مأمور کردن.
[مَءْ کَ دَ] (مص مرکب)گماشتن. منصوب کردن.
مأمورة.
[مَءْ رَ] (ع ص) اصل آن مُؤمَرَة است و در عبارت: خیرالمال مهرة مأمورة و سکة مأبورة، یعنی بهترین مال، کرهء ماده است که برکت یافته باشد در نسل و اولاد، برای تبعیت مأبورة؛ مأمورة خوانند و یا بر اصل خود از نصر که لغت غیرفصیح است. (از منتهی الارب). مأمورة در عبارت مهرة مأمورة و سکة مأبورة، برای رعایت ازدواج است و اصل، مُؤمَرَة است به معنی بسیار نسل و نتاج. (از اقرب الموارد). خیرالمال مهرة مأمورة اوسکة مابورة؛ بهترین مال کرهء ماده است که برکت یافته باشد در نسل و اولاد یا راستهء خرمابنان گشن داده شده. (ناظم الاطباء).
مأموریت.
[مَءْ ری یَ] (ع مص جعلی، اِمص) حکم و فرمان و امر. || رسالت و اطاعت حکم. (ناظم الاطباء). || مأمور شدن. به کاری گماشته شدن. || (اِ) کار و وظیفهء خاص که انجام دادن آن به عهدهء کسی واگذار گردد.
مأموریت داشتن.
[مَءْ ری یَ تَ] (مص مرکب) مأمور بودن. موظف بودن. انجام دادن دستوری را برعهده داشتن.
مأمورین.
[مَءْ] (ع ص، اِ) گماشتگان و کارگزاران و کارپردازان. (ناظم الاطباء). جِ مأمور : و قیمت نامچه را مأمورین و ناظر بیوتات مهر نموده به صاحبجمعان سپارند. (تذکرة الملوک ص10). محاسبهء کل رعایا و مؤدیان بعد از تشخیص و تسعیر قوس هر سال که عمال و مأمورین موافق دستور معمول مشخص نموده باشند... (تذکرة الملوک ص47). به اتفاق عمال و مأمورین بازدید روانهء محال می گردد و علامت حاصل را در حضور عمال و مأمورین گرفته وزن می شود. (تذکرة الملوک ص51).
مأمول.
[مَءْ] (ع ص) امیدداشته شده. (ناظم الاطباء) : مأمول و مرجو از کرم بزرگان و اصحاب فضل و کمال... (تاریخ قم ص3). || متوقع و امیدوار و آرزومند و منتظر. || (اِ) امید و انتظار. (ناظم الاطباء). || آرزو. آرمان : و باز این قسم دو نوعند، یکی نوع آنند که به استاد و تلقف و تکلف و خواندن و نبشتن به کنه این مأمول رسند. (چهارمقاله ص17).
شب دراز دو چشمم بر آستان امید
که بامداد در حجره می زند مأمول.سعدی.
مأموم.
[مَءْ] (ع ص) زده شده بر امّ الرأس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زده شده بر دماغ. (از اقرب الموارد). امیم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آنکه دماغ او را ضربی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شتری که از ضرب یا از ریش و صدمهء پالان موی پشت آن ریخته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قصد کرده شده. اقتدا کرده شده. ج، مأمومون. (ناظم الاطباء). || آنکه در نمازی به امامی اقتدا می کند. (ناظم الاطباء). پس نماز. مقابل امام، پیش نماز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آیا چه پرستند در این دیر کهن سال
مأموم کدامند و کدامند کامامند(1).
خواجوی کرمانی (از گنج سخن ج2 ص206).
(1) - = که امامند.
مأمومة.
[مَءْ مَ] (ع ص) شجة مأمومة؛ شکستگی سر که به ام الرأس رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مأموم شود.
مأمون.
[مَءْ] (ع ص) زنهارداده. || امانت دار. || معتمد علیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
سوی خردمند گرگ نیست امین
گر سوی تو گرگ نجس مأمون شد.
ناصرخسرو.
- مأمون به؛ یعنی ثقه و امین. (ناظم الاطباء).
|| امن کرده شده و محفوظ. (ناظم الاطباء) :مسالک ممالک که از تغلب دزدان و تعدی قطاع طریق مهجور و مدروس مانده بود به حسن حراست و سیاست او مسلوک و مأمون گشته. (المعجم چ دانشگاه، ص12). || بی هراس و بی ترس. (ناظم الاطباء).
مأمون.
[مَءْ] (اِخ) ابن مأمون بن محمد خوارزمشاه مکنی به ابوالعباس بعد از وفات برادر خود علی بن مأمون بن محمد به حکمرانی خوارزم رسید اما تاریخ دقیق جلوس او معلوم نیست. وی یکی از ملوک هنرپرور و فضیلت دوست بود و چون بنا به درخواست سلطان محمود غزنوی خطبه به نام وی کرد امرا واعیان خوارزم وی را به سال 407 بکشتند. (از تعلیقات چهار مقاله چ معین صص412 - 413). و رجوع به همین مأخذ و مأمونیه شود.
مأمون.
[مَءْ] (اِخ) ابن محمد خوارزمشاه، ابتدا والی جرجانیه (گرگانج) بود و در سنهء 385 ابوعبدالله خوارزمشاه صاحب کاث(1) را مغلوب کرد و ممالک او به تصرف وی درآمد و در سنهء 387 وفات یافت. (از تعلیقات چهار مقاله چ معین ص411 و 412). و رجوع همین مأخذ و مأمونیه شود.
(1) - کاث شهری بوده از مملکت خوارزم در شرق جیحون در مقابل گرگانج که در غرب جیحون است. (تعلیقات چهار مقاله چاپ دکتر معین حاشیهء ص412).
مأمون.
[مَءْ] (اِخ) ابن هارون الرشید. وی هفتمین خلیفه از خلفای بنی عباسی است که پس از قتل برادرش امین در سال 198 هجری به خلافت رسید و در سال 218 وفات کرد. (از ناظم الاطباء). عبدالله پسر هارون ملقب به مأمون هفتمین خلیفه از خلفای عباسیان. از مادری ایرانی(1) بود و در موقع مرگ پدر در خراسان اقامت داشت. ایرانیان مایل به شیعیان علوی که از ظلم و جور علی بن عیسی حاکم هارون بر خراسان و رفتارهای زشت خلیفه نسبت به آل علی سخت متنفر بودند دور مأمون را گرفتند و او را در مقابل امین که برگزیدهء سران عرب و مردم بغداد بود تقویت کردند. مأمون به تدبیر و کفایت فضل بن سهل و به سرداری طاهربن حسین ملقب به ذوالیمینین بر علی بن عیسی سردار سپاه امین به سال 195 ه . ق. غالب شد و در سال 198 بغداد پس از جنگی شدید به دست طاهر مسخر گردید و امین محبوس و سپس کشته شد و مأمون در همین سال 198 در مرو رسماً به خلافت برگزیده شد و فضل بن سهل را به وزارت خویش برگزید. بزرگان ایرانی از جمله آل سهل تمایل داشتند که مأمون یکی از علویان را به ولیعهدی خود انتخاب نماید و به همین جهت مأمون حضرت علی بن موسی کاظم را به احترام تمام از مدینه به بغداد خواست و ابتدا طاهر سردار مأمون با او به ولیعهدی بیعت نمود و خود خلیفه هم به سال 201 در خراسان آن حضرت را رسماً به این مقام معرفی کرد و به لقب رضا ملقب گردید. مردم بغداد از شنیدن اختیار یک تن علوی به ولیعهدی برآشفته ابراهیم بن المهدی را به خلافت برداشتند و مأمون ناچار آنچه را که درباب انتقال خلافت به آل علی گفته بود انکار کرد و به سال 202 به سوی بغداد روانه شد و پیش از عزیمت به بغداد دستور داد فضل بن سهل را در حمام کشتند و سال بعد از آن علی بن موسی الرضا (ع) را نیز در طوس به قول مشهور مسموم نمود. مأمون در آخر سال 203 به بغداد وارد شد و مخالفان از شنیدن خبر ورود او به بغداد متوحش شده گریختند و خلافت دوبارهء مأمون را مسلم شد. مأمون از جوانی بر اثر تربیتی که پیش ایرانیها یافته بود علاقهء شدید به علم و حکمت داشت و در تمام دورهء خلافت هر وقت مجال می یافت فضلا را به ترجمهء کتب از یونانی و سریانی و پهلوی و هندی به عربی وا می داشت و دربار او مرکز اجتماع دانشمندان مذاهب مختلف و محل بحث و مناظرهء ایشان بوده مأمون در سفر جهاد و به هنگام مراجعت از مصر در نزدیکی طرطوس پس از بیماری مختصری به سال 218 درگذشت. (از تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال). و رجوع به تاریخ اسلام تألیف دکتر فیاض صص195-198 و تاریخ الخلفاء سیوطی صص204-220 و ترجمهء تاریخ یعقوبی ج2 صص460-494 شود.
(1) - نام مادر مأمون مراجل بود. (تاریخ الخلفاء سیوطی ص204).
مأمونیان.
[مَءْ] (اِخ) رجوع به مأمونیه شود.
مأمونیه.
[مَءْ نی یَ / ی یِ] (اِ) نوعی از نان شکری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)(1). || نوعی از پوشاک و لفافه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
(1) - در فرهنگ جانسون مامونیه ضبط شده است.
مأمونیه.
[مَءْ نی یَ / یِ] (اِخ) نام سلسله ای است که تابع حکومت سامانیان بودند و تا قسمتی از دورهء غزنویان در خوارزم استقلالی داشتند. از ابتدای کار این سلسله اطلاع کافی در دست نیست و از چند سال آخر قرن چهارم به بعد اسامی ایشان در تاریخ ایران دیده می شود. از جمله سلاطین این سلسله مأمون بن محمد خوارزمشاه است که در گرگانج حکومت داشت. بعد از او علی بن مأمون بن محمد جانشین وی شد و اوست که در دربار خود همواره عده ای از بزرگان علم و ادب مانند ابوریجان و ابونصر عراق و ابوسهل مسیحی و ابوعلی سینا را نگاه می داشت. این سلسله به سال 408 ه . ق. بدست محمود غزنوی منقرض گردید. مأمونیان. آل مأمون. (تاریخ ادبیات ایران تألیف دکتر صفا ج1 ص206). و رجوع به همین مأخذ و تعلیقات چهار مقاله چ معین صص411-415 شود.
مأمونیه.
[مَءْ نی یَ / یِ] (اِخ) دهی است بین ری و ساوه. (از معجم البلدان). قصبهء مأمونیه مرکز بخش زرند و تابع شهرستان ساوه است که در بین تهران و ساوه واقع است. موقعیت طبیعی جلگه و هوای آن معتدل است و 2500 تن سکنه دارد. ادارات دولتی قصبه عبارتند از بخشداری، پست و تلگراف و تلفن، دستهء ژاندارمری، نمایندهء فرهنگ. از آثار قدیمی آن قلعهء خرابهء قدیم مجاورآبادی است که بشکل تپه درآمده است و امامزادهء قدیمی به نام سید منصور دارد که بنای آن نسبةً قدیمی و زیارتگاه مردم قصبه مجاور است. مزارع منصورآباد جزء این قصبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1). و رجوع به نشریهء مرکز آمار ایران ج11 (شهرستان ساوه) شود.
مأمونیه.
[مَءْ نی یَ] (اِخ) محلهء بزرگ و پروسعتی است در بغداد بین نهرالمعلی و باب الازج و منسوب به مأمون خلیفه است. (از معجم البلدان).
مأموه.
[مَءْ] (ع ص) بی عقل. (منتهی الارب). بی عقل و بی خرد. (ناظم الاطباء).
مأموهة.
[مَءْ هَ] (ع ص) گوسفند مبتلا به آبله و جدری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اَمیهَة. مُؤمَهَة. (منتهی الارب).
مئمة.
[مِ ءَمْ مَ] (ع ص، اِ) مؤنث مِئَمّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مئم شود.
مأن.
[مَءْنْ] (ع مص) بر تهیگاه یا بر ناف زدن و رسیدن آن را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پرهیز کردن و ترسیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برداشتن بار و گرانی قوم را و خورش دادن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تحمل کردن مؤونت قوم را. (از اقرب الموارد). || پروای چیزی نکردن یا خبر نداشتن از وی یا آماده نشدن برای آن و یا نگرفتن ساز و برگ او را و نجستن و تا دیر نکشیدن تعب جستجوی وی را. (منتهی الارب)؛ مامأنت مأنة؛ پروای آن نکردم و خبر نداشتم از وی و آماده نشدم برای آن و نگرفتم ساز و برگ آن را و طلب نکردم آن را و طول ندادم رنج و تعب را در جستجوی آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دانستن چیزی را. (منتهی الارب)؛ فلان یمأنه؛ فلان می داند آن را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || امأن مأنک و اشأن شأنک؛ یعنی بکن کاری را که نیکو می توانی کرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) چوب یا آهن که زمین شیار کنند به وی. (منتهی الارب). چوبی که بر سر آن آهنی باشد و بدان زمین شیار کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تهیگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مُؤون. (ناظم الاطباء).
مأنات.
[مَءْ / مَ ءَ] (ع اِ) جِ مَأنَة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مأنة شود.
مئناث.
[مِءْ] (ع ص) زنی که او را عادت ماده زادن باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و همچنین است رجل مئناث زیرا مذکر و مؤنث در وزن مفعال یکسانند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زمین نرم بسیار رویانندهء نبات. || شمشیر کند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مخنث. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مئناثة.
[مِءْ ثَ] (ع ص) شمشیر کند. (منتهی الارب). سیف مئناثة؛ شمشیر کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مئناف.
[مِءْ] (ع ص) رونده در اول شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شبانی که مرغزار ستور نارسیده ندارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کسی که آغاز کند چراگاهها و منازل را و چارپایان خود را از گیاهان ستور ندیده بچراند. (از ذیل اقرب الموارد).
مأنوت.
[مَءْ] (ع ص) محسود. (منتهی الارب) (آنندراج). محسود و حسد برده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأنوس.
[مَءْ] (ع ص) انس گرفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : ساحت ولایتش به وفود بر و برکت و وفور خصب نعمت مأهول و مأنوس. (المعجم چ دانشگاه ص21 و 22). || آشنا و همدم و مصاحب و یار و رفیق و همراه و دوست. || رام و خانگی. (ناظم الاطباء). آموخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مأنوس الاستعمال؛ هر چیزی که بیشتر اوقات استعمال شود و هر چیز قدیم و عمومی. (ناظم الاطباء).
- مأنوس شدن؛ انس گرفتن و رام شدن و خانگی و اهلی شدن. (ناظم الاطباء).
مأنوسة.
[مَءْ سَ] (ع اِ) آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مأنوف.
[مَءْ] (ع ص) یعنی همان وقت حادث شده و تازه رسیده. (آنندراج) (فرهنگ وصاف ص693).
مأنوف.
[مَءْ] (ع ص) شتر دردمندبینی از چوبک مهار. اَنِف. آنِف. (از منتهی الارب).
مأنة.
[مَءْ نَ] (ع اِ) ناف و گرداگرد آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تهیگاه یا پیه پارهء چسبیده در باطن پوستک. (منتهی الارب). تهیگاه و گویند پیه چسبیده به باطن صفاق. ج، مأنات، مُؤون. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مئنه.
[مَ ءِنْ نَ] (ع اِ) نشانی. (منتهی الارب). علامت و نشان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأو.
[مَءْوْ] (ع مص) فراخ کردن مشک و دلو را به کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مأوت الجلد مأواً؛ کشیدم آن پوست را تا فراخ و گشاد گردد. (ناظم الاطباء). || (اِ) سختی(1). (منتهی الارب) (آنندراج). سختی و شدت. (ناظم الاطباء). || جِ مأوة. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مأوة شود.
(1) - بدین معنی در اقرب الموارد مأوی و در محیط المحیط مأواء آمده است.
مأوا.
[مَءْ] (ع اِ) جای بودن و با لفظ دادن و ساختن و گرفتن و به مأوا شدن مستعمل. (آنندراج). مسکن و منزل و خانه و لانه و جایگاه و مقام و جای اقامت و مکان و جای سکونت. (ناظم الاطباء). رسم الخطی از مأوی :
چنان پندارد آن مسکین در اینجا
کزین خوشتر نباشد هیچ مأوا.
ناصرخسرو.
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال مأوا دیده ام.خاقانی.
در سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبح
پس سپید آید سیه خانه به شب مأوای من.
خاقانی.
در این ژرف صحرا که مأوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست.نظامی.
گذشت از شما کیست از دام و دد
که دارد در این دشت مأوای خود.نظامی.
ز رحمت بر او شب نیارست خفت
به مأوای خود بازش آورد و گفت...
سعدی (بوستان).
و رجوع به مأوی شود.
- هشت مأوا؛ هشت بهشت. هشت مأوی :
آن خط بیاموز تا برآیی
از چاه سقر تا به هشت مأوا.
ناصرخسرو (دیوان ص42).
و رجوع به هشت بهشت و هشت مأوی شود.
مأوا.
[مَءْ] (اِخ) دهی از دهستان دروفرامان است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مأوا گرفتن.
[مَءْ گِ رِ تَ] (مص مرکب)مأوا کردن :
نخرد سایهء اقبال هما را به جوی
گیرد آن کس که بر سایهء لطفش مأوا.
شفیع اثر (از آنندراج).
ز مژگانت آخر به جایی رسیدم
که در دیدهء خویش مأوا گرفتم.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
و رجوع به مأوا کردن شود.
مأواگه.
[مَءْ گَهْ] (اِ مرکب)(1) پناه گاه. جای اقامت و سکونت. اقامتگاه. جایگه :
آمد عجبش که آن چنان مرد
مأواگه خود خراب چون کرد.نظامی.
(1) - مأواگه و مأواگاه از تصرفات فارسی زبانان در لغات تازی است زیرا با اینکه کلمهء «مأوی» خود در تازی وزن اسم مکان و معنی «گاه» در آن مستتر است با این همه متقدمان اعتنائی به صیغه و وزن عربی کلمه نکرده با «گاه» فارسی از آن اسم مکان فارسی ساخته اند، همانند جمع بستن جمع های مکسر عربی بار دیگر با نشانه های جمع فارسی.
مأواة.
[مَءْ] (ع اِ) پناه و جایی که شب و روز باشش در آن کنند. مأوی. (منتهی الارب) (آنندراج). جایگاه و پناه جای و جایی که شب و روز در آن باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مأوی شود. || (مص) بخشودن و ترحم نمودن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مأوا یافتن.
[مَءْ تَ] (مص مرکب) مأوا کردن :
چرا سوزن چنین دجال چشم است
که اندر جیب عیسی یافت مأوا.خاقانی.
و رجوع به مأوا کردن شود.
مأوب.
(1) [مُ ءَوْ وَ] (ع ص) مجتمع کرده شده گرداگرد درخت. (منتهی الارب). مدور. مجتمع. (ناظم الاطباء). منور. (محیط المحیط) (اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد به صورت «مؤوب» آمده است.
مأوبة.
[مُ ءَوْ وَ بَ](1) (ع ص) ریح مأوبة؛ بادی که همهء روز وزد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد به صورت «مؤوبة» آمده است.
مأوزة.
[مَءْ وَ زَ] (ع ص) ارض مأوزة؛ زمین بطناک. (منتهی الارب). زمین پر از مرغابی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأوف.
[مَ ئو] (ع ص) به معنی آفت رسیده باشد. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به مؤوف شود.
مئوف.
[مَ ئو] (ع ص) رجوع به مؤوف و مأوف شود.
مأوق.
(1) [مُ ءَوْ وِ] (ع ص) کسی که در طعام خود تأخیر نماید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از ذیل اقرب الموارد).
(1) - در ذیل اقرب الموارد به صورت «مؤوق» آمده است.
مأول.
[مُ ءَوْ وَ] (ع ص) همزه بصورت الف است(1)، تأویل کرده شده و کلام از ظاهر به خلاف ظاهر گردانیده شده. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به مؤول شود. || در اصطلاح اصولیان لفظی را گویند که بر معنی مرجوح خود حمل شود به قرائن عقلی یا نقلی. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سید جعفر سجادی).
(1) - مطابق قواعد کتابت همزه در زبان عربی، «مؤول» اصح است.
مأول.
[مُ ءَوْ وِ] (ع ص) مؤول(1). تأویل کننده. شرح کننده : چنین گوید مفسر این کتاب و مأول این خطاب اصغر عبادالله جرماً و اکثرهم حرماً. (تاریخ قم ص2).
(1) - مطابق قواعد کتابت همزه، «مؤول» درست است.
مأولع.
[مُ ءَ لَ] (ع ص) دیوانه. (منتهی الارب). دیوانه و مجنون. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مألوع.
مأولق.
(1) [مُ ءَ لَ] (ع ص) دیوانه. (منتهی الارب) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). نادان و دیوانه. (ناظم الاطباء).
(1) - در اقرب الموارد به صورت مؤولق آمده است.
مأوم.
(1) [مُ ءَوْ وَ] (ع ص) کلان سر زشت خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگ سر و بزرگ اندام و زشت خلقت. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد به صورت مؤوم و در محیط المحیط بدو صورت مأوم و مؤوم آمده است.
مئون.
[مِ / مُ](1) (ع عدد، ص، اِ) جِ مائة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ مأة. (منتهی الارب). رجوع به مائة شود. || (اِ) سوره هایی از قرآن که هریک صد آیت یا کمی کمتر یا کمی بیشتر از صد آیت دارند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سوره هایی هستند از قرآن که پس از سوره های سبع الطوال آیند، و از آن رو بدین نام خوانده شده اند که هر سوره از آنها بیش از صد آیه یا نزدیک بدان دارد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - ضبط کلمه در اقرب الموارد و محیط المحیط به صورت مؤون [ مُ ] آمده است.
مأوة.
[مَءْ وَ] (ع اِ) زمین پست. ج، مَأْوْ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأوی.
[مَءْ وا / مَءْ وی](1) (ع اِ) پناه جای و جایی که شب و روز باشش در آن کنند. (منتهی الارب). پناه جای و جایی که شب و روز در آن زیست کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پناهگاه. جایگاه مأمن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جای برگشتن یعنی خانهء خود. (غیاث) :
اگرچه طایفه ای در حریم کعبهء ملک
ورای پایهء خود ساختند ماوی را.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص3).
ز روزگار بدین روز گشته ام خرسند
وداع کرده بکلی دیار و مأوی را.
ظهیر فاریابی.
گفتم اندر حرم وصل توأم مأوی بود
گفت اندر حرم شاه که را باشد بار.عطار.
گفت آری گفت آن شرنیستی
که فسون غیب را مأویستی.مولوی.
- جنت مأوی؛ طبقهء پنجم از طبقات بهشت. پنجم از بهشتهای هشتگانه :
برشوند از پل آتش که اثیرش خوانند
پس سر مائدهء جنت مأوی بینند.خاقانی.
در بارگاه صاحب معراج هر زمان
معراج دل به جنت مأوی برآورم.خاقانی.
|| محل زیست هر حیوانی. (ناظم الاطباء).
- مأوی الابل؛ جای باش شتران در شب. (ناظم الاطباء).
- مأوی الغنم؛ جایی که گوسپندان شب در آن خوابند. (ناظم الاطباء).
(1) - چنین است ضبط کلمه در منتهی الارب و ناظم الاطباء و اقرب الموارد. اما در اقرب الموارد ضبط دوم فقط اختصاص به شتر دارد و در محیط المحیط آرد: مأوی [ مَ ءْ و ی ]لغتی است در مأوی [ مَ ءْ وا ] .
مأوی.
[مَءْ وا] (اِخ) دهی از دهستان افشار است که در بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع است و 151 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
مئوی.
[مِ ءَ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب به مائة یعنی صدی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مأوی ساختن.
[مَءْ وا / وی تَ] (مص مرکب) مأوی کردن. اقامت کردن. جای گرفتن :
صد چو ناصر سبوکشان دیدم
بر در دیر ساخته مأوی.
(منسوب به ناصرخسرو).
مأوی کردن.
[مَءْ وا / وی کَ دَ] (مص مرکب) و رجوع به مأوا کردن شود.
مأوی گرفتن.
[مَءْ وا / وی گِ رِ تَ](مص مرکب) جای گرفتن. اقامت کردن. مسکن گزیدن :
ز بس گل که در باغ مأوی گرفت
چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت.
رابعه بنت کعب قزداری.
به می ماند اندر عقیقین قدح
سرشکی که در لاله مأوی گرفت.
رابعه بنت کعب قزداری.
و بسیار کس از اهل تمییز و اصحاب نعمت و ثروت اندیشه برآن گماشتند که در غارها مسکن و مأوی گیرند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ شعار ص420). و رجوع به مادهء بعد شود.
مأوی گه.
[مَءْ وا / وی گَهْ] (اِ مرکب)مأواگه :
گویند مرا چون سلب خوب نسازی
مأوی گه آراسته و فرش ملون.
اسماعیل بن نوح (از لباب الالباب چ نفیسی ص23).
مأوی گه جیفهء حسودت
جز سینهء کرکسان مبینام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص514).
رجوع به مأواگه شود.
مأویة.
[مَءْ یَ] (ع مص) بخشودن و ترحم نمودن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مأة.
[مِ ءَ] (ع عدد، ص، اِ) (از «م ءی») صد و اصل آن «مأیً» [ مِ ئَنْ ] است و «هاء» عوض از «یاء» می باشد و آن اسمی است که به صورت وصف استعمال شود و گویند مررت برجل مأة ابله. ج، مِئات، مِئون، مُئون، مأی [ مِ ئَنْ ] . (منتهی الارب). و رجوع به دو مادهء بعد شود.
مئة.
[مِ ءَ] (ع عدد، ص، اِ) (از «م ءی») در محیط المحیط آرد: المئة و المائة [ مِ ءَ ] به افزودن الف در خط نه در لفظ، بمعنی «ده تا ده» و آن اسمی است که بدان وصف کنند... رجوع به دو مادهء قبل شود.
مأهول.
[مَءْ] (ع ص) جایی که اهل آن در آن باشند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مسکون. جایی که مردم در آن سکنی داشته باشند :هنوز احوال ممالک خوارزم و خراسان در سلک اطراد منتظم بود... رباع فضل و هنر به فراغ خاطر فضلاء آن دیار و بلاد مأهول و معمور... (المعجم چ دانشگاه ص3). ساحت ولایتش به وفود بر و برکت و وفور خصب نعمت مأهول و مأنوس. (المعجم چ دانشگاه ص21 و 22).
مأی.
[مَءْیْ] (ع مص) مبالغه کردن در کاری و افزونی نمودن در آن و به غور نگریستن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مبالغه و تعمق کردن در کاری. (از اقرب الموارد). || شکوفه برآوردن درخت و یا برگ آوردن آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تباهی کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). تباهی انداختن میان مردم. (از منتهی الارب). افساد کردن و تباهی انداختن میان قوم. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || صد کامل نمودن قوم به ذات خود. (منتهی الارب). مأی القوم؛ داخل شد در آن گروه تا عدد آنها درست یک صد گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کشیدن پوست تا فراخ گردد. (تاج المصادر بیهقی). فراخ کردن پوست را به کشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مأی الجلد و السقاء؛ کشید پوست و خیک را تا فراخ گردد. (ناظم الاطباء).
مئید.
[مَ] (ع ص) نازک و نازپرورده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نرم و لطیف. (از اقرب الموارد).
مئیر.
[مَ] (ع ص) گاییده. (منتهی الارب ذیل ا ی ر). امرأة مئیر؛ زن گاییده شده. (ناظم الاطباء). || امر مئیر؛ کار دشوار. (از منتهی الارب ذیل م ء ر). (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مئیر.
[مِءْ یَ] (ع ص) بسیار گاینده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مئیف.
[مَ] (ع ص) زرع مئیف؛ کشت آفت رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مأیمة.
[مَءْ یَ مَ] (ع اِ) سبب بیوگی. گویند: الحرب مأیمة للنساء؛ کارزار سبب بیوگی زنان می گردد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الحرب مأیمة میتمة؛ یعنی جنگ مردان را می کشد و زنان را بی شوهر و فرزندان را بی پدر می کند. (از اقرب الموارد).
مئین.
[مِ] (ع اِ) جِ مائة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). صدها :
خود گرفتم کنند و نیز نهند
پای بر پایهء الوف و مئین.انوری.
و رجوع به مائة و مائین شود. || سوره هایی از قرآن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مئون شود.
مأیوس.
[مَءْ] (ع ص) ناامید و بی امید. (ناظم الاطباء). میئوس. نومید. و رجوع به میئوس و یأس شود.
مأیوس شدن.
[مَءْ شُ دَ] (مص مرکب)ناامید شدن. (ناظم الاطباء). نومید شدن : در اثنای آن حال محمود را آبله برآمد و فرمان یافت پس برکیارق را نیز آبله برآمد چندانکه از حیات او مأیوس شدند. (سلجوقنامهء ظهیری، ص36).
مأیوس کردن.
[مَءْ کَ دَ] (مص مرکب)بی امید کردن. (ناظم الاطباء). نومید کردن. ناامید ساختن.
مأیوس گشتن.
[مَءْ گَ تَ] (مص مرکب)ناامید شدن. نومید شدن : فرخی چون بشنید مأیوس گشت و از صادر و وارد استخبار می کرد... (چهار مقاله).
مأیوسی.
[مَءْ] (حامص) ناامیدی و عدم امیدواری. (ناظم الاطباء). و رجوع به مأیوس شود.
مأیوف.
[مَءْ] (ع ص) آفت رسیده. (آنندراج بنقل فرهنگ وصاف). و رجوع به مؤوف و مأوف شود.
مبا.
[مَ] (فعل دعایی و نفرینی) مخفف مباد است. (غیاث) (انجمن آرا) (آنندراج) :
حال ما این است در فقر و غنا
هیچ مهمانی مبا مغرور ما.
(مثنوی چ خاور ص47).
مر بشر را خود مبا جامهء درست
چون رهید از صبر در حین صدر جست.
(مثنوی چ خاور ص423).
همه قصرها گو مبا زرنگار
سپنجی سرا نیز آید به کار.
هدایت (از آنندراج).
و رجوع به مباد شود.
مبا.
[مُ] (اِ) رودهء گوسفند که از برنج و قیمه پر کرده پزند. (آنندراج). یکنوع طعامی که از رودهء گوسپند پر کرده از مصالح سازند و مبار نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
رودهء گند را کنند مبا
بود آن نیز روزی غربا.
یحیی کاشی (از آنندراج).
رجوع به مبار شود.
مباءشة.
[مُ ءَ شَ] (ع مص) (از «ب ءش») بر زمین زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): باءَشهُ مباءَشةً؛ بر زمین زد او را و او معترض نشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مباءة.
[مَ ءَ] (ع اِ) (از «ب وء») جای باش. (منتهی الارب) (آنندراج). منزل. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). آرامش جا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خانه و منزل باش(1). (ناظم الاطباء). || خانهء زنبور عسل در کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خانهء زنبور عسل. (از اقرب الموارد). || جای بچه در رحم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || جای باش گاو و شتر. (منتهی الارب) (آنندراج). آنجا که اشتر شب گذارد. (مهذب الاسماء). شترخان. گاودانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جای باش گاو. (ناظم الاطباء). || خوابگاه شتران. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خوابجای گاو وحشی. (از اقرب الموارد). || جای آمد و شد گاوان وحشی. (ناظم الاطباء).
(1) - ناظم الاطباء این معنی را ذیل مباءة [ مَ یا مُ ]نقل کرده است.
مبات.
[مَ] (ع مص) (از «ب ی ت») شب گذراندن. (آنندراج) (غیاث). بات یبیت بیتوتةً و مبیتاً و مباتاً، ادرکهُ اللیل نام او لم ینم. (اقرب الموارد). || (اِ) جای شب گذراندن. (غیاث) (آنندراج).
مباثة.
[مُ باثْ ثَ] (ع مص) با کسی راز خویش بگفتن. (المصادر زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). با کسی راز خویش آشکار کردن. (تاج المصادر بیهقی).
مباججة.
[مُ جَ جَ] (ع مص) مبارزه کردن و غالب آمدن(1). (از ذیل اقرب الموارد). مبارزه کردن با کسی. (از منتهی الارب).
(1) - ناظم الاطباء این معنی را ذیل مُباجَّه آورده است.
مباح.
[مُ] (ع ص) (از «ب وح») روا و جائز، خلاف محظور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حلال داشته شده و جایز داشته شده. (غیاث). مباحات جمع آن. (آنندراج). حلال کرده شده. مجاز و شایان و... مشروع. (از ناظم الاطباء). حلال داشته شده. جایز دانسته. روا. حِلّ. حلال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
میِ جوشیده حلال است سویِ صاحب رأی
شافعی گوید شطرنج مباح است بباز.
ناصرخسرو.
ثنا و شکر تو گویم همی بجان و به دل
که نیست شکر و ثنا، جز ترا حلال و مباح.
مسعودسعد.
کتب علم گنج روحانی است
سوی عالم مباح بفرستد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص855).
|| (اصطلاح فقهی) آنچه که متساوی الطرفین باشد. (از تعریفات جرجانی). بی حکمی است و مقابل مندوب، مکروه، حلال، حرام و واجب است. و امری است که فعل و ترک آن متساوی الطرفین باشد. (فرهنگ علوم دکتر سجادی). هر کاری که فعل و ترک آن مساوی و بی تفاوت باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به واجب و نفائس الفنون، علم اصول و موافقات شود.
- مباح بودن خون کسی؛ که در ریختن آن دیتی لازم نیاید. که شرعاً کسی در ریختن آن مؤاخذ نباشد : حجت برگرفتند که اگر او را معاونی باشد خون او مباح بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص119).
پیش درویشان بود خونت مباح
گر نباشد در میان مالت سبیل.
سعدی (گلستان).
مباحات.
[مُ] (ع ص، اِ) کارهای مباح و مشروع و روا. (ناظم الاطباء). جِ مباح. رجوع به مباح شود. || (اصطلاح حقوقی) و آن اموالی است که ملک اشخاص نباشد. اموالی است که بعنوان مالکیت در اختیار هیچ مقامی نباشد. (فرهنگ حقوقی دکتر جعفری لنگرودی). مباحات اموالی را گویند که مالک ندارد و هرکس میتواند طبق مقررات مربوطه به هر قسم آنها را تملک کند و همچنین طبق مادهء 92 قانون مدنی ایران که میگوید «هرکسی میتواند با رعایت قوانین و نظامات راجعه به هریک از مباحات از آنها استفاده نماید». (از حقوق مدنی ایران تألیف دکتر امامی ص71).
مباحتة.
[مُ حَ تَ] (ع مص) خوردن آب بی آمیغ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مخالصه. (تاج المصادر بیهقی). دوستی ساده و بی آمیغ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دشمنی پیدا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || باحت دابته بالضریع؛ ستور خود را ضریع تنها خورانیدن و مانند آن. (منتهی الارب). خورانیدن ستور خود را ضریع و مانند آن. (ناظم الاطباء).
مباحث.
[مَ حِ] (ع اِ) جِ مَبحَث و فارسیان بمعنی بحث استعمال کنند. (آنندراج). جِ مبحث. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
مباحثی که در آن حلقهء جنون میرفت
ورای مدرسه و قیل و قال مسئله بود.
حافظ (از آنندراج).
|| مباحث البقر؛ زمین بی آب و گیاه یا جای غیرمعلوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: ترکته مباحث البقر؛ ای بحیث لایدری این هو. (منتهی الارب)؛ یعنی گذاشتم او را در جائی که نمیداند کجاست. (ناظم الاطباء). و رجوع به مبحث شود.
مباحث.
[مُ حِ] (ع ص) بحث کننده. (ناظم الاطباء). بحث کننده. ج، مباحثین.
مباحثات.
[مُ حَ / حِ] (ع اِ) جِ مُباحَثَه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مباحثت.
[مُ حِ ثَ] (از ع، مص) مأخوذ از مباحثة عربی. رجوع به مادهء بعد شود.
مباحثة.
[مُ حَ ثَ] (ع مص) با یکدیگر پژوهیدن. (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر واپژوهیدن. (دهار). با یکدیگر بحث کردن. (منتهی الارب) (آنندراج).
مباحثه.
(1) [مُ حِ ثَ / ثِ] (از ع، مص) بحث و جدال و مجادله. (از ناظم الاطباء). با یکدیگر پژوهیدن علم. مطارحه. مفاقهه. با یکدیگر بحث کردن. مناظره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گفتگو کردن بر سر موضوعی یا مسأله ای و بخصوص در مسائل علمی و نظری. بحث و گفتگو. و در فارسی بیشتر با کردن و نمودن و رفتن صرف شود :متکلم و از اهل جدل و مباحثه بود. (تاریخ قم ص233). دید که میان ایشان مباحثه می رود. (انوار سهیلی).
(1) - رسم الخطی از «مباحثة» عربی در فارسی.
مباح کردن.
[مُ کَ دَ] (مص مرکب) اِباحة. (تاج المصادر بیهقی). حلال کردن. (فرهنگ فارسی معین) : به آنچه الله تعالی وی را مباح کرده بود از زنان. (کشف الاسرار، از فرهنگ فارسی معین).
من هم اول روز دانستم که عشق
خون مباح و خانه یغما میکند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص447).
مباحی.
[مُ] (ص نسبی) آن که قائل به رفع حکم حرمت است و همه چیز را درخور ارتکاب می شمارد. جمعی که خود را به صوفیان منتسب می شمرده اند، و قائل به رفع حکم حرمت بوده اند و آنان را «اباحی» و «اباحتی» و «صوفیهء اباحیه» نیز گویند. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر ج7). از مُباحیّ عربی، که به اباحه معتقد باشد و همه چیز را مباح شمرد و چیزی را حرام و ناروا نداند :
ما رند و مقامر و مباحی ایم
انگشت نمای هر نواحی ایم.
عطار (از فرهنگ فارسی معین).
زهد از تو مباحی شد، تسبیح صراحی شد
جان را که فلاحی شد با رطل گران کرده.
مولوی (کلیات شمس ج7).
امروز سماع است و شراب است و صراحی
یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی.
مولوی (ایضاً).
روحی است مباحی که از آن روح چشیده ست
کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی.
مولوی (ایضاً).
مباحیت.
[مُ حی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) حلالیت و روایی و حلال بودن. (ناظم الاطباء).
مباخر.
[مَ خِ] (ع اِ) جِ مبخرة. (ناظم الاطباء). و رجوع به مبخرة شود.
مباخس.
[ مَ خِ] (ع اِ) اراضی دیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و ماءها [ ماء یارکث ] لیس من ماء سغد انّما هی عیون و المباخس بها کثرة. (صورة الاقالیم اصطخری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و زروع اهل السرخس مباخس است. (از معجم البلدان، ذیل کلمه سرخس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به بخس شود.
مباد.
[مَ] (فعل دعایی و نفرینی) نفی باد که برای دعا باشد. (غیاث) (آنندراج). مبادا. کلمهء دعا، یعنی نیست باد و نباد. و خدا نکناد. (ناظم الاطباء). مخفف «مبود» با اضافهء «آ» برای نفرین، قبل از حرف آخر(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بگفتند این رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.فردوسی.
بدو گفت خسرو جز این خود مباد
که کردی تو ای پیر داننده یاد.فردوسی.
بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد.فردوسی.
گفت هرگز مباد که من بر ملک برتری جویم و ترا چون بنده ام. (مجمع التواریخ و القصص).
خراب کردهء هر کس، تو کرده ای آباد
مباد هرگز آبادکردهء تو خراب.معزی.
بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده
که خدا را نبود بندهء فرمانبردار.سعدی.
یکی گفت کس را زن بد مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد.سعدی.
مباد آن روز کز درگاه لطفت
بدست ناامیدی سر بخاریم.سعدی.
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد.حافظ.
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آنکه در این نکته شک و ریب کند.
حافظ.
شاه نشین چشم من تکیه گه خیال تست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو.
حافظ.
رجوع به مبادا و باد و بادا و بادی شود.
(1) - از «م» نهی + «بود» (سوم شخص مفرد از مصدر بودن). مبود + الف دعا=مبواد. بنابراین «مباد» مخفف این کلمهء اخیر است.
مبادا.
[مَ] (فعل دعایی و نفرینی) مباد. (ناظم الاطباء). نبادا. خدا کند که نبود. نباید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). استعمال این لفظ در صورتی معقول است که نبودن آن امر هم متوقع باشد امّا در صورت تیقن وقوع بیجا است. (آنندراج) :
برو آفرین کرد کاوس شاه
که بی تو مبادا کلاه و سپاه.فردوسی.
خود آزردنی نیست در دین ما
مبادا بدی کردن آئین ما.فردوسی.
چو از شاه پردخته شد تختگاه
نبادا کلاه و مبادا سپاه.فردوسی.
مبادا زن که بیند روی ایشان
که گیرد ناستوده خوی ایشان.
(ویس و رامین).
دوش نامه ای رسیده است از خواجه احمد عبدالصمد... که کجات و جقراق... می جنبد از غیبت من [ التونتاش ] مبادا که ناگاه خللی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 80). مبادا که مکر تو چون مکر غوک شود. (کلیله و دمنه).
جز این یکسر ندارد شخص عالم
مبادا کز سرش موئی شود کم.نظامی.
مبادا کز سر تندی و تیزی
کند در زیر آب آتش ستیزی.نظامی.
مبادا دولت از نزدیک او دور
مبادا تاج را بی فرق او نور.نظامی.
چندین جفا بروی مپسند مبادا که فردای قیامت به از تو باشد. (گلستان).
دل زیردستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست.سعدی.
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.(گلستان).
درج محبت، بر مهر خود نیست
یارب مبادا کام رقیبان.حافظ.
مبادا کافران از حال حجله نشینان سراپردهء عصمت... اطلاع یابند... در نهان خانه را مسدود کرد. (حبیب السیر).
- روز مبادا؛ روز سخت. روز بد. روز نیاز. روز احتیاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء قبل شود.
مبادات.
[مُ] (ع مص) با کسی دشمنی آشکار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از مباداة عربی، آشکار کردن و ظاهر کردن دشمنی. و رجوع به مباداة شود.
مباداة.
[مُ] (ع مص) (از «ب دو») آشکار کردن دشمنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الحدیث: انه امر ان یبادی الناس بامره؛ ای یظهره لهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مبادر.
[مُ دِ ] (ع ص) آنکه تعجیل کند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || غلام به سن بلوغ رسیده. (ناظم الاطباء).
مبادرت.
[مُ دَ رَ](1) (ع مص، اِمص) پیشی گرفتن و شتابی کردن و دلیری نمودن. (غیاث). پیشی و سبقت و تقدم و تعجیل و شتابی و چالاکی. مبادرة. تبادر. پیشی. سبقت. پیش دستی. پیشی گرفتن. سبقت جستن. پیش دستی کردن. بشتافتن بسوی کسی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سبقت گرفتن. شتاب کردن. تعجیل نمودن. اقدام به امری کردن. تعجیل : پادشاهی را به مکان او مفاخرت است و دولت را به خدمت او مبادرت. (چهارمقاله، از فرهنگ فارسی معین). رجوع به مبادرة شود.
(1) - در تداول [ مُ دِ رَ ] . (از فرهنگ فارسی معین).
مبادرت کردن.
[مُ دَ / دِ رَ کَ دَ] (مص مرکب) پیشی گرفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اقدام کردن. به کاری دست زدن. و رجوع به مادهء بعد شود.
مبادرت نمودن.
[مُ دَ / دِ رَ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) پیشی جستن. تعجیل کردن. اقدام کردن به کاری : از فرایض احکام جهانداری آن است که به تلافی خللها... مبادرت نموده شود. (کلیله و دمنه). لیکن هر که بدین فضایل متحلی باشد اگر در همهء ابواب رضای او جسته آید و در آنچه به فراغ دل او پیوندد مبادرت نموده شود، از طریق کرم و خیر دور نیفتد. (کلیله و دمنه). به تعجیل تمام مسرعان به امیر خراسان دوانید که... به جنگ سلجوقیان مبادرت نماید. (سلجوقنامهء ظهیری، از فرهنگ فارسی معین). شمس المعالی مبادرت نمود تا گرگان که دارالملک بود از تعرض ایشان نگاه دارد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص66). چون امیر اسماعیل از رحلت سیف الدوله و عزم او به جانب غزنه خبر یافت مبادرت نمود و از بلخ روی به غزنه نهاد... (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص192). و رجوع به مبادرت و مبادرت کردن و مبادرة شود.
مبادرة.
[مُ دَ رَ] (ع مص) پیشی گرفتن کسی را و بشتافتن سوی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیشی گرفتن و شتابی کردن و دلیری نمودن. (آنندراج). بشتافتن. (از اقرب الموارد). با کسی پیشی کردن. (دهار). با کسی پیشی گرفتن. (زوزنی).
مبادلات.
[مُ دَ / دِ] (ع اِ) جِ مبادله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبادله شود.
مبادله.
[مُ دَ / دِ لَ / لِ](1) (از ع، اِمص)معاوضه. (ناظم الاطباء). مقابضه. معاوضه. قبض. مقابله. تاخت زدن. پایاپای. تهاتر. سودا. مغایره. غیار. تاخت. بدل کردن چیزی به دیگری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزی را با چیز دیگری بدل کردن. شیئی را بجای چیز دیگری گرفتن معاوضه. ج، مبادلات. || (اصطلاح بانکی) تبدیل وجه کشوری با وجه رایج کشور دیگر(2)، ج، مبادلات. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مبادلة شود.
(1) - در تداول [ مُ دِ لِ ] .
, echange(انگلیسی)
(2) - Exchange .
(فرانسوی)
مبادلة.
[مُ دَ لَ] (ع مص) معاوضه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). با یکدیگر بدل کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). بادلهُ مبادلة و بدا؛ داد آن را مثل آنچه از وی گرفته بود و بادلته مبادلة؛ گرفتم آن را به جای وی. (ناظم الاطباء).
- مبادلة الرأسین؛ نزد بعضی بلغاء آن است که دو لفظ متجانس در کلام آرند که در اول حروف مختلف باشند. چون سلام و کلام و سلامت و ملامت و این از مخترعات... امیرخسرو دهلوی است. (کشاف اصطلاحات الفنون، ج 1 ص146).
مبادله کردن.
[مُ دَ / دِ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب) چیزی به کسی دادن و به جای آن چیز دیگر گرفتن و معاوضه کردن. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح بانکی) تبدیل کردن پول رایج کشوری را با پول رایج دیگر. و رجوع به مبادله و مبادلة شود.
مبادة.
[مُ بادْ دَ] (ع مص) فروختن چیزی را بمعاوضه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معاوضه کردن در بیع. (تاج المصادر بیهقی). || برآوردن هر کس چیزی را، و بعد فراهم آمدن آن، تقسیم نمودن میان خودها. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
مبادهه.
[مُ دَ هَ] (ع مص) ناگاه گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ناگاه گرفتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
مبادی.
[مَ] (ع اِ) جِ مبدأ. (دهار) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آغازها. (آنندراج). آغازها و مبدأها و اصل و بنیاد. (ناظم الاطباء) : و هم مبادی و اوایل آگهی خود را از حواس گیرد. (مصنفات باباافضل).
- مَبادی آداب؛ آنکه مبدء و اصل و رسوم و آداب او نیک باشد. (ناظم الاطباء).
|| اعضاء رئیسه. (بحر الجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر اعضای رئیسهء بدن انسان اطلاق می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج1 ص106). || در نظر عرفا عبارت از اموری است که سالک در مبدأ مسیر خود باید رعایت کند، مانند صوم و صلوة و غیره و بالاخره آداب شرعی است که مبتدیان سلوک ناگزیر از رعایت آن میباشند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ص515). و رجوع به فرهنگ مصطلحات عرفاء سیدجعفر سجادی شود. || (اصطلاح فلسفی) آن چیزی است که احتیاج به برهان نداشته باشد بخلاف مسائلی که به برهان قاطع ثابت میشود. (از تعریفات جرجانی). آنچه مسائل علم بر آن متوقف است. تحریر مباحث و تقریر مذاهب. چه هر بحث دارای نه جزء است. و بعضی وابسته به بعضی دیگر است و آن جزء مبادی اواسط و مقاطع است و آن مقدماتی است که ادله و حجج بدانها منتهی میشود. (از تعریفات). آنچه مسائل علم موقوف بدانستن آنهاست. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج1 ص106). رجوع به ترکیبات کلمه، مخصوصاً مبادی اولیه، مبادی برهان، مبادی تصدیقیه و تصوریه شود.
- مبادی اجسام؛ عناصر اربعه اند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مبادی اربعه؛ بر عناصر اربعه اطلاق می شود. (از فرهنگ علوم عقلی).
|| بر علل اربعه (ماده، صورت، فاعل و غایت) هم اطلاق می شود. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). و رجوع به فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی شود.
- مبادی اشیاء؛ ابتداء و علل اولیهء اشیاءاند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مبادی افعال؛ کلیهء افعال اختیاری که از انسان صادر میشود مسبوق به مقدمات و مبادی چند است که آنها را مبادی عامهء افعال مینامند و عبارتند از تصور فعل، اعتقاد بنفع و جز آن. شوق اجماع یعنی ارادهء جازم و قوّت محرکهء عضلات. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). و رجوع به مبادی عام و عامه شود.
- مبادی انسان؛ مراد از مبادی انسان اخلاط اربعه است که با حیوان مشترک است و دیگر روح، قلب، نفس و حیات است و دیگر کبد و دماغ و... است. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مبادی اولیه؛ بسیاری از افکار و آراء ما نتیجهء تصورات و تصدیقاتی هستند که قب مسلم و معلوم پنداشته شده اند چنانکه خود اینها نیز نتیجهء مقدماتی دیگر بوده و این مقدمات هم از مقدمات دیگری بیرون آمده و بر همین قیاس تا برسیم به یک دسته از تصورات و تصدیقاتی که بخودی خود مسلم و بدیهی هستند و ذهن تمام افراد بشر را مجهز ساخته معروف به «مبادی هادی معرفت»(1) یا «مبادی عقلیه»(2) یا «مبادی اولیه»(3) می باشند مبانی استدلال را تشکیل می دهند. این مبانی بر دو گونه اند: یا تصوری هستند یا تصدیقی. عمده ترین مبانی تصوری عبارتند از مبانی وحدت، هویت، زمان، مکان، علت، جوهر، مطلق (لایتناهی و کمال). عمده ترین مبانی تصدیقی عبارتند از مبدأ هویت و مبدأ سبب کافی... (از روانشناسی از لحاظ تربیت تألیف دکتر سیاسی چ دانشگاه ص269 - 271) و رجوع به همین کتاب شود.
- مبادی برهان؛ مقدمات برهان. اقسام مبادی برهان و آنچه اندرایشان محول بود.
- مبادی تصدیقیه؛ مراد از مبادی تصدیقیه تصدیقات بدیهی است که موجب توصل و کشف تصدیقات مجهول است. مبادی تصوریهء هر علمی عبارت از حدود موضوعات اجزاء و جزئیات و اعراض ذاتیهء آن علم است. مبادی تصدیقیه یا بینة الثبوت اند که علوم متعارفه می نامند. یا بینة الثبوت نمیباشند و در اینصورت یا از روی حسن گمان به معلم، مورد تصدیق متعلم واقع میشوند، اصول موضوعه نامند و اگر به انکار و شک تلقی شود مصادرات نامند... مبادی تصوریه عبارت از اموری هستند که تصور مسائل هر علمی بسته به آنها است و مبادی تصدیقیه عبارت از مسائلی است که تصدیق به آنها بدیهی بوده و در اثبات مسائل علم بکار برده میشوند. مانند تعاریف و اصول موضوعه و علوم متعارفه و مصادرات و قضایای اولیهء بدیهی، مانند اصل امتناع اجتماع نقیضین و ارتفاع آن دو و غیره... آن قسمت از مبادی که بدیهی میباشند قابل انکار نیست و علوم متعارفه گویند. و اگر متعلم با آنکه خود قبول ندارد مع ذلک با عناد تلقی کند مصادرات گویند. و هرگاه اموری باشد که بطور اصل مسلم قبول شود تا مسائل دیگر که مترتب بر آنها است درست آید اصول موضوعه گویند. و رجوع به فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی شود.
- مبادی تصوریه.؛ رجوع به مبادی تصدیقیه شود.
- مبادی خارجی؛ علت فاعلی و غایی است که خارج از ذات اشیاء و معلول خوداند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مبادی داخلی؛ علت صوری و مادی می باشد که مقوم اشیاء و معلومات اند. (فرهنگ علوم عقلی). علت صوری و مادی و بعبارت دیگر هیولا و صورت است. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی).
- مبادی شعر؛ علم مبادی شعر علمی است که در آن از مقدمات تخییلی بحث شود و آن مقدمات موجب رغبت به چیزی یا نفرت از آن گردد و این مقدمات بحسب اختلاف اقوام مختلف است و موضوع آن شعر و غرض از آن اکتساب ملکهء ایراد کلام شعری است براساس مواد متناسب و فایدهء آن دوری از ارتکاب خطاست. (از کشف الظنون).
- مبادی طبیعی؛ مراد از مبادی طبیعی علل اربعه و گاه عناصر اربعه اند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مبادی عالیه؛ ملایک و عقول عشره. (غیاث) (آنندراج). عقول و نفوس سماویه اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مراد از مبادی عالیه عقول مجرده طولیه و نفوس کلیه و عقول عرضیه اند به ترتیب که مبادی مفارقه هم نامیده اند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ص516).
- مبادی عام (عامه).؛ رجوع به مبادی افعال و ترکیب بعد شود.
- مبادی عامه؛ قضایای اولیه(4). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مراد همان مبادی افعال است. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). رجوع به ترکیب قبل و مبادی افعال شود.
- مبادی عقلیه؛ مراد عقول مجرده اند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). و رجوع به ترکیب مبادی اولیه شود.
- مبادی علم (علوم)؛ قضایایی بود که براهین آن علم مؤلف از آن قضایا باشد و در آن علم بر آن قضایا برهان نگویند، یا از جهت وضوح یا از جهت آنکه آن قضایا مسائل علمی دیگر بود، بلندتر یا فروتر از آن در مرتبه، و مسائل آن قضایا بود که در آن علم برهان بر آن گویند بل علم مشتمل بر آن براهین باشد. (از اساس الاقتباس ص393). مبادی علم را مقدمات موضوعه خوانند و آن یا به نفس خود بَیّن بود یا نبود و اول از اولیات و مجربات و امثال آن باشد که اصول متعارفه و قضایایی که قبول آنها واجب است نامند. و مبادی علم مطلق از این صنف بود و دوّم آنچه بنفسه بیّن نبود یا چنان بود که نفس متعلم در بدایت به آسانی آن را اعتقاد کند، اعتقاد ظنی یا تقلیدی یا چنان نبود. اول را اصول موضوعه خوانند و دوم را مصادرات. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). عبارت است از اموری که مسائل هر علمی تصوراً و تصدیقاً متوقف بر آنها باشد. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی).
- مبادی قریبه؛ مراد هیولی و صورت است که جزء مقوم شی ءاند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مبادی قیاس برهانی؛ عبارت اند از محسوسات، مجربات، متواترات، اولیات، حدسیات و فطریات. (از اساس الاقتباس).
- مبادی قیاس جدلی؛ مبادی جدل عبارتند از، مشهورات، مسلمات که وضعیات خوانند، مصادرات و اصول موضوعه و مقبولات خصم. (فرهنگ علوم عقلی).
- مبادی قیاس خطابی؛ مبادی خطابه عبارتند از مشهوریات و مظنونات و مقبولات عامه. (از اساس الاقتباس).
- مبادی قیاس مغالطی؛ مبادی مغالطه عبارتند از وهمیات و مشبهات و مشهوریات (از اساس الاقتباس).
- مبادی کون و فساد؛ ماده و صورت است. (از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مبادی مفارقه؛ رجوع به مبادی عقلیه و تهافت التهافت شود. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مبادی هادی معرفت؛ رجوع به ترکیب مبادی اولیه شود.
- مبادی قیاس شعری؛ عبارتست از مخیلات. (از اساس الاقتباس). رجوع به مبادی شعر شود.
- مبادی نهایات (اصطلاح عرفانی)؛ عبارت از فرائض عباداتست یعنی نماز، زکوة، روزه و حج. بدین دلیل که نهایت نماز کمال نزدیکی و مواصلت حقیقه است و نهایت زکوة بخشیدن ماسوی الله باشد، برای پاک و خالص ساختن دوستی حق جل و علا. و نهایت روزه، بازداشت نفس است از مراعات رسوم خلقیه و آنچه باعث نیرومندی آن رسوم است بوسیلهء فانی شدن در حق. و از این جهت است که در احادیث قدسیه وارد شده که الصوم لی و انا اجزی به. و نهایت حج رسیدن به معرفت و تحقیق بقاء بعد از فنا باشد. زیرا مناسک حج تمامی در ازاء منازل سالکان بسوی نهایت و مقام احدیت جمع و فرق وضع شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص107). و رجوع به مبادی شود.
(1) - Les principes directeurs de la connaissance.
(2) - Les principes rationnels.
(3) - Les premiers principes.
(4) - Les axiomes.
مبادی.
[مُ] (ع ص) آشکاراکننده. اسم فاعل از مبادات که به معنی آشکارا کردن است. (غیاث). و رجوع به مباداة شود.
مباذأة.
[مُ ذَ ءَ] (ع مص) با یکدیگر فحش گفتن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). بد زبانی با یکدیگر کردن. مفاحشه. با یکدیگر فحش گفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مباذرة.
[مُ ذَ رَ] (ع مص) اسراف کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مباذل.
[مَ ذِ] (ع اِ) جِ مبذله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جِ مِبذَل و بِذلَة. یقال خرج علینا فی مباذله؛ ای فی ثیابه الرثة. (اقرب الموارد).
مباذنة.
[مُ ذَ نَ] (ع مص) فروتنی نمودن. || اقرار کردن و شناختن و دانستن چیزی را. (از ناظم الاطباء).
مباذة.
[مُ باذْ ذَ] (ع مص) پیشی گرفتن. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مبار.
[مَ / مُ] (اِ) رودهء گوسفند باشد که آن را از گوشت و برنج و مصالح پر کنند و پزند و به عربی عصیب گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). رودهء گوسفند یا بز باشد که با برنج و قیمه آغنده بپزند و آن را به تازی عصیب خوانند. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). حسرة الملوک. مومبار. حسیبک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یک نوع طعامی که از رودهء گوسپند پر کرده از گوشت و برنج و مصالح سازند. (ناظم الاطباء). چرب روده. چرغند. جگر آکند. عصیب. (فرهنگ فارسی معین) :
در مقابل چه بود دنبهء گرد و فربه
در عقب ذکر مبار است تو ظاهر خوشدار.
بسحاق اطعمه.
اگر چه دنبه به دیگ مقیل باشد خوار
مبار نیز چنین محترم نخواهد ماند.
بسحاق اطعمه.
توان فروختن از بهر خوردنی دستار
ولی بسر که تواند مبار پیچیدن.
نظام قاری (دیوان چ استانبول ص103).
رجوع به مبا شود.
مبار.
[مَ / مَ بارر] (ع اِ) جِ مبرت. عطایا بخشش ها. (فرهنگ فارسی معین) : تحف و مبار فراوان فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص273). و در جملهء تحف و مبار که بدو فرستاد ده سر اسبان تازی بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص221). و هر سال از مبار آن دیار و متاع آن بقاع به خزانه می فرستد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص321). عزالدین حسین خرمیل را به انواع اصطناع و اسالیب مبار قضای حق او را مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). و از جانب سلطان به انواع مبار انعامات بسیار اختصاص یافت. (جهانگشای جوینی).
مبارا.
[مُ] (از ع، اِمص) در اصل مبارات بود، به معنی بیزاری زوجین از یکدیگر. (غیاث) (آنندراج). مخفف مباراة عربی. (فرهنگ فارسی معین) :
گر دم خلع و مبارا میرود
بد مبین ذکر بخارا میرود.مولوی.
و رجوع به مبارات و مباراة شود.
مبارات.
[مُ] (ع مص) برابری و نبرد کردن با کسی در کاری. همچشمی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پلنگ کبر او که با شیر فلک مبارات می کرد بر دست روباه مکر و خدیعت روزگار گرفتار آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص164). عدد رؤوس ایشان با اقطار باران نیسان مبارات می نمود. (جهانگشای جوینی). و الحق بروج آن با فلک البروج در مبارات آمده. (جهانگشای جوینی). بعد از این ترا از ممارات و مبارات کشتی معاف داشتم. (جهانگشای جوینی). رجوع به مباراة شود. || (اصطلاح فقهی) نوعی طلاق است مانند طلاق خلع و اختلاف آن با خلع آن است که او در مبارات کراهت از دو طرف است. یعنی زن و مرد هر دو مایل بزندگی با هم نیستند در صورتی که در طلاق خلع زن از مرد کراهت دارد و دیگر اینکه در طلاق خلع مالی را که زن به شوهر می بخشد جائز است عین مهر باشد یا کمتر و یا بیشتر از آن، و در طلاق مبارات مال نباید زائد بر مهر باشد.
مباراة.
[مُ] (ع مص) (از «ب رء») با هم جدا گردیدن و با زن صلح کردن بر جدائی. (منتهی الارب). صلح کردن با زن خود بر جدائی و تفریق. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی دوم مبارات شود.
مباراة.
[مُ] (ع مص) (از «ب ری») برابری و نبرد نمودن با کسی در کاری. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به معنی اول مبارات و مبارأة شود.
مبارأة.
[مُ رَ ءَ] (ع مص) برابری و نبرد نمودن. (آنندراج). معارضه کردن و پیشی گرفتن. (از ناظم الاطباء). || صلاح کردن با زن خود بر جدائی. (آنندراج). مفارقت کردن و از وی جدا شدن. مصالحه کردن با زن بر جدائی. (از ناظم الاطباء).
مبارد.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مِبرَد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبرد شود.
مباردی.
[مَ رِ] (اِخ) محمد بن خداداد، مکنی به ابوبکر. وی فقیه حنبلی بود و از ابی الخطاب محفوظ بن احمدالکلوذانی فقه آموخت و از ابی الخطاب نصربن احمدالبطر و ابی عبدالله النعالی و جز آنان حدیث شنید و ابوسعد سمعانی از وی حدیث شنیده است. (از لباب الانساب ج 2 ص93).
مبارز.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مَبرَز. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبرز شود.
مبارز.
[مُ رِ](1) (ع ص) آنکه با کسی به جنگ بیرون آید و آن سپاهی باشد. این صیغهء اسم فاعل است از مبارزة که به معنی بیرون آمدن باشد در جنگ به مقابلهء حریف. (آنندراج) (از غیاث). یل. نبرده. (از فرهنگ اسدی). هر دو نفر دلاور که از دو صف لشکر مقابل و روبروی هم بیرون آیند و با یکدیگر نبرد کنند. هر دلاوری که آمادهء جنگ شود و از صف سپاهیان بیرون شده و از سپاه مقابل دیگری را برای کارزار طلب کند. پهلوان. بهادر. غازی. دلیر. دلاور و شجاع. (ناظم الاطباء). جنگجو. جنگاور. رزمنده. ج، مبارزین، و مبارزان : و این مردمانند که طبع ددگان دارند درشت صورتند و کم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز و جنگ کن. (حدود العالم).
به چابکی برباید کجا نیازارد
ز روی مرد مبارز به نوک پیکان خال.
منجیک.
مبارز گزین کن ز لشکر همین
ز جنگ آوران و سواران کین.فردوسی.
چو بشنید لشکر ز افراسیاب
همان ده مبارز بکردار آب.فردوسی.
مبارز دو رخ بر دو سوی دو صف
ز خون جگر بر لب آورده کف.فردوسی.
ای فریدون ظفر و رستم دل
ای مبارزشکر و گردربای.فرخی.
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عسجدی(2).
و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد و مبارزان و اعیان یاری دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص244). امیر محمود پسر خلف با سواران سخت گزیده و مبارز و آسوده ناگاه از کمین برآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص203). پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس که از لشکر باز گردد میان دو نیم کنند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص351).
شیر مبارزی که سرشته ست روزگار
اندردل مبارز مردان مهابتش.
ناصرخسرو (دیوان ص215).
مبارزان سپاه شریعتیم و قران
از آنکه شیعت حیدر سوار کرّاریم.
ناصرخسرو.
زانم به فعل صافی کاندر دین
بر سیرت مبارز صفینم.ناصرخسرو.
و یکی بود از مقدمان عرب نام او سواربن همام العبدی و مردی معروف مبارز بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص114).
راهی بریده ام که درختان او زخار
همچون مبارزانی بودند باحراب.
مسعودسعد (دیوان ص41).
آن سهم(3) کاردان مبارز که مثل او
این دهر یک مبارز و یک کاردان نداشت.
مسعودسعد (دیوان ص77).
خود نیست دولت را گزیر از مهر خاقان الکبیر
آری مبارز بارگیر از بهر میدان پرورد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص456).
آتش حرب سوزان شد و مبارزان هر دو صف چون زنبور بهم برجوشیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص351).
در دست مبارزان چالاک
شد نیزه بسان مار ضحاک.نظامی.
قومی چو دریا کف زنان، چون موجها سجده کنان
قومی مبارز چون سنان، خونخوار چون اجزای ما.
مولوی.
سایه پرورده را چه طاقت آن
که رود با مبارزان بقتال.سعدی.
مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند
ترا چه شد که همه قلب دوستان شکنی.
سعدی.
- مبارزافکن؛ پهلوان. نیرومند. که رزمنده ای را به زانو درآورد. که بر زورمندی غلبه کند :
زن گر چه بود مبارز افکن
آخر چو زن است هم بود زن.نظامی.
(1) - این کلمه در ناظم الاطباء به فتح اول ضبط داده شده است.
(2) - این شعر در یادداشت دیگری به خط مرحوم دهخدا بنام عنصری ضبط شده و در لغت فرس اسدی چ اقبال هم به هر دو نسبت داده شده است.
(3) - ظ: شهم.
مبارزات.
[مُ رَ / رِ] (ع اِ) جِ مبارزه و رجوع به مبارزه شود.
مبارزالدین.
[مُ رِ زُدْ دی] (اِخ) محمد بن مظفر. مؤسس سلسلهء آل مظفر در فارس و کرمان و کردستان. او از اخلاف «غیاث الدین حاجی» حکمران میبد از... ایلخانان بود. مبارزالدین در سال 713 پس از غیاث الدین در میبد جای پدر را گرفت، و پس از سلطان ابوسعیدخان به مأموریتهای مهم دیگر نیز نایل آمد، و در 741 بر کرمان مستولی شد و پس از جنگها با شیخ ابواسحاق اینجو در 754 شیراز و کلیهء فارس بگرفت و در 758 اصفهان را متصرف گشت. و آنگاه به آذربایجان حمله برد و تا شمال تبریز پیش راند. پسران وی او را در سال 759 خلع و از حلیهء بصر عاری کردند و او پس از زمانی کوتاه در محبس بمرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تاریخ عصر حافظ ج1 ص63 و 64، 206، 217، 446 و تاریخ ادبیات ادوارد براون ج3 صص178 - 181 و ص259، 303 - 305 و 380 - 343 و حبیب السیر و تاریخ رشیدی ص198 و سبک شناسی ج3 صص213 - 215 و لباب الالباب ج1 ص360 و تاریخ گزیده ص613، 616، 619، 620، 624، 625، 682، 690 شود.
مبارزت.
(1) [مُ رَ / رِ زَ] (از ع، اِمص) جنگ و کارزار. (غیاث). رزم و جنگ و نبرد. (ناظم الاطباء) : چون جنگ قائم شد... فور،(2)اسکندر را به مبارزت خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص90). کمات جنود... در مبارزت آمدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص193).
- مبارزت کردن؛ رزم کردن. (ناظم الاطباء).
(1) - از «مبارزة» عربی. و رجوع به مبارزة شود.
(2) - ملک هندوستان.
مبارزوار.
[مُ رِزْ] (ق مرکب) چون مبارز. همچون مبارز. دلیر. رزمجو. بی باک و چالاک :
بر اسب توبه سواره شوم مبارزوار
بس است رحمت ایزد فراخ میدانم.سوزنی.
مبارزة.
[مُ رَ زَ] (ع مص) از میان صف بیرون آمدن برای حرب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). با کسی به جنگ بیرون شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). مبارزه. مبارزت. بیرون آمدن از میان صف برای جنگیدن. || کارزار کردن. جنگیدن. || (اِمص) محاربة. ج، مبارزات.
- مبارزه کردن؛ کارزار کردن. جنگیدن.
مبارزه.
[مُ رَ زَ / رِ زِ] (از ع، اِمص) از مُبارَزَة عربی. رجوع به مادهء بعد شود.
مبارزی.
[مُ رِ] (حامص) عمل «مبارز». جنگجویی : دیگری گفت سبکتکین به مبارزی و مروت و سخاوت... از همه مقدم تر است. (سیاست نامه، از فرهنگ فارسی ایضاً). و سپاهسالاری بود که به مبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامهء ابن البلخی ص102).
مبارک.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مَبرَک که خفتنگاه شتر باشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مبارک.
[مُ رَ] (ع ص) برکت کرده شده. (آنندراج) (غیاث) (ترجمان القرآن). با برکت. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 چ 2 ص231). برکت داده شده. و قوله تعالی : و جعلنی مبارکاً أین ما کنت (قرآن، 19/32)؛ ای نفاعاً. (ناظم الاطباء): گفت [ مأمون ] ای امام [ رضا ] آن نخست دستی بود که بدست مبارک تو رسید؛ من آن چپ را راست نام کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص137). مردم به رباطها [ و ]جایهای مبارک همی شدند و دعا همی کردند مگر که فرج یابند از جور ایشان. (تاریخ سیستان). || صفتی که به ماه رمضان دهند: رمضان المبارک. این کلمه را صفت آرند برای ماه رمضان. رمضان المبارک. ماه مبارک رمضان. و گاه ماه مبارک گویند و رمضان اراده کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || از جمله سی و دو نام قرآن یکی مبارک است که حق تعالی فرمود. کتابٌ أنزلناه الیک مبارک(1). (نفایس الفنون) : و هذا کتاب انزلناه مبارک مصدق الذی بین یدیه. (قرآن 6/92). || بزرگ کرده شده. (آنندراج) (غیاث).
- حضور مبارک؛ در خطاب به امیران و بزرگان استعمال کنند؛ این بنده را عرایضی است که تقدیم حضور مبارک می شود.
- خاطر مبارک؛ چون از ذهن و خاطر شاه و بزرگان یاد کنند چنین تعبیر آرند : داعیهء تعمیر بیلقان از خاطر مبارک سر بر زده... (ظفرنامهء یزدی).
- لفظ مبارک؛ در مقام تعظیم چون از سخن بزرگی یا شاهی یاد کنند این صفت را افزایند :چنانکه گاهگاه بر لفظ مبارک راندی که یک حد ملک ما سپاهان است و دیگر ترمد. (کلیله و دمنه).
|| خجسته. (آنندراج) (غیاث). همایون. (مفاتیح) (اوبهی). فرخنده. (صحاح الفرس). قدوس. (منتهی الارب). فرخ. فرخنده. میمون. یامن. ایمن. یمین. شگون. بفال نیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خجسته. میمون و کامران و با سعادت و بختیار نیک بخت و با طالع و با برکت و خوش خبر. (ناظم الاطباء) :
ای خسرو مبارک یارا کجا بود
جایی که باز باشد پرید ماغ را.دقیقی.
غلیواج از چه میشوم است از آنکه گوشت برباید
همای ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد.
عنصری.
در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص384).
بر کس آزار من مبارک نیست
اینقدر دیده ام ز طالع خویش.خاقانی.
عید مبارک است گران پای بخت شاه
چون شاهدان ز خون عدو پر حنا شود.
خاقانی؟ (از یادداشت لغت نامه).
و اثر غضب در ناصیهء مبارک او ظاهر گشت. (سندبادنامه ص76). و آن چندان مساعی حمید و... که ملوک این خاندان مبارک راست. (سندبادنامه).
راه یقین جوی ز هر حاصلی
نیست مبارک تر از این منزلی.نظامی.
هست ما را بفر تارک او
همه چیز از پی مبارک او.نظامی.
نیست مبارک ستم انگیختن
آب خود و خون کسان ریختن.نظامی.
در پس هر گریه آخر خنده ای است
مرد آخربین مبارک بنده ای است.مولوی.
ای مبارک خنده اش کو از دهان
مینماید دل چو در از درج جان
نامبارک خندهء آن لاله بود
کز دهان او سواد دل نمود.مولوی.
خطیب اندرین لختی بیندیشید و گفت این مبارک خواب است که دیدی. (گلستان، کلیات چ مصفا ص85). پادشاه را مبارک نباشد چنین شخصی را هلاک کردن. (المضاف الی بدایع الازمان).
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.حافظ.
- مبارک پا؛ مبارک پی. خوش قدم. نیکوپی. با برکت : گفت او را بر مال و شتر من وکیل گردان که او مبارک پا است. (قصص الانبیاء ص215). و رجوع به مبارک پی شود.
- مبارک پی؛ خوش قدم. میمون النقیبه. خجسته پی. فرخ پی. فرخنده پی. نیک پی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خسرو مشرق و مغرب ملک روی زمین
شاه مسعود مبارک پی مسعود اختر.فرخی.
و رجوع به مبارک پا شود.
- مبارک حضور؛ فرخنده روی. خجسته دیدار :
شنیدم که مردی مبارک حضور
به نزدیک شاه آمد از راه دور.سعدی.
- مبارک خبر؛ که خبر خوش دهد. خوش خبر :
الا ای همای همایون نظر
خجسته سروش مبارک خبر.حافظ.
- مبارک دم؛ خوش نفس. نیکودم. مسیحانفس. که بیماران را به دعا شفا دهد :
در این شهر مردی مبارک دم است
که در پارسایی چو اویی کم است.سعدی.
گهی مادرش گفته ام مریم است
که چون ابن مریم مبارک دم است.
نزاری قهستانی.
- مبارک رو؛ خوش سیما. نیکورو :
مبارک رویم اما در عماری
مبارک بادم این پرهیزکاری.نظامی.
عروسی را که پروردم به جانش
مبارک روی گردان در جهانش.نظامی.
- مبارک سخن؛ نیکوسخن. خوش گفتار :
ای مبارک سخنی کز سخن و برکت او
رادمردان را بر سنگ بروید شمشاد.فرخی.
- مبارک فال؛ خجسته فال. (ناظم الاطباء). خوش عیش. گشاده روی و مرد مبارک فال. (منتهی الارب). خجسته. سعید :
چون بدین طالع مبارک فال
رفت بر تخت شاه خوب خصال.نظامی.
- مبارک لقا؛ خوش سیما. خجسته :
ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقایی بلند اختری.منوچهری.
- مبارک مرده ای آزاد کردن؛ کنایه از محروم نکردن است که اگرچه به وعدهء خلف باشد. (گنجینهء گنجوی) :
اسیری را به وعده شاد می کن
مبارک مرده ای آزاد می کن.
نظامی (از گنجینهء گنجوی).
یعنی بندهء مبارک نامی که نزدیک مردن است آزاد کن. (گنجینهء گنجوی).
- || در جهانگیری است که در ایام جاهلیت برای صحت مریض جانوری را گرد سرش گردانده سر میدادند و این عبارت کنایه از آن است که در فرهنگ سید علیه الرحمه بمعنی کار بی ماحصل کردن و اصل قضیه این است که مردی غلامی داشت مبارک نام که شب و روز او را در شکنجه میداشت چون او بمرد گفت مبارک را آزاد کردم و این مثل گردید. خواجه نظامی در خسرو شیرین گوید :
به عشوه عاشقی را شاد می کن
مبارک مرده ای آزاد می کن.
(از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی).
دل سرو از خرامی شاد کردی
مبارک مرده ای آزاد کردی.
میرزاجلال اسیر (از آنندراج).
- مبارک نفس؛ مبارک دم. نیکودم. خوش نفس. خجسته گفتار. که دم و گفتار فرخنده دارد : گفت تو پادشاهی و پادشاه زاده وزیری باید وزیرزاده و مبارک نفس. (تاریخ بخارا).
سخت مبارک نفس است این صبا
یک نفس و اینهمه تأثیربین.
جمال الدین عبدالرزاق.
چنین بلبلی در گلستان او
مبارک نفس باد برجان او.نظامی.
بگفت ای جلیس مبارک نفس
نخوردم به حیلتگری مال کس.سعدی.
جهاندار گفت ای مبارک نفس
نماند خرد چون درآید هوس.امیرخسرو.
- مبارک نهاد؛ مسعود و پاکیزه سرشت. (ناظم الاطباء). خوش طینت. نیکونهاد :
یکی هاتف از غیبش آواز داد
که ای نیک بخت مبارک نهاد.سعدی.
به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد.سعدی.
الا ای بزرگ مبارک نهاد
جهان آفرینت نگهدار باد.سعدی.
|| نامی است که بیشتر بندگان را می نامند. (ناظم الاطباء). نامی است از نامهای مردان مخصوصاً غلامان زر خرید، خاصه سیاهان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به مزاح به کسی که گوید مبارک باشد، گویند مبارک غلام شماست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در طب، جید. سلیم(2). مقابل ردی(3). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ) کوفت. آتشک. سیفلیس. رجوع به «حب افرنجی» در همین لغت نامه شود.
(1) - قرآن 38/29.
(2) - Benin.
(3) - Malin.
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن ابی الکریم رجوع به «ابن اثیر» و معجم الادباء چ مصر جزء 17 ص71-77 شود.
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن ابی طالب معروف به ابن دهان. رجوع به ابن دهان شود.
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن احمدبن زیدبن محسن معروف به شریف حسنی. وی از امراء مکه و بمدت دو سال از 1132 تا 1134 والی آنجا بود. پس به یمن رفت و در همانجا به سال 1140 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص831).
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن احمدبن مبارک بن موهوب اللخمی. معروف به ابن المستوفی الاربلی، مکنی به ابوبرکات معروف به شرف الدین (564-637) مورخ و از علمای حدیث و لغت وادب بوده است. وی مردی جلیل القدر بوده است و در اربل بدنیا آمد. در آنجا بدواً والی بود و سپس به وزارت رسید، و در موصل درگذشت. او راست: تاریخ اربل در چهار جلد. النظام در شرح شعر متنبی و ابی تمام در ده جلد. همچنین او را دیوان شعری است. رجوع به روضات الجنات ص685 و اعلام زرکلی ج3 ص831 و ابوالبرکات و ابن مستوفی شود.
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن حسن بن احمدبن علی بن فتحان منصور شهرزوری، مکنی به ابوالکرم، مقری و در قراآت سرآمد و عالم بود وی در بیست و دوم ذی الحجه سال 550 درگذشت و در «دکهء بشرحافی» در باب حرب بغداد دفن شده است. او راست: کتاب مصباح فی القراآت. و وی را روایات عالیه است. وی حدیث را از ابی الفضل احمدبن حسن جیرون الامین و غیره نقل کرده است. (از معجم الادباء چ مصر ج 17 ص52).
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن سعید بن حمامی مؤدب. وی از مردم بغداد است. او مکتبی برای کودکان داشت و مردی فاضل و ادیب بود و خطی خوش داشت. در 580 هجری درگذشته است. (از معجم الادباء چ مصر ج 17 ص53).
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن شراره مکنی به ابوالخیر، طبیب و از نویسندگان. وی در حلب متولد شد و هم بدانجا نشأت یافت. چون دولت ترک بدانجا رسید به انطاکیه و سپس به صور رفت و در آنجا ماند تا درگذشت. او راست: کتاب «تاریخ» که حوادث ایام خود را در آن ذکر کرده. و «جرائد» که پیش مردم حلب مشهور است. در این کتاب راجع به خراج و درآمد ضیاع سخن رفته است. (از اعلام زرکلی ج3 ص831).
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) (1254 - 1334 ه . ق.) ابن صباح بن جابربن عبدالله بن صباح از اهل عنزة است که به امارت کویت رسید و در آنجا حکومت مستقل ایجاد کرد. مدرسة المبارکة که در کویت بنام او نام گذاری شده از آثار او است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص832).
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن طباح. رجوع به ابومحمد شود.
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن عبدالرحمن رجوع به برک بن عبدالله و تاریخ گزیده صفحات 197 و 198 و مجمل التواریخ و القصص صفحات 292 و 293 شود.
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن فاخربن محمد بن یعقوب مکنی به ابوالکرم نحوی. در سال 448 متولد شد و در ذی القعده 550 درگذشته است. وی را در باب حرب دفن کرده اند. از ابی الطیب طبری و جوهری و غیرهما استماع حدیث کرده است و به لغت و علم و نحو تسلط داشت. او راست: کتاب المعلم فی نحو. کتاب نحوالعرب. کتاب شرح خطب ادب الکاتب. (از معجم الادباء ج 17 ص54).
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن فضاله مکنی به ابوفضاله رجوع به همین کلمه و سیرهء عمر بن عبدالعزیز و عیون الاخبار و تاریخ الخلفا و الاوراق صولی و عقدالفرید شود.
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن کامل بن علی مقلد نصربن منقذ کنانی (526 - 582 ه . ق.)، ملقب به سیف الدوله مجدالدین. از امراء دولت صلاحیه مصر بود. وی در قلعهء شرزید به دنیا آمد و با توران شاه به یمن رفت و نایب مناب او در زبید شد. آنگاه به دمشق و سپس به مصر رفت. گفته شده است که سلطان صلاح الدین عده ای از طرفداران وی را کشت آنگاه او را بسال 577 هجری حبس کرد و معادل هزار دینار از او گرفت، سپس او را آزاد کرد. وی بقیهء عمر را با عزت و حرمت زیست و شعرا در مدح او مدیحه ها گفته اند. وی در قاهره درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص832).
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن مبارک بن سراج زاهد. رجوع به ابن تعاویذی ابومحمد شود.
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن المبارک بن سعید، ملقب به وجیه الدین ابن دهان واسطی. عالم نحوی (532 - 612 ه . ق.). در اوسط متولد شد و به بغداد درگذشت و به ترکی و فارسی و رومی و حبشی و زنگی به صراحت سخن میگفت. او راست کتابی در نحو و شعر. (از اعلام زرکلی چ 2، ج6 ص152).
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن مبارک بن مبارک. مکنی به ابوطالب وی مردی فقیه شافعی و فاضل و زاهد و پرهیزگار بود، و در حسن خط خاصه در قلم ثلث همانند نداشت. در نهم صفر سال 585 ه .ق. درگذشت. (از معجم الادباء ج 17 ص56-57). رجوع به غزالی نامه ص139 شود.
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن محمد بن محمد بن عبدالکریم الشیبانی جزری. رجوع به ابن اثیر و مبارک بن ابی الکریم و معجم الادباء ص238 و اعلام زرکلی ج1 ص832 و نامهء دانشوران ج1 ص635 شود.
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) ابن المستنصر. مکنی به ابوالمناقب و ملقب به امیر صغیر. سومین پسر مستنصر خلیفهء عباسی. (تجارب السلف ص355).
مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) اول و ثانی میران. مبارک اول و ثانی دو تن از خاندان سلاطین خاندیش که اولی در سال 844 و دومی در 942 حکومت کرده است. (طبقات السلاطین ص284-285).
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) قریه ای است بشمال تهران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از قرای بلوک شمیران در شرق. دهی است از بخش شمیران که در شهرستان تهران واقع است و 258 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان رشت که 632 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک است، که 273 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش کوچصفهان شهرستان رشت است که 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 2).
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان گاودول است که در بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع شده است و 1054 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان بخش قیروکارزین است که در شهرستان فیروزآباد واقع است و 1002 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان خیر بخش اصطهبانات است که در شهرستان فسا واقع است و 374 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان آورزنان است که در شهرستان ملایر واقع است و 444 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان حاجیلو است که در بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان واقع است و 220 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان پرتاج است که در شهرستان بیجار واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان «کرزان رود» است که در شهرستان تویسرکان واقع است، و 969 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان شاخنات است که در بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع است. و 216 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان قنوات است که در بخش مرکزی شهرستان قم واقع است. و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مبارک آباد.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان اشیان است که در شهرستان اصفهان بخش فلاورجان واقع است و 508 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
مبارک آباد بهشتی.
[مُ رَ دِ بِ هِ] (اِخ)دهی از دهستان غار است که در بخش ری شهرستان تهران واقع است. و 337 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مبارک آباد کله رش.
[مُ رَ دِ کَلْ لَ رَ](اِخ) دهی از دهستان ییلاق است، که در بخش حومهء شهرستان سنندج واقع است، و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مبارک آباد ویله.
[مُ رَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان خرم رود است که در شهرستان تویسرکان واقع است، و 232 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مبارک الجزری.
[مُ رَ کُلْ جَ] (اِخ) رجوع به ابن اثیر و مبارک بن محمد بن عبدالکریم شود.
مبارک الله.
[مُ رَ کُلْ لاه] (اِخ) مؤلف مرآت خیال وی را سخت ستوده و از او است:
این رفیقان به رنج شادی من
همدم عیش و نامرادی من
ساقی و ساغر و شراب منند
در شب تار ماهتاب منند
تحفهء بلبلان این باغ است
لاله ایم و ز ما همین داغ است.
(مرآت الخیال ص307 و 308).
مبارک باد.
[مُ رَ] (جمله دعایی) یعنی خدا برکت دهاد و افزونی دهاد. (ناظم الاطباء). خجسته باد. فرخنده باد : ابوالمظفر گفت مبارک باد خلعت سپهسالاری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص365). امیر گفت، مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص381). مبارک باد بر تو و بر ما این خلعت سپاهسالاری ری و عراق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص266).
مبارک رویم اما در عماری
مبارک بادم این پرهیزگاری.نظامی.
چنین نزلی که یابی پرمعانیش
مبارک باد بر جان و جوانیش.نظامی.
حافظ شب هجران شد روز خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی.
حافظ.
|| (اِ مرکب) تهنیت و دعای خیر. (ناظم الاطباء). تهنیت. شادمانی :
خرم امروز که جان میرود اندرطلبت
تا بیایند عزیزان به مبارکبادم.حافظ.
تا شدم حلقه بگوش در میخانهء عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم.حافظ.
مبارکباد دادن.
[مُ رَ دَ] (مص مرکب)تهنیت گفتن. (از آنندراج) :
وصل جانان ظاهراً نزدیک شد کامشب دلم
میدهد هر لحظه از شادی مبارکباد من.
حکیم زلالی (از آنندراج).
مبارکباد کردن.
[مُ رَ کَ دَ] (مص مرکب)مبارکباد گفتن. تهنیت گفتن :
تا تو ای دلبر به شاگردی کله دوزی شدی
کرد بر استاد تو دولت مبارکباد تو.سوزنی.
دلم باردگر لاف غلامی میزند جایی
بیا ای غم به مرگ نو مبارکباد کن ما را.
امیرشاهی سبزواری (از آنندراج).
مبارکباد وصلم گو مکن چرخ
که عید ماتمی را تهنیت نیست.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
شوق طوفان خیز اشکی در کنار دیده ریخت
آسمان بر هجر(1) جانسوزی مبارک باد کرد
واله هروی (از مجموعهء مترادفات ص319).
(1) - ن ل: خیز.
مبارکباد گفتن.
[مُ رَ گُ تَ] (مص مرکب)تهنیت و نیایش گفتن. (ناظم الاطباء). تهنیت گفتن. (مجموعهء مترادفات ص319) : امیر مسعود مبارکباد گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص155). تا حضرت والدهء ایشان را مبارکباد گویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص83).
چون مبارکباد گویم روز او را شک مکن
کاسمان آمین کند وقت مبارکباد او.خاقانی.
بر آن تخت مبارک شد چو شیران
مبارکباد گفتندش دلیران.نظامی.
مبارک ترکی.
[مُ رَ کِ تُ] (اِخ) نام ترکی از موالی بنی عباس و قلعهء مبارکیة بنا کردهء او است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و غلامش مبارک ترکی شهرستان دیگری ساخت و مبارک آباد خواند. (نزهة القلوب ص57). رجوع به مبارکیه شود
مبارک خواجه.
[مُ رَ خوا / خا جَ] (اِخ)ششمین خاقان آق اردو در دشت قبچاق شرقی. از خاندان اردا که از 720 تا 745 حکومت کرده است. (از طبقات السلاطین ص200 و 201).
مبارک خواجه.
[مُ رَ خوا / خا جَ] (اِخ)رکن الدین. از دومین حکام قراختائیان کرمان که از 632 تا 650 حکومت کرده است. (تاریخ مغول ص409).
مبارک داشتن.
[مُ رَ تَ] (مص مرکب)پسندیدن. دوست داشتن : ایشان آنجا بدان سبب ماند که زمین داور را مبارک داشتی. (تاریخ بیهقی).
مبارکشاه.
[مُ رَ] (اِخ) آخرین فرزند از خاندان عباسی که پسر کوچکتر مستعصم خلیفهء عباسی بود او را [ مبارکشاه را ] هلاکو به زوجهء خویش بخشید و زوجهء هلاکو اورا به خواجه نصیرالدین سپرد و خانی مغولی به او دادند و به این ترتیب دولت پانصد و بیست و پنجساله عباسی برافتاد. (تاریخ مغول تألیف عباس اقبال ص185). و رجوع به تاریخ ادبیات صفا ج 3 ص5 و 121 شود.
مبارکشاه.
[مُ رَ] (اِخ) مداح ایبک بوده است. این شعر از اوست:
چون بحمل شد زحوت، خسرو سیارگان
لشکر نوروز شد، منتشر اندرجهان
تا گل سوری نمود در بر سوری لباس
ساری سیری نیافت هیچ ز بانگ و فغان
نطق سرایان بباغ پهلوی گل عندلیب
همچو مبارک شه است پیش جهان پهلوان
ایبک اتابک که نیست در همه عالم چنو
ترک همایون نسب گرد مبارک نشان.
(از بدایع الازمان فی وقایع کرمان ص77).
مبارکشاه.
[مُ رَ] (اِخ) دومین از سلاطین شرقی جونپور که از 802 تا 803 حکومت می کرده است. (طبقات السلاطین ص278).
مبارکشاه.
[مُ رَ] (اِخ) محمد بن منصوربن سعیدبن ابوالفرج، ملقب به مبارکشاه مشهور به فخر مدبر. از نویسندگان معروف اوایل قرن هفتم ه . ق. است. نیای او ابوالفرج خازن بنابر آنچه مبارکشاه خود گفته در خدمت سلطان ابراهیم بن مسعود غزنوی (451 - 492 ه . ق.) مقام و مرتبهء خاص و در امور مختلف تصرف داشته؛ و مبارکشاه مدعی است که ابومسلم خراسانی از اسلاف وی بوده است. ذکر این نکته لازم است که نباید این مبارکشاه غوری معروف به فخر مدبر را با فخرالدین مبارکشاه بن حسین مرورودی اشتباه کرد. از فخر مدبر، یعنی مبارکشاه غوری اثرهای زیرین در دست است: 1- بحرالانساب که مبارکشاه آن را بنام سلطان معزالدین محمد بن سام فراهم آورده است. 2- آداب الملوک و کفایة المملوک. 3- آداب الحرب و الشجاعة که مبارکشاه آن را بنام شمس الدین التتمش مذکور نوشته. (از تاریخ ادبیات دکتر صفا ج 3 ص1167. الی 1170).
مبارکشاه.
[مُ رَ] (اِخ) هفتمین از خاندان اولوس جغتای (ماوراءالنهر) که در سال 644 حکومت میکرده است. و رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص215 شود.
مبارکشاه.
[مُ رَ] (اِخ) ابن الاعز السجزی. شاعری معاصر عوفی است. وی در لباب الالباب او را ستوده و این قطعه را که در حق سیدالوزرا گفته آورده است:
نصیرالدین که فراش سعادت
خیام احتشامش بر فلک زد
امل را بعد تحصیلات سیری
بعون همت او شد یکی صد.
و نیز او راست:
گیرم که ز شه اطلس و اکسون ستدی
زر از دو هزار سرخ افزون ستدی
ای مرکب نمرود، تو از فرعونی
کو جو ندهد به اسب خر چون ستدی.
ای سنجر سخن ز خراسان دولتی
در پنج آب محنت برغز چه میکنی
پیش جماعتی که ندیده ست بخلشان
سردرسر کلاه به قندز چه می کنی؟
(از لباب الالباب چ سعید نفیسی ص489 و 490).
مبارکشاه.
[مُ رَ] (اِخ) ابن حسین مرورودی. عوفی اورا به فضل و کرم و بخشش ستود. او راست:
دست صبا برگشاد روی عروس بهار
بر سر او چشم ابر کرد ز ژاله نثار
برق برآورد تیغ رعد فرو کوفت کوس
سرو علم برفراخت لشکر گل شد سوار.
و رجوع به لباب الالباب چ سعید نفیسی ص113 شود. دکتر صفا در جلد سوم تاریخ ادبیات آرد: که فخرالدین مبارکشاه مرورودی بسال 606 در گذشته و از رجال عهد سلاطین غوری و ساکن درگاه آنان بوده و دارای منظومه ای است در ذکر نسب سلاطین غوری به بحر متقارب که منهاج سراج دربارهء آن شرحی مستوفی داده. و رجوع به تاریخ ادبیات دکتر صفا ج 3 ص1168 شود.
مبارکشاه.
[مُ رَ] (اِخ) ثانی. معزالدین از خاندان سلاطین سادات دهلی که در 824 ه . ق. حکومت می کرده است. (طبقات سلاطین اسلام ص269).
مبارکشاه.
[مُ رَ] (اِخ) غزنوی مشهور به فخر قواس. (فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار ج2 ص214). از نویسندگان و شاعران بزرگ که در زمان علاءالدین محمد، ملقب به سکندر ثانی (695 - 716) میزیسته است. (از تاریخ ادبیات دکتر صفا ج3 ص24).
مبارکشاه.
[مُ رَ] (اِخ) فخرالدین از مداحین سلطان غیاث الدین غوری بود و مدخل منظوم از منشآت او است. (تاریخ گزیده ص825). او راست:
بر آفتاب زلف تو تا سایه گستر است
این دل که هست ذره ز عشقت برآذر است
در زلف سایه وار تو بر آفتاب روی
دلها چو ذره های «ذریره» معطر است
ذره است این دل و رخ رخشانت آفتاب
عشق چنان رخی به چنین دل چه درخور است
در تیغ آفتاب زد این دل چو ذره دست
آری دلم به دولت عشقت دلاور است
ماندم عجب ز صورت چون آفتاب تو
کاندردلی چو ذرّه چگونه مصور است
در پیش آفتاب جمال تو بی شمار
مانند ذره، از دل سرگشته لشکرست.
(از المعجم فی معاییر اشعار العجم چ دانشگاه ص385). و رجوع به تاریخ گزیده ص825 شود.
مبارکشاه.
[مُ رَ] (اِخ) فخرالدین از سلاطین بنگالهء شرقی که از 739 تا 750 ه . ق. حکومت کرده است. (طبقات السلاطین ص276).
مبارکشاه.
[مُ رَ] (اِخ) قطب الدین از سلاطین خلجی دهلی که در 716 حکومت می کرده است. (طبقات سلاطین اسلام ص268).
مبارکة.
[مُ رَ کَ] (ع مص) برکت دادن خدای کسی را. (آنندراج). برکت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از ناظم الاطباء).
مبارکة.
[مُ رَ کَ] (ع ص) مؤنث مبارک. ج، مبارک. (ناظم الاطباء). تأنیث مبارک : انا انزلناه فی لیلة مبارکة. (قرآن 44/3).
- لیلة المبارکة؛ شب نیمهء شعبان. شب برات. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
|| گندم دراز خوشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || طیبه. مقابل ردیه: سورهء مبارکة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مبارکه.
[مُ رَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان ریوند است که در بخش حومهء شهرستان نیشابور واقع است و 162 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
مبارکه.
[مُ رَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان بیضا است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
مبارکه.
[مُ رَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان کرون است که در بخش نجف آباد شهرستان اصفهان واقع است و 508 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
مبارکه.
[مُ رَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان پشتکوه است که در بخش تفت شهرستان یزد واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
مبارکه.
[مُ رَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش بافق است که در شهرستان یزد واقع است و 320 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
مبارکه.
[مُ رَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان برزاوند است که در شهرستان اردستان واقع است و 209 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
مبارکه.
[مُ رَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان جرقویه است که در بخش حومهء شهرستان شهرضا واقع است و 298 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
مبارکه.
[مُ رَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان «هرات مروست» است که در بخش شهر بابک شهرستان یزد واقع است و 132 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
مبارکه.
[مُ رَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان اشیان است که در بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع است و 6288 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
مبارکی.
[مُ رَ] (حامص) برکت و تهنیت و میمنت و سعادت و خوشبختی و پاکی و طهارت و تقدس. (ناظم الاطباء). میمنت. فرخی. فرخندگی. خجستگی. نیک اختری :امیر گفت بسم الله بشادی و مبارکی خرامید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص283). بزیر تخت آمد تا به مبارکی خلعت امیرالمؤمنین بپوشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص378).
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرمی صفر است.خاقانی.
سر خدمت تو دارم بخرم بلطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی.
حافظ.
مبارکی.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان باوی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 540 تن سکنه دارد. ساکنین از طایفهء خوشیه هستند. در دو محل واقع شده و به مبارکی 1 و 2 مشهورند. سکنهء یک 300 تن و سکنه دو 340 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مبارکی.
[] (اِخ) دهی است بزرگ بر در بردع [ به اران ] و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند و این مبارکی اول حدیست از شکی. (حدود العالم).
مبارکین.
[مُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان پیشخور است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 132 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
مبارکیة.
[مُ رَ کی یَ] (اِخ) نام قلعه ای است که آن را مبارک ترکی از موالی بنی عباس بنا کرده است. (از معجم البلدان) (منتهی الارب). نام قلعه ای بنا کردهء مبارک ترکی مولای بنی عباس. (ناظم الاطباء). رجوع به مبارک ترکی شود.
مبارکیه.
[مُ رَ کی یَ] (اِخ) از فرق اسماعیلی معتقد به امامت محمد بن اسماعیل بن امام جعفر صادق. اصحاب مبارک غلام اسماعیل، این فرقه بعد از محمد بن اسماعیل فرزندان او را امام میدانستند. (خاندان نوبختی اقبال 262). فرقهء سوم (از فرقه های ششگانهء علوی پس از رحلت حضرت صادق) که دور محمد بن اسماعیل نوادهء آن حضرت را گرفتند و چون ریاست ایشان با «مبارک» از غلامان امام ششم بود آن فرقه را «مبارکیه» نام نهادند. و رجوع به مقالات اشعری ص27 و فرق خاندان نوبختی شود. ظهور این فرقه باعث آن شد که جماعتی از اسماعیلیه نیز در سلک ایشان در آمدند. از مبارکیه و خطابیه جماعتی گفتند که روح امام ششم به بدن ابی الخطاب و بعد از او به بدن محمد بن اسماعیل انتقال یافته. (خاندان نوبختی ص52).
مبارکیه.
[مُ رَ کی یَ] (اِخ) دهی از دهستان بهنام عرب است که در بخش ورامین شهرستان تهران واقع است و 266 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مبارم.
[مَ رِ] (ع اِ) جِ مبرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مبرم شود.
مبارمی.
[مَ رِ] (ص نسبی) منسوب به مبارم است که جمع مبرم و بمعنی دوک باشد. (الانساب سمعانی).
مباری.
[مُ] (ع ص) نعت فاعلی از مباراة. برابری کننده و نبردکننده. رجوع به مباراة شود.
مباریق.
[مَ] (ع ص، اِ) جِ مُبرِق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مبرق شود.
مبازجة.
[مُ زَ جَ] (ع مص) فخر نمودن. مفاخرت نمودن. (ناظم الاطباء).
مبازغ.
[مَ زِ] (ع اِ) جِ مِبزَغ. نیشتر.
مبازل.
[مَ زِ] (ع اِ) جِ مبزل. (دهار). رجوع به مبزل شود.
مبازم.
[مَ زِ] (ع اِ) جِ مِبزَم.
مبازمة.
[مُ زَ مَ] (ع مص) عزیمت. هو ذو مبازمة فی الامر؛ صاحب عزیمت است بر کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مبازنة.
[مُ زَ نَ] (ع مص) آوردن حق را: بازن بالحق؛ آورد حق را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مباسرة.
[مُ سِ رَ] (ع ص) ماده که مائل نر گردد پیش از ایام خواهش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مباسطت.
[مُ سَ طَ] (ع اِمص) از مباسطة عربی. با کسی فراخی ورزیدن و این عبارت از دوستی است. (غیاث). عشرت و مسرت و تفریح. (ناظم الاطباء) : و بسیجیدهء آن شده که بر این تعبیه در صحرای مباسطت آیم. (کلیله و دمنه). و زمانی غم و شادی گفتند و بساط مباسطت بگستردند. (سندبادنامه ص318). به هارون بن ایلک خان ملک ترک رسول فرستاد با او اسباب مباسطت مستحکم گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص113). سلطان بوقت استنزال امیر اسماعیل از غزنین در مجلس انس با او در مباسطت آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی). || گستاخی کردن. (ترجمان القرآن). گستاخی و بی ادبی و بی شرمی و جسارت. (ناظم الاطباء). گستاخی و فراخ زبانی : در اثنای معشرت که سورت شراب عنان تماسک او بستده بود مباسطتی بیش از قدر خویش آغاز کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص291). || آزادی و آسایش بدون رمیدگی. (ناظم الاطباء).
مباسطة.
[مُ سَ طَ] (ع مص) با کسی فراخی ورزیدن و این عبارت از دوستی است. (آنندراج). و رجوع به مادهء قبل شود.
مباسق.
[مَ سِ] (ع ص، اِ) جِ مبسق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مبسق شود.
مباسلة.
[مُ سَ لَ] (ع مص) حمله کردن در حرب. (منتهی الارب) (آنندراج). حمله کردن در جنگ. (ناظم الاطباء).
مباسم.
[مَ سِ] (ع اِ) جِ مبسم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مبسم شود.
مباسیق.
[مَ] (ع ص، اِ) مباسق. جِ مبسق. (منتهی الارب). رجوع به مبسق شود.
مباشر.
[مُ شِ] (ع ص) اختیارکننده. (آنندراج) (غیاث). || به خود به کاری در شونده. (غیاث) (آنندراج). کسی که به خودی خود قیام در کاری کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). متولی کاری به تن خویش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || جماع کننده. (غیاث) (آنندراج). || (اصطلاح موسیقی) نوازنده. ساززن. ج، مباشرین. (فرهنگ فارسی معین). || آن که از طرف مالک سهم ارباب را در ده گرد می کرد و بکار قنات و بنیجه بندی و جز آن اشتغال می ورزید(1). (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأخوذ ازتازی، عامل و فاعل و کارگر و کارگزار و پیشکار و سرکار و ناظر و کارفرما. (ناظم الاطباء). || متصدی. (یاددادشت به خط مرحوم دهخدا) : از نزد یوسف جلیل که داروغهء آنجا بود و با غیاث الدین سالار سمنانی که به ضبط اموال آنجا رفته بود و مباشران اشغال دیوان آن جانب رسیدند. (ظفرنامهء یزدی). و رجوع به تذکرة الملوک ص36 شود. || نگهبان و گماشته. (ناظم الاطباء). || وکیل و وکیل مطلق. (ناظم الاطباء). || مادیان گشن خواه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن اسب مادیان که قصد فحل کند. (مهذب الاسماء).
(1) - با الغای رژیم ارباب رعیتی دیگر این سمت وجود ندارد.
مباشرت.
[مُ شَ رَ](1) (ع مص، اِمص) (از مباشرة عربی) جماع کردن. (غیاث). مجامعت. (ناظم الاطباء). با کسی نزدیکی کردن. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جماع با زنان را گویند و شامل مساحقه نیز میشود. (فرهنگ علوم سیدجعفر سجادی ص460). مباضعت. مباعلت. نکاح. جماع. آرامش با زنان. مواقعه. صحبت. مجامعت. وقاع. آمیغ. آمیغه. بضاع. بضع. نزدیکی. هم خوابگی. بغل خوابی. درآمیختن. مقاربت. آمیختن. آرمیدن با زن یا در یک جامهء خواب شدن با هم. درآمیختن با غیرجنس. آرامش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مضرت مباشرت اندراین فصل [ فصل تابستان ] بسیار باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و شبهای روزه... بر ایشان طعام و شراب و مباشرت اهل حرام بودی. (کشف الاسرار).
هر روز با حریفی و هر شب با ظریفی بمعاشرت و مباشرت مشغول. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص345).
- مباشرت کردن؛ جماع کردن. (ناظم الاطباء) : با زنان مباشرت کنید هرگونه که خواهید. (جامع الحکمتین).
|| به خود به کاری درشدن. (غیاث). به کاری قیام کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به خویشتن برکاری قیام کردن. (زوزنی، یادداشت ایضاً). خود به کاری درشدن. (ناظم الاطباء). کاری را انجام دادن به نفع خویش، اقدام به عملی کردن : و به مطالعت کتب... چنان میل افتاده بود که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی مینمودم. (کلیله و دمنه). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ... او را بخود نگرداند. (کلیله و دمنه). خردمند مباشرت خطرهای بزرگ به اختیار صواب نبیند. (کلیله و دمنه)
- مباشرت کردن؛ به تن خویش بدان پرداختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شروع کردن و مرتکب شدن هرکاری. و با دست کاری را کردن و خود به کاری در شدن. (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح کلامی) نزد معتزله فعل صادر از فاعل است بدون واسطه و اگر با واسطه باشد آن را تولید نامند چنانکه گویند حرکت کلید بوسیلهء حرکت دست تولید است نه مباشرت اما حرکت دست مباشرت بود. و رجوع به تعریفات جرجانی و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || نظارت و سرکاری. (ناظم الاطباء).
- مباشرت کردن؛ نظارت کردن.
|| ولایت. وکیلی. (ناظم الاطباء). || کارپردازی.
- ادارهء (دایرهء) مباشرت؛ دایره یا ادارهء کارپردازی
- رئیس مباشرت؛ رئیس کارپردازی. و رجوع به کارپرداز و کارپردازی. و مادهء بعد و رجوع به مباشرة شود.
(1) - در فارسی غالباً به کسر «ش» تلفظ کنند.
مباشرت و ملزومات.
[مُ شِ رَ وَ مَ](ترکیب عطفی، اِ مرکب) فرهنگستان ایران بجای این کلمه کارپردازی را برگزیده و آن اداره ای است که لوازم کار و وسائل وزارتخانه و بنگاهی را تهیه می کند. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص87 و مادهء قبل معنی آخر شود.
مباشرة.
[مُ شَ رَ] (ع مص) جماع کردن. (ترجمان القرآن) (دهار) (آنندراج). با کسی جماع کردن. (تاج المصادر بیهقی). جماع کردن زن را، یا هر دو در یک جامه شدن و ظاهر بدن ایشان (زن و مرد) با هم سودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || به خودی به کاری قیام کردن. (دهار) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به خودی خود کردن کاری را و به دست خود اجرای آن کار نمودن. (ناظم الاطباء). به خود به کاری در شدن. (آنندراج). و رجوع به مباشرت شود.
مباشرین.
[مُ شِ] (ع ص، اِ) مردمان مباشرکار. (ناظم الاطباء). جِ مباشر. پیشکاران. عاملین. متصدیان : و هر یک از عمال و حکام و مباشرین مالیات دیوانی تأخیر در وجوه انفاذی خزانهء عامره مینمودند. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی چ2 ص29). و آنها بر چندین دسته هستند: 1- مباشرین مالیات دیوانی. 2- مباشرین صدرخاصه. 3- مباشرین موقوفات. 4- مباشرین موقوفات خاصه ممالک. رجوع به تذکرة الملوک چ 2 دبیرسیاقی ص36، 3، 2، 29، 43، 44 شود.
مباصرة.
[مُ صَ رَ] (ع مص) از دور برافراشته نگریستن(1). (منتهی الارب) (آنندراج). برافراشته شدن و نگریستن از دور. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). در نشوءاللغة ص98 ذیل شمارهء 5 این کلمه را معادل تلویزیون(2) فرانسوی دانسته است. || نبرد کردن در دیدن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با یکدیگر نگاه کردن چیزی تا کدامیک پیش از دیگری آن را مشاهده کند. (از ذیل اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب چ تهران «بگریستن»، و ظاهراً به غلط کتابت شده است.
(2) - Television.
مباضعت.
[مُ ضَ عَ](1) (ع مص، اِمص) (از مباضعة عربی) غِشیان. همخوابگی. آرمیدن با زن. جماع. مباعلت. مواقعه. وقاع. مقاربت. ملامسه. مماسه. مجامعت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و بلفظ فعل از آن است که در باب مباشرت و مباضعت مضاف با مرد است. (کشف الاسرار). و رجوع به مباضعة شود.
(1) - در فارسی غالباً به کسر «ض» تلفظ کنند.
مباضعة.
[مُ ضَ عَ] (ع مص) جماع کردن. (تاج المصادر بیهقی). بضاع. با کسی جماع کردن. (المصادر زوزنی). جماع نمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جماع کردن. (منتهی الارب). مباشرت. آرامش با زنان. صحبت. مواقعة. وقاع. مجامعت. جماع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مباضعت شود.
مباطشة.
[مُ طَ شَ] (ع مص) با یکدیگر حمله آوردن و گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یکدیگر را فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). مباطشه. بمعنی بَطش. است. (لسان العرب). سخت به یکدیگر حمله آوردن و گرفتن یکدیگر را. (تاج العروس).
مباطنة.
[مُ طَ نَ] (ع مص) کنکاش کردن. (منتهی الارب). با کسی کنکاش کردن. (از ناظم الاطباء).
مباع.
[مَ] (ع مص) (از «ب ی ع») فروختن و خریدن. از لغات اضداد است. (منتهی الارب).
مباع.
[مُ] (ع ص) عرضه شده برای فروش. (ناظم الاطباء).
مباعدت.
[مُ عَ دَ](1) (ع اِمص) (از مباعدة عربی) دوری و مفارقت و جدایی و دوری و رحلت و مهاجرت و مهجوری از خدمت. (ناظم الاطباء) : و زنگ سینهء وی را در هجر و مباعدت خود برزدود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص456). رجوع به مباعدة شود.
(1) - در فارسی غالباً به کسر «ع» تلفظ کنند.
مباعدة.
[مُ عَ دَ] (ع مص) دور شدن و دور کردن. لازم و متعدی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دور کردن. (ترجمان القرآن). دور شدن. (دهار). از کسی دور شدن و کسی را دور کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) دوری و مفارقت. (آنندراج). و رجوع به مادهء قبل شود.
مباعر.
[مَ عِ] (ع اِ) جِ مَبعَر. (منتهی الارب). رجوع به مبعر شود.
مباعرة.
[مُ عَ رَ] (ع مص) پشکل افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مباعلت.
[مُ عَ لَ](1) (ع اِمص) (از مباعلة عربی) مباضعت. مباشرت. نکاح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مباعلة شود.
(1) - در فارسی غالباً به کسر «ع» تلفظ کنند.
مباعلة.
[مُ عَ لَ] (ع مص) مصاهرت کردن قوم با هم. (منتهی الارب) (آنندراج). مصاهرت کردن آن گروه مر گروه دیگر را. (ناظم الاطباء). || مجالست کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). || نیک زیستن زن با شوهر و شوهر با زن. (المصادر زوزنی). || ملاعبت کردن زن و شوی با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). بازی کردن زن با شوهر و شوهر با زن. (تاج المصادر بیهقی). || جماع کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زناشوئی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
مباغاة.
[مُ] (ع مص) (از «ب غ ی») زنا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با کسی زنا کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
مباغتة.
[مُ غَ تَ] (ع مص) (از «ب غ ت») کسی را ناگاه گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مباغضت.
[مُ غَ ضَ](1) (ع اِمص) (از مباغضة عربی) مباغضة. دشمنی کردن با یکدیگر. تباغض. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و سرائر ایشان به مباغضت و نفرت از او مایل گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - در فارسی غالباً به کسر «غ» تلفظ کنند.
مباغضة.
[مُ غَ ضَ] (ع مص) دشمنی کردن با یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تباغض. دشمنانگی. دشمنی یا یکدیگر. تعاطی بغضاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مباغضت شود.
مباغمة.
[مُ غَ مَ] (ع مص) سخن گفتن با کسی به آواز نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مباغی.
[مَ] (ع اِ) مطلوبات. (آنندراج، از فرهنگ وصاف) : و به شرائط مرافقت و مصادقت در تحری مراضی و توخی مطالب و مباغی آن حضرت قیام نمودی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص47). همت بر تحصیل مباغی همه گماشته. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص82). و پسر خواهرزاده را در التزام خدمت و تحری مراضی و توضی مباغی او مثال داد. (ترجمهء تاریخ یمینی، ایضاً ص229). درگاه او را مقصد آمال و امانی و کعبهء مطالب و مباغی ساخته بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص337). مباغی و مراضی او به ایجاب مقرون داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص374). چون دانستند که مدافعت و مماطلت به حصول مقاصد و مباغی مفضی نخواهد بود. (جهانگشای جوینی). و با قضاء حوائج و ادراک مباغی بازگردند. (جهانگشای جوینی).
مباقات.
[مُ] (ع مص) با یکدیگر نورد کردن به بقاء. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مباقل.
[مَ قِ] (ع اِ) مزرعه های تره چنانکه کشت زار پیاز و سیر و بادنجان و شلجم و حلبه. (غیاث) (آنندراج). جِ مبقله و مبقل. پالیزها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مباکات.
[مُ] (ع مص) (از مباکاة عربی) با کسی نورد کردن به گریستن. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادهء بعد شود.
مباکاة.
[مُ] (ع مص) با کسی نورد کردن به گریستن. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار). گریستن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج). با هم گریستن آن گروه. باکی القوم مباکاة. (ناظم الاطباء). و رجوع به مباکات شود.
مباکرة.
[مُ کَ رَ] (ع مص) آمدن بامداد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با کسی بامداد به جایی یا به شغلی شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).
مبال.
[مَ] (ع اِ) جای بول یعنی محل پیشاب. (غیاث) (آنندراج). طهارت خانه. آبریز. حاجت خانه. مبرز. خلا. آبخانه. مخرج. مذهب. مستراح. کنیف. ادبخانه. طشت خانه. بیرون. سرآب. آبشتنگاه. بیت التخلیه. متوضا. حاجتگاه. غسل خانه. مطهره. طهارتجای. جائی. بیت الخلاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأخوذ از تازی جای کمیز انداختن و بول کردن و محل قضای حاجت و کنار آب و جای لازم. (ناظم الاطباء).
- مبال پاک کن؛ آنکه مبال را پاک کند. آنکه چاه آبخانه را از کثافات پاک نماید. کناس.
مبالا.
[مُ] (از ع، اِمص) مخفف مبالات. بمعنی باک داشتن. (غیاث) (آنندراج).
مبالات.
[مُ] (ع مص، اِمص) (از «مبالاة» عربی) باک داشتن. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (غیاث) (آنندراج). || اندیشه کردن. (غیاث). التفات کردن. (آنندراج). مأخوذ از تازی تدبیر و اندیشه و تفکر در کار و قید و توجه و بصیرت و آگاهی. (ناظم الاطباء).
- بی مبالات؛ بی تدبیر و بی قید و بی فکر و اندیشه و بی پروا و بی اعتناء. (ناظم الاطباء).
- قلت مبالات؛ بی توجهی و غفلت. (ناظم الاطباء).
مبالاة.
[مُ] (ع مص) (از «ب ل ی»)التفات کردن و باک داشتن. ما ابالیه و به بالاً و بالة و بلاء و مبالاة. التفات نمی کنم و باک نمی دارم و کذلک لم ابال و لم ابل و لم ابل بکسر لام. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مبالدة.
[مُ لَ دَ] (ع مص) به شمشیر و چوب دستی زدن یکدیگر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یکدیگر را به عصا و شمشیر زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مبالزة.
[مُ لَ زَ] (ع مص) با هم چیزی اخذ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
مبالصة.
[مُ لَ صَ] (ع مص) با کسی برجستن جنگ را. (غیاث) (آنندراج). برجستن با کسی برای جنگ کردن. (از ناظم الاطباء).
مبالطة.
[مُ لَ طَ] (ع مص) عیب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || ترک کردن کسی را و از او گریختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). || کوشش کردن در شناوری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به شمشیر زدن یکدیگر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مجادله. (تاج المصادر بیهقی). || فرود آمدن کسی را در جنگ. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مبالغ.
[مَ لِ] (ع اِ) جِ مبلغ. به محاورهء فارسی مال را گویند. (آنندراج). وجوه. پولها. (فرهنگ فارسی معین). مبلغها و زرهای بسیار. (ناظم الاطباء) :
تا به چهل سال که بالغ شود
خرج سفرهاش مبالغ شود.نظامی.
|| جِ مبلغ. بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقدارها. (فرهنگ فارسی معین) : و هم در لحظه دو هزار پری را اسیر کردند و مبالغی ویرانی بکردند. (اسکندرنامه نسخهء خطی سعید نفیسی). وزیر گفت ای پادشاه در آنجا مبالغی بستانهای خوش و آبهای روان پدید آمده است. (جوامع الحکایات). در استماع کلمات آن فرستادگان مبالغ تحامل ایشان را تحمل فرماید. (المعجم چ دانشگاه ص16). و نهان و آشکارا خود را به بلاد مسلمانان می افکندند خصوصاً از قهستان که مبالغی خلق جلا کردند. (جهانگشای جوینی).
مبالغ.
[مُ لِ] (ع ص) تمام رسنده در کار. (آنندراج). ساعی و جاهد و رنجبر. و هر آنکه در کاری افراط کند و مبالغه نماید. (ناظم الاطباء).
مبالغ.
[مُ لَ] (ع ص) مبالغه شده و افراط شده. (ناظم الاطباء).
مبالغت.
[مُ لَ غَ](1) (ع اِمص) (از مبالغة عربی) زیاده روی. اغراق. غلو : هر که دین او پاکتر و عقیدهء او صافی تر در بزرگداشت جانب ملوک و تعظیم فرمان ایشان مبالغت زیادت واجب بیند. (کلیله و دمنه). پنجم مبالغت در کتمان راز خویش و از آن دیگران. (کلیله و دمنه). و آن اطناب و مبالغت مقرون به لطایف وارد است. (کلیله و دمنه). جاه او به سبب این احتساب و مبالغت در این باب زیادت گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص399).
- مبالغت رفتن؛ زیاده روی شدن : در تقریب او [ گاو ] مبالغتی رفت. (کلیله و دمنه).
- مبالغت کردن؛ اغراق و زیاده روی کردن :ابونصر را عادتی بود در چنین ابواب مبالغتی سخت تمام کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص413). هر چند دفع بیشتر کنم تو مبالغت بیشتر کن. (کلیله و دمنه). در اجلال و تعظیم او مبالغت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص390).
- مبالغت نمودن؛ زیاده روی کردن : شیر در اعزاز او [ گاو ] مبالغت نمود. (کلیله و دمنه). اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودی آسیب بدو نرسیدی. (کلیله و دمنه). چون بر این سیاق در مخاصمت نفس مبالغت نمودم به راه راست باز آمد. (کلیله و دمنه). بی هنران در تقبیح اهل هنر مبالغت نمایند. (کلیله و دمنه).و رجوع به مبالغة شود.
(1) - در فارسی غالباً به کسر «ل» تلفظ نمایند.
مبالغة.
[مُ لَ غَ] (ع مص) کوتاهی نکردن در کوشش. (منتهی الارب) (آنندراج). کوتاهی نکردن در کار و کوشش کردن و جهد و سعی نمودن. (ناظم الاطباء). کوشیدن در کاری و کوتاهی نکردن در آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به مبالغت و مادهء بعد شود.
مبالغه.
[مُ لَ غَ](1) (ع اِمص) (از «مبالغة» عربی) سخت کوشیدن در کاری. (غیاث). مأخوذ ازتازی، کوشش و سعی و جهد و سعی بلیغ. (ناظم الاطباء). به پایان رسیدن جهد در کاری. اجتهاد در امری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || غلو. گزافه. گزافه کاری. گزافکاری. گزاف گوئی. غلو کردن در چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). افراط و افزونی و بسیاری و زیادتی. (ناظم الاطباء) :
هان تا سپر نیفکنی از حملهء فصیح
کورا جز این مبالغهء مستعار نیست.
(گلستان).
- صیغهء مبالغه؛ و معنی آن مبالغت و شدت در انتساب فعل است به فاعل و آن را وزنهای بسیار است مانند فَعّال چون ضراب. بسیار زننده. و فعول چون طلوب. و فعوله چون فروقه و مفعال و مفعل و فعیل و فُعّال و مذکر و مؤنث در آن یکسان بود: رجل شریر و امرأة شریر.
- مبالغه آمیز؛ توأم با مبالغه. آمیخته با غلو و گزافه. آمیخته با افراط.
- مبالغه رفتن؛ مبالغت رفتن : از حضرت ملک رضی و در تقریب محل و اعزاز مکان و اکرام قدر او مبالغه رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص318).
- مبالغه کردن؛ افراط کردن و افزونی نمودن و غلو کردن. (ناظم الاطباء) : یکی را از بزرگان به محفلی اندرهمی ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه میکردند(2). (گلستان). چندان در وصف ایشان مبالغه بکردی و... (گلستان). و آن دوست هم در آن جمله مبالغه کرده بود. (گلستان).
|| (اصطلاح فن بدیع) مبالغه در فن بدیع عبارت است از ادعا نمودن امری که از جهت قوه یا ضعف خارج از حد اعتدال باشد ولیکن از امکان عقلی و عادی خارج نباشد مثل شعر امرؤالقیس:
فعادی عداء بین ثور و نعجة
دراکاً و لم ینضج بماء فیغسل
و مثل شعر رودکی :
همی بکشتی تا در عدو نماند شجاع
همی بدادی تا در ولی نماند فقیر.
(از هنجار گفتار صص250-251).
به اصطلاح، صفات محموده یا مذمومهء شخصی به طریقی بیان کردن که مستبعد نماید یا محال. اگر به عقل و عادت ممکن است مبالغهء تبلیغ گویند و اگر به فعل ممکن و به عادت ناممکن باشد مبالغهء اغراق خوانند و اگر به عقل و عادت هر دو محال باشد مبالغه غلو نامند. (غیاث). به اصطلاح، ممکنی یا محالی را در صفت بیان کردن و این بر سه نوع است. اول تبلیغ، و آن ممکن بودن مدعا است عق و عادةً مثالش از علیرضای تجلی:
مغز خون آلود زیر ریزه های استخوان
همچنان باشد که گویی گشته شبنم دارگل.
دوم، اغراق و آن چنان است که مدعی ممکن الوجود باشد عق و لاعادةً. شاعر گوید:
اگر سعادت تو یک نظر کند به زحل
بدل شود به سعادت همه نحوست او.
مثال دیگر اسماعیل حجاب گوید:
گر کند حکم که چون آب روان گردد کوه
در زمان یابد سنگ از شرر خویش گداز.
سوم غلو آن است که مدعی عق و عادتاً مستحیل باشد و این بر دو نوع است مقبول و مردود. مقبول آن است که محال عقلی و عادی را بر توجیهی آرد که به صحت نزدیک بود. مثال علی رضای تجلی گوید:
دور نبود که ز اعجاز مسیحای بهار
غنچهء تبخاله گردد بر لب بیمار گل.
و مراد آنکه محال موصوف برنمطی واقع شود که لطافتی نداشته باشد. فاضل فراهانی شارح دیوان انوری از حدائق العجم نقل کرده که عدول از جادهء صواب متنوع به چهار نوع است. نوع سوم؛ آنکه در بعضی اوصاف مدح چندان غلو کند که به حد استحالهء عقلی رسد یا ترک آداب شرعی را ملزم بود. نعوذ بالله من الضلال. (از آنندراج). بیان صفات و کردار پسندیدهء کسی به طریقی که مستبعد نماید و یا محال باشد «مبالغهء تبلیغ» گویند و اگر به عقل ممکن و به عادت ناممکن بود «مبالغهء اغراق» خوانند و اگر به هر دو محال باشد «مبالغهء غلو». (ناظم الاطباء). آن است که ممکنی یا محالی را به طریق ادعا بیان کند و این بر سه نوع است یکی تبلیغ و آن چنان است که عق و عادةً ممکن باشد مثال:
شراب مرگ ای دل گر چه تلخ و جان ستان باشد
از آن هم تلخ تر گویند هجر عاشقان باشد.
غرض آن است که تلخی هجر بر عاشق صادق سخت تر است از تلخی مرگ و این ممکن است. دوم ابلغ و آن چنان است که مدعا ممکن است عق نه عادةً مثال:
اگر سعادت تو یک نظر کند به زحل
بدل شود به سعادت همه نحوست او.
سیم اغراق. و آن چنان است که محال مطلق ذکر شود مثال:
سونش لعل ریزد از پرهمای در هوا
گر بخورد ز کشتهء لعل لب تو استخوان.
و این محال عقلی است که سونش لعل از پر همای بریزد. (از مرآة الخیال ص113).
(1) - در فارسی غالباً به کسر «ل» و «غ» تلفظ نمایند.
(2) - ن ل: مینمودند، که در اینصورت شاهد معنی ما نمی تواند باشد.
مبالهه.
[مُ لَ هَ] (ع مص) ابلهی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). خود را ابله نمودن بی ابلهی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مبانه.
[مُ نَ] (ع ص) زنی که شوهرش وی را طلاق داده باشد. (ناظم الاطباء).
مبانی.
[مَ] (ع اِ) جاهای بنا و این جمع مَبنی بمعنی جای است. (غیاث) (آنندراج). عمارتها و بناها و بنیانها و بنیادها و اساسها. (ناظم الاطباء). مبناها. شالوده ها :
پند تو تبه گردد در فعل بد او
بر واره کژ آید چو بود کژ مبانیش.
ناصرخسرو.
اساس مبانی اعمال و افعال. (سندبادنامه ص3). اسباب مصافات و مبانی موالات میان هر دو پادشاه مستحکم شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص320). شهری دید از غرائب مبانی و عجایب مغانی. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص412). اهل هند به خرافات و اکاذیب خویش نسبت آن مبانی بدویست تا سیصد هزار سال کرده. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص414).
- حروف مبانی؛ حروفی که معنی ندارد چون «را» «جیم» «لام» در کلمهء «رجل» که هر یک به تنهائی معنی ندهد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مبانی خیرات؛ بناهای خیر مانند کاروانسرا و بیمارستان و آب انبار و جز آن. (ناظم الاطباء).
- مبانی نهادن؛ بنا کردن. (آنندراج) :
به امداد مبنای فکرت نهادم
ز خشت متانت سخن را مبانی.
درویش واله هروی (از آنندراج).
|| مضامین. (غیاث) (آنندراج). || کنایه از اعضاء و اندام باشد. (آنندراج).
مباوأة.
[مُ وَ ءَ] (ع مص) (از «ب وء») کشتن قاتل را بجای قتیل پس برابر ساختن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مباوک.
[مُ وِ] (ع ص) خلیط در همسایگی و صحبت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) (از تاج العروس ج 7 ص113).
مباهات.
[مُ] (ع اِمص) (از «مباهاة» عربی) نازیدن و تفاخر کردن به چیزی. (غیاث). مأخود ازتازی، تفاخر و ناز و مدح و ستایش بی جا و خودبینی و غرور و نخوت و خودستائی و مدح و ستایش و بزرگی و جلال. (ناظم الاطباء). نبرد کردن کسی را در حسن و خوبی و نازیدن به چیزی و با لفظ کردن و داشتن مستعمل است. (آنندراج). نازیدن. بالیدن. فخر. بالش. افتخار. نازش. مفاخره. سرافرازی. سربلندی. سرفرازی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مباهاتی و مفاخرتی هرچه وافرتر فزود. (کلیله و دمنه). اما چون سوگند درمیان است از جامه خانهء خاص برای تشریف و مباهات... برگیرم. (کلیله و دمنه).
بر در کعبه که بیت الله موجودات است
که مباهات امم زان در والا شنوند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص104).
کس را از افاضل جهان پایه و مایهء مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص284). و رجوع به مباهاة شود.
- مباهات کردن؛ فخر کردن. نازیدن :
قیصر روم عظیم است ولیکن به قیاس
گر مباهات کند با تو یکی مسکین است.
امیر معزی (از آنندراج).
خنده زنم چون به دو منحول سست
سخت مباهات کنند این و آن.خاقانی.
فصحای عرب به قصاید سبعیات مفاخرت و مباهات می کردند. (لباب الالباب).
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش.
حافظ (از آنندراج).
- مباهات نمودن؛ مباهات کردن : شاهی که ممالک جهان به عدل او مباهات می نمود. (لباب الالباب).
مباهان.
[مُ] (ص) نازان. (آنندراج) :
از لطف تو آنانکه ندانند تفاخر
از مرحمت و لطف تو باشند مباهان.
سنجر کاشی (از آنندراج).
مباهاة.
[مُ] (ع مص) (از «ب ه و») نبرد کردن کسی را در حسن و خوبی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مباهت.
[مُ هِ] (ع ص) دروغ باف. نعت فاعلی مذکر از مباهتة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دروغ بافنده و دروغ سازنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
مباهتة.
[مُ هَ تَ] (ع مص) دروغ بافتن. (منتهی الارب). دروغ بافتن و دروغ بستن و بهتان گفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مباهجة.
[مُ هَ جَ] (ع مص) نبرد کردن کسی را در خوبی ونیکویی و مفاخرت نمودن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مباهرت.
[مُ هَ رَ] (ع اِمص) (از «مباهرة» عربی) مفاخرت کردن. مباهات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مباهرة شود.
مباهرة.
[مُ هَ رَ] (ع مص) مفاخرت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مباهل.
[مُ هَ] (ع ص) ناقة مباهل؛ شتر ماده ای که او را بی پستان بند گذاشته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
مباهل.
[مَ هِ] (ع ص، اِ) جِ مبهلة. (منتهی الارب). و رجوع به مبهلة شود.
مباهلة.
[مُ هَ لَ] (ع مص) همدیگر را نفرین کردن یعنی دعای بد کردن. (غیاث) (آنندراج). یکدیگر را نفرین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). یکدیگر را لعن کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). یکدیگر را لعنت و نفرین کردن و آن چنین است که چون اختلافی میان قوم روی دهد گرد هم آیند و گویند لعنة الله علی الظالم منا؛ لعنت خدای بر ستمکار از میان ما دو فرقه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- یوم المباهله؛ روز مباهله مطابق است با بیست و چهارم ذی الحجة الحرام(1) و آن روز دعوت رسول (ص) نصارای نجران را مباهله بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). روزی است که پیغمبر اسلام(ص) در سال دهم هجرت با دخترش فاطمه(ع) و علی(ع) حسن(ع) و حسین(ع) از مدینه بیرون شدند تا با بزرگان نصارای نجران بایستند و مباهله کنند. لیکن نجرانیان از بیم نپذیرفتند و با پیغمبر مصالحت کردند و رجوع به تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج2 ص377 ببعد و روضة الصفاء و حبیب السیر ج1 ص406 و تفسیر گازر ج2 ص61 و 62 و تاریخ ابن اثیر ج2 ص142 و کشف الاسرار ج2 ص147 منتهی الاَمال ص69 شود.
(1) - در کشف الاسرار ج 2 ص147: «روز بیست و یکم از ماه ذی الحجه».
مباهی.
[مُ] (ع ص) مباهات کننده و فخرکننده و نازکننده. (ناظم الاطباء). فخرکننده و نازنماینده. (آنندراج). نازکننده و فخرکننده. مفتخر. سربلند. سرفراز. سرافراز. نازنده. فاخر. بالنده. آنکه تفاخر کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مغرور و خودستاینده. || سرافراز کرده شده. (ناظم الاطباء).
مبایض.
[مُ یِ] (اِخ) یکی از ایام عرب است و طریف بن تمیم در آن کشته شد. و رجوع به معجم البلدان و مجمع الامثال میدانی و عقدالفرید جزء ششم صص 65 - 66 و ایام در همین لغت نامه شود.
مبایضة.
[مُ یَ ضَ] (ع مص) در سپیدی نبرد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی نبرد کردن. (تاج المصادر بیهقی). با کسی به سپیدی نورد کردن. (المصادر زوزنی).
مبایعت.
[مُ یَ عَ](1) (ع اِمص) (از: مبایعة» عربی) مبایعه. بیعت کردن : طبقات مردم از صدق یقین و خلوص اعتقاد دست به مبایعت او یازیدند و به امامت او تبرک جستند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص307). و رجوع به معنی دوم مادهء بعد شود.
(1) - در فارسی غالباً به کسر «ی» تلفظ کنند.
مبایعة.
[مُ یَ عَ] (ع مص) با یکدیگر خرید و فروش کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با کسی بیع کردن. (المصادر زوزنی). مبایعه. خرید و فروش و بیع و شری. (ناظم الاطباء). || بیعت نمودن. قال الله تعالی اذ یبایعونک تحت الشجرة(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). با کسی بیعت کردن. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). معاهده. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - قرآن 48/18.
مباین.
[مُ یِ] (ع ص) ناسازوار. مخالف. ناسازگار. که بینونت دارد. جدا. ج، مباینات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه اندرهندسه گویند که هر مقداری مشارک دیگر مقدار مجانس خود بود یا مباین. (دانشنامه). و رجوع به مباینه و مباینت و متباین شود.
مباینات.
[مُ یَ / یِ] (ع اِ) جِ مباینه. اختلافات. جداییها : آنچه از ایشان و در ایشان واقع باشد از مباینات و مخالفات... (اوصاف الاشراف).
مباینت.
[مُ یَ نَ](1) (ع اِمص) (از «مباینة» عربی) ناسازواری. ناسازگاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأخوذ ازتازی، جدائی و دوری و تفاوت و بینونت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - در فارسی غالباً به کسر «ی» تلفظ کنند.
مباینة.
[مُ یَ نَ] (ع مص) از یکدیگر جدا شدن. (غیاث) (از آنندراج) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بینونت. جدا شدن. ابانت. تباین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جدا شدن از چیزی. (ناظم الاطباء). || (ع اِ) نزد محاسبان و مهندسان دو عدد صحیح که مضرب مشترک آنان یک باشد مانند 7 و 9 که این دو را متباینان گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح منطقی) آن است که هر یک از دو مفهوم آنچه مفهوم دیگر بر آن صادق است صدق نکند. مانند مفهوم انسان و سنگ که مفهوم انسان بر هیچ چیز از سنگ صادق نیست و این را مباینة کلی گویند و اگر یکی صدق کند و دیگری صدق نکند مباینة جزیی است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تباین و متباین شود.
مبئج.
[مُ ءِ] (ع ص) بسیار آوازکننده. (منتهی الارب).
مبأذن.
[مُ بَ ءْ ذِ] (ع ص) فروتنی نماینده. || اقرارکننده. || شناسنده. || داننده. (منتهی الارب).
مبئس.
[مُ ءِ] (ع ص) بسختی رسنده. (از منتهی الارب).
مبت.
[مَ] (ع اِ) عار و ننگ. (غیاث) (آنندراج).
مبت.
[مُ بِت ت] (ع ص) (از «ب ت ت») آنکه طلاق باین دهد زن خود را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || عاجز گرداننده کسی را از رسیدن به قافله. || عقد شرعی کننده. (منتهی الارب).
مبتاع.
[مُ] (ع ص) خریدار. (ناظم الاطباء).
مبتأس.
[مُ تَ ءِ] (ع ص) رجوع به مبتئس شود.
مبتئس.
[مُ تَ ءِ] (ع ص)(1) کاره. (منتهی الارب) (آنندراج). کراهت دارنده. (ناظم الاطباء). || اندوهگین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - در منتهی الارب به صورت «مبتاس» ضبط شده است.
مبتج.
[مُ تَج ج] (ع ص) (از «ب ج ج») ستور فربه و فراخ تهی گاه شده از خوردن گیاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مبتجة. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
مبتجة.
[مُ تَجْ جَ] (ع ص) ستور فربه گشتهء فراخ تهیگاه از خوردن گیاه. یقال ماشیة مبتجة. (ناظم الاطباء). تأنیث مبتج ماشیة مبتجة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مبتدا.
[مُ تَ] (ع اِ) (از «ب دء») آغاز چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)(1). مبتدأ. ابتداء. آغاز چیزی. اول امری. مقابل پایان :
میان دو عالم گیا منزلیست
که بوی و مزه و رنگ را مبتداست.
ناصرخسرو.
کتاب مبتدا خوان تو که رمز آدم و گندم
حدیث دست لاتقرب تو اندرمبتدا یابی.
سنایی.
|| هر چیز که بدان ابتدا کنند و هر چیز آغاز شده. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح نحو) در نحو اسمی را گویند که مخبرعنه واقع شود و از عوامل لفظی خالی باشد مانند زیدُ قائم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). که زید را مبتدا و قائم را خبر گویند. (ناظم الاطباء). اسمی که حالت یا وقوع امری را بدان اسناد دهند... مسندالیه مقابل خبر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اسمی است مسندالیه مجرد از عوامل لفظی، یا صفتی است که بعد از الف استفهام یا حرف نفی واقع شود که در این صورت اسم ظاهر را مرفوع می سازند. (از تعریفات جرجانی). اسمی است مجرد از عوامل که جمله بدان آغاز شود و آن اسم مسندالیه قرار گیرد یعنی چیزی را بدان نسبت دهند، چنانکه در اسناد قیام به زید داده شده است. و خبر آن باشد که معنی بدان تمام شود و مبتدا و خبر هر دو مرفوعند. مبتدا گاه اسم است. گاه صفت. اگر صفت باشد باید پیش از آن ادات استفهام یا نفی درآید در این صورت اسم دوم فاعل و سد و مسد خبر است، چون: أ قائم الزیدان. و کیف جالس الزیدان وأ مضروب العمروان.
(1) - در آنندراج و ناظم الاطباء این معنی و معنی سوم ذیل «مبتداء» آمده است.
مبتدأ.
[مُ تَ دَءْ] (ع اِ) مبتدا. آغاز چیزی :انت بادی الرأیِ و مبتدأهُ. (تاج العروس ج1 ص44). و رجوع به مبتدا شود.
مبتدئه.
[مُ تَ دِ ءَ] (ع ص) (اصطلاح فقهی) زنی است که برای اولین بار حیض شود و یا عادت معینی نداشته باشد.
مبتدر.
[مُ تَ دِ] (ع ص) پیشی گیرنده و شتابنده به سوی سلاح تا برگیرد آن را و غلبه کند. (ناظم الاطباء). کسی که به سوی چیزی شتابد برای گرفتن آن. (آنندراج). و رجوع به ابتدا شود.
مبتدع.
[مُ تَ دِ] (ع ص) اهل بدعت. (منتهی الارب). بدعت کننده. (آنندراج) (غیاث). مخترع و ملحد. و کسی که عقیدهء تازه در دین آورد و بدعت گذارد؛ طایفهء مبتدعه، گروه ملحد و اهل بدعت. (از ناظم الاطباء). آن که بدعت در دین نهد. بدعت گذار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
روز و شب مبتدعان را و هواداران را
هر کجا یابد چون مار همی کوبد سر.
فرخی.
هیچ مذهب و مبتدع او را از راه نتواند برد. (سیاست نامه). و در پارس تا مذهب اسلام ظاهر شده است همگان مذهب سنت و جماعت داشته اند و مبتدعان آنجا ثبات نیابند وتعصب مذهب گبری ندانند. (فارسنامهء ابن البلخی ص117).
مبتدع و مبدعند بردرت اهل سخن
مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این.
خاقانی.
تا قیامت ماند این هفتاد و دو
که نیاید مبتدع را گفت و گو.مولوی.
|| نو بیرون آورنده. (از منتهی الارب). استخراج کننده و احداث کننده. مخترع. (از ناظم الاطباء). ابداع کننده. اختراع کننده.
مبتدع.
[مُ تَ دَ] (ع ص) تازه پیدا شده و بتازگی اختراع شده و اختراع نو و تازه. (ناظم الاطباء).
مبتدی.
[مُ تَ] (ع ص)(1) شروع کننده و آغازکننده. (ناظم الاطباء). آغازکننده، مقابل منتهی. (آنندراج). آغازکننده. شروع کننده. || نوآموز و بی وقوف و شاگردی که تازه شروع در تحصیل کرده باشد. (ناظم الاطباء). نوآموز. تازه کار. نوچه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
با خبر از فنون فضل و ادب
هست به پیش تو کم از مبتدی.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص398).
ای مبتدی تو تجربه از اوستاد گیر
زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست.
مسعودسعد.
مقصود از تحریر این رسالت و تقریر این مقالت اظهار فضل نیست و اذکار خدمت نی بلکه ارشاد مبتدی است. (چهارمقاله).
سورة الرحمن بخوان ای مبتدی
تا شوی بر سر پریان مهتدی.مولوی.
|| (اصطلاح عرفان) در اصطلاح عرفا، مبتدی کسی است که بقوت عزم و ارادهء خود وارد در سلوک و طریق اهل الله و سائرین الی الله شده و کمر خدمت در میان بسته و آداب شریعت و احکام طریقت را متحمل شده باشد. (فرهنگ مصطلاحات عرفاء سیدجعفر سجادی ص343).
(1) - از «مبتدی ء» عربی.
مبتدی ء .
[مُ تَ دِءْ] (ع ص) مبتدی. رجوع به مادهء قبل شود.
مبتذل.
[مُ تَ ذَ] (ع ص) نعت مفعولی از ابتذال. که همه گفته اند. که بسیار گفته اند. که بسیار شنوده اند. شعری یا مضمونی یا کلامی مبتذل، آنکه بسیار گفته شده باشد آنکه بسیار شنیده شده باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر روز استعمال شده و مستعمل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). آنچه که در دسترس همه است. پیش پا افتاده و مستعمل.
- تشبیه مبتذل؛ تشبیهی است متداول که چون گفته شود بی آنکه مشبه دارای چندین صفت باشد همه کس یک صفت را از آن درک کنند. چنانکه وقتی گویند مثل برف مراد سردی آن نیست و همه دانند که مراد سپیدی آنست. یا در صفت جامهء نیک شسته گویند مثل یاس، مراد عطر آن نیست بلکه سپیدی مقصود است. یا مثل برق که سرعت از آن فهمند نه نور و روشنائی، یا سوزندگی. و به عبارتی دیگر تشبیهی است سایر چون مثلی: مثل ابر بهار، سخت گریان. مثل الماس، برنده. مثل سرو، با قدی بلند و موزون. مثل بید، سخت لرزان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- سیف صدق المبتذل؛ شمشیر بران قاطع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الوارد).
- فلان صدق المبتذل؛ یعنی سخت است در آنچه نفس او بذل میکند. (از ذیل اقرب الموارد).
- کلام و مثل مبتذل؛ که فراوان استعمال شود. (از اقرب الموارد).
مبتذل.
[مُ تَ ذِ] (ع ص) بذله پوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بذله پوش. باد روزه پوش. کهنه پوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کسی که عمل نفس خود کند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به متبذّل شود.
مبتذله.
[مُ تَ ذَ لَ] (ع ص) تانیث مبتذل: تشبیهات مبتذله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبتذل شود.
مبتر.
[مُ بَتْ تَ] (ع ص) دم بریده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مقطوع و ناقص. (ناظم الاطباء). بریده. ناتمام چون: کتاب مبتر، نامهء بریده. نامهء مبتر، نامهء ناتمام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همچون صباح کاذب خیطی ولی مبتر
همچون سراب شوره خطی ولی مزور.
شرف الدین شفروه.
ملک منطق الطیر طیار داند
نه ژاژ مبتر که طیان نماید.خاقانی.
آنجا که احمد آمد و آئین هر دو عید
زرتشت ابتر است و حدیث مبترش.خاقانی.
و بیرون از جزوی چند مبتر(1) که بعد از مدتی مدید بر دست بعضی از مزارعان کوهپایه ها به من رسیده بود، نداشتم. (المعجم، از فرهنگ فارسی معین). از اوراق و طوامیر مبتر متفرق... در تألیف و سمت ترتیب آورده شد. (جامع التواریخ رشیدی). اما عهد به عهد تاریخ صحیح ایشان به عبارت و خط مغول نامدون و نامرتب فصل فصل مبتر در خزاین نگاهداشته بودند. (جامع التواریخ رشیدی). || خراب. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک
این مرده و آن مرده و املاک مبتر؟
ناصرخسرو (دیوان ص172).
آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم
نه آخرش به طاعون صورت شود مبتر.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص194). || پراکنده :
گفتند در آنجا نه شجر ماند و نه آن دست
کان دست پراکنده شد آن جمع مبتر.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص173). || بی فرزند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
در یکی شان در قبایل قابل فرمان نشد
آخرش چون عنصر اول مبتر ساختند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص113). || دشمن. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - بمعنی بعد هم تواند بود.
مبترد.
[مُ تَ رِ] (ع ص) آنکه با آب غسل میکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || آن که آب سرد میخورد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
مبترک.
[مُ تَ رِ] (ع ص) شتابنده. (آنندراج). آن که بشتابد. (ناظم الاطباء). || رجل مبترک؛ مرد الحاح کنندهء معتمد بر چیزی. (ناظم الاطباء). || شتر فرو خوابنده. (ناظم الاطباء). || آن که به زیر سینه گیرد کسی را. (آنندراج). آن که بگیرد کسی را در زیر سینهء خود. (ناظم الاطباء).
مبتری.
[مُ تَ] (ع ص) تراشنده. (آنندراج). تراشنده و قطع کننده و تراش کننده. (ناظم الاطباء).
مبتری.
[مُ تَ را] (ع ص) تراشیده. (آنندراج). تراشیده شده. (ناظم الاطباء).
مبتز.
[مُ تَزز] (ع ص) رباینده. رباینده به ستم. (از منتهی الارب). || ستاره ای که بر احوال مولود بدان استدلال کنند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). در اصطلاح نجوم کوکب صاحب ابتزاز(1). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مبتز چیره بود و بر دوگونه آید: یکی مطلق و این آن است که قویترین کوکبی باشد اندر وقت و بسیارترین شهادتها اندرجای خویش به فلک و ستارگان و حالها که از افق اوفتد. و دیگر گونه مقید بود و این آن است که هم قوی و خوب حال بود و شهادتهای او بر یک چیزی باشد از آن چیزها که اندردوازده خانه اند. (التفهیم ص484).
(1) - رجوع به ابتزاز شود.
مبتزل.
[مُ تَ زَ] (ع ص) شکافته شده. (ناظم الاطباء). || شکفته مثل غنچهء خرمابن. (آنندراج) (از منتهی الارب). شکفته شده مانند شکوفهء خرمابن. (ناظم الاطباء).
مبتسر.
[مُ تَ سِ] (ع ص) گشن دهندهء خرمابن پیش از وقت آن. (از منتهی الارب). || آن که بگیرد چیز تازه را. (آنندراج). آن که بگیرد چیز را مادام که تازه است. (ناظم الاطباء). || آن که کاری را پیش از وقت آن کند. (آنندراج). آن که کاری را در غیر وقت کند. آن که شایق باشد به این که کاری را در غیر موقع اجرا نماید. || آغاز کننده. (ناظم الاطباء).
مبتسل.
[مُ تَ سِ] (ع ص) افسونگر مار مزدگیرنده. (آنندراج). افسونگر مار که برای افسون خود مزد گیرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
مبتسم.
[مُ تَ سِ] (ع ص) دندان سپیدکننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). خندان لب. خنده ناک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تبسم کننده و زیر لب خنده کننده. (ناظم الاطباء). شکفتگی کننده. (آنندراج) (غیاث).
مبتشر.
[مُ تَ شِ] (ع ص) حاصل کنندهء خبرهای خوش. (ناظم الاطباء).
مبتغی.
[مُ تَ غا] (ع ص، اِ) مبتغاء. (ناظم الاطباء) (آنندراج). خواسته شده. درخواست کرده شده. دلخواه. خواست : فرمود تا به مبتغی و مقصود هر یک انعام و اسعاف و احسان ارزان داشته آید. (ترجمهء محاسن اصفهان ص92). || وام و دین و قرض. || حق. || کار. (ناظم الاطباء).
مبتغی.
[مُ تَ] (ع اِ) شیر که اسد باشد. (منتهی الارب). شیر بیشه. (ناظم الاطباء).
مبتغیات.
[مُ تَ غَ] (ع اِ) آرزوها. (غیاث) (آنندراج). درخواستها و استدعاها. (ناظم الاطباء).
مبتقل.
[مُ تَ قِ] (ع ص) حمار مبتقل؛ خر چرندهء سبزه. (ناظم الاطباء).
مبتکر.
[مُ تَ کَ] (ع ص) ابتکارشده. ابداع شده. نوآورده.
مبتکر.
[مُ تَ کِ] (ع ص) آن که بامداد برخیزد. (آنندراج). برخیزنده بامداد. || آن که پگاه می آید. (ناظم الاطباء). || آن که میوهء اول رسیده خورد. (آنندراج). خورندهء نوبر میوه ها. (ناظم الاطباء). || کسی که دررسد آغاز خطبه را. (آنندراج). دررسنده آغاز خطبه را. || ربایندهء بکارت دختر. (ناظم الاطباء). || ابتکارکننده. نوآورنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه چیز تازه پدید آرد.
مبتکرة.
[مُ تَ کِ رَ] (ع ص) زنی که در نخستین بار پسر زاید. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مبتل.
[مُ تِ] (ع ص) مبتلة. درخت که از بن آن نهالی برآمده جداگانه از آن مستغنی گردیده باشد. واحد و جمع در وی یکسان است. (آنندراج) (از منتهی الارب). خرمابنی که در کنار آن جُنگ برآمده باشد و به حد بلوغ رسیده و مستغنی از آن خرمابن شده باشد. و واحد و جمع در آن مساوی است. (ناظم الاطباء).
مبتل.
[مُ بَتْ تَ] (ع ص) شتر نیکوی متناسب الخلقه. (ناظم الاطباء). صفتی است که مردان بدان وصف نشوند. (منتهی الارب). شتر فروهشته گوشت. و مرد را به صفت «مبتل» وصف نگویند لکن مبتلة [ مُ بَ ت تَ لَ ] در صفت زن آرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبتلة شود.
مبتل.
[مُ تَل ل] (ع ص) تر گردیده شده. || به شده از بیماری. || نیکو حال شدهء پس از لاغری و سختی. (ناظم الاطباء).
مبتلا.
[مُ تَ] (ع ص) گرفتار. (ناظم الاطباء). دچار. گرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رسم الخط فارسی از «مبتلی» [ مُ تَ لا ] عربی است :
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسی در بلا مبتلا.فردوسی.
پس چرا چون منی که بی مثلم
به چنین حبس مبتلا باشم.مسعودسعد.
هر که بر درگاه پادشاهان... مبتلا بود به دام مضرت... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه).
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا.
خاقانی.
|| دلباخته. عاشق :
جهاندار از آن چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و فرهنگ اوی
برو بر بدانگونه شد مبتلا
که گفتی دلش گشت گنج بلا.فردوسی.
دلش گرچه به شیرین مبتلا بود(1)
به ترک مملکت گفتن خطا بود.نظامی.
ایکاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نبودی مجنون مبتلا را.سعدی.
|| رنجور و گرفتار درد و رنج. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیمار :
تو هفت کشور بگرفته ای مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام.
مسعودسعد.
- مبتلا شدن؛ مبتلا گردیدن. گرفتار شدن. دچار شدن :
تخم وفاست عقل بتو مبتلا شده
گر مر ترا ز تخم وفا برگ و بر جفاست.
ناصرخسرو.
گر زنده ای ز بهر چه با دین چو مرده ای
گر نه دلت به دام هوا مبتلا شده ست.
ناصرخسرو.
مانع... سعادت... نهمتی حقیر است که مردمان بدان مبتلا شده اند. (کلیله و دمنه). هر که دهندش و نستاند مبتلا شود بدانکه خواهد و ندهندش. (کیمیای سعادت).
تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم
بر هر که بنگری به همین درد مبتلا است.
(امثال و حکم دهخدا ج1 ص431).
آخر عمر به ضعف پیری مبتلا شده بود. (اوصاف الاشراف). و رجوع به مبتلی شود.
- مبتلا کردن؛ گرفتار کردن :
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراق مبتلا کن.سعدی.
- مبتلا گردانیدن؛ اسیر و گرفتار کردن : به بند بلا مبتلا گردانیده است. (گلستان).
- مبتلا گردیدن؛ مبتلا گشتن. مبتلا شدن. گرفتار شدن : و آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). و هر که علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند تا به قطع و غارت مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). هرگاه دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله و دمنه). چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلا گردد. (گلستان).
- مبتلا گشتن؛ گرفتار شدن :
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
وندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی.حافظ.
- || رنجور و بیمار گشتن:
از قضای آسمان استاد ما
گشت رنجور و سقیم و مبتلا.مولوی.
- مبتلا ماندن؛ گرفتار شدن. دلباخته شدن. دچار شدن :
ملامتگوی بی حاصل نداند درد سعدی را
مگر وقتی که درکویی به رویی مبتلا ماند.
سعدی.
و رجوع به مبتلی شود.
(1) - بمعنی قبل هم تواند بود.
مبتلع.
[مُ تَ لَ] (ع ص) چیزی فروبرده در حلق. (آنندراج). فروبرده شده در حلق و بلع کرده شده. (ناظم الاطباء).
مبتلع.
[مُ تَ لِ] (ع ص) بسیارخوار. (آنندراج). || فروبرندهء در حلق و بلع کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
مبتلة.
[مُ بَتْ تَ لَ] (ع ص) امرأة مبتلة، زن جمیله، گویا که جامهء حسن بر بدنش بریده اند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). این صفت برای مرد به کار نمی رود(1)و این مبنی بر سماع است. (از اقرب الموارد). || زن تمام خلقت میانه جسامت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || زنی که در عضوهایش نرمی و فروهشتگی باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
(1) - رجوع به مبتل [ مُ بَ ت تَ ] شود.
مبتلة.
[مُ تِ لَ] (ع ص) مبتل. رجوع به مُبتِل شود.
مبتلی.
[مُ تَ لا] (ع ص) به بلا گرفتارشونده(1). (آنندراج). || مهموم و بدبخت و بی نصیب و گرفتار مصیبت و تنگدستی. (ناظم الاطباء). گرفتار بلا. گرفتار. (فرهنگ فارسی معین) : من بعد از مدتی که به بلای جوع و عذاب گرسنگی مبتلی بوده ام. (انوار سهیلی).
(1) - ضبط این کلمه بدین معنی در آنندراج روشن نیست.
مبتلی.
[مُ تَ] (ع ص) آزماینده. || حقیقت دریابنده. (از منتهی الارب). و آنکه تحقیق میکند. (ناظم الاطباء). || خبر پرسنده. (از منتهی الارب). آنکه خبر می پرسد. (ناظم الاطباء). || اختیارکننده. (از منتهی الارب). || آنکه سوگند میخورد. (ناظم الاطباء).
مبتنی.
[مُ تَ نا] (ع ص) بنا برکرده شده. (آنندراج). اسم مفعول از «ابتناء»، بنا کرده شده. مبنی. دکتر خیام پور آرد: «ابتنی» مانند مجرد خود که «بنی» باشد متعدی است. «فیومی» گوید: و بنیت البیت و غیره ابنیه و ابتنیته، فانبنی مثل «بعثته فانبعث» و بنابراین وقتی که «مبتنی» بجای «مبنی» استعمال می شود باید آن را به صیغهء اسم مفعول یعنی به فتح نون و الف آخر خواند، نه به صیغهء اسم فاعل یعنی به کسر نون و یاء آخر، ولی معمو این نکته را رعایت نکنند و آن را به صیغهء اسم فاعل خوانند چنانکه گویند: «مبتنی بر اینکه...» یعنی «مبنی بر اینکه...». (نشریه دانشکدهء ادبیات تبریز سال اول شمارهء 10). و رجوع به مادهء بعد شود.
مبتنی.
[مُ تَ] (ع ص) بناکننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برآورندهء خانه. (از منتهی الارب). || آن که سبب بناکردن میگردد. (ناظم الاطباء). || بناشونده. (آنندراج). || بنا کرده شده و برپا شده و افراشته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء قبل شود.
مبتوت.
[مَ] (ع ص) مقطوع. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی مذکر از بت. نکاح مبتوت، عقد دائم. و نکاح غیرمبتوت، متعه. عقد انقطاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مبتوته.
[مَ تَ] (ع ص) زن طلاق بائن یافته. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زنِ به طلاقِ بائن کرده. زنی که او را طلاق داده اند. و رجوع به طلاق شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مبتورة.
[مَ رَ] (ع ص) ابتر. دم بریده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ناظم الاطباء).
مبتهج.
[مُ تَ هِ] (ع ص) شادان. (غیاث) (آنندراج). شاد کننده و شاد و خرم و مسرور. (ناظم الاطباء). شاد. شادان. خوشحال. شادمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :ملوک آفاق به مخالّت دولت او مفتخر، و سلاطین جهان به مراسلت حضرت او مبتهج. (المعجم چ 1 دانشگاه ص19).
- مبتهج شدن؛ شاد گشتن. مسرور شدن : به اخلاق و شمائل و افعال یکدیگر مبتهج شوند. (اوصاف الاشراف).
- مبتهج گردیدن؛ شاد شدن. مسرور گشتن :
و بر هیچ مقصود و مطلوب مظفر و منصور و مبتهج و مسرور نگردد. (سندبادنامه ص224).
مبتهر.
[مُ تَ هَ] (ع ص) مشهور به عشق فلان زن. (ناظم الاطباء). مشهور شده به عشق زنی. (از منتهی الارب).
مبتهر.
[مُ تَ هِ] (ع ص) دعوی دروغ کننده به زنا. (از منتهی الارب). آنکه دعوی دروغ کند گوید زنا کردم و حال آنکه نکرده. (آنندراج). || آن که افترای به دروغ میکند بر کسی و یا نسبت خیر میدهد به کسی که لایق و سزاوار آن نیست. (ناظم الاطباء). || دشنام دهنده کسی را به چیزی که در وی بود. (از منتهی الارب). || زاری کننده و الحاح نماینده در دعا. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه هر ساعت دعا کند و ساکت و خاموش نمیشود. (ناظم الاطباء). و رجوع به ابتهار شود.
مبتهل.
[مُ تَ هِ] (ع ص) تضرع کننده و زاری کننده و التماس کننده در دعا. || مباهله کننده و نفرین کننده. (ناظم الاطباء).
مبتهل.
[مُ تَ هَ] (ع ص) ملعون. (ناظم الاطباء).
مبثر.
[مُ ثِ] (ع ص) مبثرة. جوش پدیدآرنده : [ و هی ] (ای البطم) مصدعة للراس مبثرة للفم(1). (ابن البیطار، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(1) - Qui suscite des pustules a la bouche.
مبثوث.
[مَ] (ع ص) پراکنده و گسترده. (منتهی الارب) (آنندراج). پراکنده و گسترده شده. (ناظم الاطباء). پراکنده. (مهذب الاسماء). گسترده و پراکنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یوم یکون الناس کالفراش المبثوث. (قرآن 101/ 3). چندان بساط در بساط و سماط در سماط بگستردند که زلالی مفروش و زرابی مبثوث را از صحن و صفهء مهمانسرای فردوس بر آن حسد افزود. (مرزبان نامه ص219). و رجوع به مادهء بعد شود. || منتشر شده و فاش شده. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مبثوثة.
[مَ ثَ] (ع ص) پراکنده و پریشان. (آنندراج) (غیاث). مؤنث مبثوث، گسترده. ج، مبثوثات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :و زرابی مبثوثة. (قرآن 88/16). و رجوع به مادهء قبل شود. || چیز فاش شده. ج، مبثوثات. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی دوم مادهء قبل شود.
مبثور.
[مَ] (ع ص) محسود. (اقرب الموارد) (متن اللغة) (ناظم الاطباء). || بسیارمال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). غنی و بسیار مالدار. (ناظم الاطباء).
مبجل.
[مُ بَجْ جَ] (ع ص) مرد تعظیم کرده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار گرامی و بزرگ. (آنندراج). مکرم. گرامی. معظم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مبجل.
[مُ بَجْ جِ] (ع ص) آن که گرامی دارد و بزرگ شمارد. (آنندراج). گرامی دارنده و تعظیم کننده. (ناظم الاطباء).
مبحث.
[مَ حَ] (ع اِ) به معنی بحث است. (منتهی الارب) (آنندراج). بحث. جستجو. جستار. ج، مباحث. (فرهنگ فارسی معین). بحث و کاوش و تفتیش. (ناظم الاطباء). بحث. ج، مباحث. (اقرب الموارد). || جای بحث. ج، مباحث. (منتهی الارب) (آنندراج). جای بحث و محل بحث. ج، مباحث. جای بحث و تفتیش. (ناظم الاطباء). و رجوع به «مباحث» شود. || آنچه در مناظره به نفی و اثبات در آن توجه کنند. (از تعریفات جرجانی). || جای تحصیل. (ناظم الاطباء). || فرشیم. فصل. (ناظم الاطباء). باب و فصل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || رساله و کتاب. (ناظم الاطباء). کتاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مباحثه و مناظره و بحث و قضیه. (ناظم الاطباء).
مبحثر.
[مُ بَ ثِ] (ع ص) شیر منقطع و متحبب گردیده. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). شیر بریده شده. (ناظم الاطباء).
مبحر.
[مُ حَ] (ع ص) آب شور. (آنندراج). نمکین مانند دریا. (ناظم الاطباء).
مبحزج.
[مُ بَ زَ] (ع ص) آب نهایت گرم جوش یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
مبخبخة.
[مُ بَ بَ خَ] (ع ص) ابل مبخبخة؛ شتران بزرگ شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). شتر بزرگ شکم. (آنندراج).
مبخر.
[مُ بَخْ خَ] (ع ص) بخور کرده شده. (آنندراج). خوشبو و بخاردار. (ناظم الاطباء) : نسیم شمیم او عالم را معطر و مبخر گرداند. (سندبادنامه ص45).
مبخر.
[مُ بَخْ خِ] (ع ص) بخارکننده و آن که نفس وی بدبو و گندیده است. || هر مایعی که در مجاورت هوا جوش کند. (ناظم الاطباء).
مبخر.
[مُ خِ] (ع ص) هر چیز که سبب گنده دهنی گردد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء بعد شود.
مبخرة.
[مَ خَ رَ] (ع ص) سبب گنده دهنی. و منه حدیث عمر رضی الله عنه: ایاکم و نومة الغداوة فانها مبخرة مجفرة مجعرة. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هر چیز که سبب گنده دهنی شود. (ناظم الاطباء).
مبخره.
[مِ خَ رَ](1) (ع اِ) بخوردان یا مجمره که بخور در آن سوزانند. ج، مَباخِر. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). عودسوز. (آنندراج). بخوردان که در آن کندر و مانند آن میسوزانند. ج، مباخر. (ناظم الاطباء).
(1) - در آنندراج و ناظم الاطباء این کلمه بدین معنی به فتح اول [ مَ خَ رَ ] ضبط شده است.
مبخزج.
(1) [مُ بَ زَ] (ع ص) جوشانیده شده به تندی و سختی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
(1) - در ناظم الاطباء مُبخَرَج در غیر ترتیب حروف بمعنی «مبحزج» آمده و گمان می رود که مصحف «مبحزج» است. و رجوع به «مبحزج» شود.
مبخس.
[مَ خَ] (ع اِ) زمین دیم. ج، مباخس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به بخس شود.
مبخل.
[مُ بَخْ خَ] (ع ص) مرد بسیار زفت. (منتهی الارب). بسیار امساک کننده. (از اقرب الموارد): رجل مبخل؛ مرد بسیار زفت و بخیل. (ناظم الاطباء).
مبخلة.
[مَ خَ لَ] (ع ص) سبب بخل و منه الولد محببة مبخلة. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)(1). آن که سبب بخل و زفتی گردد و شخص را بزفتی بخواند. و منه الولد محببة مبخلة. (ناظم الاطباء).
(1) - در اقرب الموارد و محیط المحیط: «الولد مبخلة محبنة» ای یحمل علی البخل و الجبن و یدعو الیه. (محیط المحیط).
مبخلی.
[مُ خِ] (حامص) بخیلی و به بخل نسبت کرده شدن. (غیاث) (آنندراج).
مبخوت.
[مَ] (ع ص) بختیار. (منتهی الارب). بختیار و با سعادت. (ناظم الاطباء). بختیار. خوش بخت. خوش طالع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مبخور.
[مَ] (ع ص) مخمور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مخمور شود. || بخور کرده شده. (آنندراج).
مبخوس.
[مَ] (ع ص) کور و برکنده چشم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به «بخس» و مبخوص شود. || بدبخت. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
مبخوص.
[مَ] (ع ص) مبخوص القدمین، مرد کم گوشت در پا. فی صفته صلی الله علیه و آله: انه کان مبخوص العقبین؛ ای قلیل لحمها. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برکنده چشم. (از منتهی الارب). و رجوع به «بخص» و مبخوس شود.
مبخوصة.
[مَ صَ] (ع ص) ناقة مبخوصة؛ ماده شتری که بواسطهء آزار در سپل لنگ شده باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مبخوق.
[مَ] (ع ص) رجل مبخوق العین؛ یک چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعور. (ذیل اقرب الموارد). یک چشم. اعور. بخیق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مبدا.
[مَ] (ع اِ) آغاز. مبدأ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چون آخر عمر این جهان آمد
امروز ببایدش یکی مبدا.
ناصرخسرو (دیوان ص19).
گفتم چه چیز جنبش مبدای هردوان
گفتا که هست آرام انجام هر صور.
ناصرخسرو (دیوان ص188).
خوی کرام گیر که حری را
خوی کریم مقطع و مبدا شد.
ناصرخسرو (دیوان ص141).
چون از نظام عالم نندیشی
تا چیست انتها و چه بد مبدا.ناصرخسرو.
بجز تو هیچکسی خسروی نداند کرد
که خسروی را از تست مقطع و مبدا.
مسعودسعد.
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را
نباشد تا ابد مقطع نبوده است از ازل مبدا.
سنایی.
نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل
نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص21).
وگر حرمت ندارندم به ابخاز
کنم ز آنجا به راه روم مبدا.
خاقانی (دیوان، ایضاً ص26).
نجوم از برِ عنصر آمد به مخلص(1)
عقول از بر انفس آمد به مبدا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص814).
- مبدا کردن؛ آغاز کردن. دست یازیدن :
تندی و صفرای بخت خواجه یک ساعت بود
ساعتی دیگر به صلح و آشتی مبدا کند.
منوچهری.
تو به قهر دشمنان بهتر که خود مبدا کنی
پیش از آن کان بدنیت بر قهر تو مبدا کند.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص135).
و رجوع به مبدأ شود.
(1) - ن ل: بخور از برِعنبر آمد به مجلس.
مبدأ.
[مَ دَءْ] (ع اِ) صیغهء اسم ظرف از ثلاثی مجرد بمعنی محل آغاز کردن و جای آشکار شدن(1). (غیاث) (آنندراج)(2). و بر آنچه مبدأ حرکت است نیز مبدأ گفته اند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). جای شروع. مقابل مقصد : حرکتی که بواسطهء آن از مبدأ به مقصد رسند. (اوصاف الاشراف). فرهنگستان ایران کلمهء «خاستگاه» را بجای این کلمه که معادل فرانسوی آن اُریژین(3) می باشد برگزیده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران و فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی شود.
- مبدأ تاریخ؛ نقطهء حرکت هر یک از مبادی وقایع عظیم مانند تاریخ میلاد مسیح، تاریخ هجرت رسول اکرم(ص) و جز اینها. و رجوع به تاریخ در همین لغت نامه شود.
- مبدأ ذاتی؛ ارباب هیئت که برای فلک حرکت اقبال و ادبار قائل شده اند مبدأ ذاتی آغاز برج حمل از منطقة البروج را دانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- مبدألطبیعی؛ نزد علماء علم هیئت اول حمل از معدل النهار است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
|| آنچه شی ء از آن ابتدا شود مانند طرف راه که مبدأ گویند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). || آنکه فصل زمان است مبدأ گویند. (فرهنگ علوم عقلی ایضاً). و فصل زمان آن باشد که نهایت ما قبل و بدایت ما بعد است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی) || علت اولی را مبدأ گویند. (فرهنگ علوم عقلی ایضاً). به صورت شیئی مبدأ گویند، مقدمات شیئی را مبدأ او گویند. (فرهنگ علوم عقلی ایضاً). به چیزی که شیئیت شی ء بدان است مبدأ گویند. مانند صورت برای تخت. (فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی). || به چیزی که شی ء برای اوست نیز مبدأ گویند که علّیت باشد. (فرهنگ اصطلاحات فلسفی، ایضاً). || آنچه در نظام آفرینش «اول ماصدر» می باشد و مبدأ تکوین موجودات دیگر است و به عبارت دیگر هر چیزی که مبدأ صدور چیزی دیگر باشد ولو آنکه فاعل حقیقی هم نباشد مانند عقل اول. (فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی). || هر چیزی که از او و در اوست چیزی دیگر، مبدأ گویند مانند چوب برای تخت. (فرهنگ اصطلاحات فلسفی ایضاً). || در بعضی از حواشی تجرید مبدأ شامل ماده و سایر اسباب صوریة و غائیة و شرایط است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || به غایت نیز مبدأ گویند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). || آغاز کار. (دهار). آغاز. منشأ. مقابل منتهی. مقابل مقصد. ج، مبادی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آغاز و اصل و اساس و سرچشمه و مصدر(4). (ناظم الاطباء). آغاز، مَبدَءَة مانند آن(5). (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || جای آشکار کردن. ج، مبادی. (فرهنگ فارسی معین). || مُبدَأْ. و مَبدَأَة اول و نخستین هر چیز. یقال: کان ذلک فی مبدئنا و مبدئنا و مبدأتنا یعنی اول ما. (ناظم الاطباء) || (اصطلاح فلسفی) اصل هر شی ء(6). ج، مبادی. (فرهنگ فارسی معین). || اسم ظرف از «بدأ» است و آن نزد حکماء بر سبب اطلاق شود و در عضدی گوید حکماء سبب را مبدأ نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). سبب. ج، مبادی. (فرهنگ فارسی معین). از نظر علمی بر هر چه سبب گفته می شود مبدأ هم گویند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مبدأ ازلی؛ مبدأ اول. مراد ذات حق است و به قول کسانی که قائل به قدماء خمس اند آنها را مبادی ازلی میدانند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). و رجوع به تهافت التهافت شود.
- مبدأ اعلی؛ مبدأ اول. (فرهنگ فارسی معین). بر چیزی گفته می شود که اولین مبدأ موجودات است و «المبدأ ان لایکون محتاجاً فی وجوده الی ما هو له مبدأ». (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مبدأ اول؛ مراد از مبدأ اول بطور مطلق ذات حق تعالی است که مبدأ اعلی هم گویند: المبدأ الاول هو مبدأ لجمیع هذه المبادی فانه فاعل وصورة و غایة. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). و رجوع به فرهنگ اصطلاحات فلسفی شود.
- مبدأ فیاض؛ خدای تعالی است و به نظر بعضی از حکماء عقل اول است و طبق آنچه از مباحث عقول مستفاد میشود مبدأ فیض عقل دهم است که عقل فعال نامیده میشود. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و بحرالجواهر شود.
- مبدأ قریب؛ هر مبدایی که با ذی المبدأ خود فاصلهء کمتری داشته باشد و وسائط کمتر باشد قریب است. مث قوت عامله که محرک عضلات است برای صدور فعل مبدأ قریب است و اجماع که ارادهء جازم باشد نسبت به شوق که میل مؤکد است قریب است و نسبت به قوهء عامله بعید است. (از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
- مبدأ کل؛ از مبدأ کل گاه تعبیر به احد شده و گاهی تعبیر به خیر و دیگر بار به فکر مجرد و مراد ذات حق تعالی است که مبدأالمبادی است. (فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی). رجوع به فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی شود.
- مبدأ وجود؛ گاه مراد از مبدأ وجود ذات حق است و گاه عقول مجرده اند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
|| در اصطلاح متصوفه اسماء کلی کونی را گویند و معاد اسماء کلی الهی را نامند و آمدن سالک از راه اسماء کلی کونی بود که مبدأ اوست و رجوع او از راه اسماء کلی الهی باشد که معاد اوست. و در شرح گلشن راز آمده است که مبدأ هر یکی آن اسم است که از آن اسم ظهور یافته است. کما بدأکم تعودون(7). ای برادر هر شی ء مظهر اسمی است و مبدأ و معاد او همان است و عارف همان اسم است که مظهر آن است مگر انسان کامل که مظهر و عارف جمیع اسماء است. (آنندراج). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
(1) - این کلمه بدین معنی در آنندراج و غیاث به صورت «مبدء» ضبط شده است.
(2) - در آنندراج بدین معنی به ضم اول آمده و درست نمی نماید.
(3) - Origine. (4) - بدین معانی در ناظم الاطباء به صورت «مبدء» ضبط شده است.
(5) - در منتهی الارب و ناظم الاطباء بدین معنی به صورت «مبدء» ضبط شده است.
.
(فرانسوی)
(6) - Principe (7) - قرآن 7/29.
مبدء.
[مُ دِءْ] (ع ص) صیغهء اسم فاعل از باب افعال بمعنی آغاز کننده و آشکارکننده و آفریننده. (غیاث) (آنندراج). آفرینندهء نخست بار، نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبدی ء شود :
به مکتب جبروت و به علم القرآن
به مبدء ملکوت و به مبدع الارباب.خاقانی.
- مبدء فیاض؛ آغاز کنندهء بسیار فیض رسان، و از این مراد حق تعالی باشد. (آنندراج).
مبدء.
[مُ دَءْ] (ع اِ) صیغهء اسم ظرف از باب افعال بمعنی محل آغاز کردن و جای آشکار کردن و از این لفظ در هر سه وضع مذکور(1)گاهی ذات حق تعالی مراد باشد و در صورت ظرفیت بمعنی مطلع غزل و قصیده نیز می آید. (غیاث) (آنندراج). || (ص) اسم مفعول از «ابداء». آغاز شده و آشکار شده.
(1) - یعنی [ مَ دَءْ / مُ دِءْ / مُ دَءْ ] .
مبدان.
[ مِ] (ع ص) ستوری که به اندک علف فربه شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || رجل مبدان مبطان؛ سمین ضخم البطن. (اقرب الموارد).
مبدئیت.
[مَ دَ ئی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) مبدأ بودن. آغاز امری بودن. || (اصطلاح عرفان) در اصطلاح عرفا، اضافهء محض است به اعتبار تقدم ذات احدیت بر حضرت واحدیت که منشأ اسماء و صفات و مبدأالمبادی است. (فرهنگ علوم عقلی) (فرهنگ مصطلحات عرفاء سیدجعفر سجادی).
مبدد.
[مُ بَدْ دَ] (ع ص) پریشان و چیزی پراکنده و مبددات متفرقات و غایات هر چیز قسمت شده. (آنندراج). شمل مبدده؛ گروه متفرق و پراکنده و پریشان. (ناظم الاطباء). پریشان. پراکنده. متفرق (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر مثال جسدی مهمل و مبدد و مطروح و مرذول بود. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص314). تدارک اموری که نظام آن مبدد شده است و ارکان آن منهدم گشته. (جهانگشای جوینی).
مبدر.
[مُ دِ] (ع ص) نعت است از «ابدار». (منتهی الارب). آنکه در شب بدر راه رود. (ناظم الاطباء). و رجوع به ابدار شود.
مبدرق.
[مُ بَ رِ] (ع ص) رهبر. (غیاث) (آنندراج). || بدرقه کننده و آنچه خاصیت آن صافی کردن اجزاء و مخلوط کننده و رسانندهء آن به اعضاء است چنانکه شراب با غذا کند. (از بحرالجواهر) : اما آنچه دارو را زود به جایگاه رساند چون تخم کرفس است و پوست سلیخه و انیسون و این را طبیبان به تازی مبدرق گویند یعنی بدرقه کننده. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
مبدع.
[مُ دِ] (ع ص) نو بیرون آورنده نه بر مثالی. (منتهی الارب). از خود چیزی پیدا کننده. (غیاث) (آنندراج). از نو بیرون آورنده. اختراع کننده و آفریننده و به وجودآورنده. (ناظم الاطباء). نو آفریننده. (دهار). ابداع کننده. نوآورنده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
مکن هرگز بد و فعلی اضافت گر خرد داری
بجز ابداع یک مبدع کلمح العین او ادنی.
ناصرخسرو (دیوان ص27).
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.
ناصرخسرو.
بشناس مبدع را ز خالق تا نداری همسرش
حیدر همین کرده ست اشارت خلق را بر منبرش.
ناصرخسرو.
شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع.
ناصرخسرو (روشنایی نامه، دیوان چ تهران ص520).
به مکتب جبروت و به علم القرآن
به مبدء ملکوت و به مبدع الارباب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص51).
حمد و ثنا مبدعی را که از بدایت صباح وجود تا نهایت روح عدم هر چه هست در حد پادشاهی اوست. (جوامع الحکایات).
مبدع است و تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی.مولوی.
|| طرز نو نهنده در شعر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند
کم نکنم تا زیم ولای صفاهان.خاقانی.
در مدحت تو مبدع سحرآفرین منم
شاید دریغ مبدع سحرآفرین خوری.
خاقانی.
مفلقی فرد ار گذشت از کشوری
مبدعی فحل از دگر کشور بزاد.خاقانی.
|| (اِخ) یکی از صفات باری تعالی است. (از منتهی الارب) (آنندراج). مراد ذات حق تعالی است که مبدع کل است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی). ابداع کننده که ذات حق است که مبدع کل است، و احق و اولی به اسم مبدع موجودی است که بلافاصله از ذات حق صادر شده باشد... ناصرخسرو گوید: آنچه مرکب از غیر نباشد مبدع گویند بنابراین عناصر اربعه مبدعند در حال محوضت و خلوص. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). و رجوع به ابداع شود. || (ع ص) بدعت گذارنده. || ملحد و پیشوای اهل بدعت. (ناظم الاطباء).
مبدع.
[مُ دَ] (ع ص، اِ) ابداع شده. اختراع شده. آفریده : نخستین مبدعی است که خدای او را ابداع کرده است. (جامع الحکمتین). || (اصطلاح فلسفی) عبارت از موجودی است که مسبوق به ماده و مدت نباشد... شیخ گوید هر موجودی که وجودش مسبوق به ماده نباشد مبدع است و شایسته و احق برای آنکه مبدع نامیده شود. موجودی است که بلاواسطه از ذات حق کسب فیض کرده و وجود یافته است که عقول می باشد. و گوید محدثی که مستوجب زمان نیست یا وجودش بعد از لیس مطلق است و یا بعد از لیس غیرمطلق است و بلکه بعد از عدم مقابل خاص در ماده ای موجود است، هرگاه وجودش بعد از لیس مطلق باشد نحوهء صدور او از علت صدور ابداعی است و برترین انحاء اعطاء وجود است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی).
- مبدع اول؛ مراد از مبدع اول عقل اول است. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).
مبدع.
[مَ دَ] (ع اِمص) ایجاد و اختراع و کشف. || (اِ) اولین ظهور و نخستین پیدائی. || جائی که در وی هر چیز تازه اختراع شود. || افسانه. (ناظم الاطباء).
مبدع.
[مُ دَ] (ع ص) ستور مانده کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || تهی و خالی کرده شده. (ناظم الاطباء). || باطل کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
مبدعات.
[مُ دَ] (ع ص، اِ) آن است که مسبوق به مدت و ماده نباشد و مراد از ماده جسم و یا حد آن و یا جزء آن است. (از تعریفات جرجانی). عقول مجرده و نفوس مبدعات حق اند. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). || هر چیز تازه که در آن بدعت باشد. (ناظم الاطباء). چیزهای تازه پدید آمده. آفریده ها : و بعد از وقوف بر حقایق آن گرد دقایق مبدعات برآمدم. (مرزبان نامه ص5). رجوع به مُبدَع شود.
مبدع تبریزی.
[مُ دِ عِ تَ] (اِخ) مدتی در اصفهان زرکشی و نخ کوبی میکرد چندین سال قبل از این(1) به هند رفته خبری از او نیامد. شعرش این است:
کرده ام غرقه به خون چشم گهرافشان را
رشتهء گوهر دل ساخته ام مژگان را.
*
میطپد دل دربرم دلبر نمیدانم چه شد
انتظارم کشت آن کافر نمیدانم چه شد
دوش سر زد ناله ای همت بلندی از دلم
نه فلک را سوخت بالاتر نمیدانم چه شد.
*
دم آبی است نصیب از دم تیغت لیکن
داغ کم ظرفی قسمت جگرم می سوزد.
(تذکرهء نصرآبادی ص392).
(1) - از این عبارت چنین برمی آید که صاحب ترجمه باید معاصر مؤلف تذکرهء نصرآبادی (در حدود قرن یازده ه . ق.) باشد.
مبدل.
[مُ دَ] (ع ص) بدل شده و تبدیل شده. (ناظم الاطباء). تغییرداده شده. دیگرگون :
چون فرود آیی از آن گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا.مولوی
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صائب شب ندارد هر کسی.مولوی.
آن قراری که بزن او کرده بود
گشت مبدل آن طرف مهمان غنود.مولوی.
- مبدل شدن؛ بدل شدن. تغییر یافتن. عوض گشتن. تبدیل گشتن :
چیست هستی حس ها مبدل شدن
چوب گز اندرنظر صندل شدن.مولوی.
باش تا حسهای تو مبدل شود
تا ببینی شان و مشکل حل شود.مولوی.
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود.
مولوی (مثنوی چ خاور ص268).
- مبدل کردن؛ بدل کردن. تغییر دادن :
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت مرد را مبدل کند.مولوی.
|| کلمه ای که بدل از کلمهء دیگر (مبدل منه) آید. (فرهنگ فارسی معین).
مبدل.
[مُ بَدْ دَ] (ع ص) دیگرگون کرده و تغییر داده شده و بدل آورده شده. (ناظم الاطباء) تبدیل شده. تغییر شکل یافته :
گر بدان حالت ترا بودی بقا
کی رسیدی مرترا این ارتقا
از مبدل هستی اول نماند
هستی دیگر به جای او نشاند
همچنین تا صد هزاران هستها
بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا
آن مبدل بین، وسایط را بمان
کز وسایط دور گردی ز اصل آن.
(مثنوی چ خاور ص292).
- مبدل شدن؛ بدل شدن. تغییر یافتن : قحط و تنگی نواحی از یمن نقیبت او برخص و فراخی مبدل شد. (المعجم چ دانشگاه ص12).
بفرمود درهم شکستند خرد
مبدل شد آن عیش صافی به درد.سعدی.
عنایتی که ترا بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست.سعدی.
- مبدل کردن؛ تغییر دادن. بدل کردن. عوض کردن. تبدیل نمودن : ملک ایشان در تزلزل و اضطراب افتاد نظام الملک وزیر را به «تاج الملک ابوالغنائم» مبدل کردند. (سلجوقنامه ظهیری چ خاور ص34).
تا سعادت بخش انجم بخت اوست
حال نحسین را مبدل کرده اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص510).
- مبدل گرداندن؛ تغییر دادن. عوض کردن. تبدیل نمودن : عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نگرداند. (گلستان).
- مبدل گردیدن؛ مبدل شدن : محنت و اندوهش به بهجت و سرور مبدل گردید. (عالم آرا چ امیرکبیر ص224).
- مبدل گشتن؛ مبدل شدن : تا به حلقهء اهل تحقیق در آمد به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت. (گلستان چ فروغی ص68). و بعد از یکهفته از داروخانهء... به شفا مبدل گشت. (ظفرنامه، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مُبدَل شود.
|| تغییرداده شده: لباس مبدل، لباس تبدیل شده. (ناظم الاطباء).
مبدل.
[مُ بَدْ دِ] (ع ص) بدل کننده. تغییر دهنده. ج، مبدلین.
مبدل منه.
[مُ دَ لُنْ مِنْهْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) بدل آورده شده از آن. آنچه از آن بدل آرند. کلمه ای که کلمهء دیگر بدل آن آید:
جهان پهلوان نصرت الدین که هست
بر اعداء خود چون فلک چیره دست.
«نصرة الدین» بدل است و «جهان پهلوان» مبدل منه. (نهج الادب). رجوع به بدل شود.
مبدن.
[مُ بَدْ دَ] (ع ص) مرد تناور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مبدوء.
[مَ] (ع ص) آنکه مبتلا باشد به آزار جدری یا به حصبه. (منتهی الارب) (آنندراج). || گرفتار بیماری چیچک و یا سرخجه. (ناظم الاطباء).
مبدوح.
[مَ] (ع ص، اِ) فضای فراخ. (منتهی الارب). فضای فراخ و وسیع. (ناظم الاطباء).
مبده.
[مِ دَهْ] (ع ص) بسیار بدیهه گوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || ناگاه آینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط). ناگهان آینده و بی ترتیب(1). (ناظم الاطباء).
(1) - ناظم الاطباء بدین معنی [ مُ دَ هْ ] آورده است.
مبدی ء.
[مُ دِءْ] (ع ص) کار نو و بدیع آورنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آفرینندهء نخست بار. (السامی) (مهذب الاسماء). آفریننده. (دهار).
مبدی ء.
[مُ دِءْ] (اِخ) یکی از اسماء باری تعالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مبذال.
[مِ] (ع ص) آن که در مال بسیار بذل کننده باشد. ج، مباذیل. (از ذیل اقرب الموارد).
مبذر.
[مُ بَذْ ذِ] (ع ص) اسراف کننده و بی محل و بی دریغ خرج کننده. (غیاث). مسرف و فضول خرج و باددست. (مجموعهء مترادفات ص333). پریشان کنندهء مال به اسراف و مسرف. (ناظم الاطباء). دست به باد. به گزاف خرج کننده. باد دست. متلف. مسرف. تبذیر کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین و کان الشیاطین لربه کفورا. (قرآن 17/29). گفت این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندین مدت برانداخت برانید. (گلستان).
مبذرق.
[مُ بَ رِ] (ع ص) بذرقه. راهبر و راهنما و نگاهبان. (منتهی الارب). بدرقه و نگاهبان. (ناظم الاطباء). بدرقه. بذرقه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بذرقه شود. || پناه یافته و امان داده.(1) (ناظم الاطباء).
(1) - بدین معنی در کتابهای لغت عرب دیده نشد.
مبذری.
[مُ بَذْ ذِ] (حامص) مأخوذ از تازی، اسراف و خرج بی جا. (ناظم الاطباء). ولخرجی. اسراف کردن. باد دستی : فسق و فجور آغاز کرد و مبذری پیشه نهاد. (گلستان).
مبذقة.
[مُ بَذْ ذِ قَ] (ع ص) آن که گفتارش از کردارش نکو باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مبذل.
[مِ ذَ] (ع اِ) جامهء کهنه و جامهء بادروزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامهء کهنه. (دهار). جامهء کهنه. ج، مَباذِل. (از اقرب الموارد).
مبذلخ.
[مُ بَ لِ] (ع ص) آنکه گوید و نکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
مبذلة.
[مِ ذَ لَ] (ع اِ) جامهء بادروزه و کهنه. ج، مباذل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
مبذم.
[مِ ذَ] (ع ص) ناقهء مبذم؛ قوی و توانا. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر قوی و توانا. (ناظم الاطباء).
مبذور.
[مَ] (ع ص) بسیار. (منتهی الارب). کثیر. (اقرب الموارد)، مال مبذور؛ کثیر مبارک فیه. (اقرب الموارد).
مبذوع.
[مَ] (ع ص) ترسان و ترسانیده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مبذول.
[مَ] (ع ص) بخشیده شده. (آنندراج). خرج شده و مصرف شده و بخشیده شده. (ناظم الاطباء) : که اگر تمامی خزاین ما در آن مبذول خواهد بود باک نیاید. (کلیله و دمنه).
گفت بهر شاه مبذول است جان
او چرا آید شفیع اندرمیان.مولوی.
|| قبول کرده. (آنندراج). پسندیده. (ناظم الاطباء) : اگر مث در ملک مشارکت توقع کنی مبذول است. (کلیله و دمنه).
- مبذول داشتن؛ پذیرفتن. قبول کردن :سلطان ملتمس ایشان مبذول داشت و همگنان را بخواند و بنواخت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص249). ملک نوح این التماس مبذول داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص356). امیرالمؤمنین الناصرلدین الله التماس او مبذول داشت. (جهانگشای جوینی).
مبذولی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب است به بنی مبذول که بطنی از ضبه میباشد. و منسوب است بدانجا تمیم بن ذهل مبذولی ضبی. (از الانساب سمعانی) (از لباب الانساب).
مبر.
[مُ بِرر] (ع ص) ضابط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انه لمبر بذلک؛ ای ضابط له کذا فی المحکم. (تاج العروس). || قوی و توانا. || دوراندیش و خردمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || غالب بر قوم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
مبر.
[مُبْ بَ] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل «مخمل»(1)آورده است. و رجوع به دزی ج 2 ص567 شود.
(1) - Velours.
مبرا.
[مُ بَرْ را](1) (ع ص) بیزارشده و دورشده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
هر شاه که او ملک تو و ملک تو بیند
از ملک مبرا شود از ملک معرا.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص71). || پاک کرده شده و معاف و آزاد. (ناظم الاطباء). پاک. منزه. بری :
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیده ام.خاقانی.
مبرا حکمش از زودی و دیری
منزه دانش از بالا و زیری.خاقانی.
هم او از این حوالت مبرا است و هم من از تهمت معرا. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص433).
بار خدایا مهیمنی و مقدر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا.سعدی.
ای معرا اصل عالی گوهرت از حرص و آز
وی مبرا ذات میمون اخترت از زرق و ریو.
حافظ.
آن که از جفت مبراست خداست.جامی.
(1) - توضیح اینکه این کلمه به همین صورت (مبرا) صحیح است نه بصورت «مبری» زیرا این کلمه مهموز است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به نشریهء دانشکده ادبیات تبریز، سال اول، شمارهء دهم ص39 و قواعد زبان فارسی آقای همایی، سالنامهء آریان، 1325 ص181 شود.
مبرا.
[مِ] (ع اِ) چاقو و قلمتراش و استره و تیغ دلاکی و تبر و هر ابزار برنده و تیز. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به مِبراة شود.
مبرا.
[مَ] (ع اِ) محل قط قلم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مبرات.
[مَ بَرْ را] (ع اِ) جِ «مبرة». خیرات و اعمال خیر و دهشته. (ناظم الاطباء). نیکیها. اعمال خیر. کارهای نیک : ابن الجراح او را بفریفت و بطریق مهادات و ملاطفت و انواع مبرات بدست آورد و او را بکشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص310). ابواب خیرات و مبرات بر عامهء خلایق گشاده. (المعجم چ دانشگاه ص13). پادشاه زاده هولاکو که هر یک را برقدر و منزلت با مبرات و صلاحت باز می گردانید. (جهانگشای جوینی).
مبرئل.
[مُ بَ ءِ] (ع ص) (از «ب رءل») آمادهء بدی. گویند هو مبرئل للشر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مبراة.
[مُ] (ع ص) (از «ب ری») ناقة مبراة، ناقهء بُرَه در بینی کرده شده. (از تاج العروس) (منتهی الارب). ماده شتر حلقه در بینی کرده. (ناظم الاطباء).
مبراة.
[مِ] (ع اِ) (از «ب ری») کارد کمان تراش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || قلمتراش و چاقو. || رندهء نجاری. || سوهان. (ناظم الاطباء).
مبربر.
[مُ بَ بِ] (ع اِ) (از «ب رر») شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسد. (ذیل اقرب الموارد) شیر. اسد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مبرت.
[مِ رَ / مُ بَرْ رَ](1) (ع اِ) شکر طبرزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شکر طبرزد و نبات. (ناظم الاطباء). طبرزد بلغة الیمن. (بحرالجواهر).
(1) - در اقرب الموارد [ مِ رَ ] ضبط داده شده است.
مبرت.
[مَ بَرْ رَ] (ع اِ) (از مبرة عربی) نیکوکاری. برّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کار نیک. عمل خیر. نیکی. اعمال نیک. احسان : تا هر کسی را مبرتی و نظری و نیکویی فرمایم. (فارسنامهء ابن البلخی ص95). شیر فرمود که اینجا مقام کن تا از... مبرت... ما نصیب تمام یابی. (کلیله و دمنه). و مبرتهای فراوان واجب داشت. (کلیله و دمنه). مال فراوان بر سبیل مبرت و قضای حق التجاء... بدست او روان کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 ص385). ثمرهء خردمندان امین که حق احسان و مبرت به حسن معاملت نگاه دارند. (مرزبان نامه ص272). و رجوع به «مبرة» شود.
مبرج.
[مُ بَرْ رَ] (ع ص) نوعی از حله که بر وی صورت برج باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از حله که بر آن صورت بروج تصویر نموده باشند. یقال: له وجه مسرج و علیه ثوب مبرج. (از اقرب الموارد).
مبرج.
[مُ بَرْ رِ] (ع ص) لاف زننده از فضل و لیاقت خود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مبرح.
[مُ بَرْ رِ] (ع ص) سخت و شدید و جانگداز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). در مشقت و شدت اندازنده. به رنج درافکننده. اذیت و آزار رساننده : علم الله که چون چشم بر این لقای مروح زدم از دردهای مبرح بیاسودم. (مرزبان نامه ص125). و رجوع به تبرح شود.
مبرد.
[مِ رَ] (ع اِ) سوهان. (بحرالجواهر) (از تاج العروس) (دهار) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (غیاث) (اقرب الموارد). مسحل. منحت.
مبرد.
[مَ رَ] (ع ص) سبب خنکی بدن و جز آن. مبرده مثله. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز که سبب خنکی بدن و جز آن گردد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مبردة شود.
مبرد.
[مُ بَرْ رِ] (ع ص) سردکننده. (آنندراج) (غیاث). سرد کننده، مقابل مُسَخِّن (در طب). ج، مبردات. دارو که تن را خنکی بخشد. دوا که سرد کند. که حرارت ببرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سردکننده و خنک کننده. هر چیز که سرد کند و خنک کند و تبرید نماید و حرارت بدن را فرونشاند. (ناظم الاطباء).
مبرد.
[مُ رِ] (ع ص) چیز سرد آورنده و چیزی را سرد کننده. || آشامندهء مایع سرد و هر چیز خنک شده. || برید فرستنده. || جئتک مبرداً؛ آمدم ترا در وقتی که فرو نشسته بود گرما. (ناظم الاطباء).
مبرد.
[مُ بَرْ رَ] (ع ص) سرد و خنک شده. (ناظم الاطباء). || بارز. ترک سیفه مبردا(1)، بارزاً. (ذیل اقرب الموارد).
(1) - کمعظم.
مبرد.
[مُ رَ / مُ بَرْ رَ] (ع ص) برید فرستنده. (ناظم الاطباء).
مبرد.
[مُ بَرْ رَ] (اِخ) محمد بن یزیدبن عبدالاکبرالازدی بصری مشهور به مبرد. مکنی به ابوالعباس. وی نحو را از حرمی و مازنی و غیر آن دو فرا گرفت، و برخی او را بصری و یمنی گفته اند. مولد او بسال 207 یا 210 بود و در 77سالگی بسال 285 در بغداد درگذشت و در گورستان دارالکوفه مدفون است. ادب را بر مازنی و ابوحاتم سجستانی آموخت. و نفطویه و جز او نزد وی تعلیم گرفتند. وی با ابوالعباس احمدبن یحیی ملقب به ثعلب معاصر بود و تاریخ ادباء به آن دو ختم شد. مبرد دوست می داشت که با ثعلب فراهم آید و ثعلب اجتماع با او را ناخوش می داشت. جعفربن محمد بن حمدان فقیه موصلی که دوست مبرد و ثعلب بود، گفت: از ابوعبدالله دینوری پرسیدم چرا ثعلب نمی خواهد با مبرد هم مجلس شود. گفت چون مبرد خوش سخن، نیکوبیان، گشاده زبان است، و مذهب ثعلب مذهب معلمان است. چون در مجلسی فراهم آیند به ظاهر حکم به نفع مبرد کنند تا آنگاه که باطن معلوم شود. وی به بغداد سکونت جست و در نحو و لغت امام شناخته گشت. او را در ادب تألیف های نافع است که مشهورترین آنان کتاب «الکامل» در لغت میباشد که از ارکان ادب و کلام بشمار میرود. (از معجم المطبوعات ج 2 ص1612). مبرد لقب محمد بن یزیدالنحوی بصری است بدان جهت در براده نشسته درس می گفت. (منتهی الارب). و نیز او راست: المقتضب، اعراب القرآن، طبقات النحاة المبصریین و نسب عدنان و قحطان. (از وفیات الاعیان) (اعلام زرکلی ج 3 ص1002). ابن الندیم، کتاب مااتفقت الفاظه(1)[ اختلفت ] و معانی القرآن را از او دانسته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کاتب نیکست و هست نحوی استاد
صاحب عباد هست و هست مبرد.
منوچهری.
و رجوع به تاریخ بیهق و البیان والتبیین جاحظ و عیون الانباء و تاریخ الخلفاء و تتمهء صوان الحکمة و الموشح و عقدالفرید و فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار و روضات الجنات شود.
(1) - ما اتفق لفظه و ما اختلف معناه.
مبردات.
[مُ بَرْ رِ] (ع ص، اِ) سرد کنندگان. (غیاث) (آنندراج). جِ مبرد. ادویهء سرد که به مزاج سردی بخشد. (غیاث) (آنندراج). چیزهایی سرد که بدن را خنک کند و حرارت را فرونشاند. (ناظم الاطباء). غذاها و دواها که طبع و مزاج را سردی بخشد و حرارت بنشاند. (یادداشت دهخدا).
مبردانة.
[مِ رِ نَ] (ع ص) ثریدة هبردانة مبردانة؛ اشکنهء فراهم آمدهء سرد هموار کرده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون، ذیل هبردانة).
مبردة.
[مَ رَ دَ] (ع ص) مبرد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز که بدن را خنک کند. قیل لاعرابی مایحملکم علی نومة الضحی، قال انها مبردة فی الصیف و مسخنة فی الشتاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مبرد شود. || ارض مبردة؛ زمین تگرگ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مبرذن.
[مُ بَ ذِ] (ع ص) خداوند برذون. (منتهی الارب). خداوند اسب تاتاری و گویند راکب آن. (از ذیل اقرب الموارد). صاحب برذون و یابو. (ناظم الاطباء). و رجوع به برذون شود.
مبرر.
[مُ بَرْ رِ] (ع ص) میش ماده که در پیشانیش(1) خالها باشد. (منتهی الارب). میش ماده که در پستانش خالها باشد. (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) (از تاج العروس). میش ماده که در پستانش خالها باشد و آثار آبستنی آشکار گردد. || حق دهنده. (ناظم الاطباء).
(1) - چنین است در منتهی الارب چ تهران، ولی آنندراج که از چاپی دیگر نقل کرده است چنین آورده: که در پستانش... در ذیل اقرب الموارد و تاج العروس هم «پستان» آمده است.
مبرر.
[مُ بَرْ رَ] (ع ص) حق داده شده. (ناظم الاطباء).
مبرز.
[مَ رَ] (ع اِ) پایخانه. حاجت جای. (آنندراج). پایخانه. (غیاث). متوضا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حاجت جای. (منتهی الارب). متوضا. طهارتجای. غسل خانه. مطهره. حاجتگاه. ادب خانه. قدمگاه. خلا. کنیف. مستراح. کنار آب. طهارت خانه. مبال. بیت الخلاء. آبشتنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آب خانه. خلا. (زمخشری). آبخانه. (مهذب الاسماء). فرناک و جای لازم. پای خانه و آشتنگاه و آشیگاه و بادگاه. (ناظم الاطباء) :
دید قبرستان و مبرز روبرو
بانگ برزد گفت کای نظارگان.ناصرخسرو.
و از غایت ازدحام مردم بسیاری بامها را مبرز ساخته بودند... این بامها را که در این حوالی خلق مبرز ساخته اند پاک سازید که من جمیع مبرزهای مدارس شهر بخارا پاک کرده بودم. (انیس الطالبین ص27). || میدان جنگ و رزمگاه. || تماشاگاه. (ناظم الاطباء). || حرکت بطرف رزمگاه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
مبرز.
[مُ رِ] (ع ص) فاش کرده شده. کتاب مبرز، نامهء بازگشاده(1). (ناظم الاطباء). انتشار یافته. (از فرهنگ جانسون).
(1) - در منتهی الارب و اقرب الموارد کتاب مبروز؛ نامهء بازگشاده آمده است. و رجوع به مبروز شود.
مبرز.
[مُ رَ] (ع ص) فاش کننده و آشکارکننده. (ناظم الاطباء). ناشر. (از فرهنگ جانسون).
مبرز.
[مُ بَ ر رَ] (ع ص) ظاهر و روشن. (غیاث). پیدا. پدیدار. (یادداشت دهخدا).
مبرز.
[مُ بَرْ رَ / رِ](1) (ع ص) شخصی که بر اصحاب خود فائق آمده باشد در فضل و شجاعت (آنندراج). بزرگ و نامور. (غیاث). کسی که بر اقران خود در فضل و شجاعت فائق آمده باشد. فائق. برجسته. ادیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هرگاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننمایند. (کلیله و دمنه). مبرزان طریق اسلام در آن معانی، در اصول و فروع هزاران کتاب تصنیف کرده اند. (کتاب النقض چ محدث ص10). آسمان داند که گاه نظم و نثر
بر زمین چون من مبرز کس ندید
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص873).
به کمال کفایت مرسوم... و بر اقران روزگار و کفاة عصر مبرز. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص107).
(1) - بمعنی فائق و برجسته به کسر راء یعنی به صیغهء اسم فاعل است. جوهری گوید: «و برز الرجل ایضاً فاق علی اصحابه»، ولی معمولاً آن را به فتح راء خوانند. (از نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز، سال اول، شمارهء 10 ص39).
مبرسم.
[مُ بَ سَ] (ع ص) مبتلا به بیماری برسام(1). (آنندراج) (ناظم الاطباء). نعت از برسم. (منتهی الارب). ج، مبرسمین.
.
(فرانسوی)
(1) - Pleuretique
مبرض.
[مُ بَرْ رِ](1) (ع ص) آن که همهء مال خود خورد و تباه کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - منتهی الارب بدون تشدید ضبط کرده، و در تاج العروس آرد: «مبرض» کمحسن چنان که در سایر نسخه ها هست و صواب بر وزن «محدث» است.
مبرطس.
[مُ بَ طِ] (ع ص) آن که شتران و خران برای مردمان به کرایه گیرد و بر آن مزد ستاند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || میانجی میان بایع و مشتری. (منتهی الارب) (آنندراج). دلال و میانجی میان بایع و مشتری. (ناظم الاطباء).
مبرطش.
[مُ بَ طِ] (ع ص) دلال و میانجی میان فروشنده و خریدار: و کان عمر (رض) فی الجاهلیة مبرطشا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مبرطل.
[مُ بَ طَ](1) (ع ص) رأسٌ مُبَرْطَلٌ، طویلٌ، من البِرْطیل و هو الحجر المستطیل. (اقرب الموارد). رجل مبرطل؛ مرد درازسر. (ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء این کلمه [ مُ بَ طِ ] ضبط داده شده است.
مبرطم.
[مُ بَ طِ] (ع ص) متکبر غضبناک. (منتهی الارب). متکبر غضبناک و باد کرده از خشم. (ناظم الاطباء).
مبرق.
[مُ رِ] (ع ص) ناقة مبرق؛ ناقه که دم خود را بلند کند و آبستن نماید و نیست. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس). ماده شتری که دمب خود را بلند نماید و چنان وانمود کند که آبستن است درصورتی که آبستن نباشد. ج، مباریق. (ناظم الاطباء).
مبرق.
[مَ رَ] (ع اِ) هنگام درخشیدن صبح: جاء عند مبرق الصبح. (ناظم الاطباء). زمان درخشیدن صبح. ج، مَبارِق. و مَباریق. (از اقرب الموارد).
مبرقش.
[مُ بَ قَ] (ع ص) داغدار و لکه دار و رنگارنگ. (ناظم الاطباء). منقش به رنگهای گوناگون. رنگارنگ. گوناگون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قوقهء لعل بر کلاه گوشه نشانده، در کسوت منقش و قبای مبرقش چون عروسان در حجله و طاوسان در جلوه، دامن رعنایی در پای کشان می گردید. (مرزبان نامه ص170) || گل باقلی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مخلوط. آمیخته. تخلیط شده. (فرهنگ فارسی معین).
مبرقشه.
[مُ بَ قَ شَ] (ع ص) تأنیث مبرقش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مبرقط.
[مُ بَ قَ] (ع ص) طعامی که در آن روغن زیت بسیار ریخته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
مبرقع.
[مُ بَ قَ] (ع اِ) نام نغمه ای از موسیقی. (غیاث) آنندراج). نام نوائی از موسیقی(1). (ناظم الاطباء) نغمه ای است از موسیقی مخصوص راست پنجگاه. (فرهنگ فارسی معین). || (ص) نقابدار. (ناظم الاطباء). برقع دار. روبنده پوش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
(1) - در ناظم الاطباء بدین معنی [ مُ بَ قِ ] ضبط داده شده است.
مبرقعة.
[مُ بَ قَ عَ] (ع ص) گوسپند سپیدسر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مبرقعة.
[مُ بَ قِ عَ] (ع ص) سپیدی پیشانی اسب که تمام روی را درگرفته باشد و در سیاهی نمایان بود. یقال غرة مبرقعة. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مبرک.
[مَ رَ] (ع اِ) جای خواب شتران. ج، مبارک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). معطن. مناخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یقال: «فلان لیس لهُ مبرک جمل»؛ ای لاشی ء له. (اقرب الموارد). || نشستنگاه. ج، مبارک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مبرک.
[مَ رَ] (اِخ) موضعی است به تهامه. (منتهی الارب) (آنندراج). جایگاهی است در تهامه به نزدیکی مکه و سورهء فیل در این مکان فرود آمده است. (از معجم البلدان).
مبرک.
[مَ رَ] (اِخ) خانه ای است در مدینه که هرگاه رسول الله(ص) به هجرت آمده ناقه اش در آنجا فروخفت. (منتهی الارب) (آنندراج). آن جای از مدینهء منوره که شتر آن حضرت صلی الله علیه و اله در هجرت در آنجای خفت. (ناظم الاطباء).
مبرکة.
[مُ رِ کَ](1) (ع اِ) اسم آتش است. (از تاج العروس ج 7 ص109) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
(1) - ناظم الاطباء بفتح میم [ مَ رِ کَ ] ضبط داده است.
مبرم.
[مِ رَ] (ع اِ) دوک که بر آن ریسمان تابند. ج، مَبارِم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مبرم.
[مُ رَ] (ع اِ) جامه ای که دوتاه بافته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوعی از جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از قماش. نوعی از جامهء استوار و محکم بافته. (یادداشت دهخدا) : و از این ناحیت [ دیلمان ] جامه های ابریشم خیزد یک رنگ و بارنگ چون مبرم و حریر و آنچه بدان ماند. (حدودالعالم چ دانشگاه ص143). و از استراباد جامه های بسیار خیزد از ابریشم چون مبرم و زعفوری گوناگون. (حدود العالم).
خیمه ها ساختم ز مبرم(1) چین
فرش کردم ز دیبه ششتر.مسعودسعد.
|| (ص) رسن دوتاه برهم بافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رسن دوتاه بافته ضد سحل که یکتاب داده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || محکم و استوار(2). (آنندراج). متقن. رزین. متین. استوار. (یادداشت دهخدا).
- قضای مبرم؛ قضائی که اجتناب از آن ممکن نباشد. (آنندراج) :
هر چند در این دیار منحوس
بسته ست مرا قضای مبرم.خاقانی.
رجوع به همین ترکیب ذیل مادهء بعد شود.
- کلام مبرم؛ قرآن کریم : الهی و سیدی و مولائی تو گفته ای در کلام مبرم و کتاب محکم. (چهارمقاله).
- مبرم کردن؛ استوار ساختن. محکم کردن.
- مبرم گردانیدن؛ استوار گردانیدن. محکم کردن. استوار ساختن : سرادق عظمت و جلال و سراپردهء دولت و اقبالش به اطناب تأیید و اوتاد محکم و مبرم گرداناد. (المعجم چ دانشگاه ص9).
- مبرم گشتن؛ استوار شدن. محکم گردیدن :میان هر دو سلطان وثائق مبرم گشت. (جهانگشای جوینی).
(1) - در دیوان مسعود چ مهدی نوریان (ص305): بیرم، و در این صورت شاهد نخواهد بود.
(2) - این معنی در ناظم الاطباء ذیل «مبرم» [ مُ رِ ]و در غیاث ذیل «مبرم» [ مُ ] بی آنکه حرکت «ر» مشخص شود آمده است. و رجوع به ماده بعد شود.