لغت نامه دهخدا حرف م ( میم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف م ( میم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مورز.
[مَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان بازفت بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع در 54 هزارگزی باختر اردل با 154 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. دژ قدیمی به نام قلعه محمد دارد. اهالی به اطراف ایزه و مالامیر و مسجدسلیمان قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
مؤرس.
[مُ ءَرْ رِ] (ع ص) کار و خدمت گیرنده از کسی. (آنندراج). || آن که از کسی طلبکار است و خدمت میکند. (ناظم الاطباء). || آن که کشاورز گشته باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
مورس.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از ایراس. (منتهی الارب). || وارس. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب، مادهء ورس). و رجوع به ایراس و وارس شود. || درخت برگ آورنده. || جای اسپرکناک. (آنندراج) (از منتهی الارب).
مورس.
[مُ وَرْ رَ] (ع ص) نعت مفعولی از توریس. مورسة. به ورس رنگ کرده. (یادداشت مؤلف). رنگ شده به گیاه ورس. (ناظم الاطباء). به ورس رنگ کرده. (از منتهی الارب، مادهء ورس). جامهء رنگ کرده به ورس. (آنندراج).
مورسارج.
[رَ] (معرب، اِ مرکب) معرب مورسرک. رأس النملة. (یادداشت مؤلف). آفتی که در چشم پدید آید: نتوی عنبیه چهار نوع است و سبب هر چهار جراحت عنبیه باشد به سبب قرحه یا سببی از اسباب بادیه. و این نتو را نام عام مورسارج است لیکن نزدیک اهل صنعت هر نوعی را نامی است خاصه. اما نوع نخستین چنان باشد که طبقهء قرنیه را آفتی رسد و بشکافد و عنبیه از آن شکاف برآید و مقدار برآمدن او نزدیک باشد همچون سر مورچه، و بدین سبب او را رأس النمله گویند. و هرگاه که نگاه کند پندارد که بثره است و فرق میان بثره و رأس النمله آن است که تأمل کند تا لون چشم اکحل است، اگر ازرق، گر اشهل است و نیز تأمل کند تا سیاهی چشم کوژ گشته است و گردی او از نهاد خود بگردیده است یا کوچکتر شده است گرنه اگر کوچکتر شده است و شکل گردی او از نهاد خود بگردیده است نشان رأس النمله است بثره نیست... (ذخیرهء خوارزمشاهی در بیماریهای چشم) (از نسخهء خطی لغت نامه و ص 359 چاپی). و رجوع به مورسرج شود.
مورستان.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان کیوی بخش سنجبد شهرستان خلخال. واقع در 18 هزارگزی شمال خاوری سنجبد با 104 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مورستانه.
[رِ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان واقع در 44 هزارگزی شمال باختری زنجان با 375 تن سکنه. آب آن از رودخانهء چال و راه آن مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
مورسرج.
[سَ رَ] (معرب، اِ مرکب)مورسارج. مورسرک. معرب مورسره و آن خروج طبقهء عنبیه است و آن ابتدا به قدر سر مور باشد. (آنندراج) (غیاث). معرب مورسرک. مورسارج. مورسره. خروج طبقهء عنبیه است آن گاه که به اندازهء سر موری قرنیه بشکافد به قرحه ای یا بثره ای یا جراحتی که بر آن وارد آید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مورسارج شود.
مورسرک.
[سَ رَ] (اِ مرکب) مورسره. مورسرج. مورسارج. (یادداشت مؤلف). رجوع به مورسارج و مورسرج شود.
مورسطس.
[] (اِخ) مورطس. (یادداشت مؤلف). رجوع به مورطس شود.
مورسور.
(اِخ) دهی است از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد واقع در 22 هزارگزی جنوب باختر لردگان با 1372 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
مورسة.
[مُ وَرْ رَ سَ] (ع ص) تأنیث مورس. رنگ شده به گیاه ورس. (ناظم الاطباء). و رجوع به مورس شود.
مورسی.
(اِخ)(1) مورثیا. ناحیه ای در جنوب شرقی اسپانیا به مساحت 26177 کیلومتر مربع که 1171500 تن جمعیت دارد. در کنار دریای مدیترانه واقع است و از دو ایالت مورسی و الباست تشکیل شده است. در قرن هشتم میلادی به دست اعراب مسلمان افتاد و در قرن یازدهم به صورت کشور مستقل مورثیا درآمد. در نیمهء قرن سیزدهم تابع کاستیل بود و سرانجام در سال 1366 م. ضمیمهء آن شد.
(1) - Murcia, Murtia.
مورسی.
(اِخ) شهر مرکزی ایالت مورسی که در جنوب شرقی اسپانیا بر رود سگورا واقع است و 249790 تن سکنه دارد.
مورسین همرس.
[نِ هِ مِ رُ] (اِ مرکب)(1)آس بستانی. مورد بستانی. (یادداشت مؤلف).
.
(فرانسوی)
(1) - Myrte cultive
مؤرش.
[مُ ءَرْ رِ] (ع ص) نعت فاعلی از تأریش. آن که آتش برمی افروزد. (ناظم الاطباء). برافروزندهء آتش. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || آن که در میان مردم بدی می افکند. (ناظم الاطباء). بدی افکننده میان قوم. (آنندراج). || آن که سبب برانگیختن جنگ می گردد. (ناظم الاطباء). برانگیزاندهء جنگ. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مورش.
[رِ] (اِ) مهرهء کوچک و ریزه که زنان به رشته کشیده و از آن دست بند و گردن بند سازند و به تازی خرز گویند. (از برهان) (ناظم الاطباء). مهرهء ریز که رشته کنند و زنان در دست و گردن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). خرزه. مهره، شخلبه، مورش گربه. (یادداشت مؤلف) : جوسقی بنا کرده است مثل مناره ای درازی آن سی گز و بر سر آن نیزه ای نشانده است و بر سر آن دو مورش آویخته است که یکی منع برق و سرما می کند و یکی منع بادها. (ترجمهء تاریخ قم ص67).
- مورش سیمین؛ مهرهء نقره گین شبیه به مروارید. (ناظم الاطباء).
|| جایی در پهلوی دکان که در آن متاع و کالا را برای فروش عرضه می کنند. || صفه برای نشستن که از سطح زمین اندکی بلندتر باشد خصوصاً در حیاط بیرونی. سکوی دکان. صفه که بر آن نشینند. || مهره های پشت. (ناظم الاطباء).
مورشک.
[رِ] (اِ) مورچه، در اصطلاح محلی خراسان (خصوصاً گناباد). (یادداشت محمد پروین گنابادی). رجوع به مورچه شود.
مورشک.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه واقع در 4 هزارگزی خاوری تربت با 376 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
مورشهیدان.
[شَ] (اِخ) نام کوهی است که خط مرزی ایران و ترکیه از آن می گذرد. (یادداشت مؤلف). از کوههای مغرب ایران در آذربایجان، نزدیک مرز ایران و ترکیه و نزدیک شهر چای (شهررود) که مرتفع ترین قلعهء آن 3614 گز ارتفاع دارد. و رجوع به جغرافیای غرب ایران ص 23 شود.
مورصیقی.
[] (معرب، اِ) (اصطلاح پزشکی) به یونانی طرفاست. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به طرفا شود.
مؤرض.
[مُ ءَرْ رِ] (ع ص) نعت فاعلی از تأریض. چراننده گیاه زمین و طلب کنندهء آن. (منتهی الارب). آنکه سبب می شود چرانیدن جایی را. || آنکه مهیا می شود برای روزه گرفتن. (ناظم الاطباء). نیت روزه کننده و آماده شونده برای روزه. (آنندراج). || آراسته کنندهء کلام. (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
مورض.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از ایراض. (از منتهی الارب، مادهء ارض). مبتلا گرداننده به مرض زکام. (از ذیل اقرب الموارد).
مؤرط.
[مُءْ رِ] (ع ص) جایی که درخت ارطی می رویاند. (ناظم الاطباء). زمین برآورندهء درخت ارطی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مورط. (آنندراج).
مورط.
[رِ] (ع ص) زمین برآورنده درخت ارطی. (آنندراج). رجوع به مؤرط شود.
مورطس.
[] (اِخ) از دانشمندان و موسیقی دانان یونانی که کتابهایش به عربی ترجمه شده و از آن جمله است: الارغنن الزمری و الارغنن البوقی و کتاب دیگری در باب آلت مصوته ای که از شصت میل صدای آن شنیده شود. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص112). به نوشتهء ابن ندیم او راست، کتاب الزمرالریحی. کتاب الدوالیب. آلة الزمرالبوقی. کتاب آلة مصوته تسمع علی ستین میلا. (الفهرست).
مورع.
[رِ] (ع ص) هرآنچه جدایی می اندازد میان دو چیز. (ناظم الاطباء). مانع آینده میان دوچیز. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مؤرف.
[مُ ءَرْ رِ] (ع ص) نعت فاعلی از تأریف. حد معین کننده در زمین و قسمت کننده. (از آنندراج). آنکه سنگ و یا علامت دیگری برای تقسیم زمین و تعیین حد قرار می دهد. || آنکه گره می بندد ریسمان را. (ناظم الاطباء). آنکه گره بربندد بر رسن. (از منتهی الارب).
مورفولوژی.
[مُ فُ لُ] (فرانسوی، اِ)(1)علمی که از ساختمان و شکل ظاهری ابدان موجودات زنده (اعم از جانوری و گیاهی) و غیر زنده (معدنی ها) بحث می کند. علمی که ساختمان و شکل خارجی موجودات را مورد مطالعه قرار میدهد بهمین جهت با در نظر گرفتن موجودات (اعم از زنده وغیرزنده) این علم را به سه شعبه منقسم میسازند : 1 - مورفولوژی جانوری(2)، علمی که ابدان و شکل ظاهری جانوارن را مورد مطالعه قرار میدهد. 2 - مورفولوژی گیاهی(3)، علمی که اعضاء و ابدان و شکل ظاهری گیاهان را مورد بحث قرار میدهد. 3 - مورفولوژی کانیها(4)، علمی که شکل ظاهری کانیها را مورد مطالعه قرار میدهد. (از دائرة المعارف کیه).
.
(فرانسوی)
(1) - Morphologie .
(فرانسوی)
(2) - M. animale .
(فرانسوی)
(3) - M. vegetale
(4) - M. minerale.
مؤرق.
[مُءْ رِ] (ع ص) مُؤَرِّق. بیداردارنده کسی را. (آنندراج). بیدار نگاهدارنده و بازدارنده از خواب. (ناظم الاطباء). و رجوع به مُؤَرِّق شود.
مؤرق.
[مُ ءَرْ رِ] (ع ص) نعت فاعلی از تأریق. مُؤْرِق. بیداردارنده کسی را. بیدارنگاهدارنده و بازدارنده از خواب. (ناظم الاطباء).
مؤرق.
[مُ ءَرْ رَ] (ع ص) نعت مفعولی از تأریق. بیدارداشته شده. (منتهی الارب) (آنندراج). بازداشته شده از خواب و بیدار نگاهداشته شده. (ناظم الاطباء).
مورق.
[رِ] (ع ص) درخت برگ برآورده. (ناظم الاطباء). رجوع به ایراق شود. || مرد بسیارمال و بسیاردرم: رجل مورق. || شکاری بازگردنده بی صید. || غازی بازگردنده بی غنیمت. || جویندهء بازگردنده بی نیل مقصود. (از منتهی الارب).
مورق.
[مُ وَرْ رِ] (اِخ) ابن مشمرخ عجلی، مکنی به ابوالمعتمر تابعی است. (از منتهی الارب). وی از محدثان و اخیار بود و سخنان نغز و کلمات قصار از او مانده، و از آن جمله است: در هنگام خشم سخنی نگفتم تا در حال رضا از آن پشیمان نشوم. مورق از ابی ذر و سلمان و جز آنها روایت داشت و در هنگام ولایت عمر بن هبیره بر عراق درگذشت. (از صفة الصفوة ج3 صص173 - 175).
مورقة.
[مَ رَ قَ] (ع ص) سبب افزونی و سرسبزی. (منتهی الارب). هرآنچه سبب افزونی و سرسبزی باشد. گویند: التجارة مورقة للمال. (ناظم الاطباء).
مؤرک.
[مُءْ رِ] (ع ص) نازل شونده در اراک. (از منتهی الارب). آنکه فرود می آید در زمین اراک ناک برای چرانیدن شتر. ج، مؤرکون؛ یقال: قوم مؤرکون. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مؤرک.
[مُ ءَرْ رِ] (ع ص) نعت فاعلی از تأریک. پوشاننده و آراینده به اریکه. آنکه حجلهء عروس را به اریکه و تحف زینت می دهد. (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
مورک.
[مَ رِ] (ع اِ) آن جای از پالان که سوار پای خود را در آن می گذارد. (ناظم الاطباء). جای پای داشتن راکب از پالان. (منتهی الارب) (آنندراج). مورکة. رجوع به مورکة شود. || آن جای از پالان که سوار چون از سواری مانده و خسته شود پای خود را تا کرده در آنجا می گذارد. (ناظم الاطباء). میرکة. (منتهی الارب). || (ص) نعل مورک؛ نعل بیرون یعنی نعل موزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مورکة شود.
مورک.
[مُ وَرْ رَ] (ع ص) بیگناه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال: انه لمورک فی الامر؛ ای لیس له ذنب. (منتهی الارب).
مورک.
[رِ] (ع ص) آنکه وی را حقی نباشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فلان مورک فی هذه الابل؛ فلان را حقی در این شتران نیست. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مورک.
[رَ] (اِ مصغر) مور خرد. مورچه. (یادداشت مؤلف). رجوع به مور و مورچه شود.
مورک.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش سمیرم بالای شهرستان شهرضا واقع در 47 هزارگزی جنوب سمیرم با 250 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
مورکان.
(اِخ) دهی است از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع در 28 هزارگزی جنوب باختر فلاورجان با 1363 تن سکنه. آب آن از قنات و زاینده رود و راه آن ماشین رو است. و در حدود ده باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
مورکة.
[مِوْ رَ کَ] (ع اِ) موراک. مورکة الرحل. (ناظم الاطباء). پیشگاه پالان. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به موراک شود. || بالشچهء پالان که سوار زیر سرین نهد. (منتهی الارب) (آنندراج).
مورکة.
[مَ رِ کَ] (ع اِ) مورک. رجوع به مورک شود. || (ص) نعل مورکة، نعل مورک. نعل موروکة. نعل بیرون؛ یعنی نعل موزه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به مورک شود.
مورکی.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان ممسنی شهرستان کازرون واقع در 9 هزارگزی خاور فهلیان با 151 تن سکنه. آب آن از رودخانهء فهلیان و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
مورگان.
[مُ] (اِخ)(1) ژاک ژان ماری دو مورگان (1857-1924 م.). باستان شناس معروف فرانسوی که به ایران مسافرت کرد و موفق به کشفیات جالبی شد. از سال 1897م. تا 1907م. در شوش و دیگر نقاط خوزستان به کاوش پرداخت و آثار تاریخی و نفیس از ایران به پاریس برد. مورگان تألیفات بسیار دارد، از آن جمله است: 1- سکه شناسی در ایران باستان. 2- مشرق زمین در ماقبل تاریخ. 3- از شوش تا لوور. 4- بشر ماقبل تاریخ.
(1) - Morgan, Jacques Jean - Marie de.
مورگز.
[گَ] (ن مف مرکب) گزیدهء مور. || طعامی که مور بر آن درافتاده بود. (دهار). مورگن. و رجوع به مورگن شود.
مورگن.
[گِ] (ص مرکب) مورگز. طعامی مورگن، طعامی مور در آن افتاده. طعام منمول. (مهذب الاسماء). و رجوع به مورگز شود.
مورگوئیه.
[گَ ئی یِ] (اِخ) دهی است از دهستان گوغر بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 32 هزارگزی شمال باختری بافت با 275 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
مورل سیاه.
[مُ رِ] (اِ مرکب)(1) (اصطلاح پزشکی) از مفردات پزشکی (ریشه ها، ایزومها، سوشها) و از تیرهء سولاناسه است و قسمت قابل مصرف آن ساق گلدار و مادهء مؤثر آن سولانین است. (از کارآموزی داروسازی ص211).
(1) - Morelle noire.
مؤرم.
[مُ ءَرْ رَ] (ع ص) رأس مؤرم؛ سری که پاره های کلهء آن ستبر باشد. (منتهی الارب، مادهء ارم) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بیضهء فراخ بالا. (آنندراج). مؤرمة. || خود فراخ بالا. (از منتهی الارب).
مورم.
[مَ رِ] (ع اِ) روییدنگاه دندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مورم.
[مُ وَرْ رَ] (ع ص) آماسیده و ورم کرده. (ناظم الاطباء). || مرد آگنده اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
مورمانسک.
(اِخ)(1) شهر و بندری است در اقیانوس منجمد شمالی در شمال کشور روسیه که 168000 تن جمعیت دارد و مرکز کشتی سازی و صید ماهی است.
(1) - Mourmansk.
مورمور.
(اِ مرکب) حالتی که در مقدمهء تب و لرز در بدن پدید آید. حالتی که پیش از تب و لرز دست دهد مردمان را. سرد شدن تن چنانکه گویی موران بسیار بر بشره در جنبشند. (یادداشت مؤلف).
- مورمور شدن کسی را؛ حالتی که در بدن پیدا آید پیش از تب لرزه. (یادداشت مؤلف).
- مورمور کردن تن؛ حالتی که پیش از آمدن تب لرزه در بدن پدید آید چنانکه گویی سوزنهای بسیار از یخ بر تن فرود آرند. (یادداشت مؤلف).
مؤرمة.
[مُ ءَرْ رَ مَ] (ع ص) بیضة مؤرمة؛ خود فراخ بالا. (منتهی الارب)(1) (ناظم الاطباء). مؤرم.
(1) - ناظم الاطباء «بیضه» را که اینجا معنی خود و مغفر دارد در معنی دیگرش که تخم مرغ باشد گرفته است و به کلمه معنی تخم مرغی که یک طرف آن کلان باشد داده.
مورمیان.
(ص مرکب) باریک میان. (ناظم الاطباء). کمرباریک. لاغرمیان.
مورنان.
(اِخ) دهی است از دهستان جی بخش حومهء شهرستان اصفهان واقع در یک هزارگزی شمال اصفهان با 832 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
مورنان.
(اِخ) دهی است از دهستان قهاب بخش حومهء شهرستان اصفهان واقع در 12 هزارگزی شمال خاور اصفهان با 99 تن سکنه. و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
مؤرنب.
[مُ ءَ نَ] (ع ص) خر گوشناک. مؤرنبة. (منتهی الارب، مادهء رن ب). مرنبة. (منتهی الارب). || کساء مؤرنب؛ گلیمی که رشته های آن مخلوط پشم خرگوش باشد. (ناظم الاطباء). گلیم خرگوشرنگ. مرنبانی. (منتهی الارب).
مؤرنبة.
[مُ ءَ نِ بَ] (ع ص) ارض مؤرنبة؛ زمین خرگوشناک. (منتهی الارب). زمین بسیار خرگوش. (مهذب الاسماء).
موروا.
[مُ] (اِخ)(1) آندره موروا. نام مستعار امیل هرزگ(2) نویسنده و زندگینامه نویس و مورخ نامدار فرانسوی (1885-1967 م.) است که اصلاً از یک خانوادهء کارخانه دار یهودی بود که در سال 1870 م. به نورماندی پناهنده شد. وی در رشتهء فلسفه در دانشگاه تحصیل کرده، ولی استاد مسلم زندگینامه های داستانی است و نسبت به احوال مردم انگلوساکسن علاقه مند و کنجکاو است. از آثار اوست: 1 - سرهنگ رامبل. 2 - دیسرائیلی. 3 - شللی. 4 - بالزاک. 5 - اقالیم. 6 - ولتر.
(1) - Andre Maurois.
(2) - emile Herzog.
موروئیه.
[ئی یِ] (اِخ) دهی است از دهستان رابر بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 33 هزارگزی شمال باختری زرند با 152 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
موروئیه.
[ئی یِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش شهر بابک شهرستان یزد واقع در 5 هزارگزی باختر شهر بابک با 318 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
موروث.
[مَ] (ع ص) هر چیز که به ارث رسیده باشد. مال موروث، مال به ارث رسیده. (ناظم الاطباء). هرچیز که میراث گرفته شده. (آنندراج). موروثه. آنچه از ملک و مال به ارث به کسی رسیده باشد. مقابل مکتسب. ملک و مال ارثی. (یادداشت مؤلف) : اگر سلطان معظم بیند آنچه رفت درگذاشته آید تا دوستیهای موروث تازه گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص505). پادشاه... اقبال بر نزدیکان خود فرماید که خدمت او را منازل موروث دارند. (کلیله و دمنه). نشاید پادشاهان را... بیهنران را به وسایل موروث بی هنر مکتسب اصطناع فرمایند. (کلیله و دمنه). وزارت ایشان را (آل برمک را) موروث است. (تاریخ برامکه). بندگان قدیم و خدمتکاران موروث بر مثال کبوتر سرای باشند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص155). از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص. (گلستان سعدی).
حافظا خلد برین خانهء موروث من است
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم.حافظ.
- موروث عنه؛ آنکه از او ارث به کسی رسیده باشد.
- || مال یا ملکی که از آن به کسی ارث رسد.
- موروث و مکتسب؛ آنچه به ارث رسیده و آنچه به کوشش شخصی به دست آمده. به ارث رسیده و کسب شده : هم در این مجلس فرمود به نام سلطان منشور نبشتن ملکهای موروث و مکتسب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص377). ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید. (سندبادنامه ص8).
موروث گاه.
[مَ] (اِ مرکب) این ترکیب در بیت ذیل از مسعودسعد آمده است به معنی محلی موروث، ملک موروث، جائی که به ارث رسیده باشد :
ترا هندوستان موروث گاه است
که از خلقت زمستانش بهار است.
مسعودسعد (دیوان ص49).
موروثة.
[مَ ثَ] (ع ص) تأنیث موروث. اموال موروثه یا اخلاق موروثه، به ارث رسیده. (از یادداشت مؤلف). رجوع به موروث شود.
موروثی.
[مَ] (ص نسبی) آنچه به ارث رسیده باشد و مال موروث. ضد مکتسبی. (ناظم الاطباء). ارثی. به ارث رسیده. از راه ارث رسیده، مقابل مکتسب. (از یادداشت مؤلف) : ملک موروثی پدرخواستند. (گلستان). در واقع او را بهادری و پهلوانی موروثی بود. (ظفرنامهء یزدی). و رجوع به موروث شود. || مادرزاد. خلقی: مرض موروثی. خلق و خوی موروثی. (از یادداشت مؤلف)(1).
.
(فرانسوی)
(1) - Congenital
مورود.
[مَ] (ع ص) تب زده. (منتهی الارب). آنکه مبتلا به تب نوبه باشد. (ناظم الاطباء). || تب آمده. (دهار) (مهذب الاسماء). تب به نوبت آمده. (منتهی الارب). || واردشده و آمده. (ناظم الاطباء). || ورود کرده شده. (غیاث) (آنندراج). || وظیفه خوانی نموده. (غیاث). وظیفه خوانی نموده شده. (آنندراج). || پژمرده. (آنندراج)(1).
(1) - این معنی در مآخذ دیگر دیده نشد.
مورود.
[] (اِخ) دهی است از دهستان ارنگه بخش کرج شهرستان کرج، واقع در 38 هزارگزی شمال خاوری کرج با 479 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
مورور.
[مُ وَ وِ] (ع ص) مرد سبکسر و خود را در خطر افکننده. (منتهی الارب). بی اندیشه و بی پروا که خود را در خطر اندازد. (ناظم الاطباء).
موروقیش.
[مُ رُ] (معرب، اِ)(1) غالاکسوس. مصراونة. حجر قبطی. (یادداشت مؤلف).
(1) - Morochthe.
موروکة.
[مَ کَ] (ع ص) نعل موروکة؛ نعل بیرونی یعنی نعل موزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نعل مورک. نعل مورکة. (منتهی الارب).
مورة.
[رَ] (ع اِ) پشم ریختهء گوسفند خواه زنده باشد و یا مرده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
موره.
[رَ] (اِ) در عبارت زیر ظاهراً موره نمد و یا نوعی گستردنی باشد که از پشم بافته باشند : همه یک نوبت به طرف سلطان شست گشودند... در آن حالت موره که بر آن نشسته بود آن را سپر کرد و تیر بر بازوی سلطان رسید. (تاریخ فیروزشاهی به نقل مجیرة). صبح فرمود که لشکر نرگه کشند و خود بر موره نشسته معدودی در گرد او. (تاریخ فیروزشاهی به نقل مجیرة).
موره زن.
[رَ / رِ زَ] (نف مرکب) زنگ زدا. (نامهء دانشوران ج2 ص398 ذیل ترجمهء ابوالعباس موره زن بغدادی). صیقلی. صاقل. روشنگر. (یادداشت مؤلف).
مؤری.
[مُ ءَرْ ری] (ع ص) نعت فاعلی از تأریة. سازندهء آریه یعنی اخیه برای چهارپایان. آنکه اخیه می سازد برای چهارپایان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سازندهء آتشدان برای آتش. (از منتهی الارب). || برافروزنده و بسیار مشتعل سازندهء آتش. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || ثابت گرداننده و استوارسازندهء چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج).
موری.
(ع ص) نعت فاعلی از ایراء. رجوع به ایراء (مادهء وری) شود. آنکه آتش برمی آورد از آتشزنه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موریة. || پیه ناک و استخوان پرمغز گرداننده فربهی شتر را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب، مادهء وری). || آن که منضم گرداند دو ستور را و در یک جا علف خوراند. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
موری.
[مُ وَرْ ری] (ع ص) نعت فاعلی از توریة. بلندکننده و بردارندهء نگاه از کسی. رجوع به توریة شود. || آتش برآورنده از آتش زنه. و رجوع به مؤری شود. || پوشندهء حقیقت چیزی و ظاهر کنندهء غیر آن. و رجوع به مؤری شود. || زشتی جراحت که داروکننده را اندوهگین کند. (از منتهی الارب).
موری.
(ص نسبی) منسوب به مور. || حرکت موری، کوشش موری، حرکت و کوشش چون مور، ضعیف و آهسته. (از یادداشت مؤلف). || (اِ) راهگذر آب باشد. (از ناظم الاطباء) (جهانگیری). آبراهه. رهابه. رهاب. راهگذر آب باشد در زیر زمین. (برهان). رهگذر آب صحن، و این در فارسی و هندی مشترک است. (غیاث) (آنندراج). || لوله را گویند که کوزه گران از سفال سازند به جهت راه گذر آب و غیره. (برهان). تنبوشه و لولهء سفالی که در راهگذر آب و جز آن گذارند. (ناظم الاطباء). گنگ. (لغت فرس اسدی). گنگ کاریزها باشد. (صحاح الفرس). تنبوشه. گنگ. کول و آن تنبوشهء بزرگ است که در نقبهای کاریز یعنی قنات بکار برند. آبراهه. رهابه. رهاب. (یادداشت مؤلف). مُنگ (در تداول مردم قزوین)؛ برنج، موری آب خانه. (بحر الجواهر) :
... نت کاریز و ... من موری است
آب موری من به رنگ چو دوغ.
طیان (از صحاح الفرس).
زنگی روی چون در دوزخ
بینی همچو موری مطبخ.
جامی (از فرهنگ جهانگیری).
|| لولهء کوزه. (غیاث) (آنندراج). || ناودان. (ناظم الاطباء) (از برهان). || نوعی از آش است. (غیاث) (آنندراج). || (اصطلاح پزشکی) مجرای بول و منی واقع در میان گرده و مثانه که به تازی برانح یا برانج گویند. (از یادداشت مؤلف). باید دانست که آلتهای بول گرده است و مثانه و مجراهایی که میان هر دوست و این مجراها را طبیبان به تازی برانح گویند و تفسیر برانح به زبان اهل خراسان موری است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و نوع جرم آن [ نوع جرم مجرای قضیب ] نه از نوع خایه است و همچون موری است میان خایه و بن قضیب نهاده و به تازی این موری ها را اوعیة المنی گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || مورش مهره. (ناظم الاطباء). به معنی مورش هم هست که مهره های ریزه باشد که زنان بر دست و گردن بندند. (برهان). || نوعی از پارچهء ریسمانی. (ناظم الاطباء) (از برهان). نوعی از بافتهء ابریشمی. (غیاث) (آنندراج). قسمی پارچه چون سمنقر. نوعی جامهء نخی باریک و فراخ چشمه. (یادداشت مؤلف). || ناله و زاری آهسته و در زیر لب. (ناظم الاطباء). رجوع به زنجه موره و زنجه موری و همچنین زنجه مویه شود.
موری.
[مَ] (ص نسبی) مروی در تلفظ مردم خراسان. رجوع به مروی شود.
موری.
[مَ] (اِخ) جزء طایفهء دورکی از طایفهء هفت لنگ از ایل بختیاری ایران است و دارای شعب ذیل می باشد: بابایی، علی جانوند، بوری بودی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص73).
موری.
(اِخ) نام ولایتی است در ترکستان. (از غیاث) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از برهان).
موریا.
[] (اِخ) به معنی برگزیده از جانب خداست و آن زمینی است که ابراهیم مأمور گشت که بدانجا برآمده اسحاق فرزند خود را بر یکی از کوههای آن قربانی گرداند. (از قاموس کتاب مقدس).
موریا.
[] (اِخ) کوهی است که سلیمان هیکل اورشلیم را بر آن بنا کرد. (قاموس کتاب مقدس).
موریات.
(ع ص، اِ) جِ موریة. اسبهایی که از برخورد سمشان با سنگ آتش برمی آید. قوله تعالی : فالموریات قدحاً(1). (از ناظم الاطباء). و رجوع به موریة شود.
(1) - قرآن 100/2.
موریان.
(اِخ) موضعی است از اعمال اهواز و از آنجاست ابوایوب موریانی وزیر ابوجعفر منصور خلیفه. (یادداشت مؤلف).
موریانه.
[نَ / نِ] (اِ) زنگاری باشد که آهن و فولاد را ضایع کند. (برهان). زنگاری که آهن و فولاد را ضایع می کند به طوری که از صیقل کردن برطرف نشود. (ناظم الاطباء). مورانه. مورجانه. مورچانه. (غیاث) (آنندراج) :
بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش
مدتی چون موریانه روی در آهن کشم.
سعدی.
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ.سعدی.
|| جانورکی که چوب را می خورد و آن را سوراخ سوراخ می کند(1). (ناظم الاطباء). مورچهء سفید. ریونجه. تافشک. ریونجو. رونجو. کرم چوب خوار. چوبخوار. چوبخوارک. ارضه. کرمک چوبخوار. ریوچه. خوره. چوبخواره. حشره ای است از راستهء آرکیپترها که نزدیک براستهء رگ بالان است. موریانه حشره ای است اجتماعی و دو نوع از آن دیده می شود یک نوع در داخل چوبهای منازل است و نوع دیگر در نواحی استوایی که در بیابانها برای خود مسکن می سازد و طول و قطر خانه هایشان گاهی به پنج متر و هشت متر می رسد. موریانه نیز مانند مورچه گونه هایی دارد چون موریانه های کارگر و موریانه های مدافع (سرباز) که بال و چشم و دستگاه تناسلی ندارند و فقط موریانهء نر چهار بال دارد. در دستگاه گوارشی این موریانه ها عده ای از تک یاختگان از دستهء فلاژله ها(2) می زیند که با موریانه ها زندگی اشتراکی دارند. رشمیز و آن را در اصطلاح شوشتر ریمیز و در اصطلاح گناباد خراسان رَوَنجَک گویند. (یادداشت پروین گنابادی). دابة الارض : همچنان بر عصا تکیه زده بود تا موریانه عصای او را خورد و عصا بیفتاد. (قصص الانبیاء ص175). مأروض؛ موریانه زده. (یادداشت مؤلف).
- امثال: موریانه همه چیز خانه را خورد جز غم صاحب خانه . (امثال و حکم دهخدا).
چوب نرم را موریانه خورد. (امثال و حکم دهخدا).
|| به معنی مور است. (جهانگیری).
.
(فرانسوی)
(1) - Termites .
(فرانسوی)
(2) - Flagelles
موریانی.
[] (ص نسبی) منسوب به موریان و آن موضعی است در اهواز. (یادداشت مؤلف) (از الوزراء و الکتاب ص65) (از لباب الانساب).
موریانی.
[] (اِخ) سلیمان بن مخلد، مکنی به ابوایوب از وزیران دولت عباسی در عراق و از مردم موریان بود که دهی از دههای اهواز است. وی پس از خالدبن برمک نیای برمکیان به وزارت منصور رسید و به خوبی به ادارهء امور پرداخت. پس منصور بدو بدبین شد و به سال 153 ه . ق. او را عزل کرد و گرفتار ساخت و اموالش را مصادره کرد و شکنجه دادش. موریانی مردی خردمند و فصیح بود و به سال 154 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی در مادهء سلیمان) (از لباب الانساب) (از الوزراء و الکتاب ص65).
موریتانی.
[مُ] (اِخ)(1) جمهوری اسلامی واقع در ساحل غربی افریقا به مساحت 1080000 کیلومتر مربع، از شمال به ریودواورو (قسمتی از صحرای افریقا) از جنوب به سنگال و از مشرق به صحرا و مالی محدود است. موریتانی 727000 تن سکنه دارد. مرکز آن نواکختر است. موریتانی در 1903 تحت قیمومت فرانسه و در نوامبر 1958 حکومت خود مختار و در نوامبر 1960 استقلال کامل یافت. نام رسمی آن، جمهوری اسلامی موریتانیا (موریتانی) است.
(1) - Mauritanie.
موریتانیا.
[مُ] (اِخ) موریتانی. رجوع به موریتانی شود.
موریچ.
[مُ] (اِخ)(1) سیگموند موریچ، داستان نویس و نمایشنامه نویس مجارستانی و از بهترین نویسندگان مجارستان در قرن بیستم بود. زندگیش در سختی گذشت. نخست به روزنامه نگاری پرداخت و بعد با نوشتن داستان کوتاهی شهرت یافت. او راست: مشعل وفادار به مرگ. داستان زندگی من.
(1) - Moricz, Zsigmond.
موریچال.
(اِ مرکب) به معنی مورچال است. (از انجمن آرا). رجوع به مورچال و مورچل شود.
مو ریختن.
[تَ] (مص مرکب) ترسیدن. بسیار ترسیدن از... سخت رعب داشتن از...: بچه ها از این معلم مو می ریختند. (یادداشت مؤلف).
موریس.
[مُ] (اِخ)(1) جزیره ای است در اقیانوس هند در شرق جزیرهء ماداگاسگار (مشرق افریقا). ابتدا از متصرفات فرانسه بود. و از سال 1810 م. به بعد به تصرف انگلیس درآمد. جمعیت آن 509800 تن است. شهر مرکزی آن بندر لوئی و محصول عمدهء آن قند می باشد. در سال 1920 ه . ش. رضاخان سرسلسلهء خاندان پهلوی پس از استعفا از سلطنت بدانجا تبعید گردید و سپس به ژهانسبورگ در افریقای جنوبی برده شد.
(1) - Maurice.
موریس.
(اِخ)(1) موریکیوس(2)، نام کاملش فلاویوس تیبریوس موریکیوس (539-602 م.) امپراتور روم شرقی (582 - 602 م.). وی در سال 591 به جنگهای ایران و روم خاتمه داد و در آخر کار با شورش سپاهیان روم در ناحیهء دانوب روبرو شد و مجبور به استعفا گشت (602 م.). فوکاس وی را به قتل رساند. رجوع به فرهنگ ایران باستان ص164 شود.
(1) - Muris.
(2) - Murikikus.
موریکه.
[مُ کِ] (اِخ) ادوارد فریدریخ موریکه (1804-1875 م.) شاعر غزلسرا و نویسندهء آلمانی. در آغاز کشیش بود و با انتشار مجموعهء کوچکی از اشعار خود به نام «شعر» در سال 1838 م. شهرت یافت و به عنوان یکی از شاعران غزلسرای درجهء اول آلمان معروف گشت.
موریکیوس.
(اِخ) موریس فلاویوس تیبریوس موریکوس، امپراتور روم شرقی. رجوع به موریس شود.
موریون.
(اِ) نوعی از یبروح است که برگش سفید و شبیه به برگ چغندر است. (تحفهء حکیم مؤمن). یبروح. یبروح نر. (از یادداشت مؤلف). رجوع به یبروح شود.
موریة.
[یَ] (ع ص) مؤنث موری. آنکه آتش برمی آورد از آتش زنه. (ناظم الاطباء). ج، موریات. و رجوع به موریات شود.
موریه.
[یَ] (اِ) تنگ کوچک دسته دار که در آن سرکه و جز آن می ریزند. (ناظم الاطباء).
موریه.
[مُ یِ] (اِخ)(1) جیمز جوستینین. نویسنده و سیاستمدار بریتانیایی، پسر اسحاق موریه بود. وی دوبار به ایران مسافرت کرد و جمعاً بالغ بر شش سال در سفارت انگلیس در تهران خدمت کرد و نایب سفارت بود. در سال 1816 م. به وطن خویش بازگشت و دو جلد سفرنامه دربارهء سفرهای خود نوشت که هر دو به چاپ رسید. بیشتر شهرت او به خاطر کتاب «حاجی بابای اصفهانی» است که در سال 1824 به چاپ رسیده است.
(1) - Morier, James Justinian.
موریه.
[ری یِ] (اِخ) دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز واقع در 7 هزارگزی شمال باختری دهدز با 197 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
موز.
[مَ / مُ](1) (ع اِ)(2) میوه ای گرمسیری است و در مصر و یمن و هندوستان و فلسطین بسیار می باشد و درخت آن یک سال بیشتر بار ندهد و هر سال از بیخ می برند باز بلند می شود و میوه می دهد و آن را به هندی کیله خوانند و به ضم اول هم آمده و او به اندام ماه پنج شبه است. (از برهان). مویز که به هندی کیله گویند. (منتهی الارب). کیله و آن میوه ای است به هندوستان و این لغت عربی است و موز مکی به بزرگی بادنجان می شود. (آنندراج). میوهء یک نوع درختی گرمسیری(3)که در مصر و یمن و هند و صومالی بسیار عمل می آید و ثمر آن از میوه های مأکول و درازای برگهایش از دو تا سه گز است. (از ناظم الاطباء). میوه ای باشد در مصر معروف. و موز مکی چون باتنگان [ بادنجان ] بود. (از لغت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی). لغت عربی است و به هندی او را کرک گویند و بیخ درخت او از دو زیاده نبود و چون درختان دیگر بزرگ نشود و ساق او باقی نماند و طعم موز پس از چیدن و چند روز داشتن خوش شود. میوهء موز که در تابستان رسیده شود از زمستانی بهتر باشد و از بدر آمدن میوهء او مدت دو ماه بباید و میان شکوفه آوردن او و تمام رسیدن چهل روز باشد. (از تذکرهء صیدنهء ابوریحان بیرونی). کیله. بنان. بانان. (اینکه صاحب برهان می گوید «موز به اندام ماه پنج شبه است و موز مکی به بزرگی بادنجان می شود»، او و اسلاف او را لغت نامهء منسوب به اسدی به اشتباه انداخته. موز دو نوع است قسمی خرد و قسمی بزرگ. لکن موز مکی وجود خارجی ندارد و بیت طیان را غلط خوانده اند. طیان «مرمکی» گفته و آن مشهور است و سیاق کلام هم بر صحت این دعوی گواهی می دهد چه کردن موز در جام برای عطر و طعم شیرین که دارد امر بعیدی است. طیان می گوید: «مر اگرچه منسوب به مکه است برای بدی طعم آن را به جای شکر در جام نکنند» یعنی انتساب به بلدی طیب در نیکویی و بدی مر اثری ندارد و صاحب منتهی الارب موز را مویز ترجمه کرده و مانند صاحب برهان گوید که آن را به هندی کیله نامند). (از یادداشت مؤلف) :
موز مکی(4) اگرچه دارد نام
نکنندش چو شکّر اندر جام.طیان.
موز با لقمهء خلیفه به راز
رطبش را سه بوسه برده به گاز.نظامی.
جد، میوه ای است مشابه به موز. غفعف؛ بار درخت موز. (منتهی الارب). و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص334 و اختیارات بدیعی و تحفهء حکیم مؤمن و مخزن الادویه و ذخیرهء خوارزمشاهی شود.
- موز مکی؛ درست نیست و آن مرمکی است که در شعر طیان به تصحیف موز مکی خوانده اند. (از یادداشت مؤلف). رجوع به توضیح ذیل موز در همین ستون شود.
|| (اصطلاح گیاه شناسی)(5) (موزها) نام تیرهء گیاهی از ردهء تک لپه ایها. طلح، طلحة، درخت موز. (دهار). طلح منضود، درخت موز است. (منتهی الارب). و طلح منضود، و اندر میان موز باشد بر یکدیگر گرد کرده. (تفسیر کمبریج ج 2 ص 341 سورهء 56/29). || درخت طلح. (مجمل اللغة). درخت کیله که میوهء آن معروف است. (از غیاث). سرداح. سرداحة. (منتهی الارب). گیاهی است پایا از ردهء تک لپه ایها که تیرهء خاصی را در این رده به نام تیرهء موزها به وجود آورده است. این گیاه با وجود عظمت و رشد و نمو زیادش از گیاهان علفی محسوب می شود و بر خلاف درختها و درختچه ها تنه اش چوبی و سخت نمی گردد. برگهای آن نیز بسیار بزرگ و طویل می شوند و گاهی طول یک برگ به سه متر بالغ می گردد و عرض هر برگ در راستای بیشترین پهنه از 60 سانتی متر نیز تجاوز میکند. گلهایش به طور فراهم در غلافی جای می گیرند و گل آخرینش شبیه خرما است. میوه اش گوشتدار و مطبوع و خوراکی است و مجموع میوه ها خوشه را به وجود می آورند که رژیم نامیده می شود. درخت موز در اکثر نقاط گرم دنیا کاشته می شود و اخیراً در نواحی جنوبی ایران به کشت آن مبادرت کرده اند. اصل این کلمه «موشه»(6) و هندی است. و اخیراً از میناب به جیرفت برده اند و در بندر تیس نیز کاشته اند و ثمر می دهد. میوهء آن را نیز موز می گویند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص286 و بیولوژی وراثت ج 1 ص 159 و نزهة القلوب شود. || نرگس. (از انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به توضیح ذیل معنی بعد شود. || ترکش. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی). و رجوع به توضیح ذیل شود. صاحب برهان گوید «در بعضی نسخه ها به معنی ترکش که تیردان باشد و نرگس که گلی معروف باشد به نظر آمده است و می تواند بود که هر دو غلط باشد و «برگش» باشد یعنی برگ درخت موز را نیز موز می گویند و تصحیف خوانی کرده باشند» -انتهی. صاحب برهان در غلط شمردن ترکش و نرگس ذی حق است و «برگش» دنباله داشته و کاتب حذف کرده است و سپس آن را نرگس و ترکش خوانده اند. مث اصل این بوده: و برگش به درازای چند گز است. (یادداشت مؤلف).
(1) - در فارسی موز (بر وزن روز) نیز تلفظ شود.
.
(فرانسوی)
(2) - Banan .
(فرانسوی)
(3) - Bananier (4) - ظ: مرمکی. رجوع به توضیح مرحوم دهخدا دربارهء این شاهد قبل از همین شعر شود.
.
(فرانسوی)
(5) - Musacees
(6) - mocha.
موز.
(اِخ)(1) نام هر یک از نه ربة النوع موسیقی یونان باستان. (یادداشت مؤلف). موزها(2) نه ربة النوع بودند که هر یک صنعتی را مانند شعر و موسیقی و نمایش و غیره حمایت می کردند. مهمترین صنایع، شعر و فصاحت بود. (از ایران باستان ج1 ص67).
(1) - Mocha.
(2) - Muses.
موز.
(اِخ) نام کوهی در مازندران است و آن را ماز نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). کوه البرز کوه عظیم است و کوههای فراوان پیوسته چنانکه از ترکستان تا حجاز کمابیش هزار فرسنگ طول دارد. طرف غربش که به جبال گرجستان پیوسته است کوه لگزی خوانند و چون به مکه و مدینه رسد عرج گویند و طرف شرقی اش که با جبال اران و آذربایجان پیوسته قفق خوانند و چون به حدود عراق و گیلان رسد موز خوانند و مازندران در اصل موزاندرون بوده. (از نزهة القلوب مقالهء 3 چ اروپا صص191-192). اما این گفته قابل تأمل است.
موز.
[مُ] (اِخ)(1) مُز. رودی در اروپای غربی که از شمال شرقی فرانسه سرچشمه می گیرد و حدود 890 هزار گز طول دارد و از بلژیک و هلند می گذرد و به دریای شمال می ریزد.
(1) - Meuse.
موزائیک.
[مُ] (فرانسوی، اِ)(1) مجموعهء مکعبهای کوچک رنگارنگ از مرمر یا اسمالت(2) که رسمی هندسی مانند کتاب را تشکیل می دهد و در سیمان کار گذاشته شده. نوعی آجر که با سیمان ساده یا رنگین و شنهای رنگین یا ساده ساخته شود. || خاتم کاری.
.
(فرانسوی)
(1) - Mosaique
(2) - Smalt.
موزائیک ساز.
[مُ] (نف مرکب) سازندهء موزائیک. موزائیک کار. رجوع به موزائیک کار شود.
موزائیک سازی.
[مُ] (حامص مرکب)عمل و شغل موزائیک ساز. رجوع به موزائیک و موزائیک کاری شود. || (اِ مرکب) کارخانه یا کارگاهی که در آن موزائیک می سازند.
موزائیک کار.
[مُ] (ص مرکب) آن که موزائیک سازد. موزائیک ساز. کسی که ساختن موزائیک پیشه دارد.
موزائیک کاری.
[مُ] (حامص مرکب)عمل و شغل موزائیک کار. ساختن موزائیک. || به کار بردن موزائیک در بنا و ساختمان. که در نما یا داخل یا سطح آن موزائیک کار رفته باشد.
موزار.
[مَ] (اِ مرکب) باغ انگور. تاکستان. رز. رزستان. مَیوَستان. (یادداشت مؤلف). مُوِستان. رجوع به مو و تاکستان شود.
موزار.
[مُ] (اِخ)(1) ولفگانگ آمادئوس موزار (موتسارت) (1756-1791 م.) موسیقی دان و آهنگساز اتریشی که از سال 1762 تا 1779 م. با پدر و خواهرش که هر دو موسیقی دان بودند در مسافرتی طولانی از وین، هلند، پاریس، لندن و ایتالیا دیدن کرد و از 1781 م. بیشتر در وین اقامت داشت. در مدت کوتاه زندگی سی وپنج سالهء خود 25 کنسرتو برای پیانو و 40 سونات برای سازهای زهی و تعدادی اپرا و آهنگهای دیگر ساخت. از اپراهای معروف او عروسی فیگارو، نی لبک سحرآمیز است.
(1) - Wolfgang Amadeus Mozart.
موزامبیک.
[مُ زامْ] (اِخ)(1) ناحیتی در شرق افریقا که 6500000 تن سکنه دارد. سابقاً مستعمرهء پرتغال بود. در سال 1951 م. به صورت کنونی درآمد. واسگوداگاما در سال 1498 م. آن را کشف کرد و پرتغالیان در 1505 آن را مستعمرهء خویش ساختند. محصولات عمده اش شکر و پنبه و طلا و نقره و زغال سنگ و اورانیوم است.
(1) - Mozambique.
موزان.
(ص) موژان. (ناظم الاطباء). موجان. و رجوع به موژان شود.
مؤزج.
[مُ ءَزْ زِ] (ع ص) نعت فاعلی از تأزیج. بناکننده و دراز گرداننده آن را. (از منتهی الارب). رجوع به تأزیج شود.
موزج.
[مَ زَ] (معرب، اِ) فارسی معرب بمعنی خف، و اصله موزه. (جمهرهء ابن درید از سیوطی در المزهر). موزه. (دهار). مأخوذ از موزهء فارسی و به معنی آن. ج، موازج، موازجة. (ناظم الاطباء). رجوع به موزه شود.
مو زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) اختلاف بسیار جزئی داشتن (معمو در جملهء منفی استعمال شود): قیافه اش با قیافهء او مو نمیزند، یعنی کوچکترین اختلافی ندارد. (از یادداشت مؤلف). || در نهایت استقامت و راستی بودن. در استقامت اندک کجی نداشتن. در یک ردیف مستقیم قرار داشتن: رج آجرها که چیده است مو نمی زند، بر یک امتداد است. || در نهایت حساسیت بودن و جزئی اختلاف را نشان دادن چنانکه ترازوئی دقیق.
موزدونتن.
[مَ نِ تَ] (هزوارش، مص)(1) به لغت ژند و پاژند به معنی فروختن باشد که در مقابل خریدن است. (برهان) (آنندراج). رجوع به فروختن شود.
(1) - هزوارشm(a)zdon(i)tan:، پهلوی: فروختن froxtan. (از حاشیهء برهان چ معین).
مؤزر.
[مُ ءَزْ زِ] (ع ص) نعت فاعلی از تأزیر. ازارپوشیده. آنکه بدن خود را به ازار می پوشاند. (ناظم الاطباء). رجوع به تأزیر شود. ازارپوشاننده. (آنندراج). || استوارکننده و مستحکم نماینده. (ناظم الاطباء). قوی سازنده. (آنندراج) (منتهی الارب).
مؤزر.
[مُ ءَزْ زَ] (ع ص) نعت مفعولی از تأزیر. رجوع به تأزیر شود. || نصر مؤزر؛ یاری و اعانت کافی و بسیار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
موزر.
[مَ / مُ زِ] (اِ)(1) قسمی تفنگ کوتاه. قسمی تفنگ. (یادداشت مؤلف). تفنگی که در سال 1872 م. در آلمان متداول شد و بعدها مکرر تکمیل گردید. پیاده نظام آلمان تا سال 1945 م. آن را به کار می برد و ارتشهای مختلف اروپایی نیز آن را پذیرفته متداول کرده بودند. || تپانچه که نوع عالی آن بر قنداق چوبین که در عین حال جلد سلاح نیز هست سوار می شود.
(1) - Mauser.
موزرمینی.
[] (اِخ) تیره ای از طایفهء قمزایی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص75).
مؤزرة.
[مُ ءَزْ زَ رَ] (ع ص) نعجة مؤزرة؛ میش دست و پا سیاه که گویا ازار سیاه پوشیده است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
مؤزز.
[مُ ءَزْ زِ] (ع ص) نعت فاعلی از تأزیز. رجوع به تأزیز شود. || رعد غرش کنان. || آب جوشش کنان. || آسیای بانگ کنان. (ناظم الاطباء).
موزع.
[زَ] (ع ص) نعت مفعولی از ایزاع. برغلانیده شده و اغوا گشته و مجبور کرده. (ناظم الاطباء). برآغالانیده به چیزی. مغری به. (منتهی الارب، مادهء وزع).
موزع.
[مُ وَزْ زَ] (ع ص) نعت مفعولی از توزیع. پخش شده و پراکنده شده. (ناظم الاطباء).
موزع.
[مُ وَزْ زِ] (ع ص) نعت فاعلی از توزیع. پخش کننده و پراکنده نماینده. (ناظم الاطباء). پراکنده کننده. ج، موزعین. (یادداشت مؤلف). || مأمور پست و تلگراف و تلفن یا مجلات و روزنامه ها که نامه ها و محمولات پستی و تلگرافها و روزنامه ها و مجله ها را به صاحبانشان می رساند. نامه رسان.
موزغان.
[مُ] (از فرانسوی، اِ) (اصطلاح موسیقی) مزقان(1). دسته ای از سازهای مختلف موسیقی که در نظام با هم نوازند. (یادداشت مؤلف). مزقان. و رجوع به موزیکان شود.
(1) - در تلفظ عامیانه به کسر میم است [ مِ ] .
موزغانچی.
[مُ] (اِ مرکب) سردستهء موزیک نظامی. رئیس رستهء موزیک در ارتش. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به موزیکانچی شود. || موسیقی. (یادداشت مؤلف).
موزقان.
[مُ] (از فرانسوی، اِ) مزقان.(1) و رجوع به موزغان و موزیکان(2) شود.
(1) - در تلفظ عامیانه به کسر میم است [ مِ ] .
(2) - موزیک فرانسوی + ان جمع فارسی.
موزقانچی.
[مُ] (اِ مرکب) موزگانچی. موزیکانچی. موزغانچی. موزیکچی. آنکه موزغان می نوازد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به موزغانچی و موزیکانچی شود.
موزگانچی.
[مُ] (اِ مرکب) موزغانچی. موزقانچی.
موزگک.
[زَ / زِ گَ] (اِ مصغر) موزهء خرد. (یادداشت مؤلف) :
کبک چون طالب علمی است در این نیست شکی
مسأله خواند تا بگذرد از شب سه یکی
ساخته پایکها را ز لکا موزگکی.منوچهری.
و رجوع به موزه شود.
مؤزلة.
[مُءْ زِ لَ] (ع ص) مُؤَزِّلَة. سنة مؤزلة؛ سال قحط آور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مؤزلة.
[مُ ءَزْ زِ لَ] (ع ص) مُؤْزِلَة؛ سال قحط آور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
موزن.
[مَ زَ] (ع اِ) سنجیدنگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). جای سنجیدن و سنجیدنگاه. (ناظم الاطباء).
موزنه.
[زَ نَ / نِ] (اِ مرکب) آلت زدن مو. مقراض دلاکان. (یادداشت مؤلف).
موزوپوتامی.
(اِخ)(1) ناحیه ای مابین دجله و فرات. «جز». «الجزیره». رجوع به بین النهرین و جزیره شود.
(1) - Muzuputami.
موزور.
[مَ] (ع ص) بزه مند. (منتهی الارب) (آنندراج). بزه مند و گناهکار. (ناظم الاطباء). بزهکار. مرتکب اثم. (از اقرب الموارد). اثیم.
موزورات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ موزور. موزورة. رجوع به موزور شود.
موزورة.
[مَ رَ] (ع ص) مؤنث موزور. || (اِ) بزه و جرم و گناه. (ناظم الاطباء).
موزوز.
[مُ وَ وِ] (ع ص) رجل موزوز؛ مرد بلند بردارندهء آواز طرب انگیز. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که آواز بلند طرب انگیز می خواند. (ناظم الاطباء).
موزوع.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از وزع. بازداشته شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || پراکنده و پخش شده. سرشکن شده : مال و معاملات بر اتباع خویش موزوع(1) گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص111).
(1) - ن ل: موزّع [ مُ وَ ز زَ ]، و در این صورت اینجا شاهد نیست.
موزول.
[مُ زُ] (اِخ)(1) موزولوس. پادشاه کاریه در عهد اردشیر دوم و سوم که تابع و باجگزار دولت ایران بود و در عهد اردشیر سوم (سال 353 ق. م.) درگذشت. رجوع به ایران باستان ج2 ص1285 و موزولوس شود.
(1) - Mauzoles.
موزولوس.
[مُ زُ] (اِخ)(1) موزول. ساتراپ ایرانی کاریه متوفای 353 ق. م. که از حدود 376 تا 353 ق. م. در کاریه حکومت داشت و یک بار بر اردشیر دوم پادشاه ایران شورید، ولی بعداً ازدر اطاعت درآمد.
(1) - Mausolus.
موزوله.
[مُ زُ لِ] (اِخ) مقبره ای که ملکهء کاریه برای شوهر خود موزول در هالیکارناس(1) پایتخت کاریه ساخت که از حیث بنا و تزیینات یکی از عجایب هفتگانه عالم قدیم گردید. (از ایران باستان ج2 ص1185). اکنون در اروپا مقبره را موزول گویند بطور عموم.
(1) - Halicarnasse.
موزوم.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از وزم. آنکه در مال وی اندکی زیان رسیده باشد. (ناظم الاطباء).
موزون.
[مَ] (ع ص) سنجیده شده و اندازه کرده شده. (ناظم الاطباء). سنجیده. (آنندراج). با وزن کشیده. مقدر. سخته. صاحب وزن. بوزن :
سنگ ترازو به سیم کس نستاند
گرچه بود همچو سیم سنگ تو موزون.
ناصرخسرو.
|| معادل. همسنگ :
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است.
ناصرخسرو.
- موزون شدن؛ وزن کرده شدن. به وزن درآمدن.
- || مجازاً متناسب و متعادل و همسنگ گشتن :
ذره ای گر جهد تو افزون شود
در ترازوی خدا موزون شود.مولوی.
|| (اصطلاح فقهی) چیزی که مقدار آن بوسیلهء وزن نوعاً معین می شود. (یادداشت لغت نامه). || کامل. تمام عیار :
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زرّ جعفری همه موزون و معنوی.
خاقانی.
وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش
می زند از آفتاب آقچه موزون فلک.
خاقانی.
- موزون عیار؛ که عیار کامل و شایسته ای دارد. دارای معیار درست و متناسب.
- || کنایه از زیبا و متناسب و مطبوع :
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقه به جز ژاژخایی نیابی.خاقانی.
|| نیک آراسته و خوش پسندیده. دلپذیر. خوش آیند. صاحب آنندراج گوید: پارسیان به معنی خوش آینده استعمال کنند چون طبع موزون و طینت موزون و پیکر موزون و شمایل موزون و قد موزون و قامت موزون و بالای موزون و خط موزون و خال موزون و خندهء موزون و نالهء موزون و نکتهء موزون و جز آن. (از آنندراج). مطبوع. دلپسند. به اندام. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) :
گرچه عزیز است زرّ، زر بدهد میر
چون سخن خوب و خوش بیابد و موزون(1).
ناصرخسرو.
نکته نگه دار ببین چون بود
نکته که سنجیده و موزون(2) بود.نظامی.
همه زیبارخ و موزون و دمساز
همه دستانسرا و نکته پرداز.نظامی.
دو ابرو سر به هم پیوسته موزون
به زه کرده کمان چون قوس گردون.نظامی.
کمند زلف تو در صید یارب
چگونه چست و موزون می نماید.عطار.
ای حریفان بابت موزون خود
من قدحها می خورم از خون خود.مولوی.
خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
نالهء موزون مرغ بوی خوش لاله زار.سعدی.
علی الصباح کسی را که طبع موزون است
چگونه دوست ندارد شمایل موزون.سعدی.
متناسبند و موزون، حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان با عتیبت.سعدی.
ای دردمند مفتون بر خط و خال موزون
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی.
سعدی.
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی.
به خرمنها شکر سنجد ترازو
لبت چون خندهء موزون نماید.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
در چمن چون حرف از بالای موزون می رود
سرو چون دزدان ز راه آب بیرون می رود.
صائب (از آنندراج).
خال موزونت سویدا را ز دل حک می کند
مردمک را در نظرها نقطهء شک می کند.
صائب (از آنندراج).
ز شرم گنه سرو موزون ز خاکم
سرافکنده چون بید مجنون نماید.
صائب (از آنندراج).
طوق قمری بر کمر زنار گردد سرو را
در گلستانی که باشد قامت موزون تو.
صائب (از آنندراج).
می کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع
سرمه ای در دیدهء پروانه می باید کشید.
صائب (از آنندراج).
شهد جان و نمک دل به هم آمیخته اند
در نظر پیکر موزون تو را ریخته اند.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
همه مضمون غریب آن خط موزون دارد
گشته از معنی تر سبز تو گویی چمنش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
ندارد چاره از بی دستگاهی طینت موزون
که سرو این چمن صد دست در یک آستین دارد.
بیدل (از آنندراج).
وان گرز گران را که سپرده ست به خشخاش
وان قامت موزون ز کجا یافت صنوبر.
قاآنی.
- کلام ناموزون؛ سخن ناپسندیده و غیر مطبوع. (ناظم الاطباء).
- موزون کردن؛ هماهنگ و متناسب کردن :
او همه معنی جود و داد و دین و دانش است
رنجش آن باشد که معنی های آن موزون کند.
قطران تبریزی.
- ناموزون؛ نامطبوع. ناخوش آیند. نامتناسب. (یادداشت مؤلف) : این چه طلعت مکروه است و منظر ملعون و شمایل ناموزون. (گلستان).
|| متناسب. خوش آهنگ :
چنان بر ساختی الحان موزون
که زهره چرخ می زد گرد گردون.نظامی.
ز رود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد.نظامی.
|| آواز خوش لحن. || (در اصطلاح عروض) شعر سنجیده. (ناظم الاطباء). شعر مطابق بحر عروضی. صاحب وزن. سخن موزون. آهنگین. (یادداشت مؤلف) : شعر را بر آن عرض کنند تا موزون از ناموزون پدید آید. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص24).
هزار قطعهء موزون به هیچ درنگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم.سعدی.
- کلام موزون؛ شعر و سخنی که دارای سجع و قافیه باشد. (ناظم الاطباء). سخنی که دارای وزن عروضی باشد.
- مصرع موزون؛ مصراع دارای وزن زیبا و متناسب :
شاخ گل بر خاک نبود نقش صائب ز انفعال
هرکجا قامت فرازد مصرع موزون من.
صائب (از آنندراج).
- مصرع موزون کردن؛ تقطیع عروضی گفتن. (آنندراج).
- موزون طبع؛ نزد بلغا نظمی است که در حد جواز باشد، اگر چه بر صفت کمال انشاء نبود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- || که طبعی موزون دارد. دارای طبع لطیف و ذوق رقیق :
سماع خرگهی در خرگه شاه
ندیمی چند موزون طبع و دلخواه.نظامی.
- موزون نکته؛ که نکته های موزون و متناسب بیان کند. که نکته سنج باشد : زن کنیزکان داشت... یکی... موزون نکته. (کلیله و دمنه).
(1) - موهم معنی دارای بحر عروضی و آهنگین نیز هست.
(2) - موهم معنی دارای بحر عروضی و آهنگین نیز هست.
موزونات.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ موزون. سنجیدنیها چون نان و گوشت و روغن و امثال آن. (یادداشت مؤلف).
موزونة.
[مَ نَ] (ع ص) زن کوتاه قد سنجیدهء خردمند. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به موزون شود. || (اِ) در مراکش پول رایجی را گویند که معادل بیست و چهار فلوس است. (ناظم الاطباء).
موزونی.
[مَ] (حامص) سنجیدگی و نیک وزن کرده شدگی و نیک آراستگی. (ناظم الاطباء). سختگی. تناسب. || (اصطلاح عروضی) نیک سنجیده و دارای وزن بودن شعر. (از ناظم الاطباء).
موزة.
[مَ وَزْ زَ] (ع ص) ارض موزة؛ زمین مرغابی ناک. (منتهی الارب، ذیل وزز) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به وز شود.
موزة.
[مَ زَ] (ع اِ) یکی موز (مویز). (منتهی الارب). رجوع به موز شود.
موزه.
[زَ / زِ] (اِ)(1) به ترکی چکمه گویند. (از برهان). چکمه و معرب آن موزج است. (از المعرب جوالیقی ص311). خف. موزج. (دهار) (منتهی الارب). مندل. مندلی. نخاف. قسوب. (منتهی الارب). یک نوع پاافزار که تا ساق پا و زیر زانو را می پوشاند و چکمه نیز گویند. (ناظم الاطباء). پای افزار چرمین بلند ساق. پاافزار. مخف. مسخی. نوعی کفش پوزدار. پاچیله. (یادداشت مؤلف). نوعی پای افزار ساقه دار و ساقه ها عادتاً تا زانو رسد اما از شواهد برمی آید که بر کفش ساقه کوتاه نیز اطلاق شده است، آنکه نیم موزه یا نیم چکمه گویندش :
یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه.
رودکی.
و [ صقلابیان ] همه پیراهن و موزه تا به کعب پوشند. (حدود العالم).
ابا خواسته بود دو گوشوار
دو موزه بدو در ز گوهر نگار.فردوسی.
یکی خنجر از موزه بیرون کشید
سراپای او چادر خون کشید.فردوسی.
همیشه به یک ساق موزه درون
یکی خنجری داشتی آبگون.فردوسی.
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر.فردوسی.
حلقوم جوالقی چو ساق موزه ست
وان معدهء کافرش چو خم غوزه ست.
عسجدی (از لغت فرس اسدی).
چشم چون جامهء غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزهء خواجه حسن عیسی کژ.
منجیک.
بوبکر حصیری را و پسرش را خلیفه با جبه و موزه به خانهء خواجه آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص160). جامه و موزه و کلاه خواست (امیرک) و بپوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص226). بوالقاسم دست به ساق موزه فروکرد و نامه برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص369). وی نخست ببرید و اندازه نگرفت پس بدوخت تا موزه و قبا تنگ و بی اندام آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص261). حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه می زد و موزهء میکاییلی نو در پای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص180). پس از آن به مدتی دراز مقرر گشت که حال خصمان چنان بود که طغرل چندین روز موزه و زره از خود دور نکرده بود و چون بخفتی سپر بالین کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص619). رکابدار را فرموده است پوشیده تا آن را در اسب نمد یا میان آستر موزه چنان که صواب بیند پنهان کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص405). ابراهیم بن المهدی را بیافتند با چادر و موزه و همچنان پیش مأمون آوردندش بر سان زنان. (مجمل التواریخ و القصص).
ده جای به زر عمامهء مطرب
صد جای دریده موزهء مؤذن.ناصرخسرو.
از این سپس تو ببینی دوان دوان در دشت
به کفش و موزه برافکنده صدهزار سیان.
عمعق بخارایی.
بهانه جستم در شعر موزه قافیه کرد
بدین بهانه فرست آن بهای موزهء من.
سوزنی.
چو جفت موزهء او آمدی ز یال سهیل
اگر نبودی در خوک آیت تحریم.سوزنی.
گفت در کیش(2) اهل دریوزه
بیست پا را بس است یک موزه.سعدی.
بنگر که هیچ موضع از موزهء تو تر شده است یا نی. (انیس الطالبین ص132).
موزه ز آهن کرده اند اندر تقاضای ظفر
تا به معنی بر عدو جوشن چو چادر کرده اند.
احمدبن حامد کرمانی.
سپرد راه دویی موزه زان به پا افتاد
کلاه زد دم وحدت از آن بود بر سر.
نظام قاری.
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
نظام قاری.
قرنوص؛ نوک موزه. صرم و صرمان؛ موزهء نعل زده. هدم؛ موزهء کهنه. هبرزی؛ موزهء نیکو. منقار؛ نوک موزه. جرموق؛ نوعی از کفش که بالای موزه پوشند و به فارسی خرکش گویند. مهمز؛ میخ آهنین که بر پاشنهء موزهء رائض باشد که بر تهیگاه اسب توسن زند. صلال و صلالة؛ ساق موزه. تدبیس؛ موزهء خود را زدن بر چیزی تا آواز برآید از آن. مفقع؛ موزهء نوکدار. مُلَکَّم. موزهء درپی کرده. موق؛ موزهء درشت که بر موزهء دیگر پوشند. فرطوم؛ بینی موزه. نقل؛ موزه و نعل کهنه درپی کرده. انقال؛ موزه نیکو کردن. (تاج المصادر بیهقی). تنقیل؛ موزه و جز آن نیکو بکردن. (تاج المصادر بیهقی). خف ملدس؛ موزهء پاره زده. (منتهی الارب).
- بی موزه؛ بی کفش. بی چکمه. بدون پوشیدن چکمه و کفش به پا :
چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد
که بی موزه درون رفتی به گلزار.
ناصرخسرو.
- پای در موزه کردن؛ چکمه پوشیدن. پای در کفش یا چکمه قرار دادن. (از یادداشت مؤلف) : پای در موزه کردی برهنه در چنین سرما و شدت و گفتی بر چنین چیزها خوی کرد باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص120).
- خار در موزهء کسی افتادن؛ کنایه است از وحشت و اضطراب بدو دست دادن. (یادداشت مؤلف). نظیر کیک در تنبان کسی افتادن : و خبر به برادرش والی کرمان برسید. خار در موزه اش افتاد و سخت بترسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص242).
- دست موزه؛ تحفه و ارمغان و ره آورد. (یادداشت مؤلف).
- || وسیله و آلت و ابزار. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادهء دست موزه شود.
- سرموزه؛ کفشی که در ماوراءالنهر روی موزه به پا میکردند همچون گالوشهای امروزی که در برخی از شهرستانهای ایران از روی پوتین در برف و بوران می پوشند. (از یادداشت مؤلف). موق. و رجوع به مادهء سر موزه در جای خود شود.
- سنگ در موزهء کسی فتادن (یا افتادن)؛کنایه است از ناراحت و پریشان و مضطرب گشتن او. کیک در شلوار کسی افتادن. (از یادداشت مؤلف) :
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه
کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار.
انوری.
- سیه موزگان؛ موزه سیاهان. موزهء سیاه رنگ به پا کردگان :
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران.منوچهری.
- موزهء بلغار؛ ظاهراً مراد چکمه ای است که از بلغار آرند :
صد کفش و گیوه در طلبش بیش می درم
چون آرزوی موزهء بلغار می کنم.نظام قاری.
- موزه پوشیدن؛ تخفف. (منتهی الارب). چکمه به پا کردن. چکمه پوشیدن :خوارزمشاه موزه و کلاه پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص355).
- موزهء چینی؛ کفش و چکمه ای که در چین ساخته و دوخته باشندش. (از یادداشت مؤلف). موزهء منسوب به چین یا در چین دوخته یا به تقلید موزهء ساخت چین درست شده :
از خر و بالیک(3) آنجای رسیدم که همی
موزهء چینی می خواهم و اسب تازی.
علی قرط(4).
- موزه در پای آوردن؛ کنایه از مضطرب و سراسیمه شدن. (آنندراج) (از مجموعهء مترادفات ص337). بی تأمل و اندیشه به کاری پرداختن :
اگر سرمایهء شاهی وقار است
شه آن باشد که چون کوه استوار است
به هر کاری نیارد موزه در پای
به هر بادی نجنبد چون خس از جای.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- موزه در گل ماندن؛ کنایه است از درمانده شدن و پای بند گشتن و دشواری و سختی کشیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از مقید و گرفتار شدن است. (از مجموعهء مترادفات ص341).
- موزهء شتر؛ خف. سپل شتر. سبل. (مجمل اللغة).
- موزه کشیدن؛ بیرون آوردن موزه از پای. درآوردن موزه.
- موزه و گل؛ کنایه از ماندگی و پای بندی است. (از آنندراج). کنایه از دشواری و صعوبت کاری است. مقابل موی و خمیر یا موی و ماست که کنایه از سهولت و آسانی عمل است و سهل الحصولی آن :
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
اکنون مثل او مثل موی و خمیر است.
انوری.
- نیم موزه؛ نیم چکمه. نوعی موزه با ساقهء کوتاه :
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص26).
-امثال: پیش از آب موزه کشیدن ؛ بیرون آوردن کفش پیش از رسیدن به رودخانه. (از امثال و حکم دهخدا). بیش از حد تعجیل و شتاب داشتن.
|| مقصود زیره ای (تخت کفشی است) که به توسط ریسمان یا تسمه ای که از میان انگشت ابهام و سبابهء پا گذرانیده می شده و پاشنه را دور می زده است روی پا بسته می شده و محتمل است که همین نوع موزه در بسیاری از موارد کفش یا نعلین خوانده شده باشد. یونانیان و رومانیان بعضی از اوقات چنین کفشی می پوشیده اند. (از قاموس کتاب مقدس).
(1) - اوستا: maoc، پهلوی: mocak، ارمنی دخیل: mucak . (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: دین.
(3) - ن ل: پالیک.
(4) - در یادداشتی به خط مرحوم دهخدا به رودکی نسبت داده شده است.
موزه.
[مو / مَ زَ / زِ] (اِ) قسمی از حلوا. (ناظم الاطباء). نام حلوایی است. (از برهان) (آنندراج).
موزه.
[زِ] (فرانسوی، اِ)(1) جای مخصوص عتیقه جات. گنجینه. متحف. (یادداشت مؤلف). مکانی که مجموعهء بزرگی از آثار باستانی و صنعتی و چیزهایی گرانبها را در آن به معرض نمایش میگذارند و هنرمندان از آن استفاده می کنند. کلمهء موزه را فرانسویان از لغت یونانی گرفته اند. موزه نام تپه ای بوده است در آتن که در آن عبادتگاهی برای موزها که نه خداوند زن بوده اند ساخته شده بود. (لغات فرهنگستان). در جهان موزه های معروف بسیار است چون موزهء لوور در فرانسه و موزهء بریتانیا در لندن و موزهء بررا [ بِ رِ رِ ] در میلان. و موزهء متروپولیتن در امریکا و نیز در لنین گراد و ایتالیا و دیگر ممالک جهان.
- موزهء ایران باستان؛ موزه ای که در سال 1314 ه . ش. برای حفظ آثار و اشیاء تاریخی و عتیق ایران تأسیس شد. این موزه پس از تصویب قانون حفظ آثار ملی در سال 1309 که بنابر آن دولت موظف به حفظ آثار ملی و نظارت در آنها بود بنیان نهاده شد و دارای آثار گرانبهایی از تمدن ایران از هزاران سال قبل از میلاد تا زمان حاضر است.
- موزهء آستان قدس؛ اشیاء نفیس آستان قدس و کتابهای آن قب در چند حجره از حجره های صحن نو قرار داشت. تا اینکه در سال (1316 ه . ش.) از محل درآمد آستان قدس بنای موزه شروع شد و در 1324 پایان یافت. مساحت آن 9398 متر مربع است و دارای نفایس بسیار است از جمله کتابخانهء موزه است که از کتابخانه های درجه اول ایران و از حیث نسخ نفیس خطی قدیمی و نسخ منحصر بفرد که در طول چند صد سال گردآوری شده کم نظیر است. مقبرهء مرحوم شیخ بهائی در محل موزهء آستان قدس واقع است.
- موزهء مردم شناسی؛ این موزه در سال 1315 ه . ش. تأسیس یافت و هدف آن معرفی زندگی طبقات مختلف ایران از دو قرن پیش تا امروز و آثار هنری و صنایع دستی و نوع کار و پیشه های آنان می باشد.
- موزهء پارس؛ موزهء کنونی پارس همان باغ حکومتی نظر است و طرح آن را کریمخان زند ریخته است. در سال 1314 ه . ش. ادارهء کل باستان شناسی قسمت شمال و شرق باغ را نرده های آهنی کشید و کم کم اشیاء و آثار تاریخی و نفیس فارس و شیراز را در آن فراهم ساختند.
|| مجموعهء بزرگی از آثار صنعتی و چیزهای گرانبها. (لغات فرهنگستان).
(1) - Musee.
موزه بالین.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) آستر نرمی که در پاشنهء کفش و یا موزه قرار می دهند.
موزه پوشیده.
[زَ / زِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) چکمه بپا و چکمه پوشیده. (ناظم الاطباء).
موزه دوز.
[زَ / زِ] (نف مرکب) کفشگر. چکمه ساز. خفاف. (یادداشت مؤلف). چکمه دوز و آنکه چکمه می سازد. (ناظم الاطباء). کفشگر. (آنندراج). خفاف. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهار) :
که در کشور من یکی موزه دوز
بدین گونه شاد است و گیتی فروز.فردوسی.
هم اکنون شتر بازگردان ز راه
درم خواه و از موزه دوزان مخواه.فردوسی.
فرزوم؛ کندهء موزه دوزان. (منتهی الارب).
موزه دوزک.
[زَ / زِ زَ] (اِ مرکب) حیوانی است سرخ که بر او نقطه های سیاه بود و از ذراریح خردتر باشد و در وقت انگور بر خوشه نشیند و در خاصیت به ذراریح نزدیک است. کفش دوز. طینوث. (ریاض الادویه).
موزه دوزی.
[زَ / زِ] (حامص مرکب)عمل و شغل موزه دوز. چکمه دوزی. کفش دوزی. کفشگری. دوختن موزه. (از یادداشت مؤلف). خرازة. (منتهی الارب). و رجوع به موزه دوز شود.
موزه فروش.
[زَ / زِ فُ] (نف مرکب)موزه فروشنده. خفاف. کفاش. چکمه فروش. چکمه ساز. کفش فروش. (از یادداشت مؤلف) :
هنر باید از مرد موزه فروش
سپارد بدو چشم بینا و گوش.فردوسی.
یکی آرزو کرد موزه فروش
اگر شاه دارد به گفتار گوش.فردوسی.
یکی کفشگر بود و موزه فروش
به گفتار او پهن بگشاد گوش.فردوسی.
موزه گیر.
[زَ / زِ] (نف مرکب) اسبی که دندان می گیرد و می گزد سوار خود را. (ناظم الاطباء). اسب گزنده مر سوار خود را. (آنندراج).
موزه مال.
[زَ / زِ] (نف مرکب) مدمل. (یادداشت مؤلف).
موزه نهادن.
[زَ / زِ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) قرار دادن موزه. || از پای برآوردن و به کناری نهادن موزه. || کنایه از ترک سفر کردن و اقامت نمودن باشد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- موزه نهادن و کفش خواستن؛ کنایه از ترک سفر کردن بود. (از انجمن آرا) :
چون ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد
گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه(1).
انوری.
اما ظاهراً شاهد فوق به معنی تعجیل در رفتن باشد نه اقامت کردن. (شرح مشکلات دیوان انوری چ سیدجعفر شهیدی ص487 و 488).
(1) - در چاپ مرحوم نفیسی (ص273): کفش بنه موزه بخواه.
مؤزی.
[مُءْ زا] (ع ص) نعت مفعولی از ایزاء. در مشقت انداخته شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در مشقت افکنده شده. (یادداشت مؤلف).
مؤزی.
[مُءْ] (ع ص) سازندهء ازاء(1) برای حوض. آنکه مجرای آب و یا ازاء برای حوض و جز آن می سازد. (ناظم الاطباء). آنکه سازد برای حوض ازاء. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به مُؤَزّی شود.
(1) - ازاء، آنچه از نورد و سنگ و چرم و بوریای خرما برای حفاظت حوض یا چاه سازند، یا محل ریختن آب در حوض. (آنندراج).
مؤزی.
[مُ ءَزْ زی] (ع ص) سازندهء ازاء برای حوض. (آنندراج). مُؤْزی. (از اقرب الموارد). و رجوع به مُؤْزی شود.
موزی.
(اِ) تصحیف مازو (در تداول مردم راه چالوس). (یادداشت مؤلف). مازو. صورتی از مازو. رجوع به مازو شود.
موزی.
(اِ) بلوط. (ناظم الاطباء). به لغت دری بلوط را گویند و درخت و ثمر آن معروف است، لهذا شاه بلوط را شاه موزی گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). درختی است که در جنگلهای مازندران یافت می شود و برای کاغذسازی مفید و مناسب است. (یادداشت لغت نامه).
- شاه موزی؛ شاه بلوط. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
موزی رج.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان ساری واقع در 6 هزارگزی شمال ساری با 520 تن سکنه. آب آن از رودخانهء بابل و کاری و راه آن مالرو است زیارتگاهی به نام درویش فخرالدین دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
موزیسین.
[یَنْ] (فرانسوی، ص)(1)(اصطلاح موسیقی) موسیقیدان. استاد موسیقی. نوازنده. استاد موزیک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موسیقی و موزیک شود.
(1) - Musicien.
موزیک.
(فرانسوی، اِ)(1) صنعتی که در آن آوازها را طوری ترکیب می کنند که خوش آیند گوش و سامعه باشد. (ناظم الاطباء). موزیک در اصل به سریانی، موسیقی است. (آنندراج). موسیقی. (یادداشت مؤلف). رجوع به موسیقی شود :عبرانیان ایام سلف عشق بسیاری نسبت به موزیک داشتند به حدی که آن را در عبادت دینی خود استعمال می کردند. (از قاموس کتاب مقدس).
- موزیک زدن؛ نواختن آلات موسیقی چون شیپور و سنج و قرنی و طبل و غیره باهم. نواختن موزیکان. (ناظم الاطباء). رجوع به موزیکان شود.
- موزیک عزا؛ آهنگی که دارندگان مجموعه ای از آلت موسیقی در مرگ بزرگان به نوای خاصی می نوازند. (از یادداشت مؤلف).
|| علم به صنعت ترکیب خوش آیند آوازها. (از ناظم الاطباء). در اصل به سریانی علم سرود است. (از آنندراج).
(1) - Musique.
موزیکال.
(فرانسوی، ص)(1) منسوب به موزیک. مربوط به موسیقی. (یادداشت مؤلف). رجوع به موسیقی و موزیک شود.
(1) - Musical.
موزیکان.
(از فرانسوی، اِ)(1) موزیگان. آلات و ادوات موزیک. (ناظم الاطباء). موزغان. موزقان. رجوع به موزغان و موزقان شود.
(1) - Musique.
موزیکانچی.
(ص مرکب، اِ مرکب)موزیگانچی. آنکه موزیکان می نوازد. (ناظم الاطباء). آنکه سرود نوازد. (آنندراج). || سربازی که پیشهء وی نواختن موزیکان است. (ناظم الاطباء).
موزی کتی.
[کُ] (اِخ) دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل با 230 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هراز و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
موزیک چی.
(ص مرکب، اِ مرکب)(موزیک فرانسه + چی پسوند ترکی). نوازندهء آلات موسیقی نظامی. موزیکانچی. موزقانچی. و رجوع به موزیکانچی شود.
موزیک سازی.
(حامص مرکب) صفت و حالت موزیک ساز. ساختن موزیکان. || کارخانه ای که در آن موزیکان می سازند. (ناظم الاطباء). و رجوع به موزیک و موزیکان شود.
موزیگان.
(از فرانسوی، اِ) موزیکان. آلات و ادوات موزیک. (ناظم الاطباء). و رجوع به موزیکان شود.
موزیگانچی.
(ص مرکب، اِ مرکب)موزیکانچی. (ناظم الاطباء). رجوع به موزیکانچی شود.
موزیگله.
[گُ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان بیشه بخش مرکزی شهرستان بابل واقع در 4500 گزی خاور بابل آب آن از نهر هتکه از شعب رود بابل و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
موژ.
(فرانسوی، اِ)(1) نوعی ماهی. (یادداشت مؤلف).
(1) - Muge.
موژ.
(اِ) آبگیر باشد و آن را ژیر نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). تالاب و آبگیر و آب انبار و استخر. (از برهان) (ناظم الاطباء). موژه :
چو زلف خوبان در جویهاش مرزنگوش
چو خط خوبان بر موژهاش(1) سیسنبر.
فرخی.
|| غم و اندوه و مصیبت. (از برهان) (یادداشت لغت نامه). رجوع به موی و مویه شود. || سوس. (دستور الاخوان) (دهار). رجوع به سوس شود. || (اِ صوت) آوای موش هنگام دیدن گربه یا مار.
- ماژ و موژ کردن؛ فریاد کردن موش هنگام دیدن گربه یا ماری که قصد او کرده باشد :
کی مار ترسگین شود و گربه مهربان
گر موش ماژ و موژ کند گاه درهمی.
(منسوب به رودکی).
رجوع به ماژ و موژ شود.
(1) - در نسخ معتبر فرخی (ص130 چ دبیرسیاقی) «مرزهاش» آمده است، محتم معنی آبگیر را از روی این شعر برای همین کلمه محرف موژ (به جای مرز) ساخته باشند. (یادداشت لغت نامه).
موژان.
(ص) نرگس نیم شکفته. (ناظم الاطباء) (از برهان). نرگس شکفته و به صورت موجان نیز آمده. (از آنندراج). نرگس شکفته را گویند. (از فرهنگ اوبهی). || چشم شهلای پرکرشمه. (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). چشم پرکرشمه را گویند که شهلا باشد. (انجمن آرا) (از برهان) (از آنندراج). چشم نیکو باشد که اندک کرشمه داشته باشد. (فرهنگ اوبهی). صفتی است از نیکویی برای چشم یار. شهلا، یا مخمور یا چیزی مانند آن که نسخه های متعدد لغت نامهء اسدی هر یک به نحوی آن را آورده اند هیچ یک درست نیست. موژان، چشم نیکو را گویند که اندک اندک متحرک شود به نظر و حالی دارد از لطافت. (نسخه ای از اسدی). نرگس را و چشم نیکو را خوانند. (نسخه ای از اسدی). نرگس شکفته و چشم نیکوان را خوانند. (نسخه ای از اسدی) (یادداشت مؤلف) :
دو چشم موژان بودیش خوب و خواب آلود
بماند خواب و شد آن نرگسش که موژان بود.
عماره (از اسدی)(1).
خوی گرفته لالهء سیرابش از تف نبید
خیره گشته نرگس موژانش از خواب و خمار.
فرخی.
|| چشم خواب آلوده. || شخص خواب آلوده. (ناظم الاطباء) (از برهان).
(1) - محتمل است این بیت از قصیدهء معروف رودکی (مرا بسود و فروریخت...) باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به احوال و اشعار رودکی ج3 ص1196 شود.
موژه.
[ژَ / ژِ] (اِ) موژ. استخر و آبگیر و تالاب و آب انبار. (از برهان) (ناظم الاطباء). آبگیر و تالاب. (از انجمن آرا) (از آنندراج). به معنی موژ است. (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به موژ شود. || غم و اندوه و مصیبت. (ناظم الاطباء). ماتم. عزا. مصیبت. اندوه. (یادداشت مؤلف). || نام نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء). و رجوع به موزه شود.
موژیک.
(روسی، اِ) قَروی روس. دهاتی روسیه. روستایی روسی. (یادداشت مؤلف). در زبان روسی، دهاتی. روستایی. به افراد قدیم روسیه که دارای ریش بلند و لباس ژولیده بودند اطلاق می شد و آنان گروه خاصی را تشکیل می دادند. ولی به تدریج این اصطلاح شامل عموم طبقات بی بضاعت و بیسواد و بی تربیت روسیه شد.
مؤس.
[مَ ئو] (ع ص) سخن چین و نمام. (ناظم الاطباء). مؤوس. مائس. ممأس. مئوس.
موس.
[مَ] (ع مص) موی ستردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تراشیدن. (المصادر زوزنی). || ستردن موی سر کسی را. (ناظم الاطباء). || استوار کردن استره را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || به دست بیرون آوردن نطفه از رحم ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). به دست آوردن نطفه از زهدان ماده شتر. (ناظم الاطباء).
موس.
(اِ) در لهجهء طبری، کون. (یادداشت مؤلف).
موس.
(اِ صوت) صوتی که از جمع آوردن پیاپی لبها و آرام به درون کشیدن نفس پیدا آید.
- موس کشیدن؛ آوا برآوردن از میان لبهای بهم آمده یا بدرون بردن نفس آرام و متناوب است برای جلب توجه کودک چند ماهه یا به سوی خود خواندن اسبی.
- موس موس کردن؛ کنایه است از دور و بر کسی پرسه زدن و فروتنی آمیخته به حقارت کردن نفعی و مقصودی و توقعی را.
موس.
(اِخ) دهی است از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 80 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز با 387 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
موسا.
(اِخ) موسی. رجوع به موسی شود.
موسائی.
(ص نسبی) موسایی. رجوع به موسایی شود. || منسوب است به موسی که نسبت اجدادی است. (از الانساب سمعانی). موسایی.
موسائیة.
[ئی یَ] (ص نسبی) منسوب به حضرت موسی بن جعفر هفتمین امام شیعیان.
موسائیه.
[ئی یَ] (اِخ) موسویه. طرفداران امامت امام موسی بن جعفر کاظم و منتظر رجعت آن حضرت که از فرق غلاة واقفه محسوب می شوند. (از خاندان نوبختی ص265).
موساکتی.
[] (هندی، اِ) (اصطلاح پزشکی) به هندی آذان الفار است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به آذان الفار شود.
موسایی.
(ص نسبی) موسائی. منسوب به موسی. آنکه یا آنچه به حضرت موسی پیغمبر نسبت دارد. (از یادداشت مؤلف). || مانند موسی. همچون موسی: کار موسایی کردن. || موسائی. یهودی و متدین به دین حضرت موسی(1). (ناظم الاطباء). کلیمی. یهود. جهود. موسوی. اسرائیلی. بنی اسرائیل. آنکه پیرو دین حضرت موسی کلیم الله است. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یهودی و یهود و کلیمی شود.
.(انگلیسی) , Jewish(فرانسوی)
(1) - Juif
موسایی.
(اِخ) تیره ای از ایل باوی کوه کیلویه از ایلات فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص88).
مؤسب.
[مُ ءَسْ سَ] (ع ص) موسب. کبش مؤسب؛ میش نر بسیارپشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قچقار پرپشم.
موسب.
[سِ] (ع ص) کبش موسب؛ قچقار پشمناک. (منتهی الارب، مادهء وس ب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مؤسب.
موسپید.
[سَ / سِ] (ص مرکب) موی سپید. سپیدموی. سفیدمو. آنکه موی سر سپید دارد. کافورموی. آنکه موی گیسوان سپید دارد. (یادداشت مؤلف).
موستان.
[مُ وِ] (اِ مرکب) باغ انگور. رز. رزستان. تاکستان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رزستان و تاکستان شود.
مو ستردن.
[سُ / سِ تُ دَ] (مص مرکب)موی ستردن. موی تراشیدن. تراشیدن موی سر را. (از یادداشت مؤلف). تحلیق. تحلاق. (منتهی الارب). و رجوع به موسترده شود.
موسترده.
[سُ / سِ تُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه موی سر و ریش را تراشیده باشد. (ناظم الاطباء). موتراشیده. || قلندر. || کچل و اصلع. (ناظم الاطباء).
موسخ.
[سَ] (اِ) زنار. (یادداشت مؤلف). زنار را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی زنار است که بر گردن اندازند و بر میان هم بندند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) :
به روم اندرون خوان مطبخ نماند
صلیب مسیحی و موسخ نماند.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)(1).
و رجوع به زنار شود.
(1) - این بیت در کشف الابیات شاهنامه و کلمهء موسخ در فهرست لغات ولف نیست، بنابراین ظاهراً از فردوسی نباشد.
موسخ.
[سِ] (ع ص) نعت فاعلی از ایساخ. چرک و ریمناک گرداننده. (آنندراج). مُوَسِّخ. آنکه ریمناک و چرک می کند جامه را. (ناظم الاطباء). و رجوع به مُوَسِّخ شود.
موسخ.
[مُ وَسْ سِ] (ع ص) آنکه ریمناک می کند جامه را. (ناظم الاطباء). موسخ. چرک و ریمناک گرداننده. (آنندراج).
موسخ.
[مُ وَ س سَ] (ع ص) ریمناک و چرکین. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح پزشکی) در اصطلاح اطبا دارویی است که ریشها را نرم و تر نگاهدارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). هرچه منع خشک شدن جراحت کند و رطوبت او را زیاد سازد مثل موم و روغن. (از تحفهء حکیم مؤمن). داروی مرطوبی که با رطوبت زخمها درهم آمیزد و آن را بیشتر کند و مانع از دمل درآوردن و عمیق شدن آن گردد. (از قانون ابن سینا کتاب دوم ص150).
مؤسد.
[مُ ءَسْ سِ] (ع ص) موسد. رجوع به موسِد شود.
موسد.
[سِ] (ع ص) نعت فاعلی از ایساد. (از منتهی الارب، مادهء اس د). آنکه برمی انگیزاند سگ را بر شکار. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مُؤَسِّد. || زود و شتاب و جلد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب، مادهء وس د).
مؤسر.
[مُ ءَسْ سِ] (ع ص) آنکه می بندد و اسیر می کند. || آنکه شکنجه می کند اسیر را. (ناظم الاطباء).
موسر.
[سِ] (ع ص) توانگر و فراخ دست. ج، میاسر، موسرون. (منتهی الارب، مادهء ی س ر) (ناظم الاطباء). توانگر. (آنندراج) (دهار). فراخ روزی. مقابل معسر. (یادداشت مؤلف). موسع. ج، موسرون. (مهذب الاسماء). || میانه حال. (یادداشت مؤلف). || آن زن که آسان زاید. (مهذب الاسماء).
موسرخ.
[سُ] (ص مرکب) موی سرخ. سرخ موی. آنکه موی سرخ دارد. (یادداشت مؤلف).
مؤسس.
[مُ ءَسْ سِ] (ع ص) نعت فاعلی از تأسیس. آنکه بنیاد چیزی را برپا می نهد و بنا می کند. بنا نهنده. (ناظم الاطباء). بنیاد نهنده. (آنندراج). پایه گذار. بنیانگذار. تأسیس کننده. پی افکننده. آنکه پی افکند. پی گذار. پی افکن. بانی. ج، مؤسسان. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح بدیعی) به اصطلاح شعرا مقابل مشید است و آن در کلام، آوردن الفاظی است که نقاط تمام حروف تحتانیه باشد. (از آنندراج). کلامی که همهء حروف آن را نقطه های زیرین باشد :
اسباب طرب بیار ای یار
جام لب لب بده به ابرار.(از آنندراج).
|| استوارکننده. (غیاث) (ناظم الاطباء).
و رجوع به مشید شود.
مؤسس.
[مُ ءَسْ سَ] (ع ص) نعت مفعولی از تأسیس. بنیان نهاده شده و بناکرده شده. (ناظم الاطباء).
مؤسسات.
[مُ ءَسْ سَ] (ع اِ) جِ مؤسسه. بنگاهها. سازمانها. مؤسسه ها: مؤسسات دولتی. مؤسسات ملی؛ و آن را در زبان فارسی غالباً به کسر سین [ اوّل ] تلفظ کنند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مؤسسه شود.
مؤسسان.
[مُ ءَسْ سِ] (اِ) جِ فارسی مؤسس. بنیانگذاران. (از یادداشت مؤلف).
- مجلس مؤسسان؛ مجلسی مرکب از نمایندگان مردم برای تعیین امور مهم مملکت از قبیل تصویب قانون اساسی یا تغییر مواد آن.
مؤسسة.
[مُ ءَسْ سِ سَ] (ع ص) تأنیث مؤسس. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مؤسس شود. || (اِ) بنگاه. (لغات فرهنگستان). بنیاد. سازمان. نهاد. واحد: مؤسسهء اجتماعی، نهاد اجتماعی. مؤسسهء بانکی. مؤسسهء آبیاری. (از یادداشت مؤلف).
مؤسسین.
[مُ ءَسْ سِ] (ع ص، اِ) جِ مؤسس (در حالت جرّی و نصبی). استوارکنندگان و بنانهندگان. (ناظم الاطباء). بنیانگذاران. پایه گذاران. پی گذاران: مؤسسین مدارس. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مؤسس شود.
موسط.
[سَ] (ع اِ) موسط البیت؛ هرآنچه در میان سرای باشد خاصة. (منتهی الارب، مادهء وس ط) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
موسع.
[سِ] (1) (ع ص) نعت فاعلی از ایساع به معنی بادسترس و توانگر. ج، موسعون : «و السماء بنیناها بأیدٍ و انا لموسِعون» (قرآن 51/47)؛ ای اغنیاء قادرون. (منتهی الارب)... و متعوهن علی الموسع قدره... (قرآن 2/236). توانگر و قادر و توانا و قوی. (از ناظم الاطباء). بادسترس و توانگر. (آنندراج).
(1) - منتهی الارب و ناظم الاطباء و آنندراج به اشتباه کلمه را به فتح سین آورده اند.
موسع.
[مُ وَسْ سَ] (ع ص، اِ) وسعت داده شده. گشاد و فراخ کرده شده. (ناظم الاطباء). فراخ کرده. گشاده. (یادداشت مؤلف). || فراخ. وسیع. || (اصطلاح عروضی) افزودن سببی بر فاعلاتن است و این عمل متکلفانه را توسیع گویند و فاعلاتن را که به توسیع فاعلییاتن شود موسع خوانند. (از المعجم ص101).
مؤسف.
[مُءْ سِ] (ع ص) اندوهگین گرداننده. (آنندراج). آنکه اندوهگین می گرداند. || آنکه در خشم می آورد. (ناظم الاطباء). در خشم آورنده. (آنندراج).
موسقات.
[سِ] (ع ص، اِ) جِ موسقة. (ناظم الاطباء). رجوع به موسقة شود.
موسقار.
[سِ] (معرب، ص، اِ) موسیقی دان و دانای علم موسیقی. (ناظم الاطباء). || موسیقار. علم موسیقی. رجوع به موسیقار شود.
- ارباب موسقار؛ دانایان علم موسیقی. (ناظم الاطباء).
موسقة.
[سِ قَ] (ع ص) نخلة موسقة؛ خرمابن بسیاربار. ج، موسقات. (ناظم الاطباء). درخت خرمای باردار. (از آنندراج).
موسقی.
[سِ] (معرب، اِ) علم سرود و آواز و علم الحان. (ناظم الاطباء). موسیقی. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به موسیقی شود.
- ارباب علم موسقی؛ دانایان علم سرود. (ناظم الاطباء).
موسقی دان.
[سِ] (نف مرکب)موسیقی دان. کسی که دانای علم موسقی و سرود باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به موسیقی دان شود.
موسک.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 2 هزارگزی شمال خاوری سنندج با 100 تن جمعیت. آب آن از چشمه و راه آن ماشین رو است. سربازخانهء پادگان مریوان در اراضی این ده بنا گردیده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
موسکاد.
(فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح داروسازی) جوز بویا که قسمت قابل مصرف آن دانه و مادهء مؤثرش اسانس است. (از کارآموزی داروسازی ص204). رجوع به جوز بویا شود.
(1) - Muscade.
مؤسل.
[مُ ءَسْ سَ] (ع ص) تیز کرده شده. (منتهی الارب، مادهء اس ل) (ناظم الاطباء). چیز تیزی سرتیز کرده شده. (آنندراج).
مؤسم.
[مُ ءَسْ سَ] (ع ص) اسم کرده. (از غیاث) (از آنندراج).
موسم.
[مَ سِ] (ع اِ) هنگام هرچیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گه. گاه. هنگام. وقت. (یادداشت مؤلف). هنگام چیزی (و به فتح سین غلط است). (غیاث) (آنندراج) :چون درحد کهولت و موسم عقل و تجربت رسند... صحیفهء دل را پر فواید بینند. (کلیله و دمنه).
دانی که خوشی او چه سان بود
چون عشق به موسم جوانی.عطار.
هر خراج و هر صله که بایدت
آن زمان هر موسمی بفزایدت.مولوی.
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هرکه شش درم دارد.
حافظ.
|| فصل. (ناظم الاطباء). فصلی از فصول چهارگانهء سال. (از یادداشت مؤلف).
- موسم بهار؛ فصل بهار. موسم ربیع. بهارگاه.
- موسم ربیع؛ فصل بهار. موسم بهار. بهارگاه : اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده. (گلستان).
- موسم گل؛ فصل گل. (ناظم الاطباء). اول بهار. (یادداشت مؤلف). بهار.
|| بازارگاه عرب. ج، مواسم. (مهذب الاسماء). بازار عرب. (یادداشت مؤلف). || هنگام فراهم آمدن حاجیان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازار حاجیان. (زمخشری) (دهار). هنگام حج و غیر آن. (یادداشت مؤلف) : رسم آن بود که علم عمرو [ ابن لیث ]به مکه ایام موسم به جانب منبر نهادندی. (تاریخ سیستان). || جای گرد آمدن در حج. ج، مواسم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جای گردآمدن. (یادداشت مؤلف). || عید. (المنجد).
موس موس.
(اِ صوت) حکایت آواز و صوت لبها که بهم آید و نفس آرام و به توالی به درون کشیده شود خوشایند کودک یا جلب توجه او را.
موس موس کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)آواز برآوردن از لبهای جمع آمده و نفسهای آرام به توالی به درون کشنده. || (اصطلاح عامیانه) دم جنبانیدن و پوزه به پر و پای کسی مالیدن چنانکه سگ. مانند سگ دهان سودن به هرجای. (یادداشت مؤلف). مانند سگ دنبال کسی با حال تبصبص و تملق یا تملقی سخت رفتن. به تملق همیشه دنبال کسی رفتن به انتظار سودی. تملقی به دنائت. مثل سگ که برای صاحبش دم جنباند تملق و تبصبص نمودن. تملق نمودن با عمل و گفتار. تملق و چاپلوسی. (یادداشت مؤلف).
موسن.
[سِ] (ع ص) نعت فاعلی از ایسان. چاهی که بوی بد آن بیهوشی آورد. (ناظم الاطباء). و رجوع به موسنة شود.
موسنح.
[سَ] (اِ) قسمی از تنباکوی تاتاری. (ناظم الاطباء).
موسنقین.
[] (اِخ) دهی است از دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه واقع در 34 هزارگزی جنوب خاوری نوبران با 611 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
موسنة.
[سِ نَ] (ع ص) موسن. چاهی که از بوی بد آن بیهوشی آید. (آنندراج).
موسوس.
[مُ وَ وِ] (ع ص) آنکه با خود حرف می زند و زمزمه می کند. (ناظم الاطباء).
- موسوس سودایی؛ مرد ملول و مغموم. (ناظم الاطباء).
|| وسوسه کننده. آنکه وسوسه کند. آنکه به سوی اندیشه و رای و راه بد بکشاند: شیطان موسوس. وسوسه انگیز. به وهم و خیال بد و باطل افکننده. (از یادداشت مؤلف) : عنان و خرد به شیطان موسوس هوا داده. (سندبادنامه ص285).
خادمهء سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی.
سعدی.
- موسوس شدن؛ وسوسه شدن. به وهم و خیال باطل افتادن. (از یادداشت مؤلف) :
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد.
حافظ (چ قزوینی ص113).
موسوق.
[مَ] (ع ص) کشتی بار کرده. (ناظم الاطباء). رجوع به وُسْقْ و وسیق و ایساق شود.
موسولیطس.
[طِ] (معرب، اِ)(1) (اصطلاح گیاه پزشکی) نوعی از دارچین. (یادداشت مؤلف).
(1) - Mosulitis.
موسولینی.
[سُ] (اِخ)(1) بنیتو. متولد 1883 م. در پرداپیو(2) (یکی از ایالات ایتالیا) . دیکتاتور و رجل سیاسی ایتالیا در سالهای بین 1922 تا 1945. وی فرزند یک آهنگر انقلابی بود. و خودش چون مانند پدرش افکار انقلابی داشت. در اوان جوانی به سویس فراری و پناهنده شد و بعداً به ایتالیا بازگشت و روزنامهء آوانتی(3) را با نحوهء افکار سوسیالیستی انتشار داد. در دوران جنگ بین الملل اول (1914-1918 م.) روزنامهء پوپولو دیتالیا(4) (ملت ایتالیا) را انتشار داد. در سال 1919 طرح حزب فاشیست را ریخت و از این تاریخ بنام دوچه(5) (رهبر) نامیده شد و از سال 1924 بعنوان صدراعظم ایتالیا زمام امور کشور را به دست گرفت و نوعی حکومت دیسیپلینی و اختناق شدید را بوجود آورد و تا سال 1943 بهمین سمت باقی بود که در ژوئیهء این سال از حکومت خلع و محبوس گردید. پس از مدتی بوسیلهء تعدادی از چتربازان آلمانی از زندان فراری داده شده و بشمال ایتالیا برده شد و در آنجا نوعی حکومت جمهوری تحت رهبری حزب فاشیست برقرار ساخت. بالاخره در آوریل سال 1945 به دست میهن پرستان ضد فاشیست ایتالیائی گرفتار و تیرباران گردید و مدتها جسدش در میلان بعنوان جسد یک تبه کار برای تنبه سایرین به صورت معلق آویزان گردید. (از دائرة المعارف کیه).
(1) - Benito Mussolini.
(2) - Predappio.
(3) - Avanti.
(4) - Popolo d'Italia. ,(ایتالیائی)
(5) - Duce .
(فرانسوی) Doutche
موسوم.
[مَ] (ع ص) نعت مفعولی از وسم. نشان کرده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث)؛ یا فلان موسوم بالخیر؛ یعنی فلان نشان نیکویی دارد. || داغدار و داغ کرده شده. (ناظم الاطباء). داغدار. (غیاث) (آنندراج) :... و دیگری که به داغ شقاوت موسوم است... (تاریخ جهانگشای جوینی).
- موسوم شدن؛ داغ زده شدن. نشان گرفتن. داغ خوردن : اتابک جواب داد که هرچند فرزندم ابوبکر اهمال حقوق کرد و موسوم به سمت عقوق شد و خفتانی که نشان زخم بر آن بود بفرستاد. (تاریخ جهانگشای جوینی).
|| اسم گذاشته شده و نام نهاده شده و نامیده شده. خوانده شده. (ناظم الاطباء). نام نهاده شده. (غیاث) (آنندراج). نامیده. نام یافته. نام داده شده. مسمی. مسماة. نام برده. خوانده شده. نامیده شده. اما در این معنی که در فارسی به کار می رود در زبان عربی به جای آن مسمی گویند که اسم مفعول تسمیه باشد. (از یادداشت مؤلف). || نامزد. مسمی به نام کسی : ... و بر یمین و یسار خانها موسوم به برادران و پسران و طرقاقان و آن را به نقوش بنگاشتند. (تاریخ جهانگشای جوینی). دروازهء آن یکی ممر خاص پادشاه جهاندار و دیگری موسوم به اولاد و اقربا. (تاریخ جهانگشای جوینی). || معروف. مشهور. شهرت یافته. (از یادداشت مؤلف) : مردم فیروزآباد متمیز و بکارآمده باشند وبه صلاح موسوم. (فارسنامهء ابن البلخی ص139).
- موسوم شدن؛ معروف گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن. شناخته شدن : چون برادران یوسف پیغمبر (ع) که به دروغ موسوم شدند به راست گفتن ایشان اعتماد نماند. (گلستان).
|| معین. مشخص. منصوب. قرارداده شده. مأمور گشته. نامزد. (از یادداشت مؤلف).
- موسوم فرمودن؛ نامزد کردن. معین نمودن. مشخص کردن : وزیر شمس الدین یلدرجی را به محافظت قلعهء کیران موسوم فرمود. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- موسوم گردانیدن؛ نامزد کردن. مأمور ساختن. معین کردن : جملهء مردم جهان را به چهار طبقه قسمت کرد و هر طبقه را به کاری موسوم گردانید. (فارسنامهء ابن البلخی ص30).
موسومة.
[مَ مَ] (ع ص) تأنیث موسوم. (یادداشت مؤلف). || داغ کرده شده. نشان داغ خورده: ابل موسومة؛ شتران داغدار. (ناظم الاطباء). || ارض موسومة؛ زمین باریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || درع موسومة؛ زرهی که پایین آن را به شبه آراسته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
موسونة.
[مَ نَ] (ع ص) زن سست کسل مند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
موسوی.
[سَ ] (ص نسبی) منسوب به موسی که نسبت اجدادی است. (یادداشت مؤلف). منسوب به موسی. (آنندراج).
موسوی.
[سَ] ( ص نسبی) منسوب به حضرت موسی پیغمبر بنی اسرائیل. (یادداشت مؤلف). || یهودی و موسایی. (ناظم الاطباء). یهود. جهود. کلیمی. موسایی. اسرائیلی. ج، موسویان. (یادداشت مؤلف).
موسوی.
[سَ] (اِخ) ساداتی که از نسل حضرت موسی بن جعفر، هفتمین امام شیعیان هستند؛ سید موسوی، از اولاد امام موسی الکاظم علیه السلام. (یادداشت مؤلف).
موسوی.
[سَ] (اِخ) مشهدی میرعمادالدین از سادات مشهد مقدس و از شعرای قرن نهم است و بیت زیر از اوست:
یار گفت از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم
وانگهی دزدیده در ما می نگر گفتم به چشم.
(از آتشکدهء آذر ص98).
موسویه.
[سَ وی یَ] (ص نسبی) موسوی. موسایی. منسوب به حضرت موسی بن جعفر هفتمین امام شیعیان. (از یادداشت مؤلف).
موسویه.
[سَ وی یَ] (اِخ) موساییه. (از خاندان نوبختی ص165). و رجوع به موساییه شود.
موسویه.
[سَ وی یَ] (اِخ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 64 هزارگزی جنوب باختری قاین با 362 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
موسة.
[سَ / مَ سَ] (ع اِ) زنبور. (ناظم الاطباء) (جهانگیری). زنبور را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی زنبور باشد و آن پرنده ای است گزنده. (برهان).
موسه.
[سِ] (فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح گیاه شناسی) خزه. (از لغات فرهنگستان ایران). رجوع به خزه شود.
(1) - Mousse.
موسه.
[] (اِخ) ناحیتی است [ از هندوستان ]به چین و طوسول پیوسته و ایشان را حصارها و بناهای استوار است و مشک بسیار خیزد. (حدود العالم ص65).
مؤسی.
[مُ ءَسْ سی] (ع ص) نعت فاعلی از تأسیة. تعزیت دهنده. تسلی دهنده.
مؤسی.
[مُ ءَسْ سا] (ع ص) نعت مفعولی از تأسیه. تیمار داشته شده. مورد غمخواری واقع شده. || تسلی داده شده. ج، مؤسین.
موسی.
[سا] (ع اِ) استره. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (نصاب الصبیان). ج، مواسی (مؤنث و گاهی مذکر آید). (ناظم الاطباء). حلاق. تیغ. تیغ دلاکی که بدان سر تراشند(1). عربی استره است که بدان موی سر تراشند. (از غیاث) (از آنندراج) :
به موسی کهن عمرِ کوته امید
سرش کرد چون دستِ موسی سپید.
سعدی (بوستان).
|| طرف اعلای خود آهنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - شاید درین معنی از «مو + سا» = موزدا، زدایندهء مو باشد. (یادداشت مؤلف).
موسی.
[سا] (اِخ) پیغمبر بنی اسرائیل. رجوع به موسی بن عمران شود.
موسی.
[سا] (اِخ) رجوع به موسی بن جعفر شود.
موسی.
[سا] (اِخ) نام ایل کرد از طوایف پشتکوه. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص71).
موسی.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان گورگ بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع در 46 هزارگزی جنوب مهاباد با 109 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
موسی.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان جلال وند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 50 هزارگزی جنوب کرمانشاه با 280 تن سکنه. آب آن از رودخانهء تنگ سنگ و راه آن مالرو است در سه محل نزدیک به هم به نام علیا و وسطی و سفلی مشهورند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
موسی.
[سی ی] (ص نسبی) منسوب به موسی. (منتهی الارب). ج، موسَونَ، موسونَ. (ناظم الاطباء).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن ابوالفضل یونس بن محمد بن منعة ملقب به کمال الدین و مکنی به ابوالفتح (551-639 ه . ق.) فقیه شافعی، در موصل علم فقه را از پدر فرا گرفت و بعد در سال 570 ه . ق. به بغداد عزیمت و در مدرسهء نظامیه اقامت کرد و در محضر شیخ رضی شیرازی و سدید سلمانی که دستیار وی بود و استادان دیگر، علم خلاف و اصول و ادب را فرا گرفت و بعدها به موصل بازگشت و پس از درگذشت پدر در مسجد امیر زین الدین که مانند مدرسه بود به تدریس پرداخت و بعد این مدرسه در نسبت به وی به نام مدرسهء کمالیه معروف گشت. وی در میان فضلا شهرت فراوانی به دست آورد و در همهء فنون تبحر یافت و علومی را فرا گرفت که هیچ کس همهء آنها را یکجا فرا نگرفته بود. در علم ریاضی بخصوص یگانه بود و من (یعنی ابن خلکان) در سال 626 ه . ق. در موصل او را دیدم و بارها به محضرش رسیدم و استفاضه کردم. موسی در علوم حکمت و منطق و طبیعی و الهی و هم چنین طب و ریاضی و اقلیدس و هیأت و مخروطات و متوسطات و مجسطی و انواع حساب و جبر و مقابله و موسیقی دست داشت. و گویندگان مقام فضل و کمال او را ستوده اند. (از وفیات الاعیان ابن خلکان صص256 - 259).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن ابوالمعالی بن موسی بن نجاد، معروف به ابن نجاد، از پیشوایان اباضیه در عمان بود. در سال 549 ه . ق. بر او بیعت کردند و تا سال 579 ه . ق. که در جنگ کشته شد آن سمت را داشت. (از اعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن ابی عفان، مکنی به ابوفارس ملقب به المتوکل علی الله بیست و یکمین از امرای بنی مرین در مراکش (در سال 786 ه . ق.). (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترجمهء طبقات سلاطین اسلام ص50 و معجم الانساب زامباور ص122 ج1 شود.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن احمدبن موسی بن سالم حجازی مقدسی صالحی ملقب به شرف الدین و مکنی به ابوالنجا، فقیه حنبلی از مردم دمشق و مفتی و شیخ الاسلام حنبلیان بود. آثاری دارد و از آن جمله است: 1 - زادالمستقنع فی اختصارالمقنع، در فقه. 2 - الاقناع لطالب الانتفاع، در چهار جلد که از امهات کتب فقه حنبلی است. 3- شرح منظومهء آداب الشرعیهء مرداوی. وی به سال 960 ه . ق. درگذشته است. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن احمدبن یوسف بن موسی تباعی حمیری صابی معروف به موسی و صابی و مکنی به ابوعمران (577-621 ه . ق.) فقیه شافعی یمنی از ده کونعه ظفران در نزدیکی زبید بود. وی «شرح اللمع» ابراهیم بن محمد شیرازی را در اصول فقه شرح کرد و به قول جندی از مردم یمن هیچ کس شرحی بدان خوبی و سودمندی نکرده بود. (از اعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن ازهربن موسی بن حریث استجی اندلسی، مکنی به ابوعمر. (237-306 ه . ق.). از مردم استجهء اندلس و ادیب و عالم و پیشوای علوم زبان و حدیث و تفسیر و شعر بود. وی در حال جنگ در قلعهء رباح کشته شد. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن اسرائیل کوفی (129-222 ه . ق.) از پزشکان کوفه بود که در خدمت ابواسحاق ابراهیم بن مهدی به سر می برد. در نجوم و فلکیات بیش از طب براعت داشته است و در تاریخ و اشعار نیز قوی بوده و حدود یک قرن زیسته است. (از گاهنامه).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن اسماعیل منقری تبوذکی، مکنی به ابوسلمة؛ او را از آن روی تبوذکی گویند که قومی از اهل تبوذک به خانه اش فرود آمدند یا بدان جهت که وی خانه ای در تبوذک خریده بود. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ابومسلمة موسی... شود.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن العافیة بن ابی بسال بن ابی الضحاک مکناسی از مردم مکناس و بنیانگذار حکومت مکناسیه در مراکش بود که به دولت «آل ابی العافیة» نیز شهرت دارد. او امارت مکناس را داشت. پسر عمش فرمانروایی چند ناحیه مانند تسول و تازا و کرسیف و فاس را بدانها افزود و عبیدالله مهدی او را در حکومت مستقر داشت. وی با ادریسیان نبرد کرد و آنان را از سرزمینهاشان براند و از تاهرت تا سوس الاقصی او را شد و سپس تلمسان را گرفت و بر مغرب اقصی و اوسط مسلط شد و در عدوهء غربی اقامت گزید سپس دعوت مهدی فاطمی را نقض کرد. و خطبه به نام عبدالرحمان الناصر اموی خواند. مهدی سپاهی به جنگ او فرستاد و موسی در سال 341 ه . ق. در یکی از بیابانهای قلویة کشته شد. وی مردی سخت شجاع و باهوش بود. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن جعفر، ملقب به امام موسی کاظم، هفتمین امام شیعیان؛ پدر گرامی اش، امام جعفر صادق و نام مادرش حمیده بود. به سبب شدت عبادت و پرهیزکاری، لقب «عبد صالح» و به جهت شهرت در فروخوردن خشم، لقب «کاظم» داشت. و شیعیان او را به «باب الحوائج» ملقب ساخته اند. در روز هفتم ماه صفر 128 ه . ق. به دنیا آمد. و در بیست و پنجم ماه رجب 183 در زندان بغداد که به امر هارون، خلیفهء عباسی محبوس بود، رحلت فرمود و بدنش را در کاظمین به خاک سپردند. او در سراسر عمر، هدایت خلق و تقوا و پیکار با ستمگران پیشه داشت، از این رو سالها در زندان خلفای عباسی اسیر بود. سادات «موسوی» در ایران و دیگر کشورها بدان حضرت منسوبند.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن جعفربن محمد باقر کرمانشاهی الاصل حائری المنشأ و المسکن. از فقهای امامی شیعه بود و در سال 1340 ه . ق. در حائر (حسینی) درگذشت. او راست: «تحقیق الاحکام» در فقه. (از اعلام زرکلی ج8 چ 2 ص 270). و رجوع به الذریعه ج3 ص481 و نیز رجوع به موسی بن یسار شود.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن حسین بن اسماعیل حسینی مصری ملقب به شریف و معروف به معدل و مکنی به ابواسماعیل، از دانشمندان قراآت بود و کتاب «روضة الحفاظ» در قراآت از اوست. مرگ وی در حدود سال 500 ه . ق. بود. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن خالد. یکی از مترجمان و نقلهء کتب از فارسی به عربی بوده است. و او مانند برادر خود در خدمت داودبن عبدالله بن حمید قحطبه بوده است. (از الفهرست ابن الندیم). موسی بن خالد معروف به «الترجمان» از ناقلان کتب طبی و از مترجمان یونانی به عربی و از جمله مترجم سته عشر جالینوس و نیز با برادرش، یوسف از مترجمان پهلوی به عربی بوده است. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص79).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن داود ضبی، مکنی به ابوعبدالله، از علمای حدیث و مردی امین و فصیح و خطیب و فاضل و اصلش از کوفه بود. در بغداد سکنی گزید و به قضای مصیصة و سپس قضای طرسوس رسید و به سال 217 ه . ق. در همانجا درگذشت. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن ذوالنون بن سلیمان بن طوربل موازی، بنیانگذار حکومت بنی ذوالنون در اندلس. اصل او از بربر است در حدود بیست سال با مردم طلیطلة به جنگ شدید پرداخت تا در سال 274 ه . ق. آنجا را گشود و تا پایان عمر (295 ه . ق.) با استقلال فرمانروایی کرد و از اطاعت امیر عبدالله بن محمد اموی حاکم قرطبة سرپیچید. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن سعدان، از فقهای شیعه است و کتاب الطوایف از اوست. (از الفهرست ابن الندیم).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن سلیمان جوزجانی فقیه حنفی، اصل او از جوزجان بلخ خراسان بود و در شهر بغداد علم فقه خواند و معروف شد. مأمون شغل قضا را بدو پیشنهاد کرد و او نپذیرفت. از آثار اوست: 1 - سیرالصغر. 2 - الصلاة. 3 - الرهن. 4 - نوادرالفتاوی. او پس از سال 200 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن سیار اسواری، یکی از راویان و از مردم بصره بود. گویند قدری بوده است. جاحظ او را از اعجوبه های جهان شمرده و گفته است که زبان فارسی را مثل زبان عربی می دانست و وقتی بدان دو زبان سخن می گفت، معلوم نمی شد، کدام یک، زبان مادری اوست. او در حدود سال 150 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن شاکر خوارزمی، یکی از علمای بزرگ ایران و پسران او محمد و احمد و حسن نیز از سران دانشمندان و معروف به بنی موسی می باشند. (یادداشت مؤلف). موسی بن شاکر بنابر قول قفطی در علم هندسه استاد بود و نیز بنابر قول همو، موسی در ابتدا از راهزنان خراسان بود و از این راه مالی سرشار فراهم آورد، ولی در پایان زندگی توبه کرد و هنگام مرگ سه پسر صغیر از او ماند که مأمون تربیت آنان را به مصعبی سپرد. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص46). یکی از مهندسان سه گانهء نامدار و معروف به بنوموسی بود و کتاب «الدرجات» در طبایع ستارگان هفتگانه از اوست. مرگ موسی در حدود سال 200 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی). و رجوع به بنوموسی شود.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن طارق عیانی، مکنی به ابوقرة، تابعی و محدث بود از شهر زبید؛ وی از موسی بن عقبه و ابن جریح روایت کند. (از یادداشت مؤلف). وی یکی از صاحبان سنن است. (از کشف الظنون). در علوم سنن و آثار ماهر و در حدیث ثقه و امین بود. در زبید به سال 203 ه . ق. به دنیا آمد و به قضای آنجا منصوب شد. آثاری دارد و از آن جمله است: 1 - السنن 2 - کتابی در فقه، که آن را از مذاهب مالک و ابوحنیفه و معمر و ابن جریح برگزیده است. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن طلحة عبیدالله(1)، مکنی به ابوعیسی، از تابعیان و از فصیحترین مردم روزگار خود بود و به سبب کثرت فضل او را «مهدی» می نامیدند. او در کوفه سکنی داشت و وقتی که مختار کوفه را گرفت، وی به بصره رفت. گویند او در جنگ جمل با عایشه و پدرش شرکت کرد و اسیر شد و حضرت علی او را آزاد ساخت. موسی ثقه و کثیرالحدیث بود. و به سال 106 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج3 ص1081). و رجوع به تاریخ الخلفا ص20 و 111 و تاریخ گزیده ص210 و تاریخ سیستان ص108 شود.
(1) - منتهی الارب: عبدالله.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن عباس بن محمد جوینی نیشابوری، مکنی به ابوعمران، از محدثان بزرگ بود و از تألیفات اوست: «کتاب» به روش و طریقه «صحیح» مسلم که ابن عماد آن را همتای صحیح مسلم دانسته است. وی در جوین به سال 323 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج8 چ 2 ص274).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن حبیب معروف به قطان و مکنی به ابوالاسود (232 - 306 ه . ق.) قاضی و از فقیهان مالکی بود. به قضای اطرابلس (= طرابلس غرب) رسید. حقوق ضعیف را از قوی می گرفت. برای او توطئه چیدند و عزل و حبس کردندش. او راست: کتاب «احکام القرآن». (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب، مکنی به ابوالحسن، از شعراء طالبیین است حدیثی چند از او مروی است. وی برادر محمد و ابراهیم پسران عبدالله است که منصور عباسی آنان را کشت و بر موسی نیز دست یافت. او را مضروب کرد و سپس بخشود. موسی ساکن بغداد شد تا زمان هارون بزیست و در سال 180 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن عبدالله بن خازم سلمی از شجاعان و جوانمردان بود. در جزء سپاهیان پدرش که حاکم خراسان بود قرار داشت. مردم آنجا پدرش را به خونخواهی کشتند و او با جمعی اندک در شهرها می گشت و هرکس را که متعرض آنان می شد می کشت تا در قلعهء «ترمد»مسکن گزید. در یک آن، دو سپاه عرب و ایران بر او تاخت و او به جنگ با آنان پرداخت. اول روز را با اعراب و آخر روز را با ایرانیان می جنگید. پنج سال در آن قلعه اقامت داشت تا در سال (85 ه . ق.) به دست لشکریان عثمان بن مسعود در نزدیکی قلعهء خود کشته شد. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن عبدالله (عبیدالله)بن یحیی بن خاقان خاقانی بغدادی مقری (248 - 325 ه . ق.). نخستین کسی است که در علم تجوید تصنیف کرده است. (از یادداشت مؤلف). او راست: 1 - قصیدهء رائیه در علم انشاء. 2 - قصیدهء نونیه در تجوید، معروف به «عمدة المفید». (از کشف الظنون). وی در زبان و ادب عرب عالم و در شعر استاد و نخستین کسی بود که دربارهء علم تجوید کتاب نوشت. معاویه را سخت دوست داشت و اشعاری در ستایش او سروده است که مردم آن را گرد آورده اند. قصیده ای در تجوید و قصیده ای دربارهء فقها دارد. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن عبدالملک اصفهانی، مکنی به ابوعمران کاتب، وی مترسلی بلیغ و به زمان متوکل صاحب دیوان خراج بود و دیوان سواد نیز با او بود. (از یادداشت مؤلف). موسی صاحب دیوان خراج از رؤسا و فضلا و نویسندگان بزرگ بود که در عصر عده ای از خلفا خدمت می کردند. او در عصر متوکل دیوان سواد و جز آن را داشت. و خود نویسنده ای چیره دست بود و دیوان رسائل دارد و شعر نیکو می گفت و به سال 246 ه . ق. درگذشت. (از وفیات الاعیان ابن خلکان صص267 - 269). و رجوع به الفهرست ابن ندیم و الاعلام زرکلی و دستورالوزراء ص71 و الوزراء و الکتاب ص212 شود.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن عثمان (ابوسعید) ابن یغمر اسن بن زیان، مکنی به ابوحمو (665 - 718 ه . ق.)، چهارمین پادشاه از پادشاهان بنوعبدالواد از آل زیان در تلمسان و سرزمین مغرب اوسط بود. او حامی و یاور برادرش سلطان ابوزیان در جنگ و صلح بود و پس از او به سال 707 ه . ق. به حکومت رسید و به اصلاح شهر تلمسان و استوار داشتن آن به منظور دفاع در برابر هجوم مرینیان پرداخت. بسیاری از قبایل مجاور در شمال و جنوب به اطاعت او گردن نهادند و او در شرق دو شهر از شهرهای دولت حفصیه را در تونس گرفت، ولی دولت مرینیان در غرب از پیشروی او جلوگیری کردند. چون او دیگران را بیش از پسرش «ابوتاشفین» می نواخت، پسر با جمعی بر او تاخت و خود و اطرافیانش را کشت. مدت پادشاهی موسی در حدود ده سال بود. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن عقبة بن ابوعیاش اسدی، مکنی به ابومحمد، عالم به سیرهء حضرت رسول الله و از رجال ثقهء حدیث بود. در مدینه متولد شد و در همانجا به سال 141 ه . ق. درگذشت. «کتاب المغازی» از اوست. (از الاعلام زرکلی) (از کشف الظنون). و رجوع به سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص129 و فهرست الامتاع و تاریخ بیهق ص141 و المصاحف ص181 و فهرست تاریخ الخلفا شود.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن علی بن رباح لخمی، مکنی به ابوعبدالرحمان، فرمانروای مصر، در افریقیه به سال 90 ه . ق. متولد شد و در سال 155 به حکومت مصر رسید و نه سال در آنجا حکومت کرد. وی از ثقات محدثان مصر بود. و به سال 163 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن علی خیاط حاجبی، مکنی به ابوالفضل، از مردم بغداد و معروف به ابن حاجبک است. وی خیاطی صالح و پرهیزگار بود و از ابوعبدالله حسین بن علی بن السری و ابامسلم عبدالرحمان بن عمرالسمنانی و ابوالفضل محمد بن عبدالسلام بن احمدالانصاری و دیگران سماع دارد و سمعانی گوید: چیزی اندک از او به بغداد در دکانش نوشتم. (از الانساب سمعانی ورق 149).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن علی بن وهب بن مطیع قشیری ملقب به سراج الدین و معروف به ابن الدقیق، (641 - 685 ه . ق.) از فقیهان شافعی و شاعران نامی بود و کتاب «المغنی» در فقه شافعی از اوست. (الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن علی بن محمد حلبی حمودی دمشقی ملقب به نجم الدین و معروف به ابن البصیص، شیخ الخطاطین روزگار خود در دمشق بود و در همانجا به سال 651 ه . ق. به دنیا آمد و به سال 716 درگذشت. او در دمشق پنجاه سال تعلیم نویسندگی می کرد. قلمی اختراع کرد که معجز می نامیدند. کتابهای فراوانی به خط او بر جای ماند. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ)(1) ابن عمران، پیغمبر معروف بنی اسرائیل علیه السلام به این معنی لفظ موسی مرکب است از «مو» و «سا» که به زبان سریانی اولی به معنی تابوت، و دومی به معنی آب است چون ایشان را فرعون از دریای نیل در تابوت یافته لهذا به این اسم مسمی شدند. و نیز نوشته اند که «مو» به زبان قبطی به معنی آب و «شا» به معنی شجر است چون ایشان را در آب قرب اشجار یافته بودند لهذا موشا نام کردند بعد معرب کرده شین را به سین بدل ساختند و به قاعدهء ناقص یایی به یاء نوشتند و به الف خواندند. (از غیاث) (از آنندراج). در قاموس محتم کتاب مقدس(2)آمده است که از کلمهء قبطی مو = آب + وشه = نجات یافته. ولی این وجه تسمیه هم موجه بنظر میرسد که با ریشهء مصری مس(3) یا مسو(4) =پسر مربوط باشد و محتم در اصل با نام یکی از خدایان مصری چون رامسو(5) و یا توتمس(6) مربوط بوده که بعداً تحت نفوذ معنی یکتاپرستی اسرائیلی قرار گرفته. در قاموس کتاب مقدس ترجمهء هاکس آمده است که: در زبان عبری به معنی (از آب کشیده شده) است و او پیشوای قوم اسرائیل است و مدت زندگانی وی را به سه قسمت تقسیم کرده اند که هر یک دارای چهل سال می باشد: دورهء اول - زمانی که دختر فرعون او را از آب کشید و در منزل فرعون همهء دانشمندانی که بر فنون و قواعد مصریان مهارت داشتند برای تربیت او گمارده شدند. دورهء دوم - از چهل سالگی آن جناب است که نهایت ترقی را کرد و در میان مردم و کهنه به پسر دختر فرعون مشهور بود و اگر در آن رتبه بود بلاشک به اعلی درجهء کمال و ترقی دنیوی می رسید. لیکن خدای تعالی بهره ای اعظم و نصیبی عالیتر از برای او که پیشوایی قوم و شارع و مؤسس نظام دینی باشد، مقرر داشت. دورهء سوم - زمان نبوت آن حضرت که با هارون برادر خود برای راهنمایی مردم کمر بست. موسی چون پیغمبری که به دیدار شبه و لقاءالله نایل گردید، مدت چهل روز از ظهور ابر و غمامهء مظلمه بر کوه سینا با خداوند بود و تمام اهل کتاب وی را به لقب کلیم الله مفتخر ساخته و می سازند و پیش از وفات همهء قواعد و قوانین شریعت را از برای بنی اسرائیل مجدداً بیان فرمود. (از قاموس کتاب مقدس). وی داماد شعیب، شوی صفورا، برادر هارون است و هم او یهودان را از مصر به ارض موعود برد و لقب او کلیم الله است به سبب راز و نیاز و تکلم که با خدا به مدت چهل شبانه روز در کوه طور سینا کرد. معنی نام او خلاص شده و نجات یافته از آب است. و وجه تسمیهء آن حضرت از این روست که چون فرعون فرمان داده بود همهء نوزادهای پسر را در خانواده های بنی اسرائیل بکشند، پدر و مادر این نوزاد از ترس کشتن فرعون او را در جعبه یا زنبیلی قیراندود قرار دادند و در رود نیل انداختند و به روایت اسلامی، آسیه زن فرعون و به روایت یهود و قاموس کتاب مقدس دختر فرعون که برای گردش به کنار نیل آمده بود وی را دید و بر حالش رحمت آورد و از آب بگرفت و به فرزندی خویش برگزید و به تربیتش پرداخت و بزرگش کرد تا از سوی خدا به نبوت مبعوث گردید و فرعون و قومش را به پرستش خدای یگانه دعوت کرد و پس از مبارزات و تحمل رنجها و شکنجه ها و نمودن اعجاز، سرانجام به فضل الهی و به نیروی ایمان و حق، بر فرعون و فرعونیان چیره گشت. چون وی در برابر سحر و جادوی کهنهء فرعون که به کمک سیماب، رشته هایی به صورت مار و اژدها درآورده بودند که حرکت می کردند، به امر حق عصای خود را انداخت و عصا به صورت اژدهایی بزرگ درآمد و همهء آثار جادوان فرعون را بلعید. و نیز گویند چون وقتی دستش را در زیر بغل برده بیرون می آورد نوری ظاهر می گشت که جهان را روشن می ساخت و همینکه به بغل می برد زایل می شد. از این رو عصای موسی و ید بیضای موسی در زبان و ادب فارسی و در روایات اسلامی سخت مشهور است. گویند وی یک صد و بیست سال عمر کرده است. (از یادداشت مؤلف) :
یکی چون دیدهء یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سدیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی.
منوچهری.
به هارون ما داد موسی مر آن را
نبوده ست دستی بدان سامری را.
ناصرخسرو.
چو هارون موسی علی بود در دین
هم انباز و هم همنشین محمد
به محشر ببوسند هارون و موسی
ردای علی و آستین محمد.ناصرخسرو.
خون در رگ کان ز بحر دستش
چون بحر شد از عصای موسی.
سیف اسفرنگ.
چشم موسی تار شد بر طور غیرت ز انتظار
از لب داود صوتی به ز موسیقار کو.سنائی.
مر این حوض را نیل خوانده ست گردون
که موسی و خضر اندر او شد شناور.
خاقانی.
شه سکندر قدر و اندر موکبش
خضر و موسی هم عنان بینم همی.خاقانی.
مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم.خاقانی.
در خدای موسی و موسی گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز.مولوی.
اگر عکس رخ و بوی سر زلفت نبودندی
که بنمودی شب دیجور نور از طور موسی را.
سلمان ساوجی.
با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم
همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم.
حافظ.
- آتش موسی؛ آتشی که در وادی ایمن بر درخت علیق بر آن حضرت ظاهر گردید :
می که دهی صاف ده چو آتش موسی
زو دم خاقانی آب خضر بزاده.خاقانی.
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید.
خاقانی.
همچو موسی دیده ای آتش ز دور
لاجرم موسیجه ای در کوه طور.عطار.
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکتهء توحید بشنوی.حافظ.
- موسی بنان؛ که انگشتی همچون حضرت موسی دارد. که دارای دستی چون حضرت موسی است نورافشان :
مهر و مه گویی به باغ از طور نور آورده اند
بر سر شروانشه موسی بنان افشانده اند.
خاقانی.
- موسی نگاه؛ که نگاهی چون موسای کلیم الله دارد. که قادر است رؤیت نور حق کند :
این شمع رخ از عالم نور است ببینید
موسی نگهان آتش طور است ببینید.
(از آنندراج).
(1) - Moise.
(2) - Dictionary of the Bible.
(3) - mes.
(4) - messu.
(5) - Ramesu.
(6) - Thothmes.
موسی.
(اِخ) در شواهد زیرین بر وزن «طوسی» آمده است و مراد همان موسی [ سا ] موسی بن عمران است :
موسیّ زمان را تو یکی شهره عصائی
وانکه نشناسند که حضمان عقلااند.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق، ص 248).
حیدر عصای موسی دور است و تازه روی
اسلام را به موسی دور از عصا شده ست.
ناصرخسرو.
وندر حریر سبز ستبرقها
سیب و بهی چو موسی و هارون است.
ناصرخسرو.
یکی میشی که اکنون می نشاید
مگر موسی پیغمبر شبانت.ناصرخسرو.
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را.انوری.
موسی ام کانی اناالله یافتم
نور پاک و طور سینا دیده ام.خاقانی.
کای مادر موسی معانی
فارغ شو و فاقذ فیه فی الیم.خاقانی.
موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین
ارنی گفتنش از نور تجلا شنوند.
خاقانی.
موسی و سامری شود گاو و بره بپرورد
آب خضر برآورد آینهء سکندری.
خاقانی.
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر.
خاقانی.
چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجتست
کاتش زنه به وادی ایمن درآورم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص242).
چون بود سیمرغ جانش آشکار
موسی از دهشت شود موسیجه وار.عطار.
ور نه کی کردی به یک چوبی هنر
موسیی فرعون را زیر و زبر.مولوی.
حس خشکی دید کز خشکی بزاد
موسی جان پای در دریا نهاد.مولوی.
موسیا آداب دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند.مولوی.
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد.سعدی.
- موسی بره گیر؛ کنایه از آفتاب است به برج حمل، چنانکه سلیمان ماهی گیر، بودن اوست به برج حوت. (انجمن آرا).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن عیسی بن ابی حجاج غفجومی، مکنی به ابوعمران و معروف به غفجومی (368 - 430 ه . ق.) شیخ مالکیان در قیروان و اصلش از فاس ولی منسوب به غفجوم بربر بود. در قیروان زندگی کرد و درگذشت. از آثار اوست: 1 - الفهرست. 2 - التعالیق علی المدونة. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن عیسی کسروی. یا کردی(1) کاتب بود و از کتب اوست: 1 - کتاب حب الاوطان. 2 - کتاب مناقضات. (از الفهرست ابن الندیم). یکی از ایرانیان ناقل و مترجم از فارسی به عربی بود. (از ترجمهء ابن البیطار لکلرک ج1 ص281).
(1) - در فهرست ابن ندیم و لکلرک «کردی» و در مجمل التواریخ و القصص ص2 و 85 و سبک شناسی ج1 ص153 و ج2 ص2 و ایران در زمان ساسانیان ص32 «کسروی» آمده است.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن فارس بن علی مرینی، مکنی به ابوفارس و ملقب به المتوکل علی الله، از پادشاهان دولت مرینی در مغرب اقصی و از فرزندان پادشاهان «بنی مرین» تبعیدی به اندلس بود. در مدت دو سال و چهار ماه حکمرانی خود فتوحات زیادی کرد و به سال 788 ه . ق. مسموم شد. تولد او به سال 757 بود. (از الاعلام زرکلی چ 2 ج8 ص278).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن کعب عیینهء تمیمی، مکنی به ابوعیینه، والی و از بزرگترین فرماندهانی بود که در تأسیس دولت عباسی کوشش کردند و بنیان حکومت بنی امیه را ویران کردند. او از یاران ابومسلم خراسانی در خراسان بود و مردم را به سوی بنی عباس دعوت می کرد. والی اموی خراسان او را گرفت و لگام بر دهانش زد و دندانهایش را شکست، ولی او پس از رهایی به پیکار ادامه داد و هنگام ظهور سفاح در کوفه با او بود و نخستین کسی بود که با او بیعت کرد. در عهد منصور به مقامات عالی رسید و از جمله والی مصر و هند شد تا در سال 141 ه . ق. در بغداد درگذشت. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به الوزراء و الکتاب ص58 و 225 شود.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن کبریاء نوبختی، مکنی به ابوالحسن. رجوع به ابوالحسن موسی بن کبریاء و آل نوبخت شود.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن محمد بن ابوالحسین احمد یونینی بعلبکی ملقب به قطب الدین و مکنی به ابوالفتح (640 - 726 ه . ق.) مورخ و اصلش از بعلبک بود، ولی در دمشق متولد شد و همانجا درگذشت. پس از فوت برادر شیخ بعلبک شد. وی مردی فاضل و خوش محضر و با شخصیت و عالیقدر بود. از آثار اوست: 1- مختصر مرآة الزمان. 2- ذیل مرآة الزمان. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن محمد (المهدی) ابن ابی جعفر منصور، مکنی به ابومحمد و معروف به الهادی، از خلفای بنی عباس در بغداد بود. به سال 144 ه . ق. در ری متولد شد و در سال 169 پس از مرگ پدر به خلافت رسید، ولی برادرش هارون الرشید وقتی که او به گرگان بود، از مردم برای خود بیعت گرفت و موسی و مادرش با همهء کوششهایی که کردند نتوانستند هارون را خلع کنند تا در سال 170 ه . ق. پس از یک سال و سه ماه خلافت درگذشت. وی خلیفه ای دلیر و بخشنده بود و به شعر و ادب آشنایی داشت. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن محمد بن امین بن هارون الرشید، ملقب به الناطق بالحق، ولیعهد امین. حمدالله مستوفی گوید: محمد بن امین نام مأمون و مؤتمن از خطبه بیفکند و پسر خود موسی را ولی عهد کرد و چون او هنوز به نو در سخن می آمد او را، «الناطق بالحق» لقب کرد. (تاریخ گزیده ص308). موسی به سال 190 ه . ق. متولد شد. او از سوی پدر به ولیعهدی برگزیده شد و لقب «الناطق بالحق» گرفت، ولی با پیروزی مأمون بر امین و کشته شدن امین، موسی در نزد مادربزرگ خود زبیدهء بنت جعفر زندگی کرد تا در سال 209 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن محمد بن سعیدبن موسی بن حدیر حاجب، مکنی به ابوالاصبغ، وزیر و ادیب و فصیح بسیار عالم و شیرین گفتار بود. از سوی ناصر اموی به وزارت اندلس رسید. تولد او به سال 255 و وفاتش در سال 320 ه . ق. بود. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن محمد بن قاضی محمود رومی معروف به قاضی زاده و موسی چلپی و ملقب به صلاح الدین، از دانشمندان نامی علوم ریاضی و نجوم و فلسفه و از مردم بروسه بود. به خراسان و ماوراءالنهر و شیراز مسافرت کرد و در سال 815 ه . ق. در سمرقند بود. غیاث الدین به امر الغ بیگ رصدخانه ای در سمرقند بنا میکرد ولی پیش از پایان آن به سال 832 درگذشت. و قاضی زاده کار اتمام بنای آن را بر عهده گرفت و گویا او نیز پیش از پایان کار در حدود سال 840 ه . ق. درگذشت و قوشچی ساختمان آن را به اتمام رساند. از او کتابهایی برجای مانده، از آن جمله است: 1 - شرح التذکره، در نجوم. 2 - شرح اشکال التأسیس سمرقندی در هندسه. 3 - حاشیه ای بر شرح الهدایة. 4 - شرح المخلص فی الهیئة. (از الاعلام زرکلی). موسی بن محمودبن محمود معروف به قاضی زادهء رومی از کتاب و نویسندگان بود و از آثار اوست: 1 - حاشیه ای بر شرح هدایه مولانازاده. 2 - شرحی بر ملخص چغمینی. (از کشف الظنون) (از یادداشت مؤلف).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن محمد بن یحیی یوسفی، ملقب به عمادالدین (696 - 759 ه . ق.) مورخ و عارف به علوم جنگ و آلات حرب بود. از آثار اوست: 1 - کشف الکروب فی معرفة الحروب. 2 - نزهة الناظر فی سیرة الملک الناصر. (از اعلام زرکلی). (از کشف الظنون).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن محمد تبریزی حنفی معروف به ابن امیرالحاج متوفی به سال 733 ه . ق. از نویسندگان قرن هشتم، او راست: شرح بدیع النظام. و آن را «الرفیع فی شرح البدیع» نامیده است. (از کشف الظنون). او مکنی به ابوالفتح و ملقب به مصلح الدین و خود فقیه حنفی بود. به دمشق و قاهره رفت و در سال 733 ه . ق. در سفر حج و راه زیارت قبر حضرت رسول (ص) در وادی بنی سالم در راه حجاز درگذشت. کتاب «الرفیع فی شرح البدیع» ابن الساعاتی در اصول از اوست. تولد موسی به سال 669 ه . ق. بود. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن محمد ملک عادل بن ابوبکر محمد بن ایوب معروف به اشرف و ملقب به مظفرالدین و مکنی به ابوالفتح (578 - 635 ه . ق.) از پادشاهان دولت ایوبی در مصر و شام بود و الرها و حران و نصیبین و سنجار و خابور و غیره و سرانجام دمشق را گرفت و در همان شهر درگذشت. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به ملک الاشرف... شود.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن مهدی بن منصور خلیفهء عباسی، مکنی به ابومحمد و ملقب به هادی. (یادداشت مؤلف). رجوع به هادی شود.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن مهنابن عیسی بن مهنابن مانع طائی ملقب به مظفرالدین، رئیس آل فضل فرمانروایان بادیة الشام بود. پس از پدر به سال 734 ه . ق. به فرمانروایی رسید و به سال 742 به تدمر درگذشت. او از پادشاهان عالیقدر عرب بود. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن میمون بن عبدالله قرطبی اندلسی اسرائیلی، مکنی به ابوعمران (529-601 ه . ق.). یهودیان به زبان خود او را (ابی موشه بن میمن) و ملقب به (موشه هرمان) یعنی موسی زمان خود یا (ناجید) یعنی رئیس ملت می خواندند. وی در قرطبه به دنیا آمد. پدرش قاضی کنیسهء یهود بود. آن گاه که موحدین، قرطبه را تصرف و یهود و نصاری را از آنجا بیرون می کردند، ابن میمون با پدرش ظاهراً اسلام آوردند تا وسیلهء مهاجرت خانوادهء او به فاس فراهم گردید و بدانجا رفتند و از آنجا به فلسطین و عکا و بیت المقدس عزیمت نمودند و بالاخره او در فسطاط اقامت گزید و ابتدا به تحصیل طب پرداخت و در این فن شهرت یافت و با بیسانی وزیر صلاح الدین آشنا شد و به وسیلهء او منصب طبابت خاص سلطان یافت. ابن میمون در مصر درگذشت و جنازه اش را به فلسطین برده در طبریه به خاک سپردند و هنوز قبر او برجاست. وی کتبی چند به زبان عربی در فلسفه و طب دارد و کتابهای فلسفی او که به لاتین ترجمه شده برای بزرگان فلسفهء قرون وسطی در اروپا مانند البرت کبیر و دلکوت سرمشق بود. مهمترین کتاب او «دلالة الحائرین» است که بین عقاید فلاسفه مخصوصاً ابن سینا و فارابی و ارسطو و اعتقادات مذهبی و عبارات مشتبه کتاب مقدس جمع کرده و این کتاب به عبری و لاتین و فرانسه ترجمه شده است بعضی این کتاب را نپسندیدند و آن را «ضلالة الحائرین» نامیدند. دیگر از کتابهای او «فصول موسی» است در طب و رساله ای در تقویم یهود، و مقاله ای در صناعت منطق. چند کتاب دینی نیز دارد و کتاب تلمود (احادیث یهودی) را مانند کتاب های اسلامی به ترتیب فصول و موضوعات مرتب کرده و احکام و شرایع آنان را مانند کتب اسلامی منظم و مرتب نوشته است. (از دایرة المعارف اسلامی). از مفسران و فلاسفهء نامی یهود بود و کتاب دلالة الحائرین او حاوی خلاصهء فلسفهء یهود از قدیم الایام تا روزگار وی می باشد و او آن را به شیوهء فلسفهء مشایی نوشته از این رو در فلسفهء بعدی یهود و نیز در فلسفهء اهل مدرسهء قرن 13 سخت اثر گذاشته است. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص317 و اعلام زرکلی و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص176 و 187 و قاموس الاعلام ترکی و فلسفه های بزرگ ترجمهء احمد آرام ص62 شود.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن نصیر لخمی بالولاءالاعرج، مکنی به ابوعبدالرحمان، تابعی و فاتح افریقا و اندلس و متوفی به سال 98 ه . ق. به وادی القری و حکمران مصر و افریقا بود و مراکش را در زمان ولیدبن عبدالملک فتح کرد و به بندر طنجه رسید و این نقطه را که آخرین قسمت خشکی بود المغرب الاقصی نام نهادند. (از یادداشت مؤلف). مردی خردمند و دلیر و پرهیزگار و پاک بود و هرگز سپاهی او را شکست نداد. پدر او از سپاهیان معاویه بود، ولی وقتی معاویه بر ضد حضرت علی قیام کرد او با معاویه همراهی ننمود. موسی در سال 89 ه . ق. از سوی عبدالله بن مروان برادر عبدالملک مروان که والی مصر و افریقیه بود به سوی افریقیه اعزام شد و او همهء افریقای شمالی و سرزمین بربر و اندلس و مغرب و الجزیره را فتح کرد. چون به دمشق برگشت ولید درگذشت و برادرش سلیمان بجای او نشست. موسی به همراهی خلیفه به حج رفت و در راه در وادی القری به سال 97 و به قولی 99 ه . ق. درگذشت. تولد موسی در عهد خلافت عمر بن خطاب به سال 19 ه . ق. بود. (وفیات الاعیان ابن خلکان صص259 - 264) (الاعلام زرکلی). و رجوع به تاریخ گزیده ص273 و سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص111 و 157 و قاموس الاعلام ترکی و الوزراء والکتاب ص203 و فهرست الحلل السندسیه و فهرست عقدالفرید شود.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن هارون الاصم ملقب به بنی [ بُ ن ن ی ی ] محدث بود. (از یادداشت مؤلف).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن یحیی بن خالد برمکی، از رجال دولت عباسی و امیر سند بود. او نخست با غسان بن عباد در سرزمین هند سر می کرد. مأمون به غسان نوشت که او را به فرمانروایی سند منصوب دارد. موسی راجه بالا را که از ملوک آن نواحی بود کشت و خود به حکومت پرداخت و تا پایان عمر (سال 221 ه . ق.) در این سمت باقی بود. پس از مرگ موسی پسرش عمران جانشین او گردید. (از اعلام زرکلی). و رجوع به فهرست الوزراء و الکتاب و تاریخ اسلام ص191 و دستورالوزراء ص41 شود.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن یسار(1) مدنی معروف به موسی شهوات و مکنی به ابومحمد شاعری از موالی تمیم بن مره بالولاء و از مردم آذربایجان و معاصر و مداح سلیمان بن عبدالملک اموی بود. در مدینه بزرگ شد و زندگی کرد و به شام رفت و از شاعران دربار عبدالملک گشت و در سال (110ه . ق.) درگذشت. در سبب ملقب گشتن وی به «شهوات» اختلاف کرده اند ابن کلبی گوید به سبب این گفتهء اوست در حق یزیدبن معاویه:
لست منا و لیس خالک منا
یا مضیع للصلاة بالشهوات.
گویند تجارت قند و شکر می کرد، زنی گفت موسی پیوسته ما را «شهوات» آرد و این از او ماند. (از الاعلام زرکلی).
(1) - ن ل: بشار.
موسی.
[سا] (اِخ) ابن یوسف بن احمد ایوبی انصاری نعمانی شافعی، مکنی به ایوب و ملقب به شرف الدین، مورخ و قاضی از مردم دمشق بود. به سال 946 به دنیا آمد و به سال 1000 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1 - نزهة الخاطر و بهجة الناظر. 2 - الروض العاطر فی ماتیسر من اخبارالقرن السابع الی ختام القرن العاشر. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن یوسف بن سیار شیرازی، مکنی به ابوماهر، از جملهء حکمای بزرگ و افاضل اطباست که در معالجهء بیماران سخت ماهر و خود از مردم شیراز بود و بر همهء پزشکان زمان خود تفوق داشت و شاگردان بسیاری از محضرش کسب علم بخصوص قوانین و اصول طب کردند، از آن جمله بود علی بن عیسی مجوسی و احمدبن محمد طبری. او معاصر آل بویه بود و عضدالدوله را آن گاه که ولیعهد بود معالجهء ظفرهء چشم و سلعهء گردن کرد و مورد نواخت و صلهء فراوان رکن الدوله واقع گردید. او بر عقاید جالینوس اعتراضاتی وارد می ساخت. تاریخ دقیق مرگ او معلوم نیست، ولی تا اواسط سدهء چهارم در قید حیات بوده است. از آثار اوست: 1 - کتاب در امراض عین و منافع خرفات. 2 - کتاب در ستهء ضروریه. 3 - رساله در آلات جراحی. 4 - کتاب موسوم به «چهل باب» در جزء نظری و عملی. 5 - مقاله در فصد. (از نامهء دانشوران ج1 ص275). حکیم و پزشک حاذق و ماهری بود و در فلسفه و طب تصنیفاتی دارد و در علم منطق از استادان بود. و کلمات حکمت آمیزی دارد، از آن جمله است: «به خدا پناه می برم از دوستی که گفتاری شیوا دارد، ولی کرداری زیبا ندارد». (از تتمهء صوان الحکمه ص72).
موسی.
[سا] (اِخ) ابن یونس بن محمد بن منعة بن مالک عقیلی، مکنی به ابوالفتح و ملقب به کمال الدین موصلی متولد و متوفی در موصل (551-639 ه . ق.) فیلسوف و علامهء ریاضی دان و استاد مسلم حکمت و اصول و موسیقی و ادب و سیر بود. مسیحیان و یهودیان تورات و انجیل را بر او می خواندند و او برای آنان به خوبی و رسایی شرح می کرد. به علوم عقلی بیشتر علاقه و تسلط داشت. از آثار اوست: 1 - کشف المشکلات، در تفسیر قرآن. 2 - کتابی در مفردات الفاظ قانون ابن سینا. 3 - الاصول. 4 - عیون المنطق. 5 - لغز فی الحکمة. 6 - اسرارالسلطانیه، در نجوم. 7 - شرح الاعمال الهندسیة. (از الاعلام زرکلی).
موسی.
[سا] (اِخ) نوادهء بایدوخان (694 ه . ق.) و یازدهمین از ایلخانان ایران است که پس از ارپاگاون به سلطنت رسیده و از شوال تا 14 ذی الحجه سال 736 ه . ق. سلطنت کرده است. رجوع به تاریخ عمومی ایران از مرحوم عباس اقبال و نیز رجوع به موسی خان شود.
موسی.
[سا] (اِخ) نوبختی، از نقله و مترجمان ایرانی و او برای داودبن عبدالله بن حمید ترجمه می کرده است. (از ترجمهء لکلرک ابن البیطار ج1 ص280).
موسی.
[سا] (اِخ) هادی بن محمدالمهدی بن منصور دوانیقی، چهارمین خلیفهء عباسی. (یادداشت مؤلف). رجوع به هادی شود.
موسی آباد.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه واقع در 20 هزارگزی خاوری ساوه با 140 تن سکنه. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
موسی آباد.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش زرند شهرستان ساوه واقع در 6 هزارگزی شمال زرند با 111 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
موسی آباد.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان غار بخش ری شهرستان شهر ری واقع در 19 هزارگزی باختر ری با 120 تن سکنه. آب آن از قنات و سیلاب و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
موسی آباد.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان خیررود کنار بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع در 2 هزارگزی جنوب خاوری نوشهر با 280 تن سکنه آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
موسی آباد.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان آشتیان بخش طرخوران شهرستان اراک واقع در 15 هزارگزی جنوب خاوری طرخوران با 337 تن سکنه آب آن از قنات و راه آن مالرو است. از سکنه عده ای برای کارگری به تهران می روند. مزارع خان بلاغی و قره قاش جزء موسی آباد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
موسی آباد.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد. واقع در 70 هزارگزی خاوری فریمان با 250 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
موسی آباد.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. واقع در 15 هزارگزی جنوب باختری اسدآباد با 689 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. گندم این آبادی در اسدآباد به خوبی معروف است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
موسی آباد.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان سمیرم پایین بخش حومهء شهرستان شهرضا. واقع در 15 هزارگزی جنوب باختر شهرضا با 2016 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
موسی آباد.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان کیار بخش بروجن شهرستان شهرکرد واقع در 24 هزارگزی خاور بروجن با 136 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
موسی آباد.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء خاوری شهرستان رفسنجان واقع در 6 هزارگزی شمال رفسنجان با 307 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
موسی آباد.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء خاوری شهرستان رفسنجان واقع در 6 هزارگزی شمال رفسنجان با 283 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
موسی آباد.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان سلگی شهرستان نهاوند واقع در 22 هزارگزی شمال باختری نهاوند با 156 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن ماشین روست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
موسی آبادی.
[سا] (ص نسبی) منسوب است به موسی آباد از دیه های همدان. (از الانساب سمعانی).
موسی آلان.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان نعلین بخش سردشت شهرستان مهاباد. واقع در 5/28 هزارگزی شمال سردشت با 189تن سکنه. آب آن از رودخانهء سردشت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
موسیان.
(اِخ) دهی است مرکز بخش موسیان شهرستان دشت میشان واقع در 150 هزارگزی سوسنگرد با 400 تن سکنه. آب آن از چشمهء گریزان و راه آن ماشین رو است. بخشدار و نمایندهء دارایی در این ده برقرار است و ساکنان آن از طایفهء دیناروند هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
موسیان.
(اِخ) نام یکی از بخش های شهرستان دشت میشان است. این بخش در شمال باختری سوسنگرد واقع شده و موقعیت طبیعی آن دشت و هوایش گرمسیری است و در تابستان به 58 درجه می رسد. این بخش از 15 ده بزرگ و کوچک و جمعیتی در حدود 5000 تن تشکیل شده و از دیه های مهم آن: عین صوله، جزیرات، دال پری را می توان نام برد. آب آن از چشمه و چاه تأمین می گردد. و صنایع دستی زنان عبا و جاجیم بافی است. راههای دیه ها در تابستان اتومبیل رو است و مرکز آن موسیان می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
موسیان.
(اِخ) دهی است از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع در 2 هزارگزی خاور فلاورجان با 131 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
موسی اشرف.
[سا اَ رَ] (اِخ) هشتمین از ملوک ایوبی مصر (648 - 650 ه . ق.). (یادداشت مؤلف).
موسی اشرف.
[سا اَ رَ] (اِخ) پنجمین از سلاطین ایوبی دمشق و سلطان الجزیره (626 - 635 ه . ق.). (یادداشت مؤلف).
موسی الکاظم.
[سَلْ ظِ] (اِخ) موسی بن جعفر ملقب به کاظم و باب الحوائج، امام هفتم شیعیان اثنی عشری. (از یادداشت مؤلف). رجوع به موسی بن جعفر شود.
موسی الهادی.
[سَلْ] (اِخ) موسی هادی بن محمد مهدی بن منصور، چهارمین خلیفهء عباسی. (از یادداشت مؤلف). رجوع به هادی و تاریخ اسلام ص188 و 189 و 190 و عقدالفرید و تاریخ بخارای نرشخی ص43 و فهرست تاریخ الخلفا و عیون الاخبار شود.
موسی جارالله.
[سا رُلْ لاه] (اِخ) ابن فاطمهء ترکستانی قازانی تاتاری، شیخ اسلام روسیه پیش از انقلاب بلشویکی بود و در سال 1295 ه . ق. / 1878 م. در روستوف دون روسیه به دنیا آمد و در فقه عربی و معارف اسلامی متبحر شد و به امامت مسجد جامع الکبیر پطروگراد رسید و به حج رفت و سه سال در مکه مجاور گشت. آنگاه به دیار خود برگشت و در پطروگراد چاپخانه ای بنیان نهاد و در چاپ و نشر آثار زبان های عربی و فارسی و تاتاری و ترکی و روسی و جز آن خدمتی شایان کرد، ولی با نشر کتابی به زبان ترکی دربارهء انقلاب مورد خشم حکومت بلشویک قرار گرفت و چاپخانه اش تعطیل و خودش زندانی گشت و پس از آزادی به ترکستان غربی و ترکستان شرقی و چین و افغانستان افتاد و در بلاد اسلامی چون هند و سپس ایران و عراق رفت و جزیرة العرب و مصر و تمام ترکیه و ترکستان غربی را سیاحت کرد و در جنگ جهانی دوم در هند به زندان انگلیسها افتاد. و بعد به مصر رفت و در سال 1369 ه . ق. در قاهره درگذشت. از آثار اوست: 1 - تاریخ القرآن و المصاحف. 2 - شرح ناظمة الزهر. 3 - الوشیعة فی نقض عقائدالشیعه. 4 - عده ای رساله در زمینه های دیگر. (از الاعلام زرکلی).
موسیجه.
[جَ / جِ] (اِ) موسیچه. مرغی است شبیه به فاخته. (جهانگیری) (آنندراج). مرغی است چند فاخته و همرنگ او. (لغت فرس اسدی نسخهء خطی نخجوانی). مرغکی است چون فاخته که بیشتر در خانه ها و طاقها تخم گذارد. ماسوچه. موسیچه. دبسی. (از یادداشت مؤلف). صلصل. پرندهء کوچکی است یا آن فاخته است. لیث گفته است: پرنده ای است که عجم آن را فاخته گوید و گفته شده است که همانند آن است و ازهری گفته است: آن همان پرنده است که موشجه یا موسجه(1) نامند. (از تاج العروس). صلصل. (ازهری) (یادداشت مؤلف). دبسی. (زمخشری) (دهار). مرغکی سپید گون بود مانند قمری. مرغی است سفیدرنگ شبیه قمری. (فرهنگ اوبهی) (از صحاح الفرس) :
موسیجه(2) و قمری چو مقریانند
از سروبنان هر یکی نُبی خوان.
خسروی (از لغت فرس اسدی)(3).
بلبل به غزل طیره کند اعشی را
موسیجه همی بانگ کند موسی را.
منوچهری.
موسیجه همی گوید یا رازق رزاق
روزی ده و جانبخش تویی انسی و جان را.
سنایی.
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار.خاقانی.
خه خه ای موسیجهء موسی صفت
خیز و موسیقار زن در معرفت.عطار.
همچو موسی دیده ای آتش ز دور
لاجرم موسیجه ای در کوه طور.عطار.
اگر موسی نیم موسیجه هستم
درون سینه موسیقار دارم.
مولوی (از انجمن آرا).
سرو در حالت است از آنکه نواخت
صوت موسیجه ساز موسیقار.
امامی هروی (از انجمن آرا).
(1) - البته این موشجه و موسجه همان موسیجه است. (یادداشت مؤلف).
(2) - ن ل: موسیچه.
(3) - در نسخهء خطی نخجوانی به نام «مرغزی» آمده.
موسیجه وار.
[جَ / جِ] (ص مرکب) مانند موسیجه. همچون موسیجه. || که آوازی چون موسیجه دارد. || نالان. ناله کنان. (از یادداشت مؤلف) :
چون بود سیمرغ جانش آشکار
موسی از دهشت شود موسیجه وار.عطار.
موسی چلپی.
[سا چَ لَ] (اِخ) موسی بن محمد بن القاضی محمود رومی. معروف به قاضی زاده و موسی چلبی، و ملقب به صلاح الدین. رجوع به موسی بن محمد... شود.
موسیچه.
[چَ / چِ] (اِ) موسیجه. نوعی فاخته. کوکو. صلصل. (از یادداشت مؤلف). پرنده ای است شبیه به فاخته و او بیشتر در میان طبق و کاسه و کنار طاقچهء خانه ها تخم میکند و بچه می آورد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مرغی است سفید برابر قمری. (غیاث). و رجوع به موسیجه شود. || بعضی صعوه را موسیچه گویند. (برهان) (غیاث). صعوه. (از ناظم الاطباء). || بعضی ابابیل را گویند. (از برهان) (از ناظم الاطباء). || یکی از گونه های قمری که در تداول اهالی مشهد آن را «موسی کوتقی» گویند. یاهو. یاکریم. کبوتر یاهو. (از یادداشت مؤلف).
موسی خان.
[سا] (اِخ) ابن علی بن بایدو از ایلخانان آخری مغول در ایران (شوال تا ذی الحجه 736 ه . ق.) پس از قتل خواجه غیاث الدین وارپاگاون امیرعلی پادشاه، موسی خان نوادهء بایدو را در شهر اوجان به مقام ایلخانی نشاند، ولی به سبب بی کفایتی وی در برخی ولایات طغیان بروز کرد و سرانجام امیر شیخ حسن بزرگ ایلکانی یکی از نبیره زادگان منگو تیمور پسر هلاکو را به نام محمدخان نامزد ایلخانی کرد و خود زمام کارها را به نام او در دست گرفت و در ذی الحجهء 736 ه . ق. بر موسی خان غالب آمد و او را بر کنار کرد. رجوع به تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال شود.
موسی خان.
[سا] (اِخ) قاسملوی افشار پس از فتح قلعهء ارومی به دست کسان محمدحسن خان قاجار گرفتار گردید و به علت ضرب و شتمی که از محصلین دیده بود پس از سه ماه در سال 1169 ه . ق. درگذشت. (از گلشن مراد ص347). و رجوع به مجمل التواریخ گلستانه (فهرست) شود.
موسی خورنجی.
[سا خُ رَ / رِ] (اِخ)مورخ ارمنی که در نیمهء دوم سدهء پنجم میلادی می زیسته است. موسی خورن. موسی خورنی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موسی خورنی و یسنا ص86 و 87 و فرهنگ ایران باستان ص64 و 287 شود.
موسی خورنی.
[سا خُ رَ / رِ] (اِخ)موسی خورن. موسی خورنچی. مورخ ارمنی است و زمان حیات او محل اختلاف است. وی از شاگردان مسروپ(1) است که خط ارمنی را اختراع کرد وی تحصیلات فراوان کرده بود و به دفاتر مشرق زمین و کتابخانه های یونان و سوریه و مصر دسترسی داشت و کتابهای بسیاری از سریانی و یونانی ترجمه کرد، از جمله: «زندگانی اسکندر» است که به کالیستن دروغی نسبت می دهند. بعد مسافرتی به مصر و آتن و روم کرد و اسنادی به دست آورد که برای نوشتن تاریخ ارمنستان به کار برد. او در این نوشته اقتباس های زیاد از ادبیات یونان کرده و از آن معلوم می شود که قسمتهایی از ادبیات مزبور گم شده زیرا موسی خورن اسم اشخاصی را از یونانیها می برد که اکنون برای ما مجهولند و بنابراین قطعاتی از نوشته های مورخان و نویسندگان یونانی در کتاب موسی خورن تا زمان ما محفوظ مانده است. کتابی که او در جغرافیا نوشته خلاصه ای است از خلاصهء پاپوسِ اسکندرانی(2) و در مقدمهء آن اسامی چند نفر جغرافیادان یونانی را ذکر کرده است. (از ایران باستان ج1 ص98).
(1) - Mesrope.
(2) - Pappus d'Alexandrie.
موسی درق.
[سا دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان بناجو بخش بناب شهرستان مراغه، واقع در 15 هزارگزی جنوب خاوری بناب با 303 تن سکنه. آب آن از رودخانهء تیکان چای و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
موسی دست.
[سا دَ] (ص مرکب) که دستی اعجازانگیز چون حضرت موسی دارد. که ید بیضا دارد. موسی کف. (از یادداشت مؤلف) :
نحمدالله کز بقای شاه موسی دست ما
بر شماخی میوه و مرغ جنان افشانده اند.
خاقانی.
و رجوع به موسی بن عمران و موسی کف شود.
موسیر.
(اِ)(1) سیری است که ترشی و آچار سازند از آن. سیر کوهی. ثوم بری. حافظ الاجساد. سیر صحرایی. سیر مو. ثوم الحیه. (از یادداشت مؤلف). اسم فارسی بصل الزیز است. (تحفهء حکیم مؤمن). سیری است کوهی که از آن آچار سازند و در سرکه پرورند و با طعام خورند و آن را کلاسیر نیز گفته اند زیرا که کلا به معنی پشته آمده و به عربی آن را ثوم الحیه و به یونانی سقوردیون خوانند. (از انجمن آرا). گیاهی است از تیرهء سوسنی ها شبیه سیر که ریشه اش فقط یک پیاز درشت است. برگهایش باریک و دراز و گلهایش بنفش مایل به قرمزند. گل آذینش خوشهء ساده است. در حدود 40 گونه از این گیاه شناخته شده که همگی در نواحی معتدل و مناطق بحرالرومی می رویند. برخی از گونه های موسیر را در باغ به عنوان گل زینتی نیز می کارند. پیاز این گیاه خوراکی است و در ترشیها و اغذیه بکار می رود و بویش از سیر کمتر است. در تداول جهت از بین بردن انقباضات دردناک معده و روده تجویز می شود. بصل الزیز. اشقردیون. بلبوس.
(1) - Muscari.
موسی شرارة.
[سا شَ رَ] (اِخ) موسی بن امین شرارة عاملی. رجوع به موسی بن امین شود.
موسی عربی لری.
[سا عَ رَ لُ] (اِخ)دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع در 5 هزارگزی خاوری فهلیان با 160 تن سکنه. آب آن از رودخانهء فهلیان و راه آن مالرو است. این آبادی را تل بردی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
موسی عمران.
[یِ عِ] (اِخ) موسای عمران. موسی بن عمران. پیامبر یهود. رجوع به موسی بن عمران شود. (یادداشت مؤلف) :
ور به بلور اندرون بینی گویی
گوهر سرخ است به کف موسی عمران.
رودکی.
فرعون وار لاف اناالحق همی زنی
وان گاه قرب موسی عمرانت آرزوست.
سعدی.
و رجوع به موسی بن عمران شود.
موسیقا.
(معرب، اِ) موسیقار :
نظمی است مر نظام پذیری را
گر خوانده ای در اول موسیقا.ناصرخسرو.
و رجوع به موسیقار شود.
موسیقائی.
(ص نسبی) منسوب به موسیقی. موسیقیی. موسیقی. (از یادداشت مؤلف) : النبض حرکة موسیقائی. (ابوعلی سینا). (یادداشت مؤلف). رجوع به موسیقی شود.
موسیقات.
(معرب، اِ) آلت موسیقی. (یادداشت مؤلف) : فنقول الان ان الموسیقی، هی الغناء و الموسیقار، هوالمغنی و الموسیقات، هو آلة الغناء. (رسائل اخوان الصفا). و رجوع به موسیقی و موسیقار شود.
موسیقار.
(معرب، اِ)(1) یک نوع سازی که از نی های بزرگ و کوچک ترتیب داده اند. (ناظم الاطباء). نام سازی است که در آن نی هائی بزرگ و کوچک به اندام مثلث با هم وصل کنند. (غیاث) (از آنندراج) (از برهان). سازی است که اروپائیان آن را فلوت پان(2) گویند و امروز به سازدهنی مشهور است. ساختمان این ساز از نایهای کوچک و بزرگ که در کنار هم نهاده اند تشکیل می گردد. اولیای چلبی انواع مختلفی از موسیقار را ذکر کند و گوید: بزرگ آن را «بطال» و کوچک آن را «جرفت» می نامیدند. در زبان ترکی آن را «مزمار دودگی» می خوانند و این نوع ساز هرچند که فع در ترکیه معمول نیست، نوعی از آن در رومانی وجود دارد. این ساز شاید همان سازی باشد که آن را امروزه در بالکان «موسکال» می نامند. آلتی است از آلات موسیقی چون بربط و جز آن. آلت موسیقی است از جنس نای. نایلوس. (از یادداشت مؤلف). موسیقور. (مفاتیح). سرنای. یراعه. (زمخشری) :
هنوز رودسرایان نساختند به روم
ز بهر مجلس او ارغنون و موسیقار.فرخی.
به چنین روز به گوشش غو کوس
ز ارغنون خوشتر و از موسیقار.فرخی.
به یاد شهریارم نوش گردان
به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور.
منوچهری.
همی نواختی آن لعبت بدیع که هست
نواش مست ولیکن به لحن موسیقار.
مسعودسعد.
به سایه ابر بگسترد فرش بوقلمون
ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار.
مسعودسعد.
تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش
ارغنون بسته ست بلبل بر درخت ارغوان.
امیرمعزی.
چشم موسی تار شد بر طور غیرت ز انتظار
از لب داود صوتی به ز موسیقار کو؟سنایی.
استخوانم شکل موسیقار شد از غم ظهیر
در صفیر آید تنم چون برکشم فریاد را.
ظهیر فاریابی.
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار.خاقانی.
نغمت و الحان بلبل شکسته شد و اوتار و موسیقار صلصل گسسته گشت. (سندبادنامه ص124).
همان نغمه دماغش در جرس داشت
که موسیقار عیسی در نفس داشت.نظامی.
چو موسیقار می نالم به زاری
که کار مشکل و دشوار دارم.عطار.
درخت موسی از دورم نمودند
درون سینه موسیقار دارم.
عطار (دیوان ص352).
صورت آلت موسیقاری نام آن شهرور که بعد از ابوحفص هیچ کس آن را در عمل نتوانست آورد. (المعجم فی معاییر اشعار العجم).
اگر موسی نیم موسیجه هستم
درون سینه موسیقار دارم.
مولوی (از انجمن آرا).
سرو در حالت است از آنکه نواخت
صوت موسیجه ساز موسیقار.
امامی هروی (از انجمن آرا).
- موسیقار ختایی؛ آلتی است از مطلقات آلات ذوات النفخ. چچیق.
|| سازی که درویشان می نوازند. || سازی که شبانان می نوازند. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی نای موسی است. (جهانگیری). || موسیقی. (یادداشت مؤلف) : و من تلک ثاوفرسیطس... و له کتب... و التصانیف المعتبرة خصوصاً فی موسیقار. (ملل و نحل شهرستانی). || نام پرنده ای که در منقار آن سوراخهای بسیار است و از آن سوراخها آوازهای گوناگون برمی آید و موسیقی از آن مأخوذ است. (از ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج) (از برهان). مرغی است که از سوراخهای منقارش آوازهای گوناگون برآید. گویند موسیقی از آن مأخوذ است. شیخ عطار گفته:
فیلسوفی بود دمسازش گرفت
علم موسیقی ز آوازش گرفت(3).
اما این قول بر اساسی نیست و افسانه است. و رجوع به ققنوس شود. (انجمن آرا) (آنندراج). || مرد موسیقی دان. (یادداشت مؤلف). مؤلف الحان. (مفاتیح) : فنقول الان و ان الموسیقی هی الغناء و الموسیقار هوالمغنی و الموسیقات هو آلة الغناء. (رسائل اخوان الصفا). فلما احس الموسیقار بذلک منهما و کان ماهراً فی صناعته غیر نغمات الاوتار. (رسائل اخوان الصفا). موسیقی دان. (دزی ج2 ص624). || مطرب. (مفاتیح).
.
(یونانی)
(1) - Mousike .
(فرانسوی)
(2) - Flut de pan (3) - این توصیف و این بیت را عطار در منطق الطیر برای ققنس آورده است و ظاهراً معنی فوق را نیز برای موسیقار از این شعر عطار ساخته باشند.
موسیقار زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) ساز زدن. نواختن ساز موسیقار :
خه خه ای موسیجهء موسی صفت
خیز و موسیقار زن در معرفت.عطار.
و رجوع به موسیقار شود.
- راه موسیقار زدن؛ نوای موسیقار نواختن. آهنگ موسیقار زدن :
کمانچه آه موسی وار می زد
مغنی راه موسیقار می زد.نظامی.
موسیقال.
(معرب، اِ) موسیقار. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج2 ورق 372) (یادداشت مؤلف). رجوع به موسیقار شود.
موسی قلی کندی.
[سا قُ کَ] (اِخ)دهی است از دهستان ولدیان بخش حومهء شهرستان خوی واقع در 5 هزارگزی جنوب خاوری خوی با 100 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
موسیقور.
(معرب، اِ) (اصطلاح موسیقی) موسیقار. (مفاتیح). رجوع به موسیقار شود.
موسیقی.
(معرب، اِ)(1) علم تألیف لحون. فن تألیف الحان. (مفاتیح). علم ادوار. علم نغمات. علمی است که بدان احوال نغمات و ازمنهء آن توان دانست. به عبارت دیگر، موسیقی دو فن است فن اول از او ملایمت نغمات معلوم شود و آن را فن الحان گویند و از فن دویم اوزان ازمنه معلوم گردد و آن را فن ایقاع خوانند. (از خلاصة الافکار فی معرفة الادوار شهاب صیرفی). موسیقی از ایران به عرب و از آنجا به زمان حکم بن هشام به توسط زرقون [ زرگون ] و عیون به اندلس و از اندلس به دیگر قسمتهای اروپا نقل شد. (نفح الطیب ج1 ص753). صنعت آهنگها و نغمات. دانش سازها و آوازها. غنا. خنیا. ترکیب اصوات به صورت گوشنواز. علم الحان و آن یک قسمت از اقسام چهارگانه علوم ریاضی قدماست. ارسطو موسیقی را یکی از شعب ریاضی برشمرده و فلاسفهء اسلامی نیز رای او را پذیرفته اند؛ ولی از جهت مسلم و تغییر ناپذیر نبودن همهء قواعد و اصول آن مانند علوم ریاضی، آن را هنر نیز محسوب داشته اند. (از یادداشت مؤلف). عبارت است از معرفت احوال الحان و آنچه التیام الحان بدان کامل شود. (از نفائس الفنون). موسقی. (ناظم الاطباء)(2). فرمود تا کتابی تصنیف کنم به پارسی دری در... علم موسیقی و باز نمودن سبب ساز و ناساز آوازها و نهاد لحنها. (دانشنامهء علایی).
گهی اقسام موسیقی که هرکس
پدید آورد بر الحان پیکر.ناصرخسرو.
ز موسیقی آورد سازی برون
که آن را نشد کس جز او رهنمون.نظامی.
سعدیا تا کی سخن در علم موسیقی رود
گوش جان باید که معلومش کنی اسرار دل.
سعدی.
مطربی می گفت با خسرو که ای گنج سخن
علم موسیقی ز علم شعر نیکوتر بود.
امیرخسرو دهلوی.
و رجوع به مادهء آهنگ و لحن و نیز ایران باستان ج1 ص103 و کشف الظنون و مرآة الخیال و یادداشتهای قزوینی ج7 ص162 و حکمت اشراق ص204 شود.
-الحان موسیقی سرای؛ آهنگ موسیقی سراینده. سرایندهء آهنگهای موسیقی. نوازندهء سازهای موسیقی. (از یادداشت مؤلف) :
داودصوت، انده زدای، الحان موسیقی سرای
ادریس دم صنعت نمای اعجاز پیدا داشته.
خاقانی.
(1) - از یونانی Mousike (موسیقی)، لاتینی Musica، فرانسوی Musique، انگلیسی Music، آلمانی Musik، مأخوذ از Musa به معنی Muse، هر یک از نه ربة النوع اساطیری یونان که حامیان هنرهای زیبا بودند. (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - کلمهء موسیقی که امروز با مصوّت (i) در آخر تلفظ می شود در اصل با الف مقصوره است و از یونانی گرفته شده، ولی تلفظ معمول در شعر فارسی نیز آمده است. چنانکه انوری گوید :
منطق و موسیقی و هیأت بدانم اندکی
راستی باید بگویم با نصیبی وافرم.
موسیقی به یای نسبت به معنی موسیقی شناس است. خاقانی آن را ابجد روحانیان خوانده است. گوید:
بربط از بس چوب کز استاد خورده طفل وار
ابجد روحانیان بین از زبان انگیخته.
موسیقی.
(اِخ) جمال الدین محمودبن عبدالاربلی ادیب معاصر ابن خلکان و در هنر موسیقی و جز آن سخت استاد بوده است. (از ابن خلکان ج1 ص148).
موسیقی دان.
(نف مرکب)موسیقی داننده. استاد علم موسیقی. که در فن موسیقی عالم باشد. (از یادداشت مؤلف).
موسی قیه.
[سا قَ یَ] (اِخ) ابواسحاق. دهی است از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع در 7 هزارگزی جنوب باختری بستان آباد با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
موسی کاظم.
[یِ / سا یِ ظِ] (اِخ)موسی الکاظم. و رجوع به موسی بن جعفر شود.
موسی کف.
[سا کَ] (ص مرکب)موسی دست. که ید بیضا دارد. (یادداشت مؤلف) :
میر موسی کف، شمشیر چو ثعبان دارد
دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه.
منوچهری.
شاه موسی کف چو خنجر برکشد
زیر ران طودی روان خواهد نمود.خاقانی.
و رجوع به موسی بن عمران و موسی دست شود.
موسی کلایه.
[سا کَ یَ] (اِخ) دهی است از دهستان سمام بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع در 7 هزارگزی جنوب امام، با 400 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. تابستان سکنهء آبادی به دیه های ییلاقی 6 هزارگزی ده و زمستان چند خانوار برای تأمین معاش به گیلان می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
موسی کندی.
[سا کَ] (اِخ) دهی است از دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 25 هزارگزی باختری کلیبر با 124 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
موسی لو.
[سا] (اِخ) دهی است از دهستان خانمرود بخش هریس شهرستان اهر واقع در 21 هزارگزی کنار شوسهء تبریز به اهر با 561 تن سکنه. آب آن از رود قوری چای و چشمه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
موسی نارنج.
[سا رِ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 26 هزارگزی جنوب کرمانشاه با 285 تن جمعیت. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
موسیو.
[مُ یُ] (فرانسوی، اِ)(1) مسیو. آقا. و این لفظ را تعظیماً و احتراماً ماقبل نام کسی آرند. (از آنندراج). و رجوع به مسیو شود. || در تداول عوام مطلق فرنگی و نیز ارامنه و آسوریان را گویند.
(1) - Monsieur.
موسی وار.
[سا] (ص مرکب) مانند موسی. همچون موسی کلیم الله: دست موسی وار؛ اعجاز موسی وار. (از یادداشت مؤلف) :
کمانچه آه موسی وار می زد
مغنی راه موسیقار می زد.نظامی.
موسیوس اسکاولا.
[اِ وُ] (اِخ)(1) از قانون گزاران روم بود که در سال 132 ق. م. به مقام کنسولی رسید. (از ترجمهء تمدن قدیم فوستل دکولانژ).
(1) - Mucius Scaevola.
موسی وند.
[سا وَ] (اِخ) نام ایل کرد دلفان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص64). نام طایفه ای از طوایف چهارگانه پیش کوه از ایلات کرد ایران است که از شعب ایل دلفان می باشد و در انتهای خاک خاوه سکونت دارند و عدهء آنها بالغ بر 2500 خانوار است. (از یادداشت مؤلف).
مؤسیة.
[مُ ءَسْ سی] (ع ص) مؤنث مؤسی. رجوع به مؤسی شود.
موش.
(اِ)(1) جانور چارپای کوچکی از حیوانات قاضمه که دمبی دراز دارد و در همه جای کرهء ارض فراوان است. (از ناظم الاطباء). جانوری است معروف که به عربی فاره گویند. (آنندراج) (برهان). پستانداری است کوچک از راستهء جوندگان که مواد غذایی خود را با حرکت آروارهء تحتانی خرد می کند. برای فرسودن و جلوگیری از نمو شدید و دایمی ثنایا چیزهای سخت از قبیل دانه ها و فرشها و کتابها و لباسها را می جود، از این رو حیوانی موذی و خطرناک است. انواع زیادی دارد. موش خانگی ماده در یکماه و نیمگی قابل باروری است و دوران بارداری اش سه هفته است و در هر دفعه بین 6 تا 10 بچه می زاید و بدین صورت با تکثیر فوق العاده خطر و خسارت فراوانی برای انسان دارد. عوام گویند: موش از عطسهء خوک زاده است چنانکه گربه از عطسهء شیر پدید آمده است. فار. فأر. فأره. فویسقة. قرنب. ام راشد. ابوزباب. ثعبة. بر. (از یادداشت مؤلف). قفة. عفة. قنطریس. (منتهی الارب). قرنب. (منتهی الارب) (دهار). فصعاء. سقطیم. قنفذ. قطرب. قطروب. فنقع. قنقع. دثیمة. شیام. فأرة. (منتهی الارب). ام راشد. (منتهی الارب) (مرصع). رکس. رکیس. (منتهی الارب). فاره. (دهار). رثیمة. هاقل؛ موش نر. درص؛ بچهء موش. زنبور؛ موش بزرگ. زباب؛ موش سرخ مو؛ جلهم؛ موش کلان. (منتهی الارب) :
گفت دینی را که این دینار بود
کاین فژاگن موش را پروار بود.رودکی.
برانگیخت باره برآورد جوش
فرورفت دستش به سوراخ موش.
(ملحقات شاهنامه).
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بی گمان روزی فرو کوبد سرش خوش آسیا.
ناصرخسرو.
تو چو موش از حرص دنیا گربهء فرزندخوار
گربه را بر موش کی بوده ست مهر مادری.
سنائی.
به چاه التفات نمود موشان سیه و سپید دید. (کلیله و دمنه). موش مردم را همسایه و همخانه است. (کلیله و دمنه).
بدان قرابهء آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش ریسمانش را.خاقانی.
گویی اندر کف زحل موش است
یا پلنگی است بر سر تیغش.خاقانی.
در او دو موش ملاقی شوند اگر با هم
ز هم گذشت نیارند از یمین و یسار.قاآنی.
- سوراخ موش؛ نقب و سوراخی که موش بکند و در آن زید. (از یادداشت مؤلف).
- || کنایه است از اتاق و هر جای تنگ. (از یادداشت مؤلف).
- کلاکموش؛ موش صحرایی و دشتی. رجوع به مادهء کلاکموش شود.
- کورموش؛ موش کور. رجوع به ترکیب موش کور شود.
- مثل شاش موش؛ آبی سخت باریک. (یادداشت مؤلف).
- مثل موش؛ ترسان و حقیر. (از امثال و حکم دهخدا).
- مثل موش آب کشیده؛ سراپا خیس از قرار گرفتگی در باران تند یا افتاده بودن با لباس در آب.
- مثل موش روی (سر) قالب صابون؛ دوزانو و جمع و راست نشسته. (یادداشت مؤلف).
کلمات ذیل با کلمهء «موش» ترکیب شده است: تله موش. پیازموش. گوش موش. بیدموش. بیش موش. (یادداشت مؤلف). رجوع به هر یک از ترکیبات بالا در جای خود شود.
- موش به عصا راه رفتن؛ با همه آمادگی نیازمند یاری و دستگیری بودن بسبب دشواری کار یا سختی راه یا فقدان وسایل :
اینجا موش به عصا راه می رود. (امثال و حکم دهخدا) (از جامع التمثیل).
رسید کار به جایی ز ضعف و بی قوتی
که موش خانهء من راه می رود به عصا.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- موش پرنده؛ سنجاب. (ناظم الاطباء).
- موش تو آش انداختن؛ در تداول عامه کنایه است از ادعای شرکت و دخالت در کاری داشتن کسی بی آنکه واقعاً دخالت مؤثری در آن داشته باشد. (از یادداشت مؤلف) (از فرهنگ لغات عامیانه).
- موش خرما؛ ظرفی خرد شبیه موش که از خوص کنند و به خرما انبارند و کودکان را دهند. ظرف کوچک که از خوص بافند به شکل موش و در آن خرما کنند. (یادداشت مؤلف).
- موش در انبان داشتن؛ کنایه از غارت و تاراج شدن. مثل گربه در انبار داشتن. (آنندراج) :
خدایگانا آن بدسگال روبه باز
که دارم از حیلش موش غصه در انبان.
شرف الدین شفایی (از آنندراج).
- موش دشتی؛ موش صحرایی. قسمی از موش که پشتش سرخ و شکمش سپید و قدش دراز و دستهایش کوتاه و بیشتر جست و خیز می کند و کمتر می دود و تازیان آن را شکار کرده می خورند. (ناظم الاطباء). جرذ. ام ادراص. موش دوپا. موش سلطانی. موش صحرایی. جرد. (یادداشت مؤلف). عرم. (ترجمان القرآن). یربوع. (دهار). یربیع. (دهار). به فارسی یربوع است. (تحفهء حکیم مؤمن) :
موش دشتی مگر ز شاخ بلند
دیده بد آخته کدویی چند.نظامی.
شفاری؛ موش دشتی که بر گوش موی دارد. درص؛ بچهء موش دشتی. (منتهی الارب).
- موش دوپا (دوپای)(2)؛ یک قسم حیوانی شبیه به موش و از حیوانات قاضمه که دو دست آن بسیار کوتاه و دو پایش دراز است. (ناظم الاطباء). گونه ای موش صحرایی که جزو دسته کلاووها محسوب می شود. دستهای این حیوان نسبت به پاهایش بسیار کوچک است و وجه تسمیه از این رو است. به علاوه در هنگام خطر با سرعت و جست و خیز بر روی دو پا از خطر می گریزد. دمش قوی و دراز است و وقتی روی دو پا می ایستد تکیه گاه اوست. کلاوو. موش دشتی. یربوع. موش صحرایی. (یادداشت مؤلف). جرذ. (ذخیرهء خوارزمشاهی). یربوع. (بحر الجواهر). و رجوع به یربوع و ترکیب موش دشتی شود.
- موش را آب کشیده خوردن؛ حرامی را به ظاهر حلال کردن خواستن. کنایه است از بی اعتقادی به مبانی و اصول و ظاهرسازی.
- موش سلطانی؛ موشی باشد به مقدار جثهء بچهء سگ. (آنندراج). حیوانی است زردرنگ و در اطراف اراک و سلطانیه و خراسان فراوان است. موش سلطانیه. (یادداشت مؤلف).
- موش سیاه؛(3) یکی از گونه های موش کوچک بیابانی که رنگ آن سیاه است. و رجوع به ترکیب موش کوچک بیابانی شود.
- موش صحرایی؛ موش دشتی. (ناظم الاطباء). ام اراص. (منتهی الارب). و رجوع به ترکیب موش دشتی شود.
- موش کر؛ زبابة. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). زباب. (مهذب الاسماء). رجوع به زباب شود.
- موش کشتن در کاری؛ کنایه است از موشک دوانیدن. فتنه برانگیختن. آتش فتنه و غوغا برپا کردن. (از یادداشت مؤلف). مانع ایجاد کردن در کاری. سوسه آمدن. مانع انجام کاری شدن.
- موش کوچک بیابانی؛(4) گونه ای موش که در ییلاقها و نقاط مزروعی می زید و رنگش از موش خانگی تیره تر و کمی از آن بزرگتر است. گونه های تیره رنگ این موش را به نام موش سیاه نیز می نامند.
- موش کور(5)؛ پستانداری است کوچک از راستهء حشره خواران به طول 15 سانتی متر که ظاهری شبیه به موش دارد و چون چشمهایش بسیار ریز و در زیر موهای ناحیهء سر پنهان است موش کورش خوانده اند. این جانور با دستهای قوی خود در زیر زمین دالانهای مخصوص برای خود می کند و در آنها می زید و بر خلاف موش، حیوانی مفید است که کرمها و حشرات موذی را می خورد. خلد. انگشت برک. جانوری است که در زیر زمین خانه کند و بیخ نباتات خورد و به شیرازی انگشت برک خوانندش. گوشتش زهر قاتل است. (از برهان). جلد. (منتهی الارب) (تحفهء حکیم مؤمن). جلد و خلد. (هر دو کلمه در لغت نامه های عرب آمده است. و ظاهراً یکی تصحیف دیگری است). کورموش. (یادداشت مؤلف). جانوری است معروف که به هندی آن را چهچوندر خوانند. (آنندراج).
- || شب پره، خفاش. (ناظم الاطباء). خلد. (منتهی الارب). شب پره را گویند که مرغ عیسی است. (برهان). خفاش را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). مرغ عیسی. خطاف. خفاش. شب پره. شب کور. وطواط. (یادداشت مؤلف). قسمی از موش که به روز کور باشد و به شب بینا. (غیاث) :
به رغم دشمنم ای دوست سایه ای به سر افکن(6)
که موش کور نخواهد که آفتاب برآید.
سعدی.
ز خورشید پنهان شود موش کور
که جهل است با آهنین پنجه زور.
سعدی (بوستان).
- موش موش کردن؛ شاید صورتی دیگر از موس موس کردن یا موش موشک بازی کردن باشد. (فرهنگ لغات عامیانه).
- موش و گربه؛ دو ضد. دو مخالف. دو آشتی ناپذیر.
- || (اِخ) افسانه ای است معروف. افسانهء معروف که عبید زاکانی هم آن را منظوم ساخته است. (از یادداشت مؤلف). مجلسی نیز موش و گربه ای دارد.
- موش و گربه بازی درآوردن؛ کسی را به تدریج و زجر کشتن. به ظاهر با کسی مدارا کردن و در باطن قصد کشتن او را داشتن چنانکه گربه با موش چنان کند یعنی با او بازی کند تا با اشتها و لذت بیشتر بخوردش. (از یادداشت مؤلف).
-امثال: دو موش اگر با هم دعوا کنند سر یکیشان به دیوار می خورد . (امثال و حکم دهخدا).
صد گربه و یک موش. (امثال و حکم دهخدا).
مگر موشها را شیر داده ای . (امثال و حکم دهخدا).
موش به سوراخ نمی رفت ، جاروب به دم خود بست. (یادداشت مؤلف) :
نمی شد موش در سوراخ کژدم
به یاری جایروبی بست بر دم.نظامی.
تنگ بد جای موش در سوراخ
بست جاروب نیز بر دنبال.
کمال الدین اسماعیل (از امثال و حکم).
گر موش به سوراخ به دشواری رفت
جارو به دمش چگونه می آرد بست.
آصف ابراهیمی (از امثال و حکم).
موش را جان کندن گربه را بازی . (امثال و حکم دهخدا).
موش زنده به از گربهء مرده . (امثال و حکم دهخدا).
.
(فرانسوی)
(1) - Souris
(2) - Alactaga.
(3) - Rat noir.
(4) - Rat, mus minutus (فرانسوی) (لاتینی).
.(لاتینی) Talpa ,(فرانسوی)
(5) - Taupe (6) - ن ل: به سر آور.
موش.
[] (اِ) گریه و نوحه باشد. (برهان). گریه و زاری باشد. (آنندراج).
موش.
[مَ] (ع مص) جستن بقیهء خوشهء انگور را. (منتهی الارب). چیدن باقی ماندهء خوشه های انگور را. (ناظم الاطباء). جستن بقیهء انگور را. (آنندراج).
موش آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع در 23 هزارگزی شمال خاوری ارومیه با 550 تن سکنه. آب آن از نازلوچای و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
موشا.
(اِخ) موسی پیغامبر بنی اسرائیل و گویا یهودان ایران نیز موشه یا موشا یا موش گویند. (از یادداشت مؤلف) :
باز آمدند و گفتند آن امتان موشا
کایزد بد آن نه موشا بر کوه طور سینا.
دقیقی.
و رجوع به موسی شود.
موشا.
(اِخ) دهی است از دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان واقع در 3 هزارگزی جنوب خاوری سیاهکل با 117 تن سکنه. آب آن از رودخانهء شمرود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
موشاخان.
(اِخ) موچاخان. دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5). رجوع به موچاخان شود.
موشان.
(ع اِ) نوعی از خوشترین خرما. (منتهی الارب). نوعی از خرمای تازهء شیرین. (ناظم الاطباء). نوعی از اطیب رطب. (یادداشت مؤلف).
موشان.
(اِخ) دهی است از دهستان زبرخان بخش قدمگاه شهرستان نیشابور واقع در 90 هزارگزی خاور قدمگاه با 680 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
موشان پیاز.
(اِ مرکب) اسقیل. پیاز موش. (یادداشت مؤلف). رجوع به پیاز موش شود.
موشان دره.
[دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان قره لر بخش میاندوآب شهرستان میاندوآب واقع در 51 هزارگزی جنوب خاوری میاندوآب با 125 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
مؤشب.
[مُ ءَشْ شَ] (ع ص) مرد آمیخته نژاد که نسبش غیرخالص بود. (ناظم الاطباء). مؤتشب. رجوع به مؤتشب شود.
مؤشب.
[مُ ءَشْ شِ] (ع ص) برآغالاننده و برانگیزنده. (آنندراج). آنکه می آغالاند و فتنه برمی انگیزد. (ناظم الاطباء). مؤتشب. رجوع به مؤتشب شود. || درهم پیچاننده چنانکه درختان را. || آنکه درهم می پیچاند. (ناظم الاطباء).
موش بازی.
(حامص مرکب، اِ مرکب)نوعی از آتش بازی. (آنندراج).
موش بچه.
[بَچْ چَ / چِ] (اِ مرکب) بچهء موش. بچه موش. درص. (یادداشت مؤلف). درض. درص. (دهار). و رجوع به موش شود.
موش بیش.
(اِ مرکب) نام جانوری است. خوارزمشاهی گوید: جانوری است او را موش بیش گویند خوردن آن مضرت بیش(1)بازدارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به بیش موش شود.
(1) - «بیش» گیاهی است سمّی.
موشح.
[مُ وَشْ شَ] (ع ص) نعت مفعولی از توشیح. وشاح به گردن افکنده. زینت داده شده و آراسته شده. (ناظم الاطباء). زیور داده شده و آراسته. (از غیاث) (از آنندراج). آراسته. آرایش داده شده. (یادداشت مؤلف) :امیر مروان شاه را قبای دیبای سیاه پوشانیدند موشح به مروارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص535). و آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح گشت. (کلیله و دمنه). ما از آن طبقه نیستیم که این درجات را موشح توانیم بود. (کلیله و دمنه). مثالی فرستاد موشح به توقیع. (ترجمهء تاریخ یمینی ص130). یکی مشحون از ذکر جمیل او و یکی موشح به عدل جزیل وی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص448).
- موشح گردانیدن؛ زینت دادن. آراستن :خطابت به ذکر خلفای راشدین و امیرالمؤمنین مطرز و موشح گردانید. (تاریخ جهانگشای جوینی).
|| حمایل و گلوبند مرصع به گردن انداخته شده. (ناظم الاطباء). باوشاح. پیرایه در گردن کرده. وشاح در گردن انداخته. (یادداشت مؤلف).
- موشح رومی؛ نوعی نسیج بافت روم :
خیمهء دولت کن از موشح رومی
پوشش پیلان کن از پرند ملون.فرخی.
|| (اصطلاح بدیعی) در شعر صنعتی است که شاعر در اول ابیات یا در میانه، حروفی یا کلماتی آرد که اگر آن حروف یا کلمات را عیناً یا به تصحیف جمع کنند، بیتی یا مثلی یا نامی یا لقب کسی بیرون آید و آن را فروع و شعب بسیار است. اگر توشیح بر شکل درختی کرده شود، مشجر خوانند و اگر بر شکل حیوانی باشد مجسم خوانند و مصور، و اگر به شکل دایره کرده شود مدور خوانند. (از حدائق السحر فی دقائق الشعر). شعری را گویند که از سر هر مصرع از او یا از سر هر بیت حرفی جمع کنند، اسم شخصی و یا مصرعی حاصل آید. (ناظم الاطباء). نوعی از اقسام معماست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نام صنعتی است در شعر که اگر یک حرف از سر هر مصرع یا از سر هر بیت گرفته جمع کنند، اسم شخص یا مصرعی حاصل شود و آن حروف را از جهت ایضاح و سهولت به شنگرف یا طلا یا رنگ دیگر نویسند، مانند رباعی زیر که از حروف اول مصراعهای آن نام «محمد» استخراج شود:
من بر دهنت به موی بستم دل تنگ
حاصل ز لبت نیست برون از نیرنگ
من با تو و تو با من مسکین شب و روز
دارم سر آشتی تو داری سر جنگ.
؟ (از آنندراج).
قطعه شعری که اگر حروف اول ابیات یا مصاریع آن را جمع کنی نام کس یا چیزی فراهم آید؛ مانند رباعی زیر که از اجتماع حروف نخستین مصراعهای آن، کلمهء «بوسه» حاصل شود:
بردی دل من، من از تو آن می طلبم
وز گم شدهء خویش نشان می طلبم
سر مصرع هر کلام حرفی دارد
هر چیز که شد من از تو آن می طلبم.
؟ (یادداشت لغت نامه).
و رجوع به موشحة شود.
- موشح یمانیه؛ بحری از بحور شعری که آن را حمینی نیز گویند. (یادداشت مؤلف).
|| به توشیح پادشاه رسیده. به امضاء و تأیید پادشاه رسیده. امضاءشده وسیلهء پادشاه. فرمان یا قانونی که پادشاه آن را امضاء کند، موشح گردیده به صحهء شاه. (از یادداشت مؤلف) : به هر یک مثالی فرستاد موشح به توقیع. (ترجمهء تاریخ یمینی ص130).
موشح.
[مُ وَشْ شِ] (ع ص) نعت فاعلی از توشیح. زاجل. زجال. وشاح. کاری. سرای. حراره گوی. تصنیف ساز. ترانه سرا. (یادداشت مؤلف).
موشحات.
[مُ وَشْ شَ] (ع ص، اِ) (اصطلاح بدیعی) جِ موشحة. (یادداشت مؤلف). || اشعار موشح. (ناظم الاطباء). رجوع به موشح شود.
موشحة.
[مُ وَشْ شَ حَ] (ع ص) شاة موشحة؛ گوسپندی که بر هر دو پهلوی آن، خط سپید باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
موش خرما.
[خُ] (اِ مرکب) جانوری است معروف که به هندی گلهری گویند. (از آنندراج) (از غیاث). پستانداری است کوچک از راستهء جوندگان و دانه خواران که جثه اش به اندازهء یک سنجاب است. این جانور نسبتاً فربه و دارای دمی کوتاه و پرمو و رنگ قهوه ای است، اما زیر شکمش روشن تر است. در حدود چهل نوع از آن شناخته شده. گوشتش مطبوع و پوستش برای لباس مناسب است از این رو بسیار شکارش می کنند :
موش خرما به دل جمع نتازد بر نخل
گر ببیند ز پس هر طرفش کرده کمین.
ملاطغرا (از آنندراج).
مارمت(1). پستانداری است از راستهء گوشتخواران و از تیرهء زبادها که کف رو است و جزء گوشتخواران پست اولیه محسوب شود. قدش متوسط و خود مخصوص افریقا و هندوستان است و زود اهلی می شود و برای صید ماران به کار می رود از این رو مارگیران غالباً یکی دو تا از این حیوان را نگهداری می کنند. دمش پرمو و رنگ بدنش خرمایی است. این حیوان از همهء پستانداران و حیوانات کوچک تغذیه می کند. موش خرما بر خلاف شهرت نسبت به سم مار مصونیتی ندارد و توفیق او در شکار مارهای سمی بخصوص مار کبرا به سبب سرعت جست و خیز حیوان و فرار بموقع او از حملات مار و غافلگیر کردن مار می باشد. چون شبیه راسو است آن را برخی با راسو اشتباه می کنند، ولی آن غیر از راسو است. (یادداشت مؤلف). ابن عرس. || راسو. (یادداشت مؤلف). رجوع به راسو شود. || به نوشتهء برخی فرهنگها سنجاب است. رجوع به سنجاب شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Marmotte
موش خوار.
[خوا / خا] (نف مرکب) آنکه موش را بخورد. موش خورنده: جوجه تیغی موش خوار خوبی است. (یادداشت مؤلف) :شما همه موش خوارید و مارخوارید. (ترجمهء طبری بلعمی). || (اِ مرکب) زغن. غلیواج. (ناظم الاطباء). زغن را گویند که غلیواج باشد. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). موش گیر. غلیواژ که موش رباید. موشخور. پند. بند. (یادداشت مؤلف). گوشت ربا. جنگلاهی :
نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود
که موشخوار غلیواج نیز پر دارد.
ناصرخسرو (از آنندراج).
|| نوعی از جوارح طیور که از همهء انواع خردتر است. (یادداشت مؤلف).
موش خور.
[خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)موش خوار. موش خورنده. که موش را بخورد. (از یادداشت مؤلف) :
گربهء موش خور بسی دیدی
این یکی موش گربه چشم ببین.خاقانی.
|| (اِ مرکب) نوع کوچکترین از جوارح طیور. کوچکترین جوارح طیور. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موش خوار شود. || (ن مف مرکب) موش خوار. آنچه موش آن را بخورد. موش خورده. خوردهء موش. (از یادداشت مؤلف). || (در تداول انبارداران) کسری که در انبار غله پیدا شود از موش. کسری که انباردار در حساب صاحب غله گذارد مث خرواری پنج من به نام موش خور یعنی خوردهء موش. (از یادداشت مؤلف).
موش دربندی.
[دَ بَ] (اِ مرکب) پوش دربندی. (ناظم الاطباء). به معنی پوش دربندی است و آن گیاهی باشد که می کوبند و از آن شافها سازند و از جانب ارمینیه می آورند. نقرس و ورمهای گرم را نافع است. (برهان) (از آنندراج). ابن بیطار گوید صحیح آن بوش دربندی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به پوش دربندی شود.
موشدگی.
[شُ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت رفتگی مو. (یادداشت مؤلف). موریختگی. ریختگی مو.
موش دندان.
[دَ] (ص مرکب، اِ مرکب) که دندانی چون دندان موش دارد. آن که دندانش چون دندان موش تیز است. (یادداشت مؤلف) :
این خیره کشی است مارسیرت
وان زیر بریست موش دندان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص346).
|| در اصطلاح مذهبان اطراف دندانه دار تذهیب. سجاف یا قیطانی که فاصلهء میان خطهایش پیدا باشد و آن را در عرف هند لهریه گویند. (آنندراج). نوعی از نقش بندی است و آن را لهریا گویند. این نقش در صنعت گلدوزی مصطلح است. در این نقش کنار پارچه را با ابریشم یا نخ رنگین، خطوط کوتاه موازی پهلوی هم می دوزند و آن را موش دندان یا دندان موش گویند. (یادداشت لغت نامه) :
با سواد شب بیاض روز تا ممزوج شد
دامن صحرا سجاف موش دندان یافته.
سعید اشرف (از آنندراج).
|| رشته ای که برای زه پیراهن از ابریشم دورنگ تابند. (آنندراج). || (اصطلاح مطبعی) نوعی طریقه و رسم طبع و چاپ. (ناظم الاطباء).
مؤشر.
[مُ ءَشْ شِ] (ع ص) نعت فاعلی از تأشیر. آن که دندانه دندانه می کند چیزی را. || آن که تیز می کند دندان ها را و خوب و نیکو می سازد آنها را. (ناظم الاطباء). آن که نیکو و خوب گرداند دندانهای خود را.
مؤشر.
[مُ ءَشْ شَ] (ع ص) نعت مفعولی از تأشیر. باریک و تیز کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج).
مؤشرالعضدین.
[مُ ءَشْ شَ رُلْ عَ ضُ دَ](ع اِ مرکب) خبزدو. خبزدوک. موشرالعضدین. سرگین غلتان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جعل. (ناظم الاطباء). گوه گردان. گوه غلطان. گوگال. سرگین گردان. (یادداشت مؤلف).
موشرالعضدین.
[مُ وَشْ شَ رُلْ عَ ضُ دَ](ع اِ مرکب) و رجوع به مؤشرالعضدین شود.
موش ربای.
[رُ] (اِ مرکب) موش ربا. پند. بند. زغن. غلیواج. گوشت ربای. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود.
موش رو.
[رَ / رُو] (اِ مرکب) تنبوشه. (یادداشت مؤلف). در تداول بنایان نوعی تنبوشهء تنگ چنان که موش از آن گذر تواند کرد مقابل گربه رو و سگ رو. رجوع به تنبوشه شود.
موش سوراخ.
(اِ مرکب) سوراخ موش. (یادداشت مؤلف) :
چو بسیار گشت آب و گستاخ شد
میان یکی موش سوراخ(1) شد.فردوسی.
(شاهنامه چ دبیرسیاقی ج4 ص1864 بیت 553 ).
(1) - ن ل: مرز سوراخ.
موش شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)(اصطلاح عامیانه) کنایه است از ساکت و آرام و گرد شدن از ترس. (یادداشت مؤلف).
موش قال.
(اِخ) دهی است از دهستان قلعه حمام بخش جنت آباد شهرستان مشهد واقع در 24 هزارگزی باختری صالح آباد با 316 تن سکنه آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
موشقین.
[] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین واقع در 30 هزارگزی باختری معلم کلایه با 516 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
موشک.
[شَ] (اِ مصغر) مصغر موش یعنی موش کوچک. (ناظم الاطباء). نوعی از موش است. (آنندراج). موش خرد. و این کلمه با موسکولوس(1) لاتینی لفظاً و معناً از یک ریشه است، چه موسکولوس هم به معنی موش کوچک است. (یادداشت مؤلف) :
نور گیتی فروز چشمهء هور
زشت باشد به چشم موشک کور.(گلستان).
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر به موشانا.عبید زاکانی.
|| عضله. ماهیچه. (یادداشت مؤلف). الیه. (دهار): حماة؛ موشک گوشت ساق. الیه. موشک ساق. (منتهی الارب). || نوعی از آتش بازی. (ناظم الاطباء). قسمی آتش بازی. (شرفنامه ج2 ص264). قسمی آتش بازی که در آن آلتی از کاغذ کلاهک مانند و به شکل موش سازند و درون آن باروت و شوره ریزند و فتیله نهند و چوبی دم آسا بر آن تعبیه کنند و آتش زنند و بر هوا پرتاب کنند. (یادداشت مؤلف): صدهزار چراغ بر ریسمانها تعبیه کنند و موشکها بر اطراف آن بندند بر وجهی که چون یک چراغ برافروزند موشک بر آن ریسمانها دویده به هر چراغ که رسد روشن سازد. (حبیب السیر چ 1 خاتمه ص43). || فشنگ. (ناظم الاطباء). || قسمی کشتی تندرو. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح نظامی) قسمی از آلات ناریهء جنگ(2) که بیشتر در دریا به کشتی دشمن افکنند. قسمی سلاح انفجاری. نوعی از بمب محتوی مواد منفجره. (یادداشت مؤلف). آلتی جهنده که به فضا پرتاب شود. موشک مجهز به موتور جت و دارای همه گونه وسیلهء لازم برای پیشروی است. قوهء انفجاری که بر اثر احتراق بنزین در انتهای موشک پدید می آید قدرت جهشی در آن به وجود می آورد که موشک را به جلو می راند. موشک دارای دو یا سه طبقه است و هنگامی که خود را به مدار زمین می رساند قسمتهای اضافی آن که مخزن گاز و نیرو هستند و قوهء محرکهء موشک را تشکیل می دهند جدا می شوند و به زمین می افتند و فقط اطاقک موشک - که حامل سرنشین و تجهیزات فنی و وسایل لازم است - در مدار زمین قرار می گیرد و به موجب قوانین حرکت اجرام سماوی به مسیر خود ادامه می دهد. موشک دارای فرمانهای دستی است و فضانوردان با کمک این فرمانها موشک را هدایت می کنند. موشک دارای فلز مرکبی است که قدرت مقاومت شگفت انگیز دارد و اشعهء خورشید و عوامل جوی نمی توانند روی آن اثر بگذارند. پیش از آن که فضانورد بخواهد فرود آید باید سفینهء فضایی یک نیم دور بچرخد بطوری که پشت فضانورد در جهت حرکت قرار گیرد و او بتواند با کاهش شتاب مقاومت کند. در این هنگام فضانورد دستگاههای ترمزکننده را به حرکت درمی آورد و از سرعت سفینه می کاهد و وقتی که اطاقک فضانورد در هشت هزارگزی زمین است، دستگاههای ترمزکننده دایم از سرعت اطاقک میکاهد و سرانجام فضانورد با چترنجات فرود می آید. موشکهای فضایی مجهز به یک دستگاه تهیهء هوا هستند. این دستگاه نه فقط دایماً هوای تازه تهیه می کند، بلکه درجهء نسبی هوا را نیز حفظ می نماید و درجهء حرارت را همواره بیست درجهء سانتی گراد نگه می دارد. دو دوربین تلویزیون موشک همیشه مراقب وضع فضانورد است و تصاویر او را به زمین می فرستد. دستگاه تلفن برای مکالمه با زمین، مخزن ذخیرهء غذا و دستگاههای مختلف خبرگیری و فیلم برداری و ضبط صدا نیز در موشکها تعبیه می شود. موشک انواعی دارد. که به کیفیت پرتاب آن بستگی دارد از قبیل زمین به زمین و زمین به هوا و قاره پیما و غیره.
- موشک دریایی؛ اژدر(3). (یادداشت مؤلف).
(1) - Musculus. .
(فرانسوی)
(2) - Raquette .
(فرانسوی)
(3) - Torpille
موشک.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان پس کوه بخش ریوش شهرستان کاشمر واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری ریوش با 8034 تن سکنه آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
موشکاف.
[شِ] (نف مرکب) موی شکاف. موشکافنده. شکافندهء مو. که سخت تیز است به حدی که موی را می شکافد. کنایه از برندگی بسیار دم و حد چیزی برنده چون شمشیر و کارد و غیره :
پیکان تیرمه سپر موشکاف او
چون موی سر فروزند از فرق فرقدان.
خواجوی کرمانی.
|| دقیق و بادقت و نکته سنج و آن که با دقت بسیار کار می کند. (ناظم الاطباء). نهایت هوشیار در کارها. کسی که کارها را به کمال دقت و هوشیاری سرانجام دهد. (یادداشت مؤلف) :
موشکافان صحابه جمله شان
خیره گشتندی در آن وعظ و بیان.مولوی.
عاجز از موی میانت مردمان موشکاف
مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین.
وحشی بافقی.
ز طبع موشکافم شانه پشت دست می خاید
به گردم کی رسد همچون صبا بر بادپیمایی.
صائب تبریزی (از آنندراج).
مانده در عقدهء حیرت نفس موی شکاف
بوسه چون راه برد لعل شکرخای ترا.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به موشکافی و مو شکافتن شود.
مو شکافتن.
[شِ تَ] (مص مرکب) موی شکافتن. به دو نیمه کردن موی. || دقت بسیار در کاری کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به موشکاف و موشکافی شود.
موشکافی.
[شِ] (حامص مرکب) عمل و صفت موشکاف. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موشکاف شود. باریک بینی. (ناظم الاطباء). دقت و تیزهوشی در کارها. (یادداشت مؤلف).
- موشکافی کردن؛ دقت و هوشیاری بسیار نمودن در کار یا مسأله ای. (از یادداشت مؤلف).
موشکان.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان چرداول بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام واقع در 9 هزارگزی باختری چرداول آب آن از رودخانهء چرداول و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
موشک پران.
[شَ کِ پَرْ را] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) جانوری است سفید و شبیه به موش و از سر تا دمش خطی سیاه کشیده و دمش موی بسیار دارد و در بالای درخت می باشد و از درخت به درخت می جهد هرچند فاصله بسیار باشد و از این جهت است که موشک پران گویندش. (برهان) (آنندراج). موش پرنده. (ناظم الاطباء). رسک. اَشنیک. موش خرما. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب موش خرما در ذیل موش شود. || سنجاب. (ناظم الاطباء). رجوع به سنجاب شود. || شب پره و خفاش. (ناظم الاطباء).
موشک پرانی.
[شَ پَ] (حامص مرکب)موشک دوانی.
- موشک پرانی کردن؛ تفتین و تحریک کردن. موشک دوانی کردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب موشک دوانی کردن شود.
موشک دواندن.
[شَ دَ دَ] (مص مرکب)(اصطلاح عامیانه) موشک دوانیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به موشک دوانیدن شود.
موشک دوانی.
[شَ دَ] (حامص مرکب)هنگامه سازی و فتنه انگیزی. (ناظم الاطباء). تحریک. تفتین. فتنه سازی. (یادداشت مؤلف). کنایه از فتنه انگیزی است. (از آنندراج) (از غیاث).
- موشک دوانی کردن؛ به قصد عدم پیشرفت امری تفتین کردن. (یادداشت مؤلف) :
به تاراج برگ درختان ز هر سو
کند موذی باد موشک دوانی.
وحشی (از آنندراج).
|| نوعی از آتش بازی طفلان که در هندوستان نیز متعارف است. (غیاث).
موشک دوانیدن.
[شَ دَ دَ] (مص مرکب) (اصطلاح عامیانه) موشک دوانی کردن. تفتین کردن. جلوگیری از پیشرفت کاری را. تحریک کردن. تحریک به فتنه کردن. تفتین کردن. نهانی یا به مکر در کاری اخلال کردن. تحریک به نزاع کردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موشک دوانی شود.
موش کش.
[کُ] (نف مرکب) هر دوا که برای کشتن موش به کار رود. داروی کشندهء موش. مرگ موش. (یادداشت مؤلف).
موشگر.
[گَ] (ص مرکب) زن نوحه گر که در مجلس ماتم در میان زنان نشسته و نیکوییهای مرده را یک یک بر زبان آورده نوحه و مویه کند و زنان دیگر با وی همراهی کنند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان). مویه گر. (انجمن آرا). رجوع به مویه گر شود.
موش گوشت.
(اِ مرکب) عضله. ماهیچه. یربوع متن. (یادداشت مؤلف): یرابیع المتن، موش گوشتها. (صراح اللغة)، موش گوشتهای پشت. (منتهی الارب). و رجوع به عضله و ماهیچه شود.
موشگیر.
(نف مرکب) که موش را بگیرد. آن که موش را بگیرد. انسان یا حیوانی که موش را بگیرد. (از یادداشت مؤلف). || (اِ مرکب) تله. تله که موش را بگیرد. (یادداشت مؤلف). || زغن و غلیواج. (ناظم الاطباء). موشخوار. گوشت ربا. جنگلاهی. خاد. (یادداشت مؤلف). به معنی غلیواژ است. (فرهنگ اوبهی). به معنی موشخوار است. (فرهنگ جهانگیری). غیلواژ. زغن. (لغت فرس اسدی). رخمه. (بحر الجواهر). نوعی از جوارح طیور که چند کبوتری است. کوچکترین از جوارح طیور. قسمی از مرغان شکاری خرد به اندازهء کبوتری. گوشت ربا. گوشت ربای. غلیواژ. انوق. موش ربا. غلیواج. زغن. پند. بند. ابوالخطاب. حدات. حداة. (یادداشت مؤلف). غلیواج را گویند که زغن است. (برهان) (آنندراج). رجوع به موشخوار شود. || باشه. (یادداشت مؤلف).
موشل.
[شِ] (ع ص) نعت فاعلی از وشل. کم کنندهء بهرهء کسی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || آنکه زهنده یابد آب را. (آنندراج). || آنکه داخل کند سر پستان مادر در دهان بچه تا شیر مکیدن آموزد. (آنندراج).
موشله.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 12 هزارگزی شمال باختری الیگودرز با 387 تن سکنه. آب آن از قنات و چاه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
موشم.
[شِ] (ع ص) نعت فاعلی از ایشام. جایی که آغاز در برآوردن گیاه می کند. (ناظم الاطباء). مرعی موشم؛ چراگاهی که گیاهان آن رسیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || موی سفید افزون شونده. || عیب ناک کنندهء ناموس کسی را. عیب کننده و دشنام دهنده. (از اقرب الموارد). دشنام دهنده. || برق اندک درخشنده. (آنندراج). || نگرنده. (آنندراج).
موشم.
[مُ وَشْ شَ] (ع ص) جای گیاه ناک. (ناظم الاطباء).
موش ماله.
[لَ / لِ] (اِ مرکب)(1) خرمای بغداد؛ و در اسلامبول مثل همهء کلمات فارسی در آنجا مصحفاً موش مولان گویند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موش مولان شود.
.(لاتینی)
(1) - Gryobotria Japonica
موش مردگی.
[مُ دَ / دِ] (حامص مرکب)موش مرده بودن. حالت و صفت موش مرده. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح عامیانه) ناتوانی و زبونی و ضعف و نیازمندی دروغین و ساختگی. چون موش مرده ناتوان و بیکاره و زبون و هیچکاره بودن وانمودن. (از یادداشت مؤلف).
- خود را به موش مردگی زدن؛ خود را به دروغ ضعیف و علیل نمودن. به دروغ ضعف و بیماری نمودن. خود را چون موش مرده معرفی کردن. ناتوان و هیچکاره معرفی کردن. ضعف و ناتوانی نمودن بی ضعف و ناتوانی. (یادداشت مؤلف).
- || خود را فقیر و محتاج نشان دادن. خود را مستمند و نیازمند نمودن در حالی که چنان نیست. به دروغ فقر و تهی دستی نمودن. (یادداشت مؤلف).
موش مرده.
[مُ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مرده موش. موشی که فوت کرده باشد. موشی که مرگ بر او عارض شده باشد. (از یادداشت مؤلف) :
تا چند چو یخ فسرده بودن
در آب چو موش مرده بودن.نظامی.
|| (اصطلاح عامیانه) موذی به صورت خرد و ناچیز. (یادداشت مؤلف). کنایه است از شخص آب زیرکاه و رند و ناقلا و موذی که در ظاهر خود را مظلوم و بی گناه و بی آزار و ساکت جلوه دهد.
- مثل موش مرده؛ سخت ناتوان و بیکاره و زبون. (از یادداشت مؤلف).
- موش مرده بازی درآوردن؛ خود را به موش مردگی زدن. ضعف و ناتوانی و بیکارگی وانمودن به دروغ. (از یادداشت مؤلف). خود را به موش مردگی زدن. معمو این ترکیب در حالی که گناهکاری بخواهد حالت بیگناهان و مردم بی آزار و چلمن را به خود گیرد یعنی موش مرده بسازد، نه اینکه همیشه حالت موش مردگی داشته باشد، استعمال می شود. (فرهنگ لغات عامیانه).
- موش مرده بودن یا شدن؛ موش مرده گردیدن. به صورت موش مرده درآمدن.
موش موشک.
[شَکْ] (اِ مرکب)(اصطلاح عامیانهء کودکان) نوعی بازی است که بیشتر به قایم موشک معروف است. غایب موشک. غایب باشک. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به قایم موشک شود.
موش مولان.
(اِ مرکب) موش ماله. نوعی ثمره شبیه به ازگیل که به درازی میل دارد و سرخی آن از ثمر ازگیل بیشتر و به سرخی آلبالو است. در ایران بیشتر به موش ماله معروف است. خرمای بغداد. در اسلامبول آن را دیدم. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موش ماله شود.
موشمی.
[شِ] (اِخ) دهی است از شهرستان بهبهان واقع در 5 هزارگزی خاوری قلعه رئیسی با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
موشناک.
(ص مرکب) پر از موش. (ناظم الاطباء). جایی که موش بسیار در آنجا باشد: مربعه؛ زمین موشناک. فئر؛ زمین موشناک. (از یادداشت مؤلف).
موشنگا.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان سنگر کهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت واقع در 30 هزارگزی جنوب خاوری رشت با 115 تن سکنه. آب آن از نهر گلی رود از سفیدرود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
موشو.
(نف مرکب) موشوینده. موشوی. موشور. رجوع به موشور شود.
موشور.
(نف مرکب) (اصطلاح عامیانه) موشو. موشوی. موشوینده. آنکه یا آنچه موی را با آن شویند: صابون موشور. گل موشور. مایع موشور. پودر موشور.
موشور.
[مَ] (ع ص) منشور. (ناظم الاطباء). هرم بلورین مثلث القاعده. منشور بلوری مثلث القاعده. (یادداشت مؤلف). در علوم طبیعی حجمی است از بلور که قاعدهء آن مثلث الاضلاع است. ج، مواشیر. (از المنجد). رجوع به منشور شود.
موشوی.
(نف مرکب) موشو. شویندهء مو. موشور.
موشه.
[شَ / شِ] (اِ) بعوض. پشه. (از نسخهء فرهنگ اسدی). بق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به پشه شود.
موشه غل.
[شَ / شِ غُ] (اِ مرکب)تله موش. (در لهجهء قزوین) موش آغل. (یادداشت لغت نامه).
موشی.
(ص نسبی) منسوب به موش. آنچه به موش نسبت دارد و مربوط است. (از یادداشت مؤلف).
- چراغ موشی؛ چراغی است کم نور و ضعیف شعله که اکنون متروک است. ظرفی که در آن روغن کرچک یا نفت ریزند و فتیله ای بر کنار آن نهند و بیفروزند فتیله با شعله آمیخته به دود، اندک روشنی به اطراف دهد. و ظاهراً سبب تسمیه شکل شبیه موش داشتن آن بوده است. چراغ دستی.
- دم موشی؛ هرچیز باریک و نازک و دراز.
- دندان موشی؛ دارای کنگره های ریز و مثلثی شکل شبیه دندان اره. (از فرهنگ لغات عامیانه).
- سوهان دم موشی؛ در اصطلاح نجاری و سوهان کاری نوعی سوهان گرد و نازک و باریک برای ساییدن داخل سوراخهای آهن یا چوب. (از فرهنگ لغات عامیانه).
موشی.
[مَ شی ی] (ع ص) موشی [ مُ وَشْ شا ] . نگارین: ثوب موشی؛ جامهء نگارین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). وشی کرده. آراسته و نگارین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موشی [ مُ وَشْ شا ] شود. || از رنگهای اسبهاست. و آن اسبی است زرد با خطوط سیاه در پاچه ها. (از صبح الاعشی ج2 ص19).
موشی.
[مُ وَشْ شا] (ع ص) مَوشیّ. جامهء بسیارنگار. (از منتهی الارب). به نگار. نگارین. (یادداشت مؤلف). پیرایه بسته. (دهار). ثوب موشی؛ جامهء نگارین. (ناظم الاطباء). و رجوع به مَوشیّ شود. || (اصطلاح بدیعی) نزد بلغا عبارت از نظم یا نثری است که همگی حروف الفاظ آن منقوط باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
موشی.
(اِخ) دهی است از بخش پشت آباد شهرستان زابل واقع در 21 هزارگزی شمال باختری بنجار با 347 تن جمعیت. آب آن از رودخانهء هیرمند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
موشیکه.
[] (اِخ) دهی است از دهستان وزواء بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم واقع در 18 هزارگزی دستجرد با 188 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
موص.
[مَ] (ع اِ) کاه. (منتهی الارب) (آنندراج). کاه و تبن. (ناظم الاطباء).
موص.
[مَ] (ع مص) نرم نرم شستن. (منتهی الارب) (آنندراج). || شستن چیزی به نرمی و آسانی. (ناظم الاطباء). || به دست مالیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). مالیدن چیزی به دست. (ناظم الاطباء). || درست کردن دانهء حنظل به شستن و سه روز شستن آن را. (ناظم الاطباء). به شستن درست کردن حنظل و گویند که عرب آن را سه بار می شوید. (منتهی الارب) (آنندراج).
موصات.
[مَ] (ع اِ) جِ موصة. (ناظم الاطباء). رجوع به موصة شود.
موصب.
[صَ](1) (ع ص) بیمار. (منتهی الارب، مادهء وص ب). (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء به کسر« ص » آمده است و درست نیست.
موصب.
[مُ وَصْ صَ] (ع ص) بسیار رنجوری و درد. (منتهی الارب) (آنندراج). بسیار رنجور و دارای درد بسیار. (ناظم الاطباء).
موصبة.
[صِ بَ] (ع ص) ماده شتری که پیه آن برقرار باشد. (ناظم الاطباء).
موصد.
[صَ] (ع ص) در که بند کرده شده باشد. (از منتهی الارب) (آنندراج). باب موصد؛ در بسته و قفل کرده. (ناظم الاطباء).
موصد.
[مُ وَصْ صَ] (ع اِ) پرده برای دختران در گوشهء خانه. || پردهء خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

/ 75