معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 111 *****
     نظر شما خواننده مى گذرد:
     اما مساله ايمانش به خدا و روز جزا : دليل بر اين معنا كتاب عزرا( اصحاح ) و كتاب دانيال( اصحاح 6) و كتاب اشعياء ( اصحاح 44 و 45) از كتب عهد عتيق است كه در آنها از كورش تجليل و تقديس كرده و حتى در كتاب اشعياء او را راعى رب ( رعيت دار خدا ) ناميده و در اصحاح چهل و پنج چنين گفته است:
     - پروردگار به مسيح خود در باره كورش چنين مى گويد: آن كسى است كه من دستش را گرفتم تا كمرگاه دشمن را خرد كند تا برابر او درب هاى دو لنگه اى را باز خواهم كرد كه دروازه ها بسته نگردد، من پيشاپيشت رفته پشته ها را هموار مى سازم و دربهاى برنجى را شكسته و بندهاى آهنين را پاره پاره مى نمايم ، خزينه هاى ظلمت و دفينه هاى مستور را به تو مى دهم تا بدانى من كه تو را به اسمت مى خوانم خداوند اسرائيلم به تو لقب دادم و تو مرا نمى شناسى .
     و اگر هم از وحى بودن اين نوشته ها صرفنظر كنيم بارى يهود با آن تعصبى كه به مذهب خود دارد هرگز يك مرد مشرك مجوسى و يا وثنى را ( اگر كورش يكى از دو مذهب را داشته،) مسيح پروردگار و هدايت شده او و مؤيد به تاييد او و راعى رب  نمى خواند .
     علاوه بر اينكه نقوش و نوشته هاى با خط ميخى كه از عهد داريوش كبير به دست آمده كه هشت سال بعد از او نوشته شده - گوياى اين حقيقت است كه او مردى موحد بوده و نه مشرك و معقول نيست در اين مدت كوتاه وضع كورش دگرگونه ضبط شود .
     و اما فضائل نفسانى او : گذشته از ايمانش به خدا ، كافى است باز هم به آنچه از اخبار و سيره او و به اخبار و سيره طاغيان جبار كه با او به جنگ برخاسته اند مراجعه كنيم و ببينيم وقتى بر ملوك ماد و ليديا و بابل و مصر و ياغيان بدوى در اطراف بكتريا كه همان بلخ باشد و غير ايشان ظفر مى يافته با آنان چه معامله مى كرده ، در اين صورت خواهيم ديد كه بر هر قومى ظفر پيدا مى كرده از مجرمين ايشان گذشت و عفو مى نموده و بزرگان و كريمان هر قومى را اكرام و ضعفاى ايشان را ترحم مى نموده و مفسدين و خائنين آنان را سياست مى نموده .
     كتب عهد قديم و يهود هم كه او را به نهايت درجه تعظيم نموده بدين جهت بوده كه ايشان را از اسارت حكومت بابل نجات داده و به بلادشان برگردانيده و براى تجديد بناى هيكل هزينه كافى در اختيارشان گذاشته و نفائس گرانبهايى كه از هيكل به غارت برده بودند و در خزينه هاى ملوك بابل نگهدارى مى شده به ايشان برگردانيده و همين خود مؤيد ديگرى است براى اين احتمال كه كورش همان ذو القرنين باشد ، براى اينكه به طورى كه اخبار شهادت مى دهد پرسش كنندگان از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم از داستان ذو القرنين يهود بوده اند .
علاوه بر اين مورخين قديم يونان مانند هردوت و ديگران نيز جز به مروت و فتوت و سخاوت و كرم و گذشت و قلت حرص و داشتن رحمت و رأفت ، او را نستوده اند  و او

***** صفحه 112 *****
     را به بهترين وجهى ثنا و ستايش كرده اند .
     و اما اينكه چرا كورش را ذو القرنين گفته اند: هر چند تواريخ از دليلى كه جوابگوى اين سؤال باشد خالى است ليكن مجسمه سنگى كه اخيرا در مشهد مرغاب در جنوب ايران از او كشف شده جاى هيچ ترديدى نمى گذارد كه همو ذو القرنين بوده  و وجه تسميه اش اين است كه در اين مجسمه ها دو شاخ ديده مى شود كه هر دو در وسط سر او در آمده يكى از آندو به طرف جلو و يكى ديگر به طرف عقب خم شده و اين با گفتار قدماى مورخين كه در وجه تسميه او به اين اسم گفته اند تاج و يا كلاه خودى داشته كه داراى دو شاخ بوده درست تطبيق مى كند .
     در كتاب دانيال هم خوابى كه وى براى كورش نقل كرده را به صورت قوچى كه دو شاخ داشته ديده است .
     در آن كتاب چنين آمده : در سال سوم از سلطنت بيلشاصر پادشاه ، براى من كه دانيال هستم بعد از آن رؤيا كه بار اول ديدم رؤيايى دست داد كه گويا من در شوشن هستم يعنى در آن قصرى كه در ولايت عيلام است مى باشم و در خواب مى بينم كه من در كنار نهر اولاى هستم چشم خود را به طرف بالا گشودم ناگهان قوچى ديدم كه دو شاخ دارد و در كنار نهر ايستاده و دو شاخش بلند است اما يكى از ديگرى بلندتر است كه در عقب قرار دارد .
     قوچ را ديدم به طرف مغرب و شمال و جنوب حمله مى كند و هيچ حيوانى در برابرش مقاومت نمى آورد و راه فرارى از دست او نداشت و او هر چه دلش مى خواهد مى كند و بزرگ مى شود .
     در اين بين كه من مشغول فكر بودم ديدم نر بزى از طرف مغرب نمايان شد همه ناحيه مغرب را پشت سر گذاشت و پاهايش از زمين بريده است و اين حيوان تنها يك شاخ دارد كه ميان دو چشمش قرار دارد .
     آمد تا رسيد به قوچى كه گفتم دو شاخ داشت و در كنار نهر بود سپس با شدت و نيروى هر چه بيشتر دويده ، خود را به قوچ رسانيد با او در آويخت و او را زد و هر دو شاخش را شكست و ديگر تاب و توانى براى قوچ نماند ، بى اختيار در برابر نر بز ايستاد .
     نر بز قوچ را به زمين زد و او را لگدمال كرد و آن حيوان نمى توانست از دست او بگريزد  و نر بز بسيار بزرگ شد .
     آنگاه مى گويد: جبرئيل را ديدم و او رؤياى مرا تعبير كرده به طورى كه قوچ داراى دو شاخ با كورش و دو شاخش با دو مملكت فارس و ماد منطبق شد و نر بز كه داراى يك شاخ بود با اسكندر مقدونى منطبق شد .
     و اما سير كورش به طرف مغرب و مشرق : اما سيرش به طرف مغرب همان سفرى بود كه براى سركوبى و دفع ليديا كرد كه با لشگرش به طرف كورش مى آمد و آمدنش به ظلم و طغيان و بدون هيچ عذر و مجوزى بود .

***** صفحه 113 *****
     كورش به طرف او لشگر كشيد و او را فرارى داد و تا پايتخت كشورش تعقيبش كرد  و پايتختش را فتح نموده او را اسير نمود  و در آخر او و ساير ياورانش را عفو نموده اكرام و احسانشان كرد با اينكه حق داشت كه سياستشان كند و به كلى نابودشان سازد .
     و انطباق اين داستان با آيه شريفه:" حتى اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة - كه شايد ساحل غربى آسياى صغير باشد - و وجد عندها قوما قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا!" (86/کهف)از اين رواست كه گفتيم حمله ليديا تنها از باب فساد و ظلم بوده، آنگاه به طرف صحراى كبير مشرق ، يعنى اطراف بكتريا عزيمت نمود ، تا غائله قبائل وحشى و صحرانشين آنجا را خاموش كند ، چون آنها هميشه در كمين مى نشستند تا به اطراف خود هجوم آورده فساد راه بيندازند و انطباق آيه:" حتى اذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها سترا!"(90/کهف) روشن است .
     و اما سد سازى كورش: بايد دانست سد موجود در تنگه كوههاى قفقاز ، يعنى سلسله كوههائى كه از درياى خزر شروع شده و تا درياى سياه امتداد دارد و آن تنگه را تنگه داريال مى نامند كه بعيد نيست تحريف شده از داريول باشد ، كه در زبان تركى به معناى تنگه است  و به لغت محلى آن سد را سد دميرقاپو يعنى دروازه آهنى مى نامند  و ميان دو شهر تفليس و ولادى كيوكز واقع شده سدى است كه در تنگه اى واقع در ميان دو كوه خيلى بلند ساخته شده و جهت شمالى آن كوه را به جهت جنوبى اش متصل كرده است ، به طورى كه اگر اين سد ساخته نمى شد تنها دهانه اى كه راه ميان جنوب و شمال آسيا بود همين تنگه بود .
     با ساختن آن اين سلسله جبال به ضميمه درياى خزر و درياى سياه يك حاجز و مانع طبيعى به طول هزارها كيلومتر ميان شمال و جنوب آسيا شده .
     و در آن اعصار اقوامى شرير از سكنه شمال شرقى آسيا از اين تنگه به طرف بلاد جنوبى قفقاز ، يعنى ارمنستان و ايران و آشور و كلده ، حمله مى آوردند و مردم اين سرزمينها را غارت مى كردند .
     و در حدود سده هفتم قبل از ميلاد حمله عظيمى كردند ، به طورى كه دست چپاول و قتل و برده گيريشان عموم بلاد را گرفت تا آنجا كه به پايتخت آشور يعنى شهر نينوا هم رسيدند ، و اين زمان تقريبا همان زمان كورش است .
     مورخان قديم - نظير هردوت يونانى - سير كورش را به طرف شمال ايران براى خاموش كردن آتش فتنه اى كه در آن نواحى شعله ور شده بود آورده اند .
     و على الظاهر چنين به نظر مى رسد كه در همين سفر سد مزبور را در تنگه داريال و با استدعاى اهالى آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاده و آن را با سنگ و آهن ساخته است و تنها سدى كه در دنيا در ساختمانش آهن به كار رفته همين سد است  و انطباق آيه:" فاعينونى بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما! أتونى زبر الحديد ...!" (95و96/کهف) بر اين سد روشن است .

***** صفحه 114 *****
     و از جمله شواهدى كه اين مدعا را تاييد مى كند وجود نهرى است در نزديكى اين سد كه آن را نهر سايروس مى گويند  و كلمه سايروس در اصطلاح غربيها نام كورش است  و نهر ديگرى است كه از تفليس عبور مى كند به نام كر و داستان اين سد را يوسف ، مورخ يهودى در آنجا كه سرگذشت سياحت خود را در شمال قفقاز مى آورد ذكر كرده است .
     و اگر سد مورد بحث كه كورش ساخته عبارت از ديوار باب الابواب باشد كه در كنار بحر خزر واقع است نبايد يوسف مورخ آن را در تاريخ خود بياورد ، زيرا در روزگار او هنوز ديوار باب الابواب ساخته نشده بود ، چون اين ديوار را به كسرى انوشيروان نسبت مى دهند و يوسف قبل از كسرى مى زيسته و به طورى كه گفته اند در قرن اول ميلادى بوده است .
     علاوه بر اين كه سد باب الابواب قطعا غير سد ذو القرنينى است كه در قرآن آمده ، براى اينكه در ديوار باب الابواب آهن به كار نرفته است.
بحث چهارم : ياجوج و ماجوج
     بحث از تطورات حاكم بر لغات و سيرى كه زبانها در طول تاريخ كرده ما را بدين معنا رهنمون مى شود كه ياجوج و ماجوج همان مغوليان بوده اند ، چون اين دو كلمه به زبان چينى منگوك و يا منچوك است ، و معلوم مى شود كه دو كلمه مذكور به زبان عبرانى نقل شده و ياجوج و ماجوج خوانده شده است  و در ترجمه هائى كه به زبان يونانى براى اين دو كلمه كرده اند گوك و ماگوك مى شود  و شباهت تامى كه ما بين ماگوك و منگوك هست حكم مى كند بر اينكه كلمه مزبور همان منگوك چينى است همچنانكه منغول و مغول نيز از آن مشتق و نظائر اين تطورات در الفاظ آنقدر هست كه نمى توان شمرد .
     پس ياجوج و ماجوج مغول هستند و مغول امتى است كه در شمال شرقى آسيا زندگى مى كنند  و در اعصار قديم امت بزرگى بودند كه مدتى به طرف چين حمله ور مى شدند و مدتى از طريق داريال قفقاز به سرزمين ارمنستان و شمال ايران و ديگر نواحى سرازير مى شدند  و مدتى ديگر يعنى بعد از آنكه سد ساخته شد به سمت شمال اروپا حمله مى بردند  و اروپائيان آنها را سيت مى گفتند .
     و از اين نژاد گروهى به روم حمله ور شدند كه در اين حمله دولت روم سقوط كرد .
     در سابق گفتيم كه از كتب عهد عتيق هم استفاده مى شود كه اين امت مفسد از سكنه اقصاى شمال بودند .
     اين بود خلاصه اى از كلام ابو الكلام ، كه هر چند بعضى از جوانبش خالى از اعتراضاتى نيست ، ليكن از هر گفتار ديگرى انطباقش با آيات قرآنى روشن تر و قابل قبول تر است .

***** صفحه 115 *****
     ز - از جمله حرفهائى كه در باره ذو القرنين زده شده مطلبى است كه من از يكى از مشايخم شنيده ام كه مى گفت : ذو القرنين از انسانهاى ادوار قبلى انسان بوده و اين حرف خيلى غريب است و شايد خواسته است پاره اى حرفها و اخبارى را كه در عجائب حالات ذو القرنين هست تصحيح كند ، مانند چند بار مردن و زنده شدن و به آسمان رفتن و به زمين برگشتن و مسخر شدن ابرها و نور و ظلمت و رعد و برق براى او و با ابر به مشرق و مغرب عالم سير كردن .
     و معلوم است كه تاريخ اين دوره از بشريت كه دوره ما است هيچ يك از مطالب مزبور را تصديق نمى كند ، و چون در حسن ظن به اخبار مذكور مبالغه دارد ، لذا ناگزير شده آن را به ادوار قبلى بشريت حمل كند .
     مفسرين و مورخين در بحث پيرامون اين داستان دقت و كنكاش زيادى كرده و سخن در اطراف آن به تمام گفته اند ، و بيشترشان برآنند كه ياجوج و ماجوج امتى بسيار بزرگ بوده اند كه در شمال آسيا زندگى مى كرده اند  و جمعى از ايشان اخبار وارد در قرآن كريم را كه در آخر الزمان خروج مى كنند و در زمين افساد مى كنند ، بر هجوم تاتار در نصف اول از قرن هفتم هجرى بر مغرب آسيا تطبيق كرده اند ، زيرا همين امت در آن زمان خروج نموده در خون ريزى و ويرانگرى زرع و نسل و شهرها و نابود كردن نفوس و غارت اموال و فجايع افراطى نمودند كه تاريخ بشريت نظير آن را سراغ ندارد .
     مغولها اول سرزمين چين را در نورديده آنگاه به تركستان و ايران و عراق و شام و قفقاز تا آسياى صغير روى آورده آنچه آثار تمدن سر راه خود ديدند ويران كردند و آنچه شهر و قلعه در مقابلشان قرار مى گرفت نابود مى ساختند ، از آن جمله سمرقند و بخارا و خوارزم و مرو و نيشابور و رى و غيره بود ، در شهرهائى كه صدها هزار نفوس داشت در عرض يك روز يك نفر نفس كش را باقى نگذاشتند و از ساختمانهايش اثرى نماند حتى سنگى روى سنگ باقى نماند .
     بعد از ويرانگرى اين شهرها به بلاد خود برگشتند  و پس از چندى دوباره به راه افتاده اهل بولونيا و بلاد مجر را نابود كردند و به روم حمله ور شده و آنها را ناگزير به دادن جزيه كردند فجايعى كه اين قوم مرتكب شدند از حوصله شرح و تفصيل بيرون است. مفسرين و مورخين كه گفتيم اين حوادث را تحرير نموده اند از قضيه سد به كلى سكوت كرده اند.
در حقيقت به خاطر اينكه مساله سد يك مساله پيچيده اى بوده لذا از زير بار تحقيق آن شانه خالى كرده اند ، زيرا ظاهر آيه:" فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا! قال هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا! و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض ...!"(97تا99/کهف) به طورى كه خود ايشان تفسير كرده اند اين است كه اين امت مفسد و خونخوار پس از بناى سد در پشت آن محبوس شده اند و ديگر نمى توانند تا اين سد پاى بر جاست از سرزمين خود بيرون شوند تا وعده خداى سبحان بيايد كه

***** صفحه 116 *****
     وقتى آمد آن را منهدم و متلاشى مى كند و باز اقوام نامبرده خونريزيهاى خود را از سر مى گيرند و مردم آسيا را هلاك و اين قسمت از آبادى را زير و رو مى كنند و اين تفسير با ظهور مغول در قرن هفتم درست در نمى آيد .
     لذا ناگزير بايد اوصاف سد مزبور را بر طبق آنچه قرآن فرموده حفظ كنند و در باره آن اقوام بحث كنند كه چه قومى بوده اند ، اگر همان تاتار و مغول بوده باشند كه از شمال چين به طرف ايران و عراق و شام و قفقاز گرفته تا آسياى صغير را لگدمال كرده باشند ، پس اين سد كجا بوده و چگونه توانسته اند از آن عبور نموده و به ساير بلاد بريزند و آنها را زير و رو كنند ؟
     و اين قوم مزبور اگر تاتار و يا غير آن از امت هاى مهاجم در طول تاريخ بشريت نبوده اند پس اين سد در كجا بوده و سدى آهنى و چنان محكم كه از خواصش اين بوده كه امتى بزرگ را هزاران سال از هجوم به اقطار زمين حبس كرده باشد به طورى كه نتوانند از آن عبور كنند كجا است ؟ و چرا در اين عصر كه تمامى دنيا به وسيله خطوط هوايى و دريايى و زمينى به هم مربوط شده و به هيچ مانعى چه طبيعى از قبيل كوه و دريا و يا مصنوعى مانند سد و يا ديوار و يا خندق برنمى خوريم كه از ربط امتى با امت ديگر جلوگيرى كند؟ و با اين حال چه معنا دارد كه با كشيدن سدى داراى اين صفات و يا هر صفتى كه فرض شود رابطه اش با امت هاى ديگر قطع شود؟ ليكن در دفع اين اشكال آنچه به نظر من مى رسد اين است كه كلمه دكاء از دك به معناى ذلت باشد ، همچنان كه در لسان العرب گفته : جبل دك يعنى كوهى كه ذليل شود .
     و آن وقت مراد از دك كردن سد اين باشد كه آن را از اهميت و از خاصيت بيندازد به خاطر اتساع طرق ارتباطى و تنوع وسائل حركت و انتقال زمينى و دريايى و هوايى ديگر اعتنايى به شان آن نشود .
     پس در حقيقت معناى اين وعده الهى وعده به ترقى مجتمع بشرى در تمدن و نزديك شدن امتهاى مختلف است به يكديگر ، به طورى كه ديگر هيچ سدى و مانعى و ديوارى جلو انتقال آنان را از هر طرف دنيا به هر طرف ديگر نگيرد و به هر قومى بخواهند بتوانند هجوم آورند .
     مؤيد اين معنا سياق آيه:" حتى اذا فتحت ياجوج و ماجوج و هم من كل حدب ينسلون!"(96/انبيا) است كه خبر از هجوم ياجوج و ماجوج مى دهد و اسمى از سد نمى برد.
     البته كلمه دك يك معناى ديگر نيز دارد  و آن عبارت از دفن است كه در صحاح گفته : دككت الركى اين است كه من چاه را با خاك دفن كردم .
     و باز معناى ديگرى دارد و آن اين است كه كوه به صورت تلهاى خاك در آيد، كه باز در صحاح گفته: تدكدكت الجبال يعنى كوهها تلهائى از خاك شدند و مفرد آن دكاء مى آيد.

***** صفحه 117 *****
     بنا بر اين ممكن است احتمال دهيم كه سد ذو القرنين كه از بناهاى عهد قديم است به وسيله بادهاى شديد در زمين دفن شده باشد و يا سيلهاى مهيب آب رفتهائى جديد پديد آورده و باعث وسعت درياها شده در نتيجه سد مزبور غرق شده باشد كه براى بدست آوردن اينگونه حوادث جوى بايد به علم ژئولوژى مراجعه كرد. پس ديگر جاى اشكالى باقى نمى ماند و ليكن با همه اين احوال وجه قبلى موجه تر است - و خدا بهتر مى داند!
 الميزان ج : 13  ص :  522

***** صفحه 118 *****


فصل نهم: حکمت لقمان در قرآن


گفتارى در داستان
 لقمان و كلمات حكمت آميزش
" وَ إِذْ قَالَ لُقْمَنُ لابْنِهِ وَ هُوَ يَعِظهُ يَبُنىَّ لا تُشرِك بِاللَّهِ  إِنَّ الشرْك لَظلْمٌ عَظِيمٌ...!"
" و آن دم كه لقمان به پسر خويش كه پندش مى داد گفت: اى پسرك من! به خدا شرك ميار كه شرك ستمى است بزرگ!" (13/لقمان)
     فصل اول:
     نام لقمان در كلام خداى تعالى جز در سوره لقمان نيامده و از داستانهاى او جز آن مقدار كه در آيات :" و لقد آتينا لقمن الحكمة ان اشكر لله ...!" (12/لقمان) آمده ، سخنى نرفته است ، ولى در داستانهاى او و كلمات حكمت آميزش روايات بسيار مختلف رسيده ، كه ما بعضى از آنها را كه با عقل و اعتبار سازگارتر است نقل مى كنيم .
     در كافى از بعضى راويان اماميه و سپس بعد از حذف بقيه سند ، از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت: ابو الحسن موسى بن جعفر عليه السلام به من فرمود: اى هشام خداى تعالى كه فرموده:" و لقد آتينا لقمن الحكمة ...!" منظور از حكمت فهم و عقل است .
     و در مجمع البيان گفته: نافع از ابن عمر روايت كرده كه گفت : از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شنيدم مى فرمود: به حق مى گويم كه لقمان پيغمبر نبود ، و ليكن بنده اى بود كه بسيار فكر مى كرد و يقين خوبى داشت، خدا را دوست مى داشت  و خدا هم او را دوست بداشت  و به دادن حكمت به او منت نهاد .
     روزى در وسط روز خوابيده بود كه ناگهان ندايى شنيد : اى لقمان ! آيا مى خواهى خدا تو را خليفه خود در زمين كند ، تا بين مردم به حق حكم كنى؟ لقمان صدا را پاسخ داد كه : اگر پروردگارم مرا مخير كند ، عافيت را مى خواهم  و بلاء را نمى پذيرم، ولى اگر او اراده كرده مرا خليفه كند سمعا و طاعتا ، براى اينكه ايمان و يقين دارم كه اگر او چنين اراده اى كرده باشد ، خودش ياريم نموده و از خطا نگهم مى دارد .
ملائكه - به طورى كه لقمان ايشان را نمى ديد - پرسيدند : اى لقمان چرا ؟ گفت

***** صفحه 119 *****
     براى اينكه هيچ تكليفى دشوارتر از قضاوت و داورى نيست  و ظلم آن را از هر سو احاطه مى كند ، اگر در داورى راه صواب رود اميد نجات دارد ، نه يقين به آن ، ولى اگر راه خطا رود راه بهشت را عوضى رفته است  و اگر انسان در دنيا ذليل و بى اسم و رسم باشد ، ولى در آخرت شريف و آبرومند ، بهتر است از اينكه در دنيا شريف و صاحب مقام باشد ، ولى در آخرت ذليل و بى مقدار  و كسى كه دنيا را بر آخرت ترجيح دهد ، دنيايش از دست مى رود  و به آخرت هم نمى رسد .
     ملائكه از منطق نيكوى او تعجب كردند ، لقمان به خواب رفت  و در خواب حكمت به او داده شد  و چون از خواب برخاست به حكمت سخن مى گفت و او با حكمت خود براى داوود وزارت مى كرد ، روزى داوود به او گفت: اى لقمان خوشا به حالت كه حكمت به تو داده شد و بلاى نبوت هم از تو گردانده شد .
     و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابو هريره روايت كرده كه گفت : رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: آيا مى دانيد لقمان چه بوده ؟ گفتند : خدا و رسولش داناتر است فرمود : حبشى بود .
     فصل دوم:
      در تفسير قمى به سند خود از حماد روايت كرده كه گفت : از امام صادق عليه السلام از لقمان سراغ گرفتم ، كه چه كسى بود؟ و حكمتى كه خدا به او ارزانى داشت چگونه بود؟ فرمود آگاه باش كه به خدا سوگند حكمت را به لقمان به خاطر حسب و دودمان و مال و فرزندان و يا درشتى در جسم و زيبايى رخسار ندادند و ليكن او مردى بود كه در برابر امر خدا سخت نيرومندى به خرج مى داد و به خاطر خدا از آنچه خدا راضى نبود دورى مى كرد ، مردى ساكت و فقير احوال بود ، نظرى عميق و فكرى طولانى و نظرى تيز داشت ، همواره مى خواست تا از عبرت ها غنى باشد و هرگز در روز نخوابيد و هرگز كسى او را در حال بول و يا غايط و يا غسل نديد، بس كه در خودپوشى مراقبت داشت و نظرش بلند و عميق بود  و مواظب حركات و سكنات خويش بود ، هرگز از ديدن يا شنيدن چيزى نخنديد ، چون مى ترسيد گناه باشد و هرگز خشمگين نشد و با كسى مزاح نكرد و چون چيزى از منافع دنيا عايدش مى شد اظهار شادمانى نمى كرد  و اگر از دست مى داد اظهار اندوه نمى نمود ، زنانى بسيار گرفت  و خدا فرزندانى بسيار به او مرحمت نمود  و ليكن بيشتر آن فرزندان را از دست داد ، و بر مرگ احدى از ايشان نگريست .
لقمان هرگز از دو نفر كه نزاع و يا كتك كارى داشتند نگذشت ، مگر آنكه بين آن دو را اصلاح كرد  و از آن دو عبور نكرد ، مگر وقتى كه دوستدار يكديگر شدند  و هرگز سخن نيكو از احدى نشنيد ، مگر آنكه تفسيرش را پرسيد  و پرسيد كه اين سخن را از كه شنيده اى؟ لقمان بسيار با فقهاء و حكما نشست و برخاست مى كرد و به ديدن قاضيان و پادشاهان و صاحبان منصب مى رفت ، قاضيان را تسليت مى گفت  و برايشان نوحه سرايی

***** صفحه 120 *****
     مى كرد، كه خدا به چنين كارى مبتلايشان كرده و براى سلاطين و ملوك اظهار دلسوزى و ترحم مى نمود، كه چگونه به ملك و سلطنت دل بسته و از خدا بى خبر شده اند ، لقمان بسيار عبرت مى گرفت و طريقه غلبه بر هواى نفس را از ديگران مى پرسيد  و ياد مى گرفت  و با آن طريقه همواره با هواى نفس در جنگ بود  و از شيطان احتراز مى جست و قلب خود را با فكر  و نفس خويش را با عبرت، مداوا مى كرد، هرگز سفر نمى كرد مگر به جايى كه برايش اهميت داشته باشد ، به اين جهات بود كه خدا حكمتش بداد ، و عصمتش ارزانى داشت .
     و خداى تبارك و تعالى دستور داد به طوائفى از فرشتگان كه در نيمه روزى كه مردم به خواب قيلوله رفته بودند ، لقمان را ندا دهند - به طورى كه صداى ايشان را بشنود ، ولى اشخاص ايشان را نبيند - كه: اى لقمان آيا مى خواهى خدا تو را خليفه خود در زمين كند؟ تا فرمانفرماى مردم باشى ؟ لقمان گفت : اگر خدا بدين شغل فرمانم دهد كه سمعا و طاعتا ، چون اگر او اينكار را از من خواسته باشد ، خودش ياريم مى كند و راه نجاتم مى آموزد و از خطا نگهم مى دارد، ولى اگر مرا مخير كند من عافيت را اختيار مى كنم .
     ملائكه گفتند: اى لقمان چرا؟ گفت براى اينكه داورى بين مردم در دشوارترين موقعيت ها براى حفظ عصمت است و فتنه و آزمايشش از هر جاى ديگر سخت تر و بيشتر است و آدمى بيچاره مى ماند و كسى هم كمكش نمى كند ، ظلم از چهار سو احاطه اش نموده ، كارش به يكى از دو احتمال مى انجامد ، يا اين است كه در داورى اش رأى و نظريه اش مطابق حق و واقع مى شود ، كه در اين صورت جا دارد كه سالم باشد  و احتمال آن هست  و يا اين است كه راه را عوضى مى رود كه در اين صورت راه بهشت را عوضى مى رود و هلاكتش قطعى است  و اگر آدمى در دنيا ذليل و ضعيف باشد آسان تر است تا آنكه در دنيا رئيس و آبرومند بوده ولى در آخرت ذليل و ضعيف باشد، از سوى ديگر كسى كه دنيا را بر آخرت ترجيح دهد هم در دنيا خاسر و زيانكار است و هم در آخرت ، چون دنيايش تمام مى شود و به آخرت هم نمى رسد .
     ملائكه از حكمت او به شگفت آمده ، خداى رحمان نيز منطق او را نيكو دانست ، پس همين كه شام شد و در بستر خوابش آرميد ، خدا حكمت را بر او نازل كرد ، به طورى كه از فرق سر تا قدمش را پر كرد و او خود در خواب بود كه خدا پرده و جامعه اى از حكمت بر سراسر وجود او بپوشانيد .
     لقمان از خواب بيدار شد، در حالى كه قاضى ترين مردم زمانش بود و در بين مردم مى آمد و به حكمت سخن مى گفت و حكمت خود را در بين مردم منتشر مى ساخت .
سپس امام صادق عليه السلام فرمود: بعد از آنكه فرمان خلافت به او داده شد  و او نپذيرفت ، خداى عز و جل ملائكه را فرمود تا داوود را به خلافت ندا دهند ، داوود پذيرفت بدون اينكه شرطى را كه لقمان كرده بود به زبان آورد پس خداى عز و جل خلافت در زمين را به او داد  و چند مرتبه مبتلا به آزمايش شد  و در هر دفعه پايش بطرف خطا لغزيد و خدا

/ 15