نورهان.
[نَ / نُو رَ] (اِ مرکب) نوراهان. (رشیدي) (جهانگیري) (برهان) (آنندراج). نورهانی. (برهان قاطع) (رشیدي). ره آورد که براي
دوستان آرند. (از رشیدي). تحفه. سوغات. (غیاث اللغات). چیزي که شخص به رسم تحفه و ارمغان از جائی بیاورد. (برهان قاطع)
(آنندراج). نورهی. (رشیدي). عراضه. راه آورد. ارمغان. سوغات. (یادداشت مؤلف) : لعلی ز حقّهء در جان وقت بازگشت پیش
کلام مجد کشیده به نورهان. اثیر اخسیکتی. وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده صدق دلت به حضرت او نورهان شده. خاقانی. گر
مدعی نئی غم جانان به جان طلب جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب. خاقانی. نورهان دو صبح یک نفس است آن نفس
صرف کن براي صبوح.خاقانی ||. چیزي را گویند که کسی از جائی فرستد. (غیاث اللغات). رجوع به معنی قبلی شود ||. صله.
جایزهء شعر. (برهان قاطع) (آنندراج). جایزهء شاعر. (ناظم الاطباء). مزد و عطا و صلهء شعر. (غیاث اللغات) : طرازي نو انگیزم اندر
جهان که خواهد ز هر کشوري نورهان.نظامی ||. شعري که شاعران به رسم راه آورد در خدمت اکابر و سلاطین خوانند. (برهان
صفحه 2548
قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء ||). مژدگانی و خبر خوش( 1). (برهان قاطع) (آنندراج). - نورهان آوردن؛ تحفه آوردن. ره آورد
و سوغات آوردن : پاسبان گفتا چه داري نورهان گفتم شما کان زر دارید و من جان نورهان آورده ام. خاقانی. - نورهان خواه؛
آنکه نوراهان طلبد. نوراهان طلب. (فرهنگ فارسی معین). مژدگانی طلب : پیش آمده عرش نورهان خواه نقد دوجهانْش داده در
راه.خاقانی. - نورهان دادن؛ سوغات و مژدگانی دادن. مشتلق دادن : کو نزل عاشقان که به منزل رسیده ایم جان نورهان دهیم که
نادیده دیده ایم. خاقانی. ( 1) - ظ. مژدگانی خبر خوش درست است بدون واو عطف و به صورت اضافه.
نورهانی.
[نَ / نُو رَ] (اِ) نورهان. (رشیدي) (برهان قاطع). رجوع به نورهان و نوراهان در تمام معانی شود : یافته از تو با هزاران لطف خلعت و
نورهانی دگران. مسعودسعد (از رشیدي).
نوره خانه.
[رَ / رِ نَ / نِ] (اِ مرکب) آن جاي از حمام هاي عمومی که در آن واجبی میکشند. واجبی خانه. (یادداشت مؤلف). رجوع به نوره
کش خانه شود.
نوره کردن.
[رَ / رِ كَ دَ] (مص مرکب)( 1)نوره نهادن. نوره کشیدن. واجبی کشیدن : هرکه آهنگ آش غوره کند موي چینیّ سفره نوره کند.
سلیم (از آنندراج). ( 1) - در ایران به جاي آن نوره کشیدن و نوره نهادن گویند.
نوره کش خانه.
[رَ / رِ كَ / كِ نَ / نِ] (اِ مرکب) جاي نوره کشیدن. پستوئی در حمام هاي عمومی قدیم که ظرف محتوي نوره، یعنی مخلوط
آهک و زرنیخ آب کرده در آنجا می نهادند و مردم براي نوره کشیدن و ستردن موهاي زاید بدن بدانجا می شدند.
نوره کشی.
[رَ / رِ كَ / كِ] (حامص مرکب) نوره کشیدن. موهاي زاید بدن را با مالیدن نوره زایل کردن.
نوره کشیدن.
[رَ / رِ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) نوره به کار داشتن. (یادداشت مؤلف). مالیدن نوره به بدن. واجبی کشیدن. (فرهنگ فارسی
معین). ستردن مو. نوره مالیدن. موهاي زاید بدن را با مالیدن نوره زایل کردن.
نوره کشیده.
[رَ / رِ كَ / كِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) سترده موي. نوره مالیده. بی مو.
نوره مالی.
صفحه 2549
[رَ / رِ] (حامص مرکب)نوره کشی. واجبی کشیدن. رجوع به نوره کشیدن شود : او بی پروا به نوره مالی و مرا دل بر سر آن موي
میان می لرزد. سعیداي اشرف (از آنندراج).
نوره مالیدن.
[رَ / رِ دَ] (مص مرکب)نوره کشیدن. رجوع به نوره کشیدن شود.
نوره نهادن.
[رَ / رِ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)نوره کشیدن : روزي صد بار می نهم نوره ولی ناانصافان نمی نهندش چه کنم؟سنائی.
نورهی.
[نَ / نُو رَ] (اِ مرکب) نورهان. نوراهان. (رشیدي) (برهان). رجوع به نورهان در تمام معانی شود : آدمش نورهی چو پیش کشید
جان او جام اصفیا بخشید. سنائی (از رشیدي).
نوري.
(اِ) نوعی از زردآلوي. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). قسمی زردآلوي درشت و بسیار شیرین و آبدار و هسته شیرین. مقابل
زردآلو انک. (یادداشت مؤلف) : از نوري آن به وجه احسن شد ذائقه را چراغ روشن. تأثیر (از آنندراج ||). مأخوذ از هندي،
قسمی از طوطی سرخ. (ناظم الاطباء). طوطی سفید. (غیاث اللغات از چراغ هدایت). جانوري است قرمزرنگ براق که تمام تنش
چون منقار طوطی سرخ باشد لیکن وراي طوطی است. (از غیاث اللغات از مصطلحات شعرا) (آنندراج). غایتش می گویند که مثل
طوطی حرف قالبی می زند و آن در هندوستان می باشد. (آنندراج) : از نوري شه گویم و از گفتارش در حیرتم از زبان شکّربارش.
ظهوري (از آنندراج). ناکرده فلک بادهء وحدت به ایاغم چون شعله به یک بال پرد نوري باغم. تأثیر (از آنندراج (||). ص نسبی)
منسوب به نور: سال هاي نوري. (یادداشت مؤلف ||). منسوب به شهر نور، از ولایت مازندران. رجوع به نور (اِخ) شود ||. قسمی
برنج که محصول نور مازندران است. (یادداشت مؤلف ||). منسوب است به نور که شهري است بین بخارا و سمرقند. (از انساب
سمعانی). منسوب به نور که دهی است در بخارا، از آن است حافظ ابوموسی عمران نوري و حسین بن علی نوري. و اما ابوالحسن
نوري واعظ منسوب است به نوري که در وعظ وي ظاهر می شد نه به سوي آن ده. (منتهی الارب).
نوري.
[ري ي] (ع اِ) واحد نَوَر، به معنی مختلس. (از اقرب الموارد). رجوع به نَوَر و نَوَرة شود (||. ص نسبی) منسوب است به نور. رجوع
به نوري شود.
نوري.
(اِخ) دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، در 5 هزارگزي مشرق جادهء مشهد به زاهدان در دامنهء
معتدل هوائی واقع است و 133 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و خشکبار، شغل مردمش زراعت و گله داري و
صفحه 2550
.( کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوري.
(اِخ) از شاعران قرن یازدهم هجري و از معاصران شاه عباس اول صفوي است( 1). او راست: بر دور رخت خط بود آن هاله کشیده
- ( یا دود دل ماست به خورشید رسیده. (از صبح گلشن ص 560 ) (از دانشمندان آذربایجان ص 389 ) (از فرهنگ سخنوران). ( 1
مؤلف صبح گلشن او را نیشابوري دانسته و مؤلف دانشمندان آذربایجان، اردبیلی.
نوري.
(اِخ) احمدبن محمد نوري، مکنی به ابوالحسن یا ابوالحسین. از کبار مشایخ صوفیان است. رجوع به ابوالحسن نوري و نیز رجوع به
تذکرة الاولیاء چ استعلامی ص 862 و 464 شود.
نوري.
(اِخ) اسماعیل (سید...) بن احمد علوي عقیلی طبري نوري نجفی. از فقهاي امامیهء اوایل قرن چهاردهم هجري و از شاگردان حاج
میرزا حبیب الله رشتی و حاج میرزا محمدحسین شیرازي است. به سال 1321 ه . ق. در کاظمین وفات یافت. او راست: 1 - اصول
الفقه. 2 - کفایۀ الموحدین فی اصول الدین، در سه مجلد. 3 - وسیلۀ المعاد فی شرح نجاة العباد. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 248 ). و
رجوع به اعیان الشیعه ج 12 ص 253 و الذریعۀ ج 2 ص 203 شود.
نوري.
(اِخ) بهاءالدین (حاجی میرزا...) بن حاجی ملا محمدعلی نوري اصفهانی، معروف به فاضل نوري. از فقهاي قرن چهاردهم هجري و
از اکابر علماي اصفهان است. گاهگاه شعري می گفته و فاضل تخلص می کرده است، این بیت از اوست: به طوف کعبه کجایند
عاشقان که مگر چشند لذت دور نگار گردیدن. وي به سال 1343 ه . ق. در اصفهان وفات یافت و در تکیهء بابا رکن الدین مدفون
.( گشت. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 248
نوري.
(اِخ) جواد (حاجی میرزا...) بن حاجی ملا محمدعلی نوري. از فقهاي امامیه و از مراجع تقلید شیعیان است. وي گذشته از رسالهء
علمیه و رسالهء استدلالی نماز شب، رسالاتی در طهارت و صلوة و نکاح و تجارت تصنیف کرده است و به سال 1323 ه . ق. در
.( اصفهان وفات یافته است. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 249
نوري.
(اِخ) علی (ملا...) بن ملا جمشید نوري مازندرانی، مشهور و متخلص به نوري. از فقهاي امامیه و از شاعران قرن سیزدهم هجري
است. پس از تحصیلات مقدماتی در مازندران و قزوین به اصفهان رفت و نزد آقا محمد بیدآبادي تلمذ کرد و با میرزاي قمی و سید
شفتی و حاجی محمدابراهیم کرباسی مجالست و مکاتبت داشت. وي به سال 1246 ه . ق. در اصفهان درگذشت و در نجف مدفون
صفحه 2551
- گشت. او راست: 1 - تفسیر منظوم سورهء توحید. 2 - حاشیه بر اسفار ملاصدرا. 3 - حاشیه بر شرح فواید شیخ احمد احسائی. 4
حاشیه بر شرح شواهد ربوبیۀ ملاصدرا. 5 - حاشیه بر مشاعر ملاصدرا. 6 - حجۀ الاسلام فی رد میزان الحق. از اشعار اوست: هر آه
که بود در دل ما برقی شد و سوخت حاصل ما راز دل ما نمی شود فاش تا لاله نروید از گِل ما. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 294 ). و
رجوع به ریاض العارفین ص 581 و روضات الجنات ص 417 شود.
نوري.
(اِخ) فضل الله (حاجی شیخ...) بن ملا عباس نوري مازندرانی، معروف به شیخ نوري. از فقهاي امامیه و از مراجع تقلید اوایل قرن
چهاردهم هجري است. وي پس از تحصیل علوم دینی مقیم تهران گشت و در وقایع انقلاب مشروطیت ایران به حمایت و همراهی
از محمدعلی شاه قاجار و به مخالفت با طباطبائی و بهبهانی، دو روحانی صاحب نفوذ و مشروطه خواه، قیام کرد و سرانجام پس از
فتح تهران گرفتار و در 13 رجب 1327 ه . ق. به دار کشیده شد و در قم مدفون گشت. از تصانیف اوست: 1 - تذکرة الغافل و
ارشاد الجاهل. 2 - صحیفهء مهدویه. (از ریحانۀ الادب ج 6 ص 263 ). و رجوع به احسن الودلیه ج 2 ص 91 و تاریخ بیداري ایرانیان
بخش 1 و 2 شود.
نوري.
(اِخ) محمد اندنانی اصفهانی (قاضی...)، ملقب به نورالدین و متخلص به نوري. از شاعران قرن دهم هجري و از معاصران شاه
طهماسب صفوي است( 1). به سال 1000 ه . ق. درگذشته است. شاعري کم گوي و گزیده گوي بوده است. او راست: بیند چو
کسی سوي تو، گیرم سر راهش تا ذوق تماشاي تو دزدم ز نگاهش. جاي ترحم است به من کز جنون عشق می خواهم از تو آنچه
در آب و گل تو نیست. بیم است سراپاي مرا زآتش دوزخ جز سینه که آن داغ تمناي تو دارد. رجوع به مجمع الخواص ص 153 و
صبح گلشن ص 560 و نگارستان سخن ص 134 و تذکرهء روز روشن ص 852 و عالم آراي عباسی ص 133 و فرهنگ سخنوران
« قاضی نوري اصفهانی » ص 620 و آتشکدهء آذر چ سادات ناصري ص 1035 شود. ( 1) - در مجمع الخواص و هفت اقلیم به عنوان
نوشته اند. مؤلف فرهنگ سخنوران از 3 تن « نوري » آمده است. در مآخذ دیگر « قاضی نور » و در عالم آرا و ریاض الشعرا به عنوان
نوري اصفهانی نام می برد و مصحح آتشکدهء آذر (سادات ناصري) آن سه را یکی دانسته است.
نوري.
(اِخ) محمدعلی (حاجی ملا...). از علماي امامیه و از عرفاي قرن سیزدهم هجري است. اوایل عمر را در مولد خویش نور گذراند،
سپس روانهء هندوستان شد و به سیر آفاق و انفس پرداخت و در سلک عارفان درآمد و چون به ایران بازآمد مقیم اصفهان گشت و
پس از چند سال انزوا و ریاضت به سال 1252 ه . ق. در آنجا وفات یافت. وي حواشی و شرح هائی بر شرح لمعه و مثنوي مولوي و
.( بعضی کتب فقهیه نوشته است. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 249
نوري.
(اِخ) نورالله شوشتري (قاضی...). رجوع به قاضی نورالله شوشتري شود.
نوري.
صفحه 2552
(اِخ) ... بیگ خان لاهوري. از پارسی گویان قرن دهم هجري هندوستان و از معاصران تقی اوحدي است. او راست: اظهار مهرِ بی
حد من کرد سرکشش خود بر میان قاتل خود تیغ بسته ام. (از صبح گلشن ص 560 ) (از فرهنگ سخنوران).
نوري.
(اِخ) ... هروي، مشهور به نوري دندانی. از شاعران و ظریف طبعان قرن دهم هجري است. گویند: دندانش از غایت درازي از
لبهایش برآمده بود... از این جهت خود را به دندانی ملقب نمود. او راست: وصیتی است که بعد از وفات من یاران کنند لوح مزارم
.( ز هر دو دندانم سخن چگونه کنم پیش خلق کاین دو لبم به یکدگر نرسد گر به لب رسد جانم. (از تذکرهء روز روشن ص 852
نوریاب.
[نورْ] (نف مرکب) نوریابنده. نورگیرنده. مستنیر : مشعل ماه از رخ او نوریاب شعلهء مهر رخ او دورتاب.کاتبی. تا بود از شعشعهء
آفتاب سطح معلاي فلک نوریاب. (از حبیب السیر).
نوریاب.
[نورْ] (اِخ) دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوهء شهرستان سنندج، در 4 هزارگزي شمال غربی پاوه بر سر راه پاوه به
نوسود، در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توت و عسل و
.( لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نوریان.
(اِخ) فرقه اي از صوفیه، پیروان ابوالحسن نوري. (یادداشت مؤلف). رجوع به نوریه و نیز رجوع به ابوالحسن نوري شود.
نوري اصفهانی.
بوده است. او راست: پیش هر « مستجمع مکارم صفات و شیخ الاسلام هرات » [يِ اِ فَ] (اِخ) (میرزا...) به روایت مؤلف صبح گلشن
( موي توام عرض نیازي دگر است من بغل باز کنم چون تو کمر باز کنی. (از صبح گلشن ص 560 ) (قاموس الاعلام ترکی ج 6
(فرهنگ سخنوران).
نوري تبریزي.
[يِ تَ] (اِخ) از شاعران قرن دهم هجري است و به روایت مؤلف صبح گلشن در فصل گرما به سقائی و در موسم سرما به عسل
فروشی اشتغال داشت. او راست: چنین کز بهر قتلم تیغ کین آن تندخو بسته سرم را زود خواهی دید بر فتراك او بسته. (از فرهنگ
سخنوران) (از صبح گلشن ص 559 ) (از تحفهء سامی ص 139 ). و رجوع به قاموس الاعلام ج 6 و دانشمندان آذربایجان ص 389
شود.
نوریته.
صفحه 2553
[تَ / تِ] (ص) دررسیده. تصورکرده. به خاطرآورده(؟). (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
نوري حایري.
- [يِ يِ] (اِخ) فضل الله (شیخ...) مازندرانی نوري حایري. از فقهاي امامیهء قرن چهاردهم هجري است. او راست: 1 - الطهارة. 2
.( فضیلۀ العباد و ذخیرة المعاد. 3 - مناسک الحج. وي به سال 1345 ه . ق. در کربلا وفات یافت. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 252
نورین.
[رَ] (ع اِ) تثنیهء نور است. رجوع به نور (ع اِ) شود ||. آفتاب و ماهتاب. (آنندراج). دو نور آفتاب و ماه. (ناظم الاطباء ||). هر دو
چشم. (آنندراج) (از ناظم الاطباء ||). نورین نیّرین؛ دو نور تابنده. معمو به دو دوست نیک که با هم باشند، خطاب شود. (فرهنگ
فارسی معین). دو نورچشمی (||. اِخ) لقب رقیۀ و ام کلثوم دو دختر رسول اکرم که هر دو زن عثمان بن عفان بودند. (یادداشت
مؤلف).
نورین.
(اِخ) دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان، در 6 هزارگزي جنوب شرقی ابهر در منطقهء کوهستانی سردسیري
واقع است و 1158 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانهء ابهررود، محصولش غلات و کشمش و انگور و گردو و یونجه و میوه
.( هاي صیفی، شغل مردمش زراعت و قالیچه بافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نورین.
(اِخ) دهی است از دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراك در 48 هزارگزي شمال شرقی آستانه، در منطقهء کوهستانی
سردسیري واقع است و 455 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و بنشن و پنبه و انگور، شغل مردمش زراعت
.( و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نوریۀ.
[ري يَ] (اِخ) پیروان ابوالحسین یا ابوالحسن نوري، از مشایخ صوفیان متقدم. رجوع به نوري (احمدبن محمد) و نیز رجوع به
ابوالحسن نوري و نوریان شود.
نوز.
(ق) مخفف هنوز. (جهانگیري) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (برهان قاطع). نس. نز. (یادداشت مؤلف). هنوز. تاکنون. تا حال. تا به
اکنون. تا به حال : نوز نامرده اي شگفتی کار راست با مردگان یگونه شدیم. کسائی (از یادداشت مؤلف). مر آن هر سه را نوز
ناکرده نام چو بشنیدم این، شد دلم شادکام.فردوسی. بدو گفت منذر که اي سرفراز به فرهنگ نوزت نیامد نیاز.فردوسی. مکن در
خورش خویشتن چارسو چنان خور که نوزت بود آرزو.فردوسی. اي دریغا که من از دست شدم نوز ناخورده تمام از دل بر.فرخی.
نوز جوان است و کار فردا دارد فردا دارد دگر نهاد و دگرگون.فرخی. نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد نوزتان ناف نبرّید و ز
صفحه 2554
زه درنگشاد نوزتان سینه و پستان به دهان در ننهاد نوزتان روي نشست و نوزتان شیر نداد. منوچهري. نوز گل اندر گلابدان نرسیده
قطره بر آن چیست چون گلاب مصعد؟ منوچهري. بدو گفت کاي پشت بخت تو کوز کسی از شما زنده مانده ست نوز. اسدي (از
یادداشت مؤلف). چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم از عشق من و ناز خود آگاه نه اي نوز. سوزنی (||. اِ) درخت صنوبر.
(رشیدي) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). درخت کاج. (جهانگیري) (برهان قاطع). نشک. نازو. (فرهنگ اسدي نخجوانی).
نوژ. (رشیدي) (جهانگیري) (انجمن آرا). ناژ. (انجمن آرا) (آنندراج). و نیز رجوع به ناژ و ناز و نازو شود : جامهء باغ سوخت بی
آتش جامهء گرم خواه و آتش سوز زال شد باغ تا نه دیر از برف چون سر زال زر شود سر نوز.ازرقی.
نوز.
[نَ / نُو] (ص) به لغت خوارزمیان، نو. جدید. (یادداشت مؤلف از مراصد الاطلاع و یاقوت).
نوز.
(اِخ) قریه اي است بین بخارا و سمرقند. (از معجم البلدان). رجوع به نور شود.
نوزا.
[نَ / نُو] (نف مرکب) آنکه بار اول زائیده است. که بار اول است که زاییده و بچه آورده است. (از یادداشت مؤلف ||). زنی که به
تازگی زاییده است. که تازه فارغ شده است.
نوزاد.
[نَ / نُو] (ن مف مرکب) جدیدالولاده. نوآمد. مولود. ولید. ولیده. (یادداشت مؤلف). نوزاده. نوزاده شده. بچه که به تازگی تولد
یافته است : به گوش آمد آواز نوزاد من وز آن شادتر شد دل شاد من.نظامی.
نوزاد.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان گلمکان بخش طرقبهء شهرستان مشهد، در 29 هزارگزي شمال غربی طرقبه در دامنهء معتدل هوائی
واقع است و 158 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و سیب زمینی و میوه ها، شغل مردمش زراعت است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوزاد.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش حومهء شهرستان کاشمر، در 3 هزارگزي جنوب غربی کاشمر و 2 هزارگزي جنوب
جادهء کاشمر به بردسکن، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه و زیره
.( و انار و انگور، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوزاد.
صفحه 2555
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان عربخانهء بخش خوسف شهرستان بیرجند، در 27 هزارگزي شمال غربی شوسف و 8 هزارگزي
جنوب غربی جادهء مشهد به زاهدان، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 301 تن سکنه دارد. آبش از قنات،
.( محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوزاد.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، در 16 هزارگزي شمال غربی درمیان در دامنهء معتدل
هوائی واقع است و 916 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
نوزادگی.
[نَ / نُو دَ / دِ] (حامص مرکب)طفلی. نوزاده بودن.
نوزاده.
[نَ / نُو دَ / دِ] (ن مف مرکب) نوزاد. رجوع به نوزاد شود. - نوزادگان چمن؛ نورُستگان چمن. نهال ها و شاخه هاي نودمیده و گلها
و شکوفه هاي نوشکفتهء چمن. (برهان قاطع) (آنندراج) : دوش ز نوزادگان مجلس نو ساخت باغ مجلسشان آب زد ابر به سیم
مذاب. خاقانی (از فرهنگ فارسی معین). - نوزادگان خاطر؛ کنایه از اندیشه هاي بدیع و اشعار و آثار تازه و بکر : بهر نوزادگان
خاطر خویش بخت را دایگان نمی یابم.خاقانی ||. نوزائیده. نوزا. رجوع به نوزا شود.
نوزبان.
[نَ / نُو زَ] (ص مرکب) بچه که تازه زبان باز کرده است. کودك که تازه به زبان آمده است. (یادداشت مؤلف).
نوزخمه.
[نَ / نُو زَ مَ / مِ] (ص مرکب) کسی که تازه وارد کاري شود. (فرهنگ خطی). مبتدي. (فرهنگ فارسی معین) : آدم نوزخمه درآمد
به پیش تا برد آن گوي به چوگان خویش.نظامی.
نوزده.
[دَهْ] (عدد، ص، اِ)( 1) نوازده. عدد نه بعلاوهء ده. عدد اصلی بین هیجده و بیست. (فرهنگ فارسی معین). تسع عشر. تسعۀ عشر.
نوزدهم)، هندي باستان: )-navadasa اوستا ،nozdah) navazdah) : (یادداشت مؤلف). ( 1) - در پهلوي
زازا: ،nuzdaknozdeh, nuz-deh : کردي ،nudas, naudas : استی ،nunas, nulas : نوزده)، افغانی )navadasa
از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ) .neu-yes
نوزدهم.
صفحه 2556
[دَ هُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی)عدد ترتیبی براي نوزده. (فرهنگ فارسی معین). چیزي که در مرتبهء نوزده واقع شده باشد. (ناظم
الاطباء).
نوزدهمی.
[دَ هُ] (ص نسبی، اِ مرکب)رجوع به نوزدهمین شود.
نوزدهمین.
[دَ هُ] (ص نسبی، اِ مرکب)عدد ترتیبی براي نوزده. در مرحلهء نوزدهم. (فرهنگ فارسی معین).
نوزروان.
[زَرْ] (اِخ) نام فرشته اي است که رب النوع درخت چنار است، و آن درختی است بسیار بزرگ. (انجمن آرا). رجوع به نوزرون
شود.
نوزرون.
[زَ] (اِخ) نام فرشته اي که نگاهبانی می کند درخت تازه نشانده را و محافظت اشجار به عهدهء وي می باشد. (ناظم الاطباء).
نوزکات.
[نَ] (اِخ) (از نوز به معنی نو به لهجهء خوارزمی و کات به معنی حائط و کده) نام قریه اي است ظاهراً به بخارا. (یادداشت مؤلف).
نیز رجوع به نوزکاث شود.
نوزکاث.
[نَ] (اِخ) شهرکی است در نزدیکی جرجانیهء خوارزم. (از معجم البلدان). رجوع به نوزکات و نیز رجوع به نَوز شود.
نوزنده.
[نَ / نُو زَ دَ / دِ] (ص) مؤثر. اثرکننده. (انجمن آرا). تصحیفی است از نوژنده که آن هم از برساخته هاي دساتیر است. رجوع به
نوژنده شود.
نوزوت.
[نَ / نُو] (اِ) نوزود. نوجوت( 1). جشن کستی بندي کودك در آیین زردشتی. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی از فرهنگ فارسی
به معنی نان nava zaotar معین). و رجوع به خرده اوستا ص 68 و 70 شود. ( 1) - قیاس شود با نوزاد و قیاس شود با اوستایی
مقدس تازه. (از فرهنگ فارسی معین).
نوزود.
صفحه 2557
[نَ / نُو] (اِ) نوزوت. رجوع به نوزوت شود : بکردي یشت و کشتی نیز نوزود روانت را از این ره تاره و پود. (ارداویراف نامه از
فرهنگ فارسی معین).
نوزه.
[زَ / زِ] (اِ) گریبان جامه. (جهانگیري) (رشیدي). رجوع به نوژه شود ||. نوج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ناژ و نوژ و نازو
شود.
نوزه.
[نُو زِ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، در 23 هزارگزي شمال شرقی کدکن و 2
هزارگزي مشرق کال چوقکی، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 232 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن،
.( شغل مردمش زراعت و گله داري و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوزین.
[نَ / نُو] (ص مرکب) کرّه اي که تازه بر آن زین نهاده باشند. (یادداشت مؤلف) : بسا حصن بلندا که می گشاد بسا کرهء نوزین که
بشکنید.رودکی.
نوژ.
(اِ) کاج. صنوبر. (جهانگیري) (برهان قاطع) (آنندراج). ناژ. (جهانگیري) (صحاح الفرس) (اوبهی). ناژو. (جهانگیري). نوز. (برهان
قاطع). ناز. نازو. نوج. رجوع به ناژ شود : ز زاغان بر نوژ گوئی که هست کلاه سیه بر سر خواهران.منوچهري. در آن مرز بُد بیشهء
بید و غرو میانش بُدي نوژ برتر ز سرو.اسدي. همه باغ طاووس و رنگین تذرو خرامنده در سایهء نوژ و غرو.اسدي. ز آب دولت شد
سرفراز همچون سرو به باغ فطرت سرسبز باد همچون نوژ. شمس فخري ||. بعضی گویند درختی است مانند صنوبر که پیوسته سبز
و خرم است. (برهان قاطع) (آنندراج).
نوژابان.
[] (اِخ) شهري است [ از حدود ماوراءالنهر ] با باره و درهاي آهنین و آبهاي روان و مردم بسیار. (حدود العالم) (یادداشت مؤلف).
نوژان.
(اِ) رود با بانگ و سهم. (لغت فرس اسدي). رودخانه اي است با نهیب و شور بسیار. (برهان قاطع) (آنندراج). نام رودخانه است.
(انجمن آرا) : ما برفتیم و شده نوژان و کحلان( 1) پس ما به شبی گفتی تو کش سلب از انقاس است. منجیک (از لغت فرس||).
فریاد و صدا و بانگ سهمناك را نیز گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). بانگی بود به سهم. (فرهنگ خطی). بانگی باشد به سهم و
هیبت. (فرهنگ خطی (||). نف، ق)، غران (رود، سیل) . (یادداشت مؤلف). رجوع به نوژیدن شود : ما برفتیم و شده نوژان کحلان
پس ما به شبی گفتی تو کش سلب از انقاس است. منجیک (از یادداشت مؤلف). ( 1) - ظ: وخان، که نام ناحیه و رودي است در
صفحه 2558
قسمت علیاي جیحون. (یادداشت عباس اقبال بر لغت فرس اسدي ص 389 ). نیز رجوع شود به سطور بعدي و تصحیحی که مرحوم
دهخدا در شعر کرده اند.
نوژاو.
[ ] (اِخ) شهرکی است [ به ماوراءالنهر ] و اندر وي حصاري است سخت استوار. (حدود العالم از یادداشت مؤلف).
نوژگان.
[ ] (اِخ) شهرکی است [ به خراسان ]، آبادان و بسیارنعمت اندر میان کوه. (حدود العالم از یادداشت مؤلف).
نوژن.
[ژَ] (اِ) درخت صنوبر و کاج. (برهان قاطع) (آنندراج). نوژ. (جهانگیري). نوز. نوج. ناژ. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) : نوژن نسب
است هر دم از قامت او فریاد ز سرو بوستان می ریزد. شمس طبسی (از فرهنگ نظام).
نوژنده.
[نَ / نُو ژَ دَ / دِ] (ص) بر وزن ارزنده، مؤثر. اثرکننده. (برهان قاطع) (آنندراج). کسی یا چیزي که سبب می شود مر حصول امري را.
(ناظم الاطباء). از مجعولات دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 شود.
نوژه.
بدین « نوزه » [ژَ / ژِ] (اِ) گریبان جامه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقه. (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدي
معنی آمده است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
نوژیدن.
[دَ] (مص) غریدن رود و سیل و مانند آنها. (یادداشت مؤلف). رجوع به نوژان شود.
نوس.
(اِ) قوس قزح. (لغت فرس اسدي)( 1)(صحاح الفرس) (اوبهی) (ناظم الاطباء). آژفنداك. (ناظم الاطباء). نوسه. (فرهنگ فارسی
معین) : از باد روي خوید چو آب است موج موج وز نوس پشت ابر چو چرخ است رنگ رنگ.( 2) خسروانی (از لغت فرس||).
تقلید حرف زدن و گفتگوي شخصی را کردن. (برهان قاطع). تقلید بانگ و آواز سخن گفتن کسی. (ناظم الاطباء). ( 1) - چ پاول
است. ( 2) - در نسخهء چ اقبال بیت بدین صورت است: از باد کشت بینی چون آب موج موج وز نوسه ابر « نوسه » هرن، در چ اقبال
تصحیح فرموده اند. « جزع » را در یادداشتی به « چرغ » بینی چون جزع رنگ رنگ. مرحوم دهخدا نیز
نوس.
صفحه 2559
[نَ] (ع مص) جنبیدن. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). جنبیدن پیرایه و گیسو و جز آن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نوسان.
(از اقرب الموارد). رجوع به نوسان شود ||. راندن شتر را. (از تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد||).
فروهشتن گیسوها را از پشت. (از ناظم الاطباء).
نوساخت.
[نَ / نُو] (ن مف مرکب)نوساخته شده. تازه ساز. نوساز.
نو ساختن.
[نَ / نُو تَ] (مص مرکب) تازه بنا کردن ||. تعمیر کردن. (فرهنگ فارسی معین ||). تجدید کردن. تازه کردن : از ایدر به پوزش برِ
شاه رو چو بینی ورا بندگی ساز نو.فردوسی.
نوساخته.
[نَ / نُو تَ / تِ] (ن مف مرکب)نوساخت. نوساز. جدیدالبناء ||. نورسیده. تازه به دوران رسیده : علی چه کرده بود که بایست با
وي چنین رود من روي کار بدیدم این قوم نوساخته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. (تاریخ بیهقی).
نوساز.
[نَ / نُو] (ن مف مرکب) نوساخت. جدیدالبناء (||. نف مرکب) نوسازنده. آنکه چیزي را تجدید و تعمیر کند. (فرهنگ فارسی
معین).
نوسازي.
[نَ / نُو] (حامص مرکب) بناي نو. (ناظم الاطباء). نو ساختن ||. مرمت. تعمیر. (ناظم الاطباء). تجدید بنا کردن. دوباره ساختن.
نوسال.
[نَ / نُو] (اِ مرکب) سال نو داغدیدگانی. عید یا سال نو بعد از مرگ کسی. (یادداشت مؤلف).
نوساله.
5/ [نَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان عباسی بخش بستان آباد شهرستان تبریز، در 21 هزارگزي جنوب شرقی بستان آباد و 1
هزارگزي جادهء میانه به تبریز، در جلگهء سردسیري واقع است و 169 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و یونجه،
.( شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوسان.
[نَ وَ] (ع مص) جنبیدن پیرایه و گیسو و جز آن. (از منتهی الارب). تذبذب و حرکت کردن چیزي متوالیاً. (از اقرب الموارد) (از
صفحه 2560
لسان العرب). نَوس. (اقرب الموارد). ساکن و ایستاده از سوئی به سوئی جنبیدن، چون حرکت کشتی ساکن و ایستاده در دریا از
جانبی به جانبی ||. پایین و بالا رفتن: نوسان نرخ ارز. (فرهنگ فارسی معین). کم و زیاد شدن مقدار (||. اِمص) جنبش چیزي در
جاي خود. (فرهنگ فارسی معین). حرکت رفت وآمدي اجسام معلقه که از حال تعادل پایدار خود خارج شوند، مانند حرکت
آونگ ساعت. - نوسان داشتن؛ جنبیدن در جاي خود. (فرهنگ فارسی معین). - نوسان کردن؛ نویدن. (لغات فرهنگستان). زمودن.
(ناظم الاطباء). - نوسان کننده؛ نوان. (لغات فرهنگستان).
نوسانی.
[نَ وَ] (ص نسبی) منسوب به نوسان. -حرکت نوسانی؛ جنبش چیزي در جاي خود.
نوسپاس.
[نَ / نُو سِ] (ص مرکب)ناسپاس. (ناظم الاطباء) (تفسیر کمبریج چ متینی). حق ناشناس. کفور. (تفسیر کمبریج) :ان الانسان لکفور؛
هست آدمی نادان که خداي را نشناسد نوسپاس و ناخستون به آیت هائی که آن راهنماي است به توحید او. (تفسیر کمبریج چ بنیاد
فرهنگ ایران ج 1 ص 172 ). مگر نوسپاسی که گفتند فلان ستاره برآمد ما را باران آمد. (تفسیر کمبریج ج 1 ص 286 ). و پاداش
.( ندهد به چنان عذاب مگر نوسپاس کافرنعمت را. (تفسیر کمبریج ج 1 ص 588
نوسپاسی.
[نَ / نُو سِ پا] (حامص مرکب)ناسپاسی. کفران. حق ناشناسی : پاداش دادیم مر ایشان را به کفر و نوسپاسی ایشان. (تفسیر کمبریج
چ متینی ج 1 ص 588 ). به کافر شدن شما به خداي تعالی نوسپاسی شما نعمتهاي خداي را تعالی. (تفسیر کمبریج ج 1 ص 649 ). و
هرکه پوشیده کند یکیی خداي تعالی و ناسپاسی کند نعمت او را، فعلیه کفره، پس بر اوست عقوبت و نوسپاسی او. (تفسیر کمبریج
ج 1 ص 625 ). - نوسپاسی کردن؛ کفر. ناسپاسی کردن. حق نعمت به جا نیاوردن : و هرکه نوسپاسی کند نعمت او را. (تفسیر
کمبریج چ متینی ج 1 ص 491 ). و هرکه نوسپاسی کند و به خداي نگرود و به پیغامبري تو... اندوهگین مگرداناد تو را کفر او.
.( (تفسیر کمبریج ج 1 ص 497
نوستن.
[نَ وِ تَ] (مص) نالیدن و زاریدن. (ناظم الاطباء). رجوع به نوسته شود.
نوستن.
[نُ وِ تَ] (مص) نوشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به نوشتن و نبشتن شود.
نوسته.
[تَ / تِ / نَ وَ تَ / تِ]( 1) (اِ) صداي گریه که در گلو پیچد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گریه در گلو و فریاد، و ظاهراً تصحیف
نیوشه است. (از رشیدي). نیوشه هم به این معنی ظاهراً مصحف شنوشه = سنوسه = اشنوسه است، چنانکه به اقرب احتمال در این
صفحه 2561
بیت بدیع بلخی : اشک بارید و پس نیوشه گرفت باز بفزود گفتهاي دراز. نیوشه مصحف شنوشه است. (احوال رودکی تألیف سعید
نفیسی، از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ( 1) - ضبط دوم فقط از ناظم الاطباء است.
نوسخن.
[نَ / نُو سُ خَ / خُ] (ص مرکب)طفلی که تازه به گفتار درآمده باشد. (آنندراج) : شد مرغ به عاشقی نواساز چون کودك نوسخن
هم آواز. فیاضی (از آنندراج ||). که سخنان بدیع و نادر گوید. که در سخن مبتکر و مبدع است. رجوع به نوسخنی شود.
نوسخنی.
[نَ / نُو سُ خَ / خُ] (حامص مرکب) نوسخن بودن. نادره گوئی. تازه گوئی. نوآوري. ابتکار و ابداع در سخنوري : با همه نادري و
نوسخنی برنتابیم روي از آن کهنی.نظامی.
نوسده.
[نَ / نُو سَ دَ / دِ] (اِ مرکب) نام روز پیش از سده. (فرهنگ فارسی معین).
نوسر.
[نَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان بهرستاق بخش لاریجان شهرستان آمل، در 26 هزارگزي شمال شرقی رینه و 4 هزارگزي مشرق
بایجان، در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 390 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی
.( زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوسر.
[نَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان راستوپی بخش سوادکوه شهرستان قائم شهر، در 35 هزارگزي جنوب پل سفید و 3 هزارگزي
ایستگاه ورسک، در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات و
.( صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داري و شال بافی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوسرا.
[نَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش سرولایت شهرستان نیشابور، در 12 هزارگزي جنوب غربی چگنهء بالا، در منطقهء
کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 442 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و کرباس بافی
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوسفر.
[نَ / نُو سَ فَ] (ص مرکب) آنکه تازه به سفر درآمده باشد. (آنندراج). کسی که تازه سفر کرده باشد. (ناظم الاطباء) : کوس
نودولتی از بام سعادت بزنم گر ببینم که مه نوسفرم بازآید.حافظ ||. کسی که به مسافرت آموخته نباشد. کسی که عزم میکند
صفحه 2562
نخستین سفر را، یعنی نخستین سفري است که مسافرت میکند. (ناظم الاطباء). آنکه بار اول به سفر رفته است. (یادداشت مؤلف).
که نخستین بار است به سفر رفته و تجربهء کافی در مسافرت ندارد و جهاندیده و مجرب نیست : همسفران جاهل و من نوسفر غربتم
از بی کسیم بیشتر.نظامی. پیشتر از جنبش این تازگان نوسفران و کهن آوازگان.نظامی. همتم بدرقهء راه کن اي طایر قدس که دراز
است ره مقصد و من نوسفرم. حافظ.
نوسنجان.
[نَ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز، در 46 هزارگزي جنوب شرقی اردکان و 6 هزارگزي راه
بیضا به زرقان، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 175 تن سکنه دارد. آبش از رود کر، محصولش غلات و چغندر، شغل مردمش
.( زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
نوسنگی.
[نَ / نُو سَ] (اِ مرکب)( 1) (اصطلاح زمین شناسی) اولین قسمت دورهء دوم دوران چهارم زمین شناسی، به عبارت دیگر دورهء
هولوسن( 2) - که دورهء دوم از دوران چهارم است - با عصر نوسنگی آغاز می شود. عصر نوسنگی پس از دورهء حجر قدیم است.
در دورهء نوسنگی بشر توانسته است مصنوعات سنگی خود را تراش و صیقل بدهد و ابزارهاي ظریف سنگی بسازد. این عصر به
Neolithique. (2) - - ( عصر پیدایش فلزات منتهی میشود. (فرهنگ فارسی معین). عصر حجر جدید. (لغات فرهنگستان). ( 1
.Holocene
نوسواد.
[نَ / نُو سَ] (ص مرکب) کسی که تازه خواندن و نوشتن فراگرفته است.
نوسوار.
[نَ / نُو سَ] (ص مرکب) آنکه تازه شروع به سواري کرده باشد. (آنندراج) : همی نوسواریش پنداشتند چو خود از سر شاه
برداشتند.فردوسی. دیگري دارد عنانت همچو طفل نوسوار گرچه در ظاهر عنان اختیارت داده اند. صائب (از آنندراج).
نوسود.
[نَ] (اِخ) قصبه اي است از دهستان اورامان لهون از بخش پاوهء شهرستان سنندج، در 48 هزارگزي شمال غربی پاوه و 3 هزارگزي
خط مرزي ایران و عراق، در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 756 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش میوه ها و
لبنیات و مختصري غلات، شغل اهالیش زراعت و گله داري و کرایه کشی است. در نزدیکی این قصبه آثار قلعهء خرابهء سموکه
.( باقی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نوسه.
[سَ / سِ/ نَ / نُو سَ / سِ]( 1) (اِ)قوس قزح. (از لغت فرس اسدي) (رشیدي) (برهان قاطع) (صحاح الفرس) (آنندراج) (انجمن آرا).
صفحه 2563
نوس. (انجمن آرا) (رشیدي) (جهانگیري). نوشه. (برهان قاطع) : از باد کشت بینی چون آب موج موج وز نوسه ابر بینی چون جزع
رنگ رنگ. خسروانی (از فرهنگ اسدي ص 441 ). که را یاراي آن باشد که روزي کند تشبیه درگاهت به نوسه؟شمس فخري. و
نیز رجوع به نوس شود. ( 1) - بالضم و واو مجهول. (رشیدي) (ناظم الاطباء). به فتح اول با ثانی مجهول. (آنندراج). با ثانی مجهول
بر وزن بوسه. (برهان قاطع).
نوسیره.
[نَ / نُو رَ / رِ] (اِ) بحث. مباحثه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بحث و مباحثه کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). برساختهء فرقهء
آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 شود.
نوش.
(اِمص) نوشیدن. (رشیدي) (اوبهی) (برهان قاطع) (جهانگیري) (آنندراج) (انجمن آرا). آشامیدن. (برهان قاطع) (جهانگیري). عمل
نوشیدن. (فرهنگ فارسی معین). اسم از نوشیدن است. (یادداشت مؤلف).( 1) نوشیدن مطلقاً و نوشیدن می و باده نوشی : هوا
پرخروش و زمین پر ز جوش خنک آنکه دل شاد دارد به نوش.فردوسی. همه زیردستان چو گوهرفروش بمانند با نالهء چنگ و
نوش.فردوسی. چو از کار ولایت بازپرداخت دگرباره به نوش و ناز پرداخت.نظامی (||. اِ) عسل. (اوبهی) (برهان قاطع) (انجمن
آرا) (آنندراج) (رشیدي). انگبین. (ناظم الاطباء)( 2) : تلخی و شیرینیش آمیخته ست کس نخورد نوش و شکر بآپیون.رودکی. همه
به تنبل و بند است بازگشتن او شرنگ نوش آمیغ است و روي زراندود. رودکی. هرکه باشد سپوزکار به دهر نوش با کام او شود
چون زهر.بوشکور. به طعم نوش گشته چشمهء آب به رنگ دیدهء آهوي دشتی.دقیقی. زمانه به یکسان ندارد درنگ گهی شهد و
نوش است و گاهی شرنگ. فردوسی. همی پرورانَدْت با شهد و نوش جز آواز نرمت نیاید به گوش.فردوسی. لَبْت گوئی که نیم
کفته گل است می و نوش اندر او نهفتستی.طیان. مرا چون خروش تو آمد به گوش همه زهر گیتی شدم پاك نوش بلبلکان بانشاط
قمریکان باخروش در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش. منوچهري. چرا با من به تلخی همچو هوشی که با هر کس به شیرینی چو
نوشی. فخرالدین اسعد. تو چون ویسی لب از نوش و تن از سیم تو گوئی کرده شد سیبی به دو نیم. فخرالدین اسعد. به دریا در گهر
جفت نهنگ است چو نوش اندر دهان جفت شرنگ است. فخرالدین اسعد. دو گویا عقیق گهرپوش را که بنده بُدَش چشمهء نوش
را.اسدي. نیش نهان دارد در زیر نوش سوسن خوشبویش چون سوزن است. ناصرخسرو. زیرا که به زیر نوش و خزّش نیش است
نهان و خار مستور.ناصرخسرو. گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم بنگر به یار خویش که او گرسنه ست و عور.
ناصرخسرو. به کام مهرش اندر زهر نوش است به چشم کینش اندر نور نار است. مسعودسعد. گر زهر موافقت کند تریاق است ور
نوش مخالفت کند نیش من است.خیام. گر زهر دهد تو را خردمند بنوش ور نوش رسد ز دست نااهل بریز.خیام. شتربه گفت طعم
نوش چشیده ام، هنگام زخم نیش است. (کلیله و دمنه). کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست که بر اعداي تو نیش است و بر
احباب تو نوش. سوزنی. ز انعامش دهان نحل پرنوش ز جودش کرم پیله پرنیان پوش. عمادي شهریاري. از سخن هاي عذب
شکّرطعم در دهان زمانه نوش منم.انوري. به بوسه مُهر نوش او شکستم شکست اندر دلم نیش جفاها.خاقانی. عافیت زآن عالم است
اینجا مجوي ازبهر آنک نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن. خاقانی. به چشم آهوان آن چشمهء نوش دهد شیرافکنان را خواب
خرگوش.نظامی. ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش گهی دل دادي و گه بستدي هوش.نظامی. ز طبع تر گشاده چشمهء نوش به
زهد خشک بسته باد بر دوش.نظامی. آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد نه دل من که دل خلق جهانی دارد.سعدي. شربت نوش
آفرید از مگس نحل نخلِ تناور کند ز دانهء خرما.سعدي. احتمال نیش کردن واجب است ازبهر نوش حمل کوه بیستون بر یاد
صفحه 2564
شیرین بار نیست. سعدي. آفرینندهء خزان و بهار نوش با نیش ساخت گل با خار.مکتبی ||. شهد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). هر
چیز شیرین را گویند( 3). (از رشیدي) (انجمن آرا). شیرینی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود||.
تریاك. پادزهر. (رشیدي) (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از جهانگیري). تریاق. (غیاث اللغات). پازهر. (صحاح الفرس).
نوشدارو. آنکه زهر را باطل کند. (ناظم الاطباء). مقابل زهر : به جائی که زهر آگند روزگار از او نوش خیره مکن
خواستار.فردوسی. گشاده سخن کس نیارست گفت که نشنید کس نوش با زهر جفت.فردوسی. چنین بود تا بود گردان سپهر که با
زهر نوش است و با کینه مهر. فردوسی. گر زهر نوش گردد و گردد شرنگ شهد بر یادکرد خواجهء سید عجب مدار.فرخی. گر
هلاهل در دهان گیرد مَثَل مداح او با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان. فرخی. جهان را هرچه بینی همچنین است به زیر نوش و
مهرش زهر و کین است. فخرالدین اسعد. نوش دان هرچه زهر او باشد لطف دان هرچه قهر او باشد.سنائی. از خوارزم آر مهر این
تب وز جیحون ساز نوش این سم.خاقانی. گر گلاب از گل و گل از خار است نوش در مهره، مهره در مار است.نظامی||.
نوشدارو. رجوع به نوشدارو شود : ولیکن اگر داروي نوش من دهم زنده ماند یل پیلتن.فردوسی ||. شراب. مشروب. نوشیدنی :
خورشها بیاراست خوالیگرش یکی پاك خوان ازدر مهترش چو شد نوش خورده شتاب آمدش گران شد سرش راي خواب آمدش.
فردوسی. بفرمود تا داروي هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر.فردوسی. از آن پس به رامش سپردند گوش به جام دمادم کشیدند
نوش.اسدي. دگر ره یکی جام یاقوت نوش بدان نوش لب داد و گفتا خموش.نظامی. ملک چون شد ز نوش ساقیان مست غم دیدار
شیرین بردش از دست.نظامی ||. هر چیز نوشیدنی خصوصاً هرگاه شیرین و مطبوع و گوارا باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد
ذیل معنی قبلی شود : دهد نوش او را ز شیر و شکر همیشه ورا پروراند به بر.فردوسی ||. نقل و شیرینی که مزهء شراب کنند.
(یادداشت مؤلف) : از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکسِتان تا نوش جام و خوشنمک خوان کیستی. خاقانی ||. سرو کوهی. (ناظم
الاطباء). سور. سرو تبري. سرو خمره اي. سرو کش. گونه اي از سرو است. جنگل کوچکی از این نوع درخت در درهء کتول در
محلی موسوم به سورکش وجود دارد. (از یادداشتهاي مؤلف). و رجوع به جنگل شناسی ج 2 ص 36 شود ||. مادهء شیرینی که در
پاي گلبرگهاست( 4). (لغات فرهنگستان ||). در اصل به معنی حیات است. (رشیدي) (از انجمن آرا). کنایه از حیات و زندگی. (از
برهان قاطع). زندگی. (غیاث اللغات). ظاهراً این معنی را از نوشابه و نوشدارو استنباط کرده اند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
رجوع به نوشدارو شود ||. کنایه از آب حیات است. (از برهان قاطع) (از غیاث اللغات). به این معنی نوشابه درست است. (از
حاشیهء برهان قاطع چ معین ||). ملاحت. شیرینی. (ناظم الاطباء ||). انعام. بخشش. (ناظم الاطباء (||). ص) شیرین. (غیاث اللغات)
(ناظم الاطباء). نیز رجوع به معنی بعدي شود : هوش من آن لبان نوش تو بود تا شد او دور من شدم مدهوش.بوالمثل. از لب نوش
تو به خاقانی قسم جز زهر ناب می نرسد.خاقانی ||. نوشین. نوشینه. چیز خوش مزه و خوشگوار. (آنندراج از بهار عجم). لذیذ.
مطبوع. خوشایند. موافق. (ناظم الاطباء). نیز رجوع به معنی قبلی شود : طفل بد را که گریهء تلخ است به که در خواب نوش می
بشود.خاقانی ||. گوارا. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). سازگار. (برهان قاطع) : چند بردارد این هریوه خروش نشود باده بر سماعش
نوش.رودکی. هرچه آن بر تن تو زهر بود بر تن مردمان مدار تو نوش. معنوي بخارائی ||. جاوید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به
انوش و انوشه شود (||. صوت) گوارا باد! نوش جان باد! (برهان قاطع). هنیاً. هنیئاً. هنیئاً مریئاً. گوارا! گواراي وجود! نوش جان!
نوش باد : گر ایدون که باشَ دْت لختی درنگ به گوش آیدت نوش و آواي چنگ. فردوسی. به فرمانْش مردم نهاده دو گوش ز
رامش جهان بُد پر آواز نوش.فردوسی. چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید می و غلغل نوش پیوسته دید.فردوسی. همه شهر بودي پر
آواي نوش سراي سپهبد بهشتی به جوش.فردوسی. خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند زهر نوشند و همه نوش و هنیئا شنوند.
خاقانی. وآنگهم درداد جامی کز فروغش بر فلک زهره در رقص آمد و بربط زنان می گفت نوش. حافظ. که یار نوش کند باده و
تو گوئی نوش. حافظ (||. نف مرخم) آشامنده. نوشنده. (برهان قاطع). مخفف نوشنده است و به صورت مزید مؤخر در ترکیب به
صفحه 2565
به معنی مشروب، nushi : کار است: باده نوش. دردنوش. جرعه نوش. پیاله نوش. ( 1) - ریشهء نوشیدن و اسم از آن، کردي
به معنی اشتها. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ( 2) - با نیش و در مقابل نیش در شعر مستعمل است، ازآن رو که نیش و nush
Nectar - ( نوش هر دو از زنبور است. ( 3) - نیز رجوع به رشیدي و انجمن آرا شود. . (فرانسوي و انگلیسی) ( 4
نوش.
(نف مرخم) گوش کننده. شنونده. مخفف نیوش است که شنیدن و گوش کردن باشد. رجوع به نیوش شود.
نوش.
[نَ] (ع مص) فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گرفتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی را گرفتن و بر سر و ریش
وي آویختن( 1). (ناظم الاطباء ||). طلب کردن چیزي را. (از اقرب الموارد). جستن ||. رفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). مشی.
(اقرب الموارد ||). به شتاب برخاستن ||. نیکوئی رساندن به کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ( 1) - نأش فلاناً؛ تناوله
لیأخذ برأسه و لحیته. (اقرب الموارد).
نوش.
[نَ وِ] (اِمص) اسم از نویدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نویدن شود.
نوش.
[نَ وَ] (اِ) انعام و بخشش و پاداش و جزا(؟). (ناظم الاطباء).
نوش.
[نُ وِ] (اِ) مکتوب و نوشته و سرنوشت و تقدیر(؟). (ناظم الاطباء).
نوش.
(اِخ) از پارسی گویان قرن سیزدهم هجري هندوستان است. او راست: ز کشتگان غمت جابه جا نشان باقی است گذشت قافله و گرد
کاروان باقی است تنم به خاك برابر شد و هنوز هوس به دیدن رخ زیبات همچنان باقی است. (از صبح گلشن ص 561 ) (از شمع
انجمن ص 490 ) (از فرهنگ سخنوران).
نوش آباد.
(اِ مرکب) شکرستان. شکرزار ||. کنایه از لب معشوق : چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه به نوش آباد شیرین شد دگر راه.نظامی.
نوش آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء غربی شهرستان رفسنجان، در 12 هزارگزي غرب رفسنجان و 7 هزارگزي شمال جادهء رفسنجان
صفحه 2566
به یزد، در جلگهء سردسیري واقع است و 320 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پسته و پنبه و لبنیات، شغل مردمش
.( زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
نوش آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش خاش شهرستان زاهدان، در 3 هزارگزي شمال خاش و یک هزارگزي شرق راه زاهدان به
خاش، در جلگهء گرمسیري واقع است و 150 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله
.( داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
نوش آباد.
(اِخ) قصبه اي است از بخش آران شهرستان کاشان، در 4 هزارگزي مغرب آران در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 5250 تن
سکنه دارد. آبش از قنات ها، محصولش غلات و پنبه و تنباکو و ابریشم و انار و انجیر و انگور، شغل مردمش زراعت و گله داري و
قالی بافی و پارچه بافی است. مزارع نورآباد، علاقه بند، غیاث آباد، معین آباد، محمدآباد، اسحاق آباد، دولت آباد، عبداللهآباد،
تاج آباد، جلال آباد، میزانق، شجاع آباد، تقی آباد، فیض آباد، شمس آباد، وازجرد، محمدآباد، همایون آباد، کدیش، قوام آباد،
احمدآباد، سعدآباد، ابراهیم آباد، فخرآباد، مرزن آباد، هاشم آباد، رحیم آباد، تورین، چاله، یحیی آباد، آب شیرین، قلولو جزو این
.( قصبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوش آذر.
[ذَ] (اِخ) نام آتشکده اي است. (از غیاث اللغات). نام آتشکدهء دوم است از هفت آتشکدهء مغان و پارسیان باستان. (انجمن آرا)
(از جهانگیري) (از رشیدي) (آنندراج) (از برهان قاطع). و آن را آذرنوش نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدي). رجوع به
یشت ها ج 2 ص 87 و 282 شود : وز آنجا به نوش آذر اندرشدند رد و هیربد را همه سر زدند.فردوسی.
نوش آذر.
[ذَ] (اِخ) نام یکی از پهلوانان شاهنامه، و آن فرزند اسفندیار است که در جنگ زابل به دست زواره کشته شد : یکی مایه ور پور
اسفندیار که نوش آذرش خواندي شهریار.فردوسی.
نوش آگین.
(ص مرکب) نوش آمیغ. به شهد و شکر آمیخته. شکرپرورد. به نوش آمیخته. نوشین : آنکه در یاقوت نوش آگین او شکّر سرشت
قوت عشاقش از آن یاقوت نوش آگین نهاد. معزي. لؤلؤ نشنیدم من در بُسّ د نوش آگین لاله نشنیدم من در سنبل مشک افشان.
معزي.
نوش آمیغ.
(ص مرکب) آمیخته به شهد. (فرهنگ فارسی معین). به نوش آمیخته. (یادداشت مؤلف) : همه به تنبل و بند است بازگشتن او
صفحه 2567
شرنگ نوش آمیغ است و روي زراندود. رودکی.
نوش آور.
Nectarifere - ( [نو، وَ] (ص مرکب)( 1) گلبرگی است که داراي نوش است. (لغات فرهنگستان). . (فرانسوي) ( 1
نوشا.
(نف) نوشنده. (آنندراج). آشامنده(؟). (ناظم الاطباء).
نوشا.
(اِخ) دهی است از دهستان دوهزار شهرستان تنکابن، در 55 هزارگزي جنوب غربی تنکابن، در منطقه اي کوهستانی و سردسیر واقع
است. دهی است ییلاقی و در تابستان در حدود 800 تن سکنه دارد. شغل عمدهء مردمش گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 3
نوشاب.
(اِ مرکب) آب گوارا. شربت مطبوع. نوشابه. و نیز کنایه از: آب زندگی، آب حیات، آب خضر. رجوع به نوشابه شود : از آنجا خبر
داد کارآزماي که نوشاب را در سیاهی است جاي.نظامی. مباد این درج دولت را نوردي میفتاد اندر این نوشاب گردي.نظامی.
عتابت گرچه زهر ناب دارد گذر بر چشمهء نوشاب دارد.نظامی.
نوشابه.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) آب گوارا. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدي). آب خوشگوار. (فرهنگ خطی). شربت : مباد این درج دولت را
نوردي میفتاد اندر این نوشابه گردي. نظامی (از انجمن آرا ||). آب حیات. (جهانگیري) (رشیدي) (انجمن آرا) (برهان قاطع)
(آنندراج). ماءالحیوة. (فرهنگ خطی ||). مشروب. (لغات فرهنگستان). مسکر مایع، هرچه باشد. (یادداشت مؤلف). - نوشابهء
الکلی؛ مشروب. مشروب الکلی، اعم از آبجو، عرق، ودکا، شراب، کنیاك و غیره. - نوشابهء غیرالکلی؛ شربت و مایع خوش گواري
که در آن الکل نباشد.
نوشابه.
[بَ] (اِخ) نام زنی است که پادشاه ملک بردع بوده. (برهان قاطع) (از رشیدي) (از غیاث اللغات) (از جهانگیري). نام ملکهء بردع که
سکندر به لباس رسولان پیش او رفته بود( 1). (از آنندراج). رجوع به اسکندرنامهء نظامی و نیز رجوع به بردع شود : برآراست
نوشابه درگاه را به زر درگرفت آهنین راه را.نظامی. چو از مرغ و ماهی تهی کرد جاي به نوشابهء بردع آورد راي.نظامی. ( 1) - نیز
رجوع به آنندراج شود.
نوشابه ساز.
صفحه 2568
[بَ / بِ] (نف مرکب) سازندهء نوشابه. آنکه نوشابه تهیه کند. (فرهنگ فارسی معین). عرق کش. سازندهء مشروبات الکلی.
نوشابه سازي.
[بَ / بِ] (حامص مرکب)عمل و شغل نوشابه ساز. (فرهنگ فارسی معین). عرق کشی. ساختن و تهیه کردن مشروبات الکلی (||. اِ
مرکب) جاي ساختن مشروبات الکلی. رسومات.
نوشاد.
[نَ] (اِخ) نام شهري است به خوبرویان منسوب. (رشیدي) (جهانگیري). نام شهري است حسن خیز، و بدین سبب منسوب به خوبان
شده است. (برهان قاطع) (از غیاث اللغات). نام شهري که به کثرت خوبرویان ترك معروف و مشهور است. (انجمن آرا) (آنندراج).
شعراي فارسی به خصوص قدماي ایشان مکرر ذکري از نوشاد نموده اند و از سیاق کلام ایشان چنین برمی آید که آن نام موضعی
یا شهري بوده است( 1) که خوبرویان در آن بسیار بوده اند. با دقت در اشعار شعراي متقدم امثال فرخی و معزي و مسعودسعد که از
گفتگو می کنند، تقریباً یقین می شود که این شعرا نوشاد را یکی از « بت نوشاد » و « بتکده یا بتخانه یا بهار نوشاد » و « قبلهء نوشاد »
از مراکز مهم بت پرستان [ بودائیان ] به شمار می آورده اند( 2). لابد از « نوبهار بلخ » بتخانه ها تصور می کرده اند و آنجا را هم مانند
بودن نوشاد را استنباط کرده و آن را به این معنی در فرهنگ هاي « حسن خیز » روي همین اشعار است که فرهنگ نویسان متأخر
راقم سطور در فهارس جمیع کتب مسالک و ممالک عربی طبع لیدن که تحت عنوان » : خود ضبط کرده اند. محمد قزوینی نویسد
کتابخانهء جغرافیین عرب چاپ شده و شامل نُه کتاب است به دقت تفحص کردم و اص و ابداً و بوجه من الوجوه چنین نامی به هیچ
عنوانی در آن کتب مذکور نیست، و همچنین در آثارالبلاد قزوینی و نزهۀ القلوب و فهرست اسماء الاماکن تاریخ گزیده و لباب
الالباب و راحۀ الصدور و جوامع الحکایات و فتوح البلدان بلاذري و طبري و فرهنگ اسدي و لغات شاهنامه از عبدالقادر بغدادي و
در فهرست اللغات شاهنامهء ولف آلمانی اثري و نشانی از این کلمه نیافتم، فقط در کتب ذیل از این کلمه اثري به دست می آید
ذکر قصد یعقوب[ بن اللیث الصفار ] فارس و » ولی به تفاوت املاء: در تاریخ ابن الاثیر در حوادث سال 257 ه . ق. در تحت عنوان
و سار الی بلخ و طخارستان، فلما وصل الی بلخ نزل بظاهرها و خرب نوشاد، و هی ابنیۀ کانت بناها » : گوید « ملکه بلخ و غیرهما
و این کلمه در ابن الاثیر طبع مصر با ،« داودبن العباس بن مابنجور خارج بلخ، ثم سار یعقوب من بلخ الی کابل و استولی علیها... الخ
a با ذال معجمه که اقرب به قیاس است چاپ شده است. در انساب السمعانی ص 571 « نوشاذ » دال مهمله و در طبع لیدنِ هلاند
النوساري [ کذا بالسین المهملۀ ] بضم النون و فتح السین بینها الواو ثم الالف و فی آخرها الراء [ کذا » : عبارت ذیل مسطور است
]هذه النسبۀ الی نوشار [ کذا بالشین المعجمۀ ]و هی قریۀ ببلخ و قیل قصر ببلخ منها [ ظ: بناها ] الامیر داودبن العباس النوساري و قیل
لما قدم یعقوب بن اللیث بلخ، هرب داودبن العباس الی سمرقند، فلما رجع یعقوب رجع داود الی وطنه، فوجد قصره قد خرب یعنی
نوسار، فأنشد هذه الابیات و شبق [ ظ: شق ]صدره من الغم، فمات بعد سبعۀ عشر یوماً : هیهات یا داود لم تر مثلها سیریک فی وضح
و در زین .« النهار نجوما فکأنما نوشار قاع صفصف یدعو صداء بجانبه البوما لاتفرحن بدعوة خولتها و زوالها قد قارب الحلقوما
و [ یعقوب بن اللیث ] بامیان بگرفت اندر سنهء ست وخمسین ومأتین [ 256 ه . ق. ] و نوشاد بلخ را ویران » : الاخبار ص 11 گوید
3). پس )« کرد، و بناهائی که داودبن العباس بن هاشم بن ماهجور کرده بود همه را ویران کرد و از آنجا بازگشت و به کابل شد
چنانکه ملاحظه می شود از نشانی ها که این سه نفر یعنی ابن الاثیر و سمعانی و گردیزي میدهند که او نوشاد یا نوسار یا نوشار، در
حوالی بلخ بوده است. ثانیاً اینکه آن از بناهاي داودبن العباس بن هاشم بن مابنجور (یا ماهجور) محسوب می شده. ثالثاً اینکه
یعقوب لیث آن را خراب کرده. هیچ شکی باقی نمی ماند که این سه نفر... هر سه از یک موضع سخن می رانند... منتهی در املاي
صفحه 2569
اسم آن موضع بواسطهء سهو نُسّاخ با هم اختلاف دارند، یعنی ابن الاثیر و گردیزي آن را نوشاد (و نوشاذ) نوشته اند و سمعانی یکی
دو مرتبهء نوسار و یکی دو مرتبه دیگر نوشار نوشته، و اتفاق ابن الاثیر با گردیزي... رجحان را بدون شک در مقابل نوشار با راء به
جانب نوشاد با دال میدهد( 4). اما اینکه در انساب گاهی آن را با سین مهمله نوشته است آن قطعاً تصحیف نُسّاخ است، یکی به
قرینهء ابن الاثیر و صاحب زین الاخبار بر نوشتن آن با شین معجمه، دیگر به قرینهء اینکه در خود انساب سمعانی نیز املاء با سین
مهمله مطرد نیست، زیرا چنانکه ملاحظه شد گاه آن را نوسار با مهمله نوشته و گاه نوشار با معجمه. قرینهء دیگر که از همه اقوي
نوشار، شینه معجمۀ و آخره راء و هی » : است ضبط یاقوت است آن را با شین معجمه تصریحاً و عین عبارت او در این باب این است
« راء » ( و چنانکه دیده می شود یاقوت نیز حرف آخر آن را (قطعاً به تبع سمعانی به نقل مستقیم از انساب او ،« قریۀ ببلخ و قیل قصر
خوانده بوده است... اصل تصحیف به راء را سمعانی مرتکب شده است نه یاقوت( 5). ... آیا این نوشاد مذکور در تاریخ ابن الاثیر و
ي که شعراي فارسی زبان « نوشاد » انساب سمعانی و معجم البلدان و زین الاخبار که ابنیه و قصوري بوده است از داودبن العباس... با
آن را شهري حسن خیز و مسکن خوبرویان فرض کرده اند یکی است یا دو موضوع به کلی مختلف است؟ به احتمال بسیار بسیار
قوي نوشاد نام موضعی بوده است بسیار عالی با نقش و نگارهاي زیبا که ابتدا شعرا آن را مانند نگارخانهء چین محض نقش و
نگارها یا شاید مجسمه ها [ لعبت ها ]که در آن بوده به خوبی و زیبائی وصف می کرده اند، سپس بواسطهء ویران شدن آن قصور
به دست یعقوب و نماندن نام و نشانی از آن جز خاطراتی، شعراي متأخر چون از کیفیت احوال آن به درستی خبر نداشتند چنین
خیال کرده بوده اند که خوشی و خوبی و زیبائی آن موضع... به معنی زیبائی اهالی آن است... پس صاحب فرهنگ انجمن آرا لابد
به قیاس یغما و چگل و ختن و سایر شهرهاي ترکستان... نوشاد را نیز از بلاد ترك محسوب داشته است... از مکتوب آقاي مینوي
معلوم شد که در کتاب فضایل بلخ... ذکر نوشاد آمده و در آنجا مطلبی تازه دارد و آن اینکه داودبن عباس مدت 20 سال به بناي
نوشاد مشغول بوده و تاریخ نصب او را نیز به ولایت بلخ به دست میدهد که در ذي القعدهء 233 بوده است... (از مقالهء محمد
قزوینی در مجلهء یادگار سال 4 شمارهء 9 و 10 ، از حاشیهء برهان قاطع چ معین) : تا به وقت خزان چو دشت شود باغ هاي چو
بتکده يْ نوشاد.فرخی. خلق را قبله گشت خانهء تو همچو زین پیش خانهء نوشاد.فرخی. اي خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخ خاصه
اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهار. فرخی. تو در فرخار و مطلوبت به نوشاد بدانجا رو چه داري بانگ و فریاد؟ ناصرخسرو (از
حاشیهء برهان قاطع). جهان به فر جمال تو روضهء رضوان زمین ز شادي ملک تو خانهء نوشاد. مسعودسعد. خدایگانا نوشادي است
دولت را بخواه مایهء رامش از آن بت نوشاد. مسعودسعد. به هر مقام تو را باد نوبه نو شادي ز گونه گونه بتان مجلس تو چون
نوشاد. مسعودسعد. هر زمان شادي نو است مرا زآن رخ همچو صورت نوشاد.ظهیر. مرا از آن چه که سیمین بري است در کشمیر
مرا از آن چه که شکّرلبی است در نوشاد؟ ظهیر. گر نخواهید کز ایوان و حجر ریزد خون نقش نوشاد به ایوان و حجر بازدهید.
خاقانی. نور دین شاه هنرمند کز او نوك قلم هر زمان عرض دهد لعبت نوشاد مرا. کمال اسماعیل (از حاشیهء برهان قاطع). زاهد به
پند دادن و بیچاره مست را خاطر به سوي لعبت نوشاد میرود. امیرخسرو (از جهانگیري). ( 1) - فرخی گوید: هزار بتکده کنده قویتر
از هرمان دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد. ( 2) - فرخی گوید: تو تن آساي به شادي و ز ترکان بدیع کاخ تو چونکه کنشت
است و بهار نوشاد. و نیز: دور کردي مرا ز خدمت خویش چون شمن را ز لعبت نوشاد. ( 3) - این کلمه [ نوشاد ] دربارهء معبد
معابد زردشتی و بودایی و « نوشاد » استعمال شده و چنین به نظر می آید که به نام « نوشال » بغلان در کتیبهء حدود 160 م. به شکل
غیره در افغانستان قبل از اسلام وجود داشت، یاقوت قلعه و یا قصري را در بلخ به شکل نوشار ذکر می کند ولی چون تصریح دارد
که آخرش راء قرشت است بنابراین آن را کلمه اي علیحده غیر از نوشاد مانحن فیه باید دانست. (عبدالحی حبیبی، تاریخ گزیده چ
4) - از طرف دیگر در قوافی اشعار فارسی که رَويّ آنها دال است، این اسم ذکر شده، پس اصح ) .( بنیاد فرهنگ ایران ص 139
آورده اند، هم شین کلمه و هم دال « شادي » نوشاد باید باشد. (از حاشیهء برهان چ معین). ( 5) - از جناسی که شعرا بین نوشاد و
صفحه 2570
تأیید میشود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ابیاتی که از امیرمعزي در ذیل این لغت نقل شده است، شود.
نوشاد.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار، در 7هزارگزي جنوب غربی حسن آبادسوگند، در منطقه اي کوهستانی و
سردسیر واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات و لبنیات و انگور، شغل اهالیش زراعت و
.( گله داري و قالیچه بافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
نوشادر.
[دُ]( 1) (اِ) نشادر. ملحی است جامد و متبلور و بی رنگ وبو که از ترکیب جوهر نمک (اسید کلریدریک) و آمونیاك به دست می
آید و نام علمیش کلرور آمونیوم( 2) است. طعم آن زننده است و در آب گرم به خوبی حل میشود. در سفیدگري و لحیم کاري
مورد استعمال دارد و در صنایع مختلف و پزشکی نیز از آن استفاده میکنند. (فرهنگ فارسی معین). یکی از عقاقیر ارباب صنعت
کیمیاست و آن بر دو نوع است، معدنی و مصنوعی. (از مفاتیح). لغت فارسی است و آن معدنی و مائی و مصنوعی می باشد و
معدن او در بلاد حاره مثل حبشه و قطعات آن مانند شوره یافت می شود، و مائی از آن آبی است که چون به دست حرکت بسیار
دهند کف می کند و از جوشاندن آن آب قطعات سفید بر روي آن بسته میشود. و انطاکی گوید در نواحی اصفهان آب مذکور
موجود است و گویند در جبال خراسان نیز می باشد و معدنی و مائی عزیزالوجودند، و مصنوعی آن از دودهاي کثیف حمام به هم
میرسد و رنگ آن اغبر است و از دود تصعید میشود. (از تحفهء حکیم مؤمن). معدن آن کوهی است در نواحی سمرقند و نیز کوهی
است در نزدیکی دمندان که از توابع کرمان است و در آن کوه غاري است و از غار بخاري برمی آید و منجمد می شود و این قسم
بهترین اقسام است.( 3) و قسم دیگر از داش خشت پزي و گلخن حمام حاصل میشود و آن را ارباب صنعت عقاب و نسر طایر و
مشاطه گویند و عربان ملح بوتیه خوانند. (از برهان قاطع). و نیز رجوع به ترجمهء صیدنه و عقار شود : و اندر کوههاي وي [
ماوراءالنهر ] همه داروهاست که از کوه خیزد چون زاك و زرنیخ و گوگرد و نوشادر. (حدود العالم). و اندر کوههاي وي معدن
نوشادر بسیار است. (حدود العالم). گر سرمه کشد روزي در دیده حسود تو هر ذره از آن گردد نوشادر پیکانی. سیف اسفرنگ (از
4 است. ( 3) - و این قسم CINh انجمن آرا). ( 1) - ناظم الاطباء و دهار به فتح اول نیز ضبط کرده اند. ( 2) - فرمول شیمیائی آن
نوشادر اعلی است و پیکانی گویند. (انجمن آرا).
نوشان.
(نف، ق) نوشنده. (یادداشت مؤلف ||). در حال نوشیدن. (یادداشت مؤلف).
نوشان.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان دشت از بخش سلوانا از شهرستان ارومیه، در 9 هزارگزي مشرق سلوانا، در درهء سردسیري واقع
است و 67 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون. شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
نوشاندن.
صفحه 2571
[دَ] (مص) نوشانیدن. متعدي نوشیدن. رجوع به نوشانیدن شود.
نوشانده.
[دَ / دِ] (ن مف) به نوشیدن واداشته. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوشانیده شود.
نوشاننده.
[نَنْ دَ / دِ] (نف) آنکه کسی را به نوشیدن وادار کند. (فرهنگ فارسی معین).
نوشانوش.
(اِ مرکب) نوش نوش. نوش باد نوش باد! نوش بادي که باده گساران در بزم می هنگام جام برگرفتن یکدیگر را گویند : صفیر مرغ
و نوشانوش ساقی ز دلها برده اندوه فراقی.نظامی. پیاپی شد غزل هاي عراقی برآمد بانگ نوشانوش ساقی.نظامی. یکی شه چون
طرب را گوش گیرد جهان آواز نوشانوش گیرد.نظامی. شراب خانگی از ترس محتسب خورده به روي یار بنوشیم و بانگ
نوشانوش. حافظ. نشیند در نقاب بارگاه مغفرت فردا ز نوشانوش مستان منفعل بانگ اذان ما. سنجر کاشی (از آنندراج). - به
نوشانوش؛ در حال نوشانوش گفتن. در حال نوش باد و هنیئاً لک گفتن : به نوشانوش می در کاس می داشت ز دورادور شه را پاس
میداشت.نظامی. به دشت انجرك آرام کردند به نوشانوش می در جام کردند.نظامی. چو ساقی در شراب آمد به نوشانوش در
مجلس به نافرزانگی گفتند کَاوّل مرد فرزانه.سعدي. - در نوشانوش آمدن؛ نوش باد گفتن و باده نوشانیدن. (فرهنگ فارسی معین) :
دارو در قدح شراب افکند چنانکه کس ندید و در نوشانوش آمد. (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین ||). با پیاله هاي پر و لبالب
و لبریز و باربار(؟). (ناظم الاطباء ||). جام پر و لبالب(؟). (فرهنگ فارسی معین).
نوشانیدن.
[دَ] (مص) آشامیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). آشامانیدن. (یادداشت مؤلف). نوشاندن. متعديِ نوشیدن : اي نور چشم من سخنی
هست گوش کن تا ساغرت پُر است بنوشان و نوش کن. حافظ. چو مستم کرده اي مستور منشین چو نوشم داده اي زهرم
منوشان.حافظ.
نوشانیده.
[دَ / دِ] (ن مف) نوشانده. آشامانده.
نوشاه.
[نَ / نُو] (اِ مرکب) داماد. (ناظم الاطباء). نوداماد. تازه داماد: عجاهن؛ دوست نوشاه تا که با زن خود خلوت نکرده باشد. (یادداشت
مؤلف از منتهی الارب ||). شاه جوان و کم تجربه(؟). (ناظم الاطباء).
نوش باد.
صفحه 2572
(فعل دعایی) دعائی است نوشنده را. (یادداشت مؤلف). گوارا باد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). عبارتی که در بزم باده،
گوید و بنوشد، گویند. نظیر: نوش جان! نوش! سازگار وجود! « به سلامتی » ساقی و هم پیالگان در پاسخ آنکه جام برگیرد و
گواراي وجود! : وقت طرب کردن است می خور که ت نوش باد. منوچهري. گر نمکش هست بخور نوش باد ورنه ز یاد تو
فراموش باد.نظامی. نرگس مست نوازش کن مردم دارش خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد. حافظ.
نوش باد.
(اِ مرکب) نوائی از موسیقی. (رشیدي). نام پرده اي است از نواي چکاوك. نوش باده. (جهانگیري) (از برهان قاطع) (انجمن آرا)
(آنندراج).
نوش باده.
[دَ / دِ] (اِ مرکب) نوش باد. رجوع به مدخل قبل شود.
نوش بخش.
[بَ] (نف مرکب) که کام را شیرینی بخشد. لذت بخش : درخشان شده می چو روشن درفش قدح شکّرافشان و می نوش
بخش.نظامی. خواجهء چین گشاده کرد زبان گفت کاین نوش بخش نوش لبان.نظامی.
نوش بر.
[بَ] (اِ مرکب) انگبین. عسل(؟). (ناظم الاطباء).
نوش بهر.
[بَ] (ص مرکب) کسی که نصیب و بهرهء وي نیکو و خوش باشد. (ناظم الاطباء ||). که از شیرینی نصیبی دارد. شیرین : پریچهره
نوشابهء نوش بهر به فال همایون برون شد ز شهر.نظامی. حلوا که طعام نوش بهر است در حیضه خوري به جاي زهر است.نظامی.
چو لاله داغ دل از نوبهار عارض تو چو غنچه خون جگر از لعل نوش بهر توایم. امیر شاهی سبزواري (از آنندراج).
نوشت.
[نَ وَ]( 1) (مص مرخم، اِمص) مصدر مرخم است از نَوَشتن به معنی درپیچیدن و درنوردیدن. رجوع به نَوَشتن شود. ( 1) - ضبط این
کلمه در فرهنگها گوناگون است. رجوع به نَوَشتن شود.
نوشت.
[نِ وِ] (مص مرخم، اِمص) تحریر نمودن. (غیاث اللغات). اسم است از نوشتن و تنها مستعمل نباشد لیکن در کلمات مرکب چون
سرنوشت و رونوشت و نوشت افزار آید. (یادداشت مؤلف). لیکن در بیت زیر از فردوسی تنها استعمال شده و معنی ثبت کردن
دهد، مقابل ستردن : ز لشکر یکی مرد بگزید گُرد که داند شمار و نوشت و سترد.فردوسی.
صفحه 2573
نوشت.
(اِ) جرعه. آشام.( 1 (||) نف مرخم) نوشنده. آشامنده.( 2) (ناظم الاطباء). نوش. (جهانگیري) (آنندراج) (انجمن آرا) : گاهی امیر
صومعه گاهی اسیر بتکده گه رند دردي نوشتم گه شیخ و گه صوفیستم. ؟ (از جهانگیري). ( 1) - ... به ضم اول و سکون ثانی
مجهول و ثالث و رابع، ماضی نوشیدن، یعنی نوشید و آشامید، چه در فارسی دال و تاء هر دو به هم تبدیل می یابند. (برهان قاطع).
2) - ... به ضم اول و سکون ثانی مجهول و ثالث و رابع، ماضی نوشیدن، یعنی نوشید و آشامید، چه در فارسی دال و تاء هر دو به )
هم تبدیل می یابند. (از برهان قاطع).
نوشت ابزار.
[نِ وِ اَ] (اِ مرکب)نوشت افزار. (یادداشت مؤلف).
نوشت افزار.
[نِ وِ اَ] (اِ مرکب)لوازم التحریر. (لغات فرهنگستان). ابزار نوشتن. وسایلی که با آن می نویسند از قبیل کاغذ، قلم، مداد، جوهر و
غیره.
نوشتن.
[نِ وِ تَ]( 1) (مص)( 2) کتابت کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تحریر کردن. رقم کردن. (ناظم
الاطباء). اندیشه و مطلبی را به وسیلهء مداد یا قلم به روي کاغذ آوردن. (فرهنگ فارسی معین). نبق. تنبیق. تکتیب. اکتتاب. نسخ.
انتساخ. (از منتهی الارب). تسطیر. (تاج المصادر بیهقی). نبشتن. ذبر. تذبیر. ترقیم. تزبرة. خط. رقم. کتابۀ( 3). (یادداشت مؤلف).
نگاشتن. نگاریدن. نویسیدن. ثبت کردن. رقم زدن : نوشتن بیاموختش پهلوي نشستِ سرافرازي و خسروي.فردوسی. یکی نامه سوي
برادر به درد نوشت و ز هر کارش آگاه کرد.فردوسی. نویسی در او هرچه باید نوشت ز راي و ز بند و ز تخم و ز کشت.فردوسی.
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان. فرخی (از لغت فرس اسدي ص 449 ). چند نویسی قلم آهسته
دار بر تو نویسند زبان بسته دار.نظامی. ما دفتر حکایت عشقت نوشته ایم تو سنگدل حکایت ما درنوشته اي.سعدي. کسی را که
درج طمع درنوشت نباید به کس عبد و چاکر نوشت.سعدي ||. تقدیر کردن. واجب کردن. مقرر داشتن. (یادداشت مؤلف) :
جهاندار بر چرخ چونین نوشت به فرمان او بردهد هرچه کشت.فردوسی. پدید آورد نیک و بد، خوب و زشت روان داد و تن کرد و
روزي نوشت.اسدي ||. حوالت دادن. مقرر داشتن. - نوشتن بر کسی (چیزي)؛ بر او حواله کردن. بر او مقرر داشتن. بر او نهادن و
وضع کردن. (از یادداشتهاي مؤلف) : لاجرم چار سال بی بر و کشت روزي خلق بر خزینه نوشت.نظامی. دفع او را دلبرا بر من نویس
هل که صحت یابد این باریک ریس. مولوي. صبر طلب می کنند از دل عاشق همچو خراجی که بر خراب نویسند ||.؟ - او را
مسؤول شمردن : چند نویسی قلم آهسته دار بر تو نویسند زبان بسته دار.نظامی. من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش که گناه
دگري بر تو نخواهند نوشت.حافظ ||. - از او طلب کردن : نانی که از کسان طلبی بر خدا نویس کآخر خدايِ جانْت به از
کدخداي نان. خاقانی ||. نگار کردن : رُخَش را شرم دو گونه نوشتی گهی میگون و گاهی زرد گشتی. فخرالدین اسعد. کز
عارضین نوشته چو شاهینم.ناصرخسرو ||. رسم کردن. ترسیم کردن. (یادداشت مؤلف). نگاشتن. نگاریدن ||. نگاه داشتن و پس
اندازي نمودن و باقی گذاشتن(؟). (ناظم الاطباء). ( 1) - و به ضم اول هم به نظر آمده است. (برهان قاطع). در جهانگیري به فتح
صفحه 2574
اول و کسر ثانی است. (غیاث اللغات). ناظم الاطباء به فتح اول و کسر ثانی نیز ضبط کرده است. ( 2) - نوشتن = نبشتن = نپشتن،
در ،nipishtanaiy : نوشتن)، در فارسی باستان ) -ni+ pais : تحریر کردن)، فارسی باستان )nipes-) nipishtan): پهلوي
nifista, fissin, : استی ،pisati : فقط به معنی آراستن و زینت دادن است. اسلاوي کلیسایی pincati, pec : هندي باستان
،nevisham : وخی و شغنی و سریکلی بلوچی عاریتی و دخیل ،nibisag : نوشته، خط)، بلوچی عاریتی و دخیل )finssun
تحریر)، واژهء نپشتن یا نوشتن چندین بار در سنگ نبشته هاي هخامنشیان به کار رفته است، مرکب است از دو )nyvisin کردي
جزئی (پرفیکس، پیشاوند) است به معنی فرود و پایین که در سر لغات نهفتن و نهادن و نشستن و بسیاري از لغات ni جزء: نخست
در اوستا که به معنی نگاشتن و نگاریدن و نقش کردن paes در پارسی باستان و pais دیگر فارسی هم دیده میشود، دوم از ریشهء
شده به معنی ابلق « پیسه » که در پهلوي به معنی نقش و نگار بسته و زینت شده است، و در فارسی pistak است. از همین بنیاد است
است: نوشتم. بنویس. (یادداشت مؤلف). « نویسش » و دورنگ. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ( 3) - مصدر دیگر غیرمستعمل آن
است. رجوع به نویس شود. « نویس » و « نوشت » دو ریشهء این فعل
نوشتن.
[نَ وَ تَ] (مص)( 1) پیچیدن. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (آنندراج). درنوردیدن. (برهان قاطع). نوردیدن. (غیاث اللغات). لاي
چیزي پیچیدن : چو آن خرد را سیر دادند شیر نوشتندش اندر میان حریر.فردوسی. کشته و برکشته چند روز گذشته در کفنی هیچ
کشته را ننوشته.منوچهري. برون کرد از تن مر آن جامه را نوشت اندر آن جامه آن نامه را. شمسی (یوسف و زلیخا ||). پیچیدن و
لوله کردن، چنانکه طومار را. نوردیدن. نیز رجوع به نوردیدن شود : امیر چون نامه بخواند بنوشت و به غلامی خاص داد. (تاریخ
بیهقی ص 159 ||). نوردیدن. بالا زدن. برگرداندن. (یادداشت مؤلف). لبهء جامه را تا زدن و برگرداندن. نیز رجوع به نورد و نورد
جامه شود : جوانان ز پاکی و از راستی نوشتند بر پشت دست آستی.فردوسی ||. تا کردن. ته کردن. رجوع به معنی قبلی و بعدي
شود ||. برچیدن. فراچیدن. جمع کردن. مقابل گستردن : چو بود کیسه و جیب من از درم خالی دلم ز صحن امل فرش خرمی
بنوشت. فرخی. چو بنوشت آن فرش زربفت راغ همه گنبد سبز شد پرچراغ.اسدي. بامدادان که روز روشن گشت شب تاریک فرش
خود بنوشت.نظامی ||. منسوخ کردن. برچیدن و برداشتن( 2) : امسال نام چند حصار قوي نوشت در هر یکی شهی سپه آراي و
محتشم. فرخی. رستم سزا بودي چو او بر پیل جستی چاکرش ننوشت کفر و شرك را جز تیغ ایمان گسترش. ناصرخسرو. و رسوم
بددینان بنوشت. (راحۀ الصدور راوندي ||). طی کردن. (برهان قاطع). درنوردیدن. (ناظم الاطباء). قطع کردن. بریدن. سپردن.
پیمودن. درنوشتن. (یادداشت مؤلف) : دهد شاه را بنده مژده ز بخت که بنوشتم این دیوکش راه سخت.اسدي. که اسباط فرخ
نوشتند راه به کنعان رسیدند با دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست پائی که ره وصل نوشتی
پیوست.خاقانی. گوئی آن دم کز چَهِ مغرب ره مشرق نوشت میغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشانده اند. خاقانی. بنوشته هفت چرخ و
رسیده به مستقیم بگذشته از مسافت و رفته به منتهی. خاقانی. در رساتیق می گشت و مشارع و مناهل می نوشت. (سندبادنامه ص
304 ). وز آن سوي دگر شیرین به شبدیز جهان را می نوشت ازبهر پرویز.نظامی. چو بنوشت آسمان را فرش بر فرش به استقبالش
آمد تارك عرش.نظامی. خو کرده به کوه و دشت گشتن جولان زدن و جهان نوشتن.نظامی. ندانی که سعدي مکان از چه یافت نه
هامون نوشت و نه دریا شکافت.سعدي. ترکیب ها: - اندرنوشتن.؛ بازنوشتن. برنوشتن. درنوشتن. فرونوشتن. رجوع به هر یک از این
بوده است در معنی نوردیدن و پیچیدن. (یادداشت مؤلف). دو ریشهء این فعل (؟) « نوردش » مدخل ها شود. ( 1) - مصدر دیگر آن
است. ( 2) - رجوع به اندرنوشتن شود. فردوسی راست: ولیکن سرانجام کشته شود نکونامش اندرنوشته شود. « نورد » و « نوشت »
صفحه 2575
نوشتن.
[تَ] (مص) نوشیدن. آشامیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). به این معنی نوشیتن درست است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
نوشتن.
[نُ وَ تَ / نَ وِ تَ] (مص) از دور گذشتن و نالیدن و زاریدن(؟). (ناظم الاطباء).
نوشتنی.
[نَ وَ تَ] (ص لیاقت) نوردیدنی. طی کردنی. رجوع به نوشتن شود.
نوشتنی.
[نِ وِ تَ] (ص لیاقت) که قابل نوشتن است. که لایق تحریر و کتابت است. که نوشتن و تحریر و ثبت آن ممکن یا به مصلحت باشد :
هرچند نیست درد دل ما نوشتنی از اشک خود دو سطر به ایما نوشته ایم. صائب.
نوشته.
[نَ وَ تَ / تِ] (ن مف) پیچیده. درنوردیده. (برهان قاطع). نوردیده : نوشته به دستار چیزي که برد چنان هم نوشته به بیژن
.( سپرد.فردوسی ||. طی شده. گذشته. ماضی : از روزگار گذشته و قرن هاي نوشته. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 118
نوشته.
[نِ وِ تَ / تِ] (ن مف)کتابت کرده شده. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). نوشته شده. که بر آن چیزي نگاشته یا نقشی کشیده باشند.
مقابل نانوشته به معنی کاغذ سفید که بر آن چیزي ننوشته اند : از برگ چون صحیفه بنوشته شد زمین وز ابر چون صلایه سیمین شد
آسمان. فرخی ||. مرقوم شده. مسطورشده. (ناظم الاطباء). آنچه با قلم و مداد و دیگر ابزار نوشتن بر کاغذ و امثال آن نگاشته
باشند. خط. مطلب. مکتوب (||. اِ) نامه. کتابت. (آنندراج). مکتوب. رقعه. رقیمه. مرقومه. (یادداشت مؤلف). مراسله. (فرهنگ
.( فارسی معین). دستخط : این نوشته اي است از جانب بندهءخدازادهء بندهء خدا ابوجعفر امام قائم بامرالله. (تاریخ بیهقی ص 306
صاحب کافی اسماعیل بن عباد مسرعان دوانید و نوشته ها نوشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 59 ). نوشته اي بدو نوشت و در
استمالت و استعطاف او انواع سحر و تمویه به کار آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 225 ). به حسام الدوله تاش رسول فرستاد و
نوشتهنوشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 61 ||). اثر مکتوب. کتاب. تألیف. تصنیف : تاریخ نویس عشقبازي گوید ز نوشته هاي
نوشته » تازي.نظامی ||. سند کتبی. حجت. قبض. تمسک. قباله. سند مکتوب دین و جز آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیبِ
شود ||. سرنوشت. قضا. قدر. تقدیر. نبشته. آنچه مقدر شده است. (یادداشت مؤلف) : نوشته نگردد به پرهیز باز نباید کشیدن « دادن
سخنها دراز.فردوسی. نه از دانش دگر گردد سرشته نه از مردي دگر گردد نوشته. فخرالدین اسعد. نوشته جاودان دیگر نگردد به
رنج و کوشش از ما برنگردد. فخرالدین اسعد. دوران همی نویسد بر عارضش خط خوب یارب نوشتهء بد از یار ما بگردان.حافظ.
(||ن مف) محتوم. حتم. (یادداشت مؤلف). ناگزیر. متحتم. شدنی. تغییرناپذیر: اجل نوشته. قضاي نوشته : فرق شاهی و بندگی
برخاست چون قضاي نوشته آمد پیش.سعدي. مرا از ازل عشق شد سرنوشت قضاي نوشته نشاید سترد. حافظ (از امثال و حکم||).
صفحه 2576
تقدیرشده. مقدرشده. تعیین شده : از او گر نوشته به من بر بدي است نگردد به پرهیز کآن ایزدي است.فردوسی. نوشته مگر بر سرم
دیگر است زمانه به دست جهان داور است.فردوسی. گرت زندگانی نوشته ست دیر نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر.سعدي. - نوشته
دادن؛ تعهد سپردن. سند دادن. التزام دادن. - نوشته گرفتن؛ سند و حجت و تعهد گرفتن. متعهد و ملزم کردن.
نوش جام.
(اِ مرکب) پیالهء شراب خوري. (ناظم الاطباء). جام می گساري. (تعلیقات وحید بر شرفنامهء نظامی). پیالهء شراب. (فرهنگ فارسی
معین) : دگر نوش جامی ز یاقوت خام کز او کم نگردد به خوردن شراب.نظامی.
نوش جان.
[شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)چیزي که ممد و مقوي حیات باشد یا مرغوب و محبوب جان. (آنندراج (||). صوت مرکب) به
صورت خطاب و دعا، گوارا باد! هنیئاً! هنیئاً مریئاً! گواراي وجود! (یادداشت مؤلف). نوش! گوارا! سازگار وجود! عبارتی است که
می گساران خطاب بدانکه به شادي و سلامتی یاران پیاله بر لب برده است، گویند. - نوش جان بودن:ستم لطف است اگر پاي
محبت در میان باشد دل از دست تو زخمی خورد گفتم نوش جان باشد. فطرت (از آنندراج). - نوش جان کردن؛ به صورت دعا،
خوردن. (یادداشت مؤلف). نوش کردن. به شادي و سلامت و گوارائی، مشروبی آشامیدن یا غذائی خوردن. به رغبت و میل
خوردن ||. - گاه این عبارت به مزاح و طعنه در مفهوم مخالفش به کار رود، گویند: صد تازیانه نوش جان کرد، کتک حسابی
نوش جان کرد، چند اردنگی نوش جان کرد : تلخی که نوش جان کنی آن را شود شکر نیشی که در جگر شکنی نوش می شود.
صائب (از آنندراج).
نوشجان.
(اِخ) از بلاد فارس است. (از سمعانی). شهري است در فارس (از معجم البلدان)، و آن مشتمل بر نوشجان بالا و نوش جان پائین
است و مردمش بعضی مجوس بعضی مانوي زندیق باشند( 1). (ابن الفقیه از یادداشت مؤلف). ( 1) - و گویند شهري است بین طراز
در حدود ترك بر نهر سیحون در ماوراءالنهر و تا نوشجان سفلی سه فرسخ و تا نوشجان علیا که عبارتند از چهار شهر بزرگ و چهار
شهر کوچک، هفده روز راه است با قوافل اما برید ترك این مسافت را در سه روز درنوردد، و این مکان در حدود چین است. (از
معجم البلدان).
نوش جاي.
.Nectaire (اِ مرکب)( 1) جایگاه مادهء شیرین گل. (لغت فرهنگستان). ( 1) - معادل لغت فرانسوي
نوش چشمه.
[چَ / چِ مَ / مِ] (اِ مرکب)چشمهء نوش. در بیت زیر کنایت از شرم زن است : خواست تا نوش چشمه را خارد مُهر از آب حیات
بردارد.نظامی.
نوشخند.
صفحه 2577
[خَ] (اِ مرکب) خندهء شیرین. مقابل زهرخند. (آنندراج). نوش خند. تبسم. شکرخند. مقابل نیش خند. (فرهنگ فارسی معین).
خندهء بسیار شیرین خوبان. خنده اي سخت از روي نشاط. (یادداشت مؤلف) : چو گل خوردن باده شان نوشخند چو بلبل به مستی
همه هوشمند.نظامی. در نوشخند برق خطر هست، زینهار بازي مخور ز چهرهء خندان روزگار. صائب (از آنندراج). چون گل
شکفته باش در این انجمن که صبح تسخیر کرد روي زمین را به نوشخند. صائب (از فرهنگ فارسی معین (||). ص مرکب) شیرین
خنده : رخ را نمکسِتان کنم از اشک شور از آنک چشمم نمک چِنَد ز لب نوشخند او.خاقانی.
نوشخنده.
[خَ دَ / دِ] (اِ مرکب) نوشخند. رجوع به نوشخند شود : این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش از نوش خنده بین که چه زهر
غمان کشد. خاقانی.
نوشخوار.
[نُشْ خوا / خا] (اِ مرکب)نشخوار. (رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج) : لیک نداند شتر لذت نوشخوار من. مولوي (از رشیدي).
رجوع به نشخوار شود.
نوشخوار.
[خوا / خا] (نف مرکب)نوشخوارنده. آنکه به لذت چیزي را خورد. شادخوار. (فرهنگ فارسی معین) : شادخوار از تو سلاطین و تو
را گشته مطیع نوش خوار از تو رعایا و تو را گفته دعا. بوالفرج رونی.
نوشخواري.
[خوا / خا] (حامص مرکب)به لذت چیزي را خوردن. شادخواري. (فرهنگ فارسی معین).
نوشخور.
[خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)( 1)نوشخوار. شادخوار. رجوع به نوشخوار شود (||. اِ مرکب) نوشخورد. شراب گوارا : بدو گفت شادان
زي و نوشخور بیاور مخار اندر این کار سر.فردوسی ||. نام روز پنجم از ماههاي ملکی است. (برهان قاطع) (جهانگیري) (آنندراج).
||نوش خور! (صوت مرکب) عبارت دعائیه به معنی: نوش! نوش باد! نوش جان! هنیئاً. (یادداشت مؤلف). گواراي وجود! ( 1) - در
سکه هاي کسرویه که رأس البغل براي عمر بن الخطاب زده است، صورت ملک بر تخت است و زیر تخت به فارسی نوشته شده
یادداشت مؤلف از حیوة الحیوان دمیري). ) .« نوش خور » : است
نوشخورد.
[خوَرْ / خُرْ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) نوش خوردن. شادخواري. رجوع به نوش خوردن شود (||. اِ مرکب) طعام گوارا.
(یادداشت مؤلف). شراب خوشگوار. نوشخوار. رجوع به شاهد ذیل معنی قبلی شود : بسا خان و کاشانه و بادغرد( 1) بدو اندرون
شادي و نوشخورد.بوشکور ||. پرده اي است از موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین) : راه طاعت گیر و گوش هوش سوي علم دار
صفحه 2578
چند داري گوش سوي نوشخورد و راهوي؟ ناصرخسرو (||. ن مف مرکب) نوشخورده. به لذت خورده.( 2)(فرهنگ فارسی معین).
1) - ن ل: بسا جاي کاشانه و بادغَرد، خوش آن جاي کاشانه و بادغرد، بسا خان کاشانه و خان غرد. ( 2) - این معنی در فرهنگ )
فارسی معین ظاهراً از این بیت فردوسی استنباط شده که در همان فرهنگ ذیل نوش خورده آمده است: چو شد نوش خورده شتاب
آمدش گران شد سرش راي خواب آمدش و حال آنکه نوش در این بیت بمعنی شراب و باده است. رجوع به نوش به معنی شراب و
شواهد آن شود.
نوش خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) شاد خوردن. به لذت خوردن. (فرهنگ فارسی معین ||). نوش جان کردن. نوش کردن : جهان دار و
شادي کن و نوش خور می از دست آن ترك سیمین ذقن.فرخی ||. شراب نوشیدن : نوش خور شمشیر زن دینار ده ملکت ستان داد
کن بیداد کن دشمن فکن مسکین نواز. منوچهري ||. نوش خوردن از کسی، از او متنعم شدن و محبت و نوازش دیدن. مقابل نیش
خوردن : نیش در آن زن که ز تو نوش خورد پشم در آن کش که تو را پنبه کرد.نظامی.
نوش دادن.
[دَ] (مص مرکب) عسل و شربت دادن، و کنایه از لذت بخشیدن و کام دادن و کامروا و محظوظ و بهره مند گردانیدن : یکی را
دهد نوش از شهد و شیر بپوشد به دیبا و خزّ و حریر.فردوسی. روان را همی لعلشان نوش داد بیاورد و یکسر به شیدوش
داد.فردوسی. چو مستم کرده اي مستور منشین چو نوشم داده اي زهرم منوشان.حافظ.
نوشدارو.
(اِ مرکب) انوش دارو. (از بحرالجواهر). تریاق. پادزهر. (جهانگیري) (غیاث اللغات) (برهان قاطع). نام معجونی است. (برهان قاطع).
معجونی معروف. (رشیدي) (انجمن آرا). معجونی است شیرین مزه مفرح قلب و مقوي معده و دوائی است که دفع جمیع آلام و
جراحتها کند. (غیاث اللغات). مراد از نوشدارو دوائی است که گوشت را برویاند، چنانچه بعضی مرهم ها همین عمل را می کنند.
(آنندراج). معجونی که قدما می پنداشتند که بوسیلهء آن زخم هاي صعب العلاج را می توان معالجه کرد و مریض مشرف به موت
را نجات داد. (فرهنگ فارسی معین). ظاهراً معجونی که براي علاج زخمهاي منکر تیغ یا تیر به زهرآب داده مؤثر و نافعش می
پنداشته اند( 1). داروي بی مرگی. داروي نوش. داروي حیات بخش. دواي مؤثر : از آن نوشدارو که در گنج توست کجا خستگان
را کند تندرست.فردوسی. اي کسانی که ز ایام وفا می طلبید نوشداروطلب از زهرگیائید همه.خاقانی. به شیران مده نوشداروي معنی
ز تشنه دلان ناشتائی طلب کن.خاقانی. بوي راحت چون توان برد از مزاج این دیار نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها؟
خاقانی. نوشدارو و مفرح که جوي فعل نکرد هم بدان آسی آسیمه نظر باز دهید.خاقانی. بفرمود فرزانه را تا ز راه نهد نوشدارو در
آن زخمگاه.نظامی. باز کرد از درخت مشتی برگ نوشداروي خستگان از مرگ.نظامی. تا رسیدن به نوشداروي دهر خورد باید
هزار شربت زهر.نظامی. اي گنج نوشدارو با خستگان نظر کن مرهم به دست و ما را مجروح میگذاري؟ سعدي. وگر از حیاتت
نمانده ست بهر چنانت کشد نوشدارو که زهر.سعدي. زهر از قبل تو نوشداروست فحش از دهن تو طیبات است.سعدي. نوشدارو
که غیر دوست دهد زهر باشد به خاك ریز و مچش.اوحدي. بیا اي نوشداروي دل من ز تو صد تلخی دل حاصل من. امیرخسرو (از
انجمن آرا). کنید داخل اجزاي نوشداروي من هر آن گیاه که برگش به نیشتر ماند. طالب آملی ||. کنایه از شراب. (برهان قاطع).
شراب. (غیاث اللغات). یکی از نامهاي شراب است. (از رشیدي) (انجمن آرا) (جهانگیري). به کنایه شراب را نوشداروي غم گویند
صفحه 2579
که علاج زخم اندوه کند. - امثال: نوشداروي پس از مرگ سهراب ؛ کاري که به تأخیر و نه به هنگام کنند. لطفی که پس از رفع
حاجت نمایند. رجوع به داستان رستم و سهراب در شاهنامهء فردوسی شود : بعد از این لطف تو با ما به چه ماند دانی نوشدارو که
پس از مرگ به سهراب دهند. انوري. نوشدارو چه سود خواهد داشت چو شد از ملک زندگی سهراب.ابن یمین. وقت هر کار نگه
دار که نافع نبود نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند. (از تاج المآثر). ( 1) - در داستان رستم و سهراب شاهنامه، رستم براي
علاج زخم سهراب در حال نزع نوشدارو می طلبد و کیکاوس می اندیشد: ولیکن اگر داروي نوش من دهم زنده ماند یل پیل تن.
نو شدن.
[نَ / نُو شُ دَ] (مص مرکب) و نو گردیدن و نو گشتن؛ تازه شدن : چه گفت اندر این موبد پیشرو که هرگز نگردد کهن گشته
نو.فردوسی. نو شده اي نوشده کهن شود آخر گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن. ناصرخسرو ||. جوان شدن : به جائی رسیدي
هم اندر سخن که نو شد ز راي تو مرد کهن.فردوسی ||. مقبول و مطبوع واقع گشتن. به سبب تازگی، دلنشین و مورد پسند شدن.
منظور و دلپسند شدن : بدو گفت رامشگري بر در است که از من به سال و هنر برتر است نباید که در پیش خسرو شود که ما کهنه
گردیم و او نو شود.فردوسی ||. تازه و شاداب شدن. رونق و جلا یافتن. رواج و رونق و اعتبار بازیافتن : جهان نو شد از داد
نوشیروان بخفتند بر پشت پیر و جوان.فردوسی. یکی مژده بردند نزدیک زو که تاج فریدون به تو گشت نو.فردوسی ||. تغییر کردن
و دگرگون شدن. تحول یافتن : هر نفس نو می شود دنیا و ما بی خبر در نو شدن واندر بقا.مولوي ||. نو شدن ماه و سال؛ درآمدن
ماه پس از ماه گذشته و سال پس از سال گذشته. (یادداشت مؤلف). تحویل. تجدید. گردیدن. تغییر کردن : مرا ز نو شدن مه
غرض مه عید است چو ماه بینی بشتاب و روزگار مبر.فرخی. حدیث نو شدن مه شنیده اي به خبر به کاخ در شو و ماه و ستاره
بازنگر.فرخی. مگر نذر کردي که هر مه که نو شد شهی را ببندي و شهري گشائی.زینبی ||. تجدید شدن. تکرار شدن. بازآمدن. از
سر گرفته شدن : بدانستم آمد زمان سخن کنون نو شود روزگار کهن.فردوسی. مگر زَاختر کرم گفتی سخن بر او نو شدي روزگار
کهن.فردوسی.
نوشدن.
[شِ دَ] (مص) نوشیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نوشیدن شود.
نوشده.
[نَ / نُو شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)تازه شده. از صورت کهنگی به تازگی و نوي درآمده ||. تغییریافته. دگرگون شده. تحول یافته.
که تغییر صورت و ظاهر داده است ||. حادث، برابر قدیم. (انجمن آرا) (آنندراج).( 1) نو. تازه. جدید. نوشو. (ناظم الاطباء) : نو
شده اي نوشده کهن شود آخر گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن. ناصرخسرو. کاي نوشدگانی که می فزایید یک روز بکاهید
نوشدگان گذشته، یعنی: حوادث » هم بر این سان. ناصرخسرو. ( 1) - و نیز رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود. در شرح معنی
از آنندراج). ) .«... ماضی... که در نامهء شت مه آباد آمده
نوشر.
[نَ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبنهء بخش مرکزي شهرستان لاهیجان، در 24 هزارگزي مغرب لاهیجان، در جلگهء معتدل
هواي مرطوب واقع است و 356 تن سکنه دارد. آبش از حشمت رود شعبه اي از سفیدرود، محصولش غلات و برنج و ابریشم و
صفحه 2580
.( کنف، شغل اهالی زراعت و صید ماهی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نوشر آقاقلی.
[نَ شَ رِ قُ] (اِخ) دهی است از دهستان خشکه بیجار بخش خمام شهرستان رشت، در 15 هزارگزي جنوب شرقی خمام، در جلگهء
معتدل هواي مرطوب واقع است و 675 تن سکنه دارد. آبش از خشکه بیجار، محصولش برنج و ابریشم، شغل مردمش زراعت است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
نوشروان.
[شِرْ]( 1) (اِخ) انوشیروان( 2). رجوع به انوشیروان شود : مست است زمین زیرا خورده ست به جاي می در کاس سر هرمز خون دل
نوشروان. خاقانی. ( 1) - به سکون سوم و فتح چهارم نیز استعمال شده است. ( 2) - نیز رجوع به برهان قاطع شود.
نوشزاد.
(اِخ) نام پسر انوشیروان است : ورا نامور خواندي نوشزاد نجستی ز ناز از برش تندباد.فردوسی.
نوش شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) گوارا شدن. (یادداشت مؤلف) : چند بردارد این هریوه خروش نشود باده بر سماعش نوش.شهید ||. نوشیده
شدن : مرا چون خروش تو آمد به گوش همه زهر گیتی شدم پاك نوش.فردوسی. به جوي اندرون آب نوش روان شد از این عدل
و انصاف نوشیروانی.فرخی.
نوش طبع.
[طَ] (ص مرکب) داراي طبعی شیرین و لطیف. (فرهنگ فارسی معین) : درّبار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل جانفروز و دلگشا و
غمزدا و لهوتن. منوچهري (از فرهنگ فارسی معین).
نوشک.
(اِ) نشک. ناژ. (فرهنگ فارسی معین) : یا بگیرد یک کف برگ مورْد خشک و یک کف پوست درخت نوشک کی ناژ گویند.
(از هدایۀ المتعلمین ص 298 نسخه بدل).
نوشکار.
[نَ / نُو شِ] (ص مرکب) شخصی که تازه صیادي اختیار کرده باشد. (آنندراج). کسی که تازه نخجیر کردن را آموخته باشد. (ناظم
الاطباء). تازه شکارچی. شکارچی تازه کار و ناماهر : خون ما را نوشکاران بی محابا ریختند همچو برگ لاله در دامان صحرا
ریختند. ؟ (از آنندراج).
نوش کردن.
صفحه 2581
[كَ دَ] (مص مرکب)آشامیدن. نوشیدن : بسش آفرین خواند بر فر و هوش به یادش یکی جام می کرد نوش.فردوسی. جم اندیشه
از دل فراموش کرد سه جام می از پیش نان نوش کرد.اسدي. گر ز تلخی قدح می به مثل زهر شود ما به دیدار خداوند جهان نوش
کنیم.جبلی. کسی که بادهء کین تو نوش خواهد کرد ز شوربختی دردي خورد هم از سر دن. سوزنی. زهر سفر نوش کن اول چو
خضر پس برو و چشمهء حیوان طلب.خاقانی. به یاد شاه می کردند می نوش نهاده چون غلامان حلقه در گوش.نظامی. نظامی جام
وصل آنگه کنی نوش که بر یادش کنی خود را فراموش.نظامی. سماع ارغنونی گوش می کرد شراب ارغوانی نوش می کرد.نظامی.
یک قدح می نوش کن بر یاد من گر همی خواهی که بِدْهی داد من.مولوي. یاري آن است که زهر از قبلش نوش کنی نه چو
رنجی رسدت یار فراموش کنی. سعدي. خون دل از ساغر جان کرده نوش حلقه شده بر در دردي فروش.خواجو. اي نور چشم من
سخنی هست گوش کن تا ساغرت پُر است بنوشان و نوش کن. حافظ. غیر می هرچه کنم نوش وبال است مرا می اگر خون فرشته
ست حلال است مرا. طالب (از آنندراج ||). به لذت نوشیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی و شواهد ذیل آن شود.
نوشکفت.
[نَ / نُو شِ كُ] (ن مف مرکب)نوشکفته. رجوع به نوشکفته شود.
نوشکفته.
1) [نَ / نُو شِ كُ تَ / تِ] (ن مف مرکب) تازه شکفته شده. گل یا غنچه اي که به تازگی باز شده و در کمال طراوت و شادابی )
است : روي تو چون شنبلید نوشکفته بامداد روي من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهري. که آن نوشکفته گل نورسید همی
گشت از باد چون شنبلید. ؟ (از لغت اسدي). اي گل خندان نوشکفته نگه دار خاطر بلبل که نوبهار نماند.سعدي. ( 1) - ناظم الاطباء
ضبط کرده است. « گ» با « نوشگفته »
نوش گوار.
[گُ] (ص مرکب) خوش گوار. (آنندراج). در گوارائی چون آب زندگانی، زیرا که چشمهء نوش آب حیوان است. (فرهنگ
فارسی معین). گوارا : تا تو به رزمی چو زهر زودگزائی تا تو به بزمی چو شهد نوش گواري.فرخی. موافقان را مهرت نبید نوش
گوار مخالفان را خشم تو زهر زودگزاي.فرخی. مجلس افروز به نو باغ تو امروز شها مجلس نو کن و نو گیر می نوشگوار.فرخی.
آب حیوان چو شد گره در حلق زهر گشت ارچه بود نوشگوار.سنائی. ز مرغزار قناعت قدم مبر کآنجا نبات روح نواز است و آب
نوشگوار.مجیر. نحل کآب عنب خورد بر تاك آرد از لب شراب نوشگوار.خاقانی. نوش ساقی و جام نوش گوار گرم تر کرده عشق
را بازار.نظامی.
نوش گوي.
(نف مرکب) شیرین گفتار : اي پسر می گسار نوش لب و نوش گوي فتنه به چشم و به خشم فتنه به روي و به موي. منوچهري.
نوش گیا.
(اِ مرکب) مخلصه. (جهانگیري) (رشیدي) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). تریاق کوهی. (برهان قاطع) (انجمن آرا). گیاهی
صفحه 2582
است که دفع سموم کند. (غیاث اللغات). گیاهی است که تریاق زهرهاست و گویند در اول سال اگر خورده شود در آن سال زهر
کار نکند، به عربی مخلصه از آن گویند که خلاص کننده از زهر است، و بز کوهی آن را خورد و پازهر از آن حاصل شود. (از
رشیدي). نوش گیاه : نوش گیا پخت و بدو درنشست رهگذر زهر به تریاك بست.نظامی.
نوش گیاه.
(اِ مرکب) نوش گیا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوش گیا شود.
نوش لب.
[لَ] (ص مرکب) شیرین لب. نوشین لب. (ناظم الاطباء). آنکه داراي لبی مکیدنی است. (فرهنگ فارسی معین) : هزارانْت کودك
دهم نوش لب بوندت پرستنده در روز و شب.فردوسی. هر درختی چو نوش لب صنمی است بر زمین اندرون کشان دامن.فرخی.
دایم دل تو شاد به دیدار نگاري شیرین سخنی نوش لبی لاله رخانی.فرخی. اي پسر می گسار نوش لب و نوش گوي فتنه به چشم و
به خشم فتنه به روي و به موي. منوچهري. گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش برده می همچو زنگ از دل تو زنگ غم. خاقانی.
ز بس کآورد یاد آن نوش لب را دهان پر آب شکّر شد رطب را.نظامی. از نوش لبان این قبیله گردش چو گهر یکی طویله.نظامی.
دل خسرو ز عشق یار پرجوش به یاد نوش لب می کرد می نوش.نظامی. گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود گفتا به بوسهء
شکرینش جوان کنند.حافظ. مفروش به باغ ارم و نخوت شداد یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی. حافظ. هرچند کلبهء ما جاي
تو نوش لب نیست با ما شبی به روز آر یک شب هزار شب نیست. هاشمی.
نوش لبینا.
[لَ] (اِ مرکب) نام نوائی است از موسیقی. (رشیدي) (جهانگیري) (برهان قاطع) (انجمن آرا). نوش لبینان. (فرهنگ فارسی معین).
نوش لپینا. (ناظم الاطباء) : قمریان راه گل و نوش لبینا( 1) دانند صلصلان باغ سیاوشان با سرو ستاه. منوچهري. ( 1) - ن ل: نوش
کریستن سن، ایران در زمان ساسانیان ص 486 از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ) .nosh-labhenan . لبینان
نوش لبینان.
[لَ] (اِ مرکب) نوش لبینا. رجوع به نوش لبینا شود.
نوش لپینا.
[لَ] (اِ مرکب) نوش لبینا. رجوع به نوش لبینا شود.
نوشمند.
[مَ] (ص مرکب) داراي نوش و شیرینی. شیرین. گوارا.
نوشمندي.
صفحه 2583
[مَ] (حامص مرکب) نوشمند بودن. شیرینی. رجوع به نوشمند شود : دهان چندان نماید نوشخندي که یابد در طبیعت نوشمندي.
نظامی.
نوشنجه.
[شَ جَ / جِ] (ص) نوشین. (رشیدي). نوشین. گوارا. (جهانگیري) (انجمن آرا). گوارنده. (برهان قاطع) (رشیدي). ظاهراً نوشنجه
مصحف بوشنجه یا پوشنجه است و از تصحیف خوانی شعر منوچهري: نوشم قدح نبید بوشنجه هنگام صبوح ساقیا رنجه پدید آمده
است و بوشنجه منسوب به بوشنج، فوشنج [ شهرکی به ده فرسنگی هرات ] است، و هاء آخر آن هاء نسبت است. (از یادداشتهاي
مؤلف).
نوشنده.
[شَ دَ / دِ] (نف) آشامنده. شارب. درکشنده. که مایعی را می نوشد.
نوشنق.
[نَ شَ نَ] (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل، در 18 هزارگزي شمال اردبیل و 6 هزارگزي جادهء اردبیل به آستارا، در
جلگهء معتدل هوائی واقع است و 479 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت و گله
.( داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوش نوش.
(اِ مرکب) گوارا باد. نوش باد. نوشانوش : نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش نیست خالی رزم او از گیرگیر و هاي هاي.
منوچهري. ساقی غم که جام جام دهد عمر در نوش نوش می بشود.خاقانی. هر شرب سردکرده که دل چاشنی گرفت با بانگ نوش
نوش چشیدم به صبحگاه. خاقانی. چو بیدارم کنند از خواب مستی چشم آن دارم که همسنگ اذان گیرند بانگ نوش نوشم را.
سنجر کاشی (از آنندراج ||). پیاپی نوشیدن. (آنندراج).
نوشو.
[نَ / نُو شَ / شُو] (نف مرکب) حادث، برابر قدیم. (برهان قاطع) (آنندراج). ظاهراً برساختهء فرقهء آذرکیوان است، از نو به معنی
تازه و شو به معنی شونده. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
نوشه.
[نَ / نُو شَهْ] (اِ مرکب) پادشاه نوجوان. (جهانگیري) (غیاث اللغات) (برهان قاطع). پادشاه نو و جوان. (رشیدي). شاه جوان. (انجمن
آرا).( 1) نوشاه. شاه جوان و کم تجربه. (ناظم الاطباء). شاه نو ||. داماد. (جهانگیري) (انجمن آرا). نوداماد. (غیاث اللغات)
- ( (رشیدي) (برهان قاطع) : نوسال و نومه آمد و نوروز و نوبهار نوشه گرفت ملک جهان نوعروس وار. مظهر (از جهانگیري). ( 1
در انجمن آرا شاهد براي این معنی، بیت فردوسی بدین صورت آمده: بدو گفت شاپور نوشه بدي جهان را به دیدار نوشه بدي.
صفحه 2584
نوشه.
[شَ / شِ] (اِ) قوس قزح. (اوبهی) (برهان قاطع) (حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). آزفنداگ. آفنداك. انطلیسون. تیراژه. کمر
رستم. کمردون. طوق بهار. سریر. (یادداشت مؤلف از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی) : از باد کشت بینی چون آب موج موج وز
نوشه ابر بینی چون جزع رنگ رنگ. خسروانی (از اوبهی). از ژاله روي خوید چو آب است موج موج وز نوشه پشت ابر چو چرخ
است رنگ رنگ. خسروانی (از فرهنگ خطی (||). ص) گوارا. نوش. نوشین : همه هرچه خوردي همه نوشه باد روان تو را راستی
توشه باد.فردوسی. گوید کآن می مرا نگردد نوشه تا نخورم یاد شهریار عدومال.منوچهري ||. مخفف انوشه است. (برهان قاطع).
جاوید. پایدار. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شواهد ذیل معنی بعدي شود ||. خوش. (غیاث اللغات) (جهانگیري) (رشیدي)
(برهان قاطع) (انجمن آرا). خرم. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). نیک بخت. سعادتمند. کامران. شادمان. (ناظم الاطباء). خوشحال.
(برهان قاطع). در شاهنامه به معنی خوشبخت و بسیار خوب آمده است. (فرهنگ ولف از حاشیهء برهان قاطع) : بسی آفرین خواند
بر شهریار که نوشه بزي تا بود روزگار.فردوسی. که نوشه بزي شاه تا جاودان به هر کشوري دست رس بر بدان.فردوسی. بگفتند هر
دو که نوشه بدي همیشه ز تو دور دست بدي.فردوسی ||. خوب. نیکو. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی شود ||. خوشا.
(برهان قاطع (||). اِ) خوشی. انوشه. (رشیدي) (جهانگیري) (برهان قاطع) (انجمن آرا). شادمانی. (ناظم الاطباء) : نماند بر این خاك
خونخوار کس تو را نوشه از راستی باد و بس. فردوسی (از رشیدي)( 1 ||). شیرینی. (فهرست ولف از حاشیهء برهان قاطع). نوش :
یکی را دهد نوشه و شهد و شیر بپوشد به دیبا و خزّ و حریر.فردوسی. به جائی که زهر آگند روزگار از او نوشه خیره مکن
خواستار.فردوسی ||. غم. اندوه. (ناظم الاطباء). رجوع به سطور بعدي شود. - نوشه خوردن؛ غم خوردن و تیمار داشتن. (از
جهانگیري) (از رشیدي) (از برهان قاطع) (انجمن آرا)( 2) : کز این نوشه خوردن نفرماییَم به سیري رسیدیم بِفْزاییَم.فردوسی. بدان
.( کو به سال از شما کهتر است به مهر و نوازیدن اندرخور است گرامیش دارید و نوشه خورید چو پرورده شد زو روان پرورید( 3
اسدي (از انجمن آرا ||). اضطراب. پریشانی. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود ||. نوشه کردن؛ خوش آمد گفتن. تملق
راه « توشه » کردن. (ناظم الاطباء). نیز رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 409 شود. ( 1) - ظن غالب این است که فردوسی به معنی
به معنی غم خوردن و تیمار « نوشه » آخرت گفته باشد و او [ رشیدي ]تصحیف خوانی کرده. (انجمن آرا). ( 2) - در این فرهنگها
3) - ن ل: چو پرورده ام تن روان پرورید. ) .« نوشه خوردن » داشتن آمده است، نه
نوشه.
[شَ] (اِخ) نام دختر نرسی پادشاه ساسانی است. وي عمهء شاپور ذوالاکتاف است. رجوع به فهرست ولف و تاریخ گزیده ص 107
شود.
نوشهر.
[نَ شَ] (اِخ) شهرستانی از استان دوم و محدود است از شمال به دریاي خزر، از جنوب به خط الرأس سلسله جبال البرز، از مشرق به
بخش نور شهرستان آمل، از مغرب به شهرستان تنکابن. طول شهرستان در ساحل دریا در حدود 70 هزار گز است. این شهرستان از
حیث وضع طبیعی به دو منطقهء کوهستانی و دشت تقسیم می شود، منطقهء دشت آن در ساحل دریا واقع است و عرض آن از 3 تا
7 هزار گز است و هواي آن مرطوب و معتدل است. قسمت هاي جنوبی و مرکزي شهرستان کوهستانی و سردسیر است. سلسله جبال
البرز در این شهرستان شامل 3 رشته است، نخست رشته اي که از ساحل دریا دیده میشود و پوشیده از جنگل است و موازي با
صفحه 2585
ساحل دریاست و مرتفع ترین قلهء آن کوه کلارآباد و قلعهء مور واقع در جنوب صلاح الدین کلا است و دهستانهاي کلاردشت،
پنجک رستاق، زانوس رستاق، توابع کجور، کالج، پشت این رشته کوه واقع شده اند. رشتهء دوم در جنوب دهستانهاي مذکور
تقریباً موازي با رشتهء اول ولی مرتفعتر از آن است و سرچشمهء اغلب رودخانه هاي شهرستان است و قلل مرتفع آن عبارت است از:
شاه کوه در جنوب زانوس رستاق، کوه قرق در جنوب کجور، کوه سیاسنگ در جنوب کالج. رشتهء سوم سلسلهء اصلی جبال البرز
است و مرتفعتر از دو رشتهء دیگر است و مقسم المیاه آن حد طبیعی مازندران با شهرستان تهران است و مرتفعترین قلهء آن کوه
تخت سلیمان در جنوب کلاردشت و کندوان است. دهستانهاي ییلاقی بخش نور بین رشتهء اول و سوم واقع است. رودخانه هاي
مهم شهرستان عبارتند از: رودخانهء سرداب رود که از کوه تخت سلیمان سرچشمه می گیرد و از کلاردشت می گذرد و در 8
هزارگزي جنوب غربی چالوس قراء دهستان قشلاق را مشروب می کند. دیگر رودخانهء چالوس است که از کندوان سرچشمه می
گیرد و پس از پیوستن با چند رودخانهء دیگر در پل دوآب به منج رود می پیوندد و در جنوب چالوس برخی از مزارع دهستان
قشلاق و کران را آبیاري می کند. رود کجور نیز از ارتفاعات جنوبی ورزان سرچشمه می گیرد و قراء صلاح الدین کلا را مشروب
می کند. رود کجرود نیز قراء کجرستاق و حدود المده را مشروب می کند. گذشته از اینها چند رودخانهء دیگر از قبیل ماشلک،
خیررود، کنس رود نیز در این شهرستان جاري است. سواحل این شهرستان عمیق نیست، به طوري که تا فاصلهء یک کیلومتر عمق
5 متر تجاوز نمی کند. این شهرستان مشتمل است بر 3 بخش به شرح زیر: 1 - بخش چالوس که یک دهستان و 37 / آب دریا از 1
آبادي دارد. 2 - بخش کلاردشت شامل 3 دهستان و 78 آبادي. 3 - بخش مرکزي که 12 دهستان و 146 آبادي دارد. جمعیت
.( شهرستان بالغ بر 75000 نفر است. مرکز شهرستان بندر نوشهر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوشهر.
[نَ شَ] (اِخ) (بندر...) مرکز شهرستان نوشهر، در 8 هزارگزي مشرق چالوس و 160 هزارگزي مغرب بابلسر در 51 درجه و 23
دقیقهء طول و 36 درجه و 39 دقیقهء عرض جغرافیایی واقع است و اختلاف ساعت آن با تهران 30 ثانیه است. نوشهر قبل ازسال
1310 ه . ش. ده کوچکی بود به نام ده نو و حبیب آباد که بعداً به سبب موقعیت ممتازش رو به آبادي گذاشت و بندر معموري
.( گشت. بندر نوشهر 2000 تن جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوشهر.
[نَ شَ] (اِخ) دهی از دهستان کلخوران بخش مرکزي شهرستان اردبیل، در 22 هزارگزي جنوب اردبیل و یک هزارگزي جادهء
خلخال به اردبیل، در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 831 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و چاه، محصولش غلات و حبوبات،
.( شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوشهر.
[نَ شَ] (اِخ) دهی از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز، در 15 هزارگزي جنوب بستان آباد و 2 هزارگزي جادهء میانه
به تبریز، در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 572 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و یونجه، شغل مردمش
.( زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوشی.
صفحه 2586
(اِخ) ده کوچکی است از بخش حومهء شهرستان نائین. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 199 شود.
نوشیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) شرب. آشامیدگی. (ناظم الاطباء ||). جرعه(؟). (ناظم الاطباء).
نوشیدن.
[دَ] (مص) آشامیدن. (ناظم الاطباء). گساردن. درکشیدن. زدن. آشامیدن با لذتی تمام. (یادداشت مؤلف) : به شادي زمانی برآریم
کام ز جمشید گوئیم و نوشیم جام.فردوسی. دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار.منوچهري. که
چوپانانم آنجا شیر دوشند پرستارانم اینجا شیر نوشند.نظامی. چو نوشیدن از دست جانان بود هر آبی که هست آب حیوان بود.
امیرخسرو. گاهِ خوردن دو باده کمتر نوش تا نباید به دست رفتن و دوش.اوحدي. می ده که بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم آنجا که
بت ساده بط باده به کار است.قاآنی ||. خوردن. (آنندراج). تناول کردن. (ناظم الاطباء) : آنچه می بافی همه روزه بپوش زآنچه می
کاري همه ساله بنوش.مولوي. خرقهء ابرار پوشند و لقمهء ادرار نوشند. (گلستان ||). چشیدن. (یادداشت مؤلف) : دوام عیش و
تنعم نه شیوهء عشق است اگر معاشر مائی بنوش نیش غمی.حافظ.
نوشیدن.
[دَ] (مص) نیوشیدن. شنیدن. (آنندراج). استماع. شنیدن. شنودن. اطاعت کردن. نیز رجوع به نیوشیدن شود : ندانند درمان آن را به
بند اگر بد نخواهی تو می نوش پند.فردوسی. گوش آن کس نوشد اسرار جلال کاو چو سوسن ده زبان افتاده لال.مولوي. لیک
کوته کردم آن گفتار را تا ننوشد هر خسی اسرار را.مولوي ||. گرفتن و هضم کردن( 1). (ناظم الاطباء). ( 1) - شاید منظور سخن
پذیرفتن و قبول کردن و اطاعت کردن باشد.
نوشیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) آنچه لایق نوشیدن است. (فرهنگ فارسی معین). که قابل آشامیدن است ||. آنچه بنوشند. (از فرهنگ فارسی
معین). آشامیدنیها اعم از الکلی یا غیرالکلی. - نوشیدنی سرد؛ از قبیل شربت ها، مشروب هاي الکلی. - نوشیدنی گرم؛ از قبیل
چاي، قهوه و مانند آن.
نوشیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) نیوشیدنی. رجوع به نیوشیدن و نوشیدن (مدخلِ دوم) شود.
نوشیده.
[دَ / دِ] (ن مف) آشامیده شده. (فرهنگ فارسی معین).
نوشیروان.
صفحه 2587
[رَ] (اِخ) انوشیروان. رجوع به انوشیروان شود.
نوشیروان.
[رَ] (اِخ) ابن منوچهربن قابوس وشمگیر. ششمینِ آل زیار است، از سال 420 تا 441 ه . ق. حکمرانی کرد. (یادداشت مؤلف).
نوشیروان.
[شیرْ] (اِخ) دهی است از دهستان علمدارگرگر از بخش جلفاي شهرستان مرند، در 44 هزارگزي شمال مرند و 12 هزارگزي راه
آهن جلفا به تبریز، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 170 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه،
.( شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نوشیروان.
[شیرْ] (اِخ) دهی است از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزي شهرستان بابل، در دشت معتدل هواي مرطوب واقع است و 460
.( تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و پنبه و حبوبات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
نوشیروانی.
[رَ] (ص نسبی) منسوب به نوشیروان. رجوع به نوشیروان و انوشیروان شود : به جوي اندرون آب، نوش روان شد از این عدل و
.( انصاف نوشیروانی. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 393
نوشین.
(ص نسبی) منسوب به نوش که به معنی شهد باشد. (غیاث اللغات). شیرین. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). آلوده به نوش. از نوش.
(یادداشت مؤلف). پرنوش. پر از شهد و شیرینی : گفتم که مرا توشه ده از دو لب نوشین کآهنگ سفر کردم و وقت سفر آمد.
مسعودسعد. به بهانهء حدیثی بگشاي لعل نوشین به خراج هر دو عالم گهري فرست ما را. خاقانی. انوشه منش باد داراي دهر ز
نوشین جهان باد بسیاربهر.نظامی. به نوشین لب آن جام را نوش کرد ز لب جام را حلقه در گوش کرد.نظامی. دگرباره نوشابهء
هوشمند ز نوشین لب خویش بگشاد بند.نظامی. کنون که چشمهء قند است لعل نوشینت سخن بگوي و ز طوطی شکر دریغ مدار.
حافظ ||. گوارا. (برهان قاطع) (آنندراج). خوش گوار : به جوي اندرون آب نوشین روان شد از این عدل و انصاف نوشین
روانی.فرخی. بگیر بادهء نوشین و نوش کن به صواب به بانگ شیشم با بانگ افسر سگزي. منوچهري. زیرا که تا به صبح شب
دوشین بیدار داشت بادهء نوشینم.ناصرخسرو. چو دوري چند رفت از جام نوشین گران شد هر سري از خواب دوشین.نظامی. لاله
بوي می نوشین بشنید از دم صبح داغدل بود به امید دوا بازآمد.حافظ ||. مطبوع. دلنشین. دلپسند. ملایم طبع : هزار لشکر جنگی
شکست لشکر او به خواب نوشین اندر شده به لشکرگاه. فرخی. چشم فتنه در خواب نوشین شد و دیدهء داد و عدل بیدار گشت.
(ترجمهء تاریخ یمینی ص 5). لشکر سلطان عطفه کردند و همه را بر مضاجع قتل در خواب نوشین بخوابانیدند. (ترجمهء تاریخ
یمینی ص 295 ). به برخورداري آمد خواب نوشین که بر ناخورده بود از خواب دوشین.نظامی. تو مست خواب نوشین تا بامداد و
من را شبها رود که گویم هرگز سحر نباشد.سعدي. خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد پیاده را ز سبیل.سعدي ||. جان بخش. روح
نواز : رهائی نیابم سرانجام از این خوشا باد نوشین ایران زمین.فردوسی ||. شفابخش : دم نوشین عیسوي داري زهر زراق مفتعل چه
صفحه 2588
خوري؟خاقانی ||. مخفف نیوشین. گوش کردنی. شنیدنی(؟). (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
نوشین.
(اِخ) مخفف نوشین روان، صورتی دیگر از انوشیروان. رجوع به انوشیروان شود : که با شاه نوشین به سر برده ام تو را نیز در بر
بپرورده ام.فردوسی.
نوشین باده.
[شیمْ دَ / دِ] (اِخ) نام نوائی از موسیقی از مخترعات باربد. (جهانگیري). لحن بیست وهشتم است از سی لحن باربد و نام نوائی است
از موسیقی. (برهان قاطع). در فهرستی که نظامی در خسرو و شیرین براي سی ویک لحن باربدي آورده لحن بیست وچهارم است.
(از حاشیهء برهان قاطع چ معین) : چو نوشین باده را در پرده بستی خمار بادهء دوشین شکستی.نظامی.
نوشین بار.
[شیمْ] (ص مرکب) کنایه از شیرین : چید از آن میوه هاي نوشین بار خورد از آن شوشه هاي شیرین کار.نظامی.
نوشین دهان.
[دَ] (ص مرکب)شیرین دهن. نوشین لب. نوش لب. نوشین دهن.
نوشین دهن.
[دَ هَ] (ص مرکب)نوشین دهان.
نوشین روان.
[رَ] (اِخ)( 1) انوشیروان. نوشیروان. صورتی است از نام انوشیروان. رجوع به انوشیروان شود : هم سبب امن را رایت تو کیقباد هم اثر
عدل را راي تو نوشین روان.خاقانی. عنصر نوشین روان عدل به عالم هرمز دولت طراز تاجور آورد.خاقانی. ( 1) - در القاب مردگان
مانند لفظ مرحوم و یا مغفور، این کلمه را استعمال کنند. (ناظم الاطباء). به معنی جان شیرین است، چه روان به معنی جان و نوشین
به معنی شیرین باشد. (برهان قاطع). در نوشیروان این معنی درست نیست. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به انوشه شود.
نوشین روانی.
[رَ] (ص نسبی)انوشیروانی. منسوب به انوشیروان. رجوع به نوشیروانی شود.
نوشین سرشت.
[سِ رِ] (ص مرکب) از شهد و عسل سرشته. به نوش سرشته. بسیار شیرین : نخستین ز جلاب نوشین سرشت زمین گشت چون
حوض هاي بهشت.نظامی.
صفحه 2589
نوشین گفتار.
[گُ] (ص مرکب)شیرین سخن. (یادداشت مؤلف).
نوشین گوار.
[گُ] (ص مرکب) نوشین. خوشگوار. گوارا : روز یک نیمه کمند و مرکبان تیزتک نیم دیگر مطربان و بادهء نوشین گوار.فرخی.
نوشین لب.
[لَ] (ص مرکب) نوش لب. نوشین دهان : او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخن است مشتري عارض و خورشیدرخ و زهره
نقاب. فرخی. ز نوشین لب خویش بگشاد بندنظامی. یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان بحث سرّ عشق و ذکر حلقهء عشاق
بود.حافظ.
نوشینه.
[نو نَ / نِ] (ص نسبی)( 1) نوشین. شیرین. دلچسب. گوارا. مطبوع. در تمام معانی رجوع به نوشین شود : رطب چین درآمد ز نوشینه
خواب دماغی پرآتش دهانی پرآب.نظامی ||. شراب گوارا. نوشین باده. (برهان قاطع) (آنندراج). نوشین. از صفات شراب است||.
پسوند نسبت. ،« ینه » + به معنی شهد ،« نوش » : (اِ) نام نوائی است از موسیقی. (برهان قاطع) (آنندراج). ( 1) - از
نوص.
[نَ] (ع مص) جنبیدن. (منتهی الارب). حرکت کردن. (از اقرب الموارد). مناص. نویص. نیاصۀ. نوصان. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد). نَوس ||. آمادهء حرکت شدن. (از اقرب الموارد). مهیا شدن. (از متن اللغۀ). مناص. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد).
منیص. (اقرب الموارد ||). برخاستن به سوي چیزي. مناص. (از اقرب الموارد). برخاستن و پناه بردن به کسی. (از منتهی الارب) (از
متن اللغۀ ||). جذب کردن چیزي را. (از اقرب الموارد). طلب کردن و به خود کشیدن چیزي را. (از متن اللغۀ ||). گریختن.
(ترجمان علامهء جرجانی ص 102 ) (منتهی الارب). بگریختن. (تاج المصادر بیهقی). فرار کردن و نجات یافتن. (از اقرب الموارد)
(از الاساس). مناص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). منیص. (اقرب الموارد ||). واپس شدن. (تاج المصادر بیهقی). بازپس شدن. .
مناص. درنگ کردن. (منتهی الارب). عقب ماندن از چیزي. تأخر. (از اقرب الموارد). نیص. (متن اللغۀ ||). یکسو گردیدن از
چیزي و خویشتن را بازکشیدن. (منتهی الارب). برگشتن و روي گرداندن از چیزي. ارتداد. (از اقرب الموارد (||). اِ) گورخر، بدان
جهت که همیشه سر را بلند دارد همچو گریزنده و رمنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). حمار وحشی. (متن اللغۀ).
||سخاء. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ).
نوصان.
[نَ وَ] (ع مص) جنبیدن. تحرك. مناص. نویص. نیاصۀ. نوص. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). نوسان. (یادداشت مؤلف).
رجوع به نَوص شود.
نوصۀ.
صفحه 2590
[نَ صَ] (ع اِ) یک بار شستن با آب و جز آن. (ناظم الاطباء). غسل با آب و غیر آن. اصل آن موصۀ است و حرف میم قلب به نون
شده است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). رجوع به موصۀ شود.
نوض.
[نَ] (ع اِ) پیوند میان سرین و پشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وصلۀ و پیوند بین عَجُز و متن( 1). (از بحر الجواهر) (از اقرب
الموارد) (از متن اللغۀ ||). استخوان دمغزه. (منتهی الارب). عصعص. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (متن اللغۀ ||). جاي برآمدن
آب. (منتهی الارب). مخرج آب. (از اقرب الموارد). مدفع آب و مخرج آن. (ناظم الاطباء) (از متن اللغۀ ||). جاهاي بلند برافراشته.
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اَنواض. جج، اناویض ||. وادي. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (متن اللغۀ ||). جنبش.
(منتهی الارب). حرکت. (متن اللغۀ (||). مص) رفتن در شهرها. (منتهی الارب). گشتن در شهرها. (زوزنی). ذهاب در بلاد. (تاج
المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). بازپس ماندن و عقب کشیدن. (از ناظم الاطباء). تأخر و نکص. (از اقرب
.( الموارد ||). جنبانیده برکندن شاخ و میخ و جز آن. (از منتهی الارب). به تدبیر کندن و بیرون کشیدن شاخ و میخ و امثال آن را( 2
(از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). بیرون آوردن آب را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). جنبیدن. (منتهی
الارب). حرکت کردن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). درخشیدن برق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ||).
بسیارخوشه گردیدن انگور. (منتهی الارب). تعثکل. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). ( 1) - و خصصه الجوهري بالبعیر. (اقرب
الموارد). ( 2) - ناض الشی ء؛ عالجه لینتزعه کالغصن و الوتد و نحوهما. (اقرب الموارد).
نوط.
[نَ] (ع اِ) سربار که میان دو تنگِ بار باشد. (منتهی الارب). سربار و بار اضافی که بین دو لنگهء بار نهند. (از متن اللغۀ) (از اقرب
الموارد). یقال: اثقل الدابۀ النوط. (اقرب الموارد ||). توشه دان خرد که در آن خرما و جز آن نهند و از شتر آویزند. (منتهی
الارب). توشه دان خرما. (لغت نامهء مقامات حریري). جلت خرما که اندر آن خرما بود. (از مهذب الاسماء). جلۀ کوچک که در
آن خرما و جز آن نهند. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). ج، انواط، نیاط. یقال: ان اعیی البعیر فزده نوطاً. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد ||). هرچه از چیزي درآویخته شود( 1). (از منتهی الارب) (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد ||). میان پشت و سرین. (فرهنگ
خطی). مابین عَجُز و متن. (متن اللغۀ). نوض. رجوع به نوض شود (||. مص) درآویختن چیزي را. (از منتهی الارب). چیزي از جاي
بیاویختن. (زوزنی). آویختن. (غیاث اللغات). آویزان کردن. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). نیاط. (اقرب الموارد ||). آماسیدن
1) - سمی بالمصدر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ( 2) - به صیغهء ) .( سینهء شتر( 2). (از منتهی الارب). رجوع به نوطۀ شود( 3
مجهول استعمال شود. (از منتهی الارب). ( 3) - در متن اللغۀ و اقرب الموارد بدین معنی نوطۀ ضبط شده است.
نوط.
(ع اِ) جِ نیاط. رجوع به نیاط شود.
نوطۀ.
[نَ طَ] (ع اِ) چینه دان مرغ. (منتهی الارب). حوصلۀ. (متن اللغۀ) (اقرب الموارد ||). آماس سینهء شتر یا آماس اعلاي سینه یا آماس
صفحه 2591
بن ران یا غدود شکم شتر، و آن مهلک است. (منتهی الارب) (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد ||). کینه و ناراستی. (منتهی الارب).
حقد و غل. (از اقرب الموارد) (متن اللغۀ ||). طلحستان یا طرفازار. (منتهی الارب). طلح زار. زمینی که طلح یا طرفاء فراوان در آن
.( روید. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). زمینی که در وسط آن درخت باشد و در طرفین آن نباشد و از مسیر سیل مرتفع باشد( 1
(از اقرب الموارد).( 2 ||) جاي بلند از آب یا جائی که نه رودبار باشد و نه پشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). میان پشت و
سرین. (منتهی الارب). مابین عَجُز و متن. (متن اللغۀ). رجوع به نوض شود. ( 1) - عبارت متن اللغۀ در این مورد این است: المکان
فی وسطه شجر او شجرالطرفاء خاصۀ. ( 2) - نوطۀ من طلح، مانند: عیص من سدر، ایکۀ من اثل. (از منتهی الارب).
نوظهور.
[نَ ظُ] (ص مرکب) که تازه باب شده. (یادداشت مؤلف). که به تازگی مُد و متداول شده است. که تازه معمول شده است. که طبع
و چشم بدان معتاد و مأنوس نیست: مد نوظهور. کلاه نوظهور. لباس نوظهور ||. بدع. بدعت. (یادداشت مؤلف).
نوع.
[نَ / نُو] (از ع، اِ) گونه. قسم. (غیاث اللغات). صنف. لون. (منتهی الارب). جور :هر روز نوع دیگر می گفت. (تاریخ بیهقی ص
363 ). از این نوع بسیار گفتند. (تاریخ بیهقی ص 369 ). نوعی است از مرغان آب که او را طیطوي خوانند. (کلیله و دمنه). آدمی
چون آوندي ضعیف است پر اخلاط و فساد از چهار نوع متضاد. (کلیله و دمنه). و این دو نوع است. (کلیله و دمنه). دو نوع از انواع
فواید از این کتاب روي نماید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 6). گفت نوعی زانتقام است انتظار.مولوي ||. نمط. روش. طرز. ترتیب.
طور. شیوه. نحو. رجوع به ترکیبات نوع شود ||. هر گونه چیز و گونهء هر چیزي. (منتهی الارب). رجوع به معنی اول شود. - از
نوعِ؛ قسمی. جوري. گونه اي : بی حشمت وي علی تکین را بر نتوان انداخت تا آنگاه که از نوع دیگر اندیشه آید. (تاریخ بیهقی
ص 344 ). نیست از نوع مردم آن کامروز شخص و انواع داند و اجناس.ناصرخسرو. بسی فربه نماید آنکه دارد نماي فربهی از نوع
آماس.سنائی. - بر نوعِ؛ به شیوهء. به طرز. به روش. طوري :براي حشمت خواجهء تو این پرسش بدین جمله است والاّ بر نوع دیگر
پرسیدندي. (تاریخ بیهقی ص 321 ). - به نوع نوع؛ گوناگون. گونه گونه : به تازه تازه همی بوستان بخندد خوش به نوع نوع همی
آسمان بگرید زار. مسعودسعد. - به نوعی؛ به نحوي : چنانکه هر کسی به نوعی از انواع اسباب بزرگی چیزي داشتی. (تاریخ بیهقی
ص 133 ||). - چنان. آنچنان. بدانسان : به نوعی گوشمالش داد ایام که رفت از خاطرش فکر می و جام.صهبا. - در نوعِ؛ در میان
افراد مشابه. (از فرهنگ فارسی معین) : هر چیزي که در نوع خود فاضل تر بود... اختصاص دارد. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی
معین). - هر نوع؛ هر قبیل. هر گونه. هر جور : مدتی شعر ز هر نوع که دانی گفتم لفظ و معنیش بدانسان که پسندد همه کس. ابن
یمین. - هم نوع.؛ رجوع به همین مدخل شود. - همه نوع؛ همه قسم. (فرهنگ فارسی معین (||). اصطلاح منطق) کلی را گویند که
بر ذاتهائی که حقیقت آن یکی باشد، واقع شود.( 1) (از غیاث اللغات). کلی مقول بر واحد یا کثیرین متفقین به حقایق در جواب
ماهو. (یادداشت مؤلف). بخشی است از جنس شامل افرادي که حقیقت آنها یکی باشد، چنانکه نوع انسان در میان جنس حیوان.
(فرهنگ فارسی معین). دومین کلی است از کلیات خمس و آن بر افراد متفق الحقیقۀ که در حقیقت ذات یکسانند اطلاق شود،
که مشتمل بر زید و عمرو و مرد و زن و خرد و بزرگ است. نوع اخص از جنس، یعنی کلی نخستین از کلیات خمس « انسان » مانند
است که بر انواع مختلف الحقیقۀ اطلاق شود : مکرماتش به نوع ماند راست نوع باقی و شخص برگذر است. خسروي سرخسی||.
در اصول، کلی است که بر افراد متفق الاعراض مختلف الحقیقۀ اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - نوع اضافی؛ در
منطق، هر یک از انواع متوسط، که اجناس متوسطه هم نامیده شوند، نوع اضافی اند نسبت به مافوق خود. (فرهنگ علوم عقلی از
صفحه 2592
اساس الاقتباس). نیز رجوع به نوع سافل شود. - نوع الانواع؛ در منطق، نوعی که اخص از آن نباشد و تنها اشخاص در زیر آن
درآید، چون مردم و یاسمن و هزاردستان. (یادداشت مؤلف). - نوع بسیط؛ در منطق، نوعی است که فوق آن جنس و تحت آن
نوعی نباشد. (فرهنگ علوم عقلی). - نوع سافل؛ در منطق، نوعی را گویند که تحت جمیع انواع باشد و تحت آن نوع دیگر نباشد
اگرچه صنف و اشخاص باشند، چنانکه انسان را نوع سافل گویند که تحت حیوان و جسم نامی و جسم مطلق است، که هر یک از
ایشان نوع اضافی اند و مندرج اند تحت جواهر که جوهر را جنس عالی گویند. (غیاث اللغات). نوعی که دون آن نوعی نباشد،
مانند انسان. (فرهنگ علوم عقلی ||). در جانورشناسی و گیاه شناسی، گونه.( 2)(فرهنگ فارسی معین (||). مص) جُستن. (منتهی
الارب). طلب کردن.( 3) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). جنبیدن شاخ درخت. (تاج المصادر بیهقی). جنبانیدن شاخ.
(زوزنی). متمایل شدن شاخ. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). نوعان. نیع. (از متن اللغۀ ||). نزدیک رسیدن مرغ جهت فرودآمدن.
(منتهی الارب). بال زدن عقاب براي فرودآمدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). پیچ پیچان رفتن. (منتهی الارب). ترجح.
(اقرب الموارد) (متن اللغۀ ||). تشنه شدن. (از اقرب الموارد ||). گرسنه شدن. (از متن اللغۀ). ( 1) - و هو اخص من الجنس و عند
المنطقیین هو کلی مقول علی واحد او کثیرین متفقین بالحقایق فی جواب ماهو، و قد یطلق علی کل اخص تحت الاعم. (یادداشت
در کتب مختلف براي نوع، محل خاصی از لحاظ تقسیم بندي در .Espece : مؤلف از بحرالجواهر). ( 2) - مقابل لغت فرانسوي
دانشمند سوئدي و با توجه (Linne) نظر گرفته نشده و هر مؤلفی آن را به نحوي تعبیر کرده است، ولی با توجه به تقسیم بندي لینه
به تقسیم بندیی که در کتب منطق به عمل آمده نوع را می توانیم مرادف با گونه بدانیم. (فرهنگ فارسی معین). ( 3) - النوع؛
الطلب. (متن اللغۀ).
نوع.
(ع اِمص) تشنگی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی). گرسنگی و تشنگی. (از متن اللغۀ). از اتباع جوع
است. (از تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). گویند: رماه الله بالجوع و النوع. (از اقرب الموارد).
نوعات.
[نَ] (ع اِ) مئات الوف، در مراتب شانزده گانهء عدد نزد فیثاغورثیان. (رسایل اخوان الصفا از یادداشت مؤلف).
نوعاً.
[نَ عَنْ] (ع ق) کلیۀً. به طورکلی. عموماً. بیشتر اوقات. به طور معمول. (ناظم الاطباء).
نوع پرست.
[نَ / نُو پَ رَ] (نف مرکب)پرستندهء نوع. کسی که همنوع خود را دوست دارد. (فرهنگ فارسی معین). مردم دوست. که به دیگران
شفقت و مهربانی کند.
نوع پرستانه.
[نَ / نُو پَ رَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) از روي نوع پرستی. مشفقانه. بشردوستانه. از روي شفقت و مهربانی.
صفحه 2593
نوع پرستی.
[نَ / نُو پَ رَ] (حامص مرکب) نوع دوستی. دوست داشتن همنوعان. علاقه و دلبستگی به همنوعان و مهربانی با ایشان. بشردوستی.
مردم دوستی.
نوع پرور.
[نَ / نُو پَرْ وَ] (نف مرکب)نوع دوست. که از همنوعان خود تعهد و پرستاري کند. که به افراد نوع خود مهربانی کند.
نوع پرورانه.
[نَ / نُو پَرْ وَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) از روي نوع پروري. نوع پرستانه. با دلسوزي و شفقت در حق همنوعان.
نوع پروري.
[نَ / نُو پَرْ وَ] (حامص مرکب) محبت و شفقت و احسان در حق همنوعان. عمل نوع پرور.
نوع دوست.
[نَ / نُو] (ص مرکب) که افراد نوع خود را دوست دارد. نوع پرست.
نوع دوستانه.
[نَ / نُو نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) از روي دلسوزي و محبت نسبت به همنوعان. بشردوستانه.
نوع دوستی.
[نَ / نُو] (حامص مرکب)بشردوستی. محبت و دلسوزي در حق افراد نوع. نوع پرستی.
نوعروس.
[نَ / نُو عَ] (اِ مرکب) زنی که تازه شوهر کرده باشد. (ناظم الاطباء). تازه عروس. دختري که تازه عروس شود. (فرهنگ فارسی
معین). تازه شوکرده. نوکدبانو. تازه به خانهء شو رفته : این جهان نوعروس را ماند رطل کابینْش گیر و باده بیار.خسروي. پس پرده
گشتی چنین پرفسوس نه آگه من از کار و تو نوعروس.فردوسی. همچو آن دلاله کو گفت اي پسر نوعروسی یافتم بس خوب
فر.مولوي. شکایت کند نوعروسی جوان به پیري ز داماد نامهربان.سعدي. می ده که نوعروس چمن حد حسن یافت کار این زمان ز
صنعت دلاله می رود. حافظ ||. کنایه از چیز بسیار زیبا که در نهایت جمال و جوانی است. - نوعروسان بهار؛ نوعروسان روزگار.
(برهان قاطع). کنایه از گلبنان و درختان پرشکوفهء بهاري. - نوعروسان چمن؛ نوزادگان چمن. نهال ها و شاخه هاي نودمیده و گل
ها و شکوفه هاي نوشکفته. (برهان قاطع) (آنندراج). گلبنان درختان پرشکوفه و پرگل. - نوعروسان روزگار؛ کنایه از درختان
شکوفه کرده. نوعروسان نوروز. نوعروسان بهار. (برهان قاطع). - نوعروسان معنی؛ معنی تازه. (فرهنگ فارسی معین). معانی بدیع :
نوعروسان بکر معنی را موکشان سوي جلوه گاه عیان. هاتف (از فرهنگ فارسی معین). - نوعروسان نوروز؛ نوعروسان روزگار.
صفحه 2594
(برهان قاطع). درختان پرشکوفه. - نوعروس وار؛ چون نوعروس. در نهایت آراستگی و زیبائی : دولت نعم صباح کنان نوعروس وار
هرهفت کرده بر دل من هشت در گشاد. خاقانی.
نوعنان.
[نَ / نُو عِ] (ص مرکب)تازه لگام کرده شده. (ناظم الاطباء).
نوعۀ.
[نَ عَ] (ع اِ) فاکههء تر. (منتهی الارب). میوهء تر و تازه. (ناظم الاطباء) (از متن اللغۀ).
نوعی.
[نَ / نُو] (ص نسبی) منسوب به نوع. مقررشده براي نوع. (ناظم الاطباء). مربوط به نوع: صورت نوعی. حرکت نوعی. (فرهنگ
فارسی معین): منِ نوعی.
نوعید.
[نَ / نُو] (اِ مرکب) در تداول عامه، اولین عید پس از مرگ یکی از خانواده. عید اول خاندانی عزادار. (یادداشت مؤلف). رجوع به
عید اول شود.
نوعیۀ.
[نَ عی يَ] (ع ص نسبی) نوعی. منسوب به نوع. مربوط به نوع.
نوغ.
(اِخ) دهی است از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد، در 30 هزارگزي جنوب بجستان و 10 هزارگزي مغرب
جادهء بجستان به فردوس در منطقهء کوهستانی گرمسیري واقع است و 600 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و ارزن
و زیره، شغل مردمش زراعت است. مزارع لیدك، اسپورت، درخت طوطی، ارسک، گز جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
نوغ.
(اِخ) دهی است از دهستان رشخوار بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه، در 12 هزارگزي شمال غربی رشخوار و 10 هزارگزي
شمال جادهء تربت به رشخوار، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 702 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش
انگور و غلات و بنشن و بادام و پنبه، شغل مردمش زراعت است. مزارع چنار، آبکوه، ادیه، شوراب، کلاته جزو این ده است و مزار
.( امامزاده اي به نام قوام الدین نیز در این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوغ.
صفحه 2595
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان دستگردان بخش طبس شهرستان فردوس. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 427 شود.
نوغاب.
(اِخ) دهی است از دهستان رشخوار بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه، در 3 هزارگزي جنوب شرقی رشخوار و 3 هزارگزي
جنوب جادهء رشخوار به سلامی، در جلگهء گرمسیري واقع است و 133 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش پنبه، شغل
.( مردمش زراعت و گله داري و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوغاب.
(اِخ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند، در 45 هزارگزي شمال غربی قاین و 15 هزارگزي جنوب جادهء
قاین به گناباد، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 685 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و شلغم، شغل
.( مردمش زراعت و مالداري و قالیچه بافی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوغاب.
(اِخ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، در 34 هزارگزي شمال درمیان و 14 هزارگزي مشرق جادهء
قاین به درح، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 174 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و لبنیات، شغل
.( مردمش زراعت و مالداري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوغاب.
(اِخ) دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه، در 25 هزارگزي شمال غربی رشخوار و 5 هزارگزي
جنوب جادهء تربت به رشخوار، در جلگهء گرمسیري واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه، شغل
.( مردمش زراعت و گله داري و قالیچه بافی و برك بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوغاب.
(اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش جویمند شهرستان گناباد، در 6 هزارگزي مشرق گناباد و یک هزارگزي شمال جادهء
بیرجند به گناباد، در جلگهء گرمسیري واقع است و 2355 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و زعفران، شغل مردمش
.( زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوغاب.
(اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند، در 15 هزارگزي شمال درمیان در جلگهء گرمسیري واقع
است و 901 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و شلغم و چغندر، شغل مردمش زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
نوغاب.
صفحه 2596
(اِخ) دهی است از دهستان نیم بلوك بخش قاین شهرستان بیرجند، در 22 هزارگزي شمال قاین بر سر راه قاین به گناباد در جلگهء
گرمسیري واقع است و 406 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و مالداري است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
نوغاب.
(اِخ) دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه، در 4 هزارگزي شمال شرقی تربت حیدریه بر سر راه
معدن سنگ مرمر، در دشت معتدل هوائی واقع است و 426 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن، شغل مردمش
.( زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوغاب.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 427 شود.
نوغاب افضل آباد.
[بِ اَ ضَ] (اِخ) دهی است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند، در 30 هزارگزي شمال غربی بیرجند در دامنهء
معتدل هوائی واقع است و 197 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و گردو و انار، شغل مردمش زراعت است. مزارع
.( سرخ نخ، کینه مک، کلاته مقیم جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوغاب چیک.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، در 74 هزارگزي شمال غربی درمیان و 11 هزارگزي
جنوب شاخن، در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 299 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن، شغل
.( مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوغاب خور.
[بِ خُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي خوسف بخش خوسف شهرستان بیرجند، در 50 هزارگزي شمال غربی خوسف به
طبس در جلگهء گرمسیري واقع است و 264 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و سنجد، شغل مردمش زراعت و
.( قالیچه بافی و مالداري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نوغاب زیرك.
[بِ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند، در 23 هزارگزي شمال شرقی بیرجند در منطقهء
کوهستانی معتدل هوایی واقع است و 299 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و گردو و بادام، شغل مردمش زراعت و
.( قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
صفحه 2597
نوغان.
[نَ / نُو] (اِ) بزر. تخم نوغان. (یادداشت مؤلف ||). پیله. (یادداشت مؤلف ||). قسمی پیشتاب. (یادداشت مؤلف). قسمی اسلحهء
کمري. رجوع به پیشتاب و پیستوله شود.
نوغان بالا.
[نَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان کرچمبو از بخش داران شهرستان فریدن، در 29 هزارگزي شمال غربی داران بر سر راه ازنا به
اصفهان در منطقهء کوهستانی سردسیري واقع است و 154 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات و حبوبات و
.( سیب زمینی، شغل مردمش زراعت و گله داري و جاجیم بافی و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
نوغان پایین.
[نَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان کرچمبو از بخش داران شهرستان فریدن، در جلگهء سردسیري واقع شده و 312 تن سکنه دارد.
آبش از رودخانه، محصولش غلات و حبوبات و سیب زمینی، شغل مردمش زراعت و گله داري و جاجیم بافی و قالی بافی است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
نوغان داري.
[نَ / نُو] (حامص مرکب)پرورش کرم ابریشم. (یادداشت مؤلف).
نوف.
(اِ) صدا. (لغت فرس اسدي ص 246 ) (رشیدي)( 1). بانگ بود که در میان دو کوه افتد، یعنی صدا. (حاشیهء فرهنگ اسدي
نخجوانی). آوازي باشد که در کوه یا جائی دیگر کنند بعینه همان آواز بازآید، و به تازي آن را صدا خوانند. (اوبهی). صدائی که
از کوه و عمارت خالی و حمام و چاه و غیره بازگردد. (برهان قاطع). انعکاس صوت. (فرهنگ فارسی معین). صدا و آوازي که از
کوه برمی گردد. (ناظم الاطباء). عکس صوت. (یادداشت مؤلف) : از تک اسپ و بانگ و نعرهء مرد کوه پرنوف شد هوا پرگرد.
عنصري (از فرهنگ اسدي ||). بانگ. (لغت فرس اسدي ص 246 ). شور و غوغائی که از کثرت مردم و جانوران خیزد، و آواز
فریاد کردن سگ را هم گفته اند، چه هرگاه سگ بانگ زند و فریاد کند گویند: سگ می نوفد. (برهان قاطع). غوغائی که از
بسیاريِ مردمان و دیگر جانوران به هم رسد. آواز و فریاد سگ. (ناظم الاطباء) : قلادید در لشکر افتاده نوف از آن زخم و آن
حملهء صف شکوف. اسدي ||. زمینی که میانش مجوف بود. (فرهنگ اسدي نخجوانی). جاي کاواك و غار و زیرزمینی(؟).
(ناظم الاطباء). ( 1) - در اکثر فرهنگ ها به تاء فوقانی [ توف ]گفته اند. (رشیدي).
نوف.
[نَ] (ع اِ) کوهان بلند. (منتهی الارب). سنام عالی. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ). ج، انواف ||. تلاق زن، و آن قدر از تلاق که خافضه
به ختنه ببرد. (منتهی الارب) (از متن اللغۀ). کنارهء فرج. (مهذب الاسماء ||). آواز یا بانگ کفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
(از متن اللغۀ (||). مص) برآمدن بر چیزي و بلند گردیدن. (از منتهی الارب). برآمدن و مشرف شدن بر چیزي. (از اقرب الموارد)
صفحه 2598
(از قاموس). ناف. (متن اللغۀ ||). بلند و دراز گردیدن شتر و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دراز و بلند شدن. (تاج
المصادر بیهقی ||). مکیدن پستان را. (منتهی الارب). مص. (اقرب الموارد) (از متن اللغۀ).
نوفان.
(نف، ق) در حال نوفیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نوفیدن شود.
نوفتادن.
[دَ] (مص منفی) نیوفتادن. مقابل اوفتادن. رجوع به اوفتادن و افتادن شود.
نوفر.
[فَ / نَ فَ] (اِ) نیلوفر. (ناظم الاطباء).
نوفرست.
[نَ فِ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند، در 30 هزارگزي جنوب شرقی بیرجند و 2
هزارگزي جنوب جادهء زاهدان، در دامنهء معتدل هوائی واقع است و 883 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و
.( زعفران و اقسام میوه ها، شغل مردمش زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 428
نوفل.
[نَ فَ] (ع اِ) دریا. (مهذب الاسماء) (دهار) (منتهی الارب). بحر. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ ||). دهش. (منتهی الارب). عطیۀ.
(اقرب الموارد) (متن اللغۀ ||). سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شدت. (متن اللغۀ) (ناظم الاطباء (||). ص) مرد بسیارعطا.
(مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)( 1). جوانمرد. (دهار ||). جوان نیکوصورت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
(از متن اللغۀ (||). اِ) کفتار نر. (منتهی الارب). ذکرالضباع. (از اقرب الموارد) (متن اللغۀ ||). شغال. (منتهی الارب). ابن آوي. (از
اقرب الموارد) (متن اللغۀ ||). بعض از بچگان ددگان. (منتهی الارب). بعضی از اولاد سباع. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از
متن اللغۀ). ( 1) - رجل نوفل. (از اقرب الموارد).
نوفل.
[نَ فَ] (اِخ) ابن حارث بن عبدالمطلب هاشمی قرشی، صحابی در جنگ بدر به دست مسلمانان اسیر شد و اسلام آورد و با پیغمبر
به مدینه مهاجرت کرد و در جنگهاي خندق و حنین و طایف با پیغمبر (ص) بود و در عهد خلافت عمر به سال 15 ه . ق. درگذشت
. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 32 ). و رجوع به طبقات ابن سعد ج 4 ص 30 و الاصابۀ ج 6 شمارهء 8828 و اسدالغابۀ ج 5 ص 46 شود.
نوفل.
می گفتند. در جنگ بدر به سال دوم هجرت به دست « اسد قریش » [نَ فَ] (اِخ) ابن خویلدبن اسد قرشی، او را بخاطر شجاعتش
صفحه __________2599
علی بن ابی طالب کشته شد. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 32 ). و رجوع به طبقات ابن سعد ج 3 ص 153 و نسب قریش ص 229 و
1) شود. ( 1) - در کتاب اخیر قاتل او را برادرزاده اش زبیربن عوام نوشته اند. ) جمهرة الانساب ص 111
نوفل.
[نَ فَ] (اِخ) ابن عبدمناف بن قصی قرشی، جدي جاهلی است. رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 33 و المحبر ص 162 و معجم
البلدان ج 5 ص 111 و جمهرة الانساب ص 106 و سیرة بن هشام ج 1 ص 146 و معجم، استعجم ص 745 و اللباب ج 3 ص 244 شود.
نوفل.
[نَ فَ] (اِخ) ابن مساحق بن عبدالله الاکبربن مخرمهء قرشی عامري مدنی مکنی به ابوسعد، از اشراف قریش و از تابعین است. وي در
مدینه نشأت یافت و به منصب قضا رسید و مورد اکرام ولیدبن عبدالملک واقع گشت و به سال 74 ه . ق. درگذشت. (از الاعلام
زرکلی ج 9 ص 33 ). و رجوع به تهذیب التهذیب ج 10 ص 491 و الاصابۀ ج 6 شمارهء 8911 و طبقات ابن سعد ج 5 ص 179 و
خلاصهء تهذیب الکمال ص 347 و نسب قریش ص 427 و سمط اللَالی ج 3 ص 47 شود.
نوفل.
[نَ فَ] (اِخ) ابن معاویۀ الدیلی الکنانی، از معمران صحابه است. در جنگ بدر و خندق همراه مشرکان بود، سپس اسلام آورد و در
جنگهاي فتح و حنین و طایف همراه سپاه اسلام بود. در مدینه به سال 60 ه . ق. درگذشت، گویند وي 60 سال در جاهلیت و 60
سال در اسلام زیست. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 33 ). و رجوع به الاستیعاب، والاصابه ج 6 ص 258 و تهذیب التهذیب ج 10 ص 497
و خلاصهء تهذیب الکمال ص 347 شود.
نوفلۀ.
[نَ فَ لَ] (ع اِ) نمکدان. (مهذب الاسماء). نمکزار و شورستان یا نمکدان. (منتهی الارب). مملحۀ. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ||).
چیزي است از پشم که زنان عرب بر آن خمیر سازند( 1). (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به نوفلیۀ شود. ( 1) - و
انکرهاالازهري. (متن اللغۀ).
نوفلیۀ.
[نَ فَ لی يَ] (ع اِ) پشمینه اي که زنان عرب بر آن خمیر سازند ||. قسمی امتشاط. نوعی از آرایش گیسوان. (از اقرب الموارد) (از
متن اللغۀ).
نوفه.
[فَ] (اِ) آواز بلند. (از لغت فرس ص 502 ) (اوبهی). خرویله نیز گویند. (لغت فرس ص 502 ). شور و غوغا و صدا و آواز بلند. (برهان
قاطع) (آنندراج). غوغائی که از کثرت ازدحام مردمان یا جانوران خیزد. (ناظم الاطباء). نیز رجوع به نوف و نوفیدن شود : با نعرهء
اسبان چه کنم لحن مغنی با نوفهء گردان چه کنم مجلس و گلشن. ابراهیم بزاز (لغت فرس).
صفحه 2600
نوفیدن.
[دَ] (مص) غریدن. (برهان قاطع) (آنندراج). بانگ برزدن. به آواز بلند بانگ کردن و نعره زدن و فریاد کردن. (ناظم الاطباء). صدا
کردن عموماً. (برهان قاطع). بازگشت نمودن آواز. (ناظم الاطباء) : خروشی برآورد اسفندیار بنوفید از آواز او کوهسار.فردوسی. ز
نوفیدن بوق و از بانگ تیز همه بیشه بد چون خزان برگ ریز.اسدي ||. صدائی که از بسیاري مردم و جانوران دیگر بهم رسد
خصوصاً. هزاهز. (برهان قاطع) (آنندراج ||). برهم خوردن و شوریدن مردم. (برهان قاطع) (آنندراج). پریشان شدن و آشفته گشتن.
||بانگ و شور و غوغا نمودن مردمان و یا جانوران. (ناظم الاطباء ||). پارس کردن. (فرهنگ خطی ||). جنبیدن. (برهان قاطع)
(ناظم الاطباء) (از مؤید اللغات). حرکت کردن ||. حرکت دادن. جنبانیدن. (ناظم الاطباء).
نوق.
(ع اِ) جِ ناقه. رجوع به ناقه شود : چون لشکرها رسیدند با طبل و بوق و جمال و نوق صف صف از پس یکدیگر ایستاده و محاربت
را آماده. (جهانگشاي جوینی).
نوق.
[نَ وَ] (ع اِ) سپیدي با اندکی سرخی. (منتهی الارب). سپیدي و بیاضی که اندك رنگ سرخی در آن باشد. (از اقرب الموارد).
نوق.
(اِخ) نام یکی از دهستانهاي شش گانهء شهرستان رفسنجان است. این دهستان در شمال رفسنجان در جلگهء معتدل هوایی واقع شده
و محدود است از شمال و شمال شرقی به دهستان بافق، از مشرق به بخش زرند، از جنوب به دهستان کشکوئیه و از مغرب به
دهستان انار. آب دهستان از قنوات تأمین میشود و لب شور است. محصول عمده اش غلات و پسته و پنبه و لبنیات و شغل مردمش
زراعت و گله داري است. دهستان نوق از 70 قطعه آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 5800 تن است.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
نوقاتی.
[نَ] (اِخ) محمد بن احمدبن سلیمان مکنی به ابوعمر و معروف به نوقاتی( 1)سجستانی از ادبا و شعراي قرن چهارم است. برخی از
عمر خود را در خراسان و ماوراءالنهر گذراند و به سال 382 ه . ق. درگذشت. از تصانیف اوست: آداب المسافرین. العتاب و
الاعتاب. فضل الریاحین. اخبارالعشاق. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 33 ). و رجوع به ارشادالاریب ج 6 ص 324 و معجم البلدان ج 8
ص 327 شود. ( 1) - نوقات محله اي است در سجستان. (الاعلام).
نوقان.
[نَ] (اِخ) از بلاد طوس است. (از سمعانی). شهرکی است به خراسان و مرقد مبارك علی بن موسی الرضاست و آنجا مردمان به
زیارت شوند و هم آنجا گور هارون الرشید است و از وي دیگ سنگین خیزد. (حدود العالم، از یادداشت مؤلف).
نوق در.
صفحه 2601
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، در 29 هزارگزي شمال غربی درمیان و 2 هزارگزي مغرب
جادهء بیرجند به درمیان، در جلگهء گرمسیري واقع است و 204 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، و شغل مردمش
.( زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ص 428
نوقدم.
[نَ / نُو قَ دَ] (ص مرکب) مبتدي. کسی که تازه قدم به کاري گذاشته باشد. (آنندراج). شاگرد و تلمیذ مبتدي. نوآموز. (ناظم
الاطباء ||). تازه وارد. تازه رسیده. (فرهنگ فارسی معین ||). نوبه پاآمده. نورفتار. (آنندراج). کودکی که تازه راه رفتن را آموخته
باشد. (ناظم الاطباء) : به طرف کوي عشق از ناتوانی چون ز پا افتم چو طفل نوقدم برخیزم و دیگر بجا افتم. وهمی (از آنندراج).
نوقلم.
[نَ / نُو قَ لَ] (ص مرکب) که تازه قلم به دست گرفته است. که تازه نوشتن آموخته : بسپار مرا به عهدش امروز کاو نوقلم است و
من نوآموز.نظامی.
نوقند.
[قَ] (اِخ) دهی است از دهستان پاریز بخش مرکزي شهرستان سیرجان، در 52 هزارگزي شمال شرقی سعیدآباد سیرجان و بر سر راه
نوك آباد به پاریز. در منطقه اي کوهستانی و سردسیر واقع است و 150 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و حبوبات،
.( شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
نوقند.
[نَ قَ] (اِخ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند در 62 هزارگزي شمال غربی درمیان و 8 هزارگزي
مغرب جادهء قاین به درح، در منطقهء کوهستانی معتدل هوایی واقع است و 353 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات،
.( شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
نوقۀ.
[نَ قَ]( 1) (ع اِمص) دانائی و مهارت در هر چیزي. (از منتهی الارب). حذاقت در هرچیز. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). ( 1) - در
منتهی الارب و به پیروي آن در آنندراج و ناظم الاطباء این کلمه به ضم اول [ قَ ] ضبط شده است، در مآخذ دیگر از جمله اقرب
الموارد و معجم متن اللغۀ به فتح اول [ نَ قَ ] است.
نوقۀ.
[نَ وَ قَ] (ع اِ) آنان که پاك کنند گوشت را از پیه جهت جهودان و ایشان امناي جهودانند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از
متن اللغۀ). قصاب یهودي که گوشت را از پیه پاك می کند. (ناظم الاطباء). واحد آن نائق، مقلوب ناقی است. (از متن اللغۀ) (از
اقرب الموارد) (از لسان العرب).
صفحه 2602
نوك.
[نَ / نُو / نو / نُکْ]( 1) (اِ) منقار مرغان. (انجمن آرا) (از برهان) (ناظم الاطباء). تک. نک. نول. شند. چِنگ : طرفه مرغم ز شکل
طرفه نماي که پرم در سر است و نوك به پاي. امیرخسرو. کرمکی چون ز آب بنمودي نوك کردي دراز و بربودي.جامی. -امثال:
مرغی که انجیر می خورد نوکش کج است ||. هرچیز سرتیز را به مشابهت منقار مرغان نوك گویند مانند سر خنجر و سر کارد و
سر قلم و سر تیر و نیزه و مژگان و امثال آن. (انجمن آرا). سر هر چیز که تیز باشد. سر قلم و سر کارد و خنجر و سنان، و بعضی
.( سرهاي انگشتان مرغان را نیز گفته اند. (از برهان). سر قلم ها باشد و سر تیر و نیزه و سلاحهاي برنده. (لغت فرس اسدي ص 252
تیزي قلم باشد و سر مژه چشم و سنان. (اوبهی). سر از هر چیزي و انتهاي آن. تیزي سر هر چیزي و سر تیز از هر چیزي. (ناظم
الاطباء). نیش چیزي. باریک تر قسمت چیزي در آخر از سوي طول. منتهاي تند چیزي از سوي درازا. تیزي منتهاي چیزي. سر چیزي
که به نقطه اي تمام شود. انتهاي درازاي تیز آلتی چون شمشیر و تیر و سنان و کوه و زبان و جز آن. (از یادداشتهاي مؤلف) : وگرْش
آب نبودي و حاجتی بودي ز نوك هر مژه اي آب راندمی صد بار. خسروانی. چو دینار باید مرا یا درم( 2) فراز آورم من ز نوك
قلم.بوشکور. خورشید تیغ تیز ترا آب می دهد مریخ نوك نیزهء تو سان زند همی( 3).دقیقی. چشم بی شرم تو گر روزي بیاشوبد ز
درد نوك خارش جاکشو باد اي دریده چشم و کون. منجیک. بچابکی برباید کجا نیازارد ز روي مرد مبارز به نوك پیکان خال.
منجیک. نخستین که نوك قلم شد سیاه گرفت آفرین بر خداوند ماه.فردوسی. چگونه رسد نوك تیر خدنگ بر این آسمان برشده
کوه و سنگ. فردوسی. به نوك سر نیزه شان برچند تبه شان کند پاك و بپرا کند.فردوسی. ز آنچ او به نوك خامه کند صد یکی
کنند مردان کاردیده به شمشیر هندوي.فرخی. بر چشم دشمنانش چون نوك سوزن است در چشم دوستانش چون سوده کیمیا.
فرخی. گهی گیاهی پیش آمدي چو نوك خدنگ گهی زمینی پیش آمدي چو روي تبر. فرخی. کشان شاخها نیزه و گرز بار سپر
برگ ها و سنان نوك خار.اسدي. به نوك سنان برگرد زنده پیل به تیغ آتش آرد ز دریاي نیل.اسدي. خمانیده دم چون کمانی ز
قیر همه نوك دندان چو پیکان تیر.اسدي. اي گشته نوك کلک سخنگویت در دیدهء مخالف دین نشتر.ناصرخسرو. سر بریده دو
نوك نیزهء او خیر و شر است و درد و درمان است. مسعودسعد. بدخواه بگرید چو بخندد به معانی از گریهء نوك قلمم دفتر
اشعار.مسعودسعد. دو نوك قلم را مدان جز دو چیز یکی صرف زهر و یکی محض نوش. مسعودسعد. تصویر کنم مدح تو بر خاطر
روشن وز نوك قلم نقش کنم غالیه بر عاج. سوزنی. به دست عدل تو باشه پر عقاب برید کبوتران را مقراض نوك منقار است.
خاقانی. یا حلقه گوئی از پی آن شد که روز عید خسرو به نوك نیزه رباید ز خاورش. خاقانی. تا چو نوك قلم از درد زبانم بسته
ست از فلک خستهء شمشیر جفائید همه.خاقانی. اي جمع کرده مبدع کل در نهاد تو هم سیرت ملایک و هم صورت ملوك من
بنده را ز بس که کنم با فلک نبرد در سینه از سنان حوادث شکسته نوك. ظهیر فاریابی. قدرت باري تعالی اهل اسلام را از حد
شمشیر و نوك سنان ایشان نگاه میداشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 411 ). بر ره دل شاخ سمن کاشته خار به نوك مژه
برداشته.نظامی. چو داري در سنان نوك خامه کلید قفل چندین گنجنامه. نظامی (خسرو و شیرین ص 36 ). ز هر نوك مژه کرده
سنانی بر او از خون نشانده دیده بانی.نظامی ||. آهنی که بر بینی موزه زنند جهت محکمی. (اوبهی). آهنی که بر بینی موزه محکم
کنند. (برهان قاطع) : ور کسی گوید که مستم کی توانم خورد می کن به نوك موزهء ترکانه او را هوشیار. مسعودسعد. - نوك
انگشت، یک نوك انگشت؛سرانگشتی. مقدار اندکی. کمی. قلیلی: یک نوك انگشت از چیزي خوردن، از آن مزه اي چشیدن. -
نوك انگشت رساندن؛ انگشت رساندن. رجوع به ترکیبات ذیل انگشت شود. - نوك به نوك؛ سر به سر. انتها به انتها. (یادداشت
مؤلف). دو چیز که سرشان به هم رسیده باشد. کنایه از دو تن که با هم رویاروي ایستند : اي کفشگرانه درزي گربز موك با من
چو درفش و سوزنی نوك به نوك. سوزنی ||. - سر به سر. رجوع به بیرابیر شود : با تو به قمار برنیایم به خدوك نز تو نه ز من سر
صفحه 2603
بسر و نوك بنوك. سوزنی. - نوك پا راه رفتن؛ سرپنجه ها را تنها به زمین نهادن تا آواز برنیاید. (یادداشت مؤلف). با سرپنجه
رفتن. یواش و به احتیاط رفتن. - نوك پا زدن؛ با سر پنجه پا زدن. - نوك چشم؛ سر مژگان( 4) : به نوك چشمش از دریا برآرم
بجان بسپارمش پس جان سپارم.نظامی. - نوك دل؛ رأس القلب( 5). (لغات فرهنگستان). - نوك دیده؛ کنایه از مژگان خوناب.
(آنندراج)؟ نوك چشم. - نوك زدن؛ به منقار زدن. (یادداشت مؤلف). - نوك زدن پرنده در آب یا دانه؛ منقار در آن فروبردن
براي خوردن و آشامیدن : بی خویش به گردش بر چون پنبه که بر دوك چندانکه مثل هدهد در آب زند نوك. هدایت||. -
دمیدن چنانکه سبزه از خاك. (یادداشت مؤلف). سر زدن. سر بر زدن. - نوك غمزه؛ سر مژگان : سخنها در کرشمه می نهفتند به
نوك غمزه گفتند آنچه گفتند.نظامی. - نوك کسی را چیدن یا قیچی کردن؛ با گفتاري تیز و گزنده یا از روي زیرکی و کیاست
کسی را از دعوي یا گفتاري یا عملی بازداشتن. جواب کسی را به خلاف میل او گفتن و او را از میل و خواهش او بازداشتن. به او
حالی کردن که از حد خود تجاوز کرده است. (از یادداشتهاي مؤلف). او را وادار به سکوت کردن. ( فرهنگ عامیانهء جمال زاده
از فرهنگ فارسی معین). - نوك کشیدن؛ باریک شدن نوك بثره و آن مقدمهء انفجار باشد. (یادداشت مؤلف). نیش زدن. سر
- ( زدن دمل ||. - دمیدن و روییدن سبزه. - یک نوك پا؛ مدتی خیلی کوتاه، دقایقی اندك: یک نوك پا رفتم نزد فلان. ( 1
nukul : هنینگ). کردي ) « مربوط باشد nauha, nuha :( محتمل است که با لغت سکائی (ختنی » nwk : سغدي = nauk
از ) .nok, nuk : انتها، پایان)؛ فارسی کنونی )neouk : نیز کردي ،nakur e : زازا ،nekulik, nekul, nekel ،( (نوك
و اینکه به فتح نون گفته اند غلط » : حاشیهء برهان قاطع چ معین). برهان به فتح اول و ضم هر دو آورده و مؤلف انجمن آرا آرد
به فتح اول و ضم اول هر دو درست است. رجوع به سطور بالا و شواهد متن شود. در لهجهء مرکزي ایران امروز نک .« مشهور است
[ نُ ]بیشتر متداول است. نیز رجوع به نک شود. ( 2) - ن ل: اگر زرّ خواهی ز من یا درم. ( 3) - ن ل: مریخ نوك خشت تو بر سان
Pointe de caur - ( هم ضبط کرده است. . (فرانسوي) ( 5 « گوشهء پلک چشم » زند همی. ( 4) - ناظم الاطبا نوك را به معنی
نوك.
[نَ] (ع اِمص) حمق. (متن اللغۀ). رجوع به نوك شود.
نوك.
(ع ص، اِ) جِ انوك است. رجوع به اَنوَك شود ||. جِ نوکاء. رجوع به نوکاء شود (||. اِمص) حمق. (اقرب الموارد). گولی. (منتهی
الارب). نَوك. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغۀ). گویند داءالنوك لیس له دواء (||. مص) نواکۀ. نواك. نَوَك. (متن
اللغۀ). رجوع به نَوَك شود.
نوك.
[نَ وَ] (ع مص) گول گردیدن. (منتهی الارب). احمق شدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). نواکۀ. (منتهی الارب) (متن اللغۀ)
(اقرب الموارد) نُواك. نَواك. (متن اللغۀ) (اقرب الموارد). رجوع به اَنوَك شود.
نوك.
.( (اِخ) ده کوچکی است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
صفحه 2604
نوك.
(اِخ) نوك بالا و نوك پائین نام دو ده کوچک است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 9
نوك آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان گوهرکوه بخش خاش شهرستان زاهدان، در 67 هزارگزي شمال غربی خاش و 6 هزارگزي مغرب
جادهء زاهدان به خاش، در جلگهء گرمسیري واقع است و 750 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و ذرت و پنبه و
.( لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
نوك آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان ده بالاي بخش خاش شهرستان زاهدان، در 27 هزارگزي شمال شرقی خاش و بر سر راه گزو به خاش،
در جلگهء گرمسیري واقع است و 162 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله
.( داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
نوك آباد.
(اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان ایرانشهر و بر کنار راه ایرانشهر به بمپور، در جلگهء گرمسیري واقع است و 150 تن سکنه
دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و ذرت و خرما و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 8
نوك آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان لاریز بخش میرجاوهء شهرستان زاهدان، در 14 هزارگزي جنوب غربی میرجاوه بر کنار راه میرجاوه به
خاش، در جلگهء گرمسیري واقع است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و ذرت و پنبه، شغل مردمش زراعت
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
نوك آباد.
.( (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بم پشت بخش مرکزي شهرستان سراوان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
نوك آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان شیان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، در 15 هزارگزي جنوب غربی فلاورجان و 6 هزارگزي جادهء
شهرکرد به اصفهان، در جلگهء معتدل هوایی واقع است و 1510 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود، محصولش غلات و برنج و
.( پنبه، شغل مردمش زراعت و گله داري و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
صفحه 2605
نوکاء .
[نَ] (ع ص) زن گول. (آنندراج). تأنیث انوك است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اَنوَك شود.
نوکاح.
.( [نَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
نوکار.
[نَ / نُو] (ص مرکب) مبتدي و بی وقوف در کار. کم تجربه. کسی که تازه به شغلی یا هنري پرداخته. تازه کار. مبتدي ||. شاگرد.
تلمیذ. (ناظم الاطباء ||). نوکر. (فرهنگ فارسی معین) : ملک ناصرالدین علی ملک را که از اعیان ملوك بود و از قبل بیکی
شریک و نوکار امیر ارغون. (جهانگشاي جوینی از فرهنگ فارسیمعین ||). دانشجوئی که امتحان مسابقه را گذراند، و در
بیمارستان به دستور کارورز به کارهاي مقدماتی می پردازد( 1). (لغات فرهنگستان (||). اِ مرکب) در اصطلاح مقنیان، کاري در
کاریز و جز آن که نه ترمیم کارهاي پیش باشد. مقابل لاروبی. حفر قسمتی از قنات به نوي. کار نو که در قنات کنند. سلسلهء
Externe - ( چاههاي نو در قناتی کهنه. (از یادداشت مؤلف). . (فرانسوي) ( 1
نوکار گزي.
[نَ رِ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان انگالی بخش برازجان شهرستان بوشهر، در 29 هزارگزي جنوب غربی برازجان و 8 هزارگزي
جادهء شیراز به بوشهر، در جلگهء گرمسیري واقع است و 141 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
نوکار مخی.
[نَ رِ مُ] (اِخ) دهی است از دهستان انگالی بخش برازجان در 7 هزارگزي جادهء شیراز به بوشهر. در جلگهء گرمسیري واقع است و
.( 141 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
نوکاري.
[نَ / نُو] (حامص مرکب) تازه کار بودن. مبتدي بودن. (فرهنگ فارسی معین). نوکار بودن. رجوع به نوکار شود (||. اصطلاح
مقنیان) با کاري تازه بر طول قنات افزودن. رجوع به نوکار شود ||. نوکري. (فرهنگ فارسی معین) : او را یرلیغ و پایزهء سرشیرداد
و نایمتاي و ترمتاي را به نوکاري او معین گردانید. (جهانگشاي جوینی) (فرهنگ فارسی معین).
نوکاریز.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومهء وارداك شهرستان مشهد، در 7 هزارگزي مشرق مشهد بر کنارهء کشف رود،
در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 135 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و مالداري است.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
صفحه 2606
نوکاریز.
.( [نَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
نوکاشت.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان گسکرات بخش صومعه سراي شهرستان فومن در 17 هزارگزي شمال غربی صومعه سرا، در جلگهء
معتدل هواي مرطوبی واقع است و 342 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء ماسال، محصولش برنج و توتون سیگار، شغل مردمش
.( زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
نوکاکل.
[نَ كُ] (اِخ) دهی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار، در 31 هزارگزي شمال غربی قصرقند، بر سر راه کشیک به چانف، در
منطقهء کوهستانی گرمسیري واقع است و 700 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و برنج و لبنیات و خرما، شغل
.( مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
نوکال.
(اِ) حیله. غدر. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوري ج 2 ص 409 شود.
نوکان.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان کرمانشاه، در 17 هزارگزي شمال شرقی کرمانشاه در جنوب جادهء
کرمانشاه به تهران، در دامنهء سردسیري واقع است و 450 تن سکنه دارد. آبش از چاه و چشمهء طاق بستان، محصولش غلات و
.( حبوبات و صیفی و چغندرقند، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
نوك برگشته.
[نَ / نُو / نو / نُکْ بَ گَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) آنچه که سرش برگشته و منحنی باشد: بینی نوك برگشته. (فرهنگ فارسی
معین).
نوك بندان.
[نَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاري شهرستان چاه بهار. در 15 هزارگزي جنوب دشتیاري و 2 هزارگزي
مغرب راه دشتیاري به بریس، در جلگهء گرمسیري واقع است و 250 تن سکنه دارد. محصولش خرما و ذرت و حبوبات، شغل
.( مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
نوك تیز.
[نَ / نُو / نو / نُکْ] (ص مرکب)آنچه که رأسش تیز باشد. (فرهنگ فارسی معین). سرتیز.
صفحه 2607
نوك جنوب.
[نُکْ كِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش بمپور شهرستان ایرانشهر، در جلگهء گرمسیري واقع است و 180 تن سکنه
.( دارد. آبش از رودخانهء بمپور، محصولش غلات و ذرت، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
نوك جو.
[نُکْ كِ] (اِخ) دهی است از دهستان ده بالاي بخش خاش شهرستان زاهدان در 35 هزارگزي شمال شرقی خاش و 2 هزارگزي
غرب راه گزو به خاش، در جلگهء گرمسیري واقع است و 107 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و لبنیات، شغل
.( مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
نوك جو.
.( [نُکْ كِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش زابلی شهرستان سراوان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
نوك دار.
[نَ / نُو / نو نُکْ] (نف مرکب)هرچیز که داراي سر تیز باشد. (ناظم الاطباء). که سري تیز و باریک دارد.
نوکدخدا.
[نَ / نُو كَ خُ] (ص مرکب)داماد. (ناظم الاطباء). مرد که تازه زن کرده باشد. (یادداشت مؤلف). نوداماد. شیرداماد. تازه داماد||.
کسی که تازه خانه دار شده باشد. (ناظم الاطباء). که تازه صاحب خانه شده. (از فرهنگ فارسی معین).
نوکدخدایی.
[نَ / نُو كَ خُ] (حامص مرکب) نوکدخدا شدن. نوداماد بودن. رجوع به نوکدخدا شود.
نوکر.
[نَ / نُو كَ]( 1) (ص، اِ)( 2) چاکر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (رشیدي) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خدمتکار خوب.
(انجمن آرا). خدمتکار. فرمانبردار. (ناظم الاطباء). ملازم. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). گماشته. خدمتکار مرد. مقابل
کلفت. (از فرهنگ فارسی معین). خادم. خدمتگزار. فرمانبر. زیردست. که آمادهء خدمت و مطیع فرمان است : چند نوبت شاه معظم
رکن الدین محمود با نوکران خود در نواحی سجستان می آمد و در اطراف سیستان خرابی می کرد تا یک نوبت با صد سوار از
نوکران خود به پشت شهر آمد. (تاریخ سیستان). چون به یکدیگر رسیدند او با صد سوار از نوکران خود بر این یکهزار سوار حمله
کرد. (تاریخ سیستان). پادشاه با ایشان عتاب فرمود نوکران ایشان نیز نرفتند( 3). (جهانگشاي جوینی). هولاکوخان به وقت انصراف
از شام ایلچی مغول را با چهل نوکر به رسالت مصر فرستاد. (جهانگشاي جوینی). نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچیک بر سرش دستار
و در تن جبه در پا هیچ نیست لاجرم از گفتگوي نوکران در خانه ام جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست. سلمان ساوجی.
صفحه 2608
آنگاه نوکران خود را مکمل و مسلح گردانیده همه تراکمه را بگرفت. (حبیب السیر). بوسیلهء اسبی که از آن جانب نوکرانش در
آب افکندند به ساحل نجات خرامید. (حبیب السیر). - نوکر چریک؛ نوکرانی که در فوج هنگام ضرورت بسخره ملازم گیرند و
بعد اختتام جنگ آنها را معزول سازند. (آنندراج) (از سفرنامهء شاه ایران ||). رفیق. دوست. رجوع به معنی قبلی شود ||. مشاور.
متداول است. رجوع به نوکر باب و نوکري کردن « نوکر دولت » ||عضو ادارهء دولتی. (فرهنگ فارسی معین). بدین معنی معمو
شود ||. نام پادشاهی بوده است( 4). (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). - امثال:نوکر بی جیره و مواجب تاج سر آقا است. نوکر حاکم
است هرچه خواهد میتواند بکند. نوکر خودمم [ : خودم هستم ] و آقاي خودم. نوکر ما نوکري داشت نوکر او چاکري داشت. نوکر
نو، تیزرو. ( 1) - برهان قاطع و غیاث اللغات (نقل از سروري و کشف اللغات و بهار عجم) کلمهء نوکر را به ضم اول ضبط کرده اند
نوکر بالفتح، چاکر به زبان ترکی؛ زیرا که چنگیز پسر خود تولی خان را نوکر می » : و ناظم الاطباء به ضم و فتح هر دو. رشیدي آرد
نوکر ] به ضم اول خطاست، به فتح است... این لغت ]» : هدایت مؤلف انجمن آرا آرد .« گفت و چنگیز غیر از ترکی نمی دانست
مستخدم)، هندي: )nokar : 629 آمده - 2) - در هابسن جابسن صص 628 ) .« ترکی مغولی است و به معنی خدمتکار خوب است
به معنی: گماشته و وابسته و رفیق است. در جغتائی: نوکر به معنی: nukur : در مغولی ،Schmidt از فارسی. به قول ،naukar
آمده. در حبیب السیر (چ 1، تهران، جزو 3 « نوکاري » و « نوکار » دوست، رفیق، مشاور، مشتري و خادم است. در جهانگشاي جوینی
شاید مرکب از » : آمده. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). مرحوم دهخدا در چند مورد یادداشت فرموده اند « نوکر » ج 2 ص 92 ) مکرر
نوکر [ در عربی ] » : مؤلف معجم متن اللغۀ آرد .« ناو و کار که به معنی جاشوي امروزین بوده و توسعاً به معنی خدمتکار آمده است
کلمه اي دخیل و شاید اص فارسی باشد، در صبح الاعشی به معنی رفیق آمده است و در زمان ما در عراق به معنی خادم و تابع
3) - چنین است در فیش هائی که از جهانگشاي جوینی موجود بود. رجوع به حاشیهء قبلی، نقل از برهان قاطع چ ) .« مستعمل است
معین شود. ( 4) - نام پادشاهی نبوده است. چنگیزخان مغول پسر خود تولی خان را نوکر میگفت و چنگیز غیر از ترکی مغولی چیزي
نمی دانست. (از انجمن آرا) (از رشیدي).
نوکران.
[نَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش اشنویهء شهرستان ارومیه، در 5 هزارگزي جنوب شرقی اشنویه و 5 هزارگزي
جنوب جادهء اشنویه به نقده، در جلگهء سردسیري واقع است و 156 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء اشنویه، محصولش غلات و
حبوبات و توتون، شغل مردمش زراعت و گله داري و جاجیم بافی است. این ده شامل دو قسمت است به نام نوکران بالا و نوکران
.( پائین، فاصلهء دو قسمت از هم یکهزار گز است و نوکران بالا 71 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
نوکرباب.
[نَ / نُو كَ] (ص مرکب، اِ مرکب)از طبقهء نوکر. چاکرپیشه. از نوع نوکر. (یادداشت مؤلف). کسی که از طبقهء نوکران و
خدمتگزاران باشد. (فرهنگ فارسی معین). -امثال: نوکرباب شش ماه چاق است شش ماه لاغر ||. از نوع اعضاي حکومت و
دولت. (یادداشت مؤلف). عضو ادارهء دولتی. (از فرهنگ فارسی معین) : بود نوکرباب کمتر حشر او محدودتر وز جوانان اداري هر
طرف محشر نبود. بهار (از فرهنگ فارسی معین).
نوکربابی.
[نَ / نُو كَ] (حامص مرکب)شغل نوکرباب. (یادداشت مؤلف). رجوع به نوکرباب شود.
صفحه 2609
نوکرد.
[نَ / نُو كَ] (ن مف مرکب) بناي نو. نوکرده. نوساخته. تازه بنا کرده. عمارت نو : شاهم بر گاه برآرید گاه بر تخت زرین تختم در
بزم برآرید بزم در نوکرد شاه. خسروانی (یادداشت مؤلف).
نو کردن.
[نَ / نُو كَ دَ] (مص مرکب)تجدید. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اجداد. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تجدید کردن. از سر
گرفتن. باز شروع کردن : من موي خویش را نه از آن می کنم سیاه تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه.رودکی. کنون داستان کهن نو
کنم سخنهاي شیرین و خسرو کنم.فردوسی. کنون از مداین سخن نو کنم سخنها ز ایوان خسرو کنم.فردوسی. کنون آمدي با دل پر
سخن که من نو کنم روزگار کهن.فردوسی. کنون رزم ارجاسب را نو کنیم به طبع روان باغ بی خو کنیم.فردوسی ||. تازه کردن.
زنده کردن. رواج و رونق دادن : مگر زو ببینی یکی نامدار کجا نو کند نام اسفندیار.فردوسی. نو کن سخنی را که کهن شد به
معانی چون خاك کهن را به بهار ابر گهر بار. ناصرخسرو ||. شاداب کردن. جوان و زیبا کردن. آراستن و زینت دادن : سوي
پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو.فردوسی. سر شهریاري همی نو کنی تن پارس باید که بی خو
کنی.فردوسی. کهن باغ را وقت نو کردن است نوان را حساب درو کردن است.نظامی ||. عوض کردن. تبدیل کردن : ترا خلقان
شد این جامه ز طاعت جامهء نو کن که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان. ناصرخسرو ||. در اصطلاح حسابداري و
بانکی، تازه کردن و تمدید کردن سند یا قرارداد یا سفته اي.
نوکرده.
[نَ نُو كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)تجدیدکرده. نیز رجوع به نوکرد شود (||. اِ مرکب) نبیره. نواده. (ناظم الاطباء).
نوکرم.
[نَ / نُو كَ رَ] (ص مرکب) که تازه بخشندگی را آغاز کرده است. مجازاً که تازه بمنصب رسیده است.
نوکري.
[نَ / نُو كَ] (حامص) چاکري. ملازمت. خدمت. فرمانبرداري. (ناظم الاطباء). خدمتکاري. (فرهنگ فارسی معین). عمل نوکر.
رجوع به نوکر شود ||. فروتنی. (ناظم الاطباء ||). مشاور بودن. (فرهنگ فارسی معین ||). عضویت ادارهء دولتی. استخدام دولت.
(فرهنگ فارسی معین). - نوکري پیشه؛ آنکه به خدمت و چاکري کسی زندگانی می کند. خدمتکار. (ناظم الاطباء). - نوکري
دولت؛ خدمت دولت کردن. در خدمت دولت بودن. کارمندي. - نوکري کردن؛ خدمت کردن. اطاعت و فرمانبرداري نمودن||. -
در خدمت دستگاه دولتی بودن.
نوك ریز.
[نَ / نُو / نو / نُکْ] (اِ مرکب) قلم فرورفته در مرکب و سیاهی. (ناظم الاطباء)؟
صفحه 2610
نوکفته.
[نَ / نُو كَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)نوشکفته : گل سرخ نوکفته بر بار گوئی برون کرده حوري سر از سبز چادر. ناصرخسرو.
نوکلئوپلاسم.
[لِ ءُ] (فرانسوي، اِ)( 1) در طبیعی، مادهء پروتئیدي موسوم به شیرهء هسته که در داخل هستهء سلول هاي موجودات زنده قرار دارد و
Nucleoplasme - ( داراي غلظت زیاد و نزدیک به جامد بودن است. شیرهء هسته. (فرهنگ فارسی معین). . (فرانسوي) ( 1
نوکلئول.
[لِ ءُ] (فرانسوي، اِ)( 1) در طبیعی، نام هر یک از دانه هاي کوچک کروي شکلی که در داخل هستهء سلولهاي موجودات زنده قرار
دارد، تعداد نوکلئول ها در داخل هستهء سلول ها غالباً یک یا دو و گاهی چند تا میباشد. هستک. (فرهنگ فارسی معین). بخشی از
یاخته که بصورت هستهء کوچکی در داخل هسته دیده میشود، ممکن است در یاخته تعداد آن یک یا بیشتر باشد. (فرهنگ
Nucleole ( فرانسوي ) . Nucleolus - ( اصطلاحات علمی). نیز رجوع به هستک شود. ,(انگلیسی) ( 1
نوکند.
[نَ / نُو كَ] (ن مف مرکب) نوکنده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوکنده شود.
نوکند.
[نَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان افشاریهء ساوجبلاغ کرج از شهرستان تهران، در 30 هزارگزي غرب کرج و 6 هزارگزي جنوب
ینگی امام، در جلگهء معتدل هوایی واقع است و 298 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کردان، محصولش غلات و صیفی و بنشن
.( و چغندرقند و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
نوکند.
[نَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش خوسف شهرستان بیرجند در 25 هزارگزي شمال شرقی خوسف، در منطقهء
کوهستانی معتدل هوایی واقع است و 118 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و اقسام میوه ها، شغل مردمش زراعت
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
نوکند.
[نَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند، در 30 هزارگزي جنوب شرقی بیرجند در منطقهء
کوهستانی معتدل هوایی واقع است و 252 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و میوه ها و ابریشم، شغل مردمش
.( زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
نوکندکا.
صفحه 2611
[نَ كَ] (اِخ) یکی از دهستانهاي بخش مرکزي شهرستان شاهی است و از 11 آبادي تشکیل شده و 4800 تن سکنه دارد. هوایش
معتدل و مرطوب است و محصول عمده اش برنج و پنبه و غلات و کنف و کنجد و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 3
نوکندن.
[نَ كَ دَ] (مص منفی) نیوکندن. مقابل اوکندن. (یادداشت مؤلف). رجوع به اوکندن شود.
نوکندنی.
[نَ كَ دَ] (ص لیاقت) نیوکندنی. (یادداشت مؤلف). مقابل اوکندنی. رجوع به اوکندنی شود.
نوکنده.
[نَ / نُو كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) گل تازه که از گلبن کنده اند و هنوز پژمرده نشده و بی طراوت نگشته. (از انجمن آرا). تازه
کنده. (فرهنگ فارسی معین). تازه چیده. نوچیده. شاداب. ناپلاسیده ||. که به تازگی حفر شده است. رجوع به کندن به معنی حفر
نوگنده [ با گاف پارسی ] نوخاسته و » : کردن شود ||. کنایه از امرد نوخاسته( 1). (فرهنگ فارسی معین). ( 1) - در جهانگیري آمده
نورسته را خوانند، استاد فرخی فرماید: آن رخ چون گل نوگنده ببالاي چو سرو خواجه دیده ست همانا که رهش بر در اوست.
نوگنده در فرهنگها و برهان با » : هدایت در انجمن آرا گوید «. حکیم سوزنی گفته: همه با یکدگر همی بازند بازي کودکان نوگنده
اول مضموم و واو مجهول و کاف عجمی مفتوح به معنی نوخاسته و نورسته نوشته اند و به شعر حکیم فرخی استشهاد کرده که
گفته: آن رخ... صاحب ذهن وقاد و سلیقهء مستقیم می داند که نوگنده به ضم نون و گاف فارسی معنی نیکو ندارد، بلکه گل سرخ
گفتن کمال سفاهت است و خطاي فاحش کرده اند. نون به ضم نیست به فتح است و « گنده » را به آن خوشبوئی و نیکوئی و لطافت
کاف عجمی نیست عربی است. گل نوکنده یعنی گل تازه که از گلبن کنده اند و هنوز پژمرده نشده و بی طراوت نگشته. چنانکه
مؤلف فرهنگ نظام پس از نقل اعتراض انجمن آرا ،«... که گل به دست تو از شاخ تازه تر ماند » : طالب آملی گفته و مرقوم شده
لیکن نوگنده یک لفظ است، گنده علی حده نیست و دیگر اینکه تازه کنده با شعر سوزنی که در آن صفت کودکان ...» : نویسد
.« آمده نمیسازد، احتمال این است که نوگنده - با ضم کاف فارسی - باشد به معنی تازه بزرگ شده، که با هر دو شعر میسازد
احتمال اخیر نیز بعید است. بیت فرخی در دیوان چ عبدالرسولی ص 29 چنین است: آن رخ چون گل بشکفته و بالاي چو سرو
خواجه دیده ست همانا که رهش بر در اوست. و بیت سوزنی طبق نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء علامهء دهخدا و نسخه خطی
دیگر چنین است: وآن دگر کندگان در آن حجره برسکیزان چو خر در آکنده همه با یکدگر همی بازند بازي کودکان نوکنده. هر
یکی را ز سیلی و له (دهخدا: لت) تاز سبلت و ریش و خایگاه (دهخدا: خایگان) کنده. و ظاهراً نوکنده مرکب است از: نو (تازه) +
کنده، که جمع آن در بیت اول مذکور در فوق آمده است و آن به معنی امرد است. (حاشیه برهان چ معین).
نوکنده.
[نَ كَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان انزان بخش بندر گز شهرستان گرگان. در 6 هزارگزي جنوب غربی بندر گز، در دشت واقع و
هواي آن معتدل و مرطوبی است و 4180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و چاه، محصولش برنج و غلات و پنبه و کنجد، شغل
.( مردمش زراعت و پارچه بافی و چادرشب بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
صفحه 2612
نوکنده.
[نَ كَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان زیرکوه سورتیجی بخش چهاردانگهء شهرستان ساري، در 18 هزارگزي جنوب غربی کیاسر
در منطقهء کوهستانی جنگلی معتدل هوایی واقع است و 180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود تجن، محصولش غلات و برنج،
.( شغل مردمش زراعت و کرباس بافی و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
نوکنده.
[نَ كَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان گیل دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش در 10 هزارگزي شمال شرقی رضوانده در
جلگهء معتدل هواي مرطوبی واقع است و 925 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء شفارود، محصولش برنج و ابریشم و شغل مردمش
.( زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
نوکنی.
[نَ / نُو كَ] (حامص مرکب) کندن مقداري دیگر از نو در قناتی کهنه. (یادداشت مؤلف).
نوکواره.
[نَ / نُو كِ رَ / رِ] (ص) رجوع به نوگفاره و نوگواره و نیز رجوع به برهان قاطع شود.
نوکی.
[نَ کا] (ع ص، اِ) جِ اَنْوَك. رجوع به اَنْوَك شود.
نوکیان.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان طارم بالا بخش سیروان شهرستان زنجان، در 102 هزارگزي شمال غربی، در منطقهء کوهستانی
سردسیري واقع است و 426 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و گله داري و گلیم و جاجیم
.( و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
نوکیسگی.
_____________[نَ / نُو سَ / سِ] (حامص مرکب) صفت نوکیسه. (یادداشت مؤلف). نودولتی. تازه بدوران رسیدگی. ندیدبدیدي. نوکیسه بودن.
رجوع به نوکیسه شود.
نوکیسه.
[نَ / نُو سَ / سِ] (ص مرکب)نودولت. (غیاث اللغات) (آنندراج). آنکه تازه به مال و دارائی رسیده. مقابل کهن کیسه. تازه به
دوران رسیده. (فرهنگ فارسی معین). ندیدبدید. تازه به دولت رسیده : ز نوکیسه مکن هرگز درم وام که رسوائی و جنگ آرد
صفحه 2613
سرانجام. ناصرخسرو. با مردم کم چیز و نوکیسه و... معامله مکن. (منتخب قابوسنامه ص 183 ). راز خویش با زن مگوي و از مردم
نوکیسه وام مگیر و با عوام و فاسق دوستی مدار. (قصص الانبیاء). در راه نوکیسه اي را دید گفت قدري وجوه به من وام بده.
(قصص الانبیاء). نقد عمر تو برد خاقانی دهر نوکیسهء کهن بازار.خاقانی. کی باشد کی که در تو آویزم چون در زر و سیم مرد
نوکیسه. (سندبادنامه ص 260 ). مردم نوکیسه حق شناس نباشد. سیف اسفرنگ. - امثال: از نوکیسه وام مخواه. از نوکیسه قرض مکن
، قرض کردي خرج مکن.
نوکیلا.
(اِ) سلاح تیز و نوکدار. (ناظم الاطباء).
نوگان.
[نَ / نُو]( 1) (اِ) جشنی که براي یادگاري امر مهم و بزرگی می گیرند و آن را عید نوگان نیز گویند. (ناظم الاطباء). جشن نوگان؛
1) - ناظم الاطباء با ) .( عیدالتجدید. (یادداشت مؤلف) : و شد عید نوگان در اورشلیم و زمستان بود. (ترجمهء دیاتسارون ص 152
.« خوبان » هم ضبط کرده است، بر وزن (u) « و» مصوِّت
نوگذشته.
[نَ / نُو گُ ذَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) به تازگی مرده. (یادداشت مؤلف). تازه گذشته. تازه درگذشته.
نوگرفت.
[نَ / نُو گِ رِ] (ن مف مرکب)نوگرفته. به تازگی گرفته. (یادداشت مؤلف). کسی که تازه گرفتار و مبتلا شده. (فرهنگ فارسی
معین). تازه شکار شده. تازه به دام افتاده : تو نوگرفتی در بند و حبس و معذوري اگر بترسی از بند و بشکهی ز خطر. مسعودسعد.
بچهء بط که نوگرفت بود( 1) بط کشتی طلب شگفت بود.سنائی. - نوگرفتان؛ جِ نوگرفت. نوگرفتگان. به تازگی گرفتارشدگان :
نوگرفتان عشق را ز نهان دم کنی پس به آشکار کشی. خاقانی (فرهنگ فارسی معین). ( 1) - شاید اصل این باشد: بچه بط گرچه
شاید مناسب تر باشد. « نوپر، نوپرواز، نوپا گرفته، مبتدي » نوگرفت بود. (یادداشت مؤلف). در این صورت نوگرفت به معنی
نوگرفته.
[نَ / نُو گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب) نوگرفت. رجوع به نوگرفت شود ||. تازه گرفته. نهال و قلمه اي که تازه غرس کرده اند و
گرفته است یعنی جوانه زده است و نخشکیده است.
نوگفار.
[نَ / نُو گُ] (ص) نوگفاره. (ناظم الاطباء). رجوع به نوگفاره و نوگواره شود.
نوگفاره.
صفحه 2614
[نَ / نُو گُ رَ / رِ] (ص) هرزه گوي. پرگوي. نوگواره. (برهان قاطع). بسیارگوي. (از سروري) (از صحاح الفرس). پرحرف. نوگفار.
(ناظم الاطباء). رجوع به نوگواره شود.
نوگند.
[نَ / نُو گَ] (ص) نورسته. نوخاسته. (برهان قاطع) (جهانگیري). رجوع به نوکنده شود.
نوگنده.
[گَ دَ / دِ] (ص) رجوع به فرهنگ آنندراج و نوکنده شود.
نوگواره.
[نَ / نُو گُ رَ / رِ]( 1) (ص) هرزه گو. پرگوي( 2). (از رشیدي) (جهانگیري) (برهان قاطع). بسیارگوي. (سروري). نوگفاره. (از
ضبط کرده اند [ گُ رَ ]؛ سروري و جهانگیري و (u) « و» سروري) (از برهان). ( 1) - رشیدي و انجمن آرا و آنندراج با مصوِّت
برهان قاطع و ناظم الاطباء به فتح اول [ نَ گُ رَ ] . ( 2) - از این معنی مستفاد میگردد که در اصل ناگواره بوده، ضد گوارا و
خوشگوار، و کسی که صحبت او ناگوار باشد و یاوه گوي و پرگوي بود، در نسخهء سروري بفتح نون و کسر کاف گفته و در
نسخهء وفائی بجاي واو دوم فاء آورده و هر دو غیر صحیح است. (انجمن آرا).
نوگوراب.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان فومن در یک هزارگزي جنوب فومن. در جلگهء معتدل هواي
مرطوبی واقع است و 123 تن سکنه دارد. آبش از گازرودبار. محصولش برنج و ابریشم و چاي و توتون سیگار، شغل مردمش
.( زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
نوگوران.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، در 24 هزارگزي جنوب غربی فلاورجان و یک
هزارگزي مغرب جادهء فلاورجان به پل گره واقع است و 1328 تن سکنه دارد. آبش از قنات و زاینده رود، محصولش غلات و
.( برنج و پنبه، شغل مردمش زراعت و گله داري و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
نوگوشاسب.
[نَ / نُو] (ص مرکب)تازه بالغ. تازه به حد بلوغ رسیده. تازه به حد مردان یا زنان رسیده: تکل؛ مردي نوگوشاسب. (از حاشیهء
فرهنگ اسدي نخجوانی). رجوع به گوشاسب شود.
نوگیدر.
[نَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. در 38 هزارگزي شمال شرقی بیرجند در منطقهء
صفحه 2615
کوهستانی معتدل هوایی واقع است و 146 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و میوه ها، شغل مردمش زراعت است.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
نوگیر.
[نَ / نُو] (ن مف مرکب) نوگرفت. که تازه شکار شده باشد: شصر، دوختن چشم باز نوگیر. (منتهی الارب).
نوگیوش.
(اِخ) نام پادشاه جزیرهء طرطیانیوش است و آن جزیره اي بوده که عذرا در آن جزیره افتاد و نجات یافت. (برهان قاطع) (آنندراج)
(از ناظم الاطباء).
نول.
(اِ) منقار مرغان. (رشیدي) (از بحر الجواهر) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (مؤیداللغات) (غیاث اللغات) (منتهی الارب)
(ناظم الاطباء). نوك. نک. تک. شند. چِنگ : هر چه جز عشق است شد مأکول عشق دو جهان یک دانه پیش نول عشق.مولوي.
حرص بط آمد که نولش در زمین در تر و در خشک میجوید دفین.مولوي. کرمگی گر ز آب بنمودي نول( 1) کردي دراز و
بربودي.جامی ||. گرداگرد دهان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گرداگرد بیرون دهان. (اوبهی). نس. (اوبهی). فرنج. بتفوز. پوز.
زفر. لفج. (یادداشت مؤلف) : من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر تا نولم کژ بینی و کفته شده دندان( 2). عسجدي (یادداشت
مؤلف ||). لوله و نایژهء صراحی و مشربه و گردن صراحی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نایژهء مشربه و کوزه. (از غیاث اللغات) :
کوزه که نبود ره نولش فراخ زو نجهد جز نم باریک شاخ. امیرخسرو (از فرهنگ خطی ||). هر چیز که بر آن تکیه میکنند و بدان
« تانول » پشت میدهند ||. ورطه. گرداب. (ناظم الاطباء). ( 1) - ن ل: نوك، و در این صورت شاهد نول نیست. ( 2) - فرهنگها بغلط
را یک کلمه گمان کرده اند. (یادداشت مؤلف).
نول.
(اِخ) گروهی از زنگیان. (منتهی الارب). جنسی از سیاهان. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ).
نول.
لغت فرانسوي است به معنی صفر. Nul - ( (فرانسوي، ص)( 1) در بازي شطرنج، هیچ به هیچ. (فرهنگ فارسی معین). ( 1
نول.
[نَ] (ع اِ) رودبار روان. (منتهی الارب). رودبار پر از آب. (ناظم الاطباء). وادي سایل. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ). وادي روان. (ناظم
الاطباء ||). مزد کشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کرایهء جهاز. (ناظم الاطباء). اجرت سفینه. (از متن اللغۀ). جعل السفینۀ،
معرب است. (از اقرب الموارد ||). نورد جولاه. (منتهی الارب). نورد بافندگان. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). ج، انوال||.
سزاوار. (منتهی الارب). گویند نولک أن تفعل کذا؛ باید که چنین کنی. (مهذب الاسماء)؛ اي ینبغی لک. ما نولک، ما ینبغی
صفحه 2616
لک( 1). (از منتهی الارب). و رجوع به نوال شود ||. خدمت و آنکه سزاوار خدمت بود. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود.
||انعام و عطیه. (ناظم الاطباء). رجوع به نولۀ شود ||. طریقه. (ناظم الاطباء (||). مص)( 2) عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
(زوزنی). اعطا کردن. (از اقرب الموارد). به نوال بخشیدن. (از متن اللغۀ). نوال. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ ||). جوانمردي کردن
بسخن و حاجت یا آهنگ کردن در آن( 3). (از متنهی الارب ||). نوردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ( 1) - و اصله
من التناول، کأنّک قلت: تناولک کذا و کذا. (اقرب الموارد). نولک و نوالک و منوالک أن تفعل کذا... کلها معاقبۀ لینبغی، اي ما
ضبط کرده است. ( 3) - نالت (u) « و» فیه نوال صاحبک. (از متن اللغۀ). ( 2) - به معانی مصدري ناظم الاطباء نول را با مصوِّت
المرأة بالحدیث او حاجۀ؛ سمحت او همت. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد).
نولۀ.
[نَ لَ] (ع اِ) دهش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) انعام. عطیه. (ناظم الاطباء). نیل. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ ||). بوسه. (منتهی
الارب) (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
نولۀ.
[لَ] (ع اِ) دهش. عطیه( 1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انعام. (ناظم الاطباء). ( 1) - النیل، ما تناله و تصیبه و هو النولۀ و النیلۀ و
النائل. (متن اللغۀ).
نوله.
[لَ / لِ] (اِ) به معنی کلام است مطلقاً اعم از آنکه کلام خالق باشد یا مخلوق و به معنی قول هم آمده است در برابر فعل. (برهان
قاطع). از دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 و نیز رجوع به آنندراج و انجمن آرا و حاشیهء برهان قاطع چ معین شود.
نولیه.
[لی يَ] (اِخ) نام فرقه اي از فرق میان عیسی و محمد صلوات الله علیهما. (ابن الندیم) (یادداشت مؤلف).
نؤم.
[نَ ئو] (ع ص) خوابنده. (ناظم الاطباء). رجوع به نؤوم شود.
نوم.
[نَ] (ع اِ) خواب. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غنودگی. (ناظم الاطباء). منام. سبات.
مقابل یقظه. (یادداشت مؤلف) : اسب جانها را کند عاري ز زین معنی النوم اخ الموت است این.مولوي. نام کالانعام کرد آن قوم را
ز آنکه نسبت کو به یقظه نوم را.مولوي. نوم چون باشد اخ الموت اي فلان زین برادر آن برادر را بدان.مولوي. الا تا به غفلت
نخفتی که نوم حرام است بر چشم سالار قوم.سعدي ||. جمع نائم است، یا خود اسم جمع است. (از منتهی الارب) (از متن اللغۀ||).
(مص) خفتن. (ترجمان علامه جرجانی ص 103 ) (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). خوابیدن. (ناظم الاطباء). به خواب شدن.
صفحه 2617
(آنندراج) (از منتهی الارب) (از متن اللغۀ). فروگرفتن خواب کسی را. (از متن اللغۀ). نیام. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ) (منتهی
الارب). منام. (متن اللغۀ ||). کسی را غلبه کردن به خواب( 1). (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). چیره شدن بر کسی در نبرد
نوم. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء ||). کهنه شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از اقرب الموارد) (از متن
اللغۀ) (از منتهی الارب) (از آنندراج ||). کاسد شدن بازار. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). کاستن
بازار. (منتهی الارب) (آنندراج ||). بی آواز شدن پاي برنجن از پري ساق. (منتهی الارب) (آنندراج). منقطع شدن آواز خلخال بر
اثر فربهی و پري ساق. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). ایستادن باد. (منتهی الارب) (آنندراج). ساکن و آرام شدن باد. (از اقرب
الموارد) (از متن اللغۀ ||). فرومردن آتش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). آرمیدن دریا. (منتهی
الارب) (آنندراج). آرام گرفتن دریا. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). مردن گوسپند. (منتهی الارب) (آنندراج). مردن گوسپند
و حیوانات دیگر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). آرمیدن و قرار گرفتن( 2). (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن
اللغۀ). واثق و مطمئن شدن به چیزي یا کسی. (از اقرب الموارد ||). فروتنی کردن به خداي تعالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از
اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). اهتمام نکردن در حاجت خود( 3). (ناظم الاطباء). ( 1) - یقال: ناومنی فنمته، اي غلبته. (اقرب
الموارد). ( 2) - یقال: نام الیه، اي سکن و اطمأن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ( 3) - نام عن حاجته، غفل عنها و لم یهتم لها، و
نام همّه، معناه لم یکن له هم. (اقرب الموارد).
نوم.
[نُ وَ] (ع ص) رجل نوم؛ مردي بسیارخواب. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). کثیرالنوم. (اقرب الموارد). نؤم. نُوَمَۀ. (متن اللغۀ).
نوم.
[نُوْ وَ] (ع ص، اِ) جِ نائم. رجوع به نائم شود ||. جِ نائمۀ. رجوع به نائمۀ شود.
نومال.
[نَ / نُو] (ص مرکب) نودولت. تازه به دوران رسیده. (یادداشت مؤلف). به تازگی صاحب مال و منال شده : با شیخان و نومالان...
صحبت مدارید. (عبید زاکانی از یادداشت مؤلف).
نومال.
[نَ / نُو] (ن مف مرکب) نومالیده. تازه مال: تریاك نومال، تریاکی که به تازگی مالیده شده است.
نومان.
[نَ] (ع ص) مرد بسیارخواب( 1). (منتهی الارب). کثیرالنوم. (متن اللغۀ (||). اِ) گیاهی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن
اللغۀ). ( 1) - فقط در ندا مستعمل است، گویند: یا نومان. نمی گویند رجل نومان، یا هو نومان. (از متن اللغۀ) (از منتهی الارب).
نومسلمان.
صفحه 2618
[نَ / نُو مُ سَ] (ص مرکب)تازه مسلمان. (ناظم الاطباء). آنکه تازه به دین اسلام گرویده است. (فرهنگ فارسی معین). جدیدالاسلام
: گفت این مرد نومسلمان مردي راستینه است. (تفسیر ابوالفتوح) (فرهنگ فارسی معین). صراحی نوآموز در سجده کردن یکی
رومی نومسلمان نماید. خاقانی. اشیاع او را در آن عهد نومسلمان خواندند. (جهانگشاي جوینی). به جلال الدین نومسلمان معروف
شده. (جهانگشاي جوینی ||). کسی که بمناسبت و لیاقت به چیزي شروع می کند. (ناظم الاطباء)؟
نومسلمانی.
[نَ / نُو مُ سَ] (حامص مرکب) نومسلمان بودن. صفت نومسلمان. رجوع به نومسلمان شود.
نومل.
[نَ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان استرآباد رستاق بخش مرکزي شهرستان گرگان در 12 هزارگزي مشرق گرگان، در دشت معتدل
هواي مرطوبی واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء جورولی، محصولش برنج و غلات و لبنیات، شغل مردمش
.( زراعت و گله داري و پارچه بافی و ابریشم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
نوملازم.
[نَ / نُو مُ زِ] (ص مرکب) نوکر تازهء ناآزموده و شاگرد. (ناظم الاطباء).
نوملازمی.
[نَ / نُو مُ زِ] (حامص مرکب)شاگردي. (ناظم الاطباء).
نومندان.
[نَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان لیسار هره دشت بخش مرکزي شهرستان طوالش. در 18 هزارگزي شمال هشتپر، در جلگهء معتدل
هواي مرطوبی واقع است و 294 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء هره دشت، محصولش غلات و برنج و لبنیات و عسل و سیب،
.( شغل مردمش زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
نومولیت.
(فرانسوي، اِ)( 1) جانورانی تک سلولی از ردهء روزن داران که داراي صدفی مارپیچی و کم ضخامت شبیه سکه بوده اند و صدف
آنها مشتمل بر تعداد زیادي خانه هاي کوچک بود که همیشه آخرین خانه محل زندگی حیوان بوده است، این جانوران در دوران
سوم زمین شناسی بسیار فراوان بوده اند بطوري که ته نشست هاي دریائی دو دورهء اول دوران سوم با فسیل این جانوران مشخص
است و تعداد آنها در این دو دورهء اول دوران سوم بقدري زیاد بوده که این دوره را به نام دورهء نومولیتیک میخوانند. (فرهنگ
- ( فارسی معین). و گاهی به پوسته یا صدف آنها نومولیت گفته می شود. (فرهنگ اصطلاحات علمی). . (فرانسوي) ( 1
Nummulite
نومۀ.
صفحه 2619
[مَ] (ع ص) رجل نومۀ؛ مرد بی اعتبار گمنام. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به نُوَمَۀ شود ||. مرد کندخاطر نادان. (ناظم الاطباء).
رجوع به نُوَمَۀ شود.
نومۀ.
[نُ وَ مَ] (ع ص) رجل نومۀ؛ مردي بی نام. (مهذب الاسماء). مرد گمنام بی اعتبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نویم. مغفل خامل.
(از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). نومَۀ. (ناظم الاطباء ||). آنکه خواب بسیار کند. (مهذب الاسماء). مرد بسیارخواب. (منتهی الارب)
(ناظم الاطباء). کثیرالنوم. (متن اللغۀ) (اقرب الموارد ||). نادان کندخاطر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نومَۀ. (ناظم الاطباء). که
در هجوم فتنه بی هیچ اقدامی ساکن است. که از شر غافل است. که در کارها ناتوان است. (از متن اللغۀ ||). کسی که مردم نمی
دانند چه در خاطر دارد. (ناظم الاطباء).
نومهن.
[نَ مَ هَ] (اِخ) دهی است از دهستان چناران بخش حومهء وارداك شهرستان مشهد، در 58 هزارگزي شمال غربی مشهد بر سر راه
قدیمی مشهد به قوچان، در جلگهء معتدل هوایی واقع است و 230 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و چغندر و بنشن،
.( شغل مردمش زراعت و مالداري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
نومید.
[نَ / نُو] (ص مرکب) ناامید. نمید. مأیوس. قانط. خائب. محروم. رجوع به ناامید شود : چنان زار و نومید بودم ز بخت که دشمن
نگون اندرآمد ز تخت.فردوسی. که نومید بد لشکر از نامجوي که دانست کش باز بینند روي.فردوسی. از خداوند سبحانه و تعالی
نومید نیستم. (تاریخ بیهقی ص 341 ). نومید نیستم از فضل ایزد عز ذکره که آنها را به من بازرساند. (تاریخ بیهقی ص 297 ). دست از
شراب کشید و چون نومیدي می آمد و می شد. (تاریخ بیهقی ص 230 ). نه نومید باش و نه ایمن بخسب که بهتر رهی راه خوف و
رجاست. ناصرخسرو. نومید نیم ز کار وصلت زیرا که زمانه هم بکاري است. مجیر بیلقانی. دل مرا که ز توفیق بخت نومید است
قبول همتش امیدوار می سازد.خاقانی. اي دوست روا مدار دل را نومید ز چون تو دلستانی.عطار. چون در تو نمی توان رسیدن
نومید بمانده ام دهن باز.عطار. هر درختی ثمري دارد و هر کس هنري من بیچاره نومید تهیدست چو بید.سعدي. نومید دلیر باشد و
چیره زبان اي دوست چنان مکن که نومید شوم.؟ - نومید شدن؛ یأس. قنوط. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب). مأیوس
شدن. ناامید شدن. قطع امید کردن. رجوع به ناامید و ناامید شدن شود : و گر این عاشق نومید شود از در تو از در خسرو شاهنشه
دنیا نشود.منوچهري. چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت به زبان خوارزمی به خوارزم شاه. (تاریخ بیهقی ص 685 ). سلجوقیان
نومیدتر شدند از کار خویش. (تاریخ بیهقی ص 702 ). امیر سخت نومید شده بود. (تاریخ بیهقی ص 635 ). و گر دشوار می بینی مشو
نومید از آسانی که از سرگین همی روید چنین خوشبوي ریحانها. ناصرخسرو. وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم زي اهل طیلسان
.( و عمامه و ردا شدم. ناصرخسرو. این شهربراز او را حصار سخت داد چنانک از خویشتن نومید شد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 104
عاقل از منافع دانش هرگز نومید نشود. (کلیله و دمنه). نومید مشو اگر چه اومید نماند کس در غم روزگار جاوید نماند. ؟
(سندبادنامه ص 191 ). از لطف تو هیچ بنده نومید نشد مقبول تو جز مقبل جاوید نشد. ؟ (از ترجمهء تاریخ یمینی ص 270 ). هان مشو
نومید چون واقف نه اي ز اسرار غیب باشد اندر پرده بازیهاي پنهان غم مخور. حافظ. - نومید کردن؛ مأیوس کردن. محروم کردن.
صفحه 2620
ناامید کردن. رجوع به ناامید کردن شود : مر مرا از دل خویش اي شه نومید مکن که فداي دل تو باد مرا جان و روان.فرخی. هر
روز طبیب امیر را نومیدتر میکرد. (تاریخ بیهقی ص 364 ). - نومید گشتن و نومید گردیدن؛ نومید شدن. مأیوس شدن. رجوع به
ناامید شدن شود : همه گشته نومید از آن شهریار تن و کدخدائی گرفتند خوار.فردوسی. چو کوشش ز اندازه اندرگذشت چنان دان
که کوشنده نومید گشت.فردوسی. بنازد بدو تاج شاهی و تخت بداندیش نومید گردد ز بخت.فردوسی. چون عمرو این بیت ها
بخواند نومید گشت و دل زین جهان بر گرفت. (تاریخ سیستان). امیرنومید گشت از کار خوارزم که بسیار مهمات داشت به
خراسان. (تاریخ بیهقی ص 706 ). از آن هر دو کنون نومید گشتم بلا را خانهء جاوید گشتم.نظامی. مپندار از آن در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست. سعدي (کلیات چ فروغی ص 241 (||). ق مرکب) نومیدانه. بناامیدي : برفتند و نومید بازآمدند که
با اختر دیرساز آمدند.فردوسی. چو نومید برگشت از آن بارگاه ابا بربط آمد سوي باغ شاه.فردوسی. گفتند فرمان خداوند را باشد و
.( از پیش وي نومید باز گشتند. (تاریخ بیهقی ص 626
نومیدن.
.« یدن » + عربی « نوم » [نَ / نُو دَ] (مص جعلی) خوابیدن. غنودن. آرامیدن. (ناظم الاطباء). مصدر جعلی است از
نومیدوار.
[نَ / نُو] (ص مرکب، ق مرکب)ناامیدوار. مأیوس : بعد سه روز و سه شب حیران و زار بر دکان بنشسته بد نومیدوار.مولوي.
نومیدواري.
[نَ / نُو] (حامص مرکب)یأس. ناامیدواري. امیدوار نبودن. حرمان.
نومیدي.
[نَ / نُو] (حامص مرکب)ناامیدي. یأس. حرمان. ناکامی. محرومی. خیبت. قنوط. نمیدي. مقابل امید و امیدواري. رجوع به ناامیدي
شود : اگر امید رنجوري نماید ز نومیدي بسی نومیدي آید. فخرالدین اسعد. چو در چیز کسان امیدواري ز نومیدي به رو آیدت
خواري. فخرالدین اسعد. شتربه گفت موجب نومیدي چیست. (کلیله و دمنه). بر دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم پاي نومیدي
به دامان درکشم هر صبحدم. خاقانی. هوا خفته است و بستر کرده از پهلوي نومیدي خرد مست است و بالین دارد از زانوي نادانی.
.( خاقانی. به هر کاري که رو آورده او را گفته نومیدي ترا این کار برناید تو با این کار برنایی. ؟ (از ترجمهء تاریخ یمینی ص 169
دولت اگر دولت جمشیدي است موي سپید آیت نومیدي است.نظامی. در نومیدي بسی امید است پایان شب سیه سپید است.نظامی.
بعد نومیدي بسی امیدهاست از پس ظلمت دو صد خورشیدهاست. مولوي. مناسب حال ارباب همت نیست یکی را امیدوار کردن و
باز بنومیدي خسته کردن. (گلستان). پنداشتم گندم بریان است باز آن تلخی و نومیدي که معلوم کردم که مروارید است. (گلستان).
- به نومیدي؛ نومیدانه. با یأس و ناکامی. به ناامیدي : به نومیدي از رزم گشتند باز نیامد بر از رنج راه دراز.فردوسی. بیفکند شمشیر
هندي ز مشت به نومیدي از جنگ بنمود پشت.فردوسی. گرفتند خاقان چین را پناه به نومیدي از نامبردار شاه.فردوسی. به جستن تا
به شب دمساز گشتند به نومیدي هم آخر بازگشتند.نظامی. به نومیدي دل از دلخواه برداشت به دارالملک ارمن راه برداشت.نظامی.
- نومیدي آمدن؛ مأیوس شدن : چو نومیدي آمد ز بهرام شاه گر او رفت با خوارمایه سپاه.فردوسی. - نومیدي داشتن؛ ناامید بودن.
مأیوس بودن : نسیمی گر نمی یابم ز زلف یوسف قدسم ندارم هیچ نومیدي که بوي پیرهن دارم. عطار. - نومیدي کردن؛ اظهار
صفحه 2621
- .( یأس کردن. نومیدي نمودن : دیگر روز با من خالی داشت این خلوت دیر بکشید و بسیار نومیدي کرد. (تاریخ بیهقی ص 220
نومیدي نمودن؛ مأیوسی نمودن. یأس و ناامیدي ابراز کردن : مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدي نمودند از امیر. (تاریخ بیهقی
.( ص 220 ). نومیدي نمود و پیغامی دراز داد. (تاریخ بیهقی ص 396
نومیذ.
[نَ / نُو] (ص مرکب) نومید. (ناظم الاطباء).
نومیري.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش سرولایت شهرستان نیشابور، در 12 هزارگزي جنوب غربی چکنه بالا در منطقهء
کوهستانی معتدل هوایی واقع است و 359 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و کرباس بافی
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9