معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 61 *****
     نرسد .
     يكى ديگر اين است كه : تورات سخنى از ايمان آوردن ساحران به ميان نياورده ، كه وقتى عصاهاى خود را افكندند و به صورت مارها درآوردند و عصاى موسى همه آنها را بلعيد، چه كردند و چه گفتند ، بلكه مى گويد كه ساحران همچنان نزد فرعون بودند و با موسى معارضه كردند و در مقابل دو معجزه موسى ، يعنى معجزه خون و قورباغه ، سحر خود را به كار زدند .
     يكى ديگر اين است كه: تورات مى گويد: آن كسى كه براى بنى اسرائيل گوساله درست كرد و بنى اسرائيل آن را پرستيدند ، خود هارون ، برادر موسى بود ، براى اينكه وقتى بنى اسرائيل ديدند كه موسى از مراجعت از كوه طور دير كرد ، همه نزد وى جمع شدند و بدو گفتند براى ما معبودى درست كن، تا پيشاپيش ما راه برود، براى اينكه اين مرد( موسى) كه ما را از سرزمين مصر بيرون كرد ، نيامد و نفهميديم چه شد؟ هارون به ايشان گفت: پس هر چه گوشواره به گوش زنان و پسران و دختران خود داريد برايم بياوريد .
     تمامى بنى اسرائيل گوشواره هايى كه به گوش داشتند بياوردند، هارون همه را گرفت و با از ميل قالبى درست كرد و طلاها را آب كرده در آن قالب ريخت  و به صورت گوساله اى درآورد و گفت : اين است معبود شما ، اى بنى اسرائيل ، كه شما را از مصر بيرون كرد .
     در اينجا لازم است به خواننده عزيز تذكر دهم كه اگر آيات قرآنى را در اين قسمتها از داستان موسى عليه السلام به دقت زير نظر و مطالعه قرار بدهد ، خواهد ديد كه لحن آنها تعريض و كنايه زدن به تورات است.
     البته غير از موارد اختلافى كه ذكر شد، اختلافهاى جزئى بسيارى ديگر نيز هست ، مانند اينكه در داستان كشتن قبطى، مى گويد: دو طرف دعوا در روز دوم اسرائيلى بودند و مانند اينكه مى گويد: آن كسى كه در روز مسابقه عصا را انداخت و عصا همه سحر ساحران را بلعيد، هارون بود كه به دستور موسى آن را انداخت و نيز تورات داستان انتخاب هفتاد نفر را براى ميقات و نزول صاعقه و زنده شدنشان بعد از مردن را اصلا نياورده .
     و نيز در تورات ، اصحاح سى و دوم از سفر خروج آمده كه: الواحى كه موسى عليه السلام از مراجعت از كوه با خود آورد و به زمين انداخت، دو تا تخته سنگ بود ، كه نامشان لوح شهادت بود و همچنين از اين قبيل اختلافها زياد است .
الميزان ج : 16  ص :  57
سرگذشت تورات فعلى

***** صفحه 62 *****
     بنى اسرائيل كه نواده هائى از آل يعقوبند در آغاز يك زندگى بدوى و صحرانشين داشتند و به تدريج فراعنه مصر آنان را از بيابانها به شهر آورده ، معامله نوكر و كلفت و برده با آنان كردند ، تا در آخر خداى تعالى به وسيله موسى عليه السلام از شر فرعون و عمل ناهنجار او نجاتشان داد .
     بنى اسرائيل در عصر موسى و بعد از موسى يوشع عليهماالسلام به رهبرى اين دو بزرگوار زندگى مى كردند و سپس در برهه اى از زمان قاضيانى چون ايهود و جدعون و غير اينها امور بنى اسرائيل را تدبير مى نمودند و بعد از آن دوران حكومت سلطنتى آنان شروع مى شود و اولين كسى كه در بين آنان سلطنت كرد شاؤل بود كه قرآن شريف او را طالوت خوانده و بعد از طالوت داوود و بعد از او سليمان در بين آنان سلطنت كردند .
     و بعد از دوران سلطنت سليمان مملكتشان قطعه قطعه و قدرت متمركزشان تقسيم شد ، ولى در عين حال پادشاهان بسيارى از قبيل رحبعام و ابيام و يربعام و يهوشافاط و يهورام و جمعى ديگر كه روى هم سى و چند پادشاه مى شوند ، در بين آنان حكومت كردند .
     ولى قدرتشان همچنان رو به ضعف و انقسام بود تا آنكه ملوك بابل بر آنان غلبه يافته و حتى در اورشليم كه همان بيت المقدس است ، دخل و تصرف كردند و اين واقعه در حدود ششصد سال قبل از مسيح بود ، در همين اوان بود كه شخصى به نام بخت نصر بنوكدنصر حكومت بابل را به دست گرفت و چون يهود از اطاعت او سر باز زد ، لشگرهاى خود را به سركوبى آنان فرستاد ، لشگر يهوديان را محاصره و سپس بلاد آنان را فتح كرد و خزينه هاى سلطنتى و خزائن هيكل( مسجد اقصى) را غارت نمود و قريب به ده هزار نفر از ثروتمندان و اقويا و صنعتگرانشان را گرد آورده و با خود به بابل برد و جز عده اى از ضعفا و فقرا در آن سرزمين باقى نماندند و بخت نصر آخرين پادشاه بنى اسرائيل را كه نامش صدقيا بود به عنوان نماينده خود در آن سرزمين به سلطنت منصوب كرد ، به شرطى كه از وى اطاعت كند .
     و قريب به ده سال جريان بدين منوال گذشت تا آنكه صدقيا در خود مقدارى قدرت و شوكت احساس نموده ، از سوى ديگر محرمانه با بعضى از فراعنه مصر رابطه برقرار نمود ، به تدريج سر از اطاعت بخت نصر برتافت .
رفتار او بخت نصر را سخت خشمگين ساخت و لشگرى عظيم به سوى بلاد وى گسيل داشت ، لشگر بلاد صدقيا را محاصره نمود ، مردمش به داخل قلعه ها متحصن شدند و مدت تحصن حدود يكسال و نيم طول كشيد و در نتيجه قحطى و وبا در ميان آنان افتاد و بخت نصر همچنان بر محاصره آنان پافشارى نمود ، تا همه قلعه هاى آنان را بگشود و اين در سال پانصد و هشتاد قبل از ميلاد مسيح بود ، آنگاه دستور داد تمامى اسرائيليان را از دم شمشير بگذرانند و خانه ها را ويران و حتى خانه خدا را هم خراب كردند و هر علامت و نشانه اى كه از دين در آنجا ديدند از بين بردند و هيكل را با خاك يكسان نموده ، به صورت

***** صفحه 63 *****
     تلى خاك در آوردند ، در اين ميان تورات و تابوتى كه تورات را در آن مى نهادند نابود شد .
     تا حدود پنجاه سال وضع به همين منوال گذشت و آن چند هزار نفر كه در بابل بودند نه از كتابشان عين و اثرى بود و نه از مسجدشان و نه از ديارشان ، به جز تله هائى خاك باقى نمانده بود .
     و پس از آنكه كورش يكى از ملوك فارس بر تخت سلطنت تكيه زد و با مردم بابل كرد آنچه را كه كرد و در آخر بابل را فتح نمود و داخل آن سرزمين گرديد ، اسراى بنى اسرائيل را كه تا آن زمان در بابل تحت نظر بودند آزاد كرد و عزراى معروف كه از مقربين درگاهش بود امير بر اسرائيليان كرد و اجازه داد تا براى آنان كتاب تورات را بنويسد و هيكل را بر ايشان تجديد بنا كند و ايشان را به مرامى كه داشتند برگرداند و عزرا در سال چهار صد و پنجاه و هفت قبل از ميلاد مسيح ، بنى اسرائيل را به بيت المقدس برگردانيد و سپس كتب عهد عتيق را برايشان جمع نموده و تصحيح كرد و اين همان توراتى است كه تا به امروز در دست يهود دائر است( اين سرگذشت از كتاب قاموس كتاب مقدس تاليف مستر هاكس آمريكائى همدانى و ماخذ ديگرى از تواريخ گرفته شده.)
     خواننده عزيز بعد از دقت در اين داستان متوجه مى شود كه توراتى كه امروز در بين يهود دائر است سندش به زمان موسى عليه السلام متصل نمى شود و در مدت پنجاه سال سند آن قطع شده و تنها به يك نفر منتهى مى شود و او عزرا است كه اولا شخصيتش براى ما مجهول است و ثانيا نمى دانيم كيفيت اطلاعش و دقت و تعمقش چگونه بوده و ثالثا نمى دانيم تا چه اندازه در نقل آن امين بوده و رابعا آنچه به نام اسفار تورات جمع آورده از كجا گرفته و خامسا در تصحيح غلطهاى آن به چه مستندى استناد جسته است .
     و اين حادثه شوم ، آثار شوم ديگر ببار آورد و آن اين بود كه باعث شد عده اى از دانش پژوهان و تاريخ نويسان غربى به كلى موسى عليه السلام را انكار نموده ، هم خود آن جناب هم ماجرائى كه در زمان او رخ داده و معجزاتش را افسانه معرفى كنند و بگويند در تاريخ كسى به نام موسى نبوده ، همچنانكه نظير اين حرف را در باره عيساى مسيح زده اند، ليكن از نظر اسلام هيچ مسلمانى نمى تواند وجود اين دو پيامبر را انكار كند، براى اينكه قرآن شريف تصريح به وجودشان نموده ( و قسمت هائى از سرگذشتشان را آورده است.)
الميزان ج : 3  ص :  484
بحث تاريخي پيرامون
ديدار موسي و خضر

***** صفحه 64 *****
بحث اول - داستان موسى و خضر در قرآن
     خداى سبحان به موسى وحى كرد كه در سرزمينى بنده اى دارد كه داراى علمى است كه وى آن را ندارد و اگر به طرف مجمع البحرين برود او را در آنجا خواهد ديد به اين نشانه كه هر جا ماهى زنده - و يا گم - شد همانجا او را خواهد يافت .
     موسى عليه السلام تصميم گرفت كه آن عالم را ببيند و چيزى از علوم او را فرا گيرد، لا جرم به رفيقش اطلاع داد و به اتفاق او به طرف مجمع البحرين حركت كردند و با خود يك عدد ماهى مرده برداشته به راه افتادند تا بدانجا رسيدند و چون خسته شده بودند بر روى تخته سنگى كه بر لب آب قرار داشت نشستند تا لحظه اى بياسايند و چون فكرشان مشغول بود از ماهى غفلت نموده فراموشش كردند.
     از سوى ديگر ماهى زنده شد و خود را به آب انداخت - و يا مرده اش به آب افتاد - رفيق موسى با اينكه آن را ديد فراموش كرد كه به موسى خبر دهد ، از آنجا برخاسته به راه خود ادامه دادند تا آنكه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر خسته شدند موسى به او گفت غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت كوفته شديم .
     در آنجا رفيق موسى به ياد ماهى و آنچه كه از داستان آن ديده بود افتاد و در پاسخش گفت : آنجا كه روى تخته سنگ نشسته بوديم ماهى را ديدم كه زنده شد و به دريا افتاد و شنا كرد تا ناپديد گشت، من خواستم به تو بگويم ولى شيطان از يادم برد - و يا ماهى را فراموش كردم در نزد صخره پس به دريا افتاد و رفت .
     موسى گفت : اين همان است كه ما در طلبش بوديم و آن تخته سنگ همان نشانى ما است پس بايد بدانجا برگرديم .
     بى درنگ از همان راه كه رفته بودند برگشتند و بنده اى از بندگان خدا را كه خدا رحمتى از ناحيه خودش و علمى لَدُنّى به او داده بود بيافتند.
     موسى خود را بر او عرضه كرد و درخواست نمود تا او را متابعت كند و او چيزى از علم و رشدى كه خدايش ارزانى داشته به وى تعليم دهد .
     آن مرد عالم گفت: تو نمى توانى با من باشى و آنچه از من و كارهايم مشاهده كنى تحمل نمايى، چون تاويل و حقيقت معناى كارهايم را نمى دانى و چگونه تحمل توانى كرد بر چيزى كه احاطه علمى بدان ندارى؟ موسى قول داد كه هر چه ديد صبر كند و ان شاء الله در هيچ امرى نافرمانيش نكند .
     عالم بنا گذاشت كه خواهش او را بپذيرد و آنگاه گفت پس اگر مرا پيروى كردى بايد كه از من از هيچ چيزى سؤال نكنى، تا خودم در باره آنچه مى كنم آغاز به توضيح و تشريح كنم .
موسى و آن عالم حركت كردند تا بر يك كشتى سوار شدند، كه در آن جمعى ديگر

***** صفحه 65 *****
     نيز سوار بودند موسى نسبت به كارهاى آن عالم خالى الذهن بود، در چنين حالى عالم كشتى را سوراخ كرد، سوراخى كه با وجود آن كشتى ايمن از غرق نبود ، موسى آنچنان تعجب كرد كه عهدى را كه با او بسته بود فراموش نموده زبان به اعتراض گشود و پرسيد چه مى كنى؟ مى خواهى اهل كشتى را غرق كنى؟ عجب كار بزرگ و خطرناكى كردى؟ عالم با خونسردى جواب داد: نگفتم تو صبر با من بودن را ندارى؟ موسى به خود آمده از در عذرخواهى گفت من آن وعده اى را كه به تو داده بودم فراموش كردم، اينك مرا بدانچه از در فراموشى مرتكب شدم مؤاخذه مفرما  و در باره ام سخت گيرى مكن .
     سپس از كشتى پياده شده به راه افتادند در بين راه به پسرى برخورد نمودند عالم آن كودك را بكشت .
     باز هم اختيار از كف موسى برفت و بر او تغير كرد و از در انكار گفت اين چه كار بود كه كردى؟ كودك بى گناهى را كه جنايتى مرتكب نشده و خونى نريخته بود بى جهت كشتى؟ راستى چه كار بدى كردى!
     عالم براى بار دوم گفت : نگفتم تو نمى توانى در مصاحبت من خود را كنترل كنى؟ اين بار ديگر موسى عذرى نداشت كه بياورد ، تا با آن عذر از مفارقت عالم جلوگيرى كند و از سوى ديگر هيچ دلش رضا نمى داد كه از وى جدا شود ، بناچار اجازه خواست تا به طور موقت با او باشد ، به اين معنا كه مادامى كه از او سؤالى نكرده با او باشد ، همينكه سؤال سوم را كرد مدت مصاحبتش پايان يافته باشد و درخواست خود را به اين بيان اداء نمود: اگر از اين به بعد از تو سؤالى كنم ديگر عذرى نداشته باشم .
     عالم قبول كرد و باز به راه خود ادامه دادند تا به قريه اى رسيدند و چون گرسنگيشان به منتها درجه رسيده بود از اهل قريه طعامى خواستند و آنها از پذيرفتن اين دو ميهمان سر باز زدند .
     در همين اوان ديوار خرابى را ديدند كه در شرف فرو ريختن بود ، به طورى كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مى كردند ، عالم آن ديوار را به پا كرد .
     موسى گفت: اينها كه از ما پذيرائى نكردند و ما الآن محتاج به آن دستمزد بوديم .
     مرد عالم گفت: اينك فراق من و تو فرا رسيده، تاويل آنچه كردم برايت مى گويم و از تو جدا مى شوم:
     - اما آن كشتى كه ديدى سوراخش كردم مال عده اى مسكين بود كه با آن در دريا كار مى كردند و هزينه زندگى خود را به دست مى آوردند و چون پادشاهى از آن سوى دريا كشتى ها را غصب مى كرد و براى خود مى گرفت، من آن را سوراخ كردم تا وقتى او پس از چند لحظه مى رسد كشتى را معيوب ببيند و از گرفتنش صرفنظر كند .
- و اما آن پسر كه كشتم خودش كافر و پدر و مادرش مؤمن بودند، اگر او زنده مى ماند با كفر و طغيان خود پدر و مادر را هم منحرف مى كرد، رحمت خدا شامل حال آن دو بود و به همين جهت مرا دستور داد تا او را بكشم ، تا خدا به جاى او به آن دو فرزند بهتری

***** صفحه 66 *****
     دهد، فرزندى صالح تر و به خويشان خود مهربانتر و بدين جهت او را كشتم .
     - و اما ديوارى كه ساختم، آن ديوار مال دو فرزند يتيم از اهل اين شهر بود و در زير آن گنجى نهفته بود ، متعلق به آن دو بود و چون پدر آن دو ، مردى صالح بود به خاطر صلاح پدر رحمت خدا شامل حال آن دو شد ، مرا امر فرمود تا ديوار را بسازم به طورى كه تا دوران بلوغ آن دو استوار بماند و گنج محفوظ باشد تا آن را استخراج كنند و اگر اين كار را نمى كردم گنج بيرون مى افتاد و مردم آن را مى بردند .
     آنگاه گفت: من آنچه كردم از ناحيه خود نكردم، بلكه به امر خدا بود و تاويلش هم همان بود كه برايت گفتم: اين بگفت و از موسى جدا شد!
     (60تا82/کهف)
بحث دوم - شخصيت حضرت خضر
     در قرآن كريم در باره حضرت خضر غير از همين داستان رفتن موسى به مجمع البحرين چيزى نيامده و از جوامع اوصافش چيزى ذكر نكرده مگر همين كه فرموده:
     " فوجدا عبدا من عبادنا اتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما !"(65/کهف)
     از آنچه از روايات نبوى و يا روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت عليهم السلام در داستان خضر رسيده چه مى توان فهميد ؟
     از روايت محمد بن عماره كه از امام صادق عليه السلام نقل شده، چنين برمى آيد كه آن جناب پيغمبرى مرسل بوده كه خدا به سوى قومش مبعوثش فرموده بود  و او مردم خود را به سوى توحيد و اقرار به انبياء و فرستادگان خدا و كتابهاى او دعوت مى كرده و معجزه اش اين بوده كه روى هيچ چوب خشكى نمى نشست مگر آنكه سبز مى شد و بر هيچ زمين بى علفى نمى نشست مگر آنكه سبز و خرم مى گشت  و اگر او را خضر ناميدند به همين جهت بوده است و اين كلمه با اختلاف مختصرى در حركاتش در عربى به معناى سبزى است و گرنه اسم اصلى اش تالى بن ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح است ... مؤيد اين حديث در وجه ناميدن او به خضر مطلبى است كه در الدر المنثور از عده اى از ارباب جوامع حديث از ابن عباس و ابى هريره از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نقل شده كه فرمود: خضر را بدين جهت خضر ناميدند كه وقتى روى پوستى سفيد رنگ نماز گزارد، همان پوست هم سبز شد.
     و در بعضى از اخبار مانند روايت عياشى از بريد از يكى از دو امام باقر يا صادق عليهماالسلام آمده كه: خضر و ذو القرنين دو مرد عالم بودند نه پيغمبر و ليكن آيات نازله در داستان خضر و موسى خالى از اين ظهور نيست كه وى نبى بوده و چطور ممكن است بگوييم نبوده در حالى كه در آن آيات آمده كه حكم بر او نازل شده است .
و از اخبار متفرقه اى كه از امامان اهل بيت عليهم السلام نقل شده برمى آيد كه او

***** صفحه 67 *****
     تاكنون زنده است و هنوز از دنيا نرفته و از قدرت خداى سبحان هيچ دور نيست كه بعضى از بندگان خود را عمرى طولانى دهد و تا زمانى طولانى زنده نگهدارد. برهانى عقلى هم بر محال بودن آن نداريم و به همين جهت نمى توانيم انكارش كنيم. علاوه بر اينكه در بعضى روايات از طرق عامه سبب اين طول عمر هم ذكر شده: در روايتى كه الدر المنثور از دارقطنى و ابن عساكر از ابن عباس نقل كرده اند چنين آمده كه: او فرزند بلا فصل آدم است و خدا بدين جهت زنده اش نگه داشته تا دجال را تكذيب كند. و در بعضى ديگر كه در الدر المنثور از ابن عساكر از ابن اسحاق روايت شده نقل گرديده كه آدم براى بقاى او تا روز قيامت دعا كرده است.
     و در تعدادى از روايات كه از طرق شيعه و سنى رسيده آمده كه خضر از آب حيات كه واقع در ظلمات است نوشيده ، چون وى در پيشاپيش لشكر ذو القرنين كه در طلب آب حيات بود قرار داشت ، خضر به آن رسيد و ذو القرنين نرسيد .
     اين روايات و امثال آن روايات آحادى است كه قطع به صدورش نداريم و از قرآن كريم و سنت قطعى و عقل هم دليلى بر توجيه و تصحيح آنها نداريم .
     قصه ها و حكايات و همچنين روايات در باره حضرت خضر بسيار است و ليكن چيزهايى است كه هيچ خردمندى به آن اعتماد نمى كند. مانند اينكه در روايت الدرالمنثور از ابن شاهين از خصيف آمده كه : چهار نفر از انبياء تاكنون زنده اند ، دو نفر آنها يعنى عيسى و ادريس در آسمانند و دو نفر ديگر يعنى خضر و الياس در زمينند ، خضر در دريا و الياس در خشكى است و نيز مانند روايت الدرالمنثور از عقيلى از كعب كه گفته : خضر در ميان درياى بالا و درياى پائين بر روى منبرى قرار دارد ، و جنبندگان دريا مامورند كه از او شنوايى داشته باشند و اطاعتش كنند و همه روزه صبح و شام ارواح بر وى عرضه مى شوند. و مانند روايت الدر المنثور از ابى الشيخ در كتاب العظمة و ابى نعيم در حليه از كعب الاحبار كه گفته : خضر پسر عاميل با چند نفر از رفقاى خود سوار شده به درياى هند رسيد - و درياى هند همان درياى چين است - در آنجا به رفقايش گفت: مرا به دريا آويزان كنيد، چند روز و شب آويزان بوده آنگاه صعود نمود گفتند: اى خضر چه ديدى؟ خدا عجب اكرامى از تو كرد كه در اين مدت در لجه دريا محفوظ ماندى! گفت: يكى از ملائكه به استقبالم آمده گفت: اى آدمى زاده خطاكار از كجا مى آيى و به كجا مى روى؟ گفتم: مى خواهم ته اين دريا را ببينم. گفت: چگونه مى توانى به ته آن برسى در حالى كه از زمان داود عليه السلام مردى به طرف قعر آن مى رود و تا به امروز نرسيده با اينكه از آن روز تا امروز سيصد سال مى گذرد .
     و رواياتى ديگر از اين قبيل روايات كه مشتمل بر نوادر داستانها است!
الميزان ج : 13  ص :  485

***** صفحه 68 *****


فصل ششم: يهود در تاريخ


بحث علمى و اخلاقى درباره:
روحيات يهود
     در قرآن از همه امتهاى گذشته بيشتر، داستانهاى بنى اسرائيل و نيز بطوري كه گفته اند از همه انبياء گذشته بيشتر، نام حضرت موسى عليه السلام آمده، چون مى بينيم نام آن جناب در صد و سى و شش جاى قرآن ذكر شده  درست دو برابر نام ابراهيم عليه السلام، كه آن جناب هم از هر پيغمبر ديگرى نامش بيشتر آمده، يعنى باز بطوري كه گفته اند، نامش در شصت و نه مورد ذكر شده است.
     علتى كه براى اين معنا به نظر مى رسد، اين است كه اسلام دينى است حنيف، كه اساسش توحيد است و توحيد را ابراهيم عليه السلام تاسيس كرد و آنگاه خداى سبحان آن را براى پيامبر گراميش محمد صلى الله عليه وآله وسلّم به اتمام رسانيد و فرمود:
" ملة ابيكم ابراهيم هو سماكم المسلمين من قبل - دين توحيد، دين پدرتان ابراهيم است، او شما را از پيش مسلمان ناميد!" (78/حج)
     بنى اسرائيل در پذيرفتن توحيد لجوج ترين امتها بودند و از هر امتى ديگر بيشتر با آن دشمنى كردند و دورتر از هر امت ديگرى از انقياد در برابر حق بودند، همچنان كه كفار عرب هم كه پيامبر اسلام گرفتار آنان شد، دست كمى از بنى اسرائيل نداشتند و لجاجت و خصومت با حق را به جائى رساندند كه آيه:" ان الذين كفروا سواء عليهم ء أنذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون -  كساني كه كفر ورزيدند، چه انذارشان بكنى و چه نكنى ايمان نمى آورند!"(6/بقره) در حقشان نازل شد و هيچ قساوت و جفا و هيچ رذيله ديگر از رذائل، كه قرآن براى بنى اسرائيل ذكر مى كند، نيست  مگر آن كه در كفار عرب نيز وجود داشت و به هر حال اگر در قصه هاى بنى اسرائيل كه در قرآن آمده دقت كنى و در آنها باريك شوى و به اسرار خلقيات آنان پى ببرى، خواهى ديد كه مردمى فرو رفته در ماديات بودند و جز لذائذ مادى و صورى، چيزى ديگرى سرشان نمي شده، امتى بوده اند كه جز در برابر لذات و كمالات مادى تسليم نمي شدند و به هيچ حقيقت از حقائق ماوراء حس ايمان نمى آوردند، همچنان كه امروز هم همين طورند!

***** صفحه 69 *****
     و همين خوى، باعث شده كه عقل و اراده شان در تحت فرمان و انقياد حس و ماده قرار گيرد و جز آنچه را كه حس و ماده تجويز كند، جائز ندانند و به غير آن را اراده نكنند و باز همين انقياد در برابر حس، باعث شده كه هيچ سخنى را نپذيرند، مگر آنكه حس آنرا تصديق كند و اگر دست حس به تصديق و تكذيب آن نرسيد، آن را نپذيرند، هر چند كه حق باشد!
     و باز اين تسليم شدنشان در برابر محسوسات، باعث شده كه هر چه را ماده پرستى صحيح بداند و بزرگان يعنى آنها كه ماديات بيشتر دارند، آن را نيكو بشمارند، قبول كنند، هر چند كه حق نباشد!  نتيجه اين پستى و كوتاه فكريشان هم اين شد كه: در گفتار و كردار خود دچار تناقض شوند، مثلا مى بينيم كه از يك سو در غير محسوسات دنباله روى ديگران را تقليد كوركورانه خوانده، مذمت مى كنند، هر چند كه عمل عمل صحيح و سزاوارى باشد و از سوى ديگر همين دنباله روى را اگر در امور محسوس و مادى و سازگار با هوسراني هايشان باشد، مى ستايند، هر چند كه عمل عملى زشت و خلاف باشد!
     يكى از عواملى كه اين روحيه را در يهود تقويت كرد، زندگى طولانى آنان در مصر و در زير سلطه مصريان است، كه در اين مدت طولانى ايشان را ذليل و خوار كردند و برده خود گرفته، شكنجه دادند و بدترين عذابها را چشاندند، فرزندانشان را مى كشتند و زنانشان را زنده نگه مي داشتند، كه همين خود عذابى دردناك بود، كه خدا بدان مبتلاشان كرده بود.
     و همين وضع باعث شد، جنس يهود سرسخت بار بيايند و در برابر دستورات انبياءشان انقياد نداشته، گوش به فرامين علماى ربانى خود ندهند، با اين كه آن دستورات و اين فرامين، همه به سود معاش و معادشان بود ( براى اين كه كاملا به گفته ما واقف شويد، مواقف آنان با موسى عليه السلام و ساير انبياء را از نظر بگذرانيد!) و نيز آن روحيه باعث شد كه در برابر مغرضان و گردن كشان خود رام و منقاد باشند و هر دستورى را از آنها اطاعت كنند.
     امروز هم حق و حقيقت در برابر تمدن مادى كه ارمغان غربى ها است به همين بلا مبتلا شده، چون اساس تمدن نامبرده بر حس و ماده است و از ادله اي كه دور از حس اند، هيچ دليلى را قبول نمى كند و در هر چيزي كه منافع و لذائذ حسى و مادى را تامين كند، از هيچ دليلى سراغ نمى گيرد و همين باعث شده كه احكام غريزى انسان بكلى باطل شود و معارف عاليه و اخلاق فاضله از ميان ما رخت بربندد و انسانيت در خطر انهدام و جامعه بشر در خطر شديدترين فساد قرار گيرد، كه بزودى همه انسانها به اين خطر واقف خواهند شد و شرنگ تلخ اين تمدن را خواهند چشيد!   در حالي كه بحث عميق در اخلاقيات خلاف اين را نتيجه مي دهد، آرى هر سخنى و دليلى قابل پذيرش نيست و هر تقليدى هم مذموم نيست!
توضيح اين كه نوع بشر بدان جهت كه بشر است با افعال ارادى خود كه متوقف به

***** صفحه 70 *****
     فكر و اراده او است، بسوى كمال زندگيش سير مى كند، افعالي كه تحققش بدون فكر محال است.
     پس فكر يگانه اساس و پايه اي است كه كمال وجودى و ضرورى انسان بر آن پايه بنا مي شود، پس انسان چاره اى جز اين ندارد كه در باره هر چيزي كه ارتباطى با كمال وجودى او دارد، چه ارتباط بدون واسطه، و چه با واسطه، تصديق هائى عملى و يا نظرى داشته باشد و اين تصديقات همان مصالح كليه اي است كه ما افعال فردى و اجتماعى خود را با آنها تعليل مى كنيم و يا قبل از اين كه افعال را انجام دهيم، نخست افعال را با آن مصالح در ذهن مى سنجيم و آن گاه با خارجيت دادن به آن افعال، آن مصالح را بدست مى آوريم ( دقت فرمائيد!)
     از سوى ديگر در نهاد انسان اين غريزه نهفته شده كه: همواره به هر حادثه بر مي خورد، از علل آن جستجو كند و نيز هر پديده اى كه در ذهنش هجوم مى آورد علتش را بفهمد و تا نفهمد آن پديده ذهنى را در خارج تحقق ندهد، پس هر پديده ذهنى را وقتى تصميم مى گيرد در خارج ايجاد كند، كه علتش هم در ذهنش وجود داشته باشد و نيز در باره هيچ مطلب علمى و تصديق نظرى، داورى ننموده و آن را نمى پذيرد، مگر وقتى كه علت آن را فهميده باشد، و به اتكاء آن علت مطلب نامبرده را بپذيرد .
     اين وضعى است كه انسان دارد و هرگز از آن تخطى نمى كند و اگر هم به مواردى برخوريم كه بر حسب ظاهر بر خلاف اين كليت باشد، باز با دقت نظر و باريك بينى شبهه ما از بين مى رود و پى مى بريم كه در آن مورد هم جستجوى از علت وجود داشته، چون اعتماد و طمانينه به علت امرى است فطرى و چيزي كه فطرى شد، ديگر اختلاف و تخلف نمى پذيرد!
     و همين داعى فطرى، انسان را به تلاشهائى فكرى و عملى وادار كرد كه مافوق طاقتش بود، چون احتياجات طبيعى او يكى دو تا نبود و يك انسان به تنهائى نمى توانست همه حوائج خود را بر آورد، در همه آنها عمل فكرى انجام داده و به دنبالش عمل بدنى هم انجام دهد و در نتيجه همه حوائج خود را تامين كند، چون نيروى طبيعى شخص او وافى به اينكار نبود، لذا فطرتش راه چاره اى پيش پايش گذاشت و آن اين بود كه متوسل به زندگى اجتماعى شود و براى خود تمدنى بوجود آورد و حوائج زندگى را در ميان افراد اجتماع تقسيم كند و براى هر يك از ابواب حاجات، طائفه اى را موكل سازد، عينا مانند يك بدن زنده، كه هر عضو از اعضاء آن، يك قسمت از حوائج بدن را بر مى آورد و حاصل كار هر يك عايد همه مي شود .
از سوى ديگر، حوائج بشر حد معينى ندارد، تا وقتى بدان رسيد، تمام شود، بلكه روز به روز بر كميت و كيفيت آنها افزوده مى گردد و در نتيجه فنون و صنعت ها و علوم، روز به روز انشعاب نوى به خود مى گيرد، ناگزير براى هر شعبه از شعب علوم و صنايع، به متخصصين احتياج پيدا مى كند و در صدد تربيت افراد متخصص بر مى آيد

/ 15