لغت نامه دهخدا حرف ه

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ه

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

هنعة.
[هَ عَ] (ع اِ) داغ بن گردن شتر. (منتهی الارب). داغی در بن گردن. (از اقرب الموارد). || (اِخ) (اصطلاح ستاره شناسی) یکی از منازل ماه از برج جوزا و آن پنج ستاره است صف کشیده بر منکب چپ جوزا و یا دو ستارهء سپید با هم نزدیک در کهکشان میان جوزا و ذراع مقبوضه یا هشت ستاره است به صورت کمان که آن را ذراع اسد نامند. (منتهی الارب). منزل ششم قمر است و رقیب نعائم. (یادداشت مؤلف). و آن از آخر هقعه است تا هفده درجه و هشت دقیقه و سی وچهار ثانیه از جوزا. و در نزد احکامیان منزلی سعد است. (یادداشت مؤلف) :
هقعه چو کواعب قصب پوش
با هنعه نشسته گوش در گوش.نظامی.
|| دو ستاره است در مقبض قوس یا دو ستارهء سپید است به فاصلهء یک تازیانه در پس هقعه در راه کهکشان. (منتهی الارب). رجوع به صبح الاعشی ج2 ص157 شود.
هنق.
[هَ نَ] (ع اِمص) تفتگی و بی آرامی از اندوه که به مردم عارض شود. حنق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هنقب.
[هَ قَ] (ع ص) کوتاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هنک.
[هَ نَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمان. دارای 125 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هن کردن.
[هِ کَ دَ] (مص مرکب) راندن ستور با گفتن لفظ هن. (یادداشت مؤلف).
هنکوه.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مهاباد. محصول عمده اش غله و حبوب و توتون و کار دستی مردم آنجا بافتن جاجیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هنگ.
[هَ] (اِ) سنگینی و تمکین و وقار. (برهان). سنگ. (حاشیهء برهان چ معین) :
ای زدوده سایهء تو ز آینه یْ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ.
کسائی.
خداوندا ندیدم هیچ سالاری به سنگ تو
نه اندر کارها شاهی به آئین و به هنگ تو.
فرخی.
شجاعت از هنر و بازوی تو گیرد نام
مروت از سپر و همت تو گیرد هنگ.فرخی.
ای رئیس مهربان این مهرگان خرم گذار
فرّ و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منوچهری.
مردمان زمانه بی هنرند
زانکه فرهنگشان ندارد هنگ.مسعودسعد.
پر و بال از تو یافته رادی
فرّ و هنگ از تو یافته فرهنگ.سنایی.
- بهنگ؛ باهنگ. باوقار. متین :
یاری بودی سخت به آئین و بهنگ
همسایهء تو بهانه جوی و دل سنگ.فرخی.
|| در زبان پهلوی، هنگ = فهم و معرفت. (حاشیهء برهان چ معین). دریافت و فهم و ادراک و فراست و هوش. (ناظم الاطباء). دانایی و هشیاری. (برهان) :
که او را سپارم به فرهنگیان
که دارد سر مایه و هنگ آن.فردوسی.
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ
نه هوش و نه دانش، نه رای و نه هنگ.
فردوسی.
برادر شد، آن مرد هنگ و خرد
سرانجام من هم بر این بگذرد.فردوسی.
جهان به خدمت او میل دارد و نشگفت
که خدمتش طلبد هرکه هوش دارد و هنگ.
فرخی.
هوش و هنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ.
ناصرخسرو.
گرت هوش است و هنگ دار حذر
ای خردمند از این عظیم نهنگ.ناصرخسرو.
- باهنگ؛ باهوش. هشیار :
به منذر چنین گفت روزی جوان
که ای مرد باهنگ روشن روان.فردوسی.
- بهنگ؛ باهنگ. باهوش :
همه به تیغ گرفته ست و از شهان ستده ست
شهان پردل جنگ آور بهوش و بهنگ.
فرخی.
|| غم خواری. (ناظم الاطباء). نگاه داشتن و غم خواری کردن. (برهان) :
بدو گفت شیده که این نیست هنگ
که ما زنده و تو درآیی به جنگ.فردوسی.
|| ضرب و صدمه و آسیب. (برهان) :
وگرنه بیارای جنگ مرا
به گردن بپیمای هنگ مرا.فردوسی.
|| زور و قوت و قدرت. (برهان). سنگ. (حاشیهء برهان چ معین) :
بدان سان همی زدْش با زور و هنگ
که از کُه به زخمش همی ریخت سنگ.
اسدی.
|| غار و شکاف کوه. (برهان). این معنی را از هنگ افراسیاب استنباط کرده اند. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به دژآهنگ افراسیاب شود :
ز هر شهر دور و بنزدیک آب
که خوانی همی هنگ افراسیاب.فردوسی.
بدین اندر آن هنگ افراسیاب
در او ساخته جای آرام و خواب.فردوسی.
ز گیتی یکی غار بگزید راست
چه دانست کآن هنگ دام بلاست.فردوسی.
|| سپاه و لشکر و قوم و قبیله. (برهان). در زبان کردی به ضم اول به معنی گروه است :
نک منم سرهنگ هنگت بشکنم
نک به نامش نام و ننگت بشکنم.مولوی.
- سرهنگ؛ فرمانده سپاه و لشکر :
کسی را که نزدیک او سنگ بود
ز چندین سپاه، آن دو سرهنگ بود.نظامی.
|| در تداول امروز واحدی است در نیروهای انتظامی که شامل سه گردان و یک ستاد است. نفرات عادی هنگ 960 تن و ستاد آن در حدود 25 تن است که روی هم در حدود یک هزار تن میشوند. || قصد و اراده و آهنگ. (برهان). در این معنی مخفف آهنگ است ولی پورداود نوشته است که هنگ به معنی قصد و نیت است و این معنی از زبان فارسی باستان است. || دم آبی که خورند. (برهان) (ناظم الاطباء). || (ص) زیرک و عاقل. (برهان). تیزفهم و دانا و هوشیار. (ناظم الاطباء). || بسیار و فراوان و وافر. (برهان).
هنگ.
[هِ] (اِ) زحیر و پیچش شکم. (برهان). || بختیاری و بهره مندی. || ساعات خجسته و مبارک. || فهم و فراست و هوش. || انغوزه. (ناظم الاطباء). به هندی صمغ درخت اشترغار است. (برهان).
هنگ.
[هُ] (اِ) ذخیره. || توشه و قوت. || قدرت و توانایی. (ناظم الاطباء).
هنگ.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش درمیان شهرستان بیرجند. دارای 44 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، شلغم و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
هنگار.
[هَ] (اِ) تندی و تیزی. (برهان). هنگارد. (آنندراج). رجوع به هنگارد شود.
هنگارد.
[هَ] (اِ) هنگار. تندی و تیزی. (برهان).
هنگاریدن.
[هَ دَ] (مص) زور و ستم ورزیدن. || تند و تیز و سخت شدن و از این فعل فقط سیوم شخص مفرد زمان حال و استقبال مستعمل است. (ناظم الاطباء).
هنگام.
[هَ] (اِ) در پارسی باستان هَنْگامَ، ارمنی اَنْگَم. (حاشیهء برهان چ معین). وقت و زمان و گاه. (برهان) :
ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم وش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گرای.
رودکی.
دلم پرآتش کردی و قد و قامت کوز
فرازنامد هنگام مردمیت هنوز.آغاجی.
به جاماسپ گفت ار چنین است کار
به هنگام رفتن سوی کارزار.فردوسی.
بدان وقت هنگام آن بزم بود
اگرچند آن بزم با رزم بود.فردوسی.
همی راند لشکر چو باد دمان
نجست ایچ هنگام رفتن زمان.فردوسی.
تو را هزاران حسن است و صدهزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی در این هنگام.
فرخی.
راه مخوف است... و هنگام حرکت نامعلوم. (کلیله و دمنه). وقت ثبات مردان و هنگام مکر خردمندان است. (کلیله و دمنه). و چون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مستولی شود. (کلیله و دمنه).
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربهء هندی او حرمت تیغ یمان.خاقانی.
کرده به هنگام حال حلهء نه چرخ چاک
داده به وقت نوال نقد دو عالم عطا.خاقانی.
هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقهء کاروان شده.خاقانی.
- بهنگام؛ در موقع مناسب :
هزیمت بهنگام بهتر ز جنگ
چو تنها شدی نیست جای درنگ.فردوسی.
گریزی بهنگام با سر ز جای
به از پهلوانی و سر زیرپای.فردوسی.
زین بهنگام تر نباشد وقت
زین دلارام تر نباشد یار.فرخی.
گویند که هر چیز بهنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام.
ادیب صابر.
شب که صبوحی نه بهنگام کرد
خون زیادش سیه اندام کرد.نظامی.
- بی هنگام؛ بی وقت. مقابل بهنگام :
مؤذن بانگ بی هنگام برداشت
نمیداند که چند از شب گذشته.سعدی.
امشب سبکتر می زند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را.
سعدی.
خواب بی هنگامت از ره می برد
ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست.سعدی.
- پنج هنگام؛ پنج زمان معین برای نمازهای روزانه :
از صریر در او چار ملایک به سه بعد
پنج هنگام دم صور به یک جا شنوند.
خاقانی.
دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم.خاقانی.
|| موسم و فصل. (برهان) :
هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار و بیار آن گل بی خار.
منوچهری.
به هنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخجیر پرواز.نظامی.
|| دوران. دوره. روزگار :
چنان هم که هنگام نوذر بدند
که با تاج و با تخت و افسر بدند.فردوسی.
به هنگام شاهان باآفرین
پدر مادرش بود خاقان چین.فردوسی.
نه آشوب گیتی به هنگام توست
که تا بد همیدون بدست از نخست.اسدی.
|| نوبت :
وز آن پس چو هنگام رستم رسید
که شمشیر تیز از میان برکشید.فردوسی.
می را کنون آمده ست نوبت
مل را کنون آمده ست هنگام.فرخی.
|| مرگ. اجل. (یادداشت مؤلف). || هنگامه. مجمع. انجمن. معرکه. (برهان) :
ای شکسته حسن تو هنگام گل
بادهء عشرت فکن در جام گل.وصاف.
هنگام.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. دارای 356 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، خرما، برنج، لیمو، تنباکو، کنجد و کار دستی مردم آنجا گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
هنگام.
[هَ] (اِخ) جزیره ای است از بخش قشم شهرستان بندرعباس. دارای 78 تن سکنه و آب آن از چاه و باران است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هنگام جوی.
[هَ] (نف مرکب) آنکه برای هر کار زمان مناسب بجوید :
سدیگر سخنگوی هنگام جوی
بماند همه ساله باآبروی.فردوسی.
هنگامه.
[هَ مَ / مِ] (اِ) مجمع و جمعیت مردم و معرکهء بازیگران و قصه خوانان و خواص گویان و امثال آن باشد. (برهان) :
چند گردی بسان بی ادبان
گرد هنگامه های بوالعجبان؟سنائی.
در این چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه بر مرد خودکامه نیست.نظامی.
نهادم در این شیوه هنگامه ای
مگر در سخن نو کنم خامه ای.نظامی.
اشارت کرد خسرو کای جوانمرد
بگو گرم و مکن هنگامه را سرد.نظامی.
هر جا که حکایتی و جمعی است
هنگامهء توست و محفل من.سعدی.
نامهء اولیاست این نامه
مبر این را به شهر و هنگامه.اوحدی.
هنگامهء ارباب سخن چون نشود گرم
صائب سخن از مولوی روم درافگند.
صائب.
|| هرگونه ازدحام و غوغا :
هنگامهء شب گذشت و شد قصه تمام
طالع به کفم یکی نینداخت کجه.رودکی.
هنگام صبوح و موکب صبح
هنگامه درید اختران را.خاقانی.
- هنگامه بلند شدن؛ سر و صدا به راه افتادن. سخن کسی یا داستانی بر زبانها افتادن :
نی همین هنگامهء رسوایی من شد بلند
عشق دائم بر سر بازار مستور آورد.نظیری.
- هنگامه بند؛ هنگامه گیر. معرکه گیر. نقال یا درویشی که به سخن و داستان گوئی یا کارهای شگفت خود مردم را سرگرم دارد :
تماشا دلی و هزار آرزو
ز هنگامه بندان این چارسو.ظهوری.
- هنگامه بندی؛ نموداری. (غیاث) (آنندراج). آشکاری و برزبان افتادگی.
- هنگامه جوی؛ آنکه در پی ایجاد معرکه باشد. هنگامه گیر.
- هنگامه طراز؛ آنکه هنگامه برپا کند و آن را بیاراید :
صائب! از خانهء ما گلشن معنی بنواخت
باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد.صائب.
- هنگامهء طفلان؛ کنایه از دنیا و عالم است. (برهان).
- هنگامه طلب؛ آنکه جدال و خلاف را با مردمان دوست دارد. هنگامه جوی. (یادداشت مؤلف).
- هنگامه فروز؛ مجلس آرا که هنگامه را گرم کند :
هر لاله ز باغ عارض او
هنگامه فروز صد بهار است.ظهوری.
- هنگامه کردن؛ مثل قیامت کردن، یعنی کاری را بسیار خوب انجام دادن. این ترکیب بیان کنندهء اهمیت کار کسی است، چه منفی و چه مثبت.
- || معرکه گرفتن. هنگامه برپا کردن :
جهان بر رهگذر هنگامه کرده ست
تو بگذر زآنکه این هنگامه سرد است.
عطار.
- هنگامه گرفتن؛ هنگامه برپا کردن. معرکه گرفتن. (یادداشت مؤلف).
- هنگامه گیر؛ معرکه گیر. بازیگر. (انجمن آرا) (از برهان) :
مرغ به هنگام زد نعرهء هنگامه گیر
کز همه کاری صبوح خوش تر هنگام صبح.
خاقانی.
ما مهره ایم و هم جهت مهره حلقه ایم
هنگامه گیر و دلشده و هم نظاره ایم.مولوی.
نگیرد خردمند روشن ضمیر
زبان بند دشمن ز هنگامه گیر.سعدی.
- هنگامهء مانی؛ در تنها موردی که شاهد آن یافته شد، کنایه از ارژنگ یا ارتنگ مانی است :
از ساز مرا خیمه چو هنگامهء مانی است
وز فرش مرا خانه چو بتخانهء فرخار.فرخی.
|| هنگام. وقت. زمان :
به هنگامهء بازگشتن ز راه
همانا نکردی به لشکر نگاه.فردوسی.
چو هنگامهء رفتن آید فراز
زمانه نگردد به پرهیز باز.فردوسی.
چو هنگامهء زادن آمد پدید
یکی دختر آمد ز ماه آفرید.فردوسی.
هنگامی.
[هَ] (ص نسبی) ترجمهء خلق الساعه است، یعنی جانوری که درساعت موجود شود همچو پشه و مگس و مانند آن. (برهان). ضد همیشگی است. (آنندراج). به این معنی ظاهراً از برساخته های فرقهء آذرکیوان است. (از حاشیهء برهان چ معین).
هنگان.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش سرباز شهرستان کرمان. دارای 25 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
هنگ چینه.
[هَ چی نَ / نِ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان سقز. دارای 240 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، لبنیات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
هنگ دان.
[هُ] (اِخ) دهی است از بخش کنگان شهرستان بوشهر. دارای 100 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و خرما و انار و میوه های دیگر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
هنگرپیاز.
[هَ گَ] (اِخ) دهی است از بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت. دارای 15 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هنگروان.
[هَ گِرْ] (اِخ) دهی است از بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای 112 تن سکنه، آب آن از کندوچشمه و محصول عمده اش غله و توتون و کار دستی مردم آنجا جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
هنگری.
[هُ گِ] (اِخ)(1) مجارستان. یکی از کشورهای شبه جزیرهء بالکان در اروپا است که شمال آن کشور چکسلواکی، شمال غربی آن اتریش، و جنوب آن یوگوسلاوی و رومانی و مشرقش مجاور با خاک روسیهء شوروی است و ایالت اوکراین روسیه همسایهء آن است. نام یونانی این سرزمین اونگرن(2) است که کلمهء هنگری تغییریافتهء آن است. پایتخت آن شهر بوداپست است. وسعت این سرزمین پیش از جنگ جهانی دوم 35875 کیلومتر مربع بود. جمعیت این کشور مطابق آمار 1939 م. 9106252 تن بوده است. بعد از جنگ وسعت خاک آن به 66000 کیلومتر مربع و جمعیت آن به حدود پانزده میلیون رسید. بلندترین نقطهء این سرزمین 3300 متر از سطح دریا ارتفاع دارد. رودخانهء دانوب از شمال به جنوب این کشور را قطع می کند و وارد کشور یوگسلاوی می شود. در مغرب آن دریاچه ای به نام بالاتن(3) وجود دارد. این سرزمینهای کنار گذرگاه دانوب در حدود سالهای 893 تا 901 م. به تصرف قبایل مجار درآمد و پیش از آن اسلاونشین بود. در آن زمان اتو(4) اول امپراطور آلمان در برابر مجارها مقاومت کرد. اما سرانجام در اواخر قرن دهم و قرون بعد مبارزهء مجارها به نتیجه رسید و این سرزمینها به تصرف آنها درآمد. و در قرن شانزدهم، دولتی به این نام در مرکز اروپا وجود داشت که در 1946 م. تبدیل به دولت جمهوری شد. (از فرهنگ جغرافیایی وبستر). رجوع به مجار و مجارستان شود.
(1) - Hungary.
(2) - Ungarn.
(3) - Balaton.
(4) - Otto.
هنگ ژال.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش بانهء شهرستان سقز. دارای 108 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، توتون، ارزن و مازوج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
هنگ ژاله.
[هَ گَ لَ] (اِخ) دهی است از بخش رزاب شهرستان سنندج. دارای 160 تن سکنه، آب آن از رودخانه های برده سفید، کوره دره و چشمه و محصول عمده اش غله، لبنیات، توتون و گردو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
هنگفت.
[هَ گُ](1) (ص) گنده و سطبر و ضخیم. (برهان) :
بهترین جامه ای بود هنگفت
مر مرا اوستاد چونین گفت.سنائی.
فرستادم به خدمت رقعهء وی
به دست پهلوی هنگفت و لمتر.ابن یمین.
|| کنایه از بسیار هم هست و صاحب مؤیدالفضلا بجای نون تا آورده است که هتگفت باشد. (برهان).
(1) - به ضم اول هم آمده است. (برهان).
هنگ کنگ.
[هُ کُ] (اِخ)(1) یکی از مستعمرات انگلیس در جنوب شرقی سرزمین چین است که در شرق رود مروارید و در 90میلی جنوب کانتن قرار دارد. 391 کیلومتر مربع وسعت و قریب دو میلیون نفر جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیایی وبستر).
(1) - Hong Kong.
هنگمتان.
[هَ مَ] (اِخ) رجوع به همدان شود.
هنگو.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش نشتای شهرستان شهسوار. دارای 125 تن سکنه، آب آن از آزاررود و محصول عمده اش برنج و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
هنگوئیه.
[هِ ئی یَ] (اِخ) دهی است از بخش بافت شهرستان سیرجان. دارای 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هنگویه.
[هِ یَ] (اِخ) دهی است از بخش بستک شهرستان لار. دارای 898 تن سکنه، آب آن از چاه و محصول عمده اش غله، خرما و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
هنگه.
[هَ گَ / گِ] (اِ) مخفف هنگامه که مجمع و معرکه باشد. (برهان).
هنم.
[هَ نَ] (ع اِ) خرما یا نوعی از آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هنم.
[هَ نَ] (اِخ) دهی است از بخش پاپی شهرستان خرم آباد. دارای 160 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و لبنیات است و ساکنان آنجا از طایفهء پاپی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
هنمد.
[هَ مَ] (اِ) سبزیی را گویند که بر روی آب بهم رسد. (برهان).
هنمة.
[هِنْ نَ مَ] (ع اِ) شبهی از شبه های زنان که جهت افسون با خود دارند. || (ص) مرد زشت پیکر کوتاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هننة.
[هَ نَ نَ] (ع اِ) نوعی از خارپشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هنو.
[هِنْوْ] (ع اِ) هنگام. || (اِخ) پدر قبیله ای است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هنوات.
[هَ نَ] (ع اِ) جِ هناة. (منتهی الارب).
هنوار.
[هَنْ] (ص) هموار. (آنندراج). با اینکه آنندراج شاهدی برای این صورت آورده است، گمان میرود که تغییر حرف میم به نون خطای کاتبان است.
هنوتاس.
[هَ] (اِ) نزدیکان و مقربان درگاه احدیت را گویند. (برهان). برساختهء فرقهء آذرکیوان است. (از حاشیهء برهان چ معین).
هنوج.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. دارای 41 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هنود.
[هُ] (ع اِ) جِ هند. (منتهی الارب). جِ هندی. (یادداشت مؤلف) :
پیل اندر خانهء تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود.مولوی.
هنوز.
[هَ] (ق) تاکنون و تا حال. (برهان) :
دلم پرآتش کردی و قد و قامت کوز
فرازنامد هنگام مردمیت هنوز؟آغاجی.
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی.فردوسی.
بدو گفت نیرنگ سازی هنوز
نگردد همی پشت شوخ تو کوز؟فردوسی.
هنوز آن کمربند نگشاده ام
همان تیغ پولاد ننهاده ام.فردوسی.
پیش من یک بار او شعر یکی دوست بخواند
زآن زمان باز هنوز این دل من پرهنر است.
لبیبی.
تهی نکرده بدم جام می هنوز از می
که کرده بودم از خون دو دیده مالامال.
زینبی.
هنوز اندر آن خانهء گبرکان
بمانده ست بر جای چون عرعری.
منوچهری.
باش که این پادشه هنوز جوان است
نیم رسیده یکی هزبر دمان است.منوچهری.
عصیر جوانه هنوز از قدح
همی زد به تعجیل پرتابها.منوچهری.
هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار را پاک بریخت. (تاریخ بیهقی).
هنوز اندر این کار بد سرفراز
رسیدند دو پیر نزدش فراز.اسدی.
بنی امیه شدند و ز بعد بن عباس
بسی شدند و از ایشان هنوز نیست اثر.
ناصرخسرو.
اگر هنوز شوری مانده باشد روزی دیگر در آب کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و آن باغ که در او تخم انگور بکشتند هنوز برجاست. (نوروزنامه). گفت: اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای من تو را امروز مالشی دادمی. (نوروزنامه).
کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پیدا هنوز.نظامی.
هنوز از عشقبازی گرم و داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است.نظامی.
هنوزم آب در جوی جوانی است
هنوزم لب پر آب زندگانی است.نظامی.
هنوزم هندوان آتش پرستند
هنوزم چشم چون ترکان مستند.نظامی.
اگر بیگانگان تشریف بخشند
هنوز از دوستان خوشتر گدایی.سعدی.
هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.سعدی.
آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر
شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده اند.
سعدی.
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت
جرعهء جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ساقیا یک جرعه ای زآن آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز.
حافظ.
|| بهتر. از آن بهتر است :
عزی که آن ز فضل نباشد هنوز ذل
فخری که آن ز فضل نباشد هنوز عار.فرخی.
|| تا این حد. باز. (یادداشت مؤلف) :
گرنه به انصاف شوی پرده دوز
حیف بود در حق جاهل هنوز.
امیرخسرو دهلوی.
هنومرور.
[هَ مَرْ وَ] (اِخ) دهی است از بخش خضرآباد شهرستان یزد. دارای 428 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غلات و هنر دستی زنان آنجا کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
هنون.
[هَ] (ع اِ) جِ هن. (منتهی الارب).
هنوند.
[هَنْ وَ] (اِ) حیا و شرم. (آنندراج).
هن و هن.
[هِنْ نُ هِن ن] (اِ صوت) کنایه از نفس نفس زدن حاصل از خستگی و یا بیماری است.
هنوی.
[هَ نَ] (ص نسبی) منسوب به هنا که قبیله ای است از قضاعة. (سمعانی).
هنویهء بالا.
[هَنْ وی یِ یِ] (اِخ) دهی است از بخش بشرویهء شهرستان فردوس. دارای 18 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، پنبه و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
هنویهء پایین.
[هَنْ وی یِ یِ] (اِخ) دهی است از بخش بشرویهء شهرستان فردوس. دارای 18 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، پنبه و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
هنة.
[هَنْ نَ] (ع اِ) مؤنث هَنّ. (منتهی الارب).
هنی.
[هَ نی ی] (ع ص) خوشگوار و گوارنده. (غیاث). هنی ء :
محلش سنی باد و دولت هنی
جهانش رهی باد و گردون غلام.
مسعودسعد.
لشکر او از خصب آن قلعه به مرتعی هنی و مربعی سنی رسیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی). سلطان را آن فتح سنی و نجح هنی تمام گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
روزی بی رنج می دانی که چیست
قوت ارواح و ارزاق هنی است.مولوی.
در نظر دشمنان نوش نباشد هنی
وز قبل دوستان نیش نباشد گزند.سعدی.
مطلب گر توانگری خواهی
جز قناعت که دولتی است هنی.سعدی.
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنی تر میرسد روزی.
حافظ.
هنی.
[هَنْیْ] (ع مص) کردن. (منتهی الارب): ذهبت و هنیت؛ کنایه از رفتم و کاری را کردم. (از اقرب الموارد).
هنیات.
[هَ نَ] (ع عدد، ص، اِ) عشرات الوف الوف الوف. مراتب شانزده گانهء عدد نزد فیثاغوریان. (یادداشت مؤلف از رسائل اخوان الصفا).
هنیاندر.
[هُ دَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. دارای 370 تن سکنه، آب آن از زه آب درهء محلی و محصول عمده اش غله، حبوب، توتون، میوه و چوب و کار دستی مردم آنجا بافتن قالیچه و گلیم و جاجیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هنی ء .
[هَ] (ع ص) گوارا و گوارنده. هنی :
چو تشنه نباشد کس آنجا، پس آن
چه جای شراب هنی ء و مری است.
ناصرخسرو.
|| آنچه بی دسترنج رسد کسی را. گوارنده از طعام و شراب. (منتهی الارب). || (اِ خ) هنی ء و مری ء؛ نام دو جوی است در شام که ازآنِ هشام بن عبدالملک بوده است. (از ناظم الاطباء).
هنیئاً.
[هَ ئَنْ] (ع ق) گوارنده باد. (ترجمان القرآن).
- هنیئاً مریئاً؛ سازگار و گوارا.
هنیئة.
[هُ نَ ءَ] (ع اِ) چیزی اندک. (منتهی الارب).
هنیدة.
[هُ نَ دَ] (ع اِ) صد شتر و جز آن. || (اِ مصغر) مصغر هند. (اقرب الموارد).
هنیز.
[هَ] (ق) هنوز. تا حال. تا اکنون. (برهان) :
که ای فر گیتی یکی لخت نیز
یکایک نبایست آمد هنیز.فردوسی.
کسی را که درویش باشد هنیز
ز گنج نهاده ببخشیم چیز.فردوسی.
هنیز.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین. دارای 252 تن سکنه، آب آن از چشمه سار و محصول عمده اش غله، سیب، شلغم، گردو، بادام و کرچک و کار دستی مردم آنجا جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
هنیزة.
[هَ زَ] (ع اِ) اذیت و رنج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هنیع.
[هَ] (ع ص) رجل هنیع؛ مرد کج قامت. || مرد پست و کوتاه گردن. (منتهی الارب).
هنیفقان.
[هُ نَ فَ] (اِخ) قریه ای است میانهء جنوب و مغرب رنجبران به فارس. (فارسنامهء ناصری).
هنیکس.
[هَ] (اِخ) یکی از چهار تن خاورشناسی که در سال 1857 م. از طرف انجمن آسیایی وابسته به دربار بریتانیا دعوت شدند تا هر کدام یکی از کتیبه های آسوری را بخوانند. (از ایران باستان پیرنیا ص47).
هنین.
[هُ نَ] (ع اِ مصغر) مصغر هن. (منتهی الارب).
هنین.
[هَ] (ع مص) گریستن و نالیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حنین.
هو.
[هَ / هُو] (اِ) زردآب و ریمی را گویند که از زخم و جراحت برمی آید. || آب دزدیدن زخم و جراحت را نیز گفته اند. (برهان). و در این صورت هو مبدل اَو و آب است. (از انجمن آرا). || ماه. قمر. || ابر. (ناظم الاطباء).
هو.
(اِ) آه و نفس. (برهان). هوی. رجوع به هوی شود. || (اِ صوت) کلمه ای است که از برای آگاهانیدن و خبر کردن گویند. (برهان).
- های و هو یا هیاهو؛ به معنی هلالوش و بانگ و فریاد و مشغله است :
چه عاشق است که فریاد دردناکش نیست
چه مجلس است کز او های و هو نمی آید.
سعدی.
|| در اصطلاح عرفا و اهل معنی به معنی ناله و زاری به درگاه حق تعالی است :
چون گوزنان هویی از جان برکشم
کآن شکار آهوان بدرود باد.خاقانی.
در آن ساعت که ما مانیم و هویی
ز بخشایش فرومگذار مویی.نظامی.
گه به یک حمله سپاهی می شکست
گه به هویی قلب گاهی می درید.حافظ.
هو.
[هَ / هُو] (اِ) خبر بی اصل. خبر دروغ. سروصدا دربارهء چیزی که حقیقت ندارد. چُو.
- هو انداختن؛ خبری بی اساس را در میان مردم شایع کردن.
- هوچی؛ کسی که خبرهای بی اساس را برای منافع خود شایع کند.
- هو کردن؛ دربارهء کسی خبر بی اساس و زیان آور انتشار دادن و او را در نظر مردم پست کردن.
- یک هو؛ غفلةً. بی خبر. ناگاه.
هو.
[هُ وَ] (ع ضمیر) ضمیر واحد مذکر غایب یعنی او و آن. (ناظم الاطباء).
هو.
[هَوو] (ع اِ) کرانه. || روزن خانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هو.
(اِخ) در تداول صوفیان مخفف هُوَ و مراد خدای تعالی است: یا هو؛ ای خدا. (یادداشت به خط مؤلف). پنهانی است که مشاهدهء آن غیر را درست نیاید. (تعریفات میرسیدشریف) :
صبغة الله چیست؟ رنگ خُمّ هو
پیسه ها یک رنگ گردد اندر او.مولوی.
فکر ما تیری است از هو در هوا
در هوا کی پایدار آید ندا؟مولوی.
باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتی پیغام هوست.مولوی.
هوا.
[هَ] (ع اِ) هواء. جسم لطیف و روان که گرداگرد زمین را فراگرفته و جانداران و گیاهان از آن تنفس می کنند. (حاشیهء برهان چ معین). ترکیبی از نیتروژن (ازت) و اکسیژن و به نسبت کمی از گازهای دیگر که گرد زمین را احاطه کرده است. جَوّ میان زمین و آسمان. (ناظم الاطباء). || به مناسبت اعتقاد قدما به قرار گرفتن سیال غیرمرئی (هوا) فوق خاک معنی بالا و فوق و بر بودن از آن برآید و مرادف آسمان به کار رود و شواهد ذیل از این معنی با التفات به معنی اصلی حکایت دارد :
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامهء خانه به رنگ فاخته گون شد.رودکی.
چنان که مرغ هوا پرّ و بال برهنجد
تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج.ابوشکور.
دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا یابی
به حاصل مرغ وار او را به آتش گردنا یابی.
کسائی.
تا دیو چه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار.
شریف مجلدی.
ز روی هوا ابر شد ناپدید
به ایران کسی برف و باران ندید.فردوسی.
شد از سمّ اسبان زمین سنگ رنگ
ز نیزه هوا شد چو پشت پلنگ.فردوسی.
ز لشکر چو گرد اندرآمد به گرد
زمین شد سیاه و هوا لاجورد.فردوسی.
تو گفتی ز خون دشت دریا شده ست
ز خنجر هوا چون ثریا شده ست.فردوسی.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا؟
لبیبی.
با سبزه زمین به رنگ بوقلمون شد
وز میغ هوا به صورت پشت پلنگ.
منوچهری.
بر هوا رفتی چون مریم بی معجز
یا چو قارون به زمین وین نبود جایز.
منوچهری.
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندر این هوا دهای او.منوچهری.
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت.عنصری.
هوا بینی همه ارواح بی تن
زمین بینی همه اجسام بی جان.ناصرخسرو.
تو را خدای زبهر بقا پدید آورد
تو را ز خاک و هوا و نبات و حیوان را.
ناصرخسرو.
ای چون هوا لطیف! ز رنج هوای تو
شبها دو دست خویش همی بر هوا کنم.
مسعودسعد.
هرکه اندر هوای تو نبود
بر تن او هوا حصار شود.مسعودسعد.
گفتم هوا به مرکب خالی توان گذاشت؟
گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام.
خاقانی.
من آبم که چون آتشی زیر دارم
ز ننگ زمین در هوا می گریزم.خاقانی.
در هوا چند معلق زنی و جلوه کنی
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد.حافظ.
- آب و هوا؛ شرایط طبیعی یک محیط :
جان من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم.سعدی.
- بی هوا؛ بازیگوش. سربهوا. لاابالی.
- پا در هوا؛ افتادنی. متزلزل. ناپایدار. نااستوار.
- در هوا؛ آویحته. معلق. رجوع شود به همین مدخل.
- سر به هوا؛ لاابالی. بی اعتنا به مقررات و شرایط.
- سر در هوا؛ بسیار بلند. برکشیده :
همی رفت چون باد فرمانروا
یکی کوه را دید سر در هوا.فردوسی.
- گشاده هوا؛ هوای صاف و روشن. (ناظم الاطباء).
- هوای تند؛ باد سخت و تند.
- هوای سنجابی یا خفتانی؛ هوای ابری و آسمان باابر. (ناظم الاطباء).
|| باد. نسیم. || آهنگ و آواز و صدا و نغمه و سرود. (ناظم الاطباء). || (ص) هر چیز خالی. (اقرب الموارد) : افئدتهم هواء (قرآن 14/43)؛ أی خالیة. || آدم ترسو را گویند به سبب تهی بودن قلب از جرأت. (اقرب الموارد). || (اِ) هوی. هوس. میل. تمایل. خواهش نفس :
چنین گفت بهرام کاری رواست
هوا بر دل هر کسی پادشاست.فردوسی.
اگر چیره گردد هوا بر خرد
خردمندت از مردمان نشمرد.فردوسی.
دو هفته در این خانهء بی نوا
نباشی گر آید دلت در هوا.فردوسی.
با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام.فرخی.
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم به مراد و به هوای تو کند.
منوچهری.
زآن سخنها که بدان طبع تو را میل و هواست
گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست.
منوچهری.
مبر گفت غم کآن کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست.اسدی.
از او مر مرا هست فرمان روا
که جفت آن گزینم کم آید هوا.اسدی.
با دو عاقل هوا نیامیزد
یک هوا از دو عقل بگریزد.سنائی.
عاقل را هیچ ضرر و سهو چون تبع هوا نیست. (کلیله و دمنه). زیرا که آدمیان بیشتر از راه هوا در هاویه شوند. (کلیله و دمنه). همت بر متابعت رای و هوای او مقصور گردانم. (کلیله و دمنه).
مجروح هوانی ز هوا دست بیفشان
زیرا که هوان نیست هر آنجا که هوا نیست.
اثیر اخسیکتی.
در بهاری که گل جمال دهد
خوش نباشد هوای صحبت خس.
ظهیر فاریابی.
هوای دل رهش میزد که برخیز
گل خود را بدین شکر برآمیز.نظامی.
بی هوا نهی از هوا ممکن نبود
هم غزا با مردگان نتوان نمود.مولوی.
نیم بهر حق شد و نیمی هوا
شرکت اندر کار حق نبود روا.مولوی.
مر سفیهان را رباید هر هوا
زانکه نبودشان گرانی قوا.مولوی.
نظر خدای بینان ز سر هوا نباشد
سفر نیازمندان به ره خطا نباشد.سعدی.
تفرج کنان بر هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس.سعدی.
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت.
حافظ.
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقهء پشمین به گرو نستانند.حافظ.
- دوهوایی؛ دنبال دو یا چند هوای گوناگون رفتن. تلون مزاج :
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دوهوایی.
سعدی.
- هوا جستن؛ دنبال هوس رفتن. هوسبازی :
دلی را کز هوا جستن چو مرغ اندر هوا یابی
به حاصل مرغ وار او را به آتش گردنا یابی.
کسایی.
رجوع به هوی شود.
|| عشق :
هوای تو را زآن گزیدم ز عالم
که پاکیزه تر از سرشک هوایی.زینبی.
هوا درد است و می درمان درد است
غمان گرد است و می باران گرد است.
فخرالدین اسعد.
ز مهر تو دیر است تا خسته ام
به بند هوای تو دل بسته ام.اسدی.
دل به هوای تو داده ام من و جز من
هیچ کسی گرگ را نداده شبانی.ادیب صابر.
ای به هزار جان دلم، مست وفای روی تو
خانهء جان به چار حد، وقف هوای روی تو.
خاقانی.
|| (اِمص) هواداری. طرفداری :
هوای او چو شهادت پس از خلاف عدو
به هر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکین.
فرخی.
رضای او کند روشن، ثنای او کند نیکو
هوای او کند بینا، سخای او کند فربی.
منوچهری.
و اعیان نواحی در هوای ما مطیع وی گشته. (تاریخ بیهقی). در هوای من بسیار خواری دیده است. (تاریخ بیهقی). در هوای ما محنتی بزرگ کشیده. (تاریخ بیهقی).
بی هوای تو نیست هیچ دلی
بی ثنای تو نیست هیچ سری.مسعودسعد.
لیکن هوای تو به اظهار آن رخصت نمی داد. (کلیله و دمنه).
از عقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم.خاقانی.
باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه.
خاقانی.
غم جمله خور در هوای یکی
مراعات صد کن برای یکی.سعدی.
|| (اِ) آرزو. تمنی. مراد و کام. امید. (یادداشت بخط مؤلف) :
گفتم: ثواب خدمت او چیست خلق را؟
گفت: این جهان هوای دل و آن جهان جنان.فرخی.
مردمی زنده بدوی است و سخا زنده بدو
وین دو چیز است که او را به جهان کام و هواست.
فرخی.
شادمان باد و یافته ز خدای
هرچه او را مراد و کام و هواست.فرخی.
در جسمها هوای بقای تو چون روان
در چشمها جمال لقای تو چون بصر.
مسعودسعد.
مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم.حافظ.
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد برده اند هوای نشیمنم؟حافظ.
امید خواجگیم بود بندگی تو جستم
هوای سلطنتم بود خدمت تو گزیدم.حافظ.
|| آهنگ. آواز. لحن. راه. (یادداشت بخط مؤلف) :
خروش رباب و هواهای نای
ره چنگ و دستان بربط سرای.اسدی.
بربط اگر دم از هوا زد به زبان بی دهان
نی به دهان بی زبان دم ز هوای تو زند.
خاقانی.
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست.
حافظ.
رجوع به هواء و هوی شود.
هوء .
[هَوْءْ] (ع اِ) آهنگ و همت. || رای رسای درگذرنده در امور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هوء .
[هَوْءْ] (ع مص) بلند گردانیدن چیزی را. || شادمان شدن به کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هوء .
[هَ وَءْ] (ع مص) آهنگ کردن بسوی چیزی. (منتهی الارب).
هواء .
[هَ] (ع اِ) میان آسمان و زمین. ج، اهویة. || (ص) خالی هرچه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بددل. (منتهی الارب). ترسو. که دلش از جرأت تهی است. (اقرب الموارد). || (اِمص) میل و رغبت و طرفداری : چون منتصر بدان حدود رسید به هواء دولت او برخاست. (ترجمهء تاریخ یمینی).
هواءة.
[هُوْ وا ءَ] (ع اِ) زمین پست. || مغاک. (منتهی الارب).
هوائی.
[هَ] (ص نسبی) رجوع به هوایی شود.
هوائیه.
[هَ ئی یَ / یِ] (ص نسبی) مؤنث هوائی. رجوع به هوایی شود.
هواباره.
[هَ رَ / رِ] (ص مرکب) هواپرست. پیرو هوس :
من گرنه همچو ذره هواباره بودمی
گرد جهان چرا شده آواره بودمی؟
اثیر اومانی.
هوابج.
[هَ بِ] (اِخ) مرغزارهایی است به یمامه. (منتهی الارب).
هوابد.
[هَ بِ] (ع ص، اِ) جِ هابدة. (منتهی الارب). رجوع به هابدة شود.
هوا پختن.
[هَ پُ تَ] (مص مرکب) به فکر چیزی بودن. آرزو کردن :
کنون هوای عمل می پزد(1) کبوتر نفس
که دست جور زمانش نه پر گذاشت نه بال.
سعدی.
هرکه هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود، خام رفت.
سعدی (غزلیات ص403).
(1) - ن ل: کنون هوای عمل می زند... (قصائد فارسی چ فروغی ص703، چ مصفا ص 714).
هواپرست.
[هَ پَ رَ] (نف مرکب) آنکه در پی هوای نفس باشد. پیرو هوس. هواباره :
گفتا چه گمان بری که مستم
یا شیفته و هواپرستم.نظامی.
گناه کردن پنهان به از عبادت فاش
اگر خدای پرستی هواپرست مباش.سعدی.
هرزه گرد غماز، هواپرست هوسباز. (گلستان).
هواپرست ز راحت به خویش می بالد
که آشکار فزون تر شود به خواب نفس.
محسن تأثیر.
هواپرستی.
[هَ پَ رَ] (حامص مرکب) در پی هوای نفس بودن. هوس رانی :
طالب ز هواپرستی هند
برگشت و سوی مطالب آمد.طالب.
هواپیما.
[هَ پَ / پِ] (نف مرکب) طی کنندهء هوا. که در هوا راه پیماید : پیشِ آسیبِ صواعقِ حادثات چه بنگه موری و چه تخت هواپیمای سلیمانی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن تهران 1349 ه . ش. ص10) || (اِ مرکب) طیاره. آویون. آیروپلان. نوعی مرکوب ماشینی که با گردش سریع ملخها به نیروی موتور یا از طریق تخلیهء گاز متراکم (جت) به حرکت درآید و بار و مسافر به هوا برد و از جایی به جایی رساند.
هواپیمائی.
[هَ پَ / پِ] (حامص مرکب)عمل هواپیما. || (اِ مرکب) سازمان ناظر بر پرواز طیارات.
هواجر.
[هَ جِ] (ع اِ) جِ هاجرة، به معنی هجر، قطع. هاجرة از مصدرهای سماعی است مثل عافیة و عاقبة. (از اقرب الموارد) : بسبب احتدام هواجر به معسکر جناشک تحویل کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
هواجس.
[هَ جِ] (ع اِ) جِ هاجس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وساوس. وسوسه ها. (یادداشت بخط مؤلف). خطرات شیطانی که در دل گذرند و این جِ هاجسة است به معنی چیزی که در دل گذرد. (غیاث) : وساوس و هواجس بر دماغ و دلش مستولی شد. (سندبادنامه). هواجس آن وحشت و وساوس آن محنت مسامر نجوم و مساور رجوم بودم. (ترجمهء تاریخ یمینی).
هواجو.
[هَ] (نف مرکب) کام جو. (یادداشت بخط مؤلف) :
نگارا تا تو باشی مانده در راه
هواجوی تو باشد مانده در چاه.
فخرالدین اسعد.
رجوع به هواجوی شود.
هواجوی.
[هَ] (نف مرکب) طالب و عاشق. (برهان). رجوع به هواجو شود.
هواخواه.
[هَ خوا / خا] (نف مرکب) یار و دوست و محب. (برهان). هوادار. طرفدار. جانب دار. موافق. (از یادداشتهای بخط مؤلف) :
آن خریدار سخندان و سخن
وآن هواخواه هنرمند و هنر.فرخی.
پادشا باش و رخ از شادی مانندهء گل
رخ بدخواه هواخواه تو مانندهء کاه.فرخی.
بنده وفادار و هواخواه توست
بنده هواخواه و وفادار، دار.منوچهری.
چو هم دل بود او را، هم درم بود
هوادار و هواخواهش نه کم بود.
فخرالدین اسعد.
دل اختر از جان هواخواه توست
زبان زمانه ثناخواه توست.اسدی.
هرکه زبان او خوشتر هواخواه او بیشتر. (قابوسنامه).
تا بود قضا، بود وفادار یمینش
تا هست قدر، هست هواخواه شمالش.
ناصرخسرو.
در کهن انصاف نوان کم بود
پیر هواخواه جوان کم بود.نظامی.
دلیران ارمن هواخواه او
کمربسته بر رسم و بر راه او.نظامی.
دو بهره جهان را در آن شهر یافت
هواخواه خود را یکی بهر یافت.نظامی.
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست
به طبعش هواخواه گشتند و دوست.سعدی.
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم.حافظ.
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم.حافظ.
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی.
حافظ.
هواخواهی.
[هَ خوا / خا] (حامص مرکب) طرفداری. دوستی. علاقه. مساعدت. معاضدت. (یادداشت بخط مؤلف) : آن میل ها و هواخواهی ها که دیده آمده بود بنشست. (تاریخ بیهقی). از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد راست و هواخواهی بوده است. (تاریخ بیهقی).
گر ببینی ز مرغ تا ماهی
همه را باشد این هواخواهی.نظامی.
گل کمر بسته در شهنشاهی
خاک چون باد در هواخواهی.نظامی.
هواخور.
[هَ خوَرْ / خُرْ] (اِ مرکب)هواکش. مجرایی که هوای خارج را به درون ساختمان می کشد.
هوا خوردن.
[هَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) استنشاق هوا. فروبردن هوای پاک به درون ریه ها. هواخوری.
- هوا خوردن باده؛ کنایه از زایل شدن کیفیت شراب است، چه تصرف هوا مزیل نشأهء شراب است. (غیاث از مصطلحات) :
رنگ نماند در لبش از نفس فسردگان
باده هوا چو می خورد پا به رکاب می دهد.
صائب.
|| تصرف هوا در مزاج. (آنندراج) :
آن چشم ناتوان غم مردم کجا خورد
کز بازگشتن نگه خود هوا خورد.
میرصیدی.
هواخورده.
[هَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف مرکب) فاسدشده. تغییریافته :
چاره ز می کن دل افسرده را
گرم نگه دار هواخورده را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
هواخوری.
[هَ خوَ / خُ] (حامص مرکب)تنفس هوا. استنشاق هوای پاک.
- هواخوری رفتن؛ در تداول یعنی رفتن به جای خوش آب و هوا برای آسایش.
هوا دادن.
[هَ دَ] (مص مرکب) اتاق یا هر جای بسته را با هوای خارج مربوط کردن. || هوا به درون ریه فرستادن با وسایل. || در مجاورت هوا قرار دادن جراحت و موجب سیم کشیدگی آن شدن.
هوادار.
[هَ] (نف مرکب) هواخواه. (آنندراج). دوست. طرفدار. مساعد. معاضد. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو هم دل بود او را هم درم بود
هوادار و هواخواهش نه کم بود.
فخرالدین اسعد.
هرکه طلبکار اوست روی نتابد به تیغ
وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر.
سعدی.
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند.
سعدی.
می سوزد و همچنان هوادار
می میرد و همچنان دعاگوست.سعدی.
از صبا هر دم مشام جان معطر می شود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است.
حافظ.
|| عاشق. شیفته. دلداده :
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویی است
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد.حافظ.
زلف دل دزدش، صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران رهرو حیلهء هندو ببین.حافظ.
هواداری.
[هَ] (حامص مرکب)دوستداری و محبت ورزی. (آنندراج). پشتی. هواخواهی. مظاهرت. مساعدت. معاضدت. (یادداشت بخط مؤلف) : امیر یوسف را هواداری امیر محمد از بهر نگاهداشت دل سلطان محمود بر آن جانب کشید. (تاریخ بیهقی). از روی سلامت نیت و استقامت عزیمت و استمرار هواداری در این باب... (تاریخ بیهقی). به قدم راسخ و عزم ثابت در هواداری و حفظ و حراست کریم ایده الله تعصب نمود و حق گزاری کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
هواداری مکن شب را چو خفاش
چو باز جرهء خود روزرو باش.نظامی.
نه من انگشت نمایم به هواداری رویت
که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت.
سعدی.
من قلب و لسانم به هواداری صحبت
اینها همه قلب اند که پیش تو لسانند.
سعدی.
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست.
حافظ.
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم.حافظ.
رسید باد صبا، غنچه در هواداری
ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن.
حافظ.
از هواداری ما و تو چو مستغنی است یار
ای رقیب این چاپلوسی و نوندی تا به کی.
کمال خجندی.
هوا داشتن.
[هَ تَ] (مص مرکب) غرور داشتن. خیال های باطل داشتن : حسین زندیق است و هوا دارد. (تاریخ سیستان). || هوای کسی را داشتن؛ مراقب او بودن. او را از خطر حفظ کردن.
هوادج.
[هَ دِ] (ع اِ) جِ هودج. رجوع به هودج شود.
هوادر.
[هَ دِ] (ع ص، اِ) جِ هادرة. (منتهی الارب).
هوادرق.
[هَ دَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اردبیل. دارای 296 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
هوا در هوا.
[هَ دَ هَ] (ق مرکب) بیهوده. هوسبازانه :
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.نظامی.
هوادة.
[هَ دَ] (ع اِمص) نرمی. || دستوری. رخصت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (مص) صلح نمودن. || میل کردن. || نرم رفتن. (منتهی الارب).
هوار.
[هَ] (اِ) خاک و خشت و آنچه از خراب شدن سقف یا قسمتهای دیگر بنایی فروریزد. (یادداشت بخط مؤلف). آوار. || فریادی است برای استمداد و استعانت هنگامی که حریق یا خرابی در جایی پدید آید و یا مصیبتی دیگر روی نماید. (یادداشت بخط مؤلف).
- هوار کردن (کشیدن)؛ فریاد برآوردن و کمک خواستن.
هوار برزه.
[هَ رِ بَ زَ / زِ] (اِخ) رجوع به هواره برزه شود.
هوارپان.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش کامیاران شهرستان سنندج. دارای 174 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هوارت.
(اِخ)(1) کلمان (1854-1926 م.). از خاورشناسان فرانسوی زبان است که در ژورنال آسیایی مقالاتی در باب آثار ادبی ایران و به خصوص حروفیه دارد و نیز تحقیقات دیگری دربارهء مشرق زمین کرده است. رجوع به ج 3 تاریخ ادبیات براون (از سعدی تا جامی) ترجمهء حکمت شود.
(1) - Huart, Clement.
هوارم.
[هَ رِ] (ع ص، اِ) جِ هارم. (منتهی الارب). رجوع به هارم شود.
هوارة.
[هَ رَ] (ع اِمص) نیستی و هلاکی. (منتهی الارب). هلاکت: من اطاع ربه فلا هوارة علیه. (اقرب الموارد).
هواره برزه.
[هَ رِ بَ زَ / زِ] (اِخ) دهی است از بخش بوکان شهرستان مهاباد. دارای 107 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، توتون و کار دستی مردم آنجا جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هواره خال.
[هَ رِ] (اِخ) دهی است از بخش بانهء شهرستان سقز. دارای 150 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، توتون، ارزن، زغال، مازوج و کتیرا است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هواری.
[هَ] (اِ) خیمهء بزرگ و بارگاه سلاطین را گویند. (برهان).
هوازن.
[هَ زِ] (اِخ) نام قبیله ای است از نسل سبا. (سمعانی). قبیله ای است از قیس. (منتهی الارب). از قبایل قیس و آنان فرزندان هوازن بن منصوربن عکرمة بن حفصة بن قیس عیلان اند. (صبح الاعشی ج1 ص340).
هوازن.
[هَ زِ] (اِخ) نام پدر شیخ ابوالقاسم قشیری عارف معروف است. رجوع به ابوالقاسم شود.
هوازی.
[هَ / هِ] (ق) بیکبار. ناگاه. (برهان) :
مردمان از خرد سخن گویند
تو هوازی حدیث غاب کنی.رودکی.
هوازی برآمد برم آن نگار
مرا تنگ بگرفت اندر کنار.آغاجی.
هوازی مرا گوید آن شکرین لب
که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر.فرخی.
به مهمان هوازی شاد گردم
ز دست رنج و غم آزاد گردم.
فرخی (از سروری).
هوازی جهان پهلوان را بدید
که در سایهء گل همی مل کشید.اسدی.
او مرا شیرین چو جان است و گرامی چون سخن
از جهان و جان هوازی کس ندارد دست باز.
قطران.
خزینه یْ علم فرقان است اگر نه بر هوایی تو
که بردت پس هوازی، جز هوا، زی شعر اهوازی؟
ناصرخسرو.
|| (اِ) بارگاه. (برهان). در این معنی ظاهراً مصحف هواری است یا به عکس. رجوع به هواری شود.
هوازی.
[هَ] (نف مرکب) زیست کننده در هوا. این ترکیب اخیراً در کتاب های زیست شناسی به معنی هر موجودی که برای ادامهء زندگی نیازمند هوا باشد به کار رفته است.
هواس.
[هَ] (ع اِمص) خواهانی گشن. (منتهی الارب).
هواس.
[هَوْ وا] (ع ص) گشن تیزشهوت. (منتهی الارب). || شیر نیک درنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هواسنج.
[هَ سَ] (نف مرکب) سنجندهء هوا. || (اِ مرکب)(1) ابزاری که فشار هوا و به همین مناسبت ارتفاعات و تغییرات آتمسفریک را بدان سنجند.
.
(فرانسوی)
(1) - Barometre
هواسة.
[هَوْ وا سَ] (ع ص) شیر نیک درنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || مرد دلیر. (منتهی الارب). شجاع مجرب. (اقرب الموارد).
هواسیدن.
[هَ دَ] (مص) سوختن از بی آبی و تشنگی. (یادداشت مؤلف). || پژمرده و گندمگون شدن. کم خون گردیدن چنانکه لب از بیماری. (یادداشت مؤلف).
هواسیده.
[هَ دَ / دِ] (ن مف / نف) لبی را گویند که خون آن کم شده و خشک گردیده و گندمگون شده باشد. (برهان).
هواشات.
[هُ] (ع اِ) گروههای مردم. || شتران با هم آمیخته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اموال حرام. (منتهی الارب). آنچه از مال حرام و حلال گرد آید. (اقرب الموارد).
هواشانق.
[هَ نَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجبد شهرستان هروآباد، دارای 182 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هواشناسی.
[هَ شِ] (حامص مرکب)شناختن هوا. در اصطلاح عنوان دانشی است که هوا یا پدیده های جوی را بررسی می کند. (از وبستر). کار این فن یا این دانش شامل بررسی تغییرات جو و تأثیر آنها در شرایط محیط زندگی از نظر مقدار باران، برف، باد، آفتاب و مانند آن است.
هواع.
[هُ] (ع مص) قی کردن. || (اِ) قی. || ماه ذیقعده. ج، هواعات، اَهوعة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هواعات.
[هُ] (ع اِ) جِ هواع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هواعة.
[هُ عَ] (ع اِ) آنچه از گلوی قی کننده برآید. (اقرب الموارد).
هوافی.
[هَ] (ع ص، اِ) جِ هافی و هافیة: هوافی الابل؛ شتران گم شده در چراگاه. (منتهی الارب). هوامی. رجوع به هوامی شود.
هواک.
[هَوْ وا] (ع ص) سرگشته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوا کردن.
[هَ کَ دَ] (مص مرکب) به هوا بالا بردن چیزی را چون بالن و بادبادک.
هواکش.
[هَ کَ / کِ] (اِ مرکب) سوراخ یا لوله ای که بر دیوار اطاق تعبیه کنند تا هوای سنگین را بیرون دهد و هوای سالم به درون اطاق آورد. || امروز نوعی پروانهء الکتریکی را گویند که به پنجره یا در محلی مخصوص از دیوار نصب می شود و با گردش خود هوای درون را تعویض می کند.
هواکشیدن.
[هَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب)هوا خوردن. در اصطلاح فاسد شدن چیزی که مجاورت ممتد با هوا آن را تباه می کند چون روغن و پنیر و... (از یادداشتهای مؤلف).
هواکة.
[هَوْ وا کَ] (ع ص) بوی بد. (منتهی الارب). || مؤنث هواک. (اقرب الموارد). رجوع به هواک شود.
هوا گرفتن.
[هَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) بر هوا رفتن. پرواز کردن. اوج گرفتن :
پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا
تا نگیرد مرغ خوب تو هوا.مولوی.
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی.
سعدی.
گرد ارچه بسی هوا بگیرد
هرگز نرسد به گرد افلاک.سعدی.
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست.
حافظ.
ز خاکدان تعلق گرفته ایم هوا
غبار دست ندارد به طرف دامن ما.صائب.
رجوع به هواگیر شود.
هواگون.
[هَ] (ص مرکب) به رنگ هوا. به مانند هوا :
عشق را مرغ هوائی یابد
کاین هواگون قفسش نشناسد.خاقانی.
هواگیر.
[هَ] (نف مرکب) هواگیرنده. در حال پرواز.
- هواگیر گشتن؛ هوا گرفتن. پریدن :
از راه نظر صید دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد.حافظ.
|| که آنجا هوا گذاره دارد. که معرض هواست.
هواگیری.
[هَ] (حامص مرکب) عمل هواگیر. || (اصطلاح صنعتی) خالی کردن هوا از درون پیستون دستگاههای پیستونی است تا خوب به کار افتد. در تلمبه های پیستونی و دستگاههای مشابه آن اگر هوا در زیر پیستون باشد دستگاه خاصیت مکیدن مواد را از دست می دهد.
هوالس.
[هَ لِ] (ع ص، اِ) مردم سبک اندام. (منتهی الارب). جِ هالس. (از اقرب الموارد).
هوالک.
[هَ لِ] (ع ص، اِ) جِ هالک. (منتهی الارب).
هوالة.
[هَوْ وا لَ] (ع ص) هولناک. (غیاث). در فرهنگهای عربی این صیغه دیده نشد.
هوام.
[هَ وام م] (ع اِ) جِ هامَّة. (منتهی الارب). به معنی حشرات الارض مثل مار و کژدم و راسو و مور و هر خزنده و گزنده است. (غیاث). در فارسی به تخفیف هم به کار رفته است :
بسا که تو به ره اندر ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام.
فرخی.
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت
بس نفس شکر کز هوام برآمد.خاقانی.
اندرافتادند درهم ز ازدحام
همچو اندر دوغ گندیده هوام.مولوی.
هوام.
[هُ] (ع اِمص) تشنگی سخت. || نوعی از جنون و عشق. (منتهی الارب).
هوام.
[هَوْ وا] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوامل.
[هَ مِ] (ع ص، اِ) جِ هامل. (منتهی الارب). رجوع به هامل شود.
هوامی.
[هَ] (ع ص، اِ) هوامی الابل؛ شتران گم شده در چراگاه. (منتهی الارب). رجوع به هوافی شود.
هوان.
[هَ] (ع مص) ناتوان و درویش گردیدن و برجای ماندن. || خوار گردیدن. (اقرب الموارد). هون. مهانة. (منتهی الارب). || (اِمص) خواری و بی عزتی. (غیاث) :
قسمش از مهرگان سعادت و عز
قسم بدخواه او بلا و هوان.فرخی.
صدر دیوان وزارت رست از زرق و دروغ
رادمردان جهان رستند از ذل و هوان.
فرخی.
جاودان زین گونه بادا عیش او
عیش بدخواهش به تیمار و هوان.فرخی.
گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود
بدخو جهان، تو را ز غم و رنج و از هوان.
ناصرخسرو.
آنکه از نیست هست کردندش
او به راحت رسد همی ز هوان.ناصرخسرو.
دل من با هوا زان پس نیامیخت
که زیر هر هوا اندر، هوان دید.مسعودسعد.
بدان دم اندر راندم همی ز دیده سرشک
دل از هوا رنجور و من از هوان مضطر.
مسعودسعد.
روزی چه طلب کنم به خواری؟
خود بی طلب و هوان ببینم.خاقانی.
نکرد با من از این ناکسان کس احسانی
کز آن سپس نه به چشم هوان به من نگریست.
خاقانی.
پیش تیغش کآتش نمرود را ماند ز چرخ
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده اند.
خاقانی.
فریاد از آن زمان که تن نازنین ما
در بستر هوان فتد و ناتوان شود.سعدی.
مسکین اسیر نفس و هوا کاندر آن مقام
با صدهزار غصه قرین هوان شود.سعدی.
هوان.
[هُ] (اِخ) دهی است از بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. دارای 100 تن سکنه، آب آن از چاه و محصول عمده اش غله و حبوبات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هوانله.
[هُ لِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان سنندج. دارای 340 تن سکنه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هوانورد.
[هَ نَ وَ] (نف مرکب) طی کنندهء هوا. خلبان. رانندهء هواپیما. رجوع به فضانورد شود.
هواوین.
[هَ] (ع اِ) جِ هاون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هاون و هاوون شود.
هواهی.
[هَ] (ع اِ) سخن باطل و لغو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نوعی رفتن. (اقرب الموارد).
هوای.
[هُ] (اِخ) دهی است از بخش هوراند شهرستان اهر. دارای 302 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، برنج، پنبه، انگور و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
هوا یافتن.
[هَ تَ] (مص مرکب) هوا خوردن. فاسد شدن چیزی در مجاورت هوا. (یادداشت مؤلف). || تصرف کردن هوا در مزاج. (غیاث) :
با دم جان پرور شمشیر عادت کرده ست
از دم عیسی هوا یابد دل بیمار من.
صائب.
هوای خفتان پوش.
[هَ یِ خِ تامْ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از هوای ابری است. (برهان).
هوایدرق.
[هُ دَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش هوراند شهرستان اهر. دارای 320 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، گردو و توت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هوایی.
[هَ] (ص نسبی) هوائی. منسوب به هوا. آنچه در هوا باشد یا به هوا تواند رفت :
سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان
برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی.
منوچهری.
- هوایی گشتن؛ به هوا پریدن. پرواز کردن :
مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم.
حافظ.
|| مردمی که در پی هوا و هوس نفس باشند. (برهان) :
شوریده دلی چنین هوایی
تن درندهد به کدخدایی.
نظامی.
کسانی عیب ما بینند و گویند
که روحانی ندانند از هوایی.سعدی.
به دست باد صبا زان نمی دهم پیغام
که محرم تو شدن کار هر هوایی نیست.
امیرخسرو.
|| سخنان هرزه و لغو. || تیر آتشبازی را گفته اند که چون آتش بر آن زنند به هوا رود. || حاصل و درآمدی را گویند که از جای غیرمعین به هم رسد. (برهان).
هوایی.
[هَ] (اِخ) هوائی. از شعرای قرن نهم و معاصر امیرعلیشیر بوده است. میرعلیشیر نویسد: مولانا هوایی انیس و جلیس مولانا مشرقی است و در نقاشی کاشی نیز صاحب وقوف است. در کتابت دست داشته، اشعار خود را تذهیب و تحریر می کرده و به بهای ارزان می فروخته است و مردم به شوخی به او می گفته اند: این شعر تو صورتی است بی معنی خوب. این مطلع از اوست:
به گرد کوی تو با صد نیاز می گردم
نظاره می کنم از دور و باز می گردم.
(از مجالس النفائس صص215-216).
هوب.
[هَ] (ع اِمص) دوری. || (ص) مرد گول و بیهوده گوی. || (اِ) فروغ آتش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوباتو.
(اِخ) جایی است در کردستان میان دیوان دره و سقز و آثاری از حدود دوهزار سال پیش در آنجا هست که در غاری سنگی تراشیده شده و ظاهراً معبد هراکلیس بوده است. (از جغرافیای تاریخی غرب ایران ص255).
هوبجة.
[هَ بَ جَ] (ع اِ) شکم زمین. || منتهای وادی که آب در آن ریزد. || گو که به جای استادن گاه آب کنند و آب را بسوی آن روان کنند و از آن نوشند. (منتهی الارب). ج، هوابج. (اقرب الموارد).
هوبر.
[هَ بَ] (ع اِ) یوز. || بچه یوز. (منتهی الارب). || سوسن و سوسن سرخ. || کپی بسیارموی. || جایی که در آن درخت قتاد بسیار است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوبر.
[بَ] (اِ) دوش و بغل و کنار. || به معنی پشتی و حمایت هم آمده است. (برهان). مصحف هوبه است. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به هوبه شود.
هوبره.
[بَ رَ / رِ] (اِ) شوات. چرز. (یادداشت مؤلف). پرنده ای است که آن را به عربی حباری و به ترکی توغدری گویند. (برهان). مرغی است بری، خاکستری رنگ و منقارش دراز. (تحفهء حکیم مؤمن).
هوبره.
[هَ / هُو بَ رَ / رِ] (ص) سرگشته و حیران. (برهان). به معنی حیران آورده اند و از طبقات پیر انصاری نقل کرده که شیخ شبلی در حق شیخ یعقوب دعا کرده گفت: خدای تعالی تو را هوبره کند. وی گفت: آمین... (انجمن آرا). رجوع به حاشیهء برهان چ معین شود.
هوبسیا.
[بَسْ] (هزوارش، اِ) بزبان زند و پازند دندان را گویند و به عربی سن خوانند. (برهان). این کلمه هزوارش کلمهء «دست گرو» پهلوی به معنی سند و پیمان و رهن است و ظاهراً سند را در معنی کلمهء سن عربی خوانده و به معنی دندان گرفته اند. در برهان قاطع چ کلکته آمده که زندان را گویند. (از حاشیهء برهان چ معین).
هوبه.
[بَ / بِ] (اِ) دوش و کتف را گویند. (برهان). هوبر. هویه. رجوع به هویه شود. || به معنی پشتی و حمایت هم هست و به این معنی بجای بای ابجد یای حطی هم آمده است. (برهان). رجوع به هوبر و هویه شود.
هوپمن.
[مَ] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند روی را گویند و به عربی وجه خوانند. (برهان). هزوارش کلمهء پهلویِ «رُد» به معنی روی است. (از حاشیهء برهان چ معین).
هوپول.
(اِخ) دهی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند. دارای 140 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
هوت.
[هُ وَ] (ع اِ) جِ هوتة. (منتهی الارب). رجوع به هوتة شود.
هوت.
(اِخ) از طوایف ناحیهء بمپور بلوچستان و مرکب از یکصد خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص100).
هوتان.
(اِخ) دهی است از بخش کنارک شهرستان چاه بهار. دارای 500 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هوتانه.
[نِ] (اِخ) یا اُتانس. نام جد مادری اردشیر درازدست است که در داستان بردیای دروغین نیز نقشی داشته است. رجوع به ایران باستان ص908، 1625 و 1460 شود.
هوتخش.
[تُ] (پهلوی، ص، اِ) صنعتگر. (ایران در زمان ساسانیان ص60 از ترجمهء فارسی).
هوتخشبد.
[تُ بَ] (پهلوی، اِ مرکب)رئیس صنعتگران. رجوع به هوتخش شود.
هوتس.
[تُ] (اِخ) نام زن گشتاسب معاصر زردشت. رجوع به ترجمهء یشتها ج 1 و یسنا ص 47 شود.
هوتسما.
(اِخ)(1) مارتین تئودر. از خاورشناسان هلندی است که اختصار تاریخ سلجوقی البغدادی را طبع کرده است. (از معجم المطبوعات ج1 ستون 1901).
(1) - Hutsma.
هوتک.
[تَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمان. دارای 140 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و حبوب و کار دستی مردم آنجا قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هوتة.
[تَ / هَ تَ] (ع اِ) زمین نشیب. ج، هُوَت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || راه سرازیر بسوی آب. (اقرب الموارد).
هوتی.
(اِخ) مرکز دهستان سرمشک از بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت. دارای 140 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
هوثة.
[هَ ثَ] (ع اِ) زمین تشنه. (منتهی الارب). || (اِمص) تشنگی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هوج.
[هَ وَ] (ع اِمص) درازی با اندک گولی و سبکی و شتابزدگی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوج.
(ع ص، اِ) جِ هوجاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هوجاء شود.
هوج.
(اِخ) دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر. دارای 119 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است. در دو محل به نام هوج بالا و پایین بنا شده و سکنهء هوج بالا 60 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
هوجاء .
[هَ] (ع ص) شترمادهء تیزرو و شتاب. || باد سخت تند که از بن برگیرد و ویران کند خانه ها را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوجرد.
[جِ] (اِخ) دهی از بخش مرکزی شهرستان جیرفت. دارای 459 تن سکنه، آب آن از رودخانهء هلیل و محصول عمده اش غله، مرکبات و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
هوجره.
[جَ رَ / رِ] (اِ) گیاهی است که آن را سرخ مرد گویند و به عربی عصی الراعی خوانند و بعضی گویند گیاهی است و آن بیشتر در تبریز به هم رسد و بیخ آن را در مرهمها داخل سازند و سیاه پلاو را بدان رنگ کنند و بعضی گویند گاوزبان تلخ است. (برهان).
هوجل.
[هَ جَ] (ع ص، اِ) دشت دوراطراف بی نشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زمین ناهموار. || شتر تیزرو. (منتهی الارب). || ناقهء شتاب زده. || شب دراز. || مرد آهسته و گران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || زن فراخ فرج. (منتهی الارب). || زن تباهکار. || بقیهء خواب و پینکی. || لنگر کشتی. || مرد دراز گول شتاب زده. || نوعی رفتار با فروهشتگی و استرخاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوجلة.
[هَ جَ لَ] (ع مص) خفتن. (منتهی الارب). به خوابی سبک رفتن. (از اقرب الموارد). || در زمین پست هموار رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هوجویه.
[یَ] (اِ) گیاهی است برگ آن شبیه کاهو و خاردار و بر زمین نزدیک و دانهء آن سیاه و در تابستان سرخ می گردد مانند رنگ خون و به عربی آن را حمیرا گویند. (انجمن آرا).
هوچقان.
(اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان مرند، دارای 1630 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هوچی.
[هَ / هُو] (ص مرکب) آنکه عوام را اغوا کند در ظاهر برای منافع آنان و در باطن برای سود خود. (یادداشت مؤلف).
- هوچی بازی؛ سر و صدای بیهوده به راه انداختن برای سود خود.
- هوچی گری؛ هوچی بازی.
رجوع به هو شود.
هوخ.
(اِخ) نام بیت المقدس است. (برهان). دژهخت. دژگنگ. دژهوخ. رجوع به دژهوخت شود.
هوخت.
(اِخ) هوخ. بیت المقدس باشد. (از برهان). رجوع به هوخ شود.
هوختن.
[تَ] (مص) برکشیدن و بیرون کشیدن. || آمدن و پیدا شدن. (برهان).
هوخست.
(اِخ) به معنی هوخت که بیت المقدس باشد. (برهان). ظاهراً مصحف هوخت است. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به هوخت و دژهوخت شود.
هوخشتر.
[هُ وَ شَ رَ] (اِخ) از پادشاهان معروف سلسلهء ماد و پسر فرورتیش یا فراارتس بوده است. هرودت نام این پادشاه را کرآکسار یا کیاکسار نوشته ولی از کتیبهء بیستون داریوش اول معلوم میشود که نامش هوخشتر بوده است. وی از پادشاهان باسیاست بود و چون به پادشاهی رسید دانست که باید بی درنگ اصلاحاتی در کشور کند. ابتدا قشون را با توجه به تجربهء تلخ پدرش در نبرد آسور، اصلاح و منظم کرد. پیاده و سوارهء قشون خود را مسلح ساخت و سرانجام آسور را شکست داد و نینوا پایتخت آسور را گرفت. اما مقارن همان پیشروی های سپاه ماد، سکاها به آسیای غربی حمله کردند و به ناچار پادشاه ماد از محاصرهء نینوا دست برداشت و در نزدیکی دریاچهء ارومیه با سکاها روبرو شد. ماجرای سکاها و ماندن آنها در ایران حدود 28 سال به طول انجامید و پس از پایان آن پادشاه ماد موفق شد در حدود سال 608 تا 605 ق . م. نینوا را تسخیر و آن را با همهء شکوه و عظمتش ویران کند. پس از سقوط آسور، بابل و ماد سرزمینهای آسیای غربی را میان خود تقسیم کردند. گروهی از سکاها که در دربار ماد مانده بودند اختلافی با هوخشتره پیدا کردند و بنزد پادشاه لیدیه رفتند و چون شاه ماد آنها را خواست، دولت لیدیه بازنداد. همین امر سبب جنگ با لیدیه شد و سرانجام با میانجی گری بخت النصر و پادشاه کلیکیه صلح برقرار شد و رود هالیس سرحد دو کشور گردید. هوخشتر از پادشاهان باتدبیر و ارزندهء تاریخ و از قائدین مواقع مهم بوده است. (نقل به اختصار از ایران باستان صص 180-199).
هوخیدن.
[دَ] (مص) برکشیدن و بیرون کشیدن. || پیدا شدن و آمدن. (برهان). رجوع به هوختن شود.
هود.
(اِ) رکو و لتهء سوخته را گویند که بر بالای سنگ آتش زنه نهند و چخماق بر آن زنند تا آتش در آن افتد. || جامه ای را نیز گفته اند که نزدیک به سوختن رسیده و زرد شده باشد. (برهان).
هود.
(ع اِ) جهودان. (منتهی الارب). یهود، و گفته اند جِ هائد است و سپس یهود را بدان خوانده اند و بر این پایه لفظ عربی است. اما نیز گفته اند که مانند الفاظی چون نوح و لوط از زبانهای دیگر به عربی وارد شده است و بعید نیست که در این معنی مخفف «یهود» باشد به حذف یاء. (اقرب الموارد).
هود.
[هَ وَ] (ع اِ) جِ هَوَدَة. (منتهی الارب). رجوع به هودة شود.
هود.
[هَ] (ع مص) توبه کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پشیمان شدن. (منتهی الارب). || به حق بازگشتن. || جهود شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هود.
(اِخ) نام سورهء یازدهم از کلام الله مجید که شامل 123 آیه است.
هود.
(اِخ) دهی است از دهستان بیدشهر شهرستان لار. دارای 489 تن سکنه، آب آن از چاه و محصول عمده اش غله و صیفی و کار دستی مردم آنجا گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
هود.
(اِخ) هودبن شالخ بن ارفحشدبن سام بن نوح. این نسبی است که مؤلف حبیب السیر برای او ذکر کرده و نام پدرش را مؤلف منتهی الارب عابر نوشته است. اصطخری نوشته است که قبر این پیامبر در حضرموت است. (یادداشت مؤلف از مسالک اصطخری). پیامبری است که مطابق آیهء 65 سورهء اعراف بر قوم عاد فرستاده شده است. ابواسحاق نیشابوری نویسد: «این عادیان مردمانی بودند بلندبالا و ضخیم و اصل ایشان از زعورا بود از مرحاش داماد نوح علیه السلام و مسکن ایشان به ناحیت یمن بود تا به شام. و کافر گشته بودند تا آنگاه که حق تعالی هود را به ایشان فرستاد به رسالت، و ایشان بت پرست بودند و بتان کرده بودند از سنگ کنده شصت ارش به کوه اندر. و هود علیه السلام هم از میان ایشان بود و از دختر نوح بود که نامش زینا بود. ایشان را چهل وهفت سال دعوت کرد، نگرویدند و معجزات می نمود نپذیرفتند... و گویند پیش از رسالت با ملک ایشان دوستی داشت و گویند با ایشان انبازی داشت به تجارت، و انباز را به لغت یمن برادر گویند. در قرآن هود برادر قوم عاد خوانده شده است. هود گفت: یا قوم اعبدوا الله. گفت: مکنید که عذاب آید شما را. گفتند: چه عذاب آید ما را؟ و ما بدین قویی، و خانه های ما بدین قویی، و خانه های ما در کوه است. هرچند پند داد نپذیرفتند و گفتند: تو ما را برهانی بنمای بی حجتی و معجزه ای درست نیاید. ما به گفتار مجرد روی از خدایان خویش نگردانیم و به تو نگرویم. آنگاه گفتند نکشیم تو را و در بلا اندازیم تو را که تو خویشی و پیوسته ای ما را ولیکن بر تو می ترسیم از خدایان ما که تو را بلا رسانند... هود گفت که من توکل بر خدای کرده ام (قرآن 11/54 و 56)... آنگاه گفت: هرچه بتوانید کردن بکنید... شما قول ناصحان را درست ندارید. چون فرمان نکردند و هلاک ایشان نزدیک شد، آنگاه قصد هود کردند به جفا کردن و آزردن. هود دعا کرد، اجابت آمد. چون اثر عذاب بدیدند بگریختند و به دشت بیرون شدند. باد بر ایشان غلبه کرد. پایها بر زمین زدند و دو ارش بر زمین فروبردند گفتند: اکنون باد با ما چه تواند کردن؟... هفت هشت شب باد بر سر ایشان می جست و همه از سرما خشک شدند و ساقهاشان به زمین بماند. پس چون هلاک شدند، آن تنی چند که گرویده بودند به سلامت بیرون ماندند و آن مالها مانده بود، همه بسوخت و چهارپایان خشک شدند. پس از آن هود بیست وهفت سال بزیست آنگاه بمرد و آن گروه که مسلمان بودند از بقیت عادیان سوی عجم رفتند. و عجم سام بن نوح را بود به یک روایت. و در تفسیر گویند به یمن افتادند و گویند که یمن و زمین کنعان از نسل ایشان بود. و از پس هود و عاد به دویست سال ملک تعالی صالح را به ثمود فرستاد». (قصص الانبیاء چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب صص 40-42) :
چنان دان که هود اندر آن روزگار
پیمبر بد از داور کردگار.اسدی.
کجاست ناقه و کو صالح و کجا شد هود؟
که ز آتش اجل اندر امل زدند شرر.
ناصرخسرو.
هود هدایت است شاه اصل سریر عادیان
صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را.
خاقانی.
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصری ندارم.
خاقانی.
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم می شد باد کآنجا می رسید.مولوی.
هوداس.
(اِخ)(1) اکتاو. یکی از خاورشناسان فرانسوی است که نسخهء عربی سیرهء جلال الدین مینکبرنی را به چاپ رسانیده است. تولد او در سال 1840 م. اتفاق افتاده و استاد مدرسهء السنهء شرقی پاریس بوده است. او راست: طرف المغربیة، مکاتیب مخطوطة و چندین کتاب دیگر. (از معجم المطبوعات ج2).
(1) - Houdas, Octave.
هوداسیون.
(اِ) اسم مغربی نعناع است. (مخزن الادویه).
هودج.
[هَ / هُو دَ] (ع اِ) چیزی چون سبدی بزرگ و سایبانی بر سر آن که بر پشت اشتر نهند و بر آن نشینند و آن مانند کجاوه و پالکی جفت نیست. (یادداشت مؤلف). کجاوه ای که در آن زنان نشینند و عماری شتر. (غیاث). هوده. بارگیر. (منتهی الارب) :
ز ایوان شاه جهان تا به دشت
همی اشتر و اسب و هودج گذشت.
فردوسی.
ز هودج فروهشته دیبا جلیل
سپاه ایستاده رده خیل خیل.فردوسی.
صحن زمین ز کوکبهء هودج آنچنانک
گفتی که صدهزار فلک شد مشهرش.
خاقانی.
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمهء هجران شود فنا.
خاقانی.
طالعش را شهسواری دان که بار هودجش
کوههء عرش معلا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یک تنه بگذاشتند.نظامی.
آنکه با یار هودجش نظر است
نتواند به ساربان گفتن.سعدی.
تو خوش خفته در هودج کاروان
مهار شتر در کف کاردان.سعدی.
- هودج خانه؛ هودج. عماری :
سرافیل آمد و پر برفشاندش
به هودج خانهء زخرف نشاندش.نظامی.
- هودج نشین؛ آنکه در هودج نشیند. (یادداشت مؤلف).
هودر.
[دَ / هَ / هُو دَ] (ص) هر چیز زشت و زبون را گویند. || مردم بدروی و بدقیافه را نیز گفته اند. (برهان).
هودر.
[هُ دَ] (اِخ) دهی است از بخش سلماس شهرستان خوی. دارای 157 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و کار دستی مردم آنجا جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هودرج.
[دَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش اسدآباد شهرستان همدان. دارای 544 تن سکنه، آب آن از چشمه ها و محصول عمده اش انگور، لبنیات، غله و کار دستی زنان آنجا قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هودر یعقوبیه.
[دَ رِ یَ بی یَ] (اِخ) دهی است از بخش طبس شهرستان فردوس. دارای 487 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، میوه، ذرت و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
هودسن.
[سُ] (اِخ)(1) هنری. یکی از دریانوردان انگلیس بود که در قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم میلادی می زیست و در 1611 م. درگذشت. او موفق به کشف قسمتی از دنیای جدید شد، از جمله خلیج هودسن که در کشور کاناداست و از اقیانوس اطلس انشعاب می یابد و نیز رودی که در مشرق نیویورک جریان دارد به نام او خوانده شده است. (از فرهنگ امریکایی وبستر).
(1) - Hudson, Henry.
هودع.
[هَ دَ] (ع اِ) شترمرغ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هودعة.
[هَ دَ عَ] (ع اِ) یک شترمرغ. (از اقرب الموارد).
هودک.
[هَ دَ] (ع ص) فربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هودل.
[دِ] (اِ) به معنی رصد باشد، چه هودل بند رصدبند را گویند. (برهان). رجوع به رصد شود.
هودة.
[هَ دَ] (ع اِ) هودج. بارگیر، که مرکبی است زنان را: قعدة؛ هوده یا مرکبی دیگر مر زنان را. (منتهی الارب). رجوع به هودج شود.
هودة.
[هَ وَ دَ] (ع اِ) کوهان شتر. (منتهی الارب). ج، هَوَد.
هوده.
[دَ / دِ] (اِ) به معنی حق و راست و درست باشد چنانکه بی هوده ناحق و باطل و هرزه را گویند. || (ص) به معنی کهنه هم به نظر آمده است. (برهان).
هودی.
(اِ) قبره. (ملخص اللغات خطیب کرمانی). و رجوع به قبره شود.
هودی.
(اِخ) امرای تجیبی و هودی در سرقسطهء اسپانیا از410 تا 536 ه . ق. سلطنت کردند و به دست عیسویان برافتادند. (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام ص22).
هودیة.
[دی یَ] (اِخ) نام سال سیزدهم بعثت رسول (ص) از سیزده سال توقف آن حضرت در مکه. (یادداشت مؤلف). نام سال سیزدهم از نزول قرآن. در این سال سورهء هود و یونس و اعراف و انعام نازل شد.
هوذ.
[هُ وَ] (ع اِ) جِ هوذة. رجوع به هوذة شود.
هوذر.
[ذَ] (اِ) چیزی بد و زشت. (جهانگیری).
هوذلة.
[هَ ذَ لَ] (ع مص) شتاب رفتن. || مضطرب شدن در دویدن. || بسوی بالا انداختن کمیز را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جنبانیده شدن مشک شیر. || سست شدن در جماع. || جنبان بیرون آمدن بول شتر. || جنبیدن دلو. (منتهی الارب).
هوذة.
[هَ ذَ] (ع اِ) سنگخواره. اسفهرود. قطا. سنگخوار. (منتهی الارب). کبوتر. (مهذب الاسماء). || معرفةً جانوری است. ج، هوذ. (منتهی الارب).
هوذة.
[هَ ذَ] (اِخ) ابن خلیفه ابوالاشهب. تابعی است.
هوذة.
[هَ ذَ] (اِخ) ابن علی حنفی، ملقب به ذوالتاج. والی ثمامة ابی اثال رئیس همامه بود به زمان رسول (ص) و رسول علیه السلام بدو نامه کرد و وی را دعوت به اسلام کرد و او گفت اگر محمد خلیفتی خویش پس از وفات خود بدو دهد او ایمان آرد و پیامبر او را نفرین کرد و او پس از اندک زمانی بمرد. وی ممدوح اعشی است و در حق او گفته است:
من یلق هوذة یسجد غیر ملتئب
اذا تعمم فوق التاج أو وضعا.
و رجوع به عقدالفرید و تاریخ گزیده و الجماهر بیرونی ص111 و عیون الاخبار ج1 و المصاحف و الموشح و امتاع الاسماع و المرصع و مجمل التواریخ و القصص شود :
شنیدم که اعشی به شهر یمن شد
سوی هوذة بن علی الیمانی
بر او خواند شعری به الفاظ تازی
به شیرین معانی و شیرین زبانی
یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی.منوچهری.
هوذی.
[ذی ی] (ص نسبی) منسوب است به هوذ که بطنی است از عذرة. (سمعانی).
هور.
[هَ] (ع مص) تهمت نهادن بر کسی در کاری. || گمان بردن به چیزی. || بازگردانیدن از چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برانگیختن کسی را بر چیزی. (منتهی الارب). || کشتن قومی را و بر روی درافتادن قوم بر یکدیگر. || نصیحت کردن به غرض. || استوار کردن چیزی را. || بر زمین زدن. || شکستن بنا را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شکسته و ویران شدن بنا. (منتهی الارب). فروریخته شدن. (ترجمان القرآن). ریهیده شدن. (زوزنی) (تاج المصادر) (از اقرب الموارد). || (اِ) دریای خرد که به ریزش آب به بیشه ها و مانند آن فراخ گردد. ج، اهوار. || گلهء گوسپندان بدان جهت که از کثرت بعضی بر بعضی می افتد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هور.
(ع مص) تهمت نهادن بر کسی در کاری. (منتهی الارب). هَور. رجوع به هَور شود.
هور.
(اِ) نامی است از نامهای آفتاب. (برهان). خور. خورشید. شمس. شارق. ذکاء. شید. بیضا. سور (سانسکریت). مهر :
خداوند ماه و خداوند هور
خداوند روز و خداوند زور.فردوسی.
به نیروی یزدان که او داد زور
بلند آفرینندهء ماه و هور.فردوسی.
بدان گهی که هور قیرگون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او.منوچهری.
تن پیل و یاقوت رخشان چو هور
زبرجدش خرطوم و دندان بلور.اسدی.
ز عکس می زرد و جام بلور
سپهری شد ایوان پر از ماه و هور.اسدی.
گیر که گیتی همه چنگ است و نای
گیر که گیتی همه ماه است و هور.انوری.
در آن رخنه از نور تابنده هور
نگه کرد سر تا سرین ستور.نظامی.
سروش درفشان چو تابنده هور
ز وسواس دیو فریبنده دور.نظامی.
باد تا بر سپهر تابد هور
دوستت دوستکام و دشمن کور.نظامی.
بتابد بسی ماه و پروین و هور
که سر برنداری ز بالین گور.سعدی.
نور گیتی فروز چشمهء هور
زشت باشد به چشم موشک کور.سعدی.
|| بخت و طالع. (برهان). اختر. اقبال. روز :
ز بیژن فزون بود هومان به زور
هنر عیب گردد چو برگشت هور.فردوسی.
به هور هندوان آمد خزینه
به سنگستان غم رفت آبگینه.نظامی.
- شبگیر هور؛ ظاهراً صبحگاه مقارن طلوع خورشید :
بپرسید از ایشان که شبگیر هور
شنیدید آواز نعل ستور(1).فردوسی.
- نوروز هور.؛
|| در شعر ذیل از ناصرخسرو این کلمه آمده است و در حاشیهء دیوان بدان معنی نگاه و نظر داده شده است اما ظاهراً بموقع و بگاه و بوقت معنی میدهد :
اکنون نگر به کار که کارت به دست توست
برگ سفر بساز و بکن کارها به هور.
ناصرخسرو.
|| نام ستاره ای هم هست که هر هزار سال یک بار طلوع کند. || به هندی به معنی دیگر باشد. (برهان). || نام روز یازدهم از سی روز ماه نزد پارسیان. خور :
به آذرمه اندر بد و روز هور
که از شیر پردخته شد پشت گور.
فردوسی.
(1) - ن ل: شنید ایچ کس بانگ نعل ستور.
هور.
(اِخ) نام یکی از نجبای معاصر با بهرام گور. (ولف) :
یکی نامه بنوشت بهروز هور
به نزد شهنشاه بهرام گور.فردوسی.
هور.
[هَ وَ] (اِخ) دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. دارای 180 تن سکنه، آب آن از چشمه ها و محصول عمده اش غله و لبنیات و پشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هورا.
(اِ صوت) فریاد و بانگ حاکی از طرفداری و تشویق کسی و معمو با فعل کشیدن به کار رود.
هورات.
[هَ] (ع اِ) جِ هورة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هورة شود.
هورازه.
[زِ] (اِخ) دهی است از بخش نمشیر شهرستان سقز. دارای 180 تن سکنه، آب آن از چشمه ها و محصول عمده اش غله، توتون، لبنیات و محصولات جنگلی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هوراس.
[هُ] (اِخ) نام شاعری به رم قدیم. رجوع به هُراس شود.
هورا کشیدن.
[کَ / کِ دَ] (مص مرکب)فریاد و بانگ برآوردن برای دل دادن یا تشویق کسی که به امری خطیر چون مبارزه یا مسابقه اشتغال دارد.
هورالعظیم.
[رُلْ عَ] (اِخ) نام مردابی به خوزستان. باطلاقی است که از رودخانه های دویرج و کرخه تشکیل یابد و پوشیده از نیزار و عبور از آن ناممکن است. این باطلاق در سرحد ایران و عراق واقع شده است. (از جغرافیای سیاسی کیهان).
هورام.
(اِخ) نام شهریار جازر بود که هنگام گشودن فلسطین بر جازر شهریار بود. (قاموس کتاب مقدس).
هوراند.
[هُ] (اِخ) نام یکی از بخشهای پنجگانهء شهرستان اهر که در شمال بخش قره داغ و 29هزارگزی مرز ایران و روسیه است. محصول عمدهء این بخش غله، برنج، پنبه، توت و میوه است. قراء بخش اغلب در دامنه ها بنا شده و از چشمه سارها و رودخانه های محلی مشروب می شود. رودخانه های دیگری که در این بخش وجود دارد، گچرود و قره چای است. بخش هوراند پنج دهستان دارد که عبارتند از: دودانگه شامل 20 آبادی با 4146 تن سکنه، چهاردانگه شامل 38 آبادی با 5275 تن سکنه، دیکله شامل 44 آبادی با 7956 تن سکنه، یافت شامل 39 آبادی با 4782 تن سکنه، درگهان شامل 18 آبادی با 2040 تن سکنه. مجموعاً بخش شامل 159 آبادی و دارای 24199 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هوراند.
[هُ] (اِخ) قصبهء مرکزی بخش هوراند شهرستان اهر. دارای 800 تن سکنه، آب آن از چشمه سارها و محصول عمده اش غله و انگور و توت و سردرختی و کار دستی زنان آنجا بافتن فرش و گلیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هورخش.
[رَ] (اِ) به معنی هور است که نام آفتاب عالمتاب باشد. (برهان). نخستین کسی که این اصطلاح را در مصنفات خود به کار برده، تا آنجا که می دانیم، شیخ شهاب الدین سهروردی است. وی در کتاب «المشارع و المطارحات»، فصل سوم در کیفیت ظهور مغیبات، این کلمه را به کار برده و نیز در حکمة الاشراق وی این کلمه دیده میشود... از جملهء آثار شیخ اشراق دو گفتار و یا به تعبیر اصح دو نیایش است که به نام هورخش کبیر و هورخش صغیر... در وجه اشتقاق این کلمه سه وجه در نظر است: نخست آنکه مرکب از هو = خوب و رخش به معنی رخشان و روشن و روی هم به معنی نیک روشن و صفتی است که برای آفتاب آمده است...: انت هورخش الشدید. آقای هنینگ این وجه را مردود دانسته است و اما آقای پورداود درست شمرده اند. دوم آنکه این کلمه از هُوَرَخشئته اوستایی است که جزء دوم آن که «خشئته» است در پهلوی و بعد در فارسی کوتاه و «شید» شده است. وجه سوم آنکه هورخش مخفف هوررخش است یعنی آفتاب درخشان و راء اول حذف شده است. این وجه را استاد هنینگ پذیرفته اند. در ادبیات فارسی خورشید بارها به صفاتی بدین مفهوم یاد شده. (از حاشیهء برهان چ معین).
هورز.
(اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد فارس. دارای 258 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، خرما و لیمو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
هورزنگی.
[هَ رِ] (اِخ) نام مردابی به خوزستان. (یادداشت مؤلف). رجوع به هورالعظیم شود.
هورزة.
[هَ رَ زَ] (ع مص) مردن و هلاک شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و به تقدیم راء بر واو هم (هَرْوَزَة) آمده است.
هورس.
[هُ وَ] (اِ) در کوههای اطراف کرج ژونی پروس پلی کارپا(1) به نام هورس موسوم است. ارس. (یادداشت مؤلف). رجوع به جنگل شناسی ساعی ج2 ص253 و ارس شود.
(1) - Juniperus polycarp (Gyeneirer polycarpe).
هورستار.
[رِ] (اِ) دستور و موبد و هیربد را گویند و اینان در آئین پارسیان به محافظت شوارع شریعت و حراست حدود دانش و حکمت می پردازند. (از آنندراج). در انجمن آرا هورستان ضبط شده است.
هورستان.
[رِ] (اِ) رجوع به هورستار شود.
هورسین.
[هُ وَ] (اِخ) دهی است از بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای 372 تن سکنه، آب آن از کوهستان و محصول عمده اش غله و توتون و کار دستی مردم جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هورشید.
(اِ مرکب) آفتاب. خورشید. هور به معنی آفتاب و شید نور است. (از انجمن آرا).
هورع.
[هَ رَ] (ع ص) مرد بددل سست بی خیر. || گول. || باد شتاب و تند بسیارغبار. || زن شتاب چست سبک. (منتهی الارب).
هورقان.
(اِخ) از قرای مرو است. (معجم البلدان).
هورقانی.
(ص نسبی) منسوب به هورقان که قریه ای است در نزدیکی مرو به هفت فرسنگی. (سمعانی).
هورقلیا.
[هُ وَ قِ / قَ / هَ وَ قَ] (اِ) ظاهراً از کلمهء عبری «هبل قرنیم» گرفته شده که هبل به معنی هوای گرم و تنفس و بخار، و قرنیم به معنی درخشش و شعاع است و رویهم ترکیب به معنی تشعشع بخار است... نخستین کسی که پس از اسلام این کلمه را استعمال کرده است تا آنجا که می دانیم شیخ اشراق سهروردی (549-587 ه . ق.) است. وی در حکمة الاشراق (چ ه . کربین ص254) گوید: «و قد یصعدون الی السماء مع ابدان فیلتصقون ببعض السادة العلویة و هذه احکام الاقلیم الثامن الذی فیه جابلق و جابرص و هورقلیا ذات العجایب». شهرزوری و قطب الدین شیرازی نیز عبارت فوق را در شرح حکمة الاشراق توضیح داده اند. شیخ احمد احسائی (1166-1241 ه . ق.) در مؤلفات خود بارها این کلمه را به کار برده و شرح داده است، از جمله در جوامع الکلم ج1، رسالهء پنجم قسمت اول ص122 و 123 رسالهء سوم قسمت دوم ص119، 124 و 134 و رسالهء دوم قسمت دوم ص103، شرح عرشیه چ تبریز ص119. سیدکاظم رشتی و حاج محمدکریم خان و حاج ملاهادی سبزواری نیز این کلمه را در مصنفات خود به کار برده اند: «هورقلیا هم عالمی است از عوالم که خداوند خلق فرموده است. مراد از آن عالم اجمالاً عالم امثال است یعنی عالم صور، اگرچه در مقام تفصیل، سماوات آن عالم را هورقلیا و ارض آن عالم را جابلقا و جابرسا می گوییم، ولی گاه در کلام حکما کل آن عالم را با جمیع مراتب عالم هورقلیا می گویند و گاه اقلیم هشتم می گویند به این مناسبت که حکما و علمای قدیم این زمین را بر هفت اقلیم و هفت قسمت قرار داده اند و عالم هورقلیا چون فوق این اقالیم است و از حدود ظاهر این اقالیم خارج است، اقلیم ثامنش می گویند...». (تنزیه الاولیاء ابراهیمی ص702). شیخ احسائی در کتاب شرح الزیارة صص 365-366 گوید: «انسان را دو جسم و جسد است: اما جسد اول مرکب از عناصر زمانیه است و این جسد مانند جامه ای است که انسان آن را می پوشد و از تن بیرون می آورد، آن را نه لذتی است و نه المی، نه طاعتی و نه معصیتی... حاصل آن که این جسد از انسان نیست... و اما جسد دوم جسد باقی است و آن طینتی است که انسان از آن آفریده شده و در گور او باقی میماند آن گاه که زمین جسد عنصری را بخورد و هر جزء از وی پراکنده گردد و به اصل خویش ملحق شود. پس بخش آتشی به آتش پیوندد و بخش هوائی به هوا و بخش آبی به آب و بخش خاکی به خاک بازگردد. جسد مزبور مستدیراً باقی ماند و این جسد انسان است که نه زیاد و نه کم شود و در قبر پس از زوال جسد عنصری که کثافت و اعراض از آن است، باقی ماند و آن گاه که اعراض مسمی به جسد عنصری زایل گردد دیدگان حسی آن را نبینند. ازاین رو چون جسد پوسیده و محو گردد، چیزی یافته نشود چنان که بعضی گفته اند که جسد معدوم شود و چنین نیست، بلکه در آن در قبر خویش است اما دیدگان مردم دنیا، به علت کثافتی که در ابصار است، آن را ننگرند و چیزی را جز از نوع خویش نبینند و چون خدای سبحانه، بعث آفریدگان را اراده کند بر همهء زمین آبی از دریای زیر عرش ببارد سردتر از برف و آن را صاد گویند و آن در قرآن مذکور است، پس روی زمین را دریایی فراگیرد که به بادها تموج پذیرد و اجزای هر شخص مصفا گردد و اجزای جسد وی در قبر او مستدیر، یعنی به هیأت بنیهء وی در دنیا، جمع گردد... و اجزایی از زمین با او مزج شود پس در قبر وی بروید چنان که سماروغ در رستن خویش پس چون اسرافیل در صور بدمد روانها پرواز گیرند، هر روانی بسوی گور جسد خویش، و در آن داخل شود. پس زمین از آن شکافته گردد... آنگاه ایشان ایستاده اند و نظر کنند و این جسد باقی از زمین هورقلیاست و آن جسدی است که بدان حشر و داخل بهشت و دوزخ شوند. در تئوسوفی به جسم مثالی یا نجمی یا هورقلیایی که مخصوص عالم ملکوت یا معنویات است قائل اند». (از حاشیهء برهان چ معین). وجودی میان جسمانیات و مجردات و ظاهراً این کلمه مأخوذ از نام هراقلیطس(1)است که وجود(2) را صیرورت(3) می شمارد و منکر وجود ثابت است. (یادداشت مؤلف).
- بدن هورقلیائی؛ قالب مثالی. (یادداشت مؤلف).
(1) - Heraclite.
(2) - L'etre.
(3) - Le devenir.
هورمز.
[مُ] (اِخ) نام فرشته ای است. هرمزد. هورمزد. رجوع به هرمز شود. || نام کوکب مشتری. || (اِ) نام روز اول از هر ماه شمسی. (برهان). رجوع به هرمز شود.
هورمزد.
[مَ] (اِخ) به معنی هورمز است که نام فرشته ای است. || نام کوکب مشتری. (برهان) :
شیر با گاو و بره گرگ آشتی کرده به طبع
آشتی شان هورمزد مهربان انگیخته.خاقانی.
رجوع به هرمزد شود.
|| (اِ) روز اول است از هر ماه شمسی. (برهان).
هور موسی.
[رِ سا] (اِخ) نام مردابی به خوزستان.
هورمون.
[هُرْ مُنْ] (فرانسوی، اِ) رجوع به هرمن شود.
هورمه.
[مِ] (اِخ) دهی است از بخش کنگان شهرستان بوشهر. دارای 100 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و تنباکو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
هورورة.
[هَ وَرْ وَ رَ] (ع ص) زن هلاک شونده. (منتهی الارب). المرأة الهالکة. (اقرب الموارد).
هوروقلیائی.
[قَ] (اِ) رجوع به هورقلیا و احمد احسائی شود.
هورة.
[هَ رَ] (ع اِ) هلاکت جای. (منتهی الارب). مهلکة. ج، هورات. (اقرب الموارد).
هورة.
[رَ] (ع اِمص) تهمت و بدگمانی. (منتهی الارب). اسم است از هاره. (اقرب الموارد).
هوره.
[] (اِ) اسم فارسی خبازی است. (مخزن الادویه).
هوره.
[رِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان شهرکرد. دارای 1142 تن سکنه، آب آن از قنات و زاینده رود و محصول عمده اش کشمش، بادام، برنج و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
هوره عاگول.
[رِ] (اِخ) دهی است از بخش هویزهء شهرستان دشت میشان. دارای 1200 تن سکنه، آب آن از چاه و مازاد آب کرخه کور و محصول عمده اش غله و کار دستی مردم آن قالیچه بافی است. ساکنان آنجا از طایفهء بنی صالح اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
هوز.
(اِ) آواز تند و تیز را گویند مانند صدایی که از طاس برنجی و امثال آن برآید. (برهان) :
باز بانگ اندراوفتاد به هوز
آهو آزاد شد ز پنجهء یوز.نظامی.
هوز.
[هَوْ وَ] (اِ) دومین صورت از صور هشتگانهء حروف جُمَّل که شامل سه حرف «ه» و «و» و «ز» و به ترتیب برابر با پنج و شش و هفت است :
به هر لغت که تو گویی سخن توانی گفت
که اصل هر لغتی را تو ابجد و هوزی.
منوچهری.
- هاء هوز؛ هاء دوچشم. هاء گرد. مقابل حاء حطی.
هوز.
[هَ] (ع اِ) گلهء گوسفند. (مهذب الاسماء).
هوز.
[هَوْ وَ] (اِخ) نام ملکی از ملوک حمیر است. (منتهی الارب).
هوز.
(اِخ) خوز. رجوع به خوز شود. جمع معرب آن اهواز است و نام قوم ساکن خوزستان. (حاشیهء برهان چ معین).
هوزان.
(اِ) نرگس شکفته را گویند. (برهان). آیا دگرگون شدهء کلمهء موژان نیست؟ (یادداشت مؤلف).
هوزب.
[هَ زَ] (ع ص) شتر توانا بر سیر. || شتر کلانسال. || (اِ) کرکس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوزمشیر.
[مَ] (اِخ) نام اهواز است. (برهان). قال التوزی: الاهواز تسمی بالفارسیة هرمشیر... و ابوزید گوید اهواز را هرمزشهر گویند... و هوزمشیر مبدل هرمزشهر است. (از حاشیهء برهان چ معین).
هوزن.
[هَ زَ] (ع اِ) هر گرد و غبار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مرغی است. (منتهی الارب).
هوزنه.
[هَ / هُو زَ نَ / نِ] (اِ) هَوو. وسنی. ضره (در طالقان قزوین).
هوزوارش.
[هُزْ رِ] (اِ) رجوع به هزوارش شود.
هوژ.
[هُ وَ] (اِ) مرغی است. (انجمن آرا). رجوع به هوژه شود.
هوژه.
[ژَ / ژِ] (اِ) پرنده ای است کوچک و آن را به عربی صعوه میگویند. و با زای هوز، صفاهانیان چکاوک را گویند. (برهان). ابوالملیح.
هوس.
[هَ وَ] (ع اِ) نوعی از جنون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || هلاک. (اوبهی). || خواهش و آرزو و ریژ و هوا و آرزوی نفس. (ناظم الاطباء). پویه. بویه. میل. هوا. خواست دل. میل و خواهش موقت و ناپایدار. در تداول فارسی به معنی خواهش است بی استحکام و از روی سبکی بی رویت و فکر. هر میل و خواهش بی سابقه و گذرا. صاحب آنندراج گوید: خام و فربه از صفات او است و با لفظ افتادن و پختن و پیمودن و کردن و بردن و داشتن و آمدن به کار رود و شواهدی بر گفتهء خود آرد : این چه هوس است که ایشان می گویند. (تاریخ بیهقی).
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است.سنائی.
هوس فضول به خاطر ایشان راه یابد. (کلیله و دمنه).
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
خاقانی.
خاک بیزان هوس بی روزی اند
چشم و دل زین خاکدان دربسته به.
خاقانی.
در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره.نظامی.
مرا چون مخزن الاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی.نظامی.
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کآتش زده ست اندر هوس.
مولوی.
پیرمردی زن جوان می خواست
گفتمش ترک این هوس خوشتر.ابن یمین.
|| شهوت. (ناظم الاطباء). خواهش نفسانی. مقابل ارادهء عقلانی :
جست از جایگه آنگاه چو خناسی
هوس اندر سر و اندر دل وسواسی.
منوچهری.
یاد بتان تا کی کنم فرش هوس را طی کنم
این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم.
خاقانی.
گر تو به هوس جمال او خواهی
او در طلب و هوس نمی آید.عطار.
عنفوان شبابم غالب و هوی و هوس طالب. (گلستان).
ترک دنیا ز شهوت است و هوس
پارسایی نه ترک جامه و بس.سعدی.
غزل از روی هوس بود و مدایح ز طمع
نه طمع ماند کنون در دل تنگم نه هوس.
ابن یمین.
|| عشق :
هست بر عاشق پوشیده چنانک
کس خمار هوسش نشناسد.خاقانی.
تا به امروز مرا در سخن این شور نبود
که گرفتار نبودم به کمند هوسی.سعدی.
به هرچه درنگرم پیش روی، او بینم
که دید در همه عالم بدین صفت هوسی.
سعدی.
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است
معلومم شد که جمله بگذاشتنی است.
اوحدی.
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو.
حافظ.
|| اشتیاق و شوق چیزی. (ناظم الاطباء) : امیر مرد فرستاد که ختلان بدو دهند و آن هوس در دل وی مانده است. (تاریخ بیهقی). تا هوس سجاده بر آب افکندن پیش خاطر آورم. (کلیله و دمنه).
خاک درت را هر نفس بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس تخم تمنا ریخته.
خاقانی.
من قرین گنج و اینان خاک بیزان هوس
من چراغ عقل و آنان روزکوران هوا.
خاقانی.
مرا ذخیره همین یک رشید بود از عمر
نتیجهء شب و روزی که در هوس بگذشت.
خاقانی.
|| دیوانه شدن. عشق مفرط داشتن.
- به هوس آمدن؛ هوس کردن و خواستن چیزی از روی تمایل نفسانی. خواستن چیزی را که ضرورت ندارد.
- به هوس آوردن؛ هوس و میل چیزی را در دیگری پدیدار کردن. به هوس انداختن.
- به هوس افتادن؛ هوس کردن.
- به هوس انداختن؛ به هوس آوردن.
- صاحب هوس؛ کسی که هوسی دارد و خواهش نفسانی در او بیدار شده است :
اینجا شکری هست که چندین مگسان اند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند.
سعدی.
- هوس آمدن کسی را؛ به هوس افتادن. هوس کردن :
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
چو بلبلم هوس ناله های زار آید.سعدی.
ترکیب ها:
-هوس آباد.؛ هوس آمدن. هوسانه. هوس انگیز. هوس باختن. هوس باز. هوس بازی. هوس بردن. هوس پختن. هوس پیرای. هوس پیشه. هوس جفت. هوس خانه. هوس داشتن. هوس ران. هوس رانی. هوس رسیده. هوسکاری. هوس کردن. هوس گویی. هوسناک. هوسناکی. هوسنامه. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.
هوس.
(اِ) هوا و هوس باشد. (برهان) :
در قدح کن ز حلق بط خونی
همچو روی تذرو و چشم خروس
رزم بر بزم اختیار مکن
هست ما را به خود هزاران هوس.
ابن یمین.
هوس.
[هَ] (ع مص) نوعی از رفتار که بر زمین تکیه کنان روند. (منتهی الارب). || نرم راندن. (تاج المصادر). || کوفتن. (منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد). || شکستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || به شب گشتن. (منتهی الارب). به شب گردیدن. (تاج المصادر بیهقی). || نیک خوردن. (تاج المصادر) (از اقرب الموارد). || سخت خوردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || تباهی کردن گرگ در گله. (از اقرب الموارد). || گرد گردیدن. (منتهی الارب). در گرد چیزی گردیدن. (از اقرب الموارد). || رفتن بر زمین به اعتمادی سخت. (از اقرب الموارد).
هوس.
[هَ وِ] (ع ص) گشن تیزشهوت. (منتهی الارب).
هوس.
(اِخ)(1) ژان. از روحانیان چک، متولد 1368 و محروق در 1415 م. رجوع به ژان هوس شود.
(1) - Huss, Jean.
هوس.
[هَ وَ] (اِخ) دهی است از بخش فریمان شهرستان مشهد. دارای 390 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، میوه و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
هوسانه.
[هَ وَ نَ / نِ] (اِ مرکب) آنچه پزند زن آبستن را به خواهش او. طعام که کسان برای زن آبستن یا ناقهی فرستند مربوط به هوس. آنچه از خوردنی یا میوه که برای بیمار شفایافته یا زن باردار به گاه ویار او برایش بفرستند. ویارانه. (از یادداشتهای مؤلف). وحام. وحم.
هوس انگیز.
[هَ وَ اَ] (نف مرکب) آنچه یا آنکه در آدمی هوسی پدید آرد. موجب هوس. مشهی.
هوس انگیزی.
[هَ وَ اَ] (حامص مرکب)حالت و عمل هوس انگیز.
هوس باختن.
[هَ وَ تَ] (مص مرکب)هوس بازی کردن. در پی هوس رفتن :
هیچکس عیب هوس باختن ما نکند
مگر آن کس که به دام هوسی افتاده ست.
سعدی.
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی.سعدی.
هوس باز.
[هَ وَ] (نف مرکب) آنکه در پی هوس رود. هواپرست. (آنندراج). که هوس باختن خواهد : هرزه گردی بی نماز، هواپرست هوس باز. (گلستان). ضغرس؛ مرد آزمند هوس باز. (منتهی الارب).
هوس بازی.
[هَ وَ] (حامص مرکب) در پی هوس رفتن. هوس باختن :
بباید هوس کردن از سر به در
که دور هوس بازی آمد به سر.سعدی.
هوس بردن.
[هَ وَ بُ دَ] (مص مرکب)هوس داشتن. خواستن :
هوس تو هیچ طبعی نبرد که سر نبازد
ز پی تو هیچ مرغی نپرد که پر نریزد.
سعدی.
هوس پختن.
[هَ وَ پُ تَ] (مص مرکب)به فکر هوس رانی بودن. هوس کردن : هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان).
وان دگر پخت همچنان هوسی
این عمارت به سر نبرد کسی.سعدی.
هوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نبود که از پیر خام.سعدی.
- هوس خام پختن؛ آرزوی چیزی برنیامدنی داشتن.
هوس جفت.
[هَ وَ جُ] (ص مرکب) آنکه با هوس جفت و همراه باشد. هوسناک. پرهوس :
پرستار تو شیرین هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنین گفت.نظامی.
هوس داشتن.
[هَ وَ تَ] (مص مرکب)هوس پختن. هوس کردن :
تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب
هرکه در سر هوسی داشت از آن بازآمد.
سعدی.
هوس ران.
[هَ وَ] (نف مرکب) آنکه در پی هوس باشد و بدنبال هوس برود.
هوس راندن.
[هَ وَ دَ] (مص مرکب)هوس باختن. شهوت راندن :
مگر روزگاری هوس راندمی
ز خود گرد محنت بیفشاندمی.سعدی.
هوس رانی.
[هَ وَ] (حامص مرکب) دنبال هوس رفتن. کار هوس ران.
هوسرب.
[رُ] (اِ) به لغت زند و پازند به معنی نیک نامی و نام نیک باشد. (برهان). قرائتی است از کلمهء پهلوی هوسرو به معنی نیک شهرت. (از حاشیهء برهان چ معین).
هوس رسیده.
[هَ وَ رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه در هوس باشد. آنکه هوس او برانگیخته شده باشد :
هر جا که هوس رسیده ای بود
تا دیده بر او نزد، نیاسود.نظامی.
هوس شدن.
[هَ وَ شُ دَ] (مص مرکب) به هوس آمدن. آرزو و خواهانی یافتن :
طبع تو را تا هوس نحو شد
صورت علم از دل ما محو شد.سعدی.
هوسک.
[هَ وَ سَ] (اِ مصغر) رجاء. رجی. میل کاذب. (یادداشت مؤلف).
هوس کاری.
[هَ وَ] (حامص مرکب) در پی هوس بودن :
هوس کاری آن فرهاد مسکین
نشان جوی شیر و قصر شیرین.نظامی.
هوس کردن.
[هَ وَ کَ دَ] (مص مرکب)هوس داشتن. در هوس افتادن. خواستن. خواهانی و آرزو کردن :
چنان به پای تو در مردن آرزومندم
که زندگانی خویشم چنان هوس نکند.
سعدی.
هوس کرده بودم که کرمان خورم
به آخر بخوردند کرمان سرم.سعدی.
هوس کیش.
[هَ وَ] (ص مرکب) که تبعیت از خواست دل و خواهانی گذرا دارد.
هوس گوی.
[هَ وَ] (نف مرکب)سوفسطایی. اهل سفسطه. (یادداشت مؤلف) :
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند از این عشرت هوس گویان یونانی.
سنائی.
هوس گویی.
[هَ وَ] (حامص مرکب)سفسطه.
هوسم.
[هَ سَ] (اِخ) ناحیتی است خرد به دیلمان از دیلم خاصه. (حدود العالم). از نواحی بلاد جبل در پشت طبرستان و دیلم. (معجم البلدان). نام ولایتی است از مازندران مشهور به رودسر. (انجمن آرا).
هوسمند.
[هَ وَ مَ] (ص مرکب) صاحب هوس.
هوسمندی.
[هَ وَ مَ] (حامص مرکب)هوسناکی. هوس داری.
هوسناک.
[هَ وَ] (ص مرکب) بوالهوس. باهوس. هوسمند. خواهشمند و آرزومند. (آنندراج). آرزومند و طالب و دارای هوی و هوس. (ناظم الاطباء) :
گفتم آه آتشین بس کن، نه من خاک توام؟
نه مسلسل همچو آبم تا هوسناک توام؟
خاقانی.
به نادیده دیدن هوسناک بود
به هر جا که شد چست و چالاک بود.
نظامی.
در عالم عشق گشته چالاک
در خواندن شعرها هوسناک.نظامی.
شنیدم کز پی یاری هوسناک
به ماتم نوبتی زد بر سر خاک.نظامی.
چون ز پی دانه هوسناک شد
مقطع این مزرعهء خاک شد.نظامی.
عجب از طبع هوسناک منت می آید
من خود از مردم بی طبع عجب می مانم.
سعدی.
هوش.
(اِ) زیرکی و آگاهی و شعور و عقل و فهم و فراست را گویند. (برهان). و خودداری و احساس و تمییز :
برفتش دک و هوش وز پشت زین
فکند از برش خویشتن بر زمین.دقیقی.
بشد هوش از آن چار خورشیدچهر
خروشان شدند از غم و درد مهر.فردوسی.
برآورد بانگ غریو و خروش
زمان تا زمان زو همی رفت هوش.
فردوسی.
شب و روز روشن روانش تویی
دل و جان و هوش و توانش تویی.
فردوسی.
در دل بجای عقلی در تن بجای جانی
در سر بجای هوشی در چشم روشنایی.
فرخی.
بردند به خرگاه و بخوابانیدند و هوش از وی بشد. (تاریخ بیهقی).
این یکی دیو است بی تمییز و هوش
خیر کی بیند ز بی هش هوشمند؟
ناصرخسرو.
در حال به گوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم.خاقانی.
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نوید ملک بقا.خاقانی.
پنبه درآگنده چو گل گوش تو
نرگس چشم آبلهء هوش تو.نظامی.
دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.سعدی.
هرچه رسد پرخردان را به گوش
زود گمارند بر او چشم هوش.امیرخسرو.
- آشفته هوش؛ آنکه عقل و ذهن و فهم او پریشان باشد. پریشان خاطر :
بدو گفتم ای یار آشفته هوش
شگفت آمد این داستانم به گوش.سعدی.
- از هوش بردن؛ بیخود کردن. بیهوش کردن. (یادداشت مؤلف) :
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم.
حافظ.
- از هوش بشدن؛ غشی کردن. (یادداشت مؤلف). از حال رفتن : بگریست، گریستنی سخت چنان که از هوش بشد و ما پنداشتیم که بمرد. (تاریخ بیهقی).
- از هوش رفتن؛ از هوش بشدن. از حال رفتن :
شبانروز مادر ز می خفته بود
ز می خفته و دل ز هش رفته بود.فردوسی.
زآن رفتن و آمدن چه گویم
می آیی و می روم من از هوش.سعدی.
- با فر و هوش؛ باهوش. هوشمند :
منادی گری برکشیدی خروش
که ای نامداران با فر و هوش.فردوسی.
- باهوش؛ آنکه هوش و خرد و شعور دارد :
نمیدانم آن شب که چون روز شد
کسی بازداند که باهوش بد.سعدی.
- با هوش آمدن؛ به هوش آمدن. حال ازدست رفته را بازیافتن :
نشانی زآن پری تا در خیال است
نیاید هرگز این دیوانه با هوش.سعدی.
- بهوش؛ باهوش. هوشمند :
گویند مرا صواب رایان بهوش
چون دست نمیرسد به خرسندی کوش.
سعدی.
- به هوش آمدن؛ با هوش آمدن. هوشیار شدن : بخفت و تا دیگر روز به هوش نیامد، چون به هوش آمد پیش ملک آوردندش. (نوروزنامه).
شه از مستی غفلت آمد به هوش
به گوشش فروکوفت فرخ سروش.سعدی.
- به هوش بازآمدن؛ به هوش آمدن :
مطرب اگر پرده از این ره زند
بازنیایند حریفان به هوش.سعدی.
- بیدارهوش؛ آنکه هوش و خرد او کامل باشد و خوب کار کند :
جهاندیده پیران بیدارهوش.نظامی.
- بیهوش؛ ازهوش رفته. بی حال :
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند جگر از جوش مرا.
سعدی.
- بیهوشی؛ ازهوش رفتگی. حالتی که در آن عقل و شعور و اراده کار نکند :
کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بیهوشی اش دردهند.سعدی.
- || دارویی که سبب حالت بیهوشی شود :
جرعه ای خوردیم و کار از دست رفت
تا چه بیهوشی که در می کرده اند؟سعدی.
- پراگنده هوش؛ آنکه هوش و عقل او پراگنده باشد. آشفته هوش :
پریشیده عقل و پراگنده هوش
ز قول نصیحت گر آگنده گوش.سعدی.
- تیزهوش؛ بیدارهوش. که عقل و هوش او خوب و سریع کار کند :
همه ساله شهزادهء تیزهوش
بجز علم را ره ندادی به گوش.نظامی.
از آن روشنی مردم تیزهوش
پر از لعل و پیروزه کردند گوش.نظامی.
چو دانست استاد کآن تیزهوش
به شهوت پرستی برآورد جوش.نظامی.
چنین گفت بینندهء تیزهوش
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش.سعدی.
- جمشیدهوش؛ آنکه هوش او چون جمشید و دیگر بزرگان باشد :
که چون کرد سالار جمشیدهوش
میی چند بر یاد نوشابه نوش.نظامی.
- مرد هوش؛ هوشیار. هوشمند :
ز گفتار او تیز شد مرد هوش
بجست و گرفتش یکایک دو گوش.
فردوسی.
ترکیب ها:
- هوش آباد.؛ هوش بر. هوش بند. هوش دادن. هوش داشتن. هوش ربا. هوش زدا. هوشمند. هوشوار. هوشیار. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.
|| روح و جان و دل. (برهان) :
هوش من آن بسان نوش تو بود
تا شدی دور من شدم مدهوش.ابوالمثل.
کشنده بدو گفت ما هوش خویش
نهادیم ناچار بر دوش خویش.فردوسی.
به دست بزرگی برآیدش هوش
وگر خفته آید به پیشش سروش.فردوسی.
نخواهد می اگرچه نوش باشد
کجا در نوش وی را هوش باشد.
فخرالدین اسعد.
تا ز دل نعره زد سیاست تو
فتنه را هیچ هوش در تن نیست.
مسعودسعد.
دلم از راه گوش بیرون شد
بیم آن بر که هوش می بشود.خاقانی.
|| مرگ و هلاکت. (برهان). منیه و مرگ. هلاک :
بگویید هوشت فرازآمده ست
به خون و به خاکت نیاز آمده ست.دقیقی.
کجا هوش ضحاک بر دست توست
گشاده جهان از کمر بست توست.فردوسی.
گر آید مرا هوش بر دست اوست
نه دشمن ز من بازدارد نه دوست.فردوسی.
ورا هوش در زابلستان بود
به دست تهم پور دستان بود.فردوسی.
به جان من که گر آید مرا هوش
بود چون زندگانی بر دلم نوش.
فخرالدین اسعد.
|| زهر قاتل را نیز گویند. (برهان) :
گر از دست تو جام هوش گیرم
چنان دانم که جام نوش گیرم.
فخرالدین اسعد.
چرا با من به تلخی همچو هوشی
چو با هرکس به شیرینی چو نوشی.
فخرالدین اسعد.
هوش.
[هَ / هُو] (اِ) کر و فر و خودنمایی. (برهان). جهانگیری و رشیدی به این معنی آورده اند و ظاهراً مصحف بوش است. (از حاشیهء برهان چ معین).
هوش.
[هَ وَ] (ع مص) مضطرب گردیدن. || خردشکم گشتن از لاغری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هوش.
[هَ] (ع مص) آمیختن و پریشان شدن قوم و فتنه افتادن میان ایشان. (اقرب الموارد). درآمیخته شدن. (منتهی الارب). || از حرام جمع کردن مال. || سبک شدن و برخاستن اهل حرب یکی بر دیگری. (اقرب الموارد). || (اِ) عدد بسیار.
-هوش هائش؛ مبالغه است. (منتهی الارب).
هوش.
(اِخ) دهی است از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 100 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله، لبنیات و کار دستی مردم آنجا جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
هوش.
(اِخ) دهی است از دهستان خرم رود شهرستان تویسرکان. دارای 359 تن سکنه، آب آن از قنات و خرم رود و محصول عمده اش غله، توتون، لبنیات و چوب قلمستان است. کار دستی زنان آنجا قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
هوش آباد.
(اِ مرکب) به معنی آسمان است که محل عقل و روح باشد. (انجمن آرا).
هوشا.
(اِ) هوشاز. تشنگی سخت بهایم را گویند. (یادداشت مؤلف). رجوع به هوشاز شود.
هوشات.
[هَ وَ] (ع اِ) جِ هوشة. (اقرب الموارد). رجوع به هوشة شود.
هوشاز.
(اِ) تشنگی بهایم که به غایت رسیده باشد. (انجمن آرا) (برهان). جهانگیری به این معنی آورده و رشیدی علاوه بر آن مصدر هوشازیدن و نعت هوشازده را هم آورده است. (از حاشیهء برهان چ معین). و در سروری به نقل از مؤیدالفضلا هوشازیدن به معنی تشنه شدن دواب باشد و ذیل هوشاز نویسد: به معنی تشنگی بهائم باشد که به غایت رسیده باشد و در مؤیدالفضلاء هم کلمهء هوشازیدن و هم هوشازده آمده است.
هوشازده.
[زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) بسیار تشنه. عطشان. (یادداشت مؤلف). رجوع به هوشاز شود.
هوشازه.
[زَ / زِ] (اِ) به معنی هوشاز است که تشنگی اسبان و شتران باشد. (برهان).
هوشازیدن.
[دَ] (مص) به غایت تشنه شدن اسب و شتر و سایر حیوانات باشد. (برهان). رجوع به هوشاز شود.
هوش بر.
[بَ] (نف مرکب) بَرندهء هوش. (لغات شاهنامه) :
بفرمود تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر.فردوسی.
هوش بردن.
[بُ دَ] (مص مرکب) کسی را بیهوش کردن :
ساقیان لاابالی در طواف
هوش میخواران مجلس برده اند.سعدی.
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که برده ست آنکه صورت می نگارد.
سعدی.
هوش بند.
[بَ] (نف مرکب) آنچه مانع به کار افتادن هوش و خرد باشد :
چشم بند است ای عجب یا هوش بند
چون نسوزاند چنین شعله یْ بلند.مولوی.
هوش دادن.
[دَ] (مص مرکب) هوش و خرد خود را متوجه چیزی کردن :
سخن می گفت و شیرین هوش داده
بدان گفتار شیرین گوش داده.نظامی.
هوش داشتن.
[تَ] (مص مرکب)باهوش بودن. هشیار بودن :
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر ذوق داری و هوش.سعدی.
یکی گفت: هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد بمالش به تعلیم گوش.سعدی.
|| هوش خود را متوجه چیزی کردن :
گفتگویی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش کن، هین هوش دار.مولوی.
سوی قصه گفتنش می داد گوش
سوی نبض و جستنش می داشت هوش.
سعدی.
هوشدیو.
[وْ] (اِخ) از پهلوانان ارجاسپ تورانی است که در جنگ با گشتاسپ شاه ساقه دار سپاه بوده است. (یادداشت مؤلف). نام ترکی بوده است. (لغات شاهنامه) :
یکی ترک بد نام او هوشدیو
به ساقه فرستاده ترکان خدیو.فردوسی.
هوش ربا.
[رُ] (نف مرکب) ربایندهء هوش. رجوع به هوش ربای شود.
هوش ربای.
[رُ] (نف مرکب) آن که هوش از سر ببرد. بیهوش کننده :
گشته صریر کلک تو فتنه نشان مملکت
بوده خروش کوس تو هوش ربای معرکه.
سلمان ساوجی.
هوش ربایی.
[رُ] (حامص مرکب) عمل هوش ربا.
هوش رفته.
[رَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)بیهوش. ازهوش شده. مقابل بهوش :
هوش رفته چو هوش یافته شد
سرش از تاب شرم تافته شد.نظامی.
چون ز گرمی گرفت مغزش جوش
در تن هوش رفته آمد هوش.نظامی.
هوش زدا.
[زَ / زِ / زُ] (نف مرکب) زدایندهء هوش. رجوع به هوش زدای شود.
هوش زدای.
[زَ / زِ / زُ] (نف مرکب)محوکننده و ازمیان برندهء هوش. برندهء هوش. || شراب است که زدایندهء هوش است. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
هوشع.
[شَ] (اِخ) لغةً به معنی خداوند کمک کننده است. (از قاموس کتاب مقدس). ابن الندیم نام او را مبدل «هویع بن بثیری» یا «بسیری» ضبط کرده است. (یادداشت مؤلف). لفظ هوشع به معنی نجات یا خلاصی به کار رفته و نام چهارمین پیامبر بنی اسرائیل است که 60 سال نبوت داشته است. (از قاموس کتاب مقدس). یکی از کتابهای عهد عتیق (تورات) به نام او و از اوست. (یادداشت مؤلف).
هوشع.
[شَ] (اِخ) اسم اصلی یوشع بن نون است. (قاموس کتاب مقدس).
هوشع.
[شَ] (اِخ) پسر ایلیه و آخر ملوک اسرائیل است که نسبت به سایرین شرارتش کمتر بود. (قاموس کتاب مقدس).
هوشک.
[شَ] (اِخ) از قرای ناحیهء سراوان بلوچستان. (جغرافیای سیاسی کیهان). نام محلی کنار راه خواش و داورپناه میان کهن داود و بخشان. (یادداشت مؤلف).
هوشگان.
(اِخ) کوهی است در مغرب چهارمحال بختیاری. (یادداشت مؤلف).
هوشگون.
[هَ شِ] (اِخ) هفشه جان. (یادداشت مؤلف).
هوشمند.
[مَ] (ص مرکب) باهوش. خداوند هوش. هوشیار. صاحب هوش. (برهان) (انجمن آرا) :
حکیمان داننده و هوشمند
رسیدند نزدیک تخت بلند.فردوسی.
به دل گفت کاین کودک هوشمند
به جایی رسد در بزرگی بلند.فردوسی.
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین برز و بالا و رای بلند.فردوسی.
نگر تا خویشتن را چه پسندی
به هر کس آن پسند ار هوشمندی.
(ویس و رامین).
هوشمندان به باغ دین اندر
ای برادر گزیده اشجارند.ناصرخسرو.
شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند؟
یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب.
ناصرخسرو.
این یکی دیو است بی تمییز و هوش
خیرگی بیند ز بی هش هوشمند.
ناصرخسرو.
این نیست نشان هوشمندان
او خواه به گریه خواه خندان.نظامی.
سخن کآن از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثری آید بلند است.نظامی.
که من در دل آن دارم ای هوشمند
که آن اژدها را رسانم گزند.نظامی.
چنین گفت فرزانهء هوشمند
که دانا نگوید سخن ناپسند.سعدی.
صد انداختی تیر و هر صد خطاست
اگر هوشمندی یک انداز و راست.سعدی.
ندهد مرد هوشمند جواب
مگر آن گه کز او سؤال کنند.سعدی.
رجوع به هوش شود.
هوشمندی.
[مَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی هوشمند. ذکاء. ذکاوت. فطانت :
جوانان ورا پاسخ آراستند
دل هوشمندی بپیراستند.فردوسی.
بالای سرش ز هوشمندی
میتافت ستارهء بلندی.سعدی.
هوشنگ.
[شَ] (اِ) به معنی امر اول باشد و هوش و آگاهی و عقل و خرد را نیز گویند. (برهان).
هوشنگ.
[شَ] (اِخ) پسر سیامک. نام فرزند چهارم آدم علیه السلام است که یکی از سلاطین پیشدادی بود. گویند آتش و آهن در زمان او به هم رسید و آلات زراعت کردن ساخت و جویها روان کرد و شهر و عمارت بنا نهاد و شیاطین را از مخالطت آدمیان دور گردانید. و بعضی گویند ارفخشدبن سام اوست و پیغمبر است و کتاب جاویدان خرد که به جاوید نام اشتهار دارد از او یادگار مانده است. (برهان). قسمتی از گفتهء صاحب برهان بر اساسی نیست. رجوع به هوشنگ فرزند سیامک شود.
هوشنگ.
[شَ] (اِخ) دومین پادشاه پیشدادی پسر سیامک بن کیومرز بوده و بعضی نسبت او را چنین تحقیق کرده اند: هوشنگ بن فردادبن سیامک بن میشی بن کیومرز. وی بعد از کیومرز پادشاه شد و از دیماوند که مکان کیومرز بود به پارس رفته در استخر آرامگاه گزید. بنابراین آن زمین را بوم شاه نام نهادند. او پادشاهی دانا و بینا و یزدان ستای و عادل بوده و او را پارسیان پیغمبر بزرگ شمارند و گویند بر وی کتاب آسمانی نازل شده و آن مشتمل بر سی وهشت آیه بوده و ساسان پنجم بعد از او آن را ترجمه کرده و داخل کتب پیغمبران بعد از مه آباد و دساتیر اینک حاضر است و مجمع آن نامها است. و گویند فارس نام پسری داشته که زبان فارسی ملک فارس منسوب بدو است. تصرفات و اختراعات بسیار از او نوشته اند و کلمات حکمت از او نقل کرده اند و شهر سوس و کوفه را از بناهای او دانسته اند. از هنگام وفات کیومرز تا هوشنگ دویست وبیست وسه سال فاصله بوده و پانصد سال او عمر نموده و کتاب جاودان خرد از تألیفات او است که در حکمت عملی نگاشته. گنجوربن اسفندیار که از سلاطین عجم است آن را از فارسی قدیم به زبان متداول ترجمه نموده، حسن بن سهل برادر فضل ذوالریاستین وزیر مأمون عباسی آن را به زبان عرب نقل نموده و استاد ابوعلی مسکویه به الحاق حکمت های فرس و هند و روم و عرب آن را انجام داد. و آن کتاب را هوشنگ شاه برای پند و اندرز پسر خود و ملوک آینده مرقوم نموده بود و در بعضی تواریخ برخی از آن ثبت است. کتب هوشنگ متعدد بوده است. در زمان خلافت عمر بن خطاب به حکم او کتب ایران همه سوختند و از کتاب وی چند ورق به دست شهاب الدین مقتول افتاده بود و بدان عمل مینمود. چون بر انوشیروان عادل معلوم شد که عرب بر عجم غلبه خواهند جست، جاویدان خرد را در جوف شکم آهویی زرین نهاده در ایوان خود مدفون نموده بود و در زمان مأمون ذوبان نام هندی آن را برآورده نزد مأمون برده بعضی را به عربی ترجمه کردند و تتمه را که چهارصد ورق بود به هند برده قدردانان ضبط و ترجمه کردند و به دیگران نشر نمودند. مدت پادشاهی او را چهل سال گفته اند. (انجمن آرا). در داستان ملی ما هوشنگ دومین پادشاه ایران است که پس از کیومرث به پادشاهی هفت کشور نشست. پدرش سیامک در جنگ با دیوان کشته شد و هوشنگ انتقام پدر را از دیوان گرفت و آنگاه که کیومرث رخت از جهان بربست او بجای نیا به فرمانروایی نشست و چهل سال سلطنت راند و آهن و آتش را کشف کرد و جشن سده را آئین نهاد و آب از دریاها برآورد و در جویها روان ساخت و کشاورزی و به دست آوردن پوشیدنیها را از پوست حیوانات به مردم آموخت، اما در اوستا هوشنگ پهلوان بزرگ و مرد پارسای مقدسی است که نامش هئوشینگهه و نزدیک به تمام موارد ملقب به پَرَذاتَ است. این کلمه ممکن است به نخستین قانون گزار یا نخستین مخلوق تعبیر شود و همین لفظ است که در پهلوی به پَشدات و در زبان دری به پیشداد مبدل شد. عنوان پیشداد در اوستا تنها خاص هوشنگ است، ولی در مآخذ پهلوی و اسلامی بر دسته ای از شاهان [ از هوشنگ تا کیقباد ] اطلاق میشود و یقیناً این نام را از همین لقب هوشنگ که مؤسس سلسلهء پیشدادی تصور میشد گرفته اند. در اوستا نام هوشنگ چندین بار آمده است و در همهء آنها نام هوشنگ در مقدمهء نام شاهان و پهلوانان ذکر شده مگر در فروردین یشت [ یشت 13 ]که در مقدمهء نام پهلوانان و شاهان نام ییمه آمده و پس از آنکه از آخرین شاه یعنی کوی هوسروه (کیخسرو) یاد شد نام عده ای از پهلوانان آمده است که هوشنگ هم جزو آنان است و از این طریق باید گفت فروردین یشت وقتی نگاشته شده که هنوز نام پهلوانان و شاهان قدیم در موارد معین بعدی ثبت نشده و سلسلهء شاهان و پهلوانان کام مرتب نگردیده بود و ازاین روی سلسلهء شاهان فروردین یشت اصیل تر و قدیم تر از یشت های دیگر است، یعنی این یشت خاصه قسمتهای مربوط به شاهان و پهلوانان متعلق به ازمنهء بسیار قدیم و دورهء نزدیک به تدوین گاتاها است. در جزو نسکهای اوستای عهد ساسانی نسکی به نام چهرداد بود که حکم تاریخ داستانی ایران قدیم را داشت و خلاصهء آن در دینکرد [ کتاب 8 فصل 13 ] نقل شد. در چهرداد نسک نسب نامهء هوشنگ فرقی با بندهشن داشت، چه بنابر آنچه در چهرداد نسک آمده بود هوشنگ نوادهء گیومرد و از فرزندان سه گانهء مشیگ بود و از دو فرزند دیگر یکی ویگرد و دیگری تاز نام داشت، اما در بندهشن میان هوشنگ و گیومرد سه نسل فاصله است و به هرحال در کتاب هشتم دینکرد چنین آمده است که رسم زراعت و دهانکانیه [ یا دهکانیه = دهقانی = اصل مالکیت ] را وی گرد پیشداد پدید آورد و دهیوپتیه (دهوفذیه) یعنی اصل حکومت و سلطنت را که مراد از آن حمایت و هدایت و نگاهبانی خلق است، هوشنگ پیشداد ایجاد کرد. آنچه از اوستا راجع به هوشنگ نقل شد قدیمترین احادیثی است که در این باب میان قوم ایرانی وجود داشته و تا این روزگار برجای مانده است. بر روی هم و تا آنجا که از این روایات مستفاد میشود هوشنگ پیشداد را باید چنین تعریف کرد: هئوشینگهه پرذات نخستین کسی است که به خواست اهورمزدا و امشاسپندان ویزتان بر پهنای هفت کشور سلطنت یافت و نه تنها فرمانروای آدمیان بود بلکه بر دیوان و جادوان و بدکیشان و کاویان و کرپانان هم فرمانروایی مینمود. دیوان را منکوب و مقهور کرد و کارشان را به جایی رسانید که از ترس او به تاریکیها پناه بردند. این پادشاه دو بهره از دیوان مازندرانی و بدکیشان وَرِن را بکشت و برای خداوند فرشتگان بر قلهء کوه مقدس هرا قربانیها کرد. هوشنگ تقریباً در همهء داستانهای قدیم ایرانی جز بعض معدود نخستین شاه هفت کشور شمرده شده است، ولی بنابر بعض مآخذ اسلامی در ایران قدیم برخی چنین می پنداشتند که تَخمَاُروپَ (تهمورث) نخستین شاه جهان و پدیدآرندهء شاهی بود و باید گفت که این سخنان و روایات لاشک اصلی قدیمتر داشته و از منابعی کهن در این آثار راه جسته بود. ریشهء اوستائی نام هوشنگ [ هئوشینگهه ] کام روشن نیست :
چهل سال با شادی و کام ساز
به داد و دهش بود آن سرفراز
زمانه ندادش هم آخر درنگ
شده شاه هوشنگ با هوش و هنگ.
فردوسی.
گرانمایه را نام هوشنگ بود
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود.
فردوسی.
برای تفصیل مطلب رجوع به حماسه سرائی در ایران تألیف ذبیح الله صفا ص384 به بعد شود.
هوشنگ.
[شَ] (اِخ) آلب خان بن دلاور، دومین از غوریان مالوهء هند از 808 تا 838 ه . ق. (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام).
هوشنگ دژ سلطان آباد.
[شَ دِ سُ](اِخ) دهی است از دهستان پایین خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه. دارای 119 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
هوش وار.
(ص مرکب) همانند هوش. چون هوش.
هوش واژن.
[ژَ] (اِ مرکب) به معنی صحو است که هشیار شدن باشد و به اصطلاح صوفیه صحو حالتی است میان خواب و بیداری که سالک را در آن فیضی از عوالم فائض شده و به عالم معنی وصول یابد و بعضی از مغیبات مشاهده کند و این معنی به اختیار او نیست و موقوف است به فرودآمدن فیض و این را کشف و مشاهده گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
هوش و بوش.
[هَ / هُو شُ بَ / بُو] (اِ مرکب، از اتباع) در تداول، هیاهو. اشتلم. (یادداشت مؤلف). سعی و کوشش.
-امثال: با اینهمه هوش و بوشت پاشنه نداره کوشت [ کفشت ] .
هوشور.
[هوشْ وَ] (ص مرکب) صاحب هوش. هوشمند :
دو پرمایه بیداردل پهلوان
یکی هوشور پیر و دیگر جوان.فردوسی.
هوش و گوش.
[شُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) هوش و حواس.
- هوش و گوش کسی باز بودن؛ خوب توجه داشتن. نیک متوجه بودن.
هوش و هنگ.
[شُ هَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) زیرکی و آگاهی و فراست و دانایی و هشیاری :
ما را به هوش و هنگ ز دوزخ نجات نیست
وز بیم آن نهنگ نه هوشستمان نه هنگ.
سوزنی.
هوشة.
[هَ شَ] (ع اِمص، اِ) فتنه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || برانگیختگی. || اضطراب و اختلاط. ج، هَوَشات. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). هوشات اللیل؛ یعنی حوادث و مکروه آن. (اقرب الموارد). حدیث: ایاکم و هوشات اللیل و هوشات الاسواق. (از منتهی الارب).
هوشهنج.
[هَ] (اِخ) معرب هوشنگ است. (فارسنامهء ابن بلخی). رجوع به هوشنگ شود.
هوشهنگ.
[هَ] (اِخ) هوشنگ. (فارسنامهء ابن بلخی). رجوع به هوشنگ شود.
هوش یابنده.
[بَ دَ / دِ] (نف مرکب)بازیابندهء هوش. به هوش آینده :
چون ز ریحان روز تابنده
شد دگر بار هوش یابنده.نظامی.
هوشیار.
[هوشْ] (ص مرکب) عاقل. فطن. بخرد. باهوش. خردمند. هشیار. ذکی. صاحب عقل. هوشمند :
چنین گفت با رخش کای هوشیار
مکن سستی اندر گه کارزار.فردوسی.
ز فضل صاحب عباد و جود حاتم طی
مثل زنند حکیمان هوشیار قدیم.سوزنی.
زنده کدام است بر هوشیار
آنکه بمیرد به سر کوی یار.سعدی.
|| حساس. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آنکه مست نیست. مقابل مست. هشیار. || آنکه مغمی علیه نباشد :
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد.
حافظ.
- هوشیار شدن؛ افاقه. به هوش آمدن. از حالت مستی یا غشوه بیرون شدن.
هوشیارانه.
[هوشْ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) همچون هوشیار. از روی کیاست و دانائی و هوشمندی.
هوشیاری.
[هوشْ] (حامص مرکب)فطانت. خردمندی. هوشمندی. مقابل بیهوشی. هشیاری :
ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت
پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری.
منوچهری.
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است.مولوی.
|| حس. (یادداشت مرحوم دهخدا). || صحو. مقابل مستی.
هوشیدن.
[دَ] (مص) تعقل کردن. (برهان). تعقل و تفکر کردن در کاری. (آنندراج) (انجمن آرا). || به زبان پهلوی خشک شدن: بهوشید؛ خشک شد. (حاشیهء فرهنگ اسدی).
هوشیعانا.
[] (اِخ) (به معنی تمنای اینکه خلاصی دهی) کلمه ای بود که در زمان دخول مسیح به اورشلیم به آواز بلند گفته میشد. (قاموس کتاب مقدس).
هوع.
[هَ] (ع مص) قی کردن. (المصادر زوزنی). قی کردن بی تکلف. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هیعوعة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سبک گردیدن و اندوهناک گشتن. || بر یکدیگر برجستن. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آهنگ کردن قوم. (آنندراج) (منتهی الارب). || (اِمص) بدی آز و حرص و سختی آن. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || دشمنی. (آنندراج). هوع. (آنندراج). عداوت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || قی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوع.
(ع اِمص) هَوع. بدی آز و حرص و سختی آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || دشمنی. (منتهی الارب) (آنندراج). عداوت. (اقرب الموارد).
هوغ.
[هَ] (ع اِ) چیز بسیار. (منتهی الارب). و این لغت مستعمل نیست. (از اقرب الموارد).
هوف.
[هَ / هو] (ع اِ) خانهء عنکبوت. (مهذب الاسماء). || باد گرم. || باد سرد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). از اضداد است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوف.
(ع ص) مرد تهی بی خیر و گول بددل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) پوست بیضه مانندی. (منتهی الارب) (آنندراج).
هوفاریقون.
[] (معرب، اِ)(1) به لغت رومی نام دوایی است که آن را دارمی رومی گویند و آن حبی باشد سرخ به رنگ سماق بغدادی و به عربی رمان الانهار خوانند. عرق النسا را نافع است و بول و حیض را براند و آن را هیوفاریقون هم میگویند. (آنندراج) (برهان). هزارچشم. و رجوع به مفردات ضریر انطاکی و تحفهء حکیم مؤمن و گیاه شناسی گل گلاب ص204 شود.
.(گل گلاب)
(1) - Hypericum
هوفسطیداس.
[فَ] (معرب، اِ) نام عصارهء لحیة التیس است که به فارسی شنگ و به عربی اذناب الخیل خوانند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به تذکرهء ضریر انطاکی شود.
هوفقیداس.
[فَ] (معرب، اِ) رستنیی باشد سرخ رنگ به سیاهی مایل و به عربی عصی الراعی گویند. داخل قابضات است و خون را ببندد. (برهان) (آنندراج).
هوفل.
[فِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء سوسنگرد شهرستان دشت میشان.کنار رود کرخه قرار دارد و دارای 200 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
هوفیلوس.
(معرب، اِ) گیاهی است که به فارسی آن را شنگار و به عربی حمیرا خوانند، برگ آن سیاه به سرخی مایل است، با سرکه بر بهق طلا کنند نافع باشد. آن را خس الحمار هم میگویند. (آنندراج) (برهان).
هوق.
[هَ] (ع اِ) جِ هَوقَة. (اقرب الموارد). رجوع به هوقة شود.
هوقة.
[هَ قَ] (ع اِ) اوقة. گروه. (منتهی الارب). || گودالی که در آن آب گرد آید و گل بسیار باشد. ج، هوق. (اقرب الموارد).
هوک.
[هَ وَ] (ع اِمص) گولی. (منتهی الارب) (آنندراج). || (مص) گول گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
هوک.
[هَ] (ع ص) احمق و گول با اندکی زیرکی. یهکوک. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
هوک.
[هِ وَک ک] (ع ص) گول با اندکی زیرکی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). یهکوک. (منتهی الارب).
هوک.
(اِخ)(1) رابرت. فیزیک دان و منجم معروف انگلیس (1635-1703 م.). در رشتهء فیزیک کشفیات و تحقیقاتی به عمل آورده و کاشف قانونی است که به نام قانون هوک معروف است.
(1) - Hooke, Robert.
هوکاجی.
(اِخ) به گفتهء خواندمیر در حبیب السیر نام یکی از دوازده پسر قوبلاقاآن از خانان مغول است. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص62).
هو کردن.
[هَ / هُو کَ دَ] (مص مرکب) با هیاهو و اشتلم و دروغ و نسبت های ناروا و گاه دسته جمعی، کسی را بد جلوه دادن و مایهء آبروریزی او را فراهم ساختن.
هوکش.
[هَ / هُو کَ / کِ] (نف مرکب)کشندهء هو. || (اِ مرکب) مرهم که بر جراحت ضماد کنند التیام را. ضماد. (یادداشت مؤلف).
هو کشیدن.
[هَ / هُو کَ / کِ دَ] (مص مرکب) جراحت یا قرحه بدتر شدن. سیم کشیدن جراحت یا آب دزدیدن قرحه و ریش.
-امثال: شاه خانم میزاید ماه خانم درد میکشد خاله م زاییده خاله زام هو کشیده.
|| هو انداختن به آوازی بلند و دراز هو گفتن برای خواندن کسی از دور چنانکه رسم کشاورزان و اویاران است. (یادداشت مؤلف).
هوکة.
[کَ] (ع اِ) گود. مغاک. (آنندراج) (منتهی الارب). حفرة. (از اقرب الموارد).
هوکة.
[هَ وِ کَ] (ع ص) (ارض...) زمین بوی ناک. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
هوکی.
[] (اِخ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومهء شهرستان خرم آباد. دارای 130 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
هوگو.
[گُ] (اِخ)(1) ویکتور. مشهورترین شاعر رمانتیک قرن نوزدهم فرانسه (1802-1885 م.). در ردیف بزرگترین گویندگان و ادبای اجتماعی جهان است. وی مردی آزادمنش و آزادیخواه و طرفدار جدی اصلاحات اجتماعی به نفع طبقات محروم و رنجبر بود. از سن ده سالگی به شعر گفتن پرداخت و در بیست وپنج سالگی شاعری سرشناس بود. با وجود سن کم به عضویت آکادمی فرانسه و پارلمان و نمایندگی در مجالس مقننه نائل شد. وی براثر مخالفت با ناپلئون سوم از سیاست کناره گیری کرد و مدت بیست سال در تبعید به سر برد. اگرچه پیش از او مکتب رمانتیسم پیشرفتی کرده بود، ولی به دست وی به اوج توانائی و رونق رسید. ازاین رو هوگو را بنیان گذار و پیشرو این مکتب میدانند. نوشته های او در رشته های گوناگون فراوان است. مهمترین آثار او عبارتند از: 1- بینوایان(2) 2- کلیسای نُتْردامِ پاریس(3) 3- کارگران دریا(4) 4- تاریخ یک جنایت(5) 5- مردی که می خندد(6) و غیره، که روی هم رفته از شاهکارهای ادبیات فرانسه به شمار می آیند. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Hugo, Victor.
(2) - Les Miserables (1862).
(3) - Notre-Dame de Paris (1831).
(4) - Les Travailleurs de la mer (1866).
(5) - Histoire d'un crime (1878).
(6) - L'Homme qui rit (1869).
هوگویک.
[یَ] (اِ مرکب) مرغ شب آویز را گویند که مرغ حقگوی است. (از آنندراج).
هوگیک.
[گُ یَ] (اِ) کالک. (برهان).
هول.
[هَ] (ع اِ) ترس از کاری که راه آن دریافته نشود. (از اقرب الموارد). ترس. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (برهان). خوف. بیم. (برهان). هراس. رعب. وحشت. هیبت. (آنندراج). مخافت. (از اقرب الموارد) :
زان روز که پیش آیدت آن روز پر از هول
بنشین و تن اندرده و انگاره به پیش آر.
؟ (فرهنگ اسدی).
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا.
ناصرخسرو.
لرزان شده از ترس دم تیغ تو فغفور
ترسان شده از هول سر گُرز تو قیصر.
مسعودسعد.
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هرآنکس که دندان دهد نان دهد.سعدی.
چنانم ز افعال و اعمال بد
که از هول دل در برم می طپد.
نزاری قهستانی (از دستورنامه).
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز.حافظ.
- هول افتادن؛ بیم گرفتن. بیم زده شدن. ترسان شدن :
فلک بر سر کینه جویی است با من
از آن در تنم هول جان اوفتاده.
طالب آملی (از آنندراج).
- هول انگیز؛ ترس آور. باعث ترس و بیم شونده.
- هول خوردن از؛ ترسیدن از. بیم داشتن از :
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هرآنکس که دندان دهد نان دهد.سعدی.
- هول زدن؛ شتاب و عجله کردن در خوردن چیزی و امثال آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- هول شدن؛ ترسیدن. دستپاچه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- هول کردن؛ ترسیدن. دستپاچه شدن. سخت ترسیدن از چیزی بد و مانند آن نزدیک بیهوش شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- هول کردن کسی را؛ او را دستپاچه کردن.
- هَولٌ مُهَوِّل؛ تأکید است. (اقرب الموارد).
- هول نشستن بر؛ ترس نشستن بر. (منتهی الارب). بیم زده شدن :
چنان هول زان حال بر من نشست
که ترسیدنم پای رفتن ببست.
سعدی (از آنندراج).
- هول و تکان؛ ترس و هراس. ترس و لرز.
- هول هائل؛ تأکید است چون لیل لائل. (اقرب الموارد). بیمی سخت. ترسی سخت.
|| کار بیمناک که راه آن دریافته نشود. (منتهی الارب) (آنندراج). || در تداول فارسی، حرص. شره. آز.
- امثال: از هول حلیم تو دیگ افتادن.
|| (ص) هایل. بیم آور. ترس آور :
چو کوه کوه در او موجهای تندروش
چو پیل پیل نهنگان هول مردمخوار.فرخی.
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. (گلستان). ج، اهوال، هوول. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) گوئی که بدان طفلان بازی کنند. (آنندراج از شرح نصاب). || (مص) ترسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (دهار) (تاج المصادر بیهقی). || تهاویل و رنگهای گوناگون دیدن مست در مستی و ترسیدن از آن. || عجب و خودبینی داشتن زن به زیبایی خود. (از اقرب الموارد).
هول.
[هَ / هُو] (ص) راست و درست. (آنندراج) (برهان) :
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم.
مولوی (از آنندراج و جهانگیری).
صاحب جهانگیری بیت فوق را شاهد برای معنی درست آورده است و در انجمن آرا و آنندراج آمده: در این معنی تأمل است، چه گول ضد زیرکی است و گول شدن مناسب است ولی هول شدن به معنی درست شدن به این مقام نمیسازد و از سبک غزل مولانا دور است. || بلند و رفیع. (برهان) :
چگونه هول حیوانی چو بالاور ژیان شیری
کجا پیل ژیان زو تا جهان باشد جهان باشد.
فرخی (از آنندراج).
هول.
(ع ص) ناقة هول الجنان؛ ناقهء تیزخاطر و چالاک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هول.
[هَ] (اِخ) پیکری است به شکل سر مردم نزدیک هرمان به مصر، که گویند طلسم رمل است. (منتهی الارب). ابوالهول. (اقرب الموارد). رجوع به ابوالهول شود.
هؤلاء .
[ها ءُ لا ءِ] (ع ضمیر) این گروه. و این مرکب است از هاء تنبیه + اولاء اسم اشاره.
هولاجو.
(اِخ) معرب هولاکو. رجوع به هولاکوخان شود.
هولاکوخان.
[هُ] (اِخ) هولاؤوبن تولی بن چنگیزخان مغول، مؤسس سلسلهء ایلخانیان مغول در ایران و برادر کوچک منکوقاآن. از طرف برادر خود که در آن زمان بر ترکستان غربی و ایران و افغانستان و قسمتی از قفقاز فرمانروایی داشت مأمور دفع فرقهء اسماعیلیه و امراء مستقل ایران گردید و به سال 651 ه . ق. با 150 هزار تن سپاهی به ایران آمد و به سال 654 قلعهء الموت و سایر قلاع اسماعیلیه را گرفت و ویران کرد و تمام ذخایر اسماعیلیه به تصرف وی درآمد و به سال 656 برای تسخیر بغداد حرکت کرد و آن شهر را در محاصره قرار داد. در این سفر اتابک ابوبکربن سعد اتابک فارس و خواجه نصیرالدین طوسی و عطاءالملک جوینی همراه وی بودند. مستعصم خلیفهء عباسی که شکست خورده بود و قدرت پایداری نداشت با سه پسر خود و قریب سه هزار تن از بزرگان بغداد نزد هلاکو رفت. هلاکو دستور داد تمام مردم از شهر خارج شوند و همین که خارج شدند دستور داد همه را قتل عام کنند و در حدود هشتصدهزار تن کشته شدند. سپس شهر بغداد را غارت کرد و خلیفه را با دو پسرش به قتل رسانید و فقط پسر کوچکش را بخشید و حکومت پانصدسالهء بنی عباس را منقرض کرد. سپس کوفه و نجف را گرفت و در شهر واسط چهل هزار تن را کشت. حلب و دمشق و الجزیره را هم در سالهای 657 و 658 ه . ق. فتح کرد. آنگاه به آذربایجان رفت و مراغه را پایتخت خود قرار داد و خواجه نصیر طوسی را در آن شهر مأمور ساختن رصدخانه کرد و خواجه به فرمان او زیج ایلخانی را ساخت. هولاکو در 663 ه . ق. در سن 48سالگی در آذربایجان درگذشت و جانشینان وی به نام ایلخانان، قریب یک قرن در ایران حکومت کردند. رجوع به تاریخ گزیده و حبیب السیر شود.
هولاندشت.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومهء شهرستان خرم آباد. دارای یکصدوبیست تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
هولاؤو.
[ئو] (اِخ) رجوع به هولاکو شود.
هول دادن.
[هَ / هُو دَ] (مص مرکب)دفعةً تکان دادن کسی را به قصد افکندن او و بیشتر از جای بلند به گودال و جایی پست، و ظاهراً این معنی بسبب بیمی که از افکندن کسی او را حاصل آید برخاسته است. || تهدید کردن. ترسانیدن.
هولدانی.
[هَ / هُو] (اِ مرکب) جای تنگ و تاریک و غیرقابل سکونت. (یادداشت مرحوم دهخدا). هلفدانی. سیاه چال.
هولدرلین.
[هُلْ دِ] (اِخ)(1) فریدریش. از شاعران معروف آلمان (1770-1843 م.). قطعات زیبایی از وی باقی مانده است. (از فرهنگ عمید).
(1) - Holderlin, Friedrich.
هولس.
[] (اِ) جان که به عربی روح گویند. حرکت این کلمه نامعلوم است. (از برهان) (آنندراج).
هولشک.
[لِ] (ص) مردم کثیف و نکبتی را گویند و شخصی که پیوسته رخت خود را ملوث گرداند. (برهان) (آنندراج).
هولع.
[هَ / هُو لَ] (ع ص) شتابنده. (منتهی الارب).
هولک.
[هَ لَ] (اِ) آبلهء دست و پا. || هلاکت. (آنندراج). || مویز که انگور خشک باشد. (آنندراج) (فرهنگ اسدی) :
چو روشن شد انگور همچون چراغ
بکردند انگور هولک به باغ.
صیدلانی (از حاشیهء فرهنگ اسدی).
|| نقطه. (حاشیهء فرهنگ اسدی). لک :
چو هولک بر دو چشم دلبر افتاد
درون آمد(1) ز پا آن سرو آزاد.
؟ (از حاشیهء فرهنگ اسدی).
(1) - کذا، و صحیح «از پا درآمدن» است.
هولک.
[لَ] (اِ) گردکان بازی. (انجمن آرا). جوزبازی و گردکان بازی را گویند و بعضی گردون بازی را گفته اند و آن چرخی باشد که طفلان از چوب و خلاشه سازند و بر آب روان نصب کنند تا آب بر آن خورده به گردش درآید. (آنندراج) (برهان).
هولکی.
[هَ / هُو لَ] (ص نسبی، ق) در تداول عامه، بشتاب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-هول هولکی؛ شتابزده. به شتابی تمام. با دستپاچگی.
هولگی.
[هَ / هُو لَ / لِ] (ص نسبی)ترسانیده شده و هراسان و مجازاً به معنی مضطرب و این منسوب است به هولة که به فتح باشد به معنی یک بار ترسانیدن، چه وزن فعله به فتح برای مرت باشد، پس به حالت الحاق یای نسبت های هوز موافق قاعدهء فارسی به گاف فارسی بدل شده چنانکه در پردگی. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به هولکی شود.
هولناک.
[هَ / هُو] (ص مرکب) (از: هول عربی + ناک فارسی) مهیب. ترسناک. (یادداشت مرحوم دهخدا). چیزی که از دیدن آن هیبت و ترس در دل پدید آید. (آنندراج) :
یکی باد برخاست بس هولناک
دل جنگیان شد از آن پر ز باک.فردوسی.
جایی و چه جای از این مغاکی
مانندهء گور هولناکی.نظامی.
چو گردن کشید آتش هولناک
به بیچارگی تن بینداخت خاک.
سعدی (از آنندراج).
یکی آتشین وادی هولناک
که از هول او دیو گشتی هلاک.
عبدالله هاتفی (از آنندراج).
هولول.
[هَ وَلْ وَ] (ع ص) رجل هولول؛ مرد سبک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هول و هراس.
[هَ / هُو لُ هَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ترس و بیم.
- در هول و هراس بودن؛ با ترس و بیم دست به گریبان بودن.
هولة.
[لَ] (ع اِمص) خویشتن بینی. (منتهی الارب). عُجب. (اقرب الموارد). || ناز. (منتهی الارب). || (ص) زن که به شگفت اندازد از حسن خود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (اِ) آتش که به وی سوگند خورند و آن در جاهلیت بوده است. (منتهی الارب). آتش تهویل و آن آتشی است که در چاهی افروخته میگردید و نمک و کبریت بر آن ریخته میشد و بدان سوگند میخوردند. || آنچه بدان کودک را ترسانند. (اقرب الموارد).
هوله.
[هَ / هُو لَ / لِ] (اِ) حوله. دستار. دستمال. از ترکی خاولی (از: خاو + لی). پارچهء پرزدار دارای خاو، دارای پرز. (فرهنگ فارسی معین).
هوله سو.
[هُ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش شاهین دژ شهرستان مراغه. در مسیر ارابه رو شاهین دژ به تکاب قرار دارد و دارای 1069 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هول هولکی.
[هَ هَ لَ / هُو هُو لَ] (ص نسبی، ق مرکب) با دستپاچگی و با نهایت شتاب.
هولی.
[هَ / هُو] (اِ) کره اسبی که هنوز زین نکرده باشند و به هندی آهسته و هموار باشد. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا).
هولی.
(اِخ) در هندی نام عیدی و جشنی است. (برهان) (آنندراج). این جشن را در اوائل فصل بهار برپا می کنند. (فرهنگ عمید).
هولیق.
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب. دارای 601 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هولیوود.
[هُ لی] (اِخ)(1) هالیوود. شهری است که در کالیفرنیای جنوبی واقع است. از شهرهای اتازونی در حومهء شهر لوس آنجلس که از معروفترین شهرهای سینمایی جهان و مرکز تهیهء فیلمهای سینمائی امریکا است. این شهر دارای 160000 تن جمعیت است.
(1) - Hollywood.
هوم.
[هَ] (ع اِ) شکاف زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
هوم.
(اِ) درختی است که در همه جا به هم رسد شبیه به درخت گز و گره های آن نزدیک به هم باشد و پارسیان زردشتی در وقت زمزمه در دست گیرند. مؤلف انجمن آرا گوید: هوم نباتی است اسفل ساق آن باریک و یک عدد و صلب و گل آن زرد و تیره و شبیه به یاسمین و برگ آن ریزه و شکوفهء آن شبیه به یاسمین. صاحب تحفه گوید: از جنس ارغوان زرد است، بعضی بخور مریم دانسته اند و دیگری گفته که گلی است که آن را جعفری خوانند و به اقسام میباشد، قسمی پنج برگ و قسمی مضاعف و به عربی آن را هوم المجوس گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به هوم المجوس شود.
هوم.
(ترکی، اِ) به ترکی نام گیاهی است شاخه های آن پرگره و بارش شبیه به عنب الثعلب و کبک از آن بسیار محظوظ است و گفته اند از سموم قتاله است، چون پیکان را به آب آلودهء آن خشک نمایند زخمش کشنده است. (تحفهء حکیم مؤمن) (آنندراج) (انجمن آرا).
هوم.
(هندی، اِ) به هندی به معنی ضیافت آتش باشد و آن چنان است که انواع گوشتها و روغنها در آتش ریزند و چیزها خوانند و طلب مطالب و مدعیات خود کنند. (برهان).
هوم.
[] (اِ) یکی از خمسهء قدمای دین زردشت به نقل صاحب التنبیه و الاشراف و معنی آن طینت، سرشت و خمیره [ ماده ]است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به امثال و حکم شود.
هوم.
(اِخ) نام مردی است از آل فریدون که در کوهی عبادت کردی. چون افراسیاب از کیخسرو مغلوب و منکوب، روی پنهان کرده فرار گزید، در اراضی ترکستان و اقصای بلاد تاتار پنهان میزیست، به جانب دربند افتاده در بیغوله ها به سر میبرد تا به کوهسار ارمن و بردع درافتاد. شب به غاری خزید و از غایت محرومی از مال و دولت بر خود نوحه میکرد و ناله میکشید. هوم که در آن حوالی بود به هوای نالهء وی بر سر وی رفت و دانست که افراسیاب است که از بیم سپاه کیخسرو در زوایای جبل و شعاب قلل متواری است. با وی درآویخت و به حکم تقدیر بر وی غلبه یافت و او را بگرفت و ببست و سرانجام به دست کیخسرو کشته شد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
کجا نام آن نامور هوم بود
بسی سال دور از بر و بوم بود.فردوسی.
بیاویخته آن دو تن سخت دیر
به آخر ورا هوم آورد زیر.فردوسی.
هوماخس.
[خُ] (اِخ) به گفتهء صاحب برهان نام پدر ارسطو است که معلم اول باشد و این غلط است و نام پدر ارسطو نقوماخس بوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
هومان.
(اِخ) از پهلوانان تورانی شاهنامه و برادر پیران ویسه است و از سران لشکر افراسیاب. وی در جنگ به دست بیژن پسر گیو کشته شد. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان).
هوم المجوس.
[هَ مُلْ مَ] (ع اِ مرکب) به فارسی مرانیه که دارویی است مفتت سنگ مثانه و مدرّ فضلات و مقوی معده. (آنندراج) (منتهی الارب). درختی است شبیه به یاسمین و در آن اندکی شیرینی و تیزی است و بهترین شکوفهء آن به رنگ تیره است که روی آن زرد باشد و هوم المجوس بدان جهت نامیده شده که آتش پرستان آن را در عبادت خود به کار برند و بدان منافع عجیبی نسبت دهند. (از اقرب الموارد). مرانیه. زردشتیان گاه زمزمه شاخی از آن در دست گیرند. (برهان قاطع در کلمهء مرانیه). و رجوع به تحفهء حکیم مؤمن و داود ضریر انطاکی و ذخیرهء خوارزمشاهی و رجوع به هوم شود.
هومر.
[هُ مِ] (اِخ) هُمِر. شاعر مشهور یونان قدیم در قرن نهم قبل از میلاد. اشعار حماسی وی معروف است. گویند در آخر عمر نابینا شد و از شهری به شهری میرفت و اشعار رزمی خود را به نوای چنگ می خواند. منظومه های مشهور ایلیاد و ادیسه که به اغلب زبانها ترجمه شده از او است.
هومة.
[هَ مَ] (ع اِ) دشت و بیابان. (منتهی الارب) (آنندراج). فلات. هوماة. (اقرب الموارد).
هومه.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان ززوماهروی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 18هزارگزی جنوب شوسهء ازنا به درود. با 211 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات و محصول آن غلات، لبنیات، چغندر و پنبه و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
هون.
[هَ / هُو] (اِ) زمین کشتزاری را گویند که در آن کلوخه بسیار بود. (آنندراج) (غیاث اللغات). زمین شیارکردهء کلوخ زار را گویند. (برهان). || زراعتی را نیز گفته اند که سنگ و کلوخ بسیار داشته باشد. (برهان).
هون.
[هَ] (ع اِ) روش و گرانباری. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: امْشِ علی هونک؛ به روش و وقار خویش رو. || (ص) مرد خرد و حقیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || (مص) آسان گشتن. || سبک گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || خوار گردیدن. (منتهی الارب). || (اِمص) سکینه و وقار. (اقرب الموارد). || بردباری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان القرآن جرجانی) (اقرب الموارد). || آرامش. (منتهی الارب). آهستگی. (منتهی الارب).
هون.
(ع اِمص) رسوایی. (منتهی الارب) (آنندراج). خزی. (اقرب الموارد). || خواری. || مشقت. (منتهی الارب) (آنندراج). || خَلق. (اقرب الموارد). تمامی آفرینش. (منتهی الارب) (آنندراج). || (مص) مهانة. هوان. خوار شدن. (ترجمان القرآن جرجانی). خوار گردیدن. (منتهی الارب). ذلیل و حقیر گردیدن. (اقرب الموارد). || سست شدن و آرام و قرار گرفتن. (اقرب الموارد).
هون.
(صوت) کلمه ای است که برای تأکید گویند. (آنندراج). کلمهء تأکید و کلمهء استکراه است. (غیاث اللغات). هین :
پیش آمده در رهش دو وادی
یک آتش بد یکیش گلگون
آواز آمد که رو در آتش
تا یافت شوی به گلستان هون.
مولوی (از آنندراج).
هون.
(هندی، اِ) به ضم ها و سکون نون و واو غیرملفوظ به معنی زر مسکوک رایج دکن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (برهان).
- هون اچترائی؛ نوعی از هون است که واضع آن اچترائی نام راجه شده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
هون.
(اِخ)(1) (در تداول، هونها به صورت جمع به کار رود) نام قومی از اقوام زردپوست وحشی که از اوائل قرن دوم میلادی در شمال بحر خزر و حوالی رود ولگا و اورال سکونت اختیار کردند و سپس به طرف اروپا هجوم بردند و در 247 م. دسته ای از آنها روم را تهدید کردند و قبائل ژرمنی را مغلوب ساختند و دولت عظیمی تشکیل دادند که بعد از مرگ آتیلا منقرض گردید. دستهء دیگر به آسیا رفتند و در توران ساکن شدند و در زمان ساسانیان چند دفعه به ایران حمله کردند. این دسته در مشرق به هیاطله مشهور شده اند. هپتال. هیتال.
(1) - Huns.
هونطاع.
[] (اِخ) (یوم...) از ایام عرب است. رجوع به حونطاع و رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
هونقانلو.
[] (اِخ) طایفه ای از طوایف قشقائی. این طایفه مرکب از ششصد خانوار است که در هونقان مسکن دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان).
هونگ.
[هَ وَ] (اِ) در تداول عامه، هاون. رجوع به هاون شود.
هونگ نام.
(اِخ)(1) از شهرهای کرهء شمالی، دارای 150000 تن جمعیت. (فرهنگ عمید).
(1) - Hungnam.
هونولولو.
[هُ نُ] (اِخ)(1) پایتخت مجمع الجزایر هاوایی در اقیانوس کبیر، دارای مناظر طبیعی زیبا و 300000 تن جمعیت.
(1) - Honolulu.
هونة.
[هَ نَ] (ع ص) آرمیده. || آهسته کار. (منتهی الارب) (آنندراج).
هوو.
[هَ](1) (اِ) دو زن که در نکاح یک مرد میباشند، هریک مر دیگری را هوو خوانند. (برهان) (غیاث اللغات). ضرة. (السامی فی الاسامی). وسنی. بنانج. گولانج. هبو. هم شوی. (یادداشت مؤلف). انباغ. (آنندراج) (غیاث اللغات).
- امثال: مثل هوو.
هوو هوو را خوشگل می کند، جاری جاری را کدبانو.
هوو هووست اگر همه سبوست.
(1) - در برهان به ضم اول و سکون دوم ضبط شده است.
هو و جنجال.
[هَ / هُو وُ جَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) هیاهو. سر و صدا. جار و جنجال.
هووخشتر.
[هُ وَ شَ رَ] (اِخ)(1) (633-585 ق . م.) سومین پادشاه از سلسلهء ماد که نخستین سلسلهء سلاطین ایران است. او مملکت آشور و کرسی آن نینوا را در 612 ق . م. بگشود و در سال 585 ق . م. درگذشت. جانشین او ایشتوویگو بود. (یادداشت مؤلف). هوخشتر یکی از پادشاهان نامی ایران و یکی از قائدین مهم تاریخ بود. حدود ماد را به رود هالیس رسانید و آن را بزرگترین دولت آسیای غربی ساخت. نام هوخشتر را هرودت کواکسار نوشته ولی از کتیبهء بیستون داریوش اول معلوم است که هووخشتر بود. از شاهان سیاستمدار کم نظیر بوده است. در موقع جلوس او اوضاع ماد خطرناک بود. وی بیدرنگ دست به اصلاحات زد و قشونی به اسلوب آسوری ترتیب داد و با ساز و برگ متداول مسلح ساخت و به آسور حمله کرد. آسوریها سخت پا فشردند ولی سرانجام سردار آسور شکست خورد. (ایران باستان ص182).
(1) - Huvakhstra.
هووخشتره.
[هُ وَ شَ رَ] (اِخ) رجوع به هووخشتر و هوخشتر شود.
هوور.
[هو وِ] (اِخ)(1) هربرت کلارک. (1874-1964 م.). نام رئیس جمهور اتازونی از سال 1929 تا 1933 م.
(1) - Hoover, Herbert Clark.
هووس.
[هَ] (از ع، اِ) هوس :
در قدح کن ز حلق بط خونی
همچو روی تذرو و چشم خروس
رزم بر بزم اختیار مکن
هست ما را به خود هزار هووس.
ابن یمین (از یادداشت مؤلف).
و رجوع به هوس شود.
هوول.
[هُ] (ع اِ) جِ هول. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هول شود.
هوة.
[هُوْ وَ] (ع اِ) زمین پست و مغاک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نشیب ژرف. زمین نشیب. (مهذب الاسماء). دره. پرتگاه. || مابین آسمان و زمین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (مص) بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بلند گردیدن. (منتهی الارب). || صدا کردن گوش. (اقرب الموارد).
هوه.
[هَ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، کنار راه قهره به ایوج، دارای 199 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
هوهاء .
[هَ] (ع ص) مرد ضعیف بددل. (مهذب الاسماء).
هوهاءة.
[هَ ءَ] (ع ص) گول. (منتهی الارب) (آنندراج). احمق. (اقرب الموارد). || چاهی که در آن متعلق و جای فرودآمدن نباشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
هوهو.
[هُ وَ هُ وَ] (اِ مرکب) لفظی است مرکب که آن را اسم قرار داده اند و به الف و لام تعریف معرف گردانند و مراد از آن اتحاد در ذات است یعنی صدق و آن حمل ایجابی است به مواطات، و گاهی مراد از آن اتحاد مفهومی است و اقسام آن مانند اقسام وحدت است چنانچه شیخ الرئیس در الهیات شفا متعرض شده است و سزاوار است که در هوهو کثرت اعتبار کنند زیرا هوهو بدون اثنینیت تصور نمیشود. برای تفصیل بیشتر رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شفا شود.
هوهو.
(اِ صوت) حکایت آواز از قبیل باد و غیره. (یادداشت مؤلف). اسم صوت بعضی مرغان چون کبوتر و جز آن.
- هوهو زدن؛ آواز برآوردن :
چو گل نقاب برافکند و مرغ هوهو زد
منه ز دست پیاله چه میکنی هی هی.
حافظ (از آنندراج).
هوهة.
[هَ] (ع ص) رجلٌ هوهَةٌ؛ مرد بددل. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد ترسو و جبان. (اقرب الموارد).
هوی.
(اِ صوت) حکایت صوت گفتن. آواز برآوردن با تفوه به کلمهء هو. مجازاً بانگ و آواز و فریاد :
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش.
(ویس و رامین).
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیده اند.
خاقانی.
- های و هوی؛ فریاد و بانگ :
هرکه را وقتی دمی بوده ست و روزی مستیی
دوست دارد نالهء مستان و های و هوی را.
سعدی.
مطربان گویی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی.
سعدی.
|| افسوس. (حاشیهء برهان چ معین) :
همی کرد هوی و همی کند موی
همی ریخت اشک و همی خست روی.
فردوسی.
گهی از دیده راندی گوهرین جوی
گهی از دل کشیدی آذرین هوی.
(ویس و رامین).
|| (صوت) کلمهء تنبیه است. (حاشیهء برهان چ معین) :
هان مردا هوی و هان جوانمردا هوی
مردی کنی و نگاه داری سر کوی.
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر) (از حاشیهء برهان از فرهنگ نظام).

/ 13