معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 151 *****
     به آيات او را كدر و ايمان را به شرك مخلوط مى سازد. در مقابل سلامت و صحت دل استقرار آن در فطرت مستقيم و ملازم بودن آن با راه صحيح است و برگشت اين معنى به اخلاص دل در توحيد خداوند و توجه آن به خداوند و اعراضش از هر چه كه مورد هـواى انسانى است مى باشد.
     كسانى كه دل هايشان بيمار است غير از منافقين هستند. منافقان كسانى اند كه زبــان هايشان ايمــان آورده انــد و دل هــايشــان ايمان نياورده و كفر خالص هم مرگ دل اســـت نـــه مـــرض آن.
     ظاهرا بيمارى دل در لغت قرآن همان شك و شبهه اى است كه در چيزهاى مربوط به خــدا و آيــات او بــر درك انســان تسلــط مى يابد و نمى گذارد قلب با عقايد دينى پيـوند محكمى داشته باشد.
     منظور از اين كسانى كـه دل هايشان بيمار است همان سست ايمان هايى هستند كه به هر صدايى توجه مى كنند و با هر درى مى جنبند .
     خداوند بيان مى كند كه بيمارى دل هم چون بيمارى هاى جسمانى چه بسا شروع به زيادى مى كند تا آن جا كه در اثر معصيت كه براى بيمارى اين مرض ضرر دارد مزمن شده و به هلاكت مى كشاند.
"در دل هايشان بيمارى است و خداوند بيمارى شان را زياد كــرد...." (10 / بقره)
     خــداونــد بــراى عــلاج ايــن بيمـارى، ايمــان را ذكــر فــرمــوده و به طور يك بيـانيـه عمـومى مى فرمايد:
      "...يَهْديهِمْ رَبُّهُمْ بِايمانِهِمْ...!" "...خــدايشــان آنــــان را به وسيلــه ايمــانشــان هــدايــت مى كنـــد...!" (9 / يونس)
     بيمارى دل اگر بخواهد بيمارى اش خوب شود بايد به خدا توبه كند يعنى ايمان به او آورده و بــا فكـــر و كـــار شــايستــه تــذكــر يــابــد. خداوند يك گفته جامعى در اين باب دارد و مى فرمايد: " اى اهل ايمان سواى مؤمنين، كفّار را دوسـت نگيريـد...!" (28 / آل عمران)
     منظـور از اين بيـان، بـرگشـت بـه خـدا به وسيلـه ايمان و استقامت در آن و تمسّك بـه كتـاب و گفتـار پيـامبـر صلى الله عليه وآله و سپس اخـلاص است. (1)
1- الميزان ج 5، ص 619 .
عبـور از عقــل به حـق
"... فَبَشِّرْ عِبادِ اَلَّـذينَ يَسْتَمِـعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِـعُـونَ اَحْسَنَهُ... !"

***** صفحه 152 *****
" پس بندگان مرا بشارت بده! همان هايى را كه به هر سخن گوش مى دهند و بهترين آن را پيــروى و دنبال مى كنند...!" (17/زمر)
     "... وَ اُولئِكَ هُمْ اُولُــوا الاَلْبــابِ!"
     "... و اين هايند تنها كسانـى كه صاحب عقل انــد." (18 / زمــر)
     از اين جمله استفاده مى شود كـه: عقــل عبــارت است از نيرويى كه با آن به سـوى حـق راه يافته مــى شـود.
     نشـانى داشتن عقل، پيروى از حق است.
     از آيه " وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ اِبْراهيمَ اِلاّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ ـ اعراض از ملت و كيش ابراهيم از حماقت نفس است!" (130 / بقره) استفاده مى شود سفيه آن كسى است كه دين خدا را پيروى نكند و در نتيجه عاقل آن كسى است كه ديــن خــدا را پيروى كند.
     از اين آيه معناى روايت معروف " اِنَّ الْعَقْلَ ما عُبِدَ بِهِ الرَّحْمن ـ عقل چيزى است كه با آن رحمان عبادت شود!" استفاده مى شود. (1)
1- الميزان ج 17، ص 381 .

***** صفحه 153 *****


فصل نوزدهم: علم خاص و عصمت پيامبران


ادراكات مخصوص -  بصيــرت
     يك حقيقت قرآنى كه جاى انكار ندارد هست و آن اين كه با ورود انسان در گلستان ولايت الهى و قرب او به مقام قدس و كبرياى خدايى، برايش درى به ملكوت آسمان ها و زميــن بــاز مى شــود كــه مى تواند آيــات بزرگ الهى و انوار جبروتى خاموش نشدنى خدايى را كــه بـر ديگران مخفى است از آن در مشاهده كند.
     امــام صــادق عليه السلام فرمود: " اگر نه اين بود كه شيطان ها اطراف دل هاى بنى آدم گردش مى كنند حتما ملكوت آسمــان ها و زميـن را مى ديدند!"
     از پيامبر صلى الله عليه وآله روايت كرده اند فرمود: " اگر اين زيادى در صحبت شما و بى قيدى و اغتشــاش دل هــاى شمــا نبــود حتمــا آن چــه مــن مى بينم مى ديديد و آن چه من مى شنــــــوم مى شنيــديــد!"
     خـداى تعـالى در سـوره عنكبـــوت مى فــرمــايــد:
" وَ الَّذينَ جاهَدوُا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا - كسانى كه در راه ما مجاهده كرده اند حتما آنان را به راه هاى خود رهبرى مى كنيم... !"
 (69 / عنكبوت)
     ظاهر آيـه ســوره حجر كه يقين را فـــرع عبادت دانسته بر همين مطلـب دلالـت دارد، مى فـرمايد: " وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتّى يَأْتِيَكَ الْيَقينُ- خدايت را عبادت كن، تا ترا يقين بيايد!" (99 /حجر)
     در سـوره انعام مى فرمايــد: " و اين چنين به ابــراهيم ملكوت آسمان ها و زمين را نشان مى دهيم و تا از يقين داران باشد!" (75 / انعام) كه صفــت يقيــن را مربوط به مشــاهده ملكوت نمـوده است .
     و در ســــوره تكـــاثــر فــرمــوده :
" كَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحيمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقينِ- بس كنيد! اگر به علمى يقينى (ادراك يقينى) مى دانستيد حتما جهنم را می

***** صفحه 154 *****
ديديد آنگاه به طور عين اليقين (ديدن يقين) آن را مى ديديد!" (5 ـ 7 تكاثر)
     و در ســــوره مطففيــن مى فرمـايـد:
" همــانــا نــامــه نيكــان در علييــن اسـت و تو چه مى دانــى كه علييــن چيســت؟ كتابى اســت نــوشتــه كــه مقــربيــن مشــاهــده اش مى كننــــد". (18 تا 21 / مطفّفين)
     اين معنى با آنچه پيش از اين گذشت كه قرآن كريم راه تفكر فطرى را كه بشر را بر آن آفريده و اساس زندگى انسانى را بر آن قرار داده است تأييد و تصديق مى كند هيچ گـونــه منـافــاتى نــدارد زيــرا اين راهى غير فكرى و موهبتى الهى است كه تنهــــا بــــه آن بنــدگــانــى كــه مى خــواهــد مى دهــد ـ و العــاقبــة للمتقيــن ! (1)
1- الميـزان، ج 5، ص 441 .
معصـوميت ـ نفى خطـا در ادراك هاى مخصــوص
     نبوت از سنخ هدايت تكوينى است و سبب آن همان دستگاه ايجاد و تكوين است، بنابراين، غلط و خطايى در آن راه نخواهد يافت. يعنى دستگاه ايجاد كه روح نبوت و ادراك وحى را در پيغمبر قرار مى دهد اشتباه نمى كند و اين ادراك هم چون وسيله هــدايت تكــوينى است قـابل خطا و اشتباه نخواهد بود.
     بنابراين، روح نبوى هميشه با نيروى عصمت همراه است و پيغمبر در امر دين و تشريع قوانين از خطا مصون مى باشد و اين عصمت غير از عصمت از معصيت است، زيرا اين مصونيت از خطا در مقام گرفتن وحى است. مرحله ديگرى از عصمت نيز در راه سعادت تكوينى و رسيدن به كمال وجودى واقع شده و آن، مصونيت پيغمبر در مقــام تبليــغ رســالـت و رسـاندن وحى به مردم است. (1)
1- الميزان، ج2، ص 232.
عصمت، يك نوع علم خاص
"... وَ اَنْـزَلَ اللّــهُ عَلَيْــكَ الْكِتــابَ وَ الْحِكْمَــةَ وَ عَلَّمَــكَ مـا لَـمْ تَكُـنْ تَعْلَمُ...!"
"...خدا بر تو كتاب و حكمت فرستاد و آن چه را نمى دانستى به تو آموخت... !"
(113 / نسـاء)
اين موهبت الهى كه ما آن را " قوه عصمت " مى ناميم، يك نوع علم و شعوری

***** صفحه 155 *****
     است كه برخلاف ساير علوم هيچ گاه مغلوب هيچ يك از قــواى شعــورى ديگــر نمى شــود، بلكــه هميشــه غــالــب و قــاهــر بــر آن قــواست و آن ها را در استخــدام خود دارد و لــذا پيــوستــه و به طــور دائــم، صــاحبش را از گمــراهـى و خطــا بــاز مـى دارد.
     ساير اخلاق مانند شجاعت، عفت، سخاوت و امثال آن، هر كدام صورت هاى علمى ريشه دار و راسخى هستند، كه باعث به وجود آمدن آثارى اند و مانع اند از آن كه آدمى به آثار جبن و تهوّر و خمود و شره و بخل و تبذير، متلبس گردد. گرچه علم سودمند و حكمت بالغه و رسا باعث مى شوند، كه شخص عالم و حكيم در رذائل مهلك نيفتد و به كثافات معاصى، آلوده نگردد به طورى كه در رجال علم و حكمت و فضلاى اهل تقوى و دين مشاهده مى كنيم، ولى اين سبب هم مثل اسبابى كه در اين عالم مادى طبيعى وجود دارد، به طــور غـالبـى يعنى بيشتر اوقات، اثر دارد و نه هميشه.
     از اين جا مى فهميم كه قوه اى كه "عصمت" نام دارد، يك سبب شعورى است كه به هيچ وجه مغلوب نمى شود. اگر اين شعور، از اقسام شعور و ادراكى بود كه ما با آن آشنائيم در آن تخلف راه مى يافت و احيانا ممكن بود اثر نكند، بنابراين، اين علم از سنخ ساير علوم و ادراكات متعارفى كه قابل اكتساب و تعلمند، نيست.
     خــداي تعالي در جمله " ... وَ اَنْزَلَ اللّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ...،" كه خطابى است مخصوص شخص پيغمبر صلى الله عليه وآله، اشاره به همين علم كرده است. اين خطاب خاص پيغمبر است و ما به درستى و آن طور كه بايد، نمى توانيم اين خطاب را درك كنيم، زيرا ما ذوق اين نحوه علم و شعور را نداريم ولى از دو آيه ذيل و امثال آن تا اندازه اى براى ما واضح مى شود، كه اين " اَنْزَلَ " كه در آيه بالا ذكر شده، از سنخ علم است. خدا مى فرمايد: " هركس دشمن جبرئيل است، اوست كه قرآن را بر قلب تو نازل كــرده،"(97/بقره) و از قول رسول الله مى فرمايد: " من تنها از آن چه به من وحى مى شود پيروى مى كنم!"(انعام/50)
     مراد از انزال و تعليم در آيه فوق دو نوع علم است: يكى علمى است كه از رهگذر وحى و فرود آمدن روح الامين بر پيغمبر پيدا مى شود و ديگرى علمى كه به واسطه القاء در قلــب و الهــام پنهــانى به پيغمبــر بــدون دخــالــت ملــك، حاصل مى شود .
     مراد از آيه " و آن چه را نمى دانستى به تو آموخته!" اين است: يك نوع علمى به تو داد كه اگر آن علم را از طرف خودش به تو عطا نمى كرد، اسباب عادى كه علوم اكتسابى انسان را به او مى آموزد، كافى نبود چنين علمى به تو بدهد. (1)
1- الميـزان ج 5، ص 124 .
تفاوت علم خاص عصمــت بـا ساير علوم :

***** صفحه 156 *****
     علمى كه آن را "عصمت" مى ناميم، با ساير علوم از اين جهت مغايرت دارد، كه اين علم اثرش كه همان بازدارى انسان از كار زشت و وادارى به كار نيك است، دائمى و قطعى است و هرگز از آن تخلف ندارد. به خلاف ساير علوم كه تأثيرش در بازدارى انسان غيردائمى است. هم چنان كــه قرآن كريم فرموده: "...آن را انكار نمودند با اين كه دل هايشان بدان يقين داشت." (14/نمل)
     و نيــز فـرمـوده:
     "... هيــچ ديــدى كســى را كــه هــواى خــود را معبــود خــود گــرفــت و خـــدا او را با داشتن علم گمراه ساخت." (23 / جاثيه)
     و نيــز فـرمـوده:
     "پس اختلاف نكردند، مگر بعد از آن كه به حقانيت آن عالم شدند و از در بغى و كينه به يكديگر اختـلاف نمودند." (17 / جاثيه)
     آيه "سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ. اِلاّ عِبـادَ اللّـهِ الْمُخْلَصينَ،" (159 و 160/ صافات) نيز بر اين معنا دلالت مى كند، زيرا با اين كه مخلصين يعنى انبياء و امامان معارف مربوط به اسماء و صفات الهى را براى ما بيان كرده اند و عقل خود ما هم مؤيد اين نقل هست، مع ذلك خداوند توصيف ما را صحيح ندانسته و آيه نام برده خدا را از آن چه ما تـوصيـف كنيم منــزه نموده و تـوصـيف مخلصيـن را صحيح دانسته است. معلوم مى شود علم ايشان غير از علم ماست، هر چند از جهتى علــم ايشــان و مــا يكى است و آن هــم اسمــاء و صفــات خــداســت.
     دوم اين كه علم نام برده يعنى ملكه عصمت در عين اين كه از اثرش تخلف ندارد و اثرش قطعى و دائمى است، در عين حال طبيعت انسانى را كه همان مختار بودن در افعــال ارادى خــويش است تغيير نداده و او را مجبور و مضطر به عصمت نمى كند. (1)
1- الميزان ج 11، ص 221 .
انصـراف اختيارى معصومين از خـلاف
"... وَ اجْتَبَيْنهُـــمْ وَ هَــدَيْنهُــمْ اِلـــى صِــرطٍ مُسْتَقيــمٍ... !"
"... و برگزيديمشان و به سوى صراط مستقيم هدايتشان كرديم، اين است هدايت خدا كه هر كه را بخواهد، از بندگان خود بدان هدايت مى فرمايد و اگر شرك بــورزنــد اعمــالشــان كـه مى كـردنـد بى ثمـر مى شــود!" (87 و 88 / انعـــام)
آيه فـوق دلالـت مى كند بر ايـن كــه "شـــرك" بــراى انبيــاء، با اين كه خــداونــد

***** صفحه 157 *****
     بــرگــزيــده و هدايتشان كـرده، امكان پذير است و اجتناب و هدايت الهى مجبور به ايمانشان نكرده است.
     معصومين به اراده و اختيار خودشان از معصيت منصرف مى شوند و اگر انصرافشان را به عصمتشان نسبت دهيم، مانند: انصراف غيرمعصومين است، كه به توفيـق خدايى نسبت مى دهيم.
     هم چنان كه با آن آيات و تصريح اخبارى كه مى گويند، انصراف معصومين از معصيت به خاطر تسديد روح القدس است نيز منافات ندارد. چون اين نسبت عينا مانند نسبت تسديد مؤمن است به روح ايمان و نسبت ها با اختيار مؤمن و كافر منافات ندارد، آن نسبت هم با اختيار معصــوميــن منــافــات نــدارد و عمــل را از ايــن كــه عملــى است صــادره از فــاعلــى با اراده و اختيار خارج نمى سازد. (دقت فرمائيد) .(1)
1- الميزان ج 11، ص 222 .
مُخلَصين و علم خاص آن ها
     افرادى هستند، كه خداوند در خلقت ايشان امتيازى قائل شده و ايشان را با فطرتى مستقيم و خلقتى معتدل ايجاد كرده و اين عده از همان ابتداء امر با اذهانى وقّاد و ادراكاتى صحيح و نفوس طاهره و دل هايى سالم نشو و نما نمودند و با همان صفاى فطرت و سلامت نفس و بدون اين كه عملى و مجاهدتى انجام داده باشند، به نعمت اخلاص رسيده اند، در حالى كه ديگران با جد و جهد مى بايستى، در مقام تحصيلش برآيند، آن هم هرچه مجاهدت كنند، به آن مرتبه از اخلاص كه آن عده رسيده اند، نمى رسند. چــون نــام بــردگــان دل هــايى پاك از لــوث موانع و مزاحمات داشتنــد و ظاهرا در عرف قرآن مقصود از كلمــه "مخلَصيــن" (به فتح لام) هر جا كه آمــده بـاشد، هم ايشـان باشند.
     اين عــده همــان انبياء و امامان معصوم عليهم السلام اند و قرآن كريم هم تصريح دارد، بر اين كه خــداونــد ايشان را اجتبا نموده، يعنى جهت خود جمع آورى و براى حضرت خود خالص ساخته است.
     و به ايشان از علم، آن مرحله اى را داده كه ملكه عاصمه اى است، كه ايشان را از ارتكاب گناهان و جرائم حفظ مى كند و ديگر با داشتن آن ملكه صدور گناه حتى گناه صغيره از ايشان محال مى شود.
     اين عـده از پــروردگار خــود چيـزهايى اطــلاع دارنــد، كـه ديگــران نــدارنــد.
     از جمله آياتى كه دلالت مى كند، بر اين كه عصمت از قبيل علم است يكى آيه زير است:
     "... وَ اَنْزَلَ اللّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ ـ. خــدا ايــن كتــاب و حكمــت به تــو نــازل كــرده و چيــزهــا كه نـدانستـه بـودى تعليــم داد!" (113 / نساء)

***** صفحه 158 *****
     و نيز آيه اى است كه حكايت از قول يوسف مى فرمايد:
" اگر نيرنگشان را از مــن دور نكنــى، مــايــل ايشــان مى شوم و از جهالت پيشگان مى گــــردم!" (33 / يوسف)
1- الميزان ج11، ص 219 .
نمونه اي از کاربرد علم مخصوص
     ( سليمان گفت: اى بزرگان كدامتان پيش از آن كه ملكه سبا نزد من آيد تخت وى را برايم مى آورد؟  عفريتى از جن گفت: از آن پيش كه از مجلس خود برخيزى تخت را نزدت مى آورم، كه بر اين كار توانا و امينم!)
     و آن كسى كه " علمى از كتاب" داشت گفت: من آن را قبــل از آن كه نگــاهت به تــو برگــردد نــزدت مى آورم.
     فـرمـود: "علمى از كتـاب" يعنى علمــى كه با الفــاظ نمى تــوان معـرفـى اش كــرد.
     مراد به كتابى كه اين قدرت خارق العاده پاره اى از آن بود، از جنس كتاب هاى آسمــانــى است و يا لــوح محفــوظ و علمى كه اين عالم از آن كتاب گرفته علمى بوده كه راه رسيـدن او را به اين هــدف آســان مى ســاختــه است.
     تنها چيزى كه آيه در اين باره فرموده اين است، كه شخص نام برده كه تخت ملكه سبأ را حاضر كرد علمى از كتاب داشته و گفته است: " من آن را برايت مى آورم ! " غير از اين دو كلمه درباره او چيزى نيامده است. البته اين در جاى خود معلوم و مسلم است، كه كار در حقيقت كار خدا بوده، پس معلوم مى شود كه آن شخص علم و ارتباطى با خدا داشته، كه هر وقت از پروردگارش چيزى مى خواسته و حاجتش به درگاه او مى برده، خدا از اجابتــش تخلّف نمى كرده و يا بگو هر وقت چيزى را مى خواسته خدا هم آن را مى خواسته است.
     از آن چه گذشت اين نيز روشن شد كه علم نام برده از سنخ علوم فكرى و اكتساب و تعلــم بـردار بـاشـد، نبـوده است. (1)
1- الميزان ج 15، ص 517 .
حكمت، دانشى كه خداوند عطا مى كند!
" يُؤْتِى الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَــنْ يُــؤْتَ الْحِكْمَــةَ فَقَـدْ اوُتِـىَ خَيْـرا كَثيـرا...!"

***** صفحه 159 *****
" حكمــت را بــه هـر كه خواهـد مى دهــد و هــر كــه حكمــت يــافـت خيرى فراوان يافت و به جــز خـردمنـدان كسى انــدرز نگيــرد!" (269 / بقره)
     "حكمت" به معناى نوعى احكام و اتقان و يا نوعى از امر محكم و متّقن است، آن چنان كه هيچ رخنه و يا سستى در آن نباشد و اين كلمه بيشتر در معلومات عقلى و حق و صادق استعمال مى شود و معنايش در اين موارد اين است كه بطلان و كذب به هيــچ وجــه در آن معنــا راه نــــدارد.
     اين جمله دلالت دارد بر اين كه بيانى كه خدا در آن بيان حال اتقان و وضع همه علل و اسباب آن را و آثار صالح آن در زندگى حقيقى بشر را شرح داده، خود يكى از مصاديق حكمت است. پس حكمت عبارت است از قضاياى حقه اى كه مطابق با واقع باشد، يعنى به نحوى مشتمل بر سعادت بشر باشد، مثلاً معارف حقه الهيه درباره مبدأ و معاد باشد و يا اگر مشتمل بر معارفى از حقايق عالم طبيعى است معارفى باشد كه باز با سعادت انسان سروكار داشته باشد، مانند حقايق فطرى كه اساس تشريفات دينى را تشكيل مى دهد.
     حكمت به خودى خود، منشأ خيركثير است و هركس آن را داشته باشد خيرى بسيار دارد و اين خيركثير نه از اين جهت است كه حكمت منسوب به خداست و خدا آن را عطا كرده، چون صرف انتساب آن به خدا باعث خير كثير نمى شود، هم چنان كه خدا مال را مى دهد ولى دادن خدا باعث نمى شود مال همه جا مايه سعادت باشد، چون به قارون هم مال داد.
     نكته ديگر اين كه فرمود: حكمت خير كثير است، با اين كه جا داشت به خاطر ارتفاع شــأن و نفــاست امــر آن بــه طــور مطلــق فــرمــوده بــاشــد "حكمت خير است،" و اين بــدان جهــت بــود، كه بفهمــانــد خيــر بــودن حكمت هم منوط به عنايت خدا و توفيق اوست و مسئله سعادت منوط به عــاقبــت امــر اســت، چــون ممكن است خدا حكمت را به كسى بدهد، ولـى در آخــر كـار منحــرف شود و عــاقبتش شــر گردد. (1)
1- الميزان ج 2، ص 606 .

***** صفحه 160 *****


فصل بيستم: تصـورات و رؤيــاها


تمثــل،  و  واقعيـت مــوجــود خــارجــى
"فَاَرْسَلْنا اِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَرا سَوِيّا !"
"پس ما روح خود نــزد او فـرستـاديم كه به صورت انسانى تمام عيار بر او مجسم گشت!" (17 / مريم)
     "تَمَثُّل" عبــارت است از ظهــور چيــزى بــراى انســان بــه صورتى كه انسان با آن الفــت دارد و بــا غــرضش از ظهــور مى ســازد، مانند ظهــور جبرئيل براى مريم به صــورت بشــرى تمام عيار.
     فرق است ميان اين كه حقيقتــى واقعــى به صــورتــى جلــوه كنــد كــه مألوف و معهــود مُدرِك بــاشــد و بــا ادوات ادراك او جــور درآيــد و ميان اين كه اصلاً در خارج حقيقتى وجود نداشته باشد و تنها و تنها صورتى ادراكى و ذهنى داشته باشد كه اين دوّمى سفسطه است نه تمثـل.
     روحــى كـه بــه ســوى مــريــم فــرستــاده شـده بود به صورت بشر ممثل شد. معنــاى تمثل و تجسم روح به صورت بشر اين است كه در حواس بينايى مريم به ايــن صـورت محســوس شــود وگــرنه در واقـع باز همــان روح است نه بشــر. (1)
1- الميـــزان، ج 14، ص 47 .
دخالت تصـورات و ادراكات در نحوه تمثل
     در قــرآن كــريــم جــز در داستــان مــريـم در آيه فوق كلمه "تمثل" نيامده است.
در آيات بعدى كه در آن جبرئيل خود را براى مردم معرفى مى كند بهترين شاهد است بر اين كه وى در همان حال هم كه به صورت بشر مجسم شده بود باز فرشته بود نه اين كه بشر شده باشد، بلكه فرشته اى بود به صورت بشر و مريم او را به صورت بشر ديد. در حاسه و ادراك مريم به آن صورت محسوس شد، نه اين كه واقعا هم به آن صورت درآمده باشد، بلكه در خارج از ادراك وى صورتى غيرصورت بشر داشت. نظير اين آيه در نزول ملائكه كرام به ابراهيم عليه السلام و بشارت دادن وى به ولادت اسحق و نزولشان به

/ 24