چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد (ع) - نسخه متنی

عبد الله صالحی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ورود از درب بسته و رفع جنازه:


مرحوم شیخ صدوق و طبرسی و دیگر بزرگان به نقل از اباصلت هروی حکایت نمایند :
چون حضرت ابوالحسن ، علیّ بن موسی الرّضا علیهما السلام توسّط ماءمون عبّاسی به وسیله انگور زهرآلود مسموم شده و به منزل مراجعت نمود ، طبق دستور حضرت درب ها را بسته و قفل کردم و غمگین و گریان گوشه ای ایستادم .
ناگاه جوانی خوش سیما - که از هرکس به امام رضا علیه السلام شبیه تر بود - وارد حیاط منزل شد ، با حالت تعجّب و حیرت زده جلو رفتم و اظهار داشتم : چگونه وارد منزل شدی ؛ و حال آن که درب منزل بسته و قفل بود ؟
جوان در پاسخ فرمود : آن کسی که مرا در یک لحظه از شهر مدینه به این جا آورده است ، از درب بسته نیز داخل می گرداند .
گفتم : شما کیستی و از کجا آمده ای ؟
فرمود : ای اباصلت ! من حجّت خدا و امام تو هستم ، من محمّد فرزند مولایت ، حضرت رضا علیه السلام می باشم .
و سپس آن حضرت مرا رها نمود و به سوی پدرش رفت ؛ و نیز به من دستور داد که همراه او بروم ، پس چون وارد اتاق شدیم و چشم امام رضا علیه السلام به فرزندش افتاد ، او را در آغوش گرفت و به سینه خود چسبانید و پیشانیش را بوسید .
ناگاه حضرت با حالت ناگواری بر زمین افتاد و فرزندش ، امام جواد علیه السلام او را در آغوش گرفت ؛ و سخنی را زمزمه نمود که من متوجّه آن نشدم .
بعد از آن ، کف سفیدی بر لب های امام رضا علیه السلام ظاهر گشت و سپس فرزندش دست خود را درون پیراهن و سینه پدر کرد و ناگهان پرنده ای را شبیه نور بیرون آورد و آن را بلعید و حضرت رضا علیه السلام جان به جان آفرین تسلیم نمود .
پس از آن ، امام محمّد جواد علیه السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود : ای اباصلت ! بلند شو و برو از انباری پستو ، صندوقخانه تختی را با مقداری آب بیاور .
عرض کردم : ای مولای من ! آن جا چنین چیزهائی وجود ندارد .
فرمود : به آنچه تو را دستور می دهم عمل کن .
پس چون وارد آن انباری شدم ، تختی را با مقداری آب که مهیّا شده بود برداشتم و خدمت حضرت جواد علیه السلام آوردم و خود را آماده کردم تا در غسل و کفن آن امام مظلوم کمک کنم .
ناگاه امام جواد علیه السلام فرمود : کنار برو ، چون دیگری کمک من می کند؛ و سپس افزود : وارد انباری شو و یک دستمال بسته که درون آن کفن و حنوط است ، بیاور .
وقتی داخل انباری شدم بسته ای را - که تا به حال در آن جا ندیده بودم - یافتم و محضر امام جواد علیه السلام آوردم .
پس از آن که حضرت جواد علیه السلام پدرش سلام اللّه علیه را غسل داد و کفن کرد و بر او نماز خواند ، به من خطاب نمود و اظهار داشت : ای اباصلت ! تابوت را بیاور .
عرضه داشتم : فدایت گردم ، بروم نزد نجّار و بگویم تابوتی را برایمان بسازد .
حضرت فرمود : برو داخل همان انباری ، تابوتی موجود است ، آن را بردار و بیاور .
وقتی داخل آن انباری رفتم ، تابوتی را که تاکنون ندیده بودم حاضر یافتم ، پس آن را برداشتم و نزد حضرت آوردم ؛ و امام جواد علیه السلام پدر خود را درون آن نهاد .
در همین لحظه ، ناگهان تابوت به همراه جنازه از زمین بلند شد و سقف اتاق شکافته گردید و تابوت بالا رفت ، به طوری که دیگر من آن را ندیدم .
به آن حضرت عرضه داشتم : یاابن رسول اللّه ! اکنون ماءمون می آید ، اگر جنازه را از من مطالبه نماید ، چه بگویم ؟
فرمود : ساکت و منتظر باش ، به همین زودی مراجعت می نماید .
و سپس افزود : هر پیامبری ، در هر کجای این عالَم باشد ، هنگامی که وصیّ و جانشین او فوت می نماید ، خداوند متعال اجساد و ارواح آن ها را به یکدیگر می رساند .
در بین همین فرمایشات بود ، که دو مرتبه سقف شکافته شد و جنازه به همراه تابوت فرود آمد .
امام جواد علیه السلام جنازه را از داخل تابوت بیرون آورد و روی زمین به همان حالت اوّل قرار داد و فرمود : ای اباصلت ! اینک برخیز و درب منزل را باز کن .
پس هنگامی که درب منزل را باز کردم ، ماءمون به همراه عدّه ای از اطرافیان خود با گریه و افغان وارد شدند؛ و پس از آن که ماءمون لحظه ای بر بالین جنازه نشست ، دستور دفن حضرت را صادر کرد و تمام آنچه را که حضرت وصیّت کرده بود ، یکی پس از دیگری انجام گرفت .
پس از پایان مراسم دفن ، یکی از وزراء ، به ماءمون گفت : علیّ بن موسی الرّضا علیهما السلام با این کار که آبی در قبر نمایان شد و سپس ماهی هایِ ریزی آمدند و بعد از آن ماهی بزرگی ظاهر گشت و آن ماهیان کوچک را بلعید ، خبر می دهد که حکومت شما نیز چنین است که شخصی از اهل بیت رسول خدا صلوات اللّه علیه می آید؛ و شماها را نابود می گرداند .
و ماءمون حرف او را تصدیق کرد .
پس از آن ، ماءمون دستور داد تا مرا زندانی کردند و چون یک سال از زندان من گذشت ، خیلی اندوهناک شدم و از خداوند متعال خواستم که برایم راه نجاتی پیدا شود .
پس از گذشت زمانی کوتاه ، ناگهان امام محمّد جواد علیه السلام وارد زندان شد و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آمدیم ؛ و بعد از آن به من فرمود : ای اباصلت ! نجات یافتی ، برو که دیگر تو را پیدا نخواهند کرد . ( 16 )

/ 49