بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
آموزه هاى سياسى قرآن در اشعار اقبالقادر فاضلى 1مقدمهمسإله ((نقش دين در انسان و اجتماع)) از دير باز مورد توجه جوامع علمى بوده است. عده اى دين را امرى فردى و درونى و مشتمل بر يك رشته اعمال عبادى و اخلاقى مى دانند و عده اى ديگر معتقدند دنيا و آخرت دو روى يك سكه اند و هيچ گاه از هم جدا نمى شوند. به تعبيرى عرفانى, آخرت باطن دنياست و باطن هر چيزى به دور از ظاهر آن نيست, بلكه ظاهر و باطن تشكيل دهنده يك حقيقت هستند.مقاله حاضر به بررسى اين موضوع از ديدگاه علامه اقبال لاهورى مى پردازد.نقش دين و انتظار ما از آنآنچه تحت عنوان انتظار ما از دين مطرح مى شود, در واقع برخاسته از نقشى است كه در دين نهفته است. در اين جا به بررسى برخى ازنقش هاى دين و انتظارات حاصل از آن مى پردازيم.1. آزادىيكى از نقش هاى دين, به ويژه اسلام, آزاد سازى مردم از غل و زنجيرهاى گوناگون فردى و اجتماعى است.الذين يتبعون النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورئه و الانجيل يإمرهم بالمعروف و ينههم عن المنكر و يحل لهم الطيبت و يحرم عليهم الخبئث و يضع عنهم اصرهم و الاغلل التى كانت عليهم2;آنان كه پيروى مى كنند از پيامبر امى كه در نزد آنان و در تورات و انجيل پيامبرى وى ثابت و ثبت شده بود, امر به معروف و نهى از منكر كرده و پاكى ها را برايشان حلال و پليدىها را حرام كرده و بار سنگين و زنجيرهاى اسارت را از گرده آنها بر مى دارد.اقبال لاهورى با توجه به اين قبيل تعاليم قرآنى, مسلمان را آزاد دانسته و افتادن در دام زنجيرهاى اسارت را از نظر دين مردود مى شمارد.هر كه پيمان با هوالموجود بستگردنش از بند هر معبود رستما سوى الله را مسلمان بنده نيستپيش فرعونى سرش افكنده نيست3صورت ماهى به بحر آباد شويعنى از قيد مقام آزاد شوهر كه از قيد جهات آزاد شدچون فلك در شش جهت آباد شد4جان نگنجد در جهات اى هوشمندمرد حر بيگانه از هر قيد و بندحر زخاك تيره آيد در خروش زانكه از بازان نيايد كار موش5انتظارى كه اقبال از يك مسلمان دارد, آن است كه او با پيروى از قرآن و پيامبر و على و ساير تربيت يافتگان دين, خود را از قيد و بند هر آنچه مقبول دين نيست رهاسازد تا جايى كه با استفاده از قدرت معنوى و الهى بر قوانين اسباب و علل نيز چيره گردد.گر به الله الصمد دل بسته ئىاز حد اسباب بيرون جسته ئىبنده حق بنده اسباب نيستزندگانى گردش دو لاب نيستمسلم استى بى نياز از غيرشواهل عالم را سراپا خير شوپيش منعم شكوه گردون مكندست خويش از آستين بيرون مكن چون على در سازبانان شعيرگردن مرحب شكن خيبر بگيرمنت از اهل كرم بردن چرانشتر لاو نعم خوردن چرارزق خود را از كف دونان مگير يوسف استى خويش را ارزان مگير گرچه باشى مور هم بى بال و پرحاجتى پيش سليمانى مبرراه دشوار است سامان كم بگيردر جهان آزاد زى آزاد ميرسبحه اقلل من الدنيا شماراز تعش حرا شوى سرمايه دارناتوانى كيميا شو گل مشودر جهان منعم شو و سائل مشواى شناساى مقام بوعلىجرعه ئى آرم زجام بوعلىپشت پازن تخت كيكاوس راسربده از كف مده ناموس راخودبخود گردد در ميخانه باز بر تهى پيمانگان بى نياز6آزاديى كه اقبال مطرح مى كند, معادل طغيان يا بى بند وبارى نيست, بلكه آزادى توإم با شخصيت انسانى و استغناى ذاتى و اشراف بر شخصيت و خود رشد يافته است, يعنى در عين اين كه هيچ چيز ندارد به هيچ چيز هم وابسته نيست.نه به امروز اسيرم نه به فردا نه به دوشنه نشيبى نه فرازى نه مقامى دارم7برخلاف افرادى كه وقتى چيزى ندارند به همه چيز دلبسته مى شوند و وقتى هم به دلخواه خود مى رسند اسير آن مى گردند.آزادى در انديشه اقبال, مولود عشق پاك است كه از معشوق حجازى دستور گرفته و خاك يثرب را به جهانى نمى دهد; از اين رو نه تنها به بارگاه سلاطين نمى رود, بلكه آنها را به حـلقه درس خود مى خواند.گفت مالك8 مصطفى را چاكرمنيست جز سوداى او اندر سرممن كه باشم بسته فتراك او برنخيزم از حريم پاك اوزنده از تقبيل خاك يثربمخوشتر از روز عراق آمد شبمعشق مى گويد كه فرمانم پذيرپادشاهان را به خدمت هم مگيرتو همى خواهى مرا آقاشوىبنده آزاد را مولا شوىبهر تعليم تو آيم بر درتخادم ملت نگردد چاكرتبهره ئى خواهى اگر از علم ديندر ميان حلقه درسم نشين9آزادى مومن از نظر اقبال, از حق جويى و حق گويى او سرچشمه مى گيرد, و حق گويى و حق جويى وى نيز از تعاليم دين اوست كه جز حق همه چيز لاشىء است.((له دعوه الحق10; براى اوست دعوت حق)),((و بالحق انزلناه11; و آن را به حق نازل كرديم)),((الله يهدى للحق12; خدا به سوى حق هدايت مى كند)),((فماذا بعد الحق الا الضلال13; پس بعد از حق آيا چيزى غير از گمراهى هست؟!)), ((حقيق على ان لااقول على الله الا الحق14; بر من مى سزد كه در خصوص خداوند جز حق چيزى نگويم)).((ولاتقولو على الله الا الحق15; و شما در خصوص خدا جز حق چيزى نگوييد)).حفظ قرآن عظيم آئين تستحرف حق را فاش گفتن دين تستتو كليمى چند باشى سرنگوندست خويش از آستين آور برونسرگذشت ملت بيضا بگوىبا غزال از وسعت صحرا بگوىفطرت تو مستنير از مصطفى استبازگو آخر مقام ما كجاستمرد حق از كس نگيرد رنگ و بومرد حق از حق پذيرد رنگ و بوهر زمان اندر تنش جايى دگرهر زمان او را چو حق شإنى دگررازها با مرد مومن بازگوىشرح رمز كل يوم باز گوىجز حرم منزل ندارد كاروانغير حق در دل ندارد كاروان16حق ببين حق گوى و غير از حق مجوى يك دو حرف از من به آن ملت بگوى17بنده حق بى نياز از هر مقامنى غلام او را نه او كس را غلامبنده حق مرد آزاد است و بسملك و آئينش خداداد است و بسرسم وراه و دين و آئينش زحقزشت و خوب و تلخ و نوشينش ز حقعقل خودبين غافل از بهبود غيرسود خود بيند نبيند سود غيروحى حق بيننده سود همه در نگاهش سود و بهبود همهغير حق چون ناهى و آمر شود زور ور بر ناتوان قاهر شودزير گردون آمرى از قاهرى استآمرى از ماسوالله كافرى است18در منطق اقبال, مسلمان هنگامى نزد رسول اكرم(ص) سربلند است كه بند غلامى غير را از پاى خود گسسته و حصارهاى محكوميت حاكمان زور را شكسته و بربام بلند آزادى نشسته باشد. اگر چنين نباشد ادعاى پيروى حضرت محمد نشايد و از چنين ادعايى نيز كار نآيد.تا غلامم در غلامى زاده امزآستان كعبه دور افتاده امچون به نام مصطفى خوانم دروداز خجالت آب مى گردد وجودعشق مى گويد كه اى محكوم غيرسينه تو از بتان مانند ديرتا ندارى از محمد رنگ و بواز درود خود ميالا نام اواز قيام بى حضور من مپرساز سجود بى سرور من مپرسجلوه حق گرچه باشد يك نفس قسمت مردان آزاد است و بسمرد آزادى چوآيد در سجود در طوافش گرم رو چرخ كبودما غلامان از جلالش بى خبراز جمال لازوالش بى خبراز غلامى لذت ايمان مجوگر چه باشد حافظ قرآن مجومومن است و پيشه او آزرى استدين و عرفانش سراپا كافرى است19حقيقت ايمان در اعتقاد راسخ به تعاليم قرآن و سيره پيامبر اكرم(ص) و جانشينان وى است. مومن اگر علوى صفت و حسينى سيرت نباشد نمى تواند خود را پيرو واقعى پيامبر اكرم بداند. آزادى حقيقى در عمل رسول خدا و على و اولاد وى متجلى است.از دم سيراب آن امى لقبلاله رست از ريگ صحراى عربحريت پرورده آغوش اوستيعنى امروز امم از دوش اوستاو دلى در پيكر آدم نهاداو نقاب از طلعت آدم گشادگرمى هنگامه بدر و حنينحيدر و صديق و فاروق و حسين202. استغنا و استقلاليكى از درس هاى مهمى كه جناب اقبال از دين گرفته و انتظار دارد كه مومنان نيز چنين باشند, درس استغنا و استقلال است. از نظر او انسانى كه در دامن دين تربيت يافته باشد به مقام استغنا در عين فقر, و استقلال در عين وابستگى مى رسد. فقر قرآنى و نبوى كه ((انتم الفقرإ الى الله و الله هو الغنى الحميد21; شما فقيران به سوى خداوند و خداوند تنها بى نياز ستوده هست)).اين چنين فقرى موجب فخر افتخار عالم يعنى حضرت ختمى مرتبت(ص) است: ((الفقر فخرى22; فقر موجب فخر من است)).اما اين فقر به همراه استغناست نه وابستگى به غيرخدا. اين فقر چشم پوشى از ما سوى الله و اتصال به حقيقت عالم يعنى حضرت بارى تعالى است.چشم پوشى نه به معناى و انهادن و از دست دادن بلكه به معناى به دست آوردن و اسير خود كردن و خود را مافوق آن قرار دادن است.طبع بلندى كه بند بندگى غيرخدا را از دست و پاى خود بگسلد و پلاس بندگى را به خلعت شهريارى ندهد.طبع بلند داده اى بند زپاى من گشاىتا به پلاس تو دهم خلعت شهريار را23فقرى كه مسلمان را جهانگير مى كند نه دلگير, زيرا,دل سراى توست پاكش دارم از آلودگىكاندرين ويرانه مهمانى ندانم كيستىفقرى كه اقبال مطرح مى كند, ((فقر دينى)) است كه موجب استغنا و استقلال مى گردد كه ((هر كس كه آن ندارد حقا كه اين ندارد)).فقر دينى, نان جو خوردن و قلعه خيبر گشودن است;فقر دينى, با سلاطين ظالم جهان در افتادن است;فقر دينى, رها كردن خلق از دام جبر و قهر است;فقر دينى, از شيشه, الماس تراشيدن است;فقر دينى, خود را بى نياز ديدن از غيرخداى بى نياز است;فقر دينى, رستن از ((لا)) و پيوستن به ((الا)) است;فقر دينى, ساختن با بوريا و از بين بردن رياست;فقر دينى, وارستن از آب و گل و پيوستن به جان و دل است;فقر دينى, گرمى بدر و حنين است و گرمى تكبير حسين;فقر دينى, آبروى استغنا و عمود استقلال است;فقر دينى, زمين را سجده گاه كردن و بر آسمان باليدن است.فقر كار خويش را سنجيدن استبر دو حرف لااله پيچيدن استفقر خيبر گير با نان شعيربسته فتراك او سلطان و ميرفقر ذوق و شوق و تسليم و رضاستما امينيم اين متاع مصطفى استفقر بر كروبيان شبخون زندبر نواميس جهان شبخون زندبر مقام ديگر اندازد تو رااز زجاج الماس مى سازد تو رابرگ و ساز او زقرآن عظيممرد درويشى نگنجد در گليمگرچه اندر بزم كم گويد سخنيك دم اوگرمى صد انجمنبى پران را ذوق پروازى دهد پشه را تمكين شهبازى دهدبا سلاطين درفتد مرد فقيراز شكوه بوريا لرزد سريراز جنون مى افكند هوئى به شهروارهاند خلق را از جبر و قهرمى نگيرد جز به آن صحرا مقامكاندرو شاهين گريزد از حمامقلب او را قوت از جذب و سلوكپيش سلطان نعره او لاملوك آتش ما سوزناك از خاك اوشعله ترسد از خس و خاشاك اوبر نيفتد ملتى اندر نبردتا درو باقيست يك درويش مردآبروى ما ز استغناى اوستسوز ما از شوق بى پرواى اوستخويشتن را اندر اين آيينه بينتا تو را بخشند سلطان مبينحكمت دين دل نوازىهاى فقرقوت دين بى نيازىهاى فقر24مومنان را گفت آن سلطان دينمسجد من اين همه روى زمينالامان از گردش نه آسمانمسجد مومن به دست ديگران؟!سخت كوشد بنده پاكيزه كيشتا بگيرد مسجد مولاى خويشاى كه از ترك جهان گويى مگوترك اين دير كهن تسخير اوراكبش بودن از و وارستن است از مقام آب و گل برجستن استصيد مومن اين جهان آب و گلباز را گويى كه صيد خود بهل؟فقر قرآن احتساب هست و بود نى رباب و مستى و رقص و سرودفقر مومن چيست؟ تسخير جهاتبنده از تإثير او مولا صفاتفقر كافر خلوت دشت و در استفقر مومن لرزه بحر و بر استزندگى آن را سكون غار و كوهزندگى اين را زمرگ باشكوهآن خدا را جستن از ترك بدن اين خودى را برفسان حق زدنفقر چون عريان شود زير سپهر از نهيب او بلرزد ماه و مهرفقر عريان گرمى بدر و حنينفقر عريان بانگ تكبير حسينفقر را تا ذوق عريانى نماندآن جلال اندر مسلمانى نماند25از نظر اقبال, مومن اگر چه در ظاهر بى خيل و سپاه باشد, ولى در باطن بالاتر و غنى تر از صد شاه باشد. جمال و جلال مومن در بى پناهى از پادشاهان دنيا و آرامش در سايه بى پيرايه استغناى ايمانى خود است كه در آن حال ((دو هزار جم به جامى)) 26نمى ارزد.مسلمان گرچه بى خيل و سپاهى استضمير او ضمير پادشاهى استاگر او را مقامش باز بخشندضمير او ضمير پادشاهى است27سرمايه مسلمان, ارثى است كه از نياكان وى بدو رسيده است كه همان فقر مقدس يا فقر دينى است ((سرش به دنيا و عقبى فرو نمىآيد)) و ((نگاهش را از مه و پروين بلند مى سازد)).به خلوت نى نوازىهاى من بين به خلوت خود گدازىهاى من بينگرفتم نكته فقر از نيان زسلطان بى نيازىهاى من بين28نم و رنگ از دم بادى نجويم زفيض آفتاب تو برويمنگاهم از مه و پروين بلند استسخن را بر مزاج كس نگويم29يكى از وجوه استغناى دينى تشابه به حضرت ايزدى است; او بى نياز مطلق است و مومن بى نياز مقيد. مومن از باب ((تخلقوا باخلاق الله)) سعى دارد كه خود را به صفت قدرت و غنى متصف سازد و جز به ((الف قامت يار)) به چيزى نپردازد.فقر ايمانى از نظر جناب اقبال آن است كه آدمى را به سوى خداگونه شدن سوق دهد. قماش و نقره و لعل و گهر چيستغلام خوشگل و زرين كمر چيستچو يزدان از دو گيتى بى نيازند دگر سرمايه اهل هنر چيست30استغناى دينى به دنبال خود استقلال دينى دارد. مراد از استقلال دينى بريدن از همه چيز و همه كس در همه حال نيست, بلكه بريدن از هر آنچه مخالف حق و متضاد با احكام اسلامى هست مى باشد. تصور اين استقلال به نحو تمام و كمال در وجود مقدس اميرالمومنين(ع) متجلى است كه در ميدان جنگ از كوه استوارتر است و در مقابل كودك يتيمى از برگ بيد لرزان تر, مرحله كامل ((اشدإ على الكفار رحمإ بينهم31; بركافران سخت و در ميان خود نرم و مهربان هستند)). رسيدن به اين مرحله در گرو خودشناسى دينى و ضبط نفس است.مراحل استقلال دينى الف) مقاومت در مقابل اطاعت و غلبه بر تن پرورى و پيروى از احكام دينى;ب) خودشناسى حاصل از اطاعت و بندگى كه همان مرحله ضبط نفس است;ج) رسيدن به خداشناسى و مقام خليفه اللهى كه مرحله رهبرى است.مرحله اول, مرحله حركت و راهروى, مرحله دوم, مرحله پيروى و مرحله سوم, مرحله رهبرى است.مرحله اول: تو هم از بار فرائض سرمتاببرخورى از عنده حسن المآبدر اطاعت كوش اى غفلت شعارمى شود از جبر پيدا اختيارناكس از فرمان پذيرى كس شودآتش ارباشد زطغيان خس شودهر كه تسخير مه و پروين كندخويش را زنجيرى آيين كندقطره ها درياست از آئين وصلذره ها صحراست از آئين وصلباطن هرشى زآئينى قوىتو چرا غافل از اين سامان روىباز اى آزاد دستور قديمزينت پاكن همان زنجير سيمشكوه سنج سختى آئين مشواز حدود مصطفى بيرون مرو32مرحله دوم: نفس تو مثل شتر خود پروراستخود پرست و خود سوار و خودسرستمرد شو آور زمام او به كفتا شوى گوهر اگر باشى خزفهر كه بر خود نيست فرمانش روانمى شود فرمانپذير از ديگرانتا عصاى لااله دارى به دستهر طلسم خوف را خواهى شكستهر كه حق باشد چوجان اندر تنشخم نگردد پيش باطل گردنشخوف را در سينه او راه نيستخاطرش مرعوب غيرالله نيستهر كه در اقليم ((لا)) آباد شدفارغ از بند زن و اولاد شدمى كند از ما سوى قطع نظرمى نهد ساطور بر حلق پسربا يكى مثل هجوم لشكر استجان به چشم او زياد ارزان تر استلااله باشد صدف گوهر نمازقلب مسلم را حج اصغر نمازدر كف مسلم مثال خنجر استقاتل فحشا و بغى و منكر استروزه برجوع و عطش شبخون زندخيبر تن پرورى را بشكندمومنان را فطرت افروز است حجهجرتآموز و وطن سوز است حجطاعتى سرمايه جمعيتىربط اوراق كتاب ملتى حب دولت را فنا سازد زكاتهم مساوات آشنا سازد زكاتدل ز ((حتى تنفقوا)) محكم كندزر فزايد الفت زر كم كنداين همه اسباب استحكام تستپخته محكم اگر اسلام تستاهل قوت شو ز ورد يا قوى تا سوار اشتر خاكى شوى33مرحله سوم:گر شتربانى جهانبانى كنىزيب سر تاج سليمانى كنى تا جهان باشد جهانآرا شوىتاجدار ملك لايبلى شوىنايب حق در جهان بودن خوش استبر عناصر حكمران بودن خوش استنايب حق همچو جان عالم استهستى او ظل اسم اعظم استاز رموز جزو و كل آگه بوددر جهان قائم به امراله بودخيمه چون در وسعت عالم زنداين بساط كهنه را برهم زندفطرتش معمور و مى خواهد نمودعالمى ديگر بيارد در وجودصدجهان مثل جهان جزو و كلرويد از كشت خيال او چوگلپخته سازد فطرت هر خام را از حرم بيرون كند اصنام رانوع انسان را بشير و هم نذير هم سپاهى هم سپهگر هم اميرمدعاى علم الاسماستى سر سبحان الذى اسراستىزندگى بخشد زاعجاز عملمى كند تجديد انداز عملزندگى را مى كند تفسير نومى دهد اين خواب را تعبير نوهستى مكنون او راز حياتنغمه نشنيده ساز حيات34رمز رسيدن به مراحل مذكور, گوش جان دادن به پيام حضرت مصطفى(ص) است و آن امر ((فارغ از ارباب دون الله)) شدن است كه در قرآن كريم چنين آمده است:إإرباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار35; آيا ارباب هاى متفرق به سود شماست يا خداوند واحد قهار.... و لايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله36; و اين كه هيچ كدام از ما بعض ديگر را ارباب خود قرار ندهد و تنها خدا را به خدايى بپذيريم.تا كجا طوف چراغ محفلىزآتش خود سوز اگر دارى دلىچون نظر در پرده هاى خويش باشمى پر و اما به جاى خويش باشدر جهان مثل حجاب اى هوشمند راه خلوت خانه بر اغيار بندفرد فرد آمد كه خود را وا شناخت قوم قوم آمد كه جز با خود نساختاز پيام مصطفى آگاه شوفارغ از ارباب دون الله شو37آن كه از ارباب متفرق برهد و دل به قهار بدهد زير بيرق هيچ ابر قدرتى نرود و طبق سنت لايتغير الهى, از بذر استقلال يقينا ثمره سرورى درود.خدا آن ملتى را سرورى دادكه تقديرش به دست خويش بنوشتبه آن ملت سروكارى نداردكه دهقانش براى ديگران كشت38حاجتى پيش سلاطين نبرد مرد غيور چه توان كرد كه از كوه نيايد كاهى39غيرت و سرورى د راستقلال و استغنايى كه اقبال مطرح مى كند, غير از آن است كه سلاطين دنيا و ارباب زر و زور و تزوير در پى آنند, بلكه سرورى در دين اسلام همان خدمت گرى است, آن هم نه خدمتى كه نيرويش به زور انواع و اقسام اطعمه و اشربه تقويتى حاصل شده باشد, بلكه نان جوين خوردن و قلعه خيبر از جا بردن است.سرورى در دين ما خدمت گرى استعدل فاروقى و فقر حيدرى استآن مسلمانان كه ميرى كرده انددر شهنشاهى فقيرى كرده انددر امارت فقر را افزوده اندمثل سلمان در مدائن بوده اندحكمرانى بود و سامانى نداشتدست او جز تيغ و قرآنى نداشت403. دين و دليرىيكى از خصوصيات ديگر دين و نقش سازنده آن, قدرت بخشيدن به پيروان خود و دلير پرورى آن است. دليرى لازمه دين دارى است, زيرا افق هايى كه دين در آموزه هاى خود پيش روى دين داران مى نهد آنها را شجاع بار آورده و جز خوف خدا در دل آنها نپرورده است. انسان دين دار اولين درسى كه از دين مى گيرد, شهامت و شجاعت در مقابل غيرخدا و تكيه بر قدرت لايزال الهى است.و لاتهنوا و لاتحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مومنين41; و سست و محزون نشويد كه شما برترين هستنيد اگر مومن باشيد.بدين جهت اگر تمام دنيا عليه مومن بسيج شود, نه تنها نمى ترسد, بلكه بر ايمان وى مى افزايد و خدا را دركمك گرفتن كافى مى داند.الذين قال لهم الناس ان الناس قدجمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل42; كسانى كه مردم به آنها گفتند دشمنانتان عليه شما بسيج شده اند پس از آنها بترسيد. آنها نه تنها نترسيدند, بلكه ايمانشان زياد شد و گفتند خداوند ما را بس است كه او بهترين يارى دهنده ما مى باشد.فمن تبع هداى فلاخوف عليهم و لاهم يحزنون43; هر كه از هدايت من پيروى كند, پس ترسى براى آنها نبوده و محزون نمى گردند.ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلاخوف عليهم و لاهم يحزنون44; يقينا آنان كه گفتند پروردگار ما خداست, سپس استقامت كردند, هيچ خوفى براى آنها نبوده و محزون نمى شوند.با توجه به اين آيات, يكى از انتظارات اساسى از دين دلير پرورى آن است. اقبال كه از اقبال پرورش در دامن دين بهره مند بوده و آن گونه سخن مى گويد و عمل مى كند كه دين از او مى خواهد, و دين وى به گونه اى است كه وى انتظار دارد; در اشعار زير كه ترجمه ادبى آيات فوق و ساير آيات مربوط به موضوع بحث است مى گويد:ملت از آيين حق گيرد نظام از نظام محكمى خيزد دوامقدرت اندر علم او پيداستى هم عصا و هم يد بيضاستىبا تو گويم سر اسلام است شرعشرع آغاز است و انجام است شرع اى كه باشى حكمت دين را امين با تو گويم نكته شرع مبينچون كسى گردد مزاحم بى سبببا مسلمان در اداى مستحبمستحب را فرض گردانيده اندزندگى را عين قدرت ديده اندسر اين فرمان حق دانى كه چيستزيستن اندر خطرها زندگيستشرع مى خواهد كه چون آيى به جنگ شعله گردى و اشكافى كام سنگآزمايد قوت بازوى تومى نهد الوند پيش روى توبازگويد سرمه ساز الوند رااز تف خنجر گداز الوند راشارع آيين شناس خوب و زشتبهر تو اين نسخه قدرت نوشتاز عمل آهن عصب مى سازدتجاى خوبى در جهان اندازدتخسته باشى استوارت مى كندپخته مثل كوهسارت مى كندهست دين مصطفى دين حياتشرع او تفسير آيين حياتگر زمينى آسمان سازد تو راآنچه حق مى خواند آن سازد تو راصيقلش آيينه سازد سنگ رااز دل آهن ربايد زنگ را45اقبال با توجه به آيات قرآن كريم, قهر و غلبه را دستور شرع مى داند. قرآن مى گويد:انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون و من يتول الله و رسوله و الذين امنوا فان حزب الله هم الغالبون46; يقينا ولى شما خدا و رسول خدا مومنانى است كه نماز را برپاداشته و زكات را در حال ركوع مى پردازند و هر كه ولايت خدا و رسول خدا و مومنان را قبول كند. پس حتما فقط حزب خدا غالب و پيروز است.از نظر قرآن كريم كسى كه ولايت خدا و رسول و خاندان رسول را پذيرفته و داخل حزب الله شده است نبايد ولايت غيرآنان را پذيرفته و اطاعت كند. غلبه مخصوص حزب خداست; پس مومن بودن با مغلوب شدن نمى سازد. بارى اين كه مغلوب نشويم هر چه در توان داريم بايد فراهم كرده و قدرت غلبه به دست آوريم: ((و اعدوا لهم مااستطعتم من قوه47; و هر چه در توان داريد براى مقابله با دشمنان آماده كنيد)), ((خذوا ما اتيناكم بقوه48; و هر چه را به شما داديم با توان و قدرت بگيريد)).وحى حق بيننده سود همهدر نگاهش سود و بهبود همهعادل اندر صلح و هم اندر مصافوصل و فصلش لايراعى لايخافغيرحق چون ناهى و آمر شودزور ور بر ناتوان قاهر شودزير گردون آمرى از قاهرى استآمرى از ما سوالله كافرى استقاهر آمر كه باشد پخته كاراز قوانين گرد خود بندد حصارجره شاهين تيز چنگ و زودگيرصعوه را در كارها گيرد مشيرقاهرى را شرع و دستورى دهدبى بصيرت سرمه با كورى دهد49مومنان زير سپهر لاجوردزنده از عشقند و نى از خواب خوردمى ندانى عشق و مستى از كجاست؟اين شعاع آفتاب مصطفى استزنده يى تا سوز او در جان تستاين نگه دارنده ايمان تستدل زدين سرچشمه هر قوت استدين همه از معجزات صحبت است50همه ارزش هاى انسانى از قبيل استقلال و استقامت و قدرت و سربلندى در گرو پيروى از شعار مصطفى است. امت اسلام تا قولا و فعلا پيرو پيامبر خود بودند ((امت نمونه, وسط)) و ((شهيد و شاهد)) امت هاى ديگر بودند; اما وقتى تن پرورى و تنبلى بر آنها چيره شد از آن وقت چشم هاى آنها به دست ديگران خيره شد. آن كه تا ديروز بانگ تكبيرش دل سنگ را آب مى كرد, اكنون از ناله بلبل بى تاب مى شود.همه اين بدبختى ها در اثر برگشتن از دين است. همان گونه كه همه خوشبختى ها در سايه عمل به احكام دين بوده و هست.تا شعار مصطفى از دست رفت قوم را رمز بقا از دست رفتآن نهال سربلند و استوارمسلم صحرايى اشتر سوارپاى تا در وادى بطحا گرفتتربيت از گرمى صحرا گرفتآنچنان كاهيد از باد عجمهمچو نى گرديد از باد عجمآنكه كشتى شير را چون گوسفندگشت از پامال مورى دردمندآنكه از تكبير او سنگ آب گشتاز صفير بلبلى بى تاب گشتآن كه عزمش كوه را كاهى شمردبا توكل دست و پاى خود سپردآنكه ضربش گردن اعدا شكست قلب خويش از ضرب هاى سينه خستآنكه گامش نقش صدهنگامه بستپاى اندر گوشه عزلت شكستآنكه فرمانش جهان را ناگزير بردرش اسكندر و دار فقيركوشش او با قناعت ساز كردتا به كشكول گدائى نازكرد51از نظر اقبال همه ارزش ها در سايه قدرت معنا مى يابد. اگر علم ارزش است, در صورتى اين ارزش را حفظ خواهد كرد كه از روى آزادى و توانايى حاصل شده باشد نه از روى ناچارى. علم ارزشمند, علمى است كه به آدم قدرت سيطره بر آفاق و انفس مى دهد. بدين جهت اگر جنگ و جهادى پيش آيد, عالم را از كنج مدرس بيرون مى سازد و در مقتل و مشهد غازيان بر دشمنان مى تازد, و الا صدبار شتر كتاب, به تكبير يك مجاهد در عهد شباب نمى ارزد.من آن علم و فراست با پركاهى نمى گيرمكه از تيغ و سپر بيگانه سازد مرد غازى رابه هر نرخى كه اين كالا بگيرى سودمند افتدبه زور بازوى حيدر بده ادراك رازى را52اقبال براى اين كه فرهنگ دليرى و دين دارى را به طور ملموس به مسلمانان نشان دهد, به معرفى نمونه عينى و خارجى آن پرداخته, تا مردم با توجه به او خود را همانند او ساخته و بدين طريق رمز دليرى و دين دارى را به دست آوردند. از نظر اقبال حضرت على بن ابى طالب ـ صلوات الله عليه و آله ـ نمونه كامل و عينى يك انسان دين دار و دلير است كه خدا و پيامبر(ص) و دوست و دشمن بدان اذعان دارند.اقبال مى گويد همان گونه كه اميرالمومنين(ع) در عين ((دروازه شهر علوم)) بودن ((زير فرمانش حجاز و روم)) است, امت اسلام همه بايد به وى اقتدا كنند. عظمت اخروى حضرت على, وى را از وظايف دنيوى غافل نساخته و ((قسيم كوثر)) بودن را با ((شكوه خيبر)) جمع كرده است.علمى كه دين توصيه مى كند نه تنها آدمى را از دنيا جدا نمى كند, بلكه او را بر دنيا محيط كرده و موجب ((خودآگاهى)) مى گردد. خود آگاهيى كه به دنبال خود ((يداللهى)) و ((شهنشاهى)) دارد. در عين حال دل به دنيا نسپرده و در عين شهنشاهى به ((ابوترابى)) بسنده كرده است.مسلم اول شه مردان علىعشق را سرمايه ايمان علىاز ولاى دودمانش زنده ام در جهان مثل گهر تابنده اماز رخ او فال پيغمبر گرفتملت حق از شكوهش فرگرفتقوت دين مبين فرموده اشكائنات آئين پذير از دوده اشمرسل حق كرد نامش بوترابحق يداله خواند در ام الكتابهر كه داناى رموز زندگيست سر اسماى على داند كه چيستشير حق اين خاك را تسخير كرداين گل تاريك را اكسير كردمرتضى كز تيغ او حق روشن است بوتراب از فتح اقليم تن استمرد كشورگير ازكرارى استگوهرش را آبرو خوددارى استهر كه زين بر مركب تن تنگ بستچون نگين بر خاتم دولت نشستزير پاش اينجا شكوه خيبر استدست او آنجا قسيم كوثر استاز خود آگاهى يداللهى كنداز يداللهى شهنشاهى كندذات او دروازه شهر علومزيرفرمانش حجاز و چين و رومحكمران بايد شدن بر خاك خويش تا مى روشن خورى از تاك خويشخاك گشتن مذهب پروانگيستخاك را آب شو كه اين مردانگيستسنگ شو اى همچو گل نازك بدنتا شوى بنياد ديوار چمناز گل خود آدمى تعمير كنآدمى را عالمى تعمير كن534. انقلاب دينىدليرى دينى در صورت لزوم به دنبال خود انقلاب دينى مىآورد. مراد از انقلاب دينى غير از شورش, كودتا يا دگرگونى هاى اجتماعى است كه بر پايه خواستگاه هاى اقتصادى, سياسى, فلسفى و... به وجود مىآيد, بلكه مقصود ديگر شدن عموم ملت بر پايه افكار دينى است; به عبارت ديگر, علت وقوع انقلاب, مغايرت نظام حاكم با دين و خواستگاه هاى دينى مردم است كه آيين نامه انقلاب دينى كتاب مقدس قرآن كريم است.نقش قرآن تا درين عالم نشستنقش هاى پاپ و كاهن را شكستفاش گويم آنچه در دل مضمر استاين كتابى نيست چيزى ديگر استچون به جان در رفت جان ديگر شودجان چو ديگر شد جهان ديگر شود.54شير مردان عالم شجاعت خودشان را از قرآن وام دارند, حيدرى و صفدرى و فتح قلعه خيبرى در سايه سرمدى كتاب خداوند ازلى است. هر قدرتى كه از غير قرآن باشد محكوم به بطلان است و هر استغنايى عين فقر, هر كه دامن قرآن گرفت از دام غير رهيد و به كام دل رسيد.اى به تقليدش اسير آزاد شودامن قرآن بگير آزاد شو55گر تو مى خواهى مسلمان زيستننيست ممكن جز به قرآن زيستناز تلاوت بر تو حق دارد كتابتو ازو كامى كه مى خواهى بياب56از يك آيينى مسلمان زنده استپيكر ملت زقرآن زنده است57جز به قرآن ضيغمى روباهى استفقر قرآن اصل شاهنشاهى است58مومن وقتى خود را با تعاليم قرآن كريم پرورش داد, استغنا پيدا مى كند كه در فرهنگ دينى عزت متعلق به خدا و رسول و مومنان است: ((و لله العزه و لرسوله و للمومنين59; عزت مخصوص خدا و رسول خدا و مومنان است)).غيرت دينى با اين جهان كهنه نسازد و هر دم طرحى نو اندازد و جان در راه جانان بازد تا جهات را به وفق مراد سازد.دل ز غير الله به پرداز اين جواناين جهان كهنه در باز اى جوانتا كجا بى غيرت دين زيستناى مسلمان, مردن است اين زيستنمرد حق باز آفريند خويش راجز به نور حق نبيند خويش را60مسلمانانى كه با فرهنگ فقر دينى آشنا بودند و جبين بر خاك عبوديت سودند ساجدان شب بودند و شيران روز. تاج ((الفقر فخرى)) بر سر نهادند و گربيان شاهان دريدند و جز خدا را مالك خود نديدند.فقيران تا به مسجد صف كشيدندگريبان شهنشاهان دريدندچون آن آتش درون سينه افسردمسلمانان به درگاهان خزيدند61تاريخ شاهد بوده است كه جامعه اسلامى تا وقتى درخت دين دارى در دلش شكوفا بود آتش انقلاب در سينه اش شعله ور بود; اما آن گاه كه شاخ و برگ اين درخت افسرده شد, حرارت انقلاب از سينه ها برده شد و حركت و سازندگى افسرد و آزادى مرد. آن كه در آسمان عظمت و سربلند مى پريد اكنون به كنج عزلت و ذلت خزيد.اقبال با زنده نگهداشتن ياد ياران صدر اسلام, خصوصا آيين حيدرى و كرارى و شهامت شبيرى و شهادت حسينى سعى دارد كه مسلمانان را انقلابى به بار آورده و فكر انقلاب را در افكار آنها زنده نگه دارد.انقلابى دين دار در نظر اقبال ((لذت تخليق)) را در لباس عمل مى بيند. جهان تازه ساختن و خليل آوازه بودن جز و آيين زندگى دينى است. دين دار اگر جهان به مزاجش نسازد با آن نسازد و عليه آن تازد تا به خواسته خود دست يازد.در عمل پوشيده مضمون حياتلذت تخليق قانون حياتخيز و خلاق جهان تازه شوشعله در بركن خليل آوازه شوبا جهان نامساعد ساختن هست در ميدان سپر انداختنمرد خوددارى كه باشد پخته كاربا مزاج او بسازد روزگارگر نسازد با مزاج او جهانمى شود جنگ آزما به آسمانبركند بنياد موجودات را مى دهد تركيب نو ذرات راگردش ايام را بر هم زندچرخ نيلى فام را بر هم زندمى كند از قوت خود آشكارروزگار نو كه باشد سازگاردر جهان نتوان اگر مردانه زيستهمچو مردان جان سپردن زندگيستآزمايد صاحب قلب سليم زور خود را از مهمات عظيمعشق با دشوار ورزيدن خوش استچون خليل از شعله گلچيدن خوش استممكنات قوت مردان كار گردد از مشكل پسندى آشكارهر كه در قعر مذلت مانده استناتوانى را قناعت خوانده استناتوانى زندگى را رهزن استبطنش از خوف و دروغ آبستن استاز مكارم اندرون او تهى استشيرش از بهر ذمائم فربهى استبا توانايى صداقت توإم استگر خود آگاهى همين جام جم استزندگى كشت است و حاصل قوتستشرح رمز حق و باطل قوت استمدعى گر مايه دار از قوت استدعوى او بى نياز از حجت است62يكى از مختصات انقلاب دينى, هنرى بودن آن است, هنرى كه از ((سر شمشير و نوك قلم)) حاصل مى شود; قلمى كه خداى دين بدان سوگند ياد مى كند: ((ن والقلم و ما يسطرون63; قسم به ((ن ـ مركب)) و هر آنچه كه مى نويسد)).شمشيرى كه گاهى يك ضربه اش از عبادت ثقلين ثقيل تر ميگردد:ضربه على يوم الخندق افضل من عباده الثقلين64; يك ضربه شمشير على در روز جنگ خندق برتر از عبادت جن و انس است.پس همان طور كه قلم دينى و شمشير دينى با ساير قلم ها و شمشيرها فرق مى كند, هنر دينى و انقلاب دينى نيز با هنر و انقلاب غيردينى فرق دارد.از سر شمشير و از نو ك قلم زايد هنر اى برادر همچو نور از نار و نار از نارونبى هنر دان نزد بى دين هم قلم هم تيغ راچون نباشد دين نباشد كلك و آهن را ثمندين گرامى شد به دانا بنادان خوار گشتپيش نادان دين چو پيش گاو باشد ياسمنهمچو كرپاسى كه از يك نيمه زو الياس راكرته آيد و زدگر نيمه يهودى را كفن65خصوصيت ديگر انقلاب دينى عبور از مرحله نفى ((لا)) و رسيدن به مرحله اثبات ((الا)) است.مرحله ((لا)) نفى سلطنت و شكستن بت زر و زور و تزوير, جهل و عناد, ظلم وفساد است. مرحله ((الا)) اعتقاد به حكومت الله و تحقق ارزش هاى الهى و برقرارى حكومت دينى و شعاير آن از قبيل, عدل, تقوا و نوع دوستى است.بسيارى از انقلاب هاى دنيا در مرحله اول باقى مى مانند بدين جهت بعد از مدتى از بين مى روند. اما قرآن روش ديگرى دارد.منزل و مقصود قرآن ديگر استرسم و آيين مسلمان ديگر استدر دل او آتش سوزنده نيستمصطفى در سينه او زنده نيستبنده مومن زقرآن برنخورددر اياغ او نه مى ديدم نه دردخود طلسم قيصر و كسرى شكستخود سرتخت ملوكيت نشستتا نهال سلطنت قوت گرفتدين او نقش از ملوكيت گرفتاز ملوكيت نگه گردد دگرعقل و هوش و رسم ره گردد دگراقبال مى گويد مسلمانان بعضى از كشورهاى اسلامى در طول تاريخ گاهى با ملوكيت و سلطنت مبارزه كرده و آن را ساقط كرده اند, ولى بعد از مدتى خودشان به سلطنت پرداخته اند, يعنى به راهى رفتند كه خود پيش تر عليه آن قيام كرده بودند. اين كج روى به واسطه دورى از تعاليم قرآن و سيره پيامبراكرم(ص) است. مسلمان به جاى اين كه به ملوكيت رنگ دينى بدهد به دين نقش ملوكيت داده است. غافل از اين كه وقتى جسم به مال و جاه دنيا آلوده شود, جان و دل را نيز آلوده كرده و فكر و انديشه را عوض مى كند. اين گونه قيام و انقلاب, انقلاب منفى است در حالى كه انقلاب بايد جهت مثبت نيز داشته باشد.5. انقلاب ((لايى)) و انقلاب ((الايى))همان طور كه گفته شد, انقلاب دو چهره يا دو بعد دارد. بعد ((لايى)) و ((الايى)) كه بخش اول آن نفى و بخش دوم آن اثبات است. انقلابيون موفق تاريخ كسانى بودند كه به هر دو بعد توجه داشته و از ((لا)) شروع كرده و به ((الا)) رسيده اند.شعار انقلابى اسلام نيز با كلمه اى شروع شد كه هر دو بعد را همزمان با هم داشت.جمله مقدس ((لااله الا الله)) در بردارنده همه ابعاد اسلام است; بعد عرفانى, اعتقادى, اجتماعى, سياسى و... .فلاحت و پيروزى در اعتقاد به اين پيام مقدس و تحقق آن است; از اين رو پيامبر اسلام فرمود: ((قولوا لااله الا الله تفلحوا; بگوييد خدايى جز خداى يگانه نيست تا رستگار شويد)).در عظمت و وسعت مضامين اين جمله شريفه همين بس كه شعار همه پيامبران الهى بوده است. روايات زيادى در فضيلت اين پيام آسمانى وارد شده است كه به ذكر چند مورد آن بسنده مى شود.قال رسول الله(ص) ما قلت و لاقال القائلون قبلى لااله الا الله66; پيامبر اكرم(ص) فرمود: نه من و نه پيامبران قبل از من مثل لااله الا الله چيزى نگفته ايم. در حديث ديگر فرمود:قال الله جل جلاله لموسى: يا موسى لو ان السماوات و عامريهن و الارضين السبع فى كفه و لا اله الا الله فى كفه مالت بهن لا اله الا الله67; خدا به موسى فرمود: اين موسى, اگر همه آسمان ها و ملايكه آسمانى و زمين هاى هفت گانه در يك كفه ترازو قرار گيرد و لا اله الا الله در كفه ديگر, لااله الاالله سنگينى خواهد كرد.با توجه به اين دو حديث شريف معلوم مى گردد كه عظمت لا اله الا الله ما سوى الله را احاطه كرده است; بنابراين آن كه به لااله الا الله توجه كند, در واقع به عظمت هستى توجه كرده است كه در اين صورت همه چيزى نزد وى كوچك جلوه خواهد كرد. عشق به لا اله الا الله و توجه به نقش سازنده آن در سراسر ديوان جناب اقبال به چشم مى خورد.اقبال از ابعاد گوناگون به بررسى اين جمله شريف پرداخته است. در اين جا به بخشى از اشعار وى كه بيشتر جنبه انقلابى و اجتماعى دارد استناد مى شود. او در يك جا اول مضمون حديث شريف را با زبان شعر بيان كرده سپس به بيان نقش انقلابى اجتماعى لااله الا الله پرداخته است.نكته يى مى گويم از مردان حالامتان را لاجلال الا جماللا و الا احتساب كائناتلا و الا فتح باب كائناتهر دو تقدير جهان كاف و نونحركت از لا زايد از الا سكونتا نه رمز لااله آيد به دست بند غير الله را نتوان شكستدر جهان آغاز كار از حرف لاستاين نخستين منزل مرد خداستملتى كز سوز او يك دم تپيد از گل خود خويش را باز آفريدپيش غير الله لا گفتن حياتتازه از هنگامه او كائناتاز جنونش هر گريبان چاك نيستدر خور اين شعله هر خاشاك نيستجذبه او در دل يك زنده مردمى كند صدره نشين را ره نوردبنده را با خواجه خواهى در ستيزتخم لا در مشت خاك او بريزهر كه را اين سوز باشد در جگرهولش از هول قيامت بيشتر لا مقام ضرب هاى پى به پىاين غو رعد است نى آواز نىضرب او هر بود را سازد نبودتا برون آيى زگرداب وجود68برخور از قرآن اگر خواهى ثباتدر ضميرش ديده ام آب حياتمى دهد ما را پيام لا تخف مى رساند بر مقام لاتخفقوت سلطان و مير از لا الههيبت مرد فقير از لا الهتا دو تيغ لا و الا داشتيمما سو الله را نشان نگذاشتيم69البته منظور از لا اله الله, تكرار لفظ آن نيست, بلكه تحقق بخشيدن به مضمون آن است, كه اقبال به چند مورد از آن اشاره كرده است:1 ـ اعتقاد به اين كه عالم حركت و سكون از تقدير لا اله است, 2 ـ رها شدن از بندگى غيرخدا;3 ـ هر كارى با استمداد از لا اله باشد;4 ـ خودشناسى و خداشناسى;5 ـ نه گفتن به همه جباران و ظالمان;6 ـ قوت گرفتن از لا اله به طورىكه يك انسان در مقابل يك جهان بايستد.پس مراد از حرف لا اله, گفتار نيست بلكه كردار طبق فرهنگ لا اله است.اين دو حرف لا اله گفتار نيستلا اله جز تيغ بى زنهار نيستزيستن با سوز او قهارى استلا اله ضرب است و ضرب كارى استمهر و مه گردد زسوز لا اله ديده ام اين سوز را در كوه و كه لا اله گويى بگو از روى جانتا ز اندام تو آيد بوى جاناى پسر ذوق نگه از من بگيرسوختن در لا اله از من بگير70تا عصاى لا اله دارى به دستهر طلسم خوف را خواهى شكست71اعتبار از لا اله داريم ماهر دو عالم را نگه داريم ما72ملت بيضا تن و جان لا الهساز ما را پرده گردان لا الهلا اله سرمايه اسرار مارشته اش شيرازه افكار ماحرفش از لب چون به دل آيد همى زندگى را قوت افزايد همىنقش او گر سنگ گيرد دل شوددل گر از يادش نسوزد گل شودچون دل از سوز غمش افروختيمخرمن امكان ز آهى سوختيمآب دل ها در ميان سينه هاسوز او بگداخت اين آيينه هاشعله اش چون لاله در رگ هاى مانيست غير از داغ او كالاى مااسود از توحيد احمر مى شودخويش فاروق و ابوذر مى شود73نقطه ادوار عالم لا الهانتهاى كار عالم لا الهچرخ را از زور او گردندگىمهر را پايندگى رخشندگىخاك از موج نسيمش گل شودمشت پر از سوز او بلبل شودشعله در رگ هاى تاك از سوز اوخاك مينا تابناك از سور اونغمه هايش خفته در ساز وجودجويدت اى زخمه سوز ساز وجودصد نوا دارى چون خون در تن روانخيز و مضرابى به تار او رسانزانكه در تكبير راز بود تستحفظ و نشر لا اله مقصود تست74تيغ لا در پنجه اين كافر ديرينه دهبازبنگر در جهان هنگامه الاى من75اقبال نه تنها موفقيت هاى انقلابى ملل مسلمان را در تحقق فرهنگ لا اله الا الله مى داند, بلكه به جهت فطرى بودن محتواى اين جمله شريفه, هر حركت ملى اجتماعى را نيازمند به مطابقت آن با فرهنگ نفى و اثبات مى داند. اقبال مى گويد ملت به يك اندازه به بشير و نذير محتاجند. انذار تنها يا تبشير محض قافله انسانى را به مقصد نمى رساند; بدين جهت پيامبر اكرم(ص) به هر دو صفت متصف است; نفى تنها يا اثبات تنها راه به جايى نمى برد.اقبال در پيامى كه به ملت روسيه مى دهد آنها را به اين نكته حساس و ظريف متوجه مى سازد و در نصيحتى از آنها مى خواهد كه در نفى, زياده روى نكرده و با شكستن بت سلطنت به دام بت ديگر نيفتد.تو كه طرح ديگرى انداختىدل زدستور كهن پرداختىهمچو ما اسلاميان اندر جهانقيصريت را شكستى استخوانتا برافروزى چراغى در ضمير عبرتى از سرگذشت ما بگيرپاى خود محكم گذار اندر نبردگرد اين لات و هبل ديگر مگردملتى مى خواهد اين دنياى پير آنكه باشد هم بشير و هم نذيرباز مىآئى سوى اقوام شرق بسته ايام تو با ايام شرقتو به جان افكنده يى سوزى دگردر ضمير تو شب و روزى دگركهنه شد افرنگ را آيين و دينسوى آن دير كهن ديگر مبينكرده يى كار خداوندان تمام بگذار از لا جانب الا خرامدرگذر از لا اگر جوينده يى تا ره اثبات گيرى زنده يىاى كه مى خواهى نظام عالمى جسته يى او را اساس محكمى؟76اما اين نصيحت اقبال در گوش رهاشدگان از دام تزارها كارگر نشد و آنها از دام تزارها خلاص شده و به دام گسترده تر و بت بزرگ ترى يعنى سوسياليزم گرفتار شدند, يعنى فقط در مرحله لا ماندند, نه سلطنت, نه كليسا, نه مسجد, نه خدا. از اين رو سوسياليزم مساوى شد با انبانى پر از نه (لا). غافل از اين كه,در مقام لا نياسايد حيات سوى الا مى خرامد كائنات77كهنه را در شكن و باز به تعمير خرامهر كه در ورطه لا ماند به الا نرسيد78اقبال با توجه به فطرى بودن پيام لا اله الا الله و تحقق سنن الهى, آينده روسيه را پيش بينى كرد و بعد از گذشت حدود نيم قرن داورى وى در خصوص سرانجام سوسياليزم روسيه محقق شد و هم اكنون (يعنى سال 1380 خورشيدى) بيش از دوازده سال از تاريخ فروپاشى سوسياليزم شوروى مى گذرد و ده ها ميليون نفر در آن جا و صدها ميليون نفر در دنيا اين شكست را جشن گرفتند.كلام اقبال در خصوص آينده روسيه زمانش چنين است.هم چنان بينى كه در دور فرنگبندگى با خواجگى آمد به جنگروس را قلب و جگر گرديده خوناز ضميرش حرف لا آمد برونآن نظام كهنه را بر هم زده استتيز نيشى بر رگ عالم زد استكرده ام اندر مقاماتش نگهلا سلاطين, لاكليسا, لا الهفكر او در تندباد لا بماندمركب خود را سوى الا نراندآيدش روزى كه از زور جنونخويش را زين تندباد آرد بروندر مقام لا نياسايد حياتسوى الا مى خرامد كائناتلا و الا ساز و برگ امتاننفى بى اثبات مرگ امتاندر محبت پخته كى گردد خليلتا نگردد لا سوى الا دليلاى كه اندر حجره ها سازى سخننعره لا پيش نمرودى بزناين كه مى بينى نيرزد با دو جواز جلال لا اله آگاه شوهر كه اندر دست او شمشير لاست جمله موجودات را فرمانرواست79پاورقيها:1حجه الاسلام والمسلمين قادر فاضلى مدرس حوزه و دانشگاه. 2. اعراف(7) آيه 157. 3. كليات, ص 74 و 75. 4. همان, ص 77. 5. همان, ص 304. 6. همان ص 106. 7. همان, ص 250. 8. مالك بن انس. 9. كليات, ص 107. 10. رعد, (13) آيه 14. 11. اسرإ (17) آيه 105. 12. يونس (10) آيه 35. 13. همان, آيه 32. 14. اعراف (7) آيه 105. 15. نسإ (4) آيه 171. 16. كليات, ص 314. تلميح ((كل يوم اشاره دارد 17. همان, ص 315. 18. همان, ص 310. 19. همان, ص 406 و 407. 20. همان, ص 407. 21. فاطر (35) آيه 15. 21. فاطر (35) آيه 15. 22. محمد باقر مجلسى, بحارالانوار, 24. همان, ص 396. 25. همان, ص 397. 26. اشاره است به شعر شهريار: كه بود به پادشاهان زمن گداپيامى كه به كوى مى فروشان دو هزار جم به جامى 28. همان, ص 451. 30. همان, ص 482. 31. فتح (48) آيه 29. 32. كليات, ص 29. 33. همان, ص 30 و 31. 34. همان, ص 31 و 32. 35. يوسف (12) آيه 39. 36. آل عمران (3) آيه 64. 37. كليات, ص 109. 38. همان, ص 455. 39. همان, ص 256. 40. همان, ص 191 و 192. 41. آل عمران (3) آيه 139. 42. همان, آيه 173. 43. بقره (2) آيه 38. 44. احقاف(46) آيه 13. 45. كليات, ص 76 و 77. 46. مائده (5) آيه 55 و 56. 47. انفال (8) آيه 60. 48. بقره, (2) آيه 63. 49.كليات, ص 310. 50. همان, ص 422. 51. همان, ص 87 و 88. 52. همان, ص 148. 53. همان, ص 33 و 34 و 35. 54. همان, ص 317. 55. همان, ص 311. 56. همان, ص 84. 58. همان, ص 316. 59. منافقون (63) آيه 8. 60. كليات, ص 398. 61. همان, ص 444. 62. همان, ص 35 و 36. 63. قلم (68) آيه 1. 64. دلائل الصدق, ج 2, ص 175, به نقل از: محمد ابرهيم آيتى, 65. كليات, ص 368. 66. محمد بن على بن بابويه, (شيخ صدوق) التوحيد, 67. همان, ص 30. 68. كليات, ص 394. 69. همان, ص 431. 70. همان, ص 381. 71. همان, ص 30. 72. همان, ص 52. 74. همان, ص 94. 75. همان, ص 257. 76. همان, ص 315. 77. همان, ص 395. 78. همان, ص 144. 78. همان, ص 144. باب اول, ص 18 (چاپ جامعه مدرسين). به آيه شريفه كل يوم هو فى شإن)). تاريخ پيامبر اسلام, ص 395. ج69, ص 30, ح 26 (چاپ بيروت).