لغت نامه دهخدا حرف ن (نون)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ن (نون)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نوتی.
[تی ي] (ع اِ) کشتی بان. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ملاح که کشتی بر دریا می برد( 1). (از متن اللغۀ). ملاح. (از
اقرب الموارد). مهتر کشتی بان. (زمخشري از یادداشت مؤلف). ناخدا. (یادداشت مؤلف). ج، نواتی. ( 1) - لغت شامی مولده است.
(از متن اللغۀ). و گفته اند معرب است. (از اقرب الموارد).
نوتیار.
[نَ / نُو تَ / نَ / نُو تَیْ یا] (ص مرکب) تازه و نو به انجام رسیده و ساخته شده. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به تیار شود: داشن؛
جامهء نو که پوشیده نشده باشد و خانهء نوتیار که سکونت کرده نشده باشد. (منتهی الارب).
نوج.
(اِ) درخت کاج. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). درخت صنوبر. (رشیدي) (از برهان قاطع). نوژ. ناژ. (انجمن آرا) (آنندراج).
نوچ. (برهان قاطع). ناژو. نوژن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). نیز رجوع به ناز و ناژ شود : زیب زمانه باد ز تاج و سریر تو تا هست
زیب بستان از سرو و بید و نوج. مجد همگر (از رشیدي ||). بعضی گویند درختی است شبیه به صنوبر. (برهان قاطع (||). پسوند)
مزید مؤخر امکنه است: زرنوج. قنوج. (یادداشت مؤلف). کهنوج.
نوج.
[نَ] (ع مص) ریا کردن در کار خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد (||). اِ) جِ نَوجۀ. رجوع به نوجۀ شود.
نوجاباد.
1) (اِخ) از قراي بخارا است. (از معجم البلدان ج 8 ص 324 ) (از سمعانی) (از حاشیهء ص 26 تاریخ بخارا). ( 1) - در معجم البلدان )
ضبط شده است و در سمعانی و الاعلام زرکلی به فتح اول. (u :« و» نوجاباذ به ضم اول (یعنی با مصوِّت
نوجابادي.
صفحه 2473
1) [نَ] (اِخ) محمد بن عمر بن محمد، ملقب به ظهیرالدین و مکنی به ابوالمظفر. از فقهاي مذهب حنفی است. به سال 616 ه . ق. )
رسید. وي به سال « مستنصریه » در قریهء نوجاباد بخارا تولد یافت، سپس به دمشق رفت و سرانجام در بغداد مقیم گشت و به امامت
668 ه . ق. درگذشت. او راست: 1 - کشف الاسرار، در اصول فقه 2 - کشف الابهام لرفع الاوهام 3 - تلخیص القدوري. (از
الاعلام زرکلی ج 7 ص 204 ). و رجوع به الجواهر المضیئۀ ج 2 ص 104 و الفوائد البهیۀ ص 183 و اللباب ج 3 ص 241 شود. ( 1) - در
فوائدالبهیۀ نام او نوحابادي ضبط شده است.
نوجامه.
[نَ / نُو مَ / مِ] (ص مرکب) که جامهء نو پوشیده است. نونوار : باد نوجامه بخت او، وز او جامهء دشمنانْش خلقان باد.مسعودسعد.
نوجان.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان ارنگهء بخش کرج شهرستان تهران، در 20 هزارگزي شمال کرج و 3 هزارگزي غرب راه کرج به
چالوس در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 461 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و میوه هاي سردسیري و
لبنیات و عسل، شغل مردمش زراعت و گله داري و کرباس بافی است. مزرعهء وفس جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 1
نوجبه.
: ( [نَ / نُو جَ بَ] (اِ) سیل باشد، هین نیز گویند. (لغت فرس اسدي). سیلاب. (جهانگیري) (برهان قاطع) (رشیدي) (فرهنگ نظام)( 1
خود تو را جوید همه خوبی و زیب همچنان چون نوجبه جوید نشیب. رودکی (از لغت فرس ||). به معنی فرشته هم به نظر آمده
ضبط شده است. استاد دهخدا در حاشیهء لغت فرس خود « توجبه » است. (برهان قاطع). ( 1) - این کلمه در بعض نسخ لغت فرس
فی مقاصداللغۀ: » : رشیدي گوید .« در منتهی الارب بیش از ده جا این کلمه توجبه آمده است با تاء، نه نون، و الله اعلم » : نوشته اند
العد؛ نوژبه، و عد به کسر عین و تشدید دال در قاموس به معنی آبی [ است ] که از چشم تراود، پس معلوم شد که اصل لغت فارسی
سیل؛ » : ولی در منتهی الارب آمده ،« نوژبه به زاي فارسی است و [ به ] جیم تازي مولد است، و به معنی آب چشمه است نه سیلاب
از حاشیهء برهان قاطع چ معین: نوجبه). در یادداشت هاي موجود چهار قطعه یادداشت به خط مرحوم دهخدا دیده ) .« بالفتح، توجبه
نوجبه، به معنی سیل، ظاهراً مصحّف باشد. در » : یادداشت دوم ،« نوجبه مصحف توجبه، به معنی سیل » : شد که عیناً نقل می شود
نوجبه، به معنی سیل، کلمه » : یادداشت دیگر ،« منتهی الارب همه جا توجبه آمده است و در صحاح الفرس نیز توجبه ضبط شده است
نوجبه غلط است، نوجیه و نوژیه صحیح است به معنی آبی که سپري نشود، چون » : یادداشت دیگر ،« غلط است. رجوع به نوجیه شود
به معنی سیلاب ضبط « نوجیه » در انجمن آرا هم .«([ چشمه، و آن را به عربی عد گویند به کسر عین: العد؛ نوژیه. (مقاصد [ اللغۀ
شده است، به ضم اول. رجوع به نوجیه و نوژیه و توجبه شود.
نوجر.
[نَ جَ] (ع اِ)( 1) چوبی که بدان زمین شیارند( 2). (منتهی الارب) (از متن اللغۀ). ( 1) - ناظم الاطباء این لغت را فارسی دانسته است.
2) - قال ابن درید: و لااحسبها عربیۀً محضۀً. (متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). و قیل هی مقلوب النورج. (اقرب الموارد). )
صفحه 2474
نوجکث.
[جَ كَ] (اِخ) از بلاد ماوراءالنهر است. (از معجم البلدان). شهرکی است [ به چاچ در ماوراءالنهر ] که کشتی بانان که اندر رود
پرك و اندر رود خشرت کار کنند از آنجا باشند. (حدود العالم از یادداشت مؤلف).
نوجمه.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان نائیج بخش نور شهرستان آمل، در 36 هزارگزي جنوب غربی آمل، در منطقهء کوهستانی سردسیري
واقع است و در حدود 350 تن سکنه دارد. آبش از چشمه است. این ده ییلاقی است و زمستان ها جمعیت چندانی ندارد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوجوان.
[نَ / نُو جَ] (ص مرکب) پسر امردي که هنوز خطش ندمیده باشد. (برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). پسري که تازه پا به
مرحلهء جوانی گذاشته. (فرهنگ فارسی معین). شاب. حدیث السن. حدث السن. (یادداشت مؤلف) : چه از نوجوان و چه مرد کهن
ز گرشاسپ بودي سراسر سخن.فردوسی. بدو گفت کاي گرد روشن روان فرستَمْت همراه این نوجوان.فردوسی. تو هم نوجوانی
دلیري مکن رخ بخت خود را زریري مکن.فردوسی. چنین داد پاسخ کز این نوجوان دلم شد به مهر اندرون ناتوان.اسدي. فریفته
مشو اي نوجوان بدانکه به رو چو بوستان و به قد سرو بوستان شده اي. ناصرخسرو. طرب نوجوان ز پیر مجوي که دگر ناید آب رفته
به جوي.سعدي. مخند اي نوجوان زنهار بر موي سپید ما که این برف پریشان بر سر هر بام می بارد. صائب ||. کنایه از شاداب و
قوي و بانشاط، مقابل پیر که سست و فرتوت و پژمرده است : پیر است چرخ و اختر بخت تو نوجوان آن به که پیر نوبت خود با
جوان دهد.ظهیر. - نوجوان شدن؛ جوانی از سر گرفتن. شاداب و بانشاط شدن : من موي خویش را نه از آن می کنم سیاه تا باز
نوجوان شوم و نو کنم گناه.رودکی. جهانی ز پیري شده نوجوان همه سبزه و آبهاي روان.فردوسی. بس پیر مستمند که در گلشن
مراد بوي بهشت بشنود و نوجوان شود.سعدي.
نوجوانی.
[نَ / نُو جَ] (حامص مرکب)نوجوان بودن. حداثت. حداثت سن. (یادداشت مؤلف). صفت نوجوان. تازه سال بودن : ببخشاي بر
نوجوانیّ من بدین بازوي خسروانیّ من.فردوسی ||. جوانی. اول عمر و زندگانی. (ناظم الاطباء).
نوجوب.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهی دشت بالا از بخش مرکزي کرمانشاهان، در 23 هزارگزي جنوب کرمانشاهان بر کنار
رودخانهء مرك، در دشت سردسیري واقع است و 195 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات دیم و لبنیات، شغل
.( مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نوجوت.
[نَ / نُو] (اِ) (اصطلاح پارسیان هند) نوزوت. نوزود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوزوت شود.
صفحه 2475
نوجوي.
[نَ / نُو] (نف مرکب) نوطلب. مبتکر. مبدع. که جویاي چیزهاي بدیع و تازه است.
نوجۀ.
[نَ جَ] (ع اِ) گردباد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، نَوْج.
نوجه ده.
[نَ جِ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان خانه از بخش شبستر شهرستان تبریز، در 3 هزارگزي جنوب شرقی شبستر و 15 هزارگزي
جادهء صوفیان به سلماس، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 1207 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات،
.( شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوجه ده.
[نَ جِ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان سردرود بخش اسکو از شهرستان تبریز، در 15 هزارگزي شمال اسکو و 8 هزارگزي جادهء
تبریز به اسکو، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 506 تن سکنه دارد. آبش از بارانلو، محصولش غلات و حبوبات و کشمش و
.( بادام و کرچک، شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوجه ده.
[نَ جِ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان خانمرود بخش هریس شهرستان اهر، در 8500 گزي جنوب هریس و 26 هزارگزي جادهء تبریز
به اهر، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 352 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و سردرختی، شغل اهالی زراعت
.( و گله داري و فرش بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوجه ده درق.
[نَ جِ دِ هِ دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودقات بخش مرکزي شهرستان مرند، در 18 هزارگزي مشرق مرند و 6 هزارگزي جادهء
بناب به مرند در جلگهء سردسیري واقع است و 267 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و زردآلو، شغل اهالی
.( زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوجه ده سادات.
[نَ جِ دِ هِ] (اِخ) دهی است از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز، در 13 هزارگزي شمال شرقی بستان آباد و 5
هزارگزي جادهء اردبیل به تبریز، در منطقه اي کوهستانی و سردسیر واقع است و 600 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش
.( غلات و درخت تبریزي، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوجه ده شجاعیان.
صفحه 2476
[نَ جِ دِ هِ شُ] (اِخ)دهی است از دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر، در 3500 گزي شمال کلیبر و 3500 گزي جادهء کلیبر به
اهر، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 223 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کلیبر و چشمه، محصولش غلات و
سردرختی و محصولات جنگلی، شغل مردمش زراعت و گله داري و گلیم بافی و فرش بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
.(4
نوجه ده شیخلر.
[نَ جِ دِ هِ شِ لَ] (اِخ)دهی است از دهستان رودقات بخش مرکزي شهرستان مرند، در 16 هزارگزي خط آهن مرند به تبریز در
جلگهء سردسیري واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و گله
.( داري و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوجه ده کریمی.
[نَ جِ دِ هِ كَ] (اِخ)دهی است از دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر، در 17 هزارگزي جنوب کلیبر و 4500 گزي جادهء اهر به
کلیبر در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 487 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه، محصولش غلات و محصولات
.( جنگلی، شغل مردمش زراعت و گله داري و فرش بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوجه ده کوه.
[نَ جِ دِ هِ] (اِخ) دهی از دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز، در 24 هزارگزي مغرب بستان آباد و 13 هزارگزي
جادهء تبریز به لیقوان، در منطقه اي کوهستانی و سردسیر واقع است و 583 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و
.( حبوبات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوجه مهر.
[نَ جِ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان دیزمار غربی از بخش ورزقان شهرستان اهر، در 50 هزارگزي مغرب ورزقان و 43 هزارگزي
جادهء تبریز به اهر، در منطقهء کوهستانی و گرمسیري واقع است و 170 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء گلو، محصولش غلات و
برنج و پنبه و انجیر و انار و دیگر میوه هاي سردرختی، شغل مردمش زراعت و گله داري و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
نوجیه.
[جَ يَ / يِ] (اِ)( 1) خیزاب. (اوبهی). سیل. (یادداشت مؤلف) : مر تو را جوید همه خوبی و زیب آنچنان چون نوجیه جوید نشیب.
رودکی (از انجمن آرا). رجوع به نوجبه و توجبه شود. ( 1) - نوجیه، به ضم جیم و یا هر دو مفتوح، سیلاب را گویند. رودکی گفته:
مر تو را جوید... در جهانگیري چنان آمده، و فی مقاصد اللغۀ: العد؛ نوژیه، و عد به کسر عین و تشدید دال در قاموس به معنی آبی
که ماده داشته باشد و منقطع نشود، چون آب چشمه و مانند آن و کثرت و بسیاري در چیزي، در این صورت به معنی سیلاب که در
جهانگیري و برهان آمده، صحیح نیست. (انجمن آرا).
صفحه 2477
نوجیین.
[نَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان فراشبند بخش مرکزي شهرستان فیروزآباد، در 82 هزارگزي غرب فیروزآباد، بر کنار راه فراشبند
به کازرون، در جلگهء گرمسیري واقع است و 880 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه، محصولش غلات و خرما و تنباکو، شغل
.( مردمش زراعت و باغداري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوچ.
(اِ) درخت کاج. (ناظم الاطباء). ناژ. ناژو. ناز. نوژ. نوز. رجوع به ناژ شود : زیب زمانه باد ز تاج و سریر تو تا هست زیب بستان از
سرو و بید و نوچ. مجد همگر (||. ص) در تداول، آلوده به چیزي چسبنده چون عسل و شیره. وزك ناك. چسبناك. چسبنده از
مادهء شیرین، چون آب قند یا شیرهء انگور و مانند آن. (یادداشتهاي مؤلف).
نوچاه.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه و ارداك شهرستان مشهد، در 5 هزارگزي شمال مشهد، در جلگهء معتدل
هوائی واقع است و 139 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوچاه.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش طرقبهء شهرستان مشهد، در 6 هزارگزي شمال شرقی طرقبه و 3 هزارگزي شمال راه
مشهد به طرقبه، در دامنهء معتدل هوائی واقع است و 190 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن، شغل مردمش
.( زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوچ شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) چسبناك شدن دست بر اثر تماس با مایعی چسبناك و شیرین چون عسل و شیره و شربت و مانند آن. نیز
رجوع به نوچ شود.
نوچگی.
[نَ / نُو چَ / چِ] (حامص) تازگی. (ناظم الاطباء). نوچه بودن. رجوع به نوچه شود.
نوچمن.
[نَ چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان سدن رستاق بخش مرکزي شهرستان گرگان، در 18 هزارگزي غرب گرگان، در دشت معتدل
هواي مرطوب واقع است و 185 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش برنج و غلات و لبنیات و توتون سیگار، شغل اهالی
.( زراعت و گله داري و پارچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
صفحه 2478
نوچه.
[نَ / نُو چَ / چِ] (ص، اِ) جوان نوخاسته. (غیاث اللغات) (از چراغ هدایت) (آنندراج). نوجوان. (فرهنگ فارسی معین). جوان. (ناظم
الاطباء). غلام( 1). (از منتهی الارب ||). خردسال. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود ||. شاگرد. مربّی. (فرهنگ فارسی
معین ||). در تداول پهلوانان و اهل زورخانه، شاگرد پهلوان. پهلوان تازه کار. پهلوان جوان در درجهء دوم. (از یادداشتهاي مؤلف).
جوان ورزشکار کشتی گیر که در زورخانه تحت تعلیم قرار می گیرد و دورهء شاگردي را نزد پهلوانی خاص میگذراند. (فرهنگ
فارسی معین) : به دل گفت آنگه کک کوهزاد ندارم چنین نوچه هرگز به یاد.فردوسی ||. لوطیان جوان در درجهء دوم. (یادداشت
مؤلف ||). شاخ که از زمین بیرون زند و یا بر شاخی برزند بر درخت. (یادداشت مؤلف ||). قسمی توتون چپق. (یادداشت مؤلف).
1) - غلام حرك؛ نوچهء سبک تیزخاطر. غلام مخنق الحضر: نوچهء باریک میان. (منتهی الارب). )
نوچی.
(حامص) چسبندگی. لزوجت. (یادداشت مؤلف). چسبناکی. صفت نوچ. رجوع به نوچ شود.
نوچیده.
[نَ / نُو دَ / دِ] (ن مف مرکب) که به تازگی آن را از درخت یا بته باز کرده اند: خیار نوچیده. (یادداشت مؤلف). میوه و سبزي و
گلی که تازه از درخت چیده باشند و هنوز باطراوت و شاداب و تر و تازه است.
نوچین.
[نَ / نُو] (ن مف مرکب) نوچیده. رجوع به نوچیده شود.
نوح.
[نَ] (ع مص) نوحه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی). گریه و ماتم نمودن به آواز بلند بر شوي. (از منتهی الارب)
(آنندراج). به بانگ بلند و عویل و جزع گریستن بر شوي خود. (از اقرب الموارد). نواح. نیاحۀ. مناحۀ. (متن اللغۀ) (اقرب الموارد).
نیاح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). بانگ کردن کبوتر( 1). (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد (||). اِ) آواز قمري و کبوتر.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء (||). ص، اِ) زنان که حزن و سوکواري را گرد هم آیند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ): نساء نوح؛
نوائح. (اقرب الموارد). جِ نائح. (منتهی الارب). رجوع به نائح شود ||. جِ نائحۀ. (منتهی الارب). رجوع به نائحۀ شود. ( 1) - ناحت
الحامۀ نوحاً؛ سجعت، فهی نائحۀ و نوّاحۀ (از اقرب الموارد)؛ سجعت بمثل النوح، مجاز عند بعضهم و حقیقۀ عند الَاخرین. (از متن
اللغۀ).
نوح.
(اِ) لبلاب. (تحفهء حکیم مؤمن) (برهان قاطع). عشقه. گیاهی که بر درخت پیچد. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). حبل المساکین.
(برهان قاطع).
نوح.
صفحه 2479
(ع ص، اِ) جِ نائحۀ.( 1) (از اقرب الموارد). ( 1) - در منتهی الارب و متن اللغۀ جِ نائحۀ، نَوح آمده است.
نوح.
1) - جِ نائح. (ناظم الاطباء). ) .( [نُوْ وَ] (ع ص، اِ) جِ نائحۀ. رجوع به نائحۀ شود( 1
نوح.
(اِخ) سورهء هفتادویکمین است از قرآن پیش از سورهء جن و پس از معارج و آن بیست وهشت آیت و مکی است و آغاز آن این
است: انا ارسلنا نوحاً.
نوح.
(اِخ) در تفاسیر و تاریخ هاي اسلامی نسب او را چنین نوشته اند: ابن لمک( 1)بن متوشلخ بن اخنوخ بن ادریس بن ماردبن مهلائیل
بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم، و گویند وي پس از ادریس به پیامبري رسید( 2) و چون پس از نهصدوپنجاه سال دعوت، از قوم
او بیش از 80 تن ایمان نیاوردند و کافران بر سرکشی و عناد افزودند. نوح پس از قرن ها دعوت و تحمل، چون از تمسخر و عناد
یا نوح از قوم تو جز این هشتاد تن که مؤمن شدند کسی مؤمن » کافران قوم خویش به تنگ آمد از جانب خدا بدو وحی رسید که
3)، قوم را نفرین کرد و از خدا درخواست که دیّاري از کفار بر زمین باقی نگذارد. سپس خود به فرمان الهی با پیروان )« نخواهد شد
معدودش به ساختن سفینه اي پرداختند، چون کشتی ساخته شد، علامات و آیات عذاب الهی آشکار گشت، باران سیل آسائی
باریدن گرفت و زمین به دریاي خروشانی مبدل گشت، نوح و یارانش در طبقه اي از کشتی سوار شدند و دو طبقهء دیگر آن را به
حیوانات و پرندگان اختصاص دادند، کشتی نوح بر آبها روان شد و آنانکه دعوت نوح را نپذیرفته و از کشتی بیرون مانده بودند
یکسره غرق گشتند. از خاندان نوح پسري کنعان نام دعوت پدر را نپذیرفته بود، نوح چون او را در کام امواج و در حال غرق شدن
دید به حکم عاطفت پدري به کشتی دعوتش کرد، فرزند سرکش نپذیرفت و با دیگر کافران غرق گشت. آنگاه که جز کشتی
نشستگان جنبنده اي بر زمین باقی نماند، باران فروایستاد و طوفان آرام گرفت و آبها در کام زمین فرورفت، و به تقدیر خداوندي
کشتی نوح بر کوه جودي( 4) به گل نشست و ساکنان آن فرودآمدند و بر بساط زمین زندگی و زادوولد از سر گرفتند( 5). نوح
جهان خالی از مردم را میان فرزندانش سام و حام و یافث تقسیم کرد. زمین سیاهان را چون زنج و حبشه و نوبه و بربر و آن دیار و
برّ و بحر و جزایر آن مر حام را داد، و عراق و خراسان و حجاز و یمن و شام و ایران شهر نصیب سام آمد، و ترك و سقلاب و
یأجوج و مأجوج تا چین مر یافث( 6) را رسید. نوح پس از طوفان شصت سال بزیست( 7). (از زین الاخبار ص 256 ) (تاریخ پیامبران
(18 - 485 ) (قصص قرآن صص 12 - 433 و ج 2 صص 480 - و شاهان ص 9) (تفسیر قرآن مجید نسخه کمبریج ج 1 صص 431
(ترجمهء اخبار الطوال ص 1) (کتاب مقدس، سفر تکوین) (الموسوعۀ العربیۀ المیسرة) (تاریخ گزیده ص 9 به بعد) (حبیب السیر ج
1 ص 7 به بعد). و نیز رجوع به عیون الاخبار ج 1 و 2 و التفهیم ص 194 و 237 و العقد الفرید (فهرست اعلام) و تاریخ جهانگشا ج
1 ص 12 و ج 2 ص 166 شود : عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد همچون جمت به ملک همه عزّ و ناز باد. منوچهري. ز بعد او به
سوي نوح آمدش دعوت که بود آدم ثانی و بود پیغمبر.ناصرخسرو. کاین نوحهء نوح و اشک داود در یوسف تو نکرد تأثیر.خاقانی.
نوح نه بس علم داشت گر پدر من بُدي قنطره بستی به علم بر سر طوفان او. خاقانی. کز عمر هزارسالهء نوح صد دولت دیرمان
ببینم.خاقانی. ورنه کی کردي به یک نفرین بد نوح شرق و غرب را غرقاب خود.مولوي. چه غم دیوار امت را که دارد چون تو
صفحه 2480
پشتیبان چه باك از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان؟ سعدي. پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد.سعدي. دست
در دامن مردان زن و اندیشه مکن هرکه با نوح نشیند چه غم از طوفانش؟ سعدي. از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم وز لوح سینه
هرگز نقشت نگشت زایل. حافظ. ( 1) - در بعضی مراجع: لامک. ( 2) - روایت آمده است از رسول... که اول پیامبري را که خداي
3) - تفسیر ) .( به خلق فرستاد نوح بود... و چهل ساله بود که او را به پیغامبري فرستادند. (تفسیر قرآن مجید، کمبریج ج 1 ص 431
4) - که همان کوه بقردي [ = باقردي ] و بازبدي در سرزمین جزیره است. (ترجمهء اخبار ) . قرآن مجید، کمبریج ج 2 ص 485
5) - خداوند همهء افرادي را که با نوح در کشتی بودند عقیم ساخت جز سه فرزند او. (ترجمهء اخبار الطوال ص ) .( الطوال ص 1
7) - به روایت حمزهء اصفهانی ) .( ص 16 ) « کنعان » ذکر شده است و در قصص قرآن « یام » 6) - در اخبار الطوال نام این پسر ) .(2
.( تاریخ پیامبران و شاهان ص 9 ) .« از هنگام طوفان نوح تا روز پادشاهی یزدگرد شهریار 3735 سال و 10 ماه و 22 روز است »
نوح.
(اِخ) ابن اسدبن سامان خداة. به سال 204 ه . ق. از طرف مأمون امیر سمرقند( 1)شد و در سفري که مأمون به خراسان کرد به خلیفه
پیوست و در رکاب وي به بغداد رفت، و بعد از آن به سال 237 والی ماوراءالنهر شد و تا سال 245 (که سال درگذشت اوست) در
( این منصب و در متابعت طاهربن حسین باقی بود. پس از مرگ وي برادرش احمد جانشین او شد. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 27
(تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج 1 ص 204 ) (تاریخ گزیده ص 377 ) (تاریخ پیامبران و شاهان ص 212 ). و نیز رجوع به
النجوم الزاهرة ج 3 ص 83 و دایرة المعارف الاسلامیۀ ج 11 ص 77 و مقدمهء ابن خلدون ج 4 ص 333 و حبیب السیر ج 1 ص 322
و تاریخ سیستان ص 177 و تاریخ بخارا ص 90 و مجمل فصیحی ص 382 شود. ( 1) - فرزندان اسدبن سامان خدا، در اواخر عهد
هارون بر اثر کمکی که به درخواست مأمون در رفع فتنهء خراسان کردند شهرت و اعتباري یافتند و در عهد خلافت مأمون به فرمان
.( او هر یک به حکومت یکی از نواحی خراسان رسیدند. (تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج 1 ص 204
نوح.
(اِخ) ابن محمد طوسی سمنانی، ملقب به لسان الدین. از فقهاي قرن هشتم هجري است و در شیراز درگذشته است. رجوع به
شدالازار ص 395 شود.
نوح.
(اِخ) ابن مصطفی حنفی رومی، نزیل مصر. از ادبا و فقهاي متصوف قرن یازدهم هجري است. او راست: البلغۀ المترجم فی اللغۀ.
الفوائد المهمۀ فی اشتراط اسلام اهل السنۀ. الکلمات الشریفۀ فی تنزیه ابی حنیفه من الترهات السخیفۀ. نتائج النظر فی حواشی الدرر،
و چندین کتاب و رسالهء دیگر. وي به سال 1070 ه . ق. در قاهره درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 27 ) (فهرست کتابخانهء
مدرسهء عالی سپه سالار ج 2 ص 296 ). و نیز رجوع به هدیۀ العارفین ج 2 ص 498 و خلاصۀ الاثر ج 4 ص 457 شود.
نوح.
(اِخ) ابن منصوربن نوح بن نصر سامانی( 1)، ملقب به الرضی و مکنی به ابوالقاسم. از امراي سلسلهء سامانی است. به سال 353 ه . ق.
در بخارا ولادت یافت و در سال 365 به دوران نوجوانی( 2) در ماوراءالنهر جانشین پدر شد و چون به خلاف صوابدید ابوالحسن
سیمجور، وزارت به عتبی سپرد، اختلاف و نقاري بین سران مملکت پدید آمد و هر کس از گوشه اي قصد مملکت او کرد: خلف
صفحه 2481
بن احمد در سیستان طغیان کرد و خراج بازگرفت و حسین بن طاهر مأمور سرکوبی او شد و خلف را در قلعهء ارگ محاصره کرد و
این محاصره هفت سال طول کشید و از هیبت سامانیان در انظار مردم بکاست. ابوالحسن سیمجور با فایق همدست شد و عتبی را
بکشت و خراسان برآشفت و پس از فتنه هاي بسیار چون کار ابوعلی سیمجور در امارت خراسان بالا گرفت بغراخان را به جنگ با
نوح و تصرف بخارا برانگیخت، بغراخان عزم بخارا کرد، نوح حاجب انج را با لشکري گران به مقابلهء او فرستاد، حاجب اسیر و
لشکر شکسته گشت، دیگر بار فایق را سپاه داد و به جنگ بغراخان فرستاد، فایق خیانت ورزید و بغراخان به بخارا درآمد و نوح به
جرجانیه فرار کرد و از آنجا به خوارزم شد و در تهیهء یار و سپاه بود که گردش روزگار به کامش شد. بغراخان بر اثر بیماري
درگذشت و نوح به راحتی وارد بخارا شد و تخت و تاج خویش را دیگرباره تصاحب کرد. ابوعلی سیمجور و فایق به هم پیوستند و
با لشکري گران آهنگ جنگ او کردند. نوح، امیر سبکتکین و پسرش محمود غزنوي را به یاري خواند. آمدند و دشمنان را
شکست دادند، نوح امارت خراسان را با لقب ناصرالدین به سبکتکین داد و محمود را نیز سیف الدوله ملقب فرمود. ( 384 ه . ق.) و
خود سه سال آخر عمر را نسبۀً به آسایش حکمروائی کرد و در سال 387 ه . ق. در بخارا وفات یافت و فرزندش منصور جانشین او
100 ) (تاریخ ادبیات در ایران - شد. (از تاریخ گزیده ص 383 ) (الاعلام زرکلی ج 9 ص 28 ) (مجمل فصیحی ج 2 ص 88 و 96
تألیف صفا ج 1 ص 205 ) (سلسله هاي اسلامی ص 159 ) (تاریخ ایران تألیف سایکس ج 2 ص 29 ) (ترجمهء تاریخ یمینی). و نیز
رجوع به الکامل ابن اثیر ج 8 ص 223 و ج 9 ص 34 و ابن خلدون ج 4 ص 352 و النجوم الزاهرة ج 4 ص 198 و اللباب ج 1 ص
532 و البدایۀ و النهایۀ ج 11 ص 323 و تاریخ مختصر الدول ص 298 شود. ( 1) - در تاریخ گزیده ص 383 و مجمل فصیحی
نوشته اند و درست نیست، عبدالملک برادر منصور و عم امیر «... نوح بن منصوربن عبدالملک بن نوح » خوافی ج 2 ص 101 ، او را
نوح است. ( 2) - سال جلوس نوح بن منصور در الاعلام زرکلی 366 ه . ق. ضبط شده است. ضبط متن مطابق است با مجمل
فصیحی ج 2 ص 79 و سلسله هاي اسلامی ص 159 و دیگر مآخذ معتبر.
نوح.
(اِخ) ابن نصربن احمد سامانی، ملقب به امیر الحمید و مکنی به ابومحمد. از پادشاهان ساسانی است. به سال 331 ه . ق.( 1) به جاي
پدر در بخارا بر تخت حکمرانی ماوراءالنهر جلوس کرد. در عهد امارت وي فتنه ها پدید آمد تا بدانجا که چند گاهی از تاج و
( تخت جدا شد اما دوباره مقام خویش را به دست آورد( 2). وي به سال 343 در بخارا وفات یافت. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 381
(مجمل فصیحی ج 2 ص 52 ) (تاریخ گزیده ص 381 ) (سلسله هاي اسلامی ص 159 ) (تاریخ ادبیات ایران تألیف صفا ج 1 ص
209 ) (تاریخ پیامبران و شاهان ص 212 ). و رجوع به ابن خلدون ج 4 ص 345 و الکامل ابن اثیر ج 8 ص 131 و 168 و النجوم
الزاهرة ج 3 ص 311 و اللباب ج 1 ص 523 و البدایۀ و النهایۀ ج 11 ص 323 و تاریخ مختصر الدول ص 298 و حبیب السیر ج 1
ص 325 و لباب الالباب ج 1 ص 22 و 334 و تاریخ سیستان ص 347 شود. ( 1) - در مجمل فصیحی ج 2 ص 52 جلوس وي ذیل
وقایع سال 330 ضبط شده است. متن مطابق است با مآخذ دیگر. ( 2) - میان او و عمش ابراهیم محاربات رفت جهت تنازع
.( پادشاهی، سرانجام نوح مظفر شد. (تاریخ گزیده ص 381
نوحه.
[نَ / نُو حَ / حِ] (از ع، اِ) بیان مصیبت. گریه کردن به آواز. (غیاث اللغات). آواز ماتم. شیون. (آنندراج). گریه به آواز بلند. زاري.
ناله. فریاد و فغان. (ناظم الاطباء). ندبه. مویه. مویه گري. زاري بر مرده. گریستن مرده را. زبان گرفتن براي مرده : به نوحه درون هر
زمانی به زار چنین گفت با نامور شهریار.فردوسی. اي پیشه کرده نوحه به درد گذشته عمر با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی.
صفحه 2482
لؤلؤي. فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آنکه غصه و نوحه بر او مستولی شده بود. (تاریخ بیهقی ص 310 ). چرخ گردون بسی
برآورده ست نوحه و نوحه گر ز معدن سور.ناصرخسرو. اي سلیمان بیار نوحهء نوح که پري از میان مردم شد.خاقانی. آنگه به نوحه
بازپس آئید پیش حق بهر بقاي شاه تضرع برآورید.خاقانی. گیتی ز دست نوحه به پاي اندرآمده رخنه به سقف هفت سراي
اندرآمده.خاقانی. اي آنانکه در صحبت من یگانه... می باشید، دامن همت جمع آورید و همت برگمارید و مرا در نوحه یاري کنید
و در مرثیت انبازي. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 445 ). آن نوحه گري در او اثر کرد او نیز به نوحه دیده تر کرد.نظامی. بگریست به
هاي هاي و فریاد کرد از پدرت به نوحه در یاد.نظامی. سائلی بگذشت و گفت این گریه چیست نوحه و زاريّ تو ازبهر
چیست؟مولوي ||. شعري که در ماتم و سوگواري با صوت حزین و ناله و زاري می خوانند. (ناظم الاطباء). اعم از سوگواري براي
کسی که تازه مرده یا براي امامان شیعه. (فرهنگ فارسی معین). مرثیه. - نوحه آراستن؛ بساط ماتم برپا کردن. سوگواري کردن. عزا
گرفتن : چو با رستم آیم به کین خواستن بباید تو را نوحه آراستن.فردوسی. - نوحه داشتن؛ ماتم داشتن. عزاداري کردن : می رسد
فصل خزان و غم خود نیست مرا نوحه بر اهل چمن همچو صنوبر دارم. سلیم (از آنندراج). - نوحه درگرفتن؛ نوحه سرائی کردن :
آرزوي تو مرا نوحه گري تلقین کرد کآروزي تو کنم نوحهء تر درگیرم.خاقانی. - نوحه ساختن؛ نوحه سراییدن. مرثیه خواندن.
نوحه سرائی کردن : بسازید نوحه به آواز رود به بربط همی مویه زد با سرود.فردوسی. - نوحه سراییدن؛ نوحه کردن. نوحه خواندن.
نوحه خوانی کردن. در عزاي کسی مرثیه و نوحه خواندن : تا دمی ماند ز من نوحه گران بنشانید وارشیداه کنان نوحه سرائید همه.
خاقانی (دیوان چ سجادي ص 408 ). - نوحه سرودن؛ نوحه کردن. (یادداشت مؤلف). - نوحه نمودن؛ نوحه کردن : با خود غزلی
همی سگالید گه نوحه نمود و گاه نالید.نظامی.
نوحه خوان.
[نَ / نُو حَ / حِ خوا / خا](نف مرکب) آنکه نوحه خواند. که نوحه گري کند. نوحه گر ||. کسی که در ایام سوگواري امامان براي
دسته هاي سینه زن یا زنجیرزن اشعار مصیبت و نوحه و مرثیه را به آهنگی مخصوص می خواند و عزاداران به آهنگ او سینه و
زنجیر می زنند ||. پامنبري. شاگرد روضه خوان که پیش از استاد به پاي منبر ابیاتی در مصائب اهل بیت خواند. روضه خوان که
پاي منبر ایستد و اشعار مصیبت خواند. (یادداشت مؤلف). آنکه مقامش دون آخوند روضه خوان است و در فاصلهء فرودآمدن
آخوندي از منبر و برشدن آخوند دیگر، پاي منبر ایستاده یا نشسته نوحه و اشعار مرثیه به آواز خواند.
نوحه خواندن.
[نَ / نُو حَ / حِ خوا / خا دَ] (مص مرکب) پامنبري گرفتن. ایستاده یا نشسته پاي منبر مراثی و نوحه به آواز خواندن. نیز رجوع به
نوحه خوان شود.
نوحه خوانی.
[نَ / نُو حَ / حِ خوا / خا](حامص مرکب) عمل نوحه خوان. رجوع به نوحه خوان شود (||. اِ مرکب) مجلسی که در آن نوحه
خوانند. (فرهنگ فارسی معین). - نوحه خوانی کردن؛ نوحه خواندن. رجوع به نوحه خواندن و نوحه خوان شود.
نوحه سازي.
[نَ / نُو حَ / حِ] (حامص مرکب) نوحه گري. نوحه سرائی : از بس که نمود نوحه سازي بخشید دلم بر آن نیازي.نظامی.
صفحه 2483
نوحه سرا.
[نَ / نُو حَ / حِ سَ] (نف مرکب)نوحه سراي. رجوع به نوحه سراي شود.
نوحه سراي.
[نَ / نُو حَ / حِ سَ] (نف مرکب) نوحه سراینده. نوحه گر. که نوحه سراید. که نوحه خوانی کند : گهی معرف سازد به ناکسی خود
را گهی کجا نهم این کاسه گاه نوحه سراي. سوزنی. یاور گرگم به وقت بره ربودن پیش شبان باژگونه نوحه سرایم.سوزنی (||. اِ
مرکب) خانهء نوحه. (یادداشت مؤلف). سراي نوحه. ماتمکده. عزاخانه.
نوحه سرایی.
[نَ / نُو حَ / حِ سَ](حامص مرکب) عمل نوحه سراي. رجوع به نوحه سراي شود. - نوحه سرایی کردن؛ نوحه خوانی کردن. نوحه
گري کردن. نوحه خواندن.
نوحه کردن.
[نَ / نُو حَ / حِ كَ دَ] (مص مرکب) به آواز بلند زاري کردن. (ناظم الاطباء). در عزائی و ماتمی به آواز عزاداري و نوحه خوانی و
مرثیه خوانی کردن. شیون برداشتن. فغان و واویلاه کردن : خروشی برآمد ز ایران به درد زن و مرد و کودك همه نوحه
کرد.فردوسی. بسی نوحه کردش به روز به شب به سی روز نگشاد بر خنده لب.فردوسی. هر زمان نوحه کند فاخته چون نوحه گري
هر زمان کبک همی تازد چون جاسوسی. منوچهري. دیلمی وار کند هزمان دراج غوي ورشان نوحه کند بر سر هر راهروي.
منوچهري. مدبر خلفی به خویشتن بر خود نوحه کن از زبان مادر.خاقانی. کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندي تا بر اهل
حکمت و ارباب فن بگریستی. خاقانی. بوم اعتقاد ایشان که در ظلمت کفر به صداي بدعت نوحه می کرد... (ترجمهء تاریخ یمینی
ص 348 ). او دید در این و حسرتی خورد وین دید در آن و نوحه اي کرد.نظامی. همه شب تا به روز این نوحه میکرد غمش بر غم
فزود و درد بر درد.نظامی. زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر در گلستان نوحه کرده بر خضر.مولوي. با دل خویش درد خود گوئیم
نوحه بر سوکوار خویش کنیم. امیرخسرو (از آنندراج ||). شیر دوشیدن(؟). (ناظم الاطباء).
نوحه کنان.
[نَ / نُو حَ / حِ كُ] (نف مرکب، ق مرکب) شیون کنان. در حال نوحه کردن : چون چنگ خود نوحه کنان مانند دف بررخ زنان وز
ناي خلق افغان کنان بانگ رباب انداخته. خاقانی. شد نوحه کنان درون غاري چون مارگزیده سوسماري.نظامی.
نوحه گاه.
[نَ / نُو حَ / حِ] (اِ مرکب) جاي نوحه و عزا و ماتم. ماتمکده. ماتمسرا. عزاخانه. غمکده : یک روز به نوحه گاه مجنون می شد
سخنی چو درّ مکنون.نظامی.
نوحه گر.
صفحه 2484
[نَ / نُو حَ / حِ گَ] (ص مرکب)آنکه نوحه می کند. (ناظم الاطباء). که فغان و شیون و زاري کند : من که خاقانیم به باغ جهان
عندلیبم ولیک نوحه گرم.خاقانی. دیدم صف ملائکهء چرخ نوحه گر چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد. خاقانی. چنان غریو
برآورده بودم از غم عشق که بر موافقتم زهره نوحه گر می گشت. سعدي ||. نوحه خوان. که در مجالس عزا چون مصیبت
رسیدگان به آواز شیون و زاري و نوحه خوانی کند : ببارید از دیده خون جگر بنالید همچون زن نوحه گر.فردوسی. هر زمان نوحه
کند فاخته چون نوحه گري هر زمان کبک همی تازد چون جاسوسی. منوچهري. تو را بر بام زاري زود خواهد کرد نوحه گر تو
بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم. ناصرخسرو. چرخ گردان بسی برآورده ست نوحه و نوحه گر ز معدن سور.ناصرخسرو.
از کردهء خود یاد کن و بِگْري ازیرا بر عمر به از تو به تو کس نوحه گري نیست. سنایی. نوحه گر کز پی تسو گوید او نه از دل که
از گلو گوید.سنایی. ساخت گرستن چو زن نوحه گر.سوزنی. تا دمی ماند ز من نوحه گران بنشانید وارشیداه کنان نوحه سرائید
همه.خاقانی. گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب درد را باشد اثر.عطار. هرگاه که در ماتم من نوحه گر آید ماتم زده باید
که بود نوحه گر من.عطار. زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر در گلستان نوحه کرده بر خضر.مولوي ||. آنکه شیر می دوشد(؟).
(ناظم الاطباء).
نوحه گري.
[نَ / نُو حَ / حِ گَ] (حامص مرکب) زاري و ناله و گریه به آواز بلند. (ناظم الاطباء). عمل نوحه گر. رجوع به نوحه گر شود : اي
بلبل جغدگشته وقت است کز نوحه گري نوات جویم.خاقانی. آرزوي تو مرا نوحه گري تلقین کرد کآرزوي تو کنم نوحهء تر
درگیرم.خاقانی. آن نوحه گري در او اثر کرد او نیز به نوحه دیده تر کرد.نظامی. - نوحه گري کردن؛ نوحه کردن. نوحه خوانی
کردن. شیون و فغان برداشتن : هنگام سپیده دم خروس سحري دانی که چرا کند همی نوحه گري؟خیام. آدم و حوا بخروشیدند و
نوحه گري میکردند. (قصص الانبیاء ص 26 ). چند در چند همی بینم جور چه کنم گر نکنم نوحه گري؟خاقانی.
نوحی.
(ص نسبی) منسوب به نوح پیغمبر ||. منسوب به نوح سامانی. رجوع به سیم نوحی شود ||. قسمی کاغذ. (ابن ندیم از یادداشت
مؤلف). نام قسمی کاغذ در قدیم، منسوب به یکی از دو نوح پادشاه سامانی. (یادداشت مؤلف).
نوحیدن.
[نَ / نُو دَ] (مص جعلی) ماتم و شیون کردن. (آنندراج). گریه کردن. زاري نمودن. (ناظم الاطباء). مصدر جعلی (از: نوحه + یدن)
مستعمل نیست.
نوخ.
(اِ) شکایت. فریاد. فغان. زاري(؟). (ناظم الاطباء). نیز رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 406 شود.
نوخاسته.
[نَ / نُو تَ / تِ] (ن مف مرکب)تازه برخاسته و بلندشده. (ناظم الاطباء ||). نودمیده. نوشکفته. نورس. نورُسته : زلیخاي پژمردهء
صفحه 2485
کاسته بشد همچو شمشاد نوخاسته. شمسی (یوسف و زلیخا). کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد آخر این غورهء نوخاسته
چون حلوا شد. سعدي. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت. حافظ ||. جوان.
(ناظم الاطباء). نوجوان. تازه سال. اندك سال : دگر هرچه بردي تو از خاسته هم از خوبرویان نوخاسته.فردوسی. زن خوب
خوشخوي آراسته چه ماند به نادان نوخاسته؟سعدي. به طاعات پیران آراسته به صدق جوانان نوخاسته.سعدي. گرت مملکت باید
آراسته مده کار معظم به نوخاسته.سعدي. چنین نامه اي کردم آراسته زبهر جوانان نوخاسته.نزاري. عاشق روي جوانی خوش و
نوخاسته ام وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام. حافظ. همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا بوکه در بر کشد آن دلبر نوخاسته
ام.حافظ ||. نورسیده. تازه رسیده : اي دیر نشسته وقت آن است که جاي یکچند به نوخاستگان پردازي.سعدي. شاد آمدي اي فتنهء
نوخاسته از غیب غایب مشو از دیده که در دل بنشستی. سعدي. هر ساعتی آن فتنهء نوخاسته از غیب برخیزد و خلقی به تحیر
بنشاند.سعدي ||. جوان و نوچه اي که مقدمات را دیده و براي عرض هنر خود در کشتی گیري به زورخانه هاي دیگر هم می رود.
(فرهنگ فارسی معین). تازه کار. نوچه. که تازه قدم در دایرهء پهلوانی نهاده است : از این پرهنر ترك نوخاسته به خفتان بر و بازو
آراسته.فردوسی. اندر عهد لهراسب بازماندگان بودند از پهلوانان کیخسرو، و اسفندیار پسر گشتاسب نوخاسته بود. (مجمل
التواریخ). رستم پسر زال [ اندر عهد کیقباد ] نوخاسته بود. (مجمل التواریخ). و برادر نوخاسته بود او را [ کیکاووس را ] کی بهمن
نام. (مجمل التواریخ ||). نودولت. ندیدبدید. تازه به دوران رسیده. (یادداشت مؤلف). تازه به عرصه رسیده : بر امیر رنج بسیار آمد
از این نوخاستگان ناخویشتن شناس پسران علی تکین. (تاریخ بیهقی ص 504 ). بفرمود تا رسول نوخاستگان را پیش آوردند...
حاکم مطوعی را هم بدین مهم نامزد کردند با رسول نوخاستگان برفت و بدیشان رسید. (تاریخ بیهقی ص 598 ). هرچند که این قوم
نوخاسته کار ایشان دارند. (تاریخ بیهقی ص 57 ). و در این وقت سبکتکین و پسرش محمود نوخاسته اي بودند اندر اطراف خراسان.
(مجمل التواریخ). و به سبب آنکه نوخاستگان در حضرت پدیدار آمده بودند بر قدیمان استخفاف کردند. (چهارمقاله).
نوخال.
[نَ / نُو] (اِ مرکب) خالی سپید که بر ناخن افتد. فوفه. وَبَش. (یادداشت مؤلف).
نوخاله.
[نَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان تولم بخش مرکزي شهرستان فومن، در 16 هزارگزي شمال فومن، در جلگهء معتدل هواي
مرطوب واقع است و 2256 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء پسیخان، محصولش برنج و توتون سیگار و کنف و ماهی و مرغابی،
.( شغل مردمش زراعت و صید ماهی و مرغابی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نوخان.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوهء شهرستان سنندج، در 30 هزارگزي جنوب شرقی پاوه و 7 هزارگزي مغرب راه
پاوه به کرمانشاه، در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 110 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات و
.( توتون، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نوخانه.
[نَ / نُو نَ / نِ] (ص مرکب)نومنزل. که خانهء نو خریده است و به تازگی در آن سکنی گزیده است. که به تازگی خانه به خانه شده
صفحه 2486
است.
نوخریده.
[نَ / نُو خَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)که به تازگی خریده شده است ||. بنده و زرخریدي که به تازگی خریده اند، کنایه از کنیزك تازه
و سوگلی : خواندي آن نوخریده را از ناز بانوي روم و نازنین طراز.نظامی.
نوخط.
[نَ / نُو خَط ط / خَ] (ص مرکب)معشوق خط نودمیده. (غیاث اللغات). جوان نوخاسته که خطش نودمیده باشد. (آنندراج). امردي
که تازه پشت لب وي سبز شده باشد. (ناظم الاطباء). آنکه به تازگی موي عذار یا پشت لب وي دمیده است. که به نوي خط او
دمیده است. غلام طارّ. غلام طریر. (از یادداشتهاي مؤلف). نوجوان. نوبالغ. نوخاسته : غلام ار ساده رو باشد وگر نوخط بود خوشتر
خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و با چله. عنصري یا عسجدي. گر کند کوسه سوي گور بسیج جده جز نوخطش نخواهد
هیچ.سنایی. زین پس وشاقان چمن نوخط شوند و غمزه زن طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته. خاقانی. شاخ طفلی بود و
نوخط گشت و بالغ شد کنون گرد زمرد بر عذارش زآن عیان افشانده اند. خاقانی. بدین گونه بر نوخطان سخن کند تازه پیرایه هاي
کهن.نظامی. وعدهء وصل به فردا مفکن اي نوخط که جهان پابه رکاب است و زمان اینهمه نیست. صائب ||. چیز نوبه روي
کارآمده. (غیاث اللغات) (از آنندراج).
نوخطی.
[نَ / نُو خَ / خَطْ طی] (حامص مرکب) صفت نوخط. نوخط بودن. نوخاستگی. نودمیدگی خط و موي بر پشت لب و گونه. رجوع به
نوخط شود. - نوخطی عالم؛ کنایه از سبزهء نودمیدهء ایام بهار. (برهان قاطع) (آنندراج).
نوخندان.
[نَ خَ] (اِخ) یکی از بخش هاي شهرستان دره گز است و محدود است از شمال به مرز ایران و شوروي (سابق)، از مشرق به بخش
حومه، از مغرب به بخش باجگیران و از جنوب به بخش چاپشلو. این بخش در منطقهء کوهستانی سردسیري قرار دارد و قراء عمدهء
آن در جنوب مرز ایران و شوروي (سابق) واقع است. قراء بخش از آب چشمه و رودخانه مشروب می شوند و چون باران در آنجا به
حد کافی است محصولات دیمی خوب به عمل می آید. محصول عمدهء دهات این بخش غلات و پنبه و میوه و محصولات دامی
.( از قبیل پوست و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوخندان.
[نَ خَ] (اِخ) نام قصبهء مرکزي بخش نوخندان شهرستان دره گز است. در 13 هزارگزي جنوب غربی دره گز، بر سر راه کلاته به
چنار در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 3443 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و میوه و پنبه، شغل مردمش
.( زراعت است. مزرعهء چمگرد جزو این قصبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوخندان.
صفحه 2487
[نَ خَ] (اِخ) نام دهستان مرکزي بخش نوخندان شهرستان دره گز است. جمعیت این دهستان در حدود 5859 تن است. قراء مهم
دهستان عبارتند از برج قلعه و دولت شاملو. اغلب دهات این دهستان از رودخانهء درونگر مشروب می شوند. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
نوخنه.
[نَ / نُو خَ نَ / نِ] (اِ) مهربانی و نیکوکاري. (ناظم الاطباء). نیز رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 396 شود.
نوخواب دیده.
[نَ / نُو خوا / خا دي دَ / دِ] (ن مف مرکب) تازه بالغ. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به خواب دیده شود.
نوخۀ.
[نَ خَ] (ع اِمص) اقامت کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج). اقامت. (از اقرب الموارد) (متن اللغۀ) (المنجد).
نوخیدن.
[نَ / نُو دَ] (مص) گریه کردن. زاري نمودن(؟). (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 409 شود.
نوخیز.
[نَ / نُو] (نف مرکب) نوبرآمده. تازه. نازك. (ناظم الاطباء). نوخاسته. (فرهنگ فارسی معین) : دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز.نظامی. سیرابی سبزه هاي نوخیز از لؤلؤِ تر زمردانگیز.نظامی. مکش بر کهن شاخ نوخیز را کز این
کشت شیرویه پرویز را.نظامی ||. بدیع : نوآیین پرده اي بینی دلاویز نواي او نوازشهاي نوخیز.نظامی ||. نوبالیده. خرد : گرچه
نوخیز و نوگرفت بود بط کشتی طلب شگفت بود.سنایی.
نود.
[نَ وَ] (عدد، ص، اِ)( 1) عددي است، آن را به عربی تسعین گویند. (آنندراج) (برهان قاطع). نُه مرتبه ده. (ناظم الاطباء). عددي
« ص» و در حساب جُمَّل «90» است معادل هشتاد به علاوهء ده. (فرهنگ فارسی معین). تسعین. تسعون. نمایندهء آن در ارقام هندیه
است. (یادداشت مؤلف) : نوان از نود شد کز او درگذشت ز درد نوشته نود می نود.ناصرخسرو. نام احمد نام جمله انبیاست چون
که صد آمد نود هم پیش ماست. مولوي (||. اِ) موضع اسفل. دبر. کون. (از برهان قاطع) (از آنندراج). این اطلاق به طریق تعمیه
است، زیرا که عدد نود در عقد انامل به همین شکل است. (فرهنگ فارسی معین از سراج اللغات و فرهنگ نظام). ( 1) - اوستا:
،nava : زازا ، nawet, nehvid, nud : کردي ،nave : افغانی ،navat : پارسی باستان ، navat : نود)، پهلوي ) navaiti
حاشیهء معین بر برهان قاطع). ) .navad : گیلکی ،nawari : دوجیکی
نود.
صفحه 2488
[نَ] (ع مص) به هر سو خمیدن از خواب. (منتهی الارب) (آنندراج). به هر طرف مایل شدن و خمیدن از خواب آلودگی. (از ناظم
الاطباء). متمایل شدن بر اثر نعاس. (از اقرب الموارد). نواد. نودان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیز رجوع به نودان شود.
نؤد.
[نَ ئو] (ع اِ) بلا. سختی. رنج. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نؤود شود.
نوداران.
[نَ / نُو] (اِ) دستاران. (حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی از یادداشت مؤلف). شاگردانه. (رشیدي) (از سروري) (انجمن آرا) (برهان
قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه اجرهء شاگرد دهند. (رشیدي). دو سه پولی باشد که بعد از اجرت استاد به شاگرد دهند.
(برهان قاطع). پولی است که آنانکه لباس نو دوزند و شاگرد خیاط بیاورد به وي دهند. (انجمن آرا) (آنندراج). حلوابهائی است که
چون چیزي نو خرند به شاگرد دکان یا به اهل خانه دهند، و امروز شیرینی گویند. (یادداشت مؤلف). شادیانه. (فرهنگ خطی).
نودارانه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (رشیدي) (شعوري) (آنندراج). نودارانی. (رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج ||). زري که به
شعرا دهند. (از رشیدي) (از جهانگیري). صله. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). پولی که به شعرا می دهند. (ناظم الاطباء).
نودارانه. نودارانی. (رشیدي ||). زري که به آنکه خبر خوش آورد، دهند. (از رشیدي). مژدگانی. (ناظم الاطباء). نودارانه.
نودارانی. (رشیدي).
نودارانه.
[نَ / نُو نَ / نِ] (اِ) میلاوه. شاگردانه. (صحاح الفرس). نوداران. نودارانی. (رشیدي). رجوع به نوداران شود.
نودارانی.
[نَ / نُو] (اِ) شاگردانه. (لغت فرس اسدي از یادداشت مؤلف) (برهان قاطع). نودارانه. نوداران. (رشیدي). رجوع به نوداران شود||.
زري باشد که به شعرا دهند. (از جهانگیري) (از برهان قاطع). صله. رجوع به نوداران شود ||. زري باشد که به کسی که مژده و خبر
خوش آورده، دهند. (از جهانگیري) (از برهان قاطع). رجوع به نوداران شود.
نوداماد.
[نَ / نُو] (ص مرکب) نوکدخدا. کسی که تازه زن گرفته باشد. که به تازگی جفت گرفته. (از ناظم الاطباء). تازه داماد. (فرهنگ
فارسی معین). نوشاه. (یادداشت مؤلف).
نودان.
[نَ وَ] (ع مص) به هر سو خمیدن از خواب. (منتهی الارب). نَوْد. نواد. (متن اللغۀ) (منتهی الارب). رجوع به نَوْد شود.
نودان.
صفحه 2489
[نَ] (اِخ) دهستانی است از بخش کوهمره نودان از شهرستان کازرون و محدود است از شمال به کوه سورمه، از جنوب به ارتفاعات
دوان و کتل دختر، از مشرق به کوه چنگ و دهستان دشت ارژن و از مغرب به تنگ چوگان. این دهستان در منطقه اي کوهستانی
واقع شده و قسمت شمالی و غربی و مرکزي بخش را در بر گرفته است. رودخانهء شاپور از این دهستان سرچشمه می گیرد. هواي
آن در شمال و شمال شرقی معتدل و در مغرب گرم است. آب دهستان از رودخانهء شاپور و چشمه سارهاي متعدد تأمین می شود.
محصول عمده اش غلات و حبوبات و انگور و انجیر و شغل مردم زراعت و باغداري و قالی بافی و گلیم بافی است. دهستان مشتمل
بر 18 آبادي است و جمعاً در حدود 5900 تن سکنه دارد. قراء مهم آن عبارتند از دولیران، سنان، گاوکشک، موردك، جکک. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
نودان.
[نَ] (اِخ) قصبهء مرکزي دهستان نودان بخش کوهمره نودان شهرستان کارزون، در 14 هزارگزي شمال کازرون در 51 درجه و 43
دقیقهء عرض جغرافیائی واقع است و ارتفاع آن از سطح دریا 1032 گز و هواي آن نسبۀً گرم و آبش از چشمه و شغل مردمش قالی
.( بافی و گلیم بافی است. جمعیت قصبه 918 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
نودأة.
[نَ دَ ءَ] (ع مص) دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عدا. (از اقرب الموارد).
نودایجان.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا، در 68 هزارگزي جنوب شرقی داراب، در منطقهء کوهستانی
معتدل هوائی واقع است و 1283 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش بادام و انگور و گل سرخ و مویز، شغل مردمش باغبانی
.( و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
نودد.
[نَ / نُو دَ] (اِ) چین و تا و نورد. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 380 شود. ظاهراً تصحیف نورد است.
نودر.
[نَ / نُو دَ] (ص مرکب) چیز نودرآمده و تازه پیداشده. (انجمن آرا) (آنندراج). هر چیزي را گویند که حادث باشد یعنی نو به هم
رسیده و پیدا شده باشد اما حادث به ذات نه حدوث به زمان، و به معنی بدیع و پسندیده نیز آمده است. (برهان قاطع). از برساخته
چیزي را گویند که حادث [ بود ]، نه حادث زمان، بلکه حدوث » : هاي فرقهء آذرکیوان است. در شارستان چهارچمن ص 107 آمده
حاشیهء برهان قاطع چ معین ||). فرزند عزیز و گرامی. ) .« ذاتی از آن مراد است، و به معنی بدیع و تازه و پسندیده نیز آمده است
نودره(؟). (انجمن آرا). رجوع به نَوَده شود.
نودر.
صفحه 2490
[نَ دَ] (اِخ) نام پسر منوچهر که به دست افراسیاب گرفتار شد( 1). (از جهانگیري). اصل نوذر است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
رجوع به نوذر شود. ( 1) - نودر بر وزن کوثر... فرزند عزیز و گرامی و نام پسر منوچهر که به همین نام کرده بودند و به نوذر مشهور
شده و آن غلط محض است زیرا که ذال در پارسی نیامده، خاصه در این مقام که نام از معنی بیفتد و چون نو و نیو مانند گو و گیو
به معنی دلیر و پهلوان آمده معنی ترکیبی نودر به معنی دلیرزاده و پهلوان زاده مفهوم می شود، و آن را نودره نیز می گویند...(؟).
(انجمن آرا).
نودر.
[نَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند، در 30 هزارگزي مشرق خوسف و 13 هزارگزي شمال
غربی گل، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 108 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه و میوه ها،
.( شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نودران.
[نَ / نُو دَ] (اِ) شاگردانه. فغیاز. برمغاز. دزدران. (یادداشت مؤلف). نوداران. نودارانه. نودارانی. نودرانی. رجوع به نوداران و نودرانی
شود ||. نوکران و شاگردان(؟). (ناظم الاطباء).
نودران.
[نَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان فیروزآباد، در 8500 گزي جنوب غربی فیروزآباد، در جلگهء
معتدل هوائی واقع است و 277 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و برنج، شغل مردمش زراعت و جاجیم
.( بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
نودرانه.
[نَ / نُو دَ نَ / نِ] (اِ) شاگردانه. (ناظم الاطباء). نوداران. رجوع به نوداران شود.
نودرانی.
[نَ / نُو دَ] (اِ) شاگردانه. (لغت فرس اسدي از یادداشت مؤلف). نوداران. نودارانی. رجوع به نوداران شود.
نودره.
[نَ / نُو دَ رَ / رِ] (ص، اِ) فرزند عزیز. (جهانگیري). فرزند عزیز و گرامی. (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
نودرمنش سکندر ثانی که در جهان چون او نزاد مادر ایام نودره.شمس فخري. درست آن نوده است. رجوع به حاشیهء برهان قاطع
چ معین و فرهنگ رشیدي و نیز رجوع به نَوَده شود ||. شجاع و بهادر و جنگجو.( 1 ||) طریقه دوختن و حاشیهء دوخته شده بر
جامه(؟). (ناظم الاطباء ||). به روي هم تاشده و به هم چسبیده شده و چین خورده(؟). (ناظم الاطباء). ( 1) - ظ. این معنی را ناظم
الاطباء از بیت شمس فخري استنتاج کرده است!
صفحه 2491
نودز.
[نَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 78 هزارگزي جنوب غربی کهنوج و 15 هزارگزي
مغرب راه کهنوج به میناب، در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 1000 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات
و خرما و مرکبات، شغل اهالی زراعت و گله داري است. در این ده زیارتگاهی است به نام امام سلطان سیف الدین. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 8
نودساد.
(اِ) کسب و کار از وجه لائق و میل به کار پسندیده کردن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ظاهراً از برساخته هاي فرقهء آذرکیوان
مقایسه شود. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). « فرنودسار » است. با
نودشه.
[نَ دِ شِ]( 1) (اِخ) دهی است از دهستان اورامان لهون از بخش پاوهء شهرستان سنندج، در 47 هزارگزي مشرق راه پاوه به نوسود،
در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 2288 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات و توتون و میوه هاي
1) - تلفظ آن در ) .( تابستانی، شغل مردمش زراعت و گله داري و باغبانی و کرایه کشی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
است. nodsha کُردي
نودل.
[نَ دَ] (ع اِ) پستان. (منتهی الارب) (آنندراج). ثدي. (از اقرب الموارد) (متن اللغۀ). تثنیهء آن نودلان است. (از منتهی الارب) (از
اقرب الموارد).
نودلۀ.
[نَ دَ لَ] (ع مص) مضطرب و لرزان شدن از غایت پیري. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
||فروهشته گردیدن هر دو خصیۀ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغۀ). و نعت از آن منودل است. (منتهی الارب) (از متن
اللغۀ).
نودم.
[نَ وَ دُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی) عدد ترتیبی براي نود. (فرهنگ فارسی معین).
نودمی.
[نَ وَ دُ] (ص نسبی، اِ مرکب)رجوع به نودمین شود.
نو دمیدن.
صفحه 2492
[نَ / نُو دَ دَ] (مص مرکب) تازه روییدن. سر زدن : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه.منجیک.
نودمیده.
[نَ / نُو دَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)تازه روییده شده. (ناظم الاطباء). نوسرزده : از خط نودمیده چرا این به خط شدن گر کودکان
زیرك و با حیلت و فن اند. سوزنی.
نودمین.
[نَ وَ دُ] (ص نسبی، اِ مرکب) عدد ترتیبی براي نود. در مرحله نودم. (فرهنگ فارسی معین).
نودندان.
[نَ / نُو دَ] (ص مرکب) طفلی که دندان نو برآورده باشد. (آنندراج). کودکی که به تازگی دندانهاي پیشین وي درآمده باشد.
(ناظم الاطباء). کنایه از خردسال و اندك سال : با زباندانی پیر خردش عقل کل کودك نودندان است. طالب (از آنندراج).
نودوز.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین، در 68 هزارگزي مغرب آبیک و 5 هزارگزي جادهء بوئین به
قزوین، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 556 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و چغندرقند و پنبه، شغل مردمش
.( زراعت و جاجیم بافی و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
نودوزق.
[نَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان تیرچائی از بخش ترکمان شهرستان میانه، در 25 هزارگزي مغرب ترکمان و 7 هزارگزي جادهء
تبریز به میانه در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 525 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء النجارق، محصولش غلات و
.( برنج و بزرك و نخود، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نودولت.
[نَ / نُو دَ / دُو لَ] (ص مرکب)مردم بداصل نانجیب تازه به دولت رسیده. (ناظم الاطباء). آنکه تازه به مال و جاه رسیده. (فرهنگ
فارسی معین). نوکیسه. (آنندراج). ندیدبدید. تازه به دوران رسیده. (یادداشت مؤلف). بی بته. جانَگرفته. کم ظرفیت. نوخاسته :
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان کاینهمه ناز از غلام ترك و استر می کنند. حافظ.
نودولتی.
[نَ / نُو دَ / دُو لَ] (حامص مرکب) تازه به دوران رسیدگی. جانَگرفتگی. صفت نودولت ||. به عزت رسیدن پس از مذلت : کوس
نودولتی از بام سعادت بزنم گر ببینم که مه نوسفرم بازآید.حافظ. رجوع به نودولت شود.
نودولیق.
صفحه 2493
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان بروانان بخش ترکمان شهرستان میانه، در 10 هزارگزي مشرق ترکمان و 4 هزارگزي جادهء تبریز به
میانه، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 680 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل
.( مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوده.
[نَ وَ دَ / دِ] (اِ) نبیره. (جهانگیري) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزند فرزند. (حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی) (اوبهی).
فرزندزاده. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نواسه. (اوبهی). فرزند. (رشیدي). صورتی است از نواده ||. فرزند عزیز.
(رشیدي) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزندي سخت گرامی. (فرهنگ اسدي نخجوانی ||). به گمان من به معنی
خاندان و مانند آن چیزي است در این بیت دقیقی که در فرهنگ اسدي شاهد براي معنی فرزندي سخت گرامی آمده است : اي سر
آزادگان و تاج بزرگان شمع جهان و چراغ دوده و نوده. (از یادداشت مؤلف).
نوده.
[نَ / نُو دَ / دِ] (اِ) کرهء هوا را گویند که از جملهء چهار عنصر است. (برهان قاطع) (آنندراج). اتمسفر. (ناظم الاطباء). برساختهء
فرقهء آذرکیوان است. با فرنودسار مقایسه شود. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان ملک بخش مرکزي شهرستان گرگان، در 21 هزارگزي گرگان و 2 هزارگزي جادهء گرگان به
گنبد، در دشت مرطوب معتدل هوائی واقع است و 1150 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانه و چشمه، محصولش برنج و
.( غلات و لبنیات و توتون سیگار، شغل اهالی زراعت و گله داري و پارچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان، در 2 هزارگزي غرب علی آباد، در دامنهء معتدل هواي
مرطوب واقع است و 285 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش برنج و غلات و توتون سیگار، شغل مردمش زراعت و گله
.( داري و کرباس بافی و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیجان رستاق بخش مرکزي شهرستان ساري، در 23 هزارگزي جنوب ساري و یک هزارگزي
مغرب رودخانهء تجن، در منطقهء جنگلی و کوهستانی مرطوب معتدل هوائی واقع است و 250 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و
.( رودخانهء تجن، محصولش برنج و غلات و میوه هاي جنگلی، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگهء شهرستان ساري، در 41 هزارگزي شمال غربی کیاسر، در منطقهء
صفحه 2494
کوهستانی و جنگلی معتدل هواي مرطوب واقع است و 225 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء زارمرود، محصولش غلات
و ارزن و لبنیات و عسل، شغل مردمش زراعت و گله داري و شال بافی و کرباس بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 3
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان دشت سر بخش مرکزي شهرستان آمل، در 11 هزارگزي مشرق آمل و یک هزارگزي جادهء
آمل به بابل، در دشت معتدل هواي مرطوب واقع است و 135 تن سکنه دارد. آبش از گرمرود هراز، محصولش برنج و حبوبات و
.( صیفی، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان کچرستاق بخش مرکزي شهرستان نوشهر، در 6 هزارگزي غرب المده و 15 هزارگزي جنوب
جادهء المده به نوشهر، در دشت مرطوب معتدل هوائی واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کچرود، محصولش برنج
.( و غلات و صیفی، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان فشافویهء بخش ري شهرستان تهران، در 45 هزارگزي جنوب غربی شهرري و 4 هزارگزي رباط
کریم، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 232 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش صیفی و میوه و غلات، شغل مردمش
.( زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهپایهء بخش آبیک شهرستان قزوین، در 27 هزارگزي شمال غربی آبیک در منطقهء
کوهستانی سردسیري واقع است و 382 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و بنشن و انگور و لوبیا و میوه هاي صیفی،
.( شغل اهالی زراعت و گلیم بافی و گیوه سازي است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل، در 17 هزارگزي مشرق اردبیل و 2 هزارگزي جادهء اردبیل به آستارا، در
جلگهء معتدل هوائی واقع است و 4120 تن سکنه دارد. آبش از چاه و رودخانه، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت
.( و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل، در 27 هزارگزي شمال شرقی اردبیل و 4 هزارگزي جادهء اردبیل به آستارا،
در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 405 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش
صفحه 2495
.( زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان کیوي بخش سنجبد شهرستان هروآباد، در 11 هزارگزي مغرب سنجبد کیوي و 6 هزارگزي
جادهء هروآباد به اردبیل، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است. 312 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و
.( حبوبات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان خورش رستم بخش شاهرود شهرستان هروآباد، در 20500 گزي مشرق هشجین و 30 هزارگزي
جادهء هروآباد به میانه در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 305 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها، محصولش غلات و
.( سردرختی، شغل اهالیش زراعت و گله داري و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان، در جلگهء سردسیري واقع است و 171 تن سکنه دارد.
آبش از قنات، محصولش غلات و میوه هاي صیفی و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 5
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان چناران بخش حومه و ارداك شهرستان مشهد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص
424 شود.
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی از دهستان مصعبی بخش حومهء شهرستان فردوس، در 26 هزارگزي مشرق فردوس و 3 هزارگزي راه نوغاب به
فردوس، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 282 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه و زعفران و
میوه ها و ابریشم و زیره، شغل مردمش زراعت و قالیچه بافی است. مزارع نوده بالا، نوده پائین، محترم آباد، حاجی سلمانی، کوك
.( آباد جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان رشخوار بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه، در 12500 گزي جنوب شرقی رشخوار، بر سر
راه تربت به سلامی، در جلگهء گرمسیري واقع است و 650 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و انگور و بادام و
.( ابریشم، شغل مردمش زراعت و گله داري و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوده.
صفحه 2496
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، در 27 هزارگزي شمال صفی آباد در دامنهء معتدل هوائی
واقع است و 870 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه و کنجد و میوه، شغل مردمش زراعت و کرباس بافی است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان زیبد بخش جویمند شهرستان گناباد، در 27 هزارگزي جنوب غربی گناباد و 8 هزارگزي جنوب
جادهء جویمند به بجستان در دامنهء گرمسیري واقع است و 118 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و ارزن، شغل
.( مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) قصبهء مرکزي دهستان نوده چناران بخش حومهء شهرستان بجنورد، در 36 هزارگزي مشرق بجنورد و 5 هزارگزي
جادهء بجنورد به قوچان در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 1552 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و
.( بنشن و میوه ها از جمله انگور، شغل مردمش زراعت و مالداري و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان همائی بخش ششتمد شهرستان سبزوار. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 424
شود.
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 15 هزارگزي شمال شرقی تربت جام مشهد، در
جلگهء معتدل هوائی واقع است و 268 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و مالداري و قالیچه
.( بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوده.
[نَ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، در 39 هزارگزي شمال غربی درمیان و 5 هزارگزي
مشرق جادهء مشهد به زاهدان، در منطقهء کوهستانی متعدل هوائی واقع است و 373 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش
.( غلات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نودهان.
[نَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، در 32 هزارگزي جنوب صفی آباد و 4 هزارگزي جنوب
خط آهن، در منطقه اي کوهستانی و سردسیر واقع است و 321 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و میوه ها و ابریشم
.( و پنبه، شغل مردمش زراعت و شال بافی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
صفحه 2497
نوده ارباب.
[نَ دِ هِ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، در 40 هزارگزي جنوب غربی صفی آباد و 4
هزارگزي مشرق جادهء سبزوار به نقاب، در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 3319 تن سکنه دارد. آبش از قنات،
.( محصولش غلات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوده اربابی.
[نَ دِ هِ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان قشلاق بزرگ بخش گرمسار شهرستان دماوند، در 3 هزارگزي غرب گرمسار و 2 هزارگزي
جنوب ایستگاه راه آهن گرمسار، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 237 تن سکنه دارد. آبش از حبله رود، محصولش غلات و
.( پنبه و بنشن و انگور و انار و انجیر، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
نوده اسماعیل خانی.
[نَ دِ هِ اِ] (اِخ)دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان، در 15 هزارگزي شمال شرقی رامیان، بر کنار راه گرگان به شاهرود، در
دشت معتدل هواي مرطوب واقع است و 270 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش برنج و غلات و ارزن و لبنیات، شغل
.( مردمش زراعت و گله داري و پارچه بافی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوده بالا.
[نَ دِ هِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه و ارداك شهرستان مشهد، در 13 هزارگزي مغرب مشهد و 2 هزارگزي
شمال کشف رود، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 251 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوده پشنگ.
[نَ دِ هِ پَ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیدخت بخش جویمند شهرستان گناباد، در 36 هزارگزي شمال شرقی گناباد در جلگهء
گرمسیري واقع است و 492 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 9
نوده چناران.
[نَ دِ هِ چِ] (اِخ) یکی از دهستانهاي بخش حومهء شهرستان بجنورد، در جنوب شرقی بجنورد در منطقه اي کوهستانی و معتدل
هوائی واقع است. آب مزروعی قراء دهستان از چشمه سارها و محصول عمدهء دهات آن غلات و بنشن و شغل سکنهء دهات
زراعت و قالیچه بافی است. این دهستان از 17 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و در حدود 51520 تن سکنه دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
نوده خالصه.
صفحه 2498
[نَ دِ هِ لِ صِ] (اِخ) دهی است از دهستان قشلاق بزرگ در بخش گرمسار شهرستان دماوند، در 4 هزارگزي غرب گرمسار و 3
هزارگزي ایستگاه راه آهن گرمسار، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 184 تن سکنه دارد. آبش از حبله رود، محصولش غلات
.( و پنبه و بنشن و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
نوده سرسره.
[نَ دِ هِ سُ سُ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان کراب بخش حومهء شهرستان سبزوار، در 36 هزارگزي شمال غربی سبزوار بر سر راه
سبزوار به نقاب در دامنهء سردسیري واقع است و 729 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات، محصولش میوه ها و غلات، شغل
.( مردمش زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوده علی نقی خان.
[نَ دِ هِ عَ] (اِخ)دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان، در 14 هزارگزي شمال شرقی رامیان بر کنار راه رامیان به شاهرود، در
دشت مرطوب معتدل هوائی واقع است و 710 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء محلی، محصولش برنج و غلات و حبوبات و لبنیات
.( و ابریشم، شغل مردمش زراعت و گله داري و ابریشم بافی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوده قرباغی.
[نَ دِ هِ قَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان شراء از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان، در 28 هزارگزي جنوب شرقی کبودرآهنگ
بر سر راه کوریجان به شراء در جلگهء سردسیري واقع است و 425 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و انگور و
.( حبوبات، شغل مردمش زراعت و گله داري و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نودهک.
[نَ دِ هَ] (اِخ) دهی است از دهستان دودانگهء بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین، در 16 هزارگزي شرق ضیاءآباد، در جلگهء معتدل
هوائی واقع است و 486 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء خررود، محصولش غلات و کشمش و گردو و بادام، شغل مردمش
.( زراعت و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
نودهک.
[نَ دِ هَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلال ازرك بخش مرکزي شهرستان بابل، در 17 هزارگزي غرب آمل در دشت مرطوب معتدل
هوائی واقع است و 275 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء کته پشت، محصولش برنج و کنف و صیفی و پنبه و نیشکر، شغل
.( مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نودهک.
[نَ دِ هَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزي شهرستان ساري، در 2 هزارگزي شمال نکا، در دشت مرطوب معتدل
هوائی واقع است و 270 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء نکا، محصولش برنج و غلات و پنبه و صیفی، شغل مردمش زراعت
صفحه 2499
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوده گسکرات.
[نَ دِ هِ گَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان گسکرات بخش صومعه سراي شهرستان فومن. 868 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء
.( شاندرمن، محصولش برنج و توتون، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نوده گناباد.
[نَ دِ هِ گُ] (اِخ) دهی است از دهستان بیدخت بخش جویمند حومهء شهرستان گناباد، در 7 هزارگزي مشرق گناباد در دشت
گرمسیري واقع است و 229 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش زعفران و غلات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
نوده لاهیجان.
[نَ دِ هِ لا] (اِخ) دهی است از دهستان پل رودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان. 1000 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء پلرود،
.( محصولش برنج و چاي و شغل مردمش زراعت و ابریشم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نوده لشت نشاء .
[نَ دِ هِ لَ تِ نِ] (اِخ) یا نوده بالا و پائین. دهی است از دهستان حومهء بخش لشت نشاء شهرستان رشت، در 6 هزارگزي شمال غربی
لشت نشاء واقع است و 880 تن سکنه دارد. آبش از نورود، محصولش برنج و ابریشم، شغل مردمش زراعت و کرایه کشی است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نوده لکوان.
[نَ دِ هِ لَکْ] (اِخ) دهی است از دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین، در 30 هزارگزي شمال غربی بوئین، در جلگهء معتدل
هوائی واقع است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانهء خررود، محصولش غلات و پنبه و چغندر و اقسام میوه ها، شغل
.( مردمش زراعت و گلیم بافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
نودیجه.
[نَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان سدن رستاق بخش مرکزي شهرستان گرگان، در 15 هزارگزي مغرب گرگان، در دشت مرطوب
معتدل هوائی واقع است و 805 تن سکنه دارد. شغل مردمش زراعت و گله داري و پارچه بافی و کرباس بافی است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 3
نودیده.
[نَ / نُو دي دَ / دِ] (ن مف مرکب)تازه به دوران رسیده. (یادداشت مؤلف). ندیدبدید: عجاج؛ مردم نودیده و فرومایه. رعاع؛ مردم
صفحه 2500
نودیدهء فرومایهء ناکس. (منتهی الارب).
نوذخ.
[نَ ذَ] (ع ص) بددل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جبان. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ترسو. (ناظم الاطباء).
نوذر.
[نَ ذَ] (اِخ)( 1) نام پسر منوچهر. (جهانگیري) (غیاث اللغات). پسر منوچهر که به دست افراسیاب گرفتار و کشته شد. (از رشیدي).
نوذر آزاده، لقب پور منوچهر، هشتمین ملک پیشدادیان از ملوك عجم. (حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 66 ). و نیز رجوع به تاریخ
- ( گزیده ص 90 و تاریخ سیستان ص 20 و 34 و مجمل التواریخ و یشت ها و فرهنگ ایران باستان و نزهۀ القلوب ص 150 شود. ( 1
پنداشته و وجه تسمیه اي هم برایش ذکر کرده است، اما صورت صحیح آن همین « نودر » مؤلف آنندراج صورت درست این اسم را
است. رجوع به نودر و رجوع به آنندراج و حاشیهء برهان قاطع چ معین شود. « نوذر »
نوذرآباد.
[نَ ذَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان رود بخش مرکزي شهرستان ساري، در 32 هزارگزي شمال شرقی ساري و 3هزارگزي دریاي
خزر در دشت مرطوب معتدل هوائی واقع است و 1020 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء نکا، محصولش برنج و غلات و صیفی و
.( پنبه، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوذران.
[نَ / نُو ذَ] (ص نسبی) از نژاد نوذر. نوذري. رجوع به فهرست ولف شود.
نوذرنژاد.
[نَ / نُو ذَ نِ] (ص مرکب) از نژاد نوذر. از خاندان نوذر : تو نوذرنژادي نه بیگانه اي پدر تند بود و تو دیوانه اي.فردوسی.
نوذري.
[نَ / نُو ذَ] (ص نسبی) منسوب به نوذر. از نسل نوذر. رجوع به نوذر شود.
نور.
(ع اِ)( 1) روشنائی. (ترجمان علامهء جرجانی ص 102 ) (مهذب الاسماء) (آنندراج). روشنی هرچه باشد، یا شعاع روشنی. (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد). ضیاء. سنا. ضوء. شید. فروغ. (یادداشت مؤلف). کیفیتی که بوسیلهء حس بینائی درك میشود و به
وساطت آن اشیا دیده می شود. (از اقرب الموارد) (از تعریفات). روشنی. مقابل تیرگی و تاریکی و ظلمت. ج، انوار، نیران : ملک ابا
هزل نکرد انتساب نور ز ظلمت نکند اقتباس.محمدبن وصیف. به هر جا که بُد نور نزدیک راند جز ایوان کسري که تاریک
ماند.فردوسی. کجا نور و ظلمت بدو اندر است ز هر گوهري گوهرش برتر است.فردوسی. زمین پوشد از نور پیراهنا شود تیره گیتی
صفحه 2501
بدو روشنا.فردوسی. یکی ظلی که هم ظل است و هم نور یکی نوري که هم نور است و هم ظل. منوچهري. ابر شد نقاش چین و باد
شد عطار روم باغ شد ایوان نور و راغ شد دریاي گنگ. منوچهري. چراغی است در پیش چشم خرد که دل ره به نورش به یزدان
برد.اسدي. گر از ابر دیدار گیتی فروز بپوشد نماند نهان نور روز.اسدي. این رداي آب و خاك آمد سوي مردم خرد گرچه نور آمد
به سوي عام نامش یا ضیا. ناصرخسرو. روز پرنور عطائی است ولیکن پسِ روز شب تیره ببرد پاك همه نور و بهاش. ناصرخسرو. به
خانه در ز نور قرص خورشید همان بینی که برتابد ز روزن.ناصرخسرو. تو آفتابی شاها جهان شاهی را سپهر دولت و دین از تو یافت
نور و ضیا. مسعودسعد. و نیز نور ادب دل را زنده کند. (کلیله و دمنه). صبح صادق عرصهء گیتی را به نور جمال خویش منور
گردانید. (کلیله و دمنه). عشق خوبان و سینهء اوباش نور خورشید و دیدهء خفاش؟ظهیر. همی تابد ز نور روي و رایت جهان ملک
را نور علی نور.رونی. نور خود زآفتاب نبریده ست نور در آینه ست و در دیده ست.سنائی. جنبش نور سوي نور بود نور کی
زآفتاب دور بود؟سنائی. نور خورشید در جهان فاش است آفت از ضعف چشم خفاش است.سنائی. هرکه در من دید چشمش خیره
ماند زآنکه من نور تجلی دیده ام.خاقانی. نور علمت خلق را پیش از اجل داده در کشف المحن عین الیقین.خاقانی. او نور و
بدخواهانْش خاك از ظلمت خاکی چه باك آن را که حصن جان پاك از نور انوار آمده. خاقانی. نور مه آلوده کی گردد ابد گر
زند آن نور بر هر نیک و بد.مولوي. نور گیتی فروز چشمهء هور زشت باشد به چشم موشک کور.سعدي. پرتو نور از سرادقات
جمالش از عظمت ماوراي فکرت دانا.سعدي. هر کجا نوري است در عالم قرین ظلمت است. شهاب الدین سمرقندي. آفتاب از نور
و کوه از سایه کی گردد جدا؟ سلمان ساوجی ||. تابندگی. جلاء. رونق. جلوه : کوکبهء بزرگ و نقیب علویان نیز با جمله سادات
بیامدند و نداشت نوري بارگاه و مشتی اوباش در هم شده بودند. (تاریخ بیهقی ص 565 ). ز بیم آنکه کار از نور می شد به صد
مردي ز مردم دور می شد.نظامی. تازگی و نور روي ولی از دل اوست. (انیس الطالبین ص 6 ||). سو. (یادداشت مؤلف). قوهء
بینائی در چشم : لاجرمش نور نظر هیچ نیست دیده هزار است و بصر هیچ نیست.نظامی. هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم دور
از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست. حافظ. نور حدقهء بینش، نَور حدیقهء آفرینش. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 5). - نور دیده،
شود (||. ص) آنکه آشکار و بیان کند چیزي « نور دیده » و « نور چشم » نور دو دیده، نور چشم؛ قوهء باصره و بینائی. و نیز رجوع به
را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روشن کننده. (مهذب الاسماء). منوِّر. (از اقرب الموارد (||). اِ) جِ نار. رجوع به نار شود||.
جِ نوار. رجوع به نوار شود ||. جِ نوور. رجوع به نوور شود ||. به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفهء حکیم مؤمن). در اصطلاح
کیمیاگران، سیماب. جیوه. (یادداشت مؤلف (||). اصطلاح فیزیک) تابش مرئی الکترومغناطیس است که در خلا با سرعت
298000 کیلومتر در ثانیه انتشار پیدا می کند. رنگ نور بستگی به طول موج آن دارد. طول موج را برحسب انگستروم اندازه می
گیرند. رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی ص 574 شود ||. در اصطلاح صوفیان و عارفان، نور عبارت است از تجلی حق به اسم
الظاهر، که مراد وجود عالم ظاهر است در لباس جمیع صور اکوانیه از جسمانیات و روحانیات، و به روایت کشاف: نور نزد صوفیان
عبارت از وجود حق است به اعتبار ظهور او فی نفسه. مشایخ صوفیه گویند مراد از نور در آیهء نور، نور قلوب عارفین است به
توحید حق. (از فرهنگ مصطلحات عرفا ص 404 ). و رجوع به شرح گلشن راز ص 5 و 94 و کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص
است در حکمت مشاء، و همان سان که « وجود » 1294 و تفسیر آیهء نور ص 38 شود ||. در فلسفهء اشراق، کلمهء نور مرادف با
فلسفهء مشاء مبتنی بر وجود و ماهیت است فلسفهء اشراق بر نور و ظلمت است، و چنانکه موجودات بالذات و بالعرض اند نور نیز
بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد. (از فرهنگ علوم عقلی ص 603 ). و رجوع به شرح حکمۀ الاشراق ص 18 و
295 و 307 و 410 و اسفار اربعهء ملاصدرا ج 1 ص 19 و 46 و ج 2 ص 28 شود. - نور افشاندن؛ نور دادن. پرتوافشانی کردن. -
نور افکندن (بر چیزي)؛ (آن را) روشن و نمایان کردن. - نور بخشیدن؛ روشن کردن. نور افشاندن. - نور برافکندن؛ نور افکندن.
نور افشانیدن : حربا منم تو قرصهء شمسی روا بود گر قرص شمس نور به حربا برافکند. خاقانی. - نور پذیرفتن؛ روشن شدن. کسب
صفحه 2502
نور کردن. استناره. - نور تاباندن؛ نور افکندن. - نور تابیدن؛ نور افشاندن. نورافشانی کردن ||. - نور تاباندن. - نور تافتن؛
نورافشانی کردن. روشنی بخشیدن : شمس و قمر در زمین حشر نباشد نور نتابد مگر جمال محمد.سعدي. - نور دادن؛ روشنی
بخشیدن. پرتو افشاندن : بی روغن و فتیله و بی هیزم هرگز نداد نور و فروغ آذر.ناصرخسرو. روز عیشم نداد خواهد نور تا نبینم چو
آفتابت باز.مسعودسعد. قوتم بخشید و دل را نور داد نور دل مر دست و پا را زور داد.مولوي. آفتابی و نور می ندهی.سعدي. - نور
داشتن؛ روشن بودن. نورانی بودن. روشنائی و فروغ داشتن : هر آن ناظر که منظوري ندارد چراغ دولتش نوري ندارد.سعدي||. -
جلوه و تلالؤ داشتن. تابناك بودن ||. - شاد و فرح انگیز بودن. رجوع به شواهد ذیل نور شود. - نور یافتن؛ روشنی گرفتن. روشن
شدن. کسب نور کردن، و کنایه از بهره گرفتن و مستفیض شدن : نور یابد مستعد تیزگوش کو نباشد عاشق ظلمت چو موش.مولوي.
- نور اَتَمّ، نور الاتمّ؛ نزد حکماء اشراقی کنایه از ذات مبدأ المبادي است. (حکمت اشراق ص 133 از فرهنگ علوم عقلی). - نور
اخس، نور الاخس؛ در حکمت اشراق نفوس مدبره است. (حکمت اشراق ص 411 از فرهنگ علوم عقلی). - نور اسپهبد.؛ رجوع به
نور اسفهبد شود. - نور اسفهبد، نور اسفهبدیه، نور الاسفهبدیه؛در فلسفهء اشراق مراد نور اخس یا نفس مدبره است. رجوع به
228 و فرهنگ علوم عقلی شود. نور اسپهبد. نور اسپهود. نور اسفهبد. نور اسفهود. نفس ناطقه و روح - حکمت اشراق صص 226
انسانی. (برهان قاطع). اسپهبدخوره. فره کیانی. (حاشیهء برهان قاطع). انوار اسفهبدي؛ نورهاي مدبري که سپهبد و فرمانرواي جهان
ناسوتند. نفوس ناطقهء فلکی یا انسانی. (فرهنگ فارسی معین). - نور اظهر، نور الاظهر الاقهر؛ نور اقهر. کنایه از ذات حق تعالی
است. (حکمت اشراق ص 122 ). - نور اعظم، نور الاعظم الاعلی؛ کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 121 از
فرهنگ علوم عقلی). - نور اعلی، نور الاعلی، نور الاعلی -الخالص؛ کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 178 و 223
و 224 از فرهنگ علوم عقلی). - نور اقرب، نور الاقرب؛ نوري است که اول صادر محسوب می شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع
به حکمت اشراق ص 128 و 132 به بعد شود. - نور اقهر، نور الاقهر؛ کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 296 از
فرهنگ علوم عقلی). - نور اله، نورالله؛ فره ایزدي. فروغی که از حق افاضه شود. نیز رجوع به نور الهی شود : سایه نداري تو که نور
مهی رو تو که خود سایهء نوراللَّهی.نظامی. - نور الهی؛ 1 - نزد حکما، ذات حق تعالی. (فرهنگ علوم عقلی از مصنفات باباافضل).
2 - نزد صوفیان، روشنائی غیبی که از جانب حق تعالی به سوي خلق افاضه شود. (فرهنگ فارسی معین). پرتو ایزدي. فروغ ایزدي :
نور الهی ز ملاهی مخواه حکم اوامر ز نواهی مخواه.خواجو. - نور انقص، نور الانقص.؛ رجوع به نور ناقص و نیز رجوع به حکمت
اشراق ص 133 شود. - نورالانوار؛ مراد ذات حق تعالی است. رجوع به حکمت اشراق ص 121 و 124 به بعد شود. - نور اول؛ مراد
نور اقرب و نور صادر اول است. (اسفار ج 1 ص 46 از فرهنگ علوم عقلی). - نور بارق، نور البارق؛ نوري که از ناحیهء نورالانوار
بر دل اهل تجرید بتابد. (حکمت اشراق ج 2 ص 253 از فرهنگ علوم عقلی). - نور برزخی، نور البرزخی؛ نوري که در عالم اجسام
است، و انوار مدبرهء اجساد را نیز گویند. (حکمت اشراق ص 207 از فرهنگ علوم عقلی). - نور پسین؛ کنایه از حضرت پیغمبر
اسلام که خاتم پیغمبران بود. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). - نور تام، نور التام؛ مراد نور اول و اول صادر و نور اقرب است
که نسبت به انوار دیگر تام است. و اَتَمّ از آن نور اعظم است، و نیز هر یک از انوار طولیه نسبت به مادون خود تام و نسبت به مافوق
خود ناقص اند. (حکمت اشراق ص 170 و 195 و 205 از فرهنگ علوم عقلی). - نور ثالث؛ عقل سوم. (فرهنگ علوم عقلی از
حکمت اشراق ص 140 ). - نور ثانی؛ عقل دوم. (فرهنگ علوم عقلی). - نور جوهري؛ مقابل نور عَرَضی است و آن نور مجرد حی
فاعل قائم به ذات است. (حکمت اشراق ص 119 از فرهنگ علوم عقلی). - نور حق؛ نور الهی : از دلم عشق تو اندوه جهان بردارد
نور حق چون برسد ظلمت باطل برود. سعدي. - نور حقیقی؛ مراد ذات باري تعالی است. (اسفار ج 1 ص 16 از فرهنگ علوم
عقلی). - نور حی؛ مراد نور جوهري است که نفس باشد. (فرهنگ علوم عقلی). - نور ساده؛ نور بی کدورت. نور مجرد. نور
محض. نور بحت. نور الهی. (از برهان قاطع). - نور سافل؛ هر یک از انوار نسبت به مافوق و نور عالی تر از خود سافل است.
صفحه 2503
(فرهنگ علوم عقلی). - نور سماوات، نور السموات، نور السموات -و الارض؛ مراد ذات حق تعالی است به مفاد آیهء کریمهء: الله
24 ) : هرچه جز نور السموات از خدائی عزل کن گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح او. / نور السموات و الارض. (قرآن 35
خاقانی. نیز رجوع به حکمت اشراق ص 164 شود. - نور سانح، نور السانح؛ مراد نور اول و اقرب است و گاه مراد هر نور فائض به
مادون است، و نوري است که به واسطهء اشراق نورالانوار حاصل می شود، و آن را به نام فره خوانده اند. (حکمت الاشراق ص
138 و 140 از فرهنگ علوم عقلی). - نور شعاعی، نور الشعاعی؛ مراد اضواء و انوار حسیه است. (حکمت اشراق ص 207 از فرهنگ
علوم عقلی). - نور عارض، نور العارض، نور عارضی؛مقابل نور بالذات و عبارت است از نوري که در اجسام است، مانند نور
138 از فرهنگ علوم عقلی). - نور عذرا؛ ، شمس، و نوري که در مجردات است، مانند نفوس و غیره. (حکمت اشراق ص 129
کنایه از نور عیسی و مریم است. (از برهان قاطع) (آنندراج). کنایه از ذات مریم مادر عیسی است. (فرهنگ فارسی معین). - نور
عظیم، نور العظیم؛ مراد نور اقرب و نور اول است که صادر اول است. (حکمت اشراق ص 128 از فرهنگ علوم عقلی). - نور علی
در دهر ز آثار تو فخر است علی الفخر : « از خوب خوبتر » و « از به بهتر » 24 ) است، به معنی / نور، نورٌ عَلی نور؛ اقتباس از قرآن ( 35
در ملک به اقبال تو نور است علی نور. معزي. گرم دور افکنی، در بوسم از دور وگر بنوازیَم نور علی نور.نظامی. فروغ چشمی اي
دوري ز تو دور چراغ صبحی اي نور علی نور.نظامی. شاه عادل چون قرین او شود معنی نور علی نور این بود. مولوي. وجودي از
خواص آب و گل دور جبین طلعتش نور علی نور. پوربهاي جامی. - نور فائض؛ هر یک از انوار مجرده فائض به مادون خودند. و
نور سانح را نور فائض گویند. و به اعتباري نورالانوار نیز فائض است. (حکمت اشراق ص 259 از فرهنگ علوم عقلی). - نور قاهر؛
هر یک از انوار مدبره فلکیه، نورهاي قاهر انوار طولیه اند. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ علوم عقلی). - نور قایم؛ مقابل نور
عارض است، و هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویند زیرا انوار مجرده قایم به ذات خودند، و گاه از نور قایم انوار مجردهء
طولیه را اراده کنند. (حکمت اشراق 121 و 133 و 155 از فرهنگ علوم عقلی). - نور قدسی؛ مراد نور مجرد است. (حکمت اشراق
ص 223 از فرهنگ علوم عقلی). - نور قهار؛ مراد نورالانوار است. ذات حق تعالی. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قیوم؛ مراد نورالانوار یعنی ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی). - نور لذاته؛ مراد نور قایم
بالذات است. نور مجرد (حکمت اشراق ص 152 از فرهنگ علوم عقلی). - نور لغیره؛ مراد نور عارضی است در مقابل انوار مجرده.
(حکمت اشراق ص 110 از فرهنگ علوم عقلی). - نور مبین؛ اشاره به سرور کاینات صلوة الله علیه و آله است. (برهان قاطع)
(آنندراج). مراد پیغامبر اسلام است. - نور متصرف، نور المتصرف؛ همان نور مدبر است. (حکمت اشراق ص 166 از فرهنگ علوم
عقلی). - نور مجرد؛ مراد نور مجرد قائم به ذات است که قابل اشارهء حسیه نباشد، در مقابل نور عارضی که حسی است. (حکمت
اشراق ص 107 از فرهنگ علوم عقلی). - نور مجرد مدبر؛ مراد نفوس ناطقه است. (حکمت اشراق ص 193 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور محض؛ مراد نور مجرد است که مشوب به ظلمت نیست. (حکمت اشراق ص 107 از فرهنگ علوم عقلی). - نور مستعار، نور
المستعار؛ مراد نوري است که از راه اشراقات انوار علویه بر سوافل پدید آید. (حکمت اشراق ص 167 از فرهنگ علوم عقلی). -
نور مستفاد؛ مراد نور مکتسب از غیر است، مانند نور ماه که از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است.
(حکمت اشراق ص 127 از فرهنگ علوم عقلی). - نور مفید، نور المفید؛ نورالانوار مفید کل انوار است و هر یک از انوار طولیه
مفید نورند به مادون خود، و در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است. (حکمت اشراق ص 127 از فرهنگ علوم عقلی). - نور
مقدس؛ مراد نورالانوار است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی). - نور ناقص؛ هر یک از انوار سافله نسبت به نور
عالی تر از خود ناقص اند و کلیهء انوار نسبت به نورالانوار ناقصند. (حکمت اشراق ص 136 و 170 و 195 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور واپسین؛ اشاره به حضرت محمد پیغامبر اسلام است. نیز رجوع به نور پسین شود. ( 1) - روشنی مکتسب و عارضی چون
روشنی ماه و روشنی منعکس در آینه، خلاف ضیاء که فروغ خورشید است : نور از آن ماه باشد وین ضیا آنِ خورشید این فروخوان
صفحه 2504
از نبا. مولوي (از یادداشت مؤلف). شمس را قرآن ضیا خواند اي پدر وآن قمر را نور خواند این را نگر. مولوي.
نور.
[نَ] (ع اِ) شکوفه. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). زهر. (اقرب الموارد). غنچه. (منتهی الارب) (آنندراج). شکوفهء
سفید. (منتهی الارب)( 1) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). شکوفهء درخت. (دهار). واحد آن نَورة است. (از اقرب الموارد). ج،
انوار : نور حدقهء بینش، نَور حدیقهء آفرینش. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 5). برمثال کواکب گردون باغ از نَور، نور کیوان شد.
؟ (از ترجمهء محاسن اصفهان). - نور ابیض؛ برگ نو. (یادداشت مؤلف (||). مص) روشن شدن. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر
بیهقی). روشن گردیدن. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). نیار. (از اقرب الموارد ||). شکست خوردن قوم. (آنندراج)
(از ناظم الاطباء). منهزم شدن. نیار. (اقرب الموارد ||). گریختن از تهمت و دور شدن و ترسیدن. (آنندراج). رمیدن. (تاج المصادر
بیهقی). رمیدن و دوري جستن از ریبت. نوار. (از اقرب الموارد ||). دور داشتن از تهمت و گریزانیدن. (آنندراج). رمانیدن. (تاج
المصادر بیهقی). پرهیزاندن و رماندن واعظ زن را از ریبت. نوار. (از اقرب الموارد ||). پدید آمدن و منتشر شدن فتنه. (از اقرب
الموارد) (ناظم الاطباء ||). نشان گذاشتن بر ناقه. (از منتهی الارب). داغ کردن و نشان گذاشتن بر شتر. نیار. (از اقرب الموارد).
نشان و علامت بر جامه قرار دادن. (از ناظم الاطباء ||). آتش را از دور دیدن. نیار. (از اقرب الموارد). ( 1) - شکوفهء زرد را زَهْر
خوانند. (منتهی الارب).
نور.
[نَ وَ] (ع اِ) نام گروهی مردمان که به خانه به دوشی و دوره گردي عادت دارند و در آسیا و اروپا و افریقا و امریکا به سر می برند و
از راه دزدي و گدائی و فال گیري و خراطی و غربال سازي و امثال آن امرار معاش می کنند، یکی از ایشان را نوريّ گویند. (از
اقرب الموارد). نورة. (المنجد). رجوع به لولی و کولی و قرشمال شود.
نور.
(اِخ) نامی از نامهاي خداي تعالی. (مهذب الاسماء). از نامهاي خداي تعالی است، به حکم آیت: الله نور السموات و الارض( 1). (از
فرهنگ مصطلحات عرفا ص 404 از شرح گلشن راز ص 5 و اصطلاحات صوفیه، نسخهء خطی ||). از جمله سی ودو نام قرآن یکی
نور است که حق تعالی فرمود: اتبعوا النور الذي( 2)... (از نفایس الفنون ||). سورهء بیست وچهارم است از قرآن، و آن 64 آیت
است و مدنی است و بدین آیت آغاز میشود: سورة انزلناها و فرضناها : نور و حج و انفال مدینی می دان با لم یکن و زلزله احزاب
همان. (نصاب الصبیان ||). نام آیتی است از قرآن و آغاز آن این است: الله نور السموات و الارض. (یادداشت مؤلف ||). نام
رسول است در فرقان. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 101 و منتهی الارب شود. لقب پیغامبر اسلام است نزد مسلمانان. (از
(2) .24/ اقرب الموارد ||). نام دعائی است. (یادداشت مؤلف ||). لقب مسیح است نزد ترسایان. (از اقرب الموارد). ( 1) - قرآن 35
.7/ - قرآن 157
نور.
(اِخ) یکی از بخش هاي شهرستان آمل است و در قسمت غربی شهرستان آمل واقع و محدود است از طرف شمال به دریاي
مازندران، از جنوب به خط الرأس سلسله جبال البرز، از مشرق به بخش مرکزي آمل، از مغرب به بخش کجور شهرستان نوشهر.
صفحه 2505
بخش نور ازحیث وضع طبیعی به سه منطقه تقسیم میشود: 1 - قسمت شمالی بخش دشت و ساحل دریاي مازندران است و هواي
آن مانند دیگر سواحل دریا مرطوب و معتدل است و محصول عمدهء آن برنج و کنف و مختصري غلات است. 2 - قسمت میان
بند، در بین دشت و ییلاق منطقه اي است، کوهستانی با جنگل هاي انبوه و هواي معتدل و مرطوب و محل قشلاق گله داران است.
3 - قسمت ییلاقی بخشی که مشتمل است بر دره هاي خوش آب وهواي جبال البرز، از ارتفاع 1200 گز به بالا و محل ییلاق سکنه
نواحی میان بند و دشت است و به علت سرماي زیاد کوهستان بسیار سردي دارد. مرکز بخش قصبهء سولده است که در 43
هزارگزي آمل بر سر راه کناره واقع است. بخش نور از چهارده دهستان و 177 آبادي تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 42800
- تن است. دهستان هاي این بخش عبارتند از: 1 - اوزرود شامل 19 آبادي و 9500 تن جمعیت. 2 - بلده، 7 آبادي، 3100 نفر. 3
تترستاق، 3 آبادي، 900 نفر. 4 - کمرود، 4 آبادي، 2300 نفر. 5 - لاویج، 11 آبادي، 1600 نفر. 6 - میان بند، 7 آبادي، 1500 نفر.
7 - میان رود بالا، 7 آبادي، 2000 نفر. 8 - میان رود پائین، 27 آبادي، 3000 نفر. 9 - ناتل رستاق، 31 آبادي، 4800 نفر. 10 - ناتل
کنار، 21 آبادي، 6000 نفر. 11 - نمارستاق، 15 آبادي، 1900 نفر. 12 - نائیج، 17 آبادي، 3000 نفر. 13 - یالرود، 4 آبادي، 1500
.( نفر. 14 - هلوپشته، 4 آبادي، 1700 نفر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نور.
(اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالا از بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان، در 35 هزارگزي جنوب شرقی کرمانشاهان بر
کنار رودخانهء مرك، در دشت سردسیري واقع است و 205 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء مرك، محصولش غلات و حبوبات و
.( چغندرقند و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نور.
(اِخ) از شاعران قرن نهم هجري و از معاصران امیر علیشیر نوائی است. او راست: تو را نیلوفري پیراهن و من مانده حیرانش که سر
.( برمی زند خورشید هر روز از گریبانش. (از صبح گلشن ص 558 ) (مجالس النفایس ترجمهء فخري ص 100
نور.
(اِخ) بدرالدین یزدي، متخلص به نور. این ابیات را مؤلف روز روشن از او نقل کرده است: گه تاب کمند مشکبار تو کشم گه
غصهء چشم پرخمار تو کشم بر دل ز نهال وصل یک شاخ نماند آخر به کدام برگ بار تو کشم؟ رجوع به تذکرهء روز روشن ص
101 شود.
نور.
(اِخ) قطب عالم، فرزند شیخ ملاء الحق بنگاله اي، متخلص به نور. از پارسی گویان و عارفان قرن نهم هجري هندوستان است. به
سال 848 ه . ق. در قصبهء پندرهء مرشدآباد هند درگذشت. او راست: کردیم بسی سپیدسیمی اما نشد این سیه گلیمی شستیم بسی
.( به جلوه سازي پیراهن ما نشد نمازي. (از صبح گلشن ص 557 ) (قاموس الاعلام ج 6 ص 4606
نور.
(اِخ) محمدنورالدین گیلانی، متخلص به نور. از شاعران ایرانی مقیم هند است. وي به عهد اکبرشاه به سال 983 ه . ق. با برادرش
صفحه 2506
حکیم ابوالفتح بن ملا عبدالرزاق به هندوستان رفت و در دهلی مقیم شد. او راست: مدت بیگانگی ها یافت چندان امتداد کز ضمیرم
.( رفت یاد آشنائی هاي تو. (از صبح گلشن ص 557 ) (قاموس الاعلام ج 6 ص 4606
نور.
(اِخ) محمدنورالله مرادآبادي (مولانا...). از عرفا و شاعران پارسی گوي قرن سیزدهم هجري هندوستان و مرید و خلیفهء مولوي
عبدالرحمان است و همهء عمر بر مزار مرشد در لکهنو معتکف بود و کتابی در شرح رسالهء کلمۀ الحق عبدالرحمان به عنوان نور
مطلق تألیف کرده و در اواسط قرن سیزدهم هجري درگذشته. او راست: مسکین کسی که وصل تو را آرزو کند با خاطر شکسته به
.( جور تو خو کند. (از صبح گلشن ص 558 ) (قاموس الاعلام ج 6 ص 4606
نور.
(اِخ) محمدنوربخش اکبرآبادي، متخلص به نور. از پارسی گویان هندوستان است. ظاهراً در قرن سیزدهم هجري می زیسته و با
مؤلف صبح گلشن معاصر بوده است. او راست: اي اشک دم به دم رخم از گرد غم مشوي کاین خاك بر جبین من از آستانه اي
.( است. (از صبح گلشن ص 557
نور.
(اِخ) نورمحمدهادي. از پارسی گویان هند است. او راست: اي زلف مسلسل که طراز سر دوشی تا چند به آزار من دلشده کوشی؟
(از صبح گلشن ص 599 ). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.
نورآباد.
(اِخ) دهی است از دهستان گلیجان شهرستان تنکابن، در 12 هزارگزي جنوب غربی تنکابن، در جلگهء مرطوب و معتدل هوائی واقع
است و 265 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء چالگرود، محصولش برنج و مرکبات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 3
نورآباد.
(اِخ) دهی است از دهستان یکانات بخش مرکزي شهرستان مرند، در 48 هزارگزي شمال غربی مرند و 9 هزارگزي جادهء خوي به
جلفا، در جلگهء سردسیري واقع است و 117 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات و کرچک و پنبه، شغل
.( مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نورآباد.
(اِخ) دهی است از دهستان فعله کري بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، در 18 هزارگزي شمال شرقی سنقر بر سر راه سنقر
به چوگان، در دامنهء سردسیري واقع است و 110 تن سکنه دارد. آبش از گاورود، محصولش غلات و حبوبات و توتون، شغل
.( مردمش زراعت و قالیچه بافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
صفحه 2507
نورآباد.
(اِخ) قصبه اي است از دهستان نورعلی از بخش دلفان شهرستان خرم آباد، در 96 هزارگزي شمال غربی خرم آباد بر سر راه خرم
آباد به کوهدشت در جلگهء سردسیري واقع است و در حدود 500 تن سکنه دارد. آبش از رود بادآور و حسن آباد و از چاه،
.( محصولش غلات و لبنیات و پشم، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
نورآباد.
(اِخ) دهی است از بخش ایذهء شهرستان اهواز، در 10 هزارگزي جنوب ایذه بر سر راه گورپرویز به ازگیل، در جلگهء گرمسیري
واقع است و 109 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. مزرعهء نورآباد
.( جزو این آبادي است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
نورآباد.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان حسنوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ص 357 شود.
نورآباد.
(اِخ) رجوع به قلعه کهنه شود.
نورآباد.
(اِخ) دهی است از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز، در 78 هزارگزي شرق زرقان بر سر راه توابع ارسنجان به
کربال، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 127 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و چغندر، شغل مردمش زراعت
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
نورآباد.
(اِخ) دهی است از دهستان رودخانهء بخش میناب شهرستان بندرعباس، در 96 هزارگزي شمال میناب بر سر راه گلاشکرد به
احمدي، در منطقهء کوهستانی گرمسیري واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و خرما، شغل
.( مردمش زراعت است. مزارع پی مجان و کندر جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
نورآباد.
(اِخ) دهی است از دهستان سلطان آباد بخش حومهء شهرستان سبزوار، در 50 هزارگزي شمال شرقی سبزوار و 15 هزارگزي شمال
جادهء سبزوار به نیشابور، در دامنهء معتدل هوائی واقع است و 305 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و اقسام میوه ها،
.( شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نورآباد.
صفحه 2508
(اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه و ارداك شهرستان مشهد، در 34 هزارگزي شمال غربی مشهد بر کنار کشف
رود، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 101 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و
.( مالداري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نورآباد اندیکا.
[دِ اَ] (اِخ) دهی است از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز، در 8 هزارگزي جنوب غربی قلعه زراس، در جلگهء گرمسیري واقع است
و 96 تن سکنه دارد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ص 357 شود.
نورآباد ماهی دشت.
[دِ دَ] (اِخ) دهی از دهستان کزاز بالا از بخش سربند شهرستان اراك، در 15 هزارگزي جنوب خاوري آستانه واقع است و 997 تن
سکنه دارد. آبش از قنات، محصول آن غلات، بنشن، چغندرقند، انگور و میوه. شغل اهالی زراعت و گله داري، قالیچه بافی است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نورآبادویج.
[بادْ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو از بخش قیدار شهرستان زنجان، در 27 هزارگزي جنوب خاوري قیدار واقع است و 925
تن سکنه دارد. آب آن از خررود، محصول آن غلات، بنشن، میوه و عسل، شغل اهالی زراعت و قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نورآور.
[نَ / نُو آ وَ] (اِ) ظرفی باشد از برنج که آن را مانند دبهء روغن سازند. (آنندراج) (برهان قاطع). ظرفی مانند دبه که از برنج سازند.
(از رشیدي). و رجوع به جهانگیري شود.
نورا.
(اِ) هر چیز که موي ها را بریزاند و ساقط کند. (ناظم الاطباء). رجوع به نوره شود.
نوراب.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان زاوهء بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 425 شود.
نورافزا.
[اَ] (نف مرکب) روشنی بخش. نورفزا. نورفزاي. نورافزاي : از تیغ نورافزاي تو وز رخش صورآواي تو بر گرز طورآساي تو نور
تجلی ریخته. خاقانی.
نورافزاي.
صفحه 2509
[اَفْ] (نف مرکب) نورافزا. رجوع به نورافزا و نیز نورفزاي شود.
نورافزایی.
[اَفْ] (حامص مرکب)روشنی بخشی. عمل نورافزا. رجوع به نورافزا شود.
نورافشان.
[اَ] (نف مرکب) هر چیزي که نور و روشنائی از وي پراکنده و منتشر گردد. (ناظم الاطباء). نورپاش. (آنندراج). نورافشاننده : در دلو
نورافشان شده زآنجا به ماهی دان شده ماهی از او بریان شده یکماهه نعما داشته. خاقانی.
نورافشانی.
[اَ] (حامص مرکب) پرتو افکندن. روشن کردن. نور افشاندن.
نورافکن.
[اَ كَ] (نف مرکب) نورافشان. که نور و روشنی بر اشیاء افکند (||. اِ مرکب)( 1)چراغ برق قوي که در سرپوش شفافی تعبیه شده و
- ( چون آن را روشن کنند به سبب شفافی و جلاي سرپوش، نورش مضاعف شود و تا دوردست را روشن کند. . (فرانسوي) ( 1
Projecteur
نورافکنی.
[اَ كَ] (حامص مرکب)نورافشانی. نورفشانی. روشنی بخشی.
نورالحسن.
[رُلْ حَ سَ] (اِخ) خان قنوجی (سید...). از پارسی گویان و ادباي قرن سیزدهم هجري هندوستان است. وي مدتی نور و زمانی کلیم
تخلص میکرده، تذکرهء نگارستان سخن و کتاب النهج المقبول من شرایع الرسول از تألیفات اوست. او راست: چه کنی رنجه قدم
بهر تماشاي چمن داغهاي جگرم بین که گلستان اینجاست. (از روز روشن ص 577 ) (صبح گلشن ص 341 ). و نیز رجوع به
نگارستان سخن ص 486 و شمع انجمن ص 130 شود.
نورالدوله.
[رُدْ دَ لَ] (اِخ) دومین و چهارمین از خانان قرم است. بار اول از سال 871 تا 873 ه . ق. و دیگر بار از 878 تا 882 حکم رانده است.
(یادداشت مؤلف).
نورالدوله.
[رُدْ دَ لَ] (اِخ) احمدبن ارسلان. چهارمین از امراي ایلک خانیهء ترکستان شرقی است، پس از هارون بغراخان بن یوسف خضرخان
صفحه 2510
به امارت رسید. (یادداشت مؤلف). رجوع به آل افراسیاب شود.
نورالدوله.
[رُدْ دَ لَ] (اِخ) دبیس بن علی بن مزید الاسدي، مکنی به ابوالاعز و ملقب و مشهور به نورالدوله. دومین از امراي بنی مزید حله است،
از 408 تا 474 ه . ق. امارت کرد. (از یادداشت مؤلف) (کامل ابن اثیر ج 9 ص 216 ) (الاعلام زرکلی ج 3 ص 13 ). و نیز رجوع به
ابن خلدون ج 4 ص 277 و ابن خلکان ج 1 ص 230 شود.
نورالدوله.
[رُدْ دَ لَ] (اِخ) دبیس ثانی. وي پنجمینِ امراي بنی مزید در حله است و از 501 تا 539 ه . ق. امارت کرد. (یادداشت مؤلف).
نورالدین.
[رِدْ دي] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بیرم بخش گاوبندي شهرستان لار. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ص 236 شود.
نورالدین.
[رِدْ دي] (اِخ) دهی است از دهستان چناران بخش حومه و ارداك شهرستان مشهد، در 66 هزارگزي شمال غربی مشهد و بر کنار
راه مشهد به قوچان در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و چغندر، شغل
.( مردمش زراعت و مالداري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) ابراهیم. رجوع به ابراهیم بن هبۀ الله السنوي شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) ابن یوسف. رجوع به صاري گُز شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) احمدبن محمد بن خضر کازرونی. رجوع به احمدبن محمد شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) احمدبن محمودبن ابی بکر صابونی بخاري. رجوع به احمدبن محمود شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) ارسلان شاه اول، ملقب به نورالدین. ششمین از اتابکان موصل است و از 589 تا 607 ه . ق. حکم رانده است.
صفحه 2511
(یادداشت مؤلف). و نیز رجوع به الکامل ابن اثیر ج 12 ص 132 و فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپه سالار ج 2 ص 526 شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) ارسلان شاه ثانی. هشتمین از اتابکان موصل است و از 615 تا 616 ه . ق. فرمانروائی کرده است. (یادداشت مؤلف).
و رجوع به الکامل ابن اثیر ج 12 ص 135 شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) جهانگیر. رجوع به جهانگیر شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) حافظ ابرو، لطف الله، مشهور به حافظ ابرو و ملقب به نورالدین. رجوع به حافظ ابرو شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) حسن بن عمر بن حسن بن حبیب الحلبی. رجوع به حسن بن عمر شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) حمزهء قرامانی. رجوع به حمزه شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) شاه نعمت الله ولی ماهانی کرمانی. رجوع به نعمت الله ولی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) عبدالرحمن جامی. رجوع به جامی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) عبدالقادر، ملقب به نورالدین و معروف به حکیم. از اعاظم فقها و مشایخ فارس در قرن هفتم هجري است و به سال
698 ه . ق. در شیراز درگذشته است. رجوع به شدالازار ص 394 شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن آیبک ترکمانی صالحی، ملقب به نورالدین. رجوع به علی بحري شود.
نورالدین.
صفحه 2512
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن ابراهیم بن احمدبن علی بن عمر حلبی قاهري، ملقب به نورالدین. رجوع به علی حلبی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن ابراهیم بن محمد حسینی جویمی شیرازي ملقب به نورالدین. رجوع به علی جویمی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن ابراهیم بحري مصري، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به علی مصري شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن ابی بکربن خلیفهء همدانی حسینی یمانی، ملقب به نورالدین و معروف به ابن ازرق. رجوع به علی ازرق شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن ابی بکربن سلیمان هیثمی شافعی، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به علی هیثمی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن ابی بکربن عبدالرحمن سقاف علوي، ملقب به نورالدین. رجوع به علی سقاف شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن احمدبن حمدون اندلسی حمیري، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به ابوالحسن حمیري شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن احمدبن عمر بن محمد بوشی انصاري، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به علی بوشی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن احمدبن محمد بن ابراهیم عزیزي بولاقی، ملقب به نورالدین. رجوع به علی عزیزي شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن احمد ازرق، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به علی ازرق شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن جزار مصري حنفی، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به علی بن جزار و نیز رجوع به علی
مصري شود.
صفحه 2513
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن حسین بن ابی الحسن موسوي بحرانی، ملقب به نورالدین. رجوع به علی بن حسین و نیز رجوع به علی بحرانی
شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن خلیل مرصفی، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به مرصفی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن داودبن سلیمان جوهري مصري، ملقب به نورالدین. رجوع به علی جوهري شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن سلطان محمد هروي، معروف به قاري و ملقب به نورالدین. رجوع به علی قاري شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن صلاح الدین یوسف ایوبی، ملقب به الملک الافضل و معروف به نورالدین افضل. رجوع به علی ایوبی و نیز
رجوع به نورالدین افضل شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن ظاهر وتري حسنی مدنی، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به علی مدنی و نیز رجوع به علی بن
ظاهر شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن ظهیربن شهاب مصري، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین و مشهور به ابن کفتی. رجوع به علی مصري
شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن عبدالرحمن بن شبیب بن حمدان حرانی، ملقب به نورالدین. رجوع به علی حرانی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن عبدالرحمن بن محمد بن اسماعیل قاهري، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به علی قاهري شود.
نورالدین.
صفحه 2514
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن عبدالقادر فرضی، ملقب به نورالدین و مشهور به سید فرضی. رجوع به علی فرضی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن عبدالله بن احمدبن علی سمهودي، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به ابوالحسن و نیز رجوع به
علی سمهودي شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن عبدالله بن الجبار شاذلی ضریر، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به شاذلی و نیز رجوع به علی
بن عبدالله شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن عبدالله بن علی نطوبسی، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین و مشهور به سنهوري. رجوع به علی سنهوري
شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن عبدالله خفاجی، ملقب به نورالدین. رجوع به علی خفاجی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن عبدالله سفطی مصري، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین و معروف به وراق و ابوالحسن وراق. رجوع به
ابوالحسن وراق و نیز رجوع به علی وراق شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن عجلان بن رمیثۀ بن ابی نمی حسنی، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به علی حسنی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن علی شبراملسی، مکنی به ابوالضیاء و ملقب به نورالدین. رجوع به علی شبراملسی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد بن احمد، ملقب به نورالدین و مشهور به ابن صباغ. رجوع به علی بن محمد و نیز رجوع به ابن صباغ
شود.
نورالدین.
صفحه 2515
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد بن احمدبن یوسف طبناوي، ملقب به نورالدین. رجوع به علی طبناوي و نیز رجوع به علی بن محمد
شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد بن احمد حجازي، ملقب به نورالدین. رجوع به علی حجازي شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد بن اسماعیل بن علی بیضاوي مکی، مشهور به زمزمی و ملقب به نورالدین. رجوع به علی زمزمی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد اشمونی، مکنی به ابوالحسن و مقلب به نورالدین. رجوع به اشمونی و نیز رجوع به علی اشمونی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد بن خلیل بن محمد، معروف به ابن غانم. رجوع به ابن غانم شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد بن عبدالرحمان اجهوري مصري، مکنی به ابوالارشاد و ملقب به نورالدین. رجوع به علی اجهوري
شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد بن عبدالله بهرمسی محلی، مکنی به ابومحمد و ملقب به نورالدین. رجوع به علی محلی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد بن علی بن هبۀ الله اسنائی، ملقب به نورالدین. رجوع به علی اسنائی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد بن علی قرشی بسطی اندلسی، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین و مشهور به قلصادي. رجوع به
علی قلصادي شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد بن عیسی بن محمد اشمونی، ملقب به نورالدین. رجوع به علی اشمونی شود.
نورالدین.
صفحه 2516
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد بن غانم مقدسی، ملقب به نورالدین و مشهور به ابن غانم مقدسی. رجوع به ابن غانم و نیز رجوع به
علی بن محمد... شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد بن محمد بن محمد بن خلف بن جبریل منوفی، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به علی
منوفی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد جزار، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین و معروف به جزار. رجوع به علی جزار شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد عسیلی مصري، ملقب به نورالدین. رجوع به علی عسیلی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد (سلطان...) قاري هروي، ملقب به نورالدین. رجوع به علی قاري شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمد مناوي، مکنی به ابوالهمم و ملقب به نورالدین. رجوع به علی مناوي شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن محمودبن محمد بن عمر بن ایوب، ملقب به نورالدین. رجوع به علی ایوبی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن مراد عمري موصلی، مکنی به ابوالفضل و ملقب به نورالدین. رجوع به علی عمري شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن نصر، ملقب به نورالدین. رجوع به علی بن نصر شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن یاسین طرابلسی، ملقب به نورالدین. رجوع به علی بن طرابلسی شود.
نورالدین.
صفحه 2517
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن یحیی زیاري مصري، ملقب به نورالدین. رجوع به علی زیاري شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن یعقوب بن جبریل بن عبدالمحسن بکري، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به علی بکري شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن یوسف (صلاح الدین...)بن ایوب ایوبی، ملقب به نورالدین و مشهور به الملک الافضل. رجوع به علی ایوبی
و نیز افضل (مَلِک...) شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن یوسف جریربن فضل لخمی شطنوفی، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به علی شطنوفی شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن یوسف بن حسن زرندي انصاري، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به علی زرندي شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) علی بن یونس بن عبدالله لهواري تونسی، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نورالدین. رجوع به علی لهواري شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) عمر بن علی الرسولی. سرسلسلهء رسولیان یمن است. به سال 625 ه . ق. پس از مرگ مسعود ایوبی وي در یمن
دعوي استقلال کرد. رجوع به ائمهء رسولی و رسولیان یمن شود.
نورالدین.
(اِخ) محمد، فرزند سیدشریف جرجانی، متخلص به نور. از شاعران قرن نهم هجري است و به سال 838 ه . ق. درگذشته. (از
.( فرهنگ سخنوران ص 618 از نسخهء خطی ریاض الجنۀ ص 618
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) محمد. پنجمین از امراي ارتقیهء کیفا است. از سال 570 تا 581 ه . ق. امارت کرد. (یادداشت مؤلف).
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) محمد بن محمد عوفی. رجوع به عوفی شود.
نورالدین.
صفحه 2518
[رُدْ دي] (اِخ) محمد بن حاج شرف الدین عثمان خراسانی [ مولانا ]، ملقب به نورالدین. از دانشمندان و زهاد قرن ششم هجري
است. پس از مسافرتهائی به شیراز رسید و در آنجا مقیم گشت و به تدریس و تصنیف پرداخت و به سال 742 ه . ق. در همانجا
80 - وفات یافت. کتاب لطائف التفسیر و نیز کتاب الزبدة فی احادیث سیدالمرسلین از تصانیف اوست. رجوع به شدالازار صص 79
شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) محمد بن عبدالله بن محمد بن عبدالله الحسینی المکرانی الایلی( 1). از محدثان قرن هشتم هجري است. از علی بن
مبارك شاه در شیراز استماع حدیث کرد و به جنید بلیانی اجازت روایت داد و به سال 796 ه . ق. درگذشت. (از حاشیهء ص 455
1) - ن ل: الایکی = ایجی. ) .( شدالازار از دررالکامنه ج 3 ص 482
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) محمودبن زنگی بن آق سنقر، مکنی به ابوالقاسم و ملقب به الملک العادل. اولین از اتابکان شام است و از 541 تا
569 ه . ق. حکم راند. رجوع به محمد بن زنگی و نیز رجوع به تاریخ الخلفا ص 291 و کامل ابن اثیر ج 11 ص 55 و 180 و نقود
ص 59 و حبیب السیر ج 1 ص 394 و 405 شود.
نورالدین.
[رُدْ دي] (اِخ) معین بن سید صفی الدین (متوفی در 894 ه . ق.). او راست: جامع التبیان فی تفسیر القرآن. (یادداشت مؤلف).
نورالدین آباد.
[رُدْ دي] (اِخ) دهی است از بخش دره شهر شهرستان ایلام، در 2 هزارگزي مشرق دره شهر و 2 هزارگزي جنوب راه دره شهر به
هندمینی، در جلگهء گرمسیري واقع است و 101 تن سکنه دارد. آبش از نهر دره شهر، محصولش غلات و برنج و حبوبات و لبنیات،
.( شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نورالدین خفري.
[رُدْ دي نِ خَ] (اِخ) از حافظان و فقهاي قرن هشتم هجري است که در شیراز درگذشته است( 1). رجوع به شدالازار ص 168 شود.
تخلص کرده است بدین مناسبت که جدش در لحصا تولد یافته بوده است. « لحصوي » 1) - در بعضی اشعارش )
نورالدین زاده.
[رُدْ دي دَ] (اِخ)مصلح الدین مصطفی (متوفی در 981 ه . ق.). او راست: تفسیر قرآن. (یادداشت مؤلف).
نورالدین محله.
[رُدْ دي مَ حَلْ لَ] (اِخ)دهی است از دهستان گلیجان شهرستان تنکابن، در 11 هزارگزي غرب تنکابن و 2 هزارگزي جنوب جادهء
صفحه 2519
تنکابن به رامسر، در جلگهء مرطوب معتدل هوائی واقع است و 125 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه چالگ رود، محصولش برنج و
.( مرکبات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نورالقري.
[رُ لْ قِ را] (ع اِ مرکب)نارالقري : ز همت شب و روز دیگ مرا بود جوش ایشان ز نورالقري. وحید (از آنندراج). رجوع به نارالقري
شود.
نورالله.
[رُ لْ لاه] (اِخ) ابن شریف الدین عبدالله شوشتري. رجوع به قاضی نورالله شوشتري و نیز رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 30 و
شهداءالفضیلۀ ص 171 و امل الَامل، ذیل منهج المقال ص 152 و روضات الجنات ص 730 و الذریعه ج 1 ص 391 و ج 2 ص 369
و ج 4 ص 53 و ج 7 ص 19 و مفتاح الکنوز ج 1 ص 28 و صبح گلشن ص 560 شود.
نورالله.
[رُ لْ لاه] (اِخ) (میرزا...) اصفهانی، متخلص به ضیاء. رجوع به ضیاء اصفهانی شود.
نورالله.
[رُلْ لاه] (اِخ) (میرزا...) اصفهانی، متخلص به نور. از شاعران عهد شاه عباس اول صفوي است. او راست: با خیال گلرخی سر در
کفن خواهیم کرد تا قیامت عیش در یک پیرهن خواهیم کرد. نه مروت است ما را به مراد دل رساندن که هزار ناامیدي به امید ما
نشسته. (از نصرآبادي ص 89 ). و رجوع به نگارستان سخن ص 134 و فرهنگ سخنوران شود.
نورالله.
[رُلْ لاه] (اِخ) رازي (امیر...)، متخلص به نور. از شاعران قرن دهم هجري است. وي در عهد شاه طهماسب می زیست و متولی مزار
حضرت عبدالعظیم در شهرري بود. او راست: دست رقیب داشت به دست آن نگار مست خندان ز من گذشت و مرا گریه داد
دست. (از صبح گلشن ص 558 ) (تحفهء سامی ص 41 ) (قاموس الاعلام ج 6 ص 4606 ). و رجوع به هفت اقلیم (اقلیم چهارم، ري)
شود.
نورالله.
[رُلْ لاه] (اِخ) ساوه اي (قاضی...)، متخلص به نور. از شاعران قرن نهم هجري است. او راست: دردا که ندارد خبر آن سیم بر از من
.( من بی خبر از خویشم و او بی خبر از من. (از فرهنگ سخنوران) (صبح گلشن ص 557
نورالله.
ظرافت و مزاح بر » [رُلْ لاه] (اِخ) هروي (مولانا...)، متخلص به نور. از شاعران قرن دهم هجري است. به روایت مؤلف صبح گلشن
صفحه 2520
او راست: نقد جان را فداي لاله عذاري نساختم (؟) اي روي .« مزاج غالب داشته و... و به شیمهء خوش طبعی نقد جان عزیز باخت
من سیاه که کاري نساختم. (از تحفهء سامی ص 77 ) (از صبح گلشن ص 559 ). رجوع به مجالس النفایس ترجمهء فخري ص 168
شود.
نورالله.
[رُلْ لاه] (اِخ) نصر پوري. از پارسی گویان هند است. او راست: پیچ و تاب درد من بر گوش دریا گر خورد موج نتواند که بیند
روي دریا بازپس. رجوع به مقالات الشعراء ص 821 و فرهنگ سخنوران شود.
نوراللهبیگلو.
[رُ لْ لاه بَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه برزند از بخش گرمی شهرستان اردبیل، در 12 هزارگزي شمال غربی گرمی و در مسیر
جادهء گرمی به اردبیل، در جلگهء گرمسیري واقع است و 104 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل
.( مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نورالله شوشتري.
[رُلْ لا هِ تَ] (اِخ)(امیر...) از شاعران قرن دهم هجري است. او راست: غیر را گستاخ در عرض تمنا کرده اي بس که اي خودکام با
.( او لطف پیدا کرده اي. (از مجمع الخواص ص 71
نوراللهی.
[رُلْ لا هی] (اِخ) دهی است از دهستان هنام و بسطام از بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد، در 11 هزارگزي جنوب شرقی الشتر و 13
هزارگزي مشرق جادهء خرم آباد به کرمانشاه، در جلگهء سردسیري واقع است و 360 تن سکنه دارد. آبش از سراب هنام،
.( محصولش غلات و لبنیات و حبوبات و پشم، شغل اهالیش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
نوران.
(اِخ) دهی است از دهستان ایردموسی از بخش مرکزي شهرستان اردبیل، در 9 هزارگزي جنوب اردبیل و 4 هزارگزي جادهء اردبیل
به تبریز، در منطقهء کوهستانی و معتدل هوائی واقع است و 638 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء آغ امام، محصولش غلات و
.( حبوبات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نورانی.
[نی ي / نی] (از ع، ص نسبی)منسوب به نور. روشن. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). داراي نور. منور. (ناظم الاطباء). بانور.
(یادداشت مؤلف) : نور رایش تیره شب را روز نورانی کند دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند. منوچهري. دلم را چون به
فضل خویش ایزد بکرد از عقل نورانی منور.ناصرخسرو. چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن گهی مسکن کند خاور گهی
در باختر دارد. ناصرخسرو. و آن دست نورانی من است و عصاي من که اژدها شود. (تفسیر قرآن کمبریج ج 1 ص 58 ). چو دید
صفحه 2521
طلعت نورانی بهشتی تو کند به ساعت بر هستی خداي اقرار. مسعودسعد. چنان نورانی از فر عبادت که گوئی آفتابانند و
ماهان.سعدي. بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست زآنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود.حافظ. اي نسیم سحري خاك در
یار بیار که کند حافظ از او دیدهء دل نورانی.حافظ. یقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست بکُش چراغ چو خندید صبح
نورانی.قاآنی ||. شفاف. تابناك. صاف : روي اگرچند پریچهره و زیبا باشد نتوان دید در آئینه که نورانی نیست.سعدي||.
نوردهنده. تابان. تابدار. روشنائی(؟). (ناظم الاطباء). رجوع به معانی قبلی شود.
نورانیت.
[نی يَ] (ع مص جعلی، اِمص)روشنائی. تشعشع. تابانی. (ناظم الاطباء). نورانی بودن. روشنی. تابناکی.
نورانیۀ.
[نی يَ] (ع مص جعلی، اِمص)نورانیت. نورانی بودن (||. ص نسبی) مؤنث نورانی. منسوب به نور. رجوع به نور شود.
نوراه.
[نَ / نُو] (ص مرکب) نورَهْ. نوپا. بچهء انسان یا حیوانی دیگر که تازه به راه افتاده است. (یادداشت مؤلف ||). نوزین. (یادداشت
مؤلف). کره اسب که تازه زین بر آن نهاده اند.
نوراهان.
[نَ / نُو] (اِ مرکب) راه آورد. (انجمن آرا) (آنندراج). هر چیز که به رسم تحفه و هدیه و ارمغان آورند. (ناظم الاطباء). چیزي باشد
که چون کسی از جائی بیاید به رسم تحفه بیاورد. (جهانگیري). چیزي را گویند که کسی از جائی به رسم تحفه و هدایا و پیش
کش ارمغان بیاورد. (برهان قاطع). نورهی. نورهان. سوغات. ره آورد : صبح آمده زرین سلب نوروز نوراهان طلب زهره شکاف
افتاده شب وز زهره صفرا ریخته. خاقانی ||. مژدگانی و خبر خوش را نیز گویند. (برهان قاطع).
نورباران شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)نور باریدن بر جائی مقدس یا مزاري از ائمه و پیشوایان دین یا قدیسین ||. سخت نورانی و روشن شدن. غرق
نور و روشنی شدن ||. در تداول عامه، زینت یافتن مجلس به درآمدن شخصی بزرگ و مورد احترام بدان: مجلس ما به قدوم شما
نورباران شد.
نورباران کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)شمع و چراغ بسیار افروختن. بیش از حدِ نیاز جائی را روشن کردن.
نوربخش.
[بَ] (نف مرکب)روشنی دهنده. روشنی بخشاینده. (ناظم الاطباء) : مدبر همه خلق است و کردگار جهان ضیادهندهء شمس است و
صفحه 2522
نوربخش قمر. فرخی. چون کف تو رازقی است نورده و نوربخش نان سپید فلک آب سیاه است و سم. خاقانی.
نوربخش.
[بَ] (اِخ) محمد بن عبدالله (سید...) موسوي خراسانی، ملقب و مشهور و متخلص به نوربخش. از اکابر عرفاي قرن نهم هجري است
و سلسلهء نوربخشیه از فِرَق صوفیه بدو منسوب است. وي به سال 795 ه . ق. در قصبهء قاین خراسان تولد یافت( 1) و پس از
تحصیلات مقدماتی به حوزهء درس ابن فهد حلی راه یافت و در طریقت مرید علاءالدولهء سمنانی و خواجه اسحاق ختلانی شد و
خواجه اسحاق او را برکشید و به نوربخش ملقب ساخت و سرانجام بر مسند ارشادش نشاند. اما چون بر اثر تفتین گروهی مورد
غضب شاهرخ میرزا واقع گشت متواري و فراري شد. پس از درگذشت شاهرخ (به سال 850 ) سید به ري آمد و بساط ارشاد گسترد
و عاقبت به سال 869 ه . ق. در قریهء سولقان درگذشت و به خاك سپرده شد. پس از او منصب ارشاد نصیب فرزندش شاه قاسم
فیض بخش گشت. نوربخش همهء عمر جامهء سیاه می پوشید که سنت مشایخ او این بوده است. از اشعار اوست: شستیم نقش غیر ز
الواح کاینات دیدیم عالمی که صفات است عین ذات قدوسیان عالم علوي برند رشک بر حال آدمی که شود مظهر صفات آن
کس که متصف به صفات کمال شد حقا که اوست علت غائیّ کاینات. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 243 ). و رجوع شود به الذریعۀ و
مجالس المؤمنین ص 149 و ریاض العارفین ص 154 و طرایق الحقایق ج 3 ص 30 شود. ( 1) - پدرش سالها پیش از آن به عزم زیارت
به خراسان آمد و در قاین ازدواج کرد و مقیم شد.
نوربخشی.
[بَ] (حامص مرکب)نورپاشی. پرتوافکنی. رجوع به نوربخش شود.
نوربخشی.
[بَ] (اِخ) (امیر...) از شاعران قرن دهم هجري است و به روایت سام میرزا دیوان غزلی تمام کرده است. او راست: سگت در پاسبانی
شب ندارد آنچه من دارم که سگ را تا سحر خواب است و من تا روز بیدارم. ناصح مگو که عشاق درباختند جان ها چندین هزار
.( رفتند ما هم یکی از آنها. (از تحفهء سامی ص 38
نور بصر.
[رِ بَ صَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) روشنی چشم ||. کنایه از وجود بسیار عزیز که دیدارش روشنی بخش چشم و دل است. یار و
فرزند گرامی. نورچشم. نور دیده : رفیق نور بصر خوانَدَم به مهر و به لطف چگونه نور بصر خوانَدَم که بی بصرم؟سنائی.
نورپاش.
(نف مرکب) نورپاشنده. نورافکن. نورافشان. پرتوافکن : چگونه شوم بر دري نورپاش که باشد بر او این همه دورباش.نظامی. او ز
چهره بر سر من نورپاش من ز شادي زیر پایش اشکبار. اشرفی (از آنندراج ||). ستارهء نورافشان (||. اِ مرکب) چراغ. (فرهنگ
فارسی معین) : به هر گام ازبراي نورپاشی ستاده زنگیی با دورباشی. نظامی (از فرهنگ فارسی معین).
نورپاشی.
صفحه 2523
(حامص مرکب) نورافشانی. پرتوافشانی. - نورپاشی کردن؛ نور افشاندن.
نورپذیر.
[پَ] (نف مرکب) آنچه از دیگري نور گیرد. مستنیر. (از فرهنگ فارسی معین).
نورپرورده.
[پَرْ وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)که در نور و روشنی پرورده شده و بالیده است. - نورپروردهء چیزي بودن؛ از فیض وجود آن مستفیض
شدن : نورپروردهء کشف است دلم که یقین پرده گشاي است مرا.خاقانی.
نورپله.
[پِ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان آتاباي بخش مرکزي شهرستان گنبدقابوس، در 6 هزارگزي جنوب گنبد، در دشت معتدل هوائی
واقع است و 185 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء نوده، محصولش غلات و حبوبات و صیفی و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله
.( داري و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نورتاب.
(نف مرکب) نورتابنده. نورافشان. تابناك. منبع نور و روشنی : خاك درِ تو که نورتاب است سیبی به دو کرده آفتاب است.خاقانی.
نورتپه.
[تَپْ پِ] (اِخ) دهی است از دهستان آتاباي بخش مرکزي شهرستان گنبدقابوس، در جنوب آبادي فوجم، در دشت معتدل هوائی
واقع است و 165 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء گرگان، محصولش غلات و حبوبات و صیفی، شغل مردمش زراعت و قالیچه
.( بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نورج.
[نَ رَ] (ع اِ) آهن آماج( 1) که بدان زمین شیارند. (منتهی الارب). نیرج. (آنندراج). سکۀ الحراث. (اقرب الموارد ||). خرمن کوب،
آهنین باشد یا چوبین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). معرب نوره. چوب خرمن کوب. چوب که بدان خرمن کوبند. طربیل.
(یادداشت مؤلف ||). سراب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد (||). ص) غماز سخن چین ||. شتر مادهء نیکو و جواد تیزرو.
(آنندراج). ( 1) - در آنندراج: آهنگ آماج (؟).
نورجۀ.
[نَ رَ جَ] (ع مص) اختلاف در آمدن و رفتن. (از منتهی الارب). اختلاف در پیش آمدن و پس رفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد ||). نمیمۀ. اختلاف و تردد در کلام و سخن ||. به غمازي تک ودو کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
نور چشم.
صفحه 2524
[رِ چَ / چِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) وجود بسیار عزیز و گرامی. نور دیده. که دیدنش موجب روشنی چشم و انبساط خاطر است.
فرزند بسیار عزیز. دوست گرامی : دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کاي نور چشم من به جز از کشته ندروي. حافظ. اي
نور چشم من سخنی هست گوش کن تا ساغرت پُر است بنوشان و نوش کن. حافظ. جمال دختر رز نور چشم ماست مگر که در
نقاب زجاجی و پردهء عنبی است. حافظ.
نورچشمی.
[چَ / چِ] (ص مرکب، اِ مرکب) محبوب. (یادداشت مؤلف). نور چشم ||. کنایه از فرزند عزیز و گرامی.
نورخند.
[خَ] (اِ مرکب) تبسم. شکرخند. (فرهنگ فارسی معین) : تا به دیدار تو عید اقربا فرخ شود عیدي کاخ تو شد بر اهل دانش نورخند.
سوزنی (از فرهنگ فارسی معین).
نورد.
[نَ وَ] (ص) درخورنده. (لغت فرس اسدي ص 86 ) (اوبهی). درخور. پسندیده. (صحاح الفرس ص 84 ) (برهان قاطع) (آنندراج)
(انجمن آرا) (رشیدي). لایق. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). پسندکرده شده. (برهان قاطع). مناسب. (انجمن آرا) (آنندراج). زیبا.
(فرهنگ فارسی معین) : نورد بودم تا ورد من مورّد بود براي ورد مرا ترك من همی پرورد کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم از
آن سبب که به خیري همی بپوشم ورد. کسایی. نانوردیم و خوار وین نه شگفت که بن خار نیست ورد نورد( 1).کسایی. جهان
خواري نورد است اي خردمند نگه کن تا پدید آیَدْت برهان جهان چون من دژم کردم بر او روي سوي من کرد روي خویش
خندان. ناصرخسرو (||. اِ) تا. لا( 2). تو : چو پرّان شود نامه ها سوي مرد من آن نامه را برگشایم نورد.نظامی. از حال به حال اگر
بگردم هم بر ورق اولین نوردم.نظامی. هر نوردي که ز طومار غمم باز کنی حرف ها بینی آلوده به خون جگرم( 3).سعدي ||. پیچ و
تاب. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). پیچ. (جهانگیري). پیچ و شکن. (رشیدي). پیچی که در چیزي افتد. (برهان قاطع).
پیچ و تابی که از نوردیدن یعنی پیچیدن در چیزي افتد. (انجمن آرا) (آنندراج). چین. تاب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
چین. شکن. انجوخ. آژنگ. چوروك. ماز. (یادداشت مؤلف): موج؛ نورد آب. (مهذب الاسماء). طرق؛ نورد مشک و نورد شکم.
غر؛ شکن جامه و نورد پوست. عکنۀ؛ نورد شکم از فربهی. (منتهی الارب). - بانورد؛ چین خورده. متشنج. (یادداشت مؤلف||).
حلقه. پیچ: مطاوي؛ نوردهاي مار. نوردهاي امعاء و شکم و جامه. (منتهی الارب). مطاوي الحیۀ؛ نوردهاي مار. اطواء الناقۀ؛ نوردهاي
پیه کوهان ناقه. کراض؛ چنبرها و نوردهاي زهدان. (منتهی الارب ||). نورد پیراهن؛ دامن پیراهن که آن را واشکنند و بدوزند. (از
برهان قاطع). دامن پیراهن که بپیچند. (آنندراج) (انجمن آرا). دامن پیراهن که بپیچند و واشکنند. (رشیدي). دامن پیراهن که
درپیچند و بدوزند. (فرهنگ خطی). کفۀ القمیص. (از منتهی الارب). دامن جامه واشکسته و دوخته شده. (ناظم الاطباء). سجاف
سرخود. برگشتگی لب چیزي، چون آستین و دلو و مانند آن: نورد پیراهن؛ آنچه از پیراهن بر گرد آن برگردانیده و بدوزند.
(یادداشت مؤلف ||). در این ابیات به معنی طاقهء پارچه و جامه آمده است : میزبان از نوردهاي گزین کسوت رومی و طرایف
چین.نظامی. دریغ آیدم کاین نگارین نورد بود در سفینه گرفتار گرد.نظامی. نقشی که طراز آن نورد است زَاندازهء آستین مرد
است.نظامی. بسی چینی نورد نابریده به جز مشک از هوا گردي ندیده. نظامی. در انبار آگنده خوردي نماند همان در خزینه نوردي
صفحه 2525
نماند( 4). ؟ (از فرهنگ رشیدي ||). ضمن. طی. مطوي. (یادداشت مؤلف) : جستم از نامه هاي نغزنورد آنچه را دل گشاده تاند
کرد.نظامی ||. تو. ضمیر. نهفت : بسیار غرض که در نورد است پوشیدن آن صلاح مرد است.نظامی. آن می که چنانکه حال مرد
است ظاهر کند آنچه در نورد است.نظامی. که فردا چنین باشد از گرم و سرد چنین نقش دارد زمین در نورد.نظامی. - در نورد
نهادن؛ کنایه از پنهان کردن و بی نام و نشان ساختن. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی ||). در این ابیات معنی بسته، درج، خریطه
می دهد : کسی را بود کیمیا در نورد که او عشوهء کیمیاگر نخورد.نظامی. چونکه مُهر از نورد بازگشاد کیسه اي زآن میان به زیر
افتاد همچنان آن نورد را در بست چونکه در بسته شد گرفت به دست.نظامی. شه آن نامه ها را همه جمع کرد بپیچید و بنهاد در
یک نورد.نظامی ||. بساط. (غیاث اللغات) : که سالار خوان، خوان خورد آورد خورش هاي خوش در نورد آورد.نظامی ||. فرش.
(غیاث اللغات) : به یک هفته ننشست بر جامه گرد که از نقره بود آن زمین را نورد.نظامی ||. شبه. هم قد و هم پهنا و هم وزن. (از
برهان قاطع). برابر. مانند. (جهانگیري) (برهان قاطع) (انجمن آرا). شبیه( 5). (آنندراج) (انجمن آرا). - از یک نورد بودن؛ همانند
بودن. برابر بودن. مساوي بودن با یکدیگر در اوصاف : هر چار ز یک نورد بودند ریحان یک آبخورد بودند.نظامی. -بر یک نورد؛
بر یک منوال. بر یک روش. (یادداشت مؤلف). - هم نورد؛ برابر. شبیه. (رشیدي) (حاشیهء برهان قاطع چ معین) : دژي دید با
آسمان هم نورد نبُرده کسی نام او در نبرد( 6).نظامی ||. چوبی است که چون جولاهان جامه بافند بر آن می پیچند. (صحاح الفرس
ص 84 ). نام افزاري است جولاهگان را، و آن چوبی است مدور و طولانی یعنی استوانی که هر قدر که بافته شود بر آن چوب
پیچند. (برهان قاطع) (از جهانگیري) (از انجمن آرا) (از رشیدي). منوال. (المرقاة ص 43 ) (دهار). لفۀ. (المرقاة ص 43 ). نول.
(منتهی الارب) : والا به نورد از او دلیلی می جست ماسوره از آن میانه برجست که من. نظام قاري ||. میله یا چوب استوانه اي شکل
در ماشین هاي مختلف که دور خود چرخد ||. چوبی استوانه اي که به وسیلهء آن خمیر آرد گندم را پهن و نازك کنند تا از آن
نان سازند ||. لوله اي لاستیکی یا ژلاتینی است که مرکب چاپ را به وسیلهء آن حل کرده به روي حروف می مالند. (فرهنگ
فارسی معین ||). غلطک. (یادداشت مؤلف ||). سنگ چین دهانهء چاه: حامیۀ؛ سنگ ها که بدان نورد چاه کنند. عقاب؛ آبراهه به
سوي حوض و سنگ در نورد چاه که بر آن آبکش ایستد. جماش؛ آنچه میان نورد و دیوار سر چاه باشد. زبون؛ چاه که در نورد یا
در میانهء آن که آب در آن گرد آید واپس رفتگی باشد: مبلعۀ، چاهی که از تک تا به لب بانورد باشد. (منتهی الارب ||). نورده.
رده اي از دیوار: یک نورد از دیوار؛ یک رشته از آن. یک رده از آن. (یادداشت مؤلف ||). اندوخته. جمع آمده. (برهان قاطع)
(انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) (از رشیدي ||). کنج. گوشه. (غیاث اللغات) (از مؤیداللغات ||). سوراخ. سوراخ
روباه، چرا که پیچ درپیچ می باشد. (غیاث اللغات از شرح اسکندرنامه ||). طومار و هر چیز پیچیده شده و تاخورده. (ناظم الاطباء) :
ز کاغذ گرفته نوردي به چنگ برِ شاه شد رفته از روي رنگ.نظامی ||. پول نقد و حاضر. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ||). بهیمه.
(ناظم الاطباء ||). بخشش. دهش. انعام. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ||). جنگ. خصومت. ناورد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن
آرا) (از غیاث اللغات) (جهانگیري) (رشیدي). نبرد. رجوع به نورد کردن شود : بسا رعنا زنا کآن شیرمرد است بسا روبه که شیرش
در نورد است.نظامی ||. جولان. رجوع به نورد دادن شود (||. اِمص) زوال. طی : مباد این درج دولت را نوردي میفتاد اندر این
نوشاب گردي.نظامی ||. نوردیدن : گردنده فلک شتاب گرد است هر دم ورقیش در نورد است.نظامی (||. نف مرخم) نوردنده.
(انجمن آرا). پیما. پیماي. به صورت مزید مؤخر با اسم ترکیب شود و نعت فاعلی مرکب سازد: صحرانورد. بیابان نورد. ره نورد :
شه عالم آهنج گیتی نورد در آنجاي یک ماهه کرد آبخورد.نظامی. دو پرّه چو پرکار مرکزنورد یکی دیرجنبش یکی
زودگرد.نظامی. من و چند سالوك صحرانورد برفتیم قاصد به دیدار مرد.سعدي ||. فاعل نوردیدن باشد که پیچنده است، همچو: ره
نورد. (برهان قاطع). رجوع به نوردیدن شود ||. شکننده. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به نوردیدن شود. ( 1) - ن ل: که برِ ورد
خار هست نورد. در صحاح الفرس: که برِ ورد خار نیست نورد. ( 2) - هر تار [ تا ؟ ] و لاي پیچیده از طومار و غیره. (فرهنگ فارسی
صفحه 2526
معین). ( 3) - در آنندراج این بیت شاهد براي معنی بعدي آمده است. ( 4) - در فرهنگ انجمن آرا و نیز در حاشیهء برهان قاطع چ
ذکر شده است، در فرهنگ فارسی معین نیز هم. رشیدي پس از « اندوخته و جمع آمده » معین این بیت از فرهنگ رشیدي براي معنی
نیز مناسب است. با توجه به شواهد دیگر، نورد در این بیت نیز به « درخور و پسندیده » نقل بیت گوید: لیکن در این بیت به معنی
معنی جامه است. ( 5) - اغلب فرهنگها براي این معنی، این بیت نظامی را شاهد آورده اند : بسا رعنا زنا کاو شیرمرد است بسا مردا
آمده است. « جنگ و ناورد » که با زن در نورد است. ( 6) - در بعض فرهنگها این بیت شاهد براي معنی
نورد.
1) (اِخ) نام قدیم شهر کازرون است. (یادداشت مؤلف از المعجم). از بلاد فارس است و قصبهء کازرون است. (سمعانی). قصبه )[]
اي است از نواحی کازرون در خاك فارس. (از معجم البلدان). ( 1) - در معجم البلدان به ضم اول و فتح دوم ضبط شده است.
نوردار.
(نف مرکب) روشن. منور : چو کردي چراغ مرا نوردار ز من باد مشعل کشان دور دار.نظامی.
نوردان.
[نَ وَ] (نف، ق) در حال نوردیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نوردیدن شود.
نوردان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 شود.
نورداندن.
[نَ وَ دَ] (مص) نوردیدن. طی کردن. در هم پیچیدن. برچیدن. رجوع به نوردیدن شود : چو همهء خلق بمیرند و جبرئیل و میکائیل و
.( عزرائیل بمیرند و زمین را پست گرداند و آسمان را بنورداند. (تفسیر قرآن کمبریج ج 2 ص 81
نوردانیدن.
[نَ وَ دَ] (مص) نورداندن. نوردیدن. رجوع به نورداندن شود.
نوردجۀ.
[نَ وَ دَ جَ] (معرب، اِ) ضمیمۀ. (اقرب الموارد ||). معرب نوردهء فارسی است به معنی سبت [ سبد ]، طبقی که در آن گل و ریحان
نهند. کثن. (اقرب الموارد ||). مأخوذ از نوردهء فارسی، کاربدکننده. (ناظم الاطباء).
نورد دادن.
[نَ وَ دَ] (مص مرکب) جولان دادن : در میدان مبارزت اسب را نورد می داد و این بیت ها می گفت. (ابوالفتوح چ سنگی ج 2 ص
صفحه 2527
.(172
نورد رفتن.
[نَ وَ رَ تَ] (مص مرکب) در تداول، کلنجار رفتن. سروکله زدن. (فرهنگ فارسی معین).
نورد کردن.
[نَ وَ كَ دَ] (مص مرکب)نوردیدن. طی کردن : بدین گونه می کرد ره را نورد زمان زیر گردون زمین زیر گرد.نظامی. ملک فیروز
.( فرمود در شهرها سیاحت باید کرد و زمین ها را مساحت و نورد، هر کجا نظر اختیار تو پسندد. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 19
||مسّ احی. اندازه گیري. (یادداشت مؤلف ||). مبارات. (یادداشت مؤلف ||). نبرد کردن. رجوع به نورد به معنی جنگ و
خصومت و ناورد شود: المشاعرة؛ با کسی به شعر نورد کردن. المصابرة؛ با کسی به صبر نورد کردن. (زوزنی).
نوردن.
[نَ وَ دَ] (مص) مخفف نوردیدن است به معنی پیچیدن و طی کردن. (از برهان قاطع) (از آنندراج). رجوع به نوردیدن شود (||. اِ)
( نورد. چوبی که آنچه از جامه بافته می شود بر آن پیچند. (برهان قاطع) (آنندراج) : زغونۀ دزد و نوردن نورد و شنش روان( 1
هزاروپانصد باقی چنو دگر نبود.سوزنی. ( 1) - کذا، شاید: ربا.
نوردناك.
[نَ وَ] (ص مرکب) پر چین و شکنج. - نوردناك شدن، نوردناك گردیدن؛ چین پیدا کردن ||. - توبرتو شدن چیزي. (یادداشت
مؤلف): تعکّن؛ نوردناك گردیدن شکم و توبرتو شدن چیزي. (یادداشت مؤلف) (از منتهی الارب).
نوردوز.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان دیزمار غربی از بخش ورزقان شهرستان اهر. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 532 شود.
نورده.
[نَ وَ دَ / دِ] (ن مف) پیچیده. نوردیده. (برهان قاطع). تاشده. طی شده. (ناظم الاطباء). اسم مفعول است از نوردن. (از فرهنگ
فارسی معین). رجوع به نوردن و نوردیدن شود (||. اِ) قباله.( 1) (فرهنگ اسدي نخجوانی) (جهانگیري) (انجمن آرا) (برهان قاطع).
سجل. (جهانگیري) (رشیدي) (انجمن آرا) (برهان قاطع) : اي به کُس خویش بر نورده نهاده وآن همه داده به موزه و به وقایه.
کسایی (از فرهنگ اسدي نخجوانی ||). ضمان. (نسخه اي از فرهنگ اسدي). رجوع به معنی قبلی شود ||. نوردهء پیراهن؛ نوعی از
حاشیه که گرداگرد پیراهن می دوزند. (ناظم الاطباء). نورد. رجوع به نورد شود : و نوردهء جامه را براي این کفه گویند که منع
کند از آنچه خطوط او به سر فرودآید. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 116 ||). پیراهن.( 2)(جهانگیري) (رشیدي) (انجمن آرا) (برهان
قاطع). و بعضی تنهء پیراهن را گفته اند. (برهان قاطع) (آنندراج ||). دخترزاده و فرزند دختر(؟). (ناظم الاطباء ||). سبت. طبقی که
گل بر آن نهند و معرب آن نوردجۀ است. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد). بسته و دسته اي از ریاحین. (یادداشت مؤلف):
صفحه 2528
کنثۀ؛ نورده که از شاخ مورْد و خلاف سازند و بر آن دستهء ریاحین بندند. (منتهی الارب ||). رده اي از دیوار: یک نورده از
دیوار، یک نورد از دیوار؛ یک رده از خشت یا گل. (یادداشت مؤلف). رجوع به نورد شود. ( 1) - زیرا نوردیده می شود. (از
رشیدي). ( 2) - زیرا نوردیده می شود. (رشیدي).
نورده.
[دِهْ] (نف مرکب) نوردهنده. نوربخش : اي نورده ستارهء من خشنودي توست چارهء من.نظامی.
نوردیدن.
[نَ وَ دي دَ] (مص) طی کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). بریدن. (آنندراج). پیمودن [ راه ] . (فرهنگ فارسی معین). قطع کردن.
درنوشتن. سپردن. نبشتن( 1) : بپوشی همان پوستین سیاه یکی دشنه بستان و بِنْوَرد راه.فردوسی. گفتا برو به نزد زمستان به تاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار. منوچهري. بر او بنشینم و صحرا نوردم شبانگه سوي خدمت بازگردم.نظامی ||. گردش
کردن. گردیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود ||. پیچیدن. (برهان قاطع). نَوَشتن. درنوشتن. پیچیدن گسترده اي را.
(یادداشت مؤلف). درنوردیدن. جمع کردن. در هم پیچیدن. به یک سو زدن. لوله کردن. طی : مانَد به ساعتی ز یکی روز خشم تو
آن روز کآسمان بنوردند همچو طی. منوچهري. بارگاه زاهدان در هم نورد کارگاه صوفیان در هم شکن.سعدي ||. بی نام ونشان
ساختن. رجوع به معنی قبلی شود ||. ته کردن. (برهان قاطع). تا کردن. (ناظم الاطباء ||). برگردانیدن. برگردان کردن لب جامه و
مَشک و دامن پیراهن و آستین و جز آن. (یادداشت مؤلف ||). ورمالیدن. بازنوردیدن : قبا بست و چابک نوردید دست قبایش
دریدند و دستش شکست.سعدي ||. سهو کردن. گم کردن ||(؟). اهانت نمودن(؟). (ناظم الاطباء ||). گذاشتن. (برهان قاطع).
ترك کردن. غافل شدن. (ناظم الاطباء). به یک سو نهادن. بگذاشتن. (یادداشت مؤلف) : تو را سگی در سامري موافق و بس طریق
آل محمد سزد که بِنْوَردي.سوزنی. ترکیب ها: - اندرنوردیدن.؛ بازنوردیدن. برنوردیدن. به هم نوردیدن. بیرون نوردیدن.
درنوردیدن. در هم نوردیدن. فرونوردیدن. وانوردیدن. وا بیرون نوردیدن. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود. ( 1) - از: نورد +
به معنی: برگشتن، رفتن، پشت برگردانیدن. (حاشیهء برهان قاطع ni+vart : یدن (پسوند مصدري) = نوردن = نَوَشتن. هندي باستان
چ معین).
نوردیدنی.
[نَ وَ دي دَ] (ص لیاقت)طی کردنی. سپردنی. ازدرِ نوردیدن. قابل نوردیدن. رجوع به نوردیدن شود.
نوردیده.
[نَ وَ دي دَ / دِ] (ن مف) پیچیده. ملفوف. لوله کرده ||. تاشده. تاکرده. ته کرده ||. طی شده. سپرده. پیموده. نعت مفعولی از
نوردیدن است. رجوع به نوردیدن شود.
نور دیده.
[رِ دي دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نور بصر. قوهء بینائی. سوي چشم ||. کنایه از فرزند عزیز. قرة العین. نور چشم. نورچشمی :
اي نور دیده پاي که بر خاك می نهی بگذار تا به دیده بروبیم راه را.سعدي.
صفحه 2529
نورزا.
(نف مرکب) نورزاي. رجوع به نورزاي شود.
نورزاي.
(نف مرکب) نورزاینده. نورافشان. پرنور. روشن : اي نورزاي چشمه دیدي که چند دیدم در چاه شر شروان ظلمات ظلم بیمر.
.( خاقانی (دیوان چ سجادي ص 187
نورزیده.
[نَ وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)ریاضت نادیده. ناآموخته. ناشی. تازه کار. که مجرب و ورزیده نیست. مقابل ورزیده. رجوع به ورزیده
شود.
نورس.
[نَ / نُو رَ] (ن مف مرکب) نورسیده. (ناظم الاطباء). میوهء نورسیده. (غیاث اللغات) (آنندراج). نوبر. باکور. میوه که به تازگی
رسیده است. (یادداشت مؤلف ||). هر چیز تازه. (غیاث اللغات) (آنندراج). تازه. (ناظم الاطباء ||). تازه وارد. (یادداشت مؤلف).
||نازك. (ناظم الاطباء). نهال نازك. (فرهنگ فارسی معین ||). جوان. (ناظم الاطباء). نوجوان. (فرهنگ فارسی معین). جوان تازه
سال. نورسیده (||. اِ) زمج الماء. نوعی از مرغان آبی، و آن به اندازهء کبوتري است و جز ماهی نخورد. (یادداشت مؤلف).
نورس.
[نَ رَ] (اِخ) محمدحسین دماوندي، متخلص به نورس. از شاعران و خوشنویسان قرن یازدهم هجري و از معاصران صائب است. در
جوانی به اصفهان رفته و چندي ملازم محمدزمان خان بوده. او راست: زدي بستی شکستی سوختی آزردي افکندي جوابت چیست
فرداي قیامت دادخواهان را؟ جلوه اش در چشم عارف می زند موج ظهور ماه من پنهان اگر در آب چون گوهر شود. (از تذکرهء
نصرآبادي ص 407 ) (تذکرهء روز روشن ص 852 ). و نیز رجوع به تذکرهء حزین ص 97 و نگارستان سخن ص 134 شود.
نورس.
[نَ رَ] (اِخ) محمدرشید( 1) قزوینی، معروف به رشید و متخلص به نورس. از شاعران قرن دهم هجري است. وي در عهد عادل شاه
دکنی به دکن رفت و از ملازمان شاه نوازخان شد. او راست: ز من دو چیز به میراث ماند چون رفتم تنم به آتش و خاکسترم به باد
.( رسید خوشا آن سوختن کز هستی خود پاك برخیزم سبک دست نسیمی گیرم و از خاك برخیزم. (از تذکرهء روز روشن ص 851
1) - در تذکرهء روز روشن: ملا رشید. )
نورساز.
(نف مرکب) روشنی بخش : بو دواي چشم باشد نورساز شد ز بوئی دیدهء یعقوب باز. مولوي.
صفحه 2530
نورستار.
[رِ] (اِ) فرقهء سلاطین و گروه حکام و ارباب اسلحه و سپاه پیشه را گویند و به پهلوي رتیشتار و جمع آن رتیشتاران، و نورستاران
جمع نورستار که سلاطین و امیران و پهلوانان باشند. (انجمن آرا) (آنندراج). سپاه. سپاهی با نظام و ترتیب. (ناظم الاطباء) (مصحف
رتیشتار ||؟). دارالاعیان که مجلس سنا باشد(؟). (ناظم الاطباء).
نورسته.
[نَ / نُو رُ تَ / تِ] (ن مف مرکب)تازه روییده. نهال. (ناظم الاطباء). نورس. نودمیده. نوشکفته. نوبالیده. تازه. شاداب : زین سپس
وقت سپیده دم هر روز به من بوي مشک آرد از آن سنبل نورسته نسیم. فرخی. که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را بدین
نورسته نرگس ها و زراندود پیکانها. ناصرخسرو. از چمنِ دهر بشد ناامید هر گل نورسته که از گل بزاد.مسعودسعد. به نورستگان
چمن بازبین مکش خط بر آن خطهء نازنین.مسعودسعد. این همه نورستگان بچهء نورند پاك خورده گه از جوي شیر گاه ز جوي
شراب. خاقانی. هست چون نورسته نی مرد هنرمند از قیاس تا فزونتر می شود بند دگر می زایدش. (از تاج المآثر). گیاهان نورسته از
قطره پر چو بر شاخ مینا برآموده دُر.نظامی. نورسته گلی چو نار خندان چه نار و چه گل، هزارچندان.نظامی. از پی آن گل نورسته
دل ما یارب خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش. حافظ.
نورسر.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان قشلاق کله رستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر، در 11 هزارگزي مغرب چالوس و یک
هزارگزي جنوب جادهء چالوس به تنکابن، در دشت مرطوب معتدل هوائی واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء
.( سرداب رود، محصولش برنج و لبنیات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نورسنج.
[سَ] (اِ مرکب)( 1) اسبابی که براي مقایسهء شدت نور منبع هاي نورانی به کار میرود. (فرهنگ اصطلاحات علمی ص 575 ). ابزار و
آلتی که بدان شدت و ضعف نور را سنجند ||. یک پیل نور برقی که آمپرسنج مناسبی را به کار اندازد. در عکاسی براي تعیین
مقدار نور به کار می رود، با استفاده از آن می توانیم گشادگی دهانهء دوربین را متناسب با زمان تعیین کنیم( 2). (فرهنگ
فرانسوي) ) . Exposure meter - ( انگلیسی) ( 2 ), Photometre - ( اصطلاحات علمی ص 575 ). . (فرانسوي) ( 1
Posemetre, Exposemetre
نورسید.
[نَ / نُو رَ] (ن مف مرکب)نورسیده. نوشکفته. تازه دمیده. نورس : که آن ناشکفته گل نورسید همی گشت بر باد چون
شنبلید.عنصري ||. نوجوان. جوان تازه سال. ناپخته و نامجرب. نورسیده : ز کردار این کودك نورسید ندانم که از غم چه خواهم
کشید.اسدي. در تمام معانی رجوع به نورسیده شود.
نورسیده.
صفحه 2531
[نَ / نُو رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) تازه وارد. که به تازگی از سفر آمده است : که جادوئی است اینجا کاردیده ز کوهستان بابل
نورسیده.نظامی ||. نو. تازه. (ناظم الاطباء) : از فراش کهن بلات رسید تا از این نورسیده خود چه رسد؟خاقانی ||. نوزاد. مولود نو.
مولودجدید. جدیدالولاده : پسر نورسیده شاید بود که نودساله چون پدر گردد.سعدي ||. نوبالیده. نهال تازه سال : بالا چون سرو
نورسیده بهاري کوهی لرزان میان ساق و میان بر.منجیک. همه موبدان شاد گشتند سخت که سبز آمد آن نورسیده درخت.فردوسی.
از ارغوان و یاسمن و خیري و سمن وز سرو نورسیده و گل هاي کامکار.فرخی ||. تازه روئیده. (ناظم الاطباء). نودمیده. نوشکفته.
رجوع به نورسیده شود ||. نورس. نوبر. نوباوه : زآن تازه ترنج نورسیده نظاره ترنج کف بریده.نظامی ||. کم سال. تازه بالغ. تازه
جوان. نوجوان که پخته و مجرب نیست : بدو گفت کاي نورسیده شبان چه آگاهی استت به روز و شبان؟فردوسی. که اي کم خرد
نورسیده جوان چو رفتی به نخجیر با اردوان.فردوسی. چو جنگ آمدي، نورسیده جوان برفتی ز درگاه با اردوان.فردوسی. بر
نارسیدن از چه و چون و چند عار است نورسیدهء برنا را.ناصرخسرو. عاجزش کرده نورسیده زنی از تنی اوفتاده تهمتنی.نظامی. -
نورسیده به کار؛ تازه کار. کم تجربه : تو برنائی و نورسیده به کار چو خواهی که بر یابی از روزگار.فردوسی. - نورسیده شدن؛ بالغ
شدن : گفتند رسم ایشان است که هر کودکی که نورسیده شود تا آنگاه که زنی به زنی کند حاجت خویش بدین مرد روا کند.
.( (تاریخ بخارا ص 89
نورعلی.
[عَ] (اِخ) دهی است از دهستان گندزلو از بخش مرکزي شهرستان شوشتر، در 15 هزارگزي جنوب شرقی شوشتر و 7 هزارگزي
جنوب غربی راه مسجدسلیمان به اهواز، در دشت گرمسیري واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رود گرگر، محصولش
.( غلات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
نورعلی.
[رِ عَ] (اِخ) اسم یکی از طوایف ایل دلفان از ایلات کرد ایران است. قریب یکهزار خانوارند و در خاوه و شمال طرهان سکونت
دارند. رجوع به جغرافیاي سیاسی کیهان ص 64 شود.
نورعلی بیگ.
[عَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان ساوه، در 6 هزارگزي غرب ساوه نزدیک جادهء ساوه به نوبران،
در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 960 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش انار و انجیر، شغل مردمش زراعت و باغداري و
.( کرایه کشی و گلیم بافی و جاجیم بافی است. مزرعهء خلجان بگ جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
نورعلی شاه.
[عَ] (اِخ) محمدعلی بن فیض علی شاه میرزا عبدالحسین بن ملا محمدعلی، امام جمعهء طبس. از مشاهیر عرفا و از شاعران قرن
سیزدهم هجري است. وي در اصفهان تولد یافت و در اوان جوانی با پدرش به شیراز رفت. در شیراز سیدمعصوم علی شاه دکنی پدر
و پسر را دستگیري کرد و لقب فیض علی شاه و نورعلی شاه را بدیشان داد و پس از کشته شدن معصوم علی شاه، نورعلی شاه
مسندنشین طریقت نعمت اللهی گشت، عاقبت اهل ظاهر به تکفیرش برخاستند و او ناچار به مسافرت شد ولی به هر شهري که به
قصد اقامت قدم می نهاد غوغاي عوام او را آواره می کرد و سرانجام پس از تحمل مشقات بسیار و سیروسیاحت در ولایات ایران و
صفحه 2532
- عراق عرب، به سال 1212 ه . ق. در موصل وفات یافت. از تألیفات و تصانیف اوست: 1 - تفسیر سورهء بقره، به شعر فارسی. 2
جامع الاسرار، در موعظت و اخلاق. 3 - جنات الوصال، مثنوي عرفانی که در آن از احمدشاه والی بغداد و حمایت هاي او یاد کرده
است، و در نظر داشته است که این مثنوي را در 8 جلد به پایان برد، اما پیش از پایان سومین دفتر درگذشته است، سپس مرید و
خلیفه اش رونق علی شاه دفتر سوم را به پایان رسانده و دو دفتر دیگر نیز بر آن افزوده است، بعد از او نظام علی شاه کرمانی به نظم
- دفترهاي ششم و هفتم همت گماشته است. 4 - دیوان اشعار، مشتمل بر غزلیات و قصاید و قطعات. 5 - رسالهء اصول و فروع. 6
- رساله در کیمیا. 7 - رساله در موعظه. 8 - روضۀ الشهداء، در مصائب امام حسین. 9 - شرح خطبۀ البیان، به شعر فارسی. 10
کبري، در منطق، فارسی و منظوم. 11 - مشکوة النجاة. از اشعار اوست: نیست باکم زآتش نمرودیان گر بسوزانندم از کین چون
خلیل من غلام همت آنم که او کار پیغمبر کند بی جبرئیل. زاهد ار عیب باده نوشان کرد خبر از عفو کردگارش نیست. (از ریحانۀ
الادب ج 4 ص 245 ) (مجمع الفصحا ج 2 ص 496 ) (ریاض العارفین ص 329 ) (بستان السیاحه) (طرایق الحقایق ج 3 ص 89 ) (صبح
گلشن ص 558 ) (فهرست کتابخانهء مجلس ص 171 ) (فهرست کتابخانهء مدرسهء سپه سالار ج 2 ص 489 ) (فرهنگ سخنوران ص
.(618
نورفتار.
[نَ / نُو رَ] (ص مرکب) نوبه پاآمده. نوقدم. (از آنندراج). کودکی که به تازگی راه رفتن را آموخته است. (ناظم الاطباء).
نورفزا.
[فَ] (نف مرکب) نورافزا. نورفزاي. رجوع به نورفزاي شود.
نورفزاي.
[فَ] (نف مرکب) نورافزا. نورفزا. روشنی بخش. که بر نور و روشنائی بیفزاید : مسکین طبیب را که سیه دید روي حال کاهش به
عقل نورفزاي اندرآمده.خاقانی. جاه فزاي سپهر نیست وجودت که نیست آینهء آسمان نورفزاي از بخار.خاقانی. صورت جام و باده
بین معجز دست ساقیان ماه نو و شفق نگر نورفزاي صبحدم. خاقانی. بود گویا طفل نورفتار شعر تازه ام کز لبم تا رفت بیرون بر زبانها
اوفتاد. وهمی (از آنندراج).
نورفشان.
[فَ / فِ] (نف مرکب) نورافشان. نورپاش. نورافکن. که بر اشیاء دیگر پرتو افکند و نورفشانی کند.
نورفشانی.
[فَ / فِ] (حامص مرکب) عمل نورفشان. رجوع به نورافشانی و نورفشان شود.
نورك.
[رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ص 415
صفحه 2533
شود.
نورکچه.
[رَ چِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان قلعه نو از بخش کلات شهرستان مشهد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 426
شود.
نورکه.
[كِ] (اِخ) دهی است از دهستان آبسرده از بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد، در 18 هزارگزي شمال چقلوندي و 9 هزارگزي
مغرب جادهء چقلوندي به بروجرد، در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمهء سراب،
محصولش غلات و صیفی و لبنیات و پشم، شغل مردمش زراعت و گله داري و پلاس بافی و فرش بافی است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
نورگرا.
[گَ / گِ] (نف مرکب) که به طرف نور گراید. که رو به منبع نور و روشنائی کند (||. اصطلاح گیاه شناسی) گیاهی که به طرف
نور گراید. رجوع به نورگرایی شود.
نورگرایی.
[گَ / گِ] (حامص مرکب)عمل نورگرا (||. اصطلاح گیاه شناسی)( 1)، رشد و تمایل اعضاي هوائی گیاهان به طرف نور و عدم
.Phototropisme - ( تمایل ریشهء گیاهان نسبت به نور، در صورت اول نورگرایی مثبت و در صورت اخیر منفی است. ( 1
نورگستر.
[گُ تَ] (نف مرکب) منتشرکننده و پراکنده نمایندهء روشنی. (ناظم الاطباء). روشنی بخش. نورافشان.
نور گستراندن.
[گُ تَ دَ] (مص مرکب)رجوع به نور گسترانیدن شود.
نور گسترانیدن.
[گُ تَ دَ] (مص مرکب)نور افشاندن. (فرهنگ فارسی معین). نور گستردن. نور گستراندن ||. کنایه از آشکار کردن و دیدن و
ظاهر نمودن و گشودن است ||. کنایه از التفات کردن است ||. کنایه از نیک گفتن است. (از برهان قاطع) (از آنندراج).
نور گستردن.
[گُ تَ دَ] (مص مرکب) نور گسترانیدن. رجوع به نور گسترانیدن شود.
صفحه 2534
نورگستري.
[گُ تَ] (حامص مرکب)نورافشانی.
نورگوله.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان رودخانهء بخش میناب شهرستان بندرعباس، در 95 هزارگزي شمال میناب و 8 هزارگزي غرب راه
میناب به گلاشکرد، در منطقهء کوهستانی گرمسیري واقع است و 250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش خرما، شغل
.( مردمش زراعت است. مزارع محمودي و مغنیان جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
نورگه.
.Norge - ( [گِ] (اِخ)( 1) نام محلیِ کشور نروژ. رجوع به نروژ شود. ( 1
نورم.
.Norme - ( [نُرْ] (فرانسوي، اِ)( 1) هنجار. (لغات فرهنگستان). رجوع به نورمال شود. ( 1
نورماتیف.
[نُرْ] (فرانسوي، ص)( 1) علوم دستوري، مانند منطق و اخلاق که مبانی آنها بر دستور و قواعد موضوعه استوار است. (فرهنگ فارسی
.Normatif - ( معین). ( 1
نورمال.
.Normal - ( [نُرْ] (فرانسوي، ص)( 1) به هنجار. (لغات فرهنگستان). نُرمال. طبیعی. رجوع به نرمال شود. ( 1
نورمحمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار، در 8 هزارگزي جنوب غربی حسن آبادسوگند و 4 هزارگزي مغرب
نوشاد، در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات و لبنیات و
انگور، شغل مردمش زراعت و گله داري و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). نورمند. [ مَ ] (ص مرکب) داراي
نور. روشن. منور. پرنور. نورانی : چون شاه روز بادي و چون شاه شب که زو گه نورمند خاور و گه باختر شود. مسعودسعد. اي
آفتاب ملک جهان از تو نورمند تا تابد آفتاب، تو چون آفتاب تاب. مسعودسعد. نزدیک علم و راي تو مه نورمند نیست در پیش
حلم و سنگ تو کُه بردبار نیست. سنائی. همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند شاه زمانه که اوست سایهء پروردگار.خاقانی.
نورنجه.
[نَ / نُو رَ جَ / جِ] (اِ) تالاب. استخر. (رشیدي) (جهانگیري) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) : چند خوري آب ز نورنجه چند
دست نه و زور به سرپنجه چند آب سیه گشت به نورنجه ات زور خزان کرد به سرپنجه ات. فیضی (از رشیدي).
صفحه 2535
نورند.
[رَ] (اِ) به معنی ترجمه باشد که لفظی از زبانی دیگر معنی کرده بود. (از انجمن آرا) (از برهان قاطع) (از آنندراج). از برساخته هاي
دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 و نیز رجوع به انجمن آرا شود.
نورود.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش لشت نشاء شهرستان رشت، در 6 هزارگزي جنوب شرقی لشت نشاء، در جلگهء معتدل
هواي مرطوب واقع است و 560 تن سکنه دارد. آبش از توشاجوب از سفیدرود، محصولش برنج، شغل اهالی زراعت است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نوروز.
[نَ / نُو] (اِ مرکب) روز اول ماه فروردین که رسیدن آفتاب است به نقطهء اول حمل. (غیاث اللغات). روز اول فروردین که رسیدن
آفتاب به برج حمل است و ابتداء بهار است و این را نوروز کوچک و نوروز عامه و نوروز صغیر گویند، و نیز ششم فروردین ماه
روز خرداد که نوروز بزرگ و نوروز خاصه گویند. (رشیدي) (از جهانگیري). به معنی روز نو است، و آن دو باشد، یکی نوروز
عامه و دیگري نوروز خاصه، و نوروز عامه روز اول فروردین ماه است که آمدن آفتاب به نقطهء اول حمل باشد و رسیدن او به
نقطهء اول بهار است. گویند خداي تعالی در این روز عالم را آفرید و هر هفت کوکب در اوج تدویر بودند و اوجات همه در نقطهء
اول حمل بود، در این روز حکم شد که به سیر و دور درآیند و آدم علیه السلام را نیز در این روز خلق کرد، پس بنابراین این روز
را نوروز گویند و بعضی گفته اند که جمشید که او اول جم نام داشت و عربان او را منوشلخ میگویند سیر عالم می کرد چون به
آذربایجان رسید، فرمود تخت مرصعی بر جاي بلندي رو به جانب مشرق گذارند و خود تاج مرصعی بر سر نهاده بر آن تخت
بنشست، همین که آفتاب طلوع کرد و پرتوش بر آن تاج و تخت افتاد شعاعی در غایت روشنی پدید آمد، مردمان از آن شاد شدند
و گفتند این روز نو است، و چون به زبان پهلوي شعاع را شید می گویند این لفظ را بر حکم افزودند و او را جمشید خواندند و
جشن عظیم کردند و از آن روز این رسم پیدا شد. و نوروز خاصه روزي است که نام آن روز خرداد است و آن ششم فروردین ماه
باشد و در آن روز هم جمشید بر تخت نشست و خاصان را طلبید و رسمهاي نیکو گذاشت و گفت خداي تعالی شما را خلق کرده
است، باید که به آب هاي پاکیزه تن را بشوئید و غسل کنید و به سجده و شکر او مشغول باشید و هر سال در این روز به همین
دستور عمل نمایید، و این روز را بنابراین نوروز خاصه خوانند. (برهان قاطع) (از رشیدي) (از جهانگیري) (آنندراج). و گویند
اکاسره هر سال از نوروز عامه تا نوروز خاصه که شش روز باشد حاجت هاي مردمان را برآوردندي و زندانیان را آزاد کردندي و
مجرمان را عفو فرمودندي و به عیش و شادي مشغول بودندي، و معرب آن نیروز است. (برهان قاطع) (از جهانگیري) (آنندراج).
این روز را در نزد پادشاهان عجم و یزدانیان ایران شرف هاست، گویند در آن روز ایجاد و انشاء خلق شده و سعدتر از ساعات آن
روز ساعت تحویل شمس است به حمل... و سبب حرمت این روز را وجوه گفته اند: یکی آن است که در عهد تهمورس آیین و
مذهب صابئیه رواج و رونق تمام داشت، چون شاهنشاهی به جمشید رسید تجدید آئین ایزدپرستی کرده... و نامید این روز را نوروز
و عید گرفت... و گویند در این روز نیشکر به دست جمشید شکسته شد و از آن خورده شد و آبش معروف و مشهور گردیده و
شکر از آن ساختند، بنابراین در روز نوروز خوردن شکر رسم شده و از آن حلویات ساختند و خوردند و هنوز آن رسم برقرار است.
(انجمن آرا). جشن نوروز یا عید نوروز یا جشن فروردین یا جشن بهار یا بهار جشن: بزرگترین جشن ملی ایرانیان است که از
صفحه 2536
نخستین روز فروردین، ماه اول سال شمسی، آغاز شود. جشن نوروز و مهرگان دو جشن بزرگ آریائیان بوده است( 1)، ایرانیان
قدیم (پیش از عهد ساسانی و به هنگام تدوین بخش اول اوستا) جشن نوروز را ظاهراً در اول بهار هر سال و آغاز برج حمل برپا می
داشتند. در دورهء ساسانیان موسم این جشن با گردش سال تغییر می کرد و در آغاز فروردین هر سال نبود، بلکه مانند عید اضحی و
عید فطر، مسلمانان در فصول مختلف سال گردش می کرد. در نخستین سال تاریخ یزدگردي مبدأ جلوس یزدگرد واپسین شاه
ساسانی جشن نوروز مصادف بود با شانزدهم حزیران رومی (ماه ژوئن فرنگی) و تقریباً در اوائل تابستان. از آن پس هر چهار سال
یک روز این جشن عقب تر ماند و در حدود سال 392 ه . ق. نوبت جشن نوروزي به اول حمل رسید و در سال 467 ه . ق. نوروز
به بیست وسوم برج حوت افتاد، یعنی 17 روز مانده به پایان زمستان. در این سال به فرمان سلطان جلال الدین ملک شاه سلجوقی
ترتیب تقویم جلالی نهاده شد و بر اساس آن موقع جشن نوروزي در بهار هر سال مقارن تحویل آفتاب به برج حمل تثبیت شد و
بدین منظور مقرر شد که هر چهار سال یک روز بر تعداد ایام سال بیفزایند و سال چهارم را 366 روز حساب کنند و پس از هر 28
سال - یعنی گذشتن هفت دورهء چهارساله - چون دورهء چهارسالهء هشتم فرارسد به جاي آنکه به آخرین سال این دوره یک روز
بیفزایند، این روز را به نخستین سال دورهء بعد یعنی دورهء نهم اضافه کنند. بدین ترتیب سال جلالی نزدیکترین سال هاي جهان شد
به سال شمسی حقیقی که 365 روز و 5 ساعت و 48 دقیقه و 46 ثانیه است. پیدایش و تسمیهء نوروز( 2): ایرانیان باستان جشنی داشته
اند به نام فروردگان [ فروردیان ]و آن ده روز طول می کشیده، فروردگان که در پایان سال گرفته می شد ظاهراً در واقع روزهاي
عزا و ماتم بوده نه جشن و شادي، چنانکه بیرونی راجع به همین روزهاي آخر سال در نزد سغدیان گوید: در آخر ماه دوازدهم
اهل سغد براي اموات قدیم خود گریه و نوحه سرائی کنند و چهره هاي خود را بخراشند و براي مردگان خوردنیها و « خشوم »
آشامیدنیها گذارند. (آثار الباقیه ص 235 ). و ظاهراً به همین سبب جشن نوروز که پس از آن می آمد علاوه بر آنکه روز اول سال
77 ). فردوسی که بدون شک مواد شاهنامهء خود را - محسوب می شده روز شادي بزرگان بوده است( 3) (گاه شماري صص 73
مع الواسطه از خداینامک و دیگر کتب و رسایل پهلوي اتخاذ کرده، اندر پادشاهی جمشید گوید: به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت که چون خواستی دیو برداشتی ز هامون به گردون برافراشتی چو خورشید تابان میان هوا نشسته بر او
شاه فرمانروا جهان انجمن شد برِ تخت اوي فرومانده از فرهء بخت اوي به جمشید بر گوهر افشاندند مر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فَرْوَدین برآسوده از رنج تن دل ز کین بزرگان به شادي بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند چنین روز فرخ
از آن روزگار بمانده از آن خسروان یادگار. از این داستان برمی آید نوروز را به معنی روز نو و تازه یعنی روزي که سال نو بدان
آغاز گردد، می دانسته اند. ابوریحان گوید: از رسم هاي پارسیان نوروز چیست؟ نخستین روز است از فروردین ماه و زین جهت
روز نو نام کردند زیراك پیشانی سال نو است. (التفهیم چ همائی ص 253 ). دربارهء پیدایش نوروز افسانه هاي بسیار نقل شده که
هرچند اساطیر است اما تواتر آن اخبار وجه تسمیهء نوروز و همچنین قدمت انتساب آن به اعصار آریائی نیک آشکار می گردد.
آداب جشن نوروز: به طورکلی از مراسم نوروز در دربار شاهنشاهان هخامنشی و اشکانی اطلاعات دقیقی در دست نیست، اما از
آداب برگذاري جشن نوروز در عهد ساسانیان اطلاعات گرانبهائی موجود است، اینک خلاصه اي از آن: در بامداد نوروز شاهنشاه
جامه اي که معمو از برد یمانی بود بر تن می کرد و زینتی بر خود استوار می فرمود و به تنهائی در دربار حاضر می شد و شخصی
که قدم او را به فال نیک می گرفتند بر شاه داخل می شد. خیام گوید: آئین ملوك عجم از گاه کیخسرو تا به روزگار یزدجرد که
آخر ملوك عجم بود چنان بوده است که در روز نخست کس از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدي با جام زرین پُرمی،
و انگشتري و درمی و دیناري خسروانی و یک دسته خوید سبز رسته و شمشیري و تیر و کمان و دوات و قلم و اسبی و غلامی
خوبروي، و ستایش نمودي و نیایش کردي او را به زبان پارسی به عبارت ایشان. چون موبد موبدان از آفرین بپرداختی پس بزرگان
شها، به جشن فروردین، به ماه فروردین، » : دولت درآمدندي و خدمت ها پیش آوردندي. آفرین موبد موبدان به عبارت ایشان
صفحه 2537
آزادي گزین، به روان و دین کیان، سروش آورد تو را دانائی و بینائی به کاردانی، و دیر زي و با خوي هژیر، و شاد باش بر تخت
زرین، و انوشه خور به جام جمشید و رسم نیاکان در همت بلند و نیکوکاري و ورزش و داد و راستی نگاه دار، سرت سبز باد و
جوانی چو خوید، اسبت کامکار و پیروز، و تیغت روشن و کاري به دشمن، و بازت گیرا و خجسته به شکار، و کارت راست چون
.« تیر، و هم کشوري بگیر نو، بر تخت با درم و دینار، به پیشت هنري و دانا گرامی و درم خوار، و سرایت آباد و زندگانی بسیار
چون این بگفتی چاشنی کردي و جام به ملک دادي، و خوید در دست دیگر نهادي و دینار و درم در پیش تخت او بنهادي، و بدین
آن خواستی که روز نو و سال نو هرچه بزرگان اول دیدار چشم بر آن افکنند تا سال دیگر شادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی
بمانند و آن بر ایشان مبارك گردد، که خرمی و آبادانی جهان در این چیزهاست که پیش ملک آوردندي. (نوروزنامه ص 18 ). در
هر یک از ایام نوروز پادشاه بازي سپید پرواز می داد و از چیزهائی که شاهنشاهان در نوروز به خوردن آن تبرك می جستند اندکی
شیر تازه و خالص و پنیر نو بود، و در هر نوروزي براي پادشاه با کوزه اي آهنین یا سیمین آب برداشته می شد، در گردن این کوزه
قلاده اي قرار می دادند از یاقوتهاي سبز که در زنجیري زرین کشیده و بر آن مهره هاي زبرجدین کشیده بودند، این آب را دختران
دوشیزه از زیر آسیابها برمی داشتند. (المحاسن و الاضداد ص 234 ). به روایت جاحظ: چون نوروز به شنبه می افتاد پادشاه می فرمود
که از رئیس یهودیان چهارهزار درهم بستانند، و کسی سبب این کار را نمی دانست جز اینکه این رسم بین ملوك جاري شده و
مانند جزیه گردیده بود. بیست وپنج روز پیش از نوروز در صحن دارالملک دوازده ستون از خشت خام برپا می شد که بر ستونی
گندم و بر ستونی جو و بر ستونی برنج و بر ستونی باقلی و بر ستونی کاجیله و بر ستونی ارزن و بر ستونی ذرت و بر ستونی لوبیا و بر
ستونی نخود و بر ستونی کنجد و بر ستونی ماش می کاشتند و اینها را نمی چیدند مگر به غنا و ترنم و لهو. در ششمین روز نوروز
این حبوب را می کندند و میمنت را، در مجلس می پراکندند و تا روز مهر از ماه فروردین [ 16 فروردین ] آن را جمع نمی
کردند( 4). این حبوب را براي تفأل می کاشتند و گمان می کردند که هر یک از آنها که نیکوتر و بارورتر شود محصول آن در آن
سال فراوان خواهد بود و شاهنشاه به نظر کردن در جو به ویژه تبرك می جست. (المحاسن و الاضداد ص 243 ). شاه در این روزها
بار عام می داد، و ترتیب آن را به طرق گوناگون نوشته اند: ابوریحان گوید: آئین پادشاهان ساسان در پنج روز اول فروردین [
نوروز عامه ] چنین بود که شاه به روز اول نوروز ابتدا می کرد و عامه را از جلوس خویش براي ایشان و احسان بدیشان می
آگاهانید، در روز دوم براي کسانی که از عامه رفیع تر بودند یعنی دهگانان و اهل آتشکده ها جلوس می کرد، در روز سوم ازبراي
اسواران و موبدان بزرگ، و در روز چهارم براي افراد خاندان و نزدیکان و خاصان خود، در روز پنجم براي پسر و نزدیکان خویش،
و به هر یک از اینان درخور رتبت اکرام و انعام می نمود، و چون روز ششم فرامی رسید از اداي حقوق مردم فارغ می شد، از این
پس نوروز از آن خود او بود و دیگر کس جز ندیمان و اهل انس و شایستگان خلوت به نزد او نمی توانست برود. (آثارالباقیه ص
219 ). همچنین در ایام نوروز نواهائی خاص در خدمت پادشاه نواخته می شد که مختص همان ایام بود، در بامداد نوروز مردم به
یکدیگر آب می پاشیدند، و این رسم در قرنهاي نخستین اسلامی نیز رایج بوده است، دیگر هدیه دادن شکر متداول بود.
نویسندگان اسلامی براي علت این دو امر افسانه هائی چند نقل کرده اند( 5). همچنین در شب نوروز آتش برمی افروختند (بلوغ
الارب ج 1 ص 386 )، و این رسم تا زمان عباسیان نیز در بین النهرین ادامه یافت و نخستین کسی که این رسم را نهاد هرمزد شجاع
پسر شاپور پسر اردشیر بابکان است. (آثارالباقیه ص 218 ). نوروز در عصر خلفا: در دربارهاي نخستین خلفاي اسلامی به نوروز
اعتنائی نداشتند ولی بعدها خلفاي اموي براي افزودن درآمد خود هدایاي نوروز را از نو معمول داشتند. بنی امیه هدیه در عید نوروز
را بر مردم ایران تحمیل می کردند که در زمان معاویه تعداد آن به پنج تا ده میلیون درم بالغ می شد. (تمدن اسلامی تألیف جرجی
زیدان ج 2 ص 22 ). و امیران ایشان براي جلب منافع خود مردم را به اهداء تحف دعوت می کردند، نخستین کسی که در اسلام
هدایاي نوروز و مهرگان را رواج داد حجاج بن یوسف بود، اندکی بعد این رسم نیز از طرف عمر بن عبدالعزیز به عنوان گران
صفحه 2538
آمدن اهداء تحف بر مردم منسوخ گردید. (بلوغ الارب ج 1 ص 387 ). ولی در تمام این مدت ایرانیان مراسم جشن نوروز را برپا
می داشتند. در نتیجهء ظهور ابومسلم خراسانی و روي کار آمدن خلافت عباسی و نفوذ برمکیان و دیگر وزراي ایرانی و تشکیل
سلسله هاي طاهریان و صفاریان، جشن هاي ایرانی دوباره رونق یافتند، گویندگان دربارهء آنها قصاید پرداختند و نویسندگان مانند
آنها را مدون ساختند. (آثارالباقیه ص 31 ). آثار و قراینی در دست « اشعار السائرة فی النیروز و المهرجان » حمزهء اصفهانی مؤلف
است که پس از اسلام همواره جشن نوروز برپا می شده است و مراسم آن با تصرفاتی و تغییراتی از عهدي به عهد دیگر منتقل
گردیده است، تا زمان حاضر که نوروز بزرگترین جشن ملی ایرانیان محسوب می شود. (نقل به اختصار از فرهنگ فارسی معین).
براي اطلاع بیشتر از نوروز و جشن نوروز رجوع به گاه شماري در ایران باستان ص 44 و 53 و 73 و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات
پارسی ص 371 و 452 و 485 و خرده اوستا ص 205 و التفهیم چ همائی ص 253 و ایران در زمان ساسانیان ص 112 و بندهش
پهلوي ترجمهء یوستی ص 33 و آثارالباقیه چ زاخائو ص 31 و 216 و 218 و 235 و 236 و التنبیه و الاشراف چ لیدن ص 101 و
نوروزنامه چ مینوي ص 11 و 18 و کتاب التاج چ قاهره ص 146 و مجلهء یادگار سال 4 شمارهء 7 ص 52 (مقالهء نوروز از تقی
زاده) و المحاسن و الاضداد چ مصر ص 234 و معجم البلدان ج 1 ص 669 و تمدن اسلامی تألیف جرجی زیدان ج 2 ص 22 و
بلوغ الارب ج 1 ص 387 و مجلهء جهان نو سال 1 شمارهء 1 (مقالهء جشن نوروز از معین) و سالنامهء فرهنگ کرمان، نوروز (از
سعید نفیسی) شود : چون سپرم نِهْ میان بزم به نوروز در مه بهمن بیار و جان عدو سوز.رودکی. سپاهی که نوروز گرد آورید همه
نیست کردش ز ناگه شجام.دقیقی. آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو فرخشه.منجیک. نوروز و گل و نبید چون
زنگ ما شاد و به سبزه کرده آهنگ.عماره. به نوروز چون برنشستی به تخت به نزدیک او موبد نیکبخت.فردوسی. هم آتش بمردي
به آتشکده شدي تیره نوروز و جشن سده.فردوسی. چو خورشید برزد سر از پشت زاغ جهان شد از او همچو نوروز باغ.فردوسی.
نوروز بزرگ آمد آرایش عالم میراث به نزدیک ملوك عجم از جم. عنصري. نوروز درآمد اي منوچهري با لالهء لعل و با گل
حمري.منوچهري. آمدت نوروز و آمد جشن نوروزي فراز کامکارا کار گیتی تازه از سر گیر باز. منوچهري. نوروز روزگار نشاط
.( است و ایمنی پوشیده ابر دشت به دیباي ارمنی. منوچهري. امیر به جشن نوروز بنشست و داد این روز بداد. (تاریخ بیهقی ص 544
پس از نوروز چون به نشابور بازرسیم اگر مراد باشد تابستان این توان بود. (تاریخ بیهقی ص 452 ). و به فرصت بنده می فرستد با
خدمت نوروز و مهرگان. (تاریخ بیهقی ص 242 ). ندیدي به نوروز گشته به صحرا به عیوق ماننده لاله يْ طري را.ناصرخسرو.
نوروز به از مهرگان اگرچه هر دو دو زمانند اعتدالی.ناصرخسرو. از پس خویشت بدواند همی گه سوي نوروز و گهی زي خزان.
ناصرخسرو. بر چهرهء گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روي دل افروز خوش است. خیام. روز نوروز همی گفتم با من
باشی اي همه روزه چو نوروز دلفروز پدر.سوزنی. تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان عاملان طبع جان بر میزبان افشانده اند.
خاقانی. طبع مراست جان تهی تحفهء سخن نوروز راست جان تهی باد نوبهار.خاقانی. خیز به شمشیر صبح سر ببُر این مرغ را تحفهء
نوروز ساز پیش شه کامیاب.خاقانی. ز بس نارنج و نار مجلس افروز شده در حقه بازي باد نوروز.نظامی. جمالش باد دایم مجلس
افروز شبش مواج باد و روز نوروز.نظامی. آدمی نیست که عاشق نشود فصل بهار هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است. سعدي.
||گویا به معنی مطلق روز اول سال است به هر برج و به هر روز که افتد. (یادداشت مؤلف) :گشتاسب بفرمود تا کبیسه کردند و
فروردین آن روز آفتاب به اول سرطان گرفت و جشن کرد و گفت این روز را نگاه دارید و نوروز کنید که سرطان طالع عمل است.
(نوروزنامه از یادداشت مؤلف ||). گل نوروز؛ نوعی زنبق وحشی است که در همدان و آب ترش میان رشت و قزوین یافت میشود.
.(|| (یادداشت مؤلف ||). نزد صوفیه عالم تفرقه را گویند. (فرهنگ علوم عقلی از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1563
(اصطلاح موسیقی) یکی از نغمات موسیقی قدیم ایرانی که به قول صفی الدین ارموي در مقام سه گاه نواخته می شده. (مجلهء
موسیقی ش 97 ص 30 از فرهنگ فارسی معین). مخفف نوروز بزرگ است. (یادداشت مؤلف). آوازه اي است که از مقامات
صفحه 2539
5 بانگ دارد و از چهارمین نغمه است. (رسالهء بهجت الروح ص 110 ) : نوروز بزرگم بزن اي / بوسُلیک حسینی مشتق شده و 1
مطرب امروز زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز. منوچهري. در پردهء نوروز بدین وزن غزل گفت وزنی که همه مطلع فتح و ظفر
آمد.سوزنی. اگر نوروز می خواهی که بینی بجوي از بوسُلیک و از حسینی بدان نوروز را اي مرد هشیار که می آید ز چارم نغمه،
1) - رجوع به گاه شماري ص 44 و آثارالباقیه ص 216 شود. ( 2) - نوروز از مراسم بسیار کهن ) .( هشدار. (از بهجت الروح ص 51
ایرانیان آریائی است. اگرچه در اوستا از نوروز نامی نیست، ولی برخی از کتابهاي دینی پهلوي از نوروز و مراسم ایرانیان باستان یاد
نام زن ]Hvogvi یا هوگوي Hvov کرده اند. در بندهش بزرگ و نیز در صد در بندهش آمده است: زرتشت سه بار با هوو
زرتشت، دختر فرشوشتر، و او برادر جاماسپ و او وزیر کی گشتاسپ بود ] نزدیک شد، و هر بار نطفه اي از او به زمین افتاد و این
که آن را با زره = هامون تطبیق کرده اند ] ،Kasava ] در دریاچهء کسوه [ Anahita ، سه نطفه تحت مراقبت ایزد اناهیته [ ناهید
نهاده شد. در آنجا کوهی است به نام کوه خدا که جایگاه گروهی از پارسیان است. هر سال در نوروز و مهرگان این مردم دختران
خود را براي آب تنی در دریاچهء مزبور می فرستند، زیرا زرتشت به آنان گفته است که از دختران ایشان اوشیدر و اوشیدرماه و
Darmesteter: etudes iraniennes, vol. II. p. سوشیان [ موعودان سه گانهء مزدیسنا ] به وجود خواهند آمد. (- 208
9) - مالیاتهاي کشوري در روزگار ساسانیان در نوروز افتتاح می شد (کتاب التاج ص 146 )، و یکی از جهات اصلاح تقویم و ) (3
4) - هنوز هم کاشتن حبوبات ) .( کبیسه قرار دادن سالهاي پارسی به توسط متوکل و معتمدبالله همین امر بود. (آثارالباقیه ص 31
پیش از عید و نگاه داشتن سبزهء آنها تا روز سیزدهم فروردین در اغلب خانواده هاي ایرانی معمول است. ( 5) - رجوع به آثارالباقیه
ص 218 و المحاسن و الاضداد ص 236 و معجم البلدان ج 1 ص 70 و 669 شود.
نوروزآباد.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان کله بوز از بخش مرکزي شهرستان میانه، در 27 هزارگزي جنوب شرقی میانه و در مسیر جادهء میانه
به تبریز، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 250 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل
.( مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوروزآباد.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش مرکزي شهرستان مراغه، در 87 هزارگزي جنوب شرقی مراغه و یک هزارگزي
مشرق جادهء شاهیندژ به میاندوآب، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 103 تن سکنه دارد. آبش از زرینه رود، محصولش غلات
.( و چغندر و حبوبات و بادام، شغل مردمش زراعت و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوروزآباد.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش صالح آباد شهرستان ایلام، در یک هزارگزي مغرب ایلام بر سر راه ایلام به شاه آباد در
دامنهء سردسیري واقع است و 675 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و صیفی و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله
.( داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نوروزآباد.
[نَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، در 22 هزارگزي جنوب شرقی کوزران و یک هزارگزي جنوب راه
صفحه 2540
کوزران به کرمانشاه در دشت سردسیر واقع است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات، شغل
.( مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نوروزآباد.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان، در 22 هزارگزي شمال غربی کرمانشاه و 2
هزارگزي مغرب قزانجی، در دشت سردسیري واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء رازآور، محصولش غلات،
.( حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نوروزآباد.
[نَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان اي تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ص 357
شود.
نوروزآباد.
[نَ] (اِخ) یکی از دهستانهاي بخش سرخس شهرستان مشهد است و در مغرب رودخانهء هري رود و جنوب سرخس در جلگهء
گرمسیري واقع است و مشتمل بر 9 قطعه آبادي بزرگ و کوچک و جمعاً در حدود 7740 تن سکنه است. آب دهات این دهستان
.( از هري رود تأمین می شود. دهات عمدهء آن عبارتند از سنگر و آصف آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوروزآباد.
[نَ] (اِخ) ده مرکزي دهستان نوروزآباد بخش سرخس شهرستان مشهد، در 30 هزارگزي جنوب شرقی سرخس به جنت آباد واقع
است. آبش از قنات و رودخانه، محصولش غلات و منداب، شغل مردمش زراعت، مالداري و قالیچه بافی است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
نوروزآباد.
[نَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 426
شود.
نوروزآباد.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور، در 18 هزارگزي جنوب شرقی نیشابور در کویر شوره زار
معتدل هوائی واقع است و 166 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
نوروزآباد میربیگ.
صفحه 2541
[نَ دِ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد، در 24 هزارگزي مغرب نوروزآباد و 13 هزارگزي
مغرب جادهء خرم آباد به کرمانشاه در منطقهء ناهموار سردسیري واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات
.( و لبنیات و پشم، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
نوروزاحمد.
[نَ اَ مَ] (اِخ) هفتمین از امراي ازبک شیبانی است، از 959 تا 963 ه . ق. در ماوراءالنهر فرمانروائی کرد. (یادداشت مؤلف).
نوروز اصل.
[نَ / نُو زِ اَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در موسیقی، یکی از آوازهاي شش گانهء قدما. این آواز با عراق، زیرافکند، اصفهان و
حسینی مناسب است. (فرهنگ فارسی معین). به نظر میرسد که همان نوروز باشد، ظاهراً از بوسُلیک و حسینی مشتق شده است.
.( (رسالهء بهجت الروح ص 140
نوروزان.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوار بخش سروستان شهرستان شیراز، در 108 هزارگزي جنوب غربی سروستان و 6 هزارگزي
جادهء شیراز به فیروزآباد، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 957 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء قره آغاج، محصولش غلات
.( و چغندر و میوه ها و محصولات صیفی، شغل مردمش زراعت و باغداري و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
نوروز بزرگ.
[نَ / نُو زِ بُ زُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نام نغمه اي از موسیقی. (غیاث اللغات) (از برهان قاطع). نام نوائی است. (انجمن آرا). نام
لحنی است. (جهانگیري) : مطربان ساعت به ساعت بر نواي زیر و بم گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه گاه زیر قیصران و گاه
تخت اردشیر گاه نوروز بزرگ و گه نواي بسکنه.منوچهري. نوروز بزرگم بزن اي مطرب امروز زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز.
منوچهري ||. نوروز خاصه است که ششم فروردین ماه بود. (برهان قاطع) (آنندراج). ششم فروردین ماه. (جهانگیري) : میمون و
خجسته باد بر تو نوروز بزرگ و روز تحویل. ظهیر (از جهانگیري ||). نوروزِ سالی است که سال قبل آن سیصدوشصت وشش روز
بوده است، و این در هر چهار سال یک بار اتفاق افتد. (یادداشت مؤلف).
نوروز بیاتی.
[نَ / نُو زِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در موسیقی، یکی از شعب بیست وچهارگانهء موسیقی قدما و آن پنج نغمه است و از
طرفین نغمات براي تزیین بر آن اضافه کنند، لحن آن محزون و رقت انگیز باشد و به حجازي و بوسُلیک نزدیک باشد. (فرهنگ
فارسی معین).
نوروزبیگ.
[نَ بَ] (اِخ) سیزدهمین از خانان گوگ اردو یا خانان دشت قبچاق غربی از خاندان باتو است در حدود 760 ه . ق. (یادداشت
صفحه 2542
مؤلف).
نوروز جلالی.
[نَ / نُو زِ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) جشن نوروز که در زمان جلال الدین ملکشاه طبق تقویم جلالی در آغاز برج حمل تثبیت
شد. رجوع به نوروز شود.
نوروز خارا.
[نَ / نُو زِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در موسیقی، نام شعبه اي است از مقام نوا. (بهجت الروح ص 140 ) (جهانگیري) (انجمن آرا)
5 بانگ دارد. / (رشیدي) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (آنندراج). نوروز خردك. (فرهنگ فارسی معین). از پنجمین نغمه است و 1
ترکیب پرده: از اولین نغمهء مقام حجاز و حصار شروع شده به همایون، نهفت، اوج، زابل، گردانیه، زنگوله و عزال می رود، این
فرود نوروز خارا نامیده می شود. (بهجت الروح ص 140 ) : همی گفتم ره نوروز خارا به ناي آهسته چون نایی خوش آهنگ.
هدایت. نوا آمد مقام و هست مشهور ز وي نوروز خارا دان و ماهور ز پنجم نغمه اش نوروز خاراست هم از شش نغمه ماهور
.( آشکاراست. (بهجت الروح ص 50
نوروز خاصه.
[نَ / نُو زِ خاصْ صَ / صِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوروز بزرگ. جشنی که در دنبالهء نوروز عامه از ششم فروردین به بعد برپا
می داشتند و در این ایام شاهان زندانیان را آزاد و مجرمان را عفو می کردند. (فرهنگ فارسی معین). و نیز رجوع به نوروز شود.
نوروز خردك.
[نَ / نُو زِ خُ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نغمه اي است از موسیقی. (برهان قاطع) (آنندراج). لحنی است. (جهانگیري). نغمه اي
است که در آواز راست پنجگاه و آواز همایون نواخته می شود. نوروز کوچک. نوروز خارا. (فرهنگ فارسی معین).
نوروز رهاوي.
.( [نَ / نُو زِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گوشه اي از شعبهء روي عراق. (رسالهء بهجت الروح ص 141
نوروز صبا.
[نَ / نُو زِ صَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نغمه اي است که در همایون و راست پنجگاه نواخته می شود. (فرهنگ فارسی معین).
.( شعبه اي است از مقام بوسُلیک، از پنجمین نغمه است و نیم بانگ دارد. (بهجت الروح ص 141
نوروز طبري.
[نَ / نُو زِ طَ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در سیزدهم تیرماه است. (یادداشت مؤلف).
نوروز عامه.
صفحه 2543
[نَ / نُو زِ عامْ مَ / مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) جشن پنج روز اول فروردین ماه. مقابل نوروز خاصه. رجوع به نوروز شود.
نوروز عجم.
[نَ / نُو زِ عَ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شعبه اي است از موسیقی قدیم مناسب با حسینی که در راست پنجگاه نواخته شود.
(فرهنگ فارسی معین). شعبه اي است از مقام رهاوي، از ششمین نغمه است و سه بانگ دارد. (بهجت الروح ص 141 ) : رهاوي شد
.( مقام و شعبهء او تو نوروز عرب را و عجم گو. (بهجت الروح ص 48
نوروز عرب.
[نَ / نُو زِ عَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شعبه اي است از رهاوي. (غیاث اللغات) (آنندراج). نغمه اي است که در همایون و راست
پنجگاه نواخته می شود. (فرهنگ فارسی معین). شعبه اي است از مقام رهاوي، از اولین نغمه است و 2 بانگ دارد. (بهجت الروح
.( ص 411
نوروزعلی بیگ.
[نَ عَ بَ] (اِخ) از شاعران قرن یازدهم هجري و از ایل شاملو و زرگرباشی عباسقلی خان حکمران هرات بوده است و او راست: غافل
مشو که طبع سخن پیشه شیشه است مضمون پري و خلوت اندیشه شیشه است دست تهی به دامن عشرت نمی رسد گر خنده بی
.( شراب کند شیشه شیشه است. (از تذکرهء نصرآبادي ص 391
نوروزعلی بیگ لو.
[نَ عَ بَ] (اِخ) نام یکی از ایلات اطراف اجارود آذربایجان است که در سبلان مسکن دارد. رجوع به جغرافیاي سیاسی کیهان ص
107 شود.
نوروز کردن.
[نَ / نُو كَ دَ] (مص مرکب)به نوروز جشن گرفتن. جشن نوروزي برپا کردن : چون ایوان مداین تمام گشت نوروز کرد و رسم
جشن به جا آورد چنانکه آئین ایشان بود اما کبیسه نکرد. (نوروزنامه). و این دیه را هر پانزده روز بازار است و چون بازار آخرین
.( سال باشد بیست روز بازار کنند و بیست ویکم روز، نوروز کنند. (تاریخ بخارا ص 21
نوروز کشاورزان.
[نَ / نُو زِ كِ وَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) نرشخی نویسد: و این دیهه را هر پانزده روز بازار است و چون بازار آخرین سال باشد
بیست روز بازار کنند و بیست ویکم روز، نوروز کنند و آن را نوروز کشاورزان گویند و کشاورزان بخارا از آن حساب نگاه دارند
.( و بر آن اعتبار کنند و نوروز مغان بعد از آن به پنج روز باشد. (تاریخ بخارا ص 21
نوروز کوچک.
صفحه 2544
[نَ / نُو زِ چَ / چِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در موسیقی، نوروز خردك. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوروز خردك شود.
نوروز کیقبادي.
[نَ / نُو زِ كَ / كِ قُ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) در موسیقی، نوروز بزرگ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوروز بزرگ شود :
دستانهاي چنگش سبزه يْ بهار باشد نوروز کیقبادي وآزادوار باشد.منوچهري.
نوروزلو.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان گاودول بخش مرکزي شهرستان مراغه، در 59 هزارگزي جنوب مراغه و 4 هزارگزي مغرب جادهء
میاندوآب به شاهیندژ، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 244 تن سکنه دارد. آبش از قوري چاي، محصولش غلات و چغندر و
.( نخود، شغل مردمش زراعت و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوروزلو.
[نَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان چهاردولی بخش مرکزي شهرستان مراغه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 533
شود.
نوروزماه.
[نَ / نُو] (اِ مرکب) فروردین. حمل. نوروزمه : آمد نوروزماه با گل سوري به هم بادهء سوري بگیر بر گل سوري بچم. منوچهري. نیز
رجوع به نوروزمه شود ||. در تداول مازندرانیان، ماه اسفندارمذ. (یادداشت مؤلف).
نوروز معتضد.
[نَ / نُو زِ مُ تَ ضِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) روز اول خردادماه بود. (یادداشت مؤلف از تاریخ قم ص 146 ). پس نوروز بنهاد [
معتضدبالله ] که آن را در تقاویم نیروز معتضد نویسند تا عادت نوروز و افتتاح خراج آن روز کنند. (مجمل التواریخ).
نوروز مغان.
[نَ / نُو زِ مُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به نوروز کشاورزان شود.
نوروزمه.
[نَ / نُو مَهْ] (اِ مرکب) نوروزماه. فروردین. حمل. (یادداشت مؤلف) : چون دید ماهیان زمستان که در سفر نوروزمه بماند قریب مهی
چهار.منوچهري. رجوع به نوروزماه شود.
نوروزي.
[نَ / نُو] (ص نسبی، اِ مرکب)منسوب به نوروز. (ناظم الاطباء). مربوط به جشن نوروز یا ایام نوروز. (فرهنگ فارسی معین) : در این
صفحه 2545
فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزي نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزي. فرخی. آمدت نوروز و آمد جشن نوروزي فراز
کامکارا کار گیتی تازه از سر گیر باز. منوچهري. بوي می نوروزي در بزم شه شروان آب گل و سیب تر بربار نمود اینک. خاقانی.
بیا اي باد نوروزي نسیم باغ پیروزي که بوي عنبرآمیزي به بوي یار ما ماند. سعدي. درختان را به خلعت نوروزي قباي سبز ورق در
بر کرده. (گلستان ||). عیدي و انعامی که در عید و نوروز می دهند. (ناظم الاطباء). چیزي که به عنوان عیدي در نوروز زیردستان
را دهند : ابیات من بخوان خط نوروزیم نویس انصاف ده که با حکما مرد منصفی.سوزنی. عیدي و نوروزي از شه هیچ نستانم مگر
بارگیر خاص و ترکی درج گوهر بر میان. ؟ (از المعجم). نه حافظ می کند تنها دعاي خواجه تورانشاه ز مدح آصفی خواهد جهان
عیدي و نوروزي. حافظ ||. تحفه که به روز نوروز به خدمت شاه برند. (غیاث اللغات) (آنندراج). هدیه اي که در ایام نوروز
کهتران نزد مهتران برند. تحفه و هدیتی که به مناسبت جشن نوروز رعیت یا درباریان به خدمت بزرگان و شاهان برند : بهترین
نوروزي درگاه را تحفه این ابیات غرا دیده ام.خاقانی. کآسمان پیش شه به نوروزي در جل زر کشیده ادهم صبح.خاقانی. در اثناي
سخن مه پري برسبیل مزاح از روح افزا نوروزي طلبید... گفت اي شاه خوبان به نوروزي ازبراي تو کنیزکی خریده ام و پرورده ام.
(سمک عیار از فرهنگ فارسی معین ||). قصیده اي که در تهنیت نوروز گویند. (یادداشت مؤلف ||). مالیات یا عوارضی که به
هنگام نوروز وصول می شد. (فرهنگ فارسی معین ||). جامه اي که در نوروز می پوشند. (ناظم الاطباء ||). کلاهی بوده است
سپید که به فصل بهار به سر می نهاده اند تا حرارت کمتر کند. (یادداشت مؤلف) : سخن ز چمته و نوروزي و قبا گوید دهان قاري
از آن دایماً پر از عسلی است. نظام قاري. فغان کاین موزهء برجسته و نوروزي چمته چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
نظام قاري. قبائی به ایلچی گري خواستند به نوروزي و چمته آراستند.نظام قاري. اي آصف جم مرتبهء کیوان قدر مانند هلال حلقه
درگوش تو بدر بسیار خنک شده ست در شهر هرات زنجیر من و کلاه نوروزي صدر. و امیر اویس صدر مردي خنک بود و در
شصت سالگی هفتاد روز پیشتر از حمل کلاه نوروزي بر سر نهادي و آن کلاه سفید بر سر او چون برف نمودي... (یادداشت مؤلف
از تذکرهء دولتشاهی ص 462 ||). قسمی لالهء پایه بلوري که کاسهء آن نشان هاي برجستهء سرخ و زرین و جز آن دارد. قسمی
لالهء تک پایهء بلورین. قسمی جار. (یادداشت مؤلف ||). میر نوروزي، شاه نوروزي، پادشاه نوروزي؛ شاه یا امیري که ظاهراً در
جشن نوروز صورةً بر تخت نشانیده و اوامر او را موقتاً به کار می بسته اند. ولی در چه زمان این رسم معمول بوده است بر من
مجهول است. (یادداشت مؤلف) : چون در آن سواد اعظم و مجمع بنی آدم [ خوارزم ] هیچ سرور معین نبود که از نزول حادثات
امور و کیفیت مصالح و مهمات جمهور با او مراجعت نمایند... خمارتکین را به اتفاق به اسم سلطنت موسوم کردند و پادشاه
نوروزي از او برساختند. (جهانگشاي جوینی از یادداشت مؤلف). سخن در پرده می گویم چو گل از پرده بیرون آي که بیش از
چند روزي نیست حکم میر نوروزي. حافظ ||. مرغ نوروزي؛ مرغ قهقهه. کاکی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مرغ نوروزي
شود ||. دراهمی است که به اسم امیر نوروز حافظی نایب دمشق سکه زده بوده اند. رجوع به نقود ص 62 و 72 و 171 شود.
نوروزي.
[نَ] (اِخ) نام یکی از طوایف هفت لنگ بختیاري است که در مال امیرسوسن سکنی دارند. رجوع به جغرافیاي سیاسی کیهان ص 74
شود.
نوروزي.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، در 22 هزارگزي مشرق صفی آباد و 4 هزارگزي مغرب
جادهء سلطان آباد به صفی آباد، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 538 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش
صفحه 2546
.( غلات و بنشن و زیره و پنبه، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوروزي.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهرکهنهء بخش حومهء شهرستان قوچان، در 8 هزارگزي جنوب غربی قوچان و 7 هزارگزي جنوب
جادهء قوچان به شیروان، در جلگهء سردسیري واقع است و 432 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و انگور، شغل
.( مردمش زراعت و مالداري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوروزیه.
[نَ / نُو زي يَ / زي يِ] (ص نسبی، اِ مرکب) انعام و بخششی که در روز نوروزي می دهند. (ناظم الاطباء). نوروزي. رجوع به
نوروزي شود.
نوروله.
[نَ لِ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، در 14 هزارگزي شمال غرب کوزران و 3 هزارگزي مغرب راه
کوزران به ثلاث در دامنهء کوه بنی گز، در منطقهء سردسیري واقع است و 220 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و
حبوبات و چغندرقند و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. این ده شامل دو قسمت است به نام نورولهء بزرگ و
نورولهء کوچک، فاصلهء دو قسمت از یکدیگر در حدود هزار گز است و نورولهء بزرگ 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
نوروم.
[نِ رُمْ] (فرانسوي، اِ)( 1) (اصطلاح پزشکی) تومور( 2) و غدهء دردناکی که نسج عصبی را فرامیگیرد. تومور عصبی. ثآلیل عصبی.
Tumeur - ( فرانسوي) ( 2 ) . .Nevrome - ( (فرهنگ فارسی معین). ( 1
نورة.
.( [رَ] (ع اِ) نشان ستور. (منتهی الارب). سمۀ. (از اقرب الموارد) (المنجد ||). آهک. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). حجرالکلس( 1
(اقرب الموارد). رجوع به نوره (اِ) شود ||. قطران. (از منتهی الارب ||). زن نیک جادوگر. (از اقرب الموارد). سحاره. زن
جادوگر.( 2) (از اقرب الموارد). ( 1) - ثم غلب علی اخلاط تضاف الی الکلس من زرنیخ و غیره و یستعمل لازالۀ الشعر. قیل هی
این کلمه است. (از اقرب الموارد از تاج العروس). « نوري » عربیۀ، و قیل معربۀ. (اقرب الموارد) (المنجد). ( 2) - ظاهراً مأخذ لغت
نورة.
[نَ رَ] (ع اِ) واحد نَور است. رجوع به نَور شود.
نورة.
صفحه 2547
[نَ وَ رَ] (ع اِ) نَوَر. رجوع به نَورَ شود.
نوره.
[نَ / نُو رَ / رِ] (اِ) چوبی که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع) (آنندراج). تیري بود که سقف خانه را بدان بپوشند.
(جهانگیري). چوب خرمن کوب. طربیل. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). معرب آن نورج است. (از تاج العروس). رجوع به
نورج شود.
نوره.
[نَ / نُو رَهْ] (ص مرکب) نوراه. نوپا. کره اسب نوزین. (یادداشت مؤلف).
نوره.
[رَ / رِ] (از ع، اِ) چیزي است که براي دور کردن مو از بدن به کار برند، و آن آهک و زرنیخ به هم ساییده است. (از غیاث اللغات).
حلاق الشعر. (برهان قاطع). آهک( 1). (جهانگیري). نوره را از آن جهت نوره گویند که اندام را روشن و سفید و تازه کند. (از
ترجمهء صیدنه). موي بر. مرکّبی که از آهک و زرنیخ و خاکستر و امثال آن کنند و به طلاء آن موي از تن بشود، فارسی آن آهک
است. (بحر الجواهر از یادداشت مؤلف). واجبی. طین. حنازرد. (یادداشت مؤلف). تنویر. دارو ||. نشان ستور ||. قطران ||. زن
نیک جادوگر. (منتهی الارب). ( 1) - نوره، بالفتح، آهک یعنی چونهء قلعی، و مشهور بالضم است. (غیاث اللغات از منتخب
اللغات). و در مصطلحات نوشته که نوره به ضم اول و فتح دوم [ ؟ ] چیزي است که براي دور کردن مو از بدن به کار برند و آن
آهک و زرنیخ به هم سائیده است، و در برهان به این معنی به ضم اول و سکون دوم است. (غیاث اللغات).
نوره.
[نَ وَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومهء شهرستان سنندج، در 10 هزارگزي مغرب سنندج و 8 هزارگزي جنوب
جادهء سنندج به مریوان در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 1250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش
.( غلات و لبنیات و میوه هاي صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5

/ 31