***** صفحه 11 *****
فرمايد:" و قال لهم نبيهم ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا ...!" باز بقيه مطالب را مسكوت گذاشته مى فرمايد:" و قال لهم نبيهم ان آية ملكه ...!" آنگاه مى فرمايد:" فلما فصل طالوت ...!" بعدا جزئيات مربوط به داوود را رها نموده و مى فرمايد:" و لما برزوا لجالوت ...!"(246تا250/بقره)
كاملا پيدا است كه اگر مى خواست اين جمله ها را به يكديگر متصل كند ، داستانى طولانى مى شد و ما در گذشته هم آنجا كه داستان گاو بنى اسرائيل را در سوره بقره تفسير كرديم ، خواننده را به اين نكته توجه داديم و اين نكته در تمامى داستان هائى كه در قرآن آمده، مشهود است و اختصاصى به يك داستان و دو داستان ندارد، بلكه بطور كلى از هر داستان آن قسمت هاى برجسته اش را كه آموزنده حكمتى يا موعظه اى و يا سنتى از سنت هاى الهيه است كه در امت هاى گذشته جارى شده نقل مى كند ، همچنانكه اين معنا را در داستان حضرت يوسف عليه السلام تذكر داده و مى فرمايد:
" لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالباب!" (111/يوسف)و نيز مى فرمايد:
" يريد الله ليبين لكم و يهديكم سنن الذين من قبلكم!"(26/نسا) و نيز فرموده:
" قد خلت من قبلكم سنن فسيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبة المكذبين، هذا بيان للناس و هدى و موعظة للمتقين!"(137و138/ال عمران)
و آياتى ديگر از اين قبيل.
الميزان ج : 2 ص : 464
بحث علمى و يك تطبيق :
داستان پسران آدم در تورات
و ذکر آن در قرآن
در اصحاح چهارم از سفر تكوين از تورات چنين آمده:
1- آدم همسرش حوا را شناخت و حوا حامله شد و قايين را بزاد و - از در خوشحالى - گفت: از ناحيه رب صاحب فرزندى پسر شدم!
2- حوا بار ديگر حامله شد و اين بار هابيل را بزاد و هابيل كارش گوسفند دارى و قايين شغلش زراعت بود.
3- بعد از ايامى حادثه اى رخ داد و آن اين بود كه قايين از حاصل زمين چيزى را براى رب قربانى كرد.
4- و هابيل هم از گوسفندان بكر و چاق خود يك گوسفند قربانى كرد و رب به
***** صفحه 12 *****
قربانى هابيل نظر كرد!
5- و اما به قايين و قربانيش نظر نكرد پس قايين سخت در خشم شد و آبرويش رفت( و يا چهره اش در هم افتاد)
6 - و پروردگار به قايين گفت چرا خشمگين شدى؟ و چرا چهره ات تغيير كرد ؟
7 - آيا اگر تو خوبى مى كردى به درگاه ما بالا نمى آمد؟! و اگر خوبى نكنى قهرا در معرض گناه قرار مى گيرى و گناه را دم در كمين گرفته بدان ، آرى در اين صورت گناه مشتاق تو و در پى تو است و اين تو هستى كه گناه را براى خود سر نوشت ساختى!
8 - قايين سر برادرش هابيل را گرم به سخن كرد و در همان حال كه با هم نشسته بودند كه قايين برخاست و هابيل را بكشت.
9 - رب به قايين گفت هابيل برادرت كجا است؟ گفت: نمى دانم و من نگهبان برادرم نبودم!
10 - رب گفت اين چه كارى بود كردى ، صداى خون برادرت از زمين به من رسيد!
11 - اينك تو ديگر ملعونى، تو از جنس همان زمينى هستى كه دهن باز كرد براى فرو بردن خونى كه به دست تو از برادرت ريخت!
12 - تو چه وقت در زمين كار كردى كه زمين پاداش عمل تو را كه همان مواد غذائى او است به تو ندهد، اينك محكومى به اينكه عمرى به سرگردانى و فرار در زمين بگذرانى!
13 - قايين به رب گفت: گناه من بزرگتر از آن است كه كسى بتواند آنرا حمل كند!
14 - تو امروز مرا از روى زمين و از روى خودت طرد كردى تا پنهان و سرگردان زندگى كنم و در زمين فرارى باشم تا هر كس مرا يافت به قتلم برساند!
15 - رب به او گفت: بدين جهت هر كس قايين را بكشد هفت برابر از او انتقام گرفته مى شود و رب براى قايين علامتى قرار داد، تا هر كس او را ديد به قتلش نرساند.
16- لا جرم قايين از پيش رب بيرون آمد و در سرزمين نور كه ناحيه شرقى عدن است سكونت گزيد.
- اين بود شانزده آيه كه از تورات عربى چاپ كمبريج سال 1935 نقل گرديد.
حال ببينيم قرآن در خصوص اين داستان چه فرموده:
" و اتل عليهم نبا ابنى آدم بالحق ...!"
" اى محمد داستان دو پسران آدم را كه داستانى است به حق (و خالى از خلاف واقع) براى مردم بيان كن كه هر دو در راه خدا و به منظور نزديك شدن به او چيزى پيشكش كردند، از يكى از آن دو قبول شد و از ديگرى قبول نشد، آنكه
***** صفحه 13 *****
قربانيش قبول نشد به آنكه از او قبول شد گفت: من تو را خواهم كشت، او گفت:خداى تعالى قربانى را از مردم با تقوا قبول مى كند!
و تو اگر دست خود را به سوى من دراز كنى كه مرا بكشى من هرگز دست خود به سويت و براى كشتنت دراز نخواهم كرد، زيرا من از خدا كه مالك و مدبر همه عالم است مى ترسم!
من از اين عمل تو كراهتى ندارم چون اگر مرا بكشى هم وبال گناهان مرا به دوش مى كشى و هم وبال گناهان خودت را و در نتيجه از اهل آتش مى شوى و سزاى ستمكاران همين آتش است!
پس از وسوسه هاى پى در پى و به تدريج دلش براى كشتن برادرش رام شد و او را كشت و در نتيجه از زيانكاران شد!
پس از وسوسه هاى پى در پى و به تدريج دلش براى كشتن برادرش رام شد و او را كشت و در نتيجه از زيانكاران شد!
و در اينكه كشته برادر را چه كند سرگردان شد، خداى تعالى كلاغى را مامور كرد تا با منقار خود زمين را بكند (و چيزى در آن پنهان كند) و به او نشان دهد كه چگونه جثه برادرش را در زمين پنهان كند، (وقتى عمل كلاغ را ديد) گفت واى بر من كه آن قدر ناتوان بودم كه نتوانستم مثل اين كلاغ باشم و جثه برادرم را در خاك دفن كنم، آن وقت حالتى چون حالت همه پشيمانها به او دست داد! "
(27تا31/مائده)
خواننده را سفارش مى كنيم كه نخست در آنچه آيات تورات و آيات قرآن كه راجع به دو پسر آدم نقل كرديم دقت كند ، آنگاه آنها را با هم تطبيق نموده سپس داورى كند.
اگر بر طبق سفارش ما تدبر كند اولين چيزى كه از آيات تورات به ذهنش مى رسد اين است كه تورات رب را يك موجود زمينى و به شكل انسان معرفى كرده ، انسانى كه ميان انسانها آمد و شد و معاشرت مى كند ، گاهى به نفع اين حكم مى كند و گاهى بضرر اين و به نفع ديگرى ، عينا همانطور كه يك انسان در بين انسانها زندگى مى كند ، گاهى انسان نزديك او مى شود و با او سخن مى گويد همانطور كه با يك انسان ديگر سخن مى گويد و گاهى از او دور و پنهان مى شود ، بطورى كه ديگر او وى را نمى بيند .
در نتيجه ربى كه تورات معرفى كرده ربى است كه انسانهاى دور را آنطور كه نزديكان را مى بيند مشاهده نمى كند و كوتاه سخن اينكه حال آن رب ، از تمامى جهات حال يك انسان زمينى است ، با اين تفاوت كه اراده رب در باره هر چيزى نافذ است و حكمش روان.
تمامى تعليمات تورات و انجيل همه بر اين اساس است ، هر چيزى را كه مى خواهد تعليم دهد بر اين اساس تعليم مى دهد- تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا !
و لازمه قصه اى كه در تورات آمده اين است كه در آن روز بشر در حال گفتگوی
***** صفحه 14 *****
بطور مشافهه و حضور و رو در روى با خدا زندگى مى كرده( هر وقت مى خواسته نزد خدا مى رفته و با خدا قدم مى زده و سخن مى گفته!) بعد از آنكه قايين آن جنايت را كرد ، خداى تعالى از او و از امثال او پنهان شد و اينگونه افراد ديگر خدا را با چشم نديدند ، ولى بقيه افراد بشر همچنان با خدا معاشرت و گفتگو داشته اند ، در حالى كه برهانهاى قطعى عقلى بر اين قائم است كه نوع بشر نوع واحدى است كه همه افرادش مثل همند ، موجودى پديد آمده در عالم ماده اند و در دنيا زندگى مادى دارند و نيز براهين قطعى قائم است بر اينكه خداى تعالى منزه است از اينكه در قالب ماده بگنجد و به صفات ماده و احوال آن متصف گشته دستخوش عوارض امكان و طوارق نقص و حوادث گردد ، و خداى تعالى از نظر قرآن كريم چنين خدائى است.
و اما قرآن كريم داستان پسران آدم را طورى سروده و بر اساسى نقل كرده كه بر آن اساس تمامى افراد بشر را از يك نوع و همه را مثل هم دانسته چيزى كه هست دنباله داستان مساله فرستادن كلاغ را آورده ، تا از يك حقيقتى پرده بر دارد و آن اين است كه بشر داراى تكاملى تدريجى است كه اساس تكامل او و زير بناى آن حس و تفكر است .
قرآن كريم نكته ديگرى را در اين داستان آورده و آن گفتگوى اين دو برادر است و از هابيل سخنانى نقل كرده كه مشتمل بر نكات بر جسته اى از معارف فطرى بشرى و از اصول معارف دينى است ، چون توحيد و نبوت و معاد و مساله تقوا و ظلم كه دو اصل مهم و عامل در تمامى قوانين الهى و احكام شرعى است و مساله عدل الهى حاكم در رد و قبول اعمال بندگان و كيفر و پاداش اخروى آنان و نيز مساله ندامت قاتل و خسران او در دنيا و آخرت .
و در آخر و بعد از نقل همه اين نكات بيان كرده كه يكى از آثار شوم قتل نفس اين است كه آثار شومى كه در كشتن يك فرد هست برابر است با آثار شومى كه در كشتن همه مردم است و آثار نيكى كه در زنده كردن يك فرد از انسانها هست برابر با آثار نيكى است كه در احياى همه انسانها است!
الميزان ج5 ص: 528
***** صفحه 15 *****
فصل دوم: تاريخ نوح (ع) در قرآن
تحليلي بر تاريخ نوح
و طوفان نوح
" وَ هِىَ تجْرِى بِهِمْ فى مَوْجٍ كالْجِبَالِ وَ نَادَى نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ فى مَعْزِلٍ يَبُنىَّ ارْكب مَّعَنَا وَ لا تَكُن مَّعَ الْكَفِرِينَ...!"
" كشتى، سرنشينان را در ميان امواجى چون كوه مى برد - كه ناگهان چشم نوح به فرزندش افتاد كه از پدرش و مؤمنين كناره گيرى كرده بود و در نقطه اى دور از ايشان ايستاده بود - فرياد زد، هان اى فرزند بيا با ما سوار شو و با كافران مباش!"
" گفت: من به زودى خود را به پناه كوهى مى كشم كه مرا از خطر آب حفظ كند - نوح - گفت: امروز هيچ پناهى از عذاب خدا نيست، مگر براى كسى كه خدا به او رحم كند! چيزى نگذشت كه موج بين او و فرزندش حائل شد و در نتيجه پسر نوح نيز از زمره غرق شدگان قرار گرفت!"
" فرمان الهى رسيد كه اى زمين آبت را - كه بيرون داده اى - فرو ببر و اى آسمان - تو نيز از باريدن - باز ايست! آب فرو رفت و فرمان الهى به كرسى نشست و كشتى بر سر كوه جودى بر خشكى قرار گرفت - و در مورد زندگى آخرتى كفار - فرمانى ديگر رسيد كه مردم ستمكار از رحمت من دور باشند!"
" نوح - در آن لحظه اى كه موج بين او و پسرش حائل شد - پروردگارش را ندا كرده با استغاثه گفت: اى پروردگار من پسرم از خاندان من است! و به درستى كه وعده تو حق است! و تو احكم الحاكمينى! و حكم تو متقن ترين حكم است!"
" خطاب رسيد اى نوح! او از خاندان تو نيست چون كه او عمل ناصالحى است! لذا از من چيزى كه اجازه خواستنش را ندارى مخواه! من زنهارت مى دهم از
***** صفحه 16 *****
اينكه از جاهلان شوى!"
" نوح عرضه داشت پروردگارا! من به تو پناه مى برم از اينكه درخواستى كنم كه نسبت به صلاح و فساد آن علمى نداشته باشم! و تو اگر مرا نيامرزى و رحمم نكنى از زيانكاران خواهم بود!" ( 42تا47/يونس)
1- آيا نبوت نوح عليه السلام جهانى و براى همه بشر بوده ؟
در اين مساله آراء و نظريه علماء با هم اختلاف دارد ، آنچه در نزد شيعه معروف است اين است كه رسالت آن جناب عموميت داشته و آن جناب بر كل بشر مبعوث بوده و از طرق اهل بيت عليهم السلام نيز رواياتى دال بر اين نظريه وارد شده، رواياتى كه آن جناب را از انبياء اولوا العزم شمرده و اولوا العزم در نظر شيعه عبارتند از : نوح ، ابراهيم ، موسى ، عيسى و محمد صلى الله عليه وآله وسلّم كه بر عموم بشر مبعوث بودند.
و اما بعضى از اهل سنت معتقدند به عموميت رسالت آن جناب و اعتقاد خود را مستند كرده اند به ظاهر آياتى همانند:
" رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا !" (26/نوح)و:
" لا عاصم اليوم من امر الله الا من رحم!"(43/هود) و:
" و جعلنا ذريته هم الباقين!"(77/صافات)
كه دلالت دارند بر اينكه طوفان تمامى روى زمين را فرا گرفت .
و نيز به روايات صحيحى در مساله شفاعت استناد كرده اند كه مى گويد: نوح اولين رسولى است كه خداى تعالى به سوى اهل زمين گسيل داشته است و لازمه اين حديث آن است كه آن جناب بر همه اهل زمين مبعوث شده باشد.
بعضى ديگر از اهل سنت منكر اين معنا شده و به روايت صحيحى از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم استدلال كرده اند كه فرموده است هر پيغمبرى تنها بر قوم خود مبعوث شده ولى من بر همه بشر مبعوث شده ام و از آياتى كه دسته اول به آنها استدلال كرده اند پاسخ داده اند به اينكه آن آيات قابل توجيه و تاويل است ، مثلا ممكن است كه منظور از كلمه ارض - زمين همان سرزمينى باشد كه قوم نوح در آن سكونت داشته و وطن آنان بوده است همچنانكه فرعون در خطابش به موسى و هارون گفت:" و تكون لكما الكبرياء فى الارض!" (78/يونس)پس معناى آيه اول اين مى شود كه: " پروردگارا ! ديارى از كافران قوم مرا در اين سرزمين زنده نگذار!" و همچنين مراد از آيه دوم اين مى شود كه:" امروز براى قوم من هيچ حافظى از عذاب خدا نيست!" و مراد از آيه سوم اين مى شود كه:" ما تنها ذريه نوح را باقيمانده از قوم او قرار داديم!"
و ليكن حق مطلب اين است كه در كلام اهل سنت آنطور كه بايد حق بحث ادا نشده و آنچه سزاوار است گفته شود اين است كه: پديده نبوت اگر در مجتمع بشرى ظهور پيدا
***** صفحه 17 *****
كرده است به خاطر نيازى واقعى بوده كه بشر به آن داشته و به خاطر رابطه اى حقيقى بوده كه بين مردم و پروردگارشان برقرار بوده است و اساس و منشا اين رابطه يك حقيقت تكوينى بوده نه يك اعتبار خرافى ، براى اينكه يكى از قوانينى كه در نظام عالم هستى حكم فرما است قانون و ناموس تكميل انواع است ، ناموسى كه هر نوع از موجودات را به سوى غايت و هدف هستيش هدايت مى كند همچنانكه قرآن كريم هم فرمود:
" الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى!"(2و3/اعلي) و نيز فرمود:
" الذى أعطى كل شى ء خلقه ثم هدى!" (50/طه)
پس هر نوع از انواع موجودات عالم از آغاز تكون و وجودش به سوى كمالش حركت مى كند و رو به سوى آن هدفى دارد كه منظور از خلقتش آن هدف بوده ، هدفى كه خير و سعاد آن موجود در آن است ، نوع انسانى نيز يكى از اين انواع است و از اين ناموس كلى مستثناء نيست ، او نيز كمال و سعادتى دارد كه به سوى رسيدن به آن در حركت است و افرادش به صورت انفرادى و اجتماعى متوجه آن هدفند .
و به نظر ما اين معنا ضرورى و بديهى است كه اين كمال براى انسان به تنهايى دست نمى دهد براى اينكه حوائج زندگى انسان يكى دوتا نيست و قهرا اعمالى هم كه بايد براى رفع آن حوائج انجام دهد از حد شمار بيرون است در نتيجه عقل عملى كه او را وادار مى سازد تا از هر چيزى كه امكان دارد مورد استفاده اش قرار گيرد استفاده نموده و جماد و نبات و حيوان را استخدام كند ، همين عقل عملى او را ناگزير مى كند به اينكه از اعمال غير خودش يعنى از اعمال همه همنوعان خود استفاده كند .
چيزى كه هست افراد نوع بشر همه مثل همند و عقل عملى و شعور خاصى كه در اين فرد بشر هست در همه افراد نيز هست همانطور كه اين عقل و شعور، اين فرد را وادار مى كند به اينكه از همه چيز بهره كشى كند همه افراد ديگر را نيز وادار مى كند و همين عقل عملى، افراد را ناچار ساخته به اينكه اجتماعى تعاونى تشكيل دهند يعنى همه براى همه كار كنند و همه از كاركرد هم بهره مند شوند ، اين فرد از اعمال سايرين همان مقدار بهره مند شود كه سايرين از اعمال وى بهره مند مى شوند و اين به همان مقدار مسخر ديگران شود كه ديگران مسخر وى مى شوند ، همچنانكه قرآن كريم به اين حقيقت اشاره نموده مى فرمايد:
" نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوة الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا !" (32/زخرف)
اينكه گفتيم بناى زندگى بشر بر اساس اجتماع تعاونى است ، وضعى است اضطرارى و اجتناب ناپذير، يعنى وضعى است كه حاجت زندگى از يك سو و نيرومندى رقيبان از سوى ديگر براى انسان پديد آورده است.
پس اگر انسان مدنى و تعاونى است در حقيقت به طبع ثانوى چنين است نه به طبع اولى زيرا طبع اولى انسان اين است كه از هر چيزى كه مى تواند انتفاع ببرد استفاده كند
***** صفحه 18 *****
حتى دسترنج همنوع خود را به زور از دست او بربايد و شاهد اينكه طبع اولى انسان چنين طبعى است كه در هر زمان فردى از اين نوع قوى شد و از ديگران بى نياز گرديد و ديگران در برابر او ضعيف شدند به حقوق آنان تجاوز مى كند و حتى ديگران را برده خود ساخته و استثمارشان مى كند يعنى از خدمات آنها استفاده مى كند بدون اينكه عوض آن را به ايشان بپردازد، قرآن كريم نيز به اين حقيقت اشاره نموده و فرموده است:" ان الانسان لظلوم كفار!" (34/ابراهيم) و نيز فرموده:" ان الانسان ليطغى! أن راه استغنى! ان الى ربك الرجعى!"(6تا8/علق)
اين نيز بديهى و مسلم است كه اجتماع تعاونى در بين افراد وقتى حاصل شده و بطور كامل تحقق مى يابد كه قوانينى در بين افراد بشر حكومت كند و وقتى چنين قوانينى در بشر زنده و نافذ مى ماند كه افرادى آن قوانين را حفظ كنند و اين حقيقتى است كه سيره مستمره نوع بشر شاهد صدق و درستى آن است و هيچ مجتمعى از مجتمعات بشرى چه كامل و چه ناقص ، چه متمدن و چه منحط نبوده و نيست مگر آنكه رسوم و سنت هايى در آن حاكم و جارى است حال يا به جريانى كلى و يا به جريانى اكثرى ، يعنى يا كل افراد مجتمع به آن سنت ها عمل مى كنند و يا اكثر افراد آن ، كه بهترين شاهد درستى اين ادعا تاريخ گذشته بشر و مشاهده و تجربه است .
و اين رسوم و سنت ها، كه خواننده عزيز مي تواند نام آنها را قوانين بگذارد، مواد و قضايائى فكرى هستند كه از فكر بشر سرچشمه گرفته اند و افراد متفكر، اعمال مردم مجتمع را با آن قوانين تطبيق كرده اند حال يا تطبيقى كلى و يا اكثرى، كه اگر اعمال مطابق اين قوانين جريان يابد سعادت مجتمع يا بطور حقيقى و قطعى و يا بطور ظنى و خيالى تامين مى شود، پس به هر حال، قوانين عبارتند از: امورى كه بين مرحله كمال بشر و مرحله نقص او فاصله شده اند ، بين انسان اولى كه تازه در روى زمين قدم نهاده و انسانى كه وارد زندگى شده و در صراط استكمال قرار گرفته و اين قوانين او را به سوى هدف نهايى وجودش راهنمايى مى كند- دقت بفرماييد!
حال كه معناى قانون معلوم شد ، اين معنا نيز در جاى خود مسلم شده كه خداى تعالى بر حسب عنايتش ، بر خود واجب كرده كه بشر را به سوى سعادت حيات و كمال وجودش هدايت كند همانطور كه هر موجود از انواع موجودات ديگر را هدايت كرده و همانطور كه بشر را به عنايتش از طريق خلقت - يعنى جهازاتى كه بشر را به آن مجهز نموده - و فطرت به سوى خير و سعادتش هدايت نموده و در نتيجه بشر از اين دو طريق نفع و خير خود را از زيان و شر و سعادتش را از شقاوت تشخيص مى دهد و قرآن كريم در اين باره فرموده:" و نفس و ما سويها! فالهمها فجورها و تقويها! قد افلح من زكيها! و قد خاب من دسيها!" (5تا8/شمس)
همچنين واجب است او را به عنايت خود به سوى اصول و قوانينى اعتقادى و عملى هدايت كند تا به وسيله تطبيق دادن شؤون زندگيش بر آن اصول به سعادت و كمال خود
***** صفحه 19 *****
برسد زيرا عنايت الهى ايجاب مى كند هر موجودى را از طريقى كه مناسب با وجود او باشد هدايت كند .
مثلا نوع وجودى زنبور عسل ، نوعى است كه تنها از راه هدايت تكوينى به كمال لايق خود مى رسد ولى نوع بشر نوع وجودى است كه تنها با هدايت تكوينى به كمال و سعادتش دست نمى يابد و بايد كه از راه هدايت تشريع و به وسيله قانون نيز هدايت شود .
آرى براى هدايت بشر اين كافى نيست كه تنها او را مجهز به عقل كند - البته منظور از عقل در اينجا عقل عملى است ، كه تشخيص دهنده كارهاى نيك از بد است - چون همانطور كه قبلا گفتيم همين عقل است كه بشر را وادار مى سازد به استخدام و بهره كشى از ديگران و همين عقل است كه اختلاف را در بشر پديد مى آورد و از محالات است كه قواى فعال انسان دوتا فعل متقابل را كه دو اثر متناقض دارند انجام دهند، علاوه بر اين، متخلفين از سنن اجتماعى هر جامعه و قانون شكنان هر مجتمع ، همه از عقلاء و مجهز به جهاز عقل هستند و به انگيزه بهره مندى از سرمايه عقل است كه مى خواهند ديگران را بدوشند .
پس روشن شد كه در خصوص بشر بايد طريق ديگرى غير از طريق تفكر و تعقل براى تعليم راه حق و طريق كمال و سعادت بوده باشد و آن طريق وحى است كه خود نوعى تكليم الهى است و خداى تعالى با بشر - البته به وسيله فردى كه در حقيقت نماينده بشر است - سخن مى گويد و دستوراتى عملى و اعتقادى به او مى آموزد كه به كار بستن آن دستورات وى را در زندگى دنيوى و اخرويش رستگار كند.
و اگر اشكال كنى كه چه فرقى بين بود و نبود وحى و دستورات الهى هست با اينكه مى بينيم دستورات الهى فايده اى بيش از آنچه عقل حكم كرده و اثر بخشيده نداشته است و عالم انسانى تسليم شرايع انبياء نگشته همانطور كه تسليم حكم عقل نگرديده است و خلاصه بشريت نه در برابر احكام عقل خاضع و تسليم شد و نه در برابر احكام شرع ، نه به نداى عقل گوش داد و نه به نداى شرع ، پس وحى آسمانى با اينكه نتوانست مجتمع بشرى را اداره نموده او را به صراط حق بيندازد چه احتياجى به وجود آن هست؟ در پاسخ مى گوييم: اين بحث دو جهت دارد، يكى اينكه خداى تعالى چه بايد بكند؟ و ديگرى اينكه بشر چه كرده است؟ از جهت اول گفتيم بر عنايت الهى واجب است كه مجتمع بشرى را به سوى تعاليمى كه مايه سعادت او است و او را به كمال لايقش مى رساند هدايت كند و اين همان هدايت به طريق وحى است كه در اين مرحله عقل به تنهايى كافى نيست و خداى تعالى نمى بايد تنها به دادن عقل به بشر اكتفاء كند .
و جهت دوم بحث اين است كه بشر در مقابل اين دو نعمت بزرگ يعنى نعمت عقل كه پيامبر باطن است و نعمت شرع كه عقل خارج است چه عكس العملى از خود نشان داده و ما در اين جهت بحثى نداريم ، بحث ما تنها در جهت اول است و وقتى معلوم شد كه بر عنايت الهى لازم است كه انبيائى بفرستد و از طريق وحى بشر را هدايت كند ، جارى نشد و
***** صفحه 20 *****
تعاليم انسان ساز انبياء در بين مردم ، مگر در بين افراد محدود ضررى به بحث ما نمى زند و وجهه بحث و نتيجه آن را تغيير نمى دهد ( پس همانطور كه به خاطر عمل نكردن بشر به دستورات عقلى نمى شود گفت چرا خدا به بشر عقل داده ، عمل نكردن او به دستورات شرع نيز كار خداى تعالى را در فرستادن انبياء لغو نمى كند!) همچنانكه نرسيدن بسيارى از افراد حيوانات و گياهان به آن غايت و كمالى كه نوع آنها براى رسيدن به آن خلق شده اند باعث نمى شود كه بگوييم: چرا خدا اين حيوان را كه قبل از رسيدنش به كمال قرار بود بميرد و فاسد شود خلق كرد، با اينكه او مى دانست كه اين فرد، به حد بلوغ نمى رسد و عمر طبيعى خود را نمى كند؟ و كوتاه سخن اينكه طريق نبوت چيزى است كه در تربيت نوع بشر نظر به عنايت الهى چاره اى از آن نيست ( بلكه اين عقل خود ما است كه حكم مى كند به اينكه بايد خداى تعالى بشر را از طريق وحى تربيت كند و گرنه العياذ به الله خدايى بيهوده كار خواهد بود، هر چند همين عقل ما در مرحله عمل به اين حكم خود يعنى به دستورات وحى عمل نكند و حتى به ساير احكامى كه خود در آن مستقل است عمل ننمايد!)
آرى عقل حكم مى كند به اينكه اگر خداى تعالى بشر را از راه وحى هدايت و تربيت نكند حجتش بر بشر تمام نمى شود و نمى تواند در قيامت اعتراض كند كه مگر من به تو عقل نداده بودم ، زيرا وظيفه و كار عقل كار ديگرى است ، عقل كارش اين است كه بشر را دعوت كند به سوى هر چيزى كه خير و صلاحش در آن است ، حتى اگر گاهى او را دعوت مى كند به چيزى كه صلاح نوع او در آن است ، نه صلاح شخص او ، در حقيقت باز او را به صلاح شخصش دعوت كرده ، چون صلاح نوع نيز صلاح شخص است ، در اين بحث دقت بيشترى به كار ببريد و به خوبى در مضمون آيه زير تدبير بفرماييد:
" انا أوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده و أوحينا الى ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و عيسى و ايوب و يونس و هرون و سليمان و آتينا داود زبورا!"(163/نسا)
" همانا ما به تو وحى كرديم، چنان كه به نوح و پيامبران پس از او وحى نموديم، و به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و نوادگان [او] و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان [نيز] وحى فرستاديم، و داود را زبور داديم!"
" و رسلا قد قصصناهم عليك من قبل و رسلا لم نقصصهم عليك و كلم الله موسى تكليما! " (164/نسا)
" و پيامبرانى كه قبلا سرگذشتشان را برايت سرائيديم و پيامبرانى كه داستانشان را برايت نگفته ايم و از آن ميان خدا با موسى به نحوى ناگفتنى سخن گفت!"
" رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس على الله حجة بعد الرسل و كان الله عزيزا حكيما!"(165/نسا)
" به فرستادگانى نويد بخش و بيم رسان وحى كرديم تا مردم بر ضد خدا دستاويزى نداشته باشند، آرى عزت و حكمت وصف خدا است!"