معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 111 *****


فصل دوازدهم: در اسماء حسني و اسم اعظم


اسـم اعظـم چـيست؟
     " وَ لِـلّــهِ الاَسْـمــآءُ الْـحُسْنــى فَـادْعُـوهُ بِـهــا...! "
     " و خدا را نام هاى نيكوتر است او را بدانها بخوانيد...!" (180/ اعراف)
     در ميان مردم شايع شده كه اسم اعظم اسمى است لفظى از اسماء خداى تعالى كه اگر خدا را به آن بخوانند دعا مستجاب مى شود و در هيچ مقصدى از تأثير باز نمى ماند و چون در ميان اسماء حسناى خدا به چنين اسمى دست نيافته و در اسم جلاله (اللّه) هم چنين اثرى نديدند معتقد شدند به اين كه اسم اعظم مركب از حروفى است كه هر كس آن حروف و نحوه تركيب آن را نمى داند و اگر كسى به آن دست بيابد همه موجودات در برابرش خـاضع گشته و به فرمانش درمى آيند.
     در بعضى روايات وارده نيز مختصر اشعارى به اين معنا هست، مثل آن روايتى كه مى گويد:" بسم اللَّه الرحمن الرحيم" نسبت به اسم اعظم نزديكتر است از سفيدى چشم به سياهى آن و آن روايتى كه مى گويد: اسم اعظم در" آية الكرسى" و يا در اول سوره" آل عمران" است و نيز روايتى كه مى گويد: حروف اسم اعظم متفرق در سوره حمد است و امام آن حروف را مى شناسد و هر وقت بخواهد آن را تركيب نموده و با آن دعا مى كند و در نتيجه دعايش مستجاب مى شود.
و نيز روايتى كه مى گويد: آصف بن برخيا وزير سليمان با حروفى از اسم اعظم كه پيشش بود دعا كرد و توانست تخت بلقيس، ملكه سبا را در مدتى كمتر از چشم بر هم زدن نزد سليمان حاضر سازد و آن روايتى كه مى گويد اسم اعظم مركب از هفتاد و سه حرف است و خداوند هفتاد و دو حرف از اين

***** صفحه 112 *****
     حروف را در ميان انبيايش تقسيم نموده و يكى را به خود در علم غيب اختصاص داده است،  همچنين روايات ديگرى كه اشعار دارد بر اينكه اسم اعظم مركب لفظى است.
     لكن بحث حقيقى از علت و معلول و خواص آن همه اين سخنان را رفع مى كند، زيرا تأثير حقيقى داير مدار وجود اشياء و قوت و ضعف وجود آن ها سنخيّت بين مؤثر و متأثر است و صرف اسم لفظى از نظر خصوص لفظ آن چيزى جز مـجمـوعـه اى از صـوت هـاى شـنيدنى نـيست.
     اسماء الهى و مخصوصا اسم اعظم او هر چند مؤثر در عالم بوده و اسباب و وسائطى براى نزول فيض از ذات خداى تعالى در اين عالم مشهود بوده باشند، لكن اين تأثيرشان به خاطر حقايقشان است، نه به الفاظشان كه در فلان لغت دلالت بر فلان معنى دارد و همچنين نه به معانى شان كه از الفاظ فهميده شده و در ذهن تصور مى شود، بلكه معناى اين تأثير اين است كه خداى تعالى كه پديد آرنده هر چيزى است هر چيزى را به يكى از صفات كريمه اش كه مناسب آن چيز است و در قالب اسمى است، ايجاد مى كند، نه اين كه لفظ خشك و خالى اسم و يا معناى مفهوم از آن و يا حقيقت ديگرى غير ذات متعال خدا چنين تأثيرى داشته باشد.
     چيزى كه هست خداى تعالى وعده داده كه دعاى دعا كننده را اجابت كند و اين اجابت موقوف بر دعا و طلب حقيقى و جدّى است، موقوف بر اين است كه درخواست از خود خدا شود نه از ديگرى. كسى كه دست از تمامى وسايل و اسباب برداشته و در حاجتى از حوايجش به پروردگارش متصل شود، در حقيقت متصل به اسمى شده كه مناسب با حاجتش است، در نتيجه آن اسم نيز به حقيقتش تأثير كرده و دعاى او مستجاب مى شود.
      اين است حقيقت دعاى به اسم و به همين جهت خصوصيت و عموميت تأثير به حسب حال آن اسمى است كه حاجتمند به آن تمسك جسته است، پس اگر اين اسم اسم اعظم باشد تمامى اشياء رام و به فرمان حقيقت آن شده و دعاى دعاكننده به طور مطلق و همه جا مستجاب مى شود. تأثير دعا از اين باب است كه الفاظ و معانى وسايل و اسبــابى هستنـد كه حقــايــق را بــه نحــوى حفــظ مى كننــد.(1)
1- الـميزان ج 8، ص 464.
آورنده تخت ملكه سباء چه علمي داشت؟
" قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُك...!" (40/نمل)
" و آن كسى كه علمي از كتاب داشت گفت: من آن را قبل از آنكه نگاه

***** صفحه 113 *****
برگردد (در يك چشم بهم زدن) نزدت مى آورم...!"
   آيه درباره اين عالم كه تخت ملكه سباء را حاضر ساخت، آن هم در زمانى كمتر از زمان فاصله ميان نگاه كردن و ديدن، اعتناء بيشترى دارد، هم چنين به عمل او اعتناء ورزيده و كلمه "علـم" را مشخص نكرده و فقـط فـرمـوده - علمـى از كتـاب - يعنـى علمـى كـه بـا الفاظ نمى تـوان معرفى اش كرد.
   مراد به كتابى كه اين قدرت خارق العاده پاره اى از آن بود، يا از جنس كتاب هاى آسمانى است و يا لوح محفوظ و علمى كه اين عالم از آن كتاب گرفته، علمى بوده كه راه رسيدن او را به اين هدف آسان مى ساخته است.
   مفسرين در اين كه اين "علم" چه بوده اختلاف كرده اند. يكى گفته: "اسم اعظم" بوده، همان اسمى كه هر كس خداى را با آن اسم بخواند اجابت مى فرمايد. يكى ديگر گفته: و آن اسم اعظم عبارت است از "حَىّ و قَيُّوم" و يكى آن را "ذُوالْجَلالِ وَالاَكْرام"، يكى ديگر "اَللّه  الرَّحْمن" و يكى آن را به زبان عبرى "آهياً شراهياً" دانسته است.
   محال است كه اسم اعظمى كه در هر چيز تصرف دارد، از قبيل الفاظ يا مفاهيمى باشد كه الفاظ بر آن ها دلالت مى كند، بلكه اگر واقعا چنين اسمى باشد و چنين آثارى در آن باشد، لابد حقيقت اسم خارجى است، كه مفهوم لفظ به نوعى با آن منطبـق مى شـود. خـلاصـه آن اسـم حقيقى اسـت كـه اسـم لفظـى، اسـم آن اسـم است!
   و در الفـاظ آيه شريفه هيچ خبرى از اين اسمى كه مفسرين گفته اند، نيامده است، تنها چيزى كه آيه شريفه در اين باره فرموده، اين است كه شخصى كه تخت ملكه سباء را حاضـر كــرد، علمـى از كتـاب داشتـه و گفتـه است:
   ـ مــــــــن آن را بـــــرايـــــــــت مـــــــى آورم!
   و غير از اين دو كلمه درباره او چيزى نيامده است.
   البته اين در جاى خود معلوم و مسلم است كه كار در حقيقت كار خدا بوده است، پس معلوم مى شود كه آن شخص علم و ارتباطى با خدا داشته است، كه هر وقت از پروردگارش چيزى مى خواسته و حاجتش را به درگاه او مى برده، خدا از اجابتش تخلف نمى كرده و يا بگو هر وقـت چيـزى مى خواسته خـدا هـم آن را مـى خـواستـه اسـت!
   از آن چـه گـذشت معلـوم گـرديـد كـه علـم نــام بــرده نيــز از سنــخ علـــوم فكرى كـه اكتساب و تعلم بردار باشد، نبــوده اسـت.  (1)
1- الميزان، ج 15، ص 517 .
عموميّت و خصوصيّت اسماء الهى و اسم اعظم

***** صفحه 114 *****
     " وَ لِـلّــهِ الاَسْـمــآءُ الْـحُسْنــى فَـادْعُـوهُ بِـهــا...! "
     " و خدا را نام هاى نيكوتر است او را بدانها بخوانيد...!" (180/ اعراف)
     سعه و ضيق و عموميت و خصوصيتى كه در ميان اسماء هست به آن ترتيبى است كه در ميان آثار موجود از آن اسماء در عالم ما هست. اين عام و خاص بودن آثار از ناحيه عام و خاص بودن حقايقى است كه آثار نامبرده كشف از آن مى كند و كيفيت نسبت هايى را كه آن حقايق با يكديگر دارند نسبت هاى ميان مفاهيم كشف مى كند.  
     براى اسماء حسنى عرضى است عريض كه از پايين منتهى مى شود به يك يا چند اسم خاصى كه در پايين آن ديگر اسم خاصى نيست و از طرف بالا شروع مى كند به وسعت و عموميت و بدين طريق بالاى هر اسمى اسم ديگرى است از آن وسيع تر و عمومى تر تا آن كه منتهى شود به بزرگ ترين اسماء خداى تعالى كه به تنهايى تمامى حقايق اسماء را شامل است و حقايق مختلف همگى در تحت آن قرار دارد و آن اسمى است كـه غـالبا آن را اسـم اعـظـم مى نـامـيم.
     اسم هر قدر عمومى تر باشد آثارش در عالم وسيع تر و بركات نازل از ناحيه اش بزرگتر و تمام است، براى اين كه گفتيم آثار همه از اسماء است، پس عموميت و خصوصيتى كه در اسماء هست بعينه در مقابلش در آثارش وجود دارد بنا بر اين اسم اعظم آن اسمى خـواهد بود كه تمامى آثـار منتهى به آن شود و هر امرى در برابرش خـاضع گردد.(1)
1- الميزان ج 8، ص 463.
راه شناخت اسماء حسنى
     " وَ لِـلّـهِ الاَسْـمـآءُ الْـحُسْـنى فَـادْعُــوهُ بِـهــا...!" (180 / اعراف)
" و براى خداست تمامى اسمايى كه بهترين اسماء است پس او را عبادت كنيد و با آن هـا به سـويش توجـه نماييد...! "
     احتياج اولين چيزى است كه انسان آن را مشاهده مى كند و آن را در ذات خود و درهر چيزى كه مرتبط به او و قوا و اعمال اوست و همچنين در سراسر جهان برون از خود مى بينــد و در هميــن اوليــن ادراك حكــم مى كنــد بــه وجود ذاتى كه حوايج او را بـرمـى آورد و وجـود هـر چيـزى منتهـى بـه او مى شود و آن ذات خداى سبحان است.
     اعتقاد به ذاتى كه امر هر چيزى به او منتهى مى گردد از لوازم فطرت انسانى است و فردى نيست كه فاقد آن باشد.
قدم دومى كه در اين راه پيش مى رويم و ابتدايى ترين مطلبى كه به آن برمى خوريم اين است كه ما در نهاد خود چنين مى يابيم كه انتهاى وجود هر موجودى به اين حقيقت است

***** صفحه 115 *****
     و خلاصه وجود هر چيزى از اوست، پس او مالك تمام موجودات است، چون مى دانيم اگر داراى آن نباشد نمى تواند آن را به غير خود افاضه كند.
     اين جا نتيجه مى گيريم كه پس خداى تعالى هم داراى مُلك و هم صاحب مِلك است، يعنى همه چيز از آنِ اوست و در زير فرمان اوست و اين دارا بودنش على الاطلاق است، پس او دارا و حكمران همه كمالاتى است كه ما در عالم سراغش را داريم، از قبيل حيات، قــدرت، علــم، شنــوايى، بينــايى، رزق، رحمــت، عــزت و امثــال آن و در نتيجــه او حــىّ، قادر، عالم، سميع و بصير است، چون اگر نباشد ناقص است و حال آن كه نقص در او راه نــدارد و هم چنيــن رازق، رحيم، عزيز، محيى، مميت، مبدى، معيد، باعث و امثال آن است و اين كه مى گــوييــم: رزق، رحمت، عزت، زنده كردن، ميراندن، ابداء و اعاده و برانگيختن كار اوست و اوست سبّوح، قدوس، علىّ، كبير، متعال و امثال آن، منظــور ما اين اســت كه هــر صفــت عــدمى و صفت نقصى را از او نفى كنيم. اين طــريقـه ســاده اى است كه ما در اثبات اسماء و صفات براى خداى تعالى مى پيماييم.(1)
1- الميزان ج 8، ص 457.

***** صفحه 116 *****


فصل سيزدهم: در شناخت خدا


مفهـوم رؤيـت خــدا
     " قالَ رَبِّ اَرِنى آ اَنْظُرْ اِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانى... !"
" عرض كرد: اى پروردگارم خــود را به من نشان بده تا بر تو بنگرم فرمود هرگز مــرا نخـواهى ديـــد...!" (143 / اعراف)
     از نظر قرآن كريم خداى سبحان جسم و جسمانى نيست و هيچ مكان و جهت و زمانى او را در خود نمى گنجاند و هيچ صورت و شكلى مانند و مشابه او ولو به وجهى از وجوه يافت نمى شود.  معلوم است كسى كه وضعش اين چنين باشد ديدن به آن معنايى كه ما براى آن قايليم به وى متعلق نمى شود و هيچ صورت ذهنيّه اى منطبق با او نمى گردد، نه در دنيا و نه در آخرت. پس معنى رؤيت خدا چيست؟  
     مراد به اين رؤيت قطعى ترين و روشن ترين مراحل علم است و تعبير آن به رؤيت براى مبالغه در روشنى و قطعيت آن است، چيزى كه هست بايد دانست حقيقت اين علم كه آن را علم ضرورى مى ناميم چيست؟ چون از هر علم ضرورى به رؤيت تعبير نمى شود مثلاً ما به علم ضرورى مى دانيم شهرى به نام لندن وجود دارد ولكن صحيح نيست به صرف داشتن اين علم بگوييم: " ما لندن را ديده ايم."
     از اين مثال روشن تر علم ضرورى به بديهيّات اوليه از قبيل (يك، نصف عدد دو است،) مى باشد، چه اين بديهيات به خاطر كلّيتى كه دارند محسوس و مادى نيستند و چون محسوس نيستند مى توانيم اطلاق علم بر آن ها بكنيم ولكن صحيح نيست آن ها را رؤيت بناميم و نيز تمامى تصديقات عقليه اى كه در قوه عاقله انجام مى گيرد و يا معانى كه ظرف تحققش وهم است كه ما اطلاق علم حصولى بر آن ها مى كنيم ولكن آن ها را رؤيت نمى ناميم، چرا؟
     در ميان معلومات ما معلوماتى است كه اطلاق رؤيت بر آن ها مى شود و آن معلومات به علم حضورى ما است، مثلاً مى گوييم: " من خود را مى بينم كه منم و مى بينم كه فلان چيز را دوست و فلان چيز را دشمن مى دارم." معناى اين ديدن ها اين است كه من ذات خود را چنين مى يابم و آن را بدون اين كه چيزى بين من و آن حايل باشد چنين يافتم.

***** صفحه 117 *****
     اين امور نه به حواس محسوس اند و نه به فكر، بلكه درك آن ها از اين باب است كه براى ذات انسان حاضرند و درك آن ها احتياجى به استعمال فكر و يا حواس ندارد.
     تعبير از اين گونه معلومات به رؤيت، تعبيرى است شايع. هر جا كه خداى تعالى گفتگو از ديده شدنش كرده در همان جا خصوصياتى ذكر كرده كه از آن خصوصيات مى فهميم مراد از ديده شدن خداى تعالى همين قسم از علمى است كه خود ما هم آن را رؤيت و ديدن مى ناميم. خدا نزد هر چيزى حاضر و مشهود است و حضورش به چيزى يا به جهتى معين و به مكانى مخصوص اختصاص نداشته بلكه نزد هر چيزى شاهد و حاضر و بر هر چيزى محيط است، به طورى كه اگر به فرض محال كسى بتواند او را ببيند مى تواند او را در وجدان خودش و در نفس خود و در ظاهر هر چيزى و در باطن آن ببيند. اين است معناى ديدن خدا و لقاى او نه ديدن به چشم و ملاقات به جسم كه جز با روبرو شدن حسى و جسمانى و متعين بودن مكان و زمان دو طرف صورت نمى بندد.
     آن مانعى كه ميانه مردم و خدا حايل شده همانا تيرگى گناهانى است كه مرتكب شده اند اين تيرگى ها است كه روى دلها - جان هاى- ايشان را پوشانده و نمى گذارد كه به مشاهده پروردگار خود تشرف يابند، پس معلوم مى شود اگر گناهان نباشند جان ها خداى را مى بينند نه چشم ها.
     خداى تعالى در كلام خود رؤيتى را اثبات كرده كه غير از رؤيت بصرى و حسى است، بلكه يك نوع درك و شعورى است كه با آن حقيقت و ذات هر چيزى درك مى شود، بدون اين كه چشم يا فكر در آن به كار رود، شعورى اثبات كرده كه آدمى با آن شعور به وجود پروردگار خود پى برده و معتقد مى شود.
     البته آن علم كه از آن به رؤيت و لقاء تعبير شده تنها براى صالحين از بندگانش آن هم در روز قيامت دست مى دهد. قيامت ظرف و مكان چنين تشرفى است، نه دنيا كه آدمى در آن مشغول و پابند به پروريدن تـن خويش و يكسره در پى تحصيل حوايج طبيعى خويشتن است. دنيا محل سلوك و پيمودن راه لقاء خدا و به دست آوردن علم ضرورى به آيات اوست و تا به عالم ديگر منتقل نشود به ملاقات پروردگارش نايل نمى شود.
     نكته قابل توجه اين است كه قرآن كريم اولين كتابى است كه از روى اين حقيقت پرده بردارى نموده و به بى سابقه ترين بيانى اين راز را آشكارا ساخته است.
     قهرا وقتى مسأله رؤيت خدا به آن معنا كه گفته شد در چند جاى قرآن براى قيامت اثبات شد، نفى ابدى در آن جمله: "لَنْ تَرانى" راجع به دنيا خواهد بود و معنايش اين مى شود مادامى كه انسان در قيد حيات دنيوى و به حكم اجبار در پى اداره جسم و تن خويش و برآوردن حوايج ضرورى آن است هرگز با چنين تشريفى مشــرف نمى شــود، تــا آن كه به طور كلى و به تمام معناى كلمه از بدنش و از توابع بـدنـش منقطــع گــردد، يعنـى بميــــرد.(1)
1- الميزان ج 8، ص 305.

***** صفحه 118 *****
مفهـوم قرب و بُعـد و مقـام قـرب الهـى
" اُولئِـــــــكَ الْمُقَــرَّبُـــونَ! "
" آن ها مقربانند! " (11 / واقعه)
     مسئله قرب و بعد دو معناى نسبى هستند كه اجسام به حسب نسبت مكانى به آن دو متصف مى شوند. در استعمال آن توسعه داده در زمان و غير زمان هم استعمال كرده اند. باز توسعه بيشترى داده و از اجسام و جسمانيات تجاوز كرده مــعـانـى حـقـايـق را هـم بـا آن دو، تـوصـيف كــرده انـد.
     كلمه "قُرب" در مورد خداى تعالى به خاطر احاطه اى كه به هر چيز دارد استعمال شده و خود خداى تعالى فرموده: " وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ ـ ما از رگ گردن به او نزديك تريم!" (16 / ق) اين معنا يعنى نزديك تر بودن خداى تعالى به من از خود من و به هر چيزى از خود آن چيز، عجيب ترين معنايى است كه از مفهوم قرب تصور مى شود.
     نيز از مواردى كه كلمه قرب در امور معنوى استعمال شده در مورد بندگان در مرحله بندگى و عبوديّت است و چون نزديك شدن بنده به خداى تعالى امرى است اكتسابى، كه از راه عبادت و انجام مراسم عبوديّت به دست مى آيد، تقرب به معناى آن است كه كسى بخواهد به چيزى و يا كسى نزديك شود. بنده خدا با اعمال صالح خود مى خواهد به خدا نزديك گردد و اين نزديكى عبارت است از اين كه در معرض شمول رحمت الهيه واقع شود و در آن معرض شر اسباب و عوامل شقاوت و مـحرومـيت را از او دور كنند.
     و نيز اين كه مى گوييم: خداى تعالى بنده خود را به خود نزديك مى كند، معنايش اين است كه او را در منزلتى نازل مى كند كه از خصايص وقوع در آن منزلت، رسيدن به سعادت هايى است كه در غير آن منزلت به آن نمى رسد و آن سعادت ها عبارت است از اكرام خدا و مغفرت و رحمت او.
     (مقرّبون) بلندمرتبه ترين طبقات اهل سعادتند. چنين مرتبه اى براى كسى حاصل نمى شود مگر از راه عبوديت و رسيدن به حد كمال آن و عبوديت تكميل نمى شود مگر وقتى كه عبد تابع محض باشد و اراده و عملش را تابع اراده مولايش كند، هيچ چيزى نخواهد و هيچ عملى نكند مگر بر وفق اراده مولايش و اين همان داخل شدن در تحت ولايت خداست، پس چنين كسانى اولياء اللّه نيز هستند و اولياءاللّه تـنهـا هـميـــن طــايـفــه انـد.(1)
1- الميزان ج 19، ص 206.

***** صفحه 119 *****
مفهوم مقرب شدن بنده
" ... وَجيها فِى الدُّنْيا وَ الاخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبينَ !"
" ... اى مــريــم، خــدا ترا به كلمه اى از خود كه نامش عيسى بن مريم است بشارت مى دهد كه در دنيا و آخـرت آبرومند و از مقـربـان درگـاه الهــى اسـت." (45 / آل عمران)
     خداى تعالى معناى مقرّب بودن را در سوره واقعه بيان داشته و روشن نموده كه مقرّب شدن بنده اى به خدا، آن است كه در سلوك و پيمودن راه بازگشت و رجوع الى اللّه، بر ساير افراد نوع خود پيشى گيرد و سبقت پيدا كند، راهى كه همه افراد خواه و ناخواه آن راه را طـــى مى كننــد.
     اگــر در اين كــه "مُقَــرَّبين" صفت يك دستــه از افــراد انسان و هم چنين صفت يك دسته از ملائكه مى باشد تأمل كنيم، خواهيم فهميد كه آن مقــامى كه حتما اكتسابى باشد نيست، زيرا روشن است كه ملائكه مقاماتى كه دارند با اكتســاب پيــدا نكرده اند، پـس ممكـن اســت آن مقــام را به مــلائكــه به طــور بخشش عطــا كننــد و به انسان به واسطه عمل و اكتساب. (1)
1- الميزان ج 3، ص 305 .
رضـاى خــدا، مقــامى بـالاتـر از بهشـت
     " ... وَ رِضْوانٌ مِنَ اللّهِ اَكْبَرُ...!" (72 / توبه)
     معنــاى جملــه ايــن اســت كــه خــوشنــودى خــدا از ايشان از همه بهشت هاى مــانـدنى بــزرگ تــر و ارزنـــده تــر اســت!
     اگر "رِضْوان" را نكره آورد براى اشاره به اين معنا بود كه معرفت انسان نمى تواند آن را و حدود آن را درك كند. چون رضوان خدا محدود و مقدور نيست تا وهم بشر بدان راه يابد و شايد براى فهماندن اين نكته بوده كه كمترين رضوان خدا هر چه هم كم باشد از اين بهشت ها بزرگ تر است، البته نه از اين جهت كه اين بهشت ها نتيجه رضوان او و ترشحى از رضاى اوست ـ هر چند اين ترشح در واقع صحيح است ـ بلكه از اين جهت كه حقيقت عبوديت كه در قرآن كريم بشر را بدان دعوت مى كند عبوديتى است كه به خاطر محبّت به خدا انجام شود، نه به خاطر طمعى كه به بهشتش و يا ترسى كه از آتشش داريم و بزرگ ترين سعادت و رستگارى براى يك نفر عاشق و دوستدار اين است كه رضايت معشوق خود را جلب كند، بدون اين كه درصدد ارضاء نفس خويش بوده باشد.
شايد به منظور اشاره به اين نكته بود كه آيه را به جمله "... ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظيم

***** صفحه 120 *****
     !" (72 / توبه) ختم نمود. اين جمله دلالت بر معناى حصر دارد و چنين افــاده مى كند كه اين رضوان حقيقت هر فوز و رستگارى بزرگى است، حتى رستگــارى بــزرگــى هم كه با جنّت خلد دست مى دهد حقيقتش همان رضوان است، چــه اگر در بهشت حقيقت رضــاى خــدا نبــاشــد همان بهشـــت هــم عــذاب خــواهــد بــود، نــه نعمــت .(1)
1- الميزان ج 9، ص 456 .
مشمولين رضايت خدا
" ... رَضِىَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ... !" (6 تا 8/ بيّنه)
" و كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح كردند ايشان "خَيْرُالْبَرِيَّه" يا بهترين خلق خدايند. براي ايشان نزد پروردگارشان بهشت هاى عدنى است كه نهرها در زير درختانش روان است و ايشان تا ابد در آنند، در حالى كه خدا از ايشان راضى و ايشان هم از خدا راضى باشند و اين سـرنـوشت كسـى است كــه از پــروردگارش بترسد!"
     در آيــه فــوق خيــريت را منحصــر در مـؤمنيـن كـرده، كه اعمـال صالح مى كنند.
     جنّات عدن به معناى بهشت هاى خالد و جاودان است. توصيف دوباره اش به اين كه "خَيْرُالْبَرِيَّه" درآن بهشت ها خالدند و "ابدا خالدند" تأكيد همان جاودانگى است كه اسم "عَــدْن" بر آن دلالـت داشت.
     "رَضِــىَ اللّـــــهُ عَنْهُمْ !"خشيــت
     " خدا از ايشان راضى است،" و رضايت خدا از صفات فعل خداست و مصداق و مجسم آن همــان ثوابى است كه به ايشان عطا مى كند تا جزاى ايمان و اعمال صالحشان باشد.
     "... ذلِكَ لِمَنْ خَشِىَ رَبَّهُ!" (8 / بيّنه)
     اين جمله علامت بهشتيان و آنان را كه به سعادت آخرت مى رسند، بيان مى كند و مى فرمايــد: علامــت خير البريّه و آن هايــى كه به جنات عــدن مى رسنــد، اين اســت كه از پروردگـــار خود تــرس دارنـد.
     در جــاى ديگر مى فرمايد: "... اِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماء ـ ... تنها علما هستند كه از خــدا مى ترسنـــد." (28 / فاطر)
پس علم بــه خــدا خشيــت از خــدا را بــه دنبــال دارد و خشيــت از خــدا هــم ايمــان به او را به دنبــال دارد، يعنــى كســى كــه از خــدا مى تــرســد، قهــرا در بــاطــن قلبــش ملتــزم به ربــوبيــت و الــوهيــت اوست و در ظاهر هم ملازم با اعمـال صالح

/ 24