معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 51 *****
     مــربــوط به آن كه امــورى بسيــار است براى توليد مثل و حفظ نوع از فنا و اضمحلال مى باشد.
     پس اگر براى انسان وجودى فرض كنيم كه عدم و فنا در دنبالش نيست و حياتى فرض كنيم كه از هر شر و مكروهى ايمن است، ديگر چه فايده اى مى توان در وجــود قواى بدنى يك انسان آخرتى تصور كرد؟ و چه ثمره اى در داشتن جهاز هاضمه، تنفس، تنــاســل، مثانه، طحال و كبد و امثال آن مى تواند باشد؟ با اين كه گفتيم همه اين جهــازهــا بــراى بقـا تا زمـانى محـــدود است، نه بــراى بـقـاى جــاودانى و ابــدى.
     و اما جواب از اين اشكال اين است كه خداى سبحان آن چه از لذائذ دنيا و نعمت هاى مربوط به آن لذائذ را خلق كرده كه انسان ها را مجذوب خود كند و در نتيجه به سوى زنــدگى در دنيــا و متعلقـات آن كشيــده شـوند، هم چنان كه در كلام مجيدش فرمود:
     "اِنّا جَعَلْنــا ما عَلَى الاَرْضِ زينَةً لَها ،" (7 / كهف) و نيز فرموده:
     "اَلْمالُ وَالْبَنُونَ زينَةُ الْحَيوةِ الدُّنْيا،" (46 / كهف) و نيز فرموده:
     "تَبْتَغُونَ عَــــرَضَ الْحَيــــوةِ الــدُّنْيــــا،" (94 / نســــاء)
     و نيــز در آيــه اى كه مى بينيد و جــامـع ترين آيـه نسبت به فرض ما است فرموده:
"وَ لا تَمُــدَّنَّ عَيْنَيْــكَ اِلــى مــا مَتَّعْنــا بِه اَزْواجــا مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَيوةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فيهِ وَ رِزْقُ رَبِّـكَ خَيْـرٌ وَ اَبْقــى!" (131 / طه) و نيز فرموده:
"وَ ما اوُتيتُمْ مِنْ شَىْ ءٍ فَمَتاعُ الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ زينَتُها وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَيْرٌ وَ اَبْقى اَفَلا تَعْقِلُونَ؟" (60 / قصص)
     و آياتى ديگر از اين قبيل،  كه همه اين نكته را بيان مى كنند كه نعمت هاى موجود در دنيا و لذائذ مربوط به هر يك از آن ها امورى است مقصود للغير، نه مقصود بالذات، وسيلــه هــائى است بــراى زنــدگى محدود دنيا، كه از چند روزه دنيا تجاوز نمى كند و اگر مســألــه زنــدگى مطــرح نبــود اين نعمت ها نه خلــق مى شــد و نه ارزشى داشت، حقيقت امر همين است.
     وليكن اين را هم بايد دانست كه آن چه از هستى انسان باقى مى ماند همين وجودى است كه چند صباحى در دنيا زندگى كرده، با دگرگونى ها و تحولاتش مسيرى را از نقص به كمال طى نموده و اين قسمت از وجود انسان همان روحى است كه از بدن منشأ گــرفته و بر بدن حكم مى راند.
     بدنى كه عبارت است از مجموع اجزائى كه از عناصر روى زمين درست شده و نيز قــواى فعــالــه اى كه در بــدن است، به طــورى كه اگر فرض كنيم غذا و شهوت (و يا علاقه جذب عناصر زمين به ســوى بــدن) نمى بود، وجــود انسان هم دوام نمى يافت.
پس فرض نبود غذا و ساير شهوات، فرض نبود انسان است، نه فرض استمرار

***** صفحه 52 *****
     نيافتن وجودش، (دقت بفرمائيد!)
     پس انسان در حقيقت همان موجودى است كه با زاد و ولد منشعب مى شود، مى خورد و مى نوشد و ازدواج مى كند و در همه چيز تصرف نموده، مى گيرد، مى دهد، حس مى كند، خيال مى كند، تعقل مى نمايد، خرسند و مسرور و شادمان مى شود و هر مــلائمــى را به خــود جلب مى كند، خودى كه عبارت است از مجموع اين ها كه گفتيم، مجمــوعى كــه بعضــى از آن هــا مقــدمــه بعضى ديگر است و انسان بين مقدمه و ذى المقـدمه حركتى دورى دارد.
     چيــزى كــه بــر حســب طبيعــت مقــدمــه كمال او بود، با دخالت شعور و اختيارش كمال حقيقتش مى شود.
     و وقتى خدا او را از دار فانى دنيا به دار بقا منتقل كرد و خلود و جاودانگى برايش نوشت، حال يا خلود در عذاب و يا در نعمت و ثواب، اين انتقال و خلود، ابطال وجود او نمى تواند باشد بلكه اثبات وجود دنيائى او است،
     هر چه بود حالا هم همان است، با اين تفاوت كه در دنيا در معرض دگرگونى و زوال بود، ولى در آخرت دگرگونى ندارد، هر چه هست هميشه همان خواهد بود، قهرا يا هميشه به نعمت هائى از سنخ نعمت هاى دنيا (منهاى زوال و تغيير،) متنعم و يا به نقمت ها و مصائبى از سنخ عذاب هاى دنيا (ولى منهاى زوال و تغيير،) معذب خواهد بود و چون نعمت هاى دنيا عبارت بود از شهوت جنسى، لذت طعام، شراب، لباس، مسكن، همنشين، مســرت و شــادى و امثــال اين ها، در آخــرت هم قهرا همين ها خواهد بود.
     پس انسان آخرت هم همان انسان دنيا است، مايحتاج آخرتش هم همان مايحتاج دنيــا است، آن چــه در دنيا وسيله استكمالش بوده همان در آخرت هم وسيله استكمال او است، مطالب و مقــاصــدش هم همــان مطالب و مقاصد است، تنها فرقى كه بين دنيا و آخــرت اســت مســألــه بقــــا و زوال اسـت.
     ايــن آن چيـزى اسـت كه از كــلام خــداى سبحــــان ظــاهــر مى شــــود!
     و كوتاه سخن اين كه زندگى دنيا عبارت است از وجود دنيوى انسان، به ضميمه آن چــه از خــوبــى ها و بــدى ها كه كسب كــرده و آن چــه كــه به نظــر خــودش خيبت و خسران است.
     در نتيجه در آخرت يا لذائذى كه كسب كرده به او مى دهند و يا از آن محرومش مى كنند و يا به نعمت هاى بهشت برخوردارش مى ســازند و يا بــه عذاب آتش گــرفتــارش مى كنند.
و به عبارتى روشن تر، آدمى در بقايش به حسب طبيعت، سعادت و شقاوتى دارد، هم بقاى شخصيتش و هم بقاى نوعش و اين سعادت و شقاوت منوط به فعل طبيعى او، يعنى أكل و شرب و نكاح او است و همين فعل طبيعى به وسيله لذائذى كه در آن قرار داده اند آرايش و مشاطه گرى شده، لذائذى كه جنبه مقدميت دارد. اين به حسب طبيعت آدمى



***** صفحه 53 *****
     خارج از اختيار او است و اما وقتى مى خواهد با فعل اختيارى خود طلب كمال كند و شعور و اراده خود را به كار بيندازد، موجودى مى شود كه ديگر كمالش منحصر در لذائذ طبيعى نيست، بلكه همان چيزى است كه با شعور و اراده خود انتخاب كرده است.
     پس آن چه خارج از شعور و مشيت او است، از قبيل: خوشگلى، خوش لباسى، بلندى، خوش صورتى، خوش خطى، سفيدى، لذت بخشى غذا، خانه، همسرش و امثال اين ها، كمال او شمرده نمى شود، هر چند كه نوعى كمال طبيعى هست و هم چنين عكس آن نقص خود او شمرده نمى شود، هر چند كه نقص طبيعى هست، هم چنان كه خود را مى بينيم كه از تصور لذائذ لذت مى بريم، هر چند كه در خارج وجود نداشته باشد.
     همين لذائذ مقدمى است كه كمال حقيقى انسان مى شود، هر چند كه از نظر طبيعت كمال مقدمى است، حال اگر خداى سبحان اين انسان را بقايى جاودانه بدهد، سعادتش همان لذائذى است كه در دنيا مى خواست و شقاوتش همان چيزهائى است كه در دنيا نمى خواست، حــال چــه لــذت به حسب طبيعت لذت مقدمى باشد و چه لذت حقيقى و اصلـى باشد.
     و چون اين بديهى است كه خير هر شخص عبارت است از چيزهائى كه علم بدان دارد و آن را مى خواهد و شر او عبارت است از چيزى كه آن را مى شناسد ولى نمى خــواهد.
     پس به دست آمد كه سعادت انسان در آخرت به همين است كه به آن چه از لذائذ كه در دنيا مى خواست برسد، چه خوردنيش و چه نوشيدنش و چه لذائذ جنسيش و چه لذائذى كه در دنيا به تصورش نمى رسيد و در عقلش نمى گنجيد و در آخرت عقلش به آن دست مى يابد و رسيدن به اين لذائذ همان بهشت است و شقاوتش به نرسيدن به آن ها است، كه همان آتش است! (1)
1- الميزان ج :3 ص: 169 .
جمع شدن افراد خانواده هاى صالح در بهشت
" ... جَنّتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَها وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ ءَابائِهِمْ وَ اَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيّتِهِمْ وَ الْمَلئِكَةُ يَدْخُلُــونَ عَلَيْهِــمْ مِنْ كُــلِّ بابٍ !"
" سَلمٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ...!" (19 تا 24 / رعد)
" ... بهشت هــاى جاودانــى كه خودشان هر كه از پدران و همسران و فــرزنــدانشان شايستـه بوده داخل آن شوند و فرشتگان از هــر درى بــر آن هــا وارد مى شــــــونــد!"

***** صفحه 54 *****
" درود بر شما بــراى آن صبرى كه كرديــد، چه نيك است عاقبت آن ســراى...!"
     آيه مورد بحث در قبال آيه: " يَصِلُونَ ما اَمَرَ اللّهُ بِه اَنْ يُوصَلَ!" (21 / رعد) قرار گرفته و عاقبت اين حق " صله رحم " را كه اولوالالباب بدان عمل نمودند بيان مى كند و ايشان را نويد مى دهد بــه اين كه به زودى به صلحاى ارحام و دودمانشان ـ از قبيل پدران و مادران و ذريه ها و برادران و خواهران و غير ايشان -  مى پيوندند.
     جمله: " ءَابائِهِمْ وَ اَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيّتِهِمْ " با اين كه اسم مادران در آن نيست مع ذلك همه نامبردگان بالا را شامل است، چون مادران همسران پدرانندكه كلمه ازواج شامل ايشان است و برادران و خواهران و عموها و دائى ها و اولاد آنان هم جزو ذريه هاى پدرانند، كـه كلمه "ءَابائِهِمْ" شامل آنان مى شود.
     در آيه شريفه اختصار لطيفى بكار رفته است. (1)
1- الميزان، ج 11 ، ص 474 .
با همسرانتان با هم داخل بهشت شويد!
" اُدْخُلُوا الْجَنَّةَ اَنْتُمْ وَ اَزْواجُكُمْ تُحْبَروُنَ...!"
" داخــل بهشــت شويــد هـم خودتــان و هم همسرانتــان و به ســرور پردازيد...! " (68 تا 70 / زخرف)
     ظاهر اين كه امر مى فرمايد به داخل شدن در بهشت، اين است كه مراد از ازواج همان همسران مؤمن در دنيا باشد، نه حورالعين، چون حورالعين در بهشت هستند و خارج آن نيستند تا با اين فرمان داخل بهشت شوند.
     و كلمه "تُحْبَروُنَ" به معناى سرورى است كه آثارش در وجهه انسان نمودار باشد. معناى جمله اين است كه: داخل بهشت شويد شما و همسران مؤمنتان در حالى كه خوشحــال باشيد، آن چنــان كه آثار خوشحالــى در وجهــه شما نمــودار باشـــد و يا آن چنان كه بهتريــن قيافــه را دارا باشيد. (1)
1- الميزان، ج 18، ص 182 .
قرين بودن با حوريان بهشتى،  نه زناشوئى!
" مُتَّكِئيـنَ عَلى سُـرُرٍ مَصْفُوفَــةٍ وَ زَوَّجْناهُــمْ بِحُــورٍ عينٍ !" (20 / طور)

***** صفحه 55 *****
" بهشتيان در حالى مى خورند و مى نوشند كه بر كرسى هاى بهم پيوسته تكيه داده اند و ما ايشان را با حورالعين تزويج كرده ايم!"
     ايشـان بر پشتى هــا و بالش هــا تكيه دارنــد، در حالــى كه بر روى مبلهــاى رديف هــم، قرار گرفتـه باشنــد و مـا ايشــان را بـا حـــورالعيــن تــزويــج كـرده ايـم.
     منظــور از تزويـج، قرين شـدن دو نفـر با همنـد. معنـاى جمله اين است كه: ما ايشان را قرين حورالعين كرديم، نه اين كه ميان آنان عقـد زناشويى برقرار ساختيم.(1)
 1- الميـزان، ج 19، ص 16 .

***** صفحه 56 *****
مشـاهـده چگونگي زنده شدن مردگان
     " وَ اِذْ قالَ اِبْراهيمُ رَبِّ اَرِنى كَيْفَ تُحْيِـى الْمَـوْتى...!"(260 / بقره)
" بـه يـادآر آن زمـان را كـه ابـراهيـم گفت:
- پروردگارا !  نشانم بده چگونه مردگان را زنده مى كنى؟
فـــرمـــود: - مگـــر ايمـــان نــــدارى؟!
عـرضـه داشت: - بله، ولى مى خواهم قلبم آرامش يابد!  فرمود:
- پس، چهار مرغ بگير و قطعه قطعه كن و هر قسمتى از آن را بر سر كوهى بگذار و آن گاه يكى يكى را صدا بزن، خواهى ديد كه با شتاب نزد تو مى آيند و بدان كه خــدا مقتــدرى شكســت نـاپـذيـر و خــدائى محكــم كـار است! "
     اين قصه آن طور كه در ابتداء به نظر مى رسد، يك داستان ساده نيست و اگر به اين سادگى ها بود كافى بود خود خداى تعالى مرده اى را، هر چه باشد، مرغ يا حيوانى ديگر، پيش روى ابراهيم عليه السلام زنده كند، ولى ملاحظه مى كنيد كه خصوصيات و قيود خاصى بـه شــرح زيـر در آن گنجـانيـده شــده اسـت:
1 ـ مرده اى كه مى خواهد زنده كند "مرغ " باشد،
2 ـ مــرغ خــاص و بـه عــدد خـاص بــاشـــد.
3 ـ مرغ ها زنده باشند،
4 ـ ابــــراهيــم شخصـــا آن هــــا را بكشـــد،
5 ـ خــودش آن هـا را بـه هـم مخلــوط كنــد، بــه طــورى كــه اجــزاء بــدن آن هـا به هــم آميختــه گردد،
6 ـ گـوشت هاى درهـم شـده را چهار قسمت كنـد،
7 ـ هـر قسمتـى را در محلـى دور از قسمت هـاى ديگـر بگـذارد، مثــلاً هـر يـك را بر قله كـوهـى بگـذارد،
8 ـ عمل زنده كردن به دست خود ابراهيم عليه السلام انجام شود، يعنى به دست كسى كه درخواست كرده است،
9 ـ  با دعوت و دعاى ابراهيم آن هـا زنـده شـونـد،
10 ـ هر چهار مرغ نزد ابراهيم عليه السلام حاضر شوند!
     اين خصوصيات ارتباطى با سؤال ابراهيم عليه السلام دارد. در درخواست ابراهيم عليه السلام دو مـوضـوع وجـود داشـت:
1 ـ آن جناب خواسته است "اِحياء" را بدان جهت كه فعل خداى سبحان است

***** صفحه 57 *****
     مشـاهـده كنـد نـه بدان جهت كـه وصـف اجـزاء مـاده است كه مى خواهد حامل حيات شود. لذا اقتضا داشت اين امر به دست خود او اجرا شود، لذا فرمود:
     - چهار مرغ بگير! و بـه دست خــود ذبـح كـن!
و هر قسمتى را بر سر كوهى بگـذار! سپس آن ها را بخوان...!
     در ايـن جــا، خـداى تعـالى دويـدن مـرغـان بـه سـوى ابـراهيـم را كـه همـان "زنـــده شـــدن " مـرغـان است مــربـوط بــه دعــوت ابراهيم كرد.
     پس معلوم مى شود آن سببى كه حيات را به مرده اى كه قرار است زنده شود، افاضه مى كند همان "دعوت" ابراهيم است.
     با اين كه ما مى دانيم هيچ احيائى بدون امر خداى تعالى نيست پس معلوم مى شود "دعوت" ابراهيم به " امر" خدا به نحوى متصل به امر خدا بوده است كه زنده شدن مرغان گوئى هم از ناحيه امر خدا بوده و هم از ناحيه دعوت او... و اين جا بود كه ابراهيم عليه السلام كيفيت زنده شدن مرغان يعنى " افاضه حيات" از " امرخدا " به آن مردگان را مشاهده كرد.
     و اگر " دعوت " ابراهيم متصل به " امر خدا " يعنى آن امر " كُنْ " كه بخواهد چيزى را ايجاد كند مى فرمايد:  " كُنْ! "   نبــود و گفتــار او مـاننــد گفتــار ما بود و به امر خدا اتصال نداشت، خود او نيز مثل ما مى شد و هزار بار هم به چيزى مى گفت " كُنْ " چيزى موجود نمى شد!
     2 ـ خصوصيت دوم موضوع مربوط مى شود به تعداد و كثرت مردگان، يعنى وقتى جسدهاى متعددى بپوسند و اجزايشان متلاشى شود و كسى بفهمد اين خاك از آن چه مرده اى است و همه در ظلمت فنا گم گشته باشند كه نه در خارج خبرى از آن ها باقى باشد و نه در ذهن ها... با چنيــن وضعــى چگــونــه قدرت زنده كننده به يك يك آن ها جداگانه احاطه پيدا مى كند در حالى كه محــاطى باقى نمــانــده تا كسى بدان احـاطه پيدا كند؟
     خداى تعالى وقتى موجودى از موجودات جاندار را ايجاد مى كند و يا زندگى را دوباره به اجزاء ماده مرده آن برمى گرداند، ايجادش نخست به روح صاحب حيات آن تعلــق مى گيــرد و آن گــاه بــه تبــع آن البتــه اجــزاء مــادى آن نيــز موجود مى شــود و همان روابطــى را كه قبــلاً بيـن اجــزاء بــود مجــددا برقرار مى گردد، چون آن روابط نزد خــدا محفـوظ است و اين مائيم كه احــاطــه به آن روابــط نـداريم.
     پس تعيُّن جسد به وسيله تعيُّن روح است و جسد بلافاصله بعد از تعيُّن روح متعين مى شود و هيچ چيزى نمى تواند جلوگيرش شود! و به همين فوريت اشاره مى كند آن جـا كـــه مى فــرمــايــد:
"ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتينَكَ سَعْيا!" (260/بقره)

***** صفحه 58 *****
" سپس آن ها را بخوان كه با سرعت و بلافاصله به سوى تو مى آيند!" (1)
1- الميزان ج: 2 ص: 561.


فصل ششم: در آزادي،  حکومت و جامعه


برداشت غلط از مفهوم آزادى در اسلام
     " لا اِكْــراهَ فِــى الــدّيــنِ! " (??? / بقـــره)
     يكى از عجايب اين است كه بعضى از اهل بحث و مفسرين با زور و زحمت خواسته اند اثبات كنند كه در اسلام عقيده آزاد است و استدلال كرده اند به آيه شريفه:        "لا اِكْـراهَ فِـى الــدّيــنِ!" و آيــاتـى ديگــر نظيـــر آن.
     در حالى كه ما در ذيل تفسير همين آيه در الميزان گفتيم كه آيه چه مى خواهد بفرمايد، آنچه در اينجا اضافه مى كنيم اين است كه گفتيم: توحيد اساس تمامى نواميس و احكام اسلامى است و با اين حال چطور ممكن است كه اسلام آزادى در عقيده را تشريع كرده باشد؟
     و اگر آيه بالا نخواهد چنين چيزى را تشريع كند آيا تناقض صريح نخواهد بود؟ قطعـا تنـاقـض است و آزادى در عقيـده در اسـلام مثـل ايـن مى مـانـد كـه دنيـاى متمـدن امروز قوانين تشريع بكند و آن گاه در آخر اين يك قانون را هم اضافه كند كه مـردم در عمـل به اين قـوانيـن آزادنـد، اگر خواستند، عمل بكنند و اگر نخواستند نكنند.
و به عبارتى ديگر، عقيده كه عبارت است از درك تصديقى، اگر در ذهن انسان پيدا شود، اين حاصل شدنش عمل اختيارى انسان نيست، تا بشود فلان شخص را از فلان عقيده، منع و يا در آن عقيده ديگر آزاد گذاشت، بلكه آنچه در مورد عقايد مى شود تحت تكليف در آيد لوازم عملى آن است، يعنى بعضى از كارها را كه با مقتضاى فلان عقيده منافات دارد منع و بعضى ديگر را كه مطابق مقتضاى آن عقيده است تجويز كرد، مثلاً شخصى را وادار كرد به اينكه مردم را به سوى فلان عقيده دعوت كند و با آوردن دليل هاى محكم قانعشان

***** صفحه 59 *****
     كند كه بايد آن عقيده را بپذيرند و يا آن عقيده ديگر را نپذيرند و يا وادار كرد آن عقيده را با ذكر ادله اش به صورت كتابى بنويسد و منتشر كند و فلان عقيده اى كه مردم داشتند باطل و فاسد سازد، اعمالى هم كه طبق عقيده خود مى كنند باطل و نادرست جلـوه دهـد .
     پس آنچه بكن و نكن بر مى دارد، لوازم عملى به عقايد است، نه خود عقايد و معلوم است كه وقتى لوازم عملى نامبرده، با مواد قانون داير در اجتماع مخالفت داشت و يا با اصلى كه قانون متكى بر آن است ناسازگارى داشت، حتما قانون از چنان عملى جلوگيرى خواهد كرد، پس آيه شريفه: " لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ! " تنها در اين مقام است كه بفهماند، اعتقاد اكراه بردار نيست، نه مى تواند منظور اين باشد كه" اسلام كسى را مجبور به اعتقاد به معارف خود نكرده،" و نه مى تواند اين باشد كه" مردم در اعتقاد آزادند،" و اسلام در تشريع خود جز بر دين توحيد تكيه نكرده، دين توحيدى كه اصول سه گانه اش توحيد صانع و نبوت انبيا و روز رستاخيز است. همين اصل است كه مسلمانان و يهود و نصارا و مجوس و بالآخره اهل كتاب بر آن اتحاد و اجتماع دارند، پس حريت هم تنها در اين سه اصل است و نمى تواند در غير آن باشد، زيرا گفتيم آزادى در غير اين اصول يعنى ويران كردن اصل دين!
     بلـه، البتـه در ايـن ميـان حـريتـى ديگـر هسـت و آن حـريـت از جهـت اظهـار عقيـده در هنگـام بحث است كه ان شاءاللّه در جاى خود در باره اش بحث خواهيم كرد.(1)                             
        ?-  الميزان  ج: ? ص: ???.
هدف از تأسيس حكومت در اسلام
     شرع اسلام، براى حفظ احكام اسلامى، حكومتى تأسيس كرده و اولى الامرى معين نموده و از آن هم گذشته، تمامى افراد را بر يكديگر مسلط نموده و حق حاكميت داده، تا يك فرد (هرچند از طبقه پائين اجتماع باشد،) بتواند فرد ديگرى را (هر چند كه از طبقات بالاى اجتماع باشد،) امر به معروف و نهى از منكر كند.
     اين تسلط را با دميدن روح دعوت دينى، زنده نگه داشته است، چون دعوت دينى كه وظيفه علماى امت است، متضمن انذار و تبشيرهايى به عقاب و ثواب در آخرت است و به اين تـرتيب اسـاس تربيت جـامعه را بر پايه تلقين معارف مبدأ و معاد بنا نهاده است.
     اين است آنچه كه هدف همت اسلام از تعليمات دينى است، كه خاتم پيامبران آن را آورده و هم در عهد خود آن جناب و هم بعد از آن جناب تجربه شد و خود آن حضرت آن را در مدت نبوتش پياده كرد و حتى يك نقطـه ضعـف در آن ديـده نشد، بعد از آن جناب هم تا مدتى به آن احكام عمل شد...! (1)
?- الميزان ج ?، ص ??? .

***** صفحه 60 *****
شعار اجتماع اسلامى:  پيروى از حق، نه از اكثريت
     تنها شعار اجتماع اسلامى، پيروى از حق است (هم در اعتقاد و هم در عمل،) ولى جوامع به اصطلاح متمدن حاضر، شعارشان پيروى از خواست اكثريت است، چه آن خواست حق باشد و چه باطل، اختلاف اين دو شعار باعث اختلاف هدف جامعه اى است كه با اين دو شعار تشكيل مى شود و هدف اجتماع اسلامى سعادت حقيقى انسان است، يعنى آنچه كه عقل سليم آن را سعادت مى داند و يا به عبارت ديگر هدفش اين است كه همه ابعاد انسان را تعديل كند و عدالت را در تمامى قواى او رعايت نمايد، يعنى هم مشتهيات و خواسته هاى جسم او را به مقدارى كه از معرفت خدايش باز ندارد به او بدهد و هم جنبه معنويتش را اشباع كند و بلكه خواسته هاى ماديش را وسيله و مقدمه اى براى رسيدنش به معرفت اللّه قرار دهد و اين بالاترين سعادت و بزرگترين آرامش است كه تمامى قواى او به سعادت (مخصــوصــى كــه دارنــد،) مى رسنــد (هر چنـد كـه امـروز خود ما مسلمانان هم نمى توانيم سعادت مورد نظر اسلام را آن طــور كه بايد درك كنيـم، براى اين كــه تــربيــت اسلامى، تربيت صــد در صــد اســلامى نبوده است.)
     و به همين جهت اسلام قوانين خود را بر اساس مراعات جانب عقل وضع نمود، چون طبيعت و فطرت عقل بر پيروى حق است و نيز از هر چيزى كه مايه فساد عقل است به شديدترين وجه جلوگيرى نموده و ضمانت اجراى تمامى احكامش را به عهده اجتماع گذاشت (چه احكام مربوط به عقايد را و چه احكام مربوط به اخلاق و اعمال را،) علاوه بر اينكه حكومت و مقام ولايت اسلامى را نيز مأمور كرد تا سياسات و حدود و امثال آن را با كمال مراقبت و تحفّظ اجرا كند. معلوم است كه چنين نظامى موافق طبع عموم مردم امروز نيست، فرو رفتگى بشر در شهوات و هوا و هوسها و آرزوهائى كه در دو طبقه مرفه و فقير مى بينيم هرگز نمى گذارد بشر چنين نظامى را بپذيرد، بشرى كه بدست خود، آزادى خود را در كام گيرى و خوش گذرانى و سبعيت و درندگى سلب مى كند، چنين نظامى آن گاه موافق طبع عموم مردم مى شود كه در نشر
دعوت و گسترش تربيت اسلامى شديدا مجاهدت شود، همان طور كه وقتى مى خواهد به اهداف بلند ديگر برسد، مسأله را سرسرى نگرفته و تصميم را قطعى مى كند و تخصص كافى به دست مى آورد و به طور دائم در حفظ آن مى كوشد.
     و اما هدف تمدن حاضر عبارت است از كام گيرى هاى مادى و پرواضح است كه لازمه دنبال كردن اين هدف اين است كه زندگى بشر مادى و احساسى شود يعنى تنها پيرو چيزى باشد كه طبع او متمايل بدان باشد، چه اينكه عقل آن را موافق با حق بداند و چه نداند و تنهــا در مــواردى از عقل پيروى كند كـه مخالف با غرض و هدفش نبـاشد .
و به همين جهت است كه مى بينيم تمدن عصر حاضر قوانين خود را مطابق هوا

/ 24