***** صفحه 161 *****
لوط عليه السلام و ظهورشان به صورت بشر است.
در روايــات هــم از تمثل ابليس و تمثــل مـال و اولاد آدمــى در هنگــام مـــرگ و تمثــل اعمــال آدمــى در قبــر و در روز قيامت سخـــن رفته است.
از همين قبيل است تمثل هايى كه در خواب ديده مى شود مــاننــد تمثــل دشمن بــه صــورت ســگ و مــار و تمثل همسر به صورت كفش.
آنچه در حقيقت محسوس ماست صورتى از موجود خارجى است نه خود موجود خارجى آنچه حس مى كنيم در حس ما هست و اما محسوس يعنى آن كه از ما و از حس ما خارج است هر حكمى كه به وسيله حس خود درباره آن مى كنيم ناشى از حس ما نيست بلكه نــاشــى از فكــر مــا و نظــر مــاسـت. (1)
1- الميزان، ج 14، ص 47 .
رؤيــا و حـديـث نفس
" ... وَ يُعَلِّمُـــكَ مِــنْ تَــأْويــلِ الاَحــاديــــثِ...!"
" ... و تعبير احاديث را تعليمت مى دهد...!" (6/يوسف)
كلمه " اَحاديث " جمع حديث است و بسيار مى شود از آن رؤيا را اراده مى كنند، چون در حقيقت رؤيا هم حديث نفس است، چه در عالم خواب امور به صورت هايى در برابر نفس انسان مجسم مى شود، همانطور كه در بيدارى هر گوينده اى مطالب خود را براى گــوش شنــونــده اش مجســم مى كنــد. پـس رؤيــا هـم مـاننـد بيـدارى حديث است.
اين كه گفته شده خواب صادق حديث و گفتگوى ملائكه است و رؤياى كاذب گفتگوى شيطان است صحيح نيست، زيرا بسيار رؤياها هست كه نه مستند به ملائكه است و نه به شيطان، مانند رؤياهايى كه از حالت مزاجى شخص بيننده ناشى مى شود.
مثل اين كه شخص دچار تب در خواب مى بيند كه حمام مى كند، يا در هواى گرم در خواب تشنه مى شود و خواب مى بيند كه در استخر آب تنى مى كند و يا دچار سرماى شديد شده و خواب مى بيند كه برف يا تگرگ مى بارد .
منظور از حديث فرشته يا شيطان حديث به معناى تكلم نيست بلكه مراد اين است كه خواب قصه و يا حادثه اى از حوادث را به صورت مناسبى براى انسان مصور و مجسم مى سازد، همانطور كه در بيدارى گوينده اى همان قصه يا حادثه را به صورت لفظ درآورده و شنونده از آن به اصل مراد پى مى برد.
و نيز حديث ملك و شيطان نظير اين است كه درباره شخصى كه تصميم دارد كار بكند و يا آن را ترك كند مى گوييم: نفس او وى را حديث كرد كه فلان كار را بكند و يا ترك كند. معناى اين حرف اين است كه او تصور كردن يا نكردن آن عمل را نمود. مثل اين كه نفس او به او گفت كه بــر تــو لازم است اين كــار را بكنـى و يا جائز نيست بكنى. معنای
***** صفحه 162 *****
اين كه رؤيا از احاديث باشد اين است كه رؤيا براى نائم از قبيل تصور امور است، و عينا مانند تصورى است كه از اخبار و داستان ها در موقع شنيدن آن مى كند، پس رؤيا نيز حديث است. حالا يا از فرشته و يا از شيطان و يا از نفس خود انسان. اين است مقصود آنهايى كه مى گويند رؤيا حديث فرشته و يا شيطان است ولكن حق مطلب ايـن است كه رؤيـا حديث خود نفـس است، به مباشرت و بدون واسطه ملك و يا شيطان.
مقصود از احاديثى كه خداوند تأويل آن را به يوسف عليه السلام تعليم داده بود اعم از احـــاديث رؤيــاست، بلكــه مقصــود از آن مطلــق احاديث يعنى مطلق حوادث و وقايعى است كه به تصور انسان درمى آيد، چه آن تصوراتى كه در خواب دارد و چه آنهــايى كه در بيـدارى.
آرى بين حوادث و ريشه هاى آنها كه از آن ريشه ها منشأ مى گيرند و همچنين غاياتى كه حوادث به آن غايات و نتيجه ها منتهى مى شوند اتصالى است كه نمى توان آن را انكار كرد و يا ناديده گرفت. با همين اتصال است كه بعضى با بعضى ديگر مرتبط مى شود، بنابراين ممكن است بنده اى به اذن خدا به اين روابط راه يافته باشد به طورى كــه از هــر حــادثــه اى حــوادث بعــدى و نتيجــه اى را كــه بــدان منتهــى مــى شـــود بخــوانــد. (1)
1- الميزان، ج 11، ص 107 .
تفــاوت مـرگ و خواب
" اَللّــهُ يَتَـوَفَّـى الاَنْفُـسَ حيــنَ مَــوْتِهــا وَ الَّتــى لَــمْ تَمُــتْ فى مَنــامِهــا !"
" خــداست كه جــان ها را در دم مرگ مى گيرد و آنها هم كه نمرده اند در خواب مى گيــرد. پس هــر يــك از جــان هــا كه مــرگش رسيــده بــاشــد نگه مى دارد و آن ديگــر را بــه بــدنش برمـى گــردانــد تــا مـدتــى معيـــن...!" (42 / زمر)
در آيه فوق مراد از " اَنْفُسْ " ارواح است، ارواحى كه متعلق به بدن هاست، نه مجموع روح و بدن، چون مجموع روح و بدن كسى در هنگام مرگ گرفته نمى شود، تنها جان ها گرفته مى شود، يعنى علاقه روح از بدن قطع مى گردد و ديگر روح به كار تدبير بدن و دخـــل و تصـــرف در آن نمى پـــــردازد .
در آخر آيــه خــداى تعــالى هميــن ارواح و انفســى را كه در هنگام خواب نمـرده اند، تفصيــل مى دهــد و آن را دو قسـم مى كند.
اوّل: آن ارواحى كه قضاى الهى بر مرگشان رانده شده، آن ارواح را كه در ابتداء خــواب گــرفتــه بــود نگــه مـى دارد و ديگــر به بــدن ها بــرنمـى گرداند.
دوّم: آن ارواحى كه چنين قضايى بر آنها رانده نشده، آنها را روانه به سوى بدن ها مى كند، تا آن كه براى مدتى معين كه منتهى اليه زندگى دنياست زنده بمانند.
***** صفحه 163 *****
و اين كه مدت معين را غايت روانه كردن ارواح قرار داده، خود دليل بر آن است كه مراد به روانه كردن جنس روانه كردن است، بدين معنا كه بعضى از انفس را يكبار ارسال مى كند و بعضى را دو بار و بعضى را بيشتر و بيشتر تا برسد به آن مدت مقرر .
از ايــن جملــــه، دو نكتــه استفـــاده مى شــــود:
اوّل: اين كه نفس آدمى غير بدن اوست، براى اين كه در هنگام خواب از بدن جدا مى شود و مستقل از بدن و جـداى از آن زندگى مى كند.
دوّم: اين كه مردن و خوابيدن هر دو "توّفى" و قبض روح است. بله اين فرق بين آنها هست كه مرگ قبض روحى است كه ديگر برگشتى برايش نيست، ولى خواب قبض روحى است كــه ممكــن است روح دوبـــاره برگردد.
مـردم متفكـر از همين خــوابيــدن و مــردن متــوجــه مى شــونــد كــه مدبــر امر آنان خـداسـت و روزى همه آنــان به ســوى خــدا برمى گــردند و خداوند سبحان بــه حســاب اعمالشان مى رســد. (1)
1- الميزان، ج 17، ص 407 .
گــروه بنـدى رؤيـا هـا
1 ـ رؤيا هاى ناشى از تخيّلات نفسانى
اين موضوع قابل انكار نيست كه رؤيا امرى است ادراكى، كه قوه خيال در آن مؤثر و عامل است. اين قوه از قواى فعالى است كه دائما مشغول كار است. بسيار مى شود كه عمل خود را از جهت اخبارى كه از ناحيه حس لامسه و يا سامعه و امثال آن وارد مى شود ادامه مى دهد و بسيار هم مى شود كه صور بسيط و يا مركب از صورتها و يا معانى كه در خزينه خود دارد گرفته و آنها را تحليل مى كند، مانند تفصيلى كه در صورت انسان تام الخلقه هست، گرفته به يك اعضاء از قبيل سر و دست و پا و غير آن تحميل مى كند و يا بسائط را گرفته و تركيب مى نمايد. مثلاً از اعضايى كه جداجدا در خزينه خود دارد انسـانى مى سازد.
حال بسيار مى شود كه آنچه تركيب كرده با خارج مطابقت مى كند و بسيار مى شود كــه مطــابقــت نمى كنــد، ماننــد اين كه انســانى بى ســر و پــا و يــا ده سر بسازد.
اسبــاب و عــوامــل خارجى اى كه محيط به بدن آدمى است از قبيل حرارت و برودت و امثال آن و همچنين عوامل داخلى اى كه مؤثر بر آن مى شود از قبيل مرض و ناملايمات و انحـرافـات مـزاج و امتـلاء معـده و خستگـى و غيــر آن همه در قــوه خيال و در نتيجــه در رؤيـاها تـأثيـر مى گذارد.
لذا مى بينيم كه (در بيدارى و يا در خواب) حرارت و يا برودت شديد در او اثر
***** صفحه 164 *****
كرده و در خواب آتشى شعله ور و يا برف و سرمايى شديد مشاهده مى كند و كسى كه گرماى هوا در او اثر گذاشته و عرق او را جارى ساخته در خواب حمام گرم و يا بركه و خزينه و يا بارش باران را مى بيند و نيز كسى كه مزاجش منحرف و يا دچار امتلاء معده شده خــوابهــاى پــريشــانــى مى بينــد كه سر و ته نداشته و چيـــزى از آن نمى فهمد.
***** صفحه 165 *****
2 ـ تأثير خصوصيات فردى در رؤيا
اخلاق و سجاياى انسانى تأثير شديدى در نوع تخيل آدمى دارد. كسى كه در نوع بيدارى دچار عشق و محبت به شخصى شده و يا عملى را دوست مى دارد به طورى كه هيــچ گــاه از يــاد آن غافل نيست او در خواب هم همان شخص و همان چيز را مى بيند.
و شخص ضعيــف النفس كــه در بيــدارى همــواره دچــار تــرس و وحشت است و اگر ناگهانى صدايى بشنود هزار خيــال كــرده و امــور هــولنــاك بى نهايتى در نظرش مجسم مى شود، او در خواب هم همين سنخ امور را مى بيند. همچنين خشم و عداوت و عجب و تكبّر و طمع و نظاير آن هركدام آدمى را به تخيل صورت هاى متسلسلى مناسب و ملايم خود وامى دارد و كمتــر كســى اســت كه يكى از اين سجـايـاى اخلاقى بر طبيعتش غالب نباشد.
و به همين جهت است كه اغلب رؤياها از تخيلات نفسانى است كه يكى از آن اسباب خــارجــى و يا داخلــى طبيعى و يا داخلــى اخلاقى، نفس را به تصور آنها واداشته است. در حقيقت نفس آدمى در اين رؤياها همان كيفيت تأثير و نحوه عمل آن اسباب را در خودش حكايت مى كند و بس! و آن رؤياها حقيقت ديگــرى غيــر ايـن حكـايت ندارد!
ايــن اسـت آن حقيقتى كه منكــريـن واقعيت رؤيــا را به انكــار واداشتــه و غير آنچه ما گفتيم دليل ديگرى نــداشتــه و به غير شمردن عوامل نامبــرده كــه گفتيــم (در قــوه خيــال آدمــى اثــر مى گذارند،) مطلب علمــى ديگـــرى نــدارنـــد.
ما هم آن را قبول و مسلم مى داريم. چيزى كه هست بايد گفت دليل نامبرده نمى تواند اثبــات كنــد كه به طــور كلــى هــر چــه رؤيا هست از اين قبيل است و حقيقت و واقعيتى ندارد، بلــه اين معنــا را اثبات مى كند كه هر رؤيايى حقيقت نيست و اين غير مدعاى ايشــان است. مــدعــاى ايشــان ايــن اســت كــه همــه خــواب ها خــالى از حقيقــــــت اســــت.
3ـ رؤيـــاهـــاى واقعـــــــى
هيچ يك از ما نيست كه در زندگى خود خواب هايى نديده باشد كه به پاره اى امور خفيه و يا مشكلات علمى و يا حوادث آينده از خير و شر دلالتش نكرده باشد. از هر كه بپرسى يا خودش چنين رؤياها داشته و يا از ديگران شنيده است. چنين امرى را نمى تــوان حمــل بر اتفــاق كــرد و گفــت كــه هيــچ ارتباطى ميــان آنها و تعبيــرشــان نيسـت، مخصوصا رؤياهاى صريحى كه اصلاً احتياج به تعبيــر نـدارد.
خواب هايى هست كه رؤياى صالحه و صادقه است و از حقايقى پرده برمى دارد كه هيچ راهى به انكار آن نيست و نمى توانيم بگوييم هيچ گونه رابطه اى بين آنها و بين حــــــوادث خــارجــى و امــورى كــه كشــف و پيش بينــى شــده، وجــود نـــدارد.
***** صفحه 166 *****
به طور كلى هيچ يك از رؤياها خالى از حقيقت نيست. به اين معنا كه اين ادراكات گوناگونى كه در خواب عارض بر نفس آدمى مى شود و ما آنها را رؤيا مى ناميم ريشه ها و اسبابى دارند كه باعث پيدايش آنها در نفس و ظهورشان در خيال مى شود. وجود اين ادراكات حكايت از تجسم آن اصول و اسبابى مى كند كه اصول و اسباب آنهاست. بنابراين براى هر رؤيايى تعبيرى هست. لكن بعضى از آنها عوامل طبيعى و بدنى در حال خواب است. تأويل بعضى ديگر عوامل اخلاقى است. بعضى ديگر سبب هاى متفرقه اتفاقى است مانند كسى كه در حال فكر در امرى به خواب مى رود، و در خواب رؤيايى مناسب آن مى بيند.
در آنچه گفته شد هيچ حرفى و بحثى نيست، بحث و رد و قبولى كه هست درباره رؤيايى است كه نه اسباب خارجى طبيعى دارد و نه ريشه اش اسباب مزاجى و يا اتفاقى است و نه مستند به اسباب داخلى و اخلاقى است و در عين حال با حوادث خارجى و حقايـق كونى ارتبـاط هم دارد. (1)
1- الميـزان، ج 11، ص 365 .
تحليل علمى رؤياهاى واقعـى
1 ـ رابطـه رؤيـا بـا وقوع حوادث از طريـق انتقـال
"...هذا تَأْويلُ رُءْيىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبّى حَقّا!"
"...اين تعبيــر رؤيــاى پيشيــن مــن اســت كه پروردگــارم آن را محقــق كرد!"
(100/يوسف)
رؤياهايى كه با حوادث خارجى و مخصوصا حوادثى كه سابقه قبلى ندارند ارتباط دارند از آنجايى كه يكى از دو طرف ارتباط امرى است معدوم و نيامده، از قبيل به خواب ديدن اين كه پس از مدتى چنين و چنان مى شود و عينا هم بشود مورد اشكال شده است، كه معنا ندارد ميان امرى وجودى (رؤيا) و امرى عدمى (حادثه نيامده) ارتباط برقرار شود و يا معقول نيست ميان رؤيا و امرى كه به وسيله يكى از عوامل نامبرده در قبل، از حواس ظاهرى و اخلاقيات و انحراف مزاج وارده بر نفس نشده، ارتباط برقرار گردد. مثلاً شخصى بدون هيچ سابقه اى در خواب ببيند كه فلان محل دفينه و گنجى نهفته است كه سكه هايش از جنس طلا و نقره است و فلان خصوصيات راه هم دارد و شكل و قيافه ظرف آن هم چنين و چنان است، آنگاه از خواب برخاسته به آن نقطه برود و زمين را بكند و گنج را به عين آن خصوصيات در آنجا پيدا كند، چون معنا ندارد ميان نفس آدمى و امرى كه به تمام معنى از حواس ظاهرى و باطنى انسان غايب بوده، ارتباط برقرار شود.
***** صفحه 167 *****
و به همين جهت در جواب اين اشكال گفته اند: اين ارتباط از اين راه برقرار مى شود كه نفس شخص نائِم نخست با سبب حادثه ارتباط پيدا مى كند، آن سببى كه فوق عالم طبيعت قرار دارد و بعد از برقرار شدن ارتباط، ميان نفس و آن سبب، ارتباط ديگرى بــرقــرار مى شــود، ميـــان آن و خـود حادثه.
توضيح اين كه عوالم سه گونه اند:
يكى، عالم طبيعت، كه عبارت است از عالم دنيا كه ما در آن زندگى مى كنيم و موجودات در آن صورت هايى هستند مادى، كه بر طبق نظام حـركت و سكون و تغيير و تبدل جريان مى يابد.
عالم دوّم، عالم مثال است كه مافوق اين عالم قرار دارد. به اين معنا كه وجودش مافوق وجود اين عالم است (نه اين كه فوق مكانى باشد) و در آن عالم نيز صور موجودات هست، اما بدون ماده، كه آنچه حادثه در اين عالم حادث مى شود از آن عالم نازل مى گــردد و بــاز هــم بــه آن عــالــم عــود مى كنــد و آن عــالــم نسبت به اين عالم و حوادث آن سمت عليّت و سببيت را دارد.
عالم سوم، عالم عقل است كه مافوق عالم مثال است، يعنى وجودش مافوق آن است (نه جايش). در آن عالم نيز حقايق اين عالم و كلياتش وجود دارد، اما بدون ماده طبيعى و بــدون صــورت مثــالى، كــه آن عــالـم نسبــت به عــالــم مثــال نيــز سمــت عليّت و سببيــت را دارد.
نفس آدمــى به خــاطــر تجــردّش، سنخيتــى، هم با عالم مثال دارد و هم با عالم عقل. وقتى انسان به خواب رفت و حواسش دست از كار كشيد، طبعا از امور طبيعى و خارجى منقطع شده و متوجه به عــالم مثال و عقل كه خود هم سنخ آنهــاســت مى شود و در نتيجــه پـاره اى از حقـايـق آن عـوالم را بــه مقـدار استعـداد و امكان مشــاهـده مى نمايــد. (1)
2 ـ درجات وضوح رؤيا
اگر نفس، كامل و متكمن از درك مجرّدات عقلى باشد، آن مجردات را درك نموده و اسباب كائنات را آن طور كه هست يعنى به طور كليّت و نوريّت در پيش رويش حاضر مى سازد و اگر آن مقدار كامل نبود كه به طور كليّت و نوريّت استحضار كند، به نحو حكايت خيالى و به صورت ها و اشكال جزئى و مادى كه با آنها مأنوس است حكايت مى كند، آنطور كه خود ما در بيدارى مفهوم كلى سرعت را با تصور جسمى سريع الحركت حكايت مى كنيم و مفهوم كلى عظمت را به كوه و مفهوم كلى رفعت و علو را به آسمان و اجرام آسمانى و شخص مكار را به روباه و حسود را به گرگ و شجاع را به شير و همچنين غيــر ايــن ها را به صورت هايى كه با آن مأنوس هستيم تشبيه و حكايت و مجسم مى سـازيم.
اين صورتى است كه نفس متمكن از ادراك مجردات آنطور كه هست بوده باشد
***** صفحه 168 *****
بتــوانــد به آن عالم ارتقاء يابد، وگرنه تنها از عالم طبيعت به عالم مثال ارتقاء يافته و چه بســا در آن عالــم حوادث اين عالم را به مشاهده علل و اسبابش مشاهده نمايد، بدون اين كه با تغيير و تبديـل تصـرفى در آن بكنـد.
و اين گونه مشاهدات نوعا براى نفوسى اتفاق مى افتد كه سليم و متخلق به صدق و صفــا بــاشنــد. ايــن آن رؤيــاهــايـى است كه در حكايت از حوادث صريح است. (1)
3 ـ مثال سازى و تعبير با قرينه يا ضد حادثه
چه بسا كه نفس آنچه را كه در آن عوالم مشاهده مى كند با مثال هايى كه بدان مأنوس است ممثل مى سازد. مثلاً ازدواج (آينده) را به صورت جامه در تن كردن حكايت مى كند و افتخار را به صورت تاج و علم را به صورت نور و جهل را به صورت ظلمت و بى نــامى و گــوشــه نشينى را به صــورت مـرگ مجسم مى سازد.
بسيار هم اتفاق مى افتد كه در آن عالم هر چه را مشاهده مى كنيم نفس ما منتقل به ضد آن مى شود، همچنان كه در بيدارى هم با شنيدن اسم ثروت منتقل به فقر و با تصوّر آتش به يخ و از تصور حيات منتقل به تصور مرگ مى شويم....
از جمله مثال هاى اين نوع رؤياها، اين خوابى است كه نقل شده مردى در خواب ديد به دستش مُهرى است كه با آن دهان و عورت مردم را مهر مى كند. از ابن سيرين پرسيد، در جــواب گفت: تو به زودى مؤذن مى شوى و در ماه رمضان مردم با صداى تو امساك مى كنند.
از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه رؤياهاى حق به يك انقسام اوّلى، تقسيم مى شود به ـ رؤياهاى صريحى كه نفس نائم و صاحب رؤيا در آن هيچ گونه تصرفى و تمثيلــى نكــرده و قهـــرا و بــدون هيچ زحمتــى با تــأويـل خود منطبــق مى شــود.
دوّم، رؤياهاى غيرصريحى كه نفس صاحب رؤيا از جهت حكايت، در آن تصرف كــرده اســـت، حـــال يــا به تمثيــل و يــا بــه انتقــال از معنــاى رؤيــا به چيـــزى كه منــاسب آن و يا ضــد آن است.
اين قسم رؤيا آن قسمى است كه محتاج به تعبير است، تا متخصص آن را به اصلش كه در رؤيا مشاهده شده برگرداند. مثلاً تاجى را كه مى گويد در خواب ديده ام به افتخار، مــرگ را بــه حيــات و حيــات را بــه فــرج بعــد از شدت و ظلمت را به جهل و حيـــرت را به بــدبختـى تعبير كند.
آنگاه قسم دوم، به يك تقسيم ديگرى منقسم مى شود به دو نوع، يكى آن رؤيايى است كه نفس صاحب رؤيا فقط يكبار در آن تصرف مى كند و از آنچه ديده به چيز ديگرى مناسب و يا ضد آن منتقل گشته و آن را حكايت مى كند و يا فوقش از آن هم به چيــز ديگــرى بــه طــورى كـه برگـردانـدن آن به اصل و ريشه اش دشوار نيست. (1)
***** صفحه 169 *****
4 ـ آشفتگى و بهم پيوستگى ـ توالى انتقالات و دشوارى تعبير
قســم دوّم، آن رؤيــايى اســت كــه نفس صاحبش به يك انتقال و دو انتقال اكتفا ننموده، مثلاً از آنچه ديده منتقل به ضدش شده و از آن ضد به مثل آن ضد و از مثل آن ضد به ضد آن مثل و همچنيــن بدون اين كه به حدى توقف كرده باشد انتقال بعد از انتقــال و تصــرف بعـــد از تصــرف كـــرده، به طورى كه ديگر مشكل است كه تعبيــرگــو بتــوانــد رؤيــاى نــامبــرده را بـه اصلــش برگــرداند.
اين گونه رؤياها را اضغاث احلام مى نامند، كه تعبير ندارد، براى اين كه يا دشوار است و يــا ممكن نيسـت تعبيــرش كــرد، از اين جا به خوبى روشن گرديد كه بــه طـور كلـــى رؤيـــاهـــا داراى ســه قســـم كلــى هستنـــد:
1 ـ رؤيــاهــاى صـريحـى كـه احتيــاجى بـه تعبيـــر نـدارد.
2 ـ رؤياهاى آشفته يا اضغاث احلام،كه از جهت دشوارى و يا تعذر، تعبير ندارد.
3 ـ رؤيـاهـايـى كـه نفس صــــاحبش در آن بــه حكــايت و تمثيل تصرف كرده است. اين قسم از رؤياهاست كــه تعبيــر مى شود. (1)
1- الميـــزان، ج 11، ص 369 .
رؤيــا از نظــر قـــرآن
در قـرآن مجيد مـؤيــد آنچه در بـالا گفته شد هست.
يكجا مى فــرمــايــد: " هُوَ الَّذى يَتَوَفّيكُمْ بِاللَّيْلِ! - او كسى است كه شما را در شب مى گيــــــرد!" (60 / انعــام)
در جــاى ديگــر مى فــرمــايد:
" اَللّــهُ يَتَــوَفَّــى الاَنْفُــسَ حيــنَ مَوْتِهــا وَ الَّتــى لَمْ تَمُــتْ فــى مَنـامِهـا فَيُمْسِــكُ الَّتــى قَضــى عَلَيْهَـا الْمَـوْتَ وَ يُـرْسِــلُ الاُخْــــرى - خداست كه جان ها را در موقع مردنش مى گيرد و همچنين آنهايى كه نمرده در خوابشان مى گيرد، پس آن كه مرگش فرارسيده نگه مى دارد و آن ديگر را مى فــرستـد!" (42 / زمر)
ظاهر اين دو آيه اين است كه نفوس در موقع خواب از بدن ها گرفته مى شود و ديگر ارتباطى با حواس ظاهرى بدن ندارند، و به نوعى انتقال و رجوع و منتقل به عالم ربوبى مى شــوند كه بى شبـاهت به مرگ نيست.
خــداى تعــالــى در كــلام خـود بـه هر سه قسم رؤياى نامبرده اشاره كرده است:
ـ از قسم اوّل، رؤيـاى ابـراهيـــم و رؤيــاى مــادر موسى و پاره اى از رؤياهاى رسول خـدا صلى الله عليه وآله را آورده است.
ـ قســـم دوم را هـــم در جملـــه "اضغـــاث احــلام ـ خــواب هاى آشفتـــه" اشــاره كرده، كه چنين رؤياها هم هست.
***** صفحه 170 *****
ـ و از قســم ســوم، رؤيــاى يــوسف و رؤياهاى دو رفيق زندان او و رؤياى پادشاه مصــر كــه هــر ســه را در ســوره يـوســف آمــده، بــرشمـــرده اســت. (1)
1- الميــزان، ج 11، ص 372 .
***** صفحه 171 *****
فصل بيست و يکم: درباره كلام و ساخت آن نزد انسان
انسـان چگونـه كلام را مى سازد ؟
"...مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللّهُ...." (253/بقره)
"...بعضــى از پيـامبـران كسى بوده، كه خدا با وى سخن گفت... ."
حقيقـــــت كــــــلام و تعــــريــف آن در عـــــرف مـــا بنــــى آدم چيســــت ؟
آدمى به خاطر احتياجش به تشكيل اجتماع و تأسيس مدنيت به حكم فطرت به هر چيزى كه اجتماع بدان نيازمند است، هدايت شده است. يكى از آن ها سخن گفتن است تا به وسيله آن مقاصد خود را به يكديگر بفهمانند و فطرتش او را در رسيدن به اين هدف هدايت كرده، به اين كه از راه صدايى كه از حلقومش بيرون مى آيد، اين حاجت خود را تأمين كند، يعنى صداى مزبور را در فضاى دهانش قطعه قطعه نموده و از تركيب آن قطعه ها علامت هايى به نام كلمه درست كند، كه هر يك از آن ها علامت معنايى كه دارد بوده باشد، چون به جز اين علامت هاى قراردادى هيچ راه ديگرى نداشت، تا به طرف مقابل خود بفهماند در دل چه دارد و چه مى خواهد.
به همين جهت است كه مى بينيم واژه ها در زبان هاى مختلف با همه وسعتش دائر مــدار احتيــاجــات مـوجـود بشـر اسـت، يعنى احتياجاتى كه بشر در طول زندگى و در زنـدگى عصـر حاضرش بـه آن ها برمى خـورد.
بــاز بــه هميــن جهــت اســت، كــه مى بينيــم روز بــه روز دامنــه لغت هــا گستــرش مى يــابــد. هــرقــدر تمــدّن و پيشــرفــت جــامعــه در راه زندگيش بيشتـر مى شــود لغت هـا هم زيادتر مى شود.
كلام وقتى تحقق مى يابد كه انسان در ظرف اجتماع قرار گيرد، حتى اگر حيوانى هم اجتماعى زندگى كند، زبان و علامت هايى بايد داشته باشد. اما انسان در غير ظرف اجتمــاع تعــاونى كــلام ندارد. يعنى اگر فرض كنيم انسانى بتواند به تنهايى زندگى كند و هيچ تماسى با انسان هاى ديگر نداشته باشد، حتى اجتماع خانوادگى هم نداشته باشد چنين فردى قطعا احتيــاج بــه كــلام پيــدا نمى كند، براى اين كه نيازمند به فهميــدن كــلام غير و فهمـاندن به غير ندارد. هم چنين هر موجود ديگر كه در وجودش احتياج به زندگى اجتماعى و تعاون ندارد، او زبـان هم ندارد، مانند فرشته و شيطان. (1)