***** صفحه 121 *****
است.(1)
1- الميـزان ج 20، ص 577 .
مفهــوم روز و كــار روزانه الهى
" كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فى شَأْنٍ !" (29 / الــرحمــن)
" او همـــــه روزه مشغـــــول كــــارى نـــــو اســـــت! "
منظور از كلمه " يَوْم" در جمله " كُلَّ يَوْم - هر روز" احاطه خداى تعالى در مقام فعل و تدبير اشياء است، در نتيجه او در هر زمانى هست ولى در زمان نيست و در هر مكانى هست لكن در مكان نمى گنجد و با هر چيزى هست لكن نزديك به چيزى نيست.
خــداى تعــالى در هــر روز كــارى دارد، غير آن كارى كه در روز قبل داشت و غير آن كارى كه روز بعدش دارد، پس هيچ يك از كارهاى او تكرارى نيست و هيچ شأنى از شؤون او از هر جهت مانند شأن ديگرش نيست، هر چه مى كند بدون الگو و قالب و نمونه مى كند، بلكه به ابداع و ايجاد مى كند و به همين جهت است كه خود را بــديــع نــاميــده و فــرمــوده: " بَـديـعُ الـسَّمـواتِ وَ الاَرْضِ."(1)
1- الميزان ج 19، ص 171.
مفهوم نور خدا و چگونگى ظهور و شمول آن
" اَلـلّـــهُ نُـــورُ السَّمـــواتِ وَ الاْرْضِ مَثَــــلُ نُــورِهِ...!"
" خدا نور آسمان ها و زمين است، مَثَل نور او... !" (35/نور)
نور چيزى است كه هر چيز محتاجِ نور و گيرنده نور را روشن مى كند و سپس با ظهور خود دلالت مى كند بر مظهرش و خداى تعالى هم اشياء را با ايجاد خود وجود و ظـهــور مـى دهـد و سـپس بـر ظـهور وجـود خـود دلالـت مـى كنـد.
بعد از آن كه خداى سبحان خود را نورى خواند كه آسمان و زمين از آن نوراني مى شوند و اين كه او مؤمنين را به نور زايدى اختصاص مى دهد و كفار از اين نور بهره اى ندارند، اينك در ادامه آيه فوق شروع مى كند به استدلال و احتجاج بر اين مدعا:
اما نور آسمان و زمين بودن خدا، دليلش اين است كه آنچه در آسمان ها و زمين است وجود خود را از پيش خود نياورده و از كس ديگرى هم كه در داخل آن دو است نگرفته اند، چون آن چه در داخل آسمان ها و زمين است در فاقه و احتياج مثل خود آن دو است، پس وجود آن چه در آسمان ها و زمين است از خدايى است كه همه احتياجات به
***** صفحه 122 *****
درگاه او منتهى مى شود.
بنابراين، وجود آنچه در آن دو است همان طور كه خود را نشان مى دهد، نشان دهنده موجد خويش نيز مى باشد. پس وجود نور وى است كه هر چيز به وسيله آن نور مى گيرد، پس هر چيزى كه در اين عالم است دلالت مى كند بر اين كه در ماورايش چيزى است كه منزه از ظلمت است، آن ظلمتى كه خود آن چيز داشت و منزه از حاجت و فاقه اى است كه در خود او هست و منزه از نقص است كه از خود او منفك شدنى نيست.
اين زبان حال و مقال تمامى موجودات عالم است و همان تسبيحى است كه خداى تعالى به آسمان و زمين و آنچه در آن است نسبت مى دهد و لازمه آن نفى استقلال از تمامى موجودات غير خدا ـ و نفى هر اله و مدبر و ربّى غير خداست.
" كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ ـ همه دعا و تسبيح خويش دانند!"
(41 / نور)
اين آيه شريفه تسبيح را به عموم ساكنان زمين نسبت مى دهد، چه كافرشان و چه مؤمنشان و از اين تعبير معلوم مى شود كه در اين ميان دو نور است: يكى عمومى و ديگرى خصوصى. پس نورى كه خداى تعالى با آن خلق خود را نورانى مى كند مانند رحمتى است كه با آن به ايشان رحم مى كند، كه آن نيز دو قسم است: يكى عمومى و يكى خصوصى... همچنين مالكيت خدا دليل بر هر دو قسم نور است، يعنى اين كه او مالك آسمان ها و زمين است و بازگشت هرچيز به سوى اوست، هم دليل بر عموميت نور عام اوســت و هم دليـل بر اختصـاص نور خاص او به مؤمنين است.(1)
1- الميزان ج 15، ص 185.
مـفهـوم وجـه الـهـى
" ... يُـــــريــــدُونَ وَجْهَـــــهُ ... ! " (52 / انعــام)
وجه يا روى، به مناسبتى كه بين صورت و سطح بيرونى هر چيز هست به طور مجاز بر همان سطح بيرونى هر چيز هم اطلاق مى شود. ذات چيزى براى چيز ديگرى هيچ وقت جلوه و ظهور نمى كند و تنها ظاهر و شرح بيــرونـى و اسمــاء و صفــات است كه بــراى مــوجــود ديگــرى جلــوه مى كنــــد.
به ذات خداى تعالى نيز نمى توانيم پى ببريم براى اين كه به طور كلى علم و معرفت يك نوع تحديد فكرى است و ذات مقدس خداى تعالى بى حد و نهايت است و قابل تحديد نمى باشد.
از آنجايى كه وجه يا روى هر چيز همان قسمتى است كه ديگران با آن مواجه مى شوند به اين اعتبار مى توان گفت: اعمال صالحه وجه خداى تعالى است، همچنان كه
***** صفحه 123 *****
كارهاى زشت وجه شيطان است. چنان كه صفاتى را كه خداى تعالى به آن صفات با بندگان خود روبرو مى شود نظير رحمت و خلق و رزق و هدايت و امثال آن از صفات فعليه، بلكه صفات ذاتيه اى را هم كه به وسيله آن مخلوقات، خداى خود را تا حدى مى شناسند مانند علم و قدرت، مى توان وجه خداى دانست، براى اين كه خداى تعالى بوسيله همين صفات با مخلوقات خود روبرو مى شود و آفريدگان نيز به وسيله آن به جانب خداوند خود رو مى كنند.
ناحيه خدا جهت و وجه اوست و به طور كلى هر چيزى كه منسوب به اوست و به هر نوعى از نسبت به وى انتساب دارد از اسماء و صفاتش گرفته تا اديان و اعمال صالح بندگان و همچنين مقربان درگاهش از انبياء و ملائكه و شهداء و مؤمنينى كه مشمول مــغـفرتـش شـده بـاشـند هـمـه و هـمه وجــه خــدايـنـد.
همه آن امورى كه وجه خداى سبحانند و به عبارت ديگر در جهت خداوند قرار دارند از گزند حوادث و از نابودى مصونند. همچنين چيزهايى كه بنده از خداى خود انتظار دارد نيز وجــه خداست، مانند فضل و رحمت و رضوان.(1)
1- الميزان ج 7، ص 143.
وجــه الـهى و عـالـم ذر
" وَ اِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنى آ ادَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ...!"
" و ياد آور زمانى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ذريّه آن ها را برگرفت!" (172 / اعراف)
اين وجود تدريجى كه براى موجودات و از آن جمله براى انسان است امرى است از ناحيه خدا كه با كلمه "كُنْ" و بدون تدريج بلكه دفعةً افاضه مى شود. و اين وجود داراى دو وجه است: يكى آن وجه و رويى كه به طرف دنيا دارد اين است كه به تدريج از قوه به فعل و از عدم به وجود درآيد و همين وجود نسبت به آن وجهى كه به خداى سبحان دارد امرى است غير تدريجى به طورى كه هر چه دارد در همان اولين مرحله ظهورش دارا است و هـيــچ قـــوه اى كه به طرف فـعـليـت ســوق دهـد در آن نـيســت.
مقتضاى آيات فوق اين است كه براى عالم انسانى با همه وسعتى كه دارد در نزد خداى سبحان وجودى جمعى باشد و اين وجود جمعى همان وجهى است كه گفتيم وجود هر چيزى به خداى سبحان داشته و خداوند كه آن را بر افراد افاضه نموده و در آن وجه هيــچ فــردى از افراد ديگر غايب نبوده و افــراد هــم از خــدا و خـداونـد هم از افــراد غايــب نيست.
اين همـان حقيقتـى است كـه خـداونـد از آن تعبيــر بــه " ملكــوت" كــرده است.
***** صفحه 124 *****
اما اين وجه دنيايى انسان كه ما آن را مشاهده كرده و مى بينيم آحاد انسان و احوال و اعمال آنان به قطعات زمان تقسيم شده و بر مرور ليالى و ايام منطبق گشته و نيز اين كه مى بينيم انسان به خاطر توجه به تمتعات مادى زمينى و لذايذ حسى از پروردگار خود محجوب شده، همه اين احوال متفرع بر وجه ديگر زندگى است، كه سابق بر اين زنــدگــى و ايــن زنــدگــى متــأخــر از آن است و موقعيت اين نشئه موقعيت "يَكُونُ" و "كُنْ" را دارد.
اين نشئه دنيوى انسان مسبوق است به نشئه انسانى ديگرى كه عين اين نشئه است، جز اين كه آحاد موجود در آن محجوب از پروردگار خود نيستند و در آن نشئه وحدانيت پروردگار را در ربوبيت مشاهده مى كنند و اين مشاهده از طريق مشاهده نفس خودشان است، نه از طريق استدلال، بلكه از اين جهت است كه از او منقطع نيستند و حتى يك لحظه او را غايب نمى بينند و لذا به وجود او و به هر حقى كه از قبل او باشد اعتراف دارند، آرى قذارت شرك و لوث معصيت از احكام اين نشئه دنيايى است، نه آن نشئه. آن نشئه قائم به فعل خداست و جز فعل خدا كس ديگرى فعل ندارد. (دقت فرماييد! )
آيه مورد بحث اشاره مى كند به تفصيل يك حقيقت و به يك نشئه انسانى كه سابق بر نشئه دنيايى اوست، نشئه اى كه خداوند در آن نشئه ميان افراد نوع انسان تفرقه و تمايز قرار داده و هر يك از ايشان را بر نفس خود شاهد گــرفتــه است كه: " اَلَسْتُ بِــرَبِّكُــمْ ؟ آيــا مــن پــروردگــار شما نيستم؟ قالوا بلى! گفتنـد: آرى!"
تقدم عالم ذر بر اين عالم، تقدم زمانى نيست، نشئه اى است كه به حسب زمان هيچ انفكاك و جدايى از نشئه دنيوى ندارد، بلكه با آن و محيط به آن است و سابقتى كه بر آن دارد سابقتى است كه "كُـنْ" بر "فَـيَكُـونُ" دارد.(1)
1- الميزان ج 8، ص 417.
***** صفحه 125 *****
فصل چهاردهم: پـيــامـبـران
مراقبت در اعمال و انديشه موسى "ع"
(موسى عليه السلام پس از آب دادن گوسفندان دختران شعيب و رفتن آن ها تنها ماند و براى استـراحت بـه سـايـه پنـاه بــرد، چــون حــرارت هــوا بسيــار زيـاد شــده بود، گفت:)
"رَبِّ اِنّى لِمااَنْزَلْتَ اِلَىَّ مِنْ خَيْرٍ فَقيرٌ!" (24 / قصص)
"پروردگارا! مـن بـه آن چه از خير به سويم نازل كرده اى محتاجم!"
مراد از "نازل كردن خير" درخواست طعام نيست بلكه نتيجه آن يعنى نيروى بدنى است كـه بتـوانـد بـا آن اعمـال صالح و كارهائى كه موجب رضاى خداست، انجام دهد.
اين اظهار فقر و احتياج به نيروئى كه خدا آن را به وى نازل كرده و به افاضه خودش به وى داده، كنايه است از اظهار فقر به طعامى كه آن نيروى نازله و آن موهبت را باقى نگه دارد، تا بدان وسيله كارهاى صالح انجام دهد.
از بيان فوق روشن مى شود كه موسى عليه السلام در اعمال خود مراقبت شديدى داشته است و هيچ عملى را انجام نمى داده و حتى اراده اش را هم نمى كرده، مگر براى رضاى پروردگارش و به منظور جهاد در راه او، حتى اعمال طبيعى اش را هم به اين منظور انجام مى داده است، غذا را هم براى اين منظور مى خورده كه نيرو براى جهاد و تحصيل رضــاى خـدا شـود!
اين نكته از سراپاى داستان او به چشم مى خورد، چه اين موسى همان كسى است كه بعد از زدن قبطى بلافاصله از اين كه نيرويش صرف يارى مظلوم و كشتن ظالمى شده شكر مى گذارد و وقتى از مصر بيرون مى آيد از در انزجار از ستم و ستم كار مى گويد:
"پــروردگـــارا! مـــرا از قــــوم ظـــالميــــــن نجـــــات بخشيـــــدى!"
(21 / قصـــص)
و هم اوست كه وقتى به راه مى افتد از شدت علاقه به راه حق و ترس از انحراف از راه حق، اظهار اميدوارى مى كند كه:" شايد پروردگارم مرا به راه درست هدايت
***** صفحه 126 *****
كند! " (22/قصص)
و بـاز اوست كـه وقتـى گـوسفنـدان شعيـب را آب مـى دهـد و بـه طـرف سـايـه مى رود، از در مسرت از اين كه نيروئى كه خدا به او داده صرف راه رضاى خدا شده و دريغ از اين كه اين نيرو را از كف بدهـد و نخـوردن غـذا آن را سست كند، مــى گــويــد:
" پروردگــارا! من محتــاج به هر چيــزى هستم كــه از خيــر مى فرستــى!"
(24 / قصص)
و نيز هموست كه وقتى خود را اجير شعيب عليه السلام مى كند و سپس دختر او را به عقد خود در مى آورد مى گويد:
"خداونـد بر آن چــه كه ما در اين قــرارداد مى گــوئيــم وكيــل اســـت!"
(28 / قصص)
1- الميزان، ج 16، ص 34 .
خلع نعلين موسي و دليل تقدس زمان ها و مكـان هـا
سـوره طـه آيه 9 تا 48 تكلـم خـداي تعالي بـا موسى عليه السلام را چنين شرح مى دهد:
" و چـون بـــــه آتــش رسيــــــد، نـــــدا داده شـــد:
اى مــــــوســـــــــــى! من خـود پروردگار توام!
كفش خود از پا در آر! كه تو در وادى مقدس طوى هستى!
مـن تــو را بـرگـزيـده ام،
بـــــه ايـــن وحـــى كــه مــى رســــد گــــوش فـــرا دار:
- مـن خـداى يك تايم !
- خــدائــــى كـــه معبــــودى جــــز مــــن نيســــــت!
- عبــادت مــن كـــن!
- و بـــراى يـــاد كـــــردن مــــن نمــــاز بــــه پـــا دار...!"
(11 تا 14 / طه)
"طوى" جلگه اى است كه در دامنه طور قرار دارد و همان جاست كه خداى سبحان آن را "وادى مقدس" ناميده است. اين نام و توصيف دليل بر اين است كه چرا به موسى دستورداده تا كفشش را بكند. منظوراحترام آن سرزمين بوده است تا با كفش لگد نشود!
اگر كندن كفش را فـرع بـر عبارت "اِنّى اَناَ رَبُّك!" كرد، دليل بر اين است كه
***** صفحه 127 *****
تقديس و احترام وادى به خاطر اين بوده كه حضيـره قرب به خــدا و محفـل حضـور و مناجات به درگــاه اوســت، پس مى تـوان چنيــن گفت كه -
بــه مــــوســـــــى نــدا شــد:
- ايـن منـم پروردگارت،
و اينك تو به محضر منى،
و وادى طوى به همين جهت تقدس يافته،
شـرط ادب بــه جــاى آر، و كــفشــت را بـــكـــن!
با ملاكى كه در بالا گفته شد، هر مكان و زمان مقدسى تقدس مى يابد، مانند: كعبه مشـرفـه، مسجـدالحـرام و سـايـر مسـاجـد و مشـاهـد مشـرفـه و محتـرمه در اسلام.
هم چنين است اعياد و ايام متبركه، كه قداست را از راه انتساب به واقعه اى شريف كه در آن واقع شده، يا عبادتى كه در آن انجام شده، كسب كرده است وگرنه بين اجزاء مكان و زمان تفاوتى نيست!
1- الميزان، ج 14، ص 191 .
اجـراى مشيـت الهـى در تمكّـن يـوسف در مصـر
"... اين چنين يوسف را در آن سرزمين جا داديم،
تـا تـأويل احـاديث را تعليمش دهيم،
كه خدا به كار خـويش مسلـط است !
ولـــى بيشتـــر مـــردم نمـى داننـــد!" (21 / يوسف)
خداوند در خلال داستان يوسف دو جا قضيه تمكين دادن در زمين را يادآور شده است، يكى بعد از آن كه بيرون آمدنش را از چاه و پنهانى به مصر آوردن و فروختنش را به عزيز مصر، بيان كرده است، يكى ديگر بعد از بيان بيرون شدنش از زندان عزيز مصر و منصوب شدنش به خزانه دارى سرزمين مصر !
شايد مراد به اين كه فرمود: ما يوسف را در زمين تمكين داديم اين باشد كه ما او را طورى در زمين جاى داديم كه بتواند در زمين از مزاياى حيات با وسعت هر چه بيشتر، تمتع ببرد و برخلاف آن چه برادرانش مى خواستند كه او از ماندن در روى زمين محروم باشد و به همين جهت در ته چاهش انداختند تا از قرارگاه پدرش دور شود و از سرزمينى به ســرزميـن ديگـر انتقـال يابد.
اين كه فرمود: "تا تأويل احاديث را به او ياد دهيم!" نتيجه همين تمكين دادن در زمين است و عبارت مزبور مى رساند كه غيـر از تعليم احاديث و تأويل حوادث، نتايج
***** صفحه 128 *****
ديگرى نيـز خـداونـد در نظر داشتـه اسـت.
وقتى خداوند مى فرمايد:
" وَاللّهُ غالِبٌ عَلى آ اَمْرِه - خداوند به كار خود مسلط است!"
ظاهر اين است كه مراد به امر شأن باشد و شأن خدا همان رفتارى است كه در خلق خــود دارد كـه از مجمـوع آن نظـام تـدبير به دست مى آيد و معناى آيه اين مى شود كه:
هر شأنى از شئون عالم صنع و ايجاد از امر خداى تعالى است و خداى تعالى غالب و آن امور مغلوب و مقهور در برابر اوست و او را در هر چه كه بخواهد مطيع و تسليم است و نمى تواند از مشيـت او استكبار و تمــرد كنــد و از تحت سلطنت او خارج گردد.
خداى سبحان بر همه اين اسباب فعّاله عالم غالب است و به اذن او آن ها فعاليت مى كنند و او هر چه را بخواهد بدان ها تحميل مى كند و آن ها جز سمع و طاعت چاره اى ندارند، اما بيشتر مردم اين را نمى دانند، چون گمان مى كنند كه اسباب ظاهرى جهان خود در تأثيرشان مستقلند و به همين جهت مى پندارند كه وقتى سببى يا اسبابى دست به دست هم داد تا كسى را ذليل كند خدا نمى تواند آن اسباب را از وجهه اى كه دارند، برگرداند، ولى مردم اشتباه مى كنند. (1)
1- الميزان ج : 11 ص : 148 .
تحليلى بر سجـده يعقـوب بر يوسف
بايد دانست كه سجده خاندان يعقوب براى عبادت يوسف نبوده است، به دليل اين كه در ميان سجده كنندگان خود يعقوب پيامبر بود كه در توحيد مخلص بوده است و چيزى را شريك خدا نمى گرفته است و از طرف ديگر اگر اين سجده عبادت بود يوسف قبولش نمى كرد، زيرا در زندان به رفيقش گفت: "ما را نرسد كه چيزى را شريك خدا بگيريم!" بنابراين مى فهميم كه سجده آن ها سجده عبادت نبوده است. خاندان يعقوب و خود يعقوب قطعا جز اين منظورى نداشته اند كه يوسف را آيتى از آيات خدا دانسته و او را قبله در سجده و عبادت خود گرفته اند، هم چنان كه ما خدا را عبادت مى كنيم و كعبه را قبله خود مى گيريم و نمــاز و عبــادات را بــدان ســو مى كنيــم. پس با كعبه خدا عبــادت مى شود نه كعبه !
1- الميزان ج : 11 ص : 338 .
تحليلى بر توقف عذاب قوم يونس و فرار او
آن چه از مجموع آيات قرآنى در اين زمينه استفاده مى شود، با كمك آن چه قرائين موجود
***** صفحه 129 *****
در اطراف اين داستان نشان مى دهد، اين است كه يونس عليه السلام يكى از پيامبران بوده كه خداى تعالى وى را به سوى مردمى گسيل داشته كه جمعيت بسيارى بوده اند، يعنى آمارشان از صد هزار نفر تجاوز مى كرده است. آن قوم دعوت وى را اجابت نكردند و به غير از تكذيـب عكس العملى نشان ندادنـد تا آن كــه عذابــى كه يونس با آن تهديدشـان مى كرد، فرا رسيــد و يونس خـودش از ميان قوم بيرون رفت.
هميــن كه عذاب نزديك ايشـان رسيد و با چشم خود آن را ديدند، تصميم گرفتند همگى به خـدا ايمان آورنــد و توبه كننــد و كردند. خدا هم آن عــذاب را كه در دنيا خوارشــان مى ساخت از ايشان برداشت.
و اما يونس وقتى خبردار شد كه آن عذابى كه خبر داده بود، از ايشان برداشته شده است - و گويا متوجه نشده كه قوم ايمان آورده وتوبه كرده اند - لذا ديگر به سوى ايشان برنگشت، زيــرا مى ترسيد او را هو كنند و خشم ناك و ناراحت هم چنان پيش رفت. در نتيجه ظاهر حالش حــال كسى بود كه از خدا فــرار مى كند و به عنوان قهر كردن از اين كه چــــرا نزد اين مردم خوارش كرد،
دور مى شود و نيز در حالى مى رفت كه گمــان مى كــرد دســت خــدا بـه او نمـى رسـد!؟
پس سوار كشتى پر از جمعيت شد و راه افتاد.
در بين راه نهنگى بر سر راه كشتى در آمد و چاره اى نديدند جز اين كه يك نفر را نزد او بيندازند تا سرگرم خوردن او شود و از سر راه كشتى به كنارى رود به اين منظور قرعه انداختند و قرعه به نام يونس عليه السلام در آمد و او را در دريا انداختند و نهنگ يونس را بلعيد و كشتى نجات پيدا كرد.
آن گاه خداى سبحان او رادر شكم ماهى زنده نگه داشت و چند شبانه روز حفظ كرد.
يونس فهميد كه اين جريان يك بلاء و آزمايش است، كه خداى سبحان او را بدان مبتلا كرده است. و اين مؤاخذه اى است از خدا در برابر رفتارى كه او با قوم خود كرد و مردم را به عذاب سپرد و خود بيـرون آمد، لذا از همان تاريكى ظلمات شكم ماهى فريادش بلند شـد بـه اين كـه:
" لا اِلــهَ اِلاّ اَنْــــتَ سُبْحــانَـــكَ اِنّــى كُنْــتُ مِـــنَ الظّـــالِميــــنَ!" (87 / انبيـــاء)
خداى سبحان اين ناله او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا يونس را بالاى آب و كنار دريا بيندازد، نهنگ چنين كرد و يونس وقتى به زمين افتاد مريض بود و خداى تعالى درخت كدوئى بالاى سرش رويانيد تا بر او سايه بيفكند.
پس همين كه حالش جا آمد و دوباره مثل اولش شد، خدا او را به سوى قومش گسيل داشت و قوم هم دعوت او را پذيرفتند و به وى ايمان آوردند، در نتيجه با اين كه اجلشــان رسيـده بــود، خداوند تا يك مــدت معين عمرشــان داد. (1)
1- الـميزان، ج 17، ص 252.
***** صفحه 130 *****
تـورات و انجيـل در عصـر نزول قرآن
"... وَ اَنْزَلَ التَّوْريةَ وَ الاِنْجيلَ مِنْ قَبْلُ هُدًى لِلنّاسِ... ." (3 و 4 / آل عمران )
خداى متعال در سوره مائده ابتدا از فرستادن تورات و بعد از آن از فـرستادن انجيـل سخـن بــه ميـان مى آورد و بعـد از آن مى فـرمـايـد:
" ما به سوى تـو قـرآن را بـه حـق فـرستـاديـم كـه تصـديــق كنــد - لِمـا بَيْـنَ يَـدَيْــهِ مِـنَ الْكِتـابِ- يعنـى تــورات و انجيــل را...." (48 / مــائـده)
از اين آيات كه تورات و انجيل را مورد تصديق قرار داده اند، مى توان استفاده كرد كه تورات و انجيلى كه فعلاً ميان يهود و مسيحيان متداول است، متضمن وحى هـاى الهـى هستنـــد و از آن چـــه خـداى تعـالى بـه دو پيغمبـر عـالى قـدرش، مـوسـى و عيسـى، عليه السلام فـرستـاده، در آن ها يافت مى شود، اگر چه پاره اى دست خوش سقط و تحـريف واقـع شـده است.
زيرا تورات و انجيل هاى چهارگانه كه فعلاً در بين آنان شهرت دارد. همان است كه در زمان رسول اللّه صلى الله عليه وآله در بين شان معروف بوده، ولى چون در قرآن شريف، تحريف و اسقاط از آن دو صريحا تذكر داده شده، معلوم مى شود كه - متضمن بودن آن دو كتاب به وحى الهى - شامل تمام مندرجات آن دو نيست، بلكه فى الجمله ثابت است.
قرآن مجيد مى فرمايد:
" كلمات تورات را تحريف نمودند... ." (13 / مائـده)
قرآن شـريـف در سـراسـر بيـانـاتش هـر جـا كـه كتـاب عيسـى بـن مـريم عليه السلام را نام برده، با لفظ "انجيــل" يعنى به صيغــه مفــرد تذكر داده است و آن را هم نازل شده از جــانب خــدا مى دانــد.
اين دو صفت مى رساند كه اناجيل كثيرى كه در بين نصارى متداول بوده - حتى معروف ترين آن ها يعنى اناجيل اربعه كه تأليف آن ها را به "لوقا، مرقس، متى و يـوحنـا" نسبــت مى دهنـد - هيچ يـك از آن هـا انجيـل واقعـى نيسـت، بلكــه در آن اسقــاط و تحـــريفـــى روى داده اســت. (1)
1- الميـزان، ج 3، ص 10.
انجيل هاى متروك و مغضوب
از انجيل هاى متروك يا به عبارت ديگر مغضوب كليسا، يكى " انجيل بارنابا " است، كـه يـك نسخـه از آن چنـد سال قبل پيـدا شـد و بـه عـربـى و فـارسى آن را تـرجمـه كـردنــد. ايـن انجيـل تمام قسمــت هاى داستــان مسيـح عيسـى بـن مـريـم عليه السلام را