لغت نامه دهخدا حرف ن (نون)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ن (نون)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لغتنامه دهخدا
حرف ن
ن.
(حرف) حرف بیست و نهم از الفباي فارسی و حرف بیست و پنجم از الفباي عربی (ابتث) است و در حساب جُمَّل آن را به پنجاه
گیرند. نام آن نون و از حروف هوائی است. (برهان، در کلمهء هفت حرف هوائی) و از حروف شمسیه و از حروف یرملون و از
حروف زلاقه است. (المزهر ||). اصطلاح تجوید: از حروف ذولقیه و ذلق است. (لغت نامه، ذیل ذلق و ذولقیه و حروف ذلقیه||).
در دستور زبان عربی از جملهء حروف چهارگانهء علامت مضارع است: الف، ت، ي، ن (اتین) که به اول فعل مضارع متکلم مع
را. در کتب احادیث شیعه، رمز است از عیون اخبار « اُنظر » الغیر درآید: نکتب. نخرج ||. رمز کلمهء رمضان است. و نیز رمز است
نسخه » رمز است « ن ل » رضاء صدوق. در کتب رجال شیعی، اصحاب حسن بن علی را رمز است. (یادداشت به خط مؤلف). و نیز
ضمیر فاعلی جمع غایب یا مفرد (احتراماً) شود: رفتن، فرمودن، بگیرن، میرون، بجاي: رفتند، « ند » را ||. در تداول عوام جانشین « بدل
فرمودند، بگیرند و میروند. مؤلف آنندراج نویسد: و گاه باشد که حرکت یا نون، کار رابطه کند، مثل: زید دبیرِ، یعنی دبیر است. و
خوشن و نیکن، یعنی خوش است و نیک است. این است در رشیدي و شرح تهذیب عبدالعلی بیرجندي. (از آنندراج ||). و گاه از
آخر کلمه حذف شود تخفیف را: چون، چو. همچون، همچو: لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند یکسره مسخره و مطرب و طرار
و طناز. ناصرخسرو. پخته شدم و چو گشت پخته زنبور سزاتر است بانگور.ناصرخسرو. آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند چون
جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر. ناصرخسرو. آستی، آستین: تو گفتی که از تیزي و راستی ستاره برآرد همی آستی.فردوسی.
با صد کرشمه بسترد از رویت با شرم گرد بآستی و معجر.ناصرخسرو. هر که او پیشه راستی دارد نقد معنی در آستی دارد.سنائی.
زمی، زمین: مغ آنگهی گفت از قبلهء تو، قبلهء من بهست کز زمی آتش بفضل به بسیار.اسدي. ز سردي آید مرگ و زمی است
سرد بطبع ز گرمی است روان و آتش است گرمی دار. اسدي. اي خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر تو بر زمی و از برت این
چرخ مدوّر. ناصرخسرو. در زمی اندر نگر که چرخ همی با شب یازنده کارزار کند.ناصرخسرو. هرچه در آسمان و در زمی است و
من را، مرا: مرا غمز کردند کان :« را » حذف شود هنگام اتصال به « من » آنچه در عقل و راي آدمی است.نظامی ||. و از آخر کلمهء
پرسخن به مهر نبی و ولی شد کهن.فردوسی. مرا دلیست گروگان عشق چندین جاي عجب تر از دل من دل نیافریده خداي. فرخی.
بنمود مرا راه علوم قدما پاك و آنگاه از آن برتر بنمودم و بهتر. ناصرخسرو. مرا در صفاهان یکی یار بود که گندآور و شوخ و عیار
بود.سعدي. عشق مرا، اي بتو از من درود بینی و از اسب نیایی فرود.ایرج میرزا ||. و گاه از اول کلمه حذف شود تخفیف را: شستن،
نشستن: هر که با سلطان شود او همنشین بر درش شستن بود حیف و غبین.مولوي. چون در پیش گنبد از اسب پیاده شد [
امیرالمؤمنین حمزه ] درون آمد، اصفیاي باصفا را در مصلا شسته دید، پیشتر شد. (قصهء امیرالمؤمنین حمزه، نسخهء خطی، از
بدل شود، چون: چندن = چندل. کنند = کلند. « ل» در فارسی: گاه به « ن» ماهنامهء فرهنگ، شمارهء 4). ابدالها: الف - ابدال حرف
را، « س» نشیند، چون: نشاندن = نشاختن. (یادداشت به خط مؤلف) گاه بدل آید « خ» نیفه = لیفه. نیلوفر = لیلوپر، لیلوپل. گاه به جاي
« ر» بدل شود، چون: نشگون = وشگون. گاه بدلِ « و» چون: بنشاند = بنشاست. بنشاندن = بنشاستن. (یادداشت به خط مؤلف.) گاه به
بدل شود، چون: این روز = امروز. این سال = امسال. این شب = « م» آید، چون: تان = تار. تانه = تاره. بعضی نوشته اند که به
امشب( 1): گر دگرگون بود حالت پارسال چون که دیگر گشت باز امسال حال. ناصرخسرو. سعدیا دي رفت و فردا همچنان موجود
نیست در میان این و آن فرصت شمار امروز را. سعدي. امشب مگر بوقت نمیخواند این خروس عشاق بس نکرده هنوز از کنار و
ساکن « ن» بوس. سعدي. امشب براستی شب ما روز روشن است عید وصال دوست علی رغم دشمن است. سعدي. در کلماتی که
بدل شود، در تلفظ عامه، اما در کتابت به صورت اصلی نوشته آید، چون: انبار = امبار. انباز = امباز. « م» آمده است به « ب» پیش از
انبان = امبان. انبر = امبر. پنبه = پمبه. جنباندن = جمباندن. عنبر = عمبر. قنبر = قمبر: گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوي
بگذارشان بهم که نه افلح نه قنبرند. ناصرخسرو. گریزان شب و تیغ خورشید یازان چو عمرو لعین از خداوند قنبر.ناصرخسرو.
رخشنده تر از سهیل و خورشید بوینده تر از عبیر و عنبر.ناصرخسرو. نان اگر مر تنت را با سروبن انباز کرد علم جانت را همی سر
برتر از جوزا کند. ناصرخسرو. در زبان حجت از فرّ حریم ذوالفقار شعر در معنی بسان عنبر سارا شود. ناصرخسرو. ما در این انبار
گندم میگنیم گندم جمع آمده گم میکنیم.مولوي. بعد از آن گفتش که اي سالار حر چیست اندر دستت این انبان پر.مولوي. اي که
آید، چون: « م» بر مه کشی از عنبر سارا چوگان. مضطرب حال مگردان منِ سرگردان را. حافظ. در لفظ و کتابت هر دو بدل
استانبول = استامبول. انبرود = امرود. پشت بان = پشت بام. تلنبه = تلمبه. تنباکو = تمباکو. خان طمع = خام طمع. خنب = خمب، خم.
دُنْب = دمب، دم. دنبه = دمبه. سنب = سُم. سنبه = سمبه. شکنبه = شکمبه. قلنبه = قلمبه. کنبی = کمی (قمی). گلبانگ = گلبان =
گلبام. نردبان = نردبام: این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاك آن که چو دنبه ست و آنکه خشک و نزار است. ناصرخسرو. هرچ
او گران بخرد ارزان شود در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش. ناصرخسرو. ساغر گلفام خواه کز دهن کوس نغمهء گلبام وقت بام
برآمد.خاقانی. گلبام زند کوست گلفام شود کاست کآتش ز گلاب آرد خمار به صبح اندر. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 497 ). ما
به بوس عارض و طاق و طرنب سر کجا که خود نمی بینیم سنب.مولوي تو بدان خداي بنگر که صد اعتقاد بخشد ز چه سنّی است
مروي ز چه رافضی ست کنبی مولوي (از آنندراج). به دکان میفروشان گرو است هر چه دارم همه خنبها تهی گشت و هنوز در
خمارم. اوحدي (از آنندراج). انبرود است مایهء شادي مال قید است محنت آزادي ؟ (از آنندراج). در وسط کلمه زائد آید، چون
و « بندگان » : ئیست که در لفظ همه بود، مقیس علیه آن « ها » عوض « گ» اندرخورند = اندرخورد. همگنان = همگان. (و این
جمع بنده و زنده است): اگر به همتش اندرخورند بودي جاي جهانش مجلس بودي سپهر شادروان. قطران. نیست هر « زندگان »
کس در محبت مرد او نیست اندرخورد هر دل، درد او. رکن الدین مکرانی. آرامش و رامش همگان را به در ماست نزد همگان
آید، چون: ابزین = « م» در عربی: گاه بدل از « ن» صورت این حال عیان است. سید حسن غزنوي (از آنندراج، حرف ن). ب - ابدال
بدل شود، چون: بنان = بنام. (منتهی الارب). گاه بدلِ همزه آید، « م» ابزیم. خنجریر = خمجریر. (وزناً و معناً. منتهی الارب). و به
آید، چون: قَفَنَّد = قفندد. (معجم متن اللغه). گاه « د» چون: فعلان = فعلاء. صنعانی = منسوب به صنعاء. (معجم متن اللغه). گاه بدلِ
آید، چون: مُطَنْفَسَۀ = مُطَرفَسَۀ. حیزبون = حیزبور. گاه « ر» بدل گردد، چون: نتن اللحم = ثتن اللحم. (منتهی الارب). گاه بدلِ « ث» به
بدل شود، چون: اُثکون = اثکول. اسود حانِک = اسود حالک. بن = بل. بهکن = بهکل. خامن = خامل. خنیف = خلیف. « ل» به
.( بدل شود، چون: چندن = چندل، صندل( 2 « ل» ذهننی عنه = ذهلنی عنه. ذُبنۀ = ذُبله. صیدنه = صیدله. نوشته اند در تعریب نیز به
بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه بکردار عبیر بیخته بر صفحهء مینا.فرخی. مکن بسوخته بر سرکه و نمک که ترا گلاب شاید و
کافور سازد و صندل( 3). ناصرخسرو. در رنگ و بوي دهر نپیچم که رهروم ارقم نیم که بال به چندن درآورم.خاقانی. ( 1) - باید
شود. ( 2) - ولی باید دانست که صندل معرب « دام » در کلمات مذکور از زبان پهلوي مأخوذ است. رجوع به «in = م» دانست که
چندل است. ( 3) - در نسخهء چ تقوي متن چنین است و در حاشیهء نسخه بدل بجاي صندل، چندل. اما در آنندراج چ دبیرسیاقی
بیت چنین آمده است : بسوخته بر سرکه نمک مکن کو را گلاب ساید و کافور سازد و چندل.
ن.
[نَ] (پیشوند)( 1) حرف نفی باشد و در اول فعل و مصدر آید: نرفت، نمیکند، نخواهد رفت، ندیدن، ننوشتن. در اول فعل: مرا بسود
و فروریخت هر چه دندان بود نبود دندان، لابل چراغ تابان بود.رودکی. هنر نزد ایرانیان است و بس ندارند شیر ژیان را
بکس.فردوسی. هر که او نفس خویش نشناسد نفس دیگر کسی چه بشناسد.سنائی. به شمعش بر بسی پروانه بینی ز نازش سوي
کس پروا نبینی. نظامی (خسرو و شیرین ص 51 ). بجد و جهد، چو کاري نمیرود از پیش بکردگار رها کرده به مصالح
خویش.حافظ. حدیث از مطرب و می گوي و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را. حافظ. در اول
مصدر: عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن. حافظ. شرح این آتش جانسوز نگفتن تا
کی سوختم سوختم این سوز نهفتن تا کی. وحشی. در بعض لهجه ها علامت نفی به کسر نون است. و در تداول عوام گاهی براي
نهی مستعمل است: نرو، نکن، نگیر، بجاي: مرو، مکن، مگیر( 2 ||). و گاه براي نهی است چون در اول امر درآید، به شرط آنکه در
آخر نیز یاء خطاب آید. (یادداشت مؤلف): در این ره گرم رو می باش، لیک از روي نادانی مگر نندیشیا هرگز، که این ره را کران
بینی. سنائی. امیر از خنده بیخود گشت و گفت: زنهار تا نروي که به پنجاه راضی شوند. (باب چهارم گلستان). به خدائی که توئی
بندهء بگزیدهء او که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی. حافظ ||. مؤلف آنندراج نوشته است: و از شأن اوست که گاهی بجاي میم
نهی نیز مستعمل شود، چون: نباید و نماند، به معنی مبادا و مماناد، و خواجه نظامی در فرستادن سکندر ارسطاطالیس را با روشنک
به شهر یونان [ گوید ] : چنان بینم از راي روشن صواب که چون میکنم گرد گیتی شتاب زر و زیور خود فرستم بروم که هست
استواري در آن مرز و بوم نباید که ما را شود کار سست سبو ناید از آب هر دم درست بداندیش گیرد سر تخت ما به تاراج دشمن
شود رخت ما. و در تظلم نمودن مصریان به حضرت سکندر از دست زنگیان: شه دادگر داور دین پناه چو دانست کاورد زنگی سپاه
هراسان شد از لشکر بی قیاس نباید که دانا بود بی هراس. و در مصاف کردن با لشکر زنگیان، مثنوي: چنان به که با او مدارا کنید
بیائید عذر آشکارا کنید نباید که آن آتش آید بتاب که ننشیند آنگه به دریاي آب. و در جاي دیگر فرموده: سکندر شه هفت
کشور نماند نماند کسی چون سکندر نماند. (آنندراج، حرف ن (||). پسوند) حرف مصدر، و آن نونی است مفرد که در اواخر
« ت» و گاهی « د» افعال، معنی مصدر آرد، چنانک: آمدن و رفتن. (المعجم ص 177 ). علامت مصدر است که گاهی پیش از آن
باشد: مکن کار بد گوهران را بلند که پروردن گرگت آرد گزند. از این بیش گفتن نباشد پسند که نقش جهان نیست بی
نقشبند.نظامی. پروانه ز من شمع ز من گل ز من آموخت افروختن و سوختن و جامه دریدن ||.؟ ین (نسبت) است: ریخن = ریخان.
و ساکن در ،« نی » و « نه » 1) - نون مفتوح و مکسور هر دو در اول کلمه به معنی لاي نفی است (در عربی) همچو ) .( ریغن = ریغان( 3
و به « شبان » و « روزان » و به معنی جمع همچو « خیزان » و « افتان » کلمه چون الف بر آن درآورند به معنی فاعل تواند بود همچون
و « گفتن » و همچنین افادهء معنی مصدري نیز کند هرگاه بعد از تاي قرشت و دال ابجد باشد همچو ،« این » و « آن » معنی اشاره همچو
باید » را بیندازند و بهمان معنی باشد (در اینصورت آن را مصدر مرخم نامند چنانک در « ن» و گاه ،« شنیدن » و « آمدن » و « رفتن »
آمد و » و « داد و ستد » و « گفت و شنید » لیکن وقتی که با کلمهء دیگر که ضد او باشد استعمال شود همچو ،(« شاید گفت » و « رفت
در اینصورت افادهء مصدر میکند. (برهان قاطع چ معین ج 1 ص کو- کز). ( 2) - مؤلف آنندراج آرد: قال الشارح و اعلم انّ ،« رفت
النون المفتوحۀ حرف نفی تدخل اول کلمۀ و اذا قصد به نفی الحکم تکتب متصلا نحو: نبرید و نبرد. و الاّ تکتب بالهاء نحو: زید
والفرق بینه و بین السابق انه یقصد بالاول نفی التوصیف و بهذا یقصد « نا » آمد نه عمرو، و قد تلحق بآخر هذه النون الف و یقال
توصیف النفی و لهذا یجعل اسماء المصادر صفات بحیث تدخلها الیاء المصدریۀ : بود مرده هر کس که نادان بود که نادانشی مردن
.« است » بحذف الالف [کذا] من لفظ « نیست » جان بود. و قد تلحق بآخر هذه النون یاء و هی تکسر: نی. و قد تلحق بآخره رابطه نحو
3) - صاحب آنندراج آرد: و افادهء معنی نسبت نیز کند، چون: درزن به معنی سوزن، و جوشن بجیم ) .( (آنندراج چ 1 ص 4252
تازي و واو مجهول، زره، و جوشن به معنی حلقه است. و توسن بفتح فوقانی اسب و استر سرکش، ظاهراً صحیح به واو مجهول و
شین معجمه است که به کثرت استعمال مهمله شده، چه توش قوت و توانائی را گویند. و ریخن و ریمن آنکه خویشتن را بریخ و
ریم آلوده دارد، و به معنی محیل و مکار مخفف اهریمن: دلیر و خردمند و بیدار باش بپاس اندرون سخت هشیار باش که ایرانیان
مردم ریمنند همی ناگهان بر طلایه زنند. اسدالحکماء. یکی آلوده اي باشد که شهري را بیالاید چو از گاوان یکی باشد که گاوان
را کند ریخن. رودکی. در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی اي گاه ستمکاري باطاقت و باتوش. ناصرخسرو. چو بشکست زنجیر
بی توش گشت بیفتاد از آن درد بیهوش گشت. شیواي طوس. کار ما کرده ست درهم چون زره جوشن مشکین پر از جوش شما.
حکیم سنائی. مایهء قهر است و عز، ناوك دلدوز او دایهء کفر است و دین، جوشن پرجوش او. حکیم سنائی. چون موي خوك
.( درزن ترسا بود، چرا تار رداي روح بدرزن درآورم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 247
ن.
ساکن زائدي است که در تلفظ به آخر اسم آید و نوشته نشود: کتابٍ (در تلفظ: کتابِنْ). « نون » (ع حرف) علامت تنوین است، و آن
تنوین به الف بدل و تلفظ و نوشته شود: عمداً (که هم عمدن تلفظ می شود و هم عمدا): رخسار « ن» (المنجد). و گاه در فارسی
روز پرده بعمدا برافگند راز دل زمانه به صحرا برافگند.خاقانی. بگذشت و نظر نکرد با من در پاي کشان ز کبر دامن... ... بسیار کسا
درآید: « ي» که جان شیرین در پاي تو ریزد اولا من.سعدي (ترجیعات ||).: نون وقایه یا عماد و آن قبل از ضمیر متصل متکلم
ضمیر متکلم حفظ میکند: کتبنی. این نون به آخر « ي» جائنی. اننی. ضربنی. نون وقایه، آخر فعل را از بناء بر فتح در موقع اتصال به
المنجد) (اقرب ) .« ي» و « ن» و « من » متکلم ملحق میشود: مِنّی، که مرکب است از « ي» حرف هم که مبنی است، هنگام اتصال آن به
ضربنَ. یضربنَ. » : الموارد (||). ضمیر) نَ علامت تأنیث است و خفیف مفتوح آن بصورت ضمیر مرفوع متصل به آخر فعل آید
المنجد) (اقرب الموارد ||). نون ) .« غلامکنّ. منهنّ. ضربهنّ » : و مشدّد مفتوح آن به آخر ضمیرها آید، دلالت جمع مؤنث را « اضربنَ
یا به آخر ضمیر مؤنث مخاطب: « یضربانِ. تضربانِ » : زائده و آن بر دو قسم است: الف: به آخر فعل مضارع با ضمیر تثنیه ملحق میشود
و این نون در مورد افادهء مثنی مکسور است و در سایر موارد مفتوح. ب: به آخر اسم « یضربونَ. تضربونَ » : یا جمع مذکر « تضربینَ »
مثنی اضافه میشود بصورت نون مکسور: زیدانِ، و به آخر اسم جمع مذکر بصورت مفتوح: زیدونَ. (المنجد (||). حرف) علامت
12 ). و دیگري نون تأکید / قرآن 32 ) « لیکوناً من الصاغرین » : تأکید و آن بر دو گونه است: یکی نون تأکید خفیفهء ساکنه، مانند
14 ). و این هر دو گونه به فعل اختصاص دارد، بدین شرح: نون تأکید در آخر فعل / قرآن 42 ) .« و لاتحسبنّ الله غافلا » : ثقیلهء مفتوحه
قسم بر سر آن درآید تأکیدش واجب است: « ل» ماضی هرگز نمی آید، و تأکید فعل امر مطلقاً جایز است. اما فعل مضارع، چنانچه
المنجد). رسم الخط: مقدار سر نون دو نقطه است و باید که هر دو ) .« والله لاضربن زیدا » 21 ) و / قرآن 57 ) « تالله لاکیدن اصنامکم »
طرف او متساوي باشد در ارتفاع، امّا آخر اندکی باریک تر باید. (نفائس الفنون ص 11 ||). خمیدگی قامت و گردي صورت و خم
ابرو و هلال و ماه نو را بدان تشبیه کنند: گر بگمانی ز بدیهاي او قامت چون نون منت بس گواش. ناصرخسرو. نسرین زنخ صنم
چکنم اکنون کز عارضین چو نونی زرّینم.ناصرخسرو. یا ز انده و غم الفی سیمین ایدون چنین چو نونی زرّینم.ناصرخسرو. چون نون
و چون الف است او به ابرو و بالا وزو شده الف قد من خمیده چو نون. رشید وطواط. دوات زرِّ قرص خور که بود او را علاقهء شب
دو حرف مانده « من » مشبه به است تنگی را: از « ن» برفت و نون سیمین ماند از او بر تختهء مینا. شهاب الدین مؤید نسفی ||. و شکل
تنوین را مشابه دهان تنگ معشوق دانسته « نون » و گیتی بکار من چون چشم میم و حلقهء نون کرده عرصه تنگ. حسین صبا ||. و
اند : دهان تنگ تو گویی که نون تنوین است که در حدیث درآید و لیک پیدا نیست. سعدي.
نا.
(پیشوند) حرف نفی است( 1) بر مشتقات و صفات که کنایه از اسم فاعل و اسم مفعول است داخل میگردد. (غیاث). بر کلمه درآید
که محمول باشد بر منفی بطریق مواطات چنانکه دردمند و هوشیار که نادردمند و ناهوشیار خوانند. (آنندراج). از ادات نفی و سلب
و آن براي ترکیب صفات منفی، در اول اسم و صفت درآید: ناامید، نابکار، na کردي ...na هندي باستان ،na است، اوستائی
ناخوب، ناچران، نابسود. (حاشیهء برهان چ معین ص 2086 ). حرف نفی و سلب است و به اول فعل و مصدر و حاصل مصدر و اسم
و گاهی کلمهء دوم در مرکبات از آخر کلمهء مرکب « ه» و « ا» و صفات درآید. این حرف چون بر کلمه اي درآید، حروفی چون
حذف میشود: ناشخود، ناشخوده. ناشکیب، ناشکیبا. نارسید، نارسیده. نابرید، نابریده. ناارز، ناارزنده. ناامید، ناامیدوار. ناباك،
ناباك دار. و نابسود، نابکار، ناپاکزاد، ناپسند، نابود، ناتوان، ناچار، ناچرید، ناساز، ناسپاس، ناسزا. ناشناس، ناکام. نامراد، ناهمال،
نایافت. (یادداشت مؤلف). ناکرده پدرود. ناچار. ناپدید. نانشسته. نازاد. ناتوان. ناسزا. نااهل. ناپیدا. ناپایدار. نادان. نامهربان.
ناخرسند. نادوستداري : مرا او بود هم نوح و هم ابراهیم و دیگر کس همه کنعان نااهلند یا نمرود کنعانی.خاقانی. یار ناپایدار دوست
مدار دوستی را نشاید این غدار. سعدي (گلستان). دیو پیش تست پیدا زو حذر بایدت کرد چند نالی تو چو دیوانه ز دیو ناپدید.
ناصرخسرو. حمله مان پیدا و ناپیداست باد جان فداي آن که ناپیداست باد.مولوي. از فقر ساز گلشکر عیش بدگوار وز فاقه خواه
مهر تب جان ناتوان.خاقانی. اگر بازگردي ز راه ستور شود بید تو عود ناچار و چار.ناصرخسرو. ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ
حال بر نمی آیم به میل طبع ناخرسند خویش. وحشی. اگر روزي بدانش در فزودي ز نادان تنگ روزي تر نبودي بنادانان چنان
روزي رساند که صد دانا در آن حیران بماند.سعدي. من و با دوستان نادوستداري تو مخلص را از این دونان شماري.ایرج. گاو
نازاد گشت زاینده آب در جویها فزاینده.نظامی. نانم نداد چرخ ندانم چه موجبست اي چرخ ناسزا نبدم من سزاي نان.خاقانی. بشد
یار و مرا ناکرده پدرود چه این پند و چه پولی [ :پلی ] ز آن سر رود. (ویس و رامین). حال بیماران خود هرگز نمی پرسد چرا
وحشی این حال از مه نامهربان خود بپرس. وحشی. بسته بر حضرت تو راه خیال بر درت نانشسته گرد زوال.نظامی ||. صورت
ست. (یادداشت مؤلف). نارمیدن. نافریدن. نامرزیدن. ناسودن. ناید. نارد. نافرید : گر مرا باشد ز دیدار تو سود مرترا « نیا » دیگري از
ناید ز دیدارم زیان.قطران. گفتا که از این گرستن دور و دراز من رفتم و آن رفته دگر ناید باز.قطران. زمانه رخ بقطران شسته وز
رفتن برآسوده که گفتی نافریدستش خداي فرد فردائی. ناصرخسرو. با خاطر منور روشن تر از قمر ناید بهیچ کار مقر قمر
مرا.ناصرخسرو. بوالفرج شرم نایدت که ز خبث در چنین حبس و بندم افکندي.مسعودسعد. ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من. مسعودسعد. برنامده و گذشته بنیاد مکن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن.خیام. جهان
پیر چو من یک جوان برون نارد بلند همت و بسیار فضل و اندك سال. ازرقی. چون دسترس نماند مرا لشکري شدم دنیا به دست
نامد و دین رفت بر سري. فخرالدین خالد مروزي. شیر بی یال و دم و اشکم که دید اینچنین شیري خدا هم نافرید.مولوي. نازردنی،
و « نی » و « نیا » و « نَ» نیازردنی : بپرهیز از هر چه ناکردنیست میازار آن را که نازردنیست.فردوسی. ( 1) - من مصادر منفیّه را که به
ابتدا میشود لغات علیحده شمرده ام و در ردیف خود آورده ام. در زبان ما اینها همگی لغت علیحده هستند و باید علیحده آورد، « نا »
مثل زبان ترکی و انگلیسی، ولی در زبان فرانسه و عرب و امثال آن صورت لغت واحد نمیگیرند و از اینرو جدا هم ضبط نمیکنند
« لاضرب » را در ردیف لغت باید نوشت لیکن « ضرب » ضبط نمیشود و همچنین در عربی ne pas aller ضبط میشود اما aller مثلًا را نباید ضبط کرد (نگفتن. نیامدن. نیفسردن. ناشنودن و غیره). (یادداشت مؤلف).
نا.
(پیشوند) صورت دیگري از نَ و نه در کلمات: ناآمدن. ناخوردن. ناشنیدن. نابحق. نابکار. نابجا. و کلماتی همچون ناشده.
نافرستاده. ناداده. نادیده. ناکرده. نابسوده. ناگفته. نایافته. ناکرد. نافشانده : نادیده هیچ مشک و همه ساله مشکبوي ناکرده هیچ لعل
و همه ساله لعل فام.کسائی. همی ناکرد باید پادشایی بزرگی جستن و فرمانروایی. (ویس و رامین). ندیده کام جز تو مرد بر من
.« عبدوس را بر اثر وي بفرستادند و گفتند: چیز مهم دیگر است ناگفته مانده است » .( زمانه نافشانده گرد بر من.(ویس و رامین
تاریخ بیهقی). اي گل ) .« من شمّتی از آن شنوده بودم بدانوقت که به نشابور بودم سعادت خدمت این دولت نایافته » .( (تاریخ بیهقی
رنگین رخسار ترا نابسوده هیچ دست باغبان.قطران. اي ذات تو ناشده مصور اثبات تو عقل کرده باور.ناصرخسرو. ورنه ابرم چرا که
ناشده پیر بر جوانی خویش گریانم.روحی ولوالجی. ز راه دین توان آمد بصحراي نیاز، ار نی به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده از
اسما. سنائی. بس بس که شکایت تو ناکرده به است رورو که حکایت تو ناگفته نکوست. ادیب صابر. سعدیا تا کی این رحیل زنی
عربی « لا» فارسی و « بی » محمل از پیش نافرستاده. خود بیکبار از تو بستاند چرخ انصافهاي ناداده. سعدي (غزلیات قدیم ||). به معنی
در کلمات ناامن. نااصل. ناباك. ناپروا. ناهنجار. ناگزیر. ناچیز. نامتناهی. و کلماتی همچون ناانصافی. ناقوام. ناامید. ناتوان. نادانشی.
نامرادي. ناچیز. ناگزیر. ناچار : که نادانشی مردن جان بود.فردوسی. از آن ترسد دل من گاه و بیگاه که تو ناچار جویی جنگ
بدخواه. (ویس و رامین). تباهی به چیزي رسد ناگزیر که باشد به گوهر تباهی پذیر.اسدي. جانت اثر است از خداي باقی ناچیز شدن
مر ترا روا نیست. ناصرخسرو. همه همواره در خورشید پیوستند ناچاره بکل خویش پیوندد سرانجام هر اجزائی. ناصرخسرو. بودي
قوام شرع و به پیري ز مرگ تاج با داغ و درد زیست در این دهر ناقوام. خاقانی. اي وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام وي مسیح
عالم و جانم ز گیتی ناتوان. خاقانی. چو غوغا کند بر دلم نامرادي من اندرحصار رضا میگریزم.خاقانی. اي پادشاه سایه ز درویش وا
مگیر ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است. خاقانی. ناچار هر که صاحب روي نکو بود هر جا که بگذرد همه چشمی بر او
بود. سعدي. حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس. حافظ. ناامیدم مکن از سابقهء روز
الست تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت. حافظ ||. به معنی غیر و عکس و مقابل، در ترکیب هایی همچون:
ناآزموده. ناممکن. نابیوسان. نانجیب. نامطبوع. نامناسب. نابینا. ناجوانمرد. نامیسر. نابالغ. نامفهوم. نامعلوم. نامرئی. نامشهور. ناپارسا.
نامقدور. و کلماتی همچون نااهل. نادلگشا. ناکردنی. نازردنی. نامرد. ناشیرین. نانیک خو. نامستقیم. نامبارك. ناکس. ناهستی :
بپرهیز از هرچه ناکردنیست میازار آن را که نازردنیست.فردوسی. بگو اي بدگمان بی وفا، زه تو کردي بر کمان ناکسی زه. (ویس و
رامین). نیکخو بودي شدي نانیکخو مهربان بودي شدي نامهربان.قطران. بدل کرده جهان سفله هستی را به ناهستی فرومانده بدین
کار اندرون گردون چو شیدائی. ناصرخسرو. ترشی هاي چرخ ناشیرین کند کرده ست تیزدندانم.روحی ولوالجی. تا به نااهلان
نگوئی سرّ وحدت هین و هین تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان. خاقانی. خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام بگذر
از این خرابهء نادلگشاي خاك. خاقانی. نامردم ار ز جعفر برمک چو یادم آید هر فضله اي از آنها چون جعفري ندارم. خاقانی. اي
طبیبان غلط گوي چه گویم که شما نامبارك دم و ناساز دوائید همه.خاقانی. شنیدم که نابالغی روزه داشت.سعدي. دل چو کانون و
دیده چون آتش کار نامستقیم و حال سقیم.عطاءناکوك (||. پسوند) بصورت پساوند به آخر بعض صفات می آید و افادهء معنی
بهر و قسمت و جانب و سوي و طرف و کرانه میکند. (یادداشت مؤلف). نا = ناي پسوندي است که براي ساختن اسم معنی (حاصل
است: از تیز، تیزنا (تیزناي)، تیزي. و از دراز، درازنا (درازناي)، درازي. از فراخ، فراخنا « ي» مصدر) بکار رود و به معنی پسوند
(فراخناي)، فراخی. از تنگ، تنگنا (تنگناي)، تنگی. (حاشیهء برهان چ معین ص 286 ) و پهنا و گردنا : پاکا، منزّها، تو نهادي به صنع خویش در گردناي چرخ سکون و بقاي خاك. خاقانی. توکل سرا هست چون نخل خانه که الاّ درش تنگنائی نبینم.خاقانی. آمد از
تنگناي غار برون گشت جویاي راه و راهنمون.نظامی. برآنم کزین ره بدین تنگناي به خشنودي تو زنم دست و پاي.نظامی. شنیدم
که در تنگنائی شتر بیفتاد و بشکست صندوق در. سعدي (بوستان). به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن که شبی ندیده باشی به
درازناي سالی. سعدي. درازناي شب از چشم دردمندان پرس نه هر چه پیش تو سهل است سهل پنداري. سعدي (طیبات). بکش
چنانکه توانی که بی مشاهده ات فراخناي جهان بر وجود ما تنگ است. سعدي (کلیات چ مصفا ص 373 ). شود خالی ز برف و زاغ
پهناي زمین یکسر ز برف و زاغ چون گردد عیان از آسمان لکلک. علی شطرنجی ||. مزید مؤخر امکنه است: بدیانا. جرمانا.
جحزنا. جرنا. اسفونا. خونا. کرحانا. دنا. بصنا. کزنا. دُهُنّا. اوانا. بَوَنّا. (یادداشت مؤلف).
نا.
(3/ (ع ضمیر) ضمیر است براي متکلم مع الغیر (اول شخص جمع) و مشترك است در رفع و نصب و جر : ربنا اننا سمعنا. (قرآن 193
(المنجد). به هرچ از اولیا گویند صدقنی و وفقنی به هرچ از انبیا گویند آمنا و صدقنا.سنائی ||. رمز است از حدثنا. در کتب حدیث
مخفف حدثنا است. بجاي حدثنا یا اخبرنا. (یادداشت مؤلف).
نا.
است در ناخدا. رجوع به ناخدا شود ||. و به معنی ناي و نی هم آمده. (برهان). نی را گویند و آن را ناي نیز « ناو » (اِ) مخفف
خوانند. (از جهانگیري و شعوري) : نئی چنگی که ناساز تمامی تو هم نا میزن آن سازت تمام است. شرف الدین شفروه. سماع
عاشقان تسبیح دان زیرا که خوش باشد هر آن نوحه که صاحب ماتمی با چنگ و نا گوید. امیرخسرو ||. و هم مخفف ناي است در
ترکیبات: سورنا. کرنا. و شاید هم در کلمهء گندنا ||؟ و حلقوم را نیز گفته اند. (برهان). رجوع به ناي شود ||. طعنه و سرزنش و
ملامت( 1). (ناظم الاطباء ||). به معنی آب است که به عربی ماء گویند. (برهان) (شمس اللغات)( 2 ||). در اصطلاح جنوب شرق
دادن یا بوي ناگرفتن. بوي چیز در نم و تاریکی مانده. بوي آردِ « نا » ایران (کرمان) به معنی تنبوشهء سفالین است ||. نمور. بوي
مدتی در رطوبت مانده. رطوبت: این نان بوي نا میدهد. بوي نم. توسعاً بوي رطوبت و چیز نم گرفته و هر بوي گنده. - و کلمهء
باشد و ناکش سوراخی است که براي رفع بوي در مستراح کنند( 3). (یادداشت مؤلف). « کش » بدین معنی و « نا » (ناکش). مرکب از
.(|| برهان چ معین ص 2112 ) .na ناه بر وزن ماه بوي نم را گویند یعنی بوئی که از زیرزمین ها و سردابها بر دماغ خورد. تهرانی
(در تداول عام) بقیهء از قوت است: آخرین قوت. ضعیف ترین حد قوت. و بیشتر قوت تحمل ترشی. اندك قوت: دلم نا ندارد. نا
ندارد حرف بزند. امروز عصر دیگر دلم نا نداشت چون ترشی نخورده بودم. (یادداشت مؤلف ||). رمق و گویا به معنی نفس باشد.
آیا ماي نافیه را ماء به معنی آب .« به معنی آب است که به عربی ماء گویند » : 1) - فقط در ناظم الاطباء. ( 2) - در برهان مینویسد )
به معنی آب است؟ (یادداشت مؤلف). در جهانگیري این بیت منوچهري « نا » تصور کرده است؟ یا لا را ماء خوانده و یا واقعاً
دامغانی شاهد آمده : تا باغ پدید آرد برگ گل نیسانی تا ابر فروبارد نا و نم آذاري. ولی در دیوان منوچهري (چ دبیرسیاقی ص 89
ثاد، » و چ کازیمیرسکی ص 121 ) بیت چنین آمده : تا باغ پدید آرد برگ گل مینائی تا ابر فرو بارد ثاد و نم آذاري. و در عربی
آمده و نسخه بدلهاي دیگر این کلمه: نار، آب، ثاو، ثاء، ناء، اشک، ماء است « بتحریک نم و خاك نمناك و سرما - منتهی الارب
بوي نم آب هست « بوي نا » (دیوان منوچهري چ دبیرسیاقی ص 89 ج 2) و براي نا به معنی آب شعر دیگر هم نیست، لیکن در تکلّم
.Remugle - ( (فرهنگ نظام) و ممکن است مصحف ماء عربی باشد. (حاشیهء ص 2085 برهان چ معین). ( 3
ناآباد.
(ص مرکب) ویران شده. خراب شده. (ناظم الاطباء). مقابل کلمهء آباد. بایر. خراب. ویران. ویرانه: تخریب، ناآباد کردن چیزي را.
خَرِبَۀ؛ جاي ویران و ناآباد. اَخْرَبَهُ؛ ناآباد گردانید او را. (منتهی الارب). و رجوع به آباد شود.
ناآبادان.
(ص مرکب) ناآباد. غیرمعمور. ویرانه. مقابل آبادان. رجوع به آبادان شود ||. متروك. بی رونق.
ناآجده.
[جِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آجیده نشده ||. سوراخ نشده. ناسفته ||. نیندوده. بدون روکش ||. غیرمنقور. مقابل آژده و آجده.
رجوع به آژده شود.
ناآخته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب) ناآهیخته. برنکشیده. نیفراشته. مقابل آخته. رجوع به آخته شود.
ناآدم.
[دَ] (ص مرکب) در تداول، آنکه آدمیت ندارد. که داخل آدم نیست. که صاحب ادب و معرفت نیست. که تربیت صحیح نیافته.
ناآراست.
(ص مرکب) به معنی ناصاف. مقابل آراسته و آراست: زرّیع؛ آنچه خود بروید از دانهء افتاده وقت درو در زمین ناهموار ناآراست.
(منتهی الارب). رجوع به آراست و آراسته و ناآراسته شود.
ناآراسته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب) مقابل آراسته. بدون زینت. نامزیّن. غیرمطرد ||. نامهیا. آماده نشده. غیر مستعدّ. ناساخته. نابسیجیده||.
نامنتظم. نامرتب. بدون نظم و ترتیب ||. تباه. غیرمعمور. نابسامان. عَسطَلَۀ؛ سخن ناآراسته. هُراء؛ سخن تباه، ناآراسته. (منتهی
الارب).
ناآرام.
(ص مرکب) بدون آرامش. بی ثبات. که آرام و سکون ندارد ||. شتابگر. عجول ||. ناآسوده. بی آسایش. بی تاب. بی شکیب.
ناراحت. بیقرار. مضطرب. که اطمینان قلب ندارد. آشفته دل. وسواسی ||. ناامن. بدون امنیت. آشفته. پر آشوب. متشنج. که ایمنی
در آنجا نیست. مقابل آرام. رجوع به آرام شود.
ناآرامی.
(حامص مرکب) آرام نداشتن. بی آرام بودن. عدم ثبات ||. شتاب. عجله ||. بیقراري. بی صبري. ناشکیبائی. اضطراب. تزلزل
خاطر. دغدغه ||. ناامنی. آشوب. نبودن امنیّت. و نیز رجوع به آرام شود.
ناآزاد.
(ص مرکب) نجات نیافته و خلاص نشده. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري). بنده. مقید. غیر معتق. که مختار و مخیر نیست ||. بد
اصل و بد نژاد. (ناظم الاطباء). نانجیب که اصالت ندارد ||. کنایه از مرد لئیم بخلاف آزاد مرد که سخی است. (آنندراج) (انجمن
آراي ناصري). فرومایه ||. سرافکنده.
ناآزمود.
[زِ / زْ] (ن مف مرکب) صورت دیگري است از ناآزموده. رجوع به آزموده و ناآزموده شود.
ناآزمودگی.
[زِ / زْ دَ / دِ] (حامص مرکب) مقابل آزمودگی. ناآزموده کاري. ناشیگري. ناپختگی. غِرَّة. غُمري. غرارت. بی تجربگی: الغَرارَة.
غافل شدن و ناآزمودگی. (دهّار).
ناآزمودگی کار.
[زِ / زْ دَ / دِ] (حامص مرکب) کارناآزمودگی. بی تجربگی. نامجرب بودن. نداشتن مهارت: غِرَّة و غرارَة؛ ناآزمودگی کار. (منتهی
الارب).
ناآزمودنی.
[زِ / زْ دَ] (ص لیاقت)غیرقابل آزمایش. که درخور آزمودن نیست ||. که احتیاج به آزمودن ندارد. رجوع به آزمودنی شود.
ناآزموده.
[زِ / زْ دَ / دِ] (ن مف مرکب)ناشی. نامجرب. مُغَمَّر. غِر. غُمِر. غُفِل. غیرممتحن. بی تجربه. خام. نکرده کار. ناپخته. دنیا ندیده.
ناسخت. ناورزیده. ریاضت نکشیده. ناآموخته. مقابل آزموده. در ناظم الاطباء ناآزموده (به سکون ز) ضبط شده است، بی تجربه.
بی وقوف : بناآزموده مده دل نخست که لنگ ایستاده نماید درست. مدار اسب و ناآزموده رهی مکن جز که با مهربان همرهی.
(گرشاسب نامه ص 159 ). بر مردم ناآزموده ایمن مباش و آزموده از دست مده... که اندرمثل آمده است که دد آزموده به از مردم
ناآزموده. (از قابوسنامه). هر که ناآزموده کار بزرگ فرماید ندامت برد. (گلستان). و به مردم ناآزموده اعتماد نکند. (مجالس
سعدي). برد بر دل از جور غم بارها که ناآزموده کند کارها.سعدي (بوستان ||). ناآزمودگان، غُمر. مُغَمَّر. جِ ناآزموده. بی
تجربگان. ناپختگان. کار نادیدگان ||. امتحان نکرده. نیازموده. امتحان نشده : مخور آب ناآزموده نخست بدیگر دهانی کن آن
بازجست.نظامی. تو گنجی سر به مهري نابسوده بد و نیک جهان ناآزموده.نظامی.
ناآزموده کار.
[زِ / زْ دَ / دِ] (ص مرکب)ناشی. ناورزیده. مقابل آزموده. بی وقوف. بی تجربه. نااستاد. صاحب منتهی الارب آرد: غُفِل، مطرِمذ،
ناآزموده کار. ضَ رَع؛ سست بدن ناآزموده کار. و نیز در معنی کلمات غرة. غرارة. غمر. (منتهی الارب). نااستاد، ناآزموده کار و بی
وقوف. (ناظم الاطباء).
ناآزموده کاري.
[زِ / زْ دَ / دِ] (حامص مرکب) ناشی گري. نااستادي. (ناظم الاطباء). ناآزمودگی. بی تجربگی. نپختگی. ناورزیدگی. عدم مهارت.
تازه کاري. بی اطلاعی. بی وقوفی. نداشتن تبحر.
ناآسغده.
[سَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مقابل آسغده. ناساخته. نابسیجیده. غیر مهیا ||. فراهم نشده. پراکنده.
ناآسودن.
[دَ] (مص منفی) نیاسودن. راحت نکردن. آسایش نداشتن ||. آرام نگرفتن. آرامش نداشتن ||. نخفتن. بیدار ماندن. نیارامیدن||.
شتاب کردن. توقف نداشتن. درنگ نکردن. ماندگی نگرفتن. رفع خستگی نکردن. رجوع به نیاسودن شود.
ناآسوده.
[دَ / دِ] (ن مف مرکب) نیاسوده. مقابل آسوده. رجوع به نیاسوده شود.
ناآشکار.
[شْ / شِ] (ص مرکب) ناپدید. ناپیدا. خفی. غیر مکشوف. نامشهود. نامرئی. نهفته ||. تاریک. مقابل روشن. مبهم. غیر واضح. در
پرده. مقابل آشکار. رجوع به آشکار شود.
ناآشکاري.
[شْ / شِ] (حامص مرکب)ناآشکار بودن. اختفاء ||. ابهام. صراحت نداشتن.
ناآشنا.
[شْ / شِ] (ص مرکب) غیر معروف. ناشناس. (ناظم الاطباء). بیگانه. غریب. نامعلوم. مردي ناآشنا. ناشناس. شُطسیّ؛ ناآشنا، زیرك،
سرکش. (منتهی الارب): تَذَمُّر؛ دیگرگون و ناآشنا گردیدن. (از منتهی الارب) : چنین داد [ گشتاسب ] پاسخ [ بچوپان ] که اي
نامدار یکی کوه تازم دلیر و سوار مرا گر بداري به کار آیمت به رنج و به بد نیز یار آیمت بدو گفت نستار [ چوپان قیصر ] از این
در بگرد تو ایدر غریبی و بی نام مرد بیابان و دریا و اسبان یله به ناآشنا چون سپارم گله.فردوسی ||. بی اطلاع. بی خبر. (ناظم
الاطباء). که عارف به کاري نیست. که آشنائی و مهارت ندارد ||. ناموافق. ناسازگار.
ناآشنائی.
[شْ / شِ] (حامص مرکب)بی خبري. (ناظم الاطباء). بی اطلاعی. ناشی گري. نداشتن مهارت. نااستادي. بی تجربگی ||. غیر
معروفی. بیگانگی. - ناآشنائی کردن؛ رمیدن. الفت نگرفتن. بیگانگی نمودن. انس نگرفتن. نپیوستن بکسی یا جمعی. گریختن از
کسی یا محفلی.
ناآغاز روز.
1) - فرهنگ دساتیر ) .( (اِ مرکب) ترجمهء ازل الَازال است، یعنی روزي که اول ندارد از طرف ماضی. (انجمن آراي) (آنندراج)( 1
. ص 267
ناآگاه.
(ص مرکب) نامطلع. بی خبر. نامستحضر. که خبردار نیست. که آگاه نیست ||. خفته. ناهوشیار. غیر متیقظ ||. نااستاد. بی تجربه.
که واقف و ماهر نیست. مقابل آگاه. رجوع به آگاه شود.
ناآگاهان.
(ق مرکب) غفلۀً. بغتۀً. ناگاه. ناگاهان. ناگه. ناگهان ||. علی العمیاء. ندانسته.
ناآگاهانی.
(حامص مرکب) غفلت. بی خبري. غرارت. غرة.
ناآگاهی.
(حامص مرکب) مقابل آگاهی. ناآگاه بودن. غفلت. بی خبري. رجوع به آگاهی شود.
ناآگاهی نمودن.
[نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تغافل. (دهار). خود را به بیخبري زدن. تجاهل. به بی خبري تظاهر کردن.
ناآگه.
[گَهْ] (ص مرکب) ناآگاه. مقابل آگه. نامطلع. بی خبر. که آگهی و اطلاع ندارد ||. بی وقوف. بی تجربه. ناوارد به کار. رجوع به
آگاه و آگه شود.
ناآگهان.
[گَ] (ق مرکب) ناآگاهان. ناگهان. رجوع به آگهان و آگاهان شود.
ناآگهیدن.
[گَ دَ] (مص منفی) مقابل آگهیدن. نیاگاهانیدن. خبر نکردن. بی خبر گذاشتن.
ناآماده.
[دَ / دِ] (ص مرکب) مقابل آماده. نامهیا. که حاضر و آماده نیست. ناساخته. نیاراسته. نابسیجیده. فراهم ناشده. نامستعد. رجوع به
آماده شود.
ناآمختنی.
[مُ تَ] (ص لیاقت)نیاموختنی. غیرقابل آموختن. تعلیم ناپذیر. غیر قابل تعلیم و تعلّم. که سزاوار آموختن نیست ||. عادت ناپذیر.
رجوع به آمختن شود.
ناآمخته.
[مُ تَ / تِ] (ن مف مرکب)ناآموخته. که آمخته و معتاد نیست.
ناآمدگی.
[مَ دَ / دِ] (حامص مرکب)نارسیدگی. در خمیر، مخمر نشدن آن. فطیر بودن آن. ورنیامدن آن.
ناآمدنی.
[مَ دَ] (ص لیاقت) نیامدنی. که نخواهد آمد. که آمدنی نیست ||. واقع نشدنی. که اتفاق نخواهد افتاد.
ناآمده.
[مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) نیامده. واقع نشده. که اتفاق نیفتاده است : بگوید همی تا بدان می خوریم غم روز ناآمده
نشمریم.فردوسی. نماند که نیکی بر او بگذرد. پی روز ناآمده نشمرد.فردوسی. دگر کز بدیهاي ناآمده گریزد چو از دام مرغ و
دده.فردوسی. بگذشته چه اندوه و چه شادي بر دانا ناآمده اندوه و گذشته ست برابر.ناصرخسرو. غم چند خوري به کار ناآمده
پیش. (جامع التمثیل ||). در آینده. در آتیه. عاقبت. که هنوز نیامده است : چهارم که دل دور داري ز غم ز ناآمده بد نباشی
دژم.فردوسی. رفته چون رفت طلب نتوان کرد چشم ناآمده بین بایستی.خاقانی ||. اندك توقف داشته. درنگ اندك کرده. درنگ
ناکرده : ناآمده رفتن این چه ساز است ناکشته درودن این چه راز است.نظامی ||. آن که از مادر نزاده است. آن که هنوز متولد
نشده. آن که بدنیا نیامده است : ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه میکشیم نایند دگر.خیام. چندانکه به صحراي عدم می نگرم
ناآمدگان و رفتگان می بینم. (منسوب به خیام).
ناآمرزیده.
[مُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)غیرمرحوم. نامرحوم. نیامرزیده ||. در تداول عوام، ملعون. لعنتی.
ناآموخته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب)نیاموخته. یاد نگرفته ||. نافرهخته ||. توسن. غیر مأنوس. ناآمخته. نامعتاد. رام ناشده.
ناآمیختن.
[تَ] (مص منفی) نیامیختن. معاشرت نکردن. رفت و آمد نکردن. انس و الفت نگرفتن. مردم گریز بودن. مقابل آمیختن. رجوع به
آمیختن شود.
ناآمیختنی.
[تَ] (ص لیاقت) که قابل آمیزش نیست. مقابل آمیختنی. رجوع به آمیختنی و آمیختن شود.
ناآمیخته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب)نیامیخته. غیرمخلوط. خالص. بی عیار.
ناآمیزگار.
(ص مرکب) حوشی. (منتهی الارب). غیرمأنوس و بی الفت. (ناظم الاطباء). مردم گریز. که با دیگران آمیزش ندارد.
ناآمیزگاري.
(حامص مرکب) حوشیت. مردم گریزي.
ناآهار.
(ص مرکب) ناشتا. آن که چیزي نخورده باشد. روزه دار. (ناظم الاطباء).
نائب.
[ءِ] (ع ص، اِ) آنکه بر جاي کسی ایستاده باشد. (مهذب الاسماء). جانشین. قائم مقام. خلیفه. آنکه بر جاي کسی ایستد. (ناظم
الاطباء). مهتر، و قائم مقام آن بعد از وي. قفیّه. (منتهی الارب). آن که بجاي کسی قرار گیرد در عمل یا کاري چون نائب قاضی و
نائب ملک. ج، نَوب، نُوّاب. (منتهی الارب) (المنجد). بجاي کسی ایستاده شونده. (شمس اللغات). بدل. عوض. نایب : ناصر دین
خداي و حافظ خلق خداي نایب پیغمبر و پشت امیرالمؤمنین.فرخی. و بوسعید بغلانی نیز بیامد و نایب استادم [ بونصر مشکان ] بود
در شغل بریدي هرات. (تاریخ بیهقی ص 596 ). امیرگیلکی این ناحیه [ ناحیهء بیابان ] از ایشان بستده بود و نایبی از آن خود به دیهی
که حصارکی دارد و آن را پیاده میگویند بنشانده و آن ولایت را ضبط می کند و راهها ایمن میدارد. (سفرنامه ص 124 ). دانا داند
که کیست گرچه نگفتم نائب یزدان و آفتاب کریمان.ناصرخسرو. حجتم روشن از آن است که من بر خلق حجّت نائب پیغمبر
یزدانم.ناصرخسرو. اي می لعل راحت جان باش طبع آزاده را بفرمان باش... بچّهء آفتاب تابانی نائب آفتاب تابان باش.مسعودسعد.
به مجلس تو ز من نائب این قصیدهء تست که هیچ حاجت ناید به نائب دیگر. مسعودسعد. نائب مصطفی بروز غدیر کرده در شرع
خود مر او را میر.سنائی. خاقانئی که نائب حسان مصطفاست مدّاح بارگاه تو حیدر نکوتر است. خاقانی (دیوان چ سجادي ص
259 ). نائب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش جان چمانه بده بر چمن جان بچم. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 259 ). جاه را
بردار کردم تا فلک گفت اي خطیب نائب من باش اینک تیغ و اینک خنجرم. خاقانی. ارسطو که دستور درگاه بود به یونان زمین
نائب شاه بود.نظامی. والی جان همه کانها زر است نایب دست همه مرغان پر است.نظامی. چونکه شد از پیش دیده روي یار نایبی
باید از اومان یادگار. نی غلط گفتم که نایب یا منوب گر دو پنداري قبیح آید نه خوب.مولوي. در درون سینه مهرش کاشتند نایب
عیسیش می پنداشتند.مولوي ||. پیشکار. (آنندراج). گماشته. وکیل. (ناظم الاطباء). آجودان. (یادداشت مؤلف). نماینده. مأمور :
زمین ز عدل تو بغداد دیگر است امروز تو چون خلیفهء بغداد نائب یزدان.فرخی. دست او هست ابر و دریادل ابر شاگرد و نائبش
دریاست.فرخی. فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ري... وي را داد تا به ري نشیند و نائبان فرستد به شهرها. (تاریخ بیهقی).
چون کار قرار گیرد، قاضی قضاتی نسا و طوس تو داري نائبان تو آنجااند. (تاریخ بیهقی ص 208 ). نائبان وي شغل نشابور راست
میدارند و این به قوهء او میتوانند کرد. (تاریخ بیهقی ص 373 ). همان پایت بود چون قاصد و دستت بود حاجب به قصرت گوشها
نائب ببامت دیده ها دربان. ناصرخسرو. چون به هندوستان شدم ساکن بر ضیاع و عقار پیر پدر بنده بونصر برگماشت مرا به عمل
همچو نائبان دگر.مسعودسعد. با همه کس بگفتم این قصه که من از نائبان دیوانم.مسعودسعد. نایب پرده هاي اسرار است پردهء
رازهاي پنهان است.ادیب صابر. او نائب خداست به رزق من یارب ز نائبات نگهدارش.خاقانی. اي به رصدگاه دهر صاحب قدر بقا
وي به قدمگاه عقل نائب حکم قدم.خاقانی. شه طغان عقل را نائب منم نعم الوکیل نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی. خاقانی.
نایب شه ز روي سرمستی کرد با او به جور همدستی.نظامی. کان لعلم نایب افتاد و امین هر امینی هست حکمش هم چنین.مولوي. و
محتسب الممالک در ممالک محروسه همه جا نائب تعیین مینماید که از قرار تصدیق نائب مشارالیه، اصناف هر محل ماه بماه
اجناس را بمردم بفروشند. (تذکرة الملوك ص 49 ). در بیان تفصیل شغل لشکرنویس دیوان اعلی که... در حین حرکت سپه سالاران
و سرداران نایبی از جانب مشارالیه به اتفاق ایشان روانهء... درگاه معلّی مینماید. (تذکرة الملوك ص 41 ||). در نظام قدیم، منصبی
دون پنجه باشی و بالاتر از دهباشی ||. در نظام جدید، درجهء افسر جزء و کلمهء ستوان امروزه بجاي آن انتخاب شده و بترتیب از
نایب سوم، شروع و بنایب اول ختم می شود نایب سوم، ستوان سوم. نایب دوم، ستوان دوم. نایب اول، ستوان یکم : لاله رخی چشم
و چراغ سپاه نایب اول به وجاهت چو ماه.ایرج میرزا. کاش شود با تو دو روزي ندیم نایب هم قدّ تو عبدالرحیم.ایرج میرزا ||. نوبه
اي. نوبتی. که بنوبت درآید. عاقب. رجوع به نائبه شود ||. زنبور عسل. ج، نوب. (منتهی الارب). قیل لانها ترعی و تنوب الی
مکانها. (اقرب الموارد) (از تاج العروس ||). بسیار. فراوان. کثیر. خیر نائب، کثیر عوّاد. (منتهی الارب). خیر نائب؛ خیر و نیکوئی
بسیار. (ناظم الاطباء).
نائب.
[ءِ] (اِخ) (امیر...) امین الدین میکائیل. رجوع به امیرنایب شود.
نائب.
1232 ق). اصل وي از مردم اندلس است و در - [ءِ] (اِخ) (ال ...) طَرابُلُسی. محمد بن عبدالکریم بن احمد الاوسی الانصاري ( 000
در ترجمهء حال اسلاف وي. خاندان او را « الارشاد لمعرفۀ الاجداد » طرابلس متولد شد، از دانشمندان طرابلس غرب است. او راست
بنی العَسَوُّس میگفتند از آنجهت که نام جد بزرگشان عیسی الاوسی بود و در اواخر قرن هفتم هجري از اندلس به طرابلس غرب
.( مهاجرت کرد. امروز آنان را آل نائب خوانند. (از الاعلام زرکلی چ 9 ج 6 ص 216
نائب.
[ءِ] (اِخ) (ال ...) طَرابُلُسی. (متوفاي 1189 ه . ق.). عبدالکریم بن احمدبن عبدالرحمن بن عیسی، النائب الاوسی الانصاري. از اهالی
.( طرابلس مغرب و مردي ادیب و فقیه بود و اشعار زیبائی دارد. (اعلام زرکلی چ 9 ج 4 ص 51
نائب آملی.
[ءِ بِ مُ] (اِخ) (ال ...) رجوع به ابومحمد النائب الاملی شود.
نائبات.
[ءِ] (ع اِ) جِ نائبه. رجوع به نائبه شود : تو مرفه عیش و بدخواهان تو یافته از نائبات عصر عصر.سوزنی. او نائب خداست به رزق من
یارب ز نائبات نگهدارش.خاقانی. ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت نگاهداشته از نائبات لیل و نهار.سعدي. گریز نیست کسی را ز
حادثات قضا خلاص نیست تنی را ز نائبات قدر.قاآنی.
نائبان.
[ءِ] (ص مرکب) رجوع به نایبان شود.
نائب السلطنه.
[ءِ بُسْ سَ طَ نَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رئیس حکومت در صغر یا غیبت یا بیماري شاه. و نیز رجوع به نایب السلطنه شود.
نائب الصدارة.
[ءِ بُصْ صَ رَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رجوع به نایب الصداره شود.
نائب الصدر.
[ءِ بُصْ صَ] (اِخ) حاجی محمد معصوم علیشاه شیرازي نایب الصدر و حاج زین العابدین رحمت علیشاه. رجوع به نایب الصدر شود.
نائب الصدر.
است. در کتاب « فرهنگ عباسی » [ءِ بُصْ صَ] (اِخ) صدرالدین تبریزي محمد بن محمدرضا مشهور به نائب الصدر تبریز، مؤلف
دانشمندان آذربایجان آمده است: نائب الصدر خلف محمدرضا المدعو به صدرالدین تبریزي بوده کتاب لغتی در تاریخ 1225 ه .
ق. براي عباس میرزا نائب السلطنه بعنوان فرهنگ عباسی تألیف کرده. (دانشمندان آذربایجان ص 370 ). مؤلف فهرست کتب خطی
و در ص 228 همان کتاب [ دانشمندان آذربایجان ] » : با نقل عبارت بالا می نویسد « فرهنگ عباسی » مدرسهء سپهسالار زیر عنوان
بنقل از نگارستان دارا گوید، صدرالدین محمد تبریزي خلف ملّارضا قاضی عسکر متخلص به شفاء تبریزي است در علوم شرعیه و
فنون ادبیّه و لغت عرب ید طولائی داشت و تحصیل علم و ادب را اول در خدمت والدماجد و بعد از آن در عتبات عالیات از آقاي
سیدمهدي بروجردي و آقا سیدعلی مجتهد و سایر مجتهدین عظام کرده و در اطلاع از مسائل شرعیه و آگاهی از فنون ادبیه بی نظیر
است و طبعی موزون دارد و نظم و نثري با حلاوت به لغت پارسی و عربی دارد و له: انیس الصب فی الحب العناء فلیس عن العناء له
الغناء. و نیز آقاي تربیت در ص 189 [ کتاب دانشمندان آذربایجان ] در ذیل شفا- ملارضا، پدر مرد نامبردهء بالا گوید: در حوالی
سنهء 1208 به رحمت ایزدي پیوسته است، و میدانیم که وفات آقاي سیدمهدي بروجردي (بحرالعلوم) به سال 1212 و وفات آقا
سیدعلی (صاحب ریاضی) به سال 1231 بوده است بنابراین معلوم میشود از علماء قرن سیزدهم هجري بوده و از تصریح خود مؤلف
فرهنگ عباسی در دیباچه میدانیم که به سال 1225 شروع به تألیف این کتاب نموده و از اطلاع بر اینکه صدرالدین محمد بن
ملارضاي مذکور در لغت ید طولائی داشته و در اطلاع از مسائل شرعیه بی نظیر است، گمان نزدیک به یقین پیدا می کنیم که
مؤلف این فرهنگ [ فرهنگ عباسی ] همین صدرالدین محمد بن ملارضا میباشد و مؤلف نگارستان از این فرهنگ وي خبر نداشته
که در کتاب خود آن را یاد نکرده و یا تألیف کتاب او پیش از این فرهنگ بوده است. (فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپه سالار
.(225- ج 2 صص 224
نائب امام.
[ءِ بِ اِ] (ترکیب اضافی، اِمرکب) مجتهد جامع الشرایط. رجوع به نایب شود.
نائب برید.
[ءِ بِ بَ / ءِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به نایب شود.
نائب تنگري.
[ءِ بِ تَ] (ترکیب اضافی، اِمرکب) یعنی قائم مقام خدا، چه نائب در عربی قائم مقام باشد و تنگري در ترکی خدا را گویند. و آن
کنایه است از خلیفه و پادشاه. (برهان قاطع). تنگري بفتح تا و سکون نون و کاف فارسی، ترکی قدیم: خدا : ترك توئی ز هندوان
.( چهرهء ترك کم طلب زآنکه نداده هند را صورت ترك، تنگري. (از برهان چ معین، حاشیهء ص 522
نائب سفارت.
[ءِ بِ سِ رَ] (ترکیب اضافی، اِمرکب) دبیر. کارمند سفارتخانه که مانند وزیر مختار و سفیرکبیر داراي مصونیت سیاسی است و در
غیاب آنها میتواند کاردار (شارژدافر) بشود. (فرهنگستان ایران).
نائب مناب.
[ءِ مَ] (ص مرکب) جانشین. خلیفه. قائم مقام. (ناظم الاطباء) : و ما ضامن و صاحب عهد شدیم از جانب امیرالمؤمنین و عامل او فلان
بن فلان و آن کسی که قایم مقام و نائب مناب او باشد. (تاریخ قم ص 152 ). بود سنان تو نائب مناب صد فتنه شود حسام تو قائم
مقام صد طوفان.وحشی. ماه او نائب مناب آفتاب انجمش قائم مقام ماهتاب.صهبا. رجوع به نائب و نایب شود.
نائبۀ.
[ءِ بَ] (ع ص، اِ) تأنیث. نائب. رجوع به نائب شود ||. مصیبت. کار دشوار. (ناظم الاطباء). سختی روزگار. رزیه. بلیه. داهیه.
(مهذب الاسماء). حادثه. واقعه. (غیاث) (آنندراج) (شمس اللغات). سختی. (دستوراللغۀ). نازله. المصیبۀ لانها تنوب الناس لوقت
مصروف و قال بعض اهل الغریب: النوائب، الحوادث خیراً کانت او شراً. قال لبید: نوائب من خیر و شر کلاهما. (اقرب الموارد)
(المنجد) : و هو... راضی فی النائبۀ بابتلائه و امتحانه. (تاریخ بیهقی ص 299 ). در اثناء این حال خبر برسید که صاحب کافی که
چراغی بود در ظلمت آن حادثه و طبیبی در معالجت آن نائبه به جوار رحمت رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 115 ||). تب هر
روزه. (مهذب الاسماء). تب گرم. (غیاث اللغات) (آنندراج). الحمی النائبه؛ تب روزمره. (منتهی الارب). تبی که هر روزه می آید.
(المنجد). حمی نائبه؛ تب نوبه. تب لرز، تأنیث نائب؛ آن تب که هر روز آید. تب هر روزه. وِرد. نوبتی. نوبه اي (||. در اصطلاح
شرع) آنچه سلطان بر عهدهء رعیت نهد بخاطر مصلحت آنان چون اجرت راهبانی و نصب در کوچه ها و کندن نهرها و اصلاح
ربض. (نفائس الفنون). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. ج، نوائب.
نائجات.
[ءِ] (ع اِ) جِ نائجه. بادهاي تند و شدید. (منتهی الارب). تندباد ||. نائجات الهام؛ صوائحها. (منتهی الارب ||). نائجات الهوام؛
بانگهاي هوام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
نائجۀ.
[ءِ جَ] (ع ص) باد تند. (المنجد).
نائح.
[ءِ] (ع ص) نوحه کننده. (منتهی الارب). زن نوحه کننده و زاري کننده بر شوي. (ناظم الاطباء). ج، نَوح. (منتهی الارب)، نُوَّح. جج،
اَنواح. (ناظم الاطباء).
نائحات.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ نائحۀ. (منتهی الارب). رجوع به نائحه شود.
نائحۀ.
[ءِ حَ] (ع ص) نوحه کننده. (مهذب الاسماء). زن زاري کننده بر شوي. (ناظم الاطباء). مؤنث نائح. مویه گر. نوحه سراي. روضه
خوان زن. نوحه گر زن. نادبه. ج، نَوح، انواح، نُوَّح، نَوائِح. نائحات. یقال: هم نوح و هن نوح. (منتهی الارب). نُوح. (اقرب الموارد).
||گریه و نالهء مصیبت. (غیاث) (آنندراج ||). ناحت الحمامۀ؛ سجعت فهی نائحۀ و نواحه. (اقرب الموارد).
نائخۀ.
[ءِ خَ] (ع ص) زمین دور. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد).
نائر.
[ءِ] (ع ص) روشن. درخشان. (غیاث) (آنندراج ||). شرانگیز میان مردم. (المنجد ||). در اصطلاح عروض، یکی از اقسام حروف
قافیه است. رجوع به نائره شود.
نائرات.
[ءِ] (ع اِ) جِ نائره. نایرات : و صرصر نایرات فتن و بلا ایشان را به خاك فنا نسپرده بود، بدو متصل شدند. (جهانگشاي جوینی).
ناارز.
[اَ] (ص مرکب) نیرزنده. بی ارزش. بی بها. که ارزش ندارد : جوان چیز بیند پذیرد فریب به گاه درنگش نباشد شکیب ندارد زن و
زاده و کشت و ورز بچیزي نداند ز ناارز ارز.فردوسی. سخنهاي من چون شنیدي بورز مگر بازدانی ز ناارز ارز.فردوسی. سواران
پراکنده کردم به مرز پدید آمد اکنون ز ناارز ارز.فردوسی.
ناارزانی.
[اَ] (ص مرکب) طالح، مقابل صالح. ناسزا، مقابل سزا : عبدالله بن طاهر گفتی که علم به ارزانی و ناارزانی بباید داد که علم خویشتن
دارتر از آن است که با ناارزانیان قرار کند. (زین الاخبار گردیزي (||). حامص مرکب) گرانی. تنگی. مقابل ارزانی به معنی فراخی
و فراوانی. و نیز رجوع به ارزانی شود.
نائرة.
[ءِ رَ] (ع اِ) نایره. آتش و شعله. (غیاث) (آنندراج). گرمی آتش و حرارت. (ناظم الاطباء). شرر. لهیب. آتش. (شمس اللغات). ج،
نائرات، نوایر : لشکریان را از براي دفع شر و اطفاي آن نائره برنشاند. (سندبادنامه ص 202 ). نایرهء آن محبت منطفی شد. (ترجمهء
تاریخ یمینی ص 331 ). و بدان تسکین نائرهء جوع میکردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 296 ). چون کار از حد بگذشت ائمه و علما و
زهاد و صلحاي شهر امان خواستند و قرآن مجید را شفیع ساختند تا نائرهء آن فرو نشست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 74 ). ابوالقاسم
بن سمجور به مرمهء آن حال و رفو آن خرق باز ایستاد و تسکین آن نائره و اطفاء آن جمره بکرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 184 ). و
نایرهء آتش بلیت خامد نشود. (جهانگشاي جوینی). بل که در اطفاء نائرهء گرماي اسدي آن جرعهء سامی که بنوشند. (ترجمهء
محاسن اصفهان آوي ||). دشمناگی. (منتهی الارب). دشمنی. (آنندراج) (غیاث). شر. (دهّار). عداوت. (شمس اللغات). شحناء.
(اقرب الموارد). فتنه. کینه. دشمنی. (ناظم الاطباء): نأرالفتنه؛ وقعت وانتشرت، فهی نائرة. (اقرب الموارد). یقال بینهم نائرة اي عداوة.
(اقرب الموارد). سعیت فی اطفاء النائرة؛ تسکین الفتنه. (اقرب الموارد). ج، نوائر ||. آتش جاي ||. زغال (||. ص) زمینی که از
خشکی گیاههاي آن زرد شده باشد. (ناظم الاطباء).
نائرة.
هیجان. (اقرب الموارد (||). ص) برانگیخته شده. (منتهی الارب). حادث گشته. منتشر شده: فتنۀ نائرة؛ فتنهء « ن ءر » [ءِ رَ] (ع اِ) (از
حادث گشته و منتشر شده. (ناظم الاطباء ||). گریزنده. رمنده. (غیاث) (آنندراج (||). در اصطلاح عروض) حرف نائره یکی از
حروف قافیه است و صاحب المعجم آن را نایر نوشته است و چنین آرد: و حرف نایر آن است که حرف مزید بدان پیوندد، و اصل
این اسم از نوارست به معنی رمیدن( 1) و آتش را بهمین معنی نار خواندند که در التهاب مضطرب و رمنده باشد و گویند امرأة نوار؛
زنی پارسا و رمنده از فواحش. و چون این حرف از خروج که اقصی غایت حروف قافیت است بدو مرتبه دورتر میافتد آن را نایر
خواندند... و باشد که حرف نایر متکرر گردد و دو و سه نایر باشد. (المعجم ص 202 ). [ در این بیت ] : گر لطف حق یارستمی جز
عشق او کارستمی ... یاء نایر [ است و در این بیت ] : گر دل ز غم یار نه پرداختنیستیش با او بهمه وجوه درساختنیستیش. ... تاء دوم
و یاء و شین، سه نایر. (از المعجم ص 212 ). قافیه در اصل یک حرف است و هشت آن را تبع چار پیش و چار پس، این نقطه آنها
دائره حرف تأسیس و دخیل و ردف و قید آنگه روي بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نائره. ( 1) - و به معنی دشمنی و
گریزنده و رمنده، و بهمین مناسبت نام حرف آخر از نه حرف قافیه [ است ] . چون این حرف بر کنارهء حروف قافیه افتد گویا از
میان حروف گریخته و رمیده و کنار گرفته است. (غیاث اللغات) (آنندراج).
نائزه.
[ءِ زَ / زِ] (اِ مصغر) رجوع به نایزه شود.
نائژه.
[ءِ ژَ / ژِ] (اِ مصغر) رجوع به نایژه شود.
نااسپري.
[اِ پَ] (ص مرکب) جاویدان. خالد. همیشگی. ثابت. پابرجا. دائمی. مقابل اسپري : جنان جاي الفنج و ملک بقاست بقائی و ملکی
که نااسپریست.ناصرخسرو. رجوع به اسپري و سپري شود.
نااستاد.
[اُ] (ص مرکب) ناآزموده کار و بی وقوف. (ناظم الاطباء). که مهارت ندارد. نامجرب. بی تجربه. ناشی. که ماهر در کاري نیست.
نااستادي.
[اُ] (حامص مرکب) ناشی گري. عدم مهارت. نادانستگی. بی وقوفی. صاحب منتهی الارب آرد: وَرِهَ وَرهَاً؛ نااستادي کرد در کار.
توره فی عمله؛ نادانستگی و نااستادي کرد در کار خویش.
نااستحقاق.
[اِ تِ] (اِ مرکب) مقابل استحقاق. ناروا. به ظلم. به ستم : بر خود واجب ساخت و این دعوت را اجابت کرد و چنان پادشاهی که از
.( خانهء قدیم خویش به نااستحقاق ازعاج کرده بود بر نصرت دادن. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 28
نااستدن.
[اِ تَ دَ] (مص منفی) مقابل استاندن. نگرفتن ||. ناایستاندن ||. ناایستادن. نااستادن. توقف نکردن. برپا نماندن. رجوع به ایستادن و
استادن و استاندن شود.
نااستدنی.
[اِ تَ دَ] (ص لیاقت) غیرقابل استدن. نگرفتنی. رجوع به استدن شود.
نااستوار.
[اُ تُ] (ص مرکب) غیرمحکم. (شعوري). سست. ناپایدار. بی ثبات نامطمئن. ناخاطرجمع. بی اعتبار: هرط فی الکلام؛ سخن نااستوار
و ردي گفت. امر مُعثَلِب؛ کاري نااستوار. (منتهی الارب). سخنی نااستوار، بی اعتبار و نادرست. بندي نااستوار. سست. پیمانی
نااستوار، ناپایدار و بی اعتبار : ببینیم تا گردش روزگار چه بندد بدین بند نااستوار.فردوسی. کسی کاستواري نه کارش بود همه کار
نااستوارش بود. درخت از پی آن بود دیرپاي که پاش از سکونت نجبند ز جاي. گرانسنگ باید چو پولاد گشت خس است آنکه
بازیچهء باد گشت.( 1) امیرخسرو. - نااستوار کردن؛ سَفْسَ فَۀ. مَرْدَلَۀ . (منتهی الارب ||). خائن. (السامی فی الاسامی) (مهذب
الاسماء). خوان. (دهّار). خائن و ناقابل آدم. (شعوري). آدمی که امین نبود. خائن و نمک بحرام. (ناظم الاطباء). خیانتکار. نادرست.
غیرامین. غیرمؤتمن : نیایدش [ شاه را ] دستور نادان به کار دبیران نادان نااستوار.ابوشکور. ششم گردد ایمن به نااستوار همی پرنیان
جوید از خاربار.فردوسی. ز نا استواران مجوي ایمنی چو یابی بزرگی میاور منی.اسدي. هر که عهدش سست و شد نااستوار دور شو
از وي مدارش دوستدار. میرنظمی (از فرهنگ شعوري). ( 1) - شاهد در بیت اول است.
نااستواري.
[اُ تُ] (حامص مرکب)خیانت. (دهّار ||). بی اعتباري. سستی. محکم نبودن: نااستواري رأي. نااستواري گره.
نائص.
[ءِ] (ع ص) سر دروادارندهء رمنده. (منتهی الارب). الرافع رأسه نافراً. (اقرب الموارد). سر دروا داشتن حیوان رمنده. (ناظم الاطباء).
نااصل.
[اَ] (ص مرکب) آن که اصل و نژاد ندارد و بدنژاد و نانجیب و بداخلاق. (ناظم الاطباء). هجین. (منتهی الارب). فرومایه. دون. پست
فطرت. که نژاده نیست ||. بدل. بدلی. تقلبی. بداصل، دشنامی است عوام را.
نااصلی.
[اَ] (حامص مرکب) بداصلی و بدنژادي ||. نانجیبی. فرومایگی.
نائط.
[ءِ] (ع ص) نعت است از نوط. (اقرب الموارد (||). اِ) رگی است در پشت مازه. آن رگ که دل بدو آویخته بود از وتین. رگ
پشت که زیر دو تندي پشت باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). والنائط، عرق مستبطن الصلب تحت المتن او ممتد فی الصلب یعالج
المصفور بقطعه. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). الحوصله. (اقرب الموارد).
نائع.
[ءِ] (ع ص) تشنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (شمس اللغات). ظمآن. عطشان. سخت تشنه. ج، نیاع. قوم جیاع
نیاع. (اقرب الموارد ||). گرسنه. (شمس اللغات). پیچ پیچان رونده از گرسنگی. (منتهی الارب) (آنندراج ||). مایل. (اقرب
الموارد). میل کننده. (شمس اللغات). خمیده. ج، نوائع: غصن نائع؛ شاخهء خمیده. (ناظم الاطباء). نوائع؛ شاخهاي خمیده. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد) (المنجد).
نائع.
[ءِ] (اِخ) موضعی است در نجد بنی اسد را : ارقنی اللیلۀ برق لامع من دونه التّینان والربائع فواردات فقناً فالنائع و من ذري رمان هضب
فارع. راجز (از معجم البلدان).
نائعان.
[ءِ] (اِخ) دو کوه خرد است در بلاد بنی جعفربن کلاب. (منتهی الارب).
ناافتاده.
[اُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مقابل افتاده. کاري ناافتاده، امري واقع نشده. اتفاق نیفتاده. رخ نداده : افسوس و غبن است کاري ناافتاده را
افزون هفتاد و هشتاد بار هزار هزار درم به ترکان و تازیکان و اصناف لشکر بگذاشتن. (تاریخ بیهقی ص 257 ). - کارناافتاده؛ سر و
کار نداشته. گذر ناکرده : می ندانید ارچه بس آزاده اید زآنکه اینجا کارناافتاده اید.عطار.
نائک.
[ءِ] (ع ص) جماع کننده. (اقرب الموارد) (شمس اللغات). گاینده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نعت است از نیک. (منتهی
الارب).
نائل.
عطیه. (اقرب الموارد). نصیب. (ناظم الاطباء). (« ن ي ل » [ءِ] (ع اِ) (از
نائل.
آن که می یابد و حاصل میکند و میرسد به چیزي. (ناظم الاطباء). رسنده. یابنده ||. رسیده. (ناظم (« ن ي ل » [ءِ] (ع ص) (از
الاطباء). دریافته. -نائل آمدن به؛ رسیدن به. موفق شدن. دریافتن. به دست آوردن. تحصیل کردن. -نائل شدن؛ دریافتن و رسیدن.
عطا. (مهذب الاسماء). دهش. (منتهی الارب) (آنندراج). بخشش. (شمس اللغات (||). ص) (« ن ول » (ناظم الاطباء (||). اِ) (از
عطادهنده. (مهذب الاسماء). عطاکننده. (شمس اللغات (||). مص) نال الرجل نائلا؛ جوانمرد و بسیار عطا گردید آن مرد. (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء).
نائل.
[ءِ] (اِخ) ابن قیس. یکی از سرداران سپاه معاویۀ بن ابی سفیان در جنگ با علی بن ابیطالب. در حبیب السیر ج 1 ص 545 نام وي در
جمع سران سپاه معاویه ذکر شده است.
نائل.
[ءِ] (اِخ) ابن مطرف بن رزین بن انس السلمی. از رواة احادیث نبوي است. در المصاحف ص 104 . حدیثی از او نقل شده است.
نائل.
[ءِ] (اِخ) ابن فروة العبسی یکی از شجاعان دیار شام به روزگار حکومت مروان و از سرشناسان قوم خویش بود. به سال 122 ه . ق.
هنگام قیام زیدبن علی در عراق، نائل در کوفه بود و به جنگ زید شتافت. نصربن خزیمه (از طرفداران زید) به مقابلهء او برخاست
با هم جنگیدند و هر دو از پاي درآمدند. از (الاعلام زرکلی).
ناالتفاتی.
[اِ تِ] (حامص مرکب) غفلت و بی خبري ||. بی پروائی. (ناظم الاطباء). التفات نکردن. بی اعتنائی. بی توجهی. و در تداول، کم
لطفی. بی التفاتی.
نائلۀ.
[ءِ لَ] (اِخ) اسم صنم ذکر مع الاساف لانها متلازمان. (معجم البلدان). نام بتی است. (آنندراج). نام زنی و بت. (منتهی الارب). نام
بتی در مَروَه بوده. (مفاتیح). یکی از بت هاي قریش. (المنجد). مؤلف امتاع الاسماع آرد: اساف و نایله، دو بت اند از بتان مشرکان
که به مکه بودند. (امتاع الاسماع ص 240 و 360 ) و نیز نویسد: در پیرامون خانهء کعبه 360 بت بوده از آن جمله اساف و نائله. (از
امتاع الاسماع ص 383 ). و نیز آرد که ابوسفیان سر خود را نزد اساف و نائله بتراشید و براي آن دو بت قربانی کرد و سر آن دو را
بخون مسح نمود و گفت تا بمیرم شما را پرستش خواهم کرد چنانکه پدرم کرد. (امتاع الاسماع). اساف و نائله نیز از بت هاي مکه
و دو قطعه سنگ بوده در محل زمزم که قریش نزد آنها قربانی میکرده اند. (تاریخ اسلام ص 36 ). دو صنم قریش... که آنها را اساف
و نایله نام بود. (حبیب السیر ج 1 ص 287 ). طایفه اي گفته اند که موجب عبادت اصنام در میان ذریت اسماعیل علیه السلام آن شد
که اساف و نایله که مردي و زنی بودند از بنی جرهم بواسطهء کمال شرارت نفس و اشتعال نایرهء شهوت در نفس خانهء کعبه با
هم مباشرت نمودند و جبار شدیدالانتقام هر دو را سنگ گردانیده مردم آن دو جسد سنگین را از بیت الله بیرون آوردند، اساف را
بر سر کوه صفا و نایله را بر مروه نصب کردند و به مرور ایام شهور و اعوام ساکنان مکهء مبارکه به پرستش آنها مشغول گشتند و به
اعتقاد زمره اي آنکه نخست شخصی که... مردم را به عبادت اساف و نایله مأمور گردانید عمروبن طی خزاعی بود. (حبیب السیر ج
.( 1 ص 57
نائله.
[ءِ لَ] (اِخ) دختر فرافصه [ فَ ] از بزرگان قبیلهء کلبیه و نصرانی مذهب بود. به دین اسلام و همسري عثمان درآمد و تا پایان عمر به
شوهر خود وفادار ماند. هنگامی که مسلمانان بر عثمان شوریدند وي نزد شوي خویش بود و از بریدن سر عثمان جلوگیري کرد.
پس از مرگ عثمان به دعوتهاي خواستگاران خویشتن جواب رد داد. مؤلف حبیب السیر می نویسد: نایله بنت الفرافصه... عورتی
عاقله و زوجهء امیرالمؤمنین عثمان بود. (حبیب السیر ج 1 ص 512 ). فرافصۀ ابانائله امرأة عثمان. (عیون الاخبار ج 3 ص 298 ). بنت
فرافصۀ [ از اشراف قبیلهء کلب ] بن الاحوص بن عمروبن ثعلبه، و همسر عثمان بن عفان خلیفه سوم مسلمانان. (عقدالفرید ج 3
ص 321 ). تماضر همسر عبدالرحمان بن عوف، عثمان را گفت: مرا دختر عم زیباروي خوش خوي پریرخسار هوشمندي است، میل
داري با او ازدواج کنی؟ عثمان پذیرفت و نائله دختر فرافصهء کلبیه را به زنی گرفت... و چون بر او درآمد پرسید: لعلک تکرهین ما
ترین من شیبی؟ نائله گفت: والله یا امیرالمؤمنین، انی من نسوة احب ازواجهن الیهن الکهل. عثمان گفت: انی قد جزت الکهول و
.(100- اناشیخ. جوابداد اذهبت شبابک مع رسول الله صلی الله علیه و سلم فی خیر ماذهبت فیه الاعمار. (عقدالفرید ج 7 صص 99
کسانی که بر عثمان شوریده بودند، او را کشتند و چون براي بریدن و بردن سرش به خانهء او درآمدند، دو تن از زنان عثمان، نائله
بنت فرافصه و رملۀ ابنۀ شیبۀ بن ربیعه، خود را روي نعش او افکندند. مردان بناچار او را واگذاشتند و برگشتند. (عقدالفرید ج 5
ص 43 ). چون شورشیان به خانهء عثمان ریختند بجز نائله بنت فرافصه کسی نزد او نبود. (عقدالفرید ج 5 ص 47 ). آنگاه سودان بن
حمران اصحبی، تیغی بر آن جناب [ عثمان بن عفان ] حواله کرد تا کارش به اتمام رساند و منکوحهء عثمان رضی الله عنه، نایله
خود را حایل ساخته شمشیر بر پنجهء او آمد و بعضی از انگشتان مقطوع گشت. (حبیب السیر ج 1 ص 515 ). پس از قتل عثمان، نائله
همسر او نامه اي به معاویه نوشت و آن را با پیراهن خون آلود عثمان، به دست نعمان بن بشیر نزد معاویه فرستاد و او را به
خونخواهی عثمان، تحریض کرد. (عقدالفرید ج 5 ص 56 و 57 ). و معاویه میفرمود که در ایام جمعه پیراهن خون آلود امیرالمؤمنین
عثمان را با انگشتان مقطوع نایله بمسجد جامع دمشق می بردند. (حبیب السیر ج 1 ص 537 ). نائله زنی شاعره بوده است و به نقل
صاحب عیون الاخبار این اشعار را هنگام جدائی از قبیلهء خود خطاب به برادرش ضب سروده است : ألست تري یا ضب بالله أننی
مصاحبۀ نحوالمدینۀ أرکبا اذا قطعواحزناتحث رکابهم کما زعزعت ریح یراعا مثقبا لقد کان فی ابناء حصن بن ضمضم لک الویل
مایغنی الخباء المطنبا. (عیون الاخبار ج 4 ص 76 ). پس از عثمان از نائله خواستگاري کردند، نپذیرفت و گفت: والله لاقعد منی رجلٌ
.( مقعد عثمان ابداً. (عقد الفرید ج 3 ص 197
نائله.
[ءِ لَ] (اِخ) دختر عمروبن طرب بن حسان. پدر وي از نسل عمالقه بود و در ولایت جزیره پادشاهی داشت. چون عمرو در جنگ
« زبا » کشته شد، مردم جزیره دختر او نائله را بشاهی برگزیدند. در حبیب السیر آمده است: او را [ نائله را ] بنا بر درازي شعرات زهار
می گفتند. (ج 1 ص 257 ). وي به خونخواهی پدر، جذیمۀ بن مالک [ از ملوك بنی لخم ] را فریفت و اسیر کرد و بکشت.
نائله.
[ءِ لَ] (اِخ) دختر سعد صحابیه است. (منتهی الارب).
نائله.
[ءِ لَ] (اِخ) (ابو...) ابونائله سلکان بن سعد صحابی است. (منتهی الارب). رجوع به ابونائله شود.
نائم.
[ءِ] (ع ص) خفته. خوابیده. (آنندراج). خسپنده. (شمس اللغات) (ناظم الاطباء). مضطجع. (المنجد). مقابل یَقَظ به معنی بیدار. (از
غیاث اللغات). به خواب رفته. آرامیده. خسبیده. خسبنده. خواب کننده. نعت است از نوم : همچنین دنیا که حلم نائم است خفته
پندارد که این خود قائم است.مولوي. ج، نیام، نُوَّم، نُیَّم، نِیَّم، نُوّام، نُیّام، نَوم، نائمین. -لیل نائم؛ شب آرمیده. (منتهی الارب). ینام
فیه. (اقرب الموارد) (المنجد).
ناامن.
[اَ] (ص مرکب) ناایمن. جائی که امنیت و ایمنی در آن نیست. (فرهنگ نظام). محیط آشفته و ناآرام. در تداول عوام بجاي ناایمن
استعمال میشود. مقابل ایمن و امن. راه ناامن، راهی که در آن امنیت نیست و خطر هست : رود آرام ز عمري که به هجران گذرد
کاروان از ره ناامن شتابان گذرد. ابوطالب کلیم (از آنندراج).
ناامنی.
[اَ] (حامص مرکب) عدم امنیت. نبودن ایمنی و آرامش و نظم و ثبات. آشوب و بلوا ||. صاحب منتخب اللغه در معنی دغدغه آرد:
تردد و تشویش خاطر و ناامنی.
نائمۀ.
[ءِ مَ] (ع ص) مؤنث نائم. (از منتهی الارب). زن خوابیده و به خواب شده. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، نُوَم. (اقرب الموارد||).
(اِ) مرگ. (منتهی الارب) (آنندراج ||). زن مرده. (اقرب الموارد) (المنجد ||). مار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). کاسد.
(دهار). معوق. ساکت و ساکن. بی جنب و جوش. بی رونق. سوق نائمه؛ بازاري کاسد.
ناامید.
[اُ] (ص مرکب) آن که امید ندارد. کسی که رجا ندارد. مأیوس. (حاشیهء برهان چ معین).( 1) ناامیدوار. خائب. مأیوس. نومید.
آیس. قانط. نُمید. یَؤس. مأیوس : وگر بازگرداندم ناامید نباشد مرا روز با او سپید.فردوسی. تنش لرز لرزان بکردار بید دل از جان
شیرین شده ناامید.فردوسی. به ایرانیان برنتابید شید دل پهلوانان شده ناامید.فردوسی. کودکان ناامید گشتند و صیدي را قید نتوانستند
کرد. (سندبادنامه ص 335 ). سیاه مرا هم تو گردان سپید مگردانم از درگهت ناامید.نظامی. گفت چو هستم ز جهان ناامید روي سیه
بهتر و دندان سفید.نظامی. ناامیدم مکن از سابقهء روز ازل تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت. حافظ ||. درمانده
و بیچاره و لاعلاج. (ناظم الاطباء ||). در تداول عام، محروم. بی نصیب. ( 1) - ناامید، بضمّ سوم، از: نا (سلب) + امید = نومید =
شکل جدیدي است از: (naumid افغانی دخیل =) naumed فارسی جدید .(anomet تلفظ ) ،(anaumet : نمید (پهلوي
حاشیهء ص 2086 برهان چ معین). ) .umed وna
ناامید شدن.
[اُ شُ دَ] (مص مرکب)دست شستن. سرخوردن. امید بریدن. قنوط. خیبت. اِتئاس. نومید شدن. یأس. استیآس. اَیس. اِبلاس. مأیوس
شدن : تنش تیره و روي و مویش سپید چو دیدش دل سام شد ناامید.فردوسی. بیامد بنزدیک پیل سپید شهنشاه چین شد ز جان
ناامید.فردوسی. چنین پاسخش داد دیو سپید که از روزگاران مشو ناامید. فردوسی. موي سپید چیست ندانی نشان مرگ زیرا که هر
که دید ز خود ناامید شد. جمال الدین اصفهانی.
ناامید کردن.
[اُ كَ دَ] (مص مرکب) نومید کردن. محروم کردن. بی نصیب گذاشتن. ئیآس. مُیاءَسَ ۀ. ابلاس. اِخابَه. تخییب . حرمان. تأییس : ز
بوي زنان موي گردد سپید سپیدي کند از جهان ناامید.فردوسی. بضاعت نیاوردم الا امید خدایا ز عفوم مکن ناامید.سعدي (بوستان).
ناامیدم مکن از سابقهء روز ازل تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت. حافظ.
ناامید گردانیدن.
[اُ گَ دَ] (مص مرکب)ناامید کردن : سیاه مرا هم تو گردان سپید مگردانم از درگهت ناامید.نظامی.
ناامید گشتن.
[اُ گَ تَ] (مص مرکب)ناامید شدن : چو گشتم ز گفتار او ناامید شدم لاجرم تیره روز سپید.فردوسی. که گر او نشستی به خون
دست خویش نگه داشتی دین و آئین و کیش نکردي به خون سرخ ریش سپید نگشتی ز بوم و ز بر ناامید.فردوسی.
ناامیدي.
[اُ] (حامص مرکب) یأس و بیچارگی و درماندگی. (ناظم الاطباء). خلاف امیدواري. ناامیدوار بودن. نومیدي. نمیدي. یأس. حرمان.
قنوط. خیبت : چو در موي سیاه آمد سپیدي پدید آمد نشان ناامیدي.نظامی. چو گیرد ناامیدي مرد را گوش کند راه رهائی را
فراموش.نظامی. سپیده دم، چو دم بر زد سپیدي سیاهی خواند حرف ناامیدي.نظامی. هر که دانه نفشاند به زمستان در خاك ناامیدي
بود از دخل به تابستانش.سعدي. زن از ناامیدي سر انداخت پیش همی گفت با خود دل از فاقه ریش. (بوستان). مباد آن روز کز
درگاه لطفت به دست ناامیدي سر بخاریم. سعدي (طیبات). ز کعبه روي نشاید به ناامیدي تافت کمینه آنکه بمیریم در بیابانش.
سعدي (بدایع). -امثال: امیدها در ناامیدیست.
ناامیدي نمودن.
[اُ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) ناامیدي نشان دادن. اظهار ناامیدي کردن. اظهار یأس : در خلوت که با کسی سخن میراند ناامیدي
.( مینمود. (تاریخ بیهقی ص 230
ناامین.
[اَ] (ص مرکب) ناایمن. اندیشناك. هراسان. ترسان : و چنان شد که ملک بیکبارگی در سر آن قضایا خواست شد، و عموم خلق بر
املاك و عرض و جان خود ناامین گشتند. (تاریخ غازانی ص 241 ||). نااستوار. ناراست. غیرامین. که امانت ندارد. غیرمعتمد.
نائمین.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ نائم (در حال نصبی و جري). خفتگان. خوابیدگان. به خواب رفتگان : قوموا شرب الصبوح یا ایها النائمین.
منوچهري.
نائن.
[ءِ] (اِخ) ضبط دیگري است از نائین. رجوع به نائین شود : [ به سال 744 ] ملک اشرف خواست که نائن را که از توابع یزد است
غارت کند، [ امیر مبارزالدین محمد ]شاه مظفر و شاه سلطان را جهت دفع ایشان به نائن فرستاد. ایشان را در راه خبر آمد که بیست
هزار مرد ملک اشرف گرد قصبهء نائن برآمده اند. (تاریخ گزیده ص 638 ). امیر مبارزالدین محمد از کرمان متوجه یزد شد و چون
شنید که ملک اشرف قصد غارت نائن دارد شاه مظفر و شاه سلطان خواهرزادهء خود را مأمور حفظ نائن کرد. (تاریخ عصر حافظ
.( ج 1 ص 82
ناانبان.
[اَمْ] (اِ مرکب)( 1) نی انبان را گویند و آن سازي است مشهور و معروف که ناي انبان هم خوانندش. (برهان قاطع). سازي است
معروف که نی انبان نیز گویند : آنها که مقیم حضرت جانانند یادش نکنند و بر لسان کم رانند آنانکه مثال ناي ناانبانند دورند از او
.Bagpipe Musette - ( اشتنگاس) ( 1 ),Cornemuse , . از آن به بانگش خوانند. باباافضل. رجوع به ناي انبان شود
ناانجام.
[اَ] (ص مرکب)( 1) ابدالاباد. روزي که به انجام نرسد. ترجمهء ابدالاباد است یعنی روزي که انتهاپذیر نباشد، از طرف مستقبل.
. (انجمن آراي ناصري). بی پایان. که انتهائی ندارد. ابد. (اشتینگاس). ( 1) - دساتیر ص 267
ناانداخته.
[اَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)نسنجیده و از پیش فکر ناکرده : و اندیشه نکردند که سخن ناانداخته نباید گفت. (تفسیر ابوالفتوح ج 5
.( ص 110
نااندام.
[اَ] (ص مرکب) ناموزون و بی انتظام و نامعتدل، و آن را بی اندام نیز گویند. (از آنندراج) (انجمن آرا). بی اندام. غیرموزون.
نامتناسب. بی تناسب. بی ریخت.
نااندیش.
[اَ] (ص مرکب)( 1) به معنی بدیهه باشد. یعنی ظاهر و روشن که احتیاج به فکر ندارد، چنانکه گویند روز روشن است و شب
تاریک. (برهان قاطع) (انجمن آراي ناصري). هر چیز آشکار و روشن و بدیهی که محتاج به فکر و اندیشه نباشد و تأمل لازم نداشته
. باشد و بلاتأمل. (ناظم الاطباء). و رجوع به آنندراج شود. ( 1) - دساتیر ص 268
نااندیش انداز.
. [اَ اَ] (ص مرکب) نااندیش که بدیهه باشد. (دساتیر)( 1). نااندیشنده. بدیهه گو. ( 1) - ص 268
نااندیشیده.
[اَ دَ / دِ] (ن مف مرکب، ق مرکب) مقابل اندیشیده. بدون تفکر و تعمق. - سخن نااندیشیده؛ سخن نسنجیده. سخن ناسنجیده و
بدون تأمل : سخن نااندیشیده مگوي تا در رنج نادانسته نیفتی. (سندبادنامه ص 339 ). کنیزك با خود اندیشید که سخن نااندیشیده
گفتم. (سندبادنامه ص 71 ||). نابیوسان. بدون مقدمه : مجلس کردند و اعیان و مقدمان و پیران در خرگاه بنشستند و رأي زدند و
گفتند که نااندیشیده و نابیوسان، چنین حالی بیفتاد و این بخود ستدن محال باشد. (تاریخ بیهقی ص 497 ). امیرمحمود نااندیشیده
.( بدان زودي امیر خراسان شد. (تاریخ بیهقی ص 656
ناانصاف.
[اِ] (ص مرکب) بی انصاف. بی داد. ظالم. ستمگر. (ناظم الاطباء). کسی که انصاف و عدالت ندارد. (فرهنگ نظام).
ناانصافی.
[اِ] (حامص مرکب) بی دادي و بی انصافی و ظلم و ستم. (ناظم الاطباء) : این مفسدت و ناانصافی را به عیوق رسانید و بکلی کار
مملکت و ولایت داري به زیان برد. (تاریخ غازانی ص 247 ). حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست طبع چون آب و غزلهاي روان
ما را بس. حافظ. در دیاري که توئی بودنم آنجا کافیست آرزوهاي دگر غایت ناانصافیست. میرزاکافی خلخال (از آنندراج).
نااوخ.
(اِخ) دهی از دهستان بیزکی (یکی از دهستانهاي هفتگانهء بخش حومهء شهرستان مشهد) بخش حومه وارداك شهرستان مشهد،
واقع در 27 هزارگزي شمال باختري مشهد و 2 هزارگزي جنوب کشف رود. جلگه است و هوایش معتدل است و 112 تن سکنه
دارد، مردمش شیعی مذهب و فارسی زبانند. محصول آن، غلات. چغندر و سیب زمینی است، شغل اهالی زراعت و مالداري است.
.( راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 415
نااوس.
(اِ) مأخوذ از یونانی. معبد ترسایان و آتشکده. (ناظم الاطباء). بر وزن ناقوس به ضم همزه، در رشیدي به معنی آتشکده آمده. حکیم
سنائی گفته : گرچه زاغ سیاه گشتم من نگزینم مقام جز نااوس. و در سامی به معنی گورخانهء ترسایان نوشته اند. (انجمن آراي)
(آنندراج) (فرهنگ شعوري). و ناووس هم آمده است که بجاي همزه واو باشد. (برهان قاطع ||). ناووس، ناؤوس، خصوصاً به
والفرس لم تعرف القبور، و » : معنی دخمه و اطاق زیرزمینی است که براي دفن میت بکار رود. ج، نواویس. حمزهء اصفهانی گوید
قبر. آرامگاه. (حاشیهء برهان چ معین)( 1). با الف مضموم و واو معروف آتشکده .« انما کانت تغیب الموتی فی الدهمات و النواویس
باشد. (جهانگیري). بر وزن طاووس، آتشکده و عبادت خانهء کفار. (غیاث) : و من کان الغراب له دلیلا فناؤوس المجوس له مُقیل.
. در حاشیهء برهان چ معین این مآخذ معرفی شده است: فرهنگ دزي ج 2 ص 737 « نااوس » 1) - براي تحقیق بیشتر راجع بکلمهء )
Brockelmann,Lex.Syr.2.421, Henning, Two Central Asian Words. Hertford 1946, p. 158, note
.2


نااوسی.
(ص نسبی) منسوب به نااوس : عاشر آن اکرم معاشر شر گوئی از گبرکان نااوسی است.انوري.
نااومید.
(ص مرکب) نومید. مأیوس. ناامید :پس چون حال به آنجا رسید و هر کس از کار او نااومید گشتند، این بزرگ را کنیزکی بود
فصیحه، قصه اي نوشت... (نوروزنامه). تا عاقبت که از جان نااومید شدند. (مجمل التواریخ). رجوع به ناامید و نومید شود.
نااونگ هئی ثیا.
[هِ] (اِخ) یکی از عوامل شش گانهء اهریمن. مظهر بهتان و نافرمانی و طغیان. برابر سپندارمذ. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی
1) - همانگونه که شش امشاسپند از عُمّال مهم اهورا بشمار میروند که وي بوسیلهء آنها ) .( ص 162 ). رجوع به کماریکان شود( 1
خوبیها را در جهان می پراگند، اهریمن نیز شش عامل شر آفریده است که توسط آنان بدي ها را در دنیا منتشر می سازد. این شش
.( نامند. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 163 Kamarikan را کماریکان
نائه.
[ءِهْ] (ع ص) بلند و برآمده. (منتهی الارب). نعت است از نَوَه که به معنی بلند گردیدن است. (منتهی الارب).
نائه.
مرتفع. (ناظم الاطباء). رفیع. مشرف. (اقرب الموارد) (المنجد). (« ن ي ه » [ءِهْ] (ع ص) (از
نااهل.
[اَ] (ص مرکب) ناقابل. نالایق. آنکه سزاوار نباشد. (ناظم الاطباء). کسی که قابل انجام کار مخصوصی نیست. کسی که قابل فهم
مطلبی نیست، یا قابل نگهداري رازي نیست. (از فرهنگ نظام). مقابل اهل. نالایق. ناسزاوار. نامستحق. ناسزا. غیرذیصلاح : و مر اهل
و نااهل را وجولاهه را همه علوفه بداد. (تاریخ بخارا ص 105 ). و آنکه نااهل سجده شد سر او قفل بر قفل بسته شد در او.نظامی. پند
سعدي نکند در دل نااهل اثر دوزخی را سوي جنت نتوان برد به زور. سعدي (غزلیات). نااهل را نصیحت سعدي چنانکه هست
گفتیم اگر به سرمه تفاوت کند عمی.سعدي. ترا خامشی اي خداوند هوش وقار است و نااهل را پرده پوش. سعدي (بوستان||).
ناکس. (آنندراج). غیرموافق و نادرست و منافق. (ناظم الاطباء). فرومایه. پست. وضیع : با مردم نااهل مبادت صحبت کز مرگ بتر
صحبت نااهل بود. خواجه عبدالله انصاري. خرد بر مدح نااهلان بخندد کسی بر گردن خر دُر نبندد.ناصرخسرو. با مردم پاك اصل و
عاقل آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. گر زهر دهد ترا خردمند بنوش ور نوش رسد ز دست نااهل بریز.خیام. گفت آنچه تو
گوئی سخن نااهلان و نادانان است. (قصص ص 10 ). بید باري ایمن است از زحمت هر کس ولی سنگ نااهلان خورد شاخی که
باشد میوه دار. سنائی. باد در سبلت نااهل مدم گرچه نااهل خریدار دم است.خاقانی. خاقانی اگر چه نیک اهلی نااهلانت بدي
نمایند.خاقانی. چه بهره میبري از اختلاط نااهلان بجز شراره و دود از دکان آهنگر. ظهیر فاریابی. ز نااهلان همان بینی در این بند
که دید آن ساده مرغ از کپئی چند. نظامی. همائی چون تو عالیقدر حرص استخوان تا کی دریغ آن سایهء دولت که بر نااهل
افکندي. نظامی. ز سرگردانی تست اینکه پیوست به هر نااهل و اهلی میزنم دست.نظامی. وعدهء اهل کرم گنج روان وعدهء نااهل
شد رنج روان.مولوي. پرنیان و نسیج بر نااهل لاجورد و طلاست بر دیوار. سعدي (گلستان ||). فرزندي که برخلاف اخلاق خانواده
اش بدکار بیرون آید. (ناظم الاطباء). بچهء نااهل، فرزند ناخلف. مقابل اهل به معنی خلف : معلم گو ادب کم کن که من ناجنس
شاگردم پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم.سعدي. پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است تربیت نااهل را چون گردکان بر
گنبد است. (گلستان).
نااهلی.
[اَ] (حامص مرکب) نااهل بودن. اهلیت نداشتن. بی لیاقتی و ناسزاواري. نداشتن شایستگی ||. ناخلف بودن ||. ناکسی. فرومایگی :
و اگر دیگري چون رضا(ع) با دیگري بسازد و صلحی کند... آن را بمداهنه و بی حمیتی و نااهلی منسوب سازد. (کتاب النقض
ص 365 ). گفت هیهات خون خود خوردي این چه نااهلیست و نامردي. سعدي (هزلیات). رجوع به نااهل شود.
نائی.
(ع ص) بعید. (المنجد).
نائی.
(فعل مضارع) نیائی. نمی آئی. نخواهی آمد : تو تا ایدري شاد زي غم مخور که چون تو شدي بازنائی دگر.اسدي.
نائی.
(ص نسبی) نی زننده. نی نوازنده. (ناظم الاطباء). نی نواز. نئی. (آنندراج). قراري. قصاب. (منتهی الارب). ناي زن. نی زن. کسی
که نی می نوازد : گاه گوئیم که چنگی تو بچنگ اندریاز گاه گوئیم که نائی تو بناي اندردم.فرخی. به زیر گل زند چنگی به زیر
سروبن نائی به زیر یاسمن عروه به زیر نسترن عفري. منوچهري. یکدست تو با زلف و دگر دست تو با جام یک گوش به چنگی و
دگرگوش به نائی. منوچهري. آن یکی نائی که نی خوش می زده ست ناگهان از مقعدش بادي بجست.مولوي. اثر نالهء نی نیست
مگر از نائی.قاآنی. اي باده فروش من سرمایهء جوش من اي از تو خروش من من نایم و تو نائی.؟ برآورد نائی دم صور را ببرد از
چراغ خرد نور را. هاتفی (از شعوري ||). نبات و شکر مصفا. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) (شعوري).
نائی.
(اِخ) (شیخ...) از موسیقی دانان قرن نهم و معاصر با امیرعلی شیرنوائی و مورد حمایت او بوده است. رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد
براون ج 3 ص 560 شود.
نائی.
(اِخ) شیخ عثمان افندي از شاعران و موسیقیدانان ترك است. در قاموس الاعلام آمده است: وي از شعرا و مشایخ مولویه بوده و در
خانقاه غلطه سمت نی زن باشی داشت و به سال 1109 به مقام شیخی خانقاه مذکور رسید و در سال 1142 درگذشت. بمناسبت
.( مهارتی که در موسیقی و نی زدن داشت تخلص نائی را اختیار کرده بود. از (قاموس الاعلام ج 6
نائیج.
(اِخ) نائج یا نیج کوه از محال بلدهء نارنج کوه از دهات نور مازندران. (مازندران و استرآباد ص 149 ). یکی از بلوکات پانزده گانهء
نور و مشتمل بر 18 قریه و جمعیت تقریبی آن 3815 تن است. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 299 ). نام یکی از دهستانهاي بخش نور
و بقیهء « گزناسرا » شهرستان آمل است و در قسمت باختري آمل واقع شده است. قسمتی از قراء این دهستان در سینهء کوه
آبادیهایش در دشت و دامنه قرار دارد. محصول عمده اش برنج و پیاز و لبنیات است. آبادیهاي قشلاقی مهمش عبارت است از
است. این دهستان از 17 آبادي تشکیل شده است و جمعیت آن « گزناسرا » و « واز » و آبادیهاي مهم ییلاقیش « جوربند » و « علی آباد »
.( در حدود سه هزار نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ص 298
نائیج آباد.
(اِخ) یکی از دهات مازندران است. دهستان دابو واقع در بخش مرکزي شهرستان آمل شامل 105 ده و آبادي بزرگ و کوچک
است. این ده در 12 هزارگزي شمال خاوري آمل، در دشت همواري قرار دارد. هوایش معتدل « نائیج آباد » است، و از آنجمله یکی
و مرطوب است و منطقهء مالاریاخیزي است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصولش برنج و صیفی است. بوسیلهء راه مالرو به
آبادیهاي دیگر مربوط است و مردمش به کار زراعت مشغولند. سکنه اش 230 نفر و شیعه مذهبند و زبان فارسی را به لهجهء
.( مازندرانی تکلم می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ص 11 و 298
نائیدن.
[دَ] (مص) فخر کردن و مباهات نمودن( 1). (برهان). مباهات کردن. (انجمن آرا) (از آنندراج). (غیاث). لاف زدن. مباهات کردن.
(از ناظم الاطباء). سرافرازي کردن. به خود بالیدن. نازیدن. به خود نازیدن. تفاخر. ( 1) - به این معنی در جهانگیري و رشیدي
نیامده، ولی در دساتیر ( 269 ) آمده است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). شاید مصحف بالیدن باشد. (برهان چ معین حاشیهء
.( ص 2114 ) (غیاث اللغات حاشیهء ص 465
ناایري.
(اِخ)( 1) آسوریها در کتیبه هاشان اسامی مردمانی را ذکر میکنند که در ارمنستان کنونی سکنی [ داشته ] و با آنها در جنگ و ستیز
بوده اند، مانند ناایري، اوراردا، مین نی، و بعد هرودوت اسم آلارود را میبرد، ولی نمیتوان گفت که این مردمان ارامنه بوده اند.
.Nairi - (1) .( (ایران باستان ج 3 ص 2269
ناایمن.
[مِ] (ص مرکب) خطرناك و مخوف. (ناظم الاطباء). مقابل ایمن. مظنون. دور از امنیت. غیرقابل اعتماد. نامطمئن :راهها ناایمن شده
است... و راه از نیشابور تا اینجا سخت آشفته است. (تاریخ بیهقی). و بر ناایمن بیگمان ایمن مباش. (قابوسنامه). قلعه اي ساخته
بودند و راهها ناایمن شده. (کتاب النقض ص 367 ||). ترسان. بیمناك. آشفته. ناخاطرجمع. اندیشناك. بی امان : مخسبید ناایمن از
شهریار مدارید ز اندیشه جان را نزار.فردوسی. چونکه بجاي تو در اي چرخ پیر خلق بجان یکسره ناایمن است. ناصرخسرو (دیوان چ
تقوي ص 75 ). گر مار نئی، مردمی، از بهر چرایند مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا. ناصرخسرو. قمر ز قبضهء شمشیر تست
ناایمن زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا.امیرمعزي. وندرین آرزو همی باشم زانکه ناایمنم ز کید حسود.سوزنی. خرد ناایمن است از
طبع ز آن حرزش کنم حیرت چو موسی زنده در تابوت از آن دارم بزندانش. خاقانی. از جانب برادر ناایمن بود و با کمال شهامت و
خشونت جانب او می شناخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 153 ). لشکر ابوعلی چون غدر دارا بدیدند، از دیگران ناایمن گشتند.
.( (ترجمهء تاریخ یمینی ص 209
ناایمنی.
[مِ] (حامص مرکب) ایمن نبودن.
نائین.
(اِخ) یکی از شهرهاي استان دهم و مرکز فرمانداري است. شهري قدیمی است و سابقهء تاریخی آن به پیش از اسلام میرسد. مؤلف
مینویسد: نائین، در شمال باختري یزد، در حاشیهء کویر جاي دارد و معمو از توابع یزد شمرده میشود، « سرزمینهاي خلافت شرقی »
اگر چه برخی از نویسندگان آن را از توابع اصفهان شمرده اند. نائین قلعه اي داشت و بقول حمدالله مستوفی دور قلعه اش چهار
هزار قدم بود. (از سرزمینهاي خلافت شرقی ص 106 ). و نیز مؤلف همین کتاب گوید که نائین در قرون وسطی جزء ایالت فارس
محسوب میشده است. (ص 224 ). لیکن حمدالله مستوفی و خواندمیر آن را از توابع یزد شمرده اند. (تاریخ گزیده ص 638 ) (حبیب
و صاحب روضات الجنات (« ن» و صاحب منتهی الارب (ذیل حرف « آتشکدهء آذر » السیر ج 3 چ خیام ص 281 ). آذر بیگدلی در
(ص 640 ) آن را تابع اصفهان دانسته اند. یاقوت در معجم البلدان این شهر را از اعمال پارس و کورهء اصطخر دانسته است. مؤلف
نزهۀ القلوب فاصلهء آن را تا اصفهان بیست و شش فرسنگ (نزهۀ القلوب ص 56 ) و مؤلف روضات الجنات ده فرسنگ (ص 641 ) و
ناصرخسرو سی فرسنگ نوشته اند. (سفرنامه ص 124 ) ولی در جغرافیاي کیهان این مسافت بیست و پنج فرسنگ تعیین شده است.
(جغرافیاي سیاسی کیهان ص 440 ). مؤلف حدودالعالم آن را سردسیر و با سیب بسیار و برحد میان پارس و بیابان ذکر کرده است.
(حدود العالم ص 80 ). مستوفی آن را از اقلیم سوم شمرده و نوشته است که دور قلعه اش چهار هزار قدم است. حقوق دیوانیش دو
تومان و دویست دینار است. (نزهۀ القلوب ج 3 ص 74 ). صاحب تذکرة الملوك گوید: در عهد صفویه حکام شرع یزد و ابرقوه و
نائین و اردستان و... را صدر خاصه، تعیین [ میکند ] و امور متعلق به صدر خاصه را در ولایات مفصلهء مذکوره نایب الصدارة و
سایر مباشرین صدرخاصه متوجه میشده اند. (تذکرة الملوك ص 2). و ناصرخسرو بدینگونه از نائین یاد میکند: بیست روز در
اصفهان بماندم و بیست و هشتم صفر بیرون آمدیم بدیهی رسیدیم که آن را هیثاباد گویند و از آنجا براه صحرا و کوه مسکیان
بقصبهء نایین آمدیم و از سپاهان تا آنجا سی فرسنگ بود، و از نایین چهل و سه فرسنگ برفتیم بدیه گرمه از ناحیهء بیابان که این
ناحیه ده دوازده پاره دیه باشد رسیدیم. (سفرنامه ص 124 ). در بستان السیاحه آمده است: قصبه اي است دلنشین از قصبات
اصفهان... در زمین هموار واقع و جوانب آن واسع است و قرب دو هزار باب خانه در اوست... آبش خوب و هوایش مرغوب. آن
قصبه در راه یزد و کاشان اتفاق افتاده... از اصفهان چهار مرحله دور است... مردمش شیعهء امامیه اند ... و جمعی از اهل وجد و
حال از آنجا ظهور نموده اند منجمله حاجی عبدالوهاب مرشد حاجی محمد حسن تبریزي الاصل و میرزا ابوالقاسم شیرازي فی زماننا
راجع « تاریخ صنایع ایران » 601 ). و این شرح نیز در - از آنجا بود... و دیگر میرزا عبدالرحیم... نظر علیشاه... (بستان السیاحه صص 600
به مسجد جامع نائین آمده است: یکی از معروفترین ابنیهء این دوره [ بعد از استیلاي عرب و قبل از سلجوقیان ] مسجد جامع نائین
است... آن قسمت از مسجد که در طرف قبله است از یازده طاقنما تشکیل یافته که سقف هلالی دارند. طاقنماي وسطی از سایر
طاقنماها وسیع تر است. دیوار و طاق و جرزهاي آن نیز گچ بري دارند و آن قسمت که محراب در آن است با گچ بري تزیین یافته.
نقشهء آن عبارت است از کثیرالاضلاع هاي هشت ضلعی و اشکال هندسی سادهء دیگر که با گلهاي مختلف زینت یافته اگرچه این
گچ بري چندان ریزه کاري ندارد ولی نقشهء آن مؤثر و قشنگ است و در اصل رنگ شده و شاید طلاکاري نیز داشته است. چون
آن را عمیق کنده اند و چنانکه گفته شد ساده و فاقد ظرافت است، چنان مینماید که به دورهء اولیه این نوع صنعت تعلق دارد.
مسجد نائین از حیث نقشه نمونهء مساجد اولیهء عرب میباشد. ساختمان آن از تاري خانهء دامغان کاملتر است. ستونهاي آن
کوچکتر، دالانها بلندتر و طاق ها تیزترند. در طرف چپ نزدیک گوشهء مسجد مناره اي است که جزء ساختمان مسجد است.
(تاریخ صنایع ایران ص 136 ). و هم راجع به قدمت ساختمان این مسجد اعتمادالسلطنه آرد: گویند مسجد جامع نائین را خلیفهء اموي
عمرعبدالعزیز ساخته است، چند خشت که اسامی خلفاء در آن ثبت شده موجود است. ولی تاریخ منبر سنهء 711 ه . ق. است و
تاریخ درب مسجد سنهء 784 است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 121 ). پیرامون ابنیهء قدیمی نائین این شرح نیز در جغرافیاي کیهان
آمده است: مساجد مهم نائین عبارت است از مسجد جامع، مسجد خواجه، مسجد شیخ محمد ربیع، و مسجد کَلوان، از همه معروفتر
و قدیم تر مسجد جامع است که در محلهء باب المسجد واقع شده. بناي آن از آجر و به شکل هشت ضلعی میباشد، ارتفاع آن قریب
25 ذرع و محرابش مانند محراب اسپاهان داراي گچ بري بسیار زیبا و خطوط کوفی است. یگانه آثار ذیقیمتی که در مسجد مزبور
موجود است منبر چوبی منبت کاري هشت پله اي میباشد که ارتفاع آن به هشت ذرع میرسد. در طرف چپ منبر مزبور نام سازنده و
واقف و تاریخ ساختن آن را که به سال 711 ه . ق. بوده است با خط بسیار خوب نسخ منبت کاري کرده اند و اگر در نگاهداري
منبر مذکور که یکی از شاهکارهاي صنعتی نیمهء اول قرن هشتم است مواظبت بعمل نیاید ممکن است آن را قطعه قطعه نموده از
بین ببرند. یکی دیگر از بناهاي مهم قدیمی نائین که هیچگونه علائم و آثاري از تاریخ ساختمان آن به دست نیامده ولی وضع آن
نشان میدهد که خیلی قدیمی است نارنج قلعه میباشد. عمارت زیرین برج قلعه به تل خاکی تبدیل [ شده ] ولی اصل برج که 25
ذرع ارتفاع دارد باقی و برجاست. سابقاً در اطراف قلعهء مزبور خندقی بعرض 25 ذرع حفر کرده بودند ولی اکنون پر است.
مهمترین قسمت جالب توجه این برج که مورد دقت نظر است خشتهاي خامی است که در ساختمان برج بکار رفته، طول خشتها نیم
و عرض 1الی هشت من است. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 440 و 441 ). مؤلف همین کتاب پیرامون وضع عمومی شهر و مردم
نائین نویسد: با قراي اطراف قریب 12558 نفر جمعیت دارد. کوچه هاي آن تنگ و کثیف و بسیار متعفن است. شغل عمومی اهالی
تا چندي قبل عبابافی بوده ولی امروز فقیر و پریشانند و آنها که استطاعتی دارند دستگاههاي قالیبافی دایر کرده اند از حیث فقدان
آب ساکنین نائین فوق العاده در زحمت [ اند ] و بعضی سالها که خشکسالی است آب را کوزه اي ده شاهی الی یکقران خریداري
میکنند. آب مشروب اهالی از 10 آب انبار که از دو الی هفت فرسخ براي پرنمودن آنها آب می آورند به دست می آید چهار رشته
قنات بی اهمیت نیز دارد. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 440 ). نائین داراي عباهاي خوب بوده که اینک از بین رفته و ظروف آنجا نیز
مشهور است. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 296 ). در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است: شهرستان نائین یکی از شهرستانهاي
هفتگانهء استان دهم کشور است. حدود آن از طرف شمال به دشت کویر، از جنوب به شهرستان یزد و اصفهان و از خاور به
شهرستان فردوس خراسان و از باختر به شهرستان اردستان محدود است. تقسیمات: شهرستان نائین از سه بخش تشکیل شده است،
بدین ترتیب: 1 - بخش حومه شامل 338 آبادي و 22430 نفر جمعیت است. 2 - بخش انارك 12 آبادي و 2476 تن سکنه دارد. 3
- بخش خور بیابانک مشتمل بر 18 آبادي و 13487 نفر جمعیت است، جمعاً شهرستان نائین از سه بخش و 267 آبادي کوچک و
بزرگ و 38393 تن جمعیت تشکیل شده است. بخش حومه - محدود است از شمال به بخش انارك شهرستان اردستان. از جنوب
به بخش اردکان، از خاور به بخش خرانق و اردکان یزد و از باختر به بخش کوهپایهء اصفهان. بخش حومهء نائین جلگه و مسطح
است و فقط چند کوه منفرد، در شمال و جنوب باختري و خاوري آن دیده میشود، بدین شرح: 1 - کوه سراش که از جنوب خاور
به طرف شمال باختر امتداد دارد و به کوه فشارك در دهستان برزاوند شهرستان اردستان میرسد. (خط الرأس این رشته ارتفاع حد
طبیعی شهرستان نائین را با بخش کوهپایه مشخص مینماید). راه نائین به کوهپایه از گردنهء بیل آباد این رشته کوه عبور میکند و
گردنهء نامبرده 2285 گز از سطح دریا ارتفاع دارد. 2 - کوه محمدیه در شمال نائین و تقریباً شمالی جنوبی قرار گرفته و ارتفاعش
از سطح دریا 2175 گز است. 3 - رشته ارتفاعات زردکوه و ارتفاعات منفرد دیگري در قسمت کویر این بخش واقع شده است و
ارتفاع بلندترین نقطهء کوههاي مذکور بطور متوسط در حدود 2000 گز است. آب و هوا - هواي این بخش نسبۀً معتدل است. آب
زراعتی آبادیها از قناتها تأمین میشود. محصول و شغل - محصول عمدهء نائین غلات است و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی و
کرباس بافی است. بیشتر قراء این بخش بوسیلهء راههاي ارابه رو به یکدیگر مربوط است و در فصل خشکی به بیشتر قراء میتوان
اتومبیل برد. زبان و مذهب - مردم نائین مسلمان شیعه اند و زبان مادري آنان فارسی است. قراء مهم بخش حومهء نائین عبارتند از:
بافران، چم، محمدي، سرشگ، حسین آباد، خیرآباد، بنوند. در بخش حومه (بغیر از شهر نائین) سه باب دبستان دایر است. شهر نائین
- شهر کوچک نائین مرکز شهرستان نائین در سر سه راه اصفهان - یزد کاشان واقع است خلاصهء مشخصات آن بشرح زیر است:
سوابق تاریخی - تاریخ ساختمان و بنا کنندهء شهر نائین درست معلوم نیست ولی همینقدر که از تواریخ و قرائن معلوم میشود، سابقه
اش به قبل از میلاد مسیح و دوران زردشتیان می پیوندد و آثاري منتسب به زردشتیان، از جمله خرابه هاي قلعهء نائین، از آن
روزگاران به یادگار مانده است. فواصل - این شهر در 320 هزارگزي جنوب خاوري تهران و در 120 هزارگزي شمال خاوري شهر
اصفهان واقع است. مختصات جغرافیائی نائین - طول: 53 درجه و 4 دقیقه و 15 ثانیهء خاوري از نصف النهار گرینویچ، عرض: 32
درجه و 51 دقیقه و 50 ثانیهء شمالی. ارتفاع از سطح دریا 1400 گز. اختلاف ساعت با تهران 5 دقیقه و 20 ثانیه. راهها - نائین
بوسیلهء دو راه به تهران مربوط میشود: 1 - راه تهران به نائین که از شهر ري، قم، اصفهان و کوهپایه میگذرد، جادهء شوسهء درجهء
یک است و طولش 576 هزار گز است. 2 - راهی که از کاشان میگذرد و جادهء شوسهء درجهء 2 است. (از نائین تا قم شوسهء
درجهء 2 و از قم تا تهران آسفالت). طولش 522 هزارگزست. این جاده فقط در گردنهء ملااحمد ( 36 هزارگزي نائین) بعلت برف
زیاد، ممکن است گاهی مسدود شود. این راه از شهر ري، قم، کاشان، نطنز و اردستان میگذرد. مدت راه نائین به تهران، با اتومبیل
14 ساعت و با سواري 10 ساعت است. پمپ بنزین در مسیر جادهء یزد به اصفهان قرار دارد. وضع طبیعی و اقتصادي - شهر نائین در
کنار راه شوسهء اصفهان به یزد، و در جلگه واقع شده است. هواي شهر نسبۀً معتدل است. آب آشامیدنی اهالی از آب انبارها و
قنات شاهی، و آب مزروعی از قنوات تأمین میشود. شغل عمدهء اهالی کسب و زراعت و محصول عمدهء آن گندم و جو و
مختصري محصولات صیفی است، اشجار آن پسته و بادام و انار و گوجه و توت و سایر میوه هاست. صادرات زراعتی این شهرستان
روناس و کتیرا و پنبه و پسته، و صادرات صنعتی آن قالی و عبا و کرباس است. معادن استخراج شدهء حوزهء معدنی انارك (از توابع
نائین) شامل سرب، مس، زغال سنگ، آنتیمون و آهک است. بناهاي شهر بطور کلی قدیمی است. فقط در قسمت خاور و باختر
این شهر، در مسیر جاده، چند بناي جدیدالاحداث دیده میشود. شهر نائین به هفت ناحیه تقسیم میشود بدین قرار: کلوان، بابل
.( مسجد، سراي نو، نوآباد، پنجاهه: چهل دختران، سنگ. روشنائی محلات و کوچه هاي شهر بوسیلهء چراغهاي نفتی تأمین میشود( 1
جمعیت شهر نائین در حدود 6235 نفر است و مردمش مسلمان شیعه مذهب اند. ساکنان شهر به زبان فارسی تکلم میکنند ولی
کشاورزان و روستائیان به زبان فارسی مخصوص محلی که بیشتر بفرس قدیم شباهت دارد، تکلم میکنند. مردم این شهرستان بکسب
دانش راغبند و بیشتر بدین منظور جلاي وطن میکنند. سادگی اخلاق و سعی در کسب دانش از آداب نائینی هاست. در این شهر
یک دبیرستان پسرانه دو دبستان پسرانه و دو دبستان دخترانه دایر است. یک بیمارستان 20 تختخوابی در انتهاي باختري شهر قرار
دارد و در جنب بیمارستان نیز درمانگاهی بوسیلهء سازمان خدمات اجتماعی تأسیس گشته است. شهر نائین مرکز فرمانداري
شهرستان نائین است و ادارات دولتی آن عبارتند از: فرمانداري، شهرداري، شهربانی، ژاندارمري، پست و تلگراف، آمار، ثبت اسناد
و املاك، بهداري، دارائی، ادارهء فرهنگ، دادگاه بخش، بانک ملی نمایندگی یزد، نمایندگی بانک کشاورزي، نمایندگی اوقاف.
1) - هم اکنون برق دارد و معابر و منازل با چراغ برق روشن است. ) .(194 - (فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 10 ص 193
نائین.
(اِخ) شهري است در نزدیکی ناصره و محل یکی از معجزات عیسی است. امروز آن را نین گویند. در قاموس کتاب مقدس آمده
است: نائین (به معنی جمال). شهري است در جلیل که مسیح پسر بیوه زن را در آنجا حیات بخشیده از اموات برخیزانید فع آن را
گویند و بر سرازیري شمال کوه دوخی بمسافت 6 میل به جنوب شرقی ناصره و 15 میل به جنوب غربی تل حوم واقع [ است ] « نین »
و احتمال میرود که مسیح جنازهء پسر را در وقتی که به طرف باهل، قبرستانی که در مغرب ده است، سرازیر میشد دید. از وسعت و
عظمت خرابه معلوم میشود که نین شهر عمده و عظیمی و حصاردار بوده است. لکن فع ده کوچکی است که داراي بیست خانوار
میباشد و این ده از کوه طور بخوبی دیده می شود. (قاموس کتاب مقدس).
نائیۀ.
[يَ] (ع ص) نائیه. مؤنث ناءٍ (نائی). نعت است از نأي. دور شونده. (اقرب الموارد) (المنجد).
ناب.
(ص)( 1) خالص. (جهانگیري) (نظام) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی). بی غش. (اسدي). بی آمیزش. (اوبهی). مُضاض.
(منتهی الارب). بی بار. غیرمخلوط. ناممزوج. بی آمیغ. ناآلوده : بیار آن می که پنداري روان یاقوت نابستی و یا چون برکشیده تیغ
پیش آفتابستی. (منسوب به رودکی). سرش را به دلق و به مشک و گلاب بشوئید و تن را به کافور ناب.فردوسی. یکی تخت بنهاده
نزدیک آب بر او ریخته مشک ناب و گلاب.فردوسی. چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن
گلاب. فردوسی. ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد زین روي ترا گویم کازادهء نابی.فرخی. گفتم که مشک ناب است آن جعد
زلف تو گفتا به بوي و رنگ عزیز است مشک ناب. عنصري. تا به هامون نفکند از قعر، درّ ناب، بحر تا به صحرا ناورد از برگ لعل
سرخ، کان. عنصري. این به رنگ سبز کرده پایها را سبزفام و آن به مشک ناب کرده چنگ ها را مشکبار. منوچهري. تنش سیم
است و لب یاقوت ناب است همه دندان او درّ خوشاب است. (ویس و رامین). دوده انگشتري از ناب گوهر بسی مشک و بسی
کافور و عنبر. (ویس و رامین). نه هر آهوئی را بود مشک ناب نه از هر صدف درّ خیزد خوشاب. اسدي. و آن نقاب عقیق رنگ ترا
کرده خوش خوش به زر ناب خضاب. ناصرخسرو. بر گل عبیر داري و بر لاله مشک ناب بر نار دانهء لؤلؤ و بر ناردان گلاب.
سعادت پسر مسعودسعد. سرشک من که به سیماب نسبتی دارد چو برچکد به رخ زرد من شود زر ناب. ابوالمعالی رازي. به چهره
راحت روحی به طره دزد دلی به غمزه حنظل نابی ولی به لب شکري. سوزنی. شکر ز لعل تو در لؤلؤ خوشاب شکست صبا به زلف
تو ناموس مشک ناب شکست. اثیرالدین اخسیکتی. و قوام الدین به ذات خویش لب ناب آن اکابر و مخ خالص آن اکارم... (تاریخ
سلاجقهء کرمان). کاغذ به دست کردم و برداشتم قلم و آلوده کرده نوك قلم را به مشک ناب. انوري. غصه ها ریخت خون خاقانی
دیتش هم به خون ناب دهند.خاقانی. خنده زنان از کمرش لعل ناب بر کمر لعل کش آفتاب.نظامی. همه بار شه بود پر زر ناب بدان
نقره نامد دلش را شتاب.نظامی. تاب روي تو آفتاب نداشت بوي زلف تو مشک ناب نداشت.عطار. صد گره هست از تو بر کارم
گرهی نو ز مشک ناب مزن.عطار. دعوي درست نیست گر از دست نازنین چون شربت شکر نخوري زهر ناب را. سعدي. گل سرخ
رویم نگر زرّ ناب فرو رفت چون زرد شد آفتاب. سعدي (بوستان). همیشه تا که نگویند ناب را مغشوش. (معیار جمالی ||). صاف
و پاك. (برهان قاطع). صاف. (غیاث) (شعوري). زلال. (ناظم الاطباء). چکیده. (فرهنگ آموزگار). صافی. مصفی : من خواب ز
دیده به می ناب ربایم آري عدوي خواب جوانان می ناب است. منوچهري. راد مردان را هنگام عصیر شاید ار می نبود صافی و
ناب.منوچهري. طریق و مذهب عیسی به بادهء خوش و ناب نگاهدار و مزن بخت خویش را به لگد. منوچهري. جز دوستی ناب
نیابی ز من همی واجب بود که از تو بیابم نبید ناب. مسعودسعد. هر که پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندر اوست از نیک و بد
از او بترابد و گوهر خویش پدید کند. (نوروزنامه). چون سر سجاده به آب افکنند رنگ عسل بر می ناب افکنند.نظامی. جان من از
جهان غم سوخته شد به جان تو جام بیار و درفکن بادهء ناب اي پسر.عطار. آب حیات است می و من چو شمع مرده دلم بی می
ناب اي پسر.عطار. مانع آید او ز دید آفتاب چونکه گردش رفت شد صافی و ناب. مولوي. در این زمانه رفیقی که خالی از خلل
است صراحی می ناب و سفینهء غزل است.حافظ. ز تاب در دل خصم تو باد دایم خار ز فتح بر کف احباب دولتت می ناب. (معیار
جمالی ||). ساده. بحت. محض. صِ رف. یکدست و یکپارچه و یکرنگ : هر آن ماهئی کو فتادي ز آب بر آن باد جستی شدي
سنگ ناب.اسدي. گنه ناب را ز نامهء خویش پاك بستر به دین خالص و ناب. ناصرخسرو. گرچه بی خیر است گیتی مرترا زو شود
حاصل به دنیا خیرناب. ناصرخسرو. زود بینی کنون ز اشهب روز ادهم ناب شب شده ارجل.ابوالفرج رونی. مطبخی دارد از هوا و
هوس پر ز نفرین صرف و لعنت ناب.سوزنی. شه میران نظام دولت و دین آن سرشته شده ز رحمت ناب.سوزنی. سرشت و نهاد وي
از خلق و خلق ز انصاف صرف است و از عدل ناب. سوزنی. اي زبان راست گویت هم حدیث غیب صرف وي خیال راست بینت
همنشین وحی ناب. انوري. گفتم بگوي، گفت من از گفته هاي خود آورده ام چو زادهء طبع تو سحرناب.انوري. عکس راي
سماك پیرایش قلب را کیمیاي ناب کند.خاقانی. از لب نوش تو به خاقانی قسم جز زهر ناب می نرسد.خاقانی. همه عالم گرفت
ننگ نفاق نام اخلاص ناب نشنیدم.خاقانی. در آب چشمه سار آن شکرناب ز بهر میهمان می ساخت جلاب.نظامی (||. اِ) گوي
بدل شود آن را ناو نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیري) « و» با « ب» است که از فربهی بر کفل اسب می افتد. و چون
(رشیدي). ناوي که از فربهی بر کفل اسب و استر و امثال آن افتد. (برهان قاطع). رجوع به ناو شود( 2 ||). خطی را که میان شمشیر
باشد در طول در هندوستان ناب گویند و ظاهراً آنهم فارسی است لیکن در اشعار استادان دیده نشد. (فرهنگ نظام از سراج||).
آب) ] به معنی ) ap + نفی (an برسر کلمهء مسبوق به حرف مصوت ) a از ] anap : مانند و مشابه. (ناظم الاطباء). ( 1) - اوستا
گوي [ » : 2) - رشیدي آرد ) .( ناآمیخته، خالص). (حاشیهء برهان چ معین ص 2086 )anapak ارمنی ،nap بدون آب، پهلوي
و مقصود وي آن است که در میان کفل فربه اسب گودیی بشکل ناو (کشتی) پیدا می .« گودئی ] که بر کفل اسب می افتد از فربهی
شود که بدان ناب (مبدل ناو) گویند، اما شاهد نیاورده، شاید در عصر رشیدي که مسلمانان در هند فارسی حرف میزدند چنان
اصطلاحی بوده. (حاشیهء برهان چ معین، از فرهنگ نظام).
ناب.
(ع اِ) اشتر پیر. (مهذب الاسماء). شتر مادهء پیر. (دهار) شتر مادهء کلانسال. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتر پیر از کار افتاده. (برهان
قاطع). الناقۀ المسنۀ و تصغیرها نُیَیْب. قیل سمیت بذلک لطول نابها فهو کالصفۀ فلذلک لم تلحقه الهاء، لان الهاء لاتلحق تصغیر
اقرب الموارد) (از ) .« لاافعل ذلک ما حنت النیب » الصفات و منهم من یقول فی التصغیر نُوَیب. ج، انیاب، نُیوب، نیب و فی المثل
منتهی الارب) (از تاج العروس ||). سید. (مهذب الاسماء). رئیس قوم. (ریحانۀ الادب). ناب القوم؛ سیدهم. یقال: هوناب العجم
والعرب. ج، انیاب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). مهتر قوم. (آنندراج). مهتر قوم و سید قوم. (ناظم الاطباء). جبار و مهتر قوم.
(دهار ||). پشته. ج، نُبّی. (منتهی الارب).
ناب.
(ع اِ) دندان نشتر. (منتهی الارب). چهار دندان نیش سبع و بهایم و چهار دندان بزرگ حیوانات باشد. (برهان قاطع). دندان نیشتر.
.« عضتهُ انیابُ الدهر و نیوبه » : (مهذب الاسماء). السن الذّي خلف الرباعیۀ، مؤنث. ج، اَنیُب، انیاب، نُیوب، اناییب. یقال فی المجاز
(اقرب الموارد). دندان نیش. (نظام). آن دندان پیشین از انسان که پس از رباعیات می باشد و به فارسی نیشتر گویند... جج، انابیب.
(ناظم الاطباء). دندان بزرگ مار و فیل. دندان پیش گراز. (اوبهی). دندان بزرگ فیل و گراز. (معیار جمالی). دندان نشتر سباع که
آن را به فارسی دندان یشک گویند. (غیاث). دندان سگ. دندان گزنده. نیش. دندان جلو بزرگ فیل که آلت جنگ اوست : کرده
ز بهر ستم و جور جنگ چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب. ناصرخسرو. ناب و چنگی که گربگان دارند موش را خود برقص
نگذارند.سنائی. تا همی گربه ناب دارد و چنگ موش را چیست به ز خانهء تنگ.سنائی. برکند از دهان یوز به قهر کلبتین دو شاخ
آهو، ناب.سوزنی. به انصاف او شاخ آهو بره ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب.سوزنی. ناگرفته در او کند بریان خوك بچگان
نابرآمده ناب.سوزنی. از حادثه سوزم که برآورد ز من دود وز نائبه نالم که فرو برد به من ناب.خاقانی. چون ماهی ارچه کنده زبانند
پیش من چون مار در قفا همه زهر است نابشان. خاقانی. از شغب هر پلنگ شیر قضا بسته دم وز فزع هر نهنگ حوت فلک ریخت
ناب. خاقانی. بموش ریزه بر و گربهء خیانتگر که این هژبر به جنگ است و آن پلنگ به ناب. خاقانی. فیلی که معظم اقبال بود به
قوت ناب باب آن حصار بیرون آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 405 ). آن یکی چشمش بکندي از خراب و آن دگر گوشش
دریدي هم به ناب. مولوي.
ناب.
(اِخ) (نهر...) نام جوئی به بغداد. نهر ناب جوئی است نزدیک اوانی در بغداد. (منتهی الارب). نهر ناب فی نواحی دجیل قرب اوانی
مقصوراً به بغداد. (تاج العروس).
ناب.
(اِخ) نام پدر لیلی که لیلی مادر عتبان بن مالک است. (منتهی الارب). ناب بن حنیف پدر لیلی است و لیلی مادر عتبان بن مالک
است و عتبان بن مالک از صحابهء مشهور است. (تاج العروس).
ناب.
(اِخ) لقبی است که علماء علم الرجال به حمادبن عثمان از اصحاب اجماع داده اند. (ریحانۀ الادب).
ناباب.
(ص مرکب) که باب روز نیست. که متداول نیست. که معمول و مرسوم نیست. از مد افتاده( 1): لباس ناباب ||. در تداول عامه،
Demode - ( ناجور. ناسازگار. ناملایم. ناموافق. نامطبوع: غذاي ناباب. دوستان ناباب. . (فرانسوي) ( 1
ناباختنی.
[تَ] (ص لیاقت) مقابل باختنی. غیرقابل باختن. که لایق باختن نیست. باخت ناپذیر. نه ازدر باختن.
ناباردار.
(نف مرکب) بی ثمر. بی بار ||. عقیم. که آبستن نیست: اسب مادهء ناباردار. (منتهی الارب ||). بی بار.
نابارور.
[بارْ وَ] (ص مرکب) بی میوه. بی حاصل. بی بار. بی بر. درختی که میوه ندارد. مقابل بارور.
نابافته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب) نبافته. که بافته نشده است. مقابل بافته.
ناباك.
(ص مرکب) بی باك. بی ترس. بی پروا. دلیر. (ناظم الاطباء). متهور. جسور. بی واهمه. نترس. بی بیم. بی احتیاط : دلش تیزتر
گشت و ناباك شد گشاده زبان سوي ضحاك شد.فردوسی. دوات و قلم خواست ناباك زن به آرام بنشست باراي زن.فردوسی. چو
آواز بشنید ناباك زن به خفتان رومی بپوشید تن.فردوسی. و لشکر از اتراك ناباك که نه پاك دانند و نه ناپاك. (جهانگشاي
.( جوینی ج 1 ص 76 ). کو دشمنِ شوخ چشمِ ناباك تا عیبِ مرا به من نماید؟ (گلستان چ یوسفی، ص 131
ناباکدار.
(نف مرکب) خلیع العذار. (دستوراللغهء ادیب نطنزي). ناباك. بی پروا. نترس. دلیر. جسور : چنین داد پاسخ ورا کرگسار که اي
نامور مرد ناباکدار.فردوسی. سرخ چهره کافرانی مستحل ناباکدار زین گروهی دوزخی ناپاکزاده سندره. غواص.
ناباکی.
(حامص مرکب) بی باکی. تهور. جسارت. بی احتیاطی. بی پروائی. باك نداشتن. نترسی. بی احتیاطی. دلیري : و او کودکی بیست و
دو ساله بود و در سیاست و ناباکی و تدبیر پادشاهی بغایت کمال بود. (کتاب النقض ص 385 ). همهء عاقلان دانند که تو شاه
اسکندري [ نه رسول او ] ... این چنین ناباکی بسیار مکن که کارها همه وقت راست نیاید. (اسکندرنامه نسخهء خطی سعید نفیسی).
.( الهی نگیري به ناباکیم که آلوده دامن ز ناپاکیم. نزاري قهستانی (دستورنامهء چ روسیه ص 74
نابال.
(اِخ) مردي بوده است در عهد داود پیغمبر. در قاموس کتاب مقدس آمده است: نابال (به معنی احمق) مردي توانگر بوده که مواشی
وي سه هزار گوسفند و هزار بز در کرمل بود و هنگامی که وي مشغول چراندن گوسفندان خود بود داود بنزد وي فرستاده از
احوالات سلامتی وي باز پرسید در ضمن با نهایت لطف و نرمی درخواستی نمود لکن چون نابال مردي حسدپیشه و بخالت اندیشه
بود فرستادگان داود را بدرشتی جواب داد و دست تهی گسیل داشت، بنابراین داود چهارصد نفر از بندگان خود را امر فرمود که
سلاح بر خود استوار کرده از براي هلاك نابال بروند و اموال وي را بغارت برند اما چون ابی جایل زوجهء جمیله و عفیفه و عاقلهء
نابال بود هدیه اي بسزا تدارك نموده باستقبال داود شتافت و وي را ملاقات نمود و عطایا را گذارنیده معذرت طلبید. داود از سر
خطایاي او درگذشت و چون از ملاقات داود مراجعت نمود زوج خود را مست یافت علیهذا او را بحال خود گذاشت. سحرگاهان
چون باز بهوش آمده بود وي را از ماجرا مطلع ساخته آن مرد خسیس حسدپیشه نبضش ساقط شده پس از ده روز دیگر زندگانی را
وداع گفت و داود از استماع این خبر خداوند را متبارك خوانده شکر نمود که وي را از انتقام بازداشته خود از دشمن وي انتقام
کشید. (قاموس کتاب مقدس).
نابالغ.
[لِ] (ص مرکب) کودك. آن که هنوز به سن تمیز نرسیده باشد. (آنندراج). نارسیده. کودکی که به سن بلوغ و رشد نرسیده باشد.
(ناظم الاطباء). صغیر. خواب نادیده. به حد مردان نرسیده. به حد زنان نرسیده : شنیدم که نابالغی روزه داشت به صد محنت آورد
روزي به چاشت. سعدي. یکی تشنه میگفت و جان می سپرد خنک نیکبختی که در آب مرد بدو گفت نابالغی کاي عجب چو
مردي چه سیراب و چه تشنه لب. سعدي (بوستان ||). نادان. ساده لوح. که قوهء تشخیص ندارد. که صاحب تمیز نیست : همه گفتند
کاین خیال بد است قول نابالغان بی خرد است.نظامی. چو با او ساختی نابالغی جنگ ببالغ تر کسی برداشتی سنگ.نظامی.
نابالغی.
[لِ] (حامص مرکب) صفت نابالغ. نابالغ بودن. نارسیدگی. صغر ||. نادانی. بی تمیزي.
ناباور.
[وَ] (ص مرکب) بی اعتماد. چیزي که لایق باور کردن نباشد. (ناظم الاطباء). باورنکردنی. غیرقابل قبول : بلی هرچه ناباورش یافتم ز
تمکین او روي برتافتم.نظامی.
ناباي.
(ص مرکب) محال. مقابل ممکن. (از آنندراج) (برهان قاطع). ضد ممکن. غیرمعقول. که قابل تعقل نباشد. (ناظم الاطباء). برابر
. 1) - فرهنگ دساتیر ص 268 ) .( ممکن. (از انجمن آرا)( 1
نابایا.
(ص مرکب) مقابل بایا. ممتنع. مقابل واجب ||. غیرضروري.
نابایست.
[يِ] (ص مرکب) نالایق. نامناسب. (ناظم الاطباء). که بایسته نیست. که سزاوار نیست. که درخور نیست: جَبْهْ؛ نابایست آوردن بر
کسی. (از منتهی الارب ||). غیرضروري. لاضروري. (یادداشت مؤلف). آنچه نباید. که لازم و ضروري نیست. نابجا: تفریط؛ دور
کردن نابایست از کسی. امصال؛ تباه کردن و به نابایست خرج کردن مال را. غضب مُطِر؛ خشم ناجایگاه. خشم نابایست. (منتهی
الارب ||). حرام. (منتهی الارب). غیر جایز. خلاف شرع. ناروا. (ناظم الاطباء): طَلخَثَۀ؛ به امر نابایست آلودن. (منتهی الارب) : و
خداي را بر معصیت و نابایست نخوانی تا هلاك شوي. (ترجمهء طبري). منزه داري این اندامها را از فجور و ناشایست و نابایست.
(قابوسنامه ||). مکروه. (منتهی الارب): وَذء؛ سخن نابایست و مکروه. (منتهی الارب). نادلپسند : ز آن عمامهء زفت نابایست او ماند
یک گز کهنه اندردست او.مولوي (||. اِ مرکب) کراهت. ناخوشایندي. نادلپسندي. خلاف میل. بدون میل : و طعام اگر چه آرزو
نباشد بر نابایست اندکی بباید خورد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
نابایستگی.
[يِ تَ / تِ] (حامص مرکب)صفت نابایسته. رجوع به نابایست و نابایسته شود.
نابایستن.
[يِ تَ] (مص منفی) ناپسند بودن ||. ناشایسته بودن ||. کراهت داشتن ||. غیرمشروع بودن. (ناظم الاطباء).
نابایسته.
[يِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)ناشایسته. نامناسب. (آنندراج). نالایق. نارواء. (ناظم الاطباء).
نابایستهء هستی.
[يِ تَ / تِ يِ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ترجمهء ممتنع الوجود یعنی آنچه وجود و هستی گرفتن آن ممتنع و محال باشد مانند
- (1) .( شریک یزدان. (آنندراج) (از انجمن آرا). چیزي که وجود آن محال و غیرمعقول بود مانند شریک باري. (ناظم الاطباء)( 1
. فرهنگ دساتیرص 268
نابت.
[بِ] (ع ص) رویاننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث) (اقرب الموارد) (المنجد ||). روینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث) :
چون تخم حقیقت در زمین یقین او نابت یافت. (وصاف ص 562 ||). تازهء هر چیز هنگامی که بروید و خرد بود. (المنجد). الطري
من کل شی ء حین ینبت صغیراً. (اقرب الموارد).
نابت.
[بِ] (اِخ) وي از فرزندان اسماعیل بن ابراهیم خلیل است. و این بیت عامربن حارث بن مضاض اشارتی به نام او دارد : و کنا ولاة
.( البیت من بعد نابت بعز فما یحظی لدیناالمکاثر. (از بلوغ الارب ج 1 ص 230
نابت.
[بِ] (اِخ) ابن یزید از محدثان است. (منتهی الارب).
نابت.
[بِ] (اِخ) موضعی است در بصره. (معجم البلدان). دهی است به بصره، از آن ده است اسحاق بن ابراهیم نابتی. (منتهی الارب). نام
دهی است در بصره و از اعلام است. (ناظم الاطباء).
نابتۀ.
[بِ تَ] (ع ص) مؤنث نابت. (اقرب الموارد ||). جوان نوخاسته از شتران و فرزندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد). نوخاسته
از فرزندان خواه پسر باشد و یا دختر یعنی فرزندانی که از حد کودکی تجاوز کرده و هنوز ناآزموده در کار باشند. و نیز نوخاسته از
شتران. (ناظم الاطباء). ج، نوابت.
نابتی.
[بِ] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم نابتی. (منتهی الارب).
نابتی.
.( [بِ] (اِخ) ابراهیم بن احمدبن عبدالله همدانی معروف است به ابن نابتی. شرح این نسبت در الانساب سمعانی آمده است. (ص 550
و نیز رجوع به ابن نابتی شود.
نابجا.
[بِ] (ص مرکب) در غیر محل. نه بجاي خویش. بی جا. بی مورد. بی موقع. مقابل بجا: گفتاري نابجا. اعمالی نابجا. کارهاي نابجا.
Adventif - ( ||در اصطلاح طبیعی، عَرَضی( 1). (لغات فرهنگستان). . (فرانسوي) ( 1
نابجاي.
[بِ] (ص مرکب) نابجا. نه بجاي خویش. رجوع به نابجا شود.
نابجایگاه.
[بِ] (ص مرکب) نابجا. نابجاي. نه بجاي خود. نامناسب. ناسزا. ناسزاوار.
نابجن.
[] (اِخ) یکی از اجداد بخت النصر است و نسب بخت النار با هشت واسطه بدو میرسد. شرح این نسبت در صفحه 34 تاریخ سیستان
آمده است.
نابجۀ.
[بِ جَ] (ع اِ) بلا. رنج. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی. (آنندراج). داهیه. (المنجد) (اقرب الموارد ||). طعامی است که در
جاهلیت پشم شتر را در شیر انداخته بشورانیدندي. (منتهی الارب) (آنندراج). طعامی مر تازیان را در جاهلیت که از شیر و پشم شتر
می ساختند. (ناظم الاطباء). طعام جاهلی کان یخاض الوبر باللبن فیجدح. (اقرب الموارد).
نابح.
[بِ] (ع ص) بانگ کننده مثل سگ و آهو و قچقار و مار( 1). (آنندراج). سگ بانگ کننده. (ناظم الاطباء). اصل نباح مخصوص
صداي سگ است و بعد به صداي دیگر حیوانات هم اطلاق شده است. (اقرب الموارد). ج، نَوابِح، نُبَّح، نُبوح. ( 1) - کذا فی الاصل.
نابحق.
[بِ حَق ق] (ص مرکب) که بر حق نیست. که حق با او نیست. بدون استحقاق. ناسزاوار.
نابختیار.
[بَ] (ص مرکب) بدبخت. واژگون بخت. آنکه وي را بخت یاري ندهد. مقابل بختیار : بدو گفت کاي شاه نابختیار ز نوشین روان
در جهان یادگار.فردوسی.
نابخرد.
[بِ رَ] (ص مرکب) نادان. بی عقل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی خرد. جاهل : بگردان [ خدایا ] ز جانش نهیب بدان بپرداز گیتی ز
نابخردان.فردوسی. که گیتی بشوئی ز رنج بدان ز گفتار و کردار نابخردان.فردوسی. سدیگر که گیتی ز نابخردان بپالود و بستد ز
دست بدان.فردوسی. زشت و نافرهخته و نابخردي آدمی روئی و در باطن ددي.طیان. همه گفته هایت بجاي خود است به عالم مباد
آنکه نابخرد است.اسدي. مجوئید همسایگی با بدان مدارید افسوس نابخردان.اسدي. نیوشنده یک تن که بخرد بود ز نابخردان بهتر
از صد بود.نظامی. خرد نیک همسایه شد، آن بد است که همسایهء کوي نابخرد است.نظامی. خور و خواب تنها طریق دد است برین
بودن آئین نابخرد است.سعدي.
نابخردانه.
[بِ رَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) از روي نابخردي. از روي جهل و بی معرفتی. جاهلانه. سبکسرانه.
نابخردي.
[بِ رَ] (حامص مرکب) نادانی. دیوانگی. (ناظم الاطباء). جهل. بی عقلی. بی شعوري. سبکسري : نکرد او به تو دشمنی از بدي که
خود کرده اي تو ز نابخردي.فردوسی. مدان تو ز گستهم کاین ایزدیست ز گفتار و کردار نابخردیست.فردوسی. بی اندازه ز ایشان
گرفتار شد سترگی و نابخردي خوار شد.فردوسی. بخسبد شبانروزي از بیخودي که خواب است بنیاد نابخردي.نظامی. خبر داشت کز
راه نابخردي ستیزند با حجت ایزدي.نظامی. اگر یاري اندك زلل داندم به نابخردي شهره گرداندم.سعدي.
نابخشائیدنی.
[بَ دَ] (ص لیاقت)نبخشائیدنی. نبخشودنی. که قابل بخشائیدن نیست. لایغفر. غیرقابل عفو. مقابل بخشائیدنی. رجوع به بخشائیدنی
شود.
نابخشنده.
[بَ شَ دَ / دِ] (نف مرکب) کسی که از بخشش و دهش کراهت داشته باشد. (ناظم الاطباء). ممسک. بخیل. مقابل بخشنده.
نابخشودن.
[بَ دَ] (مص منفی)نبخشودن. نبخشائیدن. عفو نکردن. درنگذشتن.
نابخشودنی.
[بَ دَ] (ص لیاقت) که قابل بخشودن نیست. که قابل عفو نیست. نه ازدر بخشودن. مقابل بخشودنی.
نابخشوده.
[بَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نبخشوده. لایغفر. غیرمغتفر. بخشوده نشده. عفو کرده نشده. نابخشائیده: ذنب لایغتفر؛ گناه نابخشوده.
نابخشیدنی.
[بَ دَ] (ص لیاقت) که بخشیدنی نیست. که ازدر بخشیدن نیست. مقابل بخشیدنی.
نابخشیده.
[بَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)بخشیده نشده. مقابل بخشیده. رجوع به بخشیده شود.
نابخۀ.
[بِ خَ] (ع ص) سخنگوي. (منتهی الارب) (آنندراج). متکلم. (المنجد) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد ||). بزرگ منش. (منتهی
الارب) (آنندراج). متکبر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). زمین دوردست. (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
(اقرب الموارد). ج، نَوابِخ.
نابدان.
[بِ] (اِ) ناودان. آبراهه. (آنندراج). میزاب. (ناظم الاطباء). رجوع به ناودان شود.
نابدید.
[بِ] (ص مرکب) مقابل بدید. (شعوري). غایب. (منتهی الارب). ناپیدا. که دیده نشود. نامرئی. ناپدید. پنهان. و رجوع به ناپدید
شود : بحر عشق یار بی پایان و ساحل نابدید در مطلب بی شمار و قعر دریا نابدید( 1). ابوالمعانی (از شعوري). کاروان گر نابدید از
چشم ماست نک دلیل راه آهنگ دراست. صهباي سیرجانی. ( 1) - ظ: ناپدید.
نابر.
[بَ] (اِخ) یکی از مدارج دینی زرتشتیان. در کتاب خرده اوستا آمده است: نزد زرتشتیان ایران نوزوتی عبارت است از آداب و
مراسمی که پس از اجراي آنها هیربدزاده اي نابر یا ناور یا نونابر می شود یا به درجهء یک پیشواي دینی رسیده هیربد میگردد... از
.( براي نابر شدن سن پانزده سالگی شرط شده است. (خرده اوستا ص 69 و 70
نابرآورده.
[بَ وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)برنیاورده. بالانیاورده. برنکشیده. کوتاه. مقابل بلند. - آواز نابرآورده؛ آوازي که از کوتاهی به لب
نرسیده : چو آگاه شد خسرو از راز اوي وز آن نابرآورده آواز اوي.فردوسی. - دیوار نابرآورده:مؤید اي فلکت ذره وار پرورده به
زیر سایهء دیوار نابرآورده.سوزنی.
نابرادري.
[بَ دَ] (اِ مرکب) برادر پدري. برادر مادري. تنها از سوي پدر یا مادر برادر تو است.
نابرازنده.
[بَ زَ دَ / دِ] (نف مرکب) که برازنده نیست.
نابراهی.
[بِ] (حامص مرکب) غی. بی راهی. گمراهی. ضلال. نه برراه بودن. نه براه بودن ||. نابسامانی. روبراه نبودن. بی نظمی.
نابرجا.
[بَ] (ص مرکب) بیرون از جا. بی هنگام. بی جا. و نامناسب ||. نالایق ||. عبث و بیهوده ||. نادان و بی وقوف. (ناظم الاطباء).
نابرجایگاه.
[بَ] (ص مرکب) نابجا. نه بجا. بیمورد. بی جا. بی موقع. نامناسب : لعنت بر تو باد و بر خواجه ات و نفرین بر من باد و برین سؤال
نابرجایگاه. (سندبادنامه ص 902 ). واجب است مکافات مساعی نامحمود و تحریضات نابرجایگاه در باب او تقدیم کردن.
.( (سندبادنامه ص 93
نابرخوردار.
[بَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)نامتمتع. محروم. بی نصیب. که برخوردار نیست.
نابرخورداري.
[بَ خوَرْ / خُرْ] (حامص مرکب) محرومی. بی نصیبی. حرمان.
نابردار.
[بُ] (نف مرکب) ناشکیبا. بی صبر ||. ناچار. (ناظم الاطباء).
نابرداري.
[بُ] (حامص مرکب)بی صبري. ناشکیبائی. (ازناظم الاطباء ||). ناچاري. لاعلاجی. (ناظم الاطباء).
نابردبار.
[بُ] (ص مرکب) ناشکیبا. بی صبر. بی تحمل. (ناظم الاطباء). غیرمتحمل. بی حلم. غیرحلیم. بی حوصله. سبکسر : شنیدم همه
پوزش نابکار چه گفت آن جهانجوي نابردبار.فردوسی. سیه چشم و پرخشم و نابردبار پدر بگذرد او بود شهریار.فردوسی. ببخشد
گنه چون شود کامکار نباشد سرش تند و نابردبار.فردوسی. اگر بردباري سر مردمیست بنابرد باران بباید گریست.فردوسی. مردم
کوتاه معجب باشد و نابردبار.اسدي ||. بی مروت. (ناظم الاطباء).
نابردباري.
[بُ] (حامص مرکب) مقابل بردباري. خلاف حلم. تیزمغزي. آتش سري.
نابردن.
[بُ دَ] (مص منفی) نبردن. انتقال ندادن. ماندن. باقی گذاشتن : به مادر چنین گفت پس جنگجوي که نابردن کودکان نیست
روي.فردوسی.
نابردنی.
[بُ دَ] (ص لیاقت) مقابل بردنی. غیرمنقول. که لایق بردن نیست. که نمیتوان بردش. نه در خور بردن. غیرقابل حمل که بردنش
ممکن نباشد. ماندنی. گذاشتنی : چو خورشید شد زرد، لشکر براند کسی را که نابردنی بد بماند.فردوسی. گفت این ضیاع و اسباب
من بخرید که دلم از این جایگاه سرد گشت... چون دانستند که حقیقت همی گوید به بهاي گران ضیاع او جمله و هر چه نابردنی
بود بخریدند و عمران با جماعت خویش برفت. (مجمل التواریخ).
نابرده.
[بُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) نبرده. تحمل نکرده. -نابرده رنج؛ بدون تحمل رنج : نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان
برادر که کار کرد. سعدي ||. نبرده. -نابرده دست؛ دست نبرده. دست نزده : نهفته همه بوم گنج من است نیاکان بدو هیج نابرده
دست.فردوسی. بدین درج و این قفل نابرده دست نهفته بگوئید چیزي که هست.فردوسی. - نابرده گمان، گمان نبرده:بامدادي ز پی
صید برون رفت بدشت بامی و مطرب و نابرده به پرخاش گمان. ازرقی.
نابرشته.
[بِ رِ تَ / تِ] (ص مرکب) که برشته نشده باشد. که بو داده نشده باشد. مقابل برشته.
نابرگرفته.
[بَ گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)برنگرفته. مقابل گرفته. - نابرگرفته کام؛ کام برنگرفته. کام نادیده : یک لحظه بود این یا شبی
کز عمر ما تاراج شد ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را. سعدي.
نابرومند.
[بَ مَ] (ص مرکب) زمین بائر. ناآباد. متروك. ویرانه : وگر نابرومند جائی بود وگر ملک بی پر و پائی بود. که ناکشته باشد به گرد
جهان زمین فرومایگان و مهان.فردوسی. وگر نابرومند راهی بود وگر بر زمین گورگاهی بود.فردوسی ||. مقابل برومند. رجوع به
برومند شود : بسان میوه دار نابرومند امید ما و تقصیر تو تا چند؟نظامی.
نابرهندسه.
[بَ هِ دَ / دِ سَ / سِ] (ص مرکب) برخلاف قانون هندسه. (ناظم الاطباء ||). بی قاعده. بی نظم.
نابرید.
[بُ] (ن مف مرکب) ختنه ناکرده. غیرمختون. (ناظم الاطباء). کسی که ختنه اش نکرده باشند و این در مقام تحقیر و تهوین گویند.
(آنندراج) : کنون قطع به حرف آن نابرید که در آخر قصه خواهی شنید. حاجی محمدخان قدسی (از آنندراج ||). پارچه اي که به
اندازهء لباس گرفته و هنوز نبریده باشند. (ناظم الاطباء). نبریده. بریده نشده : به گنجی که بد جامهء نابرید فرستاد نزد سیاوش
کلید.فردوسی. [ کیخسرو ] یکی تختهء جامهء نابرید دو آرام دل کودك نارسید.فردوسی. چه جامهء بریده چه از نابرید که کس در
جهان بیشتر ز آن ندید. فردوسی. خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند... از کوس و علامتهاي فراخ و منجوق و غلامان و
بدرهاي درم و جامه هاي نابرید. (تاریخ بیهقی ص 156 ). و بسیار جامهء نابرید و هر چیزي از جهت خویش فرستاد... لوا و جامهء
دوخته... و جامه هاي نابرید از هر دستی. (تاریخ بیهقی ص 501 ). بی اندازه مال از زرینه و سیمینه و جامه هاي نابرید. (تاریخ بیهقی
.( ص 154
نابریده.
[بُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) پارچه به اندازهء لباس که هنوز نبریده باشند دوختن را. نابرید : و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وي
رسولدار برد، دویست هزار درم و اسبی با ستام زر و پنجاه پارچه جامهء نابریده. (تاریخ بیهقی ص 44 ). بسی چینی نورد نابریده بجز
مشک از هوا گردي ندیده.نظامی.
نابسامان.
[بِ] (ص مرکب) بی ساز و برگ. (ناظم الاطباء). چیزي که هیچ سامان و اسباب با خود نداشته باشد. (آنندراج). مختل ||. بی
سامان. بی سرانجام. بدون ترتیب و نظم و آراستگی. (ناظم الاطباء). آشفته کار. بی هنجار : اي فلک سخت نابسامانی کژرو و
باژگونه دورانی.مسعودسعد. برگ کاهی نیست کشت نابسامان مرا خوشه از اشک پشیمانی است دهقان مرا. صائب ||. گمراه.
بدکار. فاسد. فاسق : اي نابسامان مگر پنداري که من از تهتک تو در ابواب فسق و فساد و تفریق مال من در وجه مراد و آرزو غافلم.
(ترجمهء تاریخ یمینی ص 330 ||). ناشایست. نامناسب. ناهنجار. شنیع. مذموم. ناپسندیده : وضیع و شریف از این کار نابسامان و
حرکت شنیع زبان تعبیر و تعنیف دراز کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 168 ). چون مشاهده کردند که افعال خورشاه نابسامان
است. (رشیدي). و از افعال ذمیمه و اخلاق نابسامان او همیشه دلتنگ بودي. (تاریخ طبرستان).
نابسامان کار.
[بِ] (ص مرکب) هلوك. زانیه. بلایه. بدکاره: زنی نابسامان کار.
نابسامانی.
[بِ] (حامص مرکب) بی بند و باري. اختلال. خلل. خرابی : و بسیار زهاد و ابدال را به شیراز کشته و فساد و خرابی و نابسامانی
کرده. (تاریخ سیستان ||). فسق. فجور ||. تبه کاري. غی. ستمکاري. ظلم : بربائی از آن بدین دراندازي گرگی بمثل ز
نابسامانی.مسعودسعد.
نابستگی.
[بَ تَ / تِ] (حامص مرکب)بسته نبودن ||. عدم رفادهء جراحت که هنوز به روي آن مرهم نگذاشته و آن را نبسته باشند. (ناظم
الاطباء) : بر او گشت گریان و رخ را بخست بدرید پیراهن او را ببست بدو گفت مندیش کاین خستگی است تبه بودن این ز
نابستگی است.فردوسی. تنش را نگه کرد و آن خستگی تبه دید خسته ز نابستگی.فردوسی.
نابسته.
[بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) نبسته ||. زخمی که آن را نبسته و مرهم بر وي نگذاشته باشند. (ناظم الاطباء) : تن پیلتن را چنان
خسته دید همه خستگیهاش نابسته دید.فردوسی ||. آزاد. نامقید. آنکه گرفتار نشده است. مقابل بسته به معنی اسیر و گرفتار : وزان
زاري و نالهء خستگان ببند اندرآیند نابستگان.فردوسی.
نابسزا.
[بِ سَ] (ص مرکب) نه بسزا. که سزاوار نیست. نه اندرخور. ناروا. ناسزا. ناسزاوار. مقابل بسزا.
نابسغدن.
[بِ سَ دَ] (مص منفی)نابسیجیدن. ناساختن.
نابسغدنی.
[بِ سَ دَ] (ص لیاقت)نابسیجیدنی. که قابل بسیجیدن نیست. که بسغدن را نشاید. ناساختنی.
نابسغده.
[بِ سَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نابساخته. نابسیجیده. ناآماده. ناساخته. نامرتب. مشوش. آشفته : نشاید درون نابسغده شدن نباید که
نتوانش باز آمدن.ابوشکور.
نابسغدیدنی.
[بِ سَ دَ] (ص لیاقت)نابسغدنی.
نابسغدیده.
[بِ سَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نابسغده.
نابسم الله.
[بِ مِلْ لاه] (ص مرکب)(تخم...) در تداول عوام. آدم شیطان و بدذات و شرور. آنکه هنگام انعقاد نطفه اش بسم الله گفته نشده
است و بیاد خدا نبوده اند.
نابسنده.
[بَ سَ دَ / دِ] (ص مرکب)غیرکافی. که بسنده و کافی نیست.
نابسود.
[بِ / بَ]( 1) (ن مف مرکب) هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. (برهان قاطع). که دست فرسوده نشده باشد.
(آنندراج) (انجمن آرا). که دست خورده نشده باشد. (ناظم الاطباء). سوده نشده. (فرهنگ نظام) : اسیران و آن خواسته هر چه بود
همیداشت اندر هري نابسود.فردوسی. یکی گوهرپاك بد[ یوسف در هفت سالگی ] نابسود که بد دیدنش خلق را جمله سود.
شمسی (یوسف و زلیخا ص 135 ||). هر چیز که آن نو باشد. (برهان قاطع). چیز نو. (آنندراج) (انجمن آرا). استعمال نشده.
(فرهنگ نظام). جامهء نابسود، جامه اي که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد : ز دیبا و از جامهء نابسود که آن را کران و
شماره نبود.فردوسی. بخورد [ کیخسرو ] و بیاسود و یکهفته بود دوم هفته با جامهء نابسود. بیامد خروشان به آتشکده...فردوسی.
بجست اندرآن دشت چیزي که بود ز سیم و زر و جامهء نابسود.فردوسی. هزار از بلورین طبق نابسود که هریک برنگ آب افسرده
بود.اسدي ||. سائیده نشده. سوده نشده. (فرهنگ نظام) (فرهنگ لغات شاهنامه). نتراشیده. که تراش نخورده باشد. نساییده : زمرد
بر او چارصد پاره بود بسبزي چو قوس قزح نابسود.فردوسی. دگر ایزدي هرچه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود.فردوسی.
چنان دان که برد یمانی که بود همان موزه از گوهر نابسود.فردوسی. سپهبد پذیرفت از او هر چه بود ز دینار و از گوهر
نابسود.فردوسی. کنار یکی پر ز یاقوت بود یکی را پر از گوهر نابسود.فردوسی. شراعی که از پَرّ سیمرغ بود بدادش پر از گوهر
نابسود.اسدي ||. ناسفته. سوراخ نشده. نسفته : نخستین ز گوهر یکی سفته بود یکی نیم سفته دگر نابسود.فردوسی. چهل درّ دیگر
ضبط کرده اند، و آنندراج « ب» همه نابسود که هریک مه از خایهء باز بود.اسدي. ( 1) - برهان قاطع و ناظم الاطباء نابسود را به کسر
و انجمن آرا و شعوري به فتح آن.
نابسوده.
[بِ / بَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)ناسفته. سوراخ نشده. نابسود : سخن گفت ناگفته چون گوهر است کجا نابسوده به بند اندر
است.فردوسی. ور گهر تاج نابسوده شد از بحر بحر گهرزاي تاجدار بماناد.خاقانی ||. نو. غیرمستعمل. مقابل کهنه : بیامد ابر تخت
شاهی نشست یکی جامهء نابسوده به دست.فردوسی ||. نتراشیده. نسائیده. که تراش نخورده باشد : چشمم به وي افتاد و برنهادم دل
بر گهري سرخ نابسوده.خسروانی. برو بافته شفشهء سیم و زر بشفشه درون نابسوده گهر.فردوسی. دگر که نام نکو یافته ست و نام
نکو نکوتر از گهر نابسوده صد خروار.فرخی. بودند دو لعل نابسوده در درج وفا بمهر بوده.نظامی ||. لمس نشده. دست نخورده.
بکر : یکی سرو بد نابسوده سرش چو با شاخ شد رستم آمد برش.فردوسی. تو گنجی سر بمهري نابسوده بد و نیک جهان
ناآزموده.نظامی.
نابسی.
1) - ظ. برساختهء فرقهء آذرکیوان. (حاشیهء برهان قاطع چ ) .( [بَ] (اِ) عدم. مقابل وجود. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)( 1
معین).
نابشسته.
[بِ شُ تَ / تِ] (ن مف مرکب)ناشسته. (ناظم الاطباء). نشسته. که شسته و تمیز نشده باشد. مقابل شسته و بشسته.
نابض.
[بِ] (ع ص) رگ جنبنده. (ناظم الاطباء) : بستن اطراف دست و شیشه بر ساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن. (ذخیرهء
.(|| خوارزمشاهی ||). جنبنده. متحرك :عرق غیرت او نابض شد و قوت حمیت او در اهتزاز آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 132
اندازنده. تیرانداز. (ناظم الاطباء). رامی. (المنجد) (اقرب الموارد).
نابض.
[بِ] (ع اِ) خشم. (منتهی الارب) (آنندراج). غضب. (ناظم الاطباء) (المنجد). نبض نابضه، هاج غضبه. (المنجد) (اقرب الموارد).
نابضۀ.
[بِ ضَ] (ع ص) تأنیث نابض.
نابع.
[بِ] (ع ص، اِ) آبی که از چشمه بیرون آید. (ناظم الاطباء ||). قلمی که مرکب آن در آن بود. (المنجد). قلم خودنویس.
نابع.
[بِ] (اِخ) موضعی است بنزدیکی مدینه. (معجم البلدان). جائی است در مدینه. (منتهی الارب).
نابعۀ.
[بِ عَ] (ع ص، اِ) تأنیث نابع است. رجوع به نابع شود.
نابغۀ.
[بِ غَ] (ع ص) مرد بزرگ شأن. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد بزرگ مرتبه. (ناظم الاطباء). مرد عظیم الشان. (المنجد) (معجم متن
اللغۀ) (اقرب الموارد ||). مُجید. فصیح. (المنجد). شاعر غراء. (آنندراج). شاعري که از شعر ارثی نداشته باشد و شعر نیکو گوید.
(ناظم الاطباء). آن که شعر نیکو گوید و پدران او شاعر نبوده اند. شاعري خوشگوي که از خانوادهء شعرا نباشد. (یادداشت مؤلف).
||کلمه اي که فصاحت آن آشکار است. (اقرب الموارد) (المنجد ||). جَلد. زیرك. عاقل. (زمخشري). داهیه. ج، نَوابِغ.
نابغه.
[بِ غَ] (اِخ) نابغهء بنی تغلب، نامش حارث بن غزوان است و در ص 225 الموشح اشارتی به نام اوست. رجوع به حارث شود.
نابغه.
[بِ غَ] (اِخ) بنت عبدالله. مادر عمروبن عاص است. زن آوازخوان بدنامی بود. ابوالفرج اصفهانی آورده است: زنی از شیعیان علی به
بس کن اي پیرزن گمراه، سخنت را کوتاه کن » : عمروعاص هنگام خطبه خواندن اعتراضی کرد و عمروعاص به او پرخاش کرد که
فقط تو حرف بزن اي پسر نابغه اي کسی که مادرت آوازخوان مشهور مکه بود و » و زن در جوابش گفت « که عقلت کم است
مزدور دیگران! تو، که پنج نفر از قریش ادعاي پدریت را داشتند و هرکدام تو را از پشت خود میدانستند و چون از مادرت پرسیدند
از اغانی ج 1 ) .« گفت ببینید به کدامیک ازینان شباهتش بیشتر است و چون به عاص بن وائل شبیه تر بودي ترا به او بستند
1) - خاطر رجل ان یقوم الی عمروبن العاص و هو فی الخطبۀ فیقول: أیها الامیر! من امک؟ ففعل؛ فقال له: النابغۀ بنت ) .(1)( ص 342
عبدالله اصابتها رماح العرب فبیعت بعکاظ فاشتراها عبدالله بن جدعان للعاص بن وائل، فولدت، فأنجبت، فان کانوا جعلوا لک شیئاً
.( فخذه. (عقدالفرید ج 1 ص 44
نابغهء جعدي.
[بِ غَ يِ جَ ] (اِخ) از شاعران قوي طبع جاهلیت و اسلام است. در نام و نسب جعدي اختلاف است. ابوالفرج اصفهانی نام او را حیان
بن قیس بن عبدالله... آورده است( 1) و صاحب ریحانۀ الادب: قیس بن عبدالله، یا قیس بن کعب بن عبدالله( 2). و صاحب قاموس
الاعلام، حسان بن قیس بن عبدالله( 3) نوشته است( 4). کنیت او را صاحبان تذکره ها به اتفاق ابولیلی نوشته اند. وي از شاعران
مخضرم( 5) و از اصحاب و مدیحه گویان پیغمبر اسلام است. بدوران جاهلیت اشعاري سرود و از آن پس روزگار خموشی گزید و
لب از شعر فروبست( 6) و چون بعد از بعثت محمد بن عبدالله به اسلام گروید در مدح اسلام و پیغمبر اسلام شعر گفتن را از
سرگرفت. (اغانی ج 5 و تاریخ آداب اللغۀ العربیۀ ج 1 ص 175 ). و بسبب غلیان طبع و زبان بشاعري گشودن او را نابغه لقب داده اند.
(تاریخ آداب اللغۀ العربیۀ)( 7). وي در عهد جاهلیت خمر و مسکر را منکر شمرد و ازلام و اوثان را ابطال کرد و این از اشعار اوست
در عهد جاهلیت: الحمد لله لاشریک له من لم یقلها فنفسه ظلما. وي متوجه دین ابراهیم بود و روزه میگرفت و استغفار می کرد.
(اغانی ج 5 ص 9). و چون بنزد پیغمبر آمد و اسلام آورد گفت: اتیت رسول الله اذ جاء بالهدي و یتلو کتاباً کالمجرة نیرا و جاهدت
حتی ما أحس و من معی سهیلا اذا مالاح تمت غورا اُقیم علی التقوي و أرضی بفعلها و کنت من النار المخوفۀ أوجرا. این شعر را در
حضور پیغمبر اسلام خواند: بلغنا السماء مجدنا و جدودنا وانا لنبغی فوق ذلک مظهرا. پیغمبر را شگفت آمد و گفتش: ابولیلی مظهر
کجاست؟ جوابداد بهشت. پیغمبر گفت بگو ان شاءالله. وي گفت ان شاءالله. و چون این ابیات را بر پیغمبر خواند: و لاخیر فی حلم
گویند پس از آن صد .« نیکو گفتی لایفضض الله فاك » اذا لم یکن له حلیم اذا ما اوردالامر أصدرا. پیغمبر در حقش دعا کرد که
سال زیست و هیچیک از دندانهایش فرو نیفتاد. (اغانی ج 5). در آثار بعض سخنوران پارسی بدین داستان اشاراتی هست: بر لب و
دندان آن شاعر که نامش نابغه ست کی دعا کردي رسول هاشمی خیرالوري. منوچهري. تا سخنم مدح خاندان رسول است نابغه
طبع مرا متابع و یار است.ناصرخسرو. با عمر هم روزگاري ملازم بود اما در عهد عثمان از خلیفهء سوم وداع کرد و به قبیلهء خود
بازگشت( 8) و سپس به دوران خلافت علی (ع) نزد وي آمد و ملازم او در جنگ صفین بود. روزگاري را هم به ملازمت منذر در
حیره گذرانده است و در قصیدتی بدین مطلع: خلیلی عوجا ساعۀ و تهجرا ولوماعلی مااحدث الدهر أوذرا. اشارتی بدین مطلب دارد.
(تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 1 ص 176 ). ابوالفرج اصفهانی سن وي را یکصد و هشتاد سال روایت کرده است. (اغانی ج 5 ص 6). و
این بیت شاهد طول عمر وي است: لبست أناساً فافنیتهم و أفنیت بعد أناس اناسا ثلاثۀ اهلین افنیتهم و کان الاله هو المستآسا( 9). ابن
قتیبه گوید که جعدي دویست و بیست سال زندگی کرد و در اصفهان بمرد. و اصفهانی صحت این روایت را بعید نمیداند بدلیل
آنکه در زمان عمر وي را 180 ساله دانسته و پس از آنهم زمان خلفاي بعدي را درك کرده است و روزگاري دراز زیسته. (اغانی
ج 5). صاحب اغانی جعدي را مسن تر از نابغهء ذبیانی میداند و با اشارت بدین شعرش: و من یکُ سائلا عنی فانی من الفتیان ایام
الخناق. او را معاصر با منذربن المحرق میداند و اضافه می کند که نابغهء ذبیانی معاصر و مداح نعمان بن منذر بوده است و اینکه
پیش از جعدي مرده و اسلام را درك نکرده است، دلیل بر تقدمش نیست. (اغانی ج 5 ص 6). ابولیلی در عهد عمر متوفی 23
هجري، صد و هشتاد سال عمر داشته و بعد از آن تا زمان خلافت عبدالله بن زبیر متوفی 73 هجري، هم در قید حیات بوده. (ریحانۀ
الادب ج 4 ص 137 ). گویند که در تمامی عمر خود دندانهایش سالم و مانند گل بابونه براق بوده و اص آسیبی ندیده و هرکدام از
ثنایاي او افتادي در عوض آن برآمدي و در ناسخ التواریخ گوید این قضیه در اثر دعاي حضرت نبوي بوده که... آن حضرت دو
مرتبه فرمودند لایفضض الله فاك. (ریحانۀ الادب ج 4 ص 136 ). قال الاصمعی قلت بعضهم: ما تقول فی شعر الجعدي؟ قال صاحب
.( خلقان عنده مطرف بألف و خلق بدرهم. و فرزدق گفت صاحب خلقان، یکون عنده مطرف بألف و خمار بواف. (الموشح ص 64
در هجا قوي طبع بوده و داستان مهاجاة وي با لیلی اخیلیه معروف است. (تاریخ آداب اللغۀ العربیۀ ج 1 ص 117 ) وي با اوس بن مغراء
و لیلی اخیلیه و کعب بن جمیل مهاجاة داشت و بر آن همه غلبه کرد. (اغانی ج 5). او راست در توصیف اسب: کأن مقطّ شراسیفه
الی طرف القتب فالمنقب لطمن بترس شدیدالصقا- ل من خشب الجوز لم یثقب. (تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 1 ص 117 ). براي
اطلاع از احوال و آثار نابغهء جعدي به این ماًخذ رجوع شود: المرصع ص 91 ، اعلام زرکلی ج 1 و 3، عقدالفرید ج 1 و 2 و 3 و 6 و
7، المعرب جوالیقی، حدائق السحر، الاستیعاب ج 1 ص 310 ، الجماهر، ذکر اخبار اصبهان ج 1، عیون الاخبار ج 1 و 2 و 3 و 4، البیان
والتبیین ج 1 و 2، اغانی ج 5، الشعر و الشعراء ص 158 ، جمهرة اشعار العرب ص 145 ، خزانۀ الادب ج 1 ص 512 ، طبقات الشعراء ابن
(1) . سلام طبقهء دوم شاعران جاهلیت، معجم المطبوعات، الموشح ص 64 ، المؤتلف ص 191 ، المعمرین ص 64 و ریحانۀ الادب ج 4
3) - قاموس الاعلام (ذیل جعدي). ( 4) - مؤلف ریحانۀ الادب آرد: و اما اسم ) . 2) - ریحانۀ الادب ج 4 ص 136 ) . - اغانی ج 5 ص 3
نابغهء جعدي چنانکه موافق مدارك موجود نزد این نگارنده نگارش دادیم قیس بن عبدالله یا کعب بوده و اینکه در قاموس الاعلام
نام او را حسان بن قیس بن عبدالله نوشته مأخذي ندیدم. (ریحانۀ الادب ج 4 ص 137 ). و براي اطلاع بیشتر از نام و نسب جعدي و
5) - مُخَضرَم: من مضی شی ء من عمره فی الجاهلیۀ و شی ء فی ) . ملاحظهء اختلاف اقوال، رجوع شود به اغانی ج 5 ص 3 و 4
- (7) .( الاسلام. (المنجد). ( 6) - بروایتی که حمزهء اصفهانی نقل کرده است، وي سی سال تمام بترك شاعري گفت. (اغانی ج 5
صاحب الموشح بنقل از اصمعی آرد: افحم النابغۀ ثلاثین سنۀ بعد قوله الشعر ثم نبغ فقال و الشعر الاول من قوله جید و الآخر کأنه
8) - از جریانات عهد خلافت عثمان افسرده شد و بهمین جهت خلیفه و حسنین را وداع ) .( مسروق لیس بجید. (الموشح ص 165
9) - و چون این شعر نزد عمر بن خطاب خواند، ثلاثۀ اهلین افنیتهم، ) .( کرده باز بقبیلهء خود ملحق شد. (ریحانۀ الادب ج 4 ص 137
.( عمر پرسید: با هر اهلی چه مدت زیستی؟ جعدي گفت: شصت سال! (اغانی ج 5 ص 7
نابغهء ذبیانی.
[بِ غَ يِ ذُبْ] (اِخ) از اعاظم سخنوران عرب در عهد جاهلیت است( 1). ابوالفرج اصفهانی نام و نسب او را چنین آرد: زیادبن معاویۀ
بن ضباب بن جناب بن یربوع بن غیظ بن مرة بن عوف بن سعدبن ذبیان بن بغیض بن ریث بن غطفان بن سعدبن قیس بن عیلان بن
.( مضر. (اغانی ج 11 ص 3) و بمناسبت نام دو دخترش امامۀ و ثمامۀ کنیت او را ابوامامۀ و ابوثمامۀ ذکر کرده اند. (اغانی ج 11 ص 3
لقب داده اند. (اغانی ج 11 ص 3). عمري طولانی داشته است. (اعلام « نابغه » و به استناد این شعرش: فقد نبغت لهم منا شؤون او را
زرکلی از شواحدالمغنی سیوطی). و در حدود سال هیجدهم پیش از هجرت مطابق با 604 م. درگذشته است. (اعلام زرکلی،
ریحانۀ الادب، اعلام دیوان منوچهري). صاحبان تذکره ها به اتفاق او را از جملهء اعاظم شاعران جاهلیت شمرده اند، و با نقل
روایات گوناگون او را از همگنان برتر نهاده اند. معاصران نظر نابغه را در نقد شعر حجت میدانستند و او در سوق عکاظ بر مسند
قضاوت شعر می نشست و شاعران بزرگی چون اعشی و حسان بن ثابت و خنساء دختر عمروبن الشرید آثار خود را بر او عرضه
میداشتند. (الاغانی ج 11 ص 6) و این افتخاري بود که در جاهلیت نصیب دیگري از شاعران نشد. (تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 1
ص 115 ). پس از مرگش هم سخنوران و سخن شناسان عرب و بر عظمت شأن او در شاعري گواهی داده اند: ابوعمروبن العلاء،
بشربن ابی حازم و نابغهء ذبیانی را سرآمد شاعران جاهلیت گفته است. (البیان و التبیین ج 2 حاشیهء ص 10 ). اصمعی سخن او را
.« اگر بگویم نرم تر از حریر درست گفته ام و اگر بگویم محکم تر از آهن باز هم درست گفته ام » : چنین وصف کرده است
(عقدالفرید). حماد راویه ایجاز اعجازآمیز او را در سخن ستوده است و بهمان دلیل او را از دیگر شاعران برتر نهاده. (اغانی ج 11
ص 6). ابن عباس در جواب مردي که از او نام اشعر شعراي عرب را خواسته بود از ابوالاسود دؤلی نظر خواست و ابوالاسود بدلیل
این بیت: فانک کاللیل الذي هو مدرکی و ان خلت ان المنتأي عنک واسع نابغه را اشعرناس نامید. (اغانی ج 11 ص 5). جاحظ، از
قول ابوعبیده آرد: آنان که با هجاي خویش از شأن هجو شدگان کاستند یا با مدیح خود بر قدر ممدوحان افزودند و معارضان و
سخنوران از بیم هجاي آنان خموشی گزیدند، در اسلام عبارتند از جریر و فرزدق و اخطل، و در جاهلیت زهیر و طرفه و اعشی و
نابغه. (البیان و التبیین ج 3 ص 272 ). سخن شناس دیگري در تعیین اشعر شعرا گفته است: النابغۀ اذارهب، و زهیر اذارغب، و جریر
اذاغضب! (عقدالفرید). عمر بن خطاب نابغه را اشعر شعراي بنی غطفان( 2) و بروایتی بزرگترین شاعر عرب( 3) دانسته است. (رجوع
شود به ذبیانی). جرجی زیدان در وصف سخن نابغه آرد: امتیاز نابغه بر دیگر شاعران و معاصرانش به برکت روانی شعر و گیرائی
کلام و جزالت ابیاتش بود، سخن نابغه روان و خالی از تکلف است و این سادگی و روانی در همهء ابیاتش بروشنی آشکار
است( 4) و مقبول طبع، بدانمایه که مقدار زیادي از ابیات وي مَثَل شده است و در افواه عوام افتاده. شاعران دیگر، بسیاري از اشعار
او را تضمین و بدان استشهاد کرده اند. از آنجمله: حجاج بن یوسف، چون عبدالملک مروان بر او متغیر شد، بدین بیت نابغه تمثل
جست: نبئت أن ابا قابوس أوعدنی ولا قرار علی زأر من الاسد و این بیتش: فلو کفّی الیمین بغتک خونا لافردت الیمین من الشمال.
در این شعر مثقب العبدي اثر گذاشته است: و لوأنی تخالفنی شمالی بنصر لم تصاحبها یمینی. و عدي بن زید، این بیت نابغه را:
رقاق النعال طیب حجزاتهم یحبون بالریحان یوم السباسب. بدینگونه آورده است: أجل ان الله قد فضلکم فوق من أحکی بصلب و
117 ). گذشته از شاعران عرب، سخنوران پارسی زبان هم به او توجه داشته اند : آن - ازار. (تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 1 صص 115
دو امرؤالقیس و آن دو طرفه و دو نابغه و آن دو حسان و سه اعشی و آن سه حماد و سه زن. منوچهري. نهفته اي به من آن داد تا
شنید مدیح که نابغه بهمه عمر یافت از نعمان.فرخی. او در سخن از نابغه برده قصب السبق چون خسرو نعمان کرم از حاتم طائی.
خاقانی. شاه نعمان کفی و نابغه را زرّ و فر و بها فرستادي.خاقانی. وي از جملهء خاصان دربار نعمان بن منذر بود و به منادمت و
مصاحبت و مداحی نعمان به عزت روزگار میگذاشت. (اغانی ج 11 ص 8). در دربار نعمان بجز نابغه شاعران دیگري هم بودند،
چون حسان بن ثابت انصاري، اما نابغه بر همگنان برتري داشت و در دستگاه وي صاحب منزلت و قوي حال گشت و کارش بدانجا
کشید که از نقره دیگدان زد و از زر آلات خوان ساخت. (تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 1 ص 115 ). نابغه را با منخل بن عبیدیشکري،
یکی دیگر از درباریان و مداحان نعمان، سابقهء خصومتی و رقابتی بود. (ریحانۀ الادب ج 4 ص 138 ). و عاقبت حسادت و سعایت
منخل موجب فرار نابغه از حیره شد. (تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 1 ص 116 ). ابوالفرج اصفهانی آرد: نعمان مرد زشتروي ابرش
بدمنظري بود و منخل بن عبید از مردان زیباي عرب، و به متجرده [ همسر زیباي نعمان ] هم گوشهء چشمی داشت میان اعراب
گومگوئی بود که دو پسر نعمان از پشت منخل اند نه از نسل نعمان. روزي منخل و نابغه نزد نعمان بودند و نعمان از نابغه خواست
که قصیدتی در وصف متجرده بگوید و نابغه [ که روزي اتفاقاً متجرده را لخت و بی حجاب دیده بود و متجرده حیا را با ساعد
سمین و سیمین صورت خود را پوشانده بود. اغانی ج 11 ص 8 ] این شعر را خواند: أمن آل میۀ رائح او مغتدي عجلان ذا زاد و غیر
مزود زعم البوارح ان رحلتنا غداً و بذاك تنعاب الغراب الاسود( 5) لامرحبا بغد ولا اهلابه ان کان تفریق الاحبۀ فی غد ازف الترحل
غیر أن رکابنا لماتزل برحالنا و کأن قد فی اثر غانیۀ رمتک بسهمها فاصاب قلبک غیر أن لم تقصد بالدر والیاقوت زین نحرها و
مفصل من لؤلؤ و زبرجد سقط النصیف و لم ترد اسقاطه فتناولته واتّقتنا بالید( 6). منخل را آتش حسادت و غیرت در دل شعله ور شد
و به نعمان گفت: کسی که عضو عضو متجرده را ندیده باشد هرگز نمیتواند چونین توصیفی از آن بکند. و این طعنه بر نعمان گران
آمد و نابغه از بیم انتقامجوئی پادشاه فرار کرد و نزد بنی غسان رفت( 7). (اغانی ج 11 ص 8 و 9). نابغه پس از فرار از دربار نعمان بن
منذر، و روکردن به درگاه غسانیان، نزد عمروبن حارث فرودآمد و به مدیح گوئی عمرو و برادرش نعمان بن حارث مشغول گشت
و همچنان تا پایان عمر عمرو ملازم درگاه او بود و پس از مرگ وي، همعنان دولت به خدمت نعمان برادر عمرو درآمد؛ و این بیتی
است از قصیدت مدحیهء او، عمرو را: علی لعمرو نعمۀ بعد نعمۀ لوالده لیست بذات عقارب.(اغانی ج 11 ). نابغه روزگاري در دربار
غسانیان به احترام زیست، و چندي بعد وي را خبر شد که نعمان در بستر بیماري افتاده و به حیاتش امیدي نیست، این خبر بر بی
تابی او افزوده و بیش از آن در دوري از ممدوح سابق خویشتن شکیبائی نتوانست و به نزد نعمان برگشت و چون نعمان را ملازم
بستر بیماري دید این ابیات را خطاب به عصام بن شهبر (حاجب نعمان و دوست نابغه) سرود: ألم اقسم علیک لتخبرنی أمحمول علی
النعش الهمام فانی لا ألام علی دخول ولکن ما وراءك یا عصامُ فان یهلک ابوقابوس یهلک ربیع الناس و الشهر الحرام( 8) و نمسک
بعده بذناب عیش أجب الظهر لیس له سنام. قصیدهء ذیل از قصائدي است که عذرخواهی گذشته را خطاب به نعمان گفته است: یا
دارمیۀ بالعلیاء فالسند أفوت وطال علیها سالف الابد وقفت فیها أصیلاناکی أسائلها أعیت جوابا ومابالربع من أحد الاالاواري لایاً ما
ابینها والنوءي کالحوض بالمظلومۀ الجلد ردت علیه أقاصیه و لبده ضرب الولیدة بالمسحاة فی الثاد خلت سبیل أتیٍّ کان یحبسه و
رفَّعته الی السجفین فالنضد أضحت خلاء واضحی أهلها احتملوا أخنی علیها الذي أخنی علی لبد. صاحب ریحانۀ الادب در وصف
این چکامه آرد: قصیدهء دالیهء پنجاه بیتی او که از لطایف اشعار اوست یکی از قصاید معلقه... [ است ] . (ریحانۀ الادب ج 4
ص 138 ). مضمون اشعار او بیشتر مرثیه و اعتذار و تفاخر است و اشعار توصیفی در دیوان او کمتر دیده می شود تنها قصیدتی که در
وصف متجرده گفته است از این دست است. ممدوحان او عبارتند از نعمان بن منذر و عمروبن هند، از پادشاهان حیره و عمروبن
الحارث الغسانی و برادرش نعمان و وائل بن الحلاج الکلبی. (از تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 1 ص 117 ). دیوان او را ابوسعید سکري
و نیز اصمعی گرد کرده اند. (الفهرست ابن الندیم). براي اطلاع بیشتر از احوال و آثار نابغهء ذبیانی رجوع شود به: ذبیانی در همین
لغت نامه، الاغانی ج 11 ، الاعلام زرکلی ج 1 و 3، الشعر و الشعراء ص 70 و 126 ، الجمهره ص 52 ، طبقات الشعراء ابن سلام، الموشح
مرزبانی ص 38 ، تاریخ ابن عساکر، فی الادب الجاهلی تألیف طه حسین، عقدالفرید ج 1 و 2 و 3 و 6 و 7، عیون الاخبار ج 2 ص 192
و ج 4، المعرب جوالیقی، البیان و التبیین ج 1 و 2 و 3، حدائق السحر ص 37 ، معجم المطبوعات ج 2، تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 1 و
شرح شواهد المغنی سیوطی ص 29 ||. بات فلان بلیلۀ نابغه یعنی به شبی بد، چه نابغه گفته است: وبت کانی ساورتنی صیئلۀ من
1) - وي یکی از سه تن شاعر گرانمایهء متقدم عرب است و او را بلطف ) .( الوتش فی ابنائها السم نافع. (انساب سمعانی ص 550
- ( 2) - عقدالفرید. ( 3 ) .( سخن و... بر دو تن دیگر، امرؤالقیس و زهیر، رجحان نهاده اند. (تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 1 ص 115
4) - و بهمان دلیل مردم به شعر هیچیک از شاعران جاهلیت آن مایه اقبال و توجه نکرده اند که بشعر نابغه. (تاریخ ) . اغانی ج 11
5) - کان فحلان من الشعراء یقویان: النابغه و بشربن أبی خازم. فأما النابغه فدخل یثرب فهابوه أن ) .( آداب اللغۀ العربیه ج 1 ص 115
و بان له « الغراب الاسود » و « غیر مزود » یقولوا له لحنت و أکفأت. فدعوا قینۀ و امروها أن تغنی فی شعره ففعلت. فلما سمع الغناء و
6) - هیثم بن عدي میگوید: صالح بن حسن بمن گفت بخدا نابغه ) .( ذلک فی اللحن فطن لموضع الخطأ فلم یعد. (اغانی ج 11 ص 9
مخنث بود! پرسیدم: از کجا میدانی؟ آیا هرگز او را دیده اي؟ گفت: نه بخدا! گفتم: این مطلب را از کسی شنیده اي؟ گفت نه: مگر
- (7) .( این شعرش را نشنیده اي که میگوید: سقط النصیف و لم ترد... و این اشارت و این گفته جز مخنثان را نسزد. (الاغانی ج 11
علت دیگري هم براي فرار نابغه از دربار نعمان آورده اند و آن اینکه عبدالقیس بن خفاف تمیمی و مرة بن سعد با هم قطعه اي در
هجو نعمان پرداختند. از اینگونه: ملک یلاعب امه و قطینه رخو المفاصل أیره کالمرود. و آن را به نام نابغه منتشر و نابغه را مجبور
8) - ابوقابوس؛ کنیهء نعمان بن منذر است. ) .( بفرار کردند. (اغانی ج 11
نابغهء شیبانی.
[بِ غَ يِ شَ ] (اِخ) عبدالله بن مخارق بن سلیم بن حضیرة( 1)بن قیس معروف به نابغهء شیبانی، از قبیلهء بنی شیبان است و از شاعران
بدوي و معاصر و مداح دولت اموي است. در بادیه زندگی می کرد.( 2) و هر چندگاه به شام می آمد و خلفاي بنی امیه را مدیحتی
( میگفت وصلتی میگرفت و میرفت. از ممدوحان ویند: عبدالملک مروان و فرزندانش و در حق ولید نیز مدایح فراوانی دارد.( 3
صاحبان تذکره ها او را نصرانی مذهب دانسته اند( 4)، بدلیل اشارات و اصطلاحات نصرانی فراوانی که در اشعارش یافته می شود،
صاحب ریحانۀ الادب آرد: به اقتضاي عصبیت مذهبی در اشعار خود از انجیل و رهبان و دیگر اصطلاحات مذهبی نصرانیت بسیار
یاد کرده است( 5)، اما مصحح الاغانی طبع بیروت بدلیل ابیاتی از این گونه: و تعجبنی اللذات ثم یعوجنی ویسترنی عنها من الله ساتر
ویزجرنی الاسلام والشیب والتقی و فی الشیب و الاسلام للمرء زاجر. او را مسلمان دانسته است( 6). بدوران ولیدبن یزید، به سال 120
هجري درگذشت.( 7) این ابیات از قصیدتی است که در مجلس عبدالملک انشاد کرده است: آلیت جهداً و صادق قسمی برب عبد
تُجنه الکرح یظل یتلوالانجیل یدرسه من خشیۀ الله قلبه طفحُ لابنک اولی بملک والده و نجم من قد عصاك مطّرح داود عدل فاحکم
بسیرته ثم ابن حرب فانهم نصحوا وهم خیار فاعمل بسنتهم و احی بخیر و اکدح کماکدحوا( 8). و نیز رجوع شود به: ضحی الاسلام
ص 304 ، عقدالفرید ج 3، الاعلام زرکلی ج 2 و 3، تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 1 ص 303 ، دائرة المعارف الاسلامی، ریحانۀ الادب ج 4
- ( 1) - چنین است در اعلام زرکلی، اما در اغانی: حصرة. ( 2 ) ، ص 138 ، اغانی ج 7 ص 104 و 105 ، قاموس الاعلام ج 6 ص 4533
4) - اغانی ج 7 ص 104 و تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 1 ) . 3) - اعلام زرکلی ج 2 ص 585 ) . تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 1 ص 303
8) - تاریخ آداب اللغۀ ) . 7) - اعلام زرکلی ج 2 ص 585 ) . 6) - اغانی طبع بیروت ج 7 حاشیهء ص 105 ) . 5) - ج 4 ص 138 ) . ص 303
. العربیه ج 1 ص 303
نابغی.
[بِ غی ي] (ص نسبی) نسبت است به نابغۀ. (الانساب سمعانی).
نابفرمان.
[بِ فَ] (ص مرکب) سرکش. عاصی. طاغی. که مطیع نیست. که فرمان پذیر نیست. که بفرمان نیست. توسن.
نابفرمانی.
[بِ فَ] (حامص مرکب)سرکشی. توسنی. عصیان. به فرمان نبودن. صفت نابفرمان.
نابک.
[بِ] (ع ص) جاي بلند. (منتهی الارب) (آنندراج): مکان نابک؛ جاي بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء) (از المنجد). مکان مرتفع. (اقرب
الموارد). ج، نَوابِک.
نابکار.
[بِ] (ص مرکب) بدکردار. (آنندراج) (انجمن آرا). شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. بی دین. بی آئین. اوباش. (ناظم الاطباء).
شخص بدکردار. محروض. خانع. جواظ. دشنامی است. (یادداشت مؤلف) : بدان تا بدانستی آن نابکار که گردن نیازد ابا شهریار.
دقیقی (دیوان ص 41 ). دزدي اي نابکار چون غیله روي چونانکه پخته تفشیله.منجیک. بگفتش که اي بدرگ نابکار ترا با سر تخت
شاهی چه کار.فردوسی. غمین گشت بد گوهر نابکار ز گفت کلاهور برگشته کار.فردوسی. به قیصر یکی نامه از شهریار نویسد که
این بندهء نابکار گریزان برفته ست از این مرز و بوم نباید که آرام گیرد بروم.فردوسی. و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از
کرد و عرب. (تاریخ بیهقی ص 527 ). اگر این حادثهء بزرگ مرگ پدرش نیفتادي اکنون به بغداد بودي و دیگر نابکاران را
برانداخته. (تاریخ بیهقی). دریغ این قد و قامت مردمی بدین راستی بر تو اي نابکار.ناصرخسرو. دختر ترا از این نابکار بازستدم.
(اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). و گفت [ پیغمبر ] تجّار فجارند یعنی بازرگانان نابکارند. (کیمیاي سعادت). بدخدمتی اساس
نهادي تو ناخلف گردنکشی به پیش گرفتی تو نابکار.انوري. آن ز خري می کند نه از ره دانش اي تو کم خصم نابکار گرفته.مجیر
بیلقانی. اي بیوفاي نابکار و اي بد عهد بدکردار. (سندبادنامه ص 158 ). یاران غم روزگار بینید وین محنت نابکار بینید.نظامی. چون
شدي در خوي دیوي استوار میگریزد از تو دیو اي نابکار.مولوي. روستائی چو خر برفت از دست گفت اي نابکار صبرم
هست.سعدي ||. فاجر. (نصاب). زن نابکار، فسادي. بلایه. (فرهنگ اسدي). فاسق. زناکار : از ایندو [ سیاوش و سودابه ] یکی گر
شود نابکار از این پس که خواند مرا شهریار.فردوسی. چو بیند جامه هاي سخت نیکو بگوید هر یکی را چند آهو که زرد است این
سزاي نابکاران کبود است این سزاي سوکواران. (ویس و رامین). چو در خفیه بد باشی و نابکار چه سود آب ناموس بر روي
کار.سعدي ||. بد. نکوهیده. زشت. ناصواب : بپرهیز از اندیشهء نابکار ز ما برنگردد بد روزگار.فردوسی. سرانجام ز اندیشهء نابکار
شوي زین جهان کور و بیچاره وار. فردوسی. به راي و به اندیشهء نابکار کجا بازگردد بد روزگار.فردوسی ||. زشت. نادلپسند.
موحش. وحشتناك : فراوان غریوید و نالید زار از آن خواب واژونهء نابکار. (یوسف و زلیخا ||). آنچه بکار نیاید. (آنندراج)
(انجمن آرا). بی فایده. بی حاصل. ناسودمند. (ناظم الاطباء). آنچه به درد نخورد و بکار نیاید. (فرهنگ نظام). به کار نیامدنی.
مهمل. بیهوده. بی مصرف : هنر بهتر از گفتن نابکار که گیرد ترا مرد داننده خوار.فردوسی. چنین گفت خسرو که از ترس کار نباید
سخن گفتن نابکار.فردوسی. به انبوه لشکر به جنگ اندرآر سخن بگسل از گفتهء نابکار.فردوسی. به رستم چنین گفت اسفندیار که
تا چند گوئی همی نابکار.فردوسی. بفرمود تا تیغها بشکنند بدان سلهء نابکار افکنند.فردوسی. ثقل و مردمی که نابکار است با بنه ها
رها کرده. (تاریخ بیهقی ص 465 ). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوي از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند
نابکار و بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشیم. (تاریخ بیهقی). بُنه ها را در میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که
نابکارتر بودند. (تاریخ بیهقی ص 553 ||). بی کار. کسی که صنعت و پیشه اي ندارد. آواره و هرزه گرد. تنبل و بی عار. (ناظم
الاطباء). بطال. (مهذب الاسماء). غیر عامل. عمل نکننده ||. رفیق و مصاحب ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء).
نابکاره.
[بِ رَ / رِ] (ص مرکب) نابکار. نااهل : هرگز نگشت نیک و مهذب نشد فرزند نابکاره به احسنت و زه.ناصرخسرو.
نابکاري.
[بِ] (حامص مرکب) شرارت. فساد. بداندیشی. (ناظم الاطباء). خباثت. بدنیتی. بدنهادي. بدکاري. بدکرداري : من طاهر را شنیده
.( بودم در رعونت و نابکاري. (تاریخ بیهقی ص 394 ). مردي از ایشان که به ره زدن و نابکاري رود. (فارسنامهء ابن بلخی ص 141
||فحشاء. فجور. فساد. زناکاري. فسق. فاسقی : ابلیس بمانند آدمی نزدیک ایوب آمد و گفت زن تو نابکاري کرده است. او را
بگرفتند و مویش ببریدند. (قصص ص 138 ). و سبب زوال ملک دیلم نابکاري آن زن بود. (فارسنامه). قحبهء پیر از نابکاري چکند
که توبه نکند. (گلستان ||). به کار نیامدن. به درد کاري نخوردن. بیکارگی. بطالت : بوسهل گفت... من چه مرد این کارم که جز
نابکاري را نشایم. (تاریخ بیهقی ص 145 ). جز از بهر علمت نبستند لیکن تو از نابکاریت مشغول کاري.ناصرخسرو. هش دار که
عالم سراي کار است مشغول چه باشی به نابکاري.ناصرخسرو.
نابکۀ.
[بِ كَ] (ع ص) مؤنث نابک: ارض نابکۀ. (المنجد).
نابگاه.
[بِ] (ص مرکب، ق مرکب) بی وقت. خارج از وقت. نه بوقت خویش. نه به زمان خویش. نابوقت. مقابل بوقت ||. نابجاي.
نابموقع. نه بجاي خویش.
نابگه.
[بِ گَهْ] (ص مرکب، ق مرکب)نابگاه. رجوع به نابگاه شود.
نابل.
[بِ] (ع ص) صاحب تیر. (منتهی الارب). تیردار. (دهار). کسی که با خود تیر داشته باشد. (اقرب الموارد ||). تیرساز. (منتهی
الارب). تیرگر. (دهار). سازندهء تیر. (المنجد ||). تیرانداز. ماهر در تیراندازي. (منتهی الارب). ماهر در تیراندازي. (المنجد) (اقرب
الموارد ||). زیرك در کار. (منتهی الارب): هو نابل و ابن نابل؛ او زیرك و پسر زیرك است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب
الموارد ||). ثار حابلهم علی نابلهم؛ یعنی آتش بلا افروختند بر خود. (منتهی الارب). -امثال: اختلط الجاهل بالنابل ؛ براي آشفتگی
و درهم آمیختن کار مثل زنند.
نابل.
[بُ] (اِخ) اقلیمی است از اقالیم افریقائی واقع بین تونس و سوسۀ. (معجم البلدان). موضعی است بافریقیه. (منتهی الارب).
نابلد.
[بَ لَ] (ص مرکب) که راه نبرد. که راهی را نداند. که طریقی را نشناسد. که راه نداند. که نشناسد ||. ناشی. که وارد به کاري
نیست. که مهارت و آشنائی به کاري ندارد.
نابلدي.
[بَ لَ] (حامص مرکب) نابلد بودن. رجوع به نابلد شود.
نابلس.
[بُ لُ] (اِخ) شهر( 1) مشهور مستطیل شکل اندك پهناي فراوان آبی است میان دو کوه در سرزمین فلسطین( 2). بظاهر شهر کوهی
است که گویند آدم در آنجا خدا را سجده کرده است و کوه کزیرم که سخت مورد اعتقاد یهودان است در آنجا واقع شده و یهود
معتقدند که این کوه قربانگاه اسحاق است و نامش هم در توراة آمده است. و سامري ها [ فرقه اي از یهودان ] در آنجا نماز می
گزارند، در آن کوه از دل غاري چشمه اي جاري است که سامریون سخت به تعظیم و زیارت آن معتقدند و بهمین مناسبت عدهء
سامري ها در این شهر زیاد است. (معجم البلدان ج 8 ص 232 ). و آن [ نابلس ] مسکن طایفه اي سمره نام یهود بوده و بدون
ضرورت کار و غیره در جاي دیگر سکونت ننمایند( 3) و در آن شهر مسجدي است بزرگ که بزعم ایشان قدس و بیت المقدس
عبارت از همان مسجد بوده و این بیت المقدس معروف را بی اصل و ملعون دانند بطوري که در موقع عبور از آن سنگی برداشته و
بر آن زنند. (ریحانۀ الادب ج 4 ص 139 از مراصد). شمارهء نفوس آن 16 هزار نفر است و از آن جمله هزار نفر یهود و نصاري و
بقیه مسلمان می باشند. (قاموس الاعلام). ( 1) - قصبه اي است مابین دو کوه عیبال و غرزیمک در 55 هزارگزي سمت شمالی بیت
المقدس و یکصد و نود هزارگزي سمت جنوبی بیروت. (از ریحانۀ الادب، بنقل از قاموس الاعلام). ( 2) - پیردانائی از اهل نابلس را
پرسیدند که وجه تسمیهء نابلس چیست؟ گفت: در آن وادي مار عظیمی بسر می برد که مردم آن دیار آن را بلغت خویش لُس
نامیده بودند، مردم دفع شر مار را به چاره گري برخاستند و آن را کشتند و نیش (دندان) او را جدا کردند و آوردند و بر دروازهء
شهر آویختند و گفتند: هذا ناب لس، یعنی دندان مار، و کم کم بر اثر کثرت استعمال و متصل نوشتن آن بصورت امروزین (نابلس)
درآمد و برآن شهر اطلاق شد. (معجم البلدان). این شهر در قدیم از توابع فلسطین و نامش سجم بوده، تا بعد از استیلاي سامري ها
موسوم شده و نابلس « تازه شهر » یعنی « نئاپولیس » مرکز ایشان بوده و در عهد طوائف الملوك ماکدونی تعمیر و توسعه یافته و به نام
امروزین محرف همان است. (ریحانۀ الادب، از قاموس الاعلام). ( 3) - در آنجا طایفه اي از سامري ها بسر می برند که نسخه هاي
قدیمی از اسفار خمسه نزد خود نگه داشته اند و آن را حفاظت می کنند. چاه یعقوب و کوه جزیریم در آن نزدیکی است. (از اعلام
المنجد).
نابلسی.
( 1143 ه . ق.) شیخ عبدالغنی بن اسماعیل بن عبدالغنی بن اسماعیل بن احمدبن ابراهیم، معروف به نابلسی( 1 - [بُ لُ ] (اِخ) ( 1050
از شاعران متصوف و مصنفان فراوان اثر دمشق است.( 2) به دمشق ولادت یافت و در دوازده سالگی پدرش درگذشت. پس از
تحصیل فقه و اصول و حدیث و معانی و بیان،( 3) بکار تدریس و تألیف پرداخت و در مباحثی از قبیل تصوف، سفرنامه، علوم ادبی،
لغت، شعر و منطق آثاري از خود به جاي گذاشت( 4)، وي حنفی مذهب بود و به دلالت سیدعبدالرزاق گیلانی بطریقت نقشبندي
قادري درآمد و در کتب محی الدین عربی و دیگر کتب صوفیه به تحقیق و مطالعه پرداخت( 5). مردي کثیرالسفر بود، سفري به
بغداد کرد و روزگاري را در آنجا گذرانید و از آن پس در لبنان و قدس و خلیل و مصر و حجاز و طرابلس سیر و سیاحتی کرد و
سرانجام به دمشق بازآمد و در صالحیهء دمشق مقام کرد( 6) و به سال 1143 ه . ق. در همانجا درگذشت( 7). براي اطلاع بیشتر از
احوال وآثار وي رجوع شود به دائرة المعارف اسلام، سلک الدرر ج 3 ص 30 ، تاریخ الجبرتی ج 1 ص 154 ، معجم المطبوعات
1) - در معجم المطبوعات نام او عبدبن اسماعیل بن... ضبط ) . ص 1832 ، قاموس الاعلام ج 5 ص 3080 و ریحانۀ الادب ج 4 ص 139
شده است و در دیگر مآخذ، چنانکه در متن آمده است. ( 2) - در معجم المطبوعات نام و توصیف 15 فقره از تآلیف وي ذکر شده
است. (ص 1832 ). زرکلی تصانیف او را در حدود صد کتاب نقل کرده است. (الاعلام ج 2 ص 532 ). و جرجی زیدان تعداد
3) - معجم المطبوعات نام استادان او را شیخ ) .( تألیفاتش را بالغ بر 90 جلد دانسته است. (تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 3 ص 348
. 4) - تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 3 ص 348 ) .( احمد القلعی، ملامحمود کردي و شیخ عبدالباقی خلیلی ذکر کرده است. (ص 1832
7) - عصر روز یکشنبه بیست و چهارم شعبان ) . 6) - تاریخ آداب اللغۀ العربیه ج 3 ص 348 ) . 5) - معجم المطبوعات ص 1832 )
.( 1143 ، در نودوسه سالگی. (ریحانۀ الادب ج 4 ص 139
نابلسی.
600 ه . ق.) عبدالغنی بن عبدالواحدبن علی بن سرورالمقدسی الجماعیلی الدمشقی، از حافظان حدیث و علماء - [بُ لُ] (اِخ) ( 541
رجال است. در جماعیل نزدیک نابلس تولد یافت و بدمشق سکونت گزید و در مصر درگذشت. صاحب تصانیفی است در علم
رجال و حدیث. (اعلام زرکلی ج 2 ص 533 ) (ریحانۀ الادب ذیل جماعیلی). رجوع به جماعیلی شود.
نابلسی.
1062 ه . ق.) اسماعیل بن عبدالغنی بن اسماعیل بن احمد فقیه و ادیب است. اصلش از نابلس فلسطین است و - [بُ لُ] (اِخ) ( 1017
.( در دمشق ولادت و وفات یافته است. کتاب الاحکام در شرح درر در 12 جلد از تألیفات اوست. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 107
نابلسی.
[بُ لُ] (اِخ) ادریس بن یزید، ابوسلیمان النابلسی، ساکن عراق و مردي ادیب و شاعر بود. ابوبکر الصولی گوید ابوسلیمان نابلسی مرا
در مربد بصره دیدار کرد، پرسیدم از کجا می آئی؟ گفت: از نزد امیرتان فضل بن عباس، وي مرا به حضور نپذیرفت و من ابیاتی
سروده ام. بدو گفتم براي من بخوان، چنین خواند: لما تفکرت فی حجابک عاتبت نفسی علی حجابک فما أرها تمیل طوعاً الاالی
الیأس من ثوابک قد وقع الیأس فاستوینا فکن کما کنت باحتجابک فان تزرنی أزرك أوان تقف ببابی اقف ببابک والله ما أنت فی
حسابی الا اذا کنت فی حسابک. (معجم البلدان ذیل نابلس).
نابلی.
[بُ] (اِخ) محمد بن عبدالحمید النابلی. (معجم البلدان).
نابلی.
[بُ] (اِخ) عبدالمنعم بن عبدالقادر نابلی. (معجم البلدان).
نابلی.
[بُ] (اِخ) علی عمار. (منتهی الارب).
نابند.
.( [بَ] (اِخ) رودي است در فارس. (جغرافیاي تاریخی غرب ایران ص 45
نابند.
[بَ] (اِ مرکب) شاید مخفف نان بند. رفیده. ناوند. بالشی مدور با حشو پنبه و غیره که خمیر گستردهء نان بر وي نهند و بدیوار تنور
بندند. (یادداشت مؤلف). این بالش گونهء مدور را کرمانیها لَپّو گویند.
نابنوا.
[بِ نَ] (ص مرکب) هر چیزي را گویند که ضایع شده باشد و به کار نیاید. (برهان). که به هیچ کار نیاید. (ناظم الاطباء). ضایع. تباه
: کار مدد و کار کیا نابنوا شد زین نیز بتر باشدشان نابنوائی.منوچهري ||. نابه نوا. نه به نوا. بی نوا. بینوا : زر بکف آرم براي دعوت
تازان زآنکه در ایام عید نابنوایم.سوزنی.
نابنوائی.
[بِ نَ] (حامص مرکب) صفت نابنوا. رجوع به نابنوا شود.
نابوپولاصر.
[صَ] (اِخ)( 1) محرَّف نام پدر بخت النصر پادشاه مشهور بابل است و این نام را اروپائی ها به وي داده اند. از 622 تا 605 ق . م.
.Nabopolassar - (1) .( بمدت 17 سال حکومت کرد. (از قاموس الاعلام ج 6
نابوت.
(اِخ) در قاموس کتاب مقدس آمده است: نابوت (به معنی میوه ها) مرد اسرائیلی بود از یزرعیل، که وي را در پهلوي قصر آحاب
پادشاه تاکستانی بود پادشاه را رغبت بدان تاکستان افتاده خواست که آن را بخرد و یا اینکه تاکستان بهتري به نابوت داده معاوضه
نماید، اما نابوت از این مطلب ابا و امتناع نموده نخواست که تاکستان را بفروشد، علیهذا این مطلب اسباب حزن و اندوه آحاب
گشته بر بستر خود خوابیده، خوراك نخورد و چون ایزابل زوجهء آحاب مطلع گشت حیله اي اندیشیده نابوت را به تهمت کفر بر
خدا و پادشاه متهم ساخت، نابوت را سنگسار کردند. و آحاب تاکستان را متصرف گردید و چون این خبر گوشزد ایلیاي نبی گشت
.( از انتقامی که خداي تعالی عنقریب از آحاب و ایزابل خواهد کشید نبوت فرمود. (از قاموس کتاب مقدس ص 863
نابود.
(ص مرکب) معدوم. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). ناپیدا. نیست. آنکه هرگز موجود نمی شود. (ناظم الاطباء).
فانی. (نظام ||). مفلس. نابودمند. (آنندراج) (انجمن آرا) (از شعوري). مفلس. پریشان شده. (برهان). نادار. (ناظم الاطباء).
تهیدست. رجوع به نابودمند شود (||. مص مرخم) عدم. (شعوري). مقابل بود به معنی وجود و هستی. نابودن. نیستی : مر ورا فرد و
ممتحن بگذاشت بود و نابود او یکی انگاشت.سنائی. از حادثات در صف آن صوفیان گریز کز بود غمگنند و ز نابود
شادمان.خاقانی (||. اِ مرکب) کار نکرده و مجازاً به معنی بهتان: گفت حاشا موسی مبراست از آنچه اینان میگویند و قارون مرا به
زر فریفته به من آموخت که این نابود در حق موسی بگوي. (قصص الانبیاء نسخهء خطی ||). نابودن. فقر. تهیدستی. ناداري.
افلاس. بی چیزي. بینوائی : چنان دارم که در نابود و در بود چنان باشم کز و باشی تو خشنود.نظامی. بود و نابود جهانم نکند رنجه
روان فارغ آمد دلم از قید وجود و عدمش ||.؟ ویران شده. (ناظم الاطباء).
نابود شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) نیست شدن. ناپیدا شدن. (ناظم الاطباء). نابود گردیدن. فنا شدن. معدوم شدن. مضمحل گشتن. هلاك شدن.
نیست گردیدن. فانی شدن. از بین رفتن. تفانی. زهوق. انقضاء. منقضی شدن. عدم شدن : گم شد و نابود شد از فضل حق بر مهم
دشمن شما را شد سبق.مولوي.
نابود شده.
[شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)معدوم. از بین رفته. تباه شده. نابود. رجوع به نابود و نابوده شود.
نابود کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) نیست کردن. معدوم کردن. ناپیدا کردن. (ناظم الاطباء). افناء. اطاحۀ. استهلاك. (منتهی الارب). اعدام. محو
کردن. از بین بردن. از میان برداشتن. فانی کردن : هر چند که شاه نامور باشد نابود کنی نشان و نامش را.ناصرخسرو. بود من نابود
کرد و یاد من نسیان گرفت. سوزنی.
نابودمند.
[مَ] (ص مرکب) صاحب پریشانی و افلاس. مفلس. پریشان. فقیر. بی برگ و نوا. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از مفلس و فقیر.
(انجمن آرا). مفلس. بینوا. (شعوري). بی چیز. تهیدست. کوتاه دست : تو کوتاه دستی و نابودمند مزن دست بر شاخ سرو بلند.
(هماي و همایون).
نابودن.
[دَ] (مص منفی) نیستی. عدم. نبودن. مقابل بودن به معنی وجود : مرا ارادت نابودن و بدن نرسید که بودمی به مراد خود از دگر
کردار. ناصرخسرو. نابودن خود بدیدهء عقل ببین آنگه اگرت کري کند غم میخور. کمال اسماعیل.
نابودنی.
[دَ] (ص لیاقت) ممتنع. محال. که قابل بودن نیست. که وجودپذیر نیست. که ممکن الوجود نیست. نشدنی : مپندار، کاین کار
نابودنیست نساید کسی کو نفرسودنیست.فردوسی. به نابودنیها ندارد امید نگوید که بار آورد شاخ بید.فردوسی. بپیچی دل از هر چه
نابودنی است ببخشاي آن را که بخشودنی است.فردوسی. ایا مرد بدبخت بیدادگر به نابودنی برگمانی مبر.فردوسی. نیست از بودنی
و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل. (منتخب قابوسنامه ص 8). گفتند [ ابن مقفع را
] برخیز و بیرون آي که این کار نابودنی است. (مجمل التواریخ).
نابوده.
[دَ / دِ] (ن مف مرکب) نبوده : فرزند که نه روز بزاید نابوده بهتر. (مرزبان نامه). دردا و ندامتا که تا چشم زدیم نابوده به کام خویش
نابوده شدیم. خیام (طربخانه ص 243 ). محل نابوده اندر وي محل را ابد همدم در آن وادي ازل را.وحشی ||. مقابل بوده. که
نیست. که هنوز وجود ندارد. که موجود نیست. که واقع نشده است. نیامده : منیژه بدو گفت دل شاددار همه کار نابوده را
باددار.فردوسی. بزرگان چو از باده خرم شدند ز تیمار نابوده بی غم شدند.فردوسی. چه باید رفته را اندوه خوردن همان نابوده را
تیمار بردن.(ویس و رامین). آفریدگار عالم اسرار است که کارهاي نابوده را بداند. (تاریخ بیهقی). و آنچه نابوده نافزوده بود
نافزوده چگونه فرساید؟ناصرخسرو. راي او را همی قضا راند کش ز نابوده ها خبر باشد.مسعودسعد. چون بوده گذشت و نیست
نابوده پدید خوش باش و غم بوده و نابوده مخور.خیام. و دل از آن تهمت و ظنت برداشت و آن حادثه را نابوده پنداشت.
(سندبادنامه ص 93 ). و بیش سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید. (سندبادنامه ص 185 ). اي به ازل بوده و نابوده ما وي به ابد مانده
و فرسوده ما.نظامی. چه خواهی ز من با چنین بود سست همان گیر نابوده بودم نخست.نظامی. بر احوال نابوده علمش بصیر به اسرار
ناگفته لطفش خبیر.سعدي.
نابودي.
(حامص مرکب) نیستی. عدم. معدومی. زوال. فناء. نفاد. اضمحلال. از بین رفتن. فنا شدن. معدوم شدن.
نابوقت.
[بِ وَ] (ص مرکب، ق مرکب) نه بوقت. نه بهنگام. نابهنگام. بی موقع. بی مناسبت. نامناسب ||. بیجا. نه بجاي خود. بیمورد. نابجا.
نابولیون مارینی.
است. موضوع کتاب مذکور شرح مختصري است پیرامون سوابق تاریخی و اوضاع « تنزه العباد فی مدینۀ بغداد » (اِخ) مؤلف کتاب
جغرافیایی بغداد. رجوع به معجم المطبوعات ص 1834 شود.
نابونائید.
(اِخ) رجوع به نبونائید شود.
نابونصر.
- ( [نَصْ صَ] (اِخ)( 1) پادشاه بابل بود و از 747 تا 734 ق. م. بر آن سرزمین حکومت کرد. (از قاموس الاعلام). ( 1
.Nabonassar
نابویا.
(ص مرکب) که بویا نیست. که بوي ندارد. مقابل بویا. رجوع به بویا شود ||. که حس شامهء او ضعیف است. که حس بویائی
ندارد.
نابویائی.
(حامص مرکب) نداشتن حس بویائی. نداشتن شامه. ضعف حس شامه: هر که از مادر [ بی حاسهء شنوائی ] زاید، سخن نتواند
آموخت و نتواند گفت و لال بماند و از نابینائی و نابویائی این نقصان نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
نابه.
[بِهْ] (ع ص) شریف. (اقرب الموارد). نام آور و گرامی. (منتهی الارب). ج، نُبُهْ. (آنندراج). بزرگوار. مشهور به بزرگی. بلندنام. نبیه.
نبه ||. امر نابه؛ کار بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). النابه من الامور؛ العظیم الجلیل. (معجم متن اللغه ||). هوشیار و زیرك.
1) - فقط در غیاث اللغات. رجوع به ناب شود. ) .( (المنجد). ج، نبهاء ||. شراب خالص. (غیاث اللغات)( 1
نابها.
.Nabha - ( (اِخ)( 1) یکی از ولایات هند است. ( 1
نابه اندام.
[بِ اَ] (ص مرکب) ناموزون. نامتناسب. که باندام نیست.
نابه اندامی.
[بِ اَ] (حامص مرکب)ناموزونی. عدم تناسب.
نابهرمند.
[بَ مَ] (ص مرکب) بی بهره. بی نصیب. محروم. که بهره مند نیست. که برخوردار نیست : نظامی که در گنجه شد شهربند مبادا از
اسلام نابهرمند.نظامی. رجوع به نابهره مند شود.
نابهره.
[بَ رَ / رِ] (ص مرکب) نبهره. زر قلب ناسره. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیري) (فرهنگ نظام). ناسره و نبهره. کاسد. نارایج.
(شعوري). نبهرج معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). زر ناپاك. ناروا ||. بزرگ. عظیم. (برهان) (شعوري) (غیاث اللغات)
(جهانگیري) (نظام). چیز عظیم و بزرگ. (انجمن آرا) (آنندراج). سترگ : که واویلا عجب کاریم افتاد به سر نابهره دیواریم
افتاد( 1).جامی ||. فرومایه. (غیاث). دون. (نظام) (جهانگیري) (شعوري). خسیس. (برهان ||). پوشیده. پنهان. (برهان). ( 1) - ظ.
یعنی بهره و نصیب کس مشواد! (حاشیهء برهان چ معین). لفظ مرکب بنظر می آید به معنی بی بهره، در این صورت معنی اول [
بزرگ و عظیم ] مجاز خواهد بود. (فرهنگ نظام).
نابهره مند.
[بَ رَ / رِ مَ] (ص مرکب)بی بهره. بی نصیب. محروم. نابهرمند.
نابهنجار.
[بِ هَ] (ص مرکب) بی قاعده. بی نظم و ترتیب. (آنندراج). که هنجار ندارد. که بهنجار نیست. ناموزون. ناهماهنگ. نامتناسب.
مقابل بهنجار. رجوع به بهنجار شود.
نابهنگام.
[بِ هَ] (ص مرکب، ق مرکب) نه بوقت. نه بوقت خود. نه بهنگام. نه بوقت سزاوار. بی وقت. بی موقع : نابهنگام بهارم که به دي مه
شکفم که به هنگامهء نیسان شدنم نگذارند.خاقانی ||. نابجاي. نه بجاي خود. نه آنجا که باید. بیمورد. بیجا : گرستن بهنگام با
سوك و درد به از خندهء نابهنگام سرد.(گرشاسب نامه). -امثال: ضرر بهنگام به از نفع نابهنگام.
نابی.
(ع ص) نابی ء. جاي بلند و خمیده. (منتهی الارب). مکان مرتفع خم دار. (از اقرب الموارد) (المنجد ||). آینده از جاي دیگر.
(منتهی الارب). سیل نابی ء؛ که از جاي دیگري بیاید. رجل نابی ء؛ مردي که از دیار دیگري بیاید. (از منتهی الارب) (اقرب
سمین. (معجم متن اللغۀ) (المنجد). .(« ن ب و » الموارد (||). از
نابی.
(ص مرکب) نابینا. (آنندراج).
نابی.
(اِخ) ابن زیادبن ظبیان، از دلاوران عرب است و به دست مصعب بن زبیر کشته شد و برادرش عبیداللهبن زیاد به خونخواهی وي
برخاست. شرح این ماجرا در البیان و التبیین ج 1 حاشیهء ص 360 آمده است.
نابی.
(اِخ) جد پدر ثعلبۀ بن غنمۀ بن عدي صحابی است. (منتهی الارب).
نابی.
(اِخ) جد عقبۀ بن عامر صحابی. (منتهی الارب).
نابی.
(اِخ)بن ظبیان. محدثی است. (منتهی الارب).
نابی.
(اِخ) یوسف. یکی از شاعران بزرگ عثمانی و از اهالی اورفه است و در زمان سلطان محمدخان چهارم به استانبول آمد و کاتب
که خود وي در حال نزع سروده « نابی بحضور آمد » : دیوان مصطفی پاشا شد و به سال 1124 ه . ق. درگذشت و ماده تاریخ اوست
است. اشعاري متین و سلیس دارد و بسیاري از مصراع هاي او بصورت امثال سایره درآمده است. دیوان اشعار دارد و منظومه هائی
نوشته است. و از « سیرویسی » و ذیلی به « تحفۀ الحرمین » و کتابی به نام « غزانامه » و « خیرآباد » و « خیریه » و « تحفهء دلکش نابی » به نام
.( اشعار اوست: منشآت دهرده هر لفظ بر معنایه در بزده بوانشاي کونک تازه بر مضمونیوز. (از قاموس الاعلام ج 6
نابی چلبی.
است و به سال 1145 ه . ق. درگذشته است. این بیت او راست: ندیم وصل ایکن « تکفور طاغ » [] (اِخ) از شاعران عثمانی و از ناحیهء
.( بیگانهء بی رغبت اولدم بن بعید اولدم نظردن مبتلاي فرقت اولدم بن. (از قاموس الاعلام ج 6
نابیخته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب) که بیخته نشده باشد. مقابل بیخته. رجوع به بیخته شود، آرد نابیخته : آرد جو را نابیخته طعام ساختند و
خوردند. (انیس الطالبین).
نابیس.
206 ق . م.) از فرمانروایان خونخوار و مستبد اسپارت است. - (اِخ) ( 162
نابینا.
(ص مرکب) کور. (آنندراج). ضریر. اعمی. عمیاء. اکمه. محجوب. کفیف. مکفوف. (دهار). ضراکه. ضریک. مطموس. طِلّیس.
عش. اعشی. (منتهی الارب). آن که بینائی ندارد. آن که چیزي نمی بیند. مقابل بینا : آن که زلفین و گیسویت پیراست گرچه دینار
یا درمش بهاست چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش نه نابیناست.رودکی. شبی دیرند و ظلمت را مهیا چو نابینا در او دو
.( چشم بینا.رودکی. عمر کس فرستاد و حسان را بیاوردند و او نابینا شده بود بنشست و این بیت بر وي خواند. (تاریخ بیهقی ص 238
هرکه از عیب خود نابینا باشد، نادان تر مردمان باشد. (تاریخ بیهقی ص 339 ). چشم خردش نابینا ماند. (تاریخ بیهقی). تو از معنی
همان بینی که از بستان جانپرور ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا. ناصرخسرو. کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را
نمی بیند سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد. ناصرخسرو. ز نابیناست پنهان رنگ و بانگ از کر پنهان است همی بینند کران
رنگ را و بانگ را عمیان. ناصرخسرو. عجب نبود که از قرآن نصیبت نیست جز نقشی که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا.
سنائی. سخت باشد چشم نابینا و درد.سنائی. ره امان نتوان رفت و دل رهین امل رفوگري نتوان کرد و چشم نابینا.خاقانی. جهان به
چشمی ماند در او سیاه و سفید سپید ناخنه دارد سیاه نابینا.خاقانی. سه کس از من در وجوه تجارب زیادت بوده اند و در شهامت و
کیاست بر من راجح آمده یکی طفلی دو ساله دوم کودکی پنجساله سوم پیري نابینا. (سندبادنامه). در سایهء پیر شو که نابینا آن بهتر
که با عصا گردد.عطار. دیده نابینا و دل چون آفتاب همچو پیل دیده هندستان بخواب.مولوي. چشم نابینا زمین و آسمان ز آن نمی
بیند که انسانیش نیست.سعدي. وگر بینم که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینم گناه است.سعدي. شوي زن زشتروي نابینا به.
(گلستان). نرگس ار لاف زد از شیوهء چشم تو مرنج نروند اهل نظر از پی نابینائی.حافظ. او گفت که ابی عامر اشعري نابینا شده
بود. (تاریخ قم). عوض یوسف گم گشته چون اخوان بیند دیده خوب است بشرطی که بود نابینا. وحشی. - از چیزي نابینا بودن؛ آن
را ندیدن: هر که از عیب خود نابینا باشد نادان تر مردمان باشد. (تاریخ بیهقی). - نابیناي مادرزاد؛ اکمه. (ترجمان القرآن). کمهاء.
کور مادرزاد. آنکه نابینا از مادر زاده شده است.
نابینائی.
[حامص مرکب] کوري. عمیاء. ضرارة. (دهار) : کان به نابینائی از راه اوفتاد وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد. (گلستان).
نابینی.
(اِخ) شاعري است از مردم نابین (از مضافات اصفهان). تتبع اشعار سعدي را کرده است و این مطلع او راست: اي که بی چشم تو
چشمم غیر چشم تر ندید هیچ چشمی چشمی از چشم تو نیکوتر ندید. (از قاموس الاعلام).
نابیوس.
[بَ] (ق مرکب) ناگهان. فجأة. بغتۀً. (مقدمهء جهانگشاي جوینی). رجوع به بیوسیدن و نابیوسان شود.
نابیوسان.
[بَ] (نف، مرکب، ق مرکب)( 1)ناگاه. غافل. (برهان قاطع). غفلۀً. فجأة. غیرمنتظر. غیر متوقع. غیرمترقب. غیرمترقبه. غیرمترصد.
فُجائی. مفاجا. نااندیشیده. بدون مقدمه : راي زدند و گفتند که نااندیشیده و نابیوسان چنین حالی بیفتاد و این بخود ستدن محال
باشد. (تاریخ بیهقی ص 497 ). و این مرگ نابیوسان هم یکی از اتفاق بد بود که دیگر کس نیارست گفت او را که از آب گذشتن
علاج نیست. (تاریخ بیهقی ص 577 ). برآمد یکی نابیوسان نبرد که دریا همه خون شد و دشت گرد. (گرشاسب نامه). و این [ یعنی
من حیث لایحتسب بودن رزق ]وصفی است روزي را بغایت طیب و راحت که نابیوسان باشد مهناتر بود. (تفسیر ابوالفتوح رازي). و
مردن مفاجا بسبب اندوه و بیم نابیوسان کمتر از آن باشد که از شادي نابیوسان. (ذخیرهء خوارزمشاهی). نابیوسان مفرّج همّی و
مفرّح غمی از در دولتخانهء جان من درآمد. (سنائی، مقدمهء حدیقه). محنتی نابیوسان سر برزند. (مرزبان نامه ||). ناامید( 2). بی
توقع. (آنندراج) (انجمن آرا). بی طمع و توقع( 3). (فرهنگ نظام). ( 1) - از: نا (نفی، سلب) + بیوسان (صفت فاعلی از بیوسیدن)
بقیاس نابیوس و نابیوسیده. (از حاشیهء برهان قاطع دکتر معین). ( 2) - در برهان [ قاطع ] گوید به معنی امید و توقع، ولی بیوس بر
وزن عروس به معنی طمع و امیدواري است اما نابیوسان ضد آن است یعنی ناامید و بی توقع. (آنندراج) (انجمن آرا). ( 3) - چه
زائده است اگر چه به استعمال جزو کلمه شده. (از فرهنگ نظام). « ب» ، یوس به معنی جست و جوي مرادف یوز
نابیوسی.
[بَ] (ق مرکب) فجأة. ناگهانی : افسوس که عمر نابیوسی بگذشت وین عمر چو جان عزیز از سی بگذشت. ؟ (جهانگشاي جوینی
.( ج 1 ص 6
نابیوسیدن.
[بَ دَ] (مص منفی) مقابل بیوسیدن. رجوع به بیوسیدن شود.
نابیوسیدنی.
[بَ دَ] (ص لیاقت) مقابل بیوسیدنی. که قابل بیوسیدن نیست. که بیوسیدن را نشاید. رجوع به بیوسیدنی شود.
نابیوسیده.
[بَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)غیرمنتظر. غیرمترقبه. انتظار نداشته : سلطان طغرل پادشاهی بود در آشیان دولت زاده و در خاندان اقبال
نشو و نما یافته ملکی نابیوسیده بدو رسیده و کسوت ناکوشیده پوشیده. (راحۀ الصدور). هرآینه هر کار که عواقب آن در اوایل
.( نااندیشیده ماند فتنه هائی که در ابتدا پیدا نیاید نابیوسیده توقع باید کرد. (جهانگشاي جوینی ج 2 ص 99
نابیۀ.
[يَ] (ع ص) تأنیث نابی است. (المنجد). رجوع به نابی شود ||. کمان که از زه دور و دروا باشد. (منتهی الارب). القوس اللتی نبت
عن وترها و تجافت. (معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). کانت متباعدة عن وترها. (المنجد).
ناپائیدن.
[دَ] (مص منفی) مقابل پائیدن. رجوع به پائیدن شود.
ناپائیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) مقابل پائیدنی. بی دوام. ناثابت. آنچه و یا آنکه درخور پائیدن نبود.
ناپاتا.
(اِخ) دولتی بود از نژاد سیاه پوستان افریقا، واقع در نوبی (در جنوب مصر). دولت ناپاتا با دولت هخامنشی معاصر بود و در تمدن
هخامنشیان جزئی سهمی داشت. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 40 شود.
ناپارسا.
(ص مرکب) بی تقوا. فاسق. فاجر. ناحفاظ. ناپاك. آلوده دامن. غیرمتقی. مقابل پارسا : چنین داد پاسخ که اي پادشا مده گنج هرگز
به ناپارسا.فردوسی. سرمایهء آن ز ضحاك بود که ناپارسا بود و ناپاك بود.فردوسی. کف شاه ابوالقاسم آن پادشا چنین است
ناپاك و ناپارسا.فردوسی. زنان پارسا و نیک در جهان بسیار بوده اند و ناپارسا و بی شرم هم بسیار بوده اند. (اسکندرنامهء خطی).
زنانی که طاعت به رغبت برند ز مردان ناپارسا بگذرند.سعدي. به حق پارسایان کز در خویش نیندازي من ناپارسا را.سعدي. ز
زنجیر ناپارسایان برست که در حلقهء پارسایان نشست.سعدي ||. بی احتیاط: [ فرستادهء سلم و تور به فریدون گفت ] منم بنده اي
شاه را ناسزا چنین بر تن خویش ناپارسا. پیامی درشت آوریده به شاه...فردوسی.
ناپارسائی.
(حامص مرکب) ناپرهیزگاري. بی عفتی. آلوده دامنی. نداشتن پرهیز و طهارت و تقوي. ناپاکی. بی تقوائی. مقابل پارسایی : به
ناپارسائی نگر نغنوي نیارم نکو گفت اگر نشنوي( 1).ابوشکور. ز کار وي ار خون خروشی رواست که ناپارسائی بر او
پادشاست.فردوسی. چو آکنده شد پادشائی گرفت ببالید وناپارسائی گرفت.فردوسی. ناپارسائی هم از مردان عار است و هم از زنان.
(اسکندرنامهء خطی). چون شما را ناپارسائی او معلوم شد. (اسکندرنامه). ( 1) - در صحاح الفرس: نیارم نکو گفت اگر بشنوي.
بدین صورت هم آمده است: بدانم نکو گفت اگر بشنوي.
ناپاز.
. (ص مرکب)( 1) بی جلا. بی لطافت. ناصاف. ناپاك. (ناظم الاطباء). ( 1) - فرهنگ دساتیر ص 268
ناپاك.
(ص مرکب) آلوده. پلید. ملوث. چرکین. (ناظم الاطباء). پلید. قذر. پلشت. شوخگن. چرکین. آن که یا آنچه پاك نیست. دنس.
آلوده. مقابل پاك به معنی تمیز : با دل پاك مرا جامهء ناپاك رواست بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت. کسائی. تو
پاك باش و مدار اي برادر از کس باك زنند جامهء ناپاك گازران بر سنگ.سعدي. دل که پاکیزه بود جامهء ناپاك چه باك سر
که بی مغز بود نغزي دستار چه سود. سعدي ||. بداخلاق. بدکار. نادرست. (ناظم الاطباء). ریمن. خبیث. بدجنس. بدسریرت.
بدذات. نابکار. زشت سریرت. بدگوهر. آب زیرکاه. شریر. موذي. ظالم. بی رحم. مردم آزار : مر آن پیر ناپاك را دور کن بر آئین
ما بر یکی سور کن.دقیقی. [ بلوچان ] دزدپیشه و شبان و ناپاك و خونخواره [ اند ] . (حدود العالم). شنیدند گردان آهرمنی که
سالار ناپاك کرد آن منی.فردوسی. سر مایهء آن ز ضحاك بود مر آن اژدهادوش ناپاك بود.فردوسی. به بند اندر است آنکه
ناپاك بود جهان را ز کردار او باك بود.فردوسی. زن و اژدها هر دو در خاك به جهان پاك از این هر دو ناپاك به.فردوسی. مر او
را گفت مردان جهان پاك نه یکسر بی وفا باشند و ناپاك. (ویس و رامین). به طمع بزرگی نگه داردم به ضحاك ناپاك
بسپاردم.اسدي. بود بیش اندوه مرد از دو تن ز فرزند نادان و ناپاك زن.اسدي. همه ساله بدخواه ضحاك بود که ضحاك خونریز و
ناپاك بود.اسدي. بناي خدمت و مناصحت ناپاك... بر قاعدهء بیم و امید باشد. (کلیله و دمنه). کو دشمن شوخ چشم ناپاك تا عیب
مرا بمن نماید. سعدي. دیگر از حربهء خونخوار اجل نندیشم که نه از غمزهء خونریز تو ناپاکتر است. سعدي. آن ناپاك که به قتل
من چنگال تیز کرده بود از هراس ایشان مرا بر آن حال فروگذاشته و گریخته. (ترجمهء تاریخ یمینی ||). حرام. مقابل پاك به معنی
طیب و حلال : گر برسد دست جهان را بخور ز آن مکن اندیشه که ناپاك شد.خاقانی. اتراك ناباك که نه پاك دانند و نه ناپاك
کاس حرب را کاسهء چرب دانند. (جهانگشاي جوینی ج 1 ص 76 ). - لقمهء ناپاك؛ لقمهء حرام ||. نجس. رجس. مقابل پاك به
معنی طاهر. مجازاً به معنی کافر و منافق : گر به خوي مصطفی پیوست خواهی جانت را پس بباید دل ز ناپاکان و بی باکان برید.
ناصرخسرو. علما بر مراد ظالمان و فاسقان سخن گویند و حرام. خوار و بی پرهیز شوند و بیشتر خلق ناپاك شوند. (قصص
الانبیاء).تو پاك آمدي بر حذر باش و پاك که زشت است ناپاك رفتن به خاك.سعدي ||. ناصاف. (ناظم الاطباء). کثیف. غیر
شفاف : چنبرهء دید جهان ادراك تست پردهء پاکان حس ناپاك تست.مولوي ||. گربز. محتال. غدار. حیله گر. مکار. سخت گربز.
سخت غدار. عظیم چاره گر. (یادداشت مؤلف) : یکی دیو جنگیش گویند هست گه رزم ناپاك و با زور دست.فردوسی. از ایشان
سواري که ناپاك بود دلاور بد و تند و بی باك بود.فردوسی. جهانجوي را نام ضحاك بود دلیر و سبکسار و ناپاك بود.فردوسی.
خداوند دز تند و ناپاك بود به ده کهبد و خویش ضحاك بود.اسدي. نیست قلاشی چو اوي و نیست ناپاکی چو من عاشق ناپاك
باید دلبر قلاش را. عبدالواسع جبلی. سر زلف تو چون هندوي ناپاك به روز پاك رختم را برد پاك. نظامی (خسرو و شیرین ص
149 ) که لعنت بر این نسل ناپاك باد که نامند و ناموس و زرقند و باد.سعدي ||. جنب. که در حال جنابت است. که طاهر و طیب
نیست ||. حائض. دشتان. که در طهر نیست. که در قاعده است. که بی نماز است :بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاك [
حجرالاسود ] سیاه گشت. (مجمل التواریخ ||). بد. زشت. سخت ناپسند : بگفت آن سخنهاي ناپاك تلخ که آمد سپهبد سیاوش به
بلخ.فردوسی. کان شیفته خاطر هوسناك دارد منشی عظیم ناپاك.نظامی ||. فلز... غیرخالص. باردار. مغشوش. مقابل پاك به معنی
ساده و بی آمیزش و صافی و خالص و بی غل و غش. زر ناپاك ||. شهوتی. زناکار. (ناظم الاطباء). - دیدهء ناپاك؛ چشم ناپاك.
دیدهء هوسناك. چشمی که به ریبت و هوس و شهوت در دیگران نگاه کند. چشم آلوده نظر : ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل،
ظلم حیف باشد بر چنان رو دیدهء ناپاك حیف. وحشی.
ناپاك تن.
[تَ] (ص مرکب) ناپارسا. بی عفت. ناپرهیزگار. بدکاره : شد آن جادوي زشت و ناپاك تن به نزد زریر آن سر انجمن.دقیقی. که
آرمت با دخت ناپاك تن کشم زارتان بر سر انجمن.فردوسی. بگفت اي نگون بخت بدبخت زن خطاکار ناپاك و ناپاك
تن.(قصص ؟).
ناپاك چشم.
[چَ / چِ] (ص مرکب) که به ریبت و هوس در دیگران نگاه کند. که به وجه ناحفاظی به زنان نگرد. مقابل پاك چشم به معنی
عفیف و پرهیزگار.
ناپاك دامن.
[مَ] (ص مرکب) آلوده دامن. تردامن. بی عفت. ناپارسا.
ناپاك درون.
[دَ] (ص مرکب) بدنهاد. کج اعتقاد. بدنیت. ناپارسا. که ضمیري پاك ندارد.
ناپاك دست.
[دَ] (ص مرکب) خائن. که صحت عمل ندارد. که درستکار نیست. خیانتکار.
ناپاك دل.
[دِ] (ص مرکب) بددل. بدنیت. کینه توز. حسود. که در دل حیله و مکر دارد. که دلش با تو صافی نیست. بداندیش. بدخواه : به
گفتار ناپاك دل رهنمون همی دست یازند خویشان به خون. فردوسی. سرش را ببرند بی ترس و باك سپارند ناپاك دل را به
خاك.فردوسی. غنیمت ببخشید پس بر سپاه جز از گنج ناپاك دل ساوه شاه.فردوسی. چو ضحاك ناپاك دل شاه بود جهان را
بداندیش و بدخواه بود.اسدي.
ناپاك دین.
(ص مرکب) کافر. ملحد. بی دین. (ناظم الاطباء). بددین. کج اعتقاد. که بر دین راست و درست نیست. که صاحب دین پاك
نیست : تو دانی که ارجاسب ناپاك دین بیامد به کین با سواران چین.فردوسی. بدو گفت ضحاك ناپاك دین چرا بنددم؟ چیست با
منش کین.فردوسی. بفرمود کشتن به شمشیر کین که ناپاك بودند و ناپاك دین.سعدي (||. اِ مرکب) دین ناپاك. دینی که حنیف
نیست. دینی که راست و درست و به حق نیست.
ناپاك دیو.
[وْ] (اِ مرکب) شیطان. اهریمن : نه من کشتم او را که ناپاك دیو ببرد از دلم ترس گیهان خدیو.فردوسی ||. دیو ناپاك. پلید.
ناپاك راي.
(ص مرکب) گم راه. بدنیت. بداراده. کسی که تدبیر و راي وي درست نباشد. (ناظم الاطباء). بداندیش. بداندیشه. که اندیشهء
پاك ندارد. که اندیشه اش غلط است. که صاحب فکر پاك نیست. خبیث. بدنیت : به آسایش و نیکنامی گراي گریزان شو از مرد
ناپاك راي.فردوسی. مرا نام خوانند ناپاك راي ترا مرد هشیار نیکی فزاي.فردوسی. نداند که شاه جهان کدخداي نخواند مرا پیر
ناپاك راي.فردوسی.
ناپاکرو.
[رَ / رُو] (نف مرکب) بدروش. نکوهیده رفتار. بدسیرت. بدکار : کز این کمزنی بود و ناپاکرو کلاهش ببازار و میزر گرو. سعدي
.( (بوستان چ یوسفی ص 95
ناپاکزاد.
(ص مرکب) ناپاکزاده. حرام زاده. رجوع به ناپاکزاده شود.
ناپاکزادگی.
[دَ / دِ] (حامص مرکب)حرامزادگی. نانجیبی. صفت ناپاکزاده.
ناپاکزاده.
[دَ / دِ] (ص مرکب) خشوك. ولدالزنا. سند. سنده. سندره. بدنژاد. حرام زاده. که اصیل و نسیب نیست. که نژاده نیست. که از نسل و
نطفهء پاك نیست : ز ناپاکزاده مدارید امید که زنگی به شستن نگردد سپید.فردوسی. همهء خوارج مشتی ناپاکزاده، منکران توحید
و عدل خدا، دشمنان مصطفی و مرتضی. (کتاب النقض ص 426 ). و چون هر دو را کافربچه و ناپاکزاده داند این معنی هم روا دارد.
(کتاب النقض ص 447 ). سرخ چهره کافرانی مستحل ناباکدار زین گروهی دوزخی ناپاکزاده سندره. غواص.
ناپاکزادي.
(حامص مرکب) صفت ناپاکزاد.
ناپاك زن.
[زَ] (اِ مرکب) زن ناپاك. زن بدکاره : نشان بداندیش ناپاك زن بگفتند با شاه و با انجمن.فردوسی. بدو گفت از این کار ناپاك زن
هشیوار با من یکی راي زن.فردوسی.
ناپاك سرپنجه.
[سَ پَ جَ / جِ] (ص مرکب) ظالم. ستمکار. که دست تطاول به سوي دیگران دراز کند : یکی پادشه زاده در گنجه بود که دور از
تو ناپاك سرپنجه بود.سعدي.
ناپاك مرد.
[مَ] (ص مرکب) طالح. بدکردار. مقابل پاکمرد به معنی صالح : خروشید گرسیوز آنگه به درد که اي خویش نشناس
ناپاکمرد.فردوسی. فرستاده را گفت رو باز گرد بگویش که اي خیره ناپاکمرد.فردوسی. از آن روزبانان ناپاکمرد تنی چند روزي
بدو باز خورد.فردوسی.
ناپاکی.
(حامص مرکب) نادرستی. بداخلاقی. (ناظم الاطباء). خبث. خباثت. بدجنسی. نابکاري. بد سریرتی. شرارت. گربزي بیش از حد : و
زنان ناقص عقل و دینند، از ناپاکی هر چه خواهند بکنند. (اسکندرنامه نسخهء خطی). خاقانیا به عبرت ناپاکی فلک برخاك آن
شهنشه کشور گذشتنی است. خاقانی. سري دیدم از مغز پرداخته بسی سر به ناپاکی افراخته.نظامی. و به حقیقت ظلم و فتک و
ناپاکی ایشان دولت سلطان را سبب انقطاع بود. (جهانگشاي جوینی). دلیر سیه نامه اي سخت دل ز ناپاکی ابلیس از وي
خجل.سعدي ||. چرکینی. آلودگی. پلیدي. (ناظم الاطباء). پلشتی. دناست. قذارت ||. بدکاري. بدعملی. (ناظم الاطباء). آلوده
دامنی. بی عفتی : و شومی آن ناپاکی او را دریافت و علت طاعون پدید آمد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 108 ). در ایام پدر این
ناجوانمرد ز ناپاکی به پیوندم طمع کرد.نظامی. روان گشتش از دیده بر چهره جوي که برگرد و ناپاکی از من [ یوسف ] مجوي.
سعدي (بوستان ||). ناصافی. (ناظم الاطباء ||). زشتی. بدي ||. حیض. بی نمازي. قرء مقابل طهر ||. جنابت. جنب بودن||.
نجاست. نجسی. رجس.
ناپالودنی.
[دَ] (ص لیاقت) که قابل پالودن نیست. که ازدر ترویق و تصفیه نیست. که نتوان آن را صافی و مروق کرد. مقابل پالودنی.
ناپالوده.
[دَ / دِ] (ن مف مرکب) غیرمصفی. غیرمروق. صافی نکرده. تصفیه نشده. مقابل پالوده. رجوع به پالوده شود: شهد، انگبین ناپالوده.
(مهذب الاسماء).
ناپایا.
(نف مرکب) که نپاید. که پاینده نیست. گذرا. فانی. غیرثابت. که گذران است و دائمی نیست. مقابل پایا به معنی ابدي و ثابت و
باقی.
ناپایدار.
(نف مرکب) فانی. هلاك شونده. (آنندراج). فانی. (ناظم الاطباء). بی دوام. گذران. ناپاینده. گذرنده. که دائمی و باقی و همیشگی
نیست : اگر شهریاري و گر پیشکار تو ناپایداري و او [ جهان ] پایدار.فردوسی. به گیتی نمانده ست از او یادگار مگر این سخنهاي
ناپایدار.فردوسی. نه پنجه سال اگر پنجه هزار است سرش بر نه که هم ناپایدار است.نظامی. روزگار و هر چه در وي هست بس
ناپایدار است اي شب هجران تو پنداري برون از روزگاري. داوري مازندرانی. به نداي ارجعی از این سراچهء ناپایدار به دارالقرار
ابرار خرامید. (وصاف ص 10 ||). بی قرار. بی ثبات. (ناظم الاطباء). متغیر. گردان. که بر یک حال نماند : کدام است خوشتر ورا
روزگار از این برشده چرخ ناپایدار.فردوسی. چو برگردد این چرخ ناپایدار ازو نام نیکو بود یادگار.فردوسی. ستاره شمر گفت کاي
شهریار از این گردش چرخ ناپایدار.فردوسی. زمانه چنین است ناپایدار گه این راست دشمن گه آن راست یار. اسدي. و بیقین واثق
شد که متاع دنیا غرور است و مزخرفات و مموهات او خیال ناپایدار. (سندبادنامه ص 32 ). و زمان اتصال چون کبریت احمر ناپایدار.
(سندبادنامه ص 103 ||). نااستوار. متردد. (ناظم الاطباء). غیرمستقیم. بی اعتبار. که ثبات و بقائی ندارد. که قابل اعتماد نیست. که
اطمینان را نشاید. بی اساس. که قائم و قویم نیست. که مقاوم و پایدار نیست : ببینید کاین چرخ ناپایدار نه پرورده داند نه
پروردگار.فردوسی. احسان تو ناپایدار اي سر به سر عیب و عوار.ناصرخسرو. جهان آینه است و در او هر چه بینی خیال است
ناپایدار و مزور.ناصرخسرو. بر این سرسري پول [ پُل ] ناپایدار چگونه توان کرد پاي استوار.نظامی. یار ناپایدار دوست مدار دوستی
را نشاید این غدار. سعدي. چنین است گردیدن روزگار سبک سیر و بدعهد و ناپایدار. سعدي (بوستان). زهی زمانهء ناپایدار
عهدشکن چه دوستی است که با دوستان نمی پائی. سعدي.
ناپایداري.
(حامص مرکب) صفت ناپایدار. رجوع به ناپایدار شود.
ناپاینده.
[يَ دَ / دِ] (نف مرکب) فانی. عارضی. (ناظم الاطباء). گذران. فناپذیر. ناپایدار. که پاینده و پایدار نیست. بی دوام. زوال پذیر. ناپایا.
نامستدام. غیرمستمر. مقابل پاینده به معنی دائم و جاودان و مخّلد ||. نااستوار. سست. غیرمحکم. که قائم و استوار و ثابت نیست.
ناپختگی.
[پُ تَ / تِ] (حامص مرکب)خامی. پخته نبودن. خامی گوشت و امثال آن. سَلَغ ||. کال بودن میوه. نارس بودن ||. بی تجربگی.
ناآزمودگی. ناسنجیدگی ||. جلفی. بی وقاري. سبکی. سبکسري. بی احتیاطی. بی وقاري.
ناپختنی.
[پُ تَ] (ص لیاقت) که قابل پختن نیست. که پختنی نیست ||. غیرمطبوخ. که پخته نیست. نپختنی. حاضري. غذائی که به پختن
احتیاج نداشته باشد.
ناپخته.
[پُ تَ / تِ] (ن مف مرکب) نپخته. هنوز پخته ناشده. طبخ نشده. (ناظم الاطباء). در غذاها، گوشت و امثال آن. غیرمطبوخ. پخته
نشده. خام. نیّ. اسلغ. عَفِص. (بحرالجواهر) : که ناپخته نیکوتر از نیم خام.امیرخسرو ||. در میوه ها: نرسیده. کال. نارس. خام.
نارسیده. فجّ : گلشن آتش بزنید وز سر گلبن و شاخ نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشائید.خاقانی ||. بی تجربه. ناشی. ناآزموده.
غیرمجرّب. نامجرّب. ناآزموده کار. ناوارد بکار. کار نادیده. بی احتیاط. سبک راي. سبکسر : چو ناپخته آمد ز سختی بجوش یکی
گفتش از چاه زندان خموش.سعدي. نالیدن عاشقان دلسوز ناپخته مجاز می شمارد.سعدي. فردا به داغ دوزخ ناپخته اي بسوزد
کامروز آتش عشق از وي نبرد خامی. سعدي ||. ناسخته. ناسنجیده : هر چه ناکردهء عزم تو قضا فسخ شمرد هرچه ناپختهء حزم تو
قدر خام گرفت. انوري. - بچّهء ناپخته؛ بچّهء ناتمام. - چرم ناپخته؛ چرم دباغی نشده : شه آن چرم ناپختهء نیم خام بدرد بخاید به
حرصی تمام.نظامی. - خط ناپخته؛ خطی که از روي دستور و تعلیم خط نباشد. خط نازیبا. - کلام ناپخته؛ سخن ناسخته. نسنجیده.
بدون فکر.
ناپدرام.
[پَ] (ص مرکب) بدرام. درشت. ناهموار. ناخوار. هموار نشدنی. ناگوار. (یادداشت مؤلف). مقابل پدرام. رجوع به پَدرام شود : هر
آن راهی که ناپدرام باشد بپدرامد چو خوش فرجام باشد. (ویس و رامین).
ناپدرام.
[پِ] (ص مرکب) ناخوشایند. ناپسند. ناخوش : اگر تبول گرفت از تو این دلم چه عجب تبول گیرد دل از حدیث ناپدرام.سوزنی.
||شوم. نامبارك. نامیمون. ناشاد : اندر آن روزهاي ناپدرام کو ز می مهر کرده بود دهان.فرخی. تو داده اي به ستم زر و سیم
خویش به باد تو کرده اي به ستم روز خویش ناپدرام. فرخی. مقابل پِدرام. رجوع به پدرام شود.
ناپدري.
Beau-pere - ( [پِ دَ] (اِ مرکب) شوهر مادر( 1). پِدَرَنْدَر. . (فرانسوي) ( 1

/ 31