لغت نامه دهخدا حرف ی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ی

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لغتنامه دهخدا
حرف ی
ی.
(حرف) نشانهء حرف سی و دوم یعنی آخرین حرف از الفبای فارسی و حرف بیست و هشتم از الفبای عربی و حرف دهم از الفبای ابجدی است. در حساب جُمَّل آن را دَه گیرند. نام آن «یا»، «یاء»، «ی» و «یی» است و در خط به صورتهای زیر نوشته و با اصطلاحات «ی تنها» چنانکه «ی» در «خدای» و «ی اوّل» چنانکه «ی» در «یار» و «پارسایی»، و «ی وسط» چنانکه «ی » در «امین»، و «ی آخر» چنانکه «ی» در «مسلمانی». این علائم کتبی در عربی و فارسی علاوه بر اینکه نمایندهء حرف صامت «ی» [ یِ ] است نمایندهء مصوت «ی» [ ای ](1) هم هست و با آنکه این دو از نظر زبانشناسی دو حرف کام جداگانه است، در عربی و فارسی یک حرف بشمار می رود و با توجه به تلفظ خاص یای مجهول که شرح آن خواهد آمد(2) این علائم کتبی نمایندهء سه صدا و سه حرف خواهد بود.
ابدالها(3):
حرف «ی» در فارسی دری مقابل با «آ» آید:
آرستن = یارستن.
مقابل با همزهء مفتوحه آید. (ظاهراً در کلمات مأخوذ از ترکی):
ارنداغ = یرنداغ.
اغناق = یغناق.
اکدش = یکدش.
در افعال مبدو به همزهء مفتوح و مضموم، هنگام الحاق «ب» یا حرف نفی «ن» و حرف نهی «م» پس از حروف مزبور و پیش از فعل، «ی» بدل از همزه آید:
بیفتاد. نیفتاد. بیفکند. نیفکند. میفکن. میاموز. میاور. بیاورده ام. بیاسودی. بیارامیده. بیامد :
جوان گفت بر گوی و چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای.
فردوسی.
نوادر و عجایب بود که ... همه بیاورده ام به جای خویش. (تاریخ بیهقی). چند پایه که برفتی [ امیر محمد ] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). من و مانند من ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام. (تاریخ بیهقی).
نشانهء بندگی شکر است هرگز مردم دانا
ز نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاچارد.
ناصرخسرو.
میندیش و مینگار ای پسر جز خیر و پند ایرا
که دل جز خیر نندیشد قلم جز خیر ننگارد.
ناصرخسرو.
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.ناصرخسرو.
گر بدنیا در نبینی راه دین
در ره دانش نیلفنجی کمال.ناصرخسرو.
گر دل تو چنانکه من خواهم
مر چنین کار را بیاراید.ناصرخسرو.
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
ازیرا کز سبوی سرکه جز سرکه نیاغارد.
ناصرخسرو.
از آن پس کت نکوییها فراوان داد بیطاعت
گر او را تو بیازاری ترا بیشک بیازارد.
ناصرخسرو.
فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه
ز بهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد.
ناصرخسرو.
بگویم چه گوید چهارند یاران
بیاهنجم از مغز تیره بخارش.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص337).
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآید جرم تیره رنگ غضبانش.
ناصرخسرو.
u بدل از «الف» آید و آن را اصطلاحاً ممال گویند:
افتادن = افتیدن. (در برخی لهجه ها).
به «و» بدل شود :
چربی = چربو.
شنیدن = شنودن.
شکمی = شکمو.
قوزی = قوزو. (در برخی لهجه ها).
تنیدن = تنودن:
نان سیاه و خوردی بی چربو
وانگاه مه به مه بود این هر دو.
کسائی (از المعجم ص 228).
ترا چگونه بساود هگرز پاکی علم
که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نتنود.
ناصرخسرو.
u گاه به «ت» متقابل واقع شود:
خدای = خداة
نیز متقابل «ج» آید:
جاری = یاری.
جبغو = یبغو.
جربوز = یربوز.
جغرات = یغرات.
دجله = دیله.
بدل «ج» آید:
جوانویه = یوانویه.
گاه با «چ» متقابل آید:
ماچه = مایه. (ماده).
گاه متقابل «د» آید:
پادزهر = پای زهر.
خدو = خیو.
خود = خوی.
رودن و رودنگ = روین و روینگ (= روناس)
ماده = مایه :
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری به زیر درع و خوی اندر.
دقیقی.
مبادا که گستاخ باشی به دهر
که زهرش فزون باشد از پای زهر.
فردوسی(4).
گاه متقابل «ذ» آید:
آذین = آیین :
از پی قدر خویش صدرش را
بسته روح القدس ز خلد آذین.سنائی.
u به «ر» بدل شود:
رختشوی = رختشور.
مرده شوی = مرده شور.
به «ک» تبدیل پذیرد:
شدیار = شدکار.
بدل «گ» آید:
آذرگون = آذریون.
زرگون = زریون.
هماگون = همایون.
به «ل» تبدیل شود:
نای = نال.
بنیاد = بنلاد :
لاد را بر اساس محکم نه
که نگهدار لاد بنلاد است.
فرالاوی (از فرهنگ اسدی).
چو نال ناله بنوازم شود بلبل چو مستان مست
چو زیر و بم کشم درهم شود خامش هزارآوا.
شیخ روزبهان (از آنندراج).
u بدل از «و» آید:
بلاوه = بلایه.
بودن = بیدن.
رهاوی = رهائی. (نام مقامی از موسیقی).
نوروز = نیروز.
هنوز = هنیز.
(المعجم چ مدرس رضوی ص 231).
بدل از «ه» آید:
برناه = برنای.
خداه = خدای.
خوه = خوی (عرق).
دومادره = دومادری.
راه = رای.
راهگان = رایگان.
روهنده = روینده.
فربه = فربی :
فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را
تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار.
ناصرخسرو.
ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی ماهیست بالله مار نیست.
ناصرخسرو.
لاغر از آن نمی شود چون برهء دومادری.
خاقانی.
در عربی بدل همزهء مفتوحه آید:
ابرین = یبرین.
ابنم = یبنم.
اثرب = یثرب.
ارمیا = یرمیا.
ازنی = یزنی.
ازانی = یزنی.
اذبل = یزبل.
اشب = یشب.
اسار = یسار.
الل = یلل.
الملم = یلملم.
النجوج = یلنجوج.
اهاب = هیاب.
ثوب ادی = ثوب یدی.
بدل «ث» آید:
ثالی = ثالث. (تاج العروس ج10 ص461).
بدل «ج» آید:
تیصیص = تجصیص.
جثیات = جشجات.
شیرة = شجرة.
خَرَج معی = خرج معج.
بدل «ر» آید:
قیاط = قیراط.
بدل «ص» آید:
قصیت اظفاری = قصصت اظفاری.
بدل «ک» آید:
مکاکی = مکوک (در جمع).
بدل «ل» آید:
املیت = امللت. (تاج العروس ج10 ص 461).
بدل از «م» آید:
دیاس = دماس.
بدل از «ن» آید:
دیار = دنار. (تاج العروس ج10 ص461).
به «و» بدل شود:
یازغ = وازغ.
بدل از «و» آید:
لاحیل و لاقوة الابالله = لاحول و لاقوة...
بدل از «ه» آید:
دهدیت الحجر = دهدهته. (تاج العروس ج10 ص461).
در اماله «الف» به «ی» بدل شود:
حساب = حسیب.
سلاح = سلیح.
رجوع به «یاء» اماله شود.
«یاء» مجهول کی و چی و نی و بی که در رسم الخط قدیم نیز به همین صورت نوشته می شد(5) به «ه» مختفی بدل شود:
با دل گفتم کی (= که) در بلا افتادی
کم خور غم عشق کی (= که) ز پا افتادی
*
ازلی خطی در لوح که ملکی بدهید
بی (= به) ابویوسف یعقوب بن اللیث همام.
محمدبن وصیف(6).
یعنی به ابویوسف ... و شما را بی (= به) خدای خواند که شما او را نشناسید. (تاریخ سیستان)، یعنی شما را به خدایی خواند.
این «یاء» هنگام ترکیب کی و چی و نی با «است» کیست و چیست و نیست به سکون «یا» تلفظ گردد ولی گاه در شعر «یا» را مفتوح کنند:
نیکوی چیست و خوش چه ای برنا
دیباست ترا نکو و خوش حلوا.ناصرخسرو.
|| «ی» در فارسی اقسامی دارد:
1 - «ی» اصلی و «ی» وصلی:
اصلی چون «یاء» در گیاه و شیر.
وصلی یعنی زاید که به آخر اسماء و صفات و افعال و مصادر آید و معانی گوناگونی را افاده کند.
2 - «ی» معروف و «ی» مجهول: هریک از دو «یاء» اصلی و وصلی، گاه معروف است و گاه مجهول. «یاء» معروف را «یاء» عربی و «یاء» مجهول را «یاء» پارسی نیز نامند: اگر حرکت ماقبل «یاء» کسره خالص بود یعنی پُر خوانده شود «یاء» معروف باشد چون: تیر، شیر، تقدیر و غیره و اگر کسرهء ماقبل آن خالص نباشد یعنی پُر خوانده نشود «یاء» مجهول است چون: تیغ، دریغ، ستیز، گریز. و «یائی» که ماقبل آن مفتوح باشد نه معروف بود و نه مجهول چون: دَیر. کَی. مَی. رَی و جز آن. لهجهء «یاء» مجهول در تداول امروز بخصوص در شهرهای بزرگ از میان رفته است و شاید در بعضی شهرهای کوچک و دیه ها بتوان تفاوت هر یک را از لهجهء محلی دریافت اما سابقاً در تلفظ نیز میان دو «یاء» فرق می گذاشته اند. مولوی گوید:
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
آن یکی شیر است کآدم میدرد(7)
و آن دگر شیر است کآدم میخورد.
شیر خوردنی «یاء» معروف دارد و شیر درنده «یاء» مجهول. «یا»های مجهول استمراری و تمنی و ترجی نیز بیش از امروز بوده است و هر کدام را در موقع خود می آورده اند(8). صاحب المعجم گوید: کسرهء ماقبل «ی» دو گونه باشد؛ مشبعه و ملینه. مشبعه چنانکه کسرهء نیل و زنجبیل و ملینه چنانکه دیر و پریر. و متقدمان شعراء... متحرک به کسرهء مشبعه را مکسور معروف و بکسرهء ملینه را مکسور مجهول خوانده اند. (المعجم چ تهران ص 190). و هم در صفحهء 192 آرد: و بهیچ حال میان مکسور معروف و مکسور مجهول در قوافی جمع نشاید کرد از بهر آنکه یاء در مکسور معروف اصلی و در مکسور مجهول گوئی منقلب است از الف و از این جهت آن را با کلمات ممالهء عربی ایراد توان کرد چنانکه انوری گفته است:
بدین دوروزه توقف که بوک خود نبود
در این مقام فسوس و در این سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنچ عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب.
- انتهی. و صاحب براهین العجم «یاء» معروف را که در آخر کلمات درآید هفت گونه شمرده: 1- یاء مفرد مخاطب حاضر(9). 2- یای لیاقت. 3- یای مصدری. 4- یای نسبت. 5- یای تعظیم و حشمت. 6- یای تعجب. 7- یای اثبات صفت. و یاء مجهول را بر هشت قسم کرده است: 1- یای تنکیر. 2- یای وحدت. 3- یای تعظیم و تمجید. 4- یای زاید برای زیب و زینت. 5- نوعی زاید دیگر در آخر «است». 6- باز هم نوعی زاید(10). 7- حرف شرط و جزا. 8- یای تعجب. و صاحب آنندراج آرد: ... عراقیان در محاوره، حال جمیع حروف مجهول را معروف خوانند و یای معروف برای خطاب بود چون گفتی... و برای نسبت، چون رومی و... یای حاصل بالمصدر، چون بزرگی... و یای لیاقت، چون گذشتنی...و یای زایده که در آخر کلمات درآید اعم از اینکه کلمه عربی بود یا فارسی، چون: ارمغانی و فلانی و حالی و حوری و فضولی. و یای مجهول برای تنکیر و وحدت آید... و در کَردی و گفتی برای استمرار است و یاء زیاده در آخر کلمات خواه برای کسرهء اضافه باشد و خواه بطور مطلق و در رساله ای نوشته... «یاء» معروف بر چند قسم است: نسبی و خطابی و مصدری و لیاقتی و متکلمی و فاعلی و مفعولی و تشبیهی... و «یاء» مجهول نیز چند قسم است... «یاء» وحدت و «یاء» تنکیر و «یاء» تخصیص و شرط و جزا و تمنا و استمراری و اظهار اضافت و تعظیم و تحقیر و زائده و «یاء» مقدار و وقایه و جمع - انتهی.
انواع «یا»های معروف:
1 - «ی» خطاب، این «ی» به آخر افعال و رابطهء جمله ها درآید و یکی از شش ضمیر متصل فاعلی یعنی م. ی. د. یم. ید. ند. باشد که بجز به افعال و رابطهء فعل به کلمهء دیگر نپیوندد «یاء» ضمیر هنگام اتصال به رابطهء «است» بدین صورت باشد «استی» ولی هنگامی که است مخفف شود بصورت «ای، ئی» درآید و مخصوصاً در اتصال به ضمایر منفصل: من. تو. او... چنین باشد: «توئی» یعنی تواستی یا تو هستی چنانکه «منم»، هم مخفف من استم یا من هستم است. صاحب المعجم(11) آن را حرف ضمیر و رابطه نامیده و گوید و آن «یا»ئی است که در اواخر افعال ضمیر مخاطب باشد چنانکه رفتی و میروی و در اواخر صفات حرف رابطه باشد چنانکه تو عالمی. تو توانگری - انتهی. و آن را از حروف وصل شمرد و گوید و از حروف رابطه «یاء» حاضر چنانکه:
دوستا گر دوستی گر دشمنی
جان شیرین و جهان روشنی.
- انتهی.(12) صاحب براهین العجم این «ی» را نخستین قسم از یاهای معروف شمرده و این شعر را از ادیب صابر شاهد آورده است:
ای زلف دلبر من دلبند و دل گسلی
گه در جوار مهی گه در جوار گلی.
و سپس گوید این «ی» به حال خود باقی باشد و در اضافت متحرک نشود(13)، و صاحب آنندراج آرد «یاء» خطاب بعد از اسماء و افعال آید در آخر افعال معنی تو دهد چنانکه گفتی و میخواهی و خواهی گرفت و بردی. و هرگاه بعد از اسماء آید معنی «هستی» از او مستفاد میشود چنانکه هنوز طفلی، یعنی طفل هستی - انتهی. در الحاق یاء ضمیر به کلمات مختوم به «الف» و «واو» و «های» غیر ملفوظ «یاء» اضافت آرند چون تو دانائی، تو خوش خوئی، تو تشنه ای(14) ولی گاه در کلمات مختوم به او کلمه را بی آوردن حرف وقایه به «ی» متصل کنند چون:
شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند
دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توئی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص462).
یعنی توئی و ناصرخسرو در این قصیده: مازوی بجای مازوئی و داروی بجای داروئی هم آورده است(15) :
تو شب آئی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه.فرالاوی.
گه ارمنده ای و گه ارغنده ای
گه آشفته ای و گه آهسته ای.دقیقی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای(16).دقیقی.
سیاوش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری بزیر درع و خوی(17)اندر.
دقیقی.
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی
ای بارهء همایون شبدیز یارشی.دقیقی.
نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش.طاهر فضل.
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لالهء شکفته عقیق و خماهنی.خسروی.
اگر بارهء آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.فردوسی.
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراکندی و تخمت آمد ببار.فردوسی.
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی.فردوسی.
که هم شاه و هم موبد و هم ردی
مگر بر زمین فرهء ایزدی.فردوسی.
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توئی.فردوسی.
ترا کردگار است پروردگار
توئی بندهء کردهء کردگار.فردوسی.
کنون دیرزی شاه فرخنده دین
توئی خسرو داد و باآفرین.فردوسی.
سپهدار ترکان و توران توئی
برزم اندرون خصم ایران توئی.فردوسی.
گر همه ریدکان ترینه شوند
تو کبیتای کنجدین منی.طیان.
ز آب دریا گفتی همی بگوش آید
که پادشاها دریا توئی و من فرغر.فرخی.
تو چنین فربه و آکنده چرائی پدرت
هندوئی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
پرستنده ای سوی در بنگرید
ز باغ اندرون چهرهء جم بدید.عنصری.
بدو(18) گفت هرمس چرائی دژم
نه همچون منی دلت مانده به غم.
عنصری (وامق و عذرا، ص 360).
ببر آورد بخت پوده درخت
من بدان شادم و تو شادی سخت.عنصری.
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی.عنصری.
اگر سختی بری ور کام جوئی
ترا آن روز باشد کاندروئی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بونصر بخندید و گفت ای خواجه تو جوانی هم اکنون او را رها کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص370). امروز تو خلیفت مائی. (تاریخ بیهقی).
تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی بازنائی دگر.اسدی.
همه ساله ایدر توانا نه ای
که امروز اینجا و فردا نه ای.
اسدی (گرشاسبنامه ص239).
بر تو خندد که غافلی تو از آنک
در سرای غرور نیست سرور.ناصرخسرو.
ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین و یغما که توئی.
سوزنی.
توئی عالم داد و دین را مدبّر
نه ای بلکه خود عالم دین و دادی.انوری.
ز نه فلک بجهان ار چه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی.
سیف اسفرنگ.
از چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی.مولوی.
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجائی
مه بر زمین نباشد تو ماهرخ کدامی.سعدی.
تعلق حجابست و بیحاصلی
چو پیوند خود بگسلی واصلی.سعدی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یکزمان غافلی.سعدی.
گفتم از دست غمت سر بجهان در بنهم
چون توانم که بهر جا بروم در نظری.
سعدی.
رفتی و نمیشوی فراموش
می آئی و میروم من از هوش.سعدی.
آن را که تو از سفر بیائی
حاجت نبود به ارمغانی.سعدی.
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست.
سعدی.
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیری.
سعدی.
تو بزرگی و در آیینهء کوچک ننمائی.سعدی.
بتر زانم که خواهی گفتن آنی
ولیکن عیب من چون من ندانی.سعدی.
ماری تو که هر که را ببینی بزنی.سعدی.
|| صاحب براهین العجم قسم پنجم از «یا»های معروف را «یا»ی تعظیم و حشمت شمرده گوید: این «یاء» در صورتی که مخاطب باشد معروف است چنانکه گوئی تو بسیار مرد فاضلی و بزرگ عالمی. این «یاء» نزدیک به «یا»ی خطاب است حکیم سنائی فرماید:
بانی خشکیی و قابل نم
پدر عیسیی و مرکب جم.
|| و قسم ششم را «یاء» تعجب نامیده و گوید این «یا» نیز در صورتیکه مخاطب حاضر باشد معروف است چنانکه گوئی تو مرد بدی بوده ای و چه بدمردی. || قسم هفتم را «یا»ی اثبات صفت نامیده و مثالی آورد چنانکه گوئی آخر تو مرد نجاری و بزازی یعنی صفت نجاری و بزازی از برای تو ثابت است. باید دانست که «یا»ی تعظیم و «یا»ی تعجب و «یا»ی اثبات صفت در اضافت چون «یا»ی مخاطب باشد این «یا»ها با هم قافیه شوند و با الفاظی که مختوم به «یا»ی معروفند روا باشند. - انتهی(19). || اقسام «ی» در عربی: ی در عربی نیز بر چند گونه است: 1 - «یاء» تأنیث؛ در افعال چون تکتبین و اکتبی؛ و در اسماء مانند حبلی و عطشی و جمادی. 2 - «یاء» انکار یا استنکار بقول صاحب تهذیب چون بحسنیه، در پاسخ کسی که گوید مررت بالحسن، که نون را به «یا» کشانده به آخر آن هاء وقف ملحق سازند. 3 - حرف تذکار، چون قدی(20) و این «یاء» را «یاء» متکلم مجرور هم نامند خواه مذکر باشد و خواه مؤنث مانند ثوبی و غلامی و در آن فتحه و سکون هر دو روا باشد و حذف آن نیز جایز است مخصوصاً در ندا که گویند یا قومِ و یا عبادِ بکسر حرف آخر کلمه لکن اگر بعد از الف مقصوره باشد فقط فتحه جایز است چون عصای. همچنین بعد از یاء جمع نیز مفتوح بود مانند آیهء شریفهء «و ما انتم بمصرخی» که اصل بمصرخینی است. گاهی به توهم اینکه اگر حرف ساکن را متحرک کنند حرکت آن کسره باشد این «یاء» را مکسور کنند لکن آن را وجهی نیست. این «یاء» را یای متکلم منصوب هم گویند و در این هنگام ناچار باید پیش از آن نون وقایه بیفزایند تا آخر فعل از جر مصون ماند چون ضربنی. و نون وقایه گاه پیش از «یاء» متکلم مجرور هم افزوده شود ولی فقط در کلمات خاصی که قیاس بر آنها روا نیست مانند: عنی، قدنی، قطنی. و این نون برای سالم ماندن سکون بنائی است که کلمه برآن است. 4 - «یاء» تثنیه؛ چون رأیت الصالحین. [ نِ ] 5 - «یاء» جمع؛ چون: رأیت الصالحین [ نَ ] . 6 - «یاء» محوله؛ مانند: میزان و میعاد که در اصل «موزان» و «موعاد» بوده است و او را به مناسبت کسرهء ماقبل به یاء بدل کرده اند. 7 - یاء مد منادا، مانند یا بیشر یا منذیر بجای یا بشر و یا منذر. 8 - یاء فاصلهء میان ابنیة؛ مانند یاء صیقل و عیهرة و مانند اینها. 9 - یاء همزة خطاً مثل قائم و لفظاً مانند خطایا جمع خطیئة. 10 - یاء تصغیر مانند عمیر، تصغیر عمر و رجیل تصغیر رجل. 11 - یاء مبدله از لام الفعل چون خامی و سادی بجای خامس و سادس:
اذا ما عد اربعة فسال
فزوجک خامس و ابوک سادی.
12 - یاء ثعالی و ضفادی، یعنی ثعالب و ضفادع: و لضفادی جمة نقانق. 13 - یاء ساکنه که در موضع جزم آن را بر حال خود گذارند مانند:
الم یأتیک و الانباء تنمی
بمالاقت لبون بنی زیاد.
یاء در «یأتیک» با اینکه در موضع جزم است حذف نشده. 14 - یاء جزم مرسل؛ چون: اقض الامر، یاء حذف شده زیرا پیش از آن کسره ای هست که جانشین آن شود. 15 - یاء جزم منبسط؛ مانند: رأیت عبدی الله که حذف نشده است چون آن را جانشینی نباشد و برای اجتناب از التقاء ساکنین مکسور شده است. 16 - یاء تعایی؛ چنانکه گوینده ای گوید مررت بالحسنی سپس گوید: اخی بنی فلان. 17 - یاء صله در قوافی؛ مانند: یا دار میة بالعلیاء فالسندی که کسرهء دال به یاء تبدیل شده. خلیل این یاء را یاء ترنم نامیده که قوافی بدان کشیده شود و عرب در غیر قافیه نیز کسره را به یاء رساند:
لا عهد لی بنیضال
اصبحت کالشن البالی.
که نضال، نیضال شده و در این مصراع: علی عجل منی اطأطی شیمالی که شمالی، شیمالی شده است. (از تاج العروس) (لسان العرب). || و نوعی یاء هم فقط در قوافی اشعار عربی، یا ملمع، از اشباع کسره حاصل آید. این یاء را در لفظ آرند ولی در کتابت ننویسند و عباد و وداد را مثلا با اعادی و ینادی قافیه آرند وآنها را عبادی و ودادی تلفظ کنند:
لبت می در می است و نوش در نوش
بنامیزد فتوح اندر فتوحی
جرحت القلب فاسق الراح صرفاً
فاصقاها قصاص (کذا) للجروح.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص699).
نگارا بر من بیدل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی
حبیبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العباد
که همچون مُت ببوتن دل وَای رَه
غریق العشق فی بحرالوداد.حافظ.
خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی
ربیع العمر فی مرعی حماکم
حماک الله یا عهدالتلاقی
بیا ساقی بده رطل گرانم
سقاک الله من کاس دهاق
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تعساً لایام الفراق.حافظ.
فحبک راحتی فی کل حین
و ذکرک مونسی فی کل حال
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی.حافظ.
بسی نماند که روز فراق یار سرآید
رأیت من هضبات الحمی قباب خیام
خوشا دمی که درآئی و گویمت بسلامت
قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام
بعدت منک و قد صرت ذائباً کهلال
اگر چه روی چو ماهت ندیده ام به تمامی.
حافظ.
احمدالله علی معدلة السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی.حافظ.
|| «ی» نسبت و آن یاء مشددی است که در آخر اسماء درآید و نسبت را رساند و باید ماقبل آن مکسور باشد، چون: لبنانی. قواعد الحاقِ یاء نسبت: اگر اسم منسوب سه حرفی بود هنگام نسبت عین الفعل آن مفتوح شود، چون فَخذِ، فَخذی و مَلک، مَلکی. و اگر چهارحرفی مکسورالعین باشد بقاء عین بر کسر افصح است چنانکه در یثرب گوئیم یثربی و در مشرق، مشرقی و در مغرب، مغربی. اگر یاء نسبت به آخر اسم مؤنث به تاء ملحق شود حذف تاء واجب بود: ناصرة، ناصری. و در پیوستن یاء نسبت به اسم مختوم به الف مقصوره قاعده ای چند باشد: 1 - اگر الف مقصوره حرف سوم اسم باشد در نسبت، به واو قلب شود، چون عصاً، عصوی و فتی، فتوی. 2 - اگر الف مقصوره حرف چهارم اسم بود و حرف دوم آنهم ساکن باشد، چنانکه اصلی بود غالباً بدل به واو شود: مرَمی، مرموی، و حذف آن نیز روا باشد: مَرمی، لکن اگر الف زائده بود و برای تأنیث یا قواعد الحاق بدان پیوندد قیاس حذف آن باشد: حُبلی، ذفری. و قلب آن به واو نیز جایز است: حُبلوی، ذفروی. لکن الف تأنیث وقتی بدل به واو میشود گاه پیش از آن الفی می افزایند، چون: طوباوی و دنیاوی. 3- اگر حرف دوم اسم مختوم به الف مقصوره متحرک بود الف را حذف کنند، چون: بَرَدی، بَرَدِی و به همین سان بود اسمی که بیش از چهار حرف دارد: مصطفی، مُصطفیّ. و در نزد بعضی قلب الف به واو نیز روا باشد، چون: مصطفوی. در الحاق یاء نسبت به آخر اسم مؤنث مختوم به الف ممدوده نیز چند قاعده است: 1- هرگاه الف ممدوده برای تأنیث بود به واو قلب شود، چون صفراوی در نسبت به صفراء. 2- اگر الف اصلی باشد اثبات آن واجب بود، چون: قراء، قرائی و ابتداء، ابتدائی. 3- اگر الف اصلی نبود قلب آن به واو و اثبات آن هر دو روا باشد، چون رداء و سماء که در نسبت ردائی و رداوی، و سمائی و سماوی هر دو جایز است. ولی در کلمهء شاء بجز شاوی شنیده نشده است. الحاق یاء نسبت به اسم منقوص: 1- اگر یاء منقوص در مرتبهء سوم اسم باشد به واو قلب شود و ماقبل واو مفتوح گردد، چون: عمی، عموی. 2 - و اگر در مرتبهء چهارم اسم یا بیشتر از آن قرار گیرد حذف شود، چون قاض و ماض، قاضی و ماضی و قلب آن به واو نیز رواست و در این هنگام ماقبل واو مفتوح شود، چون: قاضوی و ماضوی. 3- اگر یاء در مرتبهء پنجم یا بیشتر واقع شود حذف آن واجب بود، مانند: مستعلی و معتدی که در نسبت: مستعلی و معتدی باشد. الحاق یاء نسبت به وزن فعیل: اگر وزن فعیل صحیح الاَخر باشد یاء نسبت بی هیچگونه تغییری بدان ملحق شود چون: مسیح، صلیب و حدید که در نسبت: مسیحی، صلیبی و حدیدی شود. لکن اگر این وزن ناقص باشد یکی از دو یاء آن حذف و دیگری به واو بدل شود و ماقبل واو نیز مفتوح گردد، مانند: غَنیّ و علیّ که غَنویّ و عَلویّ شود. الحاق یاء نسبت به وزن فعیلة: در نسبت به فعیله اگر کلمه مضاعف یا معتل نباشد یاء حذف گردد و ماقبل آن مفتوح شود، چون: مدینة، مَدنی؛ فریضة، فَرضی و اثبات یاء در کلماتی مانند: طبیعیّ و سلیقیّ نادر باشد. لکن اگر مضاعف یا معتل العین باشد چیزی از آن حذف نشود، چون: طویلة و عزیزة که نسبت آن طویلی و عزیزی بود. الحاق یاء نسبت به وزن فُعیل و فعیلة: کلیهء قواعدی که دربارهء فعیل و فَعیلة آوردیم، نسبتِ به فُعیل و فُعیلة نیز روا باشد، چون عُقیل و قُصیّ و قُلیل و اُمَیمة. که در نسبت، عُقیلی و قُصویّ و قُلیلی و اُمیمی شود.
الحاق یاء نسبت به اسم مختوم به واو: اگر واو در اینگونه کلمات در مرتبه چهارم یا بیشتر واقع شود و ماقبل آن هم مضموم باشد حذف شود، چون: قلنسوه و ترقوة که در نسبت قلنسیّ و ترقی شود و در غیر این صورت واو ثابت باشد، مانند عدو، عَدویّ؛ دلو، دلوی. قواعد الحاق یاء نسبت به اسم مختوم به یاء مشددة:
1- هرگاه پیش از اسم مختوم به یاء مشددة بیش از دو حرف باشد حذف آن واجب بود، چون شافعیه که در نسبت شافعی و اسکندریة که اسکندری شود. 2- لکن اگر مسبوق به یک حرف باشد باید حرف دوم اسم مفتوح گردد و حرف سوم به واو بدل شود، چون حَیّ، حَیویّ و اگر حرف دوم مقلوب از واو باشد در نسبت بهمان واو بازگردد چون طیّ که در نسبت طَووی شود. قواعد الحاق یاء نسبت به اسمی که در آن حذف رخ داده:
1- هرگاه اسمی که در آن حذف واقع شده بر دو حرف اصلی باقی بماند هنگام الحاق یاء نسبت به آخر آن، حرف محذوف به اصل خود بازگردد، چون: اب و اخ که در نسبت ابوی و اخوی شود، لکن در اخت و بنت یاء نسبت با اثبات تاء ملحق شود: اختی، بنتی و بعضی تاء را حذف کنند و گویند: اخوی و بنوی. و در ابنة، ابنی و بنوی هر دو روا باشد. 2- در کلمات: ید و دم، هم ردّ آنها به اصل یعنی آوردن یاء و یا واو محذوف در نسبت که وجه افصح است روا بود و در این هنگام اگر محذوف یاء باشد به واو بدل شود، چون یَدوی و دَموی. و هم الحاق یاء نسبت بهمین صورت کلمه جایز است، چون: دمی و یدی. و اگر بجای محذوف، همزهء وصل به اول کلمه افزوده شود، چون ابن و اسم، هم حذف عوض یعنی همزه و باز آوردن محذوف روا باشد: بنوی و سَموی و هم الحاق یاء بصورت ظاهر کلمه، چون: أبنی و اسمی. و هرگاه عوض محذوف، تاء تأنیث به آخر اسم آرند، هنگام نسبت تاء تأنیث حذف شود و حرف محذوف بازآید، چنانکه نسبت سنة و لغة، سنوی و لغوی و زنة و صلة وزنی و وصلی باشد. الحاق یاء نسبت به مثنی و جمع: در نسبت به مثنی و جمع باید هر یک به مفرد بازگردند چنانکه در نسبت عراقین، عراقی و مُسلمین، مُسلمی باشد. ملحقات به مثنی و جمع نیز در نسبت در حکم خود آنها باشد، چون: اثنی و ثنوی و عشری و اربعی در نسبت به اثنین و عشرین و اربعین. لکن جمعهائی که مفرد ندارند مانند ابابیل و عبادید و یا مفرد آنها از لفظ دیگری است چون: مخاطر و مناجذ و نساء که جمع خطر و جلذ و امرأة در نسبت یاء به آخر لفظ آنها ملحق شود: ابابیلی، عبادیدی، مخاطری، مناجذی، نسائی. || گروهی از صرفیون الحاقَ یاء نسبت را به آخر لفظ جمع مکسر صحیح میدانند و از این رو در نسبت به ملائکة و ملوک و کنائس گویند: ملائکی، ملوکی، کنائسی. لکن در نسبت بجمع مکسر علم و آنچه بمنزلهء آن باشد یاء نسبت به آخر لفظ آن ملحق چون: انبار، انباری؛ انصار، انصاری؛ اهواز، اهوازی. در نسبت به علمی که مرکب مزجی باشد جزء آخر آن حذف و یاء به قسمت نخستین ملحق شود یا اینکه یاء بی حذفی به آخر کلمه رویهمرفته پیوندد، بنابراین در نسبت به بعلبک، بعلی و در معدیکرب، معدویّ و معدیکربی هردو روا باشد. || در مرکب اضافی بعضی یاء را به جزء نخستین پیوندند، چون امری و دیرانی در نسبت به امرؤالقیس و دیرالقمر. || بعضی یاء را به جزء دوم ملحق کنند، چون: اشهلیّ و بکری و منافی درنسبت به عبدالاشهل و ابوبکر و عبدمناف. لکن در اینگونه ترکیبات هم بعضی آنها را به منزلهء ترکیب مزجی شمرده یاء را به آخر جزء دوم بی حذف جزء اول آرند و در نسبت به عین ابل و وادی آش و عین حور، گویند: عین ابلی، وادی آشی و عین حوری. || در مرکب اسنادی یاء را به جزء نخستین پیوندند و جزء دوم را حذف کنند چنانکه در نسبت به تَأَبَّطَ شَرّاً و ذرحیاً گویند: تَأَبَّطیّ و ذریّ. || اسماء بسیاری هم در نسبت بر خلاف قیاس آمده اند که اینک بترتیب حروف تهجی در این جدول آنها را می آوریم:
اسم منسوباصل
ـــــــــــــــــــــــــ
اُمویّاُمیة
أنافیّانف کبیر
بَحرانیّبحرین
بَدویّبادیة
بهرانیّبهراء
تهامی و تهامتِهامة
تَیملیتَیم اللات
ثَقفیّثقیف
جُذمیّجَذیمة
جَلولیّجَلولاء
جَمانیّجمة عظیمة
حُبلیّبنی الحبلی
حَرمیّحَرمین (مکه و مدینه)
حَروریّحَروراء
حَضرمیّحضرموت
خُزینیخُزینة
دارانیّداریاً
دَهریّدَهر
دَیرانیّدَیر
رازیّری
رامیّرام هرمز
رَبانیّ(21)ربّ
رُبیّرباب
رُدینیّرُدینة
رَقبانیّرَقبه عظیمة
رُوحانیرُوح
رَوحانیّرَوحاء
سُلمیسُلیم
سُلیمیّسُلیمة الازد
سَلیمیّسَلیمة
سهلیّسَهل
شَآمالشأم
شعرانیّشعر کثیر
شَنئیّشنؤة
صدرانیّصدر کبیر
صَنعانیّصَنعاء
طائیطَی
طبرخزیطبرستان و خوارزم
طبیعیطبیعة
عَبدریّعبدالدار
عَبدلیّعبدالله
عَبدیّبنی عبیدة
عَبشمیّعبدشمس
عَبقسیّعبدقیس
عُمیریّعُمیرة کلب
فرهودیّفراهید
فقمیفقیم کنانة
قُرشیّقُریش
قُومیّقُویم
کُنتیّکُنتٌ
لحیانیّلحیة عظیمة
مَرقسیامرؤالقیس
مروزیّمرو شاهجان
مُلحیّمُلیح خزاعة
نُباطیّنَباط انباط
نَصرانیّناصره
هاجریّهَجر
هَذلیّهُذیل
یمانییمن
و اینک شواهدی از شعرای فارسی زبان :
شعر حجت بایدت خواندن ترا گر آرزوست
نظم خوب و وزن خوب و لفظ خوش معنوی.
ناصرخسرو.
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی.ناصرخسرو.
دانش ثمر درخت دین است
برشو به درخت مصطفائی.ناصرخسرو.
تا میوهء جانفزای یابی
در سایهء برگ مرتضائی.ناصرخسرو.
شوراب ز قعر تیرهء دریا
چون پاک شود شود سمائی.ناصرخسرو.
آنچه علی داد در رکوع فزون بود
زانچه به عمری بداد حاتم طائی.
ناصرخسرو.
تا گرد به جامه برهمی بینی
آگاه نه ای ز گرد نفسانی.ناصرخسرو.
مادر تو خاک و آسمان پدر تست
در تن خاکی نهفته جان سمائی.ناصرخسرو.
مَرفَق دهم به حضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی.
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زر جعفری همه موزون و معنوی...
نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص934).
سرم ز آن جفت زانو شد که از تو حلقه ای سازم.
در آن حلقه ترازودار بیاعان روحانی...
بهفتاد آب و خاک آری ز هر ظلمت بشویم دل
که هفتادش حجب بیش است و هر هفتاد ظلمانی
ترا گفتند از این بازار بگذر خاک بیزی کن
که اینجا ریزه ها ریزند صرافان ربانی.
خاقانی.
ای ذات شریف و نفس روحانی
آرام دلی و مرهم جانی.سعدی.
درون خلوت کروبیان عالم قدس
صریر کلک تو باشد سماع روحانی...
سوابق کرمت را بیان چگونه کنم
تبارک الله از آن کارساز ربانی.حافظ.
تو بودی آندم صبح امید کز سر مهر
برآمدی و سرآمد شبان ظلمانی.حافظ.
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی.حافظ.
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
این قصهء عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی.حافظ.
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانست.حافظ.
برای آگاهی از یاء نسبت در فارسی رجوع به فقرهء بعد شود.
(1) - i فرانسوی.
(2) - e فرانسوی.
(3) - در بحث فوق که مربوط به ابدال «ی» (در هر سه شکل آن) و انواع یاء در فارسی و عربی است، به پیروی از کتب قدما «ی» یک حرف فرض شده است.
(4) - فردوسی بر حسب نسخه های متداول.
(5) - تعریف یاء مجهول خواهدآمد.
(6) - از سبک شناسی ج1 ص282.
(7) - ن ل: میخورد.
(8) - سبک شناسی ج1 ص346.
(9) - کلمهء «حاضر» زائد است.
(10) - انواع زاید که صاحب براهین العجم آورده صحیح نیست و در جای خود از آنها گفتگو خواهد شد.
(11) - چ مدرس رضوی ص 187.
(12) - المعجم همان چ ص 201.
(13) - «یاء» ضمیر همچنانکه آوردیم فقط به آخر افعال و روابط جُمَل می پیوندد و اضافه نمیشود، چه اضافه از مختصات اسم است.
(14) - در دو مثال نخستین بعضی علامت «ء» را بالا گذارند و بعضی دو یا آرند: دانایی، و در مثال سوم علاوه بر دو روش مذکور بعضی همزه ای میان کلمه و «یا» آرند بدینسان: تشنه ای.
(15) - رجوع به ص 462 و ص 463 دیوان ناصرخسرو چ تقوی شود.
(16) - در این مثال، مانند و گونه را رساند.
(17) - ن ل: خود.
(18) - ن ل: پدر.
(19) - معانی تعظیم و تعجب و اثبات صفت از ماقبل و مابعد جمله و اقتضای حال مخاطب مفهوم شود نه از «ی» و در حقیقت این سه نوع «ی» همان «یاء» خطاب است، بعضی هندیان هم برای حروف مفرده از این قسم معانی بسیار استخراج کرده اند که غالباً مربوط به سیاق جمله است نه خود حرف.
(20) - صاحب مغنی گوید صواب آن است که این «یاء» را نیز مانند «یاء» تصغیر و «یاء» مضارعت و «یاء» اطلاق و «یاء» اشباع و مانند اینها مستق بشمار نیاوریم زیرا همهء آنها از اجزاء کلمه باشند.
(21) - «ان» شدت و مبالغهء انتساب راست و گفته اند برای تعظیم و تأکید است. رجوع به همین لغت نامه ذیل «ان» شود.
ی.
[یِ، ای] (پسوند) این یاء به انواعی از کلمات فارسی ملحق شود و آن را به کسی یا جایی یا چیزی نسبت دهد. چون شیرازی، فارسی، ایرانی، برمکی، روستایی، شهری، مشهدی، مسی، آهنی که در تقدیر «از» یا «اهل» از آن مفهوم می شود: شیرازی (= اهل شیراز)، آهنی (= از آهن). یاء نسبت در فارسی خفیف است و اسم را صفت نسبی می کند. شمس قیس این یاء را «حرف نسبت» نامیده است و نویسد: و آن یائی است که در اواخر اسماء فایدهء نسبت دهد چنانکه عراقی و خراسانی و آبی و آتشی و همچنین روشنائی و مردمی و آهستگی و همراهی و همشهری. (المعجم چ مدرس رضوی ص188). و صاحب براهین العجم یای نسبت را قسم چهارم از یاهای معروف شمرده و این شعر سعدی را شاهد آورده است:
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جائی نخواهد رفت از دکان حلوائی.
و سپس گوید: یاء نسبت در اضافت در همه حال چون یای لیافت باشد یعنی در حال اضافه متحرک شود - انتهی:
هنر نزد ایرانیانست و بس
ندارند شیر ژیان را به کس.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1945).
و صاحب آنندراج گوید: یاء معروف... برای نسبت بود چون رومی و زنگی و بدین معنی مشترک است در چندین زبانها، غایتش در عربی مشدد باشد و در غیر آن مخفف. و مخفی نماند که ماقبل یای نسبت همیشه مکسور میباشد و لهذا در کلمه ای که حرف مده واقع شود عندالنسبة همزه یا واوی پیش از این یاء نیز می آورند برای احتمال کسر مذکور چون بیضاوی و سماوی و یکروئی و بدخوئی و گاهی همان حرف مدّه را به واو بدل کنند و بعد از وی یای نسبت درآورند چون هروی... - انتهی. و اینک شواهدی از آن :
بگفتا فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی.فردوسی.
همیتافت بر تخت شاهنشهی
چو ماه دوهفته ز سرو سهی.فردوسی.
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کیی برز و بالای شاهفردوسی.
بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند. (تاریخ بیهقی). دلهاء رعیت و لشکری بر طاعت ما بیارامید. (تاریخ بیهقی). با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه به خانه بردند و شهریان حق نیکو گزاردند. (تاریخ بیهقی). استادم... در خرد و فضل آن بود که بود از تهذیب های محمودی چنانکه باید یگانهء زمان شد. (تاریخ بیهقی). تا جهانیان را مقرر گردد که خاندانها یکی بود. (تاریخ بیهقی). یکی به تازی سوی خلیفه و یکی به پارسی به قدرخان. (تاریخ بیهقی) میخواستم وی (التونتاش) را با خویشتن به بلخ بریم... در مهمات ملکی در پیش داریم بارای روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی) برکشیدن تقدیر ایزد ... پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت است ایزدی. (تاریخ بیهقی). خدای تعالی واجب کرده است که بدان دو قوه بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی).
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حالت و پرسیدم بیمر.
ناصرخسرو.
صد بندهء مطواع فزون است به درگاه
از قیصری و سگزی و بغدادی و خانیش.
ناصرخسرو.
نام نهی اهل علم و حکمت را
رافضی و قرمطی و معتزلی.ناصرخسرو.
ز عمر اینجهانی هر که حق خویش بستاند
برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوانها.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص21).
دانی چه بود مردم خاکی خیام
فانوس خیالی و چراغی در وی.خیام.
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحرائیان.مولوی.
پای استدلالیان چو بین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.مولوی.
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالائی.
سعدی.
چه دانند جیحونیان قدر آب
ز واماندگان پرس در آفتاب.سعدی.
بر من که صبوحی زده ام خرقه حرام است
ای مجلسیان راه خرابات کدام است.سعدی.
نگویم آب و گل است این وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی.سعدی.
دمی با نیکخواهان متفق باش
غنیمت دان امور اتفاقی.حافظ.
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزلهای فراقی.حافظ.
توضیح: در نوشتن اگر یای نسبت بعد الف و واو واقع شود همزهء مکسوره زائد قبل از یا آرند بجهت رفع اجتماع ساکنین چون کهربائی و عیسائی و صفائی و روئی موئی و گاهی الف را که آخر اسم باشد حذف کنند و همزه زائد نیارند چنانچه: در بخارا، بخاری و اگر یای نسبت بعد از های مختفی درآید در ینصورت قدما گاهی آن ها را در تلفظ به همزه مکسور بدل می کردند و یا در کتابت دخل نمی دادند و علامت همزه بالای ها می نوشتند، چنانچه جامهء، بستهء و بیضهء(1) و گاهی شکل یاء سلامت ماند چون سرمئی(2)... و چون به کلمه ای که آخر آن «الف» یا «هاء بدل از اعراب (غیرملفوظ)» و یا «یاء تحتانی» باشد، یاء نسبت ملحق کنند آن «الف» و «هاء» و «یا» را به واو بدل کنند چون موسی، موسوی. عیسی، عیسوی. دنیا، دنیوی. سامانه، سامانوی. مهنه، مهنوی. گنجه، گنجوی. دهلی، دهلوی. و گاهی «های غیرملفوظ آخر» در حالت نسبت حذف کنند چنانکه: آوه، آوی. بنگاله، بنگالی. و گاهی هاء آخر کلمه را بوقت الحاق یاء نسبت به کاف فارسی بدل کنند اما حرکت حرف ماقبل هاء (فتحه) باقی می ماند چون خانه، خانگی. پرده، پردگی. بیعانه، بیعانگی. و گاهی الف و نون زائده قبل از یاء نسبت درآرند چنانکه ربانی و حقانی و نفسانی و ظلمانی و جسمانی و نورانی (منسوب به رب، حق، نفس، ظلم، جسم، نور) و چون در کلمه ای حرف ثالث یاء تحتانی باشد در حالت الحاق یای نسبت آن یا را گاهی حذف کنند چون مدنی منسوب بمدینه و قرشی منسوب بقریش و حنفی منسوب به حنیفه (ابوحنیفه) و گاهی قبل از یاء نسبت حرف زای معجمه زیاده آرند چون رازی و مروزی منسوب به ری و مرو. || گاه این یاء به آخر قیود زمان ملحق شود و معنی آن را تأکید کند چنانکه در تداول عامه نیز گویند: صبحی، عصری. ظهری :
عروس بهاری کنون از بنفشه
کشن جعد و از لاله رخسار دارد.
ناصرخسرو.
یکی روزی بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد. (چهارمقالهء نظامی عروضی).
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی.نظامی.
تو ز چشم انگشت را بردار هین
و آنگهانی هرچه میخواهی ببین.مولوی.
ناگهانی جولقییی میگذشت
با سری بیمو چو پشت طاس و طشت.
مولوی.
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی.
حافظ.
و به آخر قیود زمان مانند، امسال، دیروز، امروز نیز پیوسته گردد و در تقدیر «از» را رساند :
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سال است که من بلبل این بستانم.
|| یاء نسبت گاه به آخر اعداد ترتیبی بجای «ین» درآید، یکمی به جای یکمین. دومی به جای دومین. هزارمی به جای هزارمین. و چندی به جای چندین. و بیشتری به جای بیشترین :
به خوان برنهادند چندی بره
به خوردن نهادند سر یکسره.فردوسی.
چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری گریخت. (تاریخ بیهقی). || و گاه این یاء به معنی «ب » آید :
چو نزدیکی شهر ایران رسید
همه جامهء پهلوی بردرید.فردوسی.
یعنی به نزدیک. و از این قبیل است یاء در کلمات «غلطی» و «عوضی» و مانند اینها که در تقدیر به غلط و به عوض باشد. و در بعض کلمات علاوه بر معنی ب «رنگ» هم از آن مفهوم شود مانند: ماشی؛ قهوه ای؛ نارنجی؛ گل باقلی؛ لیموئی؛ خاکی؛ ارغوانی؛ زنگاری و غیره :
کار و کردار تو ای گنبد زنگاری
نه همی بینم جز مکر و ستمگاری.
ناصرخسرو.
|| و گاه تشبیه را رساند و به معنی مثل، مانند، چون، به گونهء و امثال آن باشد: زلفِ چوگانی؛ شرابِ لعلی؛ گل آتشی؛ گردو و بادام کاغذی؛ ریش محرابی؛ زلف دم اُردکی؛ چشم بادامی؛ ابروی هلالی؛ پستان لیموئی و غیره :
قد الفیت لام شد بنگر
منگر تو چنین به زلفک لامی.ناصرخسرو.
ای حجت علم و حکمت لقمان
بگزار به لفظ خوب حَسانی.ناصرخسرو.
نمایندت بهم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی.سعدی.
|| و در ترکیبات ذیل به معنی اندازه و مقدار و مساحت باشد چون: یک پیراهنی؛ یک سینه بندی یعنی بمقدار یک پیراهن و یک سینه بند از جامه و قماش و نیز اتومبیل هفت نفری؛ در یک منزلی؛ به دوفرسخی و...؛ صیمره شهری است در پنج منزلی دینور. کند قریه ای است در یکفرسخی طهران : امیر... قصد حصارشان کرد و بر دو فرسنگی بود. (تاریخ بیهقی).
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی.حافظ.
صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی.حافظ.
|| و به معانی حرفه و عمل و شغل و هم جای و مکان (دکان، کارخانه، دستگاه) نیز آید: کبابی؛ حصیری؛ جگرکی؛ شیشه گری؛ کله پزی؛ حلاجی؛ ندافی؛ عطاری؛ رنگرزی؛ حریربافی؛ قنادی؛ حلوایی؛ شیرینی فروشی که هم از این الفاظ فروشنده یا سازندهء مث کباب و نان و حریر و غیره اراده شود و هم دکان یا کارخانه و محل فروش آنها :
گر برانی نرود ور برود بازآید
ناگزیر است مگس دکهء حلوایی را.سعدی.
ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست
کجا رود مگس از کارگاه حلوائی.سعدی.
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی.
سعدی.
و گویا در مواردی که معنی مکان میدهد کلمهء دکان یا کارخانه اختصاراً حذف میشود. || و گاه فاعلیت را رساند و در این هنگام مرادف الفاظ با؛ مند؛ ور؛ دار؛ گر؛ اومند. صاحب؛ دارای؛ مالک؛ دارنده و نظایر اینها باشد: مرغ کاکلی؛ چهار ضلعی؛ خانهء چهار اطاقی؛ قبر شش گوشه ای؛ اطاق پنج دری؛ شش انگشتی؛ جوجه تیغی؛ برهء دو مادری؛ خونی (به معنی قاتل و خونگیر)؛ هنری؛ گوهری یا گهری؛ دانشی؛ کاری؛ صرفی (دانندهء صرف)؛ نحوی (دانندهء نحوی)؛ عروضی (دانندهء عروض)؛ گشتی (به معنی گشت کننده به قصد پاسبانی) شرابی؛ تریاکی؛ بنگی؛ حشیشی؛ چرسی (یعنی معتاد به شراب و... و یا آشامنده و کشنده شراب و تریاک و...) :
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو.
فردوسی.
اما جهد کن اگر چه اصیلی و گوهری باشی گوهر تن نیز داری. عنصرالمعالی (قابوسنامه).
هزبری که سرهای شیران جنگی
ببوسید خاک قدم بنده وارش.ناصرخسرو.
مپذیر قول جاهل تقلیدی
گرچه به نام شهرهء دنیا شد.ناصرخسرو.
ز هولش دل و طبع روباه گیرد
دل شیر جنگی و طبع غضنفر.ناصرخسرو.
سخن با خطر تواند کرد
خطری مرد را جدا ز حقیر.ناصرخسرو.
خطری را خطری داند مقدار و خطر
نیست آگاه ز مقدار شهان گاه و سریر.
ناصرخسرو.
نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت
نه خونی را دیت بایست هرگز.ناصرخسرو.
سخن حکمتی ای حجت زرخرد است
به آتش فکرت جز زرخرد را مگذار.
ناصرخسرو.
اگر قیمتی درخواهی که باشی
به آموختن گوهر جان بپرور.ناصرخسرو.
قیمت سوی خدای بدین است خلق را
آن است قیمتی که بدین است قیمتش.
ناصرخسرو.
نوروز به از مهرگان اگرچه
هردو دو زمانند اعتدالی.ناصرخسرو.
ملک الموت من نه مهستی ام
من یکی پیرزال محنتی ام.سنایی.
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری.نظامی.
میان بسته هریک به گوهرخری
خریدار گوهر ز هر گوهری.نظامی.
به اقبال این گوهر گوهری
از آن دایره دور شد داوری.نظامی.
ترا دولت، او را هنر یاور است
هنرمند با دولتی درخور است.نظامی.
خیر از نام گشت نامی تر
شد برایشان ز جان گرامی تر.نظامی.
وگر قیمتی گوهر نامدار
که ضایع نگرداندت روزگار.سعدی.
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جان است به دریا نرود.
سعدی.
لاابالی چه کند دفتر دانائی را
طاقت وعظ نباشد سر سودائی را.سعدی.
|| گاه لیاقت را رساند و صاحب براهین العجم یاء لیاقت را قسم دوم از یاهای معروف شمرده و گوید:
چنانکه گویی خوردنی و کشتنی یعنی لایق خوردن و لایق کشتن. این یاء در اضافت متحرک شود و چون اضافه به یای مخاطب شود به همزه ملینه تبدیل یابد... - انتهی :
بودنی بود می بیار اکنون.رودکی.
و بفرمود تا تخم اسپرغمها از کوه بیاوردند و درختان بابیخ و هر چه تخم افکندنی بفرمود تا بیفکندند و آنچه نشاندنی بود بنشاندند. (ترجمه طبری بلعمی).
از او (کیومرث) اندرآمد همی پرورش
که پوشیدنی نوبد و نو خورش.فردوسی.
سخن گفته شد گفتنی هم نماند
من از گفته خواهم یکی با توراند.فردوسی.
مر او را ز دوشیدنی چارپای
زهر یک هزار آمدندی به جای.فردوسی.
بخواهد بدن بیگمان بودنی
نکاهد بپرهیز افزودنی.فردوسی.
رفته و فرمودنی مانده و فرسودنی
بود همه بودنی کلک فرو ایستاد.منوچهری.
آن کس که بود آمدنی آمده بهتر
و آن کس که بود رفتنی او رفته شده به.
منوچهری.
ما اینک سوی شهر می آییم آنچه فرمودنی است بفرماییم. (تاریخ بیهقی). علی تگین دشمن است... با وی نیز عهدی و مقاربتی باید هر چند بر آن اعتماد نباشد ناچار کردنی است. (تاریخ بیهقی). عبدوس بر اثر وی (آلتونتاش) بیامد... و باز نمود که چند مهم دیگر است باز گفتنی با وی. (تاریخ بیهقی). مثالهایی که دادنی بودند بداد. (تاریخ بیهقی). چند دیگر بود سخت دانستنی. (تاریخ بیهقی). فضل... آنچه نبشتنی بود بنبشت. (تاریخ بیهقی). امیر گفت... نام دبیران بباید نبشت... تا آنچه فرمودنی است فرموده آید. (تاریخ بیهقی). آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم شنیده. (تاریخ بیهقی). از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردندی. (تاریخ بیهقی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتهای بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود... میزبانی کردی و خوردنیهای بسیار با تکلف آوردندی. (تاریخ بیهقی). خواجه فرمود تا خوردنی آوردند و چیزی بخورد. (تاریخ بیهقی). چون کارها بتمامی به هرات قرار گرفت سلطان مسعود... بونصر را گفت که آنچه فرمودنی است در هر بابی فرموده آید. (تاریخ بیهقی). پس فردا چون ما بیائیم آنچه فرمودنی است بفرمائیم. (تاریخ بیهقی). و ما (سلطان مسعود) در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا... آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید. (تاریخ بیهقی). بدان وقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد... مواضعتی که نهادنی بود بنهاد. (تاریخ بیهقی). خردمند مردمان را... به درگاه فرستید تا آنچه فرمودنی است بفرماییم. (تاریخ بیهقی). در حال آنچه گفتنی بود بگفتیم و دل وی را خوش کردیم. (تاریخ بیهقی). آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن دانستنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص287).
چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.ناصرخسرو.
ما سفر برگذشتنی گذرانیم
تا سفر ناگذشتنی بدرآید.
ناصرخسرو (سفرنامه).
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتر از مردم ستمکار است.
ناصرخسرو
ز آفاق وز انفس دو گوا حاضر کردش
برخوردنی و شربت من پیر هنرور.
ناصرخسرو.
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.ناصرخسرو.
این رستنی است ناروان هرسو
و آن بی سخن است وین سوم گویا.
ناصرخسرو.
من به یمگان در نهانم، علم من پیدا چنانک
فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ وحب(3).
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص97).
تخم و بر و برگ همه رستنی
داروی ما یا خورش جسم ماست.
ناصرخسرو.
و آن را که کشتنی بود فرمود تا کشتند. و هر که بازداشتنی بود فرمود تا حبس کردند. (فارسنامهء ابن البلخی ص90).
تا ز دوران فلک شاها جهان را دیدنیست
تیر و تابستان و نیسان و زمستان دگر.
سوزنی.
مرا نگویی کاخر بجای خاقانی
دگر چه خواهی کردن که کردنی کردی.
خاقانی.
دری دارم که آن در سفتنی نیست
بسی دارم سخن کان گفتنی نیست.نظامی.
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز بکس گشادنی نیست.نظامی.
از تو قهر آمد وز من تدبیر
هر که گویم گرفتنی است بگیر.نظامی.
فعل را در غیب اثرها زادنیست
و آن موالیدش بحکم خلق نیست.
مولوی (مثنوی ج1 ص102).
راه سنت کار و مکسب کردنیست.مولوی.
کافر بسته دو دست او کشتنی است
کشتنش را موجب تأخیر چیست؟مولوی.
من بدانم در دل من روشنی است
بایدت گفتن هر آنچه گفتنی استمولوی.
قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا
دهی و گر ندهی بودنی بخواهد بود.سعدی.
گر سر برود فدای پایت
مرگ آمدنیست دیر و زودم.سعدی.
خود کشتهء ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی.سعدی.
بگردان ز نادیدنی دیده ام
مده دست بر ناپسندیده ام.سعدی.
دهان گو ز ناگفتنیها نخست
بشوی این که از خوردنیها بشست.سعدی.
حدیث عشق جانا گفتنی نیست
وگر گویی کسی همدرد باید.سعدی.
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار عیش کوش که کاری است کردنی.
حافظ.
یک دیده از برای ندیدن بود ضرور
هر چند روی مردم دنیا ندیدنی است.
صائب.
از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت
کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام.
صائب.
هر چند نیست درد دل ما نوشتنی
از اشک خود دو سطر به ایما نوشته ایم.
صائب (کلیات، چ امیری فیروزکوهی ص681).
مرا بیزار کرد از اهل دنیا دیدن دربان
به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم.
صائب.
|| امّا در این شعر نظامی یاء در مصراع دوم با اینکه به آخر مصدر ملحق شده است لیاقت را نباشد بلکه معنی فاعلی از آن مستفاد شود :
توانا و دانا به هر بودنی
گنه بخش و بسیار بخشودنی.
و نظیر این جز مثال زیر دیده نشد و گویا چنین استعمالی برخلاف قیاس باشد: شوی حلیمه را گفت ای زن همیترسم که این را از دیو چیزی رسیدنی است برخیز تا ما این را بنزدیک فلان کاهن بریم که او نیک داند. (ترجمهء طبری بلعمی). || گاه در تداول عامه بجای «ی» مذکور مزید مؤخر «گار» آرند: مهمان «ماندنی» یا «ماندگار»؛ «رفتنی» یا «رفتگار». و یای لیاقت در تداول عامه علاوه بر معانی یاد شده گاه تحسین را رساند: خربزهء گرگاب خوردنی است. و گاه برای استعجاب باشد: کارهای این بچه دیدنی است (اعم از نیک یا بد).
(1) - امروزه اغلب با «ای» نویسند: پسته ای بیضه ای، جامه ای.
(2) - امروزه «سرمه ای» نویسند.
(3) - ن ل: ... او درویج وحب (دیوان چ تقوی ص 37).
ی.
[ای] (پسوند) دیگر از یاهای معروف که در نظم و نثر فارسی آمده، یائی است که به زعم برخی یاء متکلم است. این یاء را فارسی زبانان به آخر کلمات عربی مستعمل در فارسی ملحق کرده اند: الهی؛ ربی؛ مخدومی؛ اعتضادی؛ امتی؛ سیدی؛ مولائی و جز آنها یعنی اله من، رب من، مخدوم من و... :
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.خفاف.
بخور ای سیدی به شادی و ناز
هر کجا نعمتی به چنگ آری.اسکافی.
ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش
حیران من از جهالت و شومی شما شدم.
ناصرخسرو
الهی اگر کاسنی تلخ است از بوستان است و اگر عبدالله مجرم است از دوستان.(خواجه عبدالله انصاری).
به مدح ناصر دین سیدی و مولائی...سوزنی.
صبح شد ای صبح را پشت و پناه
عذر مخدومی حسام الدین بخواه.مولوی.
اما حضرت مخدومی مرحومی در روضة الصفا این روایت را تضعیف کرده. (حبیب السیر چ طهران ص369). و در القاب و عناوین نامه نویسی متداول بود که مینوشتند: نورچشمی؛ فرزندی؛ قبله گاهی؛ استادی؛ والده مقامی؛ خداوندگاری و غیره. و معلوم نیست در اینگونه الفاظ یاء متکلم عربی است که به آخر الفاظ فارسی هم می آورده اند یا نوعی یاء نسبت است که معنی مثل و مانند و بمنزله را میرسانند و هم بر عزت و گرامی بودن دلالت کند. اینگونه یاء در نثر دورهء صفویه و تیموری بسیار استعمال میشده است : از خدمت(1) ارشادپناهی خواجه علاءالحق والدین که خلیفه حضرت خواجه بودند... خواجه علاءالحق والدین نورالله مرقده به تکرار در مجالس صحبت به تأکید و تحقیق این معنی اشارت میکردند. (انیس الطالبین صلاح بن مبارک بخاری).
نویسد نورچشمی آفتاب آن صفحهء رو را
مه نو قبله گاهی خواند آن محراب ابرو را.
صائب.
|| صاحب آنندراج یاء را در کلمات علامی و فهامی یاء مبالغه نامیده است. و صاحب نهج الادب نیز آرد: یاء برای مبالغه است چنانچه علامی و فهامی به معنی علامه و فهامه، در عربی یعنی بسیار داننده و فهم کننده... و این یاء در عربی مشدد میباشد و در فارسی مخفف مثل اوحدی به معنی بسیار یکتا والمعی به معنی بسیار ذکی. و در دقایق الانشاء آرد: خدایگانی، یعنی بسیار پادشاه بزرگ. و شهنشاهی، یعنی بسیار سرآمد پادشاهان. - انتهی(2): علامی و فهامی (مراد میرزا ابوالفضل است) در آئین اکبری نوشته... (تتمهء برهان). در وقت عرش آشیانی حکم بیاض معتبر از احکام دفتری بود. (تتمهء برهان). || و در تداول عامه گاه بجای الف و لام عهد ذهنی باشد چون: حسنی آمده بود. مردی آخر آمد. || و گاهی در آخر اسم علم برای تحقیر یا شفقت و عطوفت آید: طالبی! نازی! حیوانی! دودولی! بزی! بخت کوری. نورچشمی: تره به تخمش میکشد حسنی به بابا. این یک تکه نان بربری من بخورم یا اکبری! || و گاه معنی زمان و ظرف افاده کند: آخر عمری خودم را بدنام نمیکنم (یعنی در این آخر عمر).
(1) - خدمت در اینجا بمعنی پیشگاه و حضرت و یا جناب آمده است.
(2) - این توجیه هم صحیح بنظرنمیرسد، نظر اصح آن است که یاء را در اینگونه کلمات یاء نسبت بدانیم که به معنی مثل و مانند و بمنزلهء باشد و هم بر گرامی بودن و عزت دلالت کند.
ی.
(پسوند)(1) در قدیم به آخر فعل ملحق می گردید و در معانی زیر به کار می رفت: 1- برای استمرار، این یاء بجای «می» یا «همی» به آخر فعل ماضی ساده یا مطلق پیوندد و بر استمرار و دوام دلالت کند و چون از شش صیغهء ماضی به دو صیغهء مفرد مخاطب و جمع مخاطب ملحق نمی شود، آن را ماضی استمراری ناقص هم نامیده اند :
چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر [ ری ] اندرون پاسبانی نبود.
فردوسی.
نوشت اینکه گر دادگر بودمی
همی مرد را نیز بستودمی.فردوسی.
خردمند شاهی چو نوشیروان
به هرمز بدی روز پیری جوان.فردوسی.
نهادی یکی گنج خسرونهان
که نشناختی کهتری در جهان.فردوسی.
چو بودی سرسال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هوردین.
فردوسی.
ز کشور به درگاه شاه آمدی
بدان نامور بارگاه آمدی.فردوسی.
بجستی هر زمان زان میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن.منوچهری.
خروشی برکشیدی تند تندر
که موی مردمان کردی چو سوزن.
منوچهری.
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن.منوچهری.
مردی بیرون آمد ببست، ابراهیم بن یوسف العریف گفتندی او را. (تاریخ سیستان). هر برج که برابر امیر بود آنجا بسیار مردم گرد آمدندی. (تاریخ بیهقی). و سخن پس از آن امیر با عبدوس گفتی. (تاریخ بیهقی). مقدمی که وی را ابوجعفر رمادی گفتندی. (تاریخ بیهقی). آب از حوض روان شدی. (تاریخ بیهقی). مرد و زن که ایشان را از راه های نبهره نزدیک وی بردندی. (تاریخ بیهقی). چون خواستی که حشمت... براند... ایشان... محاسن و مقابح آن وی را باز نمودندی. (تاریخ بیهقی). این پادشاه... چنان نمودی که در بناها هیچ مهندسی را بکسی نشمردی. (تاریخ بیهقی). مقرر بود که آن مشرفان در خلوت جایها نرسیدندی. (تاریخ بیهقی). بر آنچه واقف گشتندی باز نمودندی. (تاریخ بیهقی). هرچه رفتی باز نمودندی. (تاریخ بیهقی). این آچارها و کامه ها نیکو ساختی و امیر محمود را بردی. (تاریخ بیهقی). به ابتدای روزگار به افراط تر بخشیدی. (تاریخ بیهقی). چنین چیزها از وی آموختندی. (تاریخ بیهقی). چون سال سپری شدی بیست و سی قبای دیگر راست کرده به جامه خانه دادندی. (تاریخ بیهقی). این مهتر... را با این جامه ها دیدندی. (تاریخ بیهقی). بروزگار... امیر محمد در نهان کسان داشتی که جستجوی کارهای برادر کردندی. (تاریخ بیهقی). فراش پیری بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی. (تاریخ بیهقی). در نهان تقرب کردندی و بندگی نمودندی. (تاریخ بیهقی). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی. (تاریخ بیهقی). امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. (تاریخ بیهقی). نگذاشتی که کسی... وی را یاری دادندی. (تاریخ بیهقی). و یکی بود از ندیمان پادشاه (امیرمحمد) و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی). وی (عبدالرحمن) گفت... امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی چنانکه کم مجلس بودی که من این نخواندمی. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین اعزاز ارزانی داشتی. (تاریخ بیهقی). طاهر به دیوان کم آمدی و اگر آمدی زود بازگشتی. (تاریخ بیهقی). امیر گفت اگر مقرر گشتی چه کردی گفت (ابونصر) هر دو را از دیوان دور کردمی. (تاریخ بیهقی). چون از در کوشک بازگشتی کوکبه سخت بزرگ با وی بودی. (تاریخ بیهقی). غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مرد نتواند بود. (تاریخ بیهقی). حاجب غازی که به طارم آمدی برایشان گذشتی. (تاریخ بیهقی). دیگر مقدمان محمودی بدینجمله بدرگاه آمدندی. (تاریخ بیهقی). آنچه می فرمودی نبشتمی و کارها می براندی و خلعتهاء و صلتهاء سلطانی میفرمودی. (تاریخ بیهقی). جده ای بود مرا چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). نصراحمد احنف قیس دیگر شد چنانکه بدو مثل زدندی. (تاریخ بیهقی). از آن پیره زن حلواها آرزو کردندی. (تاریخ بیهقی). او... اخبار خواندی و بدان الفت گرفتندی. (تاریخ بیهقی). آن پیره زن... ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانه امیر باز نمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی). من و یارانم مطربان و قوالان و ندیمان ببردیمی و آنجا چیزی خوردیمی. (تاریخ بیهقی). چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی. (تاریخ بیهقی). نامه ها که از کوتوال آمدی همه عبدوس عرضه کردی آنگاه نزدیک استادم فرستادی. (تاریخ بیهقی). پدر ما... گفتی که رای وی (التونتاش) مبارک است. (تاریخ بیهقی). هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت وی را طاعت داشتندی. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود... بر بامها آمدی. (تاریخ بیهقی). در میان ایشان پنج زاغ بود بفضیلت رای... مشهور و زاغان در کارها اعتماد بر ایشان کردندی و در حوادث به جانب ایشان مراجعت نمودندی و ملک ایشان مبارک داشتی و در ابواب مصالح از سخن ایشان نگذشتی. (کلیله ودمنه).
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری.سعدی.
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چونی سوختی.سعدی.
کسان که در رمضان چنگ و نی شکستندی.
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند.سعدی.
سنگ را سخت گفتمی همه عمر
چون بدیدم ز سنگ سخت تری.سعدی.
سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی
کمترین موج آسیاسنگ از کنارش در ربودی.
سعدی.
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی.حافظ.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی.حافظ.
2- در جمله های انشائی که ترجی و تمنی را باشند نیز یاء مانند جمله های شرطی به آخر فعل ملحق گردد. ترجی به معنی امیدوار بودنست و به اموری تعلق گیرد که محتمل الوقوع و شدنی باشد در عربی الفاظ لعل (شاید) و عسی (امید است) را در هنگام ترجی آرند و تمنی به معنی آرزو کردن است و به اموری تعلق گیرد که عقلاً یا عادةً محال و ناشدنی و یا صعب الحصول باشد در عربی گاه تمنی لیت آرند و در فارسی الفاظ: کاش، کاشکی، ای کاش، کاج مرادف آن است لکن در فارسی برای هر یک از ترجی و تمنی الفاظ خاصی متداول نیست و علاوه بر کلماتی که یاد کردیم الفاظ: بو، بود، شود، باشد، افتد، چه، چه شود، و مانند اینها را در ترجی و تمنی هر دو آرند و شمس قیس رازی گوید: در صیغت تمنی نیز بیاید (یاء ملینه) چنانکه: کاش بیامدی. کاشکی چنین بودی. (المعجم چ طهران ص187) :
کاشکی اندر جهان شب نیستی
تا مرا هجران آن لب نیستی.دقیقی.
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف (از لغت فرس اسدی ص 493).
من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم... و دل نمی داد که از پای قلعهء کوه تیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی). التونتاش... گفت بنده را خوشتر آن بود که... به غزنین رفتی و بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی. (تاریخ بیهقی).(2)
گفته ست که یک روزی جانت ببرم چون دل
من بندهء آن روزم ای کاش چنانستی.
سنایی.
کاشکی از من فراغتی حاصل آمدی و کاری را شایان توانمی بود. (کلیله و دمنه).
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی
یا در این غم که مرا هردم هست
همدم خویش کسی داشتمی.خاقانی.
و کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی که خدمت مرا در حضرت تو وصولی میسر گرددی تا پدر را به تیغ از پای درآرمی یا به زهر از پیش بردارمی و چنگ محبت در فتراک دولت تو زنمی. (سندبادنامه ص75).
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس بکس.نظامی.
ای کاج که بر من او فتادی
خاکی که مرا بباد دادی.نظامی.
و سخن اوست که کاشکی که بدانمی که مرا دشمن میدارد و که غییبت میکند و که بد میگوید تا من او را سیم و زر فرستادمی. (تذکرة الاولیاء عطار).
یارب چه شدی اگر به رحمت
باری سوی ما نظر فکندی.(3)سعدی.
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کآنچه بود گناه او من بکشم غرامتش.
سعدی.
حسن خوبان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی.
سعدی.
کاش بیرون نیامدی سلطان
تا ندیدی گدای بازارش.سعدی.
کاش با دل هزار جان بودی
تا فدا کردمی به دیدارش.سعدی.
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی.سعدی.
غم نیز چه بودی ار نبودی
آنروز که غمگسار برگشت.سعدی.
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که مانده ست غنیمت شمرند.
سعدی.
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی اینچنین که میان من و غم است.
سعدی.
این تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم ببردی تا بخوابت دیدمی.
سعدی.
از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب
کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی.
سعدی.
|| گاه ادات تمنی حذف شود :
بی پر و بی پا سفر میکردمی
بی لب و دندان شکر می خوردمی
چشم بسته عالمی می دیدمی
ورد و ریحان بی کفی می چیدمی.مولوی.
دست من بشکسته بودی آن زمان
چون زدم من بر سر آن خوشزبان
ناله میکرد و فغان و های های
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای.مولوی.
3- این یاء را متقدمان در نقل و شرح رؤیا نیز به آخر افعال ملحق می کردند. نخستین بار مؤلف این لغت نامه (مرحوم دهخدا) بدین نکته توجه کرد و آن را یاء نقل رؤیا نامید. این یاء به معنی (کأنّ) است که عرب درگاه نقل خوابی آورد: فبات متوسداً حجراً فرای فیمایری النائم کان سلماً منصوباً الی باب السماء عندِ رأسه. (کتاب البلدان ابن الفقیه همدانی). و مرحوم بهار گوید: این یاء در فارسی به معنی گویا و توگفتی و نظیر آن است و بهمه ازمنه متصل میشود و تا قرن ششم در نظم و نثر الحاق آن را به آخر افعال مراعات میکرده اند. ولی در قرن هفتم و هشتم رعایت آن از میان رفته(4) و خواجه حافظ جایی آن را آورده و جائی نیاورده است و آنجا که آورده چنین است:
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی.
و آنجا که نیاورده است:
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود.
(سبک شناسی ج1 ص347).
و اینک شواهد آن :
ببوشاسب دیدم شبی سه چهار
چنانک آیدی نزد من ورزکار.ابوشکور.
چنین دید گوینده یک شب به خواب
که یک جام می داشتی چون گلاب
دقیقی ز جائی فراز آمدی
بر آن جام می داستانها زدی
به فردوسی آواز دادی که می
مخور جز به آیین کاوس کی.فردوسی.
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گیتی شب لاجورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
در و دشت برسان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی.فردوسی.
چو آن چهرهء خسروی دیدمی
از آن نامداران بپرسیدمی.فردوسی.
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان.فردوسی.
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
زدی بر سرش گرزهء گاورنگ
یکایک همان گرد کهتر به سال
ز سر تا به پایش کشیدی دوال
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ
نهادی به گردنش بر پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه.فردوسی.
چنان دید در خواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدی
بر او راه پیکار بسته شدی
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.فردوسی.
اباوی (نوشیروان) بر آن گاه آرام و ناز...
نشستی و می خوردن آراستی
می از جام نوشیروان خواستی.فردوسی.
زبان را به خوبی بیاراستی
دل تیره از غم بپیراستی.فردوسی.
شهنشه چنین گفت با پهلوان
که خوابی بدیدم به روشن روان
که از سوی ایران دو باز سپید
یکی تاج رخشان بکردار شید
خرامان و شادان شدندی برم
نهادندی آن تاج زر بر سرم.فردوسی.
چنان دید در خواب کآتش پرست
سه آتش فروزان ببردی به دست.
همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی.فردوسی.
سیاووش را دیدم این دم به خواب
درخشان تر از ماه و از آفتاب
که گفتی مرا چند خسبی بپای
بجشن جهاندار کیخسرو آی.فردوسی.
کنون در خواب دیدم ماه رویش
جهان پر مشک و عنبر کرده مویش
چنان دیدم که دست من گرفتی
بدان یاقوت مشک آلود گفتی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
به خواب دیدم که من به زمین غور بودمی و بسیار طاوس و خروس بودی، من ایشان را میگرفتمی و در زیر قبای خویش میکردمی و ایشان همی پریدندی و میغلطیدندی. (تاریخ بیهقی). شبی فرعون در خواب دید که آتشی از بیت المقدس برآمدی عظیم و گردسرای فرعون را گرفتی و در سرای اوفتادی و سراهای او بسوختی و در سراهای قبطیان افتادی و بسوختی و بنی اسرائیل را هیچ گزندی نکردی. (تفسیرابوالفتوح رازی). و از آن خوابها یکی آن بود که جملهء جهان یکی انگشتری شدی و به انگشت وی اندرآمدی ولیکن او را نگین نبودی. (نوروزنامه).
به اقبال تو خوابی خوب دیدم
کز آن شادی به گردون سر کشیدم
چنان دیدم که اندر پهن باغی
به دست آوردمی روشن چراغی.نظامی.
به خواب دوش چنان دیدمی به وقت خیال
که آمدی بر من آن غزلسرای غزال
به ناز در برم آوردی و مرا دیدی
ز مویه گشته چو موی و ز ناله گشته چونال
ز مهر گرم شدی در عتاب و از دم سرد
سخن از آن دهن تنگ تنگ گشته محال.
نجیب الدین جرفادقانی.
به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست.
سعدی.
شبی در واقعه ای دیدمی که به حمامی رفتمی.
نظام قاری (ایوان البسه).
|| صاحب قصص الانبیاء و نیز انیس الطالبین در نقل رؤیا بجای الحاق یاء به آخر فعل، (می) به اول آن افزوده اند : موسی در آنجا به خواب رفت و به خواب میدید (به جای دیدی) اژدها از آن وادی روی به گوسفندان می نهد (به جای نهادی) عصا اژدها میگردد (به جای گرددی) و در آن وادی به جنگ مشغول میگردد (بجای گرددی). (قصص الانبیاء). شبی بخواب دیدم که... از آن بزرگ به تضرع و مسکنت التماس مینمایم و میگویم... آن بزرگ مرا میگویند. (بجای گویدی) (انیس الطالبین بخاری).
4- در جمله های انشائی که شرط را باشد یائی به آخر فعل ملحق شود که آن را یاء شرطی نامند این یاء به آخر مضارع و فعل رابطه (است) هم ملحق گردد و به آخر صیغهء مفرد مخاطب هم می پیوندد. و بعضی شعرای متأخر در الحاق یاء شرطی به (است) و (نیست) قواعدی را که استادان گذشته مراعات میکرده اند ملحوظ نداشته اند. چه پیش از فعل شرطی باید ادات شرط را مانند اگر. ار. ور. وگر. گر. چون. چو. و مانند اینها در ابتدای جمله بیاید ولی شعرای یاد کرده یاء را به آخر (است) ملحق کرده اند بی آنکه از ادوات مذکور در جمله باشد(5): و شمس قیس رازی ذیل (حرف شرط و جزا) آرد: و آن یائی است ملینه که در اواخر افعال معنی شرط و جزا دهد چنانکه اگر بخواستی بدادمی. اگر بفروختی بخریدمی. (المعجم چ طهران ص187) :
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه.شهید بلخی.
گرنه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زود غرس.رودکی.
گر این می نیستی عالم همه یکسر خرابستی
وگر در کالبد جان را بدیلستی شرابستی
اگر این می به ابر اندر به چنگال عقابستی
از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی.
رودکی.
گفت این کار جرجیس است جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). جرجیس بازرگانی کردی... چون سال برآمدی شمار اصل خواستهء خویش برگرفتی و سود کرد همه به درویشان دادی... و گفتی اگر از بهر صدقه نیستی من خواسته نخواستمی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ملک گفت اگر چنین است که تو میگوئی باید که کار تو از این بهترستی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
زخم عقرب نیستی بر جان من
گر ترا زلف معقرب نیستی.دقیقی.
اگر مهر با کین نیامیزدی
ستاره ز خشمش فرو ریزدی.فردوسی.
شبی در برت گر برآسودمی
سر فخر بر آسمان سودمی.
(منسوب به فردوسی).
چون دو رخ او گر قمرستی به فلک بر
خورشید یکی ذره ز نور قمرستی.عنصری.
اگرنه آنستی که امیرجعفر قانع است یا نه آن دل و تدبیر و رای و خرد که وی دارد همهء جهان گرفتستی. (تاریخ سیستان). اگر توقف کردمی... اثر بزرگ این خاندان مدروس گشتی. (تاریخ بیهقی). اگر شایستهء شغلی بدان نامداری نبودی (آسفتگین) نفرمودی. (تاریخ بیهقی). اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی... جفت... ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر توقف کردمی... تا ایشان بدین شغل پردازندی بودی که نپرداختندی. (تاریخ بیهقی). به درگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگرنه بازگردم. (تاریخ بیهقی). و میباید که چون تو ده تن استی و نیست و جز ترا نداریم. (تاریخ بیهقی).
گر خبرستیت که تو کیستی
کار جهان پیش تو بازیستی.ناصرخسرو.
رمز سخنهای من ار دانیی
قول منت مرده به شادیستی.ناصرخسرو.
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی
گرنه این گردنده گردون نیلگون دریاستی.
ناصرخسرو.
دلم از تو بهمه حال نشستی دست
گر ترا درخور دل دستگزارستی.
ناصرخسرو.
گر کار به نامستی از دوستی عمر
فرزند ترا عمر بودستی و عمار.ناصرخسرو.
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش.
ناصرخسرو.
کامستی اگر پایدی ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام.ناصرخسرو.
خویشتن خود را دانستیی
گرت یکی داناهادیستی.ناصرخسرو.
گر تو بدانستیی که فضل توبرخر
چیست کجا مانده ای نژند و شکمخوار.
ناصرخسرو.
گر تو تن خود را بشناسییی
نیز ترا بهتر از آن چیستی.ناصرخسرو.
پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز
در بهشت ارنه امید قلیه و حلواستی.
ناصرخسرو.
نزدیک او اگر خطرش هستی
یک شربت آب کی خوردی کافر.
ناصرخسرو.
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 182).
اگر به حرمت و قدر و به جاه در عالم
کسی بماندی ماندی رسول نام آور.
ناصرخسرو.
اگر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم.ناصرخسرو.
گر کردی این عزم کسی راز تفکر
نفرین کندی هرکس برآزر بتگر.
ناصرخسرو.
چون سوی عبدالله خطیب آمد او را ملامت نمود و روی ترش کرد و گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی... ترا امروز مالشی دادمی. (نوروزنامه). اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک غلو و التماس ننمایمی. (کلیله و دمنه). اگر مرا هزار جانستی و بدانمی که در سپری شدن آن ملک را فائدتی باشد... یک ساعت بترک همه بگویمی و سعادت دو جهان در آن شناسمی. (کلیله و دمنه).
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار خر به خلاب.سوزنی.
اگر او آدمیستی زان سر
بیگنه بیندی عقاب و عذاب.سوزنی.
گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش برآنندی که پیغمبر سزد.سوزنی.
اگر معزی و جاحظ به روزگار منندی
به نظم و نثر همانا که پیشکار منندی.
خاقانی.
و اگر با ما در این باب مفاوضتی رفتی پیش از نفاذ تدبیر بدین تشویر و تقصیر مأخوذ نگشتییی و در ملامت عاجل و عقوبت آجل نیفتاده یی. (سندبادنامه ص127).
زحل گر نیستی هندوی این نام
بدین پیری درافتادی از این بام.نظامی.
گر ایشان داشتندی تخت با تاج
تو تاج و تخت می بخشی به محتاج.نظامی.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچونی من گفتنی ها گفتمی.مولوی.
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیرکان.مولوی.
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن.مولوی.
گر حجاب از جانها برخاستی
گفت هر جانی مسیح آساستی.مولوی.
جان او آنجا سرایان ماجرا
کاندر اینجا گر بماندندی مرا.مولوی.
اگر دوست با خود نیازردمی
کی از دست دشمن جفا بردمی.سعدی.
گر آنها که میگفتمی کردمی
نکو سیرت و پارسا بودمی.سعدی.
گر آن شبهای باوحشت نبودی
نمیدانست سعدی قدر امروز.سعدی.
گر آن ساقی که مستانراست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو می بر دست خماران.
سعدی.
عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
ورنه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری.
سعدی.
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی.
سعدی.
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار.
سعدی.
5- دیگر از یاهای ملحق به فعل یاء شرطی است که بر تردید و شک دلالت کند و پیش از آن الفاظی از قبیل چون، چو، گویی، پنداری و گوئیا آرند. علاوه بر تردید رایحه ای از تشبیه نیز در آن باشد(6) :
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
قدح گوئی سحابستی و می قطرهء سحابستی
طرب گوئی که اندر دل دعای مستجابستی.
رودکی.
می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
معروفی.
گلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستی(7)
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
فرخی.
چیست این خیمه که گویی پرگهر دریاستی
یا هزاران شمع در پنگانی از میناستی.
ناصرخسرو.
جرم گردون تیره و روشن در او آیات صبح
گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی.
ناصرخسرو.
صبح را بنگر پس پروین بدان ماند درست
کز پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی.
ناصرخسرو.
رنگ نیابی همی از علم و بوی
گویی نه چشم و نه بینیستی.
روی نیاری به سوی شهر علم
گویی مسکنت به وادیستی.ناصرخسرو.
گوییی هست کف واهب او
قهرمان خزانهء وهاب.سوزنی.
دارد شره جود بر آن گونه که گوئی
دیوانه شدستی کف تو بند شکسته(8).
سوزنی (دیوان ص278 چ شاه حسینی).
تعالی الله چه روی است این که گوئی آفتابستی
و گر مه را حیا بودی ز حسنش در نقابستی.
سعدی.
چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری
بهش باز آمدی مجنون اگر مست شرابستی.
سعدی.
6- مرحوم بهار نوعی یاء در شواهدی آورده و آن را (یاء مطیعی یا انشائی غیرشرطی) نامیده است با چند مثال : و ماکان را دشمن داشتی امیر خراسان یک روز شراب همی خورد گفت همه نعمتی ما را هست اما بایستی که امیر باجعفر را بدیدیمی اکنون که نیست باری یاد او گیریم. (تاریخ سیستان ص316).که یاء اول یاء استمراری و یاء «بایستی» و «بدیدیمی» یاء مطیعی است یعنی می بایست ببینم و این یاء بین یاء استمراری و یاء تمنی است(9). مثال دیگر از تذکرة الاولیاء: بار دیگر بساخت و نزدیک او آورد هم فراغت نیافت که بخوردی(10) (یعنی بخورد)، مثال دیگر: آن را برداشت و جائی نیافت که بنهادی(11) (یعنی بنهد باصطلاح امروز). (سبک شناسی ج2 ص347). خرد آن بودی که او را بخواندی و به جان بروی منت نهادی. (تاریخ بیهقی). نگذاشتی که کس... وی را یاری دادندی. (تاریخ بیهقی).
هدیهء پای تو زر بایستی
رشوهء رای تو زر بایستی...خاقانی.
خاک بغداد در آب بصرم بایستی
چشمهء دجله میان جگرم بایستی.خاقانی.
7- و گاه باشد که یاء و «می» یا «همی» در یک فعل جمع آیند و هیچیک از ادات و علامات شرط و ترجی و تمنی و دعا و تردید هم در جمله نباشد ظاهراً اینگونه یاء اگر به مفرد غایب ماضی پیوندد توان گفت ضمیر غیاب است در برابر ضمیر خطاب که به مفرد مخاطب پیوندد و شاید بسبب اینکه یاء غیاب مجهول است رفته رفته در کتابت هم از میان رفته است لیکن اگر به صیغه ای ملحق شود که ضمیر متصل دارند مانند متکلم و غیر آن در آن هنگام یاء را توان برای تأکید استمرار یا زایده دانست :
به کردار نیکی همی کردمی
وز الفغدهء خود همی خوردمی.ابوشکور.
با خویشتن صد و سی تن طاوس... آورده بود در گنبد بچه می آوردندی. (تاریخ بیهقی).
اندر ستیهش است به من این زن
مینازدی به چادر و شلوارش.ناصرخسرو.
احمق پرستدی و همی ابله
قلب است قلب سکهء بازارش.ناصرخسرو.
چون همی خواستی گرفت احرام
چه نیت کردی اندر آن تحریم.ناصرخسرو.
پس مرد را می آوردی و هر دو کتف او بهم میکشیدی و سولاخ میکردی و حلقه در هر دو سوراخ کتف او میکشیدی. (فارسنامه ابن البلخی ص68). پیوسته بر کسی بهانه جستی تا مال او میستدی. (فارسنامهء ابن البلخی ص74). تا از همهء جوانب آنچه رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی و بر حسب آن تدبیر کارها میکردی. (فارسنامه ابن البلخی ص93). و پیوسته بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمیکشیدی. (فارسنامه ابن البلخی ص98).
زهره ات ندرید تا زان زهره ات
میرسیدی در دو عالم بهره ات.مولوی.
هرکسی تدبیر و رائی میزدی
هرکسی در خون هر یک میشدی.مولوی.
او جواب خویش بگرفتی از او
وز سؤالش می نبردی غیر بو.مولوی.
بهر صیدی میشدی بر کوه و دشت
ناگهان در دام عشق او صید گشت.مولوی.
هر طرف اندر پی آن مرد کار
میشدی پرسان او دیوانه وار.مولوی.
8- دیگر از انواع یاهای ملحق به فعل، یائی است که به فعل دعا ملحق می شود :
گرفته بادی مشکین دو زلف دوست به دست
نهاده گوش به آوای زیر و نالهء بم.فرخی.
همایونی و فرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایهء تو شاد و تو در سایهء یزدان.
فرخی.
زیادی خرم و خرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن.منوچهری.
یارب بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری عزی به جهانخواری.
منوچهری.
چو بود شفقت او عام بر همه عالم
بر او خدایا رحمت کنی به فضل عمیم.
سوزنی.
خداوند من عصمة الدین همیشه
بجز ساکن ستر عصمت مبادی.انوری.
|| در شواهدی که ذی نقل می شود نوع یاء مشخص نیست ولی از آنجا که به کار برندگان این شواهد کسانی نیستند که مانند متأخران این یاها را در غیرموقع خود بکار برند احتمال می توان داد که لهجهء خاص باشد و یا به هرحال قدما موارد استعمال آنها را می شناخته اند و برای اینکه باب تحقیق مفتوح ماند جداگانه آورده شد :
چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی و چون سخن گویند من بشنودمی. (تاریخ بیهقی). بزرگان... در میان زمین غور ممکن نگشت که درشدندی. (تاریخ بیهقی). در وقت ساخته باسواری انبوه پذیرهء بنه آوردی و همه بنه پاک غارت کندی. (تاریخ بیهقی).
در میان اهل دنیا حق نماندستی ولیک
مؤمنان اهل بیت اندر میانند ای رسول.
ناصرخسرو.
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن.سوزنی.
نه خطا گفتم خطا کو غازی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی.
عطار.
(1) - در قدیم «e» تلفظ می شد.
(2) - در این شاهد از بیهقی ظاهراً ادات ترجی و تمنی وجود ندارد و یا شاید بتوان «دل نمی داد» و «خوشتر آن بود» را ادات گرفت.
(3) - در این شعر هم علامت دعا (یارب) و هم ادات ترجی (چه شدی) هست.
(4) - ولی نظام قاری که در قرن نهم می زیسته نیز این قاعده را مراعات کرده چنانکه در پایان شواهد آورده ایم.
(5) - رجوع به سبک شناسی بهار ج1 ص350 شود.
(6) - این آمیختگی به تردید و تشبیه فارق میان این قسمت و قسمت چهارم است که قب مذکور شد.
(7) - سیاق جمله تردید را باشد.
(8) - ظ: گسسته.
(9) - آیا یاء تمنی نیست؟ (یادداشت لغت نامه).
(10) - تذکرة الاولیاء ج1 ص241.
(11) - تذکرة الاولیاء ج1 ص335.
ی.
[ای] (پسوند) به آخر کلمه درآید و نشانهء نکره بودن باشد و آن از انواع یاء مجهول است. شمس قیس رازی یای نکره را ذیل «حرف نکره» آورده و گوید: و آن یائی است ملینه که در آخر اسماء علامت نکره باشد، چنانکه اسبی خریدم. غلامی فروختم. (المعجم چ تهران ص187). در یاء نکره فقط تنکیر اسم منظور است بی آنکه افراد یا جمع بودن آن ملحوظ شود، از اینرو این یاء همیشه به اسم نکره پیوندد و الحاق آن به معرفه روا نباشد مگر هنگامی که صفات خوب یا بدی را که اسم خاص بدان شهرت دارد در نظر گیرند و در آن صورت در حکم اسم عام می شود، چنانکه گوییم فلان افلاطونی است. یعنی دانائی مانند افلاطون است :
نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری.
خاقانی.
بخوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد
ز پشت آزر صنعت علی نجار شروانی.
خاقانی.
همتم رستمی است کز سر دست
دیو آز افکند بناوردی.خاقانی.
عیسیی گاه دانش آموزی
یوسفی وقت مجلس افروزی.نظامی.
چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد.مولوی.
سوختم در چاه صبر از بهر آن خوب چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی.
حافظ.
|| گاه که اسم خاص را بمنزلهء کلمهء مبهم چون فلان و بهمان آرند نیز الحاق یاء نکره به آخر آن روا باشد چنانکه در تداول عامه گویند: زیدی از عمروی طلب دارد. و قدماگاه اسم خاص را بمنزلهء عام قرار میدادند، چنانکه جیحون و دجله را به معنی مطلق رود می آوردند و سعدی به همین جهت یاء نکره را به آخر دجله آورده است و گوید :
شنیدم که یک بار در دجله ای
سخن گفت با عابدی کله ای.سعدی.
|| در مواردی که (همه) یا (هر) به اول کلمه درآید یاء آخر آن نکره باشد چه این الفاظ که از ادات عموم اند با وحدت منافی باشند : و به هر پانزده روزی اندروی روز بازار باشد. (حدود العالم).
پراکنده در دست هر موبدی(1)
ازو بهره ای برده هر بخردی.فردوسی.
روان نامشان در همه دفتری
شده هر یکی شاه بر کشوری.فردوسی.
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار.فردوسی.
و تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده می آید. (تاریخ بیهقی). و آن طایفه از حسد وی (بونصر) هر کسی سخنی کرد به حضرت خلافت. (تاریخ بیهقی). هر یکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن میشنود. (تاریخ بیهقی). میخواستم... هر یکی از ایشان را بمقدار و مرتبت بداشتن و به امیدی که داشت اندررسانیدن. (تاریخ بیهقی). نامه نبشته گشت که این... فرمانها خواسته آمد در هر بابی. (تاریخ بیهقی). ری از آن به ما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم. (تاریخ بیهقی).
گلّهء دزدان از دور بدیدند چو آن
هر یکی ز ایشان گفتی که یکی قسوره شد.
لبیبی.
حاسد او گفت کآید هر فرازی را نشیب
ناصح او گفت آید هر نشیبی را فراز.
سوزنی.
فرق نتوان کرد نور هر یکی
تا نیاموزد نگوید بیشکی.مولوی.
مشتاق توام با همه جوری و جفائی
محبوب منی با همه جرمی و خطائی.
سعدی.
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
نماند بجز ملک ایزد تعال.سعدی.
با طبع ملولت چکند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.سعدی.
|| هنگامی که یاء به آخر کلمهء جمع ملحق شود نیز نکره است و در آن معنی وحدت نباشد چه جمع با وحدت در یکجا فراهم نیاید چنانکه گوئیم: مردانی را دیدم :
کسانی که جویای راه حق اند
خریدار بازار بیرونق اند.سعدی.
|| همچنین وقتی که کلمهء «یک» به اول اسم درآید یاء آخر آن نکره باشد : یک چیزی بر دل ما ضجرت کرده است. (تاریخ بیهقی).
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت و آتش اندر شعله بود.مولوی.
در بیابان این شنو یک قصه ای
تا بری از سرّ گفتم حصه ای.مولوی.
|| گاه یاء نکره به آخر (یک) و معدود آن هر دو ملحق شود چون :
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.فردوسی.
یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان.فردوسی.
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه.فردوسی.
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
یکی نامداری بشد نزد شاه.فردوسی.
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.عنصری.
یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش
ناصرخسرو.
یکی وزیری از ترکستان آمده بود او وردان خداست. (تاریخ بخارای نرشخی). چون قتیبه بیکند بگشاد در بتخانه یکی بتی سیمین یافت به وزن چهار هزار درم. (تاریخ بخارای نرشخی). و مرحوم بهار در سبک شناسی از احسن التقاسیم مقدسی نقل کند که: در زبان بخارائیان تکراری است گویند: «اعطیت یکی درمی» و «رأیت یکی مردی» و دیگران گویند: «اعطیت درمی» و قس علیه. (سبک شناسی ج1 ص245)(2). بقول مقدسی... در زبان مردم بخارا تکراری بوده است که با وجود یاء وحدت به آخر اسامی لفظ «یکی» نیز قبل از آن می آورده اند و می گفتند: «یکی درمی» و «یکی مردی» و این معنی صحیح است... اما این قاعده مختص زبان مردم بخارا نبوده است چه در تاریخ سیستان و در شاهنامهء فردوسی نیز این قاعده را سراغ داریم. (سبک شناسی ج2 ص320). ایضاً مرحوم بهار در سبک شناسی (ج 1 صص415 - 417) ذیل یاء وحدت و قید وحدت آرد: چنانکه در ضمن نقل قول مقدسی گفتیم فصحای زبان دری بجای یای تنکیر بر اسم یا صفت لفظ «یکی» را بر اسم علاوه می کردند و گاه یاء تنکیر و هم «یکی» را با هم می آوردند مثال از تاریخ سیستان : «از بزرگی و فخر اوی یکی آن بود که به روزگار ضحاک که هنوز 140 سال بیش نبود یکی اژدها را که چند کوهی بود تنها بکشت به فرمان ضحاک.» (ص5)... «اندر سیستان عجایبها بودست... یکی آن است که یکی چشمه از فراه از کوهی همی برآمد و به هوا اندر دوازده فرسنگ همی بشد و آنجا به یکی شارستان همی بیرون شد» (ص14)... «هم بفراه... یکی سوراخ است چنانکه تیر آنجا بر نرسد و از زبرسون کس آنجا نتواند آمد و از آن سوراخ از هزار سال باز یکی مار بیرون آید» (ص14). || استعمال یک بدون یاء نکره یا استعمال یک بدون یاء یا با استعمال یاء بعد از اسم چنانکه بگویی: یک مار بیرون آمد. یا یک کوهی بود، از فصاحت بدور و در نظم و نثر قدیم نیست. در شواهد ذیل معدود یکی پس از آن آمده است :
چون تو یکی سفله و دون و ژکور.رودکی.
نشسته بر او شهریاری چو ماه
یکی بارگه ساخت روزی بدشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت.فردوسی.
بجائی یکی بیشه دیدم براه
نشانم ترا در کمین با سپاه.فردوسی.
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
یکی تاج بر سر بجای کلاه.فردوسی.
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان.فردوسی.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد.فردوسی.
یکی مرد را گفتم که حال چیست.(تاریخ بیهقی).
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
که بی حاصلی رو سر خویش گیر.سعدی.
یکی تشنه میگفت و جان میسپرد
خنک نیکبختی که در آب مرد.سعدی.
|| لیکن در اشعار ذیل معدود حذف شده است :
یکی در نشابور دانی چه گفت
چو فرزندش از بینوائی نخفت.سعدی.
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت.
یکی پنجهء آهنین راست کرد
که با شیر زورآوری خواست کرد.سعدی.
یکی شاهدی در سمرقند داشت
که گفتی بجای ثمرقند داشت.سعدی.
|| اما موارد حذف یاء بعد از اسم بیشتر است :
بدنبال چشمش یکی خال بود.
که چشم خودش هم بدنبال بود.فردوسی.
و این استعمال اخیر در شعر بیشتر است و در نثر کمتر و گاه اسم بعد از این قید حذف میشود و قید مذکور «کسی» یا شخصی معنی میدهد:
یکی گفتش ای مرد راه خدای
بدین ره که رفتی مرا ره نمای.سعدی.
یکی بر سر شاخ و بن میبرید
خداوند بستان نگه کرد و دید.سعدی.
و این هم استعمال متأخران است و از شعر در نثر وارد شده و در نثر قدیم نظیرش دیده نشده و قدما در این موارد «کسی» و «مردی» و مانند آن می آوردند. || نیز هرگاه مسندالیه یا مفعول دارای صفت باشد یاء نکره را بر خود اسم موصوف درآورند نه بر صفت آن، چنانکه گویند: مردی دانا، شیری سیاه، قبائی ارغوانی و اگر مراد تأکید باشد صفت را بر موصوف مقدم آورند. مثال از اسرارالتوحید: «او را سلام گوی و بگوی که امروز سرد روزی است (ص286). و اگر قید وحدت بر سر آن درآید یا را بردارند و گویند: یکی مرد دانا، یکی شیر سیاه، یکی قبای ارغوانی، یکی سرد روز و مانند آن :
چو بشنید ازو نامور این سخن
یکی پاسخ نغز افکند بن.فردوسی.
|| نیز گاهی قید وحدت را برای تأکید آورند و آن را بر سر مفعول درآورند :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور.رودکی.
و در نثر هم گاهی نظیر آن آمده است.
|| یاء تنکیر در اسامی نیز گاهی حذف میشود و این مربوط برسم الخط است. مثال از بلعمی: «ایدون گویند لیکن جهان تا بود آتش پرستی بود و همه ملوکان جهان آتش پرستیدندی تا بوقت که از یزدگرد شهریار ملک بشد و به مسلمانان افتاد.» که یاء وقتی را از خط حذف کرده است و گمان من آن است که این حذف یا مربوط به رسم الخط قدیم باشد چه صوت این یا با کسره یکی است و صدای یائی ندارد بنابراین آن را در خطوط قدیم حذف کرده بجای آن کسره ای میگذاشته اند و این رسم الخط تا قرن نهم و دهم هجری هم در کتب خطی دیده میشود. - انتهی. و در این شعر فردوسی نیز یاء حذف شده است.
بیابان که اندر خور رزم بود
بدان جایگه مرز خوارزم بود.
یعنی بیابانی. || و یاء نکره گاه به معنی (آن) آید مانند: چیزی که از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان. یا چیزی که عوض دارد گله ندارد. چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی. چیزی چه طلب کنی که گم کرده نه ای. چیزی بگو که بگنجد. این یاء چون غالباً پیش از «که» موصول آید آن را یاء موصول نیز نامند همچنین بدین یاء اسامی: یاء اشارت. یاء ایمائی. یاء تعریف. یاء وصفی، توصیفی نیز داده اند :
دلی کو پر از داغ هجران بود
در او وصل معشوق درمان بود.ابوشکور.
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مرورا
همان میوهء تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
ابوشکور بلخی.
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی.
فردوسی.
مابه جانب عراق مشغول گردیم ووی به غزنین تا سنت پیغمبر ما... بجای آورده باشیم و طریقی که پدران مابر آن رفته اند نگاه داشته آید. (تاریخ بیهقی). گفت چه گویید اندر مردی که نامهء مزور از من به عبدالله الخزاعی برده است. (تاریخ بیهقی). امیر در خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد در این باب. (تاریخ بیهقی). سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند کسی را که پیهاء پای سست شود و برنتواند خاست. (نوروزنامه). عادت ملوک عجم چنان بود که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه یکی آنکه راز ایشان آشکارا کردی... و دیگر کسی که فرمان را در وقت پیش نرفتی. (نوروزنامه). رندی که بخورد و بدهد به از عابدی که روزه بدارد و بنهد. (گلستان).
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
بهتر ز جامه ای که درو هیچ مرد نیست.
سعدی.
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است.
سعدی.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود.
سعدی.
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند.
حافظ.
حذف این یاء نیز روا باشد:
عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گم است که را رهبری کند.
سعدی.
یعنی عالمی که. || و گاه یاء به معنی «هر» باشد: شبی دو تومان اجارهء این اطاق است، یعنی هر شب. روزی دویست تن را طعام دهند، یعنی هر روز :
بروزی دو کس بایدت کشت زود
پس از مغز سرشان بباید درود.فردوسی.
به فرمان او بود کاری که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود.فردوسی.
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهء خویش ریش.فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی.طیان.
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
شغلی و فرمانی که باشد به نامه راست باید کرد. (تاریخ بیهقی). ایزد مرا از تمویهی و تلبیسی کردن مستغنی کرده است. (تاریخ بیهقی).
پادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دیوار ملک خویش بکند.سعدی.
|| و گاه از یاء نکره معنی «هیچ» یا «احدی» مفهوم شود : مردی به عفاف او نیامد. یعنی هیچ مرد: انک لن تفلح العام و لاقابل و لاقاب و لاقباقب... یعنی تو گاهی رهائی نیایی. (منتهی الارب). یبس محرکةً؛ خشک اصلی که گاهی ترنگردیده باشد. (منتهی الارب) یعنی هیچگاه ترنگردیده باشد. و نیز در این مثالها: مردی بخوبی او نیامد. زنی چون او دیده نشد. روزی بی او نبودم. شبی نیست که در خیال تو نباشم. کسی نیامده است. احدی در آنجا نیست. چیزی نخورد و... :
ستاره ندیدم، ندیدم رهی
بدل ز استر ماندم از خویشتن.ابوشکور.
بگفتند کای خسرو رای و داد
ندارد کسی چون تو مهتر به یاد.فردوسی.
برنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج.فردوسی.
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
داده ست بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار.منوچهری.
چون روزی در برآمد و از ما کسی نرفت دلش بجایها شد. (تاریخ بیهقی). که هرکس پس شغل خویش روند که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود. (تاریخ بیهقی). تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید کارها قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و بمرادی رسند. (تاریخ بیهقی). ما وی را (امیرمحمد) بدیدیم و ممکن نشد تا خدمتی یا اشارتی کردن. (تاریخ بیهقی). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود. (تاریخ بیهقی). ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگر رکاب. (نوروزنامه).
تا نیاموزد نگوید صد یکی
ور بگوید حشو گوید بیشکی.مولوی.
وین عمارت بسر نبرد کسی.سعدی.
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی.سعدی.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی.
سعدی.
به چه دیر کردی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی.سعدی.
چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم.حافظ.
|| یاء نکره در چند مورد افادهء گونه و نوع و صنف کند:
1 - هنگامی که «هیچ» به اول کلمه درآید :پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه در رسید با عهد و لواء... چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی). همهء اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده از اسباب خلاف. (تاریخ بیهقی).
2 - آنگاه که به آخر اسماء و مصادر پیوندد :... از وی نیکویی و شادیی آید چنانکه هیچ شادی به آن نرسد. (تاریخ بیهقی).
به دست دوستان برکشته گشتن
ز دنیا رفتنی باشد به تمکین.سعدی.
3 - در آخر مصادری که به تقلید عربی از لفظ فعل آرند و گویا بجای تنوینی است که در آخر مفعول مطلق عربی آید :
بغرید غریدنی چون پلنگ
چو بیدار شد اندرآمد به جنگ.فردوسی.
بخندید خندیدنی شاهوار
که بشنید آوازش از چاهسار.فردوسی.
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن.منوچهری.
بفرمود تا وی را بزدند زدنی سخت.(تاریخ بیهقی). امیر بار داد بار دادنی بشکوه. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند... آنگاه آن لطف حال را به جائی رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا. (تاریخ بیهقی)... رعیت باید که از پادشاه بترسند ترسیدنی تمام. (تاریخ بیهقی). و ناف او (کودک نوزاد) ببرند و ناف او به پلیتهء لطیف از پشم نرم تافته تافتنی میانه ببندند بستنی خوش تا درد نکند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و آن را به رباطها فروبسته فروبستنی که او را... سر سوی آن عضله گرائید گرائیدنی به وریب. (ذخیرهء خوارزمشاهی). برگ فنج(3) را که به تازی بنج گویند اندر شراب پخته پختنی نیک، بر چشم نهادن علاجی سودمند است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). چون از گرمابه و آبزن فارغ شود روغن بنفشه یا روغن نیلوفر یا روغن مغز کدوء شیرین اندر همهء تن مالند مالیدنی به رفق. (ذخیرهء خوارزمشاهی). موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید رستنی ناهموار نه به راستا و نسق مژهء طبیعی. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
قاصدان را بر عصایت دست نی
گو بخسب ای شه مبارک خفتنی.مولوی.
و صاحب ذخیره گاه این یاء را به آخر اسم مصدر آورده: و سبب آن رطوبتی بسیار و تباه باشد تباهیی بی سوزانی. (ذخیره). منوچهری این مفعول مطلق را گاه بی یاء آورده است:
فرود آور به درگاه وزیرم
فرود آوردن اعشی به باهل.
و گاه به جای (ی) «یک» به اول آن درآورده است:
تو گفتی نای روئین هر زمانی
بگوش اندردمیدی یک دمیدن.
|| و گاه یاء نکره مقدار و همچند را رساند :
اگر گنجی کنی بر عامیان بخش
رسد مر هر گدائی را برنجی.
سعدی (از نهج الادب ص914).
یعنی مقدار یک دانه برنج.
سخن را بار خاطر بود کوهی.ظهوری.
یعنی مقدار کوه. || و یاء در کلمه هائی که چنین و چنان با این و آن به اول آنها درآمده باشد افادة تخصیص کند و کلمه را بمنزلهء نکرهء مقصوده قرار دهد : همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شد. (تاریخ بیهقی). دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزهء خویش نهادند تا چنان... الفتی به پای شد. (تاریخ بیهقی).
مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با چو تو مفلسی.سعدی.
نظر آنان که نکردند بر این مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.
و گاه یاء خود به معنی (آنچنان) آید :
به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجبتر آنکه به تیری که از شگانه جداست.
ابوعبدالله ادیب.
|| یاء نکره گاه تعظیم را رساند چنانکه گویند: فلان مردی است، آدمی است. یعنی مردی بزرگ و آدمی بزرگ :
مژده ای دل که مسیحانفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
حافظ.
یعنی کسی بزرگ. || و گاه مبالغه را باشد در نیکی یا بدی چنانکه گویند: مردی و چگونه مردی. زنی و چگونه زنی :
با سرکشی که دارد خویی چه تندخویی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی.
خاقانی.
قامتی داری که سحری می کند
کاندر آن عاجز بماند سامری.سعدی.
|| و در شعر زیر ظاهراً تعجب را می رساند :
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی! بوالعجب کاری! پریشان عالمی!
حافظ.
یعنی چه بوالعجب و چه صعب و چه پریشان. در الحاق یاء وحدت به ضمایر منفصل چون من و تو کلمهء شخص یا کس حذف شود؛ چون توئی، یعنی شخصی چون تو :
اگر کودک است او به شاهی سزاست
وفادار نی چون توئی بیوفاست.فردوسی.
بر من احسان تو فراوان شد
و اندک چون توئی فراوان است.
مسعودسعد.
که کشد در شعر امروز کمان چو منی
منکه با قوت بهرامم و با خاطر تیر.سوزنی.
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو توئی یا به فسق همچو منی.
حافظ.
|| و یاء در شعر زیر معنی عیناً. درست. بالتمام. ثانی اثنین. هِتّ ومِت را رساند :
به انگشت بنمود با کدخدای
که اینک یکی اردشیری به جای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج8 ص1970).
|| و گاهی بجای در (فی) آید : هرکرا بگزد حالی هلاک شود. (تاریخ بیهق ص30). (یعنی در حال) حالی. که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفا. (یعنی فی الحال. در آن حال). (گلستان سعدی). رجوع به ی [ ای ] (پسوند) نشانهء وحدت شود.
(1) - یاء در اینگونه موارد ترجمهء تنوین عربی است و چون تنوین در عربی علامت تنکیر است، یاء نیز در فارسی نکره باشد.
(2) - یاء در اینگونه موارد ترجمهء تنوین عربی است و چون تنوین در عربی علامت تنکیر است، یاء نیز در فارسی نکره باشد.
(3) - فَنْج، بنگ.
ی.
[ای] (پسوند) به آخر کلمه درآید و نشانهء وحدت باشد. یاء نشانهء وحدت نیز از یاآت مجهول است و به معنی «یک» و «یکی» و «یکتن» باشد. مانند فقیری یا کتابی یعنی یک فقیر و یک کتاب. و این وحدت در برابر جمع است، چه وقتی گوییم فقیری و کتابی مقصود آن است که یک فقیر و یک کتاب نه دو و سه و... در یای وحدت فقط یک بودن در مقابل جمع اراده شود با صرف نظر از نکره بودن یا معرفه بودن ملحوق. همچنانکه در یاء نکره گفته شده است گاه یاء فقط تنکیر را باشد و گاه هم بر تنکیر و هم بر وحدت دلالت کند و در مواردی هم فقط وحدت را باشد، چنانکه مثلاً در این شعر:
جوی باز دارد بلائی درشت
عصائی شنیدم که عوجی بکشت.سعدی.
عصا و عوج هر دو معرفه اند و یاء حتماً از برای وحدت است چه تنکیر منافی تعریف است. (از نهج الادب ص488). در اشعار زیر یاء وحدت را میرساند :
پشیزی به از شهریاری چنین.فردوسی.
چه روبه به پیشش چه درنده شیر
چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر.
فردوسی.
نشستند سالی چنین سوکوار
پیام آمد از داور کردگار.فردوسی.
بر اندیشهء شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین.فردوسی.
برنه به کف دستیم آن جام چو کوثر
جام دگر آور به کف دست دگرنه.منوچهری.
ما همه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد. (تاریخ بیهقی). ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری مطیع است. (تاریخ بیهقی). و نقد ایشان (یزدیها) را زر امیری گویند که سه دینار از آن دیناری سرخ ارزد. (فارسنامهءابن البلخی ص122). دو درم سنگ بوره و درم سنگی نمک هندو... و هر شب بوقت خواب درم سنگی تا مثقالی بخورند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پادشاهی آزرمیدخت پرویز شش ماه بود و بعضی سالی و چهارماه گویند. (مجمل التواریخ). خلافت ولیدبن یزید یکسال و دو ماه و دو روز بود و به دیگر روایت سالی و ششماه. (مجمل التواریخ).
ای که قصد هلاک من داری
صبر کن تا ببینمت نظری.سعدی.
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.سعدی.
چو مرگ از یکی تن برآرد هلاک
شود شهری از گریه اندوهناک.سعدی.
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی... ص فرستاد. سالی در دیار عرب بود. (گلستان چ یوسفی ص110).
وه که به یکبار پراکنده شد.
آنچه به عمری بدم اندوخته.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 561).
قطرهء آبی نخورد ماکیان
تا نکند سر بسوی آسمان.
امیرخسرو دهلوی.
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست.
حافظ.
بیا که خرقهء من گرچه رهن میکده هاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی.حافظ.
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر میفروشانش به جامی برنمی گیرد.
حافظ.
|| گاه باشد که در الفاظی از یاء معنی نکره و وحدت هر دو مفهوم شود چنانکه گوئیم مردی آمد هم تنکیر را رساند و هم وحدت را :
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت.رودکی.
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش برو برگمار.ابوشکور.
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی.فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.فردوسی.
به آورد گه رفت چون پیل مست
پلنگی به زیر اژدهائی به دست.فردوسی.
کمندی و گرزی و نیزه به دست
به اسب تکاور روان برنشست.فردوسی.
جوانی بیامد گشاده زبان
سخنگوی و خوش طبع و روشن روان.
فردوسی.
پرستنده ای سوی دربنگرید
ز باغ اندرون چهرهء جم بدید.عنصری.
حفص بن عمر بن ترکه رفته بود و بجائی اندر نهان شده. (تاریخ سیستان ص157). روزگاری آنجا بود. (تاریخ سیستان).
مرا اندر سپاهان بود کاری
در این کارم همیشه روزگاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و هرچند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی خردمندان را بچشم عبرت در این باید نگریست. (تاریخ بیهقی). آن ناصح که دروغ است چون او ناصحی قوم غزنین را نصیحتهای راست کرد. (تاریخ بیهقی). قراتگین نخست غلامی بود امیر را به هرات نقابت یافت. (تاریخ بیهقی). پدر ما هرچند ما را ولیعهد کرده بود... و در این آخرها که لختی مزاج او بگشت... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی). برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را باز گردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام. (تاریخ بیهقی). چند نکت دیگر بود... و من شمتی از آن شنوده بودم. (تاریخ بیهقی)... سلطان گفت به امیرالمؤمنین باید نامه ای نبشت... و به قدرخان هم بباید نبشت تا رکابداری ببرد. (تاریخ بیهقی). مبادا که ناگاه خللی افتد. (تاریخ بیهقی). اگر فالعیاذبالله در میان مکاشفتی به پای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی). اگر آنچه مثال دادیم بزودی آن را امضا نباشد و به تعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را باز باید گشت. (تاریخ بیهقی). مردی سخت بخرد و فرمانبردار است. (تاریخ بیهقی). مصرح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آنجانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند. (تاریخ بیهقی). چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد کرده شود. (تاریخ بیهقی). اگر شایسته شغلی بدان نامداری نبودی (اسفتکین) نفرمودی (محمود). (تاریخ بیهقی). و با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند. (تاریخ بیهقی). با وی (علی تکین) نیز عهدی و مقاربتی باید هر چند بر آن اعتماد نباشد. (تاریخ بیهقی). امیر حرکت کرد بر جانب بلخ با حشمتی سخت تمام. (تاریخ بیهقی). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). آن معتمد به شتاب برفت پس به مدتی دراز به شتاب بیامد. (تاریخ بیهقی). و طرفه آن بود که از عراق گروهی با خویشتن بیاورده بودند و ایشان را میخواستند که بر وی استاده برکشند که ایشان فاضل ترند. (تاریخ بیهقی). این گروهی مردم که گرد وی درآمده اند. (تاریخ بیهقی). این نسخت به دست رکابداری فرستاده آمد سوی قدرخان. (تاریخ بیهقی). چون کارها به مراد گردد ولایتی سخت با نام که بر این جانب است آن به نام فرزندی از آن او کرده آید. (تاریخ بیهقی). کسان حاجب بکتگین گفتند که امروز بازگردید که شغلی فریضه است. (تاریخ بیهقی). و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی که کدام کس بود چون او این کار را سزاوارتر از وی. (تاریخ بیهقی). او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر. (تاریخ بیهقی).
یک روز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لج بغلط بر در دهلیز.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
اگر از کسی گناهی و تقصیری آمد بزودی تأدیب نفرمودندی. (نوروزنامه).
مدتی این مثنوی تأخیر شد.مولوی.
ترک جوشی کرده ام من نیم خام
از حکیم غزنوی بشنو تمام.مولوی.
شبی و شمعی و گوینده ای و زیبائی
ندارم از همه عالم جز این تمنائی(1).سعدی.
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هرکس از گوشه ای فرارفتند...سعدی.
افتاد بازم در سر هوائی
دل باز دارد میلی بجائی
او شهریاری من خاک راهی
او پادشاهی من بینوائی
بالابلندی گیسوکمندی
سلطان حسنی فرمانروائی
ابروکمانی نازک میانی
نامهربانی شنگی دغائی
زین دلنوازی زین سرونازی
زین جوفروشی گندم نمائی.عبید زاکانی.
|| در الحاق یاء نکره و وحدت به آخر ترکیب توصیفی یاء را توان بصفت ملحق کرد :
خاصه مرغ مرده ای پوسیده ای
پرخیالی اعمیی بی دیده ای.مولوی.
و در تداول امروز هم این شیوه معمول باشد و هم توان یاء را به آخر موصوف آورد چنانکه قدماء این روش بیشتر استعمال میکردند. || حذف موصوف و الحاق یاء به آخر صفت نیز روا باشد : عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام خوردی. (گلستان). رنجوری را گفتند که دلت چه میخواهد. (گلستان). جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هولناک رسید. (گلستان). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی. (گلستان).
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی.
حافظ.
|| در عدد و معدود نیز (نیز در عدد و صفت مبهم) متقدمان یاء را به آخر معدود (و صفت مبهم) که بر عدد مقدم آید ملحق میکردند :
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سرآمد ورا روزگار.فردوسی.
سواری صد نزدیک امیر احمد آمدند و مردم بسیار جمع شدند مردی پنج هزار. (تاریخ سیستان). چون روزی دو برآمد و از ما کسی نرفت دلش بجایها شد. (تاریخ بیهقی). امیر را براندند و سواری سیصد... با او. (تاریخ بیهقی). روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی). مگر اینان را کلمه ای چند از حکمت و موعظت بگوی... با تنی چند از خاصان در شکارگاهی از عمارت دور افتاد. (گلستان سعدی). || و حافظ یاء را به آخر معدود مؤخر از عدد بر شیوهء امروز آورده :
دو یار زیرک و از بادهء کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشهء چمنی.
|| در عطف چند کلمه بر یکدیگر معمو یاء را به آخرین معطوف پیوندند؛ فلان اسم و رسمی دارد :
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوهء وصالت ما و خیال و خوابی.
حافظ.
|| ولی قدما گاه یاء را به آخر همهء کلمات معطوف هم ملحق می کردند : هفتاد و اند تن به بخارا آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند. (تاریخ بیهقی).
فراغتی و کتابی و گوشهء چمنی.حافظ.
(1) - «یاء» در «تمنائی» به معنی هیچ باشد.
ی.
[ای] (حرف) یاء دیگری که در نظم و نثر متقدمان شایع بوده است یاء ممال است و چون آن را با یاء مجهول قافیه می کرده اند می توان آن را از یاآت مجهول شمرد. اصل این یاء عبارت است از الف مقصوره یا ممدوده ای که در آخر کلمات عرب واقع می شود و فارسی زبانان بنابر قاعدهء ممال کردن آنها را به یاء تبدیل می کنند. همچنین هر الفی که در وسط کلمه اتفاق افتد نیز با شرایط صحت ممال کردن در فارسی بصورت یاء نوشته و «ی» تلفظ شود مانند: مری در مراء و فدی در فداء و ندی در نداء و ردی در رداء و ربی در رباء و دنیی در دنیا. و نیز قربی و سلمی و لیلی و دعوی و معنی و شری و یحیی و حنی و انهی و انشی و هدی و بلوی و افعی و کسری و سلوی و متی و شعری و هجی و اعمی در قوافی اشعار آمده است و بر همین قاعده اسماء حروف هجاء که به «ا» یا «اء» منتهی باشند نیز به «ی» بدل شوند چون: بی. تی. ثی. ری، زی و غیره. چنانکه قبلا هم اشاره شد صوت این یاء که میان فتحه و کسره است در تلفظ با یاء مجهول فارسی شبیه باشد و از اینرو مانی را با افعی و دنیی و عقبی و نیز جهیز را با ستیز و شکیب با عتیب در قافیه آورده اند :
چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی
سپاه نه ملکی نه ضیاع نه رمه نی(1)
سخن شریفتر و بهتر است سوی حکیم
ز هر چه هست در این رهگذار بی معنی
بدین سخن شده ای تو رئیس جانوران
بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری
سخن که بانگ تو است او نگر جدا به چه شد
ز بانگ آن دگران جز به حرفهای هجی
در این حدیث خبر نیست سوی جانوران
خرد گوای من است اندرین قوی دعوی
سخن نهان ز ستوران بما رسید چو وحی
نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حری
به لوح محفوظ اندرنگر که پیش تو است
در او همی نگرد جبرئیل و بویحیی
به پیش تست ولیکن خط فریشتگان
همی ندانی خواندن گزافه بی املی
مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت
به خط خویش الف را مگر به جهد از بی
خط فریشتگان را همی نخواهی خواند
چنین به بی ادبی کردن و لجاج و مری
براه چشم شنود از درخت قول خدای
که من خدای جهانم به طور بر موسی
سخن نگوید جز با زبان و کام شکر
نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی
شنود قول خداوند و کار کرد بر آن
جهان بجمله ز چرخ و بروج تا به ثری
ندارد این ز می و آب هیچ کار جز آنک
بجهد روی نما را همی دهند اجری
زحل همی چه کند آنچه هست کار زحل
سهی همی چه کند آنچه هست کار سهی
شریفتر سخنی مردم است کاین نامه
ز بهر این سخنان کردگار کرد انشی
سخن که دید سخنگوی و عالمی زنده
چنین سزد سخن کردگار خلق بلی
ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
برافگنی به خرافات خنده ناک هجی
سخن بمنزلت مرکبیست جان ترا
بر او توانی رفتن به سوی شهر هدی
گهی سخن خسک و زهر و خنجر است و سنان
گهی سخن شکر و قند و مرهم است و طلی
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن رساند هشیار را به عهد و لوی
مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی
سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی.
به اسب و جامهء نیکو چرا شدی مشغول
سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی
سخن مجوی فزون زانکه حق تست از من
که این ربی بود و نیستمان حلال ربی
روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی
و گر همه بمثل جان و دل دهی به کری
که کیمیای سعادت در این جهان سخن است
بزرجمهر چنین گفته بود با کسری
دریغ دار ز نادان سخن که نیست صواب
به پیش خوک نهادن نه من و نه سلوی
زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی
زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی.
ناصرخسرو (دیوان صص453 - 455).
هیولیش دو و اعراض سه و جوهر یک
ده و دو قسمت و ارکانش هفت و اصل چهار.
ناصرخسرو.
این بافت کار دنیی جولاهه
رشتن ز هیچ و هیچ بود کارش.
ناصرخسرو.
تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همی به گوش من آید ز لفظ عشق ندی.
ادیب صابر.
صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را
نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را
نسیم باد ز اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عیسی را
بهار در و گهر می کشد به دامن ابر
نثار موکب اردی بهشت واضحی را.انوری.
از روی تو فروزد شمع سرای عیسی
وز عارض تو خیزد نور شب تجلی.
خاقانی.
ای صید دام حسنت شیران روز میدان
وی مست جام عشقت مردان راه معنی.
خاقانی.
هر دل که رخت نزهت در باغ رویت آورد
دارد چراگه جان در زیر شاخ طوبی.
خاقانی.
ای بی نمک به هجران خوش کن به وصل عیشم
دانی مزه ندارد بی تو ابای دنیی.خاقانی.
رضوان بروت دیده این تیره خاکدان را
گفت اینت خوب جائی خوشتر ز خلد مأوی
خاقانی آفرین گوی آن را کز آب و خاکی
این داند آفریدن سبحانه تعالی
یارب چه صورت است آن کز پرتو جمالش
هر دیده ای به رنگی بیند ازو خیالی.
خاقانی.
سفر گزیدم و بشکست عهد قربی را
مگر معاینه بینم جمال سلمی را
مرا زمانه به عهدی که میزدی طعنه
هزار بار به هر بیت شعر شعری را
ز خانمان بطریقی جدا فکند که چشم
در او بماند ز حیرت سپهر اعلی را.
ظهیرفاریابی.
فلان مجاور دولت سرای وقت مرا
که تن به مهر اسیر است و دل به عشق فدی.
سیف اسفرنگ.
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از کشتن احتریز.سعدی.
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی در حجیز.
ور دوست دست میدهدت هیچ گو مباش
خوشتر بود عروس نکوروی بی جهیز.
سعدی.
شاهدان میکنند خانهء زهد
مطربان میزنند راه حجیز.سعدی.
کرد تاتار قصد آن اقلیم
منهزم گشت لشکر اسلیم(2).سلطان ولد.
بیا مشاهده کن در بهار دنیی را
ببین شواهد صنع ملک تعالی را
قوای نامیه گوئی که در بسیط زمین
کشیده اند بساط سپهر اعلی را..
بسان غنچه بدن در کفن همی بالد
ز اعتدال هوای بهار موتی را.
سلمان ساوجی.
نعوذ بالله از دست مردم دنیی
که نابگاه ستیزند همچو مرگ فجی
چو کژدم اند که لابد جفا کنند جفا
چو گرزه اند که ناچار اذی کنند اذی
سرودشان شکند دل چو صور اسرافیل
لقایشان شکرد جان چو روی بویحیی.
محمدتقی سپهر.
و رجوع به اماله شود.
(1) - این بیت مطلع قصیده است و در شواهد بعد کلمات دنیی، معنی، شری، هجی، دعوی، حری، اعمی، یحیی، املی، بی، مری، عقبی، موسی، حنی، انهی، ثری، اجری، سهی، انشی، بلی، عیسی، هجی، هدی، بلوی، طلی، افعی، لوی، فتوی، ردی، ربی، کری، کسری، سلوی، زنی، لیلی، متی، شعری که در قوافی شعر آمده است همه ممالند.
(2) - ممال اسلام است.
ی.
[یِ] (حرف) برای ظهور کسرهء اضافه به آخر کلماتی که تحریک آنها متعذر است ملحق شود و آن از یاءآت مجهول است. این یاء را در کلمات مختوم به الف و واو بی آنکه کلمه مضاف باشد نیز آرند.
شمس قیس رازی آرد: و اما کلمات الفی چون دانا و زیبا و زرها چون اضافت کنند یائی بنویسند چنانکه دانای دهر و زیبای شهر و مالهای فلان از بهرآنکه علامت اضافت در این لغت کسرهء آخر کلمهء مضاف است چون: مال من و حال روزگار و چون حرف آخرین کلمهء مضاف الف باشد و الف قابل حرکت نیست هر آینه همزه ای یا یائی بیاید کی محل حرکت اضافت شود پس هر کلمه کی حرف آخرین آن هائی زیاده باشد چون بنده و آینده و رونده یا حرفی از حروف مّد ولین باشد چنانکه دانا و بینا و چنانکه کدو و بازو و چنانکه سی و بازی چون اضافت کنند البته حرفی در لفظ آید مکسور میان همزه و یاء و از این جهت آن را همزهء ملینه خوانده ام چه مستمع آن به همزه نزدیکتر است که به یاء و در کلمات تازی چون ممدوده باشد چون علاء و بهاء علامت اضافت را اگر برمدی اقتصار کنند به صواب نزدیکتر باشد از بهر آنکه در کلمات ممدوده خود همزهء اصلی هست و آن را حرکت میتوان داد چنانکه علاء دین و بهاء دولت اما در کلمات مقصوره چون قفا و عصا اگر بر همان قاعدهء اول یائی بنویسند تا محل حرکت گردد خطاء محض نباشد. (المعجم چ مدرس رضوی ص 312، 313). صاحب آنندراج آرد: هر کلمه ای که در آخر آن واو یا الف مده از حروف اصلی بود در حالت اضافت و توصیف یائی بر آن زیاده کنند و آن را در حالت تقطیع در شمار حروف درآرند چون پای کلنگ و جای تنگ و مینای گلاب و بوی شراب و صهبای ناب... و نوعی است از یاکه محض برای اتمام کلمه زیاده کنند و قصد اضافت و توصیف را در آن هیچ مدخلی نباشد و این اکثر بعد از الف و واو مده واقع میشود چون: خدای. کبریای و قضای و پای و حیای و امثال آن:
گر سر برآورد چو کدو با تو بدسگال
تیغ قضاش برکندش چون چنار پای.
کمال اسماعیل.
... و عند الاضافة والتوصیف اکثر آن است که در آخر مضاف یاء زیاده میکنند برای احتمال کسره موصوف و مضاف و اگر گاهی احتمال کسره ای داشته باشد همان حرف مده را کسره دهند و این یاء نیارند چنانچه در این مصراع: در پهلو من نشسته آن شوخ. لیکن در کلمات ثنائیه دیده نمیشود چون: خو و مو و رو و امثال آن و گاهی بدون یاء نیز استعمال کنند و این بغایت کم است. - انتهی. این یاء هنگام الحاق الف ندا و علامت جمع (ها، ان) و علامات فاعلی (نده - ان - الف) به آخر کلمات مختوم به واو و الف نیز افزوده میشود: خدایا. دانایان. سخنگویان. جویها. جایها. گوینده. گویا. گویان. این یاء هنگامی که برای ظهور کسرهء مضاف یا موصوف آورده شود مکسور است و اگر از افزودن آن قصد اضافه و توصیف نباشد ساکن بود و هنگام اتصال به روابط (ام، ات و اند) و ضمایر(م، ت، ش) مفتوح شود، چون دوایم، دوایت، دوایش :
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مُروای فرخنده ای.رودکی.
سخنهای ایرانیان هرچه بود
بدان نامه اندر بدیشان نمود.فردوسی.
رعایا و اعیان آن نواحی در هوای وی مطیع گشته. (تاریخ بیهقی). ری از آن بما داده تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی را بر آنچه داریم اقتصار کنیم. (تاریخ بیهقی). هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی). بسی رنج بر خاطرهای پاکیزهء خویش نهادند. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. (تاریخ بیهقی). حاجب فاضل... اهل غزنین را نصیحتهای راست کرد. (تاریخ بیهقی). علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی به دست او دادند. (تاریخ بیهقی). آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم. (تاریخ بیهقی).
سخن بشنو ز هر لفظ و هنرجوی
از آن سانی که خوش آید چنان گوی.
ناصرخسرو.
بر این نادانی عجزم ببخشای
مرا از فضل راه راست بنمای.ناصرخسرو.
از اینها بگذر و یاری دگر جوی
رفیقان بزرگ نامور جوی.ناصرخسرو.
اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای
مشکن حمایتش که بزرگ است حشمتش.
ناصرخسرو.
همه گویی شریکان خدایند
وگر پرسی ندانند از کجایند.ناصرخسرو.
دست و پایم خوش ببسته است این جهان پایبند
زیب و فرم پاک برده این جهان زیب بر.
ناصرخسرو.
بدیشان گفت کان موضع کجای است
که شیرین را بر آن میل و هوای است.
نظامی.
چرا چون گنج قارون خاک بهری
نه استاد سخنگویان دهری.نظامی.
یکی پیش دانای خلوت نشین
بنالید و بگریست سر بر زمین.سعدی.
خوش است این پسر وقتش از روزگار
خدایا همه وقت او خوش بدار.سعدی.
بدوزخ برد مرد را خوی زشت
که اخلاق نیک آمدت از بهشت.سعدی.
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعر گویان صراحی به دست.سعدی.
شنیدم که از پارسایان یکی
به طیبت بخندید با کودکی.
سعدی (بوستان).
یکی گفتش از حلقهء اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای.سعدی.
امیر عدوبند کشورگشای
جوابش بگفت از سر علم و رای.سعدی.
نرنجید از او حیدر نامجوی
بگفت ار توانی از این به بگوی.سعدی.
نمرد آنکه ماند از پس وی به جای
پل و مسجد و خوان و مهمانسرای.سعدی.
ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت خموش.سعدی.
جز آن کس ندانم نکوگوی من
که روشن کند بر من آهوی من.سعدی.
پسند آمد از عیبجوی خودم
که معلوم من کرد خوی بدم.سعدی.
پسر چاوشان دید و تیغ و کمر
قباهای اطلس کمرهای زر.سعدی.
برو آب گرم از لب جوی خور.
نه جلاب مرد ترشروی خور.سعدی.
|| و در رسم الخط بعض کتب قدیم این یا را به شکل «ء»(1) مینوشتند : و دریاء ساوه خشک شد... کرسیهاء زر نهاده بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص96). و غنیمتهاء بی اندازه نزدیک هرمز فرستاد. (همان کتاب ص99). و شرح آیین ها و ترتیب هاء او دراز است. (فارسنامه ص93). || و در رسم الخط و املای قدیم برخی از کتابها «ی» عوض کسرهء اضافه آورده اند : دری شارستان بگشادند. (تاریخ سیستان ص284). یعنی در شارستان. و نگاهبان به سری قلعه برآمد. (تاریخ سیستان ص299). بجای به سرقلعه و هرکسی سری خویش همی گرفت. (تاریخ سیستان ص279). بجای سرخویش.
همواره سری کار تو با نیکان باد
تو میرشهید و دشمنت ماکان باد.
(از تاریخ سیستان ص324).
بجای سرِ کارتو.
(1) - این شکل که نزدیک به شکل همزهء عرب است نیمهء اول حرف «ی» یا سرِ «ی» است و اختصار را بکار بوده است.
ی.
[یِ] [ای] (حرف زاید) یکی دیگر از اقسام یاء که مورد بحث کتابهای لغت و دستور واقع شده یاء زاید است. صاحب آنندراج گوید: «و یاء زایده در آخر کلمات درآید اعم از اینکه عربی بود یا فارسی چون نورهان و نورهانی (بالفتح سوغات و راه آورد) و ارمغان و ارمغانی(1)... و زبان و زبانی و فلان و فلانی و بهمان و بهمانی و حال و حالی که حالیا مزیدٌ علیه و با همانی مشبع آن است و حور و حوری و قربان و قربانی و انتظار و انتظاری و جریان و جریانی و حضور و حضوری و غلط و غلطی و قحط و قحطی و خلاص و خلاصی و نقصان و نقصانی(2)همچنین در اشعار زیر :
بجز مرگ در راه حقت که آرد
ز تقلید رای فلان و فلانی.ناصرخسرو.
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی می کند.
سعدی.
|| ظاهراً در تداول بین فلان و فلانی فرقی هست در فلان نوعی ابهام مندرج است اما اگر به کسی بگویید: «از قول من به آن آقا بگویید فلانی با شما کار دارد» ابهام از میان می رود. پس اعتراض ملا ابوالبرکات منیر بر این لفظ که در این شعر محمد عرفی واقع شده از عدم اعتنا بود :
به عهد جلوهء حسن کلام من اندوخت
قبول شاهد نظم کلام نقصانی
مفرحی که من از بهر روح ساز دهم
نه انوری دهد و نی فلان نه بهمانی.
نه چشمم چراگه کند روی ساقی
نه گوشم بدزدد حدیث نهانی
... نگویم فلانی(3) و یا با همانی.
علی بن حسن باخرزی.
اگر نه لازمهء ذات دشمنت بودی
به کسر نیز ندادی خدای نقصانی.
حیاتی گیلانی.
یافته از تو با هزاران لطف
خلعت و نورهانی و دیگران.
مسعودسعد (از فرهنگ رشیدی ج2 ص1423).
بهر ناسازیی در ساز و دل بر ناخوشی خوش کن
که آبت زیرکاه است و کمالت زیر نقصانی.
خاقانی.
دلم تو داشتی ارنی بدادمی حالی
بدانکه مژدهء وصل تو ناگهان آورد.
کمال اسماعیل.
هر آن دقیقه که بر لفظ تو گذر یابد
قوای سامعه حالی(4) کند ستقبالش.
نجیب الدین جربادقانی.
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا هم آغوش که میباشد و همخوابهء کیست.
حافظ.
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
حافظ.
حضوری(5) گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ماتلق من تهوی دع الدنیا و اهملها.
حافظ.
مژهء سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او میندیش غلطی مکن نگارا(6).
حافظ.
نسبت دشمن ببین از خود که در کاشانه سیل
گر تراب چشم خود باشد زبانی میکند.
محمدقلی سلیم.
نیست بی سرگشتگی ممکن خلاصی(7) زین محیط
تا به ساحل از دوصد گرداب میباید گذشت(8).
صائب.
به زیر خاک غنی را به مردم درویش
اگر زیادتئی هست حسرتی تا چند.صائب.
از فضولیهای خود صائب خجالت میکشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا.
صائب.
شب بزم اگر قحطی روغن است
چراغ پیاله ازو روشن است.ملاطغرا.
در انتظاری اشک حنائی بودم
رسید وقت ز شوق نگار میگریم.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
و در وسط کلمات نیز آرند چون:
کارگر و کاریگر و فلاسنگ و فلیاسنگ به معنی فلاخن
جهاندار بر تخت زر بار داد
به کاریگران رنج بسیار داد.میرخسرو.
گلگر و گلیگر به هر دو کاف فارسی به معنی گلکار - انتهی.
و ظاهراً در کلمه «بسیاری» هم یا زاید است :غلامان... بسیاری بکشتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی. (تاریخ بیهقی). || در کلمات: زهی، خهی، عجبی، بسی. اگر در بعضی از آنها یاء بدل از الف نباشد مانند (بسا. عجبا) زیاده بنظر میرسد:
مرغی است ولیکن عجبی مرغ ازیراک
خوردنش همه تار است رفتنش به منقار.
ناصرخسرو.
هرکه گرفته ست سر شاخ صبر
زین عجبی شاخ سلامت چن است.
ناصرخسرو.
چندین عجبی ز چه پدید آید
از خاک بزیر گنبد خضرا.
ناصرخسرو.
غاری است مر او را عجبی با در و دربند
خفتنش نباشد همه الا که در آن غار.
ناصرخسرو.
سحر کرشمهء چشمت به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است.
حافظ.
همچنین یاء در کلمات گمانی و زیانی به معنی گمان و زیان زیاده باشد(9):
طاعت بگمانی بنمایدت ولیکن
لعنت کندش گر نشود راست گمانیش.
ناصرخسرو.
ز اول چنانت بود گمانی که در جهان
کاریت جز که خور نه قلیلست و نه کثیر.
ناصرخسرو.
گر همی خفته گمانیت برد خفته ست
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش.
ناصرخسرو.
گمانی مبر کاین ره مردم است
بر این کار نیکو خرد برگمار.ناصرخسرو.
و در کلمهء طولانی و میانی هم گویا یاء زیاده است:
در صدر خردمندان بی فضل نه خوب است
چون رشتهء لؤلؤ که بود سنگ میانیش.
ناصرخسرو.
و در کلمهء نشانی هم اگر یاء بدل از (ه) نباشد زیاده است:
گر نیست یخین چونکه چو خورشید برآید
هرچند که جویند نیابند نشانیش.
ناصرخسرو.
این نشانیها ترا بر وعدهء ایزد گواست
چرخ گردان این نشانیها برای ما کند.
ناصرخسرو.
دادمت نشانی به سوی خانهء حکمت
سراست نهان دارش از مرد سبکسار.
ناصرخسرو.
و در کلمهء (همگی) ظاهراً یاء زینت را باشد. و صاحب المعجم یاء را در «ناگاهیان» زیاده شمرده و اصل آن را ناگاهان داند:
بساز مجلس و پیش من آر جام نبیذ
هلاک دوست بناگاهیان فراز رسید.
؟ (المعجم چ مدرس رضوی ص235).
و یاء کلمه «پیشینیان» را نیز توان از این قبیل شمرد:
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریدهء پیشینیان به پیش آور.
ناصرخسرو.
ظاهراً بنظر میرسد یاء در کلمهء تازیان هم که فردوسی آن را آورده:
بدو گفت رستم که ای نامدار
برو تازیان تا لب رودبار
زیاده باشد هر چند بعضی پنداشته اند چون صاحب برهان تازیان را به معنی تاخته تاخته و دوان دوان آورده از این رو یاء آن مبالغه و تکرار را رساند در صورتی که این معنی از «ان» علامت صفت بیان حالت مفهوم میشود نه از «یاء». || یاء جمع یا جماعت: صاحب آنندراج و بعضی از لغت نویسان دیگر هند یاء متصل به ضمیر جمع فارسی چون «یم» و «ید» را در الفاظی چون «گفتیم» و «گفتید» نیز غیر اصلی دانسته آن را به نام یاء جمع ضمن یاآت مجهول آورده اند و بنابراین فرض کلمهء «گفتیم» مرکب از گفت و «ی» علامت جمع و «م» ضمیر متکلم باشد. و صاحب المعجم ذیل حرف وصل (در قافیه) حرف جمع را هم از حروف وصل شمرده و این مثال را زیر عنوان «یاء جماعت» آورده است :
صنما تا به کف عشوهء عشق تو دریم
از بد و نیک جهان همچو جهان بی خبریم.
(المعجم چ طهران ص199 و 102).
|| و باز ذیل حروف رَویّ گوید: حرف ضمیر یا و دالی است که در آخر کلمه فایدهء ضمیر جماعت حاضران دهد چنانکه می آیید و میروید(10). || و ربط را نیز باشد چنانکه عالمید و توانگرید.
(1) - من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانئی نبرم جز سلام دوست. سعدی.
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیائی.
سعدی.
(2) - مثالهایی که صاحب آنندراج آورده همه از نوع یاء زاید نیست، چه یاء در کلمهء «حالی» بظاهر یاء نکره است و یاء در کلمهء «حضوری» به معنی «در» و بجای «حضوراً» و قید زمان است و غلطی را نیز می توان بجای بغلط دانست و در قحط و خلاص و مانند آنها که مصدر عربی است یائی که افزوده شده یاء مصدری است که گاه در فارسی به آخر مصادر عربی افزایند.
(3) - یاء فلانی و یا همانی در این شعر خطاب است. مثال واقعی یاء زیاده درکلمهء فلانی این شعر است:
ناید حسد و رشک کهین چاکر او را
نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش. ناصرخسرو.
(4) - یاء در حالی ظاهراً معنی «در و فی» را رساند.
(5) - یاء حضوری نکره است.
(6) - بیت مزبور در دیوان حافظ (چ قزوینی) چنین است:
مژهء سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا.
و بنابراین ضبط در این شعر یائی نیست که صاحب آنندراج آن را شاهد آورده است.
(7) - یاء خلاصی نکره است.
(8) - دربارهء یاء خلاصی و فضولی و قحطی، رجوع به یاء مصدری شود.
(9) - رجوع به گمانی و زیانی شود.
(10) - المعجم چ طهران ص 165 اما ظاهراً آوردن «یائی» به نام جمع در این مورد ضرور نباشد چه یاء در این مورد واحد مستقلی نیست و مجموع یاء و مابعد آن جمعاً یک نوع ضمیر بوجود می آورند.
یآئی.
[یَ آ یِءْ] (ع اِ) جِ یؤیؤ. (اقرب الموارد). و رجوع به یؤیؤ شود.
یآسة.
[یَ سَ] (ع مص) نومید گردیدن و بریدن امید را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
یآسة.
[یَ سَ] (ع اِمص) نومیدی. خلاف رجا. یأس. (از منتهی الارب) (از متن اللغة). یأس. (ناظم الاطباء).
یآفیخ.
[یَ] (ع اِ) جِ فوخ. (تاج العروس) (مهذب الاسماء). رجوع به یافوخ شود.
یآفیف.
[یَ] (ع اِ) ج یأفوف. رجوع به یأفوف شود.
یا.
(حرف ربط) حرف ربط است. صاحب غیاث اللغات و آنندراج آرند: در فارسی از حروف عاطفه است و افادهء معنی تردید کند و از شأن اوست که بر معطوف علیه و معطوف هر دو آید در این صورت مدخول یکی منفی و مدخول دیگری مثبت باشد مث یا مردی یا نامردی. یا مرد باش یا در پی مرد باش.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخورد پیل.سعدی.
و صاحب آنندراج آرد: و گاهی واو عاطفه نیز با او جمع شود خصوصاً در اشعار قدما و در عربی برای ندا آید - انتهی :
یا دوائی درد بیماری بکن
یا دکان برچین و عطاری مکن.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای در خورد پیل.سعدی.
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل.سعدی.
ناز و کرشمه بود در آیین حسن لیک
مهر و وفا ندانم یا بود یا نبود.طالب آملی.
یا بز یا بز بها. و گاهی بر معطوف آید فقط(1)چنانکه گوئی زید آمد یا عمرو در این صورت گاهی واو عطف نیز با او جمع شود(2) و این در اشعار قدما بسیار است :
اینکه می بینم به بیداریست یارب یا به خواب.
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب.
اوحدالدین انوری.
|| و گاهی بر معطوف علیه آید فقط و در این وقت افادهء حرف شرط کند مث:
یا صوفی را ز لعل خودکام دهید(3)
ور کام نمیدهید دشنام دهید.
حاصل آنکه اگر صوفی را از لعل خود کام بدهید فهو المرام. همچنین در ابیات:
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علی وار این در خیبر بکن
ورنه چون فاروق و صدیق مهین
رو طریق دیگران را برگزین
یا به گلبن وصل کن این خار را
جمع کن با نار نور نار را.
حاصل معنی آنکه اگر همت بزرگ داری تبر برگیر تا آخر. و از این مستفاد میشود که گاهی فعل این شرط محذوف می آید چنانچه درما نحن فیه وگاهی این جزای شرط محذوف آید چنانچه در رباعی ملا صوفی و هذا غایة التحقیق ولا مزید علیه - انتهی.
صاحب المعجم ذیل اگر آرد: اگر به معنی یا که حرف تردید است استعمال کرده اند چنانکه انوری گفته است:
ننگ است بر تو سکنی گیتی ز کبریا
در جنب کبریای تو خود این چه مسکن است
وین طرفه تر که هست بر اعدات نیز تنگ
پس چاه یوسف است اگر چاه بیژن است.
یعنی پس چاه یوسف است یا چاه بیژن و انوری سرخسی بوده است و حرف شک به معنی حرف تردید استعمال کردن لغت سرخسیان است. (المعجم چ مدرس رضوی ص231). و صاحب نهج الادب آرد: (گر) و (ار) مخففات اگر ترجمهء «لو» و «ان» شرطیه است و در لغت سرخسیان بجای یای تردید مستعمل کما فی حدایق العجم و صاحب انجمن نیز فرموده که این معمول خراسانیان است که اگر و مگر گویند و یای تردید خواهند - انتهی. آنچه از بررسی شواهد برمی آید توان گفت «یا» در موارد زیر آید:
1- برای تساوی و تخییر آورده می شود وقتی که نتیجهء کار نامعلوم و معلق میان دو یا چند امر متساوی باشد و یا امر دایر باشد میان دوشی ء نقیض هم چون زیستن و مردن؛ باز و فراز که انتخاب این یا آن برای گوینده برابر و یکسان باشد :
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
زستن و مردنت یکیست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.ابوشکور.
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او سر ما بدار سازد آونگ.فرخی.
و یا همچنان کشتی مارسار
که لرزان بود مانده اندر سنار.عنصری.
مخور انده که از اینجای همی برگذری
گرچه ویران است این منزل ما یا به نواست.
ناصرخسرو.
بر تو موکلند بدین وام روز و شب
بایدت بازداد به ناکام یا به کام.ناصرخسرو.
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آ و گوی در میدان فکن.
سنائی.
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا اسباب شادی یاد ده.مولوی.
یا ز عریانان به یکسو باز رو
یا چو ایشان فارغ و بیجامه شو.مولوی.
یا رسولی یا نشانی کن مدد
تا ترا از بانگ من آگه کند.مولوی.
یا روی بپوش یا بسوزان
بر روی چو آتشت سپندی.سعدی.
یا بتشویش و غصه راضی شو
یا جگربند پیش زاغ بنه.سعدی.
در این ره جان بده یا ترک ما گیر
بدین در سر بنه یا خیر ما جوی.سعدی.
صورتگر زیبای چین گو صورت و رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا ترک کن صورتگری.
سعدی.
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
یا بسازی برنج و راحت دهر
یا به زندان شوی به قلت مهر.سعدی.
گفت نی نی سخن مگو با من
یا تو باشی در این سرا یا من.سعدی.
گو به خدنگم بزن یا به سنانم بدوز
گر به شکار آمده ست دولت نخجیر او.
سعدی.
یا بترک جور گو ای سرکش نامهربان
بر اسیران رحمت آور یا بترک من بگوی.
سعدی.
تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی
میسرت نشود مست باش یا مستور.سعدی.
گر بنوازی به لطف یا بگذاری به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست.
سعدی.
ای خواب گرد دیدهء سعدی دگر مگرد
یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست.
سعدی.
گر کسی سرو شنیده ست که رفته ست این است
یا صنوبر که بناگوش و برش سیمین است.
سعدی.
ای کاش که مردم آن صنم دیدندی
یا گفتن دلستانش بشنیدندی.سعدی.
آرزو می کندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری.
سعدی.
یکی گفت از این بندهء بدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال.سعدی.
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دوسه کاری بکند.
حافظ.
2- حصر به یکی از دو یا چند امر در مقام تردید و دودلی :
آخر هرکس از دو بیرون نیست
یا برآوردنیست یا زدنیست.رودکی.
کاروان مهرگان از خزران آمد
یا ز اقصای بلاد چینستان آمد.منوچهری.
جز کم آزاری نباشد مردمی گر مردمی
چون بیازاری مرا یا نیستی مردم مگر.
ناصرخسرو.
همی دانم که جور است این ولیکن
ندانم ز آسمان یا ز آسمانگر.
ناصرخسرو.
نگیرد هرگز اندر عقل من جای
که گردون گردد اندر خیر یا شر.
ناصرخسرو.
در این کردند از امت نیز دعوی
تنی هفتاد یا نزدیک هشتاد.ناصرخسرو.
چو آنجا رسیدی سخن بسته شد
ندانم برون زین خلا یا ملاست.ناصرخسرو
جز براه سخن ندانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.ناصرخسرو.
این گور تو چنانکه رسول خدای گفت
یا روضهء بهشت است یا کندهء سعیر.
ناصرخسرو.
یا چو آدم کرده تعلیمش خدا
بی حجاب مادر و دایه ورا.مولوی.
یا مسیحی که به تعلیم ودود
در ولادت ناطق آمد در وجود.مولوی.
یا عدوی قاهری در قصد ماست
یا بلای مهلکی از غیب خاست.مولوی.
آنچنانم ز رنج دوری تو
که ندانم که زنده ام یا نه.سعدی.
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را.سعدی.
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار می بینم.
سعدی.
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
یا از نگین عهد تو نقش وفا که برد.سعدی.
چون تویی را چو منی در نظر آید هیهات
که قیامت رسد این رشته به من یا نرسد.
سعدی.
3- حصر به یکی از دو یا چند امر در مقام استفهام :
بپرسید از آن پس که با ساوه شاه
کنم آشتی یا فرستم سپاه؟فردوسی.
که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه
ستاره ست پیش اندرش یا سپاه؟فردوسی.
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لالهء سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب؟عنصری.
گهر خوانمش یا عرض بازگوی
کزین هر دو نامش کدامین سزاست؟
ناصرخسرو.
در سجده نکردنش چه گویی
مجبور بُدست یا مخیر؟ناصرخسرو.
زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکش تر آید یا سپر؟مولوی.
تو فرشته آسمانی یا پری
یا تو عزرائیل شیران نری؟مولوی.
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است؟مولوی.
ای بباد هوس درافتاده
بادت اندر سر است یا باده؟
سعدی.
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دو پیکر برکند؟
سعدی.
به است آن یا زنخ یا سیب سیمین
لب است آن یا شکر یا جان شیرین؟سعدی.
ملک یا چشمهء نوری پری یا لعبت حوری
که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمی باشد؟
سعدی.
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری
دل ز من گل برد یا مه یا پری یا روی تو؟
سعدی.
حناست آن به ناخن دلبند هشته ای
یا خون بیدلیست که در بند کشته ای؟
سعدی.
تویی برابر من یا خیال در نظرم
که من به طالع خود هرگز این گمان نبرم؟
سعدی.
بوی بهار می دمد این یا نسیم صبح
باد بهار می گذرد یا پیام دوست؟سعدی.
آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر
قامت است آن یا قیامت یا الف یا نیشکر؟
سعدی.
ما با تو بصلحیم و تو را با ما جنگ
آخر بنگویی که دل است آن یا سنگ؟
سعدی.
قامتت گویم که دلبندست و خوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت.سعدی.
تا نقش می بندد فلک کس را نبودست این نمک؟
حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری؟
سعدی.
سرو بستانی تو یا مه یا پری
یا ملک یا دفتر صورتگری؟سعدی.
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینی یا بعمدا میروی؟سعدی.
شب است آن یا شبه یا مشک یا موی
گلستان یا صنم یا ماه یا روی؟سعدی.
کس ندیده ست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شکر از پستان مادر خورده ای یا شیر را؟
سعدی.
4- حصر به یکی از دو یا چند امر در مقام شرط. در این نوع به جای آن «اگر» «اگرنه» و «واگرنه» و «والا» می توان گذاشت چنانکه در شواهد زیر : هیچ دشمنی قصد آن (سیستان) نکرد و نکند که نه مخذول و مذموم بازگردد. اگر خود بازگردد یا نه هلاک شود. (تاریخ سیستان). و یاران را گفتی که ایزد تعالی ناصر دین محمد است یا نه ما را چه یارا بودی که این کردی. (تاریخ سیستان). مگر اکنون سپاه مرا او دهد تا خجستانی را دریابم یا نه او اکنون همهء خراسان بر من تباه کند... اکنون ایشان و ما را جان باید همی کند یا نه این ماند و نه ایشان... آن روز بر زبان امیر خراسان برفت که اگر نه آن است که امیر با جعفر قانع است یا نه آن دل و تدبیر و رای و خرد که وی دارد همه جهان گرفتستی. (تاریخ سیستان).
چون نیست بقا اندرو ترا چه
گر هست مر او را فنا و یا نیست.
ناصرخسرو.
با هرکس از او بهره ای است بی شک
گر کودک و یا پیر یا جوان است.
ناصرخسرو.
گردن و میان هر دو کتف می باید زد (آن را که طعام در گلوی او بمانده است) تا فرورود یا نه تدبیر قی باید کرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). یکروز عبدالله مبارک را دید که روی بدو نهاده بود گفت آنجا که رسیده ای بازگرد یا نه من بازگردم. (تذکرة الاولیاء عطار).
سخن عشق زینهار مگوی
یا چو گفتی بیار برهانش.سعدی.
5 - حصر به یکی از دو یا چند امر در مقام تفصیل و تقسیم و بدلیت :
چو دینار باید مرا یا درم
فراز آورم من به نوک قلم.رودکی.
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.حکاک.
گرچه زرد است همچو زر پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.لبیبی.
یا باش دشمن من یا باش دوست ویحک
نه دوستی نه دشمن اینت سپید کاری.
منوچهری.
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری.
منوچهری.
و بنزدیک من وجد اصابت المی باشد مردل را یا از فرح یا از ترس یا از طرب یا از تعب. و وجود ازالت غمی از دل و مصادقت مراد آن وصفت واجد اِما حرکت بود اندر غلیان شوق اندر حال حجاب، و اِما سکون اندر حال مشاهدت اندر حال کشف اما زفیر و اما نفیر اِما انین واما حنین اِما عیش واِما طیش اما کرب و اِما طرب. (کشف المحجوب هجویری چ لنین گراد ص539). اندر محل نقص خود اِما معذور و اما مغرور و تعیین این معنی قول جنید است که گفت: راه دوست یا به علم یا به روش. (کشف المحجوب ص540). کتاب و جامهء مجروح را شرط دو چیز بود: یا بدوزند و بازدهند این جماعت یا به درویشی دیگر یا مرتبرک را پاره پاره کنند و قسمت کنند. (کشف المحجوب ص543).
پروین به چه ماند به یکی دستهء نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش.
ناصرخسرو.
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردید از حالی به حالی دون و یا والا.
ناصرخسرو.
آنگهی کآنچه نیست بوده شود
یا چو این بوده شد بفرساید.ناصرخسرو.
تخم و بر و برگ همه رستنی.
داروی ما یا خورش جسم ماست.
ناصرخسرو.
حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او
نیست دانا هرکه او محتال یا مکار نیست.
ناصرخسرو (دیوان ص77).
از ایشان یکی کینه دار است و بدخو
دگر شاد و جویای خواب است یا خور.
ناصرخسرو.
باز کی گردد از تو خشم خدای
به حشم یا به حاجیان و ستور.ناصرخسرو.
نه زان گردش که می گردد زمانی
گرانتر گشت داند یا سبکتر.ناصرخسرو.
شغل کودک در دبیرستانش چیست
جز که خواندن یا سؤال و یا جواب.
ناصرخسرو.
نگوئی آتش اندر سنگ و گل در خار و جان در تن
و یا این ابرغران را که حمال مطر دارد.
ناصرخسرو.
ترا فرمان چگونه برد خواهد شهر یا برزن
چو جان تو ترا خود می نخواهد برد و تن فرمان.
ناصرخسرو.
هیچکس نمانده بود الا گریخته یا کشته یا اسیر یا خسته. (فارسنامهء ابن البلخی ص81).
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آ و گوی در میدان فکن.
سنایی.
سخنش معجز دهر آمد از این به سخنان
بخدا گر شنوند اهل عجم یا بینند.خاقانی.
بهتر از این در دلم آزرم باد
یا ز خدا یا ز خودم شرم باد.نظامی.
حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری.
یا به خضاب و سرمه ای یا به عبیر و عنبری.
سعدی.
دوست بردارد به جرمی یا خطائی دل ز دوست
تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی.
سعدی.
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی و بیوفاست.سعدی.
مشنو که مرا از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد.سعدی.
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
تا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی.
سعدی.
من چه ام در باغ ریحان خشک برگی، گو بریز
یا کیم در ملک سلطان پاسبانی، گو مباش.
سعدی.
چون تو بتی بگذرد سروقد سیم ساق
هرکه درو ننگرد مرده بود یا ضریر.سعدی.
تا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم یا بدهی تیر امان را.سعدی.
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را.
سعدی.
یا چشم نمی بیند یا راه نمی داند
هرکس به وجود خود دارد ز تو پروایی.
سعدی.
من چاکر آنم که دلی برباید
یا دل به کسی دهد که جان آساید.سعدی.
نگویمت که در او دانشیست یا فضلی
که نیست در همه آفاق مثل او جاهل.
سعدی.
هرگز این صورت کند صورتگری
یا چنین شاهد بود در کشوری.سعدی.
هرگز بود آدمی بدین زیبائی
یا سرو بدین بلندی و رعنائی.سعدی.
بیا بیا که مرا با تو ماجرائی هست
بگو اگر گنهی رفت یا خطائی رفت.سعدی.
خرم آن لحظه که چون گل به چمن بازآئی
یا چو یاران ز در حجرهء من بازآئی.سعدی.
یا به تشویش و غصه راضی شو
یا جگربند پیش زاغ بنه.سعدی.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای در خورد پیل.سعدی.
یا وعده مکن که می فرستم
یا وعدهء خویش را وفا کن.سعدی.
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی اندرین زمانه نکرد.سعدی.
یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فروبر جامهء تقوی به نیل.سعدی.
یا بر مراد بر سر گردون نهیم پای
یا مردوار بر سر همت نهیم سر.حافظ.
یا مکن بیهده از عشق خروش
یا نظر زانچه نه معشوق بپوش.جامی.
یا مکن وعده چون نخواهی کرد
یا وفاکن به هرچه میگویی.قرة العین.
-امثال: یا اجل می دواند یا روزی.
یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن.
یا بیا با یزید بیعت کن.
یا برو کنگور زراعت کن.
یا تخت یا تخته.
یا جنی یا برابر جنی.
یا جواب یا ثواب.
یا خدا یا خرما. یا خدا می شود یا خرما.
یا خدایی یا برار خدا.
یا خر میرد یا خر صاحب یا دنیا ماند بی صاحب.
یا در آب است یا در آتش ماهی.
یا زر یا بز.
یا زر یا زور یا زاری.
یا زنگی زنگ باش یا رومی روم.
یا سخن دانسته گو ای مرد بخرد یا خموش.
یا سر می رود یا کلاه می آید.
یا کوچه گردی می شود یا خانه داری.
یا گربه است یا گوشت.
یا مرد باش یا در قدم مرد باش.
یا مرد باش یا نیمه مرد یا هپل هپو.
یا مرغ باش بپر یا شتر باش ببر.
یا مرگ یا استقلال.
یا مرگ یا اشتها.
یا مشت یا پشت. (از امثال و حکم ج4 ص2023 تا 2024).
|| «یا» در تداول منطق ادات عناد باشد چنانکه خواجه نصیرالدین طوسی آرد: و ادات عناد در تازی «او» و «اما» و مانند آن و در پارسی «یا» و «اگر» و آنچه بدان ماند. (اساس الاقتباس ص70) : شرطی منفصله نیز یا موجبه بود یا سالبه موجبه آنک حاکم بود با ثبات عناد، چنانکه گویی: یا آفتاب طالع است یا شب موجود است و سالبه آنکه حاکم به رفع عناد بود، چنانکه گویی: چنین نیست که آفتاب طالع است یا روز موجود است... و در منفصله گاه بود که تألیف میان قضایا بسیار بود زیادت از دو چنانک گویند: عدد یا زاید بود یا ناقص یا تام. (اساس الاقتباس ص70). || (اِ) نام حرف پسین الفبا و رجوع به «یاء» و «ی» شود. || (پسوند) در یادداشتی از مرحوم دهخدا آمده است: مزید مؤخر امکنه در السنهء سریانی و یونانی باشد: فزرانیا. شانیا. بردیا. بزیقیا. شافیا. برحایا. بردرایا. افلوغونیا. باقطایا. بادرایا. بادوریا. عربایا. باشمنایا. باشیا. فذایا. سونایا. سریا. جرجرایا. بربیطیا. باقطنایا. بزیقیا. باک یا. باکلیا. بانقیا. سندبایا (در آذربایجان). سونایا. قرقییا. فرجیا. نقیا. ماذرایا. جولایا. قبرونیا. نهرکرخایا. لعفیشیا. ارقانیا (نام بحر خزر بقول ارسطو). ژابیا. استینا. استیا. نعمایا. نغیا. معلثایا. معلایا. معلیا. لهیا. زندنیا. قرتیا. قرقیسیا. سینیا. و رجوع به کلمهء عتیقه در معجم البلدان شود. اما مزید مؤخر بودن «یا» در این شواهد محل تأمل است.
(1) - مانند این شعر حافظ:
حافظ وظیفهء تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید
(2) - مانند این شعر:
ببینیم تا اسب اسپندیار
سوی خانه آید همی بی سوار
و یا بارهء رستم جنگجو
به آخور نهد بی خداوند رو. فردوسی.
(3) - در این شواهد چون «یا» در جمله های انشائی آمده به معنی تخییر باشد و در مصراع دوم: ور کام نمی دهید... «ور» مخفف و «اگر» است و اگر خود به معنی یا و برعکس آمده و توان گفت «یا» در مصراع دوم به قرینه حذف شده است.
یا.
(اِ) به معنی یاد آوردن بود. (اوبهی). در برخی مآخذ «یا» را مخفف «یاد» آورده اند و ظاهراً نظر به فرهنگ اسدی و شاهد آن از رودکی داشته اند که گفته است:
یا، یاد بود. رودکی گوید :
یا آری و دانی که توئی زیرک و نادان [ کذا ]
ور یاد نداری تو سکالش کن و یادآر.
(لغت فرس اسدی ص17).
در حالی که ممکن است «یا» را در مصراع اول شعر رودکی «یاد» نیز خواند و گفت: یاد آری و دانی... الخ.
یا.
(اِ) گوشهء کمان. (کشف اللغات) (آنندراج). یاء. رجوع به یاء شود.
یا.
(ع حرف ندا) حرف ندا برای دور است حقیقة یا حکماً و برای ندای نزدیک باشد و گفته اند مشترک است میان دور و نزدیک و گفته اند برای بین دور و نزدیک و متوسط است. و یا از همهء حروف ندا بیشتر استعمال شود و به همین سبب هنگام حذف بجز خود یا چیز دیگری مقدر نشود مانند: یوسف اعرض عن هذا(1)، که تقدیر آن یا یوسف است. و نام خدای تعالی و مستغاث و ایها و ایتها جز به (یا) منادی نشود و مندوب به یا و واو هر دو ندا شود هرگاه یا در اول کلماتی بیاید که منادی واقع نشوند چون فعل در «الا یا اسجدوا(2)» و «و الا یا اسقیانی(3)» و حرف در «یالیتنی کنت معهم» و «یارب کاسیة فی الدنیا عاریة یوم القیمة و جملهء اسمیه مانند:
«یالعنة الله والاقوام کلهم»
والصالحین علی سمعان من جار.
در همهء این مواضع «یا» ندا را باشد لیکن به حذف منادی. یا آنکه محض تنبیه است یا سبب حذف جمله اجحاف لازم نیاید (از مغنی اللبیب). و صاحب تاج العروس گوید یا حرف نداء برای دور است. حریری در مقامات خود لغزی آورده گوید: کدام عامل است که اگر حرف آخر آن را به اول آرند معکوس آن نیز همان عمل کند؟ آن عامل «یا» باشد که معکوس آن (اَ یَ) است و هر دو از حروف نداء اند و عمل آنها در اسم منادی یکسان باشد اگر چه «یا» در سخن زیباتر و استعمال آن بیشتر است. بعضی برآنند که «ای» همچون همزه فقط در منادای قریب باشد... ابن حاجب در کافیه آرد: حروف ندا پنج اند: یا. ایا. هیا. ای.اَ. اما یا از همه اهم است چه آن در منادای قریب و بعید و متوسط استعمال شود و ایا و هیا در بعید و ای و همزه در قریب. زمخشری در المفصل گوید: یا و ایا و هیا در بعید یا آنچه به منزلهء بعید است... و یا گاه برای تأکید در منادای قریب هم بکار رود و از همین قبیل است یاالله و یارب. ولی توان گفت که در اینجا نداکننده از باب هضم نفس به اینکه وی در کمال تقصیر و دوری از مظان قبول است (یا) را بکار برده و با این تعبیر (یا) محضاً برای دور است همچنانکه مصنف قاموس هم برآن است. لیکن بنابر رای ابن حاجب که به اعم بودن یا (ندا) قائل است نیازی به چنین تفسیری نیست. و یا اینکه (یا) میان بعید و قریب یا میان آن دو و متوسط مشترک است.
|| یاء ندای عربی را فارسی زبانان نیز نظماً و نثراً استعمال کنند چنانکه در محاورات گویند یا الله، یاهو، یاحق، یامحمد، یاعلی، یاعلی مدد، یا علی بن موسی الرضا، یارب، یاحسن، یا حسین، یا امام، یاقاضی الحاجات، یااله العالمین، یا حسرتا، یا حضرت عباس. و گاه آن را به اول اسامی فارسی هم درآرند و گویند یا رستم، یا بیژن؛ مث :
فالی بکنم ریش ترا یا رسول
ریشت بکند ماکان پاک از اصول.
ابوالحسین خارجی.
یا احمد سخن تو در شرق و غرب روان است. (تاریخ بیهقی).
گفتم به عقل دوش که یا احسن الصور
گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر.معزی.
یا غیاث المستغیثین یا اله العالمین
جملهء شب تا سحر بر درگهت افغان ماست.
عطار.
گفت نی نی یا رسول الله مکن
سرور لشکر مگر شیخ کهن.مولوی.
یا رسول الله جوان ار شیرزاد
غیر مرد پیر سرلشکر مباد.مولوی.
یا رسول الله در این لشکر نگر
هست چندین پیر از وی بیشتر.مولوی..
یا رسول الله رسالت را تمام
تو نمودی همچو شمس بی غمام.مولوی.
یا رسول الله بگویم سر حشر
در جهان پیدا کنم امروز نشر.مولوی.
یا رسول الله در آن وادی کسان
میزنند از چشم بد بر کرکسان.مولوی.
یا علی از جملهء طاعات راه
برگزین تو سایهء خاص اله.مولوی.
یا غیاث المستغیثین اهدنا
لاافتخار فی العلوم و الغنا.مولوی.
یا غیاثی عند کل کربة
یا معاذی عندکل شهوة.مولوی.
یامجیبی عند کل دعوة
یاملاذی عند کل محنة.مولوی.
یا الهی سکرت ابصارنا
فاعف عنا اثقلت اوزارنا.مولوی.
یاکریم العفو ستار العیوب
انتقام از ما مکش اندر ذنوب.مولوی.
یا الها مشفقان را دوست دار
یکدرم شان را عوض ده صد هزار.مولوی.
تا خداوند ببخشد ز نوم دستی رخت
هر زمان دست برآرم بدعا یا ستار.
نظام قاری.
|| و در این شواهد «یا» بعد از «اَلا» حرف تنبیه آمده است :
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.منوچهری.
نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل.منوچهری.
الا یا آفتاب جاودان تاب
اساس ملکت و شمع قبایل.منوچهری.
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
حافظ.
- یا اَبَتِ و یا ابتاه و یا ابه؛ ای پدر. در اصل یا ابی بوده، یای متکلم به تاء تبدیل یافته است. (از اقرب الموارد).
- یااسفا؛ از اصوات است و در مقام اندوه و مصیبت گویند. افسوس. ای دریغ. رجوع به یا اسفی شود.
- یا اسفی؛ وای افسوس. اسف، اندوه و غم. و لفظ یا در اول و الف در آخر هر دو برای مد صوت ندبه است. (از آنندراج). افسوس. ای دریغ. رجوع به مادهء قبل شود.
- یاالله؛ ای خدا. در موقع استغاثه و استمداد گویند.
- || کلمهء ختم مجالس ترحیم و سوکواری است. و آن چنان است که منبری در پایان سخنان خود دعا کند و دعای وی با این عبارت آغاز شود: نسئلک اللهم وندعوک باسمک العظیم الاعظم والاعزالاجل الاکرم یاالله.
- || یاالله و مخفف آن در تداول فارسی زبانان «یالا» به معنی زود باش و عجله کن است و نیز در گذشته، هنگام ورود به خانه برای اخبار اهل خانه یاالله میگفتند که زنان روی خود را بپوشانند یا پنهان شوند. نیز یا الله و مخفف آن «یالاّ» را بهنگام ورود شخص محترم به مجلس گویند و گاه همراه با ادای آن برپا ایستند یا نیم خیز شوند و آن نشانهء احترام است.
- یاالله گفتن؛ کنایه از ختم مجلس ترحیم است.
- یااله العالمین؛ ای پروردگار جهانها.
- یا اُمهَ یا اُمهُ اثکلیه؛ ای کسی که مادرش او را گم کناد. مثل را هنگام نفرین بر کسی میگویند و جملهء مزبور از سخنان عمر است.
- یا انیس الغرباء؛ ای مونس غریبان.
- یا اولی الابصار؛ ای صاحبان بصر و بینائی. ای دارندگان دیده : وقَذَفَ فی قلوبهم الرعب یخربون بیوتهم بایدیهم وایدی المؤمنین فاعتبروا یا اولی الابصار. (قرآن 59/2).
- یا ایها...؛ ای. ایا. یا.
- یا ایها الناس؛ ای مردمان. (ترجمان علامهء جرجانی ص107) :
من این نیمور خود را وقف کردم
علی صبیانکم یا ایها الناس.سوزنی.
- یا ایها النائمین؛ ای خوابیدگان :
باده فراز آورید چارهء بیچارگان
قوموا شرب الصبوح یا ایها النائمین.
منوچهری.
- یا بشری (یا حرف ندا و بشری؛ به معنی بشارت، منادی)؛ یعنی ای بشارت بیا که وقت تست. یا ندا برای تعجب بشارت است یا آنکه بشری نام یار برآرندهء یوسف علیه السلام است از چاه که منادی واقع شده. (آنندراج). و رجوع به قرآن کریم سورهء یوسف آیه 19 و کتب تفاسیر معتبره شود.
- یا بعضی دع بعضاً؛ ای بعض بعضی را رها کن از من. این جمله در بیان عاطفه و مهر خویشان و بستگان به کار رود. ابوعبید گوید: ابن کلبی گفته است نخستین کسی که جملهء مزبور را ادا کرده زرارة بن عدس تمیمی بوده است وی را دختری بوده است که سویدبن ربیعة او را به زنی گرفته و از وی نه پسر آورده است و سوید یکی از برادران صغیر عمروبن هند ملک را بکشت و سپس گریخت و ابن هند قادر نبود بر وی دست یابد لذا کسی را نزد زرارة فرستاد و به وی پیام داد که یکی از پسران دختر را بیاورد وی تنی چند از آنان را برد عمروبن هند فرمان داد آنها را بکشند کودکان دست توسل بدامان جد خویش زرارة دراز کردند و درو آویختند وی گفت: یا بعضی دع بعضا. و از آن پس جمله مزبور مثل شد آن را دربارهء عاطفه و مهر خویشان و بستگان می آورند. ابوعبید گوید: مقصود وی از بعض من این است که آنها اجزاء دختر اویند و دخترش جزئی از اوست و قصد وی از (بعض دیگر) خود اوست یعنی بعضی از اعضا و اجزای من که مشرف بر مرگند رها کنید چه خود او هم در معرض حالتی نظیر حال آنان است. (امثال و حکم ص72).
- یا حبذا؛ چه خوش است. نیکا. خوشا. حبذا.
- یا حبذا الامارة ولو علی الحجارة؛ چه خوش است امارت هر چند بر سنگها باشد: مصعب بن عبدالله زبیری گفته است این عبارت را عبدالله بن خالدبن اسید به پسرش گفته بود هنگامی که به وی دستور داد برای وی خانه ای در مکه بسازد و خود در آن سکونت گزیند پسر دستور پدر را به جای آورد و عبدالله بدرون خانه رفت و آن را نیک یافت چه خانه را از سنگهای پرنقش و نگار و زیبا بنیان نهاده بود پرسید خانه از آن کیست؟ گفت این همان خانه ای است که تو بمن بخشیدی. عبدالله گفت یا حبذا الامارة و گفتهء او مثل شد. (از مجمع الامثال ص743).
- یا حبذا التراث لولا الذلة؛ چقدر خوب است مرده ریگ اگر خواری نمی بود: از گفته های بیهس ملقب به نغامة است وی یکی از مردان بنی فزارة بن ذبیان بن بغیض بوده و او را شش برادر بود که آنان را همه بکشتند و وی کوچکتر همه بود او را بجای گذاردند بیشتر سخنان او مثل شده است از آنجمله مادرش پس از قتل برادران جامه های آنان را بروی میپوشانید و بیهس آنها را بر تن میکرد و میگفت: یا حبذا التراث لولا الذّلة. (از مجمع الامثال ص743 و 135).
- یا حسرتا؛ وااسفا. افسوس. آه. اندوه :
این دریغا بود ما را برد باد
تا ابد یا حسرتا شد للعباد.مولوی.
- یا حق؛ خدایا. ای خدا.
-یا حق زدن؛ خدا را طلبیدن.
- || و در تداول عامه به سر بردن از روی درستی و پاکی. چنانکه گویند ده سال در این خانه یاحق زدم نتیجه اش هیچ بود. (از یادداشت مؤلف).
- یا دوست (مرکب از یا؛ حرف ندا و دوست، منادی)؛ حق دوست. صدای گدایان و قلندران ولایت(4) است. جمعی از درویشان که به «آزاد» و «بی نوا» شهرت دارند در هندوستان نیز بهمین لفظ صدا می کنند. (آنندراج) :
بجز یادوست حرفی بر سر راهش نمی گویم
تکلف برطرف اشرف گدایی این چنین باشد.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- یارَبّ(5) (مرکب از یا حرف ندا + رب،
منادی)؛ خدایا. پروردگارا. ای پروردگار. و شعرا این کلمه را در موقع ناله و زاری و شکایت استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). ترجمهء ای پروردگار و فارسیان گاهی در محل دعا و گاهی در محل تعجب استعمال کنند. (آنندراج). کنایه از فریاد و آه و بجای تعجب و تحیر آید. (غیاث اللغات) :
بکن عفو یارب گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.فردوسی.
یارب چه شد این خلق که با آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند.
ناصرخسرو.
این خلق بکردند به یک ره چو ستوران
روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار.
ناصرخسرو.
برزد دو بال خود را برهم
از چیست آن ندانم یارب.مسعودسعد.
چون زلف یار گیرم دستم به یارب آید
چون پای دوست بوسم جانم برلب آید.
خاقانی.
هر شب ز دست هجرش چندان به یارب آیم
کز دست یارب من یارم به یارب آید.
خاقانی.
یارب چو ز همت و ز پایه
نگشاید کار و نگذرد دوست.
خاقانی.
غصهء هر روز و یارب یارب هر نیم شب
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من.
خاقانی.
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی.نظامی.
ملک جوانی و نکویی کراست
نیست مرا یارب گویی کراست.نظامی.
یارب و زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود.نظامی.
تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نار عالم جمله نور.مولوی.
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یاربی زو شصت لبیک از خدا.مولوی.
که یارب بر این بنده بخشایشی
کزو دیده ام وقتی آسایشی.سعدی (بوستان).
وز این سو پدر روی بر آسمان
که یارب به سجادهء راستان.
سعدی (بوستان).
شنیدم که بگریست دانای وخش
که یارب مر این مرد را توبه بخش.
سعدی (بوستان).
یارب از فردوس کی رفت این نسیم
یارب از جنت که آورد این پیام.
سعدی (خواتیم).
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
به خداوندی و لطفت که نظر بازنگیری.
سعدی (خواتیم).
یارب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندانکه بازبیند دیدار آشنا را.
سعدی (بدایع).
یارب تو دستگیر که آلا و مغفرت
در خورد تُست و درخور ما آنچه ما کنیم.
سعدی (طیبات).
چه دعا گویمت ای سایهء میمون همای
یارب این سایه بسی بر سر اسلام بپای.
سعدی (طیبات).
یارب هلاک من مکن الا به دست او
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود.
سعدی (بدایع).
یارب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس
چندانکه خاک را بود و باد را بقا.سعدی.
یارب چه متاعم که خریدارم نیست.اوحدی.
یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی.
حافظ.
یارب این شمع شب افروز ز کاشانهء کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانهء کیست.
حافظ.
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت.حافظ.
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش.
حافظ.
یارب دعای خسته دلان مستجاب کن
ضیاءالدین خجندی.
- یارب برآوردن؛ دست بدعا برداشتن و خدا را خواندن :
یارب و یارب برآرد او ز جان
که ببر این باد را ای مستعان.مولوی.
نترسی که پاک اندرونی شبی
برآرد ز سوز جگر یاربی.سعدی (بوستان).
- یارب یارب؛ خدایا خدایا :
به یارب یارب شب زنده داران
به امید دل امیدواران.
- یارب یارب کردن؛ خداوند را به دعا خواندن و مکرر کردن :
زان همه شب یارب یارب کنم
بو که شبی جلوهء آن شب کنم.نظامی.
- یارب کردن؛ خداوند را به دعا خواندن؛ و در بیت زیر کنایه از تظلم کردن است :
تو ظلم کنی بر من من بنده دعاگویم
یارب چه کنم کانجا یارب نتوان کردن.
میرخسرو (از آنندراج).
- یا غیاث المستغیثین؛ ای پناه پناه جویندگان :
یا غیاث المستغیثین یا اله العالمین
جملهء شب تار سحر بر درگهت افغان ماست.
عطار.
- یافَیْی [ فَ یْ ]؛ یا فیی مالی، بقول بعضی کلمهء تعجب یا کلمهء تأسف است و این بیشتر است شاعر گوید :
یافیی مالی من یعمریبله
مرّالزمان علیه والتقلیب.
ولحیانی یافیّ مالی اختیار کرده و یاهی ء نیز روایت شده ابوعبید گوید و احمر یاشی ء هم افزوده و همهء آنها به یک معناست. (از تاج العروس). و رجوع به یا شی ء شود.
- یا لبیک؛ اجابت باد ترا. لبیک : فصاحت واحدة من بنی یربوع مستغیثة ونادت یاحجاج و بلغة الخبر فاجابها بیا لبیک کما اجاب المعتصم نداء الارملة فی ثغور الروم، و امعتصماه - بیا لبیکا... (الجماهر بیرونی ص48). و رجوع به لبیک شود.
- یا للعجب؛ شگفتا. ای شگفت. عجبا :کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود می گفت یا للعجب، پیادهء عاج چون عرصهء شطرنج بسر می برد فرزین می شود... (گلستان سعدی).
- یا للعضیهة؛ در استغاثه گویند. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به عضیهة شود.
- یالهفی؛ وای بر من. ای دریغ. دریغا :
حمام و فاخته بر شاخ و تز و قمری اندر گل
همی خوانند اشعار و همی گویند یالهفی.
منوچهری.
- یا لیت؛ ای کاشکی. ای کاش :
ای پیک نامه بر که خبر می بری به دوست
یالیت اگر بجای تو من بودمی رسول.
سعدی.
-یا نصیب و یا قسمت؛ وقتی که نتیجه امری به قطعیت معلوم نباشد گویند. ببینیم چه خواهد شد. تا قسمت چه باشد.
-یا ویلنا؛ وای برما. ویل برما : قالوا یا ویلنا من بعثنا من مرقدنا هذا ماوعدالرحمن و صدق المرسلون. (قرآن 36/52).
-یا ویلتی؛ ای وای بر من. ویل بر من : قالت یا ویلتی اَ الدُ و انا عجوز و هذا بعلی شیخاً. (قرآن 11/72).
-یاهیّ مالی؛ کلمهء تأسف وتلهف است و معنای آن تأسف بر چیزی است که از دست رفته و بعضی گفته اند کلمهء تعجب است. جمیع بن طماح اسدی گوید :
یاهیّ مالی من یعمریفنه
مرالزمان علیه والتقلیب.
(1) - قرآن 12/29.
(2) - از شعر شماخ.
(3) - حدیث است.
(4) - یعنی ایران.
(5) -در تداول فارسی حرف «ب» مخفف آید.؛
یاء .
(اِ) نام حرف آخر الفبای فارسی و عربی.
-از الف تا یاء؛ از اول تا آخر(1). رجوع به ی» و «یا» شود.
(1) - Alfa & Omega.
یاء .
(ع اِ) آنچه بماند از شیر در پستان گوسفند. (مهذب الاسماء). شیر باقی مانده در پستان زن. (ناظم الاطباء)(1). باقی شیر در پستان. ج، یاآت. و نسبت بدان یائی و یاوی و یوی باشد. (تاج العروس).
(1) - در ناظم الاطباء بی همزهء آخر آمده است.
یاء .
(اِ) گوشهء کمان. (تتمهء برهان) (ناظم الاطباء).
یائس.
[ ءِ ] (ع ص) ناامید. نومید. (منتهی الارب). || زن عقیم و نازا. (از اقرب الموارد).
یائسگی.
[ ءِ سَ / سِ ] (حامص) حالت و چگونگی یائسه بودن. رجوع به مادهء بعد شود.
یائسة.
[ ءِ سَ ] (ع ص) در تداول، مؤنث یائس. لیکن در عربی صفت «یائس» است بدون تاء مانند حائض. زن عقیم و نازا. زنی که بواسطهء کهولت حائض نشود. ج، یائسات.
یااونده.
[ دِ ] (اِخ)(1) پایتخت کشور آفریقایی کامرون است. 57700 تن جمعیت دارد.
(1) - Yaounde.
یائی.
[ئی ی] (ع ص نسبی) منسوب به یاء حرف آخر حروف هجاء.
- اجوف یائی یا معتل یائی؛ مقابل اجوف واوی. فعلی که عین الفعل آن یاء باشد.
- ناقص یائی؛ فعلی که لام الفعل آن یاء بود چون رمی [ رَ مَ یَ ] . مقابل ناقص واوی.
|| جهانگیری به استناد بیت زیر از منوچهری :
گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین درشد چون مردم یائی.
منوچهری.
یائی را به معنی بیمار آورده است.(1)
(1) - در دیوان منوچهری (چ آقای دبیرسیاقی ص97) مردم مائی است و در حاشیه آمده است: «نظر استاد دهخدا: یائی.»
یائیر.
[] (اِخ) پدر استار یا استور یا اسنور مادر بهمن پسر اسفندیار است. (مجمل التواریخ والقصص ص30 و حاشیهء آن از تاریخ طبری ص688). و در تاریخ ایران باستان آمده است : پس از آن به اطراف و اکناف مملکت اشخاصی فرستادند، تا دختری بیابند که در زیبایی سرآمد دختران مملکت باشد و دختران بسیار از اطراف مملکت به پایتخت آورده به دست خواجه سرائی هی جای(1) نام میسپردند در آن وقت در شوش یکنفر یهودی بود مردخا نام، پسر یائیر و از نژاد بنیامین. این مرد عموزاده ای داشت هدسه نام، که نیکومنظر بود، و چون پدر و مادر دختر مرده بودند مردخا او را به دختری پذیرفته تربیت میکرد او را هم آورده به دست خواجه سرا سپردند این دختر خواجه را بسیار خوش آمد و هفت کنیز برای خدمت او معین کرد و سپرد آنچه اسباب است برای او مهیا سازند. هدسه به کسی نمیگفت از کدام مملکت و چه ملتی است زیرا مردخا به او سپرده بود که در این باب چیزی نگوید پس از یکسال تربیت و مالش بدن دختر با مر و عطریات گرانبها در روز معین او را نزد شاه بردند و شاه وی را به سایر زنان ترجیح داد و تاج بر سر او نهاد پس از آن او را استر نامیدند که به پارسی به معنی ستاره است. (تاریخ ایران باستان ج1 ص899).
(1) - در نسخهء دیگر توریة «هیکی» نوشته اند.
یائیر.
(اِخ) صاحب کتاب قاموس گوید: یائیر به معنی کسی که خداوند او را منور کرده است. 1 - پهلوانی که در ایام موسی بوده پدرش از سبط یهودا و مادرش از سبط منسی خوانده شده است. (اول تواریخ ایام 2:21 و 22) و در «سفر اعداد 32:41» پسر منسی خوانده شده است و حال آنکه نوهء ماکیربن منسی بود و این مطلب در میان نسب نامه های یهود معمول بود که مسیح نیز پسر داود خوانده میشود. خلاصه یائیر تمام شهرهای ارچوب را که 23 شهر بود گرفت لجاه و قسمتی از جلعاد (عجلون) و باشان (حوران). (سفر تثنیه 3:14) و (صحیفهء یوشع 13:30) که تماماً 60 شهر باشد و آنها را باشان حووت یائیر یعنی دهات یائیر نامیدند. 2 - جلعادی از سبط یساکر که 22 سال قاضی اسرائیل بود. (سفر داوران 10:3 - 5) وی را 30 پسر و هر یک را شهری در جلعاد بود و این شهر را نیز حووت یائیر یعنی دهات یائیر مینامیدند. (قاموس مقدس ص937).
یائیه.
[ئی یَ] (ع ص نسبی) منسوب به یاء. مؤنث یائی. || قصیده یا قطعه ای را که قوافی آن به حرف «ی» ختم شود اصطلاحاً یائیه گویند چنانکه مختوم به حرف «دال» را دالیه و «راء» را رائیه. از یائیه های مشهور در عربی یائیهء ابن الفارض است که سیوطی آن را شرح کرده و برق الوامض فی شرح یائیة ابن الفارض نامیده است. رجوع به کشف الظنون ج2 ص658 شود.
یاب.
(ص) نابود و هرزه و بی ماحصل. ضایع و بکار نیامدنی. (برهان). هرزه و بی معنی. (آنندراج). نابود و هرزه و بی معنی. (جهانگیری). نابود و ضایع و فانی و بی فایده و بیهوده و هرزه و ناچیز و بی ثمر و بی حاصل و بی سود. (ناظم الاطباء) :
دنیا خود جست و نجستی تو دین
چیست به دست تو جز از باد و یاب.
ناصرخسرو.
جز به مدح او سخن گفتن همه باد است و دم
جز به مهر او هنر جستن همه یاوه است و یاب.
سوزنی.
|| (اِ) صورت و پیکر. (از شعوری). روی و سیما و صورت. (ناظم الاطباء).
یاب.
(نف مرخم) پیداکننده. یابنده. (برهان). یابنده. (جهانگیری) (آنندراج). یابنده و پیداکننده مانند باریاب یعنی کسی که اذن دخول در دربار پادشاهی حاصل کرده و می تواند به حضور برود. و راهیاب پیدا کنندهء راه. و کامیاب آنکه آرزوی خود را دریافته است و نیک بخت و سعادتمند. (از ناظم الاطباء). یاب نعت فاعلی مرخم (برابر با ریشهء مضارع فعل) است که جز در ترکیب بکار نرود مگر بندرت و در ترکیب، صفت فاعلی (= یابنده) و صفت مفعولی (= یافت) سازد. صفت فاعلی مانند کامیاب، راه یاب، گنج یاب، فیض یاب، شرفیاب، ارتفاع یاب، جهت یاب، دقیقه یاب، سخن یاب، دست یاب، دیریاب، زودیاب، چاره یاب، دولتیاب، سودیاب، جنس یاب (در شعر خاقانی)، زاویه یاب، قعریاب، نکته یاب، نصرت یاب. صفت مفعولی (=یافت) مانند نایاب، کمیاب، دیریاب، دشواریاب(1). با الحاق «یاء» مصدری به آخر ترکیبات مذکور حاصل مصدر مرکب ساخته می شود، چون کمیابی، شرفیابی، نکته یابی، جهت یابی و جز آنها. برخی از ترکیبات هم در معنی فاعلی و هم در معنی مفعولی بکار روند، چنانکه زودیاب هم به معنی زودیافته و هم زودیابنده (تیزفهم و سریع الانتقال) آمده است. اینک ترکیبات کلمه با شواهد:
-ادایاب؛ مدرک اطوار و حرکات شیرین :
هر چه در خاطر عاشق گذرد می دانی
خوش ادافهم و ادایاب و ادادان شده ای.
صائب.
-تنگیاب؛ نادر. کمیاب :
با رخم زر و زریر و با دلم اندوه و غم
با دو چشمم آب و خون و با تنم رنج و عذاب
وین عجایبتر که چون این هشت با من یار کرد
هشت چیز از من ببرد و هشت چیز تنگیاب.
فرخی.
خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد.خاقانی.
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگیاب.
خاقانی.
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب.نظامی.
به آسانی بیابی سراین کار
که کاری سخت و سری تنگیاب است.
عطار.
- جنس یاب؛ یابندهء جنس. که جنس یافته باشد :
دیدم آری هزار جنس طلب
لیک یک جنس یاب نشنیدم.خاقانی.
- دستیاب؛ دسترسی. وصول :
جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبود اندر آن دستیاب.فردوسی.
گر او را بدی بر تو بر دستیاب
به ایران کشیدی رد افراسیاب.فردوسی.
- || دست یابنده. چیره. مسلط :
تو آنگه که بر من شوی دستیاب
زنی بیوه را داده باشی جواب.نظامی.
-دشواریاب؛ صعب الحصول :
خار در پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بود واده جواب.مولوی.
- دیریاب؛ کندذهن. بلید :
کسی را که مغزش بود با شتاب
فراوان سخن باشد و دیریابفردوسی.
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش.فردوسی.
دل تیره ز اندیشهء دیریاب
همی تخت شاهی نمودش به خواب.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2301).
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب می چکدش.خاقانی.
- زودیاب؛ سریع الانتقال :
شبی خفته بد بابک زودیاب(2)
چنان دید روشن روانش به خواب.
فردوسی.
که چون خواست کینه ز افراسیاب
به رنج فراوان شه زودیاب.فردوسی.
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر بارهء زودیاب.فردوسی.
گر چه در گیتی نیابی هیچ فضل
مرد ازو فاضل شده است و زودیاب.
ناصرخسرو.
و در این شعر فرخی میان یاب و جزء اول آن (زود) کلمهء «اندر» حرف اضافه فاصله شده است :
دررسیده است به علم و برسیده به سخن
پیش بینیش به اندیشهء زود اندریاب.
- سخن یاب؛ دریابندهء سخن. مدرک معانی :
لنگ دونده است گوش نی و سخن یاب
گنگ فصیح است چشم نی و جهان بین.
رودکی.
- کامیاب؛ کامروا :
شهرگیر و درگشای و دین پرست و کین ستان
ملک دار و ملک بخش و کام جوی و کامیاب.
خاقانی.
خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفهء نوروز ساز پیش شه کامیاب.خاقانی.
- کمیاب؛ تنگیاب. نادر :
آن یکی ریگی که جوشد آب ازو
سخت کمیاب است رو آن را بجو.مولوی.
وقتی که آب کمیاب است بترتیب سفینه می پردازد. (حبیب السیر جزو ج1 ص12).
- گنج یاب؛ یابندهء گنج :
چرا روی آن کس که شد گنج یاب
ز شادی برافروخت چون آفتاب.نظامی.
- نایاب؛ نادر، عزیزالوجود :
نیست در ایام چیزی از وفا نایابتر
کیمیا شد اهل بل کز کیمیا نایابتر.خاقانی.
جان کم است آن صورت بیتاب را
زو بجو آن گوهر نایاب را.مولوی.
- نصرت یاب؛ پیروز. ظفر یابنده :
ز برگ و برف پر از زر و سیم گردد باغ
چو خانهء ولی شهریار نصرت یاب.
مسعودسعد.
جهان سراسر دیدم بسان خلد برین
ز عدل خسرو محمود شاه نصرت یاب.
مسعودسعد.
علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش
همان کند که بدین ذوالفقار نصرت یاب.
خاقانی.
|| (ن مف) و در این شعر منوچهری «یاب» به معنی یافته است :
گفت اگر شیر ز مادر نبود یاب همی
این توانم که دهمتان شب و روز آب همی.
منوچهری.
(1) - مراد از صفت مفعولی مفهوم کلمه است نه صورت آن.
(2) - در ولف رودیاب ضبط شده ولی ظاهراً زودیاب صحیح است.
یابا.
(ص) یابنده. (ناظم الاطباء).
یابان.
(اِ) دشت و بیابان و صحرا. || موضع شهر. (ناظم الاطباء).
یابان.
(اِخ) صاحب صبح الاعشی ذیل «انساب عجم» آرد که رومیان از نسل بنی کتیم بن یونان اند و او یابان بن یافث بن نوح است. (صبح الاعشی ج1 ص367). و رجوع به یاوان و یونان شود.
یابان.
(اِخ) صورت عربی کلمهء ژاپن است. رجوع به همین لغت نامه و ضمیمهء معجم البلدان (منجم العمران) ص346 شود.
یاباندن.
[دَ] (مص) یابانیدن. فهمانیدن. رجوع به دریاباندن شود.
یابانی.
(ص نسبی) وحشی و دشتی. (ناظم الاطباء). بیابانی.
یابانیدن.
[دَ] (مص) یاباندن. فهمانیدن. رجوع به دریابانیدن شود.
یابر.
[بِ] (اِ) دهی و زمینی که سلاطین در وجه معیشت ارباب استحقاق و غیره دهند و به ترکی سیورغال خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
کمترین یابری از احسانت
ملک فغفور و قیصر و رای است.
علی شطرنجی.
یابرکان.
[] (اِخ) از دیه های قم است. رجوع به تاریخ قم ص118 شود.
یابرة.
[بُ رَ] (اِخ)(1) شهری است به مغرب اندلس (اسپانیا). گروهی از علمای اسلام منسوب بدان شهرند. رجوع به الحلل السندسیه ج1 ص52 و 87 و 207 و قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان شود.
(1) - Evora.
یابری.
[بُ ری ی] (ص نسبی) منسوب به یابرة. رجوع به یابرة شود.
یابری.
[بُ ری ی] (اِخ) ابومحمد یابری اندلسی شاعر و محدث است. رجوع به ابن عبدون شود.
یابس.
[بِ] (ع ص) خشک. (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) (ناظم الاطباء). خشک و خشکی کننده. (آنندراج) (غیاث اللغات). مقابل رَطْب. ج، یَبس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- حجر یابس؛ سنگ سخت. یقال هذا ایبس من الحجر؛ ای اصلب. (از لسان العرب).
- رجل یابس؛ قلیل الخیر. (اقرب الموارد).
- رَطْب و یابس؛ خشک و تر. به هم بافتن، کنایه است از سخنان درهم و برهم و بیسروته و بیهوده گفتن.
- سکران یابس؛ مست که از شدت مستی سخن نتواند گفت. (از لسان العرب).
- یابس الماء؛ خوی خشک. (مهذب الاسماء).
- یابس مزاج؛ خشک طبع. (ناظم الاطباء).
|| رَطْب و یابس در قرآن کریم ضمن آیهء ذیل آمده است: ولا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین. (قرآن 6/59)؛ و نه تری و نه خشکی مگر در کتاب روشن است. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج2 ص284). و رازی در تفسیر آن نویسد: عباس گفت: رطب آب است و یابس بادیه است. عطا گفت رطب زمین است که نبات رویاند یابس آنکه نرویاند و بعضی دیگر گفتند که مراد به رطب زبان مؤمن است که به ذکر خدای تر باشد و مراد به یابس زبان کافر است که از ذکر خدا خشک باشد و بعضی دگر گفتند مراد اشجار و نبات است داند که از آن تر کدام است و خشک کدام و عبدالله بن الحارث گفت بر زمین هیچ جای نیست که بر آن درخت است یا گیاهی چندانی که سر سوزنی را جای باشد و الا بر آنجا فرشته ای موکل بود داند که آن تا کی تر بود و تا کی خشک باشد بعضی دگر گفتند رطب قطرهء باران است و یابس موقع آن است در زمین.... نافع روایت کرد از عبدالله عمر که رسول (ص) گفت هیچ زرعی نیست بر روی زمین و هیچ درختی و میوه ای والا بروی نوشته است بسم الله الرحمن الرحیم رزق فلان بن فلان، این روزی فلان بن فلان است و ذلک فی قوله فی محکم کتابه. و ما تسقط من ورقة الا یعلمها و لاحبة فی ظلمات الارض و لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین (قرآن 6/59). اهل معانی گفتند این جمله کنایت است و عبارت از جمله معلومات جز که این مذکورات بنمود از حسب خاطر ما ذکر کرد که چیزهای خالی نبود از آنکه یا در بحر باشد یا در برگ باشد بالای درخت یا دانه در زیر زمین یا تر یا خشک و مراد با آنکه همه چیز بر همه وجه که باشد و غرض از این بیان آن است تا مکلفان به طاعت نزدیک شوند و از معصیت دور و بدانند که آنچه جماد است به آن خطاب نیست و در تحت ثواب و عقاب نیست از حصر و شمار او بیرون نیست افعال مکلفان مخاطب مأمور و منهی اولیتر که محصور و مکتوب و محفوظ باشد تا بر آن جزا دهد و ثواب و عقاب فرماید تا مکلفان عند آن بیان اختیار طاعت کنند و اجتناب معاصی و الله تعالی یوفقنا لما یحب و یرضی. از صادق (ع) روایت کردند که مراد به رطب آنچه از آن زنده ماند و بزاید و به یابس آنچه نیست شود یا بمیرد... و بعضی دگر گفتند کنایت است از عالمی خدای تعالی و خدای تعالی این و امثال این در لوح محفوظ پیدا کنند تا فرشتگان ببینند و بدانند که خدای علام الغیوب است و ایشان را لطف باشد در اداء طاعات و بعضی از ایشان متعبد باشند به حصر و حفظ آن و عبادت ایشان آن بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج2 ص285).
|| درتداول حکما یابس در مقابل هش (نرم و سست)بود. امام رازی در مباحث مشرقیه گوید شاید اقرب به ذهن در بیان حقیقت یابس آن باشد که بگوییم اجسامی که تفرق آنها سهل و اتصال آنها صعب باشد اگر این خاصیت در آنها ذاتی بود بدانسان که اجزای چنین اجسامی فی نفسه به آسانی از هم بپراکنند آنها را یابس گوییم... و اگر خاصیت سهولت تفرق به سبب لحامات و اتصالاتی باشد که میان اجزاء خرد و صلب آنها دیده میشود هر یک از آنها به تنهایی و ذاتاً بسختی از هم جدا شوند اجسام متصل یا بسهولت تفرق پذیرند یا نه. قسم دوم را صلب گوئیم و قسم اول بر دو گونه است: یکی آنکه جسم مرکب از اجزاء خرد آنها را هش نامیم. و در ملخص آمده است: بود بدانسان که بتنهایی حس آدمی را یارای دریافت هر یک نباشد و این اجزاء یک به یک سخت و تفرق ناپذیر باشند لیکن به سبب لحاماتی که به سهولت از یکدیگر بپراکنند بهم پیوسته اند چنین اجسامی را هش نامند. و قسم دوم آنکه اینگونه لحامات در ذات و طبیعت او باشد و آن را یابس گویند. در شرح مواقف و شروح موجز آمده است که: یابس را دو معنی بود یکی یابس بالفعل باشد و ضد او رطب بالفعل باشد و دوم یابس بالقوه و این همان است که اگر بر بدن انسان معتدل وارد شود کیفیتی او را فرا گیرد که بر پیوست عادی زاید بود خواه یابس بالفعل باشد یا نه بلکه مانند عسل رطب بود و آن هر چند رطب بالفعل باشد یابس بالقوه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج2 ص1544). شیخ شهاب الدین سهروردی ذیل «تقسیم البرازخ و هیئتها و ترکیبها و بعض قواها» آرد و گروهی گفته اند اصول قوابس چهار است بارد یابس و آن زمین است و بارد رطب که آب باشد و حار رطب که هوا و حار یابس که آتش است. (حکمة الاشراق چ کربن ص188). و نیز آرد: اینکه گفته اند آتش یابس است چون اشیاء را می خشکاند درست نیست زیرا تجفیف برای ازالهء رطوبت است و ازالهء رطوبت جهت تلطیف و تصعید است نه اینکه یابس باشد چه ازالهء رطوبت نیست نو نمی شود بلکه قاعدة آن را مرطوبتر می کند از اینرو که آن را بخار یا هوا مبدل می سازد و در نتیجهء مایع تر می شود. (حکمة الاشراق ص189). ثعالبی در فقه اللغة (ص23) اسماء و اوصافی را که بر اشیاء یابسه گذارده اند به نقل از ائمهء لغت بدینسان آورده است: نان یابس، جبیز. آب یابس، جلید. شیر یابس، پنیر. گوشت یابس، قدید و شیق. خرمای یابس، قسب. پوست یابس، قشع. درخت یابس، قفة. گیاه یابس، حشیش. اسپست یابس، قت. مُقل یابس، خَشل. حطب یابس، جَزل. شِبرق یابس، ضریعِ. سنگ یابس، صَد. رَوث یابس، بَعر. عرق یابس، عصیم. خون یابس، جَسد. گِل یابس، صلصال.
یابس.
[بِ] (اِخ) وادی یابس موضعی است که گفته اند خروج سفیانی در آخر الزمان از آنجا خواهد بود. (از تاج العروس) (از معجم البلدان).
یابس.
[بِ] (اِخ) جزیره ای است در بحر روم (دریای مدیترانه). (منتهی الارب). و رجوع به یابسة (اِخ) شود.
یابسات.
[بِ] (ع ص) جِ یابسة. رجوع به یابسة شود.
- یابسات قروح؛ ادویه ای که جراحات را خشک سازد. (الفاظ الادویه ص10).
یابسة.
[بِ سَ] (ع ص) مؤنث یابس. خشک. ج، یابسات.
- اطعمهء یابسة؛ غذاهای یابس. صاحب عقدالفرید آرد: آن که رطوبت بر بدن او چیره بود به اطعمهء یابسه نیازمند باشد و آنها عبارتند از عدس و چغندر و پِشت (سویق) و هر غذایی که برشته و پخته و بریان شود و... (عقدالفرید ج8 ص34).
یابسة.
[بِ سَ] (اِخ) جزیره ای است در دریای مدیترانه در نزدیکی اسپانیا. و رجوع به نخبة الدهر دمشقی ص141 و الحلل السندسیة ج1 ص271 ج2 ص145 و تاج العروس و قاموس الاعلام ترکی شود.
یابسی.
[بِ] (اِخ) ابوعلی ادریس بن یمان اندلسی یابسی. ابن ماکولا گوید: این نسبت به یابسة است که یکی از جزایر اندلس میباشد. وی شاعری بلندمرتبه و مناظر بوده و به قسطلی شهرت داشته است. ابوعامربن شهید او را یاد کرده و او را به شهری که در آن میزیسته نسبت داده است وی تا پیش از سال 440 ه . ق. در قید حیات بوده است. (از انساب سمعانی ص596).
یابسی.
[بِ] (اِخ) این نسبت به یابس است و او ابوالحسن بن زیدبن محمد بن جعفربن مبارک بن قلفل بن دینار یابسی عامری کوفی معروف به ابن ابی الیابس است وی از مردم کوفه و راستگو بوده است. از ابراهیم عبدالله عیشی قصار و داودبن یحیی دمان و حصن بن حکم حیری و احمدبن احمدبن موسی حمار حدیث کرد و محمد بن مظفر و ابوحفص بن شاهین و ثلاج و ابن زرقویه از وی روایت کرده اند محمد بن احمدبن سفیان حافظ گوید: در سنهء 441 زیدبن محمد عامری معروف به ابن ابی الیابس پنج روز باقی مانده از ذی القعده وفات یافت و او شیخی صالح و صدوق بود و در پایان عمر به وسواس و پریشانی حواس مبتلا شد... (انساب سمعانی ص596).
یابش.
[بِ] (اِمص) یابیدن. (ناظم الاطباء). یافتن. || دریافت و ادراک و هوش و فراست و دانش. (ناظم الاطباء) :
چونکه گوهر نیست تابش چون بود
چونکه نبود ذکر یابش چون بود.مولوی.
یابلنوئی.
[لُ نُوْ] (اِخ)(1) کوهی است در سیبری، 2800 متر ارتفاع دارد. در تاریخ مغول سلسله جبال یابلنوئی (حالیه) با قراقروم یکی دانسته شده و ظاهراً این رشته کوه را نباید با سلسله ای که امروزه قراقروم خوانده می شود و در جنوب ترکستان شرقی و شمال کشمیر واقع است اشتباه نمود. رجوع به تاریخ مغول ص7 شود.
(1) - Iablonovyi.
یابندگی.
[بَ دَ / دِ] (حامص) کار و عمل یابنده. رجوع به یابنده شود.
یابنده.
[بَ دَ / دِ] (نف) پیداکننده. واجد. که یابد. ج، یابندگان. مرخم یابنده، «یاب» است که در ترکیب با کلمات دیگر بکار رود. رجوع به یاب شود :
به هر زیر برگی شتابنده ای است
به هر منزلی راه یابنده ای است.نظامی.
یابندهء فتح کان جزع دید
بخشود و گناهشان ببخشید.نظامی.
چنین زد مثل شاه گویندگان
که جویندگانند یابندگان.نظامی.
سایهء حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.مولوی.
جست او را تا ز جان بنده بود
لاجرم جوینده یابنده بود.مولوی.
-امثال:جوینده یابنده است.
یابنوز.
[بُ] (اِ) آبنوس. (از دزی ج2 ص848).
یابو.
(اِ) نوعی از اسب بارکش که کوچک میباشد. (آنندراج). اسب کوچک و اسب باری. (ناظم الاطباء). اسب از نژاد پست. اسب پالانی. اسب کم بها. اسب لکنتی و زوار دررفته :
هست با بنده مرده یابوئی
عنکبوتی تنیده بر موئی.
حکیم کاظماتونی (از آنندراج).
هر چهار نفر سرداران بختیاری را به یابوها نشانیده از زیر شکم اسب پایهای آنها را زنجیر و پیش انداخته بسمت دهنهء در بند ایلغارکنان رفتند. (مجمل التواریخ گلستانه).
-امثال: کار کردن خر، خوردن یابو. (امثال و حکم ج3 ص1179).
مثل یابو است؛ بی ادب و کودن است.
یابو برداشتن کسی را؛ خود را قوی تر از آنچه هست پنداشتن. (امثال و حکم ج4 ص2023).
یابو گفتن به اسب شاه ؛ توهینی اندک به کسی کردن.
یابوی اخته و مرد کوسه سالشان پیدا نباشد. (امثال و حکم ج4 ص2024).
یابوی پیش آهنگ آخرش توبره کش می شود. (امثال و حکم ج4 ص2044).
یابوشقان.
(ترکی، اِ) اسم ترکی غری السمک است. (فهرست مخزن الادویه). به فارسی سریشم و به هندی سریش و به ترکی یابوشقان نامند. (مخزن الادویه ذیل غری). و رجوع به غری و سریشم شود.
یابه.
[بَ / بِ] (اِ) اسم از یاب و یافتن. قیاساً این کلمه را می توان پس از کلمهء دیگر آورد و اسم آلت ساخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
یابه کردن.
[بَ / بِ کَ دَ] (مص مرکب)سؤال کردن و درخواست کردن. (ناظم الاطباء).
یابیدن.
[دَ] (مص) یافتن. (آنندراج) :
چو سوی هستی خود راه یابید
سر خود در کنار شاه یابید.عطار.
چون ز بند دام باد او شکست
نفس لوامه بر او یابید دست.مولوی.
گفت تا این رقعه را یابیده ام
گنج نه در رنج درپیچیده ام.مولوی.
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد.مولوی.
یابیش.
[] (اِخ) (یعنی خشک) پدر شلوم شهریار پانزدهمین اسرائیل. (دوم پادشاهان. 15:10 و 13 و 14). (قاموس کتاب مقدس).
یابیش جلعاد.
[جَ] (اِخ)(1) شهری بود در مشرق اردن که اسرائیلیان آن را خراب کردند. (سفر داوران 21:8 - 14) و ناحاش عمونی بقصد فتح آن برآمده لکن شاؤل آن را مستخلص ساخت. (اول سموئیل 11 1 - 10) و چون شاؤل و اولادش در جلبوع کشته شدند اهالی یابیش رفته نعش شاؤل و اولادش را از بیت شان به یابیش آورده سوزانیدند و استخوانها را در زیر درخت گزی در یابیش دفن کردند. (اول سموئیل 31:11-13) و داود ایشان را بدین واسطه تبریک گفت. (دوم سموئیل 2:5 و 6). از آن پس استخوانهای مذکور را به صیلع بن یامین نقل کرده در قبر قیس پدر خود به خاک سپردند. (دوم سموئیل 21:1412). روبنسن گمان دارد که یابیش جلعاد در نزد دیراست که به مسافت 23 میل به جنوب شرقی دریای جلیل به طرف جنوبی وادی یابیش واقع است اما موریل گمان میکند که در نزد خرابه ای است که به مسافت 7 میل از فحل به طرف شمال وادی یابیش واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس).
(1) - Yabes de Galaad.
یابین.
(اِخ) (به معنی کسی که او خداوند را مراقبت میکند) شهریار حاصور در شمال کنعان. (صحیفهء یوشع 11). که تمام پادشاهان شمالی فلسطین و مشرق اردن را از برای مقاومت یوشع فراهم آورد. لکن لشکر ایشان منهزم گشته حاصور مفتوح و یابین مقتول گردید. (قاموس کتاب مقدس).
یابین.
(اِخ) شهریار دومین حاصور که بسیار توانگر و شجاع بود و مدت بیست سال قوم اسرائیل در تحت ظلم و اقتدار وی می بودند. (سفر داوران 4:2). اما دبوره و باراق لشکر وی را منهزم ساخته و یاعیل زوجهء حابرقینی سیسرای سپه سالار را کشته ایشان را شکستی فاحش داد. (سفر داوران 4:21) (قاموس کتاب مقدس). در مجمل التواریخ و القصص ذیل عنوان «اندر سالهای بنی اسرائیلیان و ذکر ملوک و علماء ایشان بر اجمال» (ص141) آمده است: و اندر تاریخ جریر چنان است نوفل برادر کالوب بن نوقیل پادشاهی کرد. و در حاشیهء آن ذیل لغت نوقیل چنین است حمزة بن الحسن صاحب تاریخ سنی ملوک الارض بعد از این: یایین المعروف به ناقش ملک ارض کنعان و از طبری آرد: ثم سلط علیهم ملک من الکنعانین یقال له یافین... عشرین سنة (ص546). و ظاهراً متن مصحف یابین ناقش بن کنعان است. در صفحهء 142 همان کتاب است: در ولایت یابین از بنی اسرائیل بیست و [ دو ] سال. و در حاشیه مرحوم بهار به نقل از تاریخ سنی ملوک الارض آرد: «یابین الاسرائیلی. و در همانجا به نقل از طبری آرد: رجل من بنی اسرائیل یقال له یائیر. (حاشیه مامر، یانین). این قسمت از متن افتاده بود، چه در هر دو مأخذ حمزه طبری موجود بود. به علاوه لفظ «از بنی اسرائیل» معلوم میکرد که مربوط با (یانین) مزبور باید باشد. لذا از حمزه نقل نشد». - انتهی. آنچه از تاریخ کتاب مقدس بر می آید در بنی اسرائیل دو تن بوده اند یکی موسوم به یائیر، (رجوع به یائیر شود). و دیگری یابین و لکن کسی را به اسامی یانین و یایین، (صوری که در حاشیهء مجمل التواریخ آمده است) ذکر نکرده اند و ظاهراً صور مزبور تصحیف همان یابین است.
یاپل.
[پَ] (اِخ) دهی است از بخش دیواندره شهرستان سنندج. 120 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
یاپلاق.
(اِ) نوعی جغد بزرگ. از شاه بوف خردتر است و مثل شاه بوف شاخ دارد. (یادداشت به خط مؤلف).
یاپورا.
(اِخ)(1) شطی بزرگ در آمریکای جنوبی است. از سلسلهء جبال آند واقع در جهت جنوبی کلمبیا جریان آن آغاز و پس از عبور از اکواتر به برزیل داخل می شود و پس از طی مسافت 1400 کیلومتر به شط آمازون می پیوندد.
(1) - Yapura.
یاپوشقان.
(ترکی، اِ) یابوشقان. رجوع به یابوشقان شود.
یاپوق.
(ترکی، اِ) در برخی از نسخه های فرهنگ اسدی در ذیل کلمهء آنین آمده است: آنین آن خم بود که ماست در آن کنند و بزنند و روغنش بگیرند، به ترکی یاپوق گویند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص372). در جنوب خراسان یاپوق را تَلُم و در برخی از نواحی آذربایجان تلوغ گویند.
یاپونچه.
[چَ / چِ] (اِ) مأخوذ از لهستانی، نوعی جامهء دارای باشلق ضخیم. (از دزی ج2 ص847). جامهء پشم زفت و خشن و ستبر و فراخ که بر روی دیگر جامه ها پوشند. قسمی جبهء نمدین. روپوشی نمدین خشن با شلاله های پشمین. شنلی فراخ یک پارچه از نمد مالیده. یاپونچی.
یاپونچی.
(اِ) یاپونچه. رجوع به یاپونچه شود.
یاتاغان.
(ترکی، اِ)(1) قسمی شمشیر معمول ترک و عرب. شمشیر ترکی. اسلحه ای برای کشتن که بجای سلاح کمری اروپائی از کمر آویخته میشود. یتاغان. یاتاقان و یطقان، سیف. (لغت عربی بفرانسه). || محمل. بستر. جایگاه. جای. || محور (در لکومتیف).(2) || دو نیم دایره از جنس بوبیت که در موتور اتومبیل جایی که دستهء پیستونها بر روی میل لنگ نصب می شود قرار دارد. یاطاقان. یاتاقان.
(1) - Yatagan. .
(فرانسوی)
(2) - Coussinet d'essieu
یاتاق.
(ترکی، اِ) بستر. رختخواب. جایی که در آن می خوابند. || مأوی.
یاتاقان.
(ترکی، اِ) یاتاغان. رجوع به یاتاغان شود.
یاتان.
(اِخ) قصبه ای است از بخش نوبران شهرستان ساوه با 1712 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
یاتش.
[تِ] (اِ) قراول و پاسبانی که بر در ملوک بنوبت باشند. (ناظم الاطباء). نوبتی.
یاتشخانه.
[تِ نَ / نِ] (اِ مرکب) قراول خانه و جای یاتش و پاسبان. (ناظم الاطباء).
یاتماز.
(ترکی، ص) (حاجی...) رجوع به حاجی یاتماز شود.
یاتوغان.
(اِ) از مطلقات آلات ذوات الاوتار و آن سازی بود بر هیئت تخته ای مطول و بر آن هفده وتر بندند و آن را ساعد نباشد و ملاوی اعنی کوشکها نیز نباشد. اصطخاب آنها بر خرکها کنند به هر وتری حاملی سازند وآن وتر را بر ظهر آن حامل نهند و به حرکت آن حوامل اوتار آن را ساز کنند. اگر حوامل را بطرف انف کشند نغمات ثقیل شوند و اگر بطرف شط کشند آهنگ حاد شود و به اصبع دست راست قرع اوتار کنند و به انامل دست چپ اوتار مضر و به مهتز گردانند و این ساز را هم اهل ختای بسیار در عمل آورند. (مقاصدالالحان، مجلهء سخن ج5 شمارهء 4 صص281-282).
یاج.
(اِ) نوعی از بازی کودکان. (ناظم الاطباء). نوعی بازی که ترکان چالک نامند.
یاج.
(ع صوت) کلمه ای است که در زجر و راندن شتر بکار برند مانند ایاجج. راجز گوید :
فرج عنه حلق الرتائج
تکفح السمائم الاواجج
و قیل یاج وایا ایاجج
عات من الزجر و قیل جاهج.
(تاج العروس).
یاجلو.
[جِ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش نمین شهرستان اردبیل با 425 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج4).
یاجلو.
[جِ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهر با 277 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج4).
یاجور.
(معرب، اِ) جوالیقی ذیل آجر آرد: فارسی و معرب است و آن را لغاتی است: آجر... و یاجور. (المعرب ص21).
یاختگی.
[تَ / تِ] (حامص) حالت و چگونگی یاخته. رجوع به یاختن و یاخته شود.
یاختلق.
[] (اِ) روشنائی. (شرفنامهء منیری).
یاختن.
[تَ] (مص) بیرون کشیدن. (برهان) (غیاث اللغات). آختن. || برآوردن تیغ از غلاف. (برهان). بیرون کشیدن تیغ و غیره. (سروری). آختن. برکشیدن تیغ تیز و نیزه را. مرادف آختن. (آنندراج). تیغ برکشیدن. (جهانگیری). بیرون کشیدن تیغ از نیام. (ناظم الاطباء). || دست به قصد کاری دراز کردن. (غیاث اللغات). قصد کردن و دست دراز کردن به چیزی. (آنندراج). اراده کردن. (ناظم الاطباء). یازیدن :
به گرز گران یاخت گرد دلیر
درآمد خروشنده چون تند شیر.
اسدی (گرشاسب نامه).
- دست بریاختن؛ دست دراز کردن به قصد کاری. دست یازیدن :
زمان تا زمان دست بریاختی
سرشکش ز مژگان بینداختی.فردوسی.
- دست یاختن؛ دست یازیدن. دست بکاری دراز کردن :
میان تنگ خون ریختن را ببست
به بهرام آذر مهان یاخت دست.فردوسی.
دوم گرز بگشاد چون یاخت دست
کمرگاه اسب تکاور شکست.فردوسی.
و لیکن پدر چون به خون یاخت دست
در ایران نکردم سرای نشست.فردوسی.
- فرویاختن؛ فرویازیدن :
فرویاختی سوی خورشید پست
سر خویش چون مردم خودپرست.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| زدن و انداختن. || آشکارا کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). ظاهر کردن. (غیاث اللغات). || پرسیدن و سؤال کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به یازیدن شود.
یاخته.
[تَ / تِ] (ن مف) آخته. به معنی بیرون کشیده باشد اعم از آنکه شمشیر و تیغ را از غلاف بیرون کشیده باشند یا چیزی دیگر را از جای خود. (برهان) برکشیده. (جهانگیری). بیرون کشیده. (ناظم الاطباء). || پرورده و آموخته. (ناظم الاطباء). || (اِ) حجره. خانه. (برهان). حجره. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). || خمره. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). || شبیه و نظیر و مانند. (برهان). مانند. (جهانگیری). شبیه و نظیر. (ناظم الاطباء). || شراب. (ناظم الاطباء). || سلول(1). (از واژه های فرهنگستان). کوچکترین واحد زندهء بدن موجودات زنده که دارای دو قسمت مهم سیتوپلاسم و هسته می باشد. و رجوع به سلول شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Cellule
یاخچی.
(ترکی، ص، ق) کلمهء ترکی است به معنی خوب. یاخشی. رجوع به یاخشی شود.
- یاخچی یاخچی کردن کسی را؛ او را آلت بی ارادهء پیشرفت مقاصد خود ساختن. رجوع به یاخشی شود.
یاخشی.
(ترکی، ص، ق) خوب. یاخچی.
- یاخشی یاخشی؛ کنایه از مردی بی اراده. مردی که به ارادهء دیگران کار کند و خود جز نامی نباشد و مأخوذ است از این حکایت: طراری چندگه به خرسی گفتن کلمهء یاخشی یاخشی را آموخته بود و تنگ غروبی بدو لباسهای فاخر پوشید و کلاهی بر سر او نهاد و دو تن زیر دو بند او گرفته در بازاری مسقف بدکان تاجری درآمدند. چنان نمودند که خرس خواجه و طراران خدمتکاران اویند. خرس را بر کرسی بنشاندند و صاحب حجره یکی یکی از انواع ترمهی ها و خزها و سنجابها می آورد و می پرسید که خواجه این را می پسندد و او میگفت یاخشی سپس میگفت ده طاقه کافی باشد باز همان یاخشی را از خرس میشنید تا مقداری کثیر از جامه های فاخر گرد شد و طراران گفتند تا اینها را به خانه حمل کنیم و بهاء آن را از وکیل خرج گرفته بیاوریم باز خرس گفت یاخشی و قماشها را برگرفته بیرون بردند و بعاقبت بازرگان دیری از شب گذشته هر چه میگفت همان جواب را شنید و نزدیک شد دید خواجه خرسی است و اموال او را طراران برده اند.
یاد.
(اِ) ذُکر. ذُکرة. تذکار. اندیشه . تذکر. نام و نشان. ذکر باقی و جاودان. ذکر و نقل نام :
تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.دقیقی.
به ایران همه خوبی از داد اوست
کجا هست مردم همه یاد اوست.فردوسی.
شهنشاه بهرام داماد تست
به هر کشوری زین سپس یاد تست.
فردوسی.
دگر شارسان اورمزد اردشیر
که گردد ز یادش جوان مرد پیر.فردوسی.
سر از راه پیچیده و داد نی
ز یزدان و نیکی به دل یاد نی.فردوسی.
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن شود یاد من.فردوسی.
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من.فردوسی.
چو از یاد یزدان بپرداختند
بر آن نامدار آفرین ساختند.فردوسی.
گیاه در و دشت تو سبز باد
مبادا ز تو بر دل یوز یاد.فردوسی.
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
به یاد فریدون گشادی دو لب.فردوسی.
اگر همنبرد تو باشد پلنگ
بدرد بر او پوست از یاد جنگ.فردوسی.
کتابهای یونان از یاد او خالی اند. (التفهیم ص193).
وقت خزان بیاد رزان شد دلم فراخ
وقت بهار شاد به سبزه و گیا شدم.
ناصرخسرو.
ز یاد مرگ غافل چون نشینی
چو با افتادگان آخر قرینی.ناصرخسرو.
و هر گاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند... و با یاد آخرت الفت گیرد... (کلیله و دمنه).
چون بیاد مارسی دستی بگرد خود برآر
گر همه سنگی به دست آید ترا آن هم فرست.
خاقانی.
از جفتی غم به یاد غصه
دل حاملهء گران ببینم.خاقانی.
گفتی که دهان به هفت خاک آب
از یاد خسان بشوی شستیم.خاقانی.
نوا سازی دهندت باربد نام
که بر یادش گوارد زهر در جام.نظامی.
هر چه نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به.نظامی.
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پرباد او.نظامی.
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهانسوز.نظامی.
مرا در پس پرده خاموش کرد
بیکباره یادم فراموش کرد.
نظامی (از آنندراج).
اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد یاد او نگفتی... (تذکرة الاولیاء عطار).
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود.مولوی.
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچکس نبود روا.مولوی.
به چشمانت که گرچه دوری از چشم
دل از یاد تو یکدم نیست خالی.سعدی.
یاد تو روح پرور و وصف تو دلفریب
نام تو غمزدا و کلام تو دلربا.سعدی.
با این همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود.
سعدی.
عمری است تا به یاد تو شب روز می کنم
تو خفته ای که گوش به آه سحر کنی.سعدی.
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل برنمی آید نفس.
سعدی.
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی.
سعدی.
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا بار دگر پیش تو بر خاک نهد روی.
سعدی.
احتمال نیش کردن واجب است از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست.
سعدی.
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشهء تنهایی.حافظ.
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یادت بخیر یار فراموشکار من.حافظ.
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم.حافظ.
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما.
صائب.
- با یاد یا بر یاد یا به یاد کسی خوردن؛ به شادی او باده نوشیدن. شادی خوردن :
بخوردند با یاد او چند می
که آباد بادا برو بوم ری.فردوسی.
همی باده خوردند تا نیمشب
بیاد بزرگان گشاده دو لب.فردوسی.
سه پور فریدون سه داماد اوی
نخوردند می جز که بر یاد اوی.فردوسی.
به یاد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت میخواره کردوی نام.فردوسی.
همان شب ز شادی که افکند پی
همی جز بیادش ننوشید می.
اسدی (گرشاسب نامه).
بردیم ماه روزه به نیک اختری به سر
بر یاد عید روزه قدح پر کن ای پسر.معزی.
به یاد مهربانان عیش می کرد
گهی می داد باده گاه می خورد.نظامی.
به یاد شاه می کردند می نوش
نهاده چون غلامان حلقه در گوش.نظامی.
نظامی جام وصل آنگه کنی نوش
که بر یادش کنی خود را فراموش.نظامی.
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همی خواهی که بدهی داد من.مولوی.
از آن ساعت که جام وی به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد می گساران زد.
حافظ.
به کویش چون رسم جامی به یاد دوستان نوشم
بلی در کعبه یاد آرند یاران آشنایان را.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- یاد افکندن؛ به یاد افکندن. تذکر. متذکرشدن. به یاد آوردن.
- یاد انداختن؛ به یاد انداختن. متذکر شدن. به یاد آوردن.
- یاد برداشتن؛ یاد کردن. به یاد آوردن.
- || به سلامت کسی می خوردن. به شادی کسی خوردن :
سبک باغبان می به شاپور داد
که بردار از آن کس که بایدت یاد.فردوسی.
رجوع به یاد کسی خوردن شود.
- یاد برگرفتن؛ یاد برداشتن. یاد کردن.
- || به سلامتی کسی باده نوشیدن؛ به شادی کسی خوردن :
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگیر از آن کس که خواهی تو یاد.
فردوسی.
رجوع به یاد برداشتن و یاد کسی خوردن شود.
- یادت به خیر؛ دعایی است در غیبت کسی.
- یاد خاستن؛ یاد کردن. کسی را نام بردن :
با چنین سلطنتی یاد گدایان ز چه خاست
رحمتت باد که اندر خور صد چندینی.حافظ.
- یاد در (اندر) خاطر گذشتن؛ متذکر آن شدن. ذکر و هوای کسی در خاطر گذشتن :
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا بخاطر بود آن زلف و بناگوش مرا.
سعدی.
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی.سعدی.
- یاد رفتن؛ مذکور افتادن. ذکر کرده شدن :بدین موضع که یاد رفت بنیاد گرفت... و به چندین مواضع که یاد رفت او را قلعه های معمور بود. (تاریخ طبرستان).
بیا که دمبدمت یاد می رود هر چند
که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید.سعدی.
یاد تو می رفت و ما عاشق و بیدل شدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت.سعدی.
- یادرفته؛ مذکور. ذکر کرده شده. نام برده شده.
- یادش به خیر؛ (جملهء دعائی) است که در غیبت و حاضر نبودن دوست استعمال می کنند. (از ناظم الاطباء). مرادف ذکرش به خیر که در محل دعای خیر در حق غایب گویند: مخفف یادش به خیر باد، جمله ای که بدان یاد یار غایب کنند به نیکی :
بیگانگی شده ست ز عالم مراد ما
یادش به خیر هر که نیفتد به دام ما.
صائب (از آنندراج).
- یاد کسی (خوردن یا کشیدن)؛ به شادی و سلامت او نوشیدن :
وز آن پس خروش آمد از جشن گاه
یکی گفت کین یاد بهرامشاه.فردوسی.
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
جز که خورم یاد پادشاه عدو مال.
منوچهری.
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری.منوچهری.
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
منوچهری.
یکی خورد بر یاد شاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ.
اسدی (گرشاسب نامه ص 86).
نشستند و بزمی نو آراستند
به می یاد یکدیگران خاستند.
اسدی (گرشاسب نامه).
زیبد که خسروان که جهان یاد او خورند
کو را جهان ز جد و پدر یادگار یافت.
معزی.
ای شاه فلک یاد ترا توش گرفت
شمشیر ترا ظفر در آغوش گرفت.معزی.
چون تو اندر خانهء خود می هم آن خود خوری
یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور.
خاقانی.
- یاد ماندن؛ نام و نشان ماندن. ذکر جاوید و باقی ماندن. یادگار ماندن :
گفت بر تخت مملکت بنشین
تا بتو نام من بماند یاد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص40).
هر شه کو را خلفی چون تو ماند
نام و نشانش به جهان ماند یاد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص38).
گر از سعد زنگی مثل ماند یاد
فلک یاور سعد بوبکر بادسعدی.
غرض نقشی است کز ما یاد ماند
که هستی را نمی بینم بقائی.سعدی.
- یاد ناکرده؛ مذکورنشده :
همه خواندند بر تو چیز نماند
یاد ناکرده از صحاح و کسور.ناصرخسرو.
|| حفظ. بر. ویر. مقابل فراموشی و نسیان. در آنندراج آمده است که به معنی حفظ و از بر مجاز است. چنانکه گویند فلانی فلان خبر را یاد ندارد و بیاد ندارد... - انتهی. در خاطر نگاه داشتن. (برهان). در مجموعهء مترادفات ذیل یاد و حفظ کردن مترادفاتی بدینسان آمده است، بدل گرفتن. در گوش داشتن. ابجد ساختن. ز برداشتن. ازبر کردن. روشن کردن. فرا گرفتن... (مجموعهء مترادفات ص388). دل و خاطر، چنانکه گویند فلان چیز از یاد من رفت. (غیاث اللغات). خاطر و قوت حافظه. (آنندراج). ذهن خاطره. بال. حافظه. ضمیر. ذاکره :
از این در سخن همچنانست یاد
سراسر به من بر بباید گشاد.فردوسی.
بدل هرگز این یاد نگذاشتم
من این را همی کشته پنداشتم.فردوسی.
ز بس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
جان و دل را از من آن جانان دلبر در ربود
بود من نابود کرد و یاد من نسیان گرفت.
سوزنی.
بدان گنجها آنچنان شاد شد
که گنجینهء رومش از یاد شد.نظامی.
بگیرد پی شیر از این بوستان
مده پیل را یاد هندوستان.نظامی.
با چنین یاد و تفرس بی گمان
جستن رامش ترا اندر جهان
جستن اندر قریهء نمل است پیل
یا کلوخ خشک اندر رود نیل.مولوی.
نه آن دریغ که هرگز بدر رود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی.
می کنم چندانکه فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کورا توانم یاد کرد.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
- یادرفته؛ فراموش شده. (ناظم الاطباء).
- یادِ طَرَفُالْلِسان؛ یادی که بر سر زبان باشد و این را در هندوستان نوک زبان گویند و مراد این است که بسیار از بر است :
اوصاف تو نیز هندسی را
یاد طرف اللسان نبینم.خاقانی (از آنندراج).
|| در شواهد زیر با بودن و استن و هستن همراه است و در خاطر بودن، در حافظه بودن، در یاد کسی بودن و در یاد داشتن معنی می دهد :
گرت هیچ یاد است کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من.فردوسی.
جز از یاد تو نیست او [ جهن ] یک زمان
بفرمانت دارد کمر بر میان.فردوسی.
به قلب اندرون تاخت رستم چو باد
نبودش ز هاماوران هیچ یاد.فردوسی.
بدان ای پدر کین سخن داد نیست
مگر جنگ لادن ترا یاد نیست.فردوسی.
از این در سخن هر چه تان هست یاد
سراسر به من بر بباید گشاد.فردوسی.
همی کرد نخجیر و یادش نبود
از آن کس که با او نبرد آزمود.فردوسی.
هزار و صد و شصت استاد بود
که کردار آن تختشان [ تخت طاقدیس ] یاد بود.
فردوسی.
به یزدان اگر گفته ام این سخنها
اگر گفته ام نیست باللّه بیادم.ابوالعلی.
بود ظنم که شنیده ست مگر خواجه عمید
فضل من خادم و هر روزه و را یادم من.
لامعی.
چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص1).
خوب یکی نکته یادم است از استاد
گفت نگشت آفریده چیز به از داد.
ناصرخسرو.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
ناصرخسرو.
اقوال دشمن یاد باد
او شاد و دشمن در عنا.ناصرخسرو.
تا همی نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش.مسعودسعد.
هیچ دانی که یاد هست امروز
رای عالیت را کلام اللیل.انوری.
چنین گفت آن سخنگوی کهنزاد
که بودش داستانهای کهن یاد.نظامی.
فرخ و روشن و جهان افروز
خنک آن روز یاد باد آن روز.نظامی.
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
کاحتیاط و یاد در بستن نبود.مولوی.
با دست نصیحت رفیقان
و اندوه فراق کوه الوند
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند.سعدی.
یاد باد آنکو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم.حافظ.
من از جان بندهء سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد.حافظ.
چنینم هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد هرگز همانا.حافظ.
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کزین فسانه و افسون مرا بسی یاد است.
حافظ.
رو رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد
ما را به خاطر است ترا گر به یاد نیست.
وحشی (از آنندراج).
بر گفتهء احباب بسی گوش نهادیم
حرفی نشنیدیم که در یاد نباشد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
می کنم چندانکه یاد آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- از یاد بردن؛ فراموش کردن. فراموشانیدن :
بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان را ز یاد.نظامی.
تکاور دستبرد از باد می برد
زمین را دور چرخ از یاد می برد.نظامی.
دانی از دولت وصلت چه طمع دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم.سعدی.
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.حافظ.
اگر نه بادهء غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد.حافظ.
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد.حافظ.
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر.حافظ.
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر.حافظ.
گو نام ما ز یاد بعمدا چه می بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما.حافظ.
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد برده اند هوای نشیمنم.حافظ.
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصهء ماست که در هر سر بازار بماند.حافظ.
گر به دیرم طلبد مغبچهء حورسرشت
بیم دوزخ برم از یاد به امید بهشت.
بیدل (از مؤید الفضلاء).
گر جاهلی آواز دهد کاین چه ترانه ست
حاجت ببر از یاد چه بسیار چه کم را.
عرفی (از آنندراج).
- از یاد بهشتن؛ فراموش کردن. از یاد گذاشتن :
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی.سعدی.
- از یاد رفتن؛ فراموش کردن. (ناظم الاطباء).
ز بس گنج کانروز بر باد رفت
شب شنبه را گنجه از یاد رفت.نظامی.
تماشای ترکش چنان خوش فتاد
که هندوی مسکین برفتش ز یاد.سعدی.
این پیر نگر که همچنانش
از یاد نمیرود جوانی.سعدی.
ز آنروز که سرو قامتت دیدم
از یاد برفت سرو بستانم.سعدی.
آنها که خوانده ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم.سعدی.
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.سعدی.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
و آن مواعید که کردی مرواد از یادت.
سعدی.
مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم.
حافظ.
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم.
حافظ.
چشم تو که سحر بابل است استادش
یارب که فسونها برود از یادش.حافظ.
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم.حافظ.
سایهء طوبی و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم.حافظ.
بیدل از یاد خویش هم رفتم
که فراموش کرده است مرا.بیدل (از مؤید).
وعدهء وصلی که ای مه پاره یادت رفته است
چارهء درد من بیچاره یادت رفته است.
امتیازخان خالص (از آنندراج و مؤید).
- از یاد شدن و از یاد بشدن؛ فراموش شدن. از یاد رفتن :
داغ بر دل زیاد خاقانی
گر ز دل یاد اوش می بشود.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 169).
ز بس افتادگان را داد می داد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد.نظامی.
چون سیاست زیاد شاه شود
پادشاهی بر او تباه شود.نظامی.
- از یاد کردن؛ از خاطر شدن. از یاد برفتن. فراموش شدن : پس مردمان را گفت چون نمازی از یادتان کنید آن وقت که یادتان آید یاد کنید. (ترجمهء طبری بلعمی).
- از یاد گذاشتن؛ فراموش کردن :
حق نعمت گذاشتی از یاد
نیست شرمت ز من که شرمت باد.سعدی.
- به یاد داشتن؛ در خاطر داشتن. در حفظ و در ذاکره داشتن. در ذکر داشتن :
آن عهد بیاد داری و دولت و داد
کز عاشق بیچاره نمی کردی یاد.سعدی.
آنچه بیاد داشتم جواب گفتم. (تذکرهء دولتشاه ص363).
- یاد افتادن، به یاد افتادن.؛ به یاد آمدن. به خاطر گذشتن. در خاطر آمدن. از خاطر گذشتن :
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.سعدی.
- یاد ماندن؛ در خاطر و در حافظه ماندن :
من از کرامت او یک حدیث یاد کنم
چنانکه بر دل تو سالها بماند یاد.فرخی.
بیتی چند که مرا یاد مانده بود در این وقت نبشتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص21).
آن رسول از خوردن زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش نی پیام.مولوی.
همان نصیحت جدت که گفته ام بشنو
که من نمانم و گفت منت بماند یاد.
سعدی.
|| بیداری. (برهان) (آنندراج). یقظه. مقابل خواب :
که افراسیابش بسر بر نهاد
نبودی جدا زو به خواب و به یاد.
فردوسی (از رشیدی).
خلد را بیند بخواب آنکو ترا بیند به یاد
بخت را بیند به خواب آنکو ترا بیند بخواب.
معزی.
|| صورت خیالی. (از آنندراج). || یاد تواند که مخفف یادگار بود. (آنندراج) :
به خوبی نهد رسم بنیادها
بدولت ز نیکی کند یادها
نظامی (از آنندراج).
غرض نقشی است کز ما یاد ماند
که هستی را نمی بینم بقایی.
سعدی (از آنندراج).
- یاد باز ماندن؛ یادگار ماندن. ماندن. نام و نشان :
جهان نماند و خرم روان آدمیی
که باز ماند ازو در جهان به نیکی یاد.
سعدی.
|| نقش و نگار. (برهان) (ناظم الاطباء).رجوع به یاد کردن شود. || دو زن که زن دو برادر باشند و هر یک از ایشان یاد دیگری است. (آنندراج). جاری. هموی [ هَ مَ وَ ] (در تداول مردم قزوین). اما گمان می رود که در این معنی دگرگون شدهء «یار» باشد به قرینهء «جاری» که صورتی از «یاری» تواند بود. (یادداشت لغت نامه). || بیگانه. اجنبی(1).
(1) - یاد به این معنی هم اکنون در ترکی آذربایجانی مستعمل است.

/ 9