بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
اَقْرَع بن حابِس: از مؤلّفة القلوب[59]نام او فِراس بن حابِس بن عِقال[60] و كنيهاشابوبحر[61] بودو چون بخشى از سرش بىمو يا كم مو بود وى را «اَقْرَعْ» لقب دادند.[62]برخى فراس را نام برادر او دانستهاند.[63]از زندگى پيش از مسلمانى وى اطلاع چندانى در دست نيست. از آنچه به صورتپراكنده درباره او آمده، به ويژه از ماجراى اسلام آوردن وى، برمىآيد كه از افرادصاحب نقش و پرنفوذ بنىتميم* بود.[64] درجاهليت از بزرگان، سواركاران و داوران قبيله خويش به شمار مىآمد و به ايام حجّ،در بازار عُكاظ به داورى ميان مردم مىنشست[65] و نخستينكسى بود كه قمار را بر خود حرام كرده بود.[66] وى درنبرد كلاب، نخست فرماندهى بنىحنظله را بر عهده داشت و چون بر 1000 تن فرماندهى مىكردهدر تاريخ به «جرّار» موسوم شده است.[67]به نقل ابنكلبى، اقرع در جاهليت مجوسى بود[68] وبه گفته برخى تاريخ نويسان بعضى از اعراب بَحْرَين به مجوسىگرى گردن نهاده بودندكه اقرع يكى از آنان بود.[69]اقرع، در سال هشتم هجرى، بىآنكه مسلمان شده باشد بنابه درخواستپيامبر(صلى الله عليه وآله) در ناحيه سُقيا[70] با افرادقبيلهاش به آن حضرت پيوست و در فتح مكّه با مسلمانان همراه شد[71] ودر بازگشت از مكّه، در نبرد حنين و طائف نيز شركت جست.[72] دراين نبرد كه گروهى از مردم هوازن به اسارت مسلمانان در آمدند پيامبر(صلى الله عليهوآله)سهم خود و بنىهاشم را با وساطت برخى بخشيد و مسلمانان از مهاجر و انصار نيزچنين كردند؛ ولى اقرع از بخشش سهم خويش از اسيران سر باز زد[73]، بههر روى پيامبر(صلى الله عليه وآله) 100 شتر از غنايم حنين را بدو داد[74] وبدين طريق وى جزو اشرافى بود كه سهمى بيش از ديگران برگرفتند و در شريعت اسلامى به«مؤلفة قلوبهم» ناميده شدند.[75]برخى برآناند كه وى پس از آن مسلمان شد[76] و اسلامىنيكو يافت[77] ودر مدينه ماند تا اينكه از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله)عامل جمعآورى صدقات بنىحَنْظَله[78]يابنىدارم[79] ازبنىتميم شد، هرچند برخى ديگر اسلام او را در سال نهم هجرى مىدانند، بر اين اساس،وى در اين سال در رأس هيئتى 80 يا 90 نفرى از بنىتميم[80] بهمدينه آمدند و از پشت ديوارها پيامبر(صلى الله عليه وآله) را صدا زدند و گفتند:مدح ما سبب زينت و ذم ما زشتى و ننگ است! بيرون آى تا با تو به مشاعره و مفاخرهبپردازيم. در اين گفتوگو كه اقرع، شاعران بنىتميم را به مفاخره ترغيب مىكرد[81] بهجايگاه والاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) وقوف يافت و مسلمان شد.[82] پساز اسلام اقرع در اينكه آيا وى از اين پس رهبرى بنى تَميم را بر عهده گيرد يا نهبين ابوبكر و عمر نزاعى درگرفت، بهگونهاى كه به زشتگويى انجاميد و به نقلى، درشتگفتارى آنان پيامبر(صلى الله عليه وآله)را آزرد و آيات نخستين حجرات/49 در اينباره نازل شد.[83]اقرع پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، به يارى خلفا پرداخت و درزمان ابوبكر چون مالك بننويره، عامل پيشين پيامبر(صلى الله عليه وآله)در بنىيَرْبُوع خواست تا شترانى را كه به عنوان زكات در اختيار داشت ميان مردم تقسيم كندوى او را از اين كار برحذر داشت و از آيندهاش ترساند[84] وخود نيز به همراه عيينة بن بدر يا زبرقان، نزد ابوبكر آمده و خواستند تا با واگذاركردن خراج بحرين يا سرزمينهاى باير بنىتميم بدانان، بقاى اسلام مردمشان را تضمينكنند. ابوبكر نيز پذيرفت؛ امّا با مخالفت عمر چنين پيشنهادى عملى نشد.[85]اقرع در زمان ابوبكر و در سركوبى اهل ردّه (كسانى كه از پرداخت زكات وصدقات به عاملان ابوبكر سر باز زدند) در نجد و يمامه همراه خالد بن وليد بود. دردوره عمر نيز در فتح حيره شركت كرد و در تسخير شهر انبار مقدمه سپاه خالد را فرماندهىمىكرد و در نبرد دُومَة الجَنْدَل در سال 12 هجرى نيز حضور يافت.[86] بهروايتى همراه خالد به شام رفت و همراه با 10 فرزندش در جنگ يَرمُوك شركت كرد.[87] پساز آن اطلاعى از او در دست نيست تا اينكه در سال 32 هجرى در زمان خلافت عثمان، بهدستور اَحْنَف بن قيس[88] ياعبداللّه بنعامر با سپاهى بزرگ به سوى جوزجان از توابع خراسان رفت و آنجا را گشود[89] وبر پايه روايتى در اين نبرد شكست خورد[90] و كشتهشد.[91]اَقْرَع را از راويان حديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر شمرده[92] وگفتهاند كه روزى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حضور اقرع امام حسن و حسين(عليهماالسلام)را بوسيد. وى گفت: من 10 فرزند دارم و تاكنون هيچ يك از آنان را نبوسيدهام.پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: «مَن لا يَرْحَم لا يُرْحَم» [93] به نقلىاو نخستين كسى بود كه عمر را «اميرالمؤمنين» خواند.[94]اقرع در شأن نزول:مفسران ذيل چند آيه از اقرع ياد كردهاند:1. برخىبر آناند[95] كهچون هيئت بنىتميم به رهبرى اقرع و عُيَيْنَه به مدينه آمدند، از پشت ديوارهاپيامبر(صلى الله عليه وآله) را صدا زدند و از آن حضرت خواستند تا نزد آنان آمده وگفتوگو كند. خداوند با نزول آيات 4 ـ 5 حجرات/49 بيشتر آنان را افرادى خواند كهنمىانديشند: «اِنَّالَّذينَ يُنادونَكَ مِن وراءِ الحُجُرتِ اَكثَرُهُم لايَعقِلون * ولَو اَنَّهُمصَبَروا حَتّى تَخرُجَ اِلَيهِم لَكانَ خَيرًا لَهُم واللّهُ غَفورٌ رَحيم = كسانى كه تو را از پشت حجرهها به فريادمىخوانند بيشترشان نابخردند و اگر آنها صبر كنند تا به سوى آنان بيرون آيىبرايشان بهتر است و خداوند آمرزنده مهربان است».2. برخىاز مفسران ذيل آيه 52 انعام/6 آوردهاند[96] كه روزىاقرع و عُيَيْنَة بنحصن، براى ديدار پيامبر(صلى الله عليه وآله)آمدند و چون درآنجا بِلال*، صُهَيْب*، عَمّار* و خَبّاب* و جمعى از ضعفاى مؤمنان را يافتند آنانرا تحقير كرده و به آن حضرت گفتند: ما دوست داريم براى ما جايگاهى قرار دهى كهعربها برترى ما را به آن بشناسند، چون وقتى هيئتهاى عرب نزد تو مىآيند ما ازاينكه با اين بندگانيم شرمنده مىشويم، پس هرگاه با ما هستى آنان را از خود دوركن. پس از آن جبرئيل وحى آورد كه: «ولا تَطرُدِ الَّذينَ يَدعونَ رَبَّهُم بِالغَدوةِ والعَشِىِّ يُريدونَوجهَهُ ما عَلَيكَ مِن حِسابِهِم مِن شَىء و ما مِن حِسابِكَ عَلَيهِم مِن شَىءفَتَطرُدَهُم فَتَكونَ مِنَ الظّــلِمين = و كسانى را كه پروردگار خويشرا در بامداد و شبانگاه مىخوانند و اورا مىخواهند، از خود مران، نه چيزى از حسابآنان برتوست و نه چيزى از حساب تو بر آنان تا از خود برانيشان و از ستمكارانباشى.»نظر به زمان اسلام آوردن اقرع، موقعيت اجتماعى بنىتميم و بهبود وضع معيشتىمسلمانان و مكى بودن سوره، پذيرش داستان فوق درست نمىنمايد. شايد آنچه در روايتديگر آمده و اعتراض كنندگان، جمعى از قريش دانسته شدهاند[97] بهواقع نزديكتر باشد.3. ذيلآيه 28 كهف/18 گفتهاند[98] كهاقرع و تنى چند از «مؤلّفة قلوبهم» از پيامبر(صلى الله عليه وآله)خواستند تا هنگامحضور آنان پشمينه پوشان و فرودستان را از خود دور كند. خداوند با نزول آيه، آنانرا جزو پيروان هواى نفس و كسانى ذكر كرد كه قلبشان از ياد خدا غافل است و پيامبررا از پيروى خواستههاى آنان برحذر داشت و بههمراهى با گروهى فرا خواند كه صبح وشام خدا را مىخوانند و تنها رضاى او را مىطلبند: «واصبِر نَفسَكَ مَعَ الَّذينَ يَدعونَرَبَّهُم بِالغَدوةِ والعَشىِّ يُريدونَ وَجهَهُ ولا تَعدُ عَيناكَ عَنهُم تُريدُزينَةَ الحَيوةِ الدُّنيا ولا تُطِع مَن اَغفَلنا قَلبَهُ عَن ذِكرِنا واتَّبَعَهَوهُ وكانَ اَمرُهُ فُرُطـا» از خَبّاب بن اَرَتّ نقل است كه مقصود از «من اَغفَلنا قَلبَه»اقرع و عيينه* هستند.[99]منابعالاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ اسدالغابة فى معرفةالصحابه؛ الاصابة فى تمييز الصحابه؛ الاغانى؛ انساب الاشراف؛ البدء و التاريخ؛تاريخ الامم و الملوك، طبرى؛ تاريخ خليفة ابن خياط؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخالمدينة المنوره؛ تاريخ اليعقوبى؛ جامعالبيان عن تأويل آى القرآن؛ السيرةالنبويه، ابن هشام؛ الطبقات الكبرى؛ الكامل فى التاريخ؛ كتاب الثقات؛ كتاب الطبقات؛كتابالفتوح؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ المحبر؛ معجم رجال الحديث؛ مفحماتالاقران فى مبهمات القرآن؛ المغازى؛ مناقب آلابىطالب؛ الوافى بالوفيات.سيد عليرضا واسعى[59]. الطبقات، ابنخياط،ص84؛الاستيعاب، ج1، ص193.[60]. انسابالاشراف،ج 12، ص 58 ؛ تاريخ دمشق، ج 9، ص 184.[61]. معجم رجالالحديث، ج 4، ص 137.[62]. انساب الاشراف،ج 12، ص 58 .[63]. السيرةالنبويه،ج4، ص622 ؛ الكامل، ج1، ص600 .[64]. الثقات، ج 2، ص43.[65]. المحبر، ص183؛انسابالاشراف، ج12، ص59ـ60.[66]. الوافىبالوفيات، ج 9، ص 307.[67]. المحبر، ص 247.[68]. الاصابه، ج 1، ص254.[69]. الكامل، ج1، ص587 .[70]. الثقات، ج2،ص43؛تاريخطبرى،ج2،ص156ـ157.[71]. المغازى، ج 2، ص803 ؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 156 ـ 157.[72]. السيرة النبويه،ج 4، ص 561.[73]. تاريخ اليعقوبى،ج 2، ص 63 ؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 173.[74]. المغازى، ج3،ص948؛ السيرةالنبويه، ج4، ص496.[75]. المحبر، ص 473 ـ474.[76]. البدء والتاريخ، ج 5 ، ص 108.[77]. الاصابه، ج 1، ص252.[78]. انساب الاشراف،ج12، ص59.[79]. مناقب، ص 211.[80]. الطبقات، ابنسعد، ج 1، ص 224.[81]. تاريخ دمشق، ج9، ص 188.[82]. تاريخ المدينه،ج 2، ص 529 ؛ اسد الغابه، ج 1، ص 266.[83]. جامعالبيان، مج13، ج 26، ص 155؛ تاريخ دمشق، ج 9، ص 192.[84]. الاغانى، ج 15،ص 295.[85]. تاريخ طبرى، ج2، ص 271؛ تاريخ دمشق، ج 9، ص 194.[86]. تاريخطبرى، ج2،ص209،271، 322، 325ـ326.[87]. الاصابه، ج 1، ص254.[88]. انساب الاشراف،ج 12، ص 60 ؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 632 .[89]. انساب الاشراف،ج 12، ص 60 .[90]. الفتوح، ج 1، ص340.[91]. تاريخ دمشق، ج9، ص 196؛ اسدالغابه، ج 1، ص 267.[92]. الوافىبالوفيات، ج 9، ص 307.[93]. الثقات، ج 3، ص18؛ مناقب، ج 3، ص 435.[94]. تاريخ المدينه،ج 2، ص 678 .[95]. جامعالبيان،مج13، ج26، ص 158؛ المغازى، ج 3، ص 975 ـ 976؛ الطبقات، ابنسعد، ج 1، ص 224.[96]. جامعالبيان، مج5 ، ج 7، ص 263؛ مجمعالبيان، ج 3، ص 472.[97]. جامعالبيان، مج5 ، ج 7، ص 264.[98]. همان، مج 9، ج15، ص 294؛ مجمعالبيان، ج 5 ، ص 718.[99]. جامعالبيان،مج9، ج 15، ص294؛ مفحماتالاقران، ص 139.