لغت نامه دهخدا حرف و

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف و

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

وارد.
[رِ] (اِخ) (شیخ محمدی...) زادگاهش پتیالهء هند و شاعری تیزفهم و نکته سنج بود و خواهرزادهء نورالعین واقف است و در جوانی درگذشت. این ابیات از اوست:
در چمن دوش بیاد تو قیامت میکرد
نالهء بلبل و فریاد من و زاری دل.
گر بمن دشمن جانی است دلم
چه کنم یار فلانی است دلم.
(از تذکرهء صبح گلشن).
وارد آمدن.
[رِ مَ دَ] (مص مرکب) فرود آمدن. وارد شدن.
- وارد آمدن ضربه بر چیزی؛ زده شدن ضربه بر آن.
وارد آوردن.
[رِ وَ دَ] (مص مرکب) فرود آوردن. وارد ساختن.
- وارد آوردن ضربه بر چیزی؛ زدن ضربه بر آن.
واردات.
[رِ] (ع ص، اِ) جِ وارده و وارد. رجوع به وارده و وارد شود. || اصطلاحی است اقتصادی در برابر صادرات یعنی کالاهایی که از ممالک دیگر به کشور آید. متاعی که از خارج کشور آرند. هر چیزی که از خارج داخل گردد. (ناظم الاطباء). || حاصل و محصول. خراج و آنچه در خزانهء دولت داخل گردد. || سرگذشت و اتفاق و واقعات و حادثات. (ناظم الاطباء). || از نظر عرفانی آنچه در دل صوفی درآید از اموری که بر دیگران پوشیده است. (از یادداشتهای مؤلف) :
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سر دست بر کائنات.
سعدی (بوستان).
رجوع به وارد شود.
واردات.
[رِ] (اِخ) (یوم...) وقعه ای است بین بکر و تغلب و در آن بحیربن الحارث بن عیادبن مُرَة کشته شد و مهلهل دربارهء آن گفته است :
اَلیلتنا بذی حُسم انیری
اذا انت انقضیت فلاتحوری
فان یک بالذنائب طال لیلی
فقد ابکی من اللیل القصیر
فانی قد ترکت بواردات
بحیراً فی دم مثل العبیر.
هتکتُ به بیوت بنی عباد
و بعض الغشم اشفی للصدور
و ابن مقبل آورده است.
و نحن القائدون بواردات
ضباب الموت حتی ینجلینا.(معجم البلدان).
و رجوع به مجمع الامثال میدانی و عقدالفرید ج 6 ص 74 شود.
واردات.
[رِ] (اِخ) جایی است. (منتهی الارب). موضعی است در جانب چپ مکه هنگام رفتن به آنجا. (تاج العروس). معجم البلدان ابوعبید السکونی گفته است. ربائع در چپ و سمیرا و واردات در راست آن قرار دارند و همهء آنها دارای درخت سَمُر است و وجه تسمیهء سمیرا، هم به این مناسبت است. (از معجم البلدان).
واردار.
(اِخ) نهری است در بالکان که قسمتی از یوگسلاوی و یونان را آبیاری می کند و به دریای اژه میریزد و 340 هزار گز طول دارد.
واردالشعر.
[رِ دُشْ شَ] (ع ص مرکب)درازمو. (مهذب الاسماء).
واردالشفة.
[رِ دُشْ شَ فَ] (ع ص مرکب)آویخته لب. (از مهذب الاسماء).
واردان.
(اِ) جوال و غرار. (ناظم الاطباء) (شعوری). || وردنه. (ناظم الاطباء). واردن. رجوع به وردنه شود.
وارد ساختن.
[رِ تَ] (مص مرکب) وارد کردن. وارد آوردن. فرود آوردن. || مطلع کردن. آگاهانیدن. واقف ساختن.
وارد شدن.
[رِ شُ دَ] (مص مرکب)رسیدن. (ناظم الاطباء). واصل شدن. اندرآمدن. درآمدن. ورود کردن. فروشدن. داخل گشتن. (از یادداشتهای مؤلف). داخل شدن. || مطلع شدن. || فرود آمدن. وارد آمدن ضربه و جز آن.
وارد کردن.
[رِ کَ دَ] (مص مرکب)درآوردن. داخل کردن به جایی. داخل کردن کالا و جز آن. مقابل صادر کردن. || مطلع کردن. واقف کردن. || فرود آوردن. وارد ساختن ضربه و جز آن به چیزی. || ایراد کردن. (از یادداشتهای مؤلف).
وارد گشتن.
[رِ گَ تَ] (مص مرکب)درآمدن. (یادداشت مؤلف). داخل شدن. ورود. وارد شدن. || مطلع گشتن. واقف گشتن. به رموز کاری آشنا شدن. و رجوع به وارد شدن شود.
واردن.
[دَ] (اِ) واردان. وردنه. چوبی است که دو سر آن باریک و میان گنده می باشد و خمیر نان را بدان پهن سازند و عربان ثوینا میگویند. (از برهان) (از آنندراج). وردنه چوبی که بدان خمیر نان را پهن کنند. (ناظم الاطباء). || قابله و ماماچه. (ناظم الاطباء). واردین.
واردة.
[رِ دَ] (ع ص) مؤنث وارد. رجوع به وارد شود. || (اِ) گروه فرودآینده بر آب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (تاج العروس). || راه در میانهء راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جاده. (اقرب الموارد). || شاهراه. (ناظم الاطباء). || (اِخ) چهار ستاره از هشت کوکب نعائم واقع در کهکشان. (تاج العروس). رجوع به وارد در این معنی شود. || آویزان. آویخته: شفته واردة؛ لب او آویزان است. (از اقرب الموارد). شجرة واردة اغصانه؛ درختی که شاخه هایش آویزان است. (از اقرب الموارد).
واردة.
[رِ دَ] (اِخ) شهری است. (منتهی الارب). منزلی است در راه شام به مصر در وسط ریگزار از توابع حفار، بازار و مسجدی دارد. در قدیم شهری بوده و بازار و جامع و خندقهایی داشته است که بعدها خراب گشته. (از معجم البلدان).
وارده سرا.
[رِ دَ سَ] (اِخ) دهکده ای است از دهستان اسالم بخش مرکزی شهرستان طوالش. در 12 هزارگزی جنوب هشت پر و 2 هزارگزی راه شوسهء بندر انزلی به آستارا واقع و دارای جلگه و جنگل است. ناحیه ای است معتدل و مرطوب و دارای 90 تن سکنه و مذهب اهالی شیعه و سنی و زبانشان لهجهء طالشی و ترکی و فارسی است. رودخانهء محلی دارد و محصولات آنجا برنج و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
واردین.
(اِ) واردن. قابله. ماماچه. (ناظم الاطباء) (شعوری). و رجوع به واردن شود.
وار زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) (... آتش) زبانه کشیدن آتش. لهیب زبانه زدن آتش و جز آن. گرازه کشیدن. (یادداشت مؤلف).
وارس.
[رِ] (ع ص) برگ زرد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). برگ زرد شونده. (آنندراج).
وارس.
[رِ] (پسوند) در ترکیب ذیل وارس به معنی منش و «وار» است: شاه وارس به معنی شاه منش، شاه وار. (یادداشت مؤلف).
وارستادن.
[رِ دَ] (مص مرکب) بلند شدن و برخاستن. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس). ایستادن. (اشتنگاس). اما چنین می نماید که مصحف واستادن باشد. رجوع به واستادن شود.
وارستگی.
[رَ تَ / تِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی وارسته. آزادگی. (غیاث اللغات) (آنندراج). رهایی. آزادی. (ناظم الاطباء). فارغ البالی. (غیاث اللغات) (آنندراج). فراغت بال. (ناظم الاطباء) :
تو خاقنی که بتاراج امتحان رفتی
ز گرد کورهء وارستگی طلب اکسیر.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی، ص 793).
پس از وارستگیها بیشتر گشتم گرفتارش
چو صیدی جست، صیادش ز اول سخت تر گیرد.
|| فروتنی. خضوع. تواضع. (ناظم الاطباء).
وارستن.
[رَ تَ] (مص مرکب) وارهیدن. رها شدن. خلاص یافتن. آزاد شدن. رستن :
سلاح من ار با منستی کنون
بر و یال تو کردمی غرق خون
به تیغ نبردی ترا خستمی
وزین گفت بیهوده وارستمی.فردوسی.
دست و پایی زدیم در نگرفت
پشت پایی زدیم و وارستیم.ابن یمین.
رجوع به رستن و وارهیدن شود.
وارسته.
[رَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)رهایی یافته. رسته. (ناظم الاطباء). آزاد. (غیاث) (آنندراج). آزاد شده. (ناظم الاطباء). آزاده. عاتق. طلق. || فارغ البال. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مجازاً آنکه علائق دنیوی را ترک گفته. بی اعتنا به مال دنیا. (مؤلف). درویش.
وارسته.
[رَ تَ] (اِخ) صاحب تذکرهء صبح گلشن دربارهء وی چنین آرد: نواب حفیظ خان دهلوی به معاضدت نواب عبدالصمد خان، بازویش قوی بود.
دلم قربان زخم ناوک او
که صیاد من آن ابرو کمان است.
(تذکرهء صبح گلشن چ هند ص580).
وارسته.
[رَ تَ] (اِخ) (ملا...) صاحب تذکرهء نصرآبادی آرد: اصلش از ایل چگنی است. امام قلی بیک نام داشت خیالش از نظم غرابت داشت مدتها در هند بود. سفر بسیار کرده و شعر بسیار گفته و سوانح سفر خویش را نوشته بود سپس به اصفهان آمده و در اوایل جلوس شاه عباس ثانی در مجلس راه یافته. و بر سبیل مضحکه به امیر مظفر ترک گفتگوهای درشت نموده. بعد از آن به یزد رفته در آنجا زبان به هجو میرزامظفر گشوده و مثنوی نمکینی در آن باب گفته و پس از آن به اصفهان دلالی زغال و هیمهء میدان کهنه را به وظیفهء خود گذرانیده و در سنهء 1025 فوت شد. از اشعارش این است:
ای ز آتش عذار تو گلها شراره ها
چشم ترا فریب و فسون از اشاره ها
از بس که چرخ کشتی دریادلان شکست
این بحر یک سفینه شد از تخته پاره ها.
به سنگ کم ترازوی کرم را سر فروناید
من از بهر همین بر دوش دارم کوه عصیان را.
آنکه پر جستیم و کم دیدیم در کار است و نیست
نیست در معنی بجز انسان که بسیار است و نیست.
چشمی که افتد از گل رویت به روی گل
پای برهنه ای است که بر خار میرود.
بر ماست منتی همه کس را چرا که ما
ممنون آن کسیم که ممنون آن نه ایم.
در مدح ذوالفقارخان بیک لر بیگی قندهار گفته است:
ای شأن حیدری ز نشان تو آشکار
نام تو در نبرد کند کار ذوالفقار.
شاه را در کف او جوهر اقبال بلند
ذوالفقار است به دست علی عمرانی.
در مدح محمدقلی سلیم گفته است:
دخلی که نکردی به کلام الله است
بیتی که نبرده ای تو بیت الله است.
(از تذکرهء نصرآبادی ص1335). و رجوع به مجمع الفصحا ج 2 ص 51 و آتشکده ص 23 شود.
وارسته.
[رَ تَ] (اِخ) شیخ قاسم نام داشت. صاحب تذکرهء صبح گلشن دربارهء وی چنین آرد: در گل زمین سخن تخم ریاحین نکات میکاشت از خاک هندوستان سرکشیده و عمرش در فرخ آباد به وارستگی بسر گردیده است. او راست:
کی احتراز ز چشمت دل خراب کند
چگونه مست ز میخانه اجتناب کند
دمی که زینت زین میشوی ز غایت شوق
به پای بوس تو قالب تهی رکاب کند.
(تذکرهء صبح گلشن).
وارسته.
[رَ تَ] (اِخ) وارستهء لاهوری سیالکوتی نامش تل(1) است و برای تحقیق اصطلاحات فارسی به سرزمین ایران قدم گذاشت و سی سال در آنجا بود و کتاب مصطلحات الشعرا و صفحات کائنات را به کمال تنقیح و تهذیب تألیف نمود و با شیخ محمدعلی حزین لاهیجی محبتی داشت بنابراین رجیم الشیاطین را در جواب تنبیه الغافلین خان آرزو نگاشت، میرزا محمدحسن قتیل نبیرهء او بود و آهنگ سخن بدین سان میسرود:
دل ز زلفش مشک چین دارد هوس
این پریشان بند بر مو بسته است.
سرو در رقص است وقمری مست ودست افشان چنار
وقت بشکن بشکن توبه است ساقی می بیار.
رباعی:
از سیرت نواب ز ما میپرسی
داند همه کس تو از کجا میپرسی
دانی که لئیم است و خسیس است و بخیل
بینی ده و فرسنگ چرا میپرسی.
(تذکرهء صبح گلشن).
(1) - با «ت» هندی.
وارسوویه.
[یِ] (اِخ)(1) تلفظی از ورشو. وارشووه پایتخت لهستان. رجوع به ورشو شود.
.
(1) - Varsovie, Warszava
وارسی.
[رَ] (حامص مرکب) بازرسی. سرکشی. تفتیش. به معنی سرکشی و بازدید است بر کارهای سپرده به خود یا بر کارهایی که خود به دیگری سپرده. (از فرهنگ ترکتازان). رسیدگی کردن به چیزی یا به کاری. ممیزی. رسیدگی و دقت و غوررسی. (ناظم الاطباء).
وارسیدن.
[رَ / رِ دَ] (مص مرکب) تحقیق. تفتیش. وارسی کردن. رسیدگی کردن. با دقت آگاهی حاصل کردن. (ناظم الاطباء): مثل حارس میزنی وارس. (از یادداشتهای مؤلف) || دریافتن. (ناظم الاطباء). || بازرسیدن. (ناظم الاطباء). || رسیدن :
آه اگر دست دل من به تمنا نرسد
یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد.
سعدی.
وارسیده.
[رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)بازرسیده. || رسیده. || وارسی شده. تحقیق شده. بازرسی شده. رجوع به وارسیدن شود.
وارسی کردن.
[رَ / رِ کَ دَ] (مص مرکب) رسیدگی کردن و بطور دقیق آگاهی حاصل کردن. (از ناظم الاطباء). تحقیق. تفتیش کردن. نیک تفتیش کردن. تجسس. تفحص کردن. پژوهش کردن. (از یادداشتهای مؤلف).
وارش.
[رِ] (ع ص) مهمان ناخوانده. (از اقرب الموارد). ناخوانده بر طعام کسی آینده. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که ناخوانده بر طعام کسی آید. (ناظم الاطباء).
وارشو.
[شُ] (اِخ)(1) تلفظی از ورشو، پایتخت لهستان. رجوع به ورشو و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Varsovie, Warszava.
وارشیداه کنان.
[رَ کُ] (ق مرکب)(1)وارشیداگویان :
پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران
وارشیداه کنان راه نفر بگشائید.خاقانی.
(1) - از: وا + رشیداه کنان. و رجوع به وا شود.
وارطو.
[] (اِخ) ناحیه ای است در ولایت بتلیس (در ترکیه) که در منتهای شمال شرقی سنجاقِ «موش» قرار دارد. از مشرق به بولانق، از جنوب به «موش»، از مغرب به کنج، و از شمال به ارزروم محدود است. وارطو، مرکب از 2 ناحیه و 89 قریه است. سکنهء آن 16994 تن است. محصول مهم آن گندم، جو، ارزن، عدس، نخود و جز آنهاست و محصول چای نیز دارد، آبهای گوارا و همچنین آبهای معدنی نیز در آنجا فراوان است. (از قاموس الاعلام ترکی).
وارغ.
[رِ / رُ] (اِ) برغ است و آن بندی باشد که در پیش آب از چوب و گل بندند. (برهان) (آنندراج) (از جهانگیری) (انجمن آرا). ورغ. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). || خندقی که در جلو دشمن بندند. (ناظم الاطباء). || لحیم را گویند و آن چیزی باشد که طلا و نقره و امثال آن را بدان پیوند کنند. (برهان) (از ناظم الاطباء). || آنچه تاک را بر آن بندند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). || چوب بند و چفت انگور را نیز گفته اند. (از برهان). داربست و چفته و وادیج. (ناظم الاطباء). || آنچه از درخت خرما برند. (آنندراج). || گلیم(1). پلاس : شبانگاه همانروز بود که فرمودند امشب آن شب است که وارغ در گردن اندازیم و درخواست کنیم چون بامدادان آن ظالمان از گرد حصار بخارا به زودی برفتند و اهل بخارا خلاصی یافتند. (انیس الطالبین بخاری ص 119).
(1) - اینکه برهان وارغ را به معنی لحیم آورده است می توان تصور کرد شاید که لحیم مصحف گلیم باشد. (یادداشت مؤلف).
وارغ.
[رُ] (اِ) آروغ. (ناظم الاطباء).
وارغن.
[غَ] (اِ)(1) نام مرغی است شکاری در زبان اوستا آقای پورداود آرد: میتوان بی تردید جزء اول واژهء وارغن را به معنی بال گرفت و جزء دوم را از مصدر گن(2) یا جن که در فارسی زدن گوییم. بنابراین وارغن لفظاً یعنی بالزن. اگر در اوستا و فرس هخامنشی کلمه بال بجا مانده بود بایستی وار(3) باشد هرچند که مفهوم آن با مفهوم کلمه بال فارسی فرق دارد، و به معنی موی دم اسب است. آیا این پرنده با این نام همان مرغ شکاری عقاب است که با این عنوان خوانده شده یا مرغ شکاری دیگری است از جنس عقاب؟ آنچنانکه در خود اوستا این پرنده تعریف شده و قرائنی که موجود است وارغن باید نام دیگری از مرغ «سئن» باشد و این در خود اوستا در نام جانوران نظیر دارد چنانکه ژوژ خارپشت با دو نام یاد گردیده و از برای خروس هم دو نام آورده شده است و جز آن. اما واژهء بالوان در زبان کردی میرساند که وارغن اوستائی نام یکی از مرغان شکاری است از جنس عقاب و آن را از تیرهء سیاه چشمان شمارند چنانکه خود عقاب از این تیره است. (فرهنگ ایران باستان ص 305). به عقیدهء هرتسفلد بالهای پرندهء موسوم به وارغن(4)، مظهر خدای پیروزی ورثرغن میباشد. این مرغ به عقیدهء بنونیست باز یا شاهین است. (ایران در زمان ساسانیان ص 254).
(1) - Vareghan.
(2) - gan.
(3) - var.
(4) - vareghna.
وارف.
[رِ] (ع ص) باطراوت. تازه. نبات وارف؛ ای ناضر. (اقرب الموارد). || بسیارسبز، نیک سبز و گوالنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). نبات وارف؛ گیاه گوالیدهء نیک سبز شده. (ناظم الاطباء). || فراخ. (از مهذب الاسماء). وسیع. متسع. ظل وارف؛ یعنی ممتد. (از اقرب الموارد).
وارف.
[رُ] (اِ) بادزن. مروحه. (ناظم الاطباء). بادبزن. || هر چیز انباشته از کاه. (ناظم الاطباء). || هر چیز برآمده. (از ناظم الاطباء).
وارفتگی.
[رَ تَ / تِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی وارفته. مضمحل شدن. (غیاث از چراغ هدایت) (آنندراج). اضمحلال. (ناظم الاطباء). || گداز یافتن. (غیاث، از چراغ هدایت) (آنندراج). گداختگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به وارفتن شود.
وارفتن.
[رَ تَ] (مص مرکب) متحیر شدن. (آنندراج). تعجب کردن. سست شدن از یأس. بکلی نومید شدن. مبهوت و مأیوس شدن. (از یادداشتهای مؤلف). || مضمحل و از هم پاشیده شدن. متلاشی گشتن. (ناظم الاطباء). بشدت ذوب شدن. آب شدن. از هم جدا شدن اجزاء چیزی در آب و غیره. از یکدیگر باز شدن. مقابل بستن: کوفته ها وارفته است، متلاشی شده. (یادداشت مؤلف). || گردش کردن و سیر نمودن. (ناظم الاطباء). || باز رفتن. دوباره رفتن :
زندگانی آشتی دشمنان
مرگ وارفتن به اصل خویش دان.
مولوی.
آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وارفت آن نشان.
مولوی (دفتر سوم مثنوی چ بروخیم ص408).
گفت برخیزم همانجا واروم
کافر ار گشتم دگر ره بگروم.
مولوی (دفتر سوم مثنوی چ بروخیم ص561).
واروم آنجا بیفتم پیش او
پیش آن صدر نکواندیش او.
مولوی (دفتر سوم مثنوی چ بروخیم ص561).
|| برگشتن. بازگشتن :
کاروان دائم ز گردون میرسد
تا تجارت میکند وامیرود.
مولوی (دفتر سوم مثنوی چ بروخیم ص588).
|| رفتن: تدجی؛ وارفتن به هرطرف. ابلنقع الکرب؛ وارفت اندوه. (منتهی الارب).
وارفته.
[رَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)مضمحل. || متلاشی شده. (ناظم الاطباء). || در تداول زنان سست و بی نیروی کار و بی فکر و جز آن: خاله وارفته. (از یادداشتهای مؤلف). شل و ول. بی دست و پا. بی سر و زبان. بی جربزه. و رجوع به وارفتن شود. || گداخته. (ناظم الاطباء).
وارفو.
(اِخ) نام موضعی است به مازندران سر راه آمل به ساری. (مازندران و استرآباد رابینو ص 132 بخش انگلیسی).
وارق.
[رِ] (ع ص) پربرگ. (المنجد). بابرگ. (ناظم الاطباء). درخت پربرگ. (از اقرب الموارد). || خوشبرگ. (المنجد). و رجوع به وارقه شود.
وارقة.
[رِ قَ] (ع ص) درخت سبزی که دارای برگهای زیبایی است. (از اقرب الموارد). درخت خوش سبز برگ. (منتهی الارب) (آنندراج). درخت خوش منظری که دارای برگهای سبز باشد. (ناظم الاطباء).
وارک.
[رِ] (ع اِ) جایی که سوار پای خود را بر آن گذارد، و وارکة با تاء نیز آمده است. (از اقرب الموارد). جایی که راکب پای خود را گذارد از پالان. (منتهی الارب) (آنندراج). وارکة.
وارک.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کریت در بخش پاپی شهرستان خرم آباد. در 45 هزارگزی غرب سپید دشت و 30 هزارگزی شمال غربی ایستگاه کشور واقع شده است. نقطه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 60 تن سکنه. اهالی آن از چشمه استفاده میکنند. محصولات آنجا غلات، تریاک و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
وارکار.
(اِ) پالیز. فالیز. و زمینی که در آن خربزه و هندوانه و جز آن کشته اند. (ناظم الاطباء). || یک قطعه از باغ و خانهء محقر. (ناظم الاطباء). رجوع به وارگار شود. || گیاهی که ساقهء آن افراخته و راست نباشد مانند خیار و خربزه و کدو و هندوانه و جز آن. (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی از ورکار است. رجوع به ورکار شود. || رزستان. (ناظم الاطباء).
وارکان.
(اِخ) از دهکده های وزواه. (تاریخ قم ص140).
وارکة.
[رِ کَ] (ع اِ) وارک. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وارک شود.
وارکه.
[] (اِخ) نام موضعی است در آسیای غربی که تی لُر و نفتوس انگلیسی دو شهر قدیم از سومر «اور» و «اِرِخ» را از زیر تپه های آن کشف کردند. (تاریخ ایران باستان ص 54).
وارگ.
[رِ] (اِخ)(1) قبیله ای است در اسکاندیناو، آنان در نیمهء دوم قرن نهم میلادی به داخل روسیه نفوذ کردند و فنلاندیها و اسلاویها را مطیع خویش ساختند. رئیس آنان روریک(2) لقب دوک کبیر(3) را یافت و دولتی تأسیس کرد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Varegues.
(2) - Rurik.
(3) - Grand - duc.
وارگار.
(اِ) وارکار. کلبهء چوبینی که محل محافظ پالیز و باغ است. (شعوری ج 2 ص 414). و رجوع به وارکار شود.
وارگ پهنه.
[پَ نَ / نِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان موگوئی در بخش آخوره شهرستان فریدن که در 38 هزارگزی شمال غربی آخوره واقع شده است و دارای 66 تن سکنه میباشد. لهجهء اهالی آن لری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
وارگه.
[گِ] (اِخ) دهی است از دهستان آسمان آباد بخش شیروان چرداول از شهرستان ایلام که در 31 هزارگزی شمال غربی چرداول و کنار راه اتومبیل رو چرداول به ایلام واقع است. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 500 تن سکنه. آب آنجا از چشمه و چاه است. محصولات آن غلات و حبوبات و لبنیات میباشد. و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
وارم.
[رِ] (ع ص) باد کرده از مرض. ورم کرده از بیماری. (از اقرب الموارد). آماس کننده و آماسیده. (ناظم الاطباء). پف کرده. ورم کرده. متورم. || آماس دردناک و موجع. (ناظم الاطباء). || شجر وارم؛ یعنی بسیار و انبوه. (از تاج العروس).
وارموک.
(اِ) به لغت تنکابن قنفذ است. (تحفهء حکیم مؤمن).
وارموند.
[مُ] (اِخ) نام ناشری که در 1889 م. نمایشهای میرزا جعفر قراچه داغی را در وین و لایپزیک به طبع رسانید. (تاریخ ادبیات ایران ادوارد براون ج 4 ترجمهء رشید یاسمی ص 310).
وارمة.
[رِ مَ] (ع ص) مؤنث وارم. رجوع به وارم شود.
وارمی.
(اِخ) دهی است کوچک از دهستان وردیمه سورتیجی بخش چهاردانگه شهرستان ساری که در 45 هزارگزی شمال غربی کیاسه واقع شده و دارای 30 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
وارمین.
(اِخ) نام شهری در ری که ورام یا ورامین نیز گویند. (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی از نام ورامین است. رجوع به ورامین شود.
وارن.
[رَ / رِ] (اِ)(1) آرنج را گویند که بندگاه ساعد و بازوست و به عربی مرفق خوانند. (برهان). آرنج باشد. (جهانگیری). وارنج. (ناظم الاطباء). بند میان پیش دست و بازو. (صحاح الفرس) :
زمانی دست کرده جفت رخسار
زمانی جفت زانو کرده وارن.
آغاجی (از صحاح الفرس).
الارتفاق؛ بر وارن تکیه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی).
(1) - = آرن = آران = آرنج = وارنج. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
وارن.
[رُ] (ص) مخفف وارون که باژگونه باشد و به عربی عکس گویند. (برهان). وارون. باژگونه. زیر و زبر. (ناظم الاطباء). || نحس و شوم و باژگونه. (از یادداشت مؤلف).
وارن.
[رِ] (اِخ)(1) هوارد کروسبی. روانشناس معاصر امریکایی، استاد دانشگاه پرینستن(2) متولد در 1867 م. و متوفی در 1934. (وبستر).
(1) - Howard Crosby Warren.
(2) - Princeton.
وارن.
[رُ] (اِخ)(1) شاعر و نویسندهء لاتینی (27 - 116 ق. م.) متولد ردت(2). وی بسبب داشتن اطلاعات جامع و وسیع بزرگترین دانشمند عصر خویش بود. از آثار مهم او بجز سه کتاب دربارهء اقتصاد روستایی چیزی در دست نمانده است.
(1) - Varron.
(2) - Redte. این ناحیه در ایتالیا است و اکنون Rietiخوانده و نوشته میشود.
وارن.
[رُ] (اِخ)(1) ترنتیوس کنسول روم در قرن سوم ق. م. و همکار پل امیل(2) بود. وی به سال 216 ق. م. با آنیبال(3) سردار کارتاژی در کان نبرد کرد و در آن کارزار شکست خورد.
(1) - Varron, Terentius.
(2) - Paul - emile.
(3) - Annibal.
وارنا.
(اِخ) نام روستایی در گیلان. (از جغرافیای سیاسی ایران کیهان ص 263).
وارنا.
(اِخ) دهی است از دهستان موگوئی بخش آخوره شهرستان فریدن که در 26 هزارگزی مشرق آخوره و در جلگه واقع شده و متصل به راه مالرو عمومی است. نقطه ای است سردسیر و مسطح و دارای 138 تن سکنه. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصولاتش غلات، حبوب و شغل مردم آن زراعت است. صنعت دستی زنانش قالیبافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
وارنا.
(اِخ)(1) وارنه. بندری است در بلغارستان در کنار دریای سیاه دارای 77800 تن سکنه در سال 1444 م. لهستانیها و مجارستانیها در آنجا از عثمانیها شکست خوردند. در این شهر سلطان مرادخان ثانی به سال 847 ه . ق. مسیحیان را شکست سخت داد. این بندر پس از جنگ جهانی دوم به نام استالین خوانده شد.
(1) - Varna.
وارنج.
[رَ / رِ] (اِ)(1) آرنج. بندگاه میان ساعد و بازو باشد، و عربان مرفق گویند. (از برهان).
(1) - = آرنج = وارن = آرن = آران. بعضی تصور کرده اند که وارنج مصحف آرنج است با «و» عطف در این صورت «وارن» نیز مصحف «آرن» باید باشد. رجوع کنید به وارن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
وارندیدن.
[رَ دی دَ] (مص مرکب)رندیدن. رنده کردن. رجوع به رندیدن و رنده کردن شود.
وارنگ.
[رَ] (اِ) خیار بزرگ و معوج. || ترنج و لیموی بزرگ. || درخت نارنج. (ناظم الاطباء). || در ترکیب رنگ وارنگ کلمه به معنی رنگارنگ، رنگ بارنگ، رنگ رنگ است. || وارنگ در ترکیب وارنگ زدن، عکس، مخالف، مقابل، معنی میدهد: هر رنگی زدیم وارنگ آن را زد؛ یعنی مخالف آن رفتار کرد.
وارنگان.
[رَ] (اِخ) مرکز سیاخ از ولایات مرکزی فارس است. این ولایت 12 قریه و 40000 تن سکنه دارد. (از جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان 235).
وارنگی.
[رَ] (حامص مرکب) اول هر چیز را که رنگ کنند رنگ است و چون در جامهء دیگر سرایت کند وارنگی است. (آنندراج) :
صفای صبحدم آیینه وارش
شفق وارنگی گلگون عذارش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
وارنه.
[نَ] (اِخ)(1) بندری است در بلغارستان در کنار دریای سیاه. رجوع به وارنا شود.
(1) - Varna.
وارو.
(اِ) مقابل رو. پشت. عکس. (از یادداشتهای مؤلف).
- وارو زدن در کاری؛ بعکس آن رفتار کردن. بخلاف آن رفتن. جهت مقابل آن برگزیدن.
|| واروک. زگیل. رجوع به واروک شود.
وارو.
(اِخ)(1) وارُن. شاعر و نویسندهء لاتینی. رجوع به وارن شود.
(1) - این نام به این صورت در «تمدن قدیم» فوستل دو کولانژ ضبط است ولی شرح حالی که در آنجا نوشته شده معتبر نیست.
وارود.
(اِخ) از دیه های بخش ورهء قم. (تاریخ قم ص 138).
وارود.
(اِخ) از ده های وازین طسوج قم است. (تاریخ قم ص 119).
واروغ.
(اِ) بر وزن و معنی آروغ. (آنندراج). آروغ و جشاء. (ناظم الاطباء).
واروک.
(اِ) برجستگی که بر پوست آدمی پدید آید چون نخودی. زگیل. (از یادداشتهای مؤلف). آژخ. بالو. پالو. ثؤلول. زلق. مهک. وارو. رَزک. اَزَغ(1). رجوع به ثؤلول شود.
(1) - در تداول اهالی خراسان.
وارون.
(ص) باژگونه. (برهان) (آنندراج). نگون. معکوس. (غیاث اللغات) (آنندراج). عکس. قلب. (برهان). وارن. وارونه. باژون. باژونه. واژون. واژونه. واژگون. واژگونه. باژگون. باژگونه. نگونسار. سرنگون. مقلوب. منکوس. سراگون. باشگونه. باشگون :
لطف خواهی ز دهر قهر کند
کار دیو ستنبه وارون است.ابوعاصم.
به سر میرود در رکاب تو کیوان
که وارون بود کار هندوستانی.امیدی.
|| مجازاً نامبارک و نحس. (برهان). شوم. (جهانگیری) (بهارعجم) :
چرا ریخت خواهی همی خون من
ببخشای بر بخت وارون من.فردوسی.
بریزند هم بی گمان خون تو
همین جوید این بخت وارون تو.فردوسی.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون.لبیبی.
کام رواباد و نرم گشته مرا ورا
چرخ ستمگاره و زمانهء وارون.فرخی.
حکمت را خانه بود بلخ و کنون
خانه اش ویران ز بخت وارون شد.
ناصرخسرو.
دیو بدگوهر از راه ببردستت
مست آن رهبر بدگوهر وارونی.ناصرخسرو.
ازیرا دشمنی هارون امت
سرشته ست اندریشان دیو وارون.
ناصرخسرو.
هر چه که دارد همه به خلق ببخشد
نیست چو قارون بخیل و سفله و وارون.
ناصرخسرو.
ز خشم تو وارون شود خصم والا
ز عفو تو والا شود بخت وارون.سوزنی.
ولی در خط فرمانت عزیز از طالع فرخ
عدو در بند و زندانت ذلیل از اختر وارون.
ظهیر فاریابی.
ای دریغا که آن روان لطیف
طعمهء روزگار وارون شد.
مسعودسعد.
|| مجازاً بدبخت و بداختر. (برهان). || شریر. بد. بدخوی. (از یادداشتهای مؤلف).
وارون.
[وارْ وَ] (اِ) نارون. رجوع به نارون شود.
وارون.
(اِخ)(1) وارونه. وارونا. کهن ترین و عالیمقام ترین خدای نژاد آریاست. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 26). و رجوع به وارونه و وارونا شود.
(1) - Varun.
وارونا.
(اِخ)(1) از خداوندان هندو. در کتاب یشتها تألیف آقای پورداود چنین آمده است: اهورامزدای ایرانیان مانند زئوس(2) یا ژوپیتر(3) از پروردگاران طبیعت نیست در واقع به هیچیک از پروردگاران اقوام قدیم شباهتی ندارد نه با خدایان سومر و آکاد و آشور و بابل (فنیقی) و مصر و نه با پروردگاران یونان و رم حتی با هیچیک از خداوندان هند مثل اندرا(4) و وارونا و غیره که روزی معبود و مسجود ایرانیان هم بوده اند مناسبتی ندارد... در نزد هندوان اسور غالباً از برای پروردگاران بزرگ استعمال شده است و بخصوص دروید عنوان وارونا میباشد، این عنوان نیز در کتاب مقدس هندوان فقط چهار بار به انسان داده شده است(5). گفتیم که امشاسپندان به آدی تیاس(6) برهمنان مربوط است، در آیین هندوان آدی تیاس عبارت است از هفت تن از پروردگاران. آدی تیاس یعنی پسران آدی تی که آلهه ای میباشد. از میان این هفت برادر اسم وارونا و میترا غالباً تکرار شده است و گاه هم ایرمان در جزو آنان شمرده میشود(7). رجوع به وارون و وارونه و ایران باستان ج 1 ص 39 شود.
(1) - Varuna.
(2) - Zeus.
(3) - Jupiter.
(4) - Indra. (5) - از ص 34 و 35 یشتها.
(6) - Adityas. (7) - یشتها ج 1 ص 85.
وارون بخت.
[بَ] (ص مرکب)بخت برگشته. وارونه بخت :
چه کند زورمند وارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.سعدی.
وارون زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) وارونه زدن. سرنگون کردن. زیر و بالا کردن. (ناظم الاطباء).
وارون شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)برگشتن. واژگون شدن. || دگرگون شدن. تغییر کردن :
بندهء ترکان شدند بار دگر
نجم خراسان چو نخل وارون شد.
ناصرخسرو.
ز خشم تو وارون شود خصم والا
ز عفو تو والا شود بخت وارون.سوزنی.
وارون کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)واژگون کردن. وارونه کردن. باژگون کردن. معکوس ساختن.
وارونگی.
[نَ / نِ] (حامص) حالت و چگونگی وارونه. واژگونگی. سرنگونی. انقلاب. (از یادداشتهای مؤلف).
وارونه.
[نَ / نِ] (ص) برگشته. باژگونه. معکوس. مقلوب. (برهان) (آنندراج). وارون. واژگون. (ناظم الاطباء). باژگون. منکوس. منکوساً. واشگونه. باشگونه. واژونه. واژگونه. و رجوع به وارون شود :
که او را زمانه برآنگونه بود
همه تنبل دیو وارونه بود.فردوسی.
بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دو تا اندر آورد بالای شاه.فردوسی.
|| بدبخت. شوم. نامبارک. (برهان) (آنندراج) :
چرا زادم چو او بی بخت فرزند
چرا کردم چنین وارونه پیوند.
(ویس و رامین).
بزرگ امید را گفت ای خردمند
دلم بگرفت از این وارونه فرزند.
نظامی (خسرو و شیرین ص 412).
|| (اِ) نمودار چیزی را گویند خواه نیک خواه بد. (اوبهی).
وارونه.
[نَ] (اِخ) وارونی. وارونا. کهن ترین و عالیمقام ترین خدای نژاد آریا است و آسمان صاف محیط بر عالم به معنی وسیع این واژه میباشد. اسم آسمان در زبان سانسکریت، و در ریگ ودا (قدیمترین کتب سانسکریت) ابتدا دیااوه(1) بوده که بعدها به وارون(2) یا وارونه(3) تبدیل شده. دیااوه تاکنون نیز به شکل دیااس(4) به معنی آسمان مرئی است و وارونه و معکوساً به اورانس(5) تبدیل شده، که در زبان یونانی به معنی آسمان است. این نامها ما را به دوره بدوی نژاد آریا و زمانی که اسلاف مللی که بعدها اروپا را مسکن خود قرار دادند و در شرف قیام برای مهاجرت از میهن اصلی خود بودند، سیر میدهند هندوان و ایرانیان مسلماً به خدایان متعدد اعتقاد داشتند، ولی ظاهراً برای آسمان تفوق مقامی قائل بودند از این رو به واژه دیااوه و وارونه اغلب کلمه آسوره(6) یعنی بزرگ و ولینعمت را می افزودند و گاهی برای وارونه محسوب میگردید. آتش در موقع تظاهر به شکل برق پسر او، و قسمت مرئی آسمان ستاره دار، جامهء سلطنتی وی بشمار میرفت. وارونه تنها مظهر قوای مادی طبیعت نیست بلکه از نظر قوای معنوی نیز دارای صفات اخلاقی عالی است، او برقرارکننده آسمان و زمین است، او ایجادکننده و حافظ نظم و سعادت دنیاست و انحراف از این قوانین گناه و نخستین مرحله هر نوع کژی و کاستی است بهمین جهت از گناهها به درگاه وارونه توبه کرده عفو می طلبیدند، زیرا که وارونه همانطور که رحیم است جبار نیز هست و از همهء گناهان بزرگترین تقصیر در نظر او دروغ است. آسمان در همهء ادوار تاریخی در نزد ایرانی مانند دیگر اقوام مظهر «عظمت» بوده است. نام وارونه در اغلب خطاب ها با نام رب النوع دیگری به نام میتره(7) همراه است و میتره لغةً به معنی دوست بوده و مظهر روشنائی روز است. میتره (سانسکریت) یا میثره(8) (اوستا) که بمنزلهء اپولون(9) ایران است با خدای آسمان رابطهء نزدیکی دارد به حدی که آندو در حکم یک جفت غیرقابل تجزیه و تفکیک میباشند. وارونه، میتره، میتره، وارونه، مانند هم هستند. هیچیک بر دیگری تقدم ندارد. این هر دو دارای یک فکر میباشند و متفقاً نظام عالم و قانون راستی را حفظ میکنند و با هم ناظر کارها و دلهای نوع بشر بوده همه چیز را می بینند و همه چیز را میدانند، شدت پیوند این دو به حدی است که حتی در موقع حرکت سوار یک گردونهء دوچرخه میشوند. آفتاب را اغلب چشم وارونه میتره یا وارونه مینامند. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 26 و 27 و 28). و رجوع به وارون، وارونا و مزدیسنا ص 46، 153، 154 شود.
(1) - Dyauh.
(2) - Varun.
(3) - Varuna.
(4) - Dyaos.
(5) - Ouranos.
(6) - Asura.
(7) - Mitra.
(8) - Mithra.
(9) - Apollon.
وارونه بخت.
[نَ / نِ بَ] (ص مرکب)بدبخت. بخت برگشته. رجوع به وارون بخت شود.
وارونه رای.
[نَ / نِ] (ص مرکب) بدنیت. بداندیشنده. معکوس اندیشه. بدرای :
تو دانی که جمشید وارونه رای
به کین است از ما و هم از خدای.فردوسی.
وارونه زدن.
[نَ / نِ زَ دَ] (مص مرکب)معکوس زدن. معکوس کردن.
- نعل وارونه زدن؛ به اشتباه انداختن.
وارونه شدن.
[نَ / نِ شُ دَ] (مص مرکب)واژگون شدن. معکوس شدن.
وارونه کردن.
[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب)وارون کردن. سرنگون کردن. (ناظم الاطباء). باژگون کردن. ورمالیدن. معکوس کردن. (از یادداشتهای مؤلف). زیر و بالا کردن. دگرگون کردن. منقلب ساختن.
وارونی.
(حامص) واژگونی :
مشغول تن مباش کزو حاصل
نایدت چیز جز همه وارونی.ناصرخسرو.
|| انقلاب. || انعکاس. (از یادداشتهای مؤلف). || شرارت. بدی خلق. (از یادداشتهای مؤلف).
وارویق.
(اِخ) تلفظ ترکی وارویک. رجوع به وارویک و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
وارویک.
(اِخ)(1) ملقب به شاه تراش. متولد به سال 1428 م. و مقتول به سال 1471 م. شوهرخواهر ریچارد دیورک(2) انگلیسی است که او را به ادعای تاج و تخت انگلیس برانگیخت. وی هانری ششم را به تخت سلطنت رسانید و نگهبان پادشاهی لقب یافت اما پس از آن دستگیر و مقتول گردید.
(1) - Warwick, Richard Neville, Comte
de.
(2) - Richard d'York.
واره.
[رَ / رِ] (پسوند) وار. شبه. مانند. نظیر. (آنندراج). در کلمات فغواره، گاهواره، ماهواره :
بدان طفل مانم که هنگام خواب
به گهوارهء خوابش آید شتاب.نظامی.
|| پسوند آلت مانند گوشواره، دستواره. (از یادداشت مؤلف). || پسوند مکان مانند چراغ واره. (از یادداشت مؤلف). اندخسواره به معنی پناه و تکیه گاه :
ز خشم این کهن گرگ ژکاره
ندارم جز درت اندخسواره.لبیبی.
|| (اِ) بسیار. (برهان) (ناظم الاطباء). مقدار زیاد. (ناظم الاطباء). || کرت. مرتبه. (برهان) (ناظم الاطباء). || نوبت. (برهان) :
گل دگر ره به گلستان آمد
وارهء باغ و بوستان آمد.رودکی.
در برخی از قراء چهارمحال از جمله به یوشگان و قلعهء تک، کلمهء واره متداول است به معنی نوبت. گویند شیر خود را به واره دادیم یا امروز واره شیر است. اهل قریه هر یک گاوی یا گوسفند و بزی دارند بیش و کم و اگر هر شب و روز خود بدوشند شیر به اندازه ای که بتوان با آن پنیر و کره و سرشیر و خامه و دیگر محصولات لبنی ساخت به دست نمی آید از اینرو با حسابی که خود دارند در طول سال یک یا چند روز (بر حسب تعداد حیوان شیرده) شیر مجموع دامهای شیر ده را به یک خانه می دهند تا برای گرفتن محصولات لبنی کافی باشد. (یادداشت مؤلف). || فصل و موسم. (برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به وار شود. || رسم و عادت. (برهان) (ناظم الاطباء). || طریقه. (ناظم الاطباء). راه. (یادداشت مؤلف). || صاحب و خداوند. (برهان) (ناظم الاطباء).
وارهاندن.
[رَ دَ] (مص مرکب) وارهانیدن. آزاد کردن. خلاص کردن. رها کردن. بازرهانیدن. نجات دادن. خلاص بخشیدن :
بزن برق وار آتشی در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان.نظامی.
کشد گرگ از یکی سو تا تواند
ز دیگر سو شبان تا وارهاند.نظامی.
کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم.نظامی.
آن سگی که میگزد گویم دعا
که از این خو وارهانش ای خدا.مولوی.
عاصیان و اهل کبائر را بجهد
وارهانم از عقاب نقض عهد.مولوی.
قطرهء علم است اندر جان من
وارهانش از هوا وز خاک تن.مولوی.
این جهان زندان و ما زندانیان
حفر کن زندان و خود را وارهان.مولوی.
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتل است وارهان ای دوست.
سعدی.
پروانه ام اوفتان و خیزان
یک بار بسوز و وارهانم.سعدی.
و رجوع به رهانیدن و رهاندن و بازرهانیدن شود.
وارهانیدن.
[رَ دَ] (مص مرکب) آزاد کردن. خلاص کردن. نجات دادن. بازرهانیدن. رها ساختن. خلاص بخشیدن. رجوع به وارهاندن شود.
واره دادن.
[رَ / رِ دَ] (مص مرکب) (... شیر) به نوبت دادن شیر به هم. رسم است در بعضی نقاط که همهء آنان که شیر اندک دارند به نوبت آنچه را که در یک روز از گوسفندان یا گاوان آن نقطه به دست می آید به یک تن دهند و پس از چندی به دیگری و به همین ترتیب هرچند روزی تمامی شیر آن محل سهم یکی باشد و چون نوبت شیر یکی رسد گویند وارهء اوست. رجوع به واره شود.
وارهة.
[رِ هَ] (ع ص) دار وارهة؛ یعنی واسعة. (اقرب الموارد) (متن اللغة). سرای فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ابر پرباران. || شترمادهء پرپیه. (از متن اللغة).
وارهیدن.
[رَ دَ] (مص مرکب) خلاص شدن. رها شدن. (ناظم الاطباء). وارستن. آزاد شدن. خلاص یافتن. بازرهیدن :
سال دیگر گر توانم وارهید
از مهمات آن طرف خواهم دوید.مولوی.
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وارهید او از فراق سینه کوب.مولوی.
تا از این طوفان بیداری و هوش
وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش.
مولوی.
گردنش بشکست و مغز وی درید
جان ما از قید و محنت وارهید.مولوی.
وارهیدند از جهان پیچ پیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ.مولوی.
تا ز سکسک وارهد خوش پی شود
شیره را زندان کنی تا می شود.مولوی.
تا از این گرداب دوران وارهی
بر سر گنج وصالم پا نهی.مولوی.
که دعائی همتی تا وارهم
تا از این بند نهان بیرون جهم.مولوی.
واری.
(ع ص) وار. آتشزنه که زود آتش دهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بسیارپیه. فربه پیه. پیه ناک. آکنده و فربه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). فربه. (منتهی الارب). پیه آکنده و فربه. (از اقرب الموارد). || مسک وارٍ، مشک نیکو و جید. (از اقرب الموارد) (آنندراج). مسک وارٍ؛ مشک جید نیکو. (منتهی الارب).
واری.
(پسوند) همچو باشد چنانکه گویند گل واری یعنی همچو گل و نبات واری یعنی همچو نبات، لیکن بدون ترکیب گفته نمیشود. (برهان). وارینه. (برهان) (آنندراج). مانا. (ناظم الاطباء). و رجوع به وار شود.
واریان.
(اِخ) دهی است از دهستان ارنگهء کرج از شهرستان تهران واقع در 25 هزارگزی شمال شرقی کرج و کنار جادهء کرج به چالوس در درهء رود کرج. ناحیه ای است سردسیر و دارای 1068 تن سکنه است. آب آن از رود کرج و چشمه سار تأمین میشود و محصول آن غلات و میوه و لبنیات و عسل و دارای باغهای میوه است. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی و گیوه سازی است دارای دبستان و راه ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
واریج.
(اِ) آنجای از شاخهء رز که خوشهء انگور از آن بیرون آید. (ناظم الاطباء) (شعوری). وادیج. و رجوع به وادیج و واذیج شود.
واریخ.
(1) (اِخ) آرنج و مرفق. || تکیه گاه درخت رز. (ناظم الاطباء).
(1) - مصحف وارنج. رجوع به وارنج شود.
واریختن.
[تَ] (مص مرکب) ریختن. || باز ریختن. دوباره ریختن. واریز کردن.
- واریختن حساب را؛ تفریغ حساب کردن با کسی. معلوم کردن حق هر یک از شریکین متعاملین. (یادداشت به خط مؤلف).
واریخته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب) ریخته. بازریخته. دوباره ریخته. واریز شده. تفریغ شده. تسویه شده. رجوع به واریختن شود. || جائی که شیب آن از یکسوست نه از چندسو. (از یادداشتهای مؤلف): شیروانی واریخته (در اصطلاح بنایان). (از یادداشتهای مؤلف).
واریدن.
[دَ] (مص) بلع کردن. بلعیدن. فرودادن. فاریدن. (از یادداشت مؤلف): السرط؛ فروواریدن، ای فروبردن به دهان. (تاج المصادر بیهقی). اوباریدن.
واریز.
(اِمص مرکب) عمل واریختن. رجوع به واریختن شود. انهدام. ریختن قسمتی از بنا یا چاه و قنات و نظایر آن. || تفریغ حساب. تسویه حساب.
واریز کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) منهدم شدن. ریختن قسمتی از بنا در چاه و یا قنات و بنا و نظایر آن. || رسیدگی کردن به حسابها. تفریغ حساب کردن. تسویه حساب کردن.
واریسیدن.
[دَ] (مص مرکب) بازکردن رشته را. مقابل رشتن و ریسیدن. ریسیدن را باز کردن. و رجوع به ریسیدن شود.
وارین.
(ص) به سرعت و جلدی روان. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). در مأخذ دیگری دیده نشد.
وارین.
(اِ) آرنج. مرفق. (ناظم الاطباء). استخوان وارین، زند. (زمخشری بنقل از یادداشت مؤلف). رجوع به وارن شود.
وارینان.
(اِخ) دهی است از دهستان جلگه شهرستان گلپایگان واقع در 9 هزارگزی جنوب شرقی گلپایگان و 7 هزارگزی جنوب مشرق راه شوسهء گلپایگان به خوانسار. ناحیه ای است هموار، گرم سیر و مالاریایی با 127 تن سکنه. از آب چاه و قنات مشروب میشود. محصول آنجا غلات و تریاک و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و آن ناحیه دارای راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
واریة.
[یَ] (ع ص) تأنیث واری. رجوع به واری شود. || (اِ) بیماری در شش. (ناظم الاطباء). بیماری است در شش و از لفظ رئة نیست. (منتهی الارب). بیماری است در ریه. این کلمه از لفظ رئه نیست چه رئه مهموزالعین است. (از اقرب الموارد).
واریة.
[یَ] (اِخ) قبیله ای است در بربر. (از معجم البلدان در ذیل بربر).
واز.
(ص) صورتی از «باز» به معنی گشاده و مفتوح. (ناظم الاطباء). و رجوع به باز شود.
واز.
(اِخ) دهی است از دهستان نائیج بخش نور شهرستان آمل که در 28 هزارگزی آمل قرار دارد. ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی و معتدل و مرطوب با 540 تن سکنه که با آب رودخانه مشروب میشود و شغل اهالی زراعت و محصول آنجا غلات و لبنیات است دارای دبستان و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
وازا.
(اِخ)(1) نام یکی از خاندانهای سلطنتی سوئد است که اهل اوپلاند(2) بود. مؤسس این سلسله گوستاو اریکسن(3) بود. وی منسوب به یکی از خانوداه های کهن سوئد بود که در نبرد با دانمارکی ها که بسیار مؤثر بود تاج و تخت سلطنت را به سال 1523 م. به دست آورد و استقلال کشور خویش را اعلام کرد.
(1) - Vasa, Wasa.
(2) - Upland.
(3) - Gustave Ericsson.
وازبدین.
[] (اِخ) دهی در فرغانه که امیر اسماعیل سامانی در آنجا با ابوالاشعث سردار عرب نبرد کرد و پیروز شد. (از احوال و اشعار رودکی ص 358 تألیف سعید نفیسی).
وازبنده.
[بَ دَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخشهای حومهء شهرستان نائین در 25 هزارگزی جنوب غربی نائین واقع شده و سکنهء آنجا 10 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
وازپیچ.
(اِ) بادپیچ. رجوع به بادپیچ، وازنیچ، وازینج شود.
وازتنگه.
[تَ گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نائیج بخش نور شهرستان آمل که در بیست و شش هزارگزی مغرب آمل و سه هزارگزی واز واقع شده است و دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
وازچیر.
(اِخ) ده مخروبه ای است از بخش حومهء شهرستان نائین. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
وازد.
[زَ] (اِخ) از دهکده های سمرقند. رجوع به وازذ و وازدی شود.
وازدگی.
[زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی وازده. مردودی. واخوردگی.
وازدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) رد کردن. مردود شمردن. رد کردن چیز معیوب. (یادداشت مؤلف). کنار گذاردن. انتخاب نکردن. نپسندیدن و انتخاب نکردن کالا :
توان خرید به صدجان ز یار نیم نگاه
متاع ناز در این چند روزه وازده است.
(از آنندراج).
|| پوشیده و پنهان کردن. || زدن. پنبه زدن و حلاجی کردن. (ناظم الاطباء).
وازده.
[زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) هر چیز بدی که از چیز خوب جدا کرده باشند. (ناظم الاطباء). کنار گذاشته شده. (از ناظم الاطباء). مردود. (یادداشت مؤلف).
وازده.
[زِ] (اِخ) دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان در 24 هزارگزی مشرق ابهر و شش هزارگزی راه مالرو عمومی و در دامنهء کوه واقع است. سردسیر است و زارعان قره تیه آن را زراعت میکنند و از خود سکنه ای ندارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
وازدی.
[زَ] (ص نسبی) منسوب به وازد از دهکده های سمرقند.
وازدی.
[زَ] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم الوازدی مکنی به ابومحمد که از ابوحفص بن حفص الباهلی و سعیدبن هاشم الکاغذی و جز آنان روایت کند و از او بکربن مسعودبن الحسن بن الورادالفرنکدی و جز وی روایت دارد. (لباب الانساب).
وازذ.
[زَ] (اِخ) و آن را ویزذ نیز گویند. از قرای سمرقند است. (از معجم البلدان). و رجوع به لباب الانساب و انساب سمعانی شود.
وازذی.
[زَ ذی ی] (اِخ) رجوع وازدی شود.
وازر.
[زِ] (ع ص) حامل. (از منتهی الارب). بردارنده. (ناظم الاطباء). || گناهکار. (از اقرب الموارد) :
هیچ وازر وزر غیری برنداشت
من نیم وازر خدایم برفراشت.مولوی.
وازرة.
[زِ رَ] (ع ص) مؤنث وازر. رجوع به وازر شود.
وازشت.
[زِ] (اِ)(1) یکی از پنج قسم آتشی که در اوستا آمده است و آن آتشی است که در ابر است یعنی صاعقه و چهار آتش دیگر عبارت است از: برزروه، هوفریان، اوروازشت، سپنت. (ایران در زمان ساسانیان ص167).
(1) - vazishta.
وازع.
[زِ] (ع ص، اِ) بازدارنده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج). مانع. رادع : نه سطوت و صولت مانع آمد و نه شکر و عدت وازع توانست گشت. (جهانگشای جوینی). طایفه ای را قضای آسمانی از صلح وازع و زمره ای را هوای چنگیزخانی از محاربت مانع. (جهانگشای جوینی). در هر خانه بیگانه ای و در هر منزلی مولی نه خوف خالق وازع و نه ملامت و شرم از خلایق رادع. (جهانگشای جوینی). || زجرکننده. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سگ از آنرو که گرگ را از حشم بازمیدارد. (از اقرب الموارد) (المنجد). سگ بدان جهت که گرگ را از گوسفند باز دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کسی که امور سپاه را اداره میکند و بلایا را از آنها دفع میکند. (از منتهی الارب). سالار لشکر مهتمم امورات آن. (منتهی الارب). سرهنگ و سالار لشکر. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن که در جلو صف می آید و اصلاح آن نموده و پیش و پس میکند. (ناظم الاطباء). || سلطان. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). پادشاه بازدارنده از محارم او تعالی. (منتهی الارب). || حاکم. (غیاث اللغات). حاکم که مردم را از محارم بازدارد. (ناظم الاطباء).
وازع.
[زِ] (اِخ) جد ابوداود محمد بن الحسن بن الوازع الجمال الوازعی مروزی محدث. (از لباب الانساب).
وازع.
[زِ] (اِخ) جد احمدبن یحیی بن وازع بن غالی بن کثیرالبلخی محدث است. (از لباب الانساب).
وازع.
[زِ] (اِخ) از صحابیان که پسرش ذریح از وی روایت کرده است. (تاج العروس).
وازع.
[زِ] (اِخ) وازع البغدادی جد محمد بن نصربن حمید محدث است. رجوع به وازعی محمد بن نصربن حمید شود.
وازع.
[زِ] (اِخ) وازع بن زراغ(1) که ابن الوازع نیز خوانده شده. از صحابه است. ابوبکربن علی الذکوانی در معجم الصحابه از وی یاد کرده است. (تاج العروس).
(1) - در منتهی الارب «وازع بن وزاع» آمده است.
وازع.
[زِ] (اِخ) وازع بن عبداللهالکلاعی از تابعان است. (از تاج العروس) (از منتهی الارب).
وازعی.
[زِ] (ص نسبی) منسوب به وازع و وازع جد چند تن از محدثان است.
وازعی.
[زِ عی ی] (اِخ) احمدبن یحیی بن غالی بن کثیرالبلخی المعلم معروف به حمدان از نصربن الاصیغ روایت کند و ابراهیم بن احمد المستملی البلخی از وی روایت دارد. (لباب الانساب).
وازعی.
[زِ] (اِخ) محمد بن الحسن بن الوازع الجمال الوازعی المروزی مکنی به ابوداود از محدثان است. از ابی عاصم المروزی و جز وی روایت کرده است و محمد بن مخلد الدوری از وی روایت دارد. (لباب الانساب).
وازعی.
[زِ] (اِخ) محمد بن نصربن حمیدبن الوازع البغدادی الوازعی. از عبدالرحمان بن صالح الازدی و جز او حدیث کند. عبدالباقی بن قانع و ابوالقسم الطبرانی و جز آن از وی روایت دارند. (از لباب الانساب).
وازغ.
[زَ] (اِ) شاخه های بریده شده از خرمابن. (ناظم الاطباء). آنچه از درخت خرما ببرند. (برهان). واژغ. داربست و چفته. (ناظم الاطباء). مصحف واژغ و وارغ است. رجوع بدان کلمه شود. || نانی که از پوست لیفی خرمابن میسازند. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس). در مآخذ دیگر دیده نشد.
وازک.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان بند از ناحیهء نور شهرستان آمل واقع در 27 هزارگزی جنوب غربی سولده و 3 هزارگزی غرب راه شوسهء کلندرود به لمده، ناحیه ای است کوهستانی، هوای آن معتدل است و 200 تن سکنه دارد و با آب چشمه مشروب میشود. محصول آن غلات دیمی و شغل اهالی زراعت و گله داری است و گروهی نیز کارگر معدن زغال کلندرود هستند و این نقطه دارای راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
واز کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) باز کردن. گشودن. رجوع به باز کردن شود.
وازگون.
(ص) واژگون. باژگون. سرنگون و باژگون. (ناظم الاطباء). رجوع به واژگون شود.
وازلین.
[زِ] (فرانسوی، اِ) وازلین یا پترولئین(1) یا چربی معدنی از تصفیهء روغن های سنگین نفت امریکا که باقیماندهء تقطیر در 360 درجه گرما میباشد به دست می آید و اغلب برای غلیظ کردن آن با کمی پارافین مخلوطش می کنند. وازلین جسمی است سفیدرنگ به غلظت پیه خوک. در بازارها وازلین های زرد یا قهوه ای رنگ نیز یافته میشود که به کار داروسازی نمیخورد. نور از آن عبور نمی کند و اندکی فلواورسانس دارد بخصوص اگر آن را ذوب کنند بی بو و بی مزه است ولی اغلب هنگامی که آن را گرم می کنند بوی کمی از آن استشمام میشود اگر مقدار کمی از آن را با میله ای بردارند بصورت رشته ای کشیده میشود. وزن مخصوص آن در 20 درجه حرارت 830/0 تا 900/0 است و در 38 تا 42 درجه ذوب میگردد. بین 360 و 445 زینه تقطیر و تبدیل به هیدروکربورهای جامد و مایع و بخار میشود در آب و الکل اتیلیک و گلیسرین غیرمحلول است در مخلوطی از یک قسمت اتر یا کلروفرم و نیم قسمت بنزین با سولفوردوکربن حل میشود. (از کارآموزی داروسازی ص 150 و 151 تألیف دکتر جنیدی).
(1) - Vaseline, Petroleine.
وازلین مایع.
[زِ نِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) وازلین مایع یا روغن وازلین یا پترووازلین(1) از تقطیر هیدروکربورهائی که بین 335 تا 440 درجه گرما تحت تأثیر اسیدسولفوریک و سپس سود سوزآور قرار میگیرد به دست می آید مایعی است به یرنگ. وزن مخصوص آن 875/0 تا 890/0 است. در آب، الکل و گلیسرین غیرمحلول است و به هر نسبتی در اتر، کلرفرم، بنزین، سولفوردوکربن، استات دامیل و الکل آمیلیک حل میشود. بسیاری از مواد مانند یدوفرم، مانتول تیمول، اسانس ها، اوکالیپتول، بوراکس، کوکائین و غیره را در خود حل می کند. روغن وازلین در مقابل معرف ها خنثی است. بو و مزه ندارد. در بازار ایران بیشتر به آن پارافین مایع میگویند در صورتی که آن را حرارت نسبةً شدیدی بدهند بخارهای قابل اشتعالی از آن متصاعد میشود. (از کارآموزی داروسازی تألیف دکتر جواد جنیدی ص151).
(1) - Petro - vaseline.
وازم.
[زِ] (اِخ) وازم بن زر(1) الکلبی. از صحابیان است. (تاج العروس).
(1) - در منتهی الارب ذیل «وزم» وازم بن زوّ و ذیل «زر» وارم بن زر آمده است که در هر دو مورد با تاج العروس در نام صاحب ترجمه یا پدر او اختلاف دارد.
وازن.
[زِ] (ع ص) سنجیده. || سنگین. ثقیل. (از اقرب الموارد). || تام. درهم وازن؛ ای تام. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). درهم وازن، درهم باسنگ. (منتهی الارب).
وازنج.
[زِ] (اِ) بانگ و آواز بلند و فریاد. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
وازنج.
[زِ] (اِخ) دهی است از دهستان القورات شهرستان بیرجند واقع در 24 هزارگزی شمال شرقی بیرجند. ناحیه ای است کوهستانی و هوای آن معتدل است و 15 تن سکنه دارد و محصول آن غلات و آب آن از قنات و شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
وازنش.
[زَ نِ] (اِمص مرکب)(1) عمل دفع و پس زدن. (از واژه های فرهنگستان). رجوع به وازدن شود.
(1) - Repulsion.
وازنیج.
(اِ) بادپیچ و ریسمانی که از جایی آویزند و در جشنها و عیدها بر آن نشسته و در هوا آیند و روند کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به وازینچ و نیز رجوع به بادپیچ شود.
وازنیچ.
(اِ) ریسمانی را گویند که در ایام جشن و عیدها از جائی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند. (برهان) (آنندراج). ظاهراً مصحف واذپیچ و باذپیچ است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به وازنیج، بادپیچ، ارجوحه، وازپیچ، کاز، چنچولی شود.
وازوار.
(اِخ) از دهات کجور است. (مازندران و استراباد ص147).
وازواز.
[وازْ] (ص مرکب، ق مرکب)بازباز. با فاصله. مجزی.
- وازواز راه رفتن؛ هنگام رفتن پایها را دور از یکدیگر نهادن. گشاد گشاد رفتن.
وازواز.
(اِخ) یاقوت از احمدبن محمد همدانی آرد که آن موضعی است به نهاوند و افسانه ای برای آن ذکر کرده است. رجوع به معجم البلدان ذیل وازواز شود.
واز و ولنگ.
[زُ وِ لَ] (ص مرکب) گشاده. ولنگ و واز. متشتت و پراکنده. غیر متصل به هم. رجوع به ولنگ و واز شود.
وازه کرود.
[زَ ؟] (اِخ) ناحیه ای است در قم که دارای چهل و شش ده بوده است. (تاریخ قم ص 58).
وازه کوه.
[زَ] (اِخ) ناحیه ای است در مازندران نزدیک رستمدار و حوالی آن. (ترجمهء مازندران و استراباد رابینو ص 176).
وازیج.
(اِ) رشتهء انگور. (یادداشت مؤلف). || شاخهء درخت رز. || هر چیزی که با آن خوشهء انگور را آویزان می کنند. || جائی که به آن خوشهء انگور را می آویزند. (ناظم الاطباء). || چفته. (یادداشت مؤلف). تکیه گاه درخت رز. || جوانهء درخت رز. || جائی که از آن خوشهء انگور میروید. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به وادیج شود.
وازیچه.
[چِ] (اِخ) دهکده ای است از دهستان ماربین بخش سدهء شهرستان اصفهان واقع در هفت هزارگزی جنوب سده و سه هزارگزی راه شوسهء نجف آباد به اصفهان این دهکده در جلگه واقع و هوای آن معتدل است و 163 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
وازیخ.
(ص) گرم و سوزان. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
وازیدن.
[دَ] (مص) بیان کردن حالت و چگونگی سلامتی را. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
وازیره.
[رَ / رِ] (اِ) وقت و هنگام. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). در مآخذ دیگری یافت نشد.
وازیک.
(اِخ) دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل که در 10 هزارگزی شمال آمل واقع شده است. در جلگه قرار دارد. ناحیه ای است معتدل و مرطوب و 165 تن سکنه دارد. از آب رودخانهء هراز مشروب میشود محصول آنجا برنج و کنف و صیفی و نیشکر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
وازیمال.
(اِخ) دهی است از دهستان گیلخواران در بخش مرکزی شهرستان شاهی در 10 هزارگزی جنوب غربی جویبار. کنار راه شوسهء جویبار به شاهی واقع است. محل آن جلگه است و هوای آن معتدل و مرطوب است و 85 تن سکنه دارد. از آب رودخانهء تالار مشروب میشود. محصول آنجا برنج، پنبه، غلات، صیفی، کنجد، کنف و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
وازینج.
(اِ) بانگ و بانگ هی هی جهت راندن حیوانات. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). در مآخذ دیگری دیده نشد.
وازینج.
[نَ] (اِ) الاکلنگ و آن چوبی است که میان آن را بر بلندی استوار کنند و دو کودک بر دو سر چوب نشینند، چوب گاهی از یکسو بالا رود و گاه از سوی دیگر. (از یادداشتهای مؤلف).
وازین طسوج.
[طَ] (اِخ) (به تشدید سین در عربی و تخفیف آن در فارسی) ناحیه ای است از نواحی جهرود قم که خود شامل این نواحی است: خورجه، وارود، جویکان، جرودان، شهراب، جونک، سکدز، واجان، جرکان، راجان، نصرآباد، جعفرآباد، موسی آباد، عامرآباد. (تاریخ قم ص 119).
وازیوار.
[زی] (اِخ) دهی است از دهستان علوی کلا که جزء بخش مرکزی شهرستان نوشهر مازندران است. در 5 هزارگزی مغرب المده و در کنار راه شوسه المده به نوشهر واقع است، محل آن جلگه است و ناحیه ای است معتدل و مرطوب با 80 تن سکنه. و از آب رودخانهء کچرود مشروب میشود و محصول آنجا برنج و پنبه و اندکی غلات و صیفی است و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
واژ.
(اِ) به معنی باج است و آن زری باشد که پادشاه زبردست از پادشاه زیردست میگیرد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به باژ شود.
واژ.
(ص) سرنگون. معکوس. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). باز. رجوع به باز شود.
واژار.
(اِ) بازار. (ناظم الاطباء). واجار.
واژغ.
[ژَ / ژُ] (اِ)(1) آنچه از درخت خرما ببرند و بضم اول نیز درست است و به این معنی با زای هوز هم گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء). || آنچه بدان تاک انگور را بندند و به این معنی با رای قرشت هم به نظر آمده است. (برهان). || ریسمان که از لیف خرمابن سازند. (ناظم الاطباء).
(1) - «و» ظاهراً جزء کلمه نیست. اصل «آژغ» = «آزغ» است. رجوع شود به «اژغ» و «ازغ». در لغت فرس چ اقبال ص 240 آمده: «ازغ شاخ درخت باشد بوشکور گوید :
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این آژغان پاک کن مرمرا
همه آفرین زآفرینش ترا».
در حاشیه نوشته اند این لغت فقط در نسخهء نخجوانی نیست. در نسخهء نخجوانی: آژغها، تصحیح متن قیاسی است. علامه دهخدا نوشته اند: «تصحیح قیاسی صحیح نیست کلمه «اژغ» است بفتح همزه و سکون ژی «اژغها» جمع آن». ولی ممکن است واژغ = اژغ باشد. (قس وارن = آرن. وارنج = آرنج) ولی محتاج به شاهد است.
واژگون.
(ص) وارونه. (برهان) (ناظم الاطباء). برگشته. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرنگون. معکوس. مقلوب. (ناظم الاطباء). واژگونه. (آنندراج). وارونه. واژون. واژونه. باشگونه. باشگون. || مجازاً شوم. نامبارک. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
این قصهء عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی.حافظ.
واژگون سیر.
[سَ / سِ] (ص مرکب) که باژگونه رود. که واژگونه در رفتار آید. که معکوس سیر و حرکت کند. پس رونده. مدبر :
طالب از باغ امیدم می دمد گلهای یاس
واژگون سیر است آری کوکب سیاره ام.
طالب آملی (از آنندراج).
واژگون شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)سرنگون شدن. وارونه شدن. واژگونه شدن. باشگونه شدن. مقلوب گشتن. معکوس گشتن. وارون شدن. وارونه شدن. برگشتن.
واژگون کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)برگرداندن. قلب کردن. وارونه کردن. سرنگون کردن. واژگونه کردن. باشگونه کردن.
واژگونه.
[نَ / نِ] (ص) بر وزن و معنی باژگونه است که برگشته و معکوس و مقلوب باشد. (از برهان). وارون. وارونه. واژگون. واژون. باشگونه. باشگون. باشگونه. || نامبارک. (برهان). شوم. نحس :
همان است کاین واژگونه جهان
یکی را برد دیگر آرد روان.فردوسی.
بفرمود تا بر هیونان مست
نشینند و گیرند اسبان به دست
بر آن واژگونه دو لشکر دمان
شبیخون برآرند از ناگهان.فردوسی.
واژگونه شدن.
[نَ / نِ شُ دَ] (مص مرکب) واژگون شدن. سرنگون شدن. وارونه شدن. باژگونه شدن. رجوع به واژگون شدن شود.
واژگونه کردن.
[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب) معکوس کردن. برگرداندن. برگردانیدن. قلب. سرنگون کردن. رجوع به واژگون کردن شود.
واژگونی.
(حامص) برگشتگی. (ناظم الاطباء). انقلاب. وارونی. باژگونی. باشگونی. || ناراستی تدبیر و نادرستی کار. (ناظم الاطباء).
واژنان.
(اِخ) دهی است در شهرضا که در 10 هزارگزی مشرق شهرضا و چهار هزارگزی مشرق راه شوسهء شهرضا به آباده واقع است. ناحیه ای است جلگه ای که هوای آن معتدل و دارای دویست و نود و چهار تن سکنه است و آب آن از قنات و محصول آن خربزه و غلات و شغل اهالی زراعت است زنان به کرباس بافی اشتغال دارند و راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
واژون.
(ص) وارون. (برهان). برگشته. برگردیده. بازگردانیده. عکس. قلب. (برهان) (ناظم الاطباء). واژگون. (ناظم الاطباء). نگون. (غیاث اللغات). باژگون. باژگونه. باشگون. باشگونه. واژگون. واژگونه. مقلوب. معلق :
تهیدست را کار واژون بود
دلش سال و مه تنگ و محزون بود
که تا روز واژون برو نگذرد
تباهی سوی خان مردم برد.فردوسی.
بریزند هم بیگمان خون تو
همی جوید این بخت واژون تو.فردوسی.
همه دشت آغشته از خون ماست
جهان تیره از بخت واژون ماست.فردوسی.
|| مجازاً نامبارک. (غیاث اللغات) (آنندراج). شوم. بدیمن. بداختر. نحس.
واژون بخت.
[بَ] (ص مرکب)برگشته بخت. بداقبال. بداختر. نگون بخت. بدبخت :
چه کند زورمند واژون بخت(1)
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی (گلستان).
(1) - در نسخه های چاپ سنگی و قزوینی و دیگر وارون بخت آمده است.
واژونه.
[نَ / نِ] (ص) برگشته. معکوس و مقلوب. (برهان). وارونه. (ناظم الاطباء). وارون. واژون. واژگون. باشگون. باشگونه. باژگون. باژگونه. و رجوع به واژون شود. || دگرگون. آشفته :
فریدون چو گیتی بر آن گونه دید
جهان پیش ضحاک واژونه دید.فردوسی.
چو خسرو جهان را بدانگونه دید
دل و جان بدخواه واژونه دید.فردوسی.
|| وارونه کار. کسی که کارها را معکوس انجام میدهد. واژونه خو :
که خواهد از این دیو واژونه کین
کس او را نیابد همال چنین.فردوسی.
چو رستم به گفتار او بنگرید
تن اندر کف دیو واژونه دید.فردوسی.
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بسپرد راه.فردوسی.
که او را زمانه بر آنگونه بود
همه تنبل دیو واژونه بود.فردوسی.
|| زشت و نامبارک :
ز دل آز واژونه بیرون کنید
بدل باز پند فریدون کنید.فردوسی.
واژونه خوی.
[نَ / نِ] (ص مرکب) کسی که خوی وی برگشته و بدکار شده باشد. (ناظم الاطباء). برگشته خو. بدخو. زشتخو :
پس آیین ضحاک واژونه خوی
چنان بد که چون می بدش آرزوی...
فردوسی.
واژه.
[ژَ / ژِ] (اِ) به لغت زند و پازند به معنی کلمه باشد که لفظ است و آن از دو حرف یا بیشتر مرکب میشود. (از برهان). واژه کلمه را گویند. (رشیدی). پهلوی: واچک(1) (قول و کلام)، مرکب از واچ(2) و واچکیه(3) (شرح و بیان)، از ریشهء اوستائی وچ (گفتن). سانسکریت نیز: واچ(4) (سخن گفتن). در لهجهء زرتشتیان نیز: واجه(5)، (کلمه). در «آهار» جزو رودبار لواسان «سرواژه» به معنی صحبت کردن در خواب استعمال میشود. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). به معنی کلمه باشد و سخنی است که از سه حرف یا بیشتر ساخته شده باشد. (از آنندراج). کلمه. (انجمن آرا). و رجوع به واج شود.
(1) - vacak.
(2) - vac.
(3) - vacakih.
(4) - vac.
(5) - vaja.
واژیان.
(اِ) خاصان و بزرگان و خاصگان(1). (برهان) (آنندراج). بزرگ. بزرگوار. (ناظم الاطباء). || برترین صف. (ناظم الاطباء).
(1) - به این معنی در فارسی «ویژگان» آمده است جمع ویژه. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
واس.
(اِ) خوشهء گندم. (برهان) (آنندراج). خوشهء گندم یا جو. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف داس. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به داس شود.
واساختن.
[تَ] (مص مرکب) حاجت کسی را برآوردن. || بازساختن. (ناظم الاطباء). دوباره ساختن.
واسانی.
(اِخ) ابوالقاسم الحسین بن الحسن از رجال قرن چهارم هجری. وی قصیدهء نونیهء هزلیه ای در وصف مهمانی که در قریهء حمرایای حران برای اهل قریه برپا بوده سروده است. (معجم المطبوعات ج2).
واسپردن.
[سِ پُ دَ] (مص مرکب) رد کردن. (از یادداشتهای مؤلف).
واسپوختن.
[سِ تَ] (مص مرکب)فاسپوختن. (تاج المصادر بیهقی). از پس پشت راندن. واسبوختن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سپوختن و سبوختن شود.
واسپور.
(اِ) واسپوهر. لقب نجبا و شاهزادگان اشکانی و ساسانی. رجوع به واسپوهر و واسپوهرگان شود.
واسپور.
(اِخ) دانا و هنرمندی از خاندان بزرگ و شریف در زمان انوشیروان بوده است. اما ثعالبی او را از غلامان خسروپرویز دانسته و آقای پورداود در این باره چنین آورده است: مندرجات «خسرو قبادان و غلام» را نیز ابومنصور عبدالملک بن محمد بن اسماعیل الثعالبی در کتاب «غرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم» در ص 705 و 711 ذکر کرده و این (واسپور) را ریدک خوش آرزو نامیده است. در کتاب پهلوی «خسرو قبادان و غلام»(1) نام این غلام واسپو میباشد و «آرزوک خوش» یا «خوش آرزوک» صفت اوست. پاسخ و پرسشی هم در میان شاه و غلام شده که بنا به نظر ثعالبی این شاه خسروپرویز بوده است اما در کتاب پهلوی این شاه خسرو انوشیروان پسر قباد بوده است. «واسپور» جوان دانا و هنرمندی بوده از خاندان بزرگ و شریف که در هر مقوله سؤالات پادشاه را جواب میگفته و مورد تحسین بوده است. (از خرده اوستا ص 145 تألیف پورداود).
(1) - هوسرو کواتان ورتک.
واسپوهر.
(اِ)(1) لقب نجبای اشکانی و ساسانی و صاحبان مناصب کشوری و لشکری آنان. کریستنسن گوید از ترکیبات پهلوی اشکانی است. این کلمه که ایده اوگرام آرامی آن بربیتا(2) است تحریفی است از لفظ ویس پوهر به معنی پسر طایفه. لفظ مذکور در زبان هخامنشی هم دیده میشود. در زبان ارمنی هم ویس پوهر هست و هم «واسپوهر» و هر دو در آن لغت دخیل هستند و این در صورتی است که لفظ سپوه(3) ارمنی واقعاً ویس پوهر ایرانی باشد اما کلمه واسپوهر در ترکیب کلمه وسپورکان(4) که نام یکی از ایالات است دیده میشود از این گذشته درباره دو لفظ «ویسپوهر» و «واسپوهر» بحث بسیار کرده اند. «شدر» ثابت می کند که هر دو کلمه که پهلوی اشکانی میباشند در تمام دوره اشکانی و ساسانی وجود داشته اند و مراد از کلمهء «ویس پوهر» پسر ویس پتی(5) یا ویس بذ(6) (رئیس طایفه) نبوده است، بلکه این لفظ دارای ارزش اجتماعی بیشتری شده بود و شاهزادگان خانوادهء شاهی را بدان می نامیدند. اما لفظ واسپوهر در مورد اعضای طبقه نژادگان و نجبای درجه اول به کار میرفت معذلک در متن پهلوی سورسخون (ترجمه ناوادیا) بی شک لفظ «پس ی واسپوهر» همچنانکه ناوادیا دریافته است به معنای «ولیعهد» به کار رفته است. شدر معتقد است و اسپوهر در اینجا لقب نیست بلکه ستایش و توصیف است و مراد از آن «فرزند والاگهر» شاهنشاه است که در عبارت قبل از او نام برده اند. اما این تعبیر این سؤال را بی جواب میگذارد چرا بر ولیعهد «پس ی واسپوهر» (فرزند والاگهر» نام نهاده اند نه «پس ی ویس پوهر» (شهزاده پسر). بهر حال لفظ ویس پوهر بشکل ایرانی خود یعنی بی آنکه در پس ایده اوگرام آرامی نهفته باشد فقط در متون مانوی تورفان دیده میشود. شدر بر آن است که این کلمه را در زبان سغدی با تغییر مختصری بصورت ویس پوس(7) باز یافته است ولی هنینگ (در رسالات اکادمی پروسی 1937 کتاب دعای مانوی ص73) بر این ادعا خرده گرفته است. از طرف دیگر باید دانست که متون مانوی لغات و اصطلاحات را بصورت مصطلح در آغاز دورهء ساسانی نشان میدهند و در آنزمان فرقی که اشکانیان بین دو لفظ ویس پوهر و واسپوهر میگذاشتند هنوز از یاد نرفته بود ولی ظاهراً ما در ادبیات پهلوی اواخر دورهء ساسانی مثالی از موارد استعمال لفظ وپسپوهر نداریم. به این جهت من گمان میکنم که قبل از پایان این دوره لفظ ویسپوهر فراموش شده و اصطلاح واسپوهر جای آن را گرفته بود. (ایران در زمان ساسانیان ص 120). و رجوع به ص 123 و 283 همان کتاب شود.
(1) - Vaspuhr.
(2) - Bar - baita.
(3) - Sepuh.
(4) - Vaspurakan.
(5) - Vispati.
(6) - Visbadh.
(7) - Vispus.
واسپوهرگان آمارکار.
(اِ مرکب)مستوفی خراج ایالت واسپوهرگان. (از: ایران در زمان ساسانیان ص136 و 144).
واسپوهری ساسانگان.
(اِخ) لقب شاهزاده پیروز برادر شاهپور اول ساسانی. (از: ایران در زمان ساسانیان ص 125).
واستا.
(اِخ) به معنی وستاست. (اوبهی). مصحف استا و اوستا. رجوع به اوستا شود.
واستادن.
[دَ] (مص مرکب) در تداول عوام، ایستادن. بازایستادن. بر پای ماندن.
واستان.
(اِخ) دهی است از دهستان گلیجان رستاق بخش مرکزی شهرستان ساری که در 32 هزارگزی جنوب ساری و 2 هزارگزی مغرب راه عمومی دو دانگه و رودخانهء تجن واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی که هوای آن معتدل و مرطوب است و 220 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء لاجیم دره و محصول آن برنج و غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
واستاندن.
[سِ دَ] (مص مرکب) واستدن. واپس گرفتن. استرداد. بازگرفتن. پس گرفتن. بازستاندن :
لیک آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بدگهر است.خاقانی.
بده یک بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی.نظامی.
واستانیم آنکه تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان خوشه چین.
مولوی.
گرچه چون نشفش کند تو قادری
کش از ایشان واستانی واخری.مولوی.
واستان از دست دیوانه سلاح
تا ز تو راضی شود عدل صلاح.مولوی.
دست بجان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش.
مولوی.
واستدن.
[سِ تَ دَ] (مص مرکب) پس گرفتن. بازپس گرفتن. واستاندن :
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانهء خمار بماند.حافظ.
واستریوش.
[تِ] (پهلوی، اِ) طبقهء کشاورز در عهد ساسانیان که یکی از چهار طبقهء مردم آن زمان بوده است. (ایران در زمان ساسانیان ص118). و رجوع به استریوشان سالار شود. والخامس (الخامس من مراتب فرس) «هو تخشه بذ» تفسیره حافظ کل من یکدّ بیدیه کالمهنة والفلاحین والتجار، غیرهم و رئیسهم و منهم یسمیه «واستریوش» و کان هؤلاء المعتبرین الملک و القوام به والوسائط بین الملک و بین رعیته. (التنبیه والاشراف مسعودی، از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1669).
واستریوشان سالار.
[تِ] (پهلوی، اِ مرکب) رئیس طبقهء کشاورزان در زمان ساسانی. واستریوش بذ. هتخشبد. || رئیس مالیات ارضی. || رئیس صنعتگران. || وزیر مالیه. || وزیر صناعت و تجارت. و رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 143 - 144 شود.
واستریوش بذ.
[تِ بَ] (پهلوی، اِ مرکب)رئیس کشاورزان در زمان ساسانیان. واستریوشان سالار. هتخشبد. (ایران در زمان ساسانیان ص 118، 119، 143، 157، 289، 542). و رجوع به واستریوشان سالار شود.
واستریوشی.
(حامص) کشاورزی. (خرده اوستا ص 132).
واسر شدن.
[سَ شُ دَ] (مص مرکب) پس افتادن. نکس کردن. (ناظم الاطباء). عود کردن. به حالت اول بازگشتن. (شعوری ج2 ورق 419): حبط، واسر شدن جراحت. (تاج المصادر بیهقی). غفر، واسر شدن بیماری و جراحت. (تاج المصادر بیهقی).
واسر گرفتن.
[سَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)از سر گرفتن. دوباره شروع کردن. از نو آغازیدن : بهری میگفتند ایمان واسر گیر که کافر شدی. (کتاب النقض ص 375).
واسرنگیدن.
[سَ رَ دَ] (مص مرکب)روبرتافتن. امتناع ورزیدن. ابا کردن. واپس کشیدن :
زدم بم بر سر ناهید چون ناسازیش دیدم
چو از من تابتنگی کرد من هم واسرنگیدم.
حکیم الملک محمدحسین شهرت (از آنندراج).
|| انکار کردن و منکر شدن. (ناظم الاطباء). || فریب و گول خوردن. (شعوری ج 2 ورق 419).
واسط.
[سِ] (ع ص) نشیننده در میان قوم. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || آن که برای ازدواج خواستگاری میکند و میانجی برای خواستگاری. (ناظم الاطباء). || (اِ) واسط الکور؛ پیش پالان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || در، به لغت هذلیان. (از اقرب الموارد). || دندان. (منتهی الارب).
واسط.
[سِ] (اِخ) شهری بزرگ است به عراق و به دو نیمه است و دجله به میان وی همی رود بر وی جسری است و اندر هر دو نیمه منبر است و بنای وی حجاج بن یوسف کرده است و هوای درست دارد و بسیار نعمت ترین شهری است اندر عراق و از وی گلیم و شلواربند و پشمهای رنگین خیزد. (حدود العالم). یاقوت در این باره نویسد: «شهری است بین بصره و کوفه، فاصلهء آن، به هر یک از این دو شهر پنجاه فرسنگ است و بدین جهت آن را واسط نامیدند. و گویند پیش از بناء این شهر جای آن واسط القصب نام داشت و چون حجاج شهر را بدان موضع بنا کرد آن را به همان نام نامیده، والله اعلم، و منجمان گویند طول واسط 71 درجه و ثلث درجه و عرض آن 32 درجه و ثلث است و در اقلیم سوم بوده. (معجم البلدان). و در مثل آرند: «تغافل کانک واسطی» و آن چنان بود که حجاج برای بناء شهر واسط مردمان را به بیگاری میگرفت و آنان میگریختند و در مسجد با غرباء می خفتند. شرطهء حجاج در پی ایشان به مسجد می آمد و میگفت: «یا واسطی» پس هر که سر برمیداشت او را میگرفت بدینرو خود را ناشنیده میگرفتند و تغافل میکردند. (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). حمدالله مستوفی در این باره در نزهة القلوب آرد: واسط شهر اسلامی است از اقلیم سوم طولش از جزائر خالدات فال و عرض از خط استوا لاک. حجاج بن یوسف ثقفی ساخت در سنهء ثلاث و ثمانین. به طرف دجله افتاده است و غلبهء او بر طرف غربی است و نخلستان بسیار دارد. بدین سبب هوایش به عفونت مایل باشد و حقوق دیوان آن شهر به تمغا مقرر است، چهل و چهار تومان و هشتهزار و پانصد دینار است. (نزهة القلوب چ لیدن ص 147). و رجوع به معجم البلدان شود.
واسط.
[سِ] (اِخ) دهی به خابور. (منتهی الارب). دهی است به خابور نزدیک قرقیسا. (از معجم البلدان).
واسط.
[سِ] (اِخ) شهری در اندلس و از آن شهر است ابوعمرو احمدبن ثابت. (منتهی الارب). شهرکی است به اندلس از اعمال قیره. (معجم البلدان). حمدالله مستوفی دربارهء غاری که در کوههای آن است افسانه ای آورده است. رجوع شود به نزهة القلوب چ اروپا مقالهء سوم ص 289.
واسط.
[سِ] (اِخ) دهی به بلخ که محمد بن محمد بن ابراهیم و بشیربن میمون محدث از آنجا هستند. (منتهی الارب). دهی است مشهور به بلخ که محمد بن ابراهیم الواسطی و نوربن محمد بن علی الواسطی و بشیربن میمون ابوصیفی بدانجا منسوبند. (معجم البلدان).
واسط.
[سِ] (اِخ) منزلی است میان عدنیه و صفراء. (منتهی الارب).
واسط.
[سِ] (اِخ) دهی به یمن. (منتهی الارب). موضعی است به یمن در سواحل زبید نزدیک عنبره و علی بن مهدی که بر یمن استیلا یافت از آنجا است. (معجم البلدان).
واسط.
[سِ] (اِخ) دهی به حلب و نزدیک آن دهی است دیگر که آن را کوفه نامند. (منتهی الارب). دهی است به حلب نزدیک بزاعة و نزد آنان مشهور است و نزدیک بدان دهی است که آن را کوفه گویند. (معجم البلدان).
واسط.
[سِ] (اِخ) دهی است به فرج از نواحی موصل بین مرق و عین الرصد یا بین مرق و مجاهدیه. (معجم البلدان).
واسط.
[سِ] (اِخ) موضعی است مر بنی تمیم را. (منتهی الارب). عمرانی گوید مواضعی است در بلاد بنی تمیم. و در بیت ذوالرمه آمده است. (از معجم البلدان).
واسط.
[سِ] (اِخ) منزلی است از بنی قشیر. (منتهی الارب). از منازل بنی قشیر است. (از معجم البلدان).
واسط.
[سِ] (اِخ) دهی به دجیل. (منتهی الارب). قریه ای است به دجیل در سه فرسنگی بغداد. (از معجم البلدان).
واسط.
[سِ] (اِخ) دهی است نزدیک مکه از وادی نخله. (منتهی الارب). و قریه ای است بین بطن مرّ و وادی نخله و آن را نخلستان است. (از معجم البلدان).
واسط.
[سِ] (اِخ) دهی است در حلهء مزیدیه که ابوالنجم عیسی بن فاتک منسوب بدانجا است. (منتهی الارب). دهکده ای است نزدیک مطیرآباد در حلهء بنی مزیدیه که واسط مرزآباد نامیده میشده است و ابوعبدالله احمداواسطی و ابوالنجم عیسی بن فاتک الواسطی شاعر منسوب بدانجا بوده اند. (معجم البلدان). و رجوع به لباب الانساب و انساب سمعانی در ذیل واسطی شود.
واسط.
[سِ] (اِخ) دهی است در طوس و آن را واسط الیهود نیز نامند و محمد بن حسین واعظ فرضی منسوب به آن است. (از منتهی الارب).
واسط.
[سِ] (اِخ) کوهی است بر سر راه منی که گدایان در آنجا می نشینند. (از معجم البلدان). در اسفل حمیره العقیه میان مأزمین که مساکین قصد آنجا می کنند. (منتهی الارب). یا واسط نام دو کوه است که نزدیک عقبه واقع است. (از منتهی الارب).
واسط.
[سِ] (اِخ) جاییست در مکه و گویند در پایین جمرة العقبه بین مأزمین واقع است. (از معجم البلدان).
واسط.
[سِ] (اِخ) دهی است به نهرالملک. (منتهی الارب). دهی در ساحل نهرالملک که وقف به بیمارستان عضدی و در چهار فرسخی بغداد واقع بوده است. (معجم البلدان).
واسط.
[سِ] (اِخ) قلعه ای است مر بنی سمیر را. (منتهی الارب).
واسط الجزیره.
[سِ طُلْ جَ رَ] (اِخ) نام موضعی است مذکور در شعر ذیل از اخطل شاعر عرب:
کذبتک عینک ام رایت بواسط
غلس الظلام من الرباب خیالا.
و نیز:
عفا واسط من اهل رضوی فنبتل
فمجتمع الحرین فالصبر اجمل.
(معجم البلدان).
واسط الحجاز.
[سِ طُلْ حِ] (اِخ) نام موضعی است در این شعر کثیر عزة :
اجدوا فاما اهل عزة غدوة
فبانوا و اما واسط فمقیم.(معجم البلدان).
واسط العقد.
[سِ طُلْ عِ] (ع اِ مرکب)گوهر کلان و بیش قیمت که در وسط حقیقی همه گوهرهای گلوبند و حمائل باشد و آنچه به معنی امام تسبیح شهرت گرفته خطاست. (آنندراج). واسطة العقد. گوهر کلان میانهء گردن بند. و رجوع به واسطة العقد شود.
واسط الکور.
[سِ طُلْ] (ع اِ مرکب) پیش پالان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به واسط شود.
واسط الیمامه.
[سِ طُلْ یَ مَ] (اِخ) دهی به یمامه. (منتهی الارب). نام موضعی است و اعشی آن را در بیتی از خود آورده است. (از معجم البلدان).
واسط بایره.
[سِ طِ یِ رَ] (اِخ) از دهکده های قم از ناحیهء سراجه. (تاریخ قم ص 136 و 121).
واسط بلخ.
[سِ طِ بَ] (اِخ) از دهکده های بلخ است. (از معجم البلدان).
واسط نجد.
[سِ طِ نَ] (اِخ) نام موضعی است مذکور در شعر ذیل از خداش بن زهیر شاعر عرب :
عفا واسط اکلاؤه فمحاضره
الی حیث نهیاسیله فصدائره.(معجم البلدان).
واسط نوقان.
[سِ نَ] (اِخ) دهکده ای است در نوقان طوس که واسط الیهود نیز نام دارد. (لباب الانساب).
واسطة.
[سِ طَ] (ع ص، اِ) مؤنث واسط. واسطه. رجوع به واسطه شود.
واسطه.
[سِ طَ / طِ] (از ع، اِ) واسطة: در میان بونده. (آنندراج). هر چیزی که در میان واقع میگردد. (ناظم الاطباء). وسط. میان : و الا واسطهء آن به حیرت کشد. (کلیله و دمنه). در واسطهء نیشابور سمکی تا سماک و فلکی ثامن بر افلاک ظاهر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص 439). قلعهء او در واسطهء بیشه های به انبوه بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 415). چون بواسطهء دیار هند رسید لشکر به تخریب دیار... دست برگشاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص 292). || میانجی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). وسیط. (اقرب الموارد) :
جز ثنای تو نیست واسطه ای
به میان من و میان قلم.مسعودسعد.
بی واسطهء خیال با دوست
خلوت کنم و دمی سرآرم.خاقانی.
مرگ از پی خلاص تو غمخوار و واسطه ست
جان کن نثار واسطه غمگین چه مانده ای.
خاقانی.
هرچ از تو بما رسد پذیریم
این واسطه از میان بینداز.عطار.
من نخواهم فیض حق از واسطه
که هلاک خلق شد این رابطه.مولوی.
واسطه حمام باید ز ابتدا
تا ز آتش خوش کنی تو طبع را.مولوی.
بی حجابی آب و فرزندان آب
پختگی ز آتش نیابند و خطاب
واسطه دیگی بود یا تابه ای
همچو پا را در روش پاتابه ای.مولوی.
پس دل عالم ویست ایرا که تن
میرسد از واسطه این دل بفن.مولوی.
آن دعا حق میکند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطهء مخلوق نی اندر میان
بیخبر زان لابه کردن جسم و جان.
مولوی (مثنوی ج 3 ص 127).
- باواسطه؛ مع الواسطه. با میانجی.
- بی واسطه؛ بی میانجی : ایشان را هیچ لقبی ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطهء این خاندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص294). ناچار وزیری می باید که بیواسطه کار راست نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص372).
پس فقیر آن است کو بیواسطه ست
شعله ها را با وجودش رابطه ست
صاحب آتش بود بی واسطه
در دل آتش رود بی رابطه.مولوی.
اندر آتش کی روی بی واسطه
جز سمندر کو رهید از رابطه.
چشم جادوی تو بیواسطهء کحل کحیل
طاق ابروی تو بیواسطهء وسمه وسیم.سعدی.
|| در اصطلاح شطاریان صورت پیر و مرشد را گویند که در وقت ذکر گفتن مرید چشم بر صورت ایشان دارد. (آنندراج، از بهارعجم و کشف اللغات). || خواستگار. (ناظم الاطباء). || پایتخت. قاعده. کرسی. (از یادداشتهای مؤلف) : و من عادتهم الاقامة بطمغاج و هی واسطة الصین و نواحیها. (سیرت جلال الدین منکبرنی فی تألیف محمد بن احمد النسوی). || گوهری که در وسط قلاده است. (از اقرب الموارد). جوهر میانگی گزیده. (آنندراج). بزرگترین مروارید یا گوهر یا مهره ای که در دست بند و یا گلوبند باشد. (ناظم الاطباء) :
شعر سلکیست ورا واسطه مدح تو بزرگ
سال سلکیست ورا واسطه ماه اعظم.
سوزنی.
|| پیش پالان. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به واسطة الکور شود. || علت. (اقرب الموارد) (المنجد). سبب. موجب. باعث. جهت. دلیل. بابت. وجه :
واسطهء این ضعف و کوچک هیکلی
نک بیان کن سرمدار از من خفی.مولوی
- بواسطهء؛ در تداول فارسی، بعلت. بموجب. بسبب. به جهت.
|| (اصطلاح فلسفی) سبب. موجب واسطه از نظر فلسفی اقسامی دارد، یکی واسطه در ثبوت است و آن امری است که سبب وجود امری دیگر باشد مانند آتش برای حرارت دیگر. واسطه در اثبات که سبب علم به امر دیگر است مانند دود برای آتش. سدیگر واسطه در عروض که سبب صدق عنوانی است به امر دیگر مانند حرکت کشتی که موجب حرکت مسافر کشتی است. (از فرهنگ علوم سیدجعفر سجادی).
واسطه.
[سِ طَ] (اِخ) دهی است بین کاشان و اصفهان که در چهارده فرسنگی کاشان و هجده فرسنگی اصفهان واقع شده است. حمدالله مستوفی دربارهء آن چنین آرد: من کاشان الی اصفهان: از کاشان تا دیه تهرود هشت فرسنگ ازو تا دیه واسطه شش فرسنگ ازو تا رباط مورچه خورد شش فرسنگ ازو تا دیه سین هشت فرسنگ و به راه میانی از واسطه تا سین دوازده فرسنگ اما آبادانی نیست و از سین تا شهر اصفهان چهار فرسنگ جمله باشد. (نزهة القلوب).
واسطه.
[سِ طَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان. در 56 هزارگزی مغرب راور و یک هزارگزی راه فرعی راور به کرمان واقع است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
واسطه.
[سِ طَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان های زرند کرمان که در 15 هزارگزی شمال شرقی زرند و چهار هزارگزی مغرب راه مالرو زرند به رفسنجان قرار دارد و دارای 17 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
واسطة العقد.
[سِ طَ تُلْ عِ] (ع اِ مرکب)واسطهء عقد. واسطهء قلاده. گوهر کلان و بیش قیمت که در وسط حقیقی همه گوهرهای گلوبند و حمائل باشد و آنچه به معنی امام تسبیح شهرت گرفته خطا است. (غیاث اللغات). گوهر کلان میان گردن بند یا رشته :
مرحبا نو شدن و آمدن ماه صیام
حبذا واسطة العقد شهور و اعوام.انوری.
|| عدسی در سبحه. || خلیفه در سبحه. (از یادداشتهای مؤلف).
واسطة القلادة.
[سِ طَ تُلْ قِ دَ] (ع اِ مرکب) واسط العقد. واسط عقد. واسطهء قلاده. بهین چیزی که در گردن بند بود. (از یادداشتهای مؤلف). بهترین گوهر گردن بند. رجوع به واسطهء عقد و واسطهء قلاده شود.
واسطة الکور.
[سِ طَ تُلْ] (ع اِ مرکب)پیش پالان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به واسطه شود.
واسطهء عددی.
[سِ طَ / طِ یِ عَ دَ دی](ترکیب وصفی، اِ مرکب) (اصطلاح ریاضی) عددی که برابر نصف مجموع دو عدد دیگر باشد مانند پنج که واسطهء عددی شش و چهار است.
واسطهء عقد.
[سِ طَ / طِ یِ عِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گرانبهاترین گوهر گردن بند که در وسط آن قرار دارد : سپاس و حمد و ثنا و شکر آفریدگار را عز اسمه که خطهء اسلام و واسطهء عقد عالم را بجمال جلال و رأفت آراسته گردانیده است. (کلیله و دمنه). نصربن احمد که واسطهء عقد آل سامان بود. (چهارمقاله).
صوری که اوست واسطهء عقد اهل فضل
هر نکته از عبارت او جوهر ثمین.سوزنی.
ای سر گره از تو عقد جانرا
بل واسطه عقد آن جهان را.خاقانی.
تیغ تو آینهء روی نجاح است و ظفر
ذات تو واسطهء عقد شهور است و سنین.
سلمان ساوجی.
و رجوع به واسطة العقد شود.
واسطهء عقد نجوم.
[سِ طَ / طِ یِ عِ دِ نُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (آنندراج).
واسطهء قلاده.
[سِ طَ / طِ یِ قِ دَ / دِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) واسط عقد. گرانبهاترین گوهر گردن بند که در وسط آن است : در پهلوی مسجد اعظم و جامع محترم جایی به دست آوردم و واسطهء قلادهء صف مسجد شدم. (مقامات حمیدی). به هر طرف که رسیدم پنداشتم واسطهء قلادهء شهر اینجاست. (مقامات حمیدی). گشتاسف که واسطهء قلادهء اکاسرهء عجم و کبار ایران بوده است میگوید: الدین بالملک یقوی و الملک بالدین یبقی. (سندبادنامه ص4 و 5). در لطافت و ظرافت واسطهء قلادهء ایام بود. (سندبادنامه، ص173). و رجوع به واسطة القلادة شود.
واسطهء هندسی.
[سِ طَ / طِ یِ هِ دِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) (اصطلاح ریاضی) اگر مجذور عددی برابر با حاصل ضرب دو عدد دیگر باشد، آن را واسطهء هندسی بین دو عدد مزبور گویند، مث در تساوی h2 =، ab«h» را واسطهء هندسی بین «a» و «b» گویند.
واسطی.
[سِ ] (ص نسبی) منسوب به واسط یا واسط بلخ یا واسط مرزآباد و جز آن. رجوع به واسط شود.
واسطی.
[سِ ] (اِخ) (ابوبکر...) رجوع به ابوبکر واسطی شود.
واسطی.
[سِ ] (اِخ) احمدبن علی واسطی مکنی به ابوعبدالله منسوب به واسط مرزآباد است. وی از محدثان بود. (از لباب الانساب).
واسطی.
[سِ ] (اِخ) تقی الدین بن عبدالمحسن الواسطی مکنی به ابوالفرج الانصاری متولد به سال 670 و متوفی به سال 744. او راست تریاق المحبین فی طبقات خرقة المشایخ الرفاعیین که به سال 1305 در مصر بطبع رسیده است. (از معجم المطبوعات).
واسطی.
[سِ ] (اِخ) سعیدبن ابی سعید مسلم بن ثابت الواسطی محدث. وی از مردم خراسان و مقیم واسط الرقة بود. (از لباب الانساب).
واسطی.
[سِ ] (اِخ) عیسی بن فاتک مکنی به ابوالنجم شاعر منسوب به واسط مرزآباد است و این شعر از اوست:
و ما علی قدره شکرت له
لکن شکری له علی قدری
لان شکری السها و انعمه ال
بدر فاین السها من البدر.(از لباب الانساب).
واسطی.
[سِ ] (اِخ) قاسم بن قاسم بن عمر مکنی به ابومحمد رجوع به قاسم بن قاسم بن عمر... شود.
واسطی.
[سِ ] (اِخ) محمد بن الحسین الواعظ مکنی به ابوبکر محدث. وی از ابوالقاسم اسماعیل بن الحسین السنجبستی الفرائضی روایت کرده و از ابوسعدالسمعانی حدیث شنیده است و منسوب به واسط نوقان طوس (واسط الیهود) است. (از لباب الانساب).
واسطی.
[سِ ] (اِخ) محمد بن الصدیق الواسطی. محدث از واسط بلخ(1) بود و از سیف الدین هلال الاعور البلخی روایت دارد و علی بن الفضل بن الطاهر البلخی از وی روایت کند. (از لباب الانساب).
(1) - رجوع به واسط شود.
واسطی.
[سِ ] (اِخ) محمد بن القاسم بن ابی البدر الملحی شمس الدین الواسطی از شعرا و واعظان است. او را موشحاتی رقیق است. به سال 744 ه . ق. برابر، 1344 م. درگذشت. (از الاعلام زرکلی چ 1).
واسطی.
[سِ ] (اِخ) محمد بن زیدالواسطی مکنی به ابوعبدالله از متکلمان بزرگ و از مردم واسط و ساکن بغداد بود و در همانجا درگذشت و از آثار او «اعجاز القرآن» و «الامامة» است. وفات وی به سال 306 ه . ق. است. (از اعلام زرکلی).
واسع.
[سِ] (ع ص) فراخ. ضد ضیق. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مکان واسع، جایگاه فراخ و پهناور. ضد ضیق. (از اقرب الموارد). گنجنده. وسیع. (از تاج العروس). || (اِخ) نامی از نامهای باری تعالی به معنی بسیارعطا که عطایش می گنجد هر چیز را که خواسته شود یا محیط است همه چیز را یا آنکه می گنجد رزق او جمیع مخلوقات را و رحمت او همهء اشیاء را. (منتهی الارب). در اسماء حسنی افزون عطا که بخشش وی هر خواسته و پرسش را بگنجد یا محیط به هر چیز باشد یا آنکه روزیش همهء آفریده های وی را در بر گیرد و بخشایش او شامل همه اشیاء گردد. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). نامی از نامهای خدای تعالی. فراخ عطا. (مهذب الاسماء) (ترجمان قرآن). || دانا. (مهذب الاسماء).
- واسع الخلق؛ واسع الذراع. واسع الذرع. واسع المغفرة. به هر یک از اینها رجوع شود.
واسع.
[سِ] (اِخ) ابن حبان صحابی است و در صحبت او اختلاف است کذا قال و در اللواحق آرد او واسع بن حبان بن منفذ انصاری مدنی مازنی تابعی جلیل و کثیرالرّوایه است، از ابن عمرو ابی سعید و جابربن عبدالله و عبدالله بن بدربن عاصم روایت کند. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس آرد: واسع بن حبان انصاری در صحبت وی خلاف است. وی و برادرش یحیی بن حبان در جنگ حره کشته شدند. واسع از ابن عمروبن عباس روایت کرد و پسرش از او روایت دارد. (از تاج العروس). و رجوع به انساب سمعانی ص 152 شود.
واسع الخلق.
[سِ عُلْ خُ] (ع ص مرکب)واسع الذراع. خوشخو. فراخ خو. (منتهی الارب).
واسع الذراع.
[سِ عُذْ ذِ] (ع ص مرکب)واسع الخلق. واسع الذرع. فراخ خو. (منتهی الارب). خوش خلق.
واسع الذرع.
[سِ عُذْ ذَ] (ع ص مرکب)واسع الذراع. واسع الخلق. (منتهی الارب). مرد خوش خلق. فراخ خو. فراخ سیرت.
واسع المغفرة.
[سِ عُلْ مَ فِ رَ] (ع ص مرکب) آمرزنده. گشاده آمرزش. که آمرزشی عام دارد. || از صفات ایزد تعالی. (یادداشت مؤلف). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (از یادداشت مؤلف).
واسعة.
[سِ عَ] (ع ص) مؤنث واسع. رجوع به واسع شود.
واسق.
[سِ] (ع ص) ناقهء بارگرفته و آبستن شده. ج، وِساق، مَواسِق، مواسیق برخلاف قیاس. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقة واسق؛ شترمادهء باردار. حامل. ج، واسقات و وساق، و برخلاف قیاس مواسق و مواسیق نیز آمده است. (از اقرب الموارد).
واسقود و غامه.
[دُ مَ] (اِخ) تلفظ ترکی واسکو دو گاما. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و واسکو دو گاما شود.
واسقون.
(اِخ)(1) صورتی از نام قوم باسق یا باسک(2). این قوم در دو طرف سلسله جبال پیرنه(3) غربی میزیسته اند و بسیار جنگجو بوده اند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Vascones.
(2) - Basques.
(3) - Pyrenees.
واسکس.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان علی آباد بخش مرکزی شهرستان شاهی که در هفت هزارگزی جنوب شاهی و دو هزار و پانصد گزی مشرق شوسهء شاهی به تهران واقع شده است. ناحیه ای است در دامنه کوه، معتدل مرطوب، دارای 1440 تن سکنه که از آب چشمه و آب بندان مشروب میشود. محصولش برنج، غلات، باقلا، نیشکر، کنف، کنجد، توتون، سیگار و ابریشم و شغل اهالی زراعت است. این دهکده دارای دبستان و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
واسکس.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان رابو از بخش مرکزی شهرستان آمل که در 15 هزارگزی شمال خاوری آمل واقع شده است. ناحیه ای است مسطح، معتدل، مرطوب، مالاریایی و دارای 480 تن سکنه. از آب چشمه و رود هراز مشروب میشود. محصول آنجا برنج، نیشکر، کنف، صیفی و شغل اهالی آن زراعت و در زمستان صید مرغابی است. این دهکده دارای دبستان است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
واسکو دو گاما.
[کُ دُ] (اِخ)(1) واسکو دا گاما. دریانورد مشهور پرتقالی. وی در سینو(2)واقع در المتژو(3) به سال 1469 متولد شد و در 1524 در کشن(4) هندوستان درگذشت. وی به سال 1487 به وسیلهء ژان دوم به هند گسیل شد و از جنوب افریقا و دماغه امید به آن دیار رفت و در 1498 به کلیکوت(5) مدرس در کنار دریای عمان رسید و در 1499 به میهن بازگشت ولی دوباره به سال 1502 بعنوان دریاسالار هند به آنجا عزیمت کرد. و تأسیساتی در موزامبیک(6) و سفالا(7) ایجاد کرد و انتقام بازرگانان پرتقالی را که قتل عام شده بودند، از اهالی کلیکوت گرفت و نخستین مرکز بازرگانان پرتقال را در ناحیهء کشن تأسیس کرد. راجه ها و امرای کشن و کننور(8) را وادار کرد که نفوذ پرتقال را بر آن نواحی به رسمیت بشناسند، واسکودوگاما در 1503 به پرتقال بازگشت ولی مورد حسد واقع شد و 21 سال گوشه نشینی اختیار کرد. و در 1524 ژان سوم وی را نایب السلطنهء هند کرد ولی او پیش از سر و صورت دادن به وضع متصرفات و مستملکات پرتقال در این کشور درگذشت شرح نخستین سفر واسکودوگاما به وسیلهء کاموئن(9) در کتابی به نام لوزیاد(10) نوشته شده است.
(1) - Vasco de (da) Gama.
(2) - Sinues.
(3) - Alemtejo.
(4) - Cochin.
(5) - Calicut.
(6) - Mozambique.
(7) - Sofala.
(8) - Cananor.
(9) - Camoen.
(10) - Lusiades.
واسل.
[سِ] (ع ص) راغب و تقرب جوینده به سوی خدا. قال لبید: «بلی کُلّ ذی دین الی الله واسل». (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). راغب به سوی خدای تعالی. (ناظم الاطباء). || واجب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
واسلة.
[سِ لَ] (ع اِ) منزلت در نزد پادشاه. (از اقرب الموارد). || درجه. (اقرب الموارد). || وسیله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || قربت یعنی آنچه بدان به دیگری تقرب جویند. (از اقرب الموارد).
واسلة.
[سِ لَ] (اِخ) ناحیه ای است از سرزمین یمامه به عربستان. (از معجم البلدان).
واسم.
[سِ] (اِخ) کوهی است بین دهنج و مندل در هند که گویند آدم و حوا از بهشت در آنجا افتادند. (از معجم البلدان).
واسوخت.
(مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) بیزاری و اعراض و روگردانی از معشوق. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
واسوختگی.
[تَ / تِ] (حامص مرکب)سوختگی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). || سوزناکی. (ناظم الاطباء).
واسوختن.
[تَ] (مص مرکب) اعراض کردن. روبرتافتن. روگردانی از معشوق. (آنندراج). روبرگردانیدن و بیزار شدن از معشوق. (ناظم الاطباء) :
زود واسوزد ز عشق آتشین رخسار گل
بلبل از(1) اینگونه ناز باغبان خواهد کشید.
تأثیر (از آنندراج).
رخت گرم است از آن گلها نسوزد
بهار از کردهء خود وانسوزد.
نورس قزوینی (از آنندراج).
(1) - ظ. مصحف «ار» مخفف اگر است.
واسوخته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب)برتافته: چشمهای واسوخته دارد. (از یادداشت مؤلف).
واسوکلا.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشک آباد از بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع در چهار هزارگزی جنوب شرقی جویبار. ناحیه ای است در جلگه، معتدل، مرطوب، مالاریایی، دارای 470 تن سکنه. مذهب اهالی شیعه است و مردم آن به لهجهء مازندرانی سخن میگویند. از آب رود مشروب میشود. محصول آنجا برنج و غلات و پنبه و صیفی است و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
واسه.
[سَ / سِ] (اِ) پروانه و جانور پرداری که گرداگرد چراغ پرواز می کند. (ناظم الاطباء). در مآخذ دیگر دیده نشد.
واسه.
[سِ] (حرف اضافه) در تداول عوام، برای. بهرِ. (یادداشت مؤلف). رجوع به سوی شود. کلمهء تعلیل مأخوذ از واسطهء تازی به معنی بسبب و به جهت و برای و بهر. (ناظم الاطباء). رجوع به واسطه شود.
واش.
[ شِنْ ] (ع ص) سخن چین. صورتی از «واشی». رجوع به آن کلمه شود.
واش.
(اِ) علف و گیاه ستوران. (آنندراج). علف و علوفهء ستور. (ناظم الاطباء).
واشام.
(اِ) معجر. مقنعه. واشامه. باشام. باشامه. روپاک. سرانداز :
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل واشام.
(ویس و رامین).
رجوع به واشامه شود.
واشامکان.
[] (اِخ) دهی است از بخش جهرود قم. (تاریخ قم ص 119).
واشامه.
[مَ / مِ] (اِ) باشامه. روپاک. سرانداز. مقنعه. واشام. معجر :
از آن پس داد وی را نامهء ویس
همان پیراهن و واشامهء ویس.
(ویس و رامین).
ز زلفینت مرا ده یادگاری
ز واشامه مرا ده غم گساری.
(ویس و رامین).
دریده ماه پیکر جامه در بر
فکنده لاله گون واشامه از سر.
(ویس و رامین).
رجوع به واشام و باشامه شود.
واشان.
(اِخ) دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر که در 27 هزارگزی جنوب آن شهر و 8 هزارگزی راه شوسهء ملایر به بروجرد واقع است. ناحیه ای است مسطح، معتدل با 752 تن سکنه که از آب چشمه مشروب میشود. محصول آنجا غلات دیم و شغل اهالی زراعت و اشتغال به صنایع دستی و قالی بافی است. این دهکده دارای راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
واشج.
[شِ] (ع ص) هرچه درهم پیچیده باشد. (منتهی الارب). درهم پیچیده شده و مختلط. (ناظم الاطباء).
واشجان.
[شِ] (اِخ) دهی بوده است در لرستان. رجوع به تاریخ گزیده ص 552 و 554 شود.
واشجرد.
[جِ] (اِخ) شهری است نزدیک شومان و کوچکتر از آن. (از معجم البلدان). || از قراء ماوراء النهر است. (معجم البلدان).
واشجردی.
[جِ] (ص نسبی) منسوب به واشجرد از نواحی ماوراءالنهر نزدیک قبادیان. (از معجم البلدان) (معجم الانساب). از قصبات قبادیان است. (از نزهة القلوب مقاله سوم ص 192 چ دبیرسیاقی). منسوب به واشجرد که در آن سوی جیحون است و محل نگهبانان مرزی بوده و در ابتدای اسلام جنگهائی در آنجا رخ داده است. (از لباب الانساب).
واشجة.
[شِ جَ] (ع ص) مؤنث واشج. بهم درپیوسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به واشج شود.
واشح.
[شِ] (اِخ) ناحیه ای است در بطن ازد. (از لباب الانساب) (منتهی الارب).
واشحی.
[شِ حی ی] (ص نسبی) منسوب به واشح. (از لباب الانساب).
واشحی.
[شِ حی ی] (اِخ) ابوایوب سلیمان بن حرب الواشحی مکنی به ابوایوب که از محدثان بوده است و از شعبة بن حجاج و حمادبن مبارک بن فضاله روایت دارد و بخاری و ابوخلیفه جمحی و ابوحاتم و ابوزوعة الرازیان و جز آنها از وی روایت کرده اند. وی به سال 140 ه . ق. متولد شد و در 244 ه . ق. وفات یافت و از ثقات بود. (از لباب الانساب).
واشدگی.
[شُ دَ / دِ] (حامص مرکب)عمل واشدن. باز شدن. رجوع به واشدن شود.
واشدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) باز شدن. مفتوح و گشاده شدن. از هم باز شدن: انجبا؛ واشدن عمامه. (زوزنی). تفکیک از هم. واز شدن. (زوزنی). || پراکنده شدن. (ناظم الاطباء): انقشاط و تقشط؛ پراکنده و واشدن ابر از هوا. انعقاق؛ واشدن و بازماندن ابر. (منتهی الارب). || روشن شدن. (ناظم الاطباء). || از حجاب برآمدن. (آنندراج). || ناپدید شدن. غایب گشتن. بر طرف شدن. (ناظم الاطباء): انجلاء؛ واشدن غم و ابر و آنچه بدان ماند. انسراء؛ واشدن غم. (تاج المصادر بیهقی). تسلی؛ واشدن اندوه و تاریکی. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تقشع؛ واشدن میغ. انقشاع؛ واشدن میغ. افشاع؛ واشدن میغ. انظام؛ واشدن میغ. اقهام؛ واشدن میغ. (تاج المصادر بیهقی) :
آنچه دولت خوانیش برق نگاهی بیش نیست
اعتبارات جهان تا دیده ای وامی شود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| جدا شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منفصل گشتن. (ناظم الاطباء) :
بی ضیافت ز خلق وانشود
نیش ناخورده آشنا نشود.
یحیی شیرازی (از آنندراج).
|| بند آمدن: اشجذالمطر؛ واشد باران سپس پیوسته و بسیار بارید. (منتهی الارب). || دست برداشتن. جدا شدن : امیر انکار میکرد و از من وانمیشد که تو هم سخنی بگوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص495). || از تکلیف برآمدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || شکفته شدن. باز شدن. از غنچه برآمدن. خندیدن :
آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود
از هر طرف هزار گل فتح واشود.خاقانی.
صد خنده بلبل از گل تصویر درکشید
آن غنچه لب هنوز به من وانمیشود.
صائب (از آنندراج).
واشدنی.
[شُ دَ] (ص لیاقت) قابل بازشدن. جداشدنی. رجوع به واشدن شود.
واشده.
[شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) بازشده. شکفته. || جدا شده از... رجوع به واشدن شود.
واشر.
[شِ] (انگلیسی، اِ)(1) ابزاری است که در ماشین ها و وسایل مکانیکی به کار میرود و بیشتر در بین دو قطعه که روی هم قرار می گیرند گذاشته می شود و جنس آن ممکن است از مقوا، آهن، مس، لاستیک و کائوچو باشد.
(1) - Washer.
واشرساز.
[شِ] (نف مرکب) کسی که واشر میسازد یا واشر تعمیر می کند.
واشرسازی.
[شِ] (حامص مرکب) عمل واشرساز. || (اِ مرکب) دکان واشرسازی.
واشرة.
[شِ رَ] (ع ص) زن تیز و تنک کنندهء دندان. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
واشق.
[شِ] (ع ص) رونده و سپری شونده. || شیر اندک. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (معرب، اِ) لغتی است از باشق. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). باشه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ ایران باستان ص 299). واشک. رجوع به باشه و واشک و واشه شود. || (اِخ) نام سگی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || نام پدر یروع صحابیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس).
واشقان.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان فراهان بالا از بخش فرمهین شهرستان اراک که در 22 هزارگزی شمال شرقی فرمهین واقع است، ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 846 تن سکنه است. از آب قنات و سرچشمه سیراب میشود. محصول آنجا غلات، بنشن و انگور است. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
واشک.
[شَ] (اِ) واشق. واشه. باشه. به لهجهء گیلکی از مرغان شکاری از خانوادهء عقاب است. این لغت ناگزیر در پهلوی هم واشک بوده که معرب آن واشق شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 296).
واشکافتن.
[شِ تَ] (مص مرکب)شکافتن. نبش. بازشکافتن. || خواستن. بیع. (یادداشت مؤلف). || دلالی کردن. (ناظم الاطباء).
واشکان.
[] (اِخ) از دیه های ساوه. (تاریخ قم ص140). از رستاق ساوهء طسوج قیستین. (تاریخ قم ص114).
واشکرده.
[کَ دَ / دِ] (ص) وشکرده. چست و چابک. || ساخته و پرداخته. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). || مستعد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). و رجوع به وشکرده شود.
واشکستن.
[شِ کَ تَ] (مص مرکب)بازشکستن. خم کردن. تا کردن. دولا کردن: الفتخ؛ سرانگشتان سوی کف واشکستن. (مجمل اللغة) (تاج المصادر بیهقی).
واشکن.
[شِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان توابع کجور در بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 5 هزارگزی جنوب غربی کجور واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و دارای 190 تن سکنه. زبان مردم آنجا گیلکی و فارسی است و از آب رودخانه و چشمه مشروب میشود محصولش غلات و ارزن و شغل مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). و رجوع به ص 147 ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو شود.
واشگونه.
[نَ / نِ] (ص) واژگونه. باشگونه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). وارونه. (ناظم الاطباء). معکوس. باژگونه. وارون :
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع واشگونه.(ویس و رامین).
نماید چیزهایی گونه گونه
درونش راست بیرون واشگونه.
(ویس و رامین).
مرا خود این جا چه کار بود، کاری واشگونه بود این که من کردم. (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی). اشارت فرمود به حواشی و نزدیکان تا او را به پای کشیده واشگونه بر گاو نشاندند. (ترجمهء محاسن اصفهان). و رجوع به باشگونه و واژگونه شود.
واشل.
[شِ] (ع ص) روان. جاری. (از اقرب الموارد). || جبل واشل؛ کوه که پیوسته از آن آب زهد. (منتهی الارب) (آنندراج). سیلان پیداکننده. (از اقرب الموارد).
واشل الحظ.
[شِ لُلْ حَظ ظ] (ع ص مرکب) کم بهره. فلان واشل الحظ؛ یعنی او کم بهره است. (منتهی الارب) (آنندراج).
واشل الرأی.
[شِ لُرْ رَءْیْ] (ع ص مرکب) ضعیف رأی. سست رأی. (از اقرب الموارد).
واشلو.
(اِخ) قریه ای در دوازده فرسخی ری که تاج الدوله تتش بن الب ارسلان در صفر سال 488 ه . ق. بدانجا کشته شده است. این کلمه در راحة الصدور «واشیلو» (ص143) و در معجم البلدان «داشیلوا» آمده است. (از حاشیهء مجمل التواریخ والقصص ص 409). و رجوع به داشیلوا شود.
واشم.
[شِ] (ع ص) نعت فاعلی از وشم به معنی اندام را بسوزن آژدن و نیله پاشیدن بر آن. (منتهی الارب). خال کوبنده. (از اقرب الموارد).
واشم.
[شِ] (اِخ) نام رودی و شهری. (ناظم الاطباء). در معجم البلدان دیده نشد.
واشمردن.
[شِ / شُ مَ / مُ دَ] (مص مرکب) دوباره شمردن. بازشمردن. رجوع به شمردن و بازشمردن شود.
واشمة.
[شِ مَ] (ع ص) زنی که خال کوبد. (از اقرب الموارد). آن زن که نگار کند بر پشت دست. (مهذب الاسماء). زنی که بر دست دیگری به سوزن نقش کند. زنی که خال میکوبد بر بدن کسی. (ناظم الاطباء). زن کبودی زن. (از یادداشتهای مؤلف). زن خالکوب. مقابل مستوشمه، زنی که به او خال کوبند: لعن الله الواشمة والمستوشمة. (حدیث) (از یادداشتهای مؤلف).
واشناختن.
[شِ تَ] (مص مرکب)بازشناختن. تشخیص دادن. تمیز کردن. دانستن :
تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت
که کسش از بهشت وانشناخت.نظامی.
موج دریا چون بامر حق بتافت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت.مولوی.
و رجوع به شناختن و بازشناختن شود.
واشنگ.
[شِ نَ / شِ] (ص، اِ) چوبک زن را گویند که پاسبان و مهتر پاسبانان باشد. (برهان). چوبک زن را گویند و جمعی در شیراز از شبهای رمضان مردم را برای سحور بیدار کنند واشنگی گویند. (آنندراج).
واشنگتن.
[شَ تُ] (اِخ)(1) (جرج...) رجوع به واشینگتن (جرج) شود.
(1) - Washington, George.
واشنگتن.
[شَ تُ] (اِخ)(1) پایتخت ایالات متحدهء امریکا. رجوع به واشینگتن شود.
(1) - Washington.
واشنگتن.
[شَ تُ] (اِخ)(1) نام یکی از ایالات متحدهء امریکا. رجوع به واشینگتن شود.
(1) - Washington.
واشور.
(اِ) جامهء نهاده برای تبدیل جامه ای که در بر است. (از یادداشت مؤلف). جامهء اضافی برای تبدیل. گویند: دو جامه یا لباس ها شورواشور خریدم، یعنی تا یکی را در بر کنم و دیگری را بنهم و نگهدارم برای تبدیل. (از یادداشت مؤلف).
واشور.
(اِخ) دهی است از دهستان خدابندهء بخش قروهء شهرستان سنندج که در 14 هزارگزی مشرق گل تپه و 2 هزارگزی شمال وصله قرار دارد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 300 تن سکنه. و زبان مردم آن ترکی است. از آب چشمه و قنات مشروب میشود. محصول آنجا غلات و حبوبات و انگور و مختصری صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
واشورانیدن.
[دَ] (مص مرکب) دوباره برانگیختن. از نو بجنبش و حرکت درآوردن. بشورانیدن: حضو؛ واشورانیدن آتش و حرکت دادن اخگرهای آتش فرومرده. (از منتهی الارب). رجوع به شورانیدن و بازشورانیدن شود.
واشورین.
(اِ) در لهجهء طبری، داس. (از یادداشت مؤلف).
واشونده.
[شَ وَ دَ / دِ] (نف مرکب)بازشونده: قشع؛ ابر پراکنده رونده و گشاده و واشونده از هوا. (منتهی الارب). و رجوع به بازشونده شود.
واشه.
[شَ / شِ] (اِ) پرنده ای مانند باز لیکن از باز کوچکتر. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). باشه. باشق. واشق. واشک :
پس اندر دوان هفتصد بازدار
ابا واشه و چرغ و شاهین کار.فردوسی.
و رجوع به باشه و باشق و واشک شود. || تاریکی که فرا میگیرد دشت و بیابان را در حوالی صبح. (ناظم الاطباء). در مأخذ دیگر دیده نشد.
واشه.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک که در 24 هزارگزی شمال شرقی آستانه و 16 هزارگزی راه مالرو عمومی قرار دارد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر که دارای 250 تن سکنه است. از آب قنات و چشمه مشروب میشود. محصول آنجا غلات، بنشن، چغندرقند و انگور است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
واشه.
[شِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش حومهء شهرستان نائین که در 30 هزارگزی غرب نائین و 10 هزارگزی جنوب راه شوسه اردستان به نائین واقع است. ناحیه ای است جلگه ای با 74 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
واشهر.
[شَ] (اِخ) جائی است که در ترجمهء تاریخ یمینی آنجا که نبرد یسع بن محمّد و عضدالدوله را بازمینماید دربارهء آن چنین آمده است : «هزار مرد دیلم از حشم الیسع جدا شدند و به حضرت عضدالدوله پیوستند به ناحیت اصطخر و بعد از آن گروه گروه بر پی ایشان میرفتند تا عامهء لشکر او جمله جدا شدند و او با خواص ممالیک و حشم خویش به واشهر آمد و رحل و ثقل فراهم پیچید و به بخارا رفت و عضدالدوله به واشهر شد و مملکت کرمان بتصرف گرفت.» (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء چاپی ص318). و نیز در تاریخ مزبور در مورد مرگ عضدالدوله چنین آمده است: عضدالدوله در رمضان سنهء اثنتین و تسعین و ثلاثمائه (392) وفات یافت اولیاء حضرت او با پسرش صمصام الدوله و شمس الملة مرزبان بیعت کردند. او به تدبیر ملک مشغول شد و ابوالفوارس شیرزاد که برادر او بود و از وی بزرگتر در بلده واشهر (؟) کرمان اقامت داشت چون خبر وفات پدر به او رسید به فارس آمد و نصربن هارون نصرانی را که وزیر عضدالدوله بود بگرفت و اموال و بقایای اعمال که در تصرف او بود بستد و به بصره رفت و روی به بغداد نهاد تا جای دیگر بگیرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 195، بنقل از تاریخ کرمان).
واشی.
(ع ص) نعت فاعلی از وشی. (اقرب الموارد). سخن چین. (ناظم الاطباء). نمّام :
تا بود صبح واشی و نمام
تا بود باد ساعی و غماز.مسعودسعد.
|| دروغگو. (غیاث اللغات) (آنندراج). || بسیارفرزند. (از اقرب الموارد). مرد بسیارفرزند. || ستور بسیاربچه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بافنده. (از اقرب الموارد). بافندهء جامه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سکه زن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کاوندهء کان جهت زر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نگارین کنندهء جامه. (ناظم الاطباء). صورت دیگر واشی در عربی واشٍ است و جمع آن واشون و وشاة است.
واشی.
(پسوند) پسوند مکان چنانکه در اسپی واشی، تنگ واشی، روواشی. (از یادداشت مؤلف).
واشیات.
(ع ص، اِ) جمع واشیة. رجوع به واشیة شود.
واشیان.
(اِخ) دهی است از دهستان بالا گریو بخش ملاوی شهرستان خرم آباد واقع در یازده هزارگزی جنوب شرقی ملاوی و بیست هزارگزی مشرق راه شوسهء خرم به اندیمشک. ناحیه ای است کوهستانی با هوای معتدل و 500 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه، محصول آن غلات و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داری و فرشبافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
واشی لاهوری.
[یِ] (اِخ) ابوجعفر عمر بن اسحاق از مردم لاهور است. بعضی وی را از قاین دانسته اند. مؤلف مجمع الفصحاء دربارهء او چنین آرد: «حکیمی دانا و شاعری بینا بوده. محمد عوفی در تذکرهء خود نوشته که شرف الدین احمد ادیب دماوندی گفت که نجیب الملک شرف الخواص ابوطالب المطهر امتحاناً او را به قصیده ای که در هر بیتی عناصر اربعه راجع کند مأمور کرد و وی در نهایت فصاحت و بلاغت از عهده برآمد. به هر صورت از فضلا و فصحای زمان خود بوده» و سپس این چند شعر را که در لباب هم آمده است از وی نقل کند:
چشمت بسان نرگس و عارض چو نسترن
رخساره همچو لاله و لب چون گل انار
کبکی به گاه رفتن و طوطی گه سخن
چرغی به گاه حمله و بازی گه شکار
کافورم از گلاب سرشکم تر است از آنک
بر گل ز مشک و عنبر تر ساختن عذار
کردی دو جوی لعل روان از دو جزع من
زآن دو عقیق و زآن دو رده در شاهوار
آن را که خورده باده عشقت پریر و دی
امروز مستی آرد و فردا کشد خمار
چون نای و چون کمانچه خروشانم و نژند
تا گیریم چو بربط و چون چنگ در کنار.
(مجمع الفصحاء ص80 و 81 ج1).
و رجوع به لباب الالباب ص 284 جزء اول چ لیدن شود.
واشینگتن.
[تُ] (اِخ)(1) (جرج...) یکی از بنیان گذاران دولت ایالات متحدهء امریکا و نخستین رئیس جمهوری آن کشور است. وی به سال 1732 م. متولد شد و به سال 1799 در مانت ورنن(2) از همان ایالت درگذشت. او فرزند کشتکار و مزرعه دار ثروتمندی بود و به سال 1751 فرمانده یکی از مناطق نظامی ویرجینیا گردید. در 1755 فرمانده چریکها و سربازان آن منطقه شد، و پس از تحصیل چند موفقیت به سال 1758 از کار کناره گیری نمود. در 1759 با بیوهء ثروتمندی ازدواج کرد و عضو مجلس ویرجینیا شد. در 1775 کنگرهء فیلادلفیا وی را به سمت فرمانده قوای مستعمرات منصوب کرد. وی با وجود مشکلات بسیار موفق به حفظ سپاهیان خود شد و آنان را به پیروزی رهبری کرد. وی از ابتدا انگلیسی ها را مجبور به تخلیهء بُسْتُن کرد. پس از همین کامیابی بود که در ژوئیهء 1776 کنگرهء فیلادلفیا استقلال ایالات متحده را اعلام داشت. نیروی انگلستان میخواست شهر نیویورک و رودخانهء هودسن را به تصرف درآورد و ارتباط کوچ نشینان را با یکدیگر قطع کند و از فرستادن خواربار و سایر مایحتاج به نواحی شمالی جلوگیری نماید. واشینگتن نقشهء آنها را دریافت و به دفاع از نیویورک برخاست اما در نبرد لانگ آیلند(3) شکست خورد و چون دید دفاع نیویورک از عهدهء وی ساخته نیست، به سوی بالای رود هودسن عقب نشینی کرد و ژنرال هو(4) انگلیسی وی را بسختی تعقیب مینمود و چون نگهداری دژهای هودسن برای واشینگتن ممکن نبود متوجه جنوب گردید و بر آن شد که شهر فیلادلفیا را که مقر کنگره و در حکم پایتخت بود حفظ کند تا سپاهیان خود را از گزند دشمن مصون دارد. از اینرو لشکریان خویش را به جانب نیوجرزی برد. واشینگتن مدتی در حال جنگ و گریز با دشمن بود تا اینکه به دستیاری فرانسویان ژنرال کورنوالیس(5) را که از طرف ژنرال هو فرمانده قوای نیوجرسی بود مجبور به حصار گرفتن در شهر یورک تاون(6) کرد و سپس به سال 1781 آن جا را به تصرف درآورد و در صلح ورسای به سال 1783 انگلیسی ها را ناگزیر به شناختن استقلال آمریکا نمود. واشینگتن بر اثر این صلح توانست سربازان خود را که از جنگ و نرسیدن وظیفه به تنگ آمده بودند، راضی کند. و به آنها مقرری لازم را برساند. وی از این پس به فیلادلفیا رفت و سپس به مانت ورنن رهسپار شد و کارهای کشاورزی خویش را از سر گرفت. در ماه مهء 1787 با 55 نماینده از ایالات سیزده گانهء امریکا مجلسی در فیلادلفیا تشکیل یافت و واشینگتن به ریاست آن انتخاب گردید. این مجلس پس از پنج ماه مذاکره و تشکیل جلسات سری قانون اساسی ایالات متحدهء امریکا را تصویب کرد که امروز هم برقرار است. واشنگتن به سال 1789 به اتفاق آرا به سمت نخستین رئیس جمهور برگزیده شد و در 1793 نیز دوباره به این شغل انتخاب گردید ولی در انتخابات 1797 این شغل را نپذیرفت و به مانت ورنن بازگشت و در سال 1798 بر اثر نزدیکی خط جبههء جنگ بین فرانسه و ایالات متحده وی سرپرستی ارتش و دفاع از میهن را به عهده گرفت و هنگامی که صلح را به زحمت برقرار کرده بود درگذشت و پایتخت به نام او نامگذاری شد. پیکره ای از وی در تالار کنگرهء امریکا نصب گردیده است و پیکرهء دیگری از سنگ مرمر از او در تالار مجلس کارولینا وجود دارد. به وسیلهء ایالات متحده هم مجسمه ای از وی در حالی که بر اسب سوار است به شهر پاریس اهدا شده است. (از لاروس بزرگ).
(1) - Washington, George.
(2) - Mount - vernon.
(3) - Long Island.
(4) - Howe.
(5) - Cornwallis.
(6) - York - Town.
واشینگتن.
[تُ] (اِخ)(1) پایتخت ایالات متحدهء امریکا و مرکز استان کلمبیا که دارای 552000 تن سکنه است. این شهر در کنار رود یوتوماک واقع شده است. ادارات و مراکز دولتی در قسمت چپ رود قرار دارد. این قسمت از شهر بر طبق نقشهء قبلی ساخته شده است و بنای کنگرهء امریکا در مرکز آن واقع است. علاوه بر ساختمان کنگره در این شهر کاخ سفید (مقر رئیس جمهور)، موزه ملی، مؤسسهء اسمیتسونیان(2) و تأسیسات باستان شناسی و زمین شناسی وابسته به آن نیز وجود دارد. واشینگتن شهری است صنعتی و بازرگانی که رود پوتوماک رشته خط آهن آن را به نقاط دیگر می پیوندد. از 1787 تصمیم گرفته شد ناحیهء فدرالی در ایالات متحده بوجود آید که جزء هیچ یک از ایالات نباشد. سرگرد لانفان(3) فرانسوی در 1790 نخستین نقشهء شهر را ترسیم کرد و بنای شهر آغاز شد و در سال 1800 به عنوان مقر پایتخت انتخاب گردید و در 1814 بسبب جنگ با انگلستان تخلیه شد و سپاهیان انگلیسی ژنرال راس(4) واشینگتن را محاصره کردند. این شهر در مدت جنگهای نژادی مرکز عملیات نظامی شمالیها گردید. (از لاروس بزرگ).
(1) - Washington.
(2) - Smithsonian Institution. این مؤسسه به سال 1838 در واشنگتن تأسیس گردید.
(3) - L'enfant.
(4) - Ross.
واشینگتن.
[تُ] (اِخ)(1) یکی از ایالات ساحلی شمال غربی اتازونی است که از شمال محدود است به کلمبیای کانادا و دارای 179031 کیلومتر مربع مساحت و 1478000 تن سکنه است. واشینگتن ایالتی است کم جمعیت ولی دارای منابع معدنی قابل توجهی است و در آنجا زغال سنگ، آهن ربا، مس، و غیره وجود دارد در این ایالت محصولات جنگلی بسیار و میوه های گوناگون به دست می آید. در نواحی ساحلی اقیانوس آرام شکار ماهی نیز یکی از منابع ثروت آن به شمار میرود و صنعت کنسروسازی در آنجا فراوان است و بواسطهء داشتن مراتع سرسبز دامداری نیز در این ناحیه رونق بسیار دارد. همچنین صنایع دستی، کشاورزی و فلزکاری در این سرزمین رایج است و به کشورهای دیگر صادر میشود. واشینگتن بخشی از اوژن قدیم است که به سال 1846 بین کانادا و ایالت متحده تقسیم گردید و در 1889 بصورت یکی از ایالات اتازونی درآمد. (از لاروس بزرگ).
(1) - Washington.
واشینگتن.
[تُ] (اِخ)(1) شهری است در مرکز یکی از نواحی حاصلخیز در پنسیلوانیای(2) امریکا که دارای معادن زغال و نفت و گاز طبیعی و 25000 تن سکنه و صنایع فلزکاری و شیشه سازی است.
(1) - Washington.
(2) - Pennsylvania.
واشینگتن.
[تُ] (اِخ)(1) شهری است در ایالات متحده واقع در ایالت ایندیانا(2) نزدیک رود سفید(3) که دارای 10000 تن سکنه و مرکز کنسروسازی است.
(1) - Washington.
(2) - Indiana.
(3) - White River.
واشینگتن.
[تُ] (اِخ)(1) شهری است در انگلستان در ناحیهء دورهام(2) با 17150 تن سکنه و معادن زغال سنگ و صنایع پولادسازی و شیمیایی.
(1) - Washington.
(2) - Durham.
واشیة.
[یَ] (ع ص) مؤنث واشی. رجوع به واشی شود.
واصٍ.
[صِنْ] (ع ص) نبت واصٍ؛ گیاه با هم نزدیک و درهم. (منتهی الارب). ارض واصیة النبات؛ ای متصله. (از اقرب الموارد).
واصب.
[صِ] (ع ص) دائم. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). همیشگی. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) : و لهم عذاب واصب. (قرآن 37/9). و له الدین واصباً. (قرآن 16/52). || دردناک. || خالص. (مهذب الاسماء).
واصب قندهاری.
[صِ بِ قَ دِ] (اِخ)این نام در تذکرهء «صبح گلشن» و «روز روشن» و «شمع انجمن» واهب آمده و اصح به نظر میرسد. رجوع به واهب شود.
واصبة.
[صِ بَ] (ع ص) مؤنث واصب. رجوع به واصب شود. || دشت سخت دور و دراز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
واصف.
[صِ] (ع ص) صفت کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ستایشگر. (آنندراج). ستاینده. (ناظم الاطباء). مدح کننده : واصفان حلیهء جمالش به تحیر منسوب که ماعرفناک حق معرفتک. (گلستان).
واصف.
[صِ] (اِخ) احمد افندی بغدادی شاعر عثمانی. وی قسمتی از تاریخ عثمانی را نوشته و به سال 1221 ه . ق. درگذشته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 6).
واصف.
[صِ] (اِخ) اندرونی، عثمان بک. شاعر عثمانی متوفی به سال 1240 ه . ق. (از قاموس الاعلام ترکی ج 6).
واصف.
[صِ] (اِخ) حسین افندی شاعر از مردم استانبول متوفی به سال 1104 ه . ق. (از قاموس الاعلام ترکی ج 6).
واصف.
[صِ] (اِخ) عبدالله افندی شاعر عثمانی متوفی به سال 1129 ه . ق. (از قاموس الاعلام ترکی ج6).
واصف.
[صِ] (اِخ) مولوی معراج الدین از شعراست. برای آگاهی از شرح حال وی رجوع به «فرهنگ سخنوران» و «شمع انجمن» امیرالملک سید محمد بن حسن خان بهادر شود.
واصف ایرانی.
[صِ فِ] (اِخ) میرزا محمدامین واصف ایرانی از شاعران است و شرح حال وی در «سفینهء خوشگو» و در «نگارستان سخن» تألیف سید محمد صدیق حسن خان بهادر آمده است. (از فرهنگ سخنوران خیامپور).
واصف جان.
[صِ] (اِخ) دهی است از دهستان لواسان بزرگ از بخش افجهء شهرستان تهران. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر که 519 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء لواسان، محصول آنجا غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
واصف حیدرآبادی.
[صِ فِ حَ دَ](اِخ) سیدشاه نصیرالدین از شعراء و سخنوران است. به «فرهنگ سخنوران» دکتر خیام پور و «سخنوران چشم دیده» تألیف ترک علی شاه ترکی رجوع شود.
واصف فرح آبادی.
[صِ فِ فَ رَ] (اِخ)حکیم اشرف حسین پسر حکیم اصغر حسین متوفی در 1292 ه . ق. شاعری است و برای دیدن شرح حال وی رجوع شود به «فرهنگ سخنوران» دکتر خیامپور و «شمع انجمن» امیرالملک سیدمحمد صدیق حسن خان بهادر.
واصف کشمیری.
[صِ فِ کَ] (اِخ)مولوی سیدحسن شاه متوفی در 1285 ه . ق. شاعری است و برای دیدن شرح حال وی رجوع شود به «فرهنگ سخنوران» دکتر خیامپور و «شمع انجمن» امیرالملک سیدمحمد صدیق حسن خان بهادر و «روز روشن» محمد مظفر حسین متخلص به صبا.
واصف مشهدی.
[صِ فِ مَ هَ] (اِخ) (ملا ابراهیم...) شاعری است متخلص به واصف از اهالی مشهد. نصرآبادی دربارهء آن چنین گوید: مدتی در خدمت عالیحضرت میرزا محسن متولی مشهد مقدس بود. دست از ملازمت کشیده به مدرسه رفته به تحصیل مشغول شد و در این سال ارادهء هندوستان کرده در بندرعباس فوت شد. این بیت از اوست:
در آن مقام که دل مرغ نامه بر باشد
گشودن مژه مقراض بال و پر باشد.
(تذکرهء نصرآبادی ص 399).
واصفی هروی.
[صِ یِ هِ رَ] (اِخ)شاعری است که مؤلف آنندراج بنقل از تذکرهء سراج الشعراء دربارهء او نویسد: «از شعرای صاحب قدرت زمان بوده و در هرات نشو و نما یافته. غزلی دارد که به چهار بحر میتوان خواند: رمل مسدس محذوف، فاعلاتن فاعلاتن فاعلن، رمل مخبون سالمْ صدر و ابتدا محذوف، فاعلاتن فعلاتن فعلن. مربع مقطوع مستفعلن مستفعلن فاعلات. خفیف مخبون مقصور، فاعلاتن مفاعلن فعلات. اینک غزل:
نرگس جادوی تو آهوی چین
نافهء آهوی تو خال جبین
هندوی گیسوی تو حامی کفر
غمزهء خونی تو ماحی دین
صورت ابروی تو قبله نما
ساجد ابروی تو روی زمین
یک سر موی تو و ملک جهان
یک گل روی تو و خلد برین
واصفی از قد تو دیوانه است
مضطرب از خط تو زار و حزین.
مؤلف صبح گلشن دربارهء وی نویسد: «واصفی هروی به تکمیل فن شاعری و تتبع مولانا کاتبی مصروف میماند» و پس از این دو بیت از غزلی را که نقل کردیم آرد و گوید: «غزل اوست که به سه بحر آن را توان خواند».
واصل.
[صِ] (ع ص) پیوسته شونده. (آنندراج). رسنده. (ناظم الاطباء). || پیوندنده. (آنندراج) :
مدبری را که قاطع ره تست
واصلی خوانی از پی توفیر.خاقانی.
|| رسیده شده و پیوسته شده. متصل شده. وصل کرده شده. (ناظم الاطباء). پیوسته. (از یادداشت مؤلف). رجوع به وصل شود.
- بواصل؛ به معنی نقد و نقداً :
بدادش همانگه رشید خلیفه
بواصل دو سه بدره از زر کانی.منوچهری.
|| (اصطلاح عرفانی) مقرب سابق است و اص دو طایفه اند یکی آنکه بعد از وصول و فنا، حق ایشان را برای ارشاد خلایق خود میفرستد و دیگر آنکه بعد از وصول ایشان را به خلق رجوعی نیست. فرقهء اول مشایخ اند و فرقه دوم مخدومانند. مولوی گوید :
واصلان چون غرق ذاتند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر.
(از فرهنگ مصطلحات عرفا، سجادی).
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ.مولوی.
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال.مولوی.
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو این بندها بگسلی واصلی.سعدی.
واصل.
[صِ] (اِخ) از شعرای ساکن هند است. صاحب تذکرهء صبح گلشن دربارهء وی چنین نویسد: واصل از سنجیده طبعان کشمیر بود و عمر عزیز در پی وصول مطلوب به دهلی به سر نمود:
چون به من نامهء آن روشنی دیده رسید
شد روان قاصد اشکم که جوابش ببرد
آن که یکدم شب هجران تو آسوده نخفت
سر نهد بر دم شمشیر که آبش ببرد.
واصل.
[صِ] (اِخ) محمد واصل خان کشمیری از شعرای ساکن هند است که در سال هزار وسیصد و هفت در سن هشتاد و دو سالگی در لکهنو درگذشته است و این شعر از وی است:
دادند سر بمهر به ما دولت نیاز
در سرنوشت ما چو نگین جز سجود نیست.
(از تذکرهء صبح گلشن).
واصل.
[صِ] (اِخ) میرزا مبارک الله از شاگردان محمدزمان راسخ از شعرای قرن یازدهم هجری است. (از فرهنگ سخنوران دکتر خیامپور). و رجوع به تذکرهء حسینی شود.
واصل آباد.
[صِ] (اِخ) دهی است از دهستان نوبندگان بخش مرکزی شهرستان فسا واقع در 25 هزارگزی جنوب شرقی آن شهر که در هزارگزی راه شوسهء فسا به داراب واقع است. ناحیه ای است جلگه ای که هوای آن معتدل است و 409 تن سکنه دارد. آب آن از قنات، محصول آن غلات، حبوبات، برنج، پنبه و میوه و شغل اهالی زراعت و باغبانی و قالیبافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
واصل بن الاحدب.
[صِ لِ نِلْ اَ دَ](اِخ) از محدثان است. سفیان ثوری از وی روایت کرده است. (عقدالفرید ج 2 ص 98).
واصل بن حکیم التمار.
[صِ لِ نِ حَ مِتْ تَمْ ما] (اِخ) رجوع به ابوشعیب واصل بن حکیم التمار شود.
واصل بن حیان.
[صِ لِ نِ حَیْ یا] (اِخ)از محدثان است. از ابی وائل حدیث شنیده و لیث بن ابی سلیم از وی روایت دارد. (عیون الاخبار ج1 ص279).
واصل بن عبدالرحمن.
[صِ لِ نِ عَ دُرْ رَ ما] (اِخ) از محدثان است. رجوع به ابوحره شود.
واصل بن عطا.
[صِ لِ نِ عَ] (اِخ) وی از موالی بود که به سال 80 هجری در مدینه متولد شد و بعد به بصره رفت و در مجلس درس حسن بصری حاضر شد. وفات او در سال 131 ه .ق. اتفاق افتاد. وی خطیبی بلیغ و سخنوری برومند و مردی متقی و پرهیزکار بود و تألیفاتی نیز داشت و به یاری عمروبن عبید مکتب معتزلهء بصره را ایجاد کرد و از جانشینان معروف آنان در بصره عثمان الطویل حفصی بن سالم، ابوبکرالاصم، ابوالهذیل العلاف (131 و 235)، ابواسحاق ابراهیم بن سیار نظام (متوفی به سال 221) و ابوعثمان عمروبن بحر جاحظ (متوفی به سال 255) و ابوعلی جبائی (235 - 302) و پسرش ابوهاشم جبائی (متوفی به سال 321) بودند. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر ذبیح الله صفا ج 1 ص 1). صاحب حبیب السیر دربارهء وی چنین آرد: در این سال (131) واصل بن عطاء المعتزلی که در کلام و اصول تصانیف دارد جهان فانی را بدرود کرد و او الثغ بود چنانچه اصلا به حرف «را» تکلم نمیتوانست نمود و عوض «را» عین میگفت. در تاریخ امام یافعی از کتاب انساب که مؤلف آن سمعانی است مروی است که در وقتی که واصل بن عطا به درس حسن بصری میرفت اختلاف در میان امت پیدا شد. خوارج گفتند که مرتکب کبائر کافر است و جماعتی بر آن رفتند که مؤمن به ارتکاب کبائر کافر نمیشود اما فاسق میگردد و ابن عطا انکار این دو مذهب نموده گفت فاسق این امت نه مؤمن است و نه کافر و حسن او را از مجلس خود مردود ساخته، ابن عطا به اتفاق عمروبن عبید از مصاحبت حسن بصری اعتزال گزید بنابر این ایشان را با اتباع معتزله گفتند. (حبیب السیر ج 2 چ خیام ص 199). صاحب روضات الجنات کنیهء وی را «ابوحذیفة» نوشته است. برای اطلاع از عقاید معتزلی واصل بن عطا به «معتزله» و به کتاب تاریخ ادبیات صفا ج 1 چ ص 48 و ملل و نحل شهرستانی رجوع شود.
واصل بن عمرو.
[صِ لِ نِ عَمْرْ] (اِخ)امیر بخارا به سال 166 ه .ق. رجوع به تاریخ بخار ص71 و 72 و 73 شود.
واصل بن فضلان.
[صِ لِ نِ فَ] (اِخ)مکنی به ابوعلی شیرازی از محدثان است. وی به اصفهان آمد و در آنجا سکونت جست و تا سال 333 درگذشت. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 335 شود.
واصل خط.
[صِ خَ] (اِ مرکب) قبض رسید. قبض وصول. یافته بر وزن بافته قبض الوصول و حجت و واصل خط را گویند. (برهان).
واصل شدن.
[صِ شُ دَ] (مص مرکب)رسیدن و درآمدن. (ناظم الاطباء). واصل گردیدن. || پیوستن. || در اصطلاح صوفیه، به منتهی رسیدن و به حق متصل شدن :
قابل امر و پی قابل شوی
وصل جویی بعد از آن واصل شوی.مولوی.
رجوع به واصل شود.
واصل شیرازی.
[صِ لِ] (اِخ) میرزا ابوالقاسم شاعری است که در اواخر قرن سیزدهم هجری میزیسته است. رجوع به «مرآة الفصاحة» تألیف داور شود.
واصل کردن.
[صِ کَ دَ] (مص مرکب)رسانیدن. سبب رسیده شدن گشتن. رسیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). واصل گردانیدن. بردن.
واصل گردانیدن.
[صِ گَ دَ] (مص مرکب) رسانیدن. واصل کردن. بردن : ملائکه ملاقات نمایند با آن امام دردهید بشارت او را به آمرزش، واصل گردانید به او تحفه های کرامت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311).
واصل گردیدن.
[صِ گَ دی دَ] (مص مرکب) رسیدن. درآمدن. (ناظم الاطباء). || پیوستن. رجوع به واصل شود.
واصل گشتن.
[صِ گَ تَ] (مص مرکب)رسیدن. || پیوستن. رجوع به واصل شدن شود.
واصل لاهیجی.
[صِ لِ] (اِخ)ملامحمدامین متخلص به واصل فرزند درویش محمد لاهیجی که در حدود 1115 ه .ق. میزیست و نصرآبادی دربارهء او چنین آرد: جوان قابل آدمی روشی است. تحصیل علوم نموده از گیلان به تبریز رفت. مدتی از مخصوصان حضرت میرزا ابراهیم وزیر آذربایجان بود، بعد از آن به مشهد مقدس رفت و با ملامحمدامین اسطرلاب ساز مباحثه داشتند. به اصفهان آمد به مدرسهء حاج محمدباقر مهابادی ساکن و به تحصیل مشغول شد. شعرش این است:
در کار عقده بیشتر از اضطراب شد
افتد گره به رشته چو پر پیچ و تاب شد
بی جوهران به تربیت آدم نمیشوند
شبنم ببوی گل نتواند گلاب شد.
*
جاهل ز خموشی مگر از عیب برآید
جز بستن لب نیست دوا بوی دهان را.
*
در حقیقت عینکی بهتر ز پشت چشم نیست
دیده چون بستی دو عالم را تماشا میکنی.
*
بر جبهه گره آنکه ز نادانی خود زد
مشتی است گره کرده به پیشانی خود زد.
*
دل چو بینا شد ز نور حق نظر در کار نیست
در چو واشد حلقهء بیرون در درکار نیست.
*
سر بلندی های ما تاریک دارد راه را
شمع تا ننشست از پا پیش پای خود ندید.
*
به شکوه ات چه شود باز چشم گریانم
فتد ز اشک گره بر زبان مژگانم.
*
بعد مردن میشود آخر ره کوتاه ما
شمع سان اندازهء عمر است طول راه ما.
(از تذکرهء نصرآبادی ص 352).
واصلة.
[صِ لَ] (ع ص) تأنیث واصل. رجوع به واصل شود.
واصله.
[صِ لَ / لِ] (از ع، ص)
- اسباب واصله (اصطلاح پزشکی قدیم)؛سببی که به میانجی آن سبب حالتی نو پدید گردد، چنانکه امتلا، چه امتلا از اسباب سابقه است و چون به سبب آن رگها پر شود از اسباب واصله است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
|| زنی که موی خویش را به موئی غیر از موی خود، پیوند میدهد. (از اقرب الموارد). || زن که گیسوی عاریت سازد. (از یادداشت مؤلف). || موی زنان را پیوندکننده. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که از موی دیگری موی زنان را پیوند کند و موی عاریه برای آنها سازد. (ناظم الاطباء). || زن زانیه و از اعلام است. (ناظم الاطباء).
واصلی.
[صِ] (ص نسبی) رسیده. واصل شده. وصول شده : و بغیر همان مبلغ فوق چیزی انفاد خزانهء عامره نمیشد و شانزده یک از وجه واصلی سر کار خاصه شریفه در وجه معیرالممالک از قدیم الایام الی الاَن مقرر و مستمر است. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 24).
واصلی.
[صِ] (اِخ) عبدالله بن عبدالوهاب بن نصیربن عبدالوهاب بن عطاءبن واصل الواصلی الرازی الصوفی مکنی به ابوسعید. از محدثان است. در رجب سال 287 متولد شد و در ربیع الاول 382 ه . ق. در بخارا درگذشت. وی از ابوعبدالله محمد بن ایوب بن ضریس الرازی و یحیی بن محمد بن صاعد و عبدالرحمن بن ابی حاتم و جز آنها حدیث شنید و الحاکم ابوعبدالله غنجار و ابوسعد الادریسی وسعدالجنزروذی از وی حدیث روایت کرده اند. (از لباب الانساب).
واصلی.
[صِ] (اِخ) علی بن احمدبن واصل المستملی الواصلی الزوزنی مکنی به ابوالقسم از محدثان است. به سال 376 ه . ق. در زوزن درگذشت وی از ابی محمد عبدالرحمن بن ابی حاتم و جز آن روایت کند و الحاکم ابوعبدالله از وی حدیث شنید. (از لباب الانساب).
واصلی.
[صِ] (اِخ) میرزا نورعلی لکهنوئی از شعرای ساکن هند است و از میرزا محمدفاخر مکین تعلیم می گرفت و با میرزا محمد جعفرخان راغب به عظیم آباد رفت و همانجا درگذشت. از اشعار وی است:
واصلی گاه به وصلت نرسید و جان داد
باده ناخورده کشید آه عبث رنج خمار.
*
دیگران را وصل و حرمان شد نصیب واصلی
ای فلک از کجرویهای تو صد فریاد و آه.
*
ای واصلی از جهان فانی رفتی
محروم ز وصل یار جانی رفتی
دردا که ز نخل زندگانی ثمری
ناخورده به عالم جوانی رفتی.
(از تذکرهء صبح گلشن ص 581).
واصلی بخارایی.
[صِ یِ بُ] (اِخ) از شعرای بخاراست و این مطلع از اوست:
آن گردباد نیست به گرد سرای تو
سرگشته ای ست رقص کنان در هوای تو.
(تحفهء سامی ص 166 چ وحید دستگردی).
واصلی تبریزی.
[صِ یِ تَ] (اِخ) از ابریشم فروشان شهر مذکور بود. در آخر تاجر گشت و در جوانی فوت شد. این مطلع ازوست:
مشکلی هست ز سرّ دهنت در دل ما
تا نگویی سخنی حل نشود مشکل ما.
(تحفهء سامی).
واصلی شاهجهان آبادی.
[صِ یِ جَ] (اِخ) میرزا امام وردی بیک. اصلش از ایران است و در شاهجهان آباد متولد شد و هم بدانجا نشو و نما یافته و در سخن سنجی طبعی موزون و فکری خوش داشت و مشق سخن به خدمت شمس الدین فقیر میگذرانید و در خوشنویسی، علم موسیقی و فن تیراندازی هم مردی خوش سلیقه بود چون نسبت ارادت به خدمت شاه واصل داشت بهمان سبب واصلی تخلص کرد و با نواب شیرافکن خان باسطی در لکهنو بخوبی زندگی میکرد و در اواخر قرن دوازدهم درگذشت. این چند بیت ازوست:
خوش آن نشاط که در پای خم ز هوش روم
برون ز میکده همچون سبو به دوش روم.
*
هزارساله بروی تو گر نظاره کنم
چو یک نظر روی از دیده سینه پاره کنم.
(از تذکره نتایج الافکار ص 769).
واصلی شیرازی.
[صِ یِ] (اِخ) شاعری است. صاحب آثار العجم دربارهء وی چنین نویسد: آقاخان مانی طبعش روان و صافی در خط نستعلیق طاق و یگانهء آفاق بود. واصلی بر اوراق متفرقه قریب پنج شش هزار بیت دارد به دست خلف نااهلش افتاده. چندانکه انتخابی از آنها خواستم بنمایم به مماطله و مسامحه گذرانید. ناچار این چند شعر را که از او به یاد داشتم نگاشتم:
خشمگین رفت و بیامد بسرم از سر ناز
عمر بگذشته که گوید که به سر ناید باز
کی توانم که دل از مهر رخت برگیرم
که توئی در همه آفاق به خوبی ممتاز
میل آزادیم از کنج قفس نیست که نیست
پر و بالی که کنم سوی گلستان پرواز
گر ننالد پس از این واصلی از درد فراق
عجبی نیست که از مرده نیاید آواز.
(آثار العجم ص 571).
واصلی مروزی.
[صِ یِ مَرْ وَ] (اِخ)شاعری است که در 968 ه . ق. وفات یافت. رجوع به فرهنگ سخنوران و تذکرهء هفت اقلیم شود.
واصلیه.
[صِ لی یَ] (اِخ) فرقه ای است از معتزله که اصحاب واصل بن عطا هستند. (لباب الانساب). اصحاب ابی حذیفه و واصل بن عطا که معتقد به نفی صفات خدا و اختیار و اقتدار مردم هستند. (از تعریفات جرجانی). رجوع به واصل بن عطا و معتزله شود.
واصلیه.
[صِ لی یَ] (ص نسبی) (اصطلاح عرفانی) کسانی اند که گویند ما به خدا متصل شده ایم و مقصود واقع حاصل کرده ایم. (فرهنگ مصطلحات عرفاء، سجادی). رجوع به واصل شود.
واصه.
[صَ] (اِخ)(1) تلفظ ترکی وازا. رجوع به وازا و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Vasa, Wasa.
واصی.
(ع ص) متصل. در هم پیوسته. (از اقرب الموارد). گیاه با هم نزدیک و درهم. (ناظم الاطباء). زمین در هم پیوسته گیاه. (آنندراج). رجوع به واصٍ شود.
واصیة.
[یَ] (ع ص) مؤنث واصی. گیاه درهم پیوسته. گیاه متصل به هم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به واصٍ و واصی شود.
واضح.
[ضِ] (ع ص) پیدا و آشکار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روشن و هویدا. (غیاث اللغات) (آنندراج). گشاده. عیان. فاش. ظاهر. بارز : و به معجزات ظاهر و دلایل واضح مخصوص گردانید. (کلیله و دمنه).
- واضح بودن؛ آشکار و روشن بودن. ابهامی نداشتن.
|| درخشان. تابان. (از اقرب الموارد). || شتر سپید غیرشدید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). شتر سپید که چندان سپید نبود. (ناظم الاطباء).
واضح.
[ضِ] (اِخ) (ال ...) ستارهء صبح. (ناظم الاطباء).
واضحات.
[ضِ] (ع ص، اِ) جِ واضحة. رجوع به واضحة و واضح شود.
واضح اصفهانی.
[ضِ حِ اِ فَ] (اِخ)آقازمان پسر کمال پهلوان پسر پهلوان قاسم از شعرای قرن یازدهم است. و نصرآبادی دربارهء وی چنین نویسد: جد او از کدخدایان لنجان است که یکی از بلوکات اصفهان است و در زمان شاه عباس ماضی عسس اصفهان بوده و صاحب جمع هوائی و راهداری هم بوده. باقی بسیاری بهم رسانیده آزار بسیاری کشید بعد از آن فوت شد و پهلوان کمال هم به امر مزبور قیام نمود و آقازمان بعد از فوت او به مضمون شعر مسعودسعد عمل نموده:
بکم از قدر خود مشو راضی
بین که گنجشک را نگیرد باز.
متوجه عمل پدر نشده به درویشی و قناعت ساخت در کمال صلاحیت و تقوی روزگار گذرانید. همیشه با اهل کمال و مردان صاحب حال انیس و جلیس است. لطایف طبعش نهایت غرابت دارد و تتبع بسیار از سخنان متقدمین و متأخرین کرده. شعرش این است:
عشق آگاهی نبخشد جان غفلت دیده را
برق نتواند بریدن این ره خوابیده را
پیر چون گشتی بیفشان بر جهان دامان ترک
داس کشت آرزو کن پشت خم گردیده را.
*
مشق تحملم ز لگد کوب غم رسید
چون سطر جاده از قلم پاشدم تمام.
*
از آن خوش کرده ام چون اشک حسرت گوشه گیری را
که استادن نباشد آب باریک فقیری را.
*
شد سبک پردازی دولت به عزت رهبرم
سرمه گردید از گرانیهای قیمت گوهرم.
*
مرد را پامال خواری میکند طغیان حرص
شمع کوته میشود چون شعله بالا می کشد.
(از تذکرهء نصرآبادی ص 343 و 344). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.
واضح ساوجی.
[ضِ حِ وَ] (اِخ) میرزا مبارک الله مخاطب به «ارادت خان» متخلص به واضح است. از شعرای ساکن هند بوده در زمان جهانگیر شاه شغل بخشیگری و در عصر شاهجهان منصب وزارت داشت و مدتی نیز حکمران دکن و بنگاله و کشمیر و اللهآباد شد و به سال 1128 در جونپور درگذشت. وی نزد میرمحمد زمان راسخ تحصیل ادب کرد. او راست:
موجم و وحشت کند محروم از ساحل مرا
در طپیدن رفت از کف دامن قاتل مرا.
*
به جیب صبح ز خورشید گل فشانیهاست
به جام پیری ما بادهء جوانیهاست.
*
واضح به هیچ راه دلم وانمی شود
این قفل زنگ بسته، شکستن کلید اوست.
*
خیال روی او دل را ز پا مستانه اندازد
نسیم گل شرر در خرمن دیوانه اندازد
پریشانی یک دل می برد جمعیت عالم
شکسته شیشهء ما سنگ در میخانه اندازد.
*
بوی خون از نفس باد صبا می آید
شاید از گلشن داغ دل ما می آید.
*
یک عمر رفیق بزم احباب شدیم
یک عمر به هجر در تب و تاب شدیم
خفتند همه آخر و افسانه شدند
ما نیز به آن فسانه در خواب شدیم.
(از فرهنگ سخنوران و تذکرهء نتایج الافکار ص745).
واضح شدن.
[ضِ شُ دَ] (مص مرکب)آشکار شدن. مسلم شدن. || اثبات شدن. || روشن شدن. از ابهام و تیرگی برآمدن.
واضح عامری.
[ضِ حِ مِ] (اِخ) سرداری که در اواخر قرن چهارم هجری با گروه خویش به محمد بن مقسام از مروانیان اندلس پیوست و او را در جنگ با سلیمان بن الحکم بن سلیمان ملقب به الظافر بالله یاری داد و سرانجام به دست وی کشته شد. (از حبیب السیر ج2 ص57 و 58).
واضح کردن.
[ضِ کَ دَ] (مص مرکب)آشکار کردن. هویدا کردن. ایضاح: لحب الطریق لحباً، واضح و روشن کرد راه را. (منتهی الارب). || ثابت و روشن کردن. || از تیرگی و ابهام دور ساختن.
واضع.
[ضِ] (ع ص) نهندهء چیزی در جائی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سازنده. (ناظم الاطباء). بناکننده. || آفریننده. پیداکننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
اختر سعدی و عالم ز فروغ تو منیر
واضع عقلی و گیتی ز نظیر تو عقیم.
سعدی (مجالس).
|| شارع و آنکه در میان مردمان وضع قانون می نهد. (ناظم الاطباء). || شتر گیاه ترش چرنده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || زن بی خِمار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || زن آبستن شونده در آخر طُهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || زن زاینده. || حدیث دروغ سازنده. (اقرب الموارد).
واضع.
[ضِ] (اِخ) روستائی در یمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مخلافی است در یمن. (معجم البلدان).
واضعات.
[ضِ] (ع ص، اِ) جِ واضعة. رجوع به واضعة شود.
واضع چهارکتاب.
[ضِ عِ چَ کِ] (اِخ)حق تعالی که تورات بر موسی علیه السلام و زبور بر داود علیه السلام و انجیل بر عیسی (ع) و قرآن بر محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم نازل ساخت. (غیاث اللغات) (آنندراج).
واضعة.
[ضِ عَ] (ع ص) مؤنث واضع. رجوع به واضع شود. || زن نابکار. (از اقرب الموارد). زن تباهکار سیاهنامه. (منتهی الارب) (آنندراج). زن فاجرهء تباهکار سیاهنامه. (ناظم الاطباء). || (اِ) مرغزار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
واضی ء.
[ضِءْ] (ع ص) پاکیزه. (از اقرب الموارد). پاکیزه روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیکو. ماهو بواضی ء؛ یعنی او پاکیزه نیست. (منتهی الارب).
وأط.
[وَءْطْ] (ع مص) زیارت کردن قوم. || برانگیخته شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برانگیختن. (منتهی الارب).
واطاقتا.
[قَ] (ع صوت مرکب) (مرکب از «وا»ی ندبه + منادای مندوب) وای : واطاقتا از حسرت متواتری که گرفتارش را نه در دل قراری ممکن و نه در دیده قراری متصور. (ترجمهء تاریخ یمینی ص442).
واطئة.
[طِ ءَ] (ع ص) مسافر و راه سپر. (از اقرب الموارد). مسافران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسانی که راه می سپرند. (ناظم الاطباء). || راه پاسپرده. بسیار مسلوک. (آنندراج) (منتهی الارب). راه پاسپرده. (ناظم الاطباء). || (اِ) ریزه های افتاده از خرما. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
واطد.
[طِ] (ع ص)(1) ثابت. (اقرب الموارد) (آنندراج). استوار. (ناظم الاطباء).
(1) - طادی مقلوب واطد است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
وأطة.
[وَءْ طَ] (ع اِ) مره است برای وأط یعنی یکمرتبه زیارت کردن قوم را. (از اقرب الموارد). || لجه ای از لجه های آب. (اقرب الموارد). || جای بلند از زمین. (از اقرب الموارد).
واعجباه.
[عَ جَ] (ع صوت مرکب) (مرکب از «وا»ی ندبه + منادای مندوب) ای عجب. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شگفتا. عجبا.
واعد.
[عِ] (ع ص) نویددهنده. وعده دهنده: فرس واعد؛ اسب که نوید دهد رفتار بعد رفتار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- سحاب واعد؛ ابر بدان جهت که به باران وعده میدهد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- یوم واعد؛ روز که اول آن نوید گرما یا سرما دهد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
واعدة.
[عِ دَ] (ع ص) مؤنث واعد. رجوع به واعد شود: ارض واعدة؛ زمین که نوید خبر دهد از گیاه و علف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
واعدی.
[عِ] (اِ) موعد و زمان مقرر. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). در مأخذ دیگری دیده نشد.
واعر.
[عِ] (ع ص) صعب. (اقرب الموارد). دشوار. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت و مشکل. (ناظم الاطباء).
- جبل واعر؛ کوه سخت.
- مطلب واعر؛ مطلب دشوار. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
واعظ.
[عِ] (ع ص) ناصح. (اقرب الموارد). پند دهنده. (آنندراج). اندرزگو. اندرز دهنده. نصیحتگو. نصیحت کننده. || مذکر. مسأله گو. مجلس گوی : استاد عبدالملک واعظ که از صلحاء ائمه بود و به مصالح خلق متکفل حکایت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء چاپی ص 329).
اگر واعظ بود گوید که چون کاه
تو بفکن تا منش بردارم از راه.نظامی.
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد.مولوی.
واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر می کنند
چون بخلوت میروند آن کار دیگر میکنند.
حافظ.
واعظ.
[عِ] (اِخ) بکربن شاذان بن بکرالمقری، الواعظ مکنی به ابوالقاسم از محدثان است که از جعفر الخلدی و عبدالباقی ابن قانع و ابوبکر الشافعی و جز آنها استماع حدیث کرده و ابوالقاسم الازهری و ابومحمد الخلال و عبدالعزیز الازجی و جز آنها از وی روایت کرده اند. وی عابد و نیکوکار و شب زنده دار و در حدیث مورد اعتماد بود. به سال 321 ه . ق. بدنیا آمد و در 405 ه . ق. درگذشت. (از لباب الانساب).
واعظ شروانی.
[عِ ظِ شَرْ] (اِخ) نامش در سفینهء خوشگو سیدحسن و در تحفهء سامی سیدحسین آمده است. شاعری است که فیضی تخلص می کرده و صاحب سفینهء خوشگو دربارهء وی چنین آورده است: «صاحب فضل و کمال است. هنگام وعظ سخنور و خوش بیان بوده اکثر خطوط را خوش می نوشته و فیضی تخلص میکرده این مطلع از فکرهای اوست:
گفتی توان به آن مه نامهربان رسید
گر بگذری ز خود به خدا می توان رسید.»
(از دانشمندان آذربایجان ص 392).
این شعر هم در تحفهء سامی منسوب به اوست:
دلا دیوانگی و عاشقی یاران همدردند
که هرگز گرد نااهلان تردامن نمیگردند.
واعظ قاینی.
[عِ ظِ یِ] (اِخ) امیر سیدعلی بن سیدعابد از شعرای قرن نهم. (از فرهنگ سخنوران).
واعظ قزوینی.
[عِ ظِ قَزْ] (اِخ) ملقب به رفیع الدین و گاهی به ملارفیع الدین و یا ملارفیع هم موصوف است. از علمای امامیه و از ادبا و شعرا و فضلای قرن یازدهم هجری است و در اشعار خود واعظ تخلص میکرد. در وعظ و خطابه سرآمد بوده است. وی از شاگردان ملاخلیل قزوینی بود و دیوان شعر وی مشتمل بر هفت هزار بیت است. وفات او در سال 1089 ه . ق. رخ داده. وی از علم معقول نیز حظی وافر داشته و در این علم کتابی به نام ابواب الجنان تألیف کرد. اما بیش از دو باب آن را ننوشت و پس از مرگ او پسرش ملا شفیع آن را پایان داد. (از ریحانة الادب ج4 ص 272 و تذکرهء نصرآبادی ص 171). این ابیات از اوست:
دل خانه ای ست یاد خدا کدخدای او
سرد از محبت همه گشتن هوای او.
*
گر چه ما را نیست پیشاپیش دود مشعلی
نیست دود آه مظلومی هم از دنبال ما.
*
به زمین برد فرو خجلت محتاجانم
بی زری کرد بمن آنچه به قارون زر کرد.
واعظ کاشفی.
[عِ ظِ شِ] (اِخ)(ملاحسین...) رجوع به کاشفی شود.
واعظ واسطی.
[عِ ظِ سِ] (اِخ)شمس الدین محمد بن القاسم از مشاهیر شعراست که به عربی شعر می سروده و به سال 744 ه . ق. درگذشته است. (از قاموس الاعلام ترکی).
واعظون.
[عِ] (ع ص، اِ) جمع واعظ است در حالت رفعی. رجوع به واعظ شود.
واعظ هروی.
[عِ ظِ هِ رَ] (اِخ) شیخ نورالله واعظ هروی از وعاظ و شعرای قرن نهم. (از فرهنگ سخنوران).
واعظ هروی.
[عِ ظِ هِ رَ] (اِخ) مولانا معین پسر مولانا محمد فرهی واعظ خوبی است و در ممالک خراسان وعظ او پیش عوام و خواص مرغوب ولیکن شخصی دیوانه سان است و مریدان او نیز بدین سانند و چون به دیوانگی شهرت گرفته هر سخن که میخواهد بر سر منبر می گوید و هیچکس او را مؤاخذ نمی سازد و این مطلع از اوست:
مگر فصل بهار آمد که عالم سبز و خرم شد
مگر وصل نگار آمد که دل با وصل همدم شد.
(از مجالس النفائس).
واعظی.
[عِ] (ص نسبی) منسوب به واعظ.
واعظی.
[عِ ظی ی] (اِخ) محمد بن احمدبن محمد بن خلف الواعظی البخاری مکنی به ابوالفضل. از محدثان است که از احمدبن علی الجباخانی(1) و ابوبکر احمدبن سلیمان العباداتی(2) و جز آنها روایت کرده و به سال 383 درگذشته است. (از لباب الانساب).
(1) - در اصل: «جباخانی». رجوع به لباب الانساب شود.
(2) - در اصل: «عباراتی». رجوع به لباب الانساب شود.
واعظی.
[عِ] (اِخ) حکیم محمد بن محمد البلخی الواعظی مکنی به ابوبکر از شعرا و وعاظ بلخ است و اکثر اشعار او دربارهء توحید و فضایل صحابه و اوصاف یاران گزیدهء پیغمبر (ص) است. این چند بیت نموداری از اشعار وی است:
نی از زحل بدی و نه نیکی ز مشتری
هست این همه ز داور و نیک است داوری
هر نیک و بد که هست ز تقدیر و حکم اوست
نز دور دایره ست و نه از چرخ چنبری
اندوه و رنج و راحت و شادی و عز و ذل
رنج و عنا و فاقه و مال و توانگری
بخت جوان و دولت مسعود و روز سعد
بدبختی و بلا و عنا و بداختری
از فضل و عدل حق شمر از خود مدان تو تا
نام هوا ز نامهء اعمال بستری.
(از لباب الالباب ص356 ج2) (مجمع الفصحا ص655 ج1).
واعظین.
[عِ] (ع ص، اِ) جمع واعظ است در حالت نصبی و جری. رجوع به واعظ شود.
واعقه.
[عِ قَ] (اِخ) جائی است. (منتهی الارب) نام محلی است و در جمهره وعقه آمده است. (از معجم البلدان).
واعی.
(ع ص) نگهدارنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). نگهبان. حافظ. (از ناظم الاطباء). || والی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قیم: واعی الیتیم. || یادگیرنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). || شنونده. (اقرب الموارد). گوش دهنده :
اذن مؤمن وحی ما را واعی است
آنچنان گوشی قرین داعی است.مولوی.
واعیة.
[یَ] (ع ص) مؤنث واعی. حافظ و نگهبان. (غیاث اللغات). || نگاه دارنده و شنوا و شنونده. (منتهی الارب) (از آنندراج). شنوا. (ناظم الاطباء) :
گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه.مولوی.
و رجوع به واعی شود. || فریاد و غیوکننده. (آنندراج). || (اِ) بانگ و فریاد. (منتهی الارب). صراخ. صوت. (اقرب الموارد). || بانگ بر مرده. (از اقرب الموارد). سخت گریستن بر مرده. بانگ و فریاد بر مرده. زاری بر مرده. رجوع به واعی شود.
واغارشاپات.
(اِخ)(1) پایتخت قدیم ارمنستان که اکنون آن را اکمیادزن(2) گویند. به سال 491 م. انجمنی در آن تشکیل شد که در نتیجه ارمنستان با مجمع کالسدون قطع رابطه کرد و موافقت خود را با عقیده به این که حضرت عیسی دارای طبیعت واحد بوده است اعلام داشت ولی در حقیقت از اعتراف برتری قسطنطنیه خودداری کرد و خود را از قید کلیسای قسطنطنیه آزاد ساخت چنانکه تا امروز هم کلیسای مستقلی دارد. (از تاریخ ایران ج1 ص604 تألیف سایکس).
(1) - Vagharshapat.
(2) - Ecmiadzin.
واغر.
[غِ] (ع ص) خشمناک. (آنندراج). آن که سینهء وی پر از خشم و کینه باشد. (ناظم الاطباء).
واغرة.
[غِ رَ] (ع ص) مؤنث واغر. رجوع به واغر شود.
واغل.
[غِ] (ع ص) آن که ناخوانده در مجلس شراب و طعام کسی درآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). طفیلی شراب. (دهار). طفیلی مجلس شراب. طفیلی. قرواش. شولقی. (از یادداشت مؤلف). || آن که در درخت و جز آن پنهان شود. (ناظم الاطباء). اسم فاعل از وغل. درآینده در چیزی و پنهان کننده خود را بدان. (از اقرب الموارد).
واغل.
[غِ] (اِ) غذای پخته و آماده. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس). در مآخذ دیگر دیده نشد.
واغلطیدن.
[غَ دَ] (مص مرکب) غلطیدن و بزیر افتادن. (ناظم الاطباء).
واغ واغ.
(اِ صوت) بانگ سگ. هفهف. هافهاف. عوعو. وغوغ. وعوع. (از یادداشت مؤلف).
واغوثاه.
[غَ] (ع صوت مرکب) (مرکب از «وا»ی ندبه + منادای مندوب) فریاد. داد. فغان. به فریادم برس. الغیاث :
کوه ببسود زخم تیرش گفت
صاعقه ست این نه تیر واغوثاه.
ابوالفرج رونی.
فاعبد الرب فی الصلوة ترا
ور نباشی چنین تو واغوثاه.سنائی.
واغ و وغ.
[واغْ غُ وَ] (اِ صوت) آواز سگ. (از یادداشت مؤلف). رجوع به واغ واغ شود.
واغیه.
[یَ] (ع اِ) بانگ. (مهذب الاسماء). واعیه. رجوع به واعیه شود.
واف.
(اِ) بلبل(1) را گویند و به عربی عندلیب خوانند. (برهان) (آنندراج). || خواننده. (از برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
(1) - رشیدی نویسد: «واف، بلبل، لیکن صحیح زندواف است» و حق با اوست. رجوع کنید به زندواف و زندباف. (برهان قاطع چ معین).
وافد.
[فِ] (ع ص) بر سویی آینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بر سویی پیش کسی رونده. (غیاث اللغات). ج، وفود. اوفاد. وفد. || آینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آن که مرکب نجیب سوار شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). || سنگخوار و شتر پیشی گیرنده. (از اقرب الموارد). شتر پیشرو و سنگخوار پیشی گیرنده در سیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بر زمین زننده و افکننده. (آنندراج). || (اِ) تندی دو رخسار که وقت خائیدن بلند شود. و آن در پیری زائل شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برآمدگی گونه هنگام جویدن که در روزگار پیری از میان میرود. (از اقرب الموارد).
وافد.
[فِ] (اِخ) حیی است از عرب. (از اقرب الموارد). نام گروهی از تازیان. (از ناظم الاطباء).
وافدان.
[فِ] (ع اِ) تثنیهء وافد. دو تندی رخسار که هنگام خاییدن بلند شود و در پیری زایل گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به وافد شود.
وافدة.
[فِ دَ] (ع ص) بیماریی که خاص قبیله یا ناحیه ای است. (بحر الجواهر).
وافدی.
[فِ دی ی] (ص نسبی) منسوب به وافد.
وافدی.
[فِ] (اِخ) محمد بن یحیی بن عمر بن علی بن حرب بن محمد بن علی بن حیان الوافدی مکنی به ابوجعفر از محدثان است. وی از جد پدرش علی بن حرب و از جدش عمر بن علی و احمدبن اسحاق الخشاب الموضی روایت کرده است و ابوالحسن رزق و ابوالحسین محمد بن الحسین بن الفضل القطان و جز آنها از وی روایت کرده اند. وی در صفر 253 بدنیا آمد و در اول رمضان 304 در بغداد درگذشت. او آخرین کسی است که از علی بن حرب روایت کرده است. (از لباب الانساب).
وافر.
[فِ] (ع ص) بسیار. افزون. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اوفر. موفور. وافره. موفوره. وافی. متوافر. متوافره. (از یادداشت مؤلف). فراوان. کثیر : و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک علمی وافر و ذکری سایر داشتند به منزلت ساکنان خانه و بطانهء مجلس بودندی. (کلیله و دمنه). مالی فاخر و تجملی وافر با آن جماعت همراه بود. (سندبادنامه ص 218). ساز و بنه گاه ایشان به تاراج دادند و غنیمتی وافر از اموال و اسباب ایشان حاصل آوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 187). جمعی از حشم او به خدمت عضدالدوله رفتند و با ایشان اکرامی وافر کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 290). سباشتکین را که خویش و صاحب جیش او بود با لشکری وافر به خراسان فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 263). نعمتی وافر داشت. (گلستان). || تمام. (دهار) (نصاب الصبیان) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (این معنی به معنی «بسیار» نزدیک است) : از عمر و روزگار فراخ خویش حظی وافر یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص434). جوانی خردمند از فنون فضائل حظی داشت وافر و طبعی نافر. (گلستان). ملوک وافر فراست و سلاطین کامل کیاست سعادت دو جهانی در متابعتش دانسته. (حبیب السیر ج2 ص322). || (در اصطلاح عروض) بحر چهارم از بحور عروض، وزنش مفاعلتن شش بار. (منتهی الارب). شمس قیس رازی در این باره چنین آورده است: «بناء وافر و کامل بر سُباعیات است مرکب از پنج متحرک و دو ساکن. اجزاء وافر شش بار مفاعلتن و اجزاء کامل شش بار متفاعلن و چون افاعیل این دو بحر در عدد متحرکات و سواکن و ترکیب ارکان متفق و مؤتلف بودند آن را در یک دایره نهادند و نام آن دایرهء مؤتلفه کردند». (المعجم چ دانشگاه ص51). «بدانکه عجم را بر پنج بحر از این بحور پانزده گانه شعر عَذْب نیست و آن طویل است و مدید و بسیط و وافر و کامل و ما بیتی چند از اشعار قدما که در نظم آن تقیل به شعراء عرب کرده اند و برای اظهار مهارت خویش در علم عروض گفته اند بیاریم تا نقل آن معلوم گردد و دوری آن از طبع سلیم روشن شود.. ابیات وافر:
بیت مقطوف و این اتم اشعار عرب است در این بحر:
چو برگذری همی نگری برویم
مفاعلتن مفاعلتن فعولن
چرا نکنی یکی نگرش به کارم
مفاعلتن مفاعلتن فعولن.
و قَطْف آن است که لام مفاعلتن را ساکن گردانند و مفاعیلن بجای آن نهند آنگاه لام و نون از این مفاعیلن حذف کنند مفاعی بماند فعولن بجای آن بنهند و فعولن چون از مفاعلتن منشعب باشد آن را مقطوف خوانند و قَطْف میوه چیدن است و به سبب آنکه بدین زحاف از این جزو دو حرف و دو حرکت افتاده است آن را به قَطْف ثِمار تشبیه کردند.
بیت معصوب مقطوف:
نگارینا به صحرا شو که عالم
مفاعیلن مفاعیلن فعولن
چو روی خوب تو گشته ست خرم
مفاعیلن مفاعیلن فعولن.
و عَصْب آن است که لام مفاعلتن را ساکن گردانند و مفاعیلن بجای آن بنهند و مفاعیلن چون از مفاعلتن منشعب باشد آن را معصوب خوانند و عَصْب بستن باشد و عِصابه سربند و رگ بند بود. به سبب آنکه لام مفاعلتن را بدین زحاف از حرکت بازداشته اند و آن را به عَصْب تشبیه کردند و این وزن مانند هزج محذوف است و خسرو و شیرین نظامی گنجه ای و ویس و رامین فخری گرگانی بر این وزن است و جماعتی آن را از این بحر پندارند چون هیچ جزو از این وزن مفاعلتن نتواند بود و اگر بیارند مستثقل و از طبع دور باشد چنانکه گفته اند:
نگارینا مکن نگرش به کارم
مفاعیلن مفاعلتن فعولن
چو می دانی که من ز غمت فکارم
مفاعیلن مفاعلتن فعولن.
پس آن را از وزن مسدس هزج محذوف نهادن اولی تر از آنکه از وافر مزاحف. بیت منقوص:
اگر یار مرا باز نوازد
مفاعیلُ مفاعیلُ فعولن.
دلم با غم سوداش بسازد
مفاعیلُ مفاعیلُ فعولن.
و نقص آن است که از مفاعیلن معصوب نون بیندازی مفاعیل بماند به ضم لام و مفاعیلُ چون از «مفاعلتن» باشد آن را منقوص خوانند». (از المعجم چ دانشگاه ص57 تا 61).
وافراً.
[فِ رَنْ] (ع ق) به فراوانی. به کثرت. کثیراً. || اغلب. (از یادداشت مؤلف).
وافر بودن.
[فِ دَ] (مص مرکب) فراوان بودن. بسیار بودن. کثرت. متوافر بودن.
وافرحتاه.
[فَ حَ] (ع صوت مرکب)(مرکب از «وا»ی ندبه + منادای مندوب) خنک. خوشا. چه نشاط انگیز است :
گلشنی کز گل دمد گردد تباه
گلشنی کز دل دمد وافرحتاه.مولوی.
وافرستادن.
[فِ رِ دَ] (مص مرکب)بازفرستادن :
بردار پرده از رخ و از دیده های ما
نوری که عاریه است به خورشید وافرست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 559).
هر چه خورشید زاده بود از رشک
هم به خورشید وافرستادی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 922).
وافر نمودن.
[فِ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) بسیار کردن. || بسیار جلوه دادن.
وافرة.
[فِ رَ] (ع ص) مؤنث وافر. رجوع به وافر شود. || (اِ) سرین قچقار چون کلان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). دنبهء قچقار وقتی که کلان گردد. (ناظم الاطباء). دنبهء بزرگ قوچ. (از اقرب الموارد). || هر پیه پارهء دراز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). هر قطعه ای از پیه که دراز گردد. (ناظم الاطباء). || این جهان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دنیا. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- ام وافرة؛ این جهان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
|| حیات. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس). زندگی.
وافسردگی.
[فِ سُ دَ / دِ] (حامص مرکب) باز آب شدن یخ. وارفتگی یخ.
وافسردن.
[فِ سُ دَ] (مص مرکب) دوباره آب شدن یخ.
وافضیحتاه.
[فَ حَ] (ع صوت مرکب)(مرکب از «وا»ی ندبه + منادای مندوب) وای بر این رسوائی. وای از این رسوائی. چه رسوائی بسیار.
وافل.
[فِ] (ع ص) رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بالغ. (اقرب الموارد): قصب وافل؛ نی رسیده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || انبوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وافر. (اقرب الموارد): قصب وافل. (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
وافور.
(اِ) ابزار تریاک کشی. وافور شاید از کلمهء واپور(1) فرانسه به معنی بخار گرفته شده باشد. (از یادداشت مؤلف).
(1) - Vapeur.
وافور کشیدن.
[کَ / کِ دَ] (مص مرکب)تریاک کشیدن.
وافوری.
(ص نسبی) کسی که وافور کشد. وافورکشنده. بافوری. تریاکی.
وافه.
[فِهْ] (ع ص، اِ) خادم کلیسا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در حدیث است: لایغیر وافه(1) عن وفهیته و لاقسیس عن قسیسیته. (از منتهی الارب). نگهبان خانهء نصاری که در آن صلیب است به لغت اهل جزیره و ابن اعرابی گفته است: همان واهف است و مثل اینکه دو لغت باشند. (المعرب جوالیقی ص 345).
(1) - این حدیث در جوالیقی اینگونه نقل شده است: «لایحرک راهب عن رهبانیته و لاواهف عن وهفیته».
وافی.
(ع ص) وفاکننده به عهد. نگهبان عهد. (از اقرب الموارد). باوفا. راست. صادق. آنکه به شرط و عهد خود وفا کند. (ناظم الاطباء) :
ایا رسم و اطلال معشوق وافی
شدی زیر سنگ زمانه سحیقا.منوچهری.
ز آب تتماجی که دادش ترکمان
آن چنان وافی شده ست و پاسبان.مولوی.
بر عدم باشد نه بر موجود مست
زآنکه معشوق عدم وافی تر است.مولوی.
|| تمام. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کامل. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رسان. (منتهی الارب). رسان. (مؤلف). بس. بسنده. شافی :
خواندن بی معنی نپسندیی
گر خردت کامل و وافیستی.ناصرخسرو.
وافی و مبارک چو دم عیسیِ مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر.
ناصرخسرو.
اهل تمیز را اندک از بسیار کافی بود و رمزی در تقریر فضایل و مآثر وافی و شافی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 257).
- درهم وافی؛ درهم درست و کامل.
|| بسیار. (مؤلف). || باکفایت. لایق : امیر گفت مشرفی می باید بلخ و تخارستان را وافی و کافی و ترا اختیار کرده ایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 141). || پیمانهء وافی؛ پیمانهء پر. (ناظم الاطباء). || میزان. عدل. درست. (از اقرب الموارد). || (در اصطلاح عروض) بیتی باشد که تجزیت بدان راه نیافته باشد یعنی هیچ از آنچه در اصل دائره باشد کم نکرده باشند. (از المعجم). || (اِ) یک درم و چهار دانگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک درهم و چهار دانگ درهم و یا یک درهم و دو دانگ و یا معادل یک مثقال. (مؤلف).
وافی.
(اِخ) (مولانا...) از شعرای همزمان امیرعلیشیر نوائی در قرن نهم که در ترجمهء مجالس النفائس دربارهء وی چنین آمده است: «عطار است و فرزند شهر هرات است و در بیرون درب خوش میباشد و به ملازمت آستان صاحبقران میرسد این مطلع از اوست:
آن چشمهء حیات که یابند جان ازو
جز آب حسرتم نبود در دهان ازو.
وافی.
(اِخ) نصربن احمدبن اسماعیل امیر معروف سامانی. رجوع به نصربن احمد سامانی و احوال و اشعار رودکی نوشتهء سعید نفیسی شود.
وافی اصفهانی.
[یِ اِ فَ] (اِخ) مصطفی معظم فرزند علیرضا از شاعران قرن سیزدهم و چهاردهم. (از فرهنگ سخنوران دکتر خیامپور).
وافی اصفهانی.
[یِ اِ فَ] (اِخ) خلف میرزا جعفر غیرت اصفهانی شاعری که در قرن سیزدهم میزیسته است. (از فرهنگ سخنوران دکتر خیامپور).
وافی الحسب.
[فِلْ حَ سَ] (ع ص مرکب) کسی که در شرف و مال و دین و علم و دیگر کمالات کامل باشد. (غیاث اللغات).
وافی اللهآبادی.
[یِ اَلْ لاه] (اِخ) محمد عبدالغفور خلف منشی ظهور احمدبن شیخ عبدالواحد. از شعرای فارسی ساکن هند که در قرن سیزده و چهارده هجری میزیسته است. وی در اصل از کاکوری بوده و بعد در اللهآباد سکونت گزیده است. در کودکی پدر و اعمام خویش را از دست داده است و خال وی «مولوی تاج الدین حیدر سجاده نشین مولانا محمد برکت الله آبادی» سرپرستی و تربیت وی را به عهده گرفته است و در نزد مولوی حاجی غلام امام شهید که مداح پیغمبر (ص) بوده به شاگردی پرداخت و در نظم و نثر فارسی مهارت یافت. وی کتابی به نام «گلدسته» به نثر مسجع اردو به هواخواهی از اختیار دولت انگلیس نسبت به قیام هندوستان نوشته و به همین رو از مقامات انگلیسی جایزه دریافت داشته است و مدتی نیز قاضی «محکمه عدالت» حیدرآباد بوده است. از اوست:
تهی کردم از باده خمخانه را
چو من کس نپیمود پیمانه را
درافتاد با طرهء پر شکن
بنازم زبردستی شانه را
مرا شمع روی تو باید نه گل
به گلشن چه کاری است پروانه را.
*
خنده در زیر لب از شرم بدزدد به چمن
غنچه یکبار چو بیند لب خندان ترا
دل پر داغ مرا کرد گلستان ارم
نازم ای سرو روان غنچهء پیکان ترا.
*
دارم از بسکه خیال قد رعنا امشب
دود آهم گذرد از سر طوبی امشب
از خیال رخ آن شمع شبستان وافی
رشک فانوس شد آغوش تمنا امشب.
(از تذکرهء صبح گلشن) (از فرهنگ سخنوران).
وافی تبریزی.
[یِ تَ] (اِخ) از اصیل زادگان تبریز است. در صغر سن به کسب فضایل و کمال توجه پیدا کرده. حاوی فنون استعداد گشت و در ابتدای جوانی به شعر گفتن توجه نموده و در اندک زمانی به مرتبه شاعری رسید و آوازهء آثارش از آذربایجان به عراق پیچید. در اواخر احوال از قید علاقه و کدخدایی دست کشیده به عیش و نوش مشغول شد و در خانهء خود در دست جوانی کشته گشت و این قضیه در حوالی شهور سنهء 992 دست داد. (خلاصة الاشعار). و له:
کس در غم عشق تو دل شاد ندارد
عشاق ترا شاد کسی یاد ندارد.
بیمار ترا درد بحدی شده افزون
کز ضعف دگر قوت فریاد ندارد
افسوس که پیوند ترا نیست بقائی
فریاد که بنیاد تو بنیاد ندارد
وافی مکن از دست غمش ناله که آن شوخ
اندیشهء داد و غم فریاد ندارد.
(خلاصة الاشعار بنقل از دانشمندان آذربایجان). و رجوع به تذکرهء مجمع الخواص ص 305 شود.
وافی حیدرآبادی.
[یِ حَ دَ] (اِخ) سید عبدالرحیم وافی قادری از شعرای ساکن هند معاصر ترک علی شاه ترکی قلندر نورمحلی مؤلف تذکرهء «سخنوران چشم دیده» است. رجوع به سخنوران چشم دیده و فرهنگ سخنوران شود.
وافی دهلوی.
[یِ دِ لَ] (اِخ) میرزا حاتم بیگ از شعرای فارسی زبان ساکن هند در قرن دوازده است و صاحب تذکرهء صبح گلشن دربارهء وی چنین آرد: میرزا حاتم بیگ دهلوی نسبت نبیرگی و شاگردی بامیر شمس الدین فقیر دهلوی دارد در غزل «وافی» و در مرثیه «ماتمی» تخلص می آرد. او راست:
نکنم گوش کلامی که ز پیغام تو نیست
نبرم نام حدیثی که در او نام تو نیست
در بساطم که نه دینی و نه دنیائی نیست
من کجا و سر سودای تو سودائی نیست.
(از فرهنگ سخنوران و تذکرهء صبح گلشن).
وافی عنایت.
[عِ یَ] (ص مرکب)کامل عنایت. دارای عنایت تمام : و آیت وافی عنایت فضل الله المجاهدین علی القاعدین [ قرآن 4/95 ] مؤید این معنی است. (حبیب السیر ج3).
وافی قندهاری.
[یِ قَ دِ](1) (اِخ)محمدهاشم برادرزادهء شاه محمد قندهاری از شعرای قرن دهم. (از فرهنگ سخنوران).
(1) - در تداول امروز بفتح «ق» و کسر «د» و در معجم البلدان به ضم «ق» و «د» است.
وافی کشمیری.
[یِ کَ] (اِخ) از شعرای فارسی ساکن هند است که صاحب تذکرهء صبح گلشن دربارهء وی چنین آرد: «محمد طیب کشمیری طیب انفاسش رافع افسرده طبعی و دلگیری است؛ او راست:
فضای آسمان بیتابی دل برنمی تابد
به محشر کشتهء ناز ترا جوش تپیدنها».
وافی هروی.
[یِ هِ رَ] (اِخ) وافی عطار از شعرای قرن دهم است. رجوع به مجالس العشاق و فرهنگ سخنوران شود.
واق.
(اِ) درختی است موهوم که بامداد بهار و شامگاه خزان کند. و گویند ثمر و بار آن درخت به صورت آدمی و حیوانات دیگر باشد و سخن کند. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). واقواق. || بعضی بیشه و جنگلی را گفته اند که درخت واق در آنجا می باشد و گویند در آنجا کوهی است معدن طلای و نقره و بوزینگان در آنجا بسیار باشد و آن را واقواق و وقواق هم میگویند. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به واقواق و وقواق شود.
واق.
(اِ) نام پرنده ای است. (برهان) (آنندراج). رجوع به واک شود. || غوک. وزق. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
واقٍ.
[قِنْ] (ع ص) صورتی از واقی. نگهدارنده. نگهدار. (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات). رجوع به واقی شود. || شفیع. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). || سرج واق؛ زین غیر معقر. (از اقرب الموارد). زینی که پشت ریش نکند ستور را. (منتهی الارب). || فرس واق؛ اسبی که از رفتن بیم دارد بخاطر دردی که در سم آن بود. (از اقرب الموارد). اسب سم بر جایگاه نهنده. (از منتهی الارب). || (اِ) ورکا (ظ: ورکارک) که مرغی است آن را واق گویند، بخاطر بانگ او. (منتهی الارب). غراب یا صرد. (اقرب الموارد).
واقح.
[قِ] (ع ص) سم سخت. (از اقرب الموارد). سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شوخگین. (منتهی الارب). || زشت. (دهار).
واقد.
[قِ] (اِخ) واقدبن عبدالله بن عبدمناف بن عبدالعزیز الیربوعی التمیمی، از صحابه و قدیم الاسلام است. مردی شجاع و همه جا ملتزم رکاب رسول (ص) بود و در 11 هجری در مدینه درگذشت. (الاعلام زرکلی). و رجوع به تاریخ گزیده ص 241 و امتاع الاسماع ص 57 شود.
واقد العبدی.
[قِ دُلْ عَ دی ی] (اِخ)ابویعفور تابعی است و برخی نام او را وقدال گفته اند. (از یادداشت مؤلف).
واقدبن عمرو تمیمی.
[قِ دِ نِ عَ رِ تَ می ی] (اِخ) کتابی در شرح حال بابک خرمی دارد. (از ابن الندیم از یادداشتهای مؤلف).
واقدی.
[قِ] (اِخ) عبدالرحمن بن واقد مکنی به ابومسلم صاحب کتاب القراءة. رجوع شود به ابومسلم.
واقدی.
[قِ] (اِخ) محمد بن عمروبن واقدالواقدی المدنی مولی اسلم، مکنی به ابوعبدالله. از محدثان و از قدیمی ترین مورخان است. از ابن ابی ذئب از معمربن راشد و مالک بن انس و ثوری و جز آن حدیث شنید، کاتب او محمد بن سعد و ابوحسان الزیادی و محمد بن اسحاق الصغانی و جز آن از وی روایت کرده اند. وی دربارهء غزوات تصنیفی دارد. به سال 130 ه . ق. متولد شد و در 207 درگذشت. (از لباب الانساب) (الاعلام زرکلی ص957). او راست: کتاب التاریخ الکبیر، کتاب التاریخ المغازی و المبعث، کتاب ضرب الدنانیر والدراهم، کتاب اخبار مکه، کتاب الطبقات، کتاب فتوح الشام، کتاب فتوح العراق، کتاب الجمل، کتاب مقتل الحسین علیه السلام، کتاب السیرة، کتاب ازواج النبی صلی الله علیه و سلم، کتاب الردة والدار، کتاب حرب الاوس والخزرج، کتاب صفین کتاب وفات النبی صلی الله علیه و سلم، کتاب امر الجثة والفیل، کتاب المناکح، کتاب السقیفة و بیعة ابی بکر، کتاب ذکر القرآن، کتاب سیرة ابی بکر و وفاته، کتاب مداعی قریش و الانصار فی القطأئع و وضع عمر الدواوین و تصنیف القبائل و مراتبها و انسابها، کتاب مولد الحسن و الحسین و مقتل الحسین علیه السلام، کتاب تاریخ الفقهاء، کتاب الاداب، کتاب الغلط الحدیث، کتاب السند و الجماعة و ذم الهوی و ترک الخوارج فی الفتن، کتاب الاختلاف و یحتوی علی اختلاف اهل المدینة و الکوفة فی الشفعة و الصدقة والعمری و الرقبی و غیره. (از ابن الندیم). و رجوع شود به معجم المطبوعات ج2 ص1907 تاریخ سیستان ص51 و سبک شناسی ج1 ص92 و 160 و وفیات الاعیان چ تهران ص83 ج2 و روضات الجنات ص 695 و کتاب الوزراء و الکتاب جهشیاری ص193.
واقرة.
[قِ رَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). کوهی است به یمن که در آن دژی است به نام هطیف [ هُ ] . (معجم البلدان).

/ 9