هرنیزمند.
[هَ مَ] (ص مرکب) صاحب تعین به لغت زند و پازند. (برهان). دساتیری است. رجوع به هرنیز و فرهنگ دساتیر ص274 شود.
هرو.
[هَرْوْ] (ص) مردم شجاع را گویند. (برهان). سروری هزو (با زاء معجمه) ضبط کرده است. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به هزو شود.
هرو.
[هَرْوْ] (ع مص) به چوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب). به عصا بزدن. (تاج المصادر بیهقی). زدن به هراوة. (اقرب الموارد). || فحش گفتن و بزدن. || نیک پختن گوشت. (تاج المصادر بیهقی). هرء. رجوع به هرء شود. || بزدن سرما کسی را. (مصادر اللغة زوزنی).
هرو.
[هَرْوْ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گاوکان از بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در 112 هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 8 هزارگزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هروآباد.
[هِ رُ] (اِخ) نام بخش مرکزی هروآباد که شامل دهستان خان اندبیل است و از سوی شمال و باختر به بخش سنجید و از خاور به کوههای طالش و از جنوب به بخش شاهرود محدود است. این بخش از 40 آبادی تشکیل شده که مجموع جمعیت آن در حدود 16962 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4). دهی است از طوالش در شمال غربی بحرخزر. (یادداشت به خط مؤلف). در 137 هزارگزی رشت. (یادداشت دیگر مؤلف). میان ولایت خلخال و آذربایجان واقع است. (جغرافیای سیاسی کیهان). رجوع به خان اندبیل شود.
هروآباد.
[هِ رُ] (اِخ) شهر کوچکی است که مرکز شهرستان خلخال، در 198 هزارگزی خاور تبریز و 56 هزارگزی جنوب اردبیل واقع و مختصات جغرافیایی آن بدینقرار است: طول 48 درجه و 31 دقیقه، عرض 37 درجه و 38 دقیقه: اختلاف ساعت با تهران 11 دقیقه و 28 ثانیه دیرتر. این شهر قدمت تاریخی ندارد و بتحقیق تا 300 سال قبل دهی از املاک خوانین سعادلو بشمار میرفته است. در دورهء فتحعلیشاه قاجار ساکنان هروآباد خود را از تسلط خوانین سعادلو خارج کردند و مرکز حکومت دولتی در آنجا تشکیل شد تا چند سال قبل نیز بخشی شمرده میشد و وابسته به شهرستان اردبیل بود. محله های قدیم شهر بدین نامها خوانده میشود: محلهء بالا، محلهء پایین یا برشته کوچه، محلهء قاضی لر. دو میدان بزرگ دارد. ساختمان بازار و دکانها نیز چندان منظم نیست. در جنوب و باختر شهر قلمستانها و باغهای میوه و رودخانهء کوچکی است که به رود هروآباد معروف است این رودخانه از قسمتی از شهر نیز عبور می کند. سکنهء آن بیش از شش هزار تن است آب مشروب مردم از سه رشته قنات و چشمه ها و در تابستان از رودخانهء هروآباد است. صنعت دستی مردم بافتن شال، خورجین و کرباس است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 به اختصار). رجوع به خلخال شود.
هروء .
[هُ] (ع مص) نیک پخته شدن گوشت. (منتهی الارب). نضج گوشت تا از هم باز شود. (اقرب الموارد). هَرء. هُرء. رجوع به این مدخلها شود.
هروان.
[هِرْ ] (اِخ) دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه که در چهار هزارگزی جنوب عجب شیر و 7 هزارگزی باختر راه شوسهء مراغهء به آذرشهر واقع و جلگه ای است معتدل و دارای 526 تن سکنه. از رود قلعهء چای و چشمه ها و چاهها مشروب میشود. محصول عمده اش غله، کشمش و بادام و کار مردم زراعت و جوراب بافی با وسایل دستی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هروان.
[هِرْ ] (اِخ) دهی است از دهستان ابرغان از بخش مرکزی شهرستان سراب که در 8 هزارگزی جنوب سراب و 8 هزارگزی راه شوسهء تبریز به سراب واقع شده و جلگه ای است معتدل و دارای 315 تن سکنه از چشمه ها مشروب میشود و محصول عمده اش غله، بزرک و کار مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هروانگه.
[هَرْ نَ گَهْ] (اِ مرکب) از هروانه + گه که پساوند مکان است. (حاشیهء برهان چ معین). بیمارستان. (برهان). اگر این کلمه مرکب از هروان یا هروانه و «گه» باشد آن وقت بایستی جزء اول بیمار یا پادافراه و کیفر معنی بدهد. در فرهنگ اسدی هروانه به معنی بیمارستان و جای پادافراه است. فردوسی گفته است :
بفرمود کاین را به هروانگه
برید و همانجا کنیدش تبه.
ولی لغت اصلی هروانه است و مثل اینکه «گه» زاید و بی معنی است. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هروانه شود.
هروانه.
[هَرْ نَ / نِ] (اِ) بیمارستان باشد یعنی دارالشفا. (سروری). هروانگه. بیمارستان. دارالشفا. (برهان). || نزدیک پارسیان جای بادافراه یعنی جای عقوبت است. (اسدی). || شکنجه. (برهان). رجوع به هروانگه و هروانه گه شود.
هروانه.
[هَرْ نَ] (اِخ) نام کوهی است. (برهان).
هروانه گه.
[هَرْ نَ / نِ گَهْ] (اِ مرکب)بیمارستان. (صحاح الفرس) :
بفرمود کاین را بهروانه گه
برید و کنیدش همانجا تبه.فردوسی.
رجوع به هروانگه و هروانه شود.
هروانی.
[هَ رَ نی ی] (ص نسبی) منسوب به هرات. (سمعانی). رجوع به هروی و هراتی شود.
هروئین.
[هِ رُ] (فرانسوی، اِ)(1) یا دی آستیل مرفین(2) گرد سفید بی بو و تلخ مزه ای است که در آب بسیار کم حل می شود و معمولاً در طب کلریدرات آن را به کار میبرند که در آب قابل حل است. این دارو از راه تزریق جلدی پس از یک یا دو دقیقه و از راه معده پس از 20 تا 30 دقیقه جذب می شود. سمیت هروئین از مرفین بیشتر است و معمولاً مقدار استعمال آن از 5 تا ده میلیگرم است. حداکثر استعمال آن در موارد طبی یک سانتیگرم در هر بار و در هر 24 ساعت دو سانتی گرم تعیین شده است. هروئین بسرعت معتاد می کند و اعتیادش از مرفین سخت تر است و اگر معتاد را از استعمال آن محروم کنند فعالیت تنفسی و دوران دم او نقصان می یابد و حالات تنفسی شدیدی که گاه خطرناک است دست میدهد و در خلال آن حالات استعمال هروئین بکلی بی اثر است و تزریق مرفین میتواند مفید باشد. برای درمان اعتیاد هروئین مرفین تجویز میشود تا بتدریج اعتیاد تبدیل به اعتیاد به مرفین شود و آنگاه آن را درمان کنند. تأثیر هروئین برای تسکین درد مثل مرفین است و برای نفس تنگی و سرفه بهتر از مرفین مؤثر واقع می شود. (از کتاب داروشناسی ج1).
(1) - Heroine.
(2) - Dyasety de morphine.
هروب.
[هَ] (اِخ) از قراء صنعاء یمن. (معجم البلدان).
هروپولیس.
[هِ رُ پُ] (اِخ)(1) نام خلیج سوئز کنونی که در شمال دریای احمر است در منابع تاریخی یونان کهن هروپولیس نوشته شده است. (از ایران باستان پیرنیا ص1922).
(1) - Heropolis.
هروت.
[هَ] (ع اِ) شیر بیشه.
هروتو.
[هَ] (اِ) تخم اسپغول را گویند که بذر قطونا باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به هروتوم شود.
هروتوم.
[هَ] (اِ) تخم اسپغول که بزرقطونا باشد. (برهان). اسپغول. (رشیدی). رجوع به هروتو شود.
هرودت.
[هِ رُ دُ] (اِخ) هرودوت. رجوع به هرودوت شود.
هرودتس.
[هِ رُ دُ تِ] (اِخ) هرودوت. رجوع به هرودوت شود.
هرودوت.
[هِ رُ دُ] (اِخ)(1) اگر چه او را پدر مورخین خوانده اند ولی در واقع نخستین مورخ نبوده زیرا قبل از او اشخاص دیگری از یونانیها مانند هکاته(2) چیزهایی نوشته اند که به ما نرسیده و ظن قوی میرود که هرودوت و مورخین قرون بعد از این نوشته ها استفاده کرده اند، بی اینکه اسم مؤلف را برده باشند. هرودت از مردم هالی کارناس(3) مستعمرهء یونانی آسیای صغیر بود و چون این شهر جزو مستملکات ایران به شمار میرفت مورخ مذکور از تبعهء ایران محسوب می شد. مدت زندگانی او را از 484 تا 425 ق. م. دانسته اند. وی سیاحت های متعدد در ممالک مشرق قدیم کرده و تحقیقات خود را راجع به احوال و تاریخ این ممالک نوشته است. نوشته های او شامل نه کتاب است و از این جهت آن را «تاریخ در نه کتاب» نامند و هر یک از کتابهای او به نام یکی از ارباب انواع یونان کهن است. بعضی از محققان تقسیم و نامگذاری آثار هرودوت را از قرون بعد میدانند و معتقدند که تألیفات او در ابتدا تقسیماتی نداشته است زیرا وقتی که میخواهد خواننده را به مطلبی مذکور درگذشته ارجاع دهد بدون اشارت به کتاب با عبارت «حکایتی دیگر» یا «در حکایتهای دیگر» کار را به مسامحه میگذراند. ایران قدیم آبادان و پرنعمت بود و ملل دیگر و از جمله یونانیها برای سیاحت یا کار به این کشور می آمدند ولی اطلاعاتی که یک سیاح یونانی می توانست با کمک مترجم دربارهء تاریخ و اوضاع کشوری چون ایران به دست آورد چندان دقیق و قابل توجه نبود و این ناپختگی اطلاعات در آثار هرودوت که البته به ایران هم نیامده بود - هویداست. سنوات وقایع درهم و ناهمآهنگ است، در موارد زیادی داستانگویی جای تاریخ را گرفته، داستانها هم مشوش است و علاوه بر اینها گویی روح افسانه دوستی یونانی هم آن را جلوهء فوق العاده و دور از واقع داده است. نوشته های هرودوت دربارهء بابل و آسور هم آشفته و افسانه آمیز است. وی میگوید که مأخذ تحقیقات او کاهنان مصر و بابل بوده اند اما محققان سفر او را به بابل قبول ندارند و نیز بعید میدانند که وی از کاهنان درجهء اول استفاده کرده باشد. با وجود این کتابهایش از این نظر که منظرهء کلی مشرق قدیم را مینمایاند قابل توجه است. در ذکر ارقام نیز گاه اغراق می کند. مینویسند که هرودوت نوشته های خود را در آتن برای مردم میخوانده است و اوسیوس وقایع نگار ثقهء قرن سوم میلادی ضمن گفتگو دربارهء سالهای 445 و 446 ق. م. میگوید: هرودوت کتاب خود را در ملا عام در آتن خواند و به افتخار بزرگی نائل شد. باتوجه به اشارات پلوتارک معلوم می شود که هرودوت مورد توجه مردم آتن بوده و آنها در برابر ستایش آتن صله هایی هم به او میداده اند. دربارهء این مورخ نظرات جور واجوری اظهار شده است. ارسطو او را افسانه گوی ولی خوش بیان و دارای قدرت نویسندگی دانسته است. توسیدید میگوید که او به نوشتن حقایق توجه و علاقه نداشته است. کتزیاس پزشک دربار داریوش دوم و اردشیر دوم مواردی از نوشته های او را دربارهء کورش بزرگ، کمبوجیه، داریوش و خشایارشا تکذیب کرده است. ژوزف فلاویوس مورخ یهودومان تُن مورخ مصری هم معتقد به اشتباه در روایات او هستند. سیسرون سخنور نامدار رومی او را پدر تاریخ نامیده ولی در عین حال به افسانه گویی او اشاره کرده است. اما تاریخ دانان متأخر معتقدند که او با وجود افسانه گویی از حقیقت زیاد دور و به آن بی توجه نبوده است. و بالاخره دربارهء هرودوت باید گفت که بیشتر کشفیات راجع به ایران قدیم مطالب نوشته های او را تأیید می کند. (از ایران باستان پیرنیا صص66 - 73 به اختصار).
(1) - Herodote.
(2) - Hecatee.
(3) - Halikarnass.
هرودیان.
[هِ رُ] (اِخ) هرودیانوس، مورخ یونانی. رجوع به هرودیانوس شود.
هرودیانوس.
[هِ رُ] (اِخ)(1) یکی از مورخان یونان است که در سال 170 م. در اسکندریه متولد شد و پس از 71 سال عمر به سال 241 م. درگذشت. وی در رم میزیست و تاریخ رم را از درگذشت «تونن» تا زمان «گُردیان» به زبان یونانی نوشته است. تاریخ او در هشت کتاب و بسیار بیطرفانه است اما تاریخ دقیق وقایع را ذکر نکرده است. از نوشته های او دربارهء دولت «پارت ها» در ایران میتوان مطالبی دریافت. (از ایران باستان پیرنیا ص2181). رجوع به هرودیان شود.
(1) - Herodianus.
هرور.
[هُ] (ع اِ) آنچه برافتد از دانهء انگور. (منتهی الارب).
هرور.
[هَ] (اِخ) قلعه ای است از اعمال موصل. (منتهی الارب). دژ منیعی است از اعمال موصل در طرف شمال آن که تا موصل سی فرسخ فاصله دارد. از هکاریه شمرده میشود. و از آنجا تا عمادیه سه میل مسافت است. (از معجم البلدان).
هرور.
[هَ] (اِخ) دژی است از اعمال اربل در کوههای واقع در سمت شمال آن. (معجم البلدان).
هروز بالا.
[هَ زِ] (اِخ) دهی است از دهستان حرجند از بخش مرکزی شهرستان کرمان که در 70هزارگزی شمال کرمان و سر راه فرعی راور به کرمان واقع و جایی است کوهستانی و سردسیر و دارای 107 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش غله، حبوبات و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هروز پایین.
[هَ زِ] (اِخ) دهی است از دهستان حرجند کرمان که در 75هزارگزی شمال کرمان واقع و جایی سردسیر و کوهستانی و دارای 165 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هر و شر.
[هُرْ رُ شُرر] (ص مرکب)مندرس و پاره پاره و آویخته از جامه. (از یادداشتهای مؤلف). || آنکه جامه اش دریده و مندرس و ریخته و آویخته باشد. (از یادداشتهای مؤلف).
هروط.
[هُ] (ع اِ) جِ هرط. (منتهی الارب). هرط ماده شتر کلان است. (آنندراج). رجوع به هرط شود.
هروک.
[هَرْ وَ] (اِخ) نام خسروپرویز پادشاه ساسانی. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). این لغت را رشیدی از جاماسپ نامه نقل کرده است ولی در متن «ایاتکار زاماسپیک» (یادگار جاماسپ) نیامده است و ممکن است مصحف «مروک» باشد. (حاشیهء برهان چ معین).
هروک.
[هَ] (اِ) زرشک. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به زرشک شود.
هروک.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش ابرقوی شهرستان یزد که در 8هزارگزی باختر ابرقو و 2هزارگزی جنوب راه ابرقو به فیروزآباد قرار دارد. جلگه ای است معتدل و دارای 230 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول عمده اش غله، پنبه و تره بار است. کار مردم کشاورزی و هنردستی زنان کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
هروکیدن.
[هُ دَ] (مص) ترسیدن و هراسیدن. (ناظم الاطباء).
هرول.
[هِ وُ] (اِ) دانه ای است مانند ماش و او را ملک خوانند. (برهان). در فرهنگ های دیگر و از جمله فرهنگ رشیدی «هروی» با یاء به این معنی آمده است. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به هروی شود.
هرولة.
[هَرْ وَ لَ] (ع مص) رفتاری میان دویدن و رفتن و دویدن بعد عنق و شتاب رفتن. (منتهی الارب). نوعی از رفتار که پویه نیز گویند. (ناظم الاطباء). شتاب کردن در رفتن کمتر از خبب یا بین عدو و مشی. (اقرب الموارد) :
کرده پندازی گرد تله ای هروله ای
تا درافتاده به حلقش در مشکین تله ای.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص189).
گفت: نی. گفتمش: بوقت طواف
که دویدی به هروله چو ظلیم.ناصرخسرو.
هروم.
[هَ] (ع ص) زن پلید بدخوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هروم.
[هَ] (اِخ) نام پهلوانی و دلاوری است. (برهان).
هروم.
[هَ] (اِخ) نام شهر زنان و بعضی گویند نام شهری است که در این زمان بردع می گویندش. (برهان) :
هرومش لقب بود از آغاز کار
کنون بردعش خواند آموزگار.نظامی.
رجوع به بردع شود.
هروهل.
[](1) (اِ) کنجاره را گویند و آن نخاله و ثفل کنجد است که روغن آن را گرفته باشند. (برهان). رجوع به کنجاره شود.
(1) - با هاء و لام و حرکت مجهول. (برهان).
هروی.
[] (اِ) اسم عربی عروق الصفر است. (فهرست مخزن الادویه).
هروی.
[هِ رَ] (ص نسبی) منسوب به هرات. (برهان). هریوه. (برهان). هراتی. (یادداشت به خط مؤلف).
هروی.
[هِ رَ] (اِ) دانه ای است مانند ماش که در میان باقلا بود. (رشیدی). در برهان و سروری «هرول» ضبط شده است به لام و محشی رشیدی نویسد که در اکثر نسخ با یاء آمده است. (از حاشیهء برهان چ معین).
هروی.
[هِ رَ] (اِخ) زبانی بوده است از جملهء هفت زبان فارسی. (برهان). زبان فارسی را شامل پنج یا هفت زبان دانسته اند که هروی به عقیدهء فرهنگ نویسان قدیم یکی از سه لهجه ای است که متروک شده است و آن را در ردیف سگزی و زاولی که لهجه های متروک بوده است نام برده اند. (از مقدمهء برهان قاطع چ معین ص سی). مقدسی در احسن التقاسیم آرد: زبان هرات وحشی است و مردم آنجا سخن را بد ادا کنند و تکلف و تحامل ورزند. (مقدمهء برهان چ معین ص 43).
هروی.
[هِ رَ] (اِخ) امامی... مداح سلاطین و وزرای کرمان بوده و اشعار بسیار خوب دارد و از جمله این لغز است:
ثلث و خمس و زوج فردی را که خمس و سدس او
بی شک از حد عدد بیرون بود تصنیف کن
بر قرار خویش باری دیگرش در بیت مال
ضرب کن، چون ضرب کردی آنگهی تضعیف کن
سدس عشر ثلث او را باز با این هر دو قسم
جمع کن، نی نی که نصف ثلث از او تحذیف کن
کعب عین و جذر طا را گر برون آری به فکر
اندرو پیوند و چار و پنج را تألیف کن
با محاسب گفتم اندر علم او اسمی به رمز
گو «امامی» را به علم خویشتن تعریف کن.
(از مجالس النفائس میرعلیشیر نوایی ص327).
او ابوعبدالله محمد بن ابی بکربن عثمان معاصر مجد همگر بوده است و هر یک دیگری را مدح کرده اند. و در اصفهان به سال 676 یا 686 ه . ق. درگذشت. دیوانش دو هزار بیت دارد. احوالش در تذکرهء نصرآبادی ص493 و مجمع الفصحا ج 1 ص98 و مرآت الخیال ص40 و آتشکدهء آذر ص147 آمده است. (از ذریعه ج 9 ص94).
هروی.
[هِ رَ] (اِخ) دهی است از بخش پاوهء شهرستان سنندج که از چشمه و رودخانهء سیروان مشروب میشود. کار مردم زراعت و محصول عمدهء آنجا غله است. عده ای از اهالی به شغل گله داری گذران می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هرویة.
[هَ رَ وی یَ] (ص نسبی) منسوب به هرات. (منتهی الارب). مؤنث هروی. رجوع به هروی شود.
هرة.
[هِرْرَ] (ع اِ) مؤنث هِرّ. ج، هِرَر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گربهء ماده. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هر و هرر شود.
هره.
[هُرْ رَ] (اِ) سوراخ کون. (برهان). مقعد و نشستنگاه. (برهان). کون باشد. (اسدی) :
کوهش بسان هره درآورده سر بهم
دشتش بسان شله نهاده زهار باز.
روحی ولوالجی.
مرا که سال به هفتاد و شش رسید و رمید
دلم ز شلهء صابوته وز هرهء تاز.قریع.
هرهء نرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی تل مسکه.حکاک.
کنم من هره را جلوه، نکوهم شله را زیرا
که هره درخور جلوه ست و شله درخور جله.
عسجدی.
|| گیاهی است که در میان گندم و جو روید و غوزه ای دارد کنگره دار مانند غوزهء خشخاش و در اندرون آن چند دانه می باشد. (برهان). هربنگ. رجوع به هربنگ شود.
هرهار.
[هَ] (ع ص) بسیار از آب و شیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بسیار خندنده. (منتهی الارب). ضحاک در امر باطل. بیهوده خند. (از اقرب الموارد). || گوشت لاغر. (منتهی الارب). اللحم الغث. (اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هره دشت.
[هَ رَ دَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی طوالش که دارای 3726 تن سکنه است. از رود هره دشت مشروب میشود و محصول عمده اش برنج، غله، لبنیات و میوه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
هرهذة.
[هَ هَ ذَ] (ع اِ) نوعی از رفتار اسپ کمتر از خبب. (منتهی الارب).
هرهر.
[هِ هِ] (اِ صوت) نام آواز خندهء ممتد، آهسته تر از قهقهه. (یادداشت به خط مؤلف).
ترکیب ها:
- هرهر خندیدن.؛ هرهر کردن. هرهر و کرکر. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به این ترکیبات در جای خود شود.
هرهر.
[هُ هُ] (اِ صوت، ق) بسیار و فراوان: هرهر اشک ریختن؛ ریختن اشک بسیار و با قطرات بزرگ. (یادداشت به خط مؤلف).
هرهر.
[هَ هَ] (ع اِ) آواز روانگی آب. (منتهی الارب). حکایت جریان آب بسیار. (اقرب الموارد).
هرهر.
[هِ هِ] (ع ص) ناقه ای که زهدان آن از کلان سالی آب دهد. (منتهی الارب). || گوسپند کلانسال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هرهر.
[هِ هِ] (اِخ) نام محلی بوده است در مشرق سرزمین ترکمن نشین یموت. (از مازندران و استرآباد رابینو، ص133 از ترجمهء فارسی).
هرهر خندیدن.
[هِ هِ خَ دَ] (مص مرکب) پیوسته خندیدن. خندهء ممتد و بیهوده کردن. بیهوده خندیدن. رجوع به هرهر و هرهر کردن شود.
هرهر کردن.
[هِ هِ کَ دَ] (مص مرکب)پیوسته خندیدن. خندهء ممتد و بیهوده کردن یا خندیدن بطوری که دیگران را ناراحت کند. رجوع به هرهر و هرهر خندیدن شود.
هرهر و کرکر.
[هِ هِ کِ کِ] (اِ صوت مرکب) خندهء ممتد و بیجا.
هرهرة.
[هَ هَ رَ] (ع مص، اِ) آواز میش. (منتهی الارب). اسم صوت الضأن. (اقرب الموارد). || خندهء بیهوده. (منتهی الارب). خندیدن به باطل. (اقرب الموارد). رجوع به هرهر و هرهر کردن شود. || اسم بانگ شیر بیشه. (منتهی الارب). زئیر الاسد. (اقرب الموارد). || بر آب خواندن و آوردن گوسفند را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || جنبانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || ستم و دست درازی نمودن. (منتهی الارب). تعدی بر کسی. (اقرب الموارد). || حکایت کردن از بانگ هندیان در جنگ. (منتهی الارب). حکایت صوت هند در حرب. (اقرب الموارد).
هرهره.
[هُ هُ رِ] (اِخ) دهی از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان که در 24هزارگزی جنوب باختر تویسرکان واقع و جایی کوهستانی است و 113 تن سکنه دارد و از چشمه ها مشروب میشود. محصول عمده اش غلات دیمی، کتیرا و مختصری انگور است. در آمار به نام ابوهریره احصاء شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هرهری.
[هُ هُ] (ص نسبی) بی بند و بار. بی اعتقاد.
- هرهری مذهب؛ کسی که هیچ مذهبی ندارد، به قوانین هیچ دینی عمل نمی کند. (یادداشت به خط مؤلف).
هره سنگ.
[هَ رَ سَ] (اِخ) هرسنگ که دهی بوده است در مازندران. رجوع به هرسنگ شود.
هرهفت.
[هَ هَ] (اِ مرکب) به معنی آرایش باشد. (برهان). کنایت از زیب و زینت بود و آن را هرهفت وند نیز گویند. (انجمن آرا).
رجوع به هرهفت کردن و هرهفت کرده شود.
|| مطلقاً آرایش زنان را نیز گویند که آن حنا و وسمه و سرخی و سفیدآب و سرمه و زرک باشد که زرورق است و بعضی هفتم را غالیه گفته اند که خوشبویی باشد و بعضی خال عارضی را گفته اند که از سرمه به کنج لب یا جاهای دیگر از رخساره گذارند. (برهان).
هرهفت کردن.
[هَ هَ کَ دَ] (مص مرکب)هفت قلم آرایش کردن. (از حاشیهء برهان چ معین). آرایش کردن خود یا دیگری را. آراستن و زیب و زیور به کار بردن :
خاقانیا عروس صفا را به دست فقر
هرهفت کن که هفت تنان دررسیده اند.
خاقانی
رجوع به هرهفت و هر هفت کرده شود.
هرهفت کرده.
[هَ هَ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آراسته. به زر و زیور و دیگر آلات آرایش یافته. در تداول امروز هفت قلم آرایش کرده :
عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب
کعبه را هرهفت کرده هفت مردان دیده اند.
خاقانی.
چون تو هرهفت کرده آیی حور
بر تو هرهفت زیور اندازد.خاقانی.
دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار
همچون مه دو هفته و هرهفت کرده یار.
انوری.
یکی لشکر انگیخت از هفت روس
به کردار هرهفت کرده عروس.نظامی.
برون آمد ز پشت هفت پرده
بنامیزد رخی هرهفت کرده.نظامی.
هرهور.
[هُ] (ع ص، اِ) بسیار از آب و شیر. (منتهی الارب). هُرهُر. (اقرب الموارد). || آنچه برافتد از دانهء انگور. || گوسپند کلانسال. || آب بسیار که آواز هرهر آید از وی. || نوعی از کشتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هرهر و هرهرة شود.
هرهیر.
[هِ] (ع اِ) ماهی است. (منتهی الارب). نوعی ماهی است. (اقرب الموارد). || نوعی از خبیث ترین مار، مرکب میان باخه و سیاه مار که ششماه خواب کند و گزیده اش جان بر نشود. (منتهی الارب). گزیده اش بسلامت نماند. (اقرب الموارد).
هری.
[هِرْ ری] (صوت، ق) لفظی است که عوام چون کسی را بیرون کردن خواهند بخواری و زبونی، بر زبان آورند: هری برو، معزولی، در این کلمه نهایت استخفاف است. (از یادداشتهای مؤلف).
هری.
[هُرْ ری] (اِ صوت، ق) تعبیر آواز پنهانی دل در حالت ترس و نگرانی. چنانکه در تداول گویند: دلم هری ریخت یا هری تو ریخت. (از یادداشتهای مؤلف).
هری.
[هَرْیْ] (ع مص) به چوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هری.
[هُرْیْ] (ع اِ) خانهء کلان که در آن طعام سلطان گرد آرند. ج، اهراء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هری.
[هُ / هِ ری ی] (ع اِ) جِ هراوة. (منتهی الارب). رجوع به هراوة شود.
هری.
[] (هندی، اِ) به هندی اسم هلیلج است. (فهرست مخزن الادویه).
هری.
[هَ] (اِخ) شهری بزرگ است به خراسان و شهرستان وی سخت استوار است و او را قهندز است و ربض است و اندر وی آبهای روان است. و مزگت جامع این شهر آبادان تر مزگتهاست به مردم، از همهء خراسان. و بر دامن کوه است و جای بسیار نعمت است. و اندر وی تازیانند و او را رودی است بزرگ که از حد میان غور و گوزگانان رود و اندر نواحی او به کار شود. و از او کرباس و شیرخشت و دوشاب خیزد. (حدود العالم). همان شهر معروف هرات است :
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده از هر دری.فردوسی.
به مهتر پسر داد بلخ و هری
فرستاد بر هر سویی لشکری.فردوسی.
ز هر سو که بد نامور مهتری
بخواند و بیامد به دشت هری.فردوسی.
بدیدار او راه بست و هری
بهشت برین گشت و باغ بهار.فرخی.
به هرای گنجش چو پدرام کرد
به پهلو زبانش هری نام کرد.نظامی.
جان نقش بلخ گردد، دل قلب مرو گیرد
آن روز کز در تو نسیم هری ندارم.خاقانی.
عاقلان دیدند آب عز شروان، خاک ذل
بر هری و بلخ و مرو شاهجهان افشانده اند.
خاقانی.
و در سواد هری صد و بیست لون انگور یافته شود هر یک از دیگری لطیف تر. (چهارمقاله).
ای بسا کس رفته تا هند و هری
او ندیده جز مگر بیع و شری.مولوی.
رجوع به هرات شود.
هری آب.
[هُ] (اِخ) دهی از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 8هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع و دارای 50 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
هریاتوته.
[] (هندی، اِ) به هندی نام توتیای هندی است. (فهرست مخزن الادویه).
هریار.
[هَ] (اِ) دندان زیادتی را گویند. (برهان).
هریاع.
[هِ] (ع اِ) برگ که از باد بیفتد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هریان.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین که در 21هزارگزی باختر معلم کلایه واقع است و 128 تن سکنه دارد. آب مشروب آن از رودخانهء هریف است، محصول عمدهء آنجا بنشن، برنج، صیفی و گلابی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
هریان.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش رزن شهرستان همدان که در 21هزارگزی جنوب رزن واقع است و 735 تن سکنه دارد. آب آن از قنات است، محصول عمده اش غلات، حبوبات، صیفی و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هری ء .
[هَ] (ع ص) گوشت نیک پخته. (منتهی الارب). گوشتی که نیک پخته شود تا از استخوان جدا گردد. (اقرب الموارد).
هریت.
[هَ] (ع ص) فراخ. || فراخ کنج دهن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || زن هر دو راه یکی شده. (منتهی الارب). || فرس هریت؛ اسپ که عذار لجام آن کوتاه بود خلاف اصیل. (منتهی الارب). || (اِ) شیر بیشه. || (ص) مردی که راز را نپوشد. || مرد زشت سخن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هری تخم.
[هَ تُ] (اِ مرکب) بزرقطونا. اسفرزه. (یادداشت به خط مؤلف از مهذب الاسماء). رجوع به بزرقطونا و اسفرزه و هرول و هروی شود.
هریجان.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش کلاردشت شهرستان نوشهر که 350 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش ارزن، غله و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
هریدان.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در 86هزارگزی جنوب خاوری مسکون واقع و دارای 4 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
هریر.
[هَ] (ص) به معنی کننده است که فاعل کردن باشد. (برهان). مصحف یا مجعول است. (از حاشیهء برهان چ معین).
هریر.
[هَ] (ع مص، اِ) زنوییدن سگ و زونویه. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن سگ. (یادداشت به خط مؤلف). بانگ سگ از سرما کمتر از نباح. و یوم هریر روزی است که در آن میان بکربن وائل و تمیم جنگ شد و حارث بن بیبة، سید تمیم کشته شد. || مکروه و ناپسند داشتن چیزی را. (منتهی الارب). دشخوار داشتن چیزی را. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغة زوزنی).
هریر.
[هَ] (اِخ) (لیلة ال ...) رجوع به لیلة الهریر شود.
هریر.
[هُ رَ] (اِخ) (یوم ال ...) جنگی که میان بکر و بنی تمیم واقع شد و در آن حارث بن بیبة المجاشعی کشته شد. (از مجمع الامثال میدانی). رجوع به هَریر شود.
هریر.
[هَ] (اِخ) بقول ابن الندیم یکی از بلغای عشرهء ناس است. (یادداشت به خط مؤلف).
هری رز.
[هَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان سام شهرستان ملایر که در 18هزارگزی جنوب شهر ملایر واقع و دارای 227 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصول عمده اش غلات دیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هری رود.
[هَ] (اِخ) رودی است که بر هرات گذرد و طول آن 800 هزار گز است. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هری شود.
هریرة.
[هَ رَ] (اِخ) ناحیتی است که آخر دهناء باشد. (از معجم البلدان).
هریریة.
[هُ رَ ری یَ] (اِخ) فرقه ای از راوندیه که اصحاب ابوهریرهء راوندی هستند و آنها را عباسیهء خلص نیز میخوانند... طرفدار امامت عباس بن عبدالمطلب عم حضرت رسول، و معتقد به ولایت ابومسلم اند. و در حق عباس و اولاد او غلو بسیار کنند. (از خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال ص267 و تبصره ص423).
هریزة.
[هُ رَ زَ] (اِخ) موضعی است در دهناء. (منتهی الارب). رجوع به هریرة شود.
هریس.
[هَ] (معرب، اِ) طعامی که از گوشت و حبوبات ترتیب دهند و بهترین آن آن است که از گندم و گوشت مرغ سازند. (منتهی الارب). طعامی از دانهء خردشده و گوشت و در النوادر آمده است: دانهء خرد شده بوسیلهء مهراس پیش از آنکه پخته شود و چون پخته شود هریسه نامند. (اقرب الموارد). رجوع به هریسه شود.
هریس.
[هِ] (اِخ) از بخشهای پنجگانهء شهرستان اهر. حدود آن: از شمال بخش مرکزی اهر و از جنوب بخش بستان آباد و از خاور بخش مهربان و از باختر بخش ورزقان است. دهستان خانمرود با 16 آبادی و 11228 تن سکنه و دهستان بدوستان با 36 آبادی و 19919 تن سکنه جزء این بخش است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هریس.
[هِ] (اِخ) مرکز بخش هریس و دهستان خانمرود از شهرستان اهر. دارای 5499 تن سکنه است. محصول عمده اش غله و حبوبات و سردرختی و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هریس.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان هریس شهرستان سراب که دارای 2055 تن سکنه و آب آن از چشمه است. محصول عمده اش غله و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هریس.
[هِ] (اِخ) دهی است از شرفخانه از بخش شبستر شهرستان تبریز. دارای 1192 تن سکنه و آب آن از چشمه است. محصول عمده اش غله و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هریس.
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش سنجد شهرستان هروآباد که دارای 618 تن سکنه است. محصول عمده اش غله و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هریس.
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان مراغه که دارای 189 تن سکنه است. محصول عمده اش غله و نخود و بادام و کرچک و زردآلو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هریس.
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر که 367 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ابری و چشمه ها و محصول عمده اش غله، حبوبات، سردرختی و انگور و شغل اهالی زراعت و باغداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
هریسان.
[] (اِخ) از طسوج خوزان. (تاریخ قم ص115). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام این ده نیست.
هریسان.
[] (اِخ) این دیه را دارابن دارا بنا کرده و به نام درم خریدگان خود نهاده است و بدین دیه از ممالیک او یک راوریسان نام بوده است، دارا گفت که این دیه را به نام او کنند. پس به مرور وریسان را هریسان گفتند. چنین گویند که یکبار از هریسان چهارهزار جریب ناردانه به مطبخ کسری بردند. (تاریخ قم ص84).
هریسان.
[] (اِخ) از دیه های ساوه. (تاریخ قم ص140).
هریسه.
[هَ سَ / سِ] (اِ) از اغذیهء مشهوره و بهترین حبوبات و لحومی که از آن ترتیب یابد گندم و گوشت مرغ است. (تحفهء حکیم مؤمن). به معنی هریس که طعامی است از گوشت و حبوبات. (منتهی الارب). امروز این طعام عبارت از گندم و گوشت است که مهرا کنند چنانکه به قوام عسل و مانند آن آید و گندم و گوشت آن از یکدیگر تمیز داده نشود. (یادداشت به خط مؤلف) :
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت
برید آتش از هیزم نیم سخت.فردوسی.
گاوان را هریسه ساز و گوسپندان را زیربای مزعفر. (اسرارالتوحید). دعوتی با تکلف ساخته بودند و هریسه نهاده. (تاریخ بیهقی).
اگرت خواب نگیرد ز بهر چاشت شبی
که در تنور نهندت هریسه یا عدسی.
ناصرخسرو.
مرهم جان و دل ماست هریسهء روغن
برو ای خادم چالاک به تعجیل بیار.
بسحاق اطعمه.
ترکیب ها:
- هریسه پز.؛ هریسه کردن. هریسه گر. رجوع به این ترکیبات شود.
هریسه پز.
[هَ سَ / سِ پَ] (نف مرکب)آنکه هریسه پزد و فروشد : جمله بازارها بسوخت و آغاز آن از دکان هریسه پزی بود. (تاریخ بخارا ص113).
هریسه کردن.
[هَ سَ / سِ کَ دَ] (مص مرکب) پختن و ساختن هریسه. مهرا کردن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هریسه شود.
هریسه گر.
[هَ سَ / سِ گَ] (ص مرکب)هریسه پز. آنکه هریسه را خوب بپزد. (آنندراج). رجوع به هریسه پز شود.
هریش.
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش شوسف شهرستان بیرجند که در 24هزارگزی شمال باختری شوسف واقع و جایی است کوهستانی و معتدل و دارای 66 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول عمده اش غله و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
هریصة.
[هَ صَ] (ع اِ) فراهم آمدنگاه آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هریع.
[هَ] (ع اِ) پاره ای از شب. (یادداشت به خط مؤلف).
هریف.
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین که در 32هزارگزی باختر معلم کلایه واقع و جایی کوهستانی و دارای 315 تن سکنه است. از رودخانهء کلین مشروب میشود. محصول عمده اش غله، برنج و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
هریک.
[هَ یَ / یِ] (ضمیر مبهم مرکب)هرکدام. (یادداشت به خط مؤلف) :
روی هریک چون دوهفته گرد ماه
جامه شان غفه، سمورینشان کلاه.رودکی.
چو شب روز گشت انجمن شد سیاه
بدان نیز کردند هریک نگاه.فردوسی.
ابر ده و دو هفت شد کدخدای
گرفتند هریک سزاوار جای.فردوسی.
رجوع به هر شود.
هریکنده.
[هَ کَ دِهْ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان بابل که واقع در 6هزارگزی جنوب خاوری بابل و دشتی است معتدل و مرطوب و دارای 465 تن سکنه. از رودخانهء هتکه از شعب رود بابل مشروب میشود. محصول عمدهء آنجا برنج، غله، صیفی، پنبه، پیاز و نیشکر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
هریکی.
[هَ یَ / یِ] (ضمیر مبهم مرکب)هریک. هرکدام. (یادداشت به خط مؤلف) :
بیامد سپاه و بیامد پسر
بخندید با هریکی تاجور.فردوسی.
رجوع به هر و هریک شود.
هریل آباد.
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان که در 17هزارگزی صحنه و یکهزارگزی شمال شوسهء کرمانشاه به همدان واقع و دارای 30 تن سکنه است. از رودخانهء زردآب مشروب میشود. محصول عمده اش غلات، برنج و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هریله.
[هِ لِ] (اِخ) دهی است از بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان که در 26هزارگزی شمال باختری صحنه واقع و ناحیه ای است کوهستانی و سرد و دارای 191 تن سکنه. از آب چشمه مشروب میشود. محصول عمده اش غلات، حبوبات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هریمن.
[هَ مَ] (اِ) اهریمن. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص157). مخفف اهریمن. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به اهریمن شود.
هرین.
[هُرْ ری / هُ] (اِ) آواز مهیب را گویند همچو آواز سباع و وحوش. (برهان) :
ز هرین حمله ز هرای تیغ
شده آب خون در دل تند میغ.نظامی.
رجوع به هرا شود.
هرین.
[هُ] (اِخ) دهی است از بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع در 11هزارگزی شمال باختری مرکز دهستان کوهدشت. ناحیه ای است دامنه و معتدل و دارای 180 تن سکنه است. از آب چشمه مشروب میشود. محصول عمده اش غلات، لبنیات و پشم و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
هریو.
[هِ یْو] (اِخ) هری. هرات. (برهان) (آنندراج). رجوع به هری و هرات و هریوه شود.
هریونه.
[هِ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات از بخش حومهء شهرستان بیرجند که در 49هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع و جایی است کوهستانی و معتدل و دارای 292 تن سکنه. محصول عمده اش غله، گردو، بنشن و آب مشروب آن از قنات و کار مردم کشاورزی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
هریوه.
[هِ / هَ وَ / وِ] (ص نسبی) هروی. هراتی. (یادداشت به خط مؤلف). منسوب به هریو که صورتی از نام شهر هری یا هرات است :
چند برداری این هریوه خروش
نشود باد بر سماعش نوش.منجیک(1).
|| زر خالص و رائج را نیز گفته اند. (برهان). زر یا دینار هریوه مسکوک دارالضرب هرات است. سعید نفیسی در حاشیهء تاریخ بیهقی نویسد: گویا درست تر آن باشد که در این معنی هم هریوه منسوب به هرات است زیرا تاکنون هریوه به تنهایی و به صورت اسم در متنی دیده نشده است و در همه جا زر هریوه یا دینار هریوه و به صورت صفت استعمال شده است. (از حاشیهء برهان چ معین) :
چراغی گرفتم چنانچون بود
ز زرّ هریوه سر خنجری.منوچهری.
... و مواضعت نهاده هر سالی که خراج فرستد برادرزاده را هزار دینار هریوه باشد. (تاریخ بیهقی). آنچه به نام ما باشد پنجاه هزار دینار هریوه کنی و مهر دیگر به نام فرزند سی هزار دینار هریوه. (تاریخ بیهقی). || زن فاحشه را هم می گویند. (برهان).
(1) - نیز منسوب به شهید بلخی است.
هز.
[هَزز] (ع مص) جنبانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغة زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی).
هزء .
[هَزْءْ] (ع مص) شکستن چیزی را. || به سرما کشتن شتر را. || جنبانیدن راحله را و حرکت دادن. || مردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
هزء .
[هُزْءْ / هُ زُءْ] (ع مص) فسوس کردن به کسی. (منتهی الارب). فسوس. (ترجمان جرجانی) (اقرب الموارد). در اقرب الموارد به فتح اول و سکون دوم هم ضبط شده.
هزاء.
[هَزْ زا] (ع ص) افسوس کننده. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هزءة شود.
هزائم.
[هَ ءِ] (ع اِ) جِ هزیمة. (منتهی الارب). رجوع به هزیمة و هزایم شود.
هزابر.
[هَ بِ] (ع اِ) جِ هزبر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به هُزابر شود.
هزابر.
[هُ بِ] (ع اِ) هزبر. شیر بیشه. (ناظم الاطباء). رجوع به هزبر و هژبر و هَزابر شود.
هزار.
[هَ / هِ] (عدد، ص، اِ) ده صد را گویند و به عربی الف خوانند. (برهان) :
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و، دوست ار هزار اندکی.بوشکور.
یکی مؤاجر و بی شرم و ناخوشی که ترا
هزاربار خرانبار بیش کرده عسس.لبیبی.
هزار زاره کنم، نشنوند زارهء من
به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم.
دقیقی.
در این بلاد فزون دارد از هزار کلات
به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ.فرخی.
از لب تو مر مرا هزار نوید است
وز سر زلفت هزار گونهء زلفین.فرخی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
شاها هزار سال به عز اندرون بزی
و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال.
عنصری.
نی نی دروغ گفتم این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد.
منوچهری.
خلق شمارند و او هزار، ازیراک
هر چه شمار است جمله زیر هزار است.
ناصرخسرو.
یکی شاه و از خصم و دشمن هزاری
یکی شیر و از گور و آهو قطاری.قطران.
هزارت صف گل دمیده ز سنگ
ز صد برگ و دو روی و از هفت رنگ.
اسدی.
از آن آهن لعل گون تیغ چار
هم از روهنی و پر الک هزار.اسدی.
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صدهزار یقین در گمان ماست.
خاقانی.
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.سعدی.
|| (اِ) هزاردستان. (منتهی الارب). بلبل که عربان عندلیب خوانند. (برهان) :
بر آنکه مهر گلی در دلش قرار گرفت
روا بود که تحمل کند جفاش هزار.سعدی.
|| بازی چهارم نرد هم هست که ده هزار باشد و در این زمانه داوهزار میگویند. (برهان).
هزار.
[هَ] (اِخ) قریه ای است در دو فرسنگ و نیمی میانهء جنوب و مشرق تل بیضا. (فارسنامهء ناصری). شهرکی است خرم و آبادان و بانعمت به ناحیت پارس. (حدودالعالم).
هزار.
[هَ] (اِخ) کوهی است در شمال غربی بم در کرمان، دنبالهء آن قهرود و ارتفاع آن پنج هزار گز است. (از جغرافیای طبیعی کیهان).
هزار.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان بیضا از بخش اردکان شهرستان شیراز که دارای 140 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصول عمده اش غله و برنج و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
هزارآباد.
[هَ] (اِخ) دهی از بخش دستجرد شهرستان قم. کوهستانی و سرد و دارای 331 تن سکنه است. از قنات و چشمه سارها مشروب میشود. محصول عمده اش غله و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
هزارآستین.
[هَ / هِ] (اِ مرکب) کنایت از دریاست، چه هر شعبه از آن به منزلهء آستینی است. (برهان).
هزارآوا.
[هَ / هِ] (اِ مرکب) هزاردستان. (انجمن آرا). بلبل. عندلیب. هزار. هزاران. (یادداشت به خط مؤلف). و او را هزارآواز هم میگویند. (برهان) :
تا هزارآوا از سرو برآرد آواز
گوید او را مزن ای باربد رودنواز.
منوچهری.
بر گل نظم چون هزارآوا
تا گه صبح می سرایم من.مسعودسعد.
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهء هزارآوا.خاقانی.
رجوع به هزارآواز و هزاردستان شود.
هزارآواز.
[هَ / هِ] (اِ مرکب) هزارآوا. (برهان). بلبل. عندلیب. هزار. هزاران. هزاردستان :
هزارآواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید
ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژها خاید.
ناصرخسرو.
رجوع به هزارآوا و هزاردستان شود.
هزارات.
[هَ / هِ] (اِ) جِ هزاره. ادوار سنین. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به ادوار شود.
هزاراسب.
[هَ زا اَ] (اِخ) قلعه ای است استوار و شهری پرآب که گرد آن را آب گرفته است و از یک سوی به خشکی راه دارد. تا خوارزم سه روز راه است و راه آن همه بازارهاست. (معجم البلدان). قلعه ای است از مضافات خراسان. (برهان). این شهر در جنگهای سلطان سنجر و اتسز خوارزمشاه مورد محاصرهء لشکر سنجر قرار گرفت و در ضمن محاصره، ادیب صابر این رباعی را بر تیری نوشت و درون قلعه انداخت :
ای شاه همه ملک زمین حسب تو راست
از دولت و اقبال جهان کسب تو راست
امروز به یک حمله «هزاراسب» بگیر
فردا خوارزم و صدهزار اسب تو راست.
و رشید وطواط در پاسخ او رباعی دیگری نوشت و با تیری از درون قلعه به سوی لشکر سنجر انداخت :
ای شه که به جامت می صافی است نه دُرد
اعدای تو را ز غصه خون باید خورد
گر خصم تو ای شاه شود رستم گُرد
یک خر ز «هزاراسب» نتواند برد.
جوینی در جهانگشا نویسد که این قصبه اکنون پس از حملهء مغول در آب غرق شده است. (از تاریخ جهانگشای جوینی ج2 ص8، 9 و 56).
هزاراسبی.
[هَ زا اَ] (ص نسبی) منسوب به هزاراسب که درهء محکمی است به خوارزم. (سمعانی).
هزاراسپ.
[هَ زا اَ] (اِخ) هزاراسب. هزاراسف. رجوع به هزاراسب شود.
هزاراسپ.
[هِ زا اَ] (اِخ) نام یکی از اتابکان لرستان است که در قرن ششم هجری میزیسته و در اواخر آن قرن به حکومت رسیده و لوای استقلال برافراشته است و پس از وی گروهی از فرزندانش نیز در آن دیار حکومت کردند. (از تاریخ گزیده چ لیدن صص538-544).
هزاراسپند.
[هِ زا اِ پَ] (اِ مرکب) نوعی از سداب کوهی است، و آن را به یونانی مولی میگویند و به عربی حرمل عامی خوانند. بر مفاصل طلا کنند نافع باشد. (برهان). هزاراسفند. رجوع به هزاراسفند شود.
هزاراستون.
[هَ / هِ زا اُ] (اِخ) رجوع به هزارستون و صدستون شود.
هزاراسف.
[هَ زا اَ] (اِخ) ابن نماور. نام یکی از حکام پادوسبانان یا فادوسبانان در مازندران بوده است. (از سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص192 از ترجمهء فارسی). رجوع به پادوسبانان شود.
هزاراسف.
[هَ زا اَ] (اِخ) هزاراسب. رجوع به هزاراسب شود.
هزاراسفند.
[هِ زا اِ فَ] (اِ مرکب) حرمل. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هزاراسپند. (برهان). رجوع به هزاراسپند شود.
هزارافشان.
[هَ / هِ زا اَ] (اِ مرکب) درخت تاک صحرایی باشد و آن مانند عشقه بر درخت پیچد، و آن را هزارچشان هم میگویند، یعنی هزار گز. (برهان). رجوع به هزارجشان و هزارفشان و هزارکشان شود.
هزاران.
[هَ / هِ] (عدد، ص، اِ) جمع هزار است برخلاف قیاس، و عدد هزار را نیز گویند. (برهان). این کلمه بیشتر برای دلالت بر کثرت به کار رود :
هزاران بدو اندرون طلق و خم
درون درش نقش باغ ارم.عنصری.
آنگه به یکی چرخشت اندر فکنَدْشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزنَدْشان.
منوچهری.
هزاران صفت گل دمیده ز سنگ
ز صدبرگ و دوروی و از هفت رنگ.
اسدی.
هزاران قبهء عالی کشیده سر به ابر اندر
که کردی کمترین قبه یْ سپهر برترین دروا.
عمعق بخارایی.
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.
حافظ.
- صدهزاران؛ عدد مرکبی است دال بر کثرت :
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد؟
حافظ.
- هزاران هزار؛ عددی است که برای دلالت بر کثرت به کار رود :
از هزاران هزار نعمت و جاه
نه به آخر به جز کفن بردند؟رودکی.
سال هزاران هزار شاد همی باش
یاد همی دارمان و یاد همی باش.منوچهری.
به بازوی پرخون درون بید سرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار.ناصرخسرو.
|| (اِ) بازی چهارم نرد را هم میگویند که داو هزار باشد. (برهان). هزار. ده هزاران. داوهزار. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هزار، داوهزار، ده هزار و ده هزاران شود.
هزاران.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش قره آغاج شهرستان مراغه. دارای 350 تن سکنه است. آب آن از چشمه سارها و محصول عمده اش غله و نخود است. شامل دو قسمت به نام هزاران پائین و بالاست که یک هزار گز از یکدیگر فاصله دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
هزارانی.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش آبدانان شهرستان ایلام. دارای 352 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رودخانهء کبود است و محصول آن غله، لبنیات، پشم و ماش است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
هزاربخیه.
[هَ / هِ بَخْ یَ / یِ] (اِ مرکب)گویا نوعی طراز و زینت جامه بوده است :... و بعضی منسوج به مقتضای وقت و روز مانند علم جامه و هزاربخیه و مدفون و شب اندرروز. (دیوان البسهء نظام قاری ص138).
هزاربد.
[هَ بَ] (اِ مرکب) در تشکیلات مرکزی حکومت ساسانی وزیر بزرگ را هزاربد می گفتند که به زبان پهلوی ساسانی هزارپتی(1) میشود. (از ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستن سن ترجمهء رشید یاسمی چ 2 ص133).
(1) - hazarpathi.
هزاربر.
[هَ بُ] (اِخ) قلعه ای است از ولایت خراسان. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هزاربز شود.
هزاربرگ.
[هَ / هِ بَ] (اِ مرکب) گل ابریشم. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به گل ابریشم شود.
هزاربز.
[هَ بُ] (اِخ) نام قلعه ای است در ولایت خراسان. (برهان).
هزاربند.
[هَ / هِ بَ] (اِخ) کوهی در راه چالوس. (یادداشت به خط مؤلف).
هزاربندک.
[هَ / هِ بَ دَ] (اِ مرکب)عصی الراعی. (بحر الجواهر). رجوع به هزارجشان و هزارفشان و هزارکشان شود.
هزاربندگ.
[هِ بَ دَ] (اِخ) رجوع به هزاربنده شود.
هزاربنده.
[هَ / هِ بَ دَ / دِ] (اِخ) به گفتهء بلعمی لقب مهرنرسی از فرزندان اسفندیار است که یزدگرد اوّل ساسانی او را وزارت داد و بهرام گور نیز این شغل بدو سپرد و مردمان از وزارت او شادمان بودند. رجوع به تاریخ بلعمی ص 944 شود.
هزاربوران.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش اسکو از شهرستان تبریز دارای 292 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و حبوب و بادام است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
هزاربیشه.
[هَ / هِ شَ / شِ] (اِ مرکب)جعبه ای که در آن بشقاب و استکان و قوری و کارد و چنگال و قنددان و چای دان و غیره هر یک جای مخصوص دارد و در سفرها به کار رود. صندوقچهء سفری که خانه های مختلف برای جا دادن خوردنیها و ادوات لازمهء گوناگون دارد و معمو از چوب سازند. (از یادداشتهای مؤلف) :
چه غم تهی اگر از باده جام و شیشهء ماست
که چشم پرفن ساقی هزاربیشهء ماست.
صائب تبریزی.
هزارپا.
[هَ / هِ] (اِ مرکب) حیوانی از حشرات الارض بسیار باریک و بلند به طول یک انگشت و تنهء آن گره دار مانند ریسمان که گرههای متصل به هم داشته باشد و بر سرش دو شاخ باریک است و بیست ودو پای باریک از دم تا سر آن، و اگر کسی را بگزد کوبیدهء خودش را بر زخم گذارند علاج سمیت و درد او را کند. (انجمن آرا). گوش خزک. ذوالاربعة والاربعین. سقولوفندریا. سدپایه. گوش خز. گوش خارک. ابوسبع وسبعین. ابواربع واربعین. (از یادداشتهای مؤلف) :دست وپابریده ای هزارپایی بکشت. (گلستان).
- هزارپادوزی؛ نوعی دوختن. (یادداشت به خط مؤلف). نوعی طراز و زینت حاشیهء جامه و جز آن. رجوع به هزارپای و هزارپایه شود.
هزارپای.
[هَ / هِ] (اِ مرکب) هزارپا. هزارپایه. صدپایه. (یادداشت به خط مؤلف) :
سوار با سر اندر شدی بدو و از آن
برون شدی همه تن چون هزارپای به سر.
فرخی.
هزارپایه.
[هَ / هِ یَ / یِ] (اِ مرکب) کرمی است معروف که به هندی گنلایی گویند. (غیاث). رجوع به هزارپا و هزارپای شود.
هزارپت.
[ه َ / هِ پَ] (اِ مرکب) هزاربد. رجوع به هزاربد شود.
هزارپسر.
[هِ پِ سَ] (اِ مرکب) نام گیاهی است دوائی. (آنندراج) (برهان).
هزارپی.
[هَ پَ] (اِخ) از بلوکات آمل در مازندران شامل 38 قریه و دارای سه فرسنگ مربع مساحت و در حدود 4200 تن سکنه است. مرکز آن اوجی آباد. از شمال به دریای خزر، از مشرق به دابو، از جنوب به آمل و از مغرب به اهلمرستاق محدود است. (جغرافیای سیاسی کیهان). و رجوع به هرازپی شود.
هزار پیرهن گوشت گرفتن.
[هَ / هِ هَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) کنایت از بسیار فربه شدن و بالیدن. (آنندراج).
هزارپیشه.
[هَ / هِ شَ / شِ] (اِ مرکب)رجوع به هزاربیشه شود.
هزارتا.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که دارای 30 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
هزارتابه.
[هَ / هِ بَ / بِ] (اِ مرکب) (از: هزار + تاب + ه، پساوند اتصاف و نسبت یا پساوند فاعلی) (حاشیهء برهان چ معین). نامی از نامهای آفتاب. (انجمن آرا) (برهان) :
تا می تابد هزارتابه
از گنبد این بلند طارم.
سیف اسفرنگ (دیوان ص333).
هزارتو.
[هَ / هِ] (اِ مرکب) هزارلا. هزارخانه. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هزارتوی و هزارلا شود.
هزارتوی.
[هَ / هِ] (اِ مرکب) شکنبهء گوسفند و جز آن که گیپا در آن انداخته طبخ می کنند، و آن خانه های بسیار دارد، و آن را هزارخانه هم گویند. (آنندراج). و به عربی رمانه خوانند. (برهان). سی تو. هزارلا. هزارخانه. (حاشیهء برهان چ معین). رمانه. (از السامی فی الاسامی).
هزارجریب.
[هَ جَ] (اِخ) ناحیه ای است کوهستانی در مازندران که از مشرق به شاهکوه، از مغرب به ساری و سوادکوه و از جنوب به سمنان و از شمال به اشرف محدود است. رود نیکا در شمال آن از مشرق به مغرب جاری است و قسمت علیای رود تجن از مرکز آن می گذرد و آن را به دو قسمت دودانگه و چهاردانگه تقسیم مینماید. (جغرافیای طبیعی کیهان). از توابع مازندران و دارای معدن مس و زغال سنگ است. (جغرافیای اقتصادی کیهان). نام یکی از دهستانهای چهارگانهء شهرستان ساری است که جنگل های انبوه دارد. آب آنجا از چشمه سارها و محصول آن غله، دیمی، ارزن، لبنیات و عسل است. زراعت برنج هم در برخی از قراء معمول است. این دهستان 54 آبادی و در حدود 15هزار تن سکنه دارد. قراء مهم آن عبارتند از: پابند، ارم، کچب محله، پوروا، متکازپن، ولامده و آکرد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
هزارجریب.
[هَ جَ] (اِخ) دهی است از بخش دورود شهرستان بروجرد. جلگهء معتدل و دارای 616 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود و محصول آن غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
هزارجریب.
[هَ جَ] (اِخ) دهی است از شهرستان ملایر دارای 158 تن سکنه. آب آنجا از قنات و محصول عمده اش غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
هزارجریب.
[هِ جِ] (اِخ) در مشرق قصبهء جلفا در اسپاهان. (جغرافیای سیاسی کیهان). دهی است از بخش داران شهرستان فریدن که 1207 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چشمه است و محصول عمده اش غله و حبوب و هنر دستی مردم بافتن قالی و جاجیم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
هزارجشان.
[هَ / هِ جَ] (اِ مرکب) به معنی هزارفشان است که تاک صحرایی باشد، و آن بسیار بلند می شود و بر درختها می پیچد، و معنی آن هزار گز است، چه جشان به معنی گز باشد و خوشهء آن زیاده بر ده دانه نمیشود و به جهت دباغت کردن پوست و چرم به کار برند. (برهان). به معنی هزار ذراع، نباتی است شبیه به رز در برگ و شاخ. (یادداشت به خط مؤلف). ابن بیطار از ابن حسان روایت کند که کلمهء فارسی و به معنی هزار ذراع [ است ]. (از یادداشت دیگر مؤلف). فاشرا. هزارافشان. کرم دشتی. (یادداشت به خط مؤلف). به فارسی فاشراست. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به هزارافشان و هزارکشان شود.
هزارجلفا.
[هَ جُ] (اِخ) دهی است از دهستان بشاریات از بخش آبیک شهرستان قزوین دارای 118 تن سکنه. آب آن از قنات و محصولش غله، چغندرقند، زردآلو، بادام، انگور و صیفی است. قلعهء قدیمی خرابه ای دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
هزارجوشان.
[هَ / هِ جَ / جُو] (اِ مرکب)در ترجمهء صیدنه نام هزارجشان چنین ضبط شده است (با واو). رجوع به هزارجشان شود.
هزارچشان.
[هَ / هِ چَ] (اِ مرکب) رجوع به هزارجشان و هزارافشان و هزارکشان شود.
هزارچشم.
[هَ / هِ چَ / چِ] (اِ مرکب)هوفاریقون. گیاهی است از تیرهء هوفاریقونی نزدیک به تیرهء پنیرکان که در برگ آن کیسه های اسانسی بسیار است و چون آن برگ را در برابر آفتاب گیرند مانند آن است که سوراخ بسیار دارد و به همین جهت آن را هزارچشم(1) نامیده اند. (گیاه شناسی گل گلاب ص204).
(1) - Hipercum.
هزارچشمه.
[هَ / هِ چَ / چِ مَ / مِ] (اِ مرکب)علت و ریشی باشد که بیشتر بر پشت آدمی به هم رسد، و آن را به عربی سرطان می گویند. (برهان). و پهن شود به قدر کفگیری که سوراخها داشته باشد و از هر سوراخی ریم و خون بیرون آید و به این ملاحظه آن را هزارچشمه گویند و کفگیرک خوانند، و قسمی از سرطان است همانا او را به عربی خُراج گویند. (انجمن آرا). شیرپنجه. کفگیرک. (یادداشت به خط مؤلف) : خراج ریش هزارچشمه است، گزاردن او داروی اوست. (چهارمقالهء نظامی عروضی ص19). || (ص مرکب) سوراخ دار. پرسوراخ. (یادداشت به خط مؤلف) :
ز نوک ناوک این ریمن خم آهن فام
هزارچشمه چو ریم آهن است سینهء من.
خاقانی.
هزارچشمه.
[هِ چِ مَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان شاه آباد که دارای 134 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء راوند و چشمه و محصول عمده اش غله و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
هزارچم.
[هَ چَ] (اِخ) نام قسمتی از راه چالوس. (یادداشت به خط مؤلف). نام یکی از کوههای کوهستان غربی کلارستاق است. (از سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص146 از ترجمهء فارسی).
هزارخال.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان نوشهر که دارای 35 تن سکنه است. آب آن از چشمه ها و محصول آن غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
هزارخانه.
[هَ / هِ نَ / نِ] (اِ مرکب) هزارلا. سی تو. (حاشیهء برهان چ معین). هزارتو. قسمتی از احشاء گیاه خواران مانند گوسفند و گاو که چندین لا دارد. (یادداشت به خط مؤلف). شکنبهء گوسفند. (آنندراج). چیزی است که با شکنبهء گوسفند می باشد، و شکنبه را نیز گویند. (برهان). || هزاربیشه. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هزاربیشه شود.
هزارخانی.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش دلفان شهرستان خرم آباد که دارای 420 تن سکنه است. آب آن از چشمه است و محصولش غله و لبنیات و پشم و ساکنان آن از طایفهء غیب غلام اند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
هزارخانی.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان. دارای 1070 تن سکنه است. محصول عمده اش غله، حبوب، انگور و توتون و هنر دستی مردم بافتن قالیچه و گلیم است. شامل دو قسمت علیا و سفلی است که 5هزار گز از هم فاصله دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
هزارخانی.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش رزاب شهرستان سنندج. دارای 501 تن سکنه است. محصول عمده اش غله، گردو، لبنیات، توتون و مختصری پنبه و صیفی و آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
هزارخانی.
[هَ / هِ] (اِخ) دهی است از بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان. دارای 156 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصولش غله و حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
هزارخوابه.
[هَ / هِ خوا / خا بَ / بِ](ص نسبی) کنایت از چشم بسیارخواب. (آنندراج) :
بعدِ هزار شب هم اکنون شبی نخسپد
این دیده ای که شبها بودی هزارخوابه.
امیرخسرو دهلوی.
هزارخوشه.
[هَ شَ] (اِخ) دهی است از بخش خواف شهرستان تربت حیدریه. جلگهء معتدل و دارای 148 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غله، پنبه و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
هزاردار.
[هَ] (اِ) نامی از نامهای ایرانی که از جمله نام پدر ابن هزاردار طبیب است. (یادداشت به خط مؤلف).
هزارداستان.
[هَ / هِ] (اِ مرکب) بلبل. (غیاث). بلبل را گویند، و به عربی عندلیب خوانند. (برهان). رجوع به هزاردستان و هزارآوا و هزار شود.
هزاردانه.
[هَ / هِ نَ / نِ] (ص مرکب، اِ مرکب) تسبیح که هزار دانه دارد. (یادداشت به خط مؤلف). قسمی سبحه که عدد دانه های آن هزار است. (یادداشت دیگر) :
تسبیح هزاردانه بر دست مپیچ.
سعدی (گلستان).
نُه چرخ هزاردانه گردان
در حلقهء ذکر خانقاهت.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
|| به معنی برنج به کار رود. عوام هنگامی که بر سر سفره اند و خواهند که سوگند خورند گویند «به این هزاردانه» و به برنج اشاره کنند، یعنی به این برنج، به این نعمت. (از یادداشتهای مؤلف). نظیر آن در تداول گویند: به این دانهء ناشمرده، یعنی گندم یا برنج. || خوشه ای که دارای دانه های بسیار بود. (ناظم الاطباء).
هزاردر.
[هَ دَ] (اِخ) نام قصری که ظاهراً ساسانیان بر کنار رود ام حبیب در بصره ساخته بودند. (یادداشت به خط مؤلف). جایی است در بصره که بر نهر ام حبیب واقع و گویند کثیرالابواب بوده است. (معجم البلدان).
هزاردرخت.
[هَ دَ / دِ رَ] (اِخ) نام جایی بوده است در مغرب فارس. ابن بلخی در تعیین حدود کورهء اصطخر گوید : حد این کوره از یزد تا هزاردرخت در طول و از قهستان تا تبریز در عرض. (فارسنامهء ابن بلخی ص122).
هزاردره.
[هِ دَرْ رَ / رِ] (اِخ) از أعمال اصفهان. (یادداشت به خط مؤلف). کوهی است در جنوب اصفهان. (ناظم الاطباء).
هزاردره.
[هِ دَرْ رِ] (اِخ) دهی است از بخش سروستان شهرستان شیراز که دارای 313 تن سکنه است. آب آن از چاه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
هزاردستان.
[هَ / هِ دَ] (اِ مرکب) هزار. هزارآوا. هزارآواز. (یادداشت به خط مؤلف). عندلیب. کعیب. بلبل. (یادداشت دیگر). مرغی است معروف از جنس بلبل که از کثرت صفیرهای نیکو او را هزاردستان و هزارآوا گویند. (انجمن آرا). بلبل. (برهان). گویا هزاردستان جز بلبل و شاید نوعی از آن است. (حاشیهء برهان چ معین) :
تا چون هزاردستان بر گل نوا زَنَد
قمری چو عاشقان به خروش آید از چنار.
فرخی.
هزاردستان امروز در خراسان است
به مجلس ملک اینک همی زند دستان.
فرخی.
هزاردستان دستان زدی به وقت بهار
کنون به باغ همی زاغ راست آه و فغان.
فرخی.
هزاردستان این مدحت منوچهری
کند روایت در مدح خواجه بوالعباس.
منوچهری.
بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود
مردم چو حال بیند از این سان خُرَم شود.
منوچهری.
از لحن و از آوای خوش بمانَد
در تنگ قفسها هزاردستان.ناصرخسرو.
ناهید سزد هزاردستان
کایوان تو گُلْسِتان ببینم.خاقانی.
خاصه که به هر طرف نشسته ست
صد باربد از هزاردستان.خاقانی.
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان.نظامی.
گامی دو سه تاختی چو مستان
نالنده تر از هزاردستان.نظامی.
تو گلبن گُلْسِتان حسنی
عطار تو را هزاردستان.عطار.
از آن همی نزند سرو دست کاندر باغ
هزاردستان بر گل نمی زند دستان.
کمال الدین اسماعیل.
گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق
نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش.
سعدی.
بوی گل و بامداد نوروز
وآواز خوش هزاردستان.سعدی.
هر گلی نو که در چمن آید
ما به عشقش هزاردستانیم.سعدی.
چون مرده بود هزاردستان
چه سود ز جلوهء گلستان؟امیرخسرو.
رجوع به هزارآوا و هزارآواز شود.
هزاردوست.
[هَ / هِ] (ص مرکب)هرجایی. آنکه هر روز دوست تازه گیرد :
معشوق هزاردوست را دل ندهی
ور میدهی آن دل به جدایی بنهی.سعدی.
هزاردین.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. جلگه ای است گرم و دارای 68 تن سکنه می باشد. آب آن از چاه و قنات و محصول آن غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
هزاررخشان.
[هَ / هِ زارْ، رَ] (اِ مرکب)گیاهی است که میوهء آن مانند خوشهء انگور و پوست آن سطبر است و در دباغت به کار آید. (آنندراج). مصحف هزارجشان. (حاشیهء برهان چ معین). هزارافشان. (برهان). هزارجشان. هزارکشان. رجوع به هزارکشان و هزارافشان و هزارجشان شود.
هزاررنگ.
[هَ / هِ زارْ، رَ] (ص مرکب)چیزی که دارای رنگهای گوناگون باشد. (ناظم الاطباء).
هزاررنگ برآمدن.
[هَ / هِ زارْ، رَ بَ مَ دَ] (مص مرکب) به چندین طور خود را آراستن. (ناظم الاطباء) :
هزاررنگ برآمد به پیش روی تو گل
ولی نشد که تواند نمود رنگ تو را.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
هزار رنگ برآوردن.
[هَ / هِ رَ بَ وَ دَ](مص مرکب) به چندین طور خود را نمودن. رنگ عوض کردن. کارهای غیرمنتظره کردن. جورواجور شدن. ناپایدار بودن روزگار :
هزار رنگ(1) برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهء تصور ماست.
انوری (دیوان چ نفیسی ص27).
|| چیزی را به صورت های گوناگون درآوردن و ظاهر ساختن. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: در دیوان چ مدرس رضوی ص 41: نقش، و در این صورت شاهد نیست.
هزاررو.
[هَ / هِ] (ص مرکب) سخت منافق. (یادداشت به خط مؤلف).
هزاررود.
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش سیردان شهرستان زنجان که 1271 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء محلی و محصول آن غله، پنبه، گردو، انار و زیتون است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
هزارسب.
[هَ رَ] (اِخ) رجوع به هزاراسب شود.
هزارستون.
[هِ سُ] (اِخ) نام دیگر کاخ صدستون خشایارشا در تخت جمشید. (سبک شناسی بهار ج1 ص15). رجوع به صدستون شود.
هزارستون.
[هِ سُ] (اِخ) نام عمارتی که ابوالمجاهد محمد تغلق بدر چاچی بنا نهاده و شاعری گفته است :
نُه سقف بی ستون که به شش روز شد تمام
در گوشهء هزارستون تو مضمر است.
؟ (از آنندراج).
هزارسف.
[هَ رَ] (اِخ) رجوع به هزاراسب شود.
هزارسفند.
[هِ رِ فَ] (اِ مرکب) رجوع به هزاراسپند شود.
هزارف.
[هُ رِ] (ع ص) شترمرغ سریع سبک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هزراف. (آنندراج).
هزار فرقه زدن.
[هَ / هِ فِ قَ / قِ زَ دَ](مص مرکب) به کنایت، به این در و آن در زدن. به هر کاری راضی بودن و تلاش کردن بسیار برای زندگی یا رسیدن به مقصود.
هزارفشان.
[هَ / هِ رَ] (اِ مرکب)هزارافشان. هزارجشان. رجوع به هزارافشان و هزارجشان و هزارکشان شود.
هزارکانیان.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش دیوان درهء شهرستان سنندج، دارای 200 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قزل اوزن و چشمه و محصول آن غله، توتون، عسل و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
هزار کردن.
[هَ / هِ کَ دَ] (مص مرکب)تألیف (تاج المصادر بیهقی)، که مشتق از الف به معنی هزار است. به هزار رسانیدن تعداد چیزی.
هزارکشان.
[هَ / هِ کَ] (اِ مرکب) نباتی است شبیه به تاک انگور اما خاردار. تارهایی دارد که مانند تاک بر مجاور خود می پیچد و ثمر آن سرخ و به قدر نخودی است و ثمر آن را سیاهدارو گویند و بیخ آن را عودالحیة خوانند. هزارافشان نیز گویند و هزارجشان معرب آن است و معنی آن هزارشاخ است، از کثرت تارها. به فارسی ماردار گویند و به شیرازی نخوشی یعنی «نخشکی یا خشک نشوی» زیرا که در زمستان خشک نشود، و نامهای بسیاری از او در هر لغتی نقل شده... (انجمن آرا). رجوع به هزارجشان و هزارافشان شود.
هزارکوه.
[هِ] (اِخ) نام محلی در اصطخر و از اعمال فارس است. (معجم البلدان).
هزارگان.
[هَ / هِ] (ص نسبی) هزاران. هزار : هزارگان درم فرمود ایشان را و همگان امید گرفتند. (تاریخ بیهقی). || مرتبهء چهارم اعداد دهدهی که پس از صدگان است و آن شامل اعداد چهاررقمی است.
هزارگانی.
[هَ / هِ] (ص نسبی)هزاردیناری. آنچه هزار دینار ارزد یا هزار مثقال طلا در آن باشد : خلعت پوشانید که کمر هزارگانی بود در آن خلعت. (تاریخ بیهقی). پیش آمد کمر زر هزارگانی بسته با کلاه دوشاخ و ساختش هم هزارگانی بود. (تاریخ بیهقی). || پرارزش و گرانبها :
ور خود تو کُشی به دست خویشم
کاری باشد هزارگانی.سنایی.
خاقانی را به دولت تو
کار سخنان هزارگانی است.خاقانی.
هزارگز.
[هَ / هِ گَ] (اِ مرکب) اصطلاحی است که گاهی به جای کیلومتر به کار میرود و واحد طول در مسافت شهرها و راههاست.
هزارگز.
[هَ / هِ گَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش زرند شهرستان کرمان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
هزارلا.
[هَ / هِ] (اِ مرکب) شکنبه. هزارخانه. هزارتو. هزارتوی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هزارتو و هزارخانه شود.
هزارلات.
[هِ] (اِخ) دهی است از رامسر که دارای 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
هزارم.
[هَ / هِ رُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی)شماره ای از هر چیز که پس از نهصدونودونهم و پیش از هزارویکم است.
هزارمنی.
[هِ مَ] (اِخ) دهی است از بخش رامهرمز شهرستان اهواز دارای 75 تن سکنه. آب آن از رودخانهء رامهرمز و محصول عمده اش غله، برنج، کنجد و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
هزارمنی.
[هِ مَ] (اِخ) دهی است از بخش واهان شهرستان خرم آباد دارای 106 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، لبنیات و پشم و هنر دستی زنان بافتن سیاه چادر است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
هزارمی.
[هَ / هِ رُ] (ص نسبی، اِ) رجوع به هزارمین شود.
هزارمیخ.
[هَ / هِ] (ص مرکب، اِ مرکب)خرقهء درویشان که بخیهء بسیار بر آن زده باشند، و آن را هزارمیخی هم میگویند. (برهان). نوعی از لباس فقرا که به رشته های گنده جابه جا دوزند. (غیاث) :
چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان
هزارمیخ شده درعش از بسی سوفال.
زینبی.
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزارمیخ از سر چرخ چنبری.
خاقانی.
دلق هزارمیخ شب آنِ من است و من
چون روز سر ز صدرهء خارا برآورم.
خاقانی.
ازبهر پاره پیر فلک را به دست صبح
دلق هزارمیخ ز سر برکشیده اند.خاقانی.
|| کنایه از آسمان پرکواکب است. (برهان). کنایه از فلک باشد. (انجمن آرا). به این معنی شاهدی یافت نشد و گویا از همان ابیات خاقانی این معنی مستفاد شده، در صورتی که خاقانی آسمان را به دلق هزارمیخ تشبیه کرده است.
هزارمیخه.
[هَ / هِ خَ / خِ] (ص نسبی)آنچه با میخهای بسیار استوار شده باشد و به کنایت در توصیف آسمان به کار رود :
حصن هزارمیخه عجب دارم
سست است سخت پایهء دیوارش.
ناصرخسرو.
رجوع به هزارمیخ و هزارمیخی شود.
هزارمیخی.
[هَ / هِ] (ص نسبی، اِ مرکب)هزارمیخ. (برهان). جبهء درویشان :
دلقش هزارمیخی چرخ و به جیب چاک
بازافکنش ز نور و فراویزش از ظلام.
خاقانی.
تیغ یک میخ آفتاب گذشت
جوشن شب هزارمیخی گشت.نظامی.
چو گشت نغمهء مرغان صبحگاه بلند
هزارمیخی شب بر خود آسمان بدرید.
امیرخسرو.
دوتوییِ فقرا جامه ای است کز عظمت
هزارمیخی افلاکش آستر یابی.
سلمان ساوجی.
|| هزارمیخه. آنچه به میخهای بسیار استوار بود و به کنایت آسمان است :
کاین هفت خدنگ چارمیخی
وین نُه سپر هزارمیخی.نظامی.
رجوع به هزارمیخ و هزارمیخه شود.
هزارمین.
[هَ / هِ رُ] (ص نسبی، اِ) هزارم. تعدادی که پس از نهصدونودونهم و پیش از هزارویکم قرار گیرد. رجوع به هزارم شود.
هزارنوا.
[هَ / هِ نَ] (ص مرکب) آنکه هزار آهنگ دارد و نواهای بسیار گوناگون نوازد :
با مطرب هزارنوا باده نوش کن
در موسمی که زاغ هزیمت شد از هزار.
سوزنی.
رجوع به هزارآوا شود.
هزاره.
[هَ / هِ رَ / رِ] (اِ) پهلوی هزارک(1). هزار سال پس از تاریخ معیّن. (حاشیهء برهان چ معین). هزار سال. ده صد سال. یک دورهء هزارساله از تاریخ. (از یادداشتهای مؤلف) : از وقت آدم تاکنون هفت هزارسال است و این هزارهء آخرین است. (مجمل التواریخ و القصص). || جشنی که در هزارمین سال تولد کسی برپا کنند. یادبود هزارمین سال. مراسمی که هزارسال پس از واقعهء مهمی بیاد آن برپا شود، مانند هزارهء فردوسی که تقریباً هزار سال پس از تولد فردوسی بوده است یا هزارهء ابوریحان یا بوعلی و غیره. (از حاشیهء برهان چ معین). || نوعی از گل. || قسمی فواره. (آنندراج).
(1) - hazarak.
هزاره.
[هَ / هِ رَ / رِ] (اِ) حصهء پایین دیوار. (حاشیهء برهان چ معین). ایزار. ایزاره. ازار. ازاره، و آن قسمی از دیوار است که با آجر و سنگ و جز آن از زمین بردارند تا کف تاقچهء زیرین. (یادداشت به خط مؤلف). چینه کشی پای دیوار است که ارتفاع مشخصی ندارد و معمو در حدود یک متر بالا آورند.
هزاره.
[هِ / هَ رَ] (اِخ) قومی از افاغنه. (آنندراج). طایفه ای از عشایر شیعی مذهب. (یادداشت به خط مؤلف).
هزارهزار.
[هَ هَ / هِ هِ] (عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) هزار برابر هزار. یک میلیون :فراغت دل هزارهزار مردم. (تاریخ بیهقی). خراج پارس سی وشش هزارهزار درهم برآمد چنانکه سه هزارهزار دینار باشد. (فارسنامهء ابن بلخی). و قرار داد که از آن کوره جمله دوهزارهزار درم خدمت بیت المال کنند. (فارسنامهء ابن بلخی)...
هزاری.
[هَ / هِ] (ص نسبی) نزد کشتی گیران، کسی که هر روز هزار بار تخته شلنگ نماید. (غیاث) (آنندراج) :
ای که در هند جفا تیغ تو کاری باشد
منصب تخته شلنگ تو هزاری باشد.
میر نجات.
هزاری.
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار که دارای 100 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و محصول آن غله، خرما و برنج است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
هزاری.
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار که دارای 25 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
هزاریک.
[هَ / هِ زارْ یَ / یِ] (اِ مرکب)یک هزارم. یک قسم از هزار قسم. از هزار یکی. (یادداشت به خط مؤلف) :
هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است
نگار و نقش همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
هزاریک زآن کامسال کرد خواهی باز
به تیغ تیز به هند اندرون نکردی پار.
مسعودسعد.
هزاع.
[هِ] (ع ص) مرد ضعیف بددل. (غیاث از صراح اللغة). || منفرد. (اقرب الموارد): ما فی الجعبة الا سهم هزاع؛ در کیش به جز یک تیر نیست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هزاع.
[هَزْ زا] (ع ص) شیر که در شکار بسیار شکند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هزاک.
[هُ / هَ] (ص) زشت. || زبون. || ابله و نادان. (برهان). ابله و نادان که زود فریفته شود. (اسدی) :
که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.دقیقی.
همانا به چشمت هزاک آمدم
و یا چون تو ابله فغاک آمدم.اسدی.
|| شخصی که زود فریفته شود و بازی خورد. (برهان). غره. گول. (یادداشت به خط مؤلف).
هزال.
[هُ] (ع مص) لاغر گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِمص) لاغری. (منتهی الارب). نزاری. نحول. نحیفی. نحافت. (یادداشت به خط مؤلف). قلت گوشت و پیه. نقیض سمن. (از اقرب الموارد).
هزال.
[هَزْ زا] (ع ص) بسیارهزل. (اقرب الموارد). بسیار بیهوده گوی. || مسخره. بازیگر. دلقک که موجب هزل و بیهودگی باشد : بفرمود تا همهء مطربان و مسخرگان و هزالان و سگان شکاری و بوزنه و از این جنسها که تماشای خلافت باشد از سرای خلافت بیرون کردند. (مجمل التواریخ و القصص).
هزالة.
[هُ لَ] (ع اِمص) خوش منشی. (منتهی الارب). فکاهة: وقعتْ بینهما هزالة؛ ای فکاهة. (اقرب الموارد). || زیرکی. (منتهی الارب).
هزامج.
[هُ مِ] (ع ص) آواز پیاپی. (منتهی الارب). الصوت المتدارک من الرغاء، و میم آن زائد است. (از اقرب الموارد).
هزامل.
[هَ مِ] (ع اِ) آوازها. (منتهی الارب). اصوات. اصل آن ازامل است. (اقرب الموارد از قاموس).
هزانع.
[هَ نِ] (ع اِ) جِ هزنوع که بیخ گیاهی است شبیه طرثوث. (آنندراج). رجوع به هزنوع شود.
هزانی.
[هِزْ زا] (ص نسبی) منسوب است به هزان که بطنی است از عنک. (سمعانی).
هزاولگ.
[هِ وَ] (اِ) نام درخت «شب خسب» یا هزاربرگ در لهجات شمال ایران است که دارای برگهای ریز و بسیار است و شب هنگام برگهایش جمع می شوند. (از جنگل شناسی ساعی ص223 به بعد).
هزاوه.
[هَ / هِ وَ] (اِخ) قصبهء دهستان فراهان سادات از بخش فرمهین شهرستان اراک. دارای 2736 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش انگور، غله و میوه است. این قصبه از قراء قدیمی این ناحیه و دارای چشمه سارهای متعدد و آبهای گوارا و تاکستانهای فراوان است. مولد مردان بزرگی چون امیرکبیر و میرزا بزرگ قائم مقام و میرزا ابوالقاسم قائم مقام است. جلوس اباقاخان بن هلاکو به تخت سلطنت بعد از پدرش به سال 663 ه . ق. در این قصبه بوده است. در اراضی شمال قصبه موسوم به هزاوهء پایین آثار بناهای قدیمی وجود دارد که گاه از آنها عتیقه و مسکوکاتی پیدا شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
هزأة.
[هُ ءَ] (ع ص) آنکه بر مردم فسوس و خنده کند. || آنکه بر وی فسوس و ریشخند کنند. (منتهی الارب). که از آن بخندند. (اقرب الموارد).
هزأة.
[هُ زَ ءَ] (ع ص) که به مردم فسوس و خنده کند. (از اقرب الموارد).
هزاهز.
[هَ هِ] (ع اِ) در مؤیدالفضلا در جنب لغات فارسی نوشته شده. جنبش و حرکتی را گویند که از ترس خصم در میان لشکر به هم رسد، و در کنزاللغه به معنی فتنه ها نوشته شده که جمع فتنه باشد. (برهان). فتنه ها که مردمان در آن جنبند. (منتهی الارب). آشوب و فتنه و سروصدا. پریشانی و آشفتگی. (یادداشت مؤلف). بلاها و جنگ ها که مردم را بجنباند. (از اقرب الموارد) :
نفیر ابر فروردین برآمد
فتاد اندر سپاه وی هزاهز.بدایعی بلخی.
مقرر گشت که همگان را که کار وزارت قرار گرفت و هزاهز در دلها افتاد. (تاریخ بیهقی). دگر روز حرکت کرد و به نسا رفت و هزاهزی در آن نواحی افتاد. (تاریخ بیهقی). در شهر هزاهزی عظیم بود. (تاریخ بیهقی).
به روز هزاهز یکی کوه بود
شکیبا دل و بردبار علی (!).ناصرخسرو.
به زخم و بند و کشتن گشته مشغول
نه آنجا، گرد و خون و نه هزاهز.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص518).
در اقلیم ایران چو خیلش بجنبد
هزاهز در اقلیم توران نماید.خاقانی.
ربع زمین به سان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد.خاقانی.
پراکندگی در سپاه اوفتاد
هزاهز در آرام شاه اوفتاد.نظامی.
روارو برآمد ز راه نبرد
هزاهز درآمد به مردان مرد.نظامی.
|| جنگ و نبرد :
چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند
چشم جهان اختلاج گوش زمانه طنین.
خاقانی.
|| سروصدا. غوغا. (یادداشت به خط مؤلف) :
زد نعره ای آنچنان شغبناک
کافتاد هزاهزی در افلاک.نظامی.
روارو برآمد ز راه نبرد
هزاهز درآمد به مردان مرد.نظامی.
ملایک با روارو در لوای عصمت او شد
خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد.
خاقانی.
هزاهز.
[هُ هِ] (ع ص) سبک. || شتاب. (منتهی الارب). || ماء هزاهز؛ آب بسیار روان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پرصدا: بعیر هزاهز؛ ای شدیدالصوت. (اقرب الموارد).
هزبر.
[هِ زَ] (ع اِ) شیر. (اقرب الموارد) :
تیر تو از کلات فرودآورد هزبر
تیغ تو از فرات برآرد نهنگ را.دقیقی.
چنین گفت سیمرغ کاین نم چراست
به چشم هزبر اندرون غم چراست.
فردوسی.
که خاک پی او ببوسد هزبر
نیارد به سر بر گذشتَنْش ابر.فردوسی.
بکوشید و اندر میان آورید
خروش هزبر ژیان آورید.فردوسی.
ناید زور هزبر و پیل ز پشّه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروخ.عنصری.
بازیگه شمس و قمر و ببر و هزبر است
منزلگه جود و کرم و حلم و وقار است.
منوچهری.
باش که آن پادشه هنوز جوان است
نیم رسیده یکی هزبر دمان است.منوچهری.
برده ران و برده سینه، برده زانو، برده ناف
از هیون و از هزبر و از گوزن و از نگین.
منوچهری.
به گرشاسب گفت ای هزبر ژیان
چه گویی؟ بدین جنگ بندی میان؟اسدی.
کمانی چو خفته ستونی ستبر
زهش چون کمندی ز چرم هزبر.اسدی.
ز نوک رمح تو کندی گرفت چنگ هزبر
ز سُمّ رخش تو کندی نمود پرّ عقاب.
مسعودسعد.
به موش ریزه برو گربهء خیانت گر(1)
که این هزبر به چنگ است و آن پلنگ به ناب.
خاقانی.
این ز گیو آن ز رستم آرد نام
این به کنیت هزبر و آن ضرغام.نظامی.
گرم شیر پیش آید و گر هزبر
بر او سیل بارم چو غرنده ابر.نظامی.
هزبر ژیان کی شود صید گور
سیه مار کی روی تابد ز مور؟نظامی.
خلق پرسیدند کای عم رسول
ای هزبر صف شکن شاه فحول.مولوی.
ترکیب ها:
- هزبرافکن.؛ هزبرانداز. هزبراوژن. رجوع به این مدخل ها شود.
|| (ص) درشت آکنده. ج، هزابر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ژیان و دمان. زورمند :
دو رانش چو ران هیونان سطبر
دل شیر و نیروی ببر هزبر.فردوسی.
رجوع به هژبر شود.
(1) - ن ل: به موش زیر برو گربهء خیانت کن. (دیوان چ سجادی ص 55).
هزبر.
[هُ زَ] (ع اِ) معرب هژبر [ هِ ژَ / هُ ژَ ]. رجوع به هژبر و هِزَبر شود.
هزبرافکن.
[هِ زَ اَ کَ] (نف مرکب)شیرافکن. شیراوژن. شیرکش. شجاع. دلیر :
دریغ آن هزبرافکن گردگیر
دلیر و جوان و سوار و هژیر.فردوسی.
بهومان سپرد آن زمان قلبگاه
سپاهی هزبرافکن و رزم خواه.فردوسی.
یل اژدهاکش به گرز و به تیر
سوار هزبرافکن و گُردگیر.اسدی.
هزبرالدین.
[هِ زَ رُدْ دی] (اِخ) نام لقب یکی از حکام هند بوده است. رجوع به حبیب السیر چ سنگی تهران ج1 ص414 شود.
هزبرانداز.
[هِ زَ اَ دا] (نف مرکب)شیرافکن. (آنندراج). شجاع. دلیر :
چو جعد شاهد دولت به دست عزت داشت
رکاب شاه پلنگ افکن هزبرانداز.عرفی.
رجوع به هزبر شود.
هزبرانه.
[هِ زَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق) مانند شیر. مردانه و دلیر. (آنندراج).
هزبراوژن.
[هِ زَ اَ / اُو ژَ] (نف مرکب)شیرکش. هزبرافکن. شجاع :
مرا بخت از این هر دو فرخ تر است
که پیل هزبراوژنم کهتر است.فردوسی.
رجوع به هزبر شود.
هزبر سیستان.
[هِ زَ رِ] (اِخ) کنایت از رستم دستان است :
یک سر موی از سگان درگهش
بر هزبر سیستان خواهم گزید.خاقانی.
هزبرة.
[هَ بَ رَ] (ع مص) بریدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هزبلة.
[هَ بَ لَ] (ع مص) سخت محتاج گردیدن. (منتهی الارب). افتقار. (اقرب الموارد).
هزبلیلة.
[هَ بَ لَ] (ع اِ) چیزی: ما فیه هزبلیلة (منتهی الارب)؛ ای شی ء. (اقرب الموارد).
هزت.
[هِزْ زَ] (ع اِ) هزة و شادمانی و خورسندی و خوشدلی : سلطان را دگرباره هزت غزو و نشاط مجاهدت متمدد گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). رجوع به هزة شود.
هزج.
[هَ زَ] (ع مص) سراییدن سرود طرب انگیز. (منتهی الارب). ترنم و انشاد. (اقرب الموارد). || (اِ) آواز تندر. (منتهی الارب). صوت الرعد و الذِبّان. (اقرب الموارد). || نوعی از سرود و ترانهء طرب انگیز. || آواز با اندکی گرفتگی گلو. || هر کلام متدارک و متقارب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اصطلاح عروض) نام بحری از عروض بدان جهت که کلمات و آواز متدارک و متقارب باشد. (منتهی الارب). بحر هزج یکی از سه بحر دایرهء اول علم عروض موسوم به دایرهء مؤتلفه است که بحور آن عبارتند از: هزج و رجز و رمل. شمس قیس رازی نویسد: بحر هزج، اجزاء آن چهار بار مفاعیلن مفاعیلن است و ازاحیفی که در این بحر افتد پانزده است. قبض و کفّ و خرم و تخنیق و خرب و حذف و قصر و شَتْر و هتم و جَبّ و زلل و بتر و اِسباغ و معاقبت، و اجزایی که بدین ازاحیف از افاعیل آن منشعب شود دوازده است. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی ص 102 به بعد). این بحر اگر مثمن باشد در هر مصراع آن چهار بار مفاعیلن تکرار میشود مانند این قطعهء منسوب به رودکی:
نگارینا شنیدستم به وقت راحت و محنت
سه پیراهن سلب بوده ست یوسف را به عمر اندر
یکی از کید شد پرخون دوم شد چاک از تهمت
سوم یعقوب را از بوی روشن کرد چشم تر
دلم ماند بدان اول تنم ماند بدان ثانی
نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر.
اگر هزج مسدس باشد در هر مصراع سه بار مفاعیلن است مانند این مثال که شمس قیس آورده است:
نگارینا چرا با من نمیسازی؟
به حسن خود چرا چندین همی نازی؟
هزج مسدس معمو با حذف یک هجا از آخر و به اصطلاح علم عروض با زحاف قصر در شعر فارسی به کار میرود مانند وزن خسرو و شیرین نظامی و دوبیتی های باباطاهر، و البته بسیاری از محققان وزن دوبیتی ها را تابع عروض اسلامی نمیدانند زیرا این وزن درست با ترانه های زبان پهلوی ساسانی تطبیق می کند. برای مطالعهء تفصیل بحر هزج و ازاحیف آن رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم شود.
هزد.
[هَ زَ] (اِ) بیدستر که سگ آبی گویند و به ترکی قندز خوانند. (انجمن آرا). حیوانی است آبی، و آن در خشکی نیز می باشد و خصیهء او را آش بچه ها و جندبیدستر میگویند. و به ترکی قندز میخوانند. (برهان). رجوع به هزدگند شود.
هزدگند.
[هَ زَ گُ] (اِ مرکب) جندبیدستر را گویند که آش بچه ها باشد و به ترکی قندزقوری گویند. (برهان). رجوع به هزد شود.
هزر.
[هَ] (ع مص) به عصا سخت زدن بر پهلو و پشت کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سخت درخستن. || راندن و دور کردن کسی را به عصا. (منتهی الارب). || بر زمین زدن چیزی را. || عطای بسیار دادن کسی را. || خندیدن. || شتافتن به حاجت. || گران کردن نرخ در بیع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بی اندیشه خریدن چیزی را و درآمدن در آن. (منتهی الارب).
هزر.
[هِ] (ع ص) زیان زده. (منتهی الارب). مغبون. (اقرب الموارد). || گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد). || درشت. (منتهی الارب). شدید. (اقرب الموارد).
هزر.
[هُ زَ] (اِخ) موضعی که در آن قوم ثمود هلاک شدند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || قبیله ای در یمن که شب خفتند و هلاک شدند، و گویند شهر هذیل است. (اقرب الموارد).
هزراف.
[هِ] (ع ص) شترمرغ سریع سبک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هزارف و هزروف شود.
هزربة.
[هَ رَ بَ] (ع اِمص) سبکی. شتابی. (منتهی الارب).
هزرفة.
[هَ رَ فَ] (ع ص) شتافتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هزرفة.
[هِ رِ فَ] (ع ص، اِ) شتر مادهء کلانسال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گنده پیر. (منتهی الارب). عجوز. (اقرب الموارد). هِزْرَوْفة.
هزرقة.
[هَ رَ قَ] (ع اِ) نوعی از بدترین خنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هزروف.
[هِ رَ / هُ] (ع ص، اِ) شترمرغ سریع سبک. هُزارِف. هِزْراف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هزروفة.
[هِ رَ فَ] (ع ص، اِ) هِزْرِفة. شتر مادهء کلانسال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گنده پیر. (منتهی الارب). عجوز. (اقرب الموارد).
هزروقی.
[هُ قا] (ع اِ) بند. اسم است آن را. لغتی است در هُرزوقی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هزرة.
[هَ رَ] (ع اِ) زمین تنگ. (منتهی الارب). || تمام کسل. (اقرب الموارد). ج، هزرات: انه ذوهزرات و فیه هزرات؛ ای کسل تام. (اقرب الموارد).
هزع.
[هُ زَ] (ع ص) شیر بسیار سخت شکنندهء شکار. (منتهی الارب). هَزّاع. (اقرب الموارد). رجوع به هزاع شود.
هزعربی.
[ ] (اِ) اسم جنسی حرشف است، و نزد بعضی نوع برّی آن. (فهرست مخزن الادویه).
هزف.
[هَ] (ع مص) سبک یافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هزف.
[هِ زَف ف] (ع ص) شترمرغ گران سنگ تیزرو یا گریزنده یا درازپر یا جافی تناور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هزق.
[هَ زَ] (ع مص) نشاط کردن. || بسیار خندیدن. (اقرب الموارد). || (اِ) شادمانی. (منتهی الارب). نشاط و سبکی. || شدت آواز تندر. (اقرب الموارد).
هزق.
[هَ زِ] (ع ص) تندر سخت آواز. (منتهی الارب). رعد شدید. (اقرب الموارد).
هزقة.
[هَ زِ قَ] (ع ص) زن که قرار نگیرد به جایی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هزل.
[هَ] (ع مص) لاغر گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || لاغر گردیدن مرد. || مردن شتران کسی پس از درویش شدن وی. || (اِ) بیهودگی. خلاف جد. (منتهی الارب). لاغ. سخن بیهوده. (یادداشت به خط مؤلف). آن است که از لفظ معنای آن اراده نشود، نه معنای حقیقی و نه مجازی، و آن ضد جِدّ است. (تعریفات). در اصطلاح اهل ادب شعری است که در آن کسی را ذم گویند و بدو نسبت های ناروا دهند، یا سخنی است که در آن مضامین خلاف اخلاق و ادب آید :
محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ
که هزل گفتن کفر است در مسلمانی.
منجیک ترمذی.
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جد و روز هزل و روز کلک و روز دن.
منوچهری.
مکن فحش و دروغ و هزل پیشه
مزن بر پای خود زنهار تیشه.ناصرخسرو.
بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش
بر شعر سخف کرده دل و خاطر منیر.
ناصرخسرو.
میگوی محال زآنکه خفته
باشد به محال و هزل معذور.ناصرخسرو.
هزل همه ساله آب مردم ببرد. (کلیله و دمنه). آنگاه آن را به صورت هزل فرانموده. (کلیله و دمنه). و اگر نادانی، این اشارت را که بازنموده شده است، بر هزل حمل کند، مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه).
از هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دست
گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم.خاقانی.
طریق هزل رها کن به جان شاه جهان
که من گریختنی نیستم به هیچ ابواب.
خاقانی.
بس کن این هزل چیست خاقانی
که ز هزل آفت روان بینی.خاقانی.
از حدائق جد و هزل و حقایق فضایل و فضل ریان گشته. (ترجمهء تاریخ یمینی).
هزل تعلیم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو.مولوی.
هر جدی هزل است پیش هازلان
هزلها جدّ است پیش عاقلان.مولوی.
گوش سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهر جان با فروغ.مولوی.
به مزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جد از او بردار.سعدی.
هزل آبت ز رخ فروریزد
وز فزونیش دشمنی خیزد.اوحدی.
و رجوع به هجو شود.
ترکیب ها:
- هزل گو.؛ هزل گوی. هزل مانند. رجوع به این مدخل ها شود.
|| (ص) بیهوده. (ترجمان جرجانی).
هزل.
[هَ زَ] (ع اِمص) بیهودگی. || (مص) بازی کردن. (منتهی الارب).
هزل.
[هُ] (ع مص) لاغر گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هزل.
[هَ زِ] (ع ص) نیک بیهوده کار. (منتهی الارب).
هزلاج.
[هِ] (ع ص) گرگ سبک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سریع. (اقرب الموارد). ج، هزالج. (اقرب الموارد).
هزلاع.
[هِ] (ع اِ) بچهء گرگ لاغرسرین که از کفتار پیدا شود. (منتهی الارب).
هزل بستی.
[هَ زِ لِ بُ] (اِخ) شاعری از مردم شهر بُست. قطعهء ذیل در ترجمان البلاغهء رادویانی از او آمده است که دربارهء تولد و مرگ دختر اوست:
چو دختر بیامد من اندر هزیمت
گه آمل گزیدم، گه از شرم، ساری
برفت آخر آن مصلحت بر طریقی
که رست او ز طعنه من از شرمساری.
رجوع به ترجمان البلاغهء رادویانی چ احمد آتش ص12 شود.
هزلج.
[هَ زَلْ لَ] (ع ص) تیزرو از شترمرغ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هزلع شود.
هزلجة.
[هَ لَ جَ] (ع مص) شوریدن. || در هم شدن آواز. (منتهی الارب). اختلاط صوت. (از اقرب الموارد). || (اِمص) سرعت. (اقرب الموارد).
هزلع.
[هَ زَلْ لَ] (ع ص) تیزرو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هزلج شود.
هزلعة.
[هَ لَ عَ] (ع مص) رفتن و درگذشتن بچهء گرگ از کفتار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پنهان بیرون آمدن از میان چیزی. (منتهی الارب). رجوع به هزلاع شود.
هزل گو.
[هَ] (نف مرکب) بیهوده گو و یاوه درای. (آنندراج). رجوع به هزل شود.
هزل گوی.
[هَ] (نف مرکب) هزل گو. رجوع به هزل گو شود.
هزل مانند.
[هَ نَنْ] (ص مرکب) هر سخن شوخی آمیز و بیهوده : جد او هزل مانند و موعظت او حکمت پیوند. (سندبادنامه).
هزلی.
[هَ لَ] (ع اِ) مارها. واحد ندارد. (منتهی الارب).
هزلیات.
[هَ لی یا] (ع اِ) اشعاری که دارای مضامین شوخی آمیز و خلاف اخلاق باشد. رجوع به هَزْل شود.
هزم.
[هَ] (ع مص) مهربانی کردن بر کسی. (منتهی الارب). || انگشت خلانیدن در چیزی چنانکه مخاکچه پیدا آید. || زدنِ کسی کسی را چنانکه مابین سرینش درآید و برآید ناف او. || چیزی از حق کسی بازشکستن. || بانگ کردن کمان. || چاه کندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شکستن لشکر و دشمن را. (منتهی الارب). لشکر شکستن. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل بن علی). شکستن لشکر. (تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغهء زوزنی). شکستن دشمن را. (اقرب الموارد). و رجوع به هزیمت شود. || (ص، اِ) اسب منقاد و رام. (منتهی الارب). || زمین نشیب هموار. (منتهی الارب). زمین سخت. (معجم البلدان). زمین استوار. (اقرب الموارد). || ابر تنک بی آب. (منتهی الارب). ابر رقیق بی آب. (اقرب الموارد). || هزم الضریع؛ ریزه شکسته از گیاه شبرق. ج، هزوم. || جِ هزمة. (منتهی الارب). رجوع به هزمة شود.
هزم.
[هَ زِ] (ع ص) اسب منقاد و رام. (منتهی الارب). فرس مطیع. || فرس هزم الصوت؛ که صدایش به صدای رعد ماند. (اقرب الموارد).
هزم.
[هَ زَ] (ع اِ) بانگ کمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هزم.
[هَ] (اِخ) جایی است از مدینه.
هزمان.
[هَ] (ق) مخفف هر زمان باشد که افادهء هر دم و هر ساعت می کند. (برهان) :
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسِمان کند هزمان.
کسائی.
کز فروغ مکارمش هزمان
مورچه بشمرد ز دور ضریر.
خسروی سرخسی.
ز بس برسختن زرّش به جای مردمان، هزمان
ز ناره بگسلد کپّان ز شاهین بگسلد پله.
دقیقی(1).
دو هفته برآمد بر این روزگار
که هزمان همی تیزتر گشت کار.دقیقی.
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هزمان به گوش آید آوای کوس.
فردوسی.
همی کرد گودرز هر سو نگاه
ز دشمن بیفزود هزمان سپاه.فردوسی.
بدان جایگه باشد ارژنگ دیو
که هزمان برآرد خروش و غریو.فردوسی.
پدر از مردی در شیر زند هزمان دست
پسر از مردی با پیل زند هر دم بر.فرخی.
من و چنگی و آن دلبر که او را نیست همتایی
ز من کرده مدیح شاه را هزمان تقاضایی.
فرخی.
ز بانگ بوق و هول کوس هزمان
درافتد زلزله در هفت کشور.عنصری.
چو صفیری بزند کبک دری در هزمان
بزند لقلق بر کنگره بر ناقوسی.منوچهری.
دیلمی وار کند هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی.
منوچهری.
هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
در سجده رود خیری با لالهء خودروی.
منوچهری.
ز صد گونه هزمان بدو گرد کرد
کسش بازنشناسد از زرّ زرد.اسدی.
یکی چاره هزمان نماید همی
بدان چاره جانْمان رباید همی.اسدی.
چنان کرد دین را به شمشیر تیز
که هزمان بود بیش تا رستخیز.اسدی.
از این چون و چرا بگذر که روشن گرددت هزمان
مگر کآن عالم پرخیر بی چون وچرا یابی.
سنائی.
ز بیم چنبر این لاجوردی
همی بیرون جهم هزمان ز چنبر.
ناصرخسرو.
وینکه بگرداند هزمان همی
بلبل نونو به شگفتی نواش.ناصرخسرو.
تشنه ت نشود هرگز تا آب نخوردی
هرچند که آب آب همیگویی هزمان.
ناصرخسرو.
من آن درّ حکمت ندارم مهیا
که عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون.
سوزنی.
نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرهء طفلان
نگاریدم به سرخ و زرد زَاشک دیده هزمانش.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب های هر شود.
(1) - نیز منسوب به فرخی است.
هزمان.
[هَ] (اِخ) جایی است که چاههای جریر در آنجا بود و اهل آن شکایت به حضرت نبوی بردند، آن حضرت امر آنان را فیصل داد. (معجم البلدان).
هزمان.
[هُ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
هزمجة.
[هَ مَ جَ] (ع اِ) سخن متتابع و پیاپی. || آمیزش آوازهای زائد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هزمرة.
[هَ مَ رَ] (ع اِ) جنبش سخت. (منتهی الارب). حرکت شدید. (اقرب الموارد). || (مص) نیک سرزنش و عتاب کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سختی نمودن. (منتهی الارب). عنف. (اقرب الموارد).
هزمة.
[هَ مَ] (ع اِ) یکی از هزم، هر جای نشیب و مغاک. ج، هزم، هزوم. || مغاکچهء ترید و سیب و جز آن که از غمز انگشت پیدا آید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هزمة.
[هَ زِ مَ] (ع ص) سخت جوشان: قِدْر هزمة؛ دیگ سخت جوشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هزمی.
[هَ می ی] (ص نسبی) منسوب به هزمة که نام جد خاندانی است. (از سمعانی).
هزمی.
[هُ زَ می ی] (ص نسبی) منسوب به هزم که نام جد خاندانی است. (از سمعانی).
هزن.
[هُ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش کهنوج شهرستان جیرفت دارای یکصد تن سکنه. محصول آن خرما است و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
هزنبر.
[هَ زَمْ بَ] (ع ص)(1) زیرک تیزسر. (منتهی الارب) (آنندراج). || مرد بدخوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - أو الصواب بزائَین. (از منتهی الارب).
هزنبران.
[هَ زَمْ بَ] (ع ص)(1) زیرک تیزسر. || مرد بدخوی. (منتهی الارب) (آنندراج).
(1) - أو الصواب بزائَین. (از منتهی الارب).
هزنوع.
[هُ] (ع اِ) بیخ گیاهی شبیه طرثوث. (منتهی الارب). و صحیح آن به راء مهمله و غین معجمه است. (از اقرب الموارد). رجوع به هرنوغ شود.
هزو.
[هَ] (ص) مردم دلیر و شجاع را گویند. (برهان).
هزو.
[هَزْوْ] (ع مص) سیر نمودن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || رفتن. (منتهی الارب). || افسوس داشتن. (تاج المصادر بیهقی).
هزو.
[هَ زَ / زُو] (اِ) جانور آبی که آن را به هندی اود گویند به واو مجهول، و به ترکی قندز. (غیاث).
هزو.
[هُ] (اِخ) قلعه ای است در ساحل بحر فارس. (معجم البلدان). هزو و ساویه دیگر نواحی اعمال است از ساحلیات که با جزیرهء قیس رود و به حکم امیر کیش باشد و با گرم سیر زمین کرمان پیوسته است. (فارسنامهء ابن بلخی). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام آن نیست.
هزوارش.
[هُزْ رِ] (اِ) زوارش. از مصدر اوزوارتن(1) به معنی بیان کردن، تفسیر نمودن و شرح دادن است. و به همین معنی در نامه های پهلوی، چون دینکرد و بندهش و نامکیهای منوچهری و چیتکیهای زادسپرم و شکندگمانیک ویچار، و در نوشته های پهلوی تورفان ایزوارتن(2) به کار رفته است، بنابراین اسم مصدر اوزوارش (هزوارش) در پهلوی به معنی شرح و تفسیر و توضیح و بیان است. در سراسر نوشته های پهلوی چه در سنگ نبشته ها و چه در گزارش پهلوی اوستا (= زند) و در نامه های پیش از اسلام و پس از اسلام، به استثنای آثار مانوی تورفان، هزار کلمهء سامی از لهجهء آرامی به کار رفته است. به این گونه کلمات که فقط در کتابت می آمده و به زبان رانده نمی شد هزوارش نام داده اند، به عبارت دیگر هزوارش ایدئوگرام یا علامت و نشانه ای بوده به هیئت یک کلمهء آرامی که به جای آن در خواندن، یک کلمهء ایرانی می نشاندند. مث به جای آن ایدئوگرامهایی که بایستی به لهجهء آرامی «شیدا، جلتا، ملکا، شپیر و یقیمون» بخوانند معادل آنها را که لغات ایرانی «دیوانه، پوست، شاه، وه = به، استادن» باشد به زبان می آوردند. اگر اصلاً یاد کردن اینگونه لغات هزوارش در فرهنگهای فارسی لازم باشد نگفته پیداست که باید ریشه و بن آنها را از همان زبان آرامی یا زبانهای دیگر سامی چون سریانی و عبری و بالاتر از آنها در زبانهای بابِلی و آشوری و آکدی به دست آورد. معادل بسیاری از آنها در زبان عربی هم که از خویشاوندان این زبانهای سامی است، موجود است. همین کلمات آرامی است که در برهان قاطع از لغات زند و پازند یاد گردیده است. (از مقدمهء برهان قاطع چ معین ص دوازده).
(1) - uzvartan.
(2) - izvartan.
هزوان.
[هَزْ] (اِ) به معنی زبان است که عربان لسان گویند. (آنندراج) (برهان). مصحف زوان = زفان = زبان. (حاشیهء برهان چ معین).
هزور.
[هَ زَوْ وَ] (ع ص) سست. (منتهی الارب).
هزوع.
[هُ] (ع مص) شتافتن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به هزع شود.
هزوم.
[هُ] (ع اِ) جِ هزم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هزم شود. || جِ هزمة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جِ هزمه، به معنی هر جای نشیب و مغاک. (آنندراج). رجوع به هزمة شود. || (مص) به صبح نزدیک گردیدن شب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هزوم.
[هَ] (ع ص) قوس هزوم؛ کمان سخت آواز. (منتهی الارب).
هزة.
[هِزْ زَ] (ع اِمص، اِ) شادمانی. (منتهی الارب). نشاط. ارتیاح. (اقرب الموارد). خورسندی. (منتهی الارب). || خوشدلی. || فراخ خویی که به دهش پیدا گردد. (منتهی الارب). || تردد بانگ تندر. || آواز جوشش دیگ. || نوعی از رفتار شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هزت شود.
هزهاز.
[هَ] (ع ص) آب بسیار روان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سیف هزهاز؛ شمشیر جنبان و روشن بسیارآب درخشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هزه جان.
[هَ زَ] (اِخ) دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر که دارای 464 تن سکنه است. آب آن از چاه و محصول عمده اش غله و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
هزهز.
[هُ هُ] (ع ص) آب بسیار و روان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بئر هزهز؛ چاه دورتک. (منتهی الارب). چاه عمیق. (از اقرب الموارد). || نهر هزهز؛ جوی جنبان. (منتهی الارب). که موج زند از صافی. (از اقرب الموارد).
هزهز.
[هُ زَ هِ] (ع ص) آب بسیار و روان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || صاف از آب و شمشیر: ماء هزهز و سیف هزهز؛ صاف. (از اقرب الموارد).
هزهزة.
[هَ هَ زَ] (ع مص) برانگیختن فتنه و شورش و جنگ میان مردم. || خوار و رام گردانیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || جنبانیدن. (منتهی الارب). حرکت دادن. (اقرب الموارد).
هزیج.
[هَ] (ع اِ) پاره ای از شب. (منتهی الارب). هزیع. (اقرب الموارد). رجوع به هزیع شود.
هزیر.
[هَ] (ع ص) به عصا درخسته و رانده. (منتهی الارب).
هزیرة.
[هُ زَ رَ] (ع ص مصغر) مصغر هزرة، یعنی سخت کسلمند. (منتهی الارب).
هزیز.
[هَ] (ع مص) به نشاط آوردن حادی، شتران را به سرود. || فروافتادن ستاره و درخشیدن در فروشدن. رجوع به هِزّة شود. || (اِ) آواز و بانگ وزش باد. || تردد آواز تندر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هزیع.
[هَ] (ع اِ) پاره ای از شب و مقدار سه یک یا چهاریک از شب. (منتهی الارب). و فارابی گوید یک نیمه از شب، و گویند ساعتی از آن. گویند: مضی هزیع من اللیل. (اقرب الموارد). || (ص) مرد گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد). ج، هُزُع. (اقرب الموارد).
هزیل.
[هِزْ زی] (ع ص) کثیرالهزل. (اقرب الموارد).
هزیل.
[هَ] (ع ص) لاغر. نزار. ج، هزلی. (یادداشت مؤلف). ضد سمین. ج، هَزْلی. (اقرب الموارد).
هزیلة.
[هَ لَ] (ع اِمص) اسمی است مشتق از هزل، مانند شتیمة از شتم. (اقرب الموارد). || لاغری. ثم فشت الهزیلة فی الابل. ج، هزائل، هَزْلی. (اقرب الموارد).
هزیلی.
[هُزْ زَ لا] (ع اِ) کار شعبده باز که در شعبده های خویش چابک دست باشد. (از اقرب الموارد).
هزیلی.
[هُ زَ لی ی] (ص نسبی) منسوب به هزیلة که نام زنی است. (سمعانی). (هزیلة نام چند زن صحابی است). (از منتهی الارب).
هزیم.
[هَ] (ع اِ) تندر. || آواز تندر. || (ص) اسب سخت آواز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || باران که نایستد، چنانکه گویی ابر شکافته شده است. (اقرب الموارد).
هزیم.
[هُ زَ] (اِخ) نخلستانی و قرایی است در زمین یمامه ازآنِ بنی امرءالقیس. (از معجم البلدان).
هزیم.
[هُ زَ] (اِخ) شهری است در یمن. (معجم البلدان).
هزیمت.
[هَ مَ] (ع اِمص) هزیمة. گریز به هنگام شکست. گریز. فرار. گریز از دشمن و خطر شکست. ضد فتح :
هزیمت به هنگام بهتر که جنگ
چو تنها شدم نیست جای درنگ.فردوسی.
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد
ورنه مجنونی چرا می پای کوبی در سُرُب؟
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 36).
در هزیمت ز نور و تابش او
هرچه دریافتند برْبایند.مسعودسعد.
خصم از سپاهت ناگهی جسته هزیمت را رهی
چون جسته از نقب ابلهی جان برده کالا ریخته.
خاقانی.
هزیمت را غنیمتی درست شناختند. (ترجمهء تاریخ یمینی). ایلک خان پس از هزیمت بلخ با ولایت خویش رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
چو سلطان در هزیمت عود می سوخت
علم را میدرید و چتر میدوخت.نظامی.
چون درآید تیرباران بلا
در هزیمت دامن تر داشتن.عطار.
بددلان از بیم جان در کارزار
کرده اسباب هزیمت اختیار.مولوی.
در خزان بین صدهزاران شاخ و برگ
از هزیمت رفته در دریای مرگ.مولوی.
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار.سعدی.
- به هزیمت؛ شکست خورده و گریزان :مبارزان و اعیان یاری دادند و کین درگشادند و مکرانی برگشت به هزیمت. (تاریخ بیهقی). احمد علی نوشتکین از راه کرمان به راه تون به هزیمت آنجا آمده بود. (تاریخ بیهقی).
- سر به هزیمت بردن؛ جان خود را با گریز از میدان نجات دادن :
از چو منی سر به هزیمت نبرد
صحبت خاکی به غنیمت شمرد.نظامی.
ترکیب ها:
- هزیمت افتادن.؛ هزیمت برافکندن. هزیمت رفتن. هزیمت شدن. هزیمت کردن. هزیمت گرفتن. هزیمت نمودن. هزیمتی. رجوع به این مدخل ها شود.
|| (اِ) سپاهی فراری :
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران.سعدی.
|| (ق) در حال گریز :
سپه چون سپهبد نگون یافتند
هزیمت سوی شاه بشتافتند.اسدی.
هزیمت افتادن.
[هَ مَ اُ دَ] (مص مرکب)شکست پیش آمدن. شکست خورده شدن :لشکر امیر سبکتکین را نیک بمالیدند و نزدیک بود که هزیمت افتادی. (تاریخ بیهقی).
هزیمت برافکندن.
[هَ مَ بَ اَ کَ دَ](مص مرکب) شکست دادن :
روز از پی کمین چو سکندر کشد کمان
بر خیل شب هزیمت دارا برافکند.خاقانی.
هزیمت رفتن.
[هَ مَ رَ تَ] (مص مرکب)گریزان شدن. گریختن : ایشان هزیمت رفتند. (فارسنامهء ابن بلخی).
هزیمت شدن.
[هَ مَ شُ دَ] (مص مرکب)شکست خوردن و گریزان شدن :
هزیمت شد از وی سپاه قلون
به یکبارگی بخت او شد نگون.فردوسی.
بدین گونه بود او همی روز جنگ
اگر زو هزیمت شوم نیست ننگ.فردوسی.
نشاطی برپای شد که گفتی در این بقعت غم نماند و همه هزیمت شد. (تاریخ بیهقی). چون بوعلی بدید هزیمت شد و در رود گریخت. (تاریخ بیهقی). زدنی سخت استوار چنانکه هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی).
هزیمت شد همانا خیل بلبل
ز بیم زنگیان بی زبانت.ناصرخسرو.
نیزه بر شهرک زد و شکست و درحال کفار هزیمت شدند. (ابن بلخی).
گویی شود هزیمت هجر آخر از وصال
نیکو غنیمتی است نگارا اگر شود.
مسعودسعد.
تا از ظُلَم به جمله غنیمت برد ضیا
تا از ضیا به طعنه هزیمت شود ظُلَم.
مسعودسعد.
هزیمت کردن.
[هَ مَ کَ دَ] (مص مرکب)شکست دادن و گریزاندن : بواسحاق را هزیمت کردند، وی بگریخت و مردمش بیشتر درماندند. (تاریخ بیهقی).
هزیمت گرفتن.
[هَ مَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) شکست خوردن. هزیمت شدن و گریختن :
گرفتند آن شاه را در میان
هزیمت گرفتند ایرانیان.فردوسی.
چو دیوان بدیدند کردار اوی
هزیمت گرفتند از کار اوی.فردوسی.
هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ
من از پس خروشان چو شیر سترگ.
فردوسی.
صبر هزیمت گرفت کز صف مژگان او
غمزه کمان درکشید فتنه کمین برگشاد.
خاقانی.
هزیمت نمودن.
[هَ مَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) هزیمت شدن. هزیمت گرفتن. گریختن :
ز گردان ایران و کاوس شاه
هزیمت نمودند دیگر سپاه.فردوسی.
هزیمتی.
[هَ مَ] (ص نسبی)شکست خورده. هزیمت شده. (یادداشت به خط مؤلف) :
راست گفتی هزیمتیّ شهند
خسته و جسته و فکنده سپر.فرخی.
بدین ره اندر چندانکه مرد سیر شود
نه زاد یابد مرد هزیمتیّ و نه نان.فرخی.
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
شکسته پشت و گرفته گریز را هنجار.
عنصری.
هزیمتیان چون به دیه رسیدند آن را حصار گرفتند. (تاریخ بیهقی).
هزیمة.
[هَ مَ] (ع مص) هزیمت. شکستن لشکر و دشمن را. (منتهی الارب). شکستن لشکر. (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) شکست لشکر. (منتهی الارب). اسم است از فعل هزم. (از اقرب الموارد). رجوع به هزیمت شود. || (ص) ستور لاغر. (منتهی الارب). واحدة العجائف من الدواب. (از اقرب الموارد). || چاه بسیارآب. ج، هزائم. (از منتهی الارب). واحد هزائم و چاههای بسیارآب به سبب آرام ماندن آن. (از اقرب الموارد) :
خلیج مغربی هزیمه ای شود
اگر نه جود او شود سقای او.منوچهری.
هزیمی.
[هِزْ زی ما] (ع اِمص) شکست لشکر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم از هزم. (اقرب الموارد).
هزیمی.
[هُ زَ] (ص نسبی) منسوب به هزیمة که بطنی است از حمیر. (سمعانی).
هزینه.
[هَ نَ / نِ] (اِ) بر وزن و معنی خزینه باشد. (برهان). به این معنی ظاهراً مبدل خزینه و ممال خِزانهء عربی است. (از حاشیهء برهان چ معین) : اگر دیگران هزینهء مال کنند تو خزینهء اعمال کن... (ملا حسین واعظ از حاشیهء برهان چ معین). || به معنی خرج هم هست که نقیض دخل باشد. (برهان) :چهارهزار درم حاصل کرد بیرون از هزینه و ضیعتی نیکو. (تاریخ بیهقی). و چهارهزار درم دیگر او را ده تا در وجه هزینه و ولیمه کند. (تاریخ بیهقی).
اگر نَبْوَد وگر چیزی نباشد
ز گفتار نکو کمتر هزینه.ناصرخسرو.
سیم بهر هزینه دارد شاه
لعل بهر خزینه دارد شاه.سنائی.
هرچه فلک را سعادت است به هر دم
بر سر صاحب نثار باد هزینه.سوزنی.
به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یکشبه هزینهء من.
خاقانی.
ناورم رخنه در خزینهء کس
دل دشمن کنم هزینه و بس.نظامی.
ترکیب ها:
- هزینه شدن.؛ هزینه شمردن. هزینه کردن. رجوع به این مدخل ها شود.
|| نفقهء عیال یعنی روزمره که به جهت زن و فرزند مقرر کنند. (برهان) :
همه عالم عیال جود تواَند
او دهَدْشان هزینه و کابین.ابوالفرج رونی.
داری روا اگر ز تو یابند حاسدان
در زندگی هزینه و در مردگی کفن.معزی.
|| (ص) به معنی هرروزه و پیوسته هم آمده است. (برهان).
هزینه شدن.
[هَ نَ / نِ شُ دَ] (مص مرکب) صرف شدن. خرج شدن :
زخمی رسید بر دل خاقانی
کاوقات او هزینهء مرهم شد.خاقانی.
هزینه شمردن.
[هَ نَ / نِ شِ / شُ مَ / مُ دَ] (مص مرکب) هزینه حساب کردن. جزو خرج آوردن :
هزینه شمر سیم کز بهر لاف
به بیهوده بِپْراگند بر گزاف.فردوسی.
هزینه کردن.
[هَ نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب) خرج کردن. صرف کردن مال و پول و جز آن : سرت را برگیرم و همهء گنج خانهء تو بر آتش خانه هزینه کنم. (تاریخ بلعمی). عمر خواستهء بسیار فرستاد تا برای آبادانی شهر هزینه کردند. (تاریخ بلعمی).
هزینه به اندازهء گنج کن
دل از بیشیِ گنج بی رنج کن.فردوسی.
هزینه چنان کن که بایَدْت کرد
نباید فشاند و نباید فشرد.فردوسی.
کاشکی او را از این شیرین روان مدح آمدی
تا هزینه کردمی در مدحش این شیرین روان.
فرخی.
بفزاید اگر هزینه کنیش
با تو آید به روم و هند و حجاز.
ناصرخسرو.
تاش آن صلات و مبرات بر طبقات لشکر خویش هزینه کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
ناورم رخنه در خزینهء کس
دل دشمن کنم هزینه و بس.نظامی.
رجوع به هزینه شود.
هزیود.
[هِ یُدْ] (اِخ)(1) هزیودس. از شعرای یونان قدیم. (از ایران باستان پیرنیا ص71). یکی از قدیمترین شعرای یونان است که بنابر قول مورخان یک قرن پس از همر میزیسته و 2500 شعر از او باقی است. (فوستل دُ کولانژ).
(1) - Hesiode.
هزیودس.
[هِ یُ دِ] (اِخ)(1) هزیود. رجوع به هزیود شود.
(1) - Heziodes.
هژبر.
[هِ ژَ / هُ ژَ] (اِ) مصحف هِزَبر است به معنی شیر. رجوع به هزبر شود.
هژده.
[هِ دَهْ] (عدد، ص، اِ) هیجده. هشتده. (از حاشیهء برهان چ معین). ده به علاوهء هشت. (از ناظم الاطباء). هیجده. عددی ماقبل نوزده و پس از هفده : چون یزدجرد جوان مرد از پس او هژده سال این هرمز برادر کهتر که پیش پدر بود ملک بگرفت. (تاریخ بلعمی).
مرا بود هژده پسر در جهان
از ایشان یکی مانده است این زمان.
فردوسی.
پس بدان کاین حساب باریک است
چونکه هفده به هژده نزدیک است.سنائی.
عالم خلقت ز غیب هژده هزار آمده ست
عالم اعظم تویی از پس هژده هزار.خاقانی.
- هژده هزار عالم.؛ رجوع به هژده هزار عالم شود.
هژدهم.
[هِ دَ هُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی)چیزی که در مرتبهء هژده واقع گردد. (ناظم الاطباء). هجدهم. هیجدهم : امیر سه شنبه هژدهم شهر جمادی الاولی در این صفهء نو خواهد نشست. (تاریخ بیهقی). رجوع به هژده شود.
هژده هزار عالم.
[هِ دَهْ هَ / هِ لَ] (اِ مرکب)صاحب بصائر آورده است که در هر ربعی از ارباع عالم از شرقی و غربی و جنوبی و شمالی چهارهزاروپانصد عالم است که مجموع هژده هزار باشد، و در خلافة المناقب از سیدعلی همدانی مذکور است که عالم سیصدوشصت هزار باشد، و بعضی گویند هفتادهزار، بعضی هژده عالم گویند چنانکه: عقلیه و نوریه و روحیه و نفسیه و تعبیه و جسمیه و عنصریه و مثالیه و خیالیه و برزخیه و حشریه و جنانیه و جهنمیه و اعرافیه و رؤیتیه و صوریه و جمالیه و کمالیه. مجموع این عوالم در دو عالم ظاهر و باطن، که غیب و شهادت است، مندرج است. و بعضی چنین نوشته اند که عالم عقول و عالم ارواح و عالم افلاک که نُه است و عالم عناصر که چهار است و عالم موالید که سه باشد، مجموع هژده می شود. (از غیاث اللغات).
هژزیسترات.
[هِ ژِ] (اِخ)(1) غیب گوی یونانی معاصر خشایارشا. وی اهل اله(2) بود و چون اسپارتیها را از خود آزرده بود او را اسیر کرده بودند و او با یک عمل حیرت انگیز از زندان گریخته بود، بدین معنی که با آهن پاره ای پاشنهء پای خود را برید و پایش را از کُند زنجیر نجات داد و از زندان گریخت. (نقل به اختصار از تاریخ ایران باستان پیرنیا ص846 و 847).
(1) - Hegezistrate.
(2) - Ele.
هژلوخ.
[هِ ژِ] (اِخ) هژلوک. از سرداران اسکندر. (ایران باستان پیرنیا ص1284).
هژلوک.
[هِ ژِ] (اِخ)(1) رجوع به هژلوخ شود.
(1) - Hegelouque.
هژهار.
[هَ] (اِ) نوعی از علتهای اسبان، و آن دندان زیادتی باشد مر اسب را که تا آن را نشکنند یا نکنند اسب علف را به فراغت نمیتواند خورد و فربه نمیشود. (برهان) (رشیدی).
هژیر.
[هُ / هَ] (ص) نیکو. (اسدی). ستوده و پسندیده و خوب و نیک. (برهان) :
از ایرانیان هرکه مرد است پیر(1)
که شان بند کردن نباشد هژیر.
دقیقی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 37).
به شاه جهان گفت زردشت پیر
که در دین ما این نباشد هژیر.دقیقی.
یکی نامه بنوشت خوب و هژیر
سوی نامور خسرو دین پذیر.دقیقی.
بگشتند هر دو سوار هژیر
به گرز و به نیزه، به شمشیر و تیر.فردوسی.
نوروز فرخ آمد و نغز آمد و هژیر
با طالع سعادت و با کوکب منیر.منوچهری.
شهری است پربشارت از این کار و هر کسی
سازد همی ز جان و ز دل هدیهء هژیر.
فرخی.
خاطر و دست تو دبیرانند
اینْت کاری بزرگوار و هژیر.ناصرخسرو.
|| زیبا. خوب چهره. خوبروی :
دریغ آن سر تخمهء اردشیر
دریغ آن سوار جوان هژیر.فردوسی.
دست به می شاه را و دل به هژیران
دیده به روی نکو و گوش به قوال.
منوچهری.
خمّیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو
بی نور ماند و زشت شد آن طلعت هژیر.
ناصرخسرو.
هژیرت سخن باید ای میرگیر
نباشد چه باک است رویت هژیر؟
ناصرخسرو.
|| (اِ) جلدی و چابکی. (برهان). در این معنی هم صفت است به معنی جلد و چابک، نه جلدی و چابکی. || هوشیاری. (برهان). هوشیار.
(1) - ن ل: از ایرانیان هرکه باشند پیر.
هژیره.
[هَ رَ / رِ] (اِ) شایستگی و لیاقت. || هرچیز که آن را محترم دارند و خاصگی. || زیبائی. || جلدی و چابکی. || هوشیاری. || (ص) ستوده و پسندیده و مطبوع و خوب و نیک و سزاوار ستایش. (ناظم الاطباء).
هژینه.
[هَ نَ / نِ] (اِ) هزینه. (ناظم الاطباء). رجوع به هزینه شود.
هس.
[ ] (اِ) نام درختی است. کوله خاس. خاس. خاش. طیم. عودالخیر. شرابه. کنگه. چخ. الاش. (یادداشت به خط مؤلف).
هس.
[هَس س] (ع مص) کوفتن چیزی را و شکستن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || سخنی اندیشیدن مرد و امری درآمدن در دل وی. (منتهی الارب). حدیث نفس. || اخفاء کلام. (از اقرب الموارد).
هس.
[هُس س](1) (ع اِ صوت) کلمه ای است که بدان گوسپندان را زجر کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد به کسر و ضم اول و تخفیف سین ضبط شده است.
هساد.
[هِ] (ع اِ) جِ هَسَد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هساهس.
[هَ هِ] (ع اِ) جِ هسهسة. (منتهی الارب). || راه پیمایی در شب. (از ناظم الاطباء). || آواز سپل شتر. (از اقرب الموارد).
- هساهس الناس؛ کلام خفی که فهمیده نشود. (از اقرب الموارد) (آنندراج).
- هساهس الجن؛ عزیف جن. صوت جن. (از اقرب الموارد). آواز خفی جن که به شب در بیابان شنیده می شود. (آنندراج).
هسب.
[هَ] (ع ص) بسنده و کفایت. (منتهی الارب). کفایة. مانند حسب، و هاء بدل حاء است. (از اقرب الموارد). رجوع به حَسْب شود.
هسبت.
[هَ بَ] (ع اِ) حصبه، و سرخچه. (یادداشت به خط مؤلف).
هسبت.
[هَ بَ] (ص) بیگانه و اجنبی و نکره و ناشناس. (ناظم الاطباء).
هسبند.
[هَ بَ] (ن مف مرکب) مخفف هست بند. حسبند. عاشق. سخت شیفته. در تداول، هسبند کسی شدن؛ سخت عاشق و شیفتهء او گردیدن. سخت مفتون و بیقرار شدن. دل بستن. (از یادداشتهای مؤلف).
هسپستان.
[هَ پِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان ارومیه دارای 120 تن سکنه. محصول عمده اش غله، انگور، توتون، چغندر و حبوب است. آب آن از رودخانهء شهرچای است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
هست.
[هَ] (اِمص) وجود. هستی. (یادداشت به خط مؤلف) :
پیش هست او بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور کبود.مولوی.
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست.
(منسوب به خواجه نصیر طوسی).
- به هست آمدن؛ به وجود آمدن. (یادداشت مؤلف).
- به هست آمده؛ موجود. آفریده. خلق شده. به هستی آمده :
یارب از نیست به هست آمدهء لطف توایم
و آنچه هست از نظر لطف تو پنهانی نیست.
سعدی.
|| (ص) موجود. (یادداشت به خط مؤلف) :
گفتم به حس و عقل توان دید هست را
گفتا ز عقل نیست مر اندیشه را گذار.
ناصرخسرو.
ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا.خاقانی.
- هست شدن؛ بود شدن و موجود شدن و واقع گشتن و ظاهر گشتن. (ناظم الاطباء) :
قالب از ما هست شد نی ما از او
باده از ما مست شد نی ما از او.مولوی.
بلندی از آن یافت کاو پست شد
درِ نیستی کوفت تا هست شد.سعدی.
- || حاضر شدن. (ناظم الاطباء).
- هست کردن؛ موجود ساختن. به وجود آوردن. آفریدن. (یادداشت مؤلف). پدید آوردن و به وجود آوردن و موجود کردن و خلق کردن. (ناظم الاطباء) :
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه.فرخی.
گفت ایزد جان ما را مست کرد
چون نداند آنکه را خود هست کرد؟مولوی.
- هست کن؛ خالق و آفریننده. (ناظم الاطباء) :
ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت درازدستی.نظامی.
اول و آخر به وجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات.نظامی.
- هست کننده؛ آفریننده. به وجودآورنده. (یادداشت به خط مؤلف).
- هست گردانیدن؛ آفریدن. خلق کردن :
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم.مولوی.
- هست ماندن؛ موجود ماندن. جاودان شدن و باقی ماندن :
هست ماند ز علم دانا مرد
نیست گردد به جاهلی نادان.ناصرخسرو.
- هست وبود؛ هستی. موجودی. رجوع به هست وبود شود.
- هست ونیست؛ بودونبود. کون و فساد همه چیز :
از اوی است نیک و بد و هست ونیست
همه بندگانیم و ایزد یکی است.فردوسی.
خداوند دارندهء هست ونیست
همه چیز جفت است و ایزد یکی است.
فردوسی.
ای واهب عقل و باعث جان
با حکم تو هست ونیست یکسان.نظامی.
رجوع به مدخل های «هستی» و «هست وبود» و «هست ونیست» شود.
|| (اِ) دارایی و ضیاع و ملک : طسوج لنجرود هستِ اسحاق... طسوج ابرشتجان، هستِ ادریس... هست سعدبن نعیم. (تاریخ قم). و همچنین است سبیل و طریق دیگر ضیاع و هستات و باغات عربیه و نامهای ایشان و بناکنندگان ایشان. (تاریخ قم).
هستان.
[هَ] (اِ) وجود و هستی و بُوِش و فرتاش. (ناظم الاطباء).
هستان.
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان جی از بخش حومهء شهرستان اصفهان. آب آن از زاینده رود و چاه و محصول عمده اش غله، پنبه و میوه و سکنهء آن 148 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
هست استا.
[هَ اَ] (اِ مرکب) جادوگر و ساحر و افسونگر. (ناظم الاطباء). || جادویها. (مهذب الاسماء) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به هست واَستا شود.
هست اول.
[هَ تِ اَوْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) (اصطلاح فلسفه) آن جوهر بود که وحدت بدو متحد شد، و آن عقل کلی است که او را فیلسوف «عقل فعال» خواند، و آغاز هستی ها اوست. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص148).
هستبر.
[هَ بَ] (اِخ) یکی از صور فلکی شمالی که به تازی ثعبان گویند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). رجوع به هشتنبر شود.
هست بند.
[هَ بَ] (ن مف مرکب) هسبند. رجوع به هسبند شود.
هست بود.
[هَ] (اِ مرکب) جمع بندی. (ناظم الاطباء).
- هست بود کردن؛ جمع بندی کردن. (ناظم الاطباء).
رجوع به هست وبود شود.
هستره.
[هَ تَ رَ / رِ] (اِ) جوال مانندی که از چوب و نی بافته باشند و بر پشت الاغ گذارند و بدان خشت و آجر و امثال آن کشند. (برهان).
هستک.
[هَ تَ] (اِ مصغر) کُره های کوچک در داخل هستهء سلول زنده. (از جانورشناسی عمومی تألیف مصطفی فاطمی ج1 ص14). هستک ها یا نوکلئول ها(1) در داخل هسته به صورت چند جسم کوچک منظم یا نامنظم دیده میشوند و انکسار نور در آنها بیش از قسمتهای دیگر هسته است و خودشان در یاخته های زنده به خوبی آشکارند. رنگ های اسید را به خود میگیرند و رنگین می شوند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص16).
.
(فرانسوی)
(1) - Nucleoles
هست کند.
[ ] (اِ) به هندی لوف است. (فهرست مخزن الادویه).
هست کننده.
[هَ کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب) آفریننده و به وجودآورنده : و مر آن هست کنندهء وحدت را و پدیدآرندهء واحد را بدو مبدع گفتند... (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص147).
هستموئیه.
[هَ تَ ئی یَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
هستن.
[هَ تَ] (مص) وجود داشتن و زیستن. (ناظم الاطباء).
هستو.
[هَ] (اِ) دانه و استخوان میوه ها را گویند، مانند دانهء زردآلو و شفتالو و غیره. (برهان). هسته. خستو. خسته. (حاشیهء برهان چ معین). || حق و درستی و حقایق اشیاء. (برهان) (جهانگیری). || (ص) خستو. (حاشیهء برهان چ معین). شخصی را نیز گویند که اقرار و اعتراف به چیزی کند. (برهان). مقر. معترف. خستو. (یادداشت به خط مؤلف) :
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از هستو(1).
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 454).
به هستیش هستو(2) شوی از نخست
یکییش را زآن بدانی درست.اسدی.
رجوع به خستو شود.
(1) - در دیوان فرخی: خستو.
(2) - در گرشاسبنامه: خستو.
هست و استا.
[هَ تُ اَ] (اِ مرکب) جادوییها باشد. (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی) :
جادویها کند شگفت، عجب
هست و اَستاش زند و اُستا نیست.
خسروی (از فرهنگ اسدی ص 19).
هست و بود.
[هَ تُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) حاصل. محصول. حاصل امساله نسبت به محصول سالهای پیشین. (ناظم الاطباء). || جمع بندی. (ناظم الاطباء).
- هست وبود کردن.؛ رجوع به هست بود و هست وبود کردن شود.
هست و بود کردن.
[هَ تُ کَ دَ] (مص مرکب) اکتفا بر چیزی موجود کردن، مث کرباسی به خیاط دهند تا جامه قطع کند، او گوید: کرباس کم است. گویند: هست وبود کن؛ یعنی هر قدر که هست همان جامه تیار کن. (آنندراج) :
یک بوسه دار بیش نباشد لبان یار
باید برای قوت دل هست وبود کرد.
طالب لاری (از آنندراج).
رجوع به «هست» و «هست وبود» شود.
هستودان.
[هَ] (اِخ) نام پادشاهی بوده از پادشاهان طبقهء کرکری آذربایجان. (از انجمن آرا). مصحف وهسودان نام پدر ابومنصور شرف الدین مملان بن وهسودان است. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به وهسودان شود.
هستور.
[هَسْتْ وَ] (اِخ) خداوند هستی. خداوند عالم جل شأنه. (ناظم الاطباء).
هست و نیست.
[هَ تُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) کون و فساد. بودونبود. رجوع به ترکیب های مدخل هست شود. || تمام دارایی. مایملک: هست ونیست من همین خانه است؛ جز این چیزی ندارم. (یادداشت به خط مؤلف).
هستویه.
[هَ تو یَ / یِ] (اِ) در داخل شیرهء هستهء یاخته های گیاهی و جانوری یک یا دو دانهء گرد کوچک و کروی شکل به نام هستویه یا نوکلئول(1) وجود دارد که برعکس دانه های کروماتین اسیدوفیل می باشد. (از گیاه شناسی تألیف ثابتی ص87). هستک. رجوع به هستک شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Nucleole
هسته.
[هَ تَ / تِ] (اِ) خستهء میوه ها مانند هلو و زردآلو و جز آن... (ناظم الاطباء). استخوان و دانهء میوه. (انجمن آرا). مجموعهء دانه و درون بر(1) برخی گیاهان که در داخل میوه قرار دارد. || (اصطلاح علوم طبیعی) جسم شفاف و متجانسی که در داخل سیتوپلاسم سلولهای زنده قرار دارد. (از فرهنگ فارسی معین). اولین بار در سال 1831 م. براون(2) گیاه شناس انگلیسی در یاخته های پوست سطحی گیاهان، هسته را تشخیص داد و اظهار داشت که تمام یاخته ها باید هسته داشته باشند. هسته معمو جسمی است کروی، ولی اگر یاخته دراز و باریک باشد و یا مواد خارجی در آن پدید آمده باشد، به دیوارهء یاخته رانده شده به واسطهء فشردگی به صورت عدس درمی آید. حجم آن کم و طول و عرضش از یک تا ده و گاه به پنجاه میکرن میرسد. در داخل هسته، هستک ها یا نوکلئول ها(3) دیده میشوند و علاوه بر آن دانه هایی به نام کرماتین در موقع زندگی در یاخته های رستنی ها دیده می شود که به آسانی مواد رنگین را به خود میگیرند و رنگی می شوند. هستک ها و دانه های کرماتین در مایعی شناورند که همان مایع هسته است و در اطراف همهء آنها پوسته ای است که هسته را از سیتوپلاسم جدا می کند... از تجربه ها و امتحانات مختلف، این نتیجه به دست آمده که هرگاه یاخته ای تقسیم شود هستهء آن نیز تقسیم خواهد شد و عموماً تقسیم هسته مقدم بر تقسیم خود یاخته است و اگر یاخته ای چنان تقسیم شود که یک قسمت آن هسته نداشته باشد، آن قسمت فاقد فعالیت زایشی خواهد بود... (از گیاه شناسی گل گلاب ص18). در داخل سلول زنده غالباً هسته به شکل جسم شفاف همگنی است که قابلیت انکسار آن از سیتوپلاسم بیشتر است... و در داخل آن رشته هایی به نام لینین وجود دارد که دانه های کروماتین روی آنها قرار می گیرد... در موقع تقسیم سلولی دانه های کروماتین با یکدیگر جمع شده و اجسام بزرگتری به اسم کروموزوم به وجود می آورند که عدهء آنها در هر گونه ای ثابت است... (از جانورشناسی عمومی تألیف مصطفی فاطمی ص14 و 15). || وجود و هستی. (ناظم الاطباء). رجوع به هست و هستی شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Endocarpe
(2) - Browne. .
(فرانسوی)
(3) - Nucleoles
هسته.
[هَ تَ / تِ] (ص، ق) مخفف آهسته :
تو نرم شو چو گشت زمانه درشت
هسته برو(1)، که سود ندارد سته.ناصرخسرو.
(1) - در دیوان (چ مینوی و محقق): مَسْتِهْ بر او. در این صورت شاهد نیست.
هسته جیک.
[هَ تِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان خوی. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و سکنهء آن 160 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
هسته خوار.
[هَ تَ / تِ خوا / خا] (نف مرکب) باکتری های مخصوصی است که انگل هستهء آمیب ها می شوند. آمیب هایی که به این بیماری دچار شوند تا مدتی حرکت می کنند و غذاهای مختلف را جذب میکنند ولی نمیتوانند تقسیم شوند و چون هسته وسیلهء ترکیب عناصر مختلف در داخل یاخته هاست اگر در یاخته ای نباشد رشد یاخته متوقف خواهد شد. (از گیاه شناسی گل گلاب ص18).
هستی.
[هَ] (حامص، اِ) وجود. بودن. بود. حیات. زندگی. (یادداشت به خط مؤلف) :
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژّی و کاستی.فردوسی.
از اوی است پیدا مکان و زمان
پی مور بر هستی او نشان.فردوسی.
به هستیّ یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند.فردوسی.
اگر خویشتن را شناسی درست
به هستیش هستو شوی از نخست.اسدی.
به هستیّ یزدان سراسر گواست
گوایان خاموش، گوینده راست.اسدی.
ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی
که جز یک چیز را یک چیز نَبْوَد علت انشا.
ناصرخسرو.
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند به ساعت بر هستی خدای اقرار.
مسعودسعد.
پشت پایی زد خرد را روی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو.خاقانی.
تو را که از مل و مال است مستی و هستی
خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا.
خاقانی.
ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا.خاقانی.
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی.خاقانی.
کنون ز هستی من بیش از این دو حرف نماند
دلی چو چشمهء میم و قدی چو حلقهء نون.
ظهیر فاریابی.
نگهدارندهء بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی.نظامی.
اندر ایشان تاخته هستیّ تو
از نفاق و ظلم و بدمستیّ تو.مولوی.
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند.سعدی.
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی.
سعدی.
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را.
حافظ.
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری.حافظ.
ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
ترکیب ها:
- هستی آزاد.؛ هستی بخش. هستی جاودانه. هستی دوروزه. هستی صِرف. هستی فروش. هستی ناکس. رجوع به این مدخل ها شود.
|| مال. دارایی. ثروت. غنا. تمول. (یادداشتهای مؤلف) :
گر هستیم نه هست، چه باک است، گو مباش
چون حاجتیم نیست به هستی، توانگرم.
سیدحسن غزنوی.
زآنکه هستی سخت مستی آورد
عقل از سر، شرم از دل می برد.مولوی.
درد عشق از تندرستی خوشتر است
ملک درویشی ز هستی بهتر است.سعدی.
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد.سعدی.
|| خودبینی و خودپسندی و انانیت. (برهان). || (اصطلاح فلسفه) نزد محققان اشاره به ذات بحت است که وجود مطلق عبارت از اوست و آن وجودی است عین وجودات که بی وجود او هیچ ذره را وجودی نیست و به وجود او موجود است لا غیر تعالی شأنه. (برهان). فرقهء آذرکیوان بدین معنی آورده اند. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص274 شود. || مخلوق و موجود. (ناظم الاطباء). || گیتی و جهان و عالم. (ناظم الاطباء). آفرینش. عالم مخلوقات :
نگه دارندهء بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی.نظامی.
بر سر هستی قدمش تاج بود
عرش بدان مائده محتاج بود.نظامی.
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده.نظامی.
قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی. (گلستان). || (اصطلاح صوفیانه) بقا. بقاءبالله :
چو هستی است مقصد در او نیست گردم
که از خود در آن قاصدا میگریزم.خاقانی.
هستی آزاد.
[هَ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) وجود مطلق. (آنندراج). رجوع به هستی شود.
هستیا.
[هِ] (اِخ)(1) ربة النوع آتشگاه و تجسم آن و نخستین دختر کرونوس و رئا، و خواهر زئوس و هرا می باشد. با آنکه آپولن و پوزوئیدن نسبت به وی اظهار علاقه میکردند، زئوس به وی دستور داد که بکارت خود را همیشه محفوظ دارد، نیز زئوس افتخارات و احتراماتی چند به وی هدیه کرد. باآنکه دیگر ارباب انواع به دنیا رفت وآمد میکردند وی همواره بر فراز المپ ساکن و ثابت بود و این ثابت ماندن او موجب شد که وی در افسانه های خدایان یونان نقشی به عهده نداشته باشد. وی یک عنصر مجرد و معنوی و مفهوم خیالی آتشگاه بود و به صورت خدای مشخص معرفی نمی شد. (نقل با اختصار از فرهنگ اساطیر یونان و رم اثر پیر گریمال ترجمهء بهمنش ج1 ص421).
(1) - Hestia.
هستی بخش.
[هَ بَ] (نف مرکب)زندگی بخش. آنکه به دیگری آثار هستی دهد :
ذات نایافته از هستی، بخش
کی تواند که شود هستی بخش؟جامی.
هستیجان.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش نراق شهرستان محلات که 160 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و محصول عمده اش غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
هستی جاودانه.
[هَ یِ وِ نَ / نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مقابل هستی دوروزه و هستی موهوم و هستی ناقص که کنایه از حیات چندروزه است. (آنندراج). رجوع به هستی شود.
هستیدن.
[هَ دَ] (مص) بودن و شدن. || راضی شدن و قبول کردن. || شایستن و ارزیدن و ارزش داشتن. (ناظم الاطباء).
هستی دوروزه.
[هَ یِ دُ زَ / زِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زندگانی ناپایدار و فانی. (ناظم الاطباء).
هستی صرف.
[هَ یِ صِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) وجود مطلق. (ناظم الاطباء). رجوع به هستی آزاد شود.
هستی فروش.
[هَ فُ] (نف مرکب) کنایه از کسی که بر خود اثبات هستی کند و درواقع چنان نباشد. (آنندراج). آنکه اعتماد می کند بر درازی عمر و بر بقا. (ناظم الاطباء).
هستی لیوس.
[هُ] (اِخ)(1) سومین پادشاه روم که زندگی او را از 671 تا 640 ق. م. نوشته اند. وی دو بار با مردم آلبا جنگید. دربارهء مرگ او نوشته اند که چون در تقدیم قربانی برای خدای خدایان مرتکب خطایی شد ژوپیتر بر او خشم گرفت و خرمن عمرش را با آتش صاعقه ای بسوخت. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دُ کولانژ).
(1) - Hostilius.
هستی ناکس.
[هَ یِ کَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) عمر فانی و ناپایدار و کوتاه. (ناظم الاطباء).
هسجان.
[هِ] (اِخ) دهی است به عجم. (منتهی الارب). رجوع به هستیجان شود.
هسد.
[هَ سَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اسد شود. || (ص) مرد دلیر. ج، هساد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هساد شود.
هسر.
[هَ سَ] (اِ) هسیر. (حاشیهء برهان چ معین). یخ را گویند، و آن آبی است که در زمستان مانند شیشه بندد. (برهان). یخ. (اسدی).
هسرة.
[هُ رَ] (ع اِ) نزدیکان و خویشان از اعمام و اخوال. (منتهی الارب). اصل اسرة است، و همزه به هاء بدل شده است. (از اقرب الموارد).
هسع.
[هَ] (ع مص) شتافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هسک.
[هَ سَ] (اِ) غله برافشان را گویند، و آن آلتی باشد که به آن غله به باد دهند تا از کاه جدا شود. (برهان) (جهانگیری). رشیدی هسد با دال ضبط کرده. سروری نویسد: هسک به وزن نمک، همان هید که مرقوم شد یعنی چیزی که غله را بدان به باد دهند تا کاه از دانه جدا شود، و سروری هید را به معنی غله برافشان ضبط کرده و در برهان هم هید به این معنی آمده است و هیچکدام شاهد ندارد و ظاهراً یکی تصحیف دیگری است. (از حاشیهء برهان چ معین). طبقی باشد پهن که از نی بافند و بدان غله پاک کنند. (برهان).
هسک دانه.
[هَ سَ نَ / نِ] (اِ مرکب) قرطم. عصفر کاجیره. کاغاله. (یادداشت به خط مؤلف).
هسم.
[هَ] (ع مص) شکستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هسم.
[هُ سُ] (ع ص، اِ) داغ کنندگان. (منتهی الارب). لغتی است در حُسُم. (اقرب الموارد). رجوع به حسم شود.
هسنجان.
[هَ سَ] (اِخ) از قرای ری است. (معجم البلدان). هسنگان. (یادداشت مؤلف).
هسهاس.
[هَ] (ع ص، اِ) شبان که گوسپندان را همه شب چراند و پاس دارد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آنکه به شب خواب نکند جهت کاری. (منتهی الارب). آنکه شب نخوابد برای کاری یا اجتهادی. (از اقرب الموارد). || قصاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || قَرَبٌ هسهاس؛ قرب شتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || کلامی که فهمیده نشود. (اقرب الموارد). رجوع به هسهسة شود. || سخن نَفْس و وسوسهء آن و ضبط آن. (اقرب الموارد). رجوع به هسهسة شود.
هسهسة.
[هَ هَ سَ] (ع اِ) آواز خفی جن که به شب در بیابان شنیده شود. || آواز خفی که فهمیده نشود. ج، هساهس. (منتهی الارب). || صوت حرکت زره و زیورها. (از اقرب الموارد). رجوع به هساهس شود. || آواز حرکت پای و جز آن به شب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آواز خفی حرکت هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (مص) آواز کردن زره و پیرایه. || پیوسته روان شدن و رفتن به شب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پنهان کردن سخن. (از اقرب الموارد).
هسیر.
[هَ] (اِ) هسر است که یخ باشد. (برهان) :
امروز از خجالت دوشینه بنده را
جانی است پر ز آتش و طبعی پر از هسیر.
سنائی.
هسیس.
[هَ] (ع ص) کوفته و ریزه ریزه. (منتهی الارب). کوفته و خردشده از هرچیز. (اقرب الموارد). || سخن پنهان و نرم. (منتهی الارب). کلام خفی. (اقرب الموارد).
هسیو.
[] (اِخ) از توابع طهران و دارای معدن ذغال سنگ است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص39 و 230).
هسیود.
[هِ یُدْ یُ] (اِخ)(1) هزیود، شاعر یونانی. رجوع به هزیود و هزیودس شود.
(1) - Hesiode.
هش.
[هَ] (اِ) به معنی رفتن باشد که نقیض آمدن است. (برهان). جهانگیری این بیت سیدعزالدین را شاهد آورده :
گر برِ تهمتن هشی به مصاف
ار برِ کرگدن کشی به سلاح.
و اگر ضبط هشی صحیح باشد از هشیدن باشد. مؤلف فرهنگ نظام گوید: گویا بشی مخفف بشوی است که تصحیف خوانی شده. (از حاشیهء برهان چ معین). || گل و لای. (برهان). مصحف لُش. (حاشیهء برهان چ معین از فرهنگ نظام). رجوع به لُش شود.
هش.
[هُ] (اِ) مخفف هوش. زیرکی و ذهن و عقل و شعور. (برهان) : هر پنج زن دستها ببریدند و آگاهی نداشتند که هش از ایشان بشده بود از نیکورویی یوسف. (تاریخ بلعمی).
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین.فردوسی.
کجا آن هش و دانش و رای تو
که این تنگ تابوت شد جای تو.فردوسی.
نخست از هش و دانش و رای اوی
ز گفتار و دیدار و بالای اوی.فردوسی.
خجسته بادت عید خجسته پی ملکا
که با سیاست سامی و با هش هوشنگ.
فرخی.
آفرینندهء جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ.فرخی.
مرد بیدین را از هیبت تو هش نبود
گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد.فرخی.
خرد افسرش باشد و داد، گاه
هش و رای دستور، و دانش سپاه.اسدی.
خرد شاه را برترین افسر است
هش و دانشش نیکی لشکر است.اسدی.
وگرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ.
ناصرخسرو.
نبخشود هرگز خداوند هش
بر آن بنده کاو شد خداوندکش.نظامی.
چونکه مغز من ز عقل و هش تهی است
پس گناه من در این تخلیط چیست؟مولوی.
که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
بکش بار تیمار و خود را مکُش.سعدی.
- باهش؛ باهوش. هوشیار. دارای عقل درست :
هرکه او بر تو بدل جوید باهش نبود
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.قطران.
- به هش؛ باهوش. هوشیار :
سربه سر رنج و عذاب است جهان گر به هشی
مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب.
ناصرخسرو.
چون جرعه ها رانی گران، باری به هش باش آن زمان
کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت.
خاقانی.
وگر زآمدن حال بیرون بود
به هش باش تا آمدن چون بود.نظامی.
چو پاک آفریدت به هش باش پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک.سعدی.
- بیهش؛ بی هوش. ازهوش رفته. آنکه خرد و هوش را از کف داده :
یار مستان بیهش اند، از بیم
گرچه با فضل و عقل و هش یارند.
ناصرخسرو.
هرکه او بر تو بدل جوید باهش نبود
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.قطران.
خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر
بیخبرند و غافل از لذت عیش بیهشان.
سعدی.
- بیهشی؛ مستی. ناهوشیاری، و به کنایت، شراب :
آدمی هوشمند عیش نداند ز فکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بیهشی.سعدی.
- تیزهش؛ هوشیار. بسیار باهوش. آنکه ذهن و عقل وی فعال باشد :
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل و تیزهش بود جویا.
ناصرخسرو.
در وی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است لیک زودکش است.نظامی.
- جمشیدهش؛ تیزهش. آنکه بسیار باهوش است مانند جمشید :
جام تو کیخسرو جمشیدهش
روی تو پروانهء خورشیدکش.نظامی.
- هش آوردن؛ به هوش آوردن. از مستی درآوردن. مستی از سر کسی بردن. هوشیار ساختن :
مطرب سرمست را باز هش آوردنا
در گلوی او بطی باده فروکردنا.
منوچهری (دیوان ص178).
- هش داشتن؛ به هوش بودن. هوشیار بودن :
برتر مشو از حد و نه فروتر
هش دار مقصر مباش و غالی.ناصرخسرو.
ترکیب ها:
- هشدار.؛ هش داشتن. هش رفتن. هش زدای. هش کردن. هشوار. هشیار. هشیاری. هشیوار. هشیواری. رجوع به این مدخل ها شود.
|| جان. (برهان). رجوع به هوش شود. || فوت و موت را نیز گفته اند که در برابر حیات و زندگی است. (برهان).
هش.
[هُشْ شَ] (اِ صوت) صوتی است که در بازداشتن خر از رفتن گویند و در ادای آن «ش» را مشدد ادا کنند و کشند. چُشَّ. هُشّه. (از یادداشت های مؤلف). رجوع به چُش و هشه شود.
هش.
[هَش ش] (ع مص) برگ از درخت ریزانیدن. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل بن علی). به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (منتهی الارب). برگ ریزانیدن برای گوسپند. (از مصادراللغة زوزنی).
هش.
[هَش ش] (ع ص) سست و نرم از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اسب بسیار خوی آور. خلاف صلود. (غیاث اللغات) (اقرب الموارد). || نان نرم. (منتهی الارب): خبز هش؛ نان نرم و سست. (اقرب الموارد). || مرد شادمان و تازه روی و سبک روح. (منتهی الارب): رجل هش الوجه؛ طلق المحیا. (اقرب الموارد). || آنچه جِرم او سست و ریزنده باشد و به اندک فشردن ریزه شود. (فهرست مخزن الادویة). || فرس هش العنان؛ سبک عنان. (اقرب الموارد).
هش آباد.
[هِ] (اِخ) دهی از بخش ترک شهرستان میانه دارای 355 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
هشاش.
[هَ] (ع مص) شادمانی و سبکی نمودن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || خورسند شدن. (منتهی الارب). نشاط. (اقرب الموارد). || (ص) خبز هشاش؛ نان نرم (منتهی الارب)، نان نرم و سست. (اقرب الموارد).
هشاشت.
[هَ شَ] (ع مص) شادمانی نمودن. شادی کردن. خوشرویی : بوزنه هشاشتی نمود و بشاشتی ظاهر کرد. (سندبادنامه). رجوع به هشاشة شود.
هشاشة.
[هَ شَ] (ع مص) شادمانی و سبکی نمودن. || خورسند شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هشاش شود. || نرم و سست شدن. (اقرب الموارد).
هشاشة.
[هَشْ شا شَ] (ع ص) قربة هشاشة؛ مشکی که از وی آب چکد به سبب تنکی پوست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و السید عاصم آن را به تخفیف ضبط کرده است. (اقرب الموارد).
هشام.
[هِ] (ع اِمص) جود و بخشش و جوانمردی و سخاوت. (ناظم الاطباء). جود. (اقرب الموارد). جوانمرد(1). (منتهی الارب).
(1) - در منتهی الارب «جوانمرد» آمده و ظاهراً اشتباه کاتب است.
هشام.
[هِ] (اِخ) نام پانزده صحابی و سی محدث است. (از منتهی الارب).
هشام.
[هِ] (اِخ) ابن احمدبن هشام، مکنی به ابوالولید و معروف به ابن وقشی. رجوع به ابن وقشی شود.
هشام.
[هِ] (اِخ) ابن حکم، مکنی به ابومحمد، مولی بنی شیبان. کوفی بود، به بغداد نقل کرد، از اصحاب حضرت صادق (ع) بود. وی در شمار متکلمین شیعه و از کسانی است که در صناعت کلام حاذق و حاضرجواب بود. با یحیی بن خالد برمکی همنشین و همواره در مجالس کلام وی حاضر می بود. منزلش در کوی کرخ بغداد بود و پس از سقوط دولت برامکه درگذشت. او راست: کتاب الامامة، کتاب الدلالات علی حدوث الاشیاء، کتاب الرد علی الزنادقة، کتاب الرد علی هشام الجوالیقی، کتاب الرد علی اصحاب الطبایع و بسیار کتب دیگر. (نقل به اختصار از ابن الندیم). و نیز این کتب: القدر، المعتزلة، الرد من قال بالامامة. وفات وی در حدود سال 190 ه . ق. اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی).
هشام.
[هِ] (اِخ) ابن حکم بن عبدالرحمان الناصر، مکنی به ابوالولید، المؤید الاموی. از خلفای دولت اموی اندلس و متولد قرطبه. درگذشت وی در سال 403 ه . ق. بود. (نقل به اختصار از اعلام زرکلی).
هشام.
[هِ] (اِخ) ابن عاص بن وائل بن هاشم. صحابی، برادر عمروعاص است. وی در مکه اسلام آورد و در هجرت دوم رسول (ص) با وی به حبشه مهاجرت کرد و سپس به مکه آمد و تا پایان وقعهء خندق در آنجا بود. وی مردی صالح و شجاع بود و به سال 13 هجری به قتل رسید. (از اعلام زرکلی به اختصار).
هشام.
[هِ] (اِخ) ابن عبدالرحمان الداخل بن معاویة بن هاشم بن عبدالملک بن مروان، مکنی به ابوالولید. دومین پادشاه دولت اموی اندلس و متولد قرطبه بود. وی در سال 172 ه . ق. پس از درگذشت پدرش به امارت رسید. سیاستی نیک داشت و بسیار دوراندیش و شجاع و بر دشمنان سخت گیر بود و بازرسانی برای تحقیق در وضع فرمانداران به نقاط مختلف میفرستاد. تولد او در سال 139 و وفاتش به سال 180 ه . ق. اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی به اختصار).
هشام.
[هِ] (اِخ) ابن عبدالملک بن مروان. از پادشاهان دولت اموی شام بود. در دمشق تولد یافت و پس از درگذشت برادرش یزیدبن عبدالملک به سال 105 ه . ق. به خلافت رسید. در سال 120 ه . ق. زیدبن علی بن حسین بر او خروج کرد و چهارهزار تن از اهل کوفه با وی بودند. از حوادث دوران حکومت او جنگ با خاقان ترکستان است که به فتح قسمتی از آن بلاد و قتل خاقان پایان یافت. درگذشت او به سال 125 ه . ق. اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی به اختصار) :
کجا معاویه و کو یزید و کو هشّام
کجاست عمّر عبدالعزیز دین پرور؟
ناصرخسرو.
بی او سخن نرانم، کی پرورد سخن
حسان پس از یزید و فرزدق پس از هشام.
خاقانی.
هشام.
[هِ] (اِخ) ... ابن عبدالملک الباهلی، مکنی به ابوالولید و ملقب به الطیالسی (133-227 ه . ق.). از کبار حافظان حدیث و اهل بصره بود. بخاری از وی 107 حدیث روایت کرده است. (از اعلام زرکلی به اختصار).
هشام.
[هِ] (اِخ) ابن عروة بن زبیربن العوام القرشی الاسدی، مکنی به ابوالمنذر. تابعی و از علمای مدینه و بزرگان اهل حدیث بود. وفات او را به سال 146 ه . ق. نوشته اند. (از اعلام زرکلی).
هشام.
[هِ] (اِخ) ابن محمد بن ابی النصربن السائب الکلبی، مکنی به ابوالمنذر. از مورخان و عالمان انساب و اخبار عرب. او را آثار بسیار است. اهل کوفه بود و همانجا به سال 206 ه . ق. درگذشت. او راست: جمهرة الانساب، الاصنام، نسب الخیل فی الجاهلیة و الاسلام، بیوتات قریش، الکنی، القاب الیمن، ملوک الطوایف، الدیباج فی اخبار الشعراء، تاریخ اخبار الخلفاء، کتاب الاقالیم و چندین اثر دیگر. (از اعلام زرکلی به اختصار).
هشام.
[هِ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالملک بن عبدالرحمن الناصر، مکنی به ابوبکر و معروف به المعتمدبالله. آخرین امیر اموی اندلس و در قلعهء «البنت» از نواحی قرطبه ساکن بود. وی پس از المستکفی بالله به سال 418 ه . ق. به امارت رسید. درگذشت او را به سال 428 نوشته اند. (نقل به اختصار از اعلام زرکلی).
هشام.
[هِ] (اِخ) ابن معاویه، مکنی به ابوعبدالله. از اهل کوفه و نابینا بود. او را در نحو کتبی است از جمله: الحدود المختصر، القیاس. وفات او را به سال 209 ه . ق. نوشته اند. (از اعلام زرکلی).
هشام.
[هِ] (اِخ) ... کلبی. رجوع به هشام بن محمد بن ابی النصر شود.
هشامی.
[هِ] (ص نسبی) نسبت به گروهی است. (از سمعانی).
هشامیة.
[هِ می یَ] (اِخ) اصحاب هشام بن عمرو الغوطی هستند که گویند در قرآن دلالتی بر حلال و حرام و امامت نیست. (از تعریفات میر سیدشریف جرجانی). فرقه ای از معتزله اند و اتباع هشام بن عمرو الغوطی که بیش از سایر فرقه های معتزله مبالغه میکرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
هشامیه.
[هِ می یَ] (اِخ) از فِرَق اهل کلام و از مشبههء شیعه و شام دو طایفه اند: هشامیهء اول که اصحاب هشام بن الحکم اند و هشامیهء دوم که اصحاب هشام بن سالم جوالیقی هستند و آنها را جوالیقیه هم میگویند. این دو فرقه را نباید با هشامیهء معتزله، اصحاب هشام بن عمرو الغوطی اشتباه کرد. (خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال ص267 از انساب سمعانی، الفرق، مقالات اشعری و کتب دیگر).
هشان.
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش طالقان شهرستان تهران دارای 263 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کرکبود و محصول عمده اش غله، میوه و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
هش بش.
[هَشْ شُمْ بَش ش] (ع ص مرکب، از اتباع) تازه روی و خندان و شاداب. (یادداشت به خط مؤلف): انا به هش بش؛ ای فرح مسرور. (اقرب الموارد).
هشپلک.
[هُ پُ لَ] (اِ صوت) صدایی است که کبوتربازان به وقت کبوتر پرانیدن با دو سر انگشت دست از دهان بیرون کنند (برهان)، و آن چنان باشد که سرانگشت در دهان خود نهند و به تندی نفس زنند، یعنی پف کنند تا صدای بلند از آن برآید و کبوتران از آن برمند و پرند. (انجمن آرا).
هشت.
[هَ] (عدد، ص، اِ) توصیفی عددی، دو مرتبه چهار. (ناظم الاطباء). نمایندهء آن در ارقام هندسی شکل زاویه ای است که رأس آن در بالا قرار گیرد. در حساب جُمَّل نشانهء آن حرف «ح» است.
- دوهشت؛ شانزده. هشت به علاوهء هشت :
چو شیروی را سال شد بر دوهشت
به بالای سی سالگان برگذشت.فردوسی.
ترکیب ها:
- هشتاد.؛ هشت باغ. هشت بر. هشت بستان. هشت بهشت. هشت خلف. هشت در. هشت سو. هشت صفات. هشتگان. هشتگانه. هشت گنج. هشت گوشه. هشتم. هشت مأوی. هشت منظر. هشتمی. هشتمین. هشت یک. رجوع به این مدخل ها شود.
هشت.
[هَ] (اِ) نام روز چهارم از خمسهء مسترقه. (ناظم الاطباء).
هشت.
[هِ] (اِ صوت) صفیر و صدایی که از دو لب خارج می کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به هشپلک شود.
هشت آباد.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش گرمسار شهرستان دماوند که دارای 500 تن سکنه است. آب آن از حبله رود و محصول عمده اش غله، پنبه، بنشن، انار، انجیر و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
هشتا.
[هَ] (ص مرکب، اِ مرکب) هشت تا. هشت واحد. (ناظم الاطباء).
هشتاد.
[هَ] (عدد، ص، اِ) توصیفی عددی. هشت مرتبه ده. (ناظم الاطباء). ثمانین. نمایندهء آن در حساب جُمَّل حرف «ف» است. (یادداشت به خط مؤلف) :
چو گودرز و هشتاد پور گزین
همه نامداران باآفرین.فردوسی.
هشتادان.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش طیبات شهرستان مشهد که در سه هزارگزی مرز ایران و افغانستان قرار دارد. دارای 132 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
هشتادان.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش شهداد شهرستان کرمان که دارای 275 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
هشتادان.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش زرند شهرستان کرمان که 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
هشتادپهلو.
[هَ پَ] (اِخ) کوهی است در جنوب خرم آباد. (از جغرافیای تاریخی غرب ایران ص29).
هشتادتن.
[هَ تَ] (اِخ) نام کوهی بوده است در تنکابن. (از مازندران و استرآباد رابینو ص206 از ترجمهء فارسی).
هشتادجفت.
[هَ جُ] (اِخ) دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار که دارای 265 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله، لبنیات و یونجه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
هشتادم.
[هَ دُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی)منسوب به هشتاد و آنچه در مرتبهء هشتاد واقع شده باشد. (ناظم الاطباء).
هشتادمی.
[هَ دُ] (ص نسبی، اِ) رجوع به هشتادمین شود.
هشتادمین.
[هَ دُ] (ص نسبی، اِ) هشتادم. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هشتاد و هشتادم شود.
هشتادون.
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش زرند شهرستان کرمان که 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
هشتادیل.
[هَ] (اِخ) نام یکی از دهات دابو از توابع آمل بوده است. (از مازندران و استرآباد رابینو ص152 از ترجمهء فارسی).
هشتایجان.
[هَ] (اِخ) دهی است در دوفرسخی فتح آباد فارس. (از فارسنامهء ناصری). رجوع به هشتیجان شود.
هشت باغ.
[هَ] (اِخ) کنایه از هشت بهشت است. (برهان) :
بزم چو هشت باغ بین باده چهارجوی دان
خاصه که ساز عاشقان حورلقای نو زند.
خاقانی.
چرا ترسم از رفتن هشت باغ
که در با کلید است و ره با چراغ.نظامی.
گشته گل افشان وی از هشت باغ
بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ.نظامی.
هشت بر.
[هَ بَ] (ص مرکب، اِ مرکب)هشت ضلعی. ذوثمانیة اضلاع. (یادداشت به خط مؤلف).
هشت بستان.
[هَ بُ] (اِخ) به معنی هشت باغ است که کنایه از هشت بهشت باشد. (برهان). رجوع به هشت باغ و هشت بهشت شود.
هشت بهشت.
[هَ بِ هِ] (اِخ) هشت خلد. هشت بستان. هشت باغ. (از یادداشتهای مؤلف). یکی خلد، دوم دارالسلام، سوم دارالقرار، چهارم جنت عدن، پنجم جنت المأوی، ششم جنت النعیم، هفتم علیین، هشتم فردوس. (غیاث اللغات) :
هفت فلک با گهرت حقه ای
هشت بهشت از علمت شقه ای.نظامی.
با توام یک نفس از هشت بهشت اولیتر
من که امروز چنینم غم فردا دارم.سعدی.
رجوع به هشت خلد شود.
هشت بهشت.
[هَ بِ هِ] (اِخ) عمارتی است در شهر اصفهان نزدیک کاخ چهل ستون، به شکل هشت ضلعی. مرکب از تالار بزرگی است که در وسط قرار گرفته و دارای چهار طاق و چهار قسمت بنا می باشد.
هشت پر.
[هَ پَ] (اِخ) قصبهء مرکزی شهرستان طوالش که در 74 هزارگزی بندرانزلی و سر راه آستارا به بندرانزلی قرار دارد. قصبه ای جدیدالاحداث است که در حدود 300 باب دکان و ادارات مختلف دارد. سکنهء آن در حدود دوهزار تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
هشتجرد.
[هَ جِ] (اِخ) دهی است از بخش ساوجبلاغ شهرستان کرج دارای 809 تن سکنه. آب آن از رود کردان تأمین می شود و محصول عمده اش غله، صیفی، بنشن و انگور و لبنیات است. امام زاده ای دارد که بنای آن قدیم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
هشت خلد.
[هَ خُ] (اِخ) هشت باغ. هشت بستان. هشت بهشت :
جنات عدن خاک در زهرا
رضوان ز هشت خلد بود عارش.
ناصرخسرو.
رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدّیقه گر به حشر بود یارش.ناصرخسرو.
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است.
حافظ.
رجوع به هشت باغ، هشت بستان و هشت بهشت شود.
هشت در.
[هَ دَ] (ص مرکب) هر جایی یا بنایی که دارای هشت در باشد :
وآن هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در
هر تار او طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته.
خاقانی.
هشتده.
[هَ دَهْ] (عدد، ص، اِ) توصیفی عددی، هژده. (ناظم الاطباء) : اندر ملک هشتده سال بماند و او را دو پسر بود. (تاریخ بلعمی). و چون از ملک او هشتده سال گذشته بود عیسی را به آسمان بردند. (تاریخ بلعمی).
هشت دهان.
[هَ دَ] (اِ مرکب) چوب عود. (ناظم الاطباء). عود هندی. (بحر الجواهر). در بعضی فرهنگها به معنی گل خیری آورده، و در اختیارات بدیعی گفته: عود هندی است. (انجمن آرا). خطمی. (ترجمهء صیدنه). نوعی از عود هندی است، جهت نقرس نافع است. (فهرست مخزن الادویه). || گل خبازی. (ناظم الاطباء). خیری. (آنندراج).
هشتراک.
[هَ تَ] (اِخ) دهی است از بخش سلماس شهرستان خوی دارای 142 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و توتون است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
هشترخان.
[هَ تَ] (اِخ) اصل آن حاجی ترخان است. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به حاجی ترخان شود.
هشترود.
[هَ] (اِخ) در مغرب گرمرود و در دامنهء شرقی سهند واقع شده و دارای زمستانهای سخت و تابستانهای معتدل و قراء حاصلخیز متعدد است که به واسطهء شعبات قزل اوزن مانند قرانقو، آج دوجمش و شهری مشروب میشوند و مراتع متعدد دارد که در آنها گله های زیاد نگاه میدارند. مرکز آن سراکند در کنار یکی از شعب قرانقو واقع شده و عدهء قراء اطراف آن 184 و جمعیت آنها 4400 تن است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). در فرهنگ جغرافیایی ایران نوشته نشده است.
هشت ساله.
[هَ لَ / لِ] (ص نسبی) آنکه هشت سال عمر کرده باشد. (ناظم الاطباء).
هشت سو.
[هَ] (ص مرکب) هر آنچه دارای هشت گوشه باشد. (ناظم الاطباء).
هشتصد.
[هَ صَ] (عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) توصیفی عددی، هشت مرتبه صد. (ناظم الاطباء). صد برابر هشت. ثمانمائة. در حساب جمّل نمایندهء آن حرف «ض» است. (یادداشت به خط مؤلف) :
بود سالیان هفتصد هشتصد
که تا اوست محبوس در منظری.منوچهری.
هشت صفات.
[هَ صِ] (اِ مرکب)معرفت الله، و علم، و شکر در همه حال، و رضا به قسمت ازلی، و صبر بر بلا و قلت رزق، و تعظیم امر خداوند، و شفقت بر خلق خداوند، و عفت. (از غیاث اللغات).
هشت ضلعی.
[هَ ضِ] (ص نسبی، اِ مرکب) هشت بر. سطحی که هشت ضلع متساوی یا غیرمتساوی دارد. رجوع به هشت بر شود.
هشت طبع.
[هَ طَ] (اِ مرکب) گویند طباع هشت باشد: حار، بارد، رَطْب، یابس، حار رطب، حار یابس، بارد رطب، بارد یابس :
هم با عدم پیاده فرورو به هشت طبع
هم با قدم سوار برون ران به هفت خوان.
خاقانی.
هشتک.
[هُ تَ] (اِ) سوت. صفیر. (یادداشت به خط مؤلف).
- هشتک زدن؛ سوت زدن. (یادداشت به خط مؤلف).
|| سوت سوتک. (یادداشت به خط مؤلف).
هشت کند.
[ ] (اِ) به هندی لوف است. (فهرست مخزن الادویه).
هشتگان.
[هَ] (ص نسبی) هشتم. منسوب به هشت. (ناظم الاطباء). رجوع به هشتگانه شود.
هشتگانه.
[هَ نَ / نِ] (ص نسبی) هشتگان. هشتم. منسوب به هشت. (ناظم الاطباء). رجوع به هشتگان شود.
هشت گرد.
[هَ گِ] (اِخ) هشتجرد. رجوع به هشت جرد شود.
هشت گنج.
[هَ گَ] (اِخ) نام گنج های هشتگانهء خسرو پرویز است که گنج عروس، گنج بادآورد، دیبه خسروی، گنج افراسیاب، گنج سوخته، گنج خضرا، گنج شادآورد و گنج بار باشد. (برهان). علاوه بر آن گنج شایگان بوده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
هشت گوشه.
[هَ شَ / شِ] (ص مرکب)مثمن و آنچه دارای هشت گوشه باشد. (ناظم الاطباء).