كربلا مبارزه با پوچيها
اصغر طاهرزاده
طاهرزاده، اصغر،1330-
كربلا مبارزه با پوچيها / اصغر طاهرزاده.- اصفهان: لُبالميزان، 1384.
2 ج در يك مجلد.
ISBN: 978-964-96389-6-6
فهرستنويسي بر اساس اطلاعات فيپا
كتابنامه به صورت زيرنويس.
1- واقعة كربلا، 61 ق.- تأثير. 2- حسين بنعلي(ع)، امام سوم، 4-61 ق.
الف. گروه فرهنگي الميزان، ب. عنوان.
4ك 15ط/5/41BP 9534/297
كتابخانة ملي ايران 38941- 84 م
كربلا مبارزه با پوچيها
اصغر طاهرزاده
شمارگان: 3000 نسخه
نوبت چاپ: اول
چاپخانه: پرديس
صحافي: سپاهان
طرح جلد: محمد فاطميپور
ليتوگرافي: شكيبا
حروف چين: گروه فرهنگي الميزان
ويراستار: گروه فرهنگي الميزان
مدير توليد: گروه فرهنگي الميزان
تاريخ انتشار: 1386
قيمت: 2500 تومان
كليه حقوق براي گروه الميزان محفوظ است
مراكز پخش:
1- گروه فرهنگي الميزان تلفن: 7854814- 0311
2- دفتر انتشارات لبالميزان همراه: 09131048582
فهرست مطالب
مقدمه 13
روش ما در ويرايش اين كتاب 14
مقدمة نويسنده 17
چگونگي نگرش به تاريخ 17
جلسه اوّل انتخابي فوق رسم زمانه 23
اولين برخورد اساسي با اسلام 26
انتخابي فوق رسم زمانه 30
انسانها در شرايط ترس، فقط به زيستن ميانديشند 30
ترس، منشأ انتخاب 32
حسين عليه السلام، مذكّر خودآگاهي 33
عهد حسيني، عهدي پايدار 34
فرهنگي كه انسان را قرباني ميكند 35
اشك و تمديد اميد 36
صراطهاي مستقيم، حيلهاي در مقابل صراط مستقيم 37
جوانان و پوچي! 38
جلسه دوم كربلا، عامل بازگشت به عهد محمدي صلی الله عليه و آله 41
راز حقارت حاكمان 41
رمز زير دستي ضعفا 42
مقابله كاخ سبز با ارزشهاي ديني 43
كربلا؛ عامل نجات بشر از سرگرداني 44
دينِ تقليل يافته، انسانِ به صفر رسيده 44
راز ويراني ساختارهاي معاويه 45
فرهنگِ سرعت، براي گريز از مرگ 46
چرخش هستي بر عهد محمّدي صلی الله عليه و آله 46
امّا يزيد نماند 47
كربلا و ذوق حضور 48
قدرت تشخيصِ جهت 48
خطر از كجا آغاز شد؟ 50
روانكاوي كوفيان 51
در كربلا به كجا نگاه ميكنيد؟ 52
جلسه سوم ترس از مرگ، مانع آزادي انتخاب 55
كربلا و نجات از گمشدگي 55
كربلا؛ اثبات بودنِ خود 56
انتخاب آزاد 57
ارعاب معاويهاي 58
معني زندگي 59
حسين عليه السلام، بهتنهايي قدرتي است بينهايت 60
ترس از مرگ، عامل خشكاندن شور حيات 61
چه بايد كرد؟ 63
يأس چرا؟ 64
بازگشت به عهد محمّدي صلی الله عليه و آله 65
زشتي تنآسايي 66
سودجويي؛ حجاب معنويت 68
جلسه چهارم عدم انحلال در فرهنگ كفر 69
نهضتي فراتاريخي 69
روح آزاده چه بايد بكند؟ 72
آفت زندگي ديني در كنار حاكميّت يزيد 73
جرأت آزاد شدن 74
مشكل رو در روي نسل سوم انقلاب 75
آرامش، زير سايه معاويه و حذف دين! 77
وقتي فرهنگ فريب رسوا ميشود 78
بازگشت جامعه به سيرة نبي صلی الله عليه و آله 79
آثار جدايي از امام 80
دين تشريفاتي 80
نهضت كربلا ودينداران عافيت طلب 81
جلسه پنجم كربلا، خالصترين جبهه 85
وسعت كربلا 85
پذيرشهاي ناخواسته 86
آدميّت بايد به درخشش درآيد 87
غمخواري امّت 88
تنها، امّا مسئول 89
خطرهاي بزرگ، براي دين بزرگ 90
نقش زن در كربلا 91
تندادن به وضع موجود 92
شيعه به رهايي ميانديشد و نه به تسليم 93
در ياري از امام بايد پاكباز بود 94
چرا بدترين انتخاب؟ 94
جلسه ششم كربلا، سرّ اولياء 97
نهضت پاكدامنان 99
امامحسين عليه السلام فوق كوفه و كوفيان 100
عوامل رشد روحية كوفيگري 101
خوشا پاكبازي 103
امام، تنها در بين ناصحان 103
خالصترين نهضت، پايدارترين حركت 104
امامحسين عليه السلام به دنبال گمشدة خودش 105
دشمن بايد انگيزة حقّي نداشته باشد 107
كربلا، تجسم زندگي آرماني 108
جلسه هفتم كربلا، خالصترين و پايدارترين جبهه حق 111
شور حسيني عامل مقابله با ظلمت آخرالزمان 111
دين؛ معني انسان 112
كربلا؛ نه ترس، نه بيباكي 113
چرا برگشت؟ 114
بايد هيچ عصبيتي تحريك نشود 115
هدايت گمراهان 116
پيوستگي پايدار 117
صحنهاي فوق زمان و مكان 118
بصيرت اصحاب حسين عليه السلام 119
عبرتي عظيم 121
پيروز، ولي شكست خورده! 122
اسارت و هيبت! 122
گويا كربلا حماسههاي خود را بعد از عاشورا شروع كرده است 124
جلسه هشتم كشتهشدگاني كه فرمان ميرانند 127
جبههاي به پايداري همة زمانها 128
كربلا؛ حيات همة تاريخ 129
نه تحريك عصبيت، نه قبول زبوني 130
عبيدالله؛ به دنبال راه نجات 132
قاتلاني اسير 134
تحقّق خواست حسين عليه السلام 134
جنگ بنيهاشم با بنياميّه يا جنگ اسلام با كفر؟! 135
كربلا؛ چيزي بالاتر از قدرت 135
به خدا؛ پوست خود را دريدي و گوشت خود را كندي 138
نه انزوا، نه چاپلوسي 139
جلسه نهم حسين عليه السلام دريچه كشف اسرار 143
راه اتّصال به عالَم اسرار 144
نتيجه بصيرت ديني 145
حكمت حسين عليه السلام، يا قدرت يزيد؟ 145
اسلام؛ يك دين يا يك حكومت؟ 146
حكومت؛ وجه جدايي ناپذير دين 148
يك مقايسة غير منطقي 149
باز نگاهي به كوفه 150
عبرت را ! 152
جلسه دهم زيارت اربعين، پايداري بر عهد حسيني 157
حسين عليه السلام؛ قطب دلهاي سالم 158
آنگاه كه بزرگنمايي ستم، نقش بر آب ميشود 163
جلسه يازدهم كربلا؛ تابلوي اميدواري در خطرناكترين شرايط 181
اهميّت تحليل حادثة كربلا 181
جبههاي كه آسماني است 183
حضور همة تاريخ در كربلا 185
ماندند و نماندند 185
حركت حسين عليه السلام ماوراء تحليلها 187
اميدوارترين انسانها 188
جبهة جهل 190
جلسه دوازدهم محبّت اهل بيت عامل تحرّك اصحاب كربلا 193
تصوّر معنويت همراه با حسين عليه السلام 193
كربلا را مكتب محبّت بهوجود آورد 196
كلماتي ماوراء حروف و الفاظ 200
كشف اسرار كربلا در گرو شناخت آن 203
جلسه سيزدهم راه تحقق حاكميّت ديني در آينده تاريخ 207
كربلا، هفتصد بطن دارد 207
كربلاي بيتحليل مثل قرآن بيتفسير 208
رهايي از قدرت عنان گسيخته 210
پناه به دشمن از ترس دشمن 213
پوچ شدن، علاج پذير است؟ 213
كربلا و نجات از اكنونزدگي 216
خوشبيني بيجا و يأسِ پايدار 217
افزايش قدرت كفر و درخشندگي عميقتر ايمان 218
جلسه چهاردهم وقتي شمشيرها ديگر نميتوانند بترسانند 223
كربلا سرّ الله اكبر 223
وقتي انسان خود را به دشمن ميسپارد 225
كربلا، فوق تحليلهاي عافيتطلبانه 227
چگونه حسين عليه السلام دشمنانش را به زانو درآورد 228
آيينه را شكستند 230
اسلحهها براي كشتن يا ترساندن؟ 231
كربلا و بيرمقي اسلحهها 232
آفت روشنفكري جداي از حسين عليه السلام 234
جلسه پانزدهم مكتب حسين عليه السلام، فرهنگ نجات از حقيقت كُشي 237
ترس از اسلحه، مانع انتخاب آزاد 238
جرأت انتخاب، همة انتخاب 238
كربلا و گذر از برق اسلحهها 239
شمشير يزيد در اسارت حسين عليه السلام 240
كربلا، رسوايي خشم بيهدف 243
ترس از مرگ و حقيقت كُشي 245
حسين عليه السلام مقاومتي به اندازة همة موحّدان تاريخ 246
ملتهايي كه در تن پيشواي خود ميشكنند 248
جلسه شانزدهم امام؛ حافظ قداستها 251
نفي مقدّسات، عامل شهادت حسين عليه السلام 252
انسانِ كاهش يافته 254
وقتي كربلا گُم ميشود 256
حسين عليه السلام و اثبات قداست خود 257
آفات ادامة هبوط بر زمين 259
ضرورت تحقق حكومت ديني 261
جلسه هفدهم امامحسين عليه السلام؛ پوچ شناس بزرگ 267
خطر غفلت از ابعاد روحاني دين 267
تلاش شيطان در مسير فهم كربلا 268
انگيزه امامحسين عليه السلام در به دست آوردن حكومت 269
رمز شكست ناپذيري امامحسين عليه السلام 273
وقتي انسان؛ «نيست» را «هستْ» و «پوچي» را «واقعيت» ميپندارد 274
انسان اكنون زده؛ طعمه حيلة معاويه 276
اكنون زدهها 277
بركات نمونههاي معنوي 278
جلسه هجدهم انسانِ هيچ كاره 281
اسلام اموي و بلاي بيخود شدن 282
نشناختن پوچي، پوچي ميآورد 284
وقتي زندگي قانع كننده نيست 285
ظهور پوچي در آخر 287
انواع خودكشي 289
پنهانكردن پوچي 290
نظمهاي پوچ 292
جلسه نوزدهم نظم معاويهاي و نظم حسيني 295
كربلا؛ عامل ايجاد حضور 296
نظمهاي خواب آور 297
نظم حسيني، نظام معاويهاي 300
نظم مدرن 301
آنگاه كه همه احساس حيات كنند 301
نظم زميني و غفلت از نظم آسماني 304
آرامش نفس امّاره 305
جلسه بيستم ملاك شناخت حقّ و باطل، موجب رهايي از پوچي 309
كربلا؛ بزرگترين سبقتهاي اخلاقي 309
نجات از پوچي، گوهري از گوهرهاي كربلا 311
كشتن بيتهديد 312
نظمهاي خطرناك 313
بودن حسين عليه السلام يعني باطلبودن يزيد 314
روشهاي مقابله با حق 317
حسين عليه السلام براي جهان كفرخطرناك هست، ولي شرور نيست 318
فرهنگ غفلت از حقّ و باطل 319
معاويه و مرگِ حياتِ هدفدار 321
غمها و شاديهاي زيبا 322
توجه به حق و باطلِ امور، راه نجات 324
جلسه بيست و يكم چگونه فرهنگ معاويهاي ميميرد 327
اما هنوز اميد هست 328
تنها راه، بازگشت به ايمان 333
وقتي ايمان رفت، احساس بيخودي ميآيد 333
كربلا و نمايش ايمان 335
قدرت تشخيص هدف، از ايمان زدودني نيست 336
جلسه بيست و دوم فرهنگ معاويه، پوچ كنندهاي پنهان 339
نهضت حسين عليه السلام فوق سال 61 هجري 340
وقتي حركت امام عليه السلام در گذشته متوقف نميشود 341
معاويه و توهّم بقاء 344
چرا ابتدا معاويه ديده نشد 345
حسين عليه السلام و حيلههاي فرهنگي معاويه 346
راه تشخيص حيلههاي فرهنگي 349
جلسه بيست و سوم كربلا؛ عامل نجات از عميقترين پوچيها 353
حسين عليه السلام، نگاهي به همة تاريخ 353
معني غم حسين عليه السلام 355
راه تشخيص درد 356
به تنهايي قدرتي بينهايت 359
شكستِ دامِ ترس از مرگ 360
يك نَفَس آزادي 363
زلالي روش حسين عليه السلام در انتقاد 365
فقط يك انسان كافي است 367
جلسه بيست و چهارم كربلا؛ عامل رسوايي دين بينيايش 371
نيايش؛ عامل معنيدار كردن زندگي 372
فرهنگ نيايش، فرهنگ اهل البيت عليهم السلام 374
كربلا، جوابي به همة ابعاد بشر 378
خطرات گرايش به كثرت افراد 381
جلسه بيست و پنجم مقابلة جبهة اكنون زده با جبهة معتقد به سُنن 385
جايگاه مصيبتهاي وارده بر اهلالبيت 385
جايگاه غم فاطمه سلام الله عليها 386
انسان اكنون زده و انسان آگاه به سنّتها 388
انسان هوس زده و انسان مختار 390
بصيرت فوق زمانه 392
قشوني كه هيچ كس در اختيار انتخاب خود نيست 394
حسين عليه السلام عامل قدسي شدن عالَم و آدم 397
آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده 401
مقدمه
باسمهتعالي
1- كتاب حاضر حاصل مجموعهاي از سخنرانيهاي استادطاهرزاده است كه تحت عنوان «كربلا؛ مبارزه با پوچيها» در محرم سالهاي 1419 و 1420 ق (1377 و 1378 ش) ايراد گرديده و از نوار پياده شده است. در عين تنظيم و ويرايش، سعي بر آن بوده كه فضاي سخنراني و حالت حضوري آن محفوظ بماند، تا خواننده صِرفاً نظارهگر حادثه نباشد، بلكه خود را در صحنه و در كنار امامحسين عليه السلام و ساير ياران حضرت احساس كند.
2- كربلا واقعهاي است كه پس از توجه به متن تاريخي آن، بايد به بررسي ريشهها و نتايج آن پرداخت. زيرا تحليل هر حادثهاي نتيجة حقيقي آنرا به ما ارائه ميدهد. لذا كتاب حاضر صِرفاً به نقل حادثة كربلا نپرداخته، بلكه سعي بر نگرش تحليلي به واقعه دارد.
3- در كتاب سعي شده به بسياري از سؤالاتي كه ممكن است نسبت به حادثة كربلا پيش آيد، جواب داده شود. مثل اينكه؛ آيا امام عليه السلام ميدانستند شهيد ميشوند يا نه؟ يا اينكه اگر امام عليه السلام براي احياء دينِ جدّشان پا به عرصة امر به معروف و نهي از منكر گذاشتند، چرا در رويارويي با حرّ فرمودند: اگر مردم كوفه نميخواهند، برميگردم؟ و چراهايي از اين قبيل.
4- در كتاب سعي شده جايگاه شعارهايي از قبيل «فَياسُيوف خُذينِي» و يا «هَلْ مِنْ ناصِرٍ يَنْصُرُنِي» و ... در فضاي فرهنگي كربلا تحليل بشود.
5- كتاب؛ نهضت كربلا را بهعنوان آيندهاي در مقابل خواننده قرار ميدهد تا خواننده دائماً جايگاه خود و جامعه و انقلاب اسلامي را ارزيابي نمايد و نسبت به وضع موجودِ جامعه، بهخصوص در رابطه با فرهنگ مدرنيته، تحليل داشته باشد و كربلا را عبرتي براي تعالي هرچه بيشتر انقلاب اسلامي قرار دهد.
6- همانطور كه در متن كتاب ملاحظه ميكنيد؛ مطالب با دو قلم و با سطور كوتاه و بلند تحرير شده، تا خواننده متوجّه متنِ تهيه شده توسط استاد و شرحي كه بعد از آن متن دادهاند، بشود.
روش ما در ويرايش اين كتاب
شايد در ابتدا انتظار عزيزان اين باشد كه مباحث كتاب به صورت يك مقالة علمي كه عموماً هم معمول است، ارائه شود. ولي همچنانكه ملاحظه مينماييد به دلايل زير تلاش شده است در ويراستاري متنِ كتاب فضاي گفتاري آن حفظ شود.
1- فرق متون ديني با مقالههاي صرفاً علمي اين است كه متون ديني - از جمله اين كتاب- بايد علاوه بر آنكه جنبة اطلاعرساني داشته باشد، جنبة حضوري و بازيگرانة مخاطب خود را نيز حفظ كند، زيرا هدف دين تربيت انسان است و نه آموزش او، و جايگاه باورهاي ديني قلب انسان است و نه ذهن او. در اين روش است كه انسان، متذكر و متأثر ميگردد و مطالب ديني، او را در تغيير رفتار ياري ميكند، و لذا بايد ارتباط حضوري متون ديني با مخاطَب خود حفظ شود و آنچه توسط سخنران در حالت حضور بيان شده است با همان حال و هوا به صورت نوشتار در آيد تا همان سير و سفر حضوري در قلب خواننده محقق گردد.
2- در دريافت "حصولي" از واقعيات به هيچوجه پيوندي ميان ما و واقعيات برقرار نميشود و آنهايي كه عادت كردهاند در حدّ آگاهي از واقعيات، متوقف شوند انتظار دارند در موضوعات مورد بحث يك مقالة شُسته و رُفته خدمتشان عرضه شود، ولي ما تلاش ميكنيم عقل و قلبِ مخاطب، در محضر خودِ حقيقت قرار گيرد و از پرتو مقدس آن بهرهمند گردد و اين كار با علم حصولي نسبت به حقايق مقدس، ممكن نيست. آري «زِگوهر سخنگفتن آسان بود» ولي آن را يافتن و در حضور آن قرارگرفتن و از تَلَؤلؤِ آن بهرهمندگشتن، راه ديگري ميخواهد، آنهم راهي كه بس طولاني است، راه سير از مفهومِ وجود، به سوي خودِ وجود، راهي كه عارف در وصف آن ميگويد:
رهرو منزل عشقيم و زسر حدّ عدم
تا به اقليم وجود اينهمه راه آمدهايم
3- خصوصيات متون ديني ميطلبدكه يك نحوه «از خويش برون آمدن» را درپي داشته باشد، تا عزم عمل در خواننده شعلهور شود كه گفت:
شهر خالي است زعشاق، بود كز طرفي
مردي از خويش برون آيد و كاري بكند
به تعبير ديگر در متون ديني رابطة «من - تويي» بين خواننده و متن برقرار است يعني انسان با كل وجود خود با متن مرتبط ميشود و درون رابطه قرار ميگيرد.
4- متون بزرگ ديني كه منشأ تحول در اقوام و ملل شده و ميشود چيزي جز مخاطبه و محاورة متقابل گوينده با خواننده نيست، آنهم با ارائه انبوه مثالها. مسلّم مولوي بنا ندارد در مثنوي و يا در ديوان شمستبريزي اطلاعات خود را با خواننده در ميان بگذارد، بلكه تلاش او اين است كه راهي در مقابل مخاطب خود بگشايد و او را نسبت به خود فعال نمايد. لذا نميتواند به نحوة ديگري غير از نحوهاي كه مثنوي يا ديوان شمس را ارائه داده است، سخن بگويد و اگر حسامالدينچلپي سايه به ساية مولوي اشعار او را مينويسد، حالت مخاطبه و محاورة متقابل آنها را نيز حفظ ميكند، و به همان اندازه كه انسان داراي ابعاد گوناگون و تو در توست، بايد مولوي هم - كه انسان را مخاطب خود قرار داده است - تو در تو حرف بزند، هرچند تصور بعضي در ابتداي امر اين باشد كه مثنوي نظم ندارد و مولوي پراكنده سخن گفته است؛ مگر انسان سنگ است كه يك وجه داشته باشد و عقل و خيال و عاطفه و فطرت او هركدام بر ديگري تنيده نباشد؟
حتماً مستحضريد كه تفسير قيّم الميزان نيز حاصل محاوره و مخاطبة علامهطباطبايي«رحمةاللهعليه» با شاگردان خاص ايشان در شبهاي جمعه در منزلشان و روزهاي چهارشنبه مدرسة حجت بود و حضرت علامه«رحمةاللهعليه» حاصل آن مخاطبه و محاورة بينابيني را با وسعت بيشتر تدوين نمودند و همين موجب ميشود كه در خواندن آن تفسير گرانقدر حالت حيات و «از خويش برون آمدن» در خواننده ايجاد شود.
از همه مهمتر خود قرآن است كه سراسر محاوره و مخاطبه با خوانندة خود است و آنهم محاورهاي با ابعاد گوناگون و با شخصيتِ تو در توي انسان - انساني كه عقل و خيال و عاطفه و فطرت او تماماً بر هم تنيده شده است - به طوري كه هركس ميخواهد با قرآن به عنوان يك كتاب علمي صِرف برخورد كند - و نه كتابِ به باوركشيدن روح و قلب انسان - ممكن است سؤال كند كه چرا مثلاً داستان حضرت موسي عليه السلام را اينهمه پراكنده و هر وَجه آن را در جايي گفته است؟ از نظر چنين فردي شايد قرآن نظم يك مقالة علمي را نداشته باشد، ولي اگر متوجه شد قرآن كتاب تربيت است و هرلحظه با تمام ابعاد انسان سخن ميگويد و در مثال حضرت موسي عليه السلام در هر موقعيتي وجهي را پيش ميكشد كه مربوط به همان وجه مخاطَب قرآن است و بقية وجوه در فضاي محاوره و مخاطبهاي ديگر بايد به ميان آيد، ميفهمد كه قرآن به اندازة انسان منظم است.
5- وقتي مجموعهاي از سخنرانيهاي استاد طاهرزاده به صورت نوشتار درميآيد ايشان پس از بررسي آن، حذف و اضافاتي را اِعمال مينمايند تا خوانندگان محترم بتوانند بيشترين استفاده را ببرند و لذا چون بعضاً مطالب مفصلي به بحث اضافه شده است ممكن است در هنگام مطالعة كتاب احساس شود در بعضي از قسمتها حالت سخنرانيبودن بحث تغيير كرده است، كه از آن گريزي نيست. ولي به طور كلي چون معتقديم هدف متون ديني تربيت انسان است و نه صرفاً آموزش او و جايگاه تربيت قلب است و نه ذهن، سعي شده است تا حدّ امكان فضاي محاورهاي آن محفوظ بماند.
گروه فرهنگي الميزان
مقدمة نويسنده
چگونگي نگرش به تاريخ
1- تاريخ يعني تعيين و تحديدِ «وقت»، از ريشه «اَرَخَ» و «وَرَخَ» است، و اين تعيين وقت يا حضوري است و يا حصولي.
ياد از گذشته در صورتي كه با واسطه باشد «حصولي» است و اگر بيواسطه باشد «حضوري» است. پس تاريخ ميشود «وقتيابي» حال يا به صورت حصولي و مفهومي و يا به صورت حضوري و وجودي. يعني گاهي خبردار ميشويم كه در گذشته چه گذشت و يا گاهي در آن «وقت» و زمانه خود را حاضر ميكنيم و با آن «وقت» زندگي ميكنيم و اين نوع وقتيابي هر چند نادر است ولي بسيار لازم و مفيد است.
2- ياد حادثه كربلا در فرهنگ شيعه، يعني آن طور كه شيعه با آن روبهرو ميشود، علم حضوري به تاريخ است و به عبارت ديگر كربلا در فرهنگ شيعه، يك تاريخ حضوري است. يعني شيعه با «وقتيابيِ» كربلا، در آن صحنه و وقت حاضر ميشود. خود را در «وقتِ» اصحاب كربلا قرار ميدهد و به كمك كاري كه امامحسين عليه السلام در كربلا انجام دادند، شيعه هنر چنين «وقت»يابي را در رويارويي با صحنه كربلا بهدست آورده است، همچنانكه نهضت كربلا به امامت حسين عليه السلام هنر چنين «وقتدهي» را دارد.
3- پس تاريخ «حضوري» بازگشتش به تذكر و به وقت اصيل و زنده است. اين است كه گفته ميشود شيعه در همه دوران تاريخ حياتش با نهضت كربلا و اصحاب كربلا «همتاريخ» است، يعني اصلاً فاصلهاي بين خود و آن حادثه احساس نميكند، و لذا خود را بازيگر آن صحنه مييابد و نه تماشاگر، و اين خاصيت «وقت» است كه عرفان عملي تلاش دارد انسان را در آن قرار دهد و انسان را از زمان گذشته و آينده آزاد كند و به «وقت» آورد، لذا ميگويد:
صوفي ابنالوقت باشد اي رفيق
نيست فردا گفتن از شرط طريق
4- تاريخ حضوري عبارت است از «ياد وقتِ ساحت اقدس» و تاريخ حقيقي همين است و مقصود قرآن از طرح حادثههاي تاريخي و همچنين هدف اولياء از نظر به تاريخ، در اين نگرش نهفته است. اميرالمومنين به امامحسن(عليهماالسلام) در نامه مشهورشان مينويسند: طوري در اعمال و افكار و آثار گذشتگان نظر كردم كه يكي از آنها به حساب ميآيم و گويا با اولين و آخرينشان زندگي كردهام.
5- حال در اين مقدمه ميخواهم خدمت خوانندگان عزيز عرض كنم كه اگر تاريخ توان چنين حضوري را در صحنههاي گذشته به ما ندهد هر چه ميخواهد باشد، چيزي نيست، چون آن تاريخنگري و وقتيابي نتوانسته است زمانها را در هم ادغام كند و ما را از «زمان فاني» به «زمان باقي» سير دهد در حالي كه بحمداللّه شيعه عموماً به كربلا با چشمِ «زمان باقي» مينگرد همچنانكه در نگاه دين - بهخصوص در قرآن - به حادثههاي تاريخي همين حضور با بركت مطرح است.
6- اگر در نگاه به كربلا اين «همعهدي» و «هموقتي» با امام حاصل نشود، در واقع از كربلا چيزي گفته نشده است و آنچه هم كه گفته شده است كربلا نيست. سلام و صلوات خداوند بر ائمة معصومين ما كه با زيارتنامههايي كه براي شيعه تدوين كردند و با توصيه به زيارت كردن قبور ائمه، نگذاشتند اين نگاه حضوري به كربلا از دست برود.
7- تاريخ حصولي، تاريخ فاقد فكر و ذكر و عزم است و نميتواند عبرتآموزي كند و موجب هدايت انسان گردد. به همين جهت هم قرآن بهعنوان كتاب هدايت بشر، «اساطيرالاولين» نيست بلكه كتاب «ذكر» است و داستانهايش توان به حضور بردن انسان را در محضر سنّتهاي الهي دارد و گويا انسان را در حكم يكي از بازيگران آن صحنه قرار ميدهد و سپس او را در رابطه با آن صحنه به تدبّر واميدارد. و كربلا در درون چنين فرهنگي ظهور يافت و يكي از بزرگترين عبرتهاي تاريخي گشت تا هركس، هر روز اندازة خود را در آن آينه به تماشا بنشيند.
8- بشري كه ياد از گذشته را به صورت حضوري از دست بدهد، در امروز هم نميتواند درست زندگي كند و لذا گرفتار اساطيرالاولين ميشود و همة حادثههاي گذشته را به صورت قالبهاي مرده ميبيند و در اين حال است كه نسبت انسان با خدا - خدايي كه در همه صحنهها خود را به انسان مينماياند - در هميشه زندگي فراموش ميشود، چون نگاه «حضوري» به حادثههاي تاريخي به نگاه «حصولي» تبديل شده و ديگر انسان در آن حال از «زمان باقي» محروم شده و گرفتار روزمرّگي و زمان فاني است.
9- اگر بپذيريم هر حركتي در تاريخ نياز به يك مفسّري دارد كه روح و حيات حضوري آن حادثه را تفسير كند در كربلا بايد تفسير اصلي حادثه را از زبان امام معصوم يعني امام سجاد و امام باقر و امام صادق عليهم السلام گرفت، انسانهايي كه سراسر نگاه قلبشان را جمال و جلال حق پر كرده است. تاريخنويسان تلاش كردهاند با زبان علم حصولي كربلا را بنويسند و در واقع كربلا را بميرانند، ولي امام باقر عليه السلام با زيارت عاشورا كربلا را از نگاه حصولي نجات دادند و آن را با نگاه حضوري ترسيم فرمودند و لذا از اين طريق كربلا نه تنها جزء زندگي هر شيعه ميشود و نه تنها ديگر طرح كربلا خوابكردن و حواله دادن انسانها به حوادث گذشته نيست بلكه در طول قرنها خوابها را، بيداركردن است و اين است كه مييابيم كربلا نه تنها قصّه گذشته و تاريخ امروز و فردا نيست، بلكه تاريخ پسفرداي ماست. پسفردايي كه هنوز افقهاي حضورياش براي اين نسل پيدا نشده و فقط در انتظار فرجِ آن بايد در امروز شكيبايي كند.
10- كربلا ريشهاي است كه اگر بشر امروز از آن فاصله بگيرد، در عصر مدرنيته تماماً پژمرده ميشود - مثل بسياري از ملتها و تمدنها - و اين همه اميد به پس فرداي تاريخ، جهت تفسير حضوري كربلا است در زيارت عاشورا، و به همين جهت آن زيارت را با سلام آغاز ميكني. راستي مگر جز اين است كه انسان به كسي سلام ميكند كه حاضر است؟
11- نگاه حصولي به تاريخ، نگاه به پوستة بيجان حوادث گذشته است و چنين نگاهي نميتواند فريادي بر نفس امّاره بشر امروز باشد تا غرور او را بشكند و سنن پروردگار عالم را در پيش روي او حاضر نمايد، يعني با نگاه حصولي به كربلا، كربلايي ديگر به پا نخواهد شد و بشر امروز در رابطه با لااباليگري خود، خود را همدوش و همسرنوشت با يزيد احساس نميكند.
12- نگاه حضوري به تاريخ موجب خوف اِجلال يعني حيرت و هيبت در مقابل پروردگار و در نتيجه اسقاط اضافات و ترك تعلّقات و تعيّنات موهوم ميشود، چون خود را همراه و روبهرو با حقيقتي جاري در هستي مييابد كه بايد خود را نسبت به آن حقيقتِ فعّال تنظيم كند و اين است شرايطي كه سرانجام، وارستگي و انس به حق را موجب ميشود.
13- در نگاه حضوري به كربلا يك احساس همدلي و «هموقتي» براي همه انسانها با حضرتحسين عليه السلام و يك تنفّر عميق نسبت به همه شخصيتهاي جبهه مقابل حاصل ميشود و انسانسازي كربلا از اينجا شروع ميشود و در نتيجه كربلا خزينه اسرار و ورود در يك زندگي بينهايت معنوي خواهد شد.
14- اكنون بسياري از اقوام جهان از تاريخ حضوري خود بيرون افتادهاند و در تاريخ تجدد جايي براي خود نيافتهاند. نظر بر حسين عليه السلام و كربلا، ما را در متن تاريخ بزرگ و هدايتگر خود قرار ميدهد و گويا حسين عليه السلام متوجّه اين رسالت بزرگ خود بود.
15- تاريخ بسياري از اقوام، امروزه، نقطة جدا افتاده از زمان است، ولي خود شما بهخوبي احساس ميكنيد كه كربلا اينطور نيست و نميگذارد ما از گذشتة خود گسسته شويم، و راه نجات از جدايي تاريخي ملتها را نيز بايد از طريق نگاهي كه از كربلا ميتوان گرفت، جستجو كرد تا گذشته و آينده نقاط و لحظات جدا و ناپيوستة زمان تلقي نگردد.
16- مردم براي زندگي و عبرتآموزي؛ نياز به حافظة تاريخي خود دارند و گسستگي از تاريخ گذشته و عدم حضور تاريخي، سخت براي انسانها خطرناك است و براي تحقق چنين حضوري در تاريخ بايد در لحظهلحظة تاريخ زندگي كرد. و براي زندگي در تاريخ بايد در كنار كساني بهسر برد كه بتوان به جهت عصمت و علم با آنها اتحاد روحي و قلبي داشته باشيم و كربلا بحمدالله ميتواند چنين كمكي را به انسانها بكند، وگرنه انسانها در گسستگي تاريخي خود، خود را اتمي تنها و سرگردان در ميان انبوه تودههاي انساني مييابند و هيچ پيوندي با گذشتة خود ندارند، لاجرم هيچ پيوندي با امروز خود نميتوانند داشته باشند.
17- حافظة تاريخي كه همان تاريخ حضوري است، اگر از ميان برود، اشياء و امور از جاي خود خارج ميشوند و ديگر هيچچيز به هيچجايي و هيچزماني تعلق ندارد، و در اين حال عالَم انساني به عالَم انتزاعي و غيرحضوري مبدل ميشود، عالَمي كه مردمان در آن عالَم با اشياء و امور انتزاعي زندگي ميكنند.
18- مردم؛ زماني حافظة تاريخي دارند كه نسبت خود را با گذشته و آينده باز شناسند و به امكانهاي زندگي خود آگاه باشند، و كربلا با به صحنهآمدن امام معصومي كه همة رازهاي خلقت را ميشناسد، چنين امكاني را به انسانها ميدهد. و در سلسله بحثهاي «كربلا؛ مبارزه با پوچيها» سعي در توجه به چنين حضوري است.
19- درست به همان اندازه كه با تاريخِ حصوليِ پادشاهان بيگانه با ما، نميتوان زندگي كرد، بدون تاريخ هم نميتوان بود. بلكه بايد ببينيم تاريخ ما كدام است و ما در كجاي تاريخ قرار داريم. چراكه اگر ملتي به بيتاريخي دچار شد، در حقيقت از بازي زمان بيرون ميافتد و به تماشاگري، حسرتزده مبدل ميشود و پيوستن به حسين عليه السلام شيعه را از تاريخسازترين اقوامِ آينده قرار داده است و يا به تعبير ديگر شيعه؛ با كربلا آيندهدارترين ملتها خواهد بود.
20- آري آنچه در مباحث «كربلا مبارزه با پوچيها» در جلو چشم من بوده تقلاّ كردن در چنين نگاهي است به كربلا، و اميد فراوان و خواهش شديد دارم كه با تمام وجود با چنين نگاهي در سطور اين كتاب سير كنيد. آن وقت آن چه شما را حاصل شد گوارايتان باد و باز سال بعد با حضوري جديد در اين سطور سير كنيد، آن وقت آن چه شما را حاصل شد باز گوارايتان باد، و مباداكه نگاه حصولي، نگاه شما شود و يا اينكه مطالب اين كتاب را با حافظه بخوانيد و به حافظه بسپاريد.
طاهرزاده
سال 1382
جلسه اوّل
انتخابي فوق رسم زمانه
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيالْحُسَين وَ عَلي عَليّبْنِالْحسَينِ وَ عَلي اَوْلادِ الْحُسْينِ ﴾
﴿ وَ اَعْظَمَ اللَّه اُجُورَنا بِمُصابِنا بِالْحُسَيْنِ عليه السلام ﴾
﴿ وَجَعَلَنا واِيّاكُمْ مِنَ الطّالبين بِثارِه مَعَ الاِمامِ الْمَهْديّ مِن آلمُحمّدٍ عليهم السلام ﴾
از خداوند ميخواهيم ما را به فرازي از شعور وحكمت حسيني برساند تا هم معني آن نهضت و حكمت بزرگ را بفهميم، و هم عزاداريهاي خود را به اوج برسانيم و در راه اتّحاد بيشتر با مقام والاي اباعبدالله عليه السلام به حيات نويني دست يابيم.
قصد داريم به لطف خدا در چند جلسهاي كه در پيش داريم نگاهي به نهضت اباعبدالله عليه السلام از زاويه شرايط اجتماعي و فرهنگي آن زمان بيندازيم؛ ميخواهيم به شرايطي بنگريم كه بسيار پيچيده است و احتياج به تأمل زيادي دارد.
اصلاً از خود بپرسيم: فرهنگ امويِ معاويه از كجا ريشه گرفته است؟! و چه ميخواهد بگويد؟! و چرا بسياري از صحابه و تابعين ماندهاند كه چگونه با آن مبارزه كنند؟! اگر چه حرف همة آنها اين بود كه: «فرهنگ معاويه پسنديدني نيست»، امّا حرف ديگرشان هم اين بود كه: «چارهاي هم جز پذيرفتن آن نيست». اين چه فرهنگي بوده كه اينچنين نخبگان جامعه را مرعوب ومنكوب خود كرده و طوري خود را نمايانده كه گويا مقابله با آن غيرممكن است وتنها اباعبدالله عليه السلام بود كه آن زمان در خود توان مقابله با آن فرهنگ پيچيده را ديد و موفق هم شد. گفتني است كه امام عليه السلام همة جوانب را ميشناسند؛ به همين جهت تحليل امام غير از تحليل سياستمداران آن زمان است و براي شناخت آن فضا، بايد معاويهشناسي كرد تا بيشتر به عمق نهضت حضرت سيدالشهداء عليه السلام در كربلا پيبرد.
قبل از اسلام؛ جنگِ فرهنگ جاهليت اموي در مكّه با بنيهاشم بود و اين دو به عنوان دو رقيب در صحنههاي سياسي و اقتصادي رو در روي هم بودند. ولي با ظهور اسلام و نهضت اسلامي آن مقابله و رقابت به ظاهر بيرنگ شد، امّا همين فرهنگ جاهليت اموي، وقتي به شام ميآيد و با فرهنگ جديدي به نام فرهنگ رُمي، تركيب پيدا ميكند، ديگر آن فرهنگ جاهليت ابوسفياني بيرنگ شده نيست، بلكه تبديل به فرهنگ «امويِ روميِ» معاويهاي ميشود.
شام محل تفكّر روميان است و روم فرهنگ خاصّي دارد، فرهنگي كه حتّي وقتي پس از چهار قرن مسيحيت را پذيرفت، بيش از آنكه رنگ مسيحيت را به خود بگيرد، رنگ خود را به مسيحيت زد. و در نهايت هم همين فرهنگ رومي حتّي بعد از 9 قرن حضور مسيحيت در آن اروپا، مسيحيت را حذف كرد و فرهنگ رنسانس را با برگشت به اومانيسم تأسيس نمود. اصلاً اومانيسم، كه محور فرهنگ امروز اروپا است يعني «آداب رومي»، يعني آدميّتِ رُمي. آدميّتي كه بهجاي خدا، انسان محور عالم است.
اولين برخورد اساسي با اسلام
اوّلين برخورد اساسي با اسلام، برخورد فرهنگي است كه توسط امويانِ مجهّز به فرهنگ غربي شروع شد. معاويه فرزند فرهنگي است كه كينة جاهليت عرب را با فرهنگ نيهيليستيِ اومانيستي رومي تركيب كرده و به مقابله مبنايي با تمام اسلام آمده است و اگر ميبينيد ضربههاي مبنايي به اسلام خورده و ميخورد، از همين فرهنگ است و هنوز هم اين مقابله با همان هويّت خاص خود ادامه دارد.
اجازه دهيد متني را كه يادداشت كردهام، بيان كنم و آنرا مختصراً شرح دهم تا بهتر بتوان بحث را جمعبندي كرد، عرضم اين است كه:
انحراف از اينجا شروع شد كه امويانِ مجهز به فرهنگ غربيِ رُمي، به جنگ اسلام آمدند، مسيحيتي هم كه فرهنگ رُم بر آن غلبه داشت، به جنگ اسلام آمد؛ معاويه فرزند فرهنگي است كه جاهليت عرب را با فرهنگ رُمي تركيب كرده و خود را در رويارويي با اساس اسلام قرار دادهاست.
در زمان حضرتعلي عليه السلام مردم متوجّه عمق فاجعهاي كه معاويه ايجاد كرده بود، نشدند و به همينجهت فكر ميكردند حساسيت حضرت، يك حساسيت افراطي است ، و در زمان امام حسن عليه السلام هم مردم نتوانستند عمق فاجعه را بفهمند و لذا امام را تنها گذاشتند. و همين فرهنگ «امويِ رُمي» است كه امامحسين عليه السلام را شهيد ميكند.
اين چه فرهنگي است كه ظاهراً ميتواند علي عليه السلام و دو فرزندش را شكست دهد؟ فرهنگ ابوسفياني تا وقتي دست در دست فرهنگ رُمي ندارد شكست ميخورد، حتّي قلدريِ بنياميّه و يورش آنها به اسلام در زمان عثمان نتيجه نداد و كار به قتل عثمان كشيده وكلّ مملكت اسلامي متوجّه انحراف عثمان شد و با آن مقابله كرد و زمانه، زشتي حاكميّت اموي در زمان عثمان را شناخت. ولي همين امويان وقتي كه از طريق معاويه كه تركيب جاهليّت اموي و فرهنگ رُمي است به صحنه سياسي ميآيند، تعدادي از همان صحابهاي كه با عثمان مقابله ميكنند با معاويه از درسازش در ميآيند (كه البته نحوة سازش آنها هم انشاءالله مورد بحث قرار ميگيرد).
پس عنايت داشته باشيد كه وقتي معاويه در شام آمد نه تنها با فكر غربي رُمي مقابله نكرد بلكه نسبت به آن حساس هم نبود، او همان روش قيصرها را پيشه كرد. «ابنمنصور سرجون»، مشاور معاويه فردي است مسيحي ولي با فرهنگ غربي و اين نمونهاي است از اينكه چگونه فرهنگ معاويه با فرهنگ رُمي تركيب ميشود.
قصة كربلا، قصة فرهنگ مقابله اسلام است با دشمن اصلي خودش در همة تاريخ، و اين دشمني، همان دشمني فرهنگ غربِ حسّزده با اسلام است و امام معصوم است كه ميفهمد چگونه با آن فرهنگ مقابله كند. امروز هم در مقابله با يورش فرهنگي غرب هيچ راهي جز استفاده از حكمت و روش حسيني عليه السلام نداريم، و هر راه ديگري كه براي مقابله با دشمن انتخاب كنيم، نشناختن غرب و نشناختن حسين عليه السلام و حكمت حسيني است و غافل شدن از دشمني كه مانع اصلي بهثمر رسيدن تمدّن تشيّع است. عمده آن است كه اولاً: دشمن را و تواناييهاي آن را درست بشناسيم. ثانياً: توان مقابله با آن را با آن همه چهرههاي متفاوتش، فقط و فقط در حكمت حسيني جستجو نماييم.
در نهضت مشروطه هم چنانچه ملاحظه بفرماييد، غربگرايان مجلس را در دست گرفتند و شيخ فضلاللهنوري(رحمةاللهعليه) را به شهادت رساندند و رضاخان را آوردند تا با كلّ دين مقابله كنند، اين است كه ميبينيد رضاخان با همه رياكاريهايي كه داشت و خود را عزادار امامحسين عليه السلام جا ميزند، آخرالامر با عزاداري امامحسين عليه السلام مقابله ميكند، چون خوب فهميده بود چگونه از طريق تواناييهاي حكمت حسيني با او مقابله ميشود.
ميخواهيم عرض كنيم توجّه به امامحسين عليه السلام يعني نفي خطرناكترين حوزة فرهنگي امروز كه آن پوچانگاري غرب است. اگر حقيقت نيهيليسم يا پوچانگاري فرهنگ غرب بهخوبي روشن شود، آنوقت عظمت و توانايي حكمت حسيني در رويارويي با چنين فرهنگي بهخوبي روشن ميگردد. در آن حالت است كه هم عمق خطر فهميده ميشود و هم امكان دفع آن درست ارزيابي ميشود. عرض ما در اين تحليل اين است كه تمام حيات شما - بهعنوان ملت اسلام- به امامحسين عليه السلام است و تمام دشمني دشمن شما در مقابله با امامحسين عليه السلام پيدا ميشود. انقلاب اسلامي با فرهنگ كربلا پيروز شد و ماه محرّم بود كه كار را يكسره كرد. «سوليوان» سفير آمريكا در ايران (سال 57) ميگويد: «در ملاقاتي كه قبل از محرم آن سال با شاه داشتم، او گفت: اگر از محرّم امسال سالم بگذريم پيروز ميشويم»؛ چون شاه خودش را از كربلا ضربهپذير ميديد.
انتخابي فوق رسم زمانه
نهضت و حكمت امامحسين عليه السلام يك انتخاب واقعي مافوق رسم زمانه است؛ چراكه علم، مبناي انتخابِ عالِم است يعني عالِم هر آنچه را انتخاب ميكند، عالمانه انتخاب ميكند و اين چنين انتخابي، انتخابي است آزادانه، چون بر محور علم و آگاهي انجام گرفته است. و برعكس؛ ترس، مبناي حركت انسانِ جامعهزده و مرعوب است. و چنين انساني انتخاب آزاد ندارد. انتخابي كه بر اساس كششهاي غريزه و يا ترس باشد، آزادانه نيست. معاويه ميداند كه عدّهاي تحتتأثير جوّ جامعه، انتخاب و زندگي ميكنند و در حقيقت انتخاب ندارند و لذا معاويه نقشه و حيلة خود را از همينجا شروع ميكند و همان افراد را طعمه سياستهاي خود قرار ميدهد، و چنين انسانهايي كم نيستند. معاويه حكومت زورمدارانهاي را برپا ميكند كه انسانِ داراي اقتدارِ روحي، آن شرايط را نميتواند تحمّل كند، ولي انسانهاي بيمحتوا، به راحتي طعمة پوچي زمانهاي ميشوند كه ترس بر آن حكومت ميكند و آلت دست قرار ميگيرند.
در زمان سه خليفة اول، افراد جامعه، بهجهت مشغوليتهاي بيثمر و غفلت از معارف ديني و پشتكردن به اهلالبيت پيامبر صلی الله عليه و آله، به نهايت پوچي رسيدند، حدود سي سال مردم مشغول همه چيز شدند بهجز مشغول معارف ديني؛ و لذا بعداً به راحتي آلت دست جوّ ترس قرار گرفتند.
انسانها در شرايط ترس، فقط به زيستن ميانديشند
در شرايط ترس، وقتي انسان بيمحتوا شد ديگر اراده نميكند تا هر طور كه خودش خواست زندگي كند. انسان بيمحتوا فقط به زيستن فكر ميكند و نه به چگونه زيستن، و به صِرف ماندن ميانديشد، ماندن را زندگي ميپندارد. و صِرف ضرورتِ زيستن، او را در برابر واقعيت، تسليم و خاضع ميكند و معاويه چنين حالت رواني را كه جامعه را فرا گرفته ميشناسد و نه تنها درصدد درمان آن نيست بلكه تلاش ميكند پاية حكومت خود را بر چنين روان اجتماعي بنا كند. او آرزويي بهتر از اين ندارد كه مردم در همين شرايط فكري بمانند.
معاويه؛ كسي نبود كه همه او را بپذيرند ولي كاري كرده بود كه اين نپذيرفتن، براي او مشكلي بهوجود نياورد و همه تسليم او شوند، به اين معني كه باور كنند در برابر او نميتوان كاري كرد. و لذا بسياري از صحابه و تابعان به امامحسين عليه السلام ميگفتند: كاري نميتوان كرد. و حسين عليه السلام آمد كه كاري بكند و شعار «كاري نميتوان كرد» را كه امنيّت فرهنگ معاويه در آن نهفته است، بشكند. و حالا همين فرهنگ بعد از مرگ معاويه هم ادامه داشت.
وقتي تفكّر و علم و دين، مدار و محور زندگي انسان و جامعه نباشد، چنين انسان و جامعهاي خيلي زود با ترس به خضوع ميآيد و حتي براي فرار از حيطه وحشت، به تملّق ميافتد و چاپلوسي و محبّت به شخص ستمگر را پيشه ميكند. و خودكامگان در اين شرايط بدون هيچ مقاومتي، ابتكار عمل را در دست دارند و به قيمت ترسي كه ايجاد كردهاند در امنيت زندگي ميكنند. و حسين عليه السلام در چنين شرايطي زندگي خود را بر اساس توكّل و علم و ايمان، انتخاب ميكند و جوّ زمانه، او را از خود باز نميستاند و به وضع موجود صحّه نميگذارد.
رمز بهكار نشستن حيلههاي معاويه از آنجاست كه مسلمانان پس از جنگ و كشورگشاييهاي طولاني در زمان خليفة دوم، از كمالات معنوي خالي شدند و معاويه به كمك چنين افراد عملزدهاي با فرهنگ علوي روبهرو شد، مردمي كه بيش از دهسال فقط جنگيدهاند، آن هم چه جنگي! جنگي كه خليفة دوم دستور داده است «حَيَّ عَلي خَيْرِ الْعَمَل» را از اذان حذف كردهاند تا نماز بهترين عمل قلمداد نشود و جنگ و كشورگشايي مقصد اصلي مردم بماند.
در زمان خليفة دوم عملزدگي حاكم شد و همين عملزدگي زمينهاي گشت كه زمانة معاويه را رونق داد و معاويه توانست در چنان بستري نقشههاي خود را عملي كند. يك ملّت بيمحتوا كه نه فكر دارد، نه دين و نه علم، در مقابل ترس، هم به راحتي خضوع ميكند و هم چاپلوس و تملّقگوي كسي ميشود كه از او ميترسد. در واقع آن جنگها فتوحات اسلامي نبود، بلكه فتوحاتي بود براي معاويه، تا قلب مردم مسلمان را با رعب خود تسخير كند و از فداكاري براي اسلامِ معنوي باز دارد.
ترس، منشأ انتخاب
در زمان معاويه همه چيز برمبناي ترس تنظيم شده است. معاويه بر اساس ترس بيعت ميگيرد، ترس، حافظ نظم زمانه شده است و ترسوهاي چاپلوس ميدان داران چنين نظامي هستند، حتي معاويه خوب ميداند كه در زمان خلافت علي عليه السلام ميتواند با ترسي كه در حوزة حكومت آن حضرت ايجاد ميكند مقاومت مردم را از بين ببرد و عملاً از طريق غارتهاي بُسْربنارطاتها، در حوزه حكومت حضرت اختلال ايجاد ميكند.
وحشت از عدم رفاه، عامل سكوت و سكون همه افراد شده است. مردمي كه اكنون دهها سال است به تن آسايي و پرخوري خو كردهاند، ترس جدا شدن از آن تن پروري، آنها را به هر كاري ميكشاند و به هر تسليمي تن درميدهند.
اكثر صحابه در اثر فتوحات و جنگهاي طولانيِ زمان خليفة دوم داراي مال و كنيز و باغهاي بسياري شده بودند و معاويه ميداند كه اينها دلبسته اموالشان هستند و لذا با حسين عليه السلام كنار نميآيند و حتّي آنچنان مشغول زندگياند كه نميتوانند به راه ديگري فكر كنند. و آگاه نيستند راه گريزي از اين نوع زندگي هست يا نه؟ در چنين شرايطي آنچه مطرح نيست فكر كردن و نسبت به روند جامعه آگاهي داشتن است. مشغول زندگي شدن و زندگي را به عنوان يك گرفتاري پذيرفتن و خود را در چنگال آن افكندن، خودآگاهي را از افراد ميگيرد و ديگر نميتوانند خود را در ماوراء روزمرّگيها تحليل كنند، و اينجا ديگر نصيحت و وعظ هم كارساز نيست.
حسين عليه السلام، مذكّر خودآگاهي
امامحسين عليه السلام براي هميشه عاملي شد كه معني خودآگاهي را در هر عصري به انسانها آموزش دهد تا متوجّه شوند از راه دين، و به روش حسين عليه السلام ميتوان در هر زماني خودآگاهانه زندگي كرد و همواره اتّصال عهد خود را با حقيقت و با نبوّت محفوظ داشت و متوجّه بود سايه سياه تبليغات اموي نبايد ما را از عهد نبوي غافل كند و به پوسيدگي در زندگي بكشاند. امويان، مردم را از آن عالَم باطني كه پيامبراكرم صلی الله عليه و آله پيامآور آن بود غافل ميكردند و حسين عليه السلام تجديد كننده آن عهد و آن باطن بود و اين جبهه هنوز گشوده است.
هر انساني تا آگاهي به زمان خود نداشته باشد و راه رهايي از طلسم زمانه را نشناسد نميتواند درست زندگي كند. و عظمت نهضت امامحسين عليه السلام در اين است كه خودآگاهي لازم را براي شناخت و تحليل همان عهدي كه در آن زندگي ميكنيم به ما ميدهد. مَشْي و روش دشمنان ما، مَشْي و روش ترس و رعب و پوچ كردن زندگي و گرم كردن بازار سازش و چاپلوسي بوده است، و تنها راه مقابله با آن، راه اباعبدالله عليه السلام است، تا بتوانيم حيلههاي دشمنِ اموي رُمي را با خودآگاهي به شرايط تاريخي خود، درست تحليل كنيم و طعمة نقشههاي او قرار نگيريم، چراكه او واقعاً پيچيدهتر از آن است كه بتوان با عقل خود و بدون نور حسين عليه السلام از آن حيلهها گذشت.
اباعبدالله عليه السلام با روش خود، ما را به آنچنان خودآگاهي ميرساند كه هيچ وقت تلاش و تحركِ مطابق با آن روش، به شكست منتهي نميشود. و دشمن امروز بشريّت، همان دشمن حسين عليه السلام است در كربلا. و حسين عليه السلام بهعنوان معصومي آمده تا ريزهكاريهاي فرهنگ دشمن را با تمام ابعادش به ما نشان دهد و نيز راه مقابله همهجانبه با آن را به ما بنماياند. و بقية ائمه عليهم السلام نيز حافظ رسالت كربلا بودهاند؛ كربلايي كه ميتواند ماوراء ترسي كه دشمن ايجاد ميكند، به انسان قدرت انتخاب صحيح بدهد.
عهد حسيني، عهدي پايدار
غربزدگيِ امروز ميخواهد ما را از عهد حسيني جدا كند. امروز نيز دو عهد و دو جبهه در كار است: يكي عهد و جبهة حسيني كه حيات انساني را معني دار ميكند، و ديگري عهد و جبهة ترس و پوچي كه همه زندگي را تباه ميكند. حسين عليه السلام كهنه شدني نيست، اما عامل كهنه شدن جامعه اسلامي، نزديك شدن به فرهنگ معاويه است- و نه در اثر مرور زمان - براي كساني كه به عهد نبوي وصل هستند حسين عليه السلام هميشه زنده و جاويد است و فقط عهد نبوي است كه تازه است و تازه ميماند و فهميدن اين مطلب تنها از طريق حكمت و نهضت حسيني ممكن است و لاغير.
وقتي فرهنگ اموي همه روابط را اشغال كرد و زندگي بر اساس ذوق اموي، عادت جامعه شد؛ براي انسان، تنها و تنها، انتخاب يكي از راههاي ناحق باقي ميماند، مگر اينكه حسينوار بر اصل فرهنگ اموي شورشي صورت بگيرد و راه جداگانهاي مطرح شود.
در فرهنگ معاويهاي فكر و اخلاق و تربيت و ادب همه رُمي شد و هيچكس نفهميد كه حقيقت اسلام در حال از بين رفتن است و حتي كسي متوجّه نشد آن نمازي كه در فرهنگ معاويه خوانده ميشود، نماز نيست، چنان كه حجّش نيز حج نيست. در اردوگاه حسين عليه السلام و با ملاكي كه حسين ميدهد، فرهنگ رُمي همه چيزش باطل و شيطاني است. بهداشت فرهنگ «رُمي معاويهاي»؛ يعني فاصله گرفتن از ملكوت و مقصد را «تن» انگاشتن و بيشتر بر جنبة حيوانيت خود پرداختن. ولي همان بهداشت در فرهنگ حسيني«مِنَ الاْيمان» است. راستي چه سادهاند آنهايي كه ميخواهند با آشتي با فرهنگ غرب، حقّي و حقّانيتي را براي انقلاب اسلامي حفظ كنند و از اين طريق به اسلام و انقلاب اسلامي آبرو بدهند. ارزشهاي جهتدهنده و واقعي از درون فرهنگ كفر صادر نميشود، بلكه از درون فرهنگي برميخيزد كه تسليم زندگي پوچ دنيازدة اموي نشده است.
انساني كه پوچي خود را نميخواهد، ولي شرايط پوچگراييِ فرهنگ اموي را پذيرفته، راه جديدي پيشنهاد نميكند و از انحرافي به انحرافي ديگر پابهپا ميشود و حسين عليه السلام مقابل فرهنگ اموي ميايستد و عالَم ديگري را پيشنهاد ميكند كه سراسر، غير فرهنگ اموي است، نه اينكه با چند انتقاد جزيي بخواهد با آن فرهنگ روبهرو شود. اصلاً عالَم حسين عليه السلام، عالم ديگري است و برعكس؛ فرهنگ غيرالهي، سراسرش پابهپا شدن از خطايي به خطايي ديگر است. و تا زير سقف چنين فرهنگي هستيد از ستوني به ستون ديگر پناه بردهايد، ولي از اين فرهنگ آزاد نشدهايد چون عالَمتان عالَم فرهنگ رُمي است. بايد عالَمتان عالَم حسيني شود تا نجات پيدا كنيد. اينجاست كه شما ميبينيد در جامعة غربزده، همواره كارشناسي ميآيد بقيّة كارشناسان را تحقير ميكند و خودش به گمان خود حرفي صحيح ميآورد و بعد كارشناس ديگري ميآيد و قبلي را تحقير ميكند، چراكه فرهنگي كه به معصوم وصل نباشد، كارش از خطايي به خطايي ديگر پناه بردن است.
فرهنگي كه انسان را قرباني ميكند
حسين عليه السلام اين را خوب فهميد كه در نزديكي به فرهنگ رُم، انسانيّت قرباني ميشود و نهتنها در آن جوّ غالب مأيوس نشد و مقابله كرد، بلكه راه نجات را به ما نشان داد. آنقدر قلّه فرهنگِ اومانيستي انسانكشِ غرب بلند است كه انسان فكر ميكند هرگز نميتوان بر آن غلبه كرد، بهطوريكه يأسي عميق سراسر قلب او را فرا ميگيرد و تنها راه را تسليم و تملق و چاپلوسي ميداند. بسياري از كساني كه مبلّغ فرهنگ غرب هستند، تملّق و تبليغ آنها به جهت يأسي است كه سراسر وجودشان را پر كرده و باور نميكنند راه نجاتي هست لذا ناخواسته خود را تسليم آن كرده و به تملّق آن تن دادهاند. و اين حسين عليه السلام بود كه از قلّة فرهنگ رُمي معاويه فراتر رفت و راه نجات را به ما نماياند كه بايد انسانيّت خود را جز به خدا به هيچ چيز ديگر نفروشيد و در اين راه جان را به عشق الهي گرم نگهداريد و براي حفظ تن - كه تنها راه نفوذ فرهنگ اومانيستي است - خيلي ارزش قائل نشويد، در آن حال همه ابهّتهاي آنها زيرپاي شماست.
در فرهنگ كاخ سبز معاويه همة انسانيّت قرباني ميشود، ديگر نه دين ميماند و نه اخلاق، آنگاه انواع رخوتها و شكها و انزواها ظاهر ميشود، و حسين عليه السلام راه درمان را مقابله با ريشة اين تفكّر دانست، حال چه شهيد شود و چه بماند. مهم اين است كه راهِ برونرفت، نشان داده شده است حتّي به قيمت خون، چراكه خون توان زيادي دارد و پيامي كه با خون همراه است، هم بيشتر ميماند و هم روشنتر و عميقتر است.
آري؛ در نهضت كربلا، راه برونرفت، نشان داده شده تا انسانيّت قرباني نشود و اين راه به خون نزديك شد تا روشنتر و پايدارتر بماند، وگرنه اصل مَشْي و حكمت حسيني، مشي و حكمت مقابله با رخوت و شك و انزوا و پوچي و اضمحلال است كه فرهنگِ رُميِ معاويه آن را تبليغ ميكند.
وقتي بشر در سيطرة قوانين حاكميّت غيرديني از اختيار و انتخاب زندگي، آن طور كه ميخواهد زندگي كند، باز بماند ديگر معنا ندارد با فرهنگ حاكم كنار نيايد، و در اين حالت هر چيزي رعايت شود، رعايت حاكميّت جور است و تصديق سيطرة باطل و اثبات صورت حيواني انسان. لذا مقابله و سرباز زدن در مقابل كل حاكميّت جور، تنها راه است، و حكمت حسيني جز يك نوع ژرفانگري، و پشت كردن به كل چنين فرهنگي نبود. درست برعكس عدّهاي مقدّسمآب و به اصطلاح روشنفكر آن دوران كه ريشه را رها كرده و به شاخهها پريده بودند و در واقع با اين امنيّت و مشروعيتي براي ريشه انحراف ايجاد شده بود.
اشك و تمديد اميد
اشك بر حسين عليه السلام، يعني اين كه ما هنوز چون حسين عليه السلام و اصحاب او، در مسير انتخابِ آزاد هستيم و جزء آن قافله و اردوگاه ماندهايم، و عزاداري براي او يعني تمديد اميد، و يكدلشدن با كسي كه دل در هواي خدا داشت، و اسير فرهنگ زمانه امويِ رُمي نشد. به همينجهت فرهنگ دشمن شديداً ما را تهديد ميكند و چشم طمع خود را به بريدن ما از اردوگاه حسيني دوخته است. و برعكس، اتّصال به فرهنگ و حكمت حسيني از طريق اشك و عزاداري، به طمع دشمن اجازه قوت گرفتن نميدهد. عزاداري و اشك بر حسين عليه السلام تمديد اميد به فرهنگ و حكمتي است كه ناممكنهاي مقابله با فرهنگ اموي را كه يأسِ ما را براي تغيير سرنوشتمان ميطلبيد، ممكن كرد و ميكند. تمام حيله و توان دشمن به كار گرفته شد تا ما زندگي و حياتي را كه ميخواهيم، انتخاب نكنيم. هميشه با خيالات وَهمي و سايهاي و... ما را در چنگال انتخاب نكردن قرار دادند. و سلام و صلوات خدا بر حسين عليه السلام كه از اين چنگالها آزاد شد و آزاد شدن را پايهگذاري كرد، در جايي كه اِبْنعباسها هم اسير انتخاب شرايطي شدند كه خودشان انتخاب نكرده بودند، و آنچه معاويه ميخواست فكر كنند، فكر ميكردند، و در نتيجه آنچه معاويه خواست انتخاب كنند، انتخاب كردند. امامحسين عليه السلام آزاد از حيلة معاويه، آنچه را خواست با زيبايي تمام انتخاب كرد و چنين راهي را تا انتهاي تاريخ گشود.
اگر ما هنوز زندهايم چون از دَم حسيني نوشيدهايم و لذا ميتوانيم انتخاب آزاد بكنيم، و امام خميني(رحمةاللهعليه) در قرن بيستم، قهرمان چنين انتخاب آزادي است. بحمدالله ما زنده و پايدار قهرمان راهي هستيم كه رهروان آن، با اين همه مانعتراشيها و حيلههاي جهان غرب، در مقابل مقصدي كه انتخاب كردهاند، هيچ يأسي را نميشناسند.
صراطهاي مستقيم، حيلهاي در مقابل صراط مستقيم
وقتي صراط مستقيم خانهنشين شود، برترين ارزشها -يعني اماممعصوم- بيارزش ميشود و فرهنگ باطل خود را حق جا ميزند. ارزشهاي دروغين آبرو ميگيرد، و مذاهب بيشمار جانشين مذهب حق ميشود، و هر گروهي قداست مييابد، زيرا عدهاي آمدهاند و ميگويند هيچ چيز مقدّس نيست، و در اين راستا، صراطهاي مستقيم بهوجود ميآيد، چون صراط مستقيم خانه نشين شده است، و حكمت حسيني شوريدن برهمة اين حيلههاست. و لذا آنها را در كاخهاي روشنفكري خود رها ميكند تا جدا از مردم در تنهايي ذهن خود، بريده از روح معنوي صراط مستقيمِ دين، فرمايش بفرمايند كه: «دين قبض و بسط دارد» و نتيجه بگيرند، چون همه آنچه از مفهوم دين داريم بشري است، و بشر هم كه قداست ندارد، پس همه آنچه از دين تتبّع شده است غير مقدّس است، و آخر الامر ميخواهند هيچ چيز غير از خودشان مقدّس نباشد، و اين قصهاي جديد نيست. قصّه قداستزدايي در دين پيشينهاي ديرينه دارد، و دشمن گاهي علني حمله ميكند و گاهي هم به زبان دوست. عمدة نظر دشمن اين است كه به نتيجهاي كه ميخواهد برسد و آن نفي هرگونه قداست از جامعه اسلامي است. و مسلّم در اين حال، دشمن اسلام آنكه را و آنچه را ميخواهد قداست ميبخشد.
معاويه؛ فرزند فرهنگي است كه كينه و عصبيت جاهلي عرب را با فرهنگ بَزَككردة نيهيليستيِ اومانيستيِ رُمي تركيب نموده و اساسيترين و مبناييترين دشمني را با اسلام نموده و دقيقاً به مقابله با تمام اسلام آمده است، و حسين عليه السلام با چنين معاويهاي مبارزة خود را شروع كرد. امروز هم راه مقابله با غرب و حيلههاي قداستزداي آنها جز از راه حسين عليه السلام، يعني عشق به حق و پاكبازي در راه دين نيست، و اين راهي است كه جانها را آفت ناپذير، و حيات را پرنشاط، و دشمن را مأيوس ميكند. عمده آن است كه نهضت و حكمت امامحسين عليه السلام را درست بشناسيم تا به راحتي بتوانيم به آن دلبستگي پيدا كنيم. در اينجا نميخواهيم به نهضت حضرت سيدالشهداء به صورتي گسترده و جزء جزء، نظر كنيم. فرض آن است كه عموماً شيعه ميداند امام عليه السلام چه كرد؟ بحث بر سر آن است كه آنچه را حضرت انجام دادند بفهميم و معني آنرا بيشتر متوجّه شويم، به همينجهت ميگوييم معني آن نهضت را براي نجات امروزمان ميتوانيم درك كنيم، و همين امروز از پوچيها وآفات فكر معاويهاي دوران مدرن، نجات يابيم.
جوانان و پوچي!
آيا شما براي اين جوانان كه در آتش پوچي دارند خاكستر ميشوند نگران نيستيد؟ آيا درمان اين پوچي را جز بايد از راه محتوا دادن به زندگي پيدا كرد؟ بهترين درمانها براي نفله نشدن، راه حسين عليه السلام است. يعني عشق حسيني براي نجات دين از خطراتي كه دين را تهديد ميكند، راه نجات از پوچيهاست؛ چراكه معني دادن به زندگي در مكتب حسين عليه السلام به نحوي كماليافته به صحنة زندگي بشر آمده است.
اين ماييم كه با اشتغالات رنگارنگ، پوچيهاي خود را پنهان ميكنيم، ولي بسياري از جوانان ما بهجهت روح آزادي كه دارند نميتوانند بيجهت خود را به چيزي مشغول كنند كه ما خود را به آن مشغول كردهايم، بلكه پوچيهاي رو در روي خود را ميشناسند و به واقع راهي ميخواهند كه بدون پنهان كردن پوچيها، واقعاً از پوچيها رها شوند، و آن راه، راه حسين و عشق حسين عليه السلام و خود را به اسلام سپردن از طريق حسين عليه السلام است و اين يعني احياء شدن؛ يعني حضور و ظهور و شور و شعور حسيني در خود و در جامعه، إنشاءالله.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه دوم
كربلا، عامل بازگشت به عهد محمدي صلی الله عليه و آله
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
قبلاً مطرح شد كه امامحسين عليه السلام در شرايطي زندگي ديني را به ما نشان دادند كه همة باورها به اين نتيجه رسيده بود كه امكان برگشت به سيره پيامبر صلی الله عليه و آله وجود ندارد.
راز حقارت حاكمان
در مقام بصيرت عظماي حضرت اباعبدالله عليه السلام دو شاخصه وجود دارد: يكي اينكه در چشم امام خدا بسيار بزرگ است، و ديگر اينكه معاويه و يزيد بسيار كوچكاند. از كوچكي آنها همين بس كه به كاخها ميپردازند و لذا هرچه كاخ بيشتري بسازند حقارت خودشان را بيشتر مينمايانند. اينجاست كه جايي براي هيبت يزيد در چشم امام نميماند، و امام با تمام اميدواري و راحتتر از هركاري، مبارزه با يزيد را براي خود وظيفة مباركي ميدانند و آن مقابله را عين زندگي ميشناسند.
اگر خواستيد بفهميد امامحسين عليه السلام براي مقابله با چه فرهنگي به صحنه آمده است، بايد معاويه را بشناسيد. گفتيم كه معاويه در شام با فرهنگ رُم باستاني، هم انديشه شده و با مباني آن انديشه به جنگ اسلام آمده است. در شام، مسيحيت متعصب خالي از محتوي كه تحت لواي اسلام نيامد، همراه با فرهنگ رُميانِ مشرك و عصبيّت اموي، به سركردگي معاويه همهوهمه درهم آميخت و به جنگ فرهنگ نبوي و علوي آمد و در بحث گذشته تا حدّي روشن شد كه تنها راه مقابله با چنين دشمني آن هم با اين خصوصيات، پيروي از راه و حكمت عالية حسيني است، و اميدواريم كه شما عزيزان از سر تحقيق به مسئله بنگريد و نه از سر احساسات ديني و متوجّه اين ديدگاه حسيني بشويد كه خدا در چشمش بزرگ و فرهنگ غربزده معاويهاي در چشمش حقير است و اين رمز پيروزي بود و هست.
رمز زير دستي ضعفا
وقتي بشر وضع جبّارانه و اسارت در چنگال روزگار را پذيرفت ديگر حُسن ظنّ به خدا و توكّل و نشاط ديني به پريشان فكري و پوچ انگاري تبديل ميشود، و حسين عليه السلام در چنين شرايطي حكم زمانه را محكوم و حكم خدا را حاكم دانست و سران جامعة اسلامي را به نپذيرفتن حكم زمانه دعوت كرد.
حضرت در مكّه در سرزمين منا در خطبة خود به عدّهاي از صحابه - به اصطلاح بزرگان دين- فرمودند: خداوند به شما احترامي داده است كه نگذاريد حكم زمانه برحكم عهد محمدي صلی الله عليه و آله حاكم شود. مگر نميبينيد عهد پيامبر صلی الله عليه و آله را منسوخ ميكنند! از چه نشستهايد، مالهايتان را گرفتهايد و به احترامي كه در جامعه به شما ميگذارند دل خوش كردهايد و ساكت شدهايد در حالي كه دين پيامبر را بيرنگ كردهاند؟ مگر نه اينكه بزرگان دين با امربه معروف و نهي از منكر دين را نگه ميدارند؟ چرا بر حكم زمانهاي كه ميخواهد زمانه غير ديني را حاكم كند اعتراض نميكنيد؟ پيمانهاي خدا شكسته شده، و شما هراسي نميكنيد؟... به مداهنه و سازش با ظالمان، خود را آسوده كردهايد. همة اينها منكراتي است كه خداوند امر كرد كه از آن جلوگيري كنيد و شما از آن غافليد... شما ظالمان را در مقام خود جاي داديد، و امور خدا را به آنها واگذاشتيد... آنها را بر اين مقام مسلط كردهايد، و فرار شما از مرگ و علاقهمنديتان به زندگياي كه از شما جدا خواهد شد، ضعفا را زيردست آنها كرده است.
و حضرت حسين عليه السلام بزرگان و خواص آن زمان را متوجّه وظيفه خود نمودند و علّت مشكلات جامعه را براي آنها باز كردند تا گرفتار تحليلهاي زبونانه معاويهپسند نگردند و مسائل و مشكلاتي را كه بايد نخبگان جامعه حل كنند، به سرنوشت مردم حواله ندهند.
مقابله كاخ سبز با ارزشهاي ديني
معاويه با ساختن كاخ سبز، فرهنگ ارزشي جامعه را تغيير داد، يعني از آن به بعد ديگر«بزرگي» به داشتن ساختمانهاي باشكوه است، نه به ايمان ژرف و عميق. و حسين عليه السلام بنا دارد اين نظام ارزشي را تغيير دهد تا انسان در نظام ارزشي دروغين معاويه اسير زمين و سنگ و گچ بُري نگردد و از آسمان و ملكوت و خدا باز بماند، و در پوچيِ زندگي دست و پا زند، و در آن حال نه ميتواند زندگي پيشنهادي معاويه را بپذيرد، و از عهد محمدي صلی الله عليه و آله كه خاطرهاش هنوز در ذهنها بهجا مانده است، كاملاً فاصله بگيرد، و نه ميتواند در چنان شرايطي كه نظام ارزشي معاويه در جامعه بهوجود آورده، به عهد ديني برگردد.
امام در موقعيتي نسل موجود را درك كردند كه معاويه شرايطي ساخته بود تا آن نسل نه جرأت و همّت زيرپا گذاشتن نظام دروغين معاويه را داشته باشد و نه همّت برگشتن همه جانبه به عهد دين محمّدي را؛ نه بر اساس اطلاعاتي كه از گذشته داشتند ميتوانستند دل از عهد ديني بركنند و نه ميتوانستند به خوديخود به آن عهد بازگردند و لذا لازم بود به آن نسل در آن شرايط كمك شود تا همّت برگشت به عهد محمّدي برايشان ممكن گردد وگرنه در چنگال ارزشهاي اموي-رُمي متوقّف و پوچ ميشدند، حسين عليه السلام راه برگشت را به آنها نشان داد و آنان را به آن عهد دعوت كرد.
حتّي اگر مسئله به شهادت ختم شود باز تنها راه نجات، همان راه حسيني يعني بازگشت به عهد ديني است، و جرأت شهيد شدن در اين راه خدمت بزرگي است به ملّتي كه ميخواهد انتخاب بزرگ داشته باشد، چراكه اسير پوچانگاري معاويهاي شدن، نه چارة درد است و نه امكان تحمّل آن در ذات و فطرت انسان موجود ميباشد. اينجاست كه اگر احياء خود را ميخواهي بايد خيلي از چيزها را فدا كني. اين حيله و القاي معاويه بود كه هم ميتوان ديندار بود و هم بر عهد معاويهاي پابرجا؛ اين خود غفلت از ريشهايترين ابعاد روحاني انسان است و حسين عليه السلام نشان داد كه عهد ديني با عهد معاويهاي سازگار نميباشد و جمع بين اين دو ممكن نيست. انسان در عهد معاويهاي از خانه امن بقاء در بندگي بيرون خواهد ماند، وگرنه حسين عليه السلام هم بدون معارضه با معاويه به عهد ديني خود مشغول ميگشت.
كربلا؛ عامل نجات بشر از سرگرداني
يكي بشر را دعوت به پوچي و سرگرمي ميكند، و يكي تمام اينها را زيرپا ميگذارد تا قلب انسان را با خدا آشنا كند، و حسين عليه السلام راهي را نشان داد تا بشر هيچوقت سرگردان نماند و محكوم نظام ارزشي دروغين زمانه نگردد، آنگاه كه آن نظام، انسانها را به غيرعهد فطري و الهي ميخواند.
چراكه بشر همواره در طلب خانة امن روحاني و معنوي براي ابديت خود بوده و خواسته است تا در زير ساية دين خدا، خانة امنش را بنا كند و حيات ابدي خود را در همين دنيا، خارج از زمين و زمانِ خاص پايهگذاري نمايد و به همينجهت از پوچي ميهراسد، چراكه پوچي يعني ماندن و بودني در اسارت زمان و مكان و محروميت و جدايي از خانة امني كه فوق زمان و مكان است.
دينِ تقليل يافته، انسانِ به صفر رسيده
زمانه خودمان را بنگريم كه امروزه علم، به «فن اندازهگيري» تقليليافته و از ساحت قدسي علم كه مقام كشف حقيقت است، سراسر غفلت ميشود و لذا به حسين عليه السلام نيازمنديم تا ما را به قدس برگرداند. همچنانكه ديروز تقوا به اندازة ريش و نزديكي به معاويه بود و از اتّصال انسان به عالم غيب، سراسر غفلت شده بود. و حسين عليه السلام ميخواهد پايه اين دو معادله يعني «علم تقليليافته» و «دين تقليليافته» را برهم زند و بشر را متوجّه رازهايي كند كه در فضاي رُمي-معاويهاي ديروز و امروز همه به فراموشي رفته است و ديگر نه رازهاي غيبي مدنظر مانده، و نه حيرت ديني عامل شورآفريني زندگيهاست، و نه محبّت به دين رسولالله صلی الله عليه و آله رسم زمانه است.
و حسين عليه السلام راه را نشان داد كه بايد عالَم، عالَمي ديگر شود و راه برگشت به شور ديني و محبّت به خدا و رسولش را نشان داد و عمق فاجعهاي را كه با جداشدن انسان از عالَم قدس در نظام اجتماعي رخ ميدهد آشكار ساخت و روشن كرد روح زمانه در مقابل وارستگيهاي حسين عليه السلام، كه حامل سنّت رسولالله صلی الله عليه و آله است، حرفي جز كشتن او ندارد.
راز ويراني ساختارهاي معاويه
جهان معاويه يك جهان كاهشيافتة محدود است، و تا صفر شدن انسانيّت انسان ادامه مييابد. تندرستي و زندگي دنيايي و احترام به جسم و تن، تمام مقصد انساني ميشود كه در فرهنگ معاويه زندگي ميكند، و توقف در ظواهر، ميدان تلاش و اصل حيات انسان خواهد بود. و علوّ انساني و آزادي از وَهمها و خيالها، آرمان و كابوسي باورنكردني ميشود. و اينجاست كه حياتي ماوراي تن را انتخاب كردن، ويران نمودن تمام ساختارهاي جهان معاويهاي است.
و حسين عليه السلام به چنين ويراني دست زد تا انسان را از پوچي و سردرگمي برهاند و مبناي نوع انتخاب انسان تغيير كند.
در نظام معاويهاي تأكيد بر سلامتي جسم است، هرچند تقوا و معنويت به قتلگاه كشيده شود.
وقتي بيش از اندازه به بدن و نيروي بدني و غذاهاي بدني توجّه شد، جايي براي معنويت در صحنه نميماند و بيماري حقيقي كه سرگشتگي روح است به راحتي پنهان ميشود و حسين عليه السلام جامعه را متوجّه اين بيماري نامحسوس نمود. در حكمت حسيني، تن، بيمقدارترين چيزي است كه بايد در اين راه خرج شود، حتّي تن خود امام، تا عمق انحراف پيدا گردد.
امام اگر تن خود را بگيرد، رازِ نهايي انسان همچنان پنهان ميماند و انسانها در عرصة غفلتِ از گوهر خود، تندرستي را مقصد خود ميگيرند و ايمان داري، فرع و آرام آرام فراموش ميشود.
فرهنگِ سرعت، براي گريز از مرگ
امروز با خلق سرعتهاي بيش از حدّ ميخواهند از مرگ بگريزند چراكه مرگ را تلخ ميدانند. و در فرهنگ معاويه هر نوع فكري كه دنيا را اصيل نگيرد و انسان را براي ابديت آماده نمايد، و دلبستگي به دنيا را در كام اهل دنيا تلخ كند، بايد شهيد شود تا يادآور تلخي دنيا و وجود مرگ نباشد. لذا متّقيان كه به آيندة دور مينگرند، در آن فرهنگ مطرود ميشوند و دلقكان كه انسان را فقط در اكنون مشغولكنند، آبرومندند و اين فرهنگ فقط با حكمت حسيني رسوا ميشود.
انسانهايي كه با باطن عالم بيارتباط ميشوند و براي خود باطني بهوجود نياوردهاند به «حالي خوش باش و عمر بر باد مده» گرفتار ميشوند، حال با چنين فرهنگي چه بايد كرد؟ نهضت حسين عليه السلام جواب اين سؤال است.
چرخش هستي بر عهد محمّدي صلی الله عليه و آله
اين نكته را ساده نگيريد كه:
فرهنگ معاويهاي ميخواهد بگويد به عهد محمدي صلی الله عليه و آله برگشتن و بر آن عهد ماندن و با آن زندگيكردن، محال است، و همة راهها به اين برگشتِ به محال، ختم ميشود. حسين عليه السلام ميخواهد بگويد هيچ وقت زندگي بر عهد محمدي صلی الله عليه و آله محال نيست حتي اگر يك راه مانده باشد و آن راه شهادت باشد و وقتي از مرزهاي دروغين معاويهاي گذشتي، ميفهمي كه بودنِ خود را از پوچيها رهانيدهاي. برعكسِ پيشبيني فرهنگ معاويهاي، حسين عليه السلام حيات و زندگي پيشنهادي معاويهاي را انتخاب نكرد.
امامحسين عليه السلام و نهضت حضرت اين چنين غذاي جان بشر شد تا او محالهاي دروغين را در اطراف خود نپذيرد، آري؛ محال آن است كه به غير عهد ديني، روي زمين بتوانيم زندگي واقعي بكنيم و نتيجه بگيريم، و معاويه و فرهنگ رُمي تلاش دارد بگويد زمانه عوض شده و زندگي ديني محال است. و حسين عليه السلام آمد كه زمانه را عوض كند كه زمانه، زمانه محمّدي صلی الله عليه و آله شود چراكه كل هستي بر اساس حضور عهد محمّدي صلی الله عليه و آله خلق شده است. چنانكه فرمود: اي محمد! «لَوْلاكَ لَماخَلَقْتُ الْاَفْلاكَ» پس كلّ هستي بر اساس عهد محمّدي صلی الله عليه و آله تحقّق حقيقي دارد، حال مگر ميشود عهد او بگذرد و عهد غربي اصالت پيدا كند؟
هر كس از عهد امام فاصله گرفت از حقيقت خود و حقيقت زمانه فاصله گرفته است. حقيقت زمانه يعني پايداري بر عهد قلب محمّدي صلی الله عليه و آله و آن يعني اسلام؛ عهد، عهد اسلام است و جز به عهد اسلامي پايبند بودن، به عهد و زمانه پشت كردن است، و گرفتار ناكجاآباد شدن. و حسين عليه السلام ثابت كرد فكر يزيدي، فرهنگ زندگي نيست، بلكه تفالة زندگي است و اين حسين عليه السلام و حيات حسيني است كه ماندگار است. راه نجات از فرهنگ يزيدي و تفاله نشدن در زندگي و جزغالة روزمرّگيها نشدن، برگشت به سيره و سنّت حسين عليه السلام است كه امروز در فرهنگ روحانيّت شيعه تجلّي دارد، و نه در دل بستن بهسوي كساني كه به دين و روحانيت ميتازند، كه آنها پوچي خود را محكمتر ميكنند و نسل ما را به پوچي دعوت مينمايند.
امّا يزيد نماند
يزيد ميخواست معنويت و عبوديت نماند، ولي خودش نماند. ما نيز با هر فرهنگي كه معنويت ستيزي ميكند، برخورد حسيني داريم و اين برخورد تا قيام قيامت پاي برجاست و ماندن در چنين جبههاي با چنين رويارويي، زندگي هميشگي ماست، چراكه زندگي يعني اقتدا كردن به حسين عليه السلام .
ما در اين دنيا كاري جز بندگي نداريم، بودنِ ما يعني معنويت و عبوديت. غرب، رضاخان را بر سر كار آورد و او همان كاري را كرد كه معاويه انجام داد. اوّلين كار رضاخان تعطيل كردن جلسات عزاداري اباعبدالله عليه السلام است. غرب ميداند كه اين جلسات يك عشق و حضوري دربردارد كه اين عشق و حضور، پوچي غرب را ميشناسد و در نتيجه به آن فرهنگ دل نميبندد. غرب در حكمت حسيني خوار ميشود و اين است كه هر اندازه به حسين عليه السلام نزديك شويم از حيلههاي معاويهاي مدرن آزاد ميشويم، حال چه فلان روزنامة تازه از راه رسيده امروز در تهران تبليغ غربگرايي بكند، و چه رضاخان در ايران و چه معاويه در شام، در حقيقت همه در يك جبهه هستند. و همه ميخواهند ما را از عهد محمّدي صلی الله عليه و آله و عالَم ديني خارج كنند و به سرگشتگي و بي عالَمي خودشان گرفتار سازند. اگر امروز كار ما نيز به پوچي كامل، در جهاني كه همه چيز به پوچي رسيده، نرسيده است. مديون حسين عليه السلام و منبر و وعظ و حكمت حسيني هستيم و اينها راز ماندگاري ما و راز نابودي يزيد است.
نگراني ما اين است كه چرا در دهة اوّل محرم كه شورحسيني بيشتر است، مردم از منبر و وعظ و تعليم حكمت حسيني عليه السلام فاصله دارند و بازار منبر و وعظ تقريباً تعطيل شده، ولي بازار آهن و زنجير و ديگ و طعام، گرم شده؛ اين يك خطر است.
كربلا و ذوق حضور
تنها از طريق حسين عليه السلام و عزاداري براي اوست كه ميتوان به آنچنان ذوق و حضوري رسيد كه بهراحتي خود را از ديوارهاي سرد پوچي رهانيد.
آيا اين سؤال براي شما پيش آمده است كه زندگي را چطور طي كنيم كه پوچ نباشيم؟ اصلاً اين احساس پوچي را در خودتان يافتهايد، تا به فكر درمان آن باشيد؟ ساختن خانههاي كاخ مانند و گرفتن مدرك عالي معني ما نيست، معني ما معني شور حسيني است، و شور و نشاط، راهي جز راه حسين عليه السلام نيست. آنهايي كه راه حسيني را نرفتند چه دارند؟ مدرك و باغ و ماشين دارند، اما خودِ معنيدار براي خود ندارند و خود را يك حقيقت با معني حس نميكنند. خودِ معني دار در اسلام است و در حكمت حسيني ظهور كرد، به همينجهت پيامبر اكرم صلی الله عليه و آله فرمودند: «حُسَيْنٌ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن». آري؛ پيامبر صلی الله عليه و آله پاية مكتب را بنا كرد و حسين عليه السلام شور آن را آفريد.
قدرت تشخيصِ جهت
و تنها از طريق حسين عليه السلام و عزاداري براي اوست كه قدرت تشخيص جهت را ميتوان پيدا نمود و از عهد فطريِ ازلي غافل نشد. همان عهدي كه قرآن در رابطه با آن ميفرمايد: «وَ اِذْ اَخَذَ ربُّكَ مِنْ بَني ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرّيَّتَهُمْ وَ اَشْهَدَهُم عَلي اَنْفُسِهِم اَلَسْتُ بِرَبِّكُم قالُوا بَلي شَهِدْنا اَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ اِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلينَ» ما همه عهدي ازلي داشتهايم، در آن عهد خدا را يافتيم. با خدا معامله كرديم او فرمود: اَلَسْتُ بِرَبِّكُم؛ آيا من پروردگار شما نيستم؟ و ما با تمام مستيِ عهد الست گفتيم: بَلي شَهِدْنا. آري ميبينيم كه هستي. و از طريق عهد حسيني است كه ميتوان از عهد ازلي غافل نشد. اصولاً ما بايد نهضت حسين عليه السلام را يك پيام كلّي ببينيم كه مجموعهاش يك پيشنهاد براي ما دارد، و آن اينكه چگونه خود را از پوچي زندگي زميني برهانيم؟ به چه چيز بينديشيم كه نفله نشويم؟ با چه بسر ببريم كه سرد و افسرده و دلمرده نباشيم؟
عهد لاهوتي خود را در زمين از طريق حسين عليه السلام ميشود دائم زنده نگهداشت، چراكه زمانه، زمانة فراموشي آن عهد است و اگر راهي براي يادآوري و توجّه به آن عهد نيابيم، خودبهخود فراموش ميشود.
اگر حسين عليه السلام از زندگي انسانها برود، در زمانهاي كه زمانه فراموشي عهد فطري است، ديگر انسان نميتواند زندگي كند و بدون شك متوقّف و بيمحتوا ميشود. جواني كه بيمحتوا شد براي پركردن اين بيمحتوايي به هر كار بيمحتوايي دست ميزند و بر بيمحتوايي خود ميافزايد.
كـس به زيردُمّ خرخاري نهد
خر نداند دفع آن بر ميجهد
بر جهد آن خار محكمتر شود
عاقلي بايد كه آن را بر كـند
اگر از راه حسين عليه السلام جدا شويم هر چه جلوتر رويم خارِ پوچي، بيشتر بر جان ما فرو رفته است و هر راه ديگري هم براي دفع آن انتخاب كنيم، باز آن خار را محكمتر كردهايم، چراكه به عهد محمّدي صلی الله عليه و آله از طريق شور حسيني نزديك نشدهايم.
فهم نهضت حسيني به واقع مشكل است به خصوص كه هنوز ما به عمق درد در آخرالزمان پينبردهايم، و به واقع اين كلماتي كه بشر با آن صحبت ميكند، براي تفسير نهضت امامحسين عليه السلام خلق نشده است، حال چگونه ميتوان در دل اين كلمات و بهوسيله آنها نهضتي را تفسير كرد كه از آسمانها بلندتر است؟
خطر از كجا آغاز شد؟
عصر معاويه از روي گرداندن از عرش و ملكوت و روي آوردن به زمين و به كاخ سبز معاويه آغاز شد، و ميرفت كه زمانه را فرا گيرد و ارتباط با عرش كه جهت و سوي عهد محمّدي(صلوةاللهعليهوآله) بود تماماً فراموش شود.
هر وقت ديديد نگاهها از آسمان به زمين افتاد، بدانيد شروع خطرناكي براي انسان خواهد بود.
حكمت حسيني يعني برگرداندن جهتها از كاخ سبز معاويه به عرش معنويِ محمّدي(صلوتاللهعليهوآله)،و آفريدن هنگامهاي در تاريخ از انسانهايي كه بر سر و رو ميزنند تا از عهد محمّدي(صلوتاللهعليهوآله)،باز نمانند، تا با حسين عليه السلام هم تاريخ شوند.
قصّه عزاداري براي اباعبدالله، قصّه وصل شدن به عهد ديني است، و هيچ اتّصالي اين چنين طبيعي و حقيقي نيست كه در اتّصال از طريق عزاداري هست، و اين نكته خود عرض عريضي ميخواهد، بگذاريد از آن بگذريم، بايد با خود حسين عليه السلام و به كمك او در خودمان كشف كنيم تا بفهميم معني عزاداري براي حسين عليه السلام و يگانگي با او، يعني چه. بگذار آنكه عزاداري براي حسين عليه السلام را نميفهمد، به آن ايراد بگيرد، محروميت خود را عميقتر ميكند «كه صاحبدل بفهمد آنچه حال است» يك تاريخ عبرت؛ يك قيامت بصيرت در اشك براي «قَتيلُالْعَبَرات» در صحنه است.
روانكاوي كوفيان
كوفيانِ زمانِ حسين عليه السلام آدمهاي عجيبي هستند نه ميتوانند مثل شاميان دل از دين بكنند - شاميان دلشان را به معاويه سپردند وخدا و دين و پيغمبرشان را معاويه قرار دادند - آري؛ كوفيان نه ميتوانند دل از پيامبر و اميرالمؤمنين عليه السلام بردارند و نه ميتوانند از دنيا دل بكنند، نه ترس را ميتوانند زير پا بگذارند و نه دينشان را. اين است كه دائم مذبذب هستند و لذا در صحنههاي امتحان همواره مشكلدار شدهاند، و كوفياني نجات يافتند كه كار را يكسره كردند، مثل مسلمبنعوسجه و حبيببْنمظاهر.
نسلي كه در فرهنگ رُميِ معاويهاي زندگي كند، همين گرفتاري را دارد، معاويه همواره در تلاش است تا مردم دل به عرش نبندند و آنقدر هم خود معاويه جذاب نيست كه بتوان دل را به او سپرد. و حسين عليه السلام در چنين شرايطي كوفيان را بيدار كرد كه ريشة مشكل كجاست و عدّهاي را نيز نجات داد، هرچند كوفيان حسين عليه السلام را ياري نكردند.
كوفيان انعكاس مردمي هستند كه ياد عهد اسلامي را رها نكردهاند، ولي در و ديوارهاي فرهنگ معاويهاي گرفتارشان كرده است، و يك جرأت نياز دارند تا آنها را به خراب كردن آن ديوار بكشاند و به آنها شجاعت بخشد. و حسين عليه السلام مظهر اين شجاعت بخشيدن بود. و لذا به دست همين كوفيان است كه پس از حسين عليه السلام، فرهنگ يزيدي زير و رو شد، تا ننگي را كه بر دامن خود نشانده بودند، بشويند.
كوفيان بعد از شهادت امامحسين عليه السلام غوغا كردند. ميآمدند بالاي سر قبر امام و آنقدر به سر و روي خود ميزدند كه ميمردند، و يا با شمشير به جان خود و بقيّه ميافتادند، هر چند به نتيجه نرسيدند، چون حسين عليه السلام را ياري نكردند. اما حسين عليه السلام به نتيجهاي كه ميخواست رسيد. كوفيان چون حسين عليه السلام را دعوت نمودند و سپس عهدشكني كردند، آنچنان سرشكسته و پشيمان شدند كه براي جبران آن در نابودي قاتلان كربلا نقش اوّل را داشتند. شيعياني كه تمام محبّت خود را به امامشان ندادهاند، ميتوانند در آينة كوفه، آيندة خود را بنگرند. كوفيان در دل خود براي دنيا و قبيلة خود، جايي باز كردهاند؛ كوفه نمايش آيندة چنين شيعياني است. باز بايد ازكوفه سخن گفت، كوفه و حسين عليه السلام يك تاريخ حرف دارند، بگذار تا وقت آن برسد.
در كربلا به كجا نگاه ميكنيد؟
در كربلا كجا را نگاه ميكنيد؟ ما اكثر وقتها در بحث كربلا به صحنه عاشورا نگاه ميكنيم ولي به فرهنگي كه در پشت و پهلوي اين فرهنگ موجود است نگاه نميكنيم. حضرت زينب سلام الله عليها در كربلا به سقيفه نگاه ميكند، يعني به پنجاه سال پيش نگاه ميكند، ما بايد در كربلا نگاهمان را باز كنيم و فرهنگ آن زمان را ببينيم وبعد براي امروز خودمان از آن درس، بلكه درسها بگيريم.
نسلي در صحنه است كه در بين عهد الهي صدر اسلام، با آن همه سادگي و بندگي و حيرت، با آسمان و غيب همراه بود و بين عهد پرتجمّل و تزوير معاويه، سرگردان مانده است، نه ميتواند دل از آن بركند و نه ميتواند از اين به در آيد، و حسين عليه السلام پيام بلند نجات آن عصر شد، تا راه دلسپردن به عهد پيامبر(صلوتاللهعليهوآله) را به بشريّت بياموزاند.
جوان امروز ما از طرفي به ياد فرهنگ بسيجيان و امام و شهداء است و دل در هواي آنان دارد، و از طرفي بعضي از مسؤولانِ پرتجمّل و كساني را ميبيند كه به اسم انقلاب، ثروتهاي بادآوردة دولتي دست و پا كردهاند، و در اين ميان سرگردان ميشود و اگر از اين نسل، حسين عليه السلام را نگيريم، به يزيد وغرب نزديك نميشود و نهتنها سرگردان نميماند، بلكه صداي بلند اعتراضي ميشود بر آنهايي كه دارند جامعه را از عهد امام و بسيجيان جدا ميكنند و از همين طريق است كه جامعه اصلاح ميشود و زندگي اين جوانان معناي واقعي به خود ميگيرد. عمده آن است كه بدانيم بايد توجّه خود را به فرهنگي جلب كنيم كه بتواند امروز ما را درست تحليل نمايد، تا بدانيم چه تفكّري است كه ميخواهد عهد الهي جامعه را به غفلت بكشاند. در سقيفه گفتند مردم را به خود واگذاريد ولي سياسيون غيرِالهي عنان را بهدست گرفتند و در اين راستا، امامت حذف شد و جامعه به غفلت و سرگرداني دچار گشت. بياييد كاري بكنيد كه آن تجربة تلخ كشته شدن امام معصوم عليه السلام؛ يعني شهادت تجسّم معنويت، دوباره تكرار نشود. حسين عليه السلام در سقيفه كشته شد، هر انسان معنوي كه پس از رحلت پيامبر صلی الله عليه و آله كشته شد، ريشه در سقيفه دارد؛ چه علي عليه السلام در محراب و چه شهيدان جنگ هشتساله و چه شهداي حج؛ و هر حاكم ظالمي كه بر بشريّت تحميل گشت نيز ريشه در سقيفه دارد، چه معاويه باشد و چه رضاخان و ما فعلاً به معاويه مينگريم تا همة انحرافهايي را كه با جدايي از عهد محمّدي صلی الله عليه و آله بهوجود آمد نگريسته باشيم. در آن وقت است كه به من اعتراض نميكني چه ربطي بين سقيفه است با شهداي مظلوم جنگ هشتساله.
اين آخرين فراز صحبت در اين جلسه است؛ التفات بفرماييد:
با جوّسازي ميگفتند: مردم را به حال و ارادة خودشان واگذاريد، شما را با مردم چهكار؟ و اگر خوب دقت ميكردي، متوجّه ميشدي اين يعني مردم را آشكارا به نيستي كشاندن و بردگي آنها را در نظام اموي جاودانه كردن، چون كلمة حقّي را در فضايي باطل، شعار ميدادند و حسين عليه السلام ديوارههاي اين بردگيِ جاودانه را ويران كرد و وسوسهها و تهمتهاي بيتفاوتي نسبت به مردم را به چيزي نگرفت و فرهنگ غمخوارگي براي مردم را قوّت بخشيد، تا مردم فقط در زمين نمانند و از آسمان محروم گردند.
فضاي بيتفاوتي را چه كساني شايع ميكنند؟ حسينبنعلي عليه السلام اگر ميخواست بيتفاوت باشد، حكومت معاويه و يزيد با همان فرهنگ خاصّ خودش تداوم پيدا ميكرد. بيتفاوتي در جامعة ديني، يعني اجازه دهيم كه فرهنگ غير ديني در جامعه خانه كند. هنر اين است كه حسينگونه، آري؛ حسينگونه، و نه به گونهاي ديگر، با چنين فرهنگي مقابله كنيم و چنين مقابلهاي حكمت حسيني را با همه عمق و سوز و شور و حكمتش ميطلبد و روح نهضتِ خدمترساني به مردم با نيّت نزديكي به حسين عليه السلام، همة حيلههاي دشمن را خنثي ميكند. إنشاءالله.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه سوم
ترس از مرگ، مانع آزادي انتخاب
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام و صلوات بر سيدالشهداء و اولاد و اصحاب آن حضرت كه معني ديندار ماندن را در همه زمانها به ما آموختند.
كربلا و نجات از گمشدگي
كربلا براي ما به اندازه هوشياريمان پيام دارد، همچنانكه هر كس به اندازهاي كه از خودخواهي آزاد شده باشد و در طلب درجهاي برتر از وجود است، از قرآن بهرة بيشتري ميگيرد، كربلا و نهضت امامحسين عليه السلام نيز همينطوراست، چراكه كربلا همچون قرآن بطنها دارد. هر كس رسيده باشد به اينكه نبايد به زندگي سرد و محدود و غريزي اين دنيا دل ببندد و اين سؤال براي او وجود داشته باشد كه «ماوراي اين زندگي غريزي چه چيزي را بايد انتخاب كنم تا زندگيم به پوچي و فرسودگي نيفتد؟ حتماً امام عليه السلام را به عنوان كسي كه زندگي او را در تمام دوران حياتش معني ميكند، خواهد شناخت و نميتواند از امام روي برتابد.
زواياي نگاه به نهضت امامحسين عليه السلام به اندازه زواياي مقامات روحي و معنوي انسان است. به قول يكي از انديشمندان: «راستي شمردن موهاي تن آدمي آسانتر است يا شمردن احساسها و ميلها و آرزوهاي او؟» و زواياي كربلا، زواياي نمايش احوالات انسان كامل است. هر كس بايد گمشده خودش را در كربلا بيابد، تا خودش را از گمشدگي نجات دهد. اينجاست كه ما نيز از يكي از زواياي كربلا به كربلا مينگريم و آن نگاه به كربلا از زاويه توجّه به فرهنگ اموي و مقابله امام با اين فرهنگ است. تا انشاءالله از اين طريق به بركتهايي كه لازم است دست يابيم.
در زيارت عاشورا لعنت را اوّل بر كساني ميفرستيد كه اوّلين ظلمها را به فرهنگ اهلالبيت كردند. يعني شناخت فرهنگ امويان براي شناختن نهضت حضرت و شناخت خودمان از دشمن، لازم است. نگاه به شرايطي كه امام در آن شرايط نهضتشان را شروع كردند، نگاه به شرايطي است كه ميخواهد انسانيّت هر انساني را در هر زماني بدزدد. اگر امروز ما گاهي خود را سرد و بيمحتوا و سرخورده و افسرده مييابيم، ريشهاش را بايد در فرهنگي بدانيم كه در آن فرهنگ نشاط روحي فروكش كرده است، و اگر ريشه اين سردي و بيثمري را در حياتمان بشناسيم، دعوت حسيني و نهضت حسيني و شور حسيني بهترين غذاي جان ما خواهد شد.
كربلا؛ اثبات بودنِ خود
آنچه معاويه بر باور مردم نشانده بود، قدرت برتري است كه مردم از او تصوّر كرده بودند. اژدهاي قدرت از طريق دولت غولآساي اموي - رومي، سراسر سرزمين اسلامي را زير حاكميّت خود دارد. توان مقابله و سركوبي با هر كس و هر جا توسط حاكميّت، چيزي است كه معاويه ميخواست در ذهن مردم نشسته باشد، و نشسته بود. در اين حال هر چيز بر اساس و در حول محور ترس از حكومت، دَوَران دارد ، و درخشش سلاحهاست كه افكار را جهت ميدهد و راههاي زندگي كردن را تعيين ميكند و هيچ انتخابِ آزادي براي انسانها باقي نميگذارد. در چنين شرايطي، درگيرشدن با چنين اژدهاي قدرتي كه سايه او همه جا گسترده شده و مرعوب قدرتنمايي اين اژدها نشدن، جامعترين كاري است كه هر كس بتواند به آن دست بزند عملاً بودن خود را اثبات كرده است. چراكه هر كس به اندازه انتخابهايي كه خود انجام ميدهد، وجود دارد و نفسِ نپذيرفتنِ اين سايه ترس، زندگي و مقصد و هدف حيات است؛ چراكه زندگي يعني رسيدن به اين حقيقت كه: «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِيّ الْعَظيمِ» و به چنين مقامي نميرسي، مگر با مقابله با قدرتهاي دروغيني كه به ظاهر جاي قدرت خدا را گرفتهاند.
و معاويه اين را نميخواست؛ و حسين عليه السلام همين را حاكم كرد، چراكه وقتي فضاي ترس حاكم شد، همه مرعوب ميشوند و ديگر هيچكس نميتواند انتخاب آزاد داشته باشد، مگر اينكه حكمت حسيني را به مدد بگيرد.
انتخاب آزاد
در حاكميّت فرهنگ اموي - روميِ معاويه، همه بهقدري مرعوب شدهاند كه به مديحه سرايي آن روباه مكّار افتادهاند، و تنها كسي ميتواند نترسد كه تشويش درون را با توكّل به حقّ فرونشانده وجان را با حقّ پر كرده باشد و بتواند با بزرگ ديدن خدا و حاكميّت سنّتهاي الهي، شكستناپذير بودن معاويه را دروغي آشكار ببيند و به رسوا كردن آن نيرنگ بزرگ دست زند. و حسين عليه السلام در چنين شرايطي راه را نشان داد تا برق اسلحهها ما را به انتخاب آنچه نميخواهيم وادار نكند و خود انتخاب كنيم، آنچنانكه حسين عليه السلام خود انتخاب كرد.
محال است كسي كه نور حق در دل ندارد بتواند انتخابي آزاد بكند و حسين عليه السلام، به نور حق انتخابي آزاد كرد و ما را به حق دعوت نمود تا آزادانه زندگي را خود انتخاب كنيم.
اگر به حسين عليه السلام اقتداء نكنيم، اداي انتخاب كردن داريم؛ ولي در حقيقت اسير غوغا و جوّ زمانهايم و آنچه را كه دشمن ميخواهد و تبليغ ميكند، به دست خودمان انتخاب ميكنيم. كساني كه به حسين عليه السلام اقتدا نكردهاند، هيچگاه خودشان انتخابكننده نبودهاند، هميشه اسلحهها، قدرتها، تجمّلات، تبليغات جهاني و هوسها براي آنها انتخاب كردهاند، در حاليكه تصوّرشان اين است كه خود انتخابگر بودهاند. ميگويند: در آمريكا در صندوق آراء مردم تقلّبي صورت نميگيرد زيرا به كمك تبليغات، افكار مردم را به گونهاي جهت ميدهند كه آنچه حاكمان ميخواهند از دست مردم به صندوقها ريخته ميشود، و اين همان فرهنگ اُموي - رومي معاويهاي است كه اينگونه تو را در قبضه خودش ميگيرد و نهضت حسين عليه السلام؛ يعني با همين فرهنگ مقابله كردن و به واقع كار مشكلي است، مگر اينكه امام معصوم، چون حسين عليه السلام را در زندگي، امام خود قرار دهي.
ارعاب معاويهاي
معاويه از ابزار شيطان، يعني وَهْم كمك ميگيرد، تا ترس را در درون هر سينهاي جاي دهد و از طريق ترسِ درون سينههاست كه حقّانيت دروغين فرهنگ اموي جاي خود را در انديشه هرانساني باز ميكند و لذا از اين به بعد، انتخابْ آن است كه معاويه خواسته باشد، حق، آن است كه پاي معاويه در آن باز باشد و در آن شرايط هر باطلي، رنگ حق به خود ميگيرد و هيچ حقّي در صحنة زندگي بشر پاي نميگيرد و موشها به مديحهسرايي گربهها ميآغازند و در مدح قاتل خود از همديگر سبقت ميگيرند و همواره لقمة گربه شدن را حقّ گربه ميشمارند. همة موفّقيّت معاويه در آن بود كه از ابزار شيطان، يعني ترس استفاده ميكرد و همه را ترسانده بود، آري؛ همه را. و در اين شرايط، همة كار، آن است كه جامعه را در زمان مناسب، از اين ترس دروني آزاد كني و اين هم از طريق قلبي مالامال از ايمان و عشق به خدا، ممكن است كه فرد بتواند با بصيرتي الهي حادثهها را تفسير كند تا به ساية ترس تسليم نشود و حسين عليه السلام طلسم ترس را به راحتي شكست، گويا اصلاً معاويهاي نبود و ترسي حاكم نكرده بود. و حسين عليه السلام راه را نشان داد كه اين ترس، ترسي دروغين است. چراكه قبل از كربلا هر تصميمي زير ساية ترس از معاويه، به نفع معاويه بود و پس از كربلا حتّي چاپلوسان ديروز اداي شجاعت به خود ميگرفتند چه رسد به مؤمنان. گويا فرهنگ زمانه عوض شده است.
معني زندگي
در جايي كه پهلوانان عرب، جرأت نفس كشيدن را از دست ميدادند، فرهنگ حسين عليه السلام - در زبان زينب سلام الله عليها - است كه در بازار شام و در دربار يزيد نهيب ميزند. پس از كربلا سينههاي لبريز از شهامت و شجاعت ، قاطعانه در برابر يزيد و عبيدالله ميغرّند و رسوا ميكنند و به حقارت ميكشانند.
و اين معني واقعي زندگي است، كه: «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللهِ الْعَلِيّ الْعَظيمِ»
آري؛ حضرت زينب سلام الله عليها انعكاس كربلاست، و نمايش فرهنگ و حكمت حسيني است كه حسين عليه السلام خطاب به حضرت زينب سلام الله عليها فرمود:
با تو هستم جان خواهر هم سفر
تو، به پا اين راه كوبي من، به سـر
تا كنيـم اين راه را مستـانه طــي
هر دو از يك جام خوردستيم مِي
عمده آن است تا ما از كربلا اين پيام اساسي را بگيريم كه چه شد ساية سياه ترس معاويهاي حاكم شد؟ و چگونه و با چه روشي حسين عليه السلام توانست اين پرده و ساية سياه را بدراند؟ اگر حسين عليه السلام نميدانست، اين ساية سياهِ ترس چگونه حاكم شد، هرگز نميتوانست آن را بدراند. و ما امروز با چه اميد و تواني ميتوانيم اميدوار باشيم كه در مقابل فرهنگ استكباري و نظاميگري و رعبانگيز غرب، به راحتي قادر به زندگي هستيم؟ بايد متوجّه بود كه هميشه در طول تاريخ، غرب از طريق رعب و ترس با ما برخورد كرده و هميشه رونق حيات غرب، در ايجاد رعب در ما و حقير كردن ما بوده است و هميشه ما با دست زدن به دامان اباعبدالله عليه السلام از اين رعب و حقارت آزاد شدهايم.
حتّي چنگيزخان را غرب توسط ماركوپولوي پدر و پسر به ظاهر تاجر، تحريك كرد كه بيايند و ما را بكوبند. ماركوپولو نماينده پاپ است به طرف خان مغول كه خان مغول را تشويق كند تا ما را زير لگد اسبهاي خودشان خرد كنند تا غرب در آن زمان به كمك پاپ بتواند در نبود ما زنده بماند. هميشه غرب با قدرت ميخواسته است ما را بشكند. رم به معاويه برنامه داد تا با قدرت ما را بشكند، و رضاخان نيز به پسرش نوشت كه: «پسرم بايد كاري كني كه مردم از تو بترسند و به تو علاقهمند نباشند و خارجيها تو را بپسندند». رضاخان؛ يعني نمايندة تحميل رعب غرب بر ما، را، حسين عليه السلام نابود كرد، چراكه حكمت و شور حسين عليه السلام هميشه در روحانيت ظهور پيدا كرده است. هميشه ما از طريق روحانيت توانستهايم با غرب بجنگيم و پيروز شويم، چون روحانيت يعني وعظ و منبر، و وعظ و منبر بدون مصيبت حسين عليه السلام امكان ندارد. و هرگاه به روحانيت پشت كرديم دشمن تا صندوقخانة ما آمد. وقتي مصدّق در سال 1330 با شاه در مورد كابينهاش به توافق نرسيد و قهر كرد، آيتالله كاشاني(رحمةاللهعليه) به شاه نوشتند بايد مصدّق برگردد. شاه توجّه نكرد و قوامالسلطنه آن روباه مكّارِ قدرتمند را نخستوزير كرد. آيتالله كاشاني(رحمةاللهعليه) به مردم فرمودند: كفن بپوشيد و به خيابان ها بريزيد و شهادت را در فرهنگ حسين عليه السلام تمرين كنيد و شاه مجبور شد مصدّق را برگرداند. ولي وقتي مصدّق سركار آمد، به آيتالله كاشاني(رحمةاللهعليه) پشت كرد و در نتيجه پشتيباني روحانيت را كه فرهنگ حسين عليه السلام را با خود دارد از دست داد لذا يك سال بعد آنچنان مصدّق حقير و بيچاره شد كه در كودتاي سال 1331 چاقوكشانِ اشرف پهلوي، او را با لباس خواب از خانه بيرون كشيدند. يعني مصدّق تا با آيتالله كاشاني(رحمةاللهعليه) بود عزّت داشت و وقتي به ايشان پشت كرد اينطور ذليل شد. و روحانيت هم هر چه دارد از حسين عليه السلام دارد و ما نيز اگر حسين عليه السلام را داشته باشيم مرعوب دشمن نميشويم.
حسين عليه السلام، بهتنهايي قدرتي است بينهايت
حكم زمانه چنان شده بود كه آزاد شدن از ارزشهاي اموي- روميِ معاويه و سرباز زدن از آنها به اندازهاي ترسناك بود كه مقابله با سلاحها چنان ترسناك نبود. و حسين عليه السلام چنين حكمي را شكست، تا براي هميشه مردم بدانند راه بسته نيست.
غربيها هميشه به گونهاي جوّ ميسازند كه آدم جرأت نميكند آنگونه كه ميخواهد زندگي كند و شما به خوديخود و با تحليلهاي خود هرگز نميتوانيد از اين جوّ ضد ارزشي غربيِ روميِ معاويهايِ اموي سر باز بزنيد. بهعنوان مثال، اجازه نميدهد سادگي و قناعت را در غذا و لباس و خانه انتخاب كنيد، او اين مسئله را تحقير ميكند و ما هم جرأت خود را در انتخاب قناعت از دست ميدهيم و در مقابلِ همة ارزشهاي الهي، چنين فضايي را ايجاد ميكنند تا اساساً زندگي معنوي بيمقدار جلوه كند، ديدهايد و ديدهايم كه حتي بعضي از آنهايي كه از اسلحهها نترسيدند، در چنين فضايي از ترس مترقّي نبودن، عقبنشيني كردند و به چه تجمّلاتي كه گرفتار نشدند.
در آن زمان به مردم باورانده بودند كه هيچ سرزميني نيست كه از فرهنگ اموي خالي باشد. امّا حافظان آن فرهنگ نميدانستند كه سرزمينهايي هست كه اژدهاي قدرت به آن جا راه نيافته و نميتواند به آن جا دست يابد؛ و آن سرزمين، سرزمين نترسيدن از مرگ و نترسيدن از آبرو است. چراكه انساني كه از مرگ نترسد و آبرويش را به خدا واگذارد، به تنهايي قدرتي است بينهايت، برتر از بزرگترين قدرتهاي زمانه و اين سنّتي نيست كه هر انديشة معمولي از آن سر در آورد، و حسين عليه السلام اين سرزمينها را ميشناخت.
ترس از مرگ، عامل خشكاندن شور حيات
امويان دائم ترس را منتشر ميكردند و نگران آن بودند كه مردم از دام ترسِ از مرگ رها شوند و از آن بيرون روند. رها شدن مردم از دام ترس، پايان سلطة قدرتمندان است، چراكه همة نظام ارزشي آنها در ترس از مرگ رونق و بقاء دارد. و حسين عليه السلام به همه فهماند ترس از مرگ، كشتن يك حكمت و يك فرهنگ متعالي است؛ و لذا يكي از شعارهاي كربلا اين است كه: «اِنّي لا اَرَي الْمَوتَ اِلاَّ سَعادَةً وَ لا اْلحَياةَ مَعَ الظَّالِمينَ اِلاّ بَرَما» يعني من مرگ را در چنين شرايطي جز سعادت نميبينم و زندگي با ستمكاران را جز ملالت و هلاكت نمينگرم. همچنانكه وقتي در برخورد اوّل، حُرّ با امامحسين عليه السلام روبهرو شد، به حضرت گفت: فكر ميكنم اگر مقاومت كنيد، كشته ميشويد. امامحسين عليه السلام در جواب او فرمودند: «اَفَبِالْمَوْتِ تُخَوِّفُني؟» آيا مرا از مرگ ميترساني؟ اصلاً مگر مرگ چيزي است كه در فرهنگ حسين عليه السلام جايي داشته باشد تا بتواند تصميمات او را تغيير دهد؟ ترس ازمرگ، بزرگترين ضعف بشراست و اژدهاي قدرت، حاكميّت خويش را بر ضعفهاي بشر بنا نهاده و از همه بيشتر بر «ترس از مرگ»؛ و قدرتمندان هميشه بر اساس «ترس بشر از مرگ» در امنيت هستند. اين است كه حكمت حسيني حكمت فرو ريختن همه قدرتهاي غيرالهي است در همه عصرها، و براي همه نسلها. و تا به حسين عليه السلام نزديك نشدهاي، ترس از قدرتهاي غيرالهي شور حيات را در وجود تو ميخشكاند و در تصميمات تو بدون آنكه بخواهي نفوذ ميكند.
ماركسيستها و تودهايها در قبل از انقلاب اسلامي ادعاي مبارزه با شاه را داشتند و او را بسيار بد ميدانستند و نسبت به او كينه ميورزيدند، ولي وقتي پاي مرگ پيش ميآمد تمام حرفهايشان را پس ميگرفتند، نظام شاه آنها را به روزي انداخت كه سخنگوي شاه شدند و سخن به مداحي او گشودند؛ حال اگر به جوانان مسلمان مثل فدائيان اسلام و يا گروه مؤتلفه اسلامي نگاه كنيد، هرچه به مرگ نزديكتر ميشدند، بيشتر به نشاط ميآمدند. به عنوان نمونه؛ افسري كه ميخواست عدّهاي از فدائيان اسلام را بكشد، گفته بود: «اينها را وقتي به پاي چوبههاي اعدام آورديم، همديگر را بغل كردند و به هم التماس دعا گفتند و وقتي ميخواستيم چشمهايشان را ببنديم گفتند: چرا ميخواهيد چشم ما را ببنديد؛ ما كه جاي بدي نميرويم؟» ملاحظه كنيد وقتي انسانها از مرگ نهراسند، چگونه به مرگ بهعنوان حياتي با شور برتر مينگرند! محال است در تاريخ بتوان چنين صحنههايي را بدون مددگرفتن از كربلا درست كرد.
كربلا؛ بشر را از حقارت، يعني «ترسِ از مرگ» نجات ميدهد. آيا امروز اين همه ذلّت انسانيّت را در فرهنگ غرب حس ميكنيد؟ - فرهنگ غرب يعني فرهنگ ذلّت انسانيّت- ما در چنين شرايطي براي نجات خود و نسل جوان يك اميد بيشتر نداريم و آن فقط اميد به كربلاست. روشنفكران غربزده تصور نكنند اين كشور شيعه به سرنوشت غرب دچار ميشود و گمان نكنند همانطور كه كليسا مغلوب دنياداران شد، اينجا هم اين آقايان ميتوانند روحانيت را مغلوب خود كنند؛ اينها جايگاه حسين عليه السلام و كربلا را نميفهمند.
مگر انقلاب اسلامي، درست وقتي كه اروپا به زعم خود همة دين را پشت سرگذاشته بود و رابطة خودش را با دين تمام كرده ميدانست؛ در اين كشور شيعه، اوج نگرفت و در يك انفجار ديني صحنه جهاني را متأثّر نكرد؟ پس اين تحليلهاي غربزدگاني كه به تبعيت از مسير كليسا در غرب، مسير انقلاب ديني را ميخواهند به انحراف از دين بكشانند، يك اميد غير واقعبينانه است. پس عزيزان؛ اوّلاً: به هيچ وجه جاي نااميدي نيست. ثانياً: يك اميد هم بيشتر نيست و آن فرهنگِ نترسيدن از مرگ است كه فقط در كربلا يافت ميشود.
چه بايد كرد؟
هم «محبّت به حق» و هم «نترسيدن از مرگ» دو عنصري است كه انسان را از همة سايههاي دروغين اژدهايِ بزرگ قدرت در هر زماني ميرهاند. در نترسيدن از مرگ، انسان خود را رها ميكند؛ در عشق و محبّت به حق، پيله نظر به خود و منيّت خود را ميشكافد و رو به عالمي فوق عالم ترس ميكند؛ و اين هر دو يعني «محبّت به حق و نترسيدن از مرگ» در ايمان به خدا جمع است و حسين عليه السلام نمايش همين ايمان است و نهضت او يعني محبّت به حق و نترسيدن ازمرگ. و راه رهاشدن انسان از دست همة قدرتهاي دروغين، چه قدرت ديروز اُموي و چه قدرت پوچگراي امروز غربي را او نشان ميدهد، تا با نشاط آزادي از ترس، روزگار را در ذوقِ حضورِ با حق بگذراني.
گاهي احساس ميكنيد از همه چيز آزاديد و تمام دريچههاي غيب به سوي شما باز شدهاست و در يك حالت آزادي از گذشته و آينده، در يك حالت حضور با حق و در يك حالت شور و نشاطِ ارتباط با حق، زندگي خود را مييابيد و زندگي يعني اين. اگر ميبينيد در چنين نشاطِ حضورِ با حق نيستيد جاي پاي آن را در ترس از مرگ پيدا كنيد، ترس از مرگ نميگذارد كه ما با حق باشيم و كربلا يعني نترسيدن از مرگ و دل سپردن به حق.
باز برگرديم به شرح حال زمان معاويه:
آرامآرام، مقاومتها از بين رفته و زهر فرهنگ امويِ روميِ معاويه، در تمام رگ و پي جامعه نفوذ كرده بود و هيچ كس باور نميكرد جز تسليم به وضع موجود كار ديگري ممكن است و آنچه به علاقهمندان به ارزشهاي معنوي القاء ميشد و در گوشها دائم زمزمه داشت، اين بود كه ديگر كاري نميشود كرد.
حالا در جامعه سه گروه وجود دارد: يك گروه دل به غرب سپرده و زندگي خودشان را در بَزَك كردن بيشتر دنيا، پوچ كردهاند و ميخواهند بقيه را هم به اين پوچي بكشانند. گروه دوم دلشان با امام و انقلاب است اما ميگويند: فايده ندارد و كاري نميشود كرد. اينها قبول دارند حق با امام است ولي ميگويند: همه جا را دشمن گرفته است. گروه سوم كساني هستند كه دلشان با حق و ارزش ها است و مثل حسين عليه السلام اميدوارند، چراكه فرهنگ حسين عليه السلام يعني فرهنگ اميدواري.
فرهنگ معاويه امثال گروه دوم را سرجاي خودشان ميخكوب كرد و امامحسين عليه السلام با شهادت خود اين گروه دوم را نيز تكان دادند و آنها را به گروه سوم پيوند زدند، تا اميدواري براي هميشة تاريخ، راه و روش جبهه حق باشد، آنگاه كه به حسين عليه السلام اقتدا شود.
يأس چرا؟
همه چيز در دست فرهنگ اموي بود و حسين عليه السلام در مقابل آن همه آهنگِ تبليغ يأس، نشان داد كه؛ ميشودكاري كرد، و آن كار جز تلاش براي حاكميّت دين نيست و نفسِ اين تلاش، كار است و تحرّك و فعاليت، چه با ماندن و چه با شهيد شدن. آنكس كه در اين راه تلاش نمود، آن كاري را كرده كه بايد بكند و حتماً به آن نتيجهاي كه ميخواهد برسد، ميرسد. يعني در حكمت حسيني آنچه بر باد رفته است حيلههاي معاويه است نه خون حسين عليه السلام. پس نبايد هيچگاه در هيچ شرايطي حكمت حسيني را از نظرگاهها دور داشت وگرنه آهنگ اموي رُمي نشاط قلبها را منجمد ميكند، و پوچي را به زندگيها ميكشاند؛ چون ميخواهد همه را به كاري نكردن دعوت كند.
آري گفتيم:
آنهايي كه حكمت حسيني را نميشناسند آدمهاي سرد و دلمرده و مأيوس و گرفتار لگد روزمرّگيهاي زندگي و مردة مردة مرده هستند. زنده باد بيرق اباعبدالله عليه السلام كه حقاً نشاط آفرين است و مرده باد كاخ سبز معاويه كه انسان را منجمد ميكند. حال خودتان جاي خود را پيدا كنيد. تلاش كنيد ببينيد امامحسين عليه السلام در چه شرايطي بوده است؟ اين خيلي مهم است. فقط به خواندن جملات «فَرَزدق و حاكم مدينه و جعفربنابيطالب» بسنده نكنيد، بكوشيد آن شرايط را بشناسيد و ببينيد امامحسين عليه السلام در آن شرايط چه كار كردند؟ مقداري از عظمت امام و حكمت عالية آن حضرت در راستاي شناخت شرايطي آشكار ميشود، كه حضرت در آن شرايط، حركت خود را شروع كردند و آن وقت است كه تكليف ما بهخوبي روشن ميگردد.
بازگشت به عهد محمّدي صلی الله عليه و آله
در زمان نهضت حضرت سيدالشهداء عليه السلام اكثر پيرانِ جامعه، عهد پيامبر صلی الله عليه و آله را درك كرده بودند. ممكن است خود پيامبر صلی الله عليه و آله را نديده بودند ولي عهد و جوّ آن زمان را لمس كرده بودند، چه شد كه اينها سكوت كردند؟ اينها خوب ميدانستند كه معاويه فاسق است پس چرا سكوت كردند و اين سكوت چه زيانهايي داشت؟ و چه كساني بايد اين سكوت را بشناسند؟
وقتي پيران اكثراً محافظه كار ميشوند و جسارت برگشت به ارزشهاي معنوي را از دست ميدهند، و جوانان ميان عهد ديني گذشته و عهد جديد امويِ رُمي، سرگردان ميشوند، اگر صدايي بلند و بليغ، آنها را به عهد ديني متذكّر نشود، ساية سياه فرهنگ امويِ رُمي، براي هميشه جوانان را به رنگ كفر و پوچي ميكشاند و حسين عليه السلام در آن شرايط، آن نسل سرگشته را به عهد ديني محمّدي صلی الله عليه و آله متذكّر شد و از پوچي و يأس رهانيد. اينجاست كه به واقع ميتوان پذيرفت كه حسين عليه السلام اسلام و مسلمين را نجات داد - البته شيعه از نهضت امامش بيشتر بهره برده - آري! نسل جديد سرگردان بود و امام تذكّري به همة آن زمان گشت.
صداي نهضت كربلا؛ مثل بمب در جامعه آن روز صدا كرد و در طول تاريخ حيات اسلام نيز جريان پيدا كرد. مولوي در قرن هفتم هجري، كه ادعاي شيعه بودن هم ندارد ميگويد: شخصي به شهر حلب رسيد، ديد شلوغ است، سؤال كرد چه خبر است؟ گفتند: عاشوراست. مولوي به او ميتازد كه اي نادان نميداني چه خبر است؟ جاي تعجب است، جان انساني از قفسِ تن پريده و تو نميداني چه خبر است؟ از عجايب است كه تو نميداني عاشورا چه خبر است.
روز عاشـورا نميداني كـه هست
ماتم جـاني كه از قرني بـه است
پيش مؤمن كي بود اين قصّهخوار
قدر عشق گوش، عشق گوشوار
يعني با نهضت و حكمت امامحسين عليه السلام در جهان اسلام معناي زندگي عوض شد.
زشتي تنآسايي
تنآسايي آنچنان شيرين است كه در آن حال، فرو ريختن ارزشهاي معنوي چندان به چشم نميآيد و اگر امام عليه السلام تمام زندگي خود را به خطر نيندازد، تن آسايي همة زندگي انسانها را تا آخر اشغال ميكند و انسانها از همه كمالات باز ميمانند و امامحسين عليه السلام با حكمت خود، هم زشتي تنآسايي را نماياند و هم زيبايي فداكاري در راه دين را نشانمان داد تا از تلخ كامي برهيم.
يكي از بيماريهايي كه هميشه جامعه را از حق گرايي محروم ميكند تن آسايي و رفاه است و در اينجاست كه اباعبدالله عليه السلام تمام زندگي و حتّي تن خود را به صحنه آورد تا زشتي تن آسايي را بنماياند، و شيريني دينداري را نيز.
اگر معاويه با رُم، يعني با غرب ارتباط نداشت يك ابوسفيانِ مرده بود، بههمينجهت ما علاوه بر ابوسفيان، آلابوسفيان و خود معاويه را هم لعنت ميكنيم. معاويه چه كرد كه بسياري از صحابه ساكت شدند؟ شخصي مثل عبداللهبنعمر كه به ظاهر، يك زاهدِ مقدّس است در مكّه قبل از حركت به سوي كربلا خدمت اباعبدالله عليه السلام آمد و گفت:
يا اباعبدالله، اِتَّقِ اللّه، چون همه مردم با اين مرد (يزيد) بيعت كردهاند و دينارها هم در دست اوست قهراً به او روي ميآورند.... ميترسم در صورت مخالفت با وي كشته شوي... من از رسول خدا صلی الله عليه و آله شنيدم كه فرمود حسين كشته خواهد شد و اگر مردم دست از ياري او بردارند، به ذلت وخواري مبتلا ميشوند. پيشنهاد من اين است كه مانند مردم راه بيعت و صلح پيشگيري و از ريختن خون مسلمانان بترسي.
حضرت به او فرمودند: از پستي دنيا همين بس كه سر يحييبنزكريا را به زن زناكاري هديه كردند. آيا ميداني كه بنياسرائيل در بين طلوع فجر و طلوع آفتاب هفتاد پيامبر را كشتند و سپس آمدند در بازار و به خريد و فروش مشغول شدند و انگار كه هيچ نشده؟ و خدا هم به آنها مهلت داد و در عذاب آنها عجله نكرد و بعداً آنها را به عذابي شديد گرفت؟ پس تقوا پيشه كن و مرا رها نكن.
وقتي عبداللهبنعمر از پيشنهاد خود به امامحسين عليه السلام نتيجه نگرفت، تقاضا كرد كه امام اجازه دهد زير سينة آن حضرت را كه جاي بوسة رسول خدا است ببوسد، سه بار بوسه زد و گريه كرد و خداحافظي نمود و به مدينه رفت و اعلام بيعت با يزيد نمود. همين عبداللهبنعمر در مورد بيعت با حضرت علي عليه السلام گفت: «هروقت همه مسلمانان بيعت كردند، من بيعت ميكنم» و حضرتعلي عليه السلام فرمودند: «من كسي را مجبور به بيعت نميكنم». ولي پس ازشهادت امام علي عليه السلام بامعاويه بيعت كرد و مخالفت اوّليهاش هم بايزيد به قول خود معاويه ضرري ندارد و ملاحظه ميكنيد كه حتّي امامحسين عليه السلام را دعوت به بيعت ميكند. و نيز در شورش مدينه پس از قتل امامحسين عليه السلام به قبيله خود گفت: «هريك از شما كه دست از بيعت يزيد برداريد، رابطه من با او قطع است.» و هم او پس از مرگ يزيد و روي كار آمدن عبدالملك مروان و گسيل حَجّاجبنيوسفثقفي به مكّه جهت سركوبي عبداللهبنزبير، وقتي حَجّاج وارد مدينه شد، شبانه براي بيعت به سوي او شتافت و گفت: «ميترسم مرگم فرا رسد و در اثر نداشتن امام به مرگ جاهليت بميرم» و حَجّاج كه خوابيده بود پايش را از لحاف بيرون كرد و گفت: «با پايم بيعت كن» و او با پاي حجاج بيعت كرد. ملاحظه ميكنيد كه اينها به جهت ياري نكردن امام به چه ذلّتي گرفتار شدند، و نيز شرايط نهضت امام را در نظر بگيريد كه مقدّسين و به اصطلاح روشنفكران آن زمان در آن شرايط چه افكار و اعمالي داشتند.
سودجويي؛ حجاب معنويت
امام در شرايط مناسب كه مصادف با مرگ معاويه بود، توانست پيام خود را به مردم برساند. علّت اين كه امام به طرف كوفه رفت اين بود كه كوفيان به جهت ظلمهاي معاويه بر آنها آمادگي بيشتري جهت ياري حسين عليه السلام داشتند. هر چند توفيق يكدل بودن را از خود سلب كردند، ولي امام مسير پيامرساني خود را بهخوبي طي كردند، (بههمين جهت امام پس از شنيدن خبر شهادت مسلمبنعقيل باز همان راه را ادامه دادند)، و همچنان تا امروز اين پيام مسير خود را ميرود. آنهايي كه درد دين دارند تا قيام قيامت در اين پيامرساني شريكاند تا نگذارند حجاب سودجويي و سياستبازي، نور معنويّت و شريعت را خاموش كند و شور حيات ديني كه از سرچشمه حسين عليه السلام جاري است، بخشكد، و خودشان با جداشدن از اسلام و كربلا در ظلمت سرد زندگي دنيا بپوسند.
اي كاش! نگاهي به زندگي انسانها در پانصد سال اخير ميكرديم تاببينيم معني پوسيدن درظلمت سرد دنيا و معني با شور ماندن و با شور مردن، چقدر در رابطه با دوري و نزديكي به كربلا، روشن و غير قابل انكار است. اي كاش! به اطرافيان خود نگاه ميكرديم تا اين رابطه باز خود را روشنتر اثبات كند. عدّهاي جدا شده از حسين عليه السلام و سرد و بيروح و دنيا زده، و عدّهاي متوسل به حسين عليه السلام و سرشار از اميد و صبر و آرامش.
اي خدا! به حق حسين عليه السلام ما را از حسين عليه السلام جدا نكن تا از هيچ جبهة حقّي، جدا نكرده باشي.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه چهارم
عدم انحلال در فرهنگ كفر
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام برهمه آن سروراني كه راه زندگي كردن را در سختترين مراحل، به ما آموختند، تا ما هيچ توجيهي براي رهاكردن زندگي ديني در شرايط سخت نداشته باشيم!
نهضتي فراتاريخي
درجلسات گذشته تأكيد شد كه بايد شرايطِ فرهنگي- اجتماعيِ زمان حضرت اباعبدالله عليه السلام روشن شود، تا اوّلاً: بفهميم اين نهضت در چه شرايطي شروع شد و شكل گرفت، ثانياً: اين مسئله به خوبي روشن شود كه نهضت اباعبدالله عليه السلام يك نهضت فراتاريخي است، بهطوري كه همة تاريخ را فرا گرفته، و قصّه دشمنان اباعبدالله عليه السلام هم قصّه دشمنان بشريّت است. لذا اين جبهه، هميشه گشوده است وثالثاً: بايد متوجّه بود كه هركس نتواند دشمن خود رابشناسد، از خود شكست خورده است. و نيز اگر كسي دشمن خود را شناخت و راهي جز راه اباعبدالله عليه السلام براي مقابله با آن برگزيد، بداند كه حتماً چروكيده و مأيوس خواهد گشت و در راستاي شكست از خود، از دشمن خود نيز شكست خواهد خورد.
در جلسات قبل عرض شد: امويان با يك چهرة خاصّي مقابله با امامحسين عليه السلام را شروع كردند. امويان به نمايندگي معاويه در شام تركيبي شدند از فكر مشركانه و ظاهرپرست رُميها، و روح تعصب جاهلي اموي. وقتي اين دو طرز فكر تركيب شوند، فكر معاويهاي ساخته ميشود.
اگربتوانيم فكر معاويهاي را - با آنهمه پيچيدگي و دقت- بشناسيم عظمت نهضت امامحسين عليه السلام راميشناسيم، وگرنه فقط يك ادعا داريم كه حسين عليه السلام اسلام را نجات داد، اما چگونگي آن را در نمييابيم.
تأكيد ما اين است كه اگر روح و فرهنگ معاويه را بشناسيد - كه تركيبي از جاهليت عرب و شرك رُمي است- آنوقت ميفهميد جبهة حسيني هنوز گشوده است و دشمنِ امروزِ شما همان دشمن ديروز اباعبدالله عليه السلام است كه امروز هم با چهره فرهنگي غربِ بعد از رنسانس به ميدان آمده است به همينجهت عرض كرديم: رضاخان را غربيها به سر كار آوردند و اوّلين كار او مبارزه با جلسات عزاداري اباعبدالله عليه السلام است، اين يك اتفاق نيست بلكه غرب خوب ميفهمد كه نابودياش به نهضت حسين عليه السلام بستگي دارد. وقتي عشق الهي عامل حركت انسان در زندگي باشد، هم بيمحتوايي فرهنگ غربي به كمك حكمت حسيني خوب روشن ميشود و هم ناتواني فرهنگ غرب در مقابل روش حسيني به خوبي روشن ميگردد. حسين عليه السلام چهرهاي از دشمن را ميشناخت كه اسلام تا ابد از طريق اين چهره تهديد ميشود و لذا نهضت حسيني است كه ميتواند تا قيام قيامت دشمن اسلام را شكست دهد.
انقلاب اسلامي هم ادامه همان نهضت و دشمن آن هم همان اروپاي بعد از رنسانس است. اگر نهضت حسين عليه السلام شناخته شد، دشمن، و راه مبارزه با دشمن را درست ميشناسيم. هر كس به اندازة توان خودش از نهضت اباعبدالله عليه السلام معني زندگي كردن خود را مييابد. بايد هرسال بيشتر تلاش كرد تا اين نهضت را فهميد، چراكه نهضت اباعبدالله عليه السلام مثل قرآن هفتصد بطن دارد. يعني اين نهضت، تمام بشريّت را در طول حياتش تغذيه ميكند. عمده آن است كه مكر معاويه در قرن بيستويكم ما را نفريبد، چراكه معاويه يك شخص نيست بلكه يك فرهنگ است. فرهنگ معاويه بعد از مردن معاويه هم ميخواهد اجازه ندهد نهضت اباعبدالله عليه السلام درست فهميده شود. فرهنگ معاويهاي تلاش ميكند نهضت امام را منفي جلوه دهد، و اگر نتوانست، لااقل آن را سطحي جلوه ميدهد، يعني از محتوا مياندازد. شما بدانيد سطحي جلوه دادنِ يك نهضت، به همان اندازه يا بيشتر از منفي جلوه دادنش، خطرناك است.
روح آزاده چه بايد بكند؟
فرهنگ اموي غربي، نوع خاصي از زندگي را به انسانها پيشنهاد ميكند كه تنفس در آن فضا همراه با ذلّت و خواري است، و انسان بودن و آزاده بودن در چنان شرايطي بسيار مشكل است و انسانهاي آزاده حيات خود را در هر لحظه در چنان فرهنگي در خطر ميبينند.
هر لحظه ميبينيد معني حيات ديني و الهي زير سؤال ميرود و حيات پوچ و بيمحتواي انسانهاي لاابالي مورد ستايش قرار ميگيرد.
اسير زمين شدن و از آسمان باز ماندن و روزمرّگي را زندگي پنداشتن و در دنياداري مسابقه گذاشتن، زندان متعفّني است كه روحهاي آزاده نميتوانند آن را بپذيرند، و سرباز زدن از چنين رسومي را در هر زمانهاي زندگي ميشمارند.
اصولاً زندگي حقيقي اين است كه نگذاريم عمرمان از آسمان و غيب و ملكوت بريده شود. يعني انسانهاي بزرگ معني زندگي خودشان را مقاومت در برابر فرهنگي ميدانند كه ميخواهد معني حيات آسماني را از بين ببرد، و اين است كه شعار اصلي حسين عليه السلام فرياد«هَيْهات مِنَّاالذِّلَّة» بود. يعني چنين بودني كه فرهنگ معاويه پيشنهاد و مطرح ميكند، حياتي ذليلانه است و اين شعار يعني آزادي از هر ذلّتي كه ما را از آسمان غيب جدا كند و اسير زمينِ تاريكِ افسرده بنمايد.
در بحث علائم مادّيشدن دين از نظر علّامه طباطبائي(رحمةاللهعليه) عرض كرديم كه اهلالبيت عليهم السلام؛ يعني معنويت مجسّم در درون حوزه فرهنگي اسلام، وگرنه هر حاكمي كه سركار ميآمد يك تعداد نخلستان درست ميكرد و به سر و وضع شهر ميرسيد. ولي اهلالبيت عليهم السلام يك روح معنوي در كالبد جامعهاند، و حكومت اموي كالبد بي روح اسلام است. نهضت حسيني يعني بقايي همراه با ملكوت، و فعاليت معاويه يعني بقايي همراه باحيات زميني صِرف.
آفت زندگي ديني در كنار حاكميّت يزيد
در واقع پيشنهاد يزيد اين بود كه امامحسين عليه السلام، حياتِ ديني در كنار حاكميّت فرهنگ يزيدي را بپذيرند، تا زنده باشند ولي سؤال اين است كه اين چه روحيهاي است كه همراه با يزيد بودن برايش زندگي محسوب نميشود؟ اين يك فرهنگ است كه با فرهنگ يزيدي سازگار نيست و بايد اين فرهنگ در همه ابعادش براي ما روشن شود كه چرا اين فرهنگ با فرهنگ يزيد و معاويه سازگار نيست؟ و از همه مهمتر اينكه حسين عليه السلام چگونگي اين عدم سازگاري رانشان داد و اين دومي خيلي دقيق و حساس است كه ما آن را حكمت حسيني نام نهادهايم و در اين سلسله بحث ميخواهيم همين را روشن كنيم. إنشاءالله.
امامحسين عليه السلام فرمودند:
فَاِن نَهزِم فَهَزّامون قِدماً
واِن نُهزَم فَغَيرُمُهَزَّ مينا
يعني؛ با اين نيروي كم در مقابل دشمن قوي ميجنگيم، اگر پيروز شديم تازگي ندارد و اگر كشته شويم دنيا ميداند كه ما مغلوب نشدهايم.
چون معني حيات انسان در مقابل فرهنگ مادي معاويه آن است كه هضم آن فرهنگ نشود. حيات حقيقي آن است كه در آن معنويت اسلامياش حفظ شود، حال چه بمانيم و چه كشته شويم. و لذا است كه امر به معروف و نهي از منكر مانع اين هضم شدن ميشود. حال اگر در اين جنگوجدال مغلوب نشديم، بر يزيديان حاكم ميشويم كه اين چيز جديدي نيست. يعني حضرت غلبه بر يزيد را چيزي نميگيرد، همچنانكه تكهتكه شدن زير سُم اسبها را چيزي نميشمارد و اگركشته شديم بدنهاي ما زير سم اسبها پارهپاره ميشود چون ميخواهيم انسان بمانيم و آزادگي خود را از دست ندهيم.
قبلاً عرض شد كه حضرت وقتي با حرّ روبهرو ميشوند، حرّ به حضرت ميگويد: اي پسر فاطمه فكر ميكنم اگر مقاومت نكنيد بهتر باشد زيرا شما را ميكشند. حضرت ميفرمايند: «اَفَبِالْمَوْتِ تُخَوِّفُني؟»؛ «آيا مرا از مرگ ميترساني؟» اصلاً مگر مرگ چيزي است كه تو مرا از آن ميترساني؟ تأكيد من بر اين جمله به جهت آن است كه بايد اين را در ذهنتان حل كنيد كه در فرهنگ كربلا، عنصري به نام خطر مرگ وجود ندارد و اصلاً مرگ چيزي نيست كه تصميمگيري اصحاب كربلا را تحت تأثير خود قرار دهد و تصميم آنها را تغيير دهد. حرف اين است كه«اِنّي لا اَرَي الْمَوْتَ اِلاَّالسَّعَادَة»؛ «ما مرگ را جز سعادت نميبينيم»؛ پس، از مرگ با ما حرف نزنيد، از انجام وظيفه بايد سخن گفت.
يكي از شاعران در مورد اصحاب كربلا ميفرمايد:
قَدْغَيَّرَالطَّعْنُ مِنْهُمْ كُلَّ جارِحَةٍ
اِلاَّالْمَكارِمُ في اَمْنٍ مِنَ الْغِيَرِ»
«نيزههاي دشمن همه اعضايشان را تكهتكه كرد مگر همّت بلند و مكارم اخلاقشان را كه هيچ نيزهاي نميتوانست تغيير دهد».
بايد به كربلا از زواياي مختلف نگاه شود تا فرهنگ كربلا براي ما روشن شود. يكي از نكاتي كه بايد بررسي شود اين است كه: چرا امامحسين عليه السلام از يك طرف وقتي خبر شهادت مسلم بن عقيل راميشنوند بدون آنكه خودشان تغيير مسير دهند به همراهانشان ميگويند: برگرديد، چون راه ما، راه كشته شدن است و لذا در آن زمان عدّهاي از افراد برگشتند. از طرف ديگر امامحسين عليه السلام سايهبهسايه زهيربنقين ميروند و او را به همراهي خود دعوت ميكنند. و يا پيشنهاد حبيببنمظاهر را در مورد دعوت طايفه بنياسد جهت پيوستن آنها به قافله اباعبدالله ميپذيرند.
جرأت آزاد شدن
دعوت امام از حرّ و زهيربنقين و امثال اينها، نه براي آن است كه شمشيرزناني بيشتر به جمع لشكر افزوده شود، بلكه نهضتِ سر باز زدن از ساية سياه فرهنگ دنياگرايي اموي - رومي حركتي است كه حضور چنين افرادي جرأت آزادشدن همة مردم را از اين فرهنگ درآينده ميافزايد، تا انسانيّت گمان نبرد راه آزادشدن از «فرهنگ پوچگرايي» وجود ندارد و از حيات شيرين معنا افزاي علوي به بهانههاي واهي دور شود، و سياهروزگار و سياهروي بماند.
گاهي دوستان ميگويند: همه اين عيبهايي كه شما ميگوييد، غربيان دارند، درست است، ولي كاري نميتوان كرد. بله؛ تا حسين عليه السلام نداريم، هيچ كاري نميتوانيم بكنيم. اباعبدالله عليه السلام، همين ساية يأس و جوّ سياه را بر سر جامعه ميديد: قبول داريم معاويه بد است، ولي كاري نميتوان كرد. بسياري از صحابه آمدند و اين جمله را به امامحسين عليه السلام گفتند: «آقا؛كاري از پيش نميبريد». ولي امام نشان دادند كه ميتوان كاري كرد. فرهنگ عصيان و سر باز زدن از سايه شوم اموي كاري است كه اباعبدالله عليه السلام به همة تاريخ بشريّت، هديه كرد. فرهنگِ اموي - رومي تبليغ كرده بود كه كاري نميشود كرد، و معاويه هميشه در اثرِ تبليغ همين جمله زنده بود. شما اگر باور كنيد اين فرهنگ دروغ است، خودش فروميريزد. اين ترس ما از مرگ است كه حكومت ديكتاتوران را حفظ ميكند، نه اسلحهها و لشكرهاي آنها.
مشكل رو در روي نسل سوم انقلاب
سال 61 هجري هنگامهاي است كه در آن سال افراد پنجاهساله پيامبر صلی الله عليه و آله رانديدهاند، و شصت و هفتادسالههايي هم كه پيامبر صلی الله عليه و آله را ديده بودند در سرازيري حيات، آماده بستن بار سفر آخرتند و اكثريت قريب به اتفاق مردم آنچه به ياد دارند راه و رسمي است جداي از راه و رسم پيامبر صلی الله عليه و آله. حال چگونه امامحسين عليه السلام بايد آنها را متوجّه سيره پيامبر صلی الله عليه و آله بكند و رسالت خود را كه عبارت است از «اِنَّماخَرَجْتُ لِطَلَبِ الْاِصْلاحِ في اُمَّةِ جَدّي صلی الله عليه و آله» به انتها رساند؟ و حسين عليه السلام چنين كاري كرد. چگونه؟ آنطور كه كرد. در شرايطي كه هيچ راهي جز يأس نمانده بود امامحسين عليه السلام مأيوس نشد و قيام حسين عليه السلام يعني همين كاري كه در چنين شرايطي انجام داد، با آن منطق و روشي كه انجام شد.
حاكماني چون مغيرةبنشعبه، سعدبنعاص، وليد، عمربنسعد و ديگر اشرافزادههاي قريش، حاكمان فاسق و ستمكار و تجملدوست و مالاندوزي بودند كه طي پنجاهسال، تمام افق تجزيه و تحليل فكري نسل موجود را پركرده بودند و گويا به باور مردم چنين القاء شده بود كه حاكميّت و ثروت، ميراث هميشگي اين باند است و ثروت همه مردم بايد در اينها خلاصه شود. (كساني كه حسيني فكر نميكنند از اينكه فلان باند، روند جامعه را بهدست گرفته زود مأيوس ميشوند. شماببينيد پنجاهسال همه ثروت و پست هاي كشور دست يك گروه اموي ميچرخيد، در اين مدّت نسلي هم در جامعه هست كه اصلاً پيامبر صلی الله عليه و آله را نديده و با سيرة آن حضرت آشنا نشده است)، حال در چنين جوّي حسينبنعلي عليه السلام اصلاً مأيوس نيست و بناي تغيير دارد.
جوّي حاكم بود كه در آن جوّ اصلاح معنا ندارد و يأس عين حكمت پنداشته ميشود. (به عنوان مثال؛ ابنعباس كه بعد از معصوم از سياستمداران عرب است به امامحسين عليه السلام ميگويد: فايده ندارد و به نتيجهاي نميرسي و كشته ميشوي؛ يعني در آن روز، يأس، حكيمانهترين كار حساب ميشد). و حسين عليه السلام در چنين شرايطي تمام اين باورهاي اختاپوسي را ويران كرد و اراده كرد كه همه چيز را تغيير دهد، و همه چيز را تغيير داد. ما شيعهها بيش از هزارسال است كه به نور حسيني زندگي ميكنيم و بهراحتي بدون آنكه تلاش مضاعف كرده باشيم، اميدمان زنده است و هرگز به يأس فكر نميكنيم و متوجّه نيستيم اين همه نور و شور و شعور از كجاست. در اين صدسالهاي كه بعد از مشروطه، روح عشق حسيني به جهت حضورِ فرهنگ غربي در اين كشور ضعيف شد و تحت تأثير پوچيهاي غرب قرارگرفتيم، تا حدّي از آن حيات پر اميد دور شدهايم، ولي بحمد اللّه اين روحيه در حال بازگشتن است و راستي به غير از حكمت حسيني هر كاري بي نتيجه بود، همچنانكه حكمت حسيني هيچوقت بينتيجه نخواهد بود؛ انشاءالله در يك فرصتي بايد روي اين مطلب كاركرد كه در شور حسيني بينتيجه ماندنِ حيات اصلاً معني نميدهد. امام خميني (رحمةاللهعليه) با همين روحية حسيني، نهضتشان را شروع كردند و لذا پيروزي نصيب نهضت شد. اين روحيه اصلاً مرگپذير نيست. يعني وقتي همة جوّ زمانه، ما را به غيرممكن بودن كارها محكوم ميكند، حكمت حسيني است كه غير ممكنها را ممكن ميداند و در اين حكمت اصلاً يأس جايگاهي ندارد.
مشكل دشمن همين است كه نميتواند فرهنگ شيعه را به يأس بكشاند و خودش را بدون هيچ مقاومتي در تمام ابعاد زندگي مسلمانان جايگير كند. شما ببينيد در كشور ما چه كساني مرعوب آمريكا هستند؟ مرعوب آمريكا شدن شكست است وگرنه آمريكا هيچ كاري نميتواند بكند. نداشتن روحية حسيني است كه رعب از آمريكا را در دل يك عدّه انداخته است. الآن در اين كشور كسانيكه حسيني فكر ميكنند، مرعوب آمريكا نيستند. بعضي از مسئولين و بسياري از سياست زدگان روشنفكر آنچنان مرعوب آمريكا هستند كه ميگويند شما را قسم ميدهم به خدا يكطوري با آمريكا كنار بياييد تا يك وقت بلايي سر ما نياورد. بايد به اينها گفت همين ترسي كه شما داريد، بدترين بلايي است كه بر سرتان آمده است. شما با وَهمهاي ساختة آمريكا بهسر ميبريد و نه با شور و شعور حسيني. حكمت حسيني انسان را در مقابل هيچچيز مرعوب نميكند. فرهنگ حسين عليه السلام فرهنگي است كه دشمن نميتواند اسلحة رعبش را به رخ آن بكشد و لذا براي دشمن ديگر اسلحهاي نميماند. وقتي كه انسان ترس از مرگ را كُشت همه قدرت دشمن را كشته است و كربلا يعني همين. اگر آيتاللهمدرس(رحمةاللهعليه) در مقابل اولتيماتوم روسيه به نمايندگان مجلس فرمود: «قبل از مرگ، از ترسِ مرگ نميميريم»، چون او شاگرد كربلاست. كساني كه شاگرد كربلا نبودند از رضاخان ترسيدند.
آرامش، زير سايه معاويه و حذف دين!
آن وقتي كه معاويه به همه فهمانده بود آرامش را پذيرا باشند و در سايه اين آرامش اگر اصل اسلام و رهبري اسلام هم حذف شد چه باك، و همه آرامآرام به اين مسئله عادت كرده بودند و ثروتهاي بادآورده زمان عمر غنايمي بود ذخيره دوران پيريشان (خليفة دوم، دهسال جنگيد و نگذاشت مردم فكر كنند، و حالا كه وضع مالي همه خوب شده بود ديگر كسي در چنين وضعي حالش را ندارد كه با بودن انبوه طلاهايش و زير سايه درختانش، وضع موجود را به هم بزند، از نظر چنين افرادي اسلام هم رفت، كه رفت، اسلام را براي اين ميخواستيم كه درختان باغمان سبز باشد و ما زير سايهاش باشيم)، حسين عليه السلام همين ديوار فريبِ معاويه را شكافت كه ميخواست همه آرامش معاويهاي را حفظ كند و نگذاشت اين فريبِ مزوّرانه، دين مردم شود و دين از دست برود. (معاويه با تبليغ آرامش، به مردم باورانده بود كه نميخواهد كاري بكنيد. در حاليكه آرامش در زير سايه حكومتي كه دين را خاموش ميكند، مرگ است، و برعكس؛ آرامش در زير سايه حكومتي كه دين را تبليغ ميكند، حيات است و فرصت تعمّق در دين). و شما اين قاعدة تاريخي را بدانيد، همين كه عدّهاي فريبي را رسوا كردند ديگر براي هميشه آن فريب، فريب ميماند و نه حقيقت. و از اين به بعد فريب خوردگانند كه بايد در زندگي خود تجديد نظركنند. با كشته شدن فرزند رسولالله صلی الله عليه و آله زندگيِ آرام ديروز، ديگر آرامش نخواهد بود، و حسين عليه السلام چنين آرامش هاي دروغين را از دست آرامشدارها كه با ثروتهاي بادآورده به آن دست يافته بودند، گرفت. شايد التماس بعضي از اينان به حسين عليه السلام كه از حركت باز ايستد، براي حفظ همين آرامشي بود كه براي خود ذخيره كرده بودند. اينان ديروز چون زير سايه عدالت علي عليه السلام بقاء ثروت هاي متورّمشان تهديد ميشد، حكومت علي عليه السلام را نميخواستند، لذا به راحتي از پشتيباني آن حضرت كنار كشيدند. ولي امروز با خون حسين عليه السلام چه كنند، كه شرافتشان را به خطر مياندازد، شرافتي كه زير سايه اسلام بهدست آوردهاند و بر همه وانمود كرده بودند كه اسلام زير ساية شمشير اينها به جايي رسيده و بر اين ادّعا ميباليدند.
وقتي فرهنگ فريب رسوا ميشود
اگر در سيرة حسين عليه السلام دقّت بفرماييد، ديگر نميگوييد: چه فايده كه عدّهاي بفهمند فرهنگ معاويه، فرهنگ فريب دادن انسانيّت است. شما بدانيد اگر معلوم شود يك فكر و فرهنگ فريب و دروغ است و حتّي اگر همه هم به آن عمل كنند، غير از اين است كه آن فرهنگِ فريب را حق بپندارند و زندگيشان را بر اساس آن بنا كنند.
نگو كه درگوشهاي از زمين 72 نفر را كشتند و تمام شد، نه با اينكار، فرهنگ فريب رسوا شد. عمق فاجعه جدا شدن از اهلالبيت عليهم السلام روشن شد، شيعه معني پيدا كرد و به عنوان فرهنگ اصيل اسلامي مشخص گشت. همينكه آمريكا از شيعه ميترسد و در كنفرانس «وِنيز» (قبل از شروع دفاع مقدّس هشتساله) كارتر و تاچر وژيسگاردستن جمع شدند كه ما با انقلاب اسلامي كه تمام حيات غرب راتهديد ميكند چه كنيم؟ و به اين نتيجه رسيدند كه به زعم خودشان بهكمك جنگ بايد آن را متوقف يا نابود كرد، اين نشانه عظمت انقلاب اسلامي است كه با فرهنگ شيعي به صحنه آمد. مگر انقلاب اسلامي با چه اسلحهاي ميجنگيد؟ با نور حسيني ميجنگيد. پس فقط 72 نفر در كربلا نيستند، بلكه فرهنگي است كه همة فرهنگ فريب را تا قيام قيامت تهديد ميكند و به واقع بعد از حسين عليه السلام آنهايي كه معلوم شد فريب خوردهاند، بايد در روش و فكر خود تجديدنظر كنند و اين يعني ايجاد كردن تحوّل در عالَم انساني.
بازگشت جامعه به سيرة نبي صلی الله عليه و آله
هر اندازه مسلمانان از عصر پيامبر (صلواةاللهعليهوآله) دور ميشدند خوي و خصلتهاي مسلماني را بيشتر فراموش ميكردند و سيرتهاي طاغوتي و گروهسازيها و فخرفروشيها بيشتر سر برميكشيد، و كدام سيرت بود جز حكمت خونين حسين عليه السلام كه هشدار باش و برگشتي باشد به سوي وديعة الهي، يعني بازگشت به اسلامي كه در جامعه بيرنگ شده بود.
بعد از كربلا، سراسر نظام جامعه اسلامي مسئلهدار شد و نتوانست به همان شكل به زندگي خود ادامه دهد. به عنوان نمونه: شما ميبينيد كه تمام قاتلان حضرت، هم پشيمان و هم كشته شدند. پس يعني تمام مكر دشمن وارونه شد و به خودش برگشت. نمونه ديگر اينكه؛ يزيد گفت: «خدا عبيدالله رابكشد، ما به او نگفته بوديم كه حسين را بكشد». اين يك جمله نيست كه يزيد از سر صدق گفته باشد، اين ويران شدن تمام هويت نظام سياسي دشمن است، ولي در طرف مقابل، فرهنگ حسين عليه السلام و پيروان اين مكتب هيچگاه شكست پذير نشدند.
در سال 1340 شاه ميخواست لايحة «انجمنهاي ايالتي و ولايتي» را تصويب كند تا بر اساس اين لايحه نمايندگان مجلس بهجاي قسم به قرآن به كتاب مقدّسي كه اعتقاد دارند قسم بخورند و در اين راستا بود كه هر غير مسلماني هم ميتوانست بهعنوان نماينده ملت مسلمان وارد مجلس شود، از اينجا بود كه امام خميني(رحمةاللهعليه) نهضت و اعتراض خودشان را شروع كردند و چند ماه بعد شاه مجبور شد اين لايحه را پس بگيرد. بعد در سال 1343 كاپيتولاسيون را شاه به مجلس برد و تصويب شد، امام اعتراض كردند و به دنبال آن امام را تبعيد كردند ولي مدتي نگذشت كه آنها لايحه را پس گرفتند. بعد درسال 57 در روزنامة اطلاعات، مقالة رشيدي مطلق را نوشتند، تا به گمان خودشان امام را بيآبرو كنند، ولي ملّت بر اساس فرهنگ حسيني مقابله كرد. بعد شاه به عنوان عذرخواهي گفت: «صداي انقلابتان را شنيدم». همة اين حادثهها اين نكته را بهما ميگويد كه مگر ميشود كسي به روش حسيني با دشمن بجنگد و شكست بخورد؟ امام خميني(رحمةاللهعليه) زندان رفتند، تبعيد شدند، ولي شكست نخوردند. شما شكست دشمن را به اندازه متوقّف شدن و برآورده نشدن طمع دشمن ببينيد. اگر دشمن به اهدافش نرسيد، اين را ميگويند شكست. مردن كه امري طبيعي است.
امامحسين عليه السلام نگذاشتند اشرافيتي كه داشت اسلام را ميبلعيد، با چهرهاي شرافتمندانه بماند. بيشرافتترين افراد كساني شدند كه فرهنگ معاويه را تحمل كردند. نمونهاش ذلّت عبداللهبنعمر بود كه ديديد با حجّاج چگونه بيعت كرد. كجا رفت آن شرافتهاي دروغين؟ بعد از حسين عليه السلام همه آنها فروريخت و شرافت حكمت حسيني و اسراي كربلا نمايان شد.
آثار جدايي از امام
پس از شهادت امامحسين عليه السلام همه از بودن خود ننگ داشتند، يا بر سر قبر اباعبدالله ميآمدند و شمشير بر فرق خود ميزدند و يا شمشيرها را در هر شهر و ايالتي بر هم فرو ميآوردند و عجيب اينكه همه آنچه را كه ميخواستند با ياري نكردن حسين عليه السلام براي خود حفظ كنند، از دست دادند و از آنطرف آنچه را هم كه با ياري كردن امامحسين عليه السلام ميتوانستند بهدست آورند، بهدست نياوردند. و عبرتي بزرگ آموختند كه رها كردن دين خدا و امام مسلمين يعني محروم شدن از همه چيز.
نمونة شاخص آن را در عُمرسَعد ميبينيد. اصلاً نظام فرهنگي زمان ويران شد. يعني تمام آنچه را كه ميخواستند از دست دادند، كلّ حياتشان مسئلهدار شد، هم در كوفه و هم در بصره، هم در شام و هم در مدينه. حتي نهضت كربلا، شام را هم كه تا آن زمان، از آن معاويه بود، از دست او گرفت و بعد از كربلا شور معاويه دوستي از شام رخت بربست، تا آنجايي كه آرامگاه زينب سلام الله عليها را در خود جاي ميدهد و به آن ميبالد و به اين ترتيب نهضت امامحسين عليه السلام فرهنگ نجات اسلام گرديد، با روحيهاي كه در آن يأس راه ندارد.
دين تشريفاتي
دين صورت تشريفاتي به خود گرفته بود و از پرهيزكاري و عدالت خبري نبود. همه به دين به عنوان يك ابزار نگاه ميكردند و نه يك حقيقت. و دينداران واقعي، سادهباوراني شمرده ميشدند كه زير و بم زمانه را نميشناسند. و حسين عليه السلام در چنين جوّي، بي ديني زمانه را معني كرد و دينداري را به درستي نماياند، تا دينداران با طاقتي هر چه بيشتر از دينداري خود خسته نشوند و بفهمند انتهاي بي ديني، و دين تشريفاتي به چه انحرافي در انسانيّت انسانها و در اجتماع مسلمين كشيده خواهد شد. و عاشورا در هر سال پيامي براي دينداران دارد كه دين خود را به تشريفات نكشانند و از حقيقت دين باز نمانند و مرعوب سياستبازاني كه دين را وسيله رونق بازار دنيا كردهاند نشوند، هر چند به سادهباوري متّهم گردند.
آري؛ با نهضت امامحسين عليه السلام عمق فاجعة انحراف در دين پيدا شد، راستي چقدر فاصله بود بين دين حسين عليه السلام و دين عمرسعد و معاويه؟ و اين سؤال كه چرا دين به كار جامعه نميآيد؟ و دين نميتواند جامعه را سر و سامان دهد، با نهضت امامحسين عليه السلام جواب داده شد. حضرت به خوبي نشان دادند كه دينِ نجاتدهنده كدام دين است و دينِ هلاك كننده كدام.
شايد يكي از سؤالات شما اين باشد كه در دوراني كه همه چيز وارونه شده است، چه كار كنيم؟ هميشه اينگونه بوده كه پس از مدتّي كه شرايط وارونه ميشده است، انسانهاي معمولي، ولي حقيقتطلب، حيران ميگشتند، آري؛ حيران گشته و با ناباوري نميدانستند كه چه بايد بكنند و با نهضت حسيني بود كه اين وارونهشدگان وارونگيشان آشكار ميشد. هيچوقت در كشور شيعه و با فرهنگ شهادت مأيوس نشويد، چراكه چنين كشوري با حسين عليه السلام نجات پيدا ميكند.
نهضت كربلا ودينداران عافيت طلب
نهضت حسين عليه السلام نهتنها مهر رسوايي را به پيشاني حاكمان اموي زد، بلكه يك كار بزرگ ديگر هم كرد و آن اينكه مدعيان دينداري را كه در شرايط سخت، امامشان را ياري نميكنند شناساند؛ تا براي هميشه دينداران عافيت طلب نتوانند مزوّرانه در جبهه حسيني قرار گيرند و دين خود را به رخ مسلمانان بكشند. گاهي ميگويند: فلاني چون زندان رفته است خوب است. ولي آيا با اين همه زنداني كه رفته است، در خط ولايت هست يا نه؟ اگربيشتر عمرش در زندان بوده و از جهاد اسلامي زخمها به تن دارد، اكنون كه از خط ولايت جدا شده، تمام زحماتش را به هدر داده است. زبير در اوايل اسلام در دفاع از پيامبر صلی الله عليه و آله بدنش 25 زخم برداشت، ولي شيعه است كه ميفهمد او از زحماتش نتيجه نگرفت، چون پس از 30 سال در جنگ جمل رو در روي ولايت، يعني علي عليه السلام ايستاد. پيام كربلا اين است كه: اي مسلمانان! با اين دينداراني كه در شرايط برخورد سخت دشمن سر خود را ميگيرند و همه ادعايشان را ناديده ميشمارند، دست مسلماني ندهيد و به آنها اعتماد نكنيد و فريب سابقهشان را نخوريد، كه امروز، اسلامِ مجسّم را ياري كردن شرط مسلماني است. جملهاي كه سليمانبنصرد خزايي قبل از دعوت از امام به كوفيان گفت، چه با معني بود كه: «مردم، اگر مرد كار نيستيد و بر جان خود ميترسيد، بيهوده اين مرد را نفريبيد.»
در كربلا همين روحيه بود كه رسوا شد. امروز هم اگر شما كربلايي شديد، چنين روحيهاي را رسوا ميبينيد نه سياستمدار و زرنگ. اگر در جريانات سياسي گيج و بيتحليل شدهايد، علّتش آن است كه فرهنگ حسين عليه السلام را درست نميشناسيد و الفباي دشمنشناسي توسط نهضت كربلا از ذهن و روح شما رفته است وگرنه شيعهاي كه حسين عليه السلام دارد و كربلا را ميشناسد، هيچوقت در هيچ حادثهاي لرزان و بي تحليل نيست.
اگر كربلا را از زاويهاي كه مطرح شد، نگاه كنيد، هم شكستناپذيري نهضت امامحسين عليه السلام را ميبينيد، هم حيله هاي دشمن شما را نميربايد. امامحسين عليه السلام شهيد شد تا حكمتي بسيار بزرگ به بشريّت بدهد. پس مواظب باشيد خودتان و جامعهتان را نسبت به نهضت كربلا سطحي نگه ندارند.
قبلاً عرض شد و باز هم قابل دقت است كه علّت پيروزي معاويه به جهت دهسال جنگ عمر بود كه جامعه را سطحي و عملزده كرد. اگر جامعه سطحي شد و حكمت حسين عليه السلام از ميان رفت حتماً شكست خوردهايد. در عزاداري امامحسين عليه السلام نبايد وقتمان را صرف آهنها و دُهُلها و ديگها بكنيم. اينها فهم ما را از اين نهضت سطحي ميكند. كنار سينه زدن و اشك ريختن براي اباعبدالله عليه السلام بايد حكمت حسيني را حفظ نمود. مسلّم اين حكمت بدون اشك و شيدايي و عزاداري نميشود، ولي آن حكمت و اين عزاداري اگر هر دو با هم باشند ما را با حسين عليه السلام متّحد ميكنند. إنشاءالله
خدايا! به حقّ امامحسين عليه السلام، روح ما و جامعه ما را بيش از پيش به حسين عليه السلام و كربلا نزديك بفرما.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه پنجم
كربلا، خالصترين جبهه
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَعْظَم اللّهُ اُجُورَنا بِمُصابِنَا الْحُسَيْن عليه السلام ﴾
﴿ وَجَعَلَنا واياكُمْ مِنَ الطالِبين بِثارِه مَعَ اِمامِ المَهدي مِنْ آلمُحمّد(صلواةاللهعليهوعليآبائه) ﴾
وسعت كربلا
كربلا به وسعت همة انسانيّت است براي تكتك انسانها، در تمام طول حياتشان؛ تا هركس خودِ گمشدهاش را در هر عرصهاي از عرصههاي ابتلاء و امتحان، آنگونه كه بايد حسيني بشود، بيابد.
امامحسين عليه السلام معني حيات ديني صحيح را در ظلمت زمين كه همواره ظالمان بر ظلمت آن ميافزايند، به ما آموخت، تا ما سرگردان نمانيم. امامحسين عليه السلام معاويه و يزيد را بهعنوان موانعي براي زندگي ديني در مقابل خود دارد تا همة انسانها بدانند جهان هرگز بيمعاويه و يزيد نميشود و بنا نيست وقتي ظلمت معاويهاي، خود مينماياند حسين عليه السلام خانهنشيني پيشه كند و درخشندگي خود را به صحنه نياورد.
هر سالي كه با كربلا روبهرو ميشويم، گويا هنوز اين صحنه زنده است و به اندازهاي كه ما عوض شده و آمادگي بيشتر يافتهايم حسين عليه السلام با ما بيشتر سخن دارد.
در اين سلسله مباحث بنا داريم شرايط اجتماعي سياسي زمان حضرتاباعبدالله عليه السلام را ارزيابي كنيم تا روشن شود هميشه و در هر شرايطي حسين عليه السلام است كه دستگير ماست و تا هيچ زمان و زمانهاي را بهانهاي براي فرونشاندن انگيزههاي متعالي خود و حيات ديني خود نكنيم.
پذيرشهاي ناخواسته
مردم، معاويه را پذيرفته بودند هر چند نپسنديده بودند. معاويه به مردم باورانده بود كه چارهاي جز پذيرفتنِ رسم زمانه نيست و آن هم زمانهاي كه معاويه تعيين كرده بود و تشخيص مروانبنحكم هم بيجا نبود كه بايد قبل از منتشر شدن خبر مرگ معاويه از حسينبنعلي(عليهماالسلام) و عبداللهبنزبير براي يزيد بيعت گرفت. و هميشه در سايه اين پذيرش است كه دين بيرنگ و كفر حاكم ميشود. چراكه هرگز نميشود به بهانة نپسنديدن حاكميّت جور، از انتقاد و اظهارنظر و امر به معروف كوتاه آمد.
معاويه مرده است؛ ولي فرهنگ او اين مسئله را بر ذهن انسانها حاكم كرده بود كه چه بپسندي و چه نپسندي، بايد معاويه را بپذيري. و حسين عليه السلام آمد تا اين فرهنگِ روسياه معاويهاي، براي هميشه بر ذهن جامعة اسلامي و انسانها حاكم نشود.
فرهنگ اموي آنچنان مردم را پوچ و بيجهت كرده بود كه بعضي از مردم كوفه، هم براي حسين عليه السلام نامه نوشتند كه بيايد، و هم براي يزيد نامه نوشتند كه اگر ميخواهي كوفه را حفظ كني، حاكمي تواناتر و قدرتمندتر از نعمانبنبشير بفرست، و حسين عليه السلام در چنين فضاي رواني بايد نهضتي بيافريند كه اين چنين انسانهاي پوچ نتوانند آن نهضت را بخشكانند و خودِ آنها نيز از اين پوچي به درآيند.
حسين عليه السلام در چنين زمانهاي بناست رسالت خود را به صحنه بياورد كه هم اين انسانها هدايت شوند، و هم اين نهضت اسلامي و اين نور الهي خشك نگردد. بايد فهميد حسين عليه السلام در چه زمانهاي است، تا جوانب نهضت آن حضرت روشن شود. حسين عليه السلام بنا دارد از همين انسانهاي پوچ شده، و همين انسانهايي كه هم دل در گرو حسين عليه السلام دارند و هم تملّقگوي يزيداند، انسانهايي ديندار بسازد و با همين انسانها اسلام پايدار بماند.
فرهنگ اموي، اسلام را به ابزاري در دست سياستبازان تبديل كرده بود تا هم مردم را بفريبد و هم خود را. مردم را از نظر فكري در شرايطي قرار داده بود كه به يك اسلام بيرنگ و بيفايده راضي شوند، و حسين عليه السلام اسلام ناب را، و در دل آن اسلام، خدا را ميخواست، و يك روح پاك معتقد به رسم اسلام و يك پايگاه پاكِ اعتقادي روشني را براي مسلمانان طلب ميكرد. و اساساً وجود ائمه هميشه وسيلة جدايي اين دو اسلام از هم است و اين تضادّي بود نهفته در جامعهاي كه همه به ظاهر مسلمان بودند، ولي با نهضت حسين عليه السلام اين تضادّ آشكار شد، تا جوانان سرگشته در اين شرايط بتوانند دين را درست انتخاب كنند و آشفته و پريشان نمانند، چراكه سياستبازان كاري كرده بودند كه جوانان حقطلب، دين را با آن درخشندگي واقعي كه هر قلب سالمي را جذب ميكند، نميديدند، چه رسد به اينكه آن را انتخاب كنند.
آدميّت بايد به درخشش درآيد
گاهي سؤال ميشود: چه نتيجهاي از حادثه كربلا حاصل شد؟ عرض بنده اين است كه اگر معني زندگي روي زمين را بشناسيم، آن وقت معني كربلا بسيار خوب روشن ميشود. يعني:
با مرگ معاويه، شرايط براي درخشيدن گوهر ايمانِ امام فراهم شده است، همچنانكه با مرگ عثمان شرايط براي درخشاندن و درخشيدن گوهر ايمان اميرالمؤمنين عليه السلام آماده شد، و مقصد حيات زميني همين درخشيدن است. حال يكي در محراب كوفه شهيد ميشود، و يكي در قتلگاه كربلا، ولي هر دو درخشيدند، و درخشيدن گوهر ايمان در صحنههاي امتحان همة كار بود و هست. اصلاً بناي حيات زميني، درخشاندن و درخشيدن گوهر ايمان انسان است.
يك پيام در ابتداي خلقت به همه انسانها رسيد كه:
«يا آدَمُ اَنْبِئْهُمْ بِاَسْمائِهِم» اي آدم و آدميت؛ حقايق و اسماء الهي را كه در جان شما نهفته است و سرّ همه اشياء است، بنمايان، تا انسانيّت شما با اين نمايش كمالات، به فعليت برسد و حسين عليه السلام در كربلا، انسانيّت را نماياند، همچنانكه آدم در صدر آدميت نيز چنين كرد. و كار حسين عليه السلام جلوة تمام آن نمايش بود، و اين بود كه پس از آن نمايش، خداوند به ملائكه فرمود: «اَلَمْ اَقُلْ لَكُمْ اِنّي اَعْلَمُ غَيْبَ السَّمواتِ وَ الْاَرْضِ وَ اَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ» اي همه ملائكه آيا نگفتم سرّي و رازي و كمالاتي در انسانيّت نهفته است؟ و آيا در صحنه كربلا ديديد كه انسانيّت چگونه درخشيد؟ آيا نگفتم چيزي از انسان ميدانم كه شما نميدانيد. كربلا قصّة همه انسانيّت است تا ما از درخشيدن باز نمانيم، و حسين عليه السلام درخشيدن الهيِ انساني را به انتهاي كمال رساند.
غمخواري امّت
غمخوار امّت بودن، شرط مسلماني است و پشتكردن بر مردم و تماماً به خود مشغول شدن و مردم را در خدمت خود خواستن، فرهنگ اموي است. و لذا دعوت مردم كوفه را امام نميتواند بياجابت بگذارد، هر چند در اين راه، سنّت غمخوارگي امام ماند و خود امام نماند.
وهمين معني اصلي حيات است. رِنديِ سودجويانه، مشي و روش امام نيست. سيره و سنّت انساني كه غمخوار امّت بايد باشد همان رسم و روش امام است. به همينجهت وقتي كوفيان نقض عهد كردند، مسير امام تغيير نكرد چون امام دنبال شرايطي بود كه درخشيدن ايماني را به بشريّت نشان دهد و آن شرايط فراهم بود.
حسين عليه السلام از اين قيام، درخشيدن دين را ميطلبيد و سياستبازان براي بررسي و تحليل كربلا در لابهلاي اوراق تاريخِ كربلا به دنبال انگيزههاي صرفاً سياسي و حكومتي امام هستند و اساساً اينها هميشه هر قيام ديني را در ديوارههاي تنگ سياسيكاري و حاكميّتطلبيِ صِرف جستجو ميكنند. اين است كه همواره حكمت حسيني در زير سايه تنگ تحليلهاي سياسيكاران درست تحليل نميشود. همچنانكه انگيزة دينخواهي ياران او در هميشة تاريخ و حتي امروز با سنگ تهمت قدرتطلبي هدف قرارگرفته و ميگيرد و اگر كسي تلاش كند دين در جامعه حاكم شود به تهمت قدرتطلب و تماميتخواه، رجم ميگردد.
هر وقت عدّهاي از جوانان شيعه بلند شدند كه به حسين عليه السلام اقتدا كنند، سياستبازان دنبال آنند كه ببينند انگيزة حكومتي و قدرتطلبي اينها چيست. به همينجهت هر وقت دينخواهان و دينداران در طول تاريخ خواستند به حسين عليه السلام اقتدا كنند، تير تهمت قدرتطلبي، اتهامي است كه بر قامت بلند حسينيان زده ميشود و اين كار نوظهوري نيست. امروز راديوهاي بيگانه احساس مسئوليت جوانان بسيجي و متدين ما را نسبت به دفاع از ارزشها، يكنوع قدرتطلبي تفسير ميكنند همچنانكه ديروز مولايشان حسين عليه السلام را در نهضت امر به معروف و نهيازمنكر و طلبِ اصلاحِ امّتِ اسلام متّهم ميكردند كه قصد شورش دارد.
وقتي جنگهاي نهروان و صفين و كربلا را كشورگشايي بنامند، ديگر دينخواهي حسين عليه السلام ديده نخواهد شد و ديگر اميد حياتِ ديني بيمعني خواهد گشت و اين ذبح كردن قيام كربلاست بهدست كساني كه در لشكر يزيد نبودند ولي با بينش يزيدي به حكمت حسيني مينگرند و تحليل ميكنند، چون ظهور عشق در ساحت حق براي اين كوران، بيمعني است، همچنانكه كربلا براي انسانهايي كه معني بودن زميني را گم كردهاند معنايي نميدهد.
تنها، امّا مسئول
نه پيامبر صلی الله عليه و آله در كار خود از تنهايياش هراسيد و نه علي عليه السلام از تنها گذاشتهشدنش بهوسيله طلحه و زبير، ترسي به خود راه داد و نه حسين عليه السلام براي احياي دين و دينداري، تنهايي خود را بهانه كرد و از مسئوليت باز ايستاد و نه من ميتوانم چنين كنم و نه تو!
پيام كربلا اين است كه حقّانيت دين به خود دين است، نه به تعداد طرفدارانش و دفاع از دين به جهت حقّانيت خود دين است. حالا اگر يك نفر حقّانيت دين حق را بشناسد، حق همان است كه از آن دفاع كند، و تنها كار حق در آن شرايط همان دفاع آن يكنفر است از دين حق، و اساس هم همين است كه آن كاري را انتخاب كنيم كه حق باشد. كارِ حق چه توسط يك نفر انجام گيرد و چه توسط ميلياردها نفر، اعتبار آن به حق بودن آن است و نه به كم و زيادبودن افراد آن.
خطرهاي بزرگ، براي دين بزرگ
هميشه دين بزرگ را خطرهاي بزرگ تهديد ميكند، لذا آنهايي كه براي دين بزرگ، ارزشي بيشتر از خطرهاي بزرگ قائلند، بزرگي خطر را ميشناسند ولي بزرگي خطر، آنها را از مواجهه با خطر بزرگ نميرماند. نه آنكه خطر بزرگ آنها را خانهنشين كند تا خطر بزرگ، بزرگتر نمايان شود و دينداران به حقارت بيفتند. كه خداوند براي دينداران حقارت را نخواسته و فرموده است: «وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِه وَ لِلْمُِؤمِنينَ و لكِنَّ الْمُنافِقينَ لا يَفْقَهون»؛ (عزّت از آن خدا و رسول و مؤمنين است ولي منافقان اين را نميفهمند).
حيلة معاويه بزرگترين خطر تاريخي تا قيام قيامت بود كه بر دامن اسلام افتاد. آتشي بود كه بنا داشت دامن اسلام را بهكلّي بسوزاند، ولي بزرگي دين از چشم حسين عليه السلام و حكمت حسيني بالاتر از آن است كه اين خطر بزرگ، بزرگي دين را بيرنگ كند و دين خاموش بماند، و حكمت حسيني همين است كه بزرگي خطر، ما را از صحنة دفاع از ديني بزرگتر منصرف نكند. حال كه اين نكته روشن شد، بنگريد آيا خطري هست كه از عظمت حسين عليه السلام بزرگتر باشد، و بزرگي حسين عليه السلام آن را كوچك و خوار نكند؟
نقش زن در كربلا
در فرهنگ اموي، زن ابزاري در خدمت اميال حاكمان است، و هركس قدرتش بيشتر است ارزشش بيشتر و بدينسان پوچي نه تنها نصيب مردان ميشود، بلكه به سراغ زنان هم خواهد آمد. در فرهنگ كربلا اگر مردان ميداندارند، زنان نيز صحنه پردازند و اگر مردان با نثار خون خود ميدرخشند و به زندگي خود معني ميدهند، زنان با دلي قويتر از شير، صبورانه و پرمقاومت حادثه را تحمل ميكنند و از آن دفاع مينمايند و باران كلمات دفاع از حقّانيت كربلا را بر يزيد ميافشانند و نميگذارند، درخشش حقيقت فراموش شود، و بدينسان از پوچي ميرهند. آري؛ برادر و خواهر هر دو بدينسان از پوچي ميرهند.
در اين جلسه يك نكته بيشتر نداريم و آن اينكه همه شما از نفلهشدن و پوچشدن و هيچ شدن كلّ زندگيتان بايد بترسيد، چون هميشه زمينِ پر ظلمت، ما را از يك پوچيبهپوچي ديگري دعوت ميكند و هميشه ما بايد تلاش كنيم از اين پوچي و بيمحتوايي رها شويم. و فقط در فرهنگ كربلا كه جلوه كامل فرهنگ اسلام است انسان از پوچي ميرهد. اين شما و اين تاريخ و اين صحنههاي همة دورانها در همة زمين. هر كس اسلام ندارد و اسلامش به حسين عليه السلام ختم نشود، همچون آبي است كه در شنزار كوير دنيا فرو ميرود و هيچ نحوة زندگي با نشاطي نصيبش نميشود. حكمت حسين عليه السلام براي نجات انسانهاي ساكن شده در پوچي است. شما هر كاري كه در اين دنيا ميكنيد اگر آن كار را موشكافي كنيد، ميبينيد كه ميخواهيد از پوچي فرار كنيد، ولي اگر به فرهنگ كربلا نزديك نشويد پوچي را پنهان ميكنيد، از دست يك پوچيبه پوچي ديگر پناه ميبريد و خود را در ساية سياه آن پوچيِ جديد پنهان ميكنيد. بدون حسين عليه السلام محال است كسي شور و نشاط معنيدار پيدا كند. هيچ عارف و سالكي بيحسين عليه السلام نتوانسته به جايي برسد. در كتاب «زيارت عاشورا، اتّحاد روحاني با حسين عليه السلام » عرض شد كه زيارت عاشورا يك سير و سلوك كامل است براي انساني كه ميخواهد به آسمان وصل شود و از زمين دور گردد. لذا در ابتدا بايد زيارت عاشورا دلپذيرتان شود و قلب، مقامات آن را تصديق كند و اگر چنين شد تمام سلوك در تمام عمر همين زيارت عاشورا است.
آري؛ اگر در كربلا مردان ميدان دارند، زنان نيز صحنه پردازند و بدينسان كربلا به زن و مرد معني ميدهد و انسان را از پوچي ميرهاند، چراكه كربلا جنگ بين زندگي براي پوچيها، با زندگي براي نجات از پوچيهاست. در يك زندگي همه چيز بيمعني و سطحي و بيهوده است و در ديگري همه چيز عميق و پرمعني و با هدف. يكي نميميرد تا به خيال خود هيچ و پوچ نشود و ديگري حتي مرگ را! آري مرگ را! اوج معني دارترشدن خود ميبيند. اينجاست كه در فرهنگ جهتدار ديني، نه تنها نثار خون، براي انسان اوج عبوديت را به همراه دارد، بلكه نفس كشيدن او هم عبادت ميشود.
تندادن به وضع موجود
كساني كه به اباعبدالله عليه السلام نصيحت ميكردند كه به كوفه نرويد چون كشته ميشويد، دروغ نميگفتند. آنها كه ميگفتند حاكمان خبيث اموي به شما اجازه حيات نميدهند، دروغ نگفتند. پس اينها چه چيزي را نميديدند كه امامحسين عليه السلام ميديد؟
آنچه را ناصحان امام ميديدند و بر آن نام شكست و كشته شدن مينهادند، چيزي نبود كه حسين عليه السلام با آن تيزبيني خود نبيند، بلكه آنچه حسين عليه السلام ميديد و ميخواست توجّه بقيّه را به آن جلب كند، فرهنگ رهايي بود. تمام تلاش فرهنگ اموي همين است كه به ما بقبولاند، كار سختتر از آن است كه نتيجه بگيريد، پس دست از پا خطا نكنيد، و بدينسان فرهنگ اموي در امنيت خود پايدار ميماند. و تمام كربلا آن است كه حكمت حسيني سختي نميشناسد و در هر شرايطي راه رهايي باز است. و آنهايي كه زانوي يأس را بغل كردهاند، كربلا و حسين عليه السلام را نميشناسند و به امامي غير از حسين عليه السلام اقتداء كردهاند.
آنهايي كه اين روزها از آرمانهاي بلند ديني دست برداشتهاند، به خود و به حسين عليه السلام پشت كردهاند. امروز نيز جهان نيهيليسم و پوچگراي غرب همين هدف را دارد كه به ذهنهايِ حقجو بفهماند دست از آرمانهاي خود برداريد و به وضع موجود تن دهيد و خود را با زمانه هماهنگ كنيد. يعني اينها حقّانيت را براي وضع موجود تبليغ ميكنند، چراكه وقتي به وضع موجود تن دهند، تنها نالهاي از اعتراض بلند ميكنند و ديگر هيچ. لذا عملاً توانايي ماندن را براي وضع ظالمانه اموي تأييد كردهاند، و يك نوع حقِماندن براي آن فرهنگ قائل شدهاند.
شيعه به رهايي ميانديشد و نه به تسليم
در فرهنگ امويِ رضاخاني، يك عقيده بود كه دائم تبليغ ميشد و آن اينكه اگر جانتان را ميخواهيد حفظ كنيد دم نزنيد. ولي شيعهاي كه حسين عليه السلام داشت در آن سايه شوم به رهايي فكر ميكرد و نه به تسليم. و اگر در شبيخون فرهنگي موجود بخواهند باورها را به آن جا بكشانند كه ديگر فرهنگ غارتگرانِ سرمايههاي معنوي، همهجا را گرفتهاند و چنين القاء كنند كه تسليم شدن، آبرومندانهترين كاري است كه ميتوان انجام داد، بدانيد كه ما را از حسين عليه السلام جدا كردهاند. و اينها شيطانهايي هستند كه آواز يأس ميخوانند تا ما را تسليم پَلَشتي و مادهگرايي كنند و از درخشندگي همچون مولايمان حسين عليه السلام محروممان سازند. پايبندي به ارزشها راه و طريق حسين عليه السلام است و وسيلة نجات ما در تمام تاريخ بشر، در هر اجتماعي كه باشد.
هيچوقت، هيچچيز عوض نميشود در حدّي كه ما مجبور شويم به اسلام پشت كنيم.
هيچوقت، هيچچيز عوض نميشود در حدّي كه ما مجبور شويم از حسين عليه السلام جدا شويم.
هيچوقت، هيچچيز عوض نميشود در حدّي كه ما مجبور شويم از انقلاب و امام عزيز و ولايت فقيه كه ادامة راه امامان است جدا شويم.
هيچوقت، هيچچيز عوض نميشود در حدّي كه ما مجبور شويم از ارزشهاي الهي انقلاب جدا شويم.
وگرنه به خودمان پشت كردهايم و در زير لگد هوس و روزمرّگي له ميشويم. «زمانه عوض شده است» يعني چه؟ «خواست مردم تغيير كرده است» يعني چه؟ حق هميشه حق است و حسين عليه السلام حيات هميشه بشريّت است، و تغييرپذير نيست و محال است خواست بنيادين مردم، يعني اصيلترين و عميقترين خواسته مردم، دينداري و محبّت به حسين عليه السلام نباشد. اتفاقاً اسلام و كربلا پاسخگوي عميقترين خواسته مردم است.
در انقلاب اسلامي هم عدّهاي غربزده و تازه به دوران رسيده با اميد واهي ميخواهند در تغيير فرهنگ ايران اسلامي همان كاري را بكنند كه رضاخان با تمام قدرت و اميد شروع كرد. اي كاش اينها ميدانستند كه شيعه به رهايي فكر ميكند نه به تسليم. شيعه هميشه به حق فكر ميكند، نه به تسليم شدن به وضع موجود. بنابراين اينها بايد بدانند كه نتيجه نميگيرند و در اين حالت است كه آيه «اِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعيفاً» معني خود را مينماياند.
در ياري از امام بايد پاكباز بود
صحنة هر دو زمين يعني كربلا و كوفه را ياران حسين عليه السلام پر كردهاند. هجدههزار نفر بيعتكنندگان با مسلمبنعقيل(رحمةاللهعليه)، همه ياران حسين عليه السلام هستند و اين72 تن كه بدنهاي آنها تكهتكه و خونآلود شده است هم از ياران حسين عليه السلام هستند. و در مقايسه اين دو صحنه، فقط يك پيام به گوش ميرسد، و آن اينكه در ياري از اسلام و امام مسلمين بايد «پاكباز» بود و بايد در جان خود مسئله را يكسره حل كرده باشيم كه به هر قيمتي و در هر جايي، از اسلام و از امام دست برنميداريم. وگرنه در صحنههاي سختِ آزمايش، همة ادعاها فرو ميريزد و ماندني ظلماني مانند ماندن كوفيان، همه زندگيمان را در دنيا و آخرت متعفّن ميكند، و تمام روانمان را تعفّن و تنفّر از خود فرا ميگيرد و چقدر اين عبرتگيري بلند است.
چرا بدترين انتخاب؟
كربلا، به ما ياد داد آنهايي كه مولاي خود را رها كردند و مولايي غير از آنكه خدا برايشان خواسته بود خواستند و در بين بينهايت انتخابها، وقتي بهترين انتخاب را فرو گذاشتند، به ناچار بدترين انتخاب را برميگزينند و بين خشم افراطي و پشيماني شديد - كه اين دو صفت كوفيان است - سرگردان ميمانند. كوفيان با تمام وجود، سعي كردند با فرمانبرداري از عبيداللهبنزياد او را راضي كنند، و پس از آن متوجّه شدند براي رضاي تبهكارترين مرد روي زمين، خيرخواهترين انسان نسبت به خودشان را كشتهاند. كوفيان متوجّه شدند حسين عليه السلامنه به دست شاميان - كه ياران معاويه و دشمن اهلالبيت بودند - بلكه به دست خودشان كه همواره از معاويه متنفّر و به علي عليه السلام علاقهمند بودند، كشته شد و بار ديگر در حالي كه معاويه زير خاك است در دام او افتادند. اين است كه ديگر نتوانستند خود را تحمّل كنند و هيچ چيز را نميتوانستند تحمّل كنند. شعلههاي آتش انتقام زبانه كشيد و نه تنها اين آتش، قاتلان شهداي كربلا را در برگرفت بلكه كوفيان، خودشان را ميكشتند و هيچكس به كسي رحم نميكرد.
و اين سرنوشت هر امّتي است كه ادعاي دينداري دارد ولي در دينداري پاكباز نيست. بگذاريد حرف را در همينجا ختم كنيم كه هر نكته ديگري بگوييم از اين آخرين نكته غفلت خواهد شد كه:
سرنوشت كوفيان، سرنوشت هر امّتي است كه ادعاي دينداري دارد، ولي در دينداري «پاكباز» نيست و ريشة اين بدترين انتخاب را در عدم پاكبازي در راه دين بايد جستجو كرد.
خدايا: به حق حسين عليه السلام كه در راه تو به واقع پاكباز بود، بر ما منّت بگذار و ما را در دينداري پاكباز بگردان.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه ششم
كربلا، سرّ اولياء
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام بر سلسلة مقدّسي كه راه زندگي ديني را در سختترين شرايط به ما آموختند، تا نه در دنيا نفله شويم و نه از بهرة حيات و ابديت خود محروم بمانيم.
در اين سلسله مباحث نگاهي به شرايط اجتماعي سياسي فرهنگي دوران امامحسين عليه السلام ميكنيم تا بيشتر بتوانيم عظمت نهضت اباعبدالله عليه السلام را بشناسيم و با شناختن عظمت اين نهضت است كه علاقه و توجّه و حيرت و شيدايي ما به آن حضرت بيشتر ميشود و در نتيجه دلمان سالم ميگردد. چراكه قلب سليم، قلبي است كه محبّت معصوم در آن باشد و اين محبّت در قلبي است كه نسبت به معصوم عقيدة ضعيف و غلط نداشته باشد.
هر چه بتوانيم نهضت حضرت را از زواياي مختلف بررسي كنيم، معرفتمان به عظمت امام عليه السلام بيشتر ميشود. و اين معرفت باعث اتّصال و اتّحاد با مقام امام ميگردد. نهضت امام درياي عظيمي است كه به راحتي نميتوان به عمق آن رسيد. در روايت داريم كه حضرت خضر عليه السلام اوّلين سرّي را كه براي حضرتموسي عليه السلام طرح ميكند، جريان كربلاست و بعد هر دو به شدّت گريستند. همينقدر از اين روايت بدانيد كه قضيه كربلا يك قضية موسوي عليه السلام نيست، بلكه يك قضية خضري عليه السلام است؛ يعني اهل طريقت و حقيقت، بيشتر ميتوانند كربلا را بيابند. خداوند به حضرت موسي عليه السلام ميفرمايد: «برو پيش عبد صالحي كه اسراري را به او آموختهايم»؛ «علَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْماً» و شاگردي او را بكن، و اوّلين سرّي كه مطرح ميشود، قضيه كربلاست.
كربلا خيلي عجيب است. كربلا را از اين زاويه نگاه كنيد كه اصحاب كربلا آدمهاي خيلي پاك و خوبي بودند. به عنوان مثال؛ مسلمبنعقيل(رحمةاللهعليه) جوان 28 ساله پاكدامني است، كه هيچ انگيزهاي جز تبعيت از حكم خدا در او نيست. يكي از بزرگان كوفه به نام «شريك»، مريض شد و عبيدالله خواست كه به عيادت او برود. به مسلمبنعقيل خبر دادند كه تا به منزل شريك برود و پشت پرده كمين كند و عبيدالله را بكشد. مسلم هم به خانه شريك آمد و با شريك قرار گذاشتند، وقتي شريك تقاضاي آب كرد، مسلم به عبيدالله حملهور شود. وقتي عبيدالله به خانه او آمد و او در فرصت مناسب براي چندبار علامت داد و درخواست آب كرد، مسلم حمله نكرد، تا جاييكه عبيدالله مشكوك شد و رفت. بعد به مسلم گفتند: چرا حمله نكردي؟ گفت: يادم آمد كه پيامبر صلی الله عليه و آله ترور را حرام ميدانند و فرمودند: «اَلْاِيمانُ قَيْدُ الْفَتِك» ايمان، مانع ترور و حملة غافلگيرانه است.
نمونة ديگر اينكه؛ وقتي مسلمبنعقيل(رحمةاللهعليه) را پس از دستگيري زخمي كردند و خون از بدنش ميرفت، تشنه شد و درخواست آب كرد. وقتي خواست آب بخورد، خونِ دهانش با آب مخلوط شد و آب را نخورد. آب را عوض كردند خواست بخورد، باز آب خوني شد، لذا آب را نخورد، چرا؟ چون شرع اجازه نميدهد انسان آب نجس را بخورد. عمده اين است كه ببينيم كربلا را چه كساني به وجود آوردهاند و اساساً تا كسي به نهايت درجة تقوا نرسد، خداوند به او شايستگي شركت در نهضت حسيني نميدهد. مسلمبنعقيل(رحمةاللهعليه) در هنگام وصيت فرمود: «من دو وصيت دارم؛ يكي اينكه به حسين عليه السلام خبر بدهيد كه به كوفه نيايد، و ديگر اينكه من هفتصد دينار به اين مردم مقروض شدهام، زره و شمشيرم را بفروشيد و بدهي مرا بدهيد». يعني كساني كه تمام ابعاد اسلام را پذيرفتهاند مفتخر به شهادت در راه حسين عليه السلام خواهند شد.
نهضت پاكدامنان
نهضت حسين عليه السلام با پاكدامني و پرهيزكاري پيوندي اساسي دارد، و آنچه در آن اصل است، عبارت است از رعايت اصول و فروع دين. اگر مسلمبنعقيل(رحمةاللهعليه) آن مرد 28 سالة پرهيزكارِ شجاع، عبيداللهبنزياد را در خانه شريك غافلگيرانه ترور نكرد، چون پيامبر صلی الله عليه و آله ترور را نفي فرمودهاند، پس پيروزي حقيقي را بايد در تحقّق فرامين خدا و پيامبرش صلی الله عليه و آله دانست و اين است كه كربلا پيروزترين صحنة تاريخ خواهد بود و دشمنانش شكست خوردهترين انسانها. و مسلمبن عقيل(رحمةاللهعليه) قطعاً يكي از قهرمانان پيروز كربلاست، هر چند او را از بالاي دارالعمارة كوفه به پايين بيندازند و استخوانهايش تماماً خرد شود. مسلم را با استخوان چه كار؟ او به عهد محمّدي صلی الله عليه و آله پايبند است و استخوانبنديِ جان خود را در تبعيت و پيروي از آيين خدا جستجو ميكند. حفظ حريم دين خدا، همة همّت و استخوانبندي يك مسلمان است.
شما هر وقت توانستيد حكم خدا را بر خودتان حاكم كنيد، اين يك پيروزي است، و اگر توانستيد بر خانواده و شهرتان آن را حاكم كنيد، اين پيروزي بعدي است، پيروزي فقط در حاكميّت حكم خداست، آن هم اوّل بر خودمان، بعد بر جامعه. نهضت كربلا پيروزي را در حاكميّت حكم خدا ميداند و لذا توسط معتقدترين انسانها اين نهضت بهوجود آمد.
ما معتقديم از زمان حضرت آدم و حتّي قبل از آن، تا آخرالزمان، عهد، عهد محمّدي صلی الله عليه و آله است. پيامبر صلی الله عليه و آله فرمود: «اوّل ما خَلَقَ اللّهُ نُوري» يعني؛ «اوّلين مخلوقي كه خدا خلق فرمود، نور من بود». و از آن طرف آخرين پيامبر هم حضرت محمدّ صلی الله عليه و آله است، و تمام پيامبران هم به پيامبر اسلام متوسل ميشدهاند. پس هر روز، و هر روزگار، عهد و روز محمّدي صلی الله عليه و آله است. مسلمبنعقيل(رحمةاللهعليه) مرد روز است، چون به عهد پيامبراكرم صلی الله عليه و آله پيوند دارد. پس هر كس، هرگاه از عهد پيامبراكرم صلی الله عليه و آله فاصله گرفت از روزگار فاصله گرفته است و ديگر تمام فكرش خرافه است و كهنه. و هرگاه كسي به حريم دين خدا تجاوز كرد به حريم مسلمانان تجاوز كرده است، و وقتي كه به حريم اسلام توهين شود، به مسلمانان توهين شده است و اين يك سنّت و قاعده است و نه يك حادثة گذرا و موسمي.
امامحسين عليه السلام فوق كوفه و كوفيان
گاهي سؤال ميشود كه آيا امام ميدانست شهيد ميشود، يا نميدانست، و آيا امام براي حكومت رفتند يا نه؟ وقتي كه به عمق حركت امام توجه كنيم ميبينيم موضوع نهضت امام بالاتر از اينهاست و بايد مسئله را وسيعتر از اينها نگريست. لذا ميگوييم:
اگر مردم كوفه خوش استقبال و بد بدرقه هستند، حسين عليه السلام نيز در بند كوفيان نيست. امام بايد بالاخره در آن فضاي اموي – رومي، درخشندگي را از جايي آغاز كند، تا چشمهاي هدايتطلب، در راه پوچيها نفله نشوند و كوفه و دعوت كوفيان بهانه و نقطة شروع مناسبي بود.
اصلاً تمام حرف ما در اين سلسله بحثها همين نكته است كه امام ميخواهد انسانها را از پوچيها، در هر زماني از زمانههاي تاريخ بشر نجات دهد. نهضت امام بهعنوان پارهاي از اسلام، به وسعت بشريّت است و تكتك انسانها در اين نهضت احساس وجود ميكنند. مثل امامخميني(رحمةاللهعليه) كه همه مردم ايران خودِ گمشدهشان را در او ميديدند، چون ايشان به عنوان حامل نور حسيني، وسعتي به وسعت انسانها داشت، همه خطوط سياسيِ در خط امام هم ايشان را امام خود احساس ميكردند، هر خطي ميتواند دلايلي بياورد و بگويد به اين دلايل امام در خط ماست، و اينها در ادعايشان صادق بودند، ولي امام(رحمةاللهعليه) فقط همه آنچه اين خط ميگويد نيست، امام بيشتر و وسيعتر از اينهاست اين مثال را به اين جهت زدم كه شما امامحسين عليه السلام را در كوفه خلاصه نكنيد و يا منحصر به حكومت ننماييد.
اسرار عالم غيب در كربلا نهفته است، نهضت حضرت بايد قبل از حضرت آدم بررسي شود. امام دنبال شرايطي است كه درخشندگي خود را بنماياند تا بشر در زندگي نفله نشود.
لذاست كه امام در مدينه، آري در مدينه، آن وقتي كه نه كوفهاي مطرح است و نه دعوت كوفيان و نه نامه مسلمبنعقيل از كوفه بهدست ايشان رسيده، ميفرمايند:
«اِنّي لَمْ اَخْرُجْ اَشِراً وَ لا بَطِراً وَ لا مُفْسِداً وَ لا ظالِماً، وَ اِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ اِلاْصْلاحِ في اُمَّةِ جَدّي(صلواةاللهعليهوآله) اُريدُ اَنْ آمُرَ بِالْمَعرُوفِ وَ اَنْهي عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اَسيرَ بِسيرَةِ جَدّي واَبي عَلّي بْنِاَبيطالِبٍ، فَمَنْ قَبِلَني بِقَبُولِ الْحَقَّ فَاللّه اولي بِالْحَقِّ وَ مَنْ رَدَّ عَلَيّ هذا اَصْبِرُ حَتَّي يَقْضِياللّه بَيْني وَبَيْنَالْقَوم، وَ هُوَ خَيْرُالْحاكِمين»
يعني؛ من براي طغيان و تكبّر و شلوغ كردن خارج نشدم. من ميخواهم امّت جدّم را اصلاح كنم و امر به معروف و نهي از منكر كنم، و حق را نشان دهم و باطل را رسوا كنم. هركس مرا به عنوان حق قبول كرد پس خداوند سزاوارتر است به حق، و هركس هم مرا نپذيرفت صبر ميكنم تا ببينم خدا چه حكمي ميكند.
پس موضوع مشخص است كه يك حركت حساب شده در كار است و امام ميداند به كجا ميرود و بناست از فرصت پيش آمده براي رساندن پيام، بهترين استفاده را ببرد. پس در يك كلمه نهضت حسين عليه السلام فوق كوفه و كوفيان است.
عوامل رشد روحية كوفيگري
مگر نه اينكه وقتي غوغا فراهم آيد عقل و دين هر دو فرو ميافتند؟ و مگر نه اينكه كوفيان مجسّمه غوغا بودند؟ حال به من بگو: چون اهل غوغا بودند خوب نميانديشيدند و مقيد به تعهدات ديني نبودند؟ و يا چون تدبّر در دين نداشتند اهل غوغا شدند و نتوانستند از فرستادة امام، خوب نگهداري كنند و مرعوب تهديد عبيدالله شدند؟ هر دو جواب يكسان است، عمده آن است كه تدبّر و تعقّل و دينداري را فرو ننهي و به غوغا دامن نزني، وگرنه از حكمت حسيني دور ميافتي هر چند دل در هواي حسين عليه السلام داشته باشي.
مردمي كه غيرت قبيلگي، آنها را به حركت درآورد و دين را در زير ساية علماء دين نديده باشند، و اگر هم پاي منبري مينشينند، بيشتر با انگيزهاي غير از تعليم و تربيت و وعظ، دلشان در شور گروه و قبيلهشان ميتپد، به راحتي جمع ميشوند و به تعداد 18000 نفر با فرستاده امام بيعت ميكنند، و با يك تحليل سياسي يكي از خانزادههاي كوفه پراكنده ميشوند. چراكه نه به جهت وظيفة ديني بيعت كردند و نه بر اساس تكليف ديني مسلمبنعقيل را ترك نمودند. اين مردم نهضت حسين عليه السلام را متوقّف نكردند ولي خودشان عبرت روزگار شدند، تا ما در عمل زدگي همه عمر را به شنزار سياست زدگي و حبّ جاه و مقام و گروه، فرو نبريم و از خود باز نمانيم و بيشتر در تربيت معنوي خود بكوشيم.
اهل مكّه چون وضع ماليشان خوب بود، حال مبارزه نداشتند، و لذا سكون را برگزيدند، و اهل مدينه هم به سكوت موضوع را از سر گذراندند، و كوفيان هم ديوانگان غوغاسالار تاريخاند (نهجالبلاغه در خطبههاي 29، 34، 39، 69، 166 روانِ كوفيان را بررسي ميكند). ما در روان غوغاگر كوفيان و سكوت اهل مدينه و سكون اهل مكّه، سقوط شرافت اسلامي را ميبينيم. حال ميپرسيم چرا؟ راستي مگر نه اينكه در روان هر انساني كه به خود نپرداخته است، خصلتي هست، آنچنان كه در مردم اين شهرها رخنه كرده و جاي گرفته بود و در مقابلِ هر حقّي يا همچون كوفيان موضع ميگيريم و يا به سكوت ميگذرانيم و ديوارههاي توجيه را گرداگرد خود برافراشته ميداريم تا در صحنههاي حقِّ زمانة خود وارد نشويم؟ و اگر بخواهيم غير از اين باشيم بايد مجدّانه به اصلاح خود بپردازيم، و تلاش كنيم «حق» در دل ما خانه كند كه فرمود: «القَلْبُ حَرَمُ اللّه ،وَ لاتُسْكِنْ في حَرَمِ اللّه غيراللّه» (قلب، حرم خداوند است، در حرم خدا جز خدا را جاي مده). مَشْي و روش ما يا كوفي است، يا مدني، يا مكّي، يا بصري. شهرهاي سياستزده بيشتر كوفي صفتاند. اگر خودمان را نسازيم گرفتار يكي از اين خصلتها هستيم. لذا اگر قلبمان را حرم خدا نكنيم در شرايط امتحان به نحوي شانه خالي خواهيم كرد. گاهي افراد به خاطر آبرو، يا باندشان حرف حقّي را كه بايد بزنند، نميزنند. اين قلب، تمرين نكرده است كه حق در آن جاي بگيرد و شيطان را در خود جاي داده، چنانچه حضرتعلي عليه السلام فرمودند: «اَلسّاكِتُ عَنِ الْحَقِّ شَيْطانُ اَخْرَس» هركس در گفتن حق سكوت اختيار كند، شيطان گنگي است. البته؛ وقتي حق در قلب انسان جاي گرفت، تازه در روش بيان و اظهار حق هم نيازمند حكمت حسيني است تا موضع حكيمانه بگيرد. فهميدن حق يك مقام است، و درست ارائه دادن حق، مقامها دارد و همة اينها در حكمت حسيني بهخوبي و به طرز فوقالعادهاي نمايان است. إنشاءالله در جلسات آينده در حدّي روشن خواهد شد.
خوشا پاكبازي
حضور يزيد در مسند حكومت بر مسلمين، خود منكري آشكار بود و بر هر مسلماني نهي كردن او واجب بود تا نهي ازمنكر كرده باشد و حسين عليه السلام اصل كار خود را بر آن گذاشت. اگر مردم كوفه به امام ميپيوستند در نهي ازمنكر شركت كرده بودند، اما مرعوب حيلههاي هراسناك عبيدالله شدند و به امام نپيوستند، همچنانكه عدّهاي از بزرگان بصره، آنقدر درنگ كردند كه در نهيازمنكر امام نتوانستند شركت كنند و محروم ماندند. خوشا به حال پاكبازان بيدرنگ كه در همة جبهههاي دفاع از حق، در صف اوّل ايستادهاند. من و شما هم اگر در كار حق، درنگ كرديم، عقب ميافتيم.
امام، تنها در بين ناصحان
راستي چه سخت است كه انسان در ميان دوستان و اقوام خود غريب باشد و او را نفهمند. امام نگران اسلام است و عبداللهبنجعفرطيّار عموزادة حسين عليه السلام و شوهر زينب سلام الله عليها نگران جان حسين عليه السلام است. حسين عليه السلام ميخواهد مسليمن و فرهنگ اسلامي در امان باشد و عبداللهجعفر از حاكم مكّه براي حسين عليه السلام اماننامه ميگيرد. اي حسين! چه صبري داشتي كه توانستي به امان نامه حاكم مكّه گوش دهي و از خود بيخود نشوي و برآن نخروشي! نگاه كن امام به كجا نظر ميكند و عبداللهبنجعفرِ دلسوز امام، به كجا، امام در اين ميان چه حالي پيدا ميكند؟ خدا ميداند! زمانه را بنگر و عمق حكمت حسيني را، آشنايان را و امان نامهشان را، صحابه را و نصايحشان را كه: «اي فرزند رسول خدا خود را به كشتن مده»، و دعوت كنندگان را بنگر كه دلشان با امام بود و شمشيرهايشان با بنياميّه، و امام عليه السلامدر چنين شرايطي قرار دارد. آنچه چون آبي زلال در حال تبخير شدن و فراموش شدن بود، اسلام بود، و حسين عليه السلام در چنين شرايطي بايد پاسدار و حافظ محبوبترين هدية خدا، يعني اسلام باشد، و نگذارد در چنين زمانة سياهي، اسلام عزيز فراموش شود. من نميدانم اي فرزند فاطمه چه كردي؟ ولي خوب از عهده برآمدي اي امام معصوم، كه امروز اسلاميت ما وامدار توست. پس «اللّهُمَّصَلِّعَليمُحَمَّد وَآلِمُحَمَّد» آري؛ سلام خدا بر همة ائمه، كه همة آنها وقتي يزيدي در صحنه باشد حسيناند، و خدايا درود تو بر همه اين خاندان باد كه هر چه داريم از اين مجاري فيض تو داريم.
خالصترين نهضت، پايدارترين حركت
امام پس از رسيدن خبر شهادت مسلمبنعقيل(رحمةاللهعليه) خواستند نهضت خود را از هر انگيزه غير الهي پاك كنند. امام نگفتند من به طرف كوفه نميروم، بلكه به اصحاب گفتند: شما برگرديد. اگر مسئله صِرف حاكميّت كوفه بود كه بهتر بود اين اصحاب هم با امام بيايند. امام در موقعي كه از مكّه بيرون آمدند فرمودند: «مَنْ كانَ فينا باذِلاً مُهْجَتَهُ مُوَطِّنًا عَلي لِقاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا» (كسي كه ميخواهد خون قلبش را بذل كند، با ما بيايد). تا هركسي در جبهة حسين عليه السلام ميماند، شهادت را تماماً خود انتخاب كند نه اينكه انگيزة دنيايابي او را به اين مسير كشانده باشد، و حال شرم برگشتن داشته باشد، و نه يك تعهد عصبي آغشته به غيرت جاهلي انگيزه اين همراهي باشد. چراكه اين نهضت بايد خالصترين نهضت بماند، چون با ناخالصترين جبههها كه آلوده به ريا و نفاق است روبهرو هستند. و خلوص و تقوا، شرط پيروزي بر نفاق و ريا است و جبهة حسين عليه السلام با چنين خلوص و تقوايي تا قيام قيامت عامل پيروزي بر ريا و نفاق شد، زيرا كه هر چيز به اندازهاي كه خلوص در آن حاكم است، خدايي است، و هر چيزِ خدايي، چون خدا باقي و پايدار است.
اگر ميخواهيد قلبتان با امام متحد شود، بايد مطمئن شويد كه ناخالصترين جبهة ممكن، جبهة يزيد است، و خالصترين جبهة ممكن، جبهة امامحسين عليه السلام است، در اين باره روايت داريم كه همة ائمه در جبهة حق و دشمنانشان در جبهة باطل هستند، هر راه حقّي هست، در جبهة حسين عليه السلام است و فقط با روش حسيني ميتوان با دشمن مقابله كرد. بنده فكر ميكنم امام خميني(رحمةاللهعليه)؛ بسيار شبيه امامحسين عليه السلام عمل كردند و لذا در هيچ جبههاي شكست نخوردند. به عنوان مثال: در بحث انجمنهاي ايالتي و ولايتي و بحث كاپيتولاسيون و...، امام پيروز شدند. اينكه هنوز نهضت اسلامي ما دشمنبرانداز است به جهت حاكميّت روح حسيني در اين نهضت است. زندان رفتن و تبعيد شدن امام(رحمةاللهعليه) را شكست مپنداريد، چراكه ملاك پيروزي به اندازه عقبنشيني دشمن از طمع خود است، نه به اندازه زخم برداشتن بدن ما. ببينيد آيا توانستيد سنّت الهي را حاكم كنيد يا نه؟
امامحسين عليه السلام به دنبال گمشدة خودش
از جمله مقامات عرفاني در عرفان، مقام «اِنّ» و مقام «كَاَنَّ» است. امامحسين عليه السلام ميدانند كه در كربلا شهيد ميشوند. اما وقت آن چه موقعي است؟ گاهي كليّات قضيه به صورت اجمال براي امام روشن است، يعني مقام «كَاَنَّ». و هر چه به حادثه نزديكتر ميشوند تطبيق آسماني حادثه، با وقوع زميني آن بيشتر ميشود، و تفصيل آن بر اجمالش غلبه ميكند، يعني به مقام «اِنَّ» ميرسند. امام گاهي سؤال ميكنند و خواب اصحاب را ميپرسند، چون دنبال گمشدهاي ميگردند، يعني بدين وسيله ميخواهند جريان را تطبيق دهند. بعد شما ميبينيد از وسط راه است كه امام ميفرمايند: آن گمشدهاي كه به ما خبر دادهاند در همين مسير است. امام كاملاً مطلع شدند كه هيچ زمينه استقراري در كوفه نمانده است، ولي راه را ادامه دادند، گويا گمشدهاي را مييافتند كه در همين مسير بايد به دنبالش بگردند. ولي آن گمشده فقط يك قطعه زمين نبود، يك مقامي بود كه بايد آن مقام بر اساس درخشندگيهاي امام، در زميني به نام كربلا و در قطعهاي از تاريخ، براي بشر ظاهر شود و امام شديداً به دنبال آن احوال و كمالاتي بودند كه در شرايط تحقّق چنين حادثهاي آن كمالات از قلة وجودشان سرازير شود.
شما خود پيامبر صلی الله عليه و آله را كه در نظر بگيريد، ميبينيد ايشان تلاش ميكردند دستورات خدا را عمل كنند و تمام شرايط را آماده كنند تا از طريق قلب مبارك ايشان يك دين براي بشر بيايد و دين اسلام از اين طريق محقّق شود، چراكه اسلام يك حادثه نيست، بلكه يك حقيقت است. پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله شرايط ظهور آن حقيقت بودند و سعي كردند بهترين شرايط ظهور باشند.
اگر حركات اباعبدالله عليه السلام را به دقّت بنگريد متوجّه ميشويد كه حضرت در واقع دارند يك بُعد از دين را پايهريزي ميكنند. «حُسَيْنٌ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْنِ» كه پيامبر صلی الله عليه و آله فرمودند. يعني پيامبر صلی الله عليه و آله ميفرمايند: «من و حسين ميتوانيم جمعاً يك دين را كامل كنيم.» شريعت از آنِ پيامبر صلی الله عليه و آله است و جلوة كامل ملكوتي در آن حالت خاص را اباعبدالله عليه السلام ظاهر ميكنند. در روايت هم داريم كه دين در زمينه شهادت حضرت امامحسين عليه السلام يك نمود خاص پيدا ميكند و شيعيان امامحسين عليه السلام هستند كه به مكّه فخر ميفروشند. بدون مكّه كسي كربلايي نميشود ولي بعد از مكّه ميتوان با كربلا اوج گرفت. مثل امام و نبي. درست است كه مقام امام بالاتر از مقام نبي است ولي پيامبر اكرم صلی الله عليه و آله هم نبياند و هم امام. يا مثل حضرت ابراهيم عليه السلام كه اوّل پيامبراند و بعد به مقام امامت ميرسند و خداوند به حضرت ابراهيم عليه السلام در وقتي كه پيامبر هستند، پس از گذراندن آن امتحانهاي سخت ميفرمايد: «اِنّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً» يعني؛ من تو را براي مردم امام قرار دادم. در هر صورت مقامي كه كربلا در آن واقع شده است به جهت تلاشي است كه امام براي نشان دادن و محقّق كردن آن مقام انجام دادند. لذا بايد جبههاي از خالصترين انسانها با سالمترين انگيزهها و با رهبريِ كسيكه عاليترين انسان آن عصر است تشكيل شود. امام مأمورند همه گوهرهاي نهان امامت را در صحنه عمل بنمايانند، و لذا امام اين همه زحمت ميكشد تا آنچه حقيقت امامت است در اين شرايط ظاهر شود و تا انگيزه حقّي براي دشمن نماند و حجّت بر او تمام شود، و هيچ انگيزة باطلي هم در جبهه امام نماند و همه مطهَّر باشند.
دشمن بايد انگيزة حقّي نداشته باشد
امام عليه السلام تلاش ميكند تا دشمن در متن هستي و در تمام تاريخ، هيچ انگيزه و دستآويزِ حقّي نداشته باشد. اگر اين چنين شد، آنوقت نهضت حسين عليه السلام، مطلق صحّت و خلوص ميشود. و امام عليه السلام در مقابل حُرّ كه با يك لشكر خسته و تشنه به تعداد هزار نفر راه را بر امام ميبندد، چه مسالمتآميز روي مينماياند. در حاليكه پيروزي بر چنين لشكر خستهاي چنانكه زهيربنقين پيشنهاد كرد، كار چندان مشكلي نبود، ولي به دستور امام به اسبهاي لشكر حرّ آب دادند، و از افرادشان با آب و غذا پذيرايي كردند. اگر امامحسين عليه السلام حرّ را كشته بودند، حالا كوفيان به انگيزة گرفتن انتقام خون حرّ با امام جنگ ميكردند، آنوقت ديگر نهضت كربلا با آنهمه عظمت به پا نميشد. لذا تمام تلاش امام اين است كه هيچ دستآويز حقّي براي دشمن باقي نماند. حكمت حسيني بسيار مشكل است. حسينبنعلي عليه السلام يك شورآفرين حكيم است، و حكيمي است كه تمام حكمت خدا در مقام ظهور، در مظهر حسيني جمع شده است.
گاهي براي ما اين سؤال ايجاد ميشود كه چرا امام، هم خودشان اين همه به لشكريان عمرسعد نصحيت ميكنند و هم بعضي از ياران خود مثل زُهير و بُرير را براي نصيحت آنها ميفرستند. اين نصيحتها چه نتيجهاي دارد؟ اين نصايح باعث ميشود كه اين جبهه در نيت و عمل، خلوص محض، و جبهة مقابل، خباثت محض شود، تا دين حسين عليه السلام آن طور كه خدا ميپسندد ايجاد شود. عمّان ساماني(رحمةاللهعليه) چه زيبا ميگويد:
هسـت از هر مذهبي آگاهيم
الله الله من حسيـن اللهيـــم
بنـده كس نيستم تا زنـدهام
او خدايِمن، من اورا بندهام
ني شناساي نبيّام، ني ولـي
من حسيني ميشناسم بنعلي
يعني كربلا، يك دين و آيين است و نه يك حادثه.
كربلا، تجسم زندگي آرماني
نظر به كربلا براي شيعه، نظر به سرزميني نيست كه مزار حسين عليه السلام را در بر دارد. مگر نه اينكه زندگي يعني تلاش و تحرك براي تقرب به خدا؟ و مگر نه اينكه كربلا سرزمين ظهور حق است در مقابل باطل؟ و مگر نه اينكه زندگي صحيح با مردم، يعني تحقّق عدالت در رابطه با مردم؟ و مگر نه اينكه كربلا سرزمين نبرد عدالت با ستم است؟! پس نظر به كربلا نظر به آمال و آرزوهايي است كه انسان ايماني براي آن زندگي ميكند و براي آن جان ميدهد.
پدران ما قهرمان حكمت بودند، چون كه با عشق به كربلا، به عنوان يك آرمان مطلق، زنده بودند، و با عشق به كربلا ميمردند. يعني با عشق به اوج آرماني حياتِ صحيحِ انساني، زنده بودند، و با عشق به اوج حيات صحيح انساني يعني عشق به همه كربلا، ميمُردند. هوشيارترين انسانها مسلّم انسانهايي هستند كه به ظهور رسيدن همه آرمانهاي خود را در كربلا مييابند. يعني ماندن در جبهة حق در همه زندگي، و مردن در دفاع از حق با تمام وجود. خوشا به حال آنها كه كربلا را تمام آرمان خود قرار دادند.
اَللَّهُمَّ ارْزُقْني شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ عليه السلام يَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لي قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَكَ مَعَ الْحُسَيْن وَ اَصْحاب الْحُسَيْن، اَلَّذينَ بَذَلُوا مُهْجَهُمْ دُوْنَ الْحُسَيْن عليه السلام.
چقدر خوب زندگي را شناختند و چقدر خوب به انتها رساندند.
پروردگارا! به ظرافت و حكمتي كه به حسين عليه السلام لطف كردي قسم؛ و به حقيقت حسيني كه مجلاي كامل حكمت تو شد، معرفت و محبّت خاندان پيامبر(صلواةاللهعليهم) را در قلب ما شعلهور بگردان، و ما را با آنها همسرنوشت ساز.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه هفتم
كربلا، خالصترين و پايدارترين جبهه حق
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام بر حسين عليه السلام و روحهاي پاكي كه درآستانة مقام آن حضرت فرود آمدند و سر بر آن آستان ساييدند و ما با اعلام وفاداري - از طريق سلامي كه ميدهيم - خود را زنده نگه ميداريم و اين وفاداري نسبت به ايجاد كنندگان كربلا، تا آخر، غذاي جان ما خواهد بود. لذاست كه از خداوند عاجزانه تقاضا ميكنيم «لاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ»؛ خداوند اين ارتباط ما با شما را همواره مستدام بدارد، تا دينداري ما مستدام باشد.
شور حسيني عامل مقابله با ظلمت آخرالزمان
آنچه در اين جلسه لازم است به آن توجّه شود اين كه دين يك ظهوري دارد و در هر عرصه از تاريخ چهرهاي از خود را مي نماياند و چون اسلام دين آخرالزمان است ظلمت آخرالزماني كه سختترين ظلمت است، به اين دين حمله ميكند و براي اينكه اين ديني كه حيات انسانها در آخرالزمان است نيز بتواند انسانها را به معنويت و محتواي نهايي برساند و اين معنويت و محتوا نيز همواره براي دينداران بماند - پس از تحقّق اصل دين- شور حسيني نياز است. اينجاست كه پيامبر اكرم صلی الله عليه و آله ميفرمايد: «حُسَيْنٌ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن» يعني اين دو وجود مقدّس، از هم جدا نيستند. نبوّت محمّدي صلی الله عليه و آله و حكمت حسيني عليه السلام، دينداري را پر شور و شعف و پايدار ميكنند. به همينجهت در جلسات قبل گذشت كه حضرت اباعبدالله عليه السلام تمام تلاش خود را كردند تا مأموريتي را كه به عهدهشان بود، خوب انجام دهند. يعني هنر، آن است كه در زمان ظلمت طاغوت، راه دينداري را براي خود، و راه پيروزي دين را در مقابل حيله دشمن بنماياند و حضرت اباعبدالله عليه السلام چنين هنري داشتند و دين آخرالزمان بدون شور حسيني در مقابل ظلمت آخرالزمان تاب و تحمّل پايداري ندارد.
اين روشن است كه هيچوقت انسان نبايد در راه دينداري در يك زمان و مرحله متوقف شود و فكر كند دينداري بس است، اما اينكه چگونه در زمانها و مراحل مختلف بايد دينداري كرد مسئله بسيار مهمّي است.
دين؛ معني انسان
شما اگر به روان انسانهاي اين نسل با دقت نگاه كنيد - بهخصوص در 500 ساله اخير- ميبينيد هميشه اين سؤال مطرح بوده كه آيا دين را بپذيريم يا نپذيريم؟ و اگر دين را پذيرفتيم، چقدر از آن را بپذيريم؟ و اگر بناست همة دين پذيرفته شود، چگونه همة آن را بپذيريم؟ علّت اين سؤالها افكاري است كه در مقابل اين نسل به صحنه آمده و ميگويد دورة دينداري گذشته است. اين جمله فقط يك جمله عادي و سطحي نيست، بلكه فرهنگي است كه همة جوانب روحي اين نسل را اشغال كرده است. اگر بسياري از سؤالها و حركات و افكار را ريشهيابي كنيد، ميبينيد بشريّتي بهوجود آمده كه ميخواهد ديندار شود، ولي در دينداري مسئلهدار شده است. اينجاست كه راه مقابله با طاغوت در زمان حاضر به گونهاي است كه انسان، هم بايد بتواند به خود ترس راه ندهد، هم دينداري را طوري بشناسد، كه آن را معني خود بداند. يعني متوجّه باشد؛ اگر از دين دست برداشت از ماندنِ با معني، دست برداشته و اصل ماندن خود را بيمعني كرده است. چراكه قرن، قرن تهديد معناي انسانيّت است، زندگي مادّي انسان مورد تهديد نيست، رفاه او مورد تهديد نيست، بلكه محتوا و معني او در تهديد است.
حال ببينيد چرا امامحسين عليه السلام با آن حساسيت تلاش دارند يك صحنهاي با خلـوص محض - به وسعت همة خلوص - در كربلا بيارايند. اگر در اين صحنه ذرّهاي عدم خلوص راه داشت، كربلا واقع نميشد. خودتان ميدانيد كه در بحرانيترين شرايط خطر، ياران حضرت در ايثار خون خود از يكديگر سبقت ميگرفتند. البته؛ در جلسه اوّل عرض كرديم كه نميخواهيم حوادث كربلا را در اين سلسله بحثها نقل كنيم. فرض ما اين است كه شما وقايع كربلا را خوب ميدانيد، و حالا ميخواهيم به مدد خود حضرت اباعبدالله عليه السلام حادثة كربلا را بيشتر بفهميم.
كربلا؛ نه ترس، نه بيباكي
مسلّم است كه كربلا نه تنها خالصترين جبهة تاريخ، بلكه خلوص محض است. هيچ جبههاي از نظر خلوص نه در صحنة جنگ بدر، نه در جنگ احد، نه در طول تاريخ، به خلوص جبهة عاشورا نميرسد و روايات ما نيز براين مطلب تأكيد دارد. تمام احتياطهاي اباعبدالله عليه السلام براي آن بود كه صحنهاي به وسعت تاريخ و به عمق انسانيّت براي همه انسانها بنا كنند تا هر كس به اندازة همّت خود از آن بهره بگيرد، و هر انساني وقتي به كربلا نظر ميكند، بيبهره نباشد، و هر كس مطلوب و گمشدة حقيقي خود را در آنجا بيابد.
وقتي دقّت كنيد ميبينيد در آن صحنه نه آنچنان بياحتياطي به معناي بيباكي است و نه ترس به معناي تغيير مواضع؛ اگر كربلا را تلاش و مبارزه يك عدّه آدم نترس جسور و بيباك كه از هيچ چيز نميترسند و دشمنشان را لجنمال ميكنند و هيچ احتياط و قيدي هم ندارند، معنا كرديد، اين كربلا نيست. اگر كربلا را كار يك عدّه آدمهايي كه نگران عطش و اسارت بچههايشان - كه نگران خطر براي خودشان - هستند معني كرديد اين هم كربلا نيست، پس كربلا كدام است؟ كربلا نه ترس است و نه بيباكي و فهميدن چنين كربلايي بسيار سخت و دشوار است.
وقتي حضرت امامحسين عليه السلام با حُرّ و لشكرش روبهرو شدند، زهير به حضرت عرض كرد: «آنها تشنه و گرسنه و خستهاند، اجازه دهيد همينحالا با آنها درگير شويم و آنها را بكشيم». حضرت به جاي چنين كاري آب و غذايشان هم دادند. بعد خطاب به حرّ فرمودند: «مرا مردم كوفه خواستهاند، آمدهام تا به كمك آنها جلوي بدعتها را بگيريم». حرّ ميگويد: «من مأموريت دارم كه شما را اينجا نگه دارم». حضرت ميفرمايند: «اگر ميخواهيد، من برميگردم». حال سؤال اينجاست كه معناي اين برگشتن چيست؟ آيا حضرت ميخواهند بفرمايند از تمام حرف و مقصدم برميگردم؟ يا اين يك نوع برگشتن خاص است؟ كسي كه فرهنگ نهضت كربلا را بشناسد معناي اين برگشتن و اين جملات را درست ميفهمد.
چرا برگشت؟
امام به حرّ فرمودند: «اين مردم مرا به سرزمين خود خواندهاند تا با ياري آنها، بدعتهايي را كه در دين خدا پديد آمده است بزداييم، اين هم نامههاي آنهاست، حالا اگر پشيمانند برميگردم. راستي امام به كجا برميگشتند؟ آيا از شعار «اِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْاِصْلاحِ في اُمَّةِ جَدّي صلی الله عليه و آله؛ ميخواهم انحرافاتي كه در دين جدّم پيامبر صلی الله عليه و آله پديد آمده را اصلاح كنم»، منصرف شده بودند و از امر به معروف ونهياز منكري كه به عهده گرفته بودند، دست برمي داشتند؟ - در حالي كه اين جملات مربوط به قبل از دعوت كوفه و كوفيان بود - يا اينكه با روبهرو شدن با حرّ، شهادت را پيش بيني كردند و درصدد رهايي از مهلكه شهيد شدن بودند؟ در حالي كه قبل از شهادت مسلمبنعقيل، درست آن وقتي كه مسلم نامه نوشت كه هجدههزار نيروي رزمنده با او بيعت كردهاند، يعني حضرت قبل از خروج از مكّه فرمودند: «اَلا وَ مَنْ كانَ فينا باذِلاً مُهْجَتَهُ مُوَطِّنًا عَلي لِقاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا فَاِنّي راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْ شاءَ اللهُ» اي مردم هركس كه در راه ما آمادة بذل خون خود است و ميتواند از خون خود بگذرد و مهياي لقاء خداوند است، با ما بيايد كه ما فردا عازم رفتن هستيم.
پس راستي امامحسين عليه السلام در مقابل حرّ ميخواستند به كجا برگردند؟ آيا پيشنهاد امام به حرّ پيشنهادي نبود تا انگيزه دفاع از كوفه و كوفيان در مقابل امامحسين عليه السلام بهانهاي براي دشمن نشود و دشمن حتي به خيال خام خود با انگيزهاي به ظاهر حق، جنگ با حسين عليه السلام را حق خود نپندارد؟ امام ميخواهند انگيزه واقعاً حقّي، براي دشمن نماند وگرنه، نه جبهه دشمن، باطلِ باطل خواهد بود، و نه جبهه امام، حقِّ حق. پس همة تلاش حضرت براي اين است كه حجّت را بر دشمن تمام كنند، يعني حقّي براي دشمن نماند. وگرنه امامحسين عليه السلام بهعنوان يك عصيانگري كه ميخواهد به كوفه حمله كند معرفي ميشد، و تبليغات دستگاه يزيد در ظاهر اينطور مطرح ميكرد كه كوفيان آمدهاند از خود دفاع كنند، و عملاً امام شخصيتي معرفي ميشود كه ميخواهد كوفه را به هم بريزد. امام ميفرمايند: خود كوفيان از من دعوت كردند، اگر نميخواهند من برميگردم.
بايد هيچ عصبيتي تحريك نشود
بالأخره امام به كجا ميخواستند برگردند؟ از شهادت كه هراسي نداشتند، از هيچ يك از مواضعشان هم دست برنداشتند، نه از موضع اصلاح امّت جدّشان، نه از امر به معروف و نهياز منكر. بلكه حكمت حسيني چنان است كه هيچ عصبيّتي تحريك نشود، و هيچ انگيزهاي براي دشمن باقي نماند مگر خباثت و بيايماني. آنوقت فاصله جبهة حق از باطل خوب روشن ميشود.
جبههاي كه ميخواهد تاريخ را تغذيه كند بايد به اندازة همة بشريّت، حق باشد و جبههاي كه مقابل آن است بايد به اندازه همة خباثتهاي وَرَمكرده نفس امّاره، باطل باشد.
آنكس كه ميخواهد جبهة حقّي به وسعت تاريخ بگشايد تا هميشه همة انسانها بتوانند با شركت در آن جبهه و به كمك آن جبهه، با دشمن خود روبهرو شوند، ميداند كه در اين جبهه بايد هيچ بهانهاي براي دشمن نماند تا آن بهانه را دستآويزي براي حقّانيّت راهش كند، كه در آن صورت به همان اندازه، جبهة حق از حقيقت كاهش يافته است، و ديگر آن جبهه، جبهه حسين عليه السلام نيست، و آن رويارويي مطابق حكمت حسيني نخواهد بود. چراكه نهضت حسيني، جنگ بين حقّ محض و باطل محض است و در چنين جبههاي است كه دشمن هيچ انگيزة حقّي برايش نمانده و در باطل محض است. و رويارويي با باطل محض در هر مكان و هر زماني متّصل به جبهة حسين عليه السلام است و حظّي چون حظّ حسين عليه السلام را نصيب رزمندة آن ميكند.
شما تا وارد جبهه حسيني نشويد، اصلاً نميتوانيد با دشمنِ باطل مبارزه كنيد و بهجاي مبارزه با دشمن، با دوست ميجنگيد. تمام بزرگيهايي كه نصيب اباعبدالله عليه السلام شد، بهجهت دقّت حكمت حسيني است كه جبههاي بهوجود آورد كه حقّ محض بود. هر قدمي و هر حركتي كه در جبهه حسين عليه السلام ميبينيد، براي تغذيه كردن همة بشريّت در همة جبهههاي حق شكل گرفته و اگر كسي در اين جبهه وارد شد، هميشه بر دشمن پيروز است.
هدايت گمراهان
همة زيبايي را بايد در شفقت براي هدايت گمراهان پيدا كرد كه سراسر نهضت حسين عليه السلام زدودن گمراهيها و نجات گمراهان است. خطبههاي صبح عاشورا سندي است پُرپيام در اين راستا. حضرت چندينمرتبه خودشان و بعضي از يارانشان در صبح عاشورا صحبت ميكنند، چراكه حضرت آمده است تا زشتي تخم گمراهي را بنماياند و آنرا بخشكاند. رسالت امام بيداركردن وجدانهاي خفتة همة انسانهايي است كه فعلاً در سپاه عمرسعد جمع شدهاند، در حاليكه امام نه از مرگ ميترسد و نه زمان، زماني است كه ديگر رهايي از مرگ ممكن باشد. ولي امام ميخواهد اگر شده حتّي يك نفر را هم كه هست از بين شعلههاي فتنه و گمراهي، نجات دهد تا معني هدايتگري، در سنّت ايماني پايدار بماند، چون شعور حسيني، سير سنّت هدايت الهي است در كلّ حيات بشري؛ قصّه، قصّة هدايتِ يكي دو نفر نيست كه در جبهة عمرسعد است، بلكه قصّه، قصّة سنّت هدايت حسيني است، و حكمت حسيني يعني همين؛ اصل هدايتگري، از ظلمت به سوي نور مطرح است. اصلاً برآوردها و محاسبههاي معنوي به تعدادها نيست، به تحقّق سنّتهاست.
امام در صبح عاشورا ميفرمايند:
«مردم شتاب مكنيد! سخن مرا بشنويد! من خير شما را ميخواهم! من ميخواهم بگويم براي چه به سرزمين شما آمده ام! اگر سخن مرا شنيديد و انصاف داديد و ديديد من درست ميگويم، اين جنگ كه هر لحظه ممكن است درگيرد، از ميان برخواهد خواست. اگر به سخن من گوش ندهيد، اگر به راه انصاف نرويد زيان آن دامنگيرتان خواهد شد. مردم ميدانيد من كيستم؟ ميدانيد پدر من كيست؟ آيا كشتن من بر شما رواست؟ آيا رواست حرمت مرا در هم شكنيد؟ مگر من پسر دختر پيامبر شما نيستم؟ مگر پدر من وصّي پيامبر و پسر عموي او و از نخستين مسلمانان نيست؟ آيا اين حديث را شنيدهايد كه پيامبر دربارة من و برادرم فرمود: اين دو فرزند من، دو سيّد جوانان اهل بهشت اند؟... «هَلْ يَحِلُّ لَكُمْ قَتْلي؟!»؛ «آيا كشتن من، براي شما حلال خواهد بود؟!» به چه مجوّز شرعي ميخواهيد خون مرا بريزيد؟»
دقّت كنيد؛ چگونه زلالترين و خالصترين جبهة دينداري در كربلا به نمايش آمد، تا هركس، هر وقت خواست دينداري كند، به كربلا بنگرد و نيز هر وقت، هر كس خواست در مقابل جبهة باطلي بايستد، به حكمت حسيني اقتدا كند، تا دينداري كرده باشد.
نميدانم اين جملات را شعر و شاعري و بروز احساسات ميدانيد؟ يا قبول داريد كه كار انجام شده، فوق گفتار است و بايد سعي شود نهايت استفاده را از الفاظ كرد تا بلكه پرتوي ضعيف از آن كار بزرگ تبيين گردد. اگر به هر وسيلهاي سينه و جان شما به اباعبدالله وصل شود، همة زندگيتان حسيني ميشود، نه اينكه بحث فقط در حدّ جنگ با يزيد باشد. اين خطايي است كه اجازه نميدهد ذهنها آزاد شود. حرف ما از اوّل تا حالا اصلاً حرف جنگ با يزيد نيست، جنگ با يزيد يك نمود جزيي از يك دينداري كلّي است. برداشت ما از كربلا نبايد محدود به جنگ با يزيد باشد. بلكه ما تمام دينداري در عصر ظلماتِ طاغوتي آخرالزمان را به روش حسيني ممكن ميدانيم. اصلاً با نگاه حسيني در هر عصر ظلماني، ميتوان زندگي نوراني و پرشور توحيدي داشت، چه به شهادت ختم شود و چه ختم نشود.
پيوستگي پايدار
شيفتگي شيعيان به كربلا از اوّلين روزهاي شهادت امامشان، نشانه آن است كه شيعه هيچ نقصي در اين نهضت نديده، چراكه اخلاق شيعه اينگونه است كه اگر كسي ذرّهاي اشكال داشت، به هماناندازه با او ناسازگاري دارد، همين مسئله را هم شيعه از امامحسين عليه السلام آموخته است. يعني شيعه تمام وجود خود را در اختيار كسي كه ذرّهاي نقص در شخصيت او وجود داشته باشد، قرار نميدهد. شيعه ميگويد: رهبر بايد معصوم باشد. اهل سنّت ميگويد: فقط عدالت براي رهبر كافي است. شيعه كار را براي خود سخت كرده چون ميخواهد زلال بماند و حكومت سياسي و زندگي زميني برايش اصل نيست. شيعه ميخواهد به اميرالمؤمنين عليه السلام وصل شود تا از ولايت عالية عالَم قدس محروم نماند، و به همينجهت در مقابل خليفة منصوب سقيفه كوتاه نيامد و خلفاء را نپذيرفت - شيعه بودن، چيز ارزاني نيست - پس در واقع شيعه تمام حقّانيّت را كه اتّصال به آن، حيات اسلامياش را زنده نگه ميدارد، در حركت امامحسين عليه السلام يافته و اين بينقصي و اتّصال به حيات اسلامي در نهضت حسيني است كه بايد در حادثة كربلا، پايه و اساس هر تحليلي قرار گيرد و هر خبري و روايتي بايد در چنين حوزهاي معني خود را پيدا كند وگرنه نسبت به كربلا به بيراهه رفتهايم.
يعني؛ شيعه متوجّه است امام معصوم صحنهاي بينقص بهوجودآورده و لذا با همين ديد به كربلا مينگرد و با همين اعتقاد از چشمه زلالِ آن حقيقت مينوشد و جان ميگيرد، و در حقّانيّت كربلا چون و چرا ندارد، بلكه با خود چون و چرا دارد كه چرا تماماً كربلايي نميشود؟
صحنهاي فوق زمان و مكان
سالها پس از واقعة كربلا، از مردي كه در سپاه عمرسعد بود، پرسيدند: «اين چه ننگي بود كه بر خود خريديد؟ چرا پسر پيغمبر و ياران او را آنچنان ناجوانمردانه به خاك و خون كشيديد؟» او در جواب گفته بود: «گروهي رو در روي ما ايستادند كه دستها بر قبضه شمشير و گامهاي استوار داشتند، نه امان ميپذيرفتند، نه فريفتة مال ميگشتند». يعني دشمن هم ميدانست صحنهپردازان كربلا در يك جبهة معمولي وارد نشدهاند كه بر اساس انگيزة زمانه بجنگند، بلكه فوق زمان و زمانه ميجنگيدند، مثل اسلام، كه فوق رسم روزگار پيامبر صلی الله عليه و آله بود. به همين دليل حرّ و چند نفري كه در شب و روز عاشورا به امام پيوستند، معني جبهه حسين عليه السلام را خوب فهميدند و خواستند از اين جبهه محروم نمانند.
به اين نكته خيلي دقّت كنيد: عدّهاي از همراهان امام در بين راه رفتند، ولي عدّة خاصي در شب عاشورا ماندند و همة اينهايي كه در شب عاشورا با امام ماندند، ميدانستند كه فردا شهيد ميشوند، امام به اينها هم اصرار كردند كه برويد. حتّي نافعبنهلال ميگويد: «شب عاشورا امام دست مرا گرفتند و درّهاي را به من نشان دادند و فرمودند: از اين درّه برو و خود را نجات بده و زن و فرزند من را هم با خود ببر». اگر همين يك كلمه در تاريخ بود، ما ميگفتيم كه شايد اينها بايد ميرفتند؛ منتهي امام قبل از واقعة كربلا مي فرمايند: «ميبينم كه گرگها بدنهايمان را در صحرا تكهتكه ميكنند». كربلا هم مثل قرآن است كه صرفاً با خواندن آيهاي نميتوان مقام جامعيّت آن را فهميد.
بصيرت اصحاب حسين عليه السلام
اين نكته براي بنده خيلي ارزشمند است كه چرا در شب و روز عاشورا عدّهاي از سپاه عمرسعد به امامحسين عليه السلام ميپيوندند؟ اين جريان خيلي عجيب است. چراكه اينها ميدانستند شمر آمده است با اين پيام كه: اي عمرسعد! به دستور عبيدالله بايد كار اينها را يكسره كني و تنها راه هم كشتن اينهاست، چراكه تسليمِ بيعت نميشوند؛ يعني همة لشكر عمرسعد مطّلعاند كه شمر دستور كشتن حسين عليه السلام را آورده است. حالا در چنين شرايطي اين عدّه اندك ميآيند و جبهه امامحسين عليه السلام را انتخاب ميكنند. اينها ميتوانستند صد هزار دليل براي نيامدن به جبهه حسين عليه السلام داشته باشند. مثلاً اينكه بعداً مبارزه ميكنيم، كارهاي چريكي ميكنيم، عمرسعد و عبيدالله را ميكشيم، و حالا كه فردا حتماً كشته شدن در كار است چرا برويم كشته شويم، ميمانيم و بعداً با اينها مبارزه ميكنيم، و هزاران دليل ديگر. ولي چرا اينها اين دلايل را كنار گذاشتند و جبهة امامحسين عليه السلام را انتخاب كردند؟ اين از عجيبترين نكاتي است كه جبهة حسين عليه السلام در فرهنگ بشري ايجاد كرده است. در واقع اينها معني جبهة حسين عليه السلام را فهميدند و خواستند از اين جبهه محروم نمانند، وگرنه براي هيچكس اگر روشن نبود، براي آن چند نفر به خوبي روشن بود كه حضور در جبهة حسين عليه السلام كشتهشدني است حتمي. چراكه ديدند، نه اماني پذيرفته شد، و نه ميانجيگري حاصل گشت، و عصر تاسوعا هم شمر آمد كه يا عمرسعد كار را تمام كند و يا خودش كار را به انتها برساند. ولي اين را هم فهميدند كه كشته شدن در جبهة حسين عليه السلام يك كشته شدن معمولي نيست و نبايد از چنين كشته شدن بزرگي كه همه زندگي را به معني ميرساند محروم گشت. عرض ما همين است كه اينها از كربلا چه فهميدند كه نخواستند نميرند؟ آنها مثل بقيّة ياران امامحسين عليه السلام فهميدند معني كربلا يعني چه؟ و به ياران حسين عليه السلام پيوستند. و هر كس كربلا را بفهمد در زمرة ياران حسين عليه السلام قرار خواهد گرفت. مهم فهميدن حكمت حسيني است كه شايد از فهميدن ساير ابعاد اسلام مشكلتر باشد.
در زيارت عاشورا شما نهتنها به خود حضرت اباعبدالله عليه السلام سلام ميدهيد، بلكه به اصحاب امامحسين عليه السلام هم سلام ميدهيد در حاليكه اين زيارت عاشورا را ائمه هم ميخواندند، يعني آنها هم به اصحاب امام سلام ميدادند. اين نشانة عظمت اصحاب حضرت است و اينكه اين اصحاب، مرگ حسيني را شناختند كه چه نوع مرگي است. «اَلَّذينَ بَذَلُوا مُهَجَهُم دُوَن الْحُسَيْن» يعني اينها كنار اباعبدالله عليه السلام خونشان را بذل كردند. ما امام خميني(رحمةاللهعليه) را نمايش فهم جبهة حسيني ميديديم. امام(رحمةاللهعليه) را خوب ببينيد از خودتان بيهوده تفسير نكنيد، آنجا كه كوتاه ميآمدند، آنجا كه كوتاه نميآمدند، آنجا كه محبّت ميكردند، آنجا كه خشم نشان ميدادند، همه نشان دهندة اين است كه امام(رحمةاللهعليه) يك جبهة حسيني تشكيل دادند چون به حسين عليه السلام اقتداء كرده بودند و لذا ميبينيد كه شكستناپذير شدند. و باور كنيد اگر حركتهاي امام خميني(رحمةاللهعليه) را بررسي كنيد ميبينيد در جبهة امام(رحمةاللهعليه) اصلاً شكست نبوده و نيست و شهيدان انقلاب اسلامي هم مسلم جايگاهي بس رفيع خواهد داشت چون فهميدند شهيدشدن براي اين انقلاب، يك نوع مردن خاصي است هماهنگ مردن اصحاب حسين عليه السلام.
عبرتي عظيم
در نهضت عاشورا فرماندهان هر دو جبهه براي ما پيامها دارند. يك طرف فرزند رسولخدا صلی الله عليه و آله است، فرزند پيامبري كه دين اسلام را براي مردم آورد و حالا آمده تا دين جدّش را احياء كند، و آن طرف هم فرزند «سَعْدبْنِ اَبي وَقّاص» است، سعد آن جنگاور دلاوري كه به ظاهر به زهد مشهور بود. ولي هنوز نيمقرن نگذشته است كه پسر او آمده تا ريشة فرزندان پيامبر را قلع و قمع كند. يعني در طي نيمقرن سطح اجتماع به آن حدّ از درجه سقوط ميرسد كه چنين كارهايي ديگر زشت نيست - و ميتوان حتي حسين عليه السلام را كشت- يعني جامعه آنچنان در اين مدّت مشغول خود بوده و از تربيت معنوي فاصله گرفته كه نسل جديد، درست در جهت مخالف نسل گذشته قدم برمي دارد و تصميم ميگيرد. و اين نيز نكتهاي است پرعبرت كه پسر يكي از صحابة پيامبر، امام معصومي را كه فرزند پيامبر است ميكشد. راستي درآيندة انقلاب ما بايد منتظر چه چيز باشيم؟ آيا نميشود بهكمك حسين عليه السلام آيندهاي بهتر از اينكه ما را تهديد ميكند، براي خود رقم بزنيم؟
به اين نكته بيشتر توجّه كنيد وگرنه شيطان فريبتان ميدهد و ميگويد: اگر همه افراد جامعه بد شدند ديگر كاري نميتوان كرد و اگر همه با آخرين سرعت به طرف بدي رفتند، شما نبايد عقب بيفتيد. حرف ما اين است كه اگر معنويت لگدمال شد، آيا 72 نفر نميخواهيم كه جبهه حسين عليه السلام را راه بيندازند؟ چرا ما از اين افراد نباشيم؟ در اين فتنهها كساني نجات پيدا كردند كه روح حسيني داشتند وگرنه همه رفتند. چگونه؟ يا مثل مكّيها رفتند، يا مثل مردم مدينه، يا مثل كوفيها، يا مثل بصريها. خداي ناكرده اگر عدّهاي به بهانه توسعه و تجدّد مردم را مشغول دنيا و مادّيات كردند، آيا ما ديگر ميتوانيم كاري بكنيم؟ يا مثل حسين عليه السلام بايد دائماً با اعتراض و امربه معروف و با تحليل و نقد، نگذاريم خط امام و شعارهاي انقلاب به فراموشي سپرده شود. اگر خداوند خواست دنياطلبان را تنبيه بكند آيا ما بايد با آنها هماهنگ شويم؟ در جبهة حسين عليه السلام بودن؛ يعني هميشه از چنگال معاويه سياهروي رومي، آزاد زندگي كردن. اگر هميشه در جبهه حسين عليه السلام بوديد اميدوار باشيد كه پيروزيد. ولي پيروزي را بفهميد چون امامحسين عليه السلام بهتر از همه ميفهميد پيروزي يعني چه، و از همه بيشتر ميخواست كه نفله نشود. و آنهايي كه پيروزي را نفهميدند در زير نيرنگ يزيد و معاويه نفله شدند، چون به جاي اينكه مرگ را در شكست فرهنگها ببينند، در كشته شدن تنها ديدند.
پيروز، ولي شكست خورده!
كربلا، فرهنگي است كه شكست را در قلب و روان فرماندهان ظالم و به ظاهر فاتح جاري ميسازد و وجدانهاي خفته را بيدار ميكند و سستي را در دست و زبان سرمستان ديروز جاري ميكند. اينها ديگر دستشان به هيچ كاري نميرود، چون دلشان از همهچيز سرخورده است، ديگر نه خودشان، خود را ميپذيرند و نه همسر و فرزندانشان آنها را ميپذيرند. در حاليكه زندگي با بزرگواري، شهادت با بزرگواري و اسارت با بزرگواري، معني كربلاست؛ دشمنِ چنين فرهنگي حتماً زبون است و از خود شكست خورده، چه رسد به شكست در مقابل ديگران، فقط بايد فهميد پيروزي يعني چه، و شكست يعني چه، تا قبل از هر كاري، پيروزي خود را و شكست دشمن را بشناسيم.
تاريخ گواه است كه خود يزيد گفت: «خدا عبيدالله را بكشد، من نميخواستم حسين را بكشم!» در جاي ديگر ميگويد: «حاضر بودم يكي از فرزندان من كشته شود، ولي حسين كشته نشود».
شما از اين جملات چه ميفهميد؟ اصلاً جنس نهضت حسين عليه السلام اين است كه قاتل را در خود ميشكند، مهم نيست كه يزيد در گفتن اين كلمات دروغ ميگويد، مهم اين است كه با گفتن اين جملات به خود پشت كرده است.
اسارت و هيبت!
اسيران كربلا، مانند شهداي كربلا، اسيران عادي نبودند كه پس از رويارويي با مرگ عزيزانشان، گوشة خلوت را بگزينند و مرعوب چنگالهاي مرگِ تدريجي شوند. بلكه برعكس؛ زندگي را در چهرهاي ديگر ادامه دادند. و هيبت زندگي ديني را در اسارت به اثبات رساندند، تا همه بدانند هميشه و هميشه «اَلْعِزَّةُ لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤمِنينَ». تا همه بدانند حكمت حسيني، بهترين نحوة زندگي است در همه زمانها و در هر شرايطي. قافلهاي به اسارت درآمده از زنان و كودكاني كه همه مردانشان را كشتهاند، با هيبتي تمام همچون فاتحان - ولي نه همچون قلدران- وارد كوفه شدند. يعني پيروزمندانهترين نوع زندگي. در ميان قافله اسيران، زينب - يا امّكلثوم- در ميان مردمِ اشكريزان كوفه، با دست اشاره كرد كه همه خاموش باشيد. و درست در لحظاتي كه فقط صداي آهسته نفسها شنيده ميشد، زني اسير، كه همه جوانهايش را از دست داده و به ظاهر خرد شده، ببين چه ميگويد:
فرمود: «مردم كوفه! مردم خيانتكار! هرگز ديدههايتان از اشك تهي مباد! هرگز نالههايتان از سينه بريده نگردد! شما آن زن را ميمانيد كه آنچه داشت ميريسيد و به يكباره همه رشتههاي خود را پاره كرد. نه پيمان شما را ارجي است و نه سوگند شما را اعتباري. جز لاف و جز خودستايي و جز در عيان مانند كنيزكان تملّق گفتن و در نهان با دشمنان ساختن چه داريد؟!»
اهميّت گفتههايش يك طرف، توان و جرأت حرفزدنش هم يك طرف؛ ميبينيد كه مكتب حسيني اصلاً شكست ندارد.
سپس ادامه داد: «شما گياه سبز و تر و تازهاي را ميمانيد كه بر توده سرگين رسته باشد، و مانند گچي هستيد كه گوري را بدان اندوده باشند. چه بد توشهاي را براي آن جهان آماده كرده ايد ! خشم خدا و عذاب دوزخ را! گريه مي كنيد؟! آري؛ به خدا، گريه كنيد كه سزاوار گريستنيد. بيشتر بگرييد و كمتر بخنديد! با چنين ننگي كه براي خود خريديد چرا نگرييد؟! ننگي كه با هيچ آبي شسته نخواهد شد. چه ننگي بدتر از كشتن پسر پيغمبر و سيد جوانان اهل بهشت ؟! مردي كه چراغ راه شما و ياور روز تيره شما بود. بميريد! سر خجالت را فرو بيفكنيد! به يكباره گذشته خود را بر باد داديد و براي آينده هيچچيز بهدست نياورديد! از اين پس بايد با خواري و سرشكستگي زندگي كنيد، چه شما خشم خدا را بر خود خريديد! كاري كرديد كه نزديك است آسمان بر زمين افتد و زمين بشكافد و كوهها در هم بريزد. ميدانيد چه خوني را ريختيد؟! ميدانيد اين زنان و دختران كه بيپرده در كوچه و بازار آوردهاند چه كساني هستند؟! ميدانيد جگر پيغمبر خدا را پارهپاره كردهايد؟! چه كار زشت و احمقانهاي. كاري كه زشتي آن سراسر جهان را پر كرده است. تعجب ميكنيد كه از آسمان قطرههاي خون بر زمين ميچكد؟ امّا بدانيد كه خواري عذاب آخرت، سختتر خواهد بود. اگر خدا هماكنون شما را به گناهي كه كرديد نميگيرد، آسوده نباشيد، خدا كيفر گناه را فوري نميدهد، امّا خون مظلومان را هم بيكيفر نميگذارد، خدا حساب همه چيز را دارد.
اين سخنان با عباراتي چنان شيوا از دل سوختهاي برميآيد كه دريايي از ايمان و عزّت در پشت قلبش موج ميزند. انساني كه قلبش به مقام الهيّت وصل شود، كلامش داراي نظم ميگردد. و بدينسان همه را دگرگون كرد. ريشِ مردان كوفه از گريه خيس شده بود، حال ببين بر زنان چه گذشت!
گويا كربلا حماسههاي خود را بعد از عاشورا شروع كرده است
دقّت كنيد و سرسري نگذريد، اين وقايع را چون به راحتي براي ما گفتهاند ما ساده گرفتهايم. شما ببينيد حضرت زينب سلام الله عليها چه ميگويد و چگونه بيباكانه حمله ميكند، آن هم نه از سر عصبانيت، بلكه در يك تعادل و حكمت. متن عربي فرمايشات حضرت زينب سلام الله عليها را ملاحظه كنيد كه چقدر زيبا و مسجّع سخن ميگويد ، انگار در قلّة آرامش نشسته است و گوهرهايي منظّم از كلمات را در يك اعتدال و حكمت و فرهيختگي به بشر عرضه ميكند.
آري؛ گويا كربلا حماسههاي خود را بعد از عاشورا شروع كرده است و گويا ماندن را اسيران كربلا معني ميكردند، چراكه انسانها در شكستها عموماً معني خود را از دست ميدهند، و يأس آنها را فرا ميگيرد و همة هستي و قامت آنها را فرو ميريزد، و در كربلا بعد از كشته شدن، معناي ماندن، تازه سر برميآورد، تا هيچكس در هيچ شرايطي توجيهي براي بد ماندن نداشته باشد و بيدليل ماندن خود را به دشمن تقديم نكند. مبادا در نيستي خود زير سايه دشمن دست و پا زند و به جاي آن كه به شعلهور شدن خود بينديشد، به خاكستر بودن خود فكر كند. هيهات، هيهات، كه رسم حكمت حسيني هرگز چنين نيست و حسينيان را چنين زندگي نشايد، چه زن و چه مرد، چه ديروز و چه امروز.
سلام ما بر خانوادهاي كه در تيررس مصائب، نه تنها فرو نريختند، بلكه شعلهورتر شدند و گوهر انساني خود را با صيقلي افزونتر به بشريّت عرضه كردند، تا شيعه هيچگاه در راه متوقّف نشود. آيا از خاندان هدايت چيزي جز اين انتظار بود؟
السلام عليكم يا اهلبيتالنّبوة و معدنالرسالة ...كه چقدر بزرگيد! خداي را سپاس كه چنين خانداني را به بشريّت عرضه كرد تا چشم بشريّت به عميقترين نحو، وسعت انسانيّت را به تماشا بنشيند و چه ابعاد نديده و ناشناختهاي را در آنها ببيند و بشناسد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه هشتم
كشتهشدگاني كه فرمان ميرانند
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام بر تو اي اباعبدالله! اي پدر همة بندگان خدا، و سلام بر همة آن روحهاي بزرگي كه بر ساحت تو فرود آمدند! سلام الهي از طرف من تا قيام قيامت بر تو باد! و خدا نكند اين زيارت و ملاقات با مقام منيع شما براي من آخرين تجديد عهد و زيارت باشد كه ما تا آخر بر عهد با شما پايداريم و بدان نيازمنديم.
جمع عزيزي در كربلا دست به دست هم دادند تا صحنهاي بيافرينند كه انسانيّت تا قيام قيامت از آن، شربت زندگي و حيات طيّب بنوشد و براي خود معنويت ذخيره كند و معني خودش را در همه عرصههاي زندگي، چه در جنگ و چه در صلح، از دست ندهد.
جبههاي به پايداري همة زمانها
گفتيم كه حضرت اباعبدالله عليه السلام همة تلاششان اين است تا جبهة حقّي را به تمام معنا به صحنه بياورند كه تا قيامت بقاء و نفوذ داشته باشد. چون حق، هميشه حق است و ماندني. حق، يعني حَقَّقَ؛ يعني عدم نابودي. حق؛ يعني نفوذ مطلقي كه عرصة حادثهها و تاريخ را ميشكافد و جلو ميرود. حق؛ يعني بقاء. حق؛ يعني كمال مطلق، چون عدمْ نقص است و وجودْ كمالِ مطلق است و حق يا وجود مطلق؛ كمال مطلق و عين بقاء و عين وجود است. بنابراين هر چيزي به اندازة حق بودنش باقي و نافذ است و حضرت اباعبدالله عليه السلام تمام آن دقّتها و تلاشها را كردند تا يك جبهة حقِّ محض بهوجود بياورند، چون در متن جبههاي كه حقّ محض هست، كمال، بقاء، نفوذ، هدايت و رحمت نهفته است. چنين جبههاي را در هيچ جا غير از كربلا نميبينيد. بقية جبههها به اندازهاي كه به كربلا نزديكاند، حقاند.
در صحنههاي تاريخي در كجا سراغ داريد جبههاي را به گونهاي ترتيب دهند كه هيچ انگيزة حقّي براي دشمن نباشد، و هيچ ناخالصي در آن جبهه نماند، حتّي جبهههايي كه در صدر اسلام بوده است؟ آنها هم به اندازهاي كه به كربلا نزديك هستند، حقّ هستند. در اينجا معني و مفهوم آن رواياتي كه ميگويد: «اگر بين رفتن به كربلا و حج (غير واجب) مخيّريد و فقط يكي ازآن دو را ميتوانيد برويد، به كربلا برويد» روشن ميشود.
كربلا؛ حيات همة تاريخ
باز كربلا به جريان افتاده است. ديگر نبايد اسم زمين دور افتادهاي را كربلا بناميم، بلكه حيات تمام تاريخ به كربلاست و حيات همه انسانيّت به كربلاست، اي كاش اين جمله به عنوان يك اعتقاد در جانها مينشست! نه به عنوان يك شعار و يك احساس.
كربلا ميكُشد و زنده ميكند. چهرة بشّاش ستمگر را در اوج پيروزي به خمودگي ميكشاند، تا هيچ ستمگري در ستم خود سرمست نماند. كاروان اسيران را به كاخ عبيداللّهبنزياد آوردند تا قدرتنمايي قاتل به نهايت خود برسد. پسرزياد به خيال خود راه پيروزي را تا آخرين نقطه پيموده بود. حسين را كشته و زنان و دختران او را دستبسته پيش روي خود آورده و همه چيز از نظر او تمام شده است. به ظاهر حالا او غالب و محمّد صلی الله عليه و آله مغلوب است و جنگ بين بنياميه و بنيهاشم به نفع بنياميه تمام شد و براي هميشه رنگ اسلام از ذهنها پاك ميشود.
به واژههايي كه دشمنان امام بهكار ميبرند دقت كنيد. اينها بسيار تلاش دارند كه صحنه كربلا را جنگ بين دو قبيله بنيهاشم و بنياميّه معرفي كنند. عبيدالله بن زياد در اذهان عمومي برادر معاويه محسوب ميشود. چون معاويه جلسهاي ترتيب داد و شاهد آورد كه ابوسفيان با مادر زياد همبستر شده و نتيجة آن همين زياد پدر عبيدالله شد. و لذا عرب، تحت تأثير تبليغات معاويه، زياد را كه پدر عبيدالله باشد از طايفه اميّه و پسر ابوسفيان ميداند. هر چند شيعه اين حيله را نپذيرفت و او را ابن مرجانه معرفي كرد. به هرحال ملاحظه كنيد كه در تبليغات دشمن بحثِ دعواي بنياميّه و بنيهاشم بيشتر به ميان است تا اسلام و غير اسلام و بنيهاشم را به عنوان يك قبيله مطرح كردند نه به عنوان اهل بيت نبوّت، تا بر اساس جوّي كه ساختهاند بگويند اسلامي مطرح نيست، بلكه دعواي دو قبيله است و لذا بر اين باور بودند كه اگر بتوانيم بر بنيهاشم پيروز شويم، ديگر اسلام كه شعار پيروزي بنيهاشم بر قبيلة بنياميه بود نيز از بين خواهد رفت.
نه تحريك عصبيت، نه قبول زبوني
عبيداللّه خطاب به حضرت زينب سلام الله عليها گفت: «خدا را شكركه شما را رسوا كرد و نشان داد كه آنچه ميگفتيد دروغي بيش نبود - يعني كلّ نبوّت شما يك حيله بود-». براي ستمكاران، كه جز زور پشتوانهاي ندارند، هيچ چيز خردكنندهتر و دردناكتر از آن نيست كه قدرتشان ناچيز انگاشته شود. در اين هنگام پيام رسان كربلا به سخن آمد. تو گوئي تا كنون هيچ اتفاقي نيفتاده است نه مردان آنان كه بهترين انسانها بودند، كشته شدهاند و نه او را به اسيري گرفتهاند و نه اين مردي كه اين زن ميخواهد پاسخش را بدهد به يك اشاره ميتواند او و همه كساني را كه با او هستند، نابود سازد. حضرت زينب سلام الله عليها گفت: سپاس سزاوار خدايي است كه ما را به محمّد صلی الله عليه و آله گرامي داشت - يعني نگاه به نبوّت، اصل است - و ادامه داد، جز فاسق دروغ نميگويد، جز بدكاره رسوا نميشود و آن، ما نيستيم، ديگرانند.
همة اصرار ما در اين سلسله مباحث، اين است كه شناخت حكمت حسيني بسيار مشكل است. امامحسين عليه السلام نه انگيزة تحريك عصبيت را به دشمن ميدهد، و نه زبوني را براي خود ميگذارد. اين كار بسيار دقيق و سختي است. ما بعضي وقتها چند فحش و ناسزا به دشمن ميگوييم تا از اين طريق، عزّت خود را حفظ كنيم. در حالي كه چنين چيزي در روش كربلا و امامسجاد عليه السلام و حضرتزينب سلام الله عليها و امّكلثوم و بقية اصحاب كربلا نيست. من نميدانم چي هست ولي خودتان دقّت كنيد تا ببينيد. همينجا دقّت كنيد حضرت زينب سلام الله عليها در اين جوابها؛ نه زبوناند و نه چاپلوس، و نه التماس ميكنند كه ديگر ما را نكشيد. هم عزّتشان را حفظ ميكنند، هم مثل گروههاي آنارشيست، بيباكي بيجا از خود نشان نميدهند و نه قلدري ميكنند كه روح تعادل و حكمت را از نهضت حسيني بگيرند. و اين است كه هركس به روش اباعبدالله عليه السلام حركت كرد حتماً پيروز است چون اصولاً روش حضرت، روش خاصي است. روشي كه جنگ بين حق است و باطل نه جنگ بين ما و دشمن؛ ما هيچكارهايم. امامحسين عليه السلام با دشمن به نحوي برخورد نميكنند كه جنگ بين ما و دشمن باشد، در چنين روشي اصلاً شكست معني نميدهد.
حضرت زينب سلام الله عليها اصلاً احساس شكست نميكنند. نه اينكه به اصطلاح صورتشان را با سيلي سرخ نگه داشته باشند، بلكه در حكمت حسيني و روش حسيني شكست معني نميدهد و همواره پيروزي است حتّي در كسوت اسارت و در بين دشمنانشان. ما تا قلب حسيني پيدا نكنيم، نميتوانيم اينگونه زندگي كنيم كه شكست در زندگيمان معني ندهد. امام خميني(رحمةاللهعليه) كه خدا با فاطمه زهرا سلام الله عليها محشورشان كند ، به امامحسين عليه السلام اقتداء كرده بودند و لذا ميبينيم كه هرگز احساس شكست در ايشان وجود نداشت.
پسر زياد كه نه حكمت حسيني را ميشناسد و نه اسلام را ميفهمد تا تربيت شدگان اسلام را بشناسد، ديد گردني را كه ميخواست خم كند، راست تر ايستاد. براي بار دوم خواست زينب را با شكستي كه قابل لمس باشد روبهرو سازد، تا همه قافله اُسرا را شكسته باشد، گفت:«ديدي كه خدا با برادرت چه كرد؟» حضرت زينب سلام الله عليها فرمود: «ما رَأَيْتُ اِلاَّ جَميلاً» از خدا جز خوبي نديدم. برادرم و ياران او به راهي رفتند كه خدا ميخواست. آنان شهادتِ با افتخار را برگزيدند و بدين نعمت رسيدند. اما تو اي پسر زياد! خود را براي پاسخ به آنچه كردي آماده كن! (يعني جنگ بين ما و شما نيست، جنگ بين تو و خداست).
ببينيد حضرت زينب سلام الله عليها چگونه جبهه را تغيير ميدهند؛ اگر آنها حق نبودند، نميتوانستند اينگونه به صحنه بيايند، و حالا كه حقّاند، پس خودشان كارهاي نيستند.
به نوع نگاه حضرت دقّت كنيد. نگاهي است كه ابداً شكست نميبيند چراكه در روش حسيني فرد در صحنه نيست تا شكست مطرح باشد، خدا مطرح است و دشمنان خدا؛ و در جبههاي كه خدايي است، شكست وجود ندارد و لذا شما هيچ احساس ضعف و شكستي در اسيران كربلا نميبينيد. حالا اگر شما در جبههاي وارد شديد كه احساس شكست در آن وجود دارد، بدانيد كه چنين جبههاي حسيني نيست و در حقيقت جبهه اسلام نيست. عمده آن است كه ما بدانيم در چه صورتي هميشه شكست ميخوريم. دشمن با روشهاي خود، شكست را اوّل در جان ما به ما ميچشاند، آن وقت ظهور بيرونياش اين است كه ميگوييم اشتباه كرديم و از دشمن تقاضاي عفو و گذشت ميكنيم.
دشمن در جبهه كربلا ميخواهد حسينيان در درون خودشان احساس شكست كنند ولي ميبينيد اين جبهه آنچنان به حق آراسته شده است كه باطلي و در نتيجه شكستي در او راه ندارد. حضرت زينب سلام الله عليها فرمودند: اي پسر زياد! خودت را براي پاسخ به آنچه كردي آماده كن. يعني خودت بايد مسئلهات را با خدا حل كني واما اينكه من هنوز ميتوانم بگويم كه مسئلهات را با خدا حل كن، نشانه اين است كه من هنوز زندهام و تو مردهاي.
عبيدالله؛ به دنبال راه نجات
پسر زياد، از طريق اين گفتهاش، آنچه ميخواست بهدست نياورد و خود را شكستهتر و كوفتهتر يافت. همه بايد بدانيد كه آخرين سلاح نادان، دشنام است. و لذا او گفت:«با كشته شدن برادر سركش نافرمان تو، خدا دل مرا شفا داد.» پسر زياد خواست كه از اين طريق قلب زينب را بشكافد و توان مقاومت و سخن گفتن را از او بگيرد، تا شايد از اين صحنه پيروز بيرون بيايد.
اگر شما روانكاوي كنيد، ميبينيد گاهي دشمنِ نهضت حسيني ميخواهد خودش را نجات دهد و مسئله خودش را حل كند. يعني با خود مسئله دار شده است.
ولي فرهنگ كربلا، فرهنگ عجيبي است. گاهي خباثت و حماقت دشمن را برملا ميكند و اسلام و اسلاميّون را به كرسي عزّت مينشاند و گاهي شقاوت دشمن را مينماياند و او را در خودش فرو مينشاند و خودش را در خودش ميشكند.
و زينب سلام الله عليها فرمود: مِهتر ما را كشتي، نهال ما را شكستي، دلهاي ما را خستي، اگر درمان تو اين است، آري چنين كردي.
يعني راست ميگويي، تو شقي شدهاي، مِهتر ما را كشتي تا دلت خنك شود؛ پس تو شقي هستي. اين نوع برخورد را شما فقط در فرهنگ حسيني ميتوانيد پيدا كنيد نه جاي ديگر. فرهنگ هاي ديگر ميگويند بايد طرف را لجن مال كرد، راست و دروغ را سرهم كرد تا كوچك و سبك نشويم، تا يك طوري زنده بمانيم. در حاليكه فرهنگ حسيني زشتي و خباثت دشمن را به او نشان ميدهد. ما بايد اين ملاك را از فرهنگ كربلا بگيريم و الگوي خود قرار دهيم.
ابنزياد كه زير بار شقاوت خود، به دست وپا افتاده است راهي را ميطلبد كه با كمترين حقارت، از اين صحنه بگريزد هيچ چيزي براي گفتن ندارد. ميگويد:«زينب سخن به سجع ميگويد، به جان خودم پدرش هم سخن به سجع ميگفت» و زينب سلام الله عليها اين مقدار هم نميخواهد به او امتياز بدهد چراكه هيچ حقّانيّتي براي عبيدالله نمانده. ميفرمايد: «پسر زياد! مرا با سجع چهكار؟ و حالا چه وقت سجع گفتن من است؟»
دقّت كنيد ببينيد چرا ابن زياد مجبور است در جواب حضرت زينب سلام الله عليها بگويد سخن مسجّع ميگويي؟ مگر حضرت زينب با او چه كرده است كه به جاي اينكه به حضرت بگويد ديگر صحبت نكن، چيزي براي گفتن ندارد، لذا از اين طريق ميخواهد از صحنه حقارت بگريزد.
كسي كه قلبش برخوردار از انكشافات غيبي شد چون مقام غيب، مقام وحدت و نظم است، بدون اينكه اراده كند، سخنش منظّم ميشود و حضرت زينب هم اين مقام را دارد، ولي حضرت زينب سلام الله عليها بناي سجع گفتن ندارند. پسر زياد با كشتن امام و يارانش و اسير كردن زن و فرزندان امام و آوردن آنها به مجلس خود و گفتن جملاتي همچون خدا با شما چه كرد و شما دروغگوييد، ميخواهد نهايت رذالت خود را نشان بدهد. ولي بعد از سخنان حضرت زينب سلام الله عليها ببينيد چگونه ميخواهد از صحنه بگريزد.
در كجا رسم اسارت اين بوده كه اسيران، اين چنين بيپروا دشمن را تحقير كنند؟ راستي كدام يك اسيرند، و اسيرداران كدامند؟ چه كسي در اين صحنه اسير است؟ و چه كسي آزاد؟ تازيانههاي آتشين حقارت بر پشت كدامشان فرود ميآيد؟ و عزّت و وقار بر كدامينشان فرو ميريزد؟
قاتلاني اسير
رسم كربلا، رسمي است كه قاتلان در اسارتند و شهيدان و شهيددادگان سرور و عزيزند و نه شكست خورده و ضعيف. و خدا رسم كربلا را اين چنين بنا نهاده و تا آخر هم، اين رسم، شهادت دارد ولي ذلّت ندارد، كشته شدن دارد ولي شكست ندارد.
اينان پرواي حقّ داشتند لذا جايي براي پروايِ از دشمن در قلبشان نمانده بود، البته بيپروايي اينان در برابر دشمن غير از هتّاك و دريدهبودن و بيحيا بودن است. هرگاه رسم ما، رسم كربلا شود، اضطراب و يأس در زندگي ما، تبديل به آرامش و عبادت ميشود. رسمي كه دشمن را به جايي ميكشاند كه ميگويد: «من خودم نيستم من شمايم» و در واقع قاتلان بر همديگر نفرين ميفرستند، و در حكم دفاع از مقتولان درميآيند. اين را هنر اسلام ميگويند، شما چنين چيزي را كجا سراغ داريد؟
تحقّق خواست حسين عليه السلام
يزيد خواست حسين عليه السلام نباشد تا هيچ ارادهاي در مقابل اراده او در تمام مملكت حكومت نكند، و حسين عليه السلام خواست در چنين فرصتي اسلام را كه ميرفت تا فراموش شود و سراسر جامعه را ارزشهاي گروه بازي و قبيله گرايي پر كند، مجدداً احياء نمايد. و وقتي كه اين جنگ به پايان رسيد، نهتنها مدينه و مكّه و بصره و كوفه كه تا گردن در غفلت جدايي از اسلام فرورفته بودند، بيدار شدند، بلكه شام هم، آري؛ شام هم كه اسلام را به معاويه ميشناختند و از همهچيز اسلام بيبهره بودند بيدار شدند و فهميدند كه سالهاست معاويه به آنها دروغ گفته است.
جنگ بنيهاشم با بنياميّه يا جنگ اسلام با كفر؟!
يزيد خواست جنگي را كه جنگ حق و باطل بود به جنگ قبيلگي تبديل كند، و اساساً اسلام را شعار حزب مخالف بنياميّه يعني شعار بنيهاشم نشان دهد، و نه يك دين بزرگي كه پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله از طرف خدا آورده است. او با عصا به دندانهاي حسين عليه السلام ميزد و اين شعر را ميخواند كه: «كاش بزرگان من كه در جنگ بدر حاضر شدند و گزند تيرهاي قبيله خزرج را ديدند امروز در چنين مجلسي حاضر بودند و شادماني ميكردند و ميگفتند يزيد دستت درد نكند، به آل علي پاداش روز بدر را داديم و انتقام خود را از آنها گرفتيم». گويا اصلاً اسلامي و پيامبري و قرآني در ميان نبوده است.
كربلا؛ چيزي بالاتر از قدرت
امّا فرهنگ كربلا، همه چيز را زير و رو كرد، همانطور كه پدران يزيد، اسلام را سحر ميپنداشتند و بهكمك اسلام رسوا شدند، كربلا هم فرهنگ نمايش اسلام است، آنگاه كه در قلب انسانهايي مخلص، جاي ميگيرد. راستي چه تواني به انسان ميدهد! و چه روحيهاي به مسلمانان ميبخشد! و چه زيبا چشم مسلمانان را به حقارت دشمنان اسلام مياندازد! - دشمناني كه با نفي اسلام، اميد به احياء ارزشهاي دوران جاهليت دارند- و چه با اطمينان، پيروزي را تضمين ميكند. نمونه آن حضرت زينب سلام الله عليها است، آري؛ حضرت زينب سلام الله عليها نمايش قدرت اسلام است كه چگونه يك زن داغديده، قهرماني را با همه ابعاد قهرماني به ظهور ميرساند، كربلا نشان داد چيزي برتر از قدرت هست و آن ايمان است و بنياميه هرگز اين را نفهميد، همچنانكه دشمنان شيعه هرگز اين را نميفهمند.
انسان در فرهنگ كربلا و در فرهنگ شهادت به روش امامحسين عليه السلام هرگز مرعوب دشمن نميشود. شما در برخورد حضرت زينب سلام الله عليها با يزيد در آن خطبه مشهور اين روحيه را ملاحظه خواهيد كرد. بزرگان شيعه امروز هم اصلاً مرعوب آمريكا نيستند، ولي روشنفكران بي حسين عليه السلام مرعوب آمريكا هستند.
حال با دقت تمام به خطبه حضرت زينب سلام الله عليها در برابر يزيد توجّه كنيد:
«اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّي اللّهُ عَلي رَسُولِهِ وَ آلِهِ اَجْمَعينَ وَ صَدَقَ اللّهُ سُبْحانَهُ كَذلِكَ يَقُولُ: ثُمَّ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ اَساؤُا السُّواي اِنْ كَذَّبُوا بِاياتِ اللّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِوُنَ»
«آتش، پايان كار آنان بود كه كردار بد كردند، آنها براي ارضاء نفس خود آيتهاي خدا را دروغ خواندند و آن را مسخره نمودند و با بياعتنايي نسبت به آنها، از آنها گذشتند».
سپس فرمودند:
يزيد! چنين ميپنداري كه چون اطراف زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتي و ما را مانند اسيران از اين شهر به آن شهر بردي، ما خوار شديم و تو عزيز گشتي؟ گمان ميكني با اين كار قدر تو بيشتر شده است كه اين چنين به خود ميبالي و بر اين و آن تكبّر ميكني؟ وقتي ميبيني اسباب قدرتت آماده و كار پادشاهيمنظم است از شادي در پوستت نميگنجي. نميداني اين فرصتي كه به تودادهاند براي اين است كه نهاد خود را چنان كه هست آشكار كني؟ مگر گفته خدا را فراموش كردهاي كه فرمود : «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا اَنَّما نُمْلي لَهُمْ خَيْرٌ لِاَنْفُسِهِمْ اِنَّما نُمْلي لَهُمْ لِيَزْدادُوا اِثْمًا وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ». (كافران مپندارند اين مهلتي كه به آنها دادهايم براي آنان خوب است. ما آنها را مهلت ميدهيم تا بار گناه خود را سنگينتر كنند، آنگاه به عذابي ميرسند كه خواري و رسوايي است.)
دقت كنيد ببينيد برخورد حضرت زينب سلام الله عليها برخوردي است الهي و تذكري عزّتمند. دليلش هم اين است كه در پايان سخنراني آن حضرت يزيد به چه ذلتي افتاد. حالا اگر زينب سلام الله عليها از اوّل ميفرمود: اي مردك فاسد، خدا تو را لعنت كند وچنين جملاتي را به كار ميبرد، در پايان جلسه چه كسي ذليلانه بيرون ميرفت؟ اينكه انسان به گونهاي حرف بزند كه عزّت خودش و حقارت دشمن در صحنه بماند ، كار بسيار سختي است كه آن را در حكمت اباعبدالله عليه السلام ميبينيم و زينب سلام الله عليها يكي از اركان اين حكمت است. در فرهنگ ماركسيستي كه از سالها پيش به كشور ما آمده و هنوز هم هست اگر برخورد من با دشمن برخورد زينب گونه باشد آن فرهنگ ميگويد تو از سر ضعف و ترس اين چنين حرف ميزني. يعني فرهنگ مبارزه ماركسيستي فرهنگ مبارزه بين دو قدرت است. شعارهاي اين فرهنگ، غضب زده و بي تعادل و بيحكمت است. در حالي كه در فرهنگ كربلا حكمت وتعادل تمام آن جبهه را فرا گرفته است و در عين اينكه هتّاكي در كار نيست، ولي ذلّتي هم در كار نيست، سراسر عزّت است و حقّ، هر چند فهم و شناخت اين برخورد مشكل است.
وقتي ما نوار صحبتهاي امام خميني(رحمةاللهعليه) را كه در سالهاي 42 شاه را نصيحت ميكردند گوش ميداديم، ناراحت ميشديم، ميگفتيم مگر شاه نصيحت كردني است كه امام او را نصيحت ميكنند؟ علت ناراحتي ما اين بود كه فرهنگ كربلا را نميشناختيم و حركات و حرفهاي امام خميني(رحمةاللهعليه) را با فرهنگ ماركسيستي يا بگو روشنفكري ماركسيست زده، كه در سالهاي 53 و 54 ذهن نيروهاي سياسي را متأثر كرده بود، ارزيابي ميكرديم. تا اينكه امام خميني(رحمةاللهعليه) آمدند و از طريق انقلاب به لطف خدا فكرها را تصحيح كردند. هر چند ما هنوز در جامعه گرفتار آن بينش ماركسيستي هستيم. البته اينكه با صفا و وارستگي دشمن را حقير كنيم و عزّت خودمان را هم حفظ نماييم كار سنگين و مشكلي است و هنوز در زندگي ما جا نيفتاده است.
حضرت زينب سلام الله عليها در خطاب به يزيد «يابْنَ الطُّلَقاء» ميگويند كه منظور از طُلَقاء كساني هستند كه وقتي پيامبر اكرم صلی الله عليه و آله مكّه را فتح كردند به عدهاي مثل ابوسفيان گفتند: شما خيلي بدي كرده ايد و من هم شما را بخشيدم، ولي برويد كه جلوي چشم ما نياييد تا با حضور خود يادآور آن خباثتها نباشيد. لذا جملهاي كه حضرت زينب سلام الله عليها ميگويند، يادآوري آن حادثه است و اين به اصطلاح فحش نيست، اگرچه يزيد از اين طريق تحقير ميشود. زينب سلام الله عليها ادامه ميدهد:
يَابْنَ الطُّلَقاء! اين عدالت است كه زنان و دختران و كنيزكان تو در پس پرده عزّت بنشينند و تو دختران پيامبر را اسير كني، پرده حرمت آنان را بدري، صداي آنان را در گلو خفه كني و مردان بيگانه آنان را بر پشت شتران از اين شهر به آن شهر بگردانند؟ نه كسي آنان را پناه دهد، نه كسي مواظب حالشان باشد، نه سرپرستي همراهيشان كند و مردم از اين سو و آن سو براي نظارة آنان فراهم شوند. اما راستي از كسي كه سينهاش از بغض ما آكنده است جز اين چه توقّعي ميتوان داشت؟ ميگويي كاش پدرانم كه در جنگ بدر كشته شدند اينجا بودند و هنگام گفتن اين جمله با چوب به دندان پسر پيغمبر ميزني؟ ابداً به خيالت نميرسد كه گناهي كردهاي و منكري زشت مرتكب شدهاي. چرا نكني؟ تو با ريختن خون فرزندان پيغمبر و خانواده عبدالمطلب كه ستارگان زمين بودند دشمني دو خاندان را تجديد كردي. شادي مكن، چه، به زودي در پيشگاه خدا حاضر خواهي شد، آنوقت است كه آرزو ميكني كاش كور بودي و اين روز را نميديدي. كاش نميگفتي پدرانم اگر دراين مجلس بودند از خوشي در پوست نميگنجيدند. خدايا: خودت حق ما را بگير و كينه ما را از آنكه بر ما ستم كرده بستان.
دقّت كنيد حضرت زينب سلام الله عليها باز مسئله را به خدا برمي گرداند، يعني تو خودت را با خدا به جنگ انداختي - من نيستم و تو- خداست و تو. اين يك موضع بسيار مهمّي است كه همه تلاش حضرت اين است كه اين صحنه از بين نرود. نگاه حسيني حيات انسان را تا ابديت ميكشاند و سپس موضعگيري ميكند.
به خدا؛ پوست خود را دريدي و گوشت خود را كندي
نميگويد پوستت را ميدرم، بلكه كار را قيامتي ميكند و او را با خدا رو در رو ميبيند.
روزي كه رسول خدا و خاندان او و پارههاي تن او در ساية رحمت خدا آرميده باشند، تو با خواري هر چه بيشتر پيش او خواهي ايستاد. آن روز، روزي است كه خدا وعدة خود را انجام خواهد داد و اين ستمديدگان را كه هريك در گوشهاي به خون خود خفتهاند گردهم خواهد آورد، او خود ميگويد:«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ». اما پدرت معاويه كه تو را اين چنين به ناحق بر گردن مسلمانان سوار كرد؛ آن روز كه دادخواه محمّد صلی الله عليه و آله و دادگر خدا و دست و پاي تو در آن دادگاه گواه ميباشد، خواهد دانست كدام يك از شما بدبختتر و بيپناهتر خواهند بود.
حضرت زينب سلام الله عليها اين مقدمات را چيدند و سپس با قاطعيت مطالبي را بيان ميكنند. قاطعيت پيامبران، يعني ظهور حق. به همين دليل، حق اگر پايدار شود قاطعيت پايدار ميشود. اما ظهور غضب، غضب منهاي كنترل حق، معلوم نيست كه سقوط دشمن را به دنبال داشته باشد. به عنوان نمونه در نهضت امام خميني(رحمةاللهعليه) شما اين را ميديديد كه امام خميني(رحمةاللهعليه) هر قدمي برمي داشت شاه به سقوط نزديك تر ميشد. شايد يادتان باشد كه شاه آمد و گفت: صداي انقلابتان را شنيدم. اين جمله يعني قبول كرديم كه شما انقلاب كرديد و ما هم موظفيم كوتاه بياييم و امام با قاطعيت گفتند: شاه بايد برود. البته به نحوي ميگفتند كه ادب اسلامي و صفاي برخورد، از بين نرود.
حضرت زينب سلام الله عليها در ادامه فرمودند: «يزيد اي دشمن خدا! به خدا تو در ديده من ارزش آن را نداري كه سرزنشت كنم يا تحقيرت نمايم. امّا چه كنم اشك در ديدگان حلقه زده و آه در سينه زبانه ميكشد. پس از آنكه حسين عليه السلام كشته شد و لشكر شيطان ما را از كوفه به بارگاه گروه بيخردان آورد، تا با شكستن حرمت خاندان پيغمبر پاداش خود را از بيتالمال مسلمانان كه حاصل دسترنج زحمتكشان و ستمديدگان است بگيرد، پس از آنكه دست اين دژخيمان به خون ما رنگين و دهانشان از پارهگوشتهاي ما آكنده است، پس از آنكه گرگهاي درنده بر كنار آن بدنهاي پاكيزه جولان ميزدند، توبيخ و سرزنش تو چه دردي را درمان مي كند؟ اگر گمان ميكني با كشتن و اسير كردن ما سودي بهدست آوردهاي به زودي خواهي ديد، آنچه سود ميپنداشتي جز زيان نيست. آن روز جز آنچه كردهاي حاصلي نخواهي داشت.
نه انزوا، نه چاپلوسي
عموماً اگر در جنگي دشمن، ما را شكست بدهد، ما يا صوفيگري و انزوا پيشه ميكنيم، و يا چاپلوسي دشمن را شروع مينماييم. ولي در كربلا هيچكدام از اين ها نيست، نه آنچنان شكستي است كه ديگر حرف نزنند و نه آنچنان خوردشدني كه التماسكنند، اينها از معجزات كربلاست. يك زن در برابر يزيد در حال اسارت ايستاده است و ميگويد: اي يزيد! در واقع تو شكست خوردي، با اين قدرت سخن گفتن پشتوانهاي به همراه دارد كه خبر از يك حكمت خاص و يك شعور عميق ميدهد.
تو پسر زياد را به كمك خود ميخواني و او از تو ياري ميخواهد و تو و پيروانت در كنار ميزان عدل خدا جمع ميشويد، آن روز خواهي دانست بهترين توشه سفر كه معاويه براي تو آماده كرده است اين بود كه فرزند رسول خدا را كشتي. به خدا من جز از خدا نميترسم و جز به او شكايت نميكنم. هر كاري ميخواهي بكن، هر نيرنگي كه داري به كار ببر! هر دشمني كه داري نشان بده! به خدا اين لكّة ننگ كه بردامن تو نشسته است هرگز سترده نخواهد شد.
سپاس خدا را كه كار سادات و سرور جوانان بهشت را به سعادت پايان داد، بهشت را براي آنان واجب ساخت. از خدا ميخواهم مقام آنان را فراتر ببرد و رحمت خود را بر آنان بيشتر گرداند چه، او كارداني تواناست. (پايان خطبة حضرت زينب سلام الله عليها)
چنين گفتاري از جگري داغدار و سرشار از ايمان و تقوي سرازير ميشود. معلوم است كه سختترين دلها فرو ميشكند و همة تصميماتي كه كار را به اينجا كشانده است، متزلزل ميشود. حتّي اگر آن تصميم گيرنده مرد فاجر و سنگدلي مانند يزيد باشد. چراكه كربلا فرهنگي نيست كه براي رقيب خود قدرتي باقي بگذارد. يزيد در مقابل اين همه تزلزلي كه پيدا كرد گفت: «خدا بكشد پسرمرجانه را، من راضي به كشتن حسين نبودم».
تو با اين همه هيبت كه در اسيران كربلا ميبيني، به قدرت حكمت حسيني آگاه شو، كه حركتي است بيشكست. چراكه در اين حكمت و نهضت كشته شدگانند كه فرمان ميرانند و قاتلانند كه در زير بار كارهاي ننگين خود قد خم كردهاند، و در واقع اينها در روح و روان اسيران كربلا اسير و گرفتار افتادهاند. اينجا يزيد است كه اسير دست زينب است و نه تنها شهر شام براي حضور او تنگ شده ، كه كاخ او ديگر تحمل او را ندارد، حتي او از خود بيزار است. معلوم نيست به حيله يا به واقع، ولي بالأخره گفت: «حاضر بودم يكي از فرزندانم كشته شود و حسين كشته نشود»، مهم نيست به حيله بگويد و يا به غير حيله، مهم اين است كه بفهمي اين جمله يعني شكست يزيد و يعني شكستناپذيري نهضت كربلا. و هركس به اندازهاي كه به نهضت و حكمت حسين عليه السلام نزديك شود از پوچيها ميرهد و در همه جبهه ها، بيشكست خواهد بود.
سلام بر حسين عليه السلام و بر ياران او كه خوب فهميدند چه كاري را به عهده گرفتهاند و راستي چه كار پربركتي بود، كار حسين و يارانش؛ چه آنها كه با او كشته شدند و چه آنها كه در قافلة اسيران، ادامهدهندة كار عاشورائيان بودند، چقدر عجيب است كار حسين عليه السلام در كاخ يزيد به زبان زينب؛ خدا ميداند اگر چنين چيزي اتفاق نيفتاده بود، ما باور نميكرديم كه واقع شدني است. دوباره به جملات زينبِ به ظاهر شكستخورده در مقابل يزيدِ به ظاهر پيروز شده، فكر كن و به من بگو كاري بزرگتر از اين در تنگناي زمين ممكن است؟ يك زن و نَه مرد، داغ فرزندان و عزيزان ديده، و نه يك زن در شرايط عادي، اسير در چنگال بيرحمترين قاتلان، و نه در بين دوستان و نه بر اريكه قدرت، حال در چنين شرايطي و اينهمه سخن بزرگ گفتن كه وسعت آن به وسعت همة تاريخ است، راستي معني حكمت حسيني چقدر ژرف و عميق است؟ بگذار تو را در ساحل اين اقيانوس بيكرانه كه يك موج آن سخنان زينب است، تنها بگذاريم تا شايد تو توان نگاه كردن پيدا كني، من كه فقط ميتوانم به اين افق غيرقابل دسترس نظاره كنم.
خدايا! چشم ما را از كربلا باز مگير! و خدايا! قدرت نگاه كردن درست به اين كار بزرگ را به ما عطا كن. يا ربالعالمين
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه نهم
حسين عليه السلام دريچه كشف اسرار
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلي الْحُسَيْن وَ عَلي عَلِيّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلي اولادِ الْحُسَيْنِ ﴾
﴿ وَ عَلي اَصْحابِ الْحُسَيْن ﴾
﴿ الَّذينَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَيْن عليه السلام ﴾
امام و اصحابش؛ عزيزاني هستند كه به ما نشان دادند در هر شرايطي و هر زماني حركت ديني و حيات ديني بهترين راه و سعادتبخشترين مسير است و در هر حال هيچ بهانهاي براي ترك كردن زندگي ديني نميماند، حتّي اگر حيلههاي معاويه با آن همه پيچيدگي حاكم باشد و زشتيهاي يزيد به صحنه بيايد.
در جلسات گذشته عرض شد كه حكمت و فرهنگ حسيني عليه السلام حكمت و فرهنگي است كه دشمنانش را اسقاط ميكند و در اين فرهنگ كوتاه آمدن نسبت به فرهنگ زشت دشمن هرگز وجود ندارد، هر چند قوّة غضبيّه در اين فرهنگ ميداندار نيست بلكه تعادل حسيني اساس اين نهضت است، چه در حادثه كربلا و چه در روز عاشورا و چه در كاروان اسراء و چه در دربار يزيد و مقابله حضرت زينب سلام الله عليها با او، در هيچيك از مراحلِ اين نهضت غضب ميداندار نيست. عمده آن است كه فرهنگ حسيني خوب شناخته شود تا شكستناپذيري آن روشن گردد. البته؛ شناختن اين فرهنگ بسيار سخت است. اگر حضرت نوح عليه السلام چشم پيامبري دارد - كه دارد - و حقايق تاريخ را ميبيند، متوجّه ميشويم گرية حضرت نوح عليه السلام براي امامحسين عليه السلام پيام بزرگي به همراه دارد، و آن اينكه بايد پردههاي ظاهر را كنار زد تا مقام حسيني را يافت. همچنانكه قبلاً اشاره شد، اگر خداوند به حضرت موسي عليه السلام ميفرمايد: بايد نزد بندة صالحي به نام خضر عليه السلام بروي و از علومي كه ما به او دادهايم بياموزي و حضرت موسي عليه السلام چنين ميكنند و اوّلين چيزي كه بين اين دو انسان بزرگ مراوده ميشود قصّه امامحسين عليه السلام است و اشك هر دو براي امامحسين عليه السلام جاري ميشود؛ اين مسئله براي ما پيام دارد، يعني براي درك مقام و حكمت حسيني بايد در معبد اولياءالله وارد شد تا بتوان از اين حقايق درك و فهمي صحيح بهدست آورد.
راه اتّصال به عالَم اسرار
اين روشن است كه همواره گوهرهاي گرانمايه را به راحتي نميتوان بهدست آورد، خضرِ اَسراردان ميخواهد تا حتّي موسي را به اسرار كربلا آشنا كند. لذا در خبر داريم اوّلين چيزي كه بين حضرت خضر و حضرت موسي مذاكره شد، آن بود كه معلّمِ راه، يعني خضرِ پيامبر، براي حضرت موسي از كربلا گفت و هر دو سخت گريستند كه؛ مقام اتّصال به عالم اسرار با گريستن بر حسين عليه السلام امكانپذير است. يعني فهم حكمت حسيني پير راه ميخواهد و كربلا اسراري است نهفته در دل اولياء كه بايد همّت كرد تا از آن بيبهره نباشيم.
نميخواهيم باب بحث را در اينجا مفصّل باز كنيم، شما حتماً دقّت كردهايد كه در روز و شب قَدر و ايَّامالله، چه در روز عرفه، و چه در شب قدر، به عنوان يكي از آداب عبادت، زيارت امامحسين عليه السلام مطرح است. يعني در چنين روزهايي كه راههاي آسمان گشوده است، رفتن به سوي اَسرار عالم غيب به مدد روح حسيني ممكن است و حسين عليه السلام دريچة كشف اسرار الهي است.
نتيجه بصيرت ديني
اين است كه باز ميگوييم اسلام در كربلا خود را به نمايش گذارده است تا معلوم شود انسان مسلمان چه تواني به وسيلة اسلام بهدست ميآورد و تا معلوم شود چقدر زيبا حقارت دشمن به چشم ميآيد و از خود بيگانگي تماماً از مسلمانان بيگانه ميشود و انسان مسلمان در مسير حكمت حسيني به قدرتي باورنكردني دست مييابد.
خودتان يك سير تاريخي بكنيد، ببينيد در طول تاريخ، مسلمانان وقتي مشكل داشتهاند كه دشمن دين خود را حقير نديدهاند و اين حكمت حسيني است كه به ما بصيرتي ميدهد تا عظمت و عزّت مؤمنين، و حقارت و ذلّت دشمن را درست ببينيم و قدرت خود را در مسير زندگي اسلامي بيازماييم. هرگاه ما اين چشم و حكمت را از دست بدهيم ارزشهاي كاذب دشمن را براي خودمان ارزش ميكنيم و مرعوب دشمن ميشويم و حيات اسلاميمان را از دست ميدهيم و اينجا اول سقوط است. اگر ميبينيد پدران و مادران ما با حكمت حسيني همواره در نشاط ديني ماندند، به اين جهت بود كه حكمت حسيني، دشمن را حقير ميكرد و قدرتي فوقالعاده در آنها پديد ميآورد، و اگر امروز عدّهاي مرعوب دشمن اسلامند، به دليل فاصله گرفتن از حسين عليه السلام و حكمت حسيني است.
حكمت حسين عليه السلام، يا قدرت يزيد؟
حسين عليه السلام در آينه روزگار چه ديده بود كه به اهل خيام خود گفت: نگران نباشيد، بعد از من چيزي نميگذرد كه شما را با احترام به موطنهايتان ميرسانند و خود آنها ذليل ميشوند. آري؛ چه ديده بود كه يزيد دستور داد با احترام با ذُريّه پيامبر صلی الله عليه و آله برخورد كنيد. چراكه سراسر وجود او را شكست فرا گرفته است، و هيچ راهي براي فرار از اين شكست نمييابد. اين است كه بايد حسيني عمل نمايي تا يزيد را در چنگال خود اين چنين خوار و ذليل كني، و بايد حسيني فكر كرد تا دشمن را حقير ببيني و نه قدرتمند، و بايد بيشتر از آنكه حسرت يزيد بودن داشته باشي، حسرت حسين شدن در تو شعلهور باشد. هرچند با رواني كوفيصفتانه، آرزوي عزّت حسيني داشتن نيز يك آرزوي واهي است و هرگز محقّق نميشود!
دل به عزّت يزيدي سپردن نه چاره راه است و نه رسيدن به مقصد. يعني نميشود براي پيروز شدن و به مقصد رسيدن، گفت اي كاش من قدرت يزيد را داشتم؛ بلكه بايد بخواهي حكمت حسين عليه السلام را داشته باشي تا در همة صحنهها پيروز بماني.
پي بردن به اين نكته كه قدرت يزيدي اصلاً قدرت نيست و نميتواند دارندة آن را به مقصد برساند و اين حكمت حسيني است كه همه چيز را به مقصد و به ثمر ميرساند، نياز به بحث و بصيرت زيادي دارد. در حكمت حسيني قدرت اسلحهها نقش محدودي دارد. حضرت اباعبدالله عليه السلام بياسلحه نبودند، بي جنگ هم نبودند، گردنشان را هم به شمشيرها نسپردند، نميخواستند هم بيقدرت باشند، اما در شرايطي از انديشه و ايمان بهسر ميبردند كه قدرت اسلحههاي يزيدي چيزي نبود. لطف امامحسين عليه السلام بايد شامل حالمان شود تا در حسرت قدرت يزيدي بهسر نبريم و طالب حكمت حسيني باشيم. در حكمت حسيني اسلحهها نقش اصلي را ندارند و همه اميد به قدرت اسلحهها بسته نشده است تا اگر قدرت نظاميمان كافي نبود از تحرّك باز بمانيم و از ادامة حيات ديني مأيوس گرديم و در نتيجه مقهور دشمن شويم. نگوييم ايكاش ما قدرت يزيد را داشتيم تا به خدمت حسين عليه السلام ميرفتيم، بگوييم ايكاش ما حسيني ميانديشيديم تا يزيد در چشم ما حقير باشد. البته حاكميّت اسلامي بر جامعه براي اباعبدالله عليه السلام چيز مطلوبي بود اما نه يك حاكميّت تسليحاتي و نظاميِ صِرف مثل يزيد.
اسلام؛ يك دين يا يك حكومت؟
يكي از نكاتي كه بايد به آن توجه داشت، اين است كه معاويه چه كرد؟ معاويه كار بسيار عجيبي انجام داد. او اسلام را به عنوان يك حكومت نشان داد نه به عنوان يك دين. البته توجّه داريد كه اسلام به عنوان يك دين كامل داراي حكومت هم هست، اما اسلام فقط حكومت نيست. اين مسئله آنقدر ظريف است كه بسياري از مردم نفهميدند معاويه دارد چه كار ميكند. اهلالبيت بودند كه خطر اين فكر و كار معاويه را فهميدند. هميشه اين خطر بوده است و عشق به كربلا و اميرالمؤمنين عليه السلام است كه ما را از اين خطر نجات ميدهد. چراكه در آينه كربلا آنچه اصل است دين است و يكي از ابعاد دين، حاكميّت آن است در اجتماع، نه اينكه دين فقط حاكميّت باشد.
شاميان - با حيله معاويه- اسلام را به عنوان يك حكومت ميشناختند و نه به عنوان يك دين. و شايد بگوييم اين بزرگترين ظلمي بود كه بر اسلام در شام و بر مردم شام رفته بود و اصلاً گمانشان اين بود كه اسلام در مدينه و ساير بلاد اسلامي همان اسلامِ در شام است و لذا روزِ ورود اسيران به شام را جشن گرفتند چون حكومتشان بر دشمنان خود پيروز شده بود. و فكر ميكردند نزاع و درگيري بين دو حكومت است، يك طرف پسر پيامبر صلی الله عليه و آله به عنوان مخالف و يك طرف پسر يزيد به عنوان يك حاكم. اما راستي چه شد كه از طريق حكمت حسيني، شام نيز به حوزه اسلامي پيوست و آنچنان بيدار شد كه پذيراي روزهاي آخر عمر زينب سلام الله عليها گشت. و ديگر اين يزيد نيست كه در شام حكومت ميكند، بلكه حسين عليه السلام است كه در قلبها جاي گرفته است.
امروز بسياري از مردم شامِ معاويه (يعني كشور سوريه امروزي) ادعاي شيعه بودن دارند و حداقل در ادعا حسيني شدهاند و حتّي «حافظ اسد» خود را شيعه ميداند و قبر معاويه هم بينام و نشان گشته و كسي به آن عنايتي ندارد، در حالي كه حرم حضرت زينب سلام الله عليها مورد توجّه و زيارت آنها قرار گرفته است. قلبها هميشه دنبال حق است، قلبِ كلِّ بشرِ امروز هم به معاويه نظر ندارد، ولي اباعبدالله عليه السلام اگر در دنياي كفر هم بود به عنوان اينكه قلبها در هواي حق ميتپد، براي آنها يكي از قدّيسان به شمار ميآمد.
گفتيم كه معاويه دين را به حكومت تبديل كرد و كربلا به صحنه آمد كه بگويد دين اصل است و حكومت يكي از شئون دين است و معاويه ميخواهد با عمده كردن حكومت، دين را ذبح كند كه گويا بشر بيش از آنكه نياز به دين دارد و بايد نسبت به دين خدا حساس باشد، به حكومت توجّه كند و اين حيله فوقالعاده خطرناك است، چراكه؛
وقتي دين به معني حكومت شد، ديگر از حاكمان انتظاري جز حكومت نميماند و اينجاست كه هم مردم از حكومت ديني محروم ميشوند، و هم حاكمانِ غيرديني در امنيّت خواهند بود، و انتظارهايي كه از يك والي اسلامي هست ديگر از حاكم غير ديني نخواهد بود.
حكومت؛ وجه جدايي ناپذير دين
شما ببينيد چرا ملكة انگلستان و درباريان آنها در حالي كه زشتترين كارها را ميكنند كسي به آنها اعتراض نميكند. چون با ملاك دين است كه در مقابل هر زشتي ميتوان اعتراض كرد. ولي وقتي جاي حقيقت و دين را حكومت تعيين ميكند، ديگر ديني نمانده است كه بتوان بر اساس آن به انحرافهايي از دين اعتراض كرد كه چرا ملكه و پسر و شوهرش تن به چنين هرزگيهايي ميدهند؟ بنابراين حكومت را حق، و حق را همان حكومت ميدانند. لذا بايد بيدار بود و ديد كه معاويه چه كار كرد و فرهنگ غرب امروز چه كار ميكند و برخورد اباعبدالله عليه السلام با معاويه چگونه بود؟ تا روشن شود برخورد ما با فرهنگ غرب كه حيات جامعه جهاني را تهديد ميكند، چگونه بايد باشد.
شيعه چنين نيست كه دين را در حدّ يك حكومت بشناسد و بر آن اساس دين را بپذيرد، چون شيعة علي عليه السلام آن انسان معصوم را به عنوان والي و حاكم پذيرفته است، و ديني را ميشناسد كه حكومت وجهي و بُعدي از آن دين است، و لذا حكومتي را جز حكومت ديني نميپذيرد، ميگويد: دين بايد در جامعه و روابط بين انسانها حاكم باشد، نه اينكه حكومت يك چيز مستقلّ و جداي از دين قلمداد شود. و اگر در كشور شيعه حاكميّتي غير از حاكميّت ديني پيشنهاد شود، به زودي آن حكومت با اعتراض مردمِ خود روبهرو ميگردد. و اين آرزويي است واهي كه بخواهيم مردم را به حكومت غيرديني وارد كنيم - چه رسد به حكومت ضدّ ديني- و دينداري را امري فردي و شخصي بپنداريم و نه اجتماعي.
عدّهاي ميگويند بايد حكومت غير ديني حاكم باشد چون معتقد به پلوراليسم ديني يعني كثرتگرايي ديني هستند. در كثرتگرايي ديني براي هركس دين خودش حق است و چون دين هركس براي او حق است، هيچ ديني نبايد حاكم باشد و لذا بيديني بايد حاكم باشد، ولي در اسلام واقعي، يعني اسلام شيعي بايد حكومت ديني حاكم باشد تا مردم آداب زندگي زمينيشان را با آسمان حقايق هماهنگ كنند و از زندگي زميني بهرة لازم را ببرند و پيام حسين عليه السلام و كربلا همين است و بس و حيلة معاويه هم بريدن حكومت است از عالم قدس.
پيامبراكرم صلی الله عليه و آله اوّلين جايي كه پايشان محكم شد - يعني در مدينه - حكومت تشكيل دادند. اينها ميگويند اگر دموكراسي حق است، دموكراسي ديني هم، حق است و دموكراسي، يعني هركسي حقّي دارد، پس دموكراسي ديني هم يعني هر كس با هر ديني حق است؛ پس در نظام دموكراسي ديني نبايد هيچ ديني حاكم باشد. نتيجة چنين انديشهاي بيرنگ شدن دين، و حاكميّت ليبرال دموكراسي به جاي دين است، آنچنانكه در اروپا بهوجود آمد. اينها متوجّه نيستند كه اسلام و شيعه غير از مسيحيت و كليساست. شيعه راه ارتباط حكومت را با عالم قدس به كمك ائمة معصومين عليهم السلام آموخته است و لذا جايي براي مأيوس شدن از حكومت قدسي در پيش ندارد، پس جا ندارد كه شيعه را با مسيحيت يكي بدانيم و فكر كنيم آنچه بر اروپاي مسيحي رفت، حتماً بر ما نيز خواهد رفت.
يك مقايسة غير منطقي
مگر واقعة قرن 18 و پيروزي سكولاريسم اروپا، در ايران انجام شدني است؟ مگر بقيّة حوادث ايران با روند دينزدايي اروپا تطبيق دارد؟ مگر انقلاب اسلامي در همان راستايي به پيروزي رسيد كه امور اروپا در آن راستا جلو رفته و ميرود؟ و يا برعكس؛ انقلاب اسلامي نشان داد كه آن روند در كشور شيعه محقّقشدني نيست. رضاخان و آتاتورك را بنگريد، رضاخان در ايران منفور و مضمحل است و با اينكه غربيان بسيار تلاش كردند و خود او هم بيستسال جان كند و با دين مبارزه كرد تا خود را پايدار كند، امّا ملّت شيعه او را مثل آب دهان از كشور بيرون انداختند. ولي آتاتورك در كشوري كه حسين عليه السلام ندارد - تركيه- هنوز به عنوان ارزش مطرح است. ما از نظر فرهنگ ديني با تركيه كه مسلمان هم هست، منطبق نيستيم چه رسد با اروپا، كه روشنفكران ما ميخواهند ولايت فقيه را با كليسا مقايسه كنند و همان روند اروپا و حذف كليسا را با حذف ولايتفقيه براي اينجا بجويند. برعكس؛ ولايتفقيه آن روند را هم كه در اروپا حاكم است، برميگرداند. يعني بايد اروپا هم به زندگي ديني برگردد، ولي نه به كليسا و مسيحيت، بلكه به اسلام و قرآن، آن هم اسلامي كه ولايت فقيه در آن نقش اساسي داشته باشد و نه نقش نظارتي و تشريفاتي و إنشاءاللّه حكومت جهاني اسلام دارد پايهريزي ميشود و در اين راستا تلاشهاي سكولاريستها پوسيده و پوچ ميگردد.
پس همانطور كه معاويه با نقشههاي - به زعم خود بسيار حسابشده- خواست حكومت را از دين جدا كند و كاري كند كه ارزشهاي ديني در حكومت بر مردم نقشي نداشته باشد ولي با فرهنگ حسين عليه السلام همه چيز خنثي شد، باز با حسين عليه السلام معادلات جهاني به نفع حكومت اسلامي و حاكميّت حكم خدا به هم ميخورد و در آينده سكولاريسم نه بهعنوان يك راه و رسم حكومت، بلكه به عنوان يك حيله براي ملّتها مطرح ميگردد.
باز نگاهي به كوفه
بعد از واقعة كربلا حضرت زينب و امّ كلثوم(سلاماللهعليهما) از مسئلة كوفيان به سادگي عبور نميكنند. لذا اشارة ديگري به كوفيان ميكنيم تا كوفيان را به عنوان آينهاي عبرتآموز در پيش روي خود قرار دهيم و حيات خودمان را بررسي كنيم و ببينيم حياتمان چقدر در آينه كوفيان منعكس است و چقدر در آينه امامحسين عليه السلام؛ چراكه كوفيان هدف ارزشمندي را دنبال ميكردند، ولي خود را براي آن مقصد مجهّز ننمودند.
اگر انگشت اشارة ذُريّه پيامبر صلی الله عليه و آله متوجّه كوفيان نبود، و اگر آن عزيزان از كوفيان گذشته بودند، ما هم انگشت را از معاويه و يزيد و عبيداللّه به جاي ديگر نشانه نميرفتيم و مطلب را با حقارت يزيد به پايان ميبرديم و همواره تأكيد ميكرديم كه فرهنگ اموي-شامي معاويه را بشناسيد تا به كمك حكمت حسيني با آن درگير شويد و خود را سعادتمند و آن فرهنگ را رسوا كنيد. اما هنوز نيمنگاهي به كوفه داريم و بعد از اين نگاه حرفمان را تمام ميكنيم كه در اين مرحله، ديگر تماشاگري بس است، بايد بازيگري را شروع كنيم. گيرم كه تا حالا به اين مطلب رسيدي كه بايد با حكمت حسيني زندگي را ادامه داد، ولي نميدانم خود را براي چنين كاري آماده كردهاي، آيا ميداني اگر تمنّاي خود را تصحيح كني ولي شخصيت خود را براي تحقّق آن تمنّا نپروراني چه خطر بزرگي در پيش رو داري؟
كوفيان، حسين عليه السلام را نزد خود خواندند و به او وعدة ياري دادند و بعد كه با عبيدالله روبهرو شدند، وعدههاي خود را فراموش كردند. راستي؛ آيا ارعاب عبيدالله آنچنان بود كه حجّتي براي كوفيان باشد تا به ياري حسين عليه السلام نيايند و آن ياري را غيرممكن بپندارند؟ تاريخ گواه است كه چنين حجّتي نداشتند، آري؛ به هيچوجه چنين حجّتي نداشتند و حتّي پشتيباني شام از عبيداللّه هم به گونهاي نبود كه آنها از ترس شام، بهانهاي براي ياري نكردن حسين عليه السلام داشته باشند (معادلات آن زمان، چنين تحليلي را اجازه نميداد، زيرا آنها ميتوانستند عبيدالله را با 13 نفر همراهش بكشند و حاكميّت كوفه را بهدست بگيرند، از طرفي معاويه هم مرده بود. تازه از نظر مسافت، شام كجا و كوفه كجا؛ و از نظر كيفيت و جلب آراي مردم، عبيداللّه كجا و حسين عليه السلام كجا! ) اينجاست كه نميتوان از كوفيان گذشت و نميتوان معني كوفيگري را به عنوان يك فرهنگ منحط در جامعة شيعه نشناخته رها كرد و چنين آفتي را بر درخت تناور تشيّع ناديده گرفت. با مسلمبنعقيل، با آن همه شور بيعت كردند، بعد به دشمن امام پيوستند و براي خشنودي دشمن، امام را كشتند و يا درهاي خانه را به روي خود بستند تا خبر كشته شدن امام را نشنوند. (عجب؟!!) حال بر خود نميلرزي اگر تمنّاي حاكميّت امام معصوم را داشته باشي ولي خود را مطابق آن تمنّا نياراسته باشي چه ميشود؟ از سرنوشت كوفيان بايد عبرت گرفت.
مدينه را بگو كه يكسال بعد، جزاي ياري نكردن امام را ديد، آنگاه كه سربازان شام در شهر ريختند و غارت كردند و به زنهايشان تجاوز نمودند و قتلعام كردند و رفتند. امّا قصّة كوفه، قصّه ديگري است. با مرگ معاويه به امام نامه نوشتند، ولي ياريش نكردند و با مرگ يزيد، آتش انتقام در بين آنها سر به آسمان برداشت، اما ديگر شرمندهتر از آن بودند كه باز به امام سجّاد عليه السلام نامه بنويسند و از او دعوت كنند.
شمشيرها را بيپروا از غلاف بيرون آوردند و به هر شكلي كشتند، هم آن را كه بايد بكشند و هم آن را كه بايد نكشند، هم آنطور كه بايد بكشند و هم آنطور كه بايد نكشند، هم آنطور كه بايد كشته شوند و هم آنطور كه بايد كشته نشوند. اين است سرنوشت شيعياني كه از حكمت ديني فاصله ميگيرند و به عملزدگي و قبيلهگرايي و باندبازي ميافتند. كوفه يك خبر و عبرت بزرگ براي ما دارد. عبرت ازكوفه؛ يعني اگر ميتواني اينگونه آدمها (شيعة باندباز بيحكمت) را اصلاح كن، و اگر نميتواني از آنها فاصله بگير و مواظب باش اگر ميخواهي راه سعادت را كه راه حكمت حسيني است، پيشه كني؛ بايد از اوّل چون اصحاب كربلا در راه حسين عليه السلام پاكباز باشي، آري؛ علاقهمندي به حسين عليه السلام كافي نيست، بايد در راه حسين عليه السلام پاكباز بود، مطمئن باش سنّت جاري امتحان الهي جاي تو را به تو نشان ميدهد. اگر صادقانه اسلام را پذيرا نشوي، يكمرتبه خود را در كنار عمرسعد خواهي ديد و اگر صادقانه علاقه به حسين عليه السلام را پيشه نكني، يكمرتبه خود را در كنار كوفيان مييابي و اگر صادقانه به دنبال حق باشي و راه را گم كردهباشي يك مرتبه حرّگونه خود را كنار امامحسين عليه السلام خواهي يافت و اگر از اوّل سعي كني امام خود را بشناسي و براي او پاكبازانه جان دهي، همواره در كنار حسين عليه السلام خواهي بود، گمان مبر در گردونة امتحان از صحنه خارج خواهي ماند؛ پس، از كربلا و از سرنوشت كوفيان، عبرت بگير.
عبرت را !
عبرت را، عبرت را! سر حسين عليه السلام را نزد عبيداللّه آوردند، سر عبيداللّه را نزد مختار، سرِ مختار را نزد مصعب، سرِ مصعب را پيش روي عبدالملك نهادند و دهسال چنين گذشت، و اين گوشهاي بود از آنچه حسين عليه السلام دربارة كوفيان خبر داد. امنيّت از كوفه و بصره، بلكه از سراسر عراق رخت بربست، هيچكس از هيچكس راضي نبود؛ همه، دشمن هم بودند، هم مردم نسبت به مردم، و هم حاكمان نسبت به مردم، و هم مردم نسبت به حاكمان، و در اين حال كار مشكلتر هم شد. «حجّاجبنيوسف ثقفي» بر كوفه گمارده شد، تفتيش عقايد، جاسوسي، اتّهام، دستگيري، زندان، شكنجه، قتل و اختناق بر كوفه سايه افكند. او كوفيان را مجبور به جنگ با مردم بصره كرد و عدّه زيادي از مردم كوفه در اين جنگ كشته شدند. بيستسال، آري بيستسال در زير سايه حجّاج بر كوفيان چه گذشت ، مگر گفتني است؟
وقتي حجّاج مرد، به نقل از مسعودي در مروجالذهب به جز كساني كه در جنگها كشته شده بودند، صدوبيستهزار نفر به دست او كشته شدند، و تعداد پنجاههزار مرد و سي هزار زن در زندانهاي او زنداني بودند، كه شانزدههزار نفر از اين زنان برهنه بودند. مسعودي ميگويد: حجاج زن و مرد را در يك محل زنداني ميكرد و زندانهاي وي سقف نداشت تا آفتاب و سرما و باد و باران بر آنها ببارد . غذاي زندانيان مخلوطي از آرد جو و خاكستر و نمك بود كه زندانيان به سبب اين غذا و به سبب تابش آفتاب به صورت يك سياهپوست درميآمدند.
راستي؛ كوفيان به ياري امام نيامدند تا چه چيزي را حفظ كنند؟ آيا توانستند؟ و اگر به ياري امام آمده بودند چه چيزي را از دست ميدادند كه بعد از دست ندادند؟ معني و نتيجة جداشدن از امام و پاكباز نبودن در راه اسلام، چه چيز خواهد بود، جز آنچه واقع شد.
برادران و خواهران! توجّه داشته باشيد كه اگر در خدمت اسلام و انقلاب اسلامي پاكباز نباشيد، چيزي را كه ميخواهيد بهدست نميآوريد و آنچه را كه داريد از دست ميدهيد.
و بالأخره هم نسل كوفيان تماماً برچيده شد. هم حجّاج مرد و هم كوفيان. اما روح كربلا نمرد، همچنانكه فرهنگ كوفيان نمرد، و همچنانكه فرهنگ يزيدي و فرهنگ امثال حجّاجبنيوسفثقفي نمرد.
باز كربلا، و باز حسين عليه السلام و درخشندگي گوهر ايمان، و باز يزيد و حقارت، و باز حجّاج ...
و باز كربلا، و باز حسين عليه السلام و درخشندگي گوهر ايمان ... و حجّاج و...
و باز درخشندگي گوهر ايمان و باز بسيجيان.
و باز درخشندگي گوهر ايمان، و باز كربلا، باز حسين، باز باقي بودن بر عهد امامخميني(رحمةاللهعليه)، باز بسيجيان.
كربلا حادثهاي نيست كه فقط در سال 61 هجري تحقّق پيدا كرده باشد. كربلا هر سال هست و همواره بايد به كربلا نظر داشت وگرنه زندگي دينيمان را از دست ميدهيم. هر كس به اندازهاي كه در دين عميق شود كربلا براي او عميق و شكوفا ميشود. به همين دليل پيشنهاد ما اين است كه اين سلسله بحثها را بهطور عميق بخوانيد تا إنشاءاللّه دريچهاي براي معرفت به امامحسين عليه السلام شود. و امامحسينشناسي يعني در زير اين آسمان، ايماني زندگي كردن و از پوچيها آزاد شدن. و كربلا يعني:
مبارزه با پوچيها
آنوقت مگر كربلا يكبار اتفاق افتاده است كه اين نوشتار را ميخواهي يكبار بخواني؟ باز بخوان و سال ديگر نيز دوباره، كه حكمت حسيني دير دسترس است. إنشاءالله پس از آنكه مطالب آن را به قلب خود بنشاني و عزمت، عزمي حسيني شد، به جلد دوم رجوع بفرماييد كه إنشاءالله راز و رمزهايي در كار است.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
سلسله مباحث «كربلا مبارزه با پوچيها» را در جلد دوم به لطف الهي ادامه خواهيم داد، ولي قبل از آن، به يك نمونهاي از اينكه كربلا شكستبردار نيست، و نميتوان از آن گذشت، ميپردازيم.
از اوّل كتاب تا حال از زواياي مختلف اين نكته را گوشزد كردهايم كه در حكمت حسيني، شكست معني ندارد و پايداري و بقاء، جزء اصلي اين حكمت است و در دل مباحث روشن شد كه حتّي در دربار يزيد، آثار زنده ماندن كربلا نمايان شد. حال در تاريخ با نمونهاي بسيار متعالي و روشن و پر رمز و راز؛ يعني اربعين شهداي كربلا روبهرو هستيم.
انسان بهواقع از حيرت نزديك است قالب تهي كند، كه هنوز چهلروز از آن قلعوقمعها نگذشته است، و هنوز صداي شادي پيروزي بر حسين عليه السلام از در و ديوار كوفه و شام به گوش ميرسد كه اربعين شهداي كربلا بهپا ميگردد و بانگ بلند حسين عليه السلام در روز عاشورا پس از چهلروز در آسمان تمام شهرهاي اسلامي گوشها را پر ميكند.
داستان آمدن «جابربنعبداللهانصاري» و «عطيّه» به كربلا يك حادثه نيست، يك فرهنگي است كه تاريخ، قصّة اين دو بزرگوار را بهعنوان نمونه ذكر كرده است.
آري؛ ما باز به «كربلا مبارزه با پوچيها» ميپردازيم، ولي قبل از ادامة آن مباحث در جلد دوم، نگاهي به زيارت اربعين ميكنيم. اين زيارت چه از نظر محتوا و چه از نظر موقعيت تاريخي، حجّت قاطعي است بر اينكه تنها راه مقابله با پيچيدهترين و مخوفترين توطئهها عليه اسلامِ عزيز، راه حسين عليه السلام است، تا هم خودمان نفله نشويم و هم اسلام عزيز بماند.
شما را از طريق «زيارت اربعين» با حسين عليه السلام تنها ميگذاريم تا روشن شود آيا پس از مباحثي كه گذشت، ميتوانيد با حسين عليه السلام سخن بگوييد؟
جلسه دهم
زيارت اربعين، پايداري بر عهد حسيني
بسماللهالرحمنالرحيم
اربعين، سنّت شيعيان بيداردلي است كه گذشت زمان، وفاداري آنها را نسبت به امامحسين عليه السلام از بين نميبرد. لذا كسي كه به حق، مؤمن است، نميتواند به حقيقتِ مجسّم، يعني اباعبدالله عليه السلام مؤمن نباشد و كسي كه همواره به ياد حق است، همواره به ياد حقيقت مجسّم است، هر چند غوغاي زمان چيزي غير از حق را بخواهد. غوغاي زمان و تبليغات يزيدي تلاش كرد كه اباعبدالله عليه السلام را از صحنة ذهنها و خاطرهها پاك كند و آن همه تهمتها و تلاشهاي سوء براي اين بود كه ذهنها از ياد اباعبدالله عليه السلام پاك شود. ولي اربعين كه از نشانههاي مؤمن شمرده ميشود ، نشان داد كه در زير اين آسمان كساني هستند كه غوغاي زمانه نميتواند آنها را از وفاداري به حقيقت مجسم يعني امام معصوم، غافل كند، و سنّت اربعين سنّت انسانهايي است كه اسير حكومت يزيدي نشدند و تحتتأثير تبليغات نظام كفر از تعهّدي كه با حق داشتند دست نكشيدند.
حسين عليه السلام؛ قطب دلهاي سالم
به حق و حقيقت، كهنگيبردار نيست و شامل مرور زمان نميشود. كساني كه ميخواستند رنگ حسيني را بيرنگ كنند وآنهايي كه تسليم بيرنگي شدند و حسين عليه السلام را از ياد بردند، هيچكدام مؤمن نيستند. اين كه امام معصوم عليه السلام فرموده است: «زيارت اربعين، يكي از نشانههاي ايمان است» يعني اربعين ادامة عهد مؤمن است با حسين عليه السلام كه تجسّم اسلام است و قطب دل هر انساني كه ميخواهد دلي فعّال و زنده داشته باشد، هر چند حاكمان ستمگر تلاش كنند كه اين عهد و وفاداري و ميثاق با امام را، از بين ببرند. چراكه مؤمن در عالمي از ايمان و حالي از معنويت بهسر ميبرد كه هيچ شرايطي نميتواند آن حال را از او بگيرد و در واقع اربعين و زيارت اربعين استحكام آن حال ايماني است. آن كس به حسين عليه السلام پس از شهادتش پشت ميكند كه آن حال ايماني را نشناسد.
اين يك قاعده است كه هميشه ستمگران وقتي حق و حقيقت اسلام و دين را تحمل نكردند، سعي ميكنند مظاهر اصلي دين را محو و نابود كنند. سعي ميكنند با تبليغات و غوغاسالاري و كشتار و تهمت زدن، حق را از صحنة جامعه و خاطرهها پاك كنند. و اين شيعه اربعينشناس است كه تحت تأثير اين غوغاسالاريها قرار نميگيرد. اين كه شخصيت جابربنعبداللهانصاري براي ما بسيار ارزشمند است و با توجّه به او سنّت اربعين را عزيز ميداريم به جهت كار بزرگي است كه او كرده است. هميشه شيعيان از بركات اربعين بهرهمند شدهاند.
شما فراموش نكنيد كه پس از واقعه عاشورا در كنار آن تبليغاتي كه امام عليه السلام را به عنوان يك خارجي معرفي كردند، چنان جوّ ارعابي در كشور حاكم نمودند كه كسي جرأت ياد آوري حسين عليه السلام را نداشته باشد و از اين طريق براي هميشه سنّت حسين عليه السلام و سنّت محمّد صلی الله عليه و آله از صحنه خاطرهها و سينهها محو شود و يزيديان به راحتي بتوانند خود را تبليغ كنند، و حالا معلوم ميشود در چنين شرايطي، احياء اربعين حسين عليه السلام چقدر كارساز بوده، در واقع با اربعين همة طمع دشمن خنثي و بينتيجه شد.
به عنوان نمونه بقاء همين انقلاب اسلامي هم از بركات سنّت اربعين است. در شب پانزده خرداد سال 42 وقتي امام خميني(قدسسره) را دستگير كرده و به زندان بردند، فرداي آن روز مردم به خيابانها آمدند و بدون هيچ ترسي فرياد اعتراضشان بلند شد. «فردوست» در خاطراتش مينويسد: «در آن روز آنقدر آدم آمده بود و آنقدر ما اينها را كشتيم كه خودمان ترسيديم». تاريخ ميگويد اينها مسلسلها را در صحن حضرت معصومه سلام الله عليها گذاشتند و بسياري از مردم را كشتند. شاه حساب كرده بود وقتي امامخميني(رحمةاللهعليه) را تبعيد كرد، و مردم وفادار به امام را هم كشت، ديگر بقيّه اين ملّت براي هميشه وفاداري خود را نسبت به امام و انقلاب پس ميگيرند و لذا آنچه بايد بكند كرد. اما امام خميني(قدسسره) را بعد از چهلروز آزاد كردند و به روستايي در حاشية شهر به نام داوديّه بردند كه در واقع ايشان را به آنجا تبعيد كنند. مورّخين ميگويند مردم آنقدر به ديدار امام(قدسسره) رفتند كه جادّة داوديّه پر از ماشين شده بود . اين چه سنّتي و چه دل و شعوري است كه بعد از اين همه كشته دادن، به ديدار امام(قدسسره) ميرود. حضور حماسي مردم وفادار به امام و آزاد از رعب نظام شاهنشاهي همة حيلهها را خنثي كرد. بعد امام را به قيطريه آوردند و از آنجا هم به قم بردند. اگر به نهضت كربلا و نهضت امام خميني(قدسسره) نگاه دقيق و عميقي بكنيد شباهتهاي بسياري بين اين دو نهضت ميبينيد. يعني با همان فرهنگ و حكمت حسيني، نهضت اسلامي شكل گرفته است.
شايد سيزدهم محرم بود كه خبر شهادت امامحسين عليه السلام به مدينه رسيد، امويان تمام خانههاي بنيهاشم را در مدينه خراب كردند. يعني ديگر بنيهاشم بايد از صحنه تاريخ پاك شود. «جابربنعبداللهانصاري» به همراه «عطيّه» بدون آنكه مرعوب جوّ پليسي نظام يزيدي شوند، به سوي كربلا حركت ميكنند تا ثابت كنند كه روح ايماني و وفاداري به امامحسين عليه السلام جوّ پليسي را به چيزي نميگيرد و شامل مرور زمان هم نميشود، چيزي كه يزيديان نميفهميدند. وفاداري به امام و دين، تجددّ و روشنفكري هم برنميدارد، هميشه بايد حق براي قلب مؤمن حيّ و حاضر باشد. اين است كه جابر، سنّت اربعين را به توصيه معصوم، پايهگذاري كرد و براي هميشه فرهنگ كربلا با سنّت اربعين جهان را تغذيه خواهد كرد، و عهد حسيني بر خلاف جوّ پليسي و رعب و وحشت، جاي خود را باز ميكند و راه خود را ادامه ميدهد.
دشمنان اين همه تلاش كردند تا همين وفاداري به امام از بين برود، وگرنه كشتن امام بهوسيله آن همه لشكر كه عمرسعد جمع كرده بود، هنر نيست. آنها ميخواستند اين وفاداري كه جابر و امثال او نشان دادند براي هميشه نابود شود، وفاداري عاشقانهاي كه كربلاييان را سمبل دين ميكند. در واقع عهد حسيني با اربعين حفظ شد و امروز هم من و شما سنّت اربعين را تكرار ميكنيم، يعني اي حسين، شما هميشه حق هستيد و ما بنا داريم ارتباطمان را با حق يگانه كنيم و وفاداري به حق را هيچگاه از دست ندهيم، و مرور زمان و غوغاي زمانه و تبليغات يزيدي نميتواند ارتباط ما را با شما قطع كند. هر سال اربعين گرفتن آنگونه كه امام صادق عليه السلام در زيارت اربعين به ما آموختند و با حسين عليه السلام حرف زدن، چيزي گرانقدر و ارتباط بزرگي است.
در اين زيارت، ارتباط با امام را اينگونه شروع ميكنيم:
﴿ اَلسَّلامُ عَلي وَلِيّ الله وَ حَبيبِه﴾
سلام بر وليّ خدا و حبيب خدا!
اين سلام يعني ظهور ارادت به امام، يعني هنوز حسينبنعلي عليه السلام، زنده و حبيب و وليّ خداست، نه يزيد و يزيديان؛ و هنوز دل ما به وليّ و حبيب خدا نظر دارد و تبليغات يزيدي در طول تاريخ نتوانسته است ما را طعمة خود كند. شما ديدهايد آدمهايي را كه با يك مسئلة كوچك تمام تعهداتشان را نسبت به انقلاب و اسلام و امام و ارزشها از دست ميدهند، چون اينها شيعه واقعي نيستند و با شدّت گرفتن جوّ تبليغاتي زمانه و غوغاهاي دشمن، تمام ارتباط قبلي خود را با اسلام وانقلاب از دست ميدهند، چون به حقيقت وفادار نيستند و اسير جوّ زمانه هستند.
مر سفيهان را رُبايد هر هوي
زآنكه نَبْوَدْشان گراني قوا
آدمهاي بياصول با هر بادي به لرزه درميآيند، چونكه از نظر معرفتي قوي نيستند و ريشة محكم ندارند. ريشة انسانِ مؤمن، وصل به حق است؛ لذا غوغاي زمانه نميتواند او را به لرزه درآورد و بربايد. مثلاً در زمان رضاخان كه او دستور داده بود زنان بايد چادرها را از سرشان بردارند، كساني كه اربعين را نميشناختند، سريعاً چادرشان را از سربرداشتند و به اسم مقتضيات زمانه رنگ اصيل خود را از كف دادند، و رنگ ضد انساني حكومت غيرالهي رضاخان را پذيرفتند، ولي فرهنگ اربعين چيز ديگري به ما ميآموزد و آن عبارت است از پايدار ماندن به عهد الهي خود و اين با اعلام ارادت به امام معصوم عليه السلام محقّق ميشود لذا ميگوييم:
﴿ اَلسَّلامُ عَلي خَليلِ الله وَ نَجيبِه﴾
سلام بر خليل و نجيب خدا!
يعني سلام بر تو كه خودت را براي خدا از هر خوديتي خالي كردي و سلام بر بندة نجيب خدا! كه هيچ عصياني در مقابل خدا نداشت. با ارتباط قلبي ميتوان اين سلامها را حل كرد و جهتِ جان را در جهتِ ارادتورزي به اباعبداللهالحسين عليه السلام انداخت و از اثرات مثبت اين ارادتورزي بهره برد، هر چه بهره هست از توجّه دادن روح است به امام معصوم عليه السلام، آن هم ارادت به امامي كه همة فرهنگ روميِ معاويه، ميخواهد نور او را محو كند، حالا شما روبهروي او ايستادهاي و برخلاف آن همه غوغا با او با تمام وجود گفتگو ميكني.
﴿ اَلسَّلامُ عَلي صَفِيِّ الله وَ ابْنِ صَفِيِّه، اَلسَّلامُ عَلَي الْحُسَيْنِ الشَّهيد﴾
يعني سلام بر بنده با صفاي خدا، دوست برگزيده و خالص او كه فرزند خانواده باصفايي است، سلام بر حسين مظلوم شهيد.
ملاحظه كنيد دلي كه توجّهش به امامش دائمي است، چه بهرههايي از اين توجّه ميبرد اين سلام و اين تعهّد اجازه نميدهد كه جوّ زمانه، ما را فراگيرد. تعهّد با اباعبدالله عليه السلام در واقع تعهّد با خداست، تعهّدي كه در «عهد اَلَسْت» بستيم. هركس تعهد با ائمه عليهم السلام و اسلام وارزشها را شكست بايد بداند كه با خودش قهر كرده و نقض پيمان نموده و بايد بداند كه خود را از دست داده است، قرآن در مورد آنها ميفرمايد: «وَ كانُوا يُصِرُّونَ عَلَيالْحِنْثِ الْعَظيم» يعني؛ اينها بر شكستن عهد عظيمي اصرار ميورزند. اين زيارتها و سلامها احياي خودِ اصيل انسانها است تا از اصل خودمان جدا نشويم و عهد خودمان را با امام عليه السلام هرگز نشكنيم.
ارتباط با امامي مظلوم و شهيد، يعني گشودن دريچة جان به سوي ذاتي مقدّس كه در رهگذر يافتن حيات معنوي به راحتي از حيات بدني ميگذرد، در اين حالت انسان نسبت به خود بي تفاوت نخواهد بود تا هرچه را زمانه بر سرش ميآورد بپذيرد و اميدش از دستيابي به خودِ برين نابود شده باشد. راستي كه ارادت به چنين شهيد مظلومي، چه زيبا جرقه هاي حيات را از لابهلاي خاكستر روزمرّگيها به چشم مينماياند تا از آن جرقهها مشعلي فراهم آورد و نگذارد در ظلمت زمانه مأيوس و چروكيده و افسرده بماند.
﴿ اَلسَّلامُ عَلي اَسيرِ الْكُرُباتِ وَ قَتيلِ الْعَبَراتِ﴾
يعني سلام بر كسي كه در تنگناي گرفتاريها اسير شد و كشتة اشكهاي روان گشت.
سلام بر شما كه گرفتار سختيها شديد و دشمنان اسلام، صحنه را براي شما تنگ كردند و مانع انجام وظيفة امامت شما شدند. شما كشتة اشك هستيد؛ يعني كشته شدني كه آه و اشك به دنبال دارد، يك كشته شدن عاطفي و روحاني، نه سياسي و افراطي، بلكه كشته شدني ناب و اصيل.
زائر و عاشق اباعبدالله عليه السلام را نگاه كنيد كه چگونه با امام خود ارتباط برقرار ميكند، اين رابطه يك رابطه پراگماتيستي و سودانگاري دنيايي نيست، بلكه يك ارتباط قلبي و روحي است، اصلاً بقايِ ايمانِ زائر به اين نوع ارتباط عاطفي است. چراكه انسانها پيش از آنكه با عقلشان زندگي كنند با قلبشان زندگي ميكنند، و لذا زائر امام با قلبش امام را زيارت ميكند، عقل به ما كمك ميكند كه مقصد خود را درست بشناسيم، ولي وقتي عقلاً متوجّه شديم كه بيراهه نرفتهايم و به محبوب واقعي دست يافتهايم، ديگر قلب است كه بايد غم جدايي خود را با محبوبش در ميان آورده و از طريق قلب، اين جدايي به وصل تبديل ميشود و هر چه محبوب، پرجلالتر باشد، قلب بايد بيشتر براي وصل تلاش كند و اگر اشك به كمك نيايد، جلالت محبوب، سالك را پس ميزند و لذا او اشك را به ميان ميآورد و همهچيز درست ميشود.
پيامبر صلی الله عليه و آله و علي عليه السلام قبل از واقعة عاشورا، حسين عليه السلام را بهعنوان «قتيلالعبرات»؛ يعني كشتة اشكها معرفي ميكردند و در اشاره با همين سخنان، حضرت اباعبدالله عليه السلام در معرفي خود فرمودند: «انا قتيلالعبرات» من كشتة اشكها هستم. پس معلوم است كه رسالت عظيم حسين براي حفظ اسلام با اشك عجين شده و اين نهضت با اشك بهبار مينشيند و نتيجه مورد نظر حسين عليه السلام پديدار ميگردد و لذا نبايد از اشك بر حسين عليه السلام بهراحتي گذشت و آن را از اصل نهضت و هدف آن جدا نمود و مسلّم مسئله بسيار مهمتر از اين است كه در اين سطور بگنجد. عمده آن است كه وقتي در زيارت اربعين به امام سلام ميدهيم و ميگوييم: سلام بر كشتة اشكها؛ از اين سلام سرسري نگذريم.
نهضت امام عليه السلام نهضتِ به جنبش درآوردن قلبهاست و از اين پايگاه است كه هم به امام عليه السلام سلام ميدهي و متذكر تنگناهايي ميشوي كه بر امام عليه السلام تحميل كردند و هم اشكي كه جان انسان ازاين توجّه طلب ميكند، سرازير ميشود.
﴿اَللّهُمَّ اِنّي اَشْهَدُ اَنَّهُ وَلِيُّكَ وَ ابْنُ وَلِيِّكَ وَ صَفيُّكَ وَ ابْنُ صَفِيّكَ اَلْفائِزُ بِكَرامَتِكَ اَكْرَمْتَهُ بِالشَّهادَةِ وَ حَبَوْتَهُ بِالسَّعادَةِ﴾
خدايا شهادت ميدهم كه او وليّ و نماينده خاصّ تو و فرزند وليّ تو و صفي و جانشين تو و فرزند جانشين تو است، كسي است كه به كرامت تو نايل شده و او را با شهادتي كه نصيبش كردي بزرگش داشتي و به كرامت خاص رساندي و به سعادت خاص مخصوصش گردانيدي.
آنگاه كه بزرگنمايي ستم، نقش بر آب ميشود
خدايا من شهادت ميدهم و بر سر اين شهادت پايدارم و جوّ زمانه نميتواند مرا عوض كند. خدايا ما شهادت امام عليه السلام را هديه و اكرام تو ميدانيم. يزيديان بيخود تصور ميكنند كه قدرتنمايي كردهاند، يزيديان را خداوند از اين طريق رسوا كرد. كساني كه حسيني نيستند عموماً مرعوب تبليغات دشمن ميشوند. مثلاً با اينكه حق را قبول دارند يكدفعه ميگويند ممكن است پيروز نشويم. يعني ميرسند به اين حرف شيطاني كه چون با پايداري در مسير حقّ، پيروز نميشويم؛ پس باطل را ميپذيريم. در صورتيكه بينش حسيني اين است كه هر كس با روش حق، مقابل ستم بايستد، پيروز است. كسي كه ميترسد در پيروي از بينش حسيني و فرهنگ شهادت و مبارزه با ستم ضرر كند او در حقيقت نه ضرر را ميشناسد و نه نفع را، و اصلاً تمام وجودش ضرر است. كربلا؛ يعني حساب سودانگارانه نكردن. نمونهاش اينكه شما در اين زيارت ميگوييد: خدايا! تو امام را اكرام كردي كه به مقام شهادت رساندي. حالا اين بينش را مقايسه كنيد با بينش كسي كه ميگويد اگر در مقابل آمريكا ايستادگي كنيم، ضرر ميكنيم و دنيا براي ما ارزش قائل نميشود.
بزرگنمايي قدرت آمريكا براي كسي است كه حسين ندارد. ولي كسي كه دل به حسين داده است آمريكا و دنياداران در نظرش سبك و هيچ هستند. از اينجا روشن ميشود كه چرا امام حسن عسكري عليه السلام فرمودند زيارت اربعين نشانه مؤمن است. معلوم ميشود كه هر دلي بهصرف ادّعاي ايمان، نميتواند در فرهنگ تبليغاتي كفر وفادار به اباعبدالله عليه السلام بماند. چه كسي ميتواند بگويد كه خدايا امامحسين عليه السلام با كرامتي كه به او دادي، به نتيجه و ثمر رسيد و او را با شهادت گراميداشتي و به سعادت خاص رساندي؟ آنكه فرهنگ حسين عليه السلام را شناخته باشد، و زيارت اربعين يعني فرهنگ حسين عليه السلام را به قلب خود القا كردن.
كسي كه در كربلا در زير سم اسبها، كرامت حسين عليه السلام و اصحاب او را توسط خدايي كه عالم در قبضة اوست، ميبيند، چقدر خوب ميبيند، برعكس؛ سربازان عمرسعد كه اين كرامت را نديدند و نفهميدند، و اگر زينب و خيام حسين عليه السلام اين كرامت را نميديدند، مسلّم از فرط مصيبت، قالب تهي ميكردند و اگر مدد روحي و تصرف ملكوتي امام سجّاد عليه السلام در جان مصيبتزدگان نبود، مگر ميشود تحمل كرد؛ اصلاً مگر ميشود بدون نظر امام زمان عليه السلام كارهايي همچون كربلا را بهوجود آورد و آن را ادامه داد؛ مگر جنگ هشتساله منهاي نظر مبارك حضرت بقيةاللهالاعظم(ارواحنافداه) عملي بود؟!
﴿ وَاجْتَبَيْتَهُ بِطيبِ الْولادَةِ وَجَعَلْتَهُ سَيِّداً مِنَ السَّادَةِ وَ قائِداً مِنَ الْقادَةِ وَ ذائِداً مِنَ الذَّادَةِ وَ اَعْطَيْتَهُ مَواريثَ الأَنْبياء﴾ِ
خدايا! او را به پاكي نسل و پاكيزگي طينت برگزيدي و او را بزرگي از بزرگان عالم و پيشوايي از پيشوايان الهي قرار دادي، و مدافعي از مدافعان دين مقرّر داشتي و مواريث همه پيامبران را به او عطا كردي.
خدايا تمام خوبيها را براي ائمه عليهم السلام قرار دادي و اينها را گلچين كردي.
در صحنة اربعين در چنين حال و مقامي هستيم، صحنهاي كه چهل روز از عاشورا گذشته است يعني تكهتكه شدن بدنها را ديدهايم، جشن و غوغاي حكومت يزيدي را ديدهايم، رعب و وحشتي را كه به صحنه آوردند ديدهايم، تهمتها را شنيدهايم، با اينهمه بعد از چهلروز هنوز حق را از باطل تشخيص ميدهيم و هنوز به جبهه حق و امامحسين عليه السلام وفادار هستيم و هنوز امام عليه السلام را پيشرو و رئيس و سرور و راهنماي خود ميدانيم و اعتقادمان اين است كه خدايا تو ارث انبياء را به امام دادي و ما با وجود اينهمه تبليغات و رعب و وحشت، از حسين عليه السلام دل نميكنيم و جرأت دفاع از او را در جان خود داريم، اصلاً كربلا مكتب ادامة چنين جرأت و شجاعت است.
هر چه يزيديان ميخواهند بگويند، و هركاري ميخواهند بكنند ما فهميدهايم چه كسي را بپذيريم و به دنبال چه كسي برويم. انساني كه پيش از آن كه ظاهر كاخها خيرهاش كرده باشد، به درون معنوي خود خيره شده و راه به عالم ماورا برايش باز شده است، چگونه ميتواند به امام معصوم عليه السلام نظر ندوزد و تبليغات دنياگرا، دل او را از جايگاه اصيل خود بركند؟ امام در تمام ابعادش، چه با بودنش و چه با شهيد شدنش، انگشت اشاره به عالم لايتناهي دارد، و ميتواند عالم درون خودت را به تو بنماياند و درآن صورت خود را بهواقع يافتهاي، خودي بسيار متعالي.
با ارتباط با امام است كه انسان ميفهمد آن بُعدي از ما كه جداي از امام، راه خود را طي ميكند، ناخود ماست و لذا در فراز ديگر زيارت ميگوييم:
﴿ وَجَعَلْتَهُ حُجَّةً عَلي خَلْقِكَ مِنَ الْاَصْفياءِ﴾
خدايا تو آن امام را از جانشينان پيغمبر و حجّت خودت بر خلقت قرار دادي.
خدايا هنوز هم امامحسين عليه السلام را حق ميدانيم، و ميگوييم: اي امام، تو با دعوتي كه كردي، حجّت را براي بشريّت تمام نمودي.
هنوز كه هنوز است امامحسين عليه السلام حجّت خدا در هستي است و يزيد و يزيديان شكستخوردة تاريخ هستند، اين همان پيروزي حقيقي و اصيل است. تحليلهاي غير شيعي و غير اربعيني است كه امامحسين و حضرت علي عليه السلام را شكست خورده ميبيند و ميگويد اگر حضرت علي عليه السلام حق است، چرا بر معاويه پيروز نشد و اگر حسين حق بود، چرا يزيد او را شكست داد. نوع نگاهتان را به حوادث بايد دقيق و درست كنيد. اميرالمؤمنين عليه السلام با آن همه عصمت و فوق آلودگي زمانه بودن و بر فراز متعاليترين ارزشها، انسانيّت را به نمايش گذاردند. و معاويه با آن همه نكبت و سياهرويي خود را به نمايش گذاشت؛ آنهايي كه پيروزي علي عليه السلام بر معاويه و پيروزي حسين بر يزيد را نميبينند، معلوم نيست كجا زندگي ميكنند و چه ميبينند! معلوم نيست مرز حيات خود را تا كجا تعيين كردهاند!
﴿ فَاَعْذَرَ فِي الدُّعاءِ وَ مَنَحَ النُّصْح وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبادَكَ مِنَ الْجَهالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلالَةِ﴾
پس اي خداوند! امام در دعوت خود قطع عذر كرد، و حجّت را تمام نمود و در خيرخواهي دريغ نكرد و جانش را در راه تو بذل نمود تا بندههاي تو را از جهالت و گمراهي و سرگرداني برهاند.
در واقع ميگوييم: اي امام! تو با نصيحتهايت به بشريّت بخششها كردي و راه زندگي را به آنها نشان دادي. اي اباعبدالله! آيا ما چيزي با بركتتر و بلندتر از اين كشته شدن و شهيد شدن بهدست ميآوريم كه تصور كنيم دشمن شما پيروز شده است؟ شما خون جانت را بذل كردي تا راه نجات را به بشريّت ياد دهي و او را از سرگرداني و گمراهي و جهالت نجات دادي و بشريّت تا ابد فهميد كه چگونه زندگي كند و چگونه بميرد و هرگز سرگردان و حيران نماند؟ آيا باز ما دشمن تو را پيروز بدانيم، يا او شكستخوردهترين مغلوبان تاريخ است؟
يكي از بحثهاي مطرح در دنيا اين است كه چرا بعضي از آدمهاي مذهبي كه حتي كتابهاي مذهبي هم مينوشتند، يكمرتبه حق را كنار ميگذارند و به اصطلاح، نان به نرخ روز ميخورند. بنده فكر ميكنم چون جوّ زمانه اينها را فرا ميگيرد و پيرو جوّ زمانه ميشوند و لذا دينشان را كنار ميگذارند و پس از مدّتي اين نان به نرخ روز خوردن، آنها را بيچاره ميكند. شما در جريان انقلاب اسلامي، چنين افرادي را ديدهايد كه چند روزي طرفدار انقلاب بودند و پس از مدتّي انقلاب را رها كردند. اينها در واقع آن روزي هم كه طرفدار انقلاب بودند به جهت حق بودن انقلاب نبود، بلكه به دليل اينكه جوّ آن روز بيشتر جوّ انقلابي بود، اينها طرفدار انقلاب بودند و به تعبير ديگر اينها طرفدار جوّ غالب زمانه بودند. چنين افرادي نميتوانند نجات پيدا كنند چون حسيني نيستند. امامحسين عليه السلام ميخواستند به ما ياد بدهند هميشه حقّ، حق است و شما بايد به حق وفادار باشيد حتي وقتي كه جوّ يزيدي تمام جامعه را فرا ميگيرد، حتي اگر بناست كشته شوي، باز هم به حق وفادار باش. وفاداري به حق است كه تو را نجات ميدهد.
ما اگر قبول داشته باشيم ايدهآلهاي معنوي واقعيترين و حقيقيترين ابعاد زندگي انسانها بهشمار ميآيند، هيچوقت از حسين عليه السلام و حكمت او به چيز ديگري دل نميبنديم، چون ميدانيم اگر چنين كنيم به غير حقايق و واقعيّات دل بستهايم.
البته؛ در وفاداري به حق، خيلي هم نگران نباشيد كه براي من و شما شرايطي مثل شرايط امامحسين عليه السلام به وجود آيد. چنين شرايطي خيلي مرد ميخواهد و آن هم فقط امامحسين عليه السلام بود و تعداد قليلي از خانواده و اصحاب او. اينكه تصوّر كنيد اگر بر سر حق پايدار مانديد يك مرتبه صحنه كربلا برايتان پيش آيد و شما تك و تنها بمانيد و يك جهان كفر، مقابل شما و حالا ندانيد چهكار كنيد، نترسيد براي ما و شما اين خبرها نيست. عارفي به مريدش گفته بود نعمت گرسنگي را به ياران حضرت محمّد صلی الله عليه و آله دادند، و چنين نعمتهايي نصيب من و تو نميشود. ما ميترسيم شرايط آنقدر سخت شود كه با يك عدد خرما بخواهيم زندگي كنيم، تازه يك نفر خرما را بمكد و بعد به ديگري بدهد. البته نگران نباشيد چنين افتخاري به اين زوديها نصيب ما نميشود، اين افتخاري بود كه در صدر اسلام نصيب عدة خاصي شد. پس حداقل بياييد به حق وفادار باشيم. مگر ميشود جهان انسانهاي معمولي تماماً بر ضدّ يك انديشه قد برآورد؟! اگر چنين شد اين انديشه بايد خيلي بزرگ باشد. ميخواهم عرض كنم اگر امامحسين عليه السلام را درست بشناسيد در همين زندگي معمولي و شرايط عاديتان نجات پيدا ميكنيد. اكثر مردم، روي زمين صاف به زمين ميخورند، چه رسد كه بخواهند روي بند و طناب راه بروند. اگر به امامحسين عليه السلام نظر كنيد و زندگي را آنگونه كه ايشان ياد ميدهند، فرا بگيريد از همه گمراهيها نجات پيدا ميكنيد.
گمشدني بالاتر از اين نيست كه معني زندگي از دست برود، وقتي ما به حكمت حسيني وفادار مانديم فوق روزمرّگيها خواهيم شد و آنوقت در واقع به خود واقعي دست يافتهايم و اين كار رسيدن به دروازه هدايت است.
﴿ وَ قَدْ تَوازَرَ عَلَيْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْيا وَ باعَ حَظَّهُ بِاَرْذَلِ الْاَدْني وَ شَري آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ الْاَوْكَسِ﴾
در حاليكه در مقابل آن هدايتگري امام عليه السلام كساني كه دنيا فريبشان داده بود، پشت بهپشت هم داده بودند و بهره آخرت خود را به كمترين قيمت و با بهرة ناچيز فروختند.
شما با اين جملات توجّهتان را به دشمنان امام مياندازيد كه چه كساني بودند و چه خصوصياتي داشتند. كساني كه دنيا آنها را فريب داده بود و بهرة زندگي دنيايي خود را به پستترين چيزها فروختند و به كمترين قيمت آخرتشان را باختند و آمدند در مقابل اباعبدالله عليه السلام ايستادند. بهرة واقعي زندگي دنيايي معاشقة با حق و ياري كردن امام حق است ولي اينها نتوانستند از اين زندگي دنيايي بهره واقعي ببرند، دشمنان امام گوهر انساني خود را از دست داده بودند كه نتوانستند الهي زندگي كنند، فراخناي وجود امام را نفهميدند، چون شخصيت آنها با تنگي و تنگنظريِ وجود يزيد مناسبت يافته بود. معني زندگي روي زمين را كه همان بندگي است گم كردند و در مقابل بندة محضِ حق ايستادند. انساني كه به گوهر خود دست نيابد، خود را فداي دنيا ميكند و به پستترين بهرهها خود را از دست ميدهد.
﴿ وَ تَغْطَرَسَ وَ تَرَدّي في هَواهُ وَ اَسْخَطَكَ وَ اَسْخَطَ نَبِيَّكَ وَ اَطاعَ مِنْ عِبادِكَ اَهْلَ الشِّقاقِ وَ النِّفاقِ وَ حَمَلَةَ الْأَوْزارِ الْمُسْتَوْجِبينَ النَّارَ﴾
ستم كردند، و در پيروي هواي نفس هلاك شدند و تو را و پيغمبرت را به خشم آوردند، و از كساني پيروي كردند كه اهل ظلم و نفاق بودند، در حاليكه آنها حامل بار سنگين گناه و مستوجب آتشاند.
در اين قسمت از زيارت ميگوييد جبهة مقابل اباعبدالله عليه السلام در عين اينكه انسانهاي هوسبازي بودند، جبههاي است كه خشم تو را اي خدا و خشم پيامبرت صلی الله عليه و آله را بر خود روا داشتند.
كساني مقابل امام ايستادند كه كارشان شقّه كردن و شكاف دادن بين بندگان خدا و پروردگارشان بود، كساني از اهل نفاق كه چهره كفر را زير ظاهر ايماني پنهان كرده بودند، جبههاي با همه خباثتها، رودرروي امام عليه السلام بود، و با توجّه به اين جملات است كه شيعه به ارزيابي نهضت اباعبدالله عليه السلام مينشيند - نه با ارزيابي يزيد و يزيديان- از طريق اين جملات است كه انسان جبهة خودي را از جبهة غير خودي در جامعه از هم جدا ميكند تا يزيديان تبليغ نكنند كه ما خودي و غير خودي نداريم. در اين جمله نداي آسماني «اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللهِ اَتْقَيكُم» زير پا گذارده ميشود و آيه «لا يَسْتَوي اَصْحابُ النّارِ وَ اَصْحابُ الْجَنَّة، اَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزوُن» كه ميفرمايد: اهل آتش و اصحاب بهشت مساوي نيستند، اصحاب بهشت از رستگارانند، ناديده گرفته ميشود.
﴿ فَجاهَدَهُمْ فيكَ صابِراً مُحْتَسِباً حَتَّي سُفِكَ في طاعَتِكَ دَمُهَ وَاسْتُبيحَ حَريمُهُ﴾
پس سخت مبارزه كرد در راه تو، با صبر و حسابگري كامل، تا آنكه خونش را در مسير طاعت تو ريختند و هتك حريم مطهّرش را مباح شمردند.
امامحسين عليه السلام با صبر و حوصلة بسيار و با محاسبه دقيق، در حدّي كه خونش هم ريخت به صحنه آمد. و ما يك چنين ارادتي به امام داريم. كساني خون امام را حلال شمرده و آن حضرت را به قتل رساندند. حضرت هم در راه خدا با آنها جهاد كرد و از اين خون دادن نهراسيد تا براي هميشه معني زندگي را بفهماند. و بشريّت بفهمند در منطق سفّاكان «بيگناهي كمگناهي نيست» ولي آنهايي كه پايداري بر پاكي را پيشه كردهاند، حاضرند براي حفظ حريم آن پاكي، از خون خويش مايه بگذارند.
راستي وقتي انسان متوجّه حيات بيمرز خود شد، چگونه مرگ سياه ميتواند او را در جاي خود بنشاند و خود را در حيات حيواني خلاصه كند، و امام در اين بيمرزي حياتِ خود، همة بشريّت را پارة تن خود مييابد و نميتواند سياهروزي و گمراهي آنها را كه بهدست فرهنگ يزيدي پايهريزي ميشود تحمل كند و لذا در قلّة عبوديت و طاعت ميفهمد كه در راه خدا مجاهده كردن و خون خود را نثار كردن چه بركاتي به همراه خواهد داشت و ما به چنين سير و مسيري وفاداريم.
﴿ اَللّهُمَّ فَالْعَنْهُمْ لَعْناً وَبيلاً وَ عَذِّبْهُمْ عَذاباً اَليماً﴾
خدايا! لعنشان كن، لعني شديد با محروميتي بزرگ، و عذابشان كن، عذابي اليم و عميق.
خدايا! من هيچ ارادتي به فرهنگ اموي و زندگي به رسم و روش آنها ندارم بلكه نسبت به آنها تنفّر محض دارم.
اين لعنتها دل ما را زنده و بيدار نگه ميدارد و جهت ميدهد و آنرا از علاقهمنديهاي پوچ ميرهاند. در شرح زيارت عاشورا به لطف خدا عرض شد كه چرا «صد لعن» را قبل از «صد سلام» بايد گفت. و عرض شد؛ دلي كه تماماً از كفر تنفّر پيدا نكرده و هنوز ذرّهاي محبّت نسبت به كفر دارد نميتواند نجات پيدا كند و بصيرتي را كه لازمة سعادت اوست نميتواند بهدست آورد. چراكه شيطان از دريچة همين محبّت به كفر در دل انسان نفوذ ميكند. لذا بايد «لعنت» را قبل از «سلام» گفت. امروز هم اگر لعنت به فرهنگ و روش جهاني يعني آمريكا نداشته باشيد، نجات پيدا نميكنيد. بعضيها ميگويند مرگ بر آمريكا گفتن فايدهاي ندارد، اينها اگر دقت كنند ميفهمند كه اولين فايدة آن بيرون كردن توجه به كفر، از دل خودشان است و آن تنفّر تنظيم گرايشات آنها را به همراه دارد. مگر ملّتهايي كه در دام تبليغات آمريكا گرفتار شدند، گرفتاري آنها از كجا شروع شد؟ از فراموشيِ دشمنيِ دشمن بود. لعن و مرگ موجب توجّه انسان به دشمني دشمن است و لذا در مورد لغزش آدم هم مفسران ميفرمايند: علت اينكه آدم توسط شيطان اغفال شد، فراموشي دشمني دشمن - يعني دشمني شيطان - بود، چراكه دشمن هم مثل دوست حرف ميزند، و حرفهايي هم ميزند كه ميداند ما با آن حرفها نرم ميشويم و اگر ما دشمني او را فراموش كنيم حرفهاي او را ميپذيريم و از طريق همان حرفهايش دشمنياش را بر ما تحميل ميكند، لذا بايد هرگز دشمني دشمن فراموش نشود تا فريب حرفها و تبليغاتش را نخوريم. در اين راستا، اين لعنها و مرگها در تصحيح مسير، خيلي مفيد است.
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ سَيِّدِ الْاَوْصِياءِ﴾
سلام بر شما اي فرزند رسول خدا! سلام بر شما اي فرزند سرور جانشينان پيامبر! يعني فرزند اميرالمؤمنين عليه السلام.
بعد از آن لعنت به كافران، اظهار ارادت نسبت به اباعبدالله عليه السلام را شروع ميكنيد. اين ارادتها بعد از آن لعن و تنفّر خيلي مؤثر است. قلبي كه بتواند به اباعبدالله عليه السلام دل ببندد نجات پيدا ميكند. شما قلبتان را بررسي كنيد ببينيد آيا واقعاً ميتوانيد به اباعبدالله عليه السلام دل ببنديد؟ آدمي كه از كار حرام به تمام معنا متنفّر نباشد آيا ميتواند به اباعبدالله عليه السلام علاقة قلبي داشته باشد؟ كسي كه تصوّر ميكند ميتوان به اباعبدالله عليه السلام دل بست و مثلاً رباخواري كرد، اصلاً دلبستن به اباعبدالله عليه السلام را نميفهمد. در هر صورت دل سالم دلي است كه قطب داشته باشد، تا با توجه قلبي به آن قطبِ معصوم خود را همواره سرپا و زنده نگهدارد، ارادت به امام معصومِ شهيدِ مظلومِ آزادهاي چون امامحسين عليه السلام در سراسر وجود ما يك بعثت و انگيزش به سوي خوبيها ايجاد ميكند و افق روح را به سوي عاليترين انگيزة حيات متوجّه ميكند، و در اين حال است كه تمام ابعاد انساني ما سرحال ميشوند و به بهترين تصميمات ميتوان دست يافت، و ارادههايي فوق زمان و برتر از شكم و شهوت و غريزه را ميتوان به بدن و به كلّ زندگي حمل نمود.
﴿ اَشْهَدُ اَنَّكَ اَمينُالله وَابْنُ اَمينِهِ عِشْتَ سَعيداً وَ مَضَيْتَ حَميداً وَ مُتَّ فَقيداً مَظْلُوماً شَهيداً﴾
گواهي ميدهم كه تو امين خدا و فرزند امين حق بودي، همه عمر نيكو و سعيد زندگي كردي، و در حمد الهي و ثناي پروردگار، در حالتي بيمانند درگذشتي و در راه حق، مظلوم و شهيد گشتي.
جوّ زمانه اين بود و اين طور تبليغ شده بود كه دوره امام عليه السلام گذشته است و حرفهايشان تمام شده است و دوره، دورة يزيد است. اما شما امروز در اين زيارت ميگوييد اي اباعبدالله عليه السلام! شما امين خداييد، آنچه حق است پيش شماست و شما حق را براي ما آورديد. و سپس به سه نكته اشاره ميكنيد كه اولاً؛ شما خوب زندگي كرديد و نمونه خوب زندگيكردن بوديد. ثانياً؛ مرگتان يك مرگ خيلي حميد و پسنديده بود. چراكه حكمت حسيني از بحثهاي بسيار عميق است، امامحسين عليه السلام نهضتشان را خيلي حكيمانه سير دادند و اين كار بسيار سخت و زيبا بود ولي حضرت انجام دادند. ثالثاً؛ مردن شما مردن عجيبي بود. در مرگ شما يك چيزِ عادي از دست نرفت، يا اباعبدالله عليه السلام! شما چيز كمي نبوديد. رفتن شما روح ما را نسبت به شما ارادتمند كرده و هميشه نسبت به اين ارادتمندي پايدار هستيم و شهادت ميدهيم كه شما مظلومانه شهيد شديد، هرچند جوّي كه يزيديان ساختهاند، اين است كه يك خارجي كشته شده است.
﴿ وَاَشْهَدُ اَنَّ اللهَ مُنْجِرٌ ما وَعَدَكَ وَمُهْلِكٌ مَنْ خَذَلَكَ وَمُعَذِّبٌ مَنْ قَتَلَكَ﴾
و باز گواهي ميدهم كه خداي تعالي به وعدة خود نسبت به شما وفا خواهد كرد ودر دنيا وآخرت شما را سرفراز ميدارد وآنهايي كه شما را ياري نكردند خوار خواهد كرد و قاتلانت را نيز عذاب خواهد نمود.
من مثل روز ميبينم كه آنچه خدا به تو وعده داده است عمل ميكند چون شهادت ميدهم، يعني شاهدم و دارم ميبينم و لذا اين مطلب عين روز براي من روشن است. به عنوان مثال از 15خرداد سال 1342 تلاش كردند نهضت امام خميني(رحمةاللهعليه) را پنهان كنند و جوّساز ي كنند كه چيز مهمّي نبود وديگر تمام شد در چنين شرايطي چه كساني را جوّ نگرفت؟ كساني كه زيارت اربعين را ميشناختند ومعتقد بودند مگر ميشود راه حسين عليه السلام، راهي كهنه شدني باشد وخدا اجر رهروان آن را ندهد و با دشمنانش مقابله نكند. ما از زيارت عاشورا آموختهايم ودر زيارت اربعين اقرار ميكنيم كه اي حسين عليه السلام! كاملاً برايمان روشن است كه شما به همة آن نتايجي كه ميخواستيد برسيد، ميرسيد. و دشمنان تو از همه آنچه ميخواستند محروم شدند و با همة آنچه از آن حذر ميكردند، روبهرو خواهند شد. خداوند در قرآن ميفرمايد: «وَ نُرِيَ فِرْعَونَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرون» يعني؛ ما نشان داديم به فرعون و هامان و لشكريانشان آنچه را كه ميخواستند نبينند و با آن روبهرو نشوند.
يزيديان فكر كردند وقتي بدن مطهّر تو از منظر انسانها گم شد، ديگر همهچيز گم ميشود، و نفهميدند تو در صحنه كربلا نمايش حق بودي، و حق هيچوقت گم نميشود، و هر كس عمل حقي انجام داد، همچون حق ميماند و برعكس آنهاييكه در مقابله با حق پايه هاي خود را محكم ميكردند به باطل تكيه زده بودند و باطل هم رفتني است و«اِنَّ الْباطِلَ كانَ ذَهُوقًا»
﴿ اَشْهَدُ اَنَّكَ وَفَيْتَ بِعَهْدِالله﴾
شهادت ميدهم تو اي امام عزيز به عهد الهي خود وفا كردي.
اي امام! من شهادت ميدهم كه شما به عهد الهي كه همان عهد رسولالله صلی الله عليه و آله است وفا كردي، هرچند جوّ زمانه به عهد الهي وفادار نبود. كربلا يعني وفاداري به عهد محمّدي صلی الله عليه و آله. يزيد كاري كرده بود كه حتي صحابه پيامبر صلی الله عليه و آله به امامحسين عليه السلام نصيحت ميكردند كه دوره و عهد پيامبر صلی الله عليه و آله گذشته است و ديگر نميتوان كاري كرد. ولي آنها كه اربعين شناس هستند ميگويند: دوره و عهد الهي هيچوقت نميگذرد و نمونهاش همين جلسه ما، كه جلسه اظهار ارادت و وفاي به امامحسين عليه السلام است، نه يزيد.
يزيد و يزيديان امروز هم از يزيدي بودنشان خجالت ميكشند. بنابراين دورة حق، هيچوقت نميگذرد. ملاكِ بررسي اين قضيه، قلب انسانها است نه گوشت و پوست و استخوان. الآن در قلب بشريّت كه يك حقيقت غيبي است امامحسين عليه السلام زنده است و يزيد مرده. قلب من و شما يك بُعد غيبي عالم است، امامحسين عليه السلام همانطور كه در قلب ما حاضر است در عالم غيب - كه قلب عالم ماده است - هم حاضر است. حالا ببينيد چگونه امام در عالم هستي حيّ و حاضرند. روايت داريم كه: «تا آخرالزمان، دو هزار ملك همواره بر امام گريه ميكنند». در روايت ديگري ميفرمايد: «ملائكه در شب جمعه براي امام گريه ميكنند»؛ يعني براي عالم غيب و عالم عبوديت محض، عزاداري اباعبدالله عليه السلام همواره زنده است. عزاداري اباعبدالله عليه السلام براي كسي كه خودش زنده و بنده خدا نيست، زنده نيست. چراكه ملائكه زنده و بنده محض خدايند و هر كس چون ملائكه جانش زنده و بنده است، حسين عليه السلام برايش زنده است و عزاداري براي آن حضرت را ترك نميكند.
﴿وَجاهَدْتَ في سَبيلِهِ حَتَّي اَتيكَ الْيَقينَ فَلَعَنَ الله مَنْ قَتَلَكَ وَ لَعَنَ الله مَنْ ظَلَمَكَ وَ لَعَنَالله اُمَّةً سَمِعَتْ بِذلِكَ فَرَضِيَتْ بِهِ﴾
در وفاي به عهد الهي از هيچ مجاهده و مبارزهاي در راه خدا از پاي ننشستي حتّي تا انتهاي عمر و تا آن مرحله كه با مرگ روبهرو شدي، پس لعنت خدا برآنهايي كه چنين تويي را كشتند، و لعنت خدا برآنهاييكه به تو ظلم كردند، و لعنت خدا برآنهايي كه شنيدند با تو چه كردند و نسبت به آن راضي بودند.
تجربه نشان داده است اين ارادتها و اين اظهار انزجارهاي طولاني چقدر نجاتبخش بوده است. نفرت به دشمنان اباعبدالله عليه السلام هميشه بايد در قلب ما زنده باشد. هركسي همين كه بشنود حسين و حسينيان كشته ميشوند ولي نگران نشود و به اين امر راضي باشد، او از رحمت خدا به دور است. دلي كه حق و باطل براي او مساوي شد اين دل، دل حسيني، يعني دل سالم و قلب سليم نيست. قلبي كه نسبت به بدان و خوبان مساوي است قلب يزيدي است. نهضت اباعبدالله عليه السلام مردم را نسبت به حق و باطل حسّاس ميكند. حساسيّت نسبت به حق و باطل يك امر بسيار مهمي است. گاهي ما ميشنويم كسي را كه امر به معروف ميكند به اصطلاح كوچك و سبك ميكنند، اگر قلب ما از اين امر نگران و آشفته نشود، اين قلب، قلب الهي نيست. چون نهضت اباعبدالله عليه السلام، نهضت امربه معروف و نهياز منكر و نهضت مرزبندي بين حق و باطل است. شما دقّت كنيد در تاريخ، هر وقت استعمار خواست خود را بر ملّتي تحميل كند، اول القاء ميكند كه افراد جامعه بايد با همه خوب باشند، تا آرامآرام روح جدايي حق و باطل را در جامعه از بين ببرد و ملت را در مقابله با دشمنانش خنثي و بيتفاوت كند، و بعد كه آمد و سوار بركار شد نهايت دشمني و ظلم را به ملّت ميكند، اين است كه ما از طريق ارادت به حق و تنفّر از باطل، در تربيتي واقع ميشويم كه از حيله دشمن مصون ميمانيم.
﴿ اَللّهُمَّ اُشْهِدُكَ اَنّي وَلِيٌّ لِمَنْ وَالاهُ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عاداهُ بِاَبي اَنْتَ وَ اُمّي يابْنَ رَسُولِ الله اَشْهَدُ اَنَّكَ كُنْتَ نُوراً فِي الْاَصْلابِ الشَّامِخَةِ وَ الْاَرْحامِ الْمُطَهَّرَةِ لَمْ تُنَجِّسْكَ الْجاهِليَّةُ بِاَنْجاسِها وَ لَمْ تُلْبِسْكَ الْمُدْلَهِمَّاتُ مِنْ ثِيابِها﴾
خدايا من تو را شاهد ميگيرم كه دوستدار كسي هستم كه دوستدار حسين عليه السلام است، و دشمن دشمنان حسين عليه السلام هستم، پدر و مادرم فداي شما باد اي فرزند رسول خدا. من شهادت ميدهم كه شما پايه و اساس عصمت هستيد در همه حيات بشريّت. شروع حيات و نطفه وجود شما از ازل به صورت نوري معنوي در عاليترين بواطن عالم و در پرمنزلتترين صُلْبها، و در مطهّرترين رحمها پايهگذاري شده و شما مظاهر آن انوار معنوي هستيد و هرگز حيات جاهليِ غير توحيدي ساحت مطهّر شما را به آلودگياش، آلوده نكرده است و ظواهر ظلماني دوران جاهليّت، ظواهر شما را نپوشاند.
در روايت آمده است كه اوّلين كساني كه خداوند خلق كرد قبل از اينكه آدم و عالم را خلق كند، پنجتن آلعبا هستند؛ يعني اينها پايههاي غيباند و بعداً در دنيا ظهوركردند. اينها هيچ خطا وانحرافي ندارند يعني هر روز و هر مرحله از تاريخ دُور، دُور اهلبيت است چون اينها صحّت محضاند وكسي كه صحّت محض است دُور، دورِ اوست پس هميشه دور، دورِ محمّدوآلمحمّد است. كسي كه خطا دارد دورة او ميگذرد مثلاً ميگوييم دورة رضاخان گذشت. يعني خطاهاي او معلوم شد ولي عصمت به همراه بقاء است حتّي در زندگي فردي خودمان هم، اگر خطايي كرديم از آن برميگرديم و خودمان را در شرايط بيخطا قرار ميدهيم، ولي وقتي كار درستي انجام داديم از آن برنميگرديم، لذا در اين فرازها متوجّه مقام غيبي و متعالي و مطهّر اهلالبيت پيامبر صلی الله عليه و آله ميشويم، و توجّه به اين مقام، يعني توجّه به مقام بقاء آنها، يعني روزگار به خطاي خود مغرور نميماند و بالأخره ازآن خطا پشيمان ميشود و لذا توجّه به شما خانواده يعني ويران نكردن زندگي و از طريق افق نوراني شما، زندگي را از خطاها مصون داشتن، چقدر افتخار بزرگي است كه انسان بتواند قلّههاي انساني را بشناسد و به آنها دل ببندد و از آنها بهره بگيرد. اين زيباترين آشنايي، بعد از آشنايي با خداست. آشنايي با اسرار انسانيّت در مظهري انساني.
﴿ وَ اَشْهَدُ اَنَّكَ مِنْ دَعائِمِ الدّينِ وَ اَرْكانِ الْمُسْلِمينَ وَ مَعْقَلِ الْمُؤْمِنينَ ﴾
شما پايههاي دين و اركان اسلام هستيد. شما معقل مؤمنين هستيد يعني از طريق نور شما مؤمنين ميتوانند جمع شوند و عقال پيدا كنند و برنامه داشته باشند و پراكنده نشوند. اگر مؤمنين كنار اهلالبيت نباشند نميتوانند حيات صحيح ايماني خود را ادامه دهند.
راستي اگر مؤمنين پايههاي دين خدا و اساس دين و نگهبانان ايمان خود را گم كنند، چگونه در اردوگاه دينداري ميتوانند استوار باشند؟
راستي اگر انسان به وسعت امامش دست نيابد، مگر ميتواند در اين عالم درست زندگي كند و همة جوانب انساني خود را بارور سازد؟ اينگونه اظهارات در زيارت امام، يعني توجه به افقي كه بايد هر مؤمن در پيش روي خود بيابد و از آن روي برنتابد.
﴿ وَ اَشْهَدُ اَنَّكَ الاِمامُ الْبَرُّ التَّقيُّ الرَّضِيُّ الزَّكِيُّ الْهادي الْمَهدِيُّ ﴾
ميبينم و شهادت ميدهم كه تو پيشواي نيك، با تقوا، پسنديدني، داراي صفات پاك و ذات پاكيزه و هدايتكنندة خلق و هدايتيافته به حق هستي.
اي امام! تو همه خوبيهايي وفاداري ما به تو، ابدي است، ديگر هر كس هر چه ميخواهد بگويد.
بسيار خوشحال شدم وقتي شنيدم امسال در روز چهارده خرداد مردم در مرقد امام خميني(قدسسره) بيشتر از سال قبل به طور محسوسي حاضر بودند. يعني مردم حرفشان اين است كه هر كس هر چه ميخواهد بگويد و هر شلوغي كه ميخواهد بكند، بكند، وفاداري ما به تو اي امام خميني(قدسسره) ابدي است. چون تو همه خوبي عصر ما بودي. اين مردم شاگرد كربلا هستند، وگرنه به هركسي كه وفادار نيستند. مثلاً اگر اندكي فشار را از مردم مسلمان تركيه بردارند نه تنها به آتاتورك فحش ميدهند بلكه قبر او را آتش ميزنند. يعني قلب مردم مسلمان نميتواند به غير مؤمنين وفادار باشد اينها فكر ميكنند فشارها و تبليغاتشان تأثير ابدي دارد. روح انسان اگر معنوي شد از جوّسازي روزنامهها و راديوهاي بيگانه متأثر نميشود و از حق فاصله نميگيرد و در اين فراز زيارت، شيعه دارد بر فراز آن همه تبليغات كه ضد اسلام و ائمه شده ميگويد: تو اي امام معصومِ شهيدِ مظلوم، همه خوبيهايي كه ميشود در كسي سراغ داشت در تو به طور كامل هست و اظهار چنين كلماتي عين وفاداري است.
﴿ اَشْهَدُ اَنَّ الْاَئِمَّةَ مِنْ وُلْدِكَ كَلِمَةُ التَّقْوي وَ اَعْلامُ الْهُدي وَ الْعُرْوَةُالْوُثْقي وَالْحُجَّةُ عَلي اَهْلِ الدُّنْيا ﴾
گواهي ميدهم كه امامانِ بعد از تو، اين استوانههاي عصمت، همه فرزندان تو هستند، همان كلمههاي تقوا وشاخصههاي هدايت ورشتههاي محكمِ ايمانِ خلق وحجّت خدا بر تمام اهل دنيا.
زيارت اربعين اثبات وفاداري ماست به امام، لذا شروع ميكنيد خصلتهاي حبيب خودتان را مرتباً ميگوييد تا قلبتان بيدار بماند. بايد براي قلبمان معني داشته باشد كه چرا اين وفاداري كهنگيپذير نيست. چون با چنين امامي كه كعبه و قبلة هر قلب بيداري است، روبهرو است.
﴿ وَ اَشْهَدُ اَنّي بِكُمْ مُؤْمِنٌ وِ بِاِيابِكُمْ مُوقِنٌ بِشَرايِعِ ديني وَ خَواتيمِ عَمَلي﴾
شهادت ميدهم كه من به امامت و حقّانيت شما ايمان، و به رجعت و برگشت شما يقين دارم، اين عقيدهاي است كه به شرايع و راههاي دينم و انتهاي عملم بر آن استوارم.
با اين كلمات قلب زائر به جايي ميرسد كه امام را راحت ميپذيرد. ما بايد به قلبمان رجوع كنيم. اگر تسليم امام نيستيم بايد اين قلب را اصلاح كنيم. شما اگر با كسي بيجهت قهر باشيد ميرويد با او آشتي ميكنيد هر چند كمي فشار به شما ميآيد. اما بالأخره بايد قلب را نسبت به خارج شدن از آن كينه، تربيت و اصلاح كرد. مثلاً شما اگر ديديد در قلبتان حسادت وجود دارد ريشه آن را پيدا ميكنيد و آن را آرامآرام از قلبتان خارج ميكنيد. يكوقت است كه اين قلب هنوز امام را تمام حقيقت نميداند بايد رجوع كند به مباحث امامشناسي و قرآن و روايت و تاريخ تا اين قلب آرام شود و باور كند كه ائمه روي اين زمين حجّت الهي هستند، اگر اين چنين قلبتان امام را پذيرفت، اين قلب را ميگويند قلب سِلْم.
شما در اين زيارت عرض ميكنيد كه به شما ايمان دارم و قلبم تسليم شماست؛ يعني تمام معارف و دستورات شما براي من مورد پذيرش است. به تعبير دقيق، سخن و سنّت و عمل شما مبادي فكر و ميل من شده است، مثل اينكه بديهيات مبادي تفكّر انسان قرار ميگيرد.
﴿ وَ قَلْبي لِقَلْبِكُمْ سِلْمٌ وَ اَمْري لِاَمْرِكُمْ مُتّبِعٌ وَ نُصْرَتي لَكُمْ مُعِدَّةٌ حَتَّي يَأْذَنَ الله لَكُمْ فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لا مَعَ عَدُوِّكُمْ صَلَواتُ الله عَلَيْكُمْ وَ عَلي اَرواحِكُمْ وَ اَجْسادِكُمْوَ شاهِدِكُمْ وَ غائِبِكُمْ وَ ظاهِرِكُمْ وَ باطِنِكُمْ آمينَ رَبَّ الْعالَمينَ ﴾
قلبم تسليم قلب پاك شما، و همه كارم پيرو امر شماست، ياريم براي شما آماده است و منتظر اذن خدا هستم، پس البته با شما هستم نه با دشمنان شما، درود و صلوات خدا بر شما و بر جسم و جان پاك شما باد، صلوات الهي بر حاضر و غايب و ظاهر و باطن شما. اي پروردگار عالميان اين تقاضا را مستجاب بفرما. ما شما خانواده را و شما گروهي كه فرهنگ و صحنه كربلا را به بار آورديد با تمام وجود قبول داريم و صلوات خدا را بر شما ميفرستيم.
باز همان نكته ميماند كه يك وفاداري كامل نياز است براي اثبات زندگي ديني خودمان، چراكه هميشه از اين غوغاها در جهان بوده و هميشه جوّي پيش ميآمده كه مؤمنان امتحان بدهند، اكثر مردم هم از اين امتحانها موفق بيرون نميآمدند. هم تاريخ بيانگر اين مطلب است هم قرآن و روايت. قرآن ميفرمايد كه ما اول يك سختي به مردم ميدهيم بعد اينها دست به دامن دين ميشوند ما پيامبر ميفرستيم، نهايتاً قرآن ميفرمايد هيچ وقت نشد كه ما پيامبري بفرستيم و بعد از مدّتي اينها حرف پيامبر را رها نكنند. يعني جوّسازي ميكنند تا پيامبر و حرفهايش فراموش شود. بعد ميفرمايد ما يك فشاري به اينها ميآوريم. ﴿لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ﴾ بلكه به تضرّع بيفتند و بهسوي خدا برگردند. ولي اكثراً بعد از اين فشار دوباره يادشان به هوس دنيا ميافتد. سپس ما آنها را به عذاب خود ميگيريم: ﴿فَاَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ﴾. يعني آنها را چنان ميگيريم و زمين ميزنيم كه اصلاً نميفهمند از كجا ضربه خوردند.
امامحسين عليه السلام همين را ميخواستند به ما ياد بدهند كه وفاداران به عهد ديني اندكاند؛ ولي فقط همينها نجات يافتگانند. امامحسين عليه السلام اينگونه ما را نجات ميدهد.
زيارت اربعين؛ زيارت وفاداري به اهلالبيت عليه السلام است، در جوّي كه آن جوّ ميگويد دورة معنويت و دينداري و دورة اهلالبيت عليه السلام گذشته است و همين پايداري بر عهد ديني است كه ما را حفظ ميكند، چراكه حقيقت كهنه نميشود، و هركس به اندازة باقي ماندن بر روي حقيقت، فرسودگي و افسردگي به زندگياش سرايت نمينمايد، و بر عهد حسيني ماندن، يعني همواره رو به سوي حقيقت داشتن؛ و زيارت عظيم و عزيز اربعين يعني همين. زيارت را تكرار كن، باز تكرار كن، تا خود را تكرار كرده باشي. تا روزمرّگي و فرسودگي و افسردگي به سراغ تو نيايد، تا با عهد حسيني، بر عهد محمّدي صلی الله عليه و آله پايدار باشي، تا همواره دُور، دُور تو باشد، چون تا قيام قيامت، دُور، دُور محمّد و آلمحمّد صلی الله عليه و آله است، همه كهنه ميشوند، الاّ هم او كه «اَوَّلُ ما خَلَقَالله» است و مقصد خلقت است.
خدايا به پايداري محمّدوآلمحمّد عليهم السلام، ما را از گم شدن و ناپايداري نجاتبخش!
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه يازدهم
كربلا؛ تابلوي اميدواري در خطرناكترين شرايط
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام بر حسين عليه السلام كه مظهر احياي همه فضيلتها است و مسلّم اگر جامعهاي بيحسين شد، در مرگ انسانيّت فرو خواهد رفت و در واقع پوچي خودش را زندگي ميپندارد و از زنده بودن هيچ بهرهاي نميبرد.
اهميّت تحليل حادثة كربلا
همه عزيزاني كه ما در خدمتشان هستيم - يعني شيعههاي مكتب اهلبيت عليهم السلام- كم و بيش حادثه كربلا را ميشناسند. ائمه عليهم السلام از ما خواستهاند كه در بارة كربلا فكر كنيم، به ما دستور دادهاند كه حتي اگر دو نفر كنار هم مينشينيد از فرهنگ اهلبيت صحبت كنيد. به فرموده علماء دين آنچه كه در توجه به واقعة كربلا ما را نجات ميدهد، تحليل حادثه كربلاست. همان روزي كه واقعه كربلا به وقوع پيوست، عبيداللهبنزياد كربلا را تحليل كرد و گفت: «خدا ميخواست كه ما پيروز شويم»، و اين هم نوعي تحليل است! يعني دشمن نميگذارد كه ما تحليل مناسب كربلا را به راحتي به دست آوريم؛ همه ميدانند در كربلا چه گذشت، اكثر اخباري كه از كربلا به دست ما رسيده است، شيعه و سني قبول دارند و در متون تاريخي فريقين مطرح است. اشكال كار در تحليلِ غلط كربلاست. اگر ميخواهيد به اين نسل و خودتان خدمت كنيد، روي سه نكته بايد حسّاس باشيد؛ يكي اينكه از خودِ حادثه كربلا به خوبي شناخت و تحليل صحيحي داشته باشيم تا با تحليلهاي غلط، چيزي را حذف يا اضافه نكنيم، بلكه تماماً با خود كربلا روبهرو باشيم. ديگر اينكه بايد به اين نكته توجه كرد كه كربلا را چه كسي به وجود آورده است؟ آيا صرفاً يك آدم خوب آن نهضت را بهوجود آورده، يا امام معصومي كه تمام حركات و سكناتش بايد براي ما ملاك باشد و به ما الگو بدهد در آن نهضت نقش اصلي را داشته؟
گاندي ميگويد: «من به حسين عليه السلام اقتدا ميكنم».آري اين نكتة قابل تقديري است ولي آيا شيعه هم مثل گاندي امامحسين عليه السلام را قبول دارد؟ شيعه ميگويد: «حسين حق است» و گاندي ميگويد: «حسين خوب است». در نظر گاندي كار حسين عليه السلام خوب است، اما آيا حق هم است؟ اگر ميخواهيد از كربلا محروم نشويد، بايد متوجّه باشيد كه كربلا را چه كسي به وجود آورد؟ كربلا را يك امام بر حق به وجود آورد و نه يك انسان خوب، خوب بودن كافي نيست، اگر امام را فقط خوب دانستيد، حق امام اداء نشده است.
كربلا را نميتوان از چشم مورّخين تحليل كرد. بهعنوان مثال؛ «طبري» امام عليه السلام را آدم خوبي ميدانسته و از اين زاويه وقايع كربلا را ذكر نمودهاست، اما «طبري» كربلاشناس نيست، او يك شافعي است. پس؛ از اين نكته غفلت نكنيد كه كربلا توسط يك امام حقّ، ساخته و پرداخته شده است.
نكتة سوم اينكه؛ كربلايي كه يك امام معصوم آن را بهوجود آورده است، چرا به وجود آمده؟ چه پيامي دارد؟ بنياد آن چيست؟ بعد از آن چه شد؟ ميبينيد كه هزاران نكته در اينجا نهفته است.
مسئله حائز اهميت اينكه كربلا، جهان انساني را از پوچي نجات داد و به همين جهت هم براي اين سلسله بحث نام «كربلا، مبارزه با پوچيها» برگزيده شد. در نگرش به حادثه كربلا، بنده روي شخص يزيد تأكيد ندارم، روي معاويه تأكيد دارم. معاويه؛ فرهنگي است كه حادثه كربلا را به وجود آورد و يزيد فرزند ناداني بود كه نفهميد پدرش چه كار خائنانهاي كرد.
جبههاي كه آسماني است
اصل پوچي از آن جا است كه بشر ريسماني را كه او را به آسمان غيب وصل ميكند، پاره نمايد، از اين رو در كّل تاريخ بشر دو جبهه بيشتر نيست، يكي جبهه انبياء كه با اتصال انسان به عالَم غيب و عالَم معنا، بشر را از بيمعنايي و پوچي ميرهاند و يكي هم جبهههاي مقابل سنّت انبياء كه هرچه باشد جز پوچي و نيستي بشر چيزي به همراه ندارد، در كربلا اين دو رويارويي به عنوان صفحه نمايش همه تاريخ در ابعاد بسيار جامع خود ظهور كرده است، در يك طرف جبههاي كه با تن دادن به شهادت ميخواهد با پوچي مبارزه كند و در طرف ديگر جبههاي كه ناخودآگاه پوچي خود را استحكام ميبخشد و كربلا با چنين جامعيّتي ميتواند تاريخ را تغذيه كند و اين به شرطي است كه دقيق به آن بنگريم و اين چيزي است كه سعي شده است در اصل تحليل كربلا همواره مدّ نظر باشد.
هر حركتي كه آسمان مقصد اصلي آن نباشد، حركتي شيطاني است، حال ممكن است كسي شش هزار سال عبادت كند اما به خود سجده كند، او شيطان ميشود، و ممكن است كسي همچون حضرت قاسمبنحسن، هنوز به سن تكليف نرسيده ولي آن قدر عشق به حقايق قلبش را پُر كرده باشدكه وقتي حضرت اباعبدالله عليه السلام از ايشان ميپرسند، مرگ را چگونه ميبيني؟ ميگويد: «اَحْلي مِنَ الْعَسَل» از عسل شيرينتر. در انسان ها دو ديدگاه وجود دارد: يك ديدگاه همة حقيقت را در ارتباط با عالم غيب ميجويد و ديدگاه ديگر چشمش به دنياست، اگر چه نماز ميخواند ولي به خودش سجده ميكند. يكي چشمش به آسمان است و ديگري چشمش به زمين.
شيعه خيلي بيدار است و لذا ظرايفي را ميبيند كه ديدن و پذيرش آن براي ديگران غير ممكن است، شيعه ميگويد: ابابكر يار غار پيامبر صلی الله عليه و آله يك جبهه است، علي عليه السلام هم يك جبهه، ميگويد همين كه حضرت علي عليه السلام را حذف نمودند در حقيقت، حق را حذف نمودند، و شما متوجّه ميشويد كه شيعيان چه فهميدهاند. گاهي متوجّه نميشويم كه در فرهنگ شيعه چه چيزهايي داريم و چگونه توانستهايم جريان حقي راكه بهحمدالله در بين مسلمانان صدر اسلام مطرح بود، بشناسيم و لذا نادانسته ميگوييم كه علي عليه السلام خوب است، خليفه اول هم كه بد نيست، پس هر دو خوبند. ولي شيعه متوجّه است كه علي عليه السلام حق است و چنين تشخيصي فوقالعاده كارساز است.
شما به افق فرهنگ انسان ها نگاه كنيد، مردم سوئد شايد در طول سال يك دروغ نگويند! تا بتوانند زيبا زندگي كنند. زندگي كنند كه خوب بخورند و خوب لذت ببرند و.... آن وقت يك آدم نادان هم ميگويد: عجب مردم خوبي! يك دروغ هم نميگويند. آخر شما افق فرهنگي اين مردم را ببينيد كجاست. يك فرهنگ چشمش به آسمان است و يكي چشمش به زمين و تماماً از حقيقت جداست، يعني همان حركتهاي مقابله با سنّت انبياء. اين فرهنگ هر چه باشد و به هر شكل و با همه نظمش، جز پوچي و نيستي چيزي به همراه ندارد.
مگر كساني كه با امامحسين عليه السلامجنگيدند، نماز نميخواندند؟ بله ميخواندند، در اين فكر باشيد كه امروز فريب نخوريد، كربلا متعلق به امروز ماست، و حسين عليه السلام در همه دورانهاي تاريخ، غذاي حيات ديني همه بشريّت است. امروز هم بايد توجه كنيد، صحبتهاي من، شما را به كجا دعوت ميكند؟ به آسمان يا به زمين؟ تلاش كنيد فرهنگ اهلبيت را در كربلا به دست آوريد. حضرتامام(رحمةاللهعليه) در نجفاشرف در جمع عدهاي از علماء گفتند: اسلام اين نيست كه ما فهميديم، يعني اسلام افق خيلي بلندي است، سعي كنيد چشم خود را به افق هاي بلند اسلام بيندازيد. شما از من بپرسيد كه مرا به كجا دعوت ميكني؟ به آسمان و عالم معنا، يا به زمين و عالم سر گرداني؟
حضور همة تاريخ در كربلا
همة تاريخ در كربلا جمع شده، همه خوبي ها در وارث همه انبياء يعني حسين عليه السلام و همه بدي ها در وارث شيطان، يعني يزيد. همه زندگي بشر در همة خوبيها يعني زهير و بُرير و .... و همة بدي ها در خولي، شمر و.... تمرين ميشود. دوباره به اين جمله با دقت بنگريد: «در كربلا اين دو رويارويي به عنوان صفحه نمايش همه تاريخ، در ابعاد بسيار جامع خود ظهور كرده است»، در يك طرف جبههاي است كه با تندادن به شهادت ميخواهد با پوچي مبارزه كند، و در طرف ديگر جبههاي است كه با ماندن، پوچي خود را ادامه ميدهد. عجب! آدم عموماً اين طور فكر ميكند كه بايد نميرد تا بماند ولي كربلا ميگويد: بمير تا بماني! اين موضوع را شنيدهايد كه طرز فكر بعضي از آدم ها اين است كه آن چه براي من نباشد بيخود و بيهوده است، ولي كربلا ميگويد: اين منِ مادون هم مال من نباشد، تا من باشم. «در دو چشم من نشين، اي آنكه از من، منتري». اين كدام «من» است كه «من»تر است كه بايد اين «من مادون» نماند تا آن «من» بماند؟ شما تماشا كنيد كه در كربلا، آدم زن و فرزند و آبرويش را به مهلكه ميآورد، براي اينكه پوچ نشود، گفتند حسينبنعلي فرد خارجي و ضد دين است، نظام فرهنگي آن زمان هم تا حدي اين حرف را پذيرفت، ولي قبول داريد كه تمام مردم در آن زمان با همه چيزشان پوچ بودند. پسر سعد ميخواست براي اينكه پوچ نباشد، مُلك ري را داشته باشد و حسين عليه السلام ثابت نمود كه اينها با داشتن همه چيز پوچِ پوچ هستند.
ماندند و نماندند
آري! در يك طرف جبههاي است كه با تن دادن به شهادت، ميخواهد با پوچي مبارزه كند و در طرف ديگر، جبههاي كه ناخود آگاه پوچي خود را استحكام ميبخشد و هر چه بيشتر خود را ادامه داد بدتر شد، چه يزيد، چه عمرسعد و چه بقيه.
كوفياني كه با حضرت ميجنگيدند براي اينكه بمانند و از شمشير عبيداللهبنزياد در امان باشند، ماندند و نماندند. آيا پوچي از اين بدتر، براي كساني كه ماندند و نمردند ولي تمام وجودشان بيهوده شده بود، سراغ داريد؟ شما به خودتان توجه كنيد، مگر وقتي كه به آسمان وصل نيستيد، احساس نميكنيد كه از خودتان راضي نيستيد و خودتان هم خودتان را نميخواهيد؟ يعني در واقع خود آدم براي خودش هم پذيرفتني نيست. علّتش اين است كه ناخودآگاه از فرهنگ كربلا، فرهنگي كه انسان را به آسمان معنا و معنويت وصل ميكند دور شدهايم.
كربلا با جامعيّتي كه دارد ميتواند تاريخ را تغذيه كند و اين به شرطي است كه به آن دقيق بنگريم و اين همان دليلي است كه بايد بگوييم: «كربلا مبارزه با پوچيهاست».
شما جبهه كربلا را خيلي وسيع كنيد، در زيارت وارث ميگوييد: اي حسين عليه السلام تو وارث همه پيامبران هستي، مگر تمام پيامبران نيامدهاند كه ما را به عالم معنا وصل كنند، عالم معنا يعني عالم غيب، عالم معنا، آدم را با معنا ميكند و برعكس آن، هر كس از فرهنگ انبياء جدا شد بيمعناست، آن فرهنگ هرچه ميخواهد باشد فرق نميكند؛ در رژيم شاه، فرهنگ، فرهنگ بي معنايي بود و مردم ما تا آمدند در فرهنگ ايثار و شهادت، مفهوم معنادار بودن را احساس كنند، هشت سال جنگ هم تمام شد و بعد از جنگ هم كه دوباره فرهنگ با نشاط معنويمان را گم كرديم.
امام معصوم در تمام افقهاي حيات بشري حاضر و ناظر است و با اين نگاه است كه تلاش ميشود از حركت امام عليه السلام غذايي براي جان خود برگيريم و لذا بايد سخت در فلسفه حركت امام فرو رويم تا از كمك اماممان و هدايت حضرت محروم نمانيم.
شما با يك احساس روحاني و در حالت حضور، ناخودآگاه از خود ميپرسيد كه آيا امامحسين عليه السلام راضي هستند كه ما اينجا بنشينيم و سينه بزنيم؟ آيا امام زمان عجل الله تعالی فرجه راضي هستند كه ما اين غذا را بخوريم؟ اينها يعني چه؟ يعني اينكه شما متوجّهايد كه امام در صحنههاي حيات شما حاضر و ناظر است و خودتان را بر اساس وجود حضوري امام عليه السلام ارزيابي ميكنيد و با اين نگاه است كه در شيعه تلاش ميشود تا از حركت امام روحمان را تغذيه كنيم و لذا بايد سخت در فلسفه حركت امام فرو رويم كه از اماممان و هدايت او محروم نشويم.
حركت حسين عليه السلام ماوراء تحليلها
يكي از ظلمهايي كه به خود ميكنيم غفلت از اين است كه متوجّه نشويم امام معصوم در كربلا چه ميديدند. ابنعباس قبل از حركت امام به سمت كربلا ميگفت كه شما كشته ميشويد و زن و فرزندتان اسير ميشوند، همه حرفهاي ابنعباس هم درست درآمد، امّا اي حسين! تو چه ديدي كه فوق فكر عبداللهبنعباسها با اينكه ميدانستي شهيد ميشوي و زن و فرزندت اسير ميشوند، اين حركت را ادامه دادي؟
اگر شما بايك فكر روشنفكري صرفاً مادي و با تحليل سياسي، تاريخي و اجتماعي نگاه كنيد، ميگوييد كوفيها امامحسين عليه السلام را فريب دادند. در حاليكه بچههاي دبستان سياست هم ميدانستند كه حركت به سوي عراق وكوفه مساوي با كشته شدن است، روي حساب دو دو تا چهارتا، شكست قطعي است، يا بايد بگويي عجب كوفيهاي نامردي! يا در فلسفة حركت امام بيشتر دقت كني و بگويي عجب حسيني كه همه را به نمايش كشيد، حتي فكر كوفيگري را! عجب صحنهاي در كربلا به نمايش درآمد! نمايش آدميّت! شيطان شش هزار سال عبادت كرد ولي قرآن ميگويد «كانَ مِنَ الْكافِرينَ» او از اول كافر بود ولي كفرش پيدا نبود. چه كسي كفر شيطان را آشكار كرد؟ آدم اسماء الهي را نشان داد و شيطان سجده نكرد و كفرش پيدا شد. حسين عليه السلام حقيقت آدميّت است، او آدمِ آدم است. حسين عليه السلام كوفيها را نشان داد، يزيد را نشان داد، مقدّسان دور از اهل بيت را نشان داد و اهل بيت را نيز نشان داد. پيامبر اكرم صلی الله عليه و آله فرصتِ نشان دادن همه عظمت اسلام را نداشتند، هر چند بنياد آن را نهادند، از اين رو فرمودند: «حُسَيْنُ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن» يعني حسين عليه السلام پارهاي از من است، يعني او پارهاي از شريعت من است. پس در يك كلمه بايد سخت در فلسفه حركت امام فرو رويم تا از كمك اماممان و هدايت او محروم نمانيم و حركت امام، غذايي تازه براي هر روز ما باشد.
اميدوارترين انسانها
چنانچه با ملاك هاي ديني و باورهاي قلبي در تاريخ اسلام سير كنيم، ميبينيم كه در ارتباط با اهل بيت پيامبر عليهم السلام با يك عالَم حضور و بقاء روبهرو ميشويم و اميد، همه جانمان را فرا ميگيرد، حتي اگر در وسط ميدان كربلا باشيم و دشمن از همه طرف احاطهمان كرده باشد. ولي با ارتباط با معاويه، انسان از همه چيز محروم ميشود، و اين مسئله را اهل بيت از همه بهتر ميدانستند، ايشان ميدانستند كه بشر با حاكميّت منهاي ديانت، به چه برهوت بيمعنايي هبوط خواهد كرد و چه اندك بودند آنهايي كه اين محروميت را ميفهميدند. هر چند گاهي عدّهاي كه سوسوي اين حالت بر قلبشان خورده بود دل در گروِ حاكميّت اهل بيت ميبستند - از جمله كوفيان- ولي چون با عمق جان مسئله را دريافت نكرده بودند حالت طلب، پايدار نميماند و با اندك سايه ترسي فراموش ميشد. اما خود اهلبيت عليهم السلام بيش از همه متوجّه اين محروميت بزرگ براي بشر بودند و لذا در هر شرايطي سعي در نماياندن اين رحمت الهي داشتند كه بشر از معني اصلي زندگي محروم نماند تا كورمال كورمال بخواهد راه را طي كند.
ما سه نوع انسان داريم، يك نوع آدم بد كه هر جا بنشيند در فكر اين است كه چگونه جيب يك نفر را خالي كند، اگر در جلسه عزاداري امامحسين عليه السلام هم دعوتش كنيد ميگويد چقدر پول ميدهيد. يعني همه چيزش دنياست، نوع دوم، آدمهايي كه خوبند يا اين كه ميخواهند خوب باشند اما در عالم غيب به سر نميبرند و جان ميكَنند تا در عالم غيب بروند، به ياد غيب هستند ولي حكم دنيا بر آنها جاري است، خطورات ذهني و كينهها و رقابتها، آنها را اسير كرده است. نوع سوم، خود اهلبيت هستند، كه دائم در عالم غيب به سر ميبرند و با عالم حضور و بقاء در تماسند. مقام اهل بيت عليهم السلام مقام حضور در محضر حق است، تمام وجودشان در محضر حق است و حق در جمال آنها جلوهگر است، و إنشاءالله ما در كربلا همه اينها را با دليل نشان خواهيم داد. ما از طريق ارتباط داشتن با اهل بيت با يك عالم حضور و بقاء روبهرو ميشويم و در اين حال، اميدْ همة جان انسان را فرا ميگيرد، حتي اگر در وسط ميدان كربلا باشيم و اطراف ما را دشمن احاطه كرده باشد، باز هم احساس ميكنيم كه تنها نيستيم. برعكس، در جبهه مقابل، تجربه كردهايم وقتي يك مشكل در زندگيمان بهوجود آيد ميگوييم «نكند بدبخت شويم». و اگر كوچكترين عضو دنياي ما خراب شود، ميگوييم ديگر كارمان تمام است. روانكاوي چنين جبههاي در قرآن مجيد به چشم ميخورد، آنجايي كه ميفرمايد: اگر ضرر كوچكي به آنها برسد زود خود را ميبازند، «ثُمَّ نَزَعْناها مِنْهُ اِنَّهُ لَيَؤُسٌ كَفُورٌ» يعني؛ چون آن رحمت را از او بگيريم حالت يأس و ناسپاسي به او دست ميدهد، و كربلا آمد تا انسان را از چنين روحياتي آزاد كند.
شمر ميگويد وقتي وارد قتلگاه شدم حسين عليه السلام ميخنديد. شمر ميخواهد كار امامحسين عليه السلام را تمام كند، وقتي وارد قتلگاه ميشود كه ديگر چيزي از امامحسين عليه السلام نمانده است، تير در سينه حضرت فرو رفته، حضرت ميخواهند آن را در بياورند، نميتوانند، تير را از پشت در آوردند، گلوي شان شمشير خورده است ولي در اين حال تبسم بر لب دارند. راوي ميگويد «هر چه به ظهر عاشورا نزديك ميشديم، چهره حسين عليه السلام بشّاشتر ميشد» در فرهنگ انسانهاي عادي اينها عجيب است، ولي در فرهنگ حسين عليه السلام، عجيب اين است كه تو ميگويي «اين ها عجيب است». وقتي كه حضرت، همه جوان هايشان را از دست دادند، به خيمه آمدند و لباس بلندي كه اهل يمن به پيامبر صلی الله عليه و آله هديه داده بودند پوشيدند، يكي از لشكريان ابن سعد وقتي حضرت را با اين لباس ميبيند، ميگويد «حسين! به دامادي ميروي؟» به راستي امامحسين عليه السلام كجا دارد زندگي ميكند؟ همه تأكيد بنده اين است كه اين چه انساني است؟ اين چه فرهنگي است كه فرماندة آن تنهاي تنها، همة ياران را از دست داده ولي اميدوارترين انسان است. راويان حادثه كربلا همه ميگويند: در ظهر عاشورا اميد، تمام وجود حسين عليه السلام را گرفته بود. امامحسين عليه السلام در حاليكه تشنگي و بي خوابي را تحمل ميكردند و در آن حال در تمام روز جسد هر كدام از شهداء را تا پشت خيمهگاه ميآوردند، وقتي كه حضرت به لشكر عمربنسعد حمله كردند، اين لشكر سي هزار نفري را عقب راندند و همه فرار كردند، در اين حال عمر بن سعد فرياد زد: چرا ايستادهايد؟ اين پسر قاتل عرب است، همه حمله كنيد! همه حمله كردند، شمشير و سنگ زدند، امامحسين عليه السلام روي پايشان نميتوانستند بلند شوند، كمي بلند ميشدند و ميافتادند، دوباره بلند ميشدند، دشمن حمله ميكرد، حضرت با همان حالت خونآلود و زخم خورده يك نهيب ميزدند و تمام لشكر عُمر سَعد عقب نشيني ميكرد. آنها در چهره حسين عليه السلام چه ميديدند؟ فرهنگ امامحسين عليه السلام فرهنگي است كه اميد و قدرت و نپوسيدن، تمام شخصيت اين فرهنگ است، حتي در ظاهر حسين عليه السلام، در عصر عاشورا، اين نمايان است، اگر كربلا به وجود نيامده بود هيچ كس در ذهنش هم نميتوانست تصور كند كه چنين آدمي با اين همه كشته كه داده است، اين قدر اميدوار و بشّاش باشد.
جبهة جهل
چنانچه با ملاك هاي ديني و باورهاي قلبي در تاريخ اسلام سير كنيم، ميبينيم كه از طريق ارتباط با اهل بيت پيامبر صلی الله عليه و آله با يك عالم حضور و بقاء روبهرو ميشويم، و اميد، همه جان ما را فرا ميگيرد. اين اميد، آن اميدي نيست كه در روانشناسي مطرح است، اميدي است كه وجود انسان را به عالم بقاء متصل ميكند و اين فقط در يك فرهنگ الهي نهفته است و آن فرهنگ، فرهنگ اهل بيت عليهم السلام است، چنين اميدي را فقط فرهنگ كربلا ميتواند در جامعه محقّق و نهادينه نمايد تا در نهايت، زندگي بشر مرعوب زورداران نباشد. اما در طرف مقابل، ارتباط با معاويه، انسان را از همه چيز محروم ميكند و اين مسئله را اهل بيت از همه بهتر ميدانستند و غُصّه ميخوردند كه چطور مردم به اين خانواده غيبي و معنوي متصل نميشوند و در نتيجه بدبخت ميشوند. يعني ميدانستند كه بشر با حاكميّت منهاي ديانت به برهوت بيمعنايي و بيهويتّي هبوط خواهد كرد و چه اندك بودند آنهايي كه اين محروميّت را فهميدند. هر چند عدهاي كه سوسوي اين حالت بر قلبشان خورده بود، دل در گرو حاكميّت اهل بيت ميبستند - از جمله كوفيان - ولي چون با عمق جان مسئله را دريافت نكرده بودند، اين حالت و اين طلب پايدار نميماند و با اندك سايه ترس، فراموش ميشد، اما خود اهل بيت بيش از همه متوجّه اين محروميّت بزرگ براي بشر بودند. كدام محروميّت؟ محروميّتي كه اگر اهل بيت بر جامعه حكومت نكنند آن جامعه پوچ است و لذا در هر شرايطي سعي در نماياندن اين رحمت الهي داشتند كه بشر از معني اصلي زندگي محروم نماند و بخواهد كورمال كورمال راه را طي كند.
در فرهنگ معاويهاي آدم ها ابزار بودند، در كتاب تاريخ مروج الذهب مسعودي آمده است كه در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام شخصي در شام ناقهاش(شتر ماده) را گم كرده بود، كسي هم از كوفه با جمل(شتر نر) به شام آمده بود آن شخص يقه اين فرد را گرفت كه اين شتر تو ناقه من است و بايد به من برگرداني، دعواي اين دو فرد به معاويه كشيده شد آن فرد شامي پنجاه مرد را بهعنوان شاهد آورد و همگي گواهي دادند كه اين ناقه متعلق به مرد شامي است و معاويه هم عليه مرد كوفي حكم كرد و دستور داد شتر را به مرد شامي بدهند، مرد كوفي گفت اَصْلَحَكَ الله، اي معاويه ! اين شتر من جَمَل است و اصلاً ناقه نيست - شترِ نراست، نه شتر ماده- چگونه اين پنجاه نفر شاهد، گواهي بر ناقه بودن اين شتر دادند ولي تو خلاف اينها حكم كردي؟ معاويه گفت: اي مرد، اين حكمي است كه صادر شده است و قابل برگشت نيست. معاويه بعد از اين قضيه مخفيانه آن مرد كوفي را طلبيد و گفت قيمت اين جمل تو چقدر بود؟ گفت 100 دينار. معاويه گفت اين 200 دينار را بگير و برو. اين شخص بيشتر تعجب كرد كه آيا معاويه هم نميفهمد كه اين جمل است و ناقه نيست؟! معاويه به صاحب جمل گفت برو به علي بگو با اين افرادي كه بين جمل و ناقه فرق نميگذارند به جنگ تو ميآيم. يعني اينها، آدمهايي هستند كه عقل ندارند و من هم نميگذارم عقلشان رشد پيدا كند. يعني اي علي تو ميخواهي مردم را در حدّي بياوري كه حق را از باطل بتوانند تفكيك كنند ولي من، فرهنگ و گروهي را به صحنه ميآورم كه نتوانند برنامههاي تو را درك كنند و فرهنگي را حاكم ميكنم كه حرف تو در فضاي آن فرهنگ، معنا و مفهومي نداشته باشد و اصلاً تو حرفي براي گفتن نداشته باشي - البته اين نكته ديگري است كه آيا خداوند اجازه داد كه معاويه به آرزويش برسد يا نه- آنچه مهم است اين است كه بدانيم، ملتي كه زير حاكميّت غير اهل بيت است، نميتواند شعور پيدا كند و حقّ را بشناسد و خلاصه در حاكميّت غير الهي زندگي چيزي جز تمام شدن فرصت حيات در جهالت نيست.
فرهنگ حسين عليه السلام و اهل بيت يك فرهنگ جامع است كه خودش يك عالَم دارد، بايد تلاش كنيم تا با ارادت به حسين عليه السلام وارد عالَم حسيني شويم. بيش از اين از ما نخواستهاند! حالا فكر ميكنيد اگر من و شما در صحنه كربلا بوديم آيا رنگمان نميپريد و تا آخر ميمانديم؟ البته اميدوار هستيم ولي بنده تصور ماندنش را براي خود نميتوانم بكنم، آري! اميدوار هستم، چون اعتقاد من اين است كه امامحسين عليه السلام در كربلا با تصرّفي كه انجام دادند، به اصحابشان يك لطف خاص كردند و يك توانايي تكويني به قلب اين انسانهاي شايسته دادند تا اين اصحاب توانستند در كربلا ظهور و تجلّي كنند وگرنه امكان نداشت. از ما خواستهاند كربلا و فرهنگ كربلا را بفهميم و بتوانيم بگوييم: «اِنّي سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ» تا وارد دنيايي ديگر شويم. اين ذوات مقدّسه و انوار مطهّره براي نگاه ما به عالم اعلي و براي پوشش ما از معنويّت خاص، هدايت خودشان را شروع نمودند. ما بايد با دقت هر چه بيشتر آنها را بفهميم، آري بايد تلاش كنيم تا آنها را بفهميم.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه دوازدهم
محبّت اهل بيت عامل تحرّك اصحاب كربلا
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام خدا بر حسين و اصحابش، و لعنت خدا و لعنت همه لعنت كنندگان راستين بر آنهايي باد كه با خودخواهي و دنيا دوستي خود، حق واقعي مردم را كه داشتن حاكماني معصوم بود، ضايع كردند.
تصوّر معنويت همراه با حسين عليه السلام
«اگر كهكشان در آسمان، راه كعبه را نشان ميدهد، حسين عليه السلام و اصحاب او در آسمانِ انسانيّت كهكشاني هستند كه راه قبله را مينمايانند». واقعة عاشورا دروازهاي از نور است تا مردم به ظلم آباد زندگي دل نبندند و اگر حسين عليه السلام و اشارههاي او در زندگي ما نباشد، خورشيدِ گرما بخش ايمان ميميرد و واي اگر ايمان بميرد.
شما مقايسه كنيد بين كساني كه واقعاً نور حسين عليه السلام را دارند، با كساني كه به هر دليلي از اين نور محرومند. آيا كساني كه بدون محبّت حسين عليه السلام بهسر ميبرند، ميتوانند در عالَم معنا وارد شوند؟ با مختصر اطلاعاتي كه دارم، به نظر ميرسد كه حتي در بين هزار نفر از اهل سنّت، يك نفر هم نميتواند «عالَم معنا» را درست حس كند و شايد از هر ده هزار نفر مردم غير مسلمان هم يك نفر نتواند «عالَم معنا» را درست حس كند، البته حس كردن غير از فهميدن است، و معتقديم در شيعه، مسئله حس كردن «عالَم معنا» به اين كميها نيست. البته اينطور نيست كه همة شيعيان «عالَم معنا» را حس ميكنند، چراكه ورود به دبستان معارف اهلبيت عليهم السلام خيلي تلاش و كوشش ميخواهد. آنچه كه سعي داريم عزيزان به خوبي متوجّه شوند اين است كه «احساس معنا» يك عالَم و فرهنگي است با حال و هواي خاصي كه در رابطه با خانوادة پيامبر گرامي اسلام بهدست ميآيد.
شما نظري به عرفاي اسلامي بيندازيد، حتي عرفاي اهل سنّت معترف هستند كه هر چه از اين راه به دست آوردهاند مديون سلسلهاي هستند كه به اميرالمومنينعلي عليه السلام ختم ميشود. عارف يعني كسي كه معنا را حس ميكند، ما با عارفان دروغين كاري نداريم، حرف ما اين است كه اگر يك عارف واقعي در اهل سنّت باشد - به ادعاي خودشان- اين احساس معنا را با سر ساييدن مكرر و ممتد در خانواده پيامبر گرامي اسلام و اهل بيت او به دست آورده است و بحمداللّه شيعه بسياري از موانع دستيابي به عالمِ معنا را پشت سر گذاشته و وارد اين دبستان شده است، حال بايد درس بخواند. بسياري از ما شيعيان قيمت و ارزش حضور در محضر اهلبيت عليهم السلام را نميشناسيم، شما گفتار برخي از اين عرفا را مطالعه كنيد، ميگويد متوجّه شدم كه اسلام خيلي عزيز است و به همين جهت وارد اسلام شدم ولي تا به اهل بيت نزديك نشدم، به مطلوبم نرسيدم و اين نزديك شدن به فرهنگ اهلبيت عليهم السلام خود بحث مفصلي دارد كه از اين مقال بيرون است، عمده اين است كه توحيد را بفهميم آن وقت نور حق خودش را نشان ميدهد، آنكه نور حق را شناخت ميبيند آن نور كجا هست و كجا نيست.
ديده آن باشد كه باشد شه شناس
تا شناسـد شـاه را در هر لباس
يعني عالم معنا در يك فرهنگ به نام فرهنگ اهلبيت عليهم السلام جاي حقيقي خود را پيدا كرده و اهل بيت صاحب اصلي اين مقاماند. شيعه براي اينكه بفهمد چرا شيعه است بايد بفهمد كه در اين خانواده چه چيزي وجود دارد؟ اگر كسي بگويد «هر كس به كسي نازد، ما هم به علي نازيم» و خداي ناكرده در وراي اين حرف يك شعور معنوي نباشد - بلكه احساس گروهي باشد - اين فايده ندارد! جانم به قربان اين جمله! اما آيا قلبت ميفهمد كه «ما هم به علي نازيم» يعني چه؟ آيا تو احساس عالم معنا را در اين خانواده يافتهاي و آن را بر قلبت جاري كردهاي؟ اصلاً حس معنوي را ميشناسي و آن را داري؟ دارايي غير از دانايي است. شما اگر شيعه نباشيد و قرآن بخوانيد ميتوانيد از آن استفاده كنيد ولي اينكه قلب شما محل حُكم قرآن شود چيز ديگري است. اعتقاد به اين كه قيامت هست، سخت نيست، شيطان هم به خدا گفت: «اَنْظِرْني اِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ» يعني خدايا تا قيامت به من فرصت بده، پس شيطان هم ميفهمد قيامت هست. ولي فهميدن اين كه قيامت هست، دينداري نيست بلكه دينداني است. اينكه بدانيم قيامت هست كربلا بهوجود نميآورد، احدي هم غير از اهل بيت نميتواند كربلا را درست كند، براي اينكه اينها در مستي شوق حضرت حق هستند و اين مستي غير از آن چيزي است كه ما بدانيم مثلاً قيامتي هست. اميرالمومنين عليه السلام ميفرمايند: «لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً» يعني اگر پردهها كنار رود چيزي به يقين من اضافه نميشود. ابنابيالحديد معتزلي ميگويد كه اين حرفها، منحصر به علي عليه السلام است. منظور او از منحصر كردن به حضرت عليبنابيطالب عليه السلام شخص خود ايشان نيست، بلكه منحصر به مكتب امامان شيعه است، شيعه يك فرهنگ و مكتب است. اين چه نگاهي است كه ميتواند بگويد اگر پردهها عقب رود چيز جديدي نميبينم. شما از طريق مكتب شيعه و اهلبيت ميتوانيد به آن طرف ميدان دنيا قدم نهيد، اين مشكل بزرگي است كه گاهي شيعيان به دنبال آن گوهر تشيّع نيستند. قرآن ميفرمايد مودّت اهل بيت اجر رسالت پيامبر صلی الله عليه و آله است. قرآن نفرمود احترام به اهل بيت مزد رسالت است. به عنوان مثال شما اگر بخواهيد به بنده احترام بگذاريد جلوي پاي بنده بلند ميشويد اما اگر بخواهيد من را دوست داشته باشيد از يك طرف من بايد دوست داشتني باشم، از طرف ديگر دل شما بايد حركت كند تا من را بپذيريد و به من وصل شود و اين هم كار مشكلي است، قرآن فرمود بايد به اهل بيت مودّت ورزيد. يعني؛ اگر ميخواهي وارد ميدان حقيقي دين اسلام شوي بايد از خود درآيي و به اهل بيت وصل شوي و اين اتصال و يگانگي با محبّت ممكن ميشود و داستان محبّت خود سرّ ديگري است! شنيدهايد كه شيعه مكتب عشق است. ولي در اين ميان اينكه اين عشق را خودمان تجربه كنيم چيز ديگري است.
كربلا را مكتب محبّت بهوجود آورد
با كمي دقت در حركات و حالات ياران امامحسين عليه السلام متوجّه ميشويم كه محال است كربلا جز با مكتب محبّت بهوجود آيد. اي شيعيان! اگر سوسوي ضعيفي از محبّت خاندان رسولالله صلی الله عليه و آله به قلبتان رسيده باشد، از شادي اينكه راه درستي را ميرويد، فرياد بزنيد. مكتب محبّت و مودّت، مكتبي است كه اگر كسي آن را نفهمد، نه كربلا و نه اسلام را ميفهمد، و واي به حال كسي كه كربلا را نفهمد، ديگر هيچ چيزي ندارد.
در نيابد حال پخته، هيچ خام
پس سخن كوتاه بايد والسلام
اينكه ائمه به ما ميفرمايند بياييد در محضر اين مكتب سر بساييد و زحمت بكشيد، به خاطر آن است كه به دنياي محبّت اهلبيت عليهم السلام وارد شويم، ابتدا بايد از خود درآييم تا آنها راهمان بدهند.
گفت كه شيخي و سري، راهرو و راهبري
شيخ نِيام پيش نيام، امر تــو را بنده شــدم
گفت كه با بال و پري، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بي پر و پركنده شـدم
گفت كه توشمع شدي، قبلة اين جمع شدي
شمـع نيام ، جمع نيام، دود پراكنـده شـدم
يعني بايد به مرحلهاي برسي كه هيچ خودي از تو در ميان نباشد تا نور محبّت خانوادة عصمت و طهارت در جان تو تجلي كند.
ما نميدانيم كه آيا واقعاً وارد دنياي اهل بيت شدهايم يا نه؟ اصلاً نمي دانيم كه در اين جاده هستيم يا خير! حالا اولش باشيم باز خوب است، آخرش بماند، اما اين را ميدانم كه اگر شهداي كربلا به مقامي رسيدند كه امام معصوم در زيارات به آنها سلام ميكند، از محبّت به اهل بيت بود. شما در آخر زيارت عاشورا سلام ميفرستيد «اَلَّذين بَذَلوُا مُهَجَهُمْ دوُنَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِالسَّلام» به كسانيكه خونشان را كنار امامحسين عليه السلام ريختند: آن وقت اين زيارت را امام معصوم بيان ميكند و گريه ميكند، امام معصوم نظر ميكند به كساني كه كربلا را درست كردهاند. عزيزان من كربلا فقط در مكتب اهل بيت ممكن است و مكتب اهل بيت، مكتبي است كه شما را آرام آرام در مرحله اول به اين حقيقت ميرساند كه امامي معصوم در عالم هست. يعني بايد معرفت خود را به كار اندازيد و به اين نكته برسيد كه زير اين آسمان هميشه يك انسان مطلق هست كه مغز انسانيّت است و خليفه مطلق خدا و جامع همه كمالات است و قرآن در وصفش فرموده «عَلَّمَ آدَمَ الْاَسْماءَ كُلَّها» و آن امام است و در مرحله دوم جايگاه امام را در هستي بفهميم، بفهميم كه امام چه مقامي دارد؟ بفهميم كه واسطة فيض يعنيچه؟ وسعت مطلق انسانيّت و انسان كامل يعني چه؟ و در مرحله سوم، تمرين محبّت به امام را در خودمان ايجاد كنيم، اين كار بسيار مشكلي است ولي خداوند دل ما را طوري ساخته است كه محبّت به امام در آن حكّ شده است. دل نداريم اگر محبّت به امام نداريم.
إنشاءالله به لطف خداوند و منّتي كه خدا بر سر ما ميگذارد، در جاده محبّت جامع اين خانواده قرار ميگيريم آن وقت به حسين عليه السلام قسم كه معني زندگي را خواهيم فهميد وگرنه هيچ نميفهميم:
ما چو كورانه عصــاها ميزنيــم
لا جرم، قنديلها را بشكنيــم
يعني زيبايي عالَم به وجود امام معصومي است كه اولاً: ملاك حق و باطل است. ثانياً: عامل جهتدهي محبّت انسانهاست، تا انسانها به چيزهاي دروغين دل نسپارند. لذا است كه ميگويد:
صدهزاران گوشها گر صف زنند
جمله مشتـاقان چشـم روشننـد
يعني جهان بشري احتياج به انسان كاملي دارد كه عامل اصلي هدايت و جهتدهي زندگي انسانها است.
مكتب اهل بيت، مقام ديگري است كه انسان وقتي وارد آن شد، وارد مكتب محبّت شده است، آن وقت است كه اولِ شور زندگي است و تازه متولد ميشويد، گفت:
مُرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمدو من دولت پاينده شدم
چيزهايي را ميبينيد كه قبلاً نميديديد. بعضي از چيزها را كه ديدني ميپنداشتيد و ارزش نظركردن نداشت، ديگر نميبينيد.
با اين مقدمه، اكنون روي كربلا فكر كنيد، شما مثل اصحاب كربلا چقدر سراغ داريد؟ اين همه تير به سوي آنها پرتاب ميشود ولي اصلاً نگران نيستند و محكم و استوار بهعنوان سپري كه تيرها به حضرت نخورد، جلوي اباعبداللّه عليه السلام ميايستند. آقاي عمّان ساماني در كتاب خوب خود يعني «گنجينة الاسرار» شب عاشورا را اينگونه ترسيم ميكند كه حضرت خيمهها را به هم راه دادند و يارانشان را در آنجا جمع كردند، «خلوت از اغيار شد پيراسته» بعد از صحبتهايي كه حضرت داشتند در انتها به اصحاب ميفرمايند:
رهـرو ما را، هــواي خانه نيـست
هركه جست ازسوختن، پروانه نيست
نيست در اين راه غير از تير و تيغ
گـو ميا هـر كس ز جـان دارد دريغ
آيا حضرت عليه السلام در شب عاشورا نفرمودند كه ما همه كشته ميشويم، پس برويد؟ بحمداللّه قبلاً اين نكته را اشاره كرديم كه آري حضرت فرمودند ولي هيچ كس هم نرفت، چون فهميدند كه اين مردن، يك مردن خاص است كه نبايد از دست داد، ببينيد آن صحابه آن قدر تير خورده است كه پس از اتمام نماز حضرت، بر زمين ميافتد و وقتي حضرت سر ايشان را بر زانوي خود ميگذارند او ميگويد «اَوَفَّيْتُ يا اَبا عَبْدِاللَّهِ» آيا من به شما وفا كردم؟
خنك آن قمار بازي كه بباخت هر چه بودش
و نماند هيچش الاّ، هــوس قمار ديگر
آري كسي كه وارد مكتب محبّت شد:
ني خدا را امتحاني ميكند
ني دَرِ سود و زياني ميزند
يك مقدار روي اينها فكر كنيد، لااقل كربلا را طوري ببينيم كه براي ما ابهام نداشته باشد كه اين چه مكتبي است كه آدم ميايستد جلوي رهبرش تا رهبرش كشته نشود و بعد هم خود را بدهكار بداند و بگويد اي اباعبدالله آيا وفا كردم؟!! مگر تو دنبال چه بودي ؟ميگويد دنبال اين بودم كه خودم را به اباعبدالله ببازم! حالا ميخواهم ببينم كه باختم يا خير؟.... چرا اينگونه است؟ مگر اين بزرگان، اصحاب كربلا - روُحي فِداهُمْ - چه چيزي به دست آوردهاند كه اينگونه عمل ميكنند؟ و اينگونه در مرگ سبقت ميگيرند؟ هر كدام از اصحاب كه بلند مرتبهترند، عاشق پيشهترند. نمونه آن حضرتاباالفضل عليه السلام كه براي ما بسيار بزرگ و با ارزش است به طوري كه آن جا كه دست حضرت بر زمين افتاده است براي ما يك مقام است، يعني شما از طريق ارادت به اين دست، درِ غيب به قلبتان باز ميشود، خوب كربلا اين طوري است كه هر قدر انسان بزرگتر باشد در آن صحنه عاشق پيشهتر است، چون جاي عشق ورزيدن است. من ابداً نميخواهم بگويم كه من و شما ميتوانيم كربلا بسازيم، از خدا بخواهيد بتوانيم به كربلا ارادت بورزيم تا انشاءالله وارد مكتب محبّت شويم، مكتب محبّت، مكتب جامعيّت است يعني:
عقلگويدششجهت حدّ است وديگر راه نيست
عشق گويـد راه هست و رفتــهايم ما بارهــا
شما تا در مقام عقل قرار گرفتهايد ميگوييد كه شش جهت بيشتر نداريم. حق هم داريد و درست هم ميگوييد، چون در ساحت عقل، جهت هفتمي در عالم وجود ندارد. حالا از شما ميپرسم كه محبّت چند جهتي است؟ اصلاً محبّت جهت دارد؟ محبّت، تو را از جهتها خارج ميكند. نگاه به مكتب محبّت، نگاه ورود به جامعيّت است. از خداوند اين محبّت را بخواهيد، ممكن است كه اين محبّت را نفهميم ولي بايد از خدا بخواهيم چراكه خداوند در قرآن عزيزش اين راه را در برابر ما قرار داده است كه اگر خواستي مزد رسالت پيامبر من را بدهي بايد اهل بيت او را دوست داشته باشي، فرمود: «قُلْ لا اَسْئَلُكُمْ عَلَيه اَجْرَاً اِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِيالْقُربي» پس تو حق داري كه اين دوست داشتن را طلب كني، با ورود به اين مكتب از تمام معصيتها و ضعفها و نگرانيها و يأسها و خطوراتِ ذهني مزاحم و سرگردانيها، آزاد ميشويم. داشتن اين مصيبت ها و در آن غوطه ورشدن به اين دليل است كه ما هنوز بيرون دبستان محبّت اهل بيت ايستادهايم. شما نگاه كنيد به افرادي كه وارد دنياي محبّت اهل بيت شدهاند، آيا مسائل زندگي گرفتارشان كرده است؟ اين آدم ها هم مثل ما زندگي ميكنند اما گرفتار زندگي نيستند گرفتار محبّت به اين خاندان با كرامت هستند و زندگي هم ميكنند. عكس اين موضوع بد است كه آدم هيچ محبّتي به اين خانواده نداشته باشد و عجيب هم گرفتار زندگي ميشود، اين گرفتاري است، اين بيرمقي است. در روايت داريم كه «اِنَّ لِلْحُسَيْنِ مَحَبَّةٌ مَكْنُونَةٌ في قُلُوبِ الْمُومِنينَ»، يعني؛ در قلبهاي مؤمنين نسبت به حسين عليه السلام محبّتي عميق و ريشهدار وجود دارد.
كلماتي ماوراء حروف و الفاظ
براي درك حركات و سكنات ائمه عليهم السلام بايد با زباني ديگر آشنا شويم، چراكه ائمه با زبان عادي حرف نزدهاند، يعني حروف كربلا، حروفي نيست كه فقط در كتابها نوشته شود، حروفش خود آدم ها و اعمال آنهاست. حروف كربلا؛ حركات، سكنات و گفتار اصحاب كربلاست. به عنوان مثال ببينيد كه انسان چگونه نماز ميخواند، كمي ميايستد، پس از آن به ركوع، بعد سجده ميرود، ميبينيد كه در نماز حركات، فوق الفاظ معني ميدهد. به حادثة غدير خم توجه بفرماييد، در آن هواي گرم؛ پيامبر صلی الله عليه و آله دستور دادند جهاز شترها را بر روي هم سوار كنند، پس از آن خودشان به همراه علي عليه السلام بالاي جهازها ميروند و دست علي عليه السلام را به قدري بالا ميبرند كه به نقل تاريخ، سفيدي زير بغل هر دوي آنها پيدا ميشود، اين كارها براي چيست؟ مگر نميتوانستند بدون اين حركات، حرف خود را بزنند و بگويند علي عليه السلام نايب بعد از من است؟ سؤال اين است كه چرا اين حركات را انجام دادند. آيا به صورت نقل كلمات نميشد؟ نه، چون در سيره پيامبر و ائمه عليهم السلام فقط حرف نيست، يك سلسله حركاتِ با معنائي، كنار آن حرفها هم مشاهده ميشود. نمونه عجيبتر آن مراسم حجّ است، اگر يك نفر بيرون از دايره مسلمين به حج نگاه كند، ميگويد آخر چرا مسلمانان اين كارها را انجام ميدهند؟ به اين سه ستون، سنگ ميزنند و ميگويند شيطان است!! عقلشان كجا رفته است! اينها كه شيطان نيست، سنگ است، بعد هم از اين طرفِ صفا به آن طرفِ مروه حركت ميكنند و قسمتي را به صورت هروله ميدوند، اينها يعني چه؟ بعد هم دور يك خانه خالي ميگردند! يعني اگر از بيرونِ عالَم دين به اين حركات نگاه كنيد هيچ چيز نميفهميد، شما چون در فرهنگ دين هستيد اينها را ميفهميد و پيام آنها را احساس ميكنيد. يكي از دانشمندان ميگويد: «اگر با مؤمنان نباشي، هرگز بيرون از دايره ايمان، هيچ چيزي از حيات ايماني را نخواهي فهميد».
چرا براي شما اين قدر مهم است كه به مكّه مكرمه برويد و دور اين خانه خالي بگرديد و به اوج انساني برسيد؟ براي اين كه فقط گفتن، دينداري نيست. شما به حجّ دقّت كنيد؛ ظاهرش كه مشخص است، يعني آيا ميشود به قول كاراتهكارها در حالت «ذِن» بروي و ذهنت را متمركز كني و فرض كني شيطاني در جلويت ايستاده است و بعد به آن سنگ بزني؟! آيا انسان با اين كار به جايي ميرسد؟ مسلّم نه، بايد در يك سلسله اعمال، سنگي با اندازة خاص پيدا كني و بعد به ستوني كه نماد شيطاني است بزني تا به آن نتايج عاليه دست پيدا كني. چون در دل نظام انساني علاوه بر معاني و گفتار، حركاتي وجود دارد كه انسان را در يك عالم متعالي وارد ميكند.
وقتي متوجّه باشيم حقايقي در هستي وجود دارد كه چون به صورت لفظ و كلمه در آيند، ديگر آن حقايق نيستند و كلمات ظرف مناسبي براي ارائه آنها نخواهند بود، آنگاه متوجّه ميشويم كه در كربلا چه گذشته است و چرا كربلا ذخيرهاي نيروبخش براي حيات بشري است. چراكه در حركات و سكنات امام عليه السلام و اصحاب بزرگوارشان حقايقي ناگفتني ولي عمل كردني هست كه به اندازه قامت همه انسانيّت بلند است و انسان هوشمند بايد تمام انديشه خود را بهكار گيرد تا از آن حقايق سر در آورد و اين جاست كه ما اصرار داريم بايد از همان ابتدا، نوع نگاهمان را به كربلا مشخص كنيم؛ آيا كربلا حادثهاي است كه اتفاقي پيش آمده يا صحنه آرايي انساني متعالي است تا ناگفتنيها را با عمل بگويد و بشريّت را به چيزي فراتر از محتواي كلمات بكشاند؟
شما در نماز، سجده نكن و بگو «سُبْحانَ رَبِّي الاَعْلي وَ بِحَمْدِه» آيا اين ذكر بدون صورت سجده، به تمام معنا انجام شدني است؟ يا تا به سجده نروي و اين لفظ را نگويي، واقعيت «اَعلي» بودن حضرت حق به قلبت جاري نميشود؟ چون بدون عمل سجده، خاك نشدهاي تا اَعْليبودن حق، تماماً معني پيدا كند. اينجا لفظ به تنهايي نميتواند پيامش را برساند، وقتي اين موضوع را متوجّه شديم كه تنها الفاظ در مقام معنا كافي نيستند متوجّه خواهيم شد كه در كربلا چه گذشته است و چرا كربلا ذخيرهاي نيرو بخش براي حيات بشريّت است؛ الفباي كربلا، فوق كتاب دائرةالمعارف است، كربلا قرآن مجسّم است. شنيدهايد درروز عاشورا حضرت يك سر به خيمهها ميآمدند و پس از آن به طرف ميدان ميرفتند بعد كه همه اصحاب و بنيهاشم كشته شدند حضرت فرياد زدند: «هَلْ مِنْ ناصِرٍ يَنْصُرُني»؟ آيا حضرت نميداند كه كسي باقي نمانده است تا به كمك او بيايد؟ او چه ميخواهد بگويد؟ منظورش چيست؟ عزيزان بايد دقت داشته باشند كه زبان امام، زبان ارائه حقايقي است فوق الفاظ و بايد تمام كربلا واقع بشود تا آن حقايق ظهور پيدا كند. پس اين را بدانيد كه در هر كلامي و حركتي حتي در كوچكترين حركات كربلا معاني تو در تويي وجود دارد كه نبايد از آن ساده گذشت.
كشف اسرار كربلا در گرو شناخت آن
بنده در آن بحث «نگرشي به كربلا با چشم عقل و عاطفه» تلاشم اين بود كه بگويم، امامحسين عليه السلام مأمور ساختن اين صحنه است و اينجا ميگويم كه اين صحنه پيام دارد، به اين صحنه با دقت نگاه كنيد، آنقدر نگاه كنيد تا به ناگفتنيها يعني به سِرّالله برسيد، اگر ميخواهيد به سرّالله برسيد حداقل طلب و آمادگي شما اين باشد، تا در كربلا از حركات و سكنات امام عليه السلام به سرّالله برسيد، آن وقت خواهيد رسيد. در كلام مبارك خود اهلبيت عليهم السلام است كه «اَمْرُنا سِرُّ فِي سِرّ» شما سرّالله بخواهيد، آنها هم به شما خواهند داد، اينجاست كه يك قدم از فكر و انديشه پا را بايد بالاتر بگذاريد و وارد ميدان محبّت شويد و مطمئن باشيد براي اينكه به اين ميدان وارد شويد خودشان شما را به اشك ميرسانند، تا اين راه را درستتر و آسانتر طي كنيد و ناگفتنيها را در اعمال بيابيد.إنشاءالله
صحنه كربلا صحنه ظهور حكمت حسيني است، نهضت حسيني، حكمت حسيني است حكمتي كه ميخواهد انسان را از پوچي و بي خودي و سردي و سرگرداني نجات دهد.
خواهش من اين است به اين نكته دقت كنيد كه نعوذبالله امامحسين عليه السلام يك آدم عصباني نيست كه ميخواهد يزيد را بكشد، حسين عليه السلام حكيمي است كه ميخواهد انسان را نجات دهد و در اين شرايط براي نجات انسان بهترين كار را انجام داده است و راه محبّت و عشق را كه مغز اسلام است به شور و غليان آورد. شما اين را بدانيد كه بدتر از حكومت يزيد وجود نخواهد داشت و آنگاه است كه هر كس به جبهه مقابل آن نظر بيندازد ميتواند به سرّالله برسد، خودش باشد و كربلا. تلاش كنيد و تصميم بگيريد كه به كربلا نگاه كنيد تا آرامآرام إنشاءالله به آن مقامي كه بايد و شايسته است برسيد. مقامي كه قابل توصيف نيست، ولي قلب انسان آن را درك ميكند. براي اينكه منظورم روشن شود مثالي ميزنم. شما به اين نوري كه در اين اطاق هست نگاه كنيد، چه ميبينيد ؟هيچ چيز نميبينيد، اما آيا نور هست يا نيست؟ شما نور را نميبينيد اما واقعيّت اين است كه نور هست، در خصوص دين نيز موضوع همينطور است.
از آيتاللهمطهري(رحمةاللهعليه) نقل شده كه ايشان گفتهاند خدمت جناب آقاي هاشم حدّاد - از عرفاي بزرگ و شاگردِآيتاللهقاضيطباطبايي- رسيدم، آقاي حداد به من فرمود كه: شيخ مرتضي چگونه نماز ميخواني؟ گفتم: آقا! روي معاني الفاظ تمركز ميكنم و حواسم را جمع ميكنم، آقا فرمودند: پس كي نماز ميخواني؟ تو كه معنا ميخواني؟ شهيد مطهري به آيتاللهحسينيتهراني فرموده بودند، بعد كه از محضر آقا بيرون آمدم، فكر كردم، ديدم كه ايشان راست ميگويند، راستي پس من كي نماز ميخوانم؟ من و شما كي نماز ميخوانيم ؟ اگر تصميم بگيريم و با فكر نماز بخوانيم، آيا نماز ميخوانيم؟ من اگر گفتم «الله اكبر»، اگر فكر كنم ميدانم كه گفتهام «الله اكبر»، ولي از اين طريق كه با ذات كبريايي الله ارتباط برقرار نميشود، چراكه تصميم گرفتم تا بگويم «الله اكبر»، پس چكار كنم؟ هيچ، فقط نماز بخوانم، شما از اول جلسه تا حالا در حال گوش دادن به من بوديد، آيا دائماً تصميم ميگرفتيد گوش بدهيد يا همينطور گوش ميداديد؟ كربلا خودش، خودش را براي شما روشن ميكند، شما فقط بگرديد كربلا را پيدا كنيد، شما برويد رو به سوي خدا بايستيد و نماز بخوانيد. اين كلمات انگشت اشاره است، نه مقصد، شما وقتي در نماز ميگوييد «الله اكبر» ديگر خود را در حضور حس ميكنيد، نه اينكه در الفاظ مانده باشيد. بايد برسيد به آن مقامي كه وقتي ميگوييد «الله اكبر»، آماده عروج در نماز باشيد.
دربارة حالات يكي از عرفا داريم كه ميگويند آنقدر پير شده بود كه اصلاً نميتوانست روي پاي خودش بايستد، فقط وقت نماز كه فرا ميرسيد، بلند ميشد و نماز خود را ميخواند و پس از آن دوباره روي زمين ميافتاد، در روز قيامت هم همينطور است. يعني ميبينيم كه آن نمازهاي واقعي كه خواندهايم ما را به جلو ميبرد و آن حرفهاي بيهودهاي كه كنار هم نشستهايم و زدهايم به ما فشار ميآورد، اطرافمان را تاريك ميكند و باز نماز است كه به سراغمان ميآيد و دستمان را ميگيرد؛ شما إنشاءالله در نماز به لطف خدا به جلو ميرويد، در كربلا موضوع همينگونه است، كربلا خودش يك حقيقت بزرگ است. مگر اين موضوع را در روايات نشنيدهايد كه قبل از اينكه واقعة كربلا به وجود آيد، وقتي جبرائيل به ياد كربلا ميافتاد بغض گلويش را ميگرفت و گريه ميكرد؟ يا اينكه ملائكه اين ذوات مقدّس غيبي از روزي كه كربلا واقع شد تا قيامت گريه ميكنند؟ اينها يعني توجّه همه مقامات غيبي متعالي به سوي كربلاست. هر دل زندهاي در صحنه كربلا در حال توجّه و اشك و محبّت و شور است و ادامة يك سير متعالي، و براي همين هم معتقدم زيارت عاشورا يك سير متعالي است.
پس تأكيد ما اين است كه كربلا يك حقيقت است و اگر آن را درست بشناسيم و به آن توجه كنيم، اسراري به ما خواهد داد، آن وقت است كه امام خميني(رحمةاللهعليه) - بنيانگذار جمهوري اسلامي- را بهخوبي ميفهميم چون او شاگرد كربلاست، عظمت اين انقلاب هم به كربلايي بودنش است نه به ساخت پارك و ميدان! بايد تلاش كنيد تا كربلاييها را خوب بشناسيد در غير اين صورت رهرو كساني ميشويد كه پشت به قبله مسلمين كتاب و مقاله مينويسند. آري با پشت كردن به قبله مسلمين مينويسند. فرهنگ كربلا چشم آدم را به يك دنياي ديگري ميگشايد و انسان قدرت فهميدن حق و باطل را بهدست ميآورد، كربلا حقيقتي شكستناپذير است، امامخميني(رحمةاللهعليه) چه موقع شكست خورد؟ آيا اصلاً شكست براي امام خميني(رحمةاللهعليه) معني ميدهد؟ چرا شكست براي فرهنگهاي غير حسيني معنا ميدهد ولي براي امام خميني(رحمةاللهعليه) معنا نميدهد؟ هر بلايي كه ميخواستند سر امام (رحمةاللهعليه) آوردند، زندان و تبعيدشان كردند، حتي راضي نشدند كه امام در نجف بمانند، با همه اين احوال كسي كه كربلايي شد شكست نخواهد خورد. در بحث «كربلا مبارزه با پوچيها» همة حرف اين است كه در فرهنگ كربلا كه ظهور حكمت حسيني است، شكست مطلقاً وجود ندارد، چون فرهنگ كربلا، فرهنگ ارتباط با سرّالله است هر چند كه عُبيدالله بن زيادِ بدبخت خودش را پيروز ميداند و حسين را شكست خورده ميپندارد، اصلاً در حكمت حسيني شكست وجود ندارد و اميد دارم همة ما وارد آن حكمت شويم و به اسرار آن دست پيدا كنيم.
آري! صحنه كربلا، صحنه ظهور حكمت حسيني است حكمتي كه ميخواهد انسان را از پوچي و سرگرداني نجات دهد، حسين عليه السلام نيامده است تا صرفاً يزيد را بكشد، حسين عليه السلام حكيمي است كه ميخواهد انسان را نجات دهد و براي نجات انسان بهترين كاري را كه ممكن بود، انجام داد.
سلام ما بر حسين عليه السلام و يارانش.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه سيزدهم
راه تحقق حاكميّت ديني در آينده تاريخ
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
كربلا، هفتصد بطن دارد
مقام امام همچون قرآن داراي ظاهر و باطن است و به فرمايش پيامبرخدا صلی الله عليه و آله قرآن داراي هفتصد بطن است و هر كس از ظاهر به سوي باطن قرآن سير كرد، در هر مرحلهاي از اين سير، بابطني از قرآن روبهرو خواهد شد بهطوري كه نه ظاهر را حذف ميكند و نه به ظاهر بسنده ميكند، و از آن جايي كه هر مرحله از ظاهر قرآن حكايت از باطني دارد و اين سير به سوي باطن همچنان ادامه دارد، هر چه با ظاهر آن بيشتر انس داشته باشيم ولي در ظاهر آن متوقف نشويم، به حقايق عالية باطني ميرسيم. حال اگر يقين داشته باشيم كه قلب امام، مقام قرآن است و همان است كه خود قرآن در بارهاش فرمود: با مقام غيبي قرآن تماس ندارند مگر مطهّرون «لايَمَسُّهُ اِلاَّ الْمُطَهَّروُنَ» متوجّه خواهيم شد كه قلب امام هم ظاهري دارد و باطني، و حركات امام ظاهرِ آن باطن است، وظيفة ماست كه نه ظاهر را به اسم باطن رها كنيم و نه ظاهر را بگيريم و از هفتصد بطن مقام امام محروم شويم، در اين حال است كه يقين پيدا ميكنيم به كربلا بايد با يك آمادگي عميقي، توجه و نظر كرد.
مهم آن است كه بدانيم كربلا چه درجاتي دارد، آنگاه هركس به اندازهاي كه آمادگي رسيدن به عمق اين سرّالله را داشته باشد، از طريق نظر به كربلا، با اسراري از عالَم وجود آشنا ميشود. اين كه ميبينيد كربلا براي هركس به يك اندازه پيام ندارد براي اين است كه كربلا يك پديده محدود اعتباري نيست، جنگ «چالدران» نيست، اصلاً جنگ نيست، يك مأموريت است براي اينكه حضرت حق «جَلّجلاله» از طريق حسين عليه السلام دين خود را در همه ابعاد به بشريّت نشان دهد. اگر در قرآن فرموده است كه بدون ولايت، دين "تمام" است ولي "كامل" نيست، فرمود: «اَتْمَمْتُ عَلَيكُمْ نِعمَتي» يعني؛ نعمت خودم را كه عبارت باشد از قرآن، به انتها رساندم و آن را تمام كردم. ولي بدون ولايت صحبت از «اَكْمَلْتُ» نيست. ولايت، در كربلا يك ظهور متعالي دارد كه پيامبراكرم صلی الله عليه و آله از قبل خبر آنرا داده بودند، آنجا كه فرمودند: «حُسَيْنٌ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن»، يعني من به عنوان رسول خدا و كسي كه داراي رسالت است با حسين معنا ميشوم و حسين و كربلا هم با من معنا ميشوند، يعني كربلا در كنار رسالت و رسالت در كنار كربلا يك جامعيّت متعالي است تا انسان به آن نوري كه بايد وصل شود، وصل گردد.
كربلاي بيتحليل مثل قرآن بيتفسير
وقتي به اين نكته پي برديم كه كربلا سِرّاللّه است و خودمان را به طرف آن باطني كشيديم كه ظاهر حركات امام عليه السلام از آن حكايت دارد، آرام آرام به لطف خدا هر زمان چهرهاي و بطني از آن براي ما روشن ميشود؛ به همين دليل است كه كربلاي بدون تحليل فقط يك جنگ است، كربلاي بدون تحليل مثل قرآن بدون تفسير است و قرآن بدون تفسير فقط لفظ است، كسي كه خودش را به اسرار كربلا نكشاند مثل كسي است كه قرآن را بدون تفسير ميخواند و خودتان قبول داريد ظاهر الفاظ قرآن چيزي به انسان نميدهد. يك فردي كه سواد عربي دارد ولي بناي سلوك و تزكيه ندارد و طالب سير غيبي نيست، هر چند كه آيات قرآن را بخواند، هدايت و رحمت و بركت به دست نخواهد آورد. كسي كه طالب سير غيبي است از قرآن هدايت ميگيرد و آرام آرام هم باطن آن برايش روشن ميشود، كربلا هم براي طالب اسرار آن، آرام آرام حقيقتش را مينماياند، قرآن تفسير ميخواهد و پس از آن تأويل ميخواهد و بعد هم يك دل، و دگر هيچ، دقيقاً كربلا هم همين طور است، كربلاي بي تحليل كربلا نيست.
حضرت اباعبدالله عليه السلام و ائمه هدي عليهم السلام همه اصرار و تأكيد شان براين است كه ما از كربلا اسراري بيابيم تا براي ابد هدايت شويم، بنابراين همة عزيزان بايد براي سير در كربلا و كشف سِرّ آن، آماده شوند و غير ممكن است كربلا در حد وسعت وجود ما، اسرارش را براي ما نگشايد. در خصوص كربلا ذكر دو نكته ضروري است: اولاً : كربلا سِرّ و بطن طولي دارد، يعني هر كس به اندازه رشد و تعالياش با يك مرتبه از كربلا روبهرو ميشود و ثانياً: كربلا كمالات عَرْضي دارد، يعني شما را در يك موضع، يك شكل تغذيه ميكند و در موضع ديگر، به شكل ديگر. اگر ميخواهي جامعه را اصلاح كني، فقط با كربلا و با توجه به بركات حاكميّت امام معصوم ميتواني، اگر ميخواهي قلبت را تغذيه كني، فقط با كربلا ميتواني، اگر ميخواهي تعليم و تربيت ياد بگيري، فقط با كربلا ميتواني، يعني كربلا عرض عريضي دارد كه در هر مرتبهاي در همه استعدادها و زمينههاي طلب كمال و حقايق با تو روبهرو ميشود و نيز يك طولي دارد كه از اين رهگذر «جان چو ديگر شد، جهان ديگر شود» و هر چه متعالي شديد و عظمت اباعبدالله عليه السلام براي شما روشن شد. آنگاه به وادي حيرت قدم خواهيد نهاد. إن شاءالله.
رهايي از قدرت عنان گسيخته
بحثي را كه ميخواهيم در اين جلسه مطرح نماييم اشاره به اين موضوع دارد كه بشر با چه فكر و فرهنگي ميتواند از قدرت عنان گسيخته حاكمان رهايي پيدا كند. اصولاً همه شما قبول داريد كه جامعه حاكم ميخواهد و حاكم هم قدرت ميخواهد، نه ميشود جامعه را بي حاكم گذاشت و نه از ترس اينكه اگر حاكم قدرت پيدا كرد ديكتاتور ميشود، ميتوانيم بگوييم كه حاكم قدرت نداشته باشد، كه در اين صورت در واقع جامعه را بيحاكم گذاشتهايم؛ پس قدرت، لازمه هر حاكميّتي است و اجتماع هم حتماً نياز به حاكميّت دارد. مشكل جوامع از اول تاكنون قدرت عنان گسيخته حاكمان بوده است، يعني ابتداء حاكمي بر سر كار ميآمده است كه نسبت به مردم خيلي متواضع بوده، ولي وقتي پايههاي قدرتش محكم ميشده عنان گسيخته ميگشته است. اين بلايي است كه عموماً بر سر جوامع انساني آمده، امّا راه نجات چيست؟ اگر در جواب بگوييم كه هيچوقت حاكميّت نميخواهيم، در اين صورت همه عنان گسيخته ميشوند و قانون جنگل حاكم ميشود، يا ممكن است بگوييم هيچ راه درماني وجود ندارد. يعني حالا كه از داشتن حاكم گريزي نيست، و حاكم هم قدرت عنان گسيخته دارد، پس ما هم ذليلانه محكوم به سرنوشت اضمحلال در مقابل قدرت هاي حاكم هستيم. ولي دين الهي راه ديگري را به ما معرفي ميكند. كربلا كه متمّم و مكمّل دين است. براي اين به وجود آمده است كه هر چيزي را در جاي خود قرار دهد، كربلا به ما آموزش ميدهد كه اگر مردم از مرزها و ديوارههاي مرگ بگذرند، پوچي حاكمان، در عنان گسيختگيشان روشن ميشود و لذا حاكميّت براي ملتي كه از مرزهاي ترس بگذرند، حاكميّت عنان گسيخته نيست، ولي حاكميّت هست و ديگر آن حاكميّت، يك حاكميّت دنيوي صِرف نيست، چون وقتي قدرتها و حكومتها از ارتباط با آسمان خالي شدند خودشان خدايي خواهند كرد و حسين عليه السلام آمد تا چنين فاجعهاي را گوشزد كند و حاكميّت بر بندگان خدا را در راستاي هرچه بيشتر بندگي حاكمان، شكل دهد. عاشورا اعتراض به همة حكومتهايي است كه برخلاف برنامة الهي بر مردم حكومت ميكنند و در ساية امن سكولاريسم ادامة حيات ميدهند، در حاليكه حق حاكميّت از آن خداست و حكومت از آن جهت كه يك نحوه تصرف در امور مردم است، حق الهي است جهت سعادت مردم. حكومت با سرنوشت مردم سروكار دارد و خداوند در اين مورد بيتفاوت نبوده تا هر حاكمي فكر كند حق حكومت دارد.
اين كه ميگويند شيعه، حكومت نهايي زمين را به عهده ميگيرد، شما از همين الان ميتوانيد تلألؤهايش را مشاهده كنيد، چه ما باشيم و چه نباشيم تئوري آينده جهان تئوري حذف قدرت هاي عنان گسيخته است. هم اكنون به دموكراسي حاكم بر جهان نظري بيندازيد، هنوز پانصدسال از عمر ليبرال دموكراسي نگذشتهاست ولي ميبينيد كه چگونه در مهد دموكراسي، يأس از دموكراسي خودِ جهان غرب را فرا گرفته است. امروزه دانشمندان غرب به دموكراسي، بيوفا و بياعتماد شدهاند. ميگويند دموكراسي را با تمام وجود ايجاد كرديم و تمام ساز و برگهاي آن را در نظام اجتماعي مان محقق نموديم و تمام عوامل اجراي دموكراسي را فراهم كرديم و مردم را به رأي دادن تشويق نموديم، اما نتيجه عكس آن چيزي شد كه ما به دنبال آن بوديم. حرفشان اين است كه؛ ما گفتيم حالا كه شاهان عنان گسيخته، هوس خودشان را حاكم ميكنند، ما رأي مردم را اصل ميگيريم تا مقابل ديكتاتوري حاكمان بايستيم! اما امروز حرفشان چيست؟ ميگويند ما امروز به اسم دموكراسي با هوسهاي سرگرداني كه در اختيار اربابان تبليغات و تراستهاي رسانهاي است روبهرو شدهايم! و راستي مگر دموكراسي امروز جهان غير اين است؟
بحث بر سر اين نيست كه مردم حقوقي دارند و بايد به آن حقوق وفادار بود، بلكه بحث اين است كه آنچه در مهد دموكراسي واقع شد و حقوق بشر را مقابل حقوق الهي قرار دادند، نتيجه عكس داد چون قدرت سياسي را نبايد از اخلاق و شريعت تفكيك كرد. پس متوجّه باشيد كه آينده جهان، آينده حفظ اين دموكراسي براي زمينيان نيست. به طور كلي آيا اين آرمان در دموكراسي بود كه اگر مردمِ عاقلِ فهميده، رأي بدهند، رأي اينها بهترين نظر است؟ اين طرح در مجموع و به ظاهر حرف قابل قبولي است، ولي از خودشان نپرسيدند نفس امّاره را چگونه در اين طرح كنترل كردهاند و راستي اگر رأي مردمِ عاقلِ فهميده مطرح است كه اين همان اريستوكراسي اصلي است كه قبلاً بود ولي توسط اَشراف، خراب شد. قبلاً اساس حكومتها اين بود كه ميگفتند متفكران جامعه گرد هم جمع شوند و تكليف جامعه را تعيين كنند، اين روش خوبي بود ولي در نهايت چگونه شد؟ اشراف و سرمايهدارها جاي متفكرين نشستند و اريستوكراسي يعني اشرافي گري به وجود آمد، بعد گفتند حالا كه اين طرح جواب نداد، پس تحت عنوان دموكراسي همه مردم براي تعيين نظام حكومتي و تصميمات كشور رأي بدهند و ميبينيد كه نتيجه چه شد.
آري الهي بودن حكومت با مقولة نظارت مردم بر حكومت ديني و پاسخگو بودن حكومت و حق سؤال از حكومت ديني هيچ مغايرتي ندارد، اتفاقاً كربلا ثابت كرد حكومتي كه هيچ مشروعيّت الهي ندارد نميتواند صادقانه خادم مردم باشد و ملزم به رعايت عدالت و حقوق مردم نيست. اساساً حق انتقاد به حاكمان، يك حق ديني است و نه يك حق سكولار، اين همان امر به معروف و نهي از منكر است. ولي تئوري دموكراسي مدعي رعايت حقوق مردم هست ولي در عمل پيرو نفس امّاره ميباشد. يكي از آقايان تحقيق كرده بود كه ريگان رئيس جمهور امريكا چهار ميليون دلار به فيلم بردار صحنه مناظره بين خود و رقيبش داد و در نتيجه بر رقيبش پيروز شد، به اين صورت كه در فيلم به كمك نور و زاويه تصوير برداري، ريگاني كه چندين سال از رقيبش پيرتر و واخوردهتر بود، جوانتر و با نشاطتر نشان داده شد. امروز در دنيا مبناي رأي مردم همين طور است و شايد شما در كشور خودمان آن جايي كه ملاك هاي ديني ضعيف شود، نمونههايي از اين نوع رأيدادنهاي سرگردان را سراغ داشته باشيد.
دموكراسي در تئوري به ظاهر بد نيست، اما در عمل وقتي انسان در تربيت ديني قرار نگيرد و نفس امّاره كنترل نشود، همين است كه ميبينيد، براي مردم انديشه ميسازند تا بر اساس نظر ارباب تبليغات رأي بدهند، چون مردم در وَهْماند و از مرز ترس از مرگ نگذشتهاند؛ تأكيد ما اين است كه جامعه بايد به جايي برسد كه از مرزهاي ترس از مرگ بگذرد تا سرنوشتش به دست خودش باشد. نظام بشري حكومت ميخواهد ولي اگر حكومت عنان گسيخته باشد، مردم پوچ و بي خود ميشوند. مگر امروز مردم دنيا گرفتار «پوچي» نيستند؟ بشريّت از پوچي بدش ميآيد ولي حاكميّت عنان گسيخته به گونهاي است كه پوچي ميآورد، اگر حاكميّت هم نباشد، همه عنان گسيخته ميشوند، بنابراين ما در آينده حاكميّتي ميخواهيم كه عنان گسيخته نباشد و مسلم آيندة جهان متعلق به حسين عليه السلام است، چون بقية طرحها با همه ظاهر فريبياش امتحان شده است.
پناه به دشمن از ترس دشمن
اگر پذيرفته باشيد كه بشريّت همواره از «قدرت عنان گسيخته» در زحمت بوده و هست و جهت انسانيّت را حاكمان مغرور همواره به خطر انداختهاند و از طرفي هم اين قدرتمداري چيزي نيست كه بتوان آن را به راحتي از صحنه حيات انسانها محو نمود، بايد پرسيد بشر با چه فكر و فرهنگي ميتواند از اين معضل نجات يابد؟ در فرهنگ عاشورا، فرهنگ پوچ انگاشتن چنين قدرتي - با عبور از ديوارهاي مرگ - روشن ميشود تا انسان ها به جاي آن كه نسبت به رهايي از چنگال چنين قدرتي مأيوس شوند، راه منحل كردن آن را بشناسند و از ترس دشمن به خود دشمن پناه نبرند.
به حكومتهاي دنيا نظري بيندازيد، حاكمان ظالم شما را از اين نكته كه بتوانيد حاكميّت آنها را زير پا بگذاريد مأيوس ميكنند و ناخودآگاه وقتي از نابودي حاكم ظالم مأيوس شديد به حاكم ظالم پناه ميبريد و به ثناگويي او مينشينيد؛ جنس بشرِ بدون حسين عليه السلام همين است، ولي با حسيني شدن از اين مسائل نجات پيدا ميكنيم.
پوچ شدن، علاج پذير است؟
نكته بعدي بحث اين است كه چرا كربلا آينده فرهنگ بشر است؟ ابتدا اين سؤال را مطرح ميكنم كه آيا پوچ شدني كه حاصل حاكميّت قدرتمداران به جاي حق مداران است، علاجپذير است؟ اين سؤالي است كه امروزه جواب آن در دنيا منفي است، جوابشان اين است كه امروزه تقريباً بعد از سه دوره حاكميّت جهاني (دورة آتن، دورة روم و دورة قرون وسطي) بشريّت به اين نتيجه رسيده است كه بيش از اين سه دوره نميتوانيم داشته باشيم. ابتدا دوره آتن بود كه حكيمان و فيلسوفان حكومت ميكردند يعني دورة حاكميّت فكرِ منقطع از وحي، و ديدند كه چه مشكلاتي بهوجود آمد. افلاطون ميگويد: زشت است كه حاكمان، زنِ اختصاصي داشته باشند، فرماندهان و فرماندارن و سربازان نبايد زن اختصاصي و پول اختصاصي داشته باشند، بايد تعدادي از زنها، زن همه آنان باشند، بچهها نبايد پدر و مادرشان را بشناسند، بنابراين بايد تحويل شيرخوارگاه شوند. در بعضي از برهههاي تاريخ، حاكمان بر اساس تئوري فيلسوف آتني حكومت كردند، بعد ديدند كه عجب نكبتكدهاي به وجود آمد. دوره ديگر يعني دوره روميها آمد، دوره عيّاشي؛ اين فيلمهاي گلادياتوري كه ملاحظه كردهايد، اينها يك فكر بود، اينقدر عيّاشي كردند كه ديگر از هيچ چيز راضي نميشدند مگراين كه ناظر باشند كه بردهها همديگر را بكشند و اينها لذت ميبردند؛ بعد ديدند كه اين دوره هم جواب نداد. دوره قرون وسطي و دين آمد. اروپاييها در قرن چهارم طلب مسيحيت كردند ولي بعد در مسيحيت هم گرفتار شدند چون به جاي اين كه غربيها مسيحي شوند، مسيحيت را به رنگ فرهنگ غرب در آوردند يعني محور دين را كه بندگي بود به قدرت تبديل كردند، حالا با مسيحيت و به اسم مسيحيت اِعمال قدرت كردند و به جهت همين برخورد غلط با دين مسيحيت، گرفتار شدند. حالا دنياي غرب به اين نتيجه رسيده است كه با اين سه دوره حاكميّت جهاني يعني دورههاي «آتن » و «روم» و «دين»كه نتوانستيم نتيجه بگيريم، پس حاكميّت براي پوچ نشدن انسان ها محال است!! اين نتيجهاي است كه امروزه دنياي غرب به آن رسيده است و به همة مردم جهان آن را القاء ميكند و بر همين اساس است كه عدهاي تن به بدي و پلشتي ميدهند و ميگويند حالا كه نميشود از پوچي نجات يافت پس «حالي خوش باش و عمر بر باد مده!!» دوباره به سؤال نظر مياندازيم:
آيا پوچ شدنِ زندگي كه حاصل حاكميّت قدرت مداران به جاي حقمداران ميباشد علاجپذير است؟ آيا راه هايي كه جهت علاج آن پيشنهاد شده است نتيجه بخش بوده است؟ مدّعاي ما اين است كه آري آن پوچي، درمانپذير است و تنها درماني كه در همه ابعاد نتيجه ميدهد درماني است كه امامحسين عليه السلام در نهضت خود پيشنهاد فرمود. عمده آن است كه متوجّه باشيم همچنانكه انسانِ بيخدا در واقع زندگي دروغين دارد، در همين راستا انساني هم كه خود را در كنار امامحسين عليه السلام جهت رهايي از اين پوچ شدن احساس نكند و يك وحدت شخصيتي با آن حضرت به دست نياورد، از خداي رهاننده انسان از بيمعنا شدن زندگي، يعني از خدايي كه اساس همه معاني است، بهره لازم را نميبرد.
سخن ما اين است كه آري آن پوچي، درمانپذير است و تنها درماني كه در همه ابعاد نتيجه ميدهد درماني است كه حسين عليه السلام در نهضت پر شكوه خود پيشنهاد فرمود. شايد بگوييد اين هم كه امتحان نشده است، ولي اين طرح چه در مسيحيت و چه در اسلام هر وقت حتي به طور محدود هم كه به صحنه آمده، جواب داده است. شما به دين مسيحيت، نظر بيندازيد. اين دين، پيامبر خدا يعني يحيي را دارد كه شهيد اين دين است و به اصطلاح حسينِ دين مسيحيت، حضرت يحيي است و متذكر جدّيت عالم معني است. و مردم به اصطلاح مسيحي موقعي ضرر كردند كه مسيحيت تحريفي دنيازده، گرفتارشان كرد و ما در اسلام حسين عليه السلام را داريم و به همين جهت ميگوييم اسلامِ حسين نجات دهنده است نه اسلام اهل سنّت. جوان هاي اهل سنّت همان قدر براي نجات از پوچي مأيوس هستند كه اروپاييها مأيوس هستند و براي همين است كه ميبينيد عربستان سعودي اينقدر كه ميتواند به آمريكاييها نزديك شود نميتواند به ما بهعنوان كشور مسلمان شيعه، نزديك شود، چون با ما همزباني ندارد.
دين آمده است كه ما را با معنا كند، دين حاكميّت آورده است و حاكميّت ديني با «معنا كردن» ما همسنخ است. حالا اگر حاكميّت باشد ولي ديني نباشد، اين حاكميّت، پوچي براي مردم و عنان گسيختگي براي خودش به بار ميآورد و اگر بخواهيد پوچ نباشيد و حاكميّت داشته باشيد بايد بتوانيد در اين حاكميّت «حسيني» باشيد. شما دولت مرحوم شهيد رجايي را در خاطر داريد كه همراه با بسيجيها ،در وحدت با حسينبنعلي عليه السلام زندگي ميكردند و در اين حاكميّت بود كه هيچ كس احساس نميكرد كارش بيهوده است، همه اعم از معلم و كارگر و كارمند احساس ميكردند كه با معنا هستند. شما همين روزها را كه الحمداللّه هنوز بدنههاي معاني در كشور ما هست با آن روزها مقايسه كنيد، اكثراً در مقايسه با آن روز، احساس رضايتمندي نسبت به حيات خود ندارند و آن نشاط اول انقلاب در روحشان از بين رفته است، آن روزها همه احساس ميكردند كه در شُرُف تعالي هستند، و اين را به عنوان يكي از اسرار كربلا بدانيد كه؛ شهيد رجايي بدون كربلا، همان بني صدر است. جوانان بسيجي منهاي حسين عليه السلام همان لشكر شاه هستند. بسيجي لشكر شمشير به دستي است كه حسين عليه السلام در زندگانيش نقش دارد، ما بايد در ارتباط با كربلا، يك نوع وحدت شخصيت با حسين عليه السلام پيدا كنيم و اين هم چيزي نيست كه بشود از آن گذشت. اگر مهاتما گاندي ميگويد: من به حسين عليه السلام اقتدا ميكنم، به همان اندازه كه به حسين عليه السلام اقتدا كرد، موفق بود و به همان اندازه هم كه اقتدا نكرد، فرهنگ مهاتماگاندي پوچ شد و ديديد كه فرزند و نوهاش چگونه در صحنه حاضر شدند، و نتوانستند آن نشاط و اميدي را كه مهاتماگاندي به مردم هند داد نگه دارند و ادامه بدهند.
پس انسان به اندازهاي كه با «وحدت با حسين» در صحنه باشد از خطر پوچي رها ميشود و حاكميّت ايجاد كننده معنا به وجود ميآيد و در آن حال همه احساس معنا داري ميكنند.
كربلا و نجات از اكنونزدگي
ما گاهي به چيزهايي كه هيچ پايهاي ندارد خوش بين ميشويم، اين بهجهت نشناختن كربلا است، همچون عُبيداللهبنزياد كه ميگفت: خدا ما را بر شما پيروز كرد، به اين روحيه اصطلاحاً «اكنونزدگي» ميگويند، فقط حالا را ديدن صفت كودكان است. روح جدا شده از حسين عليه السلام روح اكنونزده و خوشبين به حالِ زود گذر است. روح حسيني، عميق نگاهكردن به حادثههاست، اين حسين عليه السلام است كه ميبيند در متن اين شهادت، همة ابعاد حيات نهفته است، لذا به خواهر گرانقدرش ميفرمايدكه زماني نميگذرد كه شما با احترام به وطنتان بر ميگرديد، و ديديم كه همينطور شد. مگر يزيد نگفت كه خدا عبيدالله را بكشد من كي گفتم حسين عليه السلام را بكشد، اگر پسر خودم كشته شده بود بهتر از اين بود كه حسين عليه السلام كشته شود؟ البته دروغ ميگفت. ولي نهضت حسين عليه السلام آنچنان است كه يزيد را به «غلط كردن» مياندازد، يعني به پوچشدن، چون اين نهضت فوق اكنونزدگي است. حالا ممكن است انسان سادهاي همچون عبداللهبنعمر پيدا شود و بگويد كه اينها خوب هستند، يزيد كه كاري نميخواست انجام دهد و عدّهاي بدبختتر هم گفتند خوب حالا ديگر يزيد توبه كرده است. مگر نديديد وزير امور خارجه آمريكا در رابطه با برخورد آمريكا در كودتاي 28 مرداد سال 1331 به «غلطكردن» افتاده است و مدعياند ما اشتباه كرديم كه دولت قانوني مصدق را سرنگون كرديم، هر چند دروغ ميگويد، مثل يزيد كه دروغ ميگفت. ولي شما اين عزّت را از بسيجيهايتان داريد كه در مكتب حسين عليه السلام پروريده شدهاند، نه از آن روشنفكراني كه به آمريكا سجده ميكنند. شما هم قدرت نهضت حسين عليه السلام را ببينيد كه ميتواند يزيد را به «غلطكردن» وادار كند، هم بصيرت زينب سلام الله عليها را بنگريد كه ميفهمد اينها بازيچة هوس هستند و اساس و هيبتي براي آنها قائل نيست.
خوشبيني بيجا و يأسِ پايدار
خوشبيني به روش و نهضت حسين عليه السلام يك واقعشناسي عميق است كه همواره جواب ميدهد ولي اميدِ به نتيجه رسيدن حاكميّت معاويهاي و يزيد، يك خوش بيني كودكانه «اكنون زده» است و حكمت حسيني توان ارائه چنين نكتهاي را دارد تا ما با يك خوشبيني بيجا ناگهان با يك يأس پايدار روبهرو نشويم.
چرا انقلاب اسلامي ايران نتيجه داد؟ مگر شاه فكر نكرد حركت امام خميني(رحمةاللهعليه) در سال 41 با جوّي كه ضد امام ساختند تمام است؟ ولي اشتباه كرد، بعد كه ديد حركت امام تمام نشد شروع به سركوب كردن نمود. و به دنبال آن جريان 15 خرداد 42 به وجود آمد، و پس از آن در سال 43 امام را تبعيد كرد و فكر كرد انقلاب تمام است، پس از آن يكمرتبه در سال 56 در مقابله با تجليل مردم از رحلت حاجآقامصطفي مقاله «رشيدي مطلق» را در توهين به امام نوشت. وآنچنان مردم بهجهت توهين به امام با رژيم مقابله كردند كه شاه شوكه شد. شاه قبلاً فكر ميكرد انقلاب تمام شده است ولي متوجّه شد كه ملت به امامخميني (رحمةاللهعليه) وفا دارند و يكمرتبه كشور منفجر شد، دستور داد كه مردم را بكشيد لذا خودش نابود شد. آيا ميشود كه نهضت حسين عليه السلام موفق نشود؟ اگر كسي معني نهضت و روش حسين عليه السلام را فهميد، محال است به نتيجه نرسد، البته بصيرت حسيني لازم است تا موفقيت روش حسيني را ببينيم وگرنه ممكن است يك آدم ساده بگويد امام را كه تبعيد كردند، پس كار تمام شد ولي مسئله چيز ديگري است. بنابراين از اين جمله به آساني نگذريد، كه خوشبيني به روش و نهضت حسين عليه السلام يك واقعشناسي عميق است كه همواره نتيجه ميدهد ولي اميد به نتيجه رسيدن حاكميّت معاويهاي و يزيدي يك خوش بيني كودكانة «اكنون زده» است. كساني مثل رضاخان و پسرش و حسنالبكر و صدام را ديديد كه با خوش بيني كودكانه گفتند ما موفق شديم. حكمت حسيني توان ارائه چنين بصيرتي را دارد تا در چنين شرايطي فريفته نشويم و با يك خوشبيني بيجا ناگهان با يك يأس پايدار روبهرو نگرديم.
نكتهاي كه شايسته است عزيزان روي آن دقت كنند اين است كه متوجّه باشند شايد نود درصد مردم دنيا، امروز در يأس زندگي ميكنند و شايد اگر خود شما در جان خودتان خوب دقت كنيد ميبينيد گاهي در يأس به سر ميبريد و تحرّك زندگي همراه با يك نشاط، براي رسيدن به نتايج متعالي در شما وجود ندارد. نهضت حسيني ميگويد: اگر من را بشناسي، با يأس پايدار روبهرو نخواهي شد. چقدر بصير هستند كساني كه خوشبين نيستند به آنچه بايد خوشبين نباشند، و اميدوارند به آنچه بايد اميدوار باشند. دو نكته را در نظر داشته باشيد: اول اينكه؛ چقدر عاقلانه است آدم متوجّه باشد راه غير حسين عليه السلام هيچ وقت و به هيچ وجه نتيجه نميدهد و دوم اينكه راهي كه بتوان از آن نتيجه گرفت، وجود دارد. اين نكتهاي است كه دنيا در فهم آن مشكل دارد، شما به كتابهاي «علوم اجتماعي دنيا» نگاهي بيندازيد، همه دم از نااميدي ميزنند به اين جمله دقت كنيد كه ميگويد: «حالا كه هيچ راه ديگري وجود ندارد، پس بايد همين را كه هست بپذيريم» اين خيلي بد است مثل اين است كه بگوييم حالا كه هيچ غذايي وجود ندارد بايد اين غذاي گنديده را بخورم!! آقاجان مريض ميشوي، مسموم ميشوي، ميگويد: راه ديگري نيست. شما هم اگر به حسين عليه السلام متصل نبوديد همين طور بوديد، حكمت حسيني ميگويد: راه ديگري هم هست.
افزايش قدرت كفر و درخشندگي عميقتر ايمان
بدبيني به حاكميّت پوچيها و روزمرّگيها، و در چنين شرايطي، خود را فريب ندادن نسبت به حادثهاي كه در شرف تكوين است، عين واقعبيني است و اما در اين حال خود را نباختن و به فكر چاره بودن، هنر حكمت حسيني است، چراكه روشني، آنگاه ميدرخشد كه تاريكي يكسره بر آسمان چيره شده باشد، و افزايش قدرت كفر، شدت يافتن تاريكي است، تا روشنايي، عميقتر بدرخشد و چشمها تا عمق روشنايي سير كنند، اين معني حرارتي است كه حسين عليه السلام در نهضت خويش همواره با خود دارد و آن را به ارادتمندان خود منتقل ميكند، او ميفهمد و ميفهماند كه بزرگي را در حوزههاي جديد نيز ميتوان يافت و نبايد در غم خاكستر شدن آنچه در گذشته بود، حال و آينده را نيز به خاكستر مبدّل كرد.
از وقتي كه ما از روح بسيجي جدا شديم، حسين عليه السلام ديگر به ما حرارت و شور نميدهد، و ميخواهيم با اميد به غرب و بورس لندن و بانك جهاني و به نتيجه رسيدن برنامه سوم، چهارم و پنجم و....حرارت پيدا كنيم، در حالي كه اين يك خوشبيني كودكانه است، شيطان تا اينجا با شما راه ميآيد، براي شما تئوريسين ميشود، دليل ميآورد كه ببين برنامهها نتيجه نداد، ولي راه حلي كه پيشنهاد ميدهد مرگ و يأس و نااميدي است. اما در اين حال خود را نباختن و به فكر چاره بودن، هنر حكمت حسيني است. معاويه كارش اين بود كه ما را نسبت به زندگي ديني به يأس بكشاند تا اميد تعالي را از فرهنگ بشر بگيرد و حسين عليه السلام در چنين شرايطي بسيار قهرمانانه عمل كرد، چراكه در اوج يأس معاويهاي، ميگويد خير، راه نجات وجود دارد. چند نفر در زير اين آسمان، باورشان ميآمد كه بعد از معاويه راهي براي نجات جهان اسلام هست؟ اگر تاريخ را مطالعه كنيد به غير از شيعيان، بسياري ديگر فهميده بودند كه معاويه اسلام را نابود كرد، ولي مشكلشان اين بود كه ميگفتند راه ديگري نيست. يكي از مسئولين امور مذهبي اهل پاكستان گفته بود كه بياييد بپذيريم كه حسين عليه السلام اسلام را زنده كرد نه شيعه را. اين جمله را يكي از اهل سنّت ميگويد و انصافاً هم همين طور است، امروز همه جهان اسلام قبول دارند، بنبستهايي كه معاويه از طريق مأيوس كردن مردم از حيات ديني در جامعه به وجود آورده بود، حسين عليه السلام از بين برد. كربلا چيزي نيست كه ما همين طور از آن بگذريم و بگوييم ديگر كاري از آن نميآيد، كربلا غذاي امروز شماست و از همه غذاها مقوّيتر و نتيجه بخشتر است.
من غصه ميخورم از اين كه كساني براي حسين عليه السلام گريه ميكنند ولي به هنر حكمت حسيني توجه نميكنند، آن وقت از حرفهاي يك روزنامه يا كسي كه به مباني اين انقلاب حمله ميكند، زود مأيوس ميشوند. به نظر شما مگر اين هجوم فرهنگي براي پاشيدن بذرهاي يأس در جان مردم و جامعة ما نيست؟ و مگر كسي كه حكمت حسيني را ميشناسد مأيوس ميشود؟ اين دشمن است كه بايد مأيوس شود. چراكه در حكمت حسيني يأس وجود ندارد.
«روشني آنگاه ميدرخشد كه تاريكي يكسره بر آسمان چيره شده باشد» آيا تاريكتر از اين داريم كه عبيداللهبنزياد و از آن بدتر يزيد رئيس مملكت اسلامي باشد؟ و يزيد و عبيدالله با آن همه صفات زشتشان كه فكر ميكنم بدي همه بدان عالم با همه خصوصياتشان در آنها جمع شده بود، حاكم شده بودند. متأسفانه بعضي از ما در اين شرايط مأيوس ميشويم، در اوائل انقلاب كه بني صدر رئيسجمهور بود، با بعضي از دوستان دور هم مينشستيم، ميگفتيم كه اي عجب! انقلاب از دست رفت ولي حالا به گفته خودمان ميخنديم كه چيزي از دست نرفت. شما آنچه در كربلا ميبينيد اين است كه سياهتر و ظلمانيتر از زمان يزيد نيست، ولي درخشانترين زمان هم براي نشان دادن اسلام همان زمان است و درخشش حسين عليه السلام همه را براي حاكميّت حق اميدوار ميكند. هيچوقت نگوييم كه قصه تمام شد. رضاخان قلدر كه بر سر كار آمد عدّه زيادي گفتند، تمام شد، ديگر ريشة دين براي هميشه از اين كشور كنده شد. مگر زمان رضاخان غير از اين بود؟ ولي بايد دين را در يك حوزه ديگر نيز تمرين كرد، يك عدّه هم ايستادگي كردند و گفتند، رضاخان كه تا حالا نيامده بود، حالا حسين عليه السلام يك بار ديگر قدرتنمايي ميكند. رضاخان خانههايي كه در آن به صورت مخفيانه عزاداري ميكردند، از بين ميبرد، ولي اين را بدانيد اگر آن جلسات سوگواري پنهاني زمان رضاخان قبل از اذان صبح براي اباعبدالله عليه السلام نبود ما امروز نميتوانستيم به حسين عليه السلام در اين فضاي معنوي دست پيدا كنيم، حسين عليه السلام بود كه رضاخان را در هم شكست.
حسين عليه السلام ميفهمد و ميفهماند كه بزرگي را در حوزههاي جديد نيز ميتوان يافت و نبايد در غم خاكستر شدن آنچه بود، حال و آينده را نيز به خاكستر مبدّل كرد.
آيا اين موضوع را حسين عليه السلام به ما ياد داده است كه معاويه و يزيد نبايد آنچنان غمِ وجودشان را به دل ما بيندازند كه ما حال و آينده مان را خاكستر كنيم. شما اين روايتها را مطالعه كنيد، ببينيد آيا اباعبدالله عليه السلام تا قيام قيامت را ميديد؟ امامحسين عليه السلام كربلا را به گونهاي به وجود نياورده كه سر و ته آن يك روز تمام شود، اين طور فكر كردن چشم بستن به واقعيت كربلا است، حال آيا انصاف است كه شما حسينيها، كربلايي نگاه نكنيد و اميدوار به حيات ديني در روي زمين نباشيد؟ چراكه ما حسين عليه السلام و قرآن داريم و هر روز اسرارشان بيش از پيش روشن ميشود، آيا اين واقعيت هايي كه حالا از كربلا روشن شده است، 50 سال پيش هم بود؟ خير نبود، هر چه به جلو برويم كربلا بيشتر ميدرخشد، چراكه ما قبلاً امام خميني(رحمةاللهعليه) را نداشتيم و حالا داريم و ديديم كه چگونه حسينوار عمل كرد و پيروز شد. چون او از حسين عليه السلام آموخت كه بزرگي را در حوزههاي جديد نيز ميتوان تمرين كرد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه چهاردهم
وقتي شمشيرها ديگر نميتوانند بترسانند
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
قبل از هر چيز براي خودم و عزيزان از حضرت اباعبدلله عليه السلام كه مقام ظهور رحمت حق است، اين تقاضا را دارم كه اولاً: به ما كمك كنند كه وقتي قلبمان به زيارت آن حضرت ميرود، زائرانه اين زيارت را انجام دهد و واقعاً قصد زيارت آن حضرت را بنماييم، ثانياً: «وَلاجَعَلَهُ اللّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزيارَتِكَ» و همواره در عهد و زيارت حسيني باشيم.
كربلا سرّ الله اكبر
قبلاً نيز عرض شد كه كربلا از طريق يك امام معصوم تدوين شده است. و بنده تقاضا دارم كه از اين نكته غفلت نكنيد، همچنانكه قرآن كريم از طريق خداي حكيم - مِنْ لَدُنْ حَكيم- ظاهر شده است، كربلا هم از طريق يك امام معصوم -كه قلبش قرآن است- ظاهر شده است. پس همچنانكه قرآن ظاهر و باطني دارد تا هفتصد بطن، عيناً كربلا و سيرة ائمه عليهم السلام هم، بطن هايي دارد و همچنانكه اگر فقط به ظاهر قرآن بسنده كنيد،كمترين ثواب و نتيجه نصيبتان ميشود، در مورد كربلا نيز همين موضوع صدق ميكند. درست است كه قرآن اينقدر بركت دارد كه نگاه به خطوطش هم ثواب دارد، ولي اين قرآن نيامده كه فقط به خطوطش نگاه كنيم، كربلا هم، بطن و اَبْطَن و بُطونِ بعد از بطون دارد. اگر روي اين قضيه التفات داريد حالا اين مهم پيش ميآيد كه نگاهمان به كربلا - مثل نگاهمان به قرآن - نگاهي باشد كه طلب ارتباط با بطنهاي پنهاني و نهانيش را داشته باشد.
پس با اين مقدمه تقاضا دارم از تأكيد بنده بر اين نكته غفلت نكنيد كه كربلا سِرُّاللّه است. حتماً با اين ديد به آن نگاه كنيد تا آهسته آهسته به لطف الهي اسرار آن براي شما پيدا شود. سرّ؛ چيزي نيست كه قلب بتواند در يك كلمه، در يك روز و بالاي يك منبر، بگيرد. اينها كه ما ميگوييم همهاش اشاره است تا بلكه انسان خودش بتواند آن سرّ را به دست آورد. اگر به كسي بگوييد از كربلا چيزي بگويد، ممكن است بگويد چيزي براي گفتن ندارم. ولي اگر بگويي: چقدر به آن باور داري؟ ميگويد كه شديداً باور دارم. اصلاً سرّ يعني همين، شما اگر بخواهيد تفسير قرآن بگوييد، آنچه كه ميگوييد نسبت به آنچه كه قلب مي گيرد خيلي كم است، با توجه به اين نكات است كه من هم در حدّ توان، اصرار به نظركردن عميق به كربلا دارم ولي ابداً اميد ندارم كه با چند كلمه بتوانم حق مطلب را ادا كنم، شايد كلمات من تنها اشارهاي باشد به اينكه بفهميم كربلا تدوين صحنه همه حيات بشر است كه توسط وارث آدم تا خاتم، صورت پذيرفته. چرا مستحب است شما زيارت وارث بخوانيد؟ براي اينكه شما در زيارت وارث متوجّه هستيد كه همه پيامبران سرّالله هستند و كربلا وارث و حاصل تمام اسرار پيامبران است، روي اين مطلب بايد وقت و دقت قلبي گذاشت تا به خوبي بتوانيم كربلا را درك كنيم و مواظب باشيم اين فهم قلبي از دست نرود.
شما نگاه يك انسان عميق دقيق و لطيفالقلب را به وجود امام زمان عجل الله تعالی فرجه ببينيد، اگر كسي اين نگاه عميق لطيف را نداشته باشد به راحتي وجود امام را منكر ميشود. اگر كسي، قلبش شديداً سقوط كرد، نه تنها چيزي از وجود امامزمان عجل الله تعالی فرجه را نميشناسد، بلكه آنهايي هم كه يك معنويت و ارتباط خاصي با حضرت دارند، از منظر اين فرد، آدمهاي جاهلي جلوه ميكنند. در موردكربلا نيز همين طور است، خطر اين كه ما كربلا را نفهميم خيلي زياد است، هر قدر آدم حسي شود، از كربلا چيز كمتري خواهد گرفت و نتيجهاش اين است كه آهسته آهسته ارادتش كم ميشود. اگر ارادت كسي به كربلا كم شد، پارهاي از رسالت را نميتواند بفهمد، چون «حُسَينُ مِنّي» را متوجّه نميشود و نمي فهمد كه «مِنّي» يعني او قسمتي از رسالت رسولالله صلی الله عليه و آله است. بنابراين عزيزان به دنبال اين باشيد تا بفهميد اين «سرّالله بودن كربلا» چيست؟ و چرا ملائكه تا قيام قيامت براي كربلاي حسين عليه السلام ميگريند؟ و اين تازه، يك بُعد ماجراست. چرا همه ائمه و پيامبران به كربلا نظر دارند؟ من ابداً نميخواهم بگويم كه اين مطالب را بدون دليل بپذيريد، آنچه كه از ما خواستهاند معرفت مناسب با آن واقعيت است، ولي وقتي واقعيت بزرگ است و داراي اسرار غيبي است نبايد آن سرسري گرفته شود.
وقتي انسان خود را به دشمن ميسپارد
نااميدي از خويشتن بدترين بلايي است كه اگر به جان انسان بيفتد همه وجود او را در هم ميپيچد. در اين حال گمان ميكنيم شرارتِ دشمن است كه ما را ميربايد و به وحشت مياندازد و ميپنداريم دستهاي قدرت دشمن است كه ما را به زوال ميكشاند، درحالي كه چون ما از خداي عالَم و آدم، غافل شدهايم خود را به دامن شرارههاي دشمن ميسپاريم و نهضت حسيني از آن ناگفتنيهايي است كه اين مسئله را به ما آموخت و راهي بود تا انسان در اين بلا گرفتار نشود، و نه تنها عناصر كوچك وحشت، كه بزرگترين حيلههاي خشونت بي تأثير گردد.
اگر انسان اميد رسيدن به هدفي را كه ميطلبد، نداشته باشد به تضاد ميافتد، چراكه از طرفي اين هدف را ميخواهد و از طرف ديگر نميتواند آن را به دست آورد. و اين حالت خيلي كشنده است چون انسان ميپندارد اين شرارت دشمن است كه او را ميربايد و وي را به وحشت مياندازد. اين يك پندار بسيار خطرناك است. اولين سؤالي كه بايد براي شما پيش بيايد اين است كه آيا آنچه ما را در حوادث ميشكند، پيچيدگي حادثه است يا از دست دادن اميد ايستادگي در مقابل پيچيدگي حادثه؟ آيا فكر كردهايد كه امامحسين عليه السلام در خود چه ديد كه اين همه توصيه براي نرفتن به كوفه و پيشبينيهاي به ظاهر صحيحي كه اتفاقاً همانطور كه آن نصيحت كنندگان به امام ميگفتند واقع شد - به معناي شكست خوردن- را به چيزي نميگيرد و حركت خود را آغاز ميكند؟ اين سرّ عجيبي است كه اميد داريم به حق حسين عليه السلام براي ما روشن شود. اگر تاريخ را خوب مطالعه كرده باشيد ميبينيد كه همه متفكران مذهبي زمان، مثل ابنعباس و عبداللهبنجعفر و ابنحنفيه به امامحسين عليه السلام گفتند: «حسين! اگر به كوفه بروي كشته ميشوي» «حسين! اگر ميروي لااقل به طرف عراق نرو»، «حسين! اگر ميروي، لااقل زن و فرزندانت را نبر». حسين عليه السلام چه چيزي در خودش ميبيند و چقدر به پشتيباني حق در مسيري كه براي احياء دينِ حق انتخاب كرده، اطمينان دارد كه همه اين پيشنهادها را به چيزي نميگيرد؟ حضرت در پاسخ ميفرمايند: «شما ناصح خوبي براي ما بوديد» نفرمودند: «شما دروغ ميگوييد» آنها هم دروغ نگفتند، مگر به حضرت نگفتند كه خودت را ميكشند و زن و فرزندت را اسير ميكنند و مگر اين طور نشد؟ چه چيزي فوق حادثههاست كه حسين عليه السلام چنين تواني را در خودش ميشناسد كه فوق حادثهها و تحليلها زندگي كند؟ كسي كه به الفباي كربلا نزديك شده به اين نكته توجه دارد كه اين دشمن نيست كه شرارتهايش، انسان را ميربايد، بلكه اين انسان است كه طعمة شرارت دشمن ميشود و چون از خداي عالم و آدم غافل شد، خود را به دامن شرارههاي آتش دشمن ميسپارد.
كمي فكر كنيد ببينيد، طبيعيترين موضعگيري در حادثه كربلا اين بود كه اباعبدالله عليه السلام در آنجا بگويد كه ما تسليم شديم و موضوع تمام ميشد. او چه چيزي ميبيند كه ميگويد اولاً: تسليم نميشويم و ثانياً: تا آخرين نفس ميجنگيم؟ تا آخرين نفس جنگيدن اباعبدالله عليه السلام، غير از تا آخرين نفس جنگيدن رزمندگان ما در جبهههاست! رزمندگان ما جلوي خودشان، تمام ياران راكشته نميديدند و همة قدرت را در دشمن نميديدند هرچند مطمئناً جبهههاي ما از يك زاويه ظهور «كُلُّ يَوْمٍ عاشُورا» است، ولي ما در متونمان داريم «لا يَومَ كَيَوْمِكَ يا اَباعَبْداللّه». اي حسين هيچ روزي مثل روز تو نيست.
كربلا، فوق تحليلهاي عافيتطلبانه
كربلا وسعت ديگري را ميخواهد نشان دهد، دشمن ميخواست به باور حضرت اين مطلب را بنشاند كه تحرك شما هيچ فايدهاي ندارد ولي حضرت امامسجاد عليه السلام كه حركت امامحسين عليه السلام را خوب ميشناسد فرمودند: ما رفتيم كربلا و با پيروزي برگشتيم. اين ديدگاه را نگاه كنيد! ديدگاهي است كه عرف سياسي و معادلات بشري آن را نميفهمد و نميپذيرد و حسين عليه السلام هم ميداند كه اين فرهنگ، فرهنگي فوق معادلات سياسي است. نوع نگاه امامحسين عليه السلام مثل نگاه مختار ثقفي نبود. مختار وقتي كه ديد محاصره دارالعماره سه ماه به طول انجاميد به افراد لشكرش گفت اگر درب دارالعماره را باز كنند ما را ميكشند، پس بياييد حمله كنيد تا كشته شويم، 14 نفر از افراد پشت به پشت هم دادند، كشتند تا كشته شدند. اين ديدگاهي است كه ميگويد حالا كه ما را ميكشند پس ما هم ميكشيم تاكشته شويم، در حالي كه در ديدگاه اباعبدالله عليه السلام تمام حركت، حيات فرهنگي است، اباعبدالله عليه السلام ميآيند روي بلندي ميايستند و فرياد ميزنند: «هَلْ مِنْ ناصِرٍ يَنْصُرُني»، آيا حضرت نميدانست كسي نيست كه به او ياري برساند و اگر كسي ميآمد مگر چند نفر ميآمدند؟ بله او ميدانست، ولي فرهنگي را پايهگذاري ميكنند تا انسان را فوق تحليلهاي سياسي عافيتطلبانه، و فوق تحليل همه جبهههاي غيرديني و جبهههاي ديني غيرحسيني، بكشاند.
شما ميبينيد در كربلا بزرگترين حيلهها واقع شد و نهضت حسيني و حكمت حسيني مقابله با اين حيلههاست. قويترين، منظمترين، كلاسيكترين و مستمرترين حيله توسط عُبيدُاللّهبْنِزياد سياستمدار جهان آن روز در كربلا پياده شده است. عبيدالله، پسر زياداست، زياد، متفكر عرب است، سعي دارد ظاهرش را مذهبي و قرآنخوان نشان دهد. او حتي در برخورد با اسراء اهل بيت به آيه قرآن تمسك ميجويد. سعدابنابيوقاص صحابة پيامبر و پسرش، عمربنسعد كه از تابعين به حساب ميآيد، امام جماعت شهر هستند و در ظاهر آدم هاي مقدّس به تمام معنايند. شما فكر نكنيد كه حسين عليه السلام بايك عدّه آدم بيتربيت و نفهم روبهروست و چنين افرادي حادثه كربلا را بهوجود آوردند. اينها همهاش مظلوميت كربلاست كه دشمنانش به زبان و آداب دين سعي ميكنند ظاهر شوند ولي موفق نميشوند تا نقشه خود را كامل پياده كنند.
شما در تحليل حركت امامحسين عليه السلام مواظب باشيد آنارشيستگري را با نهضت حكيمانة حسيني يك شكل ندانيد، «آنارشيست» در اصطلاح سياسي به كسي گفته ميشود كه حق يا باطل، همين كه انساني را ظالم دانست سريعاً او را ميكشد. در حركت آنارشيستي حكمت و همه جانبه نگري نيست، يعني تئوري شخصِ آنارشيست اين است كه ما بايد قوي شويم وكسي را كه به نظرمان ظالم رسيد بكشيم. شما افراد انقلابي را كه در مقابله با دشمنشان حكمت و همه جانبهنگري ندارند ملاحظه كردهايد. در تاريخ نظر كنيد، ببينيد هر كس شعور و حكمت مبارزه با ستم را در دستگاه ديني -كه تجلي آن حسين عليه السلام است- نداشته باشد، با انگيزة مقابله با ستم، ثناگوي ستمگر ميشود!! با اميد شكستِ ستمگر، به پاي ستمگر سجده ميكند!! نمونة بارز آن، كشورهاي شوروي سابق است، اينها امروز در اروپاييشدن از همديگر سبقت ميگيرند. بسياري از شخصيتهاي زمان شاه كه نظام شاه را اداره ميكردند اول ماركسيست بودند، اينها جزء مخالفين شاه بودند ولي پس از مدتي ثناگوي شاه ميشدند. برخي از روشنفكرهاي زمان ما كه حسيني نيستند، چون قدرت را در آمريكا ميبينند - عليرغم عقيدهشان- قبله گاهشان آمريكا شده است. در حكمت حسيني است كه شمشير بُرّان نه تنها، انسان حسيني شده را ساقط نميكند، بلكه ميپروراند. و انسانهاي ضد ظلمي كه معني به كار بردن حكمت را در كنار طلب عدالت نميشناختند، خودشان طعمه آن ظلم شدند و در دستگاه ظالم قرار گرفتند. (قبل از انقلاب يك كاريكاتور سياسي پر پيامي بود؛ موشي را نشان ميداد كه تراكتي به دست گرفته بود و بر روي آن عكسِ گربهاي را كشيده بود. يعني نظام شاه، كاري كرده كه قربانيانِ نظام او ثناگوي نظام و فرهنگ شاهي شدهاند). و من ميخواهم بگويم غير از حكمت حسيني، هميشه همينطور است.
چگونه حسين عليه السلام دشمنانش را به زانو درآورد
خود كامگان، به هنگام نااميدي ما، از خويش شدت عمل نشان ميدهند و حسين عليه السلام ماوراي خود كامگي دشمن، او را بررسي و وارسي ميكند تا به زانويش در آورد. اما هشدار! و صد هشدار كه نهضت حسيني حكمتي است بسيار دقيق. مواظب باش خود را فريب ندهي و هر حركت ضد ظلمي را شبيه نهضت حسيني نداني كه «حكمت حسيني» لازمة «نهضت حسيني» است و كسي كه آن حكمت را نياموخته چگونه ميتواند با انگيزه مقابله با ظلم، دشمن را به زانو در آورد و خود در مقابل او به زانو در نيايد. همواره ديدهاي و باز هم خواهي ديد كه در حركتهاي تند و شتاب زده و عاري از حكمت حسيني، انسانها بيش از آنكه دشمن را به زانو در آورند خود در مقابل دشمن به زانو در ميآيند. پس هشدار! و هرگز غفلت نكن كه نهضت حسيني با حكمت حسيني همراه است.
نظر ما اين است كه حضرت اباعبدالله عليه السلام عبيدالله و يزيد را به زانو در ميآورد، چون نقشههايشان را از بين برد، آنها قدرت خويش را در نوميدي حسين عليه السلام از قدرت خويش جستجو ميكردند و اشتباه فهميده بودند. در تاريخ خواندهايد كه عبيدالله به جايي رسيد كه گفت خدا شمر را لعنت كند، او مرا تحريك كرد، بعد هم از عمرسعد، تنفر خود را اعلام كرد. همچنانكه قبلاً هم عرض شد؛ از همه چيز عجيبتر، وقتي قافله كربلا به شام رسيد جمله يزيد اين بود كه خدا عبيدالله را بكشد، اگر پسري از من مرده بود بهتر از اين بود كه حسين كشته شود. اين كار و فرهنگ حسين عليه السلام است كه دشمنانش را به زانو در آورد و آنها را از نظر فرهنگي بيهويت كند. من و شما ابداً با كشته شدنِ عادي نميتوانيم اين كار را بكنيم اما با حكمت و روش حسيني ميتوانيم. او ميداند كه بايد دشمن را بررسي كرد كه چگونه به زانو در ميآيد و چه چهرهاي پشت اين اسلحهها پنهان كرده و چه ضعفي را پوشانده است.
اهل دل ميدانند و اعتقاد خود من هم اين است كه اسم نهضت حسيني را بايد «فَصُّ حِكْمَةٍرَحيمِيَّةٍفيكَلِمَةٍحُسَيْنِيَّةٍ» گذاشت. يعني بايد از جان و دل تلاش كنيم تا بفهميم اين حكمت بلورين، در دل اين حركات، چگونه است. شما ديدهايد كه يك لباس حرير هرچه نازكتر، ظريفتر و غير مرئيتر است، قيمتيتر است. گوهر بلورين حكمت حسيني هم چنين است كه داراي حقيقتي است نامرئي و متعالي كه در دل حركات و گفتار حسين عليه السلام پنهان است. حكمت حسيني را ديدن، حتماً نتيجه ميدهد به شرطي كه حسيني عمل كنيم. ولي هر حركت ضد ظلمي، حكمت حسيني نيست چراكه حكمت حسيني لازمه نهضت ضد ظلم حسيني است.
آيينه را شكستند
كسي كه حكمت حسيني را نياموخته، چگونه با انگيزه مقابله با ظلم ميتواند دشمن را به زانو در آورد و خود در مقابل دشمن به زانو در نيايد؟ اصلاً متعجب نشويد كه بسياري از دشمن ستيزان، پس از مدتي مديحه گويان دشمنشان ميشوند، در كربلا آن شخص گوشواره فرزند امامحسين عليه السلام رامي كَند، و گريه ميكند، فرزند امام به او ميگويد چرا گريه ميكني؟ ميگويد: براي مظلوميت شما، دوباره ميگويد: پس چرا گوشواره را ميكَني؟ ميگويد: اگر من گوشواره را نكنم، يك نفر ديگر اين كار را ميكند!! يعني حيطه شخصيت غير حكيمانه چنين است كه هم ميخواهد رئيس خود را راضي كند - با كشتن حسين عليه السلام - و هم ميداند اين كارش خلاف آن باوري است كه دارد.
«تضاد بين عقيده و عمل» يكي از مسائل مهم تاريخ است كه در كربلا اتفاق افتاده است. عقيدهاش اين است كه حسينبنعلي«عليهماالسلام» فرزند پيغمبر صلی الله عليه و آله است و اينها فرزندان رسول خدا هستند، مظلوم هستند، حقّ ميگويند و حقّ حكومت با آنهاست، ولي عملش اين است كه آنها را بكشد. چرا بكشد؟ براي اينكه از دست خودش راحت شود. اين چه حسيني است كه نمايش دهنده خباثت كسي است كه تضاد بين عقيده و عمل پيدا كرده و به اين مرحله رسيده است كه حسين عليه السلام را بكشد، تا آيينه را بشكند، يعني حال كه خود را نميتواند حسيني كند، لااقل آيينه نمايش خباثت وجودي خود را كه ضد عقيدهاش ميباشد بشكند. شما بايد خيلي دقت كنيد، اين قصّه هميشه و همه وقت اتفاق افتاده است، وقتي كسي حسيني نباشد ضد عقل خودش عمل ميكند. همين امروز هم؛ آنهايي كه قبلهشان آمريكا است خبيثبودن آمريكا را ميدانند، ولي چارهاي جز مديحه سرايي ندارند و اگر ميدان عمل پيدا كنند چنان مديحه سرايي براي آمريكا ميكنند كه براي امامزمان عجل الله تعالی فرجه نخواهند كرد. اين مسئله را شما بايد در كربلا ببينيد، حسيني باشيد و حكمت حسيني را بشناسيد تا نجات پيدا كنيد و بدانيد كه فقط روح ضد ظلم داشتن براي نجات از چنگال ظالم كافي نيست.
اسلحهها براي كشتن يا ترساندن؟
نكتة ديگر اينكه؛ فكر ميكنيد اسلحه براي كشتن است يا براي ترساندن؟ اصلاً معني اسلحهها در چيست؟ - مقدمة بحث را دقت داشته باشيد- اسلحهاي كه بكشد بيآبروست، اسلحهاي كه بترساند آبرومند است. هميشه جبّاران دوست داشتند كه اسلحههايشان بترسانند و حيات همة حكومتهاي غير انساني، چه حكومتهاي مدرنيته امروز، چه حكومتهاي فئوداليته و چه حكومتهاي ديكتاتوري، حيات همة حكومتهاي ظالم، ترساندن بهوسيلة اسلحه است. حيات امروز دنيا به برق اسلحههاست نه به اِعمال قدرت آنها. حالا به كربلا نگاه كنيد؛ در كربلا درست عكس اين بود. كربلا، اسلحهها را مجبور كرد كه به كار بيفتند. شمشيري كه از دور برق بزند، انسان را ميترساند و سرِ جاي خود مينشاند ولي كربلا شمشيرها را مجبور به بريدن كرد. يكي از شعارهاي حضرت اين بود: «فَياسُيُوفُ خُذيني»، اي شمشيرها فرود آييد و مرا بگيريد! در نهضت حسيني ديگر اسلحههاي دشمن قدرت ندارند. مگر عبيد الله بن زياد چند نفر از مردم كوفه را كشت كه همه را براي جنگ با حضرتحسين عليه السلام روانة كربلا كرد؟ وقتي كه در كوفه اعلام كردند كه همه بايد به جنگ حسين عليه السلام بروند شخصي به كوفه آمده بود تا قرضش را بگيرد و برگردد. به او گفتند: چه كار داري، گفت: آمدهام قرضم را بگيرم، ديدند كه اگر او را بكشند، هيچ دردسري بهوجود نميآيد. چون كوفه مثل بيشتر شهرهاي آن زمان، قبيلهاي بود هر كس را ميكشتند با قبيله او درگير ميشدند و اين شخص نه قبيلهاي داشت و نه پشتيباني، لذا او را كشتند و جسدش را به ديوار شهر كوفه آويزان كردند و گفتند؛ هركس به جنگ با حسين عليه السلام نرود چنين سرنوشتي دارد. دقت كنيد اينها يك نفر را كشتند ولي همه ترسيدند. يعني اسلحهها بيش از آن كه بكشد، ترس را به دل كوفيان مياندازد و در حكمت حسيني اين مسئله خوب روشن شده است كه قدرت و آبروي اسلحهها تا حدّ ترساندن است، ولي وقتي بريدند معلوم ميشود قدرتي ندارند.
تا حكمت حسيني در صحنه حيات بشر نيايد، آينده از آن شما نيست و آينده حتماً از آن شيعيان واقعي است كه به حسين عليه السلام اقتدا كردهاند، چراكه در فرهنگ شيعه، اسلحهها كارهاي نيستند. يزيد نفهميد كه پدرش - معاويه- چگونه اين همه مدت حكومت كرد، معاويه با برق اسلحهها حكومت كرد، ولي يزيد اسلحهها را به كار انداخت و كار خود را خراب كرد و يا بگو حسين عليه السلام شرايط را مساعد ديد و يزيد را از تعادل خارج كرد و لذا او را مجبور كرد تا اسلحههايش را به كار اندازد.
كربلا و بيرمقي اسلحهها
در نهضت حسيني، ديگر اسلحههاي دشمن، قدرت حكومت ندارند، چون دشمنِ حسين عليه السلام نميتواند آنها را از دور نشان دهد و رعب ايجاد كند، بلكه اين تن اصحاب كربلاست كه خود را به اسلحهها ميزنند تا روشن شود آن وقت كه انسان خود را به خدا باخته باشد، چقدر اسلحهها بي رمقند! آري وقتي انسان از بي معنايي خود نگران شد، ديگر برق اسلحههاي از دور به نمايش در آمده، نميتوانند او را در ساية بي معناي ترس، پوچ و بي معنا كنند، بلكه فرياد بر ميآورد «فَياسُيُوفُ خُذيني» اي شمشيرها مرا بگيريد.
بعد از واقعه عاشورا از يكي از لشكريان عُمر سَعد پرسيدند كه شما چطور فرزندان رسول خدا را كشتيد؟ در جواب ميگويد: ما با كساني روبهرو بوديم كه زير بار هيچ تعهدي با يزيد نميرفتند و به شدت ايستاده بودند تا كشته شوند، عمرسعد با تعجب مي پرسد: چرا ميگوييد كه ما اينها را كشتيم؟ اينها خودشان را به اسلحههاي ما زدند...
من و شما از چه چيزي ميترسيم؟ ممكن است كسي از اين بترسد كه امشب غذا بهدست نياورد، يا حقوقش زياد نشود، يا بترسد كه از اداره بيرونش كنند، يا همه مردم شهر بگويند او آدم بدي است، و يا او را بكشند! چنين كسي اصلاً شيعه نيست. شيعه كسي است كه ميفهمد بي معني شدن حيات يعني چه؟ و تمام نگراني و تلاش او آن است كه حياتش بي معني و پوچ نباشد، كه كل مباحث «كربلا مبارزه با پوچيها» هم روي اين محور است.
انسانها اگر در فرهنگ اسلام نمانند، بيمعنا خواهند شد. ديدهايد كه بعضيها چقدر بدبختند، ميبينيد كه طرف چقدر خوشحال است از اينكه وقتي ديروز از اداره به خانه ميآمد رئيس اداره خندهاي كرد، كه يعني من از تو راضيام! آيا اين فرد ميتواند معني زندگي را بفهمد تا از بيمعني بودن بترسد؟ اينها نميتوانند كربلا را بفهمند. اول بايد متوجّه باشيم كه بيمعني بودن، همه خطر يك زندگي است. ديدهايد كه درس ميخوانيد، كار ميكنيد، خانهداري ميكنيد، اداره ميرويد، كتاب ميخوانيد، ولي آن معنا و حرارتي كه تو را در انسانيّت قائم نگه دارد، وجود ندارد، آيا از خودتان سؤال نميكنيد كه چرا زندگي و عمل ما، حرارت صعود انساني را ندارد؟ بايد برسيم به آنجايي كه بدانيم براي همهمان خطر بي معناشدن وجود دارد. چه چيزي به ما اجازه نميدهد كه بلند شده و ارادهاي آهنين در پيش گيريم؟ ميترسيم.... به عنوان مثال: اگر كسي بگويد ميخواهم دقيقاً اسلام را رعايت كنم تا حدّي كه اگر در جلسهاي نشستم و ديدم غيبت ميكنند، بلند شوم، آبرويم هم كه برود، اشكالي ندارد. حالا وقتي در چنين شرايطي قرار گرفت چرا جرأت نميكند؟ براي اينكه جوّ او را ميگيرد، سايه ترس از اينكه به او بگويند اُمُّل است، اجازه نميدهد تا او يك انتخاب انساني بكند. حالا شما حساب كنيد برق اسلحهها نميگذارد كه انسان انتخابي بكند مناسب آنچه بايد بكند. بنابراين فقط كسي كه از بي معنا شدن ميترسد ميتواند كاري بكند كه از سايه سياه اسلحهها نترسد. يادتان باشد كه سايه اسلحهها در هر زمان يك معنا ميدهد. امروز؛ ارادة انساني جهان زير ساية ترساننده اسلحهها سقوط كرده است و حسين عليه السلام است كه ميتواند جهان را نجات بخشد. اگر كسي از مرز ترسِ از قدرتها فراتر نرود، مديحهسراي قدرتهاست. اوايل انقلاب همة افراد، يك معناي عالي از حيات داشتند، بعضي از عزيزان ميگفتند كه ما در زمان شاه خيلي فعاليت ديني كرديم ولي در اين زمان كار برايمان خيلي معنا دارد و معني خودمان را در كار براي اين انقلاب احساس ميكنيم، همه همين طور بودند. وقتي انسان شجاعت حسيني پيدا كرد، نفس كشيدنش هم معنادار خواهد بود. حالا برعكسش كنيد، اگر كسي ترسيد، ديگر چه تعبيري براي او ميشود بهكار برد و چه معنايي براي خود ميشناسد؟ ترس از سايه ها را ترس وَهْمي گويند و چقدر زندگي بيمعناست وقتي ترسهايش وَهمي و بيمعنا شد.
آفت روشنفكري جداي از حسين عليه السلام
آري، وقتي انسان از بي معنايي خود نگران شد، ديگر برق اسلحههاي از دور به نمايش در آمده، نميتوانند او را در سايه بي معناي ترس، پوچ و بي معنا كنند، بلكه فرياد بر ميآورد كه «فَياسُيُوفُ خُذيني»، اي شمشيرها مرا در بر گيريد. حسين عليه السلام در كربلا ميگويد: اي عبداللهبنعباس، درست ميگويي كه اگر من به كربلا بروم كشته ميشوم ولي اي متفكرِ مذهبي غيرحسيني، تو در مكه، يعني محل اجتماع سياستمداران مذهبيِ آن زمان، چه ميكني كه اگر من هم كار تو را بكنم بهتر از آن كاري كه در پيش دارم به حساب آيد؟ همه آنها هم قبول داشتند كه يزيد و معاويه فاسقاند ولي حالا چكار ميكنند؟ هيچ. اي عبداللهبنزبير، مصعب، عبداللهبنجعفر، عبداللهبنعمر، عبداللهبنعباس، شما اينجا در مكه چهكار ميكنيد؟ حالا كه يزيد بد است، ما هم دور هم زير سايه كوه بنشينيم و بگوييم يزيد فاسق است، همين و بس! بلاي روشنفكريِ از حسين عليه السلام جدا مانده، خود خوردن است و چون شمع زير سايه افكار خود هيچ و پوچ شدن. اكثر مذهبيهاي انقلابي در زمان شاه به پاريس رفته بودند، چون در ايران آنها را ميكشتند، امام خميني(رحمةاللهعليه) هم به پاريس رفتند، امّا امام به ايران آمدند و بسياري از روشنفكران برنگشتند. به نظرمن در دوران تاريخ جديد يكي از نكتههايي كه امام فرمود اين بود كه اي روشنفكران، اگر از مرگ بترسيد، دائم سياستها و تئوريهاي خودتان را بلغور ميكنيد و در زير اين جملاتِ نظري ضد رژيم خفه ميشويد. امام(رحمةاللهعليه) تعداد زيادي از روشنفكران ما را نجات داد، شما نگاه كنيد، الان در كشور ما، عدهاي روشنفكر هستند، ولي حسيني نيستند، جوانان عزيز ما بدانند كه يكي از خطرات بزرگي كه در كنار ما خوابيده، اين است كه ما روشنفكر بشويم ولي حسيني نشويم. عبداللهابنعباس را كه متفكرترين شخصيت آن زمان است در نظر بگيريد، او از جبهه حسين بيرون است. شما حرفهايش را در تاريخ مطالعه كنيد، همه حرفهايش درست از كار در آمد ولي در زندگي روشنفكري خود بدون هيچ كار اساسي مُرد. جناب آقاي ابنعباس! توچه كردي؟ يزيد فاسق است كه چي؟ ايستادي و گفتي يزيد فاسق است و دور هم نشستيد و از سايهها هم ترسيديد و مرديد، هيچ كاري هم براي بشريّت نكرديد. امامحسين عليه السلام گفت: يزيد فاسق است، اما به بشريّت راه نجات را نشان داد، روشنفكري كه حسيني نيست در همان پوچي كه يزيد مرد، ميميرد.
خدايا! به حق حسين عليه السلام اسرار كربلا را از ما مپوشان و نور حسين عليه السلام را در زندگي ما بيفشان تا با حكمت حسيني نهضتي براي نجات بشر برپا كنيم و شرايط را براي ظهور نور چشممان آماده نماييم.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه پانزدهم
مكتب حسين عليه السلام، فرهنگ نجات از حقيقت كُشي
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
مطلب عمدهاي كه در خصوص كربلا همواره بايد متوجّه باشيم و در هر جلسه متذكر آن شويم، اين است كه كربلا اسرار و عمقي دارد كه نبايد آن اسرار را ناديده گرفت. همين طور كه قرآن باطني دارد و حيف است كه فقط در حدّ ظاهرِ قرآن از قرآن استفاده كنيم، كربلا هم باطني دارد و نوري است براي حيات كلي انسان و حيف است كه شرايطي فراهم نشود تا به باطن اين واقعه بزرگ الهي نزديك شويم، و اساساً هر قدر جامعه سطحي شد، به سطح واقعه كربلا مشغول ميشود و اگر خيلي به سطح واقعه كربلا نزديك شد اين دُرّ گرانمايه را آهسته آهسته زمين ميگذارد و لذا از بهترين درجه هدايت محروم ميشود. كربلا سرُّالله است، بايد آماده شد تا خداوند سرّ الهي را آرام آرام به قلب ما برساند. اگر سرّ در كلام آمد، سرّ نيست و اگر سرّ است ديدة سرّبين بايد آهسته آهسته گشوده شود.
ترس از اسلحه، مانع انتخاب آزاد
در نهضت حسيني، حكمت و بصيرت نهفته است و در اين نهضت يك تن، يك فرهنگ است و همه چيز، و در طرف مقابل اين نهضت سي هزار تن، هيچاند هيچ، و همين بينش است كه توان رويارويي را به ملتها خواهد داد، چون آن كه بيشتر اسلحه دارد زودتر از طريق انبوه اسلحههايش به سوي مرگ ميرود. پس در حكمت حسيني يك جان نيست در مقابل جانها، تا ترس، جايگزين هر انتخاب منطقي شود، يك حكمت است كه از زمين و زمان و گوشت و خون گذشته است تا ماوراء همه اينها، انسان را از پوچي برهاند و در اين حال «ترس» ديگر محو ميشود و برق اسلحههاي از دور به نمايش درآمده ديگر نميتوانند حكومت كنند، بلكه مجبورند نزديك شوند و تنها را بشكافند و سرها را بِبُرَند تا معلوم شود از آنها كاري برنميآيد و ايجاد ترس كه همه قدرت اسلحهها است جايي پيدا نخواهد كرد. آري اسلحه ها را براي ترساندن ساختند و نه براي بريدن و حالا در كربلا اسلحهها؛ بريدند و شكافتند ولي نترساندند و كربلا يعني ماوراء ترسِ دروغينِ اسلحهها، آنچه بايد اراده شود، اراده ميشود.
جرأت انتخاب، همة انتخاب
در كربلا دو جبهه روبهروي هم هستند؛ يكي جبهه حكيمترين انسانها و ديگري جبهه انبوه آدمهاي بيحكمت. جبهة حكيمانهاي كه از جسم و پوست و گوشت و استخوان و زمين و زمان ميگذرد و برقاسلحهها متوقفش نميكند و در نتيجه وقتي اسلحهها نتوانست انسان را در اين جبهه متوقف كند، انسان ميتواند آنچه را كه بايد اراده كند اراده كند. شما به اين نكته از حيات و سليقه و خوي بشري توجه كنيد كه بسياري وقتها بشر آنچه را كه بايد انتخاب كند و ميداند كه بايد انتخاب كند، انتخاب نميكند. به عنوان مثال فرض كنيد شما ميپذيريد كه نماز شب خواندن شأن شماست. وقتي به شما پيشنهاد مي شود نماز شب بخوان، اراده ميكنيد، ولي خوابتان ميبرد. امّا در حالتي ديگر ممكن است وقتي به شما خواندن نماز شب پيشنهاد شود اصلاً نپذيريد و بگوييد: ما از صبح تا شب كار ميكنيم، ديگر نميتوانيم براي نماز شب بيدار شويم!! شما در اين حالت جرأت انتخاب نداريد كه نمي پذيريد، كسي كه بنا ندارد در جرگه نماز شب خوانها در آيد، او آنچه را بايد انتخاب كند، انتخاب نميكند، ولي آن كه خوابش برد جزء نماز شب خوانهاست. اين فردي كه به شما اعتراض ميكند كه چرا مرا به افق نماز شب خواندن دعوت ميكني؟ اين آدم خستگي روز را بهانه ميكند، چون نميخواهد انتخاب كند.
كربلا و گذر از برق اسلحهها
در مسئله كربلا هم صحبت از اينجا شروع ميشود: «انساني كه از برق اسلحهها نگذرد سايه سياه ترس، او را درشرايطي قرار ميدهد كه نميتواند انتخاب كند»، نه اينكه انتخاب ميكند ولي انتخابش عملي نميشود. كربلا قدرت گذر از سايه ترس را به انسان ميدهد، وقتي كه مقتداي شما، امامحسين عليه السلام شد، يعني وقتي به اين مقام رسيديد كه نظر به او كنيد و بگوييد «وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَالْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ» يعني من به ملاقات وجود شما آمدهام و طلب تماس با مقام شما را دارم، خدا من را از ادامه تماس با مقام معنوي شما محروم ننمايد، در اين حال حضرت را بهعنوان امام خود انتخاب كردهايد. آنگاه تحقق عهد انسان با امامش، به معني وارد شدن در دنياي گذر از ترس است.
اگر ما در صحنه كربلا بوديم چه ميكرديم؟ وقتي روي اين سؤال عميق شويم ممكن است از خود بپرسيم آيا ما تاب ماندن در كنار امام را داشتيم؟ آيا صرف اينكه ميخواستيم در كنار امام باشيم كافي بود كه مثل بقيه اصحاب امام عمل كنيم؟ ميخواهم بگويم: آري؛ وقتي شما جرأت انتخاب در كنار امام را در آن شرايط بهدست آورديد، ديگر بقيه راه را خودِ تصرفات امام حل ميكند.
در نهضت حسيني حكمت و بصيرت نهفته است و يك تن يك فرهنگ است و همه چيز، و در طرف مقابل سي هزار تن هيچ اند، هيچ. اين قصّه همه تاريخ است و همين بينش است كه توان رويارويي را به ملتها خواهد داد، به عنوان مثال شما ديديد كه امامخميني(رحمةاللهعليه) توانست در اين دنيا درست بماند. شما يك رهبر غير حسيني در طول تاريخ به من نشان بدهيد كه توانسته باشد درست بماند، همه را جوّ رعب اسلحههاي مدرنيته به ركوع و سجود در مقابل قدرت دنيا كشانده است. از آن طرف هم در اين مسئله غفلت نكنيم، آن كشوري كه اسلحة بيشتري دارد زودتر از طريق انبوه اسلحه هايش به سوي مرگ ميرود - كه اين خود بحث مفصلي است - به قول يك دانشمند سوئدي «از روزي كه اسلحههاي مخوف ساختيم، امنيت خودمان را از دست داديم، و بعد اسلحه هاي بيشتر ساختيم تا قدرت اسلحههاي مخوف را خنثي كنيم و خودمان قرباني اسلحهها شديم» و در نگاهي عميق به كربلا اين قاعده را ميتواني ببيني كه چه كسي قرباني اسلحههايش شد.
در حكمت حسيني يك جان در مقابل جانها نيست تا «ترس» جايگزين هر انتخاب منطقي شود. آيا ميشود شما يك نفر باشيد و سي هزار نفر شما را تهديد به مرگ كنند و بتوانيد انتخاب برين را عملي كنيد؟ مگر در طول تاريخ چنين چيزي به غير از مكتب حسيني عملي شده است؟ شما قهرمان سازيهاي دروغين تاريخ را واقعيت ندانيد، اگر سايههاي اسلحهها با حكمت حسيني بيمقدار نشوند، اسلحهها حكومت ميكنند و قهرمانان قلابي به فرهنگ بشر تحميل ميگردند. در حكمت حسيني يك جان نيست در مقابل جانها، تا «ترس» جايگزين هر انتخاب منطقي شود، بلكه هر انساني خودش را ادامه سلسله حكمت حسيني ميبيند و لذا ميتواند انتخاب منطقي بكند. تعبير من هميشه اين بودهاست كه امامخميني(رحمةاللهعليه) و مقام معظم رهبري هديه خدا هستند، چراكه توانستهاند با حكمت حسيني سايه ترس اسلحهها را به هيچ بگيرند. حكمت حسيني است كه توانسته است از زمين و زمان و گوشت و استخوان بگذرد تا ماوراي همه اينها، انسان را از پوچي برهاند و در اين حال، «ترس» محو ميشود و برق اسلحههاي از دور به نمايش در آمده ديگر نميتواند حكومت بكند، بلكه مجبورند نزديك بشوند، در حالي كه تا دور بودند رعب ايجاد ميكردند و در كربلا نتوانستند از دور رعب ايجاد كنند و حسين عليه السلام را به زانو در آورند.
شمشير يزيد در اسارت حسين عليه السلام
علت اينكه بعضيها در تحليل واقعه كربلا ماندهاند و يك بُعدي به آن مينگرند، كه بالاخره امامحسين عليه السلام ميخواست كشته شود و يا ميخواست حكومت كند، به اين دليل است كه متوجّه نيستند حسين عليه السلام نميخواهد خود را به كشتن بدهد ولي طوري عمل ميكند كه اسلحهها مجبورند به حسين عليه السلام نزديك شوند. مثل دو نفر قلدر نيست كه به جنگ همديگر رفته باشند تا آن كه زورش بيشتر است تسليم كسي شود كه زورش كمتر است. چراكه فرهنگ زور، با زور كنار ميآيد و شما در تاريخ ديدهايد كه يزيد از عبداللهبنزبير نترسيد چون عبداللهبنزبير خود يزيدي است ضد يزيد. همانطور كه آمريكا از قدرتهايي كه با او هم افقاند، نميترسد، آنها خودشان يك آمريكاي ضد آمريكا هستند و عموماً مرعوب آن قدرتي ميشوند كه قدرتش از آنها بيشتر است و به آن پناه ميبرند. ولي امام خميني(رحمةاللهعليه) اينگونه نيست و دفاع هشتساله نشان داد كه شيعه مرعوب اسلحهها نميشود و در مقابل آنها به سجده نميافتد. اينجاست كه اسلحهها مجبورند نزديك شوند و تنها را بشكافند و سرها را بِبُرند، تامعلوم شود كه از آنها كاري بر نميآيد و ايجاد ترس - كه همه قدرت اسلحههاست - جايي در حكمت حسيني پيدا نخواهد كرد. خوب دقت كنيد؛ حسين عليه السلام خودش را فقط يك تن يا يك بدن در برابر چهل بدن يا چهل هزار بدن نميبيند، بلكه حسين عليه السلام يك حكمت است و تمام تقاضاي حسين عليه السلام در شب و روز عاشورا در آن همه نيايش اين است كه خدايا موفقم كن كه آنچه را بايد بكنم، بتوانم انجام دهم. خيلي سخت بود كاري كه حسين عليه السلام انجام داد. جبهه نبرد حضرت را مجسّم كنيد؛ حضرت يك بار حمله ميكنند و لشكر دشمن را ميشكافند و تا شريعه فرات جلو ميروند. در همان حمله اول است كه يك تير به دهان مباركشان ميخورد و تير ديگري زيرگلويشان، ولي اينها براي حسين عليه السلام چيزي نيست، حضرت بر ميگردند با خيامشان صحبت ميكنند، دوباره به ميدان ميروند. در همين موقع يك دعاي طولاني ميخواند گويا امير مؤمنان است كه دعاي طولاني كميل را زمزمه ميكند. اسماي حسناي الهي را ميخواند، او چه ميخواهد؟ امامحسين عليه السلام ميخواهد كه بتواند حكمت خودش را محقق بكند، كاري كه در عصر عاشورا ميخواهد انجام بدهد بسيار بزرگ است و خود امام ميفهمد كه چه ميخواهد انجام بدهد. بدن مباركشان مورد اصابت 33 تير قرار گرفته و 34 زخم شمشير را بر بدن دارند. يكي از تيرها به سينه مبارك حضرت خورد، حضرت ديدند از جلو نميشود بيرون كشيد، ناچار از پشت تير را بيرون كشيدند. پس از آن سنگ بزرگي به پيشاني مبارك حضرت برخورد كرد كه خون از آن پيشاني قدسي جاري گرديد، پيراهنشان را به طرف بالا كشيدند تا خونها را پاك كنند در اين هنگام تيري به زير نافشان اصابت ميكند، ولي ميبينيد كه اين قدر قدرت و تحرك دارند كه وقتي رفتند با حرم خداحافظي كنند، عُمر سَعد به لشكريانش ميگويد: اگر برگردد، ميمنه و ميسرهتان - يعني تمام لشكرتان - را در هم ميپيچد، پس همگي به او حمله كنيد. امام در اين حالت از خداوند تقاضا دارد كه بتواند آن كاري را كه بايد انجام دهد، انجام دهد. براي همين هم اصلاً اسلحهها در برابر امامحسين عليه السلام چيزي نيست. آري اسلحهها را براي ترساندن ساختهاند، نه براي بريدن، و حالا در صحنه كربلا بريدند و شكافتند ولي نترساندند و كربلا يعني: «ماوراي ترس دروغين اسلحهها آنچه بايد اراده شود، اراده شود» اين كار بسيار مشكلي است. ما كسي را نميشناسيم كه در كارهاي بزرگ، بدون مكتب حسيني آنچه را كه ميخواهد انتخاب كند، انتخاب كند. بلكه هميشه انسان بر اساس شرايطي كه دشمنان ايجاد ميكنند انتخاب ميكند، و اين مسئله حتي آن وقتي هم كه پيروز ميشود وجود دارد.
در شرح حال لنين داريم كه هنرش اين بود كه دائم انتخاب خود را عوض ميكرد، اصلاً در ابتدا او بنا نداشت حكومت ماركسيستي ايجاد كند، ولي او در همان اوايل نهضت بلشويكها حساب كرد كه بايد تغيير نظر بدهد و نظر به حكومت ماركسيستي كرد. اين صفت همه است، فقط مخصوص لنين نبود. فقط كسي كه ميخواهد فوق قصه هاي زمانه زندگي كند، اينگونه عمل نميكند. اسلحهها مال بدنها هستند و حسين عليه السلام بدنها را مقابل خودش نميبيند. اين يك مأموريت الهي است كه ما به اندازه نزديك شدن به حسين عليه السلام در آن مأموريت الهي با او شريك هستيم، انشاءالله.
در جلسه قبل عرض كردم كه با حسين عليه السلام، وحدت شخصيت پيدا كردن، قصه كربلاست و راه نجات هم همين است. در بحثهاي عرفاني، بحث خوبي به نام «انتخاب آزاد» داريم ما معتقديم كه غير از معصوم كسي نميتواند انتخاب آزاد بكند و بقيه به اندازهاي كه به معصومين نزديك شوند، ميتوانند انتخاب آزاد بنمايند. يك نمونه ساده آن وقتي است كه آمريكا كشور ما را محاصره اقتصادي كرد، ديديم كه چگونه راحت روي پايمان ايستاديم، چون امامخميني(رحمةاللهعليه) فرمودند: «ما به حسين عليه السلام اقتدا ميكنيم» و عرض كرديم كه ما شيعيان، ناخود آگاه در عالَم اتحاد با امامحسين عليه السلام نفس ميكشيم و متوجّه اين نكته نيستيم.
كربلا، رسوايي خشم بيهدف
ترس از حال و آينده، انسانهاي معمولي را مجبور ميكند تا حقيقت را زيرپا بگذارند و همين ترس، همچنان جان آنها را از حقيقت خالي ميكند و به هيچ و پوچ تبديلشان ميكند و عجب اينكه در آخر از همين حقيقتكُشي خود ناراضي خواهند بود. و نهضت و حكمت حسيني، رمز و راز رهيدن از اين پوچي و پوسيدگي و بيحقيقتي است. چه انبوه انسانهايي كه در چنگال ترس، زندگي ميكنند و جرأت زندگي برتر را به خود نميدهند؛ يا پلنگوار با خشمي بيهدف بر همه چيز ميشورند و نميدانند با چه كسي بايد جنگيد و يا چون سگ به ليسيدن كفش ارباب، دل خوش ميكنند و يا با نااميدي و بدون اطمينان به راهي كه در آن قدم گذاشتهاند با دشمن خود ميجنگند، تا شايد چيزي بشود، و نهضت حسيني هيچ كدام از اينها نيست.
«ترس» به طور طبيعي با آدم كاري ميكند كه حقيقت را زير پا ميگذارد. شما ميدانيد وقتي كه امامحسين عليه السلام در گودال قتلگاه افتادند، دوگروه از كشتن امامحسين عليه السلام امتناع ميكردند، يك گروه كه ميدانستند او مردي الهي، مقدّس و باطندار است و اگر او را بكشند دنيا و آخرتشان خراب ميشود! گروه ديگر هم چون جرأت نميكردند، به امام نزديك نميشدند. در اخبار اهل تسنن از سوي مورّخيني كه با قاتلان امامحسين عليه السلام صحبت كردهاند، نقل شده كه عدهاي ميگفتند: ما نرفتيم امامحسين عليه السلام را بكشيم، چراكه او پسر رسولالله صلی الله عليه و آله و باطندار است. ولي به هر جهت آن كساني كه ترسيده بودند بالاخره بعد از مدتي كه ديدند اباعبدالله عليه السلام نميتوانند روي پاي خودشان بايستند، جلو رفتند و وي را به شهادت رساندند، تنها شمر هم نبود، چند نفر با هم شركت نمودند. اين قاعدة بُعد حيواني بشر است، نه قاعدة بُعد انسان متعالي آرماني. بُعد حيواني بشر اولاً: زير ساية ترس، حقيقت را زير پا ميگذارد، ثانياً: با زير پا گذاردن حقيقت، خودش پوچ ميشود و ثالثا:ً از اينكه پوچ ميشود ناراضي ميشود. حالا كربلا آمده است تا اين قاعده حيواني انسانها را رسوا كند.
بهراستي چرا حكومت معاويه توانست در فرهنگ پوچي بماند؟ من و شما هم اگر به خود نياييم و حسين عليه السلام را از دست بدهيم به راحتي گرفتار همان بلايي ميشويم كه كوفيان شدند. شما به وقايع مختلف دنيا نگاه كنيد. هميشه وقتي عوامل استكباري ميآمدند و در جايي ترس را حاكم ميكردند، كساني كه در ظاهر ادعاي انقلابي بودن و اسلامي بودن داشتند تملق گوي نظام حاكم ميشدند. در زمان رضا خان در شرايط ترس رضاخاني، دو نوع روحاني را ميبينيد، يكي «مدرس» كه چون حسيني فكر ميكند اصلاً رضاخان را به چيزي نميگيرد و يكي هم امثال «تدّين» و «تقيزاده» كه هر دو تملق گو و هماهنگ كننده برنامههاي رضاخان هستند. چرا شهيد مدرس و امثال او تا لحظات آخر در برابر رضاخان قلدر ميايستند، ولي بقيه نه تنها نميايستند، بلكه متملّق هم ميشوند! آقاي «محمدعليفروغي» يك دانشمند ادبيات و فلسفه است، ولي وقتي به گفتارش در مراسم تاجگذاري رضاخان توجه كنيد، ميبينيد كه چقدر تملق گفته است! شما به وزير دربار رضاخان - يعني «تيمور تاش» - نظر بيندازيد. او يك نبوغ عجيبي دارد، يك زبان شناس ايده آل است، آبروي او در بين دربارهاي دولتهاي خارجي از رضاخان بيشتر بود ولي يك متملّق بود. اين يك قاعده كلي است، من و شما بدون حسين عليه السلام، از فروغي و تيمورتاش بالاتر نيستيم. دوباره به اين قاعده التفات بفرماييد! كه جبّاران وقتي ديدند تفكّر ما عادي شد و نه متعالي، اول ما را ميترسانند، بعد كه ترسيديم، همان چيزي را كه بدان معتقديم زير پا ميگذاريم و پس از آن، احساس پوچي و نارضايتي ميكنيم، و حسين آمده است تا بشريّت را از اين قاعده بُعد حيواني انسانها - كه جباران از آن استفاده ميكنند و انسانها را مجبور به حقيقت كُشي ميكنند- نجات بخشد وگرنه هميشه گرفتار اين قاعده پست حيواني هستيم.
اگر ميخواهيد كه در آينده گرفتار و مرعوبِ قدرتنمايي و بمب اتمنمايي حاكمان مدرنيته نشويد، بايد معني حسيني ماندن را براي خود حل كنيد. در خاطرات «سوليوان» - سفير امور خارجه آمريكا در ايران- ميخوانيم كه ميگويد: در سال 1357 به دربار محمدرضاشاه رفتم، او گفت: اگر ما از اين ماه محرّم بگذريم، سرمان از خطر گذشته است، و ديديد كه نتوانستند بگذرند. شاه هم اين را ميفهمد كه با وجود كربلا است كه ميشود شاه و قدرت اسلحه هايش را نديد. آن سرهنگي كه در جزيره هاوايي نگهبان شاه بود، ميگفت من اصلاً باورم نميآيد او چطور اين مدت در ايران حكومت كرده است، چراكه او از يك كودك ترسوتر است و ديديم كه ملت به خوبي نشان داد كه هويت شاه چيست و اين به كمك كربلا عملي شد. ابتدا به خود شاه نشان دادند كه ما مرعوب قدرت اسلحههايت نيستيم و اين چيزي نبود جز بصيرتي كه نهضت حسين عليه السلام به ما داد.
ترس از مرگ و حقيقت كُشي
ترس از حال و آينده، انسانهاي معمولي را مجبور به زير پا گذاشتن حقيقت ميكند و همين «ترس»، پيوسته جان آنها را از حقيقت خالي و به هيچ و پوچ تبديل ميكند، به طوري كه دست به كشتن حقيقت ميزنند، و عجب اينكه در آخر، از همين حقيقتكشي خود ناراضي خواهند بود. تا اينجا همه آدمها همين طور هستند و نهضت و حكمت حسيني، رمز و راز رهيدن از اين پوچي و پوسيدگي و حقيقت كشي است. چه انبوه انسانهايي كه در چنگال ترس، زندگي ميكنند و چون از حسين عليه السلام دورند جرأت زندگي برتر را به خود نميدهند؛ حالا به سه صورت در دوري از حسين عليه السلام خود را مضمحل ميكنند، يا پلنگ وار با خشمي بي هدف برهمه چيز ميشورند و نميدانند با چه كسي بايد بجنگند، (اگر ما هم از نهضت حسيني جدا شويم ممكن است احمقانه و خشمگينانه و پلنگ وار به جان هم بيفتيم و بي هدف بر همه چيز بشوريم) يا چون سگ به ليسيدن كفش ارباب، دل خوش ميكنند و يا با نااميدي و بدون اطمينان به راهي كه در مقابله با دشمن در آن قدم گذاشتهاند، ميجنگند بلكه به جايي برسند. اين حالت سوم بسيار خطرناك است، چراكه ما گاهي با ابهام مبارزه را شروع ميكنيم.
متأسفانه عدهاي با سطحي شدنشان اجازه نميدهند جلسههايي براي فهم اباعبدالله عليه السلام تشكيل گردد. آيتاللهجواديآملي«حفظهالله» فرمودند: «مراسم و جلسه عزاداري فقط شيپور و طبل و آهن شده است، بايد آهن را به آه تبديل كنيم» به كمك آه است كه آدمي ميفهمد اي واي چقدر از حكمت متعاليه حسيني دور شده است و حجابها از جلوي چشمش كنار ميرود. يكي از نكاتي كه بايد حواسمان را نسبت به آن جمع كنيم اين است كه ما غرايز و افكار سطحي خودمان را به نحوي به جامعه ميكشانيم، اما جهت حسيني به آنها نميدهيم و يا فعاليتهايي در جهت عزاداري براي امامحسين عليه السلام ميكنيم، اما اين فعاليتها را در مسير حكمت حسيني قرار نميدهيم و در نتيجه، آن نتايجي كه بسيار هم ميتواند برزگ باشد از عزاداري هايمان نميگيريم.
اينجا بحث عميقي نياز است تا برسيم به اينكه حضرتحسين عليه السلام ذخيره حيات دائمي ملتهاي مسلمان است تا پوچي و تملق، وسيله حاكميّت حاكمان ظالم بر كشورهاي اسلامي نگردد. ما معتقديم آينده از آن فرهنگ شيعه و حسين عليه السلام است ولي به شرطي كه فرهنگ حسين عليه السلام را بشناسيم. يقين پيدا كنيد كه اگر شما فرهنگ حسين عليه السلام را شناختيد، ديگر رضاخانها، صدامها و.... كاري از دستشان بر نميآيد. شما به دو برهه تاريخ نگاه كنيد، انقلاب مشروطه و نتايج آن را با قلدري رضاخان از دست مردم گرفتند و انقلاب سالهاي 1320 تا 1330 با رهبري آيتاللهكاشاني را با قدرت نمايي ژنرال زاهدي گرفتند ولي به جهت روح تشيع ملت ايران، نتوانستند حكومت كودتاي محمدرضاشاه را نگه دارند. تا شما روحيه حسيني و حكمت حسيني داشته باشيد، نميتوانند انقلاب اسلامي را از شما بگيرند، چون هم حسين عليه السلام را داريد و هم تجربههاي تاريخي گذشته را. رمزِ گذر از اينهمه توطئه كه براي انقلاب اسلامي چيدند، كه بعضي از آنها پشت انسان را ميلرزاند، همه و همه به جهت نهضت و حكمت حسين عليه السلام است.
حسين عليه السلام مقاومتي به اندازة همة موحّدان تاريخ
ملت هايي كه در تن پيشوايان خود ميشكنند، به جهت آن است كه به رهبراني توخالي دل سپردهاند و در نهضت حسين، اين دشمن است كه درهم ميشكند و به بيتعادلي كشيده ميشود.
در آخرين ساعات روز عاشورا، حسين عليه السلام - عصاره همه يارانش- به عنوان آخرين نفر، تنهاي تنها، بالاترين معناي مقاومت را مينماياند تا همه براي هميشه بفهمند در جبهه حسين عليه السلام بودن يعني چه؟ و بفهمند در اين جبهه هرگز پيشوايان در هيچ شرايطي درهم نخواهند شكست، حتي وقتي كه فقط و فقط خود باشند و انبوه دشمن. راستي در چه نهضتي است كه پيروان آن هرگز به پوچي گرفتار نخواهند شد، حتي اگر همه كشته شوند؟
امامحسين عليه السلام عصاره ياران خود در كربلا بود. اگر حضرت وقتي كه تنهايتنها شدند كوتاه ميآمدند در حدي كه حضرت را اسير كنند و به دارالعماره ببرند، ديگر كربلا تمام بود و خون آن 72 تن هم ضايع شده و ديگر چيزي به نام كربلا و نهضت حسين عليه السلام به عنوان هديه خدا - كه ادامة نبوت نبياكرم است- نداشتيم. نگاه من در اينجا به مباني تكويني قضيه كربلا نيست، به تشريع و انتخاب حسين عليه السلام است. حسين عليه السلام فرماندهي است كه ياران حسين در حسين شكست نخوردند، يعني فرماندهي است كه در تنهايي از همه يارانش بيشتر شجاعت نشان داده است. خيلي علاقهمند هستم شما وقايع بعد از ظهر عاشورا را از زبان غير دوست بخوانيد، از زبان كساني كه ميخواهند كربلا در اوج خود به نمايش تاريخ نرسد. شنيدن اين سخنان از زبان غير دوست برايمان غرور آفرين است، آنها ميگويند ما نديديم و نميتوانستيم تصور كنيم كه يك انساني بعد از اين همه خستگي و تشنگي اين همه قدرت نشان بدهد. عُمر سَعد ميگويد: اگر به حسين مهلت بدهيد ميمنه و ميسره لشكر را به هم ميپيچاند. گويا حسين عليه السلام بعد از كشته شدن ياران و برادران و خاندانش، يك تنه بنا دارد با نيرويي برابر نيروي همه انبياء و اولياء در طول تاريخ بر همه شرك حمله كند و لقب «وارث آدم تا خاتم» را يكجا به نمايش بگذارد. انگيزه مقابله با كفر را كه در همه موحدان طول تاريخ بود، يكجا در خود جمع كرده و اميدي را كه در پيروزي خود تا آخر تاريخ به دست ميآورد، به دست آورده و با همة انگيزه توحيدي ممكن و همه اميد ممكن، بر سر دشمن، يعني همه شرك با پنهانترين چهرهاش، ميتازد كه به واقع اگر در كلّ آفرينش فقط همين صحنه آفريده شده بود ارزش آفريدن انسان را توسط خداي حكيم داشت. خوشا به حال اصحاب حسين عليه السلام كه به پيشوايي دل سپردند كه در او نشكستند، بلكه پروريدند، به پروريدن همه موحّدان تاريخ.
خدا ميداند تنها و تنها قاعده اين است كه اگر ميخواهيد نجات پيدا كنيد، فقط با رهبران حسيني ميتوان نجات پيدا كرد. ملتهايي كه در تن پيشوايان خود ميشكنند به جهت آن است كه به رهبران تو خالي دل سپردهاند، اگر كمي دقيقتر تاريخ را نگاه كنيم همه ملتها از اين واقعه نگرانند كه نكند آرمانهايشان توسط رهبرانشان لگد مال شود و هميشه هم لگدمال شده است. در تاريخ براي اين مورد، نمونه هاي بسياري هست، «لنين» را ببينيد، «استالين» را باآن پنجههاي آهنين و ارادة آهني ماركسيستها در نظر بياوريد. «استالين» رهبر دولت كارگري كه بايد چون كارگران زندگي كند وقتي بعد از جنگ جهاني با «چرچيل» و «روزولت»، با هواپيماي اختصاصياش به ايران آمد، گاو مخصوصش را آورد تا در ايران از شير غير گاو مخصوصش نخورد، در حالي كه هميشه ميگفت: ما طرفدار خلقِ زحمت كشيم! اين يك موضوع بسيار روشن است، هميشه همين طور بوده است كه آرمان ملتها توسط فرماندهانشان لگدمال ميشود. به نظر شما تبعات اين حركات چيست؟ ملتي كه نسبت به رهبران خود نگران باشد به نشاط نميآيد. هميشه همين طور بوده كه رهبران مينشستند با همديگر گپ سياسي ميزدند و اهداف ملتها را زير پا ميگذاشتند. شيعيان چون عموماً با رهبران معنوي روبهرو بودهاند تاكنون خيلي كارد به استخوانشان نخوردهاست. ولي حكومتي كه ما در آينده ميخواهيم تشكيل بدهيم اگر حسيني نباشد، با حيله دشمن از بين ميرود. فكر ميكنيد چرا دشمن به شهيد رجائي اميد ندارد ولي به بني صدر اميد دارد؟ براي اينكه شهيد رجائي در مكتب حسين عليه السلام پروريده شده است، از اين رو دشمن به او هيچ اميدي ندارد. اما هر كس به غير حسين عليه السلام نزديك شود، دشمن ميتواند روي او برنامه ريزي كند و واقعاً به او اميدوار ميشود. چرا دشمن عموماً به روحانيت شيعه اميدوار نيست؟ چون اينها در مكتب حسين عليه السلام پروريده شدهاند.
ملتهايي كه در تن پيشواي خود ميشكنند
ملتهايي كه در تن پيشوايان خود ميشكنند به جهت آن است كه به رهبران تو خالي دل سپرده اند و در نهضت حسين عليه السلام دشمن است كه در هم ميشكند و به بيتعادلي كشيده ميشود و در آخرين ساعات روز عاشورا، حسين عليه السلام - عصاره همه يارانش- به عنوان آخرين نفر، تنهاي تنها، بالاترين معناي مقاومت را مينماياند، تا همه براي هميشه بفهمند در جبهه حسين بودن يعني چه و بفهمند در اين جبهه هرگز پيشوايان در هيچ شرايطي در هم نخواهند شكست. خوب دقت كنيد، حضرت با تمام قدرتشان به صحنه ميآيند تا آن چيزي را كه برايش ميجنگند، تحقق دهند. جملات حضرت در اين باره خيلي دقيق است به راستي حضرت، اين يك شب مهلت را براي چه ميخواهد؟ مگر قرآن به پيامبر صلی الله عليه و آله نگفت كه بيدار شدن در شب، تو را نيرو ميدهد؟«اِنَّ ناشِئةَ اللَّيلِ هِي اَشَدُّ وَطْئاً وَ اَقْوَمُ قيلاً» من فكر ميكنم حضرتاباعبدالله عليه السلام كه بنا دارند عاليترين برنامه را به عاليترين شكل ايجاد كنند، آن شب را نياز دارند تا دعا و تضرع كنند، چراكه ميدانستند كار بزرگي بر عهده شان است. حضرت تنهايتنها بايد عصاره و برآيند همه اصحاب باشند. حالا به اصحاب حضرت بنگريد، به بُرير اين پيرمرد موي سپيد كربلا بنگريد كه در اولين صحنه جنگ دو نفر از قدرتمندان سپاه دشمن را ميكشد، به بقيه اصحاب نگاه كنيد، همه پر اميد، در برابر دشمن جسور، حالا حسين عصاره بُرير، حبيب، مسلم و...، عصارة همه اصحاب شدن و عصاره همه موحدان تاريخ شدن، شببيداري ميخواهد، دعا و التماس به درگاه حق را ميطلبد، تازه عصاره نيايش كساني شدن كه آنها هم در شب بيكار نبوده و براي هرچه بيشتر موفقشدن، به عبادت مشغول بودند. اصحاب كربلا هرچه در روز دارند از شب دارند و حسين عليه السلام نيز.
در اين جبهه هرگز پيشوايان در هيچ شرايطي در هم نخواهند شكست، نمونه آن امام(رحمةاللهعليه) بنيانگذار انقلاب، كه از جنگ 8 ساله حادثهاي سختتر نبود، ولي او نشكست، چون حسين عليه السلام داشت. و عكس اين قضيه را خودتان بهتر ميدانيد، چه بسيار كساني كه ادعاي انقلابيبودن داشتند و با يك سيلي كه به صورتشان خورد براي هميشه عقب نشيني كردند. راستي در چه نهضتي است كه پيروان آن هرگز به پوچي گرفتار نخواهند شد، حتي اگر همه كشته شوند؟ آيا شما نميترسيد از پوچشدن؟ آيا نميترسيد از نفلهشدن؟ آيا نميترسيد از بيخودشدن؟ آيا نميترسيد از شكسته شدن خود با شكسته شدن رهبران خود؟ نجات از اين پوچيها با مكتب كربلا ممكن است.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه شانزدهم
امام؛ حافظ قداستها
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
يكي از شيوههاي سلوك كه شريعت محمدي صلی الله عليه و آله را براي ما قابل فهم و قابل عمل ميكند، شيوة سلوكي امامحسين عليه السلام است. از اين قاعده غافل نباشيد كه اجراي دين بايد يك تجسّم و تعيّن خارجي داشته باشد كه اصطلاحاً به آن سبك و شيوه سلوك در آن دين ميگويند. مشرب بسياري از عُرفا به قنبر، غلام حضرت علي عليه السلام ختم ميشود، يعني قنبر به كمك مولايش اميرالمومنين عليه السلام روشي را در پيش گرفته كه اين روش به قدري مفيد است و قدرت رساندن دارد كه عرفا به كمك آن به مقصود خود ميرسند. متأسفانه گاهي از اين نكته غافل ميشويم كه روش خودِ اباعبدالله عليه السلام در رساندن ما به مقصدمان خيلي مهم است، و بر همه ما واجب است تا با تدبّر در حركات حضرت اباعبدالله عليه السلام و تحليل نهضت كربلا راه نجات را پيدا كنيم.
نفي مقدّسات، عامل شهادت حسين عليه السلام
يكي از مواردي كه بايد روي آن دقت كنيم اين موضوع است كه از زواياي متعدد متوجّه روحيههاي مختلفي كه به جنگ امامحسين عليه السلام آمدهاند باشيم و اينكه اينها داراي چه خصوصيات عمدهاي بودهاند؟ هميشه ما بر اساس مباني خاصي، تصميمگيري مينماييم، اگر ملاحظه كنيد مبناي روحيهاي كه در مقابل امامحسين عليه السلام قرار ميگيرد، روحيه نفي مقدّسات است. يعني بعضيها با وجودي كه نماز ميخوانند و روزه ميگيرند، ولي چيزي را كه نه تنها نميفهمند بلكه بر نفياش تلاش دارند، مقدّسات است. نمونه بسيار روشن آن را هم اكنون شما در روحيه وهّابيها ميبينيد. آنها نميگويند كه نماز نخوانيد، روزه نگيريد، ولي ميبينيد كه مقدّسات را به چيزي نميگيرند و چيزي را مقدّس نميشمرند. آنچه را كه شيعيان واقعي در قبور ائمه بقيع عليهم السلام ميبينند، آنها نه تنها نميبينند، بلكه شيعه را به خاطر مقدّس شمردن قبور آن بزرگواران نفي ميكنند. ممكن است بگوييد وهّابيها كه خدا و قيامت را قبول دارند، پس چرا نفي مقدّسات ميكنند؟ مگر قيامت و خدا همان مقدّسات نيستند؟ در جواب ميگوييم شما عكس اين موضوع را در نظر بگيريد تا مطلب روشن شود، اگر كسي قيامت را قبول دارد از آنجايي كه قيامت يك حقيقت مقدّس است پس هر كس كه به قيامت نزديك تر ميشود، مقدّستر است و اگر پيامبر وائمه عليهم السلام، به قيامت نزديكترند پس مقدّسترند. حالا فكر وهّابي نه تنها شما را مسخره ميكند، بلكه نفي ميكند، ميگويد: استغفرالله، پيامبر مُرد و تمام شد و در قيامت دوباره زنده ميشود، اصلاً از نظر آنها حقيقت پيامبر منتفي است.
شما از اين موضوع ساده نگذريد، فكري در دل اسلام ظاهر گرديد كه اين فكر از آداب و ظواهر دين جدا نشد ولي مقدّسات برايش چيزي نبود. اگر اين جريان فكري، روشن شود، ميفهميد چرا حسين كُشي براي كّل جهان اسلام - بهخصوص در همان سال 61 هجري قمري- بهجز براي شيعه، چيز مهمي نيست - نه اينكه اينها بگويند كشتن حسين عليه السلام كار خوبي بود حتي يزيد هم گفت: خدا عبيدالله را بكشد چرا حسين را كشت؟ - در ديدگاه آنان اتفاقي نيفتاده است، فقط يك آدم خوب كشته شده است. حالا از ديدگاه اينها چرا امامحسين عليه السلام آدم خوبي است؟ براي اينكه راست ميگويد، نماز ميخواند و مثل آدمهاي خوب اهل سنّت است. بايد دقت كنيم كه به طور كلي «خوب» در ديدگاه شيعه غير از «خوب» در ديدگاه غير شيعه است. «خوب» از نظر اهل سنّت، خوبي است كه قالب شريعت را دارد، ولي «خوب» واقعي از نظر شيعه كسي است كه شدّت وجود دارد و داراي مقام قُرب بيشتري است. ملاصدرا(رحمةاللهعليه) ميگويد: شما از دو منظر ميتوانيد پيامبران را ببينيد، يكي اينكه مثل سنگي كه آن را طلا ميگيرند، يعني پيامبر آداب دين را دقيقاً رعايت ميكند، نماز را سر وقت ميخواند، تمام الفاظ نماز را با دقت ميخواند، معنياش را هم ميفهمد. ديگر اينكه، سنگي است كه طلا ميشود. اين جا ديگر قلب پيامبر صلی الله عليه و آله نماز است، نه اينكه پيامبر صلی الله عليه و آله يك آدمي است مثل بقيه آدمها كه فقط ظاهرش به آداب دين آراسته شده است. در فرهنگ اهل سنّت و عوام مسلمانان كسي كه آداب دين را رعايت ميكند تا در روز قيامت نجات پيدا كند و كسي كه آداب دين را رعايت نميكند، اينها ذاتاً دو نوع آدم نيستند كه يكي مقدّس و آسماني باشد و ديگري غير مقدّس و زميني، بلكه ذاتاً تفاوتي ندارند فقط در رعايت و عدم رعايت آداب دين تفاوت دارند. يعني تفاوت در ظاهر است و نه در ذات.
از ديدگاه شيعه واقعي، انسان متديّن ميخواهد از طريق رعايت آداب دين، باطن خود را همين حالا به قيامت وصل كند و با غيب برين ارتباط پيدا كند، لذا چنين انساني، ذاتاً با انسان غير متديّن تفاوت دارد. پيامبراكرم صلی الله عليه و آله فرمودند: «اَلانَ قيامَتي قائم» يعني قيامت من همين حالا برپاست. يعني قلب و جان پيامبر تماماً قيامتي و قيامت است.
متأسفانه ما گاهي تصور ميكنيم كه انسان متديّن و انسان غير متديّن هر دو آدم هستند، با اين تفاوت كه انسان متديّن آدم خوبي است، آداب دين را به خوبي انجام ميدهد تا بعداً در قيامت خوش باشد، اين فكر مقدّسكُش است و نفي مقدّسات ميكند. از اين جا مباني فرهنگ شيعه و اهل سنّت با هم فرق ميكند كه فرهنگ اهل سنّت آدم خوب و آدم بد، هر دو را، دو تا آدم عادي ميداند كه قالبشان با هم فرق ميكند و نه قلبشان. شما در فرهنگ اهل سنّت دقت كنيد، دغدغههايي كه در شيعه ميبينيد مثل آنچه در سخنان حضرت امام سجاد عليه السلام به ابوحمزهثمالي داريم كه ميفرمايند: اگر كسي حضور قلب نداشته باشد عبادت ندارد. در فرهنگ اهل سنّت به اين شكل، چيزي نداريم، فرهنگي است كه در آن تزكيه و تغيير انسان براي متعالي شدن به عنوان جزئي از دين وجود ندارد، و از همين جا است كه متوجّه ميشويد چرا فرهنگ اهل سنّت ميتواند عمر را تحمّل كند و عليبنابيطالب عليه السلام را كنار بگذارد. شما اگر آن فرهنگ را بشناسيد و خود را در آن عالَم قرار بدهيد، متوجّه خواهيد شد كه عمر به راحتي قابل تحمّل است، چراكه از ديدگاه آنان عليبنابيطالب عليه السلام داراي يك وجود عالي متعالي نميباشد كه عمر از آن محروم باشد، از نظر آنها، حضرت علي عليه السلام و عمر هر دو آدمند كه فقط اين يكي، نمازش هم بهتر است اما به هر جهت دو تا آدم هستند كه هر دو صحابه پيامبرند و حتي چون ابوسفيان هم صحابه پيامبر است شما حقّ نداريد در زيارت عاشورا او را لعن كنيد و لذا اگر او را لعن كرديد حكم شما قتل است و ميبينيدكه به خوبي خلفاء را تحمّل ميكنند. در آن فرهنگ اگر خليفه اموي و عباسي شراب بخورد، مسئلهاي نيست، اين يك آدم مسلمان است كه آدابش بد است، امامحسين عليه السلام هم يك آدم مسلمان است كه آدابش خوب است. ولي در فرهنگي ديگر، امامحسين عليه السلام يك انسان مقدّس است، يك حقيقت عالي و متعالي است كه تمام وجودش معناست و آن فرهنگي كه سيلي به صورت فاطمهزهرا سلام الله عليها ميزند، به اين دليل است كه او را يك زن خوب ميداند كه حالا بدي كرده است، نه يك حوراء انسيه كه حضور آسمانياش بسيار بيشتر از حضور زمينياش است.
انسانِ كاهش يافته
در جهان هميشه مشكلي بوده و هست و آن فرهنگي است كه انسانِ كاهشيافته را به عنوان انسان كامل ميپذيرد، اين فرهنگ، حسينكُش است. يعني انساني كه خيلي متّقي نيست، تقوا و كمالِ قلب و نورانيت دل برايش مهم نيست، همين كه يك آدم است، حقّ آدم بودن دارد و اين حقّ را بايد رعايت كرد!! بهترين انسان، انسان است، بدترين انسان هم انسان است، هر كدام حقّ بشري دارند و اين حق بشري هم در انسانها فرقي نميكند. در اين فرهنگ انسانهاي متعالي و حتي پيامبران با آدمهاي عادي به يك اندازه ارزش دارند و آداب شريعت هم حكم قوانين را دارد كه انسان خوب آن است كه آن را رعايت كند، مثل رعايت قوانين رانندگي و اينگونه يك فرهنگ، مقدّسكُش ميشود.
براي شناخت زمان معاويه و يزيد، بايد خيلي وقت صرف كنيم تا فضاي حاكم آن زمان را بشناسيم. حرف ما اين است در آن زمان، فضاي حاكم فضاي نفي مقدّسات است، يعني ميگويد حسين عليه السلام متعاليتر از يزيد نيست و هر چند خود يزيد هم شك ندارد كه حسين عليه السلام به عنوان انسان مقيّد به آداب دين بهتر از او است. ولي ميگويد ما دو نفر انسان هستيم و متصل بودن به پيامبر و يا معصوم بودن ارزشي نيست كه حسين عليه السلام را مهمتر كند. بهراستي در اين فرهنگ چه چيزي را به جاي مقدّسات گذاشتند كه توانستند مقدّسات را به چيزي نگيرند؟ اين يك سؤال مهم است. از اين جا به بعد فرهنگ هاي مختلف موجود در دنيا در جايگزين كردن با هم تفاوت دارند، يك فرهنگ پول را جايگزين مقدّسات ميكند و فرهنگ ديگر زمين را. عمده مطلب اين است كه متوجّه باشيم براي حذف امور مقدّس حتماً چيزي را جايگزين ميكنند تا بهوسيله آن بتوانند مقدّسات را نفي كنند و از اين رو است كه حسينكُشي قابل تحمل ميشود.
شما اين موضوع را به وضوح ميتوانيد حس كنيد كه گاهي زمانه به گونهاي ميشود كه تدّين و تقوا ديگر ارزشي ندارد، منظور ما اين نيست كه به هر كس تقواي بيشتري دارد، حقوق بيشتري بدهيم، خير، اتفاقاً اين بدترين برخورد با تقواست و ميبينيم كه حتي امامالموحدين حضرتعلي عليه السلام ما را به همين نكته متذكر ميشوند كه هركس تقواي بيشتر دارد نبايد از بيتالمال بيشتر ببرد. آنها ميخواهند شما را آلوده به بيتقوايي كنند، آن هم با بهانه متقيبودن، يعني اينكه چون اين آقا با تقواتر است بيشتر حقوقش بدهيد تا برود دنبال كارش و مثل اهل دنيا بشود تا از دست اهل تقوا راحت شوند. اين تقواكُشي است، ارزش تقوا اينها نيست، اين است كه انسان واقعاً در قلبش بپذيرد كه انسان متقي، فهم و ارزش وجوديش بيشتر است، يعني پيامبر صلی الله عليه و آله يك سخن ندارد و يك آدم معمولي هم يك سخن، يعني ابوسفيان و پسرش در عرض اميرالمومنين صلی الله عليه و آله و پسرش نيستند، اين مشكلي است كه در هر زمانهاي ظهور كرد، قداستكُشي شروع ميشود. آري يك وقت حقّ، حقّ فرد است، مثلاً ابوسفيان حقّ دارد هر فرشي كه ميخواهد بخرد، اميرالمومنين عليه السلام هم حقّ دارد كه هر فرشي ميخواهد بخرد، ولي يك وقت است كه ميگويند: كدام ميتوانند يك حرف حقّ بزنند، كدام يك ارزششان در نظام هستي بيشتر است، اينجاست كه اگر اين حقّ گم شود، نظامي به وجود ميآيد كه مقدّسات در آن نفي و حتي مسخره ميشود، اين يك روحيهاي است كه روبهروي حسين عليه السلام ايستاده است.
مشخصه جبهه مقابل امامحسين عليه السلام نفي مقدّسات است، و در كنار اباعبدالله عليه السلام روحيه و فرهنگي است كه با فرهنگ يزيدي و معاويهاي مقابله ميكند تا مقدّسات را حفظ كند. بايد روي اين مطلب هم فكر كنيم كه بهراستي امامحسين عليه السلام ميخواست چه كار بكند؟ گاهي ما چون نميدانيم حضرت ميخواستند چه كار بكنند، هر يك از كارهاي حضرت را يك كار جدا ميگيريم. بايد به اين نكته برسيم كه چه شد دشمن به اين نتيجه رسيد بايد حسين عليه السلام را بكشد؟ هم چنين متوجّه شويم امامحسين عليه السلام نيامده تا دشمن را بكشد. او آمده است كه بشر را نجات بدهد آن هم از طريق نشان دادن عمق انحرافِ روحيهاي كه مقدّسات را نفي ميكند، حتي اگر لازم باشد در اين راستا نشان بدهد كه ببينيد من را دارند ميكشند! يعني با نمايش شهادت خود و هفتاد و دو تن چنين انحرافي را گوشزد ميكند.
وقتي كربلا گُم ميشود
اين نكته را در نظر داشته باشيد و با برخي از اين برداشتهاي كاهش يافته از كربلا، مقايسه كنيد، ببينيد چقدر عظمت كربلا را پايين ميآورند در حدّيكه با شهيد مطهري (رحمةاللهعليه) مقابله ميكنند و به آن شهيد متفكر ايراد ميگيرند كه چرا ميگوييد حسين عليه السلام براي كشته شدن خودش هم برنامه داشت. نويسنده كتاب شهيد جاويد خيلي تلاش ميكند تا اين فضاي حفظ قداست توسط حسين عليه السلام و نفي قداست توسط دشمنان حسين عليه السلام را نبيند، يا اصلاً نفي بكند. خيلي حيف است كه آدم در كربلا گم بشود، كه اين آغاز بدبختي است. به نظر من بدون كربلا بشريّت بدبخت است، در كربلاي كاهش يافته - در كربلايي كه رسالت حسين عليه السلام گم شود- انسان نميتواند نجات پيدا كند. خدا شهيدمطهري را رحمت كند به قول خودش مسئله كربلا چيز بسيار دقيق و پيچيدهاي است به طوري كه با يك نگاه سطحي نميتوانيم مسائل آن را دريابيم. انشاءالله بحثي را كه در كتاب «زيارت عاشورا اتحادي روحاني با امامحسين عليه السلام» آمده است مطالعه نماييد، كه به لطف خدا اشارات خوبي در آن جا به عنوان توجه به مقام قدسي برنامهريزان كربلا مطرح شدهاست. امامباقر عليه السلام در اين زيارت از آن طرف روحيهاي را كه مقابل حسين عليه السلام ايستاد به خوبي ترسيم كرده است «الِعصابَةَ الّتَي جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ» امام ميگويد: اي انسانها اگر ميخواهيد رسالت حسين عليه السلام را بفهميد، يادتان باشد كه چه فرهنگي در مقابل امامحسين عليه السلام ايستاده است، حسين عليه السلام ميخواهد بفهماند كه خطر حسينكُشي چيست؟ روي اين نكته تأمل كنيد، براي حضرت امامحسين عليه السلام فرقي نميكند كه عمرسعد بميرد يا نميرد، يزيد بميرد يا نميرد، چراكه او امام است و در افقي بالاتر از اين حرفها به انسان مينگرد.
إنشاءالله ما به لطف خدا به جايي برسيم كه برايمان فرقي نكند كه فلاني بميرد يا نميرد، مهم اين است كه آن بيماري خطرناكي را كه اينها به آن دچار شدهاند بشناسيم، و اميد من اين است كه همه عزيزان فكر و ذكر و ذهن خودشان را صرف بررسي كربلا كنند و كتاب ابيمخنف كه اخيراً از دل تاريخ طبري در آوردهاند و كتاب قيام حسين از آقاي شهيدي، و كتاب ارشاد شيخ مفيد و امثال اينها را مطالعه نمايند. مهم اين است كه حادثهها را ببينيم و زود نگذريم، يعني چه كه امامحسين عليه السلام با حُرّ اينگونه مدارا ميكنند، چرا امام در روز عاشورا لشكر عُمر سَعد را اين قدر نصيحت ميكنند؟ چرا به سادگي از اين حركات ميگذريد. فهميدن اين مسائل به اندازه فهم عمق شريعت، كار ميخواهد كه آدم بفهمد چرا امامحسين عليه السلام اين كار را ميكند. بله با يك تحليل ساده ميتوان از آن گذر كرد و خود را راحت نمود به همان نحوي كه حركات آدمهاي عادي را تحليل ميكنيم. در اين صورت نجات ما بهوسيله حسين عليه السلام چه ميشود؟ «حُسَيْنٌ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن» چه ميشود؟
حسين عليه السلام و اثبات قداست خود
حسين عليه السلام ميخواهد نشان دهد كه وقتي فكر مقدّس كشي و قداست زدائي در صحنه بيايد، همه بشريّت هلاك ميشود چون بشر گرفتار زمين ميشود. او ميخواهد نشان دهد روحيهاي كه در سقيفه شروع شد، كارش به اينجا رسيد كه يك انسان مقدّس و متعالي را كشت. پس حسين عليه السلام بايد دو كار انجام دهد اول اينكه ثابت كند كه او يك انسان مقدّس و متعالي است، دوم اين كه به جامعه بگويد شما آنچنان شدهايد كه من را ميكُشيد. آيا صحبت هاي حضرت را در ظهر عاشورا خطاب به لشكر عُمر سَعد ديدهايد، ميفرمايد آيا زير اين آسمان غير از من، پسر پيغمبري وجود دارد؟ بعد شروع ميكند به نامبردن بعضي از افراد لشكر عمرسعد و سؤال كردن، كه آيا شما نشنيدهايد كه پيامبر صلی الله عليه و آله فرمودند: حسن و حسين دو سيد شباب اهل جنتاند؟ و بدين وسيله ميخواهد ثابت كند كه من مقدّسترين آدم زير اين آسمان هستم. اگر خوب فكر كنيد به اين نتيجه ميرسيد كه امام معصوم كه مأمور هدايت جامعه است ميخواهد بگويد اي مردم! خطري شما را تهديد ميكند كه كارتان به جايي ميرسد كه قداستكشي ميكنيد. ما امروز هم بايد بسيار هوشيار باشيم، اگر ديديد كه در جامعه، انسانهاي مقدّس واقعي با بقيه افراد براي شما ارزششان مساوي است، بايد بدانيد نطفه حسين كشي در اين جامعه شروع شده است به همين علت است كه امام خميني(رحمةاللهعليه) ميفرمودند: نگذاريد رزمندگان، در ادارات مورد بي مهري قرار گيرند. اين هشدار دادن به همان خطر است، روحيه و فرهنگي كه مقابل فرهنگ يزيدي ميايستد، آمده است تا مقدّسات حفظ شود حتي اگر كار به جايي كشيده شود كه خودش بايد در صحنه نمايش كشتن مقدّسات، بازيگر اصلي گردد، همه بشريّت حيران هستند كه چگونه ميشود عدهاي، اين آدمها را با اين خصوصيات بكشند، اينها چه كار كردند؟
دكتر ادريس حسيني، استاد تاريخ (اهل تونس) در كتاب «راه دشوار هدايت» ميگويد: من در زماني كه سُني بودم در حين خواندن تاريخ كربلا يك دفعه متوجّه شدم كه راستي چرا اينها را كشتند؟ يعني امامحسين عليه السلام كاري كرده است كه حتي يك انگيزه ضعيف براي كشتن خودش در دشمن باقي نگذارد، تا آنجا كه در سخنانش به لشكر عمرسعد ميفرمايد: «اگر ميخواهيد بر ميگردم». نه اينكه من از حسين بودنم بر ميگردم، ولي من نيامدهام جنگ كنم، شما مرا دعوت كرديد، آمدهام، اگر ميخواهيد بر ميگردم نه يعني از اينكه يزيد بد است و من آمر به معروف و ناهي از منكرم، بر ميگردم، خير، حسين عليه السلام طوري عمل ميكند كه دشمن نتواند بگويد چون حسين و يارانش ميخواستند به شهر ما حمله كنند مقابلشان ميايستيم. يعني امامحسين عليه السلام ميخواهد به تمام معنا، دشمن را خلع سلاح كند از اينكه انگيزه مقدّسي در آنها بماند، حتي به اندازهاي كه بگويند كه چون حسين ميخواست به شهر ما حمله كند ما جلويش را گرفتيم. جبهه مقابل اباعبدالله عليه السلام به كمك نور حسيني عليه السلام به ذلّتي رسيد كه ظلمت محض شد. يا بگو ظلمت محض بودنش نمايان شد تا بشريّت در تحليلهاي خود از خود بپرسند: چگونه ميشود كه يك جامعه تا اين حدّ از سقوط پيش رود؟
دكتر ادريسحسيني ميگويد: پس از اينكه اين سؤال برايم پيش آمد يك مرتبه تكان خوردم و جدّم حسين مرا شيعه كرد. كربلا مرا شيعه كرد. چطور ميشود حسين عليه السلام كاري بكند كه هزار و اندي سال بعد، يك تونسي به اين مرحله برسد؟
آفات ادامة هبوط بر زمين
در زندگي صحيح زميني اصل در ارزش نهادن به مقدّسات است و اينكه نگذاريم چيزهايي كه به واقع مقدّساند از جايگاه اصلي خود كاهش يابند وگرنه آنچه فوق زمين است در زندگي زميني مورد غفلت قرار ميگيرد. هركس با مقدّسات، عميقاً دلبري نكند، هبوط خود را ادامه داده است. مگر اين نيز قصه ما نيست كه «قُلْنا اْهِبطُوا مِنْها جَميعاً» يعني گفتيم؛ همة شما از بهشت بهسوي زمين هبوط كنيد، پس اي آدمها، همة شما زميني شديد، و بهسوي آن هبوط كرديد، حالا اگر در زمين به آسمان فكر نكنيم هبوطمان را ادامه دادهايم. ما را روي زمين آوردهاند كه ثابت كنيم زميني نيستيم، و آسماني هستيم و زمين، منزلگاه ابدي ما نيست. اگر منزلگاه ابدي ما زمين است كه نامش هبوط نيست، هبوط يعني پايين آمدن از جايگاه اصلي. پس اگر انسان به مقدّسات فكر نكند، معني و فلسفه زميني بودنش را در مدتي معين از دست داده است. پس هر انساني كه به امور مقدّس دل نسپارد، بيراهه ميرود وكربلا خصوصاً در نشان دادن اين واقعيت، بسيار موفق بوده است. كربلا روشن كرد؛ وقتي جامعهاي مقدّسات را از دست داد، به بي دليلترين انسانها تبديل ميشود و پستترين كارها از او سر ميزند. به اين نكته فكر كنيد كه آيا ميشود روي زمين باشيم و فقط به زمين فكر كنيم؟ اين كه هبوط است، زمين كه خودش در معرض نگاه ما هست، در زمين بودن و به غيبِ برين فكر كردن، معني زميني بودن ماست. يعني ما آمدهايم روي زمين براي همين، وگرنه ما گرفتار زمين شدهايم. پس بايد در زمين، براي ما مقدّسات اصل باشد. ما از قرآن اين نكته را ميفهميم، اگر انسان به مقدّسات فكر نكند و مقدّسات را نشناسد و مقدّسين را به خاطر قداستشان محترم نشمارد، بي معنا زندگي كرده است. نتيجه اينكه، كار ما بايد اين باشد كه مقدّسان را بشناسيم و شديداً حرمت آنها را نگه داريم و نگذاريم كه مورد غفلت و بيحرمتي قرار بگيرند.
به عنوان مثال: همه شما ميدانيد كه قرآن مقدّس است ولي اگر قرآن را طوري بفهميد كه آن فهم يك فهم پايين و سطحي باشد، اينجاست كه حسينكُشي يعني مقدّسكشي شروع ميشود. قرآن كتاب مثنوي مولوي كه نيست - تازه ارزش مثنوي هم به قرآن است- اگر كسي قرآن را كه يك حقيقت مقدّس است طوري تفسير كند كه عظمت آن فرو نشيند، او مقدّسكشي ميكند. يك موقع است كه او ميگويد: من همين قدر ميفهمم، ولي قرآن بالاتر از فهم من است، علماء حقيقي اينگونه بودهاند و تلاش ميكردهاند كه از اين حقيقت مقدّس متعالي چيزي بگيرند، اين اسمش قرائت نيست كه نفي قرائتي ديگر را بكند. ولي شما ميبينيد كه گاهي در جامعه تلاش ميشود كه برداشتي از قرآن ارائه دهند كه بهشدت اين حقيقت مقدّس فروكاسته شود، حدّ قرآن را همين عالم محسوس گرفتن، پايه همان مقدّسكشي است. من و شما بايد شاگرد علامهطباطبايي«رحمةاللهعليه» باشيم كه تمام تلاشش اين است كه پرتويي از عظمت متعالي قرآن را نشان بدهد و بعد هم اشاره كند كه عظمت قرآن از اين كه گفتم خيلي بالاتر است، اين همان شناخت مقدّسات و حفظ حريم آنهاست. اگر كسي كربلا را طوري معنا كرد كه به شدت فرو كاسته شد، اين همان مقدّسكشي است.
امامحسين عليه السلام امام است و امام يعني حقيقت عاليهاي كه با حقايق عالم قدس ارتباط دارد. تعبيرات متعددي در فرمايش خود ائمه و قرآن در اين خصوص داريم، قرآن ميگويد مقام امامت ابراهيم عليه السلام پس از طي منازل مختلف به او رسيد و در رابطه با مقام امام ميفرمايد: «وَ جَعلْناهُم اَئِمَّةً يَهْدُونَ بِاَمْرِنا» آنها را امام قرار داديم و آنها از موضع و مقام «امر» ما -كه مقام «كُنْ فَيَكون» است- انسانها را هدايت ميكنند و همچنين ميفرمايد مقام امامان طوري است كه فعلشان، فعل خداست. آري يا چنين مقامي را براي ائمه قبول داريد، يا اينكه نه فقط قبول داريد كه ائمه آدمهاي خوبي هستند. اگر گفتيد حسين آدم خوبي است، بدانيد كه پايه فرهنگي را گذاشتيد كه نهايتش به حسينكشي ختم ميشود. حرمت مقدّسان بايد به شدت حفظ شود، البته فرق مقدّسان و مقدّسات با خرافات اين است كه خرافات مباني استدلالي و عقلي ندارد و تقدسشان دروغين است، در صورتي كه مقدّسان واقعي، مباني استدلالي و عقلي دارند، بحث ما روي مقدّسان واقعي است، نه مقدّسان غير واقعي. البته چون انسان فطرتاً براي مقدّسان حرمت قائل است، ممكن است مصداقهاي واقعي را گم كند و خرافي بشود، ولي چون به انسانها عقل دادهاند، بايد تلاش كند تا به كمك عقل اين مسئله را براي خود روشن كند و از اين خطر خود را نجات دهد.
ضرورت تحقق حكومت ديني
وقتي كه زمينه كاهش انسانيّت فراهم شد، بايد بيشتر به انسانيّت فكر كرد؛ و آماده شدن حسين عليه السلام براي به دست گرفتن حكومت ديني، يكي از عواملي است كه جلوي اين كاهش را ميبندد، هر چند حكومت مقصد اصلي نيست بلكه تعالي انسان مقصود است.
آري از روزي كه انسان به مقام خليفةالهي خود پشت كرد، به هر كار سبكي دست زد، حتي به نابودي خودش. روي اين نكته فكر كنيد كه انسان چگونه خودش را به راحتي به رذالت ميكشاند با اينكه ميداند آن كار، رذالت است. فرهنگ امروز دنيا مثل فرهنگ امويان، انسان را به شدت كاهش داده است. شما اگر خواستيد كه جامعه به بسياري از رذالتها راضي نشود و حتي به بسياري از سياست مداران موجود دنيا راضي نشود، بايد انسان را از فروكاستن يا به اصطلاح از Reductionism نجات بدهيد. چرا جوامع امروزه دنيا حاكمان غير الهي را تحمل ميكنند؟ چون امروز مردم دنيا براي خودشان هم يك افق متعالي و مقدّسي قائل نيستند و لذا به راحتي ميتوانند اين نوع از حاكمان را تحمل كنند. به فرهنگ شيعه دقت داشته باشيد. شيعه خودش را نازله امام خودش ميداند و لذا از آن جايي كه امام شيعه يك انسان معصوم است، شيعه خودش را سبك و سطحي نگاه نميكند. فرهنگي كه امامش يك انسان معصوم است، نميتواند سياست مدار غير الهي را تحمل كند و حاكمان غير معصوم هم بايد بر اساس فرهنگ معصوم حكومت كنند. اين است كه شما ميبينيد براي اينكه بخواهند مزدورهاي خودشان را به ما تحميل كنند و ما را از انگيزههاي متعالي خارج كنند، اول تلاش ميكنند انسانيّت ما را كاهش دهند. ملتي كه مشغول تبليغات تلويزيون و تماشاي كارتون و...شد، آرمانهايش غير الهي ميشود و لذا به راحتي امثال شاه را تحمل ميكند، اين ملت مرحوم شهيدرجائي را براي چه ميخواهد؟ و اگر ملت ايران شاه را تحمل نكرد، چون روح تشيع در صحنه بود. شيعه اگر شيعه ماند، نميتواند حاكمان دنيا را تحمل كند، چون خودش فروكاسته نشده است ، چراكه امام او، يك انسان معصوم است، يعني تا وقتي كه به امام معصوم نظر دارد فروكاسته نميشود.
حالا اگر بخواهيد جامعهاي را كه انسانيّتش فروكاسته شده و تقليل يافته است، نجات دهيد، بايد حتماً امام معصوم بيايد و حكومت را به دست بگيرد، با موعظه و نصيحت نميتوان چنين جامعهاي را نجات داد، اين است كه ميگوييم: امام آمده است تا حكومت را به دست بگيرد - براي اين كه الگوهاي مردم، ناخودآگاه، حاكمان مردم هستند- حالا اگر حاكمان، انسانهاي فرومايهاي باشند انسانها نيز فرومايه ميشوند، انساني كه فرومايه شد، ديگر نميتواند آسماني بشود، ديگر دين را نميفهمد، مقدّسات را نميشناسد و فرو ميرود در همين دنيا، و هبوط كامل ميكند، آن وقت خداوند هدايتش را از اين انسان ميگيرد. حالا اگر امام حكومت را در دست گرفت، براي او حكومت مقصد نيست بلكه تعالي انسان مقصد است. شما در دوران انقلاب اسلامي دقت كنيد، آن زماني كه بحران ها خيلي كم بود با اينكه اين همه دشمن داشتيم به اين جهت بود كه انقلاب اسلامي انسانها را متوجّه بزرگيهايشان كرد و به همين جهت زمين خواهي و دنياطلبي براي آنها ارزش نشد و راحت توانستيم زندگاني زميني خود را سير دهيم و از آن مشكلات انبوه بدون آن كه دچار بحران شويم، بگذريم، ولي وقتي از تعالي انساني غفلت كرديم، بحرانها و حرصها به وجود آمد. شما ميدانيد كه إنشاءالله با حضور امام عصر عجل الله تعالی فرجه در آخرالزمان، همه بحرانها از بين ميرود. چون امامِ حيِّ معصوم، - عصاره همه پيغمبران و امامان - به صحنه ميآيد و اصلاً خواسته بشر را عوض ميكند، بشري كه خواستهاش عوض شد، بشري نيست كه ديگر بحران هاي مدرنيته را داشته باشد، اصلاً ميل و طلبش اينها نيست. الان طلبهاي غير الهي ما، بسياري از اين مشكلات را به وجود آورده است. وقتي طلب شما متعالي شد، بسياري از اين مشكلات و نيازها، مسخره ميشود و انسان ميرسد به جايي كه بايد برسد.
موضوعي كه بحث آن به جلسه بعدي ميكشد و لازم است اكنون باب آن را باز كنم اين است كه در صدر اسلام سه گروه در صحنه هستند، براي گروه اول فقط حكومت مهم است ولو با انجام دادن هر جنايتي، كه ديديد حكومت را هم گرفتند. نپرسيد كه چرا اميرالمومنين عليه السلام يا امامحسين عليه السلام جلوي اينها را نگرفتند؟ چراكه نميتوان با كسي كه اين قدر پست باشد كه فقط حكومت برايش مطرح است، هم عرض شد. حكومت بايد به قيمت ادامه تعالي انسان به دست گرفته شود، نه به قيمت هم عرض شدن با بنياميه و مردم را با انگيزههاي فاسد به ميدان آوردن و بعد هم به آنها خيانتكردن آنطور كه بنياميه عمل كرد. اما دو گروه ديگر هم در دل ياران پيامبر صلی الله عليه و آله در صحنه داريم. گروهي مثل عباس عموي پيامبر صلی الله عليه و آله و فرزندانش كه خيلي تلاش ميكردند حكومت را به دست بگيرند و يك گروه هم مثل اميرالمومنين عليه السلام كه او هم ميخواست حكومت را به دست بگيرد.
وقتي پيامبر صلی الله عليه و آله را غسل و كفن مينمودند سه گروه بودند. يك گروه در سقيفه بني ساعده كه به تمام معنا حكومت را ميخواستند، يكي هم عباس و يكي هم اميرالمومنين عليه السلام و اين دو ايستاده بودند و غسل و كفن پيامبر صلی الله عليه و آله را انجام ميدادند، عباس دلش در سقيفه بود، ولي ادبش حكم ميكرد در كنار جسد پيامبر صلی الله عليه و آله بماند. اميرالمومنين عليه السلام هم صرفاً دلش در انجام وظيفه بود. در تاريخ داريم كه عباس چند بار خطاب به حضرت علي عليه السلام گفت آقا! حق شما را دارند ميبرند. و انتظار داشت كه علي عليه السلام غسل و كفن پيامبر صلی الله عليه و آله را رها كند و به حكومت خود بينديشد. بعداً همين روحيه عباس در فرزندانش سرايت كرد و بني عباس حاكم شدند، اينها حكومت را براي حكومت ميخواستند. هر چند اول ادب ديني داشتند و در سقيفه نرفتند، ولي دلشان، دل حكومتخواهي است و در بهدستگيري حكومت روسياه شدند.
ائمه شيعه، حكومت را براي تعالي انسان ميخواهند. بعد از سقوط بنياميه زمينه حاكميّت اولاد اميرالمومنين عليه السلام به صورت احساسي آماده بود ولي امام ميبيند كه اصلاً اين زمينه، زمينهاي نيست كه اينها ميخواهند، يعني افرادي كه آمدهاند با فرزند اميرالمومنين يعني امام صادق«عليهماالسلام» بيعت كنند، حكومت را براي حكومت ميخواهند، و لذا امام آن صحنه را مناسب حضور خود نديدند و آينده خوبي براي آن پيش بيني نميكردند، اينجاست كه ميبينيم كربلا براي به دست گرفتن حكومت هست ولي تعالي انسان محور اصلي است، حالا اگر نشد حكومت را دست بگيرند تعالي انسان را كه نبايد تعطيل كرد. ديديد كه امامحسين عليه السلام محور اصلي را رها نكردند و به همين دليل حضرت موفق است، يعني امام در تمامي صحنهها آنچه را كه مقصدش بود به انجام رسانيد و همه صحنهها را به نفع خودش تغيير داد. در تنگناي ظهر عاشورا همه صحنهها به نفع حسين عليه السلام رقم ميخورد به معناي اينكه انسان متوجّه شد وقتي انسانيّت فرو كاسته شود، پسر پيغمبر هم كشته ميشود و اين پيام بسيار بزرگي است كه بايد بشر خوب بشنود، تا امروزش غير اين شود كه هست و دغلكاران او را هلاك نكنند.
همين امسال يكي از علماي اهل سنّت پاكستاني در مصاحبه خود گفت كه نهضت اباعبدالله عليه السلام اسلام را نجات داد. يعني اسلام در اهل سنّت هم تا آنجا كه جا داشت از انحراف اوليه نجات پيدا كرد، براي همين هم اهل سنّت آن روحيه بي تفاوتي نسبت به قداستها را تا حدي رها كردند و عنصر عرفان در آنها رشد كرد، براي همين وهابيّون مطرود اكثر اهل سنّت هم هستند. استاد عزيزي ميفرمود: اهل سنّت بيشتر از ما شيعيان، وهابيّون را قبول ندارند. چون نهضت كربلا در كل جامعة اسلامي فرهنگ ارادت به مقدّسين شد، و شعاع آن، همه اسلام را روشن كرد.شما نگاهي به تونس، مصر و دمشق بيندازيد، آقاي حافظ اسد رئيس جمهور سابق سوريه مدعي بود كه من شيعهام، يعني تقريبا همه جهان اسلام قداست اهل بيت عليهم السلام را به عنوان يك اصل پذيرفته است. البته منظورم اين نيست كه به مقصد رسيدهاند، إنشاالله خون حسين عليه السلام اينها را به مقصد برساند. خلاصه بحث اينكه: اولاً مشخص شود اين دو جبهه چه خصوصياتي دارند؟ مطمئن باشيد اگر ما شيعيان به درستي جبهه حسين عليه السلام را بشناسيم و عمل كنيم حتما امامحسين عليه السلام امروز جهان را نجات ميدهد. به عبارتي هنوز خود شيعهها بر سر عقل و درايت كامل نيامدهاند تا نتايج كامل به دست آيد. ثانياً: متوجّه شويم؛ گرايش عباسيان چه فرقي با گرايش اهلالبيت عليهم السلام داشت و چه تشابهي به امويان داشت و امام آمده است تا در بستر حاكميّت دين، انسان فروكاسته شده را نجات دهد تا از مقدّسات عالم غافل نگردد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه هفدهم
امامحسين عليه السلام؛ پوچ شناس بزرگ
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
خطر غفلت از ابعاد روحاني دين
هنر شيعه از همان ابتداء كه با اسلام روبهرو شده، اين بود كه نخواسته تنها به ظاهر اسلام بسنده كند و خود را بفريبد بلكه تلاش كرده حقيقت اسلام را بفهمد و خود را نجات دهد. گاهي انسانها با يك حقيقت بزرگ، آنقدر سطحي برخورد ميكنند كه در واقع از آن بهرهاي نميگيرند. دغدغه انسان مگر غير از اين است كه ميكوشد تا آسماني گردد و لايق بهشت برين شود؟ و به همين جهت بايد از ابزاري كه خداوند براي آسماني و بهشتي شدن او فراهم نموده است، استفاده لازم را ببرد. سؤال اين است كه ما بايد چگونه به اسلام و نهضت اباعبدالله عليه السلام نگاه كنيم تا بهشتي شويم و روحمان، روح ملائكه برين شود؟ اگر از اين نكته غافل شويم، همان بلايي را بر سر اسلام ميآوريم كه خليفه اوّل، دوّم و سوّم دانسته و ندانسته بر سر اسلام آوردند. به روانكاوي موضوع دقّت بفرماييد، ما اگر از يك نكته مهم غافل شويم ديگر از اسلام و حسين عليه السلام نميتوانيم استفاده كنيم و آن اينكه، ما بناست الهي شويم و بُعد روحانيِ ما بر جنبه جسماني ما غلبه كند، و اصلاً براي همين روي زمين آمدهايم، آمدهايم تا شايسته بهشت شويم، چه با اشك، چه با خون، چه با مناجات شبانه و چه در صحنه مبارزه و شكافتن فرق دشمن و يا شهيد شدن. وقتي فقط دين مطرح است، دين ميگويد: نيمه شب از خواب بيدار شو، إنشاءالله بيدار ميشويم، و نيز ميگويد: سينه سپر كن و سينه دشمن خدا را بشكاف كه إنشاءالله ميشكافيم. عمده فراموش نكردن اين نكته است كه با حاكميّت دين بر جان و اراده و فعل ما، روحانيت و معنويّت بر ما غالب خواهد شد.
شيطان هميشه ميخواهد جنبه روحانيت را از ما بگيرد. او نميتواند دين را از ما بگيرد، فرض كنيم امشب شيطان شما را وسوسه بكند كه فردا صبح نماز نخوان، خود را خسته كرده است، چون حتماً نمازتان را ميخوانيد. شيطان هم اين اندازه ميفهمد كه اينگونه با ما حرف نزند، ولي در نماز به سراغمان ميآيد و انگيزه الهي را از ما ميگيرد. نمازي كه انسان بايد در آن حضور قلب داشته باشد، گذشته و آينده را نبيند و تنها خود را در محضر حقّ ببيند، اين حسِّ حضورِ معنوي را از انسان ميگيرد نه خود نماز را. سرّ اين كه بايد انسان در نماز فوق گذشته و آينده باشد، اين است كه گذشته و آينده براي خدا حال است، خدا حضور است و حَيّ، و كسي كه از گذشته و آينده نگذشته و قلبش در حضور خدا نيست، با خدا نميتواند ارتباط برقرار كند. وقتي شيطان حضور را ميگيرد، يك مرتبه ميبينيد كه در نمازتان، يا غصّه ديروز را ميخوريد، يا به فكر فردا هستيد. اين جاست كه نماز از دست ميرود. هنر اين است كه با اهميت دادن به جنبههاي معنوي مسائل ديني، كاري بكنيم تا نمازمان بيروح نگردد و كربلا و اسلام از دستمان نرود.
تلاش شيطان در مسير فهم كربلا
شما مطمئن باشيد هنگامي كه سر سفره نشستهايد و غذا ميخوريد شيطان خيلي كاري به شما ندارد. ولي وقتي ميخواهيد نماز بخوانيد، فعّال ميشود چون از نماز كار بر ميآيد، بنابراين ميبينيد كه در نماز دچار وسوسه ميشويد ولي در غذا خوردن چنين حالتي نداريد. حال، كربلا از نماز مهم تر است و شيطان در سطحي كردن آن فعّالتر. يعني اگر كسي به كربلا برسد نماز و روزه و حجّش و در يك كلام همه چيزش درست ميشود، ولي عكس آن نيز صادق است، اگر كسي كربلا نداشته باشد، يقين بدانيد كه هيچ ندارد و نمونه آن اينكه در شب قدر - اين شب با عظمت - زيارت امامحسين عليه السلام را ميخوانيم، در روز عرفه زيارت معروف اباعبدالله عليه السلام را ميخوانيم، چرا؟ چون بدون حسين و كربلا به حقيقت شب قدر و روز عرفه نميتوان رسيد. اين حرف ما نيست حرف خود معصوم است، پس عزيزان، كربلا حقيقتي قدسي، روحاني، متعالي، انسان ساز و شرك برانداز دارد، بايد تلاش كنيد تا آن را دريابيد و مواظب باشيد از جنبه روحاني آن غافل نشويد. به سادگي هم اين جنبه از كربلا دست يافتني نيست، اگر به سادگي دست يافتني بود، كربلا نبود! داستان رستم و اسفنديار بود! اگر به صورت قهوهخانهاي حسين عليه السلام را ميشد پيدا نمود، ديگر حسين عليه السلام نبود؟ رستم و اسفنديار بود، با روح و فضاي قهوهخانهاي كه نميتوان حسين را يافت. عرض من اين است كه به جان خود حسين عليه السلام، براي اينكه روح كربلا را بهدست بياوريم، بايد از زاويههاي مختلف تلاش كرد، و اگر به حقيقت آن رسيديم، إنشاءالله به لطف و كرم حضرت حق به همه چيز رسيدهايم. و تلاش شيطان را در بيثمر كردن توجّه به حسين عليه السلام فراموش نكنيد تا در فهم و درك آن دقّت لازم را داشته باشيد.
انگيزه امامحسين عليه السلام در به دست آوردن حكومت
مطلبي كه در جلسة گذشته طرح شد و لازم است زواياي آن گشوده شود، اين است كه يقين داشته باشيد، اسلام، منهاي حكومت اسلامي نميتواند آن هدايت جامعي كه براي نجات بشريّت بر عهدهاش ميباشد، انجام دهد. به همين دليل پيامبر صلی الله عليه و آله به محض اينكه در مدينه مستقر شدند حكومت تشكيل دادند، اين مطلبي است كه جاي شك و شبهه ندارد. به قول استاد شهيد مطهري «هيچ يك از علماي اسلامي روي اين مسئله اختلافي ندارند كه حكومت بايد اسلامي شود تا اسلام خودش را در تمام ابعادِ حيات انسان نشان دهد» اصلاً اين يك مسئله عقلي است و معلوم است كه حضرت اباعبدالله عليه السلام هم ميروند تا حكومت اسلامي را در دست بگيرند، يك مسئوليتي به دوش حضرت است، ميداند كه بايد حكومت دست مكتب اسلام باشد. براي اينكه اسلام در مقام حكومت، همه زواياي خودش را ميتواند نشان دهد. امّا يك عده همچون بنياميه ديدند حالا كه به اسم شرك نميتوانند حكومت را به دست بگيرند، پس به نام اسلام، حكومت را به دست گرفتند. معاويه در اوّلين فرصت، قتل عثمان را بهانه كرد، و حكومت را قبضه نمود و قضاياي بعدي كه پيش آمد، مثل تضعيف حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام، تحميل ترك مخاصمه به امامحسن عليه السلام و مسائلي كه ميدانيد، همه در راستاي همين بود كه دين حاكميّت جامعه را در دست نگيرد. پس بنياميه خودِ حكومت را ميخواست.
عرض شد كه وقتي اميرالمؤمنين عليه السلام مشغول غسل و كفن بدن مبارك پيامبر صلی الله عليه و آله بودند، در سقيفه حاكم را تعيين كردند. راوي ميگويد: براءبنعازب مرتّب از سقيفه خبر ميآورد و ميگفت: آقا شما اينجا نشستهايد، كار تمام شد، عبّاس عموي پيامبر به اميرالمؤمنين عليه السلام ميگفت: آقا، از غسل پيامبر عليه السلام دست بكش، حقّتان از دست رفت. لذا ميبينيد سه گروه مشخص در اين هنگامه وجود داشتند، يك گروه در سقيفه و دو گروه در محل غسل پيامبر صلی الله عليه و آله، يكي علي عليه السلام يكي هم عباس عمويپيامبر. اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند: من وظيفهام اين است كه پيامبر صلی الله عليه و آله را غسل دهم. عباس ميگويد: آقا اين كار را رها كن، برو در سقيفه، حكومت را در دست بگير. در تاريخ داريم كه حتي عباس گفت: دستت را بده به من، تا با تو بيعت كنم. حضرت فرمودند: حالا وقت غسل و كفن است. شايد براي شما سؤال پيش بيايد؛ چرا پيامبر صلی الله عليه و آله را در فرصت ديگري غسل ندادند كه اينگونه حكومت از دست برود؟ در اينجا بايد قدري دقيق باشيد. سؤال اين است كه حكومت را براي چه ميخواهيم؟ حكومت را براي اسلام و انسانيّت متعالي و انجام بندگي ميخواهيم. در شوراي تعيين خلافت، پس از مرگ عمر هم چنين صحنهاي داريم كه عبدالرحمن بن عوف به اميرالمؤمنين عليه السلام ميگويد كه آقا، من با تو بيعت ميكنم به شرطي كه به روش قرآن و سنّت پيامبر صلی الله عليه و آله و روش شيخين عمل كني. اميرالمؤمنين عليه السلام ميفرمايند: خير، من به قرآن و سنّت پيامبر صلی الله عليه و آله و اجتهاد خود عمل ميكنم. بسيار خوب؛ علي عليه السلام ميتوانست بگويد كه به روش شيخين عمل ميكنم و حكومت را در دست بگيرد و بعد به روش شيخين، يعني به روش ابابكر و عمر عمل نكند. به قول ابنابيالحديد، عثمان گفت كه به روش شيخين عمل ميكنم و به همه حتي به پيامبر صلی الله عليه و آله پشت كرد، علي عليه السلام هم ميخواست بگويد كه به روش شيخين عمل ميكنم و بعد به روش خود عمل ميكرد، ولي مگر ميشد كه علي عليه السلام چنين كند، اگر اينگونه عمل ميكرد كه علي، ديگر علي نبود، ديگر اسلام نميماند. آن وقت ديگر چه كسي ما را هدايت كند؟ إنشاءالله عزيزان در اين خصوص عرايض بنده را در خطبه شقشقيه مطالعه بفرمايند.
ما هر وقت غفلت كرديم كه از ديدگاه وظيفه به مسائل بنگريم، از تفكّر شيعي فاصله گرفتيم، وظيفه اميرالمؤمنين عليه السلام در آن موقعيت اين بود كه به غسل و كفن پيامبر صلی الله عليه و آله مشغول شوند. چه كساني روسياه شدند؟ آنهايي كه از فرصت به دست آمده سوء استفاده كردند و حكومت را از اهل بيت عليهم السلام گرفتند و مردم را از حاكميّت امام معصوم محروم كردند، يا آنهايي كه در آن لحظه به وظيفه خود عمل كردند؟ چه كساني امروز نور ندارند؟ آنهايي كه در سقيفه در كنار همديگر نشستند و بعد هم با يكديگر دعوا كردند، عمر گفت: «بيعت با ابوبكر در سقيفه، اشتباه بزرگي بود كه اميد است خداوند ما را از شرّ آن مصون بدارد...» حال من و شما ميگوييم خدا را شكر كه يك انساني امام ماست كه در جايي كه وظيفهاش غسل و كفن پيامبر صلی الله عليه و آله است به حقيقت فكر ميكند نه به چند روز حكومت.
آري در محلّ غسل پيامبر صلی الله عليه و آله دو نوع تفكّر وجود داشت، يكي تفكر عبّاس و ديگري تفكر اميرالمؤمنين عليه السلام، عبّاس به چه فكر ميكرد؟ به حكومت، به اينكه حكومت از دست بنيهاشم بيرون نرود. امير المؤمنين عليه السلام هم جزء وظايفش بود كه در عين غسل و كفن پيامبر بيايد و حكومت اسلامي را به دست بگيرد تا اسلام را زنده كند و انسان را به آسمان وصل نمايد. توجه بيش از حدّ عباس به حكومت سبب شد تا فرزندانش بعد از او حكومت را در دست بگيرند و سلسله بني عباس را تشكيل دهند، و چون توجه آنها بيشتر به حاكمشدن بود و نه از طريق حكومت، وظايف الهي خود را انجام دادن، ميبينيد خباثتي كه بني عباس نشان دادند از خباثت بني اميه كمتر نبود. تاريخ را مطالعه كنيد ببينيد كه چگونه بني عباس سادات حسني را ميكشتند، بني عباس به اسم خون خواهي حسين عليه السلام آمدند و اين همه بدي كردند، چون اصل موضوع را فراموش كردند. اصل موضوع؛ اسلام و نجات انسان و رسيدن به بندگي خدا بود. حالا با اين ديد به نهضت حضرت اباعبدالله عليه السلام بنگريد تا انشاءالله بعضي از ابعاد آن براي شما آشكار گردد، كار امامحسين عليه السلام حفظ اسلام است و وصل كردن انسانِ زميني به آسمان، نه به دست گرفتن صرف حكومت.
روز رحلت پيامبر صلی الله عليه و آله و بر پا شدن سقيفه، علي عليه السلام و عبّاس - عموي پيامبر - در حين غسل و كفن پيامبر صلی الله عليه و آله هر دو نگران بودند، عباس بيشتر به حكومت ميانديشيد و علي به كاهش نيافتن دين و كاهش نيافتن انسان؛ و لذا بعداً بنيعباس به هر قيمتي به حاكميّت و حكومت دست يافتند و اهلالبيت تا آخر، همّت خود را بر كاهش نيافتن دين و انسانيّت گذاشتند و از اين طريق انسان را از پوچي نجات دادند، در حالي كه عباسيان به همان اندازه به پوچي دچار شدند كه امويان دچار شده بودند، چون هر دو، حكومت را مقصد گرفته بودند نه وسيله، و اهلالبيت حكومت را وسيله ميدانستند و نه مقصد.
اميرالمؤمنين عليه السلام ميخواهد دين، دين اموي نشود، چون انساني كه در دين اموي به حكومت اموي راضي باشد ديگر انسان خليفةالله نيست، تنها يك مرده است. امام؛ حكومت را ميخواهد تا اسلام بدرخشد و انسان در اين اسلام اوج بگيرد. شما ميبينيد بعضي از سازمانهاي اداري و بعضي از سياستمداران فقط ميخواهند حاكم باشند، تاريخ نشان داده است كه اينها رسوا ميشوند، برعكس، بعضيها ميخواهند كاري را بهدست بگيرند تا اسلاميت را به انسان نشان بدهند، اينها ميشوند مثل امامخميني عزيز(رحمةاللهعليه)، بنيانگذار جمهوري اسلامي، او كه تا قيام قيامت نور ميافشاند. پس با اين مقدمه روشن شد كه امامحسين عليه السلام چه انگيزهاي دارند. مواظب باشيد كه در نگاه به نهضت آن حضرت، انگيزه اصلي آن حضرت گم نشود.
اي عبيد اللهبنزياد! اي پسر سعد ابيوقاص! آيا نميگذاريد كه حسين عليه السلام به كوفه بيايد؟.... نيايد... حسين عليه السلام كار حسيني اش را ميتواند انجام دهد. اين هنر بزرگ امامحسين عليه السلام است كه با همه تنگناهاي به وجود آمده، از حسيني بودن و نجات بشريّت از پوچي و نجات دادن جامعه ناتوان نگردد.
رمز شكست ناپذيري امامحسين عليه السلام
پوچي در قلمرو اولياي خدا نيست، همچناني كه شأن خليفه خدا نيز نميباشد و شناختن پوچي و رهايي از آن نيز در حدّ دقت اولياء خدا و شأن خليفةالهي آنها است و آنكس كه كسوت خليفةالهي را از قامت خود بيرون كند بصيرتِ پوچييابي خود را نيز فروبسته است و ديگر نميتواند به علاج پوچي بينديشد تا به كربلا و حكمت حسيني دل ببندد، او به اكنون ميانديشد و لذا از سرمايه عظيم اسماي الهي كه در جان او دميده شده بهكلي بيخبر است و نهتنها از پوچي فرار نميكند و به علاج آن نميانديشد بلكه پوچي را زندگي ميداند، چراكه زندگي ادامه خويشتن خويش است و ادامه انسانيِ كسي كه از خليفةالهي خود به درآمده و به پوچي دل سپرده است، ادامه همان پوچي است و ارزش نهادن به بيارزشترين چيزها.
آن چيزي كه نميگذارد حسين عليه السلام شكست بخورد، اين است كه او هم پوچي را ميشناسد و هم شرايط پوچ نشدن را. معاويه به فرزند خود وصيت ميكند كه حسين عليه السلام را نكش، چراكه معاويه خوب ميداند كه حسين عليه السلام پوچي را ميشناسد و لذا به هيچوجه كشته نميشود چون خوب ميداند كه چه موقع بميرد. حسين عليه السلام ميداند وقتي بايد بميرد كه بزرگترين ثمره را براي حيات بشريّت به ارمغان بياورد. كسي كه پوچي را ميشناسد ميتواند درست زندگي كند و درست بميرد. شما در ابتداي انقلاب اسلامي بهخوبي ديديد كه مردم به اندازهاي كه به شهادت نزديك شدند، پوچيهايشان كمتر شد. جنگ تحميلي 8 ساله، مسلماً يك جنگ حسيني بود، زندگي همه مردم در آن فضا با بركت شده بود، از معلّم گرفته تا بقّال، همه داراي يك زندگي معنيدارِ مفيد شده بودند، آيا الان هم همين طور است؟ در جنگ چون حسينيتر بوديم، يك پيرزن احساس ميكرد زندگي اش معني دارد، يك كشاورز هم حس ميكرد زندگي اش معني دارد، همه حس ميكردند كه در يك زندگي با معني قرار گرفتهاند. آيا الان به اندازه زمان جنگ معني داريم؟ ولي هر چه بود 8 سال جنگ ما بوي حسين عليه السلام ميداد و به همان اندازه نيز، 8 سال جنگ بوي بيثمري نميداد، بوي ثمردهي ميداد. در و ديوار اين كشور به «وجود» فكر ميكرد نه به «عدم»، چراكه جنگ ما جنگ حسيني بود و حسين عليه السلام پوچي را ميشناسد، چيزي كه معاويه فكر ميكند ميتواند با آن مردم را غافل كند، حسين عليه السلام آن فرهنگ را رسوا ميكند. فكر ميكنيد معاويه چكار ميكند؟ در نهايت امر ميآيد به من و شما پول ميدهد، اگر من و شما پوچي را بشناسيم، ميگوييم پول را چه كار كنيم؟ اگر پول من و شما زياد باشد چه ميكنيم؟ اتاقمان را رنگ ميزنيم، لباس نو ميخريم و... اينها اگر هدف شد كه همهاش پوچي است. اگر كسي پوچي را شناخت تشخيص اين امور برايش ساده است، بسياري از اين جوانها را بيدار ميبينيم چراكه ميفهمند همچون استخوان در دهان سگِ پوچي در حال خرد شدن هستند، دارند دست و پاي ميزنند تا از اين ورطه هلاكت خود را برهانند و تلاش ميكنند خود را از اين پوچي نجات دهند.
وقتي انسان؛ «نيست» را «هستْ» و «پوچي» را «واقعيت» ميپندارد
راه نجات از پوچ شدن انسان فقط از طريق محبّت حسين عليه السلام و معرفت حسين عليه السلام و آن انسان معصوم را، امام خود دانستن و يك نوع اتحّاد با او برقرار كردن ممكن ميباشد، من راه دومي به جز اين راه در اين قرن سراغ ندارم. نميدانم آيا تاكنون توانستهايد پوچي را به خوبي حس كنيد؟ اگر شما نگاه كنيد به زندگي مردمي كه خليفةُالهي خودشان را فراموش كرده و به پلشتي و پوچي افتادهاند و اگر آن پوچي را خوب بشناسيد و درست تحليل كنيد و بترسيد كه خودتان گرفتار اين پوچي شويد و بدانيد كه تنها راه نجات شما از پوچي، راه حسين عليه السلام است، شايد نهضت كربلا فهميده شود. فرهنگ معاويه، فرهنگ پوچ كردن انسانهاست، فرهنگ ترس و رشوه و شهوت، فرهنگ نابود كردن انسان است و حسين عليه السلام اين را خوب ميفهمد و ميخواهد به همه بشريّت بفهماند كه پوچي به حريم اولياي خدا راه ندارد، چون كه آنها خدا دارند.
نگاهي به زندگيها بيندازيد، سفرهاي بيهوده، ارتباطهاي نامقدّس، مطالعه براي اطلاعات بيارزش، غم و شاديهاي دروغين، همهاش بي معني است، اولياء خدا اين پوچيها را ميشناسند اين كه ميگويند با علما ارتباط برقرار كنيد به اين دليل است كه با برقراري ارتباط، متوجّه ميشويد بسياري از چيز هايي كه پيش از اين براي شما مهم بوده است، ذاتاً بيارزش است.
«ناصرالدّينشاه در سفر خود به سبزوار، به قصد اينكه خودنمايي كند و بگويد ما با فيلسوفان و عرفا ارتباط داريم به خدمت حاج ملاّ هادي سبزواري رفته بود، ديد كه عجب! اتاق مرحوم ملاهادي سبزواري، خشتي است و حتي كاه گل هم روي خشتها كشيده نشده است. ناصرالدّين شاه روي تختي ميخوابيد كه قطعات الماس و برليان و زمرّد فراواني در آن به كار برده شده بود. ملاهادي هم روي يك نمد ميخوابيد، ملاهادي هنگام ناهار با صداي بلند گفت: غذاي من و ميهمان را بياوريد. كاسه دوغ را به همراه دو قاشق چوبي و دو نان آوردند، ناصرالدّين شاه يكي، دو لقمه غذا خورد، ديگر نتوانست بخورد، گفت: من ميل ندارم. آقاي ناصرالدّين شاه! مطمئن باش بيش از اين زندگي در دنيا بيخود است و تو خود بيخود شدهاي كه به بيخودها دل بستهاي.»
الان كه ما اينجا هستيم در نظام برتر عالم - يعني در برزخ و در سينة مؤمنين - چه كسي پوچ است؟ ناصرالدّين شاه يا ملاّهادي سبزواري؟ تازه، آنچه كه ملاّهادي سبزواري در سينه داشت، خيلي بيش از آن بود كه در كتاب ها نوشت و رفت، طلبهاي ميگفت:
در پشت بام مسجد مروي تهران مشغول كيمياگري بودم، همشهريهايم از شهر فسا آمدند و گفتند بيا با هم به مشهد برويم، با همديگر حركت كرديم، به سبزوار رسيديم، گفتند يك عرض ارادتي هم خدمت ملاّهادي سبزواري بكنيم، خدمت حضرت آقا رفتيم، نه من او را تا كنون ديده بودم و نه او مرا، پس از اينكه همه خواستيم خداحافظي كنيم و برگرديم، به من گفت ، بايست، من ايستادم، به من گفت: اي مرد خدا، كيمياگري در پشت بام مسجد مروي تو را به جايي نميرساند، برو درست را بخوان.»
يعني:
آنچه در آئينه جــوان بينــد
پير در خشت، بيش از آن بيند
منظور اين است كه انسانها ميتوانند به جايي برسند كه «هست» را از «نيست» و «واقعيت» را از «پوچي» تشخيص دهند.
حسين عليه السلام آمده است كه نگذارد ما هيچ و پوچ شويم آيا «آن كس كه كسوت خليفةالهي را از قامت خود بيرون كند به جز پوچي، چه چيزي در انتظارش هست؟» بهعنوان مثال؛ وقتي حدّ انسان يك «ماشين سواري» ميشود، اين ديگر نميتواند «خليفة اللّه» باشد، اين به راحتي فريب هر شيطاني را ميخورد و بهراحتي تحت تأثير تبليغات آمريكا قرار ميگيرد. به برخي از اين دانشآموزاني كه در المپيادهاي مختلف قبول ميشوند، گفته اند اگر ميخواهيد انسان مهمّي باشيد بايد در رياضيّات اوّل شويد، نه اينكه خليفه خدا شويد تا مهمّ و با ارزش شويد. و لذا آمريكا و برخي ديگر كشورها براي قبول شدگان المپيادها پيغام فرستادند كه شما كه ميخواهيد مهم شويد بياييد اينجا، ما به شما همه امكانات را خواهيم داد، و تعدادي از آنان با خانوادههايشان رفتند. آري كسيكه بگويد من به جهت دنيا مهم هستم، معاويه او را ميدزدد. كسي كه پوچي را نشناسد، حكومتهاي پوچ، او را و زندگياش را ميبلعند. حسين عليه السلام آمده است تا ما پوچ نباشيم، پوچ نبودن به اين است كه حسيني زندگي كنيم، يعني نگذاريم فرهنگ معاويه ما را بدزدد.
انسان اكنون زده؛ طعمه حيلة معاويه
انسان حسيني، انساني است كه به وسعت روح مجردش، فكر كند و براي خود برنامهريزي نمايد، در اين دنيا به ابديّت و به بودِ مقدّس خودش كه فردا برايش پيدا ميشود، فكر ميكند، به مقام اشرفيّت انساني ميانديشد، ما هم بايد تلاش كنيم و بفهميم در صحنه كربلا پيام اصلي چيست و چه چيز باعث شد كه عُمر سَعد خودش را باخت و خودش و بقيّه را نيز از بين برد؟ اگر ميبينيم در كربلا كمتر از صد نفر ميتوانند آنچنان ايستادگي كنند، بايد به عمق اين حادثه بيشتر دقّت كنيم، متأسفانه چيزهايي در دل ما خانه كرده است كه اگر در صدد علاج آنها برنياييم بهوسيله فرهنگ معاويهاي قرن بيستم از دست خواهيم رفت. گاهي توجه ميكنم اي عجب! ما به همين كه «حالا خوشيم» راضي هستيم و به حقيقت طولاني، وسيع و ابدي خود فكر نميكنيم، من فرداي خودم را چگونه امروز پايه گذاري كنم؟ من «خودِ فردايم» را چگونه بايد ببينم و بشناسم و محكمش كنم؟ من خودم را چگونه بسازم كه فردا از آن متنفّر نباشم و از آن فرار نكنم؟ كربلا در صحنه عمل بهوسيله امام معصوم عليه السلام به تو نشان داد كه خودت را قرباني هوس نكن، يك خود مقدّس براي خودت بساز تا در پرتو آن، زشتي فرهنگ معاويه را بشناسي و بفهمي كه براي ساختن چنين خودي، حسين عليه السلام چقدر كمك ميكند و فرهنگ معاويه چگونه تو را «اكنونزده» كرده است.
اكنون زدهها
بايد با خود جدّي بود؛ «اكنون زده» نشويد. شما به ذهن و روان خودتان دقّت كنيد، گاهي «اكنون زده» شدهايد، يعني همين كه حالا هيچ نيستيم، خوشيم، اين خيلي خطرناك است، جريان مسلم بن عقيل را در كوفه به ياد آوريد، گروهي گفتند: «حالا كه زمان، زمان مسلمبنعقيل و حسين عليه السلام است، اسم ما را هم در رديف ياران آنها بنويسيد» و تعداد زيادي اسم نوشتند، چون فعلاً با مسلم بن عقيل بودن خوش است ولي وقتي اوضاع سخت شد، گفتند: «اسم ما را خط بزنيد» و تسليم عبيدالله شدند، اينها انسانهاي «اكنون زده» هستند، بنابراين شما اگر با خودتان جّدي شديد، حسيني ميشويد و ميتوانيد با پوچي معاويه بجنگيد. «اكنونزدگي» مشي جدايي از حسين عليه السلام است، واقعاً امامحسين عليه السلام ميتواند ما را از «اكنونزدگي» نجات دهد. با خود جدّي نبودن يعني از حسين عليه السلام فاصله گرفتن و بيهودگي و بيثمري را به رسميّت شناختن. شما نگاهي به برخي از اطرافيانتان بيندازيد، افرادي كه از حسين عليه السلام فاصله گرفته و به بيخودي كشيده شدهاند از شما به عنوان انساني كه براي كمال خود برنامه دارد بدشان ميآيد، چرا؟ چون متوجّهاند شما ياد آور زندگي جدّيشان هستيد و زندگي جدّي براي آنها سخت شده است، لذا ارتباطشان را با شما قطع ميكنند و ميگويند اينها مال دوران جنگ و جهاد و ايثار هستند، حوصله ما را سر ميبرند. آري انسانهايي كه از جدّي بودن با خودشان فاصله گرفتهاند، از هر سخن جدّي بدشان ميآيد، اسلام جدّي است، روحانيت جدّي است، معلم ديني جدّي است، اسلام يعني جدّيّت با خود. زندگي عبارت است از ادامه تفسيري كه از حيات خويش داريد. اگر در تفسير زندگي خودتان جدّي نباشيد خودتان را به بازي گرفتهايد و حسين عليه السلام نميخواهد شما، خود را به بازي بگيريد. گاهي شما تصميم ميگيريد كه از امروز جدّي شويد و در جلسات ديني عميق، با اراده قوي شركت كنيد و ديگر دروغ نگوييد، غيبت نكنيد و...، امّا بايد بدانيد كسي ميتواند اين تصميم ها را انجام دهد كه علاوه بر اينكه ميداند نماز و... خوب است، زندگي را جدّي بداند و امام معصوم عليه السلام را به عنوان يك خوب بزرگ، الگوي خود بشناسد و به او اقتدا كند وگرنه تصميمش را نميتواند ادامه دهد، فقط اداي خوب بودن در ميآورد و هيچ وقت نميتواند با خودش جدّي باشد، براي اينكه به وضع موجود راضي است و فرهنگ معاويهاي هم همين را ميخواهد. معاويه يك وضع موجود درست كرد و مردم را دعوت نمود و گفت به همين راضي باشيد، حسين عليه السلام گفت به آن چه حق است راضي باشيم. اگر وضع موجود حق است، راضي هستيم ولي اگر حق نيست به وضع موجود راضي نيستيم. انساني كه حسين عليه السلام براي او امام است، انساني است كه به افقهاي بلند انساني فكر ميكند، در برابر وضع موجودي كه دعوت به سقوط ارزشها ميكند، مقاومت ميكند و اگرنتواني مقاومت كني و خداي نكرده رنگ وضع موجودِ غير حق را به خود بگيري مطمئن باش حسيني نيستي.
بركات نمونههاي معنوي
افول ارزشها، به جهت ناتواني در بهوجودآوردن نمونههاي معنوي است و ناتواني از انديشيدن نسبت به آن الگويي كه بايد باشد و نيست. در اين حالت است كه يأس جاي خود را باز ميكند و انسان به "اكنون" آري فقط به "اكنون" دل ميبندد و نظاره گر تخريب همه بناهاي معنوي ميشود. آرام آرام به بيهودهبودن خود راضي ميگردد و اگر صاعقهاي از عالَمِ معني بر او نتابد به تدريج بر اين باور مينشيند كه جهانِ ديگر را بيهوده ميگيرد و آنچه را ميگذرد و به همان شكل كه ميگذرد، حقيقت و پذيرفتني ميشمارد، يعني در واقع فلسفة تن دادن به روزمرّگي را در خود تدوين ميكند، و اينجاست كه ميتوان فهميد چرا نهضت و حكمت حسيني به عنوان نمونهاي عملي و اعلا، عامل نجات از اين همه بيهودگي است كه رنگ فلسفي به خود گرفته، از اين همه بيهودگي كه تا عمق انديشه فرو ميرود.
آيا ما نمونههاي معنوي داريم؟ آري ما حسين عليه السلام داريم، پس نبايد بگذاريم حسين عليه السلام از دست برود، در خانه و محلّه و همه جا نگذاريم حسين عليه السلام از دست برود، مديحه سراي بديها نشويم، اگر رفتيد در خانه يك طاغوتي، نگوييد كه آنها پيشرفت كردهاند و ما عقب افتادهايم، قصّه ما قصّه آن فرد نشود كه گفت:
از دست بوس، ميل به پابوس كردهام
خاكم به سر، ترقّي معكــوس كـردهام
ترقّي و پيشرفت كردن حقيقي، يعني به حسين عليه السلام نزديك شدن. مواظب باشيد شيعه بودنتان را از دست ندهيد، به چهار نفر كه گرفتار دنيا شدهاند، نظر نيندازيد، به حسين عليه السلام اقتدا كنيد. اگرنتوانيم نمونههاي معنوي را حفظ كنيم حالت يأس جاي خود را در تحليلهاي ما باز ميكند، نميدانم گاهي با اين اشرافي زدهها برخورد كردهايد، همه آنها پذيرفتهاند كه بدجوري دارند نابود ميشوند، ولي به بيهودگي خود راضي شدهاند، اكنونزدگي و پذيرفتن پوچي، خاصيتش اين است، اين خطرات براي بشر وجود دارد، حسين عليه السلام آدمها را نجات ميدهد، حسين عليه السلام شيعه را نجات داد، اگر به حسين عليه السلام نزديك شويم از تمام اين مشكلات و انحرافها و بيهودگيها در امان ميمانيم، حسين عليه السلام كشتي نجاتي است كه نميگذارد انسانها به روزمرگي تن بدهند، و همه ديديد كه در كربلا، حسين عليه السلام تسليم چيزي كه انسانيّت متعالياش را خوار كند، نميشود، پس حسين عليه السلام دواي دردهاي ماست، به شرطي كه براي فهميدن پيام او وقت بگذاريم و انشاءاللّه، ارادتمان به اين نور مقدّس خداوند بيشتر شود.
حسين عليه السلام نشان داده است كه اي انسانها! تسليم هرچيزي نشويد، خودتان را صرف هر ميل سبك و پستي نكنيد، نگوييد كه چون جامعه امروز در ميل منفي افتادهاست، پس من كاري نميتوانم بكنم، در كربلا يك نفر قيام كرد و نشان داد كه اي بشريّت ميتوان در مقابل انبوه انحراف ها قيام نمود، ميتوان در هر شرايطي انسان بود و در هر شرايطي يك انسان معنوي مقدّس و متعالي باقي ماند. آري نميشود حسين عليه السلام شد ولي ميتوان حسيني بود.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه هجدهم
انسانِ هيچ كاره
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
اگر به اين نتيجه رسيديم كه بودن و نبودن شريعت براي سعادت انسان يكسان نيست و انسان نميتواند بدون شريعت از پوچيها رها شود، و هر كس كه آخرين شريعت را ندارد معني روي زمين بودنش لغو و پوچ است.
و اگر متوجّه شديم كه اباعبدالله عليه السلام واقعاً براي نجات بشريّت، پا به عرصه مسئوليت بزرگ خويش گذاشتند، چراكه پيام «حُسَينُ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَين» پيام رسول شريعت است، يعني همان رسولي كه مبعوث شده تا كلّ زمينيان را از خطراتي كه زندگانيشان را بيثمر ميكند نجات بخشد، حسين عليه السلام را سخت به خود گره ميزند و ميگويد: نهضت حسين عليه السلام جزء رسالت من است و رسالت من جزء نهضت حسين عليه السلام است و از طريق اين دو عنصر انفكاكناپذير ثمردهي انسان ممكن ميگردد.
و اگر بر اساس پيام رسول خدا متوجّه شديم بدون حسين عليه السلام شريعت كامل نيست و «حُسَينُ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَين» بدان معناست كه اين شريعت و امامت از هم جدا نيستند.
اين سؤال پيش ميآيد كه حسين عليه السلام را چگونه بايد ببينيم كه از روزمرّگيها كه بلاي زندگي زميني است نجات پيدا كنيم؟ يعني اگر حسين عليه السلام كليد نجات انسان است - كه هست - چگونه او را تحليل كنيم كه او براي ما كليد نجات باشد؟ ما نميخواهيم بيهوده شعار بدهيم و به جايي هم نرسيم، به تعبير حضرت امام خميني(رحمةاللهعليه) بعضي از كتابهاي اخلاقي نسخه هستند نه دارو، طبيب روحاني بايد كلامش حكم دارو را داشته باشد نه حكم نسخه. اگر بگوييم «حسين كليد نجات بشريّت است» كاري از پيش نبردهايم، بحث اين است كه چگونه بايد به اين نهضت نگاه كنيم تا از اين همه روزمرّگي و پوچي نجات پيدا كنيم؟ به راستي نجات دهندگي حسين عليه السلام از چه زاويهاي است كه اگر بيحسين عليه السلام شديم، از دست رفتهايم؟
اسلام اموي و بلاي بيخود شدن
اگر كسي فكر كند اسلام فقط همين است كه راست بگويد، دزدي نكند و دروغ هم نگويد، وقتي به يك كشور غربي سفر كرد و ديد كه آنها هم، همين موارد را رعايت ميكنند، ميگويد كه غربيها هم مسلمان هستند! اگر به راستي اسلام همين است! آنها هم مسلمان هستند، ولي اگر اسلام حقيقت بزرگي باشد كه در كنارش دزدي نكردن و دروغ نگفتن هم هست، آن وقت صِرف دروغ نگفتن و... اسلام نيست. به عنوان مثال، يك وقت است كه ميگويند، گندم كاشتن، براي كاه داشتن است ولي يك وقت، كاه داشتن كنار گندم داشتن است، ما اگر گندم بكاريم و گندم بخواهيم مسلّماً، كاه هم در كنارش بهدست ميآيد.
بايد خيلي دقت كرد بعضي از اشخاص نوع نگاه و ديدگاهشان نسبت به دين با بيديني فرق نميكند!! و لذا براي دينشان قيمت و ارزش قائل نيستند و از دين به خوبي استفاده نميكنند. اگر من از شدت تشنگي در حال مرگ باشم و فقط هم يك ليوان آب داشته باشم، آن را آنچنان ميگيرم كه هرگز از دست نرود، چراكه نجات خودم را به آن ميبينم. ولي اگر تشنه نباشم و نجات خودم را به آن آب احساس نكنم، آن را رها ميكنم و يا جديّت لازم را در حفظ آن ندارم. چه وقت است كه دين به شدت براي ما عزيز است؟ وقتي كه بفهميم چه مشكلي داريم و اين دين چگونه اين مشكل را حل ميكند.
در مورد كربلا هم، همينطور است، بايد دغدغه اين را داشته باشيد كه كربلا را بفهميد. ما بايد بفهميم كه چه مشكلي داريم و چه خطراتي ديانت ما را تهديد ميكند. اسلام اموي كه به درد نميخورد! اسلام ابنعباس، اسلام عبداللهبنعمر و اسلام مسلماناني كه امامحسين عليه السلام را قربةاليالله كشتند، به درد نميخورد. اين چه اسلامي است كه خطر اسلام بنيعباس و اسلام كوفيان را ندارد و ميتواند انحراف آنها را هم بشناسد؟ بايد اين مسئله روشن شود و براي روشن شدن آن، بايد دو چيز را فهميد، اول اينكه اسلام بناست با ما چه كند؟ و دوم اينكه كاري كه اسلام ميخواهد انجام دهد، آيا بدون اباعبدالله عليه السلام ميشود انجام داد؟ با فهميدن اين دو نكته است كه روشن ميشود امامحسين عليه السلام ما را چگونه نجات ميدهد؟
تأكيد بنده اين است كه تا همه عزيزان به اين نكته نرسيم كه در زندگي و حيات خود خطر «بي خود» شدن داريم آن هم به شكلهاي متفاوت، هر چند كه نتيجه همه آنها يكي است، نميتوانيم از اسلام و امامحسين عليه السلام استفاده كنيم، بايد با مبارزه با «بيخود» شدن، مسئلهمان را حل كنيم. كساني كه از «بيخود» شدن نميترسند، از عاشورا فقط طبلزدن را ميفهمند، اين يعني «بيخود» شدن، بعضيها فقط خود را مشغول زدن و زنجير مينمايند، به فرمودة آيتاللهجواديآملي«حفظهالله»، «در عزاداري براي شهيدان كربلا بايد آه داشت، نه آهن». كسي كه از «بيخود» شدن نميترسد در جايي كه براي امامحسين عليه السلام عزاداري ميكند، او هم يك كاري ميكند، ولي تلاش نميكند كه به كمك حسين عليه السلام «بيخود بودنش» را از بين ببرد. كسي كه «بي خود» شدن را نفهمد دشمن معاويه نميشود. معاويه ميگويد: اي مردم، من براي شما شهري درست ميكنم كه در آن امنيت و رفاه باشد و به شما خوش بگذرد. در نظر مردم شام كه از قبله بلندي به نام قبله محمدي صلی الله عليه و آله آگاهي نداشتند، معاويه بهترين فردي بود كه به عنوان حاكم ديده بودند. به راستي اگر بناست مردم فقط خوب بخورند و در آسايش و آرامش دنيايي باشند. معاويه حاكم بدي نيست!! اين مردم مدينه بودند كه با توجه به اهدافي كه پيامبر صلی الله عليه و آله در منظرشان قرار داده بودند تا حدّي نميتوانستند معاويه را تحمل كنند، و اين اهل البيت عليهم السلام بودند كه غير حقّ و حقيقت را تحمّل نميكردند، چراكه بندگي خدا را به طور كامل و تّام ميشناختند.
نشناختن پوچي، پوچي ميآورد
بايد ديد تندادن به روزمرّگي چگونه در انسانهاي يك جامعه نفوذ ميكند، واقعاً برسيد به اين كه چگونه يك جامعه به پوچي تن ميدهد و پوچ ميشود. شما گاهي متوجّه ميشويد در حال پوچ شدن هستيد، بايد از اين پوچي بترسيد و تا حسين عليه السلام نداشته باشيد نميترسيد. جامعهاي كه حسين عليه السلام ندارد اصلاً نميفهمد كه در حال پوچ شدن است، بعد از 20 سال ميگويند كه عجب چرا جوانان ما پوچ ميشوند؟ شما كه 20 سال پيش پوچي را نشناختيد، برنامههايتان هم كه پوچي و روزمرّگي را بهبار ميآورد حس نكرديد، حالا هم با جواناني روبهرو ميشويد كه ميل متعالي شدن ندارند. فردا، فرداي ماست و نشناختن پوچي، روبهروشدن با يك زندگي پوچِ پوچِ غير قابل تحمّل است. امروز بزرگترين مشكل تمدن جديد، پوچي و يا به عبارتي نيهيليسم است و در جمع شيعيان هم، همين مشكل خانه كرده ولي فقط يك اميد وجود دارد، كه اگر آن اميد نبود، در اين رابطه نميتوانستيم صحبت كنيم، و آن اميد، چيزي نيست جز نور اباعبداللهالحسين عليه السلام، و اميد است به كمك اين نور از اين مشكلِ جهانگير، رهايي يابيم. ما نبايد مثل بسياري كه فكر ميكنند ديگر براي بشريّت نميشود كاري كرد، باشيم. ما خوب ميدانيم كه پوچي و روزمرّگي آرامآرام مثل مرگِ سرد، تمام رگها و شريانهاي جهان را پركرده است و در جامعه ما هم خانه كرده و دارد رشد ميكند و به جهت اميد به حسين عليه السلام است كه به راحتي تسليم اين مرگ نيستيم. اگر پوچي را به خوبي بشناسيم و حسين عليه السلام را كه ضد پوچي است بشناسيم اميد رهايي از اين هلاكت بزرگ هست و الاّ نه.
وقتي زندگي قانع كننده نيست
به خودتان نگاه كنيد، ببينيد آيا ترس از پوچ شدن، بدنتان را نميلرزاند؟ حالا خوشحال هستيم كه بِحَمْدِللّه راحت هستيم، صبح سر كار ميرويم، نيازهاي زندگي مان را تأمين ميكنيم، راحت پول به دست ميآوريم، راحت زندگي ميكنيم، فرزندانمان را سر و سامان ميدهيم، تابستان به گردش ميرويم، ماشين هم كه داريم، خوب ميخوريم، خوب ميپوشيم، بعداً هم پير ميشويم!...و بعدش چي؟.... آيا به خود نميلرزيد؟ آيا در زمانهاي قبل، اين كارها انجام نميشد؟ ولي يك چيزي قبلاً بود كه حالا نيست و آن عبارت بود از اميد و ارتباط مردم به يك حقيقت پنهان. يعني زندگي مردمِ توحيدي، ماوراءِ گشت و گذار و خوشگذرانيها بود، اين چيزي است كه الآن گم شده است. امروز بشريّت آنچنان تنزّل كرده و از وسعت و تعالي افتاده است كه خودش را به «هيچ» ميگيرد و اين «هيچ» را به رسميت ميشناسد. بايد «هيچ» را خوب بشناسيد. اگر ميبينيد در جامعة ما آن فرد، روستا را رها ميكند و به شهر ميآيد و سيگار ميفروشد، ولي حاضر نيست گندم در روستا بكارد، و اينكه ميبينيد راحتْ خودش را به هروئين ميفروشد، آيا جز اين است كه انسان جز پول در آوردن و خرج كردن و سيگار كشيدن و دنبال خوشي رفتن چيز ديگري از خودش سراغ ندارد؟ حالا شما بياييد طرح بدهيد كه براي اين آدم شغل ايجاد كنيد. اگر مسئله اصلياش كه درست معني كردن خودش است حل نشود، مشكل او حل نميشود، من نميخواهم بگويم به او شغل ندهيد! عرض من اين است كه بايد مشكل اصلي او را حل كرد. آيا فعلاً كساني كه شغل دارند مسئله اصلي حياتشان حل شده است؟ هر چند كه ايجاد شغل و امكانات زندگي، همه يك مقدمه و ايجاد شرايط است، امّا آنچه بشر را نجات ميدهد اينها نيست. خطري همچون آتش، در خرمن وجودمان افتاده است كه خود را نمينماياند. شما گل مصنوعي را ديدهايد؟ درحاليكه گُل نيست، اما اداي گُل در ميآورد، شما خوشحاليد كه اين گُل مصنوعي، عين گل طبيعي است، آن را در اتاق خود ميگذاريد، چند روزي هم با ديدنش لذّت ميبريد ولي بعد از مدتي با ديدن آن ديگر به نشاط نميآييد. چون يك گُلِ دروغي است. شما گل مصنوعي را به عشق گل طبيعي خريديد، امّا بعد از چند روز ميبينيد كه با ديدن اين گل ديگر نشاطي نداريد و لذّت نميبريد، حالا به زندگيتان نگاه كنيد، اطرافتان را گُلهاي مرده فرا گرفته است و لذا آن حياتِ نشاط بخش را نمييابيد تا با آن به سر ببريد. زندگي منهاي شور حسين عليه السلام، دكور و اداي زندگي است و لذا قانع كننده نيست.
حكومت معاويه به خاطر رومي زدگياش يك حيات پوچ را به اسلام تحميل كرد و هنوز هم آن مشكل ادامه دارد بعضي از ما مسلمانان كه به غرب نزديك ميشويم متوجّه نيستيم، چه چيزي را از دست ميدهيم و چه چيزي را به دست ميآوريم، غربي كه پانصدسال است گرفتار نيهيليسم و پوچي شده است همه چيز را به شكل مصنوعي در ميآورد. به عنوان مثال شما به حكم عاطفه و فطرت؛ «مادر» را تاج سرتان محسوب ميكرديد و بدون آنكه روز مادر مطرح باشد، پدر و مادرهاي پير هر طايفه، مورد احترام بودند. غرب آمد و گفت ميخواهيم مادر را تجليل كنيم. روزي را به نام «روز مادر» نهادند، ولي چون در اين كار، فرهنگ پوچگراييغربي حاكم بود نتيجه اين شد كه در تجليل از مادر، آنها را به آسايشگاه سالمندان كشاندند. اين جنس فرهنگ غرب است، اداي مادر دوستي در زشتترين بيحرمتيها به مادر شكل گرفت و ما هم گريزي از آن نداريم مگر آنكه متوجّه پوچي فرهنگ غرب شويم و تكليف مان را با آن يكسره كنيم.
حال نگاهي به فرهنگ اصيل ديني خودمان در گراميداشت مقام مادر بيندازيد كه احترامات بر مبناي فرهنگ ديگري است و رعايت «وَ وَصَّينَاالانْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْنًا» در صحنه بود كه متأسفانه كمكم به فراموشي سپرده ميشود. حالا در فرهنگ غرب زده كه ترس از پوچ شدن مرده است خود را به بيخوديها ميبنديم تا بي خود نشويم آن وقت يك گُل ميبرد و ميگويد: «مادر سلام، روز مادر را به شما تبريك ميگويم» خندههاي دروغين، محبّتهاي مصنوعي، دوستيهاي احساساتي همه در فرهنگ نيهيليسم است. اين آتش از طريق معاويه در خرمن اسلام افتاد. همانطور كه در بحثهاي قبلي به آن اشاره شد، روميها مشاور معاويه بودند و معاويه از طريق آن فكر و فرهنگ با ظاهر جذّابي كه آن فرهنگ داشت، پوچي مخصوص غرب را وارد اسلام كرد. قبلاً، مرشدي ميآمد - كه عموماً مرشدها انسانهاي وارسته و حكيم و دلسوختهاي بودند- و از مصيبتهاي اباعبدالله عليه السلام روضهاي ميخواند و ما را در عالَمي ميبرد كه با اباعبدالله عليه السلام معاشقه مينموديم و از اين طريق خط پوچانگاري را از خود ميزدوديم و خيزش مقابله با ستم را متذكر ميشديم ولي وقتي به غرب بيشتر نزديك شديم و از اباعبدالله عليه السلام دور شديم، گروه تار و سنّتورشان ميآيند و آواز ميخوانند و ميگويند كه ما با همديگر اوركستر اجرا ميكنيم و پوچي را عميقتر ميكنند. قبلاً در دشت و بيابانها به تماشاي طبيعت زنده و حيوانات ميرفتيم، حالا حيواناتي را كه در دل طبيعت زنده هستند، در باغي جمع كرده و ميآييم نگاه ميكنيم و متوجّه نيستيم كه اين، آن نيست. اين باغِ پرندگان و اين باغ وحشها، نقش همان گل مصنوعي را دارند. در فرهنگ غرب همه چيز دروغين است بدون اينكه معلوم باشد و فرهنگ غرب همه چيز را تبديل به «هيچ» و «پوچ» كرده است، آيا شما حس نميكنيد كه داريد «هيچ» ميشويد؟
ظهور پوچي در آخر
وقتي بفهميم تن دادن به پوچي و روزمرّگي چقدر ناگوار است، ميفهميم كه چرا حسين عليه السلام نجاتبخش است و آنوقت ميتوانيم با اصل نهضت اباعبدالله عليه السلام تماس پيدا كنيم. گاهي اين جوانها را ميبينيم كه حس ميكنند چيز ديگري از اين زندگي ميخواهند و لذا نميتوانند به زندگي دل بدهند ولي نميدانند دليل آن چيست؟ يعني دلِ زنده جوانِ هوشيار، ميفهمد كه تمام آنچه را كه فرهنگ پوچيها به او پيشنهاد ميكند اگر به دست آورد تازه مثل «صادقهدايت» ميشود. صادقهدايت به عنوان يك شاهزاده قاجار به قدري پول داشت كه توانست هر كاري را كه ميخواهد در ايران انجام دهد، بعداً هم به پاريس رفت. شهر پاريس در آن زمان قبله روشنفكران و مركز فساد جهان بود، آنجا هم هر كاري كه ميخواست انجام داد، باز ديد كه نميتواند اين زندگي سراسر پوچ و غرب زده را تحمل كند، در نتيجه در همان جا خودكشي كرد و جوان امروز ميخواهد اين طور نباشد. فرهنگ معاويه و غرب يعني همين پوچي، حالا يك عدّه تا انتهاي اين فرهنگ را نميبينند و در پوچي دست و پا ميزنند و يك عدّه انتهاي اين نوع زندگي را ميبينند و نميتوانند به آن دل ببندند. صادق هدايت كه در افق زندگي خود، حسين عليه السلام ندارد و انتهاي زندگي غربي را ديد، خودكشي را انتخاب كرد.
شما دائماً يادتان باشد كه حسين عليه السلام در چه شرايطي بود و چه ارزشهايي در آن فضا حاكم بود و متوجّه باشيد در شرايطي كه فرهنگ معاويهاي حكومت ميكند و مردم به «هيچ» خوش هستند و به همين كه زندهاند راضياند، همين روحيه باعث ميشود كه بعضيها نبودنِ كمال بزرگ انساني را توجيه كنند و خود را نفله نمايند. اين روحيه كه «هيچ» را به عنوان زندگي بپذيريم جامعه را در يأسِ از كمال مطلوب ميميراند. شما الان به خودتان نظري بيندازيد، ميخواهيد يك چيزي باشيد....تا اينجا خوب است، يعني اينكه متوجّهايد آنچه بايد بشويد، نيستيد، ولي اگر در افق خود برنامه و الگويي براي نجات از پوچ شدن پيدا نكنيد و دل به آن نسپاريد، يا با فقر، به اميد رفع فقر زندگي ميكنيد و يا اگر اشرافي شديد، كمكم پوچي ظهور ميكند. آنهايي كه زودتر از شما اشرافي شدهاند، ميبينيد كه يك نااميدي و نگراني نسبت به نشدن آنچه بايد بشوند دارند، و كساني كه فقيرند ميگويند: حالا يك خانه بسازيم و برويم در آن خود را از گرما و سرما حفظ كنيم، ولي هنوز اين نگراني و دلواپسي را ندارند، پس اين نشدني كه فقيران دارند، اشرافيان شدنش را دارند، حالا اشرافيان يك نشدن ميشناسند كه نميتوانند بشوند و اينجاست كه پوچي چهرهاش را مينماياند و عموماً هم وقتي چهرة خود را مينماياند كه آنها به آخر خط رسيدهاند.
جوانان مسلماني كه حسين عليه السلام دارند اگر بخواهند ميتوانند آن نشدني كه ميخواهند بشوند را با داشتن حسين عليه السلام به دست آورند. امامحسين عليه السلام در زندگي ما و براي ما آن نشدني است كه ميشود بشويم يعني اينكه انسان بتواند در شرايط حاكميّت فرهنگ روزمرّگي و پوچي، يك انسان بزرگ شود و به همه شرايط جزغاله كردن انسان، نه! بگويد. اين، حسينيشدن ميخواهد.
بايد بفهميم چه آتشي در خرمن ما افتاده است، ما در فضاي نامناسب و انسانكُش و حقبرانداز و شاهنشاهي، خوب ميديديم كه انسانها چگونه پوچ و هيچ ميشوند و بعد هم نور انقلاب اسلامي را ديديم كه نور حسيني بود كه به ملت خورد و ديديم كه ملت چگونه معنادار شد و چه معجزهاي بود اين معناداري ملت، در آن حال و مقام، و اكنون بعد از دوران جنگ تحميلي، بوي آن پوچ شدن را دوباره داريم حس ميكنيم. ترس ما اين است كه جوانان ما دوباره به پوچي روزمرّگي زمان شاه دچار شوند ولي خودشان متوجّه نشوند، چون روح انسان وقتي كرخ و بيحس شد نداي حسيني و دعوت انقلاب اسلامي را نميشنود و لذا غصه و ناله و فرياد ما هم براي جوانان اينطور ميشود كه:
من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر
من ناتوان ز گفتن و خلق از شنيدنش
انواع خودكشي
انسان به آن دليل خود را ميكشد كه ديگر دوام ضربان قلب و گردش خون و تنفس ريهها برايش معني نميدهد و آن كس هم كه تنها براي زيستن ميماند در واقع خود را كشته است و همانند اولي جز بيمعنايي از زندگي چيز ديگري نميشناسد و فرقشان اين است كه اولي اين بيمعنايي را تحمّل نكرد و دومي اين بيمعنايي را تحمّل ميكند و به آن سر و سامان ميدهد. و اين بيمعنايي زندگي، كه مساوي كشتن انسان است وقتي واقع ميشود كه آرمانهاي بزرگ از دست بروند و نهضت و حكمت حسيني همان توجّه به آرمانهاي بزرگ است تا جلو هيچ كاره شدن انسان در عرصه زندگي را ببندد و در همين راستاست كه وفاداران به نهضت حسين عليه السلام به دستور حزب يا دستگاه دولتي به معركه و مانوري كه رئيس فرموده نميآيند تا باز هيچ كاره باشند، بلكه تماماً تحت تأثير جاذبهاي روحاني به عزاداري عاشورائيان وارد ميشوند تا خود باشند و هيچ كاره نباشند و از اين طريق در صدد گريختن از بيمعني شدن هستند.
كساني را ميبينيم كه ديگر ادامة ضربان قلب و گردش خون و تنفس ريهها براي آنها معنايي ندارد و لذا كاري بهتر از خودكشي نميشناسند و به اين كار دست ميزنند. افرادي ديگر هستند كه زندگي را همان بيمعنايي و پوچي ميدانند و صرفاً براي زيستن ادامه حيات ميدهند - ولي در واقع خود را كشتهاند- و اين بيمعنايي را تحمل ميكنند و سعي ميكنند به آن سر و سامان دهند. به عنوان مثال دكور خانه را عوض ميكنيم بلكه معني انسانيّت گمشده خود را پيدا كنيم. گاهي فقط براي اينكه نميدانيد چكار بايد بكنيد به بي خودي خود سر و سامان ميدهيد. اين بي معنايي زندگي كه مساوي كشتن انسان است وقتي واقع ميشود كه فرهنگي در جامعه رخنه كند كه در اثر آن آرمانهاي بزرگ از دست برود و نهضت و حكمت حسيني همان توجه به آرمانهاي بزرگ است. مگر قبل از اباعبدالله عليه السلام اسلام نبود؟ اسلام بود، ولي قدرت و اميد رسيدن به اهداف بزرگ انساني و اسلامي در ملت معاويه زده نبود، نميتوانستند بگويند ما هنوز هم ميتوانيم در قله انسانيّت بر خلاف فرهنگ معاويه زندگي كنيم، امروز هم دنيا در همين راستا دقيقاً به حسين عليه السلام نياز دارد.
امروز دنيا آرمان بزرگ را در انساني بزرگ نميتواند تجربه كند. چون چنين انساني را نميشناسد و ندارد. حكمت حسيني همان توجه به آرمانهاي بزرگ است تا جلوي هيچ و پوچ شدن انسان در عرصه زندگي را ببندد و در همين راستاست كه وفاداران به نهضت حسيني عليه السلام در كربلا به دستور حزب يا دستگاه دولتي به معركه مانور نيامدند. امروزه تمام كارهاي دنيا از بيكارگي بشر است، الآن شما توجه بفرماييد كه در غرب تورهاي مسافرتي تشكيل دادهاند كه بازنشستههاي آمريكا را براي گردش به كشورهاي آسيايي و آفريقايي ميبرد. مردم غرب الان يك مشكل دارند كه نميدانند چه كار بايد بكنند، آن وقت بازنشستههايشان در وضعيتي بدتر به سر ميبرند. چون وقتي بازنشسته نبودند، لااقل در اداره هايشان - مثل ادارههاي كشور خود ما- اداي كار كردن را در ميآوردند و سرشان گرم بود، ولي الان در موقع بازنشستگي نميدانند كه بايد چه بكنند. شما به كارهاي اداري نظري داشته باشيد، اكثراً به دليل بيكاري و سردرگمي اين كارها را بهوجود آوردهاند. بازنشستههاي غربي حقوق دارند و هيچ كاري هم ندارند، بعد يك تعداد شركت توريستي يهودي اينها را شناسايي ميكنند و به نام برگشت به عهد كهن معنوي به اسرائيل ميبرند براي ديدن آثار باستاني و در نتيجه پول زيادي از آنها دريافت ميكنند تا پوچيشان را براي آنها پنهان كنند.
پنهانكردن پوچي
قصه آثار باستاني، خود حكايتي ديگر است، شما به راستي فكر ميكنيد گلدان قديمي مادر بزرگ خيلي قيمتي است؟ يا حيلة صهيونيستها اين است كه آدمها كار حسابي نكنند؟ آمدند گلدان قديمي را به عنوان عتيقه خريدند و براي من و شما آن را مهم كردند. آنها ميخواستند ما را مشغول كنند تا كار حسابي نكنيم. آقاي دكتر شريعتي به عنوان جامعه شناس در كتاب «ميعاد با ابراهيم» نوشته است كه بزرگترين مشكل جهان غرب، تنهايي زن و مردهايي است كه كمكم از اداره بازنشست شدهاند، و براي نشان دادن اين تنهايي داستانهايي را مطرح ميكند. امروزه هيچكاره شدن بلايي است كه جامعه را بيشتر از قبل فراگرفته است، آنقدر كه آدم حاضر است پولهايش را به يك شركت صهيونيستي بدهد و برود يك دور در اسرائيل بزند، تا شايد هيچ كاره بودنِ خود را چند روز ديرتر ببيند. درمان اين مسئله خيلي مشكل است. اما آنچه كه بيشتر مشكل است درد نشناسي اين قضيه است. حداقل اين تنهايي و اين هيچكارگي را بشناسيد. اگر كسي توانست حسين عليه السلام را بشناسد، ديگر با تبليغات پوچگرا به اين طرف و آن طرف كشيده نميشود. آيا از خود سئوال كردهايد چرا در زمان جنگ تحميلي، يك تابلوي تبليغي در اطراف شهر نبود؟ به دليل اين كه مردم و بسيجيان به جاذبههاي روحاني دل داده بودند و عوامل معنيدارشدن انسان را ميشناختند در نتيجه، جاذبههاي دورغ را نميپذيرفتند. اول ملت را بايد از «معنا» ساقط كرد تا بعد بتوان جاذبههاي دروغ به آنها تحميل نمود. ملتي كه ميخواهد به هر نحوي خوش باشد جاذبههاي دروغ را ميپذيرد. اگر بنده نتوانستم با جاذبههاي روحاني خوش باشم به سمت پوچيها كشيده ميشوم و ميخواهم به صورتي غير از اين صورتي كه هستم باشم. اينكه انسان پذيرفته است اداي ديگران را در آورد و تقليد كند، زمينه است تا با تبليغات بتوانند او را تحت تأثير قرار دهند. اين جاست كه جاذبههاي روحاني - يعني جواب نه! گفتن به دروغها و پوچيها- را از او ميگيرند.
اين نكته را مطمئن باشيد كه فرهنگ معاويهاي ميتواند با تبليغات ملتي را كه ساقط شده و از اهداف معنوي غفلت كرده است به بازي بگيرد، و ما هر چه بيشتر حسين عليه السلام داشته باشيم يعني روحيهاي كه فضاي تبليغاتي معاويهاي را به هيچ گرفت و به چيزي بلندتر از همه اينها فكر ميكرد، بيشتر از فريب آنها در امان خواهيم بود و از طريق ارادة حسيني ميتوان به جاذبه روحاني حضرت حق وصل شد و اين است معني اينكه ميگوييم امروز بيشتر از ديروز حسين عليه السلام نجاتدهنده است چون خودش شده است آن هدف بلند انسانيّت. آري امروز به حسين عليه السلام نياز داريم، يعني به قامت بلند معنويت كه تا اعماق قيامت قد برافراشته و شهادت را ميانه راه خود ميداند.
نظمهاي پوچ
براي بيشتر روشن شدن معني پوچي در فرهنگ غربي و جايگزينيهاي غلط به مثال آخر اين بحث توجه كنيد. «ديل كارنگي» يك روانشناس آمريكايي است كه در كتاب «آئين زندگي» ميگويد اگر ميخواهيد خيلي منظم و با نشاط باشيد صبح زود از خواب بيدار شويد، حمام برويد ، موهايتان را شانه كنيد، معطر شويد، لباس مرتب و اتو كشيده بپوشيد، جلوي آيينه بايستيد و ده بار اين جمله را بگوييد «لحظه به لحظه، آن به آن، از همه حيث و هر جهت، بهتر و بهتر ميشوم»، درصد زيادي از مردم آمريكا به اين دستور، عمل كردند، چرا عمل نكنند وقتي هيچ كاري ندارند بكنند؟ اين يك نوع نظم است ولي پوچ. و حسين عليه السلام نظم ارتباط بشر با غيب را ميخواهد پيشنهاد دهد كه تمام معنا و معنويت در آن است و معاويه نظم سرد و خشكي جهت رفاه دنيايي انسان به وجود ميآورد كه منظم كار كنند، بخرند، بخورند، بگردند و اين نظم عجيبي است ولي براي هدفي پست. اول تمام انگيزههاي متعالي تو را از تو ميگيرد و بعد يك نظم ماشيني را به روح و روان تو تحميل ميكند، ميبيني به حوائج دنيايي خود ميرسي ولي روحت احساس گرسنگي ميكند، نظمهاي عالي ولي در جهت هدفي پوچ. و چنين نظم معاويهاي رومي، كه خيلي از متدينين آن زمان را جذب كرد و به آن راضي شدند، حسين عليه السلام را فريفته خود نكرد، نظمي كه سيگارهاي يك كارتن دارند، به طوري كه وزن آنها يك گرم متفاوت نيست، نظم عجيبي است ولي براي كدام هدف؟ حسين عليه السلام آمده است تا نظم حقيقي را به دست آوري، يعني بشر بهوسيله ارتباط با عالم غيب ميتواند زندگيش را معنادار كند و معناداركردن زندگي، نظم حقيقي است، و حسين عليه السلام اين معنا را به ما ياد ميدهد. نظم معاويهاي، نظمي نيست كه شما را نجات دهد، شما اولياء خدا را ببينيد، به عنوان منظمترين انسانها، قبل از خوابيدن دعايي، ذكري و نيمه شب هم بلند ميشوند، كاري ميكنند كه بايد بكنند. در اين نظم يك غفلت بي هدف حاكم نيست، بلكه برعكس، نظم را در خدمت هدفي بزرگ - يعني رهايي از پوچي- به كار گرفتهاند. پس گفتيم هم بايد پوچي زندگي معاويهزده را شناخت و هم راه رهايي از آن را از حسين عليه السلام دريافت كرد، تا در قرني كه پوچي تا مغز استخوان انسان نفوذ كرده ما پيام نجات بشر را از طريق حسين عليه السلام بگيريم و به كار بنديم. در جلسههاي آينده بايد در شناخت بيشتر پوچي و شناخت راه حل ارائه شده توسط امامحسين عليه السلام متمركز شد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه نوزدهم
نظم معاويهاي و نظم حسيني
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
از اين نكته هرگز نبايد غافل بود كه ائمه اطهار عليهم السلام فرمودهاند؛ امور ما بطنها دارد. يعني سخنان و حركات آنها معناها دارد كه ما به اندازة تدبّرمان با معناي عميقتري از آن حركات و سخنان روبهرو ميشويم كه عقل آن را ميفهمد. وقتي بيشتر تدبر كرديم به معنايي ميرسيم كه ديگر عقلمان توان فهم آن را ندارد بلكه قلبمان ميفهمد و وقتي جلوتر رفتيم معنايي هست كه آن را سرّ وجودمان ميفهمد نه عقل و قلبمان، يعني همان طور كه حسّ ما اصلاً معنا را نميفهمد عقلمان هم آنچه را قلب ادراك ميكند نمييابد، سرّمان نيز چيزي را درك ميكند كه در حد عقل و قلب نيست بنابراين ما نبايد خود را از مراحل عميقتر و عاليتر سخنان و حركات ائمه عليهم السلام محروم كنيم.
كربلا؛ عامل ايجاد حضور
اگر كسي كربلا را فقط در حدّ يك حادثه بشناسد، همچون كسي است كه فقط الفاظ قرآن كريم را فهميده است، اگر كسي بالاتر آيد، سرّ ميفهمد، اگر بالاتر آمد حقّي از حقايق آن را ميفهمد، اگر بالاتر آمد حقّي بالاتر از آن را ميفهمد. آيا به اين موضوع التفات داريد كه آنچه را امام صادق عليه السلام از كربلا ميفهمد نميشود در اختيار ما بگذارند مگر حدّي محدود از آن را؟ و آنچه امامحسين عليه السلام از حركت خود فهميدند كسي غير از حضرت زينب سلام الله عليها و حضرت سجاد عليه السلام در آن زمان نفهميد؟ مسلمبنعوسجه و حبيبابنمظاهر و ساير اصحاب كربلا، از كربلا چيزها و حقايقي را فهميدند كه ديدند كمترين كار، براي ارتباط با آن حقيقت، دادن جان است. شما در تاريخ داريد كه اصحاب كربلا، در شب عاشورا به شدت در نشاط بودند. ميگويند بُرير بنحصين همداني شخصيتي بوده كه در طول عمرش يكبار هم شوخي نكرده بود! يك آدم متين، حكيم و وارسته بود ولي در شب عاشورا شوخي ميكرد. ولي مسلماً و با اين همه، آنچه را كه حسين عليه السلام از نهضت خود ميفهمد، بُرير نميفهمد. مهمان حقيقت نهضت حسين عليه السلام در آن مرحله فقط حسين عليه السلام است و زينب سلام الله عليها و سجاد عليه السلام ، ما را هم دعوت كردهاند به اينكه:
سخـن رنج مگــو، جز سخن گنــج مگو
صفـت راه مگـوي و ز سـرانـجام بــگو
آه زنــدانـي ايــن دام بســي بشنيـديــم
حالِمرغيكه رهيده است از ايندام بگو
شرحآن بحركه واگشته همهجانها اوست
كه برون اسـت ز اعــوان و ز ايـــام بگو
و گر از عام بترسي كه سخن فاش كنـي
سخـن خاص نهـان در سخـن عـام بـگو
ور از آن نيز بترسي هِله چون مرغ چمـن
دمبــدم زمــزمــه بـي الـف و لام بــگو
يك چيزهايي است كه بي الف و لام و بي نقطه و ادغام - خارج از الفاظ- هستند كه بايد آنها را در كربلا ديد، آيا تا كنون در قرآن دقت داشتهايد كه وقتي چيزي فهميديد، تعجب ميكنيد كه اصلاً چگونه اين الفاظ، آن نتايج را ميدهد؟ يعني پشت پردههاي الفاظ، سخن بي نقطه و ادغام هست، يا به عبارتي فوق الفاظ يك حقيقت است، و فوق حركات كربلا هم يك اسراري وجود دارد.
ائمه گفتهاند امور ما بطن دارد، بطن آن هم بطن دارد، يعني بايد خيلي تلاش كنيد تا آرام آرام به سرّ كربلا نزديك شويد. متاسفانه حدود صد سال است كه ملت ما از سرّ كربلا بسيار فاصله گرفته است، قبلاً اينگونه نبود. ملت شيعه در حال حضور و شهود بودهاند، ولي متاسفانه كمكم با كمّيّتگرايي، دنياگرايي و مدرنگرايي، چشم دل ملت ما هم مثل چشم دل بقيه دنيا، بسته شده است، البته نه به اندازه آنها، و تنها اميد براي اين كه چشم دل شيعه دوباره باز شود، فقط حسين عليه السلام است وگرنه هيچ نقطه اميد ديگري زير آسمان براي اينكه بشر به حالت حضور و شهود با حقّ برسد، بنده سراغ ندارم. شيعه عموماً در حضور و شهود بوده و با حسين عليه السلام زندگي ميكرده، حدود صد سالي است كه خيلي از چيزها، از دست رفته و جهان، جهاني شده كه الان بحث ميشود آيا فقه مهم است يا عرفان؟ قبلاً اين بحثها نبود، فقيه كه ميگفتيد، يعني نگاه به آداب ديني با ديد عرفان و با ديد قرآن و در يك كلمه همه و همه يعني عبوديت. امروز است كه يك نفر ميگويد: «من مقلّد عارفانم، نه فقيهان». 150 سال پيش اگر كسي اين حرف را ميزد، مسخرهاش ميكردند، هر كس به اندازهاي كه مسلمان بود، عارف و فقيه و مفسّر هم بود. اميدوارم كه خدا به ما كمك كند تا نسبت به اسرار موجود در كربلا فكر كنيم و از حركات و الفاظ جلوتر آمده و بفهميم وَراي اين حركات و الفاظِ اباعبدالله عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام چه اسراري وجود دارد. درست است كه كربلاي بي اشك و عاطفه كربلا نيست، يك دروغ است، مثل آتشي كه انسان در مقابلش ايستاده باشد و بگويد سرد است!! ولي إنشاءاللّه اگر دقت كنيم كربلا عامل بازشدن دريچههاي غيب است لذا اميد به باز شدن و كشف اين دريچهها داريم، تا گريه و اشك آن، گريه و اشك عارفانه باشد و درس شهادت به همراه آورد.
نظمهاي خواب آور
ممكن است معاويه نظم و امنيتي گسترده در سرتاسر مملكت بهوجود آورده باشد و ممكن است آنهايي كه به ماوراي زندگي زميني نظر ندارند، از اين نظم و امنيت بتوانند به آرمان هاي خود برسند و معاويه براي اين مردم باشد و اين مردم هم براي معاويه، ولي آن كس كه انسان را در گستره غيب ميخواهد، در اين نظم و امنيت سرد و خوابآور، آرام نخواهد گرفت، هر چند نظام معاويهاي او را آشوب گر ميشناسد ولي او به نظمي برتر ميانديشد كه در آن نظم، زمين به آسمان و انسان به خدا وصل شود و با اين نگاه است كه معلوم ميشود نظم و امنيت معاويه پوچي را تا مغز استخوان انسان ها نفوذ ميدهد و اگر انسان به آسمان غيب نينديشد بدون آن كه بخواهد طعمه اين پوچي خواهد شد و سرد و غم زده خواهد مرد.
جنگ امامحسين عليه السلام در حقيقت با چهل سال حكومت معاويه است، يزيد مطرح نيست او تفالهاي از معاويه است، معاويه در قلمرو حكومت خويش نظمي به وجود آورده بود كه هر كسي بخواهد دنيا داشته باشد، ميتواند و هر كس هم كه بخواهد به اصطلاح كبوتر مسجد باشد و در گوشه مسجد مشغول عبادت شود، ميتواند. معاويه شرايط هر دو كار را فراهم كرده بود، او كاري كرده بود كه هر كس ميخواهد زميني باشد و زمينيان را به خود جلب كند بتواند و به خاطر همين موضوع است كه بسياري از افراد معاويه را ميخواهند. اگر تاريخ را بررسي كنيد خواهيد ديد كه حتي كوفيان نيز به خاطر لجاجت و رقابت با شاميان، امامحسين عليه السلام را ميخواستند، كوفيان برنامه ريزي كردند با دعوت حسين عليه السلام و به دست گرفتن حكومت، پايتخت را از شام به كوفه منتقل كنند. البته روح حاكم بر فرهنگ كوفيان را مورد نظر داريم نه اينكه بزرگاني كه يار واقعي امام بودند در آن صحنه حضور نداشتند. ميخواهيم روح و معرفت و شعوري را كه حسين عليه السلام به بشريّت - در مقابل روح معاويه- ميدهد بشناسيم، مگر روح معاويه چگونه روحي است كه حسين عليه السلام در اين روح، روحيهاي شورشي معرفي ميشود؟ چرا معاويه ميتواند اتهام شورشي بودن را به امامحسين عليه السلام بچسباند، مگر چه فضايي بر جامعه غالب شده است؟
عرض كرديم روح حاكم بر آن جامعه روح مردمي است كه به غيب نظر واقعي ندارند و در قلمرو حكومت امن معاويه زندگي ميكنند و معاويه را ميخواهند و معاويه نيز آنها را ميخواهد. عده كمي از جامعه با معاويه كنار نيامدهاند وگرنه كل جامعه با معاويه كنار آمده است. صوفيان كنار آمدند، فقها - به معناي غير اهل بيت در اهل سنّت- كنار آمدند، بعضي از صوفيها بودند كه دركناري مينشستند ذكر ميگفتند و تكه ناني ميخوردند و شاكر وضع موجود بودند، صوفيگري، كاري به معاويه ندارد، معاويه هم با آنها كاري ندارد. فقيه هم ميگويد مواظب باش بين ركعتهاي نمازت شك نكني، كه اين موضوع ايرادي به حكومت معاويه نميگيرد، معاويه هم كاري به اينگونه فقها ندارد، در جامعه امن معاويه، امنيتي وجود دارد كه همه مردمِ بريده از غيب بتوانند زندگي نمايند و اين مردم با معاويه كنار آمده بودند، اما كسي كه انسان را در گستره غيب ميخواهد و بگويد: «بودنِ» من به وصل بودن من به آسمان است و اين نميشود مگر به وصل بودن آسمان به زمين، نميتواند با معاويه كنار بيايد، چرا؟ چون كسي كه ميخواهد بهوسيله ارتباط با غيب تغذيه شود، ارتباط با غيب به اين معناست كه حكم خدا بر زمين نازل شود و اين يعني بر كل جامعه حكم خدا جاري باشد و حكم خدا براي الهي شدن مردم است، نه اينكه حكم خدا قالبي باشد براي خواب نمودن مردم، و اينجاست كه اين روح نميتواند با فرهنگ معاويه كنار بيايد بلكه يك روح شورشي در مقابل روح معاويه به حساب ميآيد. بنابراين آن كس كه انسان را در گستره غيب ميخواهد، در چنين نظم و امنيتِ سرد و خواب آوري آرام نخواهد گرفت.
آنچه كه آرزو دارم همه عزيزان با تمام وجود درك نمايند، احساس فرهنگ حسين عليه السلام در مقابل فرهنگ معاويه و يزيد است، اگر خوب به جملات اباعبدالله عليه السلام دقت كنيم و تدبر داشته باشيم، به اين نتيجه خواهيم رسيد كه اصل قضيه چيز ديگري است! حضرت اباعبدالله عليه السلام چيزي ديگر ميبيند كه آن اساس نهضت اوست! نظم سرد و مرده معاويه نميتواند حسين عليه السلام را آرام كند، هر چند نظام معاويهاي او را آشوبگر ميشناسد، ولي حسين به نظامي برتر ميانديشد؟ نظم حسيني چيست؟ نظمي است كه در آن زمين به آسمان و انسان به خدا وصل ميشود، شايد بگوييد، صوفي ها هم همين را ميخواهند! اين دروغ است - صوفيانِ مقابلِ امام را عرض ميكنم- وگرنه عارف باللّه همان كسي است كه ذوب در اباعبدالله عليه السلام است، ما مُسْلمبنعوسجه را عارف باللّه ميدانيم.
نظم حسيني، نظام معاويهاي
به نظم حسيني دقت كنيد، نظم حسيني يعني نظمي كه زمين را، آسمان تدبير ميكند و انسان منظم كسي است كه با خدا زندگي كند و از خدا بگيرد و به خدا ارائه دهد. اين نظمِ همه جانبه حسيني است. اهل تفكر ميدانند كه نظم حقيقي در وجود حضرت حقّ است كه البته در عالم ماده به چيزي كه همه ابعادش با همديگر هماهنگي داشته باشد منظم ميگويند. به عنوان مثال: وقتي ميگوييد اين ماشين منظم است يعني وقتي دنده را عوض ميكنيم همه اجزاي ماشين، هماهنگ ميشود و ماشين حركت ميكند، اين يك نظم مادي است. در عالم مجردات، نظم بيشتري حاكم است، چون همه ابعادش يكجاست، شما در ذهن اراده ميكنيد ماشين برود، ميرود، شما اراده كنيد يك پرتقال در ذهن شما بيايد خيلي راحت تر ميآيد، و اين يعني «منِ» شما از «تنِ» شما منظمتر است، چون مجرد است و حضرت حقّ كه عين تجرد است، عين نظم است،يعني اتحاد مطلقِ همه خوبيها، و اين يعني نظم مطلق. پس نظم مطلق از خداست و لذا ميگويند: ذات و صفات حق اتحاد دارند و هرچه از خدا دور شويد، اَداي نظم است، يك انضباط سرد زميني است. در شرح حال اولياء خدا داريم كه بسيار منظم هستند، عبا فروش بازار نجف گفته بود من از روي حركت امام خميني(رحمةاللهعليه)، ساعتم را تنظيم ميكنم، چون او سر ساعت خاصي از جلوي مغازهام عبور ميكند. كسي كه آسماني شود، آن نظم محيّرالعقول را كشف ميكند و در پرتو نظم آسماني، در زمين هم منظم ميشود.
حال نظري به نظم معاويهاي بيندازيد، همان نظم ماكياولي است كه همچون چنگ هاي آهنيني آدم ها را ميگيرد تا بي نظمي نكنند از نظر ماكياول، انسانها پست و پست فطرت هستند، بايد آنها را در فشار نگه داشت، حاكمان بايد گرگ و روباه باشند و اينگونه بر آدمها تسلط داشته باشند. فرهنگ موجود در نظم مدرن بنا را بر آن گذاشته كه آدمها متخلّف هستند و به همديگر اهميتي نميدهند، هركس به طرفي كه دوست دارد ميخواهد برود پس قوانين را براي سلطه بر آدمها بهعنوان اينكه همهشان متخلف هستند، طراحي ميكنند، در حاليكه وقتي به مردم القاء شود شما نامنظم هستيد، زندگيشان را بر اساس نامنظمي، تنظيم ميكنند - كه خود اين مطلب يك كالبد شكافي دقيقي ميطلبد- ولي در هر حال نظم معاويهاي نظمي است براي امنيت انساني كه ميخواهد در زمين بماند و نظم حسيني نظمي است براي انساني كه ميخواهد به آسمان وصل شود.
نظم مدرن
در نظم مدرن، شما در ديكتاتوري نظم، تنفّس ميكنيد، يعني يك نظم آهنيني است كه شما را در چنگال خودش محكم نگه داشته است تا بينظمي نكنيد! در حالي كه نظم حسيني، شما را در بستر وظيفه ميپروراند. ميگويد: وظيفه توست كه سروقت حاضر شوي، سروقت كار ارباب رجوع را حل نمايي. در نظم معاويهاي دوربين ها در هر اتاقي نصب است تا تو تخلف ننمايي، در حالي كه اگر از ترس دوربين كار كني، چروكيده و جزغاله ميشوي! و اگر براي خدا كار كني، به نشاط ميآيي و پروريده ميشوي. شما به نظام اداري نگاه كنيد، انسان تا ساعت 2 بعد ازظهر با فشار روحي در اداره است، همين كه عقربه هاي ساعت از 2 رد شد سريع از اداره بيرون ميآيد، همچون مرغي كه از قفس آزاد شده باشد احساس ميكند از اسارت آزاد شده و تازه ميخواهد زندگي را شروع كند يعني اين نظم براي او يك زندگي و حيات نبوده است. اين نظم غير از نظمي است كه روحِ انجام وظيفه آن را به وجود آورده است و بنا هم بر اين نيست كه نظم حسيني همين اداره را بگرداند، آن نظم چيز ديگري است كه بحث آن در اين جا نيست. پس حسين عليه السلام به نظم ديگري ميانديشد، نظمي كه انسان را به خدا و زمين را به آسمان وصل كند و با اين نگاه است كه متوجّه ميشويم «نظم وامنيت معاويهاي پوچي را تا مغز استخوان نفوذ ميدهد» يعني در سايه نظم معاويهاي هيچكس به درد نميخورد، انسان هيچكاره ميشود! در نظم معاويهاي همه به كار هستند، اما معلوم نيست چه كارهاند؟ و در حقيقت هيچكارهاند، چراكه هيچ كس براي حيات برين نميتواند كار كند. اين را هم بدانيد كه حيات برين منهاي اجتماع نميتواند وجود داشته باشد.
آنگاه كه همه احساس حيات كنند
اوايل انقلاب و جنگ تحميلي را به ياد داريد، از گوشه دهات خراسان، پيرزني به عشق جنگ با صدام، تخم مرغهايش را به جبهه هديه ميكرد، من خودم، پيرزني را ديدم كه با دمپايي بسيار فرسودهاي كه ته آن از بين رفته بود، پتوي نويي را كه با فروش آن ميتوانست شايد 20 جفت دمپايي بخرد آورده بود تا به جبهه كمك كند. اين فرد احساس حيات ميكند، اين آدم در نظامي كه وصل به آسمان است، بيخود نيست و احساس نميكند از نظام سياسي جامعهاش بيرون است. اما انساني را ببينيد كه جامعهاش به آسمان وصل نشده باشد مثلاً شعار ميدهند «ايران آباد» آن هم آبادي كه منظورشان مثل آباداني آمريكاست، نه آباداني كه آسمان به زمين وصل است، در اين شعار از هركه بپرسيد آيا احساس حيات و نتيجه ميكنيد؟ ميگويد نه. من نميگويم از آن پيرزن فقير بپرسيد، از آن برج ساز كه پول پارو ميكند بپرسيد، ميبينيد او از همه بيشتر احساس بيفايدگي ميكند.
حسين عليه السلام براي انسانيّت غصه ميخورد و با اين نگاه حسيني است كه معلوم ميشود نظم و امنيت معاويهاي، پوچي را تا مغز استخوان انسانيّت نفوذ ميدهد و هيچ كس هم نميداند چه دردي دارد؟ همه حس ميكنند كه بيخود هستند! زن و شوهر به هم بد ميگويند! آن يكي ميگويد از وقتي با تو ازدواج كردم ديگر نشاط ندارم! ديگري ميگويد تو مرا بدبخت كردي! همه در بدبختياند، ولي نميدانند چون بيحسين عليه السلام هستند در اين حالت گرفتارند، نميدانند كه زمين از آسمان منقطع شده است. وقتي كه در روزنامهها بنويسند: دين يك امر شخصي است، هر كس بخواهد ميتواند خودش - مثل صوفيهاي زمان معاويه - ديندار باشد، همه احساس بيفايدگي ميكنند. اين نظريه غير از آن عقيدهاي است كه ميگويد زمين بايد بر اساس ريزش وحي آسمان، سيراب گردد و به يك معنا حكم خدا بايد در نظام سياسي آن جاري شود. شما جريان وليدبنعقبه (مشروبخوار مشهور در محراب كوفه) را خواندهايد، حضرتعلي عليه السلام به عثمان گفتند: به او بايد حدّ بزنيد ولي عثمان حدّ نميزند، حضرتعلي عليه السلام او را گرفتند و حدّ زدند، حدّ يعني چه؟ يعني بايد حكم خدا براي مشروبخوار در زمين جاري شود، حالا چرا حضرت نگران اجرا نشدن حدّ براي وليد هستند؟ علي عليه السلام ميفرمايد: اگر حكم خدا اجرا نشود، بركات آسمان قطع ميشود، يعني انسان ديگر نميتواند با آسمان ارتباط برقرار كند، يعني دريچه ارتباط انسان با عالم معنا قطع ميشود، يعني انسان پوچ، بيخود و بيثمر و بيحاصل ميگردد.
شريعت براي اين نازل شده است كه وقتي من نماز ميخوانم رابطه فردي من با آسمان قطع نشود و با اجراي احكام الهي در جامعه رابطه روح جمع و اجتماع با آسمان قطع نشود، و اينجاست كه اگر معاويه حاكم شود، با كفشهايش، بالاي منبر كوفه ميرود و ميگويد: اي مردم، من جنگ نكردهام كه شما مسلمان باشيد، ميخواهيد باشيد، ميخواهيد نباشيد، من آمدهام بر شما حكومت كنم. و به همين دليل است كه عمروعاص، پس از شهادت حضرت علي عليه السلام و حذف امام حسن عليه السلام از صحنه حكومت، وقتي وارد كاخ معاويه شد گفت اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا السُلْطان، سلطان يعني كسي كه بر جامعه تسلط دارد و هدفش نيز همين است. در حالي كه بر اساس شريعت محمدي صلی الله عليه و آله حاكم يعني كسي كه واسطه اجراي حكم خدا بر زمين است. عمر و عاص خيلي خوب فهميده بود كه معاويه براي چه آمده است.
تلاش نماييد پوچي حكومت غير حسيني را بشناسيد و پوك نمودن مغز استخوان بشريّت را در آن بنگريد، تا به اين نكته برسيد كه اين پوچي و پوكي فقط با حسين عليه السلام قابل اصلاح است. اگر ميبينيد كه كارمند ما، بازاري ما، حس ميكند در حال خلاص شدن است، بدانيد كه فقط با حسين عليه السلام ميشود نجات پيدا كرد و بنده در بيان اين موضوع احساساتي نيستم. در جلسات قبل اشاره شد كه بايد روي فرهنگ معاويه خيلي شناخت پيدا كنيم تا بتوانيم شرايط زمان خود را درك كنيم، زمان ما، غرب زده است و معاويه نيز غرب زده است، او در شامي زندگي ميكند كه متعلق به رم است و مشاوران رُمي او برنامهاي طراحي نمودند تا اسلام را در قالب رُمي و يوناني استحاله كنند و فقط حسين عليه السلام است كه براي نجات دادن اسلام، اين فرهنگ را مي شناسد و در صدد مقابله با آن بر ميآيد، امروز ما با همان فرهنگ رمي معاويهاي درگير هستيم و با همان فرهنگ و نهضت و روش حسين عليه السلام ميتوانيم در برابر آن بايستيم.
نظم زميني و غفلت از نظم آسماني
اگر انسان به آسمان غيب نينديشد بدون آنكه بخواهد، طعمه اين پوچي خواهد شد و سرد و غم زده خواهد مرد. مطالعهاي داشتم در خصوص خانوادههاي معروفي كه در اين 50 سال اخير در عين اينكه كمال معنوي داشتند به شدت از بين رفتهاند. به عنوان مثال اولين گوينده زن راديو ايران از خانواده يكي از علماست و يا پسر حضرتآيتاللهحائرييزدي يعني دكتر مهديحائري كه در لندن كتابي تحت عنوان «حكمت و حكومت» در سال دهم انقلاب اسلامي به چاپ ميرساند كه يك جمله آن اين است كه جمهوري اسلامي يك رژيم فاسد غير اسلامي و غير انساني است. اين جمله در زماني گفته شده است كه امام خميني(رحمةاللهعليه) زنده بود و در حال جنگ بوديم. در جملهاي از كتاب ميگويد: «با يك رفراندوم عاميانه و جاهلانه اين حكومت را بر مردم تحميل كردند.» يعني اصلاً اين ملت شعور نداشت و نفهميد كه به چه چيزي رأي داد؟! من ميخواهم بگويم چطور شد اينها در اين خانوادهها به پوچي رسيدند، تا حدّي كه اين نظام مقدّس را پوچ بدانند و بايد بيدار باشيم كه سر ما نيز به خطر است.
شما به بعضي از جوانان حزباللهي ديروز نگاه كنيد، طرف تا ديروز دانشجوي خط امام بود و امروز ميرود با آن آمريكايي كه در كشور ايران لانه جاسوسي درست كرده و به عنوان گروگان دستگير شده، دست ميدهد و ميگويد ما عذر ميخواهيم كه به جاسوسخانة شما حمله كرديم و شما را دستگير نموديم. چرا اينها به اين بدبختي و بي هويتي رسيدند؟ اگر انسان به آسمان غيب نينديشد، توسعه، پيشرفت و مدرن شدن برايش مسئله مهم ميشود و بدون آنكه بخواهد طعمه اين پوچي ميشود و ناخودآگاه و سرد و غم زده خواهد مرد و رمز اينكه امثال آقاي دكترمهديحائري به اين مواضع ميافتند را، در قالبيدانستنِ دين و انقطاع از آسمانِ معني بايد جستجو كرد. بعضي از اين اشرافيّتزدهها كه ابتدا آتش عشق به نظم معاويهاي تارو پود وجودشان را گرفته، وقتي از اروپا ميآيند با چه ولعي ميگويند اگر نظم ميخواهيد نظم آنجا است. در حاليكه آنجا چه نظمي است؟ نظم زميني، من و شما هيچ كدام مخالف نظم نيستيم، اما نظمي كه مرا از آسمان قطع كند، غير از نظمي است كه مرا به آسمان وصل كند. در روزنامهاي خواندم كه اروپاييها آنقدر منظم هستند كه مثلاً فلان كارمند، امسال ميداند كه 5 سال ديگر در فلان روز ساعت 2 بعداز ظهر حكم بازنشستگي را خواهد گرفت و از همين حالا براي جشن باز نشستگي خود در جزيره سيسيل در فلان هتل نوبت ميگيرد، عجيب در زمين منظم هستند! و نظم زميني، انسانهايي را كه آسمان را نميشناسند، ميربايد.
آرامش نفس امّاره
همه بي حيثيتها در حكومت معاويهاي بدون آنكه ذرّهاي در خود و در آداب خود تغيير دهند با حيثيت خواهند شد و در چنين شرايطي به خود ميبالند و مشغول زندگي به اصطلاح متمدن خودند و ديگر حرارت ايمان، جايي در زندگيشان ندارد و در آن شرايط، سنگدلي جاي قلب ايماني را ميگيرد، در اين حال هركس اين آرامشِ مطلوبِ نفس امّاره را به هم بزند شورشي و هرج و مرج طلب معرفي ميشود و لذا اراده ملي را ضد او تجهيز ميكنند، مگر اينكه با حكمت حسيني نهضتي بر پا شود كه در عين اتهام به هرج و مرج طلب، لقمه اين تهمتها نگردد و به واقع بتواند معنويت رفته را برگرداند و پوچي مربوط به آرامش نفس امّاره را كه دردي پنهان بود، بنماياند، راستي چقدر كار مشكلي بود كاري كه حسين عليه السلام انجام داد!
در فرهنگ معاويه، كسي را دعوت نميكنند به اينكه خوب شود! هركس همين طور كه هست كافي است، در آن فضا «اِنَّ اَكْرَمَكُم عِندَاللّه اَتقيكُم» حاكم نميباشد، هر شخصي همين كه به ظاهر انسان است و انسان هم كه محترم است، كافي است. ديگر حسين عليه السلام و معاويه فرقي ندارند، هر دو محترماند. در اين فرهنگ، هر فكر و عقيدهاي آزاد است، هر كس هر چه خواست بگويد، محترم است - نهتنها آزادي بيان محترم است، هر حرف پوچ و بيربطي نيز محترم است - ولي در فرهنگ و نظام حسيني عليه السلام هر كسي كه باتقوا است محترم است، يعني سخن دين و سخن غير دين، هم ارزش نيستند. نظام معاويهاي نميگويد سخن دين بي ارزش است، بلكه ميگويد سخن دين، سخن تو و سخن بي ديني سخن او، هر دو محترم هستند و انسانهاي بيحيثيت بدون اينكه مشي خود را تغيير دهند با حيثيت خواهند بود و در چنين شرايطي به خود ميبالند و مشغول زندگي به اصطلاح متمدن خود خواهند شد. اصلاً ميگويند حسين يعني چه؟! حتي صريحاً امام را قسم دادند كه كشور را به هم نريز! چون ما داريم زندگي خودمان را ميكنيم، زندگيمان هم خوب است، پول هم داريم. يعني حرارت ايمان جايي در زندگيشان ندارد و گم شدن ايمان را نميفهمند و در آن شرايط سنگ دلي جاي قلب ايماني را ميگيرد. اصلاً احساس ايماني وجود ندارد، ايمان و اشك بيمعنا ميشود، جنگ و جهاد و تقوا و بسيجي نامفهوم ميشود. در اين حال هركس اين آرامش مطلوب نفس امّاره را به هم بزند شورشي و هرج و مرج طلب معرفي ميشود و لذا اراده ملي را ضد او تجهيز ميكنند. حسين عليه السلام هم اين موضوع را خوب ميداند، آمدن به كوفه براي حسين عليه السلام بهانه است، چون وقتي كوفيان از عهد و پيمان خود گذشتند، حسين عليه السلام از آمدن منصرف نشد، حسين عليه السلام حاضر بود شرايط جبهه را عوض كند، اما مگر وقتي كه از مدينه بيرون آمد، گفت كه من كوفه ميروم؟ خير؛ گفت من براي احياي سنّت جدّ و پدرم ميروم، ميروم تا به سيره جدّ و پدرم زندگي را به مردم معرفي كنم، هنوز هم نه نامي از كوفيها مطرح بود و نه جريان مسلم بن عقيل پيش آمده بود، پس حسين عليه السلام در شرايط جديد -كه كوفه نقض عهد كرده- باز هم حسين عليه السلام است و بايد آنچه ميتواند انجام دهد.
وقتي معاويه مرد و يزيد هم هنوز نتوانسته بود كارها را درست به دست بگيرد امامحسين عليه السلام بايد چه بكند؟ از يك طرف به او ميگويند هرج و مرج طلب و فرهنگ عمومي هم بدش ميآيد كه كسي خواب آنها را بر هم بزند و از طرف ديگر هم حسين عليه السلام آمده است تا آن فرهنگ را بر هم زند. از يك طرف نبايد هرج و مرج طلب باشد و خواب مردم را آشفته نكند و از آن طرف اين تهمت را نبايد بپذيرد، و امّا حسين عليه السلام بايد شرايط را دگرگون كند يعني شرايطي را كه يزيد در آن اَمن است بايد به هم بزند و شرايطي به وجود آورد تا مردم در آن ساده زندگي كنند، تا آرام آرام متعالي شوند. اينجاست كه حركات و گفتار و دلسوزي و نصيحتهاي امام عليه السلام براي شما معنا دار ميشود، حُرّ به امام ميگويد چرا به سمت كوفه آمدي؟ امام نامههاي كوفيان را جلوي او ميآورد و ميگويد اگر ميخواهيد من برميگردم. البته در جلسات قبل عرض كردم كه برگشتن امام به اين معنا نبود كه از نهضت حسيني برگردد، بلكه به اين معنا بود كه تهمت شورشگر و هرج و مرجطلب به او بيرنگ شود، تا بتواند جامعه را هدايت كند.
در جنگهاي عرب رسم بر اين است كه اگر فردي زره بپوشد و با اسب وارد ميدان شود، يعني قصد جنگ دارد ولي اگر عمامه داشته باشد و با قبا بيايد، يعني نميخواهد جنگ كند. در صبح روز عاشورا حضرتاباعبدالله عليه السلام عمامه بر سر دارند و قبا پوشيدهاند، سوار بر شتر ميشوند و دشمن را نصيحت ميكنند يعني من با شما جنگ ندارم، براي يزيد و عبيدالله بن زياد اين حالت خيلي سخت است، چون نميدانند با امامحسين عليه السلام چه كار كنند؟ دلشان ميخواست امامحسين عليه السلام بدون اين حركات و جداي از فرهنگ حسيني با آنها بجنگد و آنها هم با حسين جنگ كنند تا اين جنگ يك مبارزه نظامي و سياسي تلقي شود، ولي در حقيقت اين جنگ يك جبهه و يك مبارزه بين حق و باطل شد و امامحسين عليه السلام با حكمت حسيني نهضتي بر پا كرد كه در عين اتهام هرج و مرج طلب، لقمه اين تهمتها نگردد و فرهنگ معاويهاي نتواند اين تهمت را به امام و فرهنگ حسيني بچسباند.
صحبت اين است كه اگر شما امروز حرف حقي بزنيد، آيا فرهنگ مدرنيته نميتواند شما را متهم به خشونتطلبي كند؟ حتماً ميتواند، فرهنگ معاويهاي ديروز و غرب امروز بهگونهاي است كه هركس حرف حقي بزند حتي به زيبايي حركت امامحسين عليه السلام، او را به خشونت طلبي متهم ميكند، ولي اگر حسيني عمل كنيد اين اتهام بر جاي نميماند.
فرهنگ معاويهاي، امنيتي به مردم خودش داده است كه خيلي از افراد را صرف اينكه هماهنگ آن فرهنگ نباشد، ديوانه و شورشي حساب ميكند، شما حتماً تاريخ ساختن ديوانهخانهها را ميدانيد. حدود150 سال پيش از اين چيزي به عنوان ديوانهخانه نداشتيم. «ميشلفوكو» دربارة تاريخِ بهوجودآمدن ديوانهخانه ميگويد: تمدن غرب؛ كسي را كه حركاتش مخالف اين تمدن بود، ديوانه حساب كرد و بر اين اساس ديوانهخانهها را ساخت.
خدا رحمت كند شهيد محمدمنتظري را، او متوجّه شده بود كه مهندس بازرگان از طريق دولت موقت، فرهنگ غرب را به كشور ما ميآورد، او و امثال او فهميده بودند چيزي به كشور ما وارد ميشود كه انسانيّت را ميگيرد. جمله بازرگان اين بود كه ما ايران آباد ميخواهيم. شهيد محمدمنتظري كه در رژيم شاه زندان رفت و شكنجه ديد، تا يك ايران الهي بهوجود آيد، جملات و حركات بازرگان را نميتوانست طاقت بياورد و اعتراض ميكرد به همين دليل بازرگان به او تهمت ديوانهبودن ميزند چون او با آنچه دولت موقت در سر داشت هماهنگ نبود. فرهنگ معاويه نيز چنين جوّي بهوجود آورده بود تا در اذهان عمومي حضرتحسين عليه السلام را بهعنوان يك فرد شورشي و ناراضي و غير قابل تحمل معرفي كند. اينجاست كه ميبينيد: حسين عليه السلام شرايطي را به وجود آورد كه نتوانند به او تهمت شورشي بزنند، به نصيحتهاي حضرت اگر دقت كنيد، ميبينيد كه نه نظام حاكم را تأييد ميكرد، نه بهانة جنگكردن با خود را به آنها ميداد و اين براي يزيد و عبيداللهبنزياد پديده مشكلي بود.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه بيستم
ملاك شناخت حقّ و باطل، موجب رهايي از پوچي
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
كربلا؛ بزرگترين سبقتهاي اخلاقي
اين حقيقت را ميدانيم كه نهضت اباعبدالله عليه السلام، داراي گوهرهاي ارزشمندي است كه بايد تلاش كنيم، آرامآرام، آنها را بهدست آوريم و اين معناي همان مطلب قبلي است كه نهضت اباعبدالله عليه السلام بطنها و بطوني دارد، و ياران اباعبدالله عليه السلام هم متوجّه اين موضوع بودند، و همين كشف و شهودي كه ياران اباعبدالله عليه السلام نسبت به نهضت حضرت داشتند كمك كرد تا نهضت حسيني به خوبي و درستي محقق شود. آنچه مقدمتاً خدمت عزيزان عرض ميكنم و تأكيد هم دارم اين است كه بالاخره بايد تلاش كرد تا به وسع خودمان به گوهرها و بطون كربلا دست پيدا كنيم و اين كار شدني است. البته نياز به نوري دارد مثل نوري كه شما به عنوان مثال در سخنان شهيد مطهري(رحمةاللهعليه) ميبينيد، نگاه شهيد مطهري(رحمةاللهعليه) به نهضت كربلا با نگاه بعضيها به اين نهضت خيلي متفاوت است.
اصحاب كربلاخودشان نورانيتي نسبت به كربلا دارند كه به خوبي ميفهمند كربلا يك حادثه استثنايي است، و اينجاست كه بايد از فهمهاي عادي گذشت تا كربلا فهميده شود. به قول بزرگان ما، كربلا نمايش بزرگترين سبقتهاي اخلاقي است. نبايد از اين موضوع به سادگي گذشت، مگر ميشود اينها را ناديده گرفت؟ اصحاب كربلا فهميده بودند كه يك حادثه استثنايي به دست اينها در حال واقع شدن است، و اين هم به خاطر نور حسين عليه السلام و ولايت حسين عليه السلام است كه ميدانستند با مدد حسين عليه السلام اين كار را ميشود به انجام رساند. و اين را هم ميدانيم كه مشكلات حل ناشدني به مدد و كمك يك انسان معصوم و با توسل به اين ذوات مقدّس، حل ميشود و به انجام ميرسد و تقريباً همه شما در طول زندگيتان اين موضوع را تجربه كردهايد كه گاهي در مورد حلّ يك مشكل، با يك حالت نااميدي نسبت به امكانات خودتان روبهرو ميشويد ولي با توسل به ائمه اطهار آن مشكل حل شده است. حضرت اباعبدالله عليه السلام چيزي را در رابطه با نهضت خود متوجّه است كه بقيه بهراحتي نميتوانند آن را متوجّه شوند. اصحاب آن حضرت هم آن را در حدّ خودشان ميفهمند كه در چه كار بزرگي وارد شدهاند و تأثير آن تأثيري در گستره هستي است.
همان چيزي كه امروز من و شما تلاش ميكنيم تا ذرهاي از آنچه را كه اباعبدالله عليه السلام براي ما گذاشته است بفهميم، و تلاش اميدوار كنندهاي هم انجام ميدهيم، چراكه خبري هست و بايد آن خبر را دريافت كرد. آن هم نه خبري كه با حواس و انديشه عادي دريافت شده باشد، نه! بايد ابعاد عميقتر ادراك و شعور خود را به صحنه بياوريم و اين كار همت عالي ميطلبد، يعني: اَلصَّلا، اي باده خواران، اَلصَّلا. آيا دقت كردهايد، بعضي از افراد چيزهايي از حقيقت بهدست آوردهاند كه به جهت آن حقايق با يك الفباي ديگري زندگي ميكنند، به خصوص من اين را در فاطمهزهراء سلام الله عليها حسّ ميكنم، يك چيزي در دنياي حضرت فاطمه سلام الله عليها وجود دارد كه خاصيتهاي خاص خود را دارد و خود ائمه عليهم السلام آن را كشف كرده بودند. يك چيزهايي هم به همان معنا در مقام اباعبدالله عليه السلام وجود دارد كه دريافت آن با خواندن كتاب و درس و مدرسه ميسّر نيست، يك تلاش روحاني ميخواهد.
نجات از پوچي، گوهري از گوهرهاي كربلا
در اين جلسات متعددي كه گذرانديم، خواستيم يكي از گوهرهاي نهضت اباعبدالله عليه السلام را تحت عنوان «كربلا مبارزه با پوچيها» بفهميم و به همين جهت باب آن را گشوديم. ما معتقديم يكي از گوهرهايي كه در نهضت كربلا وجود دارد اين است كه اباعبدالله عليه السلام ميخواهد، انساني را كه در حال پوچ شدن است نجات دهد، ممكن است شما بپرسيد مگر اين مقصود و هدف كلّ دين نيست؟ آري هدف كلّ دين همين است ولي شما توجه داشته باشيد، ببينيد مگر در جنگ بدر، پدر همين معاويه و يا به عبارتي پدر بزرگ همين يزيد نبود كه به جنگ پيامبر صلی الله عليه و آله آمده بود؟ ولي آنچه كه در كربلا واقع شد در جنگ بدر واقع نشد، يعني اين زمينه و شرايطي كه براي اصحاب كربلا فراهم بود كه تا آن مرحله پيش بروند براي اصحاب بدر فراهم نبود، و از اين جاست كه ميگوييم نمود نهايي دين در كربلا ظاهر گرديد. جنگ بدر در تاريخ اسلام جنگ بزرگي است، چون تعيين كننده بود، يك طرف نور عجيب و طرف ديگر ظلمت عجيب و لذا به تعبيري كربلا جبهه رشد يافته جنگ بدر است كه به لطف خدا به دست ياوران اباعبداللهالحسين عليه السلام به وجود آمد و به همين دليل نقطههاي عطف و نهايتهايي در آن هست كه مخصوص به خود آن است و جا دارد كه بگوييم، نهايتِ نجات پوچي انسان به رهبري حسين عليه السلام در مقابل نهايتِ فرهنگ جاهليت به رهبري معاويه غربزده (آنگونه كه بحث شد) در كربلا واقع شده است. اگر به اين نكته رسيديم كه گوهري از گوهرهاي نهضت اباعبدالله عليه السلام فرار از پوچي و به عبارتي ديگر نجات از پوچي هاست، به اندازهاي كه از اين زاويه به كربلا نگاه كنيم، به همان اندازه از پوچي و بيثمري نجات پيدا ميكنيم.
كشتن بيتهديد
فرهنگ معاويهاي تمام اصول جامعه ديني را در هم ميريزد و ميخشكاند و در عين حال كار خود را در ظاهري از انسان دوستي ميآرايد در حاليكه انسانيّت را متلاشي ميكند. بدون اينكه آب از آب تكان بخورد نظمهاي اصيل انساني را از بين ميبرد، بدون اينكه كسي متوجّه شود چه بر سرش آمده، مگر آن كس كه ميتواند بين حق و باطل تمييز دهد و دغدغه حق بودن كارها را دارد و چنين كسي از همه مخالفان فرهنگ معاويهاي خطرناكتر است بدون آن كه انسان شروري باشد و بخواهد تخريب مادي به بار آورد و به همين جهت در چنين فرهنگي همه جانيان پذيرفته ميشوند تا به زندگي پوچ خود ادامه دهند، مگرانساني كه بين حق وباطل تمييز ميدهد و باطل و پوچي را ميشناسد.
در زمان معاويه تقريباً كسي از مسلمانان نفهميد كه معاويه دارد دينش را از او ميگيرد، ميگفتند معاويه، حُجْرِبْنِ عَدي را مي كشد، اشكالي ندارد چراكه حُجْر كمي تند و خشن است. آنها نيامدند بررسي كنند كه با اين كارهاي معاويه چه بلايي بر سر مردم ميآيد. ميگفتند معاويه ميخواهد كشور را اداره كند و اجازه هم ميدهد ما مسلماني كنيم، حال اگر حُجْر را هم كشت، چيز خاصي به وجود نيامده است و با كشتن يك انسان كه خطر بزرگي به وجود نميآيد. خدا كند ما اين موضوع را خوب متوجّه شويم كه فرهنگ معاويهاي، فرهنگ ضد اسلام ولي در اسلام و براي مقابله با اسلامِ جهاني و ابدي بوده است. در دل اسلامي كه بناست بشر را تا آخرالزّمان تغذيه كند فرهنگ معاويهاي آنچنان جا پيدا كرده است كه اسلام از دست ميرود، بدون اينكه افراد بفهمند، چراكه فهميدن آن يك شعور و دقت بيشتري نسبت به شعور عمومي ميخواهد. اول بايد روشن شود عمق فاجعه از كجاست و چرا در متن اسلام چنين رخنهاي ايجاد ميشود؟
به عنوان مثال به تاريخ دوره معاصر نگاه كنيم، رضاخان براي ما، واقعاً خطري نداشت، فقط ملت ما را كوبيد و كشت ولي معاويه كه رضاخان نيست، رضاخان از روزي كه بر سر كار آمده بود، همه ميدانستند كه او يك وابسته انگليسي و يك قلدر مزدور است. ديديد كه نتيجه هم نگرفت، و به قول يكي از دانشمندان علت اينكه در آن فضاي غرب زده زنان ايراني بيشتر با چادر به سركردن مأنوس شدند اين بود كه رضاخان - مأمورِ دشمن - آمده بود تا چادر را بردارد و مردم ايران فهميدند كه چادر به سركردن اصالتي دارد كه دشمن نميخواهد برايشان باقي بماند. عمق فاجعه در فرهنگ معاويهاي اينجاست كه معاويه نميگذارد خود خواهي تو تهديد بشود تا خطر را حسّ كني و به مقابله برخيزي - يعني تا انسان خود خواهياش از بين نرود و جاي آن را حق خواهي نگيرد، معاويه را به عنوان خطر نميشناسد چون فرهنگ معاويه با امنيت دادن به خود خواهيهاي انسانها جاي خود را باز ميكند و جز امام معصوم عليه السلام چه كسي خودخواه نيست؟
نظمهاي خطرناك
فرهنگ معاويهاي نظم هاي اصيل انساني را از بين ميبرد بدون اينكه كسي متوجّه شود چه چيزي بر سرش آمده است.
در جلسه گذشته راجع به اين موضوع صحبت نموديم، ولي معني كردن نظم حسيني و نظم معاويهاي نياز به دقت و تلاش بيشتري دارد. تعبير جلسه قبل اين بود كه نظم حسيني، نظمي است كه مقصدش ارتباط انسان با خدا و غيب است، نه امنيت دادن به نفس امّاره، و نظم معاويهاي، نظم انضباط زمين و فربه نمودن نفس امّاره است. براي اينكه به بحث نزديك شويم مثالي ميزنيم. شما حتماً در دستورات علماء شنيدهايد كه انسان بايد به مرحله «مراقبه» برسد، حالا يك فرد «جنتلمن» و انسان منظم در فرهنگ مدرنيته را با سالكي كه در حال مراقبه است در نظر بگيريد، اولي آدمي است كه خيلي در كارهايش نظم و پرستيژ دارد، گره كراواتش منظم است، كت و شلوار اتو كرده ميپوشد، موهايش منظم است، راه رفتنش منظم است، سخن گفتن و همه كارهايش منظم و سر وقت است، پشت چراغ قرمز هم توقف ميكند، خلاصه در اينگونه نظم و انضباط غوغاست. دومي كه در حال مراقبه است، مواظب است يك غيبت نكند، فكر بدي به قلبش خطور نكند، پشت چراغ قرمز هم ميايستد چراكه انضباط زميني، كار همه انسانهايي است كه در زمين مقيماند. امامخميني(رحمةاللهعليه) هم بهعنوان يك آدم منظم، در نوفللوشاتو وقتي گوسفندي را در باغ پشت ساختمان اقامت ايشان بر خلاف قانون فرانسه ذبح كردند و براي امام آبگوشت تهيه كردند، امام پرسيدند آيا ذبح گوسفند در داخل باغ مطابق با قانون فرانسه هست؟ گفتند: نه، دولت فرانسه چنين اجازهاي را نميدهد. امام از خوردن آبگوشت امتناع كردند. همراهان امام ميگفتند: ما ميدانستيم كه امام آبگوشت دوست دارند اما آن آبگوشت را نخوردند چون نظم زميني بايد رعايت شود. اما نظم زميني، تنها نظمي نيست كه امامحسين عليه السلام آمده است تا آن را ايجاد كند. نظم اهل مراقبه را ببينيد، آنچنان مواظب است كه كوچكترين خطور قلبي، يك گناه، يك غفلت، در تمام شخصيتش حاصل نشود، يعني انساني كه در مراقبه ميرود، در نظمي زندگي ميكند كه زمين را به آسمان پيوند زده است و چنين نظمي است كه فرهنگ معاويهاي را ويران ميكند.
فرهنگ رومي معاويه، نظمهاي اصيل انساني را از بين ميبرد، گاهي انسان ديگر نميتواند در فضاي نظم معاويهاي تنفس كند، هر كاري ميكند و هر برنامه ريزي كه ميكند ميبيند به آنچه ميخواهد نميرسد، اين نظام معاويهاي است كه نظمهاي اصيل را از بين ميبرد و اين نظم حسيني است كه با حكمت الهي به بشر و جهان نگاه ميكند و آن را اداره ميكند.
نظمهاي اصيل انساني را معاويه از بين ميبرد، بدون اينكه كسي متوجّه شود چه بر سرش آمده، مگر كسي كه مي تواند حق و باطل را تمييز دهد.
بودن حسين عليه السلام يعني باطلبودن يزيد
روي اين موضوع فكر كنيد كه چرا حكومت يزيد اصرار دارد كه حسين عليه السلام بيعت كند؟ همان طور كه ميدانيد خيلي از افراد بيعت نكردند، عبداللهبنزبير و عبداللهبنعمر و امثال اينها هم بيعت نكردند و در مكه هم آزادانه زندگي ميكردند، هيچ نامهاي هم از يزيد براي امير مكه نيامد كه عبداللهبنعمر يا عبداللهبنزبير يا هركس ديگر كه بيعت ننموده، بكشيد، فقط دستور آمد كه حسين عليه السلام را بكشيد. مأموراني كه بنا بود امامحسين عليه السلام را بكشند روز هفتم ماه ذيالحجه وارد مكه شدند و احرام بستند و روز هشتم بود كه امامحسين عليه السلام از مكه خارج شدند و قرار بود كه در موقع رسمي شدن مراسم حج توسط شمشيرهايي كه زير احرام خود بسته بودند امامحسين عليه السلام را بكشند. بحث اين است كه چرا حسين عليه السلام بايد كشته شود؟ چرا كساني چون عبداللهبنزبير و يا عبداللهبنعمر كه مخالفت هم ميكردند نبايد كشته شوند؟ بودنِ حسين عليه السلام آن نوع بودني است كه معناي حق و باطل را ميفهمد و ميفهماند. بودني مثل بودن عبداللهبنعمر آنچنان بودي نيست كه مردم بهوسيله او معني حق و باطل را بفهمند چراكه خودش يك يزيد ديگر است، منتها در ظاهري مقدّس.
شما تاريخ را مطالعه كنيد؛ عبداللهبنعمر به حضرتعلي عليه السلام ميگويد: اي علي! من شك دارم كه تو جانشين پيامبر هستي، بنابراين نه با تو درگير ميشوم و نه با تو بيعت ميكنم. اين روحيه عبداللهبنعمر است، آنگاه همين آقا وقتي حَجّاج بن يوسف ثقفي آن جلاّد خون ريز حاكم ميشود شبانه و بدون فوت وقت خود را به دارالخلافه ميرساند، ميگويد آمدهام تا با حَجّاج بيعت كنم، ميگويند حَجّاج خواب است، ميگويد به او بگوييد اگر من با امام زمانم بيعت نكنم، گناه كردهام و تا بيعت نكنم نميروم و حَجّاج در حالي كه در رختخواب دراز كشيده ميگويد، بيايد با پايم بيعت كند و عبداللهبنعمر ميرود با پاي حجاج بيعت ميكند، نكند كه از عهد امام زمانش روي گردان شده باشد!! به همين دليل است كه امثال عبداللهبنعمر براي يزيد خطر ندارند و هيچ وقت هم دستور كشتنشان صادر نميشود. آنچه مهم است اين است كه بدانيد حسين عليه السلام بودنش چنان است كه از طريق او معني باطل بودن يزيد كاملاً روشن ميشود. ولي بودن عبداللهبنعمر و عبداللهبنزبير بودني نيست كه به معناي باطل بودن يزيد باشد. چرا؟ چون نه خودشان حقّاند و نه حقّشناساند.
اينجاست كه ميخواهيم اشارهاي گذرا به اين موضوع داشته باشيم كه چرا شيعه در جهان اين قدر در فشار واقع ميشود؟ اينها نميخواهند شيعه در دنيا مطرح شود، فلان عارف، فلان فرمانده طالبان در دنيا مطرح ميشود ولي اگر دقت كرده باشيد ميبينيد كه در اين چند ساله به شدّت رهبري انقلاب را در بايكوت خبري قرار دادهاند و به شدّت تلاش دارند كه يك كلمه از حرفهاي ايشان به گوش جهانيان نرسد. اين را در نظر داشته باشيد كه شيعه حق را ميشناسد، اگر مطرح شود، جهانِ باطل، باطل بودنش روشن ميشود. بر اين اساس است كه بايد شيعه مطرح نشود. بيشتر كتابهاي دنيا در مورد اسلام را مطالعه كنيد، پُر است از حرفهاي اهل سنّت، ولي در مورد شيعه نهايت پنهان كاري را اعمال ميكنند، بعد هم كه آن را مطرح ميكنند ميگويند فرقهاي است از فرق اسلامي. به عنوان مثال در كنار فرقهاي مانند مرجئه يا خوارج مطرح ميكنند، يعني شيعه به اندازه وهّابيت هم در جهان تبليغات غرب مطرح نيست! چرا؟ چون شيعه مكتبي است كه حق را ميتواند مطرح كند. شما نگران نباشيد از اينكه در فرهنگ روزنامهاي جهان، شيعه مطرح نيست، جهان به اندازهاي كه حق گراست شيعه گراست، و به اندازه زيادي كه باطل گراست، غير شيعه گراست. شما هر وقت ديديد در جامعه باطلگرا، نمره بيست آوردهايد، بترسيد. شما دغدغه مطرح شدن نداشته باشيد، دغدغه حق بودن داشته باشيد، وگرنه با وجود اين انقلاب هم نميتوانيد خود را نجات دهيد.
بنده حقيقتاً تنها اميدم اين است كه بحمدالله مسؤلان اصلي نظام اسلامي يك چنين سير و سلوكي دارند، اينها پايههاي حركات خود را بر روي چيزهايي گذاشتهاند كه حقّ گم نشود. گاهي فرهنگي ميآيد، تحت عنوان گفتگو با جوانان كه بايد دل جوانها را به دست آورد، سوت و كف ميزند و دستهاي دختران هم از حجاب بيرون ميشود، ولي يك مرتبه مسؤلان اصلي نظام فرهنگي را مطرح ميكنند كه ببينيد ميتوان با جوانها به گونهاي ديگر حرف زد، يعني به عبارتي دائماً فرهنگ حقّ توسط ايشان جلوه گر ميشود. وقتي حقّ جلوه گر شد، خيليها متوجّه ميشوند و بدان عمل ميكنند، لازم نيست به جوان بگوييم چرا به صورت غير سالم سوت زدي، با ارائه روشهاي خوب آنها متوجّه بطلان كارشان ميشوند. شما صحبتهاي حضرت اباعبدالله عليه السلام در روز عاشورا را مطالعه كنيد، اين همه دلسوزي با لشكر عمرسعد چه معنايي ميدهد؟ اين همه دلسوزي انسان را مبهوت ميكند! عمل امام عليه السلام يعني ما آمدهايم تا صلح كل شويم و در دل اين همه حرفها، ميبينيد كه مبارزه هم ميكند. تاريخ ميگويد كه وقتي حضرت اباعبدالله عليه السلام شمشير كشيد هيبت حضرت لشكر سي هزار نفري را به عقب راند. اين مطلب را كساني ميگويند كه سعي داشتند حضرت اباعبدالله عليه السلام را ضعيف جلوه دهند. عُمر سَعد فرياد ميزند و ميگويد اين پسر قاتل عرب است، همه به حضرت نيزه پراني ميكنند. روحيه خيلي عجيبي است كه بعد از آن همه دلسوزي، وقتي صلح كل بايد با بدي بجنگد ديگر كوتاه نميآيد، ترديد ندارد و مردانه ميجنگد.
روشهاي مقابله با حق
روش اول؛ روشي است كه معاويه عمل كرد، معاويه ميدانست حسيني كه حقّ را ميشناسد، نبايد مطرحش نمود، براي همين هم حضرت اباعبدالله عليه السلام قبل از شروع نهضت يعني قبل از اينكه يزيد بر سر كار بيايد به معاويه به شدّت در نامههايشان حمله ميكنند، نامهاي دارند كه حضرت ميفرمايند: من تو را بزرگترين بلاي جامعه اسلامي ميدانم، و خود حضرت هم ميفرمايند بحث جنگ بين من و تو نيست - چون حضرت به صلح برادرشان در مقابل معاويه پاي بندند- معاويه هم اين قدر ميفهمد كه نبايد با حسين عليه السلام روبهرو شود، چون حسين عليه السلام مطرح ميشود. و ظاهراً در وصيتي كه به يزيد دارد ميگويد حسين را نكش.
روش دوم؛ همان روش يزيد است كه بايد حسين را بكشيم و كار را تمام كنيم. البته نظر معاويه و يزيد هر دو در اين است كه حسين عليه السلام نباشد، و مسلّم است كه حضرت اباعبدالله عليه السلام منتظرند تا در شرايط جديد، حمله جديد بكنند، و كاري به اين موضوع ندارند كه يزيد ميخواهد حضرت را بكشد يا نكشد. يزيد هم تلاش ميكند تا شرايط را به نفع خودش تمام كند و اتفاقاً به نفع اباعبدالله عليه السلام تمام شد. چون حكمت حسيني حكمتي است كه در مقابل روش پرفشار و خفقان هم ميتواند خودش را ثابت بكند.
روش سوم؛ كه تركيبي از روش اول و دوم است، روشي است كه هنوز به كار ميبرند و بيشتر شبيه روش معاويهاي است، يعني نميخواهند شيعه خيلي مطرح شود. آمريكاييها چون نميفهمند چهكاركنند، يزيدي عمل ميكنند، و اروپاييها به روش معاويهاي عمل ميكنند، پس اين جنگي كه ما امروز بين شيعه و دنيا داريم، تركيبي از روش معاويه و يزيد را در مقابل خود داريم، براي همين هم بايد هوشيارانه عمل كنيم، تا بتوانيم در اين نهضت به آن نهايتي كه ميخواهيم، برسيم.
حسين عليه السلام براي جهان كفرخطرناك هست، ولي شرور نيست
براي نظام كفرِ يزيدي و معاويهاي، خطر شيعه و به خصوص خطر اباعبدالله عليه السلام در چيست؟ در اين است كه حسين عليه السلام حقّ و باطل را ميشناسد و دغدغه حقّ بودن كارها را دارد. امامحسين عليه السلام روي مطلبي دست ميگذارد و ميگويد كه حق است يا نه. و چنين فردي بدون اينكه انسان شروري باشد از همه مخالفان فرهنگ معاويهاي براي فرهنگ معاويهاي خطرناكتر است. عبداللهبنزبير، انسان قلدر و شروري است، جنگ به راه مياندازد و ميكشد، چند سال بعد از حادثه كربلا هم مكه را گرفت، در حاليكه امامحسين عليه السلام براي حكومت معاويه خطرناك است، ولي شرور نيست. ببينيد كه براي يزيد چقدر سخت است كه با اين امام بجنگد. خدا امامخميني را رحمت كند كه در قرن حاضر، پايهگذار اين روش بود، كه ثابت كند ما شرور نيستيم ولي با همه جهان باطل در ميافتيم. وقايع زمان جنگ را مرور كنيد، شيعيان حزب الله لبنان - كه خدا قوتشان بدهد- در تنگه سوئز مين كار گذاشتند، امام با شنيدن اين موضوع به شدت با آنها دعوا كردند كه چرا امنيت جهاني را به هم ميزنيد؟ ما آمديم كه انسان شروري نباشيم ولي حق باشيم و اگر جوانان حزبالله نجات پيدا كردند به همين جهت نجات پيدا كردند كه همچون مولايشان حسين عليه السلام شرور نبودند ولي از حقّ هم كوتاه نيامدند و اينگونه زندگي كردن خيلي سخت است، گاهي مسلماناني را ميبينيم كه ميخواهند جلوي انحرافات نظام غربي را بگيرند اما نميتوانند شرور نباشند لذا از تلاش خود نتيجه نميگيرند.
حسين عليه السلام خيلي قهرمان است چراكه او خطرناك ترين عنصر براي نظام اموي است بدون آن كه انسان شروري باشد و بخواهد تخريب مادي به بار آورد، جملات حضرت را در شب و روز عاشورا بنگريد او تماماً به عنوان يك مصلح بزرگ در صحنه است، نه يك انسان تخريب كننده، و به همين جهت در فرهنگ معاويهاي همه جانيان پذيرفته ميشوند تا به زندگي پوچ خود ادامه دهند، مگر انساني كه بين حق و باطل تمييز ميدهد و باطل و پوچي را ميشناساند. اما حسين عليه السلام اين قدر به مكتب و نهضت خودش اطمينان دارد كه در جهاني كه بر اساس برنامه «..... ما خَلَقَاللهُ السَّمواتِ وَ الاْرْضَ وَ ما بَيْنَهُما اِلاّ بِاْلحَقِّ.....» آفريده شده است ميتواند خودش را با روش هاي حقّ ثابت كند. اين چنين انساني ترس ندارد از اين كه حالا عمرسعد با سي هزار نفر از لشكريانش به مقابله او آيد. يعني شما اگر ميترسيد و ميلرزيد و گاهي خشونت را از حد تعادل دينياش خارج ميكنيد به اين علت است كه نميدانيد در نظامي كه خدا ساخته است ميشود حق را تثبيت كرد و حسين عليه السلام توانست خودش را تثبيت كند، نمونهاش همين است كه امروز من و شما دغدغه فهم حسين عليه السلام را داريم و ميدانيم كه بايد به حسين عليه السلام نزديك شويم تا نجات يابيم و برنامههاي مان به ثمر برسد.
وقتي فرهنگ معاويهاي ريشه هاي خود را محكم كرد، ديگر انتخاب بين حق و باطل گم ميشود و انتخاب ميان ناحقها باقي ميماند، زشتي شرّ گم ميشود و باطل از باطل بودن مي افتد، در اين حال هر انتخابي پوچ و بيمعني گشته و خشمها و غمها و شاديها همه سر و ته يك كرباس اند و اين مسئله از ديد بسياري پنهان ميماند مگر آن كس كه ملاك انتخابش هنوز بر محور حق و باطل دور ميزند و نه هيچ چيز ديگر، چنين انساني را شعار ترقي و توسعه و رفاه و وسعتِ فتوحات نميفريبند و فقط به حق يا باطل بودن موضوع ميانديشد و نهضت اباعبدالله عليه السلام در موقعي كه همه چيز مطرح بود مگر حق و باطل بودن امور، جهتها را به سوي تمييز حق از باطل كشاند تا آنچه پوچ و بيمعني شده است از چشمها پنهان نماند.
فرهنگ غفلت از حقّ و باطل
همه تلاش معاويه براي اين است كه كاري بكند كه بحث حقّ و باطل در ميان نباشد، شما اين جمله را در بين اهل سنّت زياد شنيدهايد كه اختلاف صحابه رسولخدا صلی الله عليه و آله در اجتهادشان است، يعني اميرالمؤمنين عليه السلام يك اجتهاد داشتند و مخالفان شان هم اجتهاد مخصوص خودشان را داشتند. خوب دقت كنيد اين فرهنگ ميخواهد بگويد حقّ و باطلي در ميان نيست، اين حرف معاويه و روميها است كه قرائت هاي مختلف از دين، همه حقّاند. معاويه ميخواهد بگويد علي عليه السلام و ضد علي عليه السلام هر دو اجتهاد دارند، يعني فرهنگ معاويه فرهنگ گم كردن حقّ و باطل است! و در چنين فرهنگي بدترين آدمها هم خوب هستند. حتي عمروعاص هم خوب است. آري وقتي در فرهنگ حقّ قدم زديم اجتهادهاي حق داريم يعني گاهي نور حق به افراد به طور متفاوت ميرسد و ما براي همين هم معتقديم كه در مكتب شيعه كه محور آن حق است همه مجتهدين، به حق اجتهاد ميكنند هر چند كه در فهم دين متفاوت هستند، مثل اينكه لامپي نور دارد و لامپي ديگر نور بيشتري دارد. ولي اين غير از آن اجتهادي است كه معاويه و امثال او به صحنه آوردند.
شما ميدانيد كه اگر الان در كشور سعودي كسي بگويد «اللهمالعناباسفيان» گردنش را ميزنند، چون ميگويند ابوسفيان صحابه پيامبر صلی الله عليه و آله است و همه صحابه خوب هستند پس هر كس بگويد «اللهمالعناباسفيان» به صحابه پيامبر صلی الله عليه و آله توهين كرده است و بايد گردنش را زد! اين فرهنگ از كجا پيدا شد؟ يعني ابوسفيان در دل فرهنگي آبرومند و با ارزش است كه ديگر باطل در آنجا معني ندارد، چون حقّ معني ندارد و در اينجا متوجّه ميشويم امامحسين عليه السلام چه كار بزرگي كردند، نگذاشتند كه باطل بودنِ «باطل» گم و نهادينه شود. امروز ارزيابي هاي جهان اسلام به اين صورت كه در سعودي واقع شده نيست، الحمدلله در بقيه دنيا روز به روز اين فضا در حال رشد است، روح نقّادي پديد آمده است هر چند رگههاي اين نقّادي در قرون اوليه هم به چشم ميخورد ولي امروزه با التفات بيشتري ميتوان اميد پيگيري مسئله را داشت. از جمله شخصيتهاي قرن اول هجري كه در عين اهل سنّت بودن نقّادانه به مسئله مينگرد ابنقتيبه دينوري است. او در كتاب الامامة و السياسة مطرح ميكند شما كه ميگوييد تمام صحابه حقّاند و بايد همه را پذيرفت، اگر بين صحابه اختلافي پيش آمد و يكي مسئلهاي را حقّ دانست و ديگري باطل، چه ميشود؟ در حالي كه به گواهي تاريخ خود صحابه هم اختلاف دارند! به عنوان مثال مطرح ميكند كه عايشه ميگويد: اين كفتار يعني «عثمان» را بكشيد. عايشه به اعتبار اينكه با پيامبر عليه السلام بوده است يكي از صحابه است، عثمان هم يكي از صحابه است، حال كه اينها با همديگر اختلاف دارند، فرهنگ معاويهاي ميگويد، هر دو اجتهاد داشتهاند، هر چند اجتهادشان متفاوت بوده است ولي هر دو حقّ هستند، و حالا فرهنگ حسين عليه السلام، فرهنگي است كه ميخواهد اين فضا را بشكند، كدام فضا را؟ جوّي كه ميگويد همه حقّ هستند و باطلي وجود ندارد، امروز هم دقيقاً براي نفي حقّانيت شيعه از همين زاويه به ما حمله ميكنند تحت عنوان قرائتهاي مختلف از دين.
معاويه و مرگِ حياتِ هدفدار
در فرهنگ معاويه، باطل از باطل بودن ميافتد و در اين حال هر انتخابي پوچ و بيمعني گشته يعني شما ميتوانيد بگوييد ميخواهم مثل ابوسفيان زندگي كنم، چون او باطل نيست و يا ميتوانيد بگوييد كه ميخواهيم مثل ائمه معصومين زندگي كنيم، اما نه چون اين حق است، بلكه هر دو، دو نوع زندگي است يعني در اين فضا، ديگر هيچ حقي وجود ندارد كه شما به طرف آن برويد و به نشاط آييد و اين زندگي در حقيقت، مرگ حيات هدفدار است، مرگ انسان حق طلب است، همه چيز، پوچ ميشود. اگر باطل در زندگي گم شد و همه حق شدند، همه پوچ ميشوند.
فرهنگ معاويهاي فرهنگي نيست كه در آن حق يك طرف باشد و باطل در طرفي ديگر. در آن فرهنگ هر كس، هر كاري كند درست است، به عبارتي ديگر همه خطوط مستقيم ميشوند، آن وقت كدام صراط حقّ است، هيچ كدام، كدام صراط باطل است؟ هيچ كدام. پس وظيفه ما چيست؟ هر كاري ميخواهي بكن، اين همان پلوراليسم ديني است، يعني همه دين ها حقّ هستند. ديگر اين نكته مطرح نيست كه كدام دين حقّ است و كدام دين باطل است. هر جور كه عمل كني حقّ است. حال اگر همه دين ها حقّ شدند، اگر ضد همديگر هم باشند، باز هر دو قابل پذيرش هستند و اين يعني به پوچي رسيدن. دين اسلام ميگويد فقط دين اسلام بر حقّ است و بقيه اديان باطل هستند پس شما كه مسلمان هستيد نميتوانيد بگوييد همه اديان حق هستند. چراكه اسلام ميگويد بقيه باطل هستند. نظريه «پلوراليسمِ ديني» ميگويد همه اديان بر حقّ هستند، حالا اگر كسي اين نظريه را بپذيرد به هيچ ديني نميتواند معتقد باشد، چون هيچ ديني نميگويد همه اديان حقّ هستند، دين اسلام ميگويد فقط من بر حقّ هستم، دين مسيحيت و يهود هم همين را ميگويند، پس اگر گفتي همة اديان در حال حاضر حقاند، مجبور هستي كه بيدين باشي، و اگر بيدين باشي كدام حقّ را داري؟ هيچ حقّي را نداري، و فرهنگ معاويهاي يعني همين، تمام فرهنگ معاويه از فرهنگ غرب است و فرهنگ غرب نيهيليسم است، و نيهيليسم فرهنگ نابود كردن حياتِ با نشاط انسان است. شما نظري به غرب داشته باشيد، همه كارهايشان با پُز است، با دكور و آرايش است، تا آدمي كه از زندگياش ثمره متعالي نميخواهد با همين پستيها و آرايش ها زندگي كند.
غرب در ابتدا بي ثمر شد و بعد اين زندگي دروغين را براي خودش مقصد كرد. وقتي باطل از باطل بودن افتاد هر انتخابي پوچ و بي معنا گشته و خشم ها و غم ها و شاديها همه سر و ته يك كرباس ميشوند.
غمها و شاديهاي زيبا
من نميدانم آيا در دنيا غير از اشك بر امامحسين عليه السلام چيزي زيباتر داريم؟ اشكي كه فقط براي حسين عليه السلام فرو ريزد نه اينكه ياد كسي بيفتيم و دل بسوزانيم و به اسم امامحسين عليه السلام اشك بريزيم، اگر يك مقدار وقت صرف كنيم و حجاب ها را كمكم كنار بزنيم، براي حسين عليه السلام ميتوان گريه كرد. آيا خوشحالي بالاتر از خوشحالي حاكميّت فرهنگ حسين عليه السلام در جامعه داريم؟ اصلاً در فرهنگ حسين عليه السلام غمها و شاديها خيلي نشاط آفرين و زنده هستند. حال نظري به اهل دنيا بيندازيد، غصههاي بيخود، شادي هاي بيخود، براي چه غصه ميخورند؟ براي اينكه او را كمتر تحويل گرفتهاند. براي چه شاد هستند؟ براي اينكه ماشين خودشان را عوض كردهاند، و مدل اين ماشين بالاتر است! آن وقت چرا مدل بالاتر، بهتر است؟ ميگويند: نميدانيم ديگر با اين سؤالات سر به سر ما نگذاريد. چرا با تو و در مقابل سؤال تو اينگونه برخورد ميكنند؟ براي اينكه شما شادي هاي بيخود آنها را نگيريد. و اين مسئله از ديد بسياري پنهان ميماند، مگر آن كسي كه ملاك انتخابش هنوز بر محور حق و باطل دور زند.
گاهي ما گرفتار يك سلسله چيزهاي بيخود ميشويم، مثلاً، آقا اين دولت خوب است. چرا؟ براي اين كه ديگر برق نميرود و... مگر حالا كه برق نميرود خوب است؟ يا اينكه خليفه دوم خوب است براي اينكه اسلام را تا پشت فلات تبت توسعه داد و...خوب حالا چرا خوب است؟ حالا مگر اين مسلمانها كه توسط كشورگشاييهاي خليفه دوم مسلمان شدند، به صرف نام مسلماني خوباند؟ انسان در اين افكار و واژههاي مبهم ميميرد و پوسيده ميشود بدون اينكه حقيقت آنها را بفهمد، خوب دقت كنيد، اين واژهها هيچ كدام بد نيست، جنگ كردن نه خوب است نه بد، رفاه نه خوب است نه بد، عمده آن است كه بدانيد اگر معياري براي ارزيابي حق و باطل نداشته باشيد در واژههايي ميافتيد كه نه خوب هستند و نه بد، و گرفتار پوچي ميشويد. حالا اگر به اين واژهها و موضوعات از ديد حق يا باطلبودن نگاه كنيد، اتفاقاً ممكن است رفاه حق باشد، آن جايي كه براي مسلمانان رفاه فراهم كنيد تا بهتر دينداري كنند، نه اين كه صرفاً رفاه برايشان فراهم كنيد. در آن نگاه ميبينيد كه ناخودآگاه در طول عمرتان گرفتار چيزي شدهايد كه حق نيست، و نتيجه اين ميشود كه ناگهان ميبينيد با معاويه كنار آمدهايد! اگر بگوييد من اين فردي را كه به كار نادرست من ايراد ميگيرد ديگر دوست ندارم، كمكم ميبيني كه خودي و ناخودي را جابجا گرفتهاي و با دشمنانتان دوستيد و با دوستانتان دشمن هستيد.
اينكه ميبينيد فرهنگ عمومي جامعه با امامحسين عليه السلام همكاري نميكند به اين جهت است كه جامعه حق و باطل را گم كرده است و الاّ همه جهان اسلام بيشك در آن روز حسين عليه السلام را از يزيد بيشتر دوست ميداشتند ولي قضيه چيز ديگري بود. در اين جامعه به جاي حق طلبيدن، رفاه طلبيدن حاكم شده بود، مثلاً اگر شما يك چيزي به من بدهيد تا من راحتتر زندگي كنم، بدم نميآيد، ولي قبل از آن بايد سؤال كنم كه آيا حق است يا باطل؟ اگر ميخواهي به من رشوه بدهي باطل است، پس نميخواهم، يعني در جامعهاي كه عنصر رفاه مطلوب اصلي شود و عنصر حق گم شود، معاويه با كيسههاي سكه رشد خواهد كرد و يزيد بر سر كار ميآيد. البته عنصر رفاه در فضاي حق و باطل جايگاه خود را دارد. يعني دولتمردان نظام اسلامي از آن جهت كه تلاش ميكنند تا براي امت اسلامي فضاي آرام و رفاه نسبي فراهم كنند، خاك پايشان را سرمه چشم خواهيم كرد، ولي همواره فرهنگ حق و باطل بايد مطرح باشد و از آن غفلت نشود وگرنه در دل اين رفاه، باطل جاي خود را باز ميكند و حق گم ميشود.
انسانهايي كه از افق حق چشم بر ندارند چنين انسان هايي را شعار ترقي و توسعه و رفاه و وسعت فتوحات، نميفريبد چون به حق و باطل بودن امور ميانديشند و نهضت اباعبدالله عليه السلام در موقعي كه همه چيز مطرح بود مگر حق و باطل بودن امور، جهتها را به سوي تمييز حق و باطل كشاند تا آنچه پوچ و بي معني است از چشمها پنهان نماند.
توجه به حق و باطلِ امور، راه نجات
براي اينكه نهضت اباعبدالله عليه السلام را كمي احساس كنيم، لازم است تا حس عميقي نسبت به فضاي جامعه مان داشته باشيم تا ببينيم آيا حساسيت بر حق و باطل در جامعه نمود دارد يا خير. مثلاً اگر به اكثر كساني كه رشوه ميگيرند و كار را راه مياندازند، بگويي اين رشوه را بگير و كار مرا انجام بده، واقعاً از دست شما عصباني ميشوند و ميگويند مگر ما رشوه ميگيريم؟ ولي اگر بيايي و كاري بكني كه او حسّ نكند اين پول رشوه است و به او بدهي، پول را ميگيرد و كار را انجام ميدهد. پس بايد كاري كني تا اين حسّ انسان را از اين كه حق و باطلي هست از بين ببري، اگر توانستي اين توجه و حس را از بين ببري ميتواني به دست اين آدم همه جنايتها را انجام دهي.
گاهي دوستان ميگويند اين بحث ها چه فايدهاي دارد؟ كشور ما با اين كه مدعي تشيع است خودش نسبت به حق كم توجه شده و گفتن اين حرفها هم نتيجهاي ندارد. در جواب عرض ميكنم كه اين طور نيست، ائمه معصومين عليهم السلام به ما راه را نشان دادهاند و اگر تلاش كنيم، زود نتيجه خواهيم گرفت. اين كه شما ميبينيد مردم خيلي خوب به امامخميني(رحمةاللهعليه) رجوع كردند به اين دليل بود كه ايشان حس توجه به حق و باطل را در مردم زنده كرد. دوران ستم شاهي را در نظر بگيريد، شاه كاري كرده بود كه اين حس در درون مردم و ادارات ما مرده بود و در نتيجه جامعه به مصيبت افتاده بود و سعي امامخميني(رحمةاللهعليه) اين بود كه جبهه حق و باطل را بهوجود آورد و آنهايي هم كه ميخواهند راه امام را از بين ببرند، تلاش ميكنند اين حساسيت روي حق و باطل را از مردم بگيرند.
آن چيزي كه بزرگان ما به ما ياد دادهاند اين است كه امامحسين عليه السلام به اين جهت كه توانست جبهه حق و باطل درست كند، قهرمان پيروز و شكست ناپذير تاريخ است، شما اگر به كتابهاي تاريخ واقعه كربلا حتي كتب اهل سنّت مراجعه كنيد ملاحظه ميكنيد كه با نهضت حسين عليه السلام مسئله حق و باطل دوباره در جامعه اسلامي مطرح شد و هر چه جلوتر برويم بيشتر از آن نهضت تغذيه خواهيم كرد. در جنگ بدر هم دو جبهه حق و باطل مطرح شد ولي ميبينيد كه مطالب آن نميتواند تاريخ را تغذيه كند، هر چند كه جنگ بدر هم، جنگ حق و باطل بود و كار بدريها بسيار بزرگ و مهم بود ولي ملاكهايش، ملاكهايي بود كه به مرور زمان تا قله بلند تاريخ كشيده نميشد. جنگ بدر كاري كه كرد اين بود كه تاريخ اسلام را تا كربلا پيش آورد، و تمام اميد كنوني ما به كربلاست، براي اينكه ميدانيم از كربلا چه كاري بر ميآيد.
در كربلا حق و باطل به نهايت، ظهور نمودند و مقابل هم ايستادند، و امروز اگر ميخواهيد نجات پيدا كنيد بايد به كربلا و فرهنگ كربلا پيوند بخوريد. موفقيت كربلا صرفاً به اين نيست كه مختار آمد و عبيدالله و بقيه را دستگير كرد و كشت، موفقيت كربلا به آن است كه جبهه حق و باطل در طول تاريخ هويّت پيدا كرد و هويّت هر كدام معلوم شد و ما بايد اين فرصت را از دست ندهيم كه در كشور خودمان و در جهان، جبهه حق و باطل را با حسين عليه السلام روشن كنيم. شناخت حق و باطل و اصرار بر حق بودن، مهمترين چيزي است كه ميتوان از كربلا نتيجه گرفت. بياييد از هم اكنون، معيارها را بر اساس حق و باطل تنظيم كنيم، از داخل خانه شروع كنيم و به فرزندان بياموزيم كه اين حق است و آن باطل است اگر حق است انجام دهيم و اگر باطل است انجام ندهيم، اينجاست كه واژههاي نفوذي منفيِ ضد دين نميتوانند جا باز كنند و دوام بياورند.
دو چيز ما را نجات ميبخشد، يكي دائم روي حق و باطل بودن هر امري دقت كنيم و ديگري بحث عبوديت و بندگي است كه إنشاءالله در فرصتي مناسب روي قسمت دوم بحث خواهيم نمود كه بندگي چه چيزي را اقتضاء ميكند. من مثالي عرض ميكنم، فرض كنيد دخترتان از شماميپرسد كه چرا من بايد چادر بر سر كنم؟ شما همين دو ملاكي كه عرض كردم را در نظر بگيريد و آنها را تقويت كنيد، به او بگوييد، به نظر تو، خود را بي حجاب براي نامحرم مطرح كردن حق است يا باطل؟ ميگويد، باطل، به او بگوييد آيا بنده خدا بودن خوب است يا بد؟مسلم خواهد گفت خوب است. حالا به او بفهمانيد چون اين كار حق است و ما هم بايد بندة خدا باشيم، اين كار را انجام ميدهيم. البته اينها به سادگي مورد قبول واقع نميشود، بايد حوصله به خرج داد. شما ببينيد فرهنگ معاويهاي براي اينكه خودش را تثبيت كند چقدر حرف زده است، چقدر تبليغ كرده است. شما هم بايد به اندازه همان هنرمند باشيد تا بتوانيد زيبايي فرهنگ حق و بندگي را جلوهگر نماييد، و اين تلاش ميخواهد و البته هم نجات دهنده است، هنر اين است كه نشان دهيم بندگي خدا، چقدر براي عمق جان زيبا و شيرين است.
ما بحثي در فقه داريم تحت اين عنوان كه «اجتهاد مقابل نص حرام است» يعني به عنوان مثال اگر صريحِ آيه قرآن حكمي را بيان كرد نبايد دليل تراشي بكنيم و آن را كنار بگذاريم، حكم همان است كه در آيه شريفه آمده است. خلفاي سهگانه بعد از ارتحال پيامبر صلی الله عليه و آله اجتهاد مقابل نص كردند كه نمونههاي آن در تاريخ زياد است، علماي اهل سنّت هم چيزي نگفتند، بعد از واقعه كربلا، علماء اهل سنّت بيدار شدند و آنها هم همچون علماي شيعه، اجتهاد در مقابل نص را حرام دانستند، و قبول دارند كه آن اساس منفي، كار را به فاجعه كربلا رساند. كربلا ثابت كرد كه اگر شما بحث حق وباطل را كنار بگذاريد كار را به كشتن فرزند پيامبر صلی الله عليه و آله خواهد كشاند، ابابكر را در نظر بگيريد، يك كلمه گفته بود و آن اينكه به نظر من صلاح نيست خالدبنوليد را حدّ بزنيد - ميدانيدكه خالد، زناي محصنه انجام داده بود و حكمش سنگسار بود - صحبت اميرالمؤمنين عليه السلام اين بود كه حق است يا باطل؟ صحبت ابابكر اين بود كه صلاح هست يا صلاح نيست، و نتيجه اين بود كه روزگاري نهچندان دور كربلا بهوجود آمد و فرزند رسولخدا صلی الله عليه و آله را شهيد كردند. كربلا از آنجايي ريشه گرفت كه بحث حق و باطل در جامعه گم شد. و اين را بدانيد همينكه شما بحث حق و باطل كرديد، اول خودتان مثل حسين عليه السلام خطرناك ميشويد، بحثهاي شما با احتياط مطرح ميشود ولي سرانجام خود و جامعهتان را نجات ميدهيد، در نظام شاهنشاهي حاضر بودند خيليها مطرح شوند ولي امامخميني(رحمةاللهعليه) مطرح نشود، چرا؟... براي اينكه امام(رحمةاللهعليه) عنصري بود كه مبحث حق و باطل را به ميان آورده بود و او خطري براي جبهه باطل بود. وقتي مسئله حق و باطل بودن امور مطرح شود، همه چيز معني حقيقي خود را پيدا ميكند و شما گرفتار حجاب هاي وَهمي و غير واقعي نميشويد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه بيست و يكم
چگونه فرهنگ معاويهاي ميميرد
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
شهادتِ «تابلوي تمام نماي ايثار» را آنگاه كه اسلام براي بقاء خود جز با خوني كه بايد ايثار شود، نميماند به همه عزيزان تبريك و تعزيت عرض مينمايم.
بحمدالله همه شما از حادثه كربلا و وقايع تاريخي مسئله آگاه هستيد، خوب است كه من و شما روي اين موضوع كه «چرا كربلا به اين شكل واقع شد؟» دقت و فكر كنيم حادثة كربلا اين ارزش را دارد كه وقت بگذاريم و بفهميم حضرت اباعبدالله عليه السلام در تلاش خود چه چيزي را براي ما گذاشت، تا ما از اين به بعد بتوانيم از آن خوب استفاده كنيم.
فرهنگي كه در مقابل فرهنگ حسين عليه السلام ايستاد فرهنگ بسيار پيچيدهاي است. اگر خواستيد امامحسين عليه السلام را بشناسيد. بايد فرهنگ پيچيدهاي را كه روبهروي امامحسين عليه السلام است بشناسيد تا بفهميد كه حسين عليه السلام در مقابل اين فرهنگ چگونه قهرماني كرده است، اگر ميان دو نفر درگيري به وجود آيد و يكي، ديگري را بزند، ميگوييم آن يكي خيلي پهلوان است كه ديگري را با قدرت بدنياش مغلوب خود كرده است. حالا به فرهنگ معاويهاي و چهل سال حكومت معاويه نظري بيندازيد، قهرماني حسين عليه السلام را هنگامي متوجّه ميشويد كه بفهميد معاويه چه كار كرده است.
إنشاءالله نور حسين عليه السلام آن بصيرتي را كه ما شديداً به آن نيازمنديم به ما عنايت كند تا همواره حسيني باقي بمانيم، نه يزيدي، نه عبداللهبنزبيري و نه عبداللهبنعمري. انسان مقدّسمآبي همچون عبداللهبنعمر خطرناك است، انقلابي ناداني همچون عبداللهبنزبير نيز خطرناك است و آدم لا اُبالي هم مثل يزيد خطرناك است. آري هميشه و در هر شرايطي كه روح اسلام از ميان جامعه برود سه گروه فكري به صحنه ميآيد، به تعبير حضرت امامخميني(رحمةاللهعليه)، «مقدّسان احمق» و «سياسيّون خود فروخته» و «لا اُباليهاي فاسد» با انواع تئوريها، باقي ميمانند و حالا خود شما قضاوت خواهيد كرد كه در اين شرايط، حسيني ماندن چقدر سخت است.
اما هنوز اميد هست
در نظامي كه معاويه بناست بدرخشد ديگر «حق» درخشش خود را از دست مي دهد و انسانيّت محو خواهد شد و عنوانهاي واهي و بي محتوا نمايان ميگردد و درنتيجه برترين ارزشها بي ارزش ميشود، مثلاً به جاي «خدا» واژه «نيك» را به كار ميبرند تا آرام آرام خدا محو شود، در اين حال هر كس ميتواند خود را نمونه انسانيّت بداند بدون اينكه به نمونههاي اعلاي معنوي نظري بشود. در اين حال مهم نيست كه مذاهب زيادي به بار ميآيد مهم اين است كه ديگر مذهبِ اصلي اصيل در صحنه نباشد. از ذخاير معنوي بشر غفلت ميشود، هر چند آداب مذهبي در جامعه جاري است ولي تماماً ظاهري و بي محتوا و بي دل و دماغ است، و نهضت حسيني در چنين شرايطيكه همه اميدها براي برگشت به معنويت، گمشده و از دست رفته مينمايد، پيام ميدهد كه: امّا هنوز اميد هست و هنوز فرهنگي كه پاسدار غايات معنوي باشد در ميدان است.
يك وقت شما كار خوبي را انجام ميدهيد و ميگوييد چون خدا خواسته است انجام دادهام. اين يك معرفت ديني است و خوب است، اما گاهي ميگوييد كه چون اين كار نيك است آن را انجام دادهام. ميخواهيم عرض كنيم، زيرِ ساية همين شعار است كه حسين عليه السلام كشته ميشود! شما به فرهنگ معاويه دقت كنيد، فرهنگ پيچيدهاي است، او نيامد بگويد اسلام را نميخواهيم، معاويه كاري كرد كه فرهنگ عمومي جامعه كم كم گفت حسين عليه السلام و فرهنگ حسيني را نميخواهيم. حالا من و شما فكر كنيم كه چرا فرزندانمان از دست ميروند؟ ببينيد چه فرهنگي بر جامعه حاكم شده است. در اين بيست جلسه تمام تأكيد اين بوده است كه فرهنگ معاويه را خوب بشناسيد. فرهنگ معاويه، فرهنگ سارگون رُمي است با ظاهري از آداب اسلام. يعني شما از صدر اسلام با آمدن معاويه در صحنه سياست با غرب درگير هستيد و امروز هم با غرب درگير هستيد، و اگر ميخواهيد مغلوب غرب نشويد فقط و فقط با فرهنگ حسين عليه السلام ميتوانيد كه البته اين موضوع نياز به بحث و گفتگو دارد.
در فرهنگ معاويهاي واژهاي را جايگزين واژه ديگري ميكنند و در ظاهر هم مشكلي ايجاد نميشود امّا يك مرتبه ميبينيد همه چيز از دست رفته، مثلاً «به جاي خدا، واژه نيك را به كار ميبرند تا آرام آرام خدا محو شود» يعني ديگر در آن فضاي فرهنگي، كار براي خدا، زير نظر خدا و براي رضاي خدا، مطرح نيست. من يك مثال ساده عرض ميكنم. اگر در جامعهاي كه هنوز خدا دارد بپرسيم چرا زنها بايد حجاب داشته باشند؟ ميگويند چون خدا گفته است. چرا مردان بايد اينگونه باشند؟ جواب ميدهند چون خدا گفته است. تا وقتي فضاي جامعه خدا محوري است به سرعت ميتوان از رشد فرهنگ كفر جلوگيري كرد. حالا جامعهاي را در نظر بگيريد كه مذاق اين جامعه كم كم عوض شده و خدا كم رنگ شود اگر بپرسيد كه چرا زنان بايد حجاب داشته باشند؟ مجبورند با هزاران دليل فرهنگي مسئله را توجيه كنند، به عنوان مثال ميگويند كه چون دُرّ گران قيمت است و آن را بايد از دست دزدان در امان داشت بنابراين همانطور كه دُرّ را در گاوصندوق ميگذارند تا از دست دزدان در امان باشد، و چون زنان دُرّ گران قيمت هستند براي حفظ آنان از نگاه دزدان، بايد در حجاب و چادر باشند - البته اين استدلال بد نيست - ولي يك نفر ممكن است بگويد: آقا! چون دُرّ را روي انگشتر ميگذارند كه بدرخشد و همه ببينند، زنان نيز بايد چادرهايشان را بردارند تا همه تماشايشان كنند. ملاحظه ميكنيد چون در استدلال دوم پاي خدا ميان نبود امكان مناقشه هست. اينجاست كه عرض ميكنم در دل يك فرهنگ بيخدا، همه ارزشها فرو ميريزد و براي توجيه آن بايد به وسايل غير اصيل متوسل شد، بدون اينكه انسان متوجّه مشكل اصلي باشد. و تا فرهنگ حسين عليه السلام پيدا نشود، مقابله حقيقي با چنين فرهنگي امكان ندارد. چون با واژههاي مبهم و چند پهلو ميدان حضور ارزشها را تنگ ميكنند و ديگر نمونههاي اعلاي انساني بيرنگ ميشوند.
وقتي حق در جامعه بيرنگ شود هركس ميتواند به ظاهر نمونه انسانيّت باشد، بدون آنكه نمونههاي اعلاي معنوي مطرح باشند و ديگر حسين عليه السلام مهمترين انسان نيست، همه خوب هستند و علت خوب بودنشان هم كمالات انسان الهي نيست، مثلاً ميگوييم چرا اين آقا خوب است؟ براي اينكه به ما كمك كرده است پل بسازيم. اين يكي چرا خوب است؟ براي اينكه دكور مسجد محله را درست كرده است. در حاليكه اين اشخاص به خودي خود نميتوانند به جهت اين كارها خوب باشند، چراكه قرآن ميفرمايد: «انَّ اَكْرَمَكُم عِنْدَ اللهِ اَتْقيكُمْ» اگر كسي متقي بود خوب است، اگر دكور مسجد محله را ساخته و پل ساخته و متقي است خوب است، اگر اينگونه نيست پس «راكفلر» آن سرمايهدار آمريكايي با آن مؤسسه عريض و طويل خيريّهاش در آمريكا از همه خوبتر است. معاويه؛ فرهنگي را به صحنه جامعه آورد كه ديگر فقط نيكي مهم است، نيكي چيست؟ هر كس كه كارهاي دنيا را خوب انجام دهد، نيك است، رفاه مهم است، نه قرب به خدا. قبلاً هم عرض كردم عكس اين موضوع طوري نيست، اگر فرهنگ شما الهي شد و در اين فرهنگ به ملت مسلمان كمك كردي كه رفاه او هم درست شود، هيچ خطرناك نيست ولي رفاه به خودي خود اگر مقصد شد، آمريكا ارزش ميشود. در فرهنگ معاويه خيلي از مسلمانها فريب خوردند و اصلاً نفهميدند كه از كجا ضربه خوردند و همه چيز از دستشان رفت، حسين عليه السلام به عنوان يك انسان متعالي به صحنه آمد تا بگويد اين فرهنگ، انسانيّت و قرب به خدا و كمال حقيقي را دارد ميكشد.
در چنين فرهنگي از ذخاير معنوي بشر غفلت ميشود، هر چند همه آداب مذهبي در جامعه جاري است ولي همة آنها ظاهري و بيمحتوا و بيدل و دماغ است. روي اين نكته خيلي فكر كنيد كه دشمن شما اولين كاري كه ميكند اين است كه شما از دينتان نتيجه نگيريد مثلاً زن حجاب دارد ولي ميبينيد كه صعود نميكند! مرد اخلاق ديني را رعايت ميكند، ولي صعود نميكند و بعد هم ميگويند چون از اين آداب ديني نتيجه نگرفتيم، دين نميخواهيم و ظاهراً هم حق با آنهاست، اين كار دشمن است. به ما اجازه ميدهد نماز بخوانيم ولي خالي از فرهنگ معنوي و محتواي قرب. يك نماز صوري، سطحي و قالبي ميخوانيم و ميبينيم كه جوان ما ميگويد: آخر، پدر! تو سي سال نماز خواندي، هيچي نشدي و نميبينم در اخلاق و افكار تغيير كرده باشي، من هم كه نماز بخوانم مثل تو ميشوم، پس نماز نميخوانم. ببينيد فرهنگِ معنوي حسيني كه حذف شد چه اتفاقي افتاد! معاويه نماز خواند و پسرش نماز نخواند. حالا معاويه با نماز خواندنش به كجا رسيد به اين كه يزيد نماز بخواند؟ معاويه در خفاء بدي ميكرد و پسرش علني فساد ميكرد، خوب دقت كنيد كه كار از كجا خراب شد و حسين عليه السلام آمد كه بگويد اي مسلمانان اگر فرهنگ ديني با محتوا نشود، حسين عليه السلام كشته ميشود!! اگر بناست كه هركسي به هرشكلي نماز بخواند و آن نماز خواندن خوب باشد، هر كسي هم پولدار باشد و جلسه عزاداري بگيرد و دين را فقط در حدّ ظاهر نگهدارد، خوب باشد، پس زنده باد معاويه!! چراكه او پول زياد داشت و از اين كارها زياد ميكرد. در فرهنگ معاويه از يك چيز غفلت شده است و آن اينكه انسان آمده است تا به آسمان وصل شود، انسان آمده است تا در ساحت قربِ به حق، خودش را ارزيابي كند. در فرهنگ معاويه شرايطي پيش ميآيد كه انسان حس ميكند ديگر دينداري فايده ندارد و وقتي جامعه به اين نقطه رسيد معاويه به آرزوي خود ميرسد. و اگر ما بيدار نشويم كه فقط دينداري فايده دارد و آن هم دينداري به روش پيامبر و اهلبيت عليهم السلام، كه هم حفظ ظاهر است و هم توجه به باطن، جامعه ما هم به اين نقطه ميرسد كه دينداري فايده ندارد.
نهضت حسيني در چنين شرايطي كه آدم احساس ميكند ديگر دينداري بيفايده است و همه اميدها براي برگشت به معنويت گمشده از دست رفته مينماياند، پيام ميدهد «اما هنوز اميد هست و هنوز فرهنگي كه پاسدار غايتهاي معنوي باشد در صحنه است».
نميدانم آيا كارد بيحسّي به استخوانتان رسيده است يا خير؟ تقريباً تصور دشمن ما و عدهاي از مردم ما اين است كه ديگر دينداري فايده ندارد! و بعد ميگويند حالا كه فايده ندارد، يك نماز ظاهري و سطحي ميخوانيم، اين كه سخت نيست، اما نماز هم ديگر بيفايده است. ديگر آن اميدهايي كه ما از دينداريمان ميخواستيم تا در سراسر خانه و اداره و زندگانيمان پرتوافكن باشد، وجود ندارد. اما در چنين شرايط يأسآوري است كه از طريق حسين عليه السلام ميشود روشن كرد كه آري هنوز و تا هميشه فقط دينداري فايده دارد و حسين عليه السلام در شرايطي به ميدان آمد كه اميد به دين قطع شده بود و هيچ چيزِ اميدوار كننده ديگري هم نبود. در شرايطي كه دشمن به شدت كار ميكرد تا دين را در حدّ قالب نگه دارد. به قول بعضي از مغازهداران عربستان «نماز خواندنمان اتوماتيك شده است و اگر الآن شرطهها هم نگويند كه درب مغازه را براي نماز اول وقت ببنديد، ما خودمان به صورت خودكار ياد گرفتهايم در مغازه را ميبنديم و به مسجد ميرويم». اي مؤمنين! بترسيد از اينكه در انجام آداب ديني از دينتان براي متعالي شدنتان استفاده نكنيد.
با يكي از اساتيد دانشگاه مصاحبه شده بود، به او گفته بودند، ما شنيدهايم شما در آمريكا با شلوار كوتاه رفت و آمد ميكرديد، گفته بود بله، آنجا آمريكا است، من در ايران كه باشم با شلوار معمولي رفت و آمد ميكنم و اگر به آمريكا باز گردم با شلوار كوتاه هستم، همسرم هم در آمريكا بيحجاب است، ولي در ايران با حجاب است يعني اگر همسرم در ايران با حجاب است به اين دليل است كه اين آداب و رسوم ايران است، ما در آمريكا با آداب و رسوم آمريكايي و در ايران با آداب و رسوم ايراني هستيم. يعني از نظر اين آقا دستورات ديني حقيقتي ندارد بلكه رسم زمان و مكان چنين ميطلبد. حسين عليه السلام آمد تا نگذارد دين ما به اين صورت باشد. آن وقتي كه فكر ميكنيد ديگر اميدي نيست و معاويه غرب زده ميخواهد شما را نااميد كند كه ديگر اسلام ناب محمدي صلی الله عليه و آله از دست رفته است، و بايد به اسلام قالبي اُموي قانع بشويد، كربلا آمده است تا بگويد: خير، باز هم اسلام ناب محمدي صلی الله عليه و آله كارآيي دارد و بايد باشد. امامحسين عليه السلام روزنه اميد است براي كسي كه ميخواهد به دين متعالي دست پيدا كند. اين استاد دانشگاهي كه پيرو عادات و رسوم آن كشوري است كه در آن زندگي ميكند، ايمان را نميفهمد، او آداب را ميفهمد. امروز متأسفانه بعضي اوقات راديو و تلويزيون هم در اين انحراف افتاده است، مثلاً به عنوان عزاداري براي امامحسين عليه السلام ميگويند، در فلان روستا در عصر عاشورا كمي چوب سر هم ميكنند و يك چيزي ميسازند و حجلهاي بلند ميكنند و در فلان روستا كار ديگري ميكنند و اسم اين اَداهاي مردم را دين ميگذارند، اين دين نيست، دين يعني ايمان به حقيقتي آسماني و اين ظاهر سازيها كه هيچ باطني هم ندارد، مربوط به دين نيست و تلويزيون در كشاندن مردم به اين بازيها شديداً مقصر است.
تنها راه، بازگشت به ايمان
مرگ نظام معاويهاي، در اثر برگشت به ايمان ممكن است، ايماني كه سكوي پرشي به سوي اميد و اميدواري حقيقي است، نقطة مرگِ چنين نظامي فقط در صحنهاي بزرگ از نمايش ايمان ممكن است، چنين نقطه شروعي در سال 61 هجري در كربلا واقع شد و لحظه رو كردن به «بودن» به جاي بيهوده بودن شروع شد و زشتي نظام معاويه در برق اين شروع، ارزيابي گشت و چشمهايي هم كه تا به حال به ديدن عــادت نكرده بودنــد- اما بهكلي بسته نشده بودند - ديدن را آغاز كردند و قضاوت شروع شد و گور فرهنگ پوچيها كنده شد و اين همه به جهت آن است كه قدرت تشخيص هدفِ به واقع معنوي زدودني نيست، همچنانكه اميد رهايي از پوچي و توان مبارزه با آن نيز فقط در همين فرهنگ سر بر ميآورد.
تكيه بحث من اين است كه شما بدانيد همهتان ميتوانيد اميدوار باشيد. چراكه شرط اميد «ايمان» است و «نقطه مرگ نظام معاويهاي، فقط در صحنهاي بزرگ از نمايش ايمان ممكن است» و اسم اين صحنه كربلا است، شما تا از كربلا بهره نگيريد، نميتوانيد از خطر بزرگي كه تهديدتان ميكند نجات پيدا كنيد، عنصر ايمان در كربلا مشهود است. سؤال اين است كه اين عنصر ايمان از كجا پيدا شد؟ شروع نابودي فرهنگ معاويه در سال 61 هجري قمري در كربلا پيدا شد يعني لحظه رو كردن به «بودن» به جاي بيهوده بودن.
وقتي ايمان رفت، احساس بيخودي ميآيد
همه شما عزيزان نگران «بيخود شدن» خودتان هستيد! گاهي اوقات هم از دست خودتان بدتان ميآيد كه چرا بيخود هستيد؟ متأسفانه در فرهنگي كه در اين چند ساله در جامعه ما رخنه كرده است پير و جوان، عموماً حس ميكنند آن كاري كه از دستشان ميآيد را نميتوانند انجام دهند. همانطور كه قبلاً عرض شد؛ شما فضاي 8 سال جنگ تحميلي را در نظر بگيريد، آن پيرزني كه تخم مرغهايش را به جبهه اهداء ميكرد، حس مينمود كه قهرمان روي زمين است، آن شهيد رزمنده نيز حس ميكرد قهرمان روي زمين است، همه احساس ميكردند «با خود» هستند و نه «بيخود»، در نظام ولايي همه «با خود» هستند. ولي در نظام معاويهاي همه احساس ميكنند «بيخود» شدهاند حتي كسي هم كه دارد برجسازي ميكند و پول پارو ميكند حس ميكند كه «بيخود» است. وقتي فرهنگ ايمان رفت و فرهنگ روزمرّگي آمد هيچ كس احساس وجود نميكند. كجاست آن فرهنگي كه زمين را به آسمان و دنيا را به آخرت وصل ميكند؟
كربلا شروعي بود براي اينكه انسان از «بيهوده بودن» به «بودن حقيقي» برگردد، و نمونه آن خود اصحاب كربلا بودند كه اگر در آن موقع شهيد نميشدند نهايتاً چند سال بعد از دنيا ميرفتند ولي در آن صحنه و با آن فرهنگ بهترين «بودن» را در بهترين رفتن نمايش دادند.
شروع نمايش زشتي معاويه در برق عاشورا به درخشش آمد و چشمهايي هم كه تا به حال به ديدن عادت نكرده بودند - ولي به كلي هم بسته نشده بودند- ديدن را آغاز كردند و قضاوت شروع شد. امروز اكثر جوانان ما ميدانند اين زندگي آن چيزي نيست كه آنها ميخواهند، ولي نميدانند چه كار كنند. اگر فرهنگ حسين عليه السلام حاكم شود. جوان ما هر چند امروز سرگرم هوسها شده است ولي چون هنوز چشم خود را نسبت به حقايق نبسته است، ميتواند ببيند. فرهنگ حسين عليه السلام فرهنگي است كه حقّ را ميشناسد، بندگي را ميشناسد، ايمان را ميشناسد، باطل را ميشناسد و در چنين فرهنگي است كه ميتوانيم آنچه را از دست دادهايم بيابيم و كشورمان را نجات دهيم. «ديدن» را حسين عليه السلام آغاز كرد و قضاوت شروع شد و گور فرهنگ پوچيهاكنده شد و اين همه به جهت آن است كه «قدرت تشخيص هدف در فرهنگ معنوي به واقع ممكن است.» الآن جوانان ما، نميدانند چه كار كنند؟ اصلاً گم شدهاند، تلويزيون هر چيزي ميگويد همه انجام ميدهند، چون نميدانند چه كار كنند؟ گفت:
من به هــر جمعيتــي نالان شــدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
چرا؟ چون نيستانمان را گم كردهايم، چرا جامعه طوري شده است كه مردم به انجام هر كاري بدون تأمل هجوم ميآورند؟ اگر بگوييد جهت عزاداري حضرت اباعبدالله عليه السلام اين عَلَمها و اين به اصطلاح علامتها (صليبها) را برداريد، همه عمل ميكنند، چون نميدانند چه كار كنند، اين كارها را ميكنند، هدف را گم كردهاند و لذا بي هدف به هر كاري دست ميزنند. شما اگر ميخواهيد بدانيد كه چهكار كنيد تا به هدف خود برسيد فقط در فرهنگ معنوي حسيني است كه هدفِ گم شده پيدا ميشود، ملت ما با حسين عليه السلام هدف گم شده خود را پيدا ميكند. اين حسين عليه السلام است كه در جامعه ما گم شده است. بايد بگرديم حسين عليه السلام را پيدا كنيم. فرهنگ معاويهاي غربي، چون ميداند نميتواند مردم را راضي كند، فكر بعدش را هم نموده است و لذا مردم را به آرزوهاي دور و دراز حواله ميدهد و چشمانشان را به ناكجاآبادهاي دوردست مياندازد تا واقعيترين حقيقت را كه حسين عليه السلام است نبينند.
كربلا و نمايش ايمان
شما به حالات اباعبدالله عليه السلام و كلمات گوهر بار آن حضرت در مقاطع مختلف تاريخ زندگاني حضرت نظر بيندازيد، فكر ميكنيد حضرت چه اندازه براي بهترين عمل تأمل فرمودهاند؟ اين جملات حضرت كه فرمود: «با بودن يزيد، اسلام رفت» «سنّت رسول الله دارد ميرود» «مردم دارند نابود ميشوند» و يا جملات حضرت در مِني با خواص امّت قبل از جريان كربلا، همه و همه نشان ميدهد كه حضرت براي نجات جامعه خيلي تأمل كرده يا به تعبير بهتر خيلي سوخته و خون جگر خورده است. ما هم بايد فكر كنيم. دغدغههاي حسين عليه السلام كمكتان ميكند كه بفهميد چرا حسين عليه السلام اينقدر زيبا كربلا را آراسته است. شما مطمئن باشيد اگر اهل سنّت، كتابهاي خودشان را درباره اباعبدالله عليه السلام بخوانند متحول ميشوند ، احتياجي هم نيست كه روايتهاي شيعه را بخوانند، آنچه مهم است اين كه مسائل حسين عليه السلام جهان اسلام را ميتواند زنده كند و ما آماده و منتظريم و ميفهميم كه شرايط كمكم در حال آماده شدن است. بايد فرهنگ حسين عليه السلام را به جوانان مان نشان دهيم چون در غير اين صورت هر كاري بكنيم حسين را گم كردهايم، و حسيني را جايگزين حسين كربلا كردهايم كه ديگر اين حسين، آن حسين نيست، مثل نمازي كه جايگزين نماز واقعي ميكنيم.
«كربلا ايمان را به نمايش گذاشت» بايد بفهميم كه اين ايمان چگونه پيدا شد؟ مسئله به اين سادگي نيست، خيلي مهم است. مُسْلِم بْن عوسجه روي زمين كربلا افتاده است.حبيب بن مُظاهر بالاي سرش ميرسد، ميگويد در اين شرايط كه من كاري برايت نميتوانم بكنم، وصيتي هم بكني، نميتوانم عمل كنم چراكه تا ساعتي ديگر من هم شهيد ميشوم. مسلمبنعوسجه خون را از چشمانش پاك ميكند در حالي كه مجروح است به اباعبدالله عليه السلام اشاره ميكند و ميگويد «مواظب اين غريب باش». اينها به چه چيزي دسترسي پيدا كردهاند! حضرت كه شب گذشته بيعت خود را برداشته بود، يعني؛ برويد و اگر برويد هيچ گناهي محسوب نميشود، تعارف هم كه نكرد. من ميخواهم عزيزان احساس كنند كه بايد راجع به كربلا بسيار فكر كنند و به قول شهيد مطهري(رحمةاللهعليه) يك حس ششم لازم است - البته اين حس ششم تعبير من است - منظور اين است كه حسّي ديگر در اصحاب كربلا بود كه حسين عليه السلام را ميشناختند و ميفهميدند و حسّي عجيبتر در وجود اباعبدالله عليه السلام بود كه ميفهميد دارد براي بشريّت چه كار ميكند. من و شما گم شدهايم نميدانيم راه كجاست! چون ايمان را نميشناسيم. ايمان يعني توجه قلبي به حضور فعّال سنّتها و حقايق غيبي كه عالَم هستي سخت تحت تأثير آنهاست و انسانها بايد همة زندگي خود را با آن حقايق نوراني هماهنگ كنند و براي هماهنگي با حقايق نوري، خداوند امامي را در صحنة حيات بشري به نمايش آورد تا انسانها با هماهنگي با او به حقيقت ايمان دست بيابند، كاري كه اصحاب حسين عليه السلام در كربلا بدان دست يافتند.
قدرت تشخيص هدف، از ايمان زدودني نيست
يعني اگر شما به كمك ايمان و از طريق هماهنگي با امام معصوم معنوي شديد و يك شخصيت ايماني در شما پديد آمد، ديگر در زندگي زميني گم نميشويد چون با حقيقت اين زندگي در ارتباط هستيد، ديگر پوچ نميشويد هدفهايتان بيهوده نيست، و در يك كلام، از پوچي و بيهودگي نجات پيدا ميكنيد. خدا ميداند كه هم اكنون جوانان تان را به دليل كارهاي بيهوده و پوچ داريد از دست ميدهيد، ما از «بي خودي» لبريز شدهايم، از «هيچي» پر شدهايم، از همين حالا خودتان را امتحان كنيد، هر كاري ميكنيد از خودتان بپرسيد: چرا چنين ميكنم؟ آيا براي اين است كه فلاني بدش نيايد؟ خوب چرا فلاني بدش نيايد؟ چون زشت است!! براي اين و آن زندگي كردن پوچي است. به قول جامي:
از پي ردّ و قبول عامه خود را خر مكن
زان كه نبود كار عامي جز خري يا خرخري
گاو را باور كنـــد بهر خدايــي عاميان
نــوح را بـــاور نــدارد از پــي پيغمبــري
آري همين است، ملّتي كه ايمان را نشناخت و به دنبال راه ايمان نرفت و در نتيجه به دنبال خدا نبود كه خدا چه ميگويد، پوچ ميشود، همه زندگياش اداي زندگي ميشود، و اين زندگي ديگر زندگي نيست، چون با باطن زندگي زميني بيارتباط است ولي اگر توانست با عالم غيب و سنّتهاي معنوي عالم مرتبط شود، وارد يك فرهنگ معنوي شده است. در اين حالت است كه عرض ميكنم؛ آري قدرت تشخيص هدف از فرهنگ به واقع معنوي زدودني نيست. همچنانكه اميد رهايي از پوچي و توان مبارزه با آن نيز فقط در فرهنگ معنوي ممكن است. به همين دليل حسين عليه السلام راه عجيبي به ما نشان داد، آيا از خود نميپرسيد كه چرا امامحسين عليه السلام جنگ را اول شروع نميكند؟ چرا تير اوّل را نمياندازد؟ تمام تلاش حضرت اين است كه روح معنوي در اين صحنه دميده شود، شما ميدانيد كه حضرت در روز عاشورا چندين سخنراني داشتند. در حالي كه سوار شتر ميشدند و عمامه بر سر داشتند، و عرض شد كه اينگونه كارها در نزد عرب يعني اين كه ما جنگي نداريم. ما آمدهايم انسان را نجات دهيم. حضرت صحبتهاي عجيبي داشتند. اصرار داشتند كه مردم بفهمند كه دارند گمراهي خودشان را ادامه ميدهند، و از اين طريق راه ورود حقايق غيبي را براي خود و يارانشان هرچه بيشترگشودند تا كربلا نمايش كامل ايمان باشد.
با كربلا ميشود طوري ديگر زندگي كرد، به صحنه كربلا خوب دقت كنيد، منحرفترين انسانها در مقابل حضرت ايستادهاند، حضرت نه آنها را تصديق مينمودند و نه به اصطلاح قهر مينمودند، بلكه صبر ميكردند. راوي ميگويد كه در روز عاشورا دشمنان خيلي شلوغ ميكردند تا حضرت نتواند حرف خود را بزند اما امامحسين عليه السلام اينقدر صبر كردند كه بين خود آنها دعوا شد و خودشان شروع كردند به آرام نمودن لشكر، پس از آن، حضرت شروع كردند به صحبت كردن امام فرمودند: چرا ميخواهيد مرا بكشيد؟ آيا مالي از شما بردهام؟ كسي را از شما كشتهام؟ بعد ميگويد از خودتان بپرسيد مگر پيامبر نگفت من و برادرم سرور جوانان اهل بهشت هستيم؟
آيا فكر ميكنيد امامحسين عليه السلام از مرگ ميترسد كه اين چنين صحبت ميكند؟ نه! هرگز اينطور نيست، امامحسين عليه السلام قبل از آن در همان برخورد اول به حرّ گفته بود، مادرت به عزايت بنشيند، آيا مرا از مرگ ميترساني؟ امام در مكه فرمود: ما آمدهايم برويم و كشته شويم. عرض من اين است كه فكر كنيد چرا امام اينگونه صحبت فرمودند؟
براي اينكه كربلا ظرفيت پذيرش تجلي همة حقايق را در خود ايجاد نمايد و نمايش كامل ايمان براي بشريّت در همة تاريخ باشد وما از طريق حسين عليه السلام و كربلا از مسير حق جدا و گرفتار پوچي نشويم، لذا است كه هر كاري انجام ميدهيم بايد از خود بپرسيم چرا؟ اگر ما كاري بكنيم كه در آن كار عنصر ايمان نباشد و جاي ارتباط با غيب در آن مشخص نگردد، فريب خواهيم خورد، آنگاه به روش معاويهاي زندگي ميكنيم و حسين را ميكشيم! و نميفهميم. پس وقتي از پوچي ترسيديم، و وقتي پوچي را فهميديم و عمق فاجعه پوچ شدن را شناختيم، دست به دامان حسين عليه السلام ميزنيم تا از اين فاجعه بزرگ رها شويم. اولين پنجره نجات، از طريق واردشدن در ايمان به حقايق عالم، نترسيدن از مرگ است. آن طور كه حسين عليه السلام نترسيد و نه آنطور كه چنگيز نترسيد و اينكه بدانيم قدرت تشخيص هدف از فرهنگ به واقع معنوي، زدودني نيست.
خدايا! به حق حسين عليه السلام ايماني را كه حسين عليه السلام ميطلبد در جان ما شعلهور بگردان.
خدايا! به حق حسين عليه السلام ياد خودت و ياد حسين عليه السلام را هرگز از قلب ما بيرون مبر.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه بيست و دوم
فرهنگ معاويه، پوچ كنندهاي پنهان
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام بر حسين عليه السلام كه به وسعت همه انسان ها، در همه تاريخ، سخنهاي بزرگ را با عمل خود به صحنه آورد، تا انسانها در هيچ شرايطي سرگردان نمانند. انسانهاي قدسي متعالي، هميشه حركتشان وسيعتر از آن است كه ساير انسانها فقط با روبهرو شدن با آن حركات، مسئله برايشان روشن شود، همچون قرآن، كه اگر فقط به ظاهرش بسنده كنيد به آن ظلم كردهايد. مثلاً قرآن ميفرمايد: «يَدُاللَّهِ فَوْقَ اَيْديهِم»، حالا اگر كسي تصورش اين باشد كه خدا يك دست دارد كه آن دست بالاتر از بقيه دست ها است، اين تصور، ظلم به قرآن است. در مورد ائمه معصوم عليهم السلام هم، همين طور است، حركاتشان داراي باطن است. خداوند به ما دستور داده است كه بايد در قرآن تدبّر كنيد، تدبّر يعني اينكه در وراي اين ظاهر، باطني وجود دارد كه بايد به آن باطن نظر كنيد، در مورد ائمه معصومين عليهم السلام هم اگر فقط به ظاهر حركات و رفتار و گفتار آنها بسنده كنيم، ظلم بزرگي نسبت به آنها است.
نهضت حسين عليه السلام فوق سال 61 هجري
بر همين اساس دو نكته را عرض ميكنم، اول اينكه وسعت و عمق بعضي از حركات معصومين عليهم السلام در طول زمان آشكار ميشود. خود ائمه اين را ميدانند كه دارند براي همه بشريّت كار ميكنند نه فقط براي مردم همان زمان. يعني خود را در وسعت بشريّت به صحنه ميآورند، و انسانها بايد حركات امام را در حد زمان خودشان بيابند و از آن بهره گيرند و ائمه هم به همين اميد، حركاتشان را در زمان خاصي شروع ميكنند ولي براي همه تاريخ.
شما ميدانيد كه بعضيها پس از گذشت سالها از مرگ يا شهادتشان تازه متولّد ميشوند. «اي بسا عالِم كه بعد از مرگ زاد» و حسين عليه السلام ميداند كه در آيندههاي بسيار دور، مردم به شدت به مشكل ميافتند و لذا كربلا را در سال 61 هجري شروع ميكند ولي بلوغ كربلا در آن آيندههاي بعد از كربلا است در رفع مشكلات بزرگ. نمونه كوچكي از آن را شما در طول انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي ديديد، از نظر دشمن، روي اين جنگ همه فكري شده بود، جز اينكه فكر كنند كه ما پيروز ميشويم! آنها نقشه اينكه چگونه شكست را به ما تحميل كنند، در دستگاههاي مختلف كشيده بودند، خانم تاچر يك نظر داشت، ژيسكاردستن رئيس جمهور فرانسه يك نظر داشت، رئيس جمهور آمريكا - كه در آن زمان كارتر بود- نظر ديگري داشت، همه بحثها بر سر اين بود كه چگونه شكست را به ايران تحميل كنند و نظام ايران را تغيير دهند! ولي آنچه كه اينها نميفهميدند اين بود كه يك حسيني، در سال 61 هجري قمري پايه يك فكر و فرهنگي را بنا نهاد كه بر خلاف تمام نقشههاي اينها، ايران را پيروز ميكند. حسين عليه السلام ماوراي قرن بيستم، براي ملتهايي كه حسينياند، حرف دارد و جهت نجات را مينماياند. لذا به اين نكته بايد دقت كرد كه نهضت حسيني، نهضتي است فوق سال 61 هجري.
وقتي حركت امام عليه السلام در گذشته متوقف نميشود
نكته دوم اين كه حركات ائمه عليهم السلام علاوه بر اينكه براي همة زمانهاست، به فرموده خودشان آن حركات، باطن دارد و باطنش هم باطن دارد. مگر ميشود حركات ائمه عليهم السلام را بدون تحليل و تعمّق ديد و از آنها گذشت؟ آيا اين ظلم به امام معصوم عليه السلام نيست؟ همانطور كه تدبّر نكردن در آيات قرآن، ظلم به قرآن است، همانگونه تدبّر و تحليل نكردن حركات معصومين عليهم السلام، ظلم به معصومين است. پس بدانيد كه امام عليه السلام براي همه زمانهاست و بسياري از حركاتشان در زمانهاي آينده جلوهگر و روشن خواهد شد و امام اين را ميداند و بر همين اساس حركت ميكند، و اگر حركات و گفتار ائمه عليهم السلام بدون تحليل و تفسير ماند در زمان گذشته متوقف ميشود. و تأكيد من اين است كه عزيزان به جدّ روي اين قسمت دقت بيشتري كنند، يعني نميشود همين طور يك كلمه و جملهاي يا حركتي از امام ببينيم و بگوييم، «همين است» نه آقا بايد بگوييم «چرا؟». تلاش كنيم تا فلسفه حركت، رفتار و گفتار امام رابفهميم شما وقتي آيه شريفه «يَدُاللَّهِ فَوْقَ اَيْديهِم» - دست خدا فوق دستهاست- را ميخوانيد با آيه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيءٍ» - خدا شبيه چيزي نيست- تفسير ميكنيد كه منظور از «دست » در آية اول، اين«دستِ» عادي نيست. در مورد امام معصوم عليه السلام نيز چنين است. امام، قرآنِ مجسّم است، بايد حوصله داشت و جملات و حركات امام را تكتك تحليل نمود.
به تعبير اساتيد بزرگ «كربلاي بي تحليل، اصلاً كربلا نيست» و يا به عبارتي كربلايي كه در آن نگرديم و به باطن سخنان و حركات امام نرسيم، اين كربلا نيست، و به اعتبار همين دو نكته است كه بحمدللّه همه شيعيان براي حضرت اباعبدالله عليه السلام يك ارزش فوق العاده قائل هستند. و با زبان دل ميگويند اي حسين عليه السلام تو آمدهاي در اين نيمروز عاشورا چهچيزي را به ما نشان دهي؟ باطن قضيه چيست؟ من و شما بايد تلاش كنيم و بگرديم آن باطن نهضت را پيدا كنيم، آنچه ميدانيم اين است كه حقيقتي در باطن اين حركات هست.
اين جمله را شما زياد شنيدهايد كه پيامبر صلی الله عليه و آله در مورد امامحسين عليه السلام ميفرمايند: «اِنَّ اللهَ تَعالي شاءَ اَنْ يَراكَ قَتيلاً» (اي حسين! خدا ميخواهد كه تو را كشته ببيند) اين جمله را يك انسان معصوم ميفرمايد و امامحسين عليه السلام هم زواياي اين جمله را به خوبي ميفهمد، اگر ما روي اين جمله تحليل نگذاريم، درست به آنچه كه ضد خواسته امامحسين عليه السلام است ميرسيم و ميگوييم كه خوب، پس خود خدا خواسته است تا حسين عليه السلام را كشته ببيند و او هم دارد ميرود تا كشته شود و خودش را در معركه جنگ مياندازد تا شمر سر از بدنش جدا كند، پس در نتيجه اتفاقي نيفتاد، و ما وظيفهاي نداريم! اما يك موقع است كه روي اين جمله تحليل ميگذاريم و آن را به كمك بقية معارف دين تفسير ميكنيم. مگر خدا نميخواهد ما بنده او باشيم و ما را بنده ببيند؟ پس خدا دوست دارد ما بندگي كنيم، دوست دارد تا با اختيار و انتخاب خودمان بندگي را به اوج برسانيم، حالا مگر شهادت اوج بندگي نيست پس اي خدا، من كه ميخواهم تمام وجودم را در اختيار تو بگذارم، بدن و اسم و رسم و خانوادهام را هم ميخواهم در اختيار تو بگذارم. حالا پيامبر صلی الله عليه و آله ميفرمايد: كه اي حسين عليه السلام خدا ميخواهد تو را كشته ببيند، اين همان معني بزرگي است كه خدا از ما ميخواهد. حالا امامحسين عليه السلام، امام بندهها است يعني امامِ بندگي بندههاست و عاليترين نحوه بندگي، شهادت است، چون تا وقتي كه كسي شهيد نشود، صداقتش در صحنه نميآيد. كي صداقت من و شما روشن ميشود؟ آن موقعي كه بين مرگ و حيات مانده باشيم و در راه خدا مرگ را انتخاب كنيم، اين ثابت كردن صداقت است. پس حسين عليه السلام اين نكته را خوب متوجّه ميشود كه خدا ميخواهد بهترين نحوه بندگي را كه شهادت است از حسين ببيند. حالا آيا حسين عليه السلام تلاش ميكند تا به بهترين نحوه وظيفهاش را انجام دهد !يا اينكه خير، يك ارادة جبري است كه خدا ميخواهد امامحسين عليه السلام كشته شود و تلاش براي كشته نشدن هم فايدهاي ندارد!
ملاحظه كرديد كه اگر روي يك روايت تأمّل نكنيم و تحليل درستي نداشته باشيم واقعاً مخدّر است و اگر درست دقت كنيم چقدر نور در آن خواهيم ديد و ما از طريق حسين عليه السلام ياد گرفتيم كه اگر بخواهيم شهادت حقيقي داشته باشيم، يك الگوي كامل به نام امامحسين عليه السلام داريم.
هيچكس نيست كه در برخي از قسمتهاي زندگانيش به اين نتيجه نرسد كه بايد براي نجات خود و جامعهاش شهيد شود. اين موضوع فقط مخصوص مسلمانها نيست، ماركسيستها هم ميگويند گاهي بايد براي وطن فدا شد. البته با فكر ماركسيستي شهيد شدن، نتيجهاش هم به همان اندازه است، يعني فداي چيزي ميشوند كه پس از مدتي از بين ميرود. گورباچفي آمد، پروستوريكا را مطرح كرد، نتيجهاش چه شد؟ حضور اين همه مردم براي ماركسيسم لنينسيم در نهضت بلشويكها در سال 1917 چه نتيجهاي در بر داشت؟ ولي نگاهي به مفاهيم ديني خودمان بيندازيم. در زيارت وارث ميخوانيم كه اي حسين عليه السلام تو نتيجه همة پيامبران از آدم تا خاتم صلی الله عليه و آله ميباشي، يعني اين مسير ماندني است. ولي در ماركسيسم چنين سيري نداريم. پس امام شهدا به ما ياد ميدهد آن وقتي كه بايد شهيد شويد، ماركسيستي شهيد نشويد كه نتيجهاش پوچي است. «البته نكات ذكر شده به عنوان مثال بود.»
هدف اين بود كه بفهميم اگر بدون باطن و عمق از جملات ائمه بگذريم، اين خطرناك خواهد بود، پس اين روايت ميگويد كه حسين عليه السلام امام شهادت است و اگر شهادتي در جهت شهادت حضرت اباعبدالله عليه السلام نباشد، شهادت نيست و اينكه خدا ميفرمايد من ميخواهم حسين را شهيد ببينم يعني اينكه همه بشريّت نياز دارند كه در بعضي از قسمتهاي زندگيشان كار بزرگي به نام شهادت انجام دهند و حسين عليه السلام بايد امامشان باشد.
اين مقدمات براي اين بود كه بفهميم شهادت اباعبدالله عليه السلام چه نوع شهادتي است و براي درست فهميدن آن، نياز به تحليل داريم. زحمت دارد تا اين نوع شهادت را بفهميم، از خدا بايد كمك خواست.
شهادت حضرت با ساير شهادتها خيلي تفاوت دارد، همان طور كه نماز من و شما با نماز معصومين عليهم السلام بسيار تفاوت دارد. حال بايد براي رسيدن به آن نماز، تلاش كنيم يا رهايش سازيم؟ بايد تلاش كنيم، يعني نه خودخواه باشيم نه مأيوس، تلاش كنيم تا به آن مقام نزديك شويم. غير ممكن است من و شما شهادت حضرت اباعبدالله عليه السلام را بفهميم، همانطور كه غيرممكن است نماز پيغمبر و ائمه عليهم السلام را بفهميم، اما آيا به آن نزديك هم نشويم؟ اين جلسات را براي همين ميگذارند، خودشان كمك كردهاند و به ما دستور دادهاند كه تلاش كنيد بفهميد و ما هم به همين اميد تلاش ميكنيم، چراكه ميدانيم:
گوهري در ميان اين سنگ اســت
يوسفي در ميان اين چاه است
پس اين كوه قرص خورشيد است
زيـر اين ابر زهره و ماه اسـت
كمكم اين ابرها كنار ميرود و كمي از ماه را خواهيم ديد، اين بهتر از اين است كه اصلاً چشمان خود را ببنديم و يك عزاداري بدون سير در جهت نزديكي به مقام امامحسين عليه السلام داشته باشيم.
معاويه و توهّم بقاء
چنگيز و معاويه هر دو خونريز هستند ولي چنگيز شمشيرش را از رو بسته و از غلاف در آورده است، همه هم اين را ميبينند و ميدانند. بنابراين نه مردم مشكل دارند كه چنگيز را خونريز ببينند و نه چنگيز اميد دارد كه خيلي باقي بماند، چون كه ميداند يك چنگيزي، چنگيزتر از خودش پيدا ميشود و او را ميكُشد، بنابراين دائم شمشيرش را بُرّان و آماده نگه ميدارد تا شايد كسي بر او نشورد. معاويه هم خونريز است ولي شمشيرش را زير الفاظ خاصي پنهان كرده است. معاويه در غلاف الفاظِ مقدّس، شمشيري برندهتر از شمشير چنگيز پنهان كرده است. بنابراين ميبينيد ياران اميرالمؤمنين عليه السلام همچون ميثم تمّار، رشيد حجري و حجربنعدي را ميكشد ولي فرهنگ عمومي جامعه - به غير از شيعه- نه تنها مخالفت نميكند بلكه ميگويد چون اينان با اميرالمؤمنين يعني معاويه مخالفت كردهاند كافر هستند و بايد كشته شوند. پس شمشير معاويه بدتر و خونريزتر است ولي خطري كه براي چنگيز وجود دارد براي معاويه وجود ندارد. يعني اگر چنگيزي به معاويه حمله كند معاويه او را از پاي در ميآورد. چراكه معاويه هم حيلهگر است هم شمشيرزن، و دشمن را از پاي در ميآورد. اگر كسي بخواهد معاويه را نقد كند كه تو دروغ ميگويي و ستم كار هستي، معاويه واژههاي قرآن و جملات پيامبر صلی الله عليه و آله را به كار ميبرد. معاويه ميخواست با كارهايي كه ميكند تا ابد بماند، ولي چنگيز ميدانست تا ابد نميماند چون شمشير بُرّانتري را بالاخره پيشبيني ميكرد. ولي معاويه آمد حسّ چنگيزي خود را پشت واژههاي مقدّس ديني پنهان كرد تا به زعم خود براي هميشه بماند، مثل ماندن انبياء.
چرا ابتدا معاويه ديده نشد
ميدانيد كه واژههاي مقدّس ديني هميشه ميمانند، يعني از زمان حضرت آدم عليه السلام تا كنون «راست گفتن» چون حق است ميماند، «عبادت خدا» چون حق است ميماند و معاويه نيز از اين راه وارد شد تا بماند، خودش را وراي واژههاي مقدّس پنهان كرد. حالا ببينيد اوضاع چقدر سخت است و مردم بيچاره چه جايي گير افتادهاند، از يك طرف ميبينند حرفهايي كه معاويه ميزند حرفهاي قرآن و پيامبر صلی الله عليه و آله است و از طرفي ديگر به آن صفايي كه از طريق شنيدن كلام پيامبر صلی الله عليه و آله ميرسيدند، نميرسند. بنابراين در چنين شرايطي جامعه اسلامي دچار دو مشكل ميشود، يكي اين كه نميتواند بگويد حرف هاي معاويه كه همان حرف قرآن و پيامبر صلی الله عليه و آله است دروغ است و ديگر اين كه نميتواند شور بندگي داشته باشد و در نتيجه يك بي ديني پنهان در جهان اسلام به وجود ميآيد.
يك آدم عادي ميبيند كه گمشدهاش همين حرفهاي خوبِ ديني است ولي احساس ميكند در فضايي كه معاويه ايجاد كرده، مطلوبش را نمييابد و فطرتش به شعف نميآيد. اين مسائلبايد كاملاً روشن شود و تا فاجعه آن به مغز استخوان انسان نرسد حركت و نهضت اباعبدالله عليه السلام را در نمييابد. گاهي ميبينيد كفر همه جامعه را فرا گرفته و در عين حال همه جا دم از ايمان ميزنند! چگونه اين را بفهميم؟ خدايا، همه افراد از ايمان دم ميزنند و همه واژهها ايماني است ولي همه ميلها به سمت كفر است! جامعه در اين شرايط چه كار ميكند؟ چه چيز ميفهمد؟ يك مرتبه شما ميبينيد كه يك جامعه دارد در كفر ميسوزد ولي متوجّه نيست كه كافر است. شما مطمئن باشيد؛ معاويه و يزيد از اول حرف كفرآلود نزدند بلكه حرف از ايمان زدند و قرآن ميخواندند! آنها مقداري از قرآن را هم حفظاند، ولي جهت جامعه و نظام ارزشيِ آن را كفرگرا كردند، و تصميمگيري در چنين شرايطي بسيار مشكل است. حال چه شد كه يزيد رسوا شد؟ قضيه چيز ديگري است، اگر حسين عليه السلام در صحنه نيامده بود، يزيد همان معاويه بود و معاويه همان چهرهاي بود كه در لفّافه واژههاي مقدّس، خوي چنگيزيش پنهان شده بود. يزيد هم در ابتدا همينگونه بود، ولي نهضت اباعبدالله عليه السلام چهرهاش را رسوا ساخت. اين شعر مشهور يزيد را كه در تاريخ ثبت گشت به ياد آوريد، وقتي سر مقدّس اباعبدالله عليه السلام را در تشت نزد او آوردند گفت:
لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْك فَلا
خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحْي نَزَلَ
يعني؛ بنيهاشم (پيامبر صلی الله عليه و آله و خانوادهاش) با مُلك و حاكميّت بازي ميكردند - اينها دنبال حكومت بودند- وحي و خبري از طرف خدا در كار نبود. اما يزيد اين حرف را ابتداي كار نگفت، آخر كار كه ظاهراً پيروز شد و فكر كرد ريشه اسلام را زده است اين چنين گفت. معاويه در ابتداي امر ميگفت كه حسين عليه السلام ميخواهد اسلام را از بين ببرد. جمله عمر بن سعد هم به هنگام حمله به امامحسين عليه السلام و لشكريانش اين استكه: «اي لشكر خدا حمله كنيد»، خوب روي اينها فكر و تعمق كنيد، فهم عمق شهادت حضرت اباعبدالله عليه السلام هنگامي است كه ما شرايط را خوب بفهميم و آنگاه است كه تا قيامت بركت حسين عليه السلام و نهضت اباعبدالله عليه السلام روشن ميشود. شرايطي كه واژهها ديني است ولي جهت همة كارها به سوي كفر است و جامعه هيچ بهرهاي از دين نميبرد، شرايطي است كه بايد روح قدسي قيام كند و آن را بر هم زند، وگرنه چيزي نميگذرد كه واژههاي ديني نيز به واژههاي كفر تبديل ميشود. حال با اين مقدمات به اين عبارت توجه كنيد:
حسين عليه السلام و حيلههاي فرهنگي معاويه
نظامي كه زندگي و عمر مردم را ميمكد و مردم را با تحليلهاي اموي به بيگانگي از خود ميكشاند و بازي ميدهد، حتماً ژستي فرهنگي خواهد گرفت و مسلّم نميتواند به سقوط خود نظر افكند و ژستهاي فرهنگي و تحليلهاي واهياش حجاب توجه آن به سقوطش ميشود و ادامه اين عمر مكيدنها، در جايي كه گزينشها ديني است با واژههاي ديني و تحليلهاي به ظاهر ايماني صورت ميگيرد و لذا شناخت پوچي اين تحليلها و ژستهاي فرهنگي بسيار مشكل است، مگر كسـاني كه به فلسفـة بودن خود - يعني بندگي خدا- بتوانند عميقاً بينديشند و انديشه جامعه را به مسئله اصلي شان كه همان بندگي خداست معطوف دارند و نهضت كربلا توان ارائه چنين انديشهاي را در واويلاي خشكي تفكر دارد و در نتيجه ميتواند عامل سقوط چنين حيلههاي فرهنگي بشود.
امويها در چهره معاويه ظاهر شدند نه در چهره چنگيز، اگر يزيد را چنگيز ببينيم، فريب خوردهايم! بلكه اين حسين بود كه از چهره چنگيزي يزيد پرده برداشت، من و شما الان به نور حسيني ميبينيم كه امويها از چنگيز، چنگيزتر هستند. اگر فردا كسي خواست به شكل امويها به صحنه جامعه و حكومت بيايد، فكر ميكنيد بايد روش او چنگيز باشد، خير، اين طور نيست به شكل معاويه ميآيد و چنگيز بودن خود را پنهان ميكند، و اينجاست كه اگر حسين عليه السلام را نشناختي، نميداني چگونه با اين معاويه درگير شوي. هميشه چنگيزانِ عاقل، معاويهاند و در طول تاريخ چنگيزيان عاقل وجود داشتهاند. چنگيزيان بدبخت، همچون چنگيزخانمغول، جاهلترين آدمهاي روي زمين هستند. «برشت» نويسنده آلماني ميگويد: اگر كوسه ماهيها آدم بودند، هر چه ماهي ريز در درياست نميخورند تا منبع غذايي دريا از بين برود، بلكه به ماهيهاي ريز غذا ميدادند، تا بزرگ شوند و بعد با خوردن يكي از آنها سير ميشدند و هميشه هم غذا داشتند. در چهرة كوسهماهيهاي حيلهگر، خونخواري را ديدن كار مشكلي است و روش معاويه به همين شكل بود.
اگر امروز ميخواهيد امامحسين عليه السلام ما را نجات دهد بايد او را درست ببينيد، غم امامحسين عليه السلام و نهضت او خيلي مهم بوده است، چراكه دشمن او خيلي پيچيده بوده. امويان؛ بهخصوص معاويه، ژست فرهنگي ميگيرند، هر چند كه بعداً مجبور ميشوند شمشير بكشند، مهم اين است كه ما بدانيم اينها چگونه عمل كردند. امويان در مقابل دين الهي كه آمده است تا عمر مردم را اصلاح كند، با ژست فرهنگي، عمر مردم را نابود ميكنند. اما اينها متوجّه نيستند كه خدا راه سقوط شان را در سنّت امامحسين عليه السلام قرارداده است. معاويه همه فكري ميكرد مگر اين كه نابود شود! چون در ظاهر، كارش همچون كار پيغمبر صلی الله عليه و آله بود، آيا پيامبر صلی الله عليه و آله بعد از گذشت 1400 سال نابود شده است؟ مسلماً خير، معاويه بيچاره حساب ميكرد من كه حركاتم همچون پيامبر صلی الله عليه و آله است، پس من هم مثل پيامبر صلی الله عليه و آله ميمانم، اما نفهميد كه يك حسين عليه السلام پيدا ميشود كه نميگذارد معاويه اين فريب بزرگ تاريخ را براي خودش حفظ كند.
تحليل معاويه براي نابود نشدن از جهتي درست به نظر ميرسيد وبرنامهاي را هم كه طراحي كرده بود بر همين اساس بود، يزيد هم ميخواست همان كار را بكند، اما حسين عليه السلام نگذاشت. معاويه به سفارش مشاور رومياش «ابنمنصور سرجون» به يزيد وصيت ميكند مبادا حسين را بكشي، اگر ميخواهي بقيه مخالفان را بكشي اشكالي ندارد، مواظب باش حسين را نكشي. حالا بعضيها فكر ميكنند كه يزيد به علت ناداني از وصيت پدر سرپيچي كرد! خير اينطور نبود، حسين عليه السلام كاري كرد كه يزيد مجبور شد آن چه در خود دارد نشان دهد. مجدداً عرضم را تكرار ميكنم كه معاويه فكر كرد كه چون جملات و حركات پيامبر صلی الله عليه و آله را در ظاهر به مردم نشان ميدهد پس همچون پيامبر صلی الله عليه و آله ماندني است و خود و خاندانش تا قيامت باقي خواهند ماند، ولي چيزي كه فكرش را نميكرد، وجود مبارك حسين عليه السلام بود، فرهنگ حسين عليه السلام و به يك معنا فرهنگ اهل بيت پيامبر عليهم السلام فرهنگي بود كه توان رسوايي و سقوط معاويه را دارد. قبلاً بيان كرديم با بودن معاويه يأس تمام جهان اسلام را فراگرفت بهطوري كه در جريان حركت امام به سمت كربلا بعضي از صحابه پيامبر صلی الله عليه و آله به اباعبدالله عليه السلام گفتند كه نرو، شهيد ميشوي؟ و منظورشان اين بود كه حركت امام فايدهاي ندارد، حتي محمدبنحنفيه برادر امامحسين عليه السلام هم، صحبتاش همين بود. معاويه كاري كرده بود كه تصور تمام بشر آن زمان اين بود كه ديگر هيچ مبارزهاي فايده ندارد، يأس از نجات، در فرهنگ معاويهاي روح همه را فرا ميگيرد. ظلم بزرگي به حسين عليه السلام است كه ما نفهميم حضرت چه كار بزرگي براي بشريّت انجام دادند، در نظر داشته باشيد معاويهاي كه روي پايههاي بقايش به شدت حساب ميكرد و اگر مانده بود چهها كه نميكرد، بدانيد كه اگر حسين عليه السلام نبود، او ماندني بود!
آري معاويه با روش خاصي كه در پيش گرفته مسلّم نميتواند به سقوط خود نظر افكند و ژستهاي فرهنگي و تحليلهاي واهياش، حجاب توجه به سقوطش ميشود. شما به اين موضوع دقت كنيد كه دشمن وقتي ميخواهد جوانهاي جامعه ما را نابود كند و يا به عبارتي عمرشان را بمكد، حيات معنويشان را ميگيرد در هر جامعهاي با واژههاي مورد پذيرش همان جامعه اين كار را انجام ميدهند. بهعنوان مثال، اگر فرهنگ جامعهاي فرهنگ ملي باشد، واژههاي ملي را به كار ميبرند و اگر فرهنگ ديني باشد با واژههاي ديني و تحليلهاي به ظاهر ايماني به صحنه ميآيند. لذا شناخت پوچي اين تحليلها و ژستهاي فرهنگي بسيار مشكل است.
راه تشخيص حيلههاي فرهنگي
اي حسين عليه السلام چرا حجّ را ترك كردي؟! مگر حجّ بي خود است؟! خيلي براي بشر سخت است، فرزدق ميگويد: ديدم عجب! حالا كه همه به سرعت در حال حركت به سوي بيتاللهالحرام هستند، يك كاروان از مكّه به بيرون ميرود، سريع دويدم كه به آنها بگويم كه اين كار حرام است، ديدم از نظر ظاهر پسر پيغمبر صلی الله عليه و آله است، ترك حجِّ واجب يعني حج تمتع در آن شرايط حرام است مگر آنكه نيّت عمره مفرده كرده باشند، حالا چگونه بايد به مردم فهماند حجّي كه ظاهرش حجّ باشد و باطنش معاويه، حجّ پيغمبري نيست! و كاري مهمتر از حجّ بايد انجام داد. يك انحرافي شكل گرفته است كه فهم آن مشكل است و خون بشريّت را ميمكد و فرهنگ بشريّت را نابود ميكند حال چه كسي است كه ميتواند بفهمد اين خطر چقدر بزرگ است و همة اين حرفهاي به ظاهر ديني در فرهنگ معاويهاي دروغ است؟ چهكسي ميتواند بفهمد قرآني كه معاويه ميخواند و تفسير ميكند آن نيست كه مقصد و مقصود خداوند است و قرآني كه حسين عليه السلام تفسير ميكند همان چيزي است كه در قرآن است، و قرآن براي آن نازل شده. بهعنوان مثال اگر كسي به شما حرف حقي بزند كه مقصودش باطل باشد، چقدر جرأت داريد به او اعتراض كنيد؟ با وجود اينكه شيعه هم هستيم، گاهي سؤال ميشود كه چرا مردم جرأت نميكنند جلوي اين انحرافها بايستند؟ چون ظاهرش مذهبي است و تشخيص اين انحراف خيلي مشكل است، فقط يك نفر ميتواند اين انحراف را تشخيص دهد و آن كسي است كه ماوراء اين حرفها، از مقصد اصلي بشر كه بندگي خداست، غافل نشود. اگر كسي بندگي را بشناسد، ميفهمد كه در زير اين واژههاي به ظاهر مقدّس، چه انحراف بزرگي خوابيده است. اگر بنده، در جلسهاي خيلي صحبت كنم و حديث و آيه بخوانم و شما وقتي از جلسه بيرون رفتيد، حبّ دنيا در شما شدّت يافت، بدانيد تمام حرف و حديث من، هماني است كه معاويه گفته است. ولي اگر برعكس، ديديد كه عشق به قيامت و مناجات با پروردگار در شما شدّت يافت، بدانيد كه آيات در جهت خودش است. پس چگونه ميتوان معاويه را شناخت؟ با مدّ نظر داشتن بندگي خدا در رابطه با خود و با در نظرگرفتن خدمت به خلق و دلسوزي براي خلق كه حضرت در خطابه خود در سرزمين منا شديداً نسبت به اين دو مسئله به علماي دين در زمان حاكميّت معاويه انتقاد ميفرمايد. يعني اينكه عالِم ديني شدن و نسبت به اين دو مسئله پا فشاري ننمودن سايه معاويه را به رسميّت شناختن است.
بنابراين شناخت پوچي تحليلهاي فرهنگ معاويهاي بسيار مشكل است، مگر براي كساني كه به فلسفه بودن خود - يعني بندگي خدا- بتوانند بينديشند و انديشه جامعه را به مسئله اصليشان كه همان بندگي خدا است معطوف دارند. نهضت كربلا توان ارائه چنين انديشهاي را در واويلاي خشكي تفكر دارد. و نهضت كربلا بر اساس چنين فرهنگي توانست با همة آن جوّسازيها اسلام را نجات دهد، يعني در واويلاي شعارهاي اسلامي معاويه، عمق فاجعه را شناخت، و توانست اين خطر را كه جوانهاي جامعه اسلامي در حال نابودي هستند، بشناسد و با برنامهريزي صحيح، جهان اسلام را نجات بخشد. آيا از خود نميپرسيد انجمن حجّتيّهايها كه ميگويند: اسلام، سعودي هم ميگويد: اسلام، امامخميني(رحمةاللهعليه) هم كه ميگويد: اسلام، پس چرا انجمن حجّتيّه و سعودي اينهمه به آمريكا گرايش دارند ولي امامخميني(رحمةاللهعليه) اين همه با آمريكا دشمني دارد. انجمن حجّتيّه در ظاهر اهل طاعت و عبادت است، قرآن و مفاتيح هم ميخواند ولي وقتي حضرت امام(رحمةاللهعليه) با پيروزي انقلاب سر كار آمدند اينها با طاغوت بيشتر نزديكي داشتندتا با امامخميني(رحمةاللهعليه). اكثر كساني كه نيروهاي مذهبي مبارز را در زمان شاه، لو ميدادند از اعضاي انجمن حجّتيّه بودند، خوب اينها هم ميگفتند اسلام و دم از مذهب ميزدند. چه كسي ميتواند تفاوت اين دو اسلام را بفهمد.
اي يزيد! تو كه ميگويي اسلام، اي معاويه، تو هم كه ميگويي اسلام، اين امام عليه السلام هم كه ميگويد اسلام پس چرا شما با اين حسيني كه ميگويد اسلام، بيشتر دشمني ميورزيد تا با ابنمنصور سرجون كه گرايشش به كفر و فساد بيشتر است تا اسلام؟ شما از اين نكته بفهميد كه جوان شما با حسين عليه السلام نجات پيدا ميكند. حسين عليه السلام ميگويد: اسلام و درست ميگويد. ولي معاويه ميگويد اسلام و دروغ ميگويد، چراكه اسلام معاويه، گرايش به بندگي خدا ندارد. اگر ديديد فضاي جامعه، فضاي بندگي شد، بدانيد كه اسلام بر سر كار است، ولي اگر ديديد كه مثلاً فلان اداره در كشور جمهوري اسلامي همه تجمّلات را به كار ميبرد و ارزش را به اهل تجمّل ميدهد، فريب نخوريد و نگوييد كه چون اين تجمّلات در جمهوري اسلامي واقع است، پس اينها بر اساس اسلام است، خير اين ضدّ اسلام است، اين معاويه است. شما ترسي از گفتن حق نداشته باشيد، حسين عليه السلام چون نترسيد و حق گفت، اسلام ماند. حسين عليه السلام نترسيد و واقعيت را بيان كرد و نگفت چون معاويه واژههاي اسلامي را به كار ميبرد پس اسلام است. پسر عمر گفت: اي حسين نرو، كشته ميشوي پسر عمر يك مقدّس احمق است، به تعبير امام خميني (رحمةاللهعليه) ما بيشترين ضربه را از مقدّسان احمق خوردهايم، شما نترسيد و حسيني باشيد تا بتوانيد در مقابل معاويه و يزيد بايستيد.
جوّ زمان معاويه را قبلاً ترسيم نموديم، در اين جوّ همه واژههاي اسلامي به كار ميرود، معاويه تلاش ميكرد تا بگويد من اسلام هستم و چون من فرد بسيار خوبي نيستم، پس اسلام هم چيز مهمي نيست و در نتيجه بگويد امويها از هاشميها مهمتر هستند و حسين عليه السلام اين فكر معاويهاي را آشكار ساخت. معاويه را بشناسيد تا بدانيد كه معاويههاي نظام اسلامي ميخواهند انقلاب را از شما بگيرند، شما حسين گونه انتقاد كنيد و بگوييد كه اين واژهها درست است ولي شما دروغ ميگوييد، شما خون مردم را ميمكيد و جوانهاي ما را به پوچي و سردرگمي ميبريد، اسمش اسلام است ولي رسمش اسلام نيست، بايد به روش حسيني با اين انحرافها برخورد كرد تا اسلام و انقلاب بماند.
معاويه و يزيد كه به ظاهر دم از اسلام ميزنند، مجبور هستند دشمن اصلي حسين عليه السلام شوند كه از عمق دل بيشترين ارج و احترام را به همان واژههايي ميگذارد كه معاويه و يزيد از آن دم ميزنند، آنها فقط الفاظ اسلامي را سر زبان دارند و لذا رسوا ميشوند. بحث و گفتگوي آنها در جلسات خصوصيشان بر سر سياستبازي است و اينكه چگونه رقيب خود را از صحنه خارج كنند ولي در فرهنگ حسين عليه السلام همواره گفتگو بر سر تقوا و راه و رسم عبوديت است و اينكه چگونه حكم خدا بر جامعه حاكم باشد.
به حسين عليه السلام قسم؛ اگر جوانان حزبالهي ناب، انقلابي بمانند و خسته نشوند و به حسين عليه السلام اقتدا كنند، تمام اين مشكلاتي كه شما فكر ميكنيد ديگر نميشود كاري كرد و شما را مأيوس ميكند همه حل خواهد شد. شما معاويه و يزيد را ببينيد كه در چه دو راهي گرفتار شدهاند، اگر به حسين عليه السلام احترام بگذارند كه بايد خودشان نباشند و او حاكم باشد و اگر او را بكشند، معلوم ميشود عبوديت خدا و معنويت برايشان مهم نيست، و ديديد كه همينگونه شد. بعد از واقعة كربلا جهان اسلام بيدار شد، حسين عليه السلام نشان داد كه معاويه و يزيد هر چند نميخواهند معلوم شوند ولي همان چنگيزند و اين بزرگترين خدمت بود براي اينكه اسلام بماند، چراكه اسلام در دهان يزيد و معاويه واژههايش ميماند ولي ماندني نبود، چون دوست داشتني نبود، و حسين عليه السلام كاري كرد كه اسلام دوست داشتني باشد و اسلام نيز ماند.
سلام خدا بر حسين عليه السلام و اصحاب او كه گفتمان نظام ارزشي اسلام را به اسلام برگرداندند.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه بيست و سوم
كربلا؛ عامل نجات از عميقترين پوچيها
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
حسين عليه السلام، نگاهي به همة تاريخ
سلام بر حسين عليه السلام معني دلدادگي و شعور، معني شجاعت، حكمت و دلسوزي و معني هدايتگري صحيح.
در سلسله بحثهايي كه در رابطه با كربلا و نهضت اباعبدالله عليه السلام مطرح نموديم، بهتر ديديم كه در درياي بيكران حكمت حسيني روي اين نكته تأكيد شود كه حسين عليه السلام بنا دارد تا پوچبودن حياتي را كه دشمنان پيامبران ميخواهند همواره به بشر تحميل كنند با يك جهش و شور و شيدايي بسيار قدرتمندي از بين ببرد.
كربلا داراي ابعاد بينهايتي است و اگر بدون تحليل از كربلا بگذريم به آن جفا كردهايم، و از سير به آن ابعاد محروم شدهايم، كربلا يك چيز سادهاي نيست كه فقط نگاهش كنيم و رد شويم، كربلا پيام يك انسان قدسي معصوم است كه نگاهش همه تاريخ آينده را در بر گرفته است، و با همين نگاه و بينش است كه به صحنه حيات بشري يك پيام بزرگ داده است، و اين پيام، پيامي نيست كه در زمان خودش يا در ظاهرش متوقف شود، خود ائمه عليهم السلام تأكيد دارند كه ما حركات و سكنات آنها را در طول تاريخ دائم تفسير كنيم و يكي از اين پيامها كه ميتوان از امامان معصوم گرفت، راه نجات از پوچيها است و بر همين اساس است كه بايد عزيزان نگران اين نكته باشند كه خداي ناكرده يك پوچي خطرناك، يك پوچي معاويهاي و نه چنگيزي به سراغ زندگيتان بيايد و متوجّه نباشيد كه داريد همچون شمع آب ميشويد و هيچ ميشويد، اين كه بزرگان ما ميگويند: «انتخاب حسين عليه السلام، زندگي فوق زنده ماندن بود» نكتهاي است كه بايد در سرتاسر نهضت آن حضرت مدّ نظر داشت.
حسين عليه السلام امام بشريّت است، اگر عمق مسأله روشن شود ما بايد دلواپس پوچ شدن خودمان باشيم و آن هم پوچ شدن معاويهاي. پوچ شدن چنگيزي محسوس است و راحت سر آدم را ميبرد و آدمي ميميرد و در حدّ توانش هم با او مقابله ميكند. آري هيچ كس دلش نميخواهد بيهوده بميرد، ولي يك نوع مردني است كه آدمي به راحتي نميفهمد كه دارد ميميرد و حسين عليه السلام ميخواهد ما را از اينگونه مردن كه بشر معمولي قدرت تشخيص آن را ندارد، نجات بخشد. مردني كه اگر بيدار نباشيم تمام زندگيمان را ميگيرد. مگر پيامبران آمدند چه كار كنند؟ مگر نيامدند كاري كنند كه ما بيحاصل از اين دنيا نرويم و در همين راستا پيامبر صلی الله عليه و آله فرمودند: «حُسَيْنٌ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن ». يعني؛ سنّت پيامبر صلی الله عليه و آله براي رساندن بشر به آن مقصود كافي نيست، اگر حسين عليه السلام نباشد. به همين جهت هم حضرت فرمودند؛ دنبالة دين مرا با حسين عليه السلام كامل كنيد، و مگر نديديد كه بعد از پيامبر صلی الله عليه و آله، با واژههاي دين اسلام، همان كاري را كردند كه قبل از ظهور اسلام انجام ميدادند.
معني غم حسين عليه السلام
آنچه بايد روي آن حساس بود و دقت داشت اين است كه پوچي شكلهاي مختلفي دارد و برخي از شكلهاي آن بهقدري پنهان است كه متوجّه نيستيم كه در پوچي قرار گرفتهايم و همچنان آن را تكرار ميكنيم و لفافههايي را بهكار ميبريم كه پوچي را پنهان ميكند. بهعنوان مثال؛ يك وقت شما ميگوييد اين كه من هر روز سر كار بروم و بيايم و فقط اين كار را هر روز تكرار كنم اين پوچي است! اين را كه همه ميفهمند، اين پوچي آشكار است ولي براي اين كه آن را پنهان كنند مثلاً ميگويند در روزهاي تعطيل فرزندان و همسران كارمندان با هم رفت و آمد كنند و آشنا شوند و شماره تلفنهاي همديگر را بگيرند و گاهي هم به يكديگر تلفن بزنند كه نفهمند پوچاند!! فهميدن اينكه اين كار پوچي است مشكل نيست و همچنين فهميدن اين كه به اصطلاح ميخواهند «پوچي را پنهان نمايند» نيز مشكل نيست ولي پوچيهايي وجود دارد كه خيلي پنهان است، نمونه آن پوچي معاويهاي است كه عمر انسانها را تماماً پوچ و پوك ميكند و كسي نميفهمد. به راستي چه كسي اين پوچي را ميشناسد؟ آيا در حكومت معاويه دين نيست؟ دعا نيست؟ قرآن نيست؟ و...بلي همه هست. ولي اينجاست كه ميگوييم اگر غم حسين عليه السلام را بشناسيم ميفهميم كه غم حسين عليه السلام غم محمّدي صلی الله عليه و آله است، غم پيامبر صلی الله عليه و آله و غم فاطمه سلام الله عليها يك غم خاص است، غمي است كه ميداند اين بشر به كجا ميتواند برسد ولي نه خودش متوجّه است و نه شرايط اين توجه را براي خود فراهم ميآورد، غم فاطمهزهرا سلام الله عليها، همان غمي است كه خداوند به پيامبرش فرمود: چرا اين قدر غصه ميخوري؟ نزديك است كه تلف شوي، «لَعَلَّكَ باخِعٌنَفْسَكَ اَلّا يَكُونُوا مُؤمِنين» اين غم مقدّس، غمي است كه آدمي ميبيند كه انسان چقدر ميتواند متعالي بشود و نميشود.
پيامبر خدا صلی الله عليه و آله را در نظر بگيريد با آن همه سختي و فشار و تحمل مصائب بسيار، دين را حاكم كرد، ولايت را در غدير مطرح كرد و جاده تعالي را هموار نمود، يكمرتبه حضرتزهرا سلام الله عليها بعد از رحلت پيامبر صلی الله عليه و آله با مسألهاي روبهرو شدند كه ديدند همه آن زحمات در حال هدر رفتن است، سقيفه سازان همه جادهها را تخريب كرده و جهت را منحرف نمودند آيا نبايد از اين انحراف بزرگ غصهاي به عظمت غم فاطمه سلام الله عليها داشت؟ غمي كه آدمي ميبيند تمام امكانات به شورآمدن و متعاليشدن و از پوچي نجات پيداكردنِ بشر به هدر رفت. آيا اين يك غم ساده است؟ اين غم را چه كسي ميفهمد؟ كسي ميفهمد كه معني پوچي و راه فرار از آن را بفهمد، و جز فاطمهزهرا سلام الله عليها و فرهنگ فاطمي كسي اين غم را نميفهمد، اينجاست كه شما ميبينيد از اين غم نميتوان به سادگي گذشت، اين غم از نوع غمي نيست كه كسي در مقابل قتل عام چنگيز ميخورد، در مقابل قتل عام چنگيز فقط بدن ها تكه تكه ميشود ولي در مقابل حيله معاويهاي ظاهراً هيچ مشكلي پيش نميآيد ولي در حقيقت انسان پوچ و هيچ ميشود كه غم آن بسيار سخت است. اگر آدمي بفهمد پوچي يعني چه؟ آن وقت معناي غم حسيني و نقشه معاويه به روشني معلوم ميشود. اين كه هر سال نگاهمان را به نهضت با شكوه اباعبدالله عليه السلام مياندازيم به اين دليل است كه توجه به كربلا ياد آور تأكيد بر حيات حقيقي بشريّت در جلوه امامت حسين عليه السلام است.
راه تشخيص درد
تأكيد بنده اين است كه بفهميم در فرهنگ معاويه، كاري صورت ميگيرد كه آدمي پوچي را نميفهمد. در دنياي غرب تلاش بسيار است تا كارمندش يا سرمايه دارش نفهمد كه دارد پوچ ميشود. به مجرد اينكه سرمايه دارش ميخواهد احساس پوچي كند، يك ميل جديد برايش پيدا ميكنند. غرب داراي فرهنگ است ولي يك فرهنگ غلط، حال در اين فضا اگر كسي حسين عليه السلام را بشناسد آنوقت مي فهمد فرهنگ معاويه و فرهنگ امروز غرب چه بلايي بر سر بشر آورده است و دردش را خواهد شناخت. گاهي اوقات ما نميفهميم كه چه دردي داريم؟ مثلاً در يك خانوادهاي همه به همديگر خنده پيشنهاد ميكنند، نسخه خنده براي همديگر ميپيچند، همه دلشان ميخواهد همديگر را خوشحال كنند و ميخواهند خوشحال باشند، و همه هم ميبينند كه خوشحال نيستند و حس ميكنند دارند ميميرند. حالا دو راه بيشتر در پيش ندارند: اول اينكه در روند جهتگيري زندگي، تجديد نظر كنند كه عموماً اين كار را نميكنند، و دوم اينكه بپذيرند كه خودشان را بيهوده به خوشي بايد بزنند. اميد معاويه به دومين راه بود. معاويه گفت من آنقدر زمينه را آماده ميكنم كه مسلمانهاي نظام اسلامي ديگر اميدي به احياي آن حالت صدر اسلام نداشته باشند و بين آنها يأس القاء ميكنم و يك ملّت الكي خوش ميسازم.
نكتهاي كه در اين بحث ميخواهيم روشن نماييم اينكه معاويه به چه اميدي، چنين فرهنگي را حاكم كرد؟ مگر او چه اهرمي در دست خود داشت كه فكر كرد ميتواند چنين كاري انجام دهد؟ معاويه يك اهرم بزرگ داشت و آن ايجاد فضاي ترس از مرگ در ميان مردم بود، كاري كرد كه همه حس كنند، اگر تكان بخورند ذبح شرعي ميشوند. آري! ذبح شرعي. يك وقت شما با چنگيز طرف هستيد، در آن حالت يا كشته ميشويد و يا ميكشيد، ولي اگر در مقابل معاويه قرار بگيريد، ذبح شرعي ميشويد، يعني به اسم اينكه ضد دين! و ضد اميرالمؤمنين هستيد! كافر محسوب ميشويد و مستحق اعدام هستيد. حُجربن عَدي را به اسم مقابله با اميرالمؤمنين، بدنش را تكه تكه كردند و شمع آجين نمودند، يعني شمع روشن نمودند تا ذره ذره آب شود و روي زخمهاي بدن او بيفتد و به اصطلاح عبرت بقيه بشود، خيلي عجيب است، چنگيز هم اين كار را نميكرد، ولي معاويه به خودش حق ميدهد اين كار را انجام دهد، چرا؟ براي اين كه اميرالمؤمنين!! است و به اسم دفاع از اسلام به ميدان آمده است! حال در اين شرايط اگر كسي توانست يك نوع مرگِ جهت دار با فرهنگي معنيدار به بشريّت توصيه كند، ميتواند جلوي معاويه بايستد.
حضرت امامحسين عليه السلام از مكه نامهاي براي بنيهاشم مينويسد و ميگويد كه ما ميخواهيم برويم و شهيد ميشويم، اگر با من بياييد شهيد خواهيد شد و اگر نياييد به فتحي نميرسيد، ذليل ميشويد. خوب دقت كنيد كه حضرت در كجا ميفهمد كه وارد چه كاري شدهاست، حتي در آخرين روزي كه در مكه است ميفرمايد هر كس با ما باشد «باذلاً مُهْجَتَهُ» و ميخواهد خونش ريخته شود و ميتواند از خود بگذرد، «فَلْيَرْحَل مَعَنا» پس با ما بيايد. البته در نظر داشته باشيد كه حضرت در موقعي اين صحبت ها را فرمودند كه هنوز بحث تنها گذاردن و شهادت نايبشان يعني مسلم بن عقيل در كوفه نيست، بلكه برعكس بر طبق شواهد موجود، همه شرايط موجود بر وفق مراد حضرت بود و حتي نايب امام در نامهاي نوشته بود كه آقا! اگر آب دستتان است زمين بگذاريد و بياييد كه همه با شما هستند. فردا صبح امام سخنراني ميكنند و ميگويند كه ما ميخواهيم برويم و خونمان را بريزيم. چقدر خوب است كه عميقاً اين موضوعات را بررسي كنيم تا به بحثهاي سطحي ضعيف و هرج و مرج فكري گرفتار نشويم. پس نتيجه اين كه حضرت پيشنهادي دارند كه از آن خيلي كار بر ميآيد. براي روشن شدن موضوع به عنوان مثال به نوع زندگي مردم بعد از دوران دفاع مقدّس در كشورمان نظري بيندازيد ميبينيد ما بعد از جنگ به يك نوع ماندن علاقهمند شديم كه مانند اختاپوسي دارد سراسر زندگي مردم ما را ميگيرد، اختاپوسي به نام علاقه به ماندن و دنيايي شدن، و با اين روند اگر بيدار نشويم در آينده خواهيم ديد كه مردم حاضر هستند به هر ذلتي تن در دهند تا نميرند. البته اميدواريم چون اينجا كشور شيعه است به لطف امامزمان عجل الله تعالی فرجه چنين مسئلهاي حاكم نشود، ولي در دنيا حاكم است. اين روحيه، روحيهاي است كه اگر در انسان به وجود آيد معاويه به راحتي كار خود را خواهد كرد، بزرگترين نقطه اميد براي ظهور فرهنگ معاويه، اين است كه «ماندن» براي انسان همه چيز بشود، و از زندگيِ فوق زندهماندن غافل شود.
ترس از مرگ در فرهنگ معاويه، سايهاي است كه همة ابعاد جامعه را در بر ميگيرد و در آن شرايط مرگ به قدري براي جامعه وحشتناك است كه حاضر است هر ذلتي را بپذيرد. حال فردي را در نظر بگيريد كه هراسي از مرگ ندارد و لذا به راحتي ميتواند شيشه عمر فرهنگ معاويهاي را بشكند. فرهنگ حسيني، فرهنگ شهادت و كشته شدن در راه حق ميباشد و با اين شيوه است كه درست در مقابل فرهنگ معاويهاي كه ترس از مرگ را حاكم كرده است، قد عَلَم ميكند.
نكتهاي كه حضرت اباعبدالله عليه السلام تا ابد براي بشريّت به ارمغان آورده است زيرِ سؤالبردن «زنده بودن» در فرهنگ معاويه است، زنده ماندني كه بسيار سطحي و سبك است. كار اباعبدالله عليه السلام در اين خصوص به نمايش در آوردن اوج شجاعت براي بشريّت است و تعهد ما نسبت به اباعبدالله عليه السلام نيز همين است و هر چه به نهضت اباعبدالله عليه السلام معرفت پيدا كنيم به نجاتيافتن نزديكتر خواهيم شد. اينجاست كه هر سال در ايام عاشورا بايد بررسي كنيم آيا واقعاً آمادگي يك نوع مردن كه همچون شهادت اباعبدالله عليه السلام است را داريم يا خير؟ اگر اين بررسي را داشته باشيم قطعاً خودمان را براي خوب زندگيكردن آماده كردهايم، چه بمانيم و چه شهيد بشويم، ديگر فشار پوچ زدگي زمانه نميتواند ما را از خدا جدا كند و از اوج آسمان به سياهي زمين گرفتار نمايد. به جملة متن دقت فرماييد:
به تنهايي قدرتي بينهايت
اين نكته همواره خود را ثابت كرده است، آدمي كه از مرگ نميهراسد، به تنهايي، قدرتي است بينهايت برتر از بزرگترين قدرتهاي زمانه و به همين جهت معاويه مجبور است مدام ترس را به هر وسيلهاي كه ممكن است منتشر كند و همواره نگران است نكند مردم «دامترسازمرگ» را پاره كنند و از آن بيرون بيايند كه اين پايان كار قدرتمندان است و حسين عليه السلام به اين مسئله خوب آگاه است و لذا ميداند با نهضت خود چه بلايي بر سر فرهنگ معاويهاي خواهد آورد، هر چند خود يزيد و عبيداللهبنزياد اصلاً متوجّه اين مسئله نبودند كه آنچه حكومت معاويه را حفظ خواهد كرد ترساندن مخالفان بود نه كشتن آنها.
از اين موضوع ساده نگذريد، شما همين حالا رزمندگان حزبالله لبنان يا انتفاضه فلسطين را در نظر بگيريد. آنها خيلي بيشتر از اسراييليها كشته دادهاند، ولي چالشي كه در جبهه اسراييل وجود دارد اين است كه آنها نميتوانند مردن را بپذيرند. درست است كه جوانان حزبالله و انتفاضه مرتب كشته ميشوند، ولي در مقابلشان گروهي صف زدهاند كه اصلاً نميتوانند تحمل كنند كه يك كشته بدهند، چراكه اگر چند نفر از آنها به هلاكت برسند، مثل اين است كه هزاران نيرو كشته شده است. فرهنگ اباعبدالله عليه السلام فرهنگ عجيبي است، اين فرهنگ ميفرمايد: اگر كسي توانست كشتهشدن را بشناسد قدرت، بينهايت ميشود. شما اگر توجه و نظرتان را از كربلا دور كنيد و بدون كربلا شويد يك مرتبه خواهيد ديد كه ديگر ميخواهيد بمانيد! چه نوع ماندني؟ هر نوع ماندني. فرهنگ مقابل فرهنگ حسين عليه السلام ميخواهد مرتب ترس از مرگ را منتشر كند.
فرهنگ معاويه، مرگ را به انسان ها نميدهد، بلكه ترس از مرگ را القاء ميكند، اصلاً ترس از مرگ همه حيات اينهاست. شما شهيد مدرس را در نظر بگيريد، وقتي سپاه روسيه آمد و شمال كشور را گرفت، همه خود را باختند ولي ايشان پشت تريبون مجلس رفت و گفت: «قبل از اينكه بميريم نبايد از ترس مرگ بميريم»، اين همان روحيه حسيني است و نتيجهاش را هم ديديم كه عامل عزت اسلام و عزت ملت اسلام بود، و حيله تزار روس خنثي شد. فرهنگي كه امروز همواره ما را تهديد ميكند به پير و جوان كار دارد، پير نود ساله يا جوان پرشور را اگر حسيني نباشند، ميتوان تحت تأثير اين فرهنگ و با حربه «ترس از مرگ» ذليل نمود! اگر تاريخ را مطالعه كنيد خواهيد ديد كه در طول تاريخ نمونههاي بسيار زيادي وجود دارد كه با ترس از مرگ، ذلتي غير قابل توصيف به جوامع انساني دادهاند و اينجاست كه آدمي ميبيند با وجود داشتن حسين عليه السلام چگونه ميشود از مرگ نهراسيد و ايستادگي نمود. ما چه از مرگ بترسيم و چه نترسيم، بالاخره زماني بايد بميريم، ولي دشمن، از طريق ترس از مرگ هر روز ما را در قالبي از زندگي مياندازد كه بسيار زشت است و اگر حسين عليه السلام را نداشته باشيم نابود خواهيم شد.
شكستِ دامِ ترس از مرگ
معاويه همواره نگران است كه نكند مردم دام «ترس از مرگ» را پاره كنند و از آن بيرون آيند كه اين پايان كار قدرتمندان است و حسين عليه السلام به اين مسئله به خوبي آگاه است و لذا ميداند با نهضت خود چه بلايي بر سر فرهنگ معاويهاي خواهد آورد، هر چند كه خود عبيدالله بن زياد و يزيد متوجّه اين مساله نبودند كه ترساندن مخالفان از مرگ، عاملي بود كه حكومت و فرهنگ معاويه را حفظ ميكرد. معاويه فرهنگي را نهادينه كرده بود كه با آن ترس از مرگ را در همه جا منتشر مينمود و هر كجا به تناسب همين فرهنگ رفتار ميكرد. معاويه به فرزندش وصيت كرد كه حسين را نكش و گفت: از كشتن عبداللهبنزبير هيچ ترسي به خود راه مده ولي حسين را نكش. بحث معاويه، كشتن نبود! چرا؟ چون با حاكم نمودن ترس، همه را تسليم ميكردند. حالا يزيد هم فكر ميكرد اين روش ادامه پيدا ميكند، اصلاً باورشان نميشد كه فرهنگ معاويه در اينجا يك مرتبه شكست بخورد وحتي يادشان رفت كه اگر شكست بخورند چه بايد بكنند؟ مثل داستان آن كلاغ و بچه كلاغ است كه «كلاغ به بچهاش گفت اگر ديدي آدميزاده خم شد به طرف زمين بدان كه ميخواهد سنگ يا كلوخ بردارد و به تو بزند، بچه كلاغ گفت خوب اگر قبلاً كلوخ در دستش بود چه؟ كلاغ گفت اين را ديگر نميدانم!» عين همين قضيه در مورد يزيد هم رخ داد. معاويه فرهنگي را نهادينه كرده بود كه دائم جواب ميداد و كارها جلو ميرفت و اينها فكر ميكردند هميشه همينطور است. اما ناگهان حسين عليه السلام پيدا شد و اين حيلة نظاممند را از تعادل خارج نمود، و اينها نتوانستند به ادامة كار فكر كنند و فكرشان را از دست دادند. يزيد و عبيدالله نميخواستند حسين عليه السلام را بكشند بلكه نفهميدند در مقابل حسين عليه السلام چه بكنند. اصلاً كار فرهنگ معاويهاي اين نيست كه حسين عليه السلام را بكشند نفهميدند چه كار كردند، پيش خود فكر كردند كه با همان فضاي فرهنگ معاويهاي، حسين عليه السلام را در محاصره قرار ميدهيم، بالاخره بيعت ميكند و صلح مينمايد. عُمر سَعد كه تا حدّي اهل بيت را ميشناخت اصرار كرد كه اينطور نميشود، ولي گفتند يا بايد تسليم شود يا كشته شود، فكر ميكردند تسليم ميشود و فضا، همان فضاي معاويهاي يعني ترس از مرگ حاكم است، ولي ناگهان با اين واقعه روبهرو شدند كه اي واي حسين كشته شد! به صحبتهاي يزيد پس از واقعه كربلا دقت داشته باشيد، اين كه ميگويد «خدا لعنت كند عبيدالله را، او حسين عليه السلام را كشت» و يا اين كه ميگويد «دوست داشتم پسرانم كشته بشوند و حسين عليه السلام كشته نشود»، به اين دليل نيست كه او واقعاً راست ميگويد، بلكه فكر ميكرد باز هم ميتواند اوضاع را برگرداند.
به راستي چه چيز باعث شد كه اين فرهنگ به ظاهر موفق كه هميشه خون بشريّت را ميمكيده است و امروز هم ميمكد، شكست بخورد؟ مگر جز نهضت اباعبدالله عليه السلام چيز ديگري ميباشد. معني نهضت اباعبدالله عليه السلام اين است كه از دام مرگ معاويهاي نبايد هراسيد، شما روحيه جوانان كشور در دوران جنگ تحميلي را كه در فرهنگ شهادت به ثمرة عالي دست يافتند با دوران بعد از جنگ مقايسه كنيد، ميبينيد جوانان به اندازهاي كه از آن فضاي الهي فاصله گرفتهاند گرفتار پوچي شدهاند. پس نجات از همه اين پوچيها يك راه بيشتر ندارد و آن اينكه از مرگ نهراسيم، و اگر بترسيم آثارش همين خواهد بود كه ميبينيد، جوانهاي ما رو به پوچ شدن ميروند، پوچ شدني كه در برخي انسانها آشكار و در برخي ديگر پنهان است.
نكتة ديگري كه لازم است بدانيد اينكه خدا هميشه براي شما شرايطي را جهت گفتن سخن حق فراهم ميكند آنهايي كه اين فرهنگ و سنّت الهي را ميشناسند، منتظر ميمانند، به همين دليل امامحسين عليه السلام نيز منتظر است تا شرايط فراهم شود و آن حضرت در شرايطي كه خدا فراهم آورد بسيار خوب نتيجه گرفت. اين كه در قضيه كربلا كوفيها دعوت كردند و يا مسائل ديگر، همه فرع موضوع هستند. من و شما نيز بايد چنين باشيم اگر در موضع حق بوديم و شرايط درگيري مستقيم با باطل هنوز فراهم نشده و باطل بودنِ باطل هنوز خوب روشن نيست بايد منتظر بمانيم تا روشن شود كه حق با ماست و يا باطل بودن باطل نيز مشخص شود. اين مسئله مشخصي است كه حضرت اباعبدالله عليه السلام فرزند اين سنّتهاست، ميداند كه فرهنگ معاويه چون باطل است نابود شدني است. اميرالمؤمنين عليه السلام در نهجالبلاغه ميفرمايند: خداوند براي فرهنگهاي باطل، شرايطي را كه ضربه بخورند و سرنگون شوند فراهم آورده است. اينجاست كه بايد خودمان را آماده كنيم، هسته توحيدي درونمان را پرورش دهيم تا بتوانيم كاري را كه ميخواهيم انجام دهيم به نحو اَحسن انجام دهيم.
پس تا اينجا به اين نتيجه رسيديم كه رمز نترسيدن از مرگ، پيامِ حضرتاباعبدالله عليه السلام براي هميشه تاريخ است. جملهاي را كه سيدجمالالديناسدآبادي ميگويد: «وقتي دريچة مرگ باز است، ذلت چرا؟» نيز بر همين اساس است. در طرف ديگر قضيه، چرا رضاخان اين قدر ذليل ميشود؟ براي اينكه از مرگ ميهراسد، چرا از مرگ ميترسد؟ براي اينكه روح ذلت، خودش مرگ هر روزي ميآورد، ولي شهيد مدرّس را ببينيد كه چون از مرگ نميترسد ذلت قبول نميكند و همواره آزاد است. همه بدبختي ما و جامعه ما از آنجايي شروع ميشود كه از مرگ بهراسيم، اگر نترسيدن از مرگ در خانواده و در جامعه نهادينه شد، روحيهاي پديد ميآيد كه نهضت اباعبدالله عليه السلام را به خوبي درك ميكند و به آن نهضت نزديك ميشود و همواره در عزت است و كلاه پوچي معاويهاي بر سرش نميرود. به اين قسمت از متن توجه بفرماييد:
يك نَفَس آزادي
در هنگامهاي كه همه سرگردان شده باشند، نه كسي از وضع موجود راضي است و نه راهي را براي بيرون رفتن از آن وضع ميشناسد، در اين حال فقط يك انسان كافي است كه بتواند انسانها را از اين پوچي آزار دهنده برهاند و به آنها نيروي مقاومت براي بيرون شدن از وضع موجود بدهد و آنها را به اصالتها برگرداند، آري فقط يك انسان كافي است كه آن امر ناگفتني تا آن زمان را در حدي پاك و زلال ارائه نمايد كه همه به صدق وجود او اقرار نمايند و خطرِ پذيرفتن آن امر را در آرامش صدق وجود او به چيزي نگيرند و قربانيان واقعي را كساني بدانند كه در اين خطر گام ننهند.
از زير سايه نظم مسلط معاويهاي اگر انسان حتي يك نفس بتواند خود را آزاد كند به دشتهاي پهناور آزادي وارد شده است و بهشت را رو در روي خود ميبيند، هر چند او را به چيزي نگيرند و شورشي بنامند، و برعكس به غلام باشيهاي خود مدال افتخار دهند، و نهضت حسين عليه السلام نشان داد كه آري هنوز هم خورشيد طلوع خواهد كرد و امكان «تنفّس آزاد » نمرده است و براي اين كار فقط يك انسان كافي است.
گاهي چنين حالتي پديد ميآيد كه انسانها در ادامة زندگي سرگردان ميشوند. به عنوان مثال در زمان رژيم شاهنشاهي، سرگرداني وجود نداشت، وضعيت روشن بود، نجات ملت به اين بود كه رژيم طاغوت برچيده شود، اما الان راه كار چيست؟ مثلاً ادارهاي را ميبيني كه به اسم اسلام و انقلاب، خلاف اسلام و انقلاب عمل ميكند و شما هم بسيار اذيت ميشويد و نميدانيد كه چه بايد بكنيد؟ و فكر ميكنيد اگر با آن اداره درگير شويد، با اسلام و انقلاب درگير شدهايد! اينجاست كه بايد دقيق و هوشيار باشيد و بدانيد اين يك وضع خاص است، فرهنگ جاري در اين اداره و اين نظام اداري فرهنگ خاصي است، اصلش غربي و ضد انسان است ولي ظاهرش در خدمت انسان است. و لذا اولاً: تخلفات اين اداره را به پاي اصل انقلاب و آدمهاي دلسوز انقلاب نميگذاريد. ثانياً: تشخيص ميدهيد كه عدهاي ميخواهند تحت لواي واژههاي مقدّس انسان را نابود و پوچ كنند. اگر كسي اين مسائل را به خوبي درك نكند يا مثل عبداللهبنعمر ميشود كه ميگفت: معاويه اميرالمؤمنين است يعني نميتواند بين پيامبر صلی الله عليه و آله، ائمه معصوم عليهم السلام، اولياء الهي و بين كساني كه با واژههاي مقدّس، كار غير مقدّس ميكنند، فرقي بگذارد و يا مثل پسر زبير ميشود كه با همه در ميافتد. شما الان شرايط حاضر جامعه را در نظر بگيريد، شرايط بسيار سختي است، چه كار ميخواهيد بكنيد؟ اگر زلالي فرهنگ حسيني را نداشته باشيد يا حمله ميكنيد و لذا معنويت زير سؤال ميرود و به دنبال آن جوانانمان لاابالي و بيتفاوت ميشوند و يا سكوت ميكنيم و چيزهاي حرام و باطلي را به اسم اسلام و انقلاب و تشيع ميپذيريم و در نتيجه با انقلابي روبهرو ميشويم كه چهره آن روز به روز زشتتر ميشود و اينجاست كه ارزشهاي انقلاب و خون شهدا زير سؤال ميرود!!
درست موضعگيري كردن در چنين شرايطي بسيار سخت است، يك وقت ابوسفيان آن طرف خندق است و پيامبر صلی الله عليه و آله اين طرف خندق، در اين فضا تصميمگيري آسان است ولي يك وقت فرزند ابوسفيان عمامه پيامبر صلی الله عليه و آله به سر گذاشته و آمده است اين طرف خندق و به اسم جانشين پيامبر حكم ميراند، حالا حسين عليه السلام در اين جبهه بايد راه و رسم مبارزه با اين جبهه را به نمايش بگذارد. عيناً در انقلاب هم چنين مرحلهاي هست كه يك روز با حاكميّت شاه بايد ميجنگيديد و حالا در نظام اسلامي با جريان منفي بايد روبهرو شويد.معاويه فضايي ايجاد كرده است كه خواص هم نميدانند در چنين فضايي چه بكنند و سرگردان هستند! اگر تندروي كنند به اصل اسلام ضربه ميخورد، اگر كندروي كنند، ميبينند نميتوانند اين فضا را به عنوان اسلام بپذيرند، حالا بايد چه بكنند؟ اگر مقابله كنند، پسر زيبر ميشوند و اگر تأييد كنند پسر عمر ميشوند. پسر زبير ميخواست با يزيد مقابله كند ولي خودش چيزي نداشت و آدم بيخودي بود، امام عليه السلام به او گفتند كه به كمك من بيا. گفت نه، من در مكه ميمانم. امام فرمودند ميبينم كه سرت را همچون قوچ ميبرند و اتفاقاً سرش را بريدند و مكه را هم سنگ باران كردند. همه سؤال ميكردند كه عجب! ابرهه به مكه حمله كرد، ضربه محكمي از ابابيل خورد، چرا به پسر زبير كه حمله كردند ضربه نخوردند؟ در جواب بايد گفت: براي اين كه پسر زبير به امام معصوم پشت كرد يعني در واقع به كعبه اصلي پشت كرد.
زلالي روش حسين عليه السلام در انتقاد
با روش و سيره نهضت اباعبدالله عليه السلام در فضاي حساس جامعه امروزي ميتوانيم با معنويتي خاص، حق و باطل را بشناسيم و باطل را نقادي كنيم، در اين صورت حق خواهد ماند، معنويت خواهد ماند و جنگ قدرتها و جناحها جايي براي ظهور نخواهد داشت و انسان نجات پيدا خواهد كرد. اگر صفاي حسين عليه السلام و زلالي فرهنگ حسين در جامعه نباشد، به چه كنم چه كنم و يأس و نااميدي گرفتار خواهيم شد و به اسم تأييد انقلاب و اسلام، بدي را تأييد خواهيم كرد. روحيهاي كه كربلا به ما ميدهد اين است كه از مرگ نهراسيم و معنويت خود را به طور كامل حفظ كنيم تا اسلام باقي بماند. مقام معظم رهبري(حفظهالله) چند سال بيش فرمودند امر به معروف و نقادي، تضعيف نظام نيست. عدهاي به اسم نقادي، همه چيز نظام را زير سؤال ميبرند، عدهاي هم كه با نقادي، خودشان زير سؤال ميروند سريع خودشان را به اسلام و انقلاب ميچسبانند كه كسي نتواند نقادي شان بكند و شما هم اگر حواستان جمع نباشد به اسم مدافع نظام، مدافع افرادي ميشويد كه اصلاً صلاحيت ندارند و شما از آنهادفاع ميكنيد و اينجاست كه گاهي اوقات جوانان ما همه چيز نظام و انقلاب را زير سؤال ميبرند. تقصير ماست كه از حسين عليه السلام ياد نگرفتهايم كه قصه انقلاب و اسلام و امام و شهدا را از قصه بعضيها كه خودشان را وراي اينها پنهان كردهاند جدا كنيم و اين كار مشكلي است.
شهيد مطهري(رحمةاللهعليه) در كتاب حماسه حسيني جمله زيبايي دارد كه ميفرمايد «حادثه حكومت اموي خطري است براي هميشه اسلام، و عنصري است كه در داخل اسلام خانه ميكند و با علي و نهج البلاغه و حسين و كربلا ميشود اين خطر را روشن نمود»- نقل به مضمون- پس عزيزان؛ اگر ما كوتاهي كنيم، خسارت سنگيني را متحمل خواهيم شد، و بايد با اباعبدالله عليه السلام عهد كنيم و از آن امام معصوم كمك بخواهيم آن طوري كه امام ميخواهند ما نقادي كنيم. جملة امامحسين عليه السلام را در مدينه ميدانيد كه فرمود: من ياغي نيستم، نميخواهم شلوغ بازي و شورش كنم «وَ اِنّي لَمْ اَخْرُجْ اَشِراً وَ لا بَطِراً وَ لا مُفْسِداً وَ لا ظالِماً» ميخواهم بروم سنّت جدم و پدرم را با امر به معروف و نهي از منكر احياء كنم «وَ اِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْاِصْلاحِ في اُمَّةِ جَدّي، اُريدُ اَنْ آمُرَ بالْمَعْروُفِ وَ اَنْهي عَنِ الْمُنْكَر» و بر ماست كه در امر به معروف و نهي از منكر، حق را بشناسيم و بر طبق آن عمل كنيم.
از زير سايه نظم مسلط معاويهاي، اگر حتي يك نَفَس بتوان خود را آزاد كرد، به دشتهاي معنوي پهناوري خواهيم رسيد. بايد تلاش كنيم افق ديدههايمان را كمي از سطح جامعه بالاتر بياوريم و از آن افق جريانها را تحليل كنيم، بعد معني حسيني زندگي كردن را بفهميم و بااين ديد نقادي كنيم، آنگاه يك صفا و معنويت و روشني خاص و دلسوزي واقعي نسبت به امت اسلام نصيبمان ميشود و اين فشارهاي ناشي از چيزهايي كه نبايد تحمل كنيم را تحمل نميكنيم و با صفا زندگي خواهيم كرد. بايد نسبت به سلطههاي غير ديني ولي معاويهاي نفوذ ناپذير باشيم و به هيچ وجه آن را به رسميت نشناسيم، تا دريچههاي حيات روحاني بر جانمان گشوده شود. امروزه گاهي مشاهده ميشود كه چون جوّ، جوّي است كه انگار همه به انقلاب بدبين هستند، ما اصلاً جرأت نميكنيم از زاويهاي كه بايد دفاع كنيم، دفاع نماييم و يا برعكس بعضي از افراد چون كار بدي به اسم انقلاب انجام ميدهند ما هم به اسم دفاع از انقلاب ميخواهيم از آنها هم دفاع كنيم. فرهنگ اباعبدالله عليه السلام ميگويد كه خودت را بالاتر بياور و ديد خود را وسيعتر كن، يعني تو بنده خدا هستي و بر اساس اين بندگي انقلاب را دوست داري، چون بندگي تو را افزايش ميدهد و اگر چيزي بندگي تو را افزايش ندهد، دوست نخواهي داشت. با اين ديد نگاه كنيد؛ از فضايي كه مردم ميگويند يا همه چيز يا هيچ چيز، ميتوانيد خود را آزاد كنيد و در آن فضا نيفتيد. شرايط امروز كشور ما «هيچ چيز يا همه چيز» نيست، نه همه چيزش خوب است و نه همه چيزش بد است. وقتي عدهاي از مسؤلان نظام اشكالاتي داشتند، حضرت امام(رحمةاللهعليه) فرمودند: «من عقد اخوّت با احدي نبستهام». بحث ما، اشكال به مسؤلين نيست، بلكه اشكال به حرفها و يا فرهنگهايي است كه ما را از عبوديت و كمال دور نگه ميدارد. حسين عليه السلام بالاتر از فضاي عمومي جامعه تنفس نمود، دوران حساسي بود، حتي اكثر مردمي كه مذهبي بودند از ترس اينكه با اصل اسلام مقابله كنند، با امام عليه السلام همكاري نكردند. شما امروز اگر نگاهتان به اين موضوع حساس باشد، دوست و دشمن انقلاب را خواهيد شناخت.
بهراستي ما نگران چه هستيم؟ آيا دلواپس اين نيستيم كه ارزشها را وارونه ميكنند؟ وقتي يك جوان متديّنِ متعبد را به چيزي نميگيرند و بعد يك آدمي را كه سراپايش كفر است داراي ارزش ميدانند! شما با مشاهده اين اوضاع چه خواهيد كرد؟ تو بايد حق را بگويي اگر چه به تو بگويند كه مراعات قواعد زمانه را نكردهاي، تا معلوم شود هنوز هم خورشيد طلوع خواهد كرد و امكان تنفس آزاد نمرده است.
فقط يك انسان كافي است
و نهضت حسين عليه السلام نشان داد كه آري هنوز هم خورشيد طلوع خواهد كرد و امكان تنفسِ آزاد نمرده است و براي اين كار فقط يك انسان كافي است.
اشكالي كه تقريباً در كار ما هست اين است كه حسين عليه السلام را از دست دادهايم آن وقت همه از همديگر ميپرسيم بايد چه كار كرد؟ حسين عليه السلام يك شخص نبود، يك فرهنگ بود، آمد و مرز حق و باطل را مشخص كرد و در فضاي حق تنفس نمود. در تاريخ داريم كه چند سال قبل از واقعه كربلا، معاويه نامهاي به امامحسين عليه السلام نوشت كه شنيدهام تو ميخواهي ضد ما شورش كني؟ آيا چنين است؟ و حضرت جواب دادند كه البته من فعلاً بنا ندارم ضد تو بشورم ولي بدان كه تو را بدترين آدم روزگار ميدانم و اگر بخواهم شورش كنم، حتماً ضد تو شورش خواهم كرد! خوب دقت كنيد كه آن شجاعت و آن روحيه نقادي وجود دارد، فرهنگ حسين عليه السلام، فرهنگي است كه ميگويد اي معاويه تو بدتريني! پس نبايد ديگر اين فضا وجود داشته باشد كه آقا، چه كار كنيم؟ و يا گفته شود با يك حرف و با يك آدم كار درست نميشود! اينها روح حسيني نيست، من و شما از حسين عليه السلام بايد ياد بگيريم كه حق را خوب بشناسيم، هميشه حرف حق را بزنيم و در راه حق ايستادگي كنيم، به شهادت رسيدن هم فرع قضيه است. وقتي آدم از مرگ نترسد، ديگر شهادت و يا زنده ماندن برايش فرقي نميكند، و وقتي هم شهادت را براي ما فراهم كردند، به بهترين شكل همچون حسين عليه السلام از آن استقبال خواهيم كرد، إنشاءالله. عمده حكيمانه انتقادكردن است و حق را ارائه دادن، كاري كه نظام اسلامي در رويارويي با دشمنانش در جامعة بينالمللي پيشه كرده است.
در قرآن داريم، اي پيامبر چون تو در بين اين امت هستي عذاب برايشان نميآيد «وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُم وَ اَنْتَ فيهم» حالا هم ممكن است با وجود فرهنگ شهادت اباعبدالله عليه السلام، اصلاً ما به آن درجه نرسيم، ولي آنچه مهم است اين است كه با اقتداي به آن حضرت نتايج خوبي خواهيم گرفت. اگر كار ناحقي ديديم، تذكر دهيم، و منفعل جوّ نشويم، اگر حرف حق را زديم مطمئن باشيد كه جوّ منفي كه مقابل حرف حق به وجود ميآيد، دامن ما را نخواهد گرفت. امروز هر چه جلوتر برويم، شرايط طوري است كه نهضت اباعبدالله عليه السلام بيشتر جواب خواستههاي ما را ميدهد - البته به روش و متانت و صداقت حسين عليه السلام- يعني امروز تنها راه نجات دنيا در برابر آنهايي كه با اسلحه مرگ جهان را تهديد ميكنند، اقتدا به نهضت اباعبدالله عليه السلام است. در جريانات سياسي اخير دنيا، و تهديدات آمريكا عليه عراق، مطمئناً عراق بهانه است، مقصد ايران است كه آمريكا را مستأصل كرده است، چون ايران با داشتن اباعبدالله عليه السلام از مرگ نميهراسد. ميگويند ابوسفيان از همه بهتر ميفهميد كه پيامبر صلی الله عليه و آله چه ميگويد! ابوسفيان فهميد كه پيامبر صلی الله عليه و آله با بودنش ميگويد: ابوسفيان نه، يعني فرهنگ ابوسفيان با فرهنگ اسلام نفي ميشود ولي بقيه افراد ميديدند كه اگر پيامبر صلی الله عليه و آله بر سر كار باشد، اينها حق حيات دارند ، اما با وجود پيامبر صلی الله عليه و آله ابوسفيان حق حيات نداشت، بر همين اساس است كه هم اكنون آمريكاييها خيلي خوب ميفهمند كه انقلاب ايران يعني چه؟ به همين علت است كه زورگويان و اسلحه دارها فقط يكجا به مشكل بر ميخورند و آن، جايي است كه يك فرهنگ بگويد من از مرگ نميهراسم. إنشاءالله به لطف الهي با همين فرهنگ حسيني و افتخاري كه از اول اسلام داشتيم بتوانيم حكومت جهاني را تشكيل بدهيم به همين جهت ميگوييم در آينده فقط يك راه براي بشر ميماند و آن اينكه بشر با روش حسيني ميتواند خود را از ذلت نجات دهد. آقاي آلبرماله معاون آقاي ژنرالدوگول رئيسجمهور اسبق فرانسه ميگويد: در آينده يا اروپا نابود ميشود يا به طور كلي مذهبي ميشود، آن هم مذهبي به غير از مسيحيت. يعني خودشان به اين نتيجه رسيدهاند كه بايد حركتي جديد و پيام جديدي مشكل آنها را حل نمايد و به گفته خودشان هراس از مرگ نميگذارد كه آنها نجات پيدا كنند و ما ميدانيم كه نترسيدن از مرگ ثمره مبارك نهضت اباعبدالله عليه السلام است.
خداوندا عهد ما با امامحسين عليه السلام را براي ما پايدار بگردان.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه بيست و چهارم
كربلا؛ عامل رسوايي دين بينيايش
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام و صلوات بر پيامبر خدا صلی الله عليه و آله و اهلبيت او كه با زحمتها، مراقبتها، دقتها و تقواهاي خاص و اخصّ خود آنچه را كه خداوند براي بشر فراهم كرده بود، به بشر رساندند و اگر آنها نبودند، پيام خدا، ظرفي براي ارائه به بشر نداشت. بنابراين جفا كاري است اگر از پيام خدا استفاده كنيم و از مظاهر مقدّس ارائه اين پيام، غفلت نماييم. يكي از اين مظاهر مقدّس، وجود مقدّس حضرت اباعبدالله عليه السلام است و آن چه كه از پرتو اين وجود مقدّس به ما رسيده است، يك ظهور خاصي دارد كه بهوسيله آن راحتتر ميتوانيم با پيامهاي غيبي ارتباط برقرار نماييم. اينجاست كه روايت مشهور پيامبراكرم صلی الله عليه و آله: «حُسَيْنٌ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن» معنايي ديگر پيدا ميكند. وجود اباعبدالله عليه السلام همان پيام دين است كه در جايي خاص، نمايش خاصي پيدا كرده است كه ما دائم در زندگي خود به آن نياز داريم.
همه دين براي اين آمده است تا انسان از پوچي رهايي يابد، و اين مسلّم است كه همه انسانها از پوچي متنفّر هستند. مشكل اين است كه بعضيها براي فرار از پوچي به پوچي ديگري متوسل ميشوند، شما كم و بيش چنين كساني را سراغ داريد، كساني كه دچار تجمّلات ميشوند، مگر ميخواهند از چه چيزي آزاد شوند؟ از بيخودي و پوچي، ولي باز به پوچي ديگري گرفتار ميشوند، و اين چنين است كه ارزش دين و در كنار آن ارزش نهضت اباعبدالله عليه السلام آرامآرام براي ما روشن ميشود.
نيايش؛ عامل معنيدار كردن زندگي
وقتي متوجّه اين نكته باشيد كه تمام انبياء آمدهاند تا ما را از پوچي و بيخودي برهانند، اين سؤال برايتان پيش ميآيد كه چگونه به اين هدف ميرسند؟ ممكن است بگوييد در خود پيام انبياء چگونگي مسئله نهفته است آنجا كه در قرآن كريم ميفرمايد: «ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْاِنْسَ اِلَّا لِيَعْبُدُونَ» يعني خلقت انسان با بندگي و نيايش معنا پيدا ميكند و پوچي يعني بينيايش و غفلت از بندگي. اين جواب درستي است. اما اولين سؤالي كه به ذهن ميرسد اين است كه معني بندگي چيست؟ يعني حالا كه متوجّه شديم رهايي از پوچي نياز همه انسانهاست و نجات از پوچي از طريق بندگي و نيايش به دست ميآيد، اين سؤال پيش ميآيد كه نيايش و بندگي واقعي كه عامل اتصال عبد به رب است، در كدام مكتب شكل گرفت و در كدام مكتب بود كه صورت ظاهرش بر جا ماند ولي حقيقتش از دست رفت؟ اگر اين مسئله خيلي خوب روشن شود، متوجّه ميشويم كه چرا نهضت اباعبدالله عليه السلام نجات دهنده است؟ يك موقع بحث در مورد مكتبي است كه مقابل انبياء ايستاد، كه در اين صورت پوچي آن به خوبي مشخص است، چون نيايش و عبوديت در آن نيست، اما يك موقع بحث در مورد نحوة استفاده از مكتب انبياء است. يعني در اين مكتب به اين نكته رسيدهايم كه نيايش و عبوديت تنها راه نجات از پوچي است، و كسي كه نتواند با خدا كه اُسّ اساس معنا و اساس حيات و اساس علم و اساس حقيقت است، ارتباط پيدا كند، بيمعنا و پوچ است، چراكه خداوند اساس معنا و مطلق معنا است.
حال كه روشن شد راه نجات از بيمعنايي، انس با خداست و انس با خدا با نيايش تحقق مييابد و به اين منظور هم انبيا نيايش را به انسان عرضه ميدارند و ميفرمايند: «يا اَيُّهاَ النَّاسُ اعْبُدوُا رَبَّكُمُ الله...» - اي مردم عبادت پروردگار خود را پيشه سازيد- و اسلام هم بهخصوص اينگونه است، ميپرسيم كدام مكتب براي بشر نيايش را به صحنه آورده است؟ شما ميدانيد كه در دل اسلام دو مكتب مقابل هم ايستاد. يكي مكتبي كه در نهايت حسين عليه السلام را كشت و ديگري مكتبي كه حسين عليه السلام امام آن مكتب است. كربلا زيباترين نمايش رسوايي كساني است كه حرفهاي بزرگ ميزنند ولي در عمل بسيار رسوا عمل ميكنند به همان دليل كه حسين عليه السلام را كشتند. حضرتاباعبدالله عليه السلام حرفي در تاريخ زدند كه اگر روزي بشر آرامآرام فرصت پيدا كند آن حرف را بيابد، مسلّم نجات پيدا ميكند. هميشه بشر در طول تاريخ حرف هاي خوب و الهي زده است، ولي اگر دقت كنيم ميبينيم فرهنگ آنها، فرهنگ بندگي و اتصال بشر به آسمان نبود، فرهنگي كه دقيقاً پيام وحي را عمل نمايد، نبود، حتي وحي را دوست ميداشتند و به پيامبر صلی الله عليه و آله هم احترام ميگذاشتند، اما فرهنگ آنها و نوع برداشتشان از دين، از اساس خراب بود و نتيجة كارشان، به قتل حسين عليه السلام كشيده شد. مگر به اعتقاد خودشان، حسن و حسين دو سيّد جوانان اهل بهشت نيستند؟ بالاخره چه شد كه به اينجا كشيده شد كه دو نفر انسان بهشتي را به قتل رساندند؟ از خودتان اين سؤال را بكنيد تا إنشاءالله به لطف الهي انس با حسين عليه السلام معني خودش را پيدا كند. حرف هايي كه خلفاي اول، دوم و سوم زدند، چه نتيجهاي داد و در نهايت چه بستري را به وجود آورد؟ آيا جز اين بود كه يك انسان قدسي يعني حضرت اباعبداللّه عليه السلام كشته شد؟ آيا اين حرفها اسلامي نبود؟ آري اسلامي بود، ولي سؤال اين است؛ حرفهاي به ظاهر اسلامي چه خصوصياتي داشت كه كار را به قتل حسين عليه السلام كشاند؟ و بستر اين قتل را در درون خود به وجود آورد؟
فرهنگ نيايش، فرهنگ اهل البيت عليهم السلام
پس دوباره تكرار ميكنيم كه؛ پيامبران براي رونق انسان و نجات انسان از پوچيها آمدهاند و نجات انسان از پوچي به عبوديت و نيايش است و اگر اسلام فقط در ظاهر بماند، و نيايش و عبوديت و اُنس با حق فعليت نيابد، حسين عليه السلام كشته ميشود. بنابراين نهضت امامحسين عليه السلام ميگويد فكر و فرهنگي به غير از فكر و فرهنگ خلفاي سه گانه بايد شروع شود وگرنه محتوادارترين انسان يعني حسين عليه السلام بيخود پنداشته ميشود و در حدّ كشته شدن با او برخورد ميكنند، و بر همين اساس همه حرف ما اين است كه كربلا مبارزه با پوچي هاست. اين چه فرهنگي است كه در پيش از ظهر عاشورا در اوج حصار دشمن، تمام انرژياش را براي ارتباط با خدا به كار ميگيرد؟ از صحبت هاي حضرت اباعبدالله عليه السلام در روز عاشورا غفلت نفرماييد زيرا در كربلا به خوبي پيداست كه فرهنگ كربلا فرهنگ نيايش و عبوديت است. راستي اين چه فرهنگي است كه انسانهايي در اوج محاصره مرگِ حتمي هستند ولي آنچنان معرفت و محبّت معشوقشان جانشان را فرا گرفته كه انگار محاصرهاي و مرگي در كار نيست. از اين حال و عالَمي كه اصحاب امام در آن سير ميكردند ساده نگذريد، گاهي تصور آن هم براي ما قابل تحمل نيست. به آخرين جملات حضرت توجه فرماييد در حالي كه حضرت برروي خاك افتاده است و ديگر طاقت برخاستن ندارد ولي ميبينيد نيايش ميكند و ميگويد:
«اَللّهُمَّ مُتَعالَيالْمَكانِ عَظيمُ الْجَبَروتِ شَدِيدُالْمِحالِ.... صَبْراً عَلي قَضائِك يا رَبِّ لا اِلهَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُسْتَغيثينَ مالي رَبُّ سِواكَ وَ لا مَعْبُوداً غَيْرَكَ.... يا غِياثَ مَنْ لا غِياثَ لَهُ يا دائِماً لا نَفادَ لَهُ... »
يعني؛ اي خدايي كه مقامت بس بلند، غضبت شديد و قدرتت بالاتر از هر قدرت..... در مقابل قضا و حكم تو شكيبا هستم، اي پروردگاري كه جز تو خدايي نيست، اي فريادرس فريادخواهان كه مرا جز تو پروردگار و معبودي نيست.... اي فريادرس آنكه فريادرسي ندارد، اي هميشه زندهاي كه پايان ندارد..... و در نهايت چون صورت به خاك گذاشت، گفت: «بِسْمِاللهِ و بِاللهِ وَ فِي سَبيلِاللهِ وَ عَلي مِلَّةِ رَسُول الله» يعني؛ به نام خدا و به اميد خدا و در راه خدا و بر دين رسول خدا، جان تسليم پروردگار خواهم كرد.
به اين حالات و حركات و نيايشها بايد در دل يك فرهنگ نظر كنيد، نه در يك حادثه اتفاقي.
در صدر اسلام دو نحوه مسلماني پيدا شد، يكي مسلماني و فرهنگي كه اسلام آن واقعي است و آن اسلامي است كه حسين عليه السلام دارد و آن فرهنگ بهواقع داراي عبوديت است و ديگري مسلماني و فرهنگي كه اسلام آن ظاهري است، قالب دارد ولي عبوديت و قلب ندارد و نتيجه چنين اسلامي اين است كه ميتواند حسين عليه السلام را بكشد. و حسين عليه السلام آمده است تا پيام دهد كه اي تمام بشريّت! حال كه به اين نكته رسيديد كه كشتن حسين عليه السلام كار قبيحي است، بدانيد؛ فكر و فرهنگ اسلامِ بي نيايش، حسين عليه السلام را به قتل ميرساند. اسلامِ بينيايش يعني اسلام منهاي فرهنگ اهل البيت. ما بايد تلاش كنيم تا بفهميم فرهنگ اهلالبيت يعني چه؟ اگر به لطف خدا معني فرهنگ اهل البيت را فهميديم، بدانيد كه اسلام واقعي برايمان جلوهگر شده و إنشاءالله حجابهاي ظلماني كمكم از جلو قلبمان عقب ميرود و در واقعه كربلا است كه فرهنگ نيايش يعني فرهنگ اهلالبيت را خوب ميتوان شناخت.
اسلام منهاي فرهنگ معنويت، حتماً حسين عليه السلام و اصحاب با وفايش را شهيد ميكند و برعكس؛ اسلام با حضور فرهنگ معنويت و نيايش، در سختترين شرايط همچون حصار مرگبار دشمن و كشته شدن تمام ياران، شهادت زيباترين گزينه آن است! انگار نه انگار كه در اين كشته شدن، چيزي ميشود، چون در اين فرهنگ نيايش و ارتباط با خدا به عنوان يك اصل و به صورتي كاملاً فعّال وجود دارد، اين فرهنگ فرهنگ نجات از پوچي هاست. اين فرهنگ، فرهنگ نيايش است، اين است كه ميتوان به خداي حسين عليه السلام نظر كرد و معني حسين عليه السلام را فهميد. معني حسين عليه السلام يعني معاشقه با خداوند، آن وقت متوجّه ميشويم كه چرا پيامبر صلی الله عليه و آله ميفرمايد: «حُسَيْنٌ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن» يعني اسلام بدون حسين عليه السلام توخالي و پوچ است چراكه اسلام بينيايش و بيعبوديت پوچ و توخالي است، قالب بدون قلب است. اگر به تاريخ نظري داشته باشيد ميبينيد كه عبيداللهبنزياد با نقشه عميق و شيطاني خود مُسلمبنعقيل را شناسايي ميكند. او غلامي داشت كه مأمور يافتن مُسلم بود، يكي از ملاكهايي كه آن غلام ميداند اين است كه ميگويد: من ميدانستم كه شيعيان كثيرالصَّلوة هستند: در مسجد بررسي كردم ببينم چه كسي كثيرالصَّلوة است و به اين وسيله به مخفيگاه مُسلمبنعقيل(رحمةاللهعليه) پي ميبرد كه قضيه را در تاريخ ميتوانيد دنبال كنيد. عرض بنده اين است كه دشمنان شيعه هم فرهنگ تشيع را شناختهاند! چراكه شيعه به نيايشاش شيعه است، و به اين جهت است كه حضرت سجاد عليه السلام بعد از واقعه كربلا نمايشِ نيايش است، براي اينكه كربلا جز اين نيست. كربلا آمده است تا بگويد: اي مردم اگر نيايش نداريد، معني خلقت را گم كردهايد، چون عبوديت نداريد. در عصر تاسوعا دستور حمله آمد، حضرت اباعبدالله عليه السلام به برادرشان حضرت ابوالفضل عليه السلام فرمودند: از آنها امشب را فرصت بگير، چون خدا ميداند كه ما نماز را دوست داريم ميخواهيم امشب را به نماز بگذرانيم. راوي ميگويد در آن شب از تمام خيمهها صداي زمزمههاي عاشقانة نيايش بلند بود همچون صداي زنبورهاي عسل در كندو، در طول آن شب صداي نيايش آنها فضا را پر كرده بود. اين نيايش؛ نيايش كربلايي است، نيايش خشك بيمحتوا، نيايش نيست چون عبوديت نيست.
تا اينجا روشن شد كه چرا «كربلا؛ مبارزه با پوچيها» است. چون كربلا نشان ميدهد كه اي مردم! اگر نيايش نباشد، معنويت رنگ ميبازد و بالاخره حسين عليه السلام كشته ميشود. در نهايت، در جامعهاي كه حسين عليه السلام كشته ميشود شيطان به نتيجه ميرسد، نه انبياء الهي، و چنين جامعهاي حاصل كار شيطان ميباشد.
و خداوند نيز براي به محتوا رساندن بشر، پيامبران را فرستاد، خلقت منهاي نيايشِ قلبي، خلقتي بيمحتواست و عملاً بشر به نتيجهاي كه بايد برسد، نرسيده است. دشمنان پيامبر صلی الله عليه و آله در ابتدا با مقابله با اصل دين و سپس به اسم دين و با تحريف دين، به بيمحتواكردن بشر دست زدند.
به ابوسفيان دقت كنيد، او در ابتدا سعي كرد كه اسلام پيروز نشود، بعد كه به نتيجه نرسيد، مسلمان شد و اسلام اموي را روي كار آورد. اسلام اموي؛ اسلامي است كه بشر به وسيلة آن به محتوا نميرسد، محتوا چيست؟ محتوا معاشقه با حضرت حق است، معاشقه يعني حسين و كربلا. اگر خواستيم لذت نيايش با حق را احساس كنيم يقيناً با كمك حسين عليه السلام ميتوانيم و اگر خواستيم كه حسين عليه السلام را درست بشناسيم: بايد معاشقه با حق را محور حيات خود قرار بدهيم. و حسين عليه السلام كاري كرده است كه از طريق وي راه معاشقه باز ميشود و در انتها تو ميماني و حق.
آري! به بيمحتواكردن بشر دست زدند، بشر را مشغول دنيا كردند و او را از فضاي صفا و نيايش، با حفظ صورت عبادات، خارج نمودند. و لذا حسين عليه السلام در راستاي انحرافي كه در دين جدّش بهوجود آمده بود، براي اصلاح آن به صحنه آمد، چون او ميفهميد محتوا يعني چه؟ و بيمحتوايي و پوچي يعني چه؟
مگر همين حالا ما نميتوانيم بفهميم كه در دل كربلا، كربلا كجا و قالب كربلا كجاست؟ ما بايد از كربلا ياد بگيريم كه در دل خلقت بشر كجا بيمحتوا و كجا بامحتوا است؟ آري خلقتي كه به خدا وصل نشود بيمحتوا است. و به همين ترتيب در دل اسلام، اسلامي كه انسان را به خدا وصل نكند و به معاشقه و نيايش نكشاند، اسلام حقيقي نيست، به همين ترتيب در دل شيعه، قالب شيعه بودن مشكلي را حل نميكند، قالب شيعه بايد به كمك رسم شيعه با معنا شود، چراكه رسم شيعه رسم معناست، معنا بايد محقق شود و تحقق آن به نيايش است، يعني اگر به كمك حسين عليه السلام نماز، روزه و حج شما نيايش نشود اين مباحث و جلسات و عزاداريها به درد نميخورد، چون فرهنگ حسين عليه السلام به معناي واقعي احياء نشده است.
و حسين عليه السلام خوب ميداند معني محتوا يعني چه و معناي پوچي يعني چه، هر چند اكثر مردم از اصل پوچي خود غافل بودهاند و توجه به كربلا از اين زاويه، يعني مبارزه با پوچيها، يكي از زاويههاي نگاه به كربلا است.
كربلا، جوابي به همة ابعاد بشر
كربلا به اندازه تمام ابعاد بشر و عميقترين ابعاد بشر وسعت دارد، اين كه ميبينيد كربلا هيچ وقت براي شما كهنه نميشود، به جهت آن است كه هر چه شما به لايههاي عميقتر وجود خودتان سير كنيد ميبينيد؛ عجب! كربلا براي شما تازة تازه است و با يك حسينِ عليه السلام نورانيتر و متعاليتري روبهرو ميشويد.
با اين ديد است كه بايد به كربلا دائم نگاه كرد و نگذاشت آن اثر اصلياش يعني نجات از پوچيها از دست برود. اگر شما عمق فاجعهاي را كه منجر به ايجاد كربلا شد بشناسيد ديگر در برابر آن فاجعه آرام نخواهيد نشست، و آن فاجعه، بينيايشي با خداست يعني فاجعة نشناختن قداست و مظلوميت امامحسين عليه السلام و اين است كه اگر كربلا را ميخواهيد بايد به امام سجاد عليه السلام و نيايشها و دعاهاي ايشان نظر كنيد. حضرت سجاد عليه السلام به ما نشان داد كه بشر بدون نيايش و حضور قلب در پيشگاه الهي بدبخت است و كارش به حسين كشي خواهد رسيد، چراكه وِرد و ذكر بدون حضور قلب عامل نفي قداستهاست، بنابراين شما تلاش كنيد سرمايه نيايش را پيدا نماييد. البته ما نيايش و دعاهاي عزيزتر از جاني هم از حضرت علي عليه السلام و وجود مبارك پيامبر صلی الله عليه و آله داريم ولي حرف ما اين است كه عمق فاجعه كه پيدا شد، نمونههاي نجات هم بهتر معنا ميشود، بنابراين عزيزان إنشاءالله به آن فرهنگي كه محصول تلاش حضرت سجاد عليه السلام است عنايت بفرماييد.
بعد از واقعة كربلا و شهادت امام سجاد عليه السلام دو جريان مهم در بين شيعيان پديد ميآيد، يكي جريان زيد بن علي بن الحسين عليه السلام است و ديگري جريان امام صادق عليه السلام، جريان اصلي، جريان امام صادق عليه السلام است، زيدبنعلي عليه السلام فقط جنبه انقلابي و حماسي كربلا را گرفت، امام صادق عليه السلام به زيد احترام گذاشتند ولي كار مخصوص به خود را انجام دادند. حتي به زيد ميگفتند، روزي را بر تو ميبينم كه در پوست تو كاه كرده و بر دروازه شهر آويزان ميكنند، نيّت زيد مقدّس بود و امام هم به همان جنبهاش عنايت داشتند ولي امام صادق عليه السلام به دنبال روش زيد نبودند. روش امام صادق عليه السلام را در نظر بگيريد، روش نيايش و فقه و كلام و فرهنگ ديني بود، ولي به روش زيد نگاه كنيد. او صرفاً جنبه سلحشوري كربلا را در پيش گرفت و فرزندش يحيي نيز چنين كرد و نتيجهاش اين شد كه بعدها فرقه زيديه پديد آمد (هنوز هم عدّهاي در يمن به عنوان شيعيان زيديه زندگي ميكنند) و جالب است كه ابيحنفيه يكي از ائمه چهارگانه اهل سنّت زيد را تأييد ميكند. امروزه «زيديهاي» كه داريم تركيبي از حنفيّه، معتزله و شيعه است ولي فقه و كلامش شيعه نيست. حال چه شد كه مسير زيد و نتيجة كارش به اينجا رسيد؟ غفلت از يك زاوية بسيار دقيق كربلا، كار را به اينجا رساند. ولي سيري كه شيعه جعفري از كربلا گرفت يك سير خاصِ دقيق و ظريف و همه جانبه است كه فقه جعفري و صفا و عبوديت امام سجاد عليه السلام و سلحشوري حسيني و حكمت علوي و... در آن نهفته است. چرا امام صادق عليه السلام مثل زيد عمل نكردند؟ نيت زيد كه خير بود، نفس متقي داشت، آيا در راه و روش امام صادق عليه السلام سلحشوري وجود ندارد؟! مگر نه اين است كه در روش امام صادق سلحشوري در كنار بقيه ابعاد است؟ چرا زيديه مجبوراند حنفيه و معتزله را در كنار خود داشته باشند؟ براي اينكه ناخودآگاه به كثرت ميانديشند و از ابعاد ديگر نهضت كربلا كه همان جنبة حكمت حسيني است غفلت مينمايد و لذا در نهايت فرقه زيديه به جايي ميرسد كه مورد تأييد معصوم نميباشد، هرچند خود زيد و فرزندش يحيي مورد تأييد اماماند، از آن جهت كه در قيام خود قصد نفي مقام امامت امامصادق عليه السلام در نظرشان نبود.
امامحسين عليه السلام در كربلا به ما نشان داد كه موفقيت كار فرهنگي به كثرت افراد نيست بلكه به حقانيت آن است و به دنبال كثرتِ صرفبودن در كار فرهنگي براي عاملان آن يأس ميآورد و احساس ميكنند كار فرهنگي قابل نتيجهگيري نيست و بر همين اساس است كه پيامبران ميدانستند همين كه حرف حق را در متن تاريخ و جامعه بزنند، ديگر آن فكر و فرهنگِ حق، جاي خود را باز ميكند. شما ببينيد آن كثرتي كه خليفه دوم با كشور گشايي دامن زد چه نتيجهاي داشت و آن كساني كه از اين طريق مسلمان شدند ولي در مكتب اهل بيت وارد نشدند، چه كمكي ميتوانند به خود بكنند؟ آيا توانستند خلأ دروني جان خود را با آن اسلام پر كنند و جان تشنه خود را منهاي فرهنگ و حكمت اهل بيت سيراب نمايند؟ همين جا عرض ميكنم كه تمام تلاشهاي دشمن بر اين بوده است كه فرهنگ شيعه حرفش را به گوش جهان نرساند، به عنوان مثال وهّابيّت را به وجود آوردند تا جلوي نفوذ فرهنگ شيعه را بگيرند. اگر جهان حالت فرهنگي و تفكر به خود بگيرد، آخرين حرف، حرف شيعه است و شيعه واقعي هم اين مطلب را به خوبي ميداند. بعيد نيست كه بسياري از جريانهاي فكري غرب و جريانهاي فلسفي غربي براي اين بود كه فرهنگ بزرگ شيعه را كه در صحنه است بي رنگ نمايند، حتي اعتقادم اين است كه بزرگان فكري دنيا به صورتي به منابع شيعه دست پيدا نمودهاند و خواستهاند مطالب و افكاري را جايگزين آن كنند تا تفكر شيعي بي رنگ شود. شما از اين موضوع ساده نگذريد. به جامعه اهل سنّت 200 سال پيش نگاه كنيد، عزاداريهاي متعدد اباعبدالله عليه السلام را در ميان حنفيها، شافعيها و حنبليها مطالعه كنيد، به كتابهايي كه علمايشان در اين خصوص نوشتهاند، مراجعه نماييد ميبينيد اگر سريعاً اقدام نميكردند عظمت و حقّانيّت شيعه براي همة فرهنگهاي اهل سنّت آشكار ميشد. بر همين اساس بود كه آئين وهّابيّت را آوردند، وهّابي نميگويد من هم يك عقيده هستم در كنار ساير عقايد، بلكه ميگويد فقط من حق هستم، اين يعني سركوبي همه فكرها و عقايد ديگر و به همين علت است كه با آن قسمت از فكر حنبليها كه موافق فكر شيعه است مخالفت ميورزند. آنها با توسل به پيامبر و اهلبيت عليهم السلام مخالف هستند، چون در دل توسل است كه نور و شيدايي و توجه به خدا پديد ميآيد و دشمنان شيعه همين چيزها را نميخواهند، چراكه از همين چيزهاست كه كار بر ميآيد. شما وقتي به زيارت ائمه معصوم عليهم السلام ميرويد اول صد مرتبه اللهاكبر ميگوييد. يعني مسأله اصلي را به خدا ميكشانيد در مكّه هم همينطور است، اين سنگ ها اشاره ميكند به خدايي كه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيءٍ» در مكّه آدم را به يك سنگ نزديك ميكنند ولي تمام توجهاش را از سنگ بر ميگردانند و به حق متوجّه ميكنند، اين همان فرهنگ توسل است، قلب كعبه، قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه است، قلب كعبه، پيامبر صلی الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلام است، اين نكته را پيامبران خيلي خوب ميفهميدند و بايد سعي كنيم ما شيعيان يادمان نرود. و حسين عليه السلام كه طبق زيارت وارث، وارث پيامبران الهي است، اين حرف را خوب فهميده بود كه اگر يك فكر و فرهنگي به صورتي كاملاً الهي طرح شد، جاي خود را به خوبي باز خواهد كرد.
و حسين فرزند فرهنگ انبياء و وارث همه آنهاست و كمي افراد او را از كارش باز نميدارد و لذاست كه ميگوييم نهضت حسين عليه السلام نشان داد كه آري هنوز هم خورشيد طلوع خواهد كرد و امكان تنفس آزاد نمرده است و براي اين كار فقط يك انسان كافي است.
چهارصد سال است كه فرهنگ غرب جوّ سازي ميكند كه فقط چيزي را كه من ميگويم بايد انجام شود. انسانهاي كمحوصلة مرعوب غرب هم، ميگويند ماوراي فرهنگ غرب هيچ سخني نميتوان به دنيا گفت و در ميان فضايي كه اين همه حرف زده ميشود حرف شيعه هم يك حرف در ميان حرفها ميشود، پس بايد از گفتن سخن حق مأيوس شد. ولي نهضت حسين عليه السلام اين جوّ و فضا را در هم ميشكند و واژههاي ديني را با باطني مقدّس به دل فرهنگ بشر اين دوران ميكشاند تا مردم از دين بهرة حقيقي و كارآمدي نصيب خود بكنند.
خطرات گرايش به كثرت افراد
حضرت اباعبدالله عليه السلام در شب عاشورا تلاش ميكردند تا كساني كه ممكن است در انگيزه و نيت ناخالص باشند و به عبارتي مزاحم كار بزرگ فردا شوند، بروند. در كربلا مسائل بسيار عجيب بود. چرا بناست كه امامحسين عليه السلام به عنوان آخرين نفر كشته شود؟ و چرا خانواده بنيهاشم يعني فرزندان حضرتعلي عليه السلام و زينب سلام الله عليها و امامحسن عليه السلام بعد از صحابه و ياران كشته ميشوند؟ صحبت ما اين است كه قهرمان قهرمانان، به طور مسلم آخرين حرف را وقتي ميتواند بزند كه اين سلسله توانسته باشد همه حقانيتش را به صحنه بياورد. خانواده پيامبر صلی الله عليه و آله ميدانند كه خودشان در حفاظت از حضرت اباعبدالله عليه السلام سخت مستحكماند و لذا تا انتها ميمانند تا از حسين عليه السلام بهعنوان آخرين حلقه اينمبارزه و نگين انگشتر اين نهضت، حفاظت نمايند، به دليل اينكه شب عاشورا حضرت زينب سلام الله عليها خدمت اباعبداللّه عليه السلام آمدند و فرمودند آيا به يارانت اطمينان داري كه آنها فردا تو را تنها نگذارند؟ يكي از اصحاب اين صحبتها را شنيد و قضيه را به حبيبابنمظاهر گفت. آنها آمدند و پشت خيمهگاه حضرت زينب سلام الله عليها چه غوغايي بر پا شد و همه اعلام وفاداري كردند. چراكه نكتة اصلي اين نهضت حفاظت از حسين عليه السلام است بهعنوان نهاييترين حلقة اين مبارزه، و ديديم كه فرداي آن روز چقدر زيبا صحابه حسين عليه السلام، عهد و پيمان خود را ثابت نمودند و اول صحابه به ميدان رفتند و بعد بنيهاشم بهسوي ميدان رفتند، همه كشته شدند و پس از آن حضرت اباعبدالله عليه السلام به ميدان ميرود، اصحاب و ياران امام چيزهاي عجيبي ميفهمند چون ميفهمند كه حسين عليه السلام بايد آخر از همه و تنهاي با عزت باشد. اين تنهاي عزيزي است كه بايد تنها باشد، آخرين نفر، نه تنهايي كه يارانش رهايش كردهاند. حالا در نظر بگيريد اگر حضرت با افرادش همگي حمله ميكردند ، يك شلوغي و هرج و مرجي به وجود ميآمد، بالاخره عدهاي كشته ميشدند و عدهاي ديگر اسير ميشدند ولي ديگر كربلا و آن همه عظمت به وجود نميآمد. پس مشاهده ميكنيد كه امامحسين عليه السلام بايد آخرين نفري باشد كه تمام يارانش در كنارش قرباني شدهاند، يك تنهاي عزيز و يك دُرّي كه بايد خود را بنماياند. اين است كه حضرت نگران كثرت افرادي هستند كه مانع تحقق طرح حضرت بشوند، چراكه در بعضي از مواقع كثرت افراد مانع طلوع خورشيد ميشوند و شايد نشود صحنه كربلا را در آن كثرت به خوبي آرايش داد. يكي از ياران حضرت، آدم عجيبي است بدنش از ضربات شمشير تكه تكه شده است، يك لحظه به هوش ميآيد، ميبيند كه حسين عليه السلام كشته شده است، يك خنجري در آن نزديكي پيدا ميكند و به طرف دشمن پرتاب ميكند، دو نفر كوفي او را سريع ميكشند. اينها چه معني ميدهد؟ اينها چه معاملهاي با هم كردهاند كه بدون حسين عليه السلام نميتوانند زنده بمانند؟
پس در كربلا، اين فرهنگ، فرهنگ بسيار بزرگي است. حضرت مواظب هستند تا كثرت، چشم فرهنگشان را پر نكند. بلكه «سنّت» فضا را پر نمايد. إنشاءالله در جلسه آينده درباره فرق سنّت و كثرت صحبت ميكنيم كه چرا فرهنگ كربلا فراتر از كثرتها، به سنّتها نظر دارد؟ تأكيد ما اين است كه اين بُعد از پيام كربلا مورد غفلت واقع نشود. البته حضرت ميدانند كه جوّ سازيها هرگز نميتواند عظمت اين پيام را از بين ببرد و اميدشان، بسيار اميد به جايي است و كافي است تا زير اين آسمان يك نفر حسيني بماند همين يك نفر كافي است تا نشان داده شود هنوز هم خورشيد طلوع خواهد كرد. آنارشيستبازي و گردنكلفتي و... در نهضت حسين عليه السلام نيست، در نهضت حسين عليه السلام سلحشوري حكيمانه وجود دارد، و او خوب ميداند براي اينكه بشر را نجات دهد، يك نفر هم كافي است و ما اگر خواستيم عمرمان به روزمرّگي نگذرد و گرفتار كثرت هاي بيجا نشويم و كثرتهاي منطقي را همچون ياران اباعبدالله عليه السلام بپذيريم، بايد از آفت بزرگي كه ما را گرفتار تعداد و كثرت ميكند و حجم كار ما را از محتوا خالي مينمايد پرهيز كنيم و از كربلا درس بگيريم و خود را در اين دام كثرتهاي بيجا گرفتار ننماييم.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه بيست و پنجم
مقابلة جبهة اكنون زده با جبهة معتقد به سُنن
بسماللهالرحمنالرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام بر امام و اصحاب و خانواده امامي كه با پذيرفتن مصيبت هايي كه بر اين خانواده وارد شد، معني رسيدن مصيبت به اسلام را كه زير يك سلسله الفاظ ادعايي پنهان بود، نشان دادند.
جايگاه مصيبتهاي وارده بر اهلالبيت
گاهي اين سؤال برايمان پيش ميآيد كه حكمت و ريشة اينهمه مصيبت براي اين خانواده كجاست؟ اگر دقت كنيد اين يك مسأله طبيعي است كه اگر خانوادهاي مظهر اسلام شد، آنهايي كه سنگ بر اسلام ميزنند و بناي دشمني با اسلام را دارند، حتماً بايد با اين خانواده وارد ستيز بشوند و قصه مصيبت بر خانوادة پيامبر عليهم السلام، قصه نمايش كينههاي كساني است كه زير الفاظ ادعايي خود، كينه به اسلام را پنهان كردهاند. خانوادة پيامبر صلی الله عليه و آله آيينة نمايش كينههاي پنهان به اسلاماند.
پس معني مقابله با اهل بيت و مصيبتهاي وارده بر آنان، كه كربلا نمايش تامّ آن است، مسأله پر پيام و پر مطلبي است، و مسلّم كساني كه بيشتر از هركس خوب ميفهمند قصه اين مصيبتها چيست خود اهل بيت هستند. يعني آگاهترين كسان به معني اين مقابلهها، خود اهلبيت عليهم السلام بودند و از طرفي رسالت نمايش اين كينهها هم به صورت مصيبت بر خودشان، به عهدة خود اهلبيت بود. پس در خصوص سؤالي كه مطرح ميشود كه چرا بايد بر اين خانواده اينقدر مصيبت ببارد؟ از دو جنبه نبايد غفلت كرد. يا اين كه جبهه مقابل اين خانوده به واقع مسلمان نيستند و به اينها ستم مينمايند و يا اين كه اين خانواده مظهر اسلام واقعي نيستند و جبهه مقابل آنان، با اسلام مشكلي ندارند و به اين جهت با اين خانواده در ستيز هستند كه اين خانواده با اسلام در ستيزند. حال اگر پذيرفتيد كه اين خانواده مظهر اسلام واقعي هستند و آيات قرآن در تأييد طهارت و عصمت اهلالبيت عليهم السلام تأكيد دارد، و اگر پذيرفتيد كه دشمنان اينان، همان دشمنان اسلام هستند، پس ديگر سؤالي باقي نميماند چرا اينهمه مصيبت بر اين خانواده وارد ميشود و در اين راستاست كه خود اين خانواده نيز معني مصيبتها را ميشناسند و اعتراضي ندارند. حال ما ميخواهيم فداي خانوادهاي بشويم كه نگذاشتند عدهاي با نيّتهاي پليد، در پشت الفاظ اسلامي خود را پنهان نگهدارند. و اينجاست كه تمام اين خانواده براي ما مقدّس هستند از حضرت سيّدالشهداء تا علي اصغر عليهم السلام. آن وقتي كه اين ذُرّيّه طاهره از مدينه به سمت كوفه در حركت بودند خوب ميدانستند كه چهكار ميكنند و ما اگر اهداف اينها را كوچك نموديم با مشكل روبهرو ميشويم و در نتيجه ابعادي از حركات و شخصيت آنها براي ما سؤال ميشود.
جايگاه غم فاطمه سلام الله عليها
غم فاطمه سلام الله عليها، غم گمشدن اسلام و گمشدن گمشدگي اسلام است، او فهميد كه اينها با ظرافت هر چه تمامتر اسلام را پنهان ميكنند و چيزي را به جاي اسلام ميگذارند كه حتي مردم نفهمند اسلام را گم كردهاند و فاطمه سلام الله عليها ديد حالا كه نميتواند اسلام را برگرداند لااقل نگذارد اين گمشدن اسلام، گم شود و مردم بفهمند آنچه از طريق سقيفه به ميدان آمد اسلام نيست.
بايد متوجّه بود كه فاطمه زهرا سلام الله عليها يك غم بزرگ عالمانه داشتند كه در طول حركت اسلام و تاريخ، ابعاد بيشتري از آن ظاهر و روشن شد. اين غم بزرگ دو وجه دارد، اول اينكه فاطمه سلام الله عليها ميبيند و ميفهمد كه چه چيز بزرگي از دست رفت، چيزي كه هنوز هم از دست رفته است و جهان اسلام وحتي شيعه هم نتوانسته آنچه كه با خانه نشيني اهل بيت عليهم السلام از دست رفت به دست آورد. يعني حذف اميرالمومنينعلي عليه السلام را كه بهواقع حذف عالم معنا و بصيرت محمدي صلی الله عليه و آله بود، فاطمه سلام الله عليها به خوبي ميفهميد. دومين وجه غم فاطمه سلام الله عليها اين بود كه مردم عمق فاجعه را نفهميدند، شرايط به گونهاي بود كه هم اصل اسلام از دست رفت و هم نفهميدند چه چيزي از دست رفت و يا به عبارتي هم اسلام را گم كردند و هم گمكردن اسلام را گم كردند. و اين غم دوم، غم بسيار بزرگي است. غم اين كه آدمي بزرگترين نعمت خدا را از دست بدهد، نعمت دلدادگي با پروردگار و به صحنه آوردن قلب براي نيايش تامّ، نعمت در خلوت بودن بشرِ روي زمين با آسمان، نعمت حاكميّت حق در جامعه بشري، اينها نعمت بزرگي بود كه بشر از دست داد. اينها نعمتهايي بود كه از خانواده پيامبر صلی الله عليه و آله سرچشمه ميگرفت و اگر دست اين خانواده را باز گذاشته بودند به مرور و آرامآرام و با خون دلهاي بسيار اين نعمتها، جزء فرهنگ بشر ميشد و معناي عالَم محمدي صلی الله عليه و آله آشكار ميگشت ولي آنها را خانه نشين كردند، و اين غم بزرگي براي فاطمه سلام الله عليها بود.
قافله كربلا وقتي از مدينه، نهضت خود را شروع كرد. متوجّه شد كه آرام آرام ميتواند اين غم دوم فاطمه سلام الله عليها را مطرح كند. خاندان پيامبر صلی الله عليه و آله مدتها منتظر بودند تا شرايطي پيدا شود تا لااقل مردم بفهمند كه چه فاجعهاي از طريق سقيفه در جهان اسلام واقع شد. بر همين اساس است كه ميبينيم غم قافله كربلا ادامه غم مقدّس فاطمهزهرا سلام الله عليها بود كه اسلام اصلاً، گم شده است و مردم نميدانند كه اسلام گم شده است. سوز اين قافله غم اسلام است، هدف اين است كه لااقل مردم بفهمند كه چه چيزي را از دست دادند و اكنون چه چيزي بر سر كار آمده است، و حضرتاباعبداللّه عليه السلام توانست ابعاد اين غم بزرگ را خيلي خوب نشان دهد. اين كه شما در روايات ميبينيد كه حضرت رسول اكرم صلی الله عليه و آله، لبها و گلوي حضرت حسين عليه السلام را ميبوسيد، براي اين است كه ميفهمد كه اين انسان با چه غمي به صحنه ميآيد و اين گلو را در راه اين غم، چه زيبا به صحنه بريدن ميكشاند. شما اگر تاريخ را مطالعه كرده باشيد، ميبينيد كه بعد از شهادت اباعبدالله عليه السلام برادر مروانبنحكم مشاور يزيد هم هست، در دربار به يزيد ميگويد آيا بنابراين است كه نسل عبيدالله بن زياد بن ابيه بماند و نسل پيامبر صلی الله عليه و آله و فرزندان پيامبر نابود شود؟! و با يزيد بحث ميكند و با قهر از دربار بيرون ميآيد و ميگويد من ديگر با شما همكاري نخواهم كرد. ببينيد كار تا كجا جلو رفته است. من هم ميخواهم بيش از اين در اين خصوص صحبت نكنم چون اصل بحث ما فعلاً اين نيست. ولي اين را ميخواهم بگويم كه شما به چه خانوادهاي سلام ميدهيد و براي آنها اشك ميريزيد. اين خانواده يك قداست بزرگ دارند، چراكه آنها يك غم مقدّس دارند و لذا گلوي امامحسين عليه السلام آنچنان مقدّس است كه پيامبر صلی الله عليه و آله ميبوسد. اين نگاهي است كه بايد به اين خانواده و به اين نهضت و به قطره قطره خون شهدا بيفتد و به همين جهت همه حركات و سكنات اين قافله براي ما مقدّس است و پشتوانه قدسي دارد، حتي محل افتادن دست حضرت ابوالفضل عليه السلام يعني اين محل، محل افتادن دستي است كه در راستاي غم غفلت از اسلام فروافتاده است و هر كس دل در هواي اسلام دارد از محل افتادن اين دست راحت نميتواند بگذرد و با مقدّس شمردن اين محل خود را به آن نيّات مقدّس كه در پشت افتادن اين دست نهفته است وصل ميكند.
انسان اكنون زده و انسان آگاه به سنّتها
در اينجا ميخواهيم به بررسي اين نكته بپردازيم كه خصوصيات دو لشكري كه در كربلا مقابل هم صف كشيدند چيست؟ و اين خصوصيات از كجا ريشه گرفته است؟ خصوصيات لشكر عمرسعد و لشكر اباعبدالله عليه السلام از كجا سرچشمه گرفته است؟ در يك طرف جبهه «سنّتشناس» است و در طرف ديگر جبهه «اكنون زده» است، جبههاي كه به اصطلاح بر حالاتشان «حالي خوش باش و به نظام فوق اين عالَم نظر نكن» حاكم است و در طرف ديگر جبههاي كه گرفتار حال و اكنون نيست و سنّتهايي را كه در عالَم حاكم است ميبيند و امروز و فردا و اكنون را زودگذر و ناپايدار ميبيند.
براي اينكه اصل بحث روشن شود، مقدمتاً عرض ميكنم كه ما دو نوع انسان داريم: اول انسانهايي كه گرفتار هوس خود هستند و عموماً شخصيت پراكندهاي دارند، داراي يك شخصيت واحد جهتدار نيستند، آدمهاي هر دم به كاري كه هر هوسي آنها را به يك طرف ميكشاند، و شما كم و بيش با اين افراد روبهرو بودهايد، اينها آدمهاي «اكنون زده» هستند هر لحظه به صورت وضع موجود هستند و بصيرت و خودآگاهي و توجه به سنن پشت حادثهها در شخصيت آنان جايي ندارد، اين چيزي است كه من و شما بارها با آن روبرو شدهايم و نگران هستيم كه خود ما به اين صورت در نياييم. نوع دوم انسان هايي هستند كه وحدت شخصيت دارند، شخصيتشان جهتگيري و عزم دارد، از طريق ارتباط با احديّتِ حضرت حق به وحدانيّت شخصيت رسيدهاند. حضرت حق «اَحَد» است يعني در مقابل عالم ماده كه كثرت است، او «اَحَد» است، ذات احدي، وحدت محض است، انسانهاي متعالي به اندازهاي كه به حق نزديك شوند - برعكس انسانهاي هوسزده غير منسجم- انسانهاي منسجم و يك شخصيتي ميشوند، هيچوقت اين انسان ها را نميتوان با هوس ها، تكان داد به قول مولوي:
مر سفيهان را ربايد هر هوا
زان كه نَبْوَدْشان گراني قوا
بقاء و ثبات فقط از آن خداست، انسان هاي متعالي به اندازهاي كه به بقاء و ثباتِ حق نزديك هستند، باقي و ثابت هستند، اين انسانها از طريق ارتباط با ذات احدي به يك مقام ثبات ميرسند، اينها عملاً انسانهايي هستند كه يگانگي و انسجام شخصيت دارند و لذا بيشتر با سُنن ثابت هستي به سر ميبرند، از حادثهها ميگذرند و به قاعدهها نظر دارند. اين دو نوع انسان است كه همواره ما با آنها روبهرو بودهايم و هميشه هم طالب آن هستيم كه از نوع دوم باشيم و هيچ وقت هوس هاي مختلف ما را به هر راهي كه ميخواهند نكشانند. انسانهايي كه مقابل حضرت سيدالشهداء عليه السلام هستند، انسانهاي اكنونزدهاند و ميلهايشان آنها را بازي ميدهد به گفتة عقّاد «يُحاربُ قَلْبَهُ لِاَجْلِ بَطْنِه» يعني با خودش به جهت شكمش ميجنگد و اصلاً برنامهاي براي خود ندارد كه بر اساس آن برنامه، زمانه را كنترل كند، بلكه اسير زمانه است. حال اگر زمانه از آن مسلمبنعقيل است با مسلم است، و اگر زمانه از آن عبيدالله است، با عبيدالله است.
انسان هوس زده و انسان مختار
در كربلا دو جبهه روبهروي هم هستند، يك جبهه، انسانهايي كه «هيچ كاره» اند، هيچ وقت براي خودشان تصميم نگرفتهاند. اينها انسانهايي هستند كه ديگران هوسهاي سرگردان آنها را ميجنبانند و اينها خودشان را يك مرتبه و بدون آن كه واقعاً خودشان بخواهند خود را در يك حزب يا گروه يا قشري مييابند، اصلاً «خودْ» ندارند و به عبارتي ديگر خودشان را تماماً با هوس ها هيچ كردهاند. در مقابل آنها، جبههاي داريم كه همه «خودْ»اند، همه، هر كدام به اختيار خودشان به صحنه آمدهاند و يك غايت متعالي، يك هدف مقدّس و يك قرب به ذات احدي، انگيزش همه اينها شده است و اينها با هم يگانه شدهاند و يگانگيشان، اراده و عزم و انتخاب را از اينها نگرفته است. اين دو جبهه، معني تمام جبهههاي تاريخ را روشن ميكند. من يك نمونه از تاريخ كربلا ميآورم تا موضوع بهتر روشن شود، از طرف لشكر عُمر سَعد دو آدم سياه روي قوي پنجه وارد ميدان شدند و مبارز طلبيدند يكي غلام عبيدالله و ديگري غلام زياد بود. حضرت اباعبدالله عليه السلام به يارانش نگاه كرد و گفت چه كسي حاضر است به مبارزه برود، حبيببنمظاهر بلند شد، حضرت فرمودند، نه، تو بنشين، تو زور و قدرت اينها را نداري، بعد از آن مسلم برخاست، باز حضرت به او اجازه نداد، سپس شخصي به نام عبداللهبنعمير بلند شد و اجازه خواست، همان شخصي كه كنيهاش اُمّ وَهَب است، با هيكلي قوي و قدرتمند، اجازه خواست، حضرت فرمودند: «اگر ميخواهي بروي برو». همه حرف من در اين جمله اباعبداللّه عليه السلام است كه حضرت به او قدرت انتخاب ميدهد، آن هم چه انتخابي. يعني كربلا نمايش انسان هاي به وحدت رسيده از طريق ارتباط با احديت است تا هركس بتواند انتخاب كننده باشد.
حالا نظري به جبهه مقابل داشته باشيد، عبيدالله بن زياد در كوفه گفته بود كه هر كس بالغ است بايد به جنگ برود و هر كس نرفت، او را بكشيد، نقل شده است كه يك مرد بيچارهاي از شهري ديگر برايطلبي كه از يك مرد كوفي داشت به كوفه آمده بود - گويا با شخصي اختلاف ارثي داشت - مأموران عبيدالله او را ديدند، گفتند كه چرا به جنگ نرفتهاي؟ گفت: جنگ چيست؟ اصلاً نميدانست جنگي در كار است. او را به دارالعماره بردند، عبيدالله گفت: گردنش را بزنيد كه بحث آن در قبل گذشت. يعني در جبهه مقابل اصحاب اباعبدالله عليه السلام، هيچ انتخابي وجود ندارد و به كسي اجازه انتخاب داده نميشود.
عدهاي در كربلا در لشكر عمرسعد گرفتار «اكنونزدگي» هستند، نگاهشان به اَلْآن است. به يزيد نگاهي بيندازيد، با چوب خيزران به لبهاي مقدّس اباعبدالله عليه السلام ميزند و جملاتي ميگويد كه تمام زندگاني خود را ويران ميكند، ميگويد اي كاش بزرگان ما كه در جنگ بدر كشته شدند، ميآمدند و نگاه ميكردند كه چه كسي پيروز است. بيايند و بگويند اي يزيد دست مريزاد، و صحبتهاي ديگري ميكند و شعرهايي در نفي نبوت حضرترسول اكرم صلی الله عليه و آله ميخواند، كه خود ميدانيد. علت اينكه ميبينيد بعضي از علماي اهل سنّت يزيد را كافر ميدانند به سبب همين شعرهاست. يزيد باورش نميآمد كه كار به اينجا بكشد. او يك فرد اكنون زده است كه نگاهش به الان است و فقط حال را ميبيند كه سر بريده فرزند پيامبر صلی الله عليه و آله در جلوي اوست. اين روحيه مربوط به همة ملتهايي است كه از سنّتهاي الهي، جدا شدهاند.
در اكنون زيستن، منافي «خودآگاهي» است. خودآگاهي يعني بصيرتي كه واقعيت را غير از «حال» ميبيند و نگاهش به ريشة زمان اكنون است. شما الان واقعيت را چه ميبينيد؟ آيا واقعيت اين است كه مثلاً آمريكا بمب دارد! مطمئن باشيد اگر كسي اين را واقعيت ببيند، حتماً در شرايطي كه يزيد گرفتار شد، گرفتار ميشود، اما اگر كسي وراي اينكه آمريكا بمب دارد، متوجّه شد كه سنّتي در هستي جاري است كه آمريكا و امثال او هيچ و پوچاند و قدرت حفظ قداستها و ارزشها تماماً در صحنه است، اين انسان حتماً گرفتار اكنونزدگي نميشود. مثال ديگر وجود «تن» و وجود «من» هر انساني است، يكي «تن» را همه چيز ميپندارد و ديگري «من» را براي خود واقعي ميداند، آن كه «تن» را اصل پنداشت وقتي «تن» ميميرد، احساس ميكند كه ديگر هيچ است و آن كه «من» را اصل گرفت، ميداند كه هميشه وجود دارد و ثابت است و نخواهد مرد و لذا افق ديدش در زندگي خيلي با اوّلي فرق دارد، ديگر گرفتار «اكنونزدگي» و خطاي بزرگي كه پيرو آن بهوجود ميآيد، نميشود.
بصيرت فوق زمانه
در «اكنون» زيستن، منافي خود آگاهي است زيرا كه انسان در آن صورت است كه همه گذشته و آينده را با چشمِ «اكنون» ميبيند. و تفاوت اصلي امامحسين عليه السلام با ساير مردم زمانش در همين نكته است و به واقع آنان كه با سنّت جاري خداوندي - كه بر هستي حاكم است و سر تا سر زمان و مكان از ازل تا ابد و از اين جا تا همه جا گسترده است - قطع رابطه كردهاند، چقدر زود گرفتار «اكنونزدگي» ميشوند و طعمه پوچي زمانه ميگردند. دشمن حسين عليه السلام انبوهي از انسان هاي اكنون زدهاند و با تركيبي به نام «قشون» به صحنه آمده كه در آن قشون اراده فردي، مستهلك انبوهي قشون گشته و فقط نظم نظامي گري آن را به حركت ميآورد و نقطه مقابل اين قشون، لشكري است براي «جهاد مقدّس» كه يك انگيزش باطني در جهت غايتي واحد آنها را به هم پيوند ميدهد و هنرش آن است كه از ظاهر و اكنون، گذشته و به باطن و سنّت گرويده است.
بهتر است براي روشن شدن مطلب به مثالي اشاره كنيم؛ يك وقت انسان «حال» را در سنّت ميبيند، در اين صورت براي دفع ستم مبارزه ميكند و حاضر است كشته هم بشود و حتي مادر يا همسرش - همچون اُمّ وَهَب در كربلا- در اين شهيد شدن كمك اش ميكنند، اين چنين فرهنگي پيروز است. اين حالت را «حال را در سنّت ديدن» ميگويند. اما يك وقت است كه برعكسِ اين موضوع است، فرد ميگويد، اين جبهه مقابل من، تانك و اسلحه دارد و يا تعدادشان زياد است پس پيروز است، اين يعني چه؟ يعني فقط «حال» را ديدن و سنّت جاري در عالم را كه حاكم بر همة حادثهها و پديدههاست نديدن.
معاويه و يزيد هم در طول تاريخ به چنين افرادي اميد دارند، همين افرادي كه ميگويند: آقا، الان اينها را ميكشند، سرهاي شان را هم بر سر نيزه ميكنند، اينگونه افراد «هميشه» را در «حال» ميبينند در صورتي كه در جبهه مقابل، انسانهايي هستند كه «حال» را در «سنّت جاودانه» ميبينند. اين دو جبهه خيلي با همديگر فرق دارند. يك وقت اكنون را در آيينه سنن الهي ميبينيم كه در اين صورت گوارا و خوش باد چنين بينش و بصيرتي براي صاحبانش، اين همان نگرشي است كه حضرت زينب سلام الله عليها و امثال زينب سلام الله عليها دارند، اصلاً خودشان را اسير حس نميكردند، فلكزده نميديدند و روحيه خود را از دست نداده بودند، خيلي دقت داشته باشيد، نبايد همه گذشته و آينده را در اكنون ديد و با چشم اكنون بررسي كرد و گفت چون فعلاً در آن صحنه تاريخ، حيله معاويه كارگر افتاد و امامحسن و امامحسين«عليهماالسلام» از صحنه خارج شدند پس روزگار تا بوده، همين بوده است، يقين بدانيد كه چنين فكري شما را در خط يزيدي مياندازد. با وجود اين فكر ديگر كسي جرأت نميكند شهيد و يا اسير شود، اين فكر، فكرحسيني و كربلايي نيست، اين فكر و اين نگاه، گوهر انساني را گرفتار جوّ زمانه ميكند، همين كه جوّ زمانه در يك شعاري غالب ميشود، اين نگاه، خودش را ميبازد، اين اكنونزدگي است و كربلا آمده است تا ما را از اين فكر و نگاه نجات دهد.
ببينيد كه حسين عليه السلام بهعنوان امام معصوم چه ميبيند كه دچار «پوچي» نميشود. سي هزار نفر در لشكر مقابل، جلوي او صف كشيدهاند، او همه را نصيحت ميكند براي اينكه آنها را نجات دهد در حالي كه كميّت آنها را «هيچ» ميبيند، به راستي حسين عليه السلام به كجا متّصل است. اين چگونه چشمي است كه اينگونه ميبيند، چشم حسين عليه السلام چشم اكنون زده نيست. گاهي ممكن است عزيزان از خودشان بپرسند كه اگر ما در كربلا بوديم چه ميشد؟ اگر چشم سنّتبين پيدا كنيد، ميبينيد كه ميمانديد، و ديگر قدرت را در برق شمشيرهاي عُمر سَعد نميديديد. نگاهي به امروز بيندازيد، چرا امروز يك عدّهاي به صرف اين كه قدرت را در دست كسي ميبينند، خودشان را ميبازند؟ وخودشان را ميفروشند؟ اين آدم سنّت را نميشناسد، و ما اميد داريم با نور حسين عليه السلام إنشاءالله بتوانيم سنن الهي را در عالم ببينيم، آيا حسين عليه السلام نمايش سنّت پايدار حق نيست؟
كساني كه تذكر قرآني را كه ميفرمايد «فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّه تَبْديلاً وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّه تَحْويلاً» نميبينند افرادي هستند كه نميدانند قواعد عميق و قدرتمند روحاني، سراسر عالم را اشغال كرده است و لذا بسيار زود با سنن موجود در عالم قطع رابطه نموده و گرفتار اكنونزدگي ميشوند. اينان ديگر ارادهاي ندارند كه انتخاب كنند، اينها در زير نفوذ قدرتمند سنّتها خلاص ميشوند، آنچنان بازيچه «اكنون» ميشوند كه اگر كسي بتواند جوّ غالب را در دست بگيرد، اينها را در دست خواهد گرفت. چقدر خوب بود كه در اين بحث نشان ميداديم كه اميد سرمايه داري امروز جهان به چيست؟ به اين است كه انسان هايي را در اختيار دارند كه اسير جوّ زمانه هستند و سنن را نميشناسند. سرمايه داري جهان به انسانهايي اميدوار است كه ديگر صاحب اراده نيستند و گرفتار قشون شعارها هستند، اينها گرفتار صداي بلندي هستند كه غلبه دارد، در اين فرهنگ است كه يزيد اميدوار است و در مقابل، تنها اميدي هم كه ما براي نجات مردم سراغ داريم فقط اين است كه با نهضت حسيني اراده فردانيّت مقدّس انسان ها را به آنها برگردانيم، و اين كار در فرهنگ شيعه ممكن است و إنشاءالله از اين طريق شيعه منشأ نجات جهان خواهد شد. چون فردفرد آنها هماهنگ با سنّت الهي هستند.
قشوني كه هيچ كس در اختيار انتخاب خود نيست
دشمن حسين عليه السلام جمع انبوهي از انسانهاي اكنون زده است و با تركيبي به نام قشون به صحنه آمده كه در آن قشون، اراده فردي مستهلكِ انبوهي قشون گشته و فقط نظم نظامي گري، آن را به حركت ميآورد...
در جبهه مقابلِ اباعبدالله عليه السلام، هيچ كس حتي عُمر سَعد هم به اختيار خود به صحنه نيامده است، همه را با زور آوردهاند، حتي عبيدالله زياد را هم به زور به عنوان حاكم كوفه آوردند. اگر تاريخ را مطالعه كنيد متوجّه اين موضوع خواهيد شد. يزيد در نامهاي به عبيدالله نوشت كه اگر ميخواهي نسبتي كه بين تو و ما هست باقي بماند، بايد اين كار را انجام دهي. همانطور كه ميدانيد پدر عبيدالله، زيادبنابيه است، يعني زياد فرزند پدرش، چون اصلاً پدرش مشخص نبود و به عبارتي مادرش فاحشه بود و زياد، زنازاده بود و زياد هم از اين موضوع زجر ميكشيد، معاويه هم چون اين موضوع را ميدانست، زياد را به ابوسفيان نسبت داد و حتي اباعبدالله عليه السلام قبل از جريان عاشورا به معاويه نامه نوشت كه تو سنّت پيامبر صلی الله عليه و آله را نابود كردي، تو چه حقي داري كه يك زنازاده را به پدرت نسبت ميدهي؟ با اين حساب، زياد برادر معاويه و عموي يزيد به حساب ميآيد، اينجاست كه يزيد ميگويد كهاي عبيدالله - پسر عموي يزيد! - اگر ميخواهي اين نسبت بماند، بايد به كوفه بروي و مسأله آن را حل كني، حسين عليه السلام را دستگير كني و بكشي. از اينجا معلوم ميشود كه عبيدالله هم به اختيار خود نيامده است. شمر هم انتخاب نكرده است، او موقعيتي دارد كه ميترسد آن را از دست بدهد. يزيد هم گرفتار هوس و قدرتش است يعني در اين جبهه همه سرگردان جوّ زمانهاند، هيچ كس انتخاب نكرده است و ارادهها مستهلك قشون شده است.
... و نقطه مقابل اين قشون، لشكري است براي جهاد مقدّس كه يك انگيزش باطني در جهت غايتي واحد آنها را به هم پيوند ميدهد و هنر اين جبهه آن است كه از ظاهر و اكنون، گذشته و به باطن و سنّت گرويده است.
اگر شما ميبينيد كه هر روز يك مشكلي به شما روي ميآورد و نگران آينده هستيد و گذشته را نميتوانيد تحليل كنيد براي اين است كه به كربلا نزديك نيستيد، هركس به اندازهاي كه به كربلا نزديك است سنن جاري در هستي برايش اصل و حادثهها فرع ميشود و حادثهها را در آيينة آن سنن ثابت و اصلي ارزيابي ميكند. در جهاد مقدّس، جهتي واحد و مقدّس، انسانها را به هم پيوند ميزند چون به سنّت گرويدهاند و فوق «اكنون» تنفّس ميكنند. كربلا جبههاي را گشوده است كه هركس در هر لحظه خودش را ميتواند ارزيابي كند، اميد شيطان و اميد دشمنان از طريق فهم كربلا به نااميدي كشيده ميشود، شايد بپرسيد چگونه؟ شما با كربلا دو چيز را خواهيد شناخت؛ اول دشمن را، و دوم دشمنزدهها را. گاهي اوقات ما دشمنزدههايي را كه چهره دوست دارند نميتوانيم درست بشناسيم و تحليل كنيم، اگر سنّت را درست بشناسيم، اين دو را به خوبي خواهيم شناخت. آيا با وصل شدن به كربلا ميتوانيم اين نتيجه را بگيريم كه ارادههاي ضعيف، تحت عنوان «هماهنگي با جهان و واقعيت» تسليم جوّ غالبي ميشوند كه ستمگران ساختهاند؟ مگر كار ستمگران اين نيست كه يك جوّ غالب بسازند؟ حال سؤال اين است كه چرا ما گاهي طعمه آنها ميشويم؟ به اين دليل كه از فرهنگ عاشورا فاصله ميگيريم. يكي از روحانيون دلداده به حسين عليه السلام ميفرمودند در زمان رضاخان و در آن جوّ غالب، روضه براي امامحسين عليه السلام را قبل از اذان صبح برگزار ميكرديم. اين به اين معناست كه ما هنوز به حسين عليه السلام وفا داريم و مرعوب جوّ يزيدي نميشويم، آن هم در فضايي كه مملو از خشونت رضاخاني بود، و بالاخره ديديم به بركت اباعبداللّه عليه السلام و فرهنگ تشيّع، جوّ غالب رضاخاني نتوانست كشور شيعه را مرعوب نمايد. و اين را بدانيد؛ هميشه اميدِ دشمن به روشنفكراني است كه از حسين عليه السلام جدا شدهاند. به اين جمله خوب دقت كنيد:
... غافلان از سنّت الهي، تسليم جوّ غالبي ميشوند كه ستمگران ساختهاند وهمه آرمانهاي بشري را در آن جوّ غالب دفن مينمايند.
اگر پذيرفتيم حالا كه يزيد و رضاخان قدرت غالب هستند چارهاي جز پذيرفتن نيست، بايد همه كمالات انساني را رها كنيم و عملاً با پذيرش جوّ غالب آرمانهاي خود را دفن كردهايم و حسين عليه السلام براي نجات بشر از اين ضعف آمده است.
... به بشر چنين القاء ميشود كه ديگر در دنياي جديد بايد از اصلاحات واقعي و ريشهاي كه انسان را تا آسمان ميپروراند چشم پوشيد.
چهارصد سال است كه اين را ميگويند و متأسفانه غير از فرهنگ شيعه، تقريباً همه فرهنگها تسليم شدهاند. دنيا الان چه وضعي دارد؟ ميبينيد كه اين همه بدي و فساد وجود دارد، هر چند جهان امروز هرگز اين همه بدي را دوست نميدارد ولي ميگويند كه چارهاي نيست، و فرهنگ اهل بيت ميگويد چارهاي هست و نتيجهاش را هم ديديد.
... مدّاحي و ستايش قدرت غالب توسط ارادههاي ضعيفِِ تن به وضع موجود داده ساختة جبّاران كجا؟ و حسين عليه السلام آن آمر به معروف و ناهي از منكر بزرگ كجا؟ كه نظر به سنّتهاي فوق زمان دارد و زمانه و معني خود را در آن سنّتها ارزيابي ميكند.
شما لحظهاي كه ميخواهيد خود را گم كنيد و ملاك تشخيص حق و باطل از دستتان برود، حسين عليه السلام را داريد، آيا زمانه خوب است يا بد است؟ با فرهنگ حسين عليه السلام بد بودن آن را تشخيص ميدهيد، آيا بپذيريم يا نپذيريم؟... چون به حسين عليه السلام اقتدا كردهايم نپذيريم. هر كس ببيند چقدر به وضع موجود تسليم است. آيا بايد تسليم وضع موجود بود يا تسليم حق بود؟ بايد تلاش كنيد تا وضع موجود را به حق تبديل نماييد. بنده خدا ميگويد: «بايد دين را مطابق زمانه كنيم»!! يك وقت است ميگوييم زمانه را ديني كنيم، يك وقت است ميگوييم دين را مطابق زمان كنيم! يعني چون الان زمانه، دين را نميخواهد دين بايد برود. خير اين طور نيست بايد دينِ حق بماند و زمانه ديني شود. جوهره بحث «قبض و بسط تئوريك شريعت» اين است كه بياييد تسليم وضع فكري حاكم بر جهان شويم و دين را با قرائت زمانه بخوانيم، يعني تسليم فرهنگي شويم كه ميگويد چون فرهنگ مدرنيته غالب شده است بايد پذيرفته شود و حسين عليه السلام آمده است تا ما را از اين آتش بزرگ نجات بخشد.
حسين عليه السلام عامل قدسي شدن عالَم و آدم
خدا ميگويد: اي انسانها ما به فكر شما بوديم و چون به فكر شما بوديم قرآن را نازل كرديم «لَقَدْ اَنْزَلْنا اِلَيكُم كِتاباً فيهِ ذِكْرُكُم اَفَلا تَعْقِلوُن» ، پس خدا ما را فراموش نكرده است و ما را در دست حادثهها و وضع موجود رها نكرده است تا ما تسليم قدرت غالب معاويهاي شويم. اين است كه هر كس به قرآن نزديك باشد بيشتر - به معني حقيقي آن - به فكر مردم است و در كلام و روش حسين عليه السلام، اين قرآنيترين قلب، غم نجات انسان موج ميزند. سوز و شور بيكران حسين عليه السلام نسبت به نجات انسانها در طول تاريخ، كربلا را بهوجود آورد. وقتي قرآن «ذِكْرٌ لِلْعالَمين» شد و به ياد همه بشر بود، دل قرآني حسين عليه السلام هم دل پهناوري ميشود كه همه انسانها در آن زندگي ميكنند و براي غم انسان ها از عمق دل و با همه هستي ميسوزد و كربلا را ميآفريند، و اين يعني عشق هدايت مردم يعني عاطفه مطلق به بندههاي خدا، نماد عشق و محبّت خدا به بندگان در حسين عليه السلام ظهور ميكند تا مظهر اسم هادي شود و نگذارد زندگي بشر را فضاي سياه روزمرّگي پُر كند و از مقصد خود باز بماند و اين است كه ياد حسين عليه السلام يعني فراموش نكردن روز هدايت خود و به همين جهت هم از اول حيات بشر، انبياء و ملائكه و اولياء نميگذاشتند نور حسين عليه السلام از عمق قلبشان خاموش شود.
در حديث داريم هيچ پيامبري روي زمين نيامده مگر اين كه به زيارت كربلا رفته و گفته است: «فيكَ تُدْفَنُ القَمَرُ الْاَزْهَرُ» اي خاك در تو ماه درخشاني دفن خواهد شد يعني حسين ماه درخشان همه پيامبران است كه نميگذارد جهان بشري را ظلمتِ پذيرش وضع موجود پر كند.
آري تا قبل از ظهور شهادت حسيني عليه السلام در دهم محرم سال 61 هجري راه براي ارتباط با حسين عليه السلام براي همه باز نبود، فقط آسماني ها روضة سيّدالشّهدا ميخواندند، چنانچه در روايت داريم، جبرئيل براي آدم ابوالبشر و نوح(عليهماالسلام) روضه حسين را خواند، همچنانكه حضرت خضر براي موسي(عليهماالسلام) در اولين قدم آشنايي چنان كرد و دو نفري بسيار گريستند و بعد سلوك را شروع كردند، آري حسين عليه السلام براي آنهايي كه فوق زمين و زمان بودند روشن بود و لذا پيامبر و فاطمه و علي عليهم السلام در مصيبت حسين عليه السلام گريه كردند.
علي عليه السلام در سفر صفين به سرزمين كربلا رسيد، آن قدر گريست كه بيهوش شد، اما از آن هنگامي كه حسين عليه السلام به ظهور كربلا دست زد، راه همراهي با اولياء و انبياء و ملائكه براي همه باز شد حالا آن «قمر ازهر» و آن روشنايي زندگي، براي هميشه ظاهر شد. هركس به اندازهاي كه ياد حسين عليه السلام را از دست ندهد، با انبياء و اولياء و ملائكه در عالم قدس بهسر ميبرد و گَرد سياه زمين او را روسياه نخواهد كرد.
حسين عليه السلام خواست انسانها به سوي عالم قدس سير كنند و گرفتار سياهي معاويه نگردند و از نور محمدي صلی الله عليه و آله غافل نشوند و لذا خودش متوجّه بود اين نجات با ياد حسين عليه السلام ممكن است و اين بود كه كاري كرد به ياد ماندني. سكينه ميگويد: «چون پدرم كشته شد، آن بدن نازنين را در آغوش گرفتم، حالت اغماء و مدهوشي برايم روي داد، در آن حال شنيدم كه پدرم ميفرمود:
شيعَتي مَهْما شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْكُروُني
اَوْ سَمِعْتُم بِغَريبٍ اَوْ شهيدٍ فَانْدُبُوني
اي شيعيان من، هرگاه آب گوارايي نوشيديد، ياد من باشيد، و يا هر وقت در مورد غريب و يا شهيدي خبر يافتيد، براي من گريه كنيد.
تا ياد حسين عليه السلام كه عامل قدسي شدن قلبها است بماند، تا اشكِ خالصانه كه هديه خدا است براي باز شدن درهاي بين بنده و پروردگارش گشوده شود و آن وقت وصال واقع شده است.
خدايا! به حق همه آنها كه براي حسين عليه السلام اشك ريختند و از اين طريق در ظلمت زمين راه به سوي آسمان پيدا كردند،
خدايا! به حق حسين عليه السلام كه قهرمان اين نمايش بود، و به حق امام زمان عجل الله تعالی فرجه كه همواره اشك ريزان حسين است، حجابهاي بين ما و حسين مان را از ميان بردار.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده
• معرفت النفس و الحشر (ترجمه و تنقيح اسفار جلد 8 و 9)
• گزينشتكنولوژي از دريچه بينش توحيدي
• علل تزلزل تمدن غرب
• آشتي با خدا ازطريق آشتي باخود راستين
• جوان و انتخاب بزرگ
• روزه ، دريچهاي به عالم معنا
• ده نكته از معرفت النفس
• ماه رجب ، ماه يگانه شدن با خدا
• زيارت عاشورا، اتحادي روحاني با امام حسين عليه السلام
• فرزندم اينچنين بايد بود (نامة حضرت علي به امام حسن عليهم السلام - نهجالبلاغه، نامة 31)
• فلسفه حضور تاريخي حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه
• مباني معرفتي مهدويت
• مقام ليلةالقدري حضرت فاطمه سلام الله عليها
• از برهان تا عرفان (شرح برهان صديقين و حركت جوهري)
• جايگاه رزق انسان در هستي
• زيارت آل يس، نظر به مقصد جان هر انسان
• دعاي ندبه، زندگي در فردايي نوراني
• بصيرت حضرت فاطمه سلام الله عليها
• فرهنگ مدرنيته و توهّم
• معاد؛ بازگشت به جدّيترين زندگي
• جايگاه و معني واسطه فيض