كربلا؛ مبارزه با پوچي ها نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

كربلا؛ مبارزه با پوچي ها - نسخه متنی

اصغر طاهرزاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

كربلا مبارزه با پوچي‌ها


 


 



اصغر طاهرزاده

طاهرزاده، اصغر،1330-
كربلا مبارزه با پوچي‌ها / اصغر طاهرزاده.- اصفهان: لُب‌الميزان، 1384.
2 ج در يك مجلد.
ISBN: 978-964-96389-6-6
فهرست‌نويسي بر اساس اطلاعات فيپا
كتابنامه به صورت زيرنويس.
1- واقعة كربلا، 61 ق.- تأثير. 2- حسين بن‌علي(ع)، امام سوم، 4-61 ق.
الف. گروه فرهنگي الميزان، ب. عنوان.
4ك 15ط/5/41BP 9534/297
كتابخانة ملي ايران 38941- 84 م
كربلا مبارزه با پوچي‌ها
اصغر طاهرزاده
شمارگان: 3000 نسخه
نوبت چاپ: اول
چاپخانه: پرديس
صحافي: سپاهان
طرح جلد: محمد فاطمي‌پور
ليتوگرافي: شكيبا
حروف چين: گروه فرهنگي الميزان
ويراستار: گروه فرهنگي الميزان
مدير توليد: گروه فرهنگي الميزان
تاريخ انتشار: 1386
قيمت: 2500 تومان
كليه حقوق براي گروه الميزان محفوظ است
مراكز پخش:
1- گروه فرهنگي الميزان تلفن: 7854814- 0311
2- دفتر انتشارات لب‌الميزان همراه: 09131048582

فهرست مطالب
مقدمه 13
روش ما در ويرايش اين كتاب 14
مقدمة‏ نويسنده 17
چگونگي نگرش به تاريخ 17
جلسه اوّل انتخابي فوق رسم زمانه 23
اولين برخورد اساسي با اسلام 26
انتخابي فوق رسم زمانه‏ 30
انسان‌ها در شرايط ترس، فقط به زيستن مي‌انديشند 30
ترس، منشأ انتخاب 32
حسين عليه السلام، مذكّر خودآگاهي 33
عهد حسيني، عهدي پايدار 34
فرهنگي كه انسان را قرباني مي‏كند 35
اشك و تمديد اميد 36
صراط‌هاي مستقيم، حيله‌اي در مقابل صراط مستقيم 37
جوانان و پوچي! 38
جلسه دوم كربلا، عامل بازگشت به عهد محمدي صلی الله عليه و آله 41
راز حقارت حاكمان 41
رمز زير دستي ضعفا 42
مقابله كاخ سبز با ارزش‏هاي ديني‏ 43
كربلا؛ عامل نجات بشر از سرگرداني 44
دينِ تقليل يافته، انسانِ به صفر رسيده 44
راز ويراني ساختارهاي معاويه 45
فرهنگِ سرعت، براي گريز از مرگ 46
چرخش هستي بر عهد محمّدي صلی الله عليه و آله 46
امّا يزيد نماند 47
كربلا و ذوق حضور 48
قدرت تشخيصِ جهت 48
خطر از كجا آغاز شد؟ 50
روانكاوي كوفيان 51
در كربلا به كجا نگاه مي‏كنيد؟ 52
جلسه سوم ترس از مرگ، مانع آزادي انتخاب 55
كربلا و نجات از گم‌شدگي 55
كربلا؛ اثبات بودنِ خود 56
انتخاب آزاد 57
ارعاب معاويه‏اي 58
معني زندگي 59
حسين عليه السلام، به‌تنهايي قدرتي است بي‌نهايت 60
ترس از مرگ، عامل خشكاندن شور حيات 61
چه بايد كرد؟ 63
يأس چرا؟ 64
بازگشت به عهد محمّدي‏ صلی الله عليه و آله 65
زشتي تن‌آسايي 66
سودجويي؛ حجاب معنويت 68
جلسه چهارم عدم انحلال در فرهنگ كفر 69
نهضتي فراتاريخي 69
روح آزاده چه بايد بكند؟ 72
آفت زندگي ديني در كنار حاكميّت يزيد 73
جرأت آزاد شدن 74
مشكل رو در روي نسل سوم انقلاب 75
آرامش، زير سايه معاويه و حذف دين! 77
وقتي فرهنگ فريب رسوا مي‌شود 78
بازگشت جامعه به سيرة نبي صلی الله عليه و آله 79
آثار جدايي از امام‏ 80
دين تشريفاتي 80
نهضت كربلا ودينداران عافيت طلب 81
جلسه پنجم كربلا، خالص‌ترين جبهه 85
وسعت كربلا 85
پذيرش‌هاي ناخواسته 86
آدميّت بايد به درخشش درآيد 87
غمخواري امّت 88
تنها، امّا مسئول 89
خطرهاي بزرگ، براي دين بزرگ 90
نقش زن در كربلا 91
تن‌دادن به وضع موجود 92
شيعه به رهايي مي‌انديشد و نه به تسليم 93
در ياري از امام بايد پاكباز بود 94
چرا بدترين انتخاب؟ 94
جلسه ششم كربلا، سرّ اولياء 97
نهضت پاكدامنان‏ 99
امام‌حسين عليه السلام فوق كوفه و كوفيان 100
عوامل رشد روحية كوفي‌گري 101
خوشا پاكبازي 103
امام، تنها در بين ناصحان 103
خالص‏ترين نهضت، پايدارترين حركت 104
امام‌حسين عليه السلام به دنبال گمشدة خودش 105
دشمن بايد انگيزة حقّي نداشته باشد 107
كربلا، تجسم زندگي آرماني 108
جلسه هفتم كربلا، خالص‌ترين و پايدارترين جبهه حق 111
شور حسيني عامل مقابله با ظلمت آخرالزمان 111
دين؛ معني انسان 112
كربلا؛ نه ترس، نه بي‌باكي 113
چرا برگشت؟ 114
بايد هيچ عصبيتي تحريك نشود 115
هدايت گمراهان 116
پيوستگي پايدار 117
صحنه‏اي فوق زمان و مكان 118
بصيرت اصحاب حسين عليه السلام 119
عبرتي عظيم 121
پيروز، ولي شكست خورده! 122
اسارت و هيبت! 122
گويا كربلا حماسه‌هاي خود را بعد از عاشورا شروع كرده است 124
جلسه هشتم كشته‌شدگاني كه فرمان مي‌رانند 127
جبهه‌اي به پايداري همة زمان‌ها 128
كربلا؛ حيات همة تاريخ 129
نه تحريك عصبيت، نه قبول زبوني 130
عبيد‌الله؛‌ به دنبال راه نجات 132
قاتلاني اسير 134
تحقّق خواست حسين عليه السلام 134
جنگ بني‌هاشم با بني‌اميّه يا جنگ اسلام با كفر؟! 135
كربلا؛ چيزي بالاتر از قدرت 135
به خدا؛ پوست خود را دريدي و گوشت خود را كندي 138
نه انزوا، نه چاپلوسي 139
جلسه نهم حسين عليه السلام دريچه كشف اسرار 143
راه اتّصال به عالَم اسرار 144
نتيجه بصيرت ديني‏ 145
حكمت حسين‏ عليه السلام، يا قدرت يزيد؟ 145
اسلام؛ يك دين يا يك حكومت؟ 146
حكومت؛ وجه جدايي ناپذير دين 148
يك مقايسة غير منطقي 149
باز نگاهي به كوفه 150
عبرت را ! 152
جلسه دهم زيارت اربعين، پايداري بر عهد حسيني 157
حسين عليه السلام؛ قطب دل‌هاي سالم 158
آنگاه كه بزرگ‌نمايي ستم، نقش بر آب مي‌شود 163
جلسه يازدهم كربلا؛ تابلوي اميدواري در خطرناكترين شرايط 181
اهميّت تحليل حادثة كربلا 181
جبهه‏اي كه آسماني است‏ 183
حضور همة تاريخ در كربلا 185
ماندند و نماندند 185
حركت حسين عليه السلام ماوراء تحليل‌ها 187
اميدوارترين انسان‌ها 188
جبهة جهل‏ 190
جلسه دوازدهم محبّت اهل بيت عامل تحرّك اصحاب كربلا 193
تصوّر معنويت همراه با حسين عليه السلام 193
كربلا را مكتب محبّت به‌وجود آورد 196
كلماتي ماوراء حروف و الفاظ‏ 200
كشف اسرار كربلا در گرو شناخت آن 203
جلسه سيزدهم راه تحقق حاكميّت ديني در آينده تاريخ‏ 207
كربلا، هفتصد بطن دارد 207
كربلاي بي‌تحليل مثل قرآن بي‌تفسير 208
رهايي از قدرت عنان گسيخته 210
پناه به دشمن از ترس دشمن‏ 213
پوچ شدن، علاج پذير است؟ 213
كربلا و نجات از اكنون‌زدگي 216
خوش‌بيني بي‌جا و يأسِ پايدار 217
افزايش قدرت كفر و درخشندگي عميق‏تر ايمان‏ 218
جلسه چهاردهم وقتي شمشيرها ديگر نمي‏توانند بترسانند 223
كربلا سرّ الله اكبر 223
وقتي انسان خود را به دشمن مي‌سپارد 225
كربلا، فوق تحليل‌هاي عافيت‌طلبانه 227
چگونه حسين عليه السلام دشمنانش را به زانو درآورد 228
آيينه را شكستند 230
اسلحه‌ها براي كشتن يا ترساندن؟ 231
كربلا و بي‏رمقي اسلحه‌ها 232
آفت روشنفكري جداي از حسين عليه السلام 234
جلسه پانزدهم مكتب حسين‏ عليه السلام، فرهنگ نجات از حقيقت كُشي 237
ترس از اسلحه، مانع انتخاب آزاد 238
جرأت انتخاب، همة انتخاب‏ 238
كربلا و گذر از برق اسلحه‏ها 239
شمشير يزيد در اسارت حسين‏ عليه السلام 240
كربلا، رسوايي خشم بي‏هدف‏ 243
ترس از مرگ و حقيقت كُشي‏ 245
حسين عليه السلام مقاومتي به اندازة همة موحّدان تاريخ 246
ملت‌هايي كه در تن پيشواي خود مي‌شكنند 248
جلسه شانزدهم امام؛ حافظ قداست‏ها 251
نفي مقدّسات، عامل شهادت حسين عليه السلام 252
انسانِ كاهش يافته‏ 254
وقتي كربلا گُم مي‏شود 256
حسين عليه السلام و اثبات قداست‌ خود 257
آفات ادامة هبوط بر زمين‏ 259
ضرورت تحقق حكومت ديني‏ 261
جلسه هفدهم امام‌حسين عليه السلام؛ پوچ شناس بزرگ‏ 267
خطر غفلت از ابعاد روحاني دين 267
تلاش شيطان در مسير فهم كربلا 268
انگيزه امام‌حسين عليه السلام در به دست آوردن حكومت‏ 269
رمز شكست ناپذيري امام‌حسين عليه السلام 273
وقتي انسان؛ «نيست» را «هستْ» و «پوچي» را «واقعيت» مي‌پندارد 274
انسان اكنون زده؛ طعمه حيلة معاويه‏ 276
اكنون زده‏ها 277
بركات نمونه‌هاي معنوي 278
جلسه هجدهم انسانِ هيچ كاره‏ 281
اسلام اموي و بلاي بي‏خود شدن‏ 282
نشناختن پوچي، پوچي مي‌آورد 284
وقتي زندگي قانع كننده نيست‏ 285
ظهور پوچي در آخر 287
انواع خودكشي 289
پنهان‌كردن پوچي 290
نظم‌هاي پوچ 292
جلسه نوزدهم نظم معاويه‏اي و نظم حسيني‏ 295
كربلا؛ عامل ايجاد حضور 296
نظم‏هاي خواب آور 297
نظم حسيني، نظام معاويه‌اي 300
نظم مدرن‏ 301
آنگاه كه همه احساس حيات كنند 301
نظم زميني و غفلت از نظم آسماني 304
آرامش نفس امّاره‏ 305
جلسه بيستم ملاك شناخت حقّ و باطل، موجب رهايي از پوچي 309
كربلا؛ بزرگترين سبقت‌هاي اخلاقي 309
نجات از پوچي، گوهري از گوهرهاي كربلا 311
كشتن بي‏تهديد 312
نظم‏هاي خطرناك‏ 313
بودن حسين عليه السلام يعني باطل‌بودن يزيد 314
روش‌هاي مقابله با حق 317
حسين عليه السلام براي جهان كفرخطرناك هست، ولي شرور نيست 318
فرهنگ غفلت از حقّ و باطل‏ 319
معاويه و مرگِ حياتِ هدف‌دار 321
غم‌ها و شادي‌هاي زيبا 322
توجه به حق و باطلِ امور، راه نجات 324
جلسه بيست و يكم چگونه فرهنگ معاويه‏اي مي‏ميرد 327
اما هنوز اميد هست‏ 328
تنها راه، بازگشت به ايمان 333
وقتي ايمان رفت، احساس بيخودي مي‏آيد 333
كربلا و نمايش ايمان 335
قدرت تشخيص هدف، از ايمان زدودني نيست 336
جلسه بيست و دوم فرهنگ معاويه، پوچ كننده‏اي پنهان 339
نهضت حسين عليه السلام فوق سال 61 هجري 340
وقتي حركت امام‌ عليه السلام در گذشته متوقف نمي‌شود 341
معاويه و توهّم بقاء 344
چرا ابتدا معاويه ديده نشد 345
حسين عليه السلام و حيله‌هاي فرهنگي معاويه 346
راه تشخيص حيله‌هاي فرهنگي 349
جلسه بيست و سوم كربلا؛ عامل نجات از عميق‏ترين پوچي‌ها 353
حسين عليه السلام، نگاهي به همة تاريخ 353
معني غم حسين عليه السلام 355
راه تشخيص درد 356
به تنهايي قدرتي بي‌نهايت‏ 359
شكستِ دامِ ترس از مرگ 360
يك نَفَس آزادي‏ 363
زلالي روش حسين عليه السلام در انتقاد 365
فقط يك انسان كافي است‏ 367
جلسه بيست و چهارم كربلا؛ عامل رسوايي دين بي‌نيايش 371
نيايش؛ عامل معني‌دار كردن زندگي 372
فرهنگ نيايش، فرهنگ اهل البيت ‏ عليهم السلام 374
كربلا، جوابي به همة ابعاد بشر 378
خطرات گرايش به كثرت افراد 381
جلسه بيست و پنجم مقابلة جبهة اكنون زده با جبهة معتقد به سُنن‏ 385
جايگاه مصيبت‏هاي وارده بر اهل‏البيت 385
جايگاه غم فاطمه سلام الله عليها 386
انسان اكنون زده و انسان آگاه به سنّت‌ها 388
انسان هوس زده و انسان مختار 390
بصيرت فوق زمانه‏ 392
قشوني كه هيچ كس در اختيار انتخاب خود نيست‏ 394
حسين عليه السلام عامل قدسي شدن عالَم و آدم 397
آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده 401



مقدمه
باسمه‌تعالي
1- كتاب حاضر حاصل مجموعه‌اي از سخنراني‌هاي استادطاهرزاده است كه تحت ‌عنوان «كربلا؛ مبارزه با پوچي‌ها» در محرم سال‌هاي 1419 و 1420 ق (1377 و 1378 ش) ايراد گرديده و از نوار پياده شده است. در عين تنظيم و ويرايش، سعي بر آن بوده كه فضاي سخنراني و حالت حضوري آن محفوظ بماند، تا خواننده صِرفاً نظاره‌گر حادثه نباشد، بلكه خود را در صحنه و در كنار امام‌حسين عليه السلام و ساير ياران حضرت احساس كند.
2- كربلا واقعه‌اي است كه پس از توجه به متن تاريخي آن، بايد به بررسي ريشه‌ها و نتايج آن پرداخت. زيرا تحليل هر حادثه‌اي نتيجة حقيقي آن‌را به ما ارائه مي‌دهد. لذا كتاب حاضر صِرفاً به نقل حادثة كربلا نپرداخته، بلكه سعي بر نگرش تحليلي به واقعه دارد.
3- در كتاب سعي شده به بسياري از سؤالاتي كه ممكن است نسبت به حادثة كربلا پيش آيد، جواب داده شود. مثل اين‌كه؛ آيا امام عليه السلام مي‌دانستند شهيد مي‌شوند يا نه؟ يا اين‌كه اگر امام عليه السلام براي احياء دينِ جدّشان پا به عرصة امر به معروف و نهي از منكر گذاشتند، چرا در رويارويي با حرّ فرمودند: اگر مردم كوفه نمي‌خواهند، برمي‌گردم؟ و چراهايي از اين قبيل.
4- در كتاب سعي شده جايگاه شعارهايي از قبيل «فَياسُيوف خُذينِي» و يا «هَلْ مِنْ ناصِرٍ يَنْصُرُنِي» و ... در فضاي فرهنگي كربلا تحليل بشود.
5- كتاب؛ نهضت كربلا را به‌عنوان آينده‌اي در مقابل خواننده قرار مي‌دهد تا خواننده دائماً جايگاه خود و جامعه و انقلاب اسلامي را ارزيابي نمايد و نسبت به وضع موجودِ جامعه، به‌خصوص در رابطه با فرهنگ مدرنيته، تحليل داشته باشد و كربلا را عبرتي براي تعالي هرچه بيشتر انقلاب اسلامي قرار دهد.
6- همان‌طور كه در متن كتاب ملاحظه مي‌كنيد؛ مطالب با دو قلم و با سطور كوتاه و بلند تحرير شده، تا خواننده متوجّه متنِ تهيه شده توسط استاد و شرحي كه بعد از آن متن داده‌اند، بشود.
روش ما در ويرايش اين كتاب
شايد در ابتدا انتظار عزيزان اين باشد كه مباحث كتاب به صورت يك مقالة علمي كه عموماً هم معمول است، ارائه شود. ولي همچنان‌كه ملاحظه مي‌نماييد به دلايل زير تلاش شده است در ويراستاري متنِ كتاب فضاي گفتاري آن حفظ شود.
1- فرق متون ديني با مقاله‌هاي صرفاً علمي اين است كه متون ديني - از جمله اين كتاب- بايد علاوه بر آن‌كه جنبة اطلاع‌رساني داشته باشد، جنبة حضوري و بازي‌گرانة مخاطب خود را نيز حفظ كند، زيرا هدف دين تربيت انسان است و نه آموزش او، و جايگاه باورهاي ديني قلب انسان است و نه ذهن او. در اين روش است كه انسان، متذكر و متأثر مي‌گردد و مطالب ديني، او را در تغيير رفتار ياري مي‌كند، و لذا بايد ارتباط حضوري متون ديني با مخاطَب خود حفظ شود و آنچه توسط سخنران در حالت حضور بيان شده است با همان حال و هوا به صورت نوشتار در آيد تا همان سير و سفر حضوري در قلب خواننده محقق گردد.
2- در دريافت "حصولي" از واقعيات به هيچ‌وجه پيوندي ميان ما و واقعيات برقرار نمي‌شود و آن‌هايي كه عادت كرده‌اند در حدّ آگاهي از واقعيات، متوقف شوند انتظار دارند در موضوعات مورد بحث يك مقالة شُسته و رُفته خدمتشان عرضه شود، ولي ما تلاش مي‌كنيم عقل و قلبِ مخاطب، در محضر خودِ حقيقت قرار گيرد و از پرتو مقدس آن بهره‌مند گردد و اين كار با علم حصولي نسبت به حقايق مقدس، ممكن نيست. آري «زِگوهر سخن‌گفتن آسان بود» ولي آن را يافتن و در حضور آن قرارگرفتن و از تَلَؤلؤِ آن بهره‌مندگشتن، راه ديگري مي‌خواهد، آن‌هم راهي كه بس طولاني است، راه سير از مفهومِ وجود، به سوي خودِ وجود، راهي كه عارف در وصف آن مي‌گويد:
رهرو منزل عشقيم و زسر حدّ عدم
تا به اقليم وجود اين‌همه راه آمده‌ايم


3- خصوصيات متون ديني مي‌طلبدكه يك نحوه «از خويش برون آمدن» را درپي داشته باشد، تا عزم عمل در خواننده شعله‌ور شود كه گفت:
شهر خالي است زعشاق، بود كز طرفي
مردي از خويش برون آيد و كاري بكند


به تعبير ديگر در متون ديني رابطة «من - تويي» بين خواننده و متن برقرار است يعني انسان با كل وجود خود با متن مرتبط مي‌شود و درون رابطه قرار مي‌گيرد.
4- متون بزرگ ديني كه منشأ تحول در اقوام و ملل شده و مي‌شود چيزي جز مخاطبه و محاورة متقابل گوينده با خواننده نيست، آن‌هم با ارائه انبوه مثال‌ها. مسلّم مولوي بنا ندارد در مثنوي و يا در ديوان شمس‌تبريزي اطلاعات خود را با خواننده در ميان بگذارد، بلكه تلاش او اين است كه راهي در مقابل مخاطب خود بگشايد و او را نسبت به خود فعال نمايد. لذا نمي‌تواند به نحوة ديگري غير از نحوه‌اي كه مثنوي يا ديوان شمس را ارائه داده است، سخن بگويد و اگر حسام‌الدين‌چلپي سايه به ساية مولوي اشعار او را مي‌نويسد، حالت مخاطبه و محاورة متقابل آن‌ها را نيز حفظ مي‌كند، و به همان اندازه كه انسان داراي ابعاد گوناگون و تو در توست، بايد مولوي هم - كه انسان را مخاطب خود قرار داده است - تو در تو حرف بزند، هرچند تصور بعضي در ابتداي امر اين باشد كه مثنوي نظم ندارد و مولوي پراكنده سخن گفته است؛ مگر انسان سنگ است كه يك وجه داشته باشد و عقل و خيال و عاطفه و فطرت او هركدام بر ديگري تنيده نباشد؟
حتماً مستحضريد كه تفسير قيّم الميزان نيز حاصل محاوره و مخاطبة علامه‌طباطبايي«رحمة‌الله‌عليه» با شاگردان خاص ايشان در شب‌هاي جمعه در منزلشان و روزهاي چهارشنبه مدرسة حجت بود و حضرت علامه«رحمة‌الله‌عليه» حاصل آن مخاطبه و محاورة بينابيني را با وسعت بيشتر تدوين نمودند و همين موجب مي‌شود كه در خواندن آن تفسير گرانقدر حالت حيات و «از خويش برون آمدن» در خواننده ايجاد شود.
از همه مهم‌تر خود قرآن است كه سراسر محاوره و مخاطبه با خوانندة خود است و آن‌هم محاوره‌اي با ابعاد گوناگون و با شخصيتِ تو در توي انسان - انساني كه عقل و خيال و عاطفه و فطرت او تماماً بر هم تنيده شده است - به طوري كه هركس مي‌خواهد با قرآن به عنوان يك كتاب علمي صِرف برخورد كند - و نه كتابِ به باوركشيدن روح و قلب انسان - ممكن است سؤال كند كه چرا مثلاً داستان حضرت موسي عليه السلام را اين‌همه پراكنده و هر وَجه آن را در جايي گفته است؟ از نظر چنين فردي شايد قرآن نظم يك مقالة علمي را نداشته باشد، ولي اگر متوجه شد قرآن كتاب تربيت است و هرلحظه با تمام ابعاد انسان سخن مي‌گويد و در مثال حضرت موسي عليه السلام در هر موقعيتي وجهي را پيش مي‌كشد كه مربوط به همان وجه مخاطَب قرآن است و بقية وجوه در فضاي محاوره و مخاطبه‌اي ديگر بايد به ميان آيد، مي‌فهمد كه قرآن به اندازة انسان منظم است.
5- وقتي مجموعه‌اي از سخنراني‌هاي استاد طاهرزاده به صورت نوشتار درمي‌آيد ايشان پس از بررسي آن، حذف و اضافاتي را اِعمال مي‌نمايند تا خوانندگان محترم بتوانند بيشترين استفاده را ببرند و لذا چون بعضاً مطالب مفصلي به بحث اضافه ‌شده است ممكن است در هنگام مطالعة كتاب احساس شود در بعضي از قسمت‌ها حالت سخنراني‌بودن بحث تغيير كرده است، كه از آن گريزي نيست. ولي به طور كلي چون معتقديم هدف متون ديني تربيت انسان است و نه صرفاً آموزش او و جايگاه تربيت قلب است و نه ذهن، سعي شده است تا حدّ امكان فضاي محاوره‌اي آن محفوظ بماند.
گروه فرهنگي الميزان

مقدمة‏ نويسنده
چگونگي نگرش به تاريخ
1- تاريخ يعني تعيين و تحديدِ «وقت»، از ريشه «اَرَخَ» و «وَرَخَ» است، و اين تعيين وقت يا حضوري است و يا حصولي.
ياد از گذشته در صورتي كه با واسطه باشد «حصولي» است و اگر بي‏واسطه باشد «حضوري» است. پس تاريخ مي‏شود «وقت‏يابي» حال يا به صورت حصولي و مفهومي و يا به صورت حضوري و وجودي. يعني گاهي خبردار مي‏شويم كه در گذشته چه گذشت و يا گاهي در آن «وقت» و زمانه خود را حاضر مي‏كنيم و با آن «وقت» زندگي مي‏كنيم و اين نوع وقت‏يابي هر چند نادر است ولي بسيار لازم و مفيد است.
2- ياد حادثه كربلا در فرهنگ شيعه، يعني آن طور كه شيعه با آن روبه‌رو مي‏شود، علم حضوري به تاريخ است و به عبارت ديگر كربلا در فرهنگ شيعه، يك تاريخ حضوري است. يعني شيعه با «وقت‏يابيِ» كربلا، در آن صحنه و وقت حاضر مي‏شود. خود را در «وقتِ» اصحاب كربلا قرار مي‏دهد و به كمك كاري كه امام‌حسين عليه السلام در كربلا انجام دادند، شيعه هنر چنين «وقت»يابي را در رويارويي با صحنه كربلا به‌دست آورده است، همچنان‌كه نهضت كربلا به امامت حسين عليه السلام هنر چنين «وقت‏دهي» را دارد.
3- پس تاريخ «حضوري» بازگشتش به تذكر و به وقت اصيل و زنده است. اين است كه گفته مي‏شود شيعه در همه دوران تاريخ حياتش با نهضت كربلا و اصحاب كربلا «هم‏تاريخ» است، يعني اصلاً فاصله‏اي بين خود و آن حادثه احساس نمي‏كند، و لذا خود را بازيگر آن صحنه مي‏يابد و نه تماشاگر، و اين خاصيت «وقت» است كه عرفان عملي تلاش دارد انسان را در آن قرار دهد و انسان را از زمان گذشته و آينده آزاد كند و به «وقت» آورد، لذا مي‏گويد:
صوفي ابن‏الوقت باشد اي رفيق
نيست فردا گفتن از شرط طريق‏


4- تاريخ حضوري عبارت است از «ياد وقتِ ساحت اقدس» و تاريخ حقيقي همين است و مقصود قرآن از طرح حادثه‏هاي تاريخي و همچنين هدف اولياء از نظر به تاريخ، در اين نگرش نهفته است. اميرالمومنين به امام‏حسن(عليهماالسلام) در نامه مشهورشان مي‏نويسند: طوري در اعمال و افكار و آثار گذشتگان نظر كردم كه يكي از آن‌ها به حساب مي‏آيم و گويا با اولين و آخرينشان زندگي كرده‏ام.
5- حال در اين مقدمه مي‏خواهم خدمت خوانندگان عزيز عرض كنم كه اگر تاريخ توان چنين حضوري را در صحنه‏هاي گذشته به ما ندهد هر چه مي‏خواهد باشد، چيزي نيست، چون آن تاريخ‏نگري و وقت‏يابي نتوانسته است زمان‏ها را در هم ادغام كند و ما را از «زمان ‏فاني» به «زمان‏ باقي» سير دهد در حالي كه بحمداللّه شيعه عموماً به كربلا با چشمِ «زمان باقي» مي‏نگرد همچنان‏كه در نگاه دين - به‌خصوص در قرآن - به حادثه‏هاي تاريخي همين حضور با بركت مطرح است.
6- اگر در نگاه به كربلا اين «هم‏عهدي» و «هم‏وقتي» با امام حاصل نشود، در واقع از كربلا چيزي گفته نشده است و آنچه هم كه گفته شده است كربلا نيست. سلام و صلوات خداوند بر ائمة ‏معصومين ما كه با زيارت‌‌نامه‌هايي كه براي شيعه تدوين كردند و با توصيه به زيارت كردن قبور ائمه، نگذاشتند اين نگاه حضوري به كربلا از دست برود.
7- تاريخ حصولي، تاريخ فاقد فكر و ذكر و عزم است و نمي‌تواند عبرت‌آموزي كند و موجب هدايت انسان گردد. به همين جهت هم قرآن به‌عنوان كتاب هدايت بشر، «اساطيرالاولين» نيست بلكه كتاب «ذكر» است و داستان‏هايش توان به حضور بردن انسان را در محضر سنّت‏هاي الهي دارد و گويا انسان را در حكم يكي از بازيگران آن صحنه قرار مي‏دهد و سپس او را در رابطه با آن صحنه به تدبّر وا‌مي‌دارد. و كربلا در درون چنين فرهنگي ظهور يافت و يكي از بزرگترين عبرت‌هاي تاريخي گشت تا هركس، هر روز اندازة خود را در آن آينه به تماشا بنشيند.
8- بشري كه ياد از گذشته را به صورت حضوري از دست بدهد، در امروز هم نمي‏تواند درست زندگي كند و لذا گرفتار اساطيرالاولين مي‏شود و همة حادثه‏هاي گذشته را به صورت قالب‏هاي مرده مي‏بيند و در اين حال است كه نسبت انسان با خدا - خدايي كه در همه صحنه‏ها خود را به انسان مي‏نماياند - در هميشه زندگي فراموش مي‏شود، چون نگاه «حضوري» به حادثه‌هاي تاريخي به نگاه «حصولي» تبديل شده و ديگر انسان در آن حال از «زمان باقي» محروم شده و گرفتار روزمرّگي و زمان فاني است.
9- اگر بپذيريم هر حركتي در تاريخ نياز به يك مفسّري دارد كه روح و حيات حضوري آن حادثه را تفسير كند در كربلا بايد تفسير اصلي حادثه را از زبان امام معصوم يعني امام سجاد و امام باقر و امام صادق عليهم السلام گرفت، انسان‌هايي كه سراسر نگاه قلبشان را جمال و جلال حق پر كرده است. تاريخ‏نويسان تلاش كرده‏اند با زبان علم حصولي كربلا را بنويسند و در واقع كربلا را بميرانند، ولي امام باقر عليه السلام با زيارت عاشورا كربلا را از نگاه حصولي نجات دادند و آن را با نگاه حضوري ترسيم فرمودند و لذا از اين طريق كربلا نه تنها جزء زندگي هر شيعه مي‏شود و نه تنها ديگر طرح كربلا خواب‌كردن و حواله دادن انسان‌ها به حوادث گذشته نيست بلكه در طول قرن‏ها خواب‏ها را، بيداركردن است و اين است كه مي‏يابيم كربلا نه تنها قصّه گذشته و تاريخ امروز و فردا نيست، بلكه تاريخ پس‏فرداي ماست. پس‏فردايي كه هنوز افق‏هاي حضوري‌اش براي اين نسل پيدا نشده و فقط در انتظار فرجِ آن بايد در امروز شكيبايي كند.
10- كربلا ريشه‏اي است كه اگر بشر امروز از آن فاصله بگيرد، در عصر مدرنيته تماماً پژمرده مي‏شود - مثل بسياري از ملت‏ها و تمدن‌ها - و اين همه اميد به پس فرداي تاريخ، جهت تفسير حضوري كربلا است در زيارت عاشورا، و به همين جهت آن زيارت را با سلام آغاز مي‏كني. راستي مگر جز اين است كه انسان به كسي سلام مي‏كند كه حاضر است؟
11- نگاه حصولي به تاريخ، نگاه به پوستة بي‏جان حوادث گذشته است و چنين نگاهي نمي‏تواند فريادي بر نفس امّاره بشر امروز باشد تا غرور او را بشكند و سنن پروردگار عالم را در پيش روي او حاضر نمايد، يعني با نگاه حصولي به كربلا، كربلايي ديگر به پا نخواهد شد و بشر امروز در رابطه با لااباليگري خود، خود را همدوش و هم‏سرنوشت با يزيد احساس نمي‏كند.
12- نگاه حضوري به تاريخ موجب خوف اِجلال يعني حيرت و هيبت در مقابل پروردگار و در نتيجه اسقاط اضافات و ترك تعلّقات و تعيّنات موهوم مي‏شود، چون خود را همراه و روبه‌رو با حقيقتي جاري در هستي مي‏يابد كه بايد خود را نسبت به آن حقيقتِ فعّال تنظيم كند و اين است شرايطي كه سرانجام، وارستگي و انس به حق را موجب مي‏شود.
13- در نگاه حضوري به كربلا يك احساس همدلي و «هم‏وقتي» براي همه انسان‏ها با حضرت‌حسين عليه السلام و يك تنفّر عميق نسبت به همه شخصيت‏هاي جبهه مقابل حاصل مي‏شود و انسان‏سازي كربلا از اينجا شروع مي‏شود و در نتيجه كربلا خزينه اسرار و ورود در يك زندگي بي‏نهايت معنوي خواهد شد.
14- اكنون بسياري از اقوام جهان از تاريخ حضوري خود بيرون افتاده‌اند و در تاريخ تجدد جايي براي خود نيافته‌اند. نظر بر حسين عليه السلام و كربلا، ما را در متن تاريخ بزرگ و هدايتگر خود قرار مي‌دهد و گويا حسين عليه السلام متوجّه اين رسالت بزرگ خود بود.
15- تاريخ بسياري از اقوام، امروزه، نقطة جدا افتاده از زمان است، ولي خود شما به‌خوبي احساس مي‌كنيد كه كربلا اين‌طور نيست و نمي‌گذارد ما از گذشتة خود گسسته شويم، و راه نجات از جدايي تاريخي ملت‌ها را نيز بايد از طريق نگاهي كه از كربلا مي‌توان گرفت، جستجو كرد تا گذشته و آينده نقاط و لحظات جدا و ناپيوستة زمان تلقي نگردد.
16- مردم براي زندگي و عبرت‌آموزي؛ نياز به حافظة تاريخي خود دارند و گسستگي از تاريخ گذشته و عدم حضور تاريخي، سخت براي انسان‌ها خطرناك است و براي تحقق چنين حضوري در تاريخ بايد در لحظه‌لحظة تاريخ زندگي كرد. و براي زندگي در تاريخ بايد در كنار كساني به‌سر برد كه بتوان به جهت عصمت و علم با آن‌ها اتحاد روحي و قلبي داشته باشيم و كربلا بحمدالله مي‌تواند چنين كمكي را به انسان‌ها بكند، وگرنه انسان‌ها در گسستگي تاريخي خود، خود را اتمي تنها و سرگردان در ميان انبوه توده‌هاي انساني مي‌يابند و هيچ پيوندي با گذشتة خود ندارند، لاجرم هيچ پيوندي با امروز خود نمي‌توانند داشته باشند.
17- حافظة تاريخي كه همان تاريخ حضوري است، اگر از ميان برود، اشياء و امور از جاي خود خارج مي‌شوند و ديگر هيچ‌چيز به هيچ‌جايي و هيچ‌زماني تعلق ندارد، و در اين حال عالَم انساني به عالَم انتزاعي و غيرحضوري مبدل مي‌شود، عالَمي كه مردمان در آن عالَم با اشياء و امور انتزاعي زندگي مي‌كنند.
18- مردم؛ زماني حافظة تاريخي دارند كه نسبت خود را با گذشته و آينده باز شناسند و به امكان‌هاي زندگي خود آگاه باشند، و كربلا با به صحنه‌آمدن امام معصومي كه همة رازهاي خلقت را مي‌شناسد، چنين امكاني را به انسان‌ها مي‌دهد. و در سلسله بحث‌هاي «كربلا؛ مبارزه با پوچي‌ها» سعي در توجه به چنين حضوري است.
19- درست به همان اندازه كه با تاريخِ حصوليِ پادشاهان بيگانه با ما، نمي‌توان زندگي كرد، بدون ‌تاريخ هم نمي‌توان بود. بلكه بايد ببينيم تاريخ ما كدام است و ما در كجاي تاريخ قرار داريم. چراكه اگر ملتي به بي‌تاريخي دچار شد، در حقيقت از بازي زمان بيرون مي‌افتد و به تماشاگري، حسرت‌زده مبدل مي‌شود و پيوستن به حسين عليه السلام شيعه را از تاريخ‌سازترين اقوامِ آينده قرار داده است و يا به تعبير ديگر شيعه؛ با كربلا آينده‌دارترين ملت‌ها خواهد بود.
20- آري آنچه در مباحث «كربلا مبارزه با پوچي‏ها» در جلو چشم من بوده تقلاّ كردن در چنين نگاهي است به كربلا، و اميد فراوان و خواهش شديد دارم كه با تمام وجود با چنين نگاهي در سطور اين كتاب سير كنيد. آن وقت آن چه شما را حاصل شد گوارايتان باد و باز سال بعد با حضوري جديد در اين سطور سير كنيد، آن وقت آن چه شما را حاصل شد باز گوارايتان باد، و مباداكه نگاه حصولي، نگاه شما شود و يا اين‌كه مطالب اين كتاب را با حافظه بخوانيد و به حافظه بسپاريد.
طاهرزاده
سال 1382

جلسه اوّل
انتخابي فوق رسم زمانه
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَي‌الْحُسَين وَ عَلي عَليّ‌‌بْنِ‌الْحسَينِ وَ عَلي اَوْلادِ الْحُسْينِ ﴾
﴿ وَ اَعْظَمَ اللَّه اُجُورَنا بِمُصابِنا بِالْحُسَيْنِ عليه السلام ﴾
﴿ وَجَعَلَنا واِيّاكُمْ مِنَ الطّالبين بِثارِه مَعَ الاِمامِ الْمَهْديّ مِن آل‌مُحمّدٍ عليهم السلام ﴾
از خداوند مي‏خواهيم ما را به فرازي از شعور وحكمت حسيني برساند تا هم معني آن نهضت و حكمت بزرگ را بفهميم، و هم عزاداري‌هاي خود را به اوج برسانيم و در راه اتّحاد بيشتر با مقام والاي اباعبدالله عليه السلام به حيات نويني دست يابيم.
قصد داريم به لطف خدا در چند جلسه‏اي كه در پيش داريم نگاهي به نهضت اباعبدالله عليه السلام از زاويه شرايط اجتماعي و فرهنگي آن زمان بيندازيم؛ مي‏خواهيم به شرايطي بنگريم كه بسيار پيچيده است و احتياج به تأمل زيادي دارد.
اصلاً از خود بپرسيم: فرهنگ امويِ معاويه از كجا ريشه گرفته است؟! و چه مي‏خواهد بگويد؟! و چرا بسياري از صحابه و تابعين مانده‏اند كه چگونه با آن مبارزه كنند؟! اگر چه حرف همة آنها اين بود كه: «فرهنگ معاويه پسنديدني نيست»، امّا حرف ديگرشان هم اين بود كه: «چاره‏اي هم جز پذيرفتن آن نيست». اين چه فرهنگي بوده كه اين‌چنين نخبگان‌ جامعه را مرعوب ومنكوب خود كرده و طوري خود را نمايانده كه گويا مقابله با آن غيرممكن است وتنها اباعبدالله عليه السلام بود كه آن زمان در خود توان مقابله با آن فرهنگ پيچيده را ديد و موفق هم شد. گفتني است ‌كه امام عليه السلام همة جوانب را مي‏شناسند؛ به همين جهت تحليل امام غير از تحليل سياست‌مداران آن زمان است و براي شناخت آن فضا، بايد معاويه‌شناسي كرد تا بيشتر به عمق نهضت حضرت سيدالشهداء عليه السلام در كربلا پي‏برد.
قبل از اسلام؛ جنگِ فرهنگ جاهليت اموي در مكّه با بني‌هاشم بود و اين دو به عنوان دو رقيب در صحنه‌هاي سياسي و اقتصادي رو در روي هم بودند. ولي با ظهور اسلام و نهضت اسلامي آن مقابله و رقابت به ظاهر بي‌رنگ شد، امّا همين فرهنگ جاهليت اموي، وقتي به شام مي‏آيد و با فرهنگ جديدي به نام فرهنگ رُمي، تركيب پيدا مي‏كند، ديگر آن فرهنگ جاهليت ابوسفياني بي‌رنگ شده نيست، بلكه تبديل به فرهنگ «امويِ روميِ» معاويه‌اي مي‏شود.
شام محل تفكّر روميان است و روم فرهنگ خاصّي دارد، فرهنگي كه حتّي وقتي پس از چهار قرن مسيحيت را پذيرفت، بيش از آنكه رنگ مسيحيت را به خود بگيرد، رنگ خود را به مسيحيت زد. و در نهايت هم همين فرهنگ رومي حتّي بعد از 9 قرن حضور مسيحيت در آن اروپا، مسيحيت را حذف كرد و فرهنگ رنسانس را با برگشت به اومانيسم تأسيس نمود. اصلاً اومانيسم، كه محور فرهنگ امروز اروپا است يعني «آداب رومي»، يعني آدميّتِ رُمي. آدميّتي كه به‌جاي خدا، انسان محور عالم است.
اولين برخورد اساسي با اسلام
اوّلين برخورد اساسي با اسلام، برخورد فرهنگي است كه توسط امويانِ مجهّز به فرهنگ غربي شروع شد. معاويه فرزند فرهنگي است كه كينة جاهليت عرب را با فرهنگ نيهيليستيِ اومانيستي رومي تركيب كرده و به مقابله مبنايي با تمام اسلام آمده است و اگر مي‌بينيد ضربه‌هاي مبنايي به اسلام خورده و مي‌خورد، از همين فرهنگ است و هنوز هم اين مقابله با همان هويّت خاص خود ادامه دارد.
اجازه دهيد متني را كه يادداشت كرده‏ام، بيان كنم و آن‌را مختصراً شرح دهم تا بهتر بتوان بحث را جمع‌بندي كرد، عرضم اين است كه:
انحراف از اينجا شروع شد كه امويانِ مجهز به فرهنگ غربيِ رُمي، به جنگ اسلام آمدند، مسيحيتي هم كه فرهنگ رُم بر آن غلبه داشت، به جنگ اسلام آمد؛ معاويه فرزند فرهنگي است كه جاهليت عرب را با فرهنگ رُمي تركيب كرده و خود را در رويارويي با اساس اسلام قرار داده‌است.
در زمان حضرت‌علي عليه السلام مردم متوجّه عمق فاجعه‏اي كه معاويه ايجاد كرده بود، نشدند و به همين‌جهت فكر مي‏كردند حساسيت حضرت، يك حساسيت افراطي است ، و در زمان امام حسن عليه السلام هم مردم نتوانستند عمق فاجعه را بفهمند و لذا امام را تنها گذاشتند. و همين فرهنگ «امويِ رُمي» است كه امام‌حسين عليه السلام را شهيد مي‏كند.
اين چه فرهنگي است كه ظاهراً مي‌تواند علي عليه السلام و دو فرزندش را شكست ‏دهد؟ فرهنگ ابوسفياني تا وقتي دست در دست فرهنگ رُمي ندارد شكست مي‏خورد، حتّي قلدريِ بني‌اميّه و يورش آنها به اسلام در زمان عثمان نتيجه نداد و كار به قتل عثمان كشيده وكلّ مملكت اسلامي متوجّه انحراف عثمان شد و با آن مقابله كرد و زمانه، زشتي حاكميّت اموي در زمان عثمان را شناخت. ولي همين امويان وقتي كه از طريق معاويه كه تركيب جاهليّت اموي و فرهنگ رُمي است به صحنه سياسي مي‏آيند، تعدادي از همان صحابه‏اي كه با عثمان مقابله مي‏كنند با معاويه از درسازش در مي‏آيند (كه البته نحوة سازش آنها هم ان‌شاء‌الله مورد بحث قرار مي‌گيرد).
پس عنايت داشته باشيد كه وقتي معاويه در شام آمد نه تنها با فكر غربي رُمي مقابله نكرد بلكه نسبت به آن حساس هم نبود، او همان روش قيصرها را پيشه كرد. «ابن‌منصور سرجون»، مشاور معاويه فردي است مسيحي ولي با فرهنگ غربي و اين نمونه‌اي است از اين‌كه چگونه فرهنگ معاويه با فرهنگ رُمي تركيب مي‏شود.
قصة كربلا، قصة فرهنگ مقابله اسلام است با دشمن اصلي خودش در همة تاريخ، و اين دشمني، همان دشمني فرهنگ غربِ حسّ‌زده با اسلام است و امام معصوم است كه مي‏فهمد چگونه با آن فرهنگ مقابله كند. امروز هم در مقابله با يورش فرهنگي غرب هيچ راهي جز استفاده از حكمت و روش حسيني عليه السلام نداريم، و هر راه ديگري كه براي مقابله با دشمن انتخاب كنيم، نشناختن غرب و نشناختن حسين عليه السلام و حكمت حسيني است و غافل شدن از دشمني كه مانع اصلي به‌ثمر رسيدن تمدّن تشيّع است. عمده آن است كه اولاً: دشمن را و توانايي‌هاي آن را درست بشناسيم. ثانياً: توان مقابله با آن‌ را با آن ‌همه چهره‌هاي متفاوتش، فقط و فقط در حكمت حسيني جستجو نماييم.
در نهضت مشروطه هم چنانچه ملاحظه بفرماييد، غرب‌گرايان مجلس را در دست گرفتند و شيخ فضل‌الله‌نوري‏(رحمة‌الله‌عليه) را به شهادت رساندند و رضاخان را آوردند تا با كلّ دين مقابله كنند، اين است كه مي‏بينيد رضاخان با همه رياكاري‏هايي كه داشت و خود را عزادار امام‌حسين عليه السلام جا مي‌زند، آخرالامر با عزاداري امام‌حسين عليه السلام مقابله مي‏كند، چون خوب فهميده بود چگونه از طريق توانايي‌هاي حكمت حسيني با او مقابله مي‌شود.
مي‏خواهيم عرض كنيم توجّه به امام‌حسين عليه السلام يعني نفي خطرناك‌ترين حوزة فرهنگي امروز كه آن پوچ‌انگاري غرب است. اگر حقيقت نيهيليسم يا پوچ‌انگاري فرهنگ غرب به‌خوبي روشن شود، آن‌وقت عظمت و توانايي حكمت حسيني در رويارويي با چنين فرهنگي به‌خوبي روشن مي‌گردد. در آن حالت است كه هم عمق خطر فهميده مي‌شود و هم امكان دفع آن درست ارزيابي مي‌شود. عرض ما در اين تحليل اين است كه تمام حيات شما - به‌عنوان ملت اسلام- به امام‌حسين عليه السلام است و تمام دشمني دشمن شما در مقابله با امام‌حسين عليه السلام پيدا مي‏شود. انقلاب اسلامي با فرهنگ كربلا پيروز شد و ماه محرّم بود كه كار را يك‌سره كرد. «سوليوان» سفير آمريكا در ايران (سال 57) مي‏گويد: «در ملاقاتي كه قبل از محرم آن سال با شاه داشتم، او گفت: اگر از محرّم امسال سالم بگذريم پيروز مي‏شويم»؛ چون شاه خودش را از كربلا ضربه‌پذير مي‌ديد.
انتخابي فوق رسم زمانه‏
نهضت و حكمت امام‌حسين عليه السلام يك انتخاب واقعي مافوق رسم زمانه است؛ چراكه علم، مبناي انتخابِ عالِم است يعني عالِم هر آنچه را انتخاب مي‏كند، عالمانه انتخاب مي‏كند و اين چنين انتخابي، انتخابي است آزادانه، چون بر محور علم و آگاهي انجام گرفته است. و بر‌عكس؛ ترس، مبناي حركت انسانِ جامعه‌زده و مرعوب است. و چنين انساني انتخاب آزاد ندارد. انتخابي كه بر اساس كشش‏هاي غريزه و يا ترس باشد، آزادانه نيست. معاويه مي‏داند كه عدّه‏اي تحت‌تأثير جوّ جامعه، انتخاب و زندگي مي‏كنند و در حقيقت انتخاب ندارند و‌ لذا معاويه نقشه و حيلة خود را از همين‌جا شروع مي‏كند و همان‏ افراد را طعمه سياست‏هاي خود قرار مي‏دهد، و چنين انسان‌‌هايي كم نيستند. معاويه حكومت زورمدارانه‏اي را برپا مي‌كند كه انسانِ داراي اقتدارِ روحي، آن شرايط را نمي‏تواند تحمّل كند، ولي انسان‌‌هاي بي‏محتوا، به راحتي طعمة پوچي زمانه‏اي مي‏شوند كه ترس بر آن حكومت مي‏كند و آلت دست قرار مي‏گيرند.
در زمان سه خليفة اول، افراد جامعه، به‌جهت مشغوليت‌هاي بي‌ثمر و غفلت از معارف ديني و پشت‌كردن به اهل‌البيت پيامبر صلی الله عليه و آله، به نهايت پوچي رسيدند، حدود سي سال مردم مشغول همه چيز شدند به‌جز مشغول معارف ديني؛ و لذا بعداً به راحتي آلت دست جوّ ترس قرار گرفتند.
انسان‌ها در شرايط ترس، فقط به زيستن مي‌انديشند
در شرايط ترس، وقتي انسان بي‌محتوا شد ديگر اراده نمي‏كند تا هر طور كه خودش خواست زندگي كند. انسان بي‏محتوا فقط به زيستن فكر مي‏كند و نه به چگونه زيستن، و به صِرف ماندن مي‏انديشد، ماندن را زندگي مي‏پندارد. و صِرف ضرورتِ زيستن، او را در برابر واقعيت، تسليم و خاضع مي‏كند و معاويه چنين حالت رواني را كه جامعه را فرا گرفته مي‏شناسد و نه تنها درصدد درمان آن نيست بلكه تلاش مي‏كند پاية حكومت خود را بر چنين روان اجتماعي بنا كند. او آرزويي بهتر از اين ندارد كه مردم در همين شرايط فكري بمانند.
معاويه؛ كسي نبود كه همه او را بپذيرند ولي كاري كرده بود كه اين نپذيرفتن، براي او مشكلي به‌وجود نياورد و همه تسليم او شوند، به اين معني كه باور كنند در برابر او نمي‏توان كاري كرد. و لذا بسياري از صحابه و تابعان به امام‌حسين عليه السلام مي‏گفتند: كاري نمي‏توان كرد. و حسين عليه السلام آمد كه كاري بكند و شعار «كاري نمي‏توان كرد» را كه امنيّت فرهنگ معاويه در آن نهفته است، بشكند. و حالا همين فرهنگ بعد از مرگ معاويه هم ادامه داشت.
وقتي تفكّر و علم و دين، مدار و محور زندگي انسان و جامعه نباشد، چنين انسان و جامعه‏اي خيلي زود با ترس به خضوع مي‏آيد و حتي براي فرار از حيطه وحشت، به تملّق مي‏افتد و چاپلوسي و محبّت به شخص ستمگر را پيشه مي‏كند. و خودكامگان در اين شرايط بدون هيچ مقاومتي، ابتكار عمل را در دست دارند و به قيمت ترسي كه ايجاد كرده‏اند در امنيت زندگي مي‏كنند. و حسين عليه السلام در چنين شرايطي زندگي خود را بر اساس توكّل و علم و ايمان، انتخاب مي‏كند و جوّ زمانه، او را از خود باز نمي‏ستاند و به وضع موجود صحّه نمي‏گذارد.
رمز به‌كار نشستن حيله‌هاي معاويه از آنجاست كه مسلمانان پس از جنگ و كشورگشايي‌هاي طولاني در زمان خليفة دوم، از كمالات معنوي خالي شدند و معاويه به كمك چنين افراد عمل‌زده‌اي با فرهنگ علوي روبه‌رو شد، مردمي كه بيش از ده‌سال فقط جنگيده‏اند، آن هم چه جنگي! جنگي كه خليفة دوم دستور داده است «حَيَّ عَلي‏ خَيْرِ الْعَمَل» را از اذان حذف كرده‏اند تا نماز بهترين عمل قلمداد نشود و جنگ و كشورگشايي مقصد اصلي مردم بماند.
در زمان خليفة دوم عمل‌زدگي حاكم شد و همين عمل‌زدگي زمينه‌اي ‌گشت كه زمانة معاويه را رونق داد و معاويه توانست در چنان بستري نقشه‌هاي خود را عملي كند. يك ملّت بي‏محتوا كه نه فكر دارد، نه دين و نه علم، در مقابل ترس، هم به راحتي خضوع مي‏كند و هم چاپلوس و تملّق‌گوي كسي مي‏شود كه از او مي‏ترسد. در واقع آن جنگ‏ها فتوحات اسلامي نبود، بلكه فتوحاتي بود براي معاويه، تا قلب مردم مسلمان را با رعب خود تسخير كند و از فداكاري براي اسلامِ معنوي باز دارد.
ترس، منشأ انتخاب
در زمان معاويه همه چيز برمبناي ترس تنظيم شده است. معاويه بر اساس ترس بيعت مي‏گيرد، ترس، حافظ نظم زمانه شده است و ترسوهاي چاپلوس ميدان داران چنين نظامي هستند، حتي معاويه خوب مي‌داند كه در زمان خلافت علي عليه السلام مي‏تواند با ترسي كه در حوزة حكومت آن حضرت ايجاد مي‏كند مقاومت مردم را از بين ببرد و عملاً از طريق غارت‌هاي بُسْربن‌ارطات‌ها، در حوزه حكومت حضرت اختلال ايجاد مي‏كند.
وحشت از عدم رفاه، عامل سكوت و سكون همه افراد شده است. مردمي كه اكنون دهها سال است به تن آسايي و پرخوري خو كرده‏اند، ترس جدا شدن از آن تن پروري، آنها را به هر كاري مي‏كشاند و به هر تسليمي تن درمي‏دهند.
اكثر صحابه در اثر فتوحات و جنگ‏هاي طولانيِ زمان خليفة دوم داراي مال و كنيز و باغ‏هاي بسياري شده بودند و معاويه مي‏داند كه اينها دلبسته اموالشان هستند و لذا با حسين عليه السلام كنار نمي‏آيند و حتّي آن‌چنان مشغول زندگي‏اند كه نمي‏توانند به راه ديگري فكر كنند. و آگاه نيستند راه گريزي از اين نوع زندگي هست يا نه؟ در چنين شرايطي آنچه مطرح نيست فكر كردن و نسبت به روند جامعه آگاهي داشتن است. مشغول زندگي شدن و زندگي را به عنوان يك گرفتاري پذيرفتن و خود را در چنگال آن افكندن، خودآگاهي را از افراد مي‏گيرد و ديگر نمي‏توانند خود را در ماوراء روزمرّگي‌ها تحليل كنند، و اين‌جا ديگر نصيحت و وعظ هم كارساز نيست.
حسين عليه السلام، مذكّر خودآگاهي
امام‌حسين عليه السلام براي هميشه عاملي شد كه معني خودآگاهي را در هر عصري به انسان‌‌ها آموزش دهد تا متوجّه شوند از راه دين، و به روش حسين عليه السلام مي‏توان در هر زماني خودآگاهانه زندگي كرد و همواره اتّصال عهد خود را با حقيقت و با نبوّت ‏محفوظ داشت و متوجّه بود سايه سياه تبليغات اموي نبايد ما را از عهد نبوي غافل كند و به پوسيدگي در زندگي بكشاند. امويان، مردم را از آن عالَم باطني كه پيامبراكرم صلی الله عليه و آله پيام‌آور آن بود غافل مي‏كردند و حسين عليه السلام تجديد كننده آن عهد و آن باطن بود و اين جبهه هنوز گشوده است.
هر انساني تا آگاهي به زمان خود نداشته باشد و راه رهايي از طلسم زمانه را نشناسد نمي‏تواند درست زندگي كند. و عظمت نهضت امام‌حسين عليه السلام در اين است كه خودآگاهي لازم را براي شناخت و تحليل همان عهدي كه در آن زندگي مي‏كنيم به ما مي‏دهد. مَشْي و روش دشمنان ما، مَشْي و روش ترس و رعب و پوچ كردن زندگي و گرم كردن بازار سازش و چاپلوسي بوده است، و تنها راه مقابله با آن، راه اباعبدالله عليه السلام است، تا بتوانيم حيله‏هاي دشمنِ اموي رُمي را با خودآگاهي به شرايط تاريخي خود، درست تحليل كنيم و طعمة نقشه‌هاي او قرار نگيريم، چراكه او واقعاً پيچيده‌تر از آن است كه بتوان با عقل خود و بدون نور حسين عليه السلام از آن حيله‌ها گذشت.
اباعبدالله عليه السلام با روش خود، ما را به آن‌چنان خودآگاهي‏ مي‌رساند كه هيچ وقت تلاش و تحركِ مطابق با آن روش، به شكست منتهي نمي‏شود. و دشمن امروز بشريّت، همان دشمن حسين عليه السلام است در كربلا. و حسين عليه السلام به‌عنوان معصومي آمده تا ريزه‌كاري‌هاي فرهنگ دشمن را با تمام ابعادش به ما نشان دهد و نيز راه مقابله همه‌جانبه با آن را به ما بنماياند. و بقية ائمه عليهم السلام نيز حافظ رسالت كربلا بوده‏اند؛ كربلايي كه مي‌تواند ماوراء ترسي كه دشمن ايجاد مي‌كند، به انسان قدرت انتخاب صحيح بدهد.
عهد حسيني، عهدي پايدار
غربزدگيِ امروز مي‏خواهد ما را از عهد حسيني جدا كند. امروز نيز دو عهد و دو جبهه در كار است: يكي عهد و جبهة حسيني كه حيات انساني را معني دار مي‏كند، و ديگري عهد و جبهة ترس و پوچي كه همه زندگي را تباه مي‏كند. حسين عليه السلام كهنه شدني نيست، اما عامل كهنه شدن جامعه اسلامي، نزديك شدن به فرهنگ معاويه است- و نه در اثر مرور زمان - براي كساني كه به عهد نبوي وصل هستند حسين عليه السلام هميشه زنده و جاويد است و فقط عهد نبوي است كه تازه است و تازه مي‏ماند و فهميدن اين مطلب تنها از طريق حكمت و نهضت حسيني ممكن است و لاغير.
وقتي فرهنگ اموي همه روابط را اشغال كرد و زندگي بر اساس ذوق اموي، عادت جامعه شد؛ براي انسان، تنها و تنها، انتخاب يكي از راه‌هاي ناحق باقي مي‏ماند، مگر اين‌كه حسين‌وار بر اصل فرهنگ اموي شورشي صورت بگيرد و راه جداگانه‏اي مطرح شود.
در فرهنگ معاويه‏اي فكر و اخلاق و تربيت و ادب همه رُمي شد و هيچ‌كس نفهميد كه حقيقت اسلام در حال از بين رفتن است و حتي كسي متوجّه نشد آن نمازي كه در فرهنگ معاويه خوانده مي‏شود، نماز نيست، چنان كه حجّش نيز حج نيست. در اردوگاه حسين‏ عليه السلام و با ملاكي كه حسين مي‏دهد، فرهنگ رُمي همه چيزش باطل و شيطاني است. بهداشت فرهنگ «رُمي معاويه‌اي»؛ يعني فاصله گرفتن از ملكوت و مقصد را «تن» انگاشتن و بيشتر بر جنبة حيوانيت خود پرداختن. ولي همان بهداشت در فرهنگ حسيني«مِنَ الاْيمان» است. راستي چه ساده‏اند آنهايي كه مي‏خواهند با آشتي با فرهنگ غرب، حقّي و حقّانيتي را براي انقلاب اسلامي حفظ كنند و از اين طريق به اسلام و انقلاب اسلامي آبرو بدهند. ارزش‌هاي جهت‌دهنده و واقعي از درون فرهنگ كفر صادر نمي‏شود، بلكه از درون فرهنگي برمي‏خيزد كه تسليم زندگي پوچ دنيازدة اموي نشده است.
انساني كه پوچي خود را نمي‏خواهد، ولي شرايط پوچ‌گراييِ فرهنگ اموي را پذيرفته، راه جديدي پيشنهاد نمي‏كند و از انحرافي به انحرافي ديگر پابه‌پا مي‏شود و حسين عليه السلام مقابل فرهنگ اموي مي‏ايستد و عالَم ديگري را پيشنهاد مي‏كند كه سراسر، غير فرهنگ اموي است، نه اين‌كه با چند انتقاد جزيي بخواهد با آن فرهنگ روبه‌رو شود. اصلاً عالَم حسين عليه السلام، عالم ديگري است و برعكس؛ فرهنگ غيرالهي، سراسرش پابه‌پا شدن از خطايي به خطايي ديگر است. و تا زير سقف چنين فرهنگي هستيد از ستوني به ستون ديگر پناه برده‏ايد، ولي از اين فرهنگ آزاد نشده‏ايد چون عالَمتان عالَم فرهنگ رُمي است. بايد عالَمتان عالَم حسيني شود تا نجات پيدا كنيد. اين‌جاست كه شما مي‌بينيد در جامعة غرب‌زده، همواره كارشناسي مي‏آيد بقيّة كارشناسان را تحقير مي‏كند و خودش به گمان خود حرفي صحيح مي‏آورد و بعد كارشناس ديگري مي‏آيد و قبلي را تحقير مي‏كند، چراكه فرهنگي كه به معصوم وصل نباشد، كارش از خطايي به خطايي ديگر پناه بردن است.
فرهنگي كه انسان را قرباني مي‏كند
حسين عليه السلام اين را خوب فهميد كه در نزديكي به فرهنگ رُم، انسانيّت قرباني مي‏شود و نه‌تنها در آن جوّ غالب مأيوس نشد و مقابله كرد، بلكه راه نجات را به ما نشان داد. آنقدر قلّه فرهنگِ اومانيستي انسان‏كشِ غرب بلند است كه انسان فكر مي‏كند هرگز نمي‏توان بر آن غلبه كرد، به‌طوري‌كه يأسي عميق سراسر قلب او را فرا مي‏گيرد و تنها راه را تسليم و تملق و چاپلوسي مي‏داند. بسياري از كساني كه مبلّغ فرهنگ غرب هستند، تملّق و تبليغ آنها به جهت يأسي است كه سراسر وجودشان را پر كرده و باور نمي‏كنند راه نجاتي هست لذا ناخواسته خود را تسليم آن كرده و به تملّق آن تن داده‏اند. و اين حسين عليه السلام بود كه از قلّة فرهنگ رُمي معاويه فراتر رفت و راه نجات را به ما نماياند كه بايد انسانيّت خود را جز به خدا به هيچ چيز ديگر نفروشيد و در اين راه جان را به عشق الهي گرم نگهداريد و براي حفظ تن - كه تنها راه نفوذ فرهنگ اومانيستي است - خيلي ارزش قائل نشويد، در آن حال همه ابهّت‏هاي آنها زيرپاي شماست.
در فرهنگ كاخ سبز معاويه همة انسانيّت قرباني مي‏شود، ديگر نه دين مي‏ماند و نه اخلاق، آنگاه انواع رخوت‏ها و شك‏ها و انزواها ظاهر مي‏شود، و حسين عليه السلام راه درمان را مقابله با ريشة اين تفكّر دانست، حال چه شهيد شود و چه بماند. مهم اين است كه راهِ برون‌رفت، نشان داده شده است حتّي به قيمت خون، چراكه خون توان زيادي دارد و پيامي كه با خون همراه است، هم بيشتر مي‏ماند و هم روشن‏تر و عميق‏تر است.
آري؛ در نهضت كربلا، راه برون‌رفت، نشان داده شده تا انسانيّت قرباني نشود و اين راه به خون نزديك شد تا روشن‏تر و پايدارتر بماند، وگرنه اصل مَشْي و حكمت حسيني، مشي و حكمت مقابله با رخوت و شك و انزوا و پوچي و اضمحلال است كه فرهنگِ رُميِ معاويه آن را تبليغ مي‏كند.
وقتي بشر در سيطرة قوانين حاكميّت غيرديني از اختيار و انتخاب زندگي، آن طور كه مي‏خواهد زندگي كند، باز بماند ديگر معنا ندارد با فرهنگ حاكم كنار نيايد، و در اين حالت هر چيزي رعايت شود، رعايت حاكميّت جور است و تصديق سيطرة باطل و اثبات صورت حيواني انسان. لذا مقابله و سرباز زدن در مقابل كل حاكميّت جور، تنها راه است، و حكمت حسيني جز يك نوع ژرفانگري، و پشت كردن به كل چنين فرهنگي نبود. درست برعكس عدّه‏اي مقدّس‌مآب و به اصطلاح روشنفكر آن دوران كه ريشه را رها كرده و به شاخه‏ها پريده بودند و در واقع با اين امنيّت و مشروعيتي براي ريشه انحراف ايجاد شده بود.
اشك و تمديد اميد
اشك بر حسين عليه السلام، يعني اين كه ما هنوز چون حسين عليه السلام و اصحاب او، در مسير انتخابِ آزاد هستيم و جزء آن قافله و اردوگاه مانده‏ايم، و عزاداري براي او يعني تمديد اميد، و يك‌دل‌شدن با كسي كه دل در هواي خدا داشت، و اسير فرهنگ زمانه امويِ رُمي نشد. به همين‌جهت فرهنگ دشمن شديداً ما را تهديد مي‏كند و چشم طمع خود را به بريدن ما از اردوگاه حسيني دوخته است. و برعكس، اتّصال به فرهنگ و حكمت حسيني از طريق اشك و عزاداري، به طمع دشمن اجازه قوت گرفتن نمي‏دهد. عزاداري و اشك بر حسين عليه السلام تمديد اميد به فرهنگ و حكمتي است كه ناممكن‏هاي مقابله با فرهنگ اموي را كه يأسِ ما را براي تغيير سرنوشت‏مان مي‏طلبيد، ممكن كرد و مي‌كند. تمام حيله و توان دشمن به كار گرفته شد تا ما زندگي و حياتي را كه مي‏خواهيم، انتخاب نكنيم. هميشه با خيالات وَهمي و سايه‏اي و... ما را در چنگال انتخاب نكردن قرار دادند. و سلام و صلوات خدا بر حسين عليه السلام كه از اين چنگال‏ها آزاد شد و آزاد شدن را پايه‌گذاري كرد، در جايي كه اِبْن‌عباس‏ها هم اسير انتخاب شرايطي شدند كه خودشان انتخاب نكرده بودند، و آنچه معاويه مي‏خواست فكر كنند، فكر مي‏كردند، و در نتيجه آنچه معاويه خواست انتخاب كنند، انتخاب كردند. امام‌حسين عليه السلام آزاد از حيلة معاويه، آنچه را خواست با زيبايي تمام انتخاب كرد و چنين راهي را تا انتهاي تاريخ گشود.
اگر ما هنوز زنده‏ايم چون از دَم حسيني نوشيده‏ايم و لذا مي‏توانيم انتخاب آزاد بكنيم، و امام خميني(رحمة‌الله‌عليه) در قرن بيستم، قهرمان چنين انتخاب آزادي است. بحمدالله ما زنده و پايدار قهرمان راهي هستيم كه رهروان آن، با اين همه مانع‌تراشي‌ها و حيله‏هاي جهان غرب، در مقابل مقصدي كه انتخاب كرده‌اند، هيچ يأسي را نمي‏شناسند.
صراط‌هاي مستقيم، حيله‌اي در مقابل صراط مستقيم
وقتي صراط مستقيم خانه‌نشين شود، برترين ارزش‏ها -يعني امام‌معصوم- بي‌ارزش مي‏شود و فرهنگ باطل خود را حق جا مي‏زند. ارزش‏هاي دروغين آبرو مي‏گيرد، و مذاهب بي‏شمار جانشين مذهب حق مي‏شود، و هر گروهي قداست مي‏يابد، زيرا عده‏اي آمده‏اند و مي‏گويند هيچ چيز مقدّس نيست، و در اين راستا، صراط‌هاي مستقيم به‌وجود مي‏آيد، چون صراط مستقيم خانه نشين شده است، و حكمت حسيني شوريدن برهمة اين حيله‏هاست. و لذا آنها را در كاخ‏هاي روشنفكري خود رها مي‏كند تا جدا از مردم در تنهايي ذهن خود، بريده از روح معنوي صراط مستقيمِ دين، فرمايش بفرمايند كه: «دين قبض و بسط دارد» و نتيجه بگيرند، چون همه آنچه از مفهوم دين داريم بشري است، و بشر هم كه قداست ندارد، پس همه آنچه از دين تتبّع شده است غير مقدّس است، و آخر الامر مي‏خواهند هيچ چيز غير از خودشان مقدّس نباشد، و اين قصه‏اي جديد نيست. قصّه قداست‌زدايي در دين پيشينه‏اي ديرينه دارد، و دشمن گاهي علني حمله مي‏كند و گاهي هم به زبان دوست. عمدة نظر دشمن اين است كه به نتيجه‏اي كه مي‏خواهد برسد و آن نفي هرگونه قداست از جامعه اسلامي است. و مسلّم در اين حال، دشمن اسلام آن‌كه را و آنچه را مي‏خواهد قداست مي‏بخشد.
معاويه؛ فرزند فرهنگي است كه كينه و عصبيت جاهلي عرب را با فرهنگ بَزَك‌كردة نيهيليستيِ اومانيستيِ رُمي تركيب نموده و اساسي‏ترين و مبنايي‏ترين دشمني را با اسلام نموده و دقيقاً به مقابله با تمام اسلام آمده است، و حسين عليه السلام با چنين معاويه‌اي مبارزة خود را شروع كرد. امروز هم راه مقابله با غرب و حيله‌هاي قداست‌زداي آنها جز از راه حسين‏ عليه السلام، يعني عشق به حق و پاك‌بازي در راه دين نيست، و اين راهي است كه جان‏ها را آفت ناپذير، و حيات را پرنشاط، و دشمن را مأيوس مي‏كند. عمده آن است كه نهضت و حكمت امام‌حسين عليه السلام را درست بشناسيم تا به راحتي بتوانيم به آن دلبستگي پيدا كنيم. در اين‌جا نمي‏خواهيم به نهضت حضرت سيدالشهداء به صورتي گسترده و جزء جزء، نظر كنيم. فرض آن است كه عموماً شيعه مي‏داند امام عليه السلام چه كرد؟ بحث بر سر آن است كه آنچه را حضرت انجام دادند بفهميم و معني آن‌را بيشتر متوجّه شويم، به همين‌جهت مي‏گوييم معني آن نهضت را براي نجات امروزمان مي‏توانيم درك كنيم، و همين امروز از پوچي‏ها وآفات فكر معاويه‏اي دوران مدرن، نجات يابيم.
جوانان و پوچي!
آيا شما براي اين جوانان كه در آتش پوچي دارند خاكستر مي‏شوند نگران نيستيد؟ آيا درمان اين پوچي را جز بايد از راه محتوا دادن به زندگي پيدا كرد؟ بهترين درمان‏ها براي نفله نشدن، راه حسين عليه السلام است. يعني عشق حسيني براي نجات دين از خطراتي كه دين را تهديد مي‏كند، راه نجات از پوچي‏هاست؛ چراكه معني دادن به زندگي در مكتب حسين‌ عليه السلام به نحوي كمال‌يافته به صحنة زندگي بشر آمده است.
اين ماييم كه با اشتغالات رنگارنگ، پوچي‏هاي خود را پنهان مي‏كنيم، ولي بسياري از جوانان ما به‌جهت روح آزادي كه دارند نمي‏توانند بي‏جهت خود را به چيزي مشغول كنند كه ما خود را به آن مشغول كرده‌ايم، بلكه پوچي‏هاي رو در روي خود را مي‏شناسند و به واقع راهي مي‏خواهند كه بدون پنهان كردن پوچي‏ها، واقعاً از پوچي‏ها رها شوند، و آن راه، راه حسين و عشق حسين‏ عليه السلام و خود را به اسلام سپردن از طريق حسين عليه السلام است و اين يعني احياء شدن؛ يعني حضور و ظهور و شور و شعور حسيني در خود و در جامعه، إن‌شاءالله.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه دوم
كربلا، عامل بازگشت به عهد محمدي صلی الله عليه و آله
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
قبلاً مطرح شد كه امام‌حسين عليه السلام در شرايطي زندگي ديني را به ما نشان دادند كه همة باورها به اين نتيجه رسيده بود كه امكان برگشت به سيره پيامبر صلی الله عليه و آله وجود ندارد.
راز حقارت حاكمان
در مقام بصيرت عظماي حضرت اباعبدالله عليه السلام دو شاخصه وجود دارد: يكي اين‌كه در چشم امام خدا بسيار بزرگ است، و ديگر اين‌كه معاويه و يزيد بسيار كوچك‏اند. از كوچكي آنها همين بس كه به كاخ‏ها مي‏پردازند و لذا هرچه كاخ بيشتري بسازند حقارت خودشان را بيشتر مي‏نمايانند. اينجاست كه جايي براي هيبت يزيد در چشم امام نمي‏ماند، و امام با تمام اميدواري و راحت‏تر از هركاري، مبارزه با يزيد را براي خود وظيفة مباركي مي‏دانند و آن مقابله را عين زندگي مي‏شناسند.
اگر خواستيد بفهميد امام‌حسين عليه السلام براي مقابله با چه فرهنگي به صحنه آمده است، بايد معاويه را بشناسيد. گفتيم كه معاويه در شام با فرهنگ رُم باستاني، هم انديشه شده و با مباني آن انديشه به جنگ اسلام آمده است. در شام، مسيحيت متعصب خالي از محتوي كه تحت لواي اسلام نيامد، همراه با فرهنگ رُميانِ مشرك و عصبيّت اموي، به سركردگي معاويه همه‌‌وهمه درهم آميخت و به جنگ فرهنگ نبوي و علوي آمد و در بحث گذشته تا حدّي روشن شد كه تنها راه مقابله با چنين دشمني آن‌ هم با اين خصوصيات، پيروي از راه و حكمت عالية حسيني است، و اميدواريم كه شما عزيزان از سر تحقيق به مسئله بنگريد و نه از سر احساسات ديني و متوجّه اين ديدگاه حسيني بشويد كه خدا در چشمش بزرگ و فرهنگ غربزده معاويه‏اي در چشمش حقير است و اين رمز پيروزي بود و هست.
رمز زير دستي ضعفا
وقتي بشر وضع جبّارانه و اسارت در چنگال روزگار را پذيرفت ديگر حُسن ظنّ به خدا و توكّل و نشاط ديني به پريشان فكري و پوچ انگاري تبديل مي‏شود، و حسين عليه السلام در چنين شرايطي حكم زمانه را محكوم و حكم خدا را حاكم دانست و سران جامعة اسلامي را به نپذيرفتن حكم زمانه دعوت كرد.
حضرت در مكّه در سرزمين منا در خطبة خود به عدّه‏اي از صحابه - به اصطلاح بزرگان دين- فرمودند: خداوند به شما احترامي داده است كه نگذاريد حكم زمانه برحكم عهد محمدي‏ صلی الله عليه و آله حاكم شود. مگر نمي‏بينيد عهد پيامبر‏ صلی الله عليه و آله را منسوخ مي‏كنند! از چه نشسته‏ايد، مال‏هايتان را گرفته‏ايد و به احترامي كه در جامعه به شما مي‏گذارند دل خوش كرده‏ايد و ساكت شده‏ايد در حالي كه دين پيامبر را بي‏رنگ كرده‏اند؟ مگر نه اينكه بزرگان دين با امربه معروف و نهي از منكر دين را نگه مي‏دارند؟ چرا بر حكم زمانه‏اي كه مي‏خواهد زمانه غير ديني را حاكم كند اعتراض نمي‏كنيد؟ پيمان‏هاي خدا شكسته شده، و شما هراسي نمي‏كنيد؟... به مداهنه و سازش با ظالمان، خود را آسوده كرده‏ايد. همة اينها منكراتي است كه خداوند امر كرد كه از آن جلوگيري كنيد و شما از آن غافليد... شما ظالمان را در مقام خود جاي داديد، و امور خدا را به آنها واگذاشتيد... آنها را بر اين مقام مسلط كرده‏ايد، و فرار شما از مرگ و علاقه‏مندي‏تان به زندگي‏اي كه از شما جدا خواهد شد، ضعفا را زيردست آنها كرده است.
و حضرت حسين عليه السلام بزرگان و خواص آن زمان را متوجّه وظيفه خود نمودند و علّت مشكلات جامعه را براي آنها باز كردند تا گرفتار تحليل‌هاي زبونانه معاويه‌پسند نگردند و مسائل و مشكلاتي را كه بايد نخبگان جامعه حل كنند، به سرنوشت مردم حواله ندهند.
مقابله كاخ سبز با ارزش‏هاي ديني‏
معاويه با ساختن كاخ سبز، فرهنگ ارزشي جامعه را تغيير داد، يعني از آن به بعد ديگر«بزرگي» به داشتن ساختمان‏هاي باشكوه است، نه به ايمان ژرف و عميق. و حسين عليه السلام بنا دارد اين نظام ارزشي را تغيير دهد تا انسان در نظام ارزشي دروغين معاويه اسير زمين و سنگ و گچ بُري نگردد و از آسمان و ملكوت و خدا باز بماند، و در پوچيِ زندگي دست و پا زند، و در آن حال نه مي‏تواند زندگي پيشنهادي معاويه را بپذيرد، و از عهد محمدي صلی الله عليه و آله كه خاطره‌اش هنوز در ذهن‏ها به‌جا مانده است، كاملاً فاصله بگيرد، و نه مي‏تواند در چنان شرايطي كه نظام ارزشي معاويه در جامعه به‌وجود آورده، به عهد ديني برگردد.
امام در موقعيتي نسل موجود را درك كردند كه معاويه شرايطي ساخته بود تا آن نسل نه جرأت و همّت زيرپا گذاشتن نظام دروغين معاويه را داشته باشد و نه همّت برگشتن همه جانبه به عهد دين محمّدي را؛ نه بر اساس اطلاعاتي كه از گذشته داشتند مي‏توانستند دل از عهد ديني بركنند و نه مي‌توانستند به خودي‌خود به آن عهد بازگردند و لذا لازم بود به آن نسل در آن شرايط كمك ‌شود تا همّت برگشت به عهد محمّدي برايشان ممكن گردد وگرنه در چنگال ارزش‌هاي اموي-رُمي ‌متوقّف و پوچ مي‏شدند، حسين عليه السلام راه برگشت را به آن‌ها نشان داد و آنان را به آن عهد دعوت كرد.
حتّي اگر مسئله به شهادت ختم شود باز تنها راه نجات، همان راه حسيني يعني بازگشت به عهد ديني است، و جرأت شهيد شدن در اين راه خدمت بزرگي است به ملّتي كه مي‏خواهد انتخاب بزرگ داشته باشد، چراكه اسير پوچ‌انگاري معاويه‏اي شدن، نه چارة درد است و نه امكان تحمّل آن در ذات و فطرت انسان موجود مي‏باشد. اين‌جاست كه اگر احياء خود را مي‏خواهي بايد خيلي از چيزها را فدا كني. اين حيله و القاي معاويه بود كه هم مي‏توان ديندار بود و هم بر عهد معاويه‏اي پابرجا؛ اين خود غفلت از ريشه‌اي‌ترين ابعاد روحاني انسان است و حسين‌ عليه السلام نشان داد كه عهد ديني با عهد معاويه‏اي سازگار نمي‏باشد و جمع بين اين دو ممكن نيست. انسان در عهد معاويه‏اي از خانه امن بقاء در بندگي بيرون خواهد ماند، وگرنه حسين عليه السلام هم بدون معارضه با معاويه به عهد ديني خود مشغول مي‌گشت.
كربلا؛ عامل نجات بشر از سرگرداني
يكي بشر را دعوت به پوچي و سرگرمي مي‏كند، و يكي تمام اينها را زيرپا مي‏گذارد تا قلب انسان را با خدا آشنا كند، و حسين عليه السلام راهي را نشان داد تا بشر هيچ‌وقت سرگردان نماند و محكوم نظام ارزشي دروغين زمانه نگردد، آنگاه كه آن نظام، انسان‌‌ها را به غيرعهد فطري و الهي مي‏خواند.
چراكه بشر همواره در طلب خانة امن روحاني و معنوي براي ابديت خود بوده و خواسته است تا در زير ساية دين خدا، خانة امنش را بنا كند و حيات ابدي خود را در همين دنيا، خارج از زمين و زمانِ خاص پايه‌گذاري نمايد و به همين‌جهت از پوچي مي‏هراسد، چراكه پوچي يعني ماندن و بودني در اسارت زمان و مكان و محروميت و جدايي از خانة امني كه فوق زمان و مكان است.
دينِ تقليل يافته، انسانِ به صفر رسيده
زمانه خودمان را بنگريم كه امروزه علم، به «فن اندازه‌گيري» تقليل‌يافته و از ساحت قدسي علم كه مقام كشف حقيقت است، سراسر غفلت مي‏شود و لذا به حسين عليه السلام نيازمنديم تا ما را به قدس برگرداند. همچنان‌كه ديروز تقوا به اندازة ريش و نزديكي به معاويه بود و از اتّصال انسان به عالم غيب، سراسر غفلت شده بود. و حسين عليه السلام مي‏خواهد پايه اين دو معادله يعني «علم تقليل‌يافته» و «دين تقليل‌يافته» را برهم زند و بشر را متوجّه رازهايي كند كه در فضاي رُمي-معاويه‏اي ديروز و امروز همه به فراموشي رفته است و ديگر نه رازهاي غيبي مدنظر مانده، و نه حيرت ديني عامل شورآفريني زندگي‏هاست، و نه محبّت به دين رسول‌الله‏ صلی الله عليه و آله رسم زمانه است.
و حسين عليه السلام راه را نشان داد كه بايد عالَم، عالَمي ديگر شود و راه برگشت به شور ديني و محبّت به خدا و رسولش را نشان داد و عمق فاجعه‏اي را كه با جداشدن انسان از عالَم قدس در نظام اجتماعي رخ مي‏دهد آشكار ساخت و روشن كرد روح زمانه در مقابل وارستگي‏هاي حسين‏ عليه السلام، كه حامل سنّت رسول‌الله صلی الله عليه و آله است، حرفي جز كشتن او ندارد.
راز ويراني ساختارهاي معاويه
جهان معاويه يك جهان كاهش‌يافتة محدود است، و تا صفر شدن انسانيّت انسان ادامه مي‏يابد. تندرستي و زندگي دنيايي و احترام به جسم و تن، تمام مقصد انساني مي‏شود كه در فرهنگ معاويه زندگي مي‏كند، و توقف در ظواهر، ميدان تلاش و اصل حيات انسان خواهد بود. و علوّ انساني و آزادي از وَهم‏ها و خيال‏ها، آرمان و كابوسي باورنكردني مي‏شود. و اينجاست كه حياتي ماوراي تن را انتخاب كردن، ويران نمودن تمام ساختارهاي جهان معاويه‏اي است.
و حسين عليه السلام به چنين ويراني دست زد تا انسان را از پوچي و سردرگمي برهاند و مبناي نوع انتخاب انسان تغيير كند.
در نظام معاويه‏اي تأكيد بر سلامتي جسم است، هرچند تقوا و معنويت به قتلگاه كشيده شود.
وقتي بيش از اندازه به بدن و نيروي بدني و غذاهاي بدني توجّه شد، جايي براي معنويت در صحنه نمي‏ماند و بيماري حقيقي كه سرگشتگي روح است به راحتي پنهان مي‏شود و حسين عليه السلام جامعه را متوجّه اين بيماري نامحسوس نمود. در حكمت حسيني، تن، بي‌مقدارترين چيزي است كه بايد در اين راه خرج شود، حتّي تن خود امام، تا عمق انحراف پيدا گردد.
امام اگر تن خود را بگيرد، رازِ نهايي انسان همچنان پنهان مي‏ماند و انسان‌‌ها در عرصة غفلتِ از گوهر خود، تندرستي را مقصد خود مي‏گيرند و ايمان داري، فرع و آرام آرام فراموش مي‏شود.
فرهنگِ سرعت، براي گريز از مرگ
امروز با خلق سرعت‏هاي بيش از حدّ مي‏خواهند از مرگ بگريزند چراكه مرگ را تلخ مي‏دانند. و در فرهنگ معاويه هر نوع فكري كه دنيا را اصيل نگيرد و انسان را براي ابديت آماده نمايد، و دلبستگي به دنيا را در كام اهل دنيا تلخ كند، بايد شهيد شود تا يادآور تلخي دنيا و وجود مرگ نباشد. لذا متّقيان كه به آيندة دور مي‏نگرند، در آن فرهنگ مطرود مي‏شوند و دلقكان كه انسان را فقط در اكنون مشغول‏كنند، آبرومندند و اين فرهنگ فقط با حكمت حسيني رسوا مي‏شود.
انسان‌‌هايي كه با باطن عالم بي‏ارتباط مي‏شوند و براي خود باطني به‌وجود نياورده‏اند به «حالي خوش باش و عمر بر باد مده» گرفتار مي‏شوند، حال با چنين فرهنگي چه بايد كرد؟ نهضت حسين عليه السلام جواب اين سؤال است.
چرخش هستي بر عهد محمّدي صلی الله عليه و آله
اين نكته را ساده نگيريد كه:
فرهنگ معاويه‏اي مي‏خواهد بگويد به عهد محمدي صلی الله عليه و آله برگشتن و بر آن عهد ماندن و با آن زندگي‌كردن، محال است، و همة راه‏ها به اين برگشتِ به محال، ختم مي‏شود. حسين عليه السلام مي‏خواهد بگويد هيچ وقت زندگي بر عهد محمدي‏ صلی الله عليه و آله محال نيست حتي اگر يك راه مانده باشد و آن راه شهادت باشد و وقتي از مرزهاي دروغين معاويه‏اي گذشتي، مي‏فهمي كه بودنِ خود را از پوچي‏ها رهانيده‏اي. برعكسِ پيش‌بيني فرهنگ معاويه‏اي، حسين عليه السلام حيات و زندگي پيشنهادي معاويه‏اي را انتخاب نكرد.
امام‌حسين عليه السلام و نهضت حضرت اين چنين غذاي جان بشر شد تا او محال‏هاي دروغين را در اطراف خود نپذيرد، آري؛ محال آن است كه به غير عهد ديني، روي زمين بتوانيم زندگي واقعي بكنيم و نتيجه بگيريم، و معاويه و فرهنگ رُمي تلاش دارد بگويد زمانه عوض شده و زندگي ديني محال است. و حسين عليه السلام آمد كه زمانه را عوض كند كه زمانه، زمانه محمّدي‏ صلی الله عليه و آله شود چراكه كل هستي بر اساس حضور عهد محمّدي‏ صلی الله عليه و آله خلق شده است. چنان‌كه فرمود: اي محمد! «لَوْلاكَ لَماخَلَقْتُ الْاَفْلاكَ» پس كلّ هستي بر اساس عهد محمّدي‏ صلی الله عليه و آله تحقّق حقيقي دارد، حال مگر مي‏شود عهد او بگذرد و عهد غربي اصالت پيدا كند؟
هر كس از عهد امام فاصله گرفت از حقيقت خود و حقيقت زمانه فاصله گرفته است. حقيقت زمانه يعني پايداري بر عهد قلب محمّدي‏ صلی الله عليه و آله و آن يعني اسلام؛ عهد، عهد اسلام است و جز به عهد اسلامي پاي‌بند بودن، به عهد و زمانه پشت كردن است، و گرفتار ناكجاآباد شدن. و حسين عليه السلام ثابت كرد فكر يزيدي، فرهنگ زندگي نيست، بلكه تفالة زندگي است و اين حسين عليه السلام و حيات حسيني است كه ماندگار است. راه نجات از فرهنگ يزيدي و تفاله نشدن در زندگي و جزغالة روزمرّگي‏ها نشدن، برگشت به سيره و سنّت حسين عليه السلام است كه امروز در فرهنگ روحانيّت شيعه تجلّي دارد، و نه در دل بستن به‌سوي كساني كه به دين و روحانيت مي‏تازند، كه آنها پوچي خود را محكم‏تر مي‏كنند و نسل ما را به پوچي دعوت مي‏نمايند.
امّا يزيد نماند
يزيد مي‏خواست معنويت‏ و عبوديت‏ نماند، ولي خودش نماند. ما نيز با هر فرهنگي كه معنويت ستيزي مي‏كند، برخورد حسيني داريم و اين برخورد تا قيام قيامت پاي برجاست و ماندن در چنين جبهه‏اي با چنين رويارويي، زندگي هميشگي ماست، چراكه زندگي يعني اقتدا كردن به حسين‏ عليه السلام .
ما در اين دنيا كاري جز بندگي نداريم، بودنِ ما يعني معنويت و عبوديت. غرب، رضاخان را بر سر كار آورد و او همان كاري را كرد كه معاويه انجام داد. اوّلين كار رضاخان تعطيل كردن جلسات عزاداري اباعبدالله عليه السلام است. غرب مي‏داند كه اين جلسات يك عشق و حضوري دربردارد كه اين عشق و حضور، پوچي غرب را مي‏شناسد و در نتيجه به آن فرهنگ دل نمي‏بندد. غرب در حكمت حسيني خوار مي‏شود و اين است كه هر اندازه به حسين عليه السلام نزديك شويم از حيله‏هاي معاويه‏اي مدرن آزاد مي‏شويم، حال چه فلان روزنامة تازه از راه رسيده امروز در تهران تبليغ غرب‌گرايي بكند، و چه رضاخان در ايران و چه معاويه در شام، در حقيقت همه در يك جبهه هستند. و همه مي‏خواهند ما را از عهد محمّدي صلی الله عليه و آله و عالَم ديني خارج كنند و به سرگشتگي و بي عالَمي خودشان گرفتار سازند. اگر امروز كار ما نيز به پوچي كامل، در جهاني كه همه چيز به پوچي رسيده، نرسيده است. مديون حسين عليه السلام و منبر و وعظ و حكمت حسيني هستيم و اين‌ها راز ماندگاري ما و راز نابودي يزيد است.
نگراني ما اين است كه چرا در دهة اوّل محرم كه شورحسيني بيشتر است، مردم از منبر و وعظ و تعليم حكمت حسيني عليه السلام فاصله دارند و بازار منبر و وعظ تقريباً تعطيل شده، ولي بازار آهن و زنجير و ديگ و طعام، گرم شده؛ اين يك خطر است.
كربلا و ذوق حضور
تنها از طريق حسين عليه السلام و عزاداري براي اوست كه مي‏توان به آن‌چنان ذوق و حضوري رسيد كه به‌راحتي خود را از ديوارهاي سرد پوچي رهانيد.
آيا اين سؤال براي شما پيش آمده است كه زندگي را چطور طي كنيم كه پوچ نباشيم؟ اصلاً اين احساس پوچي را در خودتان يافته‏ايد، تا به فكر درمان آن باشيد؟ ساختن خانه‏هاي كاخ مانند و گرفتن مدرك عالي معني ما نيست، معني ما معني شور حسيني است، و شور و نشاط، راهي جز راه حسين عليه السلام نيست. آنهايي كه راه حسيني را نرفتند چه دارند؟ مدرك و باغ و ماشين دارند، اما خودِ معني‏دار براي خود ندارند و خود را يك حقيقت با معني حس نمي‏كنند. خودِ معني دار در اسلام است و در حكمت حسيني ظهور كرد، به همين‌جهت پيامبر اكرم صلی الله عليه و آله فرمودند: «حُسَيْنٌ مِنّي‏ وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن». آري؛ پيامبر صلی الله عليه و آله پاية مكتب را بنا كرد و حسين عليه السلام شور آن را آفريد.
قدرت تشخيصِ جهت
و تنها از طريق حسين عليه السلام و عزاداري براي اوست كه قدرت تشخيص جهت را مي‌توان پيدا نمود و از عهد فطريِ ازلي غافل نشد. همان عهدي كه قرآن در رابطه با آن مي‏فرمايد: «وَ اِذْ اَخَذَ ربُّكَ مِنْ بَني ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرّيَّتَهُمْ وَ اَشْهَدَهُم عَلي اَنْفُسِهِم اَلَسْتُ بِرَبِّكُم قالُوا بَلي‏ شَهِدْنا اَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ اِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلينَ» ما همه عهدي ازلي داشته‌ايم، در آن عهد خدا را يافتيم. با خدا معامله كرديم او فرمود: اَلَسْتُ بِرَبِّكُم؛ آيا من پروردگار شما نيستم؟ و ما با تمام مستيِ عهد الست گفتيم: بَلي‏ شَهِدْنا. آري مي‏بينيم كه هستي. و از طريق عهد حسيني است كه مي‏توان از عهد ازلي غافل نشد. اصولاً ما بايد نهضت حسين‌ عليه السلام را يك پيام كلّي ببينيم كه مجموعه‌اش يك پيشنهاد براي ما دارد، و آن اين‌كه چگونه خود را از پوچي زندگي زميني برهانيم؟ به چه چيز بينديشيم كه نفله نشويم؟ با چه بسر ببريم كه سرد و افسرده و دل‌مرده نباشيم؟
عهد لاهوتي خود را در زمين از طريق حسين عليه السلام مي‏شود دائم زنده نگهداشت، چراكه زمانه، زمانة فراموشي آن عهد است و اگر راهي براي يادآوري و توجّه به آن عهد نيابيم، خودبه‌خود فراموش مي‏شود.
اگر حسين عليه السلام از زندگي انسان‌‌ها برود، در زمانه‏اي كه زمانه فراموشي عهد فطري است، ديگر انسان نمي‏تواند زندگي كند و بدون شك متوقّف و بي‏محتوا مي‏شود. جواني كه بي‏محتوا شد براي پركردن اين بي‏محتوايي به هر كار بي‏محتوايي دست مي‏زند و بر بي‏محتوايي خود مي‏افزايد.
كـس به زيردُمّ خرخاري نهد
خر نداند دفع آن بر مي‏جهد


بر جهد آن خار محكم‏تر شود
عاقلي بايد كه آن را بر كـند


اگر از راه حسين عليه السلام جدا شويم هر چه جلوتر رويم خارِ پوچي، بيشتر بر جان ما فرو رفته است و هر راه ديگري هم براي دفع آن انتخاب كنيم، باز آن خار را محكم‌تر كرده‏ايم، چراكه به عهد محمّدي صلی الله عليه و آله از طريق شور حسيني نزديك نشده‏ايم.
فهم نهضت حسيني به واقع مشكل است به خصوص كه هنوز ما به عمق درد در آخرالزمان پي‏نبرده‏ايم، و به واقع اين كلماتي كه بشر با آن صحبت مي‏كند، براي تفسير نهضت امام‌حسين عليه السلام خلق نشده است، حال چگونه مي‏توان در دل اين كلمات و به‌وسيله آنها نهضتي را تفسير كرد كه از آسمان‏ها بلندتر است؟
خطر از كجا آغاز شد؟
عصر معاويه از روي گرداندن از عرش و ملكوت و روي آوردن به زمين و به كاخ سبز معاويه آغاز شد، و مي‏رفت كه زمانه را فرا گيرد و ارتباط با عرش كه جهت و سوي عهد محمّدي(صلوة‌الله‌عليه‌وآله) بود تماماً فراموش شود.
هر وقت ديديد نگاه‌ها از آسمان به زمين افتاد، بدانيد شروع خطرناكي براي انسان خواهد بود.
حكمت حسيني يعني برگرداندن جهت‏ها از كاخ سبز معاويه به عرش معنويِ محمّدي(صلوت‌الله‌عليه‌وآله)،و آفريدن هنگامه‏اي در تاريخ از انسان‌‌هايي كه بر سر و رو مي‏زنند تا از عهد محمّدي(صلوت‌الله‌عليه‌وآله)،باز نمانند، تا با حسين عليه السلام هم تاريخ شوند.
قصّه عزاداري براي اباعبدالله، قصّه وصل شدن به عهد ديني است، و هيچ اتّصالي اين چنين طبيعي و حقيقي نيست كه در اتّصال از طريق عزاداري هست، و اين نكته خود عرض عريضي مي‏خواهد، بگذاريد از آن بگذريم، بايد با خود حسين عليه السلام و به كمك او در خودمان كشف كنيم تا بفهميم معني عزاداري براي حسين عليه السلام و يگانگي با او، يعني چه. بگذار آن‌كه عزاداري براي حسين عليه السلام را نمي‌فهمد، به آن ايراد بگيرد، محروميت خود را عميق‌تر مي‌كند «كه صاحب‌دل بفهمد آن‌چه حال است» يك تاريخ عبرت؛ يك قيامت بصيرت در اشك براي «قَتيلُ‌الْعَبَرات» در صحنه است.
روانكاوي كوفيان
كوفيانِ زمانِ حسين عليه السلام آدم‌هاي عجيبي هستند نه مي‏توانند مثل شاميان دل از دين بكنند - شاميان دلشان را به معاويه سپردند وخدا و دين و پيغمبرشان را معاويه قرار دادند - آري؛ كوفيان نه مي‏توانند دل از پيامبر و اميرالمؤمنين‏ عليه السلام بردارند و نه مي‏توانند از دنيا دل بكنند، نه ترس را مي‏توانند زير پا بگذارند و نه دينشان را. اين است كه دائم مذبذب هستند و لذا در صحنه‌هاي امتحان همواره مشكل‌دار شده‌اند، و كوفياني نجات يافتند كه كار را يك‌سره كردند، مثل مسلم‌بن‌عوسجه و حبيب‌بْن‌مظاهر.
نسلي كه در فرهنگ رُميِ معاويه‏اي زندگي كند، همين گرفتاري را دارد، معاويه همواره در تلاش است تا مردم دل به عرش نبندند و آن‌قدر هم خود معاويه جذاب نيست كه بتوان دل را به او سپرد. و حسين عليه السلام در چنين شرايطي كوفيان را بيدار كرد كه ريشة مشكل كجاست و عدّه‌اي را نيز نجات داد، هرچند كوفيان حسين عليه السلام را ياري نكردند.
كوفيان انعكاس مردمي هستند كه ياد عهد اسلامي را رها نكرده‏اند، ولي در و ديوارهاي فرهنگ معاويه‏اي گرفتارشان كرده است، و يك جرأت نياز دارند تا آنها را به خراب كردن آن ديوار بكشاند و به آنها شجاعت بخشد. و حسين عليه السلام مظهر اين شجاعت بخشيدن بود. و لذا به دست همين كوفيان است كه پس از حسين عليه السلام، فرهنگ يزيدي زير و رو شد، تا ننگي را كه بر دامن خود نشانده بودند، بشويند.
كوفيان بعد از شهادت امام‌حسين عليه السلام غوغا كردند. مي‏آمدند بالاي سر قبر امام و آن‌قدر به سر و روي خود مي‏زدند كه مي‏مردند، و يا با شمشير به جان خود و بقيّه مي‏افتادند، هر چند به نتيجه نرسيدند، چون حسين عليه السلام را ياري نكردند. اما حسين عليه السلام به نتيجه‏اي كه مي‏خواست رسيد. كوفيان چون حسين عليه السلام را دعوت نمودند و سپس عهدشكني كردند، آن‌چنان سرشكسته و پشيمان شدند كه براي جبران آن در نابودي قاتلان كربلا نقش اوّل را داشتند. شيعياني كه تمام محبّت خود را به امامشان نداده‌اند، مي‌توانند در آينة كوفه، آيندة خود را بنگرند. كوفيان در دل خود براي دنيا و قبيلة خود، جايي باز كرده‌اند؛ كوفه نمايش آيندة چنين شيعياني است. باز بايد ازكوفه سخن گفت، كوفه و حسين عليه السلام يك تاريخ حرف دارند، بگذار تا وقت آن برسد.
در كربلا به كجا نگاه مي‏كنيد؟
در كربلا كجا را نگاه مي‏كنيد؟ ما اكثر وقت‏ها در بحث كربلا به صحنه عاشورا نگاه مي‏كنيم ولي به فرهنگي كه در پشت و پهلوي اين فرهنگ موجود است نگاه نمي‏كنيم. حضرت زينب سلام الله عليها در كربلا به سقيفه نگاه مي‏كند، يعني به پنجاه سال پيش نگاه مي‏كند، ما بايد در كربلا نگاه‌مان را باز كنيم و فرهنگ آن زمان را ببينيم وبعد براي امروز خودمان از آن درس، بلكه درس‏ها بگيريم.
نسلي در صحنه است كه در بين عهد الهي صدر اسلام، با آن همه سادگي و بندگي و حيرت، با آسمان و غيب همراه بود و بين عهد پرتجمّل و تزوير معاويه، سرگردان مانده است، نه مي‏تواند دل از آن بركند و نه مي‏تواند از اين به در آيد، و حسين عليه السلام پيام بلند نجات آن عصر شد، تا راه دل‌سپردن به عهد پيامبر(صلوت‌الله‌عليه‌و‌آله) را به بشريّت بياموزاند.
جوان امروز ما از طرفي به ياد فرهنگ بسيجيان و امام و شهداء است و دل در هواي آنان دارد، و از طرفي بعضي از مسؤولانِ پرتجمّل و كساني را مي‌بيند كه به اسم انقلاب، ثروت‏هاي بادآوردة دولتي دست و پا كرده‌اند، و در اين ميان سرگردان مي‏شود و اگر از اين نسل، حسين عليه السلام را نگيريم، به يزيد وغرب نزديك نمي‏شود و نه‌تنها سرگردان نمي‏ماند، بلكه صداي بلند اعتراضي مي‏شود بر آنهايي كه دارند جامعه را از عهد امام و بسيجيان جدا مي‏كنند و از همين طريق است كه جامعه اصلاح مي‏شود و زندگي اين جوانان معناي واقعي به خود مي‏گيرد. عمده آن است كه بدانيم بايد توجّه خود را به فرهنگي جلب كنيم كه بتواند امروز ما را درست تحليل نمايد، تا بدانيم چه تفكّري است كه مي‏خواهد عهد الهي جامعه را به غفلت بكشاند. در سقيفه گفتند مردم را به خود واگذاريد ولي سياسيون غيرِالهي عنان را به‌دست گرفتند و در اين راستا، امامت حذف شد و جامعه به غفلت و سرگرداني دچار گشت. بياييد كاري بكنيد كه آن تجربة تلخ كشته شدن امام معصوم عليه السلام؛ يعني شهادت تجسّم معنويت، دوباره تكرار نشود. حسين عليه السلام در سقيفه كشته شد، هر انسان معنوي كه پس از رحلت پيامبر صلی الله عليه و آله كشته شد، ريشه در سقيفه دارد؛ چه علي عليه السلام در محراب و چه شهيدان جنگ هشت‌ساله و چه شهداي حج؛ و هر حاكم ظالمي كه بر بشريّت تحميل گشت نيز ريشه در سقيفه دارد، چه معاويه باشد و چه رضاخان و ما فعلاً به معاويه مي‌نگريم تا همة انحراف‌هايي را كه با جدايي از عهد محمّدي صلی الله عليه و آله به‌وجود آمد نگريسته باشيم. در آن وقت است كه به من اعتراض نمي‌كني چه ربطي بين سقيفه است با شهداي مظلوم جنگ هشت‌ساله.
اين آخرين فراز صحبت در اين جلسه است؛ التفات بفرماييد:
با جوّ‌سازي مي‏گفتند: مردم را به حال و ارادة خودشان واگذاريد، شما را با مردم چه‌كار؟ و اگر خوب دقت مي‌كردي، متوجّه مي‌شدي اين يعني مردم را آشكارا به نيستي كشاندن و بردگي آنها را در نظام اموي جاودانه كردن، چون كلمة حقّي را در فضايي باطل، شعار مي‌دادند و حسين عليه السلام ديواره‏هاي اين بردگيِ جاودانه را ويران كرد و وسوسه‏ها و تهمت‏هاي بي‏تفاوتي نسبت به مردم را به چيزي نگرفت و فرهنگ غم‌خوارگي براي مردم را قوّت بخشيد، تا مردم فقط در زمين نمانند و از آسمان محروم گردند.
فضاي بي‏تفاوتي را چه كساني شايع مي‏كنند؟ حسين‌بن‌علي عليه السلام اگر مي‏خواست بي‏تفاوت باشد، حكومت معاويه و يزيد با همان فرهنگ خاصّ خودش تداوم پيدا مي‏كرد. بي‏تفاوتي در جامعة ديني، يعني اجازه دهيم كه فرهنگ غير ديني در جامعه خانه كند. هنر اين است كه حسين‌گونه، آري؛ حسين‌گونه، و نه به گونه‏اي ديگر، با چنين فرهنگي مقابله كنيم و چنين مقابله‏اي حكمت حسيني را با همه عمق و سوز و شور و حكمتش مي‌طلبد و روح نهضتِ خدمت‌رساني به مردم با نيّت نزديكي به حسين عليه السلام، همة حيله‌هاي دشمن را خنثي مي‌كند. إن‌شاءالله.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
جلسه سوم
ترس از مرگ، مانع آزادي انتخاب
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام و صلوات بر سيدالشهداء و اولاد و اصحاب آن حضرت كه معني ديندار ماندن را در همه زمان‌ها به ما آموختند.
كربلا و نجات از گم‌شدگي
كربلا براي ما به اندازه هوشياري‏مان پيام دارد، همچنان‌كه هر كس به اندازه‏اي كه از خود‌خواهي آزاد شده باشد و در طلب درجه‏اي برتر از وجود است، از قرآن بهرة بيشتري مي‏گيرد، كربلا و نهضت امام‌حسين عليه السلام نيز همين‌طوراست، چراكه كربلا همچون قرآن بطن‏ها دارد. هر كس رسيده باشد به اين‌كه نبايد به زندگي سرد و محدود و غريزي اين دنيا دل ببندد و اين سؤال براي او وجود داشته باشد كه «ماوراي اين زندگي غريزي چه چيزي را بايد انتخاب كنم تا زندگيم به پوچي و فرسودگي نيفتد؟ حتماً امام عليه السلام را به عنوان كسي كه زندگي او را در تمام دوران حياتش معني مي‏كند، خواهد شناخت و نمي‏تواند از امام روي برتابد.
زواياي نگاه به نهضت امام‌حسين عليه السلام به اندازه زواياي مقامات روحي و معنوي انسان است. به قول يكي از انديشمندان: «راستي شمردن موهاي تن آدمي آسان‌تر است يا شمردن احساس‌ها و ميل‌ها و آرزوهاي او؟» و زواياي كربلا، زواياي نمايش احوالات انسان كامل است. هر كس بايد گمشده خودش را در كربلا بيابد، تا خودش را از گمشدگي نجات دهد. اينجاست كه ما نيز از يكي از زواياي كربلا به كربلا مي‏نگريم و آن نگاه به كربلا از زاويه توجّه به فرهنگ اموي و مقابله امام با اين فرهنگ است. تا ان‌شاءالله از اين طريق به بركت‌هايي كه لازم است دست يابيم.
در زيارت عاشورا لعنت را اوّل بر كساني مي‏فرستيد كه اوّلين ظلم‏ها را به فرهنگ اهل‏البيت كردند. يعني شناخت فرهنگ امويان براي شناختن نهضت حضرت و شناخت خودمان از دشمن، لازم است. نگاه به شرايطي كه امام در آن شرايط نهضتشان را شروع كردند، نگاه به شرايطي است كه مي‏خواهد انسانيّت هر انساني را در هر زماني بدزدد. اگر امروز ما گاهي خود را سرد و بي‏محتوا و سرخورده و افسرده مي‏يابيم، ريشه‏اش را بايد در فرهنگي بدانيم كه در آن فرهنگ نشاط روحي فروكش كرده است، و اگر ريشه اين سردي و بي‏ثمري را در حياتمان بشناسيم، دعوت حسيني و نهضت حسيني و شور حسيني بهترين غذاي جان ما خواهد شد.
كربلا؛ اثبات بودنِ خود
آنچه معاويه بر باور مردم نشانده بود، قدرت برتري است كه مردم از او تصوّر كرده بودند. اژدهاي قدرت از طريق دولت غول‏آساي اموي - رومي، سراسر سرزمين اسلامي‏ را زير حاكميّت خود دارد. توان مقابله و سركوبي با هر كس و هر جا توسط حاكميّت، چيزي است كه معاويه مي‏خواست در ذهن مردم نشسته باشد، و نشسته بود. در اين حال هر چيز بر اساس و در حول محور ترس از حكومت، دَوَران دارد ، و درخشش سلاح‌هاست كه افكار را جهت مي‏دهد و راه‌هاي زندگي كردن را تعيين مي‏كند و هيچ انتخابِ آزادي براي انسان‌‌ها باقي نمي‏گذارد. در چنين شرايطي، درگيرشدن با چنين اژدهاي قدرتي كه سايه او همه جا گسترده شده و مرعوب قدرت‏نمايي اين اژدها نشدن، جامع‏ترين كاري است كه هر كس بتواند به آن دست بزند عملاً بودن خود را اثبات كرده است. چراكه هر كس به اندازه انتخاب‌هايي كه خود انجام مي‏دهد، وجود دارد و نفسِ نپذيرفتنِ اين سايه ترس، زندگي و مقصد و هدف حيات است؛ چراكه زندگي يعني رسيدن به اين حقيقت كه: «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِيّ الْعَظيمِ» و به چنين مقامي نمي‌رسي، مگر با مقابله با قدرت‌هاي دروغيني كه به ظاهر جاي قدرت خدا را گرفته‌اند.
و معاويه اين را نمي‏خواست؛ و حسين عليه السلام همين را حاكم كرد، چراكه وقتي فضاي ترس حاكم شد، همه مرعوب مي‏شوند و ديگر هيچ‌كس نمي‏تواند انتخاب آزاد داشته باشد، مگر اين‌كه حكمت حسيني را به مدد بگيرد.
انتخاب آزاد
در حاكميّت فرهنگ اموي - روميِ معاويه، همه به‌قدري مرعوب شده‌اند كه به مديحه سرايي آن روباه مكّار افتاده‏اند، و تنها كسي مي‏تواند نترسد كه تشويش درون را با توكّل به حقّ فرونشانده وجان را با حقّ پر كرده باشد و بتواند با بزرگ ديدن خدا و حاكميّت سنّت‏هاي الهي، شكست‏ناپذير بودن معاويه را دروغي آشكار ببيند و به رسوا كردن آن نيرنگ بزرگ دست زند. و حسين عليه السلام در چنين شرايطي راه را نشان داد تا برق اسلحه‏ها ما را به انتخاب آنچه نمي‏خواهيم وادار نكند و خود انتخاب كنيم، آن‌چنان‌كه حسين عليه السلام خود انتخاب كرد.
محال است كسي كه نور حق در دل ندارد بتواند انتخابي آزاد بكند و حسين عليه السلام، به نور حق انتخابي آزاد كرد و ما را به حق دعوت نمود تا آزادانه زندگي را خود انتخاب كنيم.
اگر به حسين عليه السلام اقتداء نكنيم، اداي انتخاب كردن داريم؛ ولي در حقيقت اسير غوغا و جوّ زمانه‏ايم و آنچه را كه دشمن مي‏خواهد و تبليغ مي‌كند، به دست خودمان انتخاب مي‏كنيم. كساني كه به حسين عليه السلام اقتدا نكرده‏اند، هيچ‌گاه خودشان انتخاب‌كننده نبوده‏اند، هميشه اسلحه‏ها، قدرت‏ها، تجمّلات، تبليغات‏ جهاني و هوس‏ها براي آنها انتخاب كرده‏اند، در حالي‌كه تصوّرشان اين است كه خود انتخابگر بوده‏اند. مي‏گويند: در آمريكا در صندوق آراء مردم تقلّبي صورت نمي‏گيرد زيرا به كمك تبليغات، افكار مردم را به گونه‏اي جهت مي‌دهند كه آنچه حاكمان مي‏خواهند از دست مردم به صندوق‌ها ريخته مي‏شود، و اين همان فرهنگ اُموي - رومي معاويه‏اي است كه اين‌گونه تو را در قبضه خودش مي‏گيرد و نهضت حسين عليه السلام؛ يعني با همين فرهنگ مقابله كردن و به واقع كار مشكلي است، مگر اين‌كه امام معصوم، چون حسين عليه السلام را در زندگي، امام خود قرار دهي.
ارعاب معاويه‏اي
معاويه از ابزار شيطان، يعني وَهْم كمك مي‏گيرد، تا ترس را در درون هر سينه‏اي جاي دهد و از طريق ترسِ درون سينه‏هاست كه حقّانيت دروغين فرهنگ اموي جاي خود را در انديشه هرانساني باز مي‏كند و لذا از اين به بعد، انتخابْ آن است كه معاويه خواسته باشد، حق، آن است كه پاي معاويه در آن باز باشد و در آن شرايط هر باطلي، رنگ حق به خود مي‏گيرد و هيچ حقّي در صحنة زندگي بشر پاي نمي‏گيرد و موش‌ها به مديحه‌سرايي گربه‏ها مي‏آغازند و در مدح قاتل خود از همديگر سبقت مي‏گيرند و همواره لقمة گربه ‌شدن را حقّ گربه مي‏شمارند. همة موفّقيّت معاويه در آن بود كه از ابزار شيطان، يعني ترس استفاده مي‏كرد و همه را ترسانده بود، آري؛ همه را. و در اين شرايط، همة كار، آن است كه جامعه را در زمان مناسب، از اين ترس دروني آزاد كني و اين هم از طريق قلبي مالامال از ايمان و عشق به خدا، ممكن است كه فرد بتواند با بصيرتي الهي حادثه‏ها را تفسير كند تا به ساية ترس تسليم نشود و حسين عليه السلام طلسم ترس را به راحتي شكست، گويا اصلاً معاويه‏اي نبود و ترسي حاكم نكرده بود. و حسين عليه السلام راه را نشان داد كه اين ترس، ترسي دروغين است. چراكه قبل از كربلا هر تصميمي زير ساية ترس از معاويه، به نفع معاويه بود و پس از كربلا حتّي چاپلوسان ديروز اداي شجاعت به خود مي‏گرفتند چه رسد به مؤمنان. گويا فرهنگ زمانه عوض شده است.
معني زندگي
در جايي كه پهلوانان عرب، جرأت نفس كشيدن را از دست مي‏دادند، فرهنگ حسين عليه السلام - در زبان زينب‏ سلام الله عليها - است كه در بازار شام و در دربار يزيد نهيب مي‏زند. پس از كربلا سينه‏هاي لبريز از شهامت و شجاعت ، قاطعانه در برابر يزيد و عبيدالله مي‏غرّند و رسوا مي‏كنند و به حقارت مي‏كشانند.
و اين معني واقعي زندگي است، كه: «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللهِ الْعَلِيّ الْعَظيمِ»
آري؛ حضرت زينب‏ سلام الله عليها انعكاس كربلاست، و نمايش فرهنگ و حكمت حسيني است كه حسين‌ عليه السلام خطاب به حضرت زينب‏‏ سلام الله عليها فرمود:
با تو هستم جان خواهر هم سفر
تو، به پا اين راه كوبي من، به سـر


تا كنيـم اين راه را مستـانه طــي
هر دو از يك جام خوردستيم مِي‏


عمده آن است تا ما از كربلا اين پيام اساسي را بگيريم كه چه شد ساية سياه ترس معاويه‏اي حاكم شد؟ و چگونه و با چه روشي حسين عليه السلام توانست اين پرده و ساية سياه را بدراند؟ اگر حسين عليه السلام نمي‌دانست، اين ساية سياهِ ترس چگونه حاكم شد، هرگز نمي‌توانست آن را بدراند. و ما امروز با چه اميد و تواني مي‏توانيم اميدوار باشيم كه در مقابل فرهنگ استكباري و نظامي‌گري و رعب‌انگيز غرب، به راحتي قادر به زندگي هستيم؟ بايد متوجّه بود كه هميشه در طول تاريخ، غرب از طريق رعب و ترس با ما برخورد كرده و هميشه رونق حيات غرب، در ايجاد رعب در ما و حقير كردن ما بوده است و هميشه ما با دست زدن به دامان ابا‌عبد‌الله عليه السلام از اين رعب و حقارت آزاد شده‏ايم.
حتّي چنگيزخان را غرب توسط ماركوپولوي پدر و پسر به ظاهر تاجر، تحريك كرد كه بيايند و ما را بكوبند. ماركوپولو نماينده پاپ است به طرف خان مغول كه خان مغول را تشويق كند تا ما را زير لگد اسب‏هاي خودشان خرد كنند تا غرب در آن زمان به كمك پاپ بتواند در نبود ما زنده بماند. هميشه غرب با قدرت مي‏خواسته است ما را بشكند. رم به معاويه برنامه داد تا با قدرت ما را بشكند، و رضاخان نيز به پسرش نوشت كه: «پسرم بايد كاري كني كه مردم از تو بترسند و به تو علاقه‏مند نباشند و خارجي‌ها تو را بپسندند». رضاخان؛ يعني نمايندة تحميل رعب غرب بر ما، را، حسين عليه السلام نابود كرد، چراكه حكمت و شور حسين عليه السلام هميشه در روحانيت ظهور پيدا كرده است. هميشه ما از طريق روحانيت توانسته‏ايم با غرب بجنگيم و پيروز شويم، چون روحانيت يعني وعظ و منبر، و وعظ و منبر بدون مصيبت حسين عليه السلام امكان ندارد. و هرگاه به روحانيت پشت كرديم دشمن تا صندوق‌خانة ما آمد. وقتي مصدّق در سال 1330 با شاه در مورد كابينه‏اش به توافق نرسيد و قهر كرد، آيت‌الله كاشاني‏(رحمة‌الله‌عليه) به شاه نوشتند بايد مصدّق برگردد. شاه توجّه نكرد و قوام‌السلطنه آن روباه مكّارِ قدرتمند را نخست‌وزير كرد. آيت‌الله كاشاني(رحمة‌الله‌عليه) به مردم فرمودند: كفن بپوشيد و به خيابان ها بريزيد و شهادت را در فرهنگ حسين عليه السلام تمرين كنيد و شاه مجبور شد مصدّق را برگرداند. ولي وقتي مصدّق سركار آمد، به آيت‌الله كاشاني(رحمة‌الله‌عليه) پشت كرد و در نتيجه پشتيباني روحانيت را كه فرهنگ حسين عليه السلام را با خود دارد از دست داد لذا يك سال بعد آن‌چنان مصدّق حقير و بيچاره شد كه در كودتاي سال 1331 چاقوكشانِ اشرف پهلوي، او را با لباس خواب از خانه بيرون كشيدند. يعني مصدّق تا با آيت‌الله ‌كاشاني(رحمة‌الله‌عليه) بود عزّت داشت و وقتي به ايشان پشت كرد اين‌طور ذليل شد. و روحانيت هم هر چه دارد از حسين عليه السلام دارد و ما نيز اگر حسين عليه السلام را داشته باشيم مرعوب دشمن نمي‏شويم.
حسين عليه السلام، به‌تنهايي قدرتي است بي‌نهايت
حكم زمانه چنان شده بود كه آزاد شدن از ارزش‌هاي اموي- روميِ معاويه و سرباز ‌زدن از آن‌ها به اندازه‏اي ترسناك بود كه مقابله با سلاح‏ها چنان ترسناك نبود. و حسين عليه السلام چنين حكمي را شكست، تا براي هميشه مردم بدانند راه بسته نيست.
غربي‌ها هميشه به گونه‏اي جوّ مي‏سازند كه آدم جرأت نمي‏كند آن‌گونه كه مي‏خواهد زندگي كند و شما به خودي‌خود و با تحليل‌هاي خود هرگز نمي‏توانيد از اين جوّ ضد ارزشي غربيِ روميِ معاويه‏ايِ اموي سر باز بزنيد. به‌عنوان مثال، اجازه نمي‏دهد سادگي و قناعت را در غذا و لباس و خانه انتخاب كنيد، او اين مسئله را تحقير مي‏كند و ما هم جرأت خود را در انتخاب قناعت از دست مي‏دهيم و در مقابلِ همة ارزش‌هاي الهي، چنين فضايي را ايجاد مي‏كنند تا اساساً زندگي معنوي بي‏مقدار جلوه كند، ديده‌ايد و ديده‌ايم كه حتي بعضي از آنهايي كه از اسلحه‌ها نترسيدند، در چنين فضايي از ترس مترقّي نبودن، عقب‌نشيني كردند و به چه تجمّلاتي كه گرفتار نشدند.
در آن زمان به مردم باورانده بودند كه هيچ سرزميني نيست كه از فرهنگ اموي خالي باشد. امّا حافظان آن فرهنگ نمي‏دانستند كه سرزمين‌هايي هست كه اژدهاي قدرت به آن جا راه نيافته و نمي‏تواند به آن جا دست يابد؛ و آن سرزمين، سرزمين نترسيدن از مرگ و نترسيدن از آبرو است. چراكه انساني كه از مرگ نترسد و آبرويش را به‌ خدا واگذارد، به تنهايي قدرتي است بي‌نهايت، برتر از بزرگ‌ترين قدرت‌هاي زمانه و اين سنّتي نيست كه هر انديشة معمولي از آن سر در آورد، و حسين عليه السلام اين سرزمين‌ها را مي‌شناخت.
ترس از مرگ، عامل خشكاندن شور حيات
امويان دائم ترس را منتشر مي‏كردند و نگران آن بودند كه مردم از دام ترسِ از مرگ رها شوند و از آن بيرون روند. رها شدن مردم از دام ترس، پايان سلطة قدرتمندان است، چراكه همة نظام ارزشي آنها در ترس از مرگ رونق و بقاء دارد. و حسين عليه السلام به همه فهماند ترس از مرگ، كشتن يك حكمت و يك فرهنگ متعالي است؛ و لذا يكي از شعارهاي كربلا اين است كه: «اِنّي لا اَرَي‏ الْمَوتَ اِلاَّ سَعادَةً وَ لا اْلحَياةَ مَعَ الظَّالِمينَ اِلاّ بَرَما» يعني من مرگ را در چنين شرايطي جز سعادت نمي‌بينم و زندگي با ستمكاران را جز ملالت و هلاكت نمي‌نگرم. همچنان‌كه وقتي در برخورد اوّل، حُرّ با امام‌حسين عليه السلام روبه‌رو شد، به حضرت گفت: فكر مي‏كنم اگر مقاومت كنيد، كشته مي‌شويد. امام‌حسين عليه السلام در جواب او فرمودند: «اَفَبِالْمَوْتِ تُخَوِّفُني؟» آيا مرا از مرگ مي‏ترساني؟ اصلاً مگر مرگ چيزي است كه در فرهنگ حسين عليه السلام جايي داشته باشد تا بتواند تصميمات او را تغيير دهد؟ ترس ازمرگ، بزرگ‌ترين ضعف بشراست و اژدهاي قدرت، حاكميّت خويش را بر ضعف‏هاي بشر بنا نهاده و از همه بيشتر بر «ترس از مرگ»؛ و قدرتمندان هميشه بر اساس «ترس بشر از مرگ» در امنيت هستند. اين است كه حكمت حسيني حكمت فرو ريختن همه قدرت‌هاي غيرالهي است در همه عصرها، و براي همه نسل‌ها. و تا به حسين عليه السلام نزديك نشده‏اي، ترس از قدرت‏هاي غيرالهي شور حيات را در وجود تو مي‏خشكاند و در تصميمات تو بدون آنكه بخواهي نفوذ مي‏كند.
ماركسيست‌ها و توده‏اي‏ها در قبل از انقلاب اسلامي ادعاي مبارزه با شاه را داشتند و او را بسيار بد مي‏دانستند و نسبت به او كينه مي‌ورزيدند، ولي وقتي پاي مرگ پيش مي‏آمد تمام حرفهايشان را پس مي‏گرفتند، نظام شاه آنها را به روزي انداخت كه سخن‏گوي شاه شدند و سخن به مداحي او گشودند؛ حال اگر به جوانان مسلمان مثل فدائيان اسلام و يا گروه مؤتلفه اسلامي ‏نگاه كنيد، هرچه به مرگ نزديك‌تر مي‌شدند، بيشتر به نشاط مي‌آمدند. به عنوان نمونه؛ افسري كه مي‏خواست عدّه‏اي از فدائيان اسلام را بكشد، گفته بود: «اين‌ها را وقتي به پاي چوبه‏هاي اعدام آورديم، همديگر را بغل كردند و به هم التماس دعا ‏گفتند و وقتي مي‏خواستيم چشم‏هايشان را ببنديم گفتند: چرا مي‏خواهيد چشم ما را ببنديد؛ ما كه جاي بدي نمي‏رويم؟» ملاحظه كنيد وقتي انسان‌ها از مرگ نهراسند، چگونه به مرگ به‌عنوان حياتي با شور برتر مي‌نگرند! محال است در تاريخ بتوان چنين صحنه‏هايي را بدون مددگرفتن از كربلا درست كرد.
كربلا؛ بشر را از حقارت، يعني «ترسِ از مرگ» نجات مي‏دهد. آيا امروز اين همه ذلّت انسانيّت را در فرهنگ غرب حس مي‏كنيد؟ - فرهنگ غرب يعني فرهنگ ذلّت انسانيّت- ما در چنين شرايطي براي نجات خود و نسل جوان يك اميد بيشتر نداريم و آن فقط اميد به كربلاست. روشنفكران غرب‌زده تصور نكنند اين كشور شيعه به سرنوشت غرب دچار مي‏شود و گمان نكنند همان‌طور كه كليسا مغلوب دنياداران شد، اينجا هم اين آقايان مي‏توانند روحانيت را مغلوب خود كنند؛ اينها جايگاه حسين عليه السلام و كربلا را نمي‏فهمند.
مگر انقلاب اسلامي، درست وقتي كه اروپا به زعم خود همة دين را پشت سرگذاشته بود و رابطة خودش را با دين تمام كرده مي‌دانست؛ در اين كشور شيعه، اوج نگرفت و در يك انفجار ديني صحنه جهاني را متأثّر نكرد؟ پس اين تحليل‏هاي غرب‌زدگاني كه به تبعيت از مسير كليسا در غرب، مسير انقلاب ديني را مي‏خواهند به انحراف از دين بكشانند، يك اميد غير واقع‌بينانه است. پس عزيزان؛ اوّلاً: به هيچ وجه جاي نااميدي نيست. ثانياً: يك اميد هم بيشتر نيست و آن فرهنگِ نترسيدن از مرگ است كه فقط در كربلا يافت مي‏شود.
چه بايد كرد؟
هم «محبّت به حق» و هم «نترسيدن از مرگ» دو عنصري است كه انسان را از همة سايه‏هاي دروغين اژدهايِ بزرگ قدرت در هر زماني مي‏رهاند. در نترسيدن از مرگ، انسان خود را رها مي‏كند؛ در عشق و محبّت به حق، پيله نظر به خود و منيّت خود را مي‏شكافد و رو به عالمي فوق عالم ترس مي‏كند؛ و اين هر دو يعني «محبّت به حق و نترسيدن از مرگ» در ايمان به خدا جمع است و حسين عليه السلام نمايش همين ايمان است و نهضت او يعني محبّت به حق و نترسيدن ازمرگ. و راه رهاشدن انسان از دست همة قدرت‏هاي دروغين، چه قدرت ديروز اُموي و چه قدرت پوچ‏گراي امروز غربي را او نشان مي‏دهد، تا با نشاط آزادي از ترس، روزگار را در ذوقِ حضورِ با حق بگذراني.
گاهي احساس مي‏كنيد از همه چيز آزاديد و تمام دريچه‏هاي غيب به سوي شما باز شده‏است و در يك حالت آزادي از گذشته و آينده، در يك حالت حضور با حق و در يك حالت شور و نشاطِ ارتباط با حق، زندگي خود را مي‏يابيد و زندگي يعني اين. اگر مي‏بينيد در چنين نشاطِ حضورِ با حق نيستيد جاي پاي آن ‌را در ترس از مرگ پيدا كنيد، ترس از مرگ نمي‏گذارد كه ما با حق باشيم و كربلا يعني نترسيدن از مرگ و دل سپردن به حق.
باز برگرديم به شرح حال زمان معاويه:
آرام‌آرام، مقاومت‏ها از بين رفته و زهر فرهنگ امويِ روميِ معاويه، در تمام رگ و پي جامعه نفوذ كرده بود و هيچ كس باور نمي‏كرد جز تسليم به وضع موجود كار ديگري ممكن است و آنچه به علاقه‏مندان به ارزش‏هاي معنوي القاء مي‏شد و در گوش‏ها دائم زمزمه داشت، اين بود كه ديگر كاري نمي‏شود كرد.
حالا در جامعه سه گروه وجود دارد: يك گروه دل به غرب سپرده و زندگي خودشان را در بَزَك كردن بيشتر دنيا، پوچ كرده‏اند و مي‏خواهند بقيه را هم به اين پوچي بكشانند. گروه دوم دلشان با امام و انقلاب است اما مي‏گويند: فايده ندارد و كاري نمي‏شود كرد. اينها قبول دارند حق با امام است ولي مي‏گويند: همه جا را دشمن گرفته است. گروه سوم كساني هستند كه دلشان با حق و ارزش ها است و مثل حسين عليه السلام اميدوارند، چراكه فرهنگ حسين عليه السلام يعني فرهنگ اميدواري.
فرهنگ معاويه امثال گروه دوم را سرجاي خودشان ميخكوب كرد و امام‌حسين عليه السلام با شهادت خود اين گروه دوم را نيز تكان دادند و آنها را به گروه سوم پيوند زدند، تا اميدواري براي هميشة تاريخ، راه و روش جبهه حق باشد، آنگاه كه به حسين عليه السلام اقتدا شود.
يأس چرا؟
همه چيز در دست فرهنگ اموي بود و حسين عليه السلام در مقابل آن همه آهنگِ تبليغ يأس، نشان داد كه؛ مي‏شودكاري كرد، و آن كار جز تلاش براي حاكميّت دين نيست و نفسِ اين تلاش، كار است و تحرّك و فعاليت، چه با ماندن و چه با شهيد شدن. آن‌كس كه در اين راه تلاش نمود، آن كاري را كرده كه بايد بكند و حتماً به آن نتيجه‏اي كه مي‏خواهد برسد، مي‏رسد. يعني در حكمت حسيني آنچه بر باد رفته است حيله‏هاي معاويه است نه خون حسين‏ عليه السلام. پس نبايد هيچ‌گاه در هيچ شرايطي حكمت حسيني را از نظرگاه‏ها دور داشت وگرنه آهنگ اموي رُمي نشاط قلب‏ها را منجمد مي‏كند، و پوچي را به زندگي‏ها مي‏كشاند؛ چون مي‌خواهد همه را به كاري نكردن دعوت كند.
آري گفتيم:
آن‌هايي كه حكمت حسيني را نمي‏شناسند آدم‏هاي سرد و دل‌مرده و مأيوس و گرفتار لگد روزمرّگي‌هاي زندگي و مردة مردة مرده هستند. زنده باد بيرق اباعبدالله عليه السلام كه حقاً نشاط آفرين است و مرده باد كاخ سبز معاويه كه انسان را منجمد مي‏كند. حال خودتان جاي خود را پيدا كنيد. تلاش كنيد ببينيد امام‌حسين عليه السلام در چه شرايطي بوده است؟ اين خيلي مهم است. فقط به خواندن جملات «فَرَزدق و حاكم مدينه و جعفر‌بن‌ابيطالب» بسنده نكنيد، بكوشيد آن شرايط را بشناسيد و ببينيد امام‌حسين عليه السلام در آن شرايط چه كار كردند؟ مقداري از عظمت امام و حكمت عالية آن حضرت در راستاي شناخت شرايطي آشكار مي‏شود، كه حضرت در آن شرايط، حركت خود را شروع كردند و آن وقت است كه تكليف ما به‌خوبي روشن مي‏گردد.
بازگشت به عهد محمّدي‏ صلی الله عليه و آله
در زمان نهضت حضرت سيدالشهداء عليه السلام اكثر پيرانِ جامعه، عهد پيامبر صلی الله عليه و آله را درك كرده بودند. ممكن است خود پيامبر صلی الله عليه و آله را نديده بودند ولي عهد و جوّ آن زمان را لمس كرده بودند، چه شد كه اينها سكوت كردند؟ اينها خوب مي‏دانستند كه معاويه فاسق است پس چرا سكوت كردند و اين سكوت چه زيان‌هايي داشت؟ و چه كساني بايد اين سكوت را بشناسند؟
وقتي پيران اكثراً محافظه كار مي‏شوند و جسارت برگشت به ارزش‌هاي معنوي را از دست مي‏دهند، و جوانان ميان عهد ديني گذشته و عهد جديد امويِ رُمي، سرگردان مي‏شوند، اگر صدايي بلند و بليغ، آنها را به عهد ديني متذكّر نشود، ساية سياه فرهنگ امويِ رُمي، براي هميشه جوانان را به رنگ كفر و پوچي مي‏كشاند و حسين عليه السلام در آن شرايط، آن نسل سرگشته را به عهد ديني محمّدي صلی الله عليه و آله متذكّر شد و از پوچي و يأس رهانيد. اينجاست كه به واقع مي‏توان پذيرفت كه حسين عليه السلام اسلام و مسلمين را نجات داد - البته شيعه از نهضت امامش بيشتر بهره برده - آري! نسل جديد سرگردان ‏بود و امام تذكّري به همة آن زمان گشت.
صداي نهضت كربلا؛ مثل بمب در جامعه آن روز صدا كرد و در طول تاريخ حيات اسلام نيز جريان پيدا كرد. مولوي در قرن هفتم هجري، كه ادعاي شيعه بودن هم ندارد مي‏گويد: شخصي به شهر حلب رسيد، ديد شلوغ است، سؤال كرد چه خبر است؟ گفتند: عاشوراست. مولوي به او مي‏تازد كه اي نادان نمي‏داني چه خبر است؟ جاي تعجب است، جان انساني از قفسِ تن پريده و تو نمي‏داني چه خبر است؟ از عجايب است كه تو نمي‏داني عاشورا چه خبر است.
روز عاشـورا نمي‏داني كـه هست
ماتم جـاني كه از قرني بـه است


پيش مؤمن كي بود اين قصّه‌خوار
قدر عشق گوش، عشق گوشوار


يعني با نهضت و حكمت امام‌حسين عليه السلام در جهان اسلام معناي زندگي عوض شد.
زشتي تن‌آسايي
تن‌آسايي آن‌چنان شيرين است كه در آن حال، فرو ريختن ارزش‌هاي معنوي چندان به چشم نمي‏آيد و اگر امام عليه السلام تمام زندگي خود را به خطر نيندازد، تن آسايي همة زندگي انسان‌‌ها را تا آخر اشغال مي‏كند و انسان‌‌ها از همه كمالات باز مي‏مانند و امام‏حسين عليه السلام با حكمت خود، هم زشتي تن‌آسايي را نماياند و هم زيبايي فداكاري در راه دين را نشانمان داد تا از تلخ كامي برهيم.
يكي از بيماري‏هايي كه هميشه جامعه را از حق گرايي محروم مي‏كند تن آسايي و رفاه است و در اينجاست كه اباعبدالله عليه السلام تمام زندگي‏ و حتّي تن خود را به صحنه آورد تا زشتي تن آسايي را بنماياند، و شيريني دينداري را نيز.
اگر معاويه با رُم، يعني با غرب ارتباط نداشت يك ابوسفيانِ مرده بود، به‌همين‌جهت ما علاوه بر ابوسفيان، آل‌ابوسفيان و خود معاويه را هم لعنت مي‏كنيم. معاويه چه كرد كه بسياري از صحابه ساكت شدند؟ شخصي مثل عبدالله‌بن‌عمر كه به ظاهر، يك زاهدِ مقدّس است در مكّه قبل از حركت به سوي كربلا خدمت اباعبدالله عليه السلام آمد و گفت:
يا اباعبدالله، اِتَّقِ اللّه، چون همه مردم با اين مرد (يزيد) بيعت كرده‏اند و دينارها هم در دست اوست قهراً به او روي مي‏آورند.... مي‏ترسم در صورت مخالفت با وي كشته شوي... من از رسول خدا صلی الله عليه و آله شنيدم كه فرمود حسين كشته خواهد شد و اگر مردم دست از ياري او بردارند، به ذلت وخواري مبتلا مي‏شوند. پيشنهاد من اين است كه مانند مردم راه بيعت و صلح پيش‏گيري و از ريختن خون مسلمانان بترسي.
حضرت به او فرمودند: از پستي دنيا همين بس كه سر يحيي‏بن‌زكريا را به زن زناكاري هديه كردند. آيا مي‏داني كه بني‏اسرائيل در بين طلوع فجر و طلوع آفتاب هفتاد پيامبر را كشتند و سپس آمدند در بازار و به خريد و فروش مشغول شدند و انگار كه هيچ نشده؟ و خدا هم به آنها مهلت داد و در عذاب آنها عجله نكرد و بعداً آنها را به عذابي شديد گرفت؟ پس تقوا پيشه كن و مرا رها نكن.
وقتي عبدالله‌بن‌عمر از پيشنهاد خود به امام‌حسين عليه السلام نتيجه نگرفت، تقاضا كرد كه امام اجازه دهد زير سينة آن حضرت را كه جاي بوسة رسول خدا است ببوسد، سه بار بوسه زد و گريه كرد و خداحافظي نمود و به مدينه رفت و اعلام بيعت با يزيد نمود. همين عبدالله‌بن‌عمر در مورد بيعت با حضرت علي عليه السلام گفت: «هروقت همه مسلمانان بيعت كردند، من بيعت مي‏كنم» و حضرت‏علي عليه السلام فرمودند: «من كسي را مجبور به بيعت نمي‏كنم». ولي پس ازشهادت امام علي عليه السلام بامعاويه بيعت كرد و مخالفت اوّليه‏اش هم بايزيد به قول خود معاويه ضرري ندارد و ملاحظه مي‌كنيد كه حتّي امام‌حسين عليه السلام را دعوت به بيعت مي‌كند. و نيز در شورش مدينه پس از قتل امام‌حسين عليه السلام به قبيله خود گفت: «هريك از شما كه دست از بيعت يزيد برداريد، رابطه من با او قطع است.» و هم او پس از مرگ يزيد و روي كار آمدن عبدالملك مروان و گسيل حَجّاج‌بن‌يوسف‌ثقفي به مكّه جهت سركوبي عبدالله‏بن‌زبير، وقتي حَجّاج وارد مدينه شد، شبانه براي بيعت به سوي او شتافت و گفت: «مي‏ترسم مرگم فرا رسد و در اثر نداشتن امام به مرگ جاهليت بميرم» و حَجّاج كه خوابيده بود پايش را از لحاف بيرون كرد و گفت: «با پايم بيعت كن» و او با پاي حجاج بيعت كرد. ملاحظه مي‏كنيد كه اين‌ها به جهت ياري نكردن امام به چه ذلّتي گرفتار شدند، و نيز شرايط نهضت امام را در نظر بگيريد كه مقدّسين و به اصطلاح روشنفكران آن زمان در آن شرايط چه افكار و اعمالي داشتند.
سودجويي؛ حجاب معنويت
امام در شرايط مناسب كه مصادف با مرگ معاويه بود، توانست پيام خود را به مردم برساند. علّت اين كه امام به طرف كوفه رفت اين بود كه كوفيان به جهت ظلم‌هاي معاويه بر آنها آمادگي بيشتري جهت ياري حسين عليه السلام داشتند. هر چند توفيق يك‌دل بودن را از خود سلب كردند، ولي امام مسير پيام‏رساني خود را به‌خوبي طي كردند، (به‌همين‌ جهت امام پس از شنيدن خبر شهادت مسلم‌بن‌عقيل باز همان راه را ادامه دادند)، و همچنان تا امروز اين پيام مسير خود را مي‏رود. آنهايي كه درد دين دارند تا قيام قيامت در اين پيام‏رساني شريك‏اند تا نگذارند حجاب سودجويي و سياست‏بازي، نور معنويّت و شريعت را خاموش كند و شور حيات ديني كه از سرچشمه حسين عليه السلام جاري است، بخشكد، و خودشان با جداشدن از اسلام و كربلا در ظلمت سرد زندگي دنيا بپوسند.
اي كاش! نگاهي به زندگي انسان‌‌ها در پانصد سال اخير مي‏كرديم تاببينيم معني پوسيدن درظلمت سرد دنيا و معني با شور ماندن و با شور مردن، چقدر در رابطه با دوري و نزديكي به كربلا، روشن و غير قابل انكار است. اي كاش! به اطرافيان خود نگاه مي‏كرديم تا اين رابطه باز خود را روشن‏تر اثبات كند. عدّه‏اي جدا شده از حسين عليه السلام و سرد و بي‌روح و دنيا زده، و عدّه‏اي متوسل به حسين عليه السلام و سرشار از اميد و صبر و آرامش.
اي خدا! به حق حسين عليه السلام ما را از حسين عليه السلام جدا نكن تا از هيچ جبهة حقّي، جدا نكرده باشي.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه چهارم
عدم انحلال در فرهنگ كفر
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام برهمه آن سروراني كه راه زندگي كردن را در سخت‏ترين مراحل، به ما آموختند، تا ما هيچ توجيهي براي رهاكردن زندگي ديني در شرايط سخت نداشته ‏باشيم!
نهضتي فراتاريخي
درجلسات گذشته تأكيد شد كه بايد شرايطِ فرهنگي- اجتماعيِ زمان حضرت اباعبدالله‌ عليه السلام روشن شود، تا اوّلاً: بفهميم اين نهضت در چه شرايطي شروع شد و شكل گرفت، ثانياً: اين مسئله به خوبي روشن شود كه نهضت اباعبدالله عليه السلام يك نهضت فراتاريخي است، به‌طوري كه همة تاريخ را فرا گرفته، و قصّه دشمنان اباعبدالله عليه السلام هم قصّه دشمنان بشريّت است. لذا اين جبهه، هميشه گشوده است وثالثاً: بايد متوجّه بود كه هركس نتواند دشمن خود رابشناسد، از خود شكست خورده است. و نيز اگر كسي دشمن خود را شناخت و راهي جز راه اباعبدالله عليه السلام براي مقابله با آن برگزيد، بداند كه حتماً چروكيده و مأيوس خواهد گشت و در راستاي شكست از خود، از دشمن خود نيز شكست خواهد خورد.
در جلسات قبل عرض شد: امويان با يك چهرة خاصّي مقابله با امام‌حسين عليه السلام را شروع كردند. امويان به نمايندگي معاويه در شام تركيبي شدند از فكر مشركانه و ظاهرپرست رُمي‏ها، و روح تعصب جاهلي اموي. وقتي اين دو طرز فكر تركيب شوند، فكر معاويه‏اي ساخته مي‏شود.
اگربتوانيم فكر معاويه‏اي را - با آن‌همه پيچيدگي و دقت- بشناسيم عظمت نهضت امام‌حسين عليه السلام رامي‏شناسيم، وگرنه فقط يك ادعا داريم كه حسين عليه السلام اسلام را نجات داد، اما چگونگي آن را در نمي‏يابيم.
تأكيد ما اين است كه اگر روح و فرهنگ معاويه را بشناسيد - كه تركيبي از جاهليت عرب و شرك رُمي است- آن‌وقت مي‏فهميد جبهة حسيني هنوز گشوده است و دشمنِ امروزِ شما همان دشمن ديروز اباعبدالله عليه السلام است كه امروز هم با چهره فرهنگي غربِ بعد از رنسانس به ميدان آمده است به همين‌جهت عرض كرديم: رضاخان را غربي‌ها به سر كار آوردند و اوّلين كار او مبارزه با جلسات عزاداري اباعبدالله عليه السلام است، اين يك اتفاق نيست بلكه غرب خوب مي‏فهمد كه نابودي‏اش به نهضت حسين عليه السلام بستگي دارد. وقتي عشق الهي عامل حركت انسان در زندگي باشد، هم بي‌محتوايي فرهنگ غربي به كمك حكمت حسيني خوب روشن مي‏شود و هم ناتواني فرهنگ غرب در مقابل روش حسيني به خوبي روشن مي‏گردد. حسين عليه السلام چهره‏اي از دشمن را مي‏شناخت كه اسلام تا ابد از طريق اين چهره تهديد مي‏شود و لذا نهضت حسيني است كه مي‏تواند تا قيام قيامت دشمن اسلام را شكست دهد.
انقلاب اسلامي هم ادامه همان نهضت و دشمن آن هم همان اروپاي بعد از رنسانس است. اگر نهضت حسين عليه السلام شناخته شد، دشمن، و راه مبارزه با دشمن را درست مي‏شناسيم. هر كس به اندازة توان خودش از نهضت اباعبدالله عليه السلام معني زندگي كردن خود را مي‏يابد. بايد هرسال بيشتر تلاش كرد تا اين نهضت را فهميد، چراكه نهضت اباعبدالله عليه السلام مثل قرآن هفتصد بطن دارد. يعني اين نهضت، تمام بشريّت را در طول حياتش تغذيه مي‏كند. عمده آن است كه مكر معاويه در قرن بيست‌ويكم ما را نفريبد، چراكه معاويه يك شخص نيست بلكه يك فرهنگ است. فرهنگ معاويه بعد از مردن معاويه هم مي‏خواهد اجازه ندهد نهضت اباعبدالله عليه السلام درست فهميده شود. فرهنگ معاويه‏اي تلاش مي‏كند نهضت امام را منفي جلوه دهد، و اگر نتوانست، لااقل آن را سطحي جلوه مي‏دهد، يعني از محتوا مي‏اندازد. شما بدانيد سطحي جلوه دادنِ يك نهضت، به همان اندازه يا بيشتر از منفي جلوه دادنش، خطرناك است.
روح آزاده چه بايد بكند؟
فرهنگ اموي غربي، نوع خاصي از زندگي را به انسان‌‌ها پيشنهاد مي‏كند كه تنفس در آن فضا همراه با ذلّت و خواري است، و انسان بودن و آزاده بودن در چنان شرايطي بسيار مشكل است و انسان‌‌هاي آزاده حيات خود را در هر لحظه در چنان فرهنگي در خطر مي‏بينند.
هر لحظه مي‏بينيد معني حيات ديني و الهي زير سؤال مي‏رود و حيات پوچ و بي‌محتواي انسان‌‌هاي لاابالي مورد ستايش قرار مي‏گيرد.
اسير زمين شدن و از آسمان باز ماندن و روزمرّگي را زندگي پنداشتن و در دنياداري مسابقه گذاشتن، زندان متعفّني است كه روح‌هاي آزاده نمي‏توانند آن را بپذيرند، و سرباز زدن از چنين رسومي را در هر زمانه‏اي زندگي مي‏شمارند.
اصولاً زندگي حقيقي اين است كه نگذاريم عمرمان از آسمان و غيب و ملكوت بريده شود. يعني انسان‌‌هاي بزرگ معني زندگي خودشان را مقاومت در برابر فرهنگي مي‏دانند كه مي‏خواهد معني حيات آسماني را از بين ببرد، و اين است كه شعار اصلي حسين عليه السلام فرياد«هَيْهات مِنَّاالذِّلَّة» بود. يعني چنين بودني كه فرهنگ معاويه پيشنهاد و مطرح مي‏كند، حياتي ذليلانه است و اين شعار يعني آزادي از هر ذلّتي كه ما را از آسمان غيب جدا كند و اسير زمينِ تاريكِ افسرده بنمايد.
در بحث علائم مادّي‌شدن دين از نظر علّامه طباطبائي(رحمة‌الله‌عليه) عرض كرديم كه اهل‌البيت عليهم السلام‌؛ يعني معنويت مجسّم در درون حوزه فرهنگي اسلام، وگرنه هر حاكمي كه سركار مي‏آمد يك تعداد نخلستان درست مي‏كرد و به سر و وضع شهر مي‏رسيد. ولي اهل‌البيت عليهم السلام يك روح معنوي در كالبد جامعه‏اند، و حكومت اموي كالبد بي روح اسلام است. نهضت حسيني يعني بقايي همراه با ملكوت، و فعاليت معاويه يعني بقايي همراه باحيات زميني صِرف.
آفت زندگي ديني در كنار حاكميّت يزيد
در واقع پيشنهاد يزيد اين بود كه امام‌حسين عليه السلام، حياتِ ديني در كنار حاكميّت فرهنگ يزيدي را بپذيرند، تا زنده باشند ولي سؤال اين است كه اين چه روحيه‏اي است كه همراه با يزيد بودن برايش زندگي محسوب نمي‌شود؟ اين يك فرهنگ است كه با فرهنگ يزيدي سازگار نيست و بايد اين فرهنگ در همه ابعادش براي ما روشن شود كه چرا اين فرهنگ با فرهنگ يزيد و معاويه سازگار نيست؟ و از همه مهم‌تر اين‌كه حسين عليه السلام چگونگي اين عدم سازگاري رانشان داد و اين دومي خيلي دقيق و حساس است كه ما آن را حكمت حسيني نام نهاده‏ايم و در اين سلسله بحث مي‏خواهيم همين را روشن كنيم. إن‌شاء‌الله.
امام‌حسين عليه السلام فرمودند:
فَاِن نَهزِم فَهَزّامون قِدماً
واِن نُهزَم فَغَيرُمُهَزَّ مينا


يعني؛ با اين نيروي كم در مقابل دشمن قوي مي‏جنگيم، اگر پيروز شديم تازگي ندارد و اگر كشته شويم دنيا مي‏داند كه ما مغلوب نشده‏ايم.
چون معني حيات انسان در مقابل فرهنگ مادي معاويه آن است كه هضم آن فرهنگ نشود. حيات حقيقي آن است كه در آن معنويت اسلامي‌اش حفظ شود، حال چه بمانيم و چه كشته شويم. و لذا است كه امر به معروف و نهي از منكر مانع اين هضم شدن مي‏شود. حال اگر در اين جنگ‌وجدال مغلوب نشديم، بر يزيديان حاكم مي‏شويم كه اين چيز جديدي نيست. يعني حضرت غلبه بر يزيد را چيزي نمي‏گيرد، همچنان‌كه تكه‌تكه شدن زير سُم اسب‌ها را چيزي نمي‏شمارد و اگركشته شديم بدن‌هاي ما زير سم اسب‌ها پاره‌پاره مي‏شود چون مي‏خواهيم انسان بمانيم و آزادگي خود را از دست ندهيم.
قبلاً عرض شد كه حضرت وقتي با حرّ روبه‌رو مي‏شوند، حرّ به حضرت مي‏گويد: اي پسر فاطمه فكر مي‏كنم اگر مقاومت نكنيد بهتر باشد زيرا شما را مي‏كشند. حضرت مي‏فرمايند: «اَفَبِالْمَوْتِ تُخَوِّفُني؟»؛ «آيا مرا از مرگ مي‏ترساني؟» اصلاً مگر مرگ چيزي است كه تو مرا از آن مي‏ترساني؟ تأكيد من بر اين جمله به جهت آن است كه بايد اين را در ذهنتان حل كنيد كه در فرهنگ كربلا، عنصري به نام خطر مرگ وجود ندارد و اصلاً مرگ چيزي نيست كه تصميم‏گيري اصحاب كربلا را تحت تأثير خود قرار دهد و تصميم‏ آنها را تغيير دهد. حرف اين است كه«اِنّي‏ لا اَرَي الْمَوْتَ اِلاَّالسَّعَادَة»؛ «ما مرگ را جز سعادت نمي‌بينيم»؛ پس، از مرگ با ما حرف نزنيد، از انجام وظيفه بايد سخن گفت.
يكي از شاعران در مورد اصحاب كربلا مي‏فرمايد:
قَدْغَيَّرَالطَّعْنُ مِنْهُمْ كُلَّ جارِحَةٍ
اِلاَّالْمَكارِمُ في اَمْنٍ مِنَ الْغِيَرِ»


«نيزه‏هاي دشمن همه اعضايشان را تكه‌تكه كرد مگر همّت بلند و مكارم اخلاقشان را كه هيچ نيزه‏اي نمي‏توانست تغيير دهد».
بايد به كربلا از زواياي مختلف نگاه شود تا فرهنگ كربلا براي ما روشن شود. يكي از نكاتي كه بايد بررسي شود اين است كه: چرا امام‌حسين عليه السلام از يك طرف وقتي خبر شهادت مسلم بن عقيل رامي‏شنوند بدون آن‌كه خودشان تغيير مسير دهند به همراهانشان مي‏گويند: برگرديد، چون راه ما، راه كشته شدن است و لذا در آن زمان عدّه‏اي از افراد برگشتند. از طرف ديگر امام‌حسين عليه السلام سايه‌به‌سايه زهير‌بن‌قين مي‏روند و او را به همراهي خود دعوت مي‏كنند. و يا پيشنهاد حبيب‌بن‌مظاهر را در مورد دعوت طايفه بني‌اسد جهت پيوستن آنها به قافله اباعبدالله مي‏پذيرند.
جرأت آزاد شدن
دعوت امام از حرّ و زهيربن‌قين و امثال اينها، نه براي آن است كه شمشيرزناني بيشتر به جمع لشكر افزوده شود، بلكه نهضتِ سر باز زدن از ساية سياه فرهنگ دنياگرايي اموي - رومي حركتي است كه حضور چنين افرادي جرأت آزادشدن همة مردم را از اين فرهنگ درآينده مي‏افزايد، تا انسانيّت گمان نبرد راه آزادشدن از «فرهنگ پوچ‌گرايي» وجود ندارد و از حيات شيرين معنا افزاي علوي به بهانه‏هاي واهي دور شود، و سياه‌روزگار و سياه‌روي بماند.
گاهي دوستان مي‏گويند: همه اين عيب‌هايي كه شما مي‏گوييد، غربيان دارند، درست است، ولي كاري نمي‏توان كرد. بله؛ تا حسين عليه السلام نداريم، هيچ كاري نمي‏توانيم بكنيم. اباعبدالله عليه السلام، همين ساية يأس و جوّ سياه را بر سر جامعه مي‏ديد: قبول داريم معاويه بد است، ولي كاري نمي‏توان كرد. بسياري از صحابه آمدند و اين جمله را به امام‌حسين عليه السلام گفتند: «آقا؛كاري از پيش نمي‏بريد». ولي امام نشان دادند كه مي‏توان كاري كرد. فرهنگ عصيان و سر باز زدن از سايه شوم اموي كاري است كه اباعبدالله عليه السلام به همة تاريخ بشريّت، هديه كرد. فرهنگِ اموي - رومي تبليغ كرده بود كه كاري نمي‏شود كرد، و معاويه هميشه در اثرِ تبليغ همين جمله زنده بود. شما اگر باور كنيد اين فرهنگ دروغ است، خودش فرو‌مي‏ريزد. اين ترس ما از مرگ است كه حكومت ديكتاتوران را حفظ مي‏كند، نه اسلحه‌ها و لشكرهاي آنها.
مشكل رو در روي نسل سوم انقلاب
سال 61 هجري هنگامه‏اي است كه در آن سال افراد پنجاه‌ساله پيامبر صلی الله عليه و آله رانديده‏اند، و شصت و هفتاد‌ساله‏هايي هم كه پيامبر صلی الله عليه و آله را ديده بودند در سرازيري حيات، آماده بستن بار سفر آخرتند و اكثريت قريب به اتفاق مردم آنچه به ياد دارند راه و رسمي است جداي از راه و رسم پيامبر صلی الله عليه و آله. حال چگونه امام‌حسين عليه السلام بايد آنها را متوجّه سيره پيامبر صلی الله عليه و آله بكند و رسالت خود را كه عبارت است از «اِنَّماخَرَجْتُ لِطَلَبِ الْاِصْلاحِ في اُمَّةِ جَدّي صلی الله عليه و آله» به انتها رساند؟ و حسين عليه السلام چنين كاري كرد. چگونه؟ آن‌طور كه كرد. در شرايطي كه هيچ راهي جز يأس نمانده بود امام‌حسين عليه السلام مأيوس نشد و قيام حسين عليه السلام يعني همين كاري كه در چنين شرايطي انجام داد، با آن منطق و روشي كه انجام شد.
حاكماني چون مغيرة‌بن‌شعبه، سعدبن‌عاص، وليد، عمربن‌سعد و ديگر اشراف‌زاده‏هاي قريش، حاكمان فاسق و ستمكار و تجمل‏دوست و مال‏اندوزي بودند كه طي پنجاه‌سال، تمام افق تجزيه ‌و ‌تحليل فكري نسل موجود را پركرده بودند و گويا به باور مردم چنين القاء شده بود كه حاكميّت و ثروت، ميراث هميشگي اين باند است و ثروت همه مردم بايد در اينها خلاصه شود. (كساني كه حسيني فكر نمي‏كنند از اين‌كه فلان باند، روند جامعه را به‌دست گرفته زود مأيوس مي‏شوند. شماببينيد پنجاه‌سال همه ثروت و پست هاي كشور دست يك گروه اموي مي‏چرخيد، در اين مدّت نسلي هم در جامعه هست كه اصلاً پيامبر صلی الله عليه و آله را نديده و با سيرة آن حضرت آشنا نشده است)، حال در چنين جوّي حسين‌بن‌علي عليه السلام اصلاً مأيوس نيست و بناي تغيير دارد.
جوّي حاكم بود كه در آن جوّ اصلاح معنا ندارد و يأس عين حكمت پنداشته مي‏شود. (به عنوان مثال؛ ابن‏عباس كه بعد از معصوم از سياستمداران عرب است به امام‌حسين عليه السلام مي‏گويد: فايده ندارد و به نتيجه‌اي نمي‌رسي و كشته مي‌شوي؛ يعني در آن روز، يأس، حكيمانه‏ترين كار حساب مي‏شد). و حسين عليه السلام در چنين شرايطي تمام اين باورهاي اختاپوسي را ويران كرد و اراده كرد كه همه چيز را تغيير دهد، و همه چيز را تغيير داد. ما شيعه‌ها بيش از هزارسال است كه به نور حسيني زندگي مي‏كنيم و به‌راحتي بدون آن‌كه تلاش مضاعف كرده باشيم، اميدمان زنده است و هرگز به يأس فكر نمي‏كنيم و متوجّه نيستيم اين همه نور و شور و شعور از كجاست. در اين صدساله‏اي كه بعد از مشروطه، روح عشق حسيني به جهت حضورِ فرهنگ غربي در اين كشور ضعيف شد و تحت تأثير پوچي‏هاي غرب قرارگرفتيم، تا حدّي از آن حيات پر اميد دور شده‏ايم، ولي بحمد اللّه اين روحيه در حال بازگشتن است و راستي به غير از حكمت حسيني هر كاري بي نتيجه بود، همچنان‌كه حكمت حسيني هيچ‌وقت بي‌نتيجه نخواهد بود؛ ان‌شاءالله در يك فرصتي بايد روي اين مطلب كاركرد كه در شور حسيني بي‌نتيجه ماندنِ حيات اصلاً معني نمي‏دهد. امام خميني‏‏ (رحمة‌الله‌عليه) با همين روحية حسيني، نهضتشان را شروع كردند و لذا پيروزي نصيب نهضت شد. اين روحيه اصلاً مرگ‌پذير نيست. يعني وقتي همة جوّ زمانه، ما را به غيرممكن بودن كارها محكوم مي‏كند، حكمت حسيني است كه غير ممكن‌ها را ممكن مي‌داند و در اين حكمت اصلاً يأس جايگاهي ندارد.
مشكل دشمن همين است كه نمي‏تواند فرهنگ شيعه را به يأس بكشاند و خودش را بدون هيچ مقاومتي در تمام ابعاد زندگي مسلمانان جاي‌گير كند. شما ببينيد در كشور ما چه كساني مرعوب آمريكا هستند؟ مرعوب آمريكا شدن شكست است وگرنه آمريكا هيچ كاري نمي‏تواند بكند. نداشتن روحية حسيني است كه رعب از آمريكا را در دل يك عدّه انداخته است. الآن در اين كشور كساني‌كه حسيني فكر مي‏كنند، مرعوب آمريكا نيستند. بعضي از مسئولين و بسياري از سياست زدگان روشنفكر آن‌چنان مرعوب آمريكا هستند كه مي‏گويند شما را قسم مي‏دهم به خدا يك‌طوري با آمريكا كنار بياييد تا يك وقت بلايي سر ما نياورد. بايد به اين‌ها گفت همين ترسي كه شما داريد، بدترين بلايي است كه بر سرتان آمده ‌است. شما با وَهم‏هاي ساختة آمريكا به‌سر مي‏بريد و نه با شور و شعور حسيني. حكمت حسيني انسان را در مقابل هيچ‌چيز مرعوب نمي‏كند. فرهنگ حسين عليه السلام فرهنگي است كه دشمن نمي‏تواند اسلحة ‏رعبش را به رخ آن بكشد و لذا براي دشمن ديگر اسلحه‏اي نمي‏ماند. وقتي كه انسان ترس از مرگ را كُشت همه قدرت دشمن را كشته است و كربلا يعني همين. اگر آيت‌الله‌مدرس‏‏(رحمة‌الله‌عليه) در مقابل اولتيماتوم روسيه به نمايندگان مجلس فرمود: «قبل از مرگ، از ترسِ مرگ نمي‏ميريم»، چون او شاگرد كربلاست. كساني كه شاگرد كربلا نبودند از رضاخان ترسيدند.
آرامش، زير سايه معاويه و حذف دين!
آن وقتي كه معاويه به همه فهمانده بود آرامش را پذيرا باشند و در سايه اين آرامش اگر اصل اسلام و رهبري اسلام هم حذف شد چه باك، و همه آرام‌آرام به اين مسئله عادت كرده بودند و ثروت‏هاي بادآورده زمان عمر غنايمي بود ذخيره دوران پيري‌شان‏ (خليفة دوم، ده‌سال جنگيد و نگذاشت مردم فكر كنند، و حالا كه وضع مالي همه خوب شده بود ديگر كسي در چنين وضعي حالش را ندارد كه با بودن انبوه طلاهايش و زير سايه درختانش، وضع موجود را به هم بزند، از نظر چنين افرادي اسلام هم رفت، كه رفت، اسلام را براي اين مي‏خواستيم كه درختان باغمان سبز باشد و ما زير سايه‏اش باشيم)، حسين عليه السلام همين ديوار فريبِ معاويه را شكافت كه مي‏خواست همه آرامش معاويه‏اي را حفظ كند و نگذاشت اين فريبِ مزوّرانه، دين مردم شود و دين از دست برود. (معاويه با تبليغ آرامش، به مردم باورانده بود كه نمي‏خواهد كاري بكنيد. در حالي‌كه آرامش در زير سايه حكومتي كه دين را خاموش مي‏كند، مرگ است، و برعكس؛ آرامش در زير سايه حكومتي كه دين را تبليغ مي‏كند، حيات است و فرصت تعمّق در دين). و شما اين قاعدة تاريخي را بدانيد، همين كه عدّه‏اي فريبي را رسوا كردند ديگر براي هميشه آن فريب، فريب مي‏ماند و نه حقيقت. و از اين به بعد فريب خوردگانند كه بايد در زندگي خود تجديد نظركنند. با كشته شدن فرزند رسول‌الله‏ صلی الله عليه و آله زندگيِ آرام ديروز، ديگر آرامش نخواهد بود، و حسين عليه السلام چنين آرامش هاي دروغين را از دست آرامش‌دارها كه با ثروت‏هاي بادآورده به آن دست يافته بودند، گرفت. شايد التماس بعضي از اينان به حسين عليه السلام كه از حركت باز ايستد، براي حفظ همين آرامشي بود كه براي خود ذخيره كرده بودند. اينان ديروز چون زير سايه عدالت علي عليه السلام بقاء ثروت هاي متورّمشان تهديد مي‏شد، حكومت علي عليه السلام را نمي‏خواستند، لذا به راحتي از پشتيباني آن حضرت كنار كشيدند. ولي امروز با خون حسين عليه السلام چه كنند، كه شرافتشان را به خطر مي‏اندازد، شرافتي كه زير سايه اسلام به‌دست آورده‏اند و بر همه وانمود كرده ‏بودند كه اسلام زير ساية شمشير اين‌ها به جايي رسيده و بر اين ادّعا مي‏باليدند.
وقتي فرهنگ فريب رسوا مي‌شود
اگر در سيرة حسين عليه السلام دقّت بفرماييد، ديگر نمي‏گوييد: چه فايده كه عدّه‏اي بفهمند فرهنگ معاويه، فرهنگ فريب دادن انسانيّت است. شما بدانيد اگر معلوم شود يك فكر و فرهنگ فريب و دروغ است و حتّي اگر همه هم به آن عمل كنند، غير از اين است كه آن فرهنگِ فريب را حق بپندارند و زندگي‌شان را بر اساس آن بنا كنند.
نگو كه درگوشه‏اي از زمين 72 نفر را كشتند و تمام شد، نه با اين‌كار، فرهنگ فريب رسوا شد. عمق فاجعه جدا شدن از اهل‏البيت عليهم السلام روشن شد، شيعه معني پيدا كرد و به عنوان فرهنگ اصيل اسلامي مشخص گشت. همين‌كه آمريكا از شيعه مي‏ترسد و در كنفرانس «وِنيز» (قبل از شروع دفاع مقدّس هشت‌ساله) كارتر و تاچر وژيس‌گاردستن جمع شدند كه ما با انقلاب اسلامي كه تمام حيات غرب راتهديد مي‏كند چه كنيم؟ و به اين نتيجه رسيدند كه به زعم خودشان به‌كمك جنگ بايد آن را متوقف يا نابود كرد، اين نشانه عظمت انقلاب اسلامي است كه با فرهنگ شيعي به صحنه آمد. مگر انقلاب اسلامي با چه اسلحه‏اي مي‏جنگيد؟ با نور حسيني مي‏جنگيد. پس فقط 72 نفر در كربلا نيستند، بلكه فرهنگي است كه همة فرهنگ فريب را تا قيام قيامت تهديد مي‏كند و به واقع بعد از حسين عليه السلام آنهايي كه معلوم شد فريب خورده‏اند، بايد در روش و فكر خود تجديدنظر كنند و اين يعني ايجاد كردن تحوّل در عالَم انساني.
بازگشت جامعه به سيرة نبي صلی الله عليه و آله
هر اندازه مسلمانان از عصر پيامبر (صلواة‏الله‌عليه‌وآله) دور مي‏شدند خوي و خصلت‌هاي مسلماني را بيشتر فراموش مي‏كردند و سيرت‌هاي طاغوتي و گروه‌سازي‌ها و فخرفروشي‌ها بيشتر سر برمي‏كشيد، و كدام سيرت بود جز حكمت خونين حسين عليه السلام كه هشدار باش و برگشتي باشد به سوي وديعة الهي، يعني بازگشت به اسلامي كه در جامعه بي‌رنگ شده بود.
بعد از كربلا، سراسر نظام جامعه اسلامي مسئله‏دار شد و نتوانست به همان شكل به زندگي خود ادامه دهد. به عنوان نمونه: شما مي‏بينيد كه تمام قاتلان حضرت، هم پشيمان و هم كشته شدند. پس يعني تمام مكر دشمن وارونه شد و به خودش برگشت. نمونه ديگر اين‌كه؛ يزيد گفت: «خدا عبيدالله رابكشد، ما به او نگفته بوديم كه حسين را بكشد». اين يك جمله نيست كه يزيد از سر صدق گفته باشد، اين ويران شدن تمام هويت نظام سياسي دشمن است، ولي در طرف مقابل، فرهنگ حسين عليه السلام و پيروان اين مكتب هيچ‌گاه شكست پذير نشدند.
در سال 1340 شاه مي‏خواست لايحة «انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي» را تصويب كند تا بر اساس اين لايحه نمايندگان مجلس به‌جاي قسم به قرآن به كتاب مقدّسي كه اعتقاد دارند قسم بخورند و در اين راستا بود كه هر غير مسلماني هم مي‌توانست به‌عنوان نماينده ملت مسلمان وارد مجلس شود، از اين‌جا بود كه امام خميني‏(رحمة‌الله‌عليه) نهضت و اعتراض خودشان را شروع كردند و چند ماه بعد شاه مجبور شد اين لايحه را پس بگيرد. بعد در سال 1343 كاپيتولاسيون را شاه به مجلس برد و تصويب شد، امام اعتراض كردند و به دنبال آن امام را تبعيد كردند ولي مدتي نگذشت كه آنها لايحه را پس گرفتند. بعد درسال 57 در روزنامة اطلاعات، مقالة رشيدي مطلق را نوشتند، تا به گمان خودشان امام را بي‌آبرو كنند، ولي ملّت بر اساس فرهنگ حسيني مقابله كرد. بعد شاه به عنوان عذرخواهي گفت: «صداي انقلابتان را شنيدم». همة اين حادثه‏ها اين نكته را به‌ما مي‏گويد كه مگر مي‏شود كسي به روش حسيني با دشمن بجنگد و شكست بخورد؟ امام خميني‏‏(رحمة‌الله‌عليه) زندان رفتند، تبعيد شدند، ولي شكست نخوردند. شما شكست دشمن را به اندازه متوقّف شدن و برآورده نشدن طمع دشمن ببينيد. اگر دشمن به اهدافش نرسيد، اين را مي‌گويند شكست. مردن كه امري طبيعي است.
امام‌حسين عليه السلام نگذاشتند اشرافيتي كه داشت اسلام را مي‏بلعيد، با چهره‏اي شرافت‌مندانه بماند. بي‌شرافت‏ترين افراد كساني شدند كه فرهنگ معاويه را تحمل كردند. نمونه‏اش ذلّت عبدالله‌بن‌عمر بود كه ديديد با حجّاج چگونه بيعت كرد. كجا رفت آن شرافت‌هاي دروغين؟ بعد از حسين عليه السلام همه آنها فروريخت و شرافت حكمت حسيني و اسراي كربلا نمايان شد.
آثار جدايي از امام‏
پس از شهادت امام‌حسين عليه السلام همه از بودن خود ننگ داشتند، يا بر سر قبر اباعبدالله مي‏آمدند و شمشير بر فرق خود مي‏زدند و يا شمشيرها را در هر شهر و ايالتي بر هم فرو مي‏آوردند و عجيب اين‌كه همه آنچه را كه مي‏خواستند با ياري نكردن حسين عليه السلام براي خود حفظ كنند، از دست دادند و از آن‌طرف آنچه را هم كه با ياري كردن امام‌حسين عليه السلام مي‏توانستند به‌دست آورند، به‌دست نياوردند. و عبرتي بزرگ آموختند كه رها كردن دين خدا و امام مسلمين يعني محروم شدن از همه چيز.
نمونة شاخص آن را در عُمرسَعد مي‏بينيد. اصلاً نظام فرهنگي زمان ويران شد. يعني تمام آنچه را كه مي‏خواستند از دست دادند، كلّ حياتشان مسئله‏دار شد، هم در كوفه و هم در بصره، هم در شام و هم در مدينه. حتي نهضت كربلا، شام را هم كه تا آن زمان، از آن معاويه بود، از دست او گرفت و بعد از كربلا شور معاويه دوستي از شام رخت بربست، تا آنجايي كه آرامگاه زينب سلام الله عليها را در خود جاي مي‌دهد و به آن مي‌بالد و به اين ترتيب نهضت امام‌حسين عليه السلام فرهنگ نجات اسلام گرديد، با روحيه‏اي كه در آن يأس راه ندارد.
دين تشريفاتي
دين صورت تشريفاتي به خود گرفته بود و از پرهيزكاري و عدالت خبري نبود. همه به دين به عنوان يك ابزار نگاه مي‏كردند و نه يك حقيقت. و دينداران واقعي، ساده‏باوراني شمرده مي‏شدند كه زير و بم زمانه را نمي‏شناسند. و حسين عليه السلام در چنين جوّي، بي ديني زمانه را معني كرد و دينداري را به درستي نماياند، تا دينداران با طاقتي هر چه بيشتر از دينداري خود خسته نشوند و بفهمند انتهاي بي ديني، و دين تشريفاتي به چه انحرافي در انسانيّت انسان‌‌ها و در اجتماع مسلمين كشيده خواهد شد. و عاشورا در هر سال پيامي براي دينداران دارد كه دين خود را به تشريفات نكشانند و از حقيقت دين باز نمانند و مرعوب سياست‏بازاني كه دين را وسيله رونق بازار دنيا كرده‏اند نشوند، هر چند به ساده‏باوري متّهم گردند.
آري؛ با نهضت امام‌حسين عليه السلام عمق فاجعة انحراف در دين پيدا شد، راستي چقدر فاصله بود بين دين حسين عليه السلام و دين عمرسعد و معاويه؟ و اين سؤال كه چرا دين به كار جامعه نمي‏آيد؟ و دين نمي‏تواند جامعه را سر و سامان دهد، با نهضت امام‌حسين عليه السلام جواب داده شد. حضرت به خوبي نشان دادند كه دينِ نجات‌دهنده كدام دين است و دينِ هلاك كننده كدام.
شايد يكي از سؤالات شما اين باشد كه در دوراني كه همه چيز وارونه شده است، چه كار كنيم؟ هميشه اين‌گونه بوده كه پس از مدتّي كه شرايط وارونه مي‏شده است، انسان‌هاي معمولي، ولي حقيقت‌طلب، حيران مي‏گشتند، آري؛ حيران گشته و با ناباوري نمي‏دانستند كه چه بايد بكنند و با نهضت حسيني بود كه اين وارونه‌شدگان وارونگي‌شان آشكار مي‏شد. هيچ‌وقت در كشور شيعه و با فرهنگ شهادت مأيوس نشويد، چراكه چنين كشوري با حسين عليه السلام نجات پيدا مي‏كند.
نهضت كربلا ودينداران عافيت طلب
نهضت حسين عليه السلام نه‌تنها مهر رسوايي را به پيشاني حاكمان اموي زد، بلكه يك كار بزرگ ديگر هم كرد و آن اين‌كه مدعيان دينداري را كه در شرايط سخت، امامشان را ياري نمي‏كنند شناساند؛ تا براي هميشه دينداران عافيت طلب نتوانند مزوّرانه در جبهه حسيني قرار گيرند و دين خود را به رخ مسلمانان بكشند. گاهي مي‌گويند: فلاني چون زندان رفته است خوب است. ولي آيا با اين همه زنداني كه رفته است، در خط ولايت هست يا نه؟ اگربيشتر عمرش در زندان بوده و از جهاد اسلامي زخم‌ها به تن دارد، اكنون كه از خط ولايت جدا شده، تمام زحماتش را به هدر داده است. زبير در اوايل اسلام در دفاع از پيامبر صلی الله عليه و آله بدنش 25 زخم برداشت، ولي شيعه است كه مي‏فهمد او از زحماتش نتيجه نگرفت، چون پس از 30 سال در جنگ جمل رو در روي ولايت، يعني علي عليه السلام ايستاد. پيام كربلا اين است كه: اي مسلمانان! با اين دينداراني كه در شرايط برخورد سخت دشمن سر خود را مي‏گيرند و همه ادعايشان را ناديده مي‏شمارند، دست مسلماني ندهيد و به آن‌ها اعتماد نكنيد و فريب سابقه‌شان را نخوريد، كه امروز، اسلامِ مجسّم را ياري كردن شرط مسلماني است. جمله‏اي كه سليمان‌بن‌صرد خزايي قبل از دعوت از امام به كوفيان گفت، چه با معني بود كه: «مردم، اگر مرد كار نيستيد و بر جان خود مي‏ترسيد، بيهوده اين مرد را نفريبيد.»
در كربلا همين روحيه بود كه رسوا شد. امروز هم اگر شما كربلايي شديد، چنين روحيه‏اي را رسوا مي‏بينيد نه سياستمدار و زرنگ. اگر در جريانات سياسي گيج و بي‏تحليل شده‏ايد، علّتش آن است كه فرهنگ حسين عليه السلام را درست نمي‏شناسيد و الفباي دشمن‌شناسي توسط نهضت كربلا از ذهن و روح شما رفته است وگرنه شيعه‏اي كه حسين عليه السلام دارد و كربلا را مي‏شناسد، هيچ‌وقت در هيچ حادثه‏اي لرزان و بي تحليل نيست.
اگر كربلا را از زاويه‏اي كه مطرح شد، نگاه كنيد، هم شكست‏ناپذيري نهضت امام‌حسين عليه السلام را مي‏بينيد، هم حيله هاي دشمن شما را نمي‏ربايد. امام‌حسين عليه السلام شهيد شد تا حكمتي بسيار بزرگ به بشريّت بدهد. پس مواظب باشيد خودتان و جامعه‏تان را نسبت به نهضت كربلا سطحي نگه ندارند.
قبلاً عرض شد و باز هم قابل دقت است كه علّت پيروزي معاويه به جهت ده‌سال جنگ عمر بود كه جامعه را سطحي و عمل‏زده كرد. اگر جامعه سطحي شد و حكمت حسين عليه السلام از ميان رفت حتماً شكست خورده‏ايد. در عزاداري امام‌حسين عليه السلام نبايد وقتمان را صرف آهن‏ها و دُهُل‏ها و ديگ‏ها بكنيم. اين‌ها فهم ما را از اين نهضت سطحي مي‏كند. كنار سينه زدن و اشك ريختن براي اباعبدالله عليه السلام بايد حكمت حسيني را حفظ نمود. مسلّم اين حكمت بدون اشك و شيدايي و عزاداري نمي‏شود، ولي آن حكمت و اين عزاداري اگر هر دو با هم باشند ما را با حسين عليه السلام متّحد مي‏كنند. إن‌شاءالله
خدايا! به حقّ امام‌حسين‏ عليه السلام، روح ما و جامعه ما را بيش ‌از پيش به حسين عليه السلام و كربلا نزديك بفرما.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه پنجم
كربلا، خالص‌ترين جبهه
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
﴿ اَعْظَم اللّهُ اُجُورَنا بِمُصابِنَا الْحُسَيْن عليه السلام ﴾
﴿ وَجَعَلَنا واياكُمْ مِنَ الطالِبين بِثارِه مَعَ اِمامِ المَهدي مِنْ آل‌مُحمّد(صلواة‌الله‌عليه‌وعلي‌آبائه) ﴾
وسعت كربلا
كربلا به وسعت همة انسانيّت است براي تك‌تك انسان‌‌ها، در تمام طول حياتشان؛ تا هر‌كس خودِ گمشده‏اش را در هر عرصه‏اي از عرصه‏هاي ابتلاء و امتحان، آن‌گونه كه بايد حسيني بشود، بيابد.
امام‌حسين عليه السلام معني حيات ديني صحيح را در ظلمت زمين كه همواره ظالمان بر ظلمت آن مي‏افزايند، به ما آموخت، تا ما سرگردان نمانيم. امام‌حسين عليه السلام معاويه و يزيد را به‌عنوان موانعي براي زندگي ديني در مقابل خود دارد تا همة انسان‌‌ها بدانند جهان هرگز بي‏معاويه و يزيد نمي‏شود و بنا نيست وقتي ظلمت معاويه‏اي، خود مي‏نماياند حسين عليه السلام خانه‏نشيني پيشه كند و درخشندگي خود را به صحنه نياورد.
هر سالي كه با كربلا روبه‌رو مي‏شويم، گويا هنوز اين صحنه زنده است و به اندازه‏اي كه ما عوض شده و آمادگي بيشتر يافته‏ايم حسين عليه السلام با ما بيشتر سخن دارد.
در اين سلسله مباحث بنا داريم شرايط اجتماعي سياسي زمان حضرت‌اباعبدالله عليه السلام را ارزيابي كنيم تا روشن شود هميشه و در هر شرايطي حسين عليه السلام است كه دستگير ماست و تا هيچ زمان و زمانه‏اي را بهانه‏اي براي فرونشاندن انگيزه‏هاي متعالي خود و حيات ديني خود نكنيم.
پذيرش‌هاي ناخواسته
مردم، معاويه را پذيرفته بودند هر چند نپسنديده بودند. معاويه به مردم باورانده بود كه چاره‏اي جز پذيرفتنِ رسم زمانه نيست و آن هم زمانه‏اي كه معاويه تعيين كرده بود و تشخيص مروان‌بن‌حكم هم بي‏جا نبود كه بايد قبل از منتشر شدن خبر مرگ معاويه از حسين‌بن‌علي(عليهما‌السلام) و عبدالله‌بن‌زبير براي يزيد بيعت گرفت. و هميشه در سايه اين پذيرش است كه دين بي‏رنگ و كفر حاكم مي‌شود. چراكه هرگز نمي‏شود به بهانة نپسنديدن حاكميّت جور، از انتقاد و اظهارنظر و امر به معروف كوتاه آمد.
معاويه مرده است؛ ولي فرهنگ او اين مسئله را بر ذهن انسان‌‌ها حاكم كرده بود كه چه بپسندي و چه نپسندي، بايد معاويه را بپذيري. و حسين عليه السلام آمد تا اين فرهنگِ روسياه معاويه‏اي، براي هميشه بر ذهن جامعة اسلامي و انسان‌‌ها حاكم نشود.
فرهنگ اموي آن‌چنان مردم را پوچ و بي‏جهت كرده بود كه بعضي از مردم كوفه، هم براي حسين عليه السلام نامه نوشتند كه بيايد، و هم براي يزيد نامه نوشتند كه اگر مي‌خواهي كوفه را حفظ كني، حاكمي تواناتر و قدرتمندتر از نعمان‌بن‌بشير بفرست، و حسين عليه السلام در چنين فضاي رواني بايد نهضتي بيافريند كه اين چنين انسان‌‌هاي پوچ نتوانند آن نهضت را بخشكانند و خودِ آنها نيز از اين پوچي به‌ در‌آيند.
حسين عليه السلام در چنين زمانه‏اي بناست رسالت خود را به صحنه بياورد كه هم اين انسان‌‌ها هدايت شوند، و هم اين نهضت اسلامي و اين نور الهي خشك نگردد. بايد فهميد حسين عليه السلام در چه زمانه‏اي است، تا جوانب نهضت آن حضرت روشن شود. حسين عليه السلام بنا دارد از همين انسان‌‌هاي پوچ شده، و همين انسان‌هايي كه هم دل در گرو حسين عليه السلام دارند و هم تملّق‏گوي يزيداند، انسان‌هايي دين‏دار بسازد و با همين انسان‌‌ها اسلام پايدار بماند.
فرهنگ اموي، اسلام را به ابزاري در دست سياست‏بازان تبديل كرده بود تا هم مردم را بفريبد و هم خود را. مردم را از نظر فكري در شرايطي قرار داده بود كه به يك اسلام بي‏رنگ و بي‏فايده راضي شوند، و حسين عليه السلام اسلام ناب را، و در دل آن اسلام، خدا را مي‏خواست، و يك روح پاك معتقد به رسم اسلام و يك پايگاه پاكِ اعتقادي روشني را براي مسلمانان طلب مي‏كرد. و اساساً وجود ائمه هميشه وسيلة جدايي اين دو اسلام از هم است و اين تضادّي بود نهفته در جامعه‏اي كه همه به ظاهر مسلمان بودند، ولي با نهضت حسين عليه السلام اين تضادّ آشكار شد، تا جوانان سرگشته در اين شرايط بتوانند دين را درست انتخاب كنند و آشفته و پريشان نمانند، چراكه سياست‏بازان كاري كرده بودند كه جوانان حق‌طلب، دين را با آن درخشندگي واقعي كه هر قلب سالمي را جذب مي‏كند، نمي‏ديدند، چه رسد به اين‌كه آن را انتخاب كنند.
آدميّت بايد به درخشش درآيد
گاهي سؤال مي‏شود: چه نتيجه‏اي از حادثه كربلا حاصل شد؟ عرض بنده اين است كه اگر معني زندگي روي زمين را بشناسيم، آن وقت معني كربلا بسيار خوب روشن مي‏شود. يعني:
با مرگ معاويه، شرايط براي درخشيدن گوهر ايمانِ امام فراهم شده است، همچنان‌كه با مرگ عثمان شرايط براي درخشاندن و درخشيدن گوهر ايمان اميرالمؤمنين عليه السلام آماده شد، و مقصد حيات زميني همين درخشيدن است. حال يكي در محراب كوفه شهيد مي‏شود، و يكي در قتلگاه كربلا، ولي هر دو درخشيدند، و درخشيدن گوهر ايمان در صحنه‏هاي امتحان همة كار بود و هست. اصلاً بناي حيات زميني، درخشاندن و درخشيدن گوهر ايمان انسان است.
يك پيام در ابتداي خلقت به همه انسان‌‌ها رسيد كه:
«يا آدَمُ اَنْبِئْهُمْ بِاَسْمائِهِم» اي آدم و آدميت؛ حقايق و اسماء الهي را كه در جان شما نهفته است و سرّ همه اشياء است، بنمايان، تا انسانيّت شما با اين نمايش كمالات، به فعليت برسد و حسين عليه السلام در كربلا، انسانيّت را نماياند، همچنان‌كه آدم در صدر آدميت نيز چنين كرد. و كار حسين عليه السلام جلوة تمام آن نمايش بود، و اين بود كه پس از آن نمايش، خداوند به ملائكه فرمود: «اَلَمْ اَقُلْ لَكُمْ اِنّي اَعْلَمُ غَيْبَ السَّمواتِ وَ الْاَرْضِ وَ اَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ» اي همه ملائكه آيا نگفتم سرّي و رازي و كمالاتي در انسانيّت نهفته است؟ و آيا در صحنه كربلا ديديد كه انسانيّت چگونه درخشيد؟ آيا نگفتم چيزي از انسان مي‏دانم كه شما نمي‏دانيد. كربلا قصّة همه انسانيّت است تا ما از درخشيدن باز نمانيم، و حسين عليه السلام درخشيدن الهيِ انساني را به انتهاي كمال رساند.
غمخواري امّت
غمخوار امّت بودن، شرط مسلماني است و پشت‌كردن بر مردم و تماماً به خود مشغول شدن و مردم را در خدمت خود خواستن، فرهنگ اموي است. و لذا دعوت مردم كوفه را امام نمي‏تواند بي‏اجابت بگذارد، هر چند در اين راه، سنّت غمخوارگي امام ماند و خود امام نماند.
وهمين معني اصلي حيات است. رِنديِ سودجويانه، مشي و روش امام نيست. سيره و سنّت انساني كه غمخوار امّت بايد باشد همان رسم و روش امام است. به همين‌جهت وقتي كوفيان نقض عهد كردند، مسير امام تغيير نكرد چون امام دنبال شرايطي بود كه درخشيدن ايماني را به بشريّت نشان دهد و آن شرايط فراهم بود.
حسين عليه السلام از اين قيام، درخشيدن دين را مي‏طلبيد و سياست‏بازان براي بررسي و تحليل كربلا در لابه‌لاي اوراق تاريخِ كربلا به دنبال انگيزه‏هاي صرفاً سياسي و حكومتي امام هستند و اساساً اين‌ها هميشه هر قيام ديني را در ديواره‏هاي تنگ سياسي‌كاري و حاكميّت‏طلبيِ صِرف جستجو مي‏كنند. اين است كه همواره حكمت حسيني در زير سايه تنگ تحليل‏هاي سياسي‏كاران درست تحليل نمي‏شود. همچنان‌كه انگيزة دين‌خواهي ياران او در هميشة تاريخ و حتي امروز با سنگ تهمت قدرت‏طلبي هدف قرار‏گرفته و مي‏گيرد و اگر كسي تلاش ‏كند دين در جامعه حاكم شود به تهمت قدرت‏طلب و تماميت‌خواه، رجم مي‏گردد.
هر وقت عدّه‌اي از جوانان شيعه بلند شدند كه به حسين عليه السلام اقتدا كنند، سياست‏بازان دنبال آنند كه ببينند انگيزة حكومتي و قدرت‏طلبي اين‌ها چيست. به همين‌جهت هر وقت دين‏خواهان و دينداران در طول تاريخ خواستند به حسين عليه السلام اقتدا كنند، تير تهمت قدرت‏طلبي، اتهامي است كه بر قامت بلند حسينيان زده مي‏شود و اين كار نوظهوري نيست. امروز راديوهاي بيگانه احساس مسئوليت جوانان بسيجي و متدين ما را نسبت به دفاع از ارزش‏ها، يك‌نوع قدرت‏طلبي تفسير مي‏كنند همچنان‌كه ديروز مولايشان حسين عليه السلام را در نهضت امر به معروف و نهي‌ازمنكر و طلبِ اصلاحِ امّتِ اسلام متّهم مي‏كردند كه قصد شورش دارد.
وقتي جنگ‌هاي نهروان و صفين و كربلا را كشورگشايي بنامند، ديگر دين‏خواهي حسين عليه السلام ديده نخواهد شد و ديگر اميد حياتِ ديني بي‏معني خواهد گشت و اين ذبح كردن قيام كربلاست به‌دست كساني كه در لشكر يزيد نبودند ولي با بينش يزيدي به حكمت حسيني مي‏نگرند و تحليل مي‏كنند، چون ظهور عشق در ساحت حق براي اين كوران، بي‏معني است، همچنان‌كه كربلا براي انسان‌هايي كه معني بودن زميني را گم كرده‏اند معنايي نمي‏دهد.
تنها، امّا مسئول
نه پيامبر صلی الله عليه و آله در كار خود از تنهايي‏اش هراسيد و نه علي عليه السلام از تنها گذاشته‌شدنش به‌وسيله طلحه و زبير، ترسي به خود راه داد و نه حسين عليه السلام براي احياي دين و دينداري، تنهايي خود را بهانه كرد و از مسئوليت باز ايستاد و نه من مي‏توانم چنين كنم و نه تو!
پيام كربلا اين است كه حقّانيت دين به خود دين است، نه به تعداد طرفدارانش و دفاع از دين به جهت حقّانيت خود دين است. حالا اگر يك نفر حقّانيت دين حق را بشناسد، حق همان است كه از آن دفاع كند، و تنها كار حق در آن شرايط همان دفاع آن يك‌نفر است از دين حق، و اساس هم همين است كه آن كاري را انتخاب كنيم كه حق باشد. كارِ حق چه توسط يك نفر انجام گيرد و چه توسط ميلياردها نفر، اعتبار آن به حق بودن آن است و نه به كم و زيادبودن افراد آن.
خطرهاي بزرگ، براي دين بزرگ
هميشه دين بزرگ را خطرهاي بزرگ تهديد مي‏كند، لذا آن‌هايي كه براي دين بزرگ، ارزشي بيشتر از خطرهاي بزرگ قائلند، بزرگي خطر را مي‏شناسند ولي بزرگي خطر، آنها را از مواجهه با خطر بزرگ نمي‏رماند. نه آن‌كه خطر بزرگ آنها را خانه‏نشين كند تا خطر بزرگ، بزرگ‌تر نمايان شود و دينداران به حقارت بيفتند. كه خداوند براي دينداران حقارت را نخواسته و فرموده است: «وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِه‏ وَ لِلْمُِؤمِنينَ و لكِنَّ الْمُنافِقينَ لا يَفْقَهون»؛ (عزّت از آن خدا و رسول و مؤمنين است ولي منافقان اين را نمي‏فهمند).
حيلة معاويه بزرگ‌ترين خطر تاريخي تا قيام قيامت بود كه بر دامن اسلام افتاد. آتشي بود كه بنا داشت دامن اسلام را به‌كلّي بسوزاند، ولي بزرگي دين از چشم حسين عليه السلام و حكمت حسيني بالاتر از آن است كه اين خطر بزرگ، بزرگي دين را بي‌رنگ كند و دين خاموش بماند، و حكمت حسيني همين است كه بزرگي خطر، ما را از صحنة دفاع از ديني بزرگ‌تر منصرف نكند. حال كه اين نكته روشن شد، بنگريد آيا خطري هست كه از عظمت حسين عليه السلام بزرگ‌تر باشد، و بزرگي حسين عليه السلام آن را كوچك و خوار نكند؟
نقش زن در كربلا
در فرهنگ اموي، زن ابزاري در خدمت اميال حاكمان است، و هركس قدرتش بيشتر است ارزشش بيشتر و بدينسان پوچي نه تنها نصيب مردان مي‏شود، بلكه به سراغ زنان هم خواهد آمد. در فرهنگ كربلا اگر مردان ميدان‌دارند، زنان نيز صحنه پردازند و اگر مردان با نثار خون خود مي‏درخشند و به زندگي خود معني مي‏دهند، زنان با دلي قوي‏تر از شير، صبورانه و پرمقاومت حادثه را تحمل مي‏كنند و از آن دفاع مي‏نمايند و باران كلمات دفاع از حقّانيت كربلا را بر يزيد مي‏افشانند و نمي‏گذارند، درخشش حقيقت فراموش شود، و بدينسان از پوچي مي‏رهند. آري؛ برادر و خواهر هر دو بدينسان از پوچي مي‏رهند.
در اين جلسه يك نكته بيشتر نداريم و آن اين‌كه همه شما از نفله‌شدن و پوچ‌شدن و هيچ شدن كلّ زندگي‏تان بايد بترسيد، چون هميشه زمينِ پر ظلمت، ما را از يك پوچي‌به‌پوچي ديگري دعوت مي‏كند و هميشه ما بايد تلاش كنيم از اين پوچي و بي‏محتوايي رها شويم. و فقط در فرهنگ كربلا كه جلوه كامل فرهنگ اسلام است انسان از پوچي مي‏رهد. اين شما و اين تاريخ و اين صحنه‏هاي همة دوران‏ها در همة زمين. هر كس اسلام ندارد و اسلامش به حسين عليه السلام ختم نشود، همچون آبي است كه در شنزار كوير دنيا فرو مي‏رود و هيچ نحوة زندگي با نشاطي نصيبش نمي‏شود. حكمت حسين عليه السلام براي نجات انسان‌‌هاي ساكن شده در پوچي است. شما هر كاري كه در اين دنيا مي‏كنيد اگر آن كار را موشكافي كنيد، مي‏بينيد كه مي‏خواهيد از پوچي فرار كنيد، ولي اگر به فرهنگ كربلا نزديك نشويد پوچي را پنهان مي‏كنيد، از دست يك پوچي‌به پوچي ديگر پناه مي‏بريد و خود را در ساية سياه آن پوچيِ جديد پنهان مي‏كنيد. بدون حسين عليه السلام محال است كسي شور و نشاط معني‏دار پيدا كند. هيچ عارف و سالكي بي‌حسين عليه السلام نتوانسته به جايي برسد. در كتاب «زيارت عاشورا، اتّحاد روحاني با حسين عليه السلام » عرض شد كه زيارت عاشورا يك سير و سلوك كامل است براي انساني كه مي‏خواهد به آسمان وصل شود و از زمين دور گردد. لذا در ابتدا بايد زيارت عاشورا دلپذيرتان شود و قلب، مقامات آن را تصديق كند و اگر چنين شد تمام سلوك در تمام عمر همين زيارت عاشورا است.
آري؛ اگر در كربلا مردان ميدان دارند، زنان نيز صحنه پردازند و بدينسان كربلا به زن و مرد معني مي‏دهد و انسان را از پوچي مي‏رهاند، چراكه كربلا جنگ بين زندگي براي پوچي‏ها، با زندگي براي نجات از پوچي‏هاست. در يك زندگي همه چيز بي‏معني و سطحي و بيهوده است و در ديگري همه چيز عميق و پرمعني و با هدف. يكي نمي‏ميرد تا به خيال خود هيچ و پوچ نشود و ديگري حتي مرگ را! آري مرگ را! اوج معني دارترشدن خود مي‏بيند. اين‌جاست كه در فرهنگ جهت‏دار ديني، نه تنها نثار خون، براي انسان اوج عبوديت را به همراه دارد، بلكه نفس كشيدن او هم عبادت مي‏شود.
تن‌دادن به وضع موجود
كساني كه به اباعبدالله‌ عليه السلام نصيحت مي‏كردند كه به كوفه نرويد چون كشته مي‏شويد، دروغ نمي‏گفتند. آنها كه مي‏گفتند حاكمان خبيث اموي به شما اجازه حيات نمي‏دهند، دروغ نگفتند. پس اينها چه چيزي را نمي‏ديدند كه امام‌حسين عليه السلام مي‏ديد؟
آنچه را ناصحان امام مي‏ديدند و بر آن نام شكست و كشته شدن مي‏نهادند، چيزي نبود كه حسين عليه السلام با آن تيزبيني خود نبيند، بلكه آنچه حسين عليه السلام مي‏ديد و مي‏خواست توجّه بقيّه را به آن جلب كند، فرهنگ رهايي بود. تمام تلاش فرهنگ اموي همين است كه به ما بقبولاند، كار سخت‏تر از آن است كه نتيجه بگيريد، پس دست از پا خطا نكنيد، و بدينسان فرهنگ اموي در امنيت خود پايدار مي‏ماند. و تمام كربلا آن است كه حكمت حسيني سختي نمي‏شناسد و در هر شرايطي راه رهايي باز است. و آن‌هايي كه زانوي يأس را بغل كرده‏اند، كربلا و حسين عليه السلام را نمي‏شناسند و به امامي غير از حسين عليه السلام اقتداء كرده‏اند.
آن‌هايي كه اين روزها از آرمان‌هاي بلند ديني دست برداشته‏اند، به خود و به حسين عليه السلام پشت كرده‏اند. امروز نيز جهان نيهيليسم و پوچ‌گراي غرب همين هدف را دارد كه به ذهن‏هايِ حق‌جو بفهماند دست از آرمان‌هاي خود برداريد و به وضع موجود تن دهيد و خود را با زمانه هماهنگ كنيد. يعني اين‌ها حقّانيت را براي وضع موجود تبليغ مي‏كنند، چراكه وقتي به وضع موجود تن دهند، تنها ناله‏اي از اعتراض بلند مي‏كنند و ديگر هيچ. لذا عملاً توانايي ماندن را براي وضع ظالمانه اموي تأييد كرده‏اند، و يك نوع حقِ‏ماندن براي آن فرهنگ قائل شده‏اند.
شيعه به رهايي مي‌انديشد و نه به تسليم
در فرهنگ امويِ رضاخاني، يك عقيده بود كه دائم تبليغ مي‏شد و آن اين‌كه اگر جانتان را مي‏خواهيد حفظ كنيد دم نزنيد. ولي شيعه‏اي كه حسين عليه السلام داشت در آن سايه شوم به رهايي فكر مي‏كرد و نه به تسليم. و اگر در شبيخون فرهنگي موجود بخواهند باورها را به آن جا بكشانند كه ديگر فرهنگ غارتگرانِ سرمايه‏هاي معنوي، همه‏جا را گرفته‌اند و چنين القاء كنند كه تسليم شدن، آبرومندانه‏ترين كاري است كه مي‌توان انجام داد، بدانيد كه ما را از حسين عليه السلام جدا كرده‏اند. و اينها شيطان‌هايي هستند كه آواز يأس مي‏خوانند تا ما را تسليم پَلَشتي و ماده‏گرايي كنند و از درخشندگي همچون مولايمان حسين عليه السلام محروممان سازند. پايبندي به ارزش‌ها راه و طريق حسين عليه السلام است و وسيلة نجات ما در تمام تاريخ بشر، در هر اجتماعي كه باشد.
هيچ‌وقت، هيچ‌چيز عوض نمي‏شود در حدّي كه ما مجبور شويم به اسلام پشت كنيم.
هيچ‌وقت، هيچ‌چيز عوض نمي‏شود در حدّي كه ما مجبور شويم از حسين عليه السلام جدا شويم.
هيچ‌وقت، هيچ‌چيز عوض نمي‏شود در حدّي كه ما مجبور شويم از انقلاب و امام عزيز و ولايت فقيه كه ادامة راه امامان است جدا شويم.
هيچ‌وقت، هيچ‌چيز عوض نمي‏شود در حدّي كه ما مجبور شويم از ارزش‌هاي الهي انقلاب جدا شويم.
وگرنه به خودمان پشت كرده‏ايم و در زير لگد هوس و روزمرّگي له مي‏شويم. «زمانه عوض شده است» يعني چه؟ «خواست مردم تغيير كرده است» يعني چه؟ حق هميشه حق است و حسين عليه السلام حيات هميشه بشريّت است، و تغييرپذير نيست و محال است خواست بنيادين مردم، يعني اصيل‏ترين و عميق‏ترين خواسته مردم، دينداري و محبّت به حسين عليه السلام نباشد. اتفاقاً اسلام و كربلا پاسخگوي عميق‏ترين خواسته مردم است.
در انقلاب اسلامي هم عدّه‌اي غرب‌زده و تازه به دوران رسيده با اميد واهي مي‏خواهند در تغيير فرهنگ ايران اسلامي همان كاري را بكنند كه رضاخان با تمام قدرت و اميد شروع كرد. اي كاش اين‌ها مي‏دانستند كه شيعه به رهايي فكر مي‏كند نه به تسليم. شيعه هميشه به حق فكر مي‏كند، نه به تسليم شدن به وضع موجود. بنابراين اين‌ها بايد بدانند كه نتيجه نمي‏گيرند و در اين حالت است كه آيه «اِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعيفاً» معني خود را مي‌نماياند.
در ياري از امام بايد پاكباز بود
صحنة هر دو زمين يعني كربلا و كوفه را ياران حسين عليه السلام پر كرده‏اند. هجده‌هزار نفر بيعت‌كنندگان با مسلم‌بن‌عقيل(رحمة‌الله‌عليه)، همه ياران حسين عليه السلام هستند و اين72 تن كه بدن‌هاي آنها تكه‌تكه و خون‌آلود شده است هم از ياران حسين عليه السلام هستند. و در مقايسه اين دو صحنه، فقط يك پيام به گوش مي‏رسد، و آن اين‌كه در ياري از اسلام و امام مسلمين بايد «پاكباز» بود و بايد در جان خود مسئله را يك‌سره حل كرده باشيم كه به هر قيمتي و در هر جايي، از اسلام و از امام دست برنمي‏داريم. وگرنه در صحنه‏هاي سختِ آزمايش، همة ادعاها فرو مي‏ريزد و ماندني ظلماني مانند ماندن كوفيان، همه زندگي‏مان را در دنيا و آخرت متعفّن مي‌كند، و تمام روانمان را تعفّن و تنفّر از خود فرا مي‏گيرد و چقدر اين عبرت‏گيري بلند است.
چرا بدترين انتخاب؟
كربلا، به ما ياد داد آن‌هايي كه مولاي خود را رها كردند و مولايي غير از آن‌كه خدا برايشان خواسته بود خواستند و در بين بي‏نهايت انتخاب‏ها، وقتي بهترين انتخاب را فرو گذاشتند، به ناچار بدترين انتخاب را برمي‏گزينند و بين خشم افراطي و پشيماني شديد - كه اين دو صفت كوفيان است - سرگردان مي‏مانند. كوفيان با تمام وجود، سعي كردند با فرمانبرداري از عبيدالله‏بن‏زياد او را راضي كنند، و پس از آن متوجّه شدند براي رضاي تبه‏كارترين مرد روي زمين، خيرخواه‏ترين انسان نسبت به خودشان را كشته‏اند. كوفيان متوجّه شدند حسين عليه السلامنه به دست شاميان - كه ياران معاويه و دشمن اهل‏البيت بودند - بلكه به دست خودشان كه همواره از معاويه متنفّر و به علي عليه السلام علاقه‏مند بودند، كشته شد و بار ديگر در حالي كه معاويه زير خاك است در دام او افتادند. اين است كه ديگر نتوانستند خود را تحمّل كنند و هيچ چيز را نمي‏توانستند تحمّل كنند. شعله‏هاي آتش انتقام زبانه كشيد و نه تنها اين آتش، قاتلان شهداي كربلا را در برگرفت بلكه كوفيان، خودشان را مي‏كشتند و هيچ‌كس به كسي رحم نمي‏كرد.
و اين سرنوشت هر امّتي است كه ادعاي دينداري دارد ولي در دينداري پاكباز نيست. بگذاريد حرف را در همين‌جا ختم كنيم كه هر نكته ديگري بگوييم از اين آخرين نكته غفلت خواهد شد كه:
سرنوشت كوفيان، سرنوشت هر امّتي است كه ادعاي دينداري دارد، ولي در دينداري «پاكباز» نيست و ريشة اين بدترين انتخاب را در عدم پاكبازي در راه دين بايد جستجو كرد.
خدايا: به حق حسين عليه السلام كه در راه تو به‌ واقع پاكباز بود، بر ما منّت بگذار و ما را در دينداري پاكباز بگردان.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه ششم
كربلا، سرّ اولياء
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام بر سلسلة مقدّسي كه راه زندگي ديني را در سخت‌ترين شرايط به ما آموختند، تا نه در دنيا نفله شويم و نه از بهرة حيات و ابديت خود محروم بمانيم.
در اين سلسله مباحث نگاهي به شرايط اجتماعي سياسي فرهنگي دوران امام‌حسين عليه السلام مي‏كنيم تا بيشتر بتوانيم عظمت نهضت اباعبدالله عليه السلام را بشناسيم و با شناختن عظمت اين نهضت است كه علاقه و توجّه و حيرت و شيدايي ما به آن حضرت بيشتر مي‏شود و در نتيجه دلمان سالم مي‏گردد. چراكه قلب سليم، قلبي است كه محبّت معصوم در آن باشد و اين محبّت در قلبي است كه نسبت به معصوم عقيدة ضعيف و غلط نداشته باشد.
هر چه بتوانيم نهضت حضرت را از زواياي مختلف بررسي كنيم، معرفتمان به عظمت امام عليه السلام بيشتر مي‏شود. و اين معرفت باعث اتّصال و اتّحاد با مقام امام مي‏گردد. نهضت امام درياي عظيمي است كه به راحتي نمي‏توان به عمق آن رسيد. در روايت داريم كه حضرت خضر عليه السلام اوّلين سرّي را كه براي حضرت‏موسي‏ عليه السلام طرح مي‏كند، جريان كربلاست و بعد هر دو به شدّت گريستند. همين‌قدر از اين روايت بدانيد كه قضيه كربلا يك قضية موسوي عليه السلام نيست، بلكه يك قضية خضري عليه السلام است؛ يعني اهل طريقت و حقيقت، بيشتر مي‏توانند كربلا را بيابند. خداوند به حضرت موسي عليه السلام مي‏فرمايد: «برو پيش عبد صالحي كه اسراري را به او آموخته‌ايم»؛ «علَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْماً» و شاگردي او را بكن، و اوّلين سرّي كه مطرح مي‏شود، قضيه كربلاست.
كربلا خيلي عجيب است. كربلا را از اين زاويه نگاه كنيد كه اصحاب كربلا آدم‌هاي خيلي پاك و خوبي بودند. به عنوان مثال؛ مسلم‏بن‏عقيل(رحمة‌الله‌عليه) جوان 28 ساله پاك‌دامني است، كه هيچ انگيزه‌اي جز تبعيت از حكم خدا در او نيست. يكي از بزرگان كوفه به نام «شريك»، مريض شد و عبيدالله خواست كه به عيادت او برود. به مسلم‌بن‌عقيل خبر دادند كه تا به منزل شريك برود و پشت پرده كمين كند و عبيدالله را بكشد. مسلم هم به خانه شريك آمد و با شريك قرار گذاشتند، وقتي شريك تقاضاي آب كرد، مسلم به عبيدالله حمله‏ور شود. وقتي عبيدالله به خانه او آمد و او در فرصت مناسب براي چند‌بار علامت داد و درخواست آب كرد، مسلم حمله نكرد، تا جايي‌كه عبيدالله مشكوك شد و رفت. بعد به مسلم گفتند: چرا حمله نكردي؟ گفت: يادم آمد كه پيامبر صلی الله عليه و آله ترور را حرام مي‏دانند و فرمودند: «اَلْاِيمانُ قَيْدُ الْفَتِك» ايمان، مانع ترور و حملة غافلگيرانه است.
نمونة ديگر اين‌كه؛ وقتي مسلم‌بن‌عقيل(رحمة‌الله‌عليه) را پس از دستگيري زخمي كردند و خون از بدنش مي‏رفت، تشنه شد و درخواست آب كرد. وقتي خواست آب بخورد، خونِ دهانش با آب مخلوط شد و آب را نخورد. آب را عوض كردند خواست بخورد، باز آب خوني شد، لذا آب را نخورد، چرا؟ چون شرع اجازه نمي‏دهد انسان آب نجس را بخورد. عمده اين است كه ببينيم كربلا را چه كساني به وجود آورده‏اند و اساساً تا كسي به نهايت درجة تقوا نرسد، خداوند به او شايستگي شركت در نهضت حسيني نمي‌دهد. مسلم‌بن‌عقيل(رحمة‌الله‌عليه) در هنگام وصيت فرمود: «من دو وصيت دارم؛ يكي اين‌كه به حسين عليه السلام خبر بدهيد كه به كوفه نيايد، و ديگر اين‌كه من هفتصد دينار به اين مردم مقروض شده‌ام، زره و شمشيرم را بفروشيد و بدهي مرا بدهيد». يعني كساني كه تمام ابعاد اسلام را پذيرفته‌اند مفتخر به شهادت در راه حسين عليه السلام خواهند شد.
نهضت پاكدامنان‏
نهضت حسين عليه السلام با پاكدامني و پرهيزكاري پيوندي اساسي دارد، و آنچه در آن اصل است، عبارت است از رعايت اصول و فروع دين. اگر مسلم‏بن‏عقيل(رحمة‌الله‌عليه) آن مرد 28 سالة پرهيزكارِ شجاع، عبيدالله‏بن‏زياد را در خانه شريك غافلگيرانه ترور نكرد، چون پيامبر صلی الله عليه و آله ترور را نفي فرموده‏اند، پس پيروزي حقيقي را بايد در تحقّق فرامين خدا و پيامبرش صلی الله عليه و آله دانست و اين است كه كربلا پيروزترين صحنة تاريخ خواهد بود و دشمنانش شكست خورده‏ترين انسان‌‌ها. و مسلم‌بن عقيل(رحمة‌الله‌عليه) قطعاً يكي از قهرمانان پيروز كربلاست، هر چند او را از بالاي دارالعمارة كوفه به پايين بيندازند و استخوان‌هايش تماماً خرد شود. مسلم را با استخوان چه كار؟ او به عهد محمّدي صلی الله عليه و آله پاي‏بند است و استخوان‏بنديِ جان خود را در تبعيت و پيروي از آيين خدا جستجو مي‌كند. حفظ حريم دين خدا، همة همّت و استخوان‌بندي يك مسلمان است.
شما هر وقت توانستيد حكم خدا را بر خودتان حاكم كنيد، اين يك پيروزي است، و اگر توانستيد بر خانواده و شهرتان آن را حاكم كنيد، اين پيروزي بعدي است، پيروزي فقط در حاكميّت حكم خداست، آن هم اوّل بر خودمان، بعد بر جامعه. نهضت كربلا پيروزي را در حاكميّت حكم خدا مي‏داند و لذا توسط معتقدترين انسان‌‌ها اين نهضت به‌وجود آمد.
ما معتقديم از زمان حضرت آدم و حتّي قبل از آن، تا آخرالزمان، عهد، عهد محمّدي‌ صلی الله عليه و آله است. پيامبر صلی الله عليه و آله فرمود: «اوّل ما خَلَقَ اللّهُ نُوري» يعني؛ «اوّلين مخلوقي كه خدا خلق فرمود، نور من بود». و از آن طرف آخرين پيامبر هم حضرت محمدّ‌ صلی الله عليه و آله است، و تمام پيامبران هم به پيامبر اسلام متوسل مي‏شده‏اند. پس هر روز، و هر روزگار، عهد و روز محمّدي صلی الله عليه و آله است. مسلم‏بن‏عقيل(رحمة‌الله‌عليه) مرد روز است، چون به عهد پيامبراكرم صلی الله عليه و آله پيوند دارد. پس هر كس، هرگاه از عهد پيامبراكرم صلی الله عليه و آله فاصله گرفت از روزگار فاصله گرفته است و ديگر تمام فكرش خرافه است و كهنه. و هرگاه كسي به حريم دين خدا تجاوز كرد به حريم مسلمانان تجاوز كرده است، و وقتي كه به حريم اسلام توهين شود، به مسلمانان توهين شده است و اين يك سنّت و قاعده است و نه يك حادثة گذرا و موسمي.
امام‌حسين عليه السلام فوق كوفه و كوفيان
گاهي سؤال مي‏شود كه آيا امام مي‏دانست شهيد مي‏شود، يا نمي‏دانست، و آيا امام براي حكومت رفتند يا نه؟ وقتي كه به عمق حركت امام توجه كنيم مي‌بينيم موضوع نهضت امام بالاتر از اين‌هاست و بايد مسئله را وسيع‌تر از اين‌ها نگريست. لذا مي‏گوييم:
اگر مردم كوفه خوش استقبال و بد بدرقه هستند، حسين عليه السلام نيز در بند كوفيان نيست. امام بايد بالاخره در آن فضاي اموي – رومي، درخشندگي را از جايي آغاز كند، تا چشم‌هاي هدايت‏طلب، در راه پوچي‏ها نفله نشوند و كوفه و دعوت كوفيان بهانه و نقطة شروع مناسبي بود.
اصلاً تمام حرف ما در اين سلسله بحث‌ها همين نكته است كه امام مي‏خواهد انسان‌‌ها را از پوچي‏ها، در هر زماني از زمانه‌هاي تاريخ بشر نجات دهد. نهضت امام به‌عنوان پاره‌اي از اسلام، به وسعت بشريّت است و تك‌تك انسان‌‌ها در اين نهضت احساس وجود مي‏كنند. مثل امام‏خميني‏(رحمة‌الله‌عليه) كه همه مردم ايران خودِ گمشده‏شان را در او مي‏ديدند، چون ايشان به عنوان حامل نور حسيني، وسعتي به وسعت انسان‌ها داشت، همه خطوط سياسيِ در خط امام هم ايشان را امام خود احساس مي‏كردند، هر خطي مي‏تواند دلايلي بياورد و بگويد به اين دلايل امام در خط ماست، و اين‌ها در ادعايشان صادق بودند، ولي امام(رحمة‌الله‌عليه) فقط همه آنچه اين خط مي‏گويد نيست، امام بيشتر و وسيع‏تر از اين‌هاست اين مثال را به اين جهت زدم كه شما امام‌حسين عليه السلام را در كوفه خلاصه نكنيد و يا منحصر به حكومت ننماييد.
اسرار عالم غيب در كربلا نهفته است، نهضت حضرت بايد قبل از حضرت آدم بررسي شود. امام دنبال شرايطي است كه درخشندگي خود را بنماياند تا بشر در زندگي نفله نشود.
لذاست كه امام در مدينه، آري در مدينه، آن وقتي كه نه كوفه‏اي مطرح است و نه دعوت كوفيان و نه نامه مسلم‏بن‏عقيل از كوفه به‌دست ايشان رسيده، مي‏فرمايند:
«اِنّي لَمْ اَخْرُجْ اَشِراً وَ لا بَطِراً وَ لا مُفْسِداً وَ لا ظالِماً، وَ اِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ اِلاْصْلاحِ في اُمَّةِ جَدّي‏‌(صلواة‌الله‌عليه‌و‌آله) اُريدُ اَنْ آمُرَ بِالْمَعرُوفِ وَ اَنْهي عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اَسيرَ بِسيرَةِ جَدّي‏ واَبي عَلّي بْنِ‏اَبيطالِبٍ، فَمَنْ قَبِلَني بِقَبُولِ الْحَقَّ فَاللّه اولي بِالْحَقِّ وَ مَنْ رَدَّ عَلَيّ هذا اَصْبِرُ حَتَّي يَقْضِي‌اللّه بَيْني وَبَيْنَ‌الْقَوم، وَ هُوَ خَيْرُالْحاكِمين»
يعني؛ من براي طغيان و تكبّر و شلوغ كردن خارج نشدم. من مي‏خواهم امّت جدّم را اصلاح كنم و امر به معروف و نهي از منكر كنم، و حق را نشان دهم و باطل را رسوا كنم. هركس مرا به عنوان حق قبول كرد پس خداوند سزاوارتر است به حق، و هركس هم مرا نپذيرفت صبر مي‏كنم تا ببينم خدا چه حكمي مي‏كند.
پس موضوع مشخص است كه يك حركت حساب شده در كار است و امام مي‏داند به كجا مي‏رود و بناست از فرصت پيش آمده براي رساندن پيام، بهترين استفاده را ببرد. پس در يك كلمه نهضت حسين عليه السلام فوق كوفه و كوفيان است.
عوامل رشد روحية كوفي‌گري
مگر نه اين‌كه وقتي غوغا فراهم آيد عقل و دين هر دو فرو مي‏افتند؟ و مگر نه اين‌كه كوفيان مجسّمه غوغا بودند؟ حال به من بگو: چون اهل غوغا بودند خوب نمي‏انديشيدند و مقيد به تعهدات ديني نبودند؟ و يا چون تدبّر در دين نداشتند اهل غوغا شدند و نتوانستند از فرستادة امام، خوب نگهداري كنند و مرعوب تهديد عبيدالله شدند؟ هر دو جواب يكسان است، عمده آن است كه تدبّر و تعقّل و دينداري را فرو ننهي و به غوغا دامن نزني، وگرنه از حكمت حسيني دور مي‏افتي هر چند دل در هواي حسين عليه السلام داشته باشي.
مردمي كه غيرت قبيلگي، آنها را به حركت درآورد و دين را در زير ساية علماء دين نديده باشند، و اگر هم پاي منبري مي‏نشينند، بيشتر با انگيزه‏اي غير از تعليم و تربيت و وعظ، دلشان در شور گروه و قبيله‏شان مي‏تپد، به راحتي جمع مي‏شوند و به تعداد 18000 نفر با فرستاده امام بيعت مي‏كنند، و با يك تحليل سياسي يكي از خان‌زاده‏هاي كوفه پراكنده مي‏شوند. چراكه نه به جهت وظيفة ديني بيعت كردند و نه بر اساس تكليف ديني مسلم‌بن‌عقيل را ترك نمودند. اين مردم نهضت حسين عليه السلام را متوقّف نكردند ولي خودشان عبرت روزگار شدند، تا ما در عمل زدگي همه عمر را به شنزار سياست زدگي و حبّ جاه و مقام و گروه، فرو نبريم و از خود باز نمانيم و بيشتر در تربيت معنوي خود بكوشيم.
اهل مكّه چون وضع مالي‏شان خوب بود، حال مبارزه نداشتند، و لذا سكون را برگزيدند، و اهل مدينه هم به سكوت موضوع را از سر گذراندند، و كوفيان هم ديوانگان غوغاسالار تاريخ‏اند (نهج‌البلاغه در خطبه‏هاي 29، 34، 39، 69، 166 روانِ كوفيان را بررسي مي‏كند). ما در روان غوغاگر كوفيان و سكوت اهل مدينه و سكون اهل مكّه، سقوط شرافت اسلامي را مي‏بينيم. حال مي‏پرسيم چرا؟ راستي مگر نه اين‌كه در روان هر انساني كه به خود نپرداخته است، خصلتي هست، آن‌چنان كه در مردم اين شهرها رخنه كرده و جاي گرفته بود و در مقابلِ هر حقّي يا هم‌چون كوفيان موضع مي‏گيريم و يا به سكوت مي‏گذرانيم و ديواره‏هاي توجيه را گرداگرد خود برافراشته مي‏داريم تا در صحنه‌هاي حقِّ زمانة خود وارد نشويم؟ و اگر بخواهيم غير از اين باشيم بايد مجدّانه به اصلاح خود بپردازيم، و تلاش كنيم «حق» در دل ما خانه كند كه فرمود: «القَلْبُ حَرَمُ اللّه ،وَ لاتُسْكِنْ في حَرَمِ اللّه غيراللّه» (قلب، حرم خداوند است، در حرم خدا جز خدا را جاي مده). مَشْي و روش ما يا كوفي است، يا مدني، يا مكّي، يا بصري. شهرهاي سياست‌زده بيشتر كوفي صفت‏اند. اگر خودمان را نسازيم گرفتار يكي از اين خصلت‌ها هستيم. لذا اگر قلبمان را حرم خدا نكنيم در شرايط امتحان به نحوي شانه خالي خواهيم كرد. گاهي افراد به خاطر آبرو، يا باندشان حرف حقّي را كه بايد بزنند، نمي‏زنند. اين قلب، تمرين نكرده است كه حق در آن جاي بگيرد و شيطان را در خود جاي داده، چنانچه حضرت‌علي عليه السلام فرمودند: «اَلسّاكِتُ عَنِ ‌الْحَقِّ شَيْطانُ اَخْرَس» هركس در گفتن حق سكوت اختيار كند، شيطان گنگي است. البته؛ وقتي حق در قلب انسان جاي گرفت، تازه در روش بيان و اظهار حق هم نيازمند حكمت حسيني است تا موضع حكيمانه بگيرد. فهميدن حق يك مقام است، و درست ارائه دادن حق، مقام‌ها دارد و همة اين‌ها در حكمت حسيني به‌خوبي و به طرز فوق‌العاده‌اي نمايان است. إن‌شاءالله در جلسات آينده در حدّي روشن خواهد شد.
خوشا پاكبازي
حضور يزيد در مسند حكومت بر مسلمين، خود منكري آشكار بود و بر هر مسلماني نهي كردن او واجب بود تا نهي ازمنكر كرده باشد و حسين عليه السلام اصل كار خود را بر آن گذاشت. اگر مردم كوفه به امام مي‏پيوستند در نهي ازمنكر شركت كرده بودند، اما مرعوب حيله‏هاي هراسناك عبيدالله شدند و به امام نپيوستند، همچنان‌كه عدّه‏اي از بزرگان بصره، آن‌قدر درنگ كردند كه در نهي‌ازمنكر امام نتوانستند شركت كنند و محروم ماندند. خوشا به حال پاكبازان بي‏درنگ كه در همة جبهه‏هاي دفاع از حق، در صف اوّل ايستاده‏اند. من و شما هم اگر در كار حق، درنگ كرديم، عقب مي‏افتيم.
امام، تنها در بين ناصحان
راستي چه سخت است كه انسان در ميان دوستان و اقوام خود غريب باشد و او را نفهمند. امام نگران اسلام است و عبدالله‌بن‌جعفرطيّار عموزادة حسين‏ عليه السلام و شوهر زينب سلام الله عليها نگران جان حسين عليه السلام است. حسين عليه السلام مي‏خواهد مسليمن و فرهنگ اسلامي در امان باشد و عبدالله‌‌جعفر از حاكم مكّه براي حسين عليه السلام امان‌نامه مي‏گيرد. اي حسين! چه صبري داشتي كه توانستي به امان نامه حاكم مكّه گوش دهي و از خود بيخود نشوي و برآن نخروشي! نگاه كن امام به كجا نظر مي‏كند و عبدالله‌بن‌جعفرِ دلسوز امام، به كجا، امام در اين ميان چه حالي پيدا مي‏كند؟ خدا مي‏داند! زمانه را بنگر و عمق حكمت حسيني را، آشنايان را و امان نامه‏شان را، صحابه را و نصايحشان را كه: «اي فرزند رسول خدا خود را به كشتن مده»، و دعوت كنندگان را بنگر كه دلشان با امام بود و شمشيرهايشان با بني‏اميّه، و امام عليه السلامدر چنين شرايطي قرار دارد. آنچه چون آبي زلال در حال تبخير شدن و فراموش شدن بود، اسلام بود، و حسين عليه السلام در چنين شرايطي بايد پاسدار و حافظ محبوب‏ترين هدية خدا، يعني اسلام باشد، و نگذارد در چنين زمانة سياهي، اسلام عزيز فراموش شود. من نمي‏دانم اي فرزند فاطمه چه كردي؟ ولي خوب از عهده برآمدي اي امام معصوم، كه امروز اسلاميت ما وامدار توست. پس «اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي‌مُحَمَّد وَ‌آلِ‌مُحَمَّد» آري؛ سلام خدا بر همة ائمه، كه همة آنها وقتي يزيدي در صحنه باشد حسين‏اند، و خدايا درود تو بر همه اين خاندان باد كه هر چه داريم از اين مجاري فيض تو داريم.
خالص‏ترين نهضت، پايدارترين حركت
امام پس از رسيدن خبر شهادت مسلم‌بن‌عقيل(رحمة‌الله‌عليه) خواستند نهضت خود را از هر انگيزه غير الهي پاك كنند. امام نگفتند من به طرف كوفه نمي‏روم، بلكه به اصحاب گفتند: شما برگرديد. اگر مسئله صِرف حاكميّت كوفه بود كه بهتر بود اين اصحاب هم با امام بيايند. امام در موقعي كه از مكّه بيرون آمدند فرمودند: «مَنْ كانَ فينا باذِلاً مُهْجَتَهُ مُوَطِّنًا عَلي لِقاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا» (كسي كه مي‏خواهد خون قلبش را بذل كند، با ما بيايد). تا هركسي در جبهة حسين عليه السلام مي‏ماند، شهادت را تماماً خود انتخاب كند نه اين‌كه انگيزة دنيايابي او را به اين مسير كشانده باشد، و حال شرم برگشتن داشته باشد، و نه يك تعهد عصبي آغشته به غيرت جاهلي انگيزه اين همراهي باشد. چراكه اين نهضت بايد خالص‏ترين نهضت بماند، چون با ناخالص‏ترين جبهه‏ها كه آلوده به ريا و نفاق است روبه‌رو هستند. و خلوص و تقوا، شرط پيروزي بر نفاق و ريا است و جبهة حسين عليه السلام با چنين خلوص و تقوايي تا قيام قيامت عامل پيروزي بر ريا و نفاق شد، زيرا كه هر چيز به اندازه‏اي كه خلوص در آن حاكم است، خدايي است، و هر چيزِ خدايي، چون خدا باقي و پايدار است.
اگر مي‏خواهيد قلبتان با امام متحد شود، بايد مطمئن شويد كه ناخالص‏ترين جبهة ممكن، جبهة يزيد است، و خالص‏ترين جبهة ممكن، جبهة امام‌حسين عليه السلام است، در اين باره روايت داريم كه همة ائمه در جبهة حق و دشمنانشان در جبهة باطل هستند، هر راه حقّي هست، در جبهة حسين عليه السلام است و فقط با روش حسيني مي‏توان با دشمن مقابله كرد. بنده فكر مي‏كنم امام خميني(رحمة‌الله‌عليه)؛ بسيار شبيه امام‌حسين عليه السلام عمل كردند و لذا در هيچ جبهه‏اي شكست نخوردند. به عنوان مثال: در بحث انجمن‏هاي ايالتي و ولايتي و بحث كاپيتولاسيون و...، امام پيروز شدند. اين‌كه هنوز نهضت اسلامي ما دشمن‌برانداز است به جهت حاكميّت روح حسيني در اين نهضت است. زندان رفتن و تبعيد شدن امام(رحمة‌الله‌عليه) را شكست مپنداريد، چراكه ملاك پيروزي به اندازه عقب‌نشيني دشمن از طمع خود است، نه به اندازه زخم برداشتن بدن ما. ببينيد آيا توانستيد سنّت الهي را حاكم كنيد يا نه؟
امام‌حسين عليه السلام به دنبال گمشدة خودش
از جمله مقامات عرفاني در عرفان، مقام «اِنّ» و مقام «كَاَنَّ» است. امام‌حسين عليه السلام مي‏دانند كه در كربلا شهيد مي‏شوند. اما وقت آن چه موقعي است؟ گاهي كليّات قضيه به صورت اجمال براي امام روشن است، يعني مقام «كَاَنَّ». و هر چه به حادثه نزديكتر مي‏شوند تطبيق آسماني حادثه، با وقوع زميني آن بيشتر مي‏شود، و تفصيل آن بر اجمالش غلبه مي‏كند، يعني به مقام «اِنَّ» مي‏رسند. امام گاهي سؤال مي‏كنند و خواب اصحاب را مي‏پرسند، چون دنبال گمشده‏اي مي‏گردند، يعني بدين وسيله مي‏خواهند جريان را تطبيق دهند. بعد شما مي‏بينيد از وسط راه است كه امام مي‏فرمايند: آن گمشده‏اي كه به ما خبر داده‏اند در همين مسير است. امام كاملاً مطلع شدند كه هيچ زمينه استقراري در كوفه نمانده است، ولي راه را ادامه دادند، گويا گمشده‏اي را مي‏يافتند كه در همين مسير بايد به دنبالش بگردند. ولي آن گمشده فقط يك قطعه زمين نبود، يك مقامي بود كه بايد آن مقام بر اساس درخشندگي‏هاي امام، در زميني به نام كربلا و در قطعه‏اي از تاريخ، براي بشر ظاهر شود و امام شديداً به دنبال آن احوال و كمالاتي بودند كه در شرايط تحقّق چنين حادثه‏اي آن كمالات از قلة وجودشان سرازير شود.
شما خود پيامبر صلی الله عليه و آله را كه در نظر بگيريد، مي‌بينيد ايشان تلاش مي‏كردند دستورات خدا را عمل كنند و تمام شرايط را آماده كنند تا از طريق قلب مبارك ايشان يك دين براي بشر بيايد و دين اسلام از اين طريق محقّق شود، چراكه اسلام يك حادثه نيست، بلكه يك حقيقت است. پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله شرايط ظهور آن حقيقت بودند و سعي كردند بهترين شرايط ظهور باشند.
اگر حركات اباعبدالله عليه السلام را به دقّت بنگريد متوجّه مي‏شويد كه حضرت در واقع دارند يك بُعد از دين را پايه‌ريزي مي‏كنند. «حُسَيْنٌ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْنِ» كه پيامبر صلی الله عليه و آله فرمودند. يعني پيامبر صلی الله عليه و آله مي‏فرمايند: «من و حسين مي‏توانيم جمعاً يك دين را كامل كنيم.» شريعت از آنِ پيامبر صلی الله عليه و آله است و جلوة كامل ملكوتي در آن حالت خاص را اباعبدالله عليه السلام ظاهر مي‌كنند. در روايت هم داريم كه دين در زمينه شهادت حضرت امام‌حسين عليه السلام يك نمود خاص پيدا مي‏كند و شيعيان امام‌حسين عليه السلام هستند كه به مكّه فخر مي‏فروشند. بدون مكّه كسي كربلايي نمي‏شود ولي بعد از مكّه مي‏توان با كربلا اوج گرفت. مثل امام و نبي. درست است كه مقام امام بالاتر از مقام نبي است ولي پيامبر اكرم‌ صلی الله عليه و آله هم نبي‏اند و هم امام. يا مثل حضرت ابراهيم عليه السلام كه اوّل پيامبراند و بعد به مقام امامت مي‏رسند و خداوند به حضرت ابراهيم عليه السلام در وقتي كه پيامبر هستند، پس از گذراندن آن امتحان‌هاي سخت مي‏فرمايد: «اِنّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً» يعني؛ من تو را براي مردم امام قرار دادم. در هر صورت مقامي كه كربلا در آن واقع شده است به جهت تلاشي است كه امام براي نشان دادن و محقّق كردن آن مقام انجام دادند. لذا بايد جبهه‏اي از خالص‏ترين انسان‌‌ها با سالم‏ترين انگيزه‏ها و با رهبريِ كسي‌كه عالي‌ترين انسان آن عصر است تشكيل شود. امام مأمورند همه گوهرهاي نهان امامت را در صحنه عمل بنمايانند، و لذا امام اين همه زحمت مي‏كشد تا آنچه حقيقت امامت است در اين شرايط ظاهر شود و تا انگيزه حقّي براي دشمن نماند و حجّت بر او تمام شود، و هيچ انگيزة باطلي هم در جبهه امام نماند و همه مطهَّر باشند.
دشمن بايد انگيزة حقّي نداشته باشد
امام عليه السلام تلاش مي‏كند تا دشمن در متن هستي و در تمام تاريخ، هيچ انگيزه و دست‏آويزِ حقّي نداشته باشد. اگر اين چنين شد، آن‌وقت نهضت حسين عليه السلام، مطلق صحّت و خلوص مي‏شود. و امام عليه السلام در مقابل حُرّ كه با يك لشكر خسته و تشنه به تعداد هزار نفر راه را بر امام مي‌بندد، چه مسالمت‏آميز روي مي‌نماياند. در حالي‌كه پيروزي بر چنين لشكر خسته‏اي چنان‌كه زهيربن‌قين پيشنهاد كرد، كار چندان مشكلي نبود، ولي به دستور امام به اسب‌هاي لشكر حرّ آب دادند، و از افرادشان با آب و غذا پذيرايي كردند. اگر امام‌حسين عليه السلام حرّ را كشته بودند، حالا كوفيان به انگيزة گرفتن انتقام خون حرّ با امام جنگ مي‌كردند، آن‌وقت ديگر نهضت كربلا با آن‌همه عظمت به پا نمي‏شد. لذا تمام تلاش امام اين است كه هيچ دست‌آويز حقّي براي دشمن باقي نماند. حكمت حسيني بسيار مشكل است. حسين‌بن‌علي عليه السلام يك شور‌آفرين حكيم است، و حكيمي است كه تمام حكمت خدا در مقام ظهور، در مظهر حسيني جمع شده است.
گاهي براي ما اين سؤال ايجاد مي‏شود كه چرا امام، هم خودشان اين همه به لشكريان عمرسعد نصحيت مي‏كنند و هم بعضي از ياران خود مثل زُهير و بُرير را براي نصيحت آنها مي‏فرستند. اين نصيحت‏ها چه نتيجه‏اي دارد؟ اين نصايح باعث مي‏شود كه اين جبهه در نيت و عمل، خلوص محض، و جبهة مقابل، خباثت محض شود، تا دين حسين عليه السلام آن طور كه خدا مي‏پسندد ايجاد شود. عمّان ساماني(رحمة‌الله‌عليه) چه زيبا مي‏گويد:
هسـت از هر مذهبي آگاهيم
الله الله من حسيـن اللهيـــم


بنـده كس نيستم تا زنـده‏ام
او خدايِ‌من، من اورا بنده‏ام


ني شناساي نبيّ‌ام، ني ولـي
من حسيني مي‏شناسم بن‌علي


يعني كربلا، يك دين و آيين است و نه يك حادثه.
كربلا، تجسم زندگي آرماني
نظر به كربلا براي شيعه، نظر به سرزميني نيست كه مزار حسين عليه السلام را در بر دارد. مگر نه اين‌كه زندگي يعني تلاش و تحرك براي تقرب به خدا؟ و مگر نه اين‌كه كربلا سرزمين ظهور حق است در مقابل باطل؟ و مگر نه اين‌كه زندگي صحيح با مردم، يعني تحقّق عدالت در رابطه با مردم؟ و مگر نه اين‌كه كربلا سرزمين نبرد عدالت با ستم است؟! پس نظر به كربلا نظر به آمال و آرزوهايي است كه انسان ايماني براي آن زندگي مي‌كند و براي آن جان مي‏دهد.
پدران ما قهرمان حكمت بودند، چون كه با عشق به كربلا، به عنوان يك آرمان مطلق، زنده بودند، و با عشق به كربلا مي‏مردند. يعني با عشق به اوج آرماني حياتِ صحيحِ انساني، زنده بودند، و با عشق به اوج حيات صحيح انساني يعني عشق به همه كربلا، مي‏مُردند. هوشيارترين انسان‌‌ها مسلّم انسان‌‌هايي هستند كه به ظهور رسيدن همه آرمان‌هاي خود را در كربلا مي‏يابند. يعني ماندن در جبهة حق در همه زندگي، و مردن در دفاع از حق با تمام وجود. خوشا به حال آنها كه كربلا را تمام آرمان خود قرار دادند.
اَللَّهُمَّ ارْزُقْني شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ عليه السلام يَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لي قَدَمَ‏ صِدْقٍ عِنْدَكَ مَعَ الْحُسَيْن وَ اَصْحاب الْحُسَيْن، اَلَّذينَ بَذَلُوا مُهْجَهُمْ دُوْنَ الْحُسَيْن‏ عليه السلام.
چقدر خوب زندگي را شناختند و چقدر خوب به انتها رساندند.
پروردگارا! به ظرافت و حكمتي كه به حسين عليه السلام لطف كردي قسم؛ و به حقيقت حسيني كه مجلاي كامل حكمت تو شد، معرفت و محبّت خاندان پيامبر(صلواة‌الله‌عليهم) را در قلب ما شعله‏ور بگردان، و ما را با آنها هم‌سرنوشت ساز.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه هفتم
كربلا، خالص‌ترين و پايدارترين جبهه حق
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام بر حسين عليه السلام و روح‌هاي پاكي كه درآستانة مقام آن حضرت فرود آمدند و سر بر آن آستان ساييدند و ما با اعلام وفاداري - از طريق سلامي كه مي‏دهيم - خود را زنده نگه مي‏داريم و اين وفاداري نسبت به ايجاد كنندگان كربلا، تا آخر، غذاي جان ما خواهد بود. لذاست كه از خداوند عاجزانه تقاضا مي‏كنيم «لاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ»؛ خداوند اين ارتباط ما با شما را همواره مستدام بدارد، تا دينداري ما مستدام باشد.
شور حسيني عامل مقابله با ظلمت آخرالزمان
آنچه در اين جلسه لازم است به آن توجّه شود اين كه دين يك ظهوري دارد و در هر عرصه از تاريخ چهره‏اي از خود را مي نماياند و چون اسلام دين آخرالزمان است ظلمت آخرالزماني كه سخت‌ترين ظلمت است، به اين دين حمله مي‏كند و براي اين‌كه اين ديني كه حيات انسان‌‌ها در آخرالزمان است نيز بتواند انسان‌‌ها را به معنويت و محتواي نهايي برساند و اين معنويت و محتوا نيز همواره براي دينداران بماند - پس از تحقّق اصل دين- شور حسيني نياز است. اين‌جاست كه پيامبر اكرم‏ صلی الله عليه و آله مي‏فرمايد: «حُسَيْنٌ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن» يعني اين‌ دو وجود مقدّس، از هم جدا نيستند. نبوّت محمّدي‏ صلی الله عليه و آله و حكمت حسيني‏ عليه السلام، دينداري را پر شور‌ و ‌شعف و پايدار مي‏كنند. به همين‌جهت در جلسات قبل گذشت كه حضرت اباعبدالله عليه السلام تمام تلاش خود را ‏كردند تا مأموريتي را كه به عهده‌شان بود، خوب انجام دهند. يعني هنر، آن است كه در زمان ظلمت طاغوت، راه دينداري را براي خود، و راه پيروزي دين را در مقابل حيله دشمن بنماياند و حضرت اباعبدالله عليه السلام چنين هنري داشتند و دين آخرالزمان بدون شور حسيني در مقابل ظلمت آخرالزمان تاب ‌و تحمّل پايداري ندارد.
اين روشن است كه هيچ‌وقت انسان نبايد در راه دينداري در يك زمان و مرحله متوقف شود و فكر كند دينداري بس است، اما اين‌كه چگونه در زمان‌ها و مراحل مختلف بايد دين‌داري كرد مسئله بسيار مهمّي است.
دين؛ معني انسان
شما اگر به روان انسان‌هاي اين نسل با دقت نگاه كنيد - به‌خصوص در 500 ساله اخير- مي‏بينيد هميشه اين سؤال مطرح بوده كه آيا دين را بپذيريم يا نپذيريم؟ و اگر دين را پذيرفتيم، چقدر از آن را بپذيريم؟ و اگر بناست همة دين پذيرفته شود، چگونه همة آن را بپذيريم؟ علّت اين سؤال‌ها افكاري است كه در مقابل اين نسل به صحنه آمده و مي‌گويد دورة دينداري گذشته است. اين جمله فقط يك جمله عادي و سطحي نيست، بلكه فرهنگي است كه همة جوانب روحي اين نسل را اشغال كرده است. اگر بسياري از سؤال‌ها و حركات و افكار را ريشه‌يابي كنيد، مي‏بينيد بشريّتي به‌وجود آمده كه مي‏خواهد ديندار شود، ولي در دينداري مسئله‌دار شده است. اين‌جاست كه راه مقابله با طاغوت در زمان حاضر به گونه‏اي است كه انسان، هم بايد بتواند به خود ترس راه ندهد، هم دينداري را طوري بشناسد، كه آن را معني خود بداند. يعني متوجّه باشد؛ اگر از دين دست برداشت از ماندنِ با معني، دست برداشته و اصل ماندن خود را بي‌معني كرده است. چراكه قرن، قرن تهديد معناي انسانيّت است، زندگي مادّي انسان مورد تهديد نيست، رفاه او مورد تهديد نيست، بلكه محتوا و معني او در تهديد است.
حال ببينيد چرا امام‌حسين عليه السلام با آن حساسيت تلاش دارند يك صحنه‏اي با خلـوص محض - به وسعت همة خلوص - در كربلا بيارايند. اگر در اين صحنه ذرّه‌اي عدم خلوص راه داشت، كربلا واقع نمي‏شد. خودتان مي‏دانيد كه در بحراني‌ترين شرايط خطر، ياران حضرت در ايثار خون خود از يكديگر سبقت مي‏گرفتند. البته؛ در جلسه اوّل عرض كرديم كه نمي‏خواهيم حوادث كربلا را در اين سلسله بحث‌ها نقل كنيم. فرض ما اين است كه شما وقايع كربلا را خوب مي‏دانيد، و حالا مي‏خواهيم به مدد خود حضرت‌ اباعبدالله عليه السلام حادثة كربلا را بيشتر بفهميم.
كربلا؛ نه ترس، نه بي‌باكي
مسلّم است كه كربلا نه ‌تنها خالص‌ترين جبهة تاريخ، بلكه خلوص محض است. هيچ جبهه‏اي از نظر خلوص نه در صحنة جنگ بدر، نه در جنگ احد، نه در طول تاريخ، به خلوص جبهة عاشورا نمي‏رسد و روايات ما نيز براين مطلب تأكيد دارد. تمام احتياط‌هاي اباعبدالله عليه السلام براي آن بود كه صحنه‏اي به وسعت تاريخ و به عمق انسانيّت براي همه انسان‌‌ها بنا كنند تا هر كس به اندازة همّت خود از آن بهره بگيرد، و هر انساني وقتي به كربلا نظر مي‏كند، بي‌بهره نباشد، و هر كس مطلوب و گمشدة حقيقي خود را در آن‌جا بيابد.
وقتي دقّت كنيد مي‏بينيد در آن صحنه نه آن‌چنان بي‌احتياطي به معناي بي‌باكي است و نه ترس به معناي تغيير مواضع؛ اگر كربلا را تلاش و مبارزه يك عدّه آدم نترس جسور و بي‌باك كه از هيچ چيز نمي‏ترسند و دشمن‌شان را لجن‌مال‏ مي‌كنند و هيچ احتياط و قيدي هم ندارند، معنا كرديد، اين كربلا نيست. اگر كربلا را كار يك عدّه آدم‌هايي كه نگران عطش و اسارت بچه‌هايشان - كه نگران خطر براي خودشان - هستند معني كرديد اين هم كربلا نيست، پس كربلا كدام است؟ كربلا نه ترس است و نه بي‌باكي و فهميدن چنين كربلايي بسيار سخت و دشوار است.
وقتي حضرت‌ امام‌حسين عليه السلام با حُرّ و لشكرش روبه‌رو شدند، زهير به حضرت عرض كرد: «آنها تشنه و گرسنه و خسته‌اند، اجازه دهيد همين‌حالا با آنها درگير شويم و آنها را بكشيم». حضرت به جاي چنين كاري آب و غذايشان هم دادند. بعد خطاب به حرّ فرمودند: «مرا مردم كوفه خواسته‌اند، آمده‏ام تا به كمك آنها جلوي بدعت‌ها را بگيريم». حرّ مي‏گويد: «من مأموريت دارم كه شما را اين‌جا نگه دارم». حضرت مي‏فرمايند: «اگر مي‏خواهيد، من برمي‌گردم». حال سؤال اين‌جاست كه معناي اين برگشتن چيست؟ آيا حضرت مي‏خواهند بفرمايند از تمام حرف و مقصدم برمي‌گردم؟ يا اين يك نوع برگشتن خاص است؟ كسي كه فرهنگ نهضت كربلا را بشناسد معناي اين برگشتن و اين جملات را درست مي‏فهمد.
چرا برگشت؟
امام به حرّ فرمودند: «اين مردم مرا به سرزمين خود خوانده‏اند تا با ياري آنها، بدعت‌هايي را كه در دين خدا پديد آمده است بزداييم، اين هم نامه‌هاي آنهاست، حالا اگر پشيمانند برمي‌گردم. راستي امام به كجا برمي‌گشتند؟ آيا از شعار «اِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْاِصْلاحِ في اُمَّةِ جَدّي‏ صلی الله عليه و آله؛ مي‌خواهم انحرافاتي كه در دين جدّم پيامبر صلی الله عليه و آله پديد آمده را اصلاح كنم»، منصرف شده بودند و از امر به معروف ونهي‌از منكري كه به عهده گرفته بودند، دست برمي داشتند؟ - در حالي كه اين جملات مربوط به قبل از دعوت كوفه و كوفيان بود - يا اين‌كه با روبه‌رو شدن با حرّ، شهادت را پيش بيني كردند و درصدد رهايي از مهلكه شهيد شدن بودند؟ در حالي كه قبل از شهادت مسلم‌بن‌عقيل، درست آن وقتي كه مسلم نامه نوشت كه هجده‌هزار نيروي رزمنده با او بيعت كرده‌اند، يعني حضرت قبل از خروج از مكّه فرمودند: «اَلا وَ مَنْ كانَ فينا باذِلاً مُهْجَتَهُ مُوَطِّنًا عَلي لِقاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا فَاِنّي راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْ شاءَ اللهُ» اي مردم هركس كه در راه ما آمادة بذل خون خود است و مي‏تواند از خون خود بگذرد و مهياي لقاء خداوند است، با ما بيايد كه ما فردا عازم رفتن هستيم.
پس راستي امام‌حسين عليه السلام در مقابل حرّ مي‏خواستند به كجا برگردند؟ آيا پيشنهاد امام به حرّ پيشنهادي نبود تا انگيزه دفاع از كوفه و كوفيان در مقابل امام‌حسين عليه السلام بهانه‏اي براي دشمن نشود و دشمن حتي به خيال خام خود با انگيزه‏اي به ظاهر حق، جنگ با حسين عليه السلام را حق خود نپندارد؟ امام مي‏خواهند انگيزه واقعاً حقّي، براي دشمن نماند وگرنه، نه جبهه دشمن، باطلِ باطل خواهد بود، و نه جبهه امام، حقِّ حق. پس همة تلاش حضرت براي اين است كه حجّت را بر دشمن تمام كنند، يعني حقّي براي دشمن نماند. وگرنه امام‌حسين عليه السلام به‌عنوان يك عصيان‌گري كه‏ مي‌خواهد به كوفه حمله كند معرفي مي‏شد، و تبليغات دستگاه يزيد در ظاهر اين‌طور مطرح مي‏كرد كه كوفيان آمده‏اند از خود دفاع كنند، و عملاً امام شخصيتي معرفي مي‌شود كه مي‏خواهد كوفه را به هم بريزد. امام مي‏فرمايند: خود كوفيان از من دعوت كردند، اگر نمي‏خواهند من برمي‌گردم.
بايد هيچ عصبيتي تحريك نشود
بالأخره امام به كجا مي‏خواستند برگردند؟ از شهادت كه هراسي نداشتند، از هيچ يك از مواضعشان هم دست برنداشتند، نه از موضع اصلاح امّت جدّشان، نه از امر به معروف و نهي‌از منكر. بلكه حكمت حسيني چنان است كه هيچ عصبيّتي تحريك نشود، و هيچ انگيزه‏اي براي دشمن باقي نماند مگر خباثت و بي‌ايماني. آن‌وقت فاصله جبهة حق از باطل خوب روشن مي‏شود.
جبهه‏اي كه مي‏خواهد تاريخ را تغذيه كند بايد به اندازة همة بشريّت، حق باشد و جبهه‏‌اي كه مقابل آن است بايد به اندازه همة خباثت‌هاي وَرَم‌كرده نفس امّاره، باطل باشد.
آن‌كس كه مي‏خواهد جبهة حقّي به وسعت تاريخ بگشايد تا هميشه همة انسان‌ها بتوانند با شركت در آن جبهه و به كمك آن جبهه، با دشمن خود روبه‌رو شوند، مي‏داند كه در اين جبهه بايد هيچ بهانه‏اي براي دشمن نماند تا آن بهانه را دست‌آويزي براي حقّانيّت راهش كند، كه در آن صورت به همان اندازه، جبهة حق از حقيقت كاهش يافته است، و ديگر آن جبهه، جبهه حسين عليه السلام نيست، و آن رويارويي مطابق حكمت حسيني نخواهد بود. چراكه نهضت حسيني، جنگ بين حقّ محض و باطل محض است و در چنين جبهه‏اي است كه دشمن هيچ انگيزة حقّي برايش نمانده و در باطل محض است. و رويارويي با باطل محض در هر مكان و هر زماني متّصل به جبهة حسين عليه السلام است و حظّي چون حظّ حسين عليه السلام را نصيب رزمندة آن مي‏كند.
شما تا وارد جبهه حسيني نشويد، اصلاً نمي‏توانيد با دشمنِ باطل مبارزه كنيد و به‌جاي مبارزه با دشمن، با دوست‏ مي‌جنگيد. تمام بزرگي‌هايي كه نصيب اباعبدالله عليه السلام شد، به‌جهت دقّت حكمت حسيني است كه جبهه‏اي به‌وجود آورد كه حقّ محض بود. هر قدمي و هر حركتي كه در جبهه حسين عليه السلام مي‏بينيد، براي تغذيه كردن همة بشريّت در همة جبهه‏هاي حق شكل گرفته و اگر كسي در اين جبهه وارد شد، هميشه بر دشمن پيروز است.
هدايت گمراهان
همة زيبايي را بايد در شفقت براي هدايت گمراهان پيدا كرد كه سراسر نهضت حسين عليه السلام زدودن گمراهي‌ها و نجات گمراهان است. خطبه‌هاي صبح عاشورا سندي است پُرپيام در اين راستا. حضرت چندين‌مرتبه خودشان و بعضي از يارانشان در صبح عاشورا صحبت مي‏كنند، چراكه حضرت آمده است تا زشتي تخم گمراهي را بنماياند و آن‌را بخشكاند. رسالت امام بيداركردن وجدان‌هاي خفتة همة انسان‌هايي ‌است كه فعلاً در سپاه عمرسعد جمع شده‌اند، در حالي‌كه امام نه از مرگ مي‏ترسد و نه زمان، زماني است كه ديگر رهايي از مرگ ممكن باشد. ولي امام مي‏خواهد اگر شده حتّي يك نفر را هم كه هست از بين شعله‌هاي فتنه و گمراهي، نجات دهد تا معني هدايت‌گري، در سنّت ايماني پايدار بماند، چون شعور حسيني، سير سنّت هدايت الهي است در كلّ حيات بشري؛ قصّه، قصّة هدايتِ يكي دو نفر نيست كه در جبهة عمرسعد است، بلكه قصّه، قصّة سنّت هدايت حسيني است، و حكمت حسيني يعني همين؛ اصل هدايت‌گري، از ظلمت به سوي نور مطرح است. اصلاً برآوردها و محاسبه‌هاي معنوي به تعدادها نيست، به تحقّق سنّت‌هاست.
امام در صبح عاشورا مي‌‏فرمايند:
«مردم شتاب مكنيد! سخن مرا بشنويد! من خير شما را مي‏خواهم! من مي‏خواهم بگويم براي چه به سرزمين شما آمده ام! اگر سخن مرا شنيديد و انصاف داديد و ديديد من درست مي‏گويم، اين جنگ كه هر لحظه ممكن است درگيرد، از ميان برخواهد خواست. اگر به سخن من گوش ندهيد، اگر به راه انصاف نرويد زيان آن دامنگيرتان خواهد شد. مردم مي‏دانيد من كيستم؟ مي‏دانيد پدر من كيست؟ آيا كشتن من بر شما رواست؟ آيا رواست حرمت مرا در هم شكنيد؟ مگر من پسر دختر پيامبر شما نيستم؟ مگر پدر من وصّي پيامبر و پسر عموي او و از نخستين مسلمانان نيست؟ آيا اين حديث را شنيده‌ايد كه پيامبر دربارة من و برادرم فرمود: اين دو فرزند من، دو سيّد جوانان اهل بهشت اند؟... «هَلْ يَحِلُّ لَكُمْ قَتْلي؟!»؛ «آيا كشتن من، براي شما حلال خواهد بود؟!» به چه مجوّز شرعي مي‏خواهيد خون مرا بريزيد؟»
دقّت كنيد؛ چگونه زلال‌ترين و خالص‌ترين جبهة دينداري در كربلا به نمايش آمد، تا هركس، هر وقت خواست دينداري كند، به كربلا بنگرد و نيز هر وقت، هر كس خواست در مقابل جبهة باطلي بايستد، به حكمت حسيني اقتدا كند، تا دينداري كرده باشد.
نمي‌دانم اين جملات را شعر و شاعري و بروز احساسات مي‌دانيد؟ يا قبول داريد كه كار انجام شده، فوق گفتار است و بايد سعي شود نهايت استفاده را از الفاظ كرد تا بلكه پرتوي ضعيف از آن كار بزرگ تبيين گردد. اگر به هر وسيله‌اي سينه و جان شما به اباعبدالله وصل شود، همة زندگي‌تان حسيني مي‏شود، نه اين‌كه بحث فقط در حدّ جنگ با يزيد باشد. اين خطايي است كه اجازه نمي‏دهد ذهن‌ها آزاد شود. حرف ما از اوّل تا حالا اصلاً حرف جنگ با يزيد نيست، جنگ با يزيد يك نمود جزيي از يك دينداري كلّي است. برداشت ما از كربلا نبايد محدود به جنگ با يزيد باشد. بلكه ما تمام دينداري در عصر ظلماتِ طاغوتي آخرالزمان را به روش حسيني ممكن مي‏دانيم. اصلاً با نگاه حسيني در هر عصر ظلماني، مي‏توان زندگي نوراني و پرشور توحيدي داشت، چه به شهادت ختم شود و چه ختم نشود.
پيوستگي پايدار
شيفتگي شيعيان به كربلا از اوّلين روزهاي شهادت امامشان، نشانه آن است كه شيعه هيچ نقصي در اين نهضت نديده، چراكه اخلاق شيعه اين‌گونه است كه اگر كسي ذرّه‌اي اشكال داشت، به همان‌اندازه با او ناسازگاري دارد، همين مسئله را هم شيعه از امام‌حسين عليه السلام آموخته است. يعني شيعه تمام وجود خود را در اختيار كسي كه ذرّه‌اي نقص در شخصيت او وجود داشته باشد، قرار نمي‏دهد. شيعه مي‏گويد: رهبر بايد معصوم باشد. اهل سنّت مي‏گويد: فقط عدالت براي رهبر كافي است. شيعه كار را براي خود سخت كرده چون مي‏خواهد زلال بماند و حكومت سياسي و زندگي زميني برايش اصل نيست. شيعه‏ مي‌خواهد به اميرالمؤمنين عليه السلام وصل شود تا از ولايت عالية عالَم قدس محروم نماند، و به همين‌جهت در مقابل خليفة منصوب سقيفه كوتاه نيامد و خلفاء را نپذيرفت - شيعه بودن، چيز ارزاني نيست - پس در واقع شيعه تمام حقّانيّت را كه اتّصال به آن، حيات اسلامي‏اش را زنده نگه مي‏دارد، در حركت امام‌حسين عليه السلام يافته و اين بي‌نقصي و اتّصال به حيات اسلامي در نهضت حسيني است كه بايد در حادثة كربلا، پايه و اساس هر تحليلي قرار گيرد و هر خبري و روايتي بايد در چنين حوزه‏اي معني خود را پيدا كند وگرنه نسبت به كربلا به بيراهه رفته‌ايم.
يعني؛ شيعه متوجّه است امام معصوم صحنه‏اي بي‌نقص به‌وجودآورده و لذا با همين ديد به كربلا مي‏نگرد و با همين اعتقاد از چشمه زلالِ آن حقيقت مي‏نوشد و جان مي‏گيرد، و در حقّانيّت كربلا چون‌ و چرا ندارد، بلكه با خود چون ‌و چرا دارد كه چرا تماماً كربلايي نمي‏شود؟
صحنه‏اي فوق زمان و مكان
سال‏ها پس از واقعة كربلا، از مردي كه در سپاه عمرسعد بود، پرسيدند: «اين چه ننگي بود كه بر خود خريديد؟ چرا پسر پيغمبر و ياران او را آن‌چنان ناجوانمردانه به خاك و خون كشيديد؟» او در جواب گفته بود: «گروهي رو در روي ما ايستادند كه دست‌ها بر قبضه شمشير و گام‌هاي استوار داشتند، نه امان مي‏پذيرفتند، نه فريفتة مال مي‏گشتند». يعني دشمن هم مي‏دانست صحنه‌پردازان كربلا در يك جبهة معمولي وارد نشده‏اند كه بر اساس انگيزة زمانه بجنگند، بلكه فوق زمان و زمانه مي‏جنگيدند، مثل اسلام، كه فوق رسم روزگار پيامبر صلی الله عليه و آله بود. به همين دليل حرّ و چند نفري كه در شب و روز عاشورا به امام پيوستند، معني جبهه حسين عليه السلام را خوب فهميدند و خواستند از اين جبهه محروم نمانند.
به اين نكته خيلي دقّت كنيد: عدّه‏اي از همراهان امام در بين راه رفتند، ولي عدّة خاصي در شب عاشورا ماندند و همة اين‌هايي كه در شب عاشورا با امام ماندند، مي‏دانستند كه فردا شهيد مي‏شوند، امام به اين‌ها هم اصرار كردند كه برويد. حتّي نافع‌بن‌هلال مي‏گويد: «شب عاشورا امام دست مرا گرفتند و درّه‏اي را به من نشان دادند و فرمودند: از اين درّه برو و خود را نجات بده و زن و فرزند من را هم با خود ببر». اگر همين يك كلمه در تاريخ بود، ما مي‏گفتيم كه شايد اين‌ها بايد مي‏رفتند؛ منتهي امام قبل از واقعة كربلا مي فرمايند: «مي‏بينم كه گرگ‌ها بدن‌هايمان را در صحرا تكه‌تكه مي‏كنند». كربلا هم مثل قرآن است كه صرفاً با خواندن آيه‌اي نمي‏توان مقام جامعيّت آن را فهميد.
بصيرت اصحاب حسين عليه السلام
اين نكته براي بنده خيلي ارزشمند است كه چرا در شب و روز عاشورا عدّه‏اي از سپاه عمرسعد به امام‌حسين عليه السلام مي‏پيوندند؟ اين جريان خيلي عجيب است. چراكه اين‌ها مي‏دانستند شمر آمده است با اين پيام كه: اي عمرسعد! به دستور عبيدالله بايد كار اين‌ها را يك‌سره كني و تنها راه هم كشتن اين‌هاست، چراكه تسليمِ بيعت نمي‏شوند؛ يعني همة لشكر عمرسعد مطّلع‏اند كه شمر دستور كشتن حسين عليه السلام را آورده است. حالا در چنين شرايطي اين عدّه اندك مي‏آيند و جبهه امام‌حسين عليه السلام را انتخاب مي‏كنند. اين‌ها مي‏توانستند صد هزار دليل براي نيامدن به جبهه حسين عليه السلام داشته باشند. مثلاً اين‌كه بعداً مبارزه مي‏كنيم، كارهاي چريكي مي‏كنيم، عمرسعد و عبيدالله را مي‏كشيم، و حالا كه فردا حتماً كشته شدن در كار است چرا برويم كشته شويم، مي‏مانيم و بعداً با اين‌ها مبارزه مي‏كنيم، و هزاران دليل ديگر. ولي چرا اين‌ها اين دلايل را كنار گذاشتند و جبهة امام‌حسين عليه السلام را انتخاب كردند؟ اين از عجيب‌ترين نكاتي است كه جبهة حسين عليه السلام در فرهنگ بشري ايجاد كرده است. در واقع اين‌ها معني جبهة حسين عليه السلام را فهميدند و خواستند از اين جبهه محروم نمانند، وگرنه براي هيچ‌كس اگر روشن نبود، براي آن چند نفر به خوبي روشن بود كه حضور در جبهة حسين عليه السلام كشته‌شدني است حتمي. چراكه ديدند، نه اماني پذيرفته شد، و نه ميانجيگري حاصل گشت، و عصر تاسوعا هم شمر آمد كه يا عمرسعد كار را تمام كند و يا خودش كار را به انتها برساند. ولي اين را هم فهميدند كه كشته شدن در جبهة حسين عليه السلام يك كشته شدن معمولي نيست و نبايد از چنين كشته شدن بزرگي كه همه زندگي را به معني مي‏رساند محروم گشت. عرض ما همين است كه اين‌ها از كربلا چه فهميدند كه نخواستند نميرند؟ آنها مثل بقيّة ياران امام‌حسين عليه السلام فهميدند معني كربلا يعني چه؟ و به ياران حسين عليه السلام پيوستند. و هر كس كربلا را بفهمد در زمرة ياران حسين عليه السلام قرار خواهد گرفت. مهم فهميدن حكمت حسيني است كه شايد از فهميدن ساير ابعاد اسلام مشكل‌تر باشد.
در زيارت عاشورا شما نه‌تنها به خود حضرت ابا‌عبدالله عليه السلام سلام مي‌دهيد، بلكه به اصحاب امام‌حسين عليه السلام هم سلام مي‏دهيد در حالي‌كه اين زيارت عاشورا را ائمه هم مي‏خواندند، يعني آنها هم به اصحاب امام سلام مي‏دادند. اين نشانة عظمت اصحاب حضرت است و اين‌كه اين اصحاب، مرگ حسيني را شناختند كه چه نوع مرگي است. «اَلَّذينَ بَذَلُوا مُهَجَهُم دُوَن الْحُسَيْن» يعني اين‌ها كنار اباعبدالله عليه السلام خونشان را بذل كردند. ما امام خميني‏‏(رحمة‌الله‌عليه) را نمايش فهم جبهة حسيني مي‏ديديم. امام‏(رحمةالله‌عليه) را خوب ببينيد از خودتان بيهوده تفسير نكنيد، آن‌جا كه كوتاه مي‏آمدند، آن‌جا كه كوتاه نمي‏آمدند، آن‌جا كه محبّت مي‏كردند، آن‌جا كه خشم نشان مي‏دادند، همه نشان دهندة اين است كه امام‏‏(رحمة‌الله‌عليه) يك جبهة حسيني تشكيل دادند چون به حسين عليه السلام اقتداء كرده بودند و لذا مي‏بينيد كه شكست‌ناپذير شدند. و باور كنيد اگر حركت‌هاي امام خميني‏‏(رحمة‌الله‌عليه) را بررسي كنيد مي‏بينيد در جبهة امام‏‏(رحمة‌الله‌عليه) اصلاً شكست نبوده و نيست و شهيدان انقلاب اسلامي هم مسلم جايگاهي بس رفيع خواهد داشت چون فهميدند شهيدشدن براي اين انقلاب، يك نوع مردن خاصي است هماهنگ مردن اصحاب حسين عليه السلام.
عبرتي عظيم
در نهضت عاشورا فرماندهان هر دو جبهه براي ما پيام‌ها دارند. يك طرف فرزند رسول‌خدا صلی الله عليه و آله است، فرزند پيامبري كه دين اسلام را براي مردم آورد و حالا آمده تا دين جدّش را احياء كند، و آن طرف هم فرزند «سَعْدبْنِ اَبي وَقّاص» است، سعد آن جنگاور دلاوري كه به ظاهر به زهد مشهور بود. ولي هنوز نيم‌قرن نگذشته است كه پسر او آمده تا ريشة فرزندان پيامبر را قلع ‌و قمع كند. يعني در طي نيم‌قرن سطح اجتماع به آن حدّ از درجه سقوط مي‏رسد كه چنين كارهايي ديگر زشت نيست - و مي‏توان حتي حسين عليه السلام را كشت- يعني جامعه آن‌چنان در اين مدّت مشغول خود بوده و از تربيت معنوي فاصله گرفته كه نسل جديد، درست در جهت مخالف نسل گذشته قدم برمي دارد و تصميم مي‏گيرد. و اين نيز نكته‏اي است پرعبرت كه پسر يكي از صحابة پيامبر، امام معصومي را كه فرزند پيامبر است مي‏كشد. راستي درآيندة انقلاب ما بايد منتظر چه چيز باشيم؟ آيا نمي‏شود به‌كمك حسين عليه السلام آينده‏اي بهتر از اين‌كه ما را تهديد مي‏كند، براي خود رقم بزنيم؟
به اين نكته بيشتر توجّه كنيد وگرنه شيطان فريبتان مي‏دهد و مي‏گويد: اگر همه افراد جامعه بد شدند ديگر كاري‏ نمي‌توان كرد و اگر همه با آخرين سرعت به طرف بدي رفتند، شما نبايد عقب بيفتيد. حرف ما اين است كه اگر معنويت لگدمال شد، آيا 72 نفر نمي‏خواهيم كه جبهه حسين عليه السلام را راه بيندازند؟ چرا ما از اين افراد نباشيم؟ در اين فتنه‌ها كساني نجات پيدا كردند كه روح حسيني داشتند وگرنه همه رفتند. چگونه؟ يا مثل مكّي‌ها رفتند، يا مثل مردم مدينه، يا مثل كوفي‌ها، يا مثل بصري‌ها. خداي ناكرده اگر عدّه‏اي به بهانه توسعه و تجدّد مردم را مشغول دنيا و مادّيات كردند، آيا ما ديگر مي‌توانيم كاري بكنيم؟ يا مثل حسين عليه السلام بايد دائماً با اعتراض و امربه معروف و با تحليل و نقد، نگذاريم خط امام و شعارهاي انقلاب به فراموشي سپرده شود. اگر خداوند خواست دنياطلبان را تنبيه بكند آيا ما بايد با آنها هماهنگ شويم؟ در جبهة حسين عليه السلام بودن؛ يعني هميشه از چنگال معاويه سياه‌روي رومي، آزاد زندگي كردن. اگر هميشه در جبهه حسين عليه السلام بوديد اميدوار باشيد كه پيروزيد. ولي پيروزي را بفهميد چون امام‌حسين عليه السلام بهتر از همه مي‏فهميد پيروزي يعني چه، و از همه بيشتر مي‏خواست كه نفله نشود. و آنهايي كه پيروزي را نفهميدند در زير نيرنگ يزيد و معاويه نفله شدند، چون به جاي اين‌كه مرگ را در شكست فرهنگ‌ها ببينند، در كشته شدن تن‌ها ديدند.
پيروز، ولي شكست خورده!
كربلا، فرهنگي است كه شكست را در قلب و روان فرماندهان ظالم و به ظاهر فاتح جاري مي‏سازد و وجدان‌هاي خفته را بيدار مي‏كند و سستي را در دست و زبان سرمستان ديروز جاري مي‌كند. اين‌ها ديگر دستشان به هيچ كاري نمي‏رود، چون دلشان از همه‌چيز سرخورده است، ديگر نه خودشان، خود را مي‏پذيرند و نه همسر و فرزندانشان آنها را مي‏پذيرند. در حالي‌كه زندگي با بزرگواري، شهادت با بزرگواري و اسارت با بزرگواري، معني كربلاست؛ دشمنِ چنين فرهنگي حتماً زبون است و از خود شكست خورده، چه رسد به شكست در مقابل ديگران، فقط بايد فهميد پيروزي يعني چه، و شكست يعني چه، تا قبل از هر كاري، پيروزي خود را و شكست دشمن را بشناسيم.
تاريخ گواه است كه خود يزيد گفت: «خدا عبيدالله را بكشد، من نمي‏خواستم حسين را بكشم!» در جاي ديگر مي‏گويد: «حاضر بودم يكي از فرزندان من كشته شود، ولي حسين كشته نشود».
شما از اين جملات چه مي‏فهميد؟ اصلاً جنس نهضت حسين عليه السلام اين است كه قاتل را در خود مي‏شكند، مهم نيست كه يزيد در گفتن اين كلمات دروغ مي‌گويد، مهم اين است كه با گفتن اين جملات به خود پشت كرده است.
اسارت و هيبت!
اسيران كربلا، مانند شهداي كربلا، اسيران عادي نبودند كه پس از رويارويي با مرگ عزيزانشان، گوشة خلوت را بگزينند و مرعوب چنگال‌هاي مرگِ تدريجي شوند. بلكه برعكس؛ زندگي را در چهره‏اي ديگر ادامه دادند. و هيبت زندگي ديني را در اسارت به اثبات رساندند، تا همه بدانند هميشه و هميشه «اَلْعِزَّةُ لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤمِنينَ». تا همه بدانند حكمت حسيني، بهترين نحوة زندگي است در همه زمان‌ها و در هر شرايطي. قافله‏اي به اسارت درآمده از زنان و كودكاني كه همه مردانشان را كشته‏اند، با هيبتي تمام همچون فاتحان - ولي نه همچون قلدران- وارد كوفه شدند. يعني پيروزمندانه‌ترين نوع زندگي. در ميان قافله اسيران، زينب - يا امّ‌كلثوم- در ميان مردمِ اشك‌ريزان كوفه، با دست اشاره كرد كه همه خاموش باشيد. و درست در لحظاتي كه فقط صداي آهسته نفس‌ها شنيده مي‏شد، زني اسير، كه همه جوان‌هايش را از دست داده و به ظاهر خرد شده، ببين چه مي‏گويد:
فرمود: «مردم كوفه! مردم خيانت‌كار! هرگز ديده‌هايتان از اشك تهي مباد! هرگز ناله‌هايتان از سينه بريده نگردد! شما آن زن را مي‏مانيد كه آنچه داشت مي‏ريسيد و به يك‌باره همه رشته‌هاي خود را پاره ‏كرد. نه پيمان شما را ارجي است و نه سوگند شما را اعتباري. جز لاف و جز خودستايي و جز در عيان مانند كنيزكان تملّق گفتن و در نهان با دشمنان ساختن چه داريد؟!»
اهميّت گفته‌هايش يك طرف، توان و جرأت حرف‌زدنش هم يك طرف؛ مي‏بينيد كه مكتب حسيني اصلاً شكست ندارد.
سپس ادامه داد: «شما گياه سبز و تر و تازه‏اي را مي‏مانيد كه بر توده سرگين رسته باشد، و مانند گچي هستيد كه گوري را بدان اندوده باشند. چه بد توشه‏اي را براي آن جهان آماده كرده ايد ! خشم خدا و عذاب دوزخ را! گريه مي كنيد؟! آري؛ به خدا، گريه كنيد كه سزاوار گريستنيد. بيشتر بگرييد و كمتر بخنديد! با چنين ننگي كه براي خود خريديد چرا نگرييد؟! ننگي كه با هيچ آبي شسته نخواهد شد. چه ننگي بدتر از كشتن پسر پيغمبر و سيد جوانان اهل بهشت ؟! مردي كه چراغ راه شما و ياور روز تيره شما بود. بميريد! سر خجالت را فرو بيفكنيد! به يك‌باره گذشته خود را بر باد داديد و براي آينده هيچ‌چيز به‌دست نياورديد! از اين پس بايد با خواري و سرشكستگي زندگي كنيد، چه شما خشم خدا را بر خود خريديد! كاري كرديد كه نزديك است آسمان بر زمين افتد و زمين بشكافد و كوه‌ها در هم بريزد. مي‌دانيد چه خوني را ريختيد؟! مي‏دانيد اين زنان و دختران كه بي‌پرده در كوچه و بازار آورده‏اند چه كساني هستند؟! مي‏دانيد جگر پيغمبر خدا را پاره‌پاره كرده‌ايد؟! چه كار زشت و احمقانه‏اي. كاري كه زشتي آن سراسر جهان را پر كرده است. تعجب مي‏كنيد كه از آسمان قطره‌هاي خون بر زمين مي‏چكد؟ امّا بدانيد كه خواري عذاب آخرت، سخت‌تر خواهد بود. اگر خدا هم‌اكنون شما را به گناهي كه كرديد نمي‌گيرد، آسوده نباشيد، خدا كيفر گناه را فوري نمي‏دهد، امّا خون مظلومان را هم بي‌كيفر نمي‏گذارد، خدا حساب همه چيز را دارد.
اين سخنان با عباراتي چنان شيوا از دل سوخته‏اي برمي‌آيد كه دريايي از ايمان و عزّت در پشت قلبش موج مي‏زند. انساني كه قلبش به مقام الهيّت وصل شود، كلامش داراي نظم مي‏گردد. و بدين‌سان همه را دگرگون كرد. ريشِ مردان كوفه از گريه خيس شده بود، حال ببين بر زنان چه گذشت!
گويا كربلا حماسه‌هاي خود را بعد از عاشورا شروع كرده است
دقّت كنيد و سرسري نگذريد، اين وقايع را چون به راحتي براي ما گفته‏اند ما ساده گرفته‌ايم. شما ببينيد حضرت زينب‏ سلام الله عليها چه مي‏گويد و چگونه بي‌باكانه حمله مي‏كند، آن هم نه از سر عصبانيت، بلكه در يك تعادل و حكمت. متن عربي فرمايشات حضرت زينب‏‏ سلام الله عليها را ملاحظه كنيد كه چقدر زيبا و مسجّع سخن مي‏گويد ، انگار در قلّة آرامش نشسته است و گوهرهايي منظّم از كلمات را در يك اعتدال و حكمت و فرهيختگي به بشر عرضه مي‏كند.
آري؛ گويا كربلا حماسه‌هاي خود را بعد از عاشورا شروع كرده است و گويا ماندن را اسيران كربلا معني مي‏كردند، چراكه انسان‌‌ها در شكست‌ها عموماً معني خود را از دست مي‏دهند، و يأس آن‌ها را فرا مي‏گيرد و همة هستي و قامت آن‌ها را فرو مي‏ريزد، و در كربلا بعد از كشته شدن، معناي ماندن، تازه سر برمي‌آورد، تا هيچ‌كس در هيچ ‌شرايطي توجيهي براي بد ماندن نداشته باشد و بي‌دليل ماندن خود را به دشمن تقديم نكند. مبادا در نيستي خود زير سايه دشمن دست و پا زند و به جاي آن‌ كه به شعله‌ور شدن خود بينديشد، به خاكستر بودن خود فكر كند. هيهات، هيهات، كه رسم حكمت حسيني هرگز چنين نيست و حسينيان را چنين زندگي نشايد، چه زن و چه مرد، چه ديروز و چه امروز.
سلام ما بر خانواده‏اي كه در تيررس مصائب، نه تنها فرو نريختند، بلكه شعله‌ورتر شدند و گوهر انساني خود را با صيقلي افزون‌تر به بشريّت عرضه كردند، تا شيعه هيچ‌گاه در راه متوقّف نشود. آيا از خاندان هدايت چيزي جز اين انتظار بود؟
السلام عليكم يا اهل‌بيت‌النّبوة و معدن‌الرسالة ...كه چقدر بزرگيد! خداي را سپاس كه چنين خانداني را به بشريّت عرضه كرد تا چشم بشريّت به عميق‌ترين نحو، وسعت انسانيّت را به تماشا بنشيند و چه ابعاد نديده و ناشناخته‌اي را در آن‌ها ببيند و بشناسد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه هشتم
كشته‌شدگاني كه فرمان مي‌رانند
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام بر تو اي اباعبدالله! اي پدر همة بندگان خدا، و سلام بر همة آن روح‌هاي بزرگي كه بر ساحت تو فرود آمدند! سلام الهي از طرف من تا قيام قيامت بر تو باد! و خدا نكند اين زيارت و ملاقات با مقام منيع شما براي من آخرين تجديد عهد و زيارت باشد كه ما تا آخر بر عهد با شما پايداريم و بدان نيازمنديم.
جمع عزيزي در كربلا دست به دست هم دادند تا صحنه‏اي بيافرينند كه انسانيّت تا قيام قيامت از آن، شربت زندگي و حيات طيّب بنوشد و براي خود معنويت ذخيره كند و معني خودش را در همه عرصه‌هاي زندگي، چه در جنگ و چه در صلح، از دست ندهد.
جبهه‌اي به پايداري همة زمان‌ها
گفتيم كه حضرت اباعبدالله عليه السلام همة تلاششان اين است تا جبهة حقّي را به تمام معنا به صحنه بياورند كه تا قيامت بقاء و نفوذ داشته باشد. چون حق، هميشه حق است و ماندني. حق، يعني حَقَّقَ؛ يعني عدم نابودي. حق؛ يعني نفوذ مطلقي كه عرصة حادثه‌ها و تاريخ را مي‏شكافد و جلو مي‌رود. حق؛ يعني بقاء. حق؛ يعني كمال مطلق، چون عدمْ نقص است و وجودْ كمالِ مطلق است و حق يا وجود مطلق؛ كمال مطلق و عين بقاء و عين وجود است. بنابراين هر چيزي به اندازة حق بودنش باقي و نافذ است و حضرت اباعبدالله عليه السلام تمام آن دقّت‌ها و تلاش‌ها را كردند تا يك جبهة حقِّ محض به‌وجود بياورند، چون در متن جبهه‏اي كه حقّ محض هست، كمال، بقاء، نفوذ، هدايت و رحمت نهفته است. چنين جبهه‏اي را در هيچ ‌جا غير از كربلا نمي‏بينيد. بقية جبهه‌ها به اندازه‏اي كه به كربلا نزديك‏اند، حق‌اند.
در صحنه‌هاي تاريخي در كجا سراغ داريد جبهه‏اي را به گونه‏اي ترتيب دهند كه هيچ انگيزة حقّي براي دشمن نباشد، و هيچ ناخالصي در آن جبهه نماند، حتّي جبهه‌هايي كه در صدر اسلام بوده است؟ آنها هم به اندازه‏اي كه به كربلا نزديك هستند، حقّ هستند. در اين‌جا معني و مفهوم آن رواياتي كه مي‏گويد: «اگر بين رفتن به كربلا و حج (غير واجب) مخيّريد و فقط يكي ازآن دو را مي‏توانيد برويد، به كربلا برويد» روشن مي‏شود.
كربلا؛ حيات همة تاريخ
باز كربلا به جريان افتاده است. ديگر نبايد اسم زمين دور افتاده‏اي را كربلا بناميم، بلكه حيات تمام تاريخ به كربلاست و حيات همه انسانيّت به كربلاست، اي كاش اين جمله به عنوان يك اعتقاد در جان‌ها مي‏نشست! نه به عنوان يك شعار و يك احساس.
كربلا مي‏كُشد و زنده مي‏كند. چهرة بشّاش ستمگر را در اوج پيروزي به خمودگي مي‏كشاند، تا هيچ ستمگري در ستم خود سرمست نماند. كاروان اسيران را به كاخ عبيداللّه‌بن‌زياد آوردند تا قدرت‌نمايي قاتل به نهايت خود برسد. پسرزياد به خيال خود راه پيروزي را تا آخرين نقطه پيموده بود. حسين را كشته و زنان و دختران او را دست‌بسته پيش روي خود آورده و همه چيز از نظر او تمام شده است. به ظاهر حالا او غالب و محمّد صلی الله عليه و آله مغلوب است و جنگ بين بني‌اميه و بني‌هاشم به نفع بني‌اميه تمام شد و براي هميشه رنگ اسلام از ذهن‌ها پاك مي‌شود.
به واژه‌هايي كه دشمنان امام به‌كار مي‏برند دقت كنيد. اين‌ها بسيار تلاش دارند كه صحنه كربلا را جنگ بين دو قبيله بني‌هاشم و بني‌اميّه معرفي كنند. عبيدالله بن زياد در اذهان عمومي برادر معاويه محسوب مي‏شود. چون معاويه جلسه‌اي ترتيب داد و شاهد آورد كه ابوسفيان با مادر زياد همبستر شده و نتيجة آن همين زياد پدر عبيدالله شد. و لذا عرب، تحت ‌تأثير تبليغات معاويه، زياد را كه پدر عبيدالله باشد از طايفه اميّه و پسر ابوسفيان مي‏داند. هر چند شيعه اين حيله را نپذيرفت و او را ابن مرجانه معرفي كرد. به هرحال ملاحظه كنيد كه در تبليغات دشمن بحثِ دعواي بني‌اميّه و بني‌هاشم بيشتر به ميان است تا اسلام و غير اسلام و بني‌هاشم را به عنوان يك قبيله مطرح كردند نه به عنوان اهل بيت نبوّت، تا بر اساس جوّي كه ساخته‏اند بگويند اسلامي مطرح نيست، بلكه دعواي دو قبيله است و لذا بر اين باور بودند كه اگر بتوانيم بر بني‌هاشم پيروز شويم، ديگر اسلام كه شعار پيروزي بني‌هاشم بر قبيلة بني‌اميه بود نيز از بين خواهد رفت.
نه تحريك عصبيت، نه قبول زبوني
عبيداللّه خطاب به حضرت زينب‏‏ سلام الله عليها گفت: «خدا را شكركه شما را رسوا كرد و نشان داد كه آنچه مي‏گفتيد دروغي بيش نبود - يعني كلّ نبوّت شما يك حيله بود-». براي ستمكاران، كه جز زور پشتوانه‌اي ندارند، هيچ چيز خردكننده‏تر و دردناك‌تر از آن نيست كه قدرتشان ناچيز انگاشته شود. در اين هنگام پيام رسان كربلا به سخن آمد. تو گوئي تا كنون هيچ اتفاقي نيفتاده است نه مردان آنان كه بهترين انسان‌‌ها بودند، كشته شده‏اند و نه او را به اسيري گرفته‏اند و نه اين مردي كه اين زن مي‏خواهد پاسخش را بدهد به يك اشاره مي‏تواند او و همه كساني را كه با او هستند، نابود سازد. حضرت زينب‏‏ سلام الله عليها گفت: سپاس سزاوار خدايي است كه ما را به محمّد صلی الله عليه و آله گرامي داشت - يعني نگاه به نبوّت، اصل است - و ادامه داد، جز فاسق دروغ نمي‏گويد، جز بدكاره رسوا نمي‏شود و آن، ما نيستيم، ديگرانند.
همة اصرار ما در اين سلسله مباحث، اين است كه شناخت حكمت حسيني بسيار مشكل است. امام‌حسين عليه السلام نه انگيزة تحريك عصبيت را به دشمن مي‏دهد، و نه زبوني را براي خود مي‏گذارد. اين كار بسيار دقيق و سختي است. ما بعضي وقت‌ها چند فحش و ناسزا به دشمن مي‏گوييم تا از اين طريق، عزّت خود را حفظ كنيم. در حالي كه چنين چيزي در روش كربلا و امام‌سجاد عليه السلام و حضرت‌زينب سلام الله عليها و امّ‌كلثوم و بقية اصحاب كربلا نيست. من نمي‏دانم چي هست ولي خودتان دقّت كنيد تا ببينيد. همين‌جا دقّت كنيد حضرت زينب‏‏ سلام الله عليها در اين جواب‌ها؛ نه زبون‏اند و نه چاپلوس، و نه التماس مي‏كنند كه ديگر ما را نكشيد. هم عزّتشان را حفظ مي‏كنند، هم مثل گروه‌هاي آنارشيست، بي‌باكي بي‌جا از خود نشان نمي‏دهند و نه قلدري مي‏كنند كه روح تعادل و حكمت را از نهضت حسيني بگيرند. و اين است كه هركس به روش اباعبدالله عليه السلام حركت كرد حتماً پيروز است چون اصولاً روش حضرت، روش خاصي است. روشي كه جنگ بين حق است و باطل نه جنگ بين ما و دشمن؛ ما هيچ‌كاره‏ايم. امام‌حسين عليه السلام با دشمن به نحوي برخورد نمي‏كنند كه جنگ بين ما و دشمن باشد، در چنين روشي اصلاً شكست معني نمي‏دهد.
حضرت زينب‏‏ سلام الله عليها اصلاً احساس شكست نمي‏كنند. نه اين‌كه به اصطلاح صورتشان را با سيلي سرخ نگه داشته باشند، بلكه در حكمت حسيني و روش حسيني شكست معني نمي‏دهد و همواره پيروزي است حتّي در كسوت اسارت و در بين دشمنانشان. ما تا قلب حسيني پيدا نكنيم، نمي‏توانيم اين‌گونه زندگي كنيم كه شكست در زندگيمان معني ندهد. امام خميني‏(رحمة‌الله‌عليه) كه خدا با فاطمه زهرا‏ سلام الله عليها محشورشان كند ، به امام‌حسين عليه السلام اقتداء كرده بودند و لذا مي‏بينيم كه هرگز احساس شكست در ايشان وجود نداشت.
پسر زياد كه نه حكمت حسيني را مي‏شناسد و نه اسلام را مي‏فهمد تا تربيت شدگان اسلام را بشناسد، ديد گردني را كه مي‏خواست خم كند، راست تر ايستاد. براي بار دوم خواست زينب را با شكستي كه قابل لمس باشد روبه‌رو سازد، تا همه قافله اُسرا را شكسته باشد، گفت:«ديدي كه خدا با برادرت چه كرد؟» حضرت زينب‏‏ سلام الله عليها فرمود: «ما رَأَيْتُ اِلاَّ جَميلاً» از خدا جز خوبي نديدم. برادرم و ياران او به راهي رفتند كه خدا مي‏خواست. آنان شهادتِ با افتخار را برگزيدند و بدين نعمت رسيدند. اما تو اي پسر زياد! خود را براي پاسخ به آنچه كردي آماده كن! (يعني جنگ بين ما و شما نيست، جنگ بين تو و خداست).
ببينيد حضرت زينب‏‏ سلام الله عليها چگونه جبهه را تغيير مي‏دهند؛ اگر آنها حق نبودند، نمي‏توانستند اين‌گونه به صحنه بيايند، و حالا كه حقّ‏اند، پس خودشان كاره‏اي نيستند.
به نوع نگاه حضرت دقّت كنيد. نگاهي است كه ابداً شكست نمي‏بيند چراكه در روش حسيني فرد در صحنه نيست تا شكست مطرح باشد، خدا مطرح است و دشمنان خدا؛ و در جبهه‌اي كه خدايي است، شكست وجود ندارد و لذا شما هيچ احساس ضعف و شكستي در اسيران كربلا نمي‏بينيد. حالا اگر شما در جبهه‏اي وارد شديد كه احساس شكست در آن وجود دارد، بدانيد كه چنين جبهه‏اي حسيني نيست و در حقيقت جبهه اسلام نيست. عمده آن است كه ما بدانيم در چه صورتي هميشه شكست مي‏خوريم. دشمن با روش‌هاي خود، شكست را اوّل در جان ما به ما مي‏چشاند، آن وقت ظهور بيروني‏اش اين است كه مي‏گوييم اشتباه كرديم و از دشمن تقاضاي عفو و گذشت مي‏كنيم.
دشمن در جبهه كربلا مي‏خواهد حسينيان در درون خودشان احساس شكست كنند ولي مي‏بينيد اين جبهه آن‌چنان به حق آراسته شده است كه باطلي و در نتيجه شكستي در او راه ندارد. حضرت ‌زينب‏‏ سلام الله عليها فرمودند: اي پسر زياد! خودت را براي پاسخ به آنچه كردي آماده كن. يعني خودت بايد مسئله‏ات را با خدا حل كني واما اين‌كه من هنوز مي‏توانم بگويم كه مسئله‏ات را با خدا حل كن، نشانه اين است كه من هنوز زنده‏ام و تو مرده‏اي.
عبيد‌الله؛‌ به دنبال راه نجات
پسر زياد، از طريق اين گفته‌اش، آنچه مي‏خواست به‌دست نياورد و خود را شكسته‌تر و كوفته‌تر يافت. همه بايد بدانيد كه آخرين سلاح نادان، دشنام است. و لذا او گفت:«با كشته شدن برادر سركش نافرمان تو، خدا دل مرا شفا داد.» پسر زياد خواست كه از اين طريق قلب زينب را بشكافد و توان مقاومت و سخن گفتن را از او بگيرد، تا شايد از اين صحنه پيروز بيرون بيايد.
اگر شما روانكاوي كنيد، مي‏بينيد گاهي دشمنِ نهضت حسيني مي‏خواهد خودش را نجات دهد و مسئله خودش را حل كند. يعني با خود مسئله دار شده است.
ولي فرهنگ كربلا، فرهنگ عجيبي است. گاهي خباثت و حماقت دشمن را برملا مي‏كند و اسلام و اسلاميّون را به كرسي عزّت مي‏نشاند و گاهي شقاوت دشمن را مي‏نماياند و او را در خودش فرو مي‏نشاند و خودش را در خودش مي‌‏شكند.
و زينب‏ سلام الله عليها فرمود: مِهتر ما را كشتي، نهال ما را شكستي، دل‌هاي ما را خستي، اگر درمان تو اين است، آري چنين كردي.
يعني راست مي‏گويي، تو شقي شده‏اي، مِهتر ما را كشتي تا دلت خنك شود؛ پس تو شقي هستي. اين نوع برخورد را شما فقط در فرهنگ حسيني مي‏توانيد پيدا كنيد نه جاي ديگر. فرهنگ هاي ديگر مي‏گويند بايد طرف را لجن مال كرد، راست و دروغ را سرهم كرد تا كوچك و سبك نشويم، تا يك طوري زنده بمانيم. در حالي‌كه فرهنگ حسيني زشتي و خباثت دشمن را به او نشان مي‏دهد. ما بايد اين ملاك را از فرهنگ كربلا بگيريم و الگوي خود قرار دهيم.
ابن‌زياد كه زير بار شقاوت خود، به دست وپا افتاده است راهي را مي‏طلبد كه با كمترين حقارت، از اين صحنه بگريزد هيچ چيزي براي گفتن ندارد. مي‏گويد:«زينب سخن به سجع مي‏گويد، به جان خودم پدرش هم سخن به سجع مي‏گفت» و زينب‏‏ سلام الله عليها اين مقدار هم نمي‏خواهد به او امتياز بدهد چراكه هيچ حقّانيّتي براي عبيدالله نمانده. مي‏فرمايد: «پسر زياد! مرا با سجع چه‌كار؟ و حالا چه وقت سجع گفتن من است؟»
دقّت كنيد ببينيد چرا ابن زياد مجبور است در جواب حضرت زينب‏ سلام الله عليها بگويد سخن مسجّع مي‏گويي؟ مگر حضرت زينب با او چه كرده است كه به جاي اين‌كه به حضرت بگويد ديگر صحبت نكن، چيزي براي گفتن ندارد، لذا از اين طريق‏ مي‌خواهد از صحنه حقارت بگريزد.
كسي كه قلبش برخوردار از انكشافات غيبي شد چون مقام غيب، مقام وحدت و نظم است، بدون اين‌كه اراده كند، سخنش منظّم مي‏شود و حضرت زينب هم اين مقام را دارد، ولي حضرت زينب‏ سلام الله عليها بناي سجع گفتن ندارند. پسر زياد با كشتن امام و يارانش و اسير كردن زن و فرزندان امام و آوردن آنها به مجلس خود و گفتن جملاتي همچون خدا با شما چه كرد و شما دروغگوييد، مي‏خواهد نهايت رذالت خود را نشان بدهد. ولي بعد از سخنان حضرت زينب‏ سلام الله عليها ببينيد چگونه‏ مي‌خواهد از صحنه بگريزد.
در كجا رسم اسارت اين بوده كه اسيران، اين چنين بي‌پروا دشمن را تحقير كنند؟ راستي كدام ‌يك اسيرند، و اسيرداران كدامند؟ چه كسي در اين صحنه اسير است؟ و چه كسي آزاد؟ تازيانه‌هاي آتشين حقارت بر پشت كدامشان فرود مي‏آيد؟ و عزّت و وقار بر كدامينشان فرو مي‌ريزد؟
قاتلاني اسير
رسم كربلا، رسمي است كه قاتلان در اسارتند و شهيدان و شهيددادگان سرور و عزيزند‌ و نه شكست خورده و ضعيف. و خدا رسم كربلا را اين چنين بنا نهاده و تا آخر هم، اين رسم، شهادت دارد ولي ذلّت ندارد، كشته شدن دارد ولي شكست ندارد.
اينان پرواي حقّ داشتند لذا جايي براي پروايِ از دشمن در قلبشان نمانده بود، البته بي‌پروايي اينان در برابر دشمن غير از هتّاك و دريده‌بودن و بي‌حيا بودن است. هرگاه رسم ما، رسم كربلا شود، اضطراب و يأس در زندگي ما، تبديل به آرامش و عبادت مي‏شود. رسمي كه دشمن را به جايي مي‏كشاند كه مي‏گويد: «من خودم نيستم من شمايم» و در واقع قاتلان بر همديگر نفرين مي‏فرستند، و در حكم دفاع از مقتولان درمي‏آيند. اين را هنر اسلام مي‏گويند، شما چنين چيزي را كجا سراغ داريد؟
تحقّق خواست حسين عليه السلام
يزيد خواست حسين عليه السلام نباشد تا هيچ اراده‏اي در مقابل اراده او در تمام مملكت حكومت نكند، و حسين عليه السلام خواست در چنين فرصتي اسلام را كه مي‏رفت تا فراموش شود و سراسر جامعه را ارزش‌هاي گروه بازي و قبيله گرايي پر كند، مجدداً احياء نمايد. و وقتي كه اين جنگ به پايان رسيد، نه‌تنها مدينه و مكّه و بصره و كوفه كه تا گردن در غفلت جدايي از اسلام فرورفته بودند، بيدار شدند، بلكه شام هم، آري؛ شام هم كه اسلام را به معاويه مي‏شناختند و از همه‌چيز اسلام بي‌بهره بودند بيدار شدند و فهميدند كه سال‌هاست معاويه به آنها دروغ گفته است.
جنگ بني‌هاشم با بني‌اميّه يا جنگ اسلام با كفر؟!
يزيد خواست جنگي را كه جنگ حق و باطل بود به جنگ قبيلگي تبديل كند، و اساساً اسلام را شعار حزب مخالف بني‌اميّه يعني شعار بني‌هاشم نشان دهد، و نه يك دين بزرگي كه پيامبر اسلام‏ صلی الله عليه و آله از طرف خدا آورده است. او با عصا به دندان‌هاي حسين عليه السلام مي‏زد و اين شعر را مي‏خواند كه: «كاش بزرگان من كه در جنگ بدر حاضر شدند و گزند تيرهاي قبيله خزرج را ديدند امروز در چنين مجلسي حاضر بودند و شادماني مي‏كردند و مي‏گفتند يزيد دستت درد نكند، به آل علي پاداش روز بدر را داديم و انتقام خود را از آنها گرفتيم». گويا اصلاً اسلامي و پيامبري و قرآني در ميان نبوده است.
كربلا؛ چيزي بالاتر از قدرت
امّا فرهنگ كربلا، همه چيز را زير و رو كرد، همان‌طور كه پدران يزيد، اسلام را سحر مي‌پنداشتند و به‌كمك اسلام رسوا شدند، كربلا هم فرهنگ نمايش اسلام است، آنگاه كه در قلب انسان‌هايي مخلص، جاي مي‏گيرد. راستي چه تواني به انسان مي‏دهد! و چه روحيه‏اي به مسلمانان مي‏بخشد! و چه زيبا چشم مسلمانان را به حقارت دشمنان اسلام مي‏اندازد! - دشمناني كه با نفي اسلام، اميد به احياء ارزش‌هاي دوران جاهليت دارند- و چه با اطمينان، پيروزي را تضمين مي‏كند. نمونه آن حضرت زينب‏ سلام الله عليها است، آري؛ حضرت زينب‏ سلام الله عليها نمايش قدرت اسلام است كه چگونه يك زن داغديده، قهرماني را با همه ابعاد قهرماني به ظهور مي‏رساند، كربلا نشان داد چيزي برتر از قدرت هست و آن ايمان است و بني‌اميه هرگز اين را نفهميد، همچنان‌كه دشمنان شيعه هرگز اين را نمي‌فهمند.
انسان در فرهنگ كربلا و در فرهنگ شهادت به روش امام‌حسين عليه السلام هرگز مرعوب دشمن نمي‏شود. شما در برخورد حضرت زينب سلام الله عليها با يزيد در آن خطبه مشهور اين روحيه را ملاحظه خواهيد كرد. بزرگان شيعه امروز هم اصلاً مرعوب آمريكا نيستند، ولي روشنفكران بي حسين عليه السلام مرعوب آمريكا هستند.
حال با دقت تمام به خطبه حضرت زينب‏ سلام الله عليها در برابر يزيد توجّه كنيد:
«اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّي اللّهُ عَلي‏ رَسُولِهِ وَ آلِهِ اَجْمَعينَ وَ صَدَقَ اللّهُ سُبْحانَهُ كَذلِكَ يَقُولُ: ثُمَّ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ اَساؤُا السُّواي اِنْ كَذَّبُوا بِاياتِ اللّهِ‏ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِوُنَ»
«آتش، پايان كار آنان بود كه كردار بد كردند، آنها براي ارضاء نفس خود آيت‌هاي خدا را دروغ خواندند و آن را مسخره نمودند و با بي‌اعتنايي نسبت به آن‌ها، از آن‌ها گذشتند».
سپس فرمودند:
يزيد! چنين مي‏پنداري كه چون اطراف زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتي و ما را مانند اسيران از اين شهر به آن شهر بردي، ما خوار شديم و تو عزيز گشتي؟ گمان مي‏كني با اين كار قدر تو بيشتر شده است كه اين چنين به خود مي‏بالي و بر اين و آن تكبّر مي‏كني؟ وقتي مي‏بيني اسباب قدرتت آماده و كار پادشاهي‏منظم است از شادي در پوستت نمي‏گنجي. نمي‏داني اين فرصتي كه به توداده‏اند براي اين است كه نهاد خود را چنان كه هست آشكار كني؟ مگر گفته خدا را فراموش كرده‏اي كه فرمود : «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا اَنَّما نُمْلي‏ لَهُمْ خَيْرٌ لِاَنْفُسِهِمْ اِنَّما نُمْلي‏ لَهُمْ لِيَزْدادُوا اِثْمًا وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ». (كافران مپندارند اين مهلتي كه به آنها داده‏ايم براي آنان خوب است. ما آنها را مهلت مي‏دهيم تا بار گناه خود را سنگين‌تر كنند، آنگاه به عذابي مي‏رسند كه خواري و رسوايي است.)
دقت كنيد ببينيد برخورد حضرت زينب‏‏ سلام الله عليها برخوردي است الهي و تذكري عزّتمند. دليلش هم اين است كه در پايان سخنراني آن حضرت يزيد به چه ذلتي افتاد. حالا اگر زينب‏‏ سلام الله عليها از اوّل مي‏فرمود: اي مردك فاسد، خدا تو را لعنت كند وچنين جملاتي را به كار مي‌برد، در پايان جلسه چه كسي ذليلانه بيرون مي‏رفت؟ اين‌كه انسان به گونه‏اي حرف بزند كه عزّت خودش و حقارت دشمن در صحنه بماند ، كار بسيار سختي است كه آن را در حكمت اباعبدالله‌ عليه السلام مي‏بينيم و زينب‏ سلام الله عليها يكي از اركان اين حكمت است. در فرهنگ ماركسيستي كه از سال‌ها پيش به كشور ما آمده و هنوز هم هست اگر برخورد من با دشمن برخورد زينب گونه باشد آن فرهنگ مي‏گويد تو از سر ضعف و ترس اين چنين حرف مي‏زني. يعني فرهنگ مبارزه ماركسيستي فرهنگ مبارزه بين دو قدرت است. شعارهاي اين فرهنگ، غضب زده و بي تعادل و بي‏حكمت است. در حالي كه در فرهنگ كربلا حكمت وتعادل تمام آن جبهه را فرا گرفته است و در عين اين‌كه هتّاكي در كار نيست، ولي ذلّتي هم در كار نيست، سراسر عزّت است و حقّ، هر چند فهم و شناخت اين برخورد مشكل است.
وقتي ما نوار صحبت‌هاي امام خميني‏‏(رحمة‌الله‌عليه) را كه در سال‌هاي 42 شاه را نصيحت مي‏كردند گوش مي‌داديم، ناراحت مي‏شديم، مي‏گفتيم مگر شاه نصيحت كردني است كه امام او را نصيحت مي‏كنند؟ علت ناراحتي ما اين بود كه فرهنگ كربلا را نمي‏شناختيم و حركات و حرف‌هاي امام خميني‏‏‏(رحمة‌الله‌عليه) را با فرهنگ ماركسيستي يا بگو روشنفكري ماركسيست زده، كه در سال‌هاي 53 و 54 ذهن نيروهاي سياسي را متأثر كرده بود، ارزيابي مي‏كرديم. تا اين‌كه امام خميني‏‏‏‏(رحمة‌الله‌عليه) آمدند و از طريق انقلاب به لطف خدا فكرها را تصحيح كردند. هر چند ما هنوز در جامعه گرفتار آن بينش ماركسيستي هستيم. البته اين‌كه با صفا و وارستگي دشمن را حقير كنيم و عزّت خودمان را هم حفظ نماييم كار سنگين و مشكلي است و هنوز در زندگي ما جا نيفتاده است.
حضرت زينب‏‏ سلام الله عليها در خطاب به يزيد «يابْنَ الطُّلَقاء» مي‌گويند كه منظور از طُلَقاء كساني هستند كه وقتي پيامبر اكرم‏ صلی الله عليه و آله مكّه را فتح كردند به عده‏اي مثل ابوسفيان گفتند: شما خيلي بدي كرده ايد و من هم شما را بخشيدم، ولي برويد كه جلوي چشم ما نياييد تا با حضور خود يادآور آن خباثت‌ها نباشيد. لذا جمله‏اي كه حضرت زينب‏‏ سلام الله عليها مي‏گويند، يادآوري آن حادثه است و اين به اصطلاح فحش نيست، اگرچه يزيد از اين طريق تحقير مي‏شود. زينب سلام الله عليها ادامه مي‌دهد:
يَابْنَ الطُّلَقاء! اين عدالت است كه زنان و دختران و كنيزكان تو در پس پرده عزّت بنشينند و تو دختران پيامبر را اسير كني، پرده حرمت آنان را بدري، صداي آنان را در گلو خفه كني و مردان بيگانه آنان را بر پشت شتران از اين شهر به آن شهر بگردانند؟ نه كسي آنان را پناه دهد، نه كسي مواظب حالشان باشد، نه سرپرستي همراهي‌شان كند و مردم از اين سو و آن سو براي نظارة آنان فراهم شوند. اما راستي از كسي كه سينه‏اش از بغض ما آكنده است جز اين چه توقّعي مي‏توان داشت؟ مي‏گويي كاش پدرانم كه در جنگ بدر كشته شدند اين‌جا بودند و هنگام گفتن اين جمله با چوب به دندان پسر پيغمبر مي‏زني؟ ابداً به خيالت نمي‏رسد كه گناهي كرده‏اي و منكري زشت مرتكب شده‏اي. چرا نكني؟ تو با ريختن خون فرزندان پيغمبر و خانواده عبدالمطلب كه ستارگان زمين بودند دشمني دو خاندان را تجديد كردي. شادي مكن، چه، به زودي در پيشگاه خدا حاضر خواهي شد، آنوقت است كه آرزو مي‏كني كاش كور بودي و اين روز را نمي‏ديدي. كاش نمي‏گفتي پدرانم اگر دراين مجلس بودند از خوشي در پوست‏ نمي‌گنجيدند. خدايا: خودت حق ما را بگير و كينه ما را از آن‌كه بر ما ستم كرده بستان.
دقّت كنيد حضرت زينب‏ سلام الله عليها باز مسئله را به خدا برمي گرداند، يعني تو خودت را با خدا به جنگ انداختي - من نيستم و تو- خداست و تو. اين يك موضع بسيار مهمّي است كه همه تلاش حضرت اين است كه اين صحنه از بين نرود. نگاه حسيني حيات انسان را تا ابديت مي‏كشاند و سپس موضع‌گيري مي‏كند.
به خدا؛ پوست خود را دريدي و گوشت خود را كندي
نمي‌گويد پوستت را مي‏درم، بلكه كار را قيامتي مي‏كند و او را با خدا رو در رو مي‏بيند.
روزي كه رسول خدا و خاندان او و پاره‌هاي تن او در ساية رحمت خدا آرميده باشند، تو با خواري هر چه بيشتر پيش او خواهي ايستاد. آن روز، روزي است كه خدا وعدة خود را انجام خواهد داد و اين ستمديدگان را كه هريك در گوشه‏اي به خون خود خفته‏اند گردهم خواهد آورد، او خود مي‏گويد:«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ». اما پدرت معاويه كه تو را اين چنين به ناحق بر گردن مسلمانان سوار كرد؛ آن روز كه دادخواه محمّد صلی الله عليه و آله و دادگر خدا و دست و پاي تو در آن دادگاه گواه مي‏باشد، خواهد دانست كدام يك از شما بدبخت‌تر و بي‌پناه‌تر خواهند بود.
حضرت زينب‏‏ سلام الله عليها اين مقدمات را چيدند و سپس با قاطعيت مطالبي را بيان مي‏كنند. قاطعيت پيامبران، يعني ظهور حق. به همين دليل، حق اگر پايدار شود قاطعيت پايدار مي‏شود. اما ظهور غضب، غضب منهاي كنترل حق، معلوم نيست كه سقوط دشمن را به دنبال داشته باشد. به عنوان نمونه در نهضت امام خميني‏(رحمة‌الله‌عليه) شما اين را مي‏ديديد كه امام خميني‏(رحمة‌الله‌عليه) هر قدمي برمي داشت شاه به سقوط نزديك تر مي‏شد. شايد يادتان باشد كه شاه آمد و گفت: صداي انقلابتان را شنيدم. اين جمله يعني قبول كرديم كه شما انقلاب كرديد و ما هم موظفيم كوتاه بياييم و امام با قاطعيت ‏گفتند: شاه بايد برود. البته به نحوي مي‏گفتند كه ادب اسلامي و صفاي برخورد، از بين نرود.
حضرت زينب‏ سلام الله عليها در ادامه فرمودند: «يزيد اي دشمن خدا! به خدا تو در ديده من ارزش آن را نداري كه سرزنشت كنم يا تحقيرت نمايم. امّا چه كنم اشك در ديدگان حلقه زده و آه در سينه زبانه مي‏كشد. پس از آن‌كه حسين عليه السلام كشته شد و لشكر شيطان ما را از كوفه به بارگاه گروه بي‌خردان آورد، تا با شكستن حرمت خاندان پيغمبر پاداش خود را از بيت‌المال مسلمانان كه حاصل دست‌رنج زحمت‌كشان و ستمديدگان است بگيرد، پس از آن‌كه دست اين دژخيمان به خون ما رنگين و دهانشان از پاره‌گوشت‌هاي ما آكنده است، پس از آن‌كه گرگ‌هاي درنده بر كنار آن بدن‌هاي پاكيزه جولان مي‏زدند، توبيخ و سرزنش تو چه دردي را درمان مي كند؟ اگر گمان مي‏كني با كشتن و اسير كردن ما سودي به‌دست آورده‏اي به زودي خواهي ديد، آنچه سود مي‏پنداشتي جز زيان نيست. آن روز جز آنچه كرده‏اي حاصلي نخواهي داشت.
نه انزوا، نه چاپلوسي
عموماً اگر در جنگي دشمن، ما را شكست بدهد، ما يا صوفي‌گري و انزوا پيشه مي‏كنيم، و يا چاپلوسي دشمن را شروع مي‏نماييم. ولي در كربلا هيچ‌كدام از اين ها نيست، نه آن‌چنان شكستي است كه ديگر حرف نزنند و نه آن‌چنان خوردشدني كه التماس‏كنند، اين‌ها از معجزات كربلاست. يك زن در برابر يزيد در حال اسارت ايستاده است و مي‏گويد: اي يزيد! در واقع تو شكست خوردي، با اين قدرت سخن گفتن پشتوانه‌اي به همراه دارد كه خبر از يك حكمت خاص و يك شعور عميق مي‌دهد.
تو پسر زياد را به كمك خود مي‏خواني و او از تو ياري مي‏خواهد و تو و پيروانت در كنار ميزان عدل خدا جمع مي‏شويد، آن روز خواهي دانست بهترين توشه سفر كه معاويه براي تو آماده كرده است اين بود كه فرزند رسول خدا را كشتي. به خدا من جز از خدا نمي‏ترسم و جز به او شكايت نمي‏كنم. هر كاري‏ مي‌خواهي بكن، هر نيرنگي كه داري به كار ببر! هر دشمني كه داري نشان بده! به خدا اين لكّة ننگ كه بردامن تو نشسته است هرگز سترده نخواهد شد.
سپاس خدا را كه كار سادات و سرور جوانان بهشت را به سعادت پايان داد، بهشت را براي آنان واجب ساخت. از خدا مي‏خواهم مقام آنان را فراتر ببرد و رحمت خود را بر آنان بيشتر گرداند چه، او كارداني تواناست. (پايان خطبة حضرت زينب‏ سلام الله عليها)
چنين گفتاري از جگري داغدار و سرشار از ايمان و تقوي سرازير مي‏شود. معلوم است كه سخت‌ترين دل‌ها فرو مي‏شكند و همة تصميماتي كه كار را به اين‌جا كشانده است، متزلزل مي‏شود. حتّي اگر آن تصميم گيرنده مرد فاجر و سنگ‌دلي مانند يزيد باشد. چراكه كربلا فرهنگي نيست كه براي رقيب خود قدرتي باقي بگذارد. يزيد در مقابل اين همه تزلزلي كه پيدا كرد گفت: «خدا بكشد پسرمرجانه را، من راضي به كشتن حسين نبودم».
تو با اين همه هيبت كه در اسيران كربلا مي‏بيني، به قدرت حكمت حسيني آگاه شو، كه حركتي است بي‌شكست. چراكه در اين حكمت و نهضت كشته شدگانند كه فرمان مي‏رانند و قاتلانند كه در زير بار كارهاي ننگين خود قد خم كرده‌اند، و در واقع اين‌ها در روح و روان اسيران كربلا اسير و گرفتار افتاده‌اند. اين‌جا يزيد است كه اسير دست زينب است و نه تنها شهر شام براي حضور او تنگ شده ، كه كاخ او ديگر تحمل او را ندارد، حتي او از خود بيزار است. معلوم نيست به حيله يا به واقع، ولي بالأخره گفت: «حاضر بودم يكي از فرزندانم كشته شود و حسين كشته نشود»، مهم نيست به حيله بگويد و يا به غير حيله، مهم اين است كه بفهمي اين جمله يعني شكست يزيد و يعني شكست‌ناپذيري نهضت كربلا. و هركس به اندازه‏اي كه به نهضت و حكمت حسين عليه السلام نزديك شود از پوچي‌ها مي‏رهد و در همه جبهه‌ ها، بي‌شكست خواهد بود.
سلام بر حسين عليه السلام و بر ياران او كه خوب فهميدند چه كاري را به عهده گرفته‏اند و راستي‏ چه كار پربركتي بود، كار حسين و يارانش؛ چه آن‌ها كه با او كشته شدند و چه آن‌ها كه در قافلة اسيران، ادامه‌دهندة كار عاشورائيان بودند، چقدر عجيب است كار حسين عليه السلام در كاخ يزيد به زبان زينب؛ خدا مي‌داند اگر چنين چيزي اتفاق نيفتاده بود، ما باور نمي‌كرديم كه واقع شدني است. دوباره به جملات زينبِ به ظاهر شكست‌خورده در مقابل يزيدِ به ظاهر پيروز شده، فكر كن و به من بگو كاري بزرگ‌تر از اين در تنگناي زمين ممكن است؟ يك زن و نَه مرد، داغ فرزندان و عزيزان ديده، و نه يك زن در شرايط عادي، اسير در چنگال بي‌رحم‌ترين قاتلان، و نه در بين دوستان و نه بر اريكه قدرت، حال در چنين شرايطي و اين‌همه سخن بزرگ گفتن كه وسعت آن به وسعت همة تاريخ است، راستي معني حكمت حسيني چقدر ژرف و عميق است؟ بگذار تو را در ساحل اين اقيانوس بيكرانه كه يك موج آن سخنان زينب است، تنها بگذاريم تا شايد تو توان نگاه كردن پيدا كني، من كه فقط مي‌توانم به اين افق غيرقابل دسترس نظاره كنم.
خدايا! چشم ما را از كربلا باز مگير! و خدايا! قدرت نگاه كردن درست به اين كار بزرگ را به ما عطا كن. يا رب‌العالمين
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه نهم
حسين عليه السلام دريچه كشف اسرار
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلي الْحُسَيْن وَ عَلي عَلِيّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلي اولادِ الْحُسَيْنِ ﴾
﴿ وَ عَلي اَصْحابِ الْحُسَيْن ﴾
﴿ الَّذينَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَيْن عليه السلام ﴾
امام و اصحابش؛ عزيزاني هستند كه به ما نشان دادند در هر شرايطي و هر زماني حركت ديني و حيات ديني بهترين راه و سعادت‌بخش‌ترين مسير است و در هر حال هيچ بهانه‏اي براي ترك كردن زندگي ديني نمي‏ماند، حتّي اگر حيله‏هاي معاويه با آن همه پيچيدگي حاكم باشد و زشتي‏هاي يزيد به صحنه بيايد.
در جلسات گذشته عرض شد كه حكمت و فرهنگ حسيني عليه السلام حكمت و فرهنگي است كه دشمنانش را اسقاط مي‏كند و در اين فرهنگ كوتاه آمدن نسبت به فرهنگ زشت دشمن هرگز وجود ندارد، هر چند قوّة غضبيّه در اين فرهنگ ميدان‌دار نيست بلكه تعادل حسيني اساس اين نهضت است، چه در حادثه كربلا و چه در روز عاشورا و چه در كاروان اسراء و چه در دربار يزيد و مقابله حضرت زينب‏ سلام الله عليها با او، در هيچ‌يك از مراحلِ اين نهضت غضب ميدان‌دار نيست. عمده آن است كه فرهنگ حسيني خوب شناخته شود تا شكست‌ناپذيري آن روشن گردد. البته؛ شناختن اين فرهنگ بسيار سخت است. اگر حضرت نوح عليه السلام چشم پيامبري دارد - كه دارد - و حقايق تاريخ را مي‏بيند، متوجّه مي‏شويم گرية حضرت نوح عليه السلام براي امام‌حسين عليه السلام پيام بزرگي به همراه دارد، و آن اين‌كه بايد پرده‏هاي ظاهر را كنار زد تا مقام حسيني را يافت. همچنان‌كه قبلاً اشاره شد، اگر خداوند به حضرت موسي عليه السلام مي‏فرمايد: بايد نزد بندة صالحي به نام خضر عليه السلام بروي و از علومي كه ما به او داده‏ايم بياموزي و حضرت موسي عليه السلام چنين مي‏كنند و اوّلين چيزي كه بين اين دو انسان بزرگ مراوده مي‏شود قصّه امام‌حسين عليه السلام است و اشك هر دو براي امام‌حسين عليه السلام جاري مي‏شود؛ اين مسئله براي ما پيام دارد، يعني براي درك مقام و حكمت حسيني بايد در معبد اولياء‌الله وارد شد تا بتوان از اين حقايق درك و فهمي صحيح به‌دست آورد.
راه اتّصال به عالَم اسرار
اين روشن است كه همواره گوهرهاي گرانمايه را به راحتي نمي‏توان به‌دست آورد، خضرِ اَسراردان مي‏خواهد تا حتّي موسي را به اسرار كربلا آشنا كند. لذا در خبر داريم اوّلين چيزي كه بين حضرت خضر و حضرت موسي مذاكره شد، آن بود كه معلّمِ راه، يعني خضرِ پيامبر، براي حضرت موسي از كربلا گفت و هر دو سخت گريستند كه؛ مقام اتّصال به عالم اسرار با گريستن بر حسين عليه السلام امكان‌پذير است. يعني فهم حكمت حسيني پير راه مي‏خواهد و كربلا اسراري است نهفته در دل اولياء كه بايد همّت كرد تا از آن بي‏بهره نباشيم.
نمي‏خواهيم باب بحث را در اين‌جا مفصّل باز كنيم، شما حتماً دقّت كرده‏ايد كه در روز و شب قَدر و ايَّام‌الله، چه در روز عرفه، و چه در شب قدر، به عنوان يكي از آداب عبادت، زيارت امام‌حسين عليه السلام مطرح است. يعني در چنين روزهايي كه راه‌هاي آسمان گشوده است، رفتن به سوي اَسرار عالم غيب به مدد روح حسيني ممكن است و حسين عليه السلام دريچة كشف اسرار الهي است.
نتيجه بصيرت ديني‏
اين است كه باز مي‏گوييم اسلام در كربلا خود را به نمايش گذارده است تا معلوم شود انسان مسلمان چه تواني به وسيلة اسلام به‌دست مي‏آورد و تا معلوم شود چقدر زيبا حقارت دشمن به چشم مي‏آيد و از خود بيگانگي تماماً از مسلمانان بيگانه مي‌شود و انسان مسلمان در مسير حكمت حسيني به قدرتي باورنكردني دست مي‌يابد.
خودتان يك سير تاريخي بكنيد، ببينيد در طول تاريخ، مسلمانان وقتي مشكل داشته‏اند كه دشمن دين خود را حقير نديده‏اند و اين حكمت حسيني است كه به ما بصيرتي مي‌دهد تا عظمت و عزّت مؤمنين، و حقارت و ذلّت دشمن را درست ببينيم و قدرت خود را در مسير زندگي اسلامي بيازماييم. هرگاه ما اين چشم و حكمت را از دست بدهيم ارزش‌هاي كاذب دشمن را براي خودمان ارزش مي‏كنيم و مرعوب دشمن مي‏شويم و حيات اسلامي‏مان را از دست مي‏دهيم و اين‌جا اول سقوط است. اگر مي‏بينيد پدران و مادران ما با حكمت حسيني همواره در نشاط ديني ماندند، به اين جهت بود كه حكمت حسيني، دشمن را حقير مي‏كرد و قدرتي فوق‌العاده در آن‌ها پديد مي‌آورد، و اگر امروز عدّه‏اي مرعوب دشمن اسلامند، به دليل فاصله گرفتن از حسين عليه السلام و حكمت حسيني است.
حكمت حسين‏ عليه السلام، يا قدرت يزيد؟
حسين عليه السلام در آينه روزگار چه ديده بود كه به اهل خيام خود گفت: نگران نباشيد، بعد از من چيزي نمي‏گذرد كه شما را با احترام به موطن‏هايتان مي‏رسانند و خود آنها ذليل مي‏شوند. آري؛ چه ديده بود كه يزيد دستور داد با احترام با ذُريّه پيامبر صلی الله عليه و آله برخورد كنيد. چراكه سراسر وجود او را شكست فرا گرفته است، و هيچ راهي براي فرار از اين شكست نمي‏يابد. اين است كه بايد حسيني عمل نمايي تا يزيد را در چنگال خود اين چنين خوار و ذليل كني، و بايد حسيني فكر كرد تا دشمن را حقير ببيني و نه قدرتمند، و بايد بيشتر از آن‌كه حسرت يزيد بودن داشته باشي، حسرت حسين شدن در تو شعله‌ور باشد. هرچند با رواني كوفي‌صفتانه، آرزوي عزّت حسيني داشتن نيز يك آرزوي واهي است و هرگز محقّق نمي‏شود!
دل به عزّت يزيدي سپردن نه چاره راه است و نه رسيدن به مقصد. يعني نمي‏شود براي پيروز شدن و به مقصد رسيدن، گفت اي كاش من قدرت يزيد را داشتم؛ بلكه بايد بخواهي حكمت حسين عليه السلام را داشته باشي تا در همة صحنه‏ها پيروز بماني.
پي بردن به اين نكته كه قدرت يزيدي اصلاً قدرت نيست و نمي‏تواند دارندة آن را به مقصد برساند و اين حكمت حسيني است كه همه چيز را به مقصد و به ثمر مي‏رساند، نياز به بحث و بصيرت زيادي دارد. در حكمت حسيني قدرت اسلحه‏ها نقش محدودي دارد. حضرت ابا‌عبدالله عليه السلام بي‌اسلحه نبودند، بي جنگ هم نبودند، گردنشان را هم به شمشيرها نسپردند، نمي‏خواستند هم بي‏قدرت باشند، اما در شرايطي از انديشه و ايمان به‌سر مي‌بردند كه قدرت اسلحه‌هاي يزيدي چيزي نبود. لطف امام‌حسين عليه السلام بايد شامل حالمان شود تا در حسرت قدرت يزيدي به‌سر نبريم و طالب حكمت حسيني باشيم. در حكمت حسيني اسلحه‏ها نقش اصلي را ندارند و همه اميد به قدرت اسلحه‏ها بسته نشده است تا اگر قدرت نظامي‏مان كافي نبود از تحرّك باز بمانيم و از ادامة حيات ديني مأيوس گرديم و در نتيجه مقهور دشمن شويم. نگوييم اي‌كاش ما قدرت يزيد را داشتيم تا به خدمت حسين عليه السلام مي‏رفتيم، بگوييم اي‌كاش ما حسيني مي‏انديشيديم تا يزيد در چشم ما حقير باشد. البته حاكميّت اسلامي بر جامعه براي اباعبدالله عليه السلام چيز مطلوبي بود اما نه يك حاكميّت تسليحاتي و نظاميِ صِرف مثل يزيد.
اسلام؛ يك دين يا يك حكومت؟
يكي از نكاتي كه بايد به آن توجه داشت، اين است كه معاويه چه كرد؟ معاويه كار بسيار عجيبي انجام داد. او اسلام را به عنوان يك حكومت نشان داد نه به عنوان يك دين. البته توجّه داريد كه اسلام به عنوان يك دين كامل داراي حكومت هم هست، اما اسلام فقط حكومت نيست. اين مسئله آن‌قدر ظريف است كه بسياري از مردم نفهميدند معاويه دارد چه كار مي‏كند. اهل‌البيت بودند كه خطر اين فكر و كار معاويه را فهميدند. هميشه اين خطر بوده است و عشق به كربلا و اميرالمؤمنين عليه السلام است كه ما را از اين خطر نجات مي‏دهد. چراكه در آينه كربلا آن‌چه اصل است دين است و يكي از ابعاد دين، حاكميّت آن است در اجتماع، نه اين‌كه دين فقط حاكميّت باشد.
شاميان - با حيله معاويه- اسلام را به عنوان يك حكومت مي‏شناختند و نه به عنوان يك دين. و شايد بگوييم اين بزرگ‌ترين ظلمي بود كه بر اسلام در شام و بر مردم شام رفته بود و اصلاً گمانشان اين بود كه اسلام در مدينه و ساير بلاد اسلامي همان اسلامِ در شام است و لذا روزِ ورود اسيران به شام را جشن گرفتند چون حكومتشان بر دشمنان خود پيروز شده بود. و فكر مي‏كردند نزاع و درگيري بين دو حكومت است، يك طرف پسر پيامبر صلی الله عليه و آله به عنوان مخالف و يك طرف پسر يزيد به عنوان يك حاكم. اما راستي چه شد كه از طريق حكمت حسيني، شام نيز به حوزه اسلامي پيوست و آن‌چنان بيدار شد كه پذيراي روزهاي آخر عمر زينب‏ سلام الله عليها گشت. و ديگر اين يزيد نيست كه در شام حكومت مي‏كند، بلكه حسين عليه السلام است كه در قلب‌ها جاي گرفته است.
امروز بسياري از مردم شامِ معاويه (يعني كشور سوريه امروزي) ادعاي شيعه بودن دارند و حداقل در ادعا حسيني شده‏اند و حتّي «حافظ اسد» خود را شيعه مي‏داند و قبر معاويه هم بي‌نام و نشان گشته و كسي به آن عنايتي ندارد، در حالي كه حرم حضرت زينب سلام الله عليها مورد توجّه و زيارت آن‌ها قرار گرفته است. قلب‌ها هميشه دنبال حق است، قلبِ كلِّ بشرِ امروز هم به معاويه نظر ندارد، ولي اباعبدالله عليه السلام اگر در دنياي كفر هم بود به عنوان اين‌كه قلب‌ها در هواي حق مي‏تپد، براي آن‌ها يكي از قدّيسان به شمار مي‏آمد.
گفتيم كه معاويه دين را به حكومت تبديل كرد و كربلا به صحنه آمد كه بگويد دين اصل است و حكومت يكي از شئون دين است و معاويه مي‏خواهد با عمده كردن حكومت، دين را ذبح كند كه گويا بشر بيش از آن‌كه نياز به دين دارد و بايد نسبت به دين خدا حساس باشد، به حكومت توجّه كند و اين حيله فوق‌العاده خطرناك است، چراكه؛
وقتي دين به معني حكومت شد، ديگر از حاكمان انتظاري جز حكومت نمي‏ماند و اين‌جاست كه هم مردم از حكومت ديني محروم مي‏شوند، و هم حاكمانِ غيرديني در امنيّت خواهند بود، و انتظارهايي كه از يك والي اسلامي هست ديگر از حاكم غير ديني نخواهد بود.
حكومت؛ وجه جدايي ناپذير دين
شما ببينيد چرا ملكة انگلستان و درباريان آن‌ها در حالي كه زشت‌ترين كارها را مي‏كنند كسي به آن‌ها اعتراض نمي‏كند. چون با ملاك دين است كه در مقابل هر زشتي مي‏توان اعتراض كرد. ولي وقتي جاي حقيقت و دين را حكومت تعيين مي‏كند، ديگر ديني نمانده است كه بتوان بر اساس آن به انحراف‌هايي از دين اعتراض كرد كه چرا ملكه و پسر و شوهرش تن به چنين هرز‌گي‌هايي مي‌دهند؟ بنابراين حكومت را حق، و حق را همان حكومت مي‏دانند. لذا بايد بيدار بود و ديد كه معاويه چه كار كرد و فرهنگ غرب امروز چه كار مي‏كند و برخورد اباعبدالله عليه السلام با معاويه چگونه بود؟ تا روشن شود برخورد ما با فرهنگ غرب كه حيات جامعه جهاني را تهديد مي‌كند، چگونه بايد باشد.
شيعه چنين نيست كه دين را در حدّ يك حكومت بشناسد و بر آن اساس دين را بپذيرد، چون شيعة علي عليه السلام آن انسان معصوم را به عنوان والي و حاكم پذيرفته است، و ديني را مي‏شناسد كه حكومت وجهي و بُعدي از آن دين است، و لذا حكومتي را جز حكومت ديني نمي‏پذيرد، مي‏گويد: دين بايد در جامعه و روابط بين انسان‌ها حاكم باشد، نه اين‌كه حكومت يك چيز مستقلّ و جداي از دين قلمداد شود. و اگر در كشور شيعه حاكميّتي غير از حاكميّت ديني پيشنهاد شود، به زودي آن حكومت با اعتراض مردمِ خود روبه‌رو مي‏گردد. و اين آرزويي است واهي كه بخواهيم مردم را به حكومت غيرديني وارد كنيم - چه رسد به حكومت ضدّ ديني- و دينداري را امري فردي و شخصي بپنداريم و نه اجتماعي.
عدّه‏اي مي‏گويند بايد حكومت غير ديني حاكم باشد چون معتقد به پلوراليسم ديني يعني كثرت‌گرايي ديني هستند. در كثرت‌گرايي ديني براي هركس دين خودش حق است و چون دين هركس براي او حق است، هيچ ديني نبايد حاكم باشد و لذا بي‌ديني بايد حاكم باشد، ولي در اسلام واقعي، يعني اسلام شيعي بايد حكومت ديني حاكم باشد تا مردم آداب زندگي زميني‌شان را با آسمان حقايق هماهنگ كنند و از زندگي زميني بهرة لازم را ببرند و پيام حسين عليه السلام و كربلا همين است و بس و حيلة معاويه هم بريدن حكومت است از عالم قدس.
پيامبراكرم‏ صلی الله عليه و آله اوّلين جايي كه پايشان محكم شد - يعني در مدينه - حكومت تشكيل دادند. اين‌ها مي‏گويند اگر دموكراسي حق است، دموكراسي ديني هم، حق است و دموكراسي، يعني هركسي حقّي دارد، پس دموكراسي ديني هم يعني هر كس با هر ديني حق است؛ پس در نظام دموكراسي ديني نبايد هيچ ديني حاكم باشد. نتيجة چنين انديشه‏اي بي‌رنگ شدن دين، و حاكميّت ليبرال دموكراسي به جاي دين است، آن‌چنان‌كه در اروپا به‌وجود آمد. اين‌ها متوجّه نيستند كه اسلام و شيعه غير از مسيحيت و كليساست. شيعه راه ارتباط حكومت را با عالم قدس به كمك ائمة معصومين عليهم السلام آموخته است و لذا جايي براي مأيوس شدن از حكومت قدسي در پيش ندارد، پس جا ندارد كه شيعه را با مسيحيت يكي بدانيم و فكر كنيم آنچه بر اروپاي مسيحي رفت، حتماً بر ما نيز خواهد رفت.
يك مقايسة غير منطقي
مگر واقعة قرن 18 و پيروزي سكولاريسم اروپا، در ايران انجام ‌شدني است؟ مگر بقيّة حوادث ايران با روند دين‌زدايي اروپا تطبيق دارد؟ مگر انقلاب اسلامي در همان راستايي به پيروزي رسيد كه امور اروپا در آن راستا جلو رفته و مي‏رود؟ و يا برعكس؛ انقلاب اسلامي نشان داد كه آن روند در كشور شيعه محقّق‌شدني نيست. رضاخان و آتاتورك را بنگريد، رضاخان در ايران منفور و مضمحل است و با اين‌كه غربيان بسيار تلاش كردند و خود او هم بيست‌سال جان كند و با دين مبارزه كرد تا خود را پايدار كند، امّا ملّت شيعه او را مثل آب دهان از كشور بيرون انداختند. ولي آتاتورك در كشوري كه حسين عليه السلام ندارد - تركيه- هنوز به عنوان ارزش مطرح است. ما از نظر فرهنگ ديني با تركيه كه مسلمان هم هست، منطبق نيستيم چه رسد با اروپا، كه روشنفكران ما مي‏خواهند ولايت فقيه را با كليسا مقايسه كنند و همان روند اروپا و حذف كليسا را با حذف ولايت‌فقيه براي اين‌جا بجويند. برعكس؛ ولايت‌فقيه آن روند را هم كه در اروپا حاكم است، برمي‏گرداند. يعني بايد اروپا هم به زندگي ديني برگردد، ولي نه به كليسا و مسيحيت، بلكه به اسلام و قرآن، آن هم اسلامي كه ولايت ‌فقيه در آن نقش اساسي داشته باشد و نه نقش نظارتي و تشريفاتي و إن‌شاءاللّه حكومت جهاني اسلام دارد پايه‌ريزي مي‏شود و در اين راستا تلاش‌هاي سكولاريست‌ها پوسيده و پوچ مي‏گردد.
پس همان‌طور كه معاويه با نقشه‌هاي - به زعم خود بسيار حساب‌شده- خواست حكومت را از دين جدا كند و كاري كند كه ارزش‌هاي ديني در حكومت بر مردم نقشي نداشته باشد ولي با فرهنگ حسين عليه السلام همه چيز خنثي شد، باز با حسين عليه السلام معادلات جهاني به نفع حكومت اسلامي و حاكميّت حكم خدا به هم مي‌خورد و در آينده سكولاريسم نه به‌عنوان يك راه و رسم حكومت، بلكه به عنوان يك حيله براي ملّت‌ها مطرح مي‌گردد.
باز نگاهي به كوفه
بعد از واقعة كربلا حضرت زينب و امّ كلثوم‏(سلام‌الله‌عليهما) از مسئلة كوفيان به سادگي عبور نمي‏كنند. لذا اشارة ديگري به كوفيان مي‏كنيم تا كوفيان را به عنوان آينه‏اي عبرت‌آموز در پيش روي خود قرار دهيم و حيات خودمان را بررسي كنيم و ببينيم حياتمان چقدر در آينه كوفيان منعكس است و چقدر در آينه امام‌حسين‏ عليه السلام؛ چراكه كوفيان هدف ارزش‌مندي را دنبال مي‌كردند، ولي خود را براي آن مقصد مجهّز ننمودند.
اگر انگشت اشارة ذُريّه پيامبر صلی الله عليه و آله متوجّه كوفيان نبود، و اگر آن عزيزان از كوفيان گذشته بودند، ما هم انگشت را از معاويه و يزيد و عبيداللّه به جاي ديگر نشانه نمي‏رفتيم و مطلب را با حقارت يزيد به پايان مي‏برديم و همواره تأكيد مي‏كرديم كه فرهنگ اموي-شامي معاويه را بشناسيد تا به كمك حكمت حسيني با آن درگير شويد و خود را سعادتمند و آن فرهنگ را رسوا كنيد. اما هنوز نيم‌نگاهي به كوفه داريم و بعد از اين نگاه حرفمان را تمام مي‏كنيم كه در اين مرحله، ديگر تماشاگري بس است، بايد بازيگري را شروع كنيم. گيرم كه تا حالا به اين مطلب رسيدي كه بايد با حكمت حسيني زندگي را ادامه داد، ولي نمي‌دانم خود را براي چنين كاري آماده كرده‌اي، آيا مي‌داني اگر تمنّاي خود را تصحيح كني ولي شخصيت خود را براي تحقّق آن تمنّا نپروراني چه خطر بزرگي در پيش رو داري؟
كوفيان، حسين عليه السلام را نزد خود خواندند و به او وعدة ياري دادند و بعد كه با عبيدالله روبه‌رو شدند، وعده‌هاي خود را فراموش كردند. راستي؛ آيا ارعاب عبيدالله آن‌چنان بود كه حجّتي براي كوفيان باشد تا به ياري حسين عليه السلام نيايند و آن ياري را غيرممكن بپندارند؟ تاريخ گواه است كه چنين حجّتي نداشتند، آري؛ به هيچ‌وجه چنين حجّتي نداشتند و حتّي پشتيباني شام از عبيداللّه هم به گونه‏اي نبود كه آن‌ها از ترس شام، بهانه‏اي ‏براي ياري نكردن حسين عليه السلام داشته باشند (معادلات آن زمان، چنين تحليلي را اجازه نمي‏داد، زيرا آن‌ها مي‏توانستند عبيدالله را با 13 نفر همراهش بكشند و حاكميّت كوفه را به‌دست بگيرند، از طرفي معاويه هم مرده بود. تازه از نظر مسافت، شام كجا و كوفه كجا؛ و از نظر كيفيت و جلب آراي مردم، عبيداللّه كجا و حسين عليه السلام كجا! ) اين‌جاست كه نمي‏توان از كوفيان گذشت و نمي‏توان معني كوفيگري را به عنوان يك فرهنگ منحط در جامعة شيعه نشناخته رها كرد و چنين آفتي را بر درخت تناور تشيّع ناديده گرفت. با مسلم‌بن‌عقيل، با آن همه شور بيعت كردند، بعد به دشمن امام پيوستند و براي خشنودي دشمن، امام را كشتند و يا درهاي خانه را به روي خود بستند تا خبر كشته شدن امام را نشنوند. (عجب؟!!) حال بر خود نمي‌لرزي اگر تمنّاي حاكميّت امام معصوم را داشته باشي ولي خود را مطابق آن تمنّا نياراسته باشي چه مي‌شود؟ از سرنوشت كوفيان بايد عبرت گرفت.
مدينه را بگو كه يك‌سال بعد، جزاي ياري نكردن امام را ديد، آنگاه كه سربازان شام در شهر ريختند و غارت كردند و به زن‌هايشان تجاوز نمودند و قتل‌عام كردند و رفتند. امّا قصّة كوفه، قصّه ديگري است. با مرگ معاويه به امام نامه نوشتند، ولي ياريش نكردند و با مرگ يزيد، آتش انتقام در بين آنها سر به آسمان برداشت، اما ديگر شرمنده‌تر از آن بودند كه باز به امام سجّاد عليه السلام نامه بنويسند و از او دعوت كنند.
شمشيرها را بي‌پروا از غلاف بيرون آوردند و به هر شكلي كشتند، هم آن را كه بايد بكشند و هم آن را كه بايد نكشند، هم آن‌طور كه بايد بكشند و هم آن‌طور كه بايد نكشند، هم آن‌طور كه بايد كشته شوند و هم آن‌طور كه بايد كشته نشوند. اين است سرنوشت شيعياني كه از حكمت ديني فاصله مي‏گيرند و به عمل‌زدگي و قبيله‌گرايي و باندبازي مي‏افتند. كوفه يك خبر و عبرت بزرگ براي ما دارد. عبرت ازكوفه؛ يعني اگر مي‏تواني اين‌گونه آدم‌ها (شيعة باندباز بي‌حكمت) را اصلاح كن، و اگر نمي‏تواني از آن‌ها فاصله بگير و مواظب باش اگر مي‌خواهي راه سعادت را كه راه حكمت حسيني است، پيشه كني؛ بايد از اوّل چون اصحاب كربلا در راه حسين عليه السلام پاكباز باشي، آري؛ علاقه‌مندي به حسين عليه السلام كافي نيست، بايد در راه حسين عليه السلام پاكباز بود، مطمئن باش سنّت جاري امتحان الهي جاي تو را به تو نشان مي‌دهد. اگر صادقانه اسلام را پذيرا نشوي، يك‌‌مرتبه خود را در كنار عمرسعد خواهي ديد و اگر صادقانه علاقه به حسين عليه السلام را پيشه نكني، يك‌مرتبه خود را در كنار كوفيان مي‌يابي و اگر صادقانه به دنبال حق باشي و راه را گم كرده‌باشي يك مرتبه حرّگونه خود را كنار امام‌حسين عليه السلام خواهي يافت و اگر از اوّل سعي كني امام خود را بشناسي و براي او پاكبازانه جان دهي، همواره در كنار حسين عليه السلام خواهي بود، گمان مبر در گردونة امتحان از صحنه خارج خواهي ماند؛ پس، از كربلا و از سرنوشت كوفيان، عبرت بگير.
عبرت را !
عبرت را، عبرت را! سر حسين عليه السلام را نزد عبيداللّه آوردند، سر عبيداللّه را نزد مختار، سرِ مختار را نزد مصعب، سرِ مصعب را پيش روي عبدالملك نهادند و ده‌سال چنين گذشت، و اين گوشه‏اي بود از آنچه حسين عليه السلام دربارة كوفيان خبر داد. امنيّت از كوفه و بصره، بلكه از سراسر عراق رخت بربست، هيچ‌كس از هيچ‌كس راضي نبود؛ همه، دشمن هم بودند، هم مردم نسبت به مردم، و هم حاكمان نسبت به مردم، و هم مردم نسبت به حاكمان، و در اين حال كار مشكل‌تر هم شد. «حجّاج‌بن‌يوسف ثقفي» بر كوفه گمارده شد، تفتيش عقايد، جاسوسي، اتّهام، دستگيري، زندان، شكنجه، قتل و اختناق بر كوفه سايه افكند. او كوفيان را مجبور به جنگ با مردم بصره كرد و عدّه زيادي از مردم كوفه در اين جنگ كشته شدند. بيست‌سال، آري بيست‌سال در زير سايه حجّاج بر كوفيان چه گذشت ، مگر گفتني است؟
وقتي حجّاج مرد، به نقل از مسعودي در مروج‌الذهب به جز كساني كه در جنگ‌ها كشته شده بودند، صدوبيست‌هزار نفر به دست او كشته شدند، و تعداد پنجاه‌هزار مرد و سي هزار زن در زندان‌هاي او زنداني بودند، كه شانزده‌هزار نفر از اين زنان برهنه بودند. مسعودي مي‏گويد: حجاج زن و مرد را در يك محل زنداني مي‏كرد و زندان‌هاي وي سقف نداشت تا آفتاب و سرما و باد و باران بر آنها ببارد . غذاي زندانيان مخلوطي از آرد جو و خاكستر و نمك بود كه زندانيان به سبب اين غذا و به سبب تابش آفتاب به صورت يك سياه‌پوست درمي‏آمدند.
راستي؛ كوفيان به ياري امام نيامدند تا چه چيزي را حفظ كنند؟ آيا توانستند؟ و اگر به ياري امام آمده بودند چه چيزي را از دست مي‏دادند كه بعد از دست ندادند؟ معني و نتيجة جداشدن از امام و پاكباز نبودن در راه اسلام، چه چيز خواهد بود، جز آنچه واقع شد.
برادران و خواهران! توجّه داشته باشيد كه اگر در خدمت اسلام و انقلاب اسلامي پاكباز نباشيد، چيزي را كه مي‏خواهيد به‌دست نمي‏آوريد و آنچه را كه داريد از دست مي‏دهيد.
و بالأخره هم نسل كوفيان تماماً برچيده شد. هم حجّاج مرد و هم كوفيان. اما روح كربلا نمرد، همچنان‌كه فرهنگ كوفيان نمرد، و همچنان‌كه فرهنگ يزيدي و فرهنگ امثال حجّاج‌بن‌يوسف‌ثقفي نمرد.
باز كربلا، و باز حسين عليه السلام و درخشندگي گوهر ايمان، و باز يزيد و حقارت، و باز حجّاج ...
و باز كربلا، و باز حسين عليه السلام و درخشندگي گوهر ايمان ... و حجّاج و...
و باز درخشندگي گوهر ايمان و باز بسيجيان.
و باز درخشندگي گوهر ايمان، و باز كربلا، باز حسين، باز باقي بودن بر عهد امام‌خميني‏(رحمة‌الله‌عليه)، باز بسيجيان.
كربلا حادثه‏اي نيست كه فقط در سال 61 هجري تحقّق پيدا كرده باشد. كربلا هر سال هست و همواره بايد به كربلا نظر داشت وگرنه زندگي ديني‌مان را از دست مي‏دهيم. هر كس به اندازه‏اي كه در دين عميق شود كربلا براي او عميق و شكوفا مي‏شود. به همين دليل پيشنهاد ما اين است كه اين سلسله بحث‏ها را به‌طور عميق بخوانيد تا إن‌شاءاللّه دريچه‏اي براي معرفت به امام‌حسين عليه السلام شود. و امام‌حسين‌شناسي يعني در زير اين آسمان، ايماني زندگي كردن و از پوچي‏ها آزاد شدن. و كربلا يعني:
مبارزه با پوچي‏ها
آن‌وقت مگر كربلا يك‌بار اتفاق افتاده است كه اين نوشتار را مي‏خواهي يك‌بار بخواني؟ باز بخوان و سال ديگر نيز دوباره، كه حكمت حسيني دير دسترس است. إن‌شاءالله پس از آن‌كه مطالب آن را به قلب خود بنشاني و عزمت، عزمي حسيني شد، به جلد دوم رجوع بفرماييد كه إن‌شاء‌الله راز و رمزهايي در كار است.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

سلسله مباحث «كربلا مبارزه با پوچي‌ها» را در جلد دوم به لطف الهي ادامه خواهيم داد، ولي قبل از آن، به يك نمونه‌اي از اين‌كه كربلا شكست‌بردار نيست، و نمي‌توان از آن گذشت، مي‌پردازيم.
از اوّل كتاب تا حال از زواياي مختلف اين نكته را گوشزد كرده‌ايم كه در حكمت حسيني، شكست معني ندارد و پايداري و بقاء، جزء اصلي اين حكمت است و در دل مباحث روشن شد كه حتّي در دربار يزيد، آثار زنده ماندن كربلا نمايان شد. حال در تاريخ با نمونه‌اي بسيار متعالي و روشن و پر رمز و راز؛ يعني اربعين شهداي كربلا روبه‌رو هستيم.
انسان به‌واقع از حيرت نزديك است قالب تهي كند، كه هنوز چهل‌روز از آن قلع‌وقمع‌ها نگذشته است، و هنوز صداي شادي پيروزي بر حسين عليه السلام از در و ديوار كوفه و شام به گوش مي‌رسد كه اربعين شهداي كربلا به‌پا مي‌گردد و بانگ بلند حسين عليه السلام در روز عاشورا پس از چهل‌روز در آسمان تمام شهرهاي اسلامي گوش‌ها را پر مي‌كند.
داستان آمدن «جابر‌بن‌عبدالله‌انصاري» و «عطيّه» به كربلا يك حادثه نيست، يك فرهنگي است كه تاريخ، قصّة اين دو بزرگوار را به‌عنوان نمونه ذكر كرده است.
آري؛ ما باز به «كربلا مبارزه با پوچي‌ها» مي‌پردازيم، ولي قبل از ادامة آن مباحث در جلد دوم، نگاهي به زيارت اربعين مي‌كنيم. اين زيارت چه از نظر محتوا و چه از نظر موقعيت تاريخي، حجّت قاطعي است بر اين‌كه تنها راه مقابله با پيچيده‌ترين و مخوف‌ترين توطئه‌ها عليه اسلامِ عزيز، راه حسين عليه السلام است، تا هم خودمان نفله نشويم و هم اسلام عزيز بماند.
شما را از طريق «زيارت اربعين» با حسين عليه السلام تنها مي‌گذاريم تا روشن شود آيا پس از مباحثي كه گذشت، مي‌توانيد با حسين عليه السلام سخن بگوييد؟

جلسه دهم
زيارت اربعين، پايداري بر عهد حسيني
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
اربعين، سنّت شيعيان بيداردلي است كه گذشت زمان، وفاداري آن‌ها را نسبت به امام‌حسين‏ عليه السلام از بين نمي‏برد. لذا كسي كه به حق، مؤمن است، نمي‏تواند به حقيقتِ مجسّم، يعني اباعبدالله‏ عليه السلام مؤمن نباشد و كسي كه همواره به ياد حق است، همواره به ياد حقيقت مجسّم است، هر چند غوغاي زمان چيزي غير از حق را بخواهد. غوغاي زمان و تبليغات يزيدي تلاش كرد كه اباعبدالله عليه السلام را از صحنة ذهن‌ها و خاطره‌ها پاك كند و آن همه تهمت‏ها و تلاش‌هاي سوء براي اين بود كه ذهن‌ها از ياد اباعبدالله عليه السلام پاك شود. ولي اربعين كه از نشانه‌هاي مؤمن شمرده مي‏شود ، نشان داد كه در زير اين آسمان كساني هستند كه غوغاي زمانه نمي‏تواند آن‌ها را از وفاداري به حقيقت مجسم يعني امام معصوم، غافل كند، و سنّت اربعين سنّت انسان‌هايي است كه اسير حكومت يزيدي نشدند و تحت‌تأثير تبليغات نظام كفر از تعهّدي كه با حق داشتند دست نكشيدند.
حسين عليه السلام؛ قطب دل‌هاي سالم
به حق و حقيقت، كهنگي‌بردار نيست و شامل مرور زمان نمي‏شود. كساني كه مي‏خواستند رنگ حسيني را بي‌رنگ كنند وآن‌هايي كه تسليم بي‌رنگي شدند و حسين‏ عليه السلام را از ياد بردند، هيچ‌كدام مؤمن نيستند. اين كه امام معصوم‏ عليه السلام فرموده است: «زيارت اربعين، يكي از نشانه‌هاي ايمان است» يعني اربعين ادامة عهد مؤمن است با حسين‏‏ عليه السلام كه تجسّم اسلام است و قطب دل هر انساني كه مي‌خواهد دلي فعّال و زنده داشته باشد، هر چند حاكمان ستمگر تلاش كنند كه اين عهد و وفاداري و ميثاق با امام را، از بين ببرند. چراكه مؤمن در عالمي از ايمان و حالي از معنويت به‌سر مي‏برد كه هيچ شرايطي نمي‏تواند آن حال را از او بگيرد و در واقع اربعين و زيارت اربعين استحكام آن حال ايماني است. آن كس به حسين‏ عليه السلام پس از شهادتش پشت مي‏كند كه آن حال ايماني را نشناسد.
اين يك قاعده است كه هميشه ستمگران وقتي حق و حقيقت اسلام و دين را تحمل نكردند، سعي مي‏كنند مظاهر اصلي دين را محو و نابود كنند. سعي مي‏كنند با تبليغات و غوغاسالاري و كشتار و تهمت زدن، حق را از صحنة جامعه و خاطره‌ها پاك كنند. و اين شيعه اربعين‌شناس است كه تحت تأثير اين غوغاسالاري‌ها قرار نمي‏گيرد. اين كه شخصيت جابربن‌عبدالله‌انصاري براي ما بسيار ارزشمند است و با توجّه به او سنّت اربعين را عزيز مي‏داريم به جهت كار بزرگي است كه او كرده است. هميشه شيعيان از بركات اربعين بهره‌مند شده‏اند.
شما فراموش نكنيد كه پس از واقعه عاشورا در كنار آن تبليغاتي كه امام‏ عليه السلام را به عنوان يك خارجي معرفي كردند، چنان جوّ ارعابي در كشور حاكم نمودند كه كسي جرأت ‌ياد آوري حسين‏ عليه السلام را نداشته باشد و از اين طريق براي هميشه سنّت حسين‏ عليه السلام و سنّت محمّد صلی الله عليه و آله از صحنه خاطره‌ها و سينه‌ها محو شود و يزيديان به راحتي بتوانند خود را تبليغ كنند، و حالا معلوم مي‏شود در چنين شرايطي، احياء اربعين حسين‏ عليه السلام چقدر كارساز بوده، در واقع با اربعين همة طمع دشمن خنثي و بي‌نتيجه شد.
به عنوان نمونه بقاء همين انقلاب اسلامي هم از بركات سنّت اربعين است. در شب پانزده خرداد سال 42 وقتي امام خميني‏(قدس‌سره) را دستگير كرده و به زندان بردند، فرداي آن روز مردم به خيابان‌ها آمدند و بدون هيچ ترسي فرياد اعتراضشان بلند شد. «فردوست» در خاطراتش مي‏نويسد: «در آن روز آن‌قدر آدم آمده بود و آن‌قدر ما اين‌ها را كشتيم كه خودمان ترسيديم». تاريخ مي‏گويد اين‌ها مسلسل‌ها ‏را در صحن حضرت معصومه سلام الله عليها گذاشتند و بسياري از مردم را كشتند. شاه حساب كرده بود وقتي امام‌خميني(رحمة‌الله‌عليه) را تبعيد كرد، و مردم وفادار به امام را هم كشت، ديگر بقيّه اين ملّت براي هميشه وفاداري خود را نسبت به امام و انقلاب پس مي‏گيرند و لذا آنچه بايد بكند كرد. اما امام خميني‏(قدس‌سره) را بعد از چهل‌روز آزاد كردند و به روستايي در حاشية شهر به نام داوديّه بردند كه در واقع ايشان را به آنجا تبعيد كنند. مورّخين مي‏گويند مردم آن‌قدر به ديدار امام‏‏(قدس‌سره) رفتند كه جادّة داوديّه پر از ماشين شده بود . اين چه سنّتي و چه دل و شعوري است كه بعد از اين همه كشته دادن، به ديدار امام‏‏(قدس‌سره) مي‏رود. حضور حماسي مردم وفادار به امام و آزاد از رعب نظام شاهنشاهي همة حيله‌ها را خنثي كرد. بعد امام را به قيطريه آوردند و از آن‌جا هم به قم بردند. اگر به نهضت كربلا و نهضت امام خميني‏(قدس‌سره) نگاه دقيق و عميقي بكنيد شباهت‌هاي بسياري بين اين دو نهضت مي‏بينيد. يعني با همان فرهنگ و حكمت حسيني، نهضت اسلامي شكل گرفته است.
شايد سيزدهم محرم بود كه خبر شهادت امام‌حسين‏ عليه السلام به مدينه رسيد، امويان تمام خانه‌هاي بني‌هاشم را در مدينه خراب كردند. يعني ديگر بني‌هاشم بايد از صحنه تاريخ پاك شود. «جابربن‌عبدالله‌انصاري» به همراه «عطيّه» بدون آن‌كه مرعوب جوّ پليسي نظام يزيدي شوند، به سوي كربلا حركت مي‏كنند تا ثابت كنند كه روح ايماني و وفاداري به امام‌حسين عليه السلام جوّ پليسي را به چيزي نمي‏گيرد و شامل مرور زمان هم نمي‏شود، چيزي كه يزيديان نمي‏فهميدند. وفاداري به امام و دين، تجددّ و روشنفكري هم برنمي‏دارد، هميشه بايد حق براي قلب مؤمن حيّ و حاضر باشد. اين است كه جابر، سنّت اربعين را به توصيه معصوم، پايه‌گذاري كرد و براي هميشه فرهنگ كربلا با سنّت اربعين جهان را تغذيه خواهد كرد، و عهد حسيني بر خلاف جوّ پليسي و رعب و وحشت، جاي خود را باز مي‏كند و راه خود را ادامه مي‏دهد.
دشمنان اين همه تلاش كردند تا همين وفاداري به امام از بين برود، وگرنه كشتن امام به‌وسيله آن همه لشكر كه عمرسعد جمع كرده بود، هنر نيست. آن‌ها مي‏خواستند اين وفاداري كه جابر و امثال او نشان دادند براي هميشه نابود شود، وفاداري عاشقانه‏اي كه كربلاييان را سمبل دين مي‏كند. در واقع عهد حسيني با اربعين حفظ شد و امروز هم من و شما سنّت اربعين را تكرار مي‏كنيم، يعني اي حسين، شما هميشه حق هستيد و ما بنا داريم ارتباطمان را با حق يگانه كنيم و وفاداري به حق را هيچ‌گاه از دست ندهيم، و مرور زمان و غوغاي زمانه و تبليغات يزيدي نمي‏تواند ارتباط ما را با شما قطع كند. هر سال اربعين گرفتن آن‌گونه كه امام صادق‏ عليه السلام در زيارت اربعين به ما آموختند و با حسين‏ عليه السلام حرف زدن، چيزي گرانقدر و ارتباط بزرگي است.
در اين زيارت، ارتباط با امام را اين‌گونه شروع مي‏كنيم:
﴿ اَلسَّلامُ عَلي‏ وَلِيّ الله وَ حَبيبِه﴾
سلام بر وليّ خدا و حبيب خدا!
اين سلام يعني ظهور ارادت به امام، يعني هنوز حسين‌بن‌علي‏ عليه السلام، زنده و حبيب و وليّ خداست، نه يزيد و يزيديان؛ و هنوز دل ما به وليّ و حبيب خدا نظر دارد و تبليغات يزيدي در طول تاريخ نتوانسته است ما را طعمة خود كند. شما ديده‌ايد آدم‌هايي را كه با يك مسئلة كوچك تمام تعهداتشان را نسبت به انقلاب و اسلام و امام و ارزش‌ها از دست مي‏دهند، چون اين‌ها شيعه واقعي نيستند و با شدّت گرفتن جوّ تبليغاتي زمانه و غوغاهاي دشمن، تمام ارتباط قبلي خود را با اسلام وانقلاب از دست مي‏دهند، چون به حقيقت وفادار نيستند و اسير جوّ زمانه هستند.
مر سفيهان را رُبايد هر هوي
زآن‌كه نَبْوَدْشان گراني قوا


آدم‌هاي بي‌اصول با هر بادي به لرزه درمي‏آيند، چون‌كه از نظر معرفتي قوي نيستند و ريشة محكم ندارند. ريشة انسانِ مؤمن، وصل به حق است؛ لذا غوغاي زمانه نمي‏تواند او را به لرزه درآورد و بربايد. مثلاً در زمان رضاخان كه او دستور داده بود زنان بايد چادرها را از سرشان بردارند، كساني كه اربعين را نمي‏شناختند، سريعاً چادرشان را از سربرداشتند و به اسم مقتضيات زمانه رنگ اصيل خود را از كف دادند، و رنگ ضد انساني حكومت غيرالهي رضاخان را پذيرفتند، ولي فرهنگ اربعين چيز ديگري به ما مي‏آموزد و آن عبارت است از پايدار ماندن به عهد الهي خود و اين با اعلام ارادت به امام معصوم‏ عليه السلام محقّق مي‏شود لذا مي‏گوييم:
﴿ اَلسَّلامُ عَلي‏ خَليلِ الله وَ نَجيبِه﴾
سلام بر خليل و نجيب خدا!
يعني سلام بر تو كه خودت را براي خدا از هر خوديتي خالي كردي و سلام بر بندة نجيب خدا! كه هيچ عصياني در مقابل خدا نداشت. با ارتباط قلبي مي‏توان اين سلام‌ها را حل كرد و جهتِ جان را در جهتِ ارادت‌ورزي به اباعبدالله‌الحسين‏ عليه السلام انداخت و از اثرات مثبت اين ارادت‌ورزي بهره برد، هر چه بهره هست از توجّه دادن روح است به امام معصوم‏‏ عليه السلام، آن هم ارادت به امامي كه همة فرهنگ روميِ معاويه، مي‌خواهد نور او را محو كند، حالا شما روبه‌روي او ايستاده‌اي و برخلاف آن همه غوغا با او با تمام وجود گفتگو مي‌كني.
﴿ اَلسَّلامُ عَلي‏ صَفِيِّ الله وَ ابْنِ صَفِيِّه، اَلسَّلامُ عَلَي الْحُسَيْنِ الشَّهيد﴾
يعني سلام بر بنده با صفاي خدا، دوست برگزيده و خالص او كه فرزند خانواده باصفايي است، سلام بر حسين مظلوم شهيد.
ملاحظه كنيد دلي كه توجّهش به امامش دائمي است، چه بهره‌هايي از اين توجّه مي‏برد اين سلام و اين تعهّد اجازه نمي‏دهد كه جوّ زمانه، ما را فراگيرد. تعهّد با اباعبدالله‏ عليه السلام در واقع تعهّد با خداست، تعهّدي كه در «عهد اَلَسْت» بستيم. هركس تعهد با ائمه‏ عليهم السلام و اسلام وارزش‌ها را شكست بايد بداند كه با خودش قهر كرده و نقض پيمان نموده و بايد بداند كه خود را از دست داده است، قرآن در مورد آنها مي‌فرمايد: «وَ كانُوا يُصِرُّونَ عَلَي‌الْحِنْثِ الْعَظيم» يعني؛ اين‌ها بر شكستن عهد عظيمي اصرار مي‌ورزند. اين زيارت‌ها و سلام‌ها احياي خودِ اصيل انسان‌ها است تا از اصل خودمان جدا نشويم و عهد خودمان را با امام عليه السلام هرگز نشكنيم.
ارتباط با امامي مظلوم و شهيد، يعني گشودن دريچة جان به سوي ذاتي مقدّس كه در رهگذر يافتن حيات معنوي به راحتي از حيات بدني مي‏گذرد، در اين حالت انسان نسبت به خود بي تفاوت نخواهد بود تا هرچه را زمانه بر سرش مي‏آورد بپذيرد و اميدش از دست‌يابي به خودِ برين نابود شده باشد. راستي كه ارادت به چنين شهيد مظلومي، چه زيبا جرقه هاي حيات را از لابه‌لاي خاكستر روزمرّگي‌ها به چشم مي‏نماياند تا از آن جرقه‌ها مشعلي فراهم آورد و نگذارد در ظلمت زمانه مأيوس و چروكيده و افسرده بماند.
﴿ اَلسَّلامُ عَلي‏ اَسيرِ الْكُرُباتِ وَ قَتيلِ الْعَبَراتِ﴾
يعني سلام بر كسي كه در تنگناي گرفتاري‌ها اسير شد و كشتة اشك‌هاي روان گشت.
سلام بر شما كه گرفتار سختي‌ها شديد و دشمنان اسلام، صحنه را براي شما تنگ كردند و مانع انجام وظيفة امامت شما شدند. شما كشتة اشك هستيد؛ يعني كشته شدني كه آه و اشك به دنبال دارد، يك كشته شدن عاطفي و روحاني، نه سياسي و افراطي، بلكه كشته شدني ناب و اصيل.
زائر و عاشق اباعبدالله‏ عليه السلام را نگاه كنيد كه چگونه با امام خود ارتباط برقرار مي‏كند، اين رابطه يك رابطه پراگماتيستي و سودانگاري دنيايي نيست، بلكه يك ارتباط قلبي و روحي است، اصلاً بقايِ ايمانِ زائر به اين نوع ارتباط عاطفي است. چراكه انسان‌ها پيش از آن‌كه با عقلشان زندگي ‌كنند با قلبشان زندگي مي‏كنند، و لذا زائر امام با قلبش امام را زيارت مي‌كند، عقل به ما كمك مي‌كند كه مقصد خود را درست بشناسيم، ولي وقتي عقلاً متوجّه شديم كه بيراهه نرفته‌ايم و به محبوب واقعي دست يافته‌ايم، ديگر قلب است كه بايد غم جدايي خود را با محبوبش در ميان آورده و از طريق قلب، اين جدايي به وصل تبديل مي‌شود و هر چه محبوب، پرجلال‌تر باشد، قلب بايد بيشتر براي وصل تلاش كند و اگر اشك به كمك نيايد، جلالت محبوب، سالك را پس مي‌زند و لذا او اشك را به ميان مي‌آورد و همه‌چيز درست مي‌شود.
پيامبر صلی الله عليه و آله و علي‏ عليه السلام قبل از واقعة عاشورا، حسين‏ عليه السلام را به‌عنوان «قتيل‌العبرات»؛ يعني كشتة اشك‌ها معرفي مي‌كردند و در اشاره با همين سخنان، حضرت ابا‌عبدالله‏ عليه السلام در معرفي خود فرمودند: «انا قتيل‌العبرات» من كشتة اشك‌ها هستم. پس معلوم است كه رسالت عظيم حسين براي حفظ اسلام با اشك عجين شده و اين نهضت با اشك به‌بار مي‌نشيند و نتيجه مورد نظر حسين‏ عليه السلام پديدار مي‌گردد و لذا نبايد از اشك بر حسين‏ عليه السلام به‌راحتي گذشت و آن را از اصل نهضت و هدف آن جدا نمود و مسلّم مسئله بسيار مهم‌تر از اين است كه در اين سطور بگنجد. عمده آن است كه وقتي در زيارت اربعين به امام سلام مي‌دهيم و مي‌گوييم: سلام بر كشتة اشك‌ها؛ از اين سلام سرسري نگذريم.
نهضت امام‏ عليه السلام نهضتِ به جنبش درآوردن قلب‌هاست و از اين پايگاه است كه هم به امام‏ عليه السلام سلام مي‏دهي و متذكر تنگناهايي مي‌شوي كه بر امام‏ عليه السلام تحميل كردند و هم اشكي كه جان انسان ازاين توجّه طلب مي‏كند، سرازير مي‌شود.
﴿اَللّهُمَّ اِنّي اَشْهَدُ اَنَّهُ وَلِيُّكَ وَ ابْنُ وَلِيِّكَ وَ صَفيُّكَ وَ ابْنُ صَفِيّكَ اَلْفائِزُ بِكَرامَتِكَ اَكْرَمْتَهُ بِالشَّهادَةِ وَ حَبَوْتَهُ بِالسَّعادَةِ﴾
خدايا شهادت مي‏دهم كه او وليّ و نماينده خاصّ تو و فرزند وليّ تو و صفي و جانشين تو و فرزند جانشين تو است، كسي است كه به كرامت تو نايل شده و او را با شهادتي كه نصيبش كردي بزرگش داشتي و به كرامت خاص رساندي‌ و به سعادت خاص مخصوصش گردانيدي.
آنگاه كه بزرگ‌نمايي ستم، نقش بر آب مي‌شود
خدايا من شهادت مي‏دهم و بر سر اين شهادت پايدارم و جوّ زمانه نمي‏تواند مرا عوض كند. خدايا ما شهادت امام‏ عليه السلام را هديه و اكرام تو مي‏دانيم. يزيديان بي‌خود تصور مي‏كنند كه قدرت‌نمايي كرده‏اند، يزيديان را خداوند از اين طريق رسوا كرد. كساني كه حسيني نيستند عموماً مرعوب تبليغات دشمن مي‏شوند. مثلاً با اين‌كه حق را قبول دارند يك‌دفعه مي‏گويند ممكن است پيروز نشويم. يعني مي‏رسند به اين حرف شيطاني كه چون با پايداري در مسير حقّ، پيروز نمي‏شويم؛ پس باطل را مي‏پذيريم. در صورتي‌كه بينش حسيني اين است كه هر كس با روش حق، مقابل ستم بايستد، پيروز است. كسي كه مي‏ترسد در پيروي از بينش حسيني و فرهنگ شهادت و مبارزه با ستم ضرر كند او در حقيقت نه ضرر را مي‏شناسد و نه نفع را، و اصلاً تمام وجودش ضرر است. كربلا؛ يعني حساب سودانگارانه نكردن. نمونه‌اش اين‌كه شما در اين زيارت مي‌‌گوييد: خدايا! تو امام را اكرام كردي كه به مقام شهادت رساندي. حالا اين بينش را مقايسه كنيد با بينش كسي كه مي‏گويد اگر در مقابل آمريكا ايستادگي كنيم، ضرر مي‏كنيم و دنيا براي ما ارزش قائل نمي‏شود.
بزرگ‌نمايي قدرت آمريكا براي كسي است كه حسين ندارد. ولي كسي كه دل به حسين داده است آمريكا و دنياداران در نظرش سبك و هيچ هستند. از اين‌جا روشن مي‏شود كه چرا امام حسن عسكري‏ عليه السلام فرمودند زيارت اربعين نشانه مؤمن است. معلوم مي‏شود كه هر دلي به‌صرف ادّعاي ايمان، نمي‏تواند در فرهنگ تبليغاتي كفر وفادار به اباعبدالله‏ عليه السلام بماند. چه كسي مي‏تواند بگويد كه خدايا امام‌حسين‏ عليه السلام با كرامتي كه به او دادي، به نتيجه و ثمر رسيد و او را با شهادت گرامي‏داشتي و به سعادت خاص رساندي؟ آن‌كه فرهنگ حسين‏ عليه السلام را شناخته باشد، و زيارت اربعين يعني فرهنگ حسين‏ عليه السلام را به قلب خود القا كردن.
كسي كه در كربلا در زير سم اسب‌ها، كرامت حسين‏ عليه السلام و اصحاب او را توسط خدايي كه عالم در قبضة اوست، مي‌بيند، چقدر خوب مي‌بيند، برعكس؛ سربازان عمرسعد كه اين كرامت را نديدند و نفهميدند، و اگر زينب و خيام حسين‏ عليه السلام اين كرامت را نمي‌ديدند، مسلّم از فرط مصيبت، قالب تهي مي‌كردند و اگر مدد روحي و تصرف ملكوتي امام سجّاد‏ عليه السلام در جان مصيبت‌زد‌گان نبود، مگر مي‌شود تحمل كرد؛ اصلاً مگر مي‌شود بدون نظر امام زمان‏ عليه السلام كارهايي همچون كربلا را به‌وجود آورد و آن را ادامه داد؛ مگر جنگ هشت‌ساله منهاي نظر مبارك حضرت بقية‌الله‌الاعظم(ارواحنافداه) عملي بود؟!
﴿ وَاجْتَبَيْتَهُ بِطيبِ الْولادَةِ وَجَعَلْتَهُ سَيِّداً مِنَ السَّادَةِ وَ قائِداً مِنَ الْقادَةِ وَ ذائِداً مِنَ الذَّادَةِ وَ اَعْطَيْتَهُ مَواريثَ الأَنْبياء﴾ِ
خدايا! او را به پاكي نسل و پاكيزگي طينت برگزيدي و او را بزرگي از بزرگان عالم و پيشوايي از پيشوايان الهي قرار دادي، و مدافعي از مدافعان دين مقرّر داشتي و مواريث همه پيامبران را به او عطا كردي.
خدايا تمام خوبي‌ها را براي ائمه عليهم السلام قرار دادي و اين‌ها را گلچين كردي.
در صحنة اربعين در چنين حال و مقامي هستيم، صحنه‏اي كه چهل‌ روز از عاشورا گذشته است يعني تكه‌تكه شدن بدن‌ها را ديده‌ايم، جشن و غوغاي حكومت يزيدي را ديده‌ايم، رعب و وحشتي را كه به صحنه آوردند ديده‌ايم، تهمت‌ها را شنيده‌ايم، با اين‌همه بعد از چهل‌روز هنوز حق را از باطل تشخيص مي‏دهيم و هنوز به جبهه حق و امام‌حسين‏ عليه السلام وفادار هستيم و هنوز امام‏ عليه السلام را پيشرو و رئيس و سرور و راهنماي خود مي‏دانيم و اعتقادمان اين است كه خدايا تو ارث انبياء را به امام دادي و ما با وجود اين‌همه تبليغات و رعب و وحشت، از حسين‏ عليه السلام دل نمي‌كنيم و جرأت دفاع از او را در جان خود داريم، اصلاً كربلا مكتب ادامة چنين جرأت و شجاعت است.
هر چه يزيديان مي‏خواهند بگويند، و هركاري مي‏خواهند بكنند ما فهميده‌ايم چه كسي را بپذيريم و به دنبال چه كسي برويم. انساني كه پيش از آن‌ كه ظاهر كاخ‌ها خيره‌اش كرده باشد، به درون معنوي خود خيره شده و راه به عالم ماورا برايش باز شده است، چگونه مي‏تواند به امام معصوم‏ عليه السلام نظر ندوزد و تبليغات دنياگرا، دل او را از جايگاه اصيل خود بركند؟ امام در تمام ابعادش، چه با بودنش و چه با شهيد شدنش، انگشت اشاره به عالم لايتناهي دارد، و مي‏تواند عالم درون خودت را به تو بنماياند و درآن صورت خود را به‌واقع يافته‏اي، خودي بسيار متعالي.
با ارتباط با امام است كه انسان مي‏فهمد آن‌ بُعدي از ما كه جداي از امام، راه خود را طي مي‏كند، ناخود ماست و لذا در فراز ديگر زيارت مي‏گوييم:
﴿ وَجَعَلْتَهُ حُجَّةً عَلي‏ خَلْقِكَ مِنَ الْاَصْفياءِ﴾
خدايا تو آن امام را از جانشينان پيغمبر و حجّت خودت بر خلقت قرار دادي.
خدايا هنوز هم امام‌حسين‏ عليه السلام را حق مي‏دانيم، و مي‌گوييم: اي امام، تو با دعوتي كه كردي، حجّت را براي بشريّت تمام نمودي.
هنوز كه هنوز است امام‌حسين‏ عليه السلام حجّت خدا در هستي است و يزيد و يزيديان شكست‌خوردة تاريخ هستند، اين همان پيروزي حقيقي و اصيل است. تحليل‌هاي غير شيعي و غير اربعيني است كه امام‌حسين و حضرت علي‏‏ عليه السلام را شكست خورده مي‏بيند و مي‏گويد اگر حضرت علي‏ عليه السلام حق است، چرا بر معاويه پيروز نشد و اگر حسين حق بود، چرا يزيد او را شكست داد. نوع نگاهتان را به حوادث بايد دقيق و درست كنيد. اميرالمؤمنين‏ عليه السلام با آن همه عصمت و فوق آلودگي زمانه بودن و بر فراز متعالي‌ترين ارزش‌ها، انسانيّت را به نمايش گذاردند. و معاويه با آن همه نكبت و سياه‌رويي خود را به نمايش گذاشت؛ آن‌هايي كه پيروزي علي عليه السلام بر معاويه و پيروزي حسين بر يزيد را نمي‌بينند، معلوم نيست كجا زندگي مي‌كنند و چه مي‌بينند! معلوم نيست مرز حيات خود را تا كجا تعيين كرده‌اند!
﴿ فَاَعْذَرَ فِي الدُّعاءِ وَ مَنَحَ النُّصْح وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبادَكَ مِنَ الْجَهالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلالَةِ﴾
پس اي خداوند! امام در دعوت خود قطع عذر كرد، و حجّت را تمام نمود و در خيرخواهي دريغ نكرد و جانش را در راه تو بذل نمود تا بنده‌هاي تو را از جهالت و گمراهي و سرگرداني برهاند.
در واقع مي‏گوييم: اي امام! تو با نصيحت‌هايت به بشريّت بخشش‌ها كردي و راه زندگي را به آن‌ها نشان دادي. اي اباعبدالله! آيا ما چيزي با بركت‌تر و بلندتر از اين كشته شدن و شهيد شدن به‌دست مي‏آوريم كه تصور كنيم دشمن شما پيروز شده است؟ شما خون جانت را بذل كردي تا راه نجات را به بشريّت ياد دهي و او را از سرگرداني و گمراهي و جهالت نجات دادي و بشريّت تا ابد فهميد كه چگونه زندگي كند و چگونه بميرد و هرگز سرگردان و حيران نماند؟ آيا باز ما دشمن تو را پيروز بدانيم، يا او شكست‌خورده‌ترين مغلوبان تاريخ است؟
يكي از بحث‌هاي مطرح در دنيا اين است كه چرا بعضي از آدم‌هاي مذهبي كه حتي كتاب‌هاي مذهبي هم مي‏نوشتند، يك‌مرتبه حق را كنار مي‏گذارند و به اصطلاح، نان به نرخ روز مي‏خورند. بنده فكر مي‏كنم چون جوّ زمانه اين‌ها را فرا مي‏گيرد و پيرو جوّ زمانه مي‏شوند و لذا دينشان را كنار مي‏گذارند و پس از مدّتي اين نان به نرخ روز خوردن، آن‌ها را بيچاره مي‏كند. شما در جريان انقلاب اسلامي، چنين افرادي را ديده‌ايد كه چند روزي طرفدار انقلاب بودند و پس از مدتّي انقلاب را رها كردند. اين‌ها در واقع آن روزي هم كه طرفدار انقلاب بودند به جهت حق بودن انقلاب نبود، بلكه به دليل اين‌كه جوّ آن روز بيشتر جوّ انقلابي بود، اين‌ها طرفدار انقلاب بودند و به تعبير ديگر اين‌ها طرفدار جوّ غالب زمانه بودند. چنين افرادي نمي‏توانند نجات پيدا كنند چون حسيني نيستند. امام‌حسين‏ عليه السلام مي‏خواستند به ما ياد بدهند هميشه حقّ، حق است و شما بايد به حق وفادار باشيد حتي وقتي كه جوّ يزيدي تمام جامعه را فرا مي‌گيرد، حتي اگر بناست كشته شوي، باز هم به حق وفادار باش. وفاداري به حق است كه تو را نجات مي‏دهد.
ما اگر قبول داشته باشيم ايده‌آل‌هاي معنوي واقعي‌ترين و حقيقي‌ترين ابعاد زندگي انسان‌ها به‌شمار مي‌آيند، هيچ‌وقت از حسين‏ عليه السلام و حكمت او به چيز ديگري دل نمي‏بنديم، چون مي‌دانيم اگر چنين كنيم به غير حقايق و واقعيّات دل بسته‌ايم.
البته؛ در وفاداري به حق، خيلي هم نگران نباشيد كه براي من و شما شرايطي مثل شرايط امام‌حسين‏ عليه السلام به وجود آيد. چنين شرايطي خيلي مرد مي‏خواهد و آن هم فقط امام‌حسين‏ عليه السلام بود و تعداد قليلي از خانواده و اصحاب او. اين‌كه تصوّر كنيد اگر بر سر حق پايدار مانديد يك مرتبه صحنه كربلا برايتان پيش آيد و شما تك ‌و تنها بمانيد و يك جهان كفر، مقابل شما و حالا ندانيد چه‌كار كنيد، نترسيد براي ما و شما اين خبرها نيست. عارفي به مريدش گفته بود نعمت گرسنگي را به ياران حضرت محمّد صلی الله عليه و آله دادند، و چنين نعمت‌هايي نصيب من و تو نمي‏شود. ما مي‏ترسيم شرايط آن‌قدر سخت شود كه با يك عدد خرما بخواهيم زندگي كنيم، تازه يك نفر خرما را بمكد و بعد به ديگري بدهد. البته نگران نباشيد چنين افتخاري به اين زودي‌ها نصيب ما نمي‏شود، اين افتخاري بود كه در صدر اسلام نصيب عدة خاصي شد. پس حداقل بياييد به حق وفادار باشيم. مگر مي‏شود جهان انسان‌هاي معمولي تماماً بر ضدّ يك انديشه قد برآورد؟! اگر چنين شد اين انديشه بايد خيلي بزرگ باشد. مي‏خواهم عرض كنم اگر امام‌حسين‏ عليه السلام را درست بشناسيد در همين زندگي معمولي و شرايط عادي‌تان نجات پيدا مي‏كنيد. اكثر مردم، روي زمين صاف به زمين مي‏خورند، چه رسد كه بخواهند روي بند و طناب راه بروند. اگر به امام‌حسين‏ عليه السلام نظر كنيد و زندگي را آن‌گونه كه ايشان ياد مي‏دهند، فرا بگيريد از همه گمراهي‌ها نجات پيدا مي‏كنيد.
گم‌شدني بالاتر از اين نيست كه معني زندگي از دست برود، وقتي ما به حكمت حسيني وفادار مانديم فوق روزمرّگي‌ها خواهيم شد و آن‌وقت در واقع به خود واقعي دست يافته‌ايم و اين كار رسيدن به دروازه هدايت است.
﴿ وَ قَدْ تَوازَرَ عَلَيْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْيا وَ باعَ حَظَّهُ بِاَرْذَلِ الْاَدْني‏ وَ شَري‏ آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ الْاَوْكَسِ﴾
در حالي‌كه در مقابل آن هدايت‌گري امام‏ عليه السلام كساني كه دنيا فريبشان داده بود، پشت به‌پشت هم داده بودند و بهره آخرت خود را به كمترين قيمت و با بهرة ناچيز فروختند.
شما با اين جملات توجّه‌تان را به دشمنان امام مي‏اندازيد كه چه كساني بودند و چه خصوصياتي داشتند. كساني كه دنيا آن‌ها را فريب داده بود و بهرة زندگي دنيايي خود را به پست‌ترين چيزها فروختند و به كمترين قيمت آخرتشان را باختند و آمدند در مقابل اباعبدالله‏ عليه السلام ايستادند. بهرة واقعي زندگي دنيايي معاشقة با حق و ياري كردن امام حق است ولي اين‌ها نتوانستند از اين زندگي دنيايي بهره واقعي ببرند، دشمنان امام گوهر انساني خود را از دست داده بودند كه نتوانستند الهي زندگي كنند، فراخناي وجود امام را نفهميدند، چون شخصيت‌ آن‌ها با تنگي و تنگ‌نظريِ وجود يزيد مناسبت يافته بود. معني زندگي روي زمين را كه همان بندگي است گم كردند و در مقابل بندة محضِ حق ايستادند. انساني كه به گوهر خود دست نيابد، خود را فداي دنيا مي‏كند و به پست‌ترين بهره‏ها خود را از دست مي‏دهد.
﴿ وَ تَغْطَرَسَ وَ تَرَدّي في‏ هَواهُ وَ اَسْخَطَكَ وَ اَسْخَطَ نَبِيَّكَ وَ اَطاعَ مِنْ عِبادِكَ اَهْلَ الشِّقاقِ وَ النِّفاقِ وَ حَمَلَةَ الْأَوْزارِ الْمُسْتَوْجِبينَ النَّارَ﴾
ستم كردند، و در پيروي هواي نفس هلاك شدند و تو را و پيغمبرت را به خشم آوردند، و از كساني پيروي كردند كه اهل ظلم و نفاق بودند، در حالي‌كه آن‌ها حامل بار سنگين گناه و مستوجب آتش‌اند.
در اين قسمت از زيارت مي‏گوييد جبهة مقابل اباعبدالله‏ عليه السلام در عين اين‌كه انسان‌هاي هوس‌بازي بودند، جبهه‏اي است كه خشم تو را اي خدا و خشم پيامبرت صلی الله عليه و آله را بر خود روا داشتند.
كساني مقابل امام ايستادند كه كارشان شقّه كردن و شكاف دادن بين بندگان خدا و پروردگارشان بود، كساني از اهل نفاق كه چهره كفر را زير ظاهر ايماني پنهان كرده بودند، جبهه‏اي با همه خباثت‌ها، رودرروي امام‏ عليه السلام بود، و با توجّه به اين جملات است كه شيعه به ارزيابي نهضت اباعبدالله‏‏ عليه السلام مي‏نشيند - نه با ارزيابي يزيد و يزيديان- از طريق اين جملات است كه انسان جبهة خودي را از جبهة غير خودي در جامعه از هم جدا مي‏كند تا يزيديان تبليغ نكنند كه ما خودي و غير خودي نداريم. در اين جمله نداي آسماني «اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللهِ اَتْقَيكُم» زير پا گذارده مي‌شود و آيه «لا يَسْتَوي اَصْحابُ النّارِ وَ اَصْحابُ الْجَنَّة، اَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزوُن» كه مي‌فرمايد: اهل آتش و اصحاب بهشت مساوي نيستند، اصحاب بهشت از رستگارانند، ناديده گرفته مي‌شود.
﴿ فَجاهَدَهُمْ فيكَ صابِراً مُحْتَسِباً حَتَّي سُفِكَ في‏ طاعَتِكَ دَمُهَ‏ وَاسْتُبيحَ حَريمُهُ﴾
پس سخت مبارزه كرد در راه تو، با صبر و حسابگري كامل، تا آن‌كه خونش را در مسير طاعت تو ريختند و هتك حريم مطهّرش را مباح شمردند.
امام‌حسين عليه السلام با صبر و حوصلة بسيار و با محاسبه دقيق، در حدّي كه خونش هم ريخت به صحنه آمد. و ما يك چنين ارادتي به امام داريم. كساني خون امام را حلال شمرده و آن حضرت را به قتل رساندند. حضرت هم در راه خدا با آن‌ها جهاد كرد و از اين خون دادن نهراسيد تا براي هميشه معني زندگي را بفهماند. و بشريّت بفهمند در منطق سفّاكان «بي‌گناهي كم‌گناهي نيست» ولي آن‌هايي كه پايداري بر پاكي را پيشه كرده‌اند، حاضرند براي حفظ حريم آن پاكي، از خون خويش مايه بگذارند.
راستي وقتي انسان متوجّه حيات بي‌مرز خود شد، چگونه مرگ سياه مي‏تواند او را در جاي خود بنشاند و خود را در حيات حيواني خلاصه كند، و امام در اين بي‌مرزي حياتِ خود، همة بشريّت را پارة تن خود مي‏يابد و نمي‏تواند سياه‌روزي و گمراهي آن‌ها را كه به‌دست فرهنگ يزيدي پايه‌ريزي مي‏شود تحمل كند و لذا در قلّة عبوديت و طاعت مي‏فهمد كه در راه خدا مجاهده كردن و خون خود را نثار كردن چه بركاتي به همراه خواهد داشت و ما به چنين سير و مسيري وفاداريم.
﴿ اَللّهُمَّ فَالْعَنْهُمْ لَعْناً وَبيلاً وَ عَذِّبْهُمْ عَذاباً اَليماً﴾
خدايا! لعنشان كن، لعني شديد با محروميتي بزرگ، و عذابشان كن، عذابي اليم و عميق.
خدايا! من هيچ ارادتي به فرهنگ اموي و زندگي به رسم و روش آن‌ها ندارم بلكه نسبت به آن‌ها تنفّر محض دارم.
اين لعنت‌ها دل ما را زنده و بيدار نگه مي‌دارد و جهت مي‌دهد و آن‌را از علاقه‌مندي‌هاي پوچ مي‌رهاند. در شرح زيارت عاشورا به لطف خدا عرض شد كه چرا «صد لعن» را قبل از «صد سلام» بايد گفت. و عرض شد؛ دلي كه تماماً از كفر تنفّر پيدا نكرده و هنوز ذرّه‏اي محبّت نسبت به كفر دارد نمي‌تواند نجات پيدا كند و بصيرتي را كه لازمة سعادت اوست نمي‌تواند به‌دست آورد. چراكه شيطان از دريچة همين محبّت به كفر در دل انسان نفوذ مي‌كند. لذا بايد «لعنت» را قبل از «سلام» گفت. امروز هم اگر لعنت به فرهنگ و روش جهاني يعني آمريكا نداشته باشيد، نجات پيدا نمي‌كنيد. بعضي‌ها مي‌گويند مرگ بر آمريكا گفتن فايده‌اي ندارد، اين‌ها اگر دقت كنند مي‌فهمند كه اولين فايدة آن بيرون كردن توجه به كفر، از دل خودشان است و آن تنفّر تنظيم گرايشات آن‌ها را به همراه دارد. مگر ملّت‌هايي كه در دام تبليغات آمريكا گرفتار شدند، گرفتاري آن‌ها‌ از كجا شروع شد؟ از فراموشيِ دشمنيِ دشمن بود. لعن و مرگ موجب توجّه انسان به دشمني دشمن است و لذا در مورد لغزش آدم هم مفسران مي‌فرمايند: علت اين‌كه آدم توسط شيطان اغفال شد، فراموشي دشمني دشمن - يعني دشمني شيطان - بود، چراكه دشمن هم مثل دوست حرف مي‌زند، و حرف‌هايي هم مي‌زند كه مي‌داند ما با آن حرف‌ها نرم مي‌شويم و اگر ما دشمني او را فراموش كنيم حرف‌هاي او را مي‌پذيريم و از طريق همان حرف‌هايش دشمني‌اش را بر ما تحميل مي‌كند، لذا بايد هرگز دشمني دشمن فراموش نشود تا فريب حرف‌ها و تبليغاتش را نخوريم. در اين راستا، اين لعن‌ها و مرگ‌ها در تصحيح مسير، خيلي مفيد است.
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ سَيِّدِ الْاَوْصِياءِ﴾
سلام بر شما اي فرزند رسول خدا! سلام بر شما اي فرزند سرور جانشينان پيامبر! يعني فرزند اميرالمؤمنين‏ عليه السلام.
بعد از آن لعنت به كافران، اظهار ارادت نسبت به اباعبدالله‏ عليه السلام را شروع مي‏كنيد. اين ارادت‌ها بعد از آن لعن و تنفّر خيلي مؤثر است. قلبي كه بتواند به اباعبدالله‏ عليه السلام دل ببندد نجات پيدا مي‏كند. شما قلبتان را بررسي كنيد ببينيد آيا واقعاً مي‏توانيد به اباعبدالله‏ عليه السلام دل ببنديد؟ آدمي ‏كه از كار حرام به تمام معنا متنفّر نباشد آيا مي‏تواند به اباعبدالله‏ عليه السلام علاقة‏ قلبي داشته باشد؟ كسي كه تصوّر مي‏كند مي‏توان به اباعبدالله‏ عليه السلام دل بست و مثلاً رباخواري كرد، اصلاً دل‌بستن به اباعبدالله عليه السلام را نمي‌فهمد. در هر صورت دل سالم دلي است كه قطب داشته باشد، تا با توجه قلبي به آن قطبِ معصوم خود را همواره سرپا و زنده نگهدارد، ارادت به امام معصومِ شهيدِ مظلومِ آزاده‌اي چون امام‌حسين عليه السلام در سراسر وجود ما يك بعثت و انگيزش به سوي خوبي‌ها ايجاد مي‏كند و افق روح را به سوي عالي‌ترين انگيزة حيات متوجّه مي‏كند، و در اين حال است كه تمام ابعاد انساني ما سرحال مي‏شوند و به بهترين تصميمات مي‏توان دست يافت، و اراده‌هايي فوق زمان و برتر از شكم و شهوت و غريزه را مي‏توان به بدن و به كلّ زندگي حمل نمود.
﴿ اَشْهَدُ اَنَّكَ اَمينُ‏الله وَابْنُ اَمينِهِ عِشْتَ سَعيداً وَ مَضَيْتَ حَميداً وَ مُتَّ فَقيداً مَظْلُوماً شَهيداً﴾
گواهي مي‏دهم كه تو امين خدا و فرزند امين حق بودي، همه عمر نيكو و سعيد زندگي كردي، و در حمد الهي و ثناي پروردگار، در حالتي بي‌مانند درگذشتي و در راه حق، مظلوم و شهيد گشتي.
جوّ زمانه اين بود و اين طور تبليغ شده بود كه دوره امام‏ عليه السلام گذشته است و حرف‌هايشان تمام شده است و دوره، دورة يزيد است. اما شما امروز در اين زيارت مي‌‌گوييد اي اباعبدالله‏ عليه السلام! شما امين خداييد، آنچه حق است پيش شماست و شما حق را براي ما آورديد. و سپس به سه نكته اشاره مي‏كنيد كه اولاً؛ شما خوب زندگي كرديد و نمونه خوب زندگي‌كردن بوديد. ثانياً؛ مرگتان يك مرگ خيلي حميد و پسنديده بود. چراكه حكمت حسيني از بحث‌هاي بسيار عميق است، امام‌حسين‏ عليه السلام نهضت‌شان را خيلي حكيمانه سير دادند و اين كار بسيار سخت و زيبا بود ولي حضرت انجام دادند. ثالثاً؛ مردن شما مردن عجيبي بود. در مرگ شما يك چيزِ عادي از دست نرفت، يا اباعبدالله‏ عليه السلام! شما چيز كمي‏ نبوديد. رفتن شما روح ما را نسبت به شما ارادتمند كرده و هميشه نسبت به اين ارادتمندي پايدار هستيم‏ و شهادت مي‏دهيم كه شما مظلومانه شهيد شديد، هرچند جوّي كه ‏يزيديان ساخته‏اند، اين است كه يك خارجي كشته شده است.
﴿ وَاَشْهَدُ اَنَّ اللهَ مُنْجِرٌ ما وَعَدَكَ وَمُهْلِكٌ مَنْ خَذَلَكَ وَمُعَذِّبٌ مَنْ قَتَلَكَ﴾
و باز گواهي مي‏دهم كه خداي تعالي به وعدة خود نسبت به شما وفا خواهد كرد ودر دنيا وآخرت شما را سرفراز مي‌دارد وآن‌هايي كه شما را ياري نكردند خوار خواهد كرد و قاتلانت را نيز عذاب خواهد نمود.
من مثل روز مي‏بينم كه آنچه خدا به تو وعده داده است عمل مي‏كند چون شهادت مي‏دهم، يعني شاهدم و دارم مي‏بينم و لذا اين مطلب عين روز براي من روشن است. به عنوان مثال از 15خرداد سال 1342 تلاش كردند نهضت امام خميني(رحمة‌الله‌عليه) را پنهان كنند و جوّساز ي كنند كه چيز مهمّي نبود وديگر تمام شد در چنين شرايطي چه كساني را جوّ نگرفت؟ كساني كه زيارت اربعين را مي‏شناختند ومعتقد بودند مگر مي‏شود راه حسين‏ عليه السلام، راهي كهنه شدني باشد وخدا اجر رهروان آن را ندهد و با دشمنانش مقابله نكند. ما از زيارت عاشورا آموخته‌ايم ودر زيارت اربعين اقرار مي‏كنيم كه اي حسين‏ عليه السلام! كاملاً برايمان روشن است كه شما به همة آن نتايجي كه مي‏خواستيد برسيد، مي‌رسيد. و دشمنان تو از همه آنچه مي‏خواستند محروم شدند و با همة آنچه از آن حذر مي‌كردند، روبه‌رو خواهند شد. خداوند در قرآن مي‌فرمايد: «وَ نُرِيَ فِرْعَونَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرون» يعني؛ ما نشان داديم به فرعون و هامان و لشكريانشان آنچه را كه مي‌خواستند نبينند و با آن روبه‌رو نشوند.
يزيديان فكر كردند وقتي بدن مطهّر تو از منظر انسان‌ها گم شد، ديگر همه‌چيز گم مي‏شود، و نفهميدند تو در صحنه كربلا نمايش حق بودي، و حق هيچ‌وقت گم نمي‏شود، و هر كس عمل حقي انجام داد، همچون حق مي‌ماند و برعكس آنهايي‌كه در مقابله با حق پايه هاي خود را محكم مي‏كردند به باطل تكيه زده بودند و باطل هم رفتني است و«اِنَّ ‏الْباطِلَ كانَ ذَهُوقًا»
﴿ اَشْهَدُ اَنَّكَ وَفَيْتَ بِعَهْدِالله﴾
شهادت مي‏دهم تو اي امام عزيز به عهد الهي خود وفا كردي.
اي امام! من شهادت مي‏دهم كه شما به عهد الهي كه همان عهد رسول‌الله صلی الله عليه و آله است وفا كردي، هرچند جوّ زمانه به عهد الهي وفادار نبود. كربلا يعني وفاداري به عهد محمّدي‏ صلی الله عليه و آله. يزيد كاري كرده بود كه حتي صحابه پيامبر صلی الله عليه و آله به امام‌حسين‏ عليه السلام نصيحت مي‏كردند كه دوره و عهد پيامبر صلی الله عليه و آله گذشته است و ديگر نمي‏توان كاري كرد. ولي آن‌ها كه اربعين شناس هستند مي‏گويند: دوره و عهد الهي هيچ‌وقت نمي‏گذرد و نمونه‌اش همين جلسه ما، كه جلسه اظهار ارادت و وفاي به امام‌حسين‏ عليه السلام است، نه يزيد.
يزيد و يزيديان امروز هم از يزيدي بودنشان خجالت مي‏كشند. بنابراين دورة حق، هيچ‌وقت نمي‏گذرد. ملاكِ بررسي اين قضيه، قلب انسان‌ها است نه گوشت و پوست و استخوان. الآن در قلب بشريّت كه يك حقيقت غيبي است امام‌حسين‏ عليه السلام زنده است و يزيد مرده. قلب من و شما يك بُعد غيبي عالم است، امام‌حسين‏ عليه السلام همان‌طور كه در قلب ما حاضر است در عالم غيب - كه قلب عالم ماده است - هم حاضر است. حالا ببينيد چگونه امام در عالم هستي حيّ و حاضرند. روايت داريم كه: «تا آخرالزمان، دو هزار ملك همواره بر امام گريه مي‏كنند». در روايت ديگري مي‏فرمايد: «ملائكه در شب جمعه براي امام گريه مي‏كنند»؛ يعني براي عالم غيب و عالم عبوديت محض، عزاداري اباعبدالله‏ عليه السلام همواره زنده است. عزاداري اباعبدالله‏ عليه السلام براي كسي كه خودش زنده و بنده خدا نيست، زنده نيست. چراكه ملائكه زنده و بنده محض خدايند و هر كس چون ملائكه جانش زنده و بنده است، حسين‏ عليه السلام برايش زنده است و عزاداري براي آن حضرت را ترك نمي‌كند.
﴿وَجاهَدْتَ في‏ سَبيلِهِ حَتَّي اَتيكَ الْيَقينَ فَلَعَنَ الله مَنْ قَتَلَكَ وَ لَعَنَ الله مَنْ ظَلَمَكَ وَ لَعَنَ‏الله اُمَّةً سَمِعَتْ بِذلِكَ فَرَضِيَتْ بِهِ﴾
در وفاي به عهد الهي از هيچ مجاهده و مبارزه‌اي در راه خدا از پاي ننشستي حتّي تا انتهاي عمر و تا آن مرحله كه با مرگ روبه‌رو شدي، پس لعنت خدا برآن‌هايي كه چنين تويي را كشتند، و لعنت خدا برآن‌هايي‌كه به تو ظلم كردند، و لعنت خدا برآن‌هايي كه شنيدند با تو چه كردند و نسبت به آن راضي بودند.
تجربه نشان داده است اين ارادت‌ها و اين اظهار انزجارهاي طولاني چقدر نجات‌بخش بوده است. نفرت به دشمنان اباعبدالله‏ عليه السلام هميشه بايد در قلب ما زنده باشد. هركسي همين كه بشنود حسين و حسينيان كشته مي‏شوند ولي نگران نشود و به اين امر راضي باشد، او از رحمت خدا به دور است. دلي كه حق و باطل براي او مساوي شد اين دل، دل حسيني، يعني دل سالم و قلب سليم نيست. قلبي كه نسبت به بدان و خوبان مساوي است قلب يزيدي است. نهضت اباعبدالله‏ عليه السلام مردم را نسبت به حق و باطل حسّاس مي‏كند. حساسيّت نسبت به حق و باطل يك امر بسيار مهمي است. گاهي ما مي‏شنويم كسي را كه امر به معروف مي‏كند به اصطلاح كوچك و سبك مي‏كنند، اگر قلب ما از اين امر نگران و آشفته نشود، اين قلب، قلب الهي نيست. چون نهضت اباعبدالله‏ عليه السلام، نهضت امربه معروف و نهي‌از منكر و نهضت مرزبندي بين حق و باطل است. شما دقّت كنيد در تاريخ، هر وقت استعمار خواست خود را بر ملّتي تحميل كند، اول القاء مي‏كند كه افراد جامعه بايد با همه خوب باشند، تا آرام‌آرام روح جدايي حق و باطل را در جامعه از بين ببرد و ملت را در مقابله با دشمنانش خنثي و بي‏تفاوت كند، و بعد كه آمد و سوار بركار شد نهايت دشمني و ظلم را به ملّت مي‏كند، اين است كه ما از طريق ارادت‌ به حق و تنفّر از باطل، در تربيتي واقع مي‏شويم كه از حيله دشمن مصون مي‏مانيم.
﴿ اَللّهُمَّ اُشْهِدُكَ اَنّي‏ وَلِيٌّ لِمَنْ وَالاهُ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عاداهُ بِاَبي‏ اَنْتَ وَ اُمّي يابْنَ رَسُولِ الله اَشْهَدُ اَنَّكَ كُنْتَ نُوراً فِي الْاَصْلابِ الشَّامِخَةِ وَ الْاَرْحامِ الْمُطَهَّرَةِ لَمْ تُنَجِّسْكَ الْجاهِليَّةُ بِاَنْجاسِها وَ لَمْ تُلْبِسْكَ الْمُدْلَهِمَّاتُ مِنْ ثِيابِها﴾
خدايا من تو را شاهد مي‏گيرم كه دوستدار كسي هستم كه دوستدار حسين‏ عليه السلام است، و دشمن دشمنان حسين‏ عليه السلام هستم، پدر و مادرم فداي شما باد اي فرزند رسول خدا. من شهادت مي‏دهم كه شما پايه و اساس عصمت هستيد در همه حيات بشريّت. شروع حيات و نطفه وجود شما از ازل به صورت نوري معنوي در عالي‌ترين بواطن عالم و در پرمنزلت‌ترين صُلْب‌ها، و در مطهّرترين رحم‌ها پايه‌گذاري شده و شما مظاهر آن انوار معنوي هستيد و هرگز حيات جاهليِ غير توحيدي ساحت مطهّر شما را به آلودگي‌اش، آلوده نكرده است و ظواهر‏ ظلماني دوران جاهليّت، ظواهر شما را نپوشاند.
در روايت آمده است كه اوّلين كساني كه خداوند خلق كرد قبل از اين‌كه آدم و عالم را خلق كند، پنج‌تن آل‌عبا هستند؛ يعني اين‌ها پايه‌هاي غيب‌اند و بعداً در دنيا ظهوركردند. اين‌ها هيچ خطا وانحرافي ندارند يعني هر روز و هر مرحله از تاريخ دُور، دُور اهل‌بيت است چون اين‌ها صحّت محض‏اند وكسي كه صحّت محض است دُور، دورِ اوست پس هميشه دور، دورِ محمّدوآل‌محمّد است. كسي كه خطا دارد دورة او مي‏گذرد مثلاً مي‏گوييم دورة رضاخان گذشت. يعني خطاهاي او معلوم شد ولي عصمت به همراه بقاء است حتّي در زندگي فردي خودمان هم، اگر خطايي كرديم از آن برمي‏گرديم و خودمان را در شرايط بي‏خطا قرار مي‏دهيم، ولي وقتي كار درستي انجام داديم از آن برنمي‏گرديم، لذا در اين فرازها متوجّه مقام غيبي و متعالي و مطهّر اهل‌البيت پيامبر صلی الله عليه و آله مي‏شويم، و توجّه به اين مقام، يعني توجّه به مقام بقاء آن‌ها، يعني روزگار به خطاي خود مغرور نمي‏ماند و بالأخره ازآن خطا پشيمان مي‏شود و لذا توجّه به شما خانواده يعني ويران نكردن زندگي و از طريق افق نوراني شما، زندگي را از خطاها مصون داشتن، چقدر افتخار بزرگي است كه انسان بتواند قلّه‌هاي انساني را بشناسد و به آن‌ها دل ببندد و از آن‌ها بهره بگيرد. اين زيباترين آشنايي، بعد از آشنايي با خداست. آشنايي با اسرار انسانيّت در مظهري انساني.
﴿ وَ اَشْهَدُ اَنَّكَ مِنْ دَعائِمِ الدّينِ وَ اَرْكانِ الْمُسْلِمينَ وَ مَعْقَلِ الْمُؤْمِنينَ ﴾
شما پايه‌هاي دين و اركان اسلام هستيد. شما معقل مؤمنين هستيد يعني از طريق نور شما مؤمنين مي‏توانند جمع شوند و عقال پيدا كنند و برنامه داشته باشند و پراكنده نشوند. اگر مؤمنين كنار اهل‌البيت نباشند نمي‏توانند حيات صحيح ايماني خود را ادامه دهند.
راستي اگر مؤمنين پايه‌هاي دين خدا و اساس دين و نگهبانان ايمان خود را گم كنند، چگونه در اردوگاه دينداري مي‏توانند استوار باشند؟
راستي اگر انسان به وسعت امامش دست نيابد، مگر مي‏تواند در اين عالم درست زندگي كند و همة جوانب انساني خود را بارور سازد؟ اين‌گونه اظهارات در زيارت امام، يعني توجه به افقي كه بايد هر مؤمن در پيش روي خود بيابد و از آن روي برنتابد.
﴿ وَ اَشْهَدُ اَنَّكَ الاِمامُ الْبَرُّ التَّقيُّ الرَّضِيُّ الزَّكِيُّ الْهادي الْمَهدِيُّ ﴾
مي‌بينم و شهادت مي‌دهم كه تو پيشواي نيك، با تقوا، پسنديدني، داراي صفات پاك و ذات پاكيزه و هدايت‌كنندة خلق و هدايت‌يافته به حق هستي.
اي امام! تو همه خوبي‌هايي وفاداري ما به تو، ابدي است، ديگر هر كس هر چه مي‏خواهد بگويد.
بسيار خوشحال شدم وقتي شنيدم امسال در روز چهارده خرداد مردم در مرقد امام خميني‏(قدس‌سره) بيشتر از سال قبل به طور محسوسي حاضر بودند. يعني مردم حرفشان اين است كه هر كس هر چه مي‏خواهد بگويد و هر شلوغي كه مي‏خواهد بكند، بكند، وفاداري ما به تو اي امام خميني‏(قدس‌سره) ابدي است. چون تو همه خوبي عصر ما بودي. اين مردم شاگرد كربلا هستند، وگرنه به هركسي كه وفادار نيستند. مثلاً اگر اندكي فشار را از مردم مسلمان تركيه بردارند نه تنها به آتاتورك فحش مي‏دهند بلكه قبر او را آتش مي‏زنند. يعني قلب مردم مسلمان نمي‏تواند به غير مؤمنين وفادار باشد اين‌ها فكر مي‏كنند فشارها و تبليغاتشان تأثير ابدي دارد. روح انسان اگر معنوي شد از جوّسازي روزنامه‌ها و راديوهاي بيگانه متأثر نمي‏شود و از حق فاصله نمي‏گيرد و در اين فراز زيارت، شيعه دارد بر فراز آن همه تبليغات كه ضد اسلام و ائمه شده مي‏گويد: تو اي امام معصومِ شهيدِ مظلوم، همه خوبي‌هايي كه مي‏شود در كسي سراغ داشت در تو به طور كامل هست و اظهار چنين كلماتي عين وفاداري است.
﴿ اَشْهَدُ اَنَّ الْاَئِمَّةَ مِنْ وُلْدِكَ كَلِمَةُ التَّقْوي وَ اَعْلامُ الْهُدي وَ الْعُرْوَةُالْوُثْقي وَالْحُجَّةُ عَلي اَهْلِ الدُّنْيا ﴾
گواهي مي‏دهم كه امامانِ بعد از تو، اين استوانه‌هاي عصمت، همه فرزندان تو هستند، همان كلمه‌هاي تقوا وشاخصه‌هاي هدايت ورشته‌هاي محكمِ ايمانِ خلق وحجّت خدا بر تمام اهل دنيا.
زيارت اربعين اثبات وفاداري ماست به امام، لذا شروع مي‏كنيد خصلت‌هاي حبيب خودتان را مرتباً مي‌‌گوييد تا قلبتان بيدار بماند. بايد براي قلبمان معني داشته باشد كه چرا اين وفاداري كهنگي‌پذير نيست. چون با چنين امامي كه كعبه و قبلة هر قلب بيداري است، روبه‌رو است.
﴿ وَ اَشْهَدُ اَنّي بِكُمْ مُؤْمِنٌ وِ بِاِيابِكُمْ مُوقِنٌ بِشَرايِعِ ديني‏ وَ خَواتيمِ عَمَلي﴾‏
شهادت مي‏دهم كه من به امامت و حقّانيت شما ايمان، و به رجعت و برگشت شما يقين دارم، اين عقيده‏اي است كه به شرايع و راه‌هاي دينم و انتهاي عملم بر آن استوارم.
با اين كلمات قلب زائر به جايي مي‏رسد كه امام را راحت مي‏پذيرد. ما بايد به قلبمان رجوع كنيم. اگر تسليم امام نيستيم بايد اين قلب را اصلاح كنيم. شما اگر با كسي بي‌جهت قهر باشيد مي‏رويد با او آشتي مي‏كنيد هر چند كمي فشار به شما مي‏آيد. اما بالأخره بايد قلب را نسبت به خارج شدن از آن كينه، تربيت و اصلاح كرد. مثلاً شما اگر ديديد در قلبتان حسادت وجود دارد ريشه آن را پيدا مي‏كنيد و آن را آرام‌آرام از قلبتان خارج مي‏كنيد. يك‌وقت است كه اين قلب هنوز امام را تمام حقيقت نمي‏داند بايد رجوع كند به مباحث امام‌شناسي و قرآن و روايت و تاريخ تا اين قلب آرام شود و باور كند كه ائمه روي اين زمين حجّت الهي هستند، اگر اين چنين قلبتان امام را پذيرفت، اين قلب را مي‏گويند قلب سِلْم.
شما در اين زيارت عرض مي‌كنيد كه به شما ايمان دارم و قلبم تسليم شماست؛ يعني تمام معارف و دستورات شما براي من مورد پذيرش است. به تعبير دقيق، سخن و سنّت و عمل شما مبادي فكر و ميل من شده است، مثل اين‌كه بديهيات مبادي تفكّر انسان قرار مي‌گيرد.
﴿ وَ قَلْبي لِقَلْبِكُمْ سِلْمٌ وَ اَمْري‏ لِاَمْرِكُمْ مُتّبِعٌ وَ نُصْرَتي‏ لَكُمْ مُعِدَّةٌ حَتَّي يَأْذَنَ الله لَكُمْ فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لا مَعَ عَدُوِّكُمْ صَلَواتُ الله عَلَيْكُمْ وَ عَلي اَرواحِكُمْ وَ اَجْسادِكُمْ‏وَ شاهِدِكُمْ وَ غائِبِكُمْ وَ ظاهِرِكُمْ وَ باطِنِكُمْ آمينَ رَبَّ الْعالَمينَ ﴾
قلبم تسليم قلب پاك شما، و همه كارم پيرو امر شماست، ياريم براي شما آماده است و منتظر اذن خدا هستم، پس البته با شما هستم نه با دشمنان شما، درود و صلوات خدا بر شما و بر جسم و جان پاك شما باد، صلوات الهي بر حاضر و غايب و ظاهر و باطن شما. اي پروردگار عالميان اين تقاضا را مستجاب بفرما. ما شما خانواده را و شما گروهي كه فرهنگ و صحنه كربلا را به بار آورديد با تمام وجود قبول داريم و صلوات خدا را بر شما مي‏فرستيم.
باز همان نكته مي‏ماند كه يك وفاداري كامل نياز است براي اثبات زندگي ديني خودمان، چراكه هميشه از اين غوغاها در جهان بوده و هميشه جوّي پيش مي‏آمده كه مؤمنان امتحان بدهند، اكثر مردم هم از اين امتحان‌ها موفق بيرون نمي‏آمدند. هم تاريخ بيانگر اين مطلب است هم قرآن و روايت. قرآن مي‏فرمايد كه ما اول يك سختي به مردم مي‏دهيم بعد اين‌ها دست به دامن دين مي‏شوند ما پيامبر مي‏فرستيم، نهايتاً قرآن مي‏فرمايد هيچ‌ وقت نشد كه ما پيامبري بفرستيم و بعد از مدّتي اين‌ها حرف پيامبر را رها نكنند. يعني جوّسازي مي‏كنند تا پيامبر و حرف‌هايش فراموش شود. بعد مي‏فرمايد ما يك فشاري به اين‌ها مي‏آوريم. ﴿لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ﴾ بلكه به تضرّع بيفتند و به‌سوي خدا برگردند. ولي اكثراً بعد از اين فشار دوباره يادشان به هوس دنيا مي‏افتد. سپس ما آن‌ها را به عذاب خود مي‏گيريم: ﴿فَاَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ﴾. يعني آن‌ها را چنان مي‏گيريم و زمين مي‏زنيم كه اصلاً نمي‏فهمند از كجا ضربه خوردند.
امام‌حسين‏ عليه السلام همين را مي‏خواستند به ما ياد بدهند كه وفاداران به عهد ديني اندك‌اند؛ ولي فقط همين‌ها نجات يافتگانند. امام‌حسين‏ عليه السلام اين‌گونه ما را نجات مي‏دهد.
زيارت اربعين؛ زيارت وفاداري به اهل‌البيت‏ عليه السلام است، در جوّي كه آن جوّ مي‏گويد دورة معنويت و دينداري و دورة اهل‌البيت‏ عليه السلام گذشته است و همين پايداري بر عهد ديني است كه ما را حفظ مي‌كند، چراكه حقيقت كهنه نمي‌شود، و هركس به اندازة باقي ماندن بر روي حقيقت، فرسودگي و افسردگي به زندگي‌اش سرايت نمي‏نمايد، و بر عهد حسيني ماندن، يعني همواره رو به سوي حقيقت داشتن؛ و زيارت عظيم و عزيز اربعين يعني همين. زيارت را تكرار كن، باز تكرار كن، تا خود را تكرار كرده باشي. تا روزمرّگي و فرسودگي و افسردگي به سراغ تو نيايد، تا با عهد حسيني، بر عهد محمّدي صلی الله عليه و آله پايدار باشي، تا همواره دُور، دُور تو باشد، چون تا قيام قيامت، دُور، دُور محمّد ‌و ‌آل‌محمّد صلی الله عليه و آله است، همه كهنه مي‏شوند، الاّ هم او كه «اَوَّلُ ما خَلَقَ‌الله» است و مقصد خلقت است.
خدايا به پايداري محمّدوآل‌محمّد عليهم السلام، ما را از گم شدن و ناپايداري نجات‌بخش!
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه يازدهم
كربلا؛ تابلوي اميدواري در خطرناكترين شرايط
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام بر حسين عليه السلام كه مظهر احياي همه فضيلت‌ها است و مسلّم اگر جامعه‏اي بي‏حسين شد، در مرگ انسانيّت فرو خواهد رفت و در واقع پوچي خودش را زندگي مي‏پندارد و از زنده بودن هيچ بهره‏اي نمي‏برد.
اهميّت تحليل حادثة كربلا
همه عزيزاني كه ما در خدمتشان هستيم - يعني شيعه‏هاي مكتب اهل‏بيت عليهم السلام- كم و بيش حادثه كربلا را مي‏شناسند. ائمه عليهم السلام از ما خواسته‏اند كه در بارة كربلا فكر كنيم، به ما دستور داده‏اند كه حتي اگر دو نفر كنار هم مي‏نشينيد از فرهنگ اهل‏بيت صحبت كنيد. به فرموده علماء دين آنچه كه در توجه به واقعة كربلا ما را نجات مي‏دهد، تحليل حادثه كربلاست. همان روزي كه واقعه كربلا به وقوع پيوست، عبيدالله‏بن‏زياد كربلا را تحليل كرد و گفت: «خدا مي‏خواست كه ما پيروز شويم»، و اين هم نوعي تحليل است! يعني دشمن نمي‏گذارد كه ما تحليل مناسب كربلا را به راحتي به دست آوريم؛ همه مي‏دانند در كربلا چه گذشت، اكثر اخباري كه از كربلا به دست ما رسيده است، شيعه و سني قبول دارند و در متون تاريخي فريقين مطرح است. اشكال كار در تحليلِ غلط كربلاست. اگر مي‏خواهيد به اين نسل و خودتان خدمت كنيد، روي سه نكته بايد حسّاس باشيد؛ يكي اين‌كه از خودِ حادثه كربلا به خوبي شناخت و تحليل صحيحي داشته باشيم تا با تحليل‏هاي غلط، چيزي را حذف يا اضافه نكنيم، بلكه تماماً با خود كربلا روبه‌رو باشيم. ديگر اين‌كه بايد به اين نكته توجه كرد كه كربلا را چه كسي به وجود آورده است؟ آيا صرفاً يك آدم خوب آن نهضت را به‌وجود آورده، يا امام معصومي كه تمام حركات و سكناتش بايد براي ما ملاك باشد و به ما الگو بدهد در آن نهضت نقش اصلي را داشته؟
گاندي مي‏گويد: «من به حسين عليه السلام اقتدا مي‏كنم».آري اين نكتة قابل تقديري است ولي آيا شيعه هم مثل گاندي امام‌حسين عليه السلام را قبول دارد؟ شيعه مي‏گويد: «حسين حق است» و گاندي مي‏گويد: «حسين خوب است». در نظر گاندي كار حسين عليه السلام خوب است، اما آيا حق هم است؟ اگر مي‏خواهيد از كربلا محروم نشويد، بايد متوجّه باشيد كه كربلا را چه كسي به وجود آورد؟ كربلا را يك امام بر حق به وجود آورد و نه يك انسان خوب، خوب بودن كافي نيست، اگر امام را فقط خوب دانستيد، حق امام اداء نشده است.
كربلا را نمي‏توان از چشم مورّخين تحليل كرد. به‌عنوان مثال؛ «طبري» امام عليه السلام را آدم خوبي مي‏دانسته و از اين زاويه وقايع كربلا را ذكر نموده‏است، اما «طبري» كربلاشناس نيست، او يك شافعي است. پس؛ از اين نكته غفلت نكنيد كه كربلا توسط يك امام حقّ‏، ساخته و پرداخته شده است.
نكتة سوم اين‌كه؛ كربلايي كه يك امام معصوم آن را به‌وجود آورده است، چرا به وجود آمده؟ چه پيامي دارد؟ بنياد آن چيست؟ بعد از آن چه شد؟ مي‏بينيد كه هزاران نكته در اين‌جا نهفته است.
مسئله‏ حائز اهميت اين‌كه كربلا، جهان انساني را از پوچي نجات داد و به همين جهت هم براي اين سلسله بحث‌ نام «كربلا، مبارزه با پوچي‌ها» برگزيده شد. در نگرش به حادثه كربلا، بنده روي شخص يزيد تأكيد ندارم، روي معاويه تأكيد دارم. معاويه؛ فرهنگي است كه حادثه كربلا را به وجود آورد و يزيد فرزند ناداني بود كه نفهميد پدرش چه كار خائنانه‏اي كرد.
جبهه‏اي كه آسماني است‏
اصل پوچي از آن جا است كه بشر ريسماني را كه او را به آسمان غيب وصل مي‏كند، پاره نمايد، از اين رو در كّل تاريخ بشر دو جبهه بيشتر نيست، يكي جبهه انبياء كه با اتصال انسان به عالَم غيب و عالَم معنا، بشر را از بي‏معنايي و پوچي مي‏رهاند و يكي هم جبهه‌هاي مقابل سنّت انبياء كه هرچه باشد جز پوچي و نيستي بشر چيزي به همراه ندارد، در كربلا اين دو رويارويي به عنوان صفحه نمايش همه تاريخ در ابعاد بسيار جامع خود ظهور كرده است، در يك طرف جبهه‏اي كه با تن دادن ‏به شهادت مي‏خواهد با پوچي مبارزه كند و در طرف ديگر جبهه‏اي كه ناخودآگاه پوچي خود را استحكام مي‏بخشد و كربلا با چنين جامعيّتي مي‏تواند تاريخ را تغذيه كند و اين به شرطي است كه دقيق به آن بنگريم و اين چيزي است كه سعي شده است در اصل تحليل كربلا همواره مدّ نظر باشد.
هر حركتي كه آسمان مقصد اصلي آن نباشد، حركتي شيطاني است، حال ممكن است كسي شش هزار سال عبادت كند اما به خود سجده كند، او شيطان مي‏شود، و ممكن است كسي همچون حضرت قاسم‌بن‌حسن، هنوز به سن تكليف نرسيده ولي آن قدر عشق به حقايق قلبش را پُر كرده باشدكه وقتي حضرت اباعبدالله عليه السلام از ايشان مي‏پرسند، مرگ را چگونه مي‏بيني؟ مي‏گويد: «اَحْلي مِنَ الْعَسَل» از عسل شيرين‏تر. در انسان ها دو ديدگاه وجود دارد: يك ديدگاه همة حقيقت را در ارتباط با عالم غيب مي‏جويد و ديدگاه ديگر چشمش به دنياست، اگر چه نماز مي‏خواند ولي به خودش سجده مي‏كند. يكي چشمش به آسمان است و ديگري چشمش به زمين.
شيعه خيلي بيدار است و لذا ظرايفي را مي‏بيند كه ديدن و پذيرش آن براي ديگران غير ممكن است، شيعه مي‏گويد: ابابكر يار غار پيامبر صلی الله عليه و آله يك جبهه است، علي عليه السلام هم يك جبهه، مي‏گويد همين كه حضرت علي عليه السلام را حذف نمودند در حقيقت، حق را حذف نمودند، و شما متوجّه مي‏شويد كه شيعيان چه فهميده‏اند. گاهي متوجّه نمي‏شويم كه در فرهنگ شيعه چه چيزهايي داريم و چگونه توانسته‌ايم جريان حقي راكه به‌حمدالله در بين مسلمانان صدر اسلام مطرح بود، بشناسيم و لذا نادانسته مي‏گوييم كه علي عليه السلام خوب است، خليفه اول هم كه بد نيست، پس هر دو خوبند. ولي شيعه متوجّه است كه علي عليه السلام حق است و چنين تشخيصي فوق‌العاده كارساز است.
شما به افق فرهنگ انسان ها نگاه كنيد، مردم سوئد شايد در طول سال يك دروغ نگويند! تا بتوانند زيبا زندگي كنند. زندگي كنند كه خوب بخورند و خوب لذت ببرند و.... آن وقت يك آدم نادان هم مي‏گويد: عجب مردم خوبي! يك دروغ هم نمي‏گويند. آخر شما افق فرهنگي اين مردم را ببينيد كجاست. يك فرهنگ چشمش به آسمان است و يكي چشمش به زمين و تماماً از حقيقت جداست، يعني همان حركت‌هاي مقابله با سنّت انبياء. اين فرهنگ هر چه باشد و به هر شكل و با همه نظمش، جز پوچي و نيستي چيزي به همراه ندارد.
مگر كساني كه با امام‌حسين عليه السلامجنگيدند، نماز نمي‏خواندند؟ بله مي‏خواندند، در اين فكر باشيد كه امروز فريب نخوريد، كربلا متعلق به امروز ماست، و حسين عليه السلام در همه دوران‏هاي تاريخ، غذاي حيات ديني همه بشريّت است. امروز هم بايد توجه كنيد، صحبت‏هاي من، شما را به كجا دعوت مي‏كند؟ به آسمان يا به زمين؟ تلاش كنيد فرهنگ اهل‌بيت را در كربلا به دست آوريد. حضرت‌امام(رحمة‌الله‌عليه) در نجف‏اشرف در جمع عده‏اي از علماء گفتند: اسلام اين نيست كه ما فهميديم، يعني اسلام افق خيلي بلندي است، سعي كنيد چشم خود را به افق هاي بلند اسلام بيندازيد. شما از من بپرسيد كه مرا به كجا دعوت مي‏كني؟ به آسمان و عالم معنا، يا به زمين و عالم سر گرداني؟
حضور همة تاريخ در كربلا
همة تاريخ در كربلا جمع شده، همه خوبي ها در وارث همه انبياء يعني حسين عليه السلام و همه بدي ها در وارث شيطان، يعني يزيد. همه زندگي بشر در همة خوبي‏ها يعني زهير و بُرير و .... و همة بدي ها در خولي، شمر و.... تمرين مي‏شود. دوباره به اين جمله با دقت بنگريد: «در كربلا اين دو رويارويي به عنوان صفحه نمايش همه تاريخ، در ابعاد بسيار جامع خود ظهور كرده است»، در يك طرف جبهه‏اي است كه با تن‌دادن به شهادت مي‏خواهد با پوچي مبارزه كند، و در طرف ديگر جبهه‌اي است كه با ماندن، پوچي خود را ادامه مي‌دهد. عجب! آدم عموماً اين طور فكر مي‏كند كه بايد نميرد تا بماند ولي كربلا مي‌گويد: بمير تا بماني! اين موضوع را شنيده‏ايد كه طرز فكر بعضي از آدم ها اين است كه آن چه براي من نباشد بيخود و بيهوده است، ولي كربلا مي‏گويد: اين منِ مادون هم مال من نباشد، تا من باشم. «در دو چشم من نشين، اي آن‌كه از من، من‌تري». اين كدام «من» است كه «من»تر است كه بايد اين «من مادون» نماند تا آن «من» بماند؟ شما تماشا كنيد كه در كربلا، آدم زن و فرزند و آبرويش را به مهلكه مي‏آورد، براي اين‌كه پوچ نشود، گفتند حسين‌بن‌علي فرد خارجي و ضد دين است، نظام فرهنگي آن زمان هم تا حدي اين حرف را پذيرفت، ولي قبول داريد كه تمام مردم در آن زمان با همه چيزشان پوچ بودند. پسر سعد مي‏خواست براي اين‌كه پوچ نباشد، مُلك ري را داشته باشد و حسين عليه السلام ثابت نمود كه اين‏ها با داشتن همه چيز پوچِ پوچ هستند.
ماندند و نماندند
آري! در يك طرف جبهه‏اي است كه با تن دادن به شهادت، مي‏خواهد با پوچي مبارزه كند و در طرف ديگر، جبهه‏اي كه ناخود آگاه پوچي خود را استحكام مي‏بخشد و هر چه بيشتر خود را ادامه داد بدتر شد، چه يزيد، چه عمرسعد و چه بقيه.
كوفياني كه با حضرت مي‏جنگيدند براي اين‌كه بمانند و از شمشير عبيدالله‏بن‏زياد در امان باشند، ماندند و نماندند. آيا پوچي از اين بدتر، براي كساني كه ماندند و نمردند ولي تمام وجودشان بيهوده شده بود، سراغ داريد؟ شما به خودتان توجه كنيد، مگر وقتي كه به آسمان وصل نيستيد، احساس نمي‏كنيد كه از خودتان راضي نيستيد و خودتان هم خودتان را نمي‏خواهيد؟ يعني در واقع خود آدم براي خودش هم پذيرفتني نيست. علّتش اين است كه ناخودآگاه از فرهنگ كربلا، فرهنگي كه انسان را به آسمان معنا و معنويت وصل مي‌كند دور شده‏ايم.
كربلا با جامعيّتي كه دارد مي‏تواند تاريخ را تغذيه كند و اين به شرطي است كه به آن دقيق بنگريم و اين همان دليلي است كه بايد بگوييم: «كربلا مبارزه با پوچي‌هاست».
شما جبهه كربلا را خيلي وسيع كنيد، در زيارت وارث مي‏گوييد: اي حسين‏ عليه السلام تو وارث همه پيامبران هستي، مگر تمام پيامبران نيامده‏اند كه ما را به عالم معنا وصل كنند، عالم معنا يعني عالم غيب، عالم معنا، آدم را با معنا مي‏كند و برعكس آن، هر كس از فرهنگ انبياء جدا شد بي‏معناست، آن فرهنگ هرچه مي‏خواهد باشد فرق نمي‌كند؛ در رژيم شاه، فرهنگ، فرهنگ بي معنايي بود و مردم ما تا آمدند در فرهنگ ايثار و شهادت، مفهوم معنادار بودن را احساس كنند، هشت سال جنگ هم تمام شد و بعد از جنگ هم كه دوباره فرهنگ با نشاط معنوي‏مان را گم كرديم.
امام معصوم در تمام افق‌هاي حيات بشري حاضر و ناظر است و با اين نگاه است كه تلاش مي‏شود از حركت امام عليه السلام غذايي براي جان خود برگيريم و لذا بايد سخت در فلسفه حركت امام فرو رويم تا از كمك اماممان و هدايت حضرت محروم نمانيم.
شما با يك احساس روحاني و در حالت حضور، ناخودآگاه از خود مي‏پرسيد كه آيا امام‌حسين عليه السلام راضي هستند كه ما اين‌جا بنشينيم و سينه بزنيم؟ آيا امام زمان عجل الله تعالی فرجه راضي هستند كه ما اين غذا را بخوريم؟ اين‌ها يعني چه؟ يعني اين‌كه شما متوجّه‏ايد كه امام در صحنه‏هاي حيات شما حاضر و ناظر است و خودتان را بر اساس وجود حضوري امام عليه السلام ارزيابي مي‏كنيد و با اين نگاه است كه در شيعه تلاش مي‏شود تا از حركت امام روحمان را تغذيه كنيم و لذا بايد سخت در فلسفه حركت امام فرو رويم كه از اماممان و هدايت او محروم نشويم.
حركت حسين عليه السلام ماوراء تحليل‌ها
يكي از ظلم‌هايي كه به خود مي‏كنيم غفلت از اين است كه متوجّه نشويم امام معصوم در كربلا چه مي‏ديدند. ابن‏عباس قبل از حركت امام به سمت كربلا مي‏گفت كه شما كشته مي‏شويد و زن و فرزندتان اسير مي‏شوند، همه حرف‌هاي ابن‏عباس هم درست درآمد، امّا اي حسين! تو چه ديدي كه فوق فكر عبدالله‏بن‏عباس‏ها با اين‌كه مي‏دانستي شهيد مي‏شوي و زن و فرزندت اسير مي‏شوند، اين حركت را ادامه دادي؟
اگر شما بايك فكر روشنفكري صرفاً مادي و با تحليل سياسي، تاريخي و اجتماعي نگاه كنيد، مي‏گوييد كوفي‏ها امام‌حسين عليه السلام را فريب دادند. در حالي‌كه بچه‏هاي دبستان سياست هم مي‏دانستند كه حركت به سوي عراق وكوفه مساوي با كشته شدن است، روي حساب دو دو تا چهارتا، شكست قطعي است، يا بايد بگويي عجب كوفي‏هاي نامردي! يا در فلسفة حركت امام بيشتر دقت كني و بگويي عجب حسيني كه همه را به نمايش كشيد، حتي فكر كوفي‏گري را! عجب صحنه‏اي در كربلا به نمايش درآمد! نمايش آدميّت! شيطان شش هزار سال عبادت كرد ولي قرآن مي‏گويد «كانَ مِنَ الْكافِرينَ» او از اول كافر بود ولي كفرش پيدا نبود. چه كسي كفر شيطان را آشكار كرد؟ آدم اسماء الهي را نشان داد و شيطان سجده نكرد و كفرش پيدا شد. حسين‏ عليه السلام حقيقت آدميّت است، او آدمِ آدم است. حسين عليه السلام كوفي‏ها را نشان داد، يزيد را نشان داد، مقدّسان دور از اهل بيت را نشان داد و اهل بيت را نيز نشان داد. پيامبر اكرم صلی الله عليه و آله فرصتِ نشان دادن همه عظمت اسلام را نداشتند، هر چند بنياد آن را نهادند، از اين رو فرمودند: «حُسَيْنُ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن» يعني حسين عليه السلام پاره‏اي از من است، يعني او پاره‏اي از شريعت من است. پس در يك كلمه بايد سخت در فلسفه حركت امام فرو رويم تا از كمك اماممان و هدايت او محروم نمانيم و حركت امام، غذايي تازه براي هر روز ما باشد.
اميدوارترين انسان‌ها
چنانچه با ملاك هاي ديني و باورهاي قلبي در تاريخ اسلام سير كنيم، مي‏بينيم كه در ارتباط با اهل بيت پيامبر عليهم السلام با يك عالَم حضور و بقاء روبه‌رو مي‏شويم و اميد، همه جانمان را فرا مي‏گيرد، حتي اگر در وسط ميدان كربلا باشيم و دشمن از همه طرف احاطه‌مان كرده باشد. ولي با ارتباط با معاويه، انسان از همه چيز محروم مي‏شود، و اين مسئله را اهل بيت از همه بهتر مي‏دانستند، ايشان مي‏دانستند كه بشر با حاكميّت منهاي ديانت، به چه برهوت بي‏معنايي هبوط خواهد كرد و چه اندك بودند آن‌هايي كه اين محروميت را مي‏فهميدند. هر چند گاهي عدّه‏اي كه سوسوي اين حالت بر قلبشان خورده بود دل در گروِ حاكميّت اهل بيت مي‏بستند - از جمله كوفيان- ولي چون با عمق جان مسئله را دريافت نكرده بودند حالت طلب، پايدار نمي‏ماند و با اندك سايه ترسي فراموش مي‏شد. اما خود اهل‏بيت عليهم السلام بيش از همه متوجّه اين محروميت بزرگ براي بشر بودند و لذا در هر شرايطي سعي در نماياندن اين رحمت الهي داشتند كه بشر از معني اصلي زندگي محروم نماند تا كورمال كورمال بخواهد راه را طي كند.
ما سه نوع انسان داريم، يك نوع آدم بد كه هر جا بنشيند در فكر اين است كه چگونه جيب يك نفر را خالي كند، اگر در جلسه عزاداري امام‌حسين‏ عليه السلام هم دعوتش كنيد مي‏گويد چقدر پول مي‏دهيد. يعني همه چيزش دنياست، نوع دوم، آدم‏هايي كه خوبند يا اين كه مي‏خواهند خوب باشند اما در عالم غيب به سر نمي‏برند و جان مي‏كَنند تا در عالم غيب بروند، به ياد غيب هستند ولي حكم دنيا بر آن‌ها جاري است، خطورات ذهني و كينه‏ها و رقابت‌ها، آن‏ها را اسير كرده‌ است. نوع سوم، خود اهل‏بيت هستند، كه دائم در عالم غيب به سر مي‏برند و با عالم حضور و بقاء در تماسند. مقام اهل بيت عليهم السلام مقام حضور در محضر حق است، تمام وجودشان در محضر حق است و حق در جمال آن‌ها جلوه‏گر است، و إن‌شاءالله ما در كربلا همه اين‌ها را با دليل نشان خواهيم داد. ما از طريق ارتباط داشتن با اهل بيت با يك عالم حضور و بقاء روبه‌رو مي‏شويم و در اين حال، اميدْ همة جان انسان را فرا مي‏گيرد، حتي اگر در وسط ميدان كربلا باشيم و اطراف ما را دشمن احاطه كرده باشد، باز هم احساس مي‏كنيم كه تنها نيستيم. برعكس، در جبهه مقابل، تجربه كرده‏ايم وقتي يك مشكل در زندگي‌مان به‌وجود آيد مي‏گوييم «نكند بدبخت شويم». و اگر كوچك‌ترين عضو دنياي ما خراب شود، مي‏گوييم ديگر كارمان تمام است. روانكاوي چنين جبهه‌اي در قرآن مجيد به چشم مي‏خورد، آنجايي كه مي‌فرمايد: اگر ضرر كوچكي به آن‌ها برسد زود خود را مي‏بازند، «ثُمَّ نَزَعْناها مِنْهُ اِنَّهُ لَيَؤُسٌ كَفُورٌ» يعني؛ چون آن رحمت را از او بگيريم حالت يأس و ناسپاسي به او دست مي‌دهد، و كربلا آمد تا انسان را از چنين روحياتي آزاد كند.
شمر مي‏گويد وقتي وارد قتلگاه شدم حسين‏ عليه السلام مي‏خنديد. شمر مي‏خواهد كار امام‌حسين‏ عليه السلام را تمام كند، وقتي وارد قتلگاه مي‏شود كه ديگر چيزي از امام‌حسين‏ عليه السلام نمانده است، تير در سينه حضرت فرو رفته، حضرت مي‏خواهند آن را در بياورند، نمي‏توانند، تير را از پشت در آوردند، گلوي شان شمشير خورده است ولي در اين حال تبسم بر لب دارند. راوي مي‏گويد «هر چه به ظهر عاشورا نزديك مي‏شديم، چهره حسين عليه السلام بشّاش‏تر مي‏شد» در فرهنگ انسان‏هاي عادي اين‏ها عجيب است، ولي در فرهنگ حسين عليه السلام، عجيب اين است كه تو مي‏گويي «اين ها عجيب است». وقتي كه حضرت، همه جوان هايشان را از دست دادند، به خيمه آمدند و لباس بلندي كه اهل يمن به پيامبر صلی الله عليه و آله هديه داده بودند پوشيدند، يكي از لشكريان ابن سعد وقتي حضرت را با اين لباس مي‏بيند، مي‏گويد «حسين! به دامادي مي‏روي؟» به راستي امام‌حسين عليه السلام كجا دارد زندگي مي‏كند؟ همه تأكيد بنده اين است كه اين چه انساني است؟ اين چه فرهنگي است كه فرماندة آن تنهاي تنها، همة ياران را از دست داده ولي اميدوارترين انسان است. راويان حادثه كربلا همه مي‏گويند: در ظهر عاشورا اميد، تمام وجود حسين عليه السلام را گرفته بود. امام‌حسين عليه السلام در حالي‌كه تشنگي و بي خوابي را تحمل مي‌كردند و در آن حال در تمام روز جسد هر كدام از شهداء را تا پشت خيمه‌گاه مي‌آوردند، وقتي كه حضرت به لشكر عمربن‏سعد حمله كردند، اين لشكر سي هزار نفري را عقب راندند و همه فرار كردند، در اين حال عمر بن سعد فرياد زد: چرا ايستاده‏ايد؟ اين پسر قاتل عرب است، همه حمله كنيد! همه حمله كردند، شمشير و سنگ زدند، امام‌حسين‏ عليه السلام روي پايشان نمي‏توانستند بلند شوند، كمي بلند مي‏شدند و مي‏افتادند، دوباره بلند مي‏شدند، دشمن حمله مي‏كرد، حضرت با همان حالت خون‏آلود و زخم خورده يك نهيب مي‏زدند و تمام لشكر عُمر سَعد عقب نشيني مي‏كرد. آنها در چهره حسين عليه السلام چه مي‏ديدند؟ فرهنگ امام‌حسين عليه السلام فرهنگي است كه اميد و قدرت و نپوسيدن، تمام شخصيت اين فرهنگ است، حتي در ظاهر حسين عليه السلام، در عصر عاشورا، اين نمايان است، اگر كربلا به وجود نيامده بود هيچ كس در ذهنش هم نمي‏توانست تصور كند كه چنين آدمي با اين همه كشته كه داده است، اين قدر اميدوار و بشّاش باشد.
جبهة جهل‏
چنانچه با ملاك هاي ديني و باورهاي قلبي در تاريخ اسلام سير كنيم، مي‏بينيم كه از طريق ارتباط با اهل بيت پيامبر صلی الله عليه و آله با يك عالم حضور و بقاء روبه‌رو مي‏شويم، و اميد، همه جان ما را فرا مي‏گيرد. اين اميد، آن اميدي نيست كه در روانشناسي مطرح است، اميدي است كه وجود انسان را به عالم بقاء متصل مي‏كند و اين فقط در يك فرهنگ الهي نهفته است و آن فرهنگ، فرهنگ اهل بيت عليهم السلام است، چنين اميدي را فقط فرهنگ كربلا مي‏تواند در جامعه محقّق و نهادينه نمايد تا در نهايت، زندگي بشر مرعوب زورداران نباشد. اما در طرف مقابل، ارتباط با معاويه، انسان را از همه چيز محروم مي‏كند و اين مسئله را اهل بيت از همه بهتر مي‏دانستند و غُصّه مي‏خوردند كه چطور مردم به اين خانواده غيبي و معنوي متصل نمي‏شوند و در نتيجه بدبخت مي‏شوند. يعني مي‏دانستند كه بشر با حاكميّت منهاي ديانت به برهوت بي‏معنايي و بي‌هويتّي هبوط خواهد كرد و چه اندك بودند آن‏هايي كه اين محروميّت را فهميدند. هر چند عده‏اي كه سوسوي اين حالت بر قلبشان خورده بود، دل در گرو حاكميّت اهل بيت مي‏بستند - از جمله كوفيان - ولي چون با عمق جان مسئله را دريافت نكرده بودند، اين حالت و اين طلب پايدار نمي‏ماند و با اندك سايه ترس، فراموش مي‏شد، اما خود اهل بيت بيش از همه متوجّه اين محروميّت بزرگ براي بشر بودند. كدام محروميّت؟ محروميّتي كه اگر اهل بيت بر جامعه حكومت نكنند آن جامعه پوچ است و لذا در هر شرايطي سعي در نماياندن اين رحمت الهي داشتند كه بشر از معني اصلي زندگي محروم نماند و بخواهد كورمال كورمال راه را طي كند.
در فرهنگ معاويه‏اي آدم ها ابزار بودند، در كتاب تاريخ مروج الذهب مسعودي آمده است كه در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام شخصي در شام ناقه‏اش(شتر ماده) را گم كرده بود، كسي هم از كوفه با جمل(شتر نر) به شام آمده بود آن شخص يقه اين فرد را گرفت كه اين شتر تو ناقه من است و بايد به من برگرداني، دعواي اين دو فرد به معاويه كشيده شد آن فرد شامي پنجاه مرد را به‌عنوان شاهد آورد و همگي گواهي دادند كه اين ناقه متعلق به مرد شامي است و معاويه هم عليه مرد كوفي حكم كرد و دستور داد شتر را به مرد شامي بدهند، مرد كوفي گفت اَصْلَحَكَ الله، اي معاويه ! اين شتر من جَمَل است و اصلاً ناقه نيست - شترِ نراست، نه شتر ماده- چگونه اين پنجاه نفر شاهد، گواهي بر ناقه بودن اين شتر دادند ولي تو خلاف اين‌ها حكم كردي؟ معاويه گفت: اي مرد، اين حكمي است كه صادر شده است و قابل برگشت نيست. معاويه بعد از اين قضيه مخفيانه آن مرد كوفي را طلبيد و گفت قيمت اين جمل تو چقدر بود؟ گفت 100 دينار. معاويه گفت اين 200 دينار را بگير و برو. اين شخص بيشتر تعجب كرد كه آيا معاويه هم نمي‏فهمد كه اين جمل است و ناقه نيست؟! معاويه به صاحب جمل گفت برو به علي بگو با اين افرادي كه بين جمل و ناقه فرق نمي‏گذارند به جنگ تو مي‏آيم. يعني اين‌ها، آدم‌هايي هستند كه عقل ندارند و من هم نمي‏گذارم عقلشان رشد پيدا كند. يعني اي علي تو مي‏خواهي مردم را در حدّي بياوري كه حق را از باطل بتوانند تفكيك كنند ولي من، فرهنگ و گروهي را به صحنه مي‏آورم كه نتوانند برنامه‏هاي تو را درك كنند و فرهنگي را حاكم مي‏كنم كه حرف تو در فضاي آن فرهنگ، معنا و مفهومي نداشته باشد و اصلاً تو حرفي براي گفتن نداشته باشي - البته اين نكته ديگري است كه آيا خداوند اجازه داد كه معاويه به آرزويش برسد يا نه- آنچه مهم است اين است كه بدانيم، ملتي كه زير حاكميّت غير اهل بيت است، نمي‏تواند شعور پيدا كند و حقّ را بشناسد و خلاصه در حاكميّت غير الهي زندگي چيزي جز تمام شدن فرصت حيات در جهالت نيست.
فرهنگ حسين عليه السلام و اهل بيت يك فرهنگ جامع است كه خودش يك عالَم دارد، بايد تلاش كنيم تا با ارادت به حسين عليه السلام وارد عالَم حسيني شويم. بيش از اين‌ از ما نخواسته‏اند! حالا فكر مي‏كنيد اگر من و شما در صحنه كربلا بوديم آيا رنگمان نمي‏پريد و تا آخر مي‏مانديم؟ البته اميدوار هستيم ولي بنده تصور ماندنش را براي خود نمي‌توانم بكنم، آري! اميدوار هستم، چون اعتقاد من اين است كه امام‌حسين عليه السلام در كربلا با تصرّفي كه انجام دادند، به اصحابشان يك لطف خاص كردند و يك توانايي تكويني به قلب اين انسان‌هاي شايسته دادند تا اين اصحاب توانستند در كربلا ظهور و تجلّي كنند وگرنه امكان نداشت. از ما خواسته‏اند كربلا و فرهنگ كربلا را بفهميم و بتوانيم بگوييم: «اِنّي‏ سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ» تا وارد دنيايي ديگر شويم. اين ذوات مقدّسه و انوار مطهّره براي نگاه ما به عالم اعلي و براي پوشش ما از معنويّت خاص، هدايت خودشان را شروع نمودند. ما بايد با دقت هر چه بيشتر آن‌ها را بفهميم، آري بايد تلاش كنيم تا آن‌ها را بفهميم.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه دوازدهم
محبّت اهل بيت عامل تحرّك اصحاب كربلا
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام خدا بر حسين و اصحابش، و لعنت خدا و لعنت همه لعنت كنندگان راستين بر آن‌هايي باد كه با خودخواهي و دنيا دوستي خود، حق واقعي مردم را كه داشتن حاكماني معصوم بود، ضايع كردند.
تصوّر معنويت همراه با حسين عليه السلام
«اگر كهكشان در آسمان، راه كعبه را نشان مي‏دهد، حسين عليه السلام و اصحاب او در آسمانِ انسانيّت كهكشاني هستند كه راه قبله را مي‏نمايانند». واقعة عاشورا دروازه‏اي از نور است تا مردم به ظلم آباد زندگي دل نبندند و اگر حسين‏ عليه السلام و اشاره‏هاي او در زندگي ما نباشد، خورشيدِ گرما بخش ايمان مي‏ميرد و واي اگر ايمان بميرد.
شما مقايسه كنيد بين كساني كه واقعاً نور حسين عليه السلام را دارند، با كساني كه به هر دليلي از اين نور محرومند. آيا كساني كه بدون محبّت حسين عليه السلام به‌سر مي‌برند، مي‏توانند در عالَم معنا وارد شوند؟ با مختصر اطلاعاتي كه دارم، به نظر مي‏رسد كه حتي در بين هزار نفر از اهل سنّت، يك نفر هم نمي‏تواند «عالَم معنا» را درست حس كند و شايد از هر ده هزار نفر مردم غير مسلمان هم يك نفر نتواند «عالَم معنا» را درست حس كند، البته حس كردن غير از فهميدن است، و معتقديم در شيعه، مسئله حس كردن «عالَم معنا» به اين كمي‌ها نيست. البته اين‌طور نيست كه همة شيعيان «عالَم معنا» را حس مي‏كنند، چراكه ورود به دبستان معارف اهل‌بيت عليهم السلام خيلي تلاش و كوشش مي‏خواهد. آنچه كه سعي داريم عزيزان به خوبي متوجّه شوند اين است كه «احساس معنا» يك عالَم و فرهنگي است با حال و هواي خاصي كه در رابطه با خانوادة پيامبر گرامي اسلام به‌دست مي‏آيد.
شما نظري به عرفاي اسلامي بيندازيد، حتي عرفاي ‏اهل سنّت معترف هستند كه هر چه از اين راه به دست آورده‏اند مديون سلسله‏اي هستند كه به اميرالمومنين‌علي عليه السلام ختم مي‏شود. عارف يعني كسي كه معنا را حس مي‏كند، ما با عارفان دروغين كاري نداريم، حرف ما اين است كه اگر يك عارف واقعي در اهل سنّت باشد - به ادعاي خودشان- اين احساس معنا را با سر ساييدن مكرر و ممتد در خانواده پيامبر گرامي اسلام و اهل بيت او به دست آورده است و بحمداللّه شيعه بسياري از موانع دست‌يابي به عالمِ معنا را پشت سر گذاشته و وارد اين دبستان شده است، حال بايد درس بخواند. بسياري از ما شيعيان قيمت و ارزش حضور در محضر اهل‌بيت عليهم السلام را نمي‏شناسيم، شما گفتار برخي از اين عرفا را مطالعه كنيد، مي‏گويد متوجّه شدم كه اسلام خيلي عزيز است و به همين جهت وارد اسلام شدم ولي تا به اهل بيت نزديك نشدم، به مطلوبم نرسيدم و اين نزديك شدن به فرهنگ اهل‌بيت عليهم السلام خود بحث مفصلي دارد كه از اين مقال بيرون است، عمده اين است كه توحيد را بفهميم آن وقت نور حق خودش را نشان مي‏دهد، آن‌كه نور حق را شناخت مي‏بيند آن نور كجا هست و كجا نيست.
ديده آن باشد كه باشد شه شناس
تا شناسـد شـاه را در هر لباس


‏يعني عالم معنا در يك فرهنگ به نام فرهنگ اهل‌بيت عليهم السلام جاي حقيقي خود را پيدا كرده و اهل بيت صاحب اصلي اين مقام‏اند. شيعه براي اين‌كه بفهمد چرا شيعه است بايد بفهمد كه در اين خانواده چه چيزي وجود دارد؟ اگر كسي بگويد «هر كس به كسي نازد، ما هم به علي نازيم» و خداي ناكرده در وراي اين حرف يك شعور معنوي نباشد - بلكه احساس گروهي باشد - اين فايده ندارد! جانم به قربان اين جمله! اما آيا قلبت مي‏فهمد كه «ما هم به علي ‏نازيم» يعني چه؟ آيا تو احساس عالم معنا را در اين خانواده يافته‏اي و آن را بر قلبت جاري كرده‏اي؟ اصلاً حس معنوي را مي‌شناسي و ‏آن را داري؟ دارايي غير از دانايي است. شما اگر شيعه نباشيد و قرآن بخوانيد مي‏توانيد از آن استفاده كنيد ولي اين‌كه قلب شما محل حُكم قرآن شود چيز ديگري است. اعتقاد به اين كه قيامت هست، سخت نيست، شيطان هم به خدا گفت: «اَنْظِرْني اِلي‏ يَوْمِ يُبْعَثُونَ» يعني خدايا تا قيامت به من فرصت بده، پس شيطان هم مي‏فهمد قيامت هست. ولي فهميدن اين كه قيامت هست، دينداري نيست بلكه دين‌داني است. اين‌كه بدانيم قيامت هست كربلا به‌وجود نمي‏آورد، احدي هم غير از اهل بيت نمي‏تواند كربلا را درست كند، براي اين‌كه اين‌ها در مستي شوق حضرت حق هستند و اين مستي غير از آن چيزي است كه ما بدانيم مثلاً قيامتي هست. اميرالمومنين عليه السلام مي‏فرمايند: «لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً» يعني اگر پرده‏ها كنار رود چيزي به يقين من اضافه نمي‏شود. ابن‏ابي‏الحديد معتزلي مي‏گويد كه اين حرف‌ها، منحصر به علي عليه السلام است. منظور او از منحصر كردن به حضرت علي‏بن‏ابي‏طالب‏ عليه السلام شخص خود ايشان نيست، بلكه منحصر به مكتب امامان شيعه است، شيعه يك فرهنگ و مكتب است. اين چه نگاهي است كه مي‏تواند بگويد اگر پرده‏ها عقب رود چيز جديدي نمي‏بينم. شما از طريق مكتب شيعه و اهل‏بيت مي‏توانيد به آن طرف ميدان دنيا قدم نهيد، اين مشكل بزرگي است كه گاهي شيعيان به دنبال آن گوهر تشيّع نيستند. قرآن مي‏فرمايد مودّت اهل بيت اجر رسالت پيامبر صلی الله عليه و آله است. قرآن نفرمود احترام به اهل بيت مزد رسالت است. به عنوان مثال شما اگر بخواهيد به بنده احترام بگذاريد جلوي پاي بنده بلند مي‏شويد اما اگر بخواهيد من را دوست داشته باشيد از يك طرف من بايد دوست داشتني باشم، از طرف ديگر دل شما بايد حركت كند تا من را بپذيريد و به من وصل شود و اين هم كار مشكلي است، قرآن فرمود بايد به اهل بيت مودّت ورزيد. يعني؛ اگر مي‏خواهي وارد ميدان حقيقي دين اسلام شوي بايد از خود درآيي و به اهل بيت وصل شوي و اين اتصال و يگانگي با محبّت ممكن مي‏شود و داستان محبّت خود سرّ ديگري است! شنيده‏ايد كه شيعه مكتب عشق است. ولي در اين ميان اين‌كه اين عشق را خودمان تجربه كنيم چيز ديگري است.
كربلا را مكتب محبّت به‌وجود آورد
با كمي دقت در حركات و حالات ياران امام‌حسين عليه السلام متوجّه مي‌شويم كه محال است كربلا جز با مكتب محبّت به‌وجود آيد. اي شيعيان! اگر سوسوي ضعيفي از محبّت خاندان رسول‌الله‌ صلی الله عليه و آله به قلبتان رسيده باشد، از شادي اين‌كه راه درستي را مي‏رويد، فرياد بزنيد. مكتب محبّت و مودّت، مكتبي است كه اگر كسي آن را نفهمد، نه كربلا و نه اسلام را مي‏فهمد، و واي به حال كسي كه كربلا را نفهمد، ديگر هيچ چيزي ندارد.
در نيابد حال پخته، هيچ خام
پس سخن كوتاه بايد والسلام


اين‌كه ائمه به ما مي‏فرمايند بياييد در محضر اين مكتب سر بساييد و زحمت بكشيد، به خاطر آن است كه به دنياي محبّت اهل‌بيت عليهم السلام وارد شويم، ابتدا بايد از خود درآييم تا آن‌ها راهمان بدهند.
گفت كه شيخي و سري، راهرو و راهبري
شيخ نِي‌ام پيش ني‌ام، امر تــو را بنده شــدم


گفت كه با بال و پري، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بي پر و پركنده شـدم


گفت كه توشمع شدي، قبلة اين جمع شدي
شمـع ني‏ام ، جمع ني‏ام، دود پراكنـده شـدم


يعني بايد به مرحله‌اي برسي كه هيچ خودي از تو در ميان نباشد تا نور محبّت خانوادة عصمت و طهارت در جان تو تجلي كند.
ما نمي‏دانيم كه آيا واقعاً وارد دنياي اهل بيت شده‏ايم يا نه؟ اصلاً نمي دانيم كه در اين جاده هستيم يا خير! حالا اولش باشيم باز خوب است، آخرش بماند، اما اين را مي‏دانم كه اگر شهداي كربلا به مقامي رسيدند كه امام معصوم در زيارات به آن‌ها سلام مي‏كند، از محبّت به اهل بيت بود. شما در آخر زيارت عاشورا سلام مي‏فرستيد «اَلَّذين بَذَلوُا مُهَجَهُمْ دوُنَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ‏السَّلام» به كساني‌كه خونشان را كنار امام‌حسين عليه السلام ريختند: آن وقت اين زيارت را امام معصوم بيان مي‏كند و گريه مي‏كند، امام معصوم نظر مي‏كند به كساني كه كربلا را درست كرده‏اند. عزيزان من كربلا فقط در مكتب اهل بيت ممكن است و مكتب اهل بيت، مكتبي است كه شما را آرام آرام در مرحله اول به اين حقيقت مي‏رساند كه امامي معصوم در عالم هست. يعني بايد معرفت خود را به كار اندازيد و به اين نكته برسيد كه زير اين آسمان هميشه يك انسان مطلق هست كه مغز انسانيّت است و خليفه مطلق خدا و جامع همه كمالات است و قرآن در وصفش فرموده «عَلَّمَ آدَمَ الْاَسْماءَ كُلَّها» و آن امام است و در مرحله دوم جايگاه امام را در هستي بفهميم، بفهميم كه امام چه مقامي دارد؟ بفهميم كه واسطة فيض يعني‌چه؟ وسعت مطلق انسانيّت و انسان كامل يعني چه؟ و در مرحله سوم، تمرين محبّت به امام را در خودمان ايجاد كنيم، اين كار بسيار مشكلي است ولي خداوند دل ما را طوري ساخته است كه محبّت به امام در آن حكّ شده است. دل نداريم اگر محبّت به امام نداريم.
إن‌شاء‌الله به لطف خداوند و منّتي كه خدا بر سر ما مي‏گذارد، در جاده محبّت جامع اين خانواده قرار مي‌گيريم آن وقت به حسين‏ عليه السلام قسم كه معني زندگي را خواهيم فهميد وگرنه هيچ نمي‏فهميم:
ما چو كورانه عصــاها مي‏زنيــم
لا جرم، قنديل‏ها را بشكنيــم


يعني زيبايي عالَم به وجود امام معصومي است كه اولاً: ملاك حق و باطل است. ثانياً: عامل جهت‌دهي محبّت انسان‌هاست، تا انسان‌ها به چيزهاي دروغين دل نسپارند. لذا است كه مي‌گويد:
صدهزاران گوشها گر صف زنند
جمله مشتـاقان چشـم روشننـد


يعني جهان بشري احتياج به انسان كاملي دارد كه عامل اصلي هدايت و جهت‌دهي زندگي انسان‌ها است.
مكتب اهل بيت، مقام ديگري است كه انسان وقتي وارد آن شد، وارد مكتب محبّت شده است، آن وقت است كه اولِ شور زندگي است و تازه متولد مي‏شويد، گفت:
مُرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمدو من دولت پاينده شدم


چيزهايي را مي‏بينيد كه قبلاً نمي‏ديديد. بعضي از چيزها را كه ديدني مي‏پنداشتيد و ارزش نظركردن نداشت، ديگر نمي‏بينيد.
با اين مقدمه، اكنون روي كربلا فكر كنيد، شما مثل اصحاب كربلا چقدر سراغ داريد؟ اين همه تير به سوي آن‌ها پرتاب مي‏شود ولي اصلاً نگران نيستند و محكم و استوار به‌عنوان سپري كه تيرها به حضرت نخورد، جلوي اباعبداللّه عليه السلام مي‏ايستند. آقاي عمّان ساماني در كتاب خوب خود يعني «گنجينة الاسرار» شب عاشورا را اين‌گونه ترسيم مي‏كند كه حضرت خيمه‏ها را به هم راه دادند و يارانشان را در آن‌جا جمع كردند، «خلوت از اغيار شد پيراسته» بعد از صحبت‌هايي كه حضرت داشتند در انتها به اصحاب مي‏فرمايند:
رهـرو ما را، هــواي خانه نيـست
هركه جست ازسوختن، پروانه نيست


نيست در اين راه غير از تير و تيغ
گـو ميا هـر كس ز جـان دارد دريغ


آيا حضرت عليه السلام در شب عاشورا نفرمودند كه ما همه كشته مي‏شويم، پس برويد؟ بحمداللّه قبلاً اين نكته را اشاره كرديم كه آري حضرت فرمودند ولي هيچ كس هم نرفت، چون فهميدند كه اين مردن، يك مردن خاص است كه نبايد از دست داد، ببينيد آن صحابه آن قدر تير خورده است كه پس از اتمام نماز حضرت، بر زمين مي‏افتد و وقتي حضرت سر ايشان را بر زانوي خود مي‏گذارند او مي‏گويد «اَوَفَّيْتُ يا اَبا عَبْدِاللَّهِ» آيا من به شما وفا كردم؟
خنك آن قمار بازي كه بباخت هر چه بودش
و نماند هيچش الاّ، هــوس قمار ديگر


آري كسي كه وارد مكتب محبّت شد:
ني خدا را امتحاني مي‏كند
ني دَرِ سود و زياني مي‏زند


يك مقدار روي اين‏ها فكر كنيد، لااقل كربلا را طوري ببينيم كه براي ما ابهام نداشته باشد كه اين چه مكتبي است كه آدم مي‏ايستد جلوي رهبرش تا رهبرش كشته نشود و بعد هم خود را بدهكار بداند و بگويد اي اباعبدالله آيا وفا كردم؟!! مگر تو دنبال چه بودي ؟مي‏گويد دنبال اين بودم كه خودم را به اباعبدالله ببازم! حالا مي‏خواهم ببينم كه باختم يا خير؟.... چرا اين‌گونه است؟ مگر اين بزرگان، اصحاب كربلا - روُحي‏ فِداهُمْ - چه چيزي به دست آورده‏اند كه اين‌گونه عمل مي‏كنند؟ و اين‌گونه در مرگ سبقت مي‏گيرند؟ هر كدام از اصحاب كه بلند مرتبه‏ترند، عاشق پيشه‏ترند. نمونه آن حضرت‌اباالفضل عليه السلام كه براي ما بسيار بزرگ و با ارزش است به طوري كه آن جا كه دست حضرت بر زمين افتاده است براي ما يك مقام است، يعني شما از طريق ارادت به اين دست، درِ غيب به قلبتان باز مي‏شود، خوب كربلا اين طوري است كه هر قدر انسان بزرگ‌تر باشد در آن صحنه عاشق پيشه‏تر است، چون جاي عشق ورزيدن است. من ابداً نمي‏خواهم بگويم كه من و شما مي‏توانيم كربلا بسازيم، از خدا بخواهيد بتوانيم به كربلا ارادت بورزيم تا ان‌شاءالله وارد مكتب محبّت شويم، مكتب محبّت، مكتب جامعيّت است يعني:‏
عقل‏گويدشش‏جهت حدّ است وديگر راه نيست
عشق گويـد راه هست و رفتــه‏ايم ما بارهــا


شما تا در مقام عقل قرار گرفته‏ايد مي‏گوييد كه شش جهت بيشتر نداريم. حق هم داريد و درست هم مي‏گوييد، چون در ساحت عقل، جهت هفتمي در عالم وجود ندارد. حالا از شما مي‏پرسم كه محبّت چند جهتي است؟ اصلاً محبّت جهت دارد؟ محبّت، تو را از جهت‏ها خارج مي‏كند. نگاه به مكتب محبّت، نگاه ورود به جامعيّت است. از خداوند اين محبّت را بخواهيد، ممكن است كه اين محبّت را نفهميم ولي بايد از خدا بخواهيم چراكه خداوند در قرآن عزيزش اين راه را در برابر ما قرار داده است كه اگر خواستي مزد رسالت پيامبر من را بدهي بايد اهل بيت او را دوست داشته باشي، فرمود: «قُلْ لا اَسْئَلُكُمْ عَلَيه اَجْرَاً اِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي‌الْقُربي» پس تو حق داري كه اين دوست داشتن را طلب كني، با ورود به اين مكتب از تمام معصيت‏ها و ضعف‏ها و نگراني‏ها و يأس‏ها و خطوراتِ ذهني مزاحم و سرگرداني‌ها، آزاد مي‏شويم. داشتن اين مصيبت ها و در آن غوطه ورشدن به اين دليل است كه ما هنوز بيرون دبستان محبّت اهل بيت ايستاده‏ايم. شما نگاه كنيد به افرادي كه وارد دنياي محبّت اهل بيت شده‏اند، آيا مسائل زندگي گرفتارشان كرده است؟ اين آدم ها هم مثل ما زندگي مي‏كنند اما گرفتار زندگي نيستند گرفتار محبّت به اين خاندان با كرامت هستند و زندگي هم مي‏كنند. عكس اين موضوع بد است كه آدم هيچ محبّتي به اين خانواده نداشته باشد و عجيب هم گرفتار زندگي مي‏شود، اين گرفتاري است، اين بي‏رمقي است. در روايت داريم كه «اِنَّ لِلْحُسَيْنِ مَحَبَّةٌ مَكْنُونَةٌ في قُلُوبِ‌ الْمُومِنينَ»، يعني؛ در قلب‌هاي مؤمنين نسبت به حسين عليه السلام محبّتي عميق و ريشه‌دار وجود دارد.
كلماتي ماوراء حروف و الفاظ‏
براي درك حركات و سكنات ائمه عليهم السلام بايد با زباني ديگر آشنا شويم، چراكه ائمه با زبان عادي حرف نزده‏اند، يعني حروف كربلا، حروفي نيست كه فقط در كتاب‏ها نوشته شود، حروفش خود آدم ها و اعمال آن‌هاست. حروف كربلا؛ حركات، سكنات و گفتار اصحاب كربلاست. به عنوان مثال ببينيد كه انسان چگونه نماز مي‏خواند، كمي مي‏ايستد، پس از آن به ركوع، بعد سجده مي‏رود، مي‏بينيد كه در نماز حركات، فوق الفاظ معني مي‏دهد. به حادثة غدير خم توجه بفرماييد، در آن هواي گرم؛ پيامبر صلی الله عليه و آله دستور دادند جهاز شترها را بر روي هم سوار كنند، پس از آن خودشان به همراه علي عليه السلام بالاي جهازها مي‏روند و دست علي عليه السلام‏ را به قدري بالا مي‏برند كه به نقل تاريخ، سفيدي زير بغل هر دوي آن‌ها پيدا مي‌شود، اين كارها براي چيست؟ مگر نمي‏توانستند بدون اين حركات، حرف خود را بزنند و بگويند علي عليه السلام نايب بعد از من است؟ سؤال اين است كه چرا اين حركات را انجام دادند. آيا به صورت نقل كلمات نمي‏شد؟ نه، چون در سيره پيامبر و ائمه عليهم السلام فقط حرف نيست، يك سلسله حركاتِ با معنائي، كنار آن حرف‏ها هم مشاهده مي‏شود. نمونه عجيب‏تر آن مراسم حجّ است، اگر يك نفر بيرون از دايره مسلمين به حج نگاه كند، مي‏گويد آخر چرا مسلمانان اين كارها را انجام مي‏دهند؟ به اين سه ستون، سنگ مي‏زنند و مي‏گويند شيطان است!! عقلشان كجا رفته است! اين‌ها كه شيطان نيست، سنگ است، بعد هم از اين طرفِ صفا به آن طرفِ مروه حركت مي‌كنند و قسمتي را به صورت هروله مي‏دوند، اين‌ها يعني چه؟ بعد هم دور يك خانه خالي مي‏گردند! يعني اگر از بيرونِ عالَم دين به اين حركات نگاه كنيد هيچ چيز نمي‏فهميد، شما چون در فرهنگ دين هستيد اين‌ها را مي‏فهميد و پيام آنها را احساس مي‏كنيد. يكي از دانشمندان مي‏گويد: «اگر با مؤمنان نباشي، هرگز بيرون از دايره ايمان، هيچ چيزي از حيات ايماني را نخواهي فهميد».
چرا براي شما اين قدر مهم است كه به مكّه مكرمه برويد و دور اين خانه خالي بگرديد و به اوج انساني برسيد؟ براي اين كه فقط گفتن، دينداري نيست. شما به حجّ دقّت كنيد؛ ظاهرش كه مشخص است، يعني آيا مي‏شود به قول كاراته‌كارها در حالت «ذِن» بروي و ذهنت را متمركز كني و فرض كني شيطاني در جلويت ايستاده است و بعد به آن سنگ بزني؟! آيا انسان با اين كار به جايي مي‏رسد؟ مسلّم نه، بايد در يك سلسله اعمال، سنگي با اندازة خاص پيدا كني و بعد به ستوني كه نماد شيطاني است بزني تا به آن نتايج عاليه دست پيدا كني. چون در دل نظام انساني علاوه بر معاني و گفتار، حركاتي وجود دارد كه انسان را در يك عالم متعالي وارد مي‏كند.
وقتي متوجّه باشيم حقايقي در هستي وجود دارد كه چون به صورت لفظ و كلمه در آيند، ديگر آن حقايق نيستند و كلمات ظرف مناسبي براي ارائه آنها نخواهند بود، آنگاه متوجّه مي‏شويم كه در كربلا چه گذشته است و چرا كربلا ذخيره‏اي نيروبخش براي حيات بشري است. چراكه در حركات و سكنات امام عليه السلام و اصحاب بزرگوارشان حقايقي ناگفتني ولي عمل كردني هست كه به اندازه قامت همه انسانيّت بلند است و انسان هوشمند بايد تمام انديشه خود را به‏كار گيرد تا از آن حقايق سر در آورد و اين جاست كه ما اصرار داريم بايد از همان ابتدا، نوع نگاهمان را به كربلا مشخص كنيم؛ آيا كربلا حادثه‏اي است كه اتفاقي پيش آمده يا صحنه آرايي انساني متعالي است تا ناگفتني‏ها را با عمل بگويد و بشريّت را به چيزي فراتر از محتواي كلمات بكشاند؟
شما در نماز، سجده نكن و بگو «سُبْحانَ رَبِّي الاَعْلي وَ بِحَمْدِه» آيا اين ذكر بدون صورت سجده، به تمام معنا انجام شدني است؟ يا تا به سجده نروي و اين لفظ را نگويي، واقعيت «اَعلي» بودن حضرت حق به قلبت جاري نمي‏شود؟ چون بدون عمل سجده، خاك نشده‏اي تا اَعْلي‌بودن حق، تماماً معني پيدا كند. اين‌جا لفظ به تنهايي نمي‏تواند پيامش را برساند، وقتي اين موضوع را متوجّه شديم كه تنها الفاظ در مقام معنا كافي نيستند متوجّه خواهيم شد كه در كربلا چه گذشته است و چرا كربلا ذخيره‏اي نيرو بخش براي حيات بشريّت است؛ الفباي كربلا، فوق كتاب دائرةالمعارف است، كربلا قرآن مجسّم است. شنيده‏ايد درروز عاشورا حضرت يك سر به خيمه‏ها مي‏آمدند و پس از آن به طرف ميدان مي‏رفتند بعد كه همه اصحاب و بني‌هاشم كشته شدند حضرت فرياد زدند: «هَلْ مِنْ ناصِرٍ يَنْصُرُني»؟ آيا حضرت نمي‏داند كه كسي باقي نمانده است تا به كمك او بيايد؟ او چه مي‌خواهد بگويد‏؟ منظورش چيست؟ عزيزان بايد دقت داشته باشند كه زبان امام، زبان ارائه حقايقي است فوق الفاظ و بايد تمام كربلا واقع بشود تا آن حقايق ظهور پيدا كند. پس اين را بدانيد كه در هر كلامي و حركتي حتي در كوچكترين حركات كربلا معاني تو در تويي وجود دارد كه نبايد از آن ساده گذشت.
كشف اسرار كربلا در گرو شناخت آن
بنده در آن بحث «نگرشي به كربلا با چشم عقل و عاطفه» تلاشم اين بود كه بگويم، امام‌حسين عليه السلام مأمور ساختن اين صحنه است و اين‌جا مي‏گويم كه اين صحنه پيام دارد، به اين صحنه با دقت نگاه كنيد، آن‌قدر نگاه كنيد تا به ناگفتني‏ها يعني به سِرّالله برسيد، اگر مي‏خواهيد به سرّالله برسيد حداقل طلب و آمادگي شما اين باشد، تا در كربلا از حركات و سكنات امام عليه السلام به سرّالله برسيد، آن وقت خواهيد رسيد. در كلام مبارك خود اهل‌بيت عليهم السلام است كه «اَمْرُنا سِرُّ فِي سِرّ» شما سرّالله بخواهيد، آن‌ها هم به شما خواهند داد، اين‌جاست كه يك قدم از فكر و انديشه پا را بايد بالاتر بگذاريد و وارد ميدان محبّت شويد و مطمئن باشيد براي اين‌كه به اين ميدان وارد شويد خودشان شما را به اشك مي‏رسانند، تا اين راه را درست‏تر و آسان‏تر طي كنيد و ناگفتني‏ها را در اعمال بيابيد.إن‌شاءالله
صحنه كربلا صحنه ظهور حكمت حسيني است، نهضت حسيني، حكمت حسيني است حكمتي كه مي‏خواهد انسان را از پوچي و بي خودي و سردي و سرگرداني نجات دهد.
خواهش من اين است به اين نكته دقت كنيد كه نعوذبالله امام‌حسين‏ عليه السلام يك آدم عصباني نيست كه مي‏خواهد يزيد را بكشد، حسين عليه السلام حكيمي است كه مي‏خواهد انسان را نجات دهد و در اين شرايط براي نجات انسان بهترين كار را انجام داده است و راه محبّت و عشق را كه مغز اسلام است به شور و غليان آورد. شما اين را بدانيد كه بدتر از حكومت يزيد وجود نخواهد داشت و آنگاه است كه هر كس به جبهه مقابل آن نظر بيندازد مي‏تواند به سرّالله برسد، خودش باشد و كربلا. تلاش كنيد و تصميم بگيريد كه به كربلا نگاه كنيد تا آرام‌آرام إن‌شاءالله به آن مقامي كه بايد و شايسته است برسيد. مقامي كه قابل توصيف نيست، ولي قلب انسان آن را درك مي‌كند. براي اين‌كه منظورم روشن شود مثالي مي‏زنم. شما به اين نوري كه در اين اطاق هست نگاه كنيد، چه مي‏بينيد ؟هيچ چيز نمي‏بينيد، اما آيا نور هست يا نيست؟ شما نور را نمي‏بينيد اما واقعيّت اين است كه نور هست، در خصوص دين نيز موضوع همين‌طور است.
از آيت‌الله‌مطهري(رحمة‌الله‌عليه) نقل شده كه ايشان گفته‏اند خدمت جناب آقاي هاشم حدّاد - از عرفاي بزرگ و شاگردِآيت‌الله‌‌قاضي‌طباطبايي- رسيدم، آقاي حداد به من فرمود كه: شيخ مرتضي چگونه نماز مي‏خواني؟ گفتم: آقا! روي معاني الفاظ تمركز مي‏كنم و حواسم را جمع مي‏كنم، آقا فرمودند: پس كي نماز مي‏خواني؟ تو كه معنا مي‏خواني؟ شهيد مطهري به آيت‌الله‌حسيني‌تهراني فرموده بودند، بعد كه از محضر آقا بيرون آمدم، فكر كردم، ديدم كه ايشان راست مي‏گويند، راستي پس من كي نماز مي‏خوانم؟ من و شما كي نماز مي‏خوانيم ؟ اگر تصميم بگيريم و با فكر نماز بخوانيم، آيا نماز مي‏خوانيم؟ من اگر گفتم «الله اكبر»، اگر فكر كنم مي‏دانم كه گفته‏ام «الله اكبر»، ولي از اين طريق كه با ذات كبريايي الله ارتباط برقرار نمي‏شود، چراكه تصميم گرفتم تا بگويم «الله اكبر»، پس چكار كنم؟ هيچ، فقط نماز بخوانم، شما از اول جلسه تا حالا در حال گوش دادن به من بوديد، آيا دائماً تصميم مي‏گرفتيد گوش بدهيد يا همين‌طور گوش مي‏داديد؟ كربلا خودش، خودش را براي شما روشن مي‏كند، شما فقط بگرديد كربلا را پيدا كنيد، شما برويد رو به سوي خدا بايستيد و نماز بخوانيد. اين كلمات انگشت اشاره است، نه مقصد، شما وقتي در نماز مي‏گوييد «الله اكبر» ديگر خود را در حضور حس مي‏كنيد، نه اين‌كه در الفاظ مانده باشيد. بايد برسيد به آن مقامي كه وقتي مي‏گوييد «الله اكبر»، آماده عروج در نماز باشيد.
دربارة حالات يكي از عرفا داريم كه مي‏گويند آن‌قدر پير شده بود كه اصلاً نمي‏توانست روي پاي خودش بايستد، فقط وقت نماز كه فرا مي‏رسيد، بلند مي‏شد و نماز خود را مي‏خواند و پس از آن دوباره روي زمين مي‏افتاد، در روز قيامت هم همين‌طور است. يعني مي‏بينيم كه آن نمازهاي واقعي كه خوانده‏ايم ما را به جلو مي‏برد و آن حرف‌هاي بيهوده‏اي كه كنار هم نشسته‏ايم و زده‏ايم به ما فشار مي‏آورد، اطرافمان را تاريك مي‏كند و باز نماز است كه به سراغمان مي‏آيد و دستمان را مي‏گيرد؛ شما إن‏شاءالله در نماز به لطف خدا به جلو مي‏رويد، در كربلا موضوع همين‌گونه است، كربلا خودش يك حقيقت بزرگ است. مگر اين موضوع را در روايات نشنيده‏ايد كه قبل از اين‌كه واقعة كربلا به وجود آيد، وقتي جبرائيل به ياد كربلا مي‏افتاد بغض گلويش را مي‏گرفت و گريه مي‏كرد؟ يا اين‌كه ملائكه اين ذوات مقدّس غيبي از روزي كه كربلا واقع شد تا قيامت گريه مي‏كنند؟ اين‌ها يعني توجّه همه مقامات غيبي متعالي به سوي كربلاست. هر دل زنده‏اي در صحنه كربلا در حال توجّه و اشك و محبّت و شور است و ادامة يك سير متعالي، و براي همين هم معتقدم زيارت عاشورا يك سير متعالي است.
پس تأكيد ما اين است كه كربلا يك حقيقت است و اگر آن را درست بشناسيم و به آن توجه كنيم، اسراري به ما خواهد داد، آن وقت است كه امام خميني(رحمة‌الله‌عليه) - بنيان‌گذار جمهوري اسلامي- را به‌خوبي مي‏فهميم چون او شاگرد كربلاست، عظمت اين انقلاب هم به كربلايي بودنش است نه به ساخت پارك و ميدان! بايد تلاش كنيد تا كربلايي‏ها را خوب بشناسيد در غير اين صورت رهرو كساني مي‏شويد كه پشت به قبله مسلمين كتاب و مقاله مي‏نويسند. آري با پشت كردن به قبله مسلمين مي‏نويسند. فرهنگ كربلا چشم آدم را به يك دنياي ديگري مي‏گشايد و انسان قدرت فهميدن حق و باطل را به‌دست مي‏آورد، كربلا حقيقتي شكست‏ناپذير است، امام‌خميني(رحمة‌الله‌عليه) چه موقع شكست خورد؟ آيا اصلاً شكست براي امام خميني(رحمة‌الله‌عليه) معني مي‏دهد؟ چرا شكست براي فرهنگ‌هاي غير حسيني معنا مي‏دهد ولي براي امام خميني(رحمة‌الله‌عليه) معنا نمي‏دهد؟ هر بلايي كه مي‏خواستند سر امام (رحمة‌الله‌عليه) آوردند، زندان و تبعيد‌شان كردند، حتي راضي نشدند كه امام در نجف بمانند، با همه اين احوال كسي كه كربلايي شد شكست نخواهد خورد. در بحث «كربلا مبارزه با پوچي‏ها» همة حرف اين است كه در فرهنگ كربلا كه ظهور حكمت حسيني است، شكست مطلقاً وجود ندارد، چون فرهنگ كربلا، فرهنگ ارتباط با سرّالله است هر چند كه عُبيدالله بن زيادِ بدبخت خودش را پيروز مي‏داند و حسين را شكست خورده مي‏پندارد، اصلاً در حكمت حسيني شكست وجود ندارد و اميد دارم همة ما وارد آن حكمت شويم و به اسرار آن دست پيدا كنيم.
آري! صحنه كربلا، صحنه ظهور حكمت حسيني است حكمتي كه مي‏خواهد انسان را از پوچي و سرگرداني نجات دهد، حسين عليه السلام نيامده است تا صرفاً يزيد را بكشد، حسين عليه السلام حكيمي است كه مي‏خواهد انسان را نجات دهد و براي نجات انسان بهترين كاري را كه ممكن بود، انجام داد.
سلام ما بر حسين عليه السلام و يارانش.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه سيزدهم
راه تحقق حاكميّت ديني در آينده تاريخ‏
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
كربلا، هفتصد بطن دارد
مقام امام همچون قرآن داراي ظاهر و باطن است و به فرمايش پيامبرخدا صلی الله عليه و آله قرآن داراي هفتصد بطن است و هر كس از ظاهر به سوي باطن قرآن سير كرد، در هر مرحله‏اي از اين سير، بابطني از قرآن روبه‌رو خواهد شد به‌طوري كه نه ظاهر را حذف مي‏كند و نه به ظاهر بسنده مي‏كند، و از آن جايي كه هر مرحله از ظاهر قرآن حكايت از باطني دارد و اين سير به سوي باطن همچنان ادامه دارد، هر چه با ظاهر آن بيشتر انس داشته باشيم ولي در ظاهر آن متوقف نشويم، به حقايق عالية باطني مي‏رسيم. حال اگر يقين داشته باشيم كه قلب امام، مقام قرآن است و همان است كه خود قرآن در باره‌اش فرمود: با مقام غيبي قرآن تماس ندارند مگر مطهّرون «لايَمَسُّهُ اِلاَّ الْمُطَهَّروُنَ» متوجّه خواهيم شد كه قلب امام هم ظاهري دارد و باطني، و حركات امام ظاهرِ آن باطن است، وظيفة ماست كه نه ظاهر را به اسم باطن رها كنيم و نه ظاهر را بگيريم و از هفتصد بطن مقام امام محروم شويم، در اين حال است كه يقين پيدا مي‏كنيم به كربلا بايد با يك آمادگي عميقي، توجه و نظر كرد.
مهم آن است كه بدانيم كربلا چه درجاتي دارد، آنگاه هركس به اندازه‏اي كه آمادگي رسيدن به عمق اين سرّالله را داشته باشد، از طريق نظر به كربلا، با اسراري از عالَم وجود آشنا مي‏شود. اين كه مي‏بينيد كربلا براي هركس به يك اندازه پيام ندارد براي اين است كه كربلا يك پديده محدود اعتباري نيست، جنگ «چالدران» نيست، اصلاً جنگ نيست، يك مأموريت است براي اين‌كه حضرت حق «جَلّ‏جلاله» از طريق حسين عليه السلام دين خود را در همه ابعاد به بشريّت نشان دهد. اگر در قرآن فرموده است كه بدون ولايت، دين "تمام" است ولي "كامل" نيست، فرمود: «اَتْمَمْتُ عَلَيكُمْ نِعمَتي» يعني؛ نعمت خودم را كه عبارت باشد از قرآن، به انتها رساندم و آن را تمام كردم. ولي بدون ولايت صحبت از «اَكْمَلْتُ» نيست. ولايت، در كربلا يك ظهور متعالي دارد كه پيامبراكرم صلی الله عليه و آله از قبل خبر آن‌را داده بودند، آن‌جا كه فرمودند: «حُسَيْنٌ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن»، يعني من به عنوان رسول خدا و كسي كه داراي رسالت است با حسين معنا مي‏شوم و حسين و كربلا هم با من معنا مي‏شوند، يعني كربلا در كنار رسالت و رسالت در كنار كربلا يك جامعيّت متعالي است تا انسان به آن نوري كه بايد وصل شود، وصل گردد.
كربلاي بي‌تحليل مثل قرآن بي‌تفسير
وقتي به اين نكته پي برديم كه كربلا سِرّاللّه است و خودمان را به طرف آن باطني كشيديم كه ظاهر حركات امام عليه السلام از آن حكايت دارد، آرام آرام به لطف خدا هر زمان چهره‏اي و بطني از آن براي ما روشن مي‏شود؛ به همين دليل است كه كربلاي بدون تحليل فقط يك جنگ است، كربلاي بدون تحليل مثل قرآن بدون تفسير است و قرآن بدون تفسير فقط لفظ است، كسي كه خودش را به اسرار كربلا نكشاند مثل كسي است كه قرآن را بدون تفسير مي‏خواند و خودتان قبول داريد ظاهر الفاظ قرآن چيزي به انسان نمي‏دهد. يك فردي كه سواد عربي دارد ولي بناي سلوك و تزكيه ندارد و طالب سير غيبي نيست، هر چند كه آيات قرآن را بخواند، هدايت و رحمت و بركت به دست نخواهد آورد. كسي كه طالب سير غيبي است از قرآن هدايت مي‏گيرد و آرام آرام هم باطن آن برايش روشن مي‏شود، كربلا هم براي طالب اسرار آن، آرام آرام حقيقتش را مي‏نماياند، قرآن تفسير مي‏خواهد و پس از آن تأويل مي‏خواهد و بعد هم يك دل، و دگر هيچ، دقيقاً كربلا هم همين طور است، كربلاي بي تحليل كربلا نيست.
حضرت اباعبدالله عليه السلام و ائمه هدي عليهم السلام همه اصرار و تأكيد شان براين است كه ما از كربلا اسراري بيابيم تا براي ابد هدايت شويم، بنابراين همة عزيزان بايد براي سير در كربلا و كشف سِرّ آن، آماده شوند و غير ممكن است كربلا در حد وسعت وجود ما، اسرارش را براي ما نگشايد. در خصوص كربلا ذكر دو نكته ضروري است: اولاً : كربلا سِرّ و بطن طولي دارد، يعني هر كس به اندازه رشد و تعالي‏اش با يك مرتبه از كربلا روبه‌رو مي‏شود و ثانياً: كربلا كمالات عَرْضي دارد، يعني شما را در يك موضع، يك شكل تغذيه‏ مي‏كند و در موضع ديگر، به شكل ديگر. اگر مي‏خواهي جامعه را اصلاح كني، فقط با كربلا و با توجه به بركات حاكميّت امام معصوم مي‏تواني، اگر مي‏خواهي قلبت را تغذيه كني، فقط با كربلا مي‏تواني، اگر مي‏خواهي تعليم و تربيت ياد بگيري، فقط با كربلا مي‏تواني، يعني كربلا عرض عريضي دارد كه در هر مرتبه‏اي در همه استعدادها و زمينه‏هاي طلب كمال و حقايق با تو روبه‌رو مي‏شود و نيز يك طولي دارد كه از اين رهگذر «جان چو ديگر شد، جهان ديگر شود» و هر چه متعالي شديد و عظمت اباعبدالله عليه السلام براي شما روشن شد. آنگاه به وادي حيرت قدم خواهيد نهاد. إن شاءالله.
رهايي از قدرت عنان گسيخته
بحثي را كه مي‏خواهيم در اين جلسه مطرح نماييم اشاره به اين موضوع دارد كه بشر با چه فكر و فرهنگي مي‏تواند از قدرت عنان گسيخته حاكمان رهايي پيدا كند. اصولاً همه شما قبول داريد كه جامعه حاكم مي‏خواهد و حاكم هم قدرت مي‏خواهد، نه مي‏شود جامعه را بي حاكم گذاشت و نه از ترس اين‌كه اگر حاكم قدرت پيدا كرد ديكتاتور مي‌شود، مي‏توانيم بگوييم كه حاكم قدرت نداشته باشد، كه در اين صورت در واقع جامعه را بي‌حاكم گذاشته‏ايم؛ پس قدرت، لازمه هر حاكميّتي است و اجتماع هم حتماً نياز به حاكميّت دارد. مشكل جوامع از اول تاكنون قدرت عنان گسيخته حاكمان بوده است، يعني ابتداء حاكمي بر سر كار مي‏آمده است كه نسبت به مردم خيلي متواضع بوده، ولي وقتي پايه‏هاي قدرتش محكم مي‏شده عنان گسيخته مي‏گشته است. اين بلايي است كه عموماً بر سر جوامع انساني آمده، امّا راه نجات چيست؟ اگر در جواب بگوييم كه هيچ‌وقت حاكميّت نمي‏خواهيم، در اين صورت همه عنان گسيخته مي‏شوند و قانون جنگل حاكم مي‏شود، يا ممكن است بگوييم هيچ راه درماني وجود ندارد. يعني حالا كه از داشتن حاكم گريزي نيست، و حاكم هم قدرت عنان گسيخته دارد، پس ما هم ذليلانه محكوم به سرنوشت اضمحلال در مقابل قدرت هاي حاكم هستيم. ولي دين الهي راه ديگري را به ما معرفي مي‏كند. كربلا كه متمّم و مكمّل دين است. براي اين به وجود آمده است كه هر چيزي را در جاي خود قرار دهد، كربلا به ما آموزش مي‏دهد كه اگر مردم از مرزها و ديواره‏هاي مرگ بگذرند، پوچي حاكمان، در عنان گسيختگي‌شان روشن مي‏شود و لذا حاكميّت براي ملتي كه از مرزهاي ترس بگذرند، حاكميّت عنان گسيخته نيست، ولي حاكميّت هست و ديگر آن حاكميّت، يك حاكميّت دنيوي صِرف نيست، چون وقتي قدرت‌ها و حكومت‌ها از ارتباط با آسمان خالي شدند خودشان خدايي خواهند كرد و حسين عليه السلام آمد تا چنين فاجعه‌اي را گوشزد كند و حاكميّت بر بندگان خدا را در راستاي هرچه بيشتر بندگي حاكمان، شكل دهد. عاشورا اعتراض به همة حكومت‌هايي است كه برخلاف برنامة الهي بر مردم حكومت مي‌كنند و در ساية امن سكولاريسم ادامة حيات مي‌دهند، در حالي‌كه حق حاكميّت از آن خداست و حكومت از آن جهت كه يك نحوه تصرف در امور مردم است، حق الهي است جهت سعادت مردم. حكومت با سرنوشت مردم سروكار دارد و خداوند در اين مورد بي‌تفاوت نبوده تا هر حاكمي فكر كند حق حكومت دارد.
اين كه مي‏گويند شيعه، حكومت نهايي زمين را به عهده مي‏گيرد، شما از همين الان مي‏توانيد تلألؤهايش را مشاهده كنيد، چه ما باشيم و چه نباشيم تئوري آينده جهان تئوري حذف قدرت هاي عنان گسيخته است. هم اكنون به دموكراسي حاكم بر جهان نظري بيندازيد، هنوز پانصدسال از عمر ليبرال دموكراسي نگذشته‌است ولي مي‏بينيد كه چگونه در مهد دموكراسي، يأس از دموكراسي خودِ جهان غرب را فرا گرفته است. امروزه دانشمندان غرب به دموكراسي، بي‌وفا و بي‌اعتماد شده‏اند. مي‏گويند دموكراسي را با تمام وجود ايجاد كرديم و تمام ساز و برگ‏هاي آن را در نظام اجتماعي مان محقق نموديم و تمام عوامل اجراي دموكراسي را فراهم كرديم و مردم را به رأي دادن تشويق نموديم، اما نتيجه عكس آن چيزي شد كه ما به دنبال آن بوديم. حرفشان اين است كه؛ ما گفتيم حالا كه شاهان عنان گسيخته، هوس خودشان را حاكم مي‏كنند، ما رأي مردم را اصل مي‏گيريم تا مقابل ديكتاتوري حاكمان بايستيم! اما امروز حرفشان چيست؟ مي‏گويند ما امروز به اسم دموكراسي با هوس‌هاي سرگرداني كه در اختيار اربابان تبليغات و تراست‌هاي رسانه‏اي است روبه‌رو شده‏ايم! و راستي مگر دموكراسي امروز جهان غير اين است؟
بحث بر سر اين نيست كه مردم حقوقي دارند و بايد به آن حقوق وفادار بود، بلكه بحث اين است كه آنچه در مهد دموكراسي واقع شد و حقوق بشر را مقابل حقوق الهي قرار دادند، نتيجه عكس داد چون قدرت سياسي را نبايد از اخلاق و شريعت تفكيك كرد. پس متوجّه باشيد كه آينده جهان، آينده حفظ اين دموكراسي براي زمينيان نيست. به طور كلي آيا اين آرمان در دموكراسي بود كه اگر مردمِ عاقلِ فهميده، رأي بدهند، رأي اين‌ها بهترين نظر است؟ اين طرح در مجموع و به ظاهر حرف قابل قبولي است، ولي از خودشان نپرسيدند نفس امّاره را چگونه در اين طرح كنترل كرده‏اند و راستي اگر رأي مردمِ عاقلِ فهميده مطرح است كه اين همان اريستوكراسي اصلي است كه قبلاً بود ولي توسط اَشراف، خراب شد. قبلاً اساس حكومت‌ها اين بود كه مي‏گفتند متفكران جامعه گرد هم جمع شوند و تكليف جامعه را تعيين كنند، اين روش خوبي بود ولي در نهايت چگونه شد؟ اشراف و سرمايه‌دارها جاي متفكرين نشستند و اريستوكراسي يعني اشرافي گري به وجود آمد، بعد گفتند حالا كه اين طرح جواب نداد، پس تحت عنوان دموكراسي همه مردم براي تعيين نظام حكومتي و تصميمات كشور رأي بدهند و مي‏بينيد كه نتيجه چه شد.
آري الهي بودن حكومت با مقولة نظارت مردم بر حكومت ديني و پاسخ‌گو بودن حكومت و حق سؤال از حكومت ديني هيچ مغايرتي ندارد، اتفاقاً كربلا ثابت كرد حكومتي كه هيچ مشروعيّت الهي ندارد نمي‌تواند صادقانه خادم مردم باشد و ملزم به رعايت عدالت و حقوق مردم نيست. اساساً حق انتقاد به حاكمان، يك حق ديني است و نه يك حق سكولار، اين همان امر به معروف و نهي از منكر است. ولي تئوري دموكراسي مدعي رعايت حقوق مردم هست ولي در عمل پيرو نفس امّاره مي‌باشد. يكي از آقايان تحقيق كرده بود كه ريگان رئيس جمهور امريكا چهار ميليون دلار به فيلم بردار صحنه مناظره بين خود و رقيبش داد و در نتيجه بر رقيبش پيروز شد، به اين صورت كه در فيلم به كمك نور و زاويه تصوير برداري، ريگاني كه چندين سال از رقيبش پيرتر و واخورده‏تر بود، جوان‏تر و با نشاط‌تر نشان داده شد. امروز در دنيا مبناي رأي مردم همين طور است و شايد شما در كشور خودمان آن جايي كه ملاك هاي ديني ضعيف شود، نمونه‏هايي از اين نوع رأي‌دادن‌هاي سرگردان را سراغ داشته باشيد.
دموكراسي در تئوري به ظاهر بد نيست، اما در عمل وقتي انسان در تربيت ديني قرار نگيرد و نفس امّاره كنترل نشود، همين است كه مي‏بينيد، براي مردم انديشه مي‏سازند تا بر اساس نظر ارباب تبليغات رأي بدهند، چون مردم در وَهْم‌اند و از مرز ترس از مرگ نگذشته‏اند؛ تأكيد ما اين است كه جامعه بايد به جايي برسد كه از مرزهاي ترس از مرگ بگذرد تا سرنوشتش به دست خودش باشد. نظام بشري حكومت مي‏خواهد ولي اگر حكومت عنان گسيخته باشد، مردم پوچ و بي خود مي‏شوند. مگر امروز مردم دنيا گرفتار «پوچي» نيستند؟ بشريّت از پوچي بدش مي‏آيد ولي حاكميّت عنان گسيخته به گونه‏اي است كه پوچي مي‏آورد، اگر حاكميّت هم نباشد، همه عنان گسيخته مي‏شوند، بنابراين ما در آينده حاكميّتي مي‏خواهيم كه عنان گسيخته نباشد و مسلم آيندة جهان متعلق به حسين عليه السلام است، چون بقية طرح‏ها با همه ظاهر فريبي‏اش امتحان شده است.
پناه به دشمن از ترس دشمن‏
اگر پذيرفته باشيد كه بشريّت همواره از «قدرت عنان گسيخته» در زحمت بوده و هست و جهت انسانيّت را حاكمان مغرور همواره به خطر انداخته‏اند و از طرفي هم اين قدرتمداري چيزي نيست كه بتوان آن را به راحتي از صحنه حيات انسان‌ها محو نمود، بايد پرسيد بشر با چه فكر و فرهنگي مي‏تواند از اين معضل نجات يابد؟ در فرهنگ عاشورا، فرهنگ پوچ انگاشتن چنين قدرتي - با عبور از ديوارهاي مرگ - روشن مي‏شود تا انسان ها به جاي آن كه نسبت به رهايي از چنگال چنين قدرتي مأيوس شوند، راه منحل كردن آن را بشناسند و از ترس دشمن به خود دشمن پناه نبرند.
به حكومت‌هاي دنيا نظري بيندازيد، حاكمان ظالم شما را از اين نكته كه بتوانيد حاكميّت آن‌ها را زير پا بگذاريد مأيوس مي‏كنند و ناخودآگاه وقتي از نابودي حاكم ظالم مأيوس شديد به حاكم ظالم پناه مي‏بريد و به ثناگويي او مي‏نشينيد؛ جنس بشرِ بدون حسين عليه السلام همين است، ولي با حسيني شدن از اين مسائل نجات پيدا مي‏كنيم.
پوچ شدن، علاج پذير است؟
نكته بعدي بحث اين است كه چرا كربلا آينده فرهنگ بشر است؟ ابتدا اين سؤال را مطرح مي‏كنم كه آيا پوچ شدني كه حاصل حاكميّت قدرتمداران به جاي حق مداران است، علاج‏پذير است؟ اين سؤالي است كه امروزه جواب آن در دنيا منفي است، جوابشان اين است كه امروزه تقريباً بعد از سه دوره حاكميّت جهاني (دورة آتن، دورة روم و دورة قرون وسطي) بشريّت به اين نتيجه رسيده است كه بيش از اين سه دوره نمي‏توانيم داشته باشيم. ابتدا دوره آتن بود كه حكيمان و فيلسوفان حكومت مي‏كردند يعني دورة حاكميّت فكرِ منقطع از وحي، و ديدند كه چه مشكلاتي به‏وجود آمد. افلاطون مي‏گويد: زشت است كه حاكمان، زنِ اختصاصي داشته باشند، فرماندهان و فرماندارن و سربازان نبايد زن اختصاصي و پول اختصاصي داشته باشند، بايد تعدادي از زن‏ها، زن همه آنان باشند، بچه‏ها نبايد پدر و مادرشان را بشناسند، بنابراين بايد تحويل شيرخوارگاه شوند. در بعضي از برهه‏هاي تاريخ، حاكمان بر اساس تئوري فيلسوف آتني حكومت كردند، بعد ديدند كه عجب نكبت‌كده‏اي به وجود آمد. دوره ديگر يعني دوره رومي‏ها آمد، دوره عيّاشي؛ اين فيلم‏هاي گلادياتوري كه ملاحظه كرده‏ايد، اين‌ها يك فكر بود، اين‌قدر عيّاشي كردند كه ديگر از هيچ چيز راضي نمي‏شدند مگراين كه ناظر باشند كه برده‏ها همديگر را بكشند و اين‌ها لذت مي‏بردند؛ بعد ديدند كه اين دوره هم جواب نداد. دوره قرون وسطي و دين آمد. اروپايي‌ها در قرن چهارم طلب مسيحيت كردند ولي بعد در مسيحيت هم گرفتار شدند چون به جاي اين كه غربي‏ها مسيحي شوند، مسيحيت را به رنگ فرهنگ غرب در آوردند يعني محور دين را كه بندگي بود به قدرت تبديل كردند، حالا با مسيحيت و به اسم مسيحيت اِعمال قدرت كردند و به جهت همين برخورد غلط با دين مسيحيت، گرفتار شدند. حالا دنياي غرب به اين نتيجه رسيده است كه با اين سه دوره حاكميّت جهاني يعني دوره‌هاي «آتن » و «روم» و «دين»كه نتوانستيم نتيجه بگيريم، پس حاكميّت براي پوچ نشدن انسان ها محال است!! اين نتيجه‏اي است كه امروزه دنياي غرب به آن رسيده است و به همة مردم جهان آن را القاء مي‌كند و بر همين اساس است كه عده‏اي تن به بدي و پلشتي مي‏دهند و مي‏گويند حالا كه نمي‏شود از پوچي نجات يافت پس «حالي خوش باش و عمر بر باد مده!!» دوباره به سؤال نظر مي‏اندازيم:
آيا پوچ شدنِ زندگي كه حاصل حاكميّت قدرت مداران به جاي حق‏مداران مي‏باشد علاج‏پذير است؟ آيا راه هايي كه جهت علاج آن پيشنهاد شده است نتيجه بخش بوده است؟ مدّعاي ما اين است كه آري آن پوچي، درمان‌‏پذير است و تنها درماني كه در همه ابعاد نتيجه مي‏دهد درماني است كه امام‌حسين عليه السلام در نهضت خود پيشنهاد فرمود. عمده آن است كه متوجّه باشيم همچنان‌كه انسانِ بي‌خدا در واقع زندگي دروغين دارد، در همين راستا انساني هم كه خود را در كنار امام‌حسين عليه السلام جهت رهايي از اين پوچ شدن احساس نكند و يك وحدت شخصيتي با آن حضرت به دست نياورد، از خداي رهاننده انسان از بي‌معنا شدن زندگي، يعني از خدايي كه اساس همه معاني است، بهره لازم را نمي‏برد.
سخن ما اين است كه آري آن پوچي، درمان‏پذير است و تنها درماني كه در همه ابعاد نتيجه مي‏دهد درماني است كه حسين عليه السلام در نهضت پر شكوه خود پيشنهاد فرمود. شايد بگوييد اين هم كه امتحان نشده است، ولي اين طرح چه در مسيحيت و چه در اسلام هر وقت حتي به طور محدود هم كه به صحنه آمده، جواب داده است. شما به دين مسيحيت، نظر بيندازيد. اين دين، پيامبر خدا يعني يحيي را دارد كه شهيد اين دين است و به اصطلاح حسينِ دين مسيحيت، حضرت يحيي است و متذكر جدّيت عالم معني است. و مردم به اصطلاح مسيحي موقعي ضرر كردند كه مسيحيت تحريفي دنيازده، گرفتارشان كرد و ما در اسلام حسين عليه السلام را داريم و به همين جهت مي‏گوييم اسلامِ حسين نجات دهنده است نه اسلام اهل سنّت. جوان هاي اهل سنّت همان قدر براي نجات از پوچي مأيوس هستند كه اروپايي‏ها مأيوس هستند و براي همين است كه مي‏بينيد عربستان سعودي اين‌قدر كه مي‏تواند به آمريكايي‏ها نزديك شود نمي‏تواند به ما به‌عنوان كشور مسلمان شيعه، نزديك شود، چون با ما هم‌زباني ندارد.
دين آمده است كه ما را با معنا كند، دين حاكميّت آورده است و حاكميّت ديني با «معنا كردن» ما همسنخ است. حالا اگر حاكميّت باشد ولي ديني نباشد، اين حاكميّت، پوچي براي مردم و عنان گسيختگي براي خودش به ‌بار مي‏آورد و اگر بخواهيد پوچ نباشيد و حاكميّت داشته باشيد بايد بتوانيد در اين حاكميّت «حسيني» باشيد. شما دولت مرحوم شهيد رجايي را در خاطر داريد كه همراه با بسيجي‏ها ،در وحدت با حسين‏بن‏علي‏ عليه السلام زندگي مي‏كردند و در اين حاكميّت بود كه هيچ كس احساس نمي‏كرد كارش بيهوده است، همه اعم از معلم و كارگر و كارمند احساس مي‏كردند كه با معنا هستند. شما همين روزها را كه الحمداللّه هنوز بدنه‌هاي معاني در كشور ما هست با آن روزها مقايسه كنيد، اكثراً در مقايسه با آن روز، احساس رضايت‏مندي نسبت به حيات خود ندارند و آن نشاط اول انقلاب در روحشان از بين رفته است، آن روزها همه احساس مي‏كردند كه در شُرُف تعالي هستند، و اين را به عنوان يكي از اسرار كربلا بدانيد كه؛ شهيد رجايي بدون كربلا، همان بني صدر است. جوانان بسيجي منهاي حسين عليه السلام همان لشكر شاه هستند. بسيجي لشكر شمشير به دستي است كه حسين‏ عليه السلام در زندگانيش نقش دارد، ما بايد در ارتباط با كربلا، يك نوع وحدت شخصيت با حسين عليه السلام پيدا كنيم و اين هم چيزي نيست كه بشود از آن گذشت. اگر مهاتما گاندي مي‏گويد: من به حسين عليه السلام اقتدا مي‏كنم، به همان اندازه كه به حسين‏ عليه السلام اقتدا كرد، موفق بود و به همان اندازه هم كه اقتدا نكرد، فرهنگ مهاتماگاندي پوچ شد و ديديد كه فرزند و نوه‏اش چگونه در صحنه حاضر شدند، و نتوانستند آن نشاط و اميدي را كه مهاتماگاندي به مردم هند داد نگه‌ دارند و ادامه بدهند.
پس انسان به اندازه‏اي كه با «وحدت با حسين» در صحنه باشد از خطر پوچي رها مي‏شود و حاكميّت ايجاد كننده معنا به وجود مي‏آيد و در آن حال همه احساس معنا داري مي‏كنند.
كربلا و نجات از اكنون‌زدگي
ما گاهي به چيزهايي كه هيچ پايه‏اي ندارد خوش بين مي‏شويم، اين به‌جهت نشناختن كربلا است، همچون عُبيدالله‌بن‌زياد كه مي‏گفت: خدا ما را بر شما پيروز كرد، به اين روحيه اصطلاحاً «اكنون‌زدگي» مي‏گويند، فقط حالا را ديدن صفت كودكان است. روح جدا شده از حسين عليه السلام روح اكنون‌زده و خوش‌بين به حالِ زود گذر است. روح حسيني، عميق نگاه‌كردن به حادثه‌هاست، اين حسين عليه السلام است كه مي‏بيند در متن اين شهادت، همة ابعاد حيات نهفته است، لذا به خواهر گرانقدرش مي‏فرمايدكه زماني نمي‏گذرد كه شما با احترام به وطنتان بر مي‏گرديد، و ديديم كه همين‌طور شد. مگر يزيد نگفت كه خدا عبيدالله را بكشد من كي گفتم حسين‏ عليه السلام را بكشد، اگر پسر خودم كشته شده بود بهتر از اين بود كه حسين عليه السلام كشته شود؟ البته دروغ مي‏گفت. ولي نهضت حسين عليه السلام آن‌چنان است كه يزيد را به «غلط كردن» مي‏اندازد، يعني به پوچ‌شدن، چون اين نهضت فوق اكنون‌زدگي است. حالا ممكن است انسان ساده‏اي همچون عبدالله‌بن‌عمر پيدا شود و بگويد كه اين‌ها خوب هستند، يزيد كه كاري نمي‏خواست انجام دهد و عدّه‏اي بدبخت‏تر هم گفتند خوب حالا ديگر يزيد توبه كرده است. مگر نديديد وزير امور خارجه آمريكا در رابطه با برخورد آمريكا در كودتاي 28 مرداد سال 1331 به «غلط‌كردن» افتاده است و مدعي‌اند ما اشتباه كرديم كه دولت قانوني مصدق را سرنگون كرديم، هر چند دروغ مي‏گويد، مثل يزيد كه دروغ مي‏گفت. ولي شما اين عزّت را از بسيجي‏هايتان داريد كه در مكتب حسين عليه السلام پروريده شده‌اند، نه از آن روشنفكراني كه به آمريكا سجده مي‏كنند. شما هم قدرت نهضت حسين عليه السلام را ببينيد كه مي‏تواند يزيد را به «غلط‌كردن» وادار كند، هم بصيرت زينب سلام الله عليها را بنگريد كه مي‏فهمد اين‌ها بازيچة هوس هستند و اساس و هيبتي براي آنها قائل نيست.
خوش‌بيني بي‌جا و يأسِ پايدار
خوش‌بيني به روش و نهضت حسين عليه السلام يك واقع‏شناسي عميق است كه همواره جواب مي‏دهد ولي اميدِ به نتيجه رسيدن حاكميّت معاويه‏اي و يزيد، يك خوش بيني كودكانه «اكنون زده» است و حكمت حسيني توان ارائه چنين نكته‏اي را دارد تا ما با يك خوش‌بيني بي‌جا ناگهان با يك يأس پايدار روبه‌رو نشويم.
چرا انقلاب اسلامي ايران نتيجه داد؟ مگر شاه فكر نكرد حركت امام خميني(رحمة‌الله‌عليه) در سال 41 با جوّي كه ضد امام ساختند تمام است؟ ولي اشتباه كرد، بعد كه ديد حركت امام تمام نشد شروع به سركوب كردن نمود. و به دنبال آن جريان 15 خرداد 42 به وجود آمد، و پس از آن در سال 43 امام را تبعيد كرد و فكر كرد انقلاب تمام است، پس از آن يك‌مرتبه در سال 56 در مقابله با تجليل مردم از رحلت حاج‌آقامصطفي مقاله «رشيدي مطلق» را در توهين به امام نوشت. وآن‌چنان مردم به‌جهت توهين به امام با رژيم مقابله كردند كه شاه شوكه شد. شاه قبلاً فكر مي‏كرد انقلاب تمام شده است ولي متوجّه شد كه ملت به امام‌خميني (رحمة‌الله‌عليه) وفا دارند و يك‌مرتبه كشور منفجر شد، دستور داد كه مردم را بكشيد لذا خودش نابود شد. آيا مي‏شود كه نهضت حسين عليه السلام موفق نشود؟ اگر كسي معني نهضت و روش حسين عليه السلام را فهميد، محال است به نتيجه نرسد، البته بصيرت حسيني لازم است تا موفقيت روش حسيني را ببينيم وگرنه ممكن است يك آدم ساده ‏بگويد امام را كه تبعيد كردند، پس كار تمام شد ولي مسئله چيز ديگري است. بنابراين از اين جمله به آساني نگذريد، كه خوش‌بيني به روش و نهضت حسين عليه السلام يك واقع‏شناسي عميق است كه همواره نتيجه مي‏دهد ولي اميد به نتيجه رسيدن حاكميّت معاويه‏اي و يزيدي يك خوش بيني كودكانة «اكنون زده» است. كساني مثل رضاخان و پسرش و حسن‏البكر و صدام را ديديد كه با خوش بيني كودكانه گفتند ما موفق شديم. حكمت حسيني توان ارائه چنين بصيرتي را دارد تا در چنين شرايطي فريفته نشويم و با يك خوش‌بيني بي‏جا ناگهان با يك يأس پايدار روبه‌رو نگرديم.
نكته‏اي كه شايسته است عزيزان روي آن دقت كنند اين است كه متوجّه باشند شايد نود درصد مردم دنيا، امروز در يأس زندگي مي‏كنند و شايد اگر خود شما در جان خودتان خوب دقت كنيد مي‏بينيد گاهي در يأس به سر مي‏بريد و تحرّك زندگي همراه با يك نشاط، براي رسيدن به نتايج متعالي در شما وجود ندارد. نهضت حسيني مي‏گويد: اگر من را بشناسي، با يأس پايدار روبه‌رو نخواهي شد. چقدر بصير هستند كساني كه خوش‌بين نيستند به آن‌چه بايد خوش‌بين نباشند، و اميدوارند به آن‌چه بايد اميدوار باشند. دو نكته را در نظر داشته باشيد: اول اين‌كه؛ چقدر عاقلانه است آدم متوجّه باشد راه غير حسين عليه السلام هيچ وقت و به هيچ وجه نتيجه نمي‏دهد و دوم اين‌كه راهي كه بتوان از آن نتيجه گرفت، وجود دارد. اين نكته‏اي است كه دنيا در فهم آن مشكل دارد، شما به كتاب‏هاي «علوم اجتماعي دنيا» نگاهي بيندازيد، همه دم از نااميدي مي‏زنند به اين جمله دقت كنيد كه مي‏گويد: «حالا كه هيچ راه ديگري وجود ندارد، پس بايد همين را كه هست بپذيريم» اين خيلي بد است مثل اين است كه بگوييم حالا كه هيچ غذايي وجود ندارد بايد اين غذاي گنديده را بخورم!! آقاجان مريض مي‏شوي، مسموم مي‏شوي، مي‏گويد: راه ديگري نيست. شما هم اگر به حسين عليه السلام متصل نبوديد همين طور بوديد، حكمت حسيني مي‏گويد: راه ديگري هم هست.
افزايش قدرت كفر و درخشندگي عميق‏تر ايمان‏
بدبيني به حاكميّت پوچي‏ها و روزمرّگي‏ها، و در چنين شرايطي، خود را فريب ندادن نسبت به حادثه‏اي كه در شرف تكوين است، عين واقع‏بيني است و اما در اين حال خود را نباختن و به فكر چاره بودن، هنر حكمت حسيني است، چراكه روشني، آنگاه مي‏درخشد كه تاريكي يكسره بر آسمان چيره شده باشد، و افزايش قدرت كفر، شدت يافتن تاريكي است، تا روشنايي، عميق‏تر بدرخشد و چشم‏ها تا عمق روشنايي سير كنند، اين معني حرارتي است كه حسين عليه السلام در نهضت خويش همواره با خود دارد و آن را به ارادتمندان خود منتقل مي‏كند، او مي‏فهمد و مي‏فهماند كه بزرگي را در حوزه‏هاي جديد نيز مي‏توان يافت و نبايد در غم خاكستر شدن آنچه در گذشته بود، حال و آينده را نيز به خاكستر مبدّل كرد.
از وقتي كه ما از روح بسيجي جدا شديم، حسين عليه السلام ديگر به ما حرارت و شور نمي‏دهد، و مي‏خواهيم با اميد به غرب و بورس لندن و بانك جهاني و به نتيجه رسيدن برنامه سوم، چهارم و پنجم و....حرارت پيدا كنيم، در حالي كه اين يك خوش‏بيني كودكانه است، شيطان تا اين‌جا با شما راه مي‏آيد، براي شما تئوريسين مي‏شود، دليل مي‏آورد كه ببين برنامه‏ها نتيجه نداد، ولي راه حلي كه پيشنهاد مي‏دهد مرگ و يأس و نااميدي است. اما در اين حال خود را نباختن و به فكر چاره بودن، هنر حكمت حسيني است. معاويه كارش اين بود كه ما را نسبت به زندگي ديني به يأس بكشاند تا اميد تعالي را از فرهنگ بشر بگيرد و حسين‏ عليه السلام در چنين شرايطي بسيار قهرمانانه عمل كرد، چراكه در اوج يأس معاويه‏اي، مي‏گويد خير، راه نجات وجود دارد. چند نفر در زير اين آسمان، باورشان مي‏آمد كه بعد از معاويه راهي براي نجات جهان اسلام هست؟ اگر تاريخ را مطالعه كنيد به غير از شيعيان، بسياري ديگر فهميده بودند كه معاويه اسلام را نابود كرد، ولي مشكل‌شان اين بود كه مي‏گفتند راه ديگري نيست. يكي از مسئولين امور مذهبي اهل پاكستان گفته بود كه بياييد بپذيريم كه حسين‏ عليه السلام اسلام را زنده كرد نه شيعه را. اين جمله را يكي از اهل سنّت مي‏گويد و انصافاً هم همين طور است، امروز همه جهان اسلام قبول دارند، بن‏بست‌هايي كه معاويه از طريق مأيوس كردن مردم از حيات ديني در جامعه به وجود آورده بود، حسين‏ عليه السلام از بين برد. كربلا چيزي نيست كه ما همين طور از آن بگذريم و بگوييم ديگر كاري از آن نمي‏آيد، كربلا غذاي امروز شماست و از همه غذاها مقوّي‏تر و نتيجه بخش‏تر است.
من غصه مي‏خورم از اين كه كساني براي حسين عليه السلام گريه مي‏كنند ولي به هنر حكمت حسيني توجه نمي‏كنند، آن وقت از حرف‏هاي يك روزنامه يا كسي كه به مباني اين انقلاب حمله مي‏كند، زود مأيوس مي‏شوند. به نظر شما مگر اين هجوم فرهنگي براي پاشيدن بذرهاي يأس در جان مردم و جامعة ما نيست؟ و مگر كسي كه حكمت حسيني را مي‏شناسد مأيوس مي‏شود؟ اين دشمن است كه بايد مأيوس شود. چراكه در حكمت حسيني يأس وجود ندارد.
«روشني آنگاه مي‏درخشد كه تاريكي يكسره بر آسمان چيره شده باشد» آيا تاريك‌تر از اين داريم كه عبيدالله‌بن‌زياد و از آن بدتر يزيد رئيس مملكت اسلامي باشد؟ و يزيد و عبيدالله با آن همه صفات زشتشان كه فكر مي‏كنم بدي همه بدان عالم با همه خصوصياتشان در آنها جمع شده بود، حاكم شده بودند. متأسفانه بعضي از ما در اين شرايط مأيوس مي‏شويم، در اوائل انقلاب كه بني صدر رئيس‏جمهور بود، با بعضي از دوستان دور هم مي‏نشستيم، مي‏گفتيم كه اي عجب! انقلاب از دست رفت ولي حالا به گفته خودمان مي‏خنديم كه چيزي از دست نرفت. شما آن‌چه در كربلا مي‏بينيد اين است كه سياه‏تر و ظلماني‏تر از زمان يزيد نيست، ولي درخشان‏ترين زمان هم براي نشان دادن اسلام همان زمان است و درخشش حسين عليه السلام همه را براي حاكميّت حق اميدوار مي‏كند. هيچ‌وقت نگوييم كه قصه تمام شد. رضاخان قلدر كه بر سر كار آمد عدّه زيادي گفتند، تمام شد، ديگر ريشة دين براي هميشه از اين كشور كنده شد. مگر زمان رضاخان غير از اين بود؟ ولي بايد دين را در يك حوزه ديگر نيز تمرين كرد، يك عدّه هم ايستادگي كردند و گفتند، رضاخان كه تا حالا نيامده بود، حالا حسين‏ عليه السلام يك بار ديگر قدرت‏نمايي مي‏كند. رضاخان خانه‏هايي كه در آن به صورت مخفيانه عزاداري مي‏كردند، از بين مي‏برد، ولي اين را بدانيد اگر آن جلسات سوگواري پنهاني زمان رضاخان قبل از اذان صبح براي اباعبدالله‏ عليه السلام نبود ما امروز نمي‏توانستيم به حسين‏ عليه السلام در اين فضاي معنوي دست پيدا كنيم، حسين‏ عليه السلام بود كه رضاخان را در هم شكست.
حسين عليه السلام مي‏فهمد و مي‏فهماند كه بزرگي را در حوزه‏هاي جديد نيز مي‏توان يافت و نبايد در غم خاكستر شدن آنچه بود، حال و آينده را نيز به خاكستر مبدّل كرد.
آيا اين موضوع را حسين عليه السلام به ما ياد داده است كه معاويه و يزيد نبايد آن‌چنان غمِ وجودشان را به دل ما بيندازند كه ما حال و آينده مان را خاكستر كنيم. شما اين روايت‏ها را مطالعه كنيد، ببينيد آيا اباعبدالله‏ عليه السلام تا قيام قيامت را مي‏ديد؟ امام‌حسين عليه السلام كربلا را به گونه‏اي به وجود نياورده كه سر و ته آن يك روز تمام شود، اين طور فكر كردن چشم بستن به واقعيت‌ كربلا است، حال آيا انصاف است كه شما حسيني‏ها، كربلايي نگاه نكنيد و اميدوار به حيات ديني در روي زمين نباشيد؟ چراكه ما حسين عليه السلام و قرآن داريم و هر روز اسرارشان بيش از پيش روشن مي‏شود، آيا اين واقعيت هايي كه حالا از كربلا روشن شده است، 50 سال پيش هم بود؟ خير نبود، هر چه به جلو برويم كربلا بيشتر مي‏درخشد، چراكه ما قبلاً امام خميني(رحمة‌الله‌عليه) را نداشتيم و حالا داريم و ديديم كه چگونه حسين‏وار عمل كرد و پيروز شد. چون او از حسين‏ عليه السلام آموخت كه بزرگي را در حوزه‏هاي جديد نيز مي‏توان تمرين كرد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه چهاردهم
وقتي شمشيرها ديگر نمي‏توانند بترسانند
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
قبل از هر چيز براي خودم و عزيزان از حضرت اباعبدلله عليه السلام كه مقام ظهور رحمت حق است، اين تقاضا را دارم كه اولاً: به ما كمك كنند كه وقتي قلبمان به زيارت آن حضرت مي‏رود، زائرانه اين زيارت را انجام دهد و واقعاً قصد زيارت آن حضرت را بنماييم، ثانياً: «وَلاجَعَلَهُ اللّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزيارَتِكَ» و همواره در عهد و زيارت حسيني باشيم.
كربلا سرّ الله اكبر
قبلاً نيز عرض شد كه كربلا از طريق يك امام معصوم تدوين شده است. و بنده تقاضا دارم كه از اين نكته غفلت نكنيد، همچنان‌كه قرآن كريم از طريق خداي حكيم - مِنْ لَدُنْ حَكيم- ظاهر شده است، كربلا هم از طريق يك امام معصوم -كه قلبش قرآن است- ظاهر شده است. پس همچنان‌كه قرآن ظاهر و باطني دارد تا هفتصد بطن، عيناً كربلا و سيرة ائمه عليهم السلام هم، بطن هايي دارد و همچنان‌كه اگر فقط به ظاهر قرآن بسنده كنيد،كم‏ترين ثواب و نتيجه نصيبتان مي‏شود، در مورد كربلا نيز همين موضوع صدق مي‏كند. درست است كه قرآن اين‏قدر بركت دارد كه نگاه به خطوطش هم ثواب دارد، ولي اين قرآن نيامده كه فقط به خطوطش نگاه كنيم، كربلا هم، بطن و اَبْطَن و بُطونِ بعد از بطون دارد. اگر روي اين قضيه التفات داريد حالا اين مهم پيش مي‏آيد كه نگاهمان به كربلا - مثل نگاهمان به قرآن - نگاهي باشد كه طلب ارتباط با بطن‌هاي پنهاني و نهانيش را داشته باشد.
پس با اين مقدمه تقاضا دارم از تأكيد بنده بر اين نكته غفلت نكنيد كه كربلا سِرُّاللّه است. حتماً با اين ديد به آن نگاه كنيد تا آهسته آهسته به لطف الهي اسرار آن براي شما پيدا شود. سرّ؛ چيزي نيست كه قلب بتواند در يك كلمه، در يك روز و بالاي يك منبر، بگيرد. اين‌ها كه ما مي‌گوييم همه‏اش اشاره است تا بلكه انسان خودش بتواند آن سرّ را به دست آورد. اگر به كسي بگوييد از كربلا چيزي بگويد، ممكن است بگويد چيزي براي گفتن ندارم. ولي اگر بگويي: چقدر به آن باور داري؟ مي‏گويد كه شديداً باور دارم. اصلاً سرّ يعني همين، شما اگر بخواهيد تفسير قرآن بگوييد، آنچه كه مي‏گوييد نسبت به آنچه كه قلب مي گيرد خيلي كم است، با توجه به اين نكات است كه من هم در حدّ توان، اصرار به نظركردن عميق به كربلا دارم ولي ابداً اميد ندارم كه با چند كلمه بتوانم حق مطلب را ادا كنم، شايد كلمات من تنها اشاره‏اي باشد به اين‌كه بفهميم كربلا تدوين صحنه همه حيات بشر است كه توسط وارث آدم تا خاتم، صورت پذيرفته. چرا مستحب است شما زيارت وارث بخوانيد؟ براي اين‌كه شما در زيارت وارث متوجّه هستيد كه همه پيامبران سرّالله هستند و كربلا وارث و حاصل تمام اسرار پيامبران است، روي اين مطلب بايد وقت و دقت قلبي گذاشت تا به خوبي بتوانيم كربلا را درك كنيم و مواظب باشيم اين فهم قلبي از دست نرود.
شما نگاه يك انسان عميق دقيق و لطيف‏القلب را به وجود امام زمان عجل الله تعالی فرجه ببينيد، اگر كسي اين نگاه عميق لطيف را نداشته باشد به راحتي وجود امام را منكر مي‏شود. اگر كسي، قلبش شديداً سقوط كرد، نه تنها چيزي از وجود امام‏زمان عجل الله تعالی فرجه را نمي‏شناسد، بلكه آن‌هايي هم كه يك معنويت و ارتباط خاصي با حضرت دارند، از منظر اين فرد، آدم‌هاي جاهلي جلوه مي‏كنند. در موردكربلا نيز همين طور است، خطر اين كه ما كربلا را نفهميم خيلي زياد است، هر قدر آدم حسي شود، از كربلا چيز كمتري خواهد گرفت و نتيجه‏اش اين است كه آهسته آهسته ارادتش كم مي‏شود. اگر ارادت كسي به كربلا كم شد، پاره‏اي از رسالت را نمي‏تواند بفهمد، چون «حُسَينُ مِنّي» را متوجّه نمي‏شود و نمي فهمد كه «مِنّي» يعني او قسمتي از رسالت رسول‌الله صلی الله عليه و آله است. بنابراين عزيزان به دنبال اين باشيد تا بفهميد اين «سرّالله بودن كربلا» چيست؟ و چرا ملائكه تا قيام قيامت براي كربلاي حسين‏ عليه السلام مي‏گريند؟ و اين تازه، يك بُعد ماجراست. چرا همه ائمه و پيامبران به كربلا نظر دارند؟ من ابداً نمي‏خواهم بگويم كه اين مطالب را بدون دليل بپذيريد، آنچه كه از ما خواسته‏اند معرفت مناسب با آن واقعيت است، ولي وقتي واقعيت بزرگ است و داراي اسرار غيبي است نبايد آن سرسري گرفته شود.
وقتي انسان خود را به دشمن مي‌سپارد
نااميدي از خويشتن بدترين بلايي است كه اگر به جان انسان بيفتد همه وجود او را در هم مي‏پيچد. در اين حال گمان مي‏كنيم شرارتِ دشمن است كه ما را مي‏ربايد و به وحشت مي‏اندازد و مي‏پنداريم دست‏هاي قدرت دشمن است كه ما را به زوال مي‏كشاند، درحالي كه چون ما از خداي عالَم و آدم، غافل شده‏ايم خود را به دامن شراره‏هاي دشمن مي‏سپاريم و نهضت حسيني از آن ناگفتني‌هايي است كه اين مسئله را به ما آموخت و راهي بود تا انسان در اين بلا گرفتار نشود، و نه تنها عناصر كوچك وحشت، كه بزرگترين حيله‏هاي خشونت بي تأثير گردد.
اگر انسان اميد رسيدن به هدفي را كه مي‏طلبد، نداشته باشد به تضاد مي‏افتد، چراكه از طرفي اين هدف را مي‏خواهد و از طرف ديگر نمي‏تواند آن را به دست آورد. و اين حالت خيلي كشنده است چون انسان مي‏پندارد اين شرارت دشمن است كه او را مي‏ربايد و وي را به وحشت مي‏اندازد. اين يك پندار بسيار خطرناك است. اولين سؤالي كه بايد براي شما پيش بيايد اين است كه آيا آنچه ما را در حوادث مي‏شكند، پيچيدگي حادثه است يا از دست دادن اميد ايستادگي در مقابل پيچيدگي حادثه؟ آيا فكر كرده‏ايد كه امام‌حسين عليه السلام در خود چه ديد كه اين همه توصيه براي نرفتن به كوفه و پيش‏بيني‏هاي به ظاهر صحيحي كه اتفاقاً همان‌طور كه آن نصيحت كنندگان به امام مي‏گفتند واقع شد - به معناي شكست خوردن- را به چيزي نمي‏گيرد و حركت خود را آغاز مي‏كند؟ اين سرّ عجيبي است كه اميد داريم به حق حسين‏ عليه السلام براي ما روشن شود. اگر تاريخ را خوب مطالعه كرده باشيد مي‏بينيد كه همه متفكران مذهبي زمان، مثل ابن‌عباس و عبدالله‌بن‌جعفر و ابن‌حنفيه به امام‌حسين عليه السلام گفتند: «حسين! اگر به كوفه بروي كشته مي‏شوي» «حسين! اگر مي‏روي لااقل به طرف عراق نرو»، «حسين! اگر مي‏روي، لااقل زن و فرزندانت را نبر». حسين عليه السلام چه چيزي در خودش مي‏بيند و چقدر به پشتيباني حق در مسيري كه براي احياء دينِ حق انتخاب كرده، اطمينان دارد كه همه اين پيشنهادها را به چيزي نمي‏گيرد؟ حضرت در پاسخ مي‏فرمايند: «شما ناصح خوبي براي ما بوديد» نفرمودند: «شما دروغ مي‏گوييد» آنها هم دروغ نگفتند، مگر به حضرت نگفتند كه خودت را مي‏كشند و زن و فرزندت را اسير مي‏كنند و مگر اين طور نشد؟ چه چيزي فوق حادثه‏هاست كه حسين عليه السلام چنين تواني را در خودش مي‏شناسد كه فوق حادثه‏ها و تحليل‌ها زندگي كند؟ كسي كه به الفباي كربلا نزديك شده به اين نكته توجه دارد كه اين دشمن نيست كه شرارت‌هايش، انسان را مي‏ربايد، بلكه اين انسان است كه طعمة شرارت دشمن مي‏شود و چون از خداي عالم و آدم غافل شد، خود را به دامن شراره‏هاي آتش دشمن مي‏سپارد.
كمي فكر كنيد ببينيد، طبيعي‏ترين موضع‏گيري در حادثه كربلا اين بود كه اباعبدالله عليه السلام در آن‌جا بگويد كه ما تسليم شديم و موضوع تمام مي‏شد. او چه چيزي مي‏بيند كه مي‏گويد اولاً: تسليم نمي‏شويم و ثانياً: تا آخرين نفس مي‏جنگيم؟ تا آخرين نفس جنگيدن اباعبدالله عليه السلام، غير از تا آخرين نفس جنگيدن رزمندگان ما در جبهه‏هاست! رزمندگان ما جلوي خودشان، تمام ياران راكشته نمي‏ديدند و همة قدرت را در دشمن نمي‏ديدند هرچند مطمئناً جبهه‏هاي ما از يك زاويه ظهور «كُلُّ يَوْمٍ عاشُورا» است، ولي ما در متونمان داريم «لا يَومَ كَيَوْمِكَ يا اَباعَبْداللّه». اي حسين هيچ روزي مثل روز تو نيست.
كربلا، فوق تحليل‌هاي عافيت‌طلبانه
كربلا وسعت ديگري را مي‏خواهد نشان دهد، دشمن مي‏خواست به باور حضرت اين مطلب را بنشاند كه تحرك شما هيچ فايده‏اي ندارد ولي حضرت امام‌سجاد عليه السلام كه حركت امام‌حسين عليه السلام را خوب مي‏شناسد فرمودند: ما رفتيم كربلا و با پيروزي برگشتيم. اين ديدگاه را نگاه كنيد! ديدگاهي است كه عرف سياسي و معادلات بشري آن را نمي‏فهمد و نمي‏پذيرد و حسين عليه السلام هم مي‏داند كه اين فرهنگ، فرهنگي فوق معادلات سياسي است. نوع نگاه امام‌حسين عليه السلام‏ مثل نگاه مختار ثقفي نبود. مختار وقتي كه ديد محاصره دارالعماره سه ماه به طول انجاميد به افراد لشكرش گفت اگر درب دارالعماره را باز كنند ما را مي‏كشند، پس بياييد حمله كنيد تا كشته شويم، 14 نفر از افراد پشت به پشت هم دادند، كشتند تا كشته شدند. اين ديدگاهي است كه مي‏گويد حالا كه ما را مي‏كشند پس ما هم مي‏كشيم تاكشته شويم، در حالي كه در ديدگاه اباعبدالله عليه السلام تمام حركت، حيات فرهنگي است، اباعبدالله عليه السلام مي‏آيند روي بلندي مي‏ايستند و فرياد مي‏زنند: «هَلْ مِنْ ناصِرٍ يَنْصُرُني»، آيا حضرت نمي‏دانست كسي نيست كه به او ياري برساند و اگر كسي مي‏آمد مگر چند نفر مي‏آمدند؟ بله او مي‏دانست، ولي فرهنگي را پايه‌گذاري مي‏كنند تا انسان را فوق تحليل‌هاي سياسي عافيت‏طلبانه، و فوق تحليل همه جبهه‏هاي غيرديني و جبهه‏هاي ديني‏ غيرحسيني، بكشاند.
شما مي‏بينيد در كربلا بزرگترين حيله‏ها واقع شد و نهضت حسيني و حكمت حسيني مقابله با اين حيله‏هاست. قوي‏ترين، منظم‏ترين، كلاسيك‏ترين و مستمرترين حيله توسط عُبيدُاللّه‏بْنِ‏زياد سياستمدار جهان آن روز در كربلا پياده شده است. عبيدالله، پسر زياداست، زياد، متفكر عرب است، سعي دارد ظاهرش را مذهبي و قرآن‏خوان نشان دهد. او حتي در برخورد با اسراء اهل بيت به آيه قرآن تمسك مي‏جويد. سعدابن‏ابي‏وقاص صحابة پيامبر و پسرش، عمربن‏سعد كه از تابعين به حساب مي‏آيد، امام جماعت شهر هستند و در ظاهر آدم هاي مقدّس به تمام معنايند. شما فكر نكنيد كه حسين عليه السلام بايك عدّه آدم بي‌تربيت و نفهم روبه‌روست و چنين افرادي حادثه كربلا را به‌وجود آوردند. اين‌ها همه‏اش مظلوميت كربلاست كه دشمنانش به زبان و آداب دين سعي مي‏كنند ظاهر شوند ولي موفق نمي‏شوند تا نقشه خود را كامل پياده كنند.
شما در تحليل حركت امام‌حسين عليه السلام مواظب باشيد آنارشيست‏گري را با نهضت حكيمانة حسيني يك شكل ندانيد، «آنارشيست» در اصطلاح سياسي به كسي گفته مي‏شود كه حق يا باطل، همين كه انساني را ظالم دانست سريعاً او را مي‏كشد. در حركت آنارشيستي حكمت و همه جانبه نگري نيست، يعني تئوري شخصِ آنارشيست اين است كه ما بايد قوي شويم وكسي را كه به نظرمان ظالم رسيد بكشيم. شما افراد انقلابي را كه در مقابله با دشمنشان حكمت و همه جانبه‌نگري ندارند ملاحظه كرده‏ايد. در تاريخ نظر كنيد، ببينيد هر كس شعور و حكمت مبارزه با ستم را در دستگاه ديني -كه تجلي آن حسين عليه السلام است- نداشته باشد، با انگيزة مقابله با ستم، ثناگوي ستمگر مي‏شود!! با اميد شكستِ ستمگر، به پاي ستمگر سجده مي‏كند!! نمونة بارز آن، كشورهاي شوروي سابق است، اين‌ها امروز در اروپايي‌شدن از همديگر سبقت مي‏گيرند. بسياري از شخصيت‌هاي زمان شاه كه نظام شاه را اداره مي‏كردند اول ماركسيست بودند، اين‌ها جزء مخالفين شاه بودند ولي پس از مدتي ثناگوي شاه مي‏شدند. برخي از روشنفكرهاي زمان ما كه حسيني نيستند، چون قدرت را در آمريكا مي‏بينند - علي‏رغم عقيده‏شان- قبله گاه‏شان آمريكا شده است. در حكمت حسيني است كه شمشير بُرّان نه تنها، انسان حسيني شده را ساقط نمي‏كند، بلكه مي‏پروراند. و انسان‌هاي ضد ظلمي كه معني به كار بردن حكمت را در كنار طلب عدالت نمي‏شناختند، خودشان طعمه آن ظلم شدند و در دستگاه ظالم قرار گرفتند. (قبل از انقلاب يك كاريكاتور سياسي پر پيامي بود؛ موشي را نشان مي‏داد كه تراكتي به دست گرفته بود و بر روي آن عكسِ گربه‏اي را كشيده بود. يعني نظام شاه، كاري كرده كه قربانيانِ نظام او ثناگوي نظام و فرهنگ شاهي شده‏اند). و من مي‏خواهم بگويم غير از حكمت حسيني، هميشه همين‌طور است.
چگونه حسين عليه السلام دشمنانش را به زانو درآورد
خود كامگان، به هنگام نااميدي ما، از خويش شدت عمل نشان مي‏دهند و حسين عليه السلام ماوراي خود كامگي دشمن، او را بررسي و وارسي مي‏كند تا به زانويش در آورد. اما هشدار! و صد هشدار كه نهضت حسيني حكمتي است بسيار دقيق. مواظب باش خود را فريب ندهي و هر حركت ضد ظلمي را شبيه نهضت حسيني نداني كه «حكمت حسيني» لازمة «نهضت حسيني» است و كسي‌ كه آن حكمت را نياموخته چگونه مي‏تواند با انگيزه مقابله با ظلم، دشمن را به زانو در آورد و خود در مقابل او به زانو در نيايد. همواره ديده‏اي و باز هم خواهي ديد كه در حركت‌هاي تند و شتاب زده و عاري از حكمت حسيني، انسان‌ها بيش از آن‌كه دشمن را به زانو در آورند خود در مقابل دشمن به زانو در مي‏آيند. پس هشدار! و هرگز غفلت نكن كه نهضت حسيني با حكمت حسيني همراه است.
نظر ما اين است كه حضرت اباعبدالله عليه السلام عبيدالله و يزيد را به زانو در مي‏آورد، چون نقشه‏هايشان را از بين برد، آنها قدرت خويش را در نوميدي حسين عليه السلام از قدرت خويش جستجو مي‏كردند و اشتباه فهميده بودند. در تاريخ خوانده‏ايد كه عبيدالله به جايي رسيد كه گفت خدا شمر را لعنت كند، او مرا تحريك كرد، بعد هم از عمرسعد، تنفر خود را اعلام كرد. همچنان‌كه قبلاً هم عرض شد؛ از همه چيز عجيب‌تر، وقتي قافله كربلا به شام رسيد جمله يزيد اين بود كه خدا عبيدالله را بكشد، اگر پسري از من مرده بود بهتر از اين بود كه حسين كشته شود. اين كار و فرهنگ حسين عليه السلام است كه دشمنانش را به زانو در آورد و آن‌ها را از نظر فرهنگي بي‌هويت كند. من و شما ابداً با كشته شدنِ عادي نمي‏توانيم اين كار را بكنيم اما با حكمت و روش حسيني مي‏توانيم. او مي‏داند كه بايد دشمن را بررسي كرد كه چگونه به زانو در مي‏آيد و چه چهره‏اي پشت اين اسلحه‏ها پنهان كرده و چه ضعفي را پوشانده است.
اهل دل مي‏دانند و اعتقاد خود من هم اين است كه اسم نهضت حسيني را بايد «فَصُّ حِكْمَةٍرَحيمِيَّةٍفي‌كَلِمَةٍحُسَيْنِيَّةٍ» گذاشت. يعني بايد از جان و دل تلاش كنيم تا بفهميم اين حكمت بلورين، در دل اين حركات، چگونه است. شما ديده‏ايد كه يك لباس حرير هرچه نازك‌تر، ظريف‌تر و غير مرئي‏تر است، قيمتي‏تر است. گوهر بلورين حكمت حسيني هم چنين است كه داراي حقيقتي است نامرئي و متعالي كه در دل حركات و گفتار حسين‏ عليه السلام پنهان است. حكمت حسيني را ديدن، حتماً نتيجه مي‏دهد به شرطي كه حسيني عمل كنيم. ولي هر حركت ضد ظلمي، حكمت حسيني نيست چراكه حكمت حسيني لازمه نهضت ضد ظلم حسيني است.
آيينه را شكستند
كسي كه حكمت حسيني را نياموخته، چگونه با انگيزه مقابله با ظلم مي‏تواند دشمن را به زانو در آورد و خود در مقابل دشمن به زانو در نيايد؟ اصلاً متعجب نشويد كه بسياري از دشمن ستيزان، پس از مدتي مديحه گويان دشمنشان مي‏شوند، در كربلا آن شخص گوشواره فرزند امام‌حسين عليه السلام رامي كَند، و گريه مي‏كند، فرزند امام به او مي‏گويد چرا گريه مي‏كني؟ مي‏گويد: براي مظلوميت شما، دوباره مي‏گويد: پس چرا گوشواره را مي‏كَني؟ مي‏گويد: اگر من گوشواره را نكنم، يك نفر ديگر اين كار را مي‏كند!! يعني حيطه شخصيت غير حكيمانه چنين است كه هم مي‏خواهد رئيس خود را راضي كند - با كشتن حسين عليه السلام - و هم مي‏داند اين كارش خلاف آن باوري است كه دارد.
«تضاد بين عقيده و عمل» يكي از مسائل مهم تاريخ است كه در كربلا اتفاق افتاده است. عقيده‏اش اين است كه حسين‌بن‌علي«عليهماالسلام» فرزند پيغمبر صلی الله عليه و آله است و اين‌ها فرزندان رسول خدا هستند، مظلوم هستند، حقّ مي‏گويند و حقّ حكومت با آن‌هاست، ولي عملش اين است كه آن‌ها را بكشد. چرا بكشد؟ براي اين‌كه از دست خودش راحت شود. اين چه حسيني است كه نمايش دهنده خباثت كسي است كه تضاد بين عقيده و عمل پيدا كرده و به اين مرحله رسيده است كه حسين‏ عليه السلام را بكشد، تا آيينه را بشكند، يعني حال كه خود را نمي‏تواند حسيني كند، لااقل آيينه نمايش خباثت وجودي خود را كه ضد عقيده‏اش مي‏باشد بشكند. شما بايد خيلي دقت كنيد، اين قصّه هميشه و همه وقت اتفاق افتاده است، وقتي كسي حسيني نباشد ضد عقل خودش عمل مي‏كند. همين امروز هم؛ آن‌هايي كه قبله‌شان آمريكا است خبيث‌بودن آمريكا را مي‏دانند، ولي چاره‏اي جز مديحه سرايي ندارند و اگر ميدان عمل پيدا كنند چنان مديحه سرايي براي آمريكا مي‏كنند كه براي امام‌زمان عجل الله تعالی فرجه نخواهند كرد. اين مسئله را شما بايد در كربلا ببينيد، حسيني باشيد و حكمت حسيني را بشناسيد تا نجات پيدا كنيد و بدانيد كه فقط روح ضد ظلم داشتن براي نجات از چنگال ظالم كافي نيست.
اسلحه‌ها براي كشتن يا ترساندن؟
نكتة ديگر اين‌‌كه؛ فكر مي‏كنيد اسلحه براي كشتن است يا براي ترساندن؟ اصلاً معني اسلحه‏ها در چيست؟ - مقدمة بحث را دقت داشته باشيد- اسلحه‏اي كه بكشد بي‌آبروست، اسلحه‏اي كه بترساند آبرومند است. هميشه جبّاران دوست داشتند كه اسلحه‌هايشان بترسانند و حيات همة حكومت‌هاي غير انساني، چه حكومت‌هاي مدرنيته امروز، چه حكومت‌هاي فئوداليته و چه حكومت‌هاي ديكتاتوري، حيات همة حكومت‌هاي ظالم، ترساندن به‌وسيلة اسلحه است. حيات امروز دنيا به برق اسلحه‏هاست نه به اِعمال قدرت آن‌ها. حالا به كربلا نگاه كنيد؛ در كربلا درست عكس اين بود. كربلا، اسلحه‏ها را مجبور كرد كه به كار بيفتند. شمشيري كه از دور برق بزند، انسان را مي‌ترساند و سرِ جاي خود مي‏نشاند ولي كربلا شمشيرها را مجبور به بريدن كرد. يكي از شعارهاي حضرت اين بود: «فَياسُيُوفُ‌ خُذيني»، اي شمشيرها فرود آييد و مرا بگيريد! در نهضت حسيني ديگر اسلحه‏هاي دشمن قدرت ندارند. مگر عبيد الله بن زياد چند نفر از مردم كوفه را كشت كه همه را براي جنگ با حضرت‌حسين عليه السلام روانة كربلا كرد؟ وقتي كه در كوفه اعلام كردند كه همه بايد به جنگ حسين‏ عليه السلام بروند شخصي به كوفه آمده بود تا قرضش را بگيرد و برگردد. به او گفتند: چه كار داري، گفت: آمده‏ام قرضم را بگيرم، ديدند كه اگر او را بكشند، هيچ دردسري به‌وجود نمي‏آيد. چون كوفه مثل بيشتر شهرهاي آن زمان، قبيله‏اي بود هر كس را مي‏كشتند با قبيله او درگير مي‏شدند و اين شخص نه قبيله‏اي داشت و نه پشتيباني، لذا او را كشتند و جسدش را به ديوار شهر كوفه آويزان كردند و گفتند؛ هركس به جنگ با حسين عليه السلام نرود چنين سرنوشتي دارد. دقت كنيد اين‌ها يك نفر را كشتند ولي همه ترسيدند. يعني اسلحه‏ها بيش از آن كه بكشد، ترس را به دل كوفيان مي‏اندازد و در حكمت حسيني اين مسئله خوب روشن شده است كه قدرت و آبروي اسلحه‏ها تا حدّ ترساندن است، ولي وقتي بريدند معلوم مي‏شود قدرتي ندارند.
تا حكمت حسيني در صحنه حيات بشر نيايد، آينده از آن شما نيست و آينده حتماً از آن شيعيان واقعي است كه به حسين عليه السلام اقتدا كرده‏اند، چراكه در فرهنگ شيعه، اسلحه‏ها كاره‏اي نيستند. يزيد نفهميد كه پدرش - معاويه- چگونه اين همه مدت حكومت كرد، معاويه با برق اسلحه‏ها حكومت كرد، ولي يزيد اسلحه‏ها را به كار انداخت و كار خود را خراب كرد و يا بگو حسين عليه السلام شرايط را مساعد ديد و يزيد را از تعادل خارج كرد و لذا او را مجبور كرد تا اسلحه‏هايش را به كار اندازد.
كربلا و بي‏رمقي اسلحه‌ها
در نهضت حسيني، ديگر اسلحه‏هاي دشمن، قدرت حكومت ندارند، چون دشمنِ حسين عليه السلام نمي‏تواند آن‌ها را از دور نشان دهد و رعب ايجاد كند، بلكه اين تن اصحاب كربلاست كه خود را به اسلحه‏ها مي‏زنند تا روشن شود آن وقت كه انسان خود را به خدا باخته باشد، چقدر اسلحه‏ها بي رمقند! آري وقتي انسان از بي معنايي خود نگران شد، ديگر برق اسلحه‏هاي از دور به نمايش در آمده، نمي‏توانند او را در ساية بي معناي ترس، پوچ و بي معنا كنند، بلكه فرياد بر مي‏آورد «فَياسُيُوفُ خُذيني» اي شمشيرها مرا بگيريد.
بعد از واقعه عاشورا از يكي از لشكريان عُمر سَعد پرسيدند كه شما چطور فرزندان رسول خدا را كشتيد؟ در جواب مي‌گويد: ما با كساني روبه‌رو بوديم كه زير بار هيچ تعهدي با يزيد نمي‏رفتند و به شدت ايستاده بودند تا كشته شوند، عمرسعد با تعجب مي پرسد: چرا مي‏گوييد كه ما اين‌ها را كشتيم؟ اين‌ها خودشان را به اسلحه‏هاي ما زدند...
من و شما از چه چيزي مي‏ترسيم؟ ممكن است كسي از اين بترسد كه امشب غذا به‌دست نياورد، يا حقوقش زياد نشود، يا بترسد كه از اداره بيرونش كنند، يا همه مردم شهر بگويند او آدم بدي است، و يا او را بكشند! چنين كسي اصلاً شيعه نيست. شيعه كسي است كه مي‏فهمد بي معني شدن حيات يعني چه؟ و تمام نگراني و تلاش او آن است كه حياتش بي معني و پوچ نباشد، كه كل مباحث «كربلا مبارزه با پوچي‏ها» هم روي اين محور است.
انسان‌ها اگر در فرهنگ اسلام نمانند، بي‌معنا خواهند شد. ديده‏ايد كه بعضي‏ها چقدر بدبختند، مي‏بينيد كه طرف چقدر خوشحال است از اين‌كه وقتي ديروز از اداره به خانه مي‏آمد رئيس اداره خنده‏اي كرد، كه يعني من از تو راضي‏ام! آيا اين فرد مي‏تواند معني زندگي را بفهمد تا از بي‌معني بودن بترسد؟ اين‌ها نمي‏توانند كربلا را بفهمند. اول بايد متوجّه باشيم كه بي‌معني بودن، همه خطر يك زندگي است. ديده‏ايد كه درس مي‏خوانيد، كار مي‏كنيد، خانه‌داري مي‏كنيد، اداره مي‏رويد، كتاب مي‏خوانيد، ولي آن معنا و حرارتي كه تو را در انسانيّت قائم نگه دارد، وجود ندارد، آيا از خودتان سؤال نمي‏كنيد كه چرا زندگي و عمل ما، حرارت صعود انساني را ندارد؟ بايد برسيم به آن‌جايي كه بدانيم براي همه‌مان خطر بي معناشدن وجود دارد. چه چيزي به ما اجازه نمي‏دهد كه بلند شده و اراده‏اي آهنين در پيش گيريم؟ مي‏ترسيم.... به عنوان مثال: اگر كسي بگويد مي‏خواهم دقيقاً اسلام را رعايت كنم تا حدّي كه اگر در جلسه‏اي نشستم و ديدم غيبت مي‏كنند، بلند شوم، آبرويم هم كه برود، اشكالي ندارد. حالا وقتي در چنين شرايطي قرار گرفت چرا جرأت نمي‏كند؟ براي اين‌كه جوّ او را مي‏گيرد، سايه ترس از اين‌كه به او بگويند اُمُّل است، اجازه نمي‏دهد تا او يك انتخاب انساني بكند. حالا شما حساب كنيد برق اسلحه‏ها نمي‏گذارد كه انسان انتخابي بكند مناسب آنچه بايد بكند. بنابراين فقط كسي كه از بي معنا شدن مي‏ترسد مي‏تواند كاري بكند كه از سايه سياه اسلحه‏ها نترسد. يادتان باشد كه سايه اسلحه‏ها در هر زمان يك معنا مي‏دهد. امروز؛ ارادة انساني جهان زير ساية ترساننده اسلحه‏ها سقوط كرده است و حسين عليه السلام است كه مي‏تواند جهان را نجات بخشد. اگر كسي از مرز ترسِ از قدرت‌ها فراتر نرود، مديحه‌سراي قدرت‌هاست. اوايل انقلاب همة افراد، يك معناي عالي از حيات داشتند، بعضي از عزيزان مي‏گفتند كه ما در زمان شاه خيلي فعاليت ديني كرديم ولي در اين زمان كار برايمان خيلي معنا دارد و معني خودمان را در كار براي اين انقلاب احساس مي‏كنيم، همه همين طور بودند. وقتي انسان شجاعت حسيني پيدا كرد، نفس كشيدنش هم معنادار خواهد بود. حالا برعكسش كنيد، اگر كسي ترسيد، ديگر چه تعبيري براي او مي‏شود به‌كار برد و چه معنايي براي خود مي‏شناسد؟ ترس از سايه ها را ترس وَهْمي گويند و چقدر زندگي بي‏معناست وقتي ترس‏هايش وَهمي و بي‌معنا شد.
آفت روشنفكري جداي از حسين عليه السلام
آري، وقتي انسان از بي معنايي خود نگران شد، ديگر برق اسلحه‏هاي از دور به نمايش در آمده، نمي‏توانند او را در سايه بي معناي ترس، پوچ و بي معنا كنند، بلكه فرياد بر مي‏آورد كه «فَياسُيُوفُ خُذيني»، اي شمشيرها مرا در بر گيريد. حسين عليه السلام در كربلا مي‏گويد: اي عبدالله‌بن‌عباس، درست مي‏گويي كه اگر من به كربلا بروم كشته مي‏شوم ولي اي متفكرِ مذهبي غيرحسيني، تو در مكه، يعني محل اجتماع سياستمداران مذهبيِ آن زمان، چه مي‏كني كه اگر من هم كار تو را بكنم بهتر از آن كاري كه در پيش دارم به حساب آيد؟ همه آن‌ها هم قبول داشتند كه يزيد و معاويه فاسق‌اند ولي حالا چكار مي‏كنند؟ هيچ. اي عبدالله‌بن‌زبير، مصعب، عبدالله‌بن‌جعفر، عبدالله‌بن‌عمر، عبدالله‌بن‌عباس، شما اين‌جا در مكه چه‌كار مي‏كنيد؟ حالا كه يزيد بد است، ما هم دور هم زير سايه كوه بنشينيم و بگوييم يزيد فاسق است، همين و بس! بلاي روشنفكريِ از حسين عليه السلام جدا مانده، خود خوردن است و چون شمع زير سايه افكار خود هيچ و پوچ شدن. اكثر مذهبي‏هاي انقلابي در زمان شاه به پاريس رفته بودند، چون در ايران آن‌ها را مي‏كشتند، امام خميني(رحمة‌الله‌عليه) هم به پاريس رفتند، امّا امام به ايران آمدند و بسياري از روشنفكران برنگشتند. به نظرمن در دوران تاريخ جديد يكي از نكته‌هايي كه امام فرمود اين بود كه اي روشنفكران، اگر از مرگ بترسيد، دائم سياست‌ها و تئوري‌هاي خودتان را بلغور مي‏كنيد و در زير اين جملاتِ نظري ضد رژيم خفه مي‏شويد. امام(رحمة‌الله‌عليه) تعداد زيادي از روشنفكران ما را نجات داد، شما نگاه كنيد، الان در كشور ما، عده‏اي روشنفكر هستند، ولي حسيني نيستند، جوانان عزيز ما بدانند كه يكي از خطرات بزرگي كه در كنار ما خوابيده، اين است كه ما روشنفكر بشويم ولي حسيني نشويم. عبدالله‌ابن‌عباس را كه متفكرترين شخصيت آن زمان است در نظر بگيريد، او از جبهه حسين بيرون است. شما حرف‌هايش را در تاريخ مطالعه كنيد، همه حرف‌هايش درست از كار در آمد ولي در زندگي روشنفكري خود بدون هيچ كار اساسي مُرد. جناب آقاي ابن‌عباس! توچه كردي؟ يزيد فاسق است كه چي؟ ايستادي و گفتي يزيد فاسق است و دور هم نشستيد و از سايه‏ها هم ترسيديد و مرديد، هيچ كاري هم براي بشريّت نكرديد. امام‌حسين عليه السلام گفت: يزيد فاسق است، اما به بشريّت راه نجات را نشان داد، روشنفكري كه حسيني نيست در همان پوچي كه يزيد مرد، مي‏ميرد.
خدايا! به حق حسين عليه السلام اسرار كربلا را از ما مپوشان و نور حسين عليه السلام را در زندگي ما بيفشان تا با حكمت حسيني نهضتي براي نجات بشر برپا كنيم و شرايط را براي ظهور نور چشممان آماده نماييم.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه پانزدهم
مكتب حسين‏ عليه السلام، فرهنگ نجات از حقيقت كُشي
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
مطلب عمده‏اي كه در خصوص كربلا همواره بايد متوجّه باشيم و در هر جلسه متذكر آن شويم، اين است كه كربلا اسرار و عمقي دارد كه نبايد آن اسرار را ناديده گرفت. همين طور كه قرآن باطني دارد و حيف است كه فقط در حدّ ظاهرِ قرآن از قرآن استفاده كنيم، كربلا هم باطني دارد و نوري است براي حيات كلي انسان و حيف است كه شرايطي فراهم نشود تا به باطن اين واقعه بزرگ الهي نزديك شويم، و اساساً هر قدر جامعه سطحي شد، به سطح واقعه كربلا مشغول مي‏شود و اگر خيلي به سطح واقعه كربلا نزديك شد اين دُرّ گرانمايه را آهسته آهسته زمين مي‏گذارد و لذا از بهترين درجه هدايت محروم مي‏شود. كربلا سرُّالله است، بايد آماده شد تا خداوند سرّ الهي را آرام آرام به قلب ما برساند. اگر سرّ در كلام آمد، سرّ نيست و اگر سرّ است ديدة سرّبين بايد آهسته آهسته گشوده شود.
ترس از اسلحه، مانع انتخاب آزاد
در نهضت حسيني، حكمت و بصيرت نهفته است و در اين نهضت يك تن، يك فرهنگ است و همه چيز، و در طرف مقابل اين نهضت سي هزار تن، هيچ‏اند هيچ، و همين بينش است كه توان رويارويي را به ملت‌ها خواهد داد، چون آن كه بيشتر اسلحه دارد زودتر از طريق انبوه اسلحه‏هايش به سوي مرگ مي‏رود. پس در حكمت حسيني يك جان نيست در مقابل جان‌ها، تا ترس، جايگزين هر انتخاب منطقي شود، يك حكمت است كه از زمين و زمان و گوشت و خون گذشته است تا ماوراء همه اين‌ها، انسان را از پوچي برهاند و در اين حال «ترس» ديگر محو مي‏شود و برق اسلحه‏هاي از دور به نمايش درآمده ديگر نمي‏توانند حكومت كنند، بلكه مجبورند نزديك شوند و تن‏ها را بشكافند و سرها را بِبُرَند تا معلوم شود از آن‌ها كاري برنمي‏آيد و ايجاد ترس كه همه قدرت اسلحه‏ها است جايي پيدا نخواهد كرد. آري اسلحه ها را براي ترساندن ساختند و نه براي بريدن و حالا در كربلا اسلحه‌ها؛ بريدند و شكافتند ولي نترساندند و كربلا يعني ماوراء ترسِ دروغينِ اسلحه‏ها، آنچه بايد اراده شود، اراده مي‏شود.
جرأت انتخاب، همة انتخاب‏
در كربلا دو جبهه روبه‌روي هم هستند؛ يكي جبهه حكيم‌ترين انسان‌ها و ديگري جبهه انبوه آدم‌هاي بي‌حكمت. جبهة حكيمانه‌اي كه از جسم و پوست و گوشت و استخوان و زمين و زمان مي‏گذرد و برق‏اسلحه‏ها متوقفش نمي‏كند و در نتيجه وقتي اسلحه‏ها نتوانست انسان را در اين جبهه متوقف كند، انسان مي‏تواند آنچه را كه بايد اراده كند اراده كند. شما به اين نكته از حيات و سليقه و خوي بشري توجه كنيد كه بسياري وقت‌ها بشر آنچه را كه بايد انتخاب كند و مي‏داند كه بايد انتخاب كند، انتخاب نمي‏كند. به عنوان مثال فرض كنيد شما مي‏پذيريد كه نماز شب خواندن شأن شماست. وقتي به شما پيشنهاد مي شود نماز شب بخوان، اراده مي‏كنيد، ولي خوابتان مي‏برد. امّا در حالتي ديگر ممكن است وقتي به شما خواندن نماز شب پيشنهاد شود اصلاً نپذيريد و بگوييد: ما از صبح تا شب كار مي‏كنيم، ديگر نمي‏توانيم براي نماز شب بيدار شويم!! شما در اين حالت جرأت انتخاب نداريد كه نمي پذيريد، كسي كه بنا ندارد در جرگه نماز شب خوان‌ها در آيد، او آنچه را بايد انتخاب كند، انتخاب نمي‏كند، ولي آن كه خوابش برد جزء نماز شب خوان‌هاست. اين فردي كه به شما اعتراض مي‏كند كه چرا مرا به افق نماز شب خواندن دعوت مي‏كني؟ اين آدم خستگي روز را بهانه مي‌كند، چون نمي‏خواهد انتخاب كند.
كربلا و گذر از برق اسلحه‏ها
در مسئله كربلا هم صحبت از اين‌جا شروع مي‏شود: «انساني كه از برق اسلحه‏ها نگذرد سايه سياه ترس، او را درشرايطي قرار مي‏دهد كه نمي‏تواند انتخاب كند»، نه اين‌كه انتخاب مي‏كند ولي انتخابش عملي نمي‏شود. كربلا قدرت گذر از سايه ترس را به انسان مي‏دهد، وقتي كه مقتداي شما، امام‌حسين‏ عليه السلام شد، يعني وقتي به اين مقام رسيديد كه نظر به او كنيد و بگوييد «وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَالْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ» يعني من به ملاقات وجود شما آمده‏ام و طلب تماس با مقام شما را دارم، خدا من را از ادامه تماس با مقام معنوي شما محروم ننمايد، در اين‌ حال حضرت را به‏عنوان امام خود انتخاب كرده‏ايد. آنگاه تحقق عهد انسان با امامش، به معني وارد شدن در دنياي گذر از ترس است.
اگر ما در صحنه كربلا بوديم چه مي‏كرديم؟ وقتي روي اين سؤال عميق شويم ممكن است از خود بپرسيم آيا ما تاب ماندن در كنار امام را داشتيم؟ آيا صرف اين‌كه مي‏خواستيم در كنار امام باشيم كافي بود كه مثل بقيه اصحاب امام عمل كنيم؟ مي‏خواهم بگويم: آري؛ وقتي شما جرأت انتخاب در كنار امام را در آن شرايط به‌دست آورديد، ديگر بقيه راه را خودِ تصرفات امام حل مي‏كند.
در نهضت حسيني حكمت و بصيرت نهفته است و يك تن يك فرهنگ است و همه چيز، و در طرف مقابل سي هزار تن هيچ اند، هيچ. اين قصّه همه تاريخ است و همين بينش است كه توان رويارويي را به ملت‌ها خواهد داد، به عنوان مثال شما ديديد كه امام‌خميني(رحمة‌الله‌عليه) توانست در اين دنيا درست بماند. شما يك رهبر غير حسيني در طول تاريخ به من نشان بدهيد كه توانسته باشد درست بماند، همه را جوّ رعب اسلحه‏هاي مدرنيته به ركوع و سجود در مقابل قدرت دنيا كشانده است. از آن طرف هم در اين مسئله غفلت نكنيم، آن كشوري كه اسلحة بيشتري دارد زودتر از طريق انبوه اسلحه هايش به سوي مرگ مي‏رود - كه اين خود بحث مفصلي است - به قول يك دانشمند سوئدي «از روزي كه اسلحه‏هاي مخوف ساختيم، امنيت خودمان را از دست داديم، و بعد اسلحه هاي بيشتر ساختيم تا قدرت اسلحه‏هاي مخوف را خنثي كنيم و خودمان قرباني اسلحه‏ها شديم» و در نگاهي عميق به كربلا اين قاعده را مي‏تواني ببيني كه چه كسي قرباني اسلحه‌هايش شد.
در حكمت حسيني يك جان در مقابل جان‌ها نيست تا «ترس» جايگزين هر انتخاب منطقي شود. آيا مي‏شود شما يك نفر باشيد و سي هزار نفر شما را تهديد به مرگ كنند و بتوانيد انتخاب برين را عملي كنيد؟ مگر در طول تاريخ چنين چيزي به غير از مكتب حسيني عملي شده است؟ شما قهرمان سازي‏هاي دروغين تاريخ را واقعيت ندانيد، اگر سايه‏هاي اسلحه‏ها با حكمت حسيني بي‏مقدار نشوند، اسلحه‏ها حكومت مي‏كنند و قهرمانان قلابي به فرهنگ بشر تحميل مي‌گردند. در حكمت حسيني يك جان نيست در مقابل جان‌ها، تا «ترس» جايگزين هر انتخاب منطقي شود، بلكه هر انساني خودش را ادامه سلسله حكمت حسيني مي‏بيند و لذا مي‏تواند انتخاب منطقي بكند. تعبير من هميشه اين بوده‏است كه امام‌خميني(رحمة‌الله‌عليه) و مقام معظم رهبري هديه خدا هستند، چراكه توانسته‏اند با حكمت حسيني سايه ترس اسلحه‏ها را به هيچ بگيرند. حكمت حسيني است كه توانسته است از زمين و زمان و گوشت و استخوان بگذرد تا ماوراي همه اين‌ها، انسان را از پوچي برهاند و در اين حال، «ترس» محو مي‏شود و برق اسلحه‏هاي از دور به نمايش در آمده ديگر نمي‏تواند حكومت بكند، بلكه مجبورند نزديك بشوند، در حالي كه تا دور بودند رعب ايجاد مي‏كردند و در كربلا نتوانستند از دور رعب ايجاد كنند و حسين‏ عليه السلام را به زانو در آورند.
شمشير يزيد در اسارت حسين‏ عليه السلام
علت اين‌كه بعضي‏ها در تحليل واقعه كربلا مانده‏اند و يك بُعدي به آن مي‏نگرند، كه بالاخره امام‌حسين عليه السلام مي‏خواست كشته شود و يا مي‏خواست حكومت كند، به اين دليل است كه متوجّه نيستند حسين عليه السلام نمي‏خواهد خود را به كشتن بدهد ولي طوري عمل مي‏كند كه اسلحه‏ها مجبورند به حسين عليه السلام نزديك شوند. مثل دو نفر قلدر نيست كه به جنگ همديگر رفته باشند تا آن كه زورش بيشتر است تسليم كسي شود كه زورش كمتر است. چراكه فرهنگ زور، با زور كنار مي‏آيد و شما در تاريخ ديده‌ايد كه يزيد از عبدالله‌بن‌زبير نترسيد چون عبدالله‌بن‌زبير خود يزيدي است ضد يزيد. همان‌طور كه آمريكا از قدرت‌هايي كه با او هم افق‌اند، نمي‌ترسد، آنها خودشان يك آمريكاي ضد آمريكا هستند و عموماً مرعوب آن قدرتي مي‌شوند كه قدرتش از آن‌ها بيشتر است و به آن پناه مي‌برند. ولي امام خميني(رحمة‌الله‌عليه) اين‌گونه نيست و دفاع هشت‌ساله نشان داد كه شيعه مرعوب اسلحه‌ها نمي‌شود و در مقابل آن‌ها به سجده نمي‌افتد. اين‌جاست كه اسلحه‏ها مجبورند نزديك شوند و تن‏ها را بشكافند و سرها را بِبُرند، تامعلوم شود كه از آن‌ها كاري بر نمي‏آيد و ايجاد ترس - كه همه قدرت اسلحه‏هاست - جايي در حكمت حسيني پيدا نخواهد كرد. خوب دقت كنيد؛ حسين عليه السلام خودش را فقط يك تن يا يك بدن در برابر چهل بدن يا چهل هزار بدن نمي‏بيند، بلكه حسين‏ عليه السلام يك حكمت است و تمام تقاضاي حسين عليه السلام در شب و روز عاشورا در آن همه نيايش اين است كه خدايا موفقم كن كه آنچه را بايد بكنم، بتوانم انجام دهم. خيلي سخت بود كاري كه حسين عليه السلام انجام داد. جبهه نبرد حضرت را مجسّم كنيد؛ حضرت يك بار حمله مي‏كنند و لشكر دشمن را مي‏شكافند و تا شريعه فرات جلو مي‏روند. در همان حمله اول است كه يك تير به دهان مباركشان مي‏خورد و تير ديگري زيرگلوي‏شان، ولي اين‌ها براي حسين عليه السلام چيزي نيست، حضرت بر مي‏گردند با خيامشان صحبت مي‏كنند، دوباره به ميدان مي‏روند. در همين موقع يك دعاي طولاني مي‏خواند گويا امير مؤمنان است كه دعاي طولاني كميل را زمزمه مي‏كند. اسماي حسناي الهي را مي‏خواند، او چه مي‏خواهد؟ امام‌حسين عليه السلام مي‏خواهد كه بتواند حكمت خودش را محقق بكند، كاري كه در عصر عاشورا مي‏خواهد انجام بدهد بسيار بزرگ است و خود امام مي‏فهمد كه چه مي‏خواهد انجام بدهد. بدن مباركشان مورد اصابت 33 تير قرار گرفته و 34 زخم شمشير را بر بدن دارند. يكي از تيرها به سينه مبارك حضرت خورد، حضرت ديدند از جلو نمي‏شود بيرون كشيد، ناچار از پشت تير را بيرون كشيدند. پس از آن سنگ بزرگي به پيشاني مبارك حضرت برخورد كرد كه خون از آن پيشاني قدسي جاري گرديد، پيراهنشان را به طرف بالا كشيدند تا خون‌ها را پاك كنند در اين هنگام تيري به زير نافشان اصابت مي‏كند، ولي مي‏بينيد كه اين قدر قدرت و تحرك دارند كه وقتي رفتند با حرم خداحافظي كنند، عُمر سَعد به لشكريانش مي‏گويد: اگر برگردد، ميمنه و ميسره‏تان - يعني تمام لشكرتان - را در هم مي‏پيچد، پس همگي به او حمله كنيد. امام در اين حالت از خداوند تقاضا دارد كه بتواند آن كاري را كه بايد انجام دهد، انجام دهد. براي همين هم اصلاً اسلحه‏ها در برابر امام‌حسين عليه السلام چيزي نيست. آري اسلحه‏ها را براي ترساندن ساخته‏اند، نه براي بريدن، و حالا در صحنه كربلا بريدند و شكافتند ولي نترساندند و كربلا يعني: «ماوراي ترس دروغين اسلحه‏ها آنچه بايد اراده شود، اراده شود» اين كار بسيار مشكلي است. ما كسي را نمي‏شناسيم كه در كارهاي بزرگ، بدون مكتب حسيني آنچه را كه مي‏خواهد انتخاب كند، انتخاب كند. بلكه هميشه انسان بر اساس شرايطي كه دشمنان ايجاد مي‏كنند انتخاب مي‏كند، و اين مسئله حتي آن وقتي هم كه پيروز مي‏شود وجود دارد.
در شرح حال لنين داريم كه هنرش اين بود كه دائم انتخاب خود را عوض مي‏كرد، اصلاً در ابتدا او بنا نداشت حكومت ماركسيستي ايجاد كند، ولي او در همان اوايل نهضت بلشويك‌ها حساب كرد كه بايد تغيير نظر بدهد و نظر به حكومت ماركسيستي كرد. اين صفت همه است، فقط مخصوص لنين نبود. فقط كسي كه مي‏خواهد فوق قصه هاي زمانه زندگي كند، اين‌گونه عمل نمي‏كند. اسلحه‏ها مال بدن‌ها هستند و حسين عليه السلام بدن‌ها را مقابل خودش نمي‏بيند. اين يك مأموريت الهي است كه ما به اندازه نزديك شدن به حسين‏ عليه السلام در آن مأموريت الهي با او شريك هستيم، ان‌شاءالله.
در جلسه قبل عرض كردم كه با حسين عليه السلام، وحدت شخصيت پيدا كردن، قصه كربلاست و راه نجات هم همين است. در بحث‌هاي عرفاني، بحث خوبي به نام «انتخاب آزاد» داريم ما معتقديم كه غير از معصوم كسي نمي‏تواند انتخاب آزاد بكند و بقيه به اندازه‏اي كه به معصومين نزديك شوند، مي‏توانند انتخاب آزاد بنمايند. يك نمونه ساده آن وقتي است كه آمريكا كشور ما را محاصره اقتصادي كرد، ديديم كه چگونه راحت روي پايمان ايستاديم، چون امام‌خميني(رحمة‌الله‌عليه) فرمودند: «ما به حسين عليه السلام اقتدا مي‏كنيم» و عرض كرديم كه ما شيعيان، ناخود آگاه در عالَم اتحاد با امام‌حسين عليه السلام نفس مي‏كشيم و متوجّه اين نكته نيستيم.
كربلا، رسوايي خشم بي‏هدف‏
ترس از حال و آينده، انسان‌هاي معمولي را مجبور مي‏كند تا حقيقت را زيرپا بگذارند و همين ترس، همچنان جان آن‌ها را از حقيقت خالي مي‏كند و به هيچ و پوچ تبديل‌شان مي‏كند و عجب اين‌كه در آخر از همين حقيقت‏كُشي خود ناراضي خواهند بود. و نهضت و حكمت حسيني، رمز و راز رهيدن از اين پوچي و پوسيدگي و بي‏حقيقتي است. چه انبوه انسان‌هايي كه در چنگال ترس، زندگي مي‏كنند و جرأت زندگي برتر را به خود نمي‏دهند؛ يا پلنگ‏وار با خشمي بي‏هدف بر همه چيز مي‏شورند و نمي‏دانند با چه كسي بايد جنگيد و يا چون سگ به ليسيدن كفش ارباب، دل خوش مي‏كنند و يا با نااميدي و بدون اطمينان به راهي كه در آن قدم گذاشته‏اند با دشمن خود مي‏جنگند، تا شايد چيزي بشود، و نهضت حسيني هيچ كدام از اين‌ها نيست.
«ترس» به طور طبيعي با آدم كاري مي‏كند كه حقيقت را زير پا مي‏گذارد. شما مي‏دانيد وقتي كه امام‌حسين عليه السلام در گودال قتلگاه افتادند، دوگروه از كشتن امام‌حسين عليه السلام امتناع مي‌كردند، يك گروه كه مي‏دانستند او مردي الهي، مقدّس و باطن‌دار است و اگر او را بكشند دنيا و آخرتشان خراب مي‏شود! گروه ديگر هم چون جرأت نمي‏كردند، به امام نزديك نمي‏شدند. در اخبار اهل تسنن از سوي مورّخيني كه با قاتلان امام‌حسين‏ عليه السلام صحبت كرده‏اند، نقل شده كه عده‏اي مي‏گفتند: ما نرفتيم امام‌حسين عليه السلام را بكشيم، چراكه او پسر رسول‏الله صلی الله عليه و آله و باطن‌دار است. ولي به هر جهت آن كساني كه ترسيده بودند بالاخره بعد از مدتي كه ديدند اباعبدالله‏ عليه السلام نمي‏توانند روي پاي خودشان بايستند، جلو رفتند و وي را به شهادت رساندند، تنها شمر هم نبود، چند نفر با هم شركت نمودند. اين قاعدة بُعد حيواني بشر است، نه قاعدة بُعد انسان متعالي آرماني. بُعد حيواني بشر اولاً: زير ساية ترس، حقيقت را زير پا مي‏گذارد، ثانياً: با زير پا گذاردن حقيقت، خودش پوچ مي‏شود و ثالثا:ً از اين‌كه پوچ مي‏شود ناراضي مي‏شود. حالا كربلا آمده است تا اين قاعده حيواني انسان‌ها را رسوا كند.
به‌راستي چرا حكومت معاويه توانست در فرهنگ پوچي بماند؟ من و شما هم اگر به خود نياييم و حسين عليه السلام را از دست بدهيم به راحتي گرفتار همان بلايي مي‏شويم كه كوفيان شدند. شما به وقايع مختلف دنيا نگاه كنيد. هميشه وقتي عوامل استكباري مي‏آمدند و در جايي ترس را حاكم مي‏كردند، كساني كه در ظاهر ادعاي انقلابي بودن و اسلامي بودن داشتند تملق گوي نظام حاكم مي‏شدند. در زمان رضا خان در شرايط ترس رضاخاني، دو نوع روحاني را مي‏بينيد، يكي «مدرس» كه چون حسيني فكر مي‏كند اصلاً رضاخان را به چيزي نمي‏گيرد و يكي هم امثال «تدّين» و «تقي‏زاده» كه هر دو تملق گو و هماهنگ كننده برنامه‏هاي رضاخان هستند. چرا شهيد مدرس و امثال او تا لحظات آخر در برابر رضاخان قلدر مي‏ايستند، ولي بقيه نه تنها نمي‏ايستند، بلكه متملّق هم مي‏شوند! آقاي «محمدعلي‌فروغي» يك دانشمند ادبيات و فلسفه است، ولي وقتي به گفتارش در مراسم تاجگذاري رضاخان توجه كنيد، مي‏بينيد كه چقدر تملق گفته است! شما به وزير دربار رضاخان - يعني «تيمور تاش» - نظر بيندازيد. او يك نبوغ عجيبي دارد، يك زبان شناس ايده آل است، آبروي او در بين دربارهاي دولت‏هاي خارجي از رضاخان بيشتر بود ولي يك متملّق بود. اين يك قاعده كلي است، من و شما بدون حسين عليه السلام، از فروغي و تيمورتاش بالاتر نيستيم. دوباره به اين قاعده التفات بفرماييد! كه جبّاران وقتي ديدند تفكّر ما عادي شد و نه متعالي، اول ما را مي‏ترسانند، بعد كه ترسيديم، همان چيزي را كه بدان معتقديم زير پا مي‏گذاريم و پس از آن، احساس پوچي و نارضايتي مي‏كنيم، و حسين آمده است تا بشريّت را از اين قاعده بُعد حيواني انسان‌ها - كه جباران از آن استفاده مي‏كنند و انسان‌ها را مجبور به حقيقت كُشي مي‏كنند- نجات بخشد وگرنه هميشه گرفتار اين قاعده پست حيواني هستيم.
اگر مي‏خواهيد كه در آينده گرفتار و مرعوبِ قدرت‌نمايي و بمب ‏اتم‏نمايي حاكمان مدرنيته نشويد، بايد معني حسيني ماندن را براي خود حل كنيد. در خاطرات «سوليوان» - سفير امور خارجه آمريكا در ايران- مي‏خوانيم كه مي‏گويد: در سال 1357 به دربار محمدرضاشاه رفتم، او گفت: اگر ما از اين ماه محرّم بگذريم، سرمان از خطر گذشته است، و ديديد كه نتوانستند بگذرند. شاه هم اين را مي‏فهمد كه با وجود كربلا است كه مي‏شود شاه و قدرت اسلحه هايش را نديد. آن سرهنگي كه در جزيره هاوايي نگهبان شاه بود، مي‏گفت من اصلاً باورم نمي‏آيد او چطور اين مدت در ايران حكومت كرده است، چراكه او از يك كودك ترسوتر است و ديديم كه ملت به خوبي نشان داد كه هويت شاه چيست و اين به كمك كربلا عملي شد. ابتدا به خود شاه نشان دادند كه ما مرعوب قدرت اسلحه‏هايت نيستيم و اين چيزي نبود جز بصيرتي كه نهضت حسين عليه السلام به ما داد.
ترس از مرگ و حقيقت كُشي‏
ترس از حال و آينده، انسان‌هاي معمولي را مجبور به زير پا گذاشتن حقيقت مي‏كند و همين «ترس»، پيوسته جان آن‌ها را از حقيقت خالي و به هيچ و پوچ تبديل مي‏كند، به طوري كه دست به كشتن حقيقت مي‏زنند، و عجب اين‌كه در آخر، از همين حقيقت‌كشي خود ناراضي خواهند بود. تا اين‌جا همه آدم‌ها همين طور هستند و نهضت و حكمت حسيني، رمز و راز رهيدن از اين پوچي و پوسيدگي و حقيقت كشي است. چه انبوه انسان‌هايي كه در چنگال ترس، زندگي مي‏كنند و چون از حسين عليه السلام دورند جرأت زندگي برتر را به خود نمي‏دهند؛ حالا به سه صورت در دوري از حسين عليه السلام خود را مضمحل مي‏كنند، يا پلنگ وار با خشمي بي هدف برهمه چيز مي‏شورند و نمي‏دانند با چه كسي بايد بجنگند، (اگر ما هم از نهضت حسيني جدا شويم ممكن است احمقانه و خشمگينانه و پلنگ وار به جان هم بيفتيم و بي هدف بر همه چيز بشوريم) يا چون سگ به ليسيدن كفش ارباب، دل خوش مي‏كنند و يا با نااميدي و بدون اطمينان به راهي كه در مقابله با دشمن در آن قدم گذاشته‏اند، مي‏جنگند بلكه به جايي برسند. اين حالت سوم بسيار خطرناك است، چراكه ما گاهي با ابهام مبارزه را شروع مي‏كنيم.
متأسفانه عده‏اي با سطحي شدنشان اجازه نمي‏دهند جلسه‌هايي براي فهم اباعبدالله‏ عليه السلام تشكيل گردد. آيت‌الله‌جوادي‌آملي«حفظه‌الله» فرمودند: «مراسم و جلسه عزاداري فقط شيپور و طبل و آهن شده است، بايد آهن را به آه تبديل كنيم» به كمك آه است كه آدمي مي‏فهمد اي واي چقدر از حكمت متعاليه حسيني دور شده است و حجاب‏ها از جلوي چشمش كنار مي‏رود. يكي از نكاتي كه بايد حواسمان را نسبت به آن جمع كنيم اين است كه ما غرايز و افكار سطحي خودمان را به نحوي به جامعه مي‌كشانيم‏، اما جهت حسيني به آن‌ها نمي‏دهيم و يا فعاليت‌هايي در جهت عزاداري براي امام‌حسين عليه السلام مي‏كنيم، اما اين فعاليت‌ها را در مسير حكمت حسيني قرار نمي‏دهيم و در نتيجه، آن نتايجي كه بسيار هم مي‏تواند برزگ باشد از عزاداري هايمان نمي‏گيريم.
اين‌جا بحث عميقي نياز است تا برسيم به اين‌كه حضرت‌حسين عليه السلام ذخيره حيات دائمي ملت‏هاي مسلمان است تا پوچي و تملق، وسيله حاكميّت حاكمان ظالم بر كشورهاي اسلامي نگردد. ما معتقديم آينده از آن فرهنگ شيعه و حسين عليه السلام است ولي به شرطي كه فرهنگ حسين عليه السلام را بشناسيم. يقين پيدا كنيد كه اگر شما فرهنگ حسين عليه السلام را شناختيد، ديگر رضاخان‏ها، صدام‌ها و.... كاري از دستشان بر نمي‏آيد. شما به دو برهه تاريخ نگاه كنيد، انقلاب مشروطه و نتايج آن را با قلدري رضاخان از دست مردم گرفتند و انقلاب سال‌هاي 1320 تا 1330 با رهبري آيت‌الله‌كاشاني را با قدرت نمايي ژنرال زاهدي گرفتند ولي به جهت روح تشيع ملت ايران، نتوانستند حكومت كودتاي محمدرضاشاه را نگه دارند. تا شما روحيه حسيني و حكمت حسيني داشته باشيد، نمي‏توانند انقلاب‌ اسلامي را از شما بگيرند، چون هم حسين‏ عليه السلام را داريد و هم تجربه‏هاي تاريخي گذشته را. رمزِ گذر از اين‌همه توطئه كه براي انقلاب اسلامي چيدند، كه بعضي از آن‌ها پشت انسان را مي‌لرزاند، همه و همه به جهت نهضت و حكمت حسين عليه السلام است.
حسين عليه السلام مقاومتي به اندازة همة موحّدان تاريخ
ملت هايي كه در تن پيشوايان خود مي‏شكنند، به جهت آن است كه به رهبراني توخالي دل سپرده‏اند و در نهضت حسين، اين دشمن است كه درهم مي‏شكند و به بي‏تعادلي كشيده مي‏شود.
در آخرين ساعات روز عاشورا، حسين‏ عليه السلام - عصاره همه يارانش- به عنوان آخرين نفر، تنهاي تنها، بالاترين معناي مقاومت را مي‏نماياند تا همه براي هميشه بفهمند در جبهه حسين‏ عليه السلام بودن يعني چه؟ و بفهمند در اين جبهه هرگز پيشوايان در هيچ شرايطي درهم نخواهند شكست، حتي وقتي كه فقط و فقط خود باشند و انبوه دشمن. راستي در چه نهضتي است كه پيروان آن هرگز به پوچي گرفتار نخواهند شد، حتي اگر همه كشته شوند؟
امام‌حسين عليه السلام عصاره ياران خود در كربلا بود. اگر حضرت وقتي كه تنهاي‌تنها شدند كوتاه مي‏آمدند در حدي كه حضرت را اسير كنند و به دارالعماره ببرند، ديگر كربلا تمام بود و خون آن 72 تن هم ضايع شده و ديگر چيزي به نام كربلا و نهضت حسين عليه السلام به عنوان هديه خدا - كه ادامة نبوت نبي‏اكرم است- نداشتيم. نگاه من در اين‌جا به مباني تكويني قضيه كربلا نيست، به تشريع و انتخاب حسين عليه السلام است. حسين عليه السلام فرماندهي است كه ياران حسين در حسين شكست نخوردند، يعني فرماندهي است كه در تنهايي از همه يارانش بيشتر شجاعت نشان داده است. خيلي علاقه‏مند هستم شما وقايع بعد از ظهر عاشورا را از زبان غير دوست بخوانيد، از زبان كساني كه مي‏خواهند كربلا در اوج خود به نمايش تاريخ نرسد. شنيدن اين سخنان از زبان غير دوست برايمان غرور آفرين است، آن‌ها مي‏گويند ما نديديم و نمي‏توانستيم تصور كنيم كه يك انساني بعد از اين همه خستگي و تشنگي اين همه قدرت نشان بدهد. عُمر سَعد مي‏گويد: اگر به حسين مهلت بدهيد ميمنه و ميسره لشكر را به هم مي‏پيچاند. گويا حسين عليه السلام بعد از كشته شدن ياران و برادران و خاندانش، يك تنه بنا دارد با نيرويي برابر نيروي همه انبياء و اولياء در طول تاريخ بر همه شرك حمله كند و لقب «وارث آدم تا خاتم» را يك‌جا به نمايش بگذارد. انگيزه مقابله با كفر را كه در همه موحدان طول تاريخ بود، يك‌جا در خود جمع كرده و اميدي را كه در پيروزي خود تا آخر تاريخ به دست مي‏آورد، به دست آورده و با همة انگيزه توحيدي ممكن و همه اميد ممكن، بر سر دشمن، يعني همه شرك با پنهان‏ترين چهره‏اش، مي‏تازد كه به واقع اگر در كلّ آفرينش فقط همين صحنه آفريده شده بود ارزش آفريدن انسان را توسط خداي حكيم داشت. خوشا به حال اصحاب حسين عليه السلام كه به پيشوايي دل سپردند كه در او نشكستند، بلكه پروريدند، به پروريدن همه موحّدان تاريخ.
خدا مي‏داند تنها و تنها قاعده اين است كه اگر مي‏خواهيد نجات پيدا كنيد، فقط با رهبران حسيني مي‏توان نجات پيدا كرد. ملت‌هايي كه در تن پيشوايان خود مي‏شكنند به جهت آن است كه به رهبران تو خالي دل سپرده‏اند، اگر كمي دقيق‌تر تاريخ را نگاه كنيم همه ملت‌ها از اين واقعه نگرانند كه نكند آرمان‌هايشان توسط رهبرانشان لگد مال شود و هميشه هم لگدمال شده است. در تاريخ براي اين مورد، نمونه هاي بسياري هست، «لنين» را ببينيد، «استالين» را باآن پنجه‏هاي آهنين و ارادة آهني ماركسيست‌ها در نظر بياوريد. «استالين» رهبر دولت كارگري كه بايد چون كارگران زندگي كند وقتي بعد از جنگ جهاني با «چرچيل» و «روزولت»، با هواپيماي اختصاصي‏اش به ايران آمد، گاو مخصوصش را آورد تا در ايران از شير غير گاو مخصوصش نخورد، در حالي كه هميشه مي‏گفت: ما طرفدار خلقِ زحمت كشيم! اين يك موضوع بسيار روشن است، هميشه همين طور بوده است كه آرمان ملت‌ها توسط فرماندهانشان لگدمال مي‏شود. به نظر شما تبعات اين حركات چيست؟ ملتي كه نسبت به رهبران خود نگران باشد به نشاط نمي‏آيد. هميشه همين طور بوده كه رهبران مي‏نشستند با همديگر گپ سياسي مي‏زدند و اهداف ملت‌ها را زير پا مي‏گذاشتند. شيعيان چون عموماً با رهبران معنوي روبه‌رو بوده‏اند تاكنون خيلي كارد به استخوانشان نخورده‏است. ولي حكومتي كه ما در آينده مي‏خواهيم تشكيل بدهيم اگر حسيني نباشد، با حيله دشمن از بين مي‏رود. فكر مي‏كنيد چرا دشمن به شهيد رجائي اميد ندارد ولي به بني صدر اميد دارد؟ براي اين‌كه شهيد رجائي در مكتب حسين‏ عليه السلام پروريده شده است، از اين رو دشمن به او هيچ اميدي ندارد. اما هر كس به غير حسين عليه السلام نزديك شود، دشمن مي‏تواند روي او برنامه ريزي كند و واقعاً به او اميدوار مي‏شود. چرا دشمن عموماً به روحانيت شيعه اميدوار نيست؟ چون اين‌ها در مكتب حسين عليه السلام پروريده شده‌اند.
ملت‌هايي كه در تن پيشواي خود مي‌شكنند
ملت‌هايي كه در تن پيشوايان خود مي‏شكنند به جهت آن است كه به رهبران تو خالي دل سپرده اند و در نهضت حسين عليه السلام دشمن است كه در هم مي‏شكند و به بي‏تعادلي كشيده مي‏شود و در آخرين ساعات روز عاشورا، حسين عليه السلام - عصاره همه يارانش- به عنوان آخرين نفر، تنهاي تنها، بالاترين معناي مقاومت را مي‏نماياند، تا همه براي هميشه بفهمند در جبهه حسين بودن يعني چه و بفهمند در اين جبهه هرگز پيشوايان در هيچ شرايطي در هم نخواهند شكست. خوب دقت كنيد، حضرت با تمام قدرتشان به صحنه مي‏آيند تا آن چيزي را كه برايش مي‏جنگند، تحقق دهند. جملات حضرت در اين باره خيلي دقيق است به راستي حضرت، اين يك شب مهلت را براي چه مي‏خواهد؟ مگر قرآن به پيامبر صلی الله عليه و آله نگفت كه بيدار شدن در شب، تو را نيرو مي‏دهد؟«اِنَّ ناشِئةَ اللَّيلِ هِي اَشَدُّ وَطْئاً وَ اَقْوَمُ قيلاً» من فكر مي‏كنم حضرت‌اباعبدالله عليه السلام كه بنا دارند عالي‌ترين برنامه را به عالي‌ترين شكل ايجاد كنند، آن شب را نياز دارند تا دعا و تضرع كنند، چراكه مي‏دانستند كار بزرگي بر عهده شان است. حضرت تنهاي‌تنها بايد عصاره و برآيند همه اصحاب باشند. حالا به اصحاب حضرت بنگريد، به بُرير اين پيرمرد موي سپيد كربلا بنگريد كه در اولين صحنه جنگ دو نفر از قدرتمندان سپاه دشمن را مي‏كشد، به بقيه اصحاب نگاه كنيد، همه پر اميد، در برابر دشمن جسور، حالا حسين عصاره بُرير، حبيب، مسلم و...، عصارة همه اصحاب شدن و عصاره همه موحدان تاريخ شدن، شب‏بيداري مي‏خواهد، دعا و التماس به درگاه حق را مي‏طلبد، تازه عصاره نيايش كساني شدن كه آنها هم در شب بيكار نبوده و براي هرچه بيشتر موفق‌شدن، به عبادت مشغول بودند. اصحاب كربلا هرچه در روز دارند از شب دارند و حسين عليه السلام نيز.
در اين جبهه هرگز پيشوايان در هيچ شرايطي در هم نخواهند شكست، نمونه آن امام(رحمة‌الله‌عليه) بنيانگذار انقلاب، كه از جنگ 8 ساله حادثه‏اي سخت‏تر نبود، ولي او نشكست، چون حسين عليه السلام داشت. و عكس اين قضيه را خودتان بهتر مي‏دانيد، چه بسيار كساني كه ادعاي انقلابي‌بودن داشتند و با يك سيلي كه به صورتشان خورد براي هميشه عقب نشيني كردند. راستي در چه نهضتي است كه پيروان آن هرگز به پوچي گرفتار نخواهند شد، حتي اگر همه كشته شوند؟ آيا شما نمي‏ترسيد از پوچ‌شدن؟ آيا نمي‏ترسيد از نفله‌شدن؟ آيا نمي‏ترسيد از بيخود‌شدن؟ آيا نمي‏ترسيد از شكسته شدن خود با شكسته شدن رهبران خود؟ نجات از اين پوچي‏ها با مكتب كربلا ممكن است.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه شانزدهم
امام؛ حافظ قداست‏ها
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
يكي از شيوه‏هاي سلوك كه شريعت محمدي صلی الله عليه و آله را براي ما قابل فهم و قابل عمل مي‏كند، شيوة سلوكي امام‌حسين عليه السلام است. از اين قاعده غافل نباشيد كه اجراي دين بايد يك تجسّم و تعيّن خارجي داشته باشد كه اصطلاحاً به آن سبك و شيوه سلوك در آن دين مي‏گويند. مشرب بسياري از عُرفا به قنبر، غلام حضرت علي عليه السلام ختم مي‏شود، يعني قنبر به كمك مولايش اميرالمومنين‏ عليه السلام روشي را در پيش گرفته كه اين روش به قدري مفيد است و قدرت رساندن دارد كه عرفا به كمك آن به مقصود خود مي‏رسند. متأسفانه گاهي از اين نكته غافل مي‏شويم كه روش خودِ اباعبدالله عليه السلام در رساندن ما به مقصدمان خيلي مهم است، و بر همه ما واجب است تا با تدبّر در حركات حضرت اباعبدالله عليه السلام و تحليل نهضت كربلا راه نجات را پيدا كنيم.
نفي مقدّسات، عامل شهادت حسين عليه السلام
يكي از مواردي كه بايد روي آن دقت كنيم اين موضوع است كه از زواياي متعدد متوجّه روحيه‏هاي مختلفي كه به جنگ امام‌حسين عليه السلام آمده‏اند باشيم و اين‌كه اين‌ها داراي چه خصوصيات عمده‏اي بوده‏اند؟ هميشه ما بر اساس مباني خاصي، تصميم‏گيري مي‏نماييم، اگر ملاحظه كنيد مبناي روحيه‏اي كه در مقابل امام‌حسين‏ عليه السلام قرار مي‏گيرد، روحيه نفي مقدّسات است. يعني بعضي‏ها با وجودي كه نماز مي‏خوانند و روزه مي‏گيرند، ولي چيزي را كه نه تنها نمي‏فهمند بلكه بر نفي‏اش تلاش دارند، مقدّسات است. نمونه بسيار روشن آن را هم اكنون شما در روحيه وهّابي‏ها مي‏بينيد. آن‌ها نمي‏گويند كه نماز نخوانيد، روزه نگيريد، ولي مي‏بينيد كه مقدّسات را به چيزي نمي‏گيرند و چيزي را مقدّس نمي‏شمرند. آنچه را كه شيعيان واقعي در قبور ائمه بقيع عليهم السلام مي‏بينند، آن‌ها نه تنها نمي‏بينند، بلكه شيعه را به خاطر مقدّس شمردن قبور آن بزرگواران نفي مي‏كنند. ممكن است بگوييد وهّابي‏ها كه خدا و قيامت را قبول دارند، پس چرا نفي مقدّسات مي‏كنند؟ مگر قيامت و خدا همان مقدّسات نيستند؟ در جواب مي‏گوييم شما عكس اين موضوع را در نظر بگيريد تا مطلب روشن شود، اگر كسي قيامت را قبول دارد از آنجايي كه قيامت يك حقيقت مقدّس است پس هر كس كه به قيامت نزديك تر مي‏شود، مقدّس‏تر است و اگر پيامبر وائمه عليهم السلام، به قيامت نزديك‌ترند پس مقدّس‌ترند. حالا فكر وهّابي نه تنها شما را مسخره مي‏كند، بلكه نفي مي‏كند، مي‏گويد: استغفرالله، پيامبر مُرد و تمام شد و در قيامت دوباره زنده مي‏شود، اصلاً از نظر آن‌ها حقيقت پيامبر منتفي است.
شما از اين موضوع ساده نگذريد، فكري در دل اسلام ظاهر گرديد كه اين فكر از آداب و ظواهر دين جدا نشد ولي مقدّسات برايش چيزي نبود. اگر اين جريان فكري، روشن شود، مي‏فهميد چرا حسين كُشي براي كّل جهان اسلام - به‌خصوص در همان سال 61 هجري قمري- به‌جز براي شيعه، چيز مهمي نيست - نه اين‌كه اين‌ها بگويند كشتن حسين عليه السلام كار خوبي بود حتي يزيد هم گفت: خدا عبيدالله را بكشد چرا حسين را كشت؟ - در ديدگاه آنان اتفاقي نيفتاده است، فقط يك آدم خوب كشته شده است. حالا از ديدگاه اين‌ها چرا امام‌حسين عليه السلام آدم خوبي است؟ براي اين‌كه راست مي‏گويد، نماز مي‏خواند و مثل آدم‌هاي خوب اهل سنّت است. بايد دقت كنيم كه به طور كلي «خوب» در ديدگاه شيعه غير از «خوب» در ديدگاه غير شيعه است. «خوب» از نظر اهل سنّت، خوبي است كه قالب شريعت را دارد، ولي «خوب» واقعي از نظر شيعه كسي است كه شدّت وجود دارد و داراي مقام قُرب بيشتري است. ملاصدرا(رحمة‌الله‌عليه) مي‏گويد: شما از دو منظر مي‏توانيد پيامبران را ببينيد، يكي اين‌كه مثل سنگي كه آن را طلا مي‏گيرند، يعني پيامبر آداب دين را دقيقاً رعايت مي‏كند، نماز را سر وقت مي‏خواند، تمام الفاظ نماز را با دقت مي‏خواند، معني‏اش را هم مي‏فهمد. ديگر اين‌كه، سنگي است كه طلا مي‏شود. اين جا ديگر قلب پيامبر صلی الله عليه و آله نماز است، نه اين‌كه پيامبر صلی الله عليه و آله يك آدمي است مثل بقيه آدم‌ها كه فقط ظاهرش به آداب دين آراسته شده است. در فرهنگ اهل سنّت و عوام مسلمانان كسي كه آداب دين را رعايت مي‏كند تا در روز قيامت نجات پيدا كند و كسي كه آداب دين را رعايت نمي‏كند، اين‌ها ذاتاً دو نوع آدم نيستند كه يكي مقدّس و آسماني باشد و ديگري غير مقدّس و زميني، بلكه ذاتاً تفاوتي ندارند فقط در رعايت و عدم رعايت آداب دين تفاوت دارند. يعني تفاوت در ظاهر است و نه در ذات.
از ديدگاه شيعه واقعي، انسان متديّن مي‏خواهد از طريق رعايت آداب دين، باطن خود را همين حالا به قيامت وصل كند و با غيب برين ارتباط پيدا كند، لذا چنين انساني، ذاتاً با انسان غير متديّن تفاوت دارد. پيامبراكرم صلی الله عليه و آله فرمودند: «اَلانَ قيامَتي‏ قائم» يعني قيامت من همين حالا برپاست. يعني قلب و جان پيامبر تماماً قيامتي و قيامت است.
متأسفانه ما گاهي تصور مي‏كنيم كه انسان متديّن و انسان غير متديّن هر دو آدم هستند، با اين تفاوت كه انسان متديّن آدم خوبي است، آداب دين را به خوبي انجام مي‏دهد تا بعداً در قيامت خوش باشد، اين فكر مقدّس‌كُش است و نفي مقدّسات مي‏كند. از اين جا مباني فرهنگ شيعه و اهل سنّت با هم فرق مي‏كند كه فرهنگ اهل سنّت آدم خوب و آدم بد، هر دو را، دو تا آدم عادي مي‏داند كه قالبشان با هم فرق مي‏كند و نه قلبشان. شما در فرهنگ اهل سنّت دقت كنيد، دغدغه‏هايي كه در شيعه مي‏بينيد مثل آنچه در سخنان حضرت امام سجاد عليه السلام به ابو‌حمزه‌ثمالي داريم كه مي‏فرمايند: اگر كسي حضور قلب نداشته باشد عبادت ندارد. در فرهنگ اهل سنّت به اين شكل، چيزي نداريم، فرهنگي است كه در آن تزكيه و تغيير انسان براي متعالي شدن به عنوان جزئي از دين وجود ندارد، و از همين جا است كه متوجّه مي‏شويد چرا فرهنگ اهل سنّت مي‏تواند عمر را تحمّل كند و علي‏بن‏ابي‏طالب‏ عليه السلام را كنار بگذارد. شما اگر آن فرهنگ را بشناسيد و خود را در آن عالَم قرار بدهيد، متوجّه خواهيد شد كه عمر به راحتي قابل تحمّل است، چراكه از ديدگاه آنان علي‏بن‏ابي‏طالب‏ عليه السلام داراي يك وجود عالي متعالي نمي‏باشد كه عمر از آن محروم باشد، از نظر آن‌ها، حضرت علي عليه السلام و عمر هر دو آدمند كه فقط اين يكي، نمازش هم بهتر است اما به هر جهت دو تا آدم هستند كه هر دو صحابه پيامبرند و حتي چون ابوسفيان هم صحابه پيامبر است شما حقّ نداريد در زيارت عاشورا او را لعن كنيد و لذا اگر او را لعن كرديد حكم شما قتل است و مي‏بينيدكه به خوبي خلفاء را تحمّل مي‏كنند. در آن فرهنگ اگر خليفه اموي و عباسي شراب بخورد، مسئله‏اي نيست، اين يك آدم مسلمان است كه آدابش بد است، امام‏حسين‏ عليه السلام هم يك آدم مسلمان است كه آدابش خوب است. ولي در فرهنگي ديگر، امام‌حسين‏ عليه السلام يك انسان مقدّس است، يك حقيقت عالي و متعالي است كه تمام وجودش معناست و آن فرهنگي كه سيلي به صورت فاطمه‌زهرا سلام الله عليها مي‏زند، به اين دليل است كه او را يك زن خوب مي‏داند كه حالا بدي كرده است، نه يك حوراء انسيه كه حضور آسماني‏اش بسيار بيشتر از حضور زميني‌اش است.
انسانِ كاهش يافته‏
در جهان هميشه مشكلي بوده و هست و آن فرهنگي است كه انسانِ كاهش‌يافته را به عنوان انسان كامل مي‏پذيرد، اين فرهنگ، حسين‏كُش است. يعني انساني كه خيلي متّقي نيست، تقوا و كمالِ قلب و نورانيت دل برايش مهم نيست، همين كه يك آدم است، حقّ آدم بودن دارد و اين حقّ را بايد رعايت كرد!! بهترين انسان، انسان است، بدترين انسان هم انسان است، هر كدام حقّ بشري دارند و اين حق بشري هم در انسان‌ها فرقي نمي‏كند. در اين فرهنگ انسان‌هاي متعالي و حتي پيامبران با آدم‌هاي عادي به يك اندازه ارزش دارند و آداب شريعت هم حكم قوانين را دارد كه انسان خوب آن است كه آن را رعايت كند، مثل رعايت قوانين رانندگي و اين‌گونه يك فرهنگ، مقدّس‌كُش مي‏شود.
براي شناخت زمان معاويه و يزيد، بايد خيلي وقت صرف كنيم تا فضاي حاكم آن زمان را بشناسيم. حرف ما اين است در آن زمان، فضاي حاكم فضاي نفي مقدّسات است، يعني مي‏گويد حسين‏ عليه السلام متعالي‏تر از يزيد نيست و هر چند خود يزيد هم شك ندارد كه حسين عليه السلام به عنوان انسان مقيّد به آداب دين بهتر از او است. ولي مي‏گويد ما دو نفر انسان هستيم و متصل بودن به پيامبر و يا معصوم بودن ارزشي نيست كه حسين عليه السلام را مهم‌تر كند. به‌راستي در اين فرهنگ چه چيزي را به جاي مقدّسات گذاشتند كه توانستند مقدّسات را به چيزي نگيرند؟ اين يك سؤال مهم است. از اين جا به بعد فرهنگ هاي مختلف موجود در دنيا در جايگزين كردن با هم تفاوت دارند، يك فرهنگ پول را جايگزين مقدّسات مي‏كند و فرهنگ ديگر زمين را. عمده مطلب اين است كه متوجّه باشيم براي حذف امور مقدّس حتماً چيزي را جايگزين مي‏كنند تا به‌وسيله آن بتوانند مقدّسات را نفي كنند و از اين رو است كه حسين‏كُشي قابل تحمل مي‏شود.
شما اين موضوع را به وضوح مي‏توانيد حس كنيد كه گاهي زمانه به گونه‏اي مي‏شود كه تدّين و تقوا ديگر ارزشي ندارد، منظور ما اين نيست كه به هر كس تقواي بيشتري دارد، حقوق بيشتري بدهيم، خير، اتفاقاً اين بدترين برخورد با تقواست و مي‏بينيم كه حتي امام‌الموحدين ‌حضرت‌علي عليه السلام ما را به همين نكته متذكر مي‏شوند كه هركس تقواي بيشتر دارد نبايد از بيت‌المال بيشتر ببرد. آن‌ها مي‏خواهند شما را آلوده به بي‌تقوايي كنند، آن هم با بهانه متقي‌بودن، يعني اين‌كه چون اين آقا با تقواتر است بيشتر حقوقش بدهيد تا برود دنبال كارش و مثل اهل دنيا بشود تا از دست اهل تقوا راحت شوند. اين تقواكُشي است، ارزش تقوا اين‌ها نيست، اين است كه انسان واقعاً در قلبش بپذيرد كه انسان متقي، فهم و ارزش وجوديش بيشتر است، يعني پيامبر صلی الله عليه و آله يك سخن ندارد و يك آدم معمولي هم يك سخن، يعني ابوسفيان و پسرش در عرض اميرالمومنين صلی الله عليه و آله و پسرش نيستند، اين مشكلي است كه در هر زمانه‏اي ظهور كرد، قداست‌كُشي شروع مي‏شود. آري يك وقت حقّ، حقّ فرد است، مثلاً ابوسفيان حقّ دارد هر فرشي كه مي‏خواهد بخرد، اميرالمومنين عليه السلام هم حقّ دارد كه هر فرشي مي‏خواهد بخرد، ولي يك وقت است كه مي‏گويند: كدام مي‏توانند يك حرف حقّ بزنند، كدام يك ارزششان در نظام هستي بيشتر است، اين‌جاست كه اگر اين حقّ گم شود، نظامي به وجود مي‏آيد كه مقدّسات در آن نفي و حتي مسخره مي‏شود، اين يك روحيه‏اي است كه روبه‌روي حسين عليه السلام ايستاده است.
مشخصه جبهه مقابل امام‏حسين‏ عليه السلام نفي مقدّسات است، و در كنار اباعبدالله‏ عليه السلام روحيه و فرهنگي است كه با فرهنگ يزيدي و معاويه‏اي مقابله مي‏كند تا مقدّسات را حفظ كند. بايد روي اين مطلب هم فكر كنيم كه به‏راستي امام‌حسين‏ عليه السلام مي‏خواست چه كار بكند؟ گاهي ما چون نمي‏دانيم حضرت مي‏خواستند چه كار بكنند، هر يك از كارهاي حضرت را يك كار جدا مي‏گيريم. بايد به اين نكته برسيم كه چه شد دشمن به اين نتيجه رسيد بايد حسين عليه السلام را بكشد؟ هم چنين متوجّه شويم امام‌حسين عليه السلام نيامده تا دشمن را بكشد. او آمده است كه بشر را نجات بدهد آن هم از طريق نشان دادن عمق انحرافِ روحيه‏اي كه مقدّسات را نفي مي‏كند، حتي اگر لازم باشد در اين راستا نشان بدهد كه ببينيد من را دارند مي‏كشند! يعني با نمايش شهادت خود و هفتاد و دو تن چنين انحرافي را گوشزد مي‏كند.
وقتي كربلا گُم مي‏شود
اين نكته را در نظر داشته باشيد و با برخي از اين برداشت‌هاي كاهش يافته از كربلا، مقايسه كنيد، ببينيد چقدر عظمت كربلا را پايين مي‏آورند در حدّي‏كه با شهيد مطهري (رحمة‌الله‌عليه) مقابله مي‏كنند و به آن شهيد متفكر ايراد مي‌گيرند كه چرا مي‏گوييد حسين عليه السلام براي كشته شدن خودش هم برنامه داشت. نويسنده كتاب شهيد جاويد خيلي تلاش مي‏كند تا اين فضاي حفظ قداست توسط حسين‏ عليه السلام و نفي قداست توسط دشمنان حسين‏ عليه السلام را نبيند، يا اصلاً نفي بكند. خيلي حيف است كه آدم در كربلا گم بشود، كه اين آغاز بدبختي است. به نظر من بدون كربلا بشريّت بدبخت است، در كربلاي كاهش يافته - در كربلايي كه رسالت حسين عليه السلام گم شود- انسان نمي‏تواند نجات پيدا كند. خدا شهيد‌مطهري را رحمت كند به قول خودش مسئله كربلا چيز بسيار دقيق و پيچيده‏اي است به طوري كه با يك نگاه سطحي نمي‏توانيم مسائل آن را دريابيم. ان‌شاءالله بحثي را كه در كتاب «زيارت عاشورا اتحادي روحاني با امام‌حسين عليه السلام» آمده است مطالعه نماييد، كه به لطف خدا اشارات خوبي در آن جا به عنوان توجه به مقام قدسي برنامه‏ريزان كربلا مطرح شده‌است. امام‏باقر عليه السلام در اين زيارت از آن طرف روحيه‏اي را كه مقابل حسين عليه السلام ايستاد به خوبي ترسيم كرده است «الِعصابَةَ الّتَي جَاهَدَتِ الْحُسَيْنَ» امام مي‏گويد: اي انسان‌ها اگر مي‏خواهيد رسالت حسين عليه السلام را بفهميد، يادتان باشد كه چه فرهنگي در مقابل امام‌حسين عليه السلام ايستاده است، حسين عليه السلام مي‏خواهد بفهماند كه خطر حسين‌كُشي چيست؟ روي اين نكته تأمل كنيد، براي حضرت امام‌حسين عليه السلام فرقي نمي‏كند كه عمرسعد بميرد يا نميرد، يزيد بميرد يا نميرد، چراكه او امام است و در افقي بالاتر از اين حرف‌ها به انسان مي‏نگرد.
إن‌شاءالله ما به لطف خدا به جايي برسيم كه برايمان فرقي نكند كه فلاني بميرد يا نميرد، مهم اين است كه آن بيماري خطرناكي را كه اين‌ها به آن دچار شده‏اند بشناسيم، و اميد من اين است كه همه عزيزان فكر و ذكر و ذهن خودشان را صرف بررسي كربلا كنند و كتاب ابي‌مخنف كه اخيراً از دل تاريخ طبري در آورده‏اند و كتاب قيام حسين از آقاي شهيدي، و كتاب ارشاد شيخ مفيد و امثال اين‌ها را مطالعه نمايند. مهم اين است كه حادثه‏ها را ببينيم و زود نگذريم، يعني چه كه امام‌حسين عليه السلام با حُرّ اين‌گونه مدارا مي‏كنند، چرا امام در روز عاشورا لشكر عُمر سَعد را اين قدر نصيحت مي‏كنند؟ چرا به سادگي از اين حركات مي‏گذريد. فهميدن اين مسائل به اندازه فهم عمق شريعت، كار مي‏خواهد كه آدم بفهمد چرا امام‌حسين عليه السلام اين كار را مي‏كند. بله با يك تحليل ساده مي‏توان از آن گذر كرد و خود را راحت نمود به همان نحوي كه حركات آدم‌هاي عادي را تحليل مي‏كنيم. در اين صورت نجات ما به‌وسيله حسين عليه السلام چه مي‏شود؟ «حُسَيْنٌ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن» چه مي‏شود؟
حسين عليه السلام و اثبات قداست‌ خود
حسين عليه السلام مي‏خواهد نشان دهد كه وقتي فكر مقدّس كشي و قداست زدائي در صحنه بيايد، همه بشريّت هلاك مي‏شود چون بشر گرفتار زمين مي‏شود. او مي‏خواهد نشان دهد روحيه‏اي كه در سقيفه شروع شد، كارش به اين‌جا رسيد كه يك انسان مقدّس و متعالي را كشت. پس حسين عليه السلام بايد دو كار انجام دهد اول اين‌كه ثابت كند كه او يك انسان مقدّس و متعالي است، دوم اين كه به جامعه بگويد شما آن‌چنان شده‏ايد كه من را مي‏كُشيد. آيا صحبت هاي حضرت را در ظهر عاشورا خطاب به لشكر عُمر سَعد ديده‏ايد، مي‏فرمايد آيا زير اين آسمان غير از من، پسر پيغمبري وجود دارد؟ بعد شروع مي‏كند به نام‌بردن بعضي از افراد لشكر عمرسعد و سؤال كردن، كه آيا شما نشنيده‏ايد كه پيامبر صلی الله عليه و آله فرمودند: حسن و حسين دو سيد شباب اهل جنت‌اند؟ و بدين وسيله مي‏خواهد ثابت كند كه من مقدّس‏ترين آدم زير اين آسمان هستم. اگر خوب فكر كنيد به اين نتيجه مي‏رسيد كه امام معصوم كه مأمور هدايت جامعه است مي‏خواهد بگويد اي مردم! خطري شما را تهديد مي‏كند كه كارتان به جايي مي‏رسد كه قداست‏كشي مي‏كنيد. ما امروز هم بايد بسيار هوشيار باشيم، اگر ديديد كه در جامعه، انسان‌هاي مقدّس واقعي با بقيه افراد براي شما ارزششان مساوي است، بايد بدانيد نطفه حسين كشي در اين جامعه شروع شده است به همين علت است كه امام خميني(رحمة‌الله‌عليه) مي‏فرمودند: نگذاريد رزمندگان، در ادارات مورد بي مهري قرار گيرند. اين هشدار دادن به همان خطر است، روحيه و فرهنگي كه مقابل فرهنگ يزيدي مي‏ايستد، آمده است تا مقدّسات حفظ شود حتي اگر كار به جايي كشيده شود كه خودش بايد در صحنه نمايش كشتن مقدّسات، بازيگر اصلي گردد، همه بشريّت حيران هستند كه چگونه مي‏شود عده‏اي، اين آدم‌ها را با اين خصوصيات بكشند، اين‌ها چه كار كردند؟
دكتر ادريس حسيني، استاد تاريخ (اهل تونس) در كتاب «راه دشوار هدايت» مي‏گويد: من در زماني كه سُني بودم در حين خواندن تاريخ كربلا يك دفعه متوجّه شدم كه راستي چرا اين‌ها را كشتند؟ يعني امام‌حسين عليه السلام كاري كرده است كه حتي يك انگيزه ضعيف براي كشتن خودش در دشمن باقي نگذارد، تا آن‌جا كه در سخنانش به لشكر عمرسعد مي‏فرمايد: «اگر مي‏خواهيد بر مي‏گردم». نه اين‌كه من از حسين بودنم بر مي‏گردم، ولي من نيامده‏ام جنگ كنم، شما مرا دعوت كرديد، آمده‏ام، اگر مي‏خواهيد بر مي‏گردم نه يعني از اين‌كه يزيد بد است و من آمر به معروف و ناهي از منكرم، بر مي‏گردم، خير، حسين‏ عليه السلام طوري عمل مي‏كند كه دشمن نتواند بگويد چون حسين و يارانش مي‏خواستند به شهر ما حمله كنند مقابل‌شان مي‏ايستيم. يعني امام‌حسين عليه السلام مي‏خواهد به تمام معنا، دشمن را خلع سلاح كند از اين‌كه انگيزه مقدّسي در آن‌ها بماند، حتي به اندازه‏اي كه بگويند كه چون حسين مي‏خواست به شهر ما حمله كند ما جلويش را گرفتيم. جبهه مقابل اباعبدالله‏ عليه السلام به كمك نور حسيني عليه السلام به ذلّتي رسيد كه ظلمت محض شد. يا بگو ظلمت محض بودنش نمايان شد تا بشريّت در تحليل‏هاي خود از خود بپرسند: چگونه مي‏شود كه يك جامعه تا اين حدّ از سقوط پيش ‏رود؟
دكتر ادريس‌حسيني مي‏گويد: پس از اين‌كه‏ اين سؤال برايم پيش آمد يك مرتبه تكان خوردم و جدّم حسين مرا شيعه كرد. كربلا مرا شيعه كرد. چطور مي‏شود حسين عليه السلام كاري بكند كه هزار و اندي سال بعد، يك تونسي به اين مرحله برسد؟
آفات ادامة هبوط بر زمين‏
در زندگي صحيح زميني اصل در ارزش نهادن به مقدّسات است و اين‌كه نگذاريم چيزهايي كه به واقع مقدّس‏اند از جايگاه اصلي خود كاهش يابند وگرنه آنچه فوق زمين است در زندگي زميني مورد غفلت قرار مي‌گيرد. هركس با مقدّسات، عميقاً دلبري نكند، هبوط خود را ادامه داده است. مگر اين نيز قصه ما نيست كه «قُلْنا اْهِبطُوا مِنْها جَميعاً» يعني گفتيم؛ همة شما از بهشت به‌سوي زمين هبوط كنيد، پس اي آدم‌ها، همة شما زميني شديد، و به‌سوي آن هبوط كرديد، حالا اگر در زمين به آسمان فكر نكنيم هبوطمان را ادامه داده‏ايم. ما را روي زمين آورده‏اند كه ثابت كنيم زميني نيستيم، و آسماني هستيم و زمين، منزلگاه ابدي ما نيست. اگر منزلگاه ابدي ما زمين است كه نامش هبوط نيست، هبوط يعني پايين آمدن از جايگاه اصلي. پس اگر انسان به مقدّسات فكر نكند، معني و فلسفه زميني بودنش را در مدتي معين از دست داده است. پس هر انساني كه به امور مقدّس دل نسپارد، بي‏راهه مي‏رود وكربلا خصوصاً در نشان دادن اين واقعيت، بسيار موفق بوده است. كربلا روشن كرد؛ وقتي جامعه‏اي مقدّسات را از دست داد، به بي دليل‏ترين انسان‌ها تبديل مي‏شود و پست‏ترين كارها از او سر مي‏زند. به اين نكته فكر كنيد كه آيا مي‏شود روي زمين باشيم و فقط به زمين فكر كنيم؟ اين كه هبوط است، زمين كه خودش در معرض نگاه ما هست، در زمين بودن و به غيبِ برين فكر كردن، معني زميني بودن ماست. يعني ما آمده‏ايم روي زمين براي همين، وگرنه ما گرفتار زمين شده‏ايم. پس بايد در زمين، براي ما مقدّسات اصل باشد. ما از قرآن اين نكته را مي‏فهميم، اگر انسان به مقدّسات فكر نكند و مقدّسات را نشناسد و مقدّسين را به خاطر قداستشان محترم نشمارد، بي معنا زندگي كرده است. نتيجه اين‌كه، كار ما بايد اين باشد كه مقدّسان را بشناسيم و شديداً حرمت آن‏ها را نگه داريم و نگذاريم كه مورد غفلت و بي‌حرمتي قرار بگيرند.
به عنوان مثال: همه شما مي‏دانيد كه قرآن مقدّس است ولي اگر قرآن را طوري بفهميد كه آن فهم يك فهم پايين و سطحي باشد، اين‌جاست كه حسين‌كُشي يعني مقدّس‌كشي شروع مي‏شود. قرآن كتاب مثنوي مولوي كه نيست - تازه ارزش مثنوي هم به قرآن است- اگر كسي‌ قرآن را كه يك حقيقت مقدّس است طوري تفسير كند كه عظمت آن فرو ‏نشيند، او مقدّس‌كشي مي‏كند. يك موقع است كه او مي‏گويد: من همين قدر مي‏فهمم، ولي قرآن بالاتر از فهم من است، علماء حقيقي اين‌گونه بوده‏اند و تلاش مي‏كرده‏اند كه از اين حقيقت مقدّس متعالي چيزي بگيرند، اين اسمش قرائت نيست كه نفي قرائتي ديگر را بكند. ولي شما مي‏بينيد كه گاهي در جامعه تلاش مي‏شود كه برداشتي از قرآن ارائه دهند كه به‌شدت اين حقيقت مقدّس فروكاسته شود، حدّ قرآن را همين عالم محسوس گرفتن، پايه همان مقدّس‌كشي است. من و شما بايد شاگرد علامه‌طباطبايي«رحمةالله‌عليه» باشيم كه تمام تلاشش اين است كه پرتويي از عظمت متعالي قرآن را نشان بدهد و بعد هم اشاره كند كه عظمت قرآن از اين كه گفتم خيلي بالاتر است، اين همان شناخت مقدّسات و حفظ حريم آن‌هاست. اگر كسي كربلا را طوري معنا كرد كه به شدت فرو كاسته شد، اين همان مقدّس‌كشي است.
امام‌حسين عليه السلام امام است و امام يعني حقيقت عاليه‏اي كه با حقايق عالم قدس ارتباط دارد. تعبيرات متعددي در فرمايش خود ائمه و قرآن در اين خصوص داريم، قرآن مي‏گويد مقام امامت ابراهيم عليه السلام پس از طي منازل مختلف به او رسيد و در رابطه با مقام امام مي‏فرمايد: «وَ جَعلْناهُم اَئِمَّةً يَهْدُونَ بِاَمْرِنا» آنها را امام قرار داديم و آن‏ها از موضع و مقام «امر» ما -كه مقام «كُنْ فَيَكون» است- انسان‌ها را هدايت مي‏كنند و هم‌چنين مي‏فرمايد مقام امامان طوري است كه فعلشان، فعل خداست. آري يا چنين مقامي را براي ائمه قبول داريد، يا اين‌كه نه فقط قبول داريد كه ائمه آدم‏هاي خوبي هستند. اگر گفتيد حسين آدم خوبي است، بدانيد كه پايه فرهنگي را گذاشتيد كه نهايتش به حسين‌كشي ختم مي‏شود. حرمت مقدّسان بايد به شدت حفظ شود، البته فرق مقدّسان و مقدّسات با خرافات اين است كه خرافات مباني استدلالي و عقلي ندارد و تقدسشان دروغين است، در صورتي كه مقدّسان واقعي، مباني استدلالي و عقلي دارند، بحث ما روي مقدّسان واقعي است، نه مقدّسان غير واقعي. البته چون انسان فطرتاً براي مقدّسان حرمت قائل است، ممكن است مصداق‌هاي واقعي را گم كند و خرافي بشود، ولي چون به انسان‌ها عقل داده‏اند، بايد تلاش كند تا به كمك عقل اين مسئله را براي خود روشن كند و از اين خطر خود را نجات دهد.
ضرورت تحقق حكومت ديني‏
وقتي كه زمينه كاهش انسانيّت فراهم شد، بايد بيشتر به انسانيّت فكر كرد؛ و آماده شدن حسين‏ عليه السلام براي به دست گرفتن حكومت ديني، يكي از عواملي است كه جلوي اين كاهش را مي‏بندد، هر چند حكومت مقصد اصلي نيست بلكه تعالي انسان مقصود است.
آري از روزي كه انسان به مقام خليفةالهي خود پشت كرد، به هر كار سبكي دست زد، حتي به نابودي خودش. روي اين نكته فكر كنيد كه انسان چگونه خودش را به راحتي به رذالت مي‏كشاند با اين‌كه مي‏داند آن كار، رذالت است. فرهنگ امروز دنيا مثل فرهنگ امويان، انسان را به شدت كاهش داده است. شما اگر خواستيد كه جامعه به بسياري از رذالت‌ها راضي نشود و حتي به بسياري از سياست مداران موجود دنيا راضي نشود، بايد انسان را از فروكاستن يا به اصطلاح از Reductionism نجات بدهيد. چرا جوامع امروزه دنيا حاكمان غير الهي را تحمل مي‏كنند؟ چون امروز مردم دنيا براي خودشان هم يك افق متعالي و مقدّسي قائل نيستند و لذا به راحتي مي‏توانند اين نوع از حاكمان را تحمل كنند. به فرهنگ شيعه دقت داشته باشيد. شيعه خودش را نازله امام خودش مي‏داند و لذا از آن جايي كه امام شيعه يك انسان معصوم است، شيعه خودش را سبك و سطحي نگاه نمي‏كند. فرهنگي كه امامش يك انسان معصوم است، نمي‏تواند سياست مدار غير الهي را تحمل كند و حاكمان غير معصوم هم بايد بر اساس فرهنگ معصوم حكومت كنند. اين است كه شما مي‏بينيد براي اين‌كه بخواهند مزدورهاي خودشان را به ما تحميل كنند و ما را از انگيزه‏هاي متعالي خارج كنند، اول تلاش مي‏كنند انسانيّت ما را كاهش دهند. ملتي كه مشغول تبليغات تلويزيون و تماشاي كارتون و...شد، آرمان‌هايش غير الهي مي‏شود و لذا به راحتي امثال شاه را تحمل مي‏كند، اين ملت مرحوم شهيدرجائي را براي چه مي‏خواهد؟ و اگر ملت ايران شاه را تحمل نكرد، چون روح تشيع در صحنه بود. شيعه اگر شيعه ماند، نمي‏تواند حاكمان دنيا را تحمل كند، چون خودش فروكاسته نشده است ، چراكه امام او، يك انسان معصوم است، يعني تا وقتي كه به امام معصوم نظر دارد فروكاسته نمي‏شود.
حالا اگر بخواهيد جامعه‏اي را كه انسانيّتش فروكاسته شده و تقليل يافته است، نجات دهيد، بايد حتماً امام معصوم بيايد و حكومت را به دست بگيرد، با موعظه و نصيحت نمي‏توان چنين جامعه‏اي را نجات داد، اين است كه مي‏گوييم: امام آمده است تا حكومت را به دست بگيرد - براي اين كه الگوهاي مردم، ناخودآگاه، حاكمان مردم هستند- حالا اگر حاكمان، انسان‌هاي فرومايه‏اي باشند انسان‌ها نيز فرومايه مي‏شوند، انساني كه فرومايه شد، ديگر نمي‏تواند آسماني بشود، ديگر دين را نمي‏فهمد، مقدّسات را نمي‏شناسد و فرو مي‏رود در همين دنيا، و هبوط كامل مي‏كند، آن وقت خداوند هدايتش را از اين انسان مي‏گيرد. حالا اگر امام حكومت را در دست گرفت، براي او حكومت مقصد نيست بلكه تعالي انسان مقصد است. شما در دوران انقلاب اسلامي دقت كنيد، آن زماني كه بحران ها خيلي كم بود با اين‌كه اين همه دشمن داشتيم به اين جهت بود كه انقلاب اسلامي انسان‌ها را متوجّه بزرگي‏هايشان كرد و به همين جهت زمين خواهي و دنياطلبي براي آن‌ها ارزش نشد و راحت توانستيم زندگاني زميني خود را سير دهيم و از آن مشكلات انبوه بدون آن كه دچار بحران شويم، بگذريم، ولي وقتي از تعالي انساني غفلت كرديم، بحران‏ها و حرص‏ها به وجود آمد. شما مي‏دانيد كه إن‌شاءالله با حضور امام عصر عجل الله تعالی فرجه در آخرالزمان، همه بحران‏ها از بين مي‏رود. چون امامِ حيِّ معصوم، - عصاره همه پيغمبران و امامان - به صحنه مي‏آيد و اصلاً خواسته بشر را عوض مي‏كند، بشري كه خواسته‏اش عوض شد، بشري نيست كه ديگر بحران هاي مدرنيته را داشته باشد، اصلاً ميل و طلبش اين‌ها نيست. الان طلب‌هاي غير الهي ما، بسياري از اين مشكلات را به وجود آورده است. وقتي طلب شما متعالي شد، بسياري از اين مشكلات و نيازها، مسخره مي‏شود و انسان مي‏رسد به جايي كه بايد برسد.
موضوعي كه بحث آن به جلسه بعدي مي‏كشد و لازم است اكنون باب آن را باز كنم اين است كه در صدر اسلام سه گروه در صحنه هستند، براي گروه اول فقط حكومت مهم است ولو با انجام ‌دادن هر جنايتي، كه ديديد حكومت را هم گرفتند. نپرسيد كه چرا اميرالمومنين عليه السلام يا امام‌حسين عليه السلام جلوي اين‌ها را نگرفتند؟ چراكه نمي‏توان با كسي كه اين قدر پست باشد كه فقط حكومت برايش مطرح است، هم عرض شد. حكومت بايد به قيمت ادامه تعالي انسان به دست گرفته شود، نه به قيمت هم عرض شدن با بني‏اميه و مردم را با انگيزه‏هاي فاسد به ميدان آوردن و بعد هم به آن‌ها خيانت‌كردن آن‌طور كه بني‏اميه عمل كرد. اما دو گروه ديگر هم در دل ياران پيامبر صلی الله عليه و آله در صحنه داريم. گروهي مثل عباس عموي پيامبر صلی الله عليه و آله و فرزندانش كه خيلي تلاش مي‏كردند حكومت را به دست بگيرند و يك گروه هم مثل اميرالمومنين‏ عليه السلام كه او هم مي‏خواست حكومت را به دست بگيرد.
وقتي پيامبر صلی الله عليه و آله را غسل و كفن مي‏نمودند سه گروه بودند. يك گروه در سقيفه بني ساعده كه به تمام معنا حكومت را مي‏خواستند، يكي هم عباس و يكي هم اميرالمومنين عليه السلام و اين دو ايستاده بودند و غسل و كفن پيامبر صلی الله عليه و آله را انجام مي‏دادند، عباس دلش در سقيفه بود، ولي ادبش حكم مي‏كرد در كنار جسد پيامبر صلی الله عليه و آله بماند. اميرالمومنين عليه السلام هم صرفاً دلش در انجام وظيفه بود. در تاريخ داريم كه عباس چند بار خطاب به حضرت علي عليه السلام گفت آقا! حق شما را دارند مي‏برند. و انتظار داشت كه علي‏ عليه السلام غسل و كفن پيامبر صلی الله عليه و آله را رها كند و به حكومت خود بينديشد. بعداً همين روحيه عباس در فرزندانش سرايت كرد و بني عباس حاكم شدند، اين‌ها حكومت را براي حكومت مي‏خواستند. هر چند اول ادب ديني داشتند و در سقيفه نرفتند، ولي دلشان، دل حكومت‌خواهي است و در به‌دست‌گيري حكومت روسياه شدند.
ائمه شيعه، حكومت را براي تعالي انسان مي‏خواهند. بعد از سقوط بني‏اميه زمينه حاكميّت اولاد اميرالمومنين عليه السلام به صورت احساسي آماده بود ولي امام مي‏بيند كه اصلاً اين زمينه، زمينه‏اي نيست كه اين‌ها مي‏خواهند، يعني افرادي كه آمده‏اند با فرزند اميرالمومنين يعني امام صادق«عليهماالسلام»‏ بيعت كنند، حكومت را براي حكومت مي‏خواهند، و لذا امام آن صحنه را مناسب حضور خود نديدند و آينده خوبي براي آن پيش بيني نمي‏كردند، اين‌جاست كه مي‏بينيم كربلا براي به دست گرفتن حكومت هست ولي تعالي انسان محور اصلي است، حالا اگر نشد حكومت را دست بگيرند تعالي انسان را كه نبايد تعطيل كرد. ديديد كه امام‌حسين عليه السلام محور اصلي را رها نكردند و به همين دليل حضرت موفق است، يعني امام در تمامي صحنه‏ها آنچه را كه مقصدش بود به انجام رسانيد و همه صحنه‏ها را به نفع خودش تغيير داد. در تنگناي ظهر عاشورا همه صحنه‏ها به نفع حسين عليه السلام رقم مي‏خورد به معناي اين‌كه انسان متوجّه شد وقتي انسانيّت فرو كاسته شود، پسر پيغمبر هم كشته مي‏شود و اين پيام بسيار بزرگي است كه بايد بشر خوب بشنود، تا امروزش غير اين شود كه هست و دغل‏كاران او را هلاك نكنند.
همين امسال يكي از علماي اهل سنّت پاكستاني در مصاحبه خود گفت كه نهضت اباعبدالله‏ عليه السلام اسلام را نجات داد. يعني اسلام در اهل سنّت هم تا آن‌جا كه جا داشت از انحراف اوليه نجات پيدا كرد، براي همين هم اهل سنّت آن روحيه بي تفاوتي نسبت به قداست‏ها را تا حدي رها كردند و عنصر عرفان در آن‌ها رشد كرد، براي همين وهابيّون مطرود اكثر اهل سنّت هم هستند. استاد عزيزي مي‏فرمود: اهل سنّت بيشتر از ما شيعيان، وهابيّون را قبول ندارند. چون نهضت كربلا در كل جامعة اسلامي فرهنگ ارادت به مقدّسين شد، و شعاع آن، همه اسلام را روشن كرد.شما نگاهي به تونس، مصر و دمشق بيندازيد، آقاي حافظ اسد رئيس جمهور سابق سوريه مدعي بود كه من شيعه‏ام، يعني تقريبا همه جهان اسلام قداست اهل بيت عليهم السلام را به عنوان يك اصل پذيرفته است. البته منظورم اين نيست كه به مقصد رسيده‏اند، إن‌شاالله خون حسين عليه السلام اين‌ها را به مقصد برساند. خلاصه بحث اين‌كه: اولاً مشخص شود اين دو جبهه چه خصوصياتي دارند؟ مطمئن باشيد اگر ما شيعيان به درستي جبهه حسين عليه السلام را بشناسيم و عمل كنيم حتما امام‌حسين عليه السلام امروز جهان را نجات مي‏دهد. به عبارتي هنوز خود شيعه‏ها بر سر عقل و درايت كامل نيامده‏اند تا نتايج كامل به دست آيد. ثانياً: متوجّه شويم؛ گرايش عباسيان چه فرقي با گرايش اهل‌البيت عليهم السلام داشت و چه تشابهي به امويان داشت و امام آمده است تا در بستر حاكميّت دين، انسان فروكاسته شده را نجات دهد تا از مقدّسات عالم غافل نگردد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه هفدهم
امام‌حسين عليه السلام؛ پوچ شناس بزرگ‏
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
خطر غفلت از ابعاد روحاني دين
هنر شيعه از همان ابتداء كه با اسلام روبه‌رو شده، اين بود كه نخواسته تنها به ظاهر اسلام بسنده كند و خود را بفريبد بلكه تلاش كرده حقيقت اسلام را بفهمد و خود را نجات دهد. گاهي انسان‏ها با يك حقيقت بزرگ، آن‌قدر سطحي برخورد مي‏كنند كه در واقع از آن بهره‏اي نمي‏گيرند. دغدغه انسان مگر غير از اين است كه مي‏كوشد تا آسماني گردد و لايق بهشت برين شود؟ و به همين جهت بايد از ابزاري كه خداوند براي آسماني و بهشتي شدن او فراهم نموده است، استفاده لازم را ببرد. سؤال اين است كه ما بايد چگونه به اسلام و نهضت اباعبدالله عليه السلام نگاه كنيم تا بهشتي شويم و روحمان، روح ملائكه برين شود؟ اگر از اين نكته غافل شويم، همان بلايي را بر سر اسلام مي‏آوريم كه خليفه اوّل، دوّم و سوّم دانسته و ندانسته بر سر اسلام آوردند. به روانكاوي موضوع دقّت بفرماييد، ما اگر از يك نكته مهم غافل شويم ديگر از اسلام و حسين عليه السلام نمي‏توانيم استفاده كنيم و آن اين‌كه، ما بناست الهي شويم و بُعد روحانيِ ما بر جنبه جسماني ما غلبه كند، و اصلاً براي همين روي زمين آمده‏ايم، آمده‏ايم تا شايسته بهشت شويم، چه با اشك، چه با خون، چه با مناجات شبانه و چه در صحنه مبارزه و شكافتن فرق دشمن و يا شهيد شدن. وقتي فقط دين مطرح است، دين مي‏گويد: نيمه شب از خواب بيدار شو، إن‌شاءالله بيدار مي‏شويم، و نيز مي‏گويد: سينه سپر كن و سينه دشمن خدا را بشكاف كه إن‌شاءالله مي‏شكافيم. عمده فراموش نكردن اين نكته است كه با حاكميّت دين بر جان و اراده و فعل ما، روحانيت و معنويّت بر ما غالب خواهد شد.
شيطان هميشه مي‏خواهد جنبه روحانيت را از ما بگيرد. او نمي‏تواند دين را از ما بگيرد، فرض كنيم امشب شيطان شما را وسوسه بكند كه فردا صبح نماز نخوان، خود را خسته كرده است، چون حتماً نمازتان را مي‏خوانيد. شيطان هم اين اندازه مي‏فهمد كه اين‌گونه با ما حرف نزند، ولي در نماز به سراغمان مي‏آيد و انگيزه الهي را از ما مي‏گيرد. نمازي كه انسان بايد در آن حضور قلب داشته باشد، گذشته و آينده را نبيند و تنها خود را در محضر حقّ ببيند، اين حسِّ حضورِ معنوي را از انسان مي‏گيرد نه خود نماز را. سرّ اين كه بايد انسان در نماز فوق گذشته و آينده باشد، اين است كه گذشته و آينده براي خدا حال است، خدا حضور است و حَيّ، و كسي كه از گذشته و آينده نگذشته و قلبش در حضور خدا نيست، با خدا نمي‏تواند ارتباط برقرار كند. وقتي شيطان حضور را مي‏گيرد، يك مرتبه مي‏بينيد كه در نمازتان، يا غصّه ديروز را مي‏خوريد، يا به فكر فردا هستيد. اين جاست كه نماز از دست مي‏رود. هنر اين است كه با اهميت دادن به جنبه‏هاي معنوي مسائل ديني، كاري بكنيم تا نمازمان بي‏روح نگردد و كربلا و اسلام از دستمان نرود.
تلاش شيطان در مسير فهم كربلا
شما مطمئن باشيد هنگامي كه سر سفره نشسته‏ايد و غذا مي‏خوريد شيطان خيلي كاري به شما ندارد. ولي وقتي مي‏خواهيد نماز بخوانيد، فعّال مي‏شود چون از نماز كار بر مي‏آيد، بنابراين مي‏بينيد كه در نماز دچار وسوسه مي‏شويد ولي در غذا خوردن چنين حالتي نداريد. حال، كربلا از نماز مهم تر است و شيطان در سطحي كردن آن فعّال‏تر. يعني اگر كسي به كربلا برسد نماز و روزه و حجّش و در يك كلام همه چيزش درست مي‏شود، ولي عكس آن نيز صادق است، اگر كسي كربلا نداشته باشد، يقين بدانيد كه هيچ ندارد و نمونه آن اين‌كه در شب قدر - اين شب با عظمت - زيارت امام‌حسين‏ عليه السلام را مي‏خوانيم، در روز عرفه زيارت معروف اباعبدالله‏ عليه السلام را مي‏خوانيم، چرا؟ چون بدون حسين و كربلا به حقيقت شب قدر و روز عرفه نمي‏توان رسيد. اين حرف ما نيست حرف خود معصوم است، پس عزيزان، كربلا حقيقتي قدسي، روحاني، متعالي، انسان ساز و شرك برانداز دارد، بايد تلاش كنيد تا آن را دريابيد و مواظب باشيد از جنبه روحاني آن غافل نشويد. به سادگي هم اين جنبه از كربلا دست يافتني نيست، اگر به سادگي دست يافتني بود، كربلا نبود! داستان رستم و اسفنديار بود! اگر به صورت قهوه‌خانه‏اي حسين عليه السلام را مي‏شد پيدا نمود، ديگر حسين عليه السلام نبود؟ رستم و اسفنديار بود، با روح و فضاي قهوه‌خانه‏اي كه نمي‏توان حسين را يافت. عرض من اين است كه به جان خود حسين عليه السلام، براي اين‌كه روح كربلا را به‌دست بياوريم، بايد از زاويه‏هاي مختلف تلاش كرد، و اگر به حقيقت آن رسيديم، إن‌شاءالله به لطف و كرم حضرت حق به همه چيز رسيده‏ايم. و تلاش شيطان را در بي‌ثمر كردن توجّه به حسين عليه السلام فراموش نكنيد تا در فهم و درك آن دقّت لازم را داشته باشيد.
انگيزه امام‌حسين عليه السلام در به دست آوردن حكومت‏
مطلبي كه در جلسة گذشته طرح شد و لازم است زواياي آن گشوده شود، اين است كه يقين داشته باشيد، اسلام، منهاي حكومت اسلامي نمي‏تواند آن هدايت جامعي كه براي نجات بشريّت بر عهده‏اش مي‏باشد، انجام دهد. به همين دليل پيامبر صلی الله عليه و آله به محض اين‌كه در مدينه مستقر شدند حكومت تشكيل دادند، اين مطلبي است كه جاي شك و شبهه ندارد. به قول استاد شهيد مطهري «هيچ يك از علماي اسلامي روي اين مسئله اختلافي ندارند كه حكومت بايد اسلامي شود تا اسلام خودش را در تمام ابعادِ حيات انسان نشان دهد» اصلاً اين يك مسئله عقلي است و معلوم است كه حضرت اباعبدالله عليه السلام هم مي‏روند تا حكومت اسلامي را در دست بگيرند، يك مسئوليتي به دوش حضرت است، مي‏داند كه بايد حكومت دست مكتب اسلام باشد. براي اين‌كه اسلام در مقام حكومت، همه زواياي خودش را مي‏تواند نشان دهد. امّا يك عده همچون بني‏اميه ديدند حالا كه به اسم شرك نمي‏توانند حكومت را به دست بگيرند، پس به نام اسلام، حكومت را به دست گرفتند. معاويه در اوّلين فرصت، قتل عثمان را بهانه كرد، و حكومت را قبضه نمود و قضاياي بعدي كه پيش آمد، مثل تضعيف حكومت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام، تحميل ترك مخاصمه به امام‌حسن عليه السلام و مسائلي كه مي‏دانيد، همه در راستاي همين بود كه دين حاكميّت جامعه را در دست نگيرد. پس بني‏اميه خودِ حكومت را مي‏خواست.
عرض شد كه وقتي اميرالمؤمنين‏ عليه السلام مشغول غسل و كفن بدن مبارك پيامبر صلی الله عليه و آله بودند، در سقيفه حاكم را تعيين كردند. راوي مي‏گويد: براءبن‏عازب مرتّب از سقيفه خبر مي‏آورد و مي‏گفت: آقا شما اين‌جا نشسته‏ايد، كار تمام شد، عبّاس عموي پيامبر به اميرالمؤمنين عليه السلام مي‏گفت: آقا، از غسل پيامبر عليه السلام دست بكش، حقّتان از دست رفت. لذا مي‏بينيد سه گروه مشخص در اين هنگامه وجود داشتند، يك گروه در سقيفه و دو گروه در محل غسل پيامبر صلی الله عليه و آله، يكي‌ علي عليه السلام يكي هم عباس عموي‌پيامبر. اميرالمؤمنين‏ عليه السلام مي‏فرمايند: من وظيفه‏ام اين است كه پيامبر صلی الله عليه و آله را غسل دهم. عباس مي‏گويد: آقا اين كار را رها كن، برو در سقيفه، حكومت را در دست بگير. در تاريخ داريم كه حتي عباس گفت: دستت را بده به من، تا با تو بيعت كنم. حضرت فرمودند: حالا وقت غسل و كفن است‏. شايد براي شما سؤال پيش بيايد؛ چرا پيامبر صلی الله عليه و آله را در فرصت ديگري غسل ندادند كه اين‌گونه حكومت از دست برود؟ در اين‌جا بايد قدري دقيق باشيد. سؤال اين است كه حكومت را براي چه مي‏خواهيم؟ حكومت را براي اسلام و انسانيّت متعالي و انجام بندگي مي‏خواهيم. در شوراي تعيين خلافت، پس از مرگ عمر هم چنين صحنه‏اي داريم كه عبدالرحمن بن عوف به اميرالمؤمنين‏ عليه السلام مي‏گويد كه آقا، من با تو بيعت مي‏كنم به شرطي كه به روش قرآن و سنّت پيامبر صلی الله عليه و آله و روش شيخين عمل كني. اميرالمؤمنين‏ عليه السلام مي‏فرمايند: خير، من به قرآن و سنّت پيامبر صلی الله عليه و آله و اجتهاد خود عمل مي‏كنم. بسيار خوب؛ علي عليه السلام مي‏توانست بگويد كه به روش شيخين عمل مي‏كنم و حكومت را در دست بگيرد و بعد به روش شيخين، يعني به روش ابابكر و عمر عمل نكند. به قول ابن‏ابي‏الحديد، عثمان گفت كه به روش شيخين عمل مي‏كنم و به همه حتي به پيامبر صلی الله عليه و آله پشت كرد، علي عليه السلام هم مي‏خواست بگويد كه به روش شيخين عمل مي‏كنم و بعد به روش خود عمل مي‏كرد، ولي مگر مي‏شد كه علي عليه السلام چنين كند، اگر اين‌گونه عمل مي‏كرد كه علي، ديگر علي نبود، ديگر اسلام نمي‏ماند. آن وقت ديگر چه كسي ما را هدايت كند؟ إن‌شاءالله عزيزان در اين خصوص عرايض بنده را در خطبه شقشقيه مطالعه بفرمايند.
ما هر وقت غفلت كرديم كه از ديدگاه وظيفه به مسائل بنگريم، از تفكّر شيعي فاصله گرفتيم، وظيفه اميرالمؤمنين عليه السلام در آن موقعيت اين بود كه به غسل و كفن پيامبر صلی الله عليه و آله مشغول شوند. چه كساني روسياه شدند؟ آن‌هايي كه از فرصت به دست آمده سوء استفاده كردند و حكومت را از اهل بيت عليهم السلام گرفتند و مردم را از حاكميّت امام معصوم محروم كردند، يا آن‌هايي كه در آن لحظه به وظيفه خود عمل كردند؟ چه كساني امروز نور ندارند؟ آن‌هايي كه در سقيفه در كنار همديگر نشستند و بعد هم با يكديگر دعوا كردند، عمر گفت: «بيعت با ابوبكر در سقيفه، اشتباه بزرگي بود كه اميد است خداوند ما را از شرّ آن مصون بدارد...» حال من و شما مي‏گوييم خدا را شكر كه يك انساني امام ماست كه در جايي كه وظيفه‏اش غسل و كفن پيامبر صلی الله عليه و آله است به حقيقت فكر مي‏كند نه به چند روز حكومت.
آري در محلّ غسل پيامبر صلی الله عليه و آله دو نوع تفكّر وجود داشت، يكي تفكر عبّاس و ديگري تفكر اميرالمؤمنين عليه السلام، عبّاس به چه فكر مي‏كرد؟ به حكومت، به اين‌كه حكومت از دست بني‌هاشم بيرون نرود. امير المؤمنين‏ عليه السلام هم جزء وظايفش بود كه در عين غسل و كفن پيامبر بيايد و حكومت اسلامي را به دست بگيرد تا اسلام را زنده كند و انسان را به آسمان وصل نمايد. توجه بيش از حدّ عباس به حكومت سبب شد تا فرزندانش بعد از او حكومت را در دست بگيرند و سلسله بني عباس را تشكيل دهند، و چون توجه آن‌ها بيشتر به حاكم‌شدن بود و نه از طريق حكومت، وظايف الهي خود را انجام دادن، مي‏بينيد خباثتي كه بني عباس نشان دادند از خباثت بني اميه كمتر نبود. تاريخ را مطالعه كنيد ببينيد كه چگونه بني عباس سادات حسني را مي‏كشتند، بني عباس به اسم خون خواهي حسين عليه السلام آمدند و اين همه بدي كردند، چون اصل موضوع را فراموش كردند. اصل موضوع؛ اسلام و نجات انسان و رسيدن به بندگي خدا بود. حالا با اين ديد به نهضت حضرت اباعبدالله‏ عليه السلام بنگريد تا ان‌شاءالله بعضي از ابعاد آن براي شما آشكار گردد، كار امام‌حسين عليه السلام حفظ اسلام است و وصل كردن انسانِ زميني به آسمان، نه به دست گرفتن صرف حكومت.
روز رحلت پيامبر صلی الله عليه و آله و بر پا شدن سقيفه، علي عليه السلام و عبّاس - عموي پيامبر - در حين غسل و كفن پيامبر صلی الله عليه و آله هر دو نگران بودند، عباس بيشتر به حكومت مي‏انديشيد و علي به كاهش نيافتن دين و كاهش نيافتن انسان؛ و لذا بعداً بني‏عباس به هر قيمتي به حاكميّت و حكومت دست يافتند و اهل‌البيت تا آخر، همّت خود را بر كاهش نيافتن دين و انسانيّت گذاشتند و از اين طريق انسان را از پوچي نجات دادند، در حالي كه عباسيان به همان اندازه به پوچي دچار شدند كه امويان دچار شده بودند، چون هر دو، حكومت را مقصد گرفته بودند نه وسيله، و اهل‌البيت حكومت را وسيله مي‏دانستند و نه مقصد.
اميرالمؤمنين عليه السلام مي‏خواهد دين، دين اموي نشود، چون انساني كه در دين اموي به حكومت اموي راضي باشد ديگر انسان خليفةالله نيست، تنها يك مرده است. امام؛ حكومت را مي‏خواهد تا اسلام بدرخشد و انسان در اين اسلام اوج بگيرد. شما مي‏بينيد بعضي از سازمان‏هاي اداري و بعضي از سياستمداران فقط مي‏خواهند حاكم باشند، تاريخ نشان داده است كه اين‌ها رسوا مي‏شوند، برعكس، بعضي‏ها مي‏خواهند كاري را به‌دست بگيرند تا اسلاميت را به انسان نشان بدهند، اين‌ها مي‏شوند مثل امام‌خميني عزيز(رحمة‌الله‌عليه)، بنيانگذار جمهوري اسلامي، او كه تا قيام قيامت نور مي‏افشاند. پس با اين مقدمه روشن شد كه امام‌حسين عليه السلام چه انگيزه‏اي دارند. مواظب باشيد كه در نگاه به نهضت آن حضرت، انگيزه اصلي آن حضرت گم نشود.
اي عبيد الله‌بن‌زياد! اي پسر سعد ابي‌وقاص! آيا نمي‏گذاريد كه حسين عليه السلام به كوفه بيايد؟.... نيايد... حسين‏ عليه السلام كار حسيني اش را مي‏تواند انجام دهد. اين هنر بزرگ امام‌حسين عليه السلام است كه با همه تنگناهاي به وجود آمده، از حسيني بودن و نجات بشريّت از پوچي و نجات دادن جامعه ناتوان نگردد.
رمز شكست ناپذيري امام‌حسين عليه السلام
پوچي در قلمرو اولياي خدا نيست، همچناني كه شأن خليفه خدا نيز نمي‏باشد و شناختن پوچي و رهايي از آن نيز در حدّ دقت اولياء خدا و شأن خليفةالهي آنها است و آن‌كس كه كسوت خليفةالهي را از قامت خود بيرون كند بصيرتِ پوچي‌‏يابي خود را نيز فروبسته است و ديگر نمي‏تواند به علاج پوچي بينديشد تا به كربلا و حكمت حسيني دل ببندد، او به اكنون مي‏انديشد و لذا از سرمايه عظيم اسماي الهي كه در جان او دميده شده به‌كلي بي‏خبر است و نه‏تنها از پوچي فرار نمي‏كند و به علاج آن نمي‏انديشد بلكه پوچي را زندگي مي‏داند، چراكه زندگي ادامه خويشتن خويش است و ادامه انسانيِ كسي كه از خليفةالهي خود به درآمده و به پوچي دل سپرده است، ادامه همان پوچي است و ارزش نهادن به بي‏ارزش‏ترين چيز‏ها.
آن چيزي كه نمي‏گذارد حسين عليه السلام شكست بخورد، اين است كه او هم پوچي را مي‏شناسد و هم شرايط پوچ نشدن را. معاويه به فرزند خود وصيت مي‏كند كه حسين عليه السلام را نكش، چراكه معاويه خوب مي‏داند كه حسين عليه السلام پوچي را مي‏شناسد و لذا به هيچ‌وجه كشته نمي‏شود چون خوب مي‏داند كه چه موقع بميرد. حسين‏ عليه السلام مي‏داند وقتي بايد بميرد كه بزرگترين ثمره را براي حيات بشريّت به ارمغان بياورد. كسي كه پوچي را مي‏شناسد مي‏تواند درست زندگي كند و درست بميرد. شما در ابتداي انقلاب اسلامي به‌خوبي ديديد كه مردم به اندازه‏اي كه به شهادت نزديك شدند، پوچي‏هايشان كمتر شد. جنگ تحميلي 8 ساله، مسلماً يك جنگ حسيني بود، زندگي همه مردم در آن فضا با بركت شده بود، از معلّم گرفته تا بقّال، همه داراي يك زندگي معني‏دارِ مفيد شده بودند، آيا الان هم همين طور است؟ در جنگ چون حسيني‏تر بوديم، يك پيرزن احساس مي‏كرد زندگي اش معني دارد، يك كشاورز هم حس مي‏كرد زندگي اش معني دارد، همه حس مي‏كردند كه در يك زندگي با معني قرار گرفته‏اند. آيا الان به اندازه زمان جنگ معني داريم؟ ولي هر چه بود 8 سال جنگ ما بوي حسين عليه السلام مي‏داد و به همان اندازه نيز، 8 سال جنگ بوي بي‌ثمري نمي‏داد، بوي ثمردهي مي‏داد. در و ديوار اين كشور به «وجود» فكر مي‏كرد نه به «عدم»، چراكه جنگ ما جنگ حسيني بود و حسين عليه السلام پوچي را مي‏شناسد، چيزي كه معاويه فكر مي‏كند مي‏تواند با آن مردم را غافل كند، حسين عليه السلام آن فرهنگ را رسوا مي‏كند. فكر مي‏كنيد معاويه چكار مي‏كند؟ در نهايت امر مي‏آيد به من و شما پول مي‏دهد، اگر من و شما پوچي را بشناسيم، مي‏گوييم پول را چه كار كنيم؟ اگر پول من و شما زياد باشد چه مي‏كنيم؟ اتاقمان را رنگ مي‏زنيم، لباس نو مي‏خريم و... اين‌ها اگر هدف شد كه همه‏اش پوچي است. اگر كسي پوچي را شناخت تشخيص اين امور برايش ساده است، بسياري از اين جوان‏ها را بيدار مي‏بينيم چراكه مي‏فهمند هم‌چون استخوان در دهان سگِ پوچي در حال خرد شدن هستند، دارند دست و پاي مي‏زنند تا از اين ورطه هلاكت خود را برهانند و تلاش مي‏كنند خود را از اين پوچي نجات دهند.
وقتي انسان؛ «نيست» را «هستْ» و «پوچي» را «واقعيت» مي‌پندارد
راه نجات از پوچ شدن انسان فقط از طريق محبّت حسين‏ عليه السلام و معرفت حسين‏ عليه السلام و آن انسان معصوم را، امام خود دانستن و يك نوع اتحّاد با او برقرار كردن ممكن مي‏باشد، من راه دومي به جز اين راه در اين قرن سراغ ندارم. نمي‏دانم آيا تاكنون توانسته‏ايد پوچي را به خوبي حس كنيد؟ اگر شما نگاه كنيد به زندگي مردمي كه خليفةُالهي خودشان را فراموش كرده و به پلشتي و پوچي افتاده‏اند و اگر آن پوچي را خوب بشناسيد و درست تحليل كنيد و بترسيد كه خودتان گرفتار اين پوچي شويد و بدانيد كه تنها راه نجات شما از پوچي، راه حسين عليه السلام است، شايد نهضت كربلا فهميده شود. فرهنگ معاويه، فرهنگ پوچ كردن انسان‌هاست، فرهنگ ترس و رشوه و شهوت، فرهنگ نابود كردن انسان است و حسين عليه السلام اين را خوب مي‏فهمد و مي‏خواهد به همه بشريّت بفهماند كه پوچي به حريم اولياي خدا راه ندارد، چون كه آن‌ها خدا دارند.
نگاهي به زندگي‏ها بيندازيد، سفرهاي بيهوده، ارتباط‌هاي نامقدّس، مطالعه براي اطلاعات بي‌ارزش، غم و شادي‏هاي دروغين، همه‏اش بي معني است، اولياء خدا اين پوچي‏ها را مي‏شناسند اين كه مي‏گويند با علما ارتباط برقرار كنيد به اين دليل است كه با برقراري ارتباط، متوجّه مي‏شويد بسياري از چيز هايي كه پيش از اين براي شما مهم بوده است، ذاتاً بي‏ارزش است.
«ناصرالدّين‏شاه در سفر خود به سبزوار، به قصد اين‌كه خودنمايي كند و بگويد ما با فيلسوفان و عرفا ارتباط داريم به خدمت حاج ملاّ هادي سبزواري رفته بود، ديد كه عجب! اتاق مرحوم ملاهادي سبزواري، خشتي است و حتي كاه گل هم روي خشت‏ها كشيده نشده‌ است. ناصرالدّين شاه روي تختي مي‏خوابيد كه قطعات الماس و برليان و زمرّد فراواني در آن به كار برده شده بود. ملاهادي هم روي يك نمد مي‏خوابيد، ملاهادي هنگام ناهار با صداي بلند گفت: غذاي من و ميهمان را بياوريد. كاسه دوغ را به همراه دو قاشق چوبي و دو نان آوردند، ناصرالدّين شاه يكي، دو لقمه غذا خورد، ديگر نتوانست بخورد، گفت: من ميل ندارم. آقاي ناصرالدّين شاه! مطمئن باش بيش از اين زندگي در دنيا بي‏خود است و تو خود بيخود شده‏اي كه به بي‏خودها دل بسته‏اي.»
الان كه ما اين‌جا هستيم در نظام برتر عالم - يعني در برزخ و در سينة مؤمنين - چه كسي پوچ است؟ ناصرالدّين شاه يا ملاّهادي سبزواري؟ تازه، آنچه كه ملاّهادي سبزواري در سينه داشت، خيلي بيش از آن بود كه در كتاب ها نوشت و رفت، طلبه‏اي مي‏گفت:
در پشت بام مسجد مروي تهران مشغول كيمياگري بودم، همشهري‏هايم از شهر فسا آمدند و گفتند بيا با هم به مشهد برويم، با همديگر حركت كرديم، به سبزوار رسيديم، گفتند يك عرض ارادتي هم خدمت ملاّهادي سبزواري بكنيم، خدمت حضرت آقا رفتيم، نه من او را تا كنون ديده بودم و نه او مرا، پس از اين‌كه همه خواستيم خداحافظي كنيم و برگرديم، به من گفت ، بايست، من ايستادم، به من گفت: اي مرد خدا، كيمياگري در پشت بام مسجد مروي تو را به جايي نمي‏رساند، برو درست را بخوان.»
يعني:
آنچه در آئينه جــوان بينــد
پير در خشت، بيش از آن بيند


منظور اين است كه انسان‏ها مي‏توانند به جايي برسند كه «هست» را از «نيست» و «واقعيت» را از «پوچي» تشخيص دهند.
حسين عليه السلام آمده است كه نگذارد ما هيچ و پوچ شويم آيا «آن كس كه كسوت خليفةالهي را از قامت خود بيرون كند به جز پوچي، چه چيزي در انتظارش هست؟» به‌عنوان مثال؛ وقتي‌ حدّ انسان يك «ماشين سواري» مي‏شود، اين ديگر نمي‏تواند «خليفة اللّه» باشد، اين به راحتي فريب هر شيطاني را مي‏خورد و به‌راحتي تحت تأثير تبليغات آمريكا قرار مي‏گيرد. به برخي از اين دانش‏آموزاني كه در المپيادهاي مختلف قبول مي‏شوند، گفته اند اگر مي‏خواهيد انسان مهمّي باشيد بايد در رياضيّات اوّل شويد، نه اين‌كه خليفه خدا شويد تا مهمّ و با ارزش شويد. و لذا آمريكا و برخي ديگر كشورها براي قبول شدگان المپيادها پيغام فرستادند كه شما كه مي‏خواهيد مهم شويد بياييد اين‌جا، ما به شما همه امكانات را خواهيم داد، و تعدادي از آنان با خانواده‏هايشان رفتند. آري كسي‌كه بگويد من به جهت دنيا مهم هستم، معاويه او را مي‏دزدد. كسي كه پوچي را نشناسد، حكومت‏هاي پوچ، او را و زندگي‏اش را مي‏بلعند. حسين عليه السلام آمده‌ است تا ما پوچ نباشيم، پوچ نبودن به اين است كه حسيني زندگي كنيم، يعني نگذاريم فرهنگ معاويه ما را بدزدد.
انسان اكنون زده؛ طعمه حيلة معاويه‏
انسان حسيني، انساني است كه به وسعت روح مجردش، فكر كند و براي خود برنامه‌ريزي نمايد، در اين دنيا به ابديّت و به بودِ مقدّس خودش كه فردا برايش پيدا مي‏شود، فكر مي‏كند، به مقام اشرفيّت انساني مي‌انديشد، ما هم بايد تلاش كنيم و بفهميم در صحنه كربلا پيام اصلي چيست و چه چيز باعث شد كه عُمر سَعد خودش را باخت و خودش و بقيّه را نيز از بين برد؟ اگر مي‏بينيم در كربلا كمتر از صد نفر مي‏توانند آن‌چنان ايستادگي كنند، بايد به عمق اين حادثه بيشتر دقّت كنيم، متأسفانه چيزهايي در دل ما خانه كرده است كه اگر در صدد علاج آن‌ها برنياييم به‌وسيله فرهنگ معاويه‏اي قرن بيستم از دست خواهيم رفت. گاهي توجه مي‏كنم ‏اي عجب! ما به همين كه «حالا خوشيم» راضي هستيم و به حقيقت طولاني، وسيع و ابدي خود فكر نمي‏كنيم، من فرداي خودم را چگونه امروز پايه گذاري كنم؟ من «خودِ فردايم» را چگونه بايد ببينم و بشناسم و محكمش كنم؟ من خودم را چگونه بسازم كه فردا از آن متنفّر نباشم و از آن فرار نكنم؟ كربلا در صحنه عمل به‌وسيله امام معصوم‏ عليه السلام به تو نشان داد كه خودت را قرباني هوس نكن، يك خود مقدّس براي خودت بساز تا در پرتو آن، زشتي فرهنگ معاويه را بشناسي و بفهمي كه براي ساختن چنين خودي، حسين عليه السلام چقدر كمك مي‏كند و فرهنگ معاويه چگونه تو را «اكنون‌زده» كرده است.
اكنون زده‏ها
بايد با خود جدّي بود؛ «اكنون زده» نشويد. شما به ذهن و روان خودتان دقّت كنيد، گاهي «اكنون زده» شده‏ايد، يعني همين كه حالا هيچ نيستيم، خوشيم، اين خيلي خطرناك است، جريان مسلم بن عقيل را در كوفه به ياد آوريد، گروهي گفتند: «حالا كه زمان، زمان مسلم‌بن‌عقيل و حسين عليه السلام است، اسم ما را هم در رديف ياران آن‌ها بنويسيد» و تعداد زيادي اسم نوشتند، چون فعلاً با مسلم بن عقيل بودن خوش است ولي وقتي اوضاع سخت شد، گفتند: «اسم ما را خط بزنيد» و تسليم عبيدالله شدند، اين‏ها انسان‌هاي «اكنون زده» هستند، بنابراين شما اگر با خودتان جّدي شديد، حسيني مي‏شويد و مي‏توانيد با پوچي معاويه بجنگيد. «اكنون‌زدگي» مشي جدايي از حسين عليه السلام است، واقعاً امام‌حسين عليه السلام مي‏تواند ما را از «اكنون‌زدگي» نجات دهد. با خود جدّي نبودن يعني از حسين‏ عليه السلام فاصله گرفتن و بيهودگي و بي‌ثمري را به رسميّت شناختن. شما نگاهي به برخي از اطرافيانتان بيندازيد، افرادي كه از حسين عليه السلام فاصله گرفته و به بيخودي كشيده شده‏اند از شما به عنوان انساني كه براي كمال خود برنامه دارد بدشان مي‏آيد، چرا؟ چون متوجّه‏اند شما ياد آور زندگي جدّي‏شان هستيد و زندگي جدّي براي آن‌ها سخت شده است، لذا ارتباطشان را با شما قطع مي‏كنند و مي‏گويند اين‌ها مال دوران جنگ و جهاد و ايثار هستند، حوصله ما را سر مي‏برند. آري انسان‌هايي كه از جدّي بودن با خودشان فاصله گرفته‏اند، از هر سخن جدّي بدشان مي‏آيد، اسلام جدّي است، روحانيت جدّي است، معلم ديني جدّي است، اسلام يعني جدّيّت با خود. زندگي عبارت است از ادامه تفسيري كه از حيات خويش داريد. اگر در تفسير زندگي خودتان جدّي نباشيد خودتان را به بازي گرفته‏ايد و حسين عليه السلام نمي‏خواهد شما، خود را به بازي بگيريد. گاهي شما تصميم مي‏گيريد كه از امروز جدّي شويد و در جلسات ديني عميق، با اراده قوي شركت كنيد و ديگر دروغ نگوييد، غيبت نكنيد و...، امّا بايد بدانيد كسي مي‏تواند اين تصميم ها را انجام دهد كه علاوه بر اين‌كه مي‏داند نماز و... خوب است، زندگي را جدّي بداند و امام معصوم‏ عليه السلام را به عنوان يك خوب بزرگ، الگوي خود بشناسد و به او اقتدا كند وگرنه تصميمش را نمي‏تواند ادامه دهد، فقط اداي خوب بودن در مي‏آورد و هيچ وقت نمي‏تواند با خودش جدّي باشد، براي اين‌كه به وضع موجود راضي است و فرهنگ معاويه‏اي هم همين را مي‏خواهد. معاويه يك وضع موجود درست كرد و مردم را دعوت نمود و گفت به همين راضي باشيد، حسين‏ عليه السلام گفت به آن چه حق است راضي باشيم. اگر وضع موجود حق است، راضي هستيم ولي اگر حق نيست به وضع موجود راضي نيستيم. انساني كه حسين‏ عليه السلام براي او امام است، انساني است كه به افق‏هاي بلند انساني فكر مي‏كند، در برابر وضع موجودي كه دعوت به سقوط ارزش‏ها مي‏كند، مقاومت مي‏كند و اگرنتواني مقاومت كني و خداي نكرده رنگ وضع موجودِ غير حق را به خود بگيري مطمئن باش حسيني نيستي.
بركات نمونه‌هاي معنوي
افول ارزش‌ها، به جهت ناتواني در به‌وجودآوردن نمونه‏هاي معنوي است و ناتواني از انديشيدن نسبت به آن الگويي كه بايد باشد و نيست. در اين حالت است كه يأس جاي خود را باز مي‏كند و انسان به "اكنون" آري فقط به "اكنون" دل مي‏بندد و نظاره گر تخريب همه بناهاي معنوي مي‏شود. آرام آرام به بيهوده‌بودن خود راضي مي‏گردد و اگر صاعقه‏اي از عالَمِ معني بر او نتابد به تدريج بر اين باور مي‏نشيند كه جهانِ ديگر را بيهوده مي‏گيرد و آنچه را مي‏گذرد و به همان شكل كه مي‏گذرد، حقيقت و پذيرفتني مي‏شمارد، يعني در واقع فلسفة تن دادن به روزمرّگي را در خود تدوين مي‏كند، و اين‌جاست كه مي‏توان فهميد چرا نهضت و حكمت حسيني به عنوان نمونه‏اي عملي و اعلا، عامل نجات از اين همه بيهودگي است كه رنگ فلسفي به خود گرفته، از اين همه بيهودگي كه تا عمق انديشه فرو مي‏رود.
آيا ما نمونه‏هاي معنوي داريم؟ آري ما حسين‏ عليه السلام داريم، پس نبايد بگذاريم حسين‏ عليه السلام از دست برود، در خانه و محلّه و همه جا نگذاريم حسين‏ عليه السلام از دست برود، مديحه سراي بدي‌ها نشويم، اگر رفتيد در خانه يك طاغوتي، نگوييد كه آن‌ها پيشرفت كرده‏اند و ما عقب افتاده‏ايم، قصّه ما قصّه آن فرد نشود كه گفت:
از دست بوس، ميل به پابوس كرده‏ام
خاكم به سر، ترقّي معكــوس كـرده‏ام‏


ترقّي و پيشرفت كردن حقيقي، يعني به حسين‏ عليه السلام نزديك شدن. مواظب باشيد شيعه بودنتان را از دست ندهيد، به چهار نفر كه گرفتار دنيا شده‏اند، نظر نيندازيد، به حسين عليه السلام اقتدا كنيد. اگرنتوانيم نمونه‏هاي معنوي را حفظ كنيم حالت يأس جاي خود را در تحليل‌هاي ما باز مي‏كند، نمي‏دانم گاهي با اين اشرافي زده‏ها برخورد كرده‏ايد، همه آن‌ها پذيرفته‏اند كه بدجوري دارند نابود مي‏شوند، ولي به بيهودگي خود راضي شده‏اند، اكنون‌زدگي و پذيرفتن پوچي، خاصيتش اين است، اين خطرات براي بشر وجود دارد، حسين‏ عليه السلام آدم‌ها را نجات مي‏دهد، حسين عليه السلام شيعه را نجات داد، اگر به حسين‏ عليه السلام نزديك شويم از تمام اين مشكلات و انحراف‏ها و بيهودگي‏ها در امان مي‏مانيم، حسين‏ عليه السلام كشتي نجاتي است كه نمي‏گذارد انسانها به روزمرگي تن بدهند، و همه ديديد كه در كربلا، حسين عليه السلام تسليم چيزي كه انسانيّت متعالي‏اش را خوار كند، نمي‏شود، پس حسين عليه السلام‏ دواي دردهاي ماست، به شرطي كه براي فهميدن پيام او وقت بگذاريم و ان‌شاءاللّه، ارادتمان به اين نور مقدّس خداوند بيشتر شود.
حسين عليه السلام نشان داده است كه‏ اي انسان‌ها! تسليم هرچيزي نشويد، خودتان را صرف هر ميل سبك و پستي نكنيد، نگوييد كه چون جامعه امروز در ميل منفي افتاده‌است، پس من كاري نمي‏توانم بكنم، در كربلا يك نفر قيام كرد و نشان داد كه‏ اي بشريّت مي‏توان در مقابل انبوه انحراف ها قيام نمود، مي‏توان در هر شرايطي انسان بود و در هر شرايطي يك انسان معنوي مقدّس و متعالي باقي ماند. آري نمي‏شود حسين‏ عليه السلام شد ولي مي‏توان حسيني بود.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه هجدهم
انسانِ هيچ كاره‏
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
اگر به اين نتيجه رسيديم كه بودن و نبودن شريعت براي سعادت انسان يكسان نيست و انسان نمي‏تواند بدون شريعت از پوچي‏ها رها شود، و هر كس كه آخرين شريعت را ندارد معني روي زمين بودنش لغو و پوچ است.
و اگر متوجّه شديم كه اباعبدالله عليه السلام واقعاً براي نجات بشريّت، پا به عرصه مسئوليت بزرگ خويش گذاشتند، چراكه پيام «حُسَينُ مِنّي‏ وَ اَنَا مِنْ حُسَين» پيام رسول شريعت است، يعني همان رسولي كه مبعوث شده تا كلّ زمينيان را از خطراتي كه زندگاني‌شان را بي‌ثمر مي‏كند نجات بخشد، حسين عليه السلام را سخت به خود گره مي‏زند و مي‏گويد: نهضت حسين عليه السلام جزء رسالت من است و رسالت من جزء نهضت حسين عليه السلام است و از طريق اين دو عنصر انفكاك‏ناپذير ثمردهي انسان ممكن مي‏گردد.
و اگر بر اساس پيام رسول خدا متوجّه شديم بدون حسين عليه السلام شريعت كامل نيست و «حُسَينُ مِنّي‏ وَ اَنَا مِنْ حُسَين» بدان معناست كه اين شريعت و امامت از هم جدا نيستند.
اين سؤال پيش مي‏آيد كه حسين‏ عليه السلام را چگونه بايد ببينيم كه از روزمرّگي‌ها كه بلاي زندگي زميني است نجات پيدا كنيم؟ يعني اگر حسين‏ عليه السلام كليد نجات انسان است - كه هست - چگونه او را تحليل كنيم كه او براي ما كليد نجات باشد؟ ما نمي‏خواهيم بيهوده شعار بدهيم و به جايي هم نرسيم، به تعبير حضرت امام خميني(رحمة‌الله‌عليه) بعضي از كتاب‌هاي اخلاقي‏ نسخه هستند نه دارو، طبيب روحاني بايد كلامش حكم دارو را داشته باشد نه حكم نسخه. اگر بگوييم «حسين كليد نجات بشريّت است» كاري از پيش نبرده‏ايم، بحث اين است كه چگونه بايد به اين نهضت نگاه كنيم تا از اين همه روزمرّگي و پوچي نجات پيدا كنيم؟ به راستي نجات دهندگي حسين عليه السلام از چه زاويه‏اي است كه اگر بي‏حسين عليه السلام شديم، از دست رفته‏ايم؟
اسلام اموي و بلاي بي‏خود شدن‏
اگر كسي فكر كند اسلام فقط همين است كه راست بگويد، دزدي نكند و دروغ هم نگويد، وقتي به يك كشور غربي سفر كرد و ديد كه آن‌ها هم، همين موارد را رعايت مي‏كنند، مي‏گويد كه غربي‏ها هم مسلمان هستند! اگر به راستي اسلام همين است! آن‌ها هم مسلمان هستند، ولي اگر اسلام حقيقت بزرگي باشد كه در كنارش دزدي نكردن و دروغ نگفتن هم هست، آن وقت صِرف دروغ نگفتن و... اسلام نيست. به عنوان مثال، يك وقت است كه مي‏گويند، گندم كاشتن، براي كاه داشتن است ولي يك وقت، كاه داشتن كنار گندم داشتن است، ما اگر گندم بكاريم و گندم بخواهيم مسلّماً، كاه هم در كنارش به‌دست مي‏آيد.
بايد خيلي دقت كرد بعضي از اشخاص نوع نگاه و ديدگاهشان نسبت به دين با بي‌ديني فرق نمي‏كند!! و لذا براي دينشان قيمت و ارزش قائل نيستند و از دين به خوبي استفاده نمي‏كنند. اگر من از شدت تشنگي در حال مرگ باشم و فقط هم يك ليوان آب داشته باشم، آن را آن‌چنان مي‏گيرم كه هرگز از دست نرود، چراكه نجات خودم را به آن مي‏بينم. ولي اگر تشنه نباشم و نجات خودم را به آن آب احساس نكنم، آن را رها مي‏كنم و يا جديّت لازم را در حفظ آن ندارم. چه وقت است كه دين به شدت براي ما عزيز است؟ وقتي كه بفهميم چه مشكلي داريم و اين دين چگونه اين مشكل را حل مي‏كند.
در مورد كربلا هم، همين‌طور است، بايد دغدغه اين را داشته باشيد كه كربلا را بفهميد. ما بايد بفهميم كه چه مشكلي داريم و چه خطراتي ديانت ما را تهديد مي‏كند. اسلام اموي كه به درد نمي‏خورد! اسلام ابن‌عباس، اسلام عبدالله‌بن‌عمر و اسلام مسلماناني كه امام‌حسين‏ عليه السلام را قربةالي‌الله كشتند، به درد نمي‏خورد. اين چه اسلامي است كه خطر اسلام بني‌عباس و اسلام كوفيان را ندارد و مي‏تواند انحراف آن‌ها را هم بشناسد؟ بايد اين مسئله روشن شود و براي روشن شدن آن، بايد دو چيز را فهميد، اول اين‌كه اسلام بناست با ما چه كند؟ و دوم اين‌كه كاري كه اسلام مي‏خواهد انجام دهد، آيا بدون اباعبدالله‏ عليه السلام مي‏شود انجام داد؟ با فهميدن اين دو نكته است كه روشن مي‏شود امام‌حسين عليه السلام ما را چگونه نجات مي‏دهد؟
تأكيد بنده اين است كه تا همه عزيزان به اين نكته نرسيم كه در زندگي و حيات خود خطر «بي خود» شدن داريم آن هم به شكل‏هاي متفاوت، هر چند كه نتيجه همه آن‌ها يكي است، نمي‏توانيم از اسلام و امام‌حسين‏ عليه السلام استفاده كنيم، بايد با مبارزه با «بي‌خود» شدن، مسئله‌مان را حل كنيم. كساني كه از «بي‌خود» شدن نمي‏ترسند، از عاشورا فقط طبل‌زدن را مي‏فهمند، اين يعني «بي‏خود» شدن، بعضي‏ها فقط خود را مشغول زدن و زنجير مي‏نمايند، به فرمودة آيت‌الله‌جوادي‌آملي«حفظه‌الله»، «در عزاداري براي شهيدان كربلا بايد آه داشت، نه آهن». كسي كه از «بي‌خود» شدن نمي‏ترسد در جايي كه براي امام‌حسين‏ عليه السلام عزاداري مي‏كند، او هم يك كاري مي‏كند، ولي تلاش نمي‏كند كه به كمك حسين‏ عليه السلام «بي‏خود بودنش» را از بين ببرد. كسي كه «بي خود» شدن را نفهمد دشمن معاويه نمي‏شود. معاويه مي‏گويد: اي مردم، من براي شما شهري درست مي‏كنم كه در آن امنيت و رفاه باشد و به شما خوش بگذرد. در نظر مردم شام كه از قبله بلندي به نام قبله محمدي‏ صلی الله عليه و آله آگاهي نداشتند، معاويه بهترين فردي بود كه به عنوان حاكم ديده بودند. به راستي اگر بناست مردم فقط خوب بخورند و در آسايش و آرامش دنيايي باشند. معاويه حاكم بدي نيست!! اين مردم مدينه بودند كه با توجه به اهدافي كه پيامبر صلی الله عليه و آله در منظرشان قرار داده بودند تا حدّي نمي‏توانستند معاويه را تحمل كنند، و اين اهل البيت عليهم السلام بودند كه غير حقّ و حقيقت را تحمّل نمي‏كردند، چراكه بندگي خدا را به طور كامل و تّام مي‏شناختند.
نشناختن پوچي، پوچي مي‌آورد
بايد ديد تن‌دادن به روزمرّگي چگونه در انسان‌هاي يك جامعه نفوذ مي‏كند، واقعاً برسيد به اين كه چگونه يك جامعه به پوچي تن مي‏دهد و پوچ مي‏شود. شما گاهي متوجّه مي‏شويد در حال پوچ شدن هستيد، بايد از اين پوچي بترسيد و تا حسين عليه السلام نداشته باشيد نمي‏ترسيد. جامعه‏اي كه حسين عليه السلام ندارد اصلاً نمي‏فهمد كه در حال پوچ شدن است، بعد از 20 سال مي‏گويند كه عجب چرا جوانان ما پوچ مي‏شوند؟ شما كه 20 سال پيش پوچي را نشناختيد، برنامه‌هايتان هم كه پوچي و روزمرّگي را به‌بار مي‏آورد حس نكرديد، حالا هم با جواناني روبه‌رو مي‏شويد كه ميل متعالي شدن ندارند. فردا، فرداي ماست و نشناختن پوچي، روبه‌روشدن با يك زندگي پوچِ پوچِ غير قابل تحمّل است. امروز بزرگترين مشكل تمدن جديد، پوچي و يا به عبارتي نيهيليسم است و در جمع شيعيان هم، همين مشكل خانه كرده ولي فقط يك اميد وجود دارد، كه اگر آن اميد نبود، در اين رابطه نمي‏توانستيم صحبت كنيم، و آن اميد، چيزي نيست جز نور اباعبدالله‏الحسين عليه السلام، و اميد است به كمك اين نور از اين مشكلِ جهان‌گير، رهايي يابيم. ما نبايد مثل بسياري كه فكر مي‏كنند ديگر براي بشريّت نمي‏شود كاري كرد، باشيم. ما خوب مي‏دانيم كه پوچي و روزمرّگي آرام‌آرام مثل مرگِ سرد، تمام رگ‏ها و شريان‏هاي جهان را پركرده است و در جامعه ما هم خانه كرده و دارد رشد مي‏كند و به جهت اميد به حسين عليه السلام است كه به راحتي تسليم اين مرگ نيستيم. اگر پوچي را به خوبي بشناسيم و حسين عليه السلام را كه ضد پوچي است بشناسيم اميد رهايي از اين هلاكت بزرگ هست و الاّ نه.
وقتي زندگي قانع كننده نيست‏
به خودتان نگاه كنيد، ببينيد آيا ترس از پوچ شدن، بدنتان را نمي‏لرزاند؟ حالا خوشحال هستيم كه بِحَمْدِللّه راحت هستيم، صبح سر كار مي‏رويم، نيازهاي زندگي مان را تأمين مي‏كنيم، راحت پول به دست مي‏آوريم، راحت زندگي مي‏كنيم، فرزندانمان را سر و سامان مي‏دهيم، تابستان به گردش مي‏رويم، ماشين هم كه داريم، خوب مي‏خوريم، خوب مي‏پوشيم، بعداً هم پير مي‏شويم!...و بعدش چي؟.... آيا به خود نمي‏لرزيد؟ آيا در زمان‏هاي قبل، اين كارها انجام نمي‏شد؟ ولي يك چيزي قبلاً بود كه حالا نيست و آن عبارت بود از اميد و ارتباط مردم به يك حقيقت پنهان. يعني زندگي مردمِ توحيدي، ماوراءِ گشت و گذار و خوش‌گذراني‏ها بود، اين چيزي است كه الآن گم شده است. امروز بشريّت آن‌چنان تنزّل كرده و از وسعت و تعالي افتاده است كه خودش را به «هيچ» مي‏گيرد و اين «هيچ» را به رسميت مي‏شناسد. بايد «هيچ» را خوب بشناسيد. اگر مي‏بينيد در جامعة ما آن فرد، روستا را رها مي‏كند و به شهر مي‏آيد و سيگار مي‏فروشد، ولي حاضر نيست گندم در روستا بكارد، و اين‌كه مي‏بينيد راحتْ خودش را به هروئين مي‏فروشد، آيا جز اين است كه انسان جز پول در آوردن و خرج كردن و سيگار كشيدن و دنبال خوشي رفتن چيز ديگري از خودش سراغ ندارد؟ حالا شما بياييد طرح بدهيد كه براي اين آدم شغل ايجاد كنيد. اگر مسئله اصلي‌اش كه درست معني كردن خودش است حل نشود، مشكل او حل نمي‏شود، من نمي‏خواهم بگويم به او شغل ندهيد! عرض من اين است كه بايد مشكل اصلي او را حل كرد. آيا فعلاً كساني كه شغل دارند مسئله اصلي حياتشان حل شده است؟ هر چند كه ايجاد شغل و امكانات زندگي، همه يك مقدمه و ايجاد شرايط است، امّا آنچه بشر را نجات مي‏دهد اين‌ها نيست. خطري همچون آتش، در خرمن وجودمان افتاده است كه خود را نمي‏نماياند. شما گل مصنوعي را ديده‏ايد؟ درحالي‌كه گُل نيست، اما اداي گُل در مي‏آورد، شما خوشحاليد كه اين گُل مصنوعي، عين گل طبيعي است، آن را در اتاق خود مي‏گذاريد، چند روزي هم با ديدنش لذّت مي‏بريد ولي بعد از مدتي با ديدن آن ديگر به نشاط نمي‏آييد. چون يك گُلِ دروغي است. شما گل مصنوعي را به عشق گل طبيعي خريديد، امّا بعد از چند روز مي‏بينيد كه با ديدن اين گل ديگر نشاطي نداريد و لذّت نمي‏بريد، حالا به زندگي‌تان نگاه كنيد، اطرافتان را گُل‏هاي مرده فرا گرفته است و لذا آن حياتِ نشاط بخش را نمي‏يابيد تا با آن به سر ببريد. زندگي منهاي شور حسين عليه السلام، دكور و اداي زندگي است و لذا قانع كننده نيست.
حكومت معاويه به خاطر رومي زدگي‌اش يك حيات پوچ را به اسلام تحميل كرد و هنوز هم آن مشكل ادامه دارد بعضي از ما مسلمانان كه به غرب نزديك مي‏شويم متوجّه نيستيم، چه چيزي را از دست مي‏دهيم و چه چيزي را به دست مي‏آوريم، غربي كه پانصدسال است گرفتار نيهيليسم و پوچي شده است همه چيز را به شكل مصنوعي در مي‏آورد. به عنوان مثال شما به حكم عاطفه و فطرت؛ «مادر» را تاج سرتان محسوب مي‏كرديد و بدون آن‌كه روز مادر مطرح باشد، پدر و مادر‌هاي پير هر طايفه، مورد احترام بودند. غرب آمد و گفت مي‏خواهيم مادر را تجليل كنيم. روزي را به نام «روز مادر» نهادند، ولي چون در اين كار، فرهنگ پوچ‌گرايي‌غربي حاكم بود نتيجه اين شد كه در تجليل از مادر، آن‌ها را به آسايشگاه ‏سالمندان كشاندند. اين جنس فرهنگ غرب است، اداي مادر دوستي در زشت‏ترين بي‏حرمتي‏ها به مادر شكل گرفت و ما هم گريزي از آن نداريم مگر آن‌كه متوجّه پوچي فرهنگ غرب شويم و تكليف مان را با آن يكسره كنيم.
حال نگاهي به فرهنگ اصيل ديني خودمان در گرامي‌داشت مقام مادر بيندازيد كه احترامات بر مبناي فرهنگ ديگري است و رعايت «وَ وَصَّينَاالانْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْنًا» در صحنه بود كه متأسفانه كم‌كم به فراموشي سپرده مي‏شود. حالا در فرهنگ غرب زده كه ترس از پوچ شدن مرده است خود را به بي‏خودي‏ها مي‏بنديم تا بي خود نشويم آن وقت يك گُل مي‏برد و مي‏گويد: «مادر سلام، روز مادر را به شما تبريك مي‏گويم» خنده‏هاي دروغين، محبّت‏هاي مصنوعي، دوستي‏هاي احساساتي همه در فرهنگ نيهيليسم است. اين آتش از طريق معاويه در خرمن اسلام افتاد. همان‌طور كه در بحث‏هاي قبلي به آن اشاره شد، رومي‏ها مشاور معاويه بودند و معاويه از طريق آن فكر و فرهنگ با ظاهر جذّابي كه آن فرهنگ داشت، پوچي مخصوص غرب را وارد اسلام كرد. قبلاً، مرشدي مي‏آمد - كه عموماً مرشدها انسان‏هاي وارسته و حكيم و دلسوخته‏اي بودند- و از مصيبت‏هاي اباعبدالله‏ عليه السلام روضه‏اي مي‏خواند و ما را در عالَمي مي‏برد كه با اباعبدالله عليه السلام معاشقه مي‏نموديم و از اين طريق خط پوچ‌انگاري را از خود مي‏زدوديم و خيزش مقابله با ستم را متذكر مي‏شديم ولي وقتي به غرب بيشتر نزديك شديم و از اباعبدالله‏ عليه السلام دور شديم، گروه تار و سنّتورشان مي‏آيند و آواز مي‏خوانند و مي‏گويند كه ما با همديگر اوركستر اجرا مي‏كنيم و پوچي را عميق‏تر مي‏كنند. قبلاً در دشت و بيابان‌ها به تماشاي طبيعت زنده و حيوانات مي‏رفتيم، حالا حيواناتي را كه در دل طبيعت زنده هستند، در باغي جمع كرده و مي‏آييم نگاه مي‏كنيم و متوجّه نيستيم كه اين، آن نيست. اين باغِ پرندگان و اين باغ ‌وحش‏ها، نقش همان گل مصنوعي را دارند. در فرهنگ غرب همه چيز دروغين است بدون اين‌كه معلوم باشد و فرهنگ غرب همه چيز را تبديل به «هيچ» و «پوچ» كرده است، آيا شما حس نمي‏كنيد كه داريد «هيچ» مي‏شويد؟
ظهور پوچي در آخر
وقتي بفهميم تن دادن به پوچي و روز‌مرّگي چقدر ناگوار است، مي‏فهميم كه چرا حسين عليه السلام نجات‌بخش است و آن‌وقت مي‏توانيم با اصل نهضت اباعبدالله عليه السلام تماس پيدا كنيم. گاهي اين جوان‌ها را مي‏بينيم كه حس مي‏كنند چيز ديگري از اين زندگي مي‏خواهند و لذا نمي‏توانند به زندگي دل بدهند ولي نمي‏دانند دليل آن چيست؟ يعني دلِ زنده جوانِ هوشيار، مي‏فهمد كه تمام آنچه را كه فرهنگ پوچي‏ها به او پيشنهاد مي‏كند اگر به دست آورد تازه مثل «صادق‌هدايت» مي‏شود. صادق‌هدايت به عنوان يك شاهزاده قاجار به قدري پول داشت كه توانست هر كاري را كه مي‏خواهد در ايران انجام دهد، بعداً هم به پاريس رفت. شهر پاريس در آن زمان قبله روشنفكران و مركز فساد جهان بود، آن‌جا هم هر كاري كه مي‏خواست انجام داد، باز ديد كه نمي‏تواند اين زندگي سراسر پوچ و غرب زده را تحمل كند، در نتيجه در همان جا خودكشي كرد و جوان امروز مي‏خواهد اين طور نباشد. فرهنگ معاويه و غرب يعني همين پوچي، حالا يك عدّه تا انتهاي اين فرهنگ را نمي‏بينند و در پوچي دست و پا مي‏زنند و يك عدّه انتهاي اين نوع زندگي را مي‌بينند و نمي‌توانند به آن دل ببندند. صادق هدايت كه در افق زندگي خود، حسين عليه السلام ندارد و انتهاي زندگي غربي را ديد‏، خودكشي را انتخاب كرد‏.
شما دائماً يادتان باشد كه حسين عليه السلام در چه شرايطي بود و چه ارزش‌هايي در آن فضا حاكم بود و متوجّه باشيد در شرايطي كه فرهنگ معاويه‏اي حكومت مي‏كند و مردم به «هيچ» خوش هستند و به همين كه زنده‏اند راضي‏اند، همين روحيه باعث مي‏شود كه بعضي‌ها نبودنِ كمال بزرگ انساني را توجيه كنند و خود را نفله نمايند. اين روحيه كه «هيچ» را به عنوان زندگي بپذيريم جامعه را در يأسِ از كمال مطلوب مي‏ميراند. شما الان به خودتان نظري بيندازيد، مي‏خواهيد يك چيزي باشيد....تا اين‌جا خوب است، يعني اين‌كه متوجّه‏ايد آنچه بايد بشويد، نيستيد، ولي اگر در افق خود برنامه و الگويي براي نجات از پوچ شدن پيدا نكنيد و دل به آن نسپاريد، يا با فقر، به اميد رفع فقر زندگي مي‏كنيد و يا اگر اشرافي شديد، كم‌كم پوچي ظهور مي‏كند. آن‌هايي كه زودتر از شما اشرافي شده‏اند، مي‏بينيد كه يك نااميدي و نگراني نسبت به نشدن آنچه بايد بشوند دارند، و كساني كه فقيرند مي‏گويند: حالا يك خانه بسازيم و برويم در آن خود را از گرما و سرما حفظ كنيم، ولي هنوز اين نگراني و دلواپسي را ندارند، پس اين نشدني كه فقيران دارند، اشرافيان شدنش را دارند، حالا اشرافيان يك نشدن مي‏شناسند كه نمي‏توانند بشوند و اين‌جاست كه پوچي چهره‏اش را مي‏نماياند و عموماً هم وقتي چهرة خود را مي‏نماياند كه آن‌ها به آخر خط رسيده‏اند.
جوانان مسلماني كه حسين عليه السلام دارند اگر بخواهند مي‏توانند آن نشدني كه مي‏خواهند بشوند را با داشتن حسين عليه السلام به دست آورند. امام‌حسين‌ عليه السلام در زندگي ما و براي ما آن نشدني است كه مي‏شود بشويم يعني اين‌كه انسان بتواند در شرايط حاكميّت فرهنگ روزمرّگي و پوچي، يك انسان بزرگ شود و به همه شرايط جزغاله كردن انسان، نه! بگويد. اين، حسيني‌شدن مي‏خواهد.
بايد بفهميم چه آتشي در خرمن ما افتاده است، ما در فضاي نامناسب و انسان‌كُش و حق‌برانداز و شاهنشاهي، خوب مي‏ديديم كه انسان‏ها چگونه پوچ و هيچ مي‏شوند و بعد هم نور انقلاب اسلامي را ديديم كه نور حسيني بود كه به ملت خورد و ديديم كه ملت چگونه معنادار شد و چه معجزه‏اي بود اين معناداري ملت، در آن حال و مقام، و اكنون بعد از دوران جنگ تحميلي، بوي آن پوچ شدن را دوباره داريم حس مي‏كنيم. ترس ما اين است كه جوانان ما دوباره به پوچي روزمرّگي زمان شاه دچار شوند ولي خودشان متوجّه نشوند، چون روح انسان وقتي كرخ و بي‏حس شد نداي حسيني و دعوت انقلاب اسلامي را نمي‏شنود و لذا غصه و ناله و فرياد ما هم براي جوانان اينطور مي‏شود كه‏:
من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر
من ناتوان ز گفتن و خلق از شنيدنش‏


انواع خودكشي
انسان به آن دليل خود را مي‏كشد كه ديگر دوام ضربان قلب و گردش خون و تنفس ريه‏ها برايش معني نمي‏دهد و آن كس هم كه تنها براي زيستن مي‏ماند در واقع خود را كشته است و همانند اولي جز بي‏معنايي از زندگي چيز ديگري نمي‏شناسد و فرقشان اين است كه اولي اين بي‏معنايي را تحمّل نكرد و دومي اين بي‏معنايي را تحمّل مي‏كند و به آن سر و سامان مي‏دهد. و اين بي‏معنايي زندگي، كه مساوي كشتن انسان است وقتي واقع مي‏شود كه آرمان‌هاي بزرگ از دست بروند و نهضت و حكمت حسيني همان توجّه به آرمان‌هاي بزرگ است تا جلو هيچ كاره شدن انسان در عرصه زندگي را ببندد و در همين راستاست كه وفاداران به نهضت حسين عليه السلام به دستور حزب يا دستگاه دولتي به معركه و مانوري كه رئيس فرموده نمي‏آيند تا باز هيچ كاره باشند، بلكه تماماً تحت تأثير جاذبه‏اي روحاني به عزاداري عاشورائيان وارد مي‏شوند تا خود باشند و هيچ كاره نباشند و از اين طريق در صدد گريختن از بي‏معني شدن هستند.
كساني را مي‏بينيم كه ديگر ادامة ضربان قلب و گردش خون و تنفس ريه‏ها براي آن‌ها معنايي ندارد و لذا كاري بهتر از خودكشي نمي‏شناسند و به اين كار دست مي‏زنند. افرادي ديگر هستند كه زندگي را همان بي‌معنايي و پوچي مي‏دانند و صرفاً براي زيستن ادامه حيات مي‏دهند - ولي در واقع خود را كشته‏اند- و اين بي‌معنايي را تحمل مي‏كنند و سعي مي‏كنند به آن سر و سامان دهند. به عنوان مثال دكور خانه را عوض مي‏كنيم بلكه معني انسانيّت گمشده خود را پيدا كنيم. گاهي فقط براي اين‌كه نمي‏دانيد چكار بايد بكنيد به بي خودي خود سر و سامان مي‏دهيد. اين بي معنايي زندگي كه مساوي كشتن انسان است وقتي واقع مي‏شود كه فرهنگي در جامعه رخنه كند كه در اثر آن آرمان‏هاي بزرگ از دست برود و نهضت و حكمت حسيني همان توجه به آرمان‏هاي بزرگ است. مگر قبل از اباعبدالله عليه السلام اسلام نبود؟ اسلام بود، ولي قدرت و اميد رسيدن به اهداف بزرگ انساني و اسلامي در ملت معاويه زده نبود، نمي‏توانستند بگويند ما هنوز هم مي‏توانيم در قله انسانيّت بر خلاف فرهنگ معاويه زندگي كنيم، امروز هم دنيا در همين راستا دقيقاً به حسين عليه السلام نياز دارد.
امروز دنيا آرمان بزرگ را در انساني بزرگ نمي‏تواند تجربه كند. چون چنين انساني را نمي‏شناسد و ندارد. حكمت حسيني همان توجه به آرمان‏هاي بزرگ است تا جلوي هيچ و پوچ شدن انسان در عرصه زندگي را ببندد و در همين راستاست كه وفاداران به نهضت حسيني‏ عليه السلام در كربلا به دستور حزب يا دستگاه دولتي به معركه مانور نيامدند. امروزه تمام كارهاي دنيا از بي‏كارگي بشر است، الآن شما توجه بفرماييد كه در غرب تورهاي مسافرتي تشكيل داده‏اند كه بازنشسته‏هاي آمريكا را براي گردش به كشورهاي آسيايي و آفريقايي مي‏برد. مردم غرب الان يك مشكل دارند كه نمي‏دانند چه كار بايد بكنند، آن وقت بازنشسته‏هايشان در وضعيتي بدتر به سر مي‏برند. چون وقتي بازنشسته نبودند، لااقل در اداره هايشان - مثل اداره‏هاي كشور خود ما- اداي كار كردن را در مي‏آوردند و سرشان گرم بود، ولي الان در موقع بازنشستگي نمي‏دانند كه بايد چه بكنند. شما به كارهاي اداري نظري داشته باشيد، اكثراً به دليل بي‌كاري و سردرگمي اين كارها را به‌وجود آورده‏اند. بازنشسته‏هاي غربي حقوق دارند و هيچ كاري هم ندارند، بعد يك تعداد شركت توريستي يهودي اين‌ها را شناسايي مي‏كنند و به نام برگشت به عهد كهن معنوي به اسرائيل مي‏برند براي ديدن آثار باستاني و در نتيجه پول زيادي از آن‌ها دريافت مي‏كنند تا پوچي‌شان را براي آن‌ها پنهان كنند.
پنهان‌كردن پوچي
قصه آثار باستاني، خود حكايتي ديگر است، شما به راستي فكر مي‏كنيد گلدان قديمي مادر بزرگ خيلي قيمتي است؟ يا حيلة صهيونيست‏ها اين است كه آدم‏ها كار حسابي نكنند؟ آمدند گلدان قديمي را به عنوان عتيقه خريدند و براي من و شما آن را مهم كردند. آن‌ها مي‏خواستند ما را مشغول كنند تا كار حسابي نكنيم. آقاي دكتر شريعتي به عنوان جامعه شناس در كتاب «ميعاد با ابراهيم» نوشته است كه بزرگترين مشكل جهان غرب، تنهايي زن و مردهايي است كه كم‌كم از اداره بازنشست شده‏اند، و براي نشان دادن اين تنهايي داستان‌هايي را مطرح مي‏كند. امروزه هيچ‌كاره شدن بلايي است كه جامعه را بيشتر از قبل فراگرفته است، آن‌قدر كه آدم حاضر است پول‌هايش را به يك شركت صهيونيستي بدهد و برود يك دور در اسرائيل بزند، تا شايد هيچ كاره بودنِ خود را چند روز ديرتر ببيند. درمان اين مسئله خيلي مشكل است. اما آنچه كه بيشتر مشكل است درد نشناسي اين قضيه است. حداقل اين تنهايي و اين هيچ‌كارگي را بشناسيد. اگر كسي توانست حسين عليه السلام را بشناسد، ديگر با تبليغات پوچ‌گرا به اين طرف و آن طرف كشيده نمي‏شود. آيا از خود سئوال كرده‏ايد چرا در زمان جنگ تحميلي، يك تابلوي تبليغي در اطراف شهر نبود؟ به دليل اين كه مردم و بسيجيان به جاذبه‏هاي روحاني دل داده بودند و عوامل معني‌دارشدن انسان را مي‏شناختند در نتيجه، جاذبه‏هاي دورغ را نمي‏پذيرفتند. اول ملت را بايد از «معنا» ساقط كرد تا بعد بتوان جاذبه‏هاي دروغ به آن‌ها تحميل نمود. ملتي كه مي‏خواهد به هر نحوي خوش باشد جاذبه‏هاي دروغ را مي‏پذيرد. اگر بنده نتوانستم با جاذبه‏هاي روحاني خوش باشم به سمت پوچي‏ها كشيده مي‏شوم و مي‏خواهم به صورتي غير از اين صورتي كه هستم باشم. اين‌كه انسان پذيرفته است اداي ديگران را در آورد و تقليد كند، زمينه است تا با تبليغات بتوانند او را تحت تأثير قرار دهند. اين جاست كه جاذبه‏هاي روحاني - يعني جواب نه! گفتن به دروغ‏ها و پوچي‏ها- را از او مي‏گيرند.
اين نكته را مطمئن باشيد كه فرهنگ معاويه‏اي مي‏تواند با تبليغات ملتي را كه ساقط شده و از اهداف معنوي غفلت كرده است به بازي بگيرد، و ما هر چه بيشتر حسين عليه السلام داشته باشيم يعني روحيه‏اي كه فضاي تبليغاتي معاويه‏اي را به هيچ گرفت و به چيزي بلندتر از همه اين‌ها فكر مي‏كرد، بيشتر از فريب آن‌ها در امان خواهيم بود و از طريق ارادة حسيني مي‏توان به جاذبه روحاني حضرت حق وصل شد و اين است معني اين‌كه مي‏گوييم امروز بيشتر از ديروز حسين عليه السلام نجات‌دهنده است چون خودش شده است آن هدف بلند انسانيّت. آري امروز به حسين‏ عليه السلام نياز داريم، يعني به قامت بلند معنويت كه تا اعماق قيامت قد برافراشته و شهادت را ميانه راه خود مي‏داند.
نظم‌هاي پوچ
براي بيشتر روشن شدن معني پوچي در فرهنگ غربي و جايگزيني‏هاي غلط به مثال آخر اين بحث توجه كنيد. «ديل كارنگي» يك روانشناس آمريكايي است كه در كتاب «آئين زندگي» مي‏گويد اگر مي‏خواهيد خيلي منظم و با نشاط باشيد صبح زود از خواب بيدار شويد، حمام برويد ، موهايتان را شانه كنيد، معطر شويد، لباس مرتب و اتو كشيده بپوشيد، جلوي آيينه بايستيد و ده بار اين جمله را بگوييد «لحظه به لحظه، آن به آن، از همه حيث و هر جهت، بهتر و بهتر مي‏شوم»، درصد زيادي از مردم آمريكا به اين دستور، عمل كردند، چرا عمل نكنند وقتي هيچ كاري ندارند بكنند؟ اين يك نوع نظم است ولي پوچ. و حسين عليه السلام نظم ارتباط بشر با غيب را مي‏خواهد پيشنهاد دهد كه تمام معنا و معنويت در آن است و معاويه نظم سرد و خشكي جهت رفاه دنيايي انسان به وجود مي‏آورد كه منظم كار كنند، بخرند، بخورند، بگردند و اين نظم عجيبي است ولي براي هدفي پست. اول تمام انگيزه‏هاي متعالي تو را از تو مي‏گيرد و بعد يك نظم ماشيني را به روح و روان تو تحميل مي‏كند، مي‏بيني به حوائج دنيايي خود مي‏رسي ولي روحت احساس گرسنگي مي‏كند، نظم‏هاي عالي ولي در جهت هدفي پوچ. و چنين نظم معاويه‏اي رومي، كه خيلي از متدينين آن زمان را جذب كرد و به آن راضي شدند، حسين عليه السلام را فريفته خود نكرد، نظمي كه سيگارهاي يك كارتن دارند، به طوري كه وزن آن‌ها يك گرم متفاوت نيست، نظم عجيبي است ولي براي كدام هدف؟ حسين عليه السلام آمده است تا نظم حقيقي را به دست آوري، يعني بشر به‌وسيله ارتباط با عالم غيب مي‏تواند زندگيش را معنادار كند و معناداركردن زندگي، نظم حقيقي است، و حسين عليه السلام اين معنا را به ما ياد مي‏دهد. نظم معاويه‏اي، نظمي نيست كه شما را نجات دهد، شما اولياء خدا را ببينيد، به عنوان منظم‏ترين انسان‌ها، قبل از خوابيدن دعايي، ذكري و نيمه شب هم بلند مي‏شوند، كاري مي‏كنند كه بايد بكنند. در اين نظم يك غفلت بي هدف حاكم نيست، بلكه برعكس، نظم را در خدمت هدفي بزرگ - يعني رهايي از پوچي- به كار گرفته‏اند. پس گفتيم هم بايد پوچي زندگي معاويه‏زده را شناخت و هم راه رهايي از آن را از حسين عليه السلام دريافت كرد، تا در قرني كه پوچي تا مغز استخوان انسان نفوذ كرده ما پيام نجات بشر را از طريق حسين‏ عليه السلام بگيريم و به كار بنديم. در جلسه‏هاي آينده بايد در شناخت بيشتر پوچي و شناخت راه حل ارائه شده توسط امام‌حسين عليه السلام متمركز شد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه نوزدهم
نظم معاويه‏اي و نظم حسيني‏
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
از اين نكته هرگز نبايد غافل بود كه ائمه اطهار عليهم السلام فرموده‏اند؛ امور ما بطن‏ها دارد. يعني سخنان و حركات آن‌ها معناها دارد كه ما به اندازة تدبّرمان با معناي عميق‏تري از آن حركات و سخنان روبه‌رو مي‏شويم كه عقل آن را مي‏فهمد. وقتي بيشتر تدبر كرديم به معنايي مي‏رسيم كه ديگر عقل‌مان توان فهم آن را ندارد بلكه قلبمان مي‏فهمد و وقتي جلوتر رفتيم معنايي هست كه آن را سرّ وجودمان مي‏فهمد نه عقل و قلبمان، يعني همان طور كه حسّ ما اصلاً معنا را نمي‏‌فهمد عقلمان هم آنچه را قلب ادراك مي‏كند نمي‏يابد، سرّمان نيز چيزي را درك مي‏كند كه در حد عقل و قلب نيست بنابراين ما نبايد خود را از مراحل عميق‏تر و عالي‏تر سخنان و حركات ائمه عليهم السلام محروم كنيم.
كربلا؛ عامل ايجاد حضور
اگر كسي كربلا را فقط در حدّ يك حادثه بشناسد، همچون كسي است كه فقط الفاظ قرآن كريم را فهميده است، اگر كسي بالاتر آيد، سرّ مي‏فهمد، اگر بالاتر آمد حقّي از حقايق آن را مي‏فهمد، اگر بالاتر آمد حقّي بالاتر از آن را مي‏فهمد. آيا به اين موضوع التفات داريد كه آنچه را امام صادق عليه السلام از كربلا مي‏فهمد نمي‌شود در اختيار ما بگذارند مگر حدّي محدود از آن را؟ و آنچه امام‌حسين عليه السلام از حركت خود فهميدند كسي غير از حضرت ‌زينب سلام الله عليها و حضرت ‌سجاد عليه السلام در آن زمان نفهميد؟ مسلم‌بن‌عوسجه و حبيب‌ابن‌مظاهر و ساير اصحاب كربلا، از كربلا چيزها و حقايقي را فهميدند كه ديدند كمترين كار، براي ارتباط با آن حقيقت، دادن جان است. شما در تاريخ داريد كه اصحاب كربلا، در شب عاشورا به شدت در نشاط بودند. مي‏گويند بُرير بن‌حصين همداني شخصيتي بوده كه در طول عمرش يك‌بار هم شوخي نكرده بود! يك آدم متين، حكيم و وارسته بود ولي در شب عاشورا شوخي مي‏كرد. ولي مسلماً و با اين همه، آنچه را كه حسين عليه السلام از نهضت خود مي‏فهمد، بُرير نمي‏فهمد. مهمان حقيقت نهضت حسين عليه السلام در آن مرحله فقط حسين عليه السلام است و زينب سلام الله عليها و سجاد عليه السلام ، ما را هم دعوت كرده‏اند به اين‌كه:
سخـن رنج مگــو، جز سخن گنــج مگو
صفـت راه مگـوي و ز سـرانـجام بــگو


آه زنــدانـي ايــن دام بســي بشنيـديــم
حالِ‌مرغي‌كه رهيده است از اين‌دام‏ بگو


شرح‌آن بحركه واگشته همه‌جانها اوست
كه برون اسـت ز اعــوان و ز ايـــام بگو


و گر از عام بترسي كه سخن فاش كنـي
سخـن خاص نهـان در سخـن عـام بـگو


ور از آن نيز بترسي هِله چون مرغ چمـن
دمبــدم زمــزمــه بـي الـف و لام بــگو


يك چيزهايي است كه بي الف و لام و بي نقطه و ادغام - خارج از الفاظ- هستند كه بايد آن‌ها را در كربلا ديد، آيا تا كنون در قرآن دقت داشته‏ايد كه وقتي چيزي فهميديد، تعجب مي‏كنيد كه اصلاً چگونه اين الفاظ، آن نتايج را مي‏دهد؟ يعني پشت پرده‏هاي الفاظ، سخن بي نقطه و ادغام هست، يا به عبارتي فوق الفاظ يك حقيقت است، و فوق حركات كربلا هم يك اسراري وجود دارد.
ائمه گفته‏اند امور ما بطن دارد، بطن آن هم بطن دارد، يعني بايد خيلي تلاش كنيد تا آرام آرام به سرّ كربلا نزديك شويد. متاسفانه حدود صد سال است كه ملت ما از سرّ كربلا بسيار فاصله گرفته است، قبلاً اين‌گونه نبود. ملت شيعه در حال حضور و شهود بوده‏اند، ولي متاسفانه كم‌كم با كمّيّت‌گرايي، دنياگرايي و مدرن‌گرايي، چشم دل ملت ما هم مثل چشم دل بقيه دنيا، بسته شده است، البته نه به اندازه آن‌ها، و تنها اميد براي اين كه چشم دل شيعه دوباره باز شود، فقط حسين عليه السلام است وگرنه هيچ نقطه اميد ديگري زير آسمان براي اين‌كه بشر به حالت حضور و شهود با حقّ برسد، بنده سراغ ندارم. شيعه عموماً در حضور و شهود بوده و با حسين عليه السلام زندگي مي‏كرده، حدود صد سالي است كه خيلي از چيزها، از دست رفته و جهان، جهاني شده كه الان بحث مي‏شود آيا فقه مهم است يا عرفان؟ قبلاً اين بحث‏ها نبود، فقيه كه مي‏گفتيد، يعني نگاه به آداب ديني با ديد عرفان و با ديد قرآن و در يك كلمه همه و همه يعني عبوديت. امروز است كه يك نفر مي‏گويد: «من مقلّد عارفانم، نه فقيهان». 150 سال پيش اگر كسي اين حرف را مي‏زد، مسخره‏اش مي‏كردند، هر كس به اندازه‏اي كه مسلمان بود، عارف و فقيه و مفسّر هم بود. اميدوارم كه خدا به ما كمك كند تا نسبت به اسرار موجود در كربلا فكر كنيم و از حركات و الفاظ جلوتر آمده و بفهميم وَراي اين حركات و الفاظِ اباعبدالله عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام چه اسراري وجود دارد. درست است كه كربلاي بي اشك و عاطفه كربلا نيست، يك دروغ است، مثل آتشي كه انسان در مقابلش ايستاده باشد و بگويد سرد است!! ولي إن‌شاءاللّه اگر دقت كنيم كربلا عامل بازشدن دريچه‏هاي غيب است لذا اميد به باز شدن و كشف اين دريچه‏ها داريم، تا گريه و اشك آن، گريه و اشك عارفانه باشد و درس شهادت به همراه آورد.
نظم‏هاي خواب آور
ممكن است معاويه نظم و امنيتي گسترده در سرتاسر مملكت به‌وجود آورده باشد و ممكن است آن‌هايي كه به ماوراي زندگي زميني نظر ندارند، از اين نظم و امنيت بتوانند به آرمان هاي خود برسند و معاويه براي اين مردم باشد و اين مردم هم براي معاويه، ولي آن كس كه انسان را در گستره غيب مي‏خواهد، در اين نظم و امنيت سرد و خواب‌آور، آرام نخواهد گرفت، هر چند نظام معاويه‏اي او را آشوب گر مي‏شناسد ولي او به نظمي برتر مي‏انديشد كه در آن نظم، زمين به آسمان و انسان به خدا وصل شود و با اين نگاه است كه معلوم مي‏شود نظم و امنيت معاويه پوچي را تا مغز استخوان انسان ها نفوذ مي‏دهد و اگر انسان به آسمان غيب نينديشد بدون آن كه بخواهد طعمه اين پوچي خواهد شد و سرد و غم زده خواهد مرد.
جنگ امام‌حسين عليه السلام در حقيقت با چهل سال حكومت معاويه است، يزيد مطرح نيست او تفاله‏اي از معاويه است، معاويه در قلمرو حكومت خويش نظمي به وجود آورده بود كه هر كسي بخواهد دنيا داشته باشد، مي‏تواند و هر كس هم كه بخواهد به اصطلاح كبوتر مسجد باشد و در گوشه مسجد مشغول عبادت شود، مي‏تواند. معاويه شرايط هر دو كار را فراهم كرده بود، او كاري كرده بود كه هر كس مي‏خواهد زميني باشد و زمينيان را به خود جلب كند بتواند و به خاطر همين موضوع است كه بسياري از افراد معاويه را مي‏خواهند. اگر تاريخ را بررسي كنيد خواهيد ديد كه حتي كوفيان نيز به خاطر لجاجت و رقابت با شاميان، امام‌حسين عليه السلام را مي‏خواستند، كوفيان برنامه ريزي كردند با دعوت حسين عليه السلام و به دست گرفتن حكومت، پايتخت را از شام به كوفه منتقل كنند. البته روح حاكم بر فرهنگ كوفيان را مورد نظر داريم نه اين‌كه بزرگاني كه يار واقعي امام بودند در آن صحنه حضور نداشتند. مي‏خواهيم روح و معرفت و شعوري را كه حسين عليه السلام به بشريّت - در مقابل روح معاويه- مي‏دهد بشناسيم، مگر روح معاويه چگونه روحي است كه حسين عليه السلام در اين روح، روحيه‏اي شورشي معرفي مي‏شود؟ چرا معاويه مي‏تواند اتهام شورشي بودن را به امام‌حسين عليه السلام بچسباند، مگر چه فضايي بر جامعه غالب شده است؟
عرض كرديم روح حاكم بر آن جامعه روح مردمي است كه به غيب نظر واقعي ندارند و در قلمرو حكومت امن معاويه زندگي مي‏كنند و معاويه را مي‏خواهند و معاويه نيز آن‌ها را مي‏خواهد. عده كمي از جامعه با معاويه كنار نيامده‏اند وگرنه كل جامعه با معاويه كنار آمده است. صوفيان كنار آمدند، فقها - به معناي غير اهل بيت در اهل سنّت- كنار آمدند، بعضي از صوفي‏ها بودند كه دركناري مي‏نشستند ذكر مي‏گفتند و تكه ناني مي‏خوردند و شاكر وضع موجود بودند، صوفي‌گري، كاري به معاويه ندارد، معاويه هم با آن‌ها كاري ندارد. فقيه هم مي‏گويد مواظب باش بين ركعت‌هاي نمازت شك نكني، كه اين موضوع ايرادي به حكومت معاويه نمي‏گيرد، معاويه هم كاري به اين‌گونه فقها ندارد، در جامعه امن معاويه، امنيتي وجود دارد كه همه مردمِ بريده از غيب بتوانند زندگي نمايند و اين مردم با معاويه كنار آمده بودند، اما كسي كه انسان را در گستره غيب مي‏خواهد و بگويد: «بودنِ» من به وصل بودن من به آسمان است و اين نمي‏شود مگر به وصل بودن آسمان به زمين، نمي‏تواند با معاويه كنار بيايد، چرا؟ چون كسي كه مي‏خواهد به‌وسيله ارتباط با غيب تغذيه شود، ارتباط با غيب به اين معناست كه حكم خدا بر زمين نازل شود و اين يعني بر كل جامعه حكم خدا جاري باشد و حكم خدا براي الهي شدن مردم است، نه اين‌كه حكم خدا قالبي باشد براي خواب نمودن مردم، و اين‌جاست كه اين روح نمي‏تواند با فرهنگ معاويه كنار بيايد بلكه يك روح شورشي در مقابل روح معاويه به حساب مي‌آيد. بنابراين آن كس كه انسان را در گستره غيب مي‏خواهد، در چنين نظم و امنيتِ سرد و خواب آوري آرام نخواهد گرفت.
آنچه كه آرزو دارم همه عزيزان با تمام وجود درك نمايند، احساس فرهنگ حسين‏ عليه السلام در مقابل فرهنگ معاويه و يزيد است، اگر خوب به جملات اباعبدالله عليه السلام دقت كنيم و تدبر داشته باشيم، به اين نتيجه خواهيم رسيد كه اصل قضيه چيز ديگري است! حضرت اباعبدالله عليه السلام چيزي ديگر مي‏بيند كه آن اساس نهضت اوست! نظم سرد و مرده معاويه نمي‏تواند حسين‏ عليه السلام را آرام كند، هر چند نظام معاويه‏اي او را آشوبگر مي‏شناسد، ولي حسين به نظامي برتر مي‏انديشد؟ نظم حسيني چيست؟ نظمي است كه در آن زمين به آسمان و انسان به خدا وصل مي‏شود، شايد بگوييد، صوفي ها هم همين را مي‏خواهند! اين دروغ است - صوفيانِ مقابلِ امام را عرض مي‏كنم- وگرنه عارف باللّه همان كسي است كه ذوب در اباعبدالله عليه السلام است، ما مُسْلم‌بن‌عوسجه را عارف باللّه مي‏دانيم.
نظم حسيني، نظام معاويه‌اي
به نظم حسيني دقت كنيد، نظم حسيني يعني نظمي كه زمين را، آسمان تدبير مي‏كند و انسان منظم كسي است كه با خدا زندگي كند و از خدا بگيرد و به خدا ارائه دهد. اين نظمِ همه جانبه حسيني است. اهل تفكر مي‏دانند كه نظم حقيقي در وجود حضرت حقّ است كه البته در عالم ماده به چيزي كه همه ابعادش با همديگر هماهنگي داشته باشد منظم مي‏گويند. به عنوان مثال: وقتي مي‏گوييد اين ماشين منظم است يعني وقتي دنده را عوض مي‏كنيم همه اجزاي ماشين، هماهنگ مي‏شود و ماشين حركت مي‏كند، اين يك نظم مادي است. در عالم مجردات، نظم بيشتري حاكم است، چون همه ابعادش يكجاست، شما در ذهن اراده مي‏كنيد ماشين برود، مي‏رود، شما اراده كنيد يك پرتقال در ذهن شما بيايد خيلي راحت تر مي‏آيد، و اين يعني «منِ» شما از «تنِ» شما منظم‏تر است، چون مجرد است و حضرت حقّ كه عين تجرد است، عين نظم است،يعني اتحاد مطلقِ همه خوبي‏ها، و اين يعني نظم مطلق. پس نظم مطلق از خداست و لذا مي‏گويند: ذات و صفات حق اتحاد دارند و هرچه از خدا دور شويد، اَداي نظم است، يك انضباط سرد زميني است. در شرح حال اولياء خدا داريم كه بسيار منظم هستند، عبا فروش بازار نجف گفته بود من از روي حركت امام خميني(رحمة‌الله‌عليه)، ساعتم را تنظيم مي‏كنم، چون او سر ساعت خاصي از جلوي مغازه‏ام عبور مي‏كند. كسي كه آسماني شود، آن نظم محيّرالعقول را كشف مي‏كند و در پرتو نظم آسماني، در زمين هم منظم مي‏شود.
حال نظري به نظم معاويه‏اي بيندازيد، همان نظم ماكياولي است كه همچون چنگ هاي آهنيني آدم ها را مي‏گيرد تا بي نظمي نكنند از نظر ماكياول، انسان‌ها پست و پست فطرت هستند، بايد آن‌ها را در فشار نگه داشت، حاكمان بايد گرگ و روباه باشند و اين‌گونه بر آدم‌ها تسلط داشته باشند. فرهنگ موجود در نظم مدرن بنا را بر آن گذاشته كه آدم‌ها متخلّف هستند و به همديگر اهميتي نمي‏دهند، هركس به طرفي كه دوست دارد مي‏خواهد برود پس قوانين را براي سلطه بر آدم‌ها به‌عنوان اين‌كه همه‌شان متخلف هستند، طراحي مي‌كنند، در حالي‌كه وقتي به مردم القاء ‏شود شما نامنظم هستيد، زندگي‌شان را بر اساس نامنظمي، تنظيم مي‏كنند - كه خود اين مطلب يك كالبد شكافي دقيقي مي‏طلبد- ولي در هر حال نظم معاويه‏اي نظمي است براي امنيت انساني كه مي‏خواهد در زمين بماند و نظم حسيني نظمي است براي انساني كه مي‏خواهد به آسمان وصل شود.
نظم مدرن‏
در نظم مدرن، شما در ديكتاتوري نظم، تنفّس مي‏كنيد، يعني يك نظم آهنيني است كه شما را در چنگال خودش محكم نگه داشته است تا بي‏نظمي نكنيد! در حالي كه نظم حسيني، شما را در بستر وظيفه مي‏پروراند. مي‏گويد: وظيفه توست كه سروقت حاضر شوي، سروقت كار ارباب رجوع را حل نمايي. در نظم معاويه‏اي دوربين ها در هر اتاقي نصب است تا تو تخلف ننمايي، در حالي كه اگر از ترس دوربين كار كني، چروكيده و جزغاله مي‏شوي! و اگر براي خدا كار كني، به نشاط مي‏آيي و پروريده مي‏شوي. شما به نظام اداري نگاه كنيد، انسان تا ساعت 2 بعد ازظهر با فشار روحي در اداره است، همين كه عقربه هاي ساعت از 2 رد شد سريع از اداره بيرون مي‏آيد، همچون مرغي كه از قفس آزاد شده باشد احساس مي‏كند از اسارت آزاد شده و تازه مي‏خواهد زندگي را شروع كند يعني اين نظم براي او يك زندگي و حيات نبوده است. اين نظم غير از نظمي است كه روحِ انجام وظيفه آن را به وجود آورده است و بنا هم بر اين نيست كه نظم حسيني همين اداره را بگرداند، آن نظم چيز ديگري است كه بحث آن در اين جا نيست. پس حسين عليه السلام به نظم ديگري مي‏انديشد، نظمي كه انسان را به خدا و زمين را به آسمان وصل كند و با اين نگاه است كه متوجّه مي‏شويم «نظم وامنيت معاويه‏اي پوچي را تا مغز استخوان نفوذ مي‏دهد» يعني در سايه نظم معاويه‏اي هيچ‌كس به درد نمي‏خورد، انسان هيچ‌كاره مي‏شود! در نظم معاويه‏اي همه به كار هستند، اما معلوم نيست چه كاره‏اند؟ و در حقيقت هيچ‌كاره‏اند، چراكه هيچ كس براي حيات برين نمي‏تواند كار كند. اين را هم بدانيد كه حيات برين منهاي اجتماع نمي‏تواند وجود داشته باشد.
آنگاه كه همه احساس حيات كنند
اوايل انقلاب و جنگ تحميلي را به ياد داريد، از گوشه دهات خراسان، پيرزني به عشق جنگ با صدام، تخم مرغ‌هايش را به جبهه هديه مي‏كرد، من خودم، پيرزني را ديدم كه با دمپايي بسيار فرسوده‏اي كه ته آن از بين رفته بود، پتوي نويي را كه با فروش آن مي‏توانست شايد 20 جفت دمپايي بخرد آورده بود تا به جبهه كمك كند. اين فرد احساس حيات مي‏كند، اين آدم در نظامي كه وصل به آسمان است، بي‌خود نيست و احساس نمي‌كند از نظام سياسي جامعه‌اش بيرون است. اما انساني را ببينيد كه جامعه‏اش به آسمان وصل نشده باشد مثلاً شعار مي‏دهند «ايران آباد» آن هم آبادي كه منظورشان مثل آباداني آمريكاست، نه آباداني كه آسمان به زمين وصل است، در اين شعار از هركه بپرسيد آيا احساس حيات و نتيجه مي‏كنيد؟ مي‌گويد نه. من نمي‏گويم از آن پيرزن فقير بپرسيد، از آن برج ساز كه پول پارو مي‏كند بپرسيد، مي‏بينيد او از همه بيشتر احساس بي‌فايدگي مي‏كند.
حسين عليه السلام براي انسانيّت غصه مي‏خورد و با اين نگاه حسيني است كه معلوم مي‏شود نظم و امنيت معاويه‏اي، پوچي را تا مغز استخوان انسانيّت نفوذ مي‏دهد و هيچ كس هم نمي‏داند چه دردي دارد؟ همه حس مي‏كنند كه بي‌خود هستند! زن و شوهر به هم بد مي‏گويند! آن يكي مي‏گويد از وقتي با تو ازدواج كردم ديگر نشاط ندارم! ديگري مي‏گويد تو مرا بدبخت كردي! همه در بدبختي‌اند، ولي نمي‏دانند چون بي‌حسين عليه السلام هستند در اين حالت گرفتارند، نمي‏دانند كه زمين از آسمان منقطع شده است. وقتي كه در روزنامه‏ها بنويسند: دين يك امر شخصي است، هر كس بخواهد مي‏تواند خودش - مثل صوفي‏هاي زمان معاويه - ديندار باشد، همه احساس بي‌فايدگي مي‌كنند. اين نظريه غير از آن عقيده‏اي است كه مي‏گويد زمين بايد بر اساس ريزش وحي آسمان، سيراب گردد و به يك معنا حكم خدا بايد در نظام سياسي آن جاري شود. شما جريان وليدبن‏عقبه (مشروب‌خوار مشهور در محراب كوفه) را خوانده‏ايد، حضرت‌علي عليه السلام به عثمان گفتند: به او بايد حدّ بزنيد ولي عثمان حدّ نمي‏زند، حضرت‌علي عليه السلام او را گرفتند و حدّ زدند، حدّ يعني چه؟ يعني بايد حكم خدا براي مشروب‌خوار در زمين جاري شود، حالا چرا حضرت نگران اجرا نشدن حدّ براي وليد هستند؟ علي عليه السلام مي‏فرمايد: اگر حكم خدا اجرا نشود، بركات آسمان قطع مي‏شود، يعني انسان ديگر نمي‏تواند با آسمان ارتباط برقرار كند، يعني دريچه ارتباط انسان با عالم معنا قطع مي‏شود، يعني انسان پوچ، بي‏خود و بي‌ثمر و بي‌حاصل مي‏گردد.
شريعت براي اين نازل شده است كه وقتي من نماز مي‏خوانم رابطه فردي من با آسمان قطع نشود و با اجراي احكام الهي در جامعه رابطه روح جمع و اجتماع با آسمان قطع نشود، و اين‌جاست كه اگر معاويه حاكم شود، با كفش‏هايش، بالاي منبر كوفه مي‏رود و مي‏گويد: اي مردم، من جنگ نكرده‏ام كه شما مسلمان باشيد، مي‏خواهيد باشيد، مي‏خواهيد نباشيد، من آمده‏ام بر شما حكومت كنم. و به همين دليل است كه عمروعاص، پس از شهادت حضرت‌ علي عليه السلام و حذف امام حسن‏ عليه السلام از صحنه حكومت، وقتي وارد كاخ معاويه شد گفت اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا السُلْطان، سلطان يعني كسي كه بر جامعه تسلط دارد و هدفش نيز همين است. در حالي كه بر اساس شريعت محمدي صلی الله عليه و آله حاكم يعني كسي كه واسطه اجراي حكم خدا بر زمين است. عمر و عاص خيلي خوب فهميده بود كه معاويه براي چه آمده است.
تلاش نماييد پوچي حكومت غير حسيني را بشناسيد و پوك نمودن مغز استخوان بشريّت را در آن بنگريد، تا به اين نكته برسيد كه اين پوچي و پوكي فقط با حسين عليه السلام قابل اصلاح است. اگر مي‏بينيد كه كارمند ما، بازاري ما، حس مي‏كند در حال خلاص شدن است، بدانيد كه فقط با حسين عليه السلام مي‏شود نجات پيدا كرد و بنده در بيان اين موضوع احساساتي نيستم. در جلسات قبل اشاره شد كه بايد روي فرهنگ معاويه خيلي شناخت پيدا كنيم تا بتوانيم شرايط زمان خود را درك كنيم، زمان ما، غرب زده است و معاويه نيز غرب زده است، او در شامي زندگي مي‏كند كه متعلق به رم است و مشاوران رُمي او برنامه‏اي طراحي نمودند تا اسلام را در قالب رُمي و يوناني استحاله كنند و فقط حسين عليه السلام است كه براي نجات دادن اسلام، اين فرهنگ را مي شناسد و در صدد مقابله با آن بر مي‏آيد، امروز ما با همان فرهنگ رمي معاويه‏اي درگير هستيم و با همان فرهنگ و نهضت و روش حسين عليه السلام مي‏توانيم در برابر آن بايستيم.
نظم زميني و غفلت از نظم آسماني
اگر انسان به آسمان غيب نينديشد بدون آن‌كه بخواهد، طعمه اين پوچي خواهد شد و سرد و غم زده خواهد مرد. مطالعه‏اي داشتم در خصوص خانواده‏هاي معروفي كه در اين 50 سال اخير در عين اين‌كه كمال معنوي داشتند به شدت از بين رفته‏اند. به عنوان مثال اولين گوينده زن راديو ايران از خانواده يكي از علماست و يا پسر حضرت‌آيت‌الله‌حائري‌يزدي يعني دكتر ‌مهدي‌حائري كه در لندن كتابي تحت عنوان «حكمت و حكومت» در سال دهم انقلاب اسلامي به چاپ مي‏رساند كه يك جمله آن اين است كه جمهوري اسلامي يك رژيم فاسد غير اسلامي و غير انساني است. اين جمله در زماني گفته شده است كه امام خميني(رحمة‌الله‌عليه) زنده بود و در حال‏ جنگ بوديم. در جمله‏اي از كتاب مي‏گويد: «با يك رفراندوم عاميانه و جاهلانه اين حكومت را بر مردم تحميل كردند.» يعني اصلاً اين ملت شعور نداشت و نفهميد كه به چه چيزي رأي داد؟! من مي‏خواهم بگويم چطور شد اين‌ها در اين خانواده‌ها به پوچي رسيدند، تا حدّي كه اين نظام مقدّس را پوچ بدانند و بايد بيدار باشيم كه سر ما نيز به خطر است.
شما به بعضي از جوانان حزب‌اللهي ديروز نگاه كنيد، طرف تا ديروز دانشجوي خط امام بود و امروز مي‏رود با آن آمريكايي كه در كشور ايران لانه جاسوسي درست كرده و به عنوان گروگان دستگير شده، دست مي‏دهد و مي‏گويد ما عذر مي‏خواهيم كه به جاسوس‌خانة شما حمله كرديم و شما را دستگير نموديم. چرا اين‌ها به اين بدبختي و بي هويتي رسيدند؟ اگر انسان به آسمان غيب نينديشد، توسعه، پيشرفت و مدرن شدن برايش مسئله مهم مي‏شود و بدون آن‌كه بخواهد طعمه اين پوچي مي‏شود و ناخودآگاه و سرد و غم زده خواهد مرد و رمز اين‌كه امثال آقاي دكترمهدي‌حائري به اين مواضع مي‌افتند را، در قالبي‌دانستنِ دين و انقطاع از آسمانِ معني بايد جستجو كرد. بعضي از اين اشرافيّت‏زده‏ها كه ابتدا آتش عشق به نظم معاويه‏اي تارو پود وجودشان را گرفته، وقتي از اروپا مي‏آيند با چه ولعي مي‏گويند اگر نظم مي‏خواهيد نظم آن‌جا است. در حالي‌كه آن‌جا چه نظمي است؟ نظم زميني، من و شما هيچ كدام مخالف نظم نيستيم، اما نظمي كه مرا از آسمان قطع كند، غير از نظمي است كه مرا به آسمان وصل كند. در روزنامه‏اي خواندم كه اروپايي‏ها آنقدر منظم هستند كه مثلاً فلان كارمند، امسال مي‏داند كه 5 سال ديگر در فلان روز ساعت 2 بعداز ظهر حكم بازنشستگي را خواهد گرفت و از همين حالا براي جشن باز نشستگي خود در جزيره سيسيل در فلان هتل نوبت مي‏گيرد، عجيب در زمين منظم هستند! و نظم زميني، انسان‌هايي را كه آسمان را نمي‏شناسند، مي‏ربايد.
آرامش نفس امّاره‏
همه بي حيثيت‏ها در حكومت معاويه‏اي بدون آن‌كه ذرّه‏اي در خود و در آداب خود تغيير دهند با حيثيت خواهند شد و در چنين شرايطي به خود مي‏بالند و مشغول زندگي به اصطلاح متمدن خودند و ديگر حرارت ايمان، جايي در زندگي‏شان ندارد و در آن شرايط، سنگدلي جاي قلب ايماني را مي‏گيرد، در اين حال هركس اين آرامشِ مطلوبِ نفس امّاره را به هم بزند شورشي و هرج و مرج طلب معرفي مي‏شود و لذا اراده ملي را ضد او تجهيز مي‏كنند، مگر اين‌كه با حكمت حسيني نهضتي بر پا شود كه در عين اتهام به هرج و مرج طلب، لقمه اين تهمت‌ها نگردد و به واقع بتواند معنويت رفته را برگرداند و پوچي مربوط به آرامش نفس امّاره را كه دردي پنهان بود، بنماياند، راستي چقدر كار مشكلي بود كاري كه حسين عليه السلام انجام داد!
در فرهنگ معاويه، كسي را دعوت نمي‏كنند به اين‌كه خوب شود! هركس همين طور كه هست كافي است، در آن فضا «اِنَّ اَكْرَمَكُم عِندَاللّه اَتقيكُم» حاكم نمي‏باشد، هر شخصي همين كه به ظاهر انسان است و انسان هم كه محترم است، كافي است. ديگر حسين عليه السلام و معاويه فرقي ندارند، هر دو محترم‌اند. در اين فرهنگ، هر فكر و عقيده‏اي آزاد است، هر كس هر چه خواست بگويد، محترم است - نه‌تنها آزادي بيان محترم است، هر حرف پوچ و بي‌ربطي نيز محترم است - ولي در فرهنگ و نظام حسيني عليه السلام هر كسي كه باتقوا است محترم است، يعني سخن دين و سخن غير دين، هم ارزش نيستند. نظام معاويه‏اي نمي‏گويد سخن دين بي ارزش است، بلكه مي‏گويد سخن دين، سخن تو و سخن بي ديني سخن او، هر دو محترم هستند و انسان‏هاي بي‏حيثيت بدون اين‌كه مشي خود را تغيير دهند با حيثيت خواهند بود و در چنين شرايطي به خود مي‏بالند و مشغول زندگي به اصطلاح متمدن خود خواهند شد. اصلاً مي‏گويند حسين يعني چه؟! حتي صريحاً امام را قسم دادند كه كشور را به هم نريز! چون ما داريم زندگي خودمان را مي‏كنيم، زندگي‌مان هم خوب است، پول هم داريم. يعني حرارت ايمان جايي در زندگي‌شان ندارد و گم شدن ايمان را نمي‏فهمند و در آن شرايط سنگ دلي جاي قلب ايماني را مي‏گيرد. اصلاً احساس ايماني وجود ندارد، ايمان و اشك بي‏معنا مي‏شود، جنگ و جهاد و تقوا و بسيجي نامفهوم مي‏شود. در اين حال هركس اين آرامش مطلوب نفس امّاره را به هم بزند شورشي و هرج و مرج طلب معرفي مي‏شود و لذا اراده ملي را ضد او تجهيز مي‏كنند. حسين‏ عليه السلام هم اين موضوع را خوب مي‏داند، آمدن به كوفه براي حسين عليه السلام بهانه است، چون وقتي كوفيان از عهد و پيمان خود گذشتند، حسين عليه السلام از آمدن منصرف نشد، حسين‏ عليه السلام حاضر بود شرايط جبهه را عوض كند، اما مگر وقتي كه از مدينه بيرون آمد، گفت كه من كوفه مي‏روم؟ خير؛ گفت من براي احياي سنّت جدّ و پدرم مي‏روم، مي‏روم تا به سيره جدّ و پدرم زندگي را به مردم معرفي كنم، هنوز هم نه نامي از كوفي‏ها مطرح بود و نه جريان مسلم بن عقيل پيش آمده بود، پس حسين عليه السلام در شرايط جديد -كه كوفه نقض عهد كرده- باز هم حسين عليه السلام است و بايد آنچه مي‏تواند انجام دهد.
وقتي معاويه مرد و يزيد هم هنوز نتوانسته بود كارها را درست به دست بگيرد امام‌حسين عليه السلام بايد چه بكند؟ از يك طرف به او مي‏گويند هرج و مرج طلب و فرهنگ عمومي هم بدش مي‏آيد كه كسي خواب آن‌ها را بر هم بزند و از طرف ديگر هم حسين‏ عليه السلام آمده است تا آن فرهنگ را بر هم زند. از يك طرف نبايد هرج و مرج طلب باشد و خواب مردم را آشفته نكند و از آن طرف اين تهمت را نبايد بپذيرد، و امّا حسين عليه السلام بايد شرايط را دگرگون كند يعني شرايطي را كه يزيد در آن اَمن است بايد به هم بزند و شرايطي به وجود آورد تا مردم در آن ساده زندگي كنند، تا آرام آرام متعالي شوند. اين‌جاست كه حركات و گفتار و دلسوزي و نصيحت‏هاي امام‏ عليه السلام براي شما معنا دار مي‏شود، حُرّ به امام مي‏گويد چرا به سمت كوفه آمدي؟ امام نامه‏هاي كوفيان را جلوي او مي‏آورد و مي‏گويد اگر مي‏خواهيد من برمي‏گردم. البته در جلسات قبل عرض كردم كه برگشتن امام به اين معنا نبود كه از نهضت حسيني برگردد، بلكه به اين معنا بود كه تهمت شورشگر و هرج و مرج‌طلب به او بي‌رنگ شود، تا بتواند جامعه را هدايت كند.
در جنگ‌هاي عرب رسم بر اين است كه اگر فردي زره بپوشد و با اسب وارد ميدان شود، يعني قصد جنگ دارد ولي اگر عمامه داشته باشد و با قبا بيايد، يعني نمي‏خواهد جنگ كند. در صبح روز عاشورا حضرت‌اباعبدالله‏ عليه السلام عمامه بر سر دارند و قبا پوشيده‌اند، سوار بر شتر مي‏شوند و دشمن را نصيحت مي‏كنند يعني من با شما جنگ ندارم، براي يزيد و عبيدالله بن زياد اين حالت خيلي سخت است، چون نمي‏دانند با امام‌حسين عليه السلام چه كار كنند؟ دلشان مي‏خواست امام‌حسين‏ عليه السلام بدون اين حركات و جداي از فرهنگ حسيني با آن‌ها بجنگد و آن‌ها هم با حسين جنگ كنند تا اين جنگ يك مبارزه نظامي و سياسي تلقي شود، ولي در حقيقت اين جنگ يك جبهه و يك مبارزه بين حق و باطل شد و امام‌حسين عليه السلام با حكمت حسيني نهضتي بر پا كرد كه در عين اتهام هرج و مرج طلب، لقمه اين تهمت‏ها نگردد و فرهنگ معاويه‏اي نتواند اين تهمت را به امام و فرهنگ حسيني بچسباند.
صحبت اين است كه اگر شما امروز حرف حقي بزنيد، آيا فرهنگ مدرنيته نمي‏تواند شما را متهم به خشونت‏طلبي كند؟ حتماً مي‏تواند، فرهنگ معاويه‏اي ديروز و غرب امروز به‌گونه‏اي است كه هركس حرف حقي بزند حتي به زيبايي حركت امام‌حسين‏ عليه السلام، او را به خشونت طلبي متهم مي‌كند، ولي اگر حسيني عمل كنيد اين اتهام بر جاي نمي‌ماند.
فرهنگ معاويه‏اي، امنيتي به مردم خودش داده است كه خيلي از افراد را صرف اين‌كه هماهنگ آن فرهنگ نباشد، ديوانه و شورشي حساب مي‏كند، شما حتماً تاريخ ساختن ديوانه‌خانه‌ها را مي‏دانيد. حدود150 سال پيش از اين چيزي به عنوان ديوانه‌خانه نداشتيم. «ميشل‌فوكو» دربارة تاريخِ به‌وجودآمدن ديوانه‌خانه مي‌گويد: تمدن غرب؛ كسي را كه حركاتش مخالف اين تمدن بود، ديوانه حساب كرد و بر اين اساس ديوانه‌خانه‌ها را ساخت.
خدا رحمت كند شهيد محمدمنتظري را، او متوجّه شده بود كه مهندس بازرگان از طريق دولت موقت، فرهنگ غرب را به كشور ما مي‏آورد، او و امثال او فهميده بودند چيزي به كشور ما وارد مي‏شود كه انسانيّت را مي‏گيرد. جمله بازرگان اين بود كه ما ايران آباد مي‏خواهيم. شهيد محمد‌منتظري كه در رژيم شاه زندان رفت و شكنجه ديد، تا يك ايران الهي به‌وجود آيد، جملات و حركات بازرگان را نمي‏توانست طاقت بياورد و اعتراض مي‏كرد به همين دليل بازرگان به او تهمت ديوانه‌بودن مي‌زند چون او با آن‌چه دولت موقت در سر داشت هماهنگ نبود. فرهنگ معاويه نيز چنين جوّي به‌وجود آورده بود تا در اذهان عمومي حضرت‌حسين عليه السلام را به‌عنوان يك فرد شورشي و ناراضي و غير قابل تحمل معرفي كند. اين‌جاست كه مي‏بينيد: حسين عليه السلام شرايطي را به وجود آورد كه نتوانند به او تهمت شورشي بزنند، به نصيحت‌هاي حضرت اگر دقت كنيد، مي‏بينيد كه نه نظام حاكم را تأييد مي‏كرد، نه بهانة جنگ‌كردن با خود را به آن‌ها مي‏داد و اين براي يزيد و عبيدالله‌بن‌زياد پديده مشكلي بود.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه بيستم
ملاك شناخت حقّ و باطل، موجب رهايي از پوچي
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
كربلا؛ بزرگترين سبقت‌هاي اخلاقي
اين حقيقت را مي‏دانيم كه نهضت اباعبدالله عليه السلام، داراي گوهرهاي ارزشمندي است كه بايد تلاش كنيم، آرام‌آرام، آن‌ها را به‌دست آوريم و اين معناي همان مطلب قبلي است كه نهضت ابا‌عبدالله عليه السلام بطن‏ها و بطوني دارد، و ياران اباعبدالله عليه السلام هم متوجّه اين موضوع بودند، و همين كشف و شهودي كه ياران اباعبدالله‏ عليه السلام نسبت به نهضت حضرت داشتند كمك كرد تا نهضت حسيني به خوبي و درستي محقق شود. آنچه مقدمتاً خدمت عزيزان عرض مي‏كنم و تأكيد هم دارم اين است كه بالاخره بايد تلاش كرد تا به وسع خودمان به گوهرها و بطون كربلا دست پيدا كنيم و اين كار شدني است. البته نياز به نوري دارد مثل نوري كه شما به عنوان مثال در سخنان شهيد مطهري(رحمة‌الله‌عليه) مي‏بينيد، نگاه شهيد مطهري(رحمة‌الله‌عليه) به نهضت كربلا با نگاه بعضي‏ها به اين نهضت خيلي متفاوت است.
اصحاب كربلاخودشان نورانيتي نسبت به كربلا دارند كه به خوبي مي‏فهمند كربلا يك حادثه استثنايي است، و اين‌جاست كه بايد از فهم‌هاي عادي گذشت تا كربلا فهميده شود. به قول بزرگان ما، كربلا نمايش بزرگترين سبقت‏هاي اخلاقي است. نبايد از اين موضوع به سادگي گذشت، مگر مي‏شود اين‌ها را ناديده گرفت؟ اصحاب كربلا فهميده بودند كه يك حادثه استثنايي به دست اينها در حال واقع شدن است، و اين هم به خاطر نور حسين عليه السلام و ولايت حسين عليه السلام است كه مي‏دانستند با مدد حسين عليه السلام اين كار را مي‏شود به انجام رساند. و اين را هم مي‏دانيم كه مشكلات حل ناشدني به مدد و كمك يك انسان معصوم و با توسل به اين ذوات مقدّس، حل مي‏شود و به انجام مي‏رسد و تقريباً همه شما در طول زندگي‏تان اين موضوع را تجربه كرده‏ايد كه گاهي در مورد حلّ يك مشكل، با يك حالت نااميدي نسبت به امكانات خودتان روبه‌رو مي‏شويد ولي با توسل به ائمه اطهار آن مشكل حل شده است. حضرت اباعبدالله‏ عليه السلام چيزي را در رابطه با نهضت خود متوجّه است كه بقيه به‌راحتي نمي‌توانند آن را متوجّه شوند. اصحاب آن حضرت هم آن را در حدّ خودشان مي‏فهمند كه در چه كار بزرگي وارد شده‏اند و تأثير آن تأثيري در گستره هستي است.
همان چيزي كه امروز من و شما تلاش مي‏كنيم تا ذره‏اي از آنچه را كه اباعبدالله عليه السلام براي ما گذاشته است بفهميم، و تلاش اميدوار كننده‏اي هم انجام مي‏دهيم، چراكه خبري هست و بايد آن خبر را دريافت كرد. آن هم نه خبري كه با حواس و انديشه عادي دريافت شده باشد، نه! بايد ابعاد عميق‏تر ادراك و شعور خود را به صحنه بياوريم و اين كار همت عالي مي‏طلبد، يعني: اَلصَّلا، اي باده خواران، اَلصَّلا. آيا دقت كرده‏ايد، بعضي از افراد چيزهايي از حقيقت به‌دست آورده‏اند كه به جهت آن حقايق با يك الفباي ديگري زندگي مي‏كنند، به خصوص من اين را در فاطمه‌زهراء سلام الله عليها حسّ مي‏كنم، يك چيزي در دنياي حضرت فاطمه سلام الله عليها وجود دارد كه خاصيت‌هاي خاص خود را دارد و خود ائمه عليهم السلام آن را كشف كرده بودند. يك چيزهايي هم به همان معنا در مقام اباعبدالله عليه السلام وجود دارد كه دريافت آن با خواندن كتاب و درس و مدرسه ميسّر نيست، يك تلاش روحاني مي‏خواهد.
نجات از پوچي، گوهري از گوهرهاي كربلا
در اين جلسات متعددي كه گذرانديم، خواستيم يكي از گوهرهاي نهضت اباعبدالله عليه السلام را تحت عنوان «كربلا مبارزه با پوچي‏ها» بفهميم و به همين جهت باب آن را گشوديم. ما معتقديم يكي از گوهرهايي كه در نهضت كربلا وجود دارد اين است كه اباعبدالله عليه السلام مي‏خواهد، انساني را كه در حال پوچ شدن است نجات دهد، ممكن است شما بپرسيد مگر اين مقصود و هدف كلّ دين نيست؟ آري هدف كلّ دين همين است ولي شما توجه داشته باشيد، ببينيد مگر در جنگ بدر، پدر همين معاويه و يا به عبارتي پدر بزرگ همين يزيد نبود كه به جنگ پيامبر صلی الله عليه و آله آمده بود؟ ولي آنچه كه در كربلا واقع شد در جنگ بدر واقع نشد، يعني اين زمينه و شرايطي كه براي اصحاب كربلا فراهم بود كه تا آن مرحله پيش بروند براي اصحاب بدر فراهم نبود، و از اين جاست كه مي‏گوييم نمود نهايي دين در كربلا ظاهر گرديد. جنگ بدر در تاريخ اسلام جنگ بزرگي است، چون تعيين كننده بود، يك طرف نور عجيب و طرف ديگر ظلمت عجيب و لذا به تعبيري كربلا جبهه رشد يافته جنگ بدر است كه به لطف خدا به دست ياوران اباعبدالله‌الحسين عليه السلام به وجود آمد و به همين دليل نقطه‏هاي عطف و نهايت‌هايي در آن هست كه مخصوص به خود آن است و جا دارد كه بگوييم، نهايتِ نجات پوچي انسان به رهبري حسين عليه السلام در مقابل نهايتِ فرهنگ جاهليت به رهبري معاويه غرب‌زده (آن‌گونه كه بحث شد) در كربلا واقع شده است. اگر به اين نكته رسيديم كه گوهري از گوهرهاي نهضت اباعبدالله‏ عليه السلام فرار از پوچي و به عبارتي ديگر نجات از پوچي هاست، به اندازه‏اي كه از اين زاويه به كربلا نگاه كنيم، به همان اندازه از پوچي و بي‏ثمري نجات پيدا مي‏كنيم.
كشتن بي‏تهديد
فرهنگ معاويه‏اي تمام اصول جامعه ديني را در هم مي‏ريزد و مي‏خشكاند و در عين حال كار خود را در ظاهري از انسان دوستي مي‏آرايد در حالي‌كه انسانيّت را متلاشي مي‏كند. بدون اين‌كه آب از آب تكان بخورد نظم‏هاي اصيل انساني را از بين مي‏برد، بدون اين‌كه كسي متوجّه شود چه بر سرش آمده، مگر آن كس كه مي‏تواند بين حق و باطل تمييز دهد و دغدغه حق بودن كارها را دارد و چنين كسي از همه مخالفان فرهنگ معاويه‏اي خطرناك‏تر است بدون آن كه انسان شروري باشد و بخواهد تخريب مادي به بار آورد و به همين جهت در چنين فرهنگي همه جانيان پذيرفته مي‏شوند تا به زندگي پوچ خود ادامه دهند، مگرانساني كه بين حق وباطل تمييز مي‏دهد و باطل و پوچي را مي‏شناسد.
در زمان معاويه تقريباً كسي از مسلمانان نفهميد كه معاويه دارد دينش را از او مي‏گيرد، مي‏گفتند معاويه، حُجْرِبْنِ عَدي‏ را مي كشد، اشكالي ندارد چراكه حُجْر كمي تند و خشن است. آن‏ها نيامدند بررسي كنند كه با اين كارهاي معاويه چه بلايي بر سر مردم مي‏آيد. مي‏گفتند معاويه مي‏خواهد كشور را اداره كند و اجازه هم مي‏دهد ما مسلماني كنيم، حال اگر حُجْر را هم كشت، چيز خاصي به وجود نيامده است و با كشتن يك انسان كه خطر بزرگي به وجود نمي‏آيد. خدا كند ما اين موضوع را خوب متوجّه شويم كه فرهنگ معاويه‏اي، فرهنگ ضد اسلام ولي در اسلام و براي مقابله با اسلامِ جهاني و ابدي بوده است. در دل اسلامي كه بناست بشر را تا آخرالزّمان تغذيه كند فرهنگ معاويه‏اي آن‌چنان جا پيدا كرده است كه اسلام از دست مي‏رود، بدون اين‌كه افراد بفهمند، چراكه فهميدن آن يك شعور و دقت بيشتري نسبت به شعور عمومي مي‏خواهد. اول بايد روشن شود عمق فاجعه از كجاست و چرا در متن اسلام چنين رخنه‏اي ايجاد مي‏شود؟
به عنوان مثال به تاريخ دوره معاصر نگاه كنيم، رضاخان براي ما، واقعاً خطري نداشت، فقط ملت ما را كوبيد و كشت ولي معاويه كه رضاخان نيست، رضاخان از روزي كه بر سر كار آمده بود، همه مي‏دانستند كه او يك وابسته انگليسي و يك قلدر مزدور است. ديديد كه نتيجه هم نگرفت، و به قول يكي از دانشمندان علت اين‌كه در آن فضاي غرب زده زنان ايراني بيشتر با چادر به سركردن مأنوس شدند اين بود كه رضاخان - مأمورِ دشمن - آمده بود تا چادر را بردارد و مردم ايران فهميدند كه چادر به سركردن اصالتي دارد كه دشمن نمي‏خواهد برايشان باقي بماند. عمق فاجعه در فرهنگ معاويه‏اي اين‌جاست كه معاويه نمي‏گذارد خود خواهي تو تهديد بشود تا خطر را حسّ كني و به مقابله برخيزي - يعني تا انسان خود خواهي‏اش از بين نرود و جاي آن را حق خواهي نگيرد، معاويه را به عنوان خطر نمي‏شناسد چون فرهنگ معاويه با امنيت دادن به خود خواهي‏هاي انسان‏ها جاي خود را باز مي‏كند و جز امام معصوم‏ عليه السلام چه كسي خودخواه نيست؟
نظم‏هاي خطرناك‏
فرهنگ معاويه‏اي نظم هاي اصيل انساني را از بين مي‏برد بدون اين‌كه كسي متوجّه شود چه چيزي بر سرش آمده است.
در جلسه گذشته راجع به اين موضوع صحبت نموديم، ولي معني كردن نظم حسيني و نظم معاويه‏اي نياز به دقت و تلاش بيشتري دارد. تعبير جلسه قبل اين بود كه نظم حسيني، نظمي است كه مقصدش ارتباط انسان با خدا و غيب است، نه امنيت دادن به نفس امّاره، و نظم معاويه‏اي، نظم انضباط زمين و فربه نمودن نفس امّاره است. براي اين‌كه به بحث نزديك شويم مثالي مي‏زنيم. شما حتماً در دستورات علماء شنيده‏ايد كه انسان بايد به مرحله «مراقبه» برسد، حالا يك فرد «جنتلمن» و انسان منظم در فرهنگ مدرنيته را با سالكي كه در حال مراقبه است در نظر بگيريد، اولي آدمي است كه خيلي در كارهايش نظم و پرستيژ دارد، گره كراواتش منظم است، كت و شلوار اتو كرده مي‏پوشد، موهايش منظم است، راه رفتنش منظم است، سخن گفتن و همه كارهايش منظم و سر وقت است، پشت چراغ قرمز هم توقف مي‏كند، خلاصه در اين‌گونه نظم و انضباط غوغاست. دومي كه در حال مراقبه است، مواظب است يك غيبت نكند، فكر بدي به قلبش خطور نكند، پشت چراغ قرمز هم مي‏ايستد چراكه انضباط زميني، كار همه انسان‌هايي است كه در زمين مقيم‌اند. امام‌خميني(رحمة‌الله‌عليه) هم به‌عنوان يك آدم منظم، در نوفل‌لوشاتو وقتي گوسفندي را در باغ پشت ساختمان اقامت ايشان بر خلاف قانون فرانسه ذبح كردند و براي امام آبگوشت تهيه كردند، امام پرسيدند آيا ذبح گوسفند در داخل باغ مطابق با قانون فرانسه هست؟ گفتند: نه، دولت فرانسه چنين اجازه‏اي را نمي‏دهد. امام از خوردن آبگوشت امتناع كردند. همراهان امام مي‏گفتند: ما مي‏دانستيم كه امام آبگوشت دوست دارند اما آن آبگوشت را نخوردند چون نظم زميني بايد رعايت شود. اما نظم زميني، تنها نظمي نيست كه امام‌حسين عليه السلام آمده است تا آن را ايجاد كند. نظم اهل مراقبه را ببينيد، آن‌چنان مواظب است كه كوچكترين خطور قلبي، يك گناه، يك غفلت، در تمام شخصيتش حاصل نشود، يعني انساني كه در مراقبه مي‏رود، در نظمي زندگي مي‏كند كه زمين را به آسمان پيوند زده است و چنين نظمي است كه فرهنگ معاويه‏اي را ويران مي‏كند.
فرهنگ رومي معاويه، نظم‏هاي اصيل انساني را از بين مي‏برد، گاهي انسان ديگر نمي‏تواند در فضاي نظم معاويه‏اي تنفس كند، هر كاري مي‏كند و هر برنامه ريزي كه مي‏كند مي‏بيند به آنچه مي‏خواهد نمي‏رسد، اين نظام معاويه‏اي است كه نظم‏هاي اصيل را از بين مي‏برد و اين نظم حسيني است كه با حكمت الهي به بشر و جهان نگاه مي‏كند و آن را اداره مي‏كند.
نظم‏هاي اصيل انساني را معاويه از بين مي‏برد، بدون اين‌كه كسي متوجّه شود چه بر سرش آمده، مگر كسي كه مي تواند حق و باطل را تمييز دهد.
بودن حسين عليه السلام يعني باطل‌بودن يزيد
روي اين موضوع فكر كنيد كه چرا حكومت يزيد اصرار دارد كه حسين‏ عليه السلام بيعت كند؟ همان طور كه مي‏دانيد خيلي از افراد بيعت نكردند، عبدالله‏بن‏زبير و عبدالله‏بن‏عمر و امثال اين‌ها هم بيعت نكردند و در مكه هم آزادانه زندگي مي‏كردند، هيچ نامه‏اي هم از يزيد براي امير مكه نيامد كه عبدالله‏بن‏عمر يا عبدالله‏بن‏زبير يا هركس ديگر كه بيعت ننموده، بكشيد، فقط دستور آمد كه حسين عليه السلام را بكشيد. مأموراني كه بنا بود امام‌حسين عليه السلام را بكشند روز هفتم ماه ذي‌الحجه وارد مكه شدند و احرام بستند و روز هشتم بود كه امام‌حسين عليه السلام از مكه خارج شدند و قرار بود كه در موقع رسمي شدن مراسم حج توسط شمشيرهايي كه زير احرام خود بسته بودند امام‌حسين عليه السلام را بكشند. بحث اين است كه چرا حسين عليه السلام بايد كشته شود؟ چرا كساني چون عبدالله‏بن‏زبير و يا عبدالله‏بن‏عمر كه مخالفت هم مي‏كردند نبايد كشته شوند؟ بودنِ حسين عليه السلام آن نوع بودني است كه معناي حق و باطل را مي‏فهمد و مي‏فهماند. بودني مثل بودن عبدالله‏بن‏عمر آن‌چنان بودي نيست كه مردم به‌وسيله او معني حق و باطل را بفهمند‏ چراكه خودش يك يزيد ديگر است، منتها در ظاهري مقدّس.
شما تاريخ را مطالعه كنيد؛ عبدالله‌بن‌عمر به حضرت‌علي عليه السلام مي‏گويد: اي علي! من شك دارم كه تو جانشين پيامبر هستي، بنابراين نه با تو درگير مي‏شوم و نه با تو بيعت مي‏كنم. اين روحيه عبدالله‏بن‏عمر است، آنگاه همين آقا وقتي حَجّاج بن يوسف ثقفي آن جلاّد خون ريز حاكم مي‏شود شبانه و بدون فوت وقت خود را به دارالخلافه مي‏رساند، مي‏گويد آمده‏ام تا با حَجّاج بيعت كنم، مي‏گويند حَجّاج خواب است، مي‏گويد به او بگوييد اگر من با امام زمانم بيعت نكنم، گناه كرده‏ام و تا بيعت نكنم نمي‏روم و حَجّاج در حالي كه در رختخواب دراز كشيده مي‏گويد، بيايد با پايم بيعت كند و عبدالله‏بن‏عمر مي‏رود با پاي حجاج بيعت مي‏كند، نكند كه از عهد امام زمانش روي گردان شده باشد!! به همين دليل است كه امثال عبدالله‏بن‏عمر براي يزيد خطر ندارند و هيچ وقت هم دستور كشتنشان صادر نمي‏شود. آنچه مهم است اين است كه بدانيد حسين عليه السلام بودنش چنان است كه از طريق او معني باطل بودن يزيد كاملاً روشن مي‏شود. ولي بودن عبدالله‏بن‏عمر و عبدالله‏بن‏زبير بودني نيست كه به معناي باطل بودن يزيد باشد. چرا؟ چون نه خودشان حقّ‏اند و نه حقّ‏شناس‌اند.
اين‌جاست كه مي‏خواهيم اشاره‌اي گذرا به اين موضوع داشته باشيم كه چرا شيعه در جهان اين قدر در فشار واقع مي‏شود؟ اين‌ها نمي‏خواهند شيعه در دنيا مطرح شود، فلان عارف، فلان فرمانده طالبان در دنيا مطرح مي‏شود ولي اگر دقت كرده باشيد مي‏بينيد كه در اين چند ساله به شدّت رهبري انقلاب را در بايكوت خبري قرار داده‏اند و به شدّت تلاش دارند كه يك كلمه از حرف‌هاي ايشان به گوش جهانيان نرسد. اين را در نظر داشته باشيد كه شيعه حق را مي‏شناسد، اگر مطرح شود، جهانِ باطل، باطل بودنش روشن مي‏شود. بر اين اساس است كه بايد شيعه مطرح نشود. بيشتر كتاب‌هاي دنيا در مورد اسلام را مطالعه كنيد، پُر است از حرف‌هاي اهل سنّت، ولي در مورد شيعه نهايت پنهان كاري را اعمال مي‏كنند، بعد هم كه آن را مطرح مي‏كنند مي‏گويند فرقه‏اي است از فرق اسلامي. به عنوان مثال در كنار فرقه‏اي مانند مرجئه يا خوارج مطرح مي‏كنند، يعني شيعه به اندازه وهّابيت هم در جهان تبليغات غرب مطرح نيست! چرا؟ چون شيعه مكتبي است كه حق را مي‏تواند مطرح كند. شما نگران نباشيد از اين‌كه در فرهنگ روزنامه‏اي جهان، شيعه مطرح نيست، جهان به اندازه‏اي كه حق گراست شيعه گراست، و به اندازه زيادي كه باطل گراست، غير شيعه گراست. شما هر وقت ديديد در جامعه باطل‌‏گرا، نمره بيست آورده‏ايد، بترسيد. شما دغدغه مطرح شدن نداشته باشيد، دغدغه حق بودن داشته باشيد، وگرنه با وجود اين انقلاب هم نمي‏توانيد خود را نجات دهيد.
بنده حقيقتاً تنها اميدم اين است كه بحمدالله مسؤلان اصلي نظام اسلامي يك چنين سير و سلوكي دارند، اين‌ها پايه‌هاي حركات خود را بر روي چيزهايي گذاشته‌اند كه حقّ گم نشود. گاهي فرهنگي مي‏آيد، تحت عنوان گفتگو با جوانان كه بايد دل جوان‌ها را به دست آورد، سوت و كف مي‏زند و دست‌هاي دختران هم از حجاب بيرون مي‏شود، ولي يك مرتبه مسؤلان اصلي نظام فرهنگي را مطرح مي‏كنند كه ببينيد مي‏توان با جوان‌ها به گونه‏اي ديگر حرف زد، يعني به عبارتي دائماً فرهنگ حقّ توسط ايشان جلوه گر مي‏شود. وقتي حقّ جلوه گر شد، خيلي‏ها متوجّه مي‏شوند و بدان عمل مي‏كنند، لازم نيست به جوان بگوييم چرا به صورت غير سالم سوت زدي، با ارائه روش‌هاي خوب آن‌ها متوجّه بطلان كارشان مي‏‌شوند. شما صحبت‌هاي حضرت ‌ابا‌عبدالله عليه السلام در روز عاشورا را مطالعه كنيد، اين همه دلسوزي با لشكر عمرسعد چه معنايي مي‏دهد؟ اين همه دلسوزي انسان را مبهوت مي‏كند! عمل امام‏ عليه السلام يعني ما آمده‏ايم تا صلح كل شويم و در دل اين همه حرف‌ها، مي‏بينيد كه مبارزه هم مي‏كند. تاريخ مي‏گويد كه وقتي حضرت اباعبدالله‏ عليه السلام شمشير كشيد هيبت حضرت لشكر سي هزار نفري را به عقب راند. اين مطلب را كساني مي‏گويند كه سعي داشتند حضرت اباعبدالله عليه السلام را ضعيف جلوه دهند. عُمر سَعد فرياد مي‏زند و مي‏گويد اين پسر قاتل عرب است، همه به حضرت نيزه پراني مي‏كنند. روحيه خيلي عجيبي است كه بعد از آن همه دلسوزي، وقتي صلح كل بايد با بدي بجنگد ديگر كوتاه نمي‏آيد، ترديد ندارد و مردانه مي‏جنگد.
روش‌هاي مقابله با حق
روش اول؛ روشي است كه معاويه عمل كرد، معاويه مي‏دانست حسيني كه حقّ را مي‏شناسد، نبايد مطرحش نمود، براي همين هم حضرت اباعبدالله عليه السلام قبل از شروع نهضت يعني قبل از اين‌كه يزيد بر سر كار بيايد به معاويه به شدّت در نامه‌هايشان حمله مي‏كنند، نامه‏اي دارند كه حضرت مي‏فرمايند: من تو را بزرگترين بلاي جامعه اسلامي مي‏دانم، و خود حضرت هم مي‏فرمايند بحث جنگ بين من و تو نيست - چون حضرت به صلح برادرشان در مقابل معاويه پاي بندند- معاويه هم اين قدر مي‏فهمد كه نبايد با حسين عليه السلام رو‌به‌رو شود، چون حسين عليه السلام مطرح مي‏شود. و ظاهراً در وصيتي كه به يزيد دارد مي‏گويد حسين را نكش.
روش دوم؛ همان روش يزيد است كه بايد حسين را بكشيم و كار را تمام كنيم. البته نظر معاويه و يزيد هر دو در اين است كه حسين عليه السلام نباشد، و مسلّم است كه حضرت اباعبدالله عليه السلام منتظرند تا در شرايط جديد، حمله جديد بكنند، و كاري به اين موضوع ندارند كه يزيد مي‏خواهد حضرت را بكشد يا نكشد. يزيد هم تلاش مي‏كند تا شرايط را به نفع خودش تمام كند و اتفاقاً به نفع اباعبدالله عليه السلام تمام شد. چون حكمت حسيني حكمتي است كه در مقابل روش پرفشار و خفقان هم مي‏تواند خودش را ثابت بكند.
روش سوم؛ كه تركيبي از روش اول و دوم است، روشي است كه هنوز به كار مي‏برند و بيشتر شبيه روش معاويه‏اي است، يعني نمي‏خواهند شيعه خيلي مطرح شود. آمريكايي‌ها چون نمي‏فهمند چه‌كار‏كنند، يزيدي عمل مي‏كنند، و اروپايي‌ها به روش معاويه‏اي عمل مي‏كنند، پس اين جنگي كه ما امروز بين شيعه و دنيا داريم، تركيبي از روش معاويه و يزيد را در مقابل خود داريم، براي همين هم بايد هوشيارانه عمل كنيم، تا بتوانيم در اين نهضت به آن نهايتي كه مي‏خواهيم، برسيم.
حسين عليه السلام براي جهان كفرخطرناك هست، ولي شرور نيست
براي نظام كفرِ يزيدي و معاويه‏اي، خطر شيعه و به خصوص خطر اباعبدالله‏ عليه السلام در چيست؟ در اين است كه حسين عليه السلام حقّ و باطل را مي‏شناسد و دغدغه حقّ بودن كارها را دارد. امام‌حسين عليه السلام روي مطلبي دست مي‏گذارد و مي‏گويد كه حق است يا نه. و چنين فردي بدون اين‌كه انسان شروري باشد از همه مخالفان فرهنگ معاويه‏اي براي فرهنگ معاويه‏اي خطرناكتر است. عبدالله‏بن‏زبير، انسان قلدر و شروري است، جنگ به راه مي‏اندازد و مي‏كشد، چند سال بعد از حادثه كربلا هم مكه را گرفت، در حالي‌كه امام‌حسين عليه السلام براي حكومت معاويه خطرناك است، ولي شرور نيست. ببينيد كه براي يزيد چقدر سخت است كه با اين امام بجنگد. خدا امام‌خميني را رحمت كند كه در قرن حاضر، پايه‌گذار اين روش بود، كه ثابت كند ما شرور نيستيم ولي با همه جهان باطل در مي‏افتيم. وقايع زمان جنگ را مرور كنيد، شيعيان حزب الله لبنان - كه خدا قوتشان بدهد- در تنگه سوئز مين كار گذاشتند، امام با شنيدن اين موضوع به شدت با آن‌ها دعوا كردند كه چرا امنيت جهاني را به هم مي‏زنيد؟ ما آمديم كه انسان شروري نباشيم ولي حق باشيم و اگر جوانان حزب‌الله نجات پيدا كردند به همين جهت نجات پيدا كردند كه همچون مولايشان حسين عليه السلام شرور نبودند ولي از حقّ هم كوتاه نيامدند و اين‌گونه زندگي كردن خيلي سخت است، گاهي مسلماناني را مي‏بينيم كه مي‏خواهند جلوي انحرافات نظام غربي را بگيرند اما نمي‏توانند شرور نباشند لذا از تلاش خود نتيجه نمي‏گيرند.
حسين عليه السلام خيلي قهرمان است چراكه او خطرناك ترين عنصر براي نظام اموي است بدون آن كه انسان شروري باشد و بخواهد تخريب مادي به بار آورد، جملات حضرت را در شب و روز عاشورا بنگريد او تماماً به عنوان يك مصلح بزرگ در صحنه است، نه يك انسان تخريب كننده، و به همين جهت در فرهنگ معاويه‏اي همه جانيان پذيرفته مي‏شوند تا به زندگي پوچ خود ادامه دهند، مگر انساني كه بين حق و باطل تمييز مي‏دهد و باطل و پوچي را مي‏شناساند. اما حسين عليه السلام اين قدر به مكتب و نهضت خودش اطمينان دارد كه در جهاني كه بر اساس برنامه «..... ما خَلَقَ‌اللهُ السَّمواتِ وَ الاْرْضَ وَ ما بَيْنَهُما اِلاّ بِاْلحَقِّ.....» آفريده شده است مي‏تواند خودش‏ را با روش هاي حقّ ثابت كند. اين چنين انساني ترس ندارد از اين كه حالا عمرسعد با سي هزار نفر از لشكريانش به مقابله او آيد. يعني شما اگر مي‏ترسيد و مي‏لرزيد و گاهي خشونت را از حد تعادل ديني‏اش خارج مي‏كنيد به اين علت است كه نمي‏دانيد در نظامي كه خدا ساخته است مي‏شود حق را تثبيت كرد و حسين عليه السلام توانست خودش را تثبيت كند، نمونه‏اش همين است كه امروز من و شما دغدغه فهم حسين‏ عليه السلام را داريم و مي‏دانيم كه بايد به حسين عليه السلام نزديك شويم تا نجات يابيم و برنامه‏هاي مان به ثمر برسد.
وقتي فرهنگ معاويه‏اي ريشه هاي خود را محكم كرد، ديگر انتخاب بين حق و باطل گم مي‏شود و انتخاب ميان ناحق‏ها باقي مي‏ماند، زشتي شرّ گم مي‏شود و باطل از باطل بودن مي افتد، در اين حال هر انتخابي پوچ و بي‏معني گشته و خشم‏ها و غم‏ها و شادي‏ها همه سر و ته يك كرباس اند و اين مسئله از ديد بسياري پنهان مي‏ماند مگر آن كس كه ملاك انتخابش هنوز بر محور حق و باطل دور مي‏زند و نه هيچ چيز ديگر، چنين انساني را شعار ترقي و توسعه و رفاه و وسعتِ فتوحات نمي‏فريبند و فقط به حق يا باطل بودن موضوع مي‏انديشد و نهضت اباعبدالله عليه السلام در موقعي كه همه چيز مطرح بود مگر حق و باطل بودن امور، جهت‏ها را به سوي تمييز حق از باطل كشاند تا آنچه پوچ و بي‌معني شده است از چشم‏ها پنهان نماند.
فرهنگ غفلت از حقّ و باطل‏
همه تلاش معاويه براي اين است كه كاري بكند كه بحث حقّ و باطل در ميان نباشد، شما اين جمله را در بين اهل سنّت زياد شنيده‏ايد كه اختلاف صحابه رسول‏خدا صلی الله عليه و آله در اجتهادشان است، يعني اميرالمؤمنين‏ عليه السلام يك اجتهاد داشتند و مخالفان شان هم اجتهاد مخصوص خودشان را داشتند. خوب دقت كنيد اين فرهنگ مي‏خواهد بگويد حقّ و باطلي در ميان نيست، اين حرف معاويه و رومي‏ها است كه قرائت هاي مختلف از دين، همه حقّ‌اند. معاويه مي‏خواهد بگويد علي عليه السلام و ضد علي عليه السلام هر دو اجتهاد دارند، يعني فرهنگ معاويه فرهنگ گم كردن حقّ و باطل است! و در چنين فرهنگي بدترين آدم‌ها هم خوب هستند. حتي عمروعاص هم خوب است. آري وقتي در فرهنگ حقّ قدم زديم اجتهادهاي حق داريم يعني گاهي نور حق به افراد به طور متفاوت مي‏رسد و ما براي همين هم معتقديم كه در مكتب شيعه كه محور آن حق است همه مجتهدين، به حق اجتهاد مي‏كنند هر چند كه در فهم دين متفاوت هستند، مثل اين‌كه لامپي نور دارد و لامپي ديگر نور بيشتري دارد. ولي اين غير از آن اجتهادي است كه معاويه و امثال او به صحنه آوردند.
شما مي‏دانيد كه اگر الان در كشور سعودي كسي بگويد «اللهم‌العن‌اباسفيان» گردنش را مي‏زنند، چون مي‏گويند ابوسفيان صحابه پيامبر صلی الله عليه و آله است و همه صحابه خوب هستند پس هر كس بگويد «اللهم‌العن‌اباسفيان» به صحابه پيامبر صلی الله عليه و آله توهين كرده است و بايد گردنش را زد! اين فرهنگ از كجا پيدا شد؟ يعني ابوسفيان در دل فرهنگي آبرومند و با ارزش است كه ديگر باطل در آنجا معني ندارد، چون حقّ معني ندارد و در اين‌جا متوجّه مي‏شويم امام‌حسين عليه السلام چه كار بزرگي كردند، نگذاشتند كه باطل بودنِ «باطل» گم و نهادينه شود. امروز ارزيابي هاي جهان اسلام به اين صورت كه در سعودي واقع شده نيست، الحمدلله در بقيه دنيا روز به روز اين فضا در حال رشد است، روح نقّادي پديد آمده است هر چند رگه‏هاي اين نقّادي در قرون اوليه هم به چشم مي‏خورد ولي امروزه با التفات بيشتري مي‏توان اميد پيگيري مسئله را داشت. از جمله شخصيت‌هاي قرن اول هجري كه در عين اهل سنّت بودن نقّادانه به مسئله مي‏نگرد ابن‏قتيبه دينوري است. او در كتاب الامامة و السياسة مطرح مي‏كند شما كه مي‏گوييد تمام صحابه حقّ‌اند و بايد همه را پذيرفت، اگر بين صحابه اختلافي پيش آمد و يكي مسئله‏اي را حقّ دانست و ديگري باطل، چه مي‏شود؟ در حالي كه به گواهي تاريخ خود صحابه هم اختلاف دارند! به عنوان مثال مطرح مي‏كند كه عايشه مي‏گويد: اين كفتار يعني «عثمان» را بكشيد. عايشه به اعتبار اين‌كه با پيامبر عليه السلام بوده است يكي از صحابه است، عثمان هم يكي از صحابه است، حال كه اين‌ها با همديگر اختلاف دارند، فرهنگ معاويه‏اي مي‏گويد، هر دو اجتهاد داشته‏اند، هر چند اجتهادشان متفاوت بوده است ولي هر دو حقّ هستند، و حالا فرهنگ حسين عليه السلام، فرهنگي است كه مي‏خواهد اين فضا را بشكند، كدام فضا را؟ جوّي كه مي‏گويد همه حقّ هستند و باطلي وجود ندارد، امروز هم دقيقاً براي نفي حقّانيت شيعه از همين زاويه به ما حمله مي‏كنند تحت عنوان قرائت‏هاي مختلف از دين.
معاويه و مرگِ حياتِ هدف‌دار
در فرهنگ معاويه، باطل از باطل بودن مي‏افتد و در اين حال هر انتخابي پوچ و بي‌معني گشته يعني شما مي‏توانيد بگوييد مي‏خواهم مثل ابوسفيان زندگي كنم، چون او باطل نيست و يا مي‏توانيد بگوييد كه مي‏خواهيم مثل ائمه معصومين زندگي كنيم، اما نه چون اين حق است، بلكه هر دو، دو نوع زندگي است يعني در اين فضا، ديگر هيچ حقي وجود ندارد كه شما به طرف آن برويد و به نشاط آييد و اين زندگي در حقيقت، مرگ حيات هدفدار است، مرگ انسان حق طلب است، همه چيز، پوچ مي‏شود. اگر باطل در زندگي گم شد و همه حق شدند، همه پوچ مي‏شوند.
فرهنگ معاويه‏اي فرهنگي نيست كه در آن حق يك طرف باشد و باطل در طرفي ديگر. در آن فرهنگ هر كس، هر كاري كند درست است، به عبارتي ديگر همه خطوط مستقيم مي‏شوند، آن وقت كدام صراط حقّ است، هيچ كدام، كدام صراط باطل است؟ هيچ كدام. پس وظيفه ما چيست؟ هر كاري مي‏خواهي بكن، اين همان پلوراليسم ديني است، يعني همه دين ها حقّ هستند. ديگر اين نكته مطرح نيست كه كدام دين حقّ است و كدام دين باطل است. هر جور كه عمل كني حقّ است. حال اگر همه دين ها حقّ شدند، اگر ضد همديگر هم باشند، باز هر دو قابل پذيرش هستند و اين يعني به پوچي رسيدن. دين اسلام مي‏گويد فقط دين اسلام بر حقّ است و بقيه اديان باطل هستند پس شما كه مسلمان هستيد نمي‏توانيد بگوييد همه اديان حق هستند. چراكه اسلام مي‏گويد بقيه باطل هستند. نظريه «پلوراليسمِ ديني» مي‏گويد همه اديان بر حقّ هستند، حالا اگر كسي اين نظريه را بپذيرد به هيچ ديني نمي‏تواند معتقد باشد، چون هيچ ديني نمي‏گويد همه اديان حقّ هستند، دين اسلام مي‏گويد فقط من بر حقّ هستم، دين مسيحيت و يهود هم همين را مي‏گويند، پس اگر گفتي همة اديان در حال حاضر حق‌اند، مجبور هستي كه بي‌دين باشي، و اگر بي‌دين باشي كدام حقّ را داري؟ هيچ حقّي را نداري، و فرهنگ معاويه‏اي يعني همين، تمام فرهنگ معاويه از فرهنگ غرب است و فرهنگ غرب نيهيليسم است، و نيهيليسم فرهنگ نابود كردن حياتِ با نشاط انسان است. شما نظري به غرب داشته باشيد، همه كارهايشان با پُز است، با دكور و آرايش است، تا آدمي كه از زندگي‌اش ثمره متعالي نمي‏خواهد با همين پستي‏ها و آرايش ها زندگي كند.
غرب در ابتدا بي ثمر شد و بعد اين زندگي دروغين را براي خودش مقصد كرد. وقتي باطل از باطل بودن افتاد هر انتخابي پوچ و بي معنا گشته و خشم ها و غم ها و شادي‏ها همه سر و ته يك كرباس مي‏شوند.
غم‌ها و شادي‌هاي زيبا
من نمي‏دانم آيا در دنيا غير از اشك بر امام‌حسين عليه السلام چيزي زيباتر داريم؟ اشكي كه فقط براي حسين عليه السلام فرو ريزد نه اين‌كه ياد كسي بيفتيم و دل بسوزانيم و به اسم امام‌حسين عليه السلام اشك بريزيم، اگر يك مقدار وقت صرف كنيم و حجاب ها را كم‏كم كنار بزنيم، براي حسين عليه السلام مي‏توان گريه كرد. آيا خوشحالي بالاتر از خوشحالي حاكميّت فرهنگ حسين عليه السلام در جامعه داريم؟ اصلاً در فرهنگ حسين‏ عليه السلام غم‏ها و شادي‏ها خيلي نشاط آفرين و زنده هستند. حال نظري به اهل دنيا بيندازيد، غصه‏هاي بيخود، شادي هاي بيخود، براي چه غصه مي‏خورند؟ براي اين‌كه او را كمتر تحويل گرفته‏اند. براي چه شاد هستند؟ براي اين‌كه ماشين خودشان را عوض كرده‏اند، و مدل اين ماشين بالاتر است! آن وقت چرا مدل بالاتر، بهتر است؟ مي‏گويند: نمي‏دانيم ديگر با اين سؤالات سر به سر ما نگذاريد. چرا با تو و در مقابل سؤال تو اين‌گونه برخورد مي‏كنند؟ براي اين‌كه شما شادي هاي بيخود آن‌ها را نگيريد. و اين مسئله از ديد بسياري پنهان مي‏ماند، مگر آن كسي كه ملاك انتخابش هنوز بر محور حق و باطل دور زند.
گاهي ما گرفتار يك سلسله چيزهاي بيخود مي‏شويم، مثلاً، آقا اين دولت خوب است. چرا؟ براي اين كه ديگر برق نمي‏رود و... مگر حالا كه برق نمي‏رود خوب است؟ يا اين‌كه خليفه دوم خوب است براي اين‌كه اسلام را تا پشت فلات تبت توسعه داد و...خوب حالا چرا خوب است؟ حالا مگر اين مسلمان‌ها كه توسط كشورگشايي‌هاي خليفه دوم مسلمان شدند، به صرف نام مسلماني خوب‏اند؟ انسان در اين افكار و واژه‌هاي مبهم مي‏ميرد و پوسيده مي‏شود بدون اين‌كه حقيقت آن‌ها را بفهمد، خوب دقت كنيد، اين واژه‏ها هيچ كدام بد نيست، جنگ كردن نه خوب است نه بد، رفاه نه خوب است نه بد، عمده آن است كه بدانيد اگر معياري براي ارزيابي حق و باطل نداشته باشيد در واژه‌هايي مي‏افتيد كه نه خوب هستند و نه بد، و گرفتار پوچي مي‏شويد. حالا اگر به اين واژه‏ها و موضوعات از ديد حق يا باطل‌بودن نگاه كنيد، اتفاقاً ممكن است رفاه حق باشد، آن جايي كه براي مسلمانان رفاه فراهم كنيد تا بهتر دينداري كنند، نه اين كه صرفاً رفاه برايشان فراهم كنيد. در آن نگاه مي‏بينيد كه ناخودآگاه در طول عمرتان گرفتار چيزي شده‏ايد كه حق نيست، و نتيجه اين مي‏شود كه ناگهان مي‏بينيد با معاويه كنار آمده‏ايد! اگر بگوييد من اين فردي را كه به كار نادرست من ايراد مي‏گيرد ديگر دوست ندارم، كم‏كم مي‏بيني كه خودي و ناخودي را جابجا گرفته‏اي و با دشمنانتان دوستيد و با دوستانتان دشمن هستيد.
اين‌كه مي‏بينيد فرهنگ عمومي جامعه با امام‌حسين عليه السلام همكاري نمي‏كند به اين جهت است كه جامعه حق و باطل را گم كرده است و الاّ همه جهان اسلام بي‌شك در آن روز حسين‏ عليه السلام را از يزيد بيشتر دوست مي‏داشتند ولي قضيه چيز ديگري بود. در اين جامعه به جاي حق طلبيدن، رفاه طلبيدن حاكم شده بود، مثلاً اگر شما يك چيزي به من بدهيد تا من راحت‏تر زندگي كنم، بدم نمي‏آيد، ولي قبل از آن بايد سؤال كنم كه آيا حق است يا باطل؟ اگر مي‏خواهي به من رشوه بدهي باطل است، پس نمي‏خواهم، يعني در جامعه‏اي كه عنصر رفاه مطلوب اصلي شود و عنصر حق گم شود، معاويه با كيسه‏هاي سكه رشد خواهد كرد و يزيد بر سر كار مي‏آيد. البته عنصر رفاه در فضاي حق و باطل جايگاه خود را دارد. يعني دولتمردان نظام اسلامي از آن جهت كه تلاش مي‏كنند تا براي امت اسلامي فضاي آرام و رفاه نسبي فراهم كنند، خاك پايشان را سرمه چشم خواهيم كرد، ولي همواره فرهنگ حق و باطل بايد مطرح باشد و از آن غفلت نشود وگرنه در دل اين رفاه، باطل جاي خود را باز مي‏كند و حق گم مي‏شود.
انسان‌هايي كه از افق حق چشم بر ندارند چنين انسان هايي را شعار ترقي و توسعه و رفاه و وسعت فتوحات، نمي‏فريبد چون به حق و باطل بودن امور مي‏انديشند و نهضت اباعبدالله عليه السلام در موقعي كه همه چيز مطرح بود مگر حق و باطل بودن امور، جهت‏ها را به سوي تمييز حق و باطل كشاند تا آنچه پوچ و بي معني است از چشم‏ها پنهان نماند.
توجه به حق و باطلِ امور، راه نجات
براي اين‌كه نهضت اباعبدالله عليه السلام را كمي احساس كنيم، لازم است تا حس عميقي نسبت به فضاي جامعه مان داشته باشيم تا ببينيم آيا حساسيت بر حق و باطل در جامعه نمود دارد يا خير. مثلاً اگر به اكثر كساني كه رشوه مي‏گيرند و كار را راه مي‏اندازند، بگويي اين رشوه را بگير و كار مرا انجام بده، واقعاً از دست شما عصباني مي‏شوند و مي‏گويند مگر ما رشوه مي‏گيريم؟ ولي اگر بيايي و كاري بكني كه او حسّ نكند اين پول رشوه است و به او بدهي، پول را مي‏گيرد و كار را انجام مي‏دهد. پس بايد كاري كني تا اين حسّ انسان را از اين كه حق و باطلي هست از بين ببري، اگر توانستي اين توجه و حس را از بين ببري مي‏تواني به دست اين آدم همه جنايت‌ها را انجام دهي.
گاهي دوستان مي‏گويند اين بحث ها چه فايده‏اي دارد؟ كشور ما با اين كه مدعي تشيع است خودش نسبت به حق كم توجه شده و گفتن اين حرف‏ها هم نتيجه‏اي ندارد. در جواب عرض مي‏كنم كه اين طور نيست، ائمه معصومين عليهم السلام به ما راه را نشان داده‏اند و اگر تلاش كنيم، زود نتيجه خواهيم گرفت. اين كه شما مي‏بينيد مردم خيلي خوب به امام‌خميني(رحمة‌الله‌عليه) رجوع كردند به اين دليل بود كه ايشان حس توجه به حق و باطل را در مردم زنده كرد. دوران ستم شاهي را در نظر بگيريد، شاه كاري كرده بود كه اين حس در درون مردم و ادارات ما مرده بود و در نتيجه جامعه به مصيبت افتاده بود و سعي امام‌خميني(رحمة‌الله‌عليه) اين بود كه جبهه حق و باطل را به‌وجود آورد و آن‌هايي هم كه مي‏خواهند راه امام را از بين ببرند، تلاش مي‏كنند اين حساسيت روي حق و باطل را از مردم بگيرند.
آن چيزي كه بزرگان ما به ما ياد داده‏اند اين است كه امام‌حسين عليه السلام به اين جهت كه توانست جبهه حق و باطل درست كند، قهرمان پيروز و شكست ناپذير تاريخ است، شما اگر به كتاب‌هاي تاريخ واقعه كربلا حتي كتب اهل سنّت مراجعه كنيد ملاحظه مي‏كنيد كه با نهضت حسين‏ عليه السلام مسئله حق و باطل دوباره در جامعه اسلامي مطرح شد و هر چه جلوتر برويم بيشتر از آن نهضت تغذيه خواهيم كرد. در جنگ بدر هم دو جبهه حق و باطل مطرح شد ولي مي‏بينيد كه مطالب آن نمي‏تواند تاريخ را تغذيه كند، هر چند كه جنگ بدر هم، جنگ حق و باطل بود و كار بدري‏ها بسيار بزرگ و مهم بود ولي ملاك‌هايش، ملاك‌هايي بود كه به مرور زمان تا قله بلند تاريخ كشيده نمي‏شد. جنگ بدر كاري كه كرد اين بود كه تاريخ اسلام را تا كربلا پيش آورد، و تمام اميد كنوني ما به كربلاست، براي اين‌كه مي‏دانيم از كربلا چه كاري بر مي‌آيد.
در كربلا حق و باطل به نهايت، ظهور نمودند و مقابل هم ايستادند، و امروز اگر مي‏خواهيد نجات پيدا كنيد بايد به كربلا و فرهنگ كربلا پيوند بخوريد. موفقيت كربلا صرفاً به اين نيست كه مختار آمد و عبيدالله و بقيه را دستگير كرد و كشت، موفقيت كربلا به آن است كه جبهه حق و باطل در طول تاريخ هويّت پيدا كرد و هويّت هر كدام معلوم شد و ما بايد اين فرصت را از دست ندهيم كه در كشور خودمان و در جهان، جبهه حق و باطل را با حسين عليه السلام روشن كنيم. شناخت حق و باطل و اصرار بر حق بودن، مهمترين چيزي است كه مي‏توان از كربلا نتيجه گرفت. بياييد از هم اكنون، معيارها را بر اساس حق و باطل تنظيم كنيم، از داخل خانه شروع كنيم و به فرزندان بياموزيم كه اين حق است و آن باطل است اگر حق است انجام دهيم و اگر باطل است انجام ندهيم، اين‌جاست كه واژه‌هاي نفوذي منفيِ ضد دين نمي‏توانند جا باز كنند و دوام بياورند.
دو چيز ما را نجات مي‏بخشد، يكي دائم روي حق و باطل بودن هر امري دقت كنيم و ديگري بحث عبوديت و بندگي است كه إن‌شاءالله در فرصتي مناسب روي قسمت دوم بحث خواهيم نمود كه بندگي چه چيزي را اقتضاء مي‏كند. من مثالي عرض مي‏كنم، فرض كنيد دخترتان از شمامي‏پرسد كه چرا من بايد چادر بر سر كنم؟ شما همين دو ملاكي كه عرض كردم را در نظر بگيريد و آن‌ها را تقويت كنيد، به او بگوييد، به نظر تو، خود را بي حجاب براي نامحرم مطرح كردن حق است يا باطل؟ مي‏گويد، باطل، به او بگوييد آيا بنده خدا بودن خوب است يا بد؟مسلم خواهد گفت خوب است. حالا به او بفهمانيد چون اين كار حق است و ما هم بايد بندة خدا باشيم، اين كار را انجام مي‌دهيم. البته اين‌ها به سادگي مورد قبول واقع نمي‏شود، بايد حوصله به خرج داد. شما ببينيد فرهنگ معاويه‏اي براي اين‌كه خودش را تثبيت كند چقدر حرف زده است، چقدر تبليغ كرده است. شما هم بايد به اندازه همان هنرمند باشيد تا بتوانيد زيبايي فرهنگ حق و بندگي را جلوه‏گر نماييد، و اين تلاش مي‏خواهد و البته هم نجات دهنده است، هنر اين است كه نشان دهيم بندگي خدا، چقدر براي عمق جان زيبا و شيرين است.
ما بحثي در فقه داريم تحت اين عنوان كه «اجتهاد مقابل نص حرام است» يعني به عنوان مثال اگر صريحِ آيه قرآن حكمي را بيان كرد نبايد دليل تراشي بكنيم و آن را كنار بگذاريم، حكم همان است كه در آيه شريفه آمده است. خلفاي سه‌گانه بعد از ارتحال پيامبر صلی الله عليه و آله اجتهاد مقابل نص كردند كه نمونه‏هاي آن در تاريخ زياد است، علماي اهل سنّت هم چيزي نگفتند، بعد از واقعه كربلا، علماء اهل سنّت بيدار شدند و آن‌ها هم همچون علماي شيعه، اجتهاد در مقابل نص را حرام دانستند، و قبول دارند كه آن اساس منفي، كار را به فاجعه كربلا رساند. كربلا ثابت كرد كه اگر شما بحث حق وباطل را كنار بگذاريد كار را به كشتن فرزند پيامبر صلی الله عليه و آله خواهد كشاند، ابابكر را در نظر بگيريد، يك كلمه گفته بود و آن اين‌كه به نظر من صلاح نيست خالدبن‌وليد را حدّ بزنيد - مي‏دانيدكه خالد، زناي محصنه انجام داده بود و حكمش سنگسار بود - صحبت امير‌المؤمنين عليه السلام اين بود كه حق است يا باطل؟ صحبت ابابكر اين بود كه صلاح هست يا صلاح نيست، و نتيجه اين بود كه روزگاري نه‌چندان دور كربلا به‌وجود آمد و فرزند رسول‌خدا صلی الله عليه و آله را شهيد كردند. كربلا از آن‌جايي ريشه گرفت كه بحث حق و باطل در جامعه گم شد. و اين را بدانيد همين‌كه شما بحث حق و باطل كرديد، اول خودتان مثل حسين عليه السلام خطرناك مي‏شويد، بحث‌هاي شما با احتياط مطرح مي‏شود ولي سرانجام خود و جامعه‌تان را نجات مي‏دهيد، در نظام شاهنشاهي حاضر بودند خيلي‏ها مطرح شوند ولي امام‌خميني(رحمة‌الله‌عليه) مطرح نشود، چرا؟... براي اين‌كه امام(رحمة‌الله‌عليه) عنصري بود كه مبحث حق و باطل را به ميان آورده بود و او خطري براي جبهه باطل بود. وقتي مسئله حق و باطل بودن امور مطرح شود، همه چيز معني حقيقي خود را پيدا مي‏كند و شما گرفتار حجاب هاي وَهمي و غير واقعي نمي‏شويد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه بيست و يكم
چگونه فرهنگ معاويه‏اي مي‏ميرد
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
شهادتِ «تابلوي تمام نماي ايثار» را آنگاه كه اسلام براي بقاء خود جز با خوني كه بايد ايثار شود، نمي‏ماند به همه عزيزان تبريك و تعزيت عرض مي‏نمايم.
بحمدالله همه شما از حادثه كربلا و وقايع تاريخي مسئله آگاه هستيد، خوب است كه من و شما روي اين موضوع كه «چرا كربلا به اين شكل واقع شد؟» دقت و فكر كنيم حادثة كربلا اين ارزش را دارد كه وقت بگذاريم و بفهميم حضرت اباعبدالله عليه السلام در تلاش خود چه چيزي را براي ما گذاشت، تا ما از اين به بعد بتوانيم از آن خوب استفاده كنيم.
فرهنگي كه در مقابل فرهنگ حسين‏ عليه السلام ايستاد فرهنگ بسيار پيچيده‏اي است. اگر خواستيد امام‌حسين عليه السلام را بشناسيد. بايد فرهنگ پيچيده‏اي را كه روبه‌روي امام‌حسين عليه السلام است بشناسيد تا بفهميد كه حسين عليه السلام در مقابل اين فرهنگ چگونه قهرماني كرده است، اگر ميان دو نفر درگيري به وجود آيد و يكي، ديگري را بزند، مي‏گوييم آن يكي خيلي پهلوان است كه ديگري را با قدرت بدني‏اش مغلوب خود كرده است. حالا به فرهنگ معاويه‏اي و چهل سال حكومت معاويه نظري بيندازيد، قهرماني حسين عليه السلام را هنگامي متوجّه مي‏شويد كه بفهميد معاويه چه كار كرده است.
إن‌شاءالله نور حسين عليه السلام آن بصيرتي را كه ما شديداً به آن نيازمنديم به ما عنايت كند تا همواره حسيني باقي بمانيم، نه يزيدي، نه عبدالله‌بن‌زبيري و نه عبدالله‏بن‏عمري. انسان مقدّس‌مآبي همچون عبدالله‌بن‌عمر خطرناك است، انقلابي ناداني همچون عبدالله‌بن‌زبير نيز خطرناك است و آدم لا اُبالي هم مثل يزيد خطرناك است. آري هميشه و در هر شرايطي كه روح اسلام از ميان جامعه برود سه گروه فكري به صحنه مي‏آيد، به تعبير حضرت امام‌خميني(رحمة‌الله‌عليه)، «مقدّسان احمق» و «سياسيّون خود فروخته» و «لا اُبالي‏هاي فاسد» با انواع تئوري‏ها، باقي مي‏مانند و حالا خود شما قضاوت خواهيد كرد كه در اين شرايط، حسيني ماندن چقدر سخت است.
اما هنوز اميد هست‏
در نظامي كه معاويه بناست بدرخشد ديگر «حق» درخشش خود را از دست مي دهد و انسانيّت محو خواهد شد و عنوان‏هاي واهي و بي محتوا نمايان مي‏گردد و درنتيجه برترين ارزش‏ها بي ارزش مي‏شود، مثلاً به جاي «خدا» واژه «نيك» را به كار مي‏برند تا آرام آرام خدا محو شود، در اين حال هر كس مي‏تواند خود را نمونه انسانيّت بداند بدون اين‌كه به نمونه‏هاي اعلاي معنوي نظري بشود. در اين حال مهم نيست كه مذاهب زيادي به بار مي‏آيد مهم اين است كه ديگر مذهبِ اصلي اصيل در صحنه نباشد. از ذخاير معنوي بشر غفلت مي‏شود، هر چند آداب مذهبي در جامعه جاري است ولي تماماً ظاهري و بي محتوا و بي دل و دماغ است، و نهضت حسيني در چنين شرايطي‏كه همه اميدها براي برگشت به معنويت، گمشده و از دست رفته مي‏نمايد، پيام مي‏دهد كه: امّا هنوز اميد هست و هنوز فرهنگي كه پاسدار غايات معنوي باشد در ميدان است.
يك وقت شما كار خوبي را انجام مي‏دهيد و مي‏گوييد چون خدا خواسته است انجام داده‏ام. اين يك معرفت ديني است و خوب است، اما گاهي مي‏گوييد كه چون اين كار نيك است آن را انجام داده‏ام. مي‌خواهيم عرض كنيم، زيرِ ساية همين شعار است كه حسين عليه السلام كشته مي‏شود! شما به فرهنگ معاويه دقت كنيد، فرهنگ پيچيده‏اي است، او نيامد بگويد اسلام را نمي‏خواهيم، معاويه كاري كرد كه فرهنگ عمومي جامعه كم كم گفت حسين عليه السلام و فرهنگ حسيني را نمي‏خواهيم. حالا من و شما فكر كنيم كه چرا فرزندانمان از دست مي‏روند؟ ببينيد چه فرهنگي بر جامعه حاكم شده است. در اين بيست جلسه تمام تأكيد اين بوده است كه فرهنگ معاويه را خوب بشناسيد. فرهنگ معاويه، فرهنگ سارگون رُمي است با ظاهري از آداب اسلام. يعني شما از صدر اسلام با آمدن معاويه در صحنه سياست با غرب درگير هستيد و امروز هم با غرب درگير هستيد، و اگر مي‏خواهيد مغلوب غرب نشويد فقط و فقط با فرهنگ حسين عليه السلام مي‏توانيد كه البته اين موضوع نياز به بحث و گفتگو دارد.
در فرهنگ معاويه‏اي واژه‏اي را جايگزين واژه ديگري مي‏كنند و در ظاهر هم مشكلي ايجاد نمي‏شود امّا يك مرتبه مي‏بينيد همه چيز از دست رفته، مثلاً «به جاي خدا، واژه نيك را به كار مي‏برند تا آرام آرام خدا محو شود» يعني ديگر در آن فضاي فرهنگي، كار براي خدا، زير نظر خدا و براي رضاي خدا، مطرح نيست. من يك مثال ساده عرض مي‏كنم. اگر در جامعه‏اي كه هنوز خدا دارد بپرسيم چرا زن‏ها بايد حجاب داشته باشند؟ مي‏گويند چون خدا گفته است. چرا مردان بايد اين‌گونه باشند؟ جواب مي‏دهند چون خدا گفته است. تا وقتي فضاي جامعه خدا محوري است به سرعت مي‏توان از رشد فرهنگ كفر جلوگيري كرد. حالا جامعه‏اي را در نظر بگيريد كه مذاق اين جامعه كم كم عوض شده و خدا كم رنگ شود اگر بپرسيد كه چرا زنان بايد حجاب داشته باشند؟ مجبورند با هزاران دليل فرهنگي مسئله را توجيه كنند، به عنوان مثال مي‏گويند كه چون دُرّ گران قيمت است و آن را بايد از دست دزدان در امان داشت بنابراين همان‌طور كه دُرّ را در گاوصندوق مي‏گذارند تا از دست دزدان در امان باشد، و چون زنان دُرّ گران قيمت هستند براي حفظ آنان از نگاه دزدان، بايد در حجاب و چادر باشند - البته اين استدلال بد نيست - ولي يك نفر ممكن است بگويد: آقا! چون دُرّ را روي انگشتر مي‏گذارند كه بدرخشد و همه ببينند، زنان نيز بايد چادرهايشان را بردارند تا همه تماشايشان كنند. ملاحظه مي‌كنيد چون در استدلال دوم پاي خدا ميان نبود امكان مناقشه هست. اين‌جاست كه عرض مي‌كنم در دل يك فرهنگ بي‌خدا، همه ارزش‏ها فرو مي‏ريزد و براي توجيه آن بايد به وسايل غير اصيل متوسل شد، بدون اين‌كه انسان متوجّه مشكل اصلي باشد. و تا فرهنگ حسين عليه السلام پيدا نشود، مقابله حقيقي با چنين فرهنگي امكان ندارد. چون با واژه‌هاي مبهم و چند پهلو ميدان حضور ارزش‌ها را تنگ مي‌كنند و ديگر نمونه‌هاي اعلاي انساني بي‌رنگ مي‌شوند.
وقتي حق در جامعه بي‌رنگ شود هركس مي‏تواند به ظاهر نمونه انسانيّت باشد، بدون آن‌كه نمونه‏هاي اعلاي معنوي مطرح باشند و ديگر حسين عليه السلام مهم‏ترين انسان نيست، همه خوب هستند و علت خوب بودنشان هم كمالات انسان الهي نيست، مثلاً مي‏گوييم چرا اين آقا خوب است؟ براي اين‌كه به ما كمك كرده است پل بسازيم. اين يكي چرا خوب است؟ براي اين‌كه دكور مسجد محله را درست كرده است. در حالي‌كه اين اشخاص به خودي خود نمي‏توانند به جهت اين كارها خوب باشند، چراكه قرآن مي‏فرمايد: «انَّ اَكْرَمَكُم عِنْدَ اللهِ اَتْقيكُمْ» اگر كسي متقي بود خوب است، اگر دكور مسجد محله را ساخته و پل ساخته و متقي است خوب است، اگر اين‌گونه نيست پس «راكفلر» آن سرمايه‏دار آمريكايي با آن مؤسسه عريض و طويل خيريّه‏اش در آمريكا از همه خوب‏تر است. معاويه؛ فرهنگي را به صحنه جامعه آورد كه ديگر فقط نيكي مهم است، نيكي چيست؟ هر كس كه كارهاي دنيا را خوب انجام دهد، نيك است، رفاه مهم است، نه قرب به خدا. قبلاً هم عرض كردم عكس اين موضوع طوري نيست، اگر فرهنگ شما الهي شد و در اين فرهنگ به ملت مسلمان كمك كردي كه رفاه او هم درست شود، هيچ خطرناك نيست ولي رفاه به خودي خود اگر مقصد شد، آمريكا ارزش مي‏شود. در فرهنگ معاويه خيلي از مسلمان‏ها فريب خوردند و اصلاً نفهميدند كه از كجا ضربه خوردند و همه چيز از دستشان رفت، حسين عليه السلام به عنوان يك انسان متعالي به صحنه آمد تا بگويد اين فرهنگ، انسانيّت و قرب به خدا و كمال حقيقي را دارد مي‏كشد.
در چنين فرهنگي از ذخاير معنوي بشر غفلت مي‏شود، هر چند همه آداب مذهبي در جامعه جاري است ولي همة آن‌ها ظاهري و بي‌محتوا و بي‌دل و دماغ است. روي اين نكته خيلي فكر كنيد كه دشمن شما اولين كاري كه مي‏كند اين است كه شما از دين‏تان نتيجه نگيريد مثلاً زن حجاب دارد ولي مي‏بينيد كه صعود نمي‏كند! مرد اخلاق ديني را رعايت مي‏كند، ولي صعود نمي‏كند و بعد هم مي‏گويند چون از اين آداب ديني نتيجه نگرفتيم، دين نمي‏خواهيم و ظاهراً هم حق با آن‌هاست، اين كار دشمن است. به ما اجازه مي‏دهد نماز بخوانيم ولي خالي از فرهنگ معنوي و محتواي قرب. يك نماز صوري، سطحي و قالبي مي‏خوانيم و مي‏بينيم كه جوان ما مي‏گويد: آخر، پدر! تو سي سال نماز خواندي، هيچي نشدي و نمي‏بينم در اخلاق و افكار تغيير كرده باشي، من هم كه نماز بخوانم مثل تو مي‏شوم، پس نماز نمي‏خوانم. ببينيد فرهنگِ معنوي حسيني كه حذف شد چه اتفاقي افتاد! معاويه نماز خواند و پسرش نماز نخواند. حالا معاويه با نماز خواندنش به كجا رسيد به اين كه يزيد نماز بخواند؟ معاويه در خفاء بدي مي‏كرد و پسرش علني فساد مي‏كرد، خوب دقت كنيد كه كار از كجا خراب شد و حسين عليه السلام آمد كه بگويد اي مسلمانان اگر فرهنگ ديني با محتوا نشود، حسين عليه السلام كشته مي‏شود!! اگر بناست كه هركسي به هرشكلي نماز بخواند و آن نماز خواندن خوب باشد، هر كسي هم پولدار باشد و جلسه عزاداري بگيرد و دين را فقط در حدّ ظاهر نگهدارد، خوب باشد، پس زنده باد معاويه!! چراكه او پول زياد داشت و از اين كارها زياد مي‏كرد. در فرهنگ معاويه از يك چيز غفلت شده است و آن اين‌كه انسان آمده است تا به آسمان وصل شود، انسان آمده است تا در ساحت قربِ به حق، خودش را ارزيابي كند. در فرهنگ معاويه شرايطي پيش مي‏آيد كه انسان حس مي‏كند ديگر دينداري فايده ندارد و وقتي جامعه به اين نقطه رسيد معاويه به آرزوي خود مي‏رسد. و اگر ما بيدار نشويم كه فقط دينداري فايده دارد و آن هم دينداري به روش پيامبر و اهل‌بيت عليهم السلام، كه هم حفظ ظاهر است و هم توجه به باطن، جامعه ما هم به اين نقطه مي‏رسد كه دينداري فايده ندارد.
نهضت حسيني در چنين شرايطي كه آدم احساس مي‏كند ديگر دينداري بي‏فايده است و همه اميدها براي برگشت به معنويت گمشده از دست رفته مي‏نماياند، پيام مي‏دهد «اما هنوز اميد هست و هنوز فرهنگي كه پاسدار غايت‏هاي معنوي باشد در صحنه است».
نمي‏دانم آيا كارد بي‌حسّي به استخوان‌تان رسيده است يا خير؟ تقريباً تصور دشمن ما و عده‏اي از مردم ما اين است كه ديگر دينداري فايده ندارد! و بعد مي‏گويند حالا كه فايده ندارد، يك نماز ظاهري و سطحي مي‏خوانيم، اين كه سخت نيست، اما نماز هم ديگر بي‌فايده است. ديگر آن اميدهايي كه ما از دينداري‌مان مي‏خواستيم تا در سراسر خانه و اداره و زندگاني‌مان پرتوافكن باشد، وجود ندارد. اما در چنين شرايط يأس‏آوري است كه از طريق حسين عليه السلام مي‏شود روشن كرد كه آري هنوز و تا هميشه فقط دينداري فايده دارد و حسين‏ عليه السلام در شرايطي به ميدان آمد كه اميد به دين قطع شده بود و هيچ چيزِ اميدوار كننده ديگري هم نبود. در شرايطي كه دشمن به شدت كار مي‏كرد تا دين را در حدّ قالب نگه دارد. به قول بعضي از مغازه‏داران عربستان «نماز خواندن‌مان اتوماتيك شده است و اگر الآن شرطه‏ها هم نگويند كه درب مغازه را براي نماز اول وقت ببنديد، ما خودمان به صورت خودكار ياد گرفته‏ايم در مغازه را مي‏بنديم و به مسجد مي‏رويم». اي مؤمنين! بترسيد از اين‌كه در انجام آداب ديني از دينتان براي متعالي شدنتان استفاده نكنيد.
با يكي از اساتيد دانشگاه مصاحبه شده بود، به او گفته بودند، ما شنيده‏ايم شما در آمريكا با شلوار كوتاه رفت و آمد مي‏كرديد، گفته بود بله، آن‌جا آمريكا است، من در ايران كه باشم با شلوار معمولي رفت و آمد مي‏كنم و اگر به آمريكا باز گردم با شلوار كوتاه هستم، همسرم هم در آمريكا بي‌حجاب است، ولي در ايران با حجاب است يعني اگر همسرم در ايران با حجاب است به اين دليل است كه اين آداب و رسوم ايران است، ما در آمريكا با آداب و رسوم آمريكايي و در ايران با آداب و رسوم ايراني هستيم. يعني از نظر اين آقا دستورات ديني حقيقتي ندارد بلكه رسم زمان و مكان چنين مي‏طلبد. حسين عليه السلام آمد تا نگذارد دين ما به اين صورت باشد. آن وقتي كه فكر مي‏كنيد ديگر اميدي نيست و معاويه غرب زده مي‏خواهد شما را نااميد كند كه ديگر اسلام ناب محمدي صلی الله عليه و آله از دست رفته است، و بايد به اسلام قالبي اُموي قانع بشويد، كربلا آمده است تا بگويد: خير، باز هم اسلام ناب محمدي صلی الله عليه و آله كارآيي دارد و بايد باشد. امام‌حسين عليه السلام روزنه اميد است براي كسي كه مي‏خواهد به دين متعالي دست پيدا كند. اين استاد دانشگاهي كه پيرو عادات و رسوم آن كشوري است كه در آن زندگي مي‏كند، ايمان را نمي‏فهمد، او آداب را مي‏فهمد. امروز متأسفانه بعضي اوقات راديو و تلويزيون هم در اين انحراف افتاده است، مثلاً به عنوان عزاداري براي امام‌حسين‏ عليه السلام مي‏گويند، در فلان روستا در عصر عاشورا كمي چوب سر هم مي‏كنند و يك چيزي مي‏سازند و حجله‏اي بلند مي‏كنند و در فلان روستا كار ديگري مي‏كنند و اسم اين اَداهاي مردم را دين مي‏گذارند، اين دين نيست، دين يعني ايمان به حقيقتي آسماني و اين ظاهر سازي‏ها كه هيچ باطني هم ندارد، مربوط به دين نيست و تلويزيون در كشاندن مردم به اين بازي‌ها شديداً مقصر است.
تنها راه، بازگشت به ايمان
مرگ نظام معاويه‏اي، در اثر برگشت به ايمان ممكن است، ايماني كه سكوي پرشي به سوي اميد و اميدواري حقيقي است، نقطة مرگِ چنين نظامي فقط در صحنه‏اي بزرگ از نمايش ايمان ممكن است، چنين نقطه شروعي در سال 61 هجري در كربلا واقع شد و لحظه رو كردن به «بودن» به جاي بيهوده بودن شروع شد و زشتي نظام معاويه در برق اين شروع، ارزيابي گشت و چشم‌هايي هم كه تا به حال به ديدن عــادت نكرده بودنــد- اما به‌كلي بسته نشده بودند - ديدن را آغاز كردند و قضاوت شروع شد و گور فرهنگ پوچي‏ها كنده شد و اين همه به جهت آن است كه قدرت تشخيص هدفِ به واقع معنوي زدودني نيست، همچنان‌كه اميد رهايي از پوچي و توان مبارزه با آن نيز فقط در همين فرهنگ سر بر مي‏آورد.
تكيه بحث من اين است كه شما بدانيد همه‌تان مي‏توانيد اميدوار باشيد. چراكه شرط اميد «ايمان» است و «نقطه مرگ نظام معاويه‏اي، فقط در صحنه‏اي بزرگ از نمايش ايمان ممكن است» و اسم اين صحنه كربلا است، شما تا از كربلا بهره نگيريد، نمي‏توانيد از خطر بزرگي كه تهديدتان مي‏كند نجات پيدا كنيد، عنصر ايمان در كربلا مشهود است. سؤال اين است كه اين عنصر ايمان از كجا پيدا شد؟ شروع نابودي فرهنگ معاويه در سال 61 هجري قمري در كربلا پيدا شد يعني لحظه رو كردن به «بودن» به جاي بيهوده بودن.
وقتي ايمان رفت، احساس بيخودي مي‏آيد
همه شما عزيزان نگران «بيخود شدن» خودتان هستيد! گاهي اوقات هم از دست خودتان بدتان مي‏آيد كه چرا بيخود هستيد؟ متأسفانه در فرهنگي كه در اين چند ساله در جامعه ما رخنه كرده است پير و جوان، عموماً حس مي‏كنند آن كاري كه از دستشان مي‏آيد را نمي‏توانند انجام دهند. همان‌طور كه قبلاً عرض شد؛ شما فضاي 8 سال جنگ تحميلي را در نظر بگيريد، آن پيرزني كه تخم مرغ‏هايش را به جبهه اهداء مي‏كرد، حس مي‏نمود كه قهرمان روي زمين است، آن شهيد رزمنده نيز حس مي‏كرد قهرمان روي زمين است، همه احساس مي‏كردند «با خود» هستند و نه «بي‌خود»، در نظام ولايي همه «با خود» هستند. ولي در نظام معاويه‏اي همه احساس مي‏كنند «بيخود» شده‏اند حتي كسي هم كه دارد برج‏سازي مي‏كند و پول پارو مي‏كند حس مي‏كند كه «بيخود» است. وقتي فرهنگ ايمان رفت و فرهنگ روزمرّگي آمد هيچ كس احساس وجود نمي‏كند. كجاست آن فرهنگي كه زمين را به آسمان و دنيا را به آخرت وصل مي‏كند؟
كربلا شروعي بود براي اين‌كه انسان از «بيهوده بودن» به «بودن حقيقي» برگردد، و نمونه آن خود اصحاب كربلا بودند كه اگر در آن موقع شهيد نمي‏شدند نهايتاً چند سال بعد از دنيا مي‏رفتند ولي در آن صحنه و با آن فرهنگ بهترين «بودن» را در بهترين رفتن نمايش دادند.
شروع نمايش زشتي معاويه در برق عاشورا به درخشش آمد و چشم‏هايي هم كه تا به حال به ديدن عادت نكرده بودند - ولي به كلي هم بسته نشده بودند- ديدن را آغاز كردند و قضاوت شروع شد. امروز اكثر جوانان ما مي‏دانند اين زندگي آن چيزي نيست كه آن‌ها مي‏خواهند، ولي نمي‏دانند چه كار كنند. اگر فرهنگ حسين‏ عليه السلام حاكم شود. جوان ما هر چند امروز سرگرم هوس‏ها شده است ولي چون هنوز چشم خود را نسبت به حقايق نبسته است، مي‏تواند ببيند. فرهنگ حسين عليه السلام فرهنگي است كه حقّ را مي‏شناسد، بندگي را مي‏شناسد، ايمان را مي‏شناسد، باطل را مي‏شناسد و در چنين فرهنگي است كه مي‏توانيم آنچه را از دست داده‏ايم بيابيم و كشورمان را نجات دهيم. «ديدن» را حسين عليه السلام آغاز كرد و قضاوت شروع شد و گور فرهنگ پوچي‏هاكنده شد و اين همه به جهت آن است كه «قدرت تشخيص هدف در فرهنگ معنوي به واقع ممكن است.» الآن جوانان ما، نمي‏دانند چه كار كنند؟ اصلاً گم شده‏اند، تلويزيون هر چيزي مي‏گويد همه انجام مي‏دهند، چون نمي‏دانند چه كار كنند؟ گفت:
من به هــر جمعيتــي نالان شــدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم


چرا؟ چون نيستان‌مان را گم كرده‏ايم، چرا جامعه طوري شده است كه مردم به انجام هر كاري بدون تأمل هجوم مي‏آورند؟ اگر بگوييد جهت عزاداري حضرت اباعبدالله عليه السلام اين عَلَم‏ها و اين به اصطلاح علامت‏ها (صليب‏ها) را برداريد، همه عمل مي‌كنند، چون نمي‏دانند چه كار كنند، اين كارها را مي‏كنند، هدف را گم كرده‏اند و لذا بي هدف به هر كاري دست مي‏زنند. شما اگر مي‏خواهيد بدانيد كه چه‌كار كنيد تا به هدف خود برسيد فقط در فرهنگ معنوي حسيني است كه هدفِ گم شده پيدا مي‏شود، ملت ما با حسين عليه السلام هدف گم شده خود را پيدا مي‏كند. اين حسين عليه السلام است كه در جامعه ما گم شده است. بايد بگرديم حسين عليه السلام را پيدا كنيم. فرهنگ معاويه‏اي غربي، چون مي‏داند نمي‏تواند مردم را راضي كند، فكر بعدش را هم نموده است و لذا مردم را به آرزوهاي دور و دراز حواله مي‏دهد و چشمانشان را به ناكجاآبادهاي دوردست مي‏اندازد تا واقعي‏ترين حقيقت را كه حسين‏ عليه السلام است نبينند.
كربلا و نمايش ايمان
شما به حالات اباعبدالله عليه السلام و كلمات گوهر بار آن حضرت در مقاطع مختلف تاريخ زندگاني حضرت نظر بيندازيد، فكر مي‏كنيد حضرت چه اندازه براي بهترين عمل تأمل فرموده‌اند؟ اين جملات حضرت كه فرمود: «با بودن يزيد، اسلام رفت» «سنّت رسول الله دارد مي‏رود» «مردم دارند نابود مي‏شوند» و يا جملات حضرت در مِني با خواص امّت قبل از جريان كربلا، همه و همه نشان مي‏دهد كه حضرت براي نجات جامعه خيلي تأمل كرده يا به تعبير بهتر خيلي سوخته و خون جگر خورده است. ما هم بايد فكر كنيم. دغدغه‏هاي حسين عليه السلام كمك‌تان مي‏كند كه بفهميد چرا حسين عليه السلام اين‌قدر زيبا كربلا را آراسته است. شما مطمئن باشيد اگر اهل سنّت، كتاب‏هاي خودشان را درباره اباعبدالله عليه السلام بخوانند متحول مي‏شوند ، احتياجي هم نيست كه روايت‏هاي شيعه را بخوانند، آنچه مهم است اين كه مسائل حسين عليه السلام جهان اسلام را مي‏تواند زنده كند و ما آماده و منتظريم و مي‏فهميم كه شرايط كم‌كم در حال آماده شدن است. بايد فرهنگ حسين عليه السلام را به جوانان مان نشان دهيم چون در غير اين صورت هر كاري بكنيم حسين را گم كرده‌ايم، و حسيني را جايگزين حسين كربلا كرده‏ايم كه ديگر اين حسين، آن حسين نيست، مثل نمازي كه جايگزين نماز واقعي مي‏كنيم.
«كربلا ايمان را به نمايش گذاشت» بايد بفهميم كه اين ايمان چگونه پيدا شد؟ مسئله به اين سادگي نيست، خيلي مهم است. مُسْلِم بْن عوسجه روي زمين كربلا افتاده است.حبيب بن مُظاهر بالاي سرش مي‏رسد، مي‏گويد در اين شرايط كه من كاري برايت نمي‏توانم بكنم، وصيتي هم بكني، نمي‏توانم عمل كنم چراكه تا ساعتي ديگر من هم شهيد مي‏شوم. مسلم‌بن‌‌عوسجه خون را از چشمانش پاك مي‏كند در حالي كه مجروح است به اباعبدالله عليه السلام اشاره مي‏كند و مي‏گويد «مواظب اين غريب باش». اين‌ها به چه چيزي دسترسي پيدا كرده‏اند! حضرت كه شب گذشته بيعت خود را برداشته بود، يعني؛‌ برويد و اگر برويد هيچ گناهي محسوب نمي‏شود، تعارف هم كه نكرد. من مي‏خواهم عزيزان احساس كنند كه بايد راجع به كربلا بسيار فكر كنند و به قول شهيد مطهري(رحمة‌الله‌عليه) يك حس ششم لازم است - البته اين حس ششم تعبير من است - منظور اين است كه حسّي ديگر در اصحاب كربلا بود كه حسين عليه السلام را مي‏شناختند و مي‏فهميدند و حسّي عجيب‏تر در وجود اباعبدالله عليه السلام بود كه مي‏فهميد دارد براي بشريّت چه كار مي‏كند. من و شما گم شده‏ايم نمي‏دانيم راه كجاست! چون ايمان را نمي‌شناسيم. ايمان يعني توجه قلبي به حضور فعّال سنّت‌ها و حقايق غيبي كه عالَم هستي سخت تحت تأثير آن‌هاست و انسان‌ها بايد همة زندگي خود را با آن حقايق نوراني هماهنگ كنند و براي هماهنگي با حقايق نوري، خداوند امامي را در صحنة حيات بشري به نمايش آورد تا انسان‌ها با هماهنگي با او به حقيقت ايمان دست بيابند، كاري كه اصحاب حسين عليه السلام در كربلا بدان دست يافتند.
قدرت تشخيص هدف، از ايمان زدودني نيست
يعني اگر شما به كمك ايمان و از طريق هماهنگي با امام معصوم معنوي شديد و يك شخصيت ايماني در شما پديد آمد، ديگر در زندگي زميني گم نمي‏شويد چون با حقيقت اين زندگي در ارتباط هستيد، ديگر پوچ نمي‏شويد هدف‏هايتان بيهوده نيست، و در يك كلام، از پوچي و بيهودگي نجات پيدا مي‏كنيد. خدا مي‏داند كه هم اكنون جوانان تان را به دليل كارهاي بيهوده و پوچ داريد از دست مي‏دهيد، ما از «بي خودي» لبريز شده‏ايم، از «هيچي» پر شده‏ايم، از همين حالا خودتان را امتحان كنيد، هر كاري مي‏كنيد از خودتان بپرسيد: چرا چنين مي‏كنم؟ آيا براي اين است كه فلاني بدش نيايد؟ خوب چرا فلاني بدش نيايد؟ چون زشت است!! براي اين و آن زندگي كردن پوچي است. به قول جامي:
از پي ردّ و قبول عامه خود را خر مكن
زان كه نبود كار عامي جز خري يا خرخري


گاو را باور كنـــد بهر خدايــي عاميان
نــوح را بـــاور نــدارد از پــي پيغمبــري


آري همين است، ملّتي كه ايمان را نشناخت و به دنبال راه ايمان نرفت و در نتيجه به دنبال خدا نبود كه خدا چه مي‏گويد، پوچ مي‏شود، همه زندگي‏اش اداي زندگي مي‏شود، و اين زندگي ديگر زندگي نيست، چون با باطن زندگي زميني بي‌ارتباط است ولي اگر توانست با عالم غيب و سنّت‌هاي معنوي عالم مرتبط شود، وارد يك فرهنگ معنوي شده است. در اين حالت است كه عرض مي‌كنم؛ آري قدرت تشخيص هدف از فرهنگ به واقع معنوي زدودني نيست. همچنان‌كه اميد رهايي از پوچي و توان مبارزه با آن نيز فقط در فرهنگ معنوي ممكن است. به همين دليل حسين عليه السلام راه عجيبي به ما نشان داد، آيا از خود نمي‏پرسيد كه چرا امام‌حسين عليه السلام جنگ را اول شروع نمي‏كند؟ چرا تير اوّل را نمي‏اندازد؟ تمام تلاش حضرت اين است كه روح معنوي در اين صحنه دميده شود، شما مي‏دانيد كه حضرت در روز عاشورا چندين سخنراني داشتند. در حالي كه سوار شتر مي‏شدند و عمامه بر سر داشتند، و عرض شد كه اين‌گونه كارها در نزد عرب يعني اين كه ما جنگي نداريم. ما آمده‏ايم انسان را نجات دهيم. حضرت صحبت‏هاي عجيبي داشتند. اصرار داشتند كه مردم بفهمند كه دارند گمراهي خودشان را ادامه مي‏دهند، و از اين طريق راه ورود حقايق غيبي را براي خود و يارانشان هرچه بيشترگشودند تا كربلا نمايش كامل ايمان باشد.
با كربلا مي‏شود طوري ديگر زندگي كرد، به صحنه كربلا خوب دقت كنيد، منحرف‏ترين انسان‏ها در مقابل حضرت ايستاده‏اند، حضرت نه آن‌ها را تصديق مي‏نمودند و نه به اصطلاح قهر مي‏نمودند، بلكه صبر مي‏كردند. راوي مي‏گويد كه در روز عاشورا دشمنان خيلي شلوغ مي‏كردند تا حضرت نتواند حرف خود را بزند اما امام‌حسين‏ عليه السلام اينقدر صبر كردند كه بين خود آن‌ها دعوا شد و خودشان شروع كردند به آرام نمودن لشكر، پس از آن، حضرت شروع كردند به صحبت كردن امام فرمودند: چرا مي‏خواهيد مرا بكشيد؟ آيا مالي از شما برده‏ام؟ كسي را از شما كشته‏ام؟ بعد مي‏گويد از خودتان بپرسيد مگر پيامبر نگفت من و برادرم سرور جوانان اهل بهشت هستيم؟
آيا فكر مي‏كنيد امام‌حسين عليه السلام از مرگ مي‏ترسد كه اين چنين صحبت مي‏كند؟ نه! هرگز اين‌طور نيست، امام‌حسين عليه السلام قبل از آن در همان برخورد اول به حرّ گفته بود، مادرت به عزايت بنشيند، آيا مرا از مرگ مي‏ترساني؟ امام در مكه فرمود: ما آمده‏ايم برويم و كشته شويم. عرض من اين است كه فكر كنيد چرا امام اين‌گونه صحبت فرمودند؟
براي اين‌كه كربلا ظرفيت پذيرش تجلي همة حقايق را در خود ايجاد نمايد و نمايش كامل ايمان براي بشريّت در همة تاريخ باشد وما از طريق حسين عليه السلام و كربلا از مسير حق جدا و گرفتار پوچي نشويم، لذا است كه هر كاري انجام مي‏دهيم بايد از خود بپرسيم چرا؟ اگر ما كاري بكنيم كه در آن كار عنصر ايمان نباشد و جاي ارتباط با غيب در آن مشخص نگردد، فريب خواهيم خورد، آنگاه به روش معاويه‏اي زندگي مي‏كنيم و حسين را مي‏كشيم! و نمي‏فهميم. پس وقتي از پوچي ترسيديم، و وقتي پوچي را فهميديم و عمق فاجعه پوچ شدن را شناختيم، دست به دامان حسين عليه السلام مي‏زنيم تا از اين فاجعه بزرگ رها شويم. اولين پنجره نجات، از طريق واردشدن در ايمان به حقايق عالم، نترسيدن از مرگ است. آن طور كه حسين‏ عليه السلام نترسيد و نه آن‏طور كه چنگيز نترسيد و اين‌كه بدانيم قدرت تشخيص هدف از فرهنگ به واقع معنوي، زدودني نيست.
خدايا! به حق حسين عليه السلام ايماني را كه حسين عليه السلام مي‏طلبد در جان ما شعله‌ور بگردان.
خدايا! به حق حسين عليه السلام ياد خودت و ياد حسين عليه السلام را هرگز از قلب ما بيرون مبر.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه بيست و دوم
فرهنگ معاويه، پوچ كننده‏اي پنهان
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام بر حسين عليه السلام كه به وسعت همه انسان ها، در همه تاريخ، سخن‏هاي بزرگ را با عمل خود به صحنه آورد، تا انسان‌ها در هيچ شرايطي سرگردان نمانند. انسان‌هاي قدسي متعالي، هميشه حركتشان وسيع‏تر از آن است كه ساير انسان‌ها فقط با روبه‌رو شدن با آن حركات، مسئله برايشان روشن شود، همچون قرآن، كه اگر فقط به ظاهرش بسنده كنيد به آن ظلم كرده‏ايد. مثلاً قرآن مي‏فرمايد: «يَدُاللَّهِ فَوْقَ اَيْديهِم»، حالا اگر كسي تصورش اين باشد كه خدا يك دست دارد كه آن دست بالاتر از بقيه دست ها است، اين تصور، ظلم به قرآن است. در مورد ائمه معصوم عليهم السلام هم، همين طور است، حركاتشان داراي باطن است. خداوند به ما دستور داده است كه بايد در قرآن تدبّر كنيد، تدبّر يعني اين‌كه در وراي اين ظاهر، باطني وجود دارد كه بايد به آن باطن نظر كنيد، در مورد ائمه معصومين عليهم السلام هم اگر فقط به ظاهر حركات و رفتار و گفتار آن‌ها بسنده كنيم، ظلم بزرگي نسبت به آن‌ها است.
نهضت حسين عليه السلام فوق سال 61 هجري
بر همين اساس دو نكته را عرض مي‏كنم، اول اين‌كه وسعت و عمق بعضي از حركات معصومين عليهم السلام در طول زمان آشكار مي‏شود. خود ائمه اين را مي‏دانند كه دارند براي همه بشريّت كار مي‏كنند نه فقط براي مردم همان زمان. يعني خود را در وسعت بشريّت به صحنه مي‏آورند، و انسان‌ها بايد حركات امام را در حد زمان خودشان بيابند و از آن بهره گيرند و ائمه هم به همين اميد، حركاتشان را در زمان خاصي شروع مي‏كنند ولي براي همه تاريخ.
شما مي‏دانيد كه بعضي‏ها پس از گذشت سال‌ها از مرگ يا شهادتشان تازه متولّد مي‏شوند. «اي بسا عالِم كه بعد از مرگ زاد» و حسين عليه السلام مي‏داند كه در آينده‏هاي بسيار دور، مردم به شدت به مشكل مي‏افتند و لذا كربلا را در سال 61 هجري شروع مي‏كند ولي بلوغ كربلا در آن آينده‏هاي بعد از كربلا است در رفع مشكلات بزرگ. نمونه كوچكي از آن را شما در طول انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي ديديد، از نظر دشمن، روي اين جنگ همه فكري شده بود، جز اين‌كه فكر كنند كه ما پيروز مي‏شويم! آن‌ها نقشه اين‌كه چگونه شكست را به ما تحميل كنند، در دستگاه‌هاي مختلف كشيده بودند، خانم تاچر يك نظر داشت، ژيسكاردستن رئيس جمهور فرانسه يك نظر داشت، رئيس جمهور آمريكا - كه در آن زمان كارتر بود- نظر ديگري داشت، همه بحث‏ها بر سر اين بود كه چگونه شكست را به ايران تحميل كنند و نظام ايران را تغيير دهند! ولي آنچه كه اين‌ها نمي‏فهميدند اين بود كه يك حسيني، در سال 61 هجري قمري پايه يك فكر و فرهنگي را بنا نهاد كه بر خلاف تمام نقشه‏هاي اين‌ها، ايران را پيروز مي‏كند. حسين‏ عليه السلام ماوراي قرن بيستم، براي ملت‏هايي كه حسيني‌اند، حرف دارد و جهت نجات را مي‏نماياند. لذا به اين نكته بايد دقت كرد كه نهضت حسيني، نهضتي است فوق سال 61 هجري.
وقتي حركت امام‌ عليه السلام در گذشته متوقف نمي‌شود
نكته دوم اين كه حركات ائمه عليهم السلام علاوه بر اين‌كه براي همة زمان‌هاست، به فرموده خودشان آن حركات، باطن دارد و باطنش هم باطن دارد. مگر مي‏شود حركات ائمه عليهم السلام را بدون تحليل و تعمّق ديد و از آن‌ها گذشت؟ آيا اين ظلم به امام معصوم عليه السلام نيست؟ همان‌طور كه تدبّر نكردن در آيات قرآن، ظلم به قرآن است، همان‌گونه تدبّر و تحليل نكردن حركات معصومين عليهم السلام، ظلم به معصومين است. پس بدانيد كه امام عليه السلام براي همه زمان‏هاست و بسياري از حركات‏شان در زمان‌هاي آينده جلوه‌گر و روشن خواهد شد و امام اين را مي‏داند و بر همين اساس حركت مي‏كند، و اگر حركات و گفتار ائمه عليهم السلام بدون تحليل و تفسير ماند در زمان گذشته متوقف مي‏شود. و تأكيد من اين است كه عزيزان به جدّ روي اين قسمت دقت بيشتري كنند، يعني نمي‏شود همين طور يك كلمه و جمله‏اي يا حركتي از امام ببينيم و بگوييم، «همين است» نه آقا بايد بگوييم «چرا؟». تلاش كنيم تا فلسفه حركت، رفتار و گفتار امام رابفهميم شما وقتي آيه شريفه «يَدُاللَّهِ فَوْقَ اَيْديهِم» - دست خدا فوق دست‌هاست- را مي‏خوانيد با آيه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيءٍ» - خدا شبيه چيزي نيست- تفسير مي‏كنيد كه منظور از «دست » در آية اول، اين«دستِ» عادي نيست. در مورد امام معصوم عليه السلام نيز چنين است. امام، قرآنِ مجسّم است، بايد حوصله داشت و جملات و حركات امام را تك‌تك تحليل نمود.
به تعبير اساتيد بزرگ «كربلاي بي تحليل، اصلاً كربلا نيست» و يا به عبارتي كربلايي كه در آن نگرديم و به باطن سخنان و حركات امام نرسيم، اين كربلا نيست، و به اعتبار همين دو نكته است كه بحمدللّه همه شيعيان براي حضرت اباعبدالله عليه السلام يك ارزش فوق العاده قائل هستند. و با زبان دل مي‏گويند اي حسين عليه السلام تو آمده‏اي در اين نيم‌روز عاشورا چه‌چيزي را به ما نشان دهي؟ باطن قضيه چيست؟ من و شما بايد تلاش كنيم و بگرديم آن باطن نهضت را پيدا كنيم، آنچه مي‏دانيم اين است كه حقيقتي در باطن اين حركات هست.
اين جمله را شما زياد شنيده‏ايد كه پيامبر صلی الله عليه و آله در مورد امام‌حسين عليه السلام مي‏فرمايند: «اِنَّ اللهَ تَعالي شاءَ اَنْ يَراكَ قَتيلاً» (اي حسين! خدا مي‏خواهد كه تو را كشته ببيند) اين جمله را يك انسان معصوم مي‏فرمايد و امام‌حسين عليه السلام هم زواياي اين جمله را به خوبي مي‏فهمد، اگر ما روي اين جمله تحليل نگذاريم، درست به آنچه كه ضد خواسته امام‌حسين عليه السلام است مي‏رسيم و مي‏گوييم كه خوب، پس خود خدا خواسته‌ است تا حسين عليه السلام را كشته ببيند و او هم دارد مي‏رود تا كشته شود و خودش را در معركه جنگ مي‏اندازد تا شمر سر از بدنش جدا كند، پس در نتيجه اتفاقي نيفتاد، و ما وظيفه‏اي نداريم! اما يك موقع است كه روي اين جمله تحليل مي‏گذاريم و آن را به كمك بقية معارف دين تفسير مي‏كنيم. مگر خدا نمي‏خواهد ما بنده او باشيم و ما را بنده ببيند؟ پس خدا دوست دارد ما بندگي كنيم، دوست دارد تا با اختيار و انتخاب خودمان بندگي را به اوج برسانيم، حالا مگر شهادت اوج بندگي نيست پس اي خدا، من كه مي‏خواهم تمام وجودم را در اختيار تو بگذارم، بدن و اسم و رسم و خانواده‏ام را هم مي‏خواهم در اختيار تو بگذارم. حالا پيامبر صلی الله عليه و آله مي‏فرمايد: كه اي حسين عليه السلام خدا مي‏خواهد تو را كشته ببيند، اين همان معني بزرگي است كه خدا از ما مي‏خواهد. حالا امام‌حسين‏ عليه السلام، امام بنده‏ها است يعني امامِ بندگي بنده‏هاست و عالي‏ترين نحوه بندگي، شهادت است، چون تا وقتي كه كسي شهيد نشود، صداقتش در صحنه نمي‏آيد. كي صداقت من و شما روشن مي‏شود؟ آن موقعي كه بين مرگ و حيات مانده باشيم و در راه خدا مرگ را انتخاب كنيم، اين ثابت كردن صداقت است. پس حسين عليه السلام اين نكته را خوب متوجّه مي‏شود كه خدا مي‏خواهد بهترين نحوه بندگي را كه شهادت است از حسين ببيند. حالا آيا حسين عليه السلام تلاش مي‏كند تا به بهترين نحوه وظيفه‏اش را انجام دهد !يا اين‌كه خير، يك ارادة جبري است كه خدا مي‏خواهد امام‌حسين عليه السلام كشته شود و تلاش براي كشته نشدن هم فايده‏اي ندارد!
ملاحظه كرديد كه اگر روي يك روايت تأمّل نكنيم و تحليل درستي نداشته باشيم واقعاً مخدّر است و اگر درست دقت كنيم چقدر نور در آن خواهيم ديد و ما از طريق حسين‏ عليه السلام ياد گرفتيم كه اگر بخواهيم شهادت حقيقي داشته باشيم، يك الگوي كامل به نام امام‌حسين عليه السلام داريم.
هيچ‌كس نيست كه در برخي از قسمت‌هاي زندگانيش به اين نتيجه نرسد كه بايد براي نجات خود و جامعه‏اش شهيد شود. اين موضوع فقط مخصوص مسلمان‌ها نيست، ماركسيست‌ها هم مي‏گويند گاهي بايد براي وطن فدا شد. البته با فكر ماركسيستي شهيد شدن، نتيجه‏اش هم به همان اندازه است، يعني فداي چيزي مي‏شوند كه پس از مدتي از بين مي‏رود. گورباچفي آمد، پروستوريكا را مطرح كرد، نتيجه‏اش چه شد؟ حضور اين همه مردم براي ماركسيسم لنينسيم در نهضت بلشويك‌ها در سال 1917 چه نتيجه‏اي در بر داشت؟ ولي نگاهي به مفاهيم ديني خودمان بيندازيم. در زيارت وارث مي‏خوانيم كه‏ اي حسين عليه السلام تو نتيجه همة پيامبران از آدم تا خاتم صلی الله عليه و آله مي‏باشي، يعني اين مسير ماندني است. ولي در ماركسيسم چنين سيري نداريم. پس امام شهدا به ما ياد مي‏دهد آن وقتي كه بايد شهيد شويد، ماركسيستي شهيد نشويد كه نتيجه‏اش پوچي است. «البته نكات ذكر شده به عنوان مثال بود.»
هدف اين بود كه بفهميم اگر بدون باطن و عمق از جملات ائمه بگذريم، اين خطرناك خواهد بود، پس اين روايت مي‏گويد كه حسين عليه السلام امام شهادت است و اگر شهادتي در جهت شهادت حضرت ابا‌عبدالله عليه السلام نباشد، شهادت نيست و اين‌كه خدا مي‏فرمايد من مي‏خواهم حسين را شهيد ببينم يعني اين‌كه همه بشريّت نياز دارند كه در بعضي از قسمت‌هاي زندگي‌شان كار بزرگي به نام شهادت انجام دهند و حسين‏ عليه السلام بايد امامشان باشد.
اين مقدمات براي اين بود كه بفهميم شهادت اباعبدالله عليه السلام چه نوع شهادتي است و براي درست فهميدن آن، نياز به تحليل داريم. زحمت دارد تا اين نوع شهادت را بفهميم، از خدا بايد كمك خواست.
شهادت حضرت با ساير شهادت‌ها خيلي تفاوت دارد، همان طور كه نماز من و شما با نماز معصومين عليهم السلام بسيار تفاوت دارد. حال بايد براي رسيدن به آن نماز، تلاش كنيم يا رهايش سازيم؟ بايد تلاش كنيم، يعني نه خودخواه باشيم نه مأيوس، تلاش كنيم تا به آن مقام نزديك شويم. غير ممكن است من و شما شهادت حضرت اباعبدالله عليه السلام را بفهميم، همان‌طور كه غيرممكن است نماز پيغمبر و ائمه عليهم السلام را بفهميم، اما آيا به آن نزديك هم نشويم؟ اين جلسات را براي همين مي‏گذارند، خودشان كمك كرده‏اند و به ما دستور داده‏اند كه تلاش كنيد بفهميد و ما هم به همين اميد تلاش مي‏كنيم، چراكه مي‏دانيم:
گوهري در ميان اين سنگ اســت
يوسفي در ميان اين چاه است


پس اين كوه قرص خورشيد است
زيـر اين ابر زهره و ماه اسـت‏


كم‌كم اين ابرها كنار مي‏رود و كمي از ماه را خواهيم ديد، اين بهتر از اين است كه اصلاً چشمان خود را ببنديم و يك عزاداري بدون سير در جهت نزديكي به مقام امام‌حسين عليه السلام داشته باشيم.
معاويه و توهّم بقاء
چنگيز و معاويه هر دو خون‌ريز هستند ولي چنگيز شمشيرش را از رو بسته و از غلاف در آورده است، همه هم اين را مي‏بينند و مي‏دانند. بنابراين نه مردم مشكل دارند كه چنگيز را خون‌ريز ببينند و نه چنگيز اميد دارد كه خيلي باقي بماند، چون كه مي‏داند يك چنگيزي، چنگيزتر از خودش پيدا مي‏شود و او را مي‏كُشد، بنابراين دائم شمشيرش را بُرّان و آماده نگه مي‏دارد تا شايد كسي بر او نشورد. معاويه هم خون‌ريز است ولي شمشيرش را زير الفاظ خاصي پنهان كرده است. معاويه در غلاف الفاظِ مقدّس، شمشيري برنده‏تر از شمشير چنگيز پنهان كرده است. بنابراين مي‏بينيد ياران اميرالمؤمنين عليه السلام همچون ميثم تمّار، رشيد حجري و حجربن‏عدي را مي‏كشد ولي فرهنگ عمومي جامعه - به غير از شيعه- نه تنها مخالفت نمي‏كند بلكه مي‏گويد چون اينان با اميرالمؤمنين يعني معاويه مخالفت كرده‏اند كافر هستند و بايد كشته شوند. پس شمشير معاويه بدتر و خون‌ريزتر است ولي خطري كه براي چنگيز وجود دارد براي معاويه وجود ندارد. يعني اگر چنگيزي به معاويه حمله كند معاويه او را از پاي در مي‏آورد. چراكه معاويه هم حيله‌گر است هم شمشيرزن، و دشمن را از پاي در مي‏آورد. اگر كسي بخواهد معاويه را نقد كند كه تو دروغ مي‏گويي و ستم كار هستي، معاويه واژه‏هاي قرآن و جملات پيامبر صلی الله عليه و آله را به كار مي‏برد. معاويه مي‏خواست با كارهايي كه مي‏كند تا ابد بماند، ولي چنگيز مي‏دانست تا ابد نمي‏ماند چون شمشير بُرّان‏تري را بالاخره پيش‌بيني مي‏كرد. ولي معاويه آمد حسّ چنگيزي خود را پشت واژه‏هاي مقدّس ديني پنهان كرد تا به زعم خود براي هميشه بماند، مثل ماندن انبياء.
چرا ابتدا معاويه ديده نشد
مي‏دانيد كه واژه‏هاي مقدّس ديني هميشه مي‏مانند، يعني از زمان حضرت آدم عليه السلام تا كنون «راست گفتن» چون حق است مي‏ماند، «عبادت خدا» چون حق است مي‏ماند و معاويه نيز از اين راه وارد شد تا بماند، خودش را وراي واژه‏هاي مقدّس پنهان كرد. حالا ببينيد اوضاع چقدر سخت است و مردم بيچاره چه جايي گير افتاده‏اند، از يك طرف مي‏بينند حرف‌هايي كه معاويه مي‏زند حرف‌هاي قرآن و پيامبر صلی الله عليه و آله است و از طرفي ديگر به آن صفايي كه از طريق شنيدن كلام پيامبر صلی الله عليه و آله مي‏رسيدند، نمي‏رسند. بنابراين در چنين شرايطي جامعه اسلامي دچار دو مشكل مي‏شود، يكي اين كه نمي‏تواند بگويد حرف هاي معاويه كه همان حرف قرآن و پيامبر صلی الله عليه و آله است دروغ است و ديگر اين كه نمي‏تواند شور بندگي داشته باشد و در نتيجه يك بي ديني پنهان در جهان اسلام به وجود مي‏آيد.
يك آدم عادي مي‏بيند كه گمشده‏اش همين حرف‌هاي خوبِ ديني است ولي احساس مي‌كند در فضايي كه معاويه ايجاد كرده، مطلوبش را نمي‏يابد و فطرتش به شعف نمي‏آيد. اين مسائل‏بايد كاملاً روشن شود و تا فاجعه آن به مغز استخوان انسان نرسد حركت و نهضت اباعبدالله عليه السلام را در نمي‏يابد. گاهي مي‏بينيد كفر همه جامعه را فرا گرفته و در عين حال همه جا دم از ايمان مي‏زنند! چگونه اين را بفهميم؟ خدايا، همه افراد از ايمان دم مي‏زنند و همه واژه‏ها ايماني است ولي همه ميل‏ها به سمت كفر است! جامعه در اين شرايط چه كار مي‏كند؟ چه چيز مي‏فهمد؟ يك مرتبه شما مي‏بينيد كه يك جامعه دارد در كفر مي‏سوزد ولي متوجّه نيست كه كافر است. شما مطمئن باشيد؛ معاويه و يزيد از اول حرف كفرآلود نزدند بلكه حرف از ايمان زدند و قرآن مي‏خواندند! آن‌ها مقداري از قرآن را هم حفظ‌اند، ولي جهت جامعه و نظام ارزشيِ آن را كفرگرا كردند، و تصميم‌گيري در چنين شرايطي بسيار مشكل است. حال چه شد كه يزيد رسوا شد؟ قضيه چيز ديگري است، اگر حسين عليه السلام در صحنه نيامده بود، يزيد همان معاويه بود و معاويه همان چهره‏اي بود كه در لفّافه واژه‏هاي مقدّس، خوي چنگيزيش پنهان شده بود. يزيد هم در ابتدا همين‌گونه بود، ولي نهضت اباعبدالله عليه السلام چهره‏اش را رسوا ساخت. اين شعر مشهور يزيد را كه در تاريخ ثبت گشت به ياد آوريد، وقتي سر مقدّس اباعبدالله عليه السلام را در تشت نزد او آوردند گفت:
لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْك‏ فَلا
خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحْي نَزَلَ


يعني؛ بني‌هاشم (پيامبر صلی الله عليه و آله و خانواده‏اش) با مُلك و حاكميّت بازي مي‏كردند - اين‌ها دنبال حكومت بودند- وحي و خبري از طرف خدا در كار نبود. اما يزيد اين حرف را ابتداي كار نگفت، آخر كار كه ظاهراً پيروز شد و فكر كرد ريشه اسلام را زده است اين چنين گفت. معاويه در ابتداي امر مي‏گفت كه حسين عليه السلام مي‏خواهد اسلام را از بين ببرد. جمله عمر بن سعد هم به هنگام حمله به امام‌حسين عليه السلام و لشكريانش اين است‌كه: «اي لشكر خدا حمله كنيد»، خوب روي اين‌ها فكر و تعمق كنيد، فهم عمق شهادت حضرت اباعبدالله عليه السلام هنگامي است كه ما شرايط را خوب بفهميم و آنگاه است كه تا قيامت بركت حسين عليه السلام و نهضت اباعبدالله عليه السلام روشن مي‏شود. شرايطي كه واژه‌ها ديني است ولي جهت همة كارها به سوي كفر است و جامعه هيچ بهره‌اي از دين نمي‌برد، شرايطي است كه بايد روح قدسي قيام كند و آن را بر هم زند، وگرنه چيزي نمي‌گذرد كه واژه‌هاي ديني نيز به واژه‌هاي كفر تبديل مي‌شود. حال با اين مقدمات به اين عبارت توجه كنيد:
حسين عليه السلام و حيله‌هاي فرهنگي معاويه
نظامي كه زندگي و عمر مردم را مي‏مكد و مردم را با تحليل‏هاي اموي به بيگانگي از خود مي‏كشاند و بازي مي‏دهد، حتماً ژستي فرهنگي خواهد گرفت و مسلّم نمي‏تواند به سقوط خود نظر افكند و ژست‏هاي فرهنگي و تحليل‏هاي واهي‌اش حجاب توجه آن به سقوطش مي‏شود و ادامه اين عمر مكيدن‏ها، در جايي كه گزينش‏ها ديني است با واژه‏هاي ديني و تحليل‏هاي به ظاهر ايماني صورت مي‏گيرد و لذا شناخت پوچي اين تحليل‏ها و ژست‏هاي فرهنگي بسيار مشكل است، مگر كسـاني كه به فلسفـة بودن خود - يعني بندگي خدا- بتوانند عميقاً بينديشند و انديشه جامعه را به مسئله اصلي شان كه همان بندگي خداست معطوف دارند و نهضت كربلا توان ارائه چنين انديشه‏اي را در واويلاي خشكي تفكر دارد و در نتيجه مي‏تواند عامل سقوط چنين حيله‏هاي فرهنگي بشود.
اموي‏ها در چهره معاويه ظاهر شدند نه در چهره چنگيز، اگر يزيد را چنگيز ببينيم، فريب خورده‏ايم! بلكه اين حسين بود كه از چهره چنگيزي يزيد پرده برداشت، من و شما الان به نور حسيني مي‏بينيم كه اموي‏ها از چنگيز، چنگيزتر هستند. اگر فردا كسي خواست به شكل اموي‏ها به صحنه جامعه و حكومت بيايد، فكر مي‏كنيد بايد روش او چنگيز باشد، خير، اين طور نيست به شكل معاويه مي‏آيد و چنگيز بودن خود را پنهان مي‏كند، و اين‌جاست كه اگر حسين عليه السلام را نشناختي، نمي‏داني چگونه با اين معاويه درگير شوي. هميشه چنگيزانِ عاقل، معاويه‏اند و در طول تاريخ چنگيزيان عاقل وجود داشته‏اند. چنگيزيان بدبخت، همچون چنگيزخان‌مغول، جاهل‏ترين آدم‌هاي روي زمين هستند. «برشت» نويسنده آلماني مي‏گويد: اگر كوسه ماهي‏ها آدم بودند، هر چه ماهي ريز در درياست نمي‌خورند تا منبع غذايي دريا از بين برود، بلكه به ماهي‏هاي ريز غذا مي‏دادند، تا بزرگ شوند و بعد با خوردن يكي از آن‌ها سير مي‏شدند و هميشه هم غذا داشتند. در چهرة كوسه‌ماهي‏هاي حيله‌گر، خونخواري را ديدن كار مشكلي است و روش معاويه به همين شكل بود.
اگر امروز مي‏خواهيد امام‌حسين عليه السلام ما را نجات دهد بايد او را درست ببينيد، غم امام‌حسين عليه السلام و نهضت او خيلي مهم بوده است، چراكه دشمن او خيلي پيچيده بوده. امويان؛ به‌خصوص معاويه، ژست فرهنگي مي‏گيرند، هر چند كه بعداً مجبور مي‏شوند شمشير بكشند، مهم اين است كه ما بدانيم اين‌ها چگونه عمل كردند. امويان در مقابل دين الهي كه آمده است تا عمر مردم را اصلاح كند، با ژست فرهنگي، عمر مردم را نابود مي‏كنند. اما اين‏ها متوجّه نيستند كه خدا راه سقوط شان را در سنّت امام‌حسين عليه السلام قرارداده است. معاويه همه فكري مي‏كرد مگر اين كه نابود شود! چون در ظاهر، كارش همچون كار پيغمبر صلی الله عليه و آله بود، آيا پيامبر صلی الله عليه و آله بعد از گذشت 1400 سال نابود شده است؟ مسلماً خير، معاويه بيچاره حساب مي‏كرد من كه حركاتم همچون پيامبر صلی الله عليه و آله است، پس من هم مثل پيامبر صلی الله عليه و آله مي‏مانم، اما نفهميد كه يك حسين عليه السلام پيدا مي‏شود كه نمي‏گذارد معاويه اين فريب بزرگ تاريخ را براي خودش حفظ كند.
تحليل معاويه براي نابود نشدن از جهتي درست به نظر مي‏رسيد وبرنامه‏اي را هم كه طراحي كرده بود بر همين اساس بود، يزيد هم مي‏خواست همان كار را بكند، اما حسين عليه السلام نگذاشت. معاويه به سفارش مشاور رومي‏اش «ابن‌منصور سرجون» به يزيد وصيت مي‏كند مبادا حسين را بكشي، اگر مي‏خواهي بقيه مخالفان را بكشي اشكالي ندارد، مواظب باش حسين را نكشي. حالا بعضي‏ها فكر مي‏كنند كه يزيد به علت ناداني از وصيت پدر سرپيچي كرد! خير اينطور نبود، حسين عليه السلام كاري كرد كه يزيد مجبور شد آن چه در خود دارد نشان دهد. مجدداً عرضم را تكرار مي‏كنم كه معاويه فكر كرد كه چون جملات و حركات پيامبر صلی الله عليه و آله را در ظاهر به مردم نشان مي‏دهد پس همچون پيامبر صلی الله عليه و آله ماندني است و خود و خاندانش تا قيامت باقي خواهند ماند، ولي چيزي كه فكرش را نمي‏كرد، وجود مبارك حسين عليه السلام بود، فرهنگ حسين عليه السلام و به يك معنا فرهنگ اهل بيت پيامبر عليهم السلام فرهنگي بود كه توان رسوايي و سقوط معاويه را دارد. قبلاً بيان كرديم با بودن معاويه يأس تمام جهان اسلام را فراگرفت به‌طوري كه در جريان حركت امام به سمت كربلا بعضي از صحابه پيامبر صلی الله عليه و آله به اباعبدالله عليه السلام گفتند كه نرو، شهيد مي‏شوي؟ و منظورشان اين بود كه حركت امام فايده‏اي ندارد، حتي محمدبن‏حنفيه برادر امام‌حسين عليه السلام هم، صحبت‏اش همين بود. معاويه كاري كرده بود كه تصور تمام بشر آن زمان اين بود كه ديگر هيچ مبارزه‏اي فايده ندارد، يأس از نجات، در فرهنگ معاويه‏اي روح همه را فرا مي‏گيرد. ظلم بزرگي به حسين‏ عليه السلام است كه ما نفهميم حضرت چه كار بزرگي براي بشريّت انجام دادند، در نظر داشته باشيد معاويه‏اي كه روي پايه‏هاي بقايش به شدت حساب مي‏كرد و اگر مانده بود چه‏ها كه نمي‏كرد، بدانيد كه اگر حسين عليه السلام نبود، او ماندني بود!
آري معاويه با روش خاصي كه در پيش گرفته مسلّم نمي‏تواند به سقوط خود نظر افكند و ژست‏هاي فرهنگي و تحليل‏هاي واهي‏اش، حجاب توجه به سقوطش مي‏شود. شما به اين موضوع دقت كنيد كه دشمن وقتي مي‏خواهد جوان‏هاي جامعه ما را نابود كند و يا به عبارتي عمرشان را بمكد، حيات معنوي‏شان را مي‏گيرد در هر جامعه‏اي با واژه‏هاي مورد پذيرش همان جامعه اين كار را انجام مي‏دهند. به‌عنوان مثال، اگر فرهنگ جامعه‏اي فرهنگ ملي باشد، واژه‏هاي ملي را به كار مي‏برند و اگر فرهنگ ديني باشد با واژه‏هاي ديني و تحليل‏هاي به ظاهر ايماني به صحنه مي‏آيند. لذا شناخت پوچي اين تحليل‏ها و ژست‏هاي فرهنگي بسيار مشكل است.
راه تشخيص حيله‌هاي فرهنگي
اي حسين عليه السلام چرا حجّ را ترك كردي؟! مگر حجّ بي خود است؟! خيلي براي بشر سخت است، فرزدق مي‏گويد: ديدم عجب! حالا كه همه به سرعت در حال حركت به سوي بيت‏الله‏الحرام هستند، يك كاروان از مكّه به بيرون مي‏رود، سريع دويدم كه به آنها بگويم كه اين كار حرام است، ديدم از نظر ظاهر پسر پيغمبر صلی الله عليه و آله است، ترك حجِّ واجب يعني حج تمتع در آن شرايط حرام است مگر آن‌كه نيّت عمره مفرده كرده باشند، حالا چگونه بايد به مردم فهماند حجّي كه ظاهرش حجّ باشد و باطنش معاويه، حجّ پيغمبري نيست! و كاري مهم‌تر از حجّ بايد انجام داد. يك انحرافي شكل گرفته است كه فهم آن مشكل است و خون بشريّت را مي‏مكد و فرهنگ بشريّت را نابود مي‏كند حال چه كسي است كه مي‏تواند بفهمد اين خطر چقدر بزرگ است و همة اين حرف‌هاي به ظاهر ديني در فرهنگ معاويه‏اي دروغ است؟ چه‌كسي مي‏تواند بفهمد قرآني كه معاويه مي‏خواند و تفسير مي‏كند آن نيست كه مقصد و مقصود خداوند است و قرآني كه حسين‏ عليه السلام تفسير مي‏كند همان چيزي است كه در قرآن است، و قرآن براي آن نازل شده. به‌عنوان مثال اگر كسي به شما حرف حقي بزند كه مقصودش باطل باشد، چقدر جرأت داريد به او اعتراض كنيد؟ با وجود اين‌كه شيعه هم هستيم، گاهي سؤال مي‏شود كه چرا مردم جرأت نمي‏كنند جلوي اين انحراف‏ها بايستند؟ چون ظاهرش مذهبي است و تشخيص اين انحراف خيلي مشكل است، فقط يك نفر مي‏تواند اين انحراف را تشخيص دهد و آن كسي است كه ماوراء اين حرف‌ها، از مقصد اصلي بشر كه بندگي خداست، غافل نشود. اگر كسي بندگي را بشناسد، مي‏فهمد كه در زير اين واژه‏هاي به ظاهر مقدّس، چه انحراف بزرگي خوابيده است. اگر بنده، در جلسه‏اي خيلي صحبت كنم و حديث و آيه بخوانم و شما وقتي از جلسه بيرون رفتيد، حبّ دنيا در شما شدّت يافت، بدانيد تمام حرف و حديث من، هماني است كه معاويه گفته است. ولي اگر برعكس، ديديد كه عشق به قيامت و مناجات با پروردگار در شما شدّت يافت، بدانيد كه آيات در جهت خودش است. پس چگونه مي‏توان معاويه را شناخت؟ با مدّ نظر داشتن بندگي خدا در رابطه با خود و با در نظرگرفتن خدمت به خلق و دل‌سوزي براي خلق كه حضرت در خطابه خود در سرزمين منا شديداً نسبت به اين دو مسئله به علماي دين در زمان حاكميّت معاويه انتقاد مي‏فرمايد. يعني اين‌كه عالِم ديني شدن و نسبت به اين دو مسئله پا فشاري ننمودن سايه معاويه را به رسميّت شناختن است.
بنابراين شناخت پوچي تحليل‏هاي فرهنگ معاويه‏اي بسيار مشكل است، مگر براي كساني كه به فلسفه بودن خود - يعني بندگي خدا- بتوانند بينديشند و انديشه جامعه را به مسئله اصلي‏شان كه همان بندگي خدا است معطوف دارند. نهضت كربلا توان ارائه چنين انديشه‏اي را در واويلاي خشكي تفكر دارد. و نهضت كربلا بر اساس چنين فرهنگي توانست با همة آن جوّسازي‏ها اسلام را نجات دهد، يعني در واويلاي شعارهاي اسلامي معاويه، عمق فاجعه را شناخت، و توانست اين خطر را كه جوان‏هاي جامعه اسلامي در حال نابودي هستند، بشناسد و با برنامه‌ريزي صحيح، جهان اسلام را نجات بخشد. آيا از خود نمي‏پرسيد انجمن حجّتيّه‏اي‏ها كه مي‏گويند: اسلام، سعودي هم مي‏گويد: اسلام، امام‌خميني(رحمة‌الله‌عليه) هم كه مي‏گويد: اسلام، پس چرا انجمن حجّتيّه و سعودي اين‌همه به آمريكا گرايش دارند ولي امام‌خميني(رحمة‌الله‌عليه) اين همه با آمريكا دشمني دارد. انجمن حجّتيّه در ظاهر اهل طاعت و عبادت است، قرآن و مفاتيح هم مي‏خواند ولي وقتي حضرت امام(رحمة‌الله‌عليه) با پيروزي انقلاب سر كار آمدند اين‌ها با طاغوت بيشتر نزديكي داشتندتا با امام‌خميني(رحمة‌الله‌عليه). اكثر كساني كه نيروهاي مذهبي مبارز را در زمان شاه، لو مي‏دادند از اعضاي انجمن حجّتيّه بودند، خوب اين‌ها هم مي‏گفتند اسلام و دم از مذهب مي‏زدند. چه كسي مي‏تواند تفاوت اين دو اسلام را بفهمد.
اي يزيد! تو كه مي‏گويي اسلام، اي معاويه، تو هم كه مي‏گويي اسلام، اين امام‏ عليه السلام هم كه مي‏گويد اسلام پس چرا شما با اين حسيني كه مي‏گويد اسلام، بيشتر دشمني مي‏ورزيد تا با ابن‌منصور سرجون كه گرايشش به كفر و فساد بيشتر است تا اسلام؟ شما از اين نكته بفهميد كه جوان شما با حسين عليه السلام نجات پيدا مي‏كند. حسين‏ عليه السلام مي‏گويد: اسلام و درست مي‏گويد. ولي معاويه مي‏گويد اسلام و دروغ مي‏گويد، چراكه اسلام معاويه، گرايش به بندگي خدا ندارد. اگر ديديد فضاي جامعه، فضاي بندگي شد، بدانيد كه اسلام بر سر كار است، ولي اگر ديديد كه مثلاً فلان اداره در كشور جمهوري اسلامي همه تجمّلات را به كار مي‏برد و ارزش را به اهل تجمّل مي‏دهد، فريب نخوريد و نگوييد كه چون اين تجمّلات در جمهوري اسلامي واقع است، پس اين‌ها بر اساس اسلام است، خير اين ضدّ اسلام است، اين معاويه است. شما ترسي از گفتن حق نداشته باشيد، حسين عليه السلام چون نترسيد و حق گفت، اسلام ماند. حسين عليه السلام نترسيد و واقعيت را بيان كرد و نگفت چون معاويه واژه‏هاي اسلامي را به كار مي‏برد پس اسلام است. پسر عمر گفت: اي حسين نرو، كشته مي‏شوي پسر عمر يك مقدّس احمق است، به تعبير امام خميني (رحمة‌الله‌عليه) ما بيشترين ضربه را از مقدّسان احمق خورده‏ايم، شما نترسيد و حسيني باشيد تا بتوانيد در مقابل معاويه و يزيد بايستيد.
جوّ زمان معاويه را قبلاً ترسيم نموديم، در اين جوّ همه واژه‏هاي اسلامي به كار مي‏رود، معاويه تلاش مي‏كرد تا بگويد من اسلام هستم و چون من فرد بسيار خوبي نيستم، پس اسلام هم چيز مهمي نيست و در نتيجه بگويد اموي‏ها از هاشمي‏ها مهم‏تر هستند و حسين عليه السلام اين فكر معاويه‏اي را آشكار ساخت. معاويه را بشناسيد تا بدانيد كه معاويه‏هاي نظام اسلامي مي‏خواهند انقلاب را از شما بگيرند، شما حسين گونه انتقاد كنيد و بگوييد كه اين واژه‏ها درست است ولي شما دروغ مي‏گوييد، شما خون مردم را مي‏مكيد و جوان‏هاي ما را به پوچي و سردرگمي مي‏بريد، اسمش اسلام است ولي رسمش اسلام نيست، بايد به روش حسيني با اين انحراف‌ها برخورد كرد تا اسلام و انقلاب بماند.
معاويه و يزيد كه به ظاهر دم از اسلام مي‏زنند، مجبور هستند دشمن اصلي حسين‏ عليه السلام شوند كه از عمق دل بيشترين ارج و احترام را به همان واژه‏هايي مي‏گذارد كه معاويه و يزيد از آن دم مي‏زنند، آن‌ها فقط الفاظ اسلامي را سر زبان دارند و لذا رسوا مي‏شوند. بحث و گفتگوي آن‌ها در جلسات خصوصي‏شان بر سر سياست‌بازي است و اين‌كه چگونه رقيب خود را از صحنه خارج كنند ولي در فرهنگ حسين عليه السلام همواره گفتگو بر سر تقوا و راه و رسم عبوديت است و اين‌كه چگونه حكم خدا بر جامعه حاكم باشد.
به حسين عليه السلام قسم؛ اگر جوانان حزب‌الهي ناب، انقلابي بمانند و خسته نشوند و به حسين عليه السلام اقتدا كنند، تمام اين مشكلاتي كه شما فكر مي‏كنيد ديگر نمي‏شود كاري كرد و شما را مأيوس مي‏كند همه حل خواهد شد. شما معاويه و يزيد را ببينيد كه در چه دو راهي گرفتار شده‏اند، اگر به حسين عليه السلام احترام بگذارند كه بايد خودشان نباشند و او حاكم باشد و اگر او را بكشند، معلوم مي‏شود عبوديت خدا و معنويت برايشان مهم نيست، و ديديد كه همين‌گونه شد. بعد از واقعة كربلا جهان اسلام بيدار شد، حسين عليه السلام نشان داد كه معاويه و يزيد هر چند نمي‏خواهند معلوم شوند ولي همان چنگيزند و اين بزرگترين خدمت بود براي اينكه اسلام بماند، چراكه اسلام در دهان يزيد و معاويه واژه‏هايش مي‏ماند ولي ماندني نبود، چون دوست داشتني نبود، و حسين عليه السلام كاري كرد كه اسلام دوست داشتني باشد و اسلام نيز ماند.
سلام خدا بر حسين‏ عليه السلام و اصحاب او كه گفتمان نظام ارزشي اسلام را به اسلام برگرداندند.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه بيست و سوم
كربلا؛ عامل نجات از عميق‏ترين پوچي‌ها
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
حسين عليه السلام، نگاهي به همة تاريخ
سلام بر حسين عليه السلام معني دلدادگي و شعور، معني شجاعت، حكمت و دلسوزي و معني هدايت‌گري صحيح.
در سلسله بحث‌هايي كه در رابطه با كربلا و نهضت اباعبدالله عليه السلام مطرح نموديم، بهتر ديديم كه در درياي بيكران حكمت حسيني روي اين نكته تأكيد شود كه حسين عليه السلام بنا دارد تا پوچ‌بودن حياتي را كه دشمنان پيامبران مي‏خواهند همواره به بشر تحميل كنند با يك جهش و شور و شيدايي بسيار قدرتمندي از بين ببرد.
كربلا داراي ابعاد بي‌نهايتي است و اگر بدون تحليل از كربلا بگذريم به آن جفا كرده‏ايم، و از سير به آن ابعاد محروم شده‏ايم، كربلا يك چيز ساده‏اي نيست كه فقط نگاهش كنيم و رد شويم، كربلا پيام يك انسان قدسي معصوم است كه نگاهش همه تاريخ آينده را در بر گرفته است، و با همين نگاه و بينش است كه به صحنه حيات بشري يك پيام بزرگ داده است، و اين پيام، پيامي نيست كه در زمان خودش يا در ظاهرش متوقف شود، خود ائمه عليهم السلام تأكيد دارند كه ما حركات و سكنات آن‌ها را در طول تاريخ دائم تفسير كنيم و يكي از اين پيام‏ها كه مي‌توان از امامان معصوم گرفت، راه نجات از پوچي‏ها است و بر همين اساس است كه بايد عزيزان نگران اين نكته باشند كه خداي ناكرده يك پوچي خطرناك، يك پوچي معاويه‏اي و نه چنگيزي به سراغ زندگي‏تان بيايد و متوجّه نباشيد كه داريد همچون شمع آب مي‏شويد و هيچ مي‏شويد، اين كه بزرگان ما مي‏گويند: «انتخاب حسين عليه السلام، زندگي فوق زنده ماندن بود» نكته‏اي است كه بايد در سرتاسر نهضت آن حضرت مدّ نظر داشت.
حسين عليه السلام امام بشريّت است، اگر عمق مسأله روشن شود ما بايد دلواپس پوچ شدن خودمان باشيم و آن هم پوچ شدن معاويه‏اي. پوچ شدن چنگيزي محسوس است و راحت سر آدم را مي‏برد و آدمي مي‏ميرد و در حدّ توانش هم با او مقابله مي‏كند. آري هيچ كس دلش نمي‏خواهد بيهوده بميرد، ولي يك نوع مردني است كه آدمي به راحتي نمي‏فهمد كه دارد مي‏ميرد و حسين عليه السلام مي‏خواهد ما را از اين‌گونه مردن كه بشر معمولي قدرت تشخيص آن را ندارد، نجات بخشد. مردني كه اگر بيدار نباشيم تمام زندگي‏مان را مي‏گيرد. مگر پيامبران آمدند چه كار كنند؟ مگر نيامدند كاري كنند كه ما بي‏حاصل از اين دنيا نرويم و در همين راستا پيامبر‏ صلی الله عليه و آله فرمودند: «حُسَيْنٌ مِنّي وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن ». يعني؛ سنّت پيامبر صلی الله عليه و آله براي رساندن بشر به آن مقصود كافي نيست، اگر حسين عليه السلام نباشد. به همين جهت هم حضرت فرمودند؛ دنبالة دين مرا با حسين عليه السلام كامل كنيد، و مگر نديديد كه بعد از پيامبر صلی الله عليه و آله، با واژه‏هاي دين اسلام، همان كاري را كردند كه قبل از ظهور اسلام انجام مي‌دادند.
معني غم حسين عليه السلام
آنچه بايد روي آن حساس بود و دقت داشت اين است كه پوچي شكل‏هاي مختلفي دارد و برخي از شكل‏هاي آن به‌قدري پنهان است كه متوجّه نيستيم كه در پوچي قرار گرفته‏ايم و همچنان آن را تكرار مي‏كنيم و لفافه‌هايي را به‌كار مي‏بريم كه پوچي را پنهان مي‏كند. به‌عنوان مثال؛ يك وقت شما مي‏گوييد اين كه من هر روز سر كار بروم و بيايم و فقط اين كار را هر روز تكرار كنم اين پوچي است! اين را كه همه مي‏فهمند، اين پوچي آشكار است ولي براي اين كه آن را پنهان كنند مثلاً مي‏گويند در روزهاي تعطيل فرزندان و همسران كارمندان با هم رفت و آمد كنند و آشنا شوند و شماره تلفن‏هاي همديگر را بگيرند و گاهي هم به يكديگر تلفن بزنند كه نفهمند پوچ‌اند!! فهميدن اين‌كه اين كار پوچي است مشكل نيست و همچنين فهميدن اين كه به اصطلاح مي‏خواهند «پوچي را پنهان نمايند» نيز مشكل نيست ولي پوچي‌هايي وجود دارد كه خيلي پنهان است، نمونه آن پوچي معاويه‏اي است كه عمر انسان‏ها را تماماً پوچ و پوك مي‏كند و كسي نمي‏فهمد. به راستي چه كسي اين پوچي را مي‏شناسد؟ آيا در حكومت معاويه دين نيست؟ دعا نيست؟ قرآن نيست؟ و...بلي همه هست. ولي اينجاست كه مي‏گوييم اگر غم حسين عليه السلام را بشناسيم مي‏فهميم كه غم حسين عليه السلام غم محمّدي صلی الله عليه و آله است، غم پيامبر صلی الله عليه و آله و غم فاطمه سلام الله عليها يك غم خاص است، غمي است كه مي‏داند اين بشر به كجا مي‏تواند برسد ولي نه خودش متوجّه است و نه شرايط اين توجه را براي خود فراهم مي‏آورد، غم فاطمه‌زهرا سلام الله عليها، همان غمي است كه خداوند به پيامبرش فرمود: چرا اين قدر غصه مي‏خوري؟ نزديك است كه تلف شوي، «لَعَلَّكَ باخِعٌ‏نَفْسَكَ اَلّا يَكُونُوا مُؤمِنين» اين غم مقدّس، غمي است كه آدمي مي‏بيند كه انسان چقدر مي‏تواند متعالي بشود و نمي‏شود.
پيامبر خدا صلی الله عليه و آله را در نظر بگيريد با آن همه سختي و فشار و تحمل مصائب بسيار، دين را حاكم كرد، ولايت را در غدير مطرح كرد و جاده تعالي را هموار نمود، يك‌مرتبه حضرت‌زهرا سلام الله عليها بعد از رحلت پيامبر صلی الله عليه و آله با مسأله‏اي روبه‌رو شدند كه ديدند همه آن زحمات در حال هدر رفتن است، سقيفه سازان همه جاده‌ها را تخريب كرده و جهت را منحرف نمودند آيا نبايد از اين انحراف بزرگ غصه‌اي به عظمت غم فاطمه سلام الله عليها داشت؟ غمي كه آدمي مي‏بيند تمام امكانات به شورآمدن و متعالي‌شدن و از پوچي نجات پيداكردنِ بشر به هدر رفت. آيا اين يك غم ساده است؟ اين غم را چه كسي مي‏فهمد؟ كسي مي‏فهمد كه معني پوچي و راه فرار از آن را بفهمد، و جز فاطمه‌زهرا سلام الله عليها و فرهنگ فاطمي كسي اين غم را نمي‏فهمد، اينجاست كه شما مي‏بينيد از اين غم نمي‏توان به سادگي گذشت، اين غم از نوع غمي نيست كه كسي در مقابل قتل عام چنگيز مي‏خورد، در مقابل قتل عام چنگيز فقط بدن ها تكه تكه مي‏شود ولي در مقابل حيله معاويه‏اي ظاهراً هيچ مشكلي پيش نمي‏آيد ولي در حقيقت انسان پوچ و هيچ مي‏شود كه غم آن بسيار سخت است. اگر آدمي بفهمد پوچي يعني چه؟ آن وقت معناي غم حسيني و نقشه معاويه به روشني معلوم مي‏شود. اين كه هر سال نگاهمان را به نهضت با شكوه اباعبدالله‏ عليه السلام مي‏اندازيم به اين دليل است كه توجه به كربلا ياد آور تأكيد بر حيات حقيقي بشريّت در جلوه امامت حسين‏ عليه السلام است.
راه تشخيص درد
تأكيد بنده اين است كه بفهميم در فرهنگ معاويه، كاري صورت مي‏گيرد كه آدمي پوچي را نمي‏فهمد. در دنياي غرب تلاش بسيار است تا كارمندش يا سرمايه دارش نفهمد كه دارد پوچ مي‏شود. به مجرد اينكه سرمايه دارش مي‏خواهد احساس پوچي كند، يك ميل جديد برايش پيدا مي‏كنند. غرب داراي فرهنگ است ولي يك فرهنگ غلط، حال در اين فضا اگر كسي حسين عليه السلام را بشناسد آن‌وقت‏ مي فهمد فرهنگ معاويه و فرهنگ امروز غرب چه بلايي بر سر بشر آورده است و دردش را خواهد شناخت. گاهي اوقات ما نمي‏فهميم كه چه دردي داريم؟ مثلاً در يك خانواده‏اي همه به همديگر خنده پيشنهاد مي‏كنند، نسخه خنده براي همديگر مي‏پيچند، همه دلشان مي‏خواهد همديگر را خوشحال كنند و مي‌خواهند خوشحال باشند، و همه هم مي‏بينند كه خوشحال نيستند و حس مي‏كنند دارند مي‏ميرند. حالا دو راه بيشتر در پيش ندارند: اول اينكه در روند جهت‏گيري زندگي، تجديد نظر كنند كه عموماً اين كار را نمي‏كنند، و دوم اين‌كه بپذيرند كه خودشان را بيهوده به خوشي بايد بزنند. اميد معاويه به دومين راه بود. معاويه گفت من آن‌قدر زمينه را آماده مي‏كنم كه مسلمان‌هاي نظام اسلامي ديگر اميدي به احياي آن حالت صدر اسلام نداشته باشند و بين آن‌ها يأس القاء مي‏كنم و يك ملّت الكي خوش مي‏سازم.
نكته‏اي كه در اين بحث مي‏خواهيم روشن نماييم اين‌كه معاويه به چه اميدي، چنين فرهنگي را حاكم كرد؟ مگر او چه اهرمي در دست خود داشت كه فكر كرد مي‏تواند چنين كاري انجام دهد؟ معاويه يك اهرم بزرگ داشت و آن ايجاد فضاي ترس از مرگ در ميان مردم بود، كاري كرد كه همه حس كنند، اگر تكان بخورند ذبح شرعي مي‏شوند. آري! ذبح شرعي. يك وقت شما با چنگيز طرف هستيد، در آن حالت يا كشته مي‏شويد و يا مي‏كشيد، ولي اگر در مقابل معاويه قرار بگيريد، ذبح شرعي مي‏شويد، يعني به اسم اينكه ضد دين! و ضد اميرالمؤمنين هستيد! كافر محسوب مي‏شويد و مستحق اعدام هستيد. حُجربن عَدي‏ را به اسم مقابله با اميرالمؤمنين، بدنش را تكه تكه كردند و شمع آجين نمودند، يعني شمع روشن نمودند تا ذره ذره آب شود و روي زخم‌هاي بدن او بيفتد و به اصطلاح عبرت بقيه بشود، خيلي عجيب است، چنگيز هم اين كار را نمي‏كرد، ولي معاويه به خودش حق مي‏دهد اين كار را انجام دهد، چرا؟ براي اين كه اميرالمؤمنين!! است و به اسم دفاع از اسلام به ميدان آمده است! حال در اين شرايط اگر كسي توانست يك نوع مرگِ جهت دار با فرهنگي معني‌دار به بشريّت توصيه كند، مي‏تواند جلوي معاويه بايستد.
حضرت امام‌حسين عليه السلام از مكه نامه‏اي براي بني‌هاشم مي‏نويسد و مي‏گويد كه ما مي‏خواهيم برويم و شهيد مي‏شويم، اگر با من بياييد شهيد خواهيد شد و اگر نياييد به فتحي نمي‏رسيد، ذليل مي‏شويد. خوب دقت كنيد كه حضرت در كجا مي‏فهمد كه وارد چه كاري شده‌است، حتي در آخرين روزي كه در مكه است مي‏فرمايد هر كس با ما باشد «باذلاً مُهْجَتَهُ» و مي‏خواهد خونش ريخته شود و مي‏تواند از خود بگذرد، «فَلْيَرْحَل مَعَنا» پس با ما بيايد. البته در نظر داشته باشيد كه حضرت در موقعي اين صحبت ها را فرمودند كه هنوز بحث تنها گذاردن و شهادت نايبشان يعني مسلم بن عقيل در كوفه نيست، بلكه برعكس بر طبق شواهد موجود، همه شرايط موجود بر وفق مراد حضرت بود و حتي نايب امام در نامه‏اي نوشته بود كه آقا! اگر آب دستتان است زمين بگذاريد و بياييد كه همه با شما هستند. فردا صبح امام سخنراني مي‏كنند و مي‏گويند كه ما مي‏خواهيم برويم و خون‏مان را بريزيم. چقدر خوب است كه عميقاً اين موضوعات را بررسي كنيم تا به بحث‏هاي سطحي ضعيف و هرج و مرج فكري گرفتار نشويم. پس نتيجه اين كه حضرت پيشنهادي دارند كه از آن خيلي كار بر مي‏آيد. براي روشن شدن موضوع به عنوان مثال به نوع زندگي مردم بعد از دوران دفاع مقدّس در كشورمان نظري بيندازيد مي‏بينيد ما بعد از جنگ به يك نوع ماندن علاقه‏مند شديم كه مانند اختاپوسي دارد سراسر زندگي مردم ما را مي‏گيرد، اختاپوسي به نام علاقه به ماندن و دنيايي شدن، و با اين روند اگر بيدار نشويم در آينده خواهيم ديد كه مردم حاضر هستند به هر ذلتي تن در دهند تا نميرند. البته اميدواريم چون اينجا كشور شيعه است به لطف امام‏زمان عجل الله تعالی فرجه چنين مسئله‏اي حاكم نشود، ولي در دنيا حاكم است. اين روحيه، روحيه‏اي است كه اگر در انسان به وجود آيد معاويه به راحتي كار خود را خواهد كرد، بزرگترين نقطه اميد براي ظهور فرهنگ معاويه، اين است كه «ماندن» براي انسان همه چيز بشود، و از زندگيِ فوق زنده‌ماندن غافل شود.
ترس از مرگ در فرهنگ معاويه، سايه‏اي است كه همة ابعاد جامعه را در بر مي‏گيرد و در آن شرايط مرگ به قدري براي جامعه وحشتناك است كه حاضر است هر ذلتي را بپذيرد. حال فردي را در نظر بگيريد كه هراسي از مرگ ندارد و لذا به راحتي مي‏تواند شيشه عمر فرهنگ معاويه‏اي را بشكند. فرهنگ حسيني، فرهنگ شهادت و كشته شدن در راه حق مي‏باشد و با اين شيوه است كه درست در مقابل فرهنگ معاويه‏اي كه ترس از مرگ را حاكم كرده است، قد عَلَم مي‏كند.
نكته‏اي كه حضرت اباعبدالله عليه السلام تا ابد براي بشريّت به ارمغان آورده است زيرِ سؤال‌بردن «زنده بودن» در فرهنگ معاويه است، زنده ماندني كه بسيار سطحي و سبك است. كار اباعبدالله‏ عليه السلام در اين خصوص به نمايش در آوردن اوج شجاعت براي بشريّت است و تعهد ما نسبت به اباعبدالله عليه السلام نيز همين است و هر چه به نهضت اباعبدالله‏ عليه السلام معرفت پيدا كنيم به نجات‌يافتن نزديك‌تر خواهيم شد. اين‌جاست كه هر سال در ايام عاشورا بايد بررسي كنيم آيا واقعاً آمادگي يك نوع مردن كه همچون شهادت اباعبدالله عليه السلام است را داريم يا خير؟ اگر اين بررسي را داشته باشيم قطعاً خودمان را براي خوب زندگي‌كردن آماده كرده‏ايم، چه بمانيم و چه شهيد بشويم، ديگر فشار پوچ زدگي زمانه نمي‏تواند ما را از خدا جدا كند و از اوج آسمان به سياهي زمين گرفتار نمايد. به جملة متن دقت فرماييد:
به تنهايي قدرتي بي‌نهايت‏
اين نكته همواره خود را ثابت كرده است، آدمي‏ كه از مرگ نمي‏هراسد، به تنهايي، قدرتي است بي‌نهايت برتر از بزرگ‌ترين قدرت‌هاي زمانه و به همين جهت معاويه مجبور است مدام ترس را به هر وسيله‏اي كه ممكن است منتشر كند و همواره نگران است نكند مردم «دام‏ترس‏ازمرگ» را پاره كنند و از آن بيرون بيايند كه اين پايان كار قدرتمندان است و حسين‏ عليه السلام به اين مسئله خوب آگاه است و لذا مي‏داند با نهضت خود چه بلايي بر سر فرهنگ معاويه‏اي خواهد آورد، هر چند خود يزيد و عبيدالله‏بن‏زياد اصلاً متوجّه اين مسئله نبودند كه آنچه حكومت معاويه را حفظ خواهد كرد ترساندن مخالفان بود نه كشتن آن‌ها.
از اين موضوع ساده نگذريد، شما همين حالا رزمندگان حزب‌الله لبنان يا انتفاضه فلسطين را در نظر بگيريد. آن‌ها خيلي بيشتر از اسراييلي‏ها كشته داده‏اند، ولي چالشي كه در جبهه اسراييل وجود دارد اين است كه آن‌ها نمي‏توانند مردن را بپذيرند. درست است كه جوانان حزب‌الله و انتفاضه مرتب كشته مي‏شوند، ولي در مقابل‏شان گروهي صف زده‏اند كه اصلاً نمي‏توانند تحمل كنند كه يك كشته بدهند، چراكه اگر چند نفر از آنها به هلاكت برسند، مثل اين است كه هزاران نيرو كشته شده است. فرهنگ اباعبدالله عليه السلام فرهنگ عجيبي است، اين فرهنگ مي‏فرمايد: اگر كسي توانست كشته‌شدن را بشناسد قدرت، بي‌نهايت مي‏شود. شما اگر توجه و نظرتان را از كربلا دور كنيد و بدون كربلا شويد يك مرتبه خواهيد ديد كه ديگر مي‏خواهيد بمانيد! چه نوع ماندني؟ هر نوع ماندني. فرهنگ مقابل فرهنگ حسين عليه السلام مي‏خواهد مرتب ترس از مرگ را منتشر كند.
فرهنگ معاويه، مرگ را به انسان ها نمي‏دهد، بلكه ترس از مرگ را القاء مي‏كند، اصلاً ترس از مرگ همه حيات اين‏هاست. شما شهيد مدرس را در نظر بگيريد، وقتي سپاه روسيه آمد و شمال كشور را گرفت، همه خود را باختند ولي ايشان پشت تريبون مجلس رفت و گفت: «قبل از اينكه بميريم نبايد از ترس مرگ بميريم»، اين همان روحيه حسيني است و نتيجه‏اش را هم ديديم كه عامل عزت اسلام و عزت ملت اسلام بود، و حيله تزار روس خنثي شد. فرهنگي كه امروز همواره ما را تهديد مي‏كند به پير و جوان كار دارد، پير نود ساله يا جوان پرشور را اگر حسيني نباشند، مي‏توان تحت تأثير اين فرهنگ و با حربه «ترس از مرگ» ذليل نمود! اگر تاريخ را مطالعه كنيد خواهيد ديد كه در طول تاريخ نمونه‏هاي بسيار زيادي وجود دارد كه با ترس از مرگ، ذلتي غير قابل توصيف به جوامع انساني داده‏اند و اينجاست كه آدمي مي‏بيند با وجود داشتن حسين عليه السلام چگونه مي‏شود از مرگ نهراسيد و ايستادگي نمود. ما چه از مرگ بترسيم و چه نترسيم، بالاخره زماني بايد بميريم، ولي دشمن، از طريق ترس از مرگ هر روز ما را در قالبي از زندگي مي‏اندازد كه بسيار زشت است و اگر حسين عليه السلام را نداشته باشيم نابود خواهيم شد.
شكستِ دامِ ترس از مرگ
معاويه همواره نگران است كه نكند مردم دام «ترس از مرگ» را پاره كنند و از آن بيرون آيند كه اين پايان كار قدرتمندان است و حسين عليه السلام به اين مسئله به خوبي آگاه است و لذا مي‏داند با نهضت خود چه بلايي بر سر فرهنگ معاويه‏اي خواهد آورد، هر چند كه خود عبيدالله بن زياد و يزيد متوجّه اين مساله نبودند كه ترساندن مخالفان از مرگ، عاملي بود كه حكومت و فرهنگ معاويه را حفظ مي‏كرد. معاويه فرهنگي را نهادينه كرده بود كه با آن ترس از مرگ را در همه جا منتشر مي‏نمود و هر كجا به تناسب همين فرهنگ رفتار مي‏كرد. معاويه به فرزندش وصيت كرد كه حسين را نكش و گفت: از كشتن عبدالله‌بن‌زبير هيچ ترسي به خود راه مده ولي حسين را نكش. بحث معاويه، كشتن نبود! چرا؟ چون با حاكم نمودن ترس، همه را تسليم مي‏كردند. حالا يزيد هم فكر مي‏كرد اين روش ادامه پيدا مي‏كند، اصلاً باورشان نمي‏شد كه فرهنگ معاويه در اين‌جا يك مرتبه شكست بخورد وحتي يادشان رفت كه اگر شكست بخورند چه بايد بكنند؟ مثل داستان آن كلاغ و بچه كلاغ است كه «كلاغ به بچه‏اش گفت اگر ديدي آدمي‏زاده خم شد به طرف زمين بدان كه مي‏خواهد سنگ يا كلوخ بردارد و به تو بزند، بچه كلاغ گفت خوب اگر قبلاً كلوخ در دستش بود چه؟ كلاغ گفت اين را ديگر نمي‏دانم!» عين همين قضيه در مورد يزيد هم رخ داد. معاويه فرهنگي را نهادينه كرده بود كه دائم جواب مي‏داد و كارها جلو مي‏رفت و اينها فكر مي‏كردند هميشه همين‌طور است. اما ناگهان حسين‏ عليه السلام پيدا شد و اين حيلة نظام‌مند را از تعادل خارج نمود، و اين‌ها نتوانستند به ادامة كار فكر كنند و فكرشان را از دست دادند. يزيد و عبيدالله نمي‏خواستند حسين عليه السلام را بكشند بلكه نفهميدند در مقابل حسين عليه السلام چه بكنند. اصلاً كار فرهنگ معاويه‏اي اين نيست كه حسين عليه السلام را بكشند نفهميدند چه كار كردند، پيش خود فكر كردند كه با همان فضاي فرهنگ معاويه‏اي، حسين‏ عليه السلام را در محاصره قرار مي‏دهيم، بالاخره بيعت مي‏كند و صلح مي‏نمايد. عُمر سَعد كه تا حدّي اهل بيت را مي‏شناخت اصرار كرد كه اين‌طور نمي‏شود، ولي گفتند يا بايد تسليم شود يا كشته شود، فكر مي‏كردند تسليم مي‏شود و فضا، همان فضاي معاويه‏اي يعني ترس از مرگ حاكم است، ولي ناگهان با اين واقعه روبه‌رو شدند كه ‏اي واي حسين كشته شد! به صحبت‌هاي يزيد پس از واقعه كربلا دقت داشته باشيد، اين كه مي‏گويد «خدا لعنت كند عبيدالله را، او حسين عليه السلام را كشت» و يا اين كه مي‏گويد «دوست داشتم پسرانم كشته بشوند و حسين عليه السلام كشته نشود»، به اين دليل نيست كه او واقعاً راست مي‏گويد، بلكه فكر مي‏كرد باز هم مي‏تواند اوضاع را برگرداند.
به راستي چه چيز باعث شد كه اين فرهنگ به ظاهر موفق كه هميشه خون بشريّت را مي‏مكيده است و امروز هم مي‏مكد، شكست بخورد؟ مگر جز نهضت اباعبدالله عليه السلام چيز ديگري مي‏باشد. معني نهضت اباعبدالله عليه السلام اين است كه از دام مرگ معاويه‏اي نبايد هراسيد، شما روحيه جوانان كشور در دوران جنگ تحميلي را كه در فرهنگ شهادت به ثمرة‌ عالي دست يافتند با دوران بعد از جنگ مقايسه كنيد، مي‌بينيد جوانان به اندازه‌اي كه از آن فضاي الهي فاصله گرفته‌اند گرفتار پوچي شده‌اند. پس نجات از همه اين پوچي‌ها يك راه بيشتر ندارد و آن اينكه از مرگ نهراسيم، و اگر بترسيم آثارش همين خواهد بود كه مي‏بينيد، جوان‌هاي ما رو به پوچ شدن مي‏روند، پوچ شدني كه در برخي ‏انسان‌ها آشكار و در برخي ديگر پنهان است.
نكتة ديگري كه لازم است بدانيد اين‌كه خدا هميشه براي شما شرايطي را جهت گفتن سخن حق فراهم مي‏كند آنهايي كه اين فرهنگ و سنّت الهي را مي‏شناسند، منتظر مي‏مانند، به همين دليل امام‌حسين عليه السلام نيز منتظر است تا شرايط فراهم شود و آن حضرت در شرايطي كه خدا فراهم آورد بسيار خوب نتيجه گرفت. اين كه در قضيه كربلا كوفي‏ها دعوت كردند و يا مسائل ديگر، همه فرع موضوع هستند. من و شما نيز بايد چنين باشيم اگر در موضع حق بوديم و شرايط درگيري مستقيم با باطل هنوز فراهم نشده و باطل بودنِ باطل هنوز خوب روشن نيست بايد منتظر بمانيم تا روشن شود كه حق با ماست و يا باطل بودن باطل نيز مشخص شود. اين مسئله مشخصي است كه حضرت اباعبدالله عليه السلام فرزند اين سنّت‌هاست، مي‏داند كه فرهنگ معاويه چون باطل است نابود شدني است. اميرالمؤمنين عليه السلام در نهج‏البلاغه مي‏فرمايند: خداوند براي فرهنگ‏هاي باطل، شرايطي را كه ضربه بخورند و سرنگون شوند فراهم آورده است. اينجاست كه بايد خودمان را آماده كنيم، هسته توحيدي درونمان را پرورش دهيم تا بتوانيم كاري را كه مي‏خواهيم انجام دهيم به نحو اَحسن انجام دهيم.
پس تا اينجا به اين نتيجه رسيديم كه رمز نترسيدن از مرگ، پيامِ حضرت‌اباعبدالله عليه السلام براي هميشه تاريخ است. جمله‏اي را كه سيدجمال‏الدين‌اسدآبادي مي‏گويد: «وقتي دريچة مرگ باز است، ذلت چرا؟» نيز بر همين اساس است. در طرف ديگر قضيه، چرا رضاخان اين قدر ذليل مي‏شود؟ براي اين‌كه از مرگ مي‏هراسد، چرا از مرگ مي‏ترسد؟ براي اين‌كه روح ذلت، خودش مرگ هر روزي مي‏آورد، ولي شهيد مدرّس را ببينيد كه چون از مرگ نمي‏ترسد ذلت قبول نمي‏كند و همواره آزاد است. همه بدبختي ما و جامعه ما از آنجايي شروع مي‏شود كه از مرگ بهراسيم، اگر نترسيدن از مرگ در خانواده و در جامعه نهادينه شد، روحيه‏اي پديد مي‏آيد كه نهضت اباعبدالله عليه السلام را به خوبي درك مي‏كند و به آن نهضت نزديك مي‏شود و همواره در عزت است و كلاه پوچي معاويه‏اي بر سرش نمي‏رود. به اين قسمت از متن توجه بفرماييد:
يك نَفَس آزادي‏
در هنگامه‏اي كه همه سرگردان شده باشند، نه كسي از وضع موجود راضي است و نه راهي را براي بيرون رفتن از آن وضع مي‏شناسد، در اين حال فقط يك انسان كافي است كه بتواند انسان‏ها را از اين پوچي آزار دهنده برهاند و به آنها نيروي مقاومت براي بيرون شدن از وضع موجود بدهد و آن‏ها را به اصالت‏ها برگرداند، آري فقط يك انسان كافي است كه آن امر ناگفتني تا آن زمان را در حدي پاك و زلال ارائه نمايد كه همه به صدق وجود او اقرار نمايند و خطرِ پذيرفتن آن امر را در آرامش صدق وجود او به چيزي نگيرند و قربانيان واقعي را كساني بدانند كه در اين خطر گام ننهند.
از زير سايه نظم مسلط معاويه‏اي اگر انسان حتي يك نفس بتواند خود را آزاد كند به دشت‌هاي پهناور آزادي وارد شده است و بهشت را رو در روي خود مي‏بيند، هر چند او را به چيزي نگيرند و شورشي بنامند، و برعكس به غلام باشي‏هاي خود مدال افتخار دهند، و نهضت حسين عليه السلام نشان داد كه آري هنوز هم خورشيد طلوع خواهد كرد و امكان «تنفّس آزاد » نمرده است و براي اين كار فقط يك انسان كافي است.
گاهي چنين حالتي پديد مي‏آيد كه انسان‌ها در ادامة زندگي سرگردان مي‏شوند. به عنوان مثال در زمان رژيم شاهنشاهي، سرگرداني وجود نداشت، وضعيت روشن بود، نجات ملت به اين بود كه رژيم طاغوت برچيده شود، اما الان راه كار چيست؟ مثلاً اداره‏اي را مي‏بيني كه به اسم اسلام و انقلاب، خلاف اسلام و انقلاب عمل مي‏كند و شما هم بسيار اذيت مي‏شويد و نمي‏دانيد كه چه بايد بكنيد؟ و فكر مي‏كنيد اگر با آن اداره درگير شويد، با اسلام و انقلاب درگير شده‏ايد! اينجاست كه بايد دقيق و هوشيار باشيد و بدانيد اين يك وضع خاص است، فرهنگ جاري در اين اداره و اين نظام اداري فرهنگ خاصي است، اصلش غربي و ضد انسان است ولي ظاهرش در خدمت انسان است. و لذا اولاً: تخلفات اين اداره را به پاي اصل انقلاب و آدم‏هاي دلسوز انقلاب نمي‏گذاريد. ثانياً: تشخيص مي‏دهيد كه عده‏اي مي‏خواهند تحت لواي واژه‏هاي مقدّس انسان را نابود و پوچ كنند. اگر كسي اين مسائل را به خوبي درك نكند يا مثل عبدالله‏بن‏عمر مي‏شود كه مي‏گفت: معاويه اميرالمؤمنين است يعني نمي‏تواند بين پيامبر صلی الله عليه و آله، ائمه معصوم عليهم السلام، اولياء الهي و بين كساني كه با واژه‏هاي مقدّس، كار غير مقدّس مي‏كنند، فرقي بگذارد و يا مثل پسر زبير مي‏شود كه با همه در مي‏افتد. شما الان شرايط حاضر جامعه را در نظر بگيريد، شرايط بسيار سختي است، چه كار مي‏خواهيد بكنيد؟ اگر زلالي فرهنگ حسيني را نداشته باشيد يا حمله مي‏كنيد و لذا معنويت زير سؤال مي‏رود و به دنبال آن جوانانمان لاابالي و بي‏تفاوت مي‏شوند و يا سكوت مي‏كنيم و چيزهاي حرام و باطلي را به اسم اسلام و انقلاب و تشيع مي‏پذيريم و در نتيجه با انقلابي روبه‌رو مي‏شويم كه چهره آن روز به روز زشت‏تر مي‏شود و اين‌جاست كه ارزش‌هاي انقلاب و خون شهدا زير سؤال مي‏رود!!
درست موضع‏گيري كردن در چنين شرايطي بسيار سخت است، يك وقت ابوسفيان آن طرف خندق است و پيامبر صلی الله عليه و آله اين طرف خندق، در اين فضا تصميم‏گيري آسان است ولي يك وقت فرزند ابوسفيان عمامه پيامبر صلی الله عليه و آله به سر گذاشته و آمده است اين طرف خندق و به اسم جانشين پيامبر حكم مي‏راند، حالا حسين عليه السلام در اين جبهه بايد راه و رسم مبارزه با اين جبهه را به نمايش بگذارد. عيناً در انقلاب هم چنين مرحله‏اي هست كه يك روز با حاكميّت شاه بايد مي‏جنگيديد و حالا در نظام اسلامي با جريان منفي بايد روبه‌رو شويد.معاويه فضايي ايجاد كرده است كه خواص هم نمي‏دانند در چنين فضايي چه بكنند و سرگردان هستند! اگر تندروي كنند به اصل اسلام ضربه مي‏خورد، اگر كندروي كنند، مي‏بينند نمي‏توانند اين فضا را به عنوان اسلام بپذيرند، حالا بايد چه بكنند؟ اگر مقابله كنند، پسر زيبر مي‏شوند و اگر تأييد كنند پسر عمر مي‏شوند. پسر زبير مي‏خواست با يزيد مقابله كند ولي خودش چيزي نداشت و آدم بيخودي بود، امام عليه السلام به او گفتند كه به كمك من بيا. گفت نه، من در مكه مي‏مانم. امام فرمودند مي‏بينم كه سرت را همچون قوچ مي‏برند و اتفاقاً سرش را بريدند و مكه را هم سنگ باران كردند. همه سؤال مي‏كردند كه عجب! ابرهه به مكه حمله كرد، ضربه محكمي از ابابيل خورد، چرا به پسر زبير كه حمله كردند ضربه نخوردند؟ در جواب بايد گفت: براي اين كه پسر زبير به امام معصوم پشت كرد يعني در واقع به كعبه اصلي پشت كرد.
زلالي روش حسين عليه السلام در انتقاد
با روش و سيره نهضت اباعبدالله عليه السلام در فضاي حساس جامعه امروزي مي‏توانيم با معنويتي خاص، حق و باطل را بشناسيم و باطل را نقادي كنيم، در اين صورت حق خواهد ماند، معنويت خواهد ماند و جنگ قدرتها و جناحها جايي براي ظهور نخواهد داشت و انسان نجات پيدا خواهد كرد. اگر صفاي حسين عليه السلام و زلالي فرهنگ حسين در جامعه نباشد، به چه كنم چه كنم و يأس و نااميدي گرفتار خواهيم شد و به اسم تأييد انقلاب و اسلام، بدي را تأييد خواهيم كرد. روحيه‏اي كه كربلا به ما مي‏دهد اين است كه از مرگ نهراسيم و معنويت خود را به طور كامل حفظ كنيم تا اسلام باقي بماند. مقام معظم رهبري(حفظه‌الله) چند سال بيش فرمودند امر به معروف و نقادي، تضعيف نظام نيست. عده‏اي به اسم نقادي، همه چيز نظام را زير سؤال مي‏برند، عده‏اي هم كه با نقادي، خودشان زير سؤال مي‏روند سريع خودشان را به اسلام و انقلاب مي‏چسبانند كه كسي نتواند نقادي شان بكند و شما هم اگر حواستان جمع نباشد به اسم مدافع نظام، مدافع افرادي مي‏شويد كه اصلاً صلاحيت ندارند و شما از آنهادفاع مي‏كنيد و اين‌جاست كه گاهي اوقات جوانان ما همه چيز نظام و انقلاب را زير سؤال مي‏برند. تقصير ماست كه از حسين عليه السلام ياد نگرفته‏ايم كه قصه انقلاب و اسلام و امام و شهدا را از قصه بعضي‏ها كه خودشان را وراي اين‌ها پنهان كرده‏اند جدا كنيم و اين كار مشكلي است.
شهيد مطهري(رحمة‌الله‌عليه) در كتاب حماسه حسيني جمله زيبايي دارد كه مي‏فرمايد «حادثه حكومت اموي خطري است براي هميشه اسلام، و عنصري است كه در داخل اسلام خانه مي‏كند و با علي و نهج البلاغه و حسين و كربلا مي‏شود اين خطر را روشن نمود»- نقل به مضمون- پس عزيزان؛ اگر ما كوتاهي كنيم، خسارت سنگيني را متحمل خواهيم شد، و بايد با اباعبدالله عليه السلام عهد كنيم و از آن امام معصوم كمك بخواهيم آن طوري كه امام مي‏خواهند ما نقادي كنيم. جملة امام‌حسين عليه السلام را در مدينه مي‏دانيد كه فرمود: من ياغي نيستم، نمي‏خواهم شلوغ بازي و شورش كنم «وَ اِنّي‏ لَمْ اَخْرُجْ اَشِراً وَ لا بَطِراً وَ لا مُفْسِداً وَ لا ظالِماً» مي‏خواهم بروم سنّت جدم و پدرم را با امر به معروف و نهي از منكر احياء كنم «وَ اِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْاِصْلاحِ في اُمَّةِ جَدّي‏، اُريدُ اَنْ آمُرَ بالْمَعْروُفِ وَ اَنْهي‏ عَنِ الْمُنْكَر» و بر ماست كه در امر به‌ معروف و نهي از منكر، حق را بشناسيم و بر طبق آن عمل كنيم.
از زير سايه نظم مسلط معاويه‏اي، اگر حتي يك نَفَس بتوان خود را آزاد كرد، به دشت‌هاي معنوي پهناوري خواهيم رسيد. بايد تلاش كنيم افق ديده‏هايمان را كمي از سطح جامعه بالاتر بياوريم و از آن افق جريان‌ها را تحليل كنيم، بعد معني حسيني زندگي كردن را بفهميم و بااين ديد نقادي كنيم، آنگاه يك صفا و معنويت و روشني خاص و دل‌سوزي واقعي نسبت به امت اسلام نصيبمان مي‏شود و اين فشارهاي ناشي از چيزهايي كه نبايد تحمل كنيم را تحمل نمي‏كنيم و با صفا زندگي خواهيم كرد. بايد نسبت به سلطه‏هاي غير ديني ولي معاويه‏اي نفوذ ‏ناپذير باشيم و به هيچ وجه آن را به رسميت نشناسيم، تا دريچه‏هاي حيات روحاني بر جانمان گشوده شود. امروزه گاهي مشاهده مي‏شود كه چون جوّ، جوّي است كه انگار همه به انقلاب بدبين هستند، ما اصلاً جرأت نمي‏كنيم از زاويه‏اي كه بايد دفاع كنيم، دفاع نماييم و يا برعكس بعضي از افراد چون كار بدي به اسم انقلاب انجام مي‏دهند ما هم به اسم دفاع از انقلاب مي‏خواهيم از آنها هم دفاع كنيم. فرهنگ اباعبدالله عليه السلام مي‏گويد كه خودت را بالاتر بياور و ديد خود را وسيع‏تر كن، يعني تو بنده خدا هستي و بر اساس اين بندگي انقلاب را دوست داري، چون بندگي تو را افزايش مي‏دهد و اگر چيزي بندگي تو را افزايش ندهد، دوست نخواهي داشت. با اين ديد نگاه كنيد؛ از فضايي كه مردم مي‏گويند يا همه چيز يا هيچ چيز، مي‏توانيد خود را آزاد كنيد و در آن فضا نيفتيد. شرايط امروز كشور ما «هيچ چيز يا همه چيز» نيست، نه همه چيزش خوب است و نه همه چيزش بد است. وقتي عده‏اي از مسؤلان نظام اشكالاتي داشتند، حضرت امام(رحمة‌الله‌عليه) فرمودند: «من عقد اخوّت با احدي نبسته‏ام». بحث ما، اشكال به مسؤلين نيست، بلكه اشكال به حرف‌ها و يا فرهنگ‌هايي است كه ما را از عبوديت و كمال دور نگه مي‏دارد. حسين عليه السلام بالاتر از فضاي عمومي جامعه تنفس نمود، دوران حساسي بود، حتي اكثر مردمي كه مذهبي بودند از ترس اين‌كه با اصل اسلام مقابله كنند، با امام عليه السلام همكاري نكردند. شما امروز اگر نگاهتان به اين موضوع حساس باشد، دوست و دشمن انقلاب را خواهيد شناخت.
به‏راستي ما نگران چه هستيم؟ آيا دلواپس اين نيستيم كه ارزش‌ها را وارونه مي‏كنند؟ وقتي يك جوان متديّنِ متعبد را به چيزي نمي‏گيرند و بعد يك آدمي را كه سراپايش كفر است داراي ارزش مي‏دانند! شما با مشاهده اين اوضاع چه خواهيد كرد؟ تو بايد حق را بگويي اگر چه به تو بگويند كه مراعات قواعد زمانه را نكرده‏اي، تا معلوم شود هنوز هم خورشيد طلوع خواهد كرد و امكان تنفس آزاد نمرده‌ است.
فقط يك انسان كافي است‏
و نهضت حسين عليه السلام نشان داد كه آري هنوز هم خورشيد طلوع خواهد كرد و امكان تنفسِ آزاد نمرده است و براي اين كار فقط يك انسان كافي است.
اشكالي كه تقريباً در كار ما هست اين است كه حسين عليه السلام را از دست داده‏ايم آن وقت همه از همديگر مي‏پرسيم بايد چه كار كرد؟ حسين عليه السلام يك شخص نبود، يك فرهنگ بود، آمد و مرز حق و باطل را مشخص كرد و در فضاي حق تنفس نمود. در تاريخ داريم كه چند سال قبل از واقعه كربلا، معاويه نامه‏اي به امام‌حسين عليه السلام نوشت كه شنيده‏ام تو مي‏خواهي ضد ما شورش كني؟ آيا چنين است؟ و حضرت جواب دادند كه البته من فعلاً بنا ندارم ضد تو بشورم ولي بدان كه تو را بدترين آدم روزگار مي‏دانم و اگر بخواهم شورش كنم، حتماً ضد تو شورش خواهم كرد! خوب دقت كنيد كه آن شجاعت و آن روحيه نقادي وجود دارد، فرهنگ حسين‏ عليه السلام، فرهنگي است كه مي‏گويد اي معاويه تو بدتريني! پس نبايد ديگر اين فضا وجود داشته باشد كه آقا، چه كار كنيم؟ و يا گفته شود با يك حرف و با يك آدم كار درست نمي‏شود! اينها روح حسيني نيست، من و شما از حسين‏ عليه السلام بايد ياد بگيريم كه حق را خوب بشناسيم، هميشه حرف حق را بزنيم و در راه حق ايستادگي كنيم، به شهادت رسيدن هم فرع قضيه است. وقتي آدم از مرگ نترسد، ديگر شهادت و يا زنده ماندن برايش فرقي نمي‏كند، و وقتي هم شهادت را براي ما فراهم كردند، به بهترين شكل همچون حسين عليه السلام از آن استقبال خواهيم كرد، إن‌شاءالله. عمده حكيمانه انتقادكردن است و حق را ارائه دادن، كاري كه نظام اسلامي در رويارويي با دشمنانش در جامعة بين‌المللي پيشه كرده است.
در قرآن داريم، اي پيامبر چون تو در بين اين امت هستي عذاب برايشان نمي‏آيد «وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُم وَ اَنْتَ فيهم» حالا هم ممكن است با وجود فرهنگ شهادت اباعبدالله عليه السلام، اصلاً ما به آن درجه نرسيم، ولي آنچه مهم است اين است كه با اقتداي به آن حضرت نتايج خوبي خواهيم گرفت. اگر كار ناحقي ديديم، تذكر دهيم، و منفعل جوّ نشويم، اگر حرف حق را زديم مطمئن باشيد كه جوّ منفي كه مقابل حرف حق به وجود مي‏آيد، دامن ما را نخواهد گرفت. امروز هر چه جلوتر برويم، شرايط طوري است كه نهضت اباعبدالله عليه السلام بيشتر جواب خواسته‏هاي ما را مي‏دهد - البته به روش و متانت و صداقت حسين عليه السلام- يعني امروز تنها راه نجات دنيا در برابر آنهايي كه با اسلحه مرگ جهان را تهديد مي‏كنند، اقتدا به نهضت اباعبدالله عليه السلام است. در جريانات سياسي اخير دنيا، و تهديدات آمريكا عليه عراق، مطمئناً عراق بهانه است، مقصد ايران است كه آمريكا را مستأصل كرده است، چون ايران با داشتن اباعبدالله عليه السلام از مرگ نمي‏هراسد. مي‏گويند ابوسفيان از همه بهتر مي‏فهميد كه پيامبر صلی الله عليه و آله چه مي‏گويد! ابوسفيان فهميد كه پيامبر صلی الله عليه و آله با بودنش مي‏گويد: ابوسفيان نه، يعني فرهنگ ابوسفيان با فرهنگ اسلام نفي مي‏شود ولي بقيه افراد مي‏ديدند كه اگر پيامبر صلی الله عليه و آله بر سر كار باشد، اينها حق حيات دارند ، اما با وجود پيامبر صلی الله عليه و آله ابوسفيان حق حيات نداشت، بر همين اساس است كه هم اكنون آمريكايي‏ها خيلي خوب مي‏فهمند كه انقلاب ايران يعني چه؟ به همين علت است كه زورگويان و اسلحه دارها فقط يك‌جا به مشكل بر مي‏خورند و آن، جايي است كه يك فرهنگ بگويد من از مرگ نمي‏هراسم. إن‌شاءالله به لطف الهي با همين فرهنگ حسيني و افتخاري كه از اول اسلام داشتيم بتوانيم حكومت جهاني را تشكيل بدهيم به همين جهت مي‏گوييم در آينده فقط يك راه براي بشر مي‏ماند و آن اينكه بشر با روش حسيني مي‏تواند خود را از ذلت نجات دهد. آقاي آلبرماله معاون آقاي ژنرال‌دوگول رئيس‏جمهور اسبق فرانسه مي‏گويد: در آينده يا اروپا نابود مي‏شود يا به طور كلي مذهبي مي‏شود، آن هم مذهبي به غير از مسيحيت. يعني خودشان به اين نتيجه رسيده‏اند كه بايد حركتي جديد و پيام جديدي مشكل آنها را حل نمايد و به گفته خودشان هراس از مرگ نمي‏گذارد كه آنها نجات پيدا كنند و ما مي‏دانيم كه نترسيدن از مرگ ثمره مبارك نهضت اباعبدالله عليه السلام است.
خداوندا عهد ما با امام‌حسين‏ عليه السلام را براي ما پايدار بگردان.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه بيست و چهارم
كربلا؛ عامل رسوايي دين بي‌نيايش
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام و صلوات بر پيامبر خدا صلی الله عليه و آله و اهل‌بيت او كه با زحمت‌ها، مراقبت‌ها، دقت‏ها و تقواهاي خاص و اخصّ خود آنچه را كه خداوند براي بشر فراهم كرده بود، به بشر رساندند و اگر آن‌ها نبودند، پيام خدا، ظرفي براي ارائه به بشر نداشت. بنابراين جفا كاري است اگر از پيام خدا استفاده كنيم و از مظاهر مقدّس ارائه اين پيام، غفلت نماييم. يكي از اين مظاهر مقدّس، وجود مقدّس حضرت اباعبدالله عليه السلام است و آن چه كه از پرتو اين وجود مقدّس به ما رسيده است، يك ظهور خاصي دارد كه به‌وسيله آن راحت‏تر مي‏توانيم با پيام‌هاي غيبي ارتباط برقرار نماييم. اين‌جاست كه روايت مشهور پيامبراكرم صلی الله عليه و آله: «حُسَيْنٌ مِنّي‏ وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن» معنايي ديگر پيدا مي‏كند. وجود اباعبدالله عليه السلام همان پيام دين است كه در جايي خاص، نمايش خاصي پيدا كرده است كه ما دائم در زندگي خود به آن نياز داريم.
همه دين براي اين آمده است تا انسان از پوچي رهايي يابد، و اين مسلّم است كه همه انسان‌ها از پوچي متنفّر هستند. مشكل اين است كه بعضي‏ها براي فرار از پوچي به پوچي ديگري متوسل مي‏شوند، شما كم و بيش چنين كساني را سراغ داريد، كساني كه دچار تجمّلات مي‏شوند، مگر مي‏خواهند از چه چيزي آزاد شوند؟ از بيخودي و پوچي، ولي باز به پوچي ديگري گرفتار مي‏شوند، و اين چنين است كه ارزش دين و در كنار آن ارزش نهضت اباعبدالله عليه السلام آرام‌آرام براي ما روشن مي‏شود.
نيايش؛ عامل معني‌دار كردن زندگي
وقتي متوجّه اين نكته باشيد كه تمام انبياء آمده‏اند تا ما را از پوچي و بيخودي برهانند، اين سؤال برايتان پيش مي‏آيد كه چگونه به اين هدف مي‏رسند؟ ممكن است بگوييد در خود پيام انبياء چگونگي مسئله نهفته است آن‌جا كه در قرآن كريم مي‏فرمايد: «ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْاِنْسَ اِلَّا لِيَعْبُدُونَ» يعني خلقت انسان با بندگي و نيايش معنا پيدا مي‏كند و پوچي يعني بي‌نيايش و غفلت از بندگي. اين جواب درستي است. اما اولين سؤالي كه به ذهن مي‏رسد اين است كه معني بندگي چيست؟ يعني حالا كه متوجّه شديم رهايي از پوچي نياز همه انسان‌هاست و نجات از پوچي از طريق بندگي و نيايش به دست مي‏آيد، اين سؤال پيش مي‏آيد كه نيايش و بندگي واقعي كه عامل اتصال عبد به رب است، در كدام مكتب شكل گرفت و در كدام مكتب بود كه صورت ظاهرش بر جا ماند ولي حقيقتش از دست رفت؟ اگر اين مسئله خيلي خوب روشن شود، متوجّه مي‏شويم كه چرا نهضت اباعبدالله‏ عليه السلام نجات دهنده است؟ يك موقع بحث در مورد مكتبي است كه مقابل انبياء ايستاد، كه در اين صورت پوچي آن به خوبي مشخص است، چون نيايش و عبوديت در آن نيست، اما يك موقع بحث در مورد نحوة استفاده از مكتب انبياء است. يعني در اين مكتب به اين نكته رسيده‏ايم كه نيايش و عبوديت تنها راه نجات از پوچي است، و كسي كه نتواند با خدا كه اُسّ اساس معنا و اساس حيات و اساس علم و اساس حقيقت است، ارتباط پيدا كند، بي‏معنا و پوچ است، چراكه خداوند اساس معنا و مطلق معنا است.
حال كه روشن شد راه نجات از بي‌معنايي، انس با خداست و انس با خدا با نيايش تحقق مي‏يابد و به اين منظور هم انبيا نيايش را به انسان عرضه مي‏دارند و مي‌فرمايند: «يا اَيُّهاَ النَّاسُ اعْبُدوُا رَبَّكُمُ الله...» - اي مردم عبادت پروردگار خود را پيشه سازيد- و اسلام هم به‌خصوص اين‌گونه است، مي‏پرسيم كدام مكتب براي بشر نيايش را به صحنه آورده است؟ شما مي‏دانيد كه در دل اسلام دو مكتب مقابل هم ايستاد. يكي مكتبي كه در نهايت حسين عليه السلام را كشت و ديگري مكتبي كه حسين عليه السلام امام آن مكتب است. كربلا زيباترين نمايش رسوايي كساني است كه حرف‌هاي بزرگ مي‏زنند ولي در عمل بسيار رسوا عمل مي‏كنند به همان دليل كه حسين عليه السلام را كشتند. حضرت‌اباعبدالله عليه السلام حرفي در تاريخ زدند كه اگر روزي بشر آرام‌آرام فرصت پيدا كند آن حرف را بيابد، مسلّم نجات پيدا مي‏كند. هميشه بشر در طول تاريخ حرف هاي خوب و الهي زده است، ولي اگر دقت كنيم مي‏بينيم فرهنگ آنها، فرهنگ بندگي و اتصال بشر به آسمان نبود، فرهنگي كه دقيقاً پيام وحي را عمل نمايد، نبود، حتي وحي را دوست مي‏داشتند و به پيامبر صلی الله عليه و آله هم احترام مي‏گذاشتند، اما فرهنگ آن‌ها و نوع برداشتشان از دين، از اساس خراب بود و نتيجة كارشان، به قتل حسين عليه السلام كشيده شد. مگر به اعتقاد خودشان، حسن و حسين دو سيّد جوانان اهل بهشت نيستند؟ بالاخره چه شد كه به اين‌جا كشيده شد كه دو نفر انسان بهشتي را به قتل رساندند؟ از خودتان اين سؤال را بكنيد تا إن‌شاءالله به لطف الهي انس با حسين عليه السلام معني خودش را پيدا كند. حرف هايي كه خلفاي اول، دوم و سوم زدند، چه نتيجه‏اي داد و در نهايت چه بستري را به وجود آورد؟ آيا جز اين بود كه يك انسان قدسي يعني حضرت اباعبداللّه‏ عليه السلام كشته شد؟ آيا اين حرف‏ها اسلامي نبود؟ آري اسلامي بود، ولي سؤال اين است؛ حرف‏هاي به ظاهر اسلامي چه خصوصياتي داشت كه كار را به قتل حسين‏ عليه السلام كشاند؟ و بستر اين قتل را در درون خود به وجود آورد؟
فرهنگ نيايش، فرهنگ اهل البيت ‏ عليهم السلام
پس دوباره تكرار مي‏كنيم كه؛ پيامبران براي رونق انسان و نجات انسان از پوچي‏ها آمده‏اند و نجات انسان از پوچي به عبوديت و نيايش است و اگر اسلام فقط در ظاهر بماند، و نيايش و عبوديت و اُنس با حق فعليت نيابد، حسين عليه السلام كشته مي‏شود. بنابراين نهضت امام‌حسين عليه السلام مي‏گويد فكر و فرهنگي به غير از فكر و فرهنگ خلفاي سه گانه بايد شروع شود وگرنه محتوادارترين انسان يعني حسين عليه السلام بيخود پنداشته مي‏شود و در حدّ كشته شدن با او برخورد مي‏كنند، و بر همين اساس همه حرف ما اين است كه كربلا مبارزه با پوچي هاست. اين چه فرهنگي است كه در پيش از ظهر عاشورا در اوج حصار دشمن، تمام انرژي‏اش را براي ارتباط با خدا به كار مي‏گيرد؟ از صحبت هاي حضرت اباعبدالله‏ عليه السلام در روز عاشورا غفلت نفرماييد زيرا در كربلا به خوبي پيداست كه فرهنگ كربلا فرهنگ نيايش و عبوديت است. راستي اين چه فرهنگي است كه انسان‌هايي در اوج محاصره مرگِ حتمي هستند ولي آن‌چنان معرفت و محبّت معشوقشان جانشان را فرا گرفته كه انگار محاصره‏اي و مرگي در كار نيست. از اين حال و عالَمي كه اصحاب امام در آن سير مي‏كردند ساده نگذريد، گاهي تصور آن هم براي ما قابل تحمل نيست. به آخرين جملات حضرت توجه فرماييد در حالي كه حضرت برروي خاك افتاده است و ديگر طاقت برخاستن ندارد ولي مي‏بينيد نيايش مي‏كند و مي‏گويد:
«اَللّهُمَّ مُتَعالَي‌الْمَكانِ عَظيمُ الْجَبَروتِ شَدِيدُ‌الْمِحالِ.... صَبْراً عَلي قَضائِك يا رَبِّ لا اِلهَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُسْتَغيثينَ مالي رَبُّ سِواكَ وَ لا مَعْبُوداً غَيْرَكَ.... يا غِياثَ مَنْ لا غِياثَ لَهُ يا دائِماً لا نَفادَ لَهُ... »
يعني؛ اي خدايي كه مقامت بس بلند، غضبت شديد و قدرتت بالاتر از هر قدرت..... در مقابل قضا و حكم تو شكيبا هستم، اي پروردگاري كه جز تو خدايي نيست، اي فريادرس فريادخواهان كه مرا جز تو پروردگار و معبودي نيست.... اي فريادرس آن‌كه فريادرسي ندارد، اي هميشه زنده‌اي كه پايان ندارد..... و در نهايت چون صورت به خاك گذاشت، گفت: «بِسْمِ‌اللهِ و بِاللهِ وَ فِي سَبيلِ‌اللهِ وَ عَلي مِلَّةِ رَسُول الله» يعني؛ به نام خدا و به اميد خدا و در راه خدا و بر دين رسول خدا، جان تسليم پروردگار خواهم كرد.
به اين حالات و حركات و نيايش‏ها بايد در دل يك فرهنگ نظر كنيد، نه در يك حادثه اتفاقي.
در صدر اسلام دو نحوه مسلماني پيدا شد، يكي مسلماني و فرهنگي كه اسلام آن واقعي است و آن اسلامي است كه حسين عليه السلام دارد و آن فرهنگ به‌واقع داراي عبوديت است و ديگري مسلماني و فرهنگي كه اسلام آن ظاهري است، قالب دارد ولي عبوديت و قلب ندارد و نتيجه چنين اسلامي اين است كه مي‌تواند حسين عليه السلام را بكشد. و حسين عليه السلام آمده است تا پيام دهد كه ‏اي تمام بشريّت! حال كه به اين نكته رسيديد كه كشتن حسين عليه السلام كار قبيحي است، بدانيد؛ فكر و فرهنگ اسلامِ بي نيايش، حسين‏ عليه السلام را به قتل مي‏رساند. اسلامِ بي‌نيايش يعني اسلام منهاي فرهنگ اهل البيت. ما بايد تلاش كنيم تا بفهميم فرهنگ اهل‌البيت يعني چه؟ اگر به لطف خدا معني فرهنگ اهل البيت را فهميديم، بدانيد كه اسلام واقعي برايمان جلوه‌گر شده و إن‌شاءالله حجاب‌هاي ظلماني كم‌كم از جلو قلبمان عقب مي‏رود و در واقعه كربلا است كه فرهنگ نيايش يعني فرهنگ اهل‌البيت را خوب مي‏توان شناخت.
اسلام منهاي فرهنگ معنويت، حتماً حسين عليه السلام و اصحاب با وفايش را شهيد مي‏كند و برعكس؛ اسلام با حضور فرهنگ معنويت و نيايش، در سخت‌ترين شرايط همچون حصار مرگبار دشمن و كشته شدن تمام ياران، شهادت زيباترين گزينه آن است! انگار نه انگار كه در اين كشته شدن، چيزي مي‏شود، چون در اين فرهنگ نيايش و ارتباط با خدا به عنوان يك اصل و به صورتي كاملاً فعّال وجود دارد، اين فرهنگ فرهنگ نجات از پوچي هاست. اين فرهنگ، فرهنگ نيايش است، اين است كه مي‏توان به خداي حسين عليه السلام نظر كرد و معني حسين عليه السلام را فهميد. معني حسين عليه السلام يعني معاشقه با خداوند، آن وقت متوجّه مي‏شويم كه چرا پيامبر صلی الله عليه و آله مي‏فرمايد: «حُسَيْنٌ مِنّي‏ وَ اَنَا مِنْ حُسَيْن» يعني اسلام بدون حسين عليه السلام توخالي و پوچ است چراكه اسلام بي‌نيايش و بي‌عبوديت پوچ و توخالي است، قالب بدون قلب است. اگر به تاريخ نظري داشته باشيد مي‏بينيد كه عبيدالله‌بن‌زياد با نقشه عميق و شيطاني خود مُسلم‌بن‌عقيل را شناسايي مي‏كند. او غلامي داشت كه مأمور يافتن مُسلم بود، يكي از ملاك‏هايي كه آن غلام مي‏داند اين است كه مي‏گويد: من مي‏دانستم كه شيعيان كثيرالصَّلوة هستند: در مسجد بررسي كردم ببينم چه كسي كثيرالصَّلوة است و به اين وسيله به مخفي‌گاه مُسلم‌بن‌عقيل(رحمة‌الله‌عليه) پي مي‌برد كه قضيه را در تاريخ مي‌توانيد دنبال كنيد. عرض بنده اين است كه دشمنان شيعه هم فرهنگ تشيع را شناخته‏اند! چراكه شيعه به نيايش‌اش شيعه است، و به اين جهت است كه حضرت سجاد عليه السلام بعد از واقعه كربلا نمايشِ نيايش است، براي اينكه كربلا جز اين نيست. كربلا آمده است تا بگويد: اي مردم اگر نيايش نداريد، معني خلقت را گم كرده‏ايد، چون عبوديت نداريد. در عصر تاسوعا دستور حمله آمد، حضرت اباعبدالله عليه السلام به برادرشان حضرت ابوالفضل عليه السلام فرمودند: از آن‌ها امشب را فرصت بگير، چون خدا مي‏داند كه ما نماز را دوست داريم مي‏خواهيم امشب را به نماز بگذرانيم. راوي مي‏گويد در آن شب از تمام خيمه‏ها صداي زمزمه‏هاي عاشقانة نيايش بلند بود همچون صداي زنبورهاي عسل در كندو، در طول آن شب صداي نيايش آن‌ها فضا را پر كرده بود. اين نيايش؛ نيايش كربلايي است، نيايش خشك بي‌محتوا، نيايش نيست چون عبوديت نيست.
تا اين‌جا روشن شد كه چرا «كربلا؛ مبارزه با پوچي‏ها» است. چون كربلا نشان مي‏دهد كه ‏اي مردم! اگر نيايش نباشد، معنويت رنگ مي‌بازد و بالاخره حسين عليه السلام كشته مي‏شود. در نهايت، در جامعه‏اي كه حسين عليه السلام كشته مي‏شود شيطان به نتيجه مي‏رسد، نه انبياء الهي، و چنين جامعه‏اي حاصل كار شيطان مي‌با‏شد.
و خداوند نيز براي به محتوا رساندن بشر، پيامبران را فرستاد، خلقت منهاي نيايشِ قلبي، خلقتي بي‌محتواست و عملاً بشر به نتيجه‏اي كه بايد برسد، نرسيده است. دشمنان پيامبر صلی الله عليه و آله در ابتدا با مقابله با اصل دين و سپس به اسم دين و با تحريف دين، به بي‌محتواكردن بشر دست زدند.
به ابوسفيان دقت كنيد، او در ابتدا سعي كرد كه اسلام پيروز نشود، بعد كه به نتيجه نرسيد، مسلمان شد و اسلام اموي را روي كار آورد. اسلام اموي؛ اسلامي است كه بشر به‌ وسيلة آن به محتوا نمي‏رسد، محتوا چيست؟ محتوا معاشقه با حضرت حق است، معاشقه يعني حسين و كربلا. اگر خواستيم لذت نيايش با حق را احساس كنيم يقيناً با كمك حسين عليه السلام مي‏توانيم و اگر خواستيم كه حسين عليه السلام را درست بشناسيم: بايد معاشقه با حق را محور حيات خود قرار بدهيم. و حسين عليه السلام كاري كرده است كه از طريق وي راه معاشقه باز مي‌شود و در انتها تو مي‌ماني و حق.
آري! به بي‌محتواكردن بشر دست زدند، بشر را مشغول دنيا كردند و او را از فضاي صفا و نيايش، با حفظ صورت عبادات، خارج نمودند. و لذا حسين‏ عليه السلام در راستاي انحرافي كه در دين جدّش به‌وجود آمده بود، براي اصلاح آن به صحنه آمد، چون او مي‏فهميد محتوا يعني چه؟ و بي‌محتوايي و پوچي يعني چه؟
مگر همين حالا ما نمي‏توانيم بفهميم كه در دل كربلا، كربلا كجا و قالب كربلا كجاست؟ ما بايد از كربلا ياد بگيريم كه در دل خلقت بشر كجا بي‌محتوا و كجا بامحتوا است؟ آري خلقتي كه به خدا وصل نشود بي‌محتوا است. و به همين ترتيب در دل اسلام، اسلامي كه انسان را به خدا وصل نكند و به معاشقه و نيايش نكشاند، اسلام حقيقي نيست، به همين ترتيب در دل شيعه، قالب شيعه بودن مشكلي را حل نمي‏كند، قالب شيعه بايد به كمك رسم شيعه با معنا شود، چراكه رسم شيعه رسم معناست، معنا بايد محقق شود و تحقق آن به نيايش است، يعني اگر به كمك حسين عليه السلام نماز، روزه و حج شما نيايش نشود اين مباحث و جلسات و عزاداري‏ها به درد نمي‏خورد، چون فرهنگ حسين عليه السلام به معناي واقعي احياء نشده است.
و حسين عليه السلام خوب مي‏داند معني محتوا يعني چه و معناي پوچي يعني چه، هر چند اكثر مردم از اصل پوچي خود غافل بوده‏اند و توجه به كربلا از اين زاويه، يعني مبارزه با پوچي‏ها، يكي از زاويه‏هاي نگاه به كربلا است.
كربلا، جوابي به همة ابعاد بشر
كربلا به اندازه تمام ابعاد بشر و عميق‏ترين ابعاد بشر وسعت دارد، اين كه مي‏بينيد كربلا هيچ وقت براي شما كهنه نمي‏شود، به جهت آن است كه هر چه شما به لايه‏هاي عميق‏تر وجود خودتان سير كنيد مي‏بينيد؛ عجب! كربلا براي شما تازة تازه است و با يك حسينِ عليه السلام نوراني‏تر و متعالي‏تري روبه‌رو مي‏شويد.
با اين ديد است كه بايد به كربلا دائم نگاه كرد و نگذاشت آن اثر اصلي‏اش يعني نجات از پوچي‏ها از دست برود. اگر شما عمق فاجعه‏اي را كه منجر به ايجاد كربلا شد بشناسيد ديگر در برابر آن فاجعه آرام نخواهيد نشست، و آن فاجعه، بي‌نيايشي با خداست يعني فاجعة نشناختن قداست و مظلوميت امام‌حسين عليه السلام و اين است كه اگر كربلا را مي‏خواهيد بايد به امام سجاد عليه السلام و نيايش‏ها و دعاهاي ايشان نظر كنيد. حضرت سجاد عليه السلام به ما نشان داد كه بشر بدون نيايش و حضور قلب در پيشگاه الهي بدبخت است و كارش به حسين كشي خواهد رسيد، چراكه وِرد و ذكر بدون حضور قلب عامل نفي قداست‏هاست، بنابراين شما تلاش كنيد سرمايه نيايش را پيدا نماييد. البته ما نيايش و دعاهاي عزيزتر از جاني هم از حضرت علي عليه السلام و وجود مبارك پيامبر صلی الله عليه و آله داريم ولي حرف ما اين است كه عمق فاجعه كه پيدا شد، نمونه‏هاي نجات هم بهتر معنا مي‌شود، بنابراين عزيزان إن‌شاءالله به آن فرهنگي كه محصول تلاش حضرت سجاد عليه السلام است عنايت بفرماييد.
بعد از واقعة كربلا و شهادت امام سجاد عليه السلام دو جريان مهم در بين شيعيان پديد مي‏آيد، يكي جريان زيد بن علي بن الحسين عليه السلام است و ديگري جريان امام صادق عليه السلام، جريان اصلي، جريان امام صادق عليه السلام است، زيدبن‏علي عليه السلام فقط جنبه انقلابي و حماسي كربلا را گرفت، امام صادق عليه السلام به زيد احترام گذاشتند ولي كار مخصوص به خود را انجام دادند. حتي به زيد مي‏گفتند، روزي را بر تو مي‏بينم كه در پوست تو كاه كرده و بر دروازه شهر آويزان مي‏كنند، نيّت زيد مقدّس بود و امام هم به همان جنبه‏اش عنايت داشتند ولي امام صادق عليه السلام به دنبال روش زيد نبودند. روش امام صادق عليه السلام را در نظر بگيريد، روش نيايش و فقه و كلام و فرهنگ ديني بود، ولي به روش زيد نگاه كنيد. او صرفاً جنبه سلحشوري كربلا را در پيش گرفت و فرزندش يحيي نيز چنين كرد و نتيجه‏اش اين شد كه بعدها فرقه زيديه پديد آمد (هنوز هم عدّه‏اي در يمن به عنوان شيعيان زيديه زندگي مي‏كنند) و جالب است كه ابي‏حنفيه يكي از ائمه چهارگانه اهل سنّت زيد را تأييد مي‏كند. امروزه «زيديه‏اي» كه داريم تركيبي از حنفيّه، معتزله و شيعه است ولي فقه و كلامش شيعه نيست. حال چه شد كه مسير زيد و نتيجة كارش به اين‌جا رسيد؟ غفلت از يك زاوية بسيار دقيق كربلا، كار را به اين‌جا رساند. ولي سيري كه شيعه جعفري از كربلا گرفت يك سير خاصِ دقيق و ظريف و همه جانبه است كه فقه جعفري و صفا و عبوديت امام سجاد عليه السلام و سلحشوري حسيني و حكمت علوي و... در آن نهفته است. چرا امام صادق عليه السلام مثل زيد عمل نكردند؟ نيت زيد كه خير بود، نفس متقي داشت، آيا در راه و روش امام صادق عليه السلام سلحشوري وجود ندارد؟! مگر نه اين است كه در روش امام صادق سلحشوري در كنار بقيه ابعاد است؟ چرا زيديه مجبوراند حنفيه و معتزله را در كنار خود داشته باشند؟ براي اين‌كه ناخودآگاه به كثرت مي‏انديشند و از ابعاد ديگر نهضت كربلا كه همان جنبة حكمت حسيني است غفلت مي‏نمايد و لذا در نهايت فرقه زيديه به جايي مي‏رسد كه مورد تأييد معصوم نمي‏باشد، هرچند خود زيد و فرزندش يحيي مورد تأييد امام‌اند، از آن جهت كه در قيام خود قصد نفي مقام امامت امام‌صادق عليه السلام در نظرشان نبود.
امام‌حسين عليه السلام در كربلا به ما نشان داد كه موفقيت كار فرهنگي به كثرت افراد نيست بلكه به حقانيت آن است و به دنبال كثرتِ صرف‌بودن در كار فرهنگي براي عاملان آن يأس مي‏آورد و احساس مي‌كنند كار فرهنگي قابل نتيجه‌گيري نيست و بر همين اساس است كه پيامبران مي‏دانستند همين كه حرف حق را در متن تاريخ و جامعه بزنند، ديگر آن فكر و فرهنگِ حق، جاي خود را باز مي‏كند. شما ببينيد آن كثرتي كه خليفه دوم با كشور گشايي دامن زد چه نتيجه‏اي داشت و آن كساني كه از اين طريق مسلمان شدند ولي در مكتب اهل بيت وارد نشدند، چه كمكي مي‏توانند به خود بكنند؟ آيا توانستند خلأ دروني جان خود را با آن اسلام پر كنند و جان تشنه خود را منهاي فرهنگ و حكمت اهل بيت سيراب نمايند؟ همين جا عرض مي‏كنم كه تمام تلاش‏هاي دشمن بر اين بوده است كه فرهنگ شيعه حرفش را به گوش جهان نرساند، به عنوان مثال وهّابيّت را به وجود آوردند تا جلوي نفوذ فرهنگ شيعه را بگيرند. اگر جهان حالت فرهنگي و تفكر به خود بگيرد، آخرين حرف، حرف شيعه است و شيعه واقعي هم اين مطلب را به خوبي مي‏داند. بعيد نيست كه بسياري از جريان‏هاي فكري غرب و جريان‏هاي فلسفي غربي براي اين بود كه فرهنگ بزرگ شيعه را كه در صحنه است بي رنگ نمايند، حتي اعتقادم اين است كه بزرگان فكري دنيا به صورتي به منابع شيعه دست پيدا نموده‏اند و خواسته‏اند مطالب و افكاري را جايگزين آن كنند تا تفكر شيعي بي رنگ شود. شما از اين موضوع ساده نگذريد. به جامعه اهل سنّت 200 سال پيش نگاه كنيد، عزاداري‏هاي متعدد اباعبدالله‏ عليه السلام را در ميان حنفي‏ها، شافعي‏ها و حنبلي‏ها مطالعه كنيد، به كتاب‌هايي كه علمايشان در اين خصوص نوشته‏اند، مراجعه نماييد مي‏بينيد اگر سريعاً اقدام نمي‏كردند عظمت و حقّانيّت شيعه براي همة فرهنگ‏هاي اهل سنّت آشكار مي‏شد. بر همين اساس بود كه آئين وهّابيّت را آوردند، وهّابي نمي‏گويد من هم يك عقيده هستم در كنار ساير عقايد، بلكه مي‏گويد فقط من حق هستم، اين يعني سركوبي همه فكرها و عقايد ديگر و به همين علت است كه با آن قسمت از فكر حنبلي‏ها كه موافق فكر شيعه است مخالفت مي‏ورزند. آن‌ها با توسل به پيامبر و اهل‌بيت عليهم السلام مخالف هستند، چون در دل توسل است كه نور و شيدايي و توجه به خدا پديد مي‏آيد و دشمنان شيعه همين چيزها را نمي‏خواهند، چراكه از همين چيزهاست كه كار بر مي‏آيد. شما وقتي به زيارت ائمه معصوم عليهم السلام مي‏رويد اول صد مرتبه الله‌اكبر مي‏گوييد. يعني مسأله اصلي را به خدا مي‏كشانيد در مكّه هم همين‏طور است، اين سنگ ها اشاره مي‏كند به خدايي كه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيءٍ» در مكّه آدم را به يك سنگ نزديك مي‏كنند ولي تمام توجه‏اش را از سنگ بر مي‏گردانند و به حق متوجّه مي‏كنند، اين همان فرهنگ توسل است، قلب كعبه، قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه است، قلب كعبه، پيامبر صلی الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلام است، اين نكته را پيامبران خيلي خوب مي‏فهميدند و بايد سعي كنيم ما شيعيان يادمان نرود. و حسين عليه السلام كه طبق زيارت وارث، وارث پيامبران الهي است، اين حرف را خوب فهميده بود كه اگر يك فكر و فرهنگي به صورتي كاملاً الهي طرح شد، جاي خود را به خوبي باز خواهد كرد.
و حسين فرزند فرهنگ انبياء و وارث همه آنهاست و كمي افراد او را از كارش باز نمي‏دارد و لذاست كه مي‏گوييم نهضت حسين عليه السلام نشان داد كه آري هنوز هم خورشيد طلوع خواهد كرد و امكان تنفس آزاد نمرده است و براي اين كار فقط يك انسان كافي است.
چهارصد سال است كه فرهنگ غرب جوّ سازي مي‏كند كه فقط چيزي را كه من مي‏گويم بايد انجام شود. انسان‌هاي كم‌حوصلة مرعوب غرب هم، مي‏گويند ماوراي فرهنگ غرب هيچ سخني نمي‏توان به دنيا گفت و در ميان فضايي كه اين همه حرف زده مي‏شود حرف شيعه هم يك حرف در ميان حرف‏ها مي‏شود، پس بايد از گفتن سخن حق مأيوس شد. ولي نهضت حسين‏ عليه السلام اين جوّ و فضا را در هم مي‏شكند و واژه‌هاي ديني را با باطني مقدّس به دل فرهنگ بشر اين دوران مي‌كشاند تا مردم از دين بهرة حقيقي و كارآمدي نصيب خود بكنند.
خطرات گرايش به كثرت افراد
حضرت اباعبدالله عليه السلام در شب عاشورا تلاش مي‏كردند تا كساني كه ممكن است در انگيزه و نيت ناخالص باشند و به عبارتي مزاحم كار بزرگ فردا شوند، بروند. در كربلا مسائل بسيار عجيب بود. چرا بناست كه امام‌حسين عليه السلام به عنوان آخرين نفر كشته شود؟ و چرا خانواده بني‌هاشم يعني فرزندان حضرت‌علي عليه السلام و زينب سلام الله عليها و امام‏حسن‏ عليه السلام بعد از صحابه و ياران كشته مي‏شوند؟ صحبت ما اين است كه قهرمان قهرمانان، به طور مسلم آخرين حرف را وقتي مي‏تواند بزند كه اين سلسله توانسته باشد همه حقانيتش را به صحنه بياورد. خانواده پيامبر صلی الله عليه و آله مي‏دانند كه خودشان در حفاظت از حضرت اباعبدالله عليه السلام سخت مستحكم‌اند و لذا تا انتها مي‏مانند تا از حسين عليه السلام به‌عنوان آخرين حلقه اين‏مبارزه و نگين انگشتر اين نهضت، حفاظت‏ نمايند، به دليل اين‌كه شب عاشورا حضرت زينب سلام الله عليها خدمت اباعبداللّه عليه السلام آمدند و فرمودند آيا به يارانت اطمينان داري كه آنها فردا تو را تنها نگذارند؟ يكي از اصحاب اين صحبت‌ها را شنيد و قضيه را به حبيب‌ابن‌مظاهر گفت. آن‌ها آمدند و پشت خيمه‌گاه حضرت زينب سلام الله عليها چه غوغايي بر پا شد و همه اعلام وفاداري كردند. چراكه نكتة اصلي اين نهضت حفاظت از حسين‏ عليه السلام است به‌عنوان نهايي‏ترين حلقة اين مبارزه، و ديديم كه فرداي آن روز چقدر زيبا صحابه حسين عليه السلام، عهد و پيمان خود را ثابت نمودند و اول صحابه به ميدان رفتند و بعد بني‌هاشم به‌سوي ميدان رفتند، همه كشته شدند و پس از آن حضرت اباعبدالله عليه السلام به ميدان مي‏رود، اصحاب و ياران امام چيزهاي عجيبي مي‏فهمند چون مي‏فهمند كه حسين‏ عليه السلام بايد آخر از همه و تنهاي با عزت باشد. اين تنهاي عزيزي است كه بايد تنها باشد، آخرين نفر، نه تنهايي كه يارانش رهايش كرده‏اند. حالا در نظر بگيريد اگر حضرت با افرادش همگي حمله مي‏كردند ، يك شلوغي و هرج و مرجي به وجود مي‏آمد، بالاخره عده‏اي كشته مي‏شدند و عده‏اي ديگر اسير مي‏شدند ولي ديگر كربلا و آن همه عظمت به وجود نمي‏آمد. پس مشاهده مي‏كنيد كه امام‌حسين‏ عليه السلام بايد آخرين نفري باشد كه تمام يارانش در كنارش قرباني شده‏اند، يك تنهاي عزيز و يك دُرّي كه بايد خود را بنماياند. اين است كه حضرت نگران كثرت افرادي هستند كه مانع تحقق طرح حضرت بشوند، چراكه در بعضي از مواقع كثرت افراد مانع طلوع خورشيد مي‏شوند و شايد نشود صحنه كربلا را در آن كثرت به خوبي آرايش داد. يكي از ياران حضرت، آدم عجيبي است بدنش از ضربات شمشير تكه تكه شده است، يك لحظه به هوش مي‏آيد، مي‏بيند كه حسين عليه السلام كشته شده است، يك خنجري در آن نزديكي پيدا مي‏كند و به طرف دشمن پرتاب مي‏كند، دو نفر كوفي او را سريع مي‏كشند. اينها چه معني مي‏دهد؟ اينها چه معامله‏اي با هم كرده‏اند كه بدون حسين‏ عليه السلام نمي‏توانند زنده بمانند؟
پس در كربلا، اين فرهنگ، فرهنگ بسيار بزرگي است. حضرت مواظب هستند تا كثرت، چشم فرهنگشان را پر نكند. بلكه «سنّت» فضا را پر نمايد. إن‏شاءالله در جلسه آينده درباره فرق سنّت و كثرت صحبت مي‏كنيم كه چرا فرهنگ كربلا فراتر از كثرت‏ها، به سنّت‌ها نظر دارد؟ تأكيد ما اين است كه اين بُعد از پيام كربلا مورد غفلت واقع نشود. البته حضرت مي‏دانند كه جوّ سازي‏ها هرگز نمي‏تواند عظمت اين پيام را از بين ببرد و اميدشان، بسيار اميد به جايي است و كافي است تا زير اين آسمان يك نفر حسيني بماند همين يك نفر كافي است تا نشان داده شود هنوز هم خورشيد طلوع خواهد كرد. آنارشيست‌بازي و گردن‌كلفتي و... در نهضت حسين‏ عليه السلام نيست، در نهضت حسين عليه السلام سلحشوري حكيمانه وجود دارد، و او خوب مي‏داند براي اين‌كه بشر را نجات دهد، يك نفر هم كافي است و ما اگر خواستيم عمرمان به روزمرّگي نگذرد و گرفتار كثرت هاي بيجا نشويم و كثرت‌هاي منطقي را همچون ياران اباعبدالله عليه السلام بپذيريم، بايد از آفت بزرگي كه ما را گرفتار تعداد و كثرت مي‏كند و حجم كار ما را از محتوا خالي مي‏نمايد پرهيز كنيم و از كربلا درس بگيريم و خود را در اين دام كثرت‌هاي بيجا گرفتار ننماييم.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»

جلسه بيست و پنجم
مقابلة جبهة اكنون زده با جبهة معتقد به سُنن‏
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحيم
﴿ اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا اباعبدالله وَعَلَي الْاَرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ ﴾
﴿ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللّهِ اَبَدًا ما بَقيتُ وَ بَقِي اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ﴾
﴿ وَلاجَعَلَهُ اللّهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ﴾
سلام بر امام و اصحاب و خانواده امامي كه با پذيرفتن مصيبت هايي كه بر اين خانواده وارد شد، معني رسيدن مصيبت به اسلام را كه زير يك سلسله الفاظ ادعايي پنهان بود، نشان دادند.
جايگاه مصيبت‏هاي وارده بر اهل‏البيت
‏گاهي اين سؤال برايمان پيش مي‏آيد كه حكمت و ريشة اين‌همه مصيبت براي اين خانواده كجاست؟ اگر دقت كنيد اين يك مسأله طبيعي است كه اگر خانواده‏اي مظهر اسلام شد، آنهايي كه سنگ بر اسلام مي‏زنند و بناي دشمني با اسلام را دارند، حتماً بايد با اين خانواده وارد ستيز بشوند و قصه مصيبت بر خانوادة پيامبر عليهم السلام، قصه نمايش كينه‏هاي كساني است كه زير الفاظ ادعايي خود، كينه به اسلام را پنهان كرده‏اند. خانوادة پيامبر صلی الله عليه و آله آيينة نمايش كينه‏هاي پنهان به اسلام‌اند.
پس معني مقابله با اهل بيت و مصيبت‏هاي وارده بر آنان، كه كربلا نمايش تامّ آن است، مسأله پر پيام و پر مطلبي است، و مسلّم كساني كه بيشتر از هركس خوب مي‏فهمند قصه اين مصيبت‏ها چيست خود اهل بيت هستند. يعني آگاه‏ترين كسان به معني اين مقابله‏ها، خود اهل‌بيت عليهم السلام بودند و از طرفي رسالت نمايش اين كينه‏ها هم به صورت مصيبت بر خودشان، به عهدة خود اهل‌بيت بود. پس در خصوص سؤالي كه مطرح مي‏شود كه چرا بايد بر اين خانواده اين‌قدر مصيبت ببارد؟ از دو جنبه نبايد غفلت كرد. يا اين كه جبهه مقابل اين خانوده به واقع مسلمان نيستند و به اينها ستم مي‏نمايند و يا اين كه اين خانواده مظهر اسلام واقعي نيستند و جبهه مقابل آنان، با اسلام مشكلي ندارند و به اين جهت با اين خانواده در ستيز هستند كه اين خانواده با اسلام در ستيزند. حال اگر پذيرفتيد كه اين خانواده مظهر اسلام واقعي هستند و آيات قرآن در تأييد طهارت و عصمت اهل‌البيت عليهم السلام تأكيد دارد، و اگر پذيرفتيد كه دشمنان اينان، همان دشمنان اسلام هستند، پس ديگر سؤالي باقي نمي‏ماند چرا اين‌همه مصيبت بر اين خانواده وارد مي‌شود و در اين راستاست كه خود اين خانواده نيز معني مصيبت‌ها را مي‌شناسند و اعتراضي ندارند. حال ما مي‏خواهيم فداي خانواده‏اي بشويم كه نگذاشتند عده‏اي با نيّت‌هاي پليد، در پشت الفاظ اسلامي خود را پنهان نگهدارند. و اين‌جاست كه تمام اين خانواده براي ما مقدّس هستند از حضرت سيّدالشهداء تا علي اصغر عليهم السلام. آن وقتي كه اين ذُرّيّه طاهره از مدينه به سمت كوفه در حركت بودند خوب مي‏دانستند كه چه‌كار مي‏كنند و ما اگر اهداف اين‌ها را كوچك نموديم با مشكل روبه‌رو مي‏شويم و در نتيجه ابعادي از حركات و شخصيت آن‌ها براي ما سؤال مي‏شود.
جايگاه غم فاطمه سلام الله عليها
غم فاطمه سلام الله عليها، غم گم‌شدن اسلام و گم‌شدن گم‌شدگي اسلام است، او فهميد كه اين‌ها با ظرافت هر چه تمام‌تر اسلام را پنهان مي‏كنند و چيزي را به جاي اسلام مي‏گذارند كه حتي مردم نفهمند اسلام را گم كرده‏اند و فاطمه سلام الله عليها ديد حالا كه نمي‏تواند اسلام را برگرداند لااقل نگذارد اين گم‌شدن اسلام، گم شود و مردم بفهمند آنچه از طريق سقيفه به ميدان آمد اسلام نيست.
بايد متوجّه بود كه فاطمه زهرا سلام الله عليها يك غم بزرگ عالمانه داشتند كه در طول حركت اسلام و تاريخ، ابعاد بيشتري از آن ظاهر و روشن شد. اين غم بزرگ دو وجه دارد، اول اينكه فاطمه سلام الله عليها مي‏بيند و مي‏فهمد كه چه چيز بزرگي از دست رفت، چيزي كه هنوز هم از دست رفته است و جهان اسلام وحتي شيعه هم نتوانسته آنچه كه با خانه نشيني اهل بيت عليهم السلام از دست رفت به دست آورد. يعني حذف اميرالمومنين‌علي‏ عليه السلام را كه به‌واقع حذف عالم معنا و بصيرت محمدي صلی الله عليه و آله بود، فاطمه سلام الله عليها به خوبي مي‏فهميد. دومين وجه غم فاطمه سلام الله عليها اين بود كه مردم عمق فاجعه را نفهميدند، شرايط به گونه‏اي بود كه هم اصل اسلام از دست رفت و هم نفهميدند چه چيزي از دست رفت و يا به عبارتي هم اسلام را گم كردند و هم گم‌كردن اسلام را گم كردند. و اين غم دوم، غم بسيار بزرگي است. غم اين كه آدمي بزرگ‌ترين نعمت خدا را از دست بدهد، نعمت دلدادگي با پروردگار و به صحنه آوردن قلب براي نيايش تامّ، نعمت در خلوت بودن بشرِ روي زمين با آسمان، نعمت حاكميّت حق در جامعه بشري، اين‌ها نعمت بزرگي بود كه بشر از دست داد. اين‏ها نعمت‌هايي بود كه از خانواده پيامبر صلی الله عليه و آله سرچشمه مي‏گرفت و اگر دست اين خانواده را باز گذاشته بودند به مرور و آرام‌آرام و با خون دل‌هاي بسيار اين نعمت‏ها، جزء فرهنگ بشر مي‏شد و معناي عالَم محمدي صلی الله عليه و آله آشكار مي‏گشت ولي آنها را خانه نشين كردند، و اين غم بزرگي براي فاطمه سلام الله عليها بود.
قافله كربلا وقتي از مدينه، نهضت خود را شروع كرد. متوجّه شد كه آرام آرام مي‏تواند اين غم دوم فاطمه سلام الله عليها را مطرح كند. خاندان پيامبر صلی الله عليه و آله مدتها منتظر بودند تا شرايطي پيدا شود تا لااقل مردم بفهمند كه چه فاجعه‏اي از طريق سقيفه در جهان اسلام واقع شد. بر همين اساس است كه مي‏بينيم غم قافله كربلا ادامه غم مقدّس فاطمه‌زهرا سلام الله عليها بود كه اسلام اصلاً، گم شده است و مردم نمي‏دانند كه اسلام گم شده است. سوز اين قافله غم اسلام است، هدف اين است كه لااقل مردم بفهمند كه چه چيزي را از دست دادند و اكنون چه چيزي بر سر كار آمده است، و حضرت‌اباعبداللّه عليه السلام توانست ابعاد اين غم بزرگ را خيلي خوب نشان دهد. اين كه شما در روايات مي‏بينيد كه حضرت رسول اكرم صلی الله عليه و آله، لب‌ها و گلوي حضرت حسين عليه السلام را مي‏بوسيد، براي اين است كه مي‏فهمد كه اين انسان با چه غمي به صحنه مي‏آيد و اين گلو را در راه اين غم، چه زيبا به صحنه بريدن مي‏كشاند. شما اگر تاريخ را مطالعه كرده باشيد، مي‏بينيد كه بعد از شهادت اباعبدالله عليه السلام برادر مروان‌بن‌حكم مشاور يزيد هم هست، در دربار به يزيد مي‏گويد آيا بنابراين است كه نسل عبيدالله بن زياد بن ابيه بماند و نسل پيامبر صلی الله عليه و آله و فرزندان پيامبر نابود شود؟! و با يزيد بحث مي‏كند و با قهر از دربار بيرون مي‏آيد و مي‏گويد من ديگر با شما همكاري نخواهم كرد. ببينيد كار تا كجا جلو رفته است. من هم مي‏خواهم بيش از اين در اين خصوص صحبت نكنم چون اصل بحث ما فعلاً اين نيست. ولي اين را مي‏خواهم بگويم كه شما به چه خانواده‏اي سلام مي‏دهيد و براي آن‌ها اشك مي‏ريزيد. اين خانواده يك قداست بزرگ دارند، چراكه آن‌ها يك غم مقدّس دارند و لذا گلوي امام‌حسين‏ عليه السلام آن‌چنان مقدّس است كه پيامبر صلی الله عليه و آله مي‏بوسد. اين نگاهي است كه بايد به اين خانواده و به اين نهضت و به قطره قطره خون شهدا بيفتد و به همين جهت همه حركات و سكنات اين قافله براي ما مقدّس است و پشتوانه قدسي دارد، حتي محل افتادن دست حضرت ابوالفضل عليه السلام يعني اين محل، محل افتادن دستي است كه در راستاي غم غفلت از اسلام فروافتاده است و هر كس دل در هواي اسلام دارد از محل افتادن اين دست راحت نمي‏تواند بگذرد و با مقدّس شمردن اين محل خود را به آن نيّات مقدّس كه در پشت افتادن اين دست نهفته است وصل مي‏كند.
انسان اكنون زده و انسان آگاه به سنّت‌ها
در اينجا مي‏خواهيم به بررسي اين نكته بپردازيم كه خصوصيات دو لشكري كه در كربلا مقابل هم صف كشيدند چيست؟ و اين خصوصيات از كجا ريشه گرفته است؟ خصوصيات لشكر عمرسعد و لشكر اباعبدالله عليه السلام از كجا سرچشمه گرفته است؟ در يك طرف جبهه «سنّت‌شناس» است و در طرف ديگر جبهه «اكنون زده» است، جبهه‏اي كه به اصطلاح بر حالاتشان «حالي خوش باش و به نظام فوق اين عالَم نظر نكن» حاكم است و در طرف ديگر جبهه‏اي كه گرفتار حال و اكنون نيست و سنّت‏هايي را كه در عالَم حاكم است مي‏بيند و امروز و فردا و اكنون را زودگذر و ناپايدار مي‌بيند.
براي اين‌كه اصل بحث روشن شود، مقدمتاً عرض مي‏كنم كه ما دو نوع انسان داريم: اول انسان‌هايي كه گرفتار هوس خود هستند و عموماً شخصيت پراكنده‏اي دارند، داراي يك شخصيت واحد جهت‌دار نيستند، آدم‌هاي هر دم به كاري كه هر هوسي آن‌ها را به يك طرف مي‏كشاند، و شما كم و بيش با اين افراد روبه‌رو بوده‏ايد، اين‌ها آدم‌هاي «اكنون زده» هستند هر لحظه به صورت وضع موجود هستند و بصيرت و خودآگاهي و توجه به سنن پشت حادثه‏ها در شخصيت آنان جايي ندارد، اين چيزي است كه من و شما بارها با آن روبرو شده‏ايم و نگران هستيم كه خود ما به اين صورت در نياييم. نوع دوم انسان هايي هستند كه وحدت شخصيت دارند، شخصيتشان جهت‏گيري و عزم دارد، از طريق ارتباط با احديّتِ حضرت حق به وحدانيّت شخصيت رسيده‏اند. حضرت حق «اَحَد» است يعني در مقابل عالم ماده كه كثرت است، او «اَحَد» است، ذات احدي، وحدت محض است، انسان‌هاي متعالي به اندازه‏اي كه به حق نزديك شوند - برعكس انسان‌هاي هوس‌زده غير منسجم- انسان‌هاي منسجم و يك شخصيتي مي‏شوند، هيچ‌وقت اين انسان ها را نمي‏توان با هوس ها، تكان داد به قول مولوي:
مر سفيهان را ربايد هر هوا
زان كه نَبْوَدْشان گراني قوا


بقاء و ثبات فقط از آن خداست، انسان هاي متعالي به اندازه‏اي كه به بقاء و ثباتِ حق نزديك هستند، باقي و ثابت هستند، اين انسان‌ها از طريق ارتباط با ذات احدي به يك مقام ثبات مي‏رسند، اين‌ها عملاً انسان‌هايي هستند كه يگانگي و انسجام شخصيت دارند و لذا بيشتر با سُنن ثابت هستي به سر مي‏برند، از حادثه‏ها مي‏گذرند و به قاعده‏ها نظر دارند. اين دو نوع انسان است كه همواره ما با آن‌ها روبه‌رو بوده‏ايم و هميشه هم طالب آن هستيم كه از نوع دوم باشيم و هيچ وقت هوس هاي مختلف ما را به هر راهي كه مي‏خواهند نكشانند. انسان‌هايي كه مقابل حضرت سيدالشهداء عليه السلام هستند، انسان‌هاي اكنون‌زده‌اند و ميل‌هايشان آن‌ها را بازي مي‌دهد به گفتة عقّاد «يُحاربُ قَلْبَهُ لِاَجْلِ بَطْنِه» يعني با خودش به جهت شكمش مي‌جنگد و اصلاً برنامه‌اي براي خود ندارد كه بر اساس آن برنامه، زمانه را كنترل كند، بلكه اسير زمانه است. حال اگر زمانه از آن مسلم‌بن‌عقيل است با مسلم است، و اگر زمانه از آن عبيدالله است، با عبيدالله است.
انسان هوس زده و انسان مختار
در كربلا دو جبهه روبه‌روي هم هستند، يك جبهه، انسان‌هايي كه «هيچ كاره» اند، هيچ وقت براي خودشان تصميم نگرفته‏اند. اين‌ها انسان‌هايي هستند كه ديگران هوس‌هاي سرگردان آن‌ها را مي‏جنبانند و اين‌ها خودشان را يك مرتبه و بدون آن كه واقعاً خودشان بخواهند خود را در يك حزب يا گروه يا قشري مي‏يابند، اصلاً «خودْ» ندارند و به عبارتي ديگر خودشان را تماماً با هوس ها هيچ كرده‏اند. در مقابل آن‌ها، جبهه‏اي داريم كه همه «خودْ»اند، همه، هر كدام به اختيار خودشان به صحنه آمده‏اند و يك غايت متعالي، يك هدف مقدّس و يك قرب به ذات احدي، انگيزش همه اين‌ها شده است و اين‌ها با هم يگانه شده‏اند و يگانگي‌شان، اراده و عزم و انتخاب را از اين‌ها نگرفته است. اين دو جبهه، معني تمام جبهه‏هاي تاريخ را روشن مي‏كند. من يك نمونه از تاريخ كربلا مي‏آورم تا موضوع بهتر روشن شود، از طرف لشكر عُمر سَعد دو آدم سياه روي قوي پنجه وارد ميدان شدند و مبارز طلبيدند يكي غلام عبيدالله و ديگري غلام زياد بود. حضرت اباعبدالله‏ عليه السلام به يارانش نگاه كرد و گفت چه كسي حاضر است به مبارزه برود، حبيب‏بن‌مظاهر بلند شد، حضرت فرمودند، نه، تو بنشين، تو زور و قدرت اين‌ها را نداري، بعد از آن مسلم برخاست، باز حضرت به او اجازه نداد، سپس شخصي به نام عبدالله‌بن‌عمير بلند شد و اجازه خواست، همان شخصي كه كنيه‏اش اُمّ وَهَب است، با هيكلي قوي و قدرتمند، اجازه خواست، حضرت فرمودند: «اگر مي‏خواهي بروي برو». همه حرف من در اين جمله اباعبداللّه عليه السلام است كه حضرت به او قدرت انتخاب مي‏دهد، آن هم چه انتخابي. يعني كربلا نمايش انسان هاي به وحدت رسيده از طريق ارتباط با احديت است تا هركس بتواند انتخاب كننده باشد.
حالا نظري به جبهه مقابل داشته باشيد، عبيدالله بن زياد در كوفه گفته بود كه هر كس بالغ است بايد به جنگ برود و هر كس نرفت، او را بكشيد، نقل شده است كه يك مرد بيچاره‏اي از شهري ديگر براي‏طلبي كه از يك مرد كوفي داشت به كوفه آمده بود - گويا با شخصي اختلاف ارثي داشت - مأموران عبيدالله او را ديدند، گفتند كه چرا به جنگ نرفته‏اي؟ گفت: جنگ چيست؟ اصلاً نمي‌دانست جنگي در كار است. او را به دارالعماره بردند، عبيدالله گفت: گردنش را بزنيد كه بحث آن در قبل گذشت. يعني در جبهه مقابل اصحاب اباعبدالله عليه السلام، هيچ انتخابي وجود ندارد و به كسي اجازه انتخاب داده نمي‏شود.
عده‏اي در كربلا در لشكر عمرسعد گرفتار «اكنون‏زدگي» هستند، نگاهشان به اَلْآن است. به يزيد نگاهي بيندازيد، با چوب خيزران به لب‌هاي مقدّس اباعبدالله عليه السلام مي‏زند و جملاتي مي‏گويد كه تمام زندگاني خود را ويران مي‏كند، مي‏گويد اي كاش بزرگان ما كه در جنگ بدر كشته شدند، مي‏آمدند و نگاه مي‏كردند كه چه كسي پيروز است. بيايند و بگويند اي يزيد دست مريزاد، و صحبت‌هاي ديگري مي‏كند و شعرهايي در نفي نبوت حضرت‌رسول اكرم صلی الله عليه و آله مي‏خواند، كه خود مي‏دانيد. علت اين‌كه مي‏بينيد بعضي از علماي اهل سنّت يزيد را كافر مي‏دانند به سبب همين شعرهاست. يزيد باورش نمي‏آمد كه كار به اين‌جا بكشد. او يك فرد اكنون زده است كه نگاهش به الان است و فقط حال را مي‌بيند كه سر بريده فرزند پيامبر صلی الله عليه و آله در جلوي اوست. اين روحيه مربوط به همة ملت‌هايي است كه از سنّت‌هاي الهي، جدا شده‏اند.
در اكنون زيستن، منافي «خودآگاهي» است. خودآگاهي يعني بصيرتي كه واقعيت را غير از «حال» مي‏بيند و نگاهش به ريشة زمان اكنون است. شما الان واقعيت را چه مي‏بينيد؟ آيا واقعيت اين است كه مثلاً آمريكا بمب دارد! مطمئن باشيد اگر كسي اين را واقعيت ببيند، حتماً در شرايطي كه يزيد گرفتار شد، گرفتار مي‏شود، اما اگر كسي وراي اين‌كه آمريكا بمب دارد، متوجّه شد كه سنّتي در هستي جاري است كه آمريكا و امثال او هيچ و پوچ‌اند و قدرت حفظ قداست‏ها و ارزش‏ها تماماً در صحنه است، اين انسان حتماً گرفتار اكنون‌زدگي نمي‏شود. مثال ديگر وجود «تن» و وجود «من» هر انساني است، يكي «تن» را همه چيز مي‏پندارد و ديگري «من» را براي خود واقعي مي‏داند، آن كه «تن» را اصل پنداشت وقتي «تن» مي‏ميرد، احساس مي‏كند كه ديگر هيچ است و آن كه «من» را اصل گرفت، مي‏داند كه هميشه وجود دارد و ثابت است و نخواهد مرد و لذا افق ديدش در زندگي خيلي با اوّلي فرق دارد، ديگر گرفتار «اكنون‌زدگي» و خطاي بزرگي كه پيرو آن به‌وجود مي‏آيد، نمي‏شود.
بصيرت فوق زمانه‏
در «اكنون» زيستن، منافي خود آگاهي است زيرا كه انسان در آن صورت است كه همه گذشته و آينده را با چشمِ «اكنون» مي‏بيند. و تفاوت اصلي امام‌حسين عليه السلام با ساير مردم زمانش در همين نكته است و به واقع آنان كه با سنّت جاري خداوندي - كه بر هستي حاكم است و سر تا سر زمان و مكان از ازل تا ابد و از اين جا تا همه جا گسترده است - قطع رابطه كرده‏اند، چقدر زود گرفتار «اكنون‌زدگي» مي‏شوند و طعمه پوچي زمانه مي‏گردند. دشمن حسين عليه السلام انبوهي از انسان هاي اكنون زده‏اند و با تركيبي به نام «قشون» به صحنه آمده كه در آن قشون اراده فردي، مستهلك انبوهي قشون گشته و فقط نظم نظامي گري آن را به حركت مي‏آورد و نقطه مقابل اين قشون، لشكري است براي «جهاد مقدّس» كه يك انگيزش باطني در جهت غايتي واحد آنها را به هم پيوند مي‏دهد و هنرش آن است كه از ظاهر و اكنون، گذشته و به باطن و سنّت گرويده است.
بهتر است براي روشن شدن مطلب به مثالي اشاره كنيم؛ يك وقت انسان «حال» را در سنّت مي‏بيند، در اين صورت براي دفع ستم مبارزه مي‏كند و حاضر است كشته هم بشود و حتي مادر يا همسرش - همچون اُمّ وَهَب در كربلا- در اين شهيد شدن كمك اش مي‏كنند، اين چنين فرهنگي پيروز است. اين حالت را «حال را در سنّت ديدن» مي‏گويند. اما يك وقت است كه برعكسِ اين موضوع است، فرد مي‏گويد، اين جبهه مقابل من، تانك و اسلحه دارد و يا تعدادشان زياد است پس پيروز است، اين يعني چه؟ يعني فقط «حال» را ديدن و سنّت جاري در عالم را كه حاكم بر همة حادثه‌ها و پديده‌هاست نديدن.
معاويه و يزيد هم در طول تاريخ به چنين افرادي اميد دارند، همين افرادي كه مي‏گويند: آقا، الان اينها را مي‏كشند، سرهاي شان را هم بر سر نيزه مي‏كنند، اين‌گونه افراد «هميشه» را در «حال» مي‏بينند در صورتي كه در جبهه مقابل، انسان‏هايي هستند كه «حال» را در «سنّت جاودانه» مي‏بينند. اين دو جبهه خيلي با همديگر فرق دارند. يك وقت اكنون را در آيينه سنن الهي مي‏بينيم كه در اين صورت گوارا و خوش باد چنين بينش و بصيرتي براي صاحبانش، اين همان نگرشي است كه حضرت زينب سلام الله عليها و امثال زينب سلام الله عليها دارند، اصلاً خودشان را اسير حس نمي‏كردند، فلك‏زده نمي‏ديدند و روحيه خود را از دست نداده بودند، خيلي دقت داشته باشيد، نبايد همه گذشته و آينده را در اكنون ديد و با چشم اكنون بررسي كرد و گفت چون فعلاً در آن صحنه تاريخ، حيله معاويه كارگر افتاد و امام‌حسن و امام‌حسين«عليهماالسلام» از صحنه خارج شدند پس روزگار تا بوده، همين بوده است، يقين بدانيد كه چنين فكري شما را در خط يزيدي مي‏اندازد. با وجود اين فكر ديگر كسي جرأت نمي‏كند شهيد و يا اسير شود، اين فكر، فكرحسيني و كربلايي نيست، اين فكر و اين نگاه، گوهر انساني را گرفتار جوّ زمانه مي‏كند، همين كه جوّ زمانه در يك شعاري غالب مي‏شود، اين نگاه، خودش را مي‏بازد، اين اكنون‌زدگي است و كربلا آمده است تا ما را از اين فكر و نگاه نجات دهد.
ببينيد كه حسين عليه السلام به‌عنوان امام معصوم چه مي‏بيند كه دچار «پوچي» نمي‏شود. سي هزار نفر در لشكر مقابل، جلوي او صف كشيده‏اند، او همه را نصيحت مي‏كند براي اينكه آنها را نجات دهد در حالي كه كميّت آنها را «هيچ» مي‏بيند، به راستي حسين‏ عليه السلام به كجا متّصل است. اين چگونه چشمي است كه اين‌گونه مي‏بيند، چشم حسين عليه السلام چشم اكنون زده نيست. گاهي ممكن است عزيزان از خودشان بپرسند كه اگر ما در كربلا بوديم چه مي‏شد؟ اگر چشم سنّت‌بين پيدا كنيد، مي‏بينيد كه مي‏مانديد، و ديگر قدرت را در برق شمشيرهاي عُمر سَعد نمي‏ديديد. نگاهي به امروز بيندازيد، چرا امروز يك عدّه‏اي به صرف اين كه قدرت را در دست كسي مي‏بينند، خودشان را مي‏بازند؟ وخودشان را مي‏فروشند؟ اين آدم سنّت را نمي‏شناسد، و ما اميد داريم با نور حسين عليه السلام إن‌شاءالله بتوانيم سنن الهي را در عالم ببينيم، آيا حسين عليه السلام نمايش سنّت پايدار حق نيست؟
كساني كه تذكر قرآني را كه مي‏فرمايد «فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّه تَبْديلاً وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّه تَحْويلاً» نمي‏بينند افرادي هستند كه نمي‏دانند قواعد عميق و قدرتمند روحاني، سراسر عالم را اشغال كرده است و لذا بسيار زود با سنن موجود در عالم قطع رابطه نموده و گرفتار اكنون‌زدگي مي‏شوند. اينان ديگر اراده‏اي ندارند كه انتخاب كنند، اين‌ها در زير نفوذ قدرتمند سنّت‌ها خلاص مي‏شوند، آن‌چنان بازيچه «اكنون» مي‏شوند كه اگر كسي بتواند جوّ غالب را در دست بگيرد، اين‌ها را در دست خواهد گرفت. چقدر خوب بود كه در اين بحث نشان مي‏داديم كه اميد سرمايه داري امروز جهان به چيست؟ به اين است كه انسان هايي را در اختيار دارند كه اسير جوّ زمانه هستند و سنن را نمي‏شناسند. سرمايه داري جهان به انسان‏هايي اميدوار است كه ديگر صاحب اراده نيستند و گرفتار قشون شعارها هستند، اين‌ها گرفتار صداي بلندي هستند كه غلبه دارد، در اين فرهنگ است كه يزيد اميدوار است و در مقابل، تنها اميدي هم كه ما براي نجات مردم سراغ داريم فقط اين است كه با نهضت حسيني اراده فردانيّت مقدّس انسان ها را به آنها برگردانيم، و اين كار در فرهنگ شيعه ممكن است و إن‌شاءالله از اين طريق شيعه منشأ نجات جهان خواهد شد. چون فردفرد آن‌ها هماهنگ با سنّت الهي هستند.
قشوني كه هيچ كس در اختيار انتخاب خود نيست‏
دشمن حسين عليه السلام جمع انبوهي از انسان‌هاي اكنون زده است و با تركيبي به نام قشون به صحنه آمده كه در آن قشون، اراده فردي مستهلكِ انبوهي قشون گشته و فقط نظم نظامي گري، آن را به حركت مي‏آورد...
در جبهه مقابلِ اباعبدالله عليه السلام، هيچ كس حتي عُمر سَعد هم به اختيار خود به صحنه نيامده است، همه را با زور آورده‏اند، حتي عبيدالله زياد را هم به زور به عنوان حاكم كوفه آوردند. اگر تاريخ را مطالعه كنيد متوجّه اين موضوع خواهيد شد. يزيد در نامه‏اي به عبيدالله نوشت كه اگر مي‏خواهي نسبتي كه بين تو و ما هست باقي بماند، بايد اين كار را انجام دهي. همان‌طور كه مي‏دانيد پدر عبيدالله، زيادبن‏ابيه است، يعني زياد فرزند پدرش، چون اصلاً پدرش مشخص نبود و به عبارتي مادرش فاحشه بود و زياد، زنازاده بود و زياد هم از اين موضوع زجر مي‏كشيد، معاويه هم چون اين موضوع را مي‏دانست، زياد را به ابوسفيان نسبت داد و حتي اباعبدالله عليه السلام قبل از جريان عاشورا به معاويه نامه نوشت كه تو سنّت پيامبر صلی الله عليه و آله را نابود كردي، تو چه حقي داري كه يك زنازاده را به پدرت نسبت مي‏دهي؟ با اين حساب، زياد برادر معاويه و عموي يزيد به حساب مي‏آيد، اينجاست كه يزيد مي‏گويد كه‏اي عبيدالله - پسر عموي يزيد! - اگر مي‏خواهي اين نسبت بماند، بايد به كوفه بروي و مسأله آن را حل كني، حسين عليه السلام را دستگير كني و بكشي. از اينجا معلوم مي‏شود كه عبيدالله هم به اختيار خود نيامده است. شمر هم انتخاب نكرده است، او موقعيتي دارد كه مي‏ترسد آن را از دست بدهد. يزيد هم گرفتار هوس و قدرتش است يعني در اين جبهه همه سرگردان جوّ زمانه‏اند، هيچ كس انتخاب نكرده است و اراده‏ها مستهلك قشون شده است.
... و نقطه مقابل اين قشون، لشكري است براي جهاد مقدّس كه يك انگيزش باطني در جهت غايتي واحد آنها را به هم پيوند مي‏دهد و هنر اين جبهه آن است كه از ظاهر و اكنون، گذشته و به باطن و سنّت گرويده است.
اگر شما مي‏بينيد كه هر روز يك مشكلي به شما روي مي‏آورد و نگران آينده هستيد و گذشته را نمي‏توانيد تحليل كنيد براي اين است كه به كربلا نزديك نيستيد، هركس به اندازه‏اي كه به كربلا نزديك است سنن جاري در هستي برايش اصل و حادثه‏ها فرع مي‏شود و حادثه‌ها را در آيينة آن سنن ثابت و اصلي ارزيابي مي‌كند. در جهاد مقدّس، جهتي واحد و مقدّس، انسان‌ها را به هم پيوند مي‏زند چون به سنّت گرويده‏اند و فوق «اكنون» تنفّس مي‏كنند. كربلا جبهه‏اي را گشوده است كه هركس در هر لحظه خودش را مي‏تواند ارزيابي كند، اميد شيطان و اميد دشمنان از طريق فهم كربلا به نااميدي كشيده مي‏شود، شايد بپرسيد چگونه؟ شما با كربلا دو چيز را خواهيد شناخت؛ اول دشمن را، و دوم دشمن‌زده‏ها را. گاهي اوقات ما دشمن‌زده‌هايي را كه چهره دوست دارند نمي‏توانيم درست بشناسيم و تحليل كنيم، اگر سنّت را درست بشناسيم، اين دو را به خوبي خواهيم شناخت. آيا با وصل شدن به كربلا مي‏توانيم اين نتيجه را بگيريم كه اراده‏هاي ضعيف، تحت عنوان «هماهنگي با جهان و واقعيت» تسليم جوّ غالبي مي‏شوند كه ستمگران ساخته‏اند؟ مگر كار ستمگران اين نيست كه يك جوّ غالب بسازند؟ حال سؤال اين است كه چرا ما گاهي طعمه آنها مي‏شويم؟ به اين دليل كه از فرهنگ عاشورا فاصله مي‏گيريم. يكي از روحانيون دلداده به حسين عليه السلام مي‏فرمودند در زمان رضاخان و در آن جوّ غالب، روضه براي امام‌حسين عليه السلام را قبل از اذان صبح برگزار مي‏كرديم. اين به اين معناست كه ما هنوز به حسين عليه السلام وفا داريم و مرعوب جوّ يزيدي نمي‏شويم، آن هم در فضايي كه مملو از خشونت رضاخاني بود، و بالاخره ديديم به بركت اباعبداللّه عليه السلام و فرهنگ تشيّع، جوّ غالب رضاخاني نتوانست كشور شيعه را مرعوب نمايد. و اين را بدانيد؛ هميشه اميدِ دشمن به روشنفكراني است كه از حسين عليه السلام جدا شده‏اند. به اين جمله خوب دقت كنيد:
... غافلان از سنّت الهي، تسليم جوّ غالبي مي‏شوند كه ستمگران ساخته‏اند وهمه آرمان‌هاي بشري را در آن جوّ غالب دفن مي‏نمايند.
اگر پذيرفتيم حالا كه يزيد و رضاخان قدرت غالب هستند چاره‏اي جز پذيرفتن نيست، بايد همه كمالات انساني را رها كنيم و عملاً با پذيرش جوّ غالب آرمان‏هاي خود را دفن كرده‏ايم و حسين‏ عليه السلام براي نجات بشر از اين ضعف آمده است.
... به بشر چنين القاء مي‏شود كه ديگر در دنياي جديد بايد از اصلاحات واقعي و ريشه‏اي كه انسان را تا آسمان مي‏پروراند چشم پوشيد.
چهارصد سال است كه اين را مي‏گويند و متأسفانه غير از فرهنگ شيعه، تقريباً همه فرهنگ‏ها تسليم شده‏اند. دنيا الان چه وضعي دارد؟ مي‏بينيد كه اين همه بدي و فساد وجود دارد، هر چند جهان امروز هرگز اين همه بدي را دوست نمي‏دارد ولي مي‏گويند كه چاره‏اي نيست، و فرهنگ اهل بيت مي‏گويد چاره‏اي هست و نتيجه‏اش را هم ديديد.
... مدّاحي و ستايش قدرت غالب توسط اراده‏هاي ضعيفِِ تن به وضع موجود داده ساختة جبّاران كجا؟ و حسين عليه السلام آن آمر به معروف و ناهي از منكر بزرگ كجا؟ كه نظر به سنّت‏هاي فوق زمان دارد و زمانه و معني خود را در آن سنّت‏ها ارزيابي مي‏كند.
شما لحظه‏اي كه مي‏خواهيد خود را گم كنيد و ملاك تشخيص حق و باطل از دستتان برود، حسين عليه السلام را داريد، آيا زمانه خوب است يا بد است؟ با فرهنگ حسين‏ عليه السلام بد بودن آن را تشخيص مي‏دهيد، آيا بپذيريم يا نپذيريم؟... چون به حسين عليه السلام اقتدا كرده‏ايم نپذيريم. هر كس ببيند چقدر به وضع موجود تسليم است. آيا بايد تسليم وضع موجود بود يا تسليم حق بود؟ بايد تلاش كنيد تا وضع موجود را به حق تبديل نماييد. بنده خدا مي‏گويد: «بايد دين را مطابق زمانه كنيم»!! يك وقت است مي‏گوييم زمانه را ديني كنيم، يك وقت است مي‏گوييم دين را مطابق زمان كنيم! يعني چون الان زمانه، دين را نمي‏خواهد دين بايد برود. خير اين طور نيست بايد دينِ حق بماند و زمانه ديني شود. جوهره بحث «قبض و بسط تئوريك شريعت» اين است كه بياييد تسليم وضع فكري حاكم بر جهان شويم و دين را با قرائت زمانه بخوانيم، يعني تسليم فرهنگي شويم كه مي‏گويد چون فرهنگ مدرنيته غالب شده است بايد پذيرفته شود و حسين عليه السلام آمده است تا ما را از اين آتش بزرگ نجات بخشد.
حسين عليه السلام عامل قدسي شدن عالَم و آدم
خدا مي‏گويد: اي انسان‌ها ما به فكر شما بوديم و چون به فكر شما بوديم قرآن را نازل كرديم «لَقَدْ اَنْزَلْنا اِلَيكُم كِتاباً فيهِ ذِكْرُكُم اَفَلا تَعْقِلوُن» ، پس خدا ما را فراموش نكرده است و ما را در دست حادثه‏ها و وضع موجود رها نكرده است تا ما تسليم قدرت غالب معاويه‏اي شويم. اين است كه هر كس به قرآن نزديك باشد بيشتر - به معني حقيقي آن - به فكر مردم است و در كلام و روش حسين‏ عليه السلام، اين قرآني‏ترين قلب، غم نجات انسان موج مي‏زند. سوز و شور بي‏كران حسين‏ عليه السلام نسبت به نجات انسان‏ها در طول تاريخ، كربلا را به‏وجود آورد. وقتي قرآن «ذِكْرٌ لِلْعالَمين» شد و به ياد همه بشر بود، دل قرآني حسين‏ عليه السلام هم دل پهناوري مي‏شود كه همه انسان‏ها در آن زندگي مي‏كنند و براي غم انسان ها از عمق دل و با همه هستي مي‏سوزد و كربلا را مي‏آفريند، و اين يعني عشق هدايت مردم يعني عاطفه مطلق به بنده‏هاي خدا، نماد عشق و محبّت خدا به بندگان در حسين عليه السلام ظهور مي‏كند تا مظهر اسم هادي شود و نگذارد زندگي بشر را فضاي سياه روزمرّگي پُر كند و از مقصد خود باز بماند و اين است كه ياد حسين عليه السلام يعني فراموش نكردن روز هدايت خود و به همين جهت هم از اول حيات بشر، انبياء و ملائكه و اولياء نمي‏گذاشتند نور حسين عليه السلام از عمق قلبشان خاموش شود.
در حديث داريم هيچ پيامبري روي زمين نيامده مگر اين كه به زيارت كربلا رفته و گفته است: «فيكَ تُدْفَنُ القَمَرُ الْاَزْهَرُ» اي خاك در تو ماه درخشاني دفن خواهد شد يعني حسين ماه درخشان همه پيامبران است كه نمي‏گذارد جهان بشري را ظلمتِ پذيرش وضع موجود پر كند.
آري تا قبل از ظهور شهادت حسيني عليه السلام در دهم محرم سال 61 هجري راه براي ارتباط با حسين عليه السلام براي همه باز نبود، فقط آسماني ها روضة سيّدالشّهدا مي‏خواندند، چنانچه در روايت داريم، جبرئيل براي آدم ابوالبشر و نوح(عليهماالسلام) روضه حسين را خواند، همچنان‌كه حضرت خضر براي موسي(عليهماالسلام) در اولين قدم آشنايي چنان كرد و دو نفري بسيار گريستند و بعد سلوك را شروع كردند، آري حسين‏ عليه السلام براي آنهايي كه فوق زمين و زمان بودند روشن بود و لذا پيامبر و فاطمه و علي عليهم السلام در مصيبت حسين‏ عليه السلام گريه كردند.
علي عليه السلام در سفر صفين به سرزمين كربلا رسيد، آن قدر گريست كه بي‏هوش شد، اما از آن هنگامي كه حسين عليه السلام به ظهور كربلا دست زد، راه همراهي با اولياء و انبياء و ملائكه براي همه باز شد حالا آن «قمر ازهر» و آن روشنايي زندگي، براي هميشه ظاهر شد. هركس به اندازه‏اي كه ياد حسين‏ عليه السلام را از دست ندهد، با انبياء و اولياء و ملائكه در عالم قدس به‌سر مي‏برد و گَرد سياه زمين او را روسياه نخواهد كرد.
حسين عليه السلام خواست انسان‏ها به سوي عالم قدس سير كنند و گرفتار سياهي معاويه نگردند و از نور محمدي صلی الله عليه و آله غافل نشوند و لذا خودش متوجّه بود اين نجات با ياد حسين‏ عليه السلام ممكن است و اين بود كه كاري كرد به ياد ماندني. سكينه مي‌گويد: «چون پدرم كشته شد، آن بدن نازنين را در آغوش گرفتم، حالت اغماء و مدهوشي برايم روي داد، در آن حال شنيدم كه پدرم مي‌فرمود:
شيعَتي مَهْما شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْكُروُني
اَوْ سَمِعْتُم بِغَريبٍ اَوْ شهيدٍ فَانْدُبُوني


اي شيعيان من، هرگاه آب گوارايي نوشيديد، ياد من باشيد، و يا هر وقت در مورد غريب و يا شهيدي خبر يافتيد، براي من گريه كنيد.
تا ياد حسين عليه السلام كه عامل قدسي شدن قلب‏ها است بماند، تا اشكِ خالصانه كه هديه خدا است براي باز شدن درهاي بين بنده و پروردگارش گشوده شود و آن وقت وصال واقع شده است.
خدايا! به حق همه آنها كه براي حسين‏ عليه السلام اشك ريختند و از اين طريق در ظلمت زمين راه به سوي آسمان پيدا كردند،
خدايا! به حق حسين‏ عليه السلام كه قهرمان اين نمايش بود، و به حق امام زمان عجل الله تعالی فرجه كه همواره اشك ريزان حسين است، حجاب‏هاي بين ما و حسين مان را از ميان بردار.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»
آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده
• معرفت النفس و الحشر (ترجمه و تنقيح اسفار جلد 8 و 9)
• گزينش‌‌تكنولوژي ‌از دريچه ‌بينش ‌توحيدي
• علل تزلزل تمدن غرب
• آشتي با خدا ازطريق ‌آشتي‌ باخود راستين‌
• جوان و انتخاب بزرگ
• روزه ، دريچه‌اي به عالم معنا
• ده نكته از معرفت النفس
• ماه رجب ، ماه يگانه شدن با خدا
• زيارت‌ عاشورا، اتحادي‌ روحاني‌ با امام حسين عليه السلام
• فرزندم اين‌چنين بايد بود (نامة حضرت علي به امام حسن عليهم السلام - نهج‌البلاغه، نامة 31)
• فلسفه حضور تاريخي حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه
• مباني معرفتي مهدويت
• مقام ليلة‌القدري حضرت فاطمه سلام الله عليها
• از برهان تا عرفان (شرح برهان صديقين و حركت جوهري)
• جايگاه رزق انسان در هستي
• زيارت آل يس، نظر به مقصد جان هر انسان
• دعاي ندبه، زندگي در فردايي نوراني
• بصيرت حضرت فاطمه سلام الله عليها
• فرهنگ مدرنيته و توهّم
• معاد؛ بازگشت به جدّي‌ترين زندگي
• جايگاه و معني واسطه فيض

/ 1