چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد (ع) - نسخه متنی

عبد الله صالحی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نجات از ضربت شمشیر مستانه:


بسیاری از بزرگان به نقل از حکیمه دختر حضرت ابوالحسن ، امام رضا علیه السلام روایت کرده اند ، که فرمود :
چون برادرم ، حضرت جواد علیه السلام به شهادت رسید ، روزی نزد همسرش ، امّالفضل - دختر ماءمون - رفتم .
امّ الفضل ضمن صحبت هائی پیرامون فضائل و مکارم امام جواد علیه السلام ، اظهار داشت : آیا مایل هستی تو را در جریان موضوعی بسیار عجیب و حیرت انگیز قرار دهم که تاکنون کسی نشنیده است ؟
گفتم : چه موضوعی است ؟ آری ، برایم بیان کن .
گفت : شبی از شب ها در منزل حضرت بودم ، ناگاه زنی وارد شد ، پرسیدم تو کیستی ؟
پاسخ داد : من از خانواده عمّار یاسر هستم و همسر ابوجعفر ، محمّد بن علیّ الرّضا علیه السلام می باشم ، با شنیدن این خبر ، حسّاسیّت من برانگیخته گشت و بُردباری خود را از دست دادم ، و از جای برخاستم و به نزد پدرم ماءمون رفتم .
هنگامی که او را دیدم ، متوجّه شدم که شراب بسیار خورده و مست لایعقل است ؛ پس موضوع را برایش بیان کردم و نیز افزودم که شوهرم بسیار از من و تو بدگوئی می کند و به تمام افراد بنی العبّاس توهین می نماید .
پدرم با شنیدن سخنان دروغین من خشمگین و عصبانی گشت و شمشیر خود را برگرفت و سوگند یاد کرد که امشب او را با این شمشیر قطعه قطعه می کنم و روانه منزل حضرت گردید .
من با دیدن چنین صحنه ای از گفتار خود پشیمان شدم و همراه پدرم روانه گشتم تا ببینم چه می کند .
چون ماءمون وارد منزل شد ، دید حضرت جواد علیه السلام در بستر آرمیده است ، پس با شمشیر بر آن حضرت حمله برد و به قدری بر بدن مبارک و مقدّس او ضربات شمشیر وارد کرد که دیدم بدنش قطعه قطعه گردید .
و به این مقدار هم قانع نشد ، بلکه شمشیر بر رگ های گردن او نهاد و رگ های گردنش را نیز قطع کرد .
من با مشاهده این صحنه دلخراش بر سر و صورت خود زدم و روی زمین افتادم ، پس از لحظاتی که از جای برخاستم روانه منزل پدرم گشتم ؛ و چون صبح شد و پدرم از حالت مستی بیرون آمد ، به او گفتم : یا امیرالمؤ منین ! آیا متوجّه شدی که دیشب چه کردی ؟
گفت : خیر ، در جریان نیستم و خبر ندارم .
وقتی جریان را برایش بازگو کردم ، فریادی کشید و مرا تهدید کرد و گفت : رسوا شدیم ، دیگر در جامعه جایگاهی نداریم .
سپس یاسر خادم را احضار کرد و به او دستور داد تا به منزل حضرت جواد علیه السلام برود و گزارش وضعیّت حضرت را بیاورد .
یاسر رفت و پس از لحظاتی بازگشت و چنین اظهار داشت : دیدم ابوجعفر ، محمّد بن علیّ علیه السلام لباس های خود را پوشیده ؛ و بر سجّاده و جانماز خویش نشسته است و مشغول عبادت بود ، در حیرت و تعجّب قرار گرفتم ؛ و سپس از حضرت تقاضا کردم تا پیراهنش را درآورد و به من هدیه دهد .
و با این کار خواستم که ببینم آیا ضربات شمشیر بر بدنش اثر کرده ، و آیا بدنش زخم و خون آلود است یا خیر ؟
حضرت تبسّمی نمود و اظهار داشت : پیراهنی بهتر از آن را به تو خواهم داد .
گفتم : خیر ، من پیراهنی را که بر تن داری ، می خواهم .
پس چون پیراهن خود را از تن شریفش درآورد ، کوچک ترین زخم و اثر شمشیر در جائی از بدنش نیافتم .
و ماءمون با شنیدن این خبر مسرّت آمیز ، خوشحال شد و مبلغ هزار دینار به یاسر هدیه داد . ( 59 )

/ 49