***** صفحه 71 *****
آرى اين علومى كه فعلا از حد شمار در آمده، بسيارى از آنها در سابق يك علم شمرده مي شد و همچنين صنايع گونه گون امروز، كه هر چند تاى از آن، در سابق جزء يك صنعت بود و يك نفر متخصص در همه آنها بود، ولى امروز همان يك علم و يك صنعت ديروز، تجزيه شده، هر باب و فصل از آن علم و صنعت، علمى و صنعتى جداگانه شده، مانند علم طب، كه در قديم يك علم بود و جزء يكى از فروع طبيعيات بشمار مى رفت، ولى امروز به چند علم جداگانه تقسيم شده، كه يك فرد انسان ( هر قدر هم نابغه باشد،) در بيشتر از يكى از آن علوم تخصص پيدا نمى كند .
و چون چنين بود، باز انسان با الهام فطرتش ملهم شد به اين كه در آنچه كه خودش تخصص دارد، به علم و آگهى خود عمل كند و در آنچه كه ديگران در آن تخصص دارند، از آنان پيروى نموده، به تخصص و مهارت آنان اعتماد كند.
اينجاست كه مي گوئيم: بناى عقلاى عالم بر اين است كه هر كس به اهل خبره در هر فن مراجعه نمايد و حقيقت و واقع اين مراجعه، همان تقليد اصطلاحى است كه معنايش اعتماد كردن به دليل اجمالى هر مسئله اي است، كه دسترسى به دليل تفصيلى آن از حد و حيطه طاقت او بيرون است!
همچنان كه به حكم فطرتش خود را محكوم مي داند، به اين كه در آنچه كه در وسع و طاقت خودش است به تقليد از ديگران اكتفاء ننموده، خودش شخصا به بحث و جستجو پرداخته، دليل تفصيلى آن را بدست آورد.
و ملاك در هر دو باب اين است كه آدمى پيروى از غير علم نكند، اگر قدرت بر اجتهاد دارد، به حكم فطرتش بايد به اجتهاد و تحصيل دليل تفصيلى و علت هر مسئله كه مورد ابتلاى او است بپردازد و اگر قدرت بر آن ندارد از كسى كه علم به آن مسئله را دارد تقليد كند و از آنجائي كه محال است فردى از نوع انسانى يافت شود كه در تمامى شئون زندگى تخصص داشته باشد و آن اصولى را كه زندگيش متكى بدانها است مستقلا اجتهاد و بررسى كند، قهرا محال خواهد بود كه انسانى يافت شود كه از تقليد و پيروى غير، خالى باشد و هر كس خلاف اين معنا را ادعا كند و يا در باره خود پندارى غير اين داشته باشد، يعنى مي پندارد كه در هيچ مسئله از مسائل زندگى تقليد نمى كند، در حقيقت سند سفاهت خود را دست داده است!
بله، تقليد در آن مسائلى كه خود انسان مي تواند به دليل و علتش پى ببرد، تقليد كورانه و غلط است، همچنان كه اجتهاد در مسئله اى كه اهليت ورود بدان مسئله را ندارد، يكى از رذائل اخلاقى است، كه باعث هلاكت اجتماع مى گردد و مدينه فاضله بشرى را از هم مى پاشد، پس افراد اجتماع، نمى توانند در همه مسائل مجتهد باشند و در هيچ مسئله اى تقليد نكنند و نه مي توانند در تمامى مسائل زندگى مقلد باشند و سراسر زندگيشان پيروى محض باشد، چون جز از خداى سبحان، از هيچ كس ديگر نبايد اين طور پيروى كرد، يعنى پيرو محض بود، بلكه در برابر خداى سبحان بايد پيرو محض بود، چون او يگانه سبب
***** صفحه 72 *****
است كه ساير اسباب همه به او منتهى مي شود !
الميزان ج : 1 ص : 315
بحث فلسفي و علمي درباره:
دستکاري يهود در روايات اسلامي
در تفسير الدرالمنثور است كه سعيد بن جرير و خطيب، در تاريخش از نافع روايت كرده كه گفت: من با پسر عمر مسافرتى رفتيم: همين كه اواخر شب شد، به من گفت اى نافع، نگاه كن ببين ستاره سرخ طلوع كرده؟ گفتم: نه بار ديگر پرسيد و به گمانم بار ديگر نيز پرسيد، تا آن كه گفتم: بله طلوع كرد، گفت خوش قدم نباشد و خلاصه نه يادش بخير و نه جايش خالى، گفتم: سبحان الله ستاره اي است در تحت اطاعت خدا و گوش به فرمان او، چطور مي گوئى نه يادش بخير و نه جايش خالى؟
گفت من جز آنچه از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم شنيده ام نگفتم. رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم فرمود: ملائكه به پروردگار متعال عرضه داشتند: چرا اين قدر در برابر خطايا و گناهان بنى آدم صبر مى كنى؟ فرمود: من آنها را براى اين كه بيازمايم عافيت مي دهم، عرضه داشتند: اگر ما بجاى آنها بوديم هرگز تو را نافرمانى نمى كرديم فرمود پس دو نفر از ميان خود انتخاب كنيد، ملائكه در انتخاب دو نفر كه از همه بهتر باشند، از هيچ كوششى فروگذار نكردند و سرانجام هاروت و ماروت را انتخاب نمودند، اين دو فرشته به زمين نازل شدند و خداوند شبق را بر آنان مسلط كرد، من از پسر عمر پرسيدم: شبق چيست؟ گفت: شهوت.
پس زنى به نام زهره نزد آن دو آمد و در دل آن دو فرشته جاى باز كرد، ولى آن دو هر يك عشق خود را از رفيقش پنهان مي داشت تا آن كه يكى به ديگرى گفت: آيا اين زن همانطور كه در دل من جاى گرفته در دل تو نيز جا باز كرده؟ گفت آرى، پس هر دو او را به سوى خود دعوت كردند، زن گفت: من حاضر نمي شوم مگر آنكه آن اسمى را كه با آن به آسمان مى رويد و پائين مى آئيد به من بياموزيد، هاروت و ماروت حاضر نشدند، بار ديگر درخواست خود را تكرار كردند و او هم امتناع خود را تكرار كرد، تا بالاخره آن دو تسليم شدند و نام خدا را به وى آموختند، همين كه زهره خواست با خواندن آن اسم پرواز كند، خداوند او را به صورت ستاره اى مسخ كرد و از آن دو ملك هم بالهايشان را بريد، هاروت و ماروت از پروردگار خود درخواست توبه كردند، خداي تعالى آن دو را مخير كرد بين اين كه به حال اول برگردند و در عوض وقتى قيامت شد عذابشان كند و بين اين كه
***** صفحه 73 *****
در همين دنيا خدا عذابشان كند و روز قيامت به همان حال اول خود برگردند.
يكى از آن دو به ديگرى گفت: عذاب دنيا بالاخره تمام شدنى است، بهتر آن است كه عذاب دنيا را اختيار كنيم او هم پذيرفت و خداي تعالى به ايشان وحى فرستاد كه به سرزمين بابل بيائيد، دو ملك روانه آن سرزمين شدند، در آنجا خداوند ايشان را خسف نموده، بين زمين و آسمان وارونه ساخت، كه تا روز قيامت در عذاب خواهند بود....
مؤلف : قريب به اين معنا در بعضى از كتب شيعه نيز از امام باقر عليه السلام (بدون ذكر همه سند،) روايت شده، سيوطى هم قريب به اين معنا را در باره هاروت و ماروت و زهره در طى نزديك بيست و چند حديث آورده كه ناقلان آن تصريح كرده اند به اينكه سند بعضى از آنها صحيح است و در آخر سندهاى آنها عده اى از صحابه از قبيل ابن عباس و ابن مسعود و على بن ابيطالب و ابى درداء و عمر و عايشه و ابن عمر قرار دارند، ولى با همه اين احوال داستان، داستانى است خرافى، كه به ملائكه بزرگوار خدا نسبت داده اند ملائكه اى كه خداي تعالى در قرآن تصريح كرده به قداست ساحت و طهارت وجود آنان از شرك و معصيت، آن هم غليظترين شرك و زشت ترين معصيت! چون در بعضى از اين روايات نسبت پرستش بت و قتل نفس و زنا و شرب خمر، به آن دو داده و به ستاره زهره نسبت مي دهد كه زنى زناكار بوده و مسخ شده كه اين خود مسخره اى خنده آور است چون زهره ستاره اي است آسمانى، كه در آفرينش و طلوعش پاك است و خداي تعالى در آيه:" الجوار الكنس!" به وجود او سوگند ياد كرده، علاوه بر اين كه علم هيئت جديد هويت اين ستاره را و اين كه از چند عنصرى تشكيل شده و حتى مساحت و كيفيت آن و سائر شئون آنرا كشف كرده است!
پس اين قصه، بطوري كه گفته اند مطابق خرافاتى است كه يهود براى هاروت و ماروت ذكر كرده اند و باز شبيه به خرافاتى است كه يونانيان قديم در باره ستارگان ثابت و سيار داشتند.
پس از اينجا براى هر دانش پژوه خرد بين روشن مي شود كه اين احاديث مانند احاديث ديگري كه در مطاعن انبياء و لغزشهاى آنان وارد شده از دسيسه هاى يهود خالى نيست و كشف مى كند كه يهود تا چه پايه و با چه دقتى خود را در ميان اصحاب حديث در صدر اول جا زده اند، تا توانسته اند با روايات آنان به هر جور كه بخواهند بازى نموده و خلط و شبهه در آن بيندازند، البته ديگران نيز يهوديان را در اين خيانتها كمك كردند.
و لكن خداي تعالى با همه اين دشمني ها كه در باره دينش كردند، كتاب خود را در محفظه الهى خود قرار داد و از دستبرد هوسهاى هوسرانان و دشمنان آن حفظش فرمود، بطوري كه هر بار كه شيطانى از شيطانهاى اعداء خواست ضربه اى بر آن وارد آورد با شهاب مبين خود او را دفع كرد، همچنان كه خودش فرمود:
" انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون - ما خود ذكر را نازل كرديم و ما خود مر
***** صفحه 74 *****
آن را حفظ خواهيم كرد!" (9/حجر) و نيز فرموده:
" و انه لكتاب عزيز لاياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد - بدرستى قرآن كتابى است عزيز، كه نه در عصر نزولش و نه بعد از آن هيچگاه باطل در آن راه نمى يابد، كتابى است كه از ناحيه خداى حكيم حميد نازل شده!" (42/فصلت)و نيز فرموده:
" و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لا يزيد الظالمين الا خسارا - ما از قرآن چيزها را نازل كرده ايم كه شفاء و رحمت مؤمنين است و براى ستمگران جز خسران بيشتر اثر ندارد!"(82/اسرا)
كه در آن شفاء و رحمت بودن قرآن را براى مؤمنين مطلق آورده و منحصر براى يك عصر و دو عصر نكرده است .
پس تا قيام قيامت هيچ خلط و دسيسه اى نيست، مگر آن كه قرآن آن را دفع مى كند و خسران دسيسه گر بر ملا و از حال و وضع او براى همه پرده بردارى مى كند و حتى نام رسواى او و رسوائيش را براى نسل هاى بعد نيز ضبط مي كند!
و پيامبر گراميش به عموم مسلمانان معيارى دست مي دهد، كه با آن معيار و محك كلى، معارفى كه به عنوان كلام او و يا يكى از اوصياء او برايشان روايت مى شود، بشناسند و بفهمند آيا از دسيسه هاى دشمن است و يا براستى كلام رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و جانشينان او است و آن اين است كه:
" هر حديثى را شنيديد، به كتاب خدا عرضه اش كنيد، اگر موافق با كتاب خدا بود، آنرا بپذيريد و اگر مخالف بود رهايش كنيد!"
كوتاه سخن آن كه نه تنها باطل در قرآن راه نمى يابد، بلكه بوسيله قرآن باطلهائى كه ممكن است اجانب در بين مسلمانان نشر دهند دفع مي شود، پس قرآن خودش از ساحت حق دفاع نموده و بطلان دسائس را روشن مى كند و شبهه آن را از دلهاى زنده مى برد، همچنان كه از اعيان و عالم خارج از بين مى برد!
همچنانكه فرمود:
" بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه!"(18/انبيا)
" بلكه حق را به جنگ باطل مى فرستيم، تا آنرا از بين ببرد!"
و نيز فرموده:
" و يريد الله ان يحق الحق بكلماته!"(7/انفال)
" خدا خواسته است تا بوسيله كلماتش حق را محقق سازد!"
و نيز فرموده:
" ليحق الحق و يبطل الباطل، و لو كره المجرمون!"(8/انفال)
" تا حق را محقق و باطل را ابطال كند، هر چند كه مجرمان نخواهند!"
***** صفحه 75 *****
و احقاق حق و ابطال باطل معنا ندارد، جز به اين كه صفات آنها را ظاهر و براى همه روشن سازد.
بعضى از مردم مخصوصا اهل عصر ما كه فرو رفته در مباحث و علوم مادى و مرعوب از تمدن جديد غربى هستند، از اين حقيقت كه ما براى شما بيان كرديم استفاده سوء كرده و به اصطلاح از آن طرف افتاده اند. به اين معنا كه روايات جعلى را بهانه قرار داده، بكلى آنچه به نام روايت و سنت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم ناميده مي شود طرح كردند.
در مقابل بعضى از اخباريين و اصحاب حديث و حرورى مذهبان و ديگران كه در اين باره افراط نموده، از طرف ديگر افتاده اند، به اين معنا كه نام هر مطلبى كه حديث و روايت دارد، پذيرفته اند حال هر چه مي خواهد باشد!
و اين طائفه در خطا دست كمى از طائفه اول ندارند، براى اين كه همان طور كه طرح كلى روايات مستلزم تكذيب به موازينى است كه دين مبين اسلام براى تشخيص حق از باطل قرار داده و نيز مستلزم نسبت دادن باطل و سخن لغو به پيامبر اسلام است و نيز باطل و لغو دانستن قرآن عزيزى است كه:" لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه!" (42/فصلت) همچنين پذيرفتن تمامى احاديث و با چشم بسته همه را به شارع اسلام نسبت دادن، مستلزم همان تكذيب و همان نسبت است!
چگونه ممكن است، مسلمان باشيم و در عين حال يكى از دو راه افراط و تفريط را برويم، با اين كه خداى جل و علا فرموده:
" ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا !"(7/حشر)
" آنچه رسول دستور مي دهد بگيريد و از آنچه نهى مى كند خوددارى كنيد!"
به حكم اين آيه دسته اول نمى توانند سنت و دستورات رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم را بكلى دور بيندازند و نيز فرموده:" و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله - هيچ رسولى نفرستاديم، مگر براى اين كه مردم او را به اذن خدا و براى رضاى او اطاعت كنند!"(64/نسا) كه به حكم اين آيه دسته دوم نمي توانند هر چه را كه نام حديث دارد هر چند مخالف قرآن يعنى مخالف اذن خدا و رضاى او باشد بپذيرند!
آرى به دسته اول مي گوئيم: اگر كلام رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم براى معاصرينش و منقول آن براى ما، كه در آن عصر نبوده ايم، حجيت نداشته باشد در امر دين هيچ سنگى روى سنگ قرار نمى گيرد و اصولا اعتماد به سخنانى كه براى انسان نقل مي شود و پذيرفتن آن در زندگى اجتماعى اجتناب ناپذير و بلكه امرى است بديهى كه از فطرت بشريش سرچشمه مى گيرد و نمي تواند بدان اعتماد نكند.
و اما بهانه اي كه دست گرفته اند، يعنى مسئله وقوع دسيسه و جعل در روايات دين
***** صفحه 76 *****
يك مسئله نوظهور و مختص به مسائل دينى نيست، به شهادت اين كه مى بينيم آسياى اجتماع همواره بر اساس همين منقولات مخلوط از دروغ و راست مى چرخد چه اخبار عموميش و چه خصوصيش و به طور مسلم دروغها و جعليات در اخبار اجتماعى بيشتر است، چون دست سياست هاى كلى و شخصى بيشتر با آنها بازى مى كند، مع ذلك فطرت انسانى ما و هيچ انسانى اجازه نمي دهد كه به صرف شنيدن خبرهائي كه در صحنه اجتماع براى ما نقل مي شود، اكتفاء كنيم و اكتفاء هم نمى كنيم، بلكه يكى يكى آن اخبار را به موازينى كه ممكن است محك شناختن راست از دروغ باشد عرضه مي داريم، اگر با آن موافق بود و آن محك آن را تصديق كرد، مى پذيريم و اگر مخالف با آن بود، تكذيبش نموده دورش مى افكنيم و به فرضى هم كه آن محك از تشخيص راست و دروغ بودن خبر عاجز ماند، در باره آن خبر توقف مي كنيم، نه چشم بسته قبولش مى كنيم و نه انكارش مى نمائيم و اين توقف ما نيز همان احتياطى است كه فطرت ما در اين گونه موارد براى بر حذر بودن از شر و ضرر پيش پاى ما نهاده است!
تازه همه اين سه مرحله رد و قبول و توقف، بعد از عرضه خبر به موازين، در صورتى است كه ما خبرشناس و اهل خبره اين كار باشيم، اما در خصوص اخباري كه مهارتى براى تشخيص صحت و سقم مضمون آنها نداريم، بناى عقلائى و راهى كه عقل پيش پاى ما گذاشته، اين است كه به اهل خبره در آن فن مراجعه نموده، هر چه آنان حكم كردند بپذيريم( دقت بفرمائيد!)
اين، آن روشى است كه فطرت ما در اجتماع انسانى بنا بر آن نهاده و نيز ميزانى است كه دين خدا هم براى تشخيص حق از باطل نصب كرده و بناى دين هيچ مغايرتى با بناى فطرت ندارد، بلكه عين همان است، چه، دستور دينى اين است كه يك يك اخباري كه براى مسلمانان نقل مي شود، بر كتاب خدا عرضه كنند، اگر صحتش و يا سقمش روشن شد، كه تكليف روشن است و اگر به خاطر شبهه اى كه در خصوص يك خبر است، نتوانستيم با مقايسه با كتاب خدا صحت و سقمش را دريابيم، بايد توقف كرد.
اين دستور در روايات متواتره اى از رسولخدا صلى الله عليه وآله وسلّم و ائمه اهل بيتش عليهم السلام به ما رسيده، البته اين دستور در خصوص مسائل غير فقهى است، چون در مسائل فقهى معيار در تشخيص روايت درست از نادرست، بحث مفصل و جداگانه اى دارد، كه در اصول فقه متعرض آن شده اند.
الميزان ج : 1 ص : 359
***** صفحه 77 *****
فصل هفتم: مسيح (ع) در تاريخ
سرگذشت حضرت مسيح
و انجيل او
يهود نسبت به تاريخ قوميت خود و ضبط حوادثى كه در اعصار گذشته داشتند مقيد هستند و با اين حال اگر تمامى كتب دينى و تاريخى آنان را مورد تتبع و دقت قرار دهى ، نامى از مسيح عيسى بن مريم نخواهى يافت ، نه تنها تحريف شده اخبار آن جناب را نياورده اند ، بلكه اصلا نام او و كيفيت ولادتش و ظهور دعوتش و سيره زندگيش و معجزاتى كه خداى تعالى به دست او ظاهر ساخت و خاتمه زندگيش كه چگونه بوده ، آيا او را كشتند و يا به دار آويختند و يا طورى ديگر بوده ، حتى يك كلمه از اين مطالب را ذكر نكرده اند ، بايد ديد چرا ذكر نكرده اند؟ و چه باعث شده كه سرگذشت آن جناب بر يهود مخفى بماند ، آيا به راستى از وجود چنين پيامبرى اطلاع نيافته اند؟ و يا عمدا خواسته اند امر او را پنهان بدارند؟ قرآن كريم از يهوديان نقل كرده كه مريم را قذف كردند ، يعنى او را در حامله شدنش به عيسى (العياذ بالله) نسبت زنا داده اند و نيز نقل كرده كه يهود ادعا دارد عيسى را كشته است:
" و بكفرهم و قولهم على مريم بهتانا عظيما!
و قولهم انا قتلنا المسيح عيسى ابن مريم رسول الله و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم و ان الذين اختلفوا فيه، لفى شك منه ما لهم به من علم، الا اتباع الظن و ما قتلوه يقينا !"(156تا157/نسا)
با در نظر گرفتن اين آيه آيا ادعائى كه كرده اند كه ما او را كشتيم(با اينكه در كتبشان يك كلمه از مسيح نيامده!) مستند به داستانى بوده كه سينه به سينه در بين آنان مى گشته و در داستانهاى قومى خود نقل مى كردند؟ نظير بسيارى از داستان هاى اقوام ديگر كه در كتب آنان نامى از آنها نيامده ولى بر سر زبان هايشان جارى است ، كه البته به خاطر اينكه سند صحيحى ندارد از اعتبار خالى است و يا اينكه اين سرگذشت ها را از پيروان خود مسيح يعنى نصارا شنيده اند و چون در بين مسيحيان مسلم بوده و مكرر داستان آن جناب و ولادتش و ظهور دعوتش را شنيده بودند ، هر چه در اين باره گفته اند در حقيقت در باره
***** صفحه 78 *****
شنيده هاى خود گفته اند ، از آن جمله به مريم عليهاالسلام تهمت زدند و نيز ادعا كردند كه مسيح را كشته اند و همانطور كه گفتيم هيچ دليلى بر اين حرفهاى خود ندارند ، اما قرآن به طورى كه با دقت در آيه قبلى به دست مى آيد ، از اين سخنان چيزى را صريحا به ايشان نسبت نداده ، به جز اين ادعا را كه گفته اند : ما مسيح را كشته ايم و به دار نياويخته ايم و آنگاه فرموده كه يهوديان هيچ مدرك علمى بر اين گفتار خود نداشته ، بلكه خود در گفتار خويش ترديد دارند و خلاصه در بين آنها اختلاف هست .
و اما حقيقت آنچه از داستان مسيح و انجيل و بشارت در نزد نصارا ثابت است، اين است كه داستان مسيح عليه السلام و جزئيات آن از نظر مسيحيان به كتب مقدسه آنان يعنى انجيل هاى چهارگانه منتهى مى شود كه عبارتند از : انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و كتاب اعمال رسولان كه آن نيز نوشته لوقا است و عده اى از قبيل رساله هاى پولس ، پطرس ، يعقوب ، يوحنا و يهودا كه اعتبار همه آنها نيز به انجيل ها منتهى مى شود ، بنا بر اين لازم است به وضع همان چهار انجيل بپردازيم .
1- انجيل متى : قديمى ترين انجيل ها است و بطورى كه بعضى از مسيحيان گفته اند، تصنيف اين كتاب و انتشارش در سال 38 ميلادى بوده ، بعضى ديگر آن را بين 50 تا 60 دانسته اند ، پس اين انجيل( كه از بقيه انجيل ها قديمى تر است،) به اعتراف خود مسيحيان بعد از مسيح نوشته شده ، مدرك ما در اين مدعا كتاب قاموس الكتاب المقدس ماده متى تاليف مستر هاكس است .
و محققين از قدما و متاخرين ايشان بر آنند كه اين كتاب در اصل به زبان عبرانى نوشته شد و سپس به زبان يونانى و ساير زبان ها ترجمه شده است و تازه نسخه اصلى و عبرانى آن هم مفقود شده ، پس آنچه ترجمه از آن به جاى مانده مجهول الحال است و معلوم نيست مترجم آن كيست ، مدرك ما در اين ادعا كتاب ميزان الحق است ، البته صاحب قاموس الكتاب المقدس هم با ترديد به آن اعتراف نموده است .
2- انجيل مرقس: اين شخص شاگرد پطرس بوده و خود از حواريين نبوده و چه بسا كه گفته اند وى انجيل خود را به اشاره بطرس و دستور وى نوشته و او معتقد به خدائى مسيح نبوده ، و به همين جهات بعضى از ايشان گفته اند : مرقس انجيل خود را براى عشاير و دهاتيان نوشته و لذا مسيح را به عنوان رسولى الهى و مبلغى براى شرايع خدا معرفى كرده ، در قاموس الكتاب المقدس اين مساله را آورده ، مى گويد : گفتار پيشينيان به حد تواتر رسيده كه مرقس انجيل خود را به زبان رومى نوشته و آن را بعد از وفات بطرس و بولس منتشر كرده و ليكن آنطور كه بايد و شايد اعتبار ندارد ، براى اينكه ظاهر انجيل وى اين است كه آن را براى اهل قبائل و دهاتيان نوشته نه براى شهرنشينان و مخصوصا روميان (خواننده عزيز در اين عبارت دقت فرمايد!) و به هر حال مرقس ، انجيل خود را در سال 61 ميلادى يعنى شصت و يكسال بعد از ميلاد مسيح نوشته است .
3- انجيل لوقا: لوقا نيز از حواريين نبوده و اصلا مسيح را نديده و خودش كيش
***** صفحه 79 *****
نصرانيت را به تلقين بولس پذيرفته و پولس خودش مردى يهودى و بر دشمنى با نصرانيت تعصب داشته و مؤمنين به مسيح را اذيت و امور را عليه آنان واژگونه مى كرده و ناگهان و به اصطلاح امروز 180 درجه تغيير جهت داده و ادعا كرده كه وقتى دچار غش شده ، در حال غش مسيح او را لمس كرده و از در ملامت گفته است: چرا اينقدر پيروان مرا اذيت مى كنى و در همان حال به مسيح ايمان آورده و مسيح به وى ماموريت داده ، تا مردم را به انجيلش بشارت دهد!!!
مؤسس نصرانيت حاضر چنين كسى است ، او است كه اركان مسيحيت حاضر را بنا نهاده ، وى تعليم خود را بر اين اساس بنا نهاده كه ايمان آوردن به مسيح براى نجات كافى است و هيچ احتياجى به عمل ندارد و خوردن گوشت مردار و گوشت خوك را بر مسيحيان حلال و ختنه كردن و بسيارى از دستورات تورات را بر آنان تحريم نموده ، با اينكه انجيل نيامده بود مگر براى اينكه كتاب آسمانى قبل ، يعنى تورات را تصديق كند و جز چند چيز معدود را كه در آن حرام بود حلال نكرد و كوتاه سخن اينكه عيسى عليه السلام آمده بود تا شريعت تورات را كه دچار سستى شده بود قوام بخشد و منحرفين و فاسقان از آن را به سوى آن برگرداند ، نه اينكه عمل به تورات را باطل نموده ، سعادت را منحصر در ايمان بدون عمل كند .
و لوقا انجيل خود را بعد از انجيل مرقس نوشته و اين بعد از مرگ پطرس و پولس بود و جمعى تصريح كرده اند به اينكه انجيل لوقا ، مانند ساير انجيل ها الهامى نبوده ، همچنانكه مطالب اول انجيل او نيز بر اين معنا دلالت دارد .
در آنجا آمده: اى ثاوفيلاى عزيز ، از آنجائى كه بسيارى از مردم كتب قصص را كه ما عارف بدان هستيم مورد اتهام قرار دادند و ما اخبارى را كه داريم از دست اولى ها گرفتيم كه خود ناظر حوادث بوده و خدام دين خدايند ، لذا مصلحت ديدم كه من نيز كتابى در قصص بنويسم ، چون من تابع هر چيزم( يعنى از هر داستانى روايتى از گذشتگان دارم،) و دلالت اين كلام بر اينكه كتاب لوقا نظريه خود او است نه اينكه به او الهام شده باشد روشن است و اين معنا از رساله الهام تاليف مستركدل نيز نقل شده است .
و جيروم تصريح كرده كه بعضى از پيشينيان در دو باب اول اين كتاب يعنى انجيل لوقا شك كرده اند ، چون در نسخه اى كه در دست فرقه مارسيونى موجود است ، اين دو باب نوشته نشده و إكهارن هم در صفحه 95 از كتاب خود بطور جزم گفته : از صفحه 43 تا 47 از باب 22 انجيل لوقا الحاقى است و باز اكهارن در صفحه 61 از كتابش گفته : در معجزاتى كه لوقا در كتاب خود آورده ، بيان واقعى و كذب روايتى با هم مخلوط شده و نويسنده دروغ و راست را به هم آميخته ، تا در نقل مطالب مبالغات شاعرانه را بكار گرفته باشد و عيب اينجا است كه ديگر امروز تشخيص دروغ از راست كار بسيار دشوارى شده و آقاى كلى مى شيس گفته : انجيل متى و مرقس با هم اختلاف در نسخه دارند ، ولى هر جائى كه سخن هر دو يكى باشد ، قول آن دو بر قول لوقا ترجيح داده مى شود .
***** صفحه 80 *****
4- انجيل يوحنا: بسيارى از نصارا گفته اند ، كه اين يوحنا همان يوحنا پسر زبدى شكارچى يكى از دوازده شاگرد مسيح است كه آنان را حواريين مى گويند و اين همان كسى است كه در بين شاگردان مورد علاقه شديد مسيح قرار داشت( به كتاب قاموس الكتاب المقدس ماده يوحنا مراجعه فرمائيد.)
و نيز گفته اند : كه شيرينطوس و ابيسون و مريدان اين دو ، به خاطر اينكه معتقد بودند كه مسيح بيش از يك انسان مخلوق نيست ، به شهادت اينكه وجودش بر وجود مادرش سبقت نداشت ، لذا اسقف هاى آسيا و غير ايشان در سال 96 بعد از ميلاد مسيح نزد يوحنا جمع شدند و از او خواهش كردند برايشان انجيلى بنويسد و در آن مطالبى درج كند كه ديگران در انجيل هاى خود ننوشته اند و به نوعى خصوصى و بيانى مشخص و بدون ابهام ماهيت مسيح را بيان كند و يوحنا نتوانست خواهش آنان را رد نمايد .
البته كلماتشان در تاريخ ترجمه ها و زبان هائى كه اين انجيل با آن زبان ها نوشته شده مختلف است، بعضى ها گفته اند : در سال 65 ميلادى نوشته و بعضى تاريخ آن را سال 96 و بعضى سال 98 دانسته اند .
و جمعى از ايشان گفته اند : اصلا اين انجيل به وسيله يوحناى شاگرد مسيح نوشته نشده، عده اى گفته اند: نويسنده آن طلبه اى از طلاب مدرسه اسكندريه بوده( اين معنا را از جلد هفتم كتاب كاتلك هرالد چاپ سنه 1844 ميلادى صفحه 205 و او از استاد لن از كتاب قصص نقل كرده اند ، در كتاب قاموس هم در ماده يوحنا به آن اشاره شده است.)
بعضى ديگر معتقدند كه تمامى اين انجيل و رساله هاى يوحنا تاليف خود او نيست بلكه بعضى از مسيحيان آن را در قرن دوم ميلادى نوشته و به دروغ به يوحنا نسبت داده اند تا مردم را بفريبند .
بعضى ديگر معتقدند كه انجيل يوحنا در اصل بيست باب بوده و بعد از مرگ يوحنا كليساى أفاس باب بيست و يكم را از خودش به آن افزوده است .
اين بود حال و وضع انجيل هاى چهارگانه و اگر بخواهيم از اين طرق و راويان قدر متيقن بگيريم ، تمامى سندهاى اين انجيل ها به هفت نفر منتهى مى شود:
1- متى 2 - مرقس 3 - لوقا 4 - يوحنا 5 - پطرس 6 - پولس 7 - يهودا
و اعتماد همه به انجيل هاى چهارگانه اول است و اعتماد آن چهار انجيل هم به يكى است كه از همه قديم تر و سابق تر است و آن انجيل متى است كه در گذشته گفتيم اصلش مفقود شده و معلوم نيست ترجمه انجيل متاى فعلى از كيست؟ و آيا با اصل مطابق است يا نه؟ و اعتماد نويسنده آن به چه مدركى بوده؟ و اساس تعليمات دينى او بر چه عقيده اى بوده ؟ آيا قائل به رسالت مسيح بوده و يا به الوهيت او؟
در انجيلهاى موجود ، شرح حالى آمده كه در بنى اسرائيل مردى ظهور كرد كه ادعا مى كرد: عيسى پسر يوسف نجار است و براى دعوت بسوى الله قيام كرد و او ادعا مى كرده كه پسر خداست و بدون داشتن پدرى، در جنس بشر متولد شد .