بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
ثقيف :از قبايل بزرگ حجازثقيف از قبايل مهمّاطراف مكه است كه در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله عموما در طائف و پيرامون آنمى زيست.نسب و خاستگاه ثقيف:ثقيف به معناى زيركو چالاك، لقب قَسىّ بن مُنبِّه جدّ ثقفيان بود.[1]گزارش ها درباره تبار و نسب ثقيف همسانى ندارند و جداى از اتفاق نظر همه نسبشناسان در خصوص انتساب اين قبيله به قسى بن منبه، در ساير جهات اختلاف نظرهاىفراوانى وجود دارد كه مى توان مهم ترين آن ها را در سه ديدگاه جمع بندى كرد؛ 1.بيشتر منابع تاريخى، ثقيف را از زيرمجموعه هاى هوازن و مُضَرى و به تعبير دقيق ترقيسى يعنى از فرزندان قيس عيلان بن مُضَر مى دانند و نسب آنان را چنين برمى شمرند:قَسىّ بن مُنَبِّه بن بكر بن هَوازن بن منصوربن عِكْرِمَة بن خَصَفة بن قيس عيلانبن مُضَر بن نزار بن مَعْدبن عَدْنان.[2]2. برخى ديگر ثقيفرا به إياد، ديگر فرزند نزار، منسوب مى دانند. برپايه اين نظر بايد قسىّ بن منبهبن نبيت بن منصور بن يَقدُم بن افصى بن دُعمى بن اياد را سلسله نسب ايادى اينقبيله دانست.[3]اين گروه بر اين عقيده اند كه ثقفيان قيسى نيستند؛ ولى چون بر اثر رخدادهاى دورانخود مجبور شدند به قيسيان پناه آورده، خود را به عضويت در مجموعه آنان درآورند،براى خود نسب قيسى ساخته و خود را از زير مجموعه هاى «هوازن» خواندند.[4]امام حسن عليه السلام در مشاجره اى كه با مروان بن حكمو مغيرة بن شعبه ثقفى دارد با تصريح به اين امر، ثقفيان را بيگانه از قيس مى داند.[5]بر اساس هر يك ازاين دو نظر ثقفيان از عرب عدنانى محسوب مى شوند.3. ديدگاه سوم برپايه اخبارى شكل گرفته كه ثقيف را از نسل قوم ثمود* معرفى مى كند. در اين اخبارتأكيد شده كه ثقيف، يعنى قسىّ و فرزندانش، بندگان يا فرزندان شخصى بنام ابورِغال،از نجات يافتگان ثمود بودند.[6]نقل رواياتى از پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام نيز اين نظر راتقويت مى كند. در اين روايات ثقيف از بقاياى ثمود معرفى شده اند[7]؛همچنين على عليه السلام ثقفيان كوفه را با واژه هايى چون باقيمانده ثمود، بى نام ونسب و برده خطاب مى كند.[8]برخى نيز در اشعار و گفتار خود با منتسب كردن آنان به ابورغال و ثمود در پى هجوآنان برآمده اند[9]،از اين رو ثقفيان نيز همواره در تلاش بودند تا در اشعار خود با تأكيد بر نسبايادى، خود را از انتساب به ثمود مبرّا كنند.[10]بعدها در زمان حجّاج بن يوسف ثقفى حاكم اموى كوفه، وى نيز انتساب ثقيف را به ثمودردّ كرد؛ ولى سخنانش با مخالفت حسن بصرى روبه رو شد.[11]اين در حالى است كه برخى از محققان انتساب ثقيف به ثمود را ناصحيح و اخبار واردهدر اين خصوص را جعلى و آن را در نتيجه بغض و كينه مردم از ظلم هاى حجّاج بن يوسفثقفى مى دانند.[12]افزون بر اختلاف نظرهايىكه درباره نسب ثقيف وجود دارد در مورد شخصيت ابورغال و قسى و نيز نحوه حضور ثقيفدر طائف گزارش هايى متعدد و متفاوت وجود دارند. به موجب پاره اى از گزارش هاابورغال حاكم طائف يا غلام و فرستاده حضرت صالح عليه السلام بود كه بر اثر ظلم وستم بر مردم آنجا كشته شد و قبرش به دستور حضرت صالح عليه السلام سنگسار شد.[13]در خصوص قسى نيز آمده كه وى به سبب مشاركت در قتل مسئول جمع آورى صدقات حاكم يمنبه سوى طائف متوارى شد و در ملاقات با ابوعامر بن ظَرْب عدوانى[14]،حاكم طائف و بزرگ قبيله عدوان، با زيركى اىكه از خود بروز داد به «ثقيف» ملقب شد و پس از ازدواج با دختران ابوعامر در اينشهر ساكن شد.[15]بعدها در پى غلبه فرزندان عامر بن صعصعه ـ كه از طرف مادر عدوانى بودند ـ بر قبيلهعدوان، طائف مقر تابستانى بنى عامر شد. پس از آن ثقفيان از بنى عامر خواستند تااداره و سكناى طائف را به آن ها بسپارند و هر ساله از نصف محصولات و ميوه هاى آنبهره مند شوند و پس از چندى به بهانه حفاظت شهر از حملات دشمنان به دور آن حصاركشيدند. از اين پس اين شهر كه تا آن زمان «وَجّ» خوانده مى شد به طائف مشهورگرديد.[16]در پى آن ثقفيان مصمم شدند تا از ورود بنى عامر به شهر و پرداخت نصف محصولات به آنها خوددارى كنند. نبرد بنى عامر براى تسخير شهر نتيجه اى نداشت[17]و بدين ترتيب طائف در 12 فرسخى (تقريبا 70 كيلومترى) مكه[18]به عنوان مسكن ثقيف شناخته شد كه به سبب داشتن حصارهاى محكم جايگاهى امن براىفراريان گرديد.[19]تيره ها و قبايل رقيب و همپيمان:ثقيف به دو گروهاحلاف و بنى مالك قسمت مى شدند كه در جنگ ها بافرمانده و پرچمى مجزا در كنار همشركت مى كردند. شاخه احلاف قدرت و نيز جمعيت بيشترى داشت و خود را از بنى مالكبرتر مى دانست. اين امر زمينه كينه و دشمنى دو گروه را نسبت به هم فراهم آورد وسبب نزاع و جنگ آنان با يكديگر و اتحاد با قبايل ديگر شد.[20]همراهى و همپيمانى بنى مالك با بنى يربوع، از زيرشاخه هاى تيره بنى نصر هوازن،هنگام جنگ شاخه احلاف ثقيف با بنى نصر نمونه اى از كينه ورزى شاخه هاى ثقيف بايكديگر بود. احلاف پس از آگاهى از همراهى بنى مالك با بنى يربوع با آنان جنگيده،ضمن شكست دادن بنى مالك، بسيارى از آنان را از طائف بيرون راندند.[21]درگيرى بين اين دو شاخه مدت ها ادامه داشت تا آنكه با وساطت مسعود بن مُعَتَّب ازبزرگان اوس به ظاهر خاتمه يافت[22]؛اما به نظر مى رسد كه حتى در دوره اسلامى نيز گاه اين كينه ها خود را در رخدادهايىآشكار مى كرد كه از آن ميان مى توان به كشته شدن شمارى از بنى مالك به دست مغيرةبن شعبه از احلاف اشاره كرد. مغيرة هنگامى كه همراه نمايندگان بنى مالك از مصر بازمى گشتبا كشتن اين گروه و تصاحب اموال آنان به مدينه گريخت و نزد پيامبر صلى الله عليه وآله اسلام آورد و چون خواست بخشى از اين اموال را به آن حضرت هديه دهد پيامبر صلى اللهعليه و آله آن را نپذيرفت.[23]تيره هايى چون بنو عوف بن ثقيف، بنوجهم بن ثقيف با زيرمجموعه هايى چون بنوغيره،بنوسعد و بنوعلاج از احلاف بودند و تيره اى چون بنوجشم با زير مجموعه هايى چونبنوحطيط و بنوغاضره از شاخه هاى بنومالك بودند.[24]در محيط و نظامقبيلگى شبه جزيره عربستان ثقيف نيز همچون ديگر قبايل براى حفظ امنيت و بقاى خود باتيره ها و قبايل مختلف همپيمان بودند. از بنى زهرة بن كلاب[25]،بنى عقيل[26]،بنى سليم[27]و حتى در مقطعى از قريش[28]به عنوان متحدان ثقيف ياد شده است كه در اين ميان همپيمانى و همراهى ثقيف با تيرهبنى اميه قريش از اهميت بيشترى برخوردار است. اين امر در دوره اسلامى به ويژه درزمان حكومت بنى اميه بر سرزمين هاى اسلامى نمود بيشترى يافت. گفتار پيامبر صلى اللهعليه و آله در خصوص همپيمانى انصار و بنى هاشم و نيز ثقيف و بنى اميه[29]به خوبى بيانگر وسعت ارتباط ثقفيان و امويان است.اقتصاد ثقيف:خوشى آب و هوا ووجود زمين هاى مرغوب كشاورزى زمينه مناسبى فراهم كرد تا ثقفيان اقتصاد خود راعمدتا بر كشاورزى و باغدارى بنا نهند. انگور، كشمش، موز، خرما و عسل از مهم ترينمحصولات كشاورزى طائف محسوب مى شدند كه مازاد آن را به مكه مى فروختند و بدين شكلطائف تأمين كننده ميوه مصرفى مكه گرديد[30]،ضمن آنكه شراب مرغوب طائف، مى توانست اين شهر را به يكى از مراكز عمده تهيه شرابمبدل كند. از شراب ثقيف و اهميت اقتصادى آن براى مردم طائف همين بس كه نمايندگانثقيف در نخستين حضور خود در مدينه نظر پيامبر صلى الله عليه و آله را درباره آنجويا شدند و خود را بدان نيازمند دانستند[31]كه مى تواند بيانگر نقش شراب در معادلات اقتصادى طائف باشد. پس از آن نيز بارها درمنابع تاريخى از شراب ثقيف ياد شده است.[32]ثقيف در تجارت نيزفعّال بودند. گزارش هايى از حضور تجّار آنان در ايران و در دربار ساسانى[33]بيانگر اين واقعيت اند كه آنان در كنار قريش به تجارت با كشورهاى همسايه خود توجهداشتند ضمن آنكه در هر سال يك روز خود بازارى برپا مى كردند[34]و مردم از ساير مناطق شبه جزيره در اين بازار حضور مى يافتند. اينان همچنين دركنار كشاورزى و تجارت صاحب حرفه و صنعت نيز بودند؛ نجّارى و آهنگرى را كه نزد عربزشت بود از حرفه هاى مردم اين شهر مى دانند.[35]دباغى پوست مشهورترين حرفه و صنعت طائف بود.[36]رشد اقتصادى وانباشت ثروت نزد ثقيف آنان را بر آن داشت تا ثروت خود را در معامله اقتصادى شايعدر آن روزگار يعنى ربا* سرمايه گذارى كنند. رباخواران ثقيف بعدها در توجيه عمل خودادّعا مى كردند كه ربا همانند بيع است و از اين رو آن را مباح مى دانستند. برخىمفسّران آيه 275 بقره/2 را ناظر به بطلان همين اعتقاد مى دانند.[37]در اين آيه خداوند رباخواران را همانند كسانى معرفى مى كند كه شيطان بر اثر تماس،عقل آنان را زايل كرده، داد و ستد را عملى حلال و ربا را حرام مى شمردند:«اَلَّذينَ يَأكُلونَ الرِّبوالايَقومونَ اِلاّ كَما يَقومُ الَّذى يَتَخَبَّطُهُ الشَّيطـنُ مِنَ المَسِّ ذلِكَبِاَنَّهُم قالوا اِنَّمَا البَيعُ مِثلُ الرِّبوا واَحَلَّ اللّهُ البَيعَوحَرَّمَ الرِّبوا فَمَن جاءَهُ مَوعِظَةٌ مِن رَبِّهِ فَانتَهى فَلَهُ ماسَلَفَواَمرُهُ اِلَى اللّهِ ومَن عادَ فَاُولـئِكَ اَصحـبُ النّارِ هُم فيها خــلِدون».به نقل از سدّى آيه 39 روم/30 نيز درباره رباخوارى ثقفيان نازل شدهاست.[38]خداوند در اين آيه مى گويد كه ربا موجب فزونى اموال نيست و در مقابل، آن زكاتى كهدر راه تقرّب به خدا داده مى شود مايه افزايش مال است: «ما ءاتَيتُم مِن رِبـًا لِيَربوا فى اَمولِالنّاسِ فَلايَربوا عِندَ اللّهِ وما ءاتَيتُم مِن زَكوةٍ تُريدونَ وجهَ اللّهِفَاُولـئِكَ هُمُ المُضعِفون». نبردهاى جاهلى ثقيف:در مقايسه با بسيارىاز قبايل شبه جزيره، منابع تاريخى براى ثقيف نبردهاى جاهلى كمترى را ذكر كرده اند.شايد بتوان اين امر را در اقتصاد قوى آنان جست و جو كرد كه بايد آن را از گزند جنگدور نگه مى داشتند و نيز در حصار مطمئن دور طائف* كه طمع ديگران را براى دستيابىبه ثقيف و ثروتشان مى كاست.از نبرد ثقيف بابنى عامربن صعصعه براى ممانعت از ورود عامريان به طائف[39]،حضور در فِجار چهارم (يومشَمْظه) در كنار هوازن و بنى سليم و در برابر قريش و كنانه[40]،نبرد ثقيف طائف با ثقيف يمن[41]،جنگ با خالدبن هوذه از تيره بنى ربيعة بن عامر بن صعصعه كه به يوم وجّ مشهور است[42]،نبرد با بنى عامر بن ربيعه بن عامربن صعصعه[43]و نيز جنگ با بنى نصر بن معاوية بن بكر بن هوازن[44]به عنوان نمونه هايى از نبرد جاهلى ثقيف بايد ياد كرد.در همين راستا ازابومحجِن[45]،اوس بن حذيفه، همام بن اعقل و ضبيس بن ابى عمرو[46]به عنوان شجاعان ثقيف نام برده اند. شمشيرها و زره هاى «مشرفيه» ثقيف از شهرت خاصىبرخوردار بودند.[47]آنان همچنين براى دفاع از شهر، در مقاطعى تلاش مى كردند تا خود را به منجنيق مجهّزكنند.[48]جايگاه ثقيف در جامعه عرب جزيره:موقعيّت ممتاز طائفدر زمينه كشاورزى و تجارت و نيز وجود امنيت براى ساكنان شهر در سايه حصار محكمطائف، اهميت اجتماعى و اقتصادى ثقيف را ارتقا داد و بر جايگاه و شأن ساكنان طائفنزد عرب به ويژه نزد همسايگان قريشى آنان افزود. شايد همين شرايط ويژه بود كه قريشرا بر آن داشت تا براى خود جاى پايى در طائف مهيا كرده، صاحب آب و باغ و زمينشوند، از اين رو با تهديد ثقيف حضور آنان را در حرم به شركت خود با آنان در وادىوَجّ مشروط كردند كه منطقه اى حاصلخيز و متعلق به ثقيف بود. ثقفيان نيز براى دورىاز جنگ و ستيز با قريش به شرط آنان گردن نهاده، با آنان پيمان بستند.[49]حضور ثقيف را در جمع قبايلى كه به همراه قريش از حُمسى ها و داراى امتيازات ويژه واعمال خاصى بودند مى توان متأثر از همين پيمان قريش و ثقيف دانست. (=>حمس)وجود شتر يا آبى با نام ذوالهِرَم براى عبدالمطلب در طائف[50]،باغى متعلق به عباس بن عبدالمطلب كه از محصولات آن كشمش تهيه مى شد و براى سقايتحجگزاران استفاده مى شد[51]،وجود اموال فراوان مكّيان در طائف، ازدواج هاشم، جدّ پيامبراكرم صلى اللهعليه و آله با زنى از ثقيف[52]و نيز ابومُرّة بن عروه ثقفى با ميمونه دختر ابوسفيان[53]و ابوالصلت با رقيّه دختر عبد شمس بن عبد مناف[54]نمونه هايى از اين تعامل اند. اين ازدواج ها تا بدانجا پيش رفتند كه ثقيف را ازفرزندان قريش مى دانستند و برخى بزرگان ثقيف نيز اين امر را باور داشتند.[55]ازدواج على عليه السلام با ام سعيد دختر عروة بن مسعود[56]،امام حسين عليه السلام با ليلى دختر ابومُرَّة بن عُرْوه و مادر على اكبر[57]و نيز ازدواج امام حسن عليه السلام با زنى از ثقيف[58]؛نمونه هايى ديگر از اين ارتباط ها در دوره اسلامى اند؛ اما در ديگر سوى اين ارتباطاهل طائف خود را همپاى قريش دانسته، هر گونه برترى قريش را بر خود انكار مى كردند.[59]اين رقابت حتى به امور اعتقادى ثقيف و ساختن بتخانه اى همانند كعبه براى بت خودنيز كشيده شده بود. كه نزد همه مردمان عرب مورد احترام و پرستش بود.[60]شايد بر اثر همين رقابت ها بود كه وقتى سپاه ابرهه براى تخريب كعبه به طائف رسيدبزرگان شهر با تقديم هداياى بسيار و اظهار بندگى در برابر ابرهه فردى به نامابورِغال را براى راهنمايى سپاه به سوى مكّه فرستادند كه او نيز در مغمسّ، يكمنزلى مكه، مُرد و قبر او سنگسار شد.[61]بعدها نيز در فتح مكه اين سنگسار به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله ادامه يافتو به سنّت بدل شد.[62]ثقيف همانند قريشبا همسايگان قدرتمند خود نيز در ارتباط بودند؛ حضور غيلان بن سلمه شاعر ثقفى دردربار ساسانى[63]،تحصيل حارث بن كلده طبيب مشهور عرب در ايران و ارتباط او با خسرو پرويز[64]،فرار كنانة بن عبدياليل به بيزانس پس از اسلام آوردن نمايندگان طائف در مدينه[65]و حضور نمايندگان ثقيف در دربار حاكم مصر در سال هاى آغازين هجرت[66]بيانگر ارتباط طائف با حكومت هاى ساسانى، مصر و بيزانس اند. آنان همچنين با دولتحيره (در عراق كنونى) در تعاملبودند.[67]موقعيت ممتازثقفيان نزد مكيان تا بدانجا بود كه در پى بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله برخى ازمشركان با انگيزه بهانه جويى در برابر آن حضرت صلى الله عليه و آله ، پيامبرى رادر شأن و منزلت يكى از مردان ثقيف يا قريش، غير از حضرت رسول صلى الله عليه و آله مىدانستند. خداوند با نزول آيه 31 زخرف/43 به اين امر اشاره مى كند: «وقالوا لَولا نُزِّلَ هـذاالقُرءانُ عَلى رَجُلٍ مِنَ القَريَتَينِ عَظيم». بسيارى از مفسران ذيلاين آيه مراد از «قريتين» را طائف و مكه دانسته اند، ضمن آنكه در معرفى مرد ثقفىكه از نظر مشركان شأنيت پيامبرى داشت اختلاف دارند؛ در تفاسير از كنانة بن عمرو بنعمير، حبيب بن عمروبن عمير و عروة بن مسعود ياد شده است.[68]اعتقادات، آداب و رسوم ثقيف:ثقفى ها نيز همانندبسيارى از مردم شبه جزيره بت پرست بودند و براى خود بت خاصى به نام «لات» و بهنقلى «ربّه»[69]داشتند و ظاهرا پرستش آن از نَبَطيان (قوم غير عرب ساكن در عراق[70])به ثقيف رسيده بود.[71]برخى نيز «ربه» را نام بتخانه لات مى دانند.[72]اين بت صخره اى منقوش بود كه به اعتقاد اهل طائف همانند كعبه براى آن خزانه،قربانگاه و خانه اى ساخته بودند كه با پرده پوشانده شده بود و اطراف آن را حرم ومنطقه اى امن مى دانستند و اين امر را مايه مباهات خود مى شمردند[73]؛همچنين همانند قريش كه براى عُزّى زيارت و قربانى مى كردند براى لات چنين اعمالىداشتند و حج مى گزاردند.[74]مسئوليت پرده دارىاين بتخانه و نگهدارى از لات بر عهده خاندان ابى العاص[75]از شاخه بنى مالك يا به نقلى خاندان عتاب بن مالك از شاخه احلاف بود.[76]هرگاه مسافرى از ثقيف به شهر خود باز مى گشت ابتدا به شكرانه سلامت خود به زيارتلات مى رفت.[77]لات كنار منات و عُزّى مورد ستايش همه عرب بود[78]و آنان را دختران خدا مى شمردند. خداوند نيز در آيات 19 ـ 22 نجم/53 اين اعتقاد راباطل و آن را عقيده اى ستمكارانه و نابرابر مى داند[79]:«اَفَرَءَيتُمُ اللّـتَوالعُزّى* ومَنوةَ الثّالِثَةَ الاُخرى * اَلَكُمُ الذَّكَرُ ولَهُ الاُنثى* تِلكَ اِذًا قِسمَةٌضيزى». آنان همچنين براساساعتقاد به لات فرزندان خود را «زيد اللات»، «تيم اللات» «عائذ اللات»، «شيع اللات»و «شكم اللات» مى ناميدند.[80]تلبيه خاص ثقفيان در زمان حجّ «لبيك اللهم إنّ ثقيفا قد أتوك وأخلفوا المال وقدرجوك» بود.[81]برخى نيز بر اين باورند كه در طائف افزون بر بتخانه لات، بتخانه اى نيز براى عُزّىوجود داشته است.[82]برخى از تيره هاىثقيف اولين مردمان عرب بودند كه از عبور شهابْ سنگ ها دچار وحشت مى شدند و آن رانشانه رخداد مهمّى مى دانستند.[83]تعدد ازدواج در ميان ثقيف بسيار شايع بود. از غيلان بن سلمه، مسعود بن معتّب، عروةبن مسعود، مسعود بن عمر و بن عمير، سفيان بن عبداللّه و مسعود بن عامر به عنوان مردانى كه 10 همسرداشتند نام برده اند.[84]آنان همچنين دركنار بنى كنانه، خزاعه، بنى مدلج و ... از حُمس*ى ها بودند و خود را از ديگرانبرتر و در انجام مناسك حج از ديگران متعصب تر مى پنداشتند، از اين رو احكامى ويژهو عاداتى متفاوت از ديگران داشتند كه ترك وقوف در عرفات، از اين احكام بود.[85]خداوند با نزول آيه 199 بقره/2 از كسانى كه در عرفات وقوف نمى كردند خواست كههمانند ساير حاجيان عمل كنند[86]:«ثُمَّ اَفيضوا مِنحَيثُ اَفاضَ النّاسُ واستَغفِروا اللّهَ اِنَّ اللّهَ غَفورٌ رَحيم». (=>حمس)همچنين ثقيف بهپيروى از قريش همانند برخى از اعراب جاهلى معتقد بودند كه استفاده قسمتى از زراعتخود و نيز گوشت برخى از حيوانات بر آنان حرام است. آيه 168 بقره/ 2 ناظر به هميناعتقاد است. خداوند در اين آيه با ردّ اين خرافات، مردم را به استفاده درست و حلالاز نعمت هاى الهى توصيه مى كند[87]:«يـاَيُّهَا النّاسُكُلوامِمّا فِى الاَرضِ حَلـلاً طَيِّبـًا ولا تَتَّبِعوا خُطُوتِ الشَّيطـنِاِنَّهُ لَكُم عَدُوٌّ مُبين». در كنار اين بت پرستانثقفى افرادى نيز بودند كه به دين مسيحيت معتقد بوده، به اعمال خود مى پرداختند.عدّاس غلام نينوايى شيبة بن ربيعه[88]و نيز أزرق غلام رومى[89]از آن جمله اند. بلاذرى آورده كه يهوديانى كه از يمن و يثرب طرد شده بودند در طائفساكن شدند و ضمن اشتغال به تجارت به اهل طائفجزيه مى پرداختند.[90]ثقفيان به شعر نيزاهميت زيادى مى دادند و در شعر و شاعرى توانمند بودند، تا آنجا كه پس از شاعرانيثرب و عبدالقيس در رتبه سوم قرار داشتند.[91]برخى از مفسران نيز مراد از شعراء در آيه 224 شعراء/26 را شاعران ثقيف و از آنجمله امية بن ابى الصلت مى دانند.[92]خداوند در اين آيه پيروان شعراى دروغپرداز را جمعى از گمراهان مى داند[93]:«والشُّعَراءُيَتَّبِعُهُمُ الغاوون». اميه بن ابى الصلتو نميربن ابى نمير[94]را بزرگ ترين شاعران ثقفى دانسته اند. امية از چنان مقامى در قبيله خود برخورداربود كه او را لايق نبوت مى دانستند[95]؛مقامى كه ثقفيان براى حبيب بن عمرو بن عمير نيز قائل بودند.[96]فصاحت زبان و وجودكاتبان حاذق را از ديگر ويژگى هاى ثقيف مى دانند.[97]وجود برخى لغات رايج نزد ثقيف در قرآن همچون «طائف» در آيه «اِنَّ الَّذينَ اتَّقَوا اِذا مَسَّهُم طـئِفٌمِنَ الشَّيطـنِ تَذَكَّروا فَاِذا هُم مُبصِرون» (اعراف/7،201) و نيز«تعولوا» در آيه «فَاِنخِفتُم اَلاَّ تَعدِلوا فَواحِدَةً اَو ما مَلَكَت اَيمـنُكُم ذلِكَ اَدنىاَلاَّتَعولوا» (نساء/4،3) مورد توجه محققان قرار گرفته است.[98]ثقيف و ظهور اسلام:از عكس العملثقفيان در برابر ظهور اسلام و نبوت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تا سال دهمبعثت اطلاع چندانى در دست نيست؛ ولى از گستردگى ارتباطات ثقيف و قريش و اعتبار ومنزلت ثقيف نزد عرب كه به نوع عكس العمل آنان در برابر پيامبر صلى الله عليه و آلهنيز اهميت مى داد مى توان دريافت كه آنان نيز همسو با قريش در برابر پيامبر صلى اللهعليه و آله قرار گرفتند.اين امر در سال دهمبعثت و پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله با رحلت ابوطالب، بزرگ ترين حامىاجتماعى خود، با فشارهاى شديد قريش مواجه شد به وضوح خود را نشان داد. در اين سالزمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با هدف دعوت ثقفيان طى 10 روز اقامت در شهربا اَشراف و مردم طائف و از آن جمله با سه تن از بزرگان ثقيف به نام هاىعبدياليل*، مسعود و حبيب از فرزندان عمروبن عمير ملاقات كرد با برخورد تند و توهينآميز اشراف ثقيف روبه رو شد. سفها و كودكان شهر با سنگباران پيامبر صلى الله عليه وآله آن حضرت را از شهر خود بيرون كردند.[99]برخى مفسران نزولآيه 48 قلم/68 را در زمان بازگشت پيامبر صلى الله عليه و آله از طائف مى دانند وآن زمانى بود كه آن حضرت قصد داشت تا به سبب رفتار تند و زشت ثقيف آنان را نفرينكند؛ ولى خداوند او را به صبر فرا خواند[100]:«فَاصبِر لِحُكمِرَبِّكَ ولا تَكُن كَصاحِبِ الحوتِ اِذ نادى وهُوَ مَكظُوم». با هجرت پيامبر صلىالله عليه و آله به مدينه و پيروزى هاى متعدد مسلمانان بر مشركان قريش ومتحدانشان، برخى از ثقفيان كه همگى از شاخه احلاف بودند به اسلام گرويدند. براىنخستين بار از اسلام مغيرة بن شعبه از بنى معتب بن مالك در سال پنجم هجرى[101]و حضور ابوحذيفه[102]،يعلى بن مره[103]،جابربن شيبان[104]و عمرو بن شبيل[105]از بنى عتاب بن مالك در سال ششم هجرى در جمع مسلمانان و بيعت كنندگان رضوان يادشده است.در مقابل مسلمانانانگشت شمار ثقيف، ديگر مردمان اين قبيله به رهبرى بزرگان خود حضور خود را در كنارقريش و در رويارويى با مسلمانان به صورت جدّى ترى دنبال كردند. همدلى و همكارىثقيف و قريش در برابر مسلمانان چنان جدى بود كه برخى از مفسران در تفسير آيه 73انفال/ 8 كه خداوند كفار را ياوران و مدافعان يكديگر مى داند مراد از كفار راكافران قريش و ثقيف مى دانند.[106]برخى مفسران نيز ذيل همين آيه به حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره مى كنندكه آن حضرت در آن، ثقيف و قريش را دوستان هم در دنيا و آخرت معرفى مى كند.[107]به اسارت درآوردن دو تن از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله در همان سال هاىابتدايى هجرت[108]،مرثيه سرايى شاعر ثقيف (امية بن ابى الصلت) در رثاى كشتگان بدر[109]،حضور بيش از 100 تن از آنان در جنگ احد (سال 3 هجرى)[110]،نقش فعالانه در سپاه احزاب[111](سال 5 هجرى) و همراهى با نيروهاى اعزامى قريش براى مقابله با پيامبر صلى الله عليهو آله در حديبيه[112](سال 6 هجرى) از جمله دشمنى هاى ثقيف با آن حضرت اند. ملاقات عروة بن مسعود ثقفىبه نمايندگى از قريش با پيامبر در حديبيه و سخنان تند و توهين آميز وى با آن حضرت[113]گوياى شدت عمل ثقيف در برابر پيامبر صلى الله عليهو آله است. برخى، از اعزام نيروهايى به فرماندهى عمربن خطاب به سوى وادى تُربَه درنزديكى مكه در سال هفتم هجرى و متوارى شدن ثقيف و هوازن گزارش داده اند.[114]مهم ترين و بزرگ ترينتقابل ثقيف با مسلمانان را مى توان رويارويى ثقيف با سپاه اسلام در فاصله كوتاه ازفتح مكه در نبرد حنين در سال هشتم هجرى و سپس مقاومت آنان در غزوه طائف در برابرمحاصره كنندگان مسلمان شهر طائف دانست. بر اساس گزارش هاى موجود در منابع تاريخىاز آنجا كه در آغاز حركت سپاه مسلمانان از مدينه كسى از مقصد پيامبر صلى الله عليهو آله براى فتح مكه آگاهى نداشت، هم در سپاه مسلمانان و هم در ميان اهل طائف اينتصور ايجاد شده بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به قصد سركوب ثقيف تدارك جنگكرده است.[115]بر همين اساس ثقيف به همراه متحد ديرين خود، هوازن، با جمع آورى نيروهاى خود آمادهرويارويى با سپاه مدينه شدند و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز با آگاهى از ايناقدام ثقيف و هوازن، به همراه نيروهاى خود به سوى آنان حركت كردند. احلاف ثقيف بهفرماندهى قارب بن اسود بن مسعود و بنى مالك نيز به فرماندهى ذوالخمار سبيع بن حارثبه همراه متحدان هوازنى خود در آغاز نبرد با استفاده از حربه غافلگيرى و با به كارگيرىتمامى توان خود ضربات سختى را بر سپاه 12000 نفرى مسلمانان وارد كردند.[116]بنابر نظر قتاده وضحاك خداوند قبل از اين نبرد و زمانى كه بسيارى از اعراب مسلمان بيابانگرد در سالششم هجرى از همراهى پيامبر صلى الله عليه و آله براى انجام عمره سر باز زدند درآيه 16 فتح/ 48 از ثقيف به عنوان قومى نيرومند ياد كرد[117]و اعراب متخلف از حضور در حديبيه را تهديد كرد كه بايد روزى خود را آماده مقابلهبا چنين قوم نيرومندى كنند تا شايد بدين شكل اشتباه خود را جبران كنند: «قُل لِلمُخَلَّفينَ مِنَالاَعرابِ سَتُدعَونَ اِلى قَومٍ اولى بَأسٍ شَديدٍ تُقـتِلونَهُم اَو يُسلِمونَفَاِن تُطيعوا يُؤتِكُمُ اللّهُ اَجرًا حَسَنـًا واِن تَتَوَلَّوا كَما تَوَلَّيتُممِن قَبلُ يُعَذِّبكُم عَذابـًا اَليمـا». ترس و وحشتمسلمانان و فرار آنان از صحنه نبرد حنين، پيامبر و اصحاب وفادار او را دچار خطركرد؛ اما در سايه مدد الهى برخى از بنى هاشم استقامت ورزيدند و در پى آن مسلمانانفرارى به صحنه نبرد بازگشتند و ثقيف شكست سنگينى خورد.[118]خداوند از غزوه حنين در آيه 25 توبه/9 ياد مى كند و بر اين امر تأكيد دارد كه در اين غزوه و بسيارىاز جاهاى ديگر به مدد آنان آمد و در ادامه، غرور مسلمانان از زيادى نفرات را عاملشكست ابتدايى آنان معرفى مى كند: «لَقَد نَصَرَكُمُ اللّهُ فى مَواطِنَ كَثيرَةٍ ويَومَ حُنَينٍ اِذاَعجَبَتكُم كَثرَتُكُم فَلَم تُغنِ عَنكُم شيـًٔا وضاقَت عَلَيكُمُ الاَرضُ بِمارَحُبَت ثُمَّ ولَّيتُم مُدبِرين». فرار نيروهاى احلافبا بر جاى گذاشتن تنها دو كشته و نيز هوازنى ها از معركه حنين تمامى فشار جنگ رابر گروه بنى مالك ثقيف وارد آورد و آمار كشته هاى آنان به 70[119]يا 100 تن رسيد كه ذوالخِمار از آنان بود.[120]ثقفيان پس از شكستدر حنين به طائف بازگشتند و در پناه حصار شهر به تجهيز نظامى خود پرداختند و باجمع آورى خواربار و آذوقه، شهر را براى مواجهه با محاصره يك ساله آماده كردند.[121]پيامبر صلى الله عليه و آله ابوسفيان را به سوى طائف اعزام كرد؛ امّا فرارابوسفيان از برابر ثقفيان[122]،پيامبر صلى الله عليه و آله را بر آن داشت كه با اعزام خالد بن وليد با گروهى ازنيروها به عنوان مقدمه سپاه و سپس حركت خود و باقى سپاهيان كار را بر ثقيف تمامكند.[123]محاصره شهر و حملاتمسلمانان به سوى ديوارهاى شهر با منجنيق و ارابه، راه به جايى نبرد و فقط بر شماركشتگان مسلمانان افزود[124]و زمانى كه آتش زدن درختان خرما و انگور ثقيف[125]نيز در روحيه آنان اثر نگذاشت، مسلمانان پس از محاصره اى طولانى كه مدت آن را 15تا 40 روز گفته اند به مكه بازگشتند.[126]حضور برخى از افراددر سپاه مسلمانان براى محاصره طائف به طمع دستيابى به برخى زنان زيباروى ثقيف[127]و نيز درخواست برخى زنان مسلمان از پيامبر براى سهم بردن از زيور آلات زنان ثقيف[128]انگيزه دينى را نزد برخى مسلمانان كمرنگ كرده بود.اسلام ثقيف:پس از غزوه طائفمالك بن عوف نصرى فرمانده كل مشركان در نبرد حنين كه پس از شكست به طائف گريختهبود، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و مسلمان شد. آن حضرت نيز به مالكمأموريت داد تا با مشركان باقيمانده در طائف و اطراف آن بجنگد. از اين پس درگيرى هاى مالك باثقفى ها ادامه زندگى را بر آنان دشوار كرد[129]و به تدريج زمينه هاى تسليم شدن طائف را در برابر پيامبر فراهم ساخت.اسلام آوردن عروةبن مسعود از بزرگان احلاف ثقيف در مدينه و سپس بازگشت او به طائف و كشته شدنش بهدست مردى از طائف موجب تزلزل روحيه ثقفيان شد. در نتيجه قتل عروه، فرزند اوابومليح و قارب بن اسود برادرزاده عروه، كه خود از بزرگان احلاف بود، در اعتراض بهقتل عروه به مدينه آمدند و مسلمان شدند.[130]ادامه اين روند پس از چند ماه مقاومت و تحمل فشارها، ثقيف را بر آن داشت كه ازموضع خصمانه خود دست كشيده، راهى براى برونرفت از اين اوضاع بحرانى بيابد، از اينرو ابتدا از عبدياليل بن عمرو بن عمير خواستند كه به نمايندگى از آنان نزد پيامبر صلىالله عليه و آله برود؛ ولى او از ترس گرفتار شدن به سرنوشت عروه اين امر را بههمراهى مردان ديگرى از ثقيف مشروط كرد، از اين رو دو تن از احلاف به نام هاى حكمبن عمرو و شرحبيل بن غيلان و سه تن از بنى مالك به نام هاى عثمان بن ابى العاص،اوس بن عوف و نُمير بن خَرْشه به نمايندگى از ثقيف با عبد ياليل همراه شدند.[131]ابن سعد دو تن از فرزندان عبدياليل به نام هاى كنانه و ربيعه را نيز بر اين گروه 6نفره افزوده، به همراهى 70 تن ديگر از قبيله ثقيف اشاره مى كند.[132]برخى نيز شمار نمايندگان ثقيف را كمى بيش از 10 نفر مى دانند.[133]گروه نمايندگى ثقيف ضمن ملاقات با مغيرة بن شعبه ثقفى در نزديكى مدينه و آگاهى ازاوضاع مدينه پس از دريافت اجازه از سوى پيامبر در رمضان سال نهم وارد مدينه شدند ودر نخستين ديدار با آن حضرت، به رغم توصيه مغيره، به شيوه مشركان به پيامبر سلامكردند[134]و با آن حضرت به گفت و گو نشستند. به پيشنهاد مغيره و با اجازه پيامبر صلى الله عليهو آله نمايندگان ثقيف در خانه مغيره ساكن شدند، ضمن آنكه به دستور پيامبر صلى اللهعليه و آله سايبانى نيز در مسجد براى آنان ساخته شد تا در زير آن شاهد نماز وقرائت قرآن مسلمانان مدينه باشند.[135]برخى بر اين باورند كه مغيره كه خود از احلاف بوده فقط احلاف را به خانه خود دعوتكرده و نمايندگان بنى مالك زير سايبان مسجد اقامت داشته اند.[136]مى توان اين گزينش مغيره را متأثر از حادثه قتل 10 نفر از بنى مالك به دست او و نگرانى او ازكينه و انتقام نمايندگان بنى مالك دانست. از ميان اين چند تن عثمان بن ابى العاصكه از همه كوچك تر بود گاه مخفيانه و به دور از چشم ديگر نمايندگان ثقيف با حضرتملاقات مى كرد و با احكام و عقايد اسلامى آشنا مى شد. او حتى زودتر از ديگرهمراهان خود اسلام آورد.[137]با گذشت چند روز ازاقامت هيئت طائف در مدينه، گفت و گوهاى جدى تر آنان با پيامبر صلى الله عليه و آلهآغاز شد. عبدياليل نظر پيامبر را در خصوص مهم ترين امور ثقيف كه خود را محتاج ووابسته به آن ها مى دانستند يعنى شراب، زنا و ربا جويا شد و سپس از ديدگاه پيامبر صلىالله عليه و آله در خصوص لات آگاهى يافت.[138]با آگاهى نمايندگاناز مواضع پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مشورت با يكديگر، همگى جز كنانه فرزندعبدياليل[139]اسلام آوردند.[140]سپس به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و به خط خالد بن سعيد پيمان نامه اى براىآنان نگاشته شد كه طبق آن زمين ها و اموال ثقيف به رسميت شناخته شد و مسلمانان ازتعدّى به درختان و حيوانات وادى وجّ كه در بيرون حصارهاى طائف قرار داشت منع وخاطيان به تازيانه تهديد شدند.[141]ابن سعد، امام حسن و امام حسين عليهماالسلامرا از شاهدان پيمان نامه مى شمرد ومدعى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان نامه را به نميربن خرشه تحويل داد.[142]اين در حالى است كه مقريزى نگارش پيمان نامه را پس از شكسته شدن بت ثقيف مى داند.[143]نمايندگان ثقيف حتى پس از قبول اسلام و نوشته شدن نامه پيامبر صلى الله عليه و آلهتوسط خالد، آخرين تلاش هاى خود را براى تأخير تخريب بتخانه لات به كار گرفتند؛ ولىپيامبر صلى الله عليه و آله به خواسته آنان توجهى نكرد، از اين رو از پيامبر صلى اللهعليه و آله خواستند تا آنان را از شكستن بت و تخريب بتخانه معاف و ديگران را مأموراين كار كند. پيامبر صلى الله عليه و آله با اين پيشنهاد موافقت و ابوسفيان ومغيرة بن شعبه ثقفى را مأمور اين كار كرد.[144]معافيت از زكات وجهاد از ديگر خواسته هاى هيئت ثقيف بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ يك رانپذيرفت. اينان همچنين ركوع و سجود نماز را خلاف شأن و شخصيت خود دانسته، از اينرو نماز را نمى پذيرفتند؛ اما پيامبر با شدت با اين امر مخالفت كرد.[145]بسيارى از مفسران به نقل از مقاتل و ابن جريح آيه 48مرسلات/77 را در شأن اين افراد و در پاسخ به اين درخواستشان مى دانند[146]:«واِذا قيلَ لَهُمُاركَعوا لايَركَعون» كه با توجه به مكّى بودن سوره مرسلات اين گفتارمفسران را بايد تطبيق آيه بر درخواست ثقيف دانست.شايد بر اثر همينتوقّعات و انتظارات متعدد ثقيف در خصوص جواز زنا، ربا و شراب و پرستش بت لات بودكه پيامبر نمايندگان طائف را تهديد كرد كه در صورت اسلام نياوردنشان بايد خود وقبيله خود را آماده مرگ به دست مردى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كنند.اصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله باشنيدن اين گفتار هر يك در آرزوى آن بودند كه پيامبر از آنان نام ببرد؛ ولى آن حضرتدست على عليه السلام را گرفت و او را همان مردى دانست كه گردن ثقيف را خواهد زد.[147]همين ترديدها و توقّعاتِ هيئت ثقيف، مفسّران را نيز بر آن داشت تا آياتى را برآنان تطبيق دهند؛ به نقل از ابن عباس آيه 73 اسراء/17 در پاسخ به خواسته هاىناصواب ثقيف نازل شد[148]:«واِن كادوالَيَفتِنونَكَ عَنِ الَّذى اَوحَينا اِلَيكَ لِتَفتَرِىَ عَلَينا غَيرَهُ واِذًالاَ تَّخَذوكَ خَليلا»؛ همچنين برخى، آيات 1 - 3 احزاب/33 را نيز درشأن اين افراد دانسته اند.[149]خداوند در اين آيات از پيامبر مى خواهد كه به خواسته هاى آنان بى توجهّى و فقط برخدا توكل كند: «يـاَيُّهَاالنَّبِىُّ اتَّقِ اللّهَ ولا تُطِعِ الكـفِرينَ والمُنـفِقينَ اِنَّ اللّهَ كانَعَليمـًا حَكيمـا* واتَّبِع ما يوحى اِلَيكَ مِن رَبِّكَ اِنَّ اللّهَ كانَ بِماتَعمَلونَ خَبيرا* وتَوَكَّل عَلَى اللّهِ وكَفى بِاللّهِ وكيلا». در روايتى ديگر بهنقل از ابن عباس، ضحاك و جُوَيْبِر آيه 113 نساء/4 در پاسخ به خواسته هايشان نازلشد.[150]بر اساس اين روايت خداوند گوش نسپردن به خواسته هاى ثقيف را از سوى پيامبر نتيجهفضل و رحمت خود مى داند: «ولَولافَضلُ اللّهِ عَلَيكَ ورَحمَتُهُ لَهَمَّت طَـائِفَةٌ مِنهُم اَن يُضِلّوكَ ومايُضِلّونَ اِلاّ اَنفُسَهُم وما يَضُرّونَكَ مِن شَى ءٍ واَنزَلَ اللّهُ عَلَيكَالكِتـبَ والحِكمَةَ وعَلَّمَكَ ما لَم تَكُن تَعلَمُ وكانَ فَضلُ اللّهِ عَلَيكَعَظيمـا». مكّى بودن سورهاسراء و نيز نزول سوره هاى احزاب و نساء در سال هاى ميانى هجرت دليلى روشن بر عدمنزول اين آيات در شأن ثقيف و صرفا تطبيق آيات از سوى مفسران بر نمايندگان ثقيفاست.در زمان بازگشتنمايندگان ثقيف، پيامبر صلى الله عليه و آله عثمان بن ابى العاص را به عنوان امامجماعت و نيز والى و كارگزارخود در طائف منصوب كرد.[151]اين انتخاب از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و پذيرش آن از سوى احلاف با توجه بهاينكه عثمان از شاخه بنى مالك بود شايسته توجه است. مدائنى نيز از شخصى به نامسالف بن عثمان از تيره بنى كعب بن عوف در جمع نمايندگان ثقيف ياد مى كند كه پيامبراو را مأمور جمع آورى زكات ثقيف كرد.[152]اين در حالى است كه برخى مالك بن عوف هوازنى را مأمور زكات ثقيف مى دانند.[153]هيئت نمايندگى ثقيفقبل از ورود به طائف به پيشنهاد عبدياليل بر آن شدند تا براى آگاهى از واكنش اهلطائف و نيز ايجاد آمادگى در آن ها براى قبول شرايط پيامبر صلى الله عليه و آله ابتدااز اظهار اسلام خود و نيز بيان توافق با پيامبر صلى الله عليه و آله خوددارى كنند،از اين رو با حالتى مغموم و ظاهرى شكست خورده وارد شهر شدند و با بدگويى از پيامبرو ترساندن مردم از قدرت آن حضرت و نيز بيان اينكه زنا و شراب و ربا را منع كرده وخواهان شكستن لات است كه با واكنش تند اهل طائف مواجه نشوند، پس نمايندگان نيز ازمردم خود خواستند تا آماده جنگ شوند و آذوقه دو سال خود را جمع آورى كنند؛ اما باگذشت اندك زمانى ثقفيان تسليم خواسته هاى پيامبر شدند و از نمايندگان خود خواستندتا با رسول خدا صلى الله عليه و آله پيمان ببندند. اينجا بود كه نمايندگان ثقيفمردم را از پيمان نامه خود و نيز صداقت پيامبر آگاه كردند.[154]چند روز پس ازبازگشت اين هيئت به طائف، ابوسفيان بن حرب و مغيرة بن شعبه ثقفى كه از سوى پيامبرمأمور شكستن بت و تخريب بتخانه لات شده بودند به طائف رفتند. برخى نيز از خالدبنوليد به همراه آنان نام برده اند.[155]در نزديكى طائف ابوسفيان از واكنش ثقيف بيمناك شد و از مغيره خواست تا اين مأموريترا تنها انجام دهد. با ورود مغيره به طائف و آگاهى مردم از مأموريت او مردانى ازخاندان وى كه در منابع از اسلامشان ذكرى به ميان نيامده جهت حفظ جانش او را تابتخانه همراهى كردند. مردان و زنان طائف با ظاهرى پريشان و آشفته براى ديدن صحنهويران سازى بتخانه از منازل خود خارج شدند. آنان آرزو داشتند كه بت آن ها مغيره رانابود سازد. مغيره هم براى سنجش عقل اين جماعت پس از اولين ضربه به بت، خود را بر زمينانداخت و به دست و پا زدن پرداخت. ثقيف با ديدن اين صحنه فرياد شادى برآوردند و بهتمجيد از بت خود پرداختند؛ اما مغيره پس از چند لحظه بر جاى خود نشست و آنان رانكوهش و سپس بت و بتخانه را با همراهى همانمردم نابود كرد. بعدها در همين مكان مسجدى براى ثقيف بنا نهاده شد.[156]ثقفيان از اين پساسلام آوردند؛ ولى همچنان دورى جستن از اعمالى كه تا بدان روز به آن عادت كردهبودند برايشان دشوار بود. برخى از آنان نيز همچنان در پى گرفتن سودهاى ربوى خودبودند. اختلاف تيره بنى عمرو بن عمير ثقيف با تيره بنى مغيره از بنى مخزوم ودادخواهى آنان از عتّاب بن اسيد حاكم مكه بر همين اساس بود. عتّاب در نامه اى بهپيامبر موضوع را با آن حضرت در ميان گذاشت. برخى از مفسران برآن اند كه آيات 278 -279 بقره/2 در همين زمان نازل شد و پيامبر نيز اين آيات را در پاسخ عتّاب نوشت وبه او دستور داد كه در صورت اصرار ثقيف بر ادامه رباخوارى با آنان بجنگد.[157]در اين آيات خداوند از مؤمنان مى خواهد كه از مطالبه ربايى كه نزد ديگران دارندبپرهيزند و در صورت ادامه رباخوارى، خود را براى جنگ با خدا و رسولش مهيا كنند وبدانند كه چنانچه توبه كنند، اصل سرمايه هايشان برايشان خواهد ماند: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوااتَّقوا اللّهَ وذَروا ما بَقِىَ مِنَ الرِّبوا اِن كُنتُم مُؤمِنين* فَاِن لَمتَفعَلوا فَأذَنوا بِحَربٍ مِنَ اللّهِ ورَسولِهِ واِن تُبتُم فَلَكُم رُءوسُاَمولِكُم لاتَظلِمونَ ولا تُظلَمون»؛ همچنين برخى از مفسران در ادامههمين آيات و ذيل آيه 280 بقره/2 آورده اند كه در پى حكم خداوند مبنى بر دريافت اصلسرمايه بدون سود ربوى آن، ثقيف براى دريافت اصل مال خود نزد بنى مغيره رفتند؛ ولىآنان حتى قادر به پرداخت آن هم نبودند و از ثقيف فرصت خواستند.[158]پس اين آيه نازل شد كه در آن خداوند از طلبكار خواسته كه تا زمان توانايى بدهكاربه او فرصت دهد: «واِنكانَ ذو عُسرَةٍ فَنَظِرَةٌ اِلى مَيسَرَةٍ واَن تَصَدَّقوا خَيرٌ لَكُم اِنكُنتُم تَعلَمون». برخى از مفسران نيز آيه 130 آل عمران/3 را در خصوصاين ربا خوارى ثقيف مى دانند.[159]خداوند در اين آيه مؤمنان را از خوردن ربا منع مى كند: «يـاَيُّهَا الَّذينَ ءامَنوا لاتَأكُلواالرِّبوا اَضعـفـًا مُضـعَفَةً واتَّقوا اللّهَ لَعَلَّكُم تُفلِحون». ثقيف پس از پيامبر صلى الله عليه و آله :با رحلت پيامبر(سال 11 ق.) و آغاز جريان ارتدادِ قبايل تازه مسلمان، ثقيف نيز خواهان بازگشت بهآيين پيشين و دست كشيدن از اسلام بودند؛ اما با تدبير عثمان بن ابى العاص، حاكم وكارگزار پيامبر در طائف، از اين اقدام دست كشيدند. عثمان از اهل طائف خواست كه حالكه آنان از آخرين ايمان آورندگان بهپيامبر صلى الله عليه و آله بودند از نخستين مرتدان نباشند.[160]اين پيشنهاد را اهل طائف پذيرفتند و در انتظار حوادث بر دين خود ماندند.ثقفيان كه برخى ازآنان در مخالفت با خلافت على عليه السلام پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله باقريشيان همراه شدند[161]،در دوره خلفاى نخستين از نيروهاى فعّال حكومت در اداره شهرها و نيز جنگ ها وفتوحات بودند. نقش مؤثر آنان در فتوحات ايران و به ويژه در منطقه عراق، و نيزفتوحات ارمنستان حائز اهميت بود. از ابومحجن مالك بن حبيب ثقفى[162]و ابوعبيدة بن مسعود[163]در جنگ هاى با ساسانيان و نيز از عثمان بن ابى العاص[164]به عنوان فرمانده فاتح ارمنستان در دوره عمر (سال 19 ق.) و حاكم عمان و بحرين دردوره عمر و عثمان (15 ـ 29 ق.)[165]،همچنين از سعد بن مسعود فرمانده سپاه على عليه السلام در جنگ ها[166]و حاكم مدائن در دوره آن حضرت[167]و فرزندش امام حسن عليهماالسلام[168]،و سائب بن اقرع از شاخه بنى مالك حاكم مدائن و سپس اصفهان در دوره عمر[169]و عثمان تا سال 35 قمرى[170]مى توان به عنوان نمونه هايى از اين حضور مؤثر ثقفيان در دوره خلفاى نخستين يادكرد. آنان همچنين در جنگ جمل (سال 36 ق.) در جمع سپاهيان جمل رودرروى على عليه السلامقرار گرفتند.[171]در ميان واليان وفرماندهان ثقفى نقش مغيرة بن شعبه در دوره خلفا و سپس معاويه (عصر اول اموى) ازاهميت ويژه اى برخوردار است. مغيره بن شعبه براى تثبيت حكومت ابوبكر بسيار كوشيد.[172]وى در فتوحات ايران ساسانى نيز شركت جست[173]و بعدها از سوى عمر حاكم بصره[174]و كوفه[175]و بحرين[176]شد. مغيره نخستين كسى است كه عمر را با ناماميرالمؤمنين خواند.[177]وى در سال 22 قمرى و آن گاه كه بر كوفه حكم مى راند آذربايجان را نيز فتح كرد.[178]مغيره در دوره عثمان از حكومت كوفه عزل[179]و مدتى بعد والى ارمنستان و آذربايجان شد.[180]در دوره على عليه السلام از همراهى با آن حضرت دورى جست[181]و پس از آن به بهانه خونخواهى عثمان به تحريك مردم پرداخت.[182]مغيره پس از ورودبه دربار معاويه تلاش فراوانى براى تقويت حكومت امويان كرد و بدين شكل نقش آفرينىثقفيان در دوره حكومت شاخه سفيانى بنى اميه نيز آغاز شد. مشاوره دادن به معاويه درجذب زياد بن ابيه[183]،ازموالى ثقيف و از كارگزاران على عليه السلام [184]و نيز نصب و عزل برخى از واليان[185]و همچنين پيشنهاد جانشينى يزيد[186]از اقدامات مغيره بود. وى همچنين در جنگ امام حسن عليه السلام و معاويه نمايندهحكومت بنى اميه براى گفت و گوى صلح با امام گرديد.[187]پس از آن نيز ازسوى معاويه به حكومت كوفه گمارده شد و به مدت 9 سال و تا پايان عمربر آنجا حكومت راند[188]و در اين دوران از هيچ اقدامى در جهت تخريب شخصيت امام على عليه السلام نزد كوفيانفروگذارى نكرد.[189]حضور زياد بن ابيه در جمع واليان معاويه و كشتار و سختگيرى وى نسبت به شيعيان على عليهالسلام [190]و نيز حكومت فرزندش عبيدالله در كوفه و به شهادت رساندن مسلم بن عقيل و سپس اعزامسپاه كوفه ـ كه در ميان آنان مردانى از ثقيف نيز حضور داشتند[191]ـ با هدف سركوب قيام امام حسين عليه السلام در سال 61 قمرى گواه همراهى اين قبيلهبا سفيانيان اموى است. ثقفيان در انتقال سرهاى شهداى كربلا مسئوليت انتقال 12 سررا نيز بر عهده گرفتند.[192]با آغاز دورانحكومت شاخه مروانى امويان، دو شخصيت ثقفى يعنى مختار بن ابى عبيده ثقفى و حجاج بنيوسف ثقفى بيش از ديگر مردان اين قبيله اثرگذار بودند. گرچه از فعاليت هاى مختاردر دوران حكومت على عليه السلام و فرزندش امام حسن عليه السلام گزارش دقيقى در دستنيست؛ اما ميزبانى او از مسلم بن عقيل نماينده امام حسين عليه السلام در كوفه[193]شايسته توجه است. وى كه پس از آن به دستور عبيدالله زندانى شد، پس از آزادى بهعبداللّه بن زبير در مكه پيوست[194]و سپس با بازگشت به كوفه و جمع آورى نيرو به سال 66 قمرى بر اين شهر مسلط شد و باهدف انتقام از قاتلان شهداى كربلا قيام كرد.[195]درباره گرايش اعتقادى مختار و ماهيت قيام او گزارش ها[196]و نيز آراى متفاوتى وجود دارد.[197]با آغاز حكومتعبدالملك بن مروان كه دومين حاكم از شاخه مروانى بنى اميه بود حَجّاج بن يوسف ثقفىظهور كرد. وى در سال 72 قمرى و در سن 30 سالگى از سوى عبدالملك مأمور سركوب قيامعبداللّه بن زبير در مكه شد. حجاج پس ازمحاصره مكه و به منجنيق بستن كعبه و تخريب آن، عبداللّه را سركوب كرد و در پى آن حاكم مكه و مدينه شد.[198]سپس در سال 75 قمرى حكومت عراق[199]و در سال 78 قمرى حكومت مناطق وسيعى چون خراسان و سيستان نيز به او سپرده شد.[200]فتوحات اوليه ماوراءالنهر به دست قتيبة بن مسلم باهلى[201]و سند و هند به دست محمد بن قاسم ثقفى نيز با هدايت او صورت گرفت.[202]حجاج سرانجام در سال 95 قمرى و در سن 53 سالگى[203]در حالى مُرد كه به نظر بسيارى از مورخان ده ها هزار نفر در زندان هاى او محبوس وبيش از اين تعداد نيز در پى اقدامات او كشته شده بودند.[204]در سخنانى كه ازپيامبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام و نيز امام حسن عليه السلام نقل شدهثقيف مذمّت شده اند. براساس همين روايات، ثقيف مورد بغض پيامبر صلى الله عليه و آلهبودند.[205]درباره روايات پيامبر اين احتمال وجود دارد كه مربوط به دوره قبل از ايمان آوردنثقيف باشد. حضرت على عليه السلام نيز وجود عروة بن مسعود در ميان ثقيفرا مانع لعن آن ها از جانب خود دانسته است[206].حضرت امام حسن عليه السلام هم آنان را فاقد هر گونه جايگاهى در جاهليت و اسلام مى داند.[207]اين سخنان مى تواند خود به نوعى بيانگر شخصيت ثقفيان و نقش خصمانه آنان در حكومت هاىامام على عليه السلام و امام حسن عليه السلام باشد.منابعالاحاد والمثانى، ابن ابى عاصم (م. 287 ق.)، به كوششفيصل احمد، رياض، دارالدراية، 1411 ق؛ الاتقان، السيوطى (م. 911 ق.)، به كوششسعيد، لبنان، دار الفكر، 1416 ق؛ الاحتجاج، ابومنصور الطبرسى (م. 520 ق.)، به كوششسيد محمد باقر، دارالنعمان، 1386 ق؛ الاخبار الطوال، ابن داود الدينورى (م. 282ق.)، به كوشش عبدالمنعم عامر، قم، منشورات الرضى، 1412 ق؛ الارشاد، المفيد (م. 413ق.)، به كوشش مؤسسه آل البيت عليهم السلام ، بيروت، دارالمفيد، 1414 ق؛ ارشادالعقل السليم، ابوالسعود (م. 982 ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1411 ق؛اسباب النزول، الواحدى (م. 468 ق.)، قاهرة، الحلبى و شركاه، 1388 ق؛ الاستيعاب،ابن عبدالبر (م. 463 ق.)، به كوشش البجاوى، بيروت، دارالجيل، 1412 ق؛ الاشتقاق،ابن دريد (م. 321 ق.)، به كوشش عبدالسلام محمد، بيروت، دارالجيل، 1411 ق؛ اسدالغابه، ابن اثير على بن محمد الجزرى (م. 630 ق.)، بيروت، دارالكتاب العربى؛الاصابه، ابن حجر العسقلانى (م. 852 ق.)، به كوشش على محمد و ديگران، بيروت، دارالكتب العلمية، 1415 ق؛ الاصنام (تنكيس الاصنام)، هشام بن محمد كلبى (م. 204 ق.)،به كوشش احمد زكى، تهران، تابان، 1348 ش؛ الاعلام، الزركلى (م. 1389 ق.)، بيروت،دارالعلم للملايين، 1997 م؛ الاغانى، ابوالفرج الاصفهانى (م. 356 ق.)، به كوشش علىمهنّا و سمير جابر، بيروت، دار الفكر؛ الامامة و السياسه، ابن قتيبة (م. 276 ق.)،به كوشش طه محمد، الحلبى و شركاه؛ امتاع الاسماع، المقريزى (م. 845 ق.)، به كوششمحمد عبدالحميد، بيروت، دار الكتب العلمية، 1420 ق؛ الانساب، السمعانى، (م. 562ق.)، به كوشش عبدالله عمر، بيروت، دارالجنان، 1408 ق؛ انساب الاشراف، البلاذرى (م.279 ق.)، به كوشش سهيل زكار و رياض زركلى، بيروت، دار الفكر، 1417 ق؛انوارالتنزيل، البيضاوى (م. 685 ق.)، به كوشش عبدالقادر، بيروت، دار الفكر، 1416ق؛ بحارالانوار، المجلسى (م. 1110 ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1403 ق؛بحرالعلوم، السمرقندى (م. 375 ق.)، به كوشش محمود مطرجى، بيروت، دار الفكر؛البحرالمحيط، ابوحيان الاندلسى (م. 754 ق.)، به كوشش عادل احمد و ديگران، بيروت،دار الكتب العلمية، 1422 ق؛ البدء والتاريخ، المقدسى (م. 355 ق.)، بيروت، دارصادر،افست، 1903 م؛ البداية والنهايه، ابن كثير (م. 774 ق.)، به كوشش على شيرى، بيروت،دار احياء التراث العربى، 1408 ق؛ البلدان، اليعقوبى (م. 284 ق.)، بيروت، دارالكتب العلمية، 1422 ق؛ تاج المواليد، الطبرسى (م. 548 ق.)، قم، مكتبة النجفى،1406 ق؛ تاريخ ابن خلدون، ابن خلدون (م. 808 ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربى؛تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير، الذهبى (م. 748 ق.)، به كوشش عمر عبدالسلام،بيروت، دارالكتاب العربى، 1410 ق؛ تاريخ الامم والملوك، الطبرى (م. 310 ق.)، بهكوشش گروهى از علماء، بيروت، اعلمى، 1403 ق؛ تاريخ بغداد، الخطيب البغدادى (م. 463ق.)، به كوشش عبدالقادر عطا، بيروت، دار الكتب العلمية، 1417 ق؛ تاريخ خليفة بنخياط، خليفة بن خياط العصقرى (م. 240 ق.)، به كوشش سهيل زكار، بيروت، دار الفكر،1414 ق؛ تاريخ العرب فى عصر الجاهليه، سيد عبدالعزيز سالم، شباب الجامعه، 2008 م؛تاريخ المدينة المنوره، ابن شبّة النميرى (م. 262 ق.)، به كوشش شلتوت، قم، دارالفكر، 1410 ق؛ تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر (م. 571 ق.)، به كوشش على شيرى،بيروت، دار الفكر، 1415 ق؛ تاريخ اليعقوبى، احمد بن يعقوب (م. 292 ق.)،بيروت، دارصادر، 1415 ق؛ التبيان، الطوسى (م. 460 ق.)، به كوشش احمد حبيب العاملى،بيروت، دار احياء التراث العربى؛ تدوين القرآن، على الكورانى، دارالقرآن الكريم،1418 ق؛ تفسير الثورى، سفيان الثورى (م. 161 ق.)، به كوشش گروهى از علماء، بيروت،دار الكتب العلمية، 1403 ق؛ تفسير عبد الرزاق، عبدالرزاق الصنعانى (م. 211 ق.)، بهكوشش مصطفى مسلم، رياض، مكتبة الرشد، 1410 ق؛ تفسير القرآن العظيم، ابن ابى حاتم(م. 327 ق.)، به كوشش اسعد محمد، بيروت، المكتبة العصرية، 1419 ق؛ التفسير الكبير،الفخر الرازى (م. 606 ق.)، قم، دفتر تبليغات، 1413 ق؛ تفسير مجاهد، مجاهد (م. 102ق.)، به كوشش عبدالرحمن بن محمد، اسلام آباد، مجمع البحوث الاسلاميه؛ تهذيبالكمال، المزى (م. 742 ق.)، به كوشش بشار عواد، بيروت، الرسالة، 1415 ق؛ الثقات،ابن حبان (م. 354 ق.)، الكتب الثقافية، 1393 ق؛ جامع البيان، الطبرى (م. 310 ق.)،به كوشش صدقى جميل، بيروت، دار الفكر، 1415 ق؛ الجامع لاحكام القرآن، القرطبى (م.671 ق.)، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1405 ق؛ الجرح والتعديل، ابن ابى حاتمالرازى (م. 327 ق.)، دكن، دائره المعارف العثمانية، افست، بيروت، دار الفكر، 1372ق؛ جمهرة انساب العرب، ابن حزم (م. 456 ق.)، به كوشش لجنة من العلماء، بيروت، دارالكتب العلمية، 1418 ق؛ الخرائج والجرائح، الراوندى (م. 573 ق.)، قم، مؤسسة الامامالمهدى(عج)؛ الدرالمنثور، السيوطى (م. 911 ق.)، بيروت، دار المعرفة، 1365 ق؛ ذكراخبار اصبهان، ابونعيم الاصبهانى (م. 430 ق.)، ليدن المحروشة، 1934 م؛ زادالمسير،ابن الجوزى (م. 597 ق.)، به كوشش محمد عبدالرحمن، بيروت، دار الفكر، 1407 ق؛ سبلالهدى، محمد بن يوسف الصالحى (م. 942 ق.)، به كوشش عادل احمد و على محمد، بيروت،دار الكتب العلمية، 1414 ق؛ سنن ابى داود، السجستانى (م. 275 ق.)، به كوشش سعيدمحمد اللحام، بيروت، دار الفكر، 1410 ق؛ السنن الكبرى، البيهقى (م. 458 ق.)،بيروت، دار الفكر؛ سنن النسائى، النسائى (م. 303 ق.)، بيروت، دار الفكر، 1348 ق؛السيرة النبويه، ابن هشام (م. 8 ـ 213 ق.)، به كوشش محمد محيى الدين، مصر، مكتبةمحمد على صبيح و اولاده، 1383 ق؛ شذرات الذهب فى اخبار من ذهب، عبدالحى بن عمادالحنبلى (م. 1089 ق.)، بيروت، دار الفكر، 1409 ق؛ شرح الاخبار فى فضائل الائمةالاطهار عليهم السلام ، النعمان المغربى (م. 363 ق.)، به كوشش جلالى، قم، نشراسلامى، 1414 ق؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد (م. 656 ق.)، به كوشش محمدابوالفضل، دار احياء الكتب العربية، 1378 ق؛ الصحاح، الجوهرى (م. 393 ق.)، به كوششاحمد العطار، بيروت، دارالعلم للملايين، 1407 ق؛ الطبقات الكبرى، ابن سعد (م. 230ق.)، بيروت، دار صادر؛ العجاب فى بيان الاسباب، العسقلانى (م. 852 ق.)، به كوششعبدالحكيم السعودية، دار ابن الجوزية، 1418 ق؛ عمدة عيون صحاح الاخبار، ابنالبطريق (م. 600 ق.)، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1407 ق؛ الغارات، ابراهيم الثقفىالكوفى (م. 283 ق.)، به كوشش سيد جلال الدين المحدث، بهمن، 1355 ش؛ الفائق فى غريبالحديث، الزمخشرى (م. 538 ق.)، بيروت، دار الكتب العلمية، 1417 ق؛ فتح البارى، ابنحجر العسقلانى (م. 852 ق.)، بيروت، دارالمعرفه؛ فتح القدير، الشوكانى (م. 1250ق.)، بيروت، دارالمعرفه؛ الفتنة و وقعة الجمل، سيف بن عمر الضبى، بيروت،دارالنفائس 1391 ق؛ الفتوح، ابن اعثم الكوفى (م. 314 ق.)، به كوشش على شيرى،بيروت، دارالاضواء، 1411 ق؛ فتوح البلدان، البلاذرى (م. 279 ق.)، به كوشش صلاحالدين المنجد، قاهرة، النهضة المصرية، 1956 م؛ الكامل فى التاريخ، ابن اثير على بنمحمد الجزرى (م. 630 ق.)، بيروت، دار صادر، 1385 ق؛ الكشاف، الزمخشرى (م. 538 ق.)،مصطفى البابى، 1385 ق؛ كشف الاسرار، ميبدى (م. 520 ق.)، به كوشش حكمت، تهران، اميركبير، 1361 ش؛ الكشف والبيان، الثعلبى (م. 427 ق.)، به كوشش ابن عاشور، بيروت، داراحياء التراث العربى، 1422 ق؛ لسان العرب، ابن منظور (م. 711 ق.)، قم، ادب الحوزة،1405 ق؛ مجمع البيان، الطبرسى (م. 548 ق.)، به كوشش گروهى از علماء، بيروت، اعلمى، 1415 ق؛ المحرر الوجيز، ابن عطيةالاندلسى (م. 546 ق.)، به كوشش عبدالسلام، لبنان، دار الكتب العلمية، 1413 ق؛ مسندابن راهويه، اسحاق بن راهويه (م. 238 ق.)، به كوشش حسين بردالبلوشى، المدينةالمنورة، مكتبة الايمان، 1412 ق؛ مسند احمد، احمدبن حنبل (م. 241 ق.)، بيروت، دارصادر؛ المصنّف، ابن ابى شيبه (م. 235 ق.)، به كوشش سعيد محمد، دار الفكر، 1409 ق؛المعارف، ابن قتيبة (م. 276 ق.)، به كوشش ثروت عكاشة، قم، شريف رضى، 1373 ش؛ معانىالقرآن، النحاس (م. 338 ق.)، به كوشش الصابونى، عربستان، جامعة ام القرى، 1409 ق؛المعجم الاوسط، الطبرانى (م. 360 ق.)، ابراهيم الحسينى، قاهرة، دارالحرمين، 1415ق؛ معجم البلدان، ياقوت الحموى (م. 626 ق.)، بيروت، دارصادر، 1995 م؛ معجم رجالالحديث، الخوئى (م. 1413 ق.)، بيروت، 1409 ق؛ معجم قبائل العرب، عمر كحّالة،بيروت، الرسالة، 1405 ق؛ المعجم الكبير، الطبرانى (م. 360 ق.)، به كوشش حمدىعبدالمجيد، دار احياء التراث العربى، 1405 ق؛ معجم المؤلفين، عمر كحّالة، بيروت،دار احياءالتراث العربى ـ مكتبة المثنى؛ معجم ما استعجم، عبدالله البكرى (م. 487ق.)، به كوشش مصطفى السقا، بيروت، عالم الكتب، 1403 ق؛ المغازى، الواقدى (م. 207ق.)، به كوشش مارسدن جونس، بيروت، اعلمى، 1409 ق؛ المفصّل، جواد على، بيروت،دارالعلم للملايين، 1976 م؛ مقاتل الطالبيين، ابوالفرج الاصفهانى (م. 356 ق.)، بهكوشش مظفر، قم، دارالكتاب، 1385 ق؛ مقدمة فتح البارى، حسن عباس زكى، بيروت، داراحياء التراث العربى، 1408 ق؛ مناقب آل ابى طالب، ابن شهر آشوب (م. 588 ق.)، بهكوشش گروهى از اساتيد نجف، نجف، الحيدرية، 1376 ق؛ المنتظم، ابن الجوزى (م. 597ق.)، به كوشش نعيم زر زور، بيروت، دار الكتب العلمية، 1412ق؛ المنمق، ابن حبيب (م.245 ق.)، به كوشش احمدفاروق، بيروت، عالم الكتب، 1405ق؛ النكت والعيون، الماوردى(م. 450 ق.)، بيروت، دار الكتب العلمية، 1412 ق؛ النهايه، ابن اثير مبارك بن محمدالجزرى (م. 606 ق.)، به كوشش محمود محمد و طاهر احمد، قم، اسماعيليان، 1367 ش؛نهاية الارب، احمد بن عبدالوهاب النويرى (م. 733 ق.)، قاهرة، وزارة الثقافةوالارشاد القومى، 1412 ق؛ نيل الاوطار، الشوكانى (م. 1255 ق.)، بيروت، دارالجيل،1973 م؛ ينابيع الموده، القندوزى (م. 1294 ق.)، به كوشش على جمال اشرف، تهران،اسوه، 1416 ق.سيد على خيرخواه علوى[1]. الصحاح، ج 4، ص 1334، «ثقف»؛ الاغانى، ج 4، ص 300.[2]. جمهرة انساب العرب، ص 266؛ السيرة النبويه، ج 1، ص 3107؛الانساب، ج 1، ص 508 - 509.[3]. الاغانى، ج 4، ص 298؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 25.[4]. انساب الاشراف، ج 1، ص 25؛ معجم ما استعجم، ج 1، ص 79.[5]. الاحتجاج، ج 1، ص 418؛ بحارالانوار، ج 44، ص 95.[6]. انساب الاشراف، ج 1، ص 25؛ الاغانى، ج 4، ص 298.[7]. الاغانى، ج 1، ص 447؛ الجرح و التعديل، ج 3، ص 476؛ الاصابه، ج7، ص 176.[8]. الخرائج والجرائح، ج 1، ص 230؛ الاغانى، ج 1، ص 445.[9]. الاغانى، ج 4، ص 302؛ الفتوح، ج 6، ص 329؛ معجم البلدان، ج 3، ص53؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 28.[10]. انساب الاشراف، ج 1، ص 28؛ السيرة النبويه، ج 1، ص 30.[11]. الاغانى، ج 4، ص 298 - 299؛ تاريخ دمشق، ج 12، ص 164 - 165.[12]. المفصل، ج 1، ص 326، 328.[13]. الاغانى، ج 4، ص 299؛ معجم البلدان، ج 3، ص 53؛ انساب الاشراف، ج1، ص 26.[14]. المفصل، ج 5، ص 530.[15]. الاغانى، ج 4، ص 300؛ معجم البلدان، ج 4، ص 9 - 10.[16]. البلدان، ص 79؛ فتوح البلدان، ج 1، ص 66؛ معجم البلدان، ج 4، ص10 - 11.[17]. معجم البلدان، ج 4، ص 11؛ الكامل، ج 1، ص 684.[18]. معجم البلدان، ج 4، ص 9.[19]. البلدان، ص 79.[20]. الكامل، ج 1، ص 685 - 686؛ معجم قبائل العرب، ج 1، ص 8؛ معجم مااستعجم، ج 4، ص 1302، المعارف، ص 91.[21]. الكامل، ج 1، ص 685 - 686؛ معجم قبائل العرب، ج 1، ص 8؛ معجم مااستعجم، ج 4، ص 1302.[22]. الكامل، ج 1، ص 686.[23]. الطبقات، ج 4، ص 285 - 286؛ تاريخ دمشق، ج 60، ص 22؛ الاعلام، ج7، ص 227.[24]. جمهرة انساب العرب، ص 266 - 268؛ الكامل، ج 1، ص 685.[25]. الاستيعاب، ج 4، ص 1612؛ الطبقات، ج 5، ص 254؛ تاريخ خليفه، ص141.[26]. تاريخ المدينه، ج 2، ص 441؛ نيل الاوطار، ج 8، ص 146؛ مسند احمد،ج 4، ص 433.[27]. معجم ما استعجم، ج 3، ص 961.[28]. المنمق، ص 233؛ فتح البارى، ج 4، ص 387.[29]. الاغانى، ج 4، ص 303.[30]. المفصل، ج 4، ص 152؛ معجم البلدان، ج 4، ص 10.[31]. تاريخ المدينه، ج 2، ص 503؛ امتاع الاسماع، ج 2، ص 87؛ المغازى،ج 3، ص 967.[32]. المصنف، ج 5، ص 490؛ سنن النسائى، ج 3، ص 238؛ المعجم الاوسط، ج9، ص 31 - 32.[33]. الاصابه، ج 5، ص 253.[34]. تاريخ ابن خلدون، ج2، ص 370.[35]. المفصل، ج 4، ص 152.[36]. المفصل، ج 14، ص 234.[37]. تفسير ماوردى، ج 1، ص 348.[38]. الكشاف، ج 3، ص 223؛ تفسير قرطبى، ج 14، ص 37؛ المحرر الوجيز، ج4، ص 339.[39]. الكامل، ج 1، ص 685؛ معجم البلدان، ج 4، ص 11.[40]. الكامل، ج 1، ص 593؛ المنمق، ص 172 - 173؛ معجم ما استعجم، ج 3،ص 961.[41]. الكامل، ج 1، ص 685؛ المعارف 91.[42]. معجم قبائل العرب، ج 1، ص 149.[43]. همان.[44]. الكامل، ج 1، ص 685؛ معجم ما استعجم، ج 4، ص 1302؛ معجم قبائلالعرب، ج 1، ص 8.[45]. جمهرة انساب العرب، ص 268؛ الاستيعاب، ج 4، ص 1764.[46]. الاشتقاق، ج 1، ص 303 - 304.[47]. الاستيعاب، ج 4. ص 1746؛ المفصل، ج 5، ص 423، 431.[48]. المنتظم، ج 3، ص 342؛ المغازى، ج 3، ص 924؛ الطبقات، ج 1، ص 312.[49]. المنمق، ص 232 - 233؛ فتح البارى، ج 4، ص 387.[50]. انساب الاشراف، ج 1، ص 74؛ الطبقات، ج 1، ص 71؛ المنمق، ص 94؛نهاية الارب، ج 3، ص 129.[51]. فتوح البلدان، ج 1، ص 66.[52]. انساب الاشراف، ج 1، ص 87.[53]. جمهرة انساب العرب 267؛ مقاتل الطالبيين، ص 52.[54]. جمهرة انساب العرب، 269.[55]. السيرة النبويه، ج 3، ص 778؛ المنتظم، ج 6، ص 238.[56]. الارشاد، ج 1، ص 354؛ تاج المواليد، ص 19؛ مناقب، ج 3، ص 89.[57]. شرح الاخبار، ج 3، ص 154؛ ينابيع الموده، ج 3، ص 152.[58]. المعارف، ص 212.[59]. انساب الاشراف، ج 4، ص 192.[60]. الاصنام، ص 69؛ السيرة النبويه، ج 1، ص 47؛ معجم البلدان، ج 4، ص118.[61]. السيرة النبويه، ج 1، ص 47 - 48؛ تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 61؛التمهيد، ج 13، ص 147.[62]. الاغانى، ج 4، ص 298 - 299؛ الاعلام، ج 5، ص 198.[63]. جمهرة انساب العرب، ص 268؛ الاصابه، ج 5، ص 331؛ الطبقات، ج 5، ص506.[64]. تاريخ دمشق، ج 19، ص 173؛ معجم المؤلفين، ج 3، ص 176؛ الاستيعاب،ج 1، ص 283.[65]. الاصابه، ج 5، ص 496؛ الاعلام، ج 5، ص 234؛ فتح البارى، ج 6، ص224.[66]. الطبقات، ج 4، ص 285؛ تاريخ دمشق، ج 60، ص 22.[67]. الاعلام، ج 5، ص 234؛ المفصل، ج 9، ص 765.[68]. جامع البيان، ج 25، ص 83 - 85؛ تفسير عبدالرزاق، ج 3، ص 196؛تفسير مجاهد، ج 2، ص 581؛ تفسير ثورى، ص 270.[69]. الاصنام، ص 69؛ الفائق، ج 2، ص 12.[70]. ر. ك: معجم البلدان، ج 4، ص 97.[71]. تاريخ العرب، ص 376.[72]. معجم قبائل العرب، ج 1، ص 151؛ النهايه، ج 2، ص 180؛ لسان العرب،ج 1، ص 400، «ربب».[73]. المحبر، ص 315؛ معجم البلدان، ج 5، ص 4.[74]. الاصنام، ص 27.[75]. المحبر، ص 315؛ معجم البلدان، ج 5، ص 4.[76]. المغازى، ج 3، ص 972؛ معجم البلدان، ج 5، ص 4.[77]. المغازى، ج 3، ص 969؛ تاريخ الاسلام، ج 2، ص 671؛ تاريخ المدينه،ج 2، ص 504.[78]. معجم البلدان، ج 4، ص 161.[79]. مجمع البيان، ج 9، ص 294؛ جامع البيان، ج 27، ص 77.[80]. الاصنام، ص 16؛ معجم البلدان، ج 2، ص 272، ر. ك: تاريخ ابنخلدون، ج 2، ص 248.[81]. تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 255.[82]. جامع البيان، ج 20، ص 78؛ مقدمة فتح البارى 152.[83]. فتح البارى، ج 8، ص 515؛ المصنف، ج 8، ص 436؛ السيرة النبويه، ج1، ص 134.[84]. المحبر، ص 357.[85]. السيرة النبويه، ج 1، ص 128؛ المنمق، ص 127 - 128؛ العجاب، ج 1،ص 457.[86]. تفسير ابن ابى حاتم، ج 2، ص 354؛ مجمع البيان، ج 2، ص 48؛ معانىالقرآن، ج 1، ص 138 - 139.[87]. التفسير الكبير، ج 5، ص 2؛ التبيان، ج 2، ص 72؛ اسباب النزول، ج29؛ زادالمسير، ج 1، ص 154.[88]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 36؛ الاصابه، ج 4، ص 385؛ فتح البارى، ج 8،ص 553.[89]. المفصل، ج 6، ص 607.[90]. فتوح البلدان، ج 1، ص 66.[91]. الاستيعاب، ج 1، ص 345؛ اسد الغابه، ج 1، ص 483.[92]. الكشاف، ج 3، ص 133؛ تفسير ابى السعود، ج 6، ص 270.[93]. مجمع البيان، ج 7، ص 359.[94]. الاشتقاق، ج 1، ص 303 - 304.[95]. همان، ص 303؛ الاصابه، ج 1، ص 385؛ تاريخ دمشق، ج 9، ص 255.[96]. تفسير قرطبى، ج16، ص83.؛ التبيان، ج 9، ص195.[97]. تاريخ بغداد، ج 7، ص 460؛ تدوين القرآن، ص 269؛ تاريخ ابن خلدون،ج 1، ص 765.[98]. الاتقان، ج 1، ص 391.[99]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 36؛ السيرة النبويه، ج 2، ص 285.[100]. التفسير الكبير، ج 30، ص 99؛ الكشاف، ج 4، ص 148؛ تفسير بيضاوى،ج 5، ص 376.[101]. الاعلام، ج 7، ص 277؛ الطبقات، ج 4، ص 285؛ تاريخ دمشق، ج 60، ص22.[102]. اسدالغابه، ج 5، ص 171؛ الاصابه، ج 7، ص 74.[103]. الطبقات، ج 6، ص 40؛ اسدالغابه، ج 5، ص 129؛ تهذيب الكمال، ج 32،ص 398.[104]. الاصابه، ج 1، ص 543؛ اسدالغابه، ج 1، ص 254.[105]. الاصابه، ج 4، ص 534.[106]. تفسير سمرقندى، ج 2، ص 35.[107]. فتح القدير، ج 2، ص 330.[108]. السنن الكبرى، ج 6، ص 320؛ مسند احمد، ج 4، ص 430؛ نيل الاوطار،ج 8، ص 146.[109]. الاصابه، ج 1، ص 384؛ تاريخ دمشق، ج 61، ص 330؛ السيرة النبويه،ج 2، ص 550.[110]. المغازى، ج 1، ص 203.[111]. انساب الاشراف، ج 1، ص 343.[112]. امتاع الاسماع، ج 1، ص 279.[113]. السيرة النبويه، ج 3، ص 778.[114]. انساب الاشراف، ج 1، ص 379.[115]. المغازى، ج 2، ص 802؛ امتاع الاسماع، ج 2، ص 8 - 9.[116]. المغازى، ج 3، ص 892، 897؛ المحبّر، ص 115.[117]. جامع البيان، ج 26، ص 108؛ الكشاف، ج 3، ص 545؛ مجمع البيان، ج9، ص 193.[118]. تفسير ابن ابى حاتم، ج 6، ص 1772 - 1774؛ جامع البيان، ج 6، ص128 - 129؛ الكشاف، ج 2، ص 182.[119]. السيرة النبويه، ج 4، ص 899.[120]. المغازى، ج 3، ص 907؛ امتاع الاسماع، ج 2، ص 16.[121]. السيرة النبويه، ج 4، ص 917 ـ 918؛ المغازى، ج 3، ص 924؛الطبقات، ج 7، ص 151 ـ 152.[122]. الارشاد، ج 1، ص 151 - 152؛ مناقب، ج 1، ص 181 - 182.[123]. المغازى، ج 3، ص 923؛ الطبقات، ج 2، ص 150.[124]. فتوح البلدان، ج 1، ص 65؛ السنن الكبرى، ج 9، ص 84؛ المغازى، ج3، ص 927.[125]. امتاع الاسماع، ج 2، ص 23؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 64؛ السيرةالنبويه، ج 4، ص 921.[126]. المغازى، ج 3، ص 936 - 937؛ الطبقات، ج 2، ص 152؛ تاريخ يعقوبى،ج 2، ص 64؛ السيرة النبويه، ج 4، ص 920.[127]. السيرة النبويه، ج 4، ص 922؛ المغازى، ج 3، ص 933 - 937؛ مسندابن راهويه، ج 4، ص 63.[128]. الاستيعاب، ج 4، ص 1832؛ امتاع الاسماع، ج 2، ص 25؛ السيرةالنبويه، ج 4، ص 922.[129]. الثقات، ج 2، ص 79؛ المغازى، ج 3، ص 955؛ الطبقات، ج 1، ص 313.[130]. الاصابه، ج 5، ص 306.[131]. المغازى، ج 3، ص 962 - 963؛ السيرة النبويه، ج 4، ص 965ـ 966.[132]. الطبقات، ج 1، ص 313.[133]. تاريخ المدينه، ج 2، ص 501؛ فتح البارى، ج 7، ص 284.[134]. المغازى، ج 3، ص 964؛ السيرة النبويه، ج 4، ص 966؛ الطبقات، ج 1،ص 313.[135]. الاحاد و المثانى، ج 3، ص 187 - 188؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 502؛المغازى، ج 3، ص 965.[136]. المصنف، ج 2، ص 385؛ سنن ابى داود، ج 1، ص 314؛ تاريخ المدينه، ج2، ص 509.[137]. المغازى، ج 3، ص 966؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 502.[138]. المغازى، ج 3، ص 967؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص502 - 503؛ امتاعالاسماع، ج2، ص86 - 87.[139]. فتح البارى، ج 6، ص 224؛ الاصابه، ج 5، ص 496؛ الاعلام، ج 5، ص234.[140]. المغازى، ج 3، ص 967؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص502 - 503؛ امتاعالاسماع، ج2، ص86 - 87.[141]. المغازى، ج 3، ص 973؛ السيرة النبويه، ج 4، ص 969.[142]. الطبقات، ج 1، ص 285.[143]. امتاع الاسماع، ج 2، ص 87.[144]. المغازى، ج 3، ص 968؛ سبل الهدى، ج 6، ص 226.[145]. المغازى، ج 3، ص 968؛ السيره النبويه، ج 4، ص 967؛ مجمع البيان،ج 10، ص 636.[146]. كشف الاسرار، ج 10، ص 342؛ تفسير قرطبى، ج 19، ص 168؛ مجمع البيان،ج 10، ص 236.[147]. الاستيعاب، ج 3، ص 1110؛ انساب الاشراف، ج 2، ص 123؛ العمده، ص197.[148]. الكشاف، ج 2، ص 460؛ جامع البيان، ج 15، ص 163؛ اسباب النزول،196.[149]. مجمع البيان، ج 8، ص 116 - 117؛ تفسير قرطبى، ج 1، ص 115.[150]. مجمع البيان، ج 3، ص 188؛ تفسير ابى السعود، ج 2، ص 231.[151]. المحبّر، ص 127؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 504؛ المغازى، ج 3، ص968.[152]. اسد الغابه، ج 2، ص 245.[153]. انساب الاشراف، ج 1، ص 530؛ تاريخ خليفه، ص 49.[154]. المغازى، ج 3، ص 969 - 970؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 504 - 505.[155]. تاريخ المدينه، ج 2، ص 505؛ اسد الغابه، ج 1، ص 218.[156]. المغازى، ج 3، ص 971 - 972؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 506؛ السيرةالنبويه، ج 4، ص 968؛ الاصنام، ص 16.[157]. التفسير الكبير، ج 7، ص 106؛ الكشاف، ج 1، ص 401؛ تفسير ابن ابىحاتم، ج 2، ص 548.[158]. تفسير ثعلبى، ج 2، ص 286؛ زادالمسير، ج 1، ص 288؛ بحرالمحيط، ج2، ص 345.[159]. جامع البيان، ج 4، ص 119؛ الدرالمنثور، ج 2، ص 71؛ تفسير ثورى، ص80.[160]. الاستيعاب، ج 3، ص 1035 - 1036؛ الاصابه، ج 4، ص 373.[161]. الامامة والسياسه، ج 1، ص 21.[162]. اخبار الطوال، ص 121؛ اسدالغابه، ج 5، ص 290؛ جمهرة انساب العرب،ص 268 - 269.[163]. الاستيعاب، ج 4، ص 1709؛ البداية والنهايه، ج 7، ص 18؛ شذراتالذهب، ج 1، ص 160.[164]. الاستيعاب، ج 2، ص 725؛ الكامل، ج 2، ص 533.[165]. الاصابه، ج 4، ص 374؛ الطبقات، ج 5، ص 509 - 510؛ اخبار الطوال،ص 133.[166]. اخبارالطوال، ص 146؛ الاصابه، ج 3، ص 70؛ انساب الاشراف، ج2، ص296.[167]. انساب الاشراف، ج 2، ص 158؛ اخبارالطوال، ص 205؛ امتاع الاسماع،ج 12، ص 250.[168]. الفتوح، ج 4، ص 288؛ البداية والنهايه، ج 8، ص 16.[169]. ذكر اخبار اصبهان، ج 1، ص 75؛ تاريخ ابن خلدون ج 2، ص 150؛ تاريخطبرى، ج 3، ص 224.[170]. تاريخ طبرى، ج 3، ص 371، 446؛ الفتنة و وقعة الجمل، ص 86.[171]. اخبارالطوال، ص 147.[172]. الامامة والسياسه، ج 1، ص 21.[173]. فتوح البلدان، ج 2، ص 315، 374؛ الثقات، ج 2، ص 206؛ معجمالبلدان، ج 1، ص 285.[174]. الاستيعاب، ج 3، ص 1027؛ اسدالغابه، ج 4، ص 407؛ تاريخ ابن خياط،ص 87.[175]. الاستيعاب، ج 2، ص 609؛ امتاع الاسماع، ج 6، ص 162.[176]. الاصابه، ج 6، ص 157 ـ 158.[177]. انساب الاشراف، ج 1، ص 528؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص 677.[178]. فتوح البلدان، ج 2 ص 400؛ معجم البلدان، ج 1، ص 129.[179]. الاستيعاب، ج 4، ص 1446؛ الاصابه، ج 6، ص 157؛ انساب الاشراف، ج5، ص 516.[180]. الفتوح، ج 2، ص 346.[181]. الاستيعاب، ج 4، ص 1446.[182]. انساب الاشراف، ج 2، ص 223.[183]. الغارات، ج 2، ص 929.[184]. انساب الاشراف، ج 3 ص 47.[185]. الكامل، ج 3، ص 413؛ اسدالغابه، ج 4، ص 472؛ تاريخ ابن خلدون، ج3، ص 5.[186]. الامامة والسياسه، ج 1، ص 142.[187]. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 215.[188]. المعارف، ص 211؛ الغارات، ج 2، ص 777؛ انساب الاشراف، ج 5، ص243.[189]. انساب الاشراف، ج 5، ص 243؛ شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 69.[190]. الاصابه، ج 2، ص 640؛ اخبار الطوال، ص 219؛ الاستيعاب، ج 1، ص357.[191]. اخبارالطوال، ص 259.[192]. همان.[193]. انساب الاشراف، ج 2، ص 77؛ اخبارالطوال، ص 231.[194]. الامامة والسياسه، ج 2، ص 19؛ انساب الاشراف، ج 6، ص 377 - 378.[195]. الاصابه، ج 5، ص 22؛ البداية والنهايه، ج 8، ص 289؛ البدءوالتاريخ، ج 5، ص 85.[196]. الامامة والسياسه، ج 2، ص 20؛ انساب الاشراف، ج 6، ص 380؛ تاريخابن خلدون، ج 2، ص 370.[197]. معجم رجال الحديث، ج 19، ص 102 - 110.[198]. البلدان، ص 261؛ تاريخ ابن خياط، ص 206 - 207؛ اسدالغابه، ج 3، ص140؛ انساب الاشراف، ج 7، ص 116ـ 118.[199]. تاريخ دمشق، ج 10، ص 265؛ الطبقات، ج 7، ص 151.[200]. تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 59.[201]. البدء والتاريخ، ج 6، ص 38؛ الاخبار الطوال، ص 280؛ انسابالاشراف، ج 13، ص 233.[202]. جمهرة انساب العرب، ص 268؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 442؛ فتوح البلدان،ص 168.[203]. البلدان، ص 261؛ الثقات، ج 2، ص 318؛ البدء والتاريخ، ج 6، ص 40.[204]. البدء والتاريخ، ج 6، ص 40؛ البلدان، ص 263.[205]. المعجم الكبير، ج 1، ص 231؛ مسند احمد، ج 4، ص 420؛ شرح نهجالبلاغه، ج 7، ص 302؛ الخصال، ص 228.[206]. شرح نهج البلاغه، ج 7، ص 302.[207]. الاحتجاج، ج 1، ص 418.