نوآورد.
[نَ / نُو آ وَ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) بدعت. بدع. (مهذب الاسماء). اختراع. ایجاد. احداث (||. ن مف مرکب) هر چیز
تازه و نو. نوآورده. بدیع. تازه. رجوع به نوآورده شود ||. هر چیز که به تازگی اشتهار یافته باشد. (ناظم الاطباء).
نو آوردن.
[نَ / نُو آ وَ دَ] (مص مرکب)ابداع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). اطراف. (منتهی الارب). ابتکار کردن. بدعت.
صفحه 2398
نوآورده.
[نَ / نُو آ وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)بدیع. تازه ||. باکوره. نوباوه. ناوباوه. (یادداشت مؤلف از زمخشري). نورس. تازه رس : انگور
نوآورده ترش طعم بود روزي دو سه صبر کن که شیرین گردد. سعدي.
نوآورنده.
[نَ / نُو آ وَ رَ دَ / دِ] (نف مرکب) مبدع. مبتکر. نوآور. که بدعتی تازه نهد یا چیزي تازه و بی سابقه به وجود آورد.
نوآوري.
[نَ / نُو آ وَ] (حامص مرکب)عمل نوآور. ابتکار. ابداع. بدعت گذاري.
نوآیین.
[نَ / نُو آ] (ص مرکب) زیبا. آراسته. (جهانگیري) (رشیدي) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به آئین. (فرهنگ
فارسی معین). نوآئین : نوروز جهان چون بت نوآئین از لاله همه کوه بسته آذین.کسائی. به پیشش بتان نوآئین به پاي تو گفتی
بهشت است کاخ و سراي. فردوسی. یک توده شارهاي نگارین به ده درست یک خانه بردگان نوآئین به ده درم.فرخی. نواي تو اي
خوب ترك نوآئین درآورد در کار من بینوائی.منوچهري. فسانه گرچه باشد نغز و شیرین به وزن و قافیه گردد نوآئین. فخرالدین
اسعد. دگر دید شهري نوآئین به راه کُهی نزد او سَرْش بر اوج ماه.اسدي. یکی جشن نوآئین کرده بُد شاه که بُد درخورد آن دیهیم
و آن گاه. شمسی (یوسف و زلیخا). ز هر چهار نوآئین تر و بدیع تر است نگار من که زمانه چو او ندید نگار. مسعودسعد. مهربان
داشتم نوآئینی چینیی بلکه دردبرچینی.نظامی. ببینید کز هر دو پیکر کدام نوآئین تر آید چو گردد تمام.نظامی ||. بدیع. (فرهنگ
اسدي ص 379 ). شگفت. طرفه. (اوبهی). آنکه به طرزي تازه جلوه گر شده باشد. (از رشیدي). جالب توجه : کمان را بیفکند و
زوبین گرفت به زوبین شکار نوآئین گرفت.فردوسی. همی راند با رومیان نیکبخت پی دیدن آن نوآئین درخت.فردوسی. پیاده شد
از اسب سالار نو درخت نوآئین پر از بار نو.فردوسی. شاخ است همه آتش زرین و همه شاخ پر زرّ کشیده است و فراخ [ ؟ ] است و
نوآئین. عماره (از فرهنگ اسدي). همه عالم ز فتوح تو نگاري گشته ست همچو آگنده به صد رنگ نوآیین سیرنگ. فرخی. گفتم
به روز بار توان رفت پیش او گفتا چو یک مدیح نوآئین بري توان. فرخی. مرا نوآئین باغی است روي آن بت روي که زآسمان چو
دگر باغها نخواهد نم. فرخی. بدید آن درخت نوآئین به بار چو باغی بر از گونه گون میوه دار.اسدي. بسی هدیه هاي نوآئینْش داد
همیدون یکی گاو زرینْش داد.اسدي. وِامروز پاك باز ز من بربود آن حله هاي خوب نوآئینم.ناصرخسرو. در حسرت آن عنبر و
دیباي نوآئین فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد.سنائی. مغنی بیار آن نواي غریب نوآئین تر از نالهء عندلیب.نظامی ||. نوپدیده آمده.
(اوبهی) (فرهنگ خطی) (برهان قاطع) (فرهنگ اسدي) (ناظم الاطباء). جدید. تازه. مستحدث. نو. نوظهور : نمانی دگرگون به هر
گوشه اي درفشی نوآئین و نو توشه اي.فردوسی. ز کین نوآئین و کین کهن مگر در جهان تازه گردد سخن.فردوسی. سرانجام لشکر
نماند نه شاه بیاید نوآئین یکی پیشگاه.فردوسی ||. نوباوه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||). که شیوهء تازه و بدیع دارد. که روش نو
و تازه دارد. مبدع. مبتکر : هرچه زیور بود نوروز نوآئین آن همه برد بر گلهاي باغ و راغ نوروزي به کار. فرخی. نوآئین مطربان
داریم و بربط هاي گوینده مساعد ساقیان داریم و ساعدهاي چون فله. منوچهري. سرودي گفت کوسان نوآئین در او پوشیده حال
ویس و رامین. فخرالدین اسعد ||. شایسته. پسندیده. مطلوب. خوب. مرغوب. به آئین : گر نام نکو باید و کردار نوآئین دارند
صفحه 2399
بحمداللَّه و هستند سزاوار.فرخی. لاجرم سلطان امروز بدو شادتر است هم بدین حال نوآئین و بدین بخت جوان. فرخی. نواگر شدند
آن پریچهرگان نوآئین بود ماه در مهرگان.نظامی. اي گرامی تر ز دانش وي نوآئین تر ز دین. قطران (از انجمن آرا). سراینده هر
یک دگرگون سرود سرودي نوآئین تر از صد درود.نظامی ||. بدعت. مبتدع. رسم بد. بی رسم. (یادداشت مؤلف) : دو کار است
هر یک به نفرین و بد گزاینده رسمی نوآئین و بد. فردوسی (از یادداشت مؤلف ||). جوان : نوآئین یکی شاه بنشاندند سراسر بر او
آفرین خواندند.فردوسی. بتان را به شاه نوآئین نمود که بودند چون گوهر نابسود.فردوسی. روارو برآمد که بگشاي راه که آمد
نوآئین گو تاج خواه.فردوسی ||. نورسیده. تازه پا. که هنوز سروسامانی نیافته است : جان شهربند طبع و خرد ده کیاي تو در خوان
این غریب نوآئین چه مانده اي؟ خاقانی. جان را به فقر بازخر از حادثات از آنک خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا. خاقانی.
||خوشبخت. بختیار : بدو گفت رستم که اي پهلوان نوآئین و نوساز و فرخ جوان.فردوسی. دلم خواهد ولی بختم نسازد نوآئین
آنکه بخت او را نوازد.نظامی. نوآئین ترین شاه آفاق بود نوازادهء عیص اسحاق بود.نظامی ||. شخصی که آئین تازه و رسم نوي
احداث کند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). مبدع. (ناظم الاطباء (||). اِ مرکب) آراستگی و زینت خانه. (برهان قاطع) (ناظم
الاطباء ||). نو آیین؛ راه و روش تازه و بدیع. (انجمن آرا) (آنندراج). رسم تازه. عادت نو. (ناظم الاطباء). آئین نو ||. دین جدید.
(فرهنگ فارسی معین). آئین و مذهب تازه.
نوآیین شدن.
[نَ / نُو شُ دَ] (مص مرکب) تازه و شاداب شدن. آراستگی یافتن : جهانی نوآیین شد از داد اوي گرفتند هر یک همی یاد
اوي.فردوسی.
نوآیین کردن.
[نَ / نُو كَ دَ] (مص مرکب) آراستن : مرا بردن به مهد خسروآیین شبستان را به من کردن نوآیین.نظامی.
نوا.
[نَ] (اِ) وسایل زندگی. آنچه زندگی را درخور است. (سعید نفیسی، تعلیقات تاریخ بیهقی، از حاشیهء برهان چ معین).( 1) روزي.
قوت. (جهانگیري) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه براي حیات باید، از خورش و پوشش و آلات و جز
آن. (یادداشت مؤلف). ساز و برگ زندگی. برگ معاش. ضروریات حیات. لوازم معاش : نوا چون نیابند جنگ آورند جهان بر
بداندیش تنگ آورند.فردوسی. بدان تا کسی را که بی خانه بود نبودش نوا بخت بیگانه بود خورش ساخت با جایگاه
نشست...فردوسی. از کوشش تو شاه به هر جاي هیبت است وز بخشش تو میر به هر خانه اي نواست. فرخی. مرد را خدمت یک
روزهء آن بارخداي گرچه مسرف بود و مفرط صدساله نواست. فرخی. ساز سفرم هست و نواي حضرم نیز اسبان سبک سیر و
ستوران گرانبار.فرخی. دلم نواست به مهر تو اي نوآئین بت مگر به خیره دل تو اسیر برگ و نواست. خفاف (از فرهنگ اسدي). به
نوا نیست هیچ کار مرا( 2) تا دلم نزد زلف تو به نواست. خفاف (از اسدي). تا قیامت مرا نوا و نوال تا قیامت تو را دعا و
ثناست.سوزنی. گفت اي مسکین غلط اینک از آنجا کرده اي کآنهمه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست. انوري. سال نو است و
قرص خور خوانچهء ماهی افکند وز بره خوان نو نهد بهر نواي زندگی. خاقانی. من مفلسم و نوا ندارم مهمانی تو روا ندارم.نظامی. ز
شیران بود روبهان را نوا نخندد زمین تا نگرید هوا.نظامی ||. توشه. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیري) (انجمن آرا) (ناظم
الاطباء). آذوقهء راه. (برهان قاطع). آذوقهء سفر. (ناظم الاطباء). خوراك. (جهانگیري) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
صفحه 2400
رجوع به معنی قبلی شود :نز من غفور رحیم؛ مر شما را نوا به باشد از طعامها و شرابها از آن خداي که تایبان را آمرزنده است و بر
مؤمنان رحیم است. (تفسیر کمبریج از فرهنگ فارسی معین ||). توانگري. (انجمن آرا) (جهانگیري) (آنندراج) (برهان قاطع)
(اوبهی) (ناظم الاطباء). کثرت مال. نیکوئی حال. رونق کار. (برهان قاطع). سامان و سرانجام. (انجمن آرا) (آنندراج). رونق حال
مردم. (صحاح الفرس). جمعیت و سامان. (رشیدي) (جهانگیري) : زبهر نواي کسان چیز بخشد نترسد ز کم چیزي و بینوائی.فرخی.
چون مرا بخت سوي خدمت تو راه نمود گفت جود تو رسیدي به نوا بیش متاز. فرخی. جوینده را نویدي خواهنده را امیدي درمانده
را نجاتی درویش را نوائی.فرخی. تا بی نوا جهان به نوا گشت عندلیب بر شادي از نواي جهان در نوا شده ست. ناصرخسرو. دست
در شاخ دولت تو زنم بی نوا تا مرا نوا باشد.مسعودسعد. و منجیات نیز ده است، پشیمانی بر گناه... شکر بر نوا. (کیمیاي سعادت).
جان را به فقر بازخر از حادثات از آنک خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا. خاقانی. اسیرم به بند خیالات و جان را نوا می
دهم وز نوا می گریزم.خاقانی. سگ کلیچه کوفتی در زیر پا تخمه بودي گرگ صحرا از نوا.مولوي. هر کجا دردي دوا آنجا رود
هر کجا فقري نوا آنجا رود.مولوي. به دختر چه خوش گفت بانوي ده که روز نوا برگ سختی بنه.سعدي ||. سود. نفع. فایده.
سودمندي. بهره. بهره مندي. (ناظم الاطباء). نصیب. بهر : چو مار ار نهانم چنین به که آخر امان بینم ارچه نوائی نبینم.خاقانی. آن
دگري گفت کز زکوة تن کرخ هست نصاب جی و نواي صفاهان.خاقانی ||. ساز کار. (اوبهی) (از غیاث اللغات).( 3)سامان و ساز
کار. (یادداشت مؤلف). ساز کار و شغل مردم. (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدي) : کار گیتی را نوائی مانده نیست روز راحت را
بقائی مانده نیست.خاقانی. گر هست نواي بی نوائیت اینک من و راه آشنائیت.نظامی. مائیم و نواي بی نوائی بسم اللَّه اگر حریف
مائی.نظامی. طلب مکن ز لئیمان نواي عیش و طرب که آن طرب به جفاي طلب نمی ارزد ||.؟ نظم. ترتیب. (ناظم الاطباء). نظام.
(از مهذب الاسماء) (از دستور اللغۀ). انتظام. ترتیب. (فهرست شاهنامهء ولف). روال. قرار. نظم و نسق. سامان: نظام الامور؛ نواي
کارها. (مهذب الاسماء) : کاندر جهان چو بهمن و جمشید صدهزار زاد و بمرد و کار جهان هم بر آن نوا. خاقانی. - بانوا؛ به سامان.
آراسته. بانظام : اي شغل مهتران ز کمال تو بانسق وي کار کهتران ز نوال تو بانوا. معزي (از صحاح الفرس ||). آرایش. قانون.
دستور. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود ||. دستان مرغان و آوازهاي ایشان. (صحاح الفرس). آواز مرغ.
(فرهنگ فارسی معین) : فغان از این غرابِ بین و واي او که در نوا فکندمان نواي او.منوچهري. بر روي هوا گلیم گوشان بینی دل ها
ز نواي مرغ جوشان بینی.منوچهري. گل سر پستان بنمود در آن پستان چیست وین نواها به گل از بلبل پردستان چیست؟ منوچهري.
نگوئی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی نواي هر یکی رنگی دگر سان بال و پر دارد. ناصرخسرو. بی برگ مانده ام
من و نی با هزار برگ من بی نوا و فاخته با گونه گون نوا. مسعودسعد. گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو انشا کند نوا و صفیري زند
حزین. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 249 ). نواي بلبل سرمست خوش بود لیکن بدان زمان که بود بلبلیش هم آواز.ظهیر. نواي
بلبل و آواي دراج شکیب عاشقان را کرده تاراج.نظامی. مسلسل گشته بر گلهاي حمري نواي بلبل و آواز قمري.نظامی ||. پردهء
موسیقی عموماً. مقام. (فرهنگ فارسی معین). لحن. (یادداشت مؤلف) : گه نواي هفت گنج و گه نواي گنج گاو گه نواي
دیورخش و گه نواي ارجنه. منوچهري. و رامشگر چون سرکیس رومی و باربد که اینهمه نواها نهاده است و دستانها. (مجمل
التواریخ). یا سیدالبشر زده خورشید بر نگین یا احسن الصور زده ناهید در نوا.خاقانی. به استادي نوائی کرد بر کار کز او چنگ
نکیسا شد نگونسار.نظامی. نوا گر نواي چکاوك بود چو دشمن زند تیر ناوك بود.نظامی. چو صنعت به صانع تو را ره نمود نوائی
بر این پرده نتوان فزود.نظامی ||. پرده اي از دوازده پردهء موسیقی.( 4) (صحاح الفرس). مقامی است از دوازده مقام موسیقی.
(غیاث اللغات) (انجمن آرا) (رشیدي) (جهانگیري) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یکی از ادوار دوازده گانهء ملایم و خوشایند موسیقی
که معرف یک دستگاه نیز می باشد. (فرهنگ فارسی معین ||). نغمه. آهنگ. آواز. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم
الاطباء). هر نغمه را گویند. (جهانگیري). سروده. (ناظم الاطباء). آوازي که از ذوات الاوتار برآرند با زخمه یا با کمان. (یادداشت
صفحه 2401
مؤلف) : مطربان طرب انگیز نوازنده نوا ما نوازندهء مدح ملک خوب خصال.فرخی. مطربان ساعت به ساعت بر نواي زیر و بم گاه
سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه. منوچهري. نواي تو اي خوب ترك نوآئین درآورد در کار من بی نوائی.منوچهري. ثناي
رودکی مانده ست و مدحت نواي باربد مانده ست و دستان. مجلدي جرجانی. نواي مطرب خوش زخمه و سرود غنج خروش عاشق
سرگشته و عتاب نگار. مسعودي (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). گرچه نوا و لحن نبد باغ را هگرز آن بی نوا و لحن کنون
بانوا شده ست. ناصرخسرو. به چشم من خر خمخانه کمتر از خرکی است که بر رباب نهند از پی سرود و نوا.سوزنی. به باغ دل ار
بلبل درد خواهی به خاقانی آي و نوائی طلب کن.خاقانی. در پردهء عدم زن زخمه زبهر آنک برداشته ست بعدِ فروداشت این
نوا.خاقانی. چه خوش حیات و چه ناخوش چو آخر است زوال چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا. خاقانی. که بیاعی در نه
سرهنگی است پسند نوا در هم آهنگی است.نظامی. من بی نوا را به آن یک نوا گرامی کن و گرمتر کن هوا.نظامی. ملک سرمست
و ساقی جام دردست نواي چنگ می شد شصت در شصت. نظامی. نواهائی که درخورد سریر است صریر خامه و آواز تیر
است.امیرخسرو ||. مطلق آواز. (غیاث اللغات) : ز آئینهء پیل و هندي دراي خروش و نوا رفته تا دور جاي. شمسی (یوسف و
زلیخا ||). تغنی. آواز. (یادداشت مؤلف) : طاووس ملایک به نوا مدح تو خواند اندر فنن سدره چو قمري و چو دراج. سوزنی.
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار خوشتر ز نالهء تو نوائی نیافتم.خاقانی. مغنی نواي طرب ساز کن به قول و غزل قصه آغاز کن.حافظ.
||ناله. (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین). ناله، خواه از انسان باشد و یا مرغان. (ناظم الاطباء) : فغان از این غرابِ بین و واي او
.( که در نوا فکندمان نواي او.منوچهري. اکنون ز مفلسی چه نوا چندین بر درد مانده و غم مغبونی.ناصرخسرو ||. گروگان. رهن( 5
(از برهان قاطع) (از جهانگیري) (رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج). گرو. (اوبهی) (ناظم الاطباء). کسی که او را به گرو به بر کسی
بگذارند. (نفیسی، تعلیقات بیهقی). گروگان و رهینه و وثیقه از آدمی که نهند، چنانکه سلاطین مغلوب یا کوچک فرزندان و
برادران خود را نزد سلاطین غالب یا بزرگ به نوا دادندي تا از وعده ها تخلف نورزند و نیز قصد سرکشی و طغیان نکنند.
(یادداشت مؤلف) : اسیران و آنکس که بود از نوا بیاراست مر هر یکی را سزا.فردوسی. نوا خواست از گیل و دیلم دوصد کز آن
پس نگیرد کسی راه بد.فردوسی. برِ من فرستی به رسم نوا که باشد ز گفتار بر تو گوا.فردوسی. ز هر شاهی و هر کشور خدائی به
درگاهش سپاهی یا نوائی. فخرالدین اسعد. به نوا نیست هیچ کار مرا تا دلم نزد زلف او به نواست. خفاف (از فرهنگ اسدي). دلم
نواست به مهر تو اي نوآئین بت مگو به خیره دل تو اسیر برگ و نواست. خفاف (از اسدي). گفت شما با من عهد کنید و پنج کس
را به نوا پیش من بگذارید تا دانم که راست می گوئید. (اسکندرنامه). شاه جواب داد که زنهار است تو را به خون و مال، اما صد
مرد را از خویشان تو به نوا پیش من بگذار. (اسکندرنامه). پس دو کس به نوا پیش بگذاشتند و دیگران پیش دیوان رفتند.
(اسکندرنامه). و پسري را که ازآنِ صیدقیا بود به نوا داشت و کور کرد، پس بکشت. (فارسنامهء ابن بلخی ص 53 ). تا علی
برادرش... را پیش او فرستاد به نوا و طاعت داري نمود. (مجمل التواریخ). ملک فرخ شاه در بدو جلوس بر تخت از جهت نفرت غز
و وسیلت معرفتی که در حضرت خوارزم داشت چه پدر او را وقتی به نوا به حضرت خوارزم فرستاده بود. (تاریخ سلاجقهء کرمان).
و چند فرزند اتابک زنگی را که به رسم نوا در حضرت بودند... (تاریخ سلاجقهء کرمان). ابوالقاسم پسر خویش را ابوسهل به نوا به
بکتوزون داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 162 ). پسري را به نوا فراگرفت تا از عهدهء قرار موافقه بیرون آید. (ترجمهء تاریخ یمینی
ص 302 ). و جمعی را از خویشان و معارف و وجوه لشکر خویش به نوا بدهد... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 25 ). پسر را به نوا پیش
اصفهبد فرستاد. (تاریخ طبرستان). پسر را که نام آور نام بود به رسم نوا قبول کرد. (تاریخ طبرستان). عاقبت الامر فرزندان را به رسم
نوا بگرفت و بازگشت. (تاریخ طبرستان). غنیمتی که داشت بر ایشان نثار کرد و پسر بهاءالملک را برسبیل نوا که او پسر من است
نزدیک ایشان فرستاد. (جهانگشاي جوینی). و خود به جانب هرموز شد و خراج تمام بستد و دو شخص را به رسم نوا بگرفت و...
.( همچنان به سرحد رفت و یکی از خویشان مبارز را به نوا بگرفت و به سرحد بردسیر فرستاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 52
صفحه 2402
||رهن و گرو، خواه در وام و قرض باشد یا در شرط کردن و گرو بستن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود ||. گرفتار و پاي
بندشده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسیر و محبوس و پاي بند. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی و معنی پیش از آن شود ||. بند
و حبس، نواخانه یعنی بندي خانه. (رشیدي). گرفتاري. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی گروگان شود ||. جامهء رهن گذاشته
شده(؟). (ناظم الاطباء ||). بندي که بر پاي می بندند(؟). (ناظم الاطباء ||). پیشکشی را گویند که نزد سلاطین فرستند تا از تاخت
و غارت ایمن باشند.( 6) (برهان قاطع) (جهانگیري). جزیه و پیشکشی که به سلاطین فرستند تا از تاخت وتاز ایشان ایمن باشند.
(انجمن آرا). پیشکش. نذرانه. (غیاث اللغات) : من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ بدهید ارچه نه چندان به نوائید همه. خاقانی.
من به قناعت شده مهمان دل جان به نوا داده به سلطان دل.نظامی. تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب جان عزیز خود به نوا می
فرستمت. حافظ (از جهانگیري). چون از این حرب که رفته ست به ما روي نهد به نواها و به پیروزي و شادي و ظفر. فرخی||.
نبیره. (برهان قاطع) (جهانگیري) (انجمن آرا) (آنندراج). نوه. (جهانگیري) (انجمن آرا). فرزند. (برهان قاطع). فرزندزاده. (برهان
قاطع) (جهانگیري) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).( 7 ||) تقلید. ادا. رجوع به نوا درآوردن شود ||. شکر. سپاس. (غیاث
اللغات) : در آن مجلس خوشی را ساز کردند نوا بر میزبان آغاز کردند.نظامی ||. هر یک از اوراق قمار چون آس و گنجفه و غیره.
(یادداشت مؤلف ||). سپاه و لشکر( 8). (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (جهانگیري) (ناظم الاطباء). سپاه و لشکر را نیز خوانند، آن نیز
داخل [ معنی ] سامان و سرانجام است. (انجمن آرا ||). مخفف نواة که به عربی تخم خرما را گویند. (غیاث اللغات) : یافت در خانه
صاعی از خرما دقل و خشک گشته تا به نوا.سنائی ||. دانه و خسته و خستهء میوه ها. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود||.
نام سازي است که نوازند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ساز خنیاگران است. (اوبهی ||). بزرگترین و بهترین هر چیز. (از برهان
قاطع) (از رشیدي) (از جهانگیري) (از ناظم الاطباء). معنی فرعی و مجازي دیگري از کلمهء نوا به معنی گشادگی و فراخی است.
(سعید نفیسی تعلیقات تاریخ بیهقی ||). شتالنگ و برجستن و فروجستن شاطران باشد. (برهان قاطع). رقص و برجستگی و
فروجستگی و جست وخیز. (ناظم الاطباء ||). نام آتش پرستی است. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||). نامی است از نامهاي
مغولان. (برهان قاطع) (از جهانگیري) (ناظم الاطباء). و به معنی بهترین و بزرگترین چیزي است و بدین مناسبت اسمی است از اسماء
مغلان. (از رشیدي)( 9). نام طایفه اي از مغلان. (غیاث اللغات ||). نیک بختی ||. خشنودي ||. رنج. آزار ||. نوك چیزي||.
داستان ||. جدائی. هجران. (ناظم الاطباء). جدائی.( 10 ||) آگاهی. (برهان قاطع). باخبري ||. حزم. احتیاط ||. بخت. طالع||.
خط. نوشته. تحریر ||. طوطی. (ناظم الاطباء). - برگ و نوا:اي دل به نواي جان چه باشی بی برگ و نوا نوان چه باشی؟خاقانی. از
برگ و نوا به باغ و بستان با برگ و نوا هزاردستان.نظامی. بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت وَاندر آن برگ و نوا خوش
ناله هاي زار داشت. حافظ. - نوا برکشیدن؛ نغمه سرائی کردن : همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا بلبل ز گلبن برکشد در
کلهء دیبا نوا. ناصرخسرو. نوائی برکشید از سینهء تنگ به چنگی داد کاین درساز با چنگ.نظامی. - نوا برگرفتن؛ نغمه سرائی کردن
: بی نوا گشت باغ مینارنگ تا در او زاغ برگرفت نوا.فرخی. - نوا بستن:مطربان پرده را نوا بستند پرده داران به کار بنشستند.نظامی.
- نوا دادن؛ روزي دادن. پرورش دادن : اسیرم به بند خیالات و جان را نوا می دهم وز نوا می گریزم.خاقانی. - نوا داشتن؛ قوي حال
بودن. بینوا و تهیدست نبودن. سامان زندگی داشتن : او که چو گندم سر و پائی نداشت بی زمی و سنگ نوائی نداشت.نظامی. - نوا
درآوردن؛ تقلید کردن. در تداول، نواي کسی را درآوردن؛ اداي او را درآوردن. کار یا گفتار یا شکل او را والوچانیدن. (یادداشت
مؤلف). - نوا راندن؛ نغمه سرودن : مرغی که نواي درد راند عشق است پیکی که زبان غیب داند عشق است.خاقانی. - نوا زدن؛
نواختن. آهنگ زدن. نغمه پردازي کردن : مطرب بی نوا نوا نزند اندر آن مجلسی که نیست نوا.فرخی. چون مطربان زنند نوا تخت
اردشیر گه مهرگان خردك و گاهی سپهبدان. منوچهري. کنون رفتم تو از من باش بدرود همی زن این نوا گر نگسلد رود.
فخرالدین اسعد. شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد و بعد از آن هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند. (نوروزنامه). زدم ز
صفحه 2403
عشق رخش پیش از این هزار نوا ز خار خطش کنون می زنم هزار آوخ. سوزنی. مرغ خوش می زند نواي صبوح بشنو از مرغ هین
صلاي صبوح.خاقانی. دست جز این پرده به جائی مزن خارج از این پرده نوائی مزن.نظامی ||. - نالیدن. زاري کردن : آن زن ز بی
نوائی چندان نوا زند تا هر کسیش گوید کاین بی نوا زن است. یوسف عروضی. - نوا ساختن؛ ساز کار فراهم کردن. بسیجیدن و
تهیه دیدن. چاره ساختن. مقدمات و وسایل کار فراهم آوردن : چنانچون بباید بسازي نوا مگر بیژن از بند گردد رها.فردوسی. - نوا
ستدن؛ گروگان گرفتن. وثیقه و رهینه از تن آدمی گرفتن : از آن کار چون کار او شد روا پس از باژ بستد ز ترکان نوا.فردوسی.
ایشان را قبول کرد و از همگان نوا ستد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 68 ). و ملک الروم را بگرفت، پس آزاد کرد و باز جاي نشاند
بعدما کی خزاین او برداشت و نوا بستد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 94 ). - نوا فرستادن؛ گروگان دادن. تنی را به رسم گروگان نزد
کسی فرستادن : نوا گر فرستی به نزدیک اوي بخندد دل و جان تاریک اوي.فردوسی. فرستاد باید برِ او نوا اگر بی گروگان ندارد
روا.فردوسی. - نوا کردن ||: - بانوا کردن. توانگر ساختن : از آن پس هر آنکس که بودش نیاز... نهانش نوا کرد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکوئی در نهفت.فردوسی. کسی کو ندارد بر و تخم و گاو تو با او به تندي و زفتی مکاو به خوبی نوا کن تو او را ز
گنج کس از نیستی تا نباشد به رنج.فردوسی ||. - نغمه سرائی کردن : چو یافت بر ورق گل دو بیتی از سخنت نشست بلبل خوش
نغمه در نوا کردن. اثیرالدین اومانی (از صحاح الفرس ||). - تهیه دیدن. فراهم آوردن. چاره کردن : مسافرند همه خلق و نیستند
آگاه که می نواي طعام و شراب باید کرد. ناصرخسرو ||. - ساز کردن : مطربانی به نوا سازها کرده نوا زآن یکی گفت مرا هیچ از
این باده ذقوا. سوزنی ||. - گروگان کردن : یکی را بجاي وي اندر ستان نوا کن به زندانش اندر نشان. شمسی (یوسف و زلیخا). -
نوا گرداندن؛ لحن تغییر دادن. در تغنی یا نوازندگی راه و مقام تغییر دادن : وین که بگرداند هزمان همی بلبل نونو به شگفتی
نواش.ناصرخسرو. - نوا گرفتن؛ به سامان شدن. نظم و سامان و سرانجام پذیرفتن : کسی را کجا پیشرو شد هوا چنان دان که رایش
نگیرد نوا.فردوسی. کار عالم ز نو گرفت نوا بر نفس ها گشاده گشت هوا.نظامی ||. - پایبند شدن. (وحید، حاشیهء ص 155 هفت
پیکر). جاي گرفتن. استقرار یافتن : چون تنم در سبد نوا بگرفت سبدم مرغ شد هوا بگرفت.نظامی. - نوا یافتن؛ بانوا شدن. توانگر و
قوي حال شدن. با مکنت و ثروت شدن. بهره مند شدن : این نوا من تو چه گوئی ز کجا یافته ام از عطایا که از این مجلس فرخنده
برم. فرخی. مدح تو هرکه چو من گفت ز تو یافت نوا اي که از جود تو باشند جهانی به نوال. فرخی. تو و یکتنه غربت و وحش
صحرا که از مرغ خانه نوائی نیابی.خاقانی. بهار عام شکفت و بهار خاص رسید دو نوبهار کز آن عقل یافت نوا.خاقانی. ( 1) - اصلًا
« بی نوا » یعنی در زندگی گشایش یافتن و « به نوا رسیدن » نوا یعنی وسایل زندگی و آنچه زندگی را درخور است، چنانکه امروز
معانی نزدیک و یا « جمعیت و سامان و سرانجام و توانگري » یعنی کسی که تنگ دست است و در زندگی او گشایشی نیست، اما
که اصلًا به معنی استطاعت مادي و توانائی « برگ » معانی مجازي همان گشادگی و فراخی در زندگی است، چنانکه این کلمه را با
می گویند. (نفیسی، تعلیقات تاریخ بیهقی ج 2 ص 861 ، از حاشیهء برهان قاطع چ « برگ و نوا » مادي است مرادف می آورند و
معنی فرموده « توانگري، ساز شغل و کار مردم، برگ کار » معین). ( 2) - مؤلف این بیت را یادداشت فرموده و نوا را در مصراع اول
است. ( 3) - در غیاث « به سامان » به معنی « به نوا » و در این صورت «... به نوا نیست » : اند. مصراع را بدین صورت هم می توان خواند
معروف است... « نوا » آمده و غلط است. ( 4) - هنوز یکی از آهنگهاي موسیقی کنونی به نام « سازِ کار » به جاي « سازگاري » اللغات
است و مانند « صفاهان » عبدالقادر بغدادي (در لغت شاهنامه چ پترزبورگ ص 219 ) تصریح می کند که نوا نام نغمه اي در پردهء
نوا یکی از هفت دستگاه ایرانی است، .« نفیسی، تعلیقات تاریخ بیهقی ج 2 ص 861 » . در پردهء صفاهان زده می شود « حسینی »
آن مانند شور است ولی تُنیک یا مبدأ آن درجهء چهارم گام شور می باشد. (افادات استاد ابوالحسن صبا) (از « گام » فواصل درجات
حاشیهء برهان قاطع چ معین). بعضی آن را جزو شور محسوب دارند. گام نوا مانند بیات ترك و افشاري از درجهء اول گام شور
شروع نمی شود و درجهء اول آن نمایان گام شور است. آواز نوا باطمأنینه و باوقار و نصیحت آمیز است و به سبکی ملایم نه چندان
صفحه 2404
فرحبخش و نه زیاد دردناك بیان احساسات می کند. (فرهنگ فارسی معین از مقالهء خالقی). ( 5) - چنین است در همهء مآخذ
و به معنی گرفتاري و قید به عوض کسی دیگري را در قید » : این عبارت را دارد « گروگان » فرهنگ غیاث اللغات بجاي ،« رهن »
6) - مرحوم نفیسی در مورد این معنی آرد: در ) .« گرو کردن کسی باشد به جایگاهی » : و در صحاح الفرس نیز چنین است ،« نشاندن
آورده است، ظاهراً نوا همین معنی «... پیشکشی که به پادشاهان دهند تا » بیت حافظ که مؤلف فرهنگ جهانگیري آن را شاهد براي
را (گروگان، کسی که او را به گرو بر کسی بگذارند) می دهد و مراد از بیت حافظ این است که جان عزیز خود را به گروگان نزد
تو می فرستم که لشکر غم تو آن را پیش خود نگاه دارد و ملک دل را خراب نکند. رجوع به تعلیقات تاریخ بیهقی ج 2 ص 862 و
حاشیهء برهان قاطع چ معین شود. اما با توجه به بیت نظامی معنیی که جهانگیري آورده است درست می نماید. ( 7) - جهانگیري نوا
را نیز به معنی نوه گرفته به استناد این بیت نظامی دربارهء اسکندر: نوائین ترین شاه « نوازاده » را به معنی نوه آورده بدون شاهد. و
مؤلف .« لیکن در این بیت مشهور نیازاده است و آن نیز به معنی نوازاده است » : آفاق بود نوازادهء عیص اسحاق بود. رشیدي گوید
و معنی مصرع این است که نیاي اسکندر فرزند عیص بن ،« مشهور در شعر مذکور نیازاده است بجاي نوازاده » : فرهنگ نظام نویسد
اسحاق بن ابراهیم بود. اگر معنی نوازاده را نوه بگیریم غلط تاریخی می شود که اسکندر سیصد و کسري سال پیش از میلاد بوده و
میان او و عیص بیش از هزار سال فاصله است، ولی خمسهء نظامی مشحون است از این نوع اشتباهات تاریخی و مراد او داستان
اما نوا به معنی نبیره و فرزندزاده و نوه، » : سرائی است نه تاریخ نویسی. نفیسی در تعلیقات تاریخ بیهقی ج 2 ص 862 نوشته است
را کلمه اي دیگر گرفته و « ده » را یک کلمه و « نوا » تردیدي نیست که کلمهء نواده را که به این معنی است یا نادانی تجزیه کرده و
نوشته و جزء آخر کلمه را از قلم انداخته است و « نوا » را « نواده » نوا را به معنی نبیره و نوه آورده، و یا اینکه در جائی کاتبی به خطا
که در فارسی به همین معنی « نواسه » فرهنگ نویسان نوا را کلمه اي جداگانه و به معنی نواده و نبیره گرفته اند، و یا اینکه با کلمهء
اما از نظر اشتقاق لغت امکان استعمال این کلمه می رود ولی محتاج به تأیید شواهد است، هُرن ،« نواده است این معاملت را کرده اند
نوا و نوازاده را یاد کرده است. (حاشیهء معین بر برهان قاطع). ( 8) - در فرهنگ [ جهانگیري ] به معنی ،« نواده » نیز در شرح کلمهء
سپاه و لشکر گفته، فردوسی گوید، بیت: چنانچون بباید بسازي نوا مگر بیژن از بند گردد رها لیکن در این بیت به معنی جمعیت و
سپاه » سامان است. (رشیدي). سعید نفیسی (در تعلیقات تاریخ بیهقی ج 2 ص 862 ) با اشاره به نقل جهانگیري آرد: اما آنچه به معنی
آمده و به شعر فردوسی استشهاد کرده و همین معنی و همین شاهد را عبدالقادر بغدادي آورده است، این بیت که هر دو « و لشکر
شاهد آورده اند از جائی است که فردوسی در ذکر گرفتاري بیژن در چاه گوید: کیخسرو پس از آنکه از دیگران نومید شد نامه اي
به رستم نوشت و او را نزد خود خواند که دربارهء رهائی بیژن چاره جوئی کند و در این باب این اشعار را آورده است: چو این
نامهء من بخوانی مپاي سبک باش و با گیو خیز ایدر آي بدان تا بدین کار با ما به هم زنی راي فرخ به هر بیش و کم ز مردان و از
گنج و از خواسته بیاریم پیش تو آراسته به فرخ پیی برشده نام تو ز توران برآمد همه کام تو چنانچون بباید بسازي نوا مگر بیژن از
« سپاه و لشکر » در بیت آخر « نوا » چاه گردد رها این مطلب اختصاصی به لشکر گرد آوردن و لشکرکشی ندارد که بگوئیم مراد از
صرف « ساختن » را با « نوا » است، بلکه پیداست که کی خسرو رستم را براي چاره جوئی دعوت کرده است، وآنگهی در این بیت
و یا نظایر آن به هیچ وجه در زبان فارسی سابقه ندارد و پیداست که در این بیت نوا و نوا « سپاه ساختن » یا « لشکر ساختن » کرده و
ساختن به معنی چاره و چاره ساختن آمده و این همان کلمه اي است که گشادگی و فراخی زندگی و وسیلهء زندگی معنی می
دهد و در اینجا به حال مجازي به معنی وسیله و اسباب به کار رفته و ناچار نوا بمعنی سپاه و لشکر نیست (پایان یادداشت نفیسی).
ولف نیز در فهرست شاهنامه یک معنی نوا را سپاه نوشته، از جمله به این شعر استشهاد نموده: چو نزدیک ایوان شنگل رسید در و
پرده و بارگاهش بدید برآورده اي دید سردرهوا به در بر فراوان سلیح و نوا سواران و پیلان به در بر به پاي خروشیدن رِنگ با کَرّه
ناي ولی در این بیت و شاهدهاي دیگر ولف نمی توان قطعاً این معنی را مراد گوینده دانست. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). نوا،
صفحه 2405
در بیت مورد استشهاد جهانگیري به معنی ساز کار و ابزار و وسایل کار است. رجوع به نوا ساختن شود. ( 9) - مؤلف انجمن آرا
شاهد براي این معنی این بیت فرخی را آورده است: مطرب بی نوا نوا نزند اندر آن مجلسی که نیست نوا. ( 10 ) - ظ. از شعر
منوچهري (که در نوا فکندمان نواي او) این معنی را استنباط کرده اند(؟). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
نوا.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالا لاریجان بخش لاریجان شهرستان آمل، در 9 هزارگزي مشرق رینه، در منطقهء کوهستانی
سردسیري واقع است و 910 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوا.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان سراجو از بخش مرکزي شهرستان مراغه، در 3 هزارگزي شمال غربی مراغه و 3 هزارگزي شمال
جادهء مراغه به آذرشهر، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 280 تن سکنه دارد. آبش از صوفی چاي و قنات، محصولش نخود و
.( کشمش و بادام و زردآلو، شغل اهالی زراعت و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوا.
[نَ] (اِخ) احمد (سید...)، فرزند مولوي دلیل الله دهلوي بدایونی، ملقب به ظهوراللهخان و متخلص به نوا. از پارسی گویان قرن
گرفت، سپس به « سعدي هند » سیزدهم هندوستان است، به سال 1229 ه . ق. سفري به ایران کرد و از فتحعلی شاه قاجار لقب
هندوستان بازگشت و در فرح آباد ساکن شد. او راست: یار در خواب و شب آخر شد و دل کام طلب مصلحت چیست که بیدار
کنم یا نکنم. مدعی آمد عیادت از زبان یار کرد آه این پرسش مرا بار دگر بیمار کرد. دستی به دوش غیر نهاد از سر وفا ما را چو
( دید سستی پا را بهانه ساخت. (از مجمع الفصحاء چ مصفا ج 3 ص 1089 ) (صبح گلشن ص 539 ) (قاموس الاعلام ج 6 ص 4601
(ریحانۀ الادب ج 4 ص 234 ). و رجوع به سفینۀ المحمود، مجلس سیم، مرتبهء سیم و تذکرهء هندي ص 262 و فرهنگ سخنوران
شود.
نوا.
[نَ] (اِخ) حیدرعلی (میرزا...)، فرزند آقا محمدمهدي آسودهء شیرازي، ملقب به تاج الشعراء و متخلص به نوا. از شاعران قرن
سیزدهم هجري است. او راست: پروانه وار سوختنم آرزو بُوَد امشب که آفتاب بود شمع محفلم. در پاي او ز شوق دهم جان اگر
.( کند از راه مهر دست حمایل به گردنم. (از آثار عجم ص 570 ) (فرهنگ سخنوران ص 616
نوا.
[نَ] (اِخ) درویش حسین کاشانی، متخلص به نوا. از شاعران متوسط قرن سیزدهم هجري و از معاصران هدایت مؤلف مجمع
الفصحاست. از اوست: هیچ کس را چو در آن منزل عالی ره نیست زین چه حاصل که گروهی دو قدم پیشترند. (از مجمع الفصحاء
.( چ مصفا ج 6 ص 1809 ) (فرهنگ سخنوران ص 616
صفحه 2406
نوا.
[نَ] (اِخ) قاضی ابوطاهر خواجه صدر، متخلص به نوا. از شاعران قرن سیزدهم هجري است و تذکره اي راجع به مشایخ و اکابر
سمرقند تألیف کرده است. رجوع به تذکرهء قاري ص 258 و فرهنگ سخنوران ص 616 شود.
نوا.
[نَ] (اِخ) ملا علی، متخلص به نوا. از شاعران قرن سیزدهم هجري است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 616 شود.
نوا.
[نَ] (اِخ) میرزا آقاجان یزدي، متخلص به نوا. از شاعران قرن سیزدهم هجري است. رجوع به حدیقۀ الشعراء نسخهء خطی و فرهنگ
سخنوران ص 616 شود.
نوء .
[نَ / نُو وْ ءْ] (ع مص) برخاستن به کوشش و مشقت تمام. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). به گرانی
برخاستن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی ص 102 ) (زوزنی) (صراح) (منتهی الارب) (آنندراج). به گرانی با بار
برخاستن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). افتادن از گرانباري. (از منتهی الارب) (آنندراج) (متن اللغۀ). بیفتادن. (ترجمان
علامهء جرجانی ص 102 ) (تاج المصادر بیهقی). افتادن. (صراح) (از اقرب الموارد). گران بار کردن و بیفتادن. (زوزنی ||). گران
و مایل گردانیدن بار کسی را. (از منتهی الارب) (از آنندراج). سنگینی کردن بار بر کسی و او را مایل به سقوط کردن. (از متن
اللغۀ) (از اقرب الموارد). گرانی کردن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 102 ) (از تاج المصادر بیهقی) (از دهار ||). دور شدن. (از
منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به نأي شود ||. غروب کردن ستاره در مغرب( 1). (از متن اللغۀ) (از اساس اللغۀ)
(اقرب الموارد ||). طلوع کردن ستاره از مشرق( 2). (از متن اللغۀ) (از اساس اللغۀ) (اقرب الموارد). طلوع. (منتهی الارب ||). غروب
کردن منزلی از منازل قمر و طلوع کردن مقابل آن( 3). (فرهنگ خطی). فرورفتن نجم به مغرب و برآمدن رقیب آن به مشرق در
حال. (از منتهی الارب) (آنندراج). و عرب چون اکثر نسبت می دهند امطار و ریاح را به غروب کواکب، گویند: مطرنا بنوء کذا؛ در
فلان نوء باران آمد. (یادداشت مؤلف). و نیز رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 170 شود (||. اِ) ستارهء مایل به غروب. (از اقرب
الموارد). ستارهء مایل به غروب، یا آن طالع است، و آن منزلی است قمر را از منازل بیست وهشت. (منتهی الارب). ج، انواء، نوآن،
انوء ||. و گفته اند نوء به معنی طلوع است. (منتهی الارب ||). باران. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء ||). عطا. دهش.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، انوء. ( 1) - اصل نوء سقوط ستاره در مغرب است و طلوع رقیب آن از مشرق در همان ساعت. (از
ناء النجم؛ سقط، و ناء؛ » : اقرب الموارد): ناء النجم؛ سقط فی المغرب مع الفجر و طلع آخر یقابله من ساعته فی المشرق. و فی الاساس
فیسمی ذلک الطلوع و السقوط نوء. (اقرب الموارد). ( 2) - اصل نوء سقوط ستاره در مغرب است و طلوع رقیب آن از مشرق ،« طلع
در همان ساعت. (از اقرب الموارد): ناء النجم؛ سقط فی المغرب مع الفجر و طلع آخر یقابله من ساعته فی المشرق. و فی الاساس:
فیسمی ذلک الطلوع و السقوط نوء. (اقرب الموارد). ( 3) - اصل نوء سقوط ستاره در مغرب است و ،« ناء النجم؛ سقط، و ناء؛ طلع »
طلوع رقیب آن از مشرق در همان ساعت. (از اقرب الموارد): ناء النجم: سقط فی المغرب مع الفجر و طلع آخر یقابله من ساعته فی
فیسمی ذلک الطلوع و السقوط نوء. (اقرب الموارد). ،« ناء النجم؛ سقط، و ناء؛ طلع » : المشرق. و فی الاساس
صفحه 2407
نواء .
[نِ] (ع ص، اِ) جِ ناو. رجوع به ناو (ع ص) و ناویۀ شود (||. مص) دشمنی کردن با هم. (از صراح اللغۀ) (از اقرب الموارد||).
مفاخره و معارضه کردن با یکدیگر. (از اقرب الموارد). رجوع به مناواة شود.
نوائب.
[نَ ءِ] (ع اِ) مصیبت ها. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). سختی ها. کارهاي دشوار. (ناظم الاطباء). جِ نائبۀ. رجوع به نوایب و نائبۀ
.(|| شود: هرکه را انیاب نوائب به سموم هموم خسته می گرداند به تریاق اشفاق او تداوي می ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 3
تب هائی که به طور نوبه آید. (ناظم الاطباء).
نوائح.
[نَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ نائحۀ. رجوع به نائحۀ شود.
نوائر.
[نَ ءِ] (ع اِ) جِ نائرة. رجوع به نائرة شود.
نوائع.
[نَ ءِ] (ع ص، اِ) شاخه هاي خمیده. (منتهی الارب). جِ نائعۀ. رجوع به نائعۀ شود.
نوائی.
[نَ] (ص نسبی) نوایی. رجوع به نوایی شود.
نوائیدن.
[نَ دَ] (مص) نواییدن. رجوع به نواییدن شود.
نواب.
[نَوْ وا] (ع ص) بسیار نیابت کننده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). نایب. وکیل : و خود را [ خواجه اسماعیل ]نواب
ایشان [ فرزندان امیر یوسف ] داشت. (تاریخ بیهقی ص 254 ||). از القاب شاهزادگان است، خواه نرینه یا مادینه. (ناظم الاطباء).
عنوانی که در ایران عهد صفویه و قارجایه به شاهزادگان و گاه شاهان اطلاق می شده( 1). (از فرهنگ فارسی معین). - نواب
اشرف؛ عنوانی که در مورد شاه به کار می رفته.( 2) (از فرهنگ فارسی معین) در راه به خدمت نواب اشرف [ شاه اسماعیل ] رسیده.
(عالم آراي شاه اسماعیل، از فرهنگ فارسی معین). - نواب والا؛ عنوانی که درمورد شاهزادگان والامقام استعمال می شده||.
عنوانی که در هندوستان به امیران و راجه ها اطلاق می گردیده( 3). (از فرهنگ فارسی معین ||). پاسبان سپاهیان(؟). (ناظم الاطباء)
1) - این کلمه بدین معانی به ضم اول [ نُوْ وا ]نیز استعمال شده است. رجوع به فرهنگ فارسی معین شود. ( 2) - این کلمه بدین )
صفحه 2408
معانی به ضم اول [ نُوْ وا ]نیز استعمال شده است. رجوع به فرهنگ فارسی معین شود. ( 3) - این کلمه بدین معانی به ضم اول [ نُوْ وا
]نیز استعمال شده است. رجوع به فرهنگ فارسی معین شود.
نواب.
[نُوْ وا] (ع ص، اِ) جِ نایب. وکیل ها و گماشتگان : من از این حشم و خدمتکاران و عمال و نواب خویش سیر آمدم. (فارسنامهء ابن
بلخی ص 89 ). و هرگز در خاندان او هیچ از نواب و دبیران و وکیلان یک درم سیم از هیچ کس نستد. (فارسنامهء ابن بلخی ص
118 ). با تحري رضاي خویش و انبیاء که نواب مطلقند برابر دانست. (سندبادنامه ص 4). سلطان بفرمود تا به نواب و عمال درباب
اصحاب او مثال نافذ گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 431 ||). در دورهء صفویه و قاجاریه به عنوان کلمهء مفرد و به معنی
فرمانرواي بزرگ یا شاهزاده به کار برده اند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به نَوّاب شود ||. مردم هند حکام مسلمان را نواب
گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به نَوّاب شود. - نواب حکام؛ نایبان حاکمان. (فرهنگ فارسی معین). - نواب منشی؛ نایبان منشی و
دبیر. (از فرهنگ فارسی معین).
نواب.
[نَوْ وا] (اِخ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل، در 12 هزارگزي جنوب شرقی زابل و 6 هزارگزي راه دوست محمد به
زابل، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 453 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء هیرمند، محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش
.( زراعت و گله داري و کرباس بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
نواب.
[نَوْ وا] (اِخ) علی اکبر شیرازي (حاجی...) ملقب به نواب و متخلص به بسمل. از ادباء و شاعران قرن سیزدهم هجري است و در نیمهء
دوم قرن سیزدهم درگذشته. او راست: نورالهدایۀ، شرح سی فصل خواجه نصیر، حاشیه بر مدارك، حاشیه بر تفسیر قاضی بیضاوي،
تذکرهء دلگشا. از اشعار اوست. من به فکر تو و سرگرم نصیحت ناصح به گمانش که مرا گوش به افسانهء اوست. یا نیست شادي
.( در جهان یا خود نصیب ما نشد هرگز ندیدم شادمان این خاطر افسرده را. (از مجمع الفصحاء چ مصفا ج 4 ص 183
نواب.
[نَوْ وا] (اِخ) کلب علی خان رامپوري، متخلص به نواب. والی رامپور و از پارسی گویان قرن سیزدهم هجري هندوستان است. رجوع
به سخنوران چشم دیده ص 120 و نگارستان سخن ص 128 و فرهنگ سخنوران شود.
نواب.
[نَوْ وا] (اِخ) محمدصدیق حسن خان بهار قنوجی بخارائی (سید...)، ملقب به امیرالملک و متخلص به نواب. از شاعران قرن سیزدهم
هجري و مؤلف تذکرهء شمع انجمن است. او راست: کشته چشم سیه مست بتان آمده ام جا توان داد به زیر شجر تاك مرا. دل
مانده ز من جدا همیشه گوئی که ضمیر منفصل هست. (از صبح گلشن ص 540 ) (شمع انجمن ص 474 ). و رجوع به نگارستان
سخن ص 125 و روز روشن ص 713 شود.
صفحه 2409
نواب.
[نَوْ وا] (اِخ) میر نواب بنارسی، فرزند حکیم سیدعلی خان مرشدآبادي. از پارسی گویان هند است و به پارسی و اردو اشعار دارد. او
راست: ما قبله جز آن ابروي خمدار نداریم با مسجد و بتخانه سروکار نداریم هر فتنه که بیدار شد از طالع ما بود این طرفه که خود
.( طالع بیدار نداریم. (از صبح گلشن ص 556 ) (قاموس الاعلام ج 6 ص 4601
نواب آباد.
[نَوْ وا] (اِخ) دهی است از دهستان تخت جلگهء بخش فدیشهء شهرستان نیشابور، در 6 هزارگزي شمال فدیشه، در جلگهء معتدل
هوائی واقع است و 357 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
نواب اربعه.
- [نُوْ وا بِ اَ بَ عَ / عِ] (اِخ) یا سفراي اربعه. عنوان خاص چهار تن نایب خاص حضرت صاحب الزمان است و عبارتند از: 1
ابوعمرو عثمان بن سعید اسدي عمروي. 2 - ابوجعفر محمد بن عثمان بن سعید اسدي عمروي. 3- ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی.
4 - ابوالحسن علی بن محمد سمري. به اعتقاد شیعهء اثناعشریه اینان در دوران غیبت صغري از سال 260 تا 329 ه . ق. واسطهء بین
امام زمان و شیعیان بودند.
نوابت.
[نَ بِ] (ع ص، اِ) رستنی ها و گیاهان. (غیاث اللغات). جِ نابتۀ. رجوع به نابتۀ شود ||. جوانان نوخاستهء خوشخوي بسیاراحسان.
1) - فی الاساس: النوابت، و هم طائفۀ من الحشویۀ لانهم احدثوا بدعاً ) ( (منتهی الارب). الاغمار من الاحداث. (اقرب الموارد).( 1
غریبۀً فی الاسلام. (اقرب الموارد).
نوابخ.
[نَ بِ] (ع ص، اِ) جِ نابخۀ. رجوع به نابخۀ شود.
نوابخش.
[نَ بَ] (نف مرکب) رزاق. روزي رسان : اي جهان را ز هیچ سازنده هم نوابخش و هم نوازنده.نظامی.
نوابض.
[نَ بِ] (ع اِ) جِ نابضۀ. رجوع به نابضۀ شود.
نوابع.
[نَ بِ] (ع اِ) جِ نابعۀ. رجوع به نابعۀ شود ||. نوابع البعیر؛ موضع خوي برآمدن از شتر. (منتهی الارب) (آنندراج).
صفحه 2410
نوابغ.
[نَ بِ] (ع ص، اِ) جِ نابغۀ. رجوع به نابغۀ شود.
نوابک.
[نَ بِ] (ع ص، اِ) جِ نابک. رجوع به نابک شود.
نوابی.
[نَوْ وا] (ص نسبی) منسوب به نواب است. رجوع به نَوّاب شود.
نوابی.
[نُوْ وا] (ص نسبی) منسوب به نواب است. رجوع به نُوّاب شود (||. اِ) نوعی از جامه. (ناظم الاطباء).
نوابین.
[نَ] (ص) آنکه رغبت و میل به کامیابی دارد. آراسته و مرتب. کامیاب و بهره مند و شادمان و خرسند. گل و شکوفه(؟). (ناظم
الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 391 شود.
نواپرداز.
[نَ پَ] (نف مرکب) سرودگوي. نغمه پرداز. آنکه ساز می نوازد. (ناظم الاطباء).
نواپیشه.
[نَ شَ / شِ] (ص مرکب) نواگر. نواپرداز. سرودگوي و نوازنده. مغنی. مطرب : نواپیشگان برگرفتند رود همه جام می داد جان را
درود.اسدي.
نوات.
[نَ] (ع اِ) هستهء خرما. تخم خرما. (غیاث اللغات). نواة. رجوع به نواة شود ||. وزنی معادل پنج درم سنگ. (یادداشت مؤلف).
رجوع به نواة شود.
نواتج.
[نَ تِ] (ع ص، اِ) جِ ناتج. رجوع به ناتج شود ||. مواشی نواتج؛ ستور بچه آور. (از ناظم الاطباء). رجوع به ناتج شود.
نواتی.
صفحه 2411
[نَ] (ع ص، اِ) جِ نوتاة. رجوع به نوتاة شود.
نواتی.
[نَ تی ي] (ع اِ) جِ نوتی. رجوع به نوتی شود.
نواجب.
[نَ جِ] (ع اِ) خلاصه و لباب از هر چیزي که بر وي قشر نباشد، یا گرامی و افضل آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
نواجد.
[نَ جِ] (ع اِ) جِ ناجده. رجوع به ناجدة شود ||. گوشتی که به روي آن خط هاي دراز از چربی باشد. (ناظم الاطباء). طرائق الحشم.
(اقرب الموارد ||). پاره هاي پنبهء به هم چسبیده. (منتهی الارب) (آنندراج).
نواجذ.
[نَ جِ] (ع اِ) جِ ناجذ. دندانهاي سپسین. اضراس حلم. دندانهاي عقل. رجوع به ناجذ شود.
نواجست.
[نَ جَ] (ص مرکب) نواجسته. تاکستانی که درختهاي آن را از نو نشانده باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص
378 و نیز رجوع به نواجسته شود.
نواجسته.
[نَ جَ تَ / تِ] (ص مرکب) باغ نونشانده. (فرهنگ اسدي) (صحاح الفرس) (فرهنگ شعوري) (انجمن آرا) (رشیدي). نوخیز.
(انجمن آرا). باغی را گویند که درختان آن را نو نشانده باشند. و به این معنی بجاي جیم، خاي نقطه دار [ نواخسته ] هم آمده
است.( 1) (برهان قاطع) (از آنندراج). رجوع به نوآجسته شود. ( 1) - جهانگیري نیز با جیم و خاء هر دو ضبط کرده، لسان الشعراء با
نواجسته؛ باغ نونشانده بود، ابوالعباس گفت: مراسز ساعدك لسر ملکت [ ؟ ] » : خاء ضبط کرده، مأخذِ همه لغت فرس اسدي است
لغت فرس چ هرن ص 47 ). این بیت در لغت فرس چ اقبال ص 490 چنین آمده: مراسز ساعرك لر ملکت ) .« تازه شد چو باغ نواجسته
از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ) .« [ ؟ ] تازه شده چو باغ نواجسته
نواجع.
[نَ جِ] (ع ص، اِ) جِ ناجعۀ. رجوع به ناجعۀ شود.
نواجل.
[نَ جِ] (ع ص، اِ) شتران که گیاه هرم و شکسته هاي برگ آن خورند. (منتهی الارب) (آنندراج). شترانی که گیاه نجیل و یا برگهاي
صفحه 2412
خردشدهء آن را می خورند. (ناظم الاطباء).
نواجم.
[نَ جِ] (ع ص، اِ) جِ ناجمۀ. رجوع به ناجمۀ و ناجمی شود : در اکتساب خیرات و احتساب مبرات... و جد در اصلاح نواجم شر و
.( نوابع فتنه بر عمیدالجیوش بیفزود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 288
نواجی.
[نَ] (ع ص، اِ) جِ ناجیۀ. رجوع به ناجیۀ شود.
نواجی.
[نَ جی ي] (اِخ) محمد بن حسن بن علی بن عثمان نواجی قاهري شافعی قاضی، ملقب به شمس الدین. فقیه و ادیب مصري است. به
1) ه . ق. در قریهء نواج قاهره تولد و به سال 859 ه . ق. وفات یافت. او راست: 1 - حاشیهء توضیح ابن هشام. 2 - الحجۀ ) سال 788
- لسرقات ابن حجۀ. 3 - حلبۀ الکمیت، در آداب و نوادر و خمریات. 4 - خلع العذار فی وصف العذار. 5 - صحایف الحسنات. 6
الطراز الموشی فی الانشاء، مجموعه اي از منشآت و مراسلات. 7 - مراتع الغزلان فی وصف الحسان من الغلمان. 8 - دیوان اشعار و
جز آن. (از الاعلام زرکلی ج 6 ص 320 ) (ریحانۀ الادب ج 4 ص 328 ). و نیز رجوع به کشف الظنون و معجم المطبوعات ص 1872 و
الضوء اللامع ج 7 ص 229 و الخطط التوفیقیۀ ج 17 ص 13 و حوادث الدهور ج 2 ص 365 و آداب اللغۀ ج 3 ص 137 و لغۀ العرب ج 1
. ص 129 و البدر الطالع ج 2 ص 156 شود. ( 1) - مطابق ضبط الاعلام، در ریحانۀ الادب: 785
نواح.
[نُ] (ع مص) گریه و ماتم نمودن به آواز بلند. (از آنندراج). نوح. نیاح. نیاحۀ. مناحۀ. (از اقرب الموارد). رجوع به نیاحۀ شود.
نواح.
[نَوْ وا] (ع ص) بسیار نوحه و زاري کننده (||. اِ) پرنده اي است شبیه قمري. (از اقرب الموارد).
نواح.
[نُوْ وا] (ع اِ) مأخوذ از تازي، به معنی: نواحی و حوالی و محال و ساحل و کنار دریا. (ناظم الاطباء). رجوع به نواحی شود.
نواحر.
[نَ حِ] (ع اِ) جِ ناحرة. (اقرب الموارد). رجوع به ناحرة شود ||. جِ نحیرة. (منتهی الارب). رجوع به نحیرة شود.
نواحل.
[نَ حِ] (ع ص، اِ) جِ ناحلۀ. رجوع به ناحلۀ شود ||. جِ ناحل، به معنی تیغ تنک باریک. (آنندراج). السیوف النواحل؛ شمشیرهائی که
صفحه 2413
بر اثر کثرت استعمال دم آن ساییده شده است. (اقرب الموارد).
نواحۀ.
[نَوْ وا حَ] (ع ص) زن بسیار نوحه و زاري کننده. (ناظم الاطباء). تأنیث نواح است. رجوع به نَوّاح و نیز رجوع به نائحۀ شود||.
نائحۀ. (اقرب الموارد). رجوع به نائحۀ شود.
نواحی.
[نَ] (ع اِ) ناحیت ها. مناطق. جِ ناحیۀ. رجوع به ناحیۀ و ناحیت شود : و هر ناحیتی از این نواحی مقسوم است به اعمال و اندر هر
عملی شهرهاست بسیار. (حدود الالعالم). چگونه گیرد پنجاه قلعهء معروف یکی سفر که کند در نواحی لوهر.عنصري. صواب آن
می نماید که بنه پیش کنیم و سوي دهستان رویم و گرگان و آن نواحی بگیریم که تاجیکان سبک مایه بی آلتند. (تاریخ بیهقی ص
632 ). ارسلان خان که ولی عهد بود خان ترکستان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب و آن نواحی جمله بغراخان برادرش را داد.
(تاریخ بیهقی ص 536 ). شغل وزارت ري و جبال آن نواحی مهمترِ شغل هاست. (تاریخ بیهقی ص 395 ). و به اتفاق به شیراز رفتند
و دیگر اعمال و... با مردم آن نواحی شرط کردند کی هر کس آنجا مقام سازد جزیه و خراج می دهد. (فارسنامهء ابن بلخی ص
115 ). مسافران نواحیّ هفت گردونند مؤثران مزاج چهارارکانند.مسعودسعد. چه عمارت نواحی و مزید ارتفاعات به عدل متعلق
است. (کلیله و دمنه). و شعاع سپهر اسلام در سایهء چترآل ناصرالدین بر آن نواحی گسترده شد. (کلیله و دمنه). و صبح ملت حق بر
آن نواحی طلوع کرد. (کلیله و دمنه). - نواحی شناس:نواحی شناسان راه آزماي هراسنده گشتند از آن ژرف جاي.سعدي||.
حوالی و اطراف شهر. (ناظم الاطباء). دهات و حومهء شهر : پس از بازگشتن با نیشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم
نواحی شهر بمرد. (تاریخ بیهقی ص 622 ). بیشتر نواحی اهواز روي به خرابی نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 287 ). - نواحی
نشین( 1)؛ ساکن حومهء شهر : نواحی نشینان آن کوهسار تظلم نمودند از شهریار.نظامی ||. کنارهاي ملک. (غیاث اللغات). حدود
یک خطه. (فرهنگ فارسی معین). کناره ها. اطراف. (ناظم الاطباء). ثغور. مرزها. حدود :و بی تردیدي بباید دانست که اگر کسی
امام اعظم را خلافی اندیشد... خلل آن به اطراف و نواحی مملکت او بازگردد. (کلیله و دمنه). نواحیّ ملک از کف بدسگال به
لشکر نگه دار و لشکر به مال.سعدي ||. کناره هاي دریا ||. اراضی متصل به هم. (ناظم الاطباء). ( 1) - نواحی نشین را ناظم الاطباء
است. « اطراف و حوالی » معنی کرده است. در بیت نظامی ظاهراً نواحی به همان معنی « آنکه در لب دریا منزل دارد »
نواخانه.
[نَ نَ / نَ نِ] (اِ مرکب) زندان. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). بندي خانه. (برهان قاطع) (ناظم
الاطباء). محبس. (انجمن آرا) : ببوسی گرت عقل و تدبیر هست ملکزاده را در نواخانه دست. سعدي (انجمن آرا).
نواخت.
[نَ] (مص مرخم، اِمص) نوازش. مهربانی. خاطرنوازي. شفقت. تسلی. (از ناظم الاطباء). دلجوئی. نیکی. برّ. بخشش. انعام. (فرهنگ
فارسی معین). تفقد. مکرمت. (یادداشت مؤلف). افضال. اکرام. اعطاء : از بزرگی و از نواخت چه ماند که نکرد این ملک در این
ایام.فرخی. از حسودان حسد و از ملک شرق نواخت از ملک یاري و از خواجهء دهر است امان. فرخی. زایر ز بس نواخت کز او
یابد و صلت گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار؟ فرخی. پندارد این نواخت هم او یافته ست و بس. فرخی. هر دو مهتر بدین
صفحه 2414
نواخت شادمانه شدند. (تاریخ بیهقی ص 347 ). اگر رعایت و نواخت و نیکوداشت خویش را از ما دور کند حال ما بر چه جمله
گردد؟ (تاریخ بیهقی ص 125 ). هم بر آن جمله که وي دیده است و کرده است بداشته آید و نواخت و زیادتها باشد. (تاریخ بیهقی
ص 34 ). و ایشان را از جهت من تهنیت کنی به خلعتهاي نیکو و نواختها و عملهاي بزرگوار. (تاریخ سیستان). هرگاه که ملک
هنرهاي من بدید بر نواخت من حریص تر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه). و انواع نواخت و تشریف و تمکین زیاده
از حد در حق ملک معظم. (المضاف الی بدایع الازمان ص 50 ). به تشریف و نواخت و انواع اکرام مخصوص شد. (المضاف الی
بدایع الازمان ص 41 ). و لشکر خلف را با تشریف و نواخت به خدمت او بازفرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 196 ). ماکان بدو
پیوست، حرمتی تمام داشت و به تشریف و نواخت بازگردانید که به ساري رود. (تاریخ طبرستان). سوم آنکه به هیچ مدح و نواخت
فریفته نگردد که هرکه به نواخت فریفته گردد حقیرهمت بود. (تذکرة الاولیاء). و امرا را با نواخت و نوازش بازگردانید. (رشیدي).
و آن کودك را به قرب و نواخت مخصوص گردانید. (جهانگشاي جوینی). مستوجب نواخت را به بذل اسباب فراغ و مؤونت
جمعیت مهیا دارد. (مجالس سعدي ||). نواختن. نوازندگی کردن. نواگري کردن. تغنی. نوازندگی. ترنم : به جائی رساند آن نواگر
نواخت که دانا بدو عیب و علت شناخت.نظامی (||. اِ) آهنگ. سرود. آهنگ آواز و یا ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی
شود ||. موافق. مطابق. برابر. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به یکنواخت شود ||. لایق(؟). (غیاث اللغات) (آنندراج||).
کوشش. جهد(؟). (ناظم الاطباء ||). قسمی موسیقی : و هر قومی را نوعی هست از موسیقی... چون ترنم کودکان را و نوحه زنان را
و سرود مردان را و ویله دیلمان را و دستبند عراقیان را و نواخت و حدي جمالان را. (مجمل الحکمۀ). - نواخت دیدن؛ نواخته شدن.
مورد نوازش و تفقد قرار گرفتن : نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وي و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عز یافتم.
(تاریخ بیهقی ص 611 ). نزدیک عمرو آمد و خلعت یافت و نواخت و نیکوئی دید. (تاریخ سیستان). - نواخت فرمودن؛ نواخت
کردن. نواختن. نوازش کردن. تفقد کردن. دلجوئی نمودن : و ایشان را درم داد و نواخت فرمود. (اسکندرنامه). و تشریفهاي نیکو
داد و نواختها فرمود. (فارسنامهء ابن بلخی ص 43 ). هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته به واجب بکردي درحال او را نواخت و
انعام فرمودندي. (نوروزنامه ||). - عطا کردن. بخشیدن. انعام کردن : دو دسته کاغذ سغدي نواختم فرمود نجیب خواجه مؤید
شهاب دین احمد.سوزنی. - نواخت کردن؛ نواختن. نوازش کردن. تفقد و ملاطفت و مهربانی کردن. دلجوئی نمودن :و رسم ایشان
[ مردم حضرموت ] چنان است که هر غریبی که به شهر ایشان اندر شود و به مزکت ایشان نماز کند هر روزي سه بار طعام برند و او
را نواخت بسیار کنند. (حدود العالم). چون به پارس خروج کرد اصطخر به دست گرفت و لشکرها را نواخت کرد. (فارسنامهء ابن
بلخی). و گودرز را نواختها کرد و او را وزارت داد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 46 ). ایشان را نواختی نکرد چنانکه بایست و گفت
وقت بیرون آمدن نیست و ایشان را به شهر فرستاد. (مجمل التواریخ). چون به حضرت فخرالدوله رسیدند ایشان را نواختی تمام
کردي. (ترجمهء تاریخ یمینی). دعاي خیر تو گویم اگر نواخت کنی وگر خلاف کنی برخلاف خواهم گفت. سعدي. آنکو به غیر
سابقه چندین نواخت کرد ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم.سعدي. گر بنده می نوازي و گر بنده می کشی زجر نواخت هرچه
کنی راي راي توست. سعدي. - نواخت یافتن؛ مورد نوازش واقع شدن. عطا یافتن. نواخت دیدن : خداوند را بگوي که بنده به شکر
این نعمت ها چون تواند رسید که هر ساعتی نواختی یابد به خاطر ناگذشته. (تاریخ بیهقی ص 126 ). دلگرمی و نواخت از مجلس
عالی و لفظ مبارك یافت. (تاریخ بیهقی ص 381 ). چون امیر در ضمان سلامت به هرات رسید به خدمت آمد و خلعت یافت.
(تاریخ بیهقی). هژده روز بر در ري بود در خدمت عم و نواخت و تشریف یافت. (راحۀ الصدور).
نواختن.
[نَ تَ] (مص)( 1) نوازش نمودن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). شفقت نمودن. ملاطفت کردن. مهربانی کردن. (ناظم
صفحه 2415
الاطباء). تفقد کردن. (فرهنگ فارسی معین) :مهلب بن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت به نزدیک حجاج آمد و حجاج او
را بنواخت و خلعت داد. (ترجمهء طبري بلعمی). از او شادمان گشت و بنواختش به نوّي یکی پایگه ساختش.فردوسی. کی نامبردار
بنواختش برِ خویش بر تخت بنشاختش.فردوسی. فریدون فرزانه بنواختشان ز راه سزا پایگه ساختشان.فردوسی. اگرچه رهی را تو
کمتر نوازي بپرهیز از دردسر وز گرانی.منوچهري. از آن پس نریمانِ یل را نواخت زبهرش بسی خسروي هدیه ساخت.اسدي. امیر
وي را بنواخت و نیکوئی گفت و بازگشت. (تاریخ بیهقی ص 125 ). خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان
.( را بنواخت. (تاریخ بیهقی ص 544 ). خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند. (تاریخ بیهقی ص 348
وصیت پدر و احوال تقریر کرد، ملک او را بنواخت و عطا داد. (قصص الانبیاء ص 177 ). هیچکس ایمان نیاورد مگر یک تن که او
همه را بکشت و آن کس را بنواخت. (قصص الانبیاء ص 193 ). بعد از آن ملک مصر ایشان را [ ابراهیم و همراهانش را ]بنواخت.
(مجمل التواریخ). او را پیش آوردند و یوسف را بنواخت. (مجمل التواریخ). سلطان او را نعمت و خواسته می داد و اعتماد بر او
.( زیادت می کرد و می نواخت. (نوروزنامه). پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت. (سندبادنامه ص 321
بلی از فعل من فضل تو بیش است اگر بنوازیَم بر جاي خویش است.نظامی. چه فرزندي تو با این ترکتازي که هندوي پدرکش را
نوازي.نظامی. جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت گر ننوازي تو که خواهد نواخت؟نظامی. مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم رواست گر
بنوازي و گر برنجانی.سعدي. بندهء حلقه به گوش ار ننوازي برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش. سعدي ||. انعام
دادن. (ناظم الاطباء ||). عطا دادن. خلعت و تشریف دادن. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود ||. دست کشیدن به سر و روي
کسی براي دلجوئی. (فرهنگ فارسی معین). کشیدن دست بر سر و روي کسی نمودنِ مهربانی را. ناز کردن. (یادداشت مؤلف) :
گرفتش به بر تنگ و بنواختش گرامی برِ خویش بنشاختش.فردوسی. چنانچون نوازند فرزند را نوازد جوان خردمند را.فردوسی.
برآمد جم از جاي و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش.فردوسی. مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز که گفت خواهد
معشوق را مخواه و مخوان؟ فرخی. نه مرا خوش بنوازي نه مرا بوسه دهی این سخن دارد جانا به دگر سوي دري. فرخی. به هنگام
رفتن چو ره را شناخت نشاندش پدر پیش و چندي نواخت.اسدي. تو را ازبهر آن فرستادیم که مراعات یتیمان کنی و پدر یتیمان
باشی، چرا یتیم را ننواختی؟ (قصص الانبیاء ||). کشیدن دست بر روي چیزي براي دریافتن درشتی و نرمی و همواري و ناهمواري
آن. رجوع به یک نواخت شود. (یادداشت مؤلف ||). مانند دوست و یا برادر معامله کردن. (ناظم الاطباء ||). تسلی دادن.
خاطرنوازي کردن. رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود : بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد ز راه به چربی
سخن گوي و بنوازشان به مردانگی سر برافرازشان.فردوسی. چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت امید کرد و زبان داد و کرد کار
آسان.فرخی. بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند و خلعت داد و بنواخت و به جاي او کرامتها کرد. (نوروزنامه). مهتر ارچه بزند
بنوازد که یکی لا و هزارش نعم است.خاقانی. وآنکه را دوست به انصاف بزد منوازش که سزاي ستم است.خاقانی ||. به مراد
رسانیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خواهش و میل دیگري را به جاي آوردن. (ناظم الاطباء). خواهش کسی را
برآوردن. (فرهنگ فارسی معین ||). خوش کردن. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ||). گرامی داشتن. پاس
داشتن. حرمت نهادن : به رسم خسروي بنواختندش ز خسرو هیچ وانشناختندش.نظامی. ملک فرمود تا بنواختندش به هر گامی نثاري
ساختندش.نظامی ||. ستودن. تعریف کردن. (ناظم الاطباء) : و امیر همگان را به زبان نواخت. (تاریخ بیهقی ||). تملق کردن.
خوشامد گفتن. (ناظم الاطباء ||). نگهداري کردن. پروردن : بفرمودشان تا نوازند گرم نخوانندشان جز به آواز نرم.فردوسی. چو
گربه نوازي کبوتر برد چو فربه کنی گرگ یوسف درد.سعدي ||. برکشیدن : به شادي بساز و از این در مرو که یزدانْت شاید نوازد
ز نو.فردوسی. چرا آنکه ناکس تر آن را نوازي؟ (از تاریخ بیهقی ص 384 ). تا بشنود جهان که فلک مرغ را نواخت بلقیس نامه داد
و سلیمان شعار کرد. خاقانی. خبیث را چو تعهد کنی و بنوازي به دولت تو نگه می کند به انبازي.سعدي ||. از ساز و نقاره آواز
صفحه 2416
برآوردن. (غیاث اللغات). ساز زدن. (ناظم الاطباء). آلت موسیقی را به صدا درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. به آوا
درآوردن آلتی از آلات موسیقی( 2). (یادداشت مؤلف) : رودکی چنگ برگرفت و نواخت باده انداز کو سرود انداخت.رودکی.
قمري همی سراید اشعار چون جریر صلصل همی نوازد یک جاي بمّ و زیر. منوچهري. نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز می
خوشبوي فرازآور و بربط بنواز. منوچهري. خود نداند نواخت چون چنگم همه همچون رباب داند زد.جمال الدین. زآن نوازش ها
کز او دارد دل مجروح من جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان. خاقانی. به هر پرده که او بنواخت آن روز ملک گنجی دگر
پرداخت آن روز.نظامی. هر رود که با غنا نسازد برّد چو غناگرش نوازد.نظامی. همچو چنگ ار به کناري ندهی کام دلم از لب
خویش چو نی یک نفسی بنوازم. سعدي ||. به آهنگ بلند ساز زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود ||. بانگ زدن. (از
انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ||). سراییدن. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تغنی کردن.
(ناظم الاطباء). سرودن. آواز خواندن. (فرهنگ فارسی معین ||). کوك کردن ساز را( 3) : ور نواي مدیح خواهی زد رودکردار طبع
را بنواز. مسعودسعد. مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد. سعدي. اگر چو چنگ به بر
درکشد زمانه تو را بس اعتماد مکن کآنگهت زند که نواخت. سعدي ||. در اصطلاح کشتی گیران، بر زمین زدن حریف را.
(غیاث اللغات از شرح گل کشتی ||). زدن. زدن با تمام کف دست به سختی. گویند: یک سیلی بر او نواخت. (یادداشت مؤلف).
ضربه وارد آوردن. ( 1) - از نواخ (نواز) + تن (پسوند مصدري). نواختن اصلًا به معنی نوازش کردن، دست کشیدن، زدن (؟) و نیز
در هندي به معنی سخن گفتن، تکلم کردن، فحش دادن. (از ni + vac : به معنی زدن یکی از آلات موسیقی، و سراییدن آمده. از
حاشیهء برهان قاطع چ معین). ( 2) - چنین می نماید که نواختن در سازهائی که با... [ جاي یک کلمه سفید مانده است، شاید کلمه
مراد مؤلف بوده است ] به آواز آید به کار می رود و زدن در سازهائی که با زخمه و مضراب و چوبک به « سر انگشت » اي نظیر
آواز آید استعمال می شود: رودنواز، طبل زن، تارزن. (یادداشت مؤلف). ( 3) - این بیت سوزنی هم قابل توجه است : چو هیچ زخم
تو اي دوست بی نوازش نیست مرا به غمزه بزن تا به بوسه بنْوازي.
نواخته.
[نَ تَ / تِ] (ن مف)تسلی داده شده. دستگیري شده. مهربانی کرده شده. (ناظم الاطباء). نوازش کرده شده. مورد نوازش و اکرام و
تفقد قرارگرفته. نعت مفعولی از نواختن است. رجوع به نواختن شود. - نواخته داشتن؛ نواختن. نوازش کردن :وزارت مرا [ حسنک
را ] دادند و نه جاي من بود و به باب خواجه هیچ قصدي نکردم و کسان وي را نواخته داشتم. (تاریخ بیهقی ص 182 (||). اِ)
خیرات. (جهانگیري). خیر و خیرات. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکلفات و انعامات (؟). (برهان قاطع)
(آنندراج).
نواخذ.
[نَ خِ] (ع اِ) جِ ناخذا، معرب ناخدا. (از یادداشت مؤلف).
نواخذة.
[نَ خِ ذَ] (ع اِ) جِ ناخذاة. رجوع به ناخذاة و ناخذا شود.
نواخسته.
صفحه 2417
[نَ خَ تَ / تِ] (ص مرکب)نواجسته. باغ نونشانده. (برهان قاطع) (آنندراج). باغ نودرخت نشانده شده. (ناظم الاطباء). نواجسته.
نوآجسته. رجوع به نوآجسته شود.
نواخل.
[نَ خِ] (از ع، اِ) جِ نخل، به خلاف قیاس. (غیاث اللغات) (آنندراج).
نواخوان.
[نَ خوا / خا] (نف مرکب)نغمه گر. نغمه سرا. خواننده. مغنی : مائیم مرغ عرش که بر بانگ ما روند مرغان شب شناس نواخوان
صبحگاه. خاقانی ||. آنکه کیف کرده و براي خود آواز می خواند ||. آنکه تحقیر و استهزا می کند دیگري را و تقلید می کند
بانگ و آواز آن را، و آنکه مانند سرود دیگري می سراید. (ناظم الاطباء). رجوع به نواخوانی شود.
نواخوانی.
[نَ خوا / خا] (حامص مرکب)سرود سرائیدن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). عمل نواخوان. نغمه سرائی. خوانندگی ||. مجازاً، سخن
خوب و خوش را گویند و آنچه به طریق طنز و استهزا گفته شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). تقلید بانگ و آواز دیگري و آنچه به
طریق استهزا گفته شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به غیاث اللغات شود.
نواد.
[نَ] (اِ) سوراخی را گویند مانند مخزنی به جهت پنهان کردن چیزها. (برهان قاطع) (آنندراج).( 1 ||) به معنی زیان هم هست که به
عربی نقصان گویند، و به معنی زبان هم به نظر آمده است که عربان، لسان خوانند، و ظاهراً در این دو معنی تصحیف خوانی شده
باشد. (از برهان قاطع). نواد که در برهان [ قاطع ] آمده لفظ مجعول و غلط است. (یادداشت مؤلف). از برساخته هاي دساتیر است.
یعنی در سوراخ گذاري و به زیان » : آمده است « نهی در نواد » رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 شود. ( 1) - در برهان قاطع ذیل
.(؟) « آوري، چه نواد به معنی سوراخ و زیان باشد و کنایه از این است که معدوم سازي و بی نشان گردانی
نواد.
[نُ] (ع مص) نودان. (منتهی الارب). به هر سو خمیدن از خواب. (آنندراج). نَوْد. (از اقرب الموارد). نیز رجوع به نَوْد شود.
نواداده.
[نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) بانصیب. بهره مند. بهره یافته : که این نانوا نانوازاده اي است که از نور دولت نواداده اي است.نظامی.
نوادب.
[نَ دِ] (ع اِ) حوادث. جِ نادبۀ. رجوع به نادبۀ شود.
نوادر.
صفحه 2418
[نَ دِ] (ع ص، اِ) جِ نادرة. (اقرب الموارد) (المنجد). و جمع نادر است. (منتهی الارب). و در فارسی گاه آن را به نوادرها جمع بسته
اند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نادر و نادرة و نادره شود : و نوادر و عجایب بود که وي را افتاده در روزگار پدرش. (تاریخ
بیهقی ص 104 ). پس از این سخن ها نبشته آید که در هر فصل از چنین فصول بسیار نوادر و عجایب حاصل شود. (تاریخ بیهقی
ص 194 ). این قصه به پایان آمد و از نوادر و عجایبِ بسیار خالی نیست. (تاریخ بیهقی ص 205 ). و دریاي ساوه خشک شد و چند
نوادر پدید آمد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 97 ). و این از نوادر است کی گویند کی کجاست کی درختان خرما در چاه کارند.
(فارسنامهء ابن بلخی ص 140 ). و در کتاب لطایف الَاداب از مصنفات عتبی نوادر اخبار... او بعضی مسطور است. (ترجمهء تاریخ
یمینی ص 250 ). کلمه اي چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر... در این کتاب درج کردیم. (گلستان). - نوادرالکلام؛
سخن که از جمهور به طرز شذوذ و گاهی وقوع یابد. (منتهی الارب).
نوادس.
[نَ دِ] (ع ص، اِ) نیزه ها که به هم زنند. (آنندراج): رماح نوادس؛ طواعن. (اقرب الموارد). نیزه ها که بر هم خورند. (ناظم الاطباء).
نوادشه.
[نَ شَ / شِ] (اِ) گل و خاشاك (؟). (ناظم الاطباء).
نوادم.
[نَ دِ] (ع ص، اِ) جِ نادم. رجوع به نادم شود.
نواده.
[نَ دَ / دِ] (اِ)( 1) نبیره. (جهانگیري) (انجمن آرا). نبیره و فرزندزاده عموماً. (از برهان قاطع) (از آنندراج). نوازاده. نوده. نوه.
(جهانگیري). حفید. حافد. حافده. (یادداشت مؤلف ||). پسرزاده را گویند خصوصاً. (برهان قاطع) (آنندراج ||). فرزند عزیز و
گرامی. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از جهانگیري). ( 1) - قیاس شود با نوه، نبیر، نبیره، نبسه، نواسه. در پارسی باستان:
نوشته شده)، با Z40 napi که در کتیبهء حاجی آباد ) nap : شکل پهلوي ،napat : هندي باستان ،napat : نوه)، اوستا ) napat
ناشی است. napa : از حالت فاعلی پارسی باستان napak* : نوه)، از پهلوي :newe) : نوه) = یهودي ) nava فارسی جدید
آمده است. (از حاشیهء برهان napatam* : از حالت مفعول صریح پارسی باستان napat-ak* پهلوي = navada : فارسی
قاطع چ معین).
نوادي.
[نَ] (ع ص، اِ) جِ نادیۀ. رجوع به نادیۀ شود ||. نوادي النوي؛ آنچه پراکنده شود از خستهء خرما وقت شکستن. (از منتهی الارب).
||ابل نواد؛ اشتران رمنده. (منتهی الارب ||). حوادث. (از المنجد). پیش آمدهاي سخت. (یادداشت مؤلف ||). نواحی. (المنجد).
نوار.
صفحه 2419
[نَ / نُ]( 1) (اِ) چیزي باشد پهن که آن را از ریسمان بافند و بار را بدان بر پشت چاروا محکم بندند. (از برهان قاطع) (از آنندراج).
چیزي که یک سرش چنبره دارد و بارها را بدان بندند. (فرهنگ خطی). بارپیچ. باربند : کسی بر تو نتواند از جهل بست یکی حرف
دانش به سیصد نوار. ناصرخسرو. طبع خر داري تو، حکمت را کسی بر طبع تو بست نتواند به سیصد رش نوار اي ناصبی.
ناصرخسرو ||. تنگ ستور. (ناظم الاطباء). ریسمانی پهن که در زیر شکم ستور بندند و بدان پالان را بر پشت استوار کنند. تنگ :
گر آن را نبینی همه همچو عامه سزاي فسار و نواري و پالان. ناصرخسرو. ماده خري تنگ بسته را بنهادم چنبر بگسست و از نوار
فروماند. سوزنی. نواري پیسه در گرد میان بسته و می لافد که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنارم. سوزنی ||. رشته اي باشد پهن
که چهارپایان را بدان استوار کنند. (فرهنگ اسدي). ریسمانی پهن و باریک که بر دست و پاي ستور بندند. کلاف : پاي هاشان
بسته محکم با نوار نعل بندان ایستاده بر قطار.مولوي ||. رشته اي باشد پهن که بر خیمه دوزند. (اوبهی) (شمس فخري). چیزي باشد
پهن که آن را از ریسمان بافند و بر خیمه دوزند. (برهان قاطع) (آنندراج). چیزي باشد به طور رسن که بر خیمه دوزند. (از غیاث
اللغات). چیزي باریک از ابریشم که کنارهء چادر و پیرهن دوزند. (فرهنگ خطی). کناره مانندي پهن که از ریسمان بافند و بر
خیمه و جز آن دوزند. (ناظم الاطباء) : که ت گفت چنین خیمه که آراست که من زین سان به نوار خود که پیراست که من. نظام
قاري. بُوَد ز بدو ازل خیمهء بقاي تو را ازل طناب و ابد میخ و از دوام نوار. شمس فخري ||. رشته اي باشد پهن. (فرهنگ اسدي).
باند. (فرهنگ فارسی معین). باریکه. هر بافتهء پهن و باریک و دراز : تو که سردي کنی اي خواجه به کون پسرت آنکه بالاي رسن
دارد و پهناي نوار. بوالعباس (از فرهنگ اسدي ||). ریسمان یا بافتهء باریک کبودرنگی است که سینه بند کاهن اعظم را با ایفود
اتصال می دهد. (از قاموس کتاب مقدس (||). ص) مردم بی گناه. (ناظم الاطباء). رجوع به سطور زیرین شود. ( 1) - به کسر اول [
نِ ] خطاست. (غیاث اللغات).
نوار.
[نَ] (ع مص)( 1) گریختن از تهمت و دور شدن.( 2) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). نَوْر. نِوار. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد ||). دور داشتن زن را از تهمت و گریزانیدن.( 3) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نَوْر. نِوْار. (از اقرب الموارد||).
( رمیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). رمیدن زن و آهو. (از متن اللغۀ). ترسیدن( 4). (از منتهی الارب ||). رماندن و ترساندن.( 5
(از متن اللغۀ). نَوْر. نِوار. (متن اللغۀ ||). شکست خوردن قوم. (از منتهی الارب). منهزم شدن قوم. (از متن اللغۀ). نَوْر. نِوار. (متن
اللغۀ ||). دیدن آتش را از دور. (از منتهی الارب) (از متن اللغۀ) (از آنندراج). نیار. (متن اللغۀ ||). رخ دادن و منتشر شدن فتنه. (از
اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). نیار. (متن اللغۀ (||). ص) زن دورازتهمت پاکدامن. (منتهی الارب). زن ازتهمت دور. (مهذب
الاسماء). زن گریزان از ریبت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). ج، نور ||. زن رمنده از مرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم
الاطباء). ج، نور.( 6 ||) آهوي رمنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، نور ||. بقرة نوار؛ گاو ماده که از گشن گریزد.
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، نور( 7 ||). فرس نوار؛ اسب ماده که خواهش نر داشته
- ( باشد لیکن سستی کند و ترسد از صولت نر. (از متن اللغۀ) (از منتهی الارب) (آنندراج). و دیق نوار کذلک. (منتهی الارب). ( 1
یا نَوار اسم است و نِوار مصدر. (از متن اللغۀ).( 2) - لازم و متعدي. ( 3) - لازم و متعدي. ( 4) - لازم و متعدي. ( 5) - لازم و متعدي.
6) - و اصل نُوُر کقَذال و قُذُل، فکرهوا الضمۀ علی الواو، فسکنوه. (منتهی الارب). ( 7) - و اصل نُوُر کقَذال و قُذُل، فکر هوالضمۀ )
علی الواو، فسکنوه. (منتهی الارب).
نوار.
صفحه 2420
[نِ] (ع مص) نَوار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به نَوار شود.
نوار.
[نَوْ وا] (ع ص) پرنور. نورانی : وآن کز او روشنی پدید آید روشن و گردگرد و نوار است.ناصرخسرو.
نوار.
[نُوْ وا] (ع اِ) جِ نُوّارة. (منتهی الارب). جِ نَوْر، به معنی شکوفه. (از متن اللغۀ). نَوْر شکوفه یا شکوفهء سپید. واحد آن نُوّارة است و
جمع آن نواویر. (از اقرب الموارد). شکوفه. (مهذب الاسماء).
نوار.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان، در 45 هزارگزي جنوب شرقی رزن و 3 هزارگزي مشرق راه
رزن به همدان، در جلگهء سردسیري واقع است و 1120 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و حبوبات و صیفی، شغل
.( مردمش زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نوار.
[نَ] (اِخ) نام زوجهء فرزدق شاعر است. (از الموشح ص 106 و 116 ) (عیون الاخبار ج 4 ص 122 ). نام زنی است که همسر فرزدق
بود و فرزدق او را طلاق گفت، سپس از کرده پشیمان شد. (از اقرب الموارد).
نوارا.
[نِ] (اِ) کشتی. نوعی از کشتی(؟). (ناظم الاطباء).
نوارادت.
[نَ / نُو اِ دَ] (ص مرکب) دوست تازه. یار جدید. که به تازگی ارادت و علاقه به کسی پیدا کرده است : چون هوادار قدیمم بدهم
جان عزیز نوارادت نه که از پیش غرامت بروم.سعدي.
نواران.
[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان قنوات بخش مرکزي شهرستان قم، در 16 هزارگزي مشرق قم و یک هزارگزي راه سراجه، در
جلگهء معتدل هوائی واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه و میوه ها و انار و انجیر و بادام، شغل
.( اهالی زراعت و جوال بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
نوارباف.
[نَ / نُ] (نف مرکب) بافندهء نوار. که نواربافی کند.
صفحه 2421
نواربافی.
[نَ / نُ] (حامص مرکب) نوار بافتن. عمل نوارباف (||. اِ مرکب) کارگاه یا جایگاه بافتن نوار ||. ابزارِ بافتن نوار.
نوار بستن.
[نَ / نُ بَ تَ] (مص مرکب)نواربندي کردن. نوارپیچ کردن. بار یا بسته اي را با نوار استوار کردن ||. باندپیچی کردن. روي زخم
را با نوار و باند پوشاندن.
نواربند.
[نَ / نُ بَ] (نف مرکب) آنکه بار را با نوار بر پشت ستور استوار کند (||. اِ مرکب) نوار. بافتهء پهنی که بدان بار را بر پشت ستور
استوار کنند.
نواربندي.
[نَ / نُ بَ] (حامص مرکب)نوار بستن. عمل نواربند. نوارپیچی.
نوارپیچ.
[نَ / نُ] (ن مف مرکب)نوارپیچیده. طناب پیچ. - نوارپیچ کردن؛ بار یا دست و دهان کسی را با نوار بستن.
نوارپیچی.
[نَ / نُ] (حامص مرکب) نوار پیچیدن. نوار بستن.
نوارچسب.
[نَ / نُ چَ] (اِ مرکب) رشتهء باریکی از کاغذ به شکل نوار که بر روي جعبه یا بطري چسبانند. نوار کاغذي که بر روي بطري یا
جعبه از طرف ادارهء دارائی چسبانده می شود و ازآن رو معلوم می شود که مالیات دولتی جنس درونی جعبه یا مایع درونی بطري
پرداخته شده است. باندرول( 1). (لغات فرهنگستان). ورقهء باریک نوارمانند که مطالبی روي آن چاپ کنند و بر سر بطري و جز آن
.Banderole - ( چسبانند. (فرهنگ فارسی معین). ( 1
نواردشیر.
[نَ / نُو اَ] (اِ) نرد. تخته نرد. نرده شیر. (یادداشت مؤلف).
نواردوزي.
[نَ / نُ] (حامص مرکب) نوار دوختن. اطراف جامه یا چادر و خیمه نوار دوختن.
صفحه 2422
نوارس.
[نُ رِ] (اِ) خیار دراز. (برهان قاطع). نوعی از خیار دراز. (ناظم الاطباء). خیارچنبر. (فرهنگ فارسی معین ||). اسم یونانی نوعی از
قتاد است، شاخ هاي او دراز و باریک و تا به قدر سه ذرع و برگش ریزه و مستدیر و بر جمیع اجزاي او زغب شبیه به پشم، و گلش
زرد و خوشبو و طعمش تند، و خار او مانند سوزن و صمغ او مابین سفیدي و سرخی، و در روم و حلب کثیرالوجود است... و در
التیام عصب از مجربات [ است ] و از این جهت او را شجرة العصب نامند. (از تحفهء حکیم مؤمن). و آن را شجرة القدس خوانند و
مسواك العباسی و مسواك المسیح گویند. رجوع به تذکرهء ضریر انطاکی ص 352 شود.
نوارة.
[نُوْ وا رَ] (ع اِ) شکوفه یا شکوفهء سپید. (منتهی الارب). واحد نُوّار است. (از اقرب الموارد). رجوع به نُوّار شود.
نواره.
[نَ رَ / رِ] (اِ) مأخوذ از تازي، قایق و کشتی و کشتی محافظ ساحل (؟). (ناظم الاطباء). رجوع به نوارا شود.
نوارهان.
[نَ رَ] (اِ) چیزي که به شعرا و اهل نغمه و کسی که خبر خوشی آورده باشد، بدهند. تحفه و ارمغان و مژدگانی. (از برهان قاطع)
نوارهان؛ قلب نوراهان، از عالم دریوزه و درویزه، و نورهان به حذف الف نیز مژدگانی، و آن » : (آنندراج). در سراج [ اللغۀ ] گوید
انعام شخصی است که نو از راه آمده و خبر خوش آورده باشد. و به معنی تحفه و ارمغان نیز که نو از راه رسیده چیزي به شخص
فرهنگ نظام) (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ) .« دهد و به مجاز به معنی صلهء شعر آمده، پس الف و نون آن براي نسبت است
رجوع به نورهان و نوراهان شود.
نواریدن.
[نَ دَ] (مص) ناجاویده فروبردن. (جهانگیري)) (رشیدي) (برهان قاطع) (انجمن آرا). بلع. (جهانگیري) (انجمن آرا) (برهان)
است به معنی « واریدن » (آنندراج). بلع کردن. (ناظم الاطباء). آن را اوباریدن نیز گویند. (جهانگیري). نواریدن ظاهراً صورت منفی
ترجمه کرده است و از همین ریشه است « فروواریدن » عربی را به « لقف » و « سرط » امام بیهقی در تاج المصادر لغت .« فاریدن »
سرط و لقف به معنی بلع است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین) : گرفته به چنگال می داردش بدان تا به یک بار .« اوباردن »
بنواردش. زراتشت بهرام (از جهانگیري).
نواریده.
[نَ دَ / دِ] (ن مف) بلع شده. (ناظم الاطباء). رجوع به نواریدن شود.
نواز.
[نَ] (اِمص) حاصل مصدر نواختن است. (یادداشت مؤلف). نوازش. (برهان قاطع) (آنندراج). نواختن. (اوبهی) (برهان قاطع).
صفحه 2423
دلجوئی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تسلی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوازش و نواختن شود : ز کهتر پرستش ز مهتر نواز بداندیش
را داشتن در گداز.فردوسی. خجسته بادت و فرخنده و مبارك باد نواز و خلعت و تشریف شاه کامروا. مسعودسعد. اینت اقبال که
بازآمدي اندر اقبال تا جهانی ز تو افتاد در اقبال و نواز.انوري. نیست بر راي تو پوشیده که من خدمت تو ازبراي تو کنم نز پی
تشریف و نواز.انوري (||. نف)( 1) نوازنده. نوازشگر. نوازش کننده. که مهربان است و تفقد می کند. پرورنده. برکشنده. دوستدار.
به صورت مزید مؤخر در این ترکیبات: -آشنانواز.؛ بنده نواز. بیگانه نواز. دردمندنواز. دشمن نواز. دوست نواز. دیوانه نواز. رعیت
نواز. زیردست نواز. ستمکش نواز. سفله نواز. صاحب نواز. عاجزنواز. عاشق نواز. غریب نواز. غمگین نواز. غمین نواز. کهترنواز.
مردم نواز. مسکین نواز. مهمان نواز. ناتوان نواز. ناتوانانواز. ناکس نواز. ولی نواز. یتیم نواز. رجوع به هر یک از این ترکیب ها در
ردیف خود شود ||. آنکه خوشایند می گوید. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود ||. تسلی بخش. آرامش بخش. لذت
بخش. نوازش کننده. به صورت مزید مؤخر در این ترکیبات استعمال شده است: - جان نواز.؛ خاطرنواز. دل نواز. دیده نواز. روح
نواز. گوش نواز. رجوع به هر یک از این ترکیب ها در ردیف خود شود ||. نوازنده. زننده. که آلت طرب را به صدا درآورد و
بنوازد. به صورت مزید مؤخر بدین معنی در پی اسم آلات طرب آید: - بریشم نواز( 2).؛ تنبک نواز. چنگ نواز. دف نواز. رودنواز.
عودنواز. کاسه نواز. ناي نواز. نی نواز. رجوع به هر یک از این ترکیب ها در ردیف خود شود. به صورت مزید مؤخر به دنبال
صفت آید براي توصیف طرز نواختن آلات طرب : - ترنواز.؛ (از آنندراج). چابک نواز. خوش نواز. شیرین نواز. نرم نواز||.
سراینده. سراي. - دستان نواز؛ دستان سرا : شد آگاه داناي دستان نواز به دستان بر او داشت پوشیده راز.نظامی. ( 1) - به معنی
نوازنده و به صورت نعت فاعلی مرخم به تنهائی استعمال نمیشود و به صورت مزید مؤخر به کار می رود. ( 2) - بریشم نوازان
سغدي سرود به گردون برآورده آواز رود. نظامی.
نوازاده.
[نَ دَ / دِ] (اِ مرکب) پسرزاده. دخترزاده. (جهانگیري) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نبیره. (جهانگیري)
(انجمن آرا) (آنندراج). نواسه. (جهانگیري). نبسه. (انجمن آرا) (آنندراج). نواده زاده. (حاشیهء وحید دستگردي بر شرفنامهء نظامی
ص 80 ). رجوع به نوا شود : نوآئین ترین شاه آفاق بود نوازادهء عیص اسحاق بود.نظامی. نوازادهء زنگه را بازجست طلب کرد و
زنگار از آئینه شست.نظامی.
نوازان.
[نَ] (نف، ق) نوازش کنان. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دلجوئی کنان. (ناظم الاطباء). در حال نواخت و نوازش کردن.
||ساززنان. آوازخوانان. سرودگویان. (ناظم الاطباء). در حال نواختن ساز و آلات طرب : نوازان نوازنده در چنگ چنگ ز دل
برده بگماز چون زنگ زنگ.اسدي ||. به معنی نوازنده و نوازننده که خواننده باشد هم آمده است( 1 ||). امر به این معنی
(نواختن) هم هست، یعنی بنواز و بخوان و دلجوئی کن( 2). (برهان قاطع) (آنندراج (||). اِ) نام پرده اي از موسیقی. (غیاث اللغات از
است و به صورت مزید مؤخر به معنی نوازندگان است در ترکیباتی چون: « نواز » شرح قران السعدین). ( 1) - در این صورت جمع
.« نوازان » نه « بنواز » درست است، یعنی « نواز » رودنوازان، چنگ نوازان. ( 2) - بدین معنی
نوا زدن.
[نَ زَ دَ] (مص مرکب) نغمه سرائی کردن. تغنی کردن. آهنگ نواختن. نوازندگی کردن : تا چون هزاردستان بر گل نوا زند قمري
صفحه 2424
چو عاشقان به خروش آید از چنار. فرخی. چو بلبل شد و بر گل روي دوست نوا می زند وقت شام و سحر.مسعودسعد. ساقی بیار
جامی کز زهد توبه کردم مطرب بزن نوائی کز توبه عار دارم.سعدي. بلبل بی دل نوائی می زند بادپیمائی هوائی می زند.سعدي. تو
را که این همه بلبل نواي عشق زند چه التفات بود بر صداي منکر زاغ؟سعدي.
نوازده.
[نَ زَ دَ / دِ] (اِ مرکب) نوازاده. (آنندراج). رجوع به نوازاده شود.
نوازده.
[نُ دَهْ] (عدد، ص) نوزده. (ناظم الاطباء).
نوازدهم.
[نُ دَ هُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی)نوزدهم. (ناظم الاطباء).
نوازش.
[نَ زِ] (اِمص) حاصل مصدر از نواختن. (از آنندراج). دست بر سر و روي کسی کشیدن به علامت مهربانی و شفقت. (یادداشت
مؤلف) : جهان مار بدخوست منوازش از بن ازیرا نسازَدْش هرگز نوازش.ناصرخسرو ||. مهربانی. مرحمت. شفقت. (ناظم الاطباء).
مکرمت. عنایت. توجه و التفات. نواخت. لطف. ملاطفت : شود در نوازش بدینگونه مست که بیهوده یازد به جان تو دست.فردوسی.
از آن کرده ام نزد منذر پناه که هرگز ندیدم نوازش ز شاه.فردوسی. تو چندان نوازش بیابی ز شاه که یابی فزونی به گنج و
کلاه.فردوسی. از نوازش هاي سلطان دل پر از لهو و لعب وز کرامت هاي سلطان تن پر از رنگ و نگار. فرخی. خان را به خانه
بازفرستاد سرخروي با خلعت و نوازش و با ایمنی به جان. فرخی. به شه نواخته شد فخر دین و جاي بُوَد بدین نوازش شاه ار کند
تفاخر و ناز. سوزنی. ز تو باآنکه استحقاق دارم سر از طوق نوازش طاق دارم.نظامی. رسم ضعیفان به تو نازش بود رسم تو باید که
نوازش بود.نظامی. از راه نوازش تمامش رسمی ابدي کنی به نامش.نظامی ||. خوش روئی. مردمی. انسانیت. (ناظم الاطباء). رجوع
به معنی قبلی شود ||. تسلی. دلجوئی. (ناظم الاطباء). پرستاري. تیمارداري : چو هیچ زخم تو اي دوست بی نوازش نیست مرا به
غمزه بزن تا به بوسه بنوازي.سوزنی. آن را که بشکنند نوازش کنند باز یعنی که چون شکست نوازش دواي اوست. خاقانی. زآن
نوازشها کز او دارد دل مجروح من جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان. خاقانی. خستهء زخم توست خاقانی خسته را بی
نوازشی مپسند.خاقانی ||. بخشش. هدیه. (فرهنگ فارسی معین). بذل و بخشش. انعام. اکرام : ز ترکان هر آنکس که بُد سرفراز
شدند از نوازش همه بی نیاز.فردوسی. گفتم چه چیز یابد از او ناصح و عدو گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن.فرخی ||. نواختن
آلت موسیقی. (فرهنگ فارسی معین) : اهل روم آن را [ نوع سوم از طرب رود را ] بسیار در عمل آورند و طریقهء نوازش آن چنان
باشد که به مضراب بر او تار مطلقه مس کنند. (مقاصد الالحان از فرهنگ فارسی معین ||). ترنم. تغنی : جرعه اي باده بر نوازش
رود بهتر از هرچه زیر چرخ کبود.نظامی. نوازش لب جانان به شعر خاقانی گزارش دم قمري به پردهء عنقا.خاقانی ||. سرود. نغمه.
آواز. نواختگی ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. - به نوازش درآمدن؛ به صدا درآمدن آلات موسیقی. (فرهنگ
فارسی معین). نواخته شدن : در اردو نقاره هاي شادمانی به نوازش درآمد. (عالم آرا از فرهنگ فارسی معین). - به نوازش
درآوردن؛ به صدا درآوردن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). نواختن. - نوازش دادن؛ نواختن. نوازش کردن ||. - در
صفحه 2425
تداول، گوشمال دادن. مشت ومال دادن. زدن و مضروب کردن کسی را. - نوازش قلم؛ نامهء مبنی بر نوازش. (فرهنگ فارسی
معین). عنایت قلمی. مقابل نوازش زبانی : ز دلبرم که رساند نوازش قلمی کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی. حافظ. - نوازش
کردن.؛ رجوع به همین کلمه شود. - نوازش نمودن؛ مهربانی و نرمی و ملایمت ظاهر ساختن : سخن را از در دیگر بِنی کرد نوازش
می نمود و صبر می کرد.نظامی.
نوازش.
[نَ زِ] (اِخ) میرزا نوازش حسین خان لکهنوئی، فرزند میرزا حسین علی خان، متخلص به نوازش. از پارسی گویان هند است. او
راست: به شب وصل شکوه ها چه کنم شب کوتاه و قصه بسیار است اثر نسخهء بتم بنگر لرزه بر عضو عضو عطار است. (از صبح
.( گلشن ص 556
نوازش پذیر.
[نَ زِ پَ] (نف مرکب)پذیرندهء مهربانی و عنایت و محبت. کنایه از زیردست و رعیت و کسی که در پناه تفقد و سرپرستی دیگري
قرار دارد. که مورد نواخت و ملاطفت و مهربانی است : چو گشتند از او آن اسیران او به شفقت نوازش پذیران او.نظامی.
نوازش فروش.
[نَ زِ فُ] (نف مرکب)مهربانی کننده. لطف کننده. نوازشگر : بحمداللَّه این شاه بسیارهوش که نازش خر است و نوازش
فروش.نظامی.
نوازش کردن.
[نَ زِ كَ دَ] (مص مرکب)از روي مهربانی دست به سر کسی کشیدن. توسعاً، مهربانی کردن. (یادداشت مؤلف). نواختن. تفقد
کردن. مورد لطف و مرحمت قرار دادن. و نیز رجوع به نواختن و نواخت کردن شود : بدانسان که شاهان نوازش کنند بدان بندگان
نیز نازش کنند.فردوسی. نوازش کنون من به افزون کنم ز دلْتان غم و ترس بیرون کنم.فردوسی. طایفه اي از لشکر عضدالدوله به
خدمت او رفتند و او ایشان را نوازش کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 290 ). نوازش هاي بی اندازه کردش همان عهد نخستین تازه
کردش.نظامی. فرودآمد به درگاه جهاندار جهاندارش نوازش کرد بسیار.نظامی. بدان را نوازش کن اي نیکمرد که سگ پاس دارد
چو نان تو خورد.سعدي. مرا دوباره نوازش کن و کرم فرماي یکی به موجب خدمت یکی به حق کریم. سعدي ||. تسلی دادن.
(ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی و نیز رجوع به نوازش شود.
نوازش کنان.
[نَ زِ كُ] (ق مرکب) به مهربانی. به لطف. در حال نوازش کردن و نواختن : نوازش کنانش ملک پیش خواند ملک وار بر کرسی
زر نشاند.نظامی.
نوازشگر.
صفحه 2426
[نَ زِ گَ] (ص مرکب) کسی که می نوازد و شفقت و مرحمت می نماید. (ناظم الاطباء). نوازش کننده ||. نوازندهء آلات موسیقی.
ساززن.
نوازشگري.
[نَ زِ گَ] (حامص مرکب)شفقت. مرحمت. مهربانی. (ناظم الاطباء). عمل نوازش گر : نوازشگري را بدو راه داد به نزدیک تختش
وطنگاه داد.نظامی. نوازشگریهاي بدرام تو برآرد به هفتم فلک نام تو.نظامی. به جاي شما هر یکی بی سپاس نوازشگري ها رَوَد بی
قیاس.نظامی ||. نوازندگی. عمل نوازنده و آنکه آلات موسیقی را به صدا درآورد.
نوازشگري کردن.
[نَ زِ گَ كَ دَ] (مص مرکب) لطف کردن. نواختن. عنایت و مهربانی کردن : به امّید گنجی چنان گوهري بسی کرد با او
نوازشگري.نظامی. نشاندش به آزرم و دادش طعام نوازشگري کرد با او تمام.نظامی. شه آسوده دل شد ز گفتارشان نوازشگري کرد
بسیارشان.نظامی.
نوازش نامه.
[نَ زِ مَ / مِ] (اِ مرکب) نامه اي که از روي شفقت و مهربانی نوشته شده باشد، و نامه اي که موجب تسلی و دلاسایی گردد. (ناظم
الاطباء).
نوازغ.
[نَ زِ] (ع ص، اِ) جِ نازغۀ( 1). (معجم متن اللغۀ) : سبب ذعري که در صمیم دل او متمکن گشته بود و خیالی که به حواشی خاطر او
متطرق شده بود و نوازغ ظنون عنان طمأنینت و سکون از دست او ستده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 156 ). از سر بصیرت بر نوازغ
1) - النازغۀ؛ الکلمۀ السیئۀ، و هی النزیغۀ. (متن اللغۀ). ) .( نحل و بدایع ملل انکار بلیغ کردي. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 398
نوازل.
[نَ زِ] (ع ص، اِ) جِ نازلۀ. رجوع به نازلۀ شود : به سبب نوازل محن و عوارض فتن و عوایق ایام... تیر تمنایشان به هدف مراد نمی
.( رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 214
نوازن.
[نَ زَ] (نف مرکب) نوازننده. که آلت موسیقی نوازد. که آهنگی نوازد : گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش وآن دست بیندش که
بدانسان نوازن است. یوسف عروضی ||. نغمه سرا. نغمه خوان. دستان سرا : چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم از شاخ سدره مرغ
نوازن درآورم.خاقانی ||. آهنگساز. (فرهنگ فارسی معین).
نوازن.
صفحه 2427
[نَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان فراهان بخش فرمهین شهرستان اراك، در 18 هزارگزي جنوب غربی فرمهین در منطقهء کوهستانی
سردسیري واقع است و 452 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و انگور و ارزن و محصولات صیفی، شغل
.( مردمش زراعت و گله داري و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نوازندگی.
[نَ زَ دَ / دِ] (حامص) نواختن ساز. (ناظم الاطباء). عمل نوازندهء آلات موسیقی ||. خوشامدگوئی. مهربانی. (ناظم الاطباء).
نوازشگري. مکرمت. ملاطفت : به ساز جهان برد سازندگی نوائی نزد جز نوازندگی.نظامی.
نوازنده.
[نَ زَ دَ / دِ] (نف) که نوازد. (یادداشت مؤلف). که نوازش می کند. (ناظم الاطباء). آنکه نوازش و مهربانی می کند. (فرهنگ
فارسی معین). که به زیردستان شفقت و عطوفت و مهربانی کند : نوازندهء مردم خویش باش نگهبان کوشنده درویش
باش.فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندهء مردم پارسا.فردوسی. نوازندهء اهل علم و ادب فزایندهء قدر اهل سنن.فرخی. ام
هانی می گفت اي پدر یتیمان و اي شوهر بیوه زنان و اي نوازندهء درویشان. (قصص ص 241 ). توئی چشم روشن کن خاکیان
نوازندهء جان افلاکیان.نظامی ||. مهربان. عطوف. کریم. نوازشگر : نبینی مگر شاه بادادومهر جوان و نوازنده و خوب چهر.فردوسی.
چو فرمان پذیرنده باشد پسر نوازنده باید که باشد پدر.فردوسی. اي میر نوازنده و بخشنده و چالاك اي نام تو بنهاده قدم بر سر
افلاك.عنصري. اي جهان از وجود تو زنده هم نوابخش و هم نوازنده.نظامی ||. که به مهربانی دست بر سر و روي کسی کشد : او
هواي دل من جسته و من صحبت او من نوازندهء او گشته و او رودنواز.فرخی ||. دلنواز. نوازشگر. تسلی بخش : بگداخت مرا مرهم
و بنواخت مرا درد من درد نوازنده به مرهم نفروشم.خاقانی. به کف بر نهاد آن نوازنده سیب به بوئی همی داد جان را
شکیب.نظامی ||. زننده. که می نوازد. که آلتی از آلات موسیقی را بزند و بنوازد : بفرمود تا خوان بیاراستند نوازندهء رود و می
خواستند.فردوسی. فروزندهء مجلس و می گسار نوازندهء چنگ با گوشوار.فردوسی. نوازندهء رود با می گسار بیامد برِ تخت
گوهرنگار.فردوسی ||. آنکه ساز می زند. (ناظم الاطباء). ساززن. (فرهنگ فارسی معین). ساززننده. (یادداشت مؤلف). مطرب.
خنیاگر : نوازان نوازنده در چنگ چنگ ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ.اسدي ||. سراینده. خواننده. نغمه سرا : نوازنده بلبل به
باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون.فردوسی. مطربان طرب انگیز نوازنده نوا ما نوازندهء مدح ملک خوب خصال.فرخی.
نوازي.
[نَ] (حامص) به معنی نواختن و نوازندگی به صورت مزید مؤخر با کلمات ترکیب شود: آشنانوازي، بنده نوازي و... تمام ترکیب
در این لغت نامه آمده است. رجوع به نواز و نیز رجوع به هر یک از آن ترکیبات در ردیف خود شود. « نواز » هاي دیگري که ذیل
نوازیدن.
[نَ دَ] (مص)( 1) نواختن. نوازش کردن. تفقد و مهربانی کردن : جهاندار او را به شیرین زبان نوازید و بنشاند اندرزمان.فردوسی.
بدان کو به سال از شما کهتر است به مهر و نوازیدن اندرخور است.فردوسی. نوازیدن شهریار جهان از آن گونه شادي که رفت از
جهان. فردوسی. نوازیدن شاه پیوند اوي همی گفت آزادي و بند اوي.فردوسی. ز کهتر پرستیدن و خوشخوئی است ز مهتر نوازیدن
و نیکوئی است.اسدي. سپهبد نوازیدش و داد چیز همیدون بزرگان و مهراج نیز.اسدي. نشاند و نوازیدش و داد جاه همی بود از
صفحه 2428
آنگونه نزدیک شاه.اسدي ||. نواختن آلات طرب : بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر بینی آن شعر سراییدن با چندین ناز.فرخی.
مرا از نوازیدن چنگ خویش نوازشگري کس به آهنگ خویش.نظامی. ( 1) - در تمام معانی رجوع به نواختن شود.
نواس.
[نُ] (ع اِ) فروهشته( 1). (از منتهی الارب) (از آنندراج). دود و جز آن که به سقف و از آن آویزان ماند. (از متن اللغۀ) (از اقرب
الموارد). - نواس العنکبوت؛ تار عنکبوت به سبب لرزان و مضطرب بودن آن. (از اقرب الموارد). ( 1) - در منتهی الارب این معنی
و به نقل از آن در آنندراج و ناظم الاطباء. « نواس؛ لرزندهء مضطرب سست و فروهشته » : ذیل نَوّاس بدین صورت آمده است
نواس.
[نَوْ وا] (ع ص) لرزندهء مضطرب سست. (منتهی الارب) (آنندراج). رجل نواس؛ مرد مضطرب مسترخی. (از اقرب الموارد) (از متن
اللغۀ).
نواسا.
[نَ] (اِ) نواده. فرزندزاده. (ناظم الاطباء). رجوع به نواسه شود.
نواساز.
[نَ] (نف مرکب) مغنی. ساززننده. (ناظم الاطباء). ساززن. (فرهنگ فارسی معین). نغمه پرداز. نوازنده : نواسازي دهندت باربدنام
که بر یادش گوارد زهر در جام.نظامی. نواساز خنیاگران شگرف به قانون اوزان برآورده حرف. نظامی. نواسازان چمنِ املا و نغمه
پردازان گلشنِ انشاء. (حبیب السیر ص 122 ||). تصنیف ساز. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نواسازي شود.
نواسازي.
[نَ] (حامص مرکب) تغنی. نغمه پردازي ||. قول سازي. ترانه سازي. (یادداشت مؤلف) : هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد بلبل
به نواسازي حافظ به غزل گوئی.حافظ.
نواستن.
[نَ تَ] (مص) ستیزه کردن. نزاع نمودن(؟). (ناظم الاطباء).
نواسته.
[نُ تَ / تِ]( 1) (اِ) دیواري که از خشت و آجر برآورده باشند.( 2)(برهان) (آنندراج). رجوع به نواشته شود ||. خشت هاي روي هم
نهاده شده در بناي عمارت، و خشت هاي دیوار. (ناظم الاطباء ||). سفال و تودهء سفال. (ناظم الاطباء). ( 1) - ناظم الاطباء به فتح
عربی این کلمه را آورده اند. رجوع به « سمیط » اول [ نَ تِ ] ضبط کرده است. ( 2) - مهذب الاسماء و السامی فی الاسامی در معنی
شود. « نواشته » فرهنگ نظام و حاشیهء برهان قاطع چ معین و نیز رجوع به
صفحه 2429
نواسر.
[نَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر، در 16500 گزي جنوب شرقی هوراند و 23 هزارگزي جادهء
اهر به کلیبر، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 298 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و سردرختی،
شغل اهالیش زراعت و گله داري و فرش بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) (آمار عمومی سال 1335 ه .
ش.).
نواسطل.
[نَ اِ طَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش کوچصفهان شهرستان رشت، در 3 هزارگزي شمال کوچصفهان واقع است و 600
تن سکنه دارد. آبش از نهر خمام رود، محصول عمده اش ابریشم و برنج و محصولات صیفی، شغل مردمش زراعت است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نواسنج.
[نَ سَ] (نف مرکب) نواپرداز. نواساز. نواگر. نواطراز. مطرب. (آنندراج). مغنی. (ناظم الاطباء ||). نواشناس. (آنندراج).
نواسنجی.
[نَ سَ] (حامص مرکب) عمل نواسنج. رجوع به نواسنج شود.
نواسه.
[نَ سَ / سِ] (اِ) نبیره. فرزندزاده عموماً، دخترزاده خصوصاً( 1). (از برهان قاطع). سبط. (از مهذب الاسماء). عقب. (دستور اللغۀ)
از حالت navas-a : (مهذب الاسماء). نوه. نبه. نبسه. (یادداشت مؤلف). نواشه. (فرهنگ اسدي). ( 1) - هوبشمان گوید: فارسی
nabasa ، ناشی شده و قریب بدان است (naptarem : قیاس شود با اوستائی )napath(r)am* : مفعول صریح پارسی باستان
(نوه). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
نواسی.
[نَ] (اِ) دختر دختر(؟). (ناظم الاطباء).
نواسی.
[نَ سی ي]( 1) (ع اِ) نوعی از انگور سپید نیکو که در سرات خیزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ( 1) - در اقرب
الموارد به ضم اول [ نُ سی ي ]ضبط شده است.
نواسیر.
[نَ] (اِ) ریش کهنهء روان که بیشتر در حوالی ماق چشم و حوالی مقعده و بن دندان پیدا گردد. (ناظم الاطباء).
صفحه 2430
نواسیر.
[نَ] (ع اِ) جِ ناسور. رجوع به ناسور شود.
نواش.
[نَ] (اِ) خربزه و خیار و چمن(؟). (ناظم الاطباء).
نواشانق.
[نَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان کیوي از بخش سنجبد شهرستان هروآباد، در 12 هزارگزي مشرق سنجبد (کیوي) و 12 هزارگزي
جادهء هروآباد به میانه، در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 99 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و
.( حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داري و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نواشتن.
[نَ تَ] (مص) سعی کردن. جهد نمودن. کوشش کردن ||(؟). خم شدن. خمیده گشتن ||؟. در هم کشیده شدن(؟). (ناظم
الاطباء).
نواشته.
[نُ تَ / تِ] (اِ) خشت. (جهانگیري) (رشیدي). خشت و آجر. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نواسته
شود ||. دیواري که از خشت و آجر برآورده باشند. (انجمن آرا) (از برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نواسته شود.
(||ص) خم. خمیده. کج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
نواشر.
[نَ شِ] (ع اِ) جِ ناشرة. رجوع به ناشرة شود.
نواشط.
[نَ شِ] (ع ص،اِ) جِ ناشط. رجوع به ناشط شود.
نواشغ.
[نَ شِ] (ع اِ) راهگذرهاي آب در وادي. (منتهی الارب) (آنندراج). مجاري آب در وادي. واحد آن ناشغۀ است. (از اقرب الموارد).
||جِ ناشغۀ. رجوع به ناشغۀ شود.
نواشناس.
صفحه 2431
[نَ شِ] (نف مرکب) مغنی. مطرب. ساززن. (ناظم الاطباء). نواسنج. نواگر. نواساز. (آنندراج). موسیقی دان.
نواشه.
[نَ شَ / شِ] (اِ) فرزند فرزند. (فرهنگ اسدي ص 505 ). رجوع به نواسه شود ||. گِل و دوغابی که در پی هاي عمارت می ریزند.
(ناظم الاطباء).
نواصب.
[نَ صِ] (ع ص، اِ) جِ ناصب. رجوع به ناصب شود (||. اِخ) جِ ناصبی. ناصبیۀ یا نواصب، نام گروهی از مسلمانان است که با
امیرالمؤمنین علی دشمنی ورزیدند و او را دشمن داشتند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). یکی از شش فرقهء مجبره. (بیان
الادیان). نیز رجوع به ناصبی و ناصبیۀ شود.
نواصر.
[نَ صِ] (ع اِ) جِ ناصر. رجوع به ناصر شود.
نواصف.
[نَ صِ] (ع اِ) جِ ناصفۀ. رجوع به ناصفۀ شود.
نواصی.
[نَ] (ع اِ) جِ ناصیۀ. رجوع به ناصیۀ شود ||. اشراف مردم. (آنندراج): نواصی قوم؛ اشراف قوم، مقابل اذناب قوم. (یادداشت مؤلف).
نواصیر.
[نَ] (ع اِ) جِ ناصور. رجوع به ناصور و ناسور و نواسیر شود.
نواضح.
[نَ ضِ] (ع اِ) جِ ناضحۀ. رجوع به ناضحۀ شود.
نواضر.
[نَ ضِ] (ع اِ) جِ ناضر. رجوع به ناضر شود.
نواطب.
[نَ طِ] (ع اِ) جامه پاره ها که در پالونه داخل کنند و بدان چیزها را صاف کنند. (منتهی الارب) (آنندراج).
نواطح.
صفحه 2432
[نَ طِ] (ع اِ) جِ ناطح. رجوع به ناطح شود.
نواطراز.
[نَ طِ / طَ] (نف مرکب) نواسنج. نواشناس. نواگر. (آنندراج). مغنی. مطرب. (ناظم الاطباء).
نواطق.
[نَ طِ] (ع اِ) جِ ناطق. رجوع به ناطق شود.
نواطل.
[نَ طِ] (ع اِ) جِ ناطل. رجوع به ناطل شود.
نواطیر.
[نَ] (ع اِ) جِ ناطور. رجوع به ناطور شود.
نواظر.
[نَ ظِ] (ع اِ) جِ ناظرة. رجوع به ناظرة شود ||. عروقی است در سر متصل به چشم ها که آب بینائی (ماءالبصر) در آن است. (از
اقرب الموارد).
نواظیر.
[نَ] (ع اِ) جِ ناظورة. رجوع به ناظورة و رجوع به اقرب الموارد شود.
نواعب.
[نَ عِ] (ع ص، اِ) جِ ناعبۀ. رجوع به ناعبۀ شود.
نواعج.
[نَ عِ] (ع اِ) جِ ناعجۀ. رجوع به ناعجۀ شود.
نواعس.
[نَ عِ] (ع ص، اِ) جِ ناعسۀ. رجوع به ناعسه شود.
نواعش.
صفحه 2433
[نَ عِ] (اِخ) جِ بنات النعش، مانند ابارص که جِ سام ابرص است. (از تاج العروس). رجوع به بنات النعش شود.
نواعم.
[نَ عِ] (ع ص، اِ) جِ ناعمۀ. نرم تنان. (یادداشت مؤلف). رجوع به ناعمۀ شود.
نواعیر.
[نَ] (ع اِ) جِ ناعور. رجوع به ناعور شود ||. جِ ناعورة. رجوع به ناعورة شود.
نوافث.
[نَ فِ] (ع ص، اِ) جِ نافثۀ. رجوع به نافثۀ شود.
نوافج.
[نَ فِ] (ع اِ) جِ نافجۀ. رجوع به نافجۀ و نافه شود ||. جِ نافج. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به نافج و نافه شود.
نوافخ.
[نَ فِ] (ع اِ) جِ نافخ.
نوافذ.
[نَ فِ] (ع اِ) جِ نافذة. رجوع به نافذة شود ||. هر سوراخ که بدان نفس را سرور یا غم رسد همچو سوراخ گوش و بینی و دهن و
سوراخ دبر. (منتهی الارب). هر شکاف یا سوراخی در بدن انسان چون دهن و بینی. (المنجد ||). جِ نافذ. (ناظم الاطباء).
نوافز.
[نَ فِ] (ع اِ) نوافز الدابۀ؛ پاهاي ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغۀ). واحد آن نافزة است،و مشهورتر نوافز
است. (از متن اللغۀ).
نوافس.
[نَ فِ] (ع ص، اِ) جِ نفساء. رجوع به نفساء شود.
نوافش.
[نَ فِ] (ع ص) ابل نوافش؛ شتران شب چرنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نفیش. نفاش. نفش. (متن اللغۀ).
نوافط.
صفحه 2434
[نَ فِ] (ع ص، اِ) جِ نافطۀ. (ناظم الاطباء).
نوافق.
[نَ فِ] (ع اِ) جِ نافقاء. رجوع به نافقاء شود.
نوافل.
[نَ فِ] (ع اِ) جِ نافلۀ. عبادات مستحب. رجوع به نافلۀ شود : و به ایفاي نذور و نوافل قیام کرد. (سندبادنامه ص 279 ||). جِ نافله، به
معنی نبیره و فرزندزاده :در میهنه در منزل خواجه مؤید که از نوافل شیخ ابواسعید ابوالخیر است نزول فرموده بودند. (انیس الطالبین
.( ص 105
نواق.
[نَوْ وا] (ع ص) رائض شتران و درست و نیکو کنندهء آنها. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه شتران را رام و دستاموز می کند. (ناظم
الاطباء ||). اصلاح کننده و رائض امور. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). زیرك و بافِراست در کارها و کارآزموده. (ناظم الاطباء).
نواقبال.
[نَ / نُو اِ] (ص مرکب)جوان بخت : نواقبالی برآرد دست ناگاه کند دست دراز از خلق کوتاه.نظامی.
نواقر.
[نَ قِ] (ع اِ) جِ ناقرة. گویند: اتتنی عنه نواقر؛ از وي کلام بد رسید مرا یا حجت هاي مصیبت. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب
الموارد). رجوع به ناقرة شود ||. جِ ناقر. (المنجد). رجوع به ناقر شود.
نواقز.
[نَ قِ] (ع اِ) نواقز الدابۀ؛ دست و پاي ستور. (منتهی الارب). جِ ناقزة. نیز رجوع به نوافز شود.
نواقص.
[نَ قِ] (ع ص، اِ) جِ ناقصۀ. رجوع به ناقصۀ شود ||. در تداول بجاي نقائص (جِ نقیصۀ) مستعمل است.
نواقل.
[نَ قِ] (ع ص، اِ) جِ ناقلۀ. رجوع به ناقلۀ شود ||. باجی که از دهی به دهی نقل کنند ||. قبایل که از قومی به قومی روند. (منتهی
الارب ||). هر چیزي که کسی یا چیزي را حمل میکند و از جائی به جائی می برد. (ناظم الاطباء). وسیله اي که کسی یا چیزي را از
جائی به جائی برد. (فرهنگ فارسی معین). وسیلهء نقلیه ||. نواقلی. رجوع به نواقلی شود.
نواقلی.
صفحه 2435
[نَ قِ] (ص نسبی) منسوب به نواقل است. رجوع به نواقل شود ||. ادارهء نواقلی؛ ادارهء طرق. ادارهء راه. (فرهنگ فارسی معین).
نواقیر.
[نَ] (ع اِ) جِ ناقور. رجوع به ناقور شود.
نواقیس.
[نَ] (ع اِ) جِ ناقوس. رجوع به ناقوس شود.
نواقیسی.
[نَ] (ص نسبی) کسی که ناقوس می زند. (ناظم الاطباء). رجوع به ناقوس شود.
نواك.
[نَ / نُ] (ع مص) نَوَك. نواکۀ. گول و احمق شدن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). رجوع به نواکۀ شود.
نواکب.
[نَ كِ] (ع ص، اِ) جِ ناکبۀ. (ناظم الاطباء).
نواکت.
[نَ كَ] (ع مص) نواکۀ. گولی. (یادداشت مؤلف). رجوع به نواکۀ شود.
نواکر.
[نَ كِ] (اِ) در تداول عوام، جِ کلمهء فارسی نوکر است به سیاق عربی.
نواکز.
[نَ كِ] (ع ص، اِ) جِ ناکز. رجوع به ناکز شود.
نواکس.
[نَ كِ] (ع ص، اِ) جِ ناکس. رجوع به ناکِس شود.
نواکۀ.
- ( [نَ كَ]( 1) (ع مص) گول گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نَوَك. نواك [ نُ / نَ ] . (از اقرب الموارد). ( 1
در المنجد به ضم اول [ نُ كَ ] ضبط شده است.
صفحه 2436
نواگر.
[نَ گَ] (ص مرکب) سازنده و گوینده. (جهانگیري) (رشیدي). خواننده و سازنده. (انجمن آرا) (برهان قاطع). نوازنده. (یادداشت
مؤلف). مطرب و سازنده و مغنی و خواننده. (ناظم الاطباء) : به باغ اندر ندیدند ایچ جانْور مگر بر شاخ مرغان نواگر.فخرالدین
اسعد. نشسته گرد رامینش برابر به پیش رام کوسان نواگر.فخرالدین اسعد ||. آنکه نامه و کتابی را از آغاز تا انجام از حفظ
دارد(؟). (ناظم الاطباء ||). آنکه کاري را بتمامه انجام می دهد(؟). (ناظم الاطباء).
نواگر شدن.
[نَ گَ شُ دَ] (مص مرکب)نغمه سرائی کردن. نوازندگی کردن : نواگر شدند آن پریچهرگان نوآیین بود مهر در مهرگان.نظامی.
نواگري.
[نَ گَ] (حامص مرکب)نغمه سرائی. سرودگویی. نوازندگی. عمل نواگر : گاه چو حال عاشقان صبح کند ملونی گه چو حلیّ
دلبران مرغ کند نواگري. خاقانی.
نوال.
[نَ] (ع اِ) عطا. (غیاث اللغات) (آنندراج) (دهار) (منتهی الارب). بخشش. (غیاث اللغات). دهش. (منتهی الارب) (آنندراج) : زایر ز
بس نوال کز او یابد و صلت گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار. فرخی. ستوده اي به کمال و ستوده اي به خصال ستوده اي به
نوال و ستوده اي به سیَر. فرخی. اندر چلهء جهل کمانت شکند تیر وَاندر گلوي آز نوالت فکند زه.منوچهري. خدایگانی شاهی
مظفري ملکی که ابر روز نوال است و شیر روز وغا. مسعودسعد. ایا سپهرنوالی که پیش صدق سخات سخاي ابر دروغ و نوال بحر
دغاست. انوري. کرده به هنگام حال حلهء نُه چرخ چاك داده به وقت نوال نقد دوعالم عطا.خاقانی. از سفلگان نوال طلب کم کن
کایشان دم وبال رسان دارند.خاقانی. خاقانیا چو آب رخت رفت در سؤال مستان نواي کس که وبال آشناي اوست. خاقانی. از منبع
عدل... زلال نوال او چشند. (سندبادنامه ص 6). عالمیان از مشرب عذب نوال او اغتراف می کنند. (سندبادنامه ص 133 ). معن خود
از نوال منصور سلطان زمان خویش بهره مند گردید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 446 ). هرچند در غیر اعیاد نوال او بر عباد بسیار و
بی شمار است. (جهانگشاي جوینی). گر بریزي خون حلالستت حلال ور ببخشی هست انعام و نوال.مولوي. گر بدادي تشنه را
بحري زلال بازنگرفتی ز من روزي نوال.مولوي. معصیت ورزیده ام هفتاد سال بازنگرفتی ز من روزي نوال.مولوي. ابونصر سعد
آنکه دست نوال نهد همتش بر دهان سؤال.سعدي. - نوال و نوا:گوا توئی که ندارم به کاه برگی برگ به اهل بیت ز من چون رسد
نوال و نوا؟ خاقانی. ناکسان از تو بانوال ونوا بی کسان از تو بی نوا و نژند.خاقانی ||. بهره. نصیب. (منتهی الارب) (آنندراج) : خبر
دارد که روز و شب دو رنگ است نوالش گه شکر گاهی شرنگ است.نظامی ||. سزاوار. صواب. (از منتهی الارب) (از آنندراج).
گویند: نوالک أن تفعل کذا، و لیس هذا بالنوال (||. مص) نَوْل. (اقرب الموارد). رجوع به نول شود.
نوئل.
[نُ ءِ] (اِخ)( 1) کریسمس. عید میلاد مسیح که روز 25 دسامبر سال فرنگی است( 2). (از فرهنگ فارسی معین ||). درخت نوئل یا
این - (Noel. (2 - ( کاج نوئل؛ کاجی که در شب عید نوئل مسیحیان تزیین کنند و به چراغها بیارایند. (فرهنگ فارسی معین). ( 1
صفحه 2437
جشن در اصل جشن مهرپرستان بوده است. (فرهنگ فارسی معین).
ن و القلم.
است و این سوره هزار و دویست و پنجاه و شش « نون » و « قلم » [نونْ وَلْ قَ لَ] (اِخ) نام سورهء 68 قرآن کریم که نامهاي دیگر آن
حرف و سیصد کلمت [ است و ]پنجاه ودو آیت جمله به مکه فرودآمد به قول بیشتر مفسران، ابن عباس و قتاده گفتند: از اول سورة
فهم » به مدینه فرودآمد و از اینجا تا « و لعذاب الَاخرة اکبر لو کانوا یعلمون » به مکه فرودآمد و از اینجا تا « سنسمه علی الخرطوم » تا
به مدینه فرودآمد و از اینجا تا به آخر سوره به مکه فرودآمد. (کشف « فجعله من الصالحین » به مکه فرودآمد و از اینجا تا « یکتبون
قراء خلاف کردند در [ نون ]، بعضی اظهار کردند و بعضی اخفاء و عبدالله بن عباس نون خواند به کسر » .( الاسرار ج 10 ص 185
نون علی اظهار حرف القسم. و عیسی بن عمرو خواند به فتح علی اضمار فعل، اي اقرء النون، مفسران در معنی او خلاف کردند:
مجاهد و مقاتل و ... گفتند که آن ماهی است که زمین بر پشت او نهاده است اول چیزي که خداي تعالی بیافرید قلم بود بر لوح
برفت با آنچه خواست بودن. آنگه بخاري از آب برآورد و از آن بخار آسمان بیافرید، آنگه نون بیافرید، آن ماهی که زمین بر
تفسیر ابوالفتوح رازي ج 10 ص 93 ). النون؛ الحوت ) «... پشت او نهاده است و زمین بر پشت او بنهاد، نون بجنبید و زمین را بجنبانید
و الدواة، جمعه نینان. (دائرة المعارف القرن عشرین ج 10 ). نوئی. [ نَ / نُو ] (ص نسبی) نوي. نویی. رجوع به نوي شود.
نواله.
[نَ لَ / لِ] (اِ) لقمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زماورد. (مهذب الاسماء) (دهار). زلۀ. (زمخشري). بزماورد. میسر.
تکه. توشه. (یادداشت مؤلف). لقمهء خوراکی براي گذاشتن در دهان. (فرهنگ فارسی معین) : ندیمان را بخواند امیر و شراب و
مطربان خواست و این اعیان را به شراب بازگرفت و طبق هاي نواله و سنبوسه روان شد. (تاریخ بیهقی ص 282 ). از دست تو خوش
نایدم نواله زیرا که نواله ت پراستخوان است. ناصرخسرو. پیر جهان بدسگال توست سوي او منگر و مستان ز بدسگال
نواله.ناصرخسرو. شیعیان مر ناصبی را از سؤال مشکلات راست همچون در نواله استخوانند اي رسول. ناصرخسرو. رمضان آمد و هر
روزه گشا را گه شام به یکی دست نواله ست و دگر دست فقاع. سوزنی. هرگه که دهیش یک نواله درحال دو گربه
برگماري.عمادي شهریاري. کآن خوشترین نواله که از دست او خوري لوزینه اي است خردهء الماس درمیان. خاقانی. سوگند هم به
خاك شریفش که خورده نیست زو به نواله اي دهن ناشتاي خاك.خاقانی. تا همایم خوانده اي در کام دل هر نواله استخوان می
آیدم.خاقانی. بر در این دکان قصابی بی جگر کم نواله اي یابی.نظامی. از تلخ گواري نواله م در ناي گلو شکست ناله م.نظامی. گر
فوت شود یکی نواله بر چرخ رسد نفیر و ناله.نظامی ||. مقداري از خوراك که نگاه می دارند براي کسی که غایب باشد و یا کنار
می گذارند براي مهمانی که بی خبر برسد. (ناظم الاطباء). مقداري خوراك که به کسی اختصاص دهند. قسمت. سهم غذا : باغ
ارچه ز بلبلان پرآب است انجیر نوالهء غراب است.نظامی. بر آستان میکده خون می خورم مدام روزيّ ما ز خوان قدر این نواله
بود.حافظ ||. نعمت. فراخی و نعمت. (یادداشت مؤلف) : به نواله هزار محرم هست به گه ناله نیم محرم نیست.خاقانی ||. گلولهء
خمیر که از آرد جو کنند و ساربانان به گلوي شتر افکنند تا ببلعد، هر یکی چندِ اناري و بهی. (یادداشت مؤلف). آرد مخصوص
تمیزکردهء گلوله ساخته که به شتر دهند. گلولهء خمیر. (فرهنگ فارسی معین ||). ظرف غذاخوري ||. خوراك توپ، یعنی کیسهء
باروت داري که در توپ می نهند ||. هر چیزي که به خانه براي مهمانداري می برند ||. کسی که گوش می دهد و می شنود(؟).
(ناظم الاطباء).
صفحه 2438
نواله بخش.
[نَ لَ / لِ بَ] (نف مرکب)روزي رسان. کریم.
نواله بخشی.
[نَ لَ / لِ بَ] (حامص مرکب) عمل نواله بخش. رجوع به نواله بخش شود.
نواله بخشیدن.
[نَ لَ / لِ بَ دَ] (مص مرکب) لقمه دادن. قوت دادن. غذا دادن : گرت چو سعدي از این در نواله اي بخشند برو که خود نکنی یاد
پارسائی باز.سعدي.
نواله بر.
[نَ لَ / لِ بَ] (نف مرکب)نواله برنده. (برهان قاطع). حامل نواله. (فرهنگ فارسی معین). کسی که توشه و آذوقه می آرد. (ناظم
الاطباء ||). ریزه خوار. روزي خور.
نواله بر.
[نَ لَ / لِ بُ] (اِ مرکب) کارد. (برهان قاطع) (جهانگیري) (انجمن آرا) (رشیدي). سکین. (برهان قاطع).
نواله پیچ.
[نَ لَ / لِ] (نف مرکب) لقمه پیچ. لقمه گیر. کنایه از ریزه خوار : اي عقل نواله پیچ خوانت جان بنده نویس آستانت.نظامی ||. لقمه
دهنده ||. محسن. احسان کننده (||. ن مف مرکب) کسی که نوال و عطاي بسیار به او داده شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به
معنی نخستین شود.
نواله خوار.
[نَ لَ / لِ خوا / خا] (نف مرکب) ریزه خوار : اي بر سر خلق سایه گستر کرمت کونین نواله خوار خوان نِعَمت. (از حبیب السیر).
نواله خواري.
[نَ لَ / لِ خوا / خا](حامص مرکب) ریزه خواري. عمل نواله خوار. رجوع به نواله خوار شود : بر قیاس نواله خواري تو ناید از من
سپاسداري تو.نظامی.
نواله خور.
[نَ لَ / لِ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) نواله خوار. روزي خوار. ریزه خور. رجوع به نواله خوار شود.
صفحه 2439
نواله خوردن.
[نَ لَ / لِ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) لقمه خوردن : گوینده چو دید کآن جوانمرد بی دوست نواله اي نمی خورد.نظامی. مجنون که
ز نوش بود بی بهر می خورد نواله هاي چون زهر.نظامی. رجوع به نواله شود ||. نصیب بردن. لفت ولیس کردن. حیف ومیل کردن
: نز هیچ عمل نواله اي خوردم نز هیچ قباله باقیی دارم.مسعودسعد.
نواله دادن.
[نَ لَ / لِ دَ] (مص مرکب)لقمه دادن. بذل و بخشش کردن. روزي رساندن : از خوان کسان نواله دادن بر نسیه بود قباله
دادن.امیرخسرو.
نوالیدن.
[نَ دَ] (مص) نالیدن. زاري کردن. (برهان قاطع) (آنندراج ||). جنبیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لرزیدن. (ناظم
الاطباء).
نوام.
[نُ] (ع اِ) خواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوم. (اقرب الموارد): اخذه نوام؛ خواب گرفتش. (منتهی الارب).
نوام.
[نَوْ وا] (ع ص) کسی که بسیار می خوابد یا خواب طولانی می کند. (ناظم الاطباء).
نوام.
[نُوْ وا] (ع ص، اِ) جِ نائم. رجوع به نائم شود.
نوامبر.
- ( [نُ] (فرانسوي، اِ)( 1) ماه یازدهم سال فرنگی بعد از اکتبر و پیش از دسامبر، مطابق نیمهء دوم آبان و نیمهء اول آذر. ( 1
.Novembre
نوامی.
[نَ] (ع اِ) جِ نامیه. (ناظم الاطباء). رجوع به نامیۀ شود.
نوامیس.
[نَ] (ع اِ) جِ ناموس. رجوع به ناموس شود ||. نوامیس الهیۀ؛ قوانین شرعی. (یادداشت مؤلف ||). علم نوامیس؛ یکی از شعب علم
سیمیاست. (یادداشت مؤلف). و نیز رجوع به تذکرهء ضریر انطاکی ص 63 شود ||. علم نوامیس؛ حکمت عملی. (فرهنگ فارسی
صفحه 2440
معین).
نوامین.
[نَ] (اِ) میوهء نوبر و نوباوه و هر چیز نادر و تازه و هر چیز که در نخستین هنگام دیده شود(؟). (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ
شعوري ج 2 ص 391 شود.
نوان.
[نَ] (نف، ق)( 1) جنبان. (جهانگیري) (رشیدي) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). لرزان. (غیاث اللغات) (برهان قاطع)
(ناظم الاطباء). متحرك و جنبان مطلقاً. (فرهنگ خطی). حرکت کنان. (ناظم الاطباء). جنبنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). جنبان از
روي حال و وجد. (انجمن آرا) (آنندراج). جنبان باشد یعنی حرکت کنان، و بعضی از این حرکت حرکتی را گفته اند که طفلان
در وقت چیزي خواندن کنند و مردم را به هنگام ادعیه خواندن یا در محل فکر و خیال و اندوه و غم و الم صادر شود. (برهان قاطع).
جنبان بر خویشتن، چنانکه در چیزي خواندن یا در فکر جنبد. (فرهنگ خطی از تحفۀ الاحباب). شخصی را گویند که چیزي می
خواند و می جنبد یا در فکر و اندوه جنبشی می کند. (اوبهی). کسی که در چیزي خواندن جنبد یا در فکر و اندوه و غم. (از معیار
جمالی). نوسان کننده. داراي حرکت رفت وآمدي منظم. (لغات فرهنگستان). متحرك. لرزان. بی قرار. غیرساکن و غیرثابت. که
بدین سوي و آن سوي خمد و میل کند : ز تاك خوشه فروهشته و ز باد نوان چو زنگیانند بر بازنیج بازي گر.بوشکور. برآمد
خروش از در پهلوان ز بانگ تبیره زمین شد نوان.فردوسی. سواران ترکان به کردار بید نوان گشته وز بوم و بر ناامید.فردوسی. از لب
جوي عدوي تو برآمد ز نخست زآن سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال. فرخی. گردون ز برق تیغ چو آتش زبان زبان کوه از غریو
کوس چو کشتی نوان نوان. فرخی. کنون چو مست غلامان سبز پوشیده به بوستان شود از باد زادسرو نوان.فرخی. همی ریخت غار
از غریویدنش همی شد نوان کُه ز جنبیدنش.اسدي. تو گفتی که هر یک عروسی است مست نوان وآستینها فشانان ز دست.اسدي.
گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن.ناصرخسرو. تا عرعر اَز باد نوان است همی باد حضرت به تو آراسته چون باغ به
عرعر. ناصرخسرو. نوان و خرامان شود شاخ بید سحرگاه چون مرکب راهوار.ناصرخسرو. پیچان و نوان و نحیف و زردم گوئی به
مثل شاخ خیزرانم.مسعودسعد. نوان و سست تنم تا مدیح گوي توام مدیح گوي تو هرگز مباد سست و نوان. معزي. بلبل ز نوا هیچ
همی کم نزند دم زآن حال همی کم نشود سرو نوان را. انوري (از جهانگیري). همیشه تا ز کتان است خیمهء اعراب همیشه تا شود
از باد بید و سرو نوان. شمس فخري ||. موج زنان. متلاطم : چنان خاست رزمی که بالا و پست بُد از خون نوان همچو از باد
مست.( 2)اسدي ||. تعظیم کنان. سجده کنان. و رجوع به معنی بعدي شود : به شاه جهان بر ستایش گرفت نوان پیش تختش نیایش
گرفت.فردوسی. زمانی به نخجیر تازیم اسب زمانی نوان پیش آذرگشسب.فردوسی. نوان پیش آتش نیایش گرفت جهان آفرین را
ستایش گرفت.فردوسی ||. خمیده. (جهانگیري) (برهان قاطع) (رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء).
خمان. (جهانگیري) (انجمن آرا) (آنندراج). خم شده. (برهان قاطع). کوژ. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی) (غیاث اللغات). دوتاه
گردیده. (برهان قاطع). دوتا. (غیاث اللغات) : منم غلام خداوند زلف غالیه گون تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون.رودکی. سپه
زد خروشی و زو رفت خون بیفتاد از پا نوان و نگون.اسدي ||. خرامان. (جهانگیري) (انجمن آرا) (رشیدي) (غیاث اللغات)
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : بگفتند کاي نامور پهلوان اگر سوي البرز پوئی نوان.فردوسی. ببوسید [ اسفندیار ]
دست پدر را به مهر وز آنجاي برگشت رخشنده چهر بیامد نوان سوي ایوان رسید همان مادرش را به پرده بدید.فردوسی ||. نالان.
(جهانگیري) (رشیدي) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زاري کنان. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا)
صفحه 2441
(ناظم الاطباء). نونده و نالنده. (فرهنگ خطی). نالنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : برِ شاه شد مهتر بانوان ابا دختران اندرآمد
نوان.فردوسی. بدو گفت کاي مهتر بانوان مبادي ز اندوه هرگز نوان.فردوسی. ز تیمار بیژن همه پهلوان ز درگاه با گیو رفته
نوان.فردوسی. صلصل چو بیدلان جهان گشته باخروش بلبل چو عاشقان نوان گشته بافغان.فرخی. بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران.فرخی. نیامد برون آن دو مه پهلوان همی بود کهبد در انده نوان.اسدي. نوان از نود شد کز او
برگذشت ز درد گذشته نود می نود.ناصرخسرو. وز خواري اسلام و علم مُؤْذِن بی نان و چو ناي از غمان نوان است. ناصرخسرو. اي
از غمان نوان شده امروز بی گمان فردا یکی دگر شده از درد تو نوان. ناصرخسرو. اي دل به نواي جان چه باشی بی برگ ونوا نوان
چه باشی؟خاقانی. بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش تا روز مرا برزد و دیدار نپذرفت.خاقانی ||. سرایان. در حال نغمه سرائی
و نواگري. رجوع به معنی قبلی شود : همه بیشه و آبهاي روان به هر جاي دراج و قمري نوان.فردوسی ||. فریادزنان. (برهان قاطع)
(ناظم الاطباء). فریادکنان. (رشیدي) (انجمن آرا) (جهانگیري) (از آنندراج). خروشان. و نیز رجوع به دو معنی اخیر شود : وآن
کوس عیدي بین نوان بر درگه شاه جهان مانند طفل درس خوان در درس و تکرار آمده. خاقانی. چو دیوانگان گیو گشته نوان به
هر سو خروشان و هر سو دوان. فردوسی ||. مردد. متزلزل. مضطرب( 3). (یادداشت مؤلف) : بدو( 4) پهلوان گفت کاي دیوساز چرا
رفتی از پیش من بی جواز چنین داد پاسخ که اي پهلوان مرا کرد خرّادبرزین نوان همی گفت ایدر به دل روي نیست درنگ تو جز
کام بدگوي نیست چو بهرام یل پهلوان سپاه به شاهی نشیند در این بارگاه مرا و تو را بیم کشتن بود از ایدر مگر بازگشتن بود.
فردوسی (از یادداشت مؤلف). به چشم آمدش هوم خود با کمند نوان( 5) بر لب آب بر مستمند.فردوسی ||. بیمار. رنجور. ناتوان.
رجوع به معنی بعدي شود : سر هفته را گشت خسرو نوان بجاي پرستش نماندش توان.فردوسی. چو روي خوبان احباب او شکفته به
طبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان. فرخی ||. لاغر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ضعیف. (برهان قاطع)
(ناظم الاطباء) : نوان و برهنه تن و پاي و سر تنان بی بر و جان ز دانش به بر.فردوسی. چه مویی چه نالی چه گریی چه زاري که از
ناله کردن چو نالی نوانی.فرخی. شاخ گل گر نکشیدي ستم از بهمن نه چنین زرد و نوان و نه نزارستی. ناصرخسرو. چنین زرد و
نوان مانند نالی نکردستم غم وحشی غزالی.ناصرخسرو. چون قلم زردم و نزار و نوان اندر این روزگار چون انقاس.مسعودسعد||.
حقیر. (یادداشت مؤلف). ناتوان. عاجز. نیز رجوع به معنی قبلی شود : یکی بنده بودم من او را نوان نه جنگی سواري و نه
پهلوان.فردوسی ||. کهنه.( 6) (جهانگیري) (رشیدي) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مقابل نو. (برهان قاطع) (ناظم
الاطباء ||). آگاه( 7). (جهانگیري) (رشیدي) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). هوشیار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع)
(ناظم الاطباء). خبردار. (ناظم الاطباء ||). اسبی که رنگ او میان زرد و بور بود. (اوبهی) (انجمن آرا) (از تحفۀ الاحباب) (آنندراج)
(از ناظم الاطباء (||). حامص) نالیدگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود ||. جنبندگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود||.
- ( به معنی آگاهی و هوشیاري هم هست. (برهان قاطع). آگاهی. (فرهنگ خطی از اداة الفضلا). خبرداري. (ناظم الاطباء). ( 1
صفت فاعلی است از نویدن، مانند دوان از دویدن. (از حاشیهء برهان چ معین). نوان، جنبیدن بود بر خود مانند جهودان روز شنبه،
خسروانی گوید : چاه دم گیر و بیابان [ و ] سموم تیغ آهخته سوي مرد نوان. (فرهنگ اسدي از یادداشت مؤلف). نالیدن و جنبیدن
بوده است. ( 2) - کذا، شاید: بُد از خون « نوان بودن » را نیز گفته اند. (از برهان قاطع). نوان، صفت فاعلی است، شاید مقصود مؤلف
نوان همچو از باده مست. ( 3)- چنانکه کشتی نشسته حرکتش بر یک طرف نیست، از قبیل تشبیه مفهوم به مشهود. (یادداشت
متحیر، » مؤلف). ( 4) - بهرام چوبینه به دبیر بزرگ، که به اتفاق خرادبرزین از خدمت او فرار کرده بودند. ( 5) - در این بیت نوان را
نیز می توان معنی کرد. ( 6) - در جهانگیري به معنی کهنه نیز آورده « متردد، سرگردان، حیران، به چپ و راست روان از سرگردانی
اما مثالی ندارد. (انجمن آرا). ( 7) - در جهانگیري به معنی آگاه نیز آورده اما مثالی ندارد. (انجمن آرا).
نوانخانه.
صفحه 2442
[نَ وا خا نَ / نِ] (اِ مرکب) (از: نوان، ناتوان و لاغر و ضعیف + خانه) جایی است که از طرف شهرداري ناتوانان را در آن نگاهداري
می کنند. دارالعجزه. (لغات فرهنگستان).
نوانی.
[نَ وا] (حامص)( 1) نوان بودن. رجوع به نوان شود ||. ناتوانی : بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد بیچارگی و زردي و کوژي و
نوانیش. ناصرخسرو. - نوانی گرفتن؛ خمیدن. خم شدن. دوتا گشتن : تن ماه چهره گرانی گرفت روان زادسروش نوانی
گرفت.اسدي. ( 1) - از: نوان + ی (حاصل مصدر). رجوع به نوان در تمام معانی شود.
نوانیدن.
[نَ نی دَ] (مص) جنبانیدن. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). به جنبش درآوردن.
(ناظم الاطباء). حرکت دادن ||. لرزانیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی شود ||. به ناله درآوردن. (برهان قاطع)
(آنندراج). نالانیدن. (فرهنگ خطی). گریانیدن و به گریه و ناله درآوردن. (ناظم الاطباء ||). خرامانیدن. (فرهنگ فارسی معین).
||آگاهانیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء). آگاهی دادن. خبر کردن. گواهی دادن. (ناظم الاطباء||).
فریاد و ناله کردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گریه کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به نویدن شود ||. جنبیدن. (برهان
قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لرزیدن. مضطرب شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به نویدن شود ||. آگاه شدن. (برهان قاطع)
(آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نویدن شود.
نواوي.
[نَ] (اِخ) رجوع به نووي و نیز رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 27 شود.
نواویر.
[نَ] (ع اِ) جِ نُوّار. رجوع به نوار و نوارة شود.
نواویس.
[نَ] (ع اِ) جِ ناووس. رجوع به ناووس و نائوس شود.
نواة.
[نَ] (ع مص) نیت کردن. (تاج المصادر بیهقی). نیّۀ. نیَۀ. (منتهی الارب) (المنجد). نیت. رجوع به نیت و نیۀ شود (||. اِ) استهء خرما.
(ترجمان علامهء جرجانی ص 102 ). خستهء خرما. (مهذب الاسماء). دانهء خرما.( 1)(منتهی الارب) (دهار). به عربی دانهء اثمار
است، و از مطلق او مراد دانهء خرما است خصوصاً در اوزان. (تحفهء حکیم مؤمن). ج، نوي، نویات. جج، انواء، نوي ||. حاجت.
(منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). و رجوع به منتهی الارب شود ||. یک سوم مثقال است ولی در اصل وزن سه مثقال بوده است.
(ترجمهء مفاتیح از العلوم ص 169 ). وزنی معادل پنج درهم. (مفاتیح، یادداشت مؤلف). پنج درم سنگ. (مهذب الاسماء) (بحر
صفحه 2443
الجواهر). گویند سه مثقال و گویند نیم درم. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف). مقدار پنج درم از هر چیزي یا مقدار سه درم یا سه
درم و نیم. (منتهی الارب ||). از عدد بیست یا ده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). یک اوقیه از زر یا چهار دینار.
(منتهی الارب) (آنندراج). یک وقیه از طلا یا چهار دینار زر مسکوك. (ناظم الاطباء). ( 1) - مذکر و مؤنث هر دو آید. (از منتهی
الارب) (ناظم الاطباء).
نواهٍ.
[نَ هِنْ] (ع ص، اِ) جِ ناهیۀ. رجوع به ناهیۀ شود.
نواهد.
[نَ هِ] (ع ص، اِ) جِ ناهد. رجوع به ناهد شود.
نواهس.
[نَ هِ] (ع ص، اِ) ظاهراً جِ ناهسه است، اما در فرهنگهاي عربیِ به دسترس ما چنین جمعی دیده نشد : به ضیافت خانهء عقارب
نواهس و حیات لواحس بشتافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 456 ). و رجوع به نَهْس شود.
نواهض.
[نَ هِ] (ع ص، اِ) جِ ناهض. (ناظم الاطباء). رجوع به ناهض شود ||. جِ ناهضۀ. رجوع به ناهضۀ شود ||. شتران کلان جثه و درشت
اندام. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (آنندراج ||). داعیه ها. جمع ناهضۀ است. (فرهنگ فارسی معین) : مدتی دراز
نواهض این عزیمت در من می آویخت. (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین).
نواهق.
[نَ هِ] (ع اِ) ناهقان. (اقرب الموارد). رجوع به ناهق و ناهقان شود ||. جِ ناهق، به معنی مخرج نهاق از گلوي خر. (از اقرب الموارد)
(از منتهی الارب). رجوع به ناهق شود ||. جِ ناهقۀ. رجوع به ناهقۀ شود.
نواهل.
[نَ هِ] (ع ص، اِ) جِ ناهلۀ. رجوع به ناهلۀ شود ||. شتران گرسنه. (از اقرب الموارد). جِ ناهل. (منتهی الارب). رجوع به ناهل شود.
نواهۀ.
[نَوْ وا هَ] (ع ص) زن نوحه گر. (منتهی الارب) (آنندراج). نواحۀ. (اقرب الموارد).
نواهی.
[نَ] (ع اِ) جِ نهی است، یعنی آنچه که در شرع ممنوع باشد. (غیاث اللغات). هر چیزي که شارع از آن نهی فرموده باشد. (ناظم
صفحه 2444
الاطباء). محرمات. مناهی. امور ممنوعۀ. مقابل اوامر : امتثال اوامر و نواهی الهی... (سندبادنامه ص 4). شکر و سپاس مر موجدي را
که از پیشگاه عقل تا پایگاه طبع هرکه هست در تحت اوامر و نواهی اوست. (جوامع الحکایات، از فرهنگ فارسی معین ||). جِ
ناهیۀ. رجوع به ناهیۀ شود.
نواي.
[نَ] (اِ) نوا. رجوع به نوا شود ||. عارض و کنار رخسار(؟). (ناظم الاطباء).
نواي.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاریزنو بالاجام از بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 27 هزارگزي شمال غربی تربت جام و 2
هزارگزي غرب راه تربت جام به فریمان، در دامنهء معتدل هوائی واقع است و 159 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات
.( و پنبه، شغل مردمش زراعت و مالداري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوایب.
[نَ يِ] (ع اِ) نوائب. مصائب و سختی هاي زمانه. جِ نائبۀ. رجوع به نائبۀ شود : ندانسته اي که چون نوایب ایام و حوادث روزگار
مجتمع شود... گوهر آن را بر محک عقل باید زد. (سندبادنامه ص 99 ). هرکه از علوم تواریخ اعراض کند دست زمانه بر وي دراز
شود و از جوانب نوایب روي به وي نهد. (تاریخ بیهقی ص 11 ). و مردم را از حدت مضارب نوایب نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ص
.(7
نواي بیگدلی.
[نَ يِ بی دِ] (اِخ) از خویشان آذر بیگدلی و از شاعران قرن دوازدهم هجري است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 616 شود.
نواي چکاو.
[نَ يِ چَ] (اِ مرکب) رجوع به چکاو و چکاوك شود : نهاد بزرگ و نواي چکاو ز ایوان برآمد به خرچنگ و گاو.(از حفان).
نواي چکاوك.
[نَ يِ چَ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام نوائی است. (جهانگیري) (رشیدي). رجوع به چکاوك شود : نواگر نواي چکاوك بود
چو دشمن زند تیر ناوك بود.نظامی. از نواي چکاوك اندر کوه کبک در رقص کردن آمد باز. سیف اسفرنگی.
نوایح.
[نَ يِ] (ع ص، اِ) زنان نوحه گر. جِ نایحۀ. رجوع به نایحۀ و نائحۀ شود ||. جِ نَیِّحۀ. (آنندراج). رجوع به نیحۀ شود.
نواي خارکن.
صفحه 2445
[نَ يِ كَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام نوائی است از موسیقی. (جهانگیري) (انجمن آرا) (برهان قاطع). نغمه اي است از موسیقی
قدیم. (فرهنگ فارسی معین). نواي خارکند. (برهان قاطع) : نواي خارکن از عندلیب نیست عجب که مدتی سروکارش نبوده جز با
خار. ظهیر (انجمن آرا). چو خار گلبن دانش بهار بی برگی حریر کلک تو گردد نواي خارکنش. کمال اسماعیل (از جهانگیري).
نواي خارکند.
[نَ يِ كَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نواي خارکن. رجوع به نواي خارکن شود.
نواي خسروان.
[نَ يِ خُ رَ / رُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نواي خسروانه. نواي خسروانی. (رشیدي). رجوع به نواي خسروانی شود : مطربان ماهر
اندر پرده هاي دلنواز خسروانی گوي زآهنگ نواي خسروان. امامی (از جهانگیري).
نواي خسروانه.
[نَ يِ خُ رَ / رُ نَ / نِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) نواي خسروان. نواي خسروانی. (رشیدي). رجوع به نواي خسروانی شود.
نواي خسروانی.
[نَ يِ خُ رَ / رُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نواي خسروان. نواي خسروانه. (از رشیدي). نوعی از نواست که باربد جهرمی در مجلس
خسروپرویز اختراع کرده. (انجمن آرا) (از جهانگیري). و آن مسجعی بود سربه سر مدح و آفرین خسرو و هیچ کلام منظوم نداشته و
این قسم لحون و اغانی را خسروانی نام نهاد (از جهانگیري) (از رشیدي) چه خسرو را پسند خاطر شده به این نام موسوم ساخت، و
نواي خسروان هم گفته اند. (از برهان قاطع) : به گوش خسرو استاد معانی چنین گوید نواي خسروانی.امیرخسرو. نیز رجوع به
خسروانی شود.
نوئیدن.
[دَ] (مص) نوییدن. رجوع به نوییدن شود.
نوایر.
[نَ يِ] (ع اِ) جِ نایرة. رجوع به نائرة و نایره شود : نوایر فتنه فرونشست و کارها به نظام پیوست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 288 ). از
اثارت نوایر ظلم... ابتدا کرد. (جهانگشاي جوینی).
نواي زند.
[نَ يِ زَ] (اِخ) منت علی بیگ شیرازي، متخلص به نوا. از شاعران قرن سیزدهم هجري است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 616
شود.
نوایع.
صفحه 2446
[نَ يِ] (ع ص، اِ) نوائع. جِ نائع. رجوع به نائع شود.
نواي فاخته.
[نَ يِ تَ / تِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نوعی از هفده قال موسیقیان که آن را سور فاخته نیز گویند. (غیاث اللغات).
نواي کاسه گر.
[نَ يِ سَ / سِ گَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام لحنی است از الحان موسیقی. (جهانگیري) : کاس بخندید کز نشاط سحرگاه
کوس بشارت نواي کاسه گر آورد.خاقانی.
نواي مخالف.
[نَ يِ مُ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دشنام. (آنندراج از فرهنگ زلیخا).
نوئین.
(ترکی - مغولی، اِ) امیر اعظم( 1). (غیاث اللغات). سردار. (فرهنگ خطی). فرمانده. سردار. نویان. نوین. (فرهنگ فارسی معین).
پادشاهزاده. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). فرمانده ده هزار نفر. (ناظم الاطباء) : دولت نوئین اعظم شهریار باد تا باشد بقاي
روزگار.سعدي. خاقان منصور قلب و میمنهء سپاه ظفرپناه را به نور طلعت شاهزادگان آفتاب احتشام و فر وجود نوئینان بهرام انتقام
زینت و استحکام داد. (حبیب السیر از فرهنگ فارسی معین). ( 1) - در اصل داماد را گویند و ترکان سلاطین را به این لفظ خطاب
کنند، و به معنی پادشاهزاده و امیر اعظم نیز آمده است. (از غیاث اللغات) (آنندراج).
نوایۀ.
[نَ / نِ يَ] (ع مص) فربه شدن شتر. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فربه گردیدن ناقه. (آنندراج) (از اقرب الموارد). نَیّ. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد). اسم فاعل از آن ناو و ناویۀ است. (از اقرب الموارد). نیز رجوع به نَیّ شود.
نوایی.
[نَ] (ص نسبی) منسوب به قریهء نوا. (ناظم الاطباء). اهل نوا. رجوع به نوا شود ||. نواگر. (آنندراج). مغنی. (یادداشت مؤلف||).
به رهن و وثیقه و گروگان برداشته شده از آدمی. (یادداشت مؤلف). رجوع به نوا شود : فرخار بزرگ نیک جایی است گر معدن
آن بت نوایی است. رودکی (از یادداشت مؤلف (||). اِ) آواز. سرود. نغمه. ترانه(؟). (ناظم الاطباء (||). حامص) توانگري. دولت.
فراوانی. (ناظم الاطباء). بدین معنی بانوایی درست است مقابل بی نوایی (||. ص نسبی) اهل نائی. کسی که داراي آواز باریک بود.
مطرب خوش سرود (؟). (ناظم الاطباء). رجوع به معنی دوم شود.
نوایی.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان اواوغلی از بخش حومهء شهرستان خوي، در 9 هزارگزي شمال شرقی خوي بر سر راه خوي به جلفا،
صفحه 2447
در جلگهء معتدل هوائی، در کنار رود قطور واقع است و 265 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء قطور، محصولش غلات و پنبه و
.( کرچک و زردآلو، شغل اهالی زراعت و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوایی.
[نَ] (اِخ) دهی است از بخش ایذهء شهرستان اهواز، در 14 هزارگزي جنوب ایذه در جلگهء گرمسیري واقع است و 106 تن سکنه
.( دارد. آبش از چشمه و قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
نوایی.
[نَ] (اِخ) امیر علیشیربن الوس، ملقب به نظام الدین و متخلص به نوائی و فانی یا فنائی( 1). از احفاد جغتاي پسر چنگیز و از مشاهیر
وزراي سلطان حسین میرزا بایقرا و از اعاظم دانشمندان و ادباي قرن نهم هجري است. وي به دو زبان فارسی و ترکی اشعار و دیوان
دارد و صاحب تصانیف گوناگون است. در دوران قدرت و وزارت، حامی و مشوق هنرمندان و شاعران بود و با مولانا عبدالرحمن
جامی ارادت و مصاحبت می ورزید. او راست: 1 - دیوان فارسی، بالغ بر شش هزار بیت. 2 - اربعین منظوم. 3 - تاریخ الانبیاء، به
ترکی. 4 - تاریخ ملوك عجم، به ترکی. 5 - ترجمۀ اللغۀ الترکیۀ بالفارسیۀ. 6 - نسائم المحبۀ، در ترجمهء ترکی نفحات الانس
- 12 .( جامی. 7 - حیرة الابرار. 8 - لیلی و مجنون. 9 - فرهاد و شیرین. 10 - سبعهء سیاره. 11 - سد اسکندري یا اسکندرنامه( 2
خمسهء المتحرین، به زبان ترکی در شرح حال جامی. 13 - دیوان ترکی، شامل چهار کتاب: غرایب الصغر یا غرایب النوائب، نوادر
الشباب، بدایع الوسط، و فوائد الکبر. 14 - سراج المسلمین. 15 - عروض ترکی. 16 - مثنوي لسان الطیر. 17 - محاکمۀ اللغتین. 18
- محبوب القلوب. 19 - مفردات، در معما. 20 - منشآت ترکی. 21 - منشآت فارسی. 22 - نظم الجواهر. 23 - مجالس النفایس، که
از مهمترین تألیفات او و تذکره اي است در شرح حال قریب 350 تن از معاریف معاصران او به زبان ترکی. وي به سال 906 ه . ق.
در 63 سالگی وفات یافت. از اشعار پارسی اوست: رسد هر کس به مقصودي ز یارب یارب شبها چرا مقصود من حاصل نشد یارب
ز یاربها نگویم بهر تشریف قدومت خانه اي دارم غریبم، خاکسارم، گوشهء ویرانه اي دارم. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 235 و مجمع
الفصحاء ج 1 ص 41 و تذکرهء نصرآبادي ص 470 و فهرست کتابخانهء مدرسهء سپه سالار ج 2 ص 538 ). و نیز رجوع به متفرقات
الذریعه و کشف الظنون و بهارستان جامی ص 122 و تذکرهء دولتشاه ص 494 و مجالس النفایس ترجمهء حکیم ص 357 و تحفهء
سامی ص 179 و آتشکدهء آذر ص 23 و تاریخ کثیرة ص 144 و مرآة الخیال ص 72 و نگارستان سخن ص 72 و 133 و طرایق
الحقایق ج 3 ص 46 و اسماء المؤلفین و آثار المصنفین ج 1 ص 739 و از سعدي تا جامی ص 469 و مجلهء دانشکدهء ادبیات تبریز
سال 1 شمارهء 5 ص 32 و میر علی شیر نوائی تألیف علی اصغر حکمت و فرهنگ سخنوران ص 616 شود. ( 1) - تخلص نوائی
خاص اشعار ترکی اوست، در شعر پارسی فانی و فنائی تخلص می کرد. ( 2) - پنج کتاب اخیر مثنوي هائی است که به زبان ترکی
در اقتفاي خمسهء نظامی سروده است.
نوایی.
[نَ] (اِخ) از قاضی زادگان بافق و از شاعران قرن یازدهم هجري است. رجوع به تاریخ یزد یا آتشکدهء یزدان ص 336 شود.
نوایی.
[نَ] (اِخ) بابا سلطان قمی. از شاعران قرن یازدهم هجري و از ملازمان شاه عباس کبیر است. او راست: نوایی نیست شاد از وصل
صفحه 2448
امروز چو هجران خواهدش آزرد فردا چه باشد حال بیماري که امروز یقین داند که خواهد مرد فردا. (از صبح گلشن ص 54 و
شود. « ن» قاموس الاعلام ج 6 ص 4603 ). و رجوع به سفینهء خوشگو حرف
نوایی.
[نَ] (اِخ) شمس الدین محمد کاشانی (ملا...)، متخلص به نوایی. از شاعران قرن دهم هجري است و به هندوستان مهاجرت کرده. او
راست: اي دل مگو که آن گل بوي وفا ندارد دارد وفا ولیکن نسبت به ما ندارد. (از تحفهء سامی ص 76 و صبح گلشن ص 540 و
قاموس الاعلام ج 6 ص 4603 و فرهنگ سخنوران).
نوایی.
[نَ] (اِخ) عبدالسمیع سندي، متخلص به نوائی. از پارسی گویان هند است. او راست: بهار و خزان، سرو یک صورت است بر آزاد،
.( فکر جهان کم بود. (از مقالات الشعراء ص 820
نوایی.
[نَ] (اِخ) محمدتقی (میرزا...) مازندرانی، فرزند حاجی میرزا رضاقلی منشی الممالک سلطانی، متخلص به نوائی. از شاعران قرن
سیزدهم هجري است. وي متصدي دیوان انشاي محمدشاه قاجار بود. او راست: چو بامداد ز نخجیرگاه شاهنشاه رسید مونس جانم
چمان چمان از راه به لب بدخشی لعل و به زلف چینی مشک به قد فراخته طوبی به رخ فروخته ماه. (از مجمع الفصحاء ج 2 ص
.( و فرهنگ سخنوران ص 617 « مجلس سیم، مرتبهء چهارم ص 207 » 509 و سفینهء المحمود
نوایی.
[نَ] (اِخ) محمدشریف (میر...) سبزواري کربلائی، متخلص به نوائی. از شاعران قرن دهم هجري و از درباریان اکبرشاه پادشاه
هندوستان است. در اکبرآباد هند وفات یافت. او راست: به گرم خوئیت از جا نمی روم چه کنم که اعتماد ندارم به آشنائی تو تو در
طریقهء مهر و وفا نه آن شمعی که نور دیده فروزد ز روشنائی تو. (از صبح گلشن ص 540 و قاموس الاعلام ج 6 ص 4603 ). و
شود. « ن» رجوع به منتخب التواریخ ج 3 ص 376 و هفت اقلیم (اقلیم چهارم، سبزوار) و سفینهء خوشگو، حرف
نوایی.
[نَ / نُو] (اِخ) مهدي منشی (میرزا...)، فرزند حاجی ملا آقابابا تاجر شیرازي. از شاعران قرن سیزدهم هجري است. او راست: ما مست
شراب وحدتیم اي ساقی سرخوش ز می محبتیم اي ساقی. (از آثار العجم ص 571 ). و رجوع به فارسنامهء ناصري ج 2 ص 77 و
فرهنگ سخنوران ص 617 شود.
نواییدن.
[نَ / نُو دَ] (مص)( 1) خرامیدن. (جهانگیري). با تبختر و شوکت و حشمت راه رفتن. (ناظم الاطباء) : سرفرازانه نوایید به میدان وصال
همه شاهید چو بگزیدهء آن دلدارید. مولوي (از جهانگیري ||). ناله کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). ناله و زاري کردن. (ناظم
صفحه 2449
الاطباء ||). فریاد کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). بانگ کردن. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی از شرفنامه). بانگ برآوردن.
(آنندراج). صدا و ندا کردن. (رشیدي) (از جهانگیري)( 2) : درخشیدن تیغ هاي سران نواییدن گرزهاي گران. فردوسی (از
.« صدا و ندا را گویند » : جهانگیري و رشیدي). ( 1) - نیز رجوع به نویدن شود. ( 2) - عبارت جهانگیري این است
نوایی کلا.
[نَ / نُو كَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاله آباد بخش مرکزي شهرستان بابل، در 15 هزارگزي جنوب غربی بابل و 3 هزارگزي
شمال جادهء آمل به بابل، در دشت معتدل هوایی مرطوب واقع است و 220 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کاري، محصولش
.( برنج و پنبه و کنف و غلات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوایی محله.
[نَ / نُو مَ حَ لْ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان دابو از بخش مرکزي شهرستان آمل، در 14500 گزي شمال شرقی آمل، در دشت
معتدل هوایی مرطوب واقع است و 420 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء هراز، محصولش برنج و کتان و صیفی، شغل مردمش
.( زراعت و صید مرغابی و کتان بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوب.
[نَ] (ع اِ) جِ نائب. رجوع به نائب شود ||. نزدیکی. (منتهی الارب) (آنندراج). قرب. مقابل بُعد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ).
||آن که بر مسافت یک شباروز باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به اقرب الموارد و متن اللغۀ شود ||. قوّت. توانائی.
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ (||). مص) بر جاي کسی ایستادن و قائم مقام او شدن. (از منتهی الارب)
(از آنندراج). نیابۀ. (از ناظم الاطباء) (متن اللغۀ). مناب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). نیاب. (اقرب الموارد) (المنجد||).
بازگشتن از گناه. (از منتهی الارب) (از آنندراج). مناب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). نیاب. (اقرب الموارد) (المنجد ||). لازم
گرفتن بندگی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). لازم گرفتن بندگی و طاعت را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). توبه کردن و
ملازم طاعت شدن. (از متن اللغۀ ||). فرودآمدن کاري. (منتهی الارب). کسی را کاري رسیدن. (تاج المصادر بیهقی). نوبۀ. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغۀ).
نوب.
(ع اِ) نحل. زنبور عسل. واحد آن نائب است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). گروهی از سیاهان. نوبۀ. واحد آن نوبی است. (از
منتهی الارب). جیلی از مردم سودان. (از متن اللغۀ). رجوع به نوبه (اِخ) شود.
نوب.
[نُ وَ] (ع اِ) جِ نوبۀ، به معنی مصیبت و نازلۀ. رجوع به نوبۀ (ع اِ) شود ||. جِ نوبۀ. رجوع به نوبت و نَوبۀ شود.
نوباب.
صفحه 2450
[نَ] (ص مرکب) که تازه معمول شده است. (یادداشت مؤلف). بدیع. تازه. مد روز. نوظهور.
نوبار.
[نَ / نُو] (ص مرکب) نوبر. درختی که سال اول است که بر آورده. (یادداشت مؤلف). درختی که براي نخستین بار به میوه نشسته و
میوه آورده است. برنما.
نوباره.
[نَ / نُو رَ / رِ] (اِ مرکب) نوبر. نخستین بار. (ناظم الاطباء). رجوع به نوبار و نوبر و نیز رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 396 شود.
نوباریدن.
[نَ / نُو دَ] (مص منفی)نیوباریدن. نه اوباریدن. مقابل اوباریدن. رجوع به اوباریدن شود.
نوباش.
[نَ / نُو] (ص) به معنی سرمد. ظاهراً از لغت هاي مصنوع ملا فیروز [ مؤلف فرهنگ دساتیر ] است. (یادداشت مؤلف).
نوباشتن.
[نَ / نُو تَ] (مص منفی)نیوباشتن. نااوباشتن. مقابل اوباشتن. رجوع به اوباشتن شود.
نوباغ.
[نَ] (اِخ) از قراي خوارزم است. (از معجم البلدان). و بدان منسوب است محمد بن عثمان نوباغی، ادیب نابینا. (از انجمن آرا).
نوباغ.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان خسروشیرین بخش جغتاي شهرستان سبزوار، در 23 هزارگزي شمال شرقی جغتاي در جلگهء معتدل
هوائی واقع است و 491 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه و زیره و کنجد، شغل مردمش زراعت است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوبالغ.
[نَ / نُو لِ] (ص مرکب) پسري نوبالغ؛ ریدك خواب دیده. دختر نوبالغ؛ عالق. (یادداشت مؤلف). پسر یا دختري که تازه به حد بلوغ
رسیده است. تازه بالغ شده. نوبلوغ.
نوبامون.
[نَ] (اِخ) گاو فریدون پیشدادي (؟). (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 393 شود.
صفحه 2451
نوبان.
[نُ] (اِ) پادشاهزاده. (ناظم الاطباء). مصحف نویان، لغت ترکی مغولی است. رجوع به نویان و نوئین شود.
نوباوگی.
[نَ / نُو وَ / وِ] (حامص مرکب)نوباوه بودن. رجوع به نوباوه شود : دهم چار چیزش که بی پنجمند به نوباوگی برتر از انجمند.نظامی.
نوباوه.
[نَ / نُو وَ / وِ] (اِ مرکب) باکوره. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع) (اوبهی). هر چیز نوآمده عموماً و میوهء نورسیده خصوصاً.
(رشیدي). میوهء نورسیده. (فرهنگ اسدي). هر چیز نودرآمده عموماً و میوهء نورسیده و پیشرس خصوصاً. (برهان قاطع). برِ نو یعنی
میوه و هرچه رسته شود و نورسیده شود. (اوبهی). میوه اي که اول رسیده باشد. میوهء تازه و نورسیده. به معنی مطلق تازه نیز می
آید. (از غیاث اللغات). ناوباوه. (زمخشري). نوبر. (جهانگیري). نوآورده. نورس. تازه رس. پیش رس. هر چیز طرفه و بدیع و
کمیاب : عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان نوباوه اي بود می سوري ز دست یار.فرخی. همچو نوباوه برنهد بر چشم نامهء او
خلیفهء بغداد.فرخی. ماهی به پیش روي و جهانی به زیر پاي نوباوه اي به دست و می لعل بر دهان. فرخی. [ بوسهل ] گفت نوباوه
آورده اند از آن بخوریم، همگان گفتند خوریم، گفت بیارید آن طبق، آوردند. (تاریخ بیهقی ص 185 ). میوهء نوباوه نترسد ز
چوب مرده دل آزرده نگردد ز کوب.ناصرخسرو. وي را عادت بودي کی هرگاه اندر مدینه نوباوه اي آوردندي پیش رسول
آوردي. (کیمیاي سعادت). اي مخترع ستیزه رائی نوباوهء باغ بی وفائی.سنائی (از جهانگیري). برزگري او را خیاري نوباوه آورد.
(اسرار التوحید ص 62 ). جانا خوش است تحفهء باغ جهان ولیک نوباوهء جمال تو را آب دیگر است. سیدحسن غزنوي. عزیز باشد
نوباوه هر کجا که رسد. جمال الدین. رعیت بدین نوباوهء رحمت استدلال کردند که از ظلمه انتصار خواهند فرمود. (المضاف الی
بدایع الازمان ص 29 ). دو نوباوه هم تود و هم برگ تود ز حلوا و ابریشم آورده سود.نظامی. نوباوهء باغ اولین صلب لشکرکش عهد
آخرین تلب.نظامی. درخت قد صنوبرخرام انسان را مدام رونق نوباوهء جوانی نیست.سعدي. تبرك و پیشکش و نوباوه و تحفه که
پیش سلطان برند، مروت آن است که به رغبت قبول کند. (مجالس سعدي). تو نوباوهء بوستان منی غذاي دل و قوت جان
منی.خواجو. ما گلبن نوباوهء عشقیم و نباشد جز نالهء بلبل گل روي سبد ما. فیاض (از آنندراج ||). تحفه. (غیاث اللغات) (برهان
قاطع). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود ||. آنچه که باغبانان از گل و میوه و تره ها سبدي به طرز مطبوع به هم چیده به خدمت
ملوك و امرا برند. (غیاث اللغات). رجوع به معانی قبلی شود ||. هر چیز که دیدنش چشم را خوش آید و پسند طبیعت باشد. طرفه.
(از برهان قاطع). رجوع به معانی قبلی شود ||. کودك. طفل. (فرهنگ فارسی معین). تازه جوان : بعد چندین سال ایمان درست این
چنین نوباوه رویش بازشست. عطار.
نوبت.
[نَ / نُو بَ] (از ع، اِ) کرت. مرتبه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیري) (ناظم الاطباء). دفعه. دور.
(ناظم الاطباء). ره. راه. دست. (یادداشت مؤلف). نوبۀ. نوبه : مطربان ساعت به ساعت بر نواي زیر و بم گاه سروستان زنند امروز و
گاهی اشکنه... نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه. منوچهري. سیُم نوبت هزار دینار دیگر بستد و
در دل آورد که آن اندیشهء بد بود. (قصص الانبیاء ص 176 ). هاجر تشنه شد و به طلب آب به کوه صفا شد، هفت نوبت از این
صفحه 2452
کوه تا بدان کوه رفت. (قصص الانبیاء ص 50 ). و آن سنت شد که همهء حاجیان هفت نوبت از این کوه بدان کوه روند. (قصص
الانبیاء ص 50 ). نفس من ز درد همنفسان چند نوبت به یک زمان بگسست.خاقانی. در یک نوبت هزار نفر از وجوه دیلم از حشم
الیسع جدا شدند و به حضرت عضدالدوله پیوستند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 290 ). به روزي دو نوبت برآراي خوان سران سپه را
یکایک بخوان.نظامی. دگر نوبت آمد به نزدیک شاه نکرد آن فرومایه در وي نگاه.سعدي. سگی را لقمه اي هرگز فراموش نگردد
گر زنی صد نوبتش سنگ.سعدي. پدر گفت اي پسر تو را در این نوبت فلک یاري کرد. (گلستان ||). وقت چیزي. (غیاث
اللغات). وقت. (جهانگیري) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). هنگام. زمان. موقع. (ناظم
الاطباء). وقت کار کسی بعد از آنکه همان کار را پیش از او کسی انجام داده یا بعد از او انجام دهد. (فرهنگ فارسی معین). پستا.
(یادداشت مؤلف) : مار یغتنج اگرْت دي بگزید نوبت مار افعی است امروز. شهید (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). مگر کز
شمار تو آید پدید که نوبت به فرزند من چون رسید. فردوسی (از فرهنگ فارسی معین). از این پس همه نوبت ماست رزم تو را
جاي تخت است و بگماز و بزم. فردوسی. مرا بود نوبت برفت آن جوان ز دردش منم چون تن بی روان.فردوسی. باش تا سال دگر
نوبت که را خواهد بُدَن تا که را می بایدم زد بر سر وي پوستین. منوچهري. من که ابوالفضلم ایستاده بودم نوبت مرا بود. (تاریخ
بیهقی ص 404 ). آواز ز عشاق برآمد که فلان شب معراج دگر نوبت خاقانی ما بود.خاقانی. چون به سخن نوبت عیسی رسید عیب
رها کرد و به معنی رسید.نظامی. ما همه کردیم کار خویش را نوبت تو شد بجنبان ریش را.مولوي. دور مجنون گذشت و نوبت
ماست هر کسی پنج روزه نوبت اوست.سعدي. به نوبتند ملوك اندر این سپنج سراي کنون که نوبت توست اي ملک به عدل گراي.
سعدي. گر پنج نوبتت به در قصر می زنند نوبت به دیگري بگذاري و بگذري.سعدي. نوبت زدند نوبت عیش است ساقیا عیشم به
روي تازهء خود تازه کن بیا. حسن دهلوي (از آنندراج). - امثال: آسیا به نوبت : به آسیا چو شدي پاس دار نوبت را.؟ میفکن نوبت
عشرت به فردا.صائب. نوبت به اولیا چو رسید آسیا تپید.؟ نوبت که به ما رسید خر زایید.؟ هر کسی پنج روزه نوبت اوست.سعدي؟
||دولت. (منتهی الارب) (آنندراج). اقبال. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوبۀ و نیز رجوع به معنی بعدي شود ||. عهد. دوران.
دوره. زمان : رابطه شود تا خداوند سلطان عذر مرا بپذیرد و حال لطیف شود چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود. (تاریخ
بیهقی ص 355 ). و در دولت و نوبت خویش منزلت او پدید آرند. (کلیله و دمنه). گر ز قضاي ازل عهد عمر درگذشت تا به ابد
بگذراد نوبت عثمان او.خاقانی. به نوبت من هر کس که بافت کسوت شعر ز لفظ و معنی من پود و تار می سازد. خاقانی. نوبت
کاووس شد چو پاي منوچهر بر سر کرسیّ احتشام برآمد.خاقانی. - نوبت سپردن به دیگري؛ کناره جستن و مجال و میدان به
دیگران دادن، و کنایه از درگذشتن و مردن : بباید هم این زنده را نیز مرد یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد.فردوسی. سپردیم نوبت
کنون زال را که شاید کمربند و کوپال را.فردوسی ||. مجال. فرصت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پرواي کار.
(آنندراج). نیز رجوع به نوبۀ شود : هر کسی را به نیک و بد یکچند در جهان نوبتی و دورانی است.مسعودسعد. برخیز تا تفرج
بستان کنیم و باغ چون دست می دهد نفسی نوبت فراغ. سعدي ||. هر کاري که به طور تناوب کرده شود. (ناظم الاطباء). ترتیب :
نیک و بد عالم را اي پسر همچو شب و روز در او نوبت است. ناصرخسرو. هین به ملک نوبتی شادي مکن اي تو بسته يْ نوبت
آزادي مکن.مولوي. حق به دور و نوبت این تأیید را می نماید اهل ظن و دید را.مولوي. - به نوبت؛ یکی پس از دیگري. (فرهنگ
فارسی معین). متناوباً. نوبه به نوبه. از روي نوبه : به نوبت ورا پیش بنشاندي سخن هاي دیرینه برخواندي.فردوسی. یکایک به نوبت
همه بگذریم سزد گر جهان را به بد نسپریم.فردوسی. یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز به نوبت رسیده به منزل فراز.فردوسی. در
ایام فترت ابوسعد کازرونی به نوبت آن را بغارتید. (فارسنامهء ابن بلخی ص 146 ). و قومی را از اهل علم و حکمت ترتیب کنی هر
روز به نوبت آیند و ندیمیِ من کنند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 100 ). به نوبتند ملوك اندر این سپنج سراي کنون که نوبت توست
اي ملک به عدل گراي. سعدي ||. گروه مردم. (منتهی الارب). رجوع به نوبۀ شود ||. مصیبت. (غیاث اللغات). رجوع به نوبَۀ و
صفحه 2453
نَوبۀ شود ||. نقاره. (رشیدي) (فرهنگ خطی) (انجمن آرا) (جهانگیري) (آنندراج) (غیاث اللغات). نقاره که در اوقات شب و روز
نوازند( 1). (برهان قاطع). نقاره که در عیش و عشرت زنند و نقاره خانهء سلطانی که در اخبار فتح بلاد به جهت اخبار عموم خلق
نوازند. (انجمن آرا). طبل بسیار بزرگی که در ساعات معین از شبانروز می نوازند. (ناظم الاطباء) : شه روم رسم کیان تازه کرد ز
نوبت جهان را پرآوازه کرد.نظامی. آوازهء نوبتت به گردون برساد لیکن مرساد از تو نوبت به کسی. ؟ (از انجمن آرا ||). بانگ
کوس و نقاره اي که در نزدیکی سراي پادشاهی و دارالحکومه در اوقات معینه و صبح و شام شنیده می شود. (ناظم الاطباء||).
هنگام نقاره زدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی بعدي شود ||. نواختن دهل و ناي و امثال آن روزي چند بار در ساعات
معلوم بر در پادشاهان و امرا. (یادداشت مؤلف) : تا به در خانهء تو بر گه نوبت سیمین شندف زنند و زرین مزمار. فرخی. نوبت
ملک پنج کن که شده ست دشمن تو چو مهره در ششدر.انوري. چارعلم رکن مسلمانی است پنج دعا نوبت سلطانی است.نظامی.
چو بنیاد نوبت سکندر نهاد سه از وي بدو پنج سنجر نهاد. ؟ (از انجمن آرا). - پنج نوبت؛ نوبت پنجگانه که بر در شاهان زنند، و نیز
عبارت است از پنج آلت اعلام جنگ که دهل و دمامه و طبل و سنج و دف است، و نیز کنایه از پنج وقت نماز و نمازهاي پنجگانه
است. رجوع به پنج نوبت و نیز رجوع به نوبت زدن شود : درآوردند مرغان دهل ساز سحرگه پنج نوبت را به آواز. نظامی. - هفت
نوبت.؛ رجوع به هفت نوبت در ردیف خود شود : به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض بدین دو صبح مزور ز آتش و سیماب.
خاقانی ||. خیمهء بزرگ. بارگاه. (رشیدي) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیري) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیمه. (غیاث
اللغات). نوبتی :امیر مسعود به خیمهء نوبت بنشست و شاد شد بدین فتح. (تاریخ بیهقی ص 127 ). نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو
سراي پرده ز خورشید و نوبت از کیوان. ازرقی (از انجمن آرا). اي نوبت تو گذشته از چرخ بسی. ؟ (از انجمن آرا ||). پاس.
(جهانگیري) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محافظت. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم
الاطباء). حفاظت. (ناظم الاطباء). نگهبانی. (فرهنگ فارسی معین). کشیک. قراولی. نوبت داري : هر شارستانی را هزار دربند است
و بر هر دربندي هزار مرد نوبت است که هر شبی نوبت دارند. (ترجمهء طبري بلعمی). چو سالار نوبت بیامد به در به شبگیر بندند
گردان کمر.فردوسی. با حاجب نوبت شغلی داشت. (تاریخ بیهقی ص 122 ). به نوبتگه شاه بردندشان به سرهنگ نوبت
سپردندشان.نظامی ||. اسب جنیبت. نوبتی : منصور بیرون آمد و بر اسب نوبت بنشست و آنجا بایستاد. (مجمل التواریخ). رجوع به
نوبتی شود ||. سلامت. (ناظم الاطباء (||). اصطلاح موسیقی) تألیفی است مرکب از قول، غزل، ترانه و فروداشت. (یادداشت
مؤلف). - نوبت مرتب؛ از اصناف چهارده گانهء تصانیف که نزد قدما اکمل تصانیف موسیقی بوده است و آن مشتمل است بر
چهار قطعه: قول، غزل، ترانه، فروداشت. (فرهنگ فارسی معین). تألیف کامل. فوگ. سنفنی. شامل است مجموع قول و غزل و ترانه
و برداشت و فروداشت را. (یادداشت مؤلف ||). در شطرنج و نرد [ و دیگر قمارها و بازي ها ] ، هنگام بازي هر حریف. (فرهنگ
فارسی معین). دست. دور. نوبه ||. در طب، هنگام عارض شدن تب را نوبه یا نوبت گویند. رجوع به نوبه و نیز رجوع به تب نوبه
شود ||. برهمنان هر سیصدوشصت هزار سال را یک نوبت گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ( 1) - و نیز رجوع به برهان
قاطع و انجمن آرا شود.
نوبت آمدن.
[نَ / نُو بَ مَ دَ] (مص مرکب) نوبت رسیدن : در طبع جهان اگر وفائی بودي نوبت به تو خود نیامدي از دگران.خیام. - نوبتِ...
آمدن؛ نوبت آن شدن. هنگام انجام کاري فرارسیدن. مجال و موقع به دست آمدن : چون که آید نوبت شکر نعم اختیارت نیست وز
سنگی تو کم.مولوي. - نوبت به سر آمدن؛ مجال نماندن. زمان و فرصت پایان گرفتن. - نوبت کسی به سر آمدن؛ کنایه از
درگذشتن و سپري شدن : به تو داد یک روز نوبت پدر سزد گر تو را نوبت آید به سر.فردوسی.
صفحه 2454
نوبت خانه.
[نَ / نُو بَ نَ / نِ] (اِ مرکب)نقاره خانه. جائی که در آن موزگان می زنند. (ناظم الاطباء ||). قراول خانه. جائی که در آن پاسبان
منزل دارد. (ناظم الاطباء). جایگاه نوبتیان. پاسدارخانه : قاضی را از پیش سلطان ببردند نیم مرده و در نوبت خانه بازداشتند و زر
خواستند.( 1) (سیاست نامه از فرهنگ فارسی معین). ( 1) - در فرهنگ فارسی معین این شاهد ذیل معنی نخستین (نقاره خانه) آمده.
نوبت دادن.
[نَ / نُو بَ دَ] (مص مرکب)کناره جستن و مجال و میدان به حریف واگذاشتن. مقابل نوبت گرفتن : به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر تو را نوبت آید به سر.فردوسی. پیر است چرخ و اختر بخت تو نوجوان آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد. ظهیر (از
آنندراج). سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورت است که نوبت دهد به زاغ. سعدي ||. مجال دادن. فرصت
دادن.
نوبت دار.
[نَ / نُو بَ] (نف مرکب)کشیکچی. گارد خاص. (یادداشت مؤلف). نوبه دار. نوبتی دار. رجوع به نوبتی دار شود : به شب با هر
کدام که او را بایستی بر آن منظر بخفتی و در زیر منظر نوبت داران بخفتند، قضا را نوبت داري را نظر در این کنیزك آمده بود.
(اسکندرنامه نسخهء خطی). بیامد تا سراپردهء شاه، هیچ کس در آنجا نبود الا دو مرد نوبت دار. (اسکندرنامه). خادمان و نوبت
داران شاه را خبر کردند. (اسکندرنامه).
نوبت داشتن.
[نَ / نُو بَ تَ] (مص مرکب) پاس داشتن. حفاظت کردن. کشیک کشیدن : و بر هر دربندي هزار مرد نوبت است که هر شبی نوبت
دارند و تا سال دیگر نوبت بدین می نرسد که یک نوبت داشته باشد. (ترجمهء طبري بلعمی ||). فرصت یافتن. نوبت یافتن. موقع و
مجال به دست آوردن : چو نوبت داشت در خدمت نمودن برون زد نوبتی در دل ربودن.نظامی ||. حفظ الغیب کردن. (یادداشت
مؤلف). نوبت نگه داشتن. نوبت نیکو داشتن : و درباب ما برادران به قسمت ولایت سخن رفت چندان نوبت داشت و در نهان سوي
ما پیغام فرستاد که امروز البته روي گفتار نیست. (تاریخ بیهقی ص 82 ). چون عبدوس [ که مأمور بازگرداندن آلتونتاش بود ] بدو
رسید وي جواب داد که بنده... برفت و زشتی دارد بازگشتن... و عبدوس را حقی نیکو بگزارد تا نوبت دارد و عذر بازنماید. (تاریخ
بیهقی). - نوبت چیزي داشتن؛ حق او را براي انجام کاري رعایت کردن. مجال و نوبهء او را رعایت کردن : ناگزران دل است نوبت
غم داشتن جبهت آمال را داغ عدم داشتن.خاقانی.
نوبت رسیدن.
[نَ / نُو بَ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) هنگام و زمان کاري فرارسیدن. نوبت کسی رسیدن یا نوبت به کسی رسیدن: دور به او رسیدن.
دوران او فرارسیدن. زمان و مجال بدو رسیدن : و تا سال دیگر نوبت بدین می نرسد که یک نوبت داشته باشد. (ترجمهء طبري
بلعمی). وز آن پس چو نوبت به ایرج رسید مر او را پدر شهر ایران گزید.فردوسی. مگر از شمار تو آید پدید که نوبت ز گیتی به
من چون رسید. فردوسی. رسید از او به سلیمان چو باز نوبت ملک ز باختر بگرفت او به حکم تا خاور. ناصرخسرو. نوبت هدهد
صفحه 2455
رسید و پیشه اش وآن بیان صنعت و اندیشه اش.مولوي. چو نوبت رسد زین جهان غربتش ترحم فرستند بر تربتش.سعدي. نوبت به
اولیا چو رسید آسمان طپید زآن ضربتی که بر سر شیر خدا زدند. محتشم.
نوبت زدن.
[نَ / نُو بَ زَ دَ] (مص مرکب)و نوبت پرداختن؛ نقاره زدن. معمول بود که در نقاره خانهء شاهان در شبانه روز چند بار نقاره می
زدند، گاه سه بار، گاه پنج بار و گاه هفت بار( 1). در اواخر قاجاریه و اوایل دورهء پهلوي یک بار به هنگام غروب در سردر باغ
ملی تهران نقاره می زدند. (فرهنگ فارسی معین) : نوبت زدند نوبت عیش است ساقیا عیشم به روي تازهء خود تازه کن بیا. حسن
شود. - « نوبت زدن براي کسی » دهلوي (از آنندراج ||). دعوي شاهی کردن. اعلام سلطنت و حکومت کردن. رجوع به ترکیب
نوبت چیزي زدن؛ وجود آن یا فرارسیدن آن را اعلام کردن. (یادداشت مؤلف) : نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت کشور دیگر
گرفت لشکر دیگر شکست. انوري (از آنندراج). تا نوبت نبوت او در عرب زدند از جودي و اُحُ د صلوات آمدش صدا. خاقانی.
زد جانش چه التفات « الفقر فخر » نوبت شادي گذشت بر در امّید نوبت غم زن که غمگسار تو کم شد. خاقانی. کسی که نوبت
نماید به تاج و تخت و نوا؟ مولوي. به چه دانش زنی اي مرغ سحر نوبت روز که نه هر صبح به آه سحرم برخیزي.سعدي. - نوبت
زدن براي کسی؛ شاهی و حکومت او را اعلام کردن. خیمه و خرگاه سلطنت او را برافراختن یا نقارهء شاهی و کوس قدرت به نام او
نواختن : آنکه ملکش برتر از نوبت تنند برتر از هفت اخترش نوبت زنند.مولوي. - دونوبت زدن؛ دعوي شاهی کردن. (یادداشت
مؤلف) : دونوبت زن ار یافتی یکدلی نباشد چو تو در جهان مقبلی.نزاري. - پنج نوبت زدن:مزن پنج نوبت در این چارطاق که بی
ششدره نیست این نه رواق.نظامی. یکی نوبتی چار حد برفراخت که بر نه فلک پنج نوبت نواخت.نظامی. گر پنج نوبتت به در قصر
می زنند نوبت به دیگري بگذاري و بگذري.سعدي. ( 1) - و گاه دو بار. رجوع به شواهد ذیل همین لغت شود.
نوبت زن.
[نَ / نُو بَ زَ] (نف مرکب)نقاره چی. نوبتی. (آنندراج). کسی که طبل می زند. (ناظم الاطباء). که نوبت می نوازد : نوبت زن صبح
را چه افتاد کز کوس و دهل نمی کند یاد.نظامی. چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ جرس دار زنگی بجنباند زنگ.نظامی. چو نوبت
زنت گشت نوبت نواز ز غلغل سر آسمان کرد باز. امیرخسرو (آنندراج).
نوبت زنی.
[نَ / نُو بَ زَ] (حامص مرکب)عمل نوبت زن. رجوع به نوبت زدن شود.
نوبت سالار.
[نَ / نُو بَ] (اِ مرکب) سالار نوبت. سرکردهء نوبتیان. رجوع به نوبتی شود :و کشتن آن کسان که با وي یار شده بودند به کشتن عم
وي شمس الدین علی بن مسعود چون نوبت سالار طاهربن ابی الاسد. (تاریخ سیستان).
نوبت کار.
[نَ / نُو بَ] (ص مرکب) در اصطلاح کارخانه ها، کارگري که پس از چند ساعت کار، چند ساعت تعطیل دارد و ازاین رو کار او
گاهی به اول روز و گاهی از نیمه به بعد و گاهی اول شب و گاهی از نیمه به بعد است. (یادداشت مؤلف).
صفحه 2456
نوبت گاه.
[نَ / نُو بَ] (اِ مرکب) جائی که در آن بارگاه افراخته باشند. نوبتگه. (ناظم الاطباء) : یکی هفته به نوبت گاه خسرو روان می کرد هر
دم تحفه اي نو.نظامی. نهادش بر بساط نوبتی گاه به نوبت گاه خویش آمد دگر راه.نظامی ||. جاي نوبتیان. کشیک خانه : همه
لشکر به خدمت سر نهادند به نوبتگاه فرمان ایستادند.نظامی. طرفداران ز سقسین تا سمرقند به نوبتگاه درگاهش کمربند.نظامی||.
نقاره خانه و جائی که در آن نوبت می نوازند و موزگان می زنند. نوبتگه. (ناظم الاطباء ||). زندان. بندي خانه. (آنندراج).
نوبت گرفتن.
[نَ / نُو بَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) در انتظار چیزي یا کاري به صف ایستادن.
نوبتگه.
[نَ / نُو بَ گَهْ] (اِ مرکب) نوبتگاه. رجوع به نوبت گاه شود : به نوبتگه شه دو هندوي بام یکی مقبل و دیگر اقبال نام.نظامی. همان
نوبت پاس در صبح و شام ز نوبتگه او برآورد نام.نظامی. به نوبتگه شاه بردندشان به سرهنگ نوبت سپردندشان.نظامی.
نوبت نگاه داشتن.
[نَ / نُو بَ نِ تَ](مص مرکب) حفظ الغیب کردن. و نیز رجوع به نوبت داشتن شود : شرایط یگانگی را به جاي آرم و نوبت نیکو
.( نگاه دارم وي را در مجلس عالی خداوند پدر. (تاریخ بیهقی ص 132
نوبت نواختن.
[نَ / نُو بَ نَ تَ] (مص مرکب) رجوع به نوبت زدن شود.
نوبت نواز.
[نَ / نُو بَ نَ] (نف مرکب) آنکه طبل و نوبت می نوازد. نقاره چی. (ناظم الاطباء). نوبت زن.
نوبتی.
[نَ / نُو بَ] (ص نسبی، اِ) نوبه اي. که به نوبه و تناوب از کسی به دیگري رسد : هین به ملک نوبتی شادي مکن اي تو بسته يْ نوبت
آزادي مکن.مولوي ||. نقاره چی. (برهان قاطع) (آنندراج) (رشیدي) (انجمن آرا). (جهانگیري) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء).
نوبت زن. نوبت نواز. (آنندراج) : سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت یا مگر روز نباشد شب تنهایی را؟سعدي ||. خیمهء
بزرگ. (رشیدي) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا). خیمهء بزرگی که آن را بارگاه نیز خوانند. (برهان قاطع) : نام بهرام گور
بردند و آتش در نوبتی خاقان زدند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 81 ). چون [ طغرل ]به شهر برسید نخست به در حرم... آمد... و چون
بازگشت و به نوبتی فرودآمد امیرالمؤمنین بسیار تکلف ها کرد و نثارها و نعمتهاي فراوان فرستاد. (تاریخ سیستان). لشکر گرد
سراپرده صف کشیده بودند، پایگاه و خزانه بغارتیدند و حشمت برداشتند و در نوبتی شدند و مجدالملک را به ریش بیرون
صفحه 2457
کشیدند. (راحۀ الصدور). لشکر قصد خیمهء مجدالملک کردند، او بگریخت و در نوبتی سلطان آمد، خیل خانهء او بغارتیدند.
(راحۀ الصدور). ملاحدهء مخاذیل در نوبتی خلیفه شدند و درجهء شهادت یافت. (راحۀ الصدور). نوبتی بدعه را قهر تو برّد طناب
صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین.خاقانی. هر جا که عدل خیمه زند کوس دین بزن کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است. خاقانی.
وین پنج نماز کاصل توبه ست در نوبتی تو پنج نوبه ست.نظامی. شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست کنار نوبتی را شقه بربست.نظامی.
برآمد نوبتی را سر بر افلاك نهان شد چشم بد چون گنج در خاك. نظامی ||. خیمه اي که پاسبانان در آن به نوبت می بوده باشند.
(از برهان قاطع). خیمه که پاسبانان در آن به نوبت پاس دارند. (فرهنگ خطی از مؤیداللغات). خیمه که نوبتی در آن جاي دارد.
(یادداشت مؤلف ||). اسب جنیبت. (برهان قاطع) (رشیدي) (جهانگیري) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). اسب کوتل.
(غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب جنیبت بود به نوبت دارند. (صحاح الفرس). یدك. پالاد. (یادداشت مؤلف) :
آورده چرخ بارگه شاه را نماز بوسیده ماه نوبتی شاه را رکاب.مختاري. سبز خنگ سپهر پیوسته نوبتی وار زیر خنگ تو باد.انوري.
جبرئیل از پی رکوب ورا نوبتی بر در سراي آرد.انوري. نوبتی ملک به زین اندر است تا برود بر در طغرل تکین. انوري (انجمن
آرا ||). پاسبان. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (جهانگیري) (رشیدي) (ناظم الاطباء). پاس. (انجمن آرا) (آنندراج). کشیکچی.
قراول. (فرهنگ فارسی معین). نوبتچی. (حاشیهء برهان قاطع). نوبت. نوبت دار. پاسدار. نگهبان : شاه ترکستان بر درگه فرخندهء تو
گاه خود خسبد چون نوبتیان گاه پسر.فرخی. با وي کوکبه اي بود که کس چنان یاد نداشت، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان
کسی نماند. (تاریخ بیهقی ص 125 ). نوبتی بسیار از پیادگان به درگاه سراي نامزد شدند. (تاریخ بیهقی ص 401 ). و سراي ها ازآنِ
هر کسی بود که وي را مرتبه اي بود از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که به جایگاه وزیر و حاجب بزرگ رسیدندي. (تاریخ بیهقی).
پاسبان و نوبتی بر بام و در راي هند و خان چین بادا تو را. (از راحۀ الصدور). به تشویش دهل رنجه مشو اي نوبتی امشب که خفتن
در بر یار است بیداران شبها را. امیرخسرو (از انجمن آرا ||). کشیک. که نوبت خدمت اوست. که به نوبت بر درگاه خدمت کند :
گفت نباید آید و دبیر نوبتی باید فرستد. (تاریخ بیهقی ص 162 ). پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و به خانهء بوسهل
رفت. (تاریخ بیهقی ص 330 ). حاجب نوبتی او را بر اشتري نشاند و با سوار و پیادهء بسیار به قهندز بردند. (تاریخ بیهقی). دروقت
که این خبر رسید دبیر نوبتی خواجه ابونصر را آگاه کرد. (تاریخ بیهقی ص 492 ). چون آنجا برسیدم حاجب نوبتی را آگاه کردند
نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی ص 492 (||). ق) (از: نوبت + ی، پسوند نکره و وحدت) باري. کَره اي. کرتی. دفعه اي. یکی. مره
اي. (یادداشت مؤلف). یک نوبت. نوبه اي. یک بار.
نوبتی دار.
[نَ / نُو بَ] (نف مرکب) دربان بارگاه و خیمهء بزرگ. (ناظم الاطباء). نگهبان خیمه. (آنندراج). پاسبان. محافظ. نگهبان. کشیکچی
: درآوردشان نوبتی دار شاه قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه. نظامی (از آنندراج). هر آن موري که یابد بر درش بار سلیمانیش باید
نوبتی دار.نظامی. زهی سرخیل سرهنگان اسرار سخن را تا قیامت نوبتی دار.نظامی ||. زندان بان ||. رئیس نقاره چیان. (ناظم
الاطباء).
نوبتی زدن.
[نَ / نُو بَ زَ دَ] (مص مرکب)نوبت زدن. نوبت نواختن. نقاره زدن : گفت گمان چیست که نوبتی بزدند و وکیل رفت؟ (تاریخ
بیهقی ص 450 ). کی توان زد ز روي رحمت و بیم این چنین نوبتی به زیر گلیم ||.؟ خیمه زدن. خیمه و خرگاه برپا کردن : در
میانهء هر دو لشکر نوبتی زدند و کرسی زر مرصع به جواهر بنهادند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 76 ). سلطان بفرمود تا از جهت او
صفحه 2458
سراپرده و نوبتی زدند و به احترام و به حرمت فرودآوردند. (راحۀ الصدور). چو فرمان چنین آمد از کردگار که بیرون زنم نوبتی
زین حصار.نظامی. شنیدم کز پی یاري هوسناك به ماتم نوبتی زد بر سر خاك.نظامی.
نوبتی گاه.
[نَ / نُو بَ] (اِ مرکب) نوبت گاه. نوبت گه : سوي نوبتی گاه خود بازگشت بلند اخترش باز دمساز گشت.نظامی. چه آگاهی که
شبگردان این راه کجا دارند هر شب نوبتی گاه. نظامی (از آنندراج ||). سرزمینی که در آن نوبتی خیمه به پا کرده باشند.
(آنندراج ||). اگر نوبتی عبارت از بانوئی بود که نوبت خدمت او بوده باشد، در این صورت نوبتی گاه به معنی خیمهء بودنِ آن
بانو خواهد بود(؟). (آنندراج). خیمه اي که در آن زن می آید و از شوهر خود پذیرائی می کند. (ناظم الاطباء).
نوبتی وار.
[نَ / نُو بَ] (ص مرکب، ق مرکب) مانند نوبتی. چون نوبتی. جنیبت وار : سبز خنگ سپهر پیوسته نوبتی وار زیر زین تو باد.انوري.
نوبخت.
[نَ بَ] (اِخ) نام منجم معروف ایرانی است که در قرن دوم هجري می زیسته است و گویند نسبت خود را به گیو پسر گودرز پهلوان
ایرانی می رسانده و نوبختیان یا آل نوبخت از احفاد ویند. وي در دربار منصور خلیفهء عباسی که به علم نجوم اعتقادي داشت
منزلت یافت و از اعاظم درباریان او گشت و منصور به سال 144 ه . ق. مطابق ساعت سعدي که نوبخت استخراج کرده بود به بناي
شهر بغداد همت گماشت. نوبخت تا پایان عمر نزد منصور معزز و مقرب زیست و چون پیر و فرسوده گشت، خلیفه فرزند او
خرشادماه را به منجمی دربار منصوب و به لقب ابوسهل ملقب کرد. رجوع به ریحانۀ الادب ج 4 ص 239 و نیز رجوع به آل نوبخت
و خاندان نوبختی شود.
نوبختی.
[نَ بَ] (اِخ) ابراهیم بن اسحاق بن ابوسهل بن نوبخت( 1)، مکنی به ابواسحاق. از اعاظم متکلمان امامیهء قرن چهارم هجري است. او
راست: الابتهاج فی اثبات اللذة العقلیۀ لله تعالی، و الیاقوت فی علم الکلام. کتاب اخیر از قدیم ترین تألیفات کلامیهء علماي امامیه
شرح کرده است. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 240 ). و « انوار الملکوت فی شرح الیاقوت » است که علامهء حلی آن را زیر عنوان
رجوع به روضات الجنات ص 375 و اعیان الشیعه ج 1 ص 236 و الذریعه ج 2 ص 210 شود. ( 1) - یا ابراهیم بن اسحاق بن فضل
بن ابوسهل بن نوبخت.
نوبختی.
[نَ بَ] (اِخ) ابوسهل. رجوع به ابوسهل بن نوبخت شود.
نوبختی.
[نَ بَ] (اِخ) ابوسهل. رجوع به ابوسهل اسماعیل بن علی شود.
صفحه 2459
نوبختی.
[نَ بَ] (اِخ) حسن بن موسی بن حسن بن محمد نوبختی. رجوع به حسن نوبختی شود.
نوبختی.
[نَ بَ] (اِخ) علی بن احمدبن نوبخت، مکنی به ابوالحسن. رجوع به علی بن احمدبن نوبخت و رجوع به ابوالحسن علی شود.
نوبختی.
[نَ بَ] (اِخ) علی بن عباس، مکنی به ابوالحسن. رجوع به علی نوبختی شود.
نوبختی.
[نَ بَ] (اِخ) فضل بن ابوسهل بن نوبخت، مکنی به ابوالعباس و معروف به فضل بن نوبخت. متکلم و منجم ایرانی است که در قرن
دوم هجري می زیسته و در دولت هارون الرشید خزانه دار کتب فلسفی بوده است. بعضی کتب حکمت اشراق را از زبان پهلوي به
عربی ترجمه کرده است. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 242 ). و رجوع به فهرست ابن ندیم و اعیان الشیعه شود.
نوبختی.
[نَ بَ] (اِخ) موسی بن حسن بن محمد بن عباس بن اسماعیل بن ابوسهل بن نوبخت، مکنی به ابوالحسن و معروف به ابن کبریاء. از
.( منجمان قرن چهارم هجري است و کتاب الکافی فی احداث الازمنۀ از تصانیف اوست. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 243
نوبختیان.
[نَ بَ] (اِخ) رجوع به آل نوبخت شود.
نوبر.
[نَ / نُو بَ] (ص مرکب، اِ مرکب)( 1)نوبرآمده. (جهانگیري) (از برهان قاطع). نورس. (انجمن آرا). هر گیاه و نبات پیش رس که نو
برآمده باشد. (ناظم الاطباء). گیاه و درخت نورس که تازه دمیده و بالیده باشد. تازه سال. نودمیده. نوشکفته. نوبالیده : به یک
چشمزد از دل سنگ سخت به معجز برآورد نوبر درخت.اسدي. خور روبهان پاك عنبر بدي دگر تازه گل هاي نوبر بدي.اسدي.
دلبر آن به که کسش نشناسد نوبر آن به که خسش نشناسد.خاقانی. شاخ تر ازبهر گل نوبر است هیزم خشک از پی خاکستر
است.نظامی. پیر از سر آن بهار نوبر آمد برِ آن بهار دیگر.نظامی ||. نوباوه. (رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج). میوهء نورس. (غیاث
اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نوبرآمده از فواکه و بُقول. (رشیدي). هر چیز از نباتات که پیش رس و نوبرآمده باشد. (برهان
قاطع). میوهء پیش رس. (ناظم الاطباء). میوه که بار اول به دست آمده است. باکور. باکوره. بکیرة. ترونده. (یادداشت مؤلف) : نوبر
صبح یک دم است اینْت شگرف اگر دهی داد دمی که می دهد صبحدمت به نوبري. خاقانی. اي باغ جان که به ز لبت نوبري ندارم
یاد لبت خورم که سر دیگري ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 280 ). امسال نوبر دل خاقانی است عشق خوش میوه اي است
عشق و به نوبر نکوتر است. خاقانی. تهنیت بادا که در باغ سخن گر شکوفه فوت شد نوبر بزاد.خاقانی. کس نه به این داغ تو بودي و
صفحه 2460
من نوبر این باغ تو بودي و من.نظامی. نوبر باغ هفت چرخ کهن درهء تاج عقل و تاج سخن.نظامی ||. نوثمر. (انجمن آرا)
(آنندراج). درختی که بار اول میوه آورده است. (یادداشت مؤلف). برنما : از صد گلت یکی ندمیده ست صبر کن کاکنون هنوز
گلبن بخت تو نوبر است.ظهیر. در جوانی سعی کن گر بی خلل خواهی عمل میوه بی نقصان بود چون از درخت نوبر است. جامی.
||هر چیز که تازه پدید آمده باشد. (فرهنگ فارسی معین). بدیع. تازه. طرفه : در او هر دمی نوبري می رسد یکی می رود دیگري
می رسد.نظامی ||. تحفه. نوبرانه : نوبر چرخ کهن نیست به جز جام می حامله اي زآب خشک گوهر تر در شکم. خاقانی. او راست
باغ جود و مرا باغ جان و من نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش.خاقانی ||. دختر نارپستان. (غیاث اللغات). دختري که پستانهاي او نو
نوبر). ) nu-bar : برآمده باشد و نمایان شده باشد. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج). ( 1) - از : نو + بر (بار)، کردي
(حاشیهء برهان چ معین).
نوبر.
[نَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان آختاچی بوکان از بخش بوکان شهرستان مهاباد، در 19 هزارگزي مغرب بوکان در جلگهء
معتدل هوائی واقع است و 422 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون و حبوبات، شغل اهالیش زراعت و گله
.( داري و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوبرآوردن.
[نَ / نُو بَ وَ دَ] (مص مرکب)میوهء نوبر و پیش رس به بازار آوردن یا تحفه بردن نزد کسی ||. در تداول، کنایه از : کاري بدیع و
شگرف کردن. ابداع و ابتکار کردن.
نوبران.
[نَ بَ] (اِخ) قصبهء مرکزي بخش مزدقانچاي شهرستان ساوه، در 60 هزارگزي غرب ساوه بر سر راه ساوه به همدان در منطقهء
کوهستانی سردسیري واقع است و 2469 تن سکنه دارد. آب قصبه از 10 رشته قنات کوچک و یک قنات بزرگ تأمین میشود.
محصول عمدهء آن غلات و بنشن و سیب زمینی و میوه هاي سردسیري و شغل مردم آن زراعت و قالیچه بافی و کارگري است.
.( مزارع مادآباد، علی کوسج، مرسعلی بلاغی، دوقان، قره گل جزء این قصبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
نوبرانه.
[نَ / نُو بَ نَ / نِ] (ص مرکب، اِ مرکب) میوهء نورس که چون تحفه کسی را برند یا فرستند. (یادداشت مؤلف).
نوبرده.
[نَ / نُو بَ دَ / دِ] (ص مرکب) غلام نوخریده( 1). (غیاث اللغات) (آنندراج). ( 1) - مؤلف با نقل این بیت سوزنی: هجات گفتم از
.«؟ آیا نوبرده نام محلی است به هندوستان » : کاهلی و بیکاري سیه گلیمی چون هندوان نوبرده یادداشت فرموده اند
نوبر کردن.
صفحه 2461
[نَ / نُو بَ كَ دَ] (مص مرکب)میوهء تازه اول بار در آن فصل خوردن یا چیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). چشیدن ثمر یا بُقول
تازه و نو. (آنندراج). خوردن میوهء تازه به بازارآمده. (فرهنگ فارسی معین). بار اول در سال حاضر، خوردنْ میوهء نورس را.
خوردن بار اول نوباوه اي را. (یادداشت مؤلف). نخستین ثمر درختی را خوردن. نخستین بار در فصل، میوه اي را خوردن : بر فقیران
پیشدستی کردن از انصاف نیست میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم. صائب (از آنندراج ||). بار اول در عمر به چیزي
رسیدن. (یادداشت مؤلف). به معنی حاصل کردن هر چیز نیز آید. (آنندراج). مزهء چیزي چشیدن اول بار : طالب کامجو کجا نوبر
حال ما کند نیست نصیب بلهوس رتبهء عشق پاك ما. طالب (از آنندراج).
نو برگ.
[نَ / نُو بَ] (اِ مرکب) برگ که درخت امسال به بهاران آورده است. (یادداشت مؤلف). برگ نو ||. نوبرگ (ص مرکب) نهال که
تازه برگ آورده است. درخت نونشانده که تازه برگ کرده است.
نوبري.
[نَ / نُو بَ] (حامص مرکب) نوبر بودن. رجوع به نوبر شود. - به نوبري؛ نوبرانه. تحفه : نوبر صبح یک دم است اینْت شگرف اگر
دهی داد دمی که می دهد صبحدمت به نوبري. خاقانی.
نوبست.
[نَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان شمیل بخش مرکزي شهرستان بندرعباس، در 7 هزارگزي جنوب راه میناب به بندرعباس، در
جلگهء گرمسیري واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چاه، محصولش غلات و خرما، شغل مردمش زراعت است.
.( مزرعهء خوش آمدي جزو این دهکده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
نوبشتن.
[نَ / نُو بِ تَ] (مص) نگاه داشتن. حفظ کردن(؟). (ناظم الاطباء).
نوبک.
[بَ / نُ بَ / نُو بَ] (اِ) شاخه و نهال و شاخهء رَز. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 408 شود.
نوبلوغ.
[نَ / نُو بُ] (ص مرکب) تازه بالغ. نوجوان : نوبلوغی که بود شاگردش بردوانید و همچنین کردش.سعدي.
نوبنا.
[نَ / نُو بِ] (ص مرکب) نوساز. نوساخته.
نوبنجان.
صفحه 2462
[نَ بَ] (اِخ) قلعه اي بوده است در شهر نوبندجان. رجوع به نوبندجان و نیز رجوع به تقویم البلدان و نزهۀ القلوب ج 3 ص 127 و
129 و فارسنامهء ابن بلخی ص 115 و 137 شود.
نوبند.
[نَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهوار بخش میناب شهرستان بندرعباس، در جلگهء گرمسیري واقع است و 200 تن سکنه دارد.
آبش از رودخانه، محصولش غلات و خرما و مرکبات، شغل مردمش زراعت است. مزارع قدمگاه و زیرقلعه جزء این ده است.
نوبندجان.
[نَ بَ دَ] (اِخ) از بلاد فارس است. (از الانساب سمعانی). شهري است در خاك پارس از کورهء شاپور در نزدیکی شعب بوان که به
نزاهت و طراوت مشهور است. در بین این شهر و ارجان شانزده فرسخ فاصله است و با شیراز نیز در همین حدود فاصله دارد. (از
معجم البلدان) (از تاج العروس). نوبنجان قلعه اي است به نوبندخان. (از معجم البلدان). نوبنجان از اعمال شاپور است. (فارسنامهء
ابن بلخی ص 115 ). نوبنجان پیش از این شهري بود بزرگ و نیکو و در ایام فترت ابوسعد کازرونی به نوبتها آن را بغارتید کی
مأواي شیر و گرگ و دد و دام بود و مردم از آنجا در جهان آواره شدند و خلایقی از ایشان در غربت بمردند و چون اتابک چاولی
به پارس آمد و ابوسعد را برداشت آنجا روي به عمارت نهاد و امیدوار است کی به فر دولت قاهره ثبتهاالله تمام گردد. هواي آنجا
گرمسیر است، معتدل و آب روان بسیار دارد و از همهء انواع میوه ها و مشمومات بسیار... و قلعه اي سپید بر سنگ نوبنجان است...
و به نوبنجان نخجیر کوهی باشد بیش از اندازه، و مردم نوبنجان متحیز باشند و به صلاح نزدیک. (از فارسنامهء ابن بلخی ص 146 و
147 ). نوبندگان شهري است به ناحیت پارس، خرم و با نعمت و خواستهء بسیار. (حدود العالم). نوبندگان شهري بوده است در
فارس از کورهء شاپور... و فیمابین آن و ارجان بیست وشش فرسخ فاصله است و تا به شیراز نیز به همین مقادیر، و معرب آن
نوبندجان و نوبنجان نیز آمده است( 1). (از انجمن آرا). رجوع به نوبندگان و نیز رجوع به ترجمهء تقویم البلدان ص 372 و ابن اثیر
129 و 189 و 225 و تاریخ سیستان ص 78 و 226 و 288 و فارسنامهء ابن بلخی ص - ج 7 ص 122 و نزهۀ القلوب ج 3 صص 127
151 و 158 و 162 و اخبار الدولۀ السلجوقیۀ ص 112 شود. ( 1) - متنبی راست: منازل لم یزل منها خیال یشیّعنی الی نوبندجان. رجوع
به معجم البلدان ج 8 ص 320 شود.
نوبندگان.
[نَ بَ دِ] (اِخ) یکی از دهستانهاي بخش مرکزي شهرستان فسا. محدود است از شمال به ارتفاعات تودج، از جنوب به دهستان شیب
کوه، از شرق به دهستان شش ده قره بلاغ و از غرب به دهستان حومهء فسا. این دهستان تقریباً در جنوب شرقی بخش در جلگه و
دامنه واقع شده و هواي آن معتدل است. آب آن از چشمه و قنات و نهر حسن، محصول عمده اش غلات و پنبه و برنج و حبوبات و
لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داري و قالی بافی و گلیم بافی است. دهستان از 13 آبادي تشکیل شده و جمعیت آن در حدود
6000 تن و قراء مهم آن عبارتند از: جلیان، موردي، ده شیب. جادهء داراب به فسا از وسط این دهستان می گذرد. (از فرهنگ
جغرافیایی ایران ج 7). نیز رجوع به نوبندجان شود.
نوبندگان.
صفحه 2463
[نَ بَ دِ] (اِخ) قصبهء مرکزي دهستان نوبندگان بخش مرکزي شهرستان فسا، در 18 هزارگزي مشرق فسا و یک هزارگزي جادهء
فسا به داراب در دامنهء معتدل هوائی واقع است و 3608 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و پنبه و حبوبات و
.( گردو و انگور، شغل مردمش زراعت و باغداري و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
نوبنیاد.
[نَ / نُو بُنْ] (ص مرکب) نوبنیان. تازه ساز. که آن را تازه پی افکنده و ساخته اند یا تأسیس کرده اند: عمارتی نوبنیاد، مدرسه اي
نوبنیاد، اداره اي نوبنیاد، انجمنی نوبنیاد.
نوبنیان.
[نَ / نُو بُنْ] (ص مرکب) نوبنیاد. نوبنا. تازه ساز. تازه تأسیس.
نوبۀ.
[نَ بَ] (ع مص) فرودآمدن کار. (از منتهی الارب). نازل شدن کار. (از متن اللغۀ). اصابت کردن امري( 1). (از اقرب الموارد). نَوْب.
(متن اللغۀ) (اقرب الموارد). رجوع به نَوب شود (||. اِ) بار. پاس. (منتهی الارب) (آنندراج). نوبت. (ناظم الاطباء). اسم است از
مناوبۀ. گویند: جائت نوبتک. (از اقرب الموارد). ج، نُوَب ||. دولت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (متن اللغۀ||).
گروه مردم. (منتهی الارب). جماعت مردم. (از اقرب الموارد) (متن اللغۀ ||). پرواي کار( 2). (منتهی الارب). فرصت. (اقرب
الموارد) (متن اللغۀ ||). زمانِ گرفتن تب. (از اقرب الموارد). زمان تب گرفتگی. (بحر الجواهر). ( 1) - نابه امر؛ أصابَهُ. (از اقرب
الموارد). ( 2) - پرواي کار و رسیدن به کاري. (ناظم الاطباء).
نوبۀ.
[بَ] (ع اِ) رسیدگی کار سترگ و مصیبت( 1). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نازلۀ. مصیبت. (اقرب الموارد). ج، نُوَب.
||زمین سنگلاخ سوخته(؟). (ناظم الاطباء ||). بار. پاس. نوبت. (ناظم الاطباء). رجوع به نَوبۀ و نوبت شود ||. گروهی از سیاهان.
(منتهی الارب). رجوع به نوبه (اِخ) و نوبی (اِخ) شود. ( 1) - اسم من نابه الامر. (متن اللغۀ).
نوبۀً.
[نَ بَ تَنْ] (ع ق) به طور نوبت و علی التوالی و پی درپی. (ناظم الاطباء). به نوبت. از روي نوبه. متناوباً.
نوبه.
[بَ] (اِخ) ولایتی از زنگبار. (برهان قاطع). ولایتی از بلاد سودان از اقلیم اول به جنوبی مصر بر کنار رود نیل، و آن واسطه است
میان صعید مصر و حبشه، و در آن دیار زرافه بسیار بود که به عربی اشترگاوپلنگ را گویند و تختگاه آن ولایت را دمقله گویند و
منسوب به آن ملک را نوبی خوانند. (از انجمن آرا). نوبه شامل بلاد پهناوري است در جنوب مصر و مردم آنجا نصاري باشند و اول
است و آن پایتخت شاه است که بر ساحل نیل واقع است. (حاشیهء برهان « دمقلۀ » بلاد ایشان پس از اسوان است و اسم شهر نوبه
صفحه 2464
قاطع از معجم البلدان). نوبه یا ساحل طلا، ناحیه اي است به افریقا که شامل نیمهء شمالی سودان است و قریب 3میلیون سکنه دارد.
(از حاشیهء برهان چ معین). منطقه اي است در امتداد ساحل نیل، از جنوب اسوان تا دنقله در سودان، قسمتی را که در مصر، بین
اسوان و وادي حلفا واقع است نوبهء سفلی و قسمت دیگر را که در سودان واقع است نوبهء علیا نامند. مردم آنجا به لغت خاص
خود، زبان نوبی، سخن می گویند. فراعنهء مصر به خاطر تأمین راه تجارتی به سودان در این منطقه شهرها و قلعه ها و پرستشگاههاي
بسیار بنا کردند. در نیمهء قرن چهارم م. مسیحیان بر آن ناحیه تسلط یافتند. از آغاز ظهور اسلام دین اسلام در نوبه رواج یافت و
سرانجام با فتح دنقلۀ به دست مسلمانان دولت مسیحیان در این منطقه منقرض گشت. هم اکنون نیمی از سرزمین نوبه جزو مملکت
.( مصر و نیم دیگر جزو سودان است. (از الموسوعۀ العربیۀ المیسرة ص 1850
نوبه.
[نَ / نُو بَ / بِ] (از ع، اِ)( 1) نوبت. مره. دفعه ||. دوران. دوره. زمان. هنگام. نوبت : نوبهء زهدفروشان گرانجان بگذشت وقت
رندي و طرب کردن رندان پیداست. حافظ ||. نقاره. نوبت : عالم جان خاص توست نوبه فروکوب هین گوهر دل خاك توست رد
مکن اي نازنین. خاقانی ||. زمان تب گرفتگی. (یادداشت مؤلف). رجوع به نوبۀ شود ||. تب لرز. تب آجامی. مالاریا. تب لرزه.
تبی که با لرزه همراه باشد و چند ساعتی بپاید، سپس بِبُرَد و باز روز دیگر بروز کند. (یادداشت مؤلف). تبی که دایم و پیوسته نباشد
و در هنگام معینی آید و برطرف گردد و سپس بازآید. (ناظم الاطباء). ( 1) - نیز رجوع به نوبت در تمام معانی شود.
نوبه.
[نَ / نُو بَ / بِ] (اِ) نوباوه. میوهء پیش رس(؟). (ناظم الاطباء).
نوبه.
[بَ / بِ] (اِ) ناله و فریاد و فغان. (ناظم الاطباء). رجوع به ندبه و نوحه شود ||. پوست درخت صنوبر(؟). (ناظم الاطباء ||). مغز
درخت(؟). (ناظم الاطباء).
نوبه آور.
[نَ / نُو بَ / بِ وَ] (نف مرکب)تب خیز. تب آور. که تب لرز آرد. که باعث ابتلاي به نوبه است.
نوبهار.
[نَ / نُو بَ] (اِ مرکب) بهار نو. (انجمن آرا). ربیع. فصل بهار. (ناظم الاطباء). آغاز فصل بهار. فصل بهار. (فرهنگ فارسی معین).
فصلی است از فصول اربعه. (از برهان قاطع) : چون لطیف آمد به گاه نوبهار بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.رودکی. آمد این
نوبهار توبه شکن پرنیان گشت باغ و برزن و کوي.رودکی. همی نوبهار آید و تیرماه جهان گاه برنا بود گاه زر.دقیقی. آمد آن
نوبهار توبه شکن باز برگشت سوي توبهء من.فرخی. تا ابر نوبهار مهی را مطر بود تا در زمین و روي زمی بر نفر بود. منوچهري. از
ابر نوبهار چو باران فروچکید چندین هزار لاله ز خارا برون دمید. منوچهري. برچِد بنفشه دامن و از خاك برنوشت چون باد نوبهار
بر او دوش برگذشت. منوچهري. گهی نوبهار آید و گاه تیر جوان است گیتی گه و گاه پیر.اسدي. آورد نوبهار بتان را و هیچ بت
مانند تو به خوبی در نوبهار نیست. مسعودسعد. تو بهاري و تیر حاسد تو تو به از وي چو نوبهار از تیر.سوزنی. سبزه به عالم به نوبهار
صفحه 2465
برآید بر لب او سبزه بی بهار برآمد.سوزنی. قرارم شد ز هفت اندام کو هر هفت ناکرده ز هفتم پرده رخ بنمود گوئی نوبهار است
این. خاقانی. بسا محنت که دولت آخر اوست که دي مه را نتیجه نوبهار است.خاقانی. جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد
نوبهاري با خزان آمیخته.خاقانی. گلزار جوانیت به هنگام نوبهار فترت پذیرفته. (سندبادنامه ص 189 ). همه فصلش چو خرم نوبهار
است مقام عشرت و جاي شکار است.نظامی. این بوي نه بوي نوبهار است بوي سر زلف آن نگار است.نظامی. نوبهار است در آن
کوش که خوشدل باشی که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی. حافظ. خوش نازکانه می چمی اي شاخ نوبهار کآشفتگی مبادت
از آشوب باد دي.حافظ. چه جورها که کشیدند بلبلان از دي به بوي آنکه دگر نوبهار بازآید.حافظ ||. کنایه از محبوب و معشوق
زیباروي : فرودآمد از تخت سام سوار به پرده درآمد سوي نوبهار.فردوسی. چو آگه شد از عمهء شهریار کجا نوشه بُد نام آن
نوبهار.فردوسی ||. سبزهء نورسته : در این باغ اگر نوبهاري بود ز باد خزانش غباري بود.فردوسی. چریده گاو گیلی در کنارش
گهی آبش خورد گه نوبهارش. فخرالدین اسعد. به دستی گلی داشتی آبدار به دست دگر دسته اي نوبهار. شمسی (یوسف و
زلیخا). ز هر شاخی شکفته نوبهاري گرفته هر گلی بر کف نثاري. نظامی ||. قسمی گل. (یادداشت مؤلف) : نوبهار از غنچه بیرون
شد به یک تو پیرهن بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین. سعدي ||. آتشکده. (جهانگیري) (رشیدي). بتخانه. (جهانگیري)
(برهان قاطع) (رشیدي). بتکده. (جهانگیري). بهار. (رشیدي). رجوع به بهار و نیز رجوع به نوبهار (اِخ) شود ||. نام ماه دوم است از
سال ملکی. (جهانگیري) (برهان قاطع).
نوبهار.
[نَ بَ] (اِخ) نووه. وَهاره. نام هیکلی در بلخ از معابد بودائی. (یادداشت مؤلف). نام آتشکدهء بلخ است، و آن را برمک که نخستینِ
برامکه بود ساخت و سقف و دیوار آن را به دیباي الوان آراسته گردانید. و نام بتخانه اي هم هست، و بعضی گویند همان خانهء
بزرگ که در بلخ ساخته بودند و در آن عبادتِ آتش می کردند. (از برهان قاطع). بعضی گفته اند نوبهار نام آتشکده اي است به
بلخ که لهراسب بعد از وداع تخت و تاج مجاور آن شد و آباي برامکه تا ظهور اسلام هیربد آن بودند، و به معنی مطلق آتشکده
نیست بلکه بهار به معنی مطلق آتشکده است. (رشیدي). مردم ایران از شهرهاي دور و نزدیک به زیارت و تماشاي آن خانه می
آمدند، در حوالی آن خانهء رفیع و گنبد وسیع سیصدوشصت مقصورهء معموره بود که خدام و سدنه در آنها مقام داشته اند و از
زمینها و پوششها که در آن کرده بودند اولوالابصار در آن حیران بوده اند، از آن جمله گفته اند که باد چون وزیدي حریري که بر
علم قبهء آن کشیده بودندي چنان برآوردي که آن را در شهر ترمد بدیدندي و از بلخ تا ترمد دوازده فرسخ فاصله دارد، و متولی و
خدمتکاران نوبهار را برمک می خواندند... و چون لهراسب پیر شد و شاهنشاهی ایران را به پسرش گشتاسب فراگذاشت از تختگاه
خود که همانا شادیاخ نشابور بوده به نوبهار رفته به طاعت و عبادت یزدان پرداخت... (از انجمن آرا). نوبهار خانه اي بود در بلخ و
قبل از اسلام نزد فرس معظم و گرامی بود. (از تاج ص 99 و 303 ) : و اندر بلخ بناهاي خسروان است، نقش ها و کارکردهاي عجب
و ویران گشته و آن را نوبهار خوانند. (حدود العالم). نوبهار بلخ که آتشکدهء قدیم است بر ایشان [ برمکیان ] وقف است. (تاریخ
بخارا). نوبهار بلخ را دقیقی و نظامی( 1) و گروهی از مورخان عرب و ایران و فرهنگ نویسان آتشکده اي ازآنِ زردشتیان پنداشته
ربیع » اند، و آن خطاست. نوبهار بدین مفهوم رابطه اي با بهار [ فصل نخستینِ سال ] ندارد و اینکه عمر بن الازرق کرمانی آن را
ترجمه کرده درست نیست، بلکه اصل آن نه وه وي هه ره( 2)است در سانسکریت. جزو اول هم ریشه و به معنی نو (تازهء) « الجدید
شده به معنی دیر و معبد است و جمعاً به معنی دیر نو و معبد جدید است. از اخبار « بهار » فارسی است و جزو دوم که در فارسی
برخی از مورخان مستفاد می گردد که نوبهار معبدي بودائی در بلخ بود، از آن جمله است خبر عمر بن الازرق مذکور که یاقوت
حموي و ابن الفقیه از او نقل کرده اند. خاندان برمکیان تولیت نوبهار را دارا بودند و در اراضی وسیع و موقوفات بسیار متعلق به دیر
صفحه 2466
ریاست روحانی داشتند و آنان بودائی بودند و در اواخر قرن اول هجري به اسلام گرویدند و بعدها در دربار خلفاي عباسی به
آورده اند. (از حاشیهء برهان چ معین).( 3) رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در « بهار » را به تخفیف « نوبهار » وزارت رسیدند. گاهی
327 و احوال و آثار رودکی ص 25 و فهرست اعلام آن و مجمل ص 51 و یشت ها ج 2 - ادبیات پارسی ص 317 و صص 320
34 و 266 و تاریخ جهانگشا ج 1 ص 103 و الوزراء و الکتّاب ص 147 و معجم البلدان شود : به بلخِ گزین شد [ - صص 32
لهراسب ] بر آن نوبهار که یزدان پرستان بدان روزگار مر آن خانه را داشتندي چنان که مر مکه را این زمان تازیان.دقیقی. چنین
گفت با موبدان شهریار که انطاکیه ست این اگر نوبهار.فردوسی. نوبهار بلخ را در چشم من حشمت نماند تا بهار گوزگانان پیش
من بگشود بار. فرخی. آورد نوبهار بتان را و هیچ بت مانند تو به خوبی در نوبهار نیست. مسعودسعد. ساحتت آب قندهار ببرد صفه
ات بیخ نوبهار بکند.انوري. ( 1) - اشعار دقیقی در شواهد همین لغت نقل شد، و از نظامی این است: به بلخ آمد [ اسکندر ] و آتش
(Nava Vihara. (3 - ( زردهشت به طوفان شمشیر چون آب کشت بهار دل افروز در بلخ بود کز او تازه گل را دهن تلخ بود. ( 2
آرد: نام یکی از بتخانه هاي قدیم است... و آن از جملهء هفت بتخانه است که به نام سبعهء سیاره « مارش » - مؤلف برهان قاطع ذیل
می خواند همچو: « نوبهار » کرده بودند و گشتاسب بت هاي آن بتخانه را برطرف کرد و آتشکده ساخت و هر یک را به اضافه
نوبهارِ تیر و نوبهارِ ماه و نوبهارِ ناهید و غیره.
نوبهار.
[نَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان کُل تپهء فیض اللهبیگی از بخش مرکزي شهرستان سقز، در 27 هزارگزي شمال شرقی سقز و 4
هزارگزي مغرب قلعه گاه، در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 350 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانه، محصولش
.( غلات و توتون و حبوبات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نوبهار.
[نَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار، در 4500 گزي مغرب نجف آباد بر سر راه بیجار به سنندج در
منطقهء پرتپه ماهور سردسیري واقع است و 95 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و
.( گله داري و قالی بافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نوبهار.
[نَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیزکی بخش حومه و ارداك شهرستان مشهد، در 51 هزارگزي شمال غربی مشهد در جنوب راه
مشهد به قوچان، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و چغندر، شغل مردمش
.( زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوبهار.
[نَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهرنو بالاولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد، در 42 هزارگزي شمال غربی طیبات و 4
هزارگزي غرب راه طیبات به شهرنو، در دامنهء معتدل هوائی واقع است و 427 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و
.( بنشن، شغل مردمش زراعت و مالداري و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
صفحه 2467
نوبهار.
[نَ بَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 423
شود.
نوبهار.
[نَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان مصعبی بخش حومهء شهرستان فردوس، در 36 هزارگزي مشرق فردوس بر سر راه نوغاب به
فردوس در منطقهء کوهستانی گرمسیري واقع است و 151 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و زعفران و پنبه، شغل
.( مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوبهار.
[نَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان شادکان بخش ششتمد شهرستان سبزوار، در 36 هزارگزي جنوب شرقی ششتمد و 13 هزارگزي
مشرق راه سبزوار به ششتمد، در جلگهء گرمسیري واقع است و 311 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه، شغل
.( مردمش زراعت و مالداري و قالیچه بافی است. مزرعهء حسن آباد جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوبهار.
[نَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان اسحاق آباد بخش قدمگاه شهرستان نیشابور، در 15 هزارگزي جنوب قدمگاه، در جلگهء معتدل
هوائی واقع است و 349 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و مالداري است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
نوبهار.
[نَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، در 37 هزارگزي شمال شرقی کدکن در دامنهء
معتدل هوائی واقع است و 107 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش بنشن و غلات، شغل مردمش زراعت و کرباس بافی است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوبهاران.
[نَ / نُو بَ] (اِ مرکب) هنگام بهار. فصل بهار : به نوبهاران بستاي ابر گریان را که از گریستن اوست این زمین خندان. رودکی.
نشاید باز چشم نوبهاران چو بندد برف راه کوهساران. فخرالدین اسعد.
نوبهار غلام خانه.
[نَ بَ رِ غُ نِ] (اِخ)دهی است از دهستان شهرنو بالاولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد، در 60 هزارگزي شمال غربی طیبات،
در دامنهء معتدل هوائی واقع است و 265 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش بنشن و غلات، شغل مردمش زراعت و مالداري
.( و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
صفحه 2468
نوبهار میان آباد.
[نَ بَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور، در 9 هزارگزي جنوب شرقی نیشابور، در جلگهء
معتدل هوائی واقع است و 116 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و مالداري است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
نوبهاري.
[نَ / نُو بَ] (ص نسبی) منسوب به نوبهار. رجوع به نوبهار شود : خور به شادي نوبهاري روزگار می گسار اندر تکوك
شاهوار.رودکی. کنار باشد باران نوبهاري را فضایل و هنرش را پدید نیست کنار.فرخی. بگریست بر آن چمن به زاري چون دیدهء
ابر نوبهاري.نظامی. چون بزم نهد به شهریاري پیدا شود ابر نوبهاري.نظامی. چون است حال بستان اي باد نوبهاري کز بلبلان برآمد
فریاد بی قراري.سعدي. هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد چون بر شکوفه بارد باران نوبهاري.سعدي (||. اِخ) نام پرده اي است
از مصنفات باربد. (از جهانگیري). نام نوائی است از موسیقی. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). نوائی است از نواهاي باربد. (رشیدي).
نام لحن بیست وهفتم از سی لحن باربد. (برهان قاطع) (آنندراج). در فهرستی که نظامی در خسرو و شیرین از سی ویک لحن
باربدي آورده، این نام نیست. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) : چو برگفتی سرود نوبهاري عرق گشتی گل از بس شرمساري.نظامی.
نوبه اي.
[نَ / نُو بَ / بِ] (ص نسبی)نوبتی. منسوب به نوبه. رجوع به نوبه شود ||. مبتلا به تب نوبه.
نوبه پاآمده.
[نَ / نُو بِ مَ دَ / دِ] (ص مرکب) نورفتار. نوقدم. طفلی که تازه به رفتار آمده باشد. (آنندراج). رجوع به نوپا شود : جهان سربه سر
گشت برهم زده از این کودك نوبه پاآمده. وحید (از آنندراج ||). کنایه از مبتدي و کسی که تازه قدم در کاري گذاشته باشد.
(آنندراج).
نوبه خانه.
[نَ / نُو بَ / بِ نَ / نِ] (اِ مرکب)نوبت خانه. (ناظم الاطباء). رجوع به نوبت خانه شود.
نوبه خیز.
[نَ / نُو بَ / بِ] (نف مرکب)مالاریاخیز. تب خیز. منطقه اي باتلاقی که در آن به تب نوبه مبتلا شوند.
نوبه زدن.
[نَ / نُو بَ / بِ زَ دَ] (مص مرکب) نوبت زدن. رجوع به نوبت زدن شود : زیبد فلک البروج کوست کز نوبه زدن نوان ببینم.خاقانی.
نوبه زن.
صفحه 2469
[نَ / نُو بَ / بِ زَ] (نف مرکب)نوبت زن. نقاره چی : نوبه زنت کیقباد میده نهت اردشیر نیزه برت تهمتن غاشیه کش
گستهَم.خاقانی. مردان علْوي هفت تن درگاه او را نوبه زن خصمان سفلی چار تن پیشش پرستار آمده. خاقانی.
نوبه کردن.
[نَ / نُو بَ / بِ كَ دَ] (مص مرکب) تب کردن. تب نوبه کردن. در ساعت معین به تب و لرزه افتادن.
نوبه نو.
[نَ / نُو بِ نَ / نُو] (ق مرکب) از نو. مجدداً. تازه به تازه. (ناظم الاطباء). به تکرار. پیاپی. متوالیاً : ز لشکر برِ پهلوان پیشرو به مژده
بیاید همی نوبه نو.فردوسی. پدید آمد این گنبد تیزرو شگفتی نمایندهء نوبه نو.فردوسی. جهان بُد به آرام زآن شادکام ز یزدان بدو
نوبه نو بُد پیام.فردوسی. هر کس رهی دگرْت نمودند نوبه نو از یکدگر بتر به سیاهی و مظلمی. ناصرخسرو. جهان را نوبه نو چند
آزمائی همان است او که دیدستیش صد بار. ناصرخسرو. نوبه نو شیفته گردم چو به من نوبه نو پیک خیالش برسد.خاقانی. هست
این زمین را نوبه نو کاس کریمان آرزو یک جرعه کن در کار او آخر چه نقصان آیدت؟ خاقانی. اشترانش ز مرز بیگانه می
کشیدند نوبه نو دانه.نظامی. کجا آن نوبه نو مجلس نهادن بهشت عاشقان را در گشادن.نظامی. شهنشه باز فرمودش که چونی که
بادت نوبه نو عیشی فزونی.نظامی.
نوبی.
(ص نسبی) منسوب است به بلاد نوبه. (از سمعانی) (از السامی). اهل سرزمین نوبه : ز زنگی و نوبی سیه تر ز قار دگر گونه گون
بردهء بی شمار.اسدي ||. زبان مردم سرزمین نوبه. زبانی که اهالی نوبه بدان تکلم کنند ||. واحد نوب، یعنی یک نفر سیاه، مانند
روم و رومی. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود.
نوبی.
(اِخ) مملکت نوبه. (ناظم الاطباء). سرزمین نوبه. رجوع به نوبه (اِخ) شود.
نوبیخ.
[نَ / نُو] (اِ) عشقه. گیاهی که بر درخت پیچد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظاهراً: توج. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
نوبیدن.
_____________[دَ] (مص) غلتیدن مانند اسب. (ناظم الاطباء).
نوبین.
[ ] (اِخ) سرحد مملکت دهم است [ به هندوستان ] و طعام و غلهء سرندیب از این شهر آرند. (حدود العالم).
نوبیوك.
صفحه 2470
[نَ / نُو بُ] (اِ مرکب) تازه عروس. (یادداشت مؤلف) : بس عزیزم بس گرامی سال و ماه( 1) اندر این خانه بسان نوبیوك. رودکی
(از یادداشت مؤلف). ( 1) - ن ل: بس عزیزم بس گرامی شادباش.
نوبیه.
[بی يَ] (ص نسبی) تأنیث نوبی است. (یادداشت مؤلف).
نوپا.
[نَ / نُو] (ص مرکب) بچه که تازه به راه افتاده است. کودك که به نوي راه رفتن گرفته است. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به نوبه
پاآمده شود.
نوپان.
(اِ) سبدي که از بید بافته باشند. (رشیدي) (برهان قاطع). سبد و سله که از چوب هاي نازك بافته باشند. (فرهنگ خطی).
نوپر.
[نَ / نُو پَ] (ص مرکب) تازه پر و بال درآورده. به تازگی پروازکننده. (ناظم الاطباء). نوپرواز. (آنندراج) : از رفتنت ز بیضهء آفاق
کوه قاف بر نوپران بیضهء عنقا گریسته. خاقانی. شهباز سخن به دولت تو منقار برید نوپران را.خاقانی. بیاید نیاید چه داند کسی چو
نوپر برون رفت از آشیان. نسبتی (از آنندراج).
نوپرداز.
[نَ / نُو پَ] (نف مرکب)نوپردازنده. آنکه چیزي نو آرد ||. شاعري که به سبک نو شعر گوید. (فرهنگ فارسی معین). از ترکیبات
مستحدث است.
نوپردازي.
[نَ / نُو پَ] (حامص مرکب)عمل نوپرداز. شعر نو ساختن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوپرداز شود.
نوپرواز.
[نَ / نُو پَرْ] (ص مرکب) مرغی که پر تازه آورده باشد. (آنندراج). نوپر : این یکی پیرایهء فر هماي سلطنت باز نوپرواز دولت صید
گردون آشیان. وحشی (از فرهنگ فارسی معین). به وصلش تا رسم صد بار در خاك افکند شوقم که نوپروازم و شاخ بلندي آشیان
دارم. نظیري (از آنندراج).
نو پوشیدن.
[نَ / نُو دَ] (مص مرکب)رخت نو بر تن کردن. جامهء نو پوشیدن.
صفحه 2471
نوپیدا.
[نَ / نُو پَ / پِ] (ص مرکب)نوایجاد. (آنندراج). جدید. تازه. نو. به تازگی پیداشده و ظاهرگشته. (ناظم الاطباء). - نو پیدا کردن؛
بدعت. (یادداشت مؤلف).
نوپیشه.
[نَ / نُو شَ / شِ] (ص مرکب)کسی که تازه به شغلی مشغول گردیده. شاگرد مبتدي. (فرهنگ فارسی معین). تازه کار : این نوپیشه
را گفتند که این را گردن بزن. (تذکرة الاولیاء).
نوت.
(اِ) در تداول، اسکناس. پول کاغذي. رجوع به اسکناس شود.
نوت.
[نَ] (ع مص) خمیدن از سستی. (منتهی الارب) (آنندراج). مایل گشتن و خم شدن از سستی و ضعف. (از ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد). خمیدن و کج شدن بر اثر ضعف یا نعاس و چرت. نَیت. (از متن اللغۀ).
نوت.
Note - ( [نُتْ] (فرانسوي، اِ)( 1) نت. رجوع به نُت شود. . (فرانسوي و انگلیسی) ( 1
نوتاش.
[نَ / نُو] (ص) سرمد. همیشه. دایم. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). جاوید. (انجمن آرا) (آنندراج). از برساخته
هاي دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 شود.
نوتاة.
[نَ] (ع ص) کوتاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد کوتاه قد. (از متن اللغۀ). قصیر. (اقرب الموارد). ج، نواتی.
نوتخت.
[نَ / نُو تَ] (ص مرکب) که تازه بر تخت نشسته است. شاه نو : نوعروسان گرفته شمع به دست شاه نوتخت شد عروس
پرست.نظامی.
نوترکی.
[نَ تُ] (اِخ) دهی است از دهستان هندیجان بخش ایذهء شهرستان اهواز، در 18 هزارگزي جنوب غربی ایذه در منطقهء کوهستانی
صفحه 2472
معتدل هوائی واقع است و 119 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
نوتعلم.
[نَ / نُو تَ عَلْ لُ] (ص مرکب)نوآموز. که تازه به مکتب یا مدرسه اش سپرده اند و آموختن آغاز کرده است : مشتی اطفال نوتعلم
را لوح ادبار در بغل منهید.خاقانی.
نوتوبه.
[نَ / نُو تَ / تُو بَ / بِ] (ص مرکب) کسی که تازه توبه کرده باشد. (آنندراج).