لغت نامه دهخدا حرف ن (نون)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ن (نون)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نانسی.
(اِخ)( 1) شهري است در شمال شرقی فرانسه که پایتخت قدیم لورن( 2) بوده و مرکز شهرستان مورت-اِ-موزل( 3) است و 120600
Nancy. (2) - Lorraine. (3) - Meurthe- - ( تن جمعیت دارد. این شهر در فاصلهء 353 هزارگزي پاریس واقع است. ( 1
.et-Moselle
نان سیمین فلک.
[نِ نِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) و نان سفید فلک، کنایه از ماه است. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (آنندراج).
نانشستن.
[نِ شَ تَ] (مص منفی) ننشستن. جلوس ناکردن. آرام نگرفتن. مقابل نشستن. رجوع به نشستن شود.
نانشستنی.
[نِ شَ تَ] (ص لیاقت) که نشستنی نیست. که نخواهد نشست. که نتواند نشست. مقابل نشستنی ||. آرام ناگرفتنی. تمام ناشدنی.
رجوع به نانشسته شود.
نانشسته.
[نِ شَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)ننشسته. ایستاده. قائم. برپا. مقابل نشسته ||. آرام ناگرفته : در هر سر موي زلف شستت صد فتنهء
صفحه 1181
نانشسته داري.نظامی. آن قلزم نانشسته از موج وآن ماه جدافتاده از اوج.نظامی. مجنون غریب دل شکسته دریاي ز جوش
نانشسته.نظامی.
نان شکستن.
[شِ كَ تَ] (مص مرکب)نان قطعه قطعه کردن. نان خرد کردن. - نان کسی را شکستن؛ بر سفرهء وي غذا خوردن: -امثال: سرش را بشکن و نانش را مشکن!
نان شناس.
[شِ] (نف مرکب) نان شناس و خدانشناس، کنایه از عیال و اولاد است.
نان طلب.
[طَ لَ] (نف مرکب) گدا. آنکه قوت و غذا از دیگران می طلبد ||. که پی کسب رزق و تأمین معاش شود ||. مال دوست. پول
پرست. مقابل نام طلب.
نان طلبی.
[طَ لَ] (حامص مرکب) تکدي. گدائی. تقاضا : خاقانیا ز نان طلبی آب رخ مریز کآن حرص کآب رخ برد آهنگ جان کند.
خاقانی ||. پول پرستی. مقابل نام طلبی. رجوع به نام و نان شود.
نان فروش.
[فُ] (نف مرکب) فروشندهء نان. نانبا. (آنندراج) : نزدیک دوکان نان فروشی رفتیم. (انیس الطالبین ص 22 ). گر گشاید نان فروش
من دکان خویشتن میرساند بینوایان رابنان خویشتن. سیفی (از آنندراج).
نان فروشی.
[فُ] (حامص مرکب)فروختن نان. نانوائی. نانبائی. - دکان نان فروشی؛ محل فروختن نان. دکان نانوائی : زود در دکان نان فروشی
.( درآمدم. (انیس الطالبین ص 220
نانک.
[نَ] (اِخ) احمدبن داود خراسانی( 1)، ملقب به نانک. از محدثین است. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). ( 1) - در منتهی الارب
ثبت شده است. « احمدبن دارهء خراسانی »
نانک.
[نَ] (اِ مصغر) (از: نان + ك، علامت تصغیر) نان کوچک. قرصهء کوچک نان.
صفحه 1182
نانک.
[نَ] (اِخ) از پایه گذاران و مروجین مذهب سیخ ها در هندوستان است. وي به سال 1469 م. در لاهور تولد یافت و به سال 1538 درگذشت.
نانکار.
(اِ مرکب) قطعه زمینی که به زمین دار واگذار میشود و پس از کناره کردن از عمل و شغل خود نیز در تصرف وي خواهد بود.
(ناظم الاطباء). زمینی است که به زمینداران و چودهریان و تعلقه داران براي وجه معیشت از پیشگاه پادشاه مرحمت می شود و
نانکاري منسوب به آن است و این محاورهء اهل هند است. (از آنندراج ||). مالیاتی که براي مخارج خانهء حاکم از رعیت گرفته
می شود ||. هر چیز موروثی. (ناظم الاطباء).
نانکاري.
(ص نسبی) رجوع به نانکار شود.
نانکش.
[كِ] (اِ) ون باشد که آن را حبۀ الخضرا گویند. (فرهنگ رشیدي)( 1). ون، و آن دانه اي است مغزدار که خورند و آن را بن هم
گویند و به عربی حبۀ الخضراء خوانند. (برهان قاطع). بار درخت بنه که به تازي حبۀ الخضراء و به ترکی چاتلانغوش نامند. حب
العرعر. (ناظم الاطباء). ( 1) - رشیدي به معنی ون آورده که آن را بن نیز گویند و گفته حبۀ الخضرا عربی آن است و خطاست، به
است و به معنی بن و بنگ هر دو آمده. و گفته اند : زآن حبهء خضرا خور کز روي سبکروحی زآن هرکه « باء » نیست و به « نون »
خورد یک جو بر سیخ زند سیمرغ. حافظ (از انجمن آرا) (از آنندراج).
نان کلاغ.
[نِ كَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رستنی باشد که در زمین هاي نمناك روید و آن را به عربی خبزالغراب گویند. (برهان قاطع)
(انجمن آرا). نام رستنی که در زمین نمناك بهم رسد. (ناظم الاطباء). نام گیاهی است دوائی و خوراکی که روي زمین پهن می
شود و ثمرش مانند دکمه است و نام هاي دیگرش خبازي و انجیلک است. (فرهنگ نظام). گیاهی است دوائی که تخم آن را بر نان
پاشند و بر زمین نمناك روید، کلاغ آن را دوست دارد. (آنندراج). گیاهی است که تخم آن را بر نان پاشند آن را زاغ دوست دارد
به همین جهت نان کلاغ نامند. (غیاث اللغات) (از فرهنگ رشیدي) (از بهار عجم). رقمۀ. (منتهی الارب). خبازي. پنیرك : باغبان
گر بزند بانگ بباغ قرص انجیر شود نان کلاغ. جامی (از آنندراج). پیش کسی که دیده به خال لب تو دوخت نان کلاغ از گل
حلوا نکوتر است. قبول (از آنندراج ||). بعضی گویند اقحوان است. (برهان قاطع). اقحوان. (ناظم الاطباء).
نانکلی.
[كَ] (اِخ) (ایل...) از ایلات اطراف تهران. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 111 ). از ایلات اطراف تهران و ساوه و زرند و قزوین
است، در شهریار و غار مسکن دارند و چادر نشینند.
صفحه 1183
نان کمی.
[كُ] (ص مرکب) در تداول مردم فارس، کسی که از زحمت خود می تواند شکم خود را سیر کند. (فرهنگ نظام).
نانکن.
[كَ] (اِخ)( 1) نانکین. یکی از شهرهاي چین است در کنار رود یانگ تسه کیانگ و مرکز کیانگ سو. جمعیت آن 1020000 نفر
معروف که 165 گز ارتفاع دارد و در قرن هفتم ق.م. « برج چینی » . است. صنایع آن عبارت است از بافندگی و تهیهء مواد شیمیایی
.Nankin - ( ساخته شده در این شهر واقع است. ( 1
نانکو.
[نِ] (ص مرکب) ناخوب. ناپسندیده. غیرمستحسن. قبیح. زشت. نانیکو. که نیکو نیست : نکوکار و بادانش و داددوست یکی رسم
ننهد که آن نانکوست.اسدي. بر پشت من از زمانه تو می آید وز من همه کار نانکو می آید.خیام.
نان کور.
(ص مرکب) حرام نمک. (از برهان قاطع) نمک بحرام. حق نشناس. (ناظم الاطباء). ناسپاس. حق ناشناس. - نان کور و آب کور؛
ناسپاس. (امثال و حکم ||). مردم خسیس و بخیل و ممسک و دون همت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مرد لئیم و خسیس که
گوئی هرگز نان را ندیده است. (فرهنگ نظام) (از فرهنگ رشیدي). خسیس و بخیل و دون همت که نان آن را کس ندیده باشد.
و آن را آب کور نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). که نان رسان نیست. که از نان دادن مضایقه دارد. لئیم. -امثال: نانکور شنیده
بودیم آب کور ندیده بودیم : به مجلس تو رهی را شکایتی است شگرف که سالْ سفله پدید آمد و زمانْ نان کور.( 1) ناصرخسرو
(از فرهنگ نظام). ز بس نان کور و کم سفره است دنیاي دنی گوئی بجاي حمد تکبیر فنا خواندند بر خوانش. ابراهیم ادهم (از
فرهنگ نظام). ( 1) - ن ل: که سال سفله پدید آمد و زمان ناگور. (فرهنگ رشیدي) (فرهنگ نظام). و نیز رجوع به ناگور شود.
نان کوري.
(حامص مرکب) کفران. نمک ناشناسی. رجوع به نان کور شود ||. لئامت. خست. دنائت.
نانکوهیدن.
[نِ دَ] (مص منفی) مقابل نکوهیدن. رجوع به نکوهیدن شود.
نانکوهیدنی.
[نِ دَ] (ص لیاقت) که مستحق سرزنش نباشد. که نشاید او را سرزنش کرد.
نانکوهیده.
[نِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مطلوب. مقبول. که نکوهیده و مذموم نیست ||. سرزنش ناشده. مقابل نکوهیده. رجوع به نکوهیده شود.
صفحه 1184
نانکیول.
[وِ] (اِخ)( 1) فرانک آرثور. نقاش و تصویرساز استرالیایی. در شهر مالدون استرالیا متولد شد و به سال 1894 م. به سانفرانسیسکو سفر
کرد و در آنجا به نشر یک نامهء هفتگی فکاهی پرداخت و در این راه شهرتی به دست آورد. او اولین کسی بود که با ساختن
تصویرهاي متحرك (کارتون) توانست نوعی خیمه شب بازي ترتیب دهد و فیلم هاي کارتن امروز در حقیقت دنبالهء ابتکار اوست.
.Nankivell - (1)
نانگ.
(اِخ) از دهات دهستان ایسین بخش مرکزي شهرستان بندرعباس است، در 8 هزارگزي شمال بندرعباس و 4 هزارگزي مشرق راه
شوسهء کرمان به بندرعباس. در جلگهء گرمسیري واقع است و 558 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات و خرما و شغل
.( اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. مزرعهء چوچ جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
نانگاپاربات.
.Nanga - Parbat - ( (اِخ)( 1) یکی از قلل هیمالیاي شرقی به ارتفاع 8115 گز. ( 1
نانگاریدن.
[نِ دَ] (مص منفی) ننوشتن. ننگاشتن. مقابل نگاریدن.
نانگاریدنی.
[نِ دَ] (ص لیاقت) که نوشتنی نیست. غیرقابل نگارش. مقابل نگاریدنی.
نانگاریده.
[نِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نوشته ناشده. نانوشته. نانگاشته. غیرمکتوب ||. غیرمرتسم.
نانگاشتن.
[نِ تَ] (مص منفی) نانوشتن. نانگاریدن. مقابل نگاشتن. رجوع به نگاشتن شود.
نانگاشتنی.
[نِ تَ] (ص لیاقت) ننوشتنی. مقابل نگاشتنی.
نانگاشته.
[نِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)نانوشته. غیرمکتوب. مقابل نگاشته. رجوع به نگاشته شود.
صفحه 1185
نانگاهداشتنی.
[نِ تَ] (ص لیاقت) که قابل حفظ و حراست و نگهداري نیست. مقابل نگاهداشتنی. رجوع به نگاهداشتنی شود.
نان گرد.
[گِ] (اِخ) نام ایستگاه راه آهن جنوب، در 265 هزارگزي تهران، میان راهگرد و مشک آباد.
نانگرستن.
[نِ گِ رِ تَ] (مص منفی)نانگریستن. مقابل نگرستن. رجوع به نگرستن شود.
نانگرستنی.
[نِ گِ رِ تَ] (ص لیاقت) که قابل دیدار و تماشا نیست.
نانگرسته.
[نِ گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)نگاه ناکرده. مقابل نگرسته.
نان گرم چرخ.
[نِ گَ مِ چَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب. (برهان قاطع) (آنندراج).
نانگریستن.
[نِ گِ تَ] (مص منفی)ننگریستن. مقابل نگریستن.
نانگریستنی.
[نِ گِ تَ] (ص لیاقت) مقابل نگریستنی.
نانگریسته.
[نِ گِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)نانگرسته. مقابل نگریسته.
نان گلاچ.
[نِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) به معنی کلاج است و آن حلوائی باشد که عربان قطایف گویند. (برهان قاطع). نام حلوائی که به
تازي قطایف گویند. (ناظم الاطباء ||). یک قسم نان بسیار نازکی که از نشاسته و تخم مرغ پزند و با شیرهء شکر خورند. (منتهی
الارب) (از برهان قاطع) (از آنندراج). رجوع به گلاج شود.
صفحه 1186
نانگه داشتن.
[نِ گَ تَ] (مص منفی)مقابل نگه داشتن.
نانگهداشتنی.
[نِ گَ تَ] (ص لیاقت) که قابل نگهداري نیست. که نتوان آن را حفظ و نگهداري کرد. مقابل نگهداشتنی. رجوع به نگهداشتنی
شود.
نانگهداشته.
[نِ گَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)مقابل نگهداشته.
نان گیر.
(نف مرکب) کارگر که نان از تنور بیرون آرد (||. اِ مرکب) انبري که بوسیلهء آن نان را از دیوار تنور جدا کنند و بیرون آرند. نان
چین.
نان مخور.
[مَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) آنکه کمتر از لزوم خرج کند. ممسک. لئیم. (منتهی الارب ||). تنگ دست. (ناظم الاطباء). رجوع به
نان نخور شود.
نانمش.
[نَ مَ / مِ] (ص، اِ) چیزي نادیده. (برهان قاطع) (جهانگیري) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). چیزنادیده.
(فرهنگ رشیدي).( 1 ||) بیراهی کردن. (برهان قاطع) (جهانگیري) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (فرهنگ
1) - مؤلف فرهنگ نظام - با نقل معانی فوق از جهانگیري - آرد: لفظ و معنی هر دو عجیب است، شاهد هم نیاورده ) .( رشیدي)( 2
که بشود از آن چیزي فهمید. ( 2) - مؤلف فرهنگ نظام - با نقل معانی فوق از جهانگیري - آرد: لفظ و معنی هر دو عجیب است،
شاهد هم نیاورده که بشود از آن چیزي فهمید.
نانمشیدن.
[نَ دَ] (مص) از جهان کامی ندیدن و مرادي حاصل نکردن. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به نانمش شود.
نانمودن.
[نُ / نِ / نَ دَ] (مص منفی) نشان ندادن. ظاهر نساختن. پنهان کردن ||. نکردن. انجام ندادن. رجوع به نمودن شود.
نانمودنی.
صفحه 1187
[نُ / نِ / نَ دَ] (ص لیاقت) که نمودنی نیست. که نتوان آن را نشان داد و ظاهر ساخت. که قابل اظهار و ابراز نیست ||. ناکردنی.
رجوع به نمودنی شود.
نانموده.
[نُ / نِ / نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)ظاهرنشده. ظاهرنکرده. (ناظم الاطباء). نهانی. پنهانی. مستتر. که بارز و آشکار نیست : خیز تا بر تو
راز بگشایم صورت نانموده بنمایم.نظامی. هم قصهء نانموده دانی هم نامهء ناگشوده خوانی.نظامی ||. ناکرده. رجوع به نموده شود.
نان نخودچی.
[نِ نَ / نُ خُدْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قسمی شیرینی است که از آرد نخود و روغن و شکر سازند. نان نخودي.
نان نخودي.
[نِ نَ / نُ خُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی شیرینی است. رجوع به نان نخودچی شود.
نان نخور.
[نَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)ممسک. لئیم. پست. که دارد و نمیخورد. که بغایت ممسک است. که نان خودش از گلویش پائین
نمیرود از غایت لئامت.
نان نوکري.
[نِ نَ / نُو كَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) غذائی که از نوکري بهم رسد. (آنندراج). رزق و روزي و معاشی که از طریق نوکري و
خدمت دیگران کردن به دست آید : بر درت بنشینم و قانع شوم بر هرچه هست خاك راه بندگی بهتر ز نان نوکري. سلیم (از
آنندراج).
نان نهاري.
[نِ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چاشت. ناشتائی. (ناظم الاطباء).
نانو.
(اِ) ذکري را گویند که در وقت جنبانیدن گهواره، زنان بگویند تا اطفال به خواب روند. (جهانگیري) (انجمن آرا) (از فرهنگ
مستعمل است. (آنندراج). الفاظ بانغمه که زنان وقت خواباندن برگویند و لفظ تکلمیش « زدن » رشیدي) (از برهان قاطع). و با لفظ
لالائی است. (فرهنگ نظام). - نانو زدن؛ لالائی گفتن. نانو خواندن : تا خواب رود خصم تو در بستر جاوید در مهد سقر میزندش
هاویه نانو. آذري (از جهانگیري). آن نبینی که طفل از بانو گیرد آرام چون زند نانو. آذري (از جهانگیري ||). ننو. ننی. قسمی از
جاي خواب بچه است که با ریسمان و پارچه و چوب در دو طرف پارچه ساخته می شود. (فرهنگ نظام). نوعی از گهواره. (ناظم
الاطباء). رجوع به ننو شود ||. مخفف نانوا. (جهانگیري) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدي). نان پز. (از برهان قاطع).
صفحه 1188
نان و آب.
[نُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)طعام و شراب ||. مجازاً، منفعت. درآمد. - نان و آبی نداشتن؛ بی فایده بودن: این کار نان و آبی
ندارد؛ منفعتی ندارد.
نانوا.
[نانْ] (اِ مرکب) (از: نان + وا، پسوند اتصاف) نانبا کردي: نان پان ( 1) [ نان پزخانه ] از پان( 2) = وان (فارسی) . (از حاشیهء برهان
قاطع چ معین). نان پز. (آنندراج). کسی که نان می سازد و میفروشد. خباز. (ناظم الاطباء). طالم : سوي نانوا شد سبک باغبان بدان
شاخ زرین از او خواست نان. فردوسی. اینجا مساز عیش که بس بی نوا بود در قحط سال کنعان دکان نانوا.خاقانی. یکی نانوا مرد
بد بینوا نه آبی روان و نه نانی روا.نظامی. که این بانوا نانوازاده اي است که از نور دولت نواداده اي است.نظامی. آن نان پز را دید
خریطه در گردن کرده چنانکه عادات نانوایان باشد. (تذکرة الاولیا ||). اشکنه اي که در آن نان ریزه کرده باشند. (ناظم الاطباء).
.nan-pan. (2) - pan - (1)
نانوائی.
[نانْ] (حامص مرکب) نانوایی. رجوع به نانوایی شود.
نانواخانه.
[نانْ خوا / خا نَ / نِ] (اِ مرکب)نانوائی. خبازي. خبازخانه. جا و دکان نانوائی.
نانواختن.
[نَ تَ] (مص منفی) نوازش نکردن ||. ننوازیدن ساز و امثال آن.
نانواختنی.
[نَ تَ] (ص لیاقت) که از در نواختن نیست. که شایستهء ملاطفت و نوازش و تفقد نیست ||. که نوازیدنی نیست.
نانواخته.
[نَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)نوازش ناشده. نوازش ندیده ||. نانوازیده. مقابل نواخته. رجوع به نواخته شود.
نانوازیدن.
[نَ دَ] (مص منفی) نانواختن. مقابل نوازیدن. رجوع به نوازیدن شود.
نانوازیدنی.
[نَ دَ] (ص لیاقت) نانواختنی. مقابل نوازیدنی.
صفحه 1189
نانوازیده.
[نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نانواخته. نوازش ناشده. مقابل نوازیده. رجوع به نوازیده شود.
نانواکلا.
[نانْ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان ناتل رستاق بخش نور شهرستان آمل، در 14 هزارگزي جنوب شرقی سولده. در دشت معتدل
مرطوب واقع است و 75 تن سکنه دارد. آبش از وازرود است. محصولش برنج و مختصري غلات و شغل اهالی زراعت است. راه
مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 111 شود.
نانوایی.
[نانْ] (حامص مرکب) نانبائی. خبازي. نان پختن. نان ساختن و فروختن. عمل نانوا. رجوع به نانوا شود (||. اِ مرکب) نانواخانه.
تنورستان. دکان نانوا. خبازخانه : ور ز نانواها یک تن به تنور اندازد دم نانوایی این معرکه برپا نشود.ایرج.
نان و پنیر.
[نُ پَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)در تداول، مختصر غذا. غذاي اندك و مختصر. غذائی ساده و به دور از تکلف: نان و پنیري با هم
خوردیم؛ مختصر غذائی صرف کردیم، غذاي سادهء بی تکلفی خوردیم. - امثال: نان و پنیر بخور و بمیر! نان و پنیر سر به زمین!
رجوع به امثال ذیل مدخل نان شود.
نانوخیه.
[خی يَ / يِ] (اِ مرکب) نانخواه است که زنیان باشد. اگر بر گزیدگی عقرب بندند درد را ساکن کند، گرم و خشک است در دوم
و سوم. (برهان قاطع) (آنندراج). نانخه. نانخاه. نانخواه. رجوع به نانخواه شود.
نانورد.
[نَ وَ] (نف مرکب) که نمی نوردد. مقابل نورد و نوردنده. رجوع به نورد و نوردنده شود ||. ناپسند. نالایق. ناسزاوار. نادرخور.
(یادداشت مؤلف) : نانوردیم و خوار و این نه شگفت که برو ردّ خار نیست نورد( 1).کسائی. نورد بودم تا ورد من مورّد بود براي
ورد مرا تُرك من همی پرورد کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم از آن سبب که بخیري همی بپوشم ورد. کسائی. ( 1) - ن ل:
که بن خار نیست ورد نورد.
نانوردیدن.
[نَ وَ دي دَ] (مص منفی)ناسپردن. طی نکردن. مقابل نوردیدن. رجوع به نوردیدن شود.
نانوردیدنی.
صفحه 1190
[نَ وَ دي دَ] (ص لیاقت)درننوشتنی. ناسپردنی. ناسپاردنی. مقابل نوردیدنی. رجوع به نوردیدنی شود.
نانوردیده.
[نَ وَ دي دَ / دِ] (ن مف مرکب)ناسپرده. طی ناشده. مقابل نوردیده. رجوع به نوردیده شود.
نانوشتن.
[نِ وِ تَ] (مص منفی) ننوشتن. نانگاشتن. مقابل نوشتن. رجوع به نوشتن شود.
نانوشتنی.
[نِ وِ تَ] (ص لیاقت) که نوشتنی نیست. که قابل نوشتن نیست. که به قلم نیاید. مقابل نوشتنی.
نانوشته.
[نِ وِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)غیرمکتوب. به کتابت نیامده (||. ق مرکب) بدون آنکه نوشته شده باشد. در حالی که مکتوب و
نوشته نیست : این فصل خوش است لیکن از صفحهء گل بلبل همه نانوشته برمیخواند.ظهیر فاریابی. عذرا که نانوشته بخواند حدیث
عشق داند که آب دیدهء وامق رسالت است. سعدي.
نانوشیدن.
[دَ] (مص منفی) نیاشامیدن. مقابل نوشیدن. رجوع به نوشیدن شود.
نانوشیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) ناآشامیدنی. نیاشامیدنی. غیرمشروب. غیرقابل شرب. که از در نوشیدن نیست. که نوشیدن را نشاید. که نتوان یا
نباید آن را آشامید.
نان وقف.
[نِ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)نانی که در راه خیرات دهند. (ناظم الاطباء) : آن را که سیرت خوش و سرّي است با خدا بی نان
وقف و کاسهء دریوزه زاهد است. سعدي ||. نانی که موقوفات دیگران به دست آرند. معاشی که به طفیل موقوفه اي تأمین شود
:یکی را از علماي راسخ پرسیدند: چه گوئی در نان وقف؟ گفت: اگر نان از بهر جمعیت خاطر می ستاند. (گلستان).
نان و نمک.
[نُ نَ كَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) نعمت : بالله بنان و نمک او که جهان نیز جز خون جگر یک شکم سیر نخورده ست. انوري. -
بهمان نان و نمکی که با هم خورده ایم.؛ (در مقام قسم و اثبات وفا و صداقت به کار رود). - حق نان و نمک؛ حق ممالحۀ. حق
نعمت :باشد که بازدارند و حق نان و نمک باطل گردد. (تاریخ بیهقی ص 583 ). حق صحبت و نان و نمک را نگاه باید کرد.
صفحه 1191
(تاریخ بیهقی ص 50 ). عهدهاي قدیم را یاد آر حق نان و نمک فرومگذار.سنائی. فرعون گفت: بحق نان و نمک و رنج من که
عصا را برگیر. (قصص الانبیاء ص 102 ). چو نان پرورد این بازار باشد حق نان و نمک بسیار باشد. نزاري قهستانی. - مهر نان و
نمک؛ حق نمک. حق نعمت. پاس نعمت : فرامش کنم مهر نان و نمک ز پاکی نژاد اندرآیم به شک.فردوسی. به یاد آیدش مهر
نان و نمک بر او گشته باشد فراوان فلک.فردوسی. - نان و نمک خوردن با کسی؛ ممالحت. با او هم غذا شدن ||. - به مناسبت
متنعم گشتن از کسی متعهد و ملزم به حفظ دوستی و وفاي او شدن : مرا با تو نان و نمک خوردن است نشستن همان مهر پروردن
است.فردوسی. - نان و نمک کسی خوردن؛ از او متنعم شدن. از نعمت او متنعم شدن : گفت تو دانی که این مردم را بر تو حق
است [ برامکه را ] و بسیار نان و نمک ایشان خورده اي. (تاریخ بیهقی). زود بگیرد نمک دیدهء آن کس که او نان و نمک خورد
و رفت، نان و نمکدان شکست. سلمان (از آنندراج ||). مهمانداري و ضیافت و هر احسانی که دربارهء دیگري کنند. (ناظم
الاطباء ||). مختصر غذائی. غذائی ساده : یکی از ملوك آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان خداي آن باشد که
بنان و نمک با ما موافقت کنند. (گلستان). که اي چشم هاي مرا مردمک یکی مردمی کن به نان و نمک.سعدي.
نان و نمکدان شکستن.
[نُ نَ مَ شِ كَ تَ] (مص مرکب) کنایه از حرام خواري کردن. (برهان قاطع). حرام نمکی کردن. (فرهنگ رشیدي). نان خوردن و
نمکدان شکستن. نمک بحرام بودن. ناسپاسی کردن. (از آنندراج). نان خوردن و نمکدان بردن یا دزدیدن. کفران نعمت کردن.
حق نمک بجاي نیاوردن : زود بگیرد نمک دیدهء آن کس که او نان و نمک خورد و رفت نان و نمکدان شکست. سلمان (از
آنندراج). رجوع به ترکیب نان خوردن و نمکدان شکستن ذیل مدخل نان خوردن شود.
نانویدن.
[نَ دَ] (مص منفی) ناخفتن. آرام نگرفتن. نغنودن. مقابل نویدن.
نانویدنی.
[نَ دَ] (ص لیاقت) مقابل نویدنی.
نانویده.
[نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) نغنوده. نیارامیده. مقابل نویده. رجوع به نویده شود.
نانویس.
[نِ] (ن مف مرکب) نوشته نشده. از قلم افتاده: چند قلم نانویس داریم ||. ثبت ناشده. روي کاغذ نیامده: حساب نانویس. قلم هاي
نانویس حسابی (||. نف مرکب) نانویسنده. که نمی نویسد: قلم نانویس؛ که در نوشتن روان نیست.
نانویسا.
[نِ] (نف مرکب) امی. عامی. بی سواد. که نوشتن نداند و نتواند : اگر بودي کمال اندر نویسائی و خوانائی چرا آن قبلهء کل نانویسا
صفحه 1192
بود و ناخوانا. سنائی.
نانویسنده.
[نِ سَ دَ / دِ] (نف مرکب) امی. (السامی) (ترجمان القرآن). که نویسنده نیست. که نوشتن نتواند و نداند. نانویسا.
نانهادن.
[نِ / نَ دَ] (مص منفی) نگذاشتن. مقابل نهادن. رجوع به نهادن شود.
نانهادنی.
[نِ / نَ دَ] (ص لیاقت) غیرقابل وضع. ناگذاشتنی ||. که واگذاشتنی نیست. که نتوان بترك آن گفت.
نانهاده.
[نِ / نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نگذاشته. نهاده ناشده ||. نشانده نشده و برقرارنگشته. (ناظم الاطباء ||). نامقدر. که معین و مقدر
نشده است. که سرنوشت و روزي نیست : به نانهاده دست نرسد و نهاده هر جا که هست برسد. (گلستان).
نانهازیدن.
[نِ دَ] (مص منفی) مقابل نهازیدن. رجوع به نهازیدن شود.
نانهان.
[نِ / نَ] (ص مرکب) نپوشیده. نانهفته. آشکار. (ناظم الاطباء). بارز. ظاهر. غیرمستتر. هویدا. پدید. پدیدار. که نهفته و پنهان و مستور
نیست : پرستنده با ماه چهره بگفت که هرگز نماند سخن در نهفت مگر آنکه باشد میان دو تن سه تن نانهان است و چار
انجمن.فردوسی.
نانهفتن.
[نُ / نِ / نَ هُ تَ] (مص منفی)پنهان نکردن. نپوشیدن. مستور نداشتن. مخفی نکردن. مقابل نهفتن. رجوع به نهفتن شود.
نانهفتنی.
[نُ / نِ / نَ هُ تَ] (ص لیاقت)غیرقابل استتار. که قابل اخفاء نیست. که آشکار و واضح و لائح و هویداست. که آن را نتوان یا نشاید
پوشید و نهفت و پنهان کرد.
نانهفته.
[نُ / نِ / نَ هُ تَ / تِ] (ن مف مرکب) هویدا. ظاهر. بارز. آشکار. واضح. برملا. روشن. لائح. نانهان. نامستور. غیرمستتر. نامخفی.
صفحه 1193
نانی.
(ص نسبی) منسوب به نان ||. دوست نانی؛ آنکه به قصد تأمین معاش اظهار دوستی کند. که در دوستی و اظهار محبت نظرش
جلب منفعتی باشد. مقابل یار جانی ||. نوکر و خدمتکاري که به ازاي نان خوراك خدمت کند و جز آن مزدي نگیرد. مقابل
جامگی. رجوع به جامگی شود.
نانیز.
(اِخ) از دهات دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان است، در 40 هزارگزي مشرق بافت و 3 هزارگزي شمال رابر. در منطقهء
کوهستانی سردسیري واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانه تأمین میشود. محصولش غلات و حبوبات و شغل
.( اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
نانیساء .
(اِخ) دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه، در 5500 گزي جنوب شرقی عجب شیر و چهار هزارگزي
مغرب جادهء شوسهء مراغه به دهخوارقان. در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 409 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء قلعه چاي و
نیز از چاه تأمین می شود. محصولش غلات، کشمش و بادام و شغل مردمش زراعت است. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
نانی نی.
(اِخ)( 1) جیووانی ماریا. آهنگ ساز نامدار ایتالیایی است. وي به سال 1545 م. متولد شد و در سال 1607 درگذشت. او معروفترین
.Nanini, Giovanni Maria - ( مدرسهء موزیک شهر رم را تأسیس کرد. ( 1
نانیوش.
[نیو] (نف مرکب) نانیوشنده. ناشنو. ناپذیر. به صورت مزید مؤخر در کلماتی، چون: سخن نانیوش و نصیحت نانیوش آید (||. ن
مف مرکب) نانیوشیده. نشنوده. نپذیرفته.
نانیوشان.
ناگهان » [نیو] (نف مرکب، ق مرکب)ناشنیده. بی اطلاع. (انجمن آرا) (برهان قاطع ||). در برهان قاطع و چند فرهنگ دیگر به معنی
آمده است و ظاهراً تصحیف نابیوسان است. رجوع به برهان قاطع چ « ناگاه و غافل و بی خبر » و در انجمن آرا به معنی « و بی خبر معین حاشیهء ص 2110 شود.
نانیوشنده.
[نیو شَ دَ / دِ] (نف مرکب)ناشنونده ||. که نمی نیوشد. که نصیحت شنو نیست. ناپذیرنده : چه می گویم اي نانیوشنده مرد ترا
گوش بر قصهء خواب و خورد.نظامی.
صفحه 1194
نانیوشیدن.
[نیو دَ] (مص منفی) نشنیدن. مقابل نیوشیدن ||. نشنودن. نپذیرفتن. قبول ناکردن.
نانیوشیدنی.
[نیو دَ] (ص لیاقت)ناشنیدنی. که از در نیوشیدن نیست ||. نشنودنی. ناپذیرفتنی. غیرقابل قبول. مقابل نیوشیدنی. رجوع به نیوشیدنی
شود.
نانیوشیده.
[نیو دَ / دِ] (ن مف مرکب)ناشنیده. ناشنوده ||. نپذیرفته. - نانیوشیده داشتن؛ ناشنیده گرفتن : ز پوشیدگان راز پوشیده دار وز ایشان
سخن نانیوشیده دار.نظامی.
نانیه.
[يَ] (اِخ) از دهات دهستان ملکاري بخش سردشت شهرستان مهاباد است، در 4500 گزي شمال سردشت و 4 هزارگزي شمال
جادهء شوسهء سردشت و مهاباد. در ناحیه اي کوهستانی و جنگلی و معتدل هوا واقع است و 109 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و
محصولش غلات، توتون، مازوج و کتیرا و شغل اهالی زراعت و صنعت دستی ایشان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
ناو.
(اِ)( 1) کشتی. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (فرهنگ رشیدي) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جهاز
کوچک. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). جهاز. (منتهی الارب). سفینه. زورق. (ناظم الاطباء). جاریه. فُلک : امیر کشتی ها خواست
ناوي ده بیاوردند. (تاریخ بیهقی ص 516 ||). هر چیز دراز میان خالی. (برهان قاطع). هر چیز دراز را گویند که میان آن گو باشد،
یعنی تهی و خالی. (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدي). هر چیز دراز میان خالی که یک طرف آن باز باشد. (ناظم الاطباء).
بطریق استعاره هر چیز طولانی که میان آن گو باشد. (جهانگیري ||). جوي آب. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیري)
(فرهنگ رشیدي). جوي. نهر. مجراي آب. آبگیر. (ناظم الاطباء) : گذشته به ناکام از آن بحر جود روان بر دو رخ از دو چشمم دو
ناو. ابن یمین ||. ناودان بام خانه. (برهان قاطع). ممر آب که از سفال سازند و به یکدیگر وصل کنند که آب در آن جاري شود و
جائی که در آن گذارند ناودان گویند و آن را ناویدان نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). میزاب و ناودان بام خانه که آب باران از
آن روان می گردد. (ناظم الاطباء ||). رخنه. سوراخ. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء ||). چوبی که بدان خمیر نان را پهن می
کنند. (ناظم الاطباء ||). وادي. دره. دره اي که رودي از میان آن بگذرد. بستر رود. (سبک شناسی بهار ج 2 ص 303 ) : بادغیس
خرم ترین چراخوارهاي خراسان و عراق است، قریب هزار ناو هست پرآب وعلف که هر یکی لشکري را تمام باشد. (چهارمقاله ص
31 ||). رودخانه اي که از میان دشت یا دو کوه بگذرد.( 2) (سبک شناسی بهار ج 2 ص 303 ). رجوع به شاهد قبلی شود ||. بستهء
[ ظ: تشتهء ]چوبین. ناوه. (اوبهی). رجوع به ناوك و ناوه شود ||. آنچه گندم بدان از دول به گلوي آسیا ریزد. (برهان قاطع). آنچه
گندم بدان از دول در آسیا رود. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدي) (از سروري) (از انجمن آرا). ناوك. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
صفحه 1195
مجرائی که بدان گندم از دول به گلوي آسیا میریزد. (ناظم الاطباء) : از براي دو سیر روغن گاو معده چون آسیا گلو چون
ناو.سنائی ||. چوب میان خالی کرده که در بعضی مواضع آب از آن به چرخ آسیا خورد و به گردش آرد. (برهان قاطع). چوب
کاواك که در بعضی مواضع آب از آن به تنورهء آسیا ریزد. (فرهنگ رشیدي) (آنندراج) (انجمن آرا). چوب دراز میان خالی که
آب از آن به چرخ آسیا میریزد و آن را به گردش می آورد. (ناظم الاطباء) : در تحیر طفل می زد دست و پا آب می بردش به ناو
آسیا. عطار (از آنندراج و انجمن آرا). باورد بسان آسیائی است چرخش همه غصه است و غم ناو. باباسودائی ||. شیاري که در
پشت آدمی و کفل اسب می باشد و نیز شیاري که در روي گندم و در روي خستهء خرما موجود است. (ناظم الاطباء). چوبک
پشت( 3). (فرهنگ رشیدي از سروري) (انجمن آرا) (آنندراج). چوبکی [ ظاهراً: جویکی ] که در میان پشت آدمی و کفل و سرین
اسب فربه و دانهء گندم و خستهء خرما می باشد. (برهان قاطع ||). ناو کفل؛ فاصله که میان هر دو کفل باشد از جهت فربهی.
(آنندراج ||). تابه ||. دیگ. دیگچه. (ناظم الاطباء ||). به معنی خرام هم به نظر آمده است که رفتاري از روي ناز باشد. (برهان
قاطع). رجوع به ناویدن شود. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). خرام و رفتار از روي ناز. (ناظم الاطباء ||). کشتی جنگی به معنی اعم.
(لغات فرهنگستان). رجوع به ناو جنگی و نبردناو شود (||. اصطلاح گیاه شناسی) در اصطلاح گیاه شناسی، دو گلبرگ کوچک
متصل به هم را ناو گویند: در گلهاي تیرهء نخود جام از پنج گلبرگ آزاد و غیرمنظم تشکیل یافته است که هر یک از آنها به اسامی
مخصوص نامیده می شوند، یکی از آنها را که از سایر گلبرگها درشت تر است درفش و دو گلبرگ طرفین را بال و دو گلبرگ
دیگر را که غالباً به یکدیگر متصل می باشد و شبیه قایق است ناو نامند. در لوبیا این دو ناو به یکدیگر پیچیده شده و حلزونی شکل
به نظر می رسند. (گیاه شناسی ثابتی ص 411 ). و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 218 شود. ( 1) - پارسی باستان
navem ،( کشتی :)nav : کشتی، قایق، کرجی)، ارمنی :)nav کشتی ران)، هندي باستان :)navaza جهاز)، اوستا :)naviya
=navaja کشتی ران) = سانسکریت :)navaz ارمنی عاریتی و دخیل = navaza (:سفر دریا کردن) . هوبشمان گوید: اوستا
قنات: ناودان، راه آب). (از حاشیهء )nau ،( زورق ) nav کشتی)، کردي :)nau استی ،(Navigare در )Navigus لاتینی
برهان قاطع چ معین). ( 2) - ملک الشعراء در باب توضیح لغات نادر چهارمقالهء نظامی عروضی آرد: ناو به معنی وادي عربی، یعنی
دره هائی که آبی از میان آنها بگذرد و در دو طرف آبادان و معمور باشد یا رودخانه اي که از میان دشت یا دو کوه بگذرد.
و «... و مثل جویک پشت آدمی » 3) - چنین است در رشیدي به نقل از سروري، در فرهنگ نظام ) .( (سبک شناسی ج 2 ص 303
همین صحیح است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
ناو.
(ع ص) شتر فربه. ج، نواء. (منتهی الارب).
ناو.
(اِخ) دهی است از دهستان اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج، در 15 هزارگزي جنوب رزاب و 3 هزارگزي مغرب نوین. در
منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 431 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش انار، انواع میوه ها و لبنیات است.
شغل اهالی زراعت و کرایه کشی و گله داري و صنعت دستی آنان گیوه دوزي است. راه مالرو و صعب العبوري دارد. انار آن به
.( خوبی و فراوانی معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
ناو.
صفحه 1196
(اِخ) از دهات دهستان اسالم بخش مرکزي شهرستان طوالش است، در 20 هزارگزي جنوب هشتپر و در طرفین جادهء شوسهء آستارا
به انزلی. در جلگهء معتدل مرطوب واقع است و 2767 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء ناو، محصولش برنج، غلات، لبنیات، عسل
و گیلاس و شغل اهالی زراعت و صنعت دستی آنان شالبافی است. قسمت ییلاقی این ده از مراکز مهم ییلاقی است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 2
ناو.
Nau, John - ( (اِخ)( 1) ژان آنتوان. شاعر و داستان نویس فرانسوي. وي متولد 1860 م. است و به سال 1918 درگذشت. ( 1
.Antoine
ناواجب.
[جِ] (ص مرکب) چیزي که واجب نباشد. (آنندراج). که لازم نبود. (ناظم الاطباء). مستحب. که عمل بدان واجب نیست : تقصیر
نکرد خواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم.رودکی ||. ناروا : و ظلم و مُصادرَها و ناواجبات می کرد و همهء حشم
را مستشعر و نفور می داشت. (فارسنامهء ابن بلخی ص 107 ). و قتل هاي ناحق که او [ یزدجرد ] کرده بود و مالهاي ناواجب از مردم
ستده و از این گونه برشمردند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 76 ). و جز جمع مال کردن هیچ همتی نداشت از واجب و ناواجب.
(فارسنامهء ابن بلخی ص 107 ). از کدخدائی جهان و قهرمانی ملک جز توفیر مطالبات ناواجب نمی شناخت. (ترجمهء تاریخ یمینی
ص 358 ). و محصلان در تحصیل اموال ناواجب به مثال تیر از کمان پران و خلقی در کشاکش این و آن سرگردان. (جهانگشاي
جوینی). امیر ارغون اموال ناواجب را که بر هر کس مقرر گردانیده بود. (جهانگشاي جوینی ||). ناشایست. ناروا. ناسزا : پسر را
گفت چون من ترا بر سر انجمن اشراف کاري فرمایم ناواجب پاسخ کن و من ترا عصائی بزنم و تو مرا یک لطمه بزن. (مجمل
التواریخ). منادي فرمود که کسی را با کسی کار نیست و اگر از ما کسی ناواجبی کند از جانب ما به کشتن او مأذونند. (راحۀ
الصدور). بر مخالفت سلطان هم عهد شده بودند و درخواستها و استدعاهاي ناواجب میکردند. (راحۀ الصدور). - به ناواجب؛ به
ناروا. به باطل. به ناحق. به ظلم. به ستم. ظالمانه. به ناوجوب : هرچه در عمر خویش جمع کرده بودم همه به ناواجب از من بستدي و
پنجاه هزار درم از من مطالبت فرمائی. (تاریخ بیهقی). و بر کسی ظلمی کند و به ناواجب بر ضعیفی حملی اندازد. (جهانگشاي
جوینی ||). - بی دلیل. بی علت. بی موجبی. بی ضرورتی : بدرکردي از بارگه حاجبش فروکوفتندي به ناواجبش.سعدي.
ناوارت.
[وارْ رِ] (اِخ)( 1) مارتین. نویسنده و دریانورد اسپانیایی است. تولد او به سال 1765 و مرگش در 1844 م. اتفاق افتاد. کار مهم او
.Navarrete, Martin - ( گردآوري اسناد تاریخ معتبر دربارهء تاریخ دریانوردي اسپانیاست. ( 1
ناوارث.
[رِ] (ص مرکب) آنکه وارث نداشته باشد. بی وارث ||. بی کس. بی یار. بدون حامی و دستگیر. (ناظم الاطباء).
ناوارد.
[رِ] (ص مرکب) ناشی. تازه کار. غیرماهر. ناآشنا به کار. که در کاري وارد و ماهر و متبحر نیست. ناپخته کار. ناورزیده. نااستاد. بی
صفحه 1197
تجربه. ناواقف ||. نامقبول. ناموجه. نابجا. که وارد و بجا و معقول نیست: ایراد ناوارد.
ناواردي.
[رِ] (حامص مرکب) عدم تبحر و استادي و مهارت. تازه کاري. بی اطلاعی. ناواقفی. بی وقوفی. بی تجربگی.
ناواستوار.
[اُ تُ] (اِ مرکب) استوار نیروي دریائی. (لغات فرهنگستان). رجوع به ناو به معنی کشتی جنگی شود.
ناواقف.
[قِ] (ص مرکب) بی خبر. بی اطلاع. ناآگاه. ناتجربه کار. بی عقل. (آنندراج). کسی که واقف بر کاري نباشد و آگاه از آن نبود.
ناآزموده کار. بی وقوف. (ناظم الاطباء). ناوارد. ناشی. تازه کار. بی تجربه. آنکه وقوف و اطلاع کامل و تبحر ندارد. که مهارت و
استادي ندارد.
ناواقفی.
[قِ] (حامص مرکب) ناواقف بودن. بی اطلاعی. بی وقوفی. رجوع به ناواقف شود.
ناواقفیت.
[قِ فی يَ] (حامص مرکب)عدم وقوف. عدم تجربه. (ناظم الاطباء) ناواقفی.
ناوان.
(نف، ق) در حال ناویدن ||. جنبان. نوان. ناونده.
ناوان.
(اِخ) دهی است از دهستان گرگانرود جنوبی، واقع در بخش مرکزي شهرستان طوالش، در 4 هزارگزي هشتپر و 3 هزارگزي مشرق
جادهء شوسهء هشتپر به آستارا. در جلگهء معتدل مرطوب واقع است و 1026 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء گرگانرود و
محصولش غلات، برنج، لبنیات، عسل و به است. شغل اهالی زراعت و صنعت دستی آنان شالبافی است. قسمت ییلاقی این ده در
.( حدود آق- اولر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
ناوانیدن.
[دَ] (مص) (از: ناو + انیدن، پسوند مصدر متعدي) متعدي ناویدن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). خم کردن. خم دادن. (آنندراج)
(برهان قاطع). خمانیدن. کج کردن. (ناظم الاطباء): تتابع؛ ناوانیدن باد سر گیاه را. (منتهی الارب ||). مانده گردانیدن. (برهان قاطع)
(آنندراج). مانده کردن ||. کندن فرمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به ناویدن شود.
صفحه 1198
ناوبان.
(اِ مرکب) ملاح. کشتی بان : بدان ناوبان( 1) گفت فیروزشاه که کشتی برافکن هم اکنون به راه.فردوسی ||. ستوان نیروي دریائی.
(لغات فرهنگستان). یکی از درجات نیروي دریائی مطابق ستوان در ارتش. ( 1) - ن ل: بدان تازیان...
ناوبانی.
(حامص مرکب) ملاحی. کشتی بانی. ناخدائی. عمل ناوبان. رجوع به ناوبان شود.
ناوباوه.
[با وَ / وِ] (اِ مرکب) باکوره. نوباوه. نوآورده. میوهء نو. (یادداشت مؤلف). رجوع به نوباوه شود.
ناوبر.
[بَ] (نف مرکب) کسی که کشتی را می برد. رانندهء کشتی. (لغات فرهنگستان).
ناوبري.
[بَ] (حامص مرکب) عمل ناوبر. رجوع به ناوبر شود.
ناوبري هوائی.
[بَ يِ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بجاي آئروناویگاسیون( 1)پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان). رجوع به ناوبري و ناوبر شود.
Aeronavigation - ( . (فرانسوي) ( 1
ناوپائیان.
.Scaphopodes - ( (اِ مرکب) گروهی از جانوران دریائی. جانورانی که پاهاي آنها مانند ناو است.( 1) (لغات فرهنگستان). ( 1
ناوتیپ.
(اِ مرکب) مجموعهء کشتی هاي جنگی که داراي دو یا سه ناوگروه است و نظیر لشکر در ارتش. (لغات فرهنگستان).
ناو جنگی.
[وِ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)کشتی جنگی. رجوع به نبردناو شود.
ناوجوان.
[جُ] (اِخ) دهی است از دهستان برادوست بخش صوماي شهرستان ارومیه، در 19 هزارگزي جنوب غربی هشتیان و 1500 گزي راه
ارابه رو سرو. در دامنهء سردسیري واقع است و 41 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء سرو و چشمه، محصولش غلات و توتون، شغل
صفحه 1199
.( اهالی زراعت و گله داري و صنعت دستی آنجا جوراب بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
ناوجوب.
[وُ جو] (ص مرکب) ناواجب. ناسزا. ناروا. - به ناوجوب؛ به ناواجب. به ظلم. به ستم. به ناروا. به ناحق : حدیث میر خراسان و قصهء
توزیع بگفت رودکی از روي فخر در اشعار چنانچه داده بد او را هزار دیناري به ناوجوب بهم کرده از صغار و کبار. ازرقی. رجوع
به ناواجب شود.
ناوجه.
[وَجْهْ] (ص مرکب) ناشایست. ناروا. نامعقول. کار بیهوده و نامناسب. ناروا. نامشروع : و شما از حرص خوشی این حیات دنیا به
ناوجه درمی آئید و بارهاي گران بر خود می نهید. (کتاب المعارف).
ناوچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) زورق کوچک. جهاز خرد. زورق.کرجی. قایق. کشتی کوچک جنگی ||. قالبی که در آن شمش زر و سیم
میریزند. (ناظم الاطباء). راط. مسبکه. و آن چیزي است در زر از آهن.
ناوخ.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومهء شهرستان قوچان، در 12 هزارگزي جنوب خاوري قوچان و 8 هزارگزي
شمال شرقی جادهء شوسهء قدیم مشهد به قوچان. در جلگهء معتدل هوائی واقع است و 902 تن سکنه دارد. محصول آن غلات و
.( بنشن است. شغل اهالی زراعت و مالداري و صنعت دستی آنجا قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
ناوخدا.
[خُ] (اِ مرکب) راموز. ربان. ناخدا. ملاح. کشتیبان. فرمانده ناو. رجوع به ناخدا و نیز ناو شود.
ناوخدائی.
[خُ] (حامص مرکب) ناخدایی. عمل ناوخدا. رجوع به ناخدایی شود.
ناودار.
(نف مرکب) ملاح. ناوبان. ناوخدا. کشتیبان. رجوع به ناو به معنی کشتی شود.
ناوداري.
(حامص مرکب) ناوخدائی. عمل ناودار. رجوع به ناودار شود.
ناودان.
صفحه 1200
(اِ مرکب) (از: ناو + دان، پسوند ظرف) گنابادي: نودون( 1)، کردي: نوین، نوینا( 2)(راه آب سنگی)، ناو( 3) (ناودان، راه آب)، و نیز
کردي: نودان( 4) (مجراي آب)، جائی که در آن ناو (ممرّ سفالین آب)، گذارند، مجازاً ممرّ آب (اطلاق محل به حال)، ممرّ خروج
آب پشت بام که از سفال یا آهن سفید سازند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). آب رو که از سفال ساخته شود ناو است و جاي کار
گذاشتن آن ناودان و مجازاً ممرّ آب هم ناودان گفته میشود. راه بیرون ریختن آب پشت بام که در سابق هم از چوب میان خالی
بشکل ناو (کشتی) بود، در اصل به معنی جاي کار گذاشتن راه آب مذکور بوده. (فرهنگ نظام). میزاب. (بهار عجم) (صراح)
(دهار) (منتهی الارب). مثغب. (دهار) (صراح). راه بدررو آب بام. (آنندراج) (غیاث اللغات). میزاب و ناوي که بدان آب باران از
بام خانه روان میگردد. (ناظم الاطباء). آب خیز. (برهان قاطع). بیب. شلکک. سلک. سول. ناو : مرغ سپید شند شد امروز ناودان گر
زابرت (؟) مرغ شد آن مرغ سرخ شند. عماره (از لغت فرس ص 91 ). چو باران بدي ناودانی نبود به شهر اندرون پاسبانی
نبود.فردوسی. بفرمود تا ناودان ها ز بام بکندند و شد از بدان شادکام.فردوسی. که او گربه از خانه بیرون کند یکایک همه ناودان
برکند.فردوسی. عمر تو چو آب است در نشیبی وین آب ترا مرگ ناودان است.ناصرخسرو. هرکه از شهوات طعام بگریزد و اندر
شهوت ریا افتد چنان باشد که از باران حذر کند به ناودان افتد. (کیمیاي سعادت). هر آن پناه که گیرد امید جز تو همی ز پیش
باران در زیر ناودان آید.مختاري. بجاي باران از ابر طبع درافشان دُرِ خوشاب چکاند ز ناودان سخن.سوزنی. سیل خون از جگر
آرید سوي بام دماغ ناودان مژه را راه گذر بگشائید.خاقانی. ناودان مژه ز بام دماغ قطره ریز است و آرزو خضر است.خاقانی. همت
کفیل تست کفاف از کسان مجوي دریا سبیل تست نم از ناودان مخواه. خاقانی. اي تشنهء ابر رحمت تو چون من لب ناودان
کعبه.خاقانی. کنون در خطرگاه جان آمدیم ز باران سوي ناودان آمدیم.نظامی. نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ!
باران نمی آید. شیخ سر فرودبرد، گفت: هین ناودانها راست کنید که باران آمد. (تذکرة الاولیاء عطار). باران فتنه بر در و دیوار
کس نبود بر بام من ز گریهء خون ناودان برفت.سعدي. ناودان چشم رنجوران عشق گر فروریزند خون آید به جوي.سعدي. - امثال:
از باران به ناودان گریختن، نظیر: از چاه به چاله افتادن، یا از مار به اژدها پناه بردن. بردار ببر زیر ناودان ؛ به قصد تخفیف و توهین یا
بر سبیل شوخی و مزاح به کسی که مشغول خوردن غذائی است گویند، چه، سگ استخوان را به دندان گرفته می برد زیر ناودان
میخورد ||. آبریز و نهر و جوي و آبگذر و مجراي آب. (ناظم الاطباء). ناو. رجوع به ناو شود ||. مجرائی که بدان گندم از دول به
گلوي آسیا میریزند. (از ناظم الاطباء). ناو. رجوع به ناو شود ||. چوب دراز میان خالی که آب از آن به چرخ آسیا ریخته و آن را
به گردش می آورد. (ناظم الاطباء). رجوع به ناو شود ||. تیرها که در زندگی بدوي سوراخ کنند و در آن حبوب و آرد و امثال آن
now - - ( ریزند و ذخیره نهند. (یادداشت مؤلف) : بعد از این تان برگ و رزق جاودان از هواي خود بود نز ناودان. مولوي. ( 1
.dun. (2) - noina, noin. (3) - nau. (4) - nau - dan
ناودیس.
(ص مرکب) بشکل ناو. ناوسان. مانند ناو (||. اِ مرکب) (اصطلاح زمین شناسی) در اصطلاح زمین شناسی، چین خوردگیهاي زمین
که بشکل ناو است.( 1) (لغات فرهنگستان). چین هاي طبقات زمین را که فرورفته است ناودیس گویند. مقابل تاقدیس (طاقدیس)
.Synclinal - ( که چین خوردگی آن برآمده است. ( 1
ناور.
[وَ] (ص) به معنی ممکن باشد که برابر واجب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). از لغات ساختگی
صفحه 1201
. 1) - فرهنگ دساتیر ص 269 ) .( دساتیر است( 1
ناور.
[] (اِ) گمان میکنم به معنی فرصۀ و حوض ساحلی است که راهی نیز به دریا دارد و گاهِ طغیان عظیم کشتیها بدانجا پناه گیرند.
(یادداشت مؤلف) : و شاخ و ساق آن [ درخت عود ] تمامت را پاره کنند و ساق در بعضی ناورهاي آب دریا اندازند تا در آن آب
هر چوب سست که بدان مختلط بود آب دریا آن را بپوساند و موج که بر آن زند از آن جدا کند و آنچه محکم تر بود آب دیرتر
در آن اثر کند، مدت پنج شش ماه بماند تا به مرتبه اي برسد و کسی را اجرت بدهند تا آن را نگاه دارد، از هر پاره که ده من یا
پنج من باشد اندکی بازماند به حسب جوهر صلبی که در هر چوب باشد بعضی پاره هاي کوچک از آن بازماند و چون تجار
بازگردند هر یک به ناور خود روند و دام دراندازند مانند آنکه ماهی گیرند تا هرچه در آن ناور باشد از پاره هاي کوچک و
بزرگ تمامت بدان بیرون آید. (فلاحت نامه).
ناور.
[وُ] (اِخ) دهی است از دهستان الند بخش حومهء شهرستان خوي، در 78 هزارگزي شمال غربی خوي و 7 هزارگزي شمال راه ارابه
رو خان به ملحملی. در ناحیهء کوهستانی سردسیر واقع است و 42 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و کوهستان و محصولش غلات و
شغل اهالی زراعت و گله داري و صنعت دستی آنجا جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد. فاصلهء این ده تا مرز ایران و ترکیه 3 هزار
.( گز است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
ناوران.
(نف مرکب) رانندهء ناو. کشتی ران.
ناوران.
[وَ] (اِ) ممکنات را گویند که جمع ناور باشد که به معنی ممکن است. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). از
. لغات فرهنگ دساتیر است.( 1) رجوع به ناور شود. ( 1) - فرهنگ دساتیر ص 269
ناورد.
[وَ] (اِ) نورد. نبرد. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). جنگ. (برهان قاطع) (جهانگیري) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام) (حاشیهء فرهنگ
اسدي نخجوانی) (غیاث اللغات) (اوبهی) (فرهنگ اسدي) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدي). جدال. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم
الاطباء) (جهانگیري) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدي). نبرد. (فرهنگ اسدي). آورد. جنگ کردن به مبارزت. (حاشیهء فرهنگ
اسدي نخجوانی). جدل. تاختن. (غیاث اللغات). رزم. مبارزت. (اوبهی). نبرد. جنگ دو کس یا دو لشکر. آورد. (از فرهنگ
اسدي). حرب. کارزار. پرخاش. فرخاش. وغا. هیجا. ستیز : برون آمد و راي ناورد کرد برآورد بر چهرهء ماه گرد.فردوسی. جهان
گشت پر گرد آوردجوي ز خون خاست در جاي ناورد جوي. اسدي. زمینی که شد جاي ناورد او کند سرمهء دیده مه گرد
او.اسدي. با سینهء من چه کینه گردون را با پشّه عقاب را چه ناورد است.خاقانی. ناورد محنت است در این تنگناي خاك محنت
براي مردم و مردم براي خاك. خاقانی. یارب که دیومردم این هفت دار حرب در چاردار ملک چه ناورد کرده اند.خاقانی. پیلبان را
صفحه 1202
.( مثال داد تا او را ریاضت و آداب کر و فر و حرکت و سکون و ناورد و جولان و عطفه و حمله در وي آموزد. (سندبادنامه ص 57
چو کرد آن زبانی سیه را زبون نیامد به ناورد او کس برون.نظامی. که گر جان را جهان چو کالبد خورد چرا با ما کند در خواب
ناورد.نظامی. سخن در صلاح است و تدبیر و خوي نه در اسب و ناورد و چوگان و گوي. سعدي. به پیکار دشمن دلیران فرست
هژبران به ناورد شیران فرست.سعدي. پدر هر دو را سهمگین مرد یافت طلبکار جولان و ناورد یافت.سعدي ||. رزمگاه. (اوبهی) : به
گرز و سنان اسب تازي گرفت به ناورد صد گونه بازي گرفت.اسدي ||. گرد گاشتن اسب است چون دایره. (حاشیهء فرهنگ
اسدي نخجوانی ||). جولان. (بهار عجم) (فرهنگ رشیدي). رفتار بسرعت. (فرهنگ رشیدي) : از دویدن بازمانند آهوان چون روز
صید اسب را ناورد در صحراي پهناور دهد. امیرمعزي. همتم رستمی است کز سر دست دیو آز افکند به ناوردي.خاقانی. ندیده ز
تعجیل ناورد او کس از گرد بر گرد او گرد او.نظامی. نمودي روز و شب چون چرخ ناورد نخوردي و نیاشامیدي از درد.نظامی. به
گنبد درکنند این قوم ناورد برون از گنبد است آواز آن مرد.نظامی. که همتاي او در جهان مرد نیست چو اسبش به جولان و ناورد
نیست. سعدي ||. رفتار. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رفتن. (هفت پیکر چ وحید دستگردي ص 298 ) : تا بجائی
رسیدشان ناورد که بدان جاي دل قرار آورد.نظامی. فرمود به پیر کاي جوانمرد زین پیش مرا نماند ناورد.نظامی.
ناورد بردن.
[وَ بُ دَ] (مص مرکب) حمله کردن. حمله آوردن : به هر افسون که می بردیم ناورد به یک جنباندن لب دفع میکرد.وحشی.
ناوردجو.
[وَ] (نف مرکب) جنگجو. مبارز. رجوع به ناورد شود.
ناوردجوي.
[وَ] (نف مرکب) ناوردجو. رجوع به ناوردجو شود.
ناوردجویی.
[وَ] (حامص مرکب) عمل ناوردجو.
ناوردخواه.
[وَ خوا / خا] (نف مرکب)مشتاق جنگ و جدال. آرزومند پیکار. (ناظم الاطباء). ناوردجو. جنگی. مبارز. جنگجو. جنگاور. نبرده :
به شبگیر چون من به آوردگاه روَم پیش آن ترك ناوردخواه.فردوسی.
ناورد دادن.
[وَ دا دَ] (مص مرکب)جولان دادن. جولان کردن : بر زمین فراخ دِه ناورد در هواي بلند کن پرواز.مسعودسعد.
ناورد زدن.
صفحه 1203
[وَ زَ دَ] (مص مرکب) جولان دادن. چرخیدن : به هر در کز دهن خواهم برآورد زنم پهلو به پهلو چند ناورد.نظامی. حسابی کرد با
خود کاین جوانمرد که زد بر پشت من چون چرخ ناورد. نظامی.
ناورد کردن.
[وَ كَ دَ] (مص مرکب)گشتن. گردش کردن. جولان دادن : گفتا مکن اي سلیم دل مرد پیرامن این حدیث ناورد.نظامی.
ناوردکنان.
[وَ كُ] (نف مرکب، ق مرکب)در حال ناورد کردن : مجنون بهمان ورق شمردن ناوردکنان بجان سپردن.نظامی.
ناوردگاه.
[وَ] (اِ مرکب) جنگ گاه. (برهان قاطع) (از بهار عجم). جاي جنگ. محل پیکار. (آنندراج) (انجمن آرا). آوردگاه. (انجمن آرا).
رزمگاه. میدان جنگ. (ناظم الاطباء). دشت کین. دشت نبرد. آوردگه. رزمگه. میدان رزم : دو لشکر بهم کینه خواه آمدند دلیران
ناوردگاه آمدند.اسدي ||. جولانگاه. جولانگه : ناوردگاه سازد میدان مدح تو هر کس که او سوار کمال و هنر شود. مسعودسعد.
او را چو در نبرد برانگیزد ناوردگاه چرخ کیان باشد.مسعودسعد.
ناورد گرفتن.
[وَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)گردیدن. گشتن. جولان دادن : وآن یاوگیان رایگان گرد پیرامن او گرفته ناورد.نظامی. تو در غم جان
من به صد درد من گرد جهان گرفته ناورد.نظامی ||. پیکار کردن. مجازاً به معنی رقابت کردن : چو لعلم با شکر ناورد گیرد تو مرد
آر آنگهی نامرد گیرد.نظامی.
ناوردگه.
[وَ گَهْ] (اِ مرکب) ناوردگاه. جنگ گاه. میدانگاه. میدان جنگ. جاي نبرد. رزمگه. آوردگه. آوردگاه : به ناوردگه شد جهان پهلوان
ز قلب اندرون با سپاهی گران.فردوسی. بسی یک بدیگر درآویختند بسی خون به ناوردگه ریختند.نظامی. در صف ناوردگه
لشکرش دست علم بود و زبان خنجرش.نظامی.
ناوردن.
[وَ دَ] (مص منفی) نیاوردن. ناآوردن. مقابل آوردن. رجوع به آوردن شود : رطب ناورد چوب خرزهره بار چو تخم افکنی بر همان
چشم دار.سعدي.
ناورد نمودن.
[وَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) حمله آوردن. تاختن بردن : چو خوردند هر گونه اي خوردها نمودند بر باده ناوردها.نظامی.
ناوردنی.
صفحه 1204
[وَ دَ] (ص لیاقت) نیاوردنی. ناآوردنی. که از درِ آوردن نیست. مقابل آوردنی. رجوع به آوردنی شود.
ناورده.
[وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) نیاورده. ناآورده. مقابل آورده.
ناوردي.
[وَ] (ص نسبی) منسوب به ناورد. اهل ناورد. رجوع به ناورد شود ||. ضد. مختلف :( 1) یافتی از سه رنگ ناوردي ازرقی و سپیدي و
زردي.نظامی. ( 1) - وحید دستگردي در معنی بیت نظامی آرد: سه رنگ ناوردي، در اینجا رنگ هاي ضد و مختلف است. (هفت
.( پیکر ص 61
ناورزیدن.
[وَ دَ] (مص منفی) مقابل ورزیدن. رجوع به ورزیدن شود.
ناورزیدنی.
[وَ دَ] (ص لیاقت) که قابل ورزیدن نیست. مقابل ورزیدنی. رجوع به ورزیدنی شود.
ناورزیده.
[وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)ریاضت ناکشیده. ریاضت نادیده. که ورزیده و کارکشته و ماهر نیست.
ناورفرتاش.
[وَ فَ] (ص مرکب) به معنی ممکن الوجود است چه ناور به معنی ممکن و فرتاش وجود را گویند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از
. 1) - فرهنگ دساتیر ص 269 ) ( انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). از لغات برساختهء دساتیر است.( 1
ناورو.
[رَ / رُو] (ص مرکب) جائی که ناو از آن بتواند گذشت. ترعه و کانالی که قابل رفت وآمد ناوها باشد.
ناورود.
(اِخ) قصبهء مرکز دهستان اسالم بخش هشتپر شهرستان طوالش است، در 10 هزارگزي جنوب هشتپر، کنار راه شوسهء انزلی به
آستارا. در جلگهء معتدل مرطوب واقع است و 812 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و از رودخانهء ناو تأمین می شود. محصولش
برنج، لبنیات، گیلاس و ابریشم و شغل اهالی زراعت است. راه ماشین رو دارد. محله هاي قندي جمعه، کریمه سرا، روحانی محله و
.( شکرمحله جزو این قصبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
صفحه 1205
ناورود.
(اِخ) رودخانه اي است که به بحر خزر میریزد و محل صید ماهی است.
ناوریدن.
[وَ دَ] (مص منفی) نیاوریدن. نیاوردن. ناآوردن. مقابل آوریدن. رجوع به آوریدن و آوردن شود : تو آن کسی که ترا مثل نافرید
ایزد تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر.انوري.
ناوریدنی.
[وَ دَ] (ص لیاقت) نیاوردنی. ناآوریدنی. ناآوردنی.
ناوریده.
[وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) نیاورده. ناآورده : من این کنیه را ناوریده بجاي بر و بومتان ناسپرده بپاي.فردوسی.
ناوزیدن.
[وَ دَ] (مص منفی) نوزیدن. مقابل وزیدن. رجوع به وزیدن شود.
ناوزیدنی.
[وَ دَ] (ص لیاقت) که نتواند وزید. که نخواهد وزید. مقابل وزیدنی.
ناوزیده.
[وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مقابل وزیده. رجوع به وزیده شود.
ناوژه.
[ژَ / ژِ] (اِ مصغر) ناوچه. کشتی کوچک. (از آنندراج). ناوچه. جهاز کوچک. (ناظم الاطباء). رجوع به ناوچه شود.
ناوس.
[وُ] (اِ) آتشکده. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدي) (ناظم الاطباء) (از جهانگیري ||). عبادتخانهء کفار. (آنندراج از مؤید||).
گورستان مغان. (ناظم الاطباء). رجوع به نائوس و ناووس شود : افریدون تخت و خوابگاه و ناوس خویش بفرمود به زمین تمیشه و
طبرستان. (مجمل التواریخ).
ناوسار.
(اِ مرکب) دیرك آسیا که با چرخاب میگردد ||. مجرائی که باغستان را بدان آبیاري میکنند. (ناظم الاطباء ||). ناسار. رجوع به
صفحه 1206
ناسار شود.
ناوسالار.
(اِ مرکب) فرمانده ناو. فرمانده کشتی جنگی. رجوع به ناو شود.
ناوسان.
(ص مرکب) مانند ناو. چون ناو. بشکل ناو.
ناوسروان.
[سَ] (اِ مرکب) نظیر سروان در ارتش. (لغات فرهنگستان). سروان نیروي دریائی.
ناوسند.
[وَ سَ] (ص مرکب) بر وزن و معنی ناپسند است. (برهان قاطع) (آنندراج). ناپسند. آنچه پسندیده نباشد. (ناظم الاطباء ||). به معنی
ضعیف ترکیب و لاغر هم گفته اند و به این معنی بجاي نون، یاي حطی نیز [ ناوسید ] به نظر آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج).
ناوسید. ضعیف و لاغر ||. ناوسید. تهی دست. گدا. (ناظم الاطباء).
ناوسید.
[وَ] (ص مرکب) ناوسند. رجوع به ناوسند شود.
ناوسیۀ.
[وُ سی يَ] (اِخ) قائلین به غیبت امام جعفر صادق بن محمد الباقر. رجوع به ناووسیه شود.
ناوش.
[وِ] (اِمص) ناویدن. نوسان. اسم مصدر از ناویدن.
ناوشک.
[وِ] (اِخ) از دهات دهستان طاغنکوه بخش فدیشهء شهرستان نیشابور است، در 19 هزارگزي شمال فدیشه. در منطقهء کوهستانی
معتدل هوائی قرار دارد. سکنهء آن 231 نفر است. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و صنعت دستی آنان کرباس بافی است.
.( آبش از قنات تأمین می شود. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
ناوشکن.
[شِ كَ] (اِ مرکب)( 1) کشتی کوچک بسیار تندرو که براي دنبال کردن اژدرافکن هاست و خود آن کشتی نیز اسبابهائی براي
صفحه 1207
Contre-torpilleur - ( افکندن اژدر دارد. (لغات فرهنگستان). . (فرانسوي) ( 1
ناوشکی.
[وِ] (اِخ) دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس، در 144 هزارگزي جنوب میناب و 10 هزارگزي مشرق
راه مالرو جاسک به میناب. در جلگهء گرمسیر مالاریاخیزي واقع است و 80 تن سکنه دارد. آبش از چاه و محصولش خرما و شغل
.( مردمش زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
ناوفادار.
[وَ] (نف مرکب) بی وفا. که وفا و بقایی ندارد. مقابل وفادار. رجوع به وفادار شود : جهان دلفریب ناوفادار سپهر زشتکار خوب
منظر.ناصرخسرو.
ناوقت.
[وَ] (ق مرکب) ناهنگام. بی موقع. به ناوقت. به ناگاه. نه بوقت. بی گاه. بی هنگام. نه بموقع خود : رویم چو گل زرد شد از درد
جهالت وین سرو به ناوقت بخمّید چو چنبر. ناصرخسرو.
ناوقه.
[قَ] (اِ) عبارت است از آن مقدار آب که شخصی در میان آب روَد و به مقدار یک گز میان هر دو پاي بگشاید و آب به زیر دو
زانوي او برسد آن مقدار آب را ناوقه گویند : و گویند که ناوقه عبارت از آن است که مردي در میان آب روَد و هر دو زانو بر
زمین نهد و بمقدار یک گز میان آن گشاده دارد و هر دوالیهء خود از زمین بردارد و آن مقدار که از آن فرجه بیرون رود ناوقه
.( گویند بشرط آنکه میان هر دو زانو از آنجا که زانو بر زمین نهاده باشد نشیب تر و فروتر نباشد. (تاریخ قم ص 43
ناوك.
[وَ] (اِ مصغر) (از: ناو + ك، تصغیر و نسبت و شباهت) ناوه. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). مصغر ناو است. (برهان قاطع). ناو خرد و
کوچک. (ناظم الاطباء ||). نوعی از تیر باشد و آن تیري است کوچک. و بعضی گویند آلتی است چوبین و میان خالی که تیر
ناوك را در میان آن گذاشته می اندازند و بعضی گویند ناوي باشد از آهن که تیر کوچکی در آن نهند و بعد از آن کمان گذاشته
اندازند. (برهان قاطع). تیر کوچک که در غلاف آهنین یا چوبین که مانند ناوي باریک بود گذارند و از کمان سردهند تا دورتر
رود و بدین وجه آن را ناوك گویند. (فرهنگ رشیدي). نوعی از تیر باشد و بعضی گویند آلتی است میان خالی که تیر ناوك را
در میان آن گذاشته می اندازند که راست رود. (انجمن آرا). و کمان این چوب را تخش گویند و به کثرت استعمال تیر مذکور را
تیر ناوك خوانده اند و این مجاز است و این تیر کوچک باشد نسبت به سایر تیرها و همین معنی شهرت دارد، بلکه به معنی مطلق
تیر شهرت گرفته و بعضی بر آنند که در اصل به معنی تیر است و کاف براي نسبت، و این تیر به ناو که چیز میان تهی است نسبت
دارد و صاحب مصطلحات الشعرا گوید: ناوك نی که تیر کوچک معروف در آن گذاشته و به زه کمان بند کرده گشاد دهند. (از
آنندراج) (از بهار عجم). تیر شخش باشد و آن آلتی دارد که مجوف است و از میان بیرون آید، و به تیر کمان متعارف نیز گویند.
(فرهنگ خطی). تیر خرد و کوچک. تیري که به چابکی و راستی به نشانه برخورَد و تیري که از نی ساخته شده و بدان مرغان را
صفحه 1208
شکار کنند و لولهء میان کاواك که در آن تیر کوچک گذاشته می اندازند. (ناظم الاطباء) : بیامد یکی ناوکش بر میان گذارنده
شد بر سلیح کیان.فردوسی. زمین تان سراسر بسوزم همه تنان تان به ناوك بدوزم همه.فردوسی. سپهرم بترمد شد و بارمان بکردار
ناوك بجست از کمان.فردوسی. برون پرّاند از نخجیر ناوك من این صد بار دیدستم نه یک بار.فرخی. جهانی وز تو یک فرمان
سپاهی وز تو یک جنبش حصاري وز تو یک ناوك مصافی وز تو یک حمله. فرخی. بود بر دل ز مژگان خلنده گهی تیر و گهی
ناوك زننده.لبیبی. گر ناوکی اندازد عمداً بنشاند پیکان پسین ناوك در پیشین سوفار. منوچهري. مهرهء ناچخ بکوبد مهره هاي
گردنان نشتر ناوك بکاود عِرقهاي سهمگین. منوچهري. به نیزه درون ره چنان ساخته کز او ناوکی دارد انداخته.اسدي. وآن را که
روزگار مساعد شد با ناوکی نبرد کند سوزنْش.ناصرخسرو. ناوك اسفندیار انداخته باد شمال درقهء رستم به روي اندر کشیده
آبگیر. امیرمعزي. بی آنکه شد کشیده یکی خنجر از نیام بی آنکه شد گذارده یک ناوك از کمان. امیرمعزي. بربسته میان و درزده
ناوك بگشاده عنان و درچده دامن. (از کلیله و دمنه). ز بیم خنجر برّان او در بیشه سال و مه ز نوك ناوك پرّان او در کوه جاویدان.
جبلی. اي در کمند زلفک تو حلقهء فریب وي در کمان ابروي تو ناوك حیل.سوزنی. وز ناوك مژگان تو در بابل و کشمیر بسیار
صف جادوي مکار شکسته.سوزنی. در دو حالت که دید یک آلت که هم او ناوك و هم او سپر است.انوري. ناوك حادثهء
گردون را سپر حشمت او خفتان است.انوري. توأمان در ازاء ناوك قوس منع را خصم وار کرده قیام.انوري. چون ناوکیان به ناوك
صبح در روي فلک کمان شکستم.خاقانی. هر سحر خاقانی آسا بر فلک ناوك آتشفشان خواهم فشاند.خاقانی. ز بیم ناوك پروین
گسل براي گریز ز آسمان بستاند بنات نعش طلاق.خاقانی. نواگر نواي چکاوك زند چو دشمن زند تیر ناوك زند.نظامی. به حمله
جان عالم را بسوزند به ناوك چشم کوچک را بدوزند.نظامی. ناوك غمزه ش چو سبک پر شدي جان به زمین بوسه برابر
شدي.نظامی. به ز جان عاشق دیدارت را سپر ناوك مژگان تو نیست.عطار. راست اندازي چشمش بین که گر خواهد به حکم
ناوك مژگان او بر موي مژگان بگذرد. عطار. چون دیدهء من هر دم گلبرگ رخت بیند از ناوك مژگانش پرخار کنی حالی.عطار.
از چرخ و ناوك و منجنیق و نفط و جرهاي ثقیل اعتماد نمود. (جهانگشاي جوینی). به دعوي چو او ناوك انداختی عدو را دو تن از
یک انداختی.سعدي. ناوکش را جان درویشان هدف ناخنش را خون مسکینان خضاب.سعدي. ناوك صیدافکن صد تیرزن آن
نکند کآه یکی پیرزن.خواجو. صاحب بنده اگر جرمی کرد ناوك قهر تو بر شست مگیر.ابن یمین. بتم چون ناوك غمزه گشاید دل
مجروح بیمارم سپر باد. حافظ (از آنندراج). مرا بر سینه روزنها از آن است که جسمم ناوك غم را نشان است.وحشی. ترا در سینه
این سوراخها چیست وجودت زخمدار ناوك کیست.وحشی. ز هر جانب برآید نعرهء کوس دهد سوفار ناوك جمله را
بوس.وحشی. در دهن بخت عیش ناوك لا ریختن در کمر درس عشق دست نعم داشتن.عرفی. مشفقی از پی هم گر نکشی ناوك
آه چیست هر گوشه ترا در هدف سینه گشاد. مشفقی تاجیکستانی. نشان ناوکش هرگه دل صدچاك میکردم به حسرت می نشستم
دور و بر سر خاك میکردم. مشفقی. ناوك او در سواد چشم گریانم نشست مرغ آبی آشیان بهر خود از گرداب کرد تُرك حکم
انداز ما چون ناوك مژگان کشد حلقهء زه گیر در گوش کمانداران کشد. طالب. هرگه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد اول
شکاف سینهء ما را نشانه کرد.فروغی. ناوك دلدوز نور دیدهء من باد گر بُودَم چشم یاري از سپر کس.حشمتی. اي شوخ هوائی
مفکن تیر نگه را این ناوك بیداد به کار دگري کن. ناصر جنگ. نمود آن ناوك زهرآب داده بدل از آنچه می جستی زیاده.وصال.
به پیک شاه داد و گفت برخیز سنان به تحفه جاي ناوك تیز.وصال ||. آلتی که از آن گندم و جو در گلوي آسیا ریزد. (برهان
قاطع). ناوي که از آن گندم در گلوي آسیا ریزند. ناو. ناوه ||. شیاري که در پشت آدمی می باشد. (ناظم الاطباء). چوبک [ ظ:
جویک ]( 1). میان پشت آدمی را نیز گویند. (برهان قاطع). دستگیر کمان ||. نی و هر چیز شبیه به آن که میان وي طبعاً خالی بود و
یا خالی کرده باشند ||. ناو. مجرا. (ناظم الاطباء). رجوع به ناو و ناوه شود ||. نیستان ||. نیش زنبور ||. سپار و قلبهء آهن||.
است. رجوع به ناو و ناوك درین لغتنامه شود. « جویک » (ص) زود. چابک. چالاك. جلد. شتاب. (ناظم الاطباء). ( 1) - صحیح آن
صفحه 1209
ناوکار.
(اِ مرکب) ملاح. عملهء کشتی. (یادداشت مؤلف).
ناوکاري.
(حامص مرکب) ملاحی. (یادداشت مؤلف).
ناوك افکن.
[وَ اَ كَ] (نف مرکب)ناوك انداز. که ناوك افکند.
ناوك انداختن.
[وَ اَ تَ] (مص مرکب)پرتاب کردن ناوك. افکندن ناوك : گر ناوکی اندازد عمدا بنشاند پیکان پسین ناوك در پیشین سوفار.
منوچهري.
ناوك انداز.
[وَ اَ] (نف مرکب) ناوك زن. تیرانداز. (از آنندراج) (بهار عجم) : نژادش ز افغان سپاهش هزار همه ناوك انداز و ژوبین
گذار.فردوسی. به صندوق پیلان نهادند روي کجا ناوك انداز بود اندر اوي.فردوسی. ابر میسره چل هزار دگر همه ناوك انداز
پرخاشخر.فردوسی. ناوك اندازي و زوبین فکن و سخت کمان پهنه بازي و کمندافکنی و چوگان باز.فرخی. به برگستوان پیل
پوشیده تن پر از ناوك انداز و آتش فکن.اسدي. ز دست ناوك اندازان چشمت همیشه ناوکی بر جان می آید.خاقانی. گر او ناوك
اندازد از زور دست مرا غمزهء ناوك انداز هست.نظامی. ناوك انداز آسمان چو بدید طاق ابروي تو کمان بشکست.عطار. توان
دیدن ز خال گوشهء چشمت سویدا را نگاه ناوك انداز تو از بس دلنشین باشد. میرزا فطرت (آنندراج). تو قد بینی و مجنون جلوهء
ناز تو چشم و او نگاه ناوك انداز.وحشی. - ناوك انداز ادب؛ معلم مدرسه. (ناظم الاطباء).
ناوك زدن.
[وَ زَ دَ] (مص مرکب) ناوك انداختن.
ناوك زن.
[وَ زَ] (نف مرکب) ناوك انداز. تیرانداز. (از آنندراج) (بهار عجم). ناوك زننده : ناوك زنی چو غمزهء او در زمانه نیست جز جان
من خدنگ بلا را نشانه نیست. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). دمد تیر و جهد زین نه سپر بی دست ناوك زن بر آن خاکی که پاي
آن سبک پی را نشان باشد. وحشی.
ناوك سحري.
[وَ كِ سَ حَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دعاي بد و نفرین باشد که در آخرهاي شب کنند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از
صفحه 1210
ناظم الاطباء). آه سحري : به صور نیمشبی درفکن رواق فلک به ناوك سحري برشکن مصاف قضا. خاقانی. رخنه گردان به ناوك
سحري این معلق حصار محکم را.خاقانی.
ناو کفل.
[وِ كَ فَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)فاصلهء میان دو کفل [ اسب ] از جهت فربهی. (آنندراج). رجوع به ناو شود : زین زر از گرمی
او گشت حل چون عرقش ریخت ز ناو کفل. میریحیی (از آنندراج).
ناوك قلبی.
[وَ كِ قَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آه ته دلی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). آهی که از ته قلب کشند. (ناظم الاطباء).
||هجو را نیز گویند که در مقابل مدح است. (برهان قاطع) (آنندراج). هجو مقابل مدح. (ناظم الاطباء).
ناوکی.
[وَ] (ص نسبی) منسوب به ناوك است. رجوع به ناوك شود. - تیر ناوکی؛ حظوه. (تفلیسی) : اندام دشمنان تو از تیر ناوکی مانند
سوك [ و ؟ ] خوشهء جو باد آژده. شاکر بخاري (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). آن دیده را که در تو نظر دارد از حسد روید
بجاي هر مژه اي تیر ناوکی.سوزنی.
ناوگان.
(اِ مرکب) مجموع کشتی هاي جنگی یک دولت را ناوگان گویند. (لغت فرهنگستان).
ناوگران.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج، در 31 هزارگزي شمال شرقی سنندج و 3 هزارگزي شمال
شرقی آلی پینگ. در جلگهء سردسیر واقع است و 270 تن سکنه دارد. آبش از چشمه است. محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و
.( گله داري و صنعت دستی آنجا بافتن قالیچه و گلیم است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
ناوگردن.
[وِ گَ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فرورفتگی پشت گردن که بشکل ناو است. رجوع به ناو شود.
ناو گروه.
Escadrille [گُ] (اِ مرکب) در اصطلاح نیروي دریائی، دو یا سه دستهء کشتی( 1). (لغات فرهنگستان). ( 1) - این کلمه بجاي
اختیار شده و نظیر آن را در (نیروهاي دیگرِ) ارتش تیپ گویند. (لغات فرهنگستان). flottille
ناولز.
صفحه 1211
(اِخ)( 1) جیمز شریدان. در سال 1784 م. در ایرلند متولد شد و به سال 1862 م. درگذشت. شهرت او در نمایشنامه نویسی است.
.Knowles, James Sheridan - ( نام دارد. ( 1 « ویرجینیوس » نمایشنامهء معروف او
ناولز.
(اِخ)( 1) فردریک لاورنس. شاعر امریکایی، در سال 1869 م. متولد شد و در 1905 درگذشت. وي علاوه بر آثار شعري خود
روي » 2) و )« پیروزي عشق » مجموعه هاي جالبی از اشعار شاعران دیگر گردآوري کرده است. دو دفتر از اشعار وي بعنوان هاي
Knowles, Fredric Laurence. (2) - Love Triumphant. (3) - On - ( 3) منتشر شده است. ( 1 )« پلکان زندگی
.Life's Stairway
ناولز.
(اِخ)( 1) لوسیوس جیمز. امریکائی و مخترع تلمبهء بخار است. وي به سال 1884 م. به سن 65 سالگی درگذشت. از کارهاي عمدهء
.Knowles, Luciuc James - ( او - پس از اختراع تلمبهء بخار - اصلاح و تغییر کارگاه هاي بافندگی است. ( 1
ناولو.
(اِخ) دهی است از دهستان خروسلوي بخش گرمی شهرستان اردبیل، در 50 هزارگزي مغرب گرمی و 37 هزارگزي جادهء شوسهء
گرمی به اردبیل. در جلگهء گرمسیر واقع است و 15 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء درآورد و چشمه تأمین میشود. محصول آن
.( غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
ناولیق.
(اِخ) دهی است از دهستان اوچ تپهء بخش ترکمان شهرستان میانه، در 14 هزارگزي جادهء شوسهء تبریز به میانه. در منطقه اي
کوهستانی و معتدل هوا واقع است و 358 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله
.( داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
ناومان.
(اِخ)( 1) دانشمند آلمانی که مطالعات قابل توجهی در ادبیات عامیانه (فولکلور) کرده است: در سال 1741 م. متولد شد و به سال
- ( ساخت و در موسیقی قرن 17 و 18 م. آلمان سهمی بسزا داشت. ( 1 « اوپرا » 1801 درگذشت. او علاوه بر کارهاي ادبی تعدادي
.Naumann
ناومید.
[وُ / وُمْ می] (ص مرکب) بی امید. ناامید. مأیوس. (ناظم الاطباء).
ناوناوان.
صفحه 1212
(نف مرکب، ق مرکب) از: ناو (از مصدر ناویدن) + ناو (مکرر) + ان (پسوند صفت فاعلی و حال). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
خرامان. گرازان. جلوه کنان. (برهان قاطع) (آنندراج). دامن کشان. (از فرهنگ خطی): درانج؛ ناوناوان و خرامان در رفتار. (منتهی
الارب).
ناونتن.
[تُ] (اِخ)( 1) سِر رابرت. سیاستمدار انگلیسی است. وي در سال 1563 متولد شد و به سال 1635 م. درگذشت. نوشته هاي او که
Naunton, Sir - ( حاوي اطلاعات جالبی دربارهء الیزابت اول و درباریان اوست و در تاریخ انگلستان داراي اهمیت است. ( 1
.Robert
ناوند.
[وَ] (اِ مرکب) نان بند. بالشچه اي که خمیر پهن کرده بر آن نهند و بر دیوار تنور تفته دوسانند پختن نان را. لَپّو. رفیده. نابند.
ناوند.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان گنجگاه بخش سنجید شهرستان هروآباد و 27 هزارگزي مغرب سنجید [ کیوي ] و 3 هزارگزي
جادهء شوسهء میانه به هروآباد. در منطقهء کوهستانی و سردسیر واقع است و 141 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات
.( و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داري و صنعت دستی ایشان قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
نا و نوش.
[وُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)نغمه و نی شنیدن و شراب نوشیدن و حاصل معنی عشرت و طرب است. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از
بهار عجم).
ناونه.
[] (اِ) چادر شب کهنه : استاد گفت: دستوري دادم، اما متنکروار و پوشیده شو و ناونه اي (بزبان نیشابوریان یعنی چادرشب کهنه) بر
سر افکن. (اسرار التوحید ص 64 ). و رجوع به ناوه شود.
ناووس.
(اِ) آتشکده، و عبادت خانهء مجوس. (برهان قاطع). لغتی است در ناؤس. (قطر المحیط). ناوس. نائوس. نااوس. رجوع به نائوس
شود ||. گورستان مجوس. (منتهی الارب). آنجا که مجوس مرده بنهند. (سامی). رجوع به نائوس شود.
ناووسی.
(ص نسبی) منسوب به ناووس است. رجوع به نائوسی شود.
ناووسی.
صفحه 1213
(اِخ) رجوع به ناووسیۀ شود.
ناووسیۀ.
[سی يَ] (اِخ) عنوان مشهور فرقه اي است از شیعه که اتباع عجلان یا عبدالله ناووس بصري اند و امام جعفر صادق را امام حی حاضر
غایب و مهدي منتظر و قائم آل محمد دانند. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 161 از مجمع البحرین). طایفه اي از غلاة شیعهء امامیه اند
که در مرگ امام محمد باقربن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب شک کردند و به انتظار ظهور او هستند و همچنین ظهور جعفربن
محمد الصادق و بقیهء ائمه را نیز منتظرند. (از الانساب سمعانی). اصحاب مردي به نام عجلان بن ناووس [ و گفته اند منسوبند به
دیهی به نام ناوسا ] می باشند، به عقیدهء اینان امام جعفر صادق زنده است و منتظر ظهور آن حضرت بوده مهدي قائمش خوانده
اند. این طایفه از آن امام روایت کرده اند که اگر سر من از فراز کوهی بجانب شما منحدر شود در کشتن من جازم نباشید، زیرا من
صاحب شما و امام با اهتداء صاحب شمشیر ایالت و ظهورم. ابوحامد زوزنی حکایت کند که ناووسیه معتقدند که علی اگرچه مرده
ولیکن پیش از قیام قیامت زمین شکافته شود و وي بیرون آید و زمین را به عدل و نصفت آراسته گرداند. (از ملل و نحل
شهرستانی).
ناوه.
[وَ / وِ] (اِ) (از: ناو + ه، پسوند تصغیر، نسبت و شباهت) ناوك. در سلطان آباد اراك: نوه( 1) (چوب کوتاه میان خالی که گلکاران
بدان گل کشند)، تهرانی: ناوه( 2)، بروجردي: نووه( 3)، معرب: ناوق. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). چوب کوتاه میان خالی کرده
را گویند که گل کاران بدان گل کشند. (برهان قاطع) (از آنندراج). چوب کوتاه میان خالی کرده که بدان خاك و گل کشند و
کار کنند. (انجمن آرا). چوبی که میانهء آن را تهی ساخته اند و گلکاران بدان گل کشند و امثال آن. لاك گلکشی. (جهانگیري).
ناوي که گلکاران بدان گل کشند. (ناظم الاطباء). ظرفی است چوبین کوچک تر از زنبر [ زنبه ] به صورت کشتی خرد که با آن در
بنائی گل و خشت به بالاي بام و بنا برند و عامل آن را ناوه کش خوانند. زنبهء گل کشی : ننشینم تا به زخم شمشیر این ناوه ز بام
ناورم زیر.نظامی. زحل ز بهر شرف ناوه اي بشکل هلال بساخت تا که بدو گل به نردبان آرد. کمال اسماعیل (از جهانگیري). در
زمانْ ترك فلک پاي نهد اندر گل همچو هندو بکشد ناوه بسر کیوانش. ابن یمین (از جهانگیري ||). به معنی مطلق ظرف و جاي
هر چیز بصورت مزید مقدم آید : من فراموش نکردستم و هرگز نکنم آن تبوك جو و آن ناوهء اشنان ترا.منجیک. روز دگر آنگهی
به ناوه و پشته در بن چرخشتشان بمالد حمال.منوچهري. برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته
(از فرهنگ اسدي ||). تبشی چوبین که در آن خمیر کنند. (از برهان قاطع) (از سروري). تشت چوبینی که در آن خمیر کنند.
(آنندراج). تشتهء چوبین. (صحاح الفرس). تبشی [ تبسی، سینی ] باشد چوبین. (لغت نامهء اسدي). ناوي که در آن آرد خمیر کنند
و هر چیز که مانند آن باشد. (ناظم الاطباء). تشتک یا لگن چوبی که بجاي تغار سفالین خمیرگیري خمیر کردن آرد را به کار برند.
تشت چوبین خمیرگیري ||. نقیره. جرم. نوعی از زورقها. سفینهء کوچک. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). جهاز. ناو. کشتی.
(ناظم الاطباء). کشتی. (الجماهر ابوریحان بیرونی ص 45 ||). چوب میان تهی را گویند مانند کشتی کوچک. (جهانگیري). چوب
کوتاه میان خالی. (غیاث اللغات ||). چوب یا آهن میان خالی که تیر ناوك را در آن نهاده اندازند. (برهان قاطع) (آنندراج). لولهء
میان کاواك که در آن تیر گذاشته می اندازند. (ناظم الاطباء). آن چوب خالی کرده که تیر ناوك در آن نهند و بیندازند. (از
مؤید ||). آلتی که بدان گندم و جو از دول به آسیا ریزد. (برهان قاطع) (آنندراج). ناو و مجرائی که از آن گندم به گلوي آسیا
ریزد. (ناظم الاطباء). ناوق. رجوع به ناوك شود ||. راه بدررو آب و آن اکثراً از چوب بود یا از سفال. (از غیاث اللغات). رجوع به
صفحه 1214
ریزد. (ناظم الاطباء). ناوق. رجوع به ناوك شود ||. راه بدررو آب و آن اکثراً از چوب بود یا از سفال. (از غیاث اللغات). رجوع به
ناو شود ||. ناو. شیار پشت آدمی. (ناظم الاطباء). چوبک( 4) [ ظ: جویک، رجوع به ناو شود ] . میان پشت آدمی. (از برهان قاطع)
(از آنندراج). رجوع به ناو و ناوك شود ||. چوبک( 5) [ ظ: جویک ] میان دانهء گندم و خستهء خرما. (از برهان قاطع) (از
آنندراج). نقیر. (مقدمۀ الادب زمخشري) (نصاب). فرورفتگی میان استخوان خرما به درازا. شکاف به درازا در هر چیزي ||. جوي.
آبگیر ||. چوبی که بدان پشت میخارانند. (ناظم الاطباء ||). چادر کهنه. (برهان قاطع) (از آنندراج). پرده و چادر کهنه. رجوع به
ناونه شود ||. دیگ. دیگچه. (ناظم الاطباء ||). نام جائی و مقامی هم هست. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء ||). بدن
مکتسبی را گویند که قالب روح باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بدن. قالب روح. (ناظم الاطباء). بدین معنی ظاهراً برساختهء فرقهء
آذر کیوان است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). - ناوهء آسیا؛ ناو آسیا. رجوع به ناو شود. - ناوهء اشنان؛ اشنان دان. زنبیل اشنان.
ظرف اشنان. - ناوهء خمیر؛ تشت چوبین خمیرگیري. - ناوهء رنگ؛ خضابدان. مخضب. - ناوهء گل؛ زنبهء گل کشی. - ناوهء
novah. (2) - nava. - ( محراب؛ معبد خرد و کوچک و جائی که در آن امام هنگام نماز خواندن می ایستد. (ناظم الاطباء). ( 1
3)) - درست آن جویک است. رجوع به ناو شود. ( 5) - درست آن جویک است. رجوع به ناو شود. ) - nowa. (4
ناوه.
[وِ] (اِخ) دهی است از بلوك فاریاب، واقع در دهستان عمارلوي بخش رودبار شهرستان رشت. این ده در جنوب شرقی رودبار و در
53500 گزي شمال شرقی پل لوشان در ناحیتی کوهستانی و سردسیر واقع است و 80 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء دزدرود
.( است و محصولش غلات و میوه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
ناوه.
[وِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پهلویدژ بخش بانهء شهرستان سقز، در 14 هزارگزي جنوب بانه واقع است و 30 تن سکنه
.( دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
ناوه.
[وِ] (اِخ) از دهات دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد است، در 13 هزارگزي مغرب کوهدشت و 13 هزارگزي
مغرب راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت. در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 180 تن سکنه دارد. آبش از رود ناوه
تأمین میشود. محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داري و صنعت دستی آنجا سیاه چادربافی است. راه ماشین رو
.( دارد. ساکنین این ده از طایفهء رشنو و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
ناوه.
[وِ] (اِخ) از دهات دهستان گرمخان بخش حومهء شهرستان نیشابور است، در 30 هزا گزي شمال شرقی بجنورد و 3 هزارگزي راه
مالرو عمومی بجنورد به نجف آباد. در منطقهء کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 45 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش
.( غلات و بنشن و شغل مردمش زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
ناوه کش.
صفحه 1215
[وَ / وِ كَ / كِ] (نف مرکب)کشندهء ناوه. برندهء ناوه. آنکه ناوه و زنبهء گل را می برد و حمل می کند.
ناوه کش.
[وَ كَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش چکنی شهرستان خرم آباد است. این دهستان در مشرق بخش واقع است، از مغرب به
دهستان دوره، از مشرق به دهستان ریمله، از شمال به سفیدکوه و از جنوب به رودخانهء خرم آباد محدود است و در منطقهء
کوهستانی معتدل هوائی قرار دارد. آب آن از رودخانهء خرم آباد و سراب کی و سراب ناوه کش و سراب چنگائی و چشمه هاي
گوناگون تأمین می شود. این دهستان از 17 پارچه آبادي تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2880 نفر است. قراء مهم آن عبارت
است از: بشان رود، شرف و رحیم آباد. ساکنین آن از طوایف فتح اللهی و چکنی و عده اي چادرنشین هستند. از آثار ابنیهء قدیم
آن قلعهء مخروبه اي به نام قلعهء ناوه کش و پل ویرانی در نزدیکی رودخانهء خرم آباد و بناي امام زاده اي به نام باباعباس است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
ناوه کشی.
[وَ / وِ كَ / كِ] (حامص مرکب) کشیدن و بردن ناوهء گل. عمل ناوه کش. رجوع به ناوه و ناوه کش شود.
ناوي.
(ص نسبی، اِ) سربازي که در خدمت نیروي دریائی است. (از لغات فرهنگستان). رجوع به ناو به معنی کشتی جنگی شود.
ناوي.
(ع ص) اشتر فربه. ج، نِواء. و رجوع به ناویۀ شود.
ناویا.
(اِخ) دهی است از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد، در دامنهء سردسیري در 97 هزارگزي شمال باختري اسفراین و 5
هزارگزي جنوب جادهء شوسهء عمومی بجنورد به شقان واقع است و 18 تن سکنه دارد. محصولش غلات و آبش از قنات است. راه
.( مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
ناویختن.
[تَ] (مص منفی) نیاویختن. ناآویختن. آویزان نکردن.
ناویختنی.
[تَ] (ص لیاقت) که آویختنی نیست. که از درآویختن و آویزان کردن نیست. مقابل آویختنی.
ناویخته.
صفحه 1216
[تَ / تِ] (ن مف مرکب)نیاویخته. مقابل آویخته.
ناویدان.
(اِ مرکب) ناودان. (از انجمن آرا). رجوع به ناودان شود : روز و شب گاه و بیگه این باران غافل از راه آب ناویدان. سنائی (از
انجمن آرا).
ناویدن.
به چپ و راست متمایل شدن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). تلوتلو « ناو » [دَ] (مص) (از: ناو + یدن، پسوند مصدري) لغۀً: مانند
خوردن چون شاخ درخت از نسیم. (فرهنگ خطی). مید. مور. تمور. (از منتهی الارب). ایستاده در یکجا به راست و چپ جنبیدن و
حرکت کردن، چنانکه ناو و کشتی آنگاه که متوقف است و دریا متموج و ناآرام.( 1) (یادداشت مؤلف). سر جنبانیدن. این بر و آن
بر شدن چیز آویخته. (فرهنگ خطی). نوسان. جنبیدن: مظمظه و ذبذبه؛ ناویدن چیز آونگان. مأد؛ ناویدن شاخ نازك. ناویدن گیاه.
ارتناح؛ ناویدن از مستی و جز آن. عنیان؛ ناویدن درخت از چپ و راست. (از منتهی الارب) : چو مست هر طرفی می فتی و می
ناوي که شب گذشت کنون نوبت دعاست مخسب. مولوي ||. پینکی باشد که مقدمهء خواب است. (برهان قاطع) (آنندراج).
پینکی و خواب. (انجمن آرا). پینکی. خواب کردن. (فرهنگ نظام) (جهانگیري). پینکی رفتن. چرت پیش از خواب. (فرهنگ
خطی). غنودن و چرت زدن. (ناظم الاطباء ||). خمیدن. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیري). خم شدن. (برهان
قاطع) (ناظم الاطباء ||). خرامیدن. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیري) (فرهنگ خطی) (ناظم
الاطباء). رفتاري به ناز. (برهان قاطع). گرازان رفتن. چمیدن. (فرهنگ خطی). با ناز و تبختر رفتن. (ناظم الاطباء). مانده گردیدن.
(برهان قاطع ||). نالیدن. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیري) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی). ناله
کردن. (برهان قاطع)( 2)(ناظم الاطباء). نالش. (فرهنگ خطی ||). گریستن. (ناظم الاطباء ||). میان تهی و کاواك نمودن سنگ و
عرب و « نوسان » یا قطعهء چوبی را. (ناظم الاطباء). (از: ناو + یدن) به معنی بصورت ناو درآوردن. رجوع به ناو شود. ( 1) - لفظ
به این معنی شاهدي - (Nutatio. ( فرانسه از این کلمه (ناویدن) مأخوذ است. (یادداشت مؤلف). در لاتینی: 2 Nutation
نیاورده اند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
ناویژه.
[ژَ / ژِ] (ص مرکب) بخلاف ویژه که به معنی خالص و خاصه و پاك و صاف آمده. (آنندراج) (انجمن آرا). کثیف. ناپاك. عیب
ناك. آمیخته. مغشوش. (برهان قاطع) (آنندراج). ناپاك. مغشوش. (انجمن آرا). (از: نا، پیشوند نفی و سلب + ویژه) به این معنی در
. دساتیر استعمال شده است( 1). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). مقابل ویژه. رجوع به ویژه شود. ( 1) - فرهنگ دساتیر ص 269
ناوي شصت.
[شَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گور بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت، در 52 هزارگزي جنوب شرقی ساردوئیه و 14
.( هزارگزي جنوب راه مالرو ساردوئیه به دارزین واقع است و 12 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
ناویۀ.
صفحه 1217
[يَ] (ع ص) اشتر فربه. (مهذب الاسماء). ناقهء فربه. (آنندراج). تأنیث ناوي است: ناقۀ ناویۀ؛ ناقهء فربه. (از اقرب الموارد). ج، نِواء.
ناه.
(اِ) بوي نم. بوئی که از زیرزمین ها و سردابها بر دماغ خورد. (برهان قاطع)( 1)(آنندراج). بوي نمناك و بوي بدي که از زمین
na نمناك متصاعد می گردد. (ناظم الاطباء). بوي جاي نم دار. بوي نم. (فرهنگ خطی). و نیز رجوع به نا شود. ( 1) - تهرانی
حاشیهء برهان قاطع چ معین). ) na. : ( در اراك (سلطان آباد ،na (بوي نم)، بروجردي
ناهار.
(ص) (از: نا، پیشوند نفی و سلب + آهار) لفظاً یعنی بی خورش. بی آش. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین ||). شخصی که از بامداد
باز چیزي نخورده باشد و معنی ترکیبی آن ناهار است یعنی ناخورده، چه آهار به معنی خورش باشد. (برهان قاطع). که از دیرگاه
چیز نخورده. (آنندراج) (از انجمن آرا). که هنوز هیچ نخورده باشد. (صحاح الفرس). کسی را گویند که خورش چیزي نخورده
باشد چون شخص اندك چیزي بخورد بگویند ناهار او شکسته شد. (جهانگیري). ریق. ناشتا. (مهذب الاسماء). ناشتا. (اوبهی)
(حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). آن بود که در آن روز هنوز هیچ نخورده باشد. ناشتا. (فرهنگ اسدي). شخصی که از صبح
چیزي نخورده باشد. (غیاث اللغات) (از فرهنگ رشیدي) : اگر چند سیمرغ ناهار بود تن زال پیش اندرش خوار بود.فردوسی. و
رجوع به شواهد ذیل معنی بعدي شود. - بر ناهار بودن؛ ناشتا بودن. (مهذب الاسماء ||). گرسنه. (برهان قاطع) (آنندراج) (صحاح
الفرس) (انجمن آرا). گرسنهء یک روزه. (اوبهی). تهی شکم : روستایی زمین چو کرد شیار گشت عاجز که بود بس ناهار.دقیقی.
نهادند خوان و بخندید شاه که ناهار بودي همانا به راه.فردوسی. چو شیران ناهار و ما گرسنه که از کوهسار اندرآرد رمه.فردوسی.
به نزدیک ایشان سخن خوار بود سپاهش همه سست و ناهار بود.فردوسی. از سخاي تو ناگوار گرفت خلق را یکسر و منم
ناهار.زینبی. چنان کرد هرچند سالار بود که بد گسنه و سخت ناهار بود.اسدي. بس که ترا دل به سوي عصیان مانده ست چون
سوي طباخ چشم مردم ناهار. ناصرخسرو. یکی میزبان است کو میهمان را دهان و شکم خشک و ناهار دارد. ناصرخسرو. سیر کند
ژاژویت تا مگر سیر کند معدهء ناهار خویش.ناصرخسرو. هرچه در این سفرهء آب است و خاك تیغ ناهار ترا یک چاشته.اخسیکتی.
||سیرناشده. سیرناشونده : اي ز شهوت شکم زده آهار خبه از هیضه وز شره ناهار.سنائی ||. حریص. مولع : چو این نامه بخوانی
گوش میدار که شمشیرم به خون توست ناهار. (ویس و رامین). بر دروغ و زنا و می خوردن روز و شب همچو زاغ
ناهارند.ناصرخسرو. از پند حقّ و خوب سخن سیري وز بهر ژاژ باطل ناهاري.ناصرخسرو (||. اِ) گرسنگی : به کتف ساره برآورده
زانو از ادبار به چشم خانه فرورفته دیده از ناهار. مختاري (||. ص) بی نصیب. محروم : از عمر خویش سیر شدم هرچند زآن آرزو
که دارم ناهارم.مسعودسعد. بیخبر جمله از حقیقت کار همه از علم دین شده ناهار.سنائی. لیک آمده ام سیر ز افعال زمانه هرچند
هنوز از غرض خویشم ناهار. سنائی ||. تشنه. (غیاث اللغات) : این به تبریز زآب چشمهء خضر کرده جُلّاب جان و من ناهار.خاقانی.
||مجهول. نامعلوم. نکره. بیگانه. اجنبی. (ناظم الاطباء (||). اِ) چیز اندك که پیش از طعام خورند. نهار. ناهاري. نهاري.
(آنندراج). چیزي را گویند که بر ناهار بخورند. (از جهانگیري ||). مجازاً، غذائی که در وسط روز خورده شود. (فرهنگ نظام).
است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). طعامی که به « ناهاري » ناهار = نهار [ در تداول ] که به غذاي وسط روز اطلاق کنند، در اصل
نیمهء روز خورند. رجوع به ناهاري و ناهارخوردن شود.
ناهارخوران.
صفحه 1218
[خوَرْ / خُ] (اِخ) نام ایستگاهی است در راه آهن شمال.
ناهار خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) ناهار شکستن. صبحانه خوردن. به ناشتا خوردن ||. روزه گشادن. روزه بازکردن. افطار کردن ||. در
تداول، طعام خوردن به نیمروز.
ناهارخوري.
[خوَ / خُ] (اِ مرکب) جاي ناهار خوردن. - اطاق ناهارخوري؛ اطاقی که مخصوص صرف غذاست اعم از غذاي نیم روز یا شبانه. -
میز ناهارخوري؛ میزي که بر گرد آن نشسته و صرف غذا کنند.
ناهاردن.
[دَ] (مص منفی) ناآهاردن. رجوع به آهاردن و ناآهاردن شود.
ناهاردنی.
[دَ] (ص لیاقت) مقابل آهاردنی. رجوع به ناآهاردنی شود.
ناهارده.
[دَ / دِ] (ن مف مرکب) ناآهارده.
ناهار شکستن.
[شِ كَ تَ] (مص مرکب)رفع گرسنگی کردن با خوردن : و ترا [ گربه ]با خویشتن آشنائی نمی بینم جز آنکه به خوردن من [
موش ] ناهار بشکنی. (کلیله و دمنه). به طبع گرسنه چشم حمیت اندیشم که جز به نعمت جود تو نشکند ناهار. عرفی (از آنندراج).
ناهارشکن.
[شِ كَ] (اِ مرکب) ناشتاشکن. صبحانه. لقمۀ الصباح. زیرقلیانی. ناشتائی.
ناهار کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) ناهار خوردن. طعام خوردن به نیمروز : در دکان چلوي با وي ناهار کنم.ایرج.
ناهار کشیدن.
[كَ / كِ دَ] (مص مرکب)آماده و حاضر کردن غذا.
ناهارناشتا.
صفحه 1219
[رِ] (ص مرکب) از اتباع است، بکلی ناشتا. بالتمام ناشتا. (یادداشت مؤلف).
ناهارو.
- ( [ر رُ] (اِخ)( 1) (تُرِّس) درام نویس و شاعر اسپانیائی که در ایتالیا سکونت داشت. شهرت او بیشتر بواسطهء کمدي هاي اوست. ( 1
.Naharro, Torres
ناهاري.
(ص نسبی) (از: ناهار + ي نسبت) و آن لغۀً به معنی چیزي است که براي ناشتا شکستن و رفع گرسنگی خورند. (حاشیهء برهان
قاطع چ معین). چیزي اندك را گویند که کسی در صباح بخورد. (برهان قاطع). ناشتائی اندك. چاشت کم. (ناظم الاطباء). چیزي
را گویند که بر ناهار بخورند. (از جهانگیري). آنچه بامدادان بار اول خورند از چاي و قهوه و نان و شیر و کره و پنیر و مربا و مانند
آن. نهاري. نهار کم مایه که ناشتا خورند، پیش از طعام تمام مایه. (یادداشت مؤلف) : اي باز سپید خورده کبکان را مردار مخور
بسان ناهاري.ناصرخسرو. بامدادانْت دهد وعده به شامی خوش شامگاهانْت دهد وعده به ناهاري. ناصرخسرو ||. مجازاً، به معنی
غذائی که در روز خورند، امروزه در تداول نهار (= ناهار) گویند. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
ناهاري کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)ناشتائی شکستن. چاشت خوردن. (ناظم الاطباء). تَلَهُّن. (تاج المصادر بیهقی).
ناهب.
[هِ] (ع ص) غنیمت گیرنده. غارت کننده. (آنندراج). نهب کننده. غنیمت گیرنده. (فرهنگ نظام). گیرنده. به زور گیرنده. غارت
کننده. (ناظم الاطباء). چپوچی. غارت گر. اسم فاعل از نهب است. رجوع به نهب شود : جماش بدان دو چشم عیار قلاش بدان دو
زلف ناهب.انوري.
ناهت.
[هِ] (ع اِ) گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حلق. (معجم متن اللغۀ)( 1) (اقرب الموارد) (المنجد (||). ص) اسم فاعل از
نهت است. (اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به نهت شود. ( 1) - لانّه ینهت منه. (معجم متن اللغۀ).
ناهج.
[هِ] (ع ص) راه رونده. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از صراح). سالک.( 1) (از المنجد). رهرو ||. راه فراخ پیداکننده.
(فرهنگ نظام) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از صراح). یابندهء راه ||. راه نماینده. (ناظم الاطباء ||). ثوب ناهج؛ جامهء پوسیدهء
شکاف برنداشته.( 2 ||) رجل ناهج؛ مرد تاسه و دمه گرفته. (از معجم متن اللغۀ). ( 1) - نهج الطریق؛ سلکه. (المنجد). ( 2) - نهج
الثوب؛ اخذ فیه البلی و لم یتشقق. (از معجم متن اللغۀ).
صفحه 1220
ناهجۀ.
[هِ جَ] (ع ص) تأنیث ناهج است. رجوع به ناهج شود ||. طریق ناهجۀ؛ واضحۀ. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغۀ) (المنجد). راهی
پیدا.
ناهختن.
[هِ تَ] (مص منفی) نیاهختن. نیاهیختن. ناآهختن.
ناهختنی.
[هِ تَ] (ص لیاقت) که آهیختنی نیست. مقابل آهختنی.
ناهخته.
[هِ تَ / تِ] (ن مف مرکب)ناآهیخته.
ناهد.
[هِ] (ع ص) زن برآمده پستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغۀ). دختر نارپستان. (برهان قاطع) (آنندراج)
(جهانگیري) (ناظم الاطباء). کنیزك پستان از جاي برخاسته. (دهار). کنیزك که پستانش از جاي برخاسته بود. (مهذب الاسماء).
دختري که پستانش نو برآمده باشد. (غیاث اللغات). کاعب ناهدة. ج، نواهد ||. غلام مراهق. (معجم متن اللغۀ) (آنندراج). ج،
نهداء، نُهّاد، نواهد ||. برخیزندهء به سوي دشمن( 1). (ناظم الاطباء). ناهض. (نشوء اللغۀ). ج، نُهّاد ] (||. اِ) اسد. (معجم متن اللغۀ)
(المنجد). شیر بیشه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ( 1) - نهد لعدوه؛ صمد له و شرع فی قتاله، فهو ناهد. ج، نهاد. (معجم متن اللغۀ).
ناهد.
[هِ] (اِخ) مخفف ناهید، ستارهء زهره. (برهان قاطع). ستارهء زهره. (جهانگیري) (ناظم الاطباء). ناهده. ناهید. (جهانگیري). رجوع به
ناهید شود (||. اِ) باغ آباد و مشجر. (ناظم الاطباء).
ناهد.
[هِ] (اِخ) ناهید. نام مادر اسکندر. (از انجمن آرا). رجوع به ناهید شود.
ناهدة.
[هِ دَ] (ع ص) زن برآمده پستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغۀ). دختر نارپستان. (آنندراج) (برهان قاطع) (ناظم
الاطباء). دختري که پستانش برآمده باشد. (فرهنگ رشیدي (||). اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، نواهد. رجوع به ناهد
شود.
صفحه 1221
ناهده.
[هِ دَ / دِ] (اِخ) ستارهء زهره. (ناظم الاطباء). رجوع به ناهید شود.
ناهده.
[هِ دَ / دِ] (اِخ) نام مادر اسکندر مقدونیائی. (ناظم الاطباء). ناهد. ناهید. (انجمن آرا). رجوع به ناهید شود.
ناهر.
[هِ] (ع ص) اسم فاعل از نهر است. (اقرب الموارد). رجوع به نهر شود ||. انگور سپید. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
عنب ابیض. (معجم متن اللغۀ) (المنجد).
ناهر.
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان خاروطوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود، در 107 هزارگزي جنوب شرقی بیارجمند و 89
هزارگزي جنوب جادهء شوسهء شاهرود به سبزوار. در دشت شنزار معتدل خشکی واقع است و 50 تن سکنه دارد. آبش از قناتی
کوچک تأمین می شود. محصولش مختصري غلات، بنشن و لبنیات و شغل مردمش زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ
.( جغرافائی ایران ج 3
ناهراس.
[هَ] (نف مرکب) بی باك. ناهراسنده. ناهراسان. بی هراس. نترس : صد بار تیغ قهر کشیدي و همچنان می آید از پی تو دل ناهراس
من. بابافغانی (از آنندراج).
ناهراسان.
[هَ] (ق مرکب) بدون هراس. مقابل هراسان. رجوع به هراسان شود (||. نف مرکب) نترسنده. بی باك. متهور.
ناهراسنده.
[هَ سَ دَ / دِ] (نف مرکب)ناهراس. بی باك. نترس.
ناهراسیدن.
[هَ دَ] (مص منفی) نترسیدن. مقابل هراسیدن. رجوع به هراسیدن شود.
ناهراسیدنی.
[هَ دَ] (ص لیاقت) مقابل هراسیدنی. رجوع به هراسیدنی شود.
صفحه 1222
ناهراسیده.
[هَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مقابل هراسیده، به معنی ترسیده. رجوع به هراسیده شود.
ناهرگزي.
[هَ گِ] (ص نسبی) فانی. مقابل هرگزي، به معنی جاودانی و باقی و پایدار. رجوع به هرگزي شود : اندر این ناهرگزي از بهر آن
آوردمان تا بیلفنجیم از اینجا ملک و مال هرگزي. ناصرخسرو.
ناهز.
[هِ] (ع ص) نزدیک شونده. (آنندراج). آنکه نزدیک می آید و نزدیک می کشد. (ناظم الاطباء).( 1) نعت فاعلی از نهز است. رجوع
به نهز شود ||. پسربچه اي که وقت از شیر بازگرفتنش نزدیک شده باشد. چون کودك به فطام نزدیک شود گویند: نهز للفطام.
پسر را ناهز و دختر را ناهزة گویند ||. ناهز قوم؛ بزرگ و سرپرست قوم که قیام کند بر امور ایشان. ناهزالقوم؛ کبیرهم و القیم
بامورهم و اصله الذي ینهز الدلو من البئر. (اقرب الموارد). ( 1) - نهز، نزدیک شدن بر چیزي. (منتهی الارب).
ناهزة.
[هِ زَ] (ع ص) دختربچه اي که اوان فطامش فرارسیده است. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغۀ). آنکه به از شیر بازگرفتن یا به
بلوغ نزدیک شده باشد و هو ناهز و البنت ناهزة. (معجم متن اللغۀ). تأنیث ناهز است. رجوع به ناهز شود.
ناهست.
[هَ] (اِ مرکب) عدم. نیست. مقابل هست، به معنی وجود : مبدع هست و آنچه ناهست او صانع دست و آنچه در دست او.سنائی.
ناهشتن.
[هِ تَ] (مص منفی) نگذاشتن. ننهادن. مقابل هشتن.
ناهشتنی.
[هِ تَ] (ص لیاقت) مقابل هشتنی، به معنی گذاشتنی. رجوع به هشتنی شود.
ناهشته.
[هِ تَ / تِ] (ن مف مرکب) ننهاده. نگذاشته. مقابل هشته. رجوع به هشته شود.
ناهشیار.
[هُشْ] (ص مرکب) مغفل. ناهوشیار. غافل. بی خبر : کان تبنگو کاندر او دینار بود آن ستد زایدر که ناهشیار بود.رودکی||.
مصروع. صرع زده : ز سودا و ز صفرا و تپیدن بسان مرد ناهشیار بودم.سیدحسن غزنوي. ناهوشیار. رجوع به ناهوشیار شود.
صفحه 1223
ناهشیاري.
[هُشْ] (حامص مرکب)ناهوشیاري. رجوع به ناهوشیاري شود ||. غفلت. بی خبري ||. بی خویشتنی. بی خودي.
ناهشیوار.
[هُ شی] (ص مرکب) ناهوشیار. بی خرد. کم عقل : ز تخمی که کشتی در این روزگار ترا داد اي ناهشیوار بار.فردوسی. تو او را به
دل ناهشیوار خوان وگر ارجمندي شود خوار دان.فردوسی. رجوع به ناهوشیار شود.
ناهشیواري.
[هُ شی] (حامص مرکب)ناهشیاري. ناهوشیاري. رجوع به ناهوشیاري شود.
ناهض.
[هِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از نهض و نهوض است. رجوع به نهوض شود ||. چوزهء مرغ بال تمام راست کرده و آمادهء پریدن شده.
(منتهی الارب) (آنندراج). جوجهء پرنده اي( 1)که آماده و مستعد پریدن شده است. (از اقرب الموارد). یا آنکه بالهایش را براي
پریدن باز و منبسط می کند. (از معجم متن اللغۀ). بچهء کبوتر که فرا پریدن آمده باشد. (مهذب الاسماء). کبوتربچه که به پریدن
نزدیک شده باشد. جوجه ||. راه صاعد در کوه. (از معجم متن اللغۀ) (ناظم الاطباء ||). مکان مرتفع. (از معجم متن اللغۀ) (از
المنجد ||). گوشت اعلاي بازوي اسب. (منتهی الارب) (از آنندراج). گوشتی که بر قسمت بالاي بازوي اسب ظاهر شود، یا
گوشتی که در ظاهر بازو، از بالا به پائین جمع شود. یا رأس المنکب. (از معجم متن اللغۀ). گوشت میان بازو. (مهذب الاسماء).
گوشت بالاي بازو. ج، نواهض. ( 1) - یا جوجهء عقاب، مخصوصاً. (معجم متن اللغۀ).
ناهضۀ.
[هِ ضَ] (ع ص، اِ) تأنیث ناهض. رجوع به ناهض شود ||. ناهضۀ الرجل؛ برادران پدري مرد که با وي قیام نمایند و کسانی که
بجهت وي غضب کنند بر کسی و قیام نمایند به کار وي. (منتهی الارب) (آنندراج). اقوام شخص و برادران ابی او که با او نهضت
کنند و به حمایت وي خشمگین شوند یا به خدمت او برخیزند. (از معجم متن اللغۀ): ما لفلان ناهضۀ؛ یعنی فلان خدمتکارانی که به
کارهاي وي رسیدگی کنند ندارد. (ناظم الاطباء). ج، نواهض.
ناهق.
[هِ] (ع اِ) جاي برآمدن نهاق از گلوي خر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
مخرج نهاق از حلق حمار. مخرج آواز حمار. ج، نواهق ||. حمار. (معجم متن اللغۀ). خر. (فرهنگ خطی). خر نر. (غیاث اللغات از
منتخب و صراح ||). تندي در رخسار اسب و خر و جز آن که مجراي اشک در آن است. (ناظم الاطباء). ج، نواهق. رجوع به
ناهقان شود (||. ص) آواز حمار برکشنده. (فرهنگ نظام) (آنندراج). نهق الحمار؛ صوت کشهق، فهو ناهق. (اقرب الموارد)
(المنجد). آنکه نهیق آرد. عرعرکننده.
صفحه 1224
ناهقان.
[هِ] (ع اِ) تثنیهء ناهق است. دو استخوان از دو سوي روي اسب. (مهذب الاسماء). دو تندي رخسار اسب و خر و مانند آن که در
مجراي اشک است و آن هر دو را نواهق نیز گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). دو تندي در رخسار اسب و خر و جز آن که مجراي
اشک در آنهاست. (ناظم الاطباء). عظمان شاخصان یندران من ذي الحافر فی مجري الدمع و یقال لهما النواهق. (معجم متن اللغۀ).
رجوع به نواهق شود.
ناهقۀ.
[هِ قَ] (ع اِ) واحد نواهق است. رجوع به نواهق شود ||. پرندهء دراز منقار و پاها و گردن. غبراء. (معجم متن اللغۀ). رجوع به نهقه
شود.
ناهک.
[هِ] (ع ص) آنکه در هر چیز مبالغه کند. (از معجم متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). فزونی نهنده در هر چیزي و مبالغه کننده. (منتهی
الارب) (آنندراج).
ناهل.
[هِ] (ع ص) شتر نخست آب خورنده.( 1)(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، نواهل، نهال، نهل، نهلۀ، نهول، نهلی ||. شتر
گرسنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). عطشان. (معجم متن اللغۀ). تشنه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج).
شتر تشنه.( 2) (ناظم الاطباء ||). ریان. (معجم متن اللغۀ). سیراب( 3). (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). هر یک از ستور
که سیراب شوند. (ناظم الاطباء). که سیراب شده و به یک سو رود. (از معجم متن اللغۀ). ج، نواهل. ( 1) - نهل، شرب الشرب الاول
حتی روي فهو ناهل. و نهلت الابل، شربت الاول الورد و هی ناهل و ناهلۀ. (معجم متن اللغۀ). ( 2) - از اضداد است. ( 3) - از اضداد
است.
ناهلۀ.
[هِ لَ] (ع ص) آینده و روندهء در آب خور. (منتهی الارب) (آنندراج). گروه آینده و رونده در آبخور. (ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد) (از معجم متن اللغۀ). ج، نهال، نواهل ||. ماده شتر نخست آب خورنده. (ناظم الاطباء). تأنیث ناهل است. رجوع به ناهل
شود.
ناهلیدن.
[هِ دَ] (مص منفی) نگذاشتن. ننهادن. مقابل هلیدن به معنی نهادن.
ناهلیدنی.
[هِ دَ] (ص لیاقت) مقابل هلیدنی، به معنی نهادنی. رجوع به هلیدنی شود.
صفحه 1225
ناهلیده.
[هِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) ناهشته. نگذاشته.
ناهم.
[هِ] (ع ص) صارخ. (المنجد). نعت فاعلی از نهم و نهمۀ است. رجوع به نهم شود.
ناهمال.
[هَ] (ص مرکب) ناهمتا. بی مانند. بی نظیر. بی برابر. بی همسر. (از ناظم الاطباء). بی رقیب. که همال و همتائی ندارد. بی همال : ز
پیوند مهراب و از مهر زال وز آن هر دو آزادهء ناهمال.فردوسی. به رهام گفت این یل ناهمال دلیر و سبکسر مرا بود خال.فردوسی.
||مخالف. مقابل. (از ناظم الاطباء ||). غیرمساوي. نامساوي. بی شباهت. (فرهنگ ولف) : سوم آرزو آنکه خال تواَند پرستنده و
ناهمال تواَند.فردوسی.
ناهمایون.
[هُ] (ص مرکب) شوم. نامبارك. در بیت زیر مجازاً زشت. ناپسند : سخن کز دهن ناهمایون جهد چو ماري است کز خانه بیرون
جهد. بوشکور.
ناهمتا.
[هَ] (ص مرکب) بی مثل. بی نظیر. بی مانند. (آنندراج). ناهمال ||. مخالف. مقابل. (از ناظم الاطباء). ضدّ. (زوزنی) (از منتهی
الارب) (دهار) (ترجمان القرآن). نقیض. (از دهار). عکس. (دستور اللغۀ). صِتّ. ضَدید. (از منتهی الارب). خلاف. آخشیج : نیک
بد دان در این سپنج سراي جفت بد دستیار ناهمتاي.سنائی. - ناهمتا شدن؛ تضاد. (از دهار ||). لنگه به لنگه. (یادداشت مؤلف).
ناجور. که همتاي دیگري نیست.
ناهمتائی.
[هَ] (حامص مرکب) همتا نبودن. ناهمتا بودن. رجوع به ناهمتا شود. - ناهمتائی کردن؛ مخالفت.
ناهمجور.
[هَ] (ص مرکب) ناهمسان. نابرابر ||. ناجور. نامناسب. که همجور و یکنواخت نیست. - وصلهء ناهمجور؛ وصله اي که با جامه از
یک جنس و یک رنگ نیست.
ناهمجوري.
[هَ] (حامص مرکب) صفت ناهمجور. جور نبودن. همجور نبودن. رجوع به ناهمجور شود.
صفحه 1226
ناهمرنگ.
[هَ رَ] (ص مرکب) که با دیگري هم رنگ و متناسب و یکسان نیست. که از یک جنس و یک رنگ نیست: وصلهء ناهمرنگ؛ رقعه
اي که به رنگ جامه نیست. وصله اي که با جامه یکرنگ نیست. ناجور. ناهمسان. ناسازگار. مقابل همرنگ. رجوع به همرنگ
شود.
ناهمرنگی.
[هَ رَ] (حامص مرکب)ناهمرنگ بودن. همرنگ نبودن. رجوع به ناهمرنگ شود.
ناهمساز.
[هَ] (ص مرکب) ناساز. ناسازوار. ناسازگار. غیرمتناسب. بی تناسب. ناهم جور ||. ناهم کوك.
ناهمسازي.
[هَ] (حامص مرکب) عدم تناسب. ناجوري. ناهمساز بودن.
ناهمسر.
[هَ سَ] (ص مرکب) ناهمتا. ناهمال. که هم پایه و هم قدر و همسان تو نیست. که کفو تو نیست : چو در گیتی ترا همسر ندانم به
ناهمسرت دادن کی توانم. شمسی (یوسف و زلیخا).
ناهمسري.
[هَ سَ] (حامص مرکب) همسر و همسان نبودن. صفت ناهمسر.
ناهم کرانگی.
[هَ كَ نَ / نِ] (حامص مرکب) هم کرانه نبودن. مقابل هم کرانگی. رجوع به هم کرانگی و ناهم کرانه شود.
ناهم کرانه.
[هَ كَ نَ / نِ] (ص مرکب)غیرمتساوي الاضلاع.
ناهم کوك.
[هَ] (ص مرکب) که هم کوك نیست. سازي که سیم هایش کوك نباشد. مقابل هم کوك.
ناهموار.
[هَمْ] (ص مرکب) غیرمسطح. درشت. داراي پستی و بلندي. (ناظم الاطباء). پر نشیب و فراز. (آنندراج) (غیاث اللغات). ناصاف.
صفحه 1227
خشن. زمخت. قلمبه. ناخار. درشتناك. حزن : نشیب هاش چو چنگال هاي شیر دراز فرازهاش چو پشت پلنگ ناهموار.فرخی. آب
را بین که چون همی نالد هر دم از همنشین ناهموار.سنائی. شید کافی سهمگین کولنگ بی هنجار شد بر ره هموار او خس رست و
ناهموار شد. سوزنی. می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را هر کجا باید درشتی کرد همواري چه سود؟ صائب ||. ناتراش.
ناتراشیده. ناصاف. نابسوده. تراشیده ناشده. صیقلی نشده : یکی یاقوت رُمّانّی بشکوه بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه. شمسی
(یوسف و زلیخا ||). بی نظام. بی ترتیب. نامرتب. پس و پیش. که در یک ردیف نیست: شغت اسنانه شغوا، دندانهاي او ناهموار
گشتند. (منتهی الارب ||). ناهمواره. نابرابر. نامساوي. (ناظم الاطباء). ناجور. بی تناسب. نامتناسب : قدیم و محدث و نیک و بد و
لطیف و کثیف خطیر و بی خطر و هاموار و ناهموار. ناصرخسرو. قسمتی کرد سخت ناهموار نیک و بد در میان خلق
افکند.مسعودسعد ||. نامستقیم. ناراست. غیرمستقیم. معوج. کج و معوج. کژ. خمیده. پیچ و خم دار. که هموار و یکنواخت و
مستقیم نیست : شَ عر زائد، موي فزونی را گویند که هم پهلوي مژگان بروید رستنی ناهموار و ناهمواري وي آن باشد که بعضی سر
فرودآرد به چشم و بعضی به چشم اندرخلد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و بیشتر شکستگی ها که مخالف و ناهموار افتد از قرحه اي
خالی نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). نیکی و بدي سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال
فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگسال بود. (نوروزنامه). - ناهموار رفتن؛ همرجه. (منتهی الارب). ناصاف و ناموزون
رفتن ||. که اجزاء آن به یکدیگر ماننده نباشد. (یادداشت مؤلف). که یکدست و یک جور و یک نواخت نیست : و بباید دانست
که ریم سپید هموار که ناخوشبوي نباشد دلیل آن باشد که طبیعت قوي است و ریم ناهموار و ناخوشبوي و رنگ و قوام او مختلف،
برخلاف، دلیل عفونت بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). که روان و سلیس و یکدست نیست. - شعر ناهموار؛ که معانی و الفاظ آن
منطقی و فصیح و متناسب نباشد : بیتکی چند می تراشیدم زین شترگربه شعر ناهموار.انوري ||. خودراي. خودسر. گمراه. منافق. (از
ناظم الاطباء). بی ادب. (غیاث اللغات) (آنندراج). نالایق. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات) (غیاث اللغات). ناتراشیده. (مجموعهء
مترادفات) : گر سنائی ز یار ناهموار گله اي کرد از او شگفت مدار.سنائی. زنان باردار اي مرد هشیار اگر گاه ولادت مار زایند از
آن بهتر به نزدیک خردمند که فرزندان ناهموار زایند.سعدي ||. نایکنواخت. ناملایم. ناموافق. - روزگار ناهموار؛ نامساعد و
ناپایدار. (ناظم الاطباء ||). درشت. خشن. ناملایم. ناسازگار : مرا از خلق ناهموار تا چند همی هموار و ناهموار دارم.عطار||.
نادرست. ناشایسته. نامعقول. نامناسب. (از ناظم الاطباء). - اطوار ناهموار؛ کردارهاي نامناسب و ناسزا و بی ادبانه. (ناظم الاطباء). -
سخن ناهموار؛ ناتراشیده. ناملایم. درشت. بی ادبانه. ناسزا : مرا عفو کنید که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید. (تاریخ بیهقی
ص 609 ). معاذالله که خریدهء نعمت هایشان باشد کسی و در پادشاهی ملوك این خاندان سخنی گوید ناهموار. (تاریخ بیهقی ص
388 ). به گوش سلطان رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است به حدیث میراث که زینب را نصیب است به حکم خواهري
و برادري. (تاریخ بیهقی ص 537 ). مرنجان جان ما را گر توانی بدین گفتار ناهموار، هموار.ناصرخسرو.
ناهموار آمدن.
[هَمْ مَ دَ] (مص مرکب)گران آمدن. دشخوار آمدن. قابل تحمل نبودن. - ناهموار آمدن سخن یا عملی؛ سخت گران آمدن آن.
ملایم طبع و قابل تحمل نبودن آن.
ناهمواره.
[هَمْ رَ / رِ] (ص مرکب)ناهموار. رجوع به ناهموار شود.
صفحه 1228
ناهمواري.
[هَمْ] (حامص مرکب) عدم برابري. عدم تساوي. (ناظم الاطباء). ناهمسري. همسان و همسر و مساوي نبودن ||. نامسطحی. ناصافی.
(از ناظم الاطباء). پستی و بلندي. مسطح و صاف و یکنواخت نبودن. -امثال: نالهء آب از ناهمواري زمین است ||. در یک سطح و
یک ردیف نبودن. پس و پیش بودن. نامنظمی. نامرتبی: شفیه، ناهمواري دندان ||. کجی. نادرستی. نامستقیم بودن. غیرمستوي
بودن. کژي. انحنا: شَرَث؛ ناهمواري و ناراستی تیر. (منتهی الارب). شَ عر زائد، موي فزونی را گویند که هم پهلوي مژگان بروید
رستنی ناهموار و ناهمواري وي آن باشد که بعضی سر فرودآرد به چشم و بعضی به چشم اندرخلد. (ذخیرهء خوارزمشاهی||).
خشونت. بی ادبی. درشتی :خردمند باید که [ شراب ] چنان خورد که مزهء او بیشتر از بزه بود تا بر او وبال نگردد و این چنان باشد
که به ریاضت کردن نفس خود را بجائی رساند که از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدي و ناهمواري از او در وجود نیاید بگفتار
و کردار، الا نیکوئی و خوشی. (نوروزنامه ||). عدم لیاقت و شایستگی. (ناظم الاطباء ||). ناسازگاري. مخالفت : دلش حیران شد از
بی یاري بخت فتان خیزان ز ناهمواري بخت.نظامی. و با برادر غیاث الدنیا و الدین به بغداد آمده و سلطان سعید برکیارق و ایاز را
که عزم عدوان و ناهمواري داشتند و میخواستند که امیر ابوالحسن را بجاي برادر بنشانند. (عتبۀ الکتبه). اهل همت را ز ناهمواري
گردون چه باك سیر انجم را چه غم کاندر زمین جوي و جراست. امیرعلیشیر ||. نابسامانی. نامرتبی. پریشانی : علی از خبر مالک
اشتر عظیم غمناك شد از ناهمواري کارها. (مجمل التواریخ ||). عدم تناسب. سازگار و متناسب نبودن. ناهمجوري : به سبب
.( تفاوت و ناهمواري صحبت و تغیر و ناسازگاري الفت مصارمت کردند. (سندبادنامه ص 120
ناهنجار.
[هَ] (ص مرکب) بی راه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نه به آئین. (یادداشت مؤلف). بی قاعده. برخلاف طریقهء معین. (لغات
فرهنگستان). نامناسب ||. درشت. ناهموار. (از ناظم الاطباء). خشن. ناملایم. ناخوار. ناخار. - رفتار ناهنجار؛ رفتار بی تناسب و
ناملایم و ناپسند ||. خشن. تربیت ناشده. ناخراشیده. نخراشیده و نتراشیده. بدون ادب و ظرافت : در دل گفتم که مردي ناهنجار
است که با دست ناشسته غذا میخورد. (تذکرة الاولیاء).
ناهنجارانه.
[هَ را نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) از روي ناهنجاري. نه به هنجار. به ناهنجاري.
ناهنجاري.
[هَ] (حامص مرکب) کجروي. (آنندراج). بدکرداري. انحراف از راستی ||. بی راهی. بی قاعدگی ||. بی مناسبتی. بی تناسبی||.
کج تابی. درشتی. خشونت. گستاخی. خودرائی. سرکشی. نافرمانی. (از ناظم الاطباء).
ناهنجیدن.
[هَ دَ] (مص منفی) مقابل آهنجیدن. رجوع به آهنجیدن شود.
ناهنجیدنی.
صفحه 1229
[هَ دَ] (ص لیاقت) که از در آهنجیدن نیست. مقابل آهنجیدنی. رجوع به آهنجیدنی شود.
ناهنگام.
[هَ] (ص مرکب، ق مرکب) نابجا. بی هنگام. بی جا. نه بموقع. نامناسب. نابهنگام.
ناهوا.
[هَ] (ص مرکب) نابرابرشده. بی مقابل. بی معادل. (از ناظم الاطباء).
ناهوت.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان، در 39 هزارگزي جنوب سوران و 8 هزارگزي راه سوران
.( به ایرافشان واقع است و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
ناهور.
(ع اِ) ابر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سحاب. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغۀ) (المنجد).
ناهوش.
(ق مرکب) ناگاه. بی خبر. دفعۀً. (ناظم الاطباء).
ناهوشمند.
[مَ] (ص مرکب) بی هوش. (آنندراج). کم هوش. بی فراست. بی عقل. بی خرد : بفرمود کو را به زندان برند به نزدیک
ناهوشمندان برند.فردوسی. وزیران کج بین ناهوشمند رساندند در شاه و ملکش گزند. هاتفی (از آنندراج). مقابل هوشمند. رجوع
به هوشمند شود.
ناهوشمندانه.
[مَ دا نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) نابخردانه. غیرعاقلانه. ابلهانه ||. نه از روي رندي و زیرکی.
ناهوشمندي.
[مَ] (حامص مرکب)ناهوشیاري. بی هوشی. بی عقلی. بی فراستی. ابلهی. کانائی. کودنی. بلاهت. ناهوشمند بودن. مقابل هوشمندي.
رجوع به ناهوشمند و هوشمندي شود.
ناهوشوار.
[هوشْ] (ص مرکب) بی خرد. بی عقل. بی شعور. بی معرفت. ناهوشیار : یلان سینه را گفت با صد سوار بتاز از پی این دو
صفحه 1230
ناهوشوار.فردوسی.
ناهوشیار.
[هوشْ] (ص مرکب) کم عقل. کم فراست. بی هوش. بی عقل : دمان طوس نامرد ناهوشیار چرا برد لشکر به سوي حصار.فردوسی.
چنین گفت کاي رخش ناهوشیار. که گفتت که با شیر کن کارزار.فردوسی. بگویم چو فرمایدم شهریار پیام جوانان
ناهوشیار.فردوسی. به دل گفت اي دل ناهوشیارم چرا گشتی تو سیر از شهریارم. فخرالدین اسعد.
ناهوشیارانه.
[هوشْ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) نه از روي هوشیاري و کیاست. ابلهانه. بیخردانه.
ناهوشیاري.
[هوشْ] (حامص مرکب)هوشیار نبودن. نابخردي. بی کیاستی ||. مدهوشی. بیهوشی. حالت بیخودي و بیهوشی. بهوش نبودن||.
دیوانگی. ابلهی. حماقت : که او را شما خواستگاري کنید بدینگونه ناهوشیاري کنید. شمسی (یوسف و زلیخا). - ناهوشیاري کردن؛
ابلهی کردن. بخلاف عقل و فهم رفتار کردن.
ناهوگ.
(اِخ) از دهات بخش جالق شهرستان سراوان است، در 25 هزارگزي مغرب جالق و 20 هزارگزي شمال جادهء شوسهء سراوان به
خاش. در منطقه اي کوهستانی گرمسیري واقع است و 2000 تن سکنه دارد. آبش از قنات است و محصولش غلات و خرما و ذرت
.( و لبنیات می باشد. شغل مردمش زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
ناهوگان.
(اِخ) دهی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 155 هزارگزي جنوب کهنوج و 7 هزارگزي مغرب راه انگهران
به کهنوج. ناحیهء کوهستانی گرمسیري واقع است و 50 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محصولش غلات و خرما و شغل مردمش
.( زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
ناهویدا.
[هُ وَ / وِ] (ص مرکب) پنهان. مخفی. مستتر. پوشیده. نهان. غیرظاهر. ناآشکار. ناواضح. که نمایان و ظاهر و پیدا نیست. - ناهویدا
شدن؛ گم شدن. از نظر پنهان شدن: غمامه؛ ناهویدا شدن راه. (تاج المصادر بیهقی).
ناهویدائی.
[هُ وَ / وِ] (حامص مرکب)خفاء. اختفاء. استتار. عدم وضوح. ظاهر و آشکارا نبودن. واضح و لائح نبودن.
ناهۀ.
صفحه 1231
[هَ] (ع ص) نفس ناهۀ؛ نفس بازایستاده از هر چیزي. (منتهی الارب).
ناهی.
(اِخ) مخفف ناهید. ستارهء زهره. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ناهی.
(ع ص) نهی و منع کننده. (برهان قاطع). بازدارنده. منع کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). منع کننده و بازماننده و بازدارنده از کاري.
(غیاث اللغات). نهی کننده. مقابل آمر : فعلت نه به قصد آمر خیر قولت نه به لفظ ناهی شر.ناصرخسرو ||. شبعان. سیر ||. ریان. (از
معجم متن اللغۀ) (المنجد). سیراب. ج، نُهاة ||. نهی شده. منهی عنه: فلان یرکب الناهی؛ اي یأتی بما نهی عنه. (معجم متن اللغۀ||).
ناهیک. یقال: ناهیک؛ اي حسبک. (مهذب الاسماء). ناهیک منه، کلمۀ تعجب و استعظام؛ اي کافیک من رجل. (از معجم متن
اللغۀ). هذا رجل ناهیک من رجل؛ این مرد بس است ترا از طلب دیگري. (منتهی الارب) (آنندراج). ناهیک بزید فارساً؛ کلمهء
تعجب و بزرگداشت است و آن چنان است که گوئی حسبک، و تأویل آن چنین بود که او غایت چیزي است که آن را میطلبی و
است و آن کلمه اي است که بدان در « کافیک به » ترا از طلب غیر بازمی دارد و هذا رجل ناهیک من رجل، گفته اند معناي آن
مقام مدح تعجب نمایند، سپس در هر تعجبی به کار رفته است. (از اقرب الموارد (||). مص) نهی. یجو زان یکون مصدراً کالنهی.
(معجم متن اللغۀ).
ناهیت.
(اِخ) رجوع به ناهید شود.
ناهیختن.
[تَ] (مص منفی) ناآهیختن. مقابل آهیختن. رجوع به آهیختن شود.
ناهیختنی.
[تَ] (ص لیاقت) که ازدر آهیختن نیست. مقابل آهیختنی.
ناهیخته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب) ناآهخته. ناهخته. نیاهیخته. مقابل آهیخته. رجوع به آهیخته شود.
ناهید.
(اِخ) زهره. (فرهنگ اسدي) (منتهی الارب). ستارهء زهره را گویند و مکان او فلک سیم است و اقلیم پنجم بدو تعلق دارد. (برهان
قاطع) (آنندراج). نام ستارهء سوم از هفت سیاره است که نام دیگرش زهره است.( 1)(فرهنگ نظام). زهره. (انجمن آرا). ستارهء
زهره که وپاراي نیز گویند. (ناظم الاطباء). ستارهء زهره که بر فلک سوم تابد و آن را مطربهء فلک گویند. (غیاث اللغات). زاور.
صفحه 1232
آناهیتا. بیدخت. پریدخت. آنائیتیسن. ونوس : بلند کیوان با اورمزد و با بهرام ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید.بوشکور. به دمّ
لشکرش ناهید و هرمز ز پیش لشکرش بهرام و کیوان.دقیقی. ناهید چون عقاب ترا دید روز صید گفتا درست هاروت از بند شد
رها.دقیقی. که شیر ژیان است هنگام رزم به ناهید ماند همی روز بزم.فردوسی. بر او کرده پیدا نشان سپهر ز کیوان و بهرام و ناهید و
مهر.فردوسی. خداوند کیوان و گردان سپهر فروزندهء ماه و ناهید و مهر.فردوسی. شده ناهید رخشانش پرستار چو روز روشنش
گشته شب تار. شمسی (یوسف و زلیخا). تا چو خورشید نباشد ناهید چون دوپیکر نبود نجم پرن.فخري. نخستین فلک ماه را منزل
است دگر تیر را باز ناهید راست.ناصرخسرو. سماع ناهید آخر ز مردمان که شنید که خواند او را اخترشناس خنیاگر. مسعودسعد
(دیوان ص 348 ). ناهید رودساز به امید بزم تو دارد به دست جام عصیر اندر آسمان. سوزنی. از کحل شب چو دیدهء ناهید شب
گمار روشن شود چو اختر صبح منورم.انوري. تیز کیوان به سبلت برجیس ... بهرام در... ناهید.انوري. بدان خداي که خورشید
آسمان را داد جوار سکْنهء بهرام و حجرهء ناهید.انوري. کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار چشمهء خورشید باد بر سر تو سایبان.
خاقانی. ناهید دست بر سر از این غم رباب وار نوحه کنان نَشیدسراي اندرآمده.خاقانی. حامله ست اقبال مادرزاد او قابله ش ناهید
عشرت زاي باد.خاقانی. یزك داري ز لشکرگاه خورشید عنان افکند بر برجیس و ناهید.نظامی. جمشیدحشمت ناهیدبزم. (حبیب
السیر). آفتاب رحمت قمرسریر کیوان منزلت مشتري ضمیر ناهیدبهجت. (حبیب السیر ج 3 ص 1). ز شوق وصل آن تابنده خورشید
به بزم چرخ، رقصان گشت ناهید.وحشی. از ره من دور شو کز بیم من بهرام چرخ میخرد صدره به جوشن معجز ناهید را. شهاب
،Anahita تبریزي. به یاد بزم تو ناهید را به کف بربط به کین خصم تو بهرام را به بر جوشن. شهاب تبریزي. ( 1) - در اوستا
به معنی آلوده، جمعاً یعنی: ناآلوده و پاك، این کلمه در اوستا صفت فرشته اي است مؤنث که « اهیته » علامت نفی و « ان » مرکب از
نگهبان آب است و مخفف آن ناهید است، بعدها اناهید را به ستارهء زهره یعنی همان ستارهء زیبائی که رومیان عنوان الههء
اطلاق کردند. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین، ذیل اناهید). (Venus) وجاهت بدان داده اند
ناهید.
است، « ناهده » (ص) کنایه از دختر رسیده باشد. (برهان قاطع). ناهیده. (آنندراج). دختر نارپستان. (ناظم الاطباء). به این معنی صحیح
آمده که محققان آن را به معنی ناهید (فرشته، ایزد) گرفته اند. (حاشیهء « دختر » ولی در بعض اعلام امکنه (مانند پل دختر) لفظ
برهان قاطع چ معین ||). باغ مشجر و مثمر. (ناظم الاطباء).
ناهید.
(اِخ) نام دختر قیصر روم. (ولف) : پس آن دختر نامور قیصرا که ناهید بد نام آن دخترا.دقیقی. نگاري که ناهید خوانی ورا بر
اورنگ زرین نشانی ورا.فردوسی.
ناهید.
(اِخ) نام مادر اسکندر ذوالقرنین است. (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا). مادر اسکندر مقدونیائی. (ناظم الاطباء).
ناهید.
(اِخ) رجوع به آدم بن ابی الیاس شود.
صفحه 1233
ناهید.
(اِخ) نام ایستگاه شمارهء هفت راه آهن جنوب است.
ناهیده.
[دَ / دِ] (اِخ) ناهید. ستارهء زهره. (برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ناهید شود.
ناهیۀ.
[يَ] (ع ص) نهی کننده. (اقرب الموارد). تأنیث ناهی: فلان ما له ناهیۀ؛ اي عقل ینهاه عن القبیح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج،
نواه (||. مص) نهی. (از معجم متن اللغۀ). ما له ناهیۀ؛ اي نهی. (منتهی الارب (||). ص) هذه امرأة ناهیتک من امرأة (اقرب الموارد)
(منتهی الارب)؛ این زن بس است ترا از طلب زنی دیگر. (ناظم الاطباء ||). ماینهاه عنا ناهیۀ؛ اي مایکفه عنا کافۀ. (از معجم متن
اللغۀ). رجوع به ناهی شود.
ناي.
(اِمص) فخر. مباهات. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). و نائیدن مصدر آن است، یعنی مباهات کردن. (آنندراج) (انجمن آرا).
ناي.
(اِ) نیی باشد که مطربان نوازند و به عربی مزمار خوانند. (برهان قاطع). چوبی میان تهی که آن را می نوازند. (آنندراج). نی که آن
را نوازند. (غیاث اللغات). نی نوازندگی. (فرهنگ نظام). نی باشد که می نوازند. (انجمن آرا). نی باشد که مطربان نوازند. (ناظم
الاطباء) (جهانگیري). ابوالصحب. (دهار). مزمار. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی) (مفاتیح) (السامی) (دهار)
(المنجد). نقیب. شیاع. زمخر. صلبوب. قُمقُم. هیرعه. هنبوقه. (منتهی الارب). قصابه. (السامی) (منتهی الارب). زَمّار. (دهار). نی.
توتک پیشه. دوراي. دودك. نیچه. نی لبک. نایچ. فلوت. رجوع به نی و نیز ساز شود : می و بربط و ناي برساختند دل از بودنیها
بپرداختند.فردوسی. سخن هاي رستم به ناي و به رود بگفتند با پهلوانی سرود.فردوسی. همه شب ببودند با ناي و رود همی داد هر
کس به خسرو درود.فردوسی. زاد همی ساز و شغل خویش همی بر چند بري شغل ناي و شغل چمانه.کسائی. خنیاگرانت فاخته و
عندلیب را بشکست ناي در کف و طنبور در کنار. منوچهري. بوستان عود همی سوزد تیمار بسوز فاخته ناي همی سازد طنبور بساز.
منوچهري. قمریکان ناي بیاموختند صلصلکان مشک تبت سوختند.منوچهري. با طرب دارم و مرد طرب آرایت با سماع خوش و با
بربط و با نایت. منوچهري. چون ناي بینوایم از این ناي بینوا شادي ندید هیچکس از ناي بینوا. مسعودسعد. نالم ز دل چو ناي من
اندر حصار ناي پستی گرفت همت من زین بلندجاي. مسعودسعد. در حنجرم از خروش مستور صد نغمهء زیر ناي و چنگ
است.انوري. لب نائیت می سراید ناي دست چنگیت می نوازد چنگ.انوري. ناي است یکی مار که ده ماهی خردش پیرامن نه چشم
کند مارفسائی.خاقانی. چون ناي اگر گرفته دهان داردم جهان این دم ز راه چشم همانا برآورم.خاقانی. ناي است بی زبان به لبش
جان فرودمند بربط زبان و راست عذاب از جهان کشد. خاقانی. دگر شبها که بختش یار گشتی به بانگ ناي و نی بیدار
گشتی.نظامی. نی درد ماند نی دوا نه خصم ماند نی گوا نه ناي ماند نی نوا نه چنگ زیر و بم زند. عطار. دمدمه يْ این ناي از دم
هاي اوست هاي و هوي روح از هیهاي اوست.مولوي. آتش است این بانگ ناي و نیست باد هرکه این آتش ندارد نیست
صفحه 1234
باد.مولوي. ناي را بر کون نهاد او که ز من گر تو بهتر میزنی بستان بزن.مولوي. به کام تا نرساند مرا لبش چون ناي نصیحت همه
عالم به گوش من باد است. حافظ. چو ناي بر دل من تنگ شد فضاي جهان رسد به عرش نفیرم ز تنگناي جهان.جامی. بگیر بوسهء
شیرین بنوش بادهء تلخ بخواه نالهء ناي و بساز نغمهء زیر.شیبانی. دلم چو ناي پرنواي و هر دمی غمی نواست زیر هر نواي
من.شیبانی. فلک که صد هزار ناي غم زند نیارد استماع کرد ناي من.شیبانی ||. بوقی که در روز جنگ نوازند و آن را ناي روئین
خوانند که نفیر برادر کوچک کرنا باشد. (برهان قاطع). چیزي که در جنگ ها نوازند و بزرگش را نیز ناي روئین و سرنا و کرنا
گویند. (فرهنگ خطی) : بفرمود تا برکشیدند ناي سپه اندرآمد ز هر سو بجاي.فردوسی. برآمد ز درگاه آواز ناي بزرگان سوي شاه
کردند راي.فردوسی. به شبگیر آواز شیپور و ناي برآمد ز دهلیز پرده سراي.فردوسی. بفرمود تا گیو و گودرز و طوس برفتند با ناي و
سَرغین و کوس.فردوسی. خروش کوس و بانگ ناي برخاست زمین چون آسمان از جاي برخاست. نظامی. به نیزه هم آواز شد با
دراي چو صور قیامت دمیدند ناي.نظامی ||. نی. (فرهنگ نظام). قصب. نال : جعد پرده پرده در هم همچو چتر آبنوس زلف حلقه
حلقه بر هم همچو مشک اندود ناي. منوچهري ||. بوق درویشان. (ناظم الاطباء ||). کوچه. (غیاث اللغات ||). گلو. (برهان قاطع)
(فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (انجمن آرا). حلقوم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (نصاب). نا. درون
گلو. (فرهنگ خطی). جرم. غانز. جرثئه. (منتهی الارب). قصبۀ الریه. (لغات فرهنگستان). ناي گلو. مخرج آواز. (از منتهی الارب).
حنجر. حنجرة. راهگذر نفس : چرا باز با چنگ و ناي است، نیز تذرو از چه معنی از او در عناست. ناصرخسرو. خران دیزه به آواز
پیش او آیند چو او بخواند شعر اندرون بدرّد ناي. سوزنی. اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک جز به آب گرم پستی
نگذرد از ناي من. خاقانی. یا تیغ شاه گردن مرگ آنچنان زده کآسیب آن ز حلق به ناي اندر آمده. خاقانی. ناي قمري به نالهء
سحري خنده برده ز کام کبک دري.نظامی. سیه پوشیده چون زاغان کهسار گرفته خون خود در ناي و منقار.نظامی. آکل و مأکول
را حلق است و ناي غالب و مغلوب را عقل است و راي.مولوي. سبب پرسیدم، گفتند: پسرش خمر خورده است، پدرش بعلت او
سلسله در ناي است و بند بر پاي. (گلستان). نهاده پدر چنگ در ناي خویش پسر چنگی و نائی آورده پیش.سعدي. چشم عاشق
نتوان دوخت که معشوق نبیند ناي بلبل نتوان بست که بر گل نسراید. سعدي. چو ناي بلبل بگشود باد فروردین گشاي منطق بلبل به
بانگ چنگ و رباب. شکوه شیرازي (||. اصطلاح جانورشناسی و تشریح) در اصطلاح جانورشناسی و تشریح، ناي لولهء نیم استوانه
شکلی است که قسمت جلوِ آن محدب است و 12 سانتی متر طول و 2 سانتی متر قطر دارد و شامل پانزده تا بیست نیم حلقهء
غضروفی بشکل نعل اسب است. سربالائی ناي به حنجره متصل است و سرپائینی آن در مقابل چهارمین مهرهء پشت به دو نایژه
تقسیم می گردد ||. غار. (از آنندراج، ذیل نایبان). رجوع به نایبان شود.
ناي.
(اِخ)( 1) نام قلعه اي است. (جهانگیري). دزي بود که مسعود در آنجا دربند بود. (فرهنگ خطی). نام قلعه اي که مسعودسعد در آن
قلعه محبوس بوده. (برهان قاطع) : تا ببینی که به یک سال کند پر ز دینار و درم قلعهء ناي.فرخی. ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ
را چو شاه شرق ز گنج ملوك قلعهء ناي. فرخی. قلعهء ناي سومین زندان مسعودسعد است و در آن سه سال زندانی بوده است و
حبسیات او در وصف ناي و رنج زندان از شاهکارهاي شعر فارسی است، از جمله : چون ناي بینوایم از این ناي بینوا شادي ندید
هیچکس از ناي بینوا. مسعودسعد. ( 1) - رشیدیاسمی در مقدمهء دیوان مسعودسعد آرد: مشهورترین محبس مسعود قلعهء ناي
است... علت این امر یکی شهرت فوق العادهء قلعهء ناي است که زندان سیاسی بوده و پادشاه زادگان را در آنجا نگاه میداشته اند...
مکان قلعهء ناي از روي کتب قدیم معلوم نمی شود، وفائی و صاحب برهان گفته اند ناي در هندوستان است. نظامی عروضی گوید
در وجیرستان است، لکن وجیرستان معلوم نشد کجاست. حمدالله مستوفی در نزهۀ القلوب در فصل ربع مرو شاهجان آن را ذکر
صفحه 1235
پسر زنبیل » نموده، ولی فقط گوید قلعهء ناي محبس مسعودسعد است. در تاریخ سیستان در ضمن احوال یعقوب لیث آمده است
روز شنبه پنج روز مانده از ربیع الاول سنهء ثمان و خمسین و مأتین ( 258 ) به زابلستان رسید پسر یعقوب [ ظ. پسر زنبیل ]به قلعهء
و در تاریخ زین الاخبار هم در ضمن تعداد قلاع اسم ناي لامان ذکر شده است، ابوالفرج رونی .« ناي لامان برسید و حصار گرفت
در زریر شیبانی نام این قلعه را ذکر کرده است که حاکی از دوري آن از هندوستان تواند بود : صَهیلِ تازي کوشاي او به قلعهء ناي
حَنینِ بُختی دوشاي او به قلعهء ناي. (مقدمهء دیوان مسعودسعد چ رشیدیاسمی ص کد).
ناي.
(اِخ) از دهات دهستان بالاولایت بخش حومهء شهرستان کاشمر است و در 14 هزارگزي شمال شرقی کاشمر و 6 هزارگزي شمال
جادهء شوسهء عمومی مشهد به کاشمر. در دامنهء معتدل هوائی واقع است و 674 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات
.( و بادام و شغل اهالی زراعت و مالداري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نایاب.
(ن مف مرکب) چیزي که بغایت کم یافته شود. (آنندراج). نادر. کمیاب. چیزي که یافت نشود. چیزي که میسر نگردد و موجود
نشود. چیزي که قابل یافتن نباشد. (ناظم الاطباء). یافت ناشدنی : دو چشم مرد را از کام نایاب گهی بی خواب دارد گاه پرآب.
(ویس و رامین). با سخا و کرم تو به جهان هست نایاب چو سیمرغ فقیر.سوزنی. نیست در ایام چیزي از وفا نایاب تر کیمیا شد اهل
بل کز کیمیا نایاب تر.خاقانی. امید وفا دارم هیهات که امروز در گوهر آدم بُوَد این گوهر نایاب.خاقانی. ترا پهلوي فربه نیست نایاب
که داري بر یکی پهلو دو قصاب.نظامی. حرص تست اینکه همه چیز ترا نایاب است آز کم کن تو که نرخ همه ارزان گردد. کمال
اسماعیل. جان کم است آن صورت بیتاب را رو بجو آن گوهر نایاب را.مولوي. جنس نایابی به این خواري به عالم کس ندید در
چنین قحط وفا نرخ وفا ارزان نشد. کلیم (از آنندراج). زاهد ز می ناب نخواهیم گذشت زین گوهر نایاب نخواهیم گذشت. میرزا
ابراهیم.
نایابان.
(ص مرکب) نابونده. ناموجود. معدوم: اعدام؛ نایابان گردانیدن چیزي. (زوزنی).
نایاب شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) قحط شدن. معدوم شدن : از این مزرع شد آب مهر نایاب چو کاهش چهره گشت از دوري آب. وحشی.
نایابی.
(حامص مرکب) قلت. کمیابی. (ناظم الاطباء). نایاب بودن.
نایافت.
(ن مف مرکب) چیزي که یافته نشود و حاصل ندارد. معدوم. (انجمن آرا) (آنندراج). هر چیز که پیدا نشود و یافت نگردد.
صفحه 1236
(فرهنگ خطی). نایافتنی. ممتنع الحصول : به نایافت رنجه مکن خویشتن که تیمار جان باشد و رنج تن.فردوسی. در خراسان قحط
بود و علف و نفقه نایافت. (تاریخ بیهق). اگر یک ذره از اندوه نایافت به عالم برنهی عالم نماند.عطار. - نایافت شدن؛ عز. (تاج
المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). عزة. (ترجمان القرآن). عزازت. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). کمیاب شدن. نایاب شدن : و در
بازارها بسته بود و نان نایافت گشت. (مجمل التواریخ). در فرضهء جرجان قحط برخاست و طعام نایافت شد. (ترجمهء تاریخ یمینی
ص 226 ). - نایافت کردن؛ انعدام. معدوم ساختن (||. مص مرکب مرخم، اِ مص مرکب) یافت نشدن. نایابی. قحطی : کسی کو
بمیرد ز نایافت نان ز برنا و از پیرمرد و زنان.فردوسی. در نیشابور از تنگی علوفه و نایافت قوت... به طاقت رسیده بودند. (ترجمهء
تاریخ یمینی ص 65 ). و کس را از نایافت قوت قوّت نماند. (ترجمهء تاریخ یمینی). المشاجره؛ چریدن اشتر درخت را از نایافت
گیاه. (تاج المصادر بیهقی ||). نایافتن. نیافتن : آن کس که بیافت دولتی یافت عظیم وآن را که نیافت درد نایافت بس است. شیخ
مجدالدین بغدادي (از تاریخ گزیده).
نایافتن.
[تَ] (مص منفی) نیافتن. به دست نیاوردن. تحصیل نکردن : سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت جوینده ز نایافتن خیر
امان را.ناصرخسرو. چنان راغب مشو در جستن کام که از نایافتن رنجی سرانجام.نظامی.
نایافتنی.
[تَ] (ص لیاقت) که یافتنی نیست. غیرقابل حصول. محال. ممتنع الحصول : اگر خواهی ترا دیوانه سار نشمرند آنچه نایافتنی است
مجوي. (قابوسنامه).
نایافته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب، ق مرکب)نیافته. به دست نیاورده. تحصیل نکرده : به دست آوریده خردمند سنگ به نایافته درّ ندهد ز
چنگ.اسدي. آن وقت به نشابور بودم سعادت خدمت این دولت نایافته. (تاریخ بیهقی ص 104 ). هر در که در او نیاز بینی نایافته به
چو باز بینی.نظامی. - نایافته بخش؛ بی نصیب. بی بهره : ذات نایافته از هستی بخش کی تواند که شود هستی بخش ||؟ معدوم.
نایاب. غیرموجود : فریفته تر از آن کسی نبود که یافته به نایافته دهد. (قابوسنامه). نایافته در زبانش افکند در سرزنش جهانش
افکند.نظامی. موجود به مفقود و یافته را به نایافته مفروش. (خواجه رشیدالدین وزیر غازان). - امثال: سنگ بِهْ از گوهر نایافته، نظیر:
نخودچی بِهْ از هیچی.
نایاوان.
(ص مرکب) نایابان. (زوزنی). رجوع به نایابان شود.
ناي انبان.
[اَمْ] (اِ مرکب) نی انبان. و آن انبانی باشد که بر یک سر آن پنجه وصل کرده اند و آن پنجه سوراخی چند دارد، آن انبان را پر باد
کنند و در زیر بغل گیرند و خوانند و رقصند و نوازند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناانبان. (جهانگیري). نی انبان. انبان
پربادي که نی را در آن کرده نوازند. سازي است که نی را از میان انبانی پر باد رد کرده نوازند خیلی خوش آواز است و مارگیران
صفحه 1237
بدان مار را از سوراخ بیرون آورده بگیرند. (فرهنگ خطی). سازي معروف که به نفس دهن نوازند و مشهور است که مار را از آن
خوش آید، چنانکه شتر را از حدي، لهذا این متعارف است خاصه در هندوستان که به هر خانه که مار جاي دارد ناي انبان زنند و
مار از سوراخ به هواي نواي ناي انبان بیرون آید و آن را بگیرند. (انجمن آرا). ناي مشک. ناي مشکک : به پیش باربد طبعی که
راه ارغوان سازد زیادت رونقی نبود نواي ناي انبان را. اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیري). زین دم خشک و گردهء پرباد راست
گویم چو ناي انبانم. مسیح کاشی (از آنندراج). رجوع به نی انبان شود.
ناي انگیز.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان لیریائی بخش پاپی شهرستان خرم آباد، در 17 هزارگزي جنوب شرقی ایستگاه سپیددشت. در جلگهء
معتدل هوائی واقع است و 160 تن سکنه دارد. آبش از چشمه است و محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله
.( داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
نایب.
[يِ] (ع ص، اِ) نائب. آنکه بر جاي کسی ایستد. وکیل. جانشین. قائم مقام. خلیفه. گماشته. (از ناظم الاطباء). کسی که کار دیگري
را انجام دهد ||. پیشکار. (آنندراج). رجوع به نائب شود ||. در اصطلاح نظامی( 1): - نایب اول؛ ستوان یکم ارتش، درجه اي بین
ستوان دوم و سروان. - نایب دوم؛ ستوان دوم ارتش، درجه اي بین ستوان سوم و ستوان یکم. - نایب سرهنگ؛ سرهنگ دوم، درجه
تا اوائل قرن چهاردهم ه . ش. متداول بوده است. « نایب » اي بین سرگرد و سرهنگ تمام. ( 1) - عنوان
نایبان.
(اِ مرکب) نگهبان غار، چرا که ناي به معنی غار آمده است. (آنندراج ||). نوازندهء ناي ||. کبوتر. (ناظم الاطباء).
نایب اصفهانی.
[يِ بِ اِ فَ] (اِخ) محمد رضا، متخلص به نایب. از شاعران قرن دوازدهم و معاصر با شیخ محمدعلی حزین لاهیجی است. او راست:
ناله پنداشت که در سینهء ما جا تنگ است رفت و برگشت سرآسیمه که دنیا تنگ است. رجوع به قاموس الاعلام ج 6 و ریحانۀ
الادب ج 4 ص 161 و تذکرهء صبح گلشن ص 503 شود.
نایب التولیه.
[يِ بُتْ تَ يَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آنکه به نیابت متولی تولیت موقوفه اي را تعهد کند.
نایب الحکومه.
[يِ بُلْ حُ مَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آنکه به نیابت از طرف حاکم شهري را اداره کند. نایب حاکم. رجوع به نایب شود||.
بخشدار. (لغات فرهنگستان).
نایب السلطنه.
صفحه 1238
[يِ بُسْ سَ طَ نَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آنکه به نیابت از طرف پادشاهی که به سن قانونی نرسیده و صغیر است امور سلطنت را
تعهد کند.
نایب السلطنه.
[يِ بُسْ سَ طَ نَ] (اِخ)عباس میرزا، ملقب به نایب السلطنۀ پسر ارشد و ولی عهد فتحعلی شاه قاجار است. وي در زمان سلطنت پدر
خویش در جنگ هاي متعدد سرداري سپاه ایران را به عهده داشت. به اتفاق مورخان مردي شجاع و باکفایت بود، در سال 1218 ه .
ق. که دولت روس بطرف گنجه لشکر کشید و آن شهر را محاصره و تصرف کرد، خبر سقوط گنجه و قتل عام اهالی مسلمان آن
در دربار شاه قاجار غوغائی برانگیخت و بر اثر آن در حدود 55 هزار تن لشکري به جنگ با روسیه بسیج گشت و روانهء ایروان
شد، فرماندهی این سپاه را عباس میرزا عهده دار بود. نخستین برخورد سپاه عباس میرزا با لشکریان روس در ربیع الاول 1219 اتفاق
افتاد. این سلسله جنگ ها که ابتدا با پیروزي هائی همراه بود قریب 8 سال مدت گرفت و سرانجام به علت سازش و تبانی نهانی
دولت انگلیس با روس ها و نرسیدن قواي کمکی به عباس میرزا [ که دلیرانه می جنگید ]، در اصلاندوز به شکست لشکریان ایران
منتهی گشت و در تاریخ 29 شوال سال 1228 به انعقاد عهدنامه اي انجامید که بمناسبت محل انعقاد آن که قریهء گلستان از توابع
قراباغ بود به عهدنامهء گلستان معروف گشت. بر اساس فصل سوم این عهدنامه قسمت وسیعی از خاك قفقازیه به تصرف روسیه
درآمد، سیزده سال بعد باز جنگی بین قواي روس و ایران درگرفت. در این جنگ نیز فرماندهی سپاه ایران با عباس میرزا نایب
السلطنه بود، و به علت نرسیدن آذوقه و مواجب سپاهیان از تهران و بی کفایتی فتحعلی شاه و غرض ورزي درباریانش شجاعت ها و
جانفشانی هاي عباس میرزا به جائی نرسید، سپاه ایران شکست خورد و در تاریخ 5 شعبان 1243 در قریهء ترکمانچاي عهدنامه اي
بین قواي فاتح و مغلوب بسته شد و بر اثر آن دولت روس مقدار دیگري از خاك ایران را تصرف و شاه ایران را به پرداخت غرامت
جنگ ملزم نمود. عباس میرزا گذشته از جنگ با روس ها، در سال 1236 نیز فرماندهی سپاه ایران را در جنگ با سپاهیان عثمانی به
عهده داشت و به بایزید و ارزروم لشکر کشد و با عقد عهدنامه اي از پیشروي در خاك عثمانی صرف نظر کرد. پس از عقد
عهدنامهء ترکمانچاي، عباس میرزا به حکمرانی ایالت آذربایجان مشغول گشت و با تجهیز قوا به فکر تصرف هرات بود که اجل
مهلتش نداد و در سن 64 سالگی به سال 1249 ه . ق. در مشهد درگذشت. پس از مرگ وي، فتحعلی شاه قاجار با آنکه خود پسران
متعددي داشت، فرزند نایب السلطنۀ را به جانشینی خود انتخاب کرد. وي محمدمیرزا نام داشت و پس از وفات جد خویش به نام
محمدشاه تاج گذاري کرد.
نایب السلطنه.
[يِ بُسْ سَ طَ نَ] (اِخ)لقب کامران میرزا پسر ناصرالدین شاه قاجار است، وي پدرزن محمدعلی شاه و وزیر جنگ او بود و با
مشروطه خواهان نظر خوبی نداشت و محمدعلی شاه را به برانداختن مجلس شوراي ملی تشجیع و تحریض میکرد. وي به سال 1272
ه . ق. درگذشت. رجوع به تاریخ مشروطهء ایران تألیف احمد کسروي ص 203 و 207 و کامران میرزا شود.
نایب السلطنه.
[يِ بُسْ سَ طَ نَ] (اِخ)ابوالقاسم خان همدانی قره گوزلو ناصرالملک، وي نایب السلطنهء احمدشاه ملقب به قاجار بود. رجوع به
ناصرالملک شود.
صفحه 1239
نایب الصداره.
[يِ بُصْ صَ رَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) نایب صدر. آنکه به نیابت صدرالوزراء به تمشیت امور پردازد : و امور متعلق به صدر
.( خاصه را در ولایات مفصلهء مذکورهء نایب الصدارة و سایر مباشر صدر خانه متوجه میشده اند. (تذکرة الملوك ص 2
نایب الصداره.
[يِ بُصْ صَ رَ] (اِخ)ابراهیم (آقا...) نایب الصدر. رجوع به نایب الصدر شود.
نایب الصدر.
[يِ بُصْ صَ] (اِخ) فرزند محمدرضا مدعو به صدرالدین تبریزي مؤلف فرهنگ عباسی است. وي به سال 1225 این کتاب لغت را
براي عباس میرزا نایب السلطنه تألیف کرده است. (از دانشمندان آذربایجان ص 370 ). و رجوع به فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی
سپهسالار ج 2 ص 224 و 225 شود.
نایب الصدر.
[يِ بُصْ صَ] (اِخ) (آقا...) ابراهیم، معروف به نایب الصدر یا نایب الصدارة. از مشاهیر علماي مشهد مقدس رضوي در اواسط قرن
دوازدهم هجري است که داراي مقام شیخ الاسلامی و در فقه و کلام و حکمت متبحر و قوي الحافظه بوده است و به سال 1148 ه .
ق. وفات کرده است. از تألیفات اوست: 1 - تحریم صلوة الجمعۀ فی زمان الغیبه. 2 - الفوائد الکلامیۀ، در مسائل کلام و حکمت. 3
.( - الفیروزجۀ الطوسیۀ فی شرح الدرة الغرویۀ که درهء بحرالعلوم است. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 162
نایب الصدر.
[يِ بُصْ صَ] (اِخ)(حاجی...) زین العابدین رحمت علی شاه، معروف به حاجی میرزا کوچک نایب الصدر. رجوع به رحمت علی
شاه شود.
نایب الصدر.
[يِ بُصْ صَ] (اِخ) محمد معصوم شیرازي، ملقب به معصوم علی شاه و مشهور به نایب الصدر و حاج نایب الصدر، فرزند حاج زین
العابدین معروف به حاجی میرزا کوچک نایب الصدر ملقب به رحمت علی شاه است. کتاب هاي طرائق الحقایق و تحفۀ الحرمین از
تألیفات اوست. و رجوع به معصوم علی شاه شود.
نایب الصدر افشار.
[يِ بُصْ صَ رِ اَ](اِخ) (آقا...) محمدرحیم. از عرفا و شعراي قرن سیزدهم است، دیوان غزلیات دارد. به سال 1285 ه . ق. وفات کرده
است. (از المآثر و الَاثار).
نایب امام.
صفحه 1240
[يِ بِ اِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مقامی است که شیعیان به مجتهد جامع الشرایط دهند. رجوع به نایب خاص و نایب عام شود.
نایب برید.
[يِ بِ بَ / يِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نائب برید. رجوع به برید شود : نایب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان
نسخت که خوانده انهی کرد. (تاریخ بیهقی ص 338 ). این عصائی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آنِ بوعبدالله حاتمی نایب
برید که سوي من بود بیرون گرفت و به من داد. (تاریخ بیهقی ص 326 ). برادر این ابوالفتح حاتمی است و نایب برید است. (تاریخ
.( بیهقی ص 326
نایب تنگري.
[يِ بِ تَ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قائم مقام خدا، چه نایب در عربی قائم مقام و تنگري در ترکی خدا را گویند و آن کنایه
است از خلیفه و پادشاه. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
نایب خاص.
[يِ بِ خاص ص / يِ بِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) به اعتقاد شیعهء امامیهء اثناعشریه، آنکه از جانب امام عصر براي تمشیت امور
مسلمانان و اقامت نماز جمعه و جماعت و اجراي حدود تعیین شود. نایب خاص امام زمان (امام دوازدهم شیعیان) این چهار تن اند:
1 - عثمان بن سعید 2 - محمد بن عثمان بن سعید 3 - حسین بن روح 4 - علی بن محمد.
ناي برکشیدن.
[بَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) ناي نواختن. ناي دمیدن. شیپور زدن : بفرمود تا برکشیدند ناي همان سنج و شیپور و هندي دراي.
فردوسی. بفرمود تا برکشیدند ناي سپه اندرآمد ز هر سو بجاي.فردوسی.
نایبز.
.Knibbs, Harry - ( (اِخ)( 1) هَري. نویسندهء کانادایی. در سال 1874 م. در کلیف تون متولد شد و به سال 1945 درگذشت. ( 1
نایب سفارت.
[يِ بِ سِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دبیر سفارت. (از لغات فرهنگستان).
نایب عام.
[يِ بِ عام م / يِ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) به اعتقاد شیعهء امامیه، فقها و مجتهدین نایب عام امام زمانند در ابلاغ احکام شرع و
اخذ سهم امام.
نایب غیبت.
صفحه 1241
[يِ بِ غَ / غِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نایب خاص. رجوع به نایب خاص شود.
نایب مناب.
[يِ مَ] (ص مرکب) جانشین. خلیفه. قائم مقام. (از ناظم الاطباء). رجوع به نائب مناب شود.
ناي بند.
[بَ] (اِخ) از دهات دهستان تمیمی بخش کنگان شهرستان بوشهر است، در 85 هزارگزي جنوب شرقی کنگان و 5 هزارگزي جادهء
شوسهء سابق کنگان به لنگه. در جلگهء گرمسیري در ساحل دریا واقع است و 261 تن سکنه دارد. آبش از چاه و محصولش غلات،
.( خرما و تنباکو و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
ناي بند.
[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان دیهوك بخش مرکزي شهرستان فردوس، در 180 هزارگزي جنوب شرقی طبس، سر راه ماشین رو
طبس. در منطقهء کوهستانی گرمسیري واقع است و 731 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات، ذرت و شغل اهالی
.( زراعت است. راه ماشین رو دارد. یک معدن زاج سبز نیز در این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
نایبه.
[يِ بَ] (ع ص، اِ) تأنیث نایب است. رجوع به نایب و نائبۀ شود ||. سختی. مصیبت. رجوع به نائبۀ شود.
نایب همدانی.
[يِ بِ هَ مَ] (اِخ) از سادات همدان است و این ابیات از اوست: آبی از جوي مروت هیچکس ما را نداد خضر این سرچشمه پنداري ز
دنیا رفته است. گریهء بی اختیارم می برد از خویشتن هست در راه محبت اشک من گلگون من. (تذکرهء صبح گلشن ص 503 و
.( قاموس الاعلام ج 6
ناي بینی.
[يِ بی] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)سوراخ بینی. (ناظم الاطباء). قصبۀ الانف. قصبهء انف. منخر: الافطا؛ ناي بینی فروهشته. (تاج
المصادر بیهقی). - دو ناي بینی؛ منخرین ||. پرهء بینی. (ناظم الاطباء).
ناي ترکی.
[يِ تُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سورناي را گویند و آن سازي است معروف، بعضی گویند نائی است که در هنگام رزم و جنگ
نوازند و آن یا نفیر باشد یا کرناي. (آنندراج) (برهان). سورناي. شیپور. نفیر. (ناظم الاطباء). قرناي. (غیاث اللغات) : فروبسته ز بس
غوغاي ترکان ز بانگ ناي ترکی ناي ترکان.نظامی. رجوع به ساز و نیز رجوع به نی شود.
نایتل.
صفحه 1242
[تِ] (اِخ)( 1) ژان. نویسندهء سویسی است. در هندوستان به سال 1891 م. به دنیا آمد و قسمت اعظم عمر خود را در مصر و
.Knittel, John - ( انگلستان گذرانید. ( 1
نایجوك.
(اِخ) از دهات دهستان دودانگهء بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین است. در 48 هزارگزي مغرب ضیاءآباد، در ناحیهء کوهستانی و
سردسیري واقع است و 619 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار و محصولش غلات و میوه و شغل اهالی زراعت و صنعت دستی
.( آنجا قالی بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 231
نایچ.
- ( [يِ] (اِ) نایی باشد که مطربان نوازند. (برهان قاطع)( 1) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از جهانگیري). رجوع به نایچه و نَیچه شود. ( 1
نی باشد که مطربان نوازند، شاعر گفته : هزار ناله زدم بی گل رخت در باغ » مؤلف فرهنگ نظام آرد: با نقل این معنی از جهانگیري
آرد: شعر استادانه نیست، احتمال این است که لفظ نایچه (ناي کوچک) را که سابقاً بدون ،« به درد دل که شنیدم فغانی از نایچ
مینوشتند اشتباه خوانده و در شعر بسته. (از حاشیهء برهان، چ معین). « نایچ » « هاء »
نایچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) مصغر ناي. ناي کوچک. (ناظم الاطباء). نَیچه. رجوع به نیچه شود ||. نی کوچکی که جولاه به کار می برد||.
نوعی از مار. (ناظم الاطباء).
نایچه بند.
[چَ / چِ بَ] (نف مرکب) سازندهء نایچه. (ناظم الاطباء).
نایچه بندي.
[چَ / چِ بَ] (حامص مرکب)نایچه سازي. شغل نایچه بند. (ناظم الاطباء).
نایح.
[يِ] (ع ص) نائح. رجوع به نائح شود.
ناي دمیدن.
[دَ دَ] (مص مرکب) ناي زدن. شیپور زدن : تبیره هم آواز شد با دراي چو صور قیامت دمیدند ناي.نظامی.
نایدو.
[دُ] (اِخ)( 1) ساروجینی. شاعره و اصلاح طلب معروف هندي است. وي به سال 1869 م. در شهر حیدرآباد به دنیا آمد و نخستین
صفحه 1243
- ( زنی بود که به ریاست کنگرهء ملی هندوستان رسید. از آثار شعري اوست: آستانهء زرین، پرندهء زمان، بال شکسته. ( 1
.Naido, Sarojini
نایر.
[يِ] (اِ) لولهء خرد ||. ناي کوچک ||. قسمی از شعر. (ناظم الاطباء).
نایر.
[يِ] (ع ص) حرف نایر، آن است که حرف مزید بدان پیوندد. (المعجم). یکی از اقسام حروف قافیه است. رجوع به نائره شود.
ناي روئین.
[يِ رو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نایی باشد که در روز جنگ نوازند و بعضی گویند نفیر است و بعضی گویند کرناست. (برهان
قاطع) (آنندراج). بوقی که در روز جنگ نوازند. (ناظم الاطباء). گاودم. نفیر. (اوبهی). شیپور. شپور. (صحاح الفرس). شیپور.
(حاشیهء فرهنگ اسدي) : همه بستگان را به ساري بماند بزد ناي روئین و لشکر بخواند.فردوسی. خروش آمد و نالهء گاودم دم ناي
روئین و روئینه خم.فردوسی. رده برکشیدند هر دو سپاه غو ناي روئین برآمد به ماه.فردوسی. لشکر شاه بهر در جنبید ناي روئین و
کوس بغرنبید.عنصري. تو گفتی ناي رویین هر زمانی به گوش اندر دمیدي یک دمیدن.منوچهري. به هم بر شد از عاج مهره خروش
جهان آمد از ناي روئین به جوش.اسدي. دم ناي روئین ز مه برگذشت غو کوس دشت و کُه اندرنوشت.اسدي. دم ناي روئین او
چون برآید بداندیش را برنیاید دگر دم. ؟ (از تاج المآثر ||). مجازاً، آلت مردي : ناي روئین در آن قبیله نهاد.سعدي.
نایروبی.
(اِخ) پایتخت کنیا است و بالغ بر 32000 نفر جمعیت دارد.
نایرة.
[يِ رَ] (ع اِ) آتش و شعله و گرمی آتش. حرارت ||. آتش جاي ||. زغال ||. زمینی که از خشکی، گیاههاي آن زرد شده باشد.
||کینه. دشمنی. (ناظم الاطباء ||). نایر. از حروف قافیه. در تمام معانی رجوع به نائرة شود.
ناي زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) ناي دمیدن. نواختن ناي. (ناظم الاطباء). زمر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) : بر سر سرو زند پردهء عشاق تذرو
ورشان ناي زند بر سر هر مغروسی.منوچهري. محتسب گو چنگ میخواران بسوز مطرب ما خوب نائی میزند.سعدي. فلک که
صدهزار ناي غم زند نیارد استماع کرد ناي من.شیبانی.
ناي زن.
[زَ] (نف مرکب) نئی. نینواز. (آنندراج). نی زن. (ناظم الاطباء). قصاب. قاصب. (منتهی الارب). زمار. زامر : کبک ناقوس زن و
صفحه 1244
شارك سنتورزن است فاخته ناي زن و بط شده طنبورزنا.منوچهري. غراب بین که ناي زن شده ست و من ستُه شدم ز استماع ناي
او.منوچهري. تو را شاید آن گلرخ سیم تن که هم پایکوب است و هم ناي زن. اسدي (از آنندراج).
ناي زنان.
[زَ] (ق مرکب) در حال ناي زدن : فاختگان همبر بنشاستند ناي زنان بر سر شاخ چنار.منوچهري.
ناي زنی.
[زَ] (حامص مرکب) نی زنی. شغل و عمل نی زن. (ناظم الاطباء). قصابۀ. (منتهی الارب). نی نوازي. نی نواختن. ناي زدن.
نایزه.
[زَ / زِ] (اِ مصغر) نایژه. (ناظم الاطباء). از ناي (قصب) + یزه (صورتی از ایزه، علامت تصغیر). نایچه. ناي خرد. (یادداشت مؤلف).
||نی باریک مجوف که جولاهان ماشوره سازند. (از حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی ||). چوب مجوف. انبانچه. محقنه. (حاشیهء
فرهنگ اسدي نخجوانی ||) لوله. مبزله. نایژه. (یادداشت مؤلف): بلبل الکوز؛ نایزهء آن (کوزه) که از آن آب میریزد. رجوع به
نایزه شود ||. آب چکیدن. (فرهنگ اسدي) (اوبهی ||). مجازاً، اشک. (یادداشت مؤلف)( 1) : نه از خواب و از خورد بودش مزه نه
آب » بگسست از چشم او نایزه. عنصري (از اسدي). ( 1) - در فرهنگ اسدي و به تقلید وي دیگران، شعر عنصري شاهد براي معنی
معنی کرده اند. « اشک » را « نایزه » آمده است، اما مرحوم دهخدا در این شعر « چکیدن
نایژه.
[ژَ / ژِ] (اِ مصغر) (از: ناي + ژه = چه، پسوند تصغیر) نایزه. نایچه. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). نی کوچک. (فرهنگ نظام). نی
خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). این لغت در اصل نایچه بود یعنی نی کوچک و چون ژاي پارسی با جیم تبدیل می یابد، مانند کژ و
کج، نایژه شده. (انجمن آرا) (از آنندراج). ناي خرد. ناي کوچک. نی چه ||. نیزه. (ناظم الاطباء ||). نی میان خالی. (برهان قاطع)
(آنندراج) (انجمن آرا). نی میان کاواك. (ناظم الاطباء). نی میان تهی. (جهانگیري). انبوبه. (فرهنگ خطی) : و اگر نایژه که به
تازي انبوبه گویند به گوش اندرنهند و برمزند صواب باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بگیرند ... و به بینی اندردمند به نایژه تا دارو به
قعر بینی رسد. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). هر چوبی و نی میان خالی که برگ بر آن رسته و گرهها داشته باشد. (از برهان قاطع).
هر ساق یا نی میان خالی که بر آن برگ رسته و داراي گره باشد مانند ساقهء خوشهء گندم. (ناظم الاطباء). چوب گندم که ورق بر
آن رسته بود و آن را گرهها باشد و به عربی قصبۀ گویند. (فرهنگ خطی به نقل از السامی فی الاسامی ||). چوب خوشهء گندم.
قصب. (برهان قاطع ||). گره نی. (ناظم الاطباء ||). نی باشد که اطفال آب در آن کنند و نوازند. (فرهنگ خطی ||). ماشوره اي
که جولاهگان بر آن ریسمان پیچند براي بافتن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ماشورهء بافندگان. (آنندراج) (انجمن آرا). نی
باریک مجوف که جولاهان ریسمان بر آن پیچند براي بافتن و آن را ماشوره نیز گویند. (فرهنگ خطی از تحفه). نی میان تهی باشد
چنانکه جولاهگان دارند. (جهانگیري ||). لولهء کوچک. (فرهنگ نظام). لولهء ابریق و لولهء هر چیزي دیگر را نیز گویند. (برهان
قاطع). لوله. لولهء ابریق و آفتابه و جز آن. (ناظم الاطباء). لوله. (از جهانگیري). بلبل کوزه. لولهء کوزه : آري به آب نایژه خو کرده
اند از آنک مستسقیان لجهء بحر عدن نیند.خاقانی ||. لوله : نخست نایژه اي سازند املس از سیم و غیر آن چنانکه به مجراي قضیب
فروشود و سر و بن او گشاده. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). به طریق کنایت به رگ نیز اطلاق می شود، چه آن نیز مانند نیچه میان
صفحه 1245
تهی است. (از انجمن آرا) (از آنندراج ||). گلوگاه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :و برخاستن وي [ فاروق ]
نایژهء ضلالت بگسست و جهالت ناچیز شد. (تاریخ سیستان). گر نایژهء ابر نشد پاك بریده چون هیچ عنان بازنپیچد سیلان
را.انوري. ز چرخ چشمهء تیغ تو داشتن پرآب ز خصم نایژهء حلق بهر مجري را.انوري ||. مجراي بول. نره. آلت مردي. (ناظم
الاطباء) : به کار اندرش نایژه سست بود زنش گفت کآن سست خودرست بود. فردوسی ||. شیر آب انبار و حمام و خم و
آوندهاي دیگر. مبزل. مبزله. (یادداشت مؤلف ||). مجراي آب. لوله یا نی که از آن آب جاري شود. رجوع به نایژه گشادن شود.
||ابزاري که بدان پول را جلا میدهند. (ناظم الاطباء ||). قطرهء آب. (ناظم الاطباء ||). شعبهء قصبۀ الریه. (لغات فرهنگستان).
رجوع به ناي شود ||. غیف گونه اي که چون ناودانی یا چون جوئی باشد. (یادداشت مؤلف): صبغ؛ نایژه ساختن انگشت را بر
خنور به وقت ریختن آنچه باشد از وي به خنور دیگر. (صراح) : به دیوار بر جویها ساخته به هر نایژه آب ره تاخته.اسدي. - نایژهء
عود؛ لوله یا استوانه گونه اي که از کوفته و خمیرکردهء عود کنند سهولت سوختن را و امروز در مشاهد متبرکه سوزند. (یادداشت
مؤلف) : از گوهر محمود و به از گوهر محمود چونانکه به از عود بود نایژهء عود. منوچهري. بر ارغوان قلادهء یاقوت بگسلی بر
مراد آن باشد که آب میچکد. (برهان « نایژه می کند » : مشک بید نایژهء عود بشکنی.منوچهري ||. آب چکیدن، چنانکه اگر گویند
قاطع). تقطیر آب. (ناظم الاطباء). رجوع به نایژه کردن و نیز رجوع به نایزه شود.
نایژه کردن.
[ژَ / ژِ كَ دَ] (مص مرکب)آب چکیدن. چکیدن آب. (برهان قاطع). تقطیر کردن آب. (ناظم الاطباء ||). نایژه ساختن. به شکل
لوله یا قیف درآوردن: صبغ؛ نایژه ساختن انگشت را بر خنور به وقت ریختن آنچه باشد از وي به خنور دیگر. (صراح). رجوع به
نایژه شود.
نایژه گشادن.
[ژَ / ژِ گُ دَ] (مص مرکب)جاري کردن. روان ساختن. رجوع به نایژه شود : چون طلب شه ره گریزش بربست نایژه بگشاد حوض
رنگ رزان را. بوالفرج رونی. تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد وز بیخ بزد شعلهء نار حدثان را.انوري. ابر عدل تو نایژه بگشاد
گرد تشویش در جهان بنشست.انوري. تنم ز خون جگر گشته بود مالامال اگر نه نایژهء خون ز دیده بگشادي. کمال اسماعیل.
ناي ساختن.
[تَ] (مص مرکب) چون نی بانگ کردن : بوستان عود همی سوزد تیمار بسوز فاخته ناي همی سازد طنبور بساز. منوچهري.
ناي سار.
(اِ مرکب) در کرمان، کَوَل. تنبوشه هاي بزرگ قنات را گویند. (یادداشت مؤلف). ناسار. رجوع به ناسار شود.
ناي سرغین.
[يِ سِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به سرغین شود : خروش آمد و نالهء گاودم دم ناي سرغین و روئینه خم.فردوسی. چو آمد
به نزدیکی رزمگاه دم ناي سرغین برآمد به ماه.فردوسی.
صفحه 1246
نایشته.
[يَ تَ / تِ] (اِ) اطعامی که بر آن درون و دعا نخوانده باشند (؟). (ناظم الاطباء).
ناي شش.
[يِ شُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قصبۀ الریۀ. رجوع به نایژه شود.
نایک.
(اِخ) از دهات دهستان نیکنان در بخش بشرویهء شهرستان فردوس است. در 35 هزارگزي شمال غربی نیکنان در ناحیهء کوهستانی
گرمسیري واقع است و 44 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات و میوه ها و ابریشم است. مردمش به زراعت اشتغال
.( دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
نایکسان.
[يَ / يِ] (ص مرکب) نابرابر. نامساوي ||. ناجور. مختلف. (ناظم الاطباء). که یکسان نیست. مقابل یکسان.
ناي گلو.
[يِ گَ / گِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حلقوم. (ناظم الاطباء) (دهار) (ترجمان القرآن). حنجره. (ترجمان القرآن). حنجر حلق.
قصبۀ المري : اولین دام در ره آدم هست ناي گلو و طبل شکم.سنائی. از تلخ گواري نواله م در ناي گلو شکست ناله م.نظامی.
ناي لامان.
[يِ] (اِخ) قلعه اي بوده است در زابلستان. رجوع به تاریخ سیستان ص 216 شود.
نایلوس.
(اِ)( 1) موسیقار را گویند و آن سازي باشد مشهور و معروف. (برهان قاطع)( 2)(آنندراج) (از ناظم الاطباء). ناي لوش. (ناظم الاطباء).
و با شین نقطه دار بر وزن بازپوش هم به نظر آمده است و درست است، چه در فارسی سین و شین به هم تبدیل می یابند. (برهان
باشد به کسر تحتانی و این اصح است. (برهان قاطع). « ناي لوس » منفصل هم نوشته اند که - (Flut de pan. (2 - (1) .( قاطع)( 3
مخفف موسیقار باشد. (فرهنگ نظام از حاشیهء « موس » آمده و سراج احتمال میدهد « ناي موس » 3) - در جهانگیري و رشیدي )
برهان قاطع).
ناي لوش.
(اِ) ناي لوس. رجوع به نایلوس شود.
نایمان.
صفحه 1247
[] (اِخ) نام یکی از قبایل اتراك است( 1) و پادشاهان ایشان را [ قوم نایمان را ]در قدیم الزمان نام کوشلوك خان بودي و معنی
کوشلوك پادشاه عظیم و قوي باشد. (جامع التواریخ ج 1) : قبایل و اقوام مغول و نایمان و تمامت لشکرها. (جهانگشاي جوینی). و
دختري از ایشان بخواست و قبیلهء نایمان بیشتر ترسا باشند او را دختر الزام کرد تا او نیز بت پرست شد. (جهانگشاي جوینی ج 1
27 و 409 شود. ( 1) - مسیو بلوشه گوید: ،25 ، 247 و حبیب السیر ج 3 ص 10 ،100 ، ص 48 ). رجوع به تاریخ جهانگشا ج 2 ص 34
قبیلهء ساقیز همان قبیلهء معروف نایمان است و ساقیز به ترکی بمعنی عدد هشت است و نایمان به زبان مغولی نیز به همین معنی
است و شاید شعب این قبیله 8 بوده است. (حاشیهء ص 16 ج 1 تاریخ جهانگشاي جوینی).
ناي مشک.
[مَ] (اِ مرکب) نی انبان. ناي انبان. (از جهانگیري). ناي انبان، و آن را ناي مشکک هم میگویند. (از برهان قاطع) (از آنندراج).
بمعنی ناي انبان است، چه انبان را مشک گفته و آن را مشکک یعنی مشک کوچک نیز گفته اند. (انجمن آرا). رجوع به ناانبان
شود.
ناي مشکک.
[مَ كَ] (اِ مرکب) ناي مشک : بادبنديّ سرود ناي مشکک بین که چون هر زمان آن بادبندي را ز سر گیرد همی. امیرخسرو (از
انجمن آرا). رجوع به ناي مشک شود.
ناي مضاعف.
[يِ مُ عَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی ناي داراي دو زبانه از ذوات النفخ مصریان باستانی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ساز
شود.
ناي موس.
(اِ) نام سازي است که خنیاگران نوازند و آن را موسیقار نیز خوانند. (جهانگیري) (فرهنگ نظام). و صاحب برهان ناي لوس نوشته
و خطا کرده. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به نایلوس شود. « لام » به
ناي نبرد.
[يِ نَ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کرناي جنگ را گویند. (آنندراج). شیپور. (ناظم الاطباء).
ناي نبردي.
[يِ نَ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ناي نبرد. رجوع به ناي نبرد شود : ز ناي نبردي برآمد خروش غو کوس در لشکر افکند
جوش.اسدي. چو صفّ سپاه از دو سو گشت راست غو کوس و ناي نبردي بخاست.اسدي.
ناینجی.
صفحه 1248
[يَ] (ص نسبی) منسوب است به نایین از بلاد نواحی اصفهان. (از سمعانی). نائینی. نایینی. ناینی.
ناي نرم.
[يِ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)از آلات لهو فارسی است. (یادداشت مؤلف) : و الناي نرم و بربط ذي لجۀ و الصنج شجوه أن
یوضعا. اعشی (از جوالیقی در المعرب). رجوع به ساز شود.
ناي نواز.
[نَ] (نف مرکب) نی زن. (ناظم الاطباء). زمار. زامر. زامره.
ناي نوازي.
[نَ] (حامص مرکب) نی زنی. (ناظم الاطباء). زمارة.
نایوت.
(اِخ) مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: نایوت [ بمعنی مسکن ها ]، موضعی است در نزدیکی رامه که مسکن سموئیل نبی بود، و
.( بعضی را گمان چنان است که مسکن پسران پیغمبرانی بود که سموئیل ایشان را تعلیم میداد. (از قاموس کتاب مقدس ص 870
ناي و نوش.
[يُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)خوشگذرانی. لهو و لعب. نا و نوش : پسر از لذت ناي و نوش این سخن در گوش نیاورد. (گلستان).
نایه.
[يَ / يِ] (اِ) نی ||. لوله ||. انبوبه. (ناظم الاطباء).
نایه.
[يِ] (اِخ) از دهات دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان قم است و در 8 هزارگزي شمال قم و 7 هزارگزي شمال دستجرد، در
ناحیهء کوهستانی سردسیري واقع است و 1400 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات و بادام و گردو و هلو و شغل
.( اهالی زراعت است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
نایی.
(ص نسبی) نی نواز. (آنندراج). نی زننده. نی نوازنده. (ناظم الاطباء) : یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام یک گوش به
چنگی و دگر گوش به نایی. منوچهري. آن یکی نایی که نی خوش میزده ست ناگهان از مقعدش بادي بجست.مولوي. اي باده
فروش من سرمایهء جوش من اي از تو خروش من، من نایم و تو نایی ||.؟ نبات و شکر مصفا. (ناظم الاطباء).
نایی.
صفحه 1249
(اِخ) ملا محبعلی نی نواز هروي. از شاعران قرن دهم هجري است. به روایت سام میرزا صفوي، وي خطی خوش داشته و در نی زدن
از اوست: نیست غیر از بلا سرایت عشق زَاول عشق تا نهایت عشق .« اما بسیار بی پروا و لوند و خوش طبع و ظریف است » ماهر بوده
.( آه مجنون عشق پیشه کجاست تا برم پیش او شکایت عشق. (از تحفهء سامی ص 84
ناییدن.
[دَ] (مص) فخر کردن. مباهات نمودن. (برهان قاطع) (از آنندراج). لاف زدن. (ناظم الاطباء). به این معنی در جهانگیري و رشیدي
است. (حاشیهء معین بر برهان قاطع). « بالیدن » نیامده ولی در دساتیر آمده است. ظاهراً مصحف
نایین.
(اِخ) نائین. رجوع به نائین شود.
نایینی.
(اِخ) حسین (حاجی میرزا...). از فقهاي امامیه و از مراجع تقلید شیعه است. وي گذشته از رسالهء عملیه، کتابی نیز در باب لزوم
حکومت مشروطه، در آغاز نهضت مشروطیت ایران نشر داد. وي به سال 1356 ه . ق. درگذشت. رجوع به احسن الودیعه ج 3
ص 96 و ریحانۀ الادب ج 4 ص 162 شود.
نایینی.
(اِخ) محمد (میرزا...) ابن حیدر طباطبائی، ملقب به رفیع الدین و مشهور به رفیعا، یا آقا رفیعا، یا میرزا رفیعا. از علماي امامیهء قرن
یازدهم هجري و از شاگردان شیخ بهائی است و کسانی چون مجلسی ثانی و شیخ حر عاملی از مجلس درس او استفاده جسته اند. او
را تألیفات فراوانی است از آن جمله: 1- اقسام التشکیک و حقیقته 2- الشجرة الالهیۀ 3- الثمرة فی تلخیص الشجرة 4- حاشیهء
اصول کافی 5- حاشیهء شرح ارشاد 6- حاشیهء شرح مختصرالاصول 7- حاشیهء صحیفهء سجادیه و غیره... وفات او در حدود
هشتادوپنج سالگی در 1081 یا 1082 ه .ق. در اصفهان اتفاق افتاد و مزارش در مقبرهء تخت فولاد اصفهان است. (از ریحانۀ الادب
ج 4 ص 163 ). و نیز رجوع به هدیۀ الاحباب ص 142 و مستدرك الوسایل ص 409 شود.
نأآت.
[نَءْ] (ع اِ) شیر. (از اقرب الموارد). شیر بیشه (||. ص) مرد با ناله و فغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
نأآج.
[نَءْ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الاسد لسرعۀ وثوبه. (اقرب الموارد (||). ص) رفیع الصوت. (معجم متن اللغۀ)
(اقرب الموارد) (المنجد ||). کثیرالنأج. (اقرب الموارد) (المنجد). که بسیار تضرع و زاري کند ||. یقال: ثور نأآج. (اقرب الموارد).
بسیار بانگ کننده ||. سریع. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغۀ) (المنجد).
نئاد.
صفحه 1250
نئاد.
[نَ] (ع اِ) بلا. سختی. رنج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داهیۀ. (اقرب الموارد). نئادي. داهیۀ. (معجم متن اللغۀ) (المنجد).
نئادي.
[نَ] (ع اِ) داهیۀ. (معجم متن اللغۀ). نئاد. رجوع به نئاد شود.
نأت.
[نَءْتْ] (ع مص) نالیدن، یا نالیدن بلندتر از انین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نهت. (معجم متن اللغۀ). نئیت. (المنجد||).
حسد بردن: نأت فلاناً؛ حسد برد آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغۀ). نئیت. (المنجد ||). به کندي رفتن:
نأت نأتاً؛ سعی سعیاً بطیئاً. (معجم متن اللغۀ). رجوع به نأث شود.
نأث.
[نَءْثْ] (ع مص) دور شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغۀ). دور شدن از چیزي. (از المنجد||).
کوشیدن. (از منتهی الارب). سعی. (از اقرب الموارد). کوشش کردن. (ناظم الاطباء (||). ص) بطی ء. (اقرب الموارد) (المنجد):
سعی نأثاً و منأثاً؛ اي سیراً بطیئاً. (اقرب الموارد) مِنْأَث. (المنجد).
نأج.
[نَءْجْ] (ع مص) زاري و تضرع کردن به درگاه خدا: نأج نأجاً الی الله؛ صاح و تضرع. (معجم متن اللغۀ ||). بانگ کردن گاو. نُؤاج:
نأَجَ الثورُ نأجاً و نُؤاجاً؛ خارَ. (المنجد ||). به تأخیر افکندن کار را. (از معجم متن اللغۀ). رجوع به نؤوج شود ||. به ضعف و سستی
و آرامی خوردن. (ناظم الاطباء): نأج نأجاً؛ أکل أك ضعیفاً. (معجم متن اللغۀ) (اقرب الموارد) (المنجد).
نأد.
[نَءْدْ] (ع مص) ذهاب ||. بد خواستن. (منتهی الارب ||). حسد بردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). کینه. حسد. رشک. (ناظم
الاطباء ||). بلا و رنج رسیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد ||). زهیدن آب از زمین. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء). نزّ. (معجم متن اللغۀ) (از المنجد).
نأر.
[نَءْرْ] (ع مص) برانگیخته شدن نائره. (از معجم متن اللغۀ) (از اقرب الموارد).
نأرجیل.
[نَءْ رَ] (معرب، اِ) نارجیل. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نارجیل شود.
نأش.
صفحه 1251
[نَءْشْ] (ع مص) فراگرفتن ||. گرفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرفتن چیزي را. (ناظم الاطباء). اخذ. (از معجم متن
اللغۀ ||). سخت گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بطش. (از اقرب الموارد). گرفتن و سختگیري کردن به چیزي. (از المنجد).
||حمله کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). تأخیر افکندن. (از معجم متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). بازگذاشتن چیزي را و
درنگی کردن در کار آن. (ناظم الاطباء ||). سپس گذاشتن. (منتهی الارب). دور کردن. (از اقرب الموارد ||). برخاستن. (از منتهی
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قیام. نهوض ||. زنده کردن و برانگیختن: نأشه الله نأشاً؛ اي احیاه و رفعه. (اقرب الموارد)
(از المنجد).
نئضل.
[نِءْ ضِ] (ع اِ) بلا. سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). داهیۀ. (اقرب الموارد).
نأط.
[نَءْطْ] (ع مص) نئیط. زفیر برآوردن. (از معجم متن اللغۀ) (از اقرب الموارد).
نئطر.
[نِءْ طِ] (ع اِ) نیطر. داهیۀ. (متن اللغۀ) (اقرب الموارد). آفت. آسیب. سختی. (ناظم الاطباء (||). ص) مرد نیک زیرك و فهیم. (ناظم
الاطباء) (آنندراج).
نئطل.
[نِءْ طِ] (ع اِ) آفت سخت. (ناظم الاطباء). رجوع به نَیطَل شود (||. ص) مصاحب زیرك. (ناظم الاطباء). رجوع به نَیطَل شود.
نأف.
[نَءْفْ] (ع مص) کوشیدن. جِ دّ. (از معجم متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). کوشش کردن. (ناظم الاطباء ||). خوردن. (از معجم متن
اللغۀ) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). أکل. نَأَف. (المنجد ||). خوردن گزبن چیزي را: نأفه نأفاً؛ اکل خیاره. (از معجم متن اللغۀ).
||سیر نوشیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نَأَف. سیرآب شدن. (از المنجد ||). مکروه و ناپسند داشتن
چیزي را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): نأف فلاناً؛ کرهه. (اقرب الموارد از قاموس). نَأَف. (از المنجد ||). بخت مند شدن.
(ناظم الاطباء).
نأف.
[نَ ءَ] (ع مص) نَأْف. رجوع به نَأْف شود.
نأل.
[نَءْلْ] (ع مص) رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشی. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغۀ ||). رفتن بر فشاري که گوئی بر پشت
صفحه 1252
بار دارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جستن کردن و سر خود را به بالا حرکت دادن. (ناظم الاطباء). نئیل. نألان. (المنجد||).
جنبان رفتن. (از منتهی الارب). اهتزاز در مشی. (از اقرب الموارد). نأل نأ الفرس او الضبع؛ اهتز فی مشیه. (معجم متن اللغۀ) (اقرب
الموارد). نئیل. نألان. (المنجد ||). رشک بردن و بد خواستن. (از منتهی الارب). حسد بردن. (از اقرب الموارد). نئیل. نألان.
(المنجد). حسد. (معجم متن اللغۀ ||). سزاوار بودن. ینبغی. (از اقرب الموارد) (معجم متن اللغۀ). عرب نأل را بمعنی و بجاي ینبغی
استعمال کند و گوید: نأل أن تفعل کذا؛ یعنی سزاوار است که چنان کنی. (از منتهی الارب).
نألان.
[نَ ءَ] (ع مص) نأل. (معجم متن اللغۀ) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نأل شود.
نأملۀ.
[نَءْ مَ لَ] (ع مص) رفتارِ بندي و رفتن آن. (منتهی الارب) . رفتن مردي که مقید و دربند است یا رفتن به شیوهء کسی که دربند
است: نأمل المقید نأملۀ؛ مشی، و یقال: نأمل الرجل؛ اذا مشی مشیۀ المقید. (از اقرب الموارد).
نأموس.
[نَءْ] (ع اِ) فترة الصیاد. (معجم متن اللغۀ). کازهء شکارچی. لغتی است در ناموس. رجوع به ناموس شود.
نأمۀ.
[نَءْ مَ] (ع اِ) سرود یا آواز. (منتهی الارب) نغمه. صوت. (معجم متن اللغۀ) (اقرب الموارد) (المنجد ||). اسکت الله نأمته؛ بمیراند او
را. (منتهی الارب) . اماتۀ. (المنجد). رجوع به نامۀ.
نأناء.
[نَءْ] (ع ص) نَأنَاء، نأنأ، نؤنؤ؛ مرد سست و ضعیف. (منتهی الارب). عاجز ضعیف. (معجم متن اللغۀ). عاجز جبان. (المنجد) (اقرب
الموارد). عاجز درمانده. (منتهی الارب). درماندهء جبان و ضعیف. (ناظم الاطباء ||). بسیار برگردانندهء حدقهء چشم. (منتهی
الارب) (معجم متن اللغۀ ||). بددل. (منتهی الارب).
نأنأ.
[نَءْ نَءْ] (ع ص) نأنأ. رجوع به نأناء شود.
نأنأة.
[نَءْ نَ ءَ] (ع مص) خورش نیکو دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): نأنأ فلاناً؛ احسن غذائه. (المنجد ||). بازداشتن. (منتهی
الارب). بازداشتن کسی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نهی کردن و بازداشتن کسی را از کاري که میخواهد بکند. (از
المنجد ||). سست راي گردیدن. (ناظم الاطباء). سست راي گردیدن و نیکو کردن نتوانستن رأي را. (از منتهی الارب). سست
صفحه 1253
کردن و به هم آمیختن رأي را و استوار نکردن رأي. (از اقرب الموارد ||). عاجز و قاصر گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد (||). اِمص) سستی. (منتهی الارب ||). نأنأة الاسلام؛ ابتداي اسلام پیش از آنکه قوت گیرد. (از معجم متن اللغۀ): طوبی
لمن مات فی النأنأة؛ یعنی اول الاسلام قبل أن یقوي. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد).
نئول.
[نَ] (ع ص) جنبان رونده. (منتهی الارب) (از متن اللغۀ). نعت فاعلی است از نأل.
نأي.
[نَءْيْ] (ع مص) دور گشتن از چیزي. (از منتهی الارب). مفارقۀ. بُعد. (معجم متن اللغۀ (||). اِ) نأي و نؤي و نئی و نُؤي؛ جویچهء
گرداگرد خرگاه و سراپرده و خیمه. (منتهی الارب). حفره اي که گرد خیمه گاه کنند منع و دور کردن آب باران را. (از معجم متن
اللغۀ) (از اقرب الموارد). ج، آناء.
نئی.
[نُ ئی ي] (ع اِ) جِ نؤي است. رجوع به نؤي شود.
نب.
[نَب ب] (ع مص) بانگ کردن تکه وقت هیجان و دویدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). صیحه زدن در هیجان. (از اقرب الموارد)
(از المنجد): نب التیس نُباباً؛ بانگ کرد وقت هیجان و دوید. (منتهی الارب). صاح عند الهیاج و السفاد؛ طلب النکاح. (معجم متن
اللغۀ). بانگ کردن تکه در هنگام مستی از شهوت و دویدن. (ناظم الاطباء). نبیب. نباب. (معجم متن اللغۀ) (اقرب الموارد||).
بزرگ منشی کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج). بزرگ منشی کردن و تکبر نمودن. (از ناظم الاطباء).
نبا.
[نَ با] (اِخ) مصحف نبأ در بیت زیر مقصود قرآن است بنابر قول بعضی مفسران که گویند مقصود از نبأ عظیم در سورهء نبأ، قرآن
است : نور از آن ماه باشد وین ضیا آنِ خورشید این فروخوان از نبا.مولوي (||. از ع، اِ) نبأ. خبر. گفتار : زآنکه قدر مستمع آمد نبا
بر قد خواجه بُرَد درزي قبا.مولوي.
نبا.
[نَ] (اِخ) ابن محمد بن محفوظ قرشی دمشقی، معروف به ابن الحورانی و مکنی به ابوالبیان. ادیب لغوي و شاعر و فقیه و صوفی قرن
ششم هجري است. وي از ملازمان ارسلان دمشقی صوفی معروف بود. طریقهء بیانیه را بدو منسوب میدارند. از آثار اوست: منظومۀ
.( فی الصاد و الضاد. وي به سال 551 ه . ق. در دمشق وفات یافت. (از معجم المؤلفین ج 13 ص 75
نباء.
صفحه 1254
[نُ] (ع اِ) جِ نبی. (معجم متن اللغۀ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (المنجد). رجوع به نَبی ء شود.
نباء.
[نِ] (ع مص) مناباة. (ناظم الاطباء). در منتهی الارب و اقرب الموارد و محیط المحیط دیده نشد.
نبائت.
[نَ ءِ] (ع اِ) جِ نبیتۀ. (منتهی الارب) (تاج العروس) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغۀ). رجوع به نبیتۀ شود.
نبائث.
[نَ ءِ] (ع اِ) جِ نبیثۀ. (معجم متن اللغۀ) (ناظم الاطباء). رجوع به نبیثۀ شود.
نبائذ.
[نَ ءِ] (ع اِ) جِ نبیذ. (معجم متن اللغۀ). رجوع به نبیذ و انبذة شود.
نبائر.
[نَ ءِ] (اِ) پسرزادگان، جمع نبیره، و این جمع به تصرف فارسیان عربی دان است که لفظ فارسی را بطور عربی جمع کنند چنانکه
فرامین جمع فرمان و خوانین جمع خان آورده اند. (غیاث اللغات). فرزندزاده ها. (ناظم الاطباء).
نبائق.
[نَ ءِ] (ع اِ) جِ نبیقۀ. رجوع به نبیقۀ شود.
نبائل.
[نَ ءِ] (ع اِ) جِ نبیلۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به نبیلۀ شود.
نباب.
[نُ]( 1) (ع مص) نبیب. نب. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغۀ). رجوع به نَبّ شود. ( 1) - در اقرب الموارد به فتح اول [ نَ ] ضبط
شده است.
نبابیت.
[نَ] (ع اِ) جِ نَبّوت. رجوع به نَبّوت شود.
نبات.
صفحه 1255
[نَ] (ع اِ) گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). روئیدنی، که لفظ دیگرش گیاه است. (فرهنگ نظام).
رستنی. (لغات فرهنگستان). هر سبزه و درخت که از زمین بروید. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). اسمی است که شامل می شود بر
هر چیزي که بروید از زمین از قبیل درخت و گیاه. (از اقرب الموارد). ابن الارض. بنت الارض. (مرصع). جسم بالنده و فزاینده غیر
حیوان. یکی از موالید ثلاث مقابل جماد و حیوان. گیاه. نبت. رستنی. ج، انبتۀ، نباتات : صحراي بی نبات پر از خشکی گوئی که
سوخته ست به ابرنجک.دقیقی. چو آورد لشکر بسوي فرات شمار سپه بیش بود از نبات.فردوسی. دو در بوم بغداد و آب فرات پر از
چشمه و چارپاي و نبات.فردوسی. همی تاخت تا پیش آب فرات ندید اندر آن پادشاهی نبات. فردوسی. هر روز سحاب را مسیر
دگر است هر روز نبات را دگر زینت و رنگ. منوچهري. تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر آمد نبات مدحش در نشو و در نما.
مسعودسعد. خرد را اولین موجود دان بی نفس و جسم آنگه نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا. ناصرخسرو. بنگر نبات
مرده که چون زنده شد به تخم آنکه ش نبود تخم چگونه فناشده ست؟ ناصرخسرو. تو را خداي زبهر بقا پدید آورد تو را ز خاك و
هوا و نبات و حیوان را. ناصرخسرو. بر مرغزاري رسید آراسته به انواع نباتات. (کلیله و دمنه). گر نبات از دست راد او نما یابد همی
زآب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد. خاقانی. نباتش هر زمانی از زبان حال میگوید کسی کآن ابر ما کم کرد گم باد از جهان
نامش. خاقانی. چون خیال آن مهندس در ضمیر چون نبات اندر زمین دانه گیر.مولوي. دایهء ابر بهاري را فرموده تا بنات نبات را در
مهد زمین بپروراند. (گلستان). آنکه نبات عارضش آب حیات میخورد در شکرش نگه کند هرکه نبات میخورد. سعدي. تو از نبات
گرو برده اي به شیرینی به اتفاق ولیکن نبات خودروئی.سعدي. ز مهد خاك بنات نبات را لطفت برآورد به نبات بنات خلد
برین.سلمان. - علم النبات؛ گیاه شناسی. (ناظم الاطباء). علمی که در آن از حقیقت و خاصیت و انواع نباتات گفتگو می شود. (از
اقرب الموارد). رجوع به گیاه شناسی شود (||. مص) روئیدن. نبت( 1). (معجم متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). رستن گیاه و آنچه
بدان ماند. (ترجمان علامهء جرجانی ص 97 ): نبت نبتاً و نباتاً؛ صارت ذات نبات. (اقرب الموارد). برستن گیاه. (المصادر زوزنی).
رستن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به نبت شود: انبته الله نباتاً حسناً. ( 1) - هو اسم یقوم مقام مصدر. (معجم متن اللغۀ).
نبات.
[نَ] (اِ) اسم پارسی قند است که آن را فانیذ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی قند مصفا که بعضی اهل هند آن را مصري
گوید. (غیاث اللغات). شکر تبدیل شده به بلورمانند که الفاظ دیگرش قند مکرر و فانیذ است( 1). (فرهنگ نظام). مأخوذ از تازي،
شکر مصفاي بلوري شده که پرویز نیز گویند (ناظم الاطباء). شکر پختهء رنگ بگشتهء متبلورشده. (یادداشت مؤلف).( 2) شکر
طبرزد : و عمال را بفرمود تا نی شکر بکارند به عمل گاه آمل که سال بیست وپنجهزار من... قند و نبات و شکر سپید حاصل بودي.
(تاریخ طبرستان). سرخ گلی سبزتر از نیشکر خشک نباتی همه جلابِ تر.نظامی. تو را رخ چون گل و لب چون نبات است غلط
گفتم لبت آب حیات است.نظامی. وقتی به قهر گوي که صد کوزهء نبات گه گه چنان به کار نیاید که حنظلی.سعدي. بر کوزهء
آب نِه دهان را بردار که کوزهء نبات است.سعدي. این نبات از کدام شهر آرند تو قلم نیستی که نیشکري.سعدي. راست زهري
است شکّرین انجام کج نباتی که تلخ شد زو کام.اوحدي. گفتم که لبت گفت لبم آب حیات گفتم دهنت گفت زهی حب
نبات.حافظ. بی تعلق شو که قنادي چو میریزد نبات قالبی امروز می سازد که فردا بشکند. ؟ (از آنندراج). -امثال: خر چه داند بهاي
قند و نبات؟ ( 1) - این معنی مجاز از اول [ نبات، روئیدنی ]است، چه نبات را به شکل شاخهء درخت می سازند و به آن شاخ نبات
هم گویند. (فرهنگ نظام). ( 2) - مخفف عسل نبات است و مراد شکر است، چه عسل از حیوان پدید می آید و اولین شیرینی او
بود و سپس که به شکرنی آشنا شدند آن را عسل نبات یا عسل النبات نام کردند. (یادداشت مؤلف).
صفحه 1256
نبات داغ.
[نَ] (اِ مرکب) نباتی که در آبِ جوشیده و داغ حل کنند یا نباتی که در آبِ جوشان اندازند و علاج نفخ دل درد را به مریض
خورانند.
نبات داغ خاکشیر.
[نَ غِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نبات داغی که دانه هاي خاکشیر در آن ریزند و بیشتر هنگام دل درد به کودکان خورانند.
نبات ریختن.
[نَ تَ] (مص مرکب) نبات ساختن. شکر را به نبات مبدل کردن : بی تعلق شو که قنادي چو میریزد نبات قالبی امروز می سازد که
فردا بشکند. ؟ (از آنندراج).
نبات ریز.
[نَ] (نف مرکب) آنکه نبات سازد. که از شکر نبات سازد. قناد.
نبات سوخته.
[نَ تَ / تِ] (اِ مرکب) شکر یا قند را بر آتش با کمی آب ذوب کنند و آن پس از تبلور رنگ سرخ نزدیک به سیاه گیرد و سپس
آب بر آن ریزند تا بار دیگر حل شود و نوشند و آن براي اسهال و هم بعضی امراض فم المعده سودمند است. (یادداشت مؤلف).
نبات شکر.
[نَ شَ / شِ كَ] (اِ مرکب) شکر مصفاي بلوري شده. (ناظم الاطباء).
نبات شناس.
[نَ شِ] (نف مرکب) رجوع به گیاه شناس شود.
نبات شناسی.
[نَ شِ] (حامص مرکب)علم النبات. رجوع به گیاه شناسی شود.
نباتناك.
[نَ] (اِ مرکب) زمین سبز و گیاهناك. (ناظم الاطباء). پرنبات. پر سبزه و درخت.
نباتۀ.
[نَ تَ] (ع اِ) نبات. گیاه. (از منتهی الارب) (از آنندراج ||). یکی نبات بمعنی رستنی و گیاه است. (از اقرب الموارد). یک نبات.
صفحه 1257
(فرهنگ نظام).
نباتۀ.
[نُ تَ] (اِخ) ابن حنظلۀ الکلابی. از سرداران عصر مروان است. وي امیر اهواز شد، سپس به یاري نصربن سیار که با ابومسلم
خراسانی می جنگید رفت، و سرانجام به دست قحطبۀ بن شبیب در جنگ هولناکی کشته شد و قحطبه سر او را نزد ابومسلم فرستاد.
(از الاعلام زرکلی ج 4 ص 195 ). و نیز رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 243 شود.
نباتی.
[نَ تی ي / تی] (از ع، ص نسبی)منسوب به نبات است. (الانساب سمعانی). گیاهی. رجوع به نبات شود ||. گیاه شناس. حشایشی.
عشاب. شجار. العارف بالنباتات و الحشائش. (معجم متن اللغۀ). عارف به نبات. (اقرب الموارد). نبات شناس. رجوع به گیاه شناس
شود.
نباتی.
[نَ] (ص نسبی) منسوب به نبات بمعنی شکر مصفاي بلورین ||. کنایه از شیرین است. به شیرینی نبات. شیرین چون نبات: انگور
نباتی ||. نام رنگی است. (فرهنگ نظام). به رنگ نبات. (ناظم الاطباء). زرد تیرهء کم رنگ. رجوع به نباتی رنگ شود : شد جلوه
گر آن رنگ نباتی شب مهتاب دارد مزه این عیش که شیر است و شکر هم. ؟ (از آنندراج). - هندوانهء نباتی؛ هندوانهء زردرنگ به
رنگ نبات.
نباتی.
[نَ] (ص نسبی) منسوب به نبات بمعنی گیاه. (ناظم الاطباء). هر چیز که نسبت به نبات داشته باشد. (فرهنگ نظام) (آنندراج ||). از
جنس نبات. گیاهی. مقابل جمادي و حیوانی. - نفس نباتی؛ قوه اي است که جسم را در طول و عرض و عمق بکشد و بزرگ
گرداند و نفس طبیعی خادم نفس نباتی باشد [ رجوع به طبیعی شود ]. نفس نباتی را هشت خادم دیگر باشد و آن جاذبه، ماسکه،
هاضمه، ممیزه، دافعه، مصوره، مولده و منمیه است. (یادداشت مؤلف (||). حامص) نبات بودن. گیاه بودن : از حال نباتی برسیدم به
ستوري یکچند همی بودم چون مرغک بی پر. ناصرخسرو.
نباتی.
[نُ] (ص نسبی) منسوب است به نباتۀ. (از الانساب سمعانی).
نباتی.
[نَ] (اِخ) ابوالقاسم (سید...). فرزند سیدمحترم اشتبینی( 1) قره داغی تبریزي، متخلص به نباتی( 2). از عارفان و صوفی مشربان قرن
سیزدهم هجري است. او را به لهجهء ترکی آذربایجانی دیوان شعر است و این دو بیت او راست: گوشهء وحدت نه عجب جایمش
سرّ نهان اوردا هویدایمش عاشق و دیوانه لرین منزلی رتبیه باخ عرش معلایمش. وي به سال 1262 ه . ق. در اشتبین وفات کرد. (از
صفحه 1258
ریحانۀ الادب ج 4 ص 163 از ذریعۀ). و نیز رجوع به فهرست کتابخانهء مجلس شوراي ملی ص 434 و دانشمندان آذربایجان
به نباتی یا خان چوپانی یا مجنونشاه » : ص 370 شود. ( 1) - اشتبین از قراي قره داغ آذربایجان است. ( 2) - مؤلف ریحانۀ الادب آرد
.« تخلص میکرده
نباتی.
[نَ] (اِخ) احمدبن محمد بن مفرح، معروف به ابن الرومیۀ. رجوع به ابن الرومیۀ شود.
نباتی تبریزي.
[نَ يِ تَ] (اِخ) از شاعران قرن دهم هجري است. وي به نقاشی و لاجوردشوئی اوقات میگذرانده. او راست: عکس رخسار آن پري
رو تا در آب انداخته از خجالت آب را در اضطراب انداخته از هواي آن لب شیرین نباتی روز و شب چون مگس خود را درون
شهد ناب انداخته. رجوع به تحفهء سامی ص 145 و صبح گلشن ص 503 و دانشمندان آذربایجان ص 370 شود.
نباتی رنگ.
[نَ رَ] (ص مرکب) هر چیز به رنگ نبات و خاکی رنگ. (ناظم الاطباء). رجوع به نباتی شود.
نباتیه.
[نَ تی يَ / يِ] (ع ص نسبی) تأنیث نباتی. رجوع به نباتی شود. - قوهء نباتیه؛ قوهء رویانیدن است و آن قوه بر سه قوه منقسم است:
قوهء مولده، قوهء منمیه و قوهء غاذیه، و این هر سه قوه در نبات و حیوان و انسان موجود است. (یادداشت مؤلف).
نباج.
[نَ] (اِ) بمعنی انباغ است و آن دو زن باشد که در نکاح یک مرد است. (برهان قاطع). نباغ. انباغ. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). آن
دو زنند که در عقد یک شوهر باشند و آنان یکدیگر را وسنی خوانند، و نباغ تبدیل نباج است. (انجمن آرا). دو زن که داراي یک
شوي باشند و هر یک از آن دو نباج است مرد دیگري را و نباغ نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به بنانج و نباغ شود.
نباج.
[نَ]( 1) (ع اِ) پشته ها. (آنندراج). آکام عالیه. (اقرب الموارد) (المنجد). جِ نبجۀ. (از منتهی الارب). رجوع به نبجۀ شود ||. نُبُج.
جوال هاي سیاه. (از معجم متن اللغۀ). رجوع به نبج شود. ( 1) - در معجم متن اللغۀ به کسر اول [ نِ ] ضبط شده است.
نباج.
[نَ] (ع اِ) جِ نَبَجان بمعنی وعید است. (المنجد). رجوع به نبجان شود.
نباج.
صفحه 1259
[نُ] (ع اِ) آواز سگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج): نباج الکلب؛ نباحه. (اقرب الموارد) (المنجد). نبیج. نباح. (از معجم
متن اللغۀ ||). آواز تیز و ضرطه. (ناظم الاطباء). تیز. (آنندراج) (منتهی الارب). ضراط. (المنجد) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغۀ).
||آواز. (آنندراج) (منتهی الارب).
نباج.
[نَبْ با] (ع ص) سخت آواز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شدیدالصوت. (معجم متن اللغۀ). شدیدالصوت که احمقانه
سخن گوید. (از اقرب الموارد): رجل نباج و نباح؛ شدیدالصوت جافی الکلام. (اقرب الموارد ||). کلب نباج؛ سگ سخت آواز.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سگ خشن بانگ. نباجی. (از معجم متن اللغۀ ||). که احمقانه سخن گوید. متکلم به
حمق. (از معجم متن اللغۀ ||). کذاب. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغۀ ||). انه نفاج نباج؛ لیس معه الا الکلام. (از معجم متن اللغۀ).
(||اِ) کبچهء پِسْت شور. (منتهی الارب). کفچه اي که بدان پِسْت می شورانند. (ناظم الاطباء). المجدح المسویق. (اقرب الموارد)
(معجم متن اللغۀ).
نباج.
[نِ] (اِخ) موضعی است در طریق بصره به مکه. (از معجم البلدان). و آن قریه اي است از بادیهء بصره در نیمه راه بصره به مکه. (از
الانساب سمعانی).
نباجۀ.
[نَبْ با جَ] (ع ص) تأنیث نباج. (از اقرب الموارد). رجوع به نبّاج شود (||. اِ) سرین. دبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اِست. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغۀ). یقال: کذبت نباجۀ؛ چون کسی تیز دهد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب
الموارد) (از معجم متن اللغۀ).
نباجی.
[نُ جی ي] (ع ص) سگ سخت آواز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب). نباح. (المنجد). الکلب النباجی. (اقرب الموارد).
نباج. (معجم متن اللغۀ).
نباجی.
[نِ] (ص نسبی) منسوب به نباج است. (الانساب سمعانی). رجوع به نِباج شود.
نباح.
[نُ / نِ] (ع مص) بانگ کردن سگ. (از منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغۀ) (تاج المصادر
بیهقی). نبح. نبیخ. (منتهی الارب). تنباح. نبوح. (المنجد ||). بانگ کردن آهو و تیس و مار. (از منتهی الارب). اصل نباح خاص
صداي سگ است و بعداً براي غیر آن نیز استعمال شده است. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغۀ ||). هجا گفتن شاعر. (از
صفحه 1260
المنجد). رجوع به نُباح شود.
نباح.
[نُ] (ع مص) خشن شدن آواز هدهد به خاطر سالمند شدن آن. (از اقرب الموارد از اللسان) (از معجم متن اللغۀ) (از المنجد||).
هجا گفتن شاعر. (معجم متن اللغۀ) (از اقرب الموارد) (از المنجد). گویند: نبحتنی کلابک؛ لحقتنی شتائمک. (اقرب الموارد)
(معجم متن اللغۀ) (المنجد (||). اِ)( 1) آواز سگ. (منتهی الارب) (آنندراج). بانگ سگ. (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب
الموارد) (از ناظم الاطباء). بانگ غیرمعتاد سگ که در عرف آن را نالهء سگ گویند. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و کشف
اللغات و صراح). عوعو. واق واق. وق وق : اگرچه هر دو به آواز و بانگ معروفند زئیر شیر شناسند مردمان ز نباح. مسعودسعد. ز
ویرانهء عارفی ژنده پوش یکی را نباح سگ آمد به گوش.سعدي ||. آواز شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
بانگ شیران. (از معجم متن اللغۀ ||). بانگ نوعی مار بزرگ که آن را اَسوَد خوانند. (اقرب الموارد). ( 1) - غیاث اللغات بدین
معنی به کسر اول [ نِ ]نیز آورده است.
نباح.
[نَبْ با] (ع ص) سخت آواز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شدیدالصوت. (اقرب الموارد). مرد شدیدالصوت. (معجم
متن اللغۀ ||). ضخیم الصوت. نَبّاجی. (معجم متن اللغۀ ||). سگ بسیاربانگ. الکلب الکثیرالصیاح. (معجم متن اللغۀ). شدیدالنباح.
(المنجد). بانگ کننده. (مهذب الاسماء). عوعوکننده ||. هدهد بسیاربانگ. (از معجم متن اللغۀ (||). اِ) جمع نَبّاحۀ است بمعنی
شبهء سپید خرد مکی که از آن گردن بند سازند. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به نباحۀ شود.
نباح.
[نُبْ با] (ع ص) هدهد بسیاربانگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
نباحۀ.
[نَبْ با حَ] (ع اِ) قسمی از شبهء سپید خرد که از مکه آرند و از آن گردن بند سازند. (ناظم الاطباء). مناقفی که از مکه آرند و رفع
چشم زخم را به گردن بند کشند. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغۀ). یا صدف بیضی شکل خرد. صدف بیض صغار. (معجم
متن اللغۀ) (اقرب الموارد از لسان). ج، نَبّاح (||. ص) ماده سگ سخت آواز. (ناظم الاطباء). تأنیث نباح است. رجوع به نباح شود.
نباحی.
[نَبْ با حی ي] (ع ص) کلب نباحی؛ سگ خشن بانگ. ضخم الصوت. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغۀ). سخت بانگ خشن
صدا. (المنجد).
نباخ.
[نَبْ با] (ع ص) خمیر ترش و تباه. (منتهی الارب) (آنندراج). خمیر ترش. خمیر فاسدگشته. (ناظم الاطباء). خمیر حامض فاسد. (از
صفحه 1261
معجم متن اللغۀ) (از اقرب الموارد از قاموس). انبخان. (معجم متن اللغۀ) (منتهی الارب). مختمر. منتفخ. (المنجد): نبخ العجین نبوخاً؛
انتفخ و اختمر، و عبارة القاموس: حمض و فسد و هو نباخ. (اقرب الموارد).
نباخی.
[نَ خا] (ع اِ) جِ نبخاء. رجوع به نبخاء شود.
نباد.
[نَبْ با] (ع ص) نباذ. نبیذفروش. می فروش : رو ز پس جاهلی که درخور اوئی مطرب بهتر نشسته بر در نباد.ناصرخسرو. رجوع به
نباذ شود.

/ 31