امام حسين (ع) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

امام حسين (ع) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت - نسخه متنی

محمدتقي جعفري تبريزي؛ گردآورندگان: داريوش شاهين، علي جعفري

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عقل ما بر آسيا كى اعتلا كردى چنين   گر نه عقل مردمى از كل خويش اجزاستى من در يك كره خاكى نشسته‏ ام كه در مقابل يك درياى بى‏ پايان، به اندازه يك خردل است. آن وقت، براى تمام هستى مى‏ خواهم حكم صادر كنم. آيا غير از اين‏ كه يك بارقه الهى به مغز شما سر بكشد و اين حرف را بزند، راه ديگرى دارد؟ آن هم درباره حياتى كه {وابستگى جان آدمى را با خدا}، حسين (عليه السلام) از آن دفاع كرده و از شرف اين حيات دفاع نموده است.
من كه ملول گشتمى از نفس فرشتگان   قال و مقال آدمى مى‏ كشم از براى تو ظرافت حيات در حدى است كه دم مجرد يك فرشته مجرد، ممكن است آن را ناراحت كند. {اين حيات‏ } به قدرى ظريف مى‏ شود و قدرت مقاومت پيدا مى‏ كند كه از ته دل مى‏ گويد؛ جهان در يك طرف، من هم در مقابل آن مى‏ ايستم. شما درباره اين نوع {حيات‏ } مى‏ خواهيد صحبت كنيد. كافكا چه كارى به اين مسائل دارد؟ آلبر كامو با اين حيات چه كار دارد؟ شما به كتاب هايشان مراجعه بفرماييد. حيات را آن‏ طور مطرح نكرده‏ اند كه مفهوم حيات چيست؟ بلكه حيات را به صورت يك نمودهاى ظاهرى و بسيار سطحى و دم دستى مطرح مى‏ كنند و سپس مى‏ خواهند به ما بگويند: آيا ديديد كه حيات فلسفه ندارد؟ خواهش مى‏ كنم اثبات نكنيد، زيرا ما جلوتر از شما مى‏ بينيم. چرا زحمت كشيده‏ ايد؟ چرا اين همه ارزش‏ هاى مغزى كلان و گران قيمت را صرف اين‏ ها كرده‏ ايد؟ اول به من (انسان) بگوييد حيات چيست، سپس بگوييد كه آيا هدف دارد يا ندارد! و اگر حيات واقعا مطرح شود، شما خواهيد گفت: هدف اين‏ جا بوده است.
سال‏ ها دل طلب جام جم از ما مى‏ كرد   آن‏ چه خود داشت ز بيگانه تمنا مى‏ كرد  
گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون بود   طلب از گم‏ شدگان لب دريا مى‏ كرد  
نمونه چهار. نبوغ‏ هاى صنعتى و فعاليت‏ هاى بسيار دقيق و ظرافت كارى‏ هاى قلمرو فن‏ آورى، كه حصول تدريجى آن‏ ها در تاريخ بشرى، نمى‏ گذارد اهميت آن را بفهميم. تا بفهميم اين يك ذره (مغز) چه كرده است.
سوار هواپيماى 747 مى‏ شويم و دو ساعته به جده مى‏ رسيم. ما فقط همين را مى‏ بينيم، اشعه x را نيز مى‏ بينيم. آيا براى به وجود آمدن اين همه حقايق شگفت‏ انگيز و محيرالعقول به نام فن‏ آورى، نبايد سراغ اين جان را بگيريم كه اين مغز چه {قدرتى‏ } دارد؟ بعد همين‏ طور اظهار نظر مى‏ كنيم. به چه كسى مى‏ گوييد...؟
اگر به شما بگويند ابتدا از حيات چيزى به ما بگو، بعد درباره هدف ما قضاوت كن، آن وقت در پيش وجدان، در پيش تاريخ و در پيشگاه خدا چه خواهى گفت؟ آيا حيات را شناخته بودى كه گفتى هدف ندارد؟
آرى، اين همه مسائل فن‏ آورى، الان براى ما آسان به نظر مى‏ آيد. همين كه الان در زير نور برق نشسته‏ ايم و از آن استفاده مى‏ كنيم، مقدماتى در عبور و مرور به اين لامپ كه اين روشنايى را نگه مى‏ دارد و اين‏ طور دنيا را روشن مى‏ كند، چه فعل و انفعالاتى وجود دارد. {اما در حيات‏ } چه انتقالات، چه جهش‏ ها، چه تداعى معانى‏ ها و چه انديشه‏ هاى منطقى و فوق منطقى وجود دارد؟ مگر شوخى است؟ بفرماييد شما هم حيات (زندگى) بسازيد. اين‏ ها را جمع كنيد و سپس ببينيد كه هدف اين حيات چيست. چون اگر {نبوغ‏ } در اين شخص جلوه كند، به معناى اين نيست كه من ندارم. او در اين كار قدم برداشته و شما هم {نبوغ }داريد، همه انسان‏ ها دارند، حيات و مغز آدمى نيز اين {نبوغ‏ } را دارد.
نمونه پنج. انواع مديريت‏ هاى معقول و شايسته در اداره تمدن‏ هاى گذشته، كه موجب بروز شناخت ثابت‏ هاى اصيل و پايدار براى اداره حيات معقول بشرى شده است.
به نظر نمى‏ رسد كه تاكنون چه مديريت‏ هايى در دنيا به وجود آمده است. توين‏ بى، بيست و يك تمدن را بيان كرده است كه تمدن چيست؟ و {از جمله‏ } تمدن اسلام، تمدن بيزانس، تمدن حيثيين، تمدن بين‏ النهرين و... چه بود؟ مثلا آن يكى در تاريخ جلو بود، اين يكى بعدا بود. بروز و اعتلاى امپراتورى بزرگ روم به اين علت و آن دليل بود و تمام شد! ولى واقعا در تمدن‏ ها چه روى داده است؟ چگونه مديريت‏ ها انجام گرفته است؟ ما هم در داستان خودمان و در درس خودمان، اين مطلب را داشته باشيم كه: چه مديريتى در درون حسين بود كه با اين‏ كه از موقع رحلت پيغمبر (صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله) با مسائل سخت، تنش‏ دار و ضربه‏ اى روبه‏ رو شده بود، اما به آرامى آنها را تحمل كرده بود؟ او ديده بود از دست پدرش چه {اشخاصى‏ } را گرفتند. چه كسانى را؟
مالك اشتر، ابوذر، عمار ياسر،و... همه اين مسائل را با چشم خود ديده و آرام با همه اين سختى‏ ها روبه‏ رو شده بود.
بر لبش قفل است و در دل رازها   لب خموش و دل پر از آوازها  
عارفان كه جام حق نوشيده‏ اند   رازها دانسته و پوشيده‏ اند(348)  
آيا {رويارويى با اين سختى‏ ها} شوخى بود؟ مديريت اين شخصيت، من خود را، كافى است نشان بدهد كه هدف حيات چيست. بعد از دوران على‏ بن ابى‏ طالب (عليه السلام) و دوران برادرش امام حسن مجتبى (عليه السلام)، چه سختى‏ ها و چه فشارها ديد، اما يك جمله كه مخل باشد بر مديريتى كه تا داستان نينوا نيز ادامه پيدا كرد، از ايشان گفته نشد. دقت بفرماييد كه چه‏ قدر مالكيت بر نفس مى‏ خواهد. ايشان اين را به نام و عنوان قاعده به ما آموخت كه: تا مديريت بر خويشتن نداشته باشيم، درصدد مديريت بر ديگران برنياييم، زيرا خطرناك است. ما ديديم و شما نيز ديده‏ ايد، حتى ما در دوره‏ هاى محدود خودمان در حوزه‏ هاى نجف، قم، تهران، مشهد، تبريز، اشخاصى را ديديم كه داراى استعدادهاى خوبى بودند، مسائل را مى‏ فهميدند و اطلاعات خوبى داشتند، ولى توانايى مديريت استعداد و اطلاعات خود را نداشتند و بلد نبودند، و دو سوم عمر خود را در اين‏ كه به من نگاه كنيد، سپرى كردند. پس بياييد من خود را مديريت كنيم.
از تو خواهند آب زان پس كاروان تشنگان   گر تو از هامون گريزى روى زى جيحون كنى  
{متأسفانه بعضى‏ ها} به جهت عدم مديريت و عدم مالكيت به نفس، جامعه را از عظمت‏ هاى خود محروم كردند. مسلما افراد جامعه، در روز قيامت از اين‏ ها شكايت نموده و خواهند گفت: چرا به علت عدم مديريت بر خويشتن، ما را {از حقايق راستين و گرديدن‏ هاى تكاملى‏ } محروم كرديد.
يكى از بزرگان، درباره فيلسوفان قرون وسطى - به اصطلاح ما - يك گوشمالى داده است. من بر اين عقيده‏ ام كه اين گوشمالى را بايد تابلو كرده و در كلاس‏ هاى تعليم و تربيت مورد بحث قرار داد.
تعبير را ملاحظه كنيد! مى‏ گويد:
فلاسفه قرون وسطى، به جهت عشق و علاقه افراطى‏ اى كه به فلاسفه يونان داشتند، ما را از محصولات باعظمت مغزهاى مقتدرشان محروم كردند.
اينان هوشياران هستند، و سير كنندگان، خود مورد سيرند. خدا شاهد است كه اين جملات بسيار آموزنده است. {وايتهد} مى‏ گويد: آن فلاسفه، ما را محروم كردند. اى انسان‏ ها! مديريت كنيد، زيرا ما به شما احتياج داريم. نخست خويشتن و سپس ديگران را مديريت كنيد.
يكى از مطالبى كه واقعا جا دارد بحث شود، اين است كه امام حسين (عليه السلام) چگونه خويشتن را مديريت كرده است؟ او پنجاه و هشت سال و طبق بعضى از روايت‏ ها، پنجاه و هفت سال داشت. اين‏ كه گاهى مى‏ گويند: السلام عليك يا اباعبدالله، سلام‏ الله عليك يا اباعبدالله، مسأله خيلى ريشه‏ دار و پرمعناتر از تصور ماست. آيا مى‏ دانيم با چه كسى روياروى هستيم؟ عليك سلامى، سلامم بر تو باد اى حسين. خطاب شما به حسين نيست، بلكه خطاب به حمايت از باعظمت‏ ترين ارزش‏ هاى بشريت است. آيا حسين شخصا به سلام من و شما احتياج دارد؟
مديريت بر خويشتن {داراى اهميت ويژه‏ اى است‏ }. تاكنون مديريت‏ هايى، مخصوصا از كسانى كه در مسير كمال بودند، ديده شده است. {به عنوان نمونه‏ }: مديريت خود خاتم‏ الانبيا محمد مصطفى (صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله) را در نظر بگيريد. مديريت على‏ بن ابى‏ طالب (عليه السلام) را در آن پنج سال و نيم {زمامدارى‏ } و پيش از آن پنج سال و نيم در نظر بگيريد، كه يك جامعه پر از ضد و نقيض و پر از غوغا بوده است. على چگونه خودش را مديريت كرده است؟ چه مطلقى در درون او بود كه على‏ بن ابى‏ طالب، هم در محراب {عبادت‏ } و هم در ميدان جنگ، هم سر كوى يتيمان، و هم در رأس طرح بزرگ‏ ترين جهان‏ بينى‏ هاى الهى، همان على‏ بن ابى‏ طالب بود. اين چه نوع مديريتى بوده است؟ ما مى‏ خواهيم هدف اين حيات را بفهميم. بعد از اين كه خواص و مختصات حيات را فهميديد، آيا باز از من خواهيد خواست، كه فلانى، در هدف حيات بحث كنيد؟ هدف حيات، يعنى شكوفايى اين {نمونه‏ هايى كه عرض كردم‏ } كه مجموعا نمونه الهى دارد. و ان الى ربك المنتهى‏ (349). همه امور به پروردگارت منتهى مى‏ گردد. به ربك راهيابى پيدا خواهد كرد و در آن‏ جا هدف آشكار مى‏ شود.
نمونه شش. كمالات اخلاقى و دينى و عرفانى كه در هر برهه از تاريخ، و در هر جامعه‏ اى كه تا حدودى به ارزش‏ هاى انسانى نايل گشته، در وجود تكاپوگران راستين واقعيت پيدا كرده‏ اند. هر چند كه اين تكاپوگران بزرگ ميدان حيات معقول، و اين مسابقه دهندگان خير و كمال، اقليت‏ هايى در جوامع بوده‏ اند، چونان اقليت چشم در اين بدن. چونان اقليت مغز كه در اين بدن بزرگ هفتاد يا هشتاد كيلويى، كه يك يا دو كيلوگرم بيشتر وزن ندارد، و اگر آن حق حاقش را بخواهيم در نظر بگيريم، خيلى كمتر از اين هاست. اين خاطره را عرض مى‏ كنم:
چندى پيش در يكى از دانشگاه‏ هاى علوم پزشكى سخنرانى داشتم. گفتم چند دقيقه‏ اى برويم و اتاق تشريح را ببينيم. يكى از پزشكان به من گفت: كدام يك از اعضا و كدام طرف بدن را مايل هستيد ببينيد؟
گفتم براى من، فرق ندارد، ولى مغز را نشان بدهيد، زيرا مى‏ خواهم اين مغز را ببينم - البته قبلا هم ديده بودم و گفتم اين دفعه ببينم، شايد يك بارقه ديگر باشد - به اتاق تشريح رفتم، ديدم همان مقدار پى و... است، اما همين وسيله (مغز) چيست؟ وسيله گردانندگى تمام دنيا! حال، اين را مى‏ خواهيم بدانيم كه {اگرچه }اشخاص كمال يافته در اقليت‏ اند، ولى همانند چشم كه در مقابل اين بدن شما خيلى كوچك است، و همانند مغز(350) هم كه در مقابل اين بدن شما چيزى نيست، {جوامع را ارزش‏ هاى والاى انسانى بهره‏ مند ساخته‏ اند}.
اگر در دنيا هيچ شهيدى به جز حسين‏ بن على (عليه السلام) نبود، كافى بود كه كل هستى بگويد من به هدفم رسيدم.
بگذر از باغ جهان يك سحر اى رشك بهار   تا ز گلزار جهان رسم خزان برخيزد  
به نظرم شعر زير متعلق به غمام همدانى باشد:
بسوزد شمع دنيا خويشتن را   ز بهر خاطر پروانه‏ اى چند  
آيا شما فكر مى‏ كنيد {شمع دستگاه هستى‏ } فقط براى ميلياردها نفر در دنيا مى‏ سوزد؟ اين دستگاه باعظمت براى 5 - 6 نفر چنان مى‏ شود كه رو به بالا حركت كنند، ولو يك نفر؛ كان ابراهيم امه‏ (351)، ابراهيم به تنهايى، يك امت بود. يعنى كيهان براى ابراهيم كار مى‏ كرد. آن وقت ابراهيم چه داشت؟ ابراهيم همين {هدف حيات‏ } را داشت. مى‏ خواهيم هدف ابراهيم را بفهميم. حيات اين شكوفايى را دارد: بهره‏ بردارى از آزادى در دقيق‏ ترين امر الهى.
{ابراهيم به اسماعيل‏ } گفت: پسرم، در رؤيا مى‏ بينم كه تو را ذبح مى‏ كنم، تو چه مى‏ بينى؟
فانظر ماذا ترى قال يا ابت افعل ما تؤمر ستجدنى ان‏ شاءالله من الصابرين‏ (352)
(ابراهيم گفت) پس ببين چه به نظرت مى‏ آيد؟ (اسماعيل) گفت: اى پدر من، آن‏ چه را مأمورى انجام بده. ان‏ شاءالله مرا از شكيبايان خواهى يافت.
يكى از غنچه‏ هاى ظريف اين حيات، صبر است. در مقابل چه چيزى؟ در مقابل اين‏ كه حيات را در جوانى از دست انسان گرفتن، براى رؤياى پدر بزرگوارش ابراهيم خليل‏ الرحمن (عليه السلام)، مى‏ خواهيم درباره اين‏ ها صحبت كنيم و ببينيم هدف اين‏ ها چيست. ملاحظه مى‏ كنيد كه طرح سؤال، اصلا چهره عوض مى‏ كند. اصلا مسأله كجا بود؟ ما هدف چه چيزى را مى‏ خواستيم؟ الان حيات به ما چه چيزى نشان مى‏ دهد؟ ان‏ شاءالله گاهى اوقات از اين سؤالات به ذهن ما خطور كند.
يكى از بزرگان مى‏ گويد: باعظمت‏ ترين ارزش‏ هاى انسانى، مربوط به طرح سؤال‏ هايش بوده تا به پاسخ برسد. در دانشگاه‏ ها سؤال مطرح كنيد. اساتيد بزرگوار ما، جوانان‏ ها را تحريك و تشويق نمايند تا سؤال كنند. سؤال مى‏ گويد؛ من سؤال كننده الان اين‏ جا توقف كرده‏ ام و نمى‏ دانم. معناى سؤال همين توقف است. ممكن است يك جواب، {شخص سؤال كننده }را به حركت بى‏ نهايت در آورد. ماشين شما در مقابل پمپ بنزين هم توقف مى‏ كند، ولى {آن توقف‏ }، براى سوخت‏ گيرى و نيروگيرى است. او در بارگاه تو اى معلم عزيز، مى‏ گويد به من نيرو بده، چون من در حال حركتم.
اين كمالات اخلاقى و دينى و عرفانى، در هر برهه از تاريخ، در هر جامعه‏ اى كه تا حدودى به ارزش‏ هاى انسانى نايل گشته، در وجود تكاپوگران راستين واقعيت پيدا كرده است، هر چند كه اين تكاپوگران بزرگ در اقليت بوده‏ اند. اهميت آن در اين است كه همين اشخاص - {يعنى تكاپوگران راستين كه به ارزش‏ هاى انسانى نايل گشته‏ اند} - كه در ميان ما و شما نشسته‏ اند، چگونگى حال ما را بازگو نمى‏ كنند. همين كه در بعضى از روايات هم هست: در ميان مردم هستند، اما نمى‏ توانند بگويند؛ مگر اين‏ كه از جنبه تعليم و تربيت باشد. نمى‏ توانند بگويند من الان در كجا هستم، زيرا اولا؛ ظرفيت دريافت كمال را همه ندارند و باور نخواهند كرد. ثانيا؛ وحشت از اين‏ كه گفتن وضعيت حال ما همان و سقوط همان. اين هم يكى از مشكلات كار ما اولاد آدم است. به قول مولوى:
ناطقه سوى زبان تعليم راست   ورنه خود اين آب را جويى جداست  
مى‏ رود بى‏ بانگ و بى‏ تكرارها   تحتهاالانهار تا گلزارها(353)  
او به شما چه بگويد؟ آيا بگويد كه ديروز با هستى، يا با يك برگ گل، راز و نياز داشته است؟ يا اين‏ كه هستى را چه‏ طور در يك برگ گل مى‏ ديده و با آن به راز و نياز نشسته بوده است؟ چگونه بگويد؟ اگر دنيا در اختيار من باشد و به من بگويند: آيا تو مى‏ توانى الله‏ اكبر يا يك الله بگويى و دنيا را از تو بگيرند؟ و قسم بخورم كه بله، مى‏ گويم. آيا مى‏ توانيد اين را تحمل كنيد يا نه؟ يكى از اشعارى كه من زياد مى‏ خوانم اين است:
عاشق به جهان در طلب جانان است   معشوق برون ز حيز امكان است  
نايد به مكان آن نرود اين ز مكان   اين است كه درد عشق بى درمان است  
اويس قرنى مى‏ خواهد بگويد كه چه كرده است كه خاتم‏ الانبيا (صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله) وقتى به طرف كشور يمن نگاه كرد، گفت: انى لأشم نفس الرحمن من اليمن‏ (354)، من نفس رحمانى از طرف يمن استشمام مى‏ كنم. يك ساربان چگونه بگويد، و به من چه بگويد؟ منى كه سرتاپاى وجود و كارم؛ پول، مقام، شهرت‏ طلبى و محبوبيت خواستن است. اويس قرنى با من چگونه صحبت كند كه حتى نمى‏ دانيم زبان و لغت او چيست؟ كه:
گر در يمنى چو با منى پيش منى   گر پيش منى چو بى منى در يمنى  
من با تو چنانم اى نگار يمنى   خود در عجبم كه من توأم يا تو منى  
{مثلا} اويس قرنى مى‏ خواهد به من بگويد: فلانى! بيا بنشين و من مى‏ خواهم با تو حرف بزنم. لغاتى را كه او به كار خواهد برد، من چطور بفهمم؟ تا بروم و ببينم و جان خودم را پيدا كنم.
شعر زير خيلى پخته و ورزيده است، اما نمى‏ دانم شاعر آن كيست؟
خِرد مومين‏ (355) قدم وين راه تفته   خدا مى‏ داند و آن كس كه رفته 

/ 80