نماز گزاشتن.
[نَ گُ تَ] (مص مرکب) به جا آوردن نماز. نماز خواندن. (فرهنگ فارسی معین). نماز گذاشتن.
نمازگه.
[نَ گَهْ] (اِ مرکب) نمازگاه. مصلی : زمین نمازگهی شد که بینی از بر او همه جهان به نماز خدا و استغفار.اسدي.
نمازي.
[نَ] (ص نسبی) منسوب به نماز. (ناظم الاطباء ||). آنچه مربوط به نماز است. (فرهنگ فارسی معین ||). شخص نمازگزارنده و
آنکه پیوسته نماز می گزارد. (ناظم الاطباء). اهل نماز و طاعت. مؤمن. مقدس : خصیهء مرد نمازي باشد این.مولوي ||. پاك.
پاکیزه. لایق و سزاوار نمازگزارنده. (ناظم الاطباء). طاهر. شسته. پاك. قابل نماز خواندن با آن. (فرهنگ فارسی معین). مطهر. پاك.
(یادداشت مؤلف) : چون نمازي و چون حلال بود [ جامهء ژنده ] آن مرا جوشن جلال بود. سنائی (از فرهنگ فارسی معین). ز شبنم
سبزهء نورس نمازي به هم چون دایه و کودك به بازي. ملاطغرا (از آنندراج ||). درست. صحیح. (یادداشت مؤلف) : توئی نماز
مرا قبله و اگر از من جز این سخن شنوي آن سخن نمازي نیست. امیرحسن دهلوي (از آنندراج). چون نیست نماز من آلوده نمازي
در میکده زآن کم نشود سوزوگدازم. حافظ.
نمازي شدن.
[نَ شُ دَ] (مص مرکب)پاك و طاهر شدن. شسته شدن. غسل داده و پاکیزه شدن : تا نمازي نشود دیدهء من بنده به اشک عشق
دستوري ندهد که کنم در تو نگاه. اثیر اخسیکتی. شستند بسی ز چاره سازي پیراهن ما نشد نمازي.نظامی.
نمازي کردن.
[نَ كَ دَ] (مص مرکب)پاك کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). شستن. تطهیر کردن. آب کشیدن. پاکیزه کردن. غسل دادن : تا بر
کف پاي تو تواند مالید دل را همه شب دیده نمازي می کرد. عسجدي. و اگر این مقیم را دسترس آن باشد که وي را جامهء نو
سازد تقصیر نکند و اگر نباشد تکلیف نکند همان خرقهء وي را نمازي کند تا چون از گرمابه برآید درپوشد. (کشف المحجوب).
گوزنی که با شیر بازي کند زمین جاي قربان نمازي کند.نظامی. و جامه پاره هاي کهنه برچیدندي و نمازي کردندي و از آن ستر
عورت ساختندي. (تذکرة الاولیاء ج 2 ص 294 ). هرچ آن شود پلید نمازي کنند از آب آب ار شود پلید نمازیش چون کنند.
صفحه 2321
امیرخسرو (از آنندراج). من اینجا جامه ها کردم نمازي خجندي گر ز رومی شست دفتر. نظام قاري. دلا به خون دگر دامنی نمازي
کن در آب دیدهء من خیز و آب بازي کن. علی قلی بیگ (از آنندراج ||). صاف نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). از آلایش
پاك داشتن. سره کردن. (فرهنگ فارسی معین) : نمازت را نمازي کن به هفت آب نیاز ار نه نمازي کاین چنین نبود جنب خوانند
.( اخوانش. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 214
نمازي کنان.
[نَ كُ] (نف مرکب، ق مرکب) شستشوکنان : به خون روي دشمن نمازي کنان سنان بر سر موي بازي کنان.نظامی. ابر به باغ آمد
بازي کنان جامهء خورشید نمازي کنان.نظامی.
نماس.
[نَمْ ما] (ع ص) سخن چین. (منتهی الارب). نمام. (اقرب الموارد).
نماسازي.
شود. « نما » [نُ / نِ / نَ]( 1) (حامص مرکب)فن ساختن نماي عمارات. (فرهنگ فارسی معین). ( 1) - راجع به ضبط کلمه رجوع به
نماص.
[نُ] (ع اِ) ماه. شهر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گویند: لم یأتنی نماصاً؛ أي شهراً. (اقرب الموارد). ج، نُمُص،
اَنْمِصۀ.
نماص.
[نِ] (ع اِ) رشتهء سوزن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
نماط.
[نِ] (ع اِ) جِ نَمَط. رجوع به نَمَط شود.
نماك.
[نَ] (اِ) نمک. (انجمن آرا) (از رشیدي) (آنندراج). - بی نماك؛ بی ملاحت. (فرهنگ فارسی معین) : چو سالت شد اي خواجه بر
شست پاك می و جام و آرام شد بی نماك( 1).فردوسی ||. رواج و رونق و زیبائی. (برهان قاطع) (جهانگیري). صاحب جهانگیري
نماك را رونق و زیبائی معنی می دهد و شعر فردوسی را شاهد می آورد، ولی به گمان من نماك همان نمک است و امروز هم
را در همین مورد استعمال کنند. (یادداشت مؤلف). ( 1) - این بیت در نسخ دیگر شاهنامه (از جمله چ بروخیم) بدین « بی نمک »
صورت است: چو سالت شد اي پیر بر شصت ویک می و جام و آرام شد بی نمک. رجوع به حاشیهء برهان قاطع چ معین شود.
نماگرد.
صفحه 2322
[نِ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدن، در 5هزارگزي مغرب داران واقع است و 2729 تن سکنه
دارد. آبش از قنات و رودخانهء محصولش غلات و حبوبات و سیب زمینی و انگور، شغل اهالیش زراعت، قالی بافی و جاجیم بافی
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
نمال.
[نَمْ ما] (ع ص) سخن چین. (منتهی الارب). نیک سخن چین. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نمام. که بسیار سخن چینی کند.
نمال.
[نِ] (ع اِ) جِ نمل و نملۀ. رجوع به نملۀ شود.
نمالیده.
[نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مالیده ناشده. نامالیده. که آن را مشت ومال و ورزش نداده اند: تریاك نمالیده.
نمام.
[نَمْ ما] (ع ص) سخن چین. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). غماز. (غیاث اللغات)
(ناظم الاطباء). کسی که آنچه از دیگران دربارهء شخصی بشنود به گوش او برساند. (فرهنگ فارسی معین). بائع. ساعی. واشی.
مؤاثی. نَمّاس. نَمّال. قَتّات. هَمّاز. لَمّاز. زَرّاع. نَموم. دوبه هم زن. خبرکش. (یادداشت مؤلف) : دگر خشم و رشک است و ننگ
است و کین چو نمام و دوروي و ناپاك دین.فردوسی. دگر دیو نمام کو جز دروغ نداند نراند سخن بافروغ.فردوسی. از اژدهاي
هفت سر مترس، از مردم نمام بترس. (قابوسنامه). هم از نمام پرهیز اي برادر که از نمام جان افتد در آذر.ناصرخسرو. بادم به نظم و
نثر نه نمامم مشکم به خلق و خوي نه غمازم. مسعودسعد. توبه کرد که به گفتهء نمام زن پارسا و عیال نهفتهء خود را نیازارد. (کلیله
و دمنه). به تضریب نمام خائن بناي آن خلل پذیرد. (کلیله و دمنه). و التفات نمودن به سخن نمام. (کلیله و دمنه). پادشاه به تحریض
ساعی نمام و شریر کذاب فتان انصاف من نمی فرماید. (سندبادنامه ص 134 ||). پرده در. که راز دیگران برملا کند. که محرم و
رازدار نیست : تا بود صبح واشی و نمام تا بود باد ساعی و غماز.مسعودسعد. دوستان همچو مهر نمامند دشمنان همچو ماه محرم
دان.خاقانی (||. اِ) نام گیاهی خوشبودار. (غیاث اللغات). گیاهی خوشبوي. (از منتهی الارب). از اسپرغم هاست. (از ذخیرهء
خوارزمشاهی). خیرو. منثور. (از منتهی الارب). سیسنبر. (مهذب الاسماء) (قانون ابوعلی سینا ص 214 ) (از بحر الجواهر). نوعی از
کاکوتی. (از بحر الجواهر). آس بویه. (فرهنگ فارسی معین). پودینهء لب جوئی. نعناع. دباب. فوتنج. پونه. حبق. حبق الماء. حبق
التمساح. نعنع الماء. (یادداشت مؤلف). سوسنبر است و نمام الملک و نماما نیز آمده است. (از تحفهء حکیم مؤمن).
نماما.
[نَ] (اِ)( 1) به لغت یونانی به معنی سوسنبر باشد و آن نوعی از نعناع است و به عربی نمام الملک خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج).
دزي). نمام، هو السیسنبر، و ) .Serpolet,Menthe : نَمّام. نمام الملک. (تحفهء حکیم مؤمن). ( 1) - عربی: نَمّام، فرانسوي
تیرهء نعناعیان) استعمال می شود. (از ) Labiees عقار). لغت نمام به معنی بسیاري از ) .Calamento بعجمیۀ الاندلس: قلمانته
صفحه 2323
حاشیهء برهان قاطع چ معین).
نمامۀ.
[نَمْ ما مَ] (ع اِ) گیاهی که به فارسی پودنه گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به نَمّام شود (||. ص) تأنیث نَمّام به معنی سخن چین.
رجوع به نَمّام شود.
نمامی.
[نَ می ي / نُ ما] (ع اِ) جِ نُمّیّ. رجوع به نُمّیّ شود.
نمامی.
[نَمْ ما] (حامص) غمازي. (غیاث اللغات) (آنندراج). غمز. سعایت. سخن چینی.
نماندن.
[نَ دَ] (مص منفی) رفتن. اقامت نکردن. دوام نیاوردن. مقابل ماندن ||. مردن. درگذشتن. (یادداشت مؤلف) : چون عم او اردشیر
که جاي پدرش گرفته بود نماند. (فارسنامهء ابن بلخی). در آن وقت که حالت شیخ به کمال رسیده بود و پیر ابوالفضل حسن
نمانده. (اسرارالتوحید ص 17 ). در موصل نماند سن او به نودوشش رسید. (جامع التواریخ). نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خستهء رنجور نمانده ست. حافظ ||. رها نکردن. نگذاشتن. (یادداشت مؤلف) : نماند ایچ در دشت اسبان یله
بیاورد چوپان به میدان گله.فردوسی.
نماندنی.
[نَ دَ] (ص لیاقت) رفتنی. که مقیم و ماندنی نیست. مقابل ماندنی ||. مردنی. که مرگش نزدیک است. رجوع به نماندن شود.
نمانده.
[نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) نفرینی است. (یادداشت مؤلف).
نمانما.
[نِ نِ] (ق مرکب) نمانما بردن؛ عبور دادن چیزي را بدانسان که همگان از عابرین و ساکنین معبر آن را توانند دیدن: نمانما بردن
جهیز. (یادداشت مؤلف).
نماورکلا.
[نَ وَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاتجن بخش مرکزي شهرستان شاهی و 100 تن سکنه دارد. آبش از نهر حبیب الله از
رودخانهء تالار، محصولش برنج و غلات و محصولات صیفی و مختصري ابریشم، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی
صفحه 2324
.( ایران ج 3
نماة.
[نَ] (ع اِ) مورچه ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج). مورچهء خرد و ریزه. (ناظم الاطباء). ج، نَمی.
نماي.
[نُ / نِ / نَ] (نف مرخم) نماینده. نشان دهنده. نما. در تمام معانی رجوع به نما شود.
نمایان.
[نُ / نِ / نَ] (نف) بسیار واضح و آشکار. (آنندراج). ظاهر. هویدا. آشکار. (ناظم الاطباء). مشهود. مرئی. علنی. فاحش. بی پرده : بد
اندر دلت چند پنهان بود ز پیشانی آن بد نمایان بود.بوشکور. عجب دارم خدا بردارد این ظلم نمایان را که پیش چشم من آئینه زآن
رخسار گل چیند. صائب (از آنندراج). به چشم پاك کرد آئینه تسخیر آن پري رو را چنین فتح نمایانی ز اسکندر نمی آید. صائب
(از آنندراج). چون شکاف صبح صد زخم نمایان خفته است در جگرگاه فلک از تیغ یک پهلوي او. صائب (از آنندراج||).
نمودارشونده. (غیاث اللغات). رجوع به معنی اول شود ||. مجازاً، کلان و بسیار، چرا که هرچه کلان و بسیار باشد بالضرور ظاهر و
نمایان است. (غیاث اللغات). رجوع به معنی اول شود ||. دراز و عمیق، چون زخم نمایان، و این نیز راجع به معنی اول [ بسیار
واضح و آشکار ] است. (آنندراج). رجوع به معنی اول شود (||. ق) در حال نمودن. (یادداشت مؤلف). در حال نشان دادن و اشاره
کردن : چو سال بد از وي خلایق نفور نمایان به هم چون مه نو ز دور.سعدي.
نمایاندن.
[نُ / نِ / نَ دَ] (مص)( 1)نمایانیدن. نشان دادن ||. آشکار کردن. واضح ساختن. (فرهنگ فارسی معین). ( 1) - نمایاندن و نمایانیدن
غلط است و کلمهء نمودن لازم و متعدي هر دو آید. (یادداشت مؤلف). رجوع به نمودن شود.
نمایان شدن.
[نُ / نِ / نَ شُ دَ] (مص مرکب) ظاهر شدن. به نظر درآمدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آشکار شدن. نموده شدن. (ناظم الاطباء).
پیدا شدن. طالع شدن. ظهور. بروز. طلوع. پیدایش. (یادداشت مؤلف).
نمایان کردن.
[نُ / نِ / نَ كَ دَ] (مص مرکب) ظاهر کردن. واضح و آشکار کردن. بیان کردن. روشن نمودن.
نمایانیدن.
[نُ / نِ / نَ دَ] (مص)( 1)نمایاندن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نمایاندن و نمودن شود. ( 1) - نمایاندن و نمایانیدن غلط است و
کلمهء نمودن لازم و متعدي هر دو آید. (یادداشت مؤلف). رجوع به نمودن شود.
صفحه 2325
نمایش.
[نُ / نِ / نَ يِ] (اِمص، اِ) اسم مصدر و مصدر دوم از نمودن. فعل نمودن. عمل نمودن. (یادداشت مؤلف). ارائه. عرض. (یادداشت
مؤلف). نشان دادن. (فرهنگ فارسی معین)( 1) : بل من به نمایش ره خویش حق فضلا همی گزارم.ناصرخسرو ||. صورت. روي.
دیدار. چهره. شکل. پیکر. هیأت. (ناظم الاطباء ||). ظاهر. مرآي. (یادداشت مؤلف) : اي به دیدن کبود و خود نه کبود آتش از طبع
و در نمایش دود. منصور نوح سامانی. جهان را نمایش چو کردار نیست نهانیش جز درد و تیمار نیست.فردوسی. بس خوشهء
حصرم از نمایش کانگور بود به آزمایش.نظامی ||. جلوه. ظهور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی شود.
||وهم. خیال. صورت خیالی. (ناظم الاطباء). صورت و نقشی که در نظر آید به خلاف واقعیت آن یا بی واقعیتی : اگر به خواب
مانند کرد راست است از آنکه در خواب جز خیال و نمایشی بیش نیست. (قصص الانبیاء ص 229 ). راه یابی به آزمایش ها پرده
برخیزد از نمایش ها.اوحدي. غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است با آنکه هیچ نیست پدیدار آمده.جامی. - نمایش آب؛
سراب. (از جهانگیري). کنایه از سراب. (انجمن آرا). به معنی سراب است و آن زمینی باشد سفید و شوره زار که در صحرا و بیابان
از دور به آب می ماند. (برهان قاطع) (آنندراج ||). مشاهده. بینش. شکفتگی (؟). (ناظم الاطباء ||). تآتر. (فرهنگ فارسی معین)
(یادداشت مؤلف). رجوع به تآتر شود. - نمایش عروسکی؛ خیمه شب بازي. پرده بازي. (فرهنگ فارسی معین). ( 1) - عوام در
به غلط جمع بندند و گویند نمایشات به جاي نمایش ها. « ات» تداول این کلمه را با
نمایش خانه.
[نُ / نِ / نَ يِ نَ / نِ] (اِ مرکب) تآتر. (یادداشت مؤلف). تماشاخانه.
نمایش دادن.
[نُ / نِ / نَ يِ دَ] (مص مرکب) نشان دادن. در انظار گذاشتن. به چشم مردم کشیدن. تظاهر کردن.
نمایش کردن.
[نُ / نِ / نَ يِ كَ دَ] (مص مرکب) جلوه کردن : دگر شب نمایش کند پیشتر تو را روشنائی دهد بیشتر.فردوسی ||. نمودن. راه
نمائی کردن. دلالت کردن : مرا گر بدین ره نمایش کنید وز آن بند راه گشایش کنید.فردوسی ||. تظاهر کردن : به پیروزي اندر
نمایش کنید جهان آفرین را ستایش کنید.فردوسی.
نمایشگاه.
[نُ / نِ / نَ يِ] (اِ مرکب) تآتر. (یادداشت مؤلف). رجوع به تماشاخانه شود ||. معرض. عرضه گاه. (یادداشت مؤلف). محل نمایش
دادن. جاي جلوه دادن ||. محلی که متاعهاي بازرگانی، محصولات کشاورزي و مصنوعات کارخانه ها یا آثار باستانی را به معرض
.Exposition نمایش گذارند( 1). (فرهنگ فارسی معین). ( 1) - معادل لغت فرانسوي و انگلیسی
نمایشگر.
[نُ / نِ / نَ يِ گَ] (ص مرکب)نمایش دهنده ||. بازیگر تآتر. هنرپیشه.
صفحه 2326
نمایشگه.
[نُ / نِ / نَ يِ گَهْ] (اِ مرکب)نمایشگاه. رجوع به نمایشگاه شود.
نمایشنامه.
[نُ / نِ / نَ يِ مَ / مِ] (اِ مرکب)پیس تآتر. (یادداشت مؤلف). نوشته اي که براي بازي کردن در تماشاخانه تحریر شود و هنرپیشگان
- ( از روي آن سخن گویند و حرکات خود را برطبق آن نوشته تنظیم کنند و آن انواع دارد. پیس( 1). (فرهنگ فارسی معین). ( 1
.Piece
نمایشی.
[نُ / نِ / نَ يِ] (ص نسبی)درخور نمایش. اهل نمایش. (یادداشت مؤلف).
نمایم.
[نَ يِ] (ع اِ) نمائم. جِ نمیمۀ. رجوع به نمیمۀ شود : به نمایم اضداد و مکاید حساد بدان رسید که در دست ناصرالدین شهید شد.
.( (ترجمهء تاریخ یمینی ص 357
نمایندگی.
[نُ / نِ / نَ يَ دَ / دِ] (حامص)نماینده بودن. (فرهنگ فارسی معین ||). عمل نماینده. (یادداشت مؤلف) : گفت به هنگام نمایندگی
هیچ ندارد سر پایندگی.نظامی ||. وکالت از طرف کسی. (از فرهنگ فارسی معین ||). آژانس( 1). (لغات فرهنگستان).
.Agence - ( کارگزاري. (فرهنگ فارسی معین ||). وکالت مجلس. (از فرهنگ فارسی معین). ( 1
نماینده.
[نُ / نِ / نَ يَ دَ / دِ] (نف) آنکه می نماید و هویدا می کند. (ناظم الاطباء). نشان دهنده. (فرهنگ فارسی معین). ظاهرکننده. نمایان
کننده. عرضه کننده. نمایش دهنده : پدید آمد این گنبد تیزرو شگفتی نمایندهء نوبه نو.فردوسی. آن ترجمان غیب و نمایندهء هنر
آن کز گمان خلق مر او را بود خبر. مسعودسعد ||. دلیل. رهنما. هادي : نیاسود در ره گو نیک خواه نماینده اولاد بودش به
راه.فردوسی. چو ره یاوه گردد نماینده اوست چو در بسته گردد گشاینده اوست.نظامی. - نماینده راه؛ راهنما. هادي. دلیل راه : بدو
گفت از اینها کدام است شاه سوي نیکوي ها نماینده راه.فردوسی. همه بخردان نماینده راه نشستند یکسر بر تخت شاه.فردوسی.
گرانمایه بد نام دستور شاه جهان دیده مردي نماینده راه.فردوسی ||. جلوه گر. روشن. تابدار. (ناظم الاطباء). نمایان : در آن ماهیان
کرده از جزع ناب نماینده تر زآنکه ماهی در آب.نظامی ||. وکیل. مباشر. کارگزار. (از فرهنگ فارسی معین ||). کسی که از
طرف بانکی در شهرهاي دیگر کارهاي بانک مرکز را انجام می دهد. (لغات فرهنگستان ||). کسی که از طرف مردم به عضویت
مجلس انتخاب شود. عضو مجلس (||. اِ) (اصطلاح ریاضیات) توان یا نماینده عددي است که بر بالاي کمیتی جبري یا ریاضی می
7 . و ×7×7×7 = 3 یا 47 × گذارند و آن نمودار تعداد دفعاتی است که باید کمیت مذکور در خودش ضرب شود، مث: 23 یعنی 3
رجوع به توان شود.
صفحه 2327
نمایه.
[نُ / نِ / نَ يَ / يِ] (اِ) مانند. نمونه. - هم نمایه؛ همانند. هم نشین. همراه. (انجمن آرا) (آنندراج) : اي همه ساله هم نمایهء دیو بوده
از بهر طَمْع دایهء دیو. سنائی (از انجمن آرا) (از آنندراج ||). شکل. تصویر. نقشه. نمایش. (ناظم الاطباء).
نمت.
[نَ] (ع اِ) گیاهی است که بر آن را می خورند. (منتهی الارب). یک نوع گیاهی که بار آن خوراکی است. (ناظم الاطباء).
نمتاك.
[نَ] (اِ) کنایه از شراب انگور (؟). (آنندراج).
نمتک.
[نَ مُ]( 1) (اِ) گهر باشد [ ؟ ] و گویند نمتک زعرور باشد به تازي. قریع الدهر : گروهی اند که ندانند باز سیم ز سرب همه دروغ زن
و خربطند و خیره سرند نمتک و بُسَّد نزدیکشان یکی باشد از آنکه هر دو به گونه شبیه یکدگرند. (از لغت فرس اسدي ص 296 ). و
.( آلوج نیز گویند، سرخ بود و زرد در کوه روید از درخت. (فرهنگ اسدي نسخهء نخجوانی). نمتک زعرور باشد یعنی کوژ( 2
(لغت فرس نسخهء نفیسی از حاشیهء برهان قاطع چ معین). زعرور بود یعنی آلوچه، گویند سرخ بود و زرد نیز باشد، در کوه روید از
درخت. (اوبهی). نمتک، به فتح نون و سکون تاء و کاف، زعرور باشد و آن میوه اي است کوچک و سرخ که از درخت گیل
روید( 3). (صحاح الفرس چ طاعتی ص 189 ). نمتک، با اول مفتوح و ثانی مضموم، میوه باشد سرخ رنگ کوچک که آن را گیل
سرخ نامند و به تازي زعرور و مثلث العجم نامند. (جهانگیري). نمتک، به فتح و ضم میم و سکون تاء، میوه اي سرخ رنگ کوچک
و بعضی گفته اند آلوبالو و در تحفه گوید نوعی از آلوي کوهی که به تازي زعرور گویند، اما در ترجمهء صیدنهء ابوریحان گفته
که نلک به معنی آلوي کوهی است. (فرهنگ رشیدي). نمتک، به فتح اول و سکون ثانی و ضم فوقانی و کاف ساکن، میوه اي
باشد صحرائی که آن را به عربی زعرور و مثلث العجم گویند، به این اعتبار که دانهء او سه پهلوست و در خراسان علف شیران
خوانند. و به فتح اول و ثانی هم گفته اند اما به معنی آلوبالو و آن میوه اي است شبیه به گیلاس. و به ضم اول و ثانی چیزي است
سرخ مانند مرجان و به این معنی به جاي تاي قرشت نون هم به نظر آمده است. (برهان قاطع). به فتح و ضم میم و سکون تا، آلوبالو
را گویند... از میوه هاي کوهی نیز نوشته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). نَمَتْک؛ آلوبالو و آلوي جنگلی. نَمْتُک، نُمْتُک؛ زعرور و
زالزالک. نُمْتُک؛ چیزي سرخ مانند مرجان( 4). (ناظم الاطباء). نَمْتَک، نَمَتْک، نَمْتُک؛ زالزالک. آلبالو. (فرهنگ فارسی معین).
آلبالو. آلوي وحشی. آلوچهء کوهی. زعرور. نلک. تفاح البري. شجرة الدب. علف خرس. دولانه. کوژ. ردف. آنج. (یادداشت
1) - ضبط هاي دیگر این لغت ذي در شرح معانی آن آمده است. ( 2) - کوژ نام میوه اي است سرخ رنگ که نهال ) .( مؤلف)( 5
آن از زمین شوره برآید و آن را ردف نیز گویند. (از جهانگیري). ( 3) - و شعر قریع الدهر را شاهد آورده است. ( 4) - ناظم الاطباء
صورت اول را عربی دانسته است و دو صورت دیگر را فارسی. ( 5) - گذشته از شعري که اسدي از قریع الدهر آورده است این شعر
هم در فیش هاي لغت نامه بود: به کوهستان نمتک و نلک و ابهل به اندر باغ ناکس از به و گل. لطیفی. در برهان قاطع تمنگ [ تَ
آمده است. شباهت « رستنی سرخ رنگ و ترش مزه » و نیز تمیک [ تَ / تِ ]به معنی « نباتی سرخ رنگ و ترش طعم » / تِ مِ ] به معنی
بدان حد است که از احتمال تصحیف به دور نیست. در ضمن ضبط تمیک و تمنگ و نشانی هائی که « نمتک » شکل این دو لغت با
صفحه 2328
متوجه می کند، والله اعلم. « تمشک » از نمتک داده اند با توجه به شعر قریع الدهر و لطیفی، ذهن را به
نمج.
[نَ] (اِ) نمچ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نمچ شود ||. جاروب ||. نی. (ناظم الاطباء).
نمجکث.
[] (اِخ)( 1) از شهرهاي ماوراءالنهر است و به روایت ابن حوقل از شهرهاي داخل باروي سرزمین بخاراست و در چهارفرسنگی بخارا
و در طرف چپ کسی است که [ از بخارا ] به طواویس رود و فاصلهء آن از راه اصلی نیم فرسخ است. (از ترجمهء صورة الارض چ
1) - تمجکت و تمجکث، ضبط هاي دیگر این اسم است. ) .( بنیاد ص 218
نمچ.
[نَ] (اِ) تري بود که از سنگ یا از جاي نم برآید. (فرهنگ اسدي نخجوانی). نم باشد. (لغت فرس) (صحاح الفرس). پالایش آب و
زه آب. (اوبهی). رطوبت. (رشیدي) (آنندراج) (انجمن آرا). نم. (اوبهی) (رشیدي) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا)
(جهانگیري). رطوبت اندك. (برهان قاطع) : سنگ بی نمچ و آب بی زایش همچو نادان بود به آرایش. عنصري (از لغت فرس).
بدان رسیده ایادي شیخ ابواسحاق که چشم ابر بود دایم از صبا پرنمچ. شمس فخري.
نمچ.
[نَ] (اِخ) دهی است از بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت، در 3هزارگزي شمال ساردوئیه واقع است و 100 تن سکنه دارد. آبش از
قنات، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داري است. ساکنین ده از طایفهء مهنی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 8
نمچه.
[نَ چَ / چِ] (اِخ) در اصطلاح عثمانیان، آلمان. (یادداشت مؤلف). رجوع به نمسه شود ||. اطریش. (یادداشت مؤلف). رجوع به
نمسه شود.
نم خورده.
[نَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آب رسیده و از نم ضایع شده. (آنندراج). رجوع به نم دیده شود.
نمخینه.
[نَ نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان پیران در بخش حومهء شهرستان مهاباد، در 57 هزارگزي جنوب غربی مهاباد واقع است و 118
تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داري و جاجیم بافی است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
صفحه 2329
نمد.
[نَ مَ] (اِ)( 1) لبد. (منتهی الارب) (دهار). لبدة. (منتهی الارب). نمط. لباده. (یادداشت مؤلف از نصاب). نوعی از فرش که از پشم یا
کرك مالیده حاصل می شود. سیاکیز. (ناظم الاطباء). گستردنی که از پشم مالیده کنند. (یادداشت مؤلف). پارچه اي کلفت که از
پشم یا کرك مالیده سازند و از آن فرش و کلاه و جامه کنند. (فرهنگ فارسی معین) : و از وي [ خوارزم ] روي مخده و قزاکند و
نمد و کرباس و ترف و رخبین خیزد. (حدود العالم). نمد باشد در آب افکندن آسان نباشد زو برآوردنْش از آنسان. (ویس و
رامین). مسعود همی بر حریر غلطد بر پشت سعید از نمد قبا نیست. ناصرخسرو. برون آرد از دل بدي را خِرَد چو از شیر مر تیرگی را
نمد.ناصرخسرو. تو را شب به صحرا نمد پوشش است تو را روز بر که فلاخن کمر.مسعودسعد. نمدها و کرباس هاي سطبر ببندند بر
پاي پویان هزبر.نظامی. بر نمد چوبی اگر آن مرد زد بر نمد آن را نزد بر گرد زد.مولوي. زیر بالش ها و زیر شش نمد خفت پنهان تا
ز خشم شه رهد.مولوي. تا گشت خاك مقدم زیلوچه بوریا اي بس که در طریق نمد گوشمال یافت. نظام قاري ||. هر پوشاکی که
از پشم و یا کرك مالیده ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). نیم تنهء نمدي. بالاپوش نمدین. کپنک. (فرهنگ فارسی معین). بالاپوشی که
از نمد سازند و چوپانان و ساربانان براي محفوظ ماندن از باران و سرما آن را به دوش افکنند یا بر سر کشند : دل تو بردار ز باقی و
مزن پشت بر او( 2) که پدیدار شُدَت دیوچه اندر نمدا.منجیک. گر سقرلاط تو را هست و نمد می پوشی سردي است این به نمدمال
چه عیب است و عوار. نظام قاري ||. آلت تناسل. (ناظم الاطباء). رجوع به نمدان شود ||. کنایه از هرچیز لخته شده و به هم مالیده
و دستمالی و چرکین شده. گویند: موهایش مثل نمد شده است؛ یعنی سخت برهم نشسته و غرق عرق و چرك است. - از نمد...
کلاهی داشتن؛ از آن سهمی و بهره اي داشتن. گویند: ما را هم از این نمد کلاهی است؛ یعنی از این غنیمت سهمی داریم، یا از این
مقوله اطلاعی و علمی داریم، یا در این کار دستی داریم : گر تاج نمد کمال ایشان باشد ما نیز از این نمد کلاهی داریم. ؟ (از جامع
التمثیل). کسی که بود مر او را از این نمد کلهی است و یا منم که بدین سیرت و بدین سانم. سوزنی. - از نمد گذشتن (بیرون
رفتن) شراب؛ کنایه از صاف و خالص شدن شراب. (از بهار عجم). - با نمد داغ کردن.؛ - با نمد سر بریدن، نظیر: با پنبه سر
بریدن.؛کنایه از با زبان خوش دمار از روزگار خصم برآوردن. - نمد آبچین؛ گلیم پشمین که بدان بدن خشکانند. (آنندراج) :
سرده سرشک چند کشی خواري از جهان چون ابر اینقدر نمد آبچین مباش. سلیم (از آنندراج). - نمد آبداري؛ نمدي تنک و کم
بها. (یادداشت مؤلف). - نمد آهکی؛ نمد از جنس بد. (یادداشت مؤلف). - نمد افکندن؛ اقامت کردن. قرار یافتن. (فرهنگ فارسی
معین). کنایه از سربار کسی شدن و قصد رفع زحمت نداشتن. در جائی فرودآمدن و به فکر رفتن نبودن. - نمدافکنده؛ اقامت کرده.
قراریافته. (فرهنگ فارسی معین). مقیم و مجاور شده. کسی که در جائی یا بر کسی فرودآمده است و به فکر رفع زحمت و عزیمت
نیست : سالها او را به بانگی بنده اي در چنین ظلمت نمدافکنده اي.مولوي. - نمد به گردن افکنده رفتن؛ در وقت تظلم زدن و داد
خواستن بود. (آنندراج). عاجزانه دادخواهی کردن : دادخواهانه به گردن نمد افکنده رود راست تا کنگرهء بارگه بارخدا. سنجر
کاشی (از آنندراج). - نمد بی خبري گذاشتن؛ به اصطلاح لوطیان، ناگاه گریختن. (آنندراج). - نمد بیدزده؛ نمد کرم خورده که
چشم چشمه شده باشد، چه بید نام کرم پشمینه خوار است. (آنندراج) : شب موسم صحراست که در سایهء بید مهتاب نماید نمد
بیدزده. سعیداي اشرف (از آنندراج). - نمد در آب داشتن؛ کنایه از مکر کردن و در فکر حیله و دغا بودن. (برهان قاطع) (از انجمن
آرا) (آنندراج). - نمد شدن؛ کرخ شدن. کرخت شدن. سِر شدن. خواب رفتن. (یادداشت مؤلف). گویند: دست و پایم نمد شده
است؛ یعنی براثر حرکت نکردن کرخت شده و به خواب رفته است. - نمد کردن (ساختن) چیزي را؛ دستمالی کردن آن را : تا شود
،namat : کار یک کتاب تمام همه اوراق آن نمد سازم.علی تاج حلوائی. -امثال: اینجا شتر را با نمد داغ می کنند. ( 1) - پهلوي
فرش نمد)، لري: )nemed : نمد) مستعار است، کردي )namata : نمد، جبهء نمدي)، در سانسکریت ) nimat : استی
نمد). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). ( 2) - ن ل: دل تو بردار ز قالی و منه پشت بدو. )neoo
صفحه 2330
نمدآبادي.
[نَ مَ] (ص نسبی) منسوب است به نمدآباد که از محله هاي نیشابور است. (از الانساب سمعانی).
نمداد.
[نَ] (اِخ) یکی از دهستانهاي نه گانهء بخش کهنوج شهرستان جیرفت است و محدود است از شمال به دهستان ریگان، از مشرق به
دهستان دلگان، از جنوب به دهستان رودبار و از مغرب به دهستان گاوکان. آب دهستان از رودخانه و چشمه ساران تأمین می شود
و محصول عمده اش غلات و خرما و شغل اهالی زراعت و گله داري است. رودخانهء گازبر که از کوهستان شاه جاري است از این
دهستان می گذرد و پس از مشروب کردن قراء اطراف به رودخانهء هلیل می ریزد. این دهستان مشتمل بر 27 آبادي بزرگ و
کوچک است و جمعیت آن در حدود 4000 تن است. مرکز دهستان خالق آباد نام دارد و قریه هاي مهم آن عبارت است از:
.( هشتوگان، موردان، ده بالا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
نم دادن.
[نَ دَ] (مص مرکب) آب کم دادن. (فرهنگ فارسی معین). مرطوب کردن. خیس کردن : سخن را به نم کن به دانش که خاك
نیامد به هم تا ندادیش نم.ناصرخسرو.
نمدار.
[نَ] (نف مرکب) مرطوب. داراي تري اندك. (ناظم الاطباء). نمگن (||. اِ مرکب) درختی است از انواع زیزفون که در جنگل هاي
شمال ایران فراوان است و نام محلی آن پالاد و پالاس است. رجوع به جنگل شناسی ج 6 ص 127 شود.
نم داشت.
[نِ] (ن مف مرکب) نیم داشت. نیم دار. کهنه. (فرهنگ فارسی معین). - سوختهء نم داشت؛ پنبه یا پارچه اي از قماش کهنه (نیم
دار، نیم داشت) که نیم سوخته و زغال شده باشد و آن را در برابر آتش زنه گیرند تا اخگر از سنگ بجهد و در آن گیرد و آتش
زند. حراقه. قو : من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد نشاند تا هوس سجاده بر روي آب افکندن پیش خاطر آوردم و چون
سوختهء نم داشت آتش در من افتاد و قفاي آن بخوردم. (کلیله و دمنه چ مینوي ص 50 ، از فرهنگ فارسی معین).
نمدان.
[نَ] (اِ مرکب) جاي مرطوب. جائی که رطوبت در آن زیاد است ||. فَرْج. (از آنندراج). شرم زن از قُبُل و دبر و دبر مرد. سوراخ و
مخرج اعم از زن و مرد. (یادداشت مؤلف).
نمدان.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادگان بخش حومه و ارداك شهرستان مشهد، در 14 هزارگزي شمال شرقی مشهد واقع است و
صفحه 2331
.( 165 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نمد بافتن.
[نَ مَ تَ] (مص مرکب) نمد ساختن. نمد مالیدن( 1) : توانگري که دم از فقر می زند غلط است به موي کاسهء چینی نمد نمی بافند.
بیدل (از آنندراج). ( 1) - شاهد، همین بیت میرزا بیدل است. این ترکیب در فارسی متداول نیست. نمد را نمی بافند بلکه می مالند.
نیز رجوع به فرهنگ آنندراج شود.
نمدپاره.
[نَ مَ رَ / رِ] (اِ مرکب) قطعه اي از نمد. (ناظم الاطباء) : یکی زیغ دیدم فکنده در او نمدپارهء ترکمانی سیاه.معروفی ||. نمد فرسوده
و پاره شده. (ناظم الاطباء). - نمدپاره پوش؛ نمدپوش. ژنده پوش : چو دید اردبیلی نمدپاره پوش کمان در زه آورد و زه را به
گوش.سعدي.
نمدپوش.
[نَ مَ] (نف مرکب) آنکه جامه اي از نمد پوشیده باشد : نمدپوشی آمد به جنگش فراز جوانی جهان سوز و پیکارساز.سعدي. تو
کآهن به ناوك بدوزي و تیر نمدپوش را چون فتادي اسیر.سعدي ||. پشمینه پوش. (ناظم الاطباء). درویشی که نمد به تن کند.
(فرهنگ فارسی معین). کنایه از قلندر و درویش : چون یار جفاپیشه نمدمال بود ما پیر نمدپوش و قلندر باشیم. (مجمع الاصناف، از
فرهنگ فارسی معین).
نمدپوشی.
[نَ مَ] (حامص مرکب) نمد پوشیدن. (فرهنگ فارسی معین). عمل نمدپوش و صفت نمدپوش. کنایه از درویشی و پشمینه پوشی و
نیز کنایه از رندي و عیاري است. رجوع به نمدپوش شود.
نمدپیچ.
[نَ مَ] (ن مف مرکب) در نمد پیچیده. در نمد پوشیده. - نمدپیچ کردن؛ کسی را لاي نمد پیچیدن به نحوي که فریادش به گوش
کسی نرسد.
نمدتکیه.
[نَ مَ تَکْ / تِکْ يَ / يِ] (اِ مرکب) نوعی از نمد گستردنی. (آنندراج). بالش و بستر نمدین : به این هر دو باشد که صلحی دهی
کنم چون نمدتکیه ات همرهی.نظام قاري. نمدتکیه زیلو گرفته بدي همی همرهش هرکجا کو شدي.نظام قاري. نمدتکیه از بهر گل
ساختند ولی از درشتی نینداختند. ملاطغرا (از آنندراج).
نمدزین.
صفحه 2332
[نَ مَ] (اِ مرکب) نمدي که زیر زین بر پشت اسب نهند. (غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (جهانگیري). نمدي باشد که بر پشت اسب
نهند و زین را بر بالاي آن گذارند. (برهان قاطع). تکلتو. (از آنندراج) (برهان قاطع). آدرم. آدرمه. خوگیر. (غیاث اللغات)
(آنندراج). یون. (لغتنامهء اسدي) (صحاح الفرس). عرق گیر. خوي گیر : و از حدود وي [ وخان ] روي نمدزین و تیر وخی خیزد.
(حدود العالم). چراگاه رخش آمد و جاي خواب نمدزین بیفکند در پیش آب.فردوسی. ده وشش هزار استر بارکش به مهد و
نمدزین دوصد بار شش.اسدي. آهو خجل ز مرکب رهوارم طاووس زشت پیش نمدزینم.ناصرخسرو. نمدزینم نگردد خشک از
خون تبرزینم تبرزین چون بود چون.نظامی. سُم بادپایان ز خون چون عقیق شده تا نمدزین به خون در غریق.نظامی. نگشت در طلب
زین مرا نمدزین خشک ز بسکه خواهم هر ساعتی ز هر در زین. کمال اسماعیل. شه این جمله بشنید و چیزي نگفت ببست اسب و
سر بر نمدزین بخفت.سعدي. گفت ار به کرم معذور داري روا باشد که اسبم بی جو بود و نمدزین به گرو. (گلستان ||). پارچهء
پشمین که به روي زین اندازند (؟). (ناظم الاطباء).
نمدساز.
[نَ مَ] (نف مرکب) لَبّاد. (منتهی الارب). کسی که نمد می سازد. (ناظم الاطباء). نمدمال. نمدگر : نمدسازان که پشمینه فروشند
بهاي رومی و کتان چه دانند.نظام قاري.
نمدسازي.
[نَ مَ] (حامص مرکب)نمدمالی. نمدگري. عمل نمدساز (||. اِ مرکب) جاي نمد مالیدن. کارگاه نمد ساختن.
نمدگر.
[نَ مَ گَ] (ص مرکب) لَبّاد. (دهار). نمدساز. کسی که نمد می سازد. (ناظم الاطباء). نمدمال : اي خواجه بگذر از زنخ و گرد ریش
گرد ایام موي تاب و نمدگر هبا مکن. امیرخسرو (از آنندراج).
نمدگري.
[نَ مَ گَ] (حامص مرکب)نمدمالی. نمدسازي. عمل نمدگر.
نمدمال.
[نَ مَ] (نف مرکب) آنکه به مالیدن نمد مباشرت کند. (آنندراج). آنکه نمد می مالد. (ناظم الاطباء). آنکه از پشم آمیخته با آشی
نمد مالد. لَبّاد. نمدگر. نمدساز. (یادداشت مؤلف) : گر سقرلاط تو را هست و نمد می پوشی سردي است این به نمدمال چه عیب
است و عوار. نظام قاري. گر شبی وصل نمدمال چو مه دستم دهد روي زردي بر کف آن پاي مالم چون نمد. سیفی (از آنندراج).
بود از نمدمال نالیدنم رخ از عجز بر خاك مالیدنم. وحید (از آنندراج).
نمدمال.
[نَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان پشت بسطام بخش قلعه نو شهرستان شاهرود، در 3هزارگزي جنوب قلعه نو واقع است و 210 تن
صفحه 2333
سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 3
نمدمالی.
[نَ مَ] (حامص مرکب) شغل نمدمال. عمل نمدمال (||. اِ مرکب) دکان یا کارخانهء نمد مالیدن. کارگاه نمدسازي.
نمدي.
[نَ مَ] (ص نسبی) از نمد. چیزهاي از نمد کرده. (یادداشت مؤلف). ساخته از نمد. (فرهنگ فارسی معین): کلاه نمدي (||. اِ)
بالاپوشی که از نمد سازند و چوپانان و بیابان گردان و ساربانان هنگام سرما یا بارندگی آن را بر دوش یا بر سر کشند. - نمدي
آفتاب کردن؛ کنایه از لختی برآسودن و نفسی تازه کردن. گویند: نگذاشت نمدي آفتاب کنیم؛ هنوز از گرد راه نارسیده و اندکی
نیاسوده، به کار دیگر فرمان داد.
نم دیده.
[نَ دي دَ / دِ] (ن مف مرکب)چیزي یا محلی که رطوبت بدان رسیده. نمین. نمناك. (آنندراج). چیزي که رطوبت دارد : بود
سرمست را خوابی کفایت گل نم دیده را آبی کفایت.نظامی ||. چشم گریان. (ناظم الاطباء ||). به اصطلاح لوطیان، کنایه از فرج
نم (؟). (آنندراج).
نمدین.
[نَ مَ] (ص نسبی) از نمد. ساخته شده از نمد : و کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینه اي پوشیده و کلاسنگی در میان بسته.
(ترجمهء تفسیر طبري).
نمدینه.
[نَ مَ نَ / نِ] (ص نسبی) نمدین. چیزهاي از نمد کرده. (یادداشت مؤلف). نمدي.
نمدینه.
[نَ مَ نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان کل تپهء فیض اللهبیگی در بخش مرکزي شهرستان سقز، در 38 هزارگزي شمال شرقی سقز
واقع است و 130 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و لبنیات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نمر.
[نَ] (ع مص) برآمدن بر کوه. (منتهی الارب) (از آنندراج). صعود بر کوه. (از اقرب الموارد).
نمر.
صفحه 2334
[نَ مَ] (ع مص) پلنگ رنگ گردیدن ابر. (از منتهی الارب). به رنگ پوست پلنگ گردیدن ابر. (از اقرب الموارد ||). خشمناك
گردیدن و بدخوي گشتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
نمر.
[نَ مِ / نَ / نِ]( 1) (ع اِ) پلنگ. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (دهار). و آن را نمر بدان جهت گویند که پیسه دار
و خالدار است. (ناظم الاطباء). ابوالابرد. ابوالاسود. ابوجلعد. ابومهل. ابوحطان. ابوحطار. ابوالصعب. ابورقاش. ابوسهیل. ابوالعتار.
ابوعمرو. ابوغضب. ابوقلیۀ. ابومرسال. ابوالمصبع. ابوالواشی. (از مرصع). ج، اَنْمُر، اَنْمار، نُمْر، نِمار، نِمارة، نُمور، نُمورة، نُمُر( 2) : زید
پرّانید تیري سوي عمرو عمرو را بگرفت تیرش همچو نمر.مولوي. و ابتغوا من فضل حق کرده ست امر تا نباید غصب کردن همچو
نمر.مولوي ||. یوزپلنگ. (فرهنگ فارسی معین). یوز. (ناظم الاطباء). ( 1) - ضبط متن مطابق است با اقرب الموارد، در منتهی الارب
ضبط کلمه چنین است: النمر، ککتف؛ پلنگ و یکسر. ( 2) - صورت اخیر نادر است و تنها در شعر آید. (از اقرب الموارد).
نمر.
[نَ مِ] (ع ص، اِ) آب پاکیزه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). بسیار( 1). (منتهی الارب). کثیر. (اقرب الموارد ||). حسب
خالص و پاك از آلایش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اَنْمار ||. جِ نَمِرة. رجوع به نَمِرة شود. ( 1) - عبارت منتهی الارب
الزاکی من الماء و من الحسب و - » : و عبارت اقرب الموارد ،« آب پاکیزه و بسیار و ساده و گوارد، شیرین باشد یا نه » : این است
.« الکثیر و - من الماء؛ الناجع عذباً کان او غیر عذب
نمر.
[نُ] (ع اِ) جِ نَمِر. رجوع به نَمِر شود.
نمر.
[نُ مَ] (ع اِ) جِ نُمْرة. رجوع به نُمْرة شود.
نمر.
[نُ مُ] (ع اِ) جِ نَمِر. رجوع به نَمِر شود.
نمر.
[نَ مِ] (اِخ) ابن تولب بن زهیربن اقیش العکلی. شاعر مخضرم عرب است. عمري پرتنعم و طولانی کرد و در حدود سال چهاردهم
هجرت درگذشت. مردي بخشنده و بذال و صاحب دولت بود. در شعرش احدي را مدح یا هجو نکرد، و پس از بعثت پیغمبر، اسلام
آورد و در ایام خلافت ابوبکر درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 22 ). و رجوع به الاصابۀ 8804 و شرح شواهدالمغنی ص 66 و
الاستیعاب در هامش الاصابۀ ج 3 ص 549 و الاغانی و خزانۀ البغدادي ج 1 ص 156 و الشعر و الشعراء ص 105 و جمهرة اشعارالعرب
ص 109 و حسن الصحابۀ ص 161 و سمط اللَالی ص 285 شود.
صفحه 2335
نمر.
[نَ مِ] (اِخ) ابن عذربن سعدبن دافع. جد جاهلی یمانی است، از نسل وي اند بنوسلامان و بنوالمقصص. (از الاعلام زرکلی ج 9
ص 22 ). و رجوع به الاکلیل ج 10 ص 60 شود.
نمر.
[نَ مِ] (اِخ) ابن عیمان بن نصربن زهران. جد جاهلی یمانی است. رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 22 و التاج ج 3 ص 517 و جمهرة
الانساب ص 361 شود.
نمر.
[نَ مِ] (اِخ) ابن قاسط بن هنب بن افصی بن اعمی. جدي جاهلی است. رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 22 و التاج ج 3 ص 586 و
اللباب ج 3 ص 238 و جمهرة الانساب ص 283 و الذریعۀ ج 1 ص 325 و معجم قبائل العرب ص 1192 و معجم مااستعجم ص 80 شود.
نمر.
[نَ مِ] (اِخ) ابن وبرة بن تغلب بن حلوان. جدي جاهلی است. رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 22 و جمهرة الانساب ص 424 و التاج
ج 3 ص 587 و اللباب ج 3 ص 239 و ابن خلدون ج 2 ص 248 و نهایۀ الارب ص 98 و السبائک ص 21 شود.
نمراء .
[نَ] (ع ص) تأنیث اَنْمَر. آنچه بر آن خجک هاي سیاه سپید بود. (از منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به انمر شود.
نمرات.
[نُ مَ] (اِ) جمع منحوتی است از نمره. رجوع به نمره شود.
نمردي.
[نَ مُ] (اِخ) دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس، در 26 هزارگزي جنوب میناب واقع است و 400 تن
.( سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
نمرزیده.
[نَ مُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نامرزیده. ناآمرزیده. غیرمرحوم. نفرینی است مردگان را.
نمرق.
[نَ رَ / نُ رُ / نِ رِ] (ع اِ) نمرقۀ. بالش کوچک. (غیاث اللغات) (منتهی الارب ||). نهالین زین و پالان. (منتهی الارب). رجوع به
نمرقۀ شود.
صفحه 2336
نمرقۀ.
[نَ رَ قَ / نُ رُ قَ / نِ رِ قَ] (ع اِ) بالش برنشستن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 101 ). بالش برنشستنی و بالش که در میان پالان نهند.
(مهذب الاسماء). نمرق. (منتهی الارب). ج، نَمارِق. رجوع به نمرق شود.
نمرقۀ.
[نِ رِ قَ] (ع اِ) ابر اندك باران. (منتهی الارب) (آنندراج).
نمرود.
[نُ / نَ] (اِ) لقب عام ملوك سریانی است. (یادداشت مؤلف از آثارالباقیه) (مفاتیح). قبطیان را پادشاهان فرعونان بوده اند و نبطیان را
نمرودیان و رومیان را قیاصره. (یادداشت مؤلف).
نمرود.
[نُ / نَ] (اِخ)( 1) ابن کنعان بن کوش. پادشاه اساطیري بابِل است که دعوي خدائی کرد. ابراهیم در عهد او به پیغامبري مبعوث
گشت و خلق را به پرستش خداي یگانه دعوت نمود، و بتهاي بابلیان را درهم شکست. به فرمان نمرود آتشی برافروختند و ابراهیم
را در آتش افکندند، اما به خواست خدا آن آتش بر ابراهیم خلیل الله گلستان گشت( 2). گویند نمرود به هواي پرواز به آسمان و به
قصد جنگیدن با خدائی که مسکنش را در آسمانها می پنداشت بفرمود تا صندوقی بساختند و بر چهار گوشهء فوقانی آن چهار نیزه
تعبیه کردند و بر سر هر نیزه اي پاره اي گوشت آویختند، سپس چهار کرکس گرسنهء تیزپرواز بر چهار گوشهء تحتانی صندوق
بستند، نمرود در صندوق نشست و کرکسان به هواي خوردن گوشتها به سوي بالا پرواز کردند و صندوق و نمرود را به آسمان
بردند. نمرود چون به هوا برشد تیري در چلهء کمان نهاد و به اوج آسمان رها کرد که خداي آسمانی را بکشد و خود خداي بی
رقیب آسمان و زمین شود. حق تعالی فرشتگان را فرمود که تیر نمرود را به خون آلودند و به زمین افکندند و نمرود پنداشت که
خداي آسمان را کشته است و دیگر در خدائی رقیبی ندارد. به تقدیر حق در اوج غرور و قدرت پشه اي مأمور جنگیدن با نمرود
شد و در بینی او جاي گزید و مغز سرش را بخورد و هلاکش کرد( 3) : اگر کسی بگرفتی به زور و جهد شرف به عرش بر بنشستی
به سرکشی نمرود. ناصرخسرو. شود از تفّ آن نفس چو نمود موج دریا چو آتش نمرود.سنائی. فروفکندي از یک خدنگ کرکس
پر چهار کرکس نمرود را گه پرواز.سوزنی. گوئی که دوباره تیر خونین نمرود به آسمان بینداخت.خاقانی. دست نمرود بین که
ناوك کفر در سپهر مدور اندازد.خاقانی. پیش تیغش کآتش نمرود را ماند ز چرخ کرکسان پر بر سر خاك هوان افشانده اند.
خاقانی. هر آن پشه که برخیزد ز راهش سر نمرود زیبد بارگاهش.نظامی. چو برداري از رهگذر دود را خورد پشه اي مغز نمرود
را.نظامی. نه اي خود پیل ور خود پیل گیري چو نمرودي به سارخکی بمیري.عطار. به باغ تازه کن آیین دین زرتشتی کنون که لاله
برافروخت آتش نمرود. حافظ. بدان خداي که بر خوان پادشاهی او به نیم پشه رسد کاسهء سر نمرود. ؟ (از آنندراج). ( 1) - لغۀً به
معنی قوي. نمرودبن کوش بن نوح شخصی دلیر و شکاري بود و جبار روي زمین، یعنی قهرمان و فرمان فرماي زمین و بانی شهر
بابِل می باشد و بابِل تا مدتی زمین نمرود خوانده می شد. (از قاموس کتاب مقدس ص 891 ). رجوع به کتاب مقدس، سِفْر پیدایش
باب 10 آیات 7 و 9 و 10 و کتاب میکاه باب 5 آیهء 6 شود. ( 2) - مؤلف اخبارالطوال نمرود را همان فریدون پنداشته که ضحاك
را شکست داد و ایرج و سلم و تور را فرزندان او دانسته. رجوع به ترجمهء اخبارالطوال ص 6 و 9 شود. در مفاتیح العلوم در ذکر
صفحه 2337
نامهاي سلاطین ایرانی آمده است: کیکاووس لقبش نَمود است، و ظاهراً همان کسی است که عبرانی ها نمرودش نامند. رجوع به
30 و ترجمهء - ترجمهء مفاتیح العلوم ص 100 شود. ( 3) - رجوع به ابراهیم خلیل الله و نیز رجوع به تاریخ گزیده صص 28
9 شود. در ناسخ التواریخ شرح حالش بر وجه دیگري است. رجوع بدان کتاب و انجمن آرا شود. - اخبارالطوال صص 6
نمرور.
500 کیلومتري مغرب هریس در جلگهء معتدل هوائی واقع / [نَ] (اِخ) دهی از دهستان بدوستان در بخش هریس شهرستان اهر، در 15
است و 1339 تن سکنه دارد. آبش از دو رشته چشمه، محصولش غلات و میوه هاي درختی و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله
.( داري و جاجیم بافی و فرش بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نمرة.
[نَ مِ رَ] (ع اِ) ابرپارهء خرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، نَمِر ||. نوعی از چادر یمانی. (منتهی الارب). حبرة. (اقرب
الموارد ||). شمله اي که در آن خطوط سیاه و سفید باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). نوعی از چادر پشمین که اعراب
پوشند. (منتهی الارب). قیل بردة من صوف تلبسها الاعراب و هی صفۀ غالبۀ. (اقرب الموارد ||). نامرة. دام صیاد. (منتهی الارب).
نامورة. (اقرب الموارد ||). پلنگ ماده. (مهذب الاسماء). تأنیث نَمِر. رجوع به نَمِر شود.
نمرة.
[نُ رَ] (ع اِ) خجک از هر رنگ که باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نکته. (اقرب الموارد). ج، نُمَر.
نمرة.
[نَ مِ رَ] (اِخ) موضعی است در عرفات یا کوهی که بر آن انصاب حرم است. (از منتهی الارب).
نمره.
[نُ رِ] (اِ)( 1) شماره. (لغات فرهنگستان). عدد و رقمی که بدان چیزي را مشخص کنند: نمرهء اتومبیل، نمرهء اطاق، نمرهء تلفن،
نمرهء قبض، نمرهء سجل ||. درجه. شماره و عددي که کیفیت چیزي را بدان مشخص کنند: پرتقال نمرهء یک، ماشین اصلاح نمره
دو ||. شمارهء ترتیبی جزوهائی از یک مجموعه و افرادي از یک سلسله: نمرهء سوم مجله ||. رقم و عددي که در مدارس پس از
پرسیدن درس یا انجام امتحانی با آن کمیت معلومات شاگردان را مشخص کنند: نمرهء درس فارسی او هفده است (||. ص) در
تداول، گربز. بسیار محتال. (یادداشت مؤلف). چکه: فلان نمره است، فلان خیلی نمره است؛ فوق العاده محتال و حیله گر و زرنگ
.(Numerus لاتینی ) Numero است. ( 1) - از کلمهء فرانسوي
نمره انداختن.
[نُ رِ اَ تَ] (مص مرکب)ظاهر شدن نمره در جعبه اي که متصل به زنگ اخبار است و نمودار اطاق یا میزي است که از آنجا
پیشخدمت را احضار کرده اند ||. در کنتور آب و برق و تلفن، چرخیدن صفحه اي که نمره هائی بر آن ثبت است و تعیین کردن
صفحه 2338
مقدار آب یا برق مصرف شده یا تعداد دفعاتی که با تلفن مکالمه شده است.
نمره برداشتن.
[نُ رِ بَ تَ] (مص مرکب) ثبت کردن و نوشتن نمره اي که نمودار و شاخص چیزي است، مث در راهنمائی و رانندگی، شمارهء
اتومبیلی را که راننده اش مرتکب خلافی شده است براي اخذ جریمه ثبت کردن.
نمره دادن.
[نُ رِ دَ] (مص مرکب) در مدارس، پس از رسیدگی به تکالیف یا تصحیح اوراق امتحانی شاگرد با گذاشتن نمره اي درجهء
معلومات و کار او را مشخص کردن.
نمره زدن.
[نُ رِ زَ دَ] (مص مرکب)نمره گذاري کردن. روي چیزي نمره گذاشتن. ترتیب تقدم و تأخر افراد یک مجموعه را مشخص کردن.
نمره زنی.
[نُ رِ زَ] (حامص مرکب)نمره گذاري. رجوع به نمره گذاري شود (||. اِ مرکب) ابزار نمره زدن. وسیله اي که با آن روي اوراق
دستهء قبض و امثال آن نمرهء ترتیب بگذارند.
نمره گذاري.
[نُ رِ گُ] (حامص مرکب) با ارقام و اعداد ترتیبی، تعداد و ترتیب افراد یک کلی و آحاد یک گروه را مشخص کردن: نمره
گذاري اتومبیل ها، نمره گذاري خانه ها.
نمره گذاشتن.
[نُ رِ گُ تَ] (مص مرکب) با نوشتن نمره و شماره روي اجزاء یک کلی یا افراد یک مجموعه، ترتیب آنها را مشخص کردن.
رجوع به نمره گذاري شود.
نمره گرفتن.
[نُ رِ گِ رِ تَ] (مص مرکب)در مدارس، پس از جواب دادن به سؤالات معلم یا گذراندن امتحانات از ممتحن مناسب و مطابق
پاسخ هاي درستی که شاگرد داده است به اخذ نمره اي که معرف معلومات اوست موفق شدن. مقابل نمره دادن.
نمره گیر.
[نُ رِ] (اِ مرکب) آلتی که در تلفن تعبیه شده است شامل نمره ها و با چرخاندن آن نمرهء مطلوب را به دست آرند و با طرف مکالمه
کنند.
صفحه 2339
نمري.
[نَ مَ] (اِخ) حسین بن علی نمري بصري، مکنی به ابوعبدالله. از شاعران و نحویون قرن چهارم هجري است. او راست: اسماء الفضۀ و
الذهب. الخیل الملمع. مشکلات الحماسۀ یا معانی الحماسۀ. به سال 385 ه . ق. درگذشت. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 233 ). و رجوع
به روضات الجنات ص 238 و قاموس الاعلام ج 6 ص 4600 شود.
نمري.
[نَ مَ] (اِخ) منصوربن سلمۀ بن عبدالعزیز یا زبرقان بن سلمۀ بن شریک، نمري القبیلۀ جزري الاصل بغدادي الاقامۀ، مکنی به
ابوالقاسم یا ابوسلمۀ. از مشاهیر شاعران اوایل عهد بنی عباس و از مدیحه گویان هارون الرشید و اشراف دولت اوست. در سال 210
ه . ق. وفات یافته است. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 233 ). و رجوع به هدیۀ الاحباب ص 259 و مجالس المؤمنین ص 229 و کنی و
القاب قمی ص 220 و تاریخ بغداد ج 13 ص 65 شود.
نم زدن.
[نَ زَ دَ] (مص مرکب) افشاندن آب کم بر چیزي. (یادداشت مؤلف). رطوبت دادن و مرطوب کردن چیزي را. آبی اندك بر چیزي
افشاندن: نم زدن تنباکو را، نم زدن لباس را پیش از اتو کشیدن : چو شد ز نم زدن ابرهاي فاخته گون درخت باغ چو طاووس
جلوگی خرم. سوزنی. هرکه در عاشقی قدم نزده ست بر دل از خون دیده نم نزده ست.خاقانی ||. در تداول، چشمش نم نزد؛ مطلقاً
گریه نکرد. هیچ اشک در چشمش نیامد. اص متأثر نشد.
نم زده.
[نَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مرطوب. که قطرات آب یا باران بر آن نشسته باشد. آب زده : رویش از خاك چو برداشتم از خوي
شده بود لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر. سنائی ||. آب پاشیده. آب پاشیده شده : راه چون رفته گشت و نم زده شد همه
راه از بتان چو بتکده شد.نظامی.
نمزیس.
[نِ مِ] (اِخ) نام یکی از ربۀ النوع هاي یونانی است. رجوع به فرهنگ اساطیر یونان و روم ج 2 ص 613 و ایران باستان ص 1217 شود.
نمس.
[نَ] (ع مص) راز گفتن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). راز گفتن با کسی. (تاج المصادر بیهقی ||). پنهان داشتن راز. (منتهی
الارب) (از آنندراج) (از زوزنی). پوشیدن راز. (تاج المصادر بیهقی).
نمس.
[نَ مَ] (ع مص) تباه شدن روغن. (آنندراج) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). گنده شدن روغن. (زوزنی). بادغد شدن روغن.
باد کشیدن روغن. تند شدن و تیز شدن روغن. (یادداشت مؤلف).
صفحه 2340
نمس.
[نَ مِ] (ع ص) روغن تباه شده و فاسدگشته. (ناظم الاطباء).
نمس.
[نُ] (ع ص، اِ) جِ اَنْمَس. رجوع به انمس شود.
نمس.
[نُ مُ] (اِ) راسو. (جهانگیري) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). موش خرما. ابن عرس. (برهان قاطع). رجوع به نِمْس شود.
نمس.
[نِ] (ع اِ) راسو. (فرهنگ فارسی معین). قسمی راسو. (ناظم الاطباء). جانورکی است به مصر که اژدر را کشد. (منتهی الارب).
چیزي است که ثعبان را بگزد و بکشد. (السامی). ایخنومن و آن قسمی راسوست و در مصر بسیار باشد و در نزد قبطیان قدیم حرمتی
دینی داشت، چه خزندگان چون مار و جز آن را برمی انداخت. (یادداشت مؤلف). ج، نُموس.
نمسا.
[نَ] (اِخ) نمسه. رجوع به نمسه شود.
نمساء .
[نَ] (ع ص) تأنیث اَنْمَس. رجوع به انمس شود.
نمساوي.
[نَ] (ص نسبی) منسوب به نمسا. نمسوي. رجوع به نمسه شود.
نمسک.
[نُ] (اِ) جانوري است که آن را راسو گویند. (انجمن آراي ناصري). رجوع به نمس شود.
نم سنج.
[نَ سَ] (اِ مرکب)( 1) میزان الرطوبۀ. (لغات فرهنگستان). ابزاري که جهت سنجش مقدار رطوبت هوا به کار می رود. یک نمونه از
این ابزار نم سنج موئی است. در ساختمان این نم سنج از خاصیت ازدیاد و نقصان طول رشته مو در برابر زیادي و کمی رطوبت هوا
.Hygrometre - ( استفاده شده است. رطوبت سنج. (فرهنگ فارسی معین). ( 1
نمسوي.
صفحه 2341
[نَ سَ] (ص نسبی) منسوب به نمسه. نمساوي.
نمسه.
[نَ سَ / سِ] (اِخ) نمسا. اطریش. رجوع به اطریش شود.
نمش.
[نَ] (اِ) مکر. حیله. دغابازي. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیري) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فریب. (ناظم الاطباء) : به کردار
چشم غزالان دو چمش همه سحر و شوخی همه رنگ و نمش. شمسی (یوسف و زلیخا ||). یک نوع خوراکی که از شیر و سرشیر
می سازند (||. ص) فریبنده و حیله باز. (ناظم الاطباء).
نمش.
[نَ] (ع اِ) خط هاي کف دست و پیشانی. (منتهی الارب ||). نقطه که بر ناخن افتد. (مهذب الاسماء). سپیدي که بر ناخن پدید آید
و برطرف شود. (از متن اللغۀ ||). دروغ. کذب. (فرهنگ فارسی معین (||). اِمص) سخن چینی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
(آنندراج) (فرهنگ فارسی معین (||). مص) سخن چینی کردن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). دروغ گفتن. (از منتهی
الارب) (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین ||). چیدن چیزي از زمین همچو بیهوده کاران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
||خوردن ملخ آنچه بر روي زمین باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). راز گفتن با کسی( 1). (ناظم الاطباء). ( 1) - نَمَشَ
القوم؛ أسرّوا، من السرار. (متن اللغۀ).
نمش.
[نَ مَ] (ع اِ) خجک هاي سپید و سیاه، یا نقطه هاي پوست گاو و جز آن، مخالف رنگ آن. (منتهی الارب). نقطه هاي سفید و سیاه
و صورت هاي سیاه و سفید را گویند. (جهانگیري). نقطه هاي سپید و سیاه و گفته اند لکه هائی که بر پوست پدید آید به خلاف
رنگ پوست. (از اقرب الموارد). مرضی است از امراض جلد و آن قطع مستدیر باشد گاه شود که همچو کلف پهن باشد و سبب آن
دم سوداوي است. (غیاث اللغات). پاره سرخی مستدیره اي مایل به سیاهی و بیشتر بر روي چون کلفی. (یادداشت مؤلف||).
خطهاي نگار جامه و جز آن. (منتهی الارب (||). مص) ابلق و چپار شدن. (منتهی الارب). نقط نقط سپید و سیاه شدن. (تاج
المصادر بیهقی). اَنْمَش و نَمِش شدن. (از اقرب الموارد).
نمش.
[نَ مِ] (ع ص) ثور نَمِش؛ آن گاو که نقطه ها دارد. (مهذب الاسماء). گاو نر چپار. (از منتهی الارب) . گاو نر چپار و ابلق. (ناظم
الاطباء). گاو کوهی که بر او نقطه هاي سیاه و سفید باشد. (برهان قاطع) (از اقرب الموارد). ثور نَمِش القوائم؛ که در قوائم او
خطهاي سیاه باشد. (از اقرب الموارد ||). بعیر نمش؛ شتر که در سَپَل آن نشانی باشد که بر روي زمین ظاهر گردد، بجز از اثرة. (از
منتهی الارب) (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد ||). سیف نمش؛ شمشیر که بر پشت آن خطوط باشد. (منتهی الارب). و شمشیر که
بر آن شطب باشد. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد).
صفحه 2342
نمش.
[نُ] (ع ص، اِ) جِ اَنْمَش. رجوع به انمش شود.
نمشاء .
[نَ] (ع ص) داراي نَمَش. تأنیث انمش. (از اقرب الموارد). رجوع به انمش و نَمَش شود.
نم شب.
[نَ مِ / نَ شَ] (اِ مرکب) شب نم. (یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء).
نمشته.
[نَ مِ تَ / تِ] (اِ) عقیده. اعتقاد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اعتماد. (ناظم الاطباء). ظاهراً مقلوب یا مصحف منشت (منش) است.
(از حاشیهء برهان قاطع چ معین). از مجعولات دساتیر است. رجوع به برهان قاطع چ معین و فرهنگ دساتیر ص 270 و هرمزدنامه
ص 318 شود.
نمشک.
[نَ مِ] (اِ) شیري را گویند که از پستان گوسفند و گاو بر دوغ و ماست بدوشند. (برهان قاطع). بعضی به معنی گورماست گفته اند.
(حاشیهء برهان قاطع چ معین ||). قیماق شیر خام. (برهان قاطع). سرشیر. (ناظم الاطباء). بعضی گفته اند نِمِشْک کفی و قیماغی که
بالاي شیر خام جمع شود. (رشیدي) (حاشیهء برهان چ معین). به لغت اهل هند کف شیر است که شیرینی قند یا نبات و قدري
گلاب داخل شیر جوش داده که نصف بماند بسیار برهم می زنند و تمام کف آن را گرفته با نان تنک روغنی می خورند. (تحفهء
حکیم مؤمن) : در جهان بسحاق قوتی چون نمشک و قند نیست بشنو این از من که عمري در پی آن بوده ام. بسحاق اطعمه. به شام
روزه نمشک و رطب مقدم دار که هست چربه و دوشاب از براي سحور. بسحاق اطعمه ||. مسکه. (برهان قاطع) (رشیدي) (حاشیهء
برهان قاطع چ معین) (آنندراج). کره. (برهان قاطع). به لغت اصفهان روغن تازه است. (تحفهء حکیم مؤمن).
نمشک.
[نَ مَ] (اِ) گشنیز. (ناظم الاطباء).
نمشک.
[نِ مِ] (اِ) رجوع به نَمِشْک و نیز رجوع به فرهنگ رشیدي و برهان قاطع چ معین شود.
نمشه.
[نَ مِ شَ / شِ] (اِ) به معنی عقیده و اعتقاد باشد. (آنندراج). همان نمشته لغت برساختهء دساتیر است که بدین صورت مؤلف
آنندراج از برهان قاطع نقل کرده است. رجوع به نمشته شود.
صفحه 2343
نمشیدن.
[نَ دَ] (مص) کام یافتن و به مراد رسیدن (؟). (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
نمشیر.
[نَ] (اِخ) یکی از دهستانهاي هفتگانهء بخش بانه از شهرستان سقز است. این دهستان در شمال غربی بانه و شمال بخش بانه در
منطقه اي کوهستانی و جنگلی و سردسیر واقع است و از شمال و مغرب به بخش سردشت و از مشرق به دهستان میرده از بخش
مرکزي سقز و از جنوب به دهستان دشت طال محدود است. قلهء کوه دوسره با ارتفاع 2339 گز از سطح دریا در این دهستان واقع
است. دو رشته رودخانه از ارتفاعات این دهستان سرچشمه می گیرند و به رودخانهء زاب می ریزند، یکی رودخانهء نمشیر است که
از دره هاي نجنه، شهینان و کشنه جاري میشود و پس از آبیاري مزارع آبادیهاي نمشیر و کوخان و حسن آباد و پیوستن به رودخانهء
برده رش به رود زاب می ریزد و طول آن در حدود 30 هزار گز است. دیگري رودخانهء برده رش است که از دره هاي سوتو و برده
رش سرچشمه گرفته به رودخانهء نمشیر می پیوندد و طول آن در حدود 20 هزار گز است. محصول عمدهء دهستان غلات و لبنیات
و حبوبات و محصولات جنگلی از قبیل مازوج، سقز، قلفاف، کتیرا، چوب و زغال است. راه بانه به سردشت از وسط این دهستان می
گذرد و قراء سیدصارم و گش کسه و کوخان بر کنارهء آن واقع شده است. این دهستان از 28 آبادي تشکیل شده است و جمعاً در
.( حدود 2200 نفر سکنه دارد. قراء مهم آن عبارت است از نمشیر، سوتو، منیجلان، برده رش، نجنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نمشیر.
[نَ] (اِخ) ده مرکزي دهستان نمشیر از بخش بانهء شهرستان سقز است که 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء نجنه، محصولش
.( غلات و توتون و برنج و لبنیات و محصولات جنگلی، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نمص.
[نَ] (ع مص) موي برچیدن. (منتهی الارب). مو چیدن. (غیاث اللغات). موي به رشته از روي برکندن. (زوزنی) (تاج المصادر
بیهقی). برکندن موي را. (از ناظم الاطباء). نتف. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). بند انداختن. هفه کردن.
نمص.
[نَ مَ] (ع اِمص) باریکی و تنکی موي چنانچه پر ریزهء زرد چوزه ماند. (منتهی الارب). رقیق و کم پشت و ظریف و باریک بودن
موي( 1). (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد ||). کمی موي. (منتهی الارب). تنکی و کمی موي. (ناظم الاطباء (||). اِ) پر کوتاه ریزه.
(منتهی الارب). پرهاي کوتاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). موي ریزه شبیه به پرز و موهاي نرم و نازك شبیه به پرهاي زرد
چوزهء مرغ ||. موهاي نرم و باریک ابرو. (ناظم الاطباء ||). گیاهی است که از آن طبق ها و سرپوش ها سازند. نِمْص. (منتهی
الارب). و رجوع به اقرب الموارد شود. ( 1) - ... حتی تراه کالزغب. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ).
نمص.
[نُ مُ] (ع اِ) جِ نُماص. رجوع به نُماص شود.
صفحه 2344
نمص.
[نِ] (ع اِ) گیاهی است که از آن طبق ها و سرپوش ها سازند. نَمَص. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به نَمَص شود.
نمط.
[نَ مَ] (ع اِ) روش. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نوع. (مهذب الاسماء). دستور. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). طرح.
(ناظم الاطباء). گونهء چیزي. (منتهی الارب). گونه و طریقهء چیزي. (ناظم الاطباء). طرز. طراز. قبیل. سنخ. جنس. منوال. طریق.
طریقه. فن. (یادداشت مؤلف) : بلاغت نگه داشتندي و خط کسی کو بدي چیره بر یک نمط.فردوسی. تا سایهء او دور شد از دولت
.( محمود دیدي که جهان بر چه نمط بود و چه کردار. فرخی. تا تو بدانی که سخن بر چه نمط باید گفت. (تاریخ بیهقی ص 213
اگر آن همه قصاید آورده شدي سخت دراز گشتی و معلوم است که در جشن ها بر چه نمط گویند. (تاریخ بیهقی ص 539 ). ولیکن
این نمط که از تخت ملوك به تخت ملوك باید نبشت دیگر است. (تاریخ بیهقی ص 71 ). این سخن باز هم از آن نمط است نه چو
دیگر سخن حدیث بط است.سنائی. حور را حرز و هیکل است آن خط که نیابی بر آن نهاد و نمط.سنائی. هر زمان تازه تر بود
نمطش خصم خواند همی حدیث بطش.سنائی. شکال هم بدین نمط فصلی آغاز نهاد. (کلیله و دمنه). و هم بر این نمط افتتاح کرده
شود. (کلیله و دمنه). بر یک نمط نماند کار بساط ملکت مهره به دست ماند چون خانه گشت ششدر. خاقانی. کافرم گر پیش از او
یا بیش از این اسلام را زین نمط کاو ساخت تمهید و مقرر ساختند. خاقانی. گر به جهان زین نمط کس سخنی گفته است بنده به
شمشیر شاه باد بریده زبان.خاقانی. و از این نمط همه شب با زن سخن می گفت. (سندبادنامه ص 92 ). زآن نمط ها که رفت پیش از
ما نوبري کس نداد بیش از ما.نظامی. نظامی زین نمط در داستان پیچ که از تو نشنوند این داستان هیچ.نظامی. بعد از این اگر بر این
نمط بگفت. (جهانگشاي جوینی). زین نمط بسیار برهان گفت شیر کز جواب آن جبریان گشتند سیر.مولوي. زین نمط زین نوع ده
طومار و دو برنوشت آن دین عیسی را عدو.مولوي. خاطر رنجور جویان صد سقط تا که پیغامش کند از هر نمط.مولوي. منافع سفر
بر این نمط که گفتی بسیار است. (گلستان). گر تو قرآن بدین نمط خوانی ببري رونق مسلمانی.سعدي. مها زورمندي مکن بر کهان
که بر یک نمط می نماند جهان.سعدي ||. فرش و بساط رنگین. (غیاث اللغات). نوعی از گستردنی نگارین. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء) : پروز سبزه دمید بر نمط آبگیر زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار.خاقانی. آنجا که سمند او زند سم شیر از نمط زمین شود
گم.نظامی. کاین نمط از چرخ فزونی کند با قلمم بوقلمونی کند.نظامی. مرصع بسی تیغ گوهرنگار نمط هاي زرافهء آبدار.نظامی.
||ابرهء هر فرش که باشد. (منتهی الارب). ابره از هر پوشاك و هر بالاپوش ||. پوشش و گلیم و پوشاك و بالاپوش. (ناظم
الاطباء). لباده. نمد. معرب نمد است. (یادداشت مؤلف ||). جامهء پشمین که بر هودج افکنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جامهء
پشمین که پرزي رقیق دارد و بر هودج پوشند. (یادداشت مؤلف). ج، اَنْماط، نِماط : کشیدند بر طرهء کوي و بام شقایق نمط هاي
بیجاده فام.نظامی ||. بساط شطرنج. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) : عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا برد به دست نخست هستی ما را ز
ما.خاقانی. طاق پذیر است عشق جفت نخواهد حریف بر نمط عشق اگر پاي نهی طاق نه.خاقانی ||. پوست پلنگ. (فرهنگ خطی)
: گرنه سگش بود فلک چون نمط پلنگ و مه پر نقط بهق شود روي عروس خاوري. خاقانی ||. به معنی پردهء سرود نیز آمده.
(غیاث اللغات). نمط هاي تنگ؛ پرده هاي دقیق از سرود. (غیاث اللغات از شرح اسکندرنامه) (از آنندراج)( 1) : به هر نسبتی کآمد
از بانگ چنگ سخن شد بسی در نمط هاي تنگ.نظامی ||. گروه مردم که بر یک کار باشند. (از منتهی الارب). گروه مردم.
« پردهء سرور » (مهذب الاسماء ||). سبدمانندي که زنها در آن اسباب کار خود را می گذارند. (ناظم الاطباء). ( 1) - ناظم الاطباء
ضبط کرده است و ظاهراً این معنی را مؤلف غیاث اللغات بر اساس شعر نظامی کشف کرده است، در این شعر گویا نمط به همان
صفحه 2345
معنی نخستین باشد.
نمطی.
[نَ مَ طی ي] (ع ص نسبی) منسوب به نمط. (منتهی الارب ||). نمط فروش. (مهذب الاسماء). شادروان فروش. (فرهنگ خطی).
رجوع به نمط شود (||. اِ) بستر و پوشاك. (ناظم الاطباء). رجوع به نمط شود.
نمغۀ.
[نَ مَ غَ] (ع اِ) جان دانهء کودك نوزاد که جنبان باشد. (منتهی الارب). آنجا که می جهد از پیش سر کودك. (فرهنگ خطی).
قسمتی از یافوخ کودك نوزاد که هنگام تولد جنبان است. (از متن اللغۀ ||). نمغۀ الجبل؛ زبر کوه، و کذلک نمغۀ الرأس. (منتهی
الارب) . بلندي کوه. (فرهنگ خطی). بالاترین نقطهء کوه. اعلی الجبل. (از اقرب الموارد ||). گزیدهء قوم. (منتهی الارب).
خیارالقوم. برگزیدهء قوم. (از اقرب الموارد ||). میانهء قوم. (از منتهی الارب). وسط قوم. (ناظم الاطباء). النمغۀ من القوم؛ وسطهم.
(متن اللغۀ) (از اقرب الموارد ||). بسیاري مال. (منتهی الارب). کثرت مال. (اقرب الموارد). بسیاري ستور. (ناظم الاطباء).
نمق.
[نَ] (ع مص) طپانچه زدن بر چشم کسی. (از منتهی الارب). لطمه زدن بر چشم کسی. (از اقرب الموارد ||). نبشتن. (تاج المصادر
بیهقی) (زوزنی). نوشتن نامه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). نقش و نگار کردن کتاب و نامه را، و هو نمیق. (از متن
اللغۀ).
نمق.
[نَ مَ] (ع اِ) نمق الطریق؛ میانهء راه و معظم آن. (منتهی الارب). متن و وسط راه. (از متن اللغۀ).
نمقۀ.
[نَ مَ قَ] (ع اِ) زهومت. انتان. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). گویا مقلوب قنمۀ باشد. (از متن اللغۀ). یقال للشی ء المروح فیه نمقۀ.
نمقۀ؛ رواي چیزي، منه » : 1) - معنی این کلمه در منتهی الارب و به نقل از آن در آنندراج چنین آمده است ) .( (اقرب الموارد)( 1
المروح » ظاهراً این اشتباه براثر غلط خواندن ،« روائی چیزي و رواج آن » : ناظم الاطباء نیز آورده است ،« یقال للشی ء المروج فیه نمقۀ
پیش آمده است. « فیه
نمک.
[نَ مَ] (اِ)( 1) ماده اي سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز
گویند. (ناظم الاطباء). ملح. ابوعون. عسجر. (منتهی الارب). ابوصابر. ابوالمطیب. (المرصع). مادهء کانی سفیدرنگ شورمزه اي که
در غذا کنند. نمک طعام : چون شود خود نمک تبه چه علاج. خسروانی. اندر نواحی داراگرد کوههاست از نمک سپید و سیاه و
سرخ و زرد و هر رنگی و از او خوانها کنند نیکو افتد. (حدود العالم). به خایه نمک برپراکند زود به حقه درآکند برسان
صفحه 2346
دود.فردوسی. هم ساده گلی هم شکري هم نمکی بر برگ گل سرخ چکیده نمکی.عسجدي. هرگز نبود شکر به شوري چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک. محمودي (از فرهنگ اسدي). گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود چون نمک گنده شود
او را به چه درمان کنند. ناصرخسرو. و هفت شبانروز در نمک آب نهند و هر روز آب و نمک تازه کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
چوزهء مرغ خانگی... بپزند و اندکی توابل برافکنند و نمک او نمک سقنقور کنند که با زنجبیل آمیخته بود. (ذخیرهء
خوارزمشاهی). گوشت نمک سود گرم و خشک باشد به سبب نمک و دیر گوارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ز بس که بی نمکی
کرده با من این ایام در آب دیدهء گریان گداختم چو نمک. ادیب صابر. رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک چشمم نمک
چِنَد ز لب نوشخند او. خاقانی. گر پیش ما به بوي بنفشه برد نمک تیغش نمک تن است به رنگی بنفشه وار. خاقانی. چون بر این
خوان نمک بی نمکی است دیده از غم نمک افشان چه کنم.خاقانی. هم شکري تو هم نمک با تو چه نسبت آب را چند به رغم
دوستان دشمن خویش پروري. خاقانی. گلابم ولی دردسر می دهم نمک خواه خود را جگر می دهم.نظامی. گر کبابش از نمک
اندك غباري بر دل است حاش لله گر مرا زآن هیچ باري بر دل است. بسحاق ||. ملاحت. آن. لطف. جذابیت : خشک شد آن دل
که ز غم ریش بود کآن نمکش نیست کز این پیش بود.نظامی. تا کمر از زلف زره بافته تا قدم از فرق نمک یافته.نظامی. کس از
این نمک ندارد که تو اي غلام داري دل ریش عاشقان را نمکی تمام داري.سعدي. اي پیک پی خجسته چه نامی فدیت لک هرگز
سیاه چرده ندیدم بدین نمک.حافظ ||. ظرافت. لطافت. حسن. جمال. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود ||. خوبی و لطف.
(از آنندراج ||). مزه. مطبوعی. جاذبه : نمک صبح در آن است که خندان باشد بخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشد. صائب
(از آنندراج). رجوع به نمک داشتن شود ||. ممالحه. نمک خوارگی. - حق نمک؛ حق ممالحت. حق نعمت : اي دل ریش مرا با
لب تو حق نمک حق نگه دار که من می روم الله معک. حافظ. لب و دندانْت را حقوق نمک هست بر جان و سینه هاي
کباب.حافظ. شور من حق نمک بر همه دل ها دارد نیست ممکن که فراموش کنند احبابم. صائب ||. نعمت. رجوع به معنی قبلی
شود. - نمک کسی را خوردن؛ از نعمت او متنعم شدن ||. نان. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی قبلی شود ||. جان. حیات.
گذران. معاش (؟). (ناظم الاطباء (||). اصطلاح شیمی) نمک به طور عام جسمی است که از ترکیب یک اسید با یک فلز یا تأثیر
یک اسید بر یک باز به دست آید و در صورت اخیر فلز باز به جاي ئیدرژن اسید می نشیند. نمک ها در طبیعت به حالت محلول یا
جامد یافته می شوند. مهمترین نمک ها عبارت است از نمک طعام (کلرور سدیم) و سنگ آهک (کربنات کلسیم) و شوره (نیترات
پتاسیم) و نمک فرنگی (سولفات سدیم) و سنگ گچ (سولفات کلسیم). اکثر نمک ها در آب محلولند و برخی نامحلول، بدین
شرح: از کلرورها (نمک هاي اسید کلریدریک) بجز کلرورهاي مس و جیوه و نقره بقیه در آب حل می شوند و کلرور سرب فقط
در آب جوش محلول است. نیترات ها در آب محلول اند. از سولفات ها فقط سولفات هاي سرب و باریم و کلسیم نامحلول اند. از
سولفورها تنها سولفورهاي سدیم و پتاسیم و آمونیوم در آب حل می شوند. از کربنات ها کربنات هاي قلیائی یعنی سدیم و پتاسیم
و آمونیم محلول اند. محلول نمک ها جریان برق را هدایت می کند. (از فرهنگ فارسی معین). ترکیب هاي دیگر: - آب نمک.؛
بانمک. بی نمک. پرنمک. خوش نمک. کم نمک. کورنمک. رجوع به هریک از این مدخل ها شود. - نمک اندرانی؛ نمک
درآنی. نمک ذرآنی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ملح اندرانی و نمک ترکی شود. - نمک بلور؛ نمک ترکی. (فرهنگ فارسی
معین). - نمک بلوري؛ نمک بلور. نمک ترکی. - نمک ترکی؛ ملح ذرآنی. ملح اندرانی. تبرزین. قسمی نمک شبیه به بلور که
چون شیشه متبلور است و غیر حاجب ماوراء. (یادداشت مؤلف). قطعات متبلور نمک طعام که در سیستم مکعب متبلور می شوند و
ضمن استخراج نمک سنگ از معدن به دست می آیند. دل نمک. نمک بلور. (فرهنگ فارسی معین). - نمک چینی؛ ثلج الصین.
حجر آسیوس. بارود. باروت. (یادداشت مؤلف). - نمک حرام؛ قوت و روزي و نانی که از راه حرام به دست آید. - نمک حلال؛
مقابل نمک حرام. (آنندراج). نان و قوتی که از راه حلال کسب کرده شود. - نمک خوش؛ ملح المطیب. (یادداشت مؤلف). -
صفحه 2347
نمک سرخ: و از او [ از شهر کش ] استران -نیک خیزد و ترنگبین و نمک سرخ که به همهء -جهان برند.؛ (حدود العالم). - نمک
سقنقور؛ نام این دارو در ذخیرهء خوارزمشاهی مکرر آمده است خاصه در داروهاي زیادت کنندهء باه. ظاهراً مراد سقنقور نمک
سوزکرده باشد، چنانکه مردم گیلان ماهی شور کنند و از آن به جاي نمک استفاده کنند. (یادداشت مؤلف) : و نمک او نمک
سقنقور کنند که با زنجبیل آمیخته بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). - نمک سنگ؛ نمک طعامی که به صورت تکه سنگ و قطعات
بزرگ و کوچک از معدن استخراج شده باشد. نمک نکوبیده. نمک سنگی. (فرهنگ فارسی معین) : از زبان لعل لبش تلخی گفتار
نبرد نمک سنگ کجا تلخی بادام کشد. صائب (از آنندراج). عکس رخسار تو گلرنگ کند آینه را از ملاحت نمک سنگ کند
آینه را. نجفقلی خان (از آنندراج). - نمک سنگی؛ نمک سنگ. - نمک طبرزد؛ قسمی از نمک بلوري معدنی. (ناظم الاطباء). -
نمک طعام؛ ملح سدیم اسید کلریدریک است( 2). نمک طعام به صورت معادن عظیمی در ته نشست ها و رسوبات در ضمن چین
خوردگی ها وجود دارد که به شکل نمک سنگ آن را استخراج می کنند. همچنین در آب دریاها به مقدار فراوان موجود است و
قابل استخراج است. (فرهنگ فارسی معین). نمکی که در غذا کنند. نمک خوراکی. - نمک فرنگی؛ سولفات مَنْیَزي( 3) متبلور را
گویند و به عنوان مسهل استعمال می شود. نمک فرنگی اصل. (از فرهنگ فارسی معین). - نمک فرنگی اصل.؛ رجوع به ترکیب
قبل شود. - نمک فرنگی مصنوعی؛ سولفات سدیم( 4) که آن را سولفات دوسود هم گویند و مسهلی است قوي. - نمک قلیا؛
کربنات سدیم طبیعی( 5) که جسمی است سفیدرنگ و در پزشکی براي رفع ترشی معده مورد استعمال است و در شیشه سازي و
صابون پزي نیز مصرف دارد. ترکیب هاي دیگر: - نمک کلوخه.؛ نمک کله قندي. نمک کوفته. نمک کوهی. نمک هندي. -
چون نمک بر (در) آتش بودن؛ بی صبر و بی آرام بودن : بر سر آتش از این بی نمکی گر نمک نیستم افغان چه کنم.خاقانی. نعره
کنان چون نمک بر آتشم ایرا غم نمکم بر دل فگار برافکند.خاقانی. نشگفت که چون نمک بر آتش لب را مدد از فغان
ببینم.خاقانی. - چون نمک در آب گداختن:ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام در آب دیدهء گریان گداختم چو نمک. ادیب
صابر. - نمک بر (در) آتش افکندن؛ کنایه از شور و غوغا و فریاد کردن است. (از انجمن آرا) (برهان قاطع). - نمک بر جراحت
(زخم، ریش، خستگی، -داغ، سوختگی، سوخته) کردن (ریختن، -پاشیدن، افکندن، راندن، زدن، افشاندن، -بستن، پراکندن)؛ داغ
کسی را تازه کردن. با طعنه و شماتت بر اندوه مصیبت زده اي افزودن : درخت خرمی را شاخ مشکن نمک بر سوخته کمتر پراکن.
(ویس و رامین). بشد دایه همانگه پیش رامین نمک کرد از سخن بر ریش رامین. (ویس و رامین). نگار من چو درآید به خندهء
نمکین نمک زیاده کند بر جراحت ریشان.سعدي. اگر سرمایهء خونابه کم شد دلا زآن لب نمک بر ریش افکن. کلیم (از
آنندراج). آنکس که بر جراحت ما می زند نمک می کرد کاش حق نمک را رعایتی. صائب (از آنندراج). این چه نمک بود به
داغم زدي بوي بهاري به دماغم زدي. وحید (از آنندراج). - نمک بر (در) جگر داشتن؛ کنایه از محنت و عذاب کشیدن است.
(انجمن آرا). کنایه از محنت بر محنت و عذاب بر عذاب کشیدن. (برهان قاطع) (رشیدي) (آنندراج). - نمک بر دل کسی
برافکندن؛ بر رنج و بیقراري کسی افزودن : نعره کنان چون نمک بر آتشم ایرا غم نمکم بر دل فگار برافکند.خاقانی. - نمک در
چشم کردن (سودن، ریختن، -افکندن، پراکندن)؛ کور کردن : بخیه را چون محرم راز نهان خود کنیم ما که از غیرت نمک در
چشم سوزن کرده ایم. صائب (از آنندراج). در چشم اعتبار نمک سودن است و بس در شوره زار علم اگر هست حاصلی. صائب
(از آنندراج). - نمک در (به) دیگ سودا (آرزو، تمنا) کردن -(افکندن):آن نمک هائی که دیگ آرزو در کار داشت روزگار از
شوربختی می کند در مرهمم. کلیم (از آنندراج). دل را به آرزوي لبش نیست دسترس مسکین نمک به دیگ تمنا نمی کند. کلیم
(از آنندراج). کلیم از فکر آن لب هاي پرشور نمک در دیگ سودا بیش افکن. کلیم (از آنندراج). - نمک نداشتن دست کسی؛
ناسپاس بودن کسان از احسان هاي او. (یادداشت مؤلف). - امثال: مثقال نمک است و خروار هم نمک است. نمک خورد و
( نمکدان دزدید (یا شکست). نمک یک انگشت است. واي به روزي که بگندد نمک. هرچیز که در کان نمک رفت نمک شد. ( 1
صفحه 2348 از 2938 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه ______________دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
هرچند معنی فرق کند). در اوستا و ودا از نمک (ملح) اسمی نیست و نمک بدین )nemadhka : از اوستا ،namak : - پهلوي
- ( معنی متأخر است. در نزد هندوان هم اسم این جوهر از نم و رطوبت مشتق است. (پورداود) (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ( 2
. So4 Na2 . (5) - Co3 Na2 - ( است. ( 4 So4 Mg است. ( 3) - فرمول شیمیائی آن Cl Na فرمول شیمیائی آن
نمک.
[نَ مَ] (اِ مصغر) از: نم + ك (پسوند تصغیر). رطوبتی اندك. اندك نم و رطوبتی. قطره اي : هم ساده گلی هم شکري هم نمکی بر
برگ گل سرخ چکیده نمکی.عسجدي.
نمک آب.
[نَ مَ] (اِ مرکب) آب نمک. نمکاب. آب ممزوج به نمک بسیار. آب که در آن نمک حل کرده باشند حفظ پنیر و امثال آن و نیز
نگاه داري ماهی و گوشت و بعضی بقول و حبوب را. (از یادداشت مؤلف) : و هفت شبانروز در نمک آب نهند [ ترنج را که
خواهند پرورده کنند ] و هر روز آب و نمک تازه کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بهترین تدبیري اندر این حال آن است که او را
زود به نمک آبی رقیق... بشویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
نمک آلود.
[نَ مَ] (ن مف مرکب)نمک آلوده.
نمک آلوده.
[نَ مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)چیزي که آن را در نمک غلطانیده باشند. (آنندراج). به نمک آغشته. که آن را در نمک خوابانده یا
نمک بر آن پاشیده باشند : آنم که غم دل به دو عالم نفروشم زخم نمک آلوده به مرهم نفروشم. تأثیر (از آنندراج).
نمکاب.
[نَ مَ] (اِ مرکب) آبی که در آن نمک حل کرده باشند. (ناظم الاطباء). نمک آب : مستانه ز مرغ دل من ساز کبابی وز دیدهء گریان
منش زن نمکابی. بدر شیروانی (از آنندراج). مردم دیده که دزدیده گهی نقش رخت در شکنجه است مدام از نمکاب مژه ام.
مسیح کاشی (از آنندراج).
نمک افشان.
[نَ مَ اَ] (نف مرکب)نمک پاش. که نمک بر چیزي افشاند ||. گریان. اشک ریزان : چون بر این خوان نمک بی نمکی است دیده
از غم نمک افشان چه کنم.خاقانی. نمک افشان شدم از دیده کنون شکرافشان شوم ان شاءالله.خاقانی.
نمک افشاندن.
[نَ مَ اَ دَ] (مص مرکب)نمک پاشیدن. نمک ریختن بر غذائی ||. کنایه از اشک ریختن. سرشک افشاندن.
صفحه 2349
نمک افکندن.
[نَ مَ اَ كَ دَ] (مص مرکب)نمک ریختن. نمک پاشیدن. نمک زدن : اگر سرمایهء خونابه کم شد دلا زآن لب نمک بر ریش افکن.
کلیم (از آنندراج). و رجوع به نمک برافکندن شود.
نمک انگیختن.
[نَ مَ اَ تَ] (مص مرکب)کنایه از اشک ریختن و گریستن است. (از آنندراج). نمک انگیزیدن. نمک ریزیدن. (ناظم الاطباء).
نمک انگیز.
[نَ مَ اَ] (نف مرکب) نمک ریز. که نمک فروپاشد. - نمک انگیز شدن؛ کنایه از گریان شدن و گریستن : دیدهء او چون نمک
انگیز شد هرکه در او دید نمک ریز شد.نظامی.
نمک انگیزیدن.
[نَ مَ اَ دَ] (مص مرکب)کنایه از گریه کردن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). نمک ریزیدن. نمک انگیختن. (ناظم الاطباء).
گریستن. (فرهنگ فارسی معین).
نمک بار.
[نَ مَ] (نف مرکب) نمک ریز. نمک افشان. که نمک فروریزد. - نمک بار شدن؛ گریان شدن. اشک فروریختن. نمک انگیز شدن
: چو ابر از شوربختی شد نمک بار دل از شیرین شورانگیز بردار.نظامی.
نمکبان.
[نَ مَ] (اِخ) از قراي مرو است در طرف صحرا در نزدیکی سنج عباد. (از معجم البلدان).
نمکبانی.
[نَ مَ] (ص نسبی) منسوب است به نمکبان که از قراء مرو می باشد. (از سمعانی).
نمک برافکندن.
[نَ مَ بَ اَ كَ دَ] (مص مرکب) نمک افکندن. نمک پاشیدن : نعره کنان چون نمک بر آتشم ایرا غم نمکم بر دل فگار
برافکند.خاقانی.
نمک بند.
[نَ مَ بَ] (ن مف مرکب) زخمی که در آن نمک انداخته بند کنند( 1). (آنندراج). زخمی که بر روي آن نمک پاشیده وي را
ببندند. (ناظم الاطباء) : هر شب ز شور گریهء اخترشمار خویش زخم گلوي صبح نمک بند کرده ایم. سالک یزدي (از آنندراج).
صفحه 2350
1) - خاص شعراي هندي است. )
نمک به حرام.
[نَ مَ بِ حَ] (ص مرکب)ناسپاس. بی وفا. حق ناشناس. بی حقیقت و صداقت. خائن. سرکش و نافرمان. بدکار. بدعمل. (ناظم
الاطباء). نمک نشناس. نمک کور. کافر. کافرنعمت. که حق نمک نگاه ندارد. که پاس ولی نعمت ندارد : نمک به ساغر می
ریخت زاهد شیاد کسی نمک به حرامی چنین ندارد یاد. فطرت (از آنندراج).
نمک به حرامی.
[نَ مَ بِ حَ] (حامص مرکب) ناسپاسی. نمک ناشناسی. کافرنعمتی. کفران. حق ناشناسی : اگر تا به حالا نمک به حرامی از او ظاهر
نشده است حالا هم نخواهد شد. (امیرارسلان، از فرهنگ فارسی معین).
نمک پاش.
[نَ مَ] (نف مرکب) آنکه نمک بر غذائی یا چیزي افشاند : در آتشم ز تغافل نشانده اي، باري تبسمی که نمک پاش این کباب شود.
کلیم (از آنندراج). - نمک پاش جراحت (دل خسته، جگر -مجروح)؛ کنایه از کسی که داغ محنت رسیده اي را تازه کند : نمک
پاش جراحت هاي ناسور ز سر تا پا نمک شیرین پرشور.وحشی ||. در تداول، کسی را که حرکت دور از ادب و ناپسندي کند یا
حرف بی مزهء نامعقولی زند به طعنه نمک پاش گویند. و رجوع به نمک پاشی شود (||. ن مف مرکب) چیزي که نمک بر آن
پاشیده باشند. (آنندراج) : آه از سوختن زخم نمک پاش مکن ناله را تا نفسی هست چو نی فاش مکن. دانش (از آنندراج (||). اِ
مرکب) چیزي که نمک بپاشد بر چیزي. (آنندراج). نمکدان. ظرفی که در آن نمک کنند و از سوراخ هائی که بر سر آن تعبیه شده
است نمک بر غذا پاشند.
نمک پاشی.
[نَ مَ] (حامص مرکب) نمک پاشیدن. نمک بر چیزي افشاندن. عمل نمک پاش ||. در تداول، بی مزگی کردن. لوس شدن. سخن
ناخوشایند و نامطبوعی بی ادبانه گفتن یا حرکتی ناپسند کردن. لطیفه اي دور از ادب گفتن.
نمک پاشیدن.
[نَ مَ دَ] (مص مرکب)نمک افشاندن. بر چیزي نمک ریختن ||. در تداول، سخنی یا حرکتی ناپسند و ناموجه و دور از ادب ادا
کردن.
نمک پراکندن.
[نَ مَ پَ كَ دَ] (مص مرکب) نمک پاشیدن. نمک افشاندن : خلقی به تیغ غمزهء خون خوار و لعل لب مجروح می کنی و نمک می
پراکنی.سعدي. ریش فرهاد بهترك بودي گر نه شیرین نمک پراکندي.سعدي.
نمک پرور.
صفحه 2351
[نَ مَ پَرْ وَ] (ن مف مرکب)نمک پرورده. نمک پرورد ||. نوکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نمک پرورده شود ||. نمک
آلوده. (آنندراج). نمک آلود. به نمک آغشته : دل است اینکه زخمش نمک پرور است دل است اینکه زهرش پر از شکّر است.
ظهوري (از آنندراج).
نمک پرورد.
[نَ مَ پَرْ وَ] (ن مف مرکب)نمک پرور. نمک پرورده. رجوع به نمک پرورده شود.
نمک پروردگی.
[نَ مَ پَرْ وَ دَ / دِ](حامص مرکب) نمک پرورده بودن. رجوع به نمک پرورده شود.
نمک پرورده.
[نَ مَ پَرْ وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) نمک سود. (یادداشت مؤلف). نمک آلود. به نمک آغشته. در نمک خوابانده ||. با نعمت او
بالیده و قوت گرفته. (یادداشت مؤلف). نمک پرور. کسی که با خرج دیگري پرورش یافته باشد. (ناظم الاطباء).
نمکت.
.( [نَ مَ] (اِ) تري. رطوبت. (ناظم الاطباء) (شعوري ج 2 ص 378
نمک تازه کردن.
[نَ مَ زَ / زِ كَ دَ] (مص مرکب) نمک تازه نمودن. با کسی از سر نو عقد محبت و دوستی بستن و عهد و پیمان تازه کردن. تجدید
عهد و پیمان تازه کردن. (آنندراج). تجدید عهد و پیمان کردن. (ناظم الاطباء). ممالحت و دیدار تازه کردن. باز به هم رسیدن و با
هم نشستن : جرعه اي ریز که ما چارهء خمیاز کنیم بوسه اي ده که به آن لب نمکی تازه کنیم. سلیم (از آنندراج). با او به تازگی
نمکی تازه کرده ایم از من کنید مهرپرستان سراغ صلح. اسیر (از آنندراج). دل فارغ شده بستم به میانی که مپرس نمکی تازه نمودم
به دهانی که مپرس. تأثیر (از آنندراج). امشبم اي نمکین لب که به خواب آمده اي آنقدر باش که با هم نمکی تازه کنیم. خالص
(از آنندراج ||). نمک تازه بر نمک سود پاشیدن : داغ هاي کهن و نو نمکی تازه کنند هرکجا شور کند مغز جنون پرور ما. سالک
(از آنندراج).
نمک تن.
[نَ مَ تَ] (ص مرکب) که تنی به رنگ نمک دارد : گر پیش ما به بوي بنفشه برد نمک تیغش نمک تن است به رنگی بنفشه وار.
خاقانی.
نمک چال.
[نَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان ززوماهرو از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که 350 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات،
صفحه 2352
.( محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
نمک چش.
[نَ مَ چَ / چِ] (اِمص مرکب)نمک چشیدن. (غیاث اللغات). پاره اي طعام چشیدن براي دریافتن نمک آن و به مجاز به معنی مطلق
چشیدن مستعمل است. (آنندراج). نمک چشه کردن. نمک غذائی را چشیدن براي تشخیص مزه و اندازهء نمک آن و اندکی از
غذائی خوردن : هرگه رسید غم به سر خوان قسمتم لخت دلی به رسم نمک چش گرفته است. طالب (از آنندراج). به نیم بوسه مرا
سیر کن ز نعمت حسن که هست از شکم سیر به نمک چش تو. مسیح (از آنندراج (||). اِ مرکب) کنایه از چیز قلیل. (آنندراج).
مزه. چاشنی. نمونه. مقدار اندك و خرده. (ناظم الاطباء) : نمک چشی به کلیم امیدوار بده ز خوان وصل تو اهل هوس چو سیر
شوند. کلیم (از آنندراج). قاسم اینگونه اگر گریه برون خواهی داد شور دریا ز سرشک تو نمک چش باشد. قاسم (از آنندراج).
نمک چشه.
[نَ مَ چَ / چِ شَ / شِ] (اِ مرکب) نمک چش. پاره اي و اندکی از غذا (||. اِمص مرکب) کمی چشیدن. کمی خوردن از چیزي.
(یادداشت مؤلف). - نمک چشه کردن؛ چشیدن طعامی براي دانستن اندازهء نمک آن. مقداري بسیار اندك از طعامی خوردن به
قدر تمییز اندازهء نمک آن. چشیدن تا نمک آن به اندازه است یا نه. (یادداشت مؤلف).
نمک چشی.
[نَ مَ چَ / چِ] (حامص مرکب)نمک چشیدن. نمک چشه کردن ||. نخستین پرورش کودك تقریباً تا شش ماه که در این مدت
کمال توجه و نوازش را دربارهء وي معمول می دارند. (ناظم الاطباء).
نمک چشیدن.
[نَ مَ چَ / چِ دَ] (مص مرکب) نمک چشه کردن. اندکی از غذا چشیدن : گر جوسنگی نمک خود چشی دامن از این بی نمکی
درکشی.نظامی.
نمک حرام.
[نَ مَ حَ] (ص مرکب) مقابل نمک حلال. حق ناشناس. کسی که در عوض نیکی بدي کند. (آنندراج). نمک به حرام. (ناظم
الاطباء).
نمک حرامی.
[نَ مَ حَ] (حامص مرکب)نمک به حرامی. نمک حرام بودن. حق ناشناسی. ناسپاسی. کفران نعمت.
نمک حلال.
[نَ مَ حَ] (ص مرکب) مقابل نمک حرام. (از آنندراج). صادق. امین. باوفا. راست. درست. باصداقت. (ناظم الاطباء). نمک به
صفحه 2353
حلال. شاکر. حق شناس : ندیده اي ز حریفان بزم کس واله نمک حلال تري از شراب انگوري. واله (از آنندراج).
نمک حلالی.
[نَ مَ حَ] (حامص مرکب)وفاداري. صداقت. (ناظم الاطباء). نمک به حلال بودن. مقابل نمک حرامی و نمک به حرامی.
نمک خوار.
[نَ مَ خوا / خا] (نف مرکب)آنکه نان و نمک کسی را می خورد. (ناظم الاطباء). نمک خواره. نمک پرور. نمک پرورد. تحت
تکفل ||. دو یا چند تن که با هم نان و نمک خورده باشند. (فرهنگ فارسی معین).
نمک خوارگی.
[نَ مَ خوا / خا رَ / رِ](حامص مرکب) عمل نمک خواره. (فرهنگ فارسی معین). نمک خواره بودن. نمک پروردگی ||. ممالحت.
با هم نان و نمک خوردن ||. وفاداري. شکرگزاري. حق گزاري. حق شناسی. (ناظم الاطباء).
نمک خواره.
[نَ مَ خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب) نمک خوار. نمک پرورده. که نمک کسی را خورد و از نعمت او متنعم شود : چه شورش
فکندند در انجمن نمک خوارگان نمکدان شکن. قدسی (از آنندراج).
نمک خواري.
[نَ مَ خوا / خا] (حامص مرکب) نان و نمک دیگري را خوردن. (فرهنگ فارسی معین). نمک خوارگی. نمک پروردگی ||. با هم
نان و نمک خوردن. (فرهنگ فارسی معین).
نمک خوردن.
[نَ مَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) هم نمک شدن. مهمان شدن. (حاشیهء وحید بر خسرو و شیرین نظامی). هم غذا شدن : مرا پیوند
او خواري نیرزد نمک خوردن جگرخواري نیرزد.نظامی. سال ها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و حقوق صحبت بیکران
ثابت شده. (گلستان ||). از خوان کسی متنعم شدن. در پناه کسی زندگی و امرار معاش کردن. - نمک خوردن و نمکدان شکستن
(ریختن، -دزدیدن)؛ کنایه از ناسپاسی و کافرنعمتی کردن و حق ناشناختن و پاس ولی نعمت نداشتن و خیانت ورزیدن : گل
افشاندن غبار انگیختن چه نمک خوردن نمکدان ریختن چه.نظامی. زود بگیرد نمک دیدهء آن کس که او نان و نمک خورد و
پس رفت و نمکدان شکست. سلمان. مکیدن لب شاهد و زخم کردن نمک خوردن است و نمکدان شکستن. زمان (از آنندراج).
هرجا که نمک خوري نمکدان مشکن. (جامع التمثیل). آن کس که نمک خورد نمکدان شکند در مذهب رندان جهان سگ به از
اوست. ؟ (از انجمن آرا).
نمک خورده.
صفحه 2354
[نَ مَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](ن مف مرکب) نمک پرورده. که از خوان نعمت کسی متنعم شده است. که با او نان و نمک خورده است.
که حق صحبتی و الفتی بر گردن دارد : نمک ریش دیرینه ام تازه کرد که بودم نمک خورده از دست مرد.سعدي ||. نمک سوده.
به نمک آغشته. نمک زده : از خندهء شیرین نمکدان دهانت خون می رود از دل چو نمک خورده کبابی. سعدي. بر او بگذشت
ناگه ابلهی مست نمک خورده کبابی کرده بر دست. امیرخسرو. ذوق دل ریشم که شناسد که در این عهد یک زخم نمک خوردهء
ناسور نمانده ست. عرفی (از آنندراج). تو را می خواستم مستان و در دل شور آن لب ها که بر آتش نمک خورده کبابی داشتم
امشب. تشبیهی (از آنندراج ||). نمک سود : نمک خورده هر گوشت چون چل هزار ز هر سو به دژها کشد پیشکار.فردوسی.
نمک دار.
[نَ مَ] (نف مرکب) خوش نمک. بانمک. کمی شور ||. ملیح. باملاحت. (یادداشت مؤلف).
نمک داري.
[نَ مَ] (حامص مرکب)ملاحت. (یادداشت مؤلف).
نمک داشتن.
[نَ مَ تَ] (مص مرکب)خوش نمک بودن غذا. نمکی به اندازه یا کمی بیش از اندازه داشتن غذا ||. ملیح بودن. صاحب ملاحت
بودن : کس از این نمک ندارد که تو اي غلام داري دل ریش عاشقان را نمکی تمام داري. سعدي ||. گیرنده و جذاب و بانمک
بودن : نمک دارد حریفان سرگذشتم که من از می در آن محفل گذشتم. تأثیر (از آنندراج). لبش گزیدم و در دم ز خویشتن رفتم
شراب شور که مستی دهد نمک دارد. مشرب (از آنندراج).
نمک داغ.
[نَ مَ] (اِ مرکب) نمک که آن را حرارت دهند و در کیسه اي کنند و براي رفع بعض سردردها آن کیسه را بر سر نهند.
نمکدان.
[نَ مَ] (اِ مرکب) ظرفی که نمک را سوده در آن نگه دارند. (آنندراج). آوند نمک که در آن نمک ریخته در سر سفره می
گذارند. (ناظم الاطباء). مِمْلَحۀ. (دهار) (منتهی الارب) : این چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده وآن چنان چون در غلاف زر
سیمین گوشوار. منوچهري. از براي خوان کعبه ماه در ماهی دو بار گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده. خاقانی. پیر خِرَد طفل
وار می مزد انگشت من تا سر انگشت من یافت نمکدان او.خاقانی. کآب جگر چشمهء حیوان اوست چشمهء خورشید نمکدان
اوست.نظامی ||. کنایه از دهان معشوق و محبوب. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : این شوربخت دل به نمکدان لعل تو
تشنه تر است هرچه از او بیشتر خورد. جمال الدین. از لبت شیر روان بود که من می گفتم این شکر گِردِ نمکدان تو بی چیزي
نیست. حافظ. نمکدانی به تنگی چون دل مور نمک چندان که در گیتی فتد شور. ؟ (از آنندراج). - نان و نمکدان شکستن؛ کفران
نعمت و ناسپاسی کردن : نان بشکند همی و نمکدان را صدقش مبین و مهر مپندارش.ناصرخسرو. - نمک خوردن و نمکدان
شکستن؛ کنایه از کافرنعمتی و کفران نعمت کردن. رجوع به همین ترکیب ذیل نمک خوردن شود. - نمکدان بر زخم سرنگون
بودن (بر زخم -شکستن)؛ کنایه از مبالغه در کاوش زخم است. (آنندراج). مرادف نمک بر زخم پاشیدن : نمکدانش به داغم
صفحه 2355
سرنگون است نمک داند که حال زخم چون است. زلالی (از آنندراج). بهارش شور بلبل رنگ بسته نمکدان ها به زخم گل
شکسته. غنیمت (از آنندراج). - نمکدان در آتش افکندن؛ کنایه از شور و غوغا کردن و فتنه انگیختن باشد. (آنندراج). رجوع به
ترکیب نمک بر (در) آتش افکندن ذیل نمک شود. - نمکدان شکستن؛ کنایه از حق ناشناسی کردن و بی وفائی ورزیدن. (برهان
قاطع). نمک به حرامی. (آنندراج). حق نشناسی و خیانت. (انجمن آرا).
نمکدان.
[نَ مَ] (اِخ) دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس که یکصد تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل اهالی
.( صید ماهی و کرایه کشی است. در این ده معدن نمک وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
نمکدان.
[نَ مَ] (اِخ) نام بنائی است از دورهء صفویه در اصفهان. این بنا را ظل السلطان ویران کرد. (یادداشت مؤلف).
نمک دره.
[نَ مَ دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان جنت رودبار بخش رودسر شهرستان شهسوار که 130 تن سکنه دارد. آبش از چشمه،
.( محصولش غلات و سیب زمینی و عسل، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نم کردن.
[نَ كَ دَ] (مص مرکب) به آب تر کردن: تنباکو را به آب نم کردن ||. خمیر کردن: نم کردن حنا و رنگ و غیره. (یادداشت
مؤلف). - درِ کسی را نم کردن؛ کلاه بر سرش گذاشتن. فریبش دادن.
نم کرده.
[نَ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مرطوب. آب زده ||. در تداول، کنایه از مجهز و آماده و منتظر. گویند: همیشه چند نفر نم کرده
دارد؛ همیشه چند تن در انتظار و به فرمان اویند.
نمک ریختن.
[نَ مَ تَ] (مص مرکب)نمک پاشیدن. نمک بر چیزي افشاندن. در غذا نمک کردن : به کام باده کشان تا حلاوتی بخشد ز خندهء
تو نمک بر کباب خواهم ریخت. علی خراسانی (از آنندراج ||). در تداول، کنایه از بی مزگی کردن. مزاح و شوخی خارج از ادب
کردن.
نمک ریز.
[نَ مَ] (نف مرکب) آنکه نمک می پاشد. (ناظم الاطباء). - نمک ریز شدن؛ کنایه از گریان شدن : دیدن او چون نمک انگیز شد
هرکه در او دید نمک ریز شد.نظامی.
صفحه 2356
نمک زار.
[نَ مَ] (اِ مرکب) زمین شور که در آن نمک فراوان باشد. (ناظم الاطباء). شورستان. مَمْلَحۀ. مَلّاحۀ. نمکسار. (یادداشت مؤلف).
شوره زار. (فرهنگ فارسی معین) : چون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرم چون به تابستان نمک زار بیابان آمده. خاقانی. گر
نمک زاري شود گیتی به جاست با جراحت هاي خندان می روم. طالب (از آنندراج). نروید سبزه در هر جا نمک زاري است
حیرانم که خط چون سبز و خرم می کند لعل لب او را. کلیم (از آنندراج ||). کان و معدن نمک. (ناظم الاطباء).
نمک زدن.
[نَ مَ زَ دَ] (مص مرکب) نمک پاشیدن : کوته ز شوربختی ما شد شب وصال چندانکه زد نمک دل ما بر کباب صبح. نعمت خان
(از آنندراج). این چه نمک بود به داغم زدي بوي بهاري به دماغم زدي. وحید (از آنندراج).
نمک زده.
[نَ مَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نمکین. داراي نمک. (ناظم الاطباء).
نمکزي.
[نَ مَ] (اِ) حلوائی است که آن را از آرد و شکر با عسل و دوشاب پزند و مغز گردکان و بادام و پسته و امثال آن داخل کنند و قند
سوده و مشک و گلاب بر آن پاشند و خورند و بعضی گویند میوه هاي خشک شده داخل کنند. (برهان قاطع). و رجوع به رشیدي
و آنندراج و انجمن آرا شود : آتشین رویم ز حلواي شکر وز نمکزي می رود دودم به سر.بسحاق. کاینک از صحن حلاوات برون
می آید کاك و فرنی و نمکزي ز بر شیرین کار. بسحاق.
نمکسار.
[نَ مَ] (اِ مرکب) نمک زار. کان و معدن نمک. (ناظم الاطباء). مَلّاحۀ. (یادداشت مؤلف) : دل ستم کش عاشق همیشه در کار است
ز شوربختی خود عامل نمکسار است. سراج (از آنندراج).
نمک ساي.
[نَ مَ] (نف مرکب) سایندهء نمک. آنکه سنگ نمک را می سابد (||. اِ مرکب) ابزار سابیدن نمک.
نمکستان.
[نَ مَ كِ / نَ مَ سِ] (اِ مرکب)مَلّاحۀ. (دهار) (منتهی الارب). مَمْلَحۀ. (منتهی الارب). نمک زار. معدن نمک. آنجا که نمک فراوان
باشد. کفه نمک : و به یک فرسنگی وي نمکستان است که نمک گرگان و طبرستان از آنجاست. (حدود العالم). و بدان نزدیکی
دریا و نمکستان است که هیچ حیوان در آنجا قرار نگیرد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 240 ). از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکستان تا
نوش جام و خوش نمک خوان کیستی. خاقانی. و طلسمی دیگر برابر نمکستان به سی گز زمین از آن دور برابر درخت مملحه پنهان
.( کرد. (تاریخ قم ص 87 ). و حق خراج از نمکستان به فارجان... (تاریخ قم ص 167
صفحه 2357
نمک سود.
[نَ مَ] (ن مف مرکب) هرچیزي را گویند که بر آن نمک پاشیده باشند عموماً. (برهان قاطع) (آنندراج). نمک سوده ||. گوشت
قدید و کباب گوشت قدید را گویند خصوصاً. (برهان قاطع) (آنندراج). گوشت خشک کردهء نمک پاشیده براي نگاه داشتن.
(فرهنگ خطی). گوشت که شرحه شرحه کنند و بر آن نمک و ابازیر پاشند. (یادداشت مؤلف). گوشت کهنه و خشکیده و نمک
زده. مقابل گوشت تر و تازه : نداري نمک سود و هیزم نه نان نه شب دوك ریسی همی چون زنان. فردوسی. نماندم نمک سود و
هیزم نه جو نه چیزي پدید است تا جو درو.فردوسی. و دایه را باید از نمک سود و غذاهاي بد پرهیز کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
گوشت نمک سود گرم و خشک باشد به سبب نمک و دیر گوارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ما که از دست روح قوت خوریم کی
نمک سود عنکبوت خوریم.سنائی. بسا تشنه که بر پندار بهبود فریب شوره اي کردش نمک سود.نظامی. کبابی باید این خوان را
نمک سود مگس در پاي پیلان کی کند سود.نظامی. چو مستی مرد را بر سر زند دود کبابش خواه تر خواهی نمک سود.نظامی. -
نمک سود کردن؛ نمک پاشیدن. نمک زدن. (ناظم الاطباء). به نمک آغشتن. در نمک خواباندن. در نمک پروردن.
نمک سودن.
[نَ مَ دَ] (مص مرکب) نمک سابیدن ||. نمک پاشیدن. نمک ریختن : در چشم اعتبار نمک سودن است و بس در شوره زار علم
اگر هست حاصلی. صائب (از آنندراج).
نمک سوده.
[نَ مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نمک سود. رجوع به نمک سود شود.
نمک سوز.
[نَ مَ] (ن مف مرکب) در نمک سخت شده: ماهی نمک سوز. - نمک سوز کردن؛ در نمک سخت کردن. (یادداشت مؤلف).
نمک شناس.
[نَ مَ شِ] (نف مرکب) آنکه حق نمک بشناسد. مقابل حق نمک ناشناس. (آنندراج). باوفا. وفادار. سپاس گزار. (ناظم الاطباء).
کسی که حق نان و نمکی که خورده ادا کند. حق شناس. (فرهنگ فارسی معین). -امثال: سگ نمک شناس به از آدمی ناسپاس.
نمک شناسی.
[نَ مَ شِ] (حامص مرکب)عمل نمک شناس. رعایت حق ولی نعمت. سپاس گزاري. حق گزاري. حق شناسی. وفاداري.
نم کشیدن.
[نَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب)رطوبت کشیدن. خیس شدن. اندکی تر شدن. رطوبت کمی از هوا یا از زمین مرطوب به خود گرفتن.
نمک فروش.
صفحه 2358
[نَ مَ فُ] (نف مرکب) مَلّاح. (منتهی الارب) . فروشندهء نمک.
نمک فروشی.
[نَ مَ فُ] (حامص مرکب)عمل نمک فروش. نمک فروختن (||. اِ مرکب) محل کار نمک فروش. جائی که در آن نمک فروشند.
نمک فشان.
[نَ مَ فَ / فِ] (نف مرکب)نمک افشان. نمک پاش. که نمک بر چیزي افشاند : هرجا که به دست عشق جانی است این قصه بر او
نمک فشانی است.نظامی ||. کنایه از اشک بار و اشک ریز : بر بی نمکی خوان گیتی این چشم نمک فشان مرا بس.خاقانی. هر
خار که گلبن طمع داشت در چشم نمک فشان شکستم.خاقانی.
نمک کردن.
[نَ مَ كَ دَ] (مص مرکب)نمک در ظرفی یا غذایی ریختن. نمک بر چیزي پاشیدن.
نمک کوب.
[نَ مَ] (نف مرکب) کوبنده و سابندهء نمک (||. اِ مرکب) آلت و ابزار کوبیدن و نرم کردن سنگ نمک.
نمک کور.
[نَ مَ] (ص مرکب) ناسپاس. کافرنعمت. (یادداشت مؤلف).
نمک کور.
[نَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان کزاز پائین بخش سربند شهرستان اراك، در 18 هزارگزي شمال شرقی آستانه واقع است و 2232
تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و کشمش و چغندر قند و بادام، شغل مردمش زراعت و قالی بافی است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نمک _____________کوري.
[نَ مَ] (حامص مرکب)ناسپاسی. کافرنعمتی. کفران نعمت. حق ناشناسی.
نمک گرفتن.
[نَ مَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)مزه یافتن. بانمک شدن. نمکین و مطبوع شدن : عشق از افلاس می گیرد نمک عشق مفلس را سزد بی
هیچ شک.عطار ||. نمک گرفتن کسی را؛ نمک گیر شدن.
نمک گیر.
صفحه 2359
[نَ مَ] (نف مرکب) کسی که مقدار اندکی از چیزي را بچشد تا اندازهء نمک آن را معین کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : نمک
گیر خمیر هر سرشت است. زلالی (از آنندراج (||). ن مف مرکب) آنکه موظف به رعایت حق نان و نمک خوردن است. (فرهنگ
فارسی معین) (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). نمک خورده. رجوع به ترکیب نمک گیر شدن شود ||. کسی که به سزاي
کورنمکی گرفتار شود. (آنندراج). نمک به حرامی که به مکافات خیانت و بدکاري خود رسیده و بدي هائی که کرده است دامن
گیر وي شده باشد. (ناظم الاطباء). - نمک گیر شدن؛ موظف شدن به رعایت حق نان و نمک. مرهون ولی نعمت گردیدن.
(فرهنگ فارسی معین). براثر هم غذا شدن و خوردن نان و نمک کسی مدیون او شدن و موظف به رعایت حق و حرمت او شدن. -
||مجازات نمک به حرامی را دیدن. (فرهنگ فارسی معین). به علت کفران نعمتی به بلائی مبتلا شدن. (یادداشت مؤلف). - نمک
گیر کردن؛ موظف به رعایت حق نان و نمک کردن. (فرهنگ فارسی معین).
نمک لاخ.
[نَ مَ] (اِ مرکب) نمک زار. نمکستان : این بحیره [ بختگان ] نمک لاخ است و دور آن بیست فرسنگ است. (فارسنامهء ابن بلخی
ص 153 ). این بحیره میان شیراز و سروستان است، نمک لاخی است. (فارسنامهء ابن بلخی ص 152 ). منزل دوازدهم بر کنار نمک
.( لاخ سیرجان ده فرسنگ. (فارسنامهء ابن بلخی ص 162
نمک لان.
[نَ مَ] (اِ مرکب) نمک زار. نمک لاخ. (فرهنگ فارسی معین) : در نمک لان چون خر مرده فتاد آن خري و مردگی یکسو نهاد.
.( مولوي (مثنوي چ نیکلسون دفتر 2 بیت 1344
نمک لان.
[نَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان افشاریهء ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران، در 27 هزارگزي مغرب کرج واقع است و 170 تن
سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و صیفی و چغندر قند و لبنیات، شغل مردمش زراعت و باغداري است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 1
نمک لان.
[نَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان ده پیر از بخش حومهء شهرستان خرم آباد، در 19 هزارگزي شمال خرم آباد واقع است و 240 تن
سکنه دارد. آبش از چشمه و چاه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داري و فرش بافی است. معدن نمکی در
.( این ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
نم کن.
[نَ كُ] (نف مرکب) نم کننده (||. اِ مرکب) کاسه اي که در آن تنباکو را نم زنند. (یادداشت مؤلف).
نمک ناشناس.
صفحه 2360
[نَ مَ شِ] (نف مرکب)نمک کور. حق ناشناس. ناسپاس. که پاس نان و نمک ندارد.
نمک ناشناسی.
[نَ مَ شِ] (حامص مرکب) عمل نمک ناشناس. ناحق گزاري. حق ناشناسی. ناسپاسی.
نمک نشناس.
[نَ مَ نَ] (نف مرکب)نمک ناشناس. ناسپاس. بی وفا.
نمک نشناسی.
[نَ مَ نَ] (حامص مرکب)نمک ناشناسی. حق ناشناسی.
نمکه.
[نَ مَ كِ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش حومهء شهرستان دامغان که 104 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش
.( غلات و لبنیات و سیب زمینی، شغل مردمش زراعت و گله داري و پارچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نمکی.
[نَ مَ] (ص نسبی) منسوب به نمک ||. نمک فروش ||. نمک زده. نمک دار ||. ملیح. باملاحت. (فرهنگ فارسی معین).
نمکین.
[نَ مَ] (ص نسبی) نمکی. نمک دار. نمک زده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شور ||. خوشگل. ملیح. زیبا. خوشایند.
(ناظم الاطباء). ملیح. ملیحه. مطبوع : نگار من چو درآید به خندهء نمکین نمک زیاده کند بر جراحت ریشان ||.؟ ظریف و لطیفه
گو. (ناظم الاطباء ||). در اصطلاح به معنی مسخره آید. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). به طعنه مردم لوس و بی مزه را گویند.
نمکینه.
[نَ مَ نَ / نِ] (ص نسبی) نمکین (||. اِ مرکب) دوغی یا ماستی که در آن نمک و زیره و گشنیز و شبت کنند و به عربی ملحیه
گویند. (از رشیدي) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (از آنندراج).
نمکینی.
[نَ مَ] (حامص مرکب) شوري. (ناظم الاطباء). نمکین بودن. نمک دار بودن ||. ملاحت و خوشگلی. (ناظم الاطباء). خوبی و
ملاحت. (آنندراج).
نمکیه.
صفحه 2361
[] (اِخ) شهري است از کیماك، مستقر خاقان [ کیماك ] به تابستان از اینجا باشد و میان این شهر و میان طرار هشتادروزه راه است
سوار را که به شتاب رود. (حدود العالم).
نم گرفتن.
[نَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)رطوبت کشیدن براثر ماندن در هواي بارانی، یا روي زمین مرطوبی کمی خیس شدن و رطوبت یافتن.
||نم گرفتن چشم؛ اشک در دیده آمدن : ز بس گرد چشم جهان نم گرفت ز بس کشته پشت زمین خم گرفت. اسدي.
نمگن.
[نَ گِ] (ص مرکب) نمگین. نم دار. نمور. نمناك. پرنم. مرطوب: الثري؛ خاك نمگن. (السامی فی الاسامی). - نمگن شدن؛
نمگین شدن. مرطوب شدن. نم گرفتن: الغمق؛ نمگن شدن. (تاج المصادر بیهقی).
نم گیر.
[نَ] (نف مرکب) که نم و رطوبت را از چیزي برگیرد و آن را خشک کند (||. اِ مرکب) قسمی خیمه و شامیانه که براي دفع
مضرت شبنم برپا کنند. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نم گیره. (آنندراج) : نم گیر دولتش به طنابی که
بسته اند بر سایبان حفظ خدا استوار باد. مسیح کاشی (از آنندراج).
نم گیره.
[نَ رَ / رِ] (اِ مرکب) نم گیر. (آنندراج). رجوع به نم گیر شود.
نمگین.
[نَ] (ص مرکب) نم آگین. نمناك. (آنندراج). نمدار. تر. مرطوب. (ناظم الاطباء). بانم. نمگن : سماروغ گیاهی بود که اندر جاهاي
نمگین روید. (لغت نامهء اسدي). چون آهن کی در خاك نمگین بماند ژنگار برآرد. (سندبادنامه ص 45 ). - دیدهء نمگین؛ چشم
اشک آلود : دانست که با سینهء غمگینم و با دیدهء نمگین. خواجه عبدالله انصاري.
نمگینی.
[نَ] (حامص مرکب) نمگین بودن. نمناکی. رطوبت. تري.
نمل.
[نَ]( 1) (ع اِ) مورچه. (منتهی الارب). نملان. (مهذب الاسماء). مور. (غیاث اللغات) (دهار) (مهذب الاسماء). ج، نِمال. واحده: نملۀ.
(متن اللغۀ): هم کالنمل کثیرة؛ تعداد ایشان بسیار زیاد است. (از منتهی الارب). - رقیۀ النمل؛ از لغزهاي اعراب است. (از منتهی
الارب). یعنی تعویذ مور و مراد آن است که زن باید به هر قسم آرایش خود را بیاراید مگر عصیان نکند شوي را. (از ناظم الاطباء)
(از منتهی الارب ||). ریش پهلو و دمیدگی آبله هاي خرد که با اندکی آماسیدگی پوست بر اندام آید از التهاب و احتراق پس
صفحه 2362
همچون مورچه در اطراف سرایت کند و فراخ گردد و آن را اطبا ذباب خوانند و سبب آن صفراء حاده است. (منتهی الارب). نام
مرضی است که دانه هاي خرد بر اندام ظاهر شوند. (غیاث اللغات). قرحه هائی در پهلو. (از اقرب الموارد). رجوع به نملۀ شود||.
(مص) سخن چینی نمودن. (از منتهی الارب) (از متن اللغۀ ||). بالا رفتن بر درخت. (از اقرب الموارد). رجوع به نَمَل شود. ( 1) - قد
تُضَمُّ المیم [ نَمُل ] . (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، اما ناظم الاطباء نُمْل ضبط کرده است.
نمل.
[نَ مَ] (ع مص) به خواب شدن دست کسی و سست گردیدن. (از منتهی الارب). خدر شدن و خواب رفتن دست. (از اقرب
الموارد ||). برآمدن بر درخت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد (||). اِمص) سبکی. شتاب زدگی. نملان. (منتهی الارب) (از
ناظم الاطباء).
نمل.
[نَ مُ] (ع اِ) نَمْل. مورچه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
نمل.
[نَ مِ] (ع ص) سخن چین. (منتهی الارب) (از متن اللغۀ). نمام. (اقرب الموارد). ج، انمال ||. فرس نمل؛ اسب که به یک جا نایستد،
و کذا: فرس نمل القوائم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه آرام نگیرد بر یک جا. (مهذب الاسماء ||). رجل نمل الاصابع؛
مردي که هرچیز را بیند همان سازد. فرد ماهر در هر کار. (منتهی الارب)؛ مرد چابک دست و چالاك پنجه اي که به محض دیدن
چیزي نظیرش را بسازد. (از اقرب الموارد ||). کودك نوزاد که به دست وي مورچه نهند، بدین عقیده که با هوش و فراست شود.
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). مکان نمل؛ جاي پرمورچه. جاي مورچه ناك. (از اقرب الموارد).
نمل.
[نَ] (اِخ) (ال ...) سورهء بیست وهفتم است از قرآن و آن مکیه و مشتمل بر نودوسه آیت است، پس از سورة الشعراء و پیش از
سورة القصص.
نملان.
[نَ مَ] (ع مص) برآمدن بر درخت ||. مشرف شدن بر چیزي. (از منتهی الارب). اشراف بر چیزي. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ).
(||اِمص) سبکی. شتاب زدگی. نَمَل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
نملۀ.
[نَ لَ] (ع اِ) یکی نَمْل است. (منتهی الارب). یک مورچه. رجوع به نَمْل شود ||. تأنیث نَمْل. مورچهء ماده ||. ریش پهلو. (منتهی
الارب). بثوري چند صفراوي بود که به تدریج پهن گشته به یکدیگر متصل شوند مایل به صفرت. (غیاث اللغات). دمیدگی که بر
اندام برآید. (منتهی الارب). بثره هاي خرد باشد به یکدیگر نزدیک و درهم پیوسته می گردد و باز پهن می شود و با خارش و
صفحه 2363
سوزش بود و به لمس گرم بود و سوزش او همچون سوزش گزیدن مورچه بود و بسیار باشد که نمله یک بثره بود و باشد که بثرات
پراکنده بود همچون ثؤلول و بیشتري چنان باشد که بن او پهن بود و بعضی باشد که بن او باریک بود و رنگ نمله میل به زردي
دارد و بعضی باشد که ریش گردد و بعضی به تحلیل زایل شود و سبب آن ماده اي بود تیز اندر زیر پوست با خون آمیخته و اندر
رگهاي باریک که اندر پوست روان گشته. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ذباب. (اقرب الموارد (||). اِمص) کفتگی سُم اسب. (منتهی
الارب). شکافتگی در حافر اسب و آن از عیوب اسب است. (صبح الاعشی ج 2 ص 27 ) (از اقرب الموارد). شکاف در کنارهء سُم
اسب. (مهذب الاسماء ||). دروغگوئی. کذب ||. سخن چینی. نُمْلۀ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
نملۀ.
[نَ مُ لَ] (ع اِ) نَمْلۀ. واحد نَمُل. یک مورچه. (از منتهی الارب). رجوع به نَمُل شود ||. تأنیث نَمُل. مورچهء ماده. (از منتهی الارب)
(از اقرب الموارد).
نملۀ.
[نَ مِ لَ] (ع ص) مؤنثِ نَمِل. ارض نملۀ؛ زمین مورچه ناك. (منتهی الارب). زمینی بسیارمور. (مهذب الاسماء).
نملۀ.
[نُ لَ] (ع اِ) جنبش. (منتهی الارب). ذونملۀ؛ کثیرالحرکۀ؛ بسیارجنبش. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ||). باقی ماندهء آب در
حوض. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد (||). اِمص) سخن چینی. (منتهی الارب). نمیمۀ. (اقرب الموارد). نَمْلۀ. نِمْلۀ.
نملۀ.
[نِ لَ] (ع اِمص) نمیمۀ. سخن چینی. نَمْلۀ. نُمْلۀ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
نمله.
[نَ لَ / لِ] (ص) بسیار موذي. (ناظم الاطباء).
نملهء جاورسیه.
[نَ لَ / لِ يِ وَ سی يَ / يِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بثوري باشد شبیه به گاورس و اصل آن سرخ و سر آن سفید است. (از غیاث
اللغات). رجوع به نَمْلۀ شود.
نملی.
[نَ لا] (ع ص) امرأة نملی؛ زنی که به جائی قرار نگیرد. (از منتهی الارب) (از آنندراج). زنی که در جایش آرام نگیرد. (از اقرب
الموارد).
نملی.
صفحه 2364
[نَ] (ص نسبی) موري. مورچه اي. چون مورچه. (یادداشت مؤلف ||). انخراقی در قرنیه، گودتر از مورسرج. (یادداشت مؤلف||).
قسمی از نبض. (یادداشت مؤلف). نبض نملی آن است که نبض در غایت خردي و به صورت مورچه ضربان یابد. (رگشناسی ابن
سینا، از فرهنگ فارسی معین).
نمناك.
[نَ] (ص مرکب) مرطوب. داراي رطوبت و تري. (ناظم الاطباء). نمین. (آنندراج). نمگین. نمگن. پرنم. بانم. نم دار. نمور. داراي
نم. (یادداشت مؤلف) : و بخارا جائی نمناك است. (حدود العالم). سنان در سنگ رفت و دسته در خاك چنین گویند خاکی بود
نمناك.نظامی ||. بارانی: شب نمناك. روز نمناك. ابر نمناك : به سان چشم عاشق ابر نمناك سرشته باد و باران مشک با
خاك.نظامی. - چشم نمناك؛ چشم اشک آلود.
نمناکی.
[نَ] (حامص مرکب) رطوبت. تري. مرطوبی. (ناظم الاطباء). بلالۀ. بلل. بلۀ. نداوت. (یادداشت مؤلف).
نمنق.
[نَ مِ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان دیزمار شرقی در بخش ورزقان شهرستان اهر که 637 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش
.( غلات و میوه هاي درختی و جنگلی، شغل اهالی زراعت و گله داري و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نمنک.
[نُ مُ] (اِ) چیزي است سرخ و شبیه به مرجان. (برهان قاطع) (آنندراج). زعرور بود به تازي و آلوچه نیز گویندش، سرخ بود و زرد نیز
باشد، در کوه روید از درخت. (فرهنگ خطی). مصحف نمتک است. (یادداشت مؤلف). رجوع به نمتک شود.
نم نم.
[نَ نَ] (ص مرکب) باران نم نم؛ بارانی اندك با قطره هائی خرد (||. ق مرکب) نم نم باریدن؛ نم نمک باران آمدن. کم و با دانه
هاي خرد باریدن. (یادداشت مؤلف ||). نم نم نوشیدن (خوردن)؛ قطره قطره و اندك اندك صرف کردن. کم کم و با فاصله
نوشیدن.
نمنم.
[نَ نَ] (ع مص) نقش کردن. زینت دادن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نمنمۀ شود (||. اِ) منجوق هاي ریزریز که به وسیلهء آنها
قاب قرآن، سرمه دان، جاي مهر نماز و غیره را تزیین می کنند. (فرهنگ فارسی معین). - نمنم دوزي؛ دوختن نمنم. نوعی ملیله
دوزي به وسیلهء منجوق هاي ریزریز. (فرهنگ فارسی معین).
نمنم.
صفحه 2365
[نُ نُ] (ع اِ) سپیدي که بر ناخن جوانان پدید آید. نِمْنِم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). واحد آن نمنمۀ است.
نمنم.
[نِ نِ] (ع اِ) سپیدي هاي ناخن. (فرهنگ خطی). نُمْنُم. (منتهی الارب). رجوع به نُمْنُم شود ||. نشان و خط که باد بر خاك گذارد.
(منتهی الارب). شیار و خطوطی که وزش باد بر خاك پدید آرد. نمنیم. (از اقرب الموارد).
نم نمک.
[نَ نَ مَ] (ق مرکب) نم نم. اندك اندك. کم کم. به تأنی و آرام آرام: نم نمک باریدن. نم نمک نوشیدن. نم نمک رفتن.
نم نمو.
[نَ نَ] (ص نسبی) در تداول، چشم نم نمو؛ چشمی که به علت بیماري آب از آن تراود. اعمش. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ
عامیانهء جمال زاده).
نمنمۀ.
[نَ نَ مَ] (ع مص) نگار کردن و آراستن. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و نقش نمودن. (از
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آراستن و نقش کردن جامه. (یادداشت مؤلف ||). خط کشیدن باد بر خاك و گذاشتن آن همچو
کتابت. (آنندراج) (از منتهی الارب) . خط خط کردن وزش باد خاك را و بر آن آثاري باقی گذاشتن که گوئی چیزي روي آن
کتابت کرده اند. (از اقرب الموارد).
نمنمۀ.
[نُ نُ مَ / نِ نِ مَ] (ع اِ) سپیدي که بر ناخن افتد. (مهذب الاسماء). واحد نمنم است. رجوع به نمنم شود.
نم نمی.
دارد و بیجا تکرار کند. (یادداشت مؤلف ||). چشم نم نمی؛ چشمی که دایم آب زند. « نم » [نَ نَ] (ص نسبی) آنکه تکیه کلام
چشم نم نمو.
نم نمی.
[نَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان ترکه دز بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز و در حدود 100 تن سکنه دارد. آبش از چشمه،
.( محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و کارگري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
نمنیم.
[نِ] (ع اِ) نِمْنِم. (منتهی الارب). رجوع به نِمْنِم شود.
صفحه 2366
نمو.
[نَمْوْ] (ع مص) اسناد دادن و برداشتن حدیث را به سوي کسی. (از ناظم الاطباء). نَمْی. (متن اللغۀ). رجوع به نَمْی شود ||. نسبت
دادن کسی را به پدرش. (از ناظم الاطباء).
نمو.
[نُ] (از ع، اِمص) نُمُوّ. رشد. بالش. پرورش : آب عذب دین همی جوشد از او طالبان را زآن حیات است و نمو.مولوي. رجوع به
نُمُوّ شود.
نمو.
[نُ مُوو] (ع مص) بالیدن. (غیاث اللغات). افزون شدن. گوالیدن. (ناظم الاطباء). زیاد شدن. بسیار شدن. (از اقرب الموارد). بالا
کردن. رستن. برآمدن. (یادداشت مؤلف ||). افزون گردیدن سیاهی یا سرخی خضاب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد||).
نسبت کردن حدیث را به کسی. (از منتهی الارب) . برداشتن و اسناد کردن حدیث به کسی. (از اقرب الموارد (||). اِمص) افزایش.
(غیاث اللغات). افزونی. (دهار). بالش. رویائی. رویش. گوالش. مقابل ذبول. (یادداشت مؤلف) : نمو زرع و برکت ریع به قرار
معهود بازرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 331 (||). اصطلاح فلسفه) در فلسفه، نمو عبارت از ازدیاد حجم اجزاي اصلی جسم است
به واسطهء آنچه منضم و داخل در آن می شود به نحوي که طبیعت جسم مقتضی آن است، و یا عبارت از حرکت جسم است به
طرف کمال نشو در نوع. بنابراین در نمو آنچه متحرك است ابتداء نوع است و حرکت در صورت شکلیه است. شیخ الرئیس گوید:
حرکت در مراتب نمو موجب بطلان کلی صورت قبلی نمی شود، بلکه چیزي باطل شده و چیزي دیگر حادث، و چیزي از آن باقی
می ماند. آنچه باقی می ماند صورت نوعیه است و آنچه حادث می شود صورت شکلیه است. پس مرحلهء دوم مجموعه اي است از
مرحلهء اول و آنچه اضافه می شود و نوع شی ء همواره باقی است( 1). (از فرهنگ علوم عقلی ص 603 ). و رجوع به شفا ج 1 ص 207
و مقولات ارسطو ص 118 شود (||. اصطلاح ریاضیات) در ریاضیات، تفاضل بین دو مقدار یک متغیر را نمو آن گویند. (فرهنگ
فارسی معین). ( 1) - نموّ، هو ازدیاد حجم الجسم بما ینضم الیه و یداخله فی جمیع الاقطار نسبۀ طبیعیۀ بخلاف السمن و الورم، اما
السمن فانه لیس فی جمیع الاقطار اذ لایزداد به الطول و اما الورم فلیس علی نسبۀ طبیعیۀ. (تعریفات).
نمود.
[نُ / نِ]( 1) (مص مرخم، اِمص، اِ)نمایش. (ناظم الاطباء). ظهور. (یادداشت مؤلف). تجلی. جلوه. اسم مصدر است از نمودن : اگرچه
هیچ چیزي را نهی قایم به ذات خود پس آمد نفس وحدت را نمود مثل در الاّ. ناصرخسرو. از خشم و عنف او دو نشانه است روز و
شب وز مهر و کین او دو نمود است نور و نار. مسعودسعد. نمودش گر نمود آسمان است تفکرها تضرع هاي جان است.نظامی. -
جهان نمود؛ عالم شهادت. عالم خلق و ناسوت. مقابل جهان بود. (یادداشت مؤلف). - نمود بی بود؛ جلوه اي بدون واقعیت، مانند
سراب ||. نشان. علامت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی شود ||. جلوه. جلا. رونق. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به
نمود داشتن و نمود کردن شود (||. ص) پدیدار. آشکار. هویدا. ظاهر. تابان. روشن. پیدا. مشهور. معروف (||. اِ) دلیل. رهنما.
رهبر ||. برهان. حجت. بینه ||. چهره. سیما. (ناظم الاطباء). - نمودي نمودن؛ خودي نشان دادن. اظهار وجود کردن : امیر بغداد در
1) - ناظم الاطباء به فتح اول [ نَ ] نیز ضبط کرده است. ) .( غیاب با خلیفه عتاب کرد و نمودي نمود. (تاریخ بیهقی ص 438
صفحه 2367
نمودار.
[نُ / نِ] (نف)( 1) نمایان. مرئی. (برهان قاطع). مشهود. (فرهنگ فارسی معین). پیدا. ظاهر. آشکار. (انجمن آرا) پدیدار. هویدا.
تابان. (ناظم الاطباء). چیزي که در نظر نماید. (از رشیدي) : نموداري که از مه تا به ماهی است طلسمی بر سر گنج الهی
است.نظامی. در هرچه بنگرم تو نمودار بوده اي اي نانموده رخ تو چه بسیار بوده اي. اوحدي (انجمن آرا). و نیز رجوع به نمودار
شدن و نمودار کردن شود ||. شاخص. برجسته. مشخص. نمایان : و این دولت تا قیامت، سردار و نمودار دولت ها باد. (راحۀ
الصدور ||). معروف. مشهور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ||). نماینده. نشان دهنده. معلن. مظهر. (یادداشت مؤلف) : اي
نمودار معجزات مسیح اي سزاوار پیشگاه قباد.فرخی. شجاعت را دل پاکش مثال است سخاوت را کف رادش نمودار.عنصري.
نمودار اکسیر پنهانیم ببینید در صبح پیشانیم.نظامی. به تسلیم او چون مسلم شوي نمودار سرّ دو عالم شوي.نزاري (||. اِ) راهنما.
سرمشق. (فرهنگ فارسی معین). رهبر. (از انجمن آرا) : و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. (کلیله و دمنه). آن را
نمودار سیاست خواص و عوام ساخت. (کلیله و دمنه). و شاوروهنّ و خالفوهنّ دستور اعتبار و نمودار اختبار باید ساخت.
(سندبادنامه ص 112 ). مددکار فکر شبانروز من نمودار طبع نوآموز من.نزاري ||. نمایش. (ناظم الاطباء ||). نقش و صورتی که
پدید آرند. (یادداشت مؤلف) : جام جهان نماي دم توست و شاه را اندر جهان نظر به نمودار جام توست. سوزنی ||. دلیل. (برهان
قاطع) (جهانگیري) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). برهان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
شاهد. حجت. (فرهنگ فارسی معین). بیّنه. گواه. (یادداشت مؤلف) : نمودار گفتار من، من بسم بر این داستان عبرت هر
کسم.فردوسی. خدا را گرچه عبرت هاست بسیار قیامت را بس این عبرت نمودار.نظامی. و دلیلی از این روشن تر و نموداري از این
معین تر تواند بود؟ (جهانگشاي جوینی ||). نشان. علامت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نشانه. (فرهنگ فارسی معین) :مرا
یاد می داد از آن خواب که به زمین داور دیده بود که جدهء تو نیکو تعبیر کرد و راست آمد و من خدمت کردم و گفتم این
نموداري است از آن که خداوند دید. (تاریخ بیهقی). در ایشان ز رحمت نمودار نه کشندم همی تشنه و گرسنه. شمسی (یوسف و
زلیخا). اي خواجهء فرزانه علی بن محمد وي نائب عیسی به دو صدگونه نمودار. سنائی. هم نمودار سجود صمد است شمنان را که
هواي صنم است. خاقانی. جوانی دید زیباروي بر در نمودار جهانداریش در سر.نظامی. تعبیه اي را که در او کارهاست جنبش
افلاك نمودارهاست.نظامی. و مثال آن [ ذراع ] بر ستون مسجد اعظم منقش کردند و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است. (تاریخ
قم ص 29 ||). نمونه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقداري کم و جزئی از چیزي که دال بر بسیار و کلی باشد. (فرهنگ
فارسی معین). انموذج. (بحر الجواهر). نموده. نموذج. (یادداشت مؤلف). مثال. شاهد : صنع یزدان بزم و رزم تو مرا بنمود و گفت
کآن نمودار جنان است این نمودار سقر. معزي. هست از دل و طبع او نموداري خورشید به روشنی و تابانی.مختاري. این جهان زآن
جهان نمودار است لیکن آن زنده اینْت مردار است.نظامی. نمودند هر یک به گفتار خویش نموداري از نقش پرکار خویش. نظامی
(از آنندراج). سفر کعبه نمودار ره آخرت است گرچه رمز رهش از صورت دنیا شنوند. خاقانی. اگر به ذکر جزئیات وقایع... اشتغال
رود این سواد ده مجلد شود، و این صورت بر وجه نمودار ایراد افتاد. (بدایع الازمان). و این قدر که یاد کردیم نمودار بسنده باشد.
(بیان الادیان). و گفتی آب آتش فشان او نموداري از حمیم است. (تاج المآثر). و بغداد را جهت نمودار گفتیم، چه در ولایت
خوارزم و ترکستان نیز بر آب جیحون بسیار بکارند. (فلاحت نامه). هر روز صد نقش ظفر گردون پدیدار آورد تا شه کدامین
خوش کند پیشش نمودار آورد. امیرخسرو (آنندراج). حبذا بزم عشرت آهنگش که نموداري از جنان باشد. سنجر کاشی
(آنندراج ||). شبیه. (برهان قاطع). چیزي که شبیه باشد به چیزي. (از آنندراج). مانند. (جهانگیري) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
شبه. (ناظم الاطباء). مثال. (فرهنگ فارسی معین) : پس شکر کن آن پادشاهی را که تو را بیافرید... و مملکتی داد به تو نمودار
مملکت خویش. (کیمیاي سعادت). اي نمودار سپهر لاجورد گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد. انوري. ملک تعالی از نسل
صفحه 2368
اسراییل [ جد سلجوقیان ]سلیمانی را بفرستاد که ملک موروث او نمودار عهد نوشیروان است. (راحۀ الصدور). به هر حال اصفهان
نمودار بهشت است. (راحۀ الصدور). بر آهنگ آن ناله کآنجا شنید نموداري آورد اینجا پدید.نظامی. تا از فاخرات ثیاب نسیج به
کردار قبهء خضرا و نمودار گنبد اعلی. (جهانگشاي جوینی). - برنمودار؛ شبیه. به سان : برنمودار چرخ صندل فام صندلی کرد شاه
جامه و جام.نظامی ||. نقشه ||. کارنامه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ||). در نجوم، طریق امتحان و تحقیق درجهء طالع،
مانند نمودار بطلمیوس و نمودار والیس. (فرهنگ فارسی معین). طریقهء به دست آوردن طالع تحقیقی مولود است با قواعدي چند
بعد از تولد، و این قواعد را نمودارات گویند، و نمودارات بر چند گونه است: نمودارات هرمس، نمودارات زرادشت، نمودارات
والیس و نمودارات بطلمیوس. (یادداشت مؤلف). به اصطلاح منجمین آن است که چون از مولودي، طالع وقت ولادت پنجمین
معلوم شود و خواهند که آن را به نوعی معلوم کنند که اقرب به تحقیق بود براي آن حیلتی سازند و آن را نمودار نام باشد، و در این
فرقه پنج نمودار مشهور است: نمودار برمس، نمودار بطلمیوس، نمودار هندیان، نمودار والیس، نمودار حکیم ماشاءالله مصري.
(آنندراج) : من که خاقانیم نموداري مختصر دیده ام ز طالع خویش.خاقانی. اگر نارد نمودار خدائی در اصطرلاب فکرت
روشنائی.نظامی. نمودار والیس دانا کجاست بداند مگر کاین گزند از چه خاست.نظامی. در نمودار زیج و اصطرلاب درکشیدي ز
روي غیب نقاب.نظامی. نمودار گیتی گشائی تو راست خلل خصم را مومیائی تو راست. امیرخسرو (آنندراج ||). نمودار به جاي
گرافیک پذیرفته شده، و آن خطی است که بالا و پائین رفتن مقدار متغیري را نمایش دهد و براي رسم آن دو محور عمود بر
یکدیگر با صفحه اي شطرنجی اختیار می شود و تغییر مقدار را در خانه هاي آن کاغذ معین مینماید. (لغات فرهنگستان). جدولی
که صعود و نزول تعداد محصول و مصنوع و واردات و صادرات و غیره را با ترسیم خطوط نشان دهد. گرافیک. (فرهنگ فارسی
معین ||). شکل یا خطی که از پیوستن مجموع نقاطی بر صفحهء گرافیک پدید آید. (لغات فرهنگستان). منحنی. ( 1) - پهلوي:
پسوند اسم فاعلی و مفعولی). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). tar =) از: نمو (نمودن) + دار ،n(i)mutar
نمودار شدن.
[نُ / نِ شُ دَ] (مص مرکب) ظاهر شدن. پدید آمدن. نمایان شدن. مرئی گشتن : همی بود تا شب نمودار شد فرورفت مهر و جهان
تار شد.فردوسی.
نمودار کردن.
[نُ / نِ كَ دَ] (مص مرکب)ظاهر کردن. پدید آوردن. آشکار کردن : من آن صورتگرم کز نقش پرگار ز خسرو کردم این صورت
نمودار.نظامی. از این قصیده نمودار ساحري کن از آنک بقاي نام تو است این قصیدهء غرا.خاقانی.
نموداري.
[نُ / نِ] (حامص) آشکاري. هویدائی. ظهور. بروز. آشکار شدن یا بودن ||. اشتهار. (از ناظم الاطباء (||). ص نسبی) نمونه اي.
.( برسبیل شاهد و مثال : و امثله نموداري و رموز و اشارات او پسندیده داشت. (سندبادنامه ص 279
نمودج.
[نَ دَ] (اِ) نمودش. نمونه. نقشه. کارنامه. دستورالعمل. (ناظم الاطباء).
صفحه 2369
نمود داشتن.
[نُ / نِ تَ] (مص مرکب)اثر داشتن. مؤثر بودن. (یادداشت مؤلف ||). جلوه داشتن. جالب توجه بودن. نظرگیر بودن. (فرهنگ
فارسی معین) (فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
نمودش.
[نَ دِ] (اِ) نمودج. (ناظم الاطباء). رجوع به نمودج شود.
نمود کردن.
[نُ / نِ كَ دَ] (مص مرکب)اثر کردن. (یادداشت مؤلف). به نظر آمدن: روزه به من نمود نمی کند. آن چند لحظه به قدر یک سال
براي من نمود کرد. (یادداشت مؤلف ||). جلوه کردن. جلب توجه کردن. در نظر دیگران آمدن : اگر شما بخواهید در تهران
نمودي کنید و جلالت قدر شما را مردم بفهمند. (دیوان صفی علیشاه از فرهنگ فارسی معین).
نمودگار.
[نُ / نِ] (اِ مرکب) نمونه. نشان. (فرهنگ فارسی معین) : تن آدمی با مختصريِ وي مثالی است از همهء عالم که از هرچه در عالم
آفریده است اندر آدمی نمودگار آن در است. استخوان چون کوه... (کیمیاي سعادت). و اینجا برسبیل مثال هر یکی بگوئیم تا آن
نمودگاري باشد. (کیمیاي سعادت). و این هر سه خاصیت نمودگاري هر کسی را بداد، خواب نمودگار یک خاصیت است و
فِراست نمودگار دیگري. (کیمیاي سعادت).
نمودن.
[نُ / نِ / نَ دَ] (مص)( 1) نشان دادن. ارائه دادن : بپرسید از او راه فرزند خرد سوي بابکش راه بنمود گرد.فردوسی. وگر نیست
فرماي تا بگذرم نمائی ره کشور دیگرم.فردوسی. اگر پهلوان را نمائی به من سرافراز باشی به هر انجمن.فردوسی. ملک برفت و
علامت بدان سپاه نمود بدان زمان که بسیج نهار کرد نهار.فرخی. مرا تو گوئی کز عشق چون حذر نکنی کسی نماي مرا کو کند ز
عشق حذر.فرخی. دلم یکی و در او عاشقی گروه گروه تو در جهان چو دل من کنون یکی بنماي. فرخی. زود بردند و آزمودندش
همه کاخال ها نمودندش.عنصري. خود نماید همیشه مهر فروغ خود فزاید همیشه گوهر اخش.عنصري. وگر استیزه کنی با تو برآیم
من روز روشنْت ستاره بنمایم من.منوچهري. رزبان گفت که مهر دلم افزودي وآنهمه دعوي را معنی بنمودي.منوچهري. اگر به
.( راندن تاریخ این پادشاه مشغول گردند تیر بر نشانه زنند و به مردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده. (تاریخ بیهقی ص 103
یک چندان میدان خالی یافتند و... ایشان را زبون گرفتند، بدیشان نمایند پهناي گلیم تا بیدار شوند از خواب. (تاریخ بیهقی
ص 163 ). اما خود بر آن راه که نموده است نرود. (تاریخ بیهقی ص 98 ). هم از راه دزدان بگفت آنچه بود سلیحش همه یک یک
او را نمود.اسدي. گر آتش نمودي به دارنده راه نبودي به دوزخ درش جایگاه.اسدي. کنون راي دارم در این انجمن که لختی ز
زورت نمائی به من.اسدي. بنمود مرا راه علوم قدما پاك وآنگاه از آن برتر بنمودم و بهتر. ناصرخسرو. به گمرهی نبود عذر مر تو را
پس از آنک تو را دلیل خداوند راه راست نمود. ناصرخسرو. تو را راهی نمایم من سوي خیرات دوجْهانی که کس را هیچ هشیاري
از آن به راه ننماید. ناصرخسرو. گفت کجا روي یا قیدار، گفت این پسر را مقام و خانه حرام بخواهم نمود. (تاریخ سیستان).
صفحه 2370
عبدالمطلب گفت مرا نماي، گفت امروز نتوان. (تاریخ سیستان). پس جبرئیل به مکه آمد و آن خانه را به آدم بنمود. (قصص
ص 23 ). و این را نمود تا بدانند که آن بنده اي است ضعیف و عاجز. (قصص ص 62 ). و مرا بنمودند که ایشان کجایند. (قصص
ص 123 ). و جاسوس از بیم جان گفت مرا مکشید تا شاپور را به شما بنمایم. (فارسنامهء ابن بلخی ص 70 ). خیال خشم تو ناگاه
خویشتن بنمود فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب. مسعودسعد. کنیزك دست از روي برداشت و روي بدو نمود. (نوروزنامه).
آن خط ازبهر رایجی دادي یا نمودي که خط من نیکوست.سوزنی. چو نظم مدح تو آغاز کردم اندر وقت به من نماید راه برون شد
و انجام.سوزنی. در تحریر و تقریر این کتاب سحر حلال نموده است و بدایع اعجاز اظهار کرده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 8). بدان
مشکوي مشک آئین فرودآي کنیزان را نگین شاه بنماي.نظامی. روح من بر همه ملکوت بگذشت و بهشت و دوزخ بدو نمودند و به
هیچ التفات نکرد. (تذکرة الاولیاء). این اگر گربه ست پس آن گوشت کو ور بود این گوشت بنما گربه کو.مولوي. دیدار می
نمائی و پرهیز می کنی بازار خویش و آتش ما تیز می کنی.سعدي. هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد چه حاجت است که بنمائی
آفتاب مبین را؟ سعدي. گرت راهی نماید راست چون تیر از آن برگرد و راه دست چپ گیر.سعدي. یارب به که بتوان گفت این
نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجائی. حافظ. بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست تا دیده اش به گزلک
غیرت برآورم.حافظ. ره می خانه بنما تا بپرسم مآل خویش را از پیش بینی.حافظ ||. ظاهر کردن. هویدا کردن. آشکار کردن.
(ناظم الاطباء). علنی کردن. نمایش دادن. ظاهر ساختن : صورت خشمت ار ز هیبت خویش ذره اي را به خاك بنماید.دقیقی.
درآیند و مردي نمایند هین در این رزمگاه از پی خشم و کین. فردوسی. شهنشاه در جنگ مردي نمود دلیري و تندي و گردي
نمود.فردوسی. زمین گر گشاده کند راز خویش نماید سرانجام و آغاز خویش.فردوسی. گهی چو مرد پریساي گونه گونه صُوَر
همی نماید از این بند آبگینه حباب( 2).لبیبی. گل سر پستان بنموده، در این پستان چیست وین نواها به گل از بلبلِ پردستان چیست؟
منوچهري. گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روي آن ز عنبر برد بوي و این ز گوهر برد رنگ. منوچهري. آمد بانگ خروس
مُؤْذِن می خوارگان صبح نخستین نمود روي به نظارگان. منوچهري. ننماید به جهان هیچ هنر تا نکند در دل خویش بر آن همت
مردان تقدیم. (از تاریخ بیهقی ص 389 ). امیر با ندیمان نشاط شراب کرد و ننمود بس طربی که دلش سخت مشغول بود. (تاریخ
.( بیهقی ص 431 ). و مقرر است که در ولایت چه کرد [ بودلف ] و چندان اثر نمود که خالی از خطر نباشد. (تاریخ بیهقی ص 170
هر سوئی از جوي جوي رقعهء شطرنج بود بیدق زرین نمود غنچه ز روي تراب. خاقانی. ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او به
هم نماید پروین و نعش در یک جا. خاقانی. که گفت آن روي شهرآراي بنماي چو بنمودي دگربارش فراپوش.سعدي. دور نباشد
که خلق روز تصور کنند گر بنمائی به شب طلعت خورشیدوار. سعدي. روي بنماي و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه
گو باد ببر.حافظ ||. به نظر رساندن. در نظر جلوه گر ساختن. پیش چشم ظاهر کردن. نمایش دادن : به دشت اندرون تشنه را خاك
شور نماید چو آب این درخشنده هور.بوشکور. تو را من نمودم شب آن خواب بد بدانگونه تا بر سرت بد رسد به شب چیزهائی
نمایم به خواب که آهستگان را کنم پرشتاب.فردوسی. تو اگر شب خواب نکردي تو را این ننمودندي و تو را چه کار با خواب؟
(قصص الانبیاء ص 51 ||). وانمود کردن. تظاهر کردن. جلوه دادن( 3) : سر بنهاد و خود را بپوشاند و چنان نمود که بخورم.
(ترجمهء طبري بلعمی). و چنان نمودي که البته خود نداند که این حال چیست. (تاریخ بیهقی ص 261 ). و چون به غزنین رسید چنان
نمود که حدیث خطبه بدو راست خواهد شد. (تاریخ بیهقی ص 685 ). بر این جمله وزیر و صاحبدیوان... چنان نمودند که بسیار
جهد کرده آمد تا دل خداوند سلطان نرم کرده شد تا این عذر بپذیرفت. (تاریخ بیهقی ص 499 ). گفتا شیخا هر آنچه گوئی هستم
اما تو چنانکه می نمائی هستی؟خیام. یاد می دار کآنچه بنمودي در وفا برخلاف آن بودي.انوري. عجب آید از کسی که دعوي
مسلمانی کند و نماید که از علم بهره اي دارد... آنگه علویان را با آل ساسان قیاس کند. (کتاب النقض ص 447 ||). اظهار کردن.
ابراز کردن. ظاهر ساختن : هارون پوشیده کسان گماشته بود که تا هر کس زیر دار جعفر گشتی و تندي و توجعی نمودي و ترحمی
صفحه 2371
بگرفتندي. (تاریخ بیهقی ص 190 ). مردمان را چون مقرر شد وزارت او تقرب نمودند. (تاریخ بیهقی ص 281 ). بدین تهاون که بر
ایشان کرد و بی نیازي ایشان نمود همگان به صورت ملازمت کنند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 67 ). به وقت حاجت پیرامن آن طوف
کرده و تضرع و زاري نموده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 415 ). او را به خدمت خواند و به مشاهدت وي استیناس نمود. (ترجمهء
تاریخ یمینی ص 440 ). از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرّا نمود. (ترجمهء
تاریخ یمینی ص 5). مهین بانو به رفتن میل ننمود نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود.نظامی. جوان را پشیزي نبود، طلب کرد و
بیچارگی نمود، رحمت نیاوردند. (گلستان ||). عرضه کردن. (فرهنگ فارسی معین). ارائه دادن : دل بی گنه پرغم از شهریار به
یزدان نمایم به روز شمار.فردوسی. جز گهر نیک نباید نمود سود توان کرد بدین مایه سود.نظامی. فضل و هنر ضایع است تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.سعدي ||. فاش کردن. (فرهنگ فارسی معین). بروز دادن : این همی گوید بخش تو چه آمد
بنماي آن همی گوید قسم تو چه آمد بشمر.فرخی. عمیدالملک با او بازگشت و ننمود که من به چه می آمدم. (راحۀ الصدور). تو
سرّ دل خویش منماي زود که هرگه که خواهی توانی نمود.سعدي ||. معرفی کردن. شناساندن : یک شب هارون الرشید فضل
برمکی را... گفت که امشب مرا برِ مردي بر که مرا به من بنماید که دلم از طاق و طارم در تنگ آمده است. (تذکرة الاولیاء). پسر
خود محمدمهدي را بر ما عرض کرد و او را به ما نمود. (تاریخ قم ص 205 ||). بازگفتن. شرح دادن. خبر دادن. اعلام کردن.
گزارش کردن. اظهار کردن : شما امشب هشیار و بیدار باشید که می نمایند که اسکندر نزدیک است. (اسکندرنامه). تخم را به
باغبان خویش داد و گفت در گوشه اي بکار... و به هر وقت احوال او مرا می نماي. (نوروزنامه). و سیف ذي یزن به درگاه او آمد
به شکایت حبشه و نمود کی سی هزار مرد دریا عبره کردند و بلاد یمن فروگرفتند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 95 ). عیب و عوار این
دز تو را بنمایم تا بستانی. (فارسنامهء ابن بلخی ص 62 ). سپیده دم به زیارت برِ من آمد یار بدان صفت که نمودن مرا بود دشوار.
سوزنی. نامه نوشتند و نمودند که ناصرالدین ما را در خدمت خویش حاضر کرد و نوازش فرمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 123 ). و
از آنجا به آمل مردم شهر شکایت ها عرض داشتند و نیز نمودند که او به سلیمان نوشته ها مینویسد. (تاریخ طبرستان). درحال
مسرعی پیش خلیفه روانه کرد و نمود که مردم آمل... خلع طاعت امیرالمؤمنین کردند. (تاریخ طبرستان). شاه نعمان نمود با فرزند
کاي پسر هست خاطرم در بند.نظامی. با پدرزن نمود قصهء خویش کاي مصالح شناس خیراندیش.سعدي ||. واضح کردن. (ناظم
الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بیان کردن. (ناظم الاطباء). روشن کردن : و چون در مرتبه اي خلافی یا شبهتی بودي رجوع بدان
دبیر کردندي تا از جریدهء خویش بنمودي. (فارسنامهء ابن بلخی ص 49 ||). به صورت خطاب و تهدید، نشان دادن. حالی کردن.
فهماندن. آشکار کردن :پرویز از بهرام میانه کرد و بهرام بانگ همی کرد یا حرام زاده بنمایم تو را. (ترجمهء طبري بلعمی||).
اشاره کردن. نشان دادن : چو تنگ اندرآمد به جاي نشست برِ مهتري شاه بنمود دست.فردوسی. به انگشت بنمود با کدخداي که
اینک یکی اردشیري به جاي.فردوسی. من به چشم او را ده بار نمودم که بخسب او همی گفت به سر تا برم این دور به سر. فرخی.
||کردن. (ناظم الاطباء). انجام دادن. عمل کردن. (فرهنگ فارسی معین) : به نامه نمودي نیایش مرا نخست آنکه کردي ستایش
مرا.فردوسی. پژوهش نماي و بترس از کمین سخن هرچه باشد به ژرفی ببین.فردوسی. بلائی است این همت و در شگفتم که چون
این بلا را تحمل نمائی.فرخی. احسان نماید و ننهد منت منت نهاد هرکه نمود احسان.فرخی. با تو ندهد دل که جفائی کنم ار بیش
هرچند به خدمت در تقصیر نمائی. منوچهري. مهرگان آمد هان در بگشائیدش اندرآرید و تواضع بنمائیدش.منوچهري. چو نیکی
نمایَدْت گیتی خداي تو با هر کسی نیز نیکی نماي.اسدي. و او کسی است که در حکم بر او غلبه نمیتوان کرد و درشکست و بست
.( با او گفتگو و برابري نمیتوان نمود. (تاریخ بیهقی ص 310 ). نصیحت نمود امت را و جهاد کرد در راه خدا. (تاریخ بیهقی ص 308
و شکر نمود بعد از آنکه علاج کرد سختی هاي سربسته را. (تاریخ بیهقی ص 310 ). امیر به خط خود جواب نبشت و هرچه خواسته
بود و التماس نموده از این شرایط قبول نمود. (تاریخ بیهقی ص 381 ). نماز زیاده کردن کار پیرزنان است و روزه افزون داشتن
صفحه 2372
صرفهء نان است و حج نمودن تماشاي جهان است. (از خواجه عبدالله انصاري). در علم و عدل و هنرمندي به پدر اقتدا مینمود و
رعایا را نیکو داشتی. (فارسنامهء ابن بلخی ص 98 ). اگر این مرد خواهد کی ملک از تو بگرداند به یک ساعت تواند کردن و همهء
لشکر تو متابعت او نمایند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 119 ). و آثار عجیب اندر آن کوه نموده. (فارسنامهء ابن بلخی ص 50 ). در حق
هر یک بر وفق حال و قدر و مرتبت او تقریر اقطاع و ترتیب معاش نموده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 16 ). بر آمد ناگه آن مرغ
فسونساز به آئین مغان بنمود پرواز.نظامی. گوزن و شیر بازي مینمودند تذرو و باز غارت می ربودند.نظامی. به کوي عشق منه بی
دلیلِ راه قدم که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد. حافظ. مه جلوه می نماید بر سبز خنگ گردون تا او به سر درآید بر رخش
پا بگردان. حافظ. آنچه سعی است من اندر طلبت بنمودم این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد. حافظ ||. رساندن. رسانیدن.
کردن. نیز رجوع به معنی قبلی شود : نباید نمودن به بی رنج رنج که بر کس نماند سراي سپنج.فردوسی. ربودش روان از سراي
سپنج از آن پس که بنمود بسیار رنج.فردوسی. با اینهمه جفا که دلم را نموده اي دل بر تو شیفته ست ندانم چنین چراست. فرخی.
من نیز از این پس تان ننمایم آزار. منوچهري. و هم به گفتار و به کردار دیو از راه بیفتاد و مردمان را رنج می نمود تا افریدون از
هندوستان بیامد و او را بکشت. (نوروزنامه). که شاها بیش از اینم رنج منماي بزرگی کن به خردان بر ببخشاي.نظامی ||. دیده
شدن. (یادداشت مؤلف). جلوه کردن. مشهود گشتن. (فرهنگ فارسی معین). به چشم رسیدن. به نظر رسیدن : پدید تنبل او ناپدید
مندل اوي( 4) دگر نماید و دیگر بود به سان سراب. رودکی. درشت است پاسخ ولیکن درست درستی درشتی نماید
نخست.بوشکور. جهان پیش چشمم چو دریا نمود نه ابر سیه برشده تیره دود.فردوسی. دگر روز چون بردمید آفتاب چو زرین سپر
می نمود اندر آب.فردوسی. سپه دید چندان که دریاي روم از ایشان نمودي یکی مهره موم.فردوسی. کسی که نام بزرگی طلب کند
نه شگفت که کوه زر زبر چشم او نماید کاه.فرخی. به کوه مرد نماید به چشمشان نخجیر به دشت پیل نماید به چشمشان روباه.
فرخی. من ز درگاه تو اي شاه مهی بودم دور مر مرا باري یک سال نمود آن یک ماه. فرخی. ز میغ و نزم که بُد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاري شب از مه آبان. عنصري. اي بر سر خوبان جهان چون سرجیک پیش دهنت ذره نماید خرجیک.عنصري. با
سرشک سخاي تو کس را ننماید عظیم رود فرب.عسجدي. سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی برسبیل حبس آن خلد نماید چو
جحیم. (از تاریخ بیهقی ص 390 ). چنان می نمود که اثر آن افشردن [ که در خواب دیده بود ] بر دست من است. (تاریخ بیهقی
ص 199 ). وزیر احمد حسن را گفت مینماید که این مرد با ما راست نیست. (تاریخ بیهقی ص 684 ). نمود از سر کوه جنبنده ماه چو
از زرّ زین بر سیاه ابر شاه.اسدي. بدان تا چو اندك نماید سپاه دلیري کند دشمن آید به راه.اسدي. ز خون نماید روي زمین چو
چشم هماي ز گرد گردد روي هوا چو پرّ غراب. مسعودسعد. چنان نمایدم از آب دیده صورت او که چهرهء پري از زیر مهرهء
لبلاب. مسعودسعد. زمین نماید با قدر و راي تو گردون شمر نماید با طبع و دست تو دریا. مسعودسعد. اول آن یک نظر نماید خرد
پس از آن خر برفت و رشته ببرد.سنائی. چنان به نور دو چشمم رسید نقصانی که جز سها ننماید مه منیر مرا.سوزنی. همه گر پس رو
و گر پیشوائیم در این حیرت برابر می نمائیم.عطار. چون که آب خوش ندید آن مرغ کور پیش او کوثر نماید آب شور.مولوي.
دوستان در زندان به کار آیند که بر سفره همهء دشمنان دوست نمایند. (گلستان). یکی از پادشاهان گفتش می نماید که مال
فراوان داري. (گلستان). چو در چشم شاهد نیاید زرت زر و خاك یکسان نماید برت.سعدي. تحصیل عشق و رندي آسان نمود اول
جانم بسوخت آخر در کسب این فضایل. حافظ. گریهء حافظ چه سنجد پیش استغناي عشق کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی.
حافظ. چه آسان می نمود اول غم دریا به بوي سود غلط کردم که یک طوفان به صد گوهر نمی ارزد. حافظ ||. هویدا شدن.
آشکار شدن. ظاهر شدن. (ناظم الاطباء) : مرا با شما زآن فزون است مهر که اختر نماید همی بر سپهر.فردوسی. در کارهاي دینی و
دنیائی جز همچنان مباش که بنمائی.ناصرخسرو. هلال روزه نمود از سپهر پراختر به شکل مشرب زرین ز چشمهء کوثر. سوزنی.
باطل آن باشد که می نماید و چیزي نباشد که همچون سحر بنماید و چون چشم بمالی آن خیال نمانده باشد. (کتاب المعارف||).
صفحه 2373
در نظر آمدن. در نظر جلوه کردن. به چشم آمدن. مهم جلوه کردن : امیر گرد بر گرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید ننمود پیش
چشمش و همت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن. (تاریخ بیهقی ص 110 ). و ابري و آتشی نمودار شد و بانگ صلاح و لشکر
اسلام بسیار نمود. (قصص ص 219 ). - به چشم نمودن؛ به چشم آمدن : و به چشم چنان نمود که هیچکس در آن غار نبود،
بازگردیدند. (قصص الانبیاء ص 200 ). که گر ببیند بدخواه روي من باري به چشم او رخ من زردرنگ ننماید. مسعودسعد. نگر به
دیده چگونه نمایدم خورشید چو آفتاب نماید مرا به دیده سها. مسعودسعد. زخم دندان دشمنی بتر است که نماید به چشم مردم
دوست.سعدي. بزرگی نماند بر او پایدار که مردم به چشمش نمایند خوار.سعدي. وگر به چشم ارادت نگه کنی در دیو فرشته ایت
نماید به چشم کرّوبی.سعدي. - پشت نمودن؛ پشت کردن. فرار کردن. گریختن : صدوشصت مرد از دلیران بکشت چو کهرم چنان
دید بنمود پشت.فردوسی. چو خورشید تابنده بنمود پشت دل خاور از پشت او شد درشت.فردوسی. بدید آنکه شد روزگارش
درشت عنان را بپیچید و بنمود پشت.فردوسی. - دست نمودن؛ دست گشادن. تسلط نمودن : خود و صدهزاران سوار گزین نموده
همه در جهان دست کین.فردوسی. چو خورشید بر چرخ بنمود دست رخ تیره شب را به ناخن بخست.فردوسی. سر و پاي و دست و
دل و مغز و هوش زبان سراینده و چشم و گوش، نگه کن مرا تا مرا نیز هست اگر هست بیهوده منماي دست.فردوسی. - رو نمودن؛
پدید آمدن. ظاهر شدن. رخ دادن : و میان ایشان به آغاز خلاف و خصومت روي نمود. پس انوشیروان صلاح در آن دید کی با او
صلح کرد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 94 ||). - متوجه شدن. گراییدن : آنجا که حسام او نماید روي از خون عدو گیا شود
روین.عسجدي. - می نماید که؛ گویا. گوئی. پنداري. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد
تا نکند آزاري.سعدي. ( 1) - لغۀً و در لهجهء مرکزي به کسر اول و فتح چهارم، نیز به ضم و فتح اول تلفظ شود، از: نمو + دن
جزو اول پیشوند به معنی فرود، پایین، و جزو دوم به معنی ) (ni + ma(y : ایرانی باستان ،nimutan : (پسوند مصدري). پهلوي
حساب کردن، شمردن)، سریکلی و شغنی: ) nimain, nimayun : اندازه گرفتن، و جمعاً به معنی نمایش دادن)، استی
نمودار شدن، ظاهر شدن). نشان دادن. اظهار کردن. ارائه دادن. (از حاشیهء معین بر برهان قاطع). ( 2) - ن ل: ) namay-em
همی نماید زیر نگینهء لبلاب. ( 3) - فعل لازم. ( 4) - ن ل: ندیده تنبل اوي و بدیده مندل اوي.
نمودنی.
[نُ / نِ / نَ دَ] (ص لیاقت)نشان دادنی. قابل ارائه و نمایش. که سزاوار و ازدرِ نمودن است. رجوع به نمودن شود.
نموده.
[نُ / نِ / نَ دَ / دِ] (ن مف)نشان داده شده. ارائه کرده شده ||. واضح کرده. آشکارکرده. (فرهنگ فارسی معین). هویداکرده شده.
ظاهرکرده شده. پدیدآمده. (ناظم الاطباء ||). جلوه کرده. ظاهرشده. (فرهنگ فارسی معین ||). کرده. (ناظم الاطباء). انجام داده.
عمل کرده. (فرهنگ فارسی معین (||). اِ) نموذج. (تاج العروس). نمونه. (رشیدي) (جهانگیري). انموذج. مسطوره. نمودار.
(یادداشت مؤلف) : بنمود خسروان جهان را نموده اي تیغ علاء دولت و دین خسرو جهان. مسعودسعد. و مقابله آن است که به هر
دو سو نگریم، اگر آنجا چیزها بود از یک گونه، کمترین بفکنیم وز آنک بیشتر است همچندان نیز بفکنیم و نمودهء او مث به یک
سو صدودوازده درم است و به دیگر سو سیزده ستیر آهن و دوازده درم. (التفهیم از فرهنگ فارسی معین). از این قدر نگزیرد که
بیتی دو بیان کنم که اندکی دلیل بسیاري باشد و مشتی نمودهء خرواري. (گلستان ||). شاهد. مثال. (یادداشت مؤلف). رجوع به
شواهد ذیل معنی قبلی شود.
صفحه 2374
نمودي.
[نُ / نِ] (ص نسبی) نمایشی. (ناظم الاطباء). رجوع به نمود و نمودن و نمودنی شود.
نموذج.
[نُ ذَ]( 1) (معرب، اِ) معربِ نموده است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (غیاث اللغات). رجوع به نموده و نیز رجوع به انموذج
شود. ( 1) - ناظم الاطباء به فتح اول ضبط کرده، و ظاهراً به فتح و کسر نیز درست است. رجوع به نموده و نمودن شود.
نمور.
[نَ] (ص مرکب) بسیارنم. نمگین ||. بوي نمور؛ بوي نم چنانکه در زیرزمین هاي مرطوب و نان و آرد مانده در رطوبت و کپره
از قبیل گنجور و رنجور و دستور. (از یادداشت مؤلف ||). جاي نم دار. (از « ور » به معنی دارنده و « ور » زده. از نم به معنی ندا و
یادداشت مؤلف). نمناك. نمدار. نموك. مرطوب. (فرهنگ فارسی معین).
نمور.
[نُ] (ع اِ) جِ نمر. رجوع به نَمِر شود : میزبانان من سیوف و رماح میهمانان من کلاب و نمور.مسعودسعد.
نموزج.
[نُ زَ] (اِ) تخت. کرسی. صندلی. نموزش. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 408 و رجوع به نمیج شود.
نموزش.
[نُ زِ] (اِ) نموزج. (ناظم الاطباء). رجوع به نموزج و نیز به فرهنگ شعوري ج 2 ص 406 شود.
نموس.
[نُ] (ع اِ) جِ نِمْس. رجوع به نِمْس شود.
نموسک.
[نَ سَ]( 1) (اِ) تیهو. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). مرغی است از دراج کوچکتر که آن را تیهو گویند. نموشک. (از
جهانگیري). غواصه، و آن مرغی است که پیوسته بلکه می خورد. (یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء). ( 1) - در جهانگیري به
ضم اول [ نُ سَ ] ضبط شده است.
نموسۀ.
[نُ سَ] (ع اِمص) چربی با بوي عرق که در سر پیدا شود. (یادداشت مؤلف). دسومۀ سهکۀ تظهر فی الرأس. (بحر الجواهر). در
حیوانی است به قدر شغال... و سر او کم موي و بسیار چرب و مظنهء آن می شود » جمع نمس که « نموس » تحفهء حکیم مؤمن ذیل
صفحه 2375
.« و نموسه که علتی است در سر بنابر شرکت این صفت مسمی به این اسم است » : آرد « که تدهیم کرده باشند
نموشک.
[نَ شَ] (اِ) نموسک است که تیهو باشد، و به ضم اول هم [ نُ شَ ] به نظر آمده است. (از برهان قاطع). رجوع به نموسک شود.
نموك.
[نَ] (اِ) نشانهء تیر. هدف. (از برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف تموك است. (یادداشت مؤلف). رجوع به
تموك شود (||. ص) نمور. (فرهنگ فارسی معین). نم دار. پرنم. بر اثر رطوبت بويِ نا گرفته.
نموم.
[نَ] (ع ص) سخن چین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). بسیار غمازي کننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). نمام. منم.
(متن اللغۀ). نام. (اقرب الموارد). خبرکش. دوبه هم زن. (یادداشت مؤلف ||). ورغلاننده و آراینده سخن را به دروغ. (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود.
نمون.
[نُ / نِ / نَ] (نف) نماینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). هادي. دلیل. (ناظم الاطباء). - رهنمون؛ هادي راه. (ناظم الاطباء). راه نماینده.
راهنماي. رهنما ||. نشان دهنده. نماي، در ترکیب هاي: ظفرنمون، معجزنمون، حسن نمون، به معنی نماینده و ظاهرکننده و نشان
دهنده است : حال خود غیر ز رویش نتواند دیدن نشود آینهء حسن نمون همه کس. علی خراسانی (از آنندراج (||). اِ) نمایش.
نمونه. (یادداشت مؤلف) : چار مو اندر زنخ بهر نمون بهتر از صد خشت بر اطراف کون.مولوي ||. مثل. ماننده. (فرهنگ فارسی
معین). سان :مثل الذین؛ نمون ایشان. (کشف الاسرار ج 1 ص 711 از فرهنگ فارسی معین). کمثل حبۀ؛ همچون نمون و سان دانه اي
است. (کشف الاسرار ج 1 ص 720 از فرهنگ فارسی معین ||). اشاره. رمز. (فرهنگ فارسی معین) :سخن نگوئی با مردمان سه روز،
الا رمزاً، مگر نمونی و اشارتی. (کشف الاسرار ج 2 ص 97 از فرهنگ فارسی معین).
نمون.
[نَمْ مو] (ع ص، اِ) جِ نم. رجوع به نَمّ شود.
نمونش.
[نُ نِ / نِ نِ] (اِمص) راهنمائی. (فرهنگ فارسی معین). نمودن. دلالت کردن. نشان دادن. رجوع به نمون و نمودن شود : گفت تا
باشد از نمونش راي گفتن از ما و ساختن ز خداي.نظامی. مرد سرهنگ از آن نمونش راست از سر خون آن صنم برخاست.نظامی.
(||اِ) نمودار. (فرهنگ فارسی معین).
نمون کردن.
صفحه 2376
[نُ / نِ كَ دَ] (مص مرکب)نمودن. اظهار کردن. بازگفتن. شرح دادن : دبیري را همانگه نزد خود خواند سخن هاي چو زهر از دل
برافشاند ز شهر و با همه شاهان نمون کرد که بی دین چون شد و زنهار چون خورد. فخرالدین اسعد.
نمونه.
[نُ / نِ مو نَ / نِ] (اِ)( 1) نمودار. (اوبهی) (از غیاث اللغات). انموذج معرب آن است. (انجمن آرا). نمویه. جزء کوچک و مقدار
اندك از هر چیزي که بدان می نمایانند همهء آن چیز را و هر چیزي که به وسیلهء آن چیز دیگري را بنمایانند و آشکار سازند.
(ناظم الاطباء). قلیلی از چیزي براي دانستن چگونگی آن چیز از خوبی و بدي. (یادداشت مؤلف). جزئی که صفات و مشخصات
کل را روشن سازد، یا فردي که معرف کلی باشد. مستوره : امیر سید عالم علی که علم و حیاش نمونه اي است به عالم علی و
عثمان را. ادیب صابر. صنع را برترین نمونه توئی خط بی چون و بی چگونه توئی.اوحدي. زین پیچ و خم ار مرد رهی روي بتاب
کاین مشت تو را نمونهء خروار است.آصف. اي خسروي که بزمت شد خلد را نمونه. شمس فخري ||. شبه. مانند. (برهان قاطع)
(فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء). شبیه. مثل. (انجمن آرا ||). نشان. علامت. (ناظم الاطباء ||). پدیده. بذیذج. (یادداشت مؤلف||).
به معنی نموده نیز قریب است که نشان داده بوده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). نموده. (فرهنگ فارسی معین (||). ص) آنچه به
عنوان سرمشق و مثل کامل باشد: دبستان نمونه، شاگرد نمونه، مزرعهء نمونه. (از فرهنگ فارسی معین (||). اِ) شکل. هیأت||.
طرح. طرز. (ناظم الاطباء ||). مصداق. (یادداشت مؤلف ||). چاشنی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به نمونه کردن شود ||. عرض
سپاه. (ناظم الاطباء ||). خاصهء طبیعی بود(؟). (یادداشت مؤلف از نسخه اي از لغت فرس اسدي). فطري. جبلّی. طبیعی. خاصهء
طبیعی. (یادداشت مؤلف).( 2 (||) ص) زشت. (اوبهی) (برهان قاطع) (لغت فرس اسدي) (صحاح الفرس) (انجمن آرا) (آنندراج)
(فرهنگ خطی) (شمس فخري). نازیبا. (جهانگیري) : اي کار تو ز کار زمانه نمونه تر او باشگونه و تو از او باشگونه تر.شهید. بر آن
بنهاد دل کز هیچ گونه نپیوندد به کردار نمونه.فخرالدین اسعد. شود آگه از این کار نمونه وز این بفسرده مهر باژگونه.فخرالدین
اسعد. چرا خوانیم گیتی را نمونه چو ما داریم طبع واشگونه.فخرالدین اسعد. چو یوسف شنید این نمونه خبر که از گریه شد کور
چشم پدر... شمسی (یوسف و زلیخا). بدو گفت کاي مهتر نیک خواه مرا اوفتاد این نمونه گناه. شمسی (یوسف و زلیخا). احمدك
را که رخ نمونه بود آبله بردمد چگونه بود؟سنائی. ترسم این چرکن نمونه خصال آرد آلودگی به آب زلال.نظامی ||. بازگونه.
(برهان قاطع). باشگونه. (فرهنگ خطی) (صحاح الفرس). بازگردانیده. (صحاح الفرس). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود||.
نابه کار. (لغت فرس اسدي). ناقص. به کارنیامده. (برهان قاطع) (جهانگیري). ازکارافتاده. (عباس اقبال، حاشیهء معین بر برهان
قاطع). رجوع به نمونه شدن شود (||. اِ) در تداول چاپ و مطبعه ها، نمونه عبارت است از فرم هاي چاپی که چاپخانه نزد مصحح
ارسال می دارد و مصحح پس از تصحیح آن را پس می فرستد و پس از اطمینان از صحت، اجازهء چاپ می دهد.( 3)(فرهنگ
یا نویسندهء مطلب می فرستند تا حروفی « مصحح » فارسی معین). صفحاتی از حروف چیده شده که براي غلط گیري و تصحیح نزد
را که نادرست و نابه جا چیده اند روي آن مشخص نماید و براي تعویض حروف به چاپخانه برگشت دهد. ( 1) - استاد هنینگ
به معنی مثال و نمودار معروف است، و نیز به معنی بی فایده و بیهوده، زشت، خوار و زبون (namune (numune نویسد: نمونه
2607 و فوللرس ج 2 ص 1352 شود. / آمده است. رجوع به فرهنگ اسدي چ هرن ص 108 و شمس فخري ص 134 و عبدالقادر 8
توهین، بی احترامی) و غیره مربوط )nmy k ،( رسوا، خوار، قابل تحقیر )- nm معنی اخیر به نظر می رسد که با گروه لغات سغدي
« نمونه » ص 589 ، همچنین ممکن است تصور کرد که Muller - Lentz, ST ص 59 و 75 و نیز ج 2 BBB باشد. رجوع شود به
Henning, از حاشیهء برهان قاطع چ معین از ) namghone. و nmgh wn y تصرف و تصحیف جزئیی است از لغات سغدي
مرحوم دهخدا شاهد براي این معنی، بیت عنصري را یادداشت - (Sogdian Loan-words...,BSOS. X. l, p. 102). (2
صفحه 2377
epreuve. : فرانسوي ،Proof : فرموده اند که : آنکه خوبی از او نمونه بود چون بیارائیش چگونه بود! ( 3) - انگلیسی
نمونه سازي.
[نُ / نِ مو نَ / نِ] (حامص مرکب) اولین نمونهء یک رسم، نقاشی یا طرحی معماري که فقط معرف تقسیمات عمدهء آن است.
(فرهنگ فارسی معین). ساختن یک یا چند عدد از مصنوعی به عنوان نمونه براي مشاهده و تصویب سفارش دهنده، تا پس از
موافقت او به مقیاس وسیع و تعداد زیاد از آن مصنوع ساخته شود.
نمونه شدن.
[نُ / نِ مو نَ / نِ شُ دَ](مص مرکب) نابه کار شدن. از رواج و رونق افتادن : کتاب و کلک همه کاتبان نمونه شود چو کلک او
بنگارد صحیفه هاي کتاب. معزي ||. باژگونه شدن. باطل شدن. تباه گشتن : ز رهنمون بدي نیک ترس خاقانی که رهنمون چو بد
آید رهت نمونه شود. خاقانی ||. زشت شدن : خوب گر سوي ما نگه نکند گو بکن شو که ما نمونه شدیم.کسایی. اي خسروي که
بزمت شد خلد را نمونه با حسن نور رایت خورشید شد نمونه. شمس فخري ||. در تداول، شهره شدن در کاري به نیکی یا بدي،
چنانکه در آن صفت بدو مثل زنند.
نمونه کردن.
[نُ / نِ مو نَ / نِ كَ دَ] (مص مرکب) سرمشق قرار دادن. الگو گرفتن. قدوه و پیشوا کردن. (یادداشت مؤلف) : زندگانی چگونه
باید کرد چه کسان را نمونه باید کرد؟اوحدي ||. تباه کردن. زشت کردن : ونجنک را همی نمونه کند در گلستان به زلف
ونجنکی.خسروي ||. نامزد کردن. (یادداشت مؤلف) : چون به نام خودش نمونه کند چون خودش زشت و باشگونه کند.سنائی||.
در تداول، اندکی به قصد امتحان از چیزي برگرفتن.
نمو یافتن.
[نُ مُوو / مُوْ تَ] (مص مرکب)رشد کردن. بالیدن. برآمدن. بالا آمدن. پرورش یافتن : این بزرگ در حجر تربیت پدر نشو و نمو
یافته. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 255 ). بر آن اعتقاد نشو و نمو یافته و عقاید ایشان بر آن مستقیم و مستدیم گشته. (ترجمهء تاریخ
.( یمینی ص 414
نمویه.
[نُ مو يَ / يِ] (اِ) نمونه. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 410 شود.
نمۀ.
[نَمْ مَ] (ع ص) تأنیثِ نم. (از اقرب الموارد). رجوع به نَمّ شود (||. اِ) رگه هاي سیاهی در سپیدي یا سپیدي در سیاهی. (از اقرب
الموارد).
نمۀ.
صفحه 2378
[نِمْ مَ] (ع اِ) شپش سر یا مورچه. (منتهی الارب).
نمه.
[نَ مَهْ] (ع اِمص) سرگشتگی مانندي است. (منتهی الارب) (آنندراج). حالتی شبیه به حیرت و سرگشتگی. (ناظم الاطباء). شبه
حیرت. (اقرب الموارد) (از المنجد (||). مص) دچار شبه حیرت شدن: نمه نمهاً؛ کان به نمه، اي شبه الحیرة، فهو نامه و نَمِهْ. (از
المنجد) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ).
نمه.
[نَ مِهْ] (ع ص) نامه. آنکه به شبه حیرت دچار است. (اقرب الموارد) (از متن اللغۀ) (از المنجد). رجوع به نَمَهْ شود.
نمهل.
[نِ هَ] (اِخ) دهی است از دهستان خورش از بخش شاهرود شهرستان هروآباد که 265 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء
قزل اوزن، محصولش غلات و حبوبات است و پنبه و برنج و میوه هاي درختی، شغل اهالی زراعت و گله داري و جاجیم بافی است.
.( در این ده معدن زاج وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نمی.
[نَ] (حامص) تري. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نمناکی. مرطوبی ||. سردي. (ناظم الاطباء).
نمی.
[نَمْیْ] (ع مص)( 1) گوالیدن. (از منتهی الارب). زیاد شدن و گوالیدن مال و جز آن. (اقرب الموارد). نمو. نمیّ. نماء. نمیۀ. (متن
اللغۀ ||). بلند برداشتن و سیر افروختن آتش را. (از منتهی الارب). بلند و پرشعله افروختن آتش را. (از اقرب الموارد ||). فربه شدن
مردم. (منتهی الارب). چاق و سمین شدن. (از اقرب الموارد) (متن اللغۀ). نَمیّ. (متن اللغۀ ||). بلند گردیدن آب. (منتهی الارب).
برآمدن و بالا آمدن آب. (از اقرب الموارد ||). برآمدن و افزون شدن رنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). زیاد شدن
سیاهی خضاب بر دست و موي. (از اقرب الموارد). نمو. نماء. نَمیّ. نمیۀ. (متن اللغۀ ||). شدت گرفتن سیاهی مرکب بعد از کتابت.
پررنگ شدن مرکب سپسِ نوشتن. (از اقرب الموارد). نمو. نماء. نَمیّ. نمیۀ. (متن اللغۀ ||). گران گردیدن نرخ. (منتهی الارب). بالا
گرفتن و گران شدن نرخ. (از اقرب الموارد ||). برداشتن حدیث و خبر به کسی و منسوب نمودن به سوي کسی. (منتهی الارب) (از
اقرب الموارد). خبر به کسی اسناد کردن. (فرهنگ خطی). نَمْو. (متن اللغۀ ||). برداشته شدن سخن و حدیث. (منتهی الارب) (از
اقرب الموارد ||). سخن رسانیدن به وجه نیکوئی و اصلاح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نَمْو. (متن اللغۀ ||). نسبت کردن
کسی را به پدرش. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). نمیّ. (متن اللغۀ ||). برداشتن چیزي را بر چیزي دیگر( 2). (از اقرب الموارد).
چیزي بر سر چیزي نهادن. (فرهنگ خطی). بلند کردن چیزي را بر چیزي. (از ناظم الاطباء). نُمیّ. (متن اللغۀ ||). ناپدید شدن و دور
از چشم شکارچی مردن شکار. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). ( 1) - مصدرهاي دیگرش: نَمیّ، نَمیّۀ، در تمام معانی. (از اقرب
الموارد) (از المنجد). در منتهی الارب و متن اللغۀ و دیگر فرهنگهاي در دسترس ما بجاي نَمیّ به فتح اول، نُمیّ به ضم اول آمده
صفحه 2379
است. ( 2) - نمی الشی ء علی الشی ء؛ رفعه علیه. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ).
نمی.
[نَ ما] (ع اِ) جِ نماة. رجوع به نَماة شود.
نمی.
[نُمْ می ي]( 1) (ع اِمص، اِ) ناراستی. دغلی. (منتهی الارب). خیانت. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ ||). عیب. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد) (متن اللغۀ ||). دشمنی. (منتهی الارب). عداوت. (اقرب الموارد ||). سرشت. (منتهی الارب). طبیعت. (اقرب الموارد).
رجوع به معنی بعدي شود ||. گوهر مرد و نژاد آن. (از منتهی الارب). جوهر و اصل انسان. (از اقرب الموارد). طبیعت و گوهر
انسان و اصل او. (از متن اللغۀ). نیز رجوع به معنی قبلی شود ||. سنگ ترازو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). پشیز. (مهذب
الاسماء). زر مغشوش که در آن مس بوده باشد. (فرهنگ خطی). پشیز یا درم که در آن آمیزش مس یا ارزیز باشد. (منتهی الارب)
(اقرب الموارد). واحد آن نُمیّۀ است. (از نقود). کلمه اي است رومی. (از اقرب الموارد). ج، نَمامیّ( 2 ||). احدي. کسی. یقال: ما به
نمی؛ یعنی کسی نیست در آن. (از منتهی الارب). اي احد. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). ( 1) - ناظم الاطباء به
صورت [ نُمْ ما ] نیز ضبط کرده است. ( 2) - چنین است در نقود و اقرب الموارد و متن اللغۀ، به فتح اول و تشدید یاء، اما جمع نمی
ضبط کرده است. « نُمامی، کَسُکاري » را منتهی الارب
نمی.
[نَ می ي] (ع مص) رجوع به نَمْی و نیز رجوع به اقرب الموارد شود.
نمی.
[نُ می ي] (ع مص) رجوع به نَمْی و نَماء شود.
نمیج.
[نَ] (اِ) نمیچ. صندلی و تخت و مسند و کرسی و نموزش. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 378 و رجوع به نموزج
شود.
نمیچ.
[نَ] (اِ) نمیج. (ناظم الاطباء). رجوع به نمیج و نیز رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 387 شود.
نمید.
[نَ] (ن مف) نم کشیده. (ناظم الاطباء). نمیده. چیزي نم دیده. (از جهانگیري) (از رشیدي). رجوع به نمیده شود (||. اِمص) حاصل
مصدر از نمیدن است. (ناظم الاطباء).
صفحه 2380
نمید.
[نُ] (ص مرکب) مخفف ناامید است. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیري). مأیوس. قانط. آیس. خائب.
ناامیدوار. (یادداشت مؤلف). رجوع به نومید شود : به دوري ز خویشانت آرد نوید نمایَدْت طبع و نشاند نمید.اسدي. اي خردمند
نکته اي بشنو وز عطاي خدا نمید مشو.سنائی. قهرش ادریس را نداده نوید لطفش ابلیس را نکرده نمید.سنائی ||. بدکار و بیچاره.
(ناظم الاطباء).
نمیدن.
[نَ دَ] (مص) میل کردن. توجه نمودن.( 1) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : کارم شهوي و غضبی بود شب و روز بر خویشتن از عجب
و تکبر بنمیدم. خواجه نصیرالدین طوسی. وقت مرگ آید در آن سو می نمی چون که دردت رفت پس چون اعجمی. مولوي||.
نم کشیدن( 2). (از حاشیهء معین بر برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مرطوب شدن. (ناظم الاطباء ||). ملکهء خلع بدن و به حقیقت
برآمدن و خلع بدن آنکه بنابر کمال ریاضت و کثرت مجاهدت بعضی کاملان را قوت انقطاع به مرتبه اي میسر گردد که هرگاه
- ( خواهند روح ایشان از بدن مفارقت کند و متصل شود به انوار عالیه و باز معاودت به بدن نماید(؟). (انجمن آرا) (آنندراج). ( 1
به معنی خم شدن و تعظیم کردن است. رجوع به نماز شود. (از حاشیهء معین بر برهان قاطع). ( 2) - در nam در ایران باستان
کردي [ نماندن ] بمعنی شستن و خیس شدن است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
نمیدن.
[نُ دَ] (مص) نومید شدن. ناامید شدن( 1). (از برهان قاطع). مأیوس شدن. (ناظم الاطباء). ( 1) - مصدر جعلی است از نمید + دن با
حاشیهء برهان چ معین). ) .« د» حذف یک
نمیده.
[نَ دَ / دِ] (ن مف) نمید. چیزي نم دیده را گویند. (از جهانگیري) (از رشیدي). نم کشیده. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
پی رم برگرفت آن دل رمیده نسیمی برده از خاك نمیده.نزاري قهستانی ||. میل کرده. توجه نموده. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم
الاطباء).
نمیده.
[نُ دَ / دِ] (ن مف) نومیدشده. ناامیدگردیده. (برهان قاطع) (آنندراج). مأیوس گشته. (ناظم الاطباء).
نمیدي.
[نُ] (حامص مرکب) مخفف نومیدي و ناامیدي است. (برهان قاطع) (آنندراج). ناامیدي. حرمان. یأس. قنوط. (یادداشت مؤلف).
رجوع به نومیدي شود : ز تنْشان ببرّد نمیدي روان بگیرد بدانم خداي جهان.فردوسی. روي امیدت به زیر گرد نمیدي است گَرْت
گمان است کاین سراي قرار است. ناصرخسرو. تا فرودآئی به آخر گرچه دیر بر در شهر نمیدي لامحال.ناصرخسرو. اندر آن آذین
آئین وفا راست امید اي نمیدي اگر آذین کند آیین نکند.سوزنی.
صفحه 2381
نمیر.
[نَ] (نف مرکب) نمیرنده. نامیرنده. که نمی میرد. -امثال: مانند خر نمیر و سگ انتظارکش (||. ص) سست و نابه کار و حریص و
آزمند و پرخوار و شکم پرست(؟). (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 383 شود.
نمیر.
[نَ] (ع ص) آب خوشگوار و شیرین. (غیاث اللغات). آب گوارنده. (مهذب الاسماء) (دهار). آب تمیز و پاکیزه. ناجع. (از اقرب
الموارد). آب پاکیزه و بسیار و روشن ساده، شیرین باشد یا نباشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). حسب خالص و پاك از
آلایش. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). کثیر. (از اقرب الموارد).
نمیرا.
[نَ] (اِ) به معنی شرح باشد که آشکار کردن و ظاهر نمودن است، یعنی لفظ اندك را به معانی بسیار بیان کنند. (برهان قاطع)
(آنندراج) (انجمن آرا). از برساخته هاي دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 شود.
نمیص.
[نَ] (ع ص، اِ) علف که ستور از دهان برکنده گذارد، یا گیاهی که بعد از خوردن روید. (منتهی الارب) (آنندراج). گیاهی که بعد
از خوردن وي بازروید. (فرهنگ خطی ||). گیاهی که پس از خوردن ستور دوباره سبز گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد||).
علفی که ستور با دهن برکنده باشد. (ناظم الاطباء) (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد ||). برچیده. (منتهی الارب) (آنندراج). منتوف.
(متن اللغۀ) (از اقرب الموارد).
نمیق.
[نَ] (ع ص) نوشته شده ||. نقش شده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نمیقۀ شود.
نمیقۀ.
[نَ قَ] (ع ص) نوشته شده. مکتوب. (غیاث اللغات) (از صراح) (آنندراج). مکتوب. رساله. نامه. (ناظم الاطباء). رجوع به نَمْق و
تنمیق شود.
نمیلۀ.
[نَ لَ] (ع اِمص) سخن چینی. (منتهی الارب). نمیمۀ. (اقرب الموارد).
نمیم.
[نَ] (ع مص) سخن چینی کردن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 101 ). نَمّ. نمیمۀ. (متن اللغۀ). رجوع به نم و نمیمۀ شود (||. ص)
غماز. (غیاث اللغات) (آنندراج). سخن چین. (آنندراج ||). حرکت. نمیمۀ. (اقرب الموارد ||). صوت کتابت. نمیمۀ ||. کتابت.
صفحه 2382
نمیمۀ. (اقرب الموارد ||). جِ نمیمۀ. (از مهذب الاسماء). رجوع به نمیمۀ شود.
نمیمت.
[نَ می مَ] (ع اِمص) نمیمۀ. (فرهنگ فارسی معین). سخن چینی. غمازي. نمامی. رجوع به نمیمۀ شود.
نمیمۀ.
[نَ مَ] (ع مص) نَمّ. نمیم. (اقرب الموارد). سخن چینی کردن. (زوزنی (||). اِمص) سخن چینی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
ج، نمیم، نمائم (||. اِ) آواز ترکش( 1). (منتهی الارب ||). آواز کتابت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). آواز کلام نرم.
« و سمعت نمیمۀ القانص: همس کلامه » : (منتهی الارب). وسواس همس الکلام ||. حرکت. نمیم. (اقرب الموارد). ( 1) - فی الاساس
قال الاصمعی اراد صوت وتر او ریحاً استروحته الحمر و انکروهما هماً من قانص قال لانّه اشد خت ،« نمیمۀ من قانص متلبب » و قوله
للقنیص من ان یهمهم للوحش. (اقرب الموارد).
نمیمه.
[نَ می مَ / مِ] (از ع، اِمص) نمیمۀ. نمیمت. سخن چینی. غمازي. خبرکشی : به فخرالدوله بر طریق نمیمه انها کردند که عبدالله
کاتب... به تجسس احوال مشغول است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 141 ). این سخن در اندرون ضمیر سلطان مؤثر آمد و تیر این
نمیمه به هدف قبول رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 198 ||). غیبت. بهتان (||. اِ) سرگوشی. سخن آهسته. (ناظم الاطباء||).
سپیدي که بر ناخن افتد. (یادداشت مؤلف).
نمیمه کار.
[نَ می مَ / مِ] (ص مرکب)سخن چین. غماز. (آنندراج). آنکه غیبت می کند و افترا می زند و خوش آمد می گوید. (ناظم الاطباء).
نمیمی.
[نَ] (اِ) مأخوذ از تازي، افترا. غیبت. خوشامد. ریشخند. (ناظم الاطباء).
نمین.
[نَ] (ص نسبی) نمناك. نم زده. (آنندراج).
نمین.
[نَ] (اِخ) یکی از بخش هاي چهارگانهء شهرستان اردبیل است و در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع شده و محدود است از
شمال به روسیه و از مشرق به گردنهء حیران و مرز روسیه و از جنوب به رودخانهء قره سو و از مغرب به دهستان رضی. این بخش
یک دهستان مرکزي و جمعاً 113 آبادي کوچک و بزرگ دارد و جمعیت آن در حدود 51019 تن است. مرکز بخش قصبهء نمین
.( است که در دهستان مرکزي بخش واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
صفحه 2383
نمین.
[نَ] (اِخ) دهستان مرکزي بخش نمین شهرستان اردبیل است و از 26 آبادي تشکیل شده است. جمعیت آن در حدود 14022 تن
است. مرکز دهستان و مرکز بخش قصبهء نمین و قریه هاي مهم دهستان عبارتند از عنبران بالا، عنبران پائین، خانقاه، دودران، خانقاه
.( پایین، میناآباد، سلوط. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نمین.
[نَ] (اِخ) قصبهء مرکزي بخش نمین است و در 25 هزارگزي شمال شرقی شهر اردبیل، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی، روي 48
درجه و 29 دقیقه و 30 ثانیهء طول و 38 درجه و 25 دقیقه و 25 ثانیهء عرض جغرافیائی واقع است. ساعت 12 ظهر نمین برابر است با
40 دقیقهء بعدازظهر تهران. جمعیت قصبه 4469 تن است. آب قصبه از چشمه سارها و رودخانهء نمین تأمین می شود و محصولش
غلات و حبوبات و میوه هاست. شغل اهالی زراعت و گله داري و سوداگري و گلیم بافی و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
نمیۀ.
[نَ می يَ] (ع اِ) دو نصل از رشته با هم مقابل که در گروهه گردانند. (منتهی الارب) (آنندراج (||). مص) رجوع به نَمْی و نماء
شود.
نمیۀ.
[نُمْ می يَ]( 1) (ع اِ) فاخته.( 2) (منتهی الارب) (متن اللغۀ). فاختهء ماده. (ناظم الاطباء ||). طبیعت. (المنجد) (متن اللغۀ ||). واحد
شود. ( 1) - در ناظم الاطباء به تخفیف دوم [ نُ می يَ ]ضبط شده است و در متن اللغۀ و اقرب الموارد به « نُمّیّ » نُمّیّ است. رجوع به
ضبط کرده است! « فاحشه » تشدید آن. ( 2) - اقرب الموارد بجاي فاخته
نن.
[نَن ن]( 1) (ع ص) موي سست. (منتهی الارب). موي ضعیف. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغۀ). ( 1) - ناظم الاطباء
به کسر اول [ نِن ن ] نیز ضبط کرده است.
نن.
شود. « ن» [نُ] (اِ) نون. حرفی است از حروف تهجی. (آنندراج). رجوع به نون و
ننادگان.
[نَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن که 1093 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش
.( غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
صفحه 2384
ننامیده.
[نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) اسم نبرده. (یادداشت مؤلف). مقابل نامیده.
ننباردن.
[نَمْ دَ] (مص منفی) نینباردن. ناانباردن. مقابل انباردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به انباردن شود.
ننباشتن.
[نَمْ تَ] (مص منفی) نینباشتن. مقابل انباشتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به انباشتن شود.
ننبودن.
[نَمْ دَ] (مص منفی) نینبودن. ناانبودن. مقابل انبودن. (یادداشت مؤلف). رجوع به انبودن شود.
ننج.
جنگ است بر » : 1) - کذا، این مصراع هم در آنندراج به عنوان شاهد آمده است ) .( [نَ] (اِ) انباغ(؟). (آنندراج، از بهار عجم)( 1
.« دوام میان دو ننجها
ننج.
[نَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان آورزمان شهرستان ملایر که 1455 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و انگور، شغل
.( اهالی زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
ننجامیدن.
[نَ دَ] (مص منفی) نینجامیدن. ناانجامیدن. مقابل انجامیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به انجامیدن شود.
نندائیدن.
[نَ دَ] (مص منفی) نیندائیدن. مقابل اندائیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندائیدن شود.
ننداختن.
[نَ تَ] (مص منفی) نینداختن. مقابل انداختن. (یادداشت مؤلف). رجوع به انداختن شود.
نندرخورد.
[نَ دَ خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب)نالایق. ناسزاوار. (ناظم الاطباء). نه اندرخورد. نه اندرخور.
صفحه 2385
نندوختن.
[نَ تَ] (مص منفی) نیندوختن. مقابل اندوختن. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندوختن شود.
نندودن.
[نَ دو دَ] (مص منفی) نیندودن. مقابل اندودن. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندودن شود.
نندیشیدن.
[نَ دي دَ] (مص منفی)نیندیشیدن. مقابل اندیشیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندیشیدن شود.
نندیشیده.
[نَ دي دَ / دِ] (ن مف مرکب)نااندیشیده. نیندیشیده. بلاتأمل. بی تفکر و تأمل. نسنجیده. رجوع به نیندیشیده شود.
ننر.
[نُ نُ] (ص) در تداول، لوس. - بچهء ننر؛ بچهء لوس که بسیار بدو مهربانی شده و ازاین رو فاسد بار آمده است. (یادداشت مؤلف).
ننر شدن.
[نُ نُ شُ دَ] (مص مرکب) در تداول، لوس شدن. خود را لوس کردن. بی مزگی نمودن.
ننري.
[نُ نُ] (حامص) در تداول، لوسی. بد و ازخودراضی بار آمدن. ننر بودن.
ننشستن.
[نَ نِ شَ تَ / نَ شَ تَ] (مص منفی) مقابلِ نشستن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نشستن شود.
ننگ.
[نَ] (اِ)( 1) شرم. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). حیا. (آنندراج). خجلت. (فرهنگ فارسی معین).
عار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (منتهی الارب). شرم دائم که آدمی را افتد براي ارتکاب کاري بد، چه آن خود مرتکب شده باشد
یا کسان و بستگان او. عاره. عوار. آر. سرشکستگی. (یادداشت مؤلف). سرافکندگی. خجالت. شرمندگی : خواجه ابوالقاسم از
ننگ تو برنکند سر به قیامت ز گور.رودکی. نباشد از این کارتان شرم و ننگ خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ. فردوسی. مرا
کشتن آسان تر آید ز ننگ اگر بازمانم به سختی ز جنگ.فردوسی. تو را آمدن نزد من ننگ نیست چو با شاه ایران مرا جنگ
نیست.فردوسی. ببین تا سواران این انجمن نهند اینچنین ننگ بر خویشتن.فردوسی. ز ره بازگردید و نامد به جنگ تو گفتی که از
من ورا بود ننگ.فردوسی. دگر هرکه دارد ز هر کار ننگ بود زندگانی و روزیش تنگ.فردوسی. از ننگ آنکه شاهان باشند بر
صفحه 2386
ستوران بر پشت ژنده پیلان این شه کند سواري. منوچهري. میر فرمودت برو یک بیت او را کن جواب بود سالی و نکردي ننگ
باشد بیش از این. منوچهري. زآن جانب خویش ننگرد زین سو از ننگ حقارت و ز بی قدري.منوچهري. به گیتی کسی مرد این
جنگ نیست اگر تو نیاري بدین ننگ نیست.اسدي. زآن کش تو خداوند می پسندي ننگ است مرا گر بود همالم.ناصرخسرو. کار
خر است سوي خردمند خواب و خور ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا. ناصرخسرو. از در سلطان ننگ است مرا زیراك من به
نیکو سخنان بر سر سرطانم. ناصرخسرو. اقرار کرده بر گنه خود به سرّ و جهر نی شرم از صغیره و نی از کبیره ننگ. سوزنی. - از
ننگ کسی (چیزي)؛ به علت عار داشتن از آن و پست و پلید و موجب ننگ و سرشکستگی دانستن آن : خلقند پرخلاف و شیاطین
مر انس را ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان.خاقانی. من آبم که چون آتشی زیر دارم ز ننگ زمین در هوا می گریزم.خاقانی.
اصحاب کهف وار ز ننگ تو زیر خاك خفتند هر سه رابعهم کلبهم توئی.خاقانی. - ننگِ کسی (چیزي)؛ ننگ و بدنامی و
سرشکستگی نصیب او باد : فخر آن سر که کف شاهیش برد ننگ آن سر که به غیري سر سپرد.مولوي. ننگ شیري کو ز خرگوشی
بماند.مولوي ||. بدنامی. بی آبروئی. رسوائی. فضاحت. (ناظم الاطباء). مقابل نام. نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود : به نام
ار بریزي مرا، گفت، خون به از زندگانی به ننگ اندرون.فردوسی. نیابی به گیتی درون بس درنگ پس از تو به نام تو بر مانده
ننگ.فردوسی. نداند ز آغاز انجام را نه از ننگ داند همی نام را.فردوسی. خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ برآورندهء نام و
فروبرندهء ننگ.فرخی. هر کجا نام او بري ندمد زآن زمین گولی و نکوهش و ننگ.فرخی. نیرزد کام صدساله به یک ننگ کز او
بر جان بماند جاودان زنگ. فخرالدین اسعد. بخوردي ننگ و شرم و زینهارا به ننگ اندر زدي خود را و ما را. فخرالدین اسعد. آخر
بدهی به ننگ و رسوائی بی شک یک روز لاف و لامش را. ناصرخسرو. گریز از کفَش در دهان پلنگ که مردن به از زندگانی به
ننگ.سعدي. از ننگ چه گوئی که مرا نام ز ننگ است وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است. حافظ. چون به فرمان زن کنی ده
و گیر نام مردي مبر به ننگ بمیر.اوحدي ||. فرومایگی. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود ||. عیب. (انجمن آرا) (برهان
قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زشتی. (ناظم الاطباء) : برده سبق از همه بزرگان سپاه پاك از همه عیب و عار و دور از همه ننگ.
منوچهري. همه عالم گرفت ننگ نفاق نام اخلاص ناب نشنیدم.خاقانی. زِاقبال عدل پرور او جاي آن بود کز ننگ زنگ بازرهد
یکسر آینه.خاقانی. کسی ننگ دارد ز آموختن که از ننگ نادانی آگاه نیست.رافعی ||. موجب بدنامی و سرشکستگی : فغان کرد
کاي ترك شوریده بخت که ننگی تو بر کشور و تاج و تخت. فردوسی. گمان نام بردَمْت ننگ آمدي گهر داشتم طَمْع سنگ
آمدي.اسدي. به نزد پدر دختر ارچند دوست بتر دشمن و مهترین ننگش اوست( 2).اسدي. رد خاقانم به خاکم کن که قارون غمم
ننگ شروانم به آبم ده که فرعون شرم. خاقانی. کاري نکند زهره که ننگی باشد بر دامن او ز نیل رنگی باشد.عبید ||. زشت.
(انجمن آرا) (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود ||. شهرت. آوازه. (فرهنگ فارسی معین). عزت و اعتبار و نیکنامی. (ناظم
الاطباء). نام. مرادف نام. از اتباع نام : سپهبدْش شیروي بهرام بود که در جنگ باننگ و بانام بود.فردوسی. که چون او نبوده ست
شود ||. آبرو. حرمت. (ناظم الاطباء) « نام و ننگ » شاهی به جنگ نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ. فردوسی. نیز رجوع به
(فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی و شواهد ذیل آن شود : ور حذر از ننگ و از نامی کنند چاره اي سازند و پیغامی
شود||. « نام و ننگ » کنند.مولوي. عارف مجموع را در پس دیوار صبر طاقت بودن نماند ننگ شد و نام رفت.سعدي. نیز رجوع به
غرور. غیرت. عار : چو بشنید طلحند آواز اوي شد از ننگ پیچان و پرآب روي.فردوسی. نه یارست با او کس آویختن نه از پیشش
از ننگ بگریختن.اسدي. صمصامک غر عروس بی حَمْیَت و ننگ اندر پی مولک آمدي سی فرسنگ.سوزنی. قرّابهء نام و شیشهء
ننگ افتاد و شکست بر سر سنگ.نظامی. چنین آدمی مرده به ننگ را که بر وي فضیلت بود سنگ را.سعدي ||. جنگ. جدال.
شود ||. به لغت زند و پازند ماکیان را گویند که « ننگ و نبرد » (انجمن آرا) (برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به
مرغ خانگی است. (برهان قاطع). ظاهراً مصحف و مخفف تنگریا( 3) است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین ||). خنثی و مخنث. (ناظم
صفحه 2387
الاطباء). - به ننگ آوردن؛ ننگین کردن. - به ننگ آوردن نام کسی؛ او را بدنام و رسوا کردن. او را سرافکنده و شرمسار کردن : به
گودرزیان گفت جنگ آورید همه نام دشمن به ننگ آورید.فردوسی. همه نام سام آوریدي به ننگ همانا نداري تو چنگ
پلنگ.فردوسی. - به ننگ برآمدن؛ ننگین شدن. به زشتی و بدي و بدنامی مشهور شدن : مرا سر نهان گر شود زیر سنگ از آن به
که نامم برآید به ننگ.فردوسی. - زیر ننگ آوردن؛ به ننگ آوردن. ننگین و رسوا و بی اعتبار کردن. نام کسی زیر ننگ آوردن؛
او را بدنام و بی آبرو کردن : ابا رستم امروز جنگ آورم همه نام او زیر ننگ آورم.فردوسی. - ننگ آوردن بر کسی (چیزي)؛ او را
ننگین و سرافکنده و بدنام کردن. رسوا و لکه دار کردن. از شأن و عظمت آن کاستن : نپیچیم از این جایگه سر ز جنگ نیاریم بر
خاك کشواد ننگ.فردوسی. اگر من کنم جنگ جنگی پلنگ نیارم به بخت تو بر شاه ننگ.فردوسی. - ننگ افکندن از کسی؛ او را
از ننگ و بدنامی و سرافکندگی نجات دادن. عیب و زشتی از نام او زدودن : یکایک بدانگونه رزمی کنیم که این ننگ از ایرانیان
بفکنیم.فردوسی. - ننگ کردن( 4)؛ عار داشتن. ننگ داشتن. سر باززدن : اگر ذره یابد از او آب و رنگ کند از ملاقات خورشید
ننگ. ملاطغرا (از آنندراج). - ننگ کشیدن؛ قبول ننگ و بدنامی کردن. ننگ کاري یا چیزي یا کسی را کشیدن؛ تحمل بدنامی و
وجود ننگین آن را کردن : فرهاد بد نکرد که خود را هلاك کرد عشق غیور ننگ شراکت نمی کشد. صائب (از آنندراج). زنده
می گردم به می بی منت آب حیات خود چرا باید کشیدن ننگ هر تردامنم؟ سلمان (از آنندراج). - ننگ گرفتن؛ عار داشتن. ننگ
حیا و شرم، ) nang داشتن : من آن شیشه م که گر بر من زنی سنگ ز نام و کنیتم گیرد جهان ننگ.نظامی. ( 1) - پهلوي: ننگ
ria. t(a)ngurya. - ( احساس شرم). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ( 2) - ن ل: برِ دشمنش مهترین ننگ اوست. ( 3
به معنی مرغ، ماکیان. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). ( 4) - این ترکیب در ایران معمول نیست و murv : در پهلوي ،tangorya
متداول است. رجوع به ننگ داشتن شود. « ننگ داشتن » بجاي آن
ننگ آمدن.
[نَ مَ دَ] (مص مرکب) عار داشتن. شرم داشتن : بدو گفت رستم به یک ترك جنگ همانا نسازد که آیَدْش ننگ.فردوسی. با چنین
کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند. منوچهري. - ننگ آمدن کسی را از چیزي؛ از آن
عار داشتن. ننگ داشتن. دون شأن خود دانستن : تو چون یافتی ننگریدي به گنج که ننگ آمدت زین سراي سپنج.فردوسی. ز
مردان از این پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار به جنگ آمدت.اسدي. زنان و مخنثان را برگمارند تا از معشوق او حکایتهاي
زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد، می گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ننگ آید عشق را از نور عقل بد بود
پیري در ایام صِ با.مولوي. ز علمش ملال آید از وعظ ننگ شقایق ز باران نروید ز سنگ.سعدي. که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر به چنگال دشمن اسیر.سعدي.
ننگ آمیز.
[نَ] (ن مف مرکب) ننگین. آمیخته به ننگ و زشتی و بدنامی.
ننگ آور.
[نَ وَ] (نف مرکب) موجب ننگ و زشتی. باعث بدنامی و رسوائی و شرمندگی. مایهء سرافکندگی.
ننگاردن.
صفحه 2388
[نَ نِ دَ / نَ دَ] (مص منفی)ننگاریدن. ننگاشتن. مقابل نگاردن. رجوع به نگاردن و نگاریدن شود.
ننگاریدن.
[نَ نِ دَ / نَ دَ] (مص منفی)مقابل نگاریدن. رجوع به نگاریدن شود.
ننگاشتن.
[نَ نِ تَ / نَ تَ] (مص منفی)مقابل نگاشتن. رجوع به نگاشتن شود.
ننگ داشتن.
[نَ تَ] (مص مرکب) عار داشتن. (فرهنگ فارسی معین). تذمم. استنکاف. نکف. فخر. (از تاج المصادر بیهقی) : تو را ننگ باید
همی داشتن به خیره همی چون کنی افتخار؟ ناصرخسرو. ننگ دارم که شوم کرکس طبع کز خرد نام هماي است مرا.خاقانی. -
ننگ داشتن از صفتی (کاري)؛ از آن عار داشتن و آن را دون شأن و مغایر حیثیت خود شمردن و موجب سرشکستگی خود دانستن
و از آن سر باززدن : گواژه که هستش سرانجام جنگ یکی خوي زشت است از او دار ننگ. بوشکور. از این ننگ دارد خردمند
مرد تو گرد در ناسپاسی مگرد.فردوسی. ابر و دریا سخی بوند به طبع دستش از هر دو ننگ دارد و عار.فرخی. همی گفت از آنسان
سپاهی به جنگ ز یک تن گریزان ندارید ننگ.اسدي. وینچنین چیز دیو باشد و من از چنین دیو ننگ دارم ننگ.ناصرخسرو. ننگ
دار از آنکه همچون جاهلان بر طَمعْ مال بر مدیح شاه یا میري قلم را تر کنی. ناصرخسرو. چونکه دارد از خریداریش ننگ خود
کند بیمار و شَلّ و کور و لنگ.مولوي. به فتراك پاکان فروریز چنگ که عارف ندارد ز دریوزه ننگ.سعدي. بگو ننگ از او در
قیامت مدار که این را به جنت برند آن به نار.سعدي. امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند جاي مگس است اینهمه حلوا که تو داري.
سعدي. کسی ننگ دارد ز آموختن که از ننگ نادانی آگاه نیست.رافعی ||. شرم داشتن. خجل و شرمنده بودن. (ناظم الاطباء).
خوار » رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود ||. خوار و حقیر بودن( 1). (از ناظم الاطباء). ( 1) - از بعضی ابیات ذیل معنی اول، معنی
نیز مستفاد میشود. « و حقیر شمردن
ننگرستن.
[نَ نِ گَ رِ تَ / نَ گَ رِ تَ] (مص منفی) ننگریستن. مقابل نگرستن. رجوع به نگرستن شود.
ننگریدن.
[نَ نِ گَ دَ / نَ گَ دَ] (مص منفی) مقابل نگریدن. رجوع به نگریدن شود.
ننگریستن.
[نَ نِ گَ تَ / نَ گَ تَ] (مص منفی) مقابل نگریستن. رجوع به نگریستن شود.
ننگسار.
صفحه 2389
[نَ] (اِ) به معنی مسخ است. (از برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). از برساخته هاي دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص
270 شود.
ننگنامه.
[نَ مَ / مِ] (اِ مرکب) نظم و نثري که به طریق هجو و بدگوئی و عیب جوئی نوشته شده باشد. (از برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم
الاطباء). رجوع به ننگ و نامه شود ||. جنگ نامه. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ننگ و نیز رجوع
شود. « ننگ و نام » ذیل « روز ننگ و نام » و ترکیبِ « ننگ و نبرد » به
ننگنامی.
[نَ] (حامص مرکب) بدنامی. سوء شهرت. (فرهنگ فارسی معین) : و چنین ننگنامی او در اشیاع ماند. (معارف بهاء ولد ص 49 از
فرهنگ فارسی معین).
ننگ و عار.
[نَ گُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) حمیت. (یادداشت مؤلف). غیرت. آبرو. - بی ننگ وعار؛ بی حمیت و بی غیرت. که تحمل پستی
و خواري و سرشکستگی کند. که از ارتکاب قبایح پروائی ندارد.
ننگ و نام.
[نَ گُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) نام و ننگ. آبرو و اعتبار و خوشنامی : اي دل شباب رفت و نچیدي گلی ز عیش پیرانه سر بکن
هنري ننگ و نام را.حافظ. گرچه بدنامی است نزد عاقلان ما نمی خواهیم ننگ و نام را.حافظ. - روز ننگ و نام؛ کنایه از روز نبرد
شود. « ننگ و نبرد » و روز میدان است. رجوع به
ننگ و ناموس.
[نَ گُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ننگ و نام. آبرو. حرمت : کی گمان داشتم که آخر کار ننگ و ناموس را نهی به کنار. ضیاء
اصفهانی.
ننگ و نامه.
[نَ گُ مَ / مِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ننگ و نامه براي کسی درست کردن؛ او را متهم به ننگی کردن. (یادداشت مؤلف). نیز
رجوع به ننگنامه و ننگنامی شود.
ننگ و نبرد.
[نَ گُ نَ بَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) جنگ. کارزار. پیکار. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به معنی بعدي شود : کشاورز و دهقان
و بیکار مرد همه رزم جویند و ننگ و نبرد.فردوسی. چو آسوده شد بارهء هر دو مرد ز آزار جنگ و ز ننگ و نبرد.فردوسی. به پیش
صفحه 2390
نیاکانت اندر چه کرد ز مردي به هنگام ننگ و نبرد.فردوسی. سه دیگر نیازي به ننگ و نبرد که ننگ و نبرد آورد رنج و
درد.فردوسی. سپاهی که هنگام ننگ و نبرد ز جیحون به گردون برآرند گرد.فردوسی ||. مسابقه. شرط بندي. گروبندي. نذر.
(یادداشت مؤلف): المواضاة؛ ننگ و نبرد کردن با کسی به سپیدي روي. مجارة؛ با کسی ننگ و نبرد کردن. المناهبۀ؛ با کسی
غارت کردن و ننگ و نبرد کردن در تک. (تاج المصادر بیهقی) : همه جامه ها باربد سبز کرد همان بربط و رود ننگ و
نبرد.فردوسی. چو بنیاد دانش بیاموخت مرد سزاوار گردد به ننگ و نبرد.فردوسی. نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد از آن پنبه
شان بود ننگ و نبرد.فردوسی. بیار اي بت کشمیر شراب کهن پیر بده پر و تهی گیر که مان ننگ و نبرد است. منوچهري (دیوان چ
دبیرسیاقی ص 10 ||) ننگ و نام : ندیدي که با شاه قیصر چه کرد زبهر بزرگی و ننگ و نبرد.فردوسی. فروماند بهرام و اندیشه کرد
ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد.فردوسی. - ننگ و نبرد جستن؛ پیکار کردن. دست و پنجه نرم کردن : تو با شاه چین جوي ننگ و
نبرد ز کشورخدایان برانگیز گرد.فردوسی ||. - شرط بستن. گرو گذاشتن : بر آنگونه جستند ننگ و نبرد که از پشت اسب
اندرآرند گرد.فردوسی. - ننگ و نبرد کردن؛ جنگیدن : چو لشکر فراوان شود بازگرد به مردم توان کرد ننگ و نبرد.فردوسی. -
ننگ و نبرد گرفتن؛ جنگ آغازیدن : سواران به میدان به کردار گرد به زوبین گرفتند ننگ و نبرد.فردوسی.
ننگ و نکبت.
[نَ گُ نِ بَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) در تداول، بدپک وپوز.
ننگی.
[نَ] (ص نسبی) ننگین. سرافکنده و شرمسار و خجلت زده و بی اعتبار و بی ارج و خفیف : بکوشم که ننگی نگردم به کار به
نزدیک آن نامور شهریار.فردوسی. بدو گفت بیژن مرا زین سخن به پیش جهاندار ننگی مکن.فردوسی. بدو گفت رهام کاي تاجور
بدین کار ننگی مگردان گهر.فردوسی. اگر کند بودي گشاد برم از این زخم ننگی شدي گوهرم.فردوسی. فرومایه را دور دار از
برت مکن آنکه ننگی شود گوهرت.اسدي.
ننگیختن.
[نَ تَ] (مص منفی) نینگیختن. مقابل انگیختن. رجوع به انگیختن شود.
ننگین.
[نَ] (ص نسبی) معیوب. زشت. (غیاث اللغات) (از برهان قاطع) (از جهانگیري) (ناظم الاطباء). عیب دار. (برهان قاطع) (آنندراج)
(ناظم الاطباء) : هست پاك و حلال و رنگین روي نه حرام و پلید و ننگین روي.سنائی ||. بدنام. (انجمن آرا). باننگ. مخفف ننگ
گین. صاحب ننگ. (یادداشت مؤلف). داراي ننگ. رسوا. (فرهنگ فارسی معین ||). سرشکسته. (یادداشت مؤلف ||). ساده و
برهنه( 1). (آنندراج). ( 1) - مؤلف آنندراج بیت سنائی را شاهد براي این معنی آورده، و ظاهراً ننگین را مقابل رنگین به معنی
آراسته و مزین پنداشته است.
ننگینی.
[نَ] (حامص مرکب) ننگین بودن. صفت ننگین. رجوع به ننگین شود.
صفحه 2391
ننله.
[نَ نَ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان حسین آباد بخش حومهء شهرستان سنندج که 120 تن سکنه دارد. آبش از قناتها و رودخانه،
محصولش غلات و حبوبات و لبنیات و میوه ها و توتون، شغل اهالیش زراعت و گله داري و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 5
ننمودن.
[نَ نِ دَ / نَ دَ] (مص منفی) مقابلِ نمودن. رجوع به نمودن شود.
ننو.
[نَ / نَنْ نُ] (اِ) ننی. بانوج. دوداة. (یادداشت مؤلف). قسمی گهواره که از پارچه یا چرم دوزند و از دو طرف آن را با طناب به دو
درخت یا دو دیوار متصل کنند. (فرهنگ فارسی معین).
ننو.
[نَ] (اِخ) نام زنی دلاله و مشهور به طهران. وي اول کسی است که در تهران در سلطنت محمدشاه و ناصرالدین شاه قاجار خانهء
عمومی کرد. (یادداشت مؤلف).
ننواختن.
[نَ نَ تَ / نَنْ تَ] (مص منفی)مقابل نواختن. رجوع به نواختن شود.
ننوازیدن.
[نَ نَ دَ / نَنْ دَ] (مص منفی)مقابل نوازیدن. رجوع به نوازیدن شود.
ننور.
[نَ] (اِخ) رجوع به پهلوي دژ شود.
ننوشتن.
[نَ نِ وِ تَ / نَنْ وِ تَ] (مص منفی) مقابل نوشتن. رجوع به نوشتن شود.
ننوشته.
[نَ نِ وِ تَ / تِ / نَنْ وِ تَ / تِ](ن مف مرکب) نانوشته. مقابل نوشته. رجوع به نوشته شود : هواخواه توام جانا و می دانم که می
دانی که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی. حافظ.
صفحه 2392
ننوشیدن.
[نَ دَ] (مص منفی) ننیوشیدن. مخفف ننیوشیدن است. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیوشیدن شود : تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زآنکه پنهان است بر تو حالشان.مولوي ||. مقابل نوشیدن. نیاشامیدن.
ننوك.
[نَ] (اِخ) دهی از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. 251 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات،
.( شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
ننه.
[نَ نَ / نَ نِ] (اِ) در تداول، مادر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). والده ||. مادربزرگ. جده. (فرهنگ فارسی معین||).
خدمتکار زن مخصوصاً اگر پیر باشد. (فرهنگ عامیانهء جمال زاده از فرهنگ فارسی معین). - ننه جان؛ مادرجان. کلمه اي که مادر
هنگام مهربانی به فرزند خود می گوید. (ناظم الاطباء). - ننه خانی شله پز، ننه خانم شله پز؛ شخص چلمن و بی عرضه و بی قابلیت:
این جور که تو خیاطی می کنی ننه خانی شله پز هم می تواند بکند. (فرهنگ عامیانهء جمال زاده از فرهنگ فارسی معین). - ننه من
غریبم درآوردن؛ آه و ناله کردن. (فرهنگ فارسی معین). خود را ناتوان و بینوا و ضعیف وانمود کردن براي جلب ترحم دیگران. -
ننه صمد؛ ننه خانی شله پز. (فرهنگ عامیانهء جمال زاده از فرهنگ فارسی معین). - ننه قمر؛ ننه خانی شله پز. (فرهنگ عامیانهء
جمال زاده از فرهنگ فارسی معین). - ننه مرده؛ مادرمرده. (فرهنگ عامیانهء جمال زاده از فرهنگ فارسی معین).
ننه.
[نَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان بالک از بخش مریوان شهرستان سنندج که 100 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات،
.( محصولش غلات و لبنیات و توتون، شغل اهالیش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
ننهادن.
[نَ نِ دَ / نَ نَ دَ / نَ دَ] (مص منفی)مقابلِ نهادن. رجوع به نهادن شود.
ننهادنی.
[نَ نِ دَ / نَ نَ دَ / نَ دَ] (ص لیاقت)نانهادنی. نگذاشتنی. مقابلِ نهادنی. رجوع به نهادنی شود : پاي در این صومعه ننهادنی است چون
بنهی واستده دادنی است.نظامی.
ننهاده.
[ نَ نِ / نَ نَ / نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) نانهاده. نگذاشته. مقابلِ نهاده ||. غیرمقدر. نامقدر. تعیین ناشده. تقدیرناشده : بشنو این
نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوري گر طلب روزي ننهاده کنی. حافظ.
صفحه 2393
ننه حوا.
[نَ نَ / نِ حَوْ وا] (اِخ) در تداول، حوا. مادر آدمیان. مقابل باباآدم. رجوع به حوا شود (||. اِ مرکب) در گیاه شناسی، نام گیاهی
است از تیرهء چتریان که یکساله است و برگهائی شبیه برگ زردك دارد و ارتفاعش بین 30 تا 90 سانتی متر است و به طور خودرو
در آسیاي صغیر و هندوستان و مصر و ایران و مناطق بحرالرومی می روید. میوه اش بیضی شکل و شبیه میوهء جعفري است و مورد
استعمال داروئی دارد و گلهایش سفیدرنگند. از میوهء این گیاه عطري با بوئی مطبوع به دست می آورند که شامل مخلوطی است از
تیمول( 1) و سیمن.( 2) این میوه بادشکن و ضدتهوع است و بعلاوه داراي اثر قابض و محرك قوهء باه است و خاصیت ضدکرم و
مدر دارد. نامهاي دیگر آن نانخواه، نخوه، انیسون بري، اجواین، اجواین مصري، اجواین هندي، آموس، زنیان، کمون ملوکی،
امیوس، اناصون مصري، انیسون مصري، نشوان هندي، انبوس، اجامدون، وومون، کمون السودان، نانوخه، نانخه، برامداریها، امی
Cymene - ( فرانسوي) ( 2 ) . .Thymol - ( است. (فرهنگ فارسی معین). و نیز رجوع به نانخواه شود. ( 1
ننهفتن.
[نَ نُ / نِ / نَ هُ تَ / نَ هُ تَ] (مص منفی) نانهفتن. پنهان نکردن. مقابل نهفتن. رجوع به نهفتن شود.
ننه کران.
[نُ نَ كَ] (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل که 792 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و حبوبات،
.( شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
ننهیدن.
[نَ نِ دَ / نَ نَ دَ / نَ دَ] (مص)پوشیدن. پنهان کردن. نهفتن(؟). (ناظم الاطباء).
ننی.
[نَ / نَنْ نی] (اِ) ننو. بانوج. دوداة. (یادداشت مؤلف). گهوارهء طفل.
ننیزك.
[نَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرکره از بخش برازجان شهرستان بوشهر. در حدود 100 تن سکنه دارد. آبش از چشمه،
.( محصولش غلات و تنباکو و کنجد و خرما و هندوانه، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
ننیوشیدن.
[نَ دَ / نَنْ دَ] (مص منفی)مقابل نیوشیدن. رجوع به نیوشیدن شود.
نو.
[نَ / نُو]( 1) (ص)( 2) نقیض کهنه. (برهان قاطع) (انجمن آرا). تازه. (ناظم الاطباء). جدید. (دهار). حادث. حدیث. (السامی) : بدان
صفحه 2394
نامور گفت پاسخ شنو یکایک ببر پیش سالار نو.فردوسی. ز دستور پرسیم یکسر سخن چو کاري نو افکند خواهیم بن.فردوسی. هر
روز شادي نو بیناد و رامشی زین باغ جنت آئین زین کاخ کرخ وار. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 168 ). روز عید رمضان است و
سر سال نو است هر دو فرخنده کند اي ملک ایزد به تو بر. فرخی. فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر سخن نو آر که نو را
حلاوتی است دگر. فرخی. بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس. منوچهري. چنان نمود به ما
دوش ماه نو دیدار چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا. بهرامی. چو عشق نو کند دیدار در دل کهن را کم شود بازار در دل.
فخرالدین اسعد. درم هرگه که نو آمد به بازار کهن را کم شود در شهر مقدار. فخرالدین اسعد. بنگر که جهانْت می بینجامد هر روز
تو کار نو چه آغازي؟ناصرخسرو. شراب خرمائی تن را فربه کند و خون بسیار راند خاصه که نو باشد. (نوروزنامه). اي تو آنِ نو و
هم آنِ کهن رزق بر توست هرچه خواهی کن.سنائی. مر زنان راست کهنه توبرتو مرد را روز نو و روزي نو.سنائی. دولت نو است و
کار نو و کارکن نو است مردم قیاس کار نو از کارکن کنند.خاقانی. باوفا باش و فصل و وصل مکن بهر یاران نو ز یار کهن.ابن
یمین ||. تر و تازه. (ناظم الاطباء). طري. تازه. شاداب : ایا سرو نو در تکاپوي آنم که فرغندواري بپیچم به تو بر.رودکی. آستین
برزده اي دست به گل برزده اي غنچه اي چند از او تازه و نو برچده اي. منوچهري ||. کارنکرده. غیرمستعمل. که کهنه و فرسوده
نیست. که تازه ساخته شده است : پیش تیغ تو روز صف دشمن هست چون پیش داس نو کرپا.رودکی. بخل همیشه چنان تَرابد از
وي کآب چنان از سفال نو نترابد.خسروانی. گویند سردتر بود آب از سبوي نو گرم است آب ما که کهن شد سبوي ما. منوچهري.
نوها همی خَلَق شود و هرگز نشنید کس که نو شد خلقانی.ناصرخسرو ||. نوساز. تازه ساخته شده : اینک سراي نو که به غزنین می
بینید مرا گواه بسنده است. (تاریخ بیهقی). امیر سه شنبه هژدهم جمادي الاولی در این صفهء نو خواهد نشست. (تاریخ بیهقی ص
349 ||). برّاق. تابناك. با جلوه و جلا : ظاهر نقره گر اسپید است و نو دست و جامه می سیه گردد از او.مولوي ||. بدیع. طرفه : به
مردي تو اندر زمانه نوي که هم شاه و هم خسرو و هم گَوي. فردوسی. که این هر دو خالان خسرو بدند به مردانگی در جهان نو
بدند.فردوسی. به بدگوهران بر بس ایمن مشو که این را یکی داستان است نو.فردوسی. چون ملک با ملکان مجلس می کرده بُوَد
پیش او بیست هزاران بت نو برده بُوَد. منوچهري. حقا که بسی تازه تر و نوتر از آنید من نیز از این پس تان ننمایم آزار. منوچهري.
||جوان. تازه سال : به پیروزي اندر تو کشّی مکن اگر تو نوي هست گیتی کهُن.فردوسی. تو باید که باشی بر این پیشرو که پیري
به فرهنگ و در سال نو.فردوسی. ز ترکان هر آنکس که بُد پیشرو ز پیران و خنجرگذاران نو.فردوسی ||. تازه کار. نامجرب. ناوارد
: خواجه هنوز در این کارها نو است مگر روزگاري برآید مرا نیکوتر بشناسد. (تاریخ بیهقی ص 397 ||). پهلوان و دلیر را گویند، و
آن را نیو نیز نامند( 3). (از رشیدي) (از جهانگیري). - از سر نو؛ از نو. بار دیگر. دیگربار. از سر. دوباره : پا به جنت کی نهم یحیی
چو برخیزم ز خاك از سر نو بی رخت خواهم کفن بر سر کشید. میر یحیی شیرازي (آنندراج ||). - به تازگی. (آنندراج). - از نو؛
از سر. مکرر. دوباره. بار دیگر. مجدد. (یادداشت مؤلف) : رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه اي درخت ملک بارت عز و
بیداري تنه. منوچهري. چون نوبت پادشاهی به شاپوربن اردشیر رسید آن را از نو بنیاد کرد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 142 ). زین
وجودت به جان خلاص دهند بازت از نو وجود خاص دهند.خاقانی. گفتم نهایتی بُوَد این عشق را ولی هر بامداد می کند از نو
بدایتی.سعدي. آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی. حافظ. تا شدم حلقه به گوش در
میخانهء عشق هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم.حافظ. بازم از نو خم ابروي بتی در نظر است سلخ ماه دگر و غرهء ماه دگر
است.وحشی ||. - به تازگی(؟). (آنندراج (||). - اصطلاح نظامی) فرمان تکرار عملی که قب اجرا شده. (فرهنگ فارسی معین). -
امثال: چونکه آید سال نو گویم دریغ از پارسال. روز از نو روزي از نو. نو دیدیم نو زمان دیدیم هفت ساله عروس لب بان [ : بام ]
و به (u) « و » دیدیم. نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار. هرچه آید سال نو گویم دریغ از پارسال. ( 1) - با واو مجهول و مصوِّت
تازه)، ) nava : شده است. اوستائی now فهرست ولف)، در تداول تبدیل به ) nau - ( آمده است. ( 2 (now/nou) ضم اول
صفحه 2395
بلوچی: ،nvog,navag : استی ،nau, navai : افغانی ،nor : ارمنی ،nava : هندي باستان ،no : پازند ،nok, navak : پهلوي
از حاشیهء معین بر برهان قاطع). ( 3) - رشیدي شاهد براي این ) .neu, nu : کردي ،nuj : سریکلی ،nau : شغنی ،nox, nok
معنی، این ابیات را آورده است : اگرچند بیژن جوان است و نو به هر کار دارد خرد پیشرو. و : جهاندار کاووسشان پیشرو ز لشکر
باشد ولی نه « نیو » به کسر اول مخفف « نو » پسِ رزم سازان نو. اما نو در این اشعار به معنی جوان است و نورسیده، ولی ممکن است
در اشعار مذکور. (از حاشیهء برهان چ معین).
نو.
[نَ / نُو] (اِمص) ناله و زاري. (از انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع). ریشهء نویدن است. (حاشیهء معین بر برهان قاطع). رجوع به
نویدن شود ||. حرکت و جنبش و لرزه. (از برهان قاطع). ریشهء نویدن است. رجوع به نویدن شود (||. اِ) نقطهء سپید که بر ناخن
افتد. بَرَش. (یادداشت مؤلف). - نو افتادن به ناخن؛ نَبَش. خال سپید در ناخن پیدا شدن. (یادداشت مؤلف ||). نام حرف نون یونانی
است. (یادداشت مؤلف از ابن الندیم ||). نام نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء).
نو.
[نَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 شود.
نوآئین.
[نَ / نُو] (ص مرکب) رجوع به نوآیین شود.
نوآباد.
[نَ / نُو] (ص مرکب) جاي و ملکی که نو آباد شده باشد. (آنندراج ||). از نو ساخته شده. از نو آبادشده و معمورگشته و
کشتکاري شده. (ناظم الاطباء).
نوآباد.
[نَ] (اِخ) ظاهراً قصبه اي در غزنین است، و از آنجاست محمدفرج نوآبادي سپه سالار هندوستان که سنائی را در مدح او قصیده اي
است: محمد فرج آن سرور نوآبادي که سروري را صدر است و قائدي را کان. (از یادداشت مؤلف).
نوآباد.
5 هزارگزي شمال سردشت و 5 / [نَ] (اِخ) دهی است از دهستان گورك سردشت از بخش سردشت شهرستان مهاباد، در 23
هزارگزي مغرب جادهء سردشت به مهاباد، در منطقه اي کوهستانی و جنگلی و معتدل هوا واقع است و 517 تن سکنه دارد. آبش از
رودخانهء سردشت، محصولش غلات و توتون و حبوبات، شغل اهالیش زراعت و گله داري و جاجیم بافی است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
نوآباد.
صفحه 2396
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان حاجیلو از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان، در 9 هزارگزي جنوب قصبهء کبودرآهنگ و 4
هزارگزي شمال جادهء همدان به تهران، در جلگهء سردسیري واقع است و 560 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و
حبوبات و انگور و محصولات صیفی و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داري و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
.(5
نوآباد.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر، در 6 هزارگزي شرق کنگان، بر سر راه لار به گله دار، در
جلگهء گرمسیري واقع است و 280 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و تنباکو، شغل مردمش زراعت است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
نوآباد.
[نَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان اربعهء سفلی از بخش مرکزي شهرستان فیروزآباد. رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
شود.
نوآجسته.
[نَ / نُو جَ تَ / تِ] (ص مرکب)مرکب از نو به معنی تازه و جدید و آجسته به معنی مغروس و درنشانیده. طیان گوید : تازه شده چو
باغ نوآجسته. (از یادداشت مؤلف). نیز رجوع به نواجسته شود.
نوآرنده.
[نَ / نُو رَ دَ / دِ] (نف مرکب)نوآور. نوآورنده. رجوع به نوآور شود.
نوآفرین.
[نَ / نُو فَ] (نف مرکب) مبدع. فاطر. نوآفریننده. (یادداشت مؤلف). نوآور.
نوآمد.
[نَ / نُو مَ] (ن مف مرکب) نوآمده. تازه وارد ||. نوزاد. (یادداشت مؤلف) : فریدون چو روشن جهان را بدید به چهر نوآمد یکی
بنگرید.فردوسی. پیش بین دختر نوآمد من دید کآفاتش از پس است برفت.خاقانی. داغ بر رخ زاده بهر بندگیّ مصطفی هر نوآمد
کز مشیمه يْ چارارکان آمده. خاقانی.
نوآمده.
.( [نَ / نُو مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نوآمد. نورس. نورسیده. نوزاد : حال این نوآمدگان نیز نیکو پرسیده آید. (تاریخ بیهقی ص 481
این جدل نیست با نوآمدگان که ز دیوان من خورند ادرار.خاقانی.
صفحه 2397
نوآموز.
[نَ / نُو] (نف مرکب) مبتدي. تازه کار. نوآموخته. نافرهخته. که در آغاز آموختن است و به کمال نرسیده است. نوچه : اي دل من
زو به هر حدیث میازار کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز. دقیقی. یار مویت سپید دید و گریخت که به دزدي دل نوآموز
است.خاقانی. صراحی نوآموز در سجده کردن یکی رومی نومسلمان نماید.خاقانی. در دبیرستان خرسندي نوآموزي هنوز کودکی
کن دم مزن چون مُهر داري بر زبان. خاقانی. به وردي کز نوآموزي برآید به آهی کز سر سوزي برآید.نظامی. بسپار مرا به عهدش
امروز کو نوقلم است و من نوآموز.نظامی. این طبیبان نوآموزند خود که بدین آیاتشان حاجت بود.مولوي ||. تلمیذ. شاگرد. (ناظم
الاطباء). رجوع به معنی قبلی و بعدي شود : نوآموز را ریسمان کن دراز نه بگسل که دیگر نبینیش باز.سعدي. نوآموز را مدح و
تحسین و زه ز تهدید و توبیخ استاد به.سعدي ||. در تداول، شاگرد دبستان ||. بازِ جوانی که تازه شکار آموخته باشد ||. کسی که
مایل و راغب به چیزهاي تازه باشد. آنکه چیزهاي تازه آموخته باشد. کسی که براي تکمیل تحصیل حاضر شده باشد. (ناظم
الاطباء).
نوآموزنده.
[نَ / نُو زَ دَ / دِ] (نف مرکب)استاد خط آموز. (ناظم الاطباء). رجوع به نوآموز شود.
نوآموزي.
[نَ / نُو] (حامص مرکب)نوآموز بودن. تازه کاري. مبتدي بودن. ماهر و کامل نبودن : نالیدن بلبل ز نوآموزي عشق است هرگز
نشنیدیم ز پروانه صدایی. حزین لاهیجی ||. آغاز تعلیم : نخست از من زبان بسته که طفل اندر نوآموزي چو نایش بی زبان باید نه
چون بربط زبان دانش. خاقانی.
نوآن.
[نَ وَ] (ع اِ) جِ نوء. رجوع به نوء شود.
نوآور.
[نَ / نُو آ وَ] (نف مرکب) مبدع. مبتکر. نوآورنده.