قصّه ى غربت غربى گفتارى در مبانى فرهنگ و تمدّن غرب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصّه ى غربت غربى گفتارى در مبانى فرهنگ و تمدّن غرب - نسخه متنی

محمّدباقر ذوالقدر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
نام كتاب : قصّه ى غربت غربى
گفتارى در مبانى فرهنگ و تمدّن غرب
مؤ لف : محمّدباقر ذوالقدر
فهرست مطالب
چنين حكايت كند كه ...
پيشگفتار
مبحث اول : ( كليات )
مبحث دوّم : ( نگاهى به تاريخ مغرب زمين )
مبحث سوم : ( مدرنيسم )
مبحث چهارم : ( بحران تمدن غرب )
فهرست منابع (به ترتيب حروف الفبا)
******************
فهرست مطالب
چنين حكايت كند كه ...
پيشگفتار
مبحث اول : (كليات )
ضرورت شناخت غرب
انقلاب دوم ،انقلاب عليه سلطه جهانى غرب
انقلاب مستمر
ماهيت رابطه غرب با شرق
مفهوم شرق و غرب
الف - غرب و شرق جغرافيايى :
ب - غرب و شرق سياسى :
ج - غرب و شرق فرهنگى و معنوى :
وجوه افتراق فرهنگ شرق و غرب :
مبحث دوّم : (نگاهى به تاريخ مغرب زمين )
1- دوران باستان
الف - تمدن يونان
ميت انگارى :
ميت شناسى :
عصر فلسفه :
ب - تمدن روم
ظهور روم :
فروپاشى امپراطورى روم :
2- دوران قرون وسطى
الف - عصر تاريكى
مسيحيت روم :
ب - عصر ايمان
تاءثير پذيرى غرب از فرهنگ و تمدن اسلامى
انحطاط مسيحيت و زوال حاكميت كليسا در مغرب زمين
انجيل و مسيحيت تحريف شده :
فقر كلامى و ضعف فلسفى مسيحيت :
خشونت و شدت عمل كليسا در برخورد با مخالفين فكرى خود:
اقبال كليسا به دنيا و بازگشت از اصول :
نهضت اصلاح دينى و رنسانس
دوران جديد
مبحث سوم : ( مدرنيسم )
مبانى فكرى و نظرى مدرنيسم و تفاوت آن با فرهنگ اسلامى و شرقى
1 - معرفت شناسى :
الف - عقل گرايى :
ب - حس گرايى :
ج - عمل گرائى
2- اومانيسم
3 - ليبراليسم
4 - جامعه مدنى :
5- دمكراسى :
6- پلوراليسم :
7- تساهل و تسامح ليبرالى :
8- فمى نيسم
9- استعمار و امپرياليسم :
مبحث چهارم : ( بحران تمدن غرب )
فهرست منابع (به ترتيب حروف الفبا)
چنين حكايت كند كه ...
(... چنين حكايت كند كه چون سفر كردم با برادر خود عاصم ، از ديار ماوراء النهر به بلاد (مغرب ) تا صيد كنم گروهى از مرغان ساحل درياى سبز، پس ‍ بيفتاديم ناگهان به ديهى كه اهل او ظالم اند. پس چون از قدوم ما آگاه شدند... بگرفتند ما را و ببستند به سلسله ها و اغلال و به زندان كردند ما را در چاهى كه قعر آن را نهايت نيست ... و بود در بن آن چاه ، تاريكى تو بر تو، چنان كه چون دست بيرون كردمانى ، نزديك بودى به ناديدن ... بسيار بودى كه بيامدى به ما فاختگان ، از تخت هاى آراسته ى يمن ، آگاهى دهنده از حال حِما و گاه گاه زيارت كردمانى درفش هاى يمانى كه روشن شدى از جانب راستِ (شرقى )، خبر دهنده ى از راهْآيندگانِ نجد و بيفزودى ما را رياحِ اراك شوق بر شوق . پس مشتاق و متحنّن شدمانى و آرزوى وطن برخاستى ...
قصّه ى (غربة الغربيه )ى شيخ اشراق
پيشگفتار
در ادبيّات عرفانى ما (شرق ) و (غرب ) اشاراتى هستند به معانى بلندى كه اين الفاظ از آن حكايت مى كنند. (شرق ) مبداء و منبع نور، مظهر روشنايى و زندگانى و پايگاه فرشتگان و نيكان و پاكان است و (غرب ) نماد ظلمت و تاريكى ، وادى افول و سقوط و پايگاه بدان و بدانديشان .
حكيم بلند آوازه ، شهاب الدين سهروردى در رساله اى كه آن را قصّه ى (غربةُ الغربيّه ) ناميده است ، داستان سقوط انسان را به جهان مادى ، وادى سرگشتگى و غربت و تنهائى به تصوير كشيده است . اين داستان ، قصّه انسانى است كه در هواى صيد (مرغان ساحل سبز) به (بلاد مغرب ) مى رود و اسير اهل ستمكار آن سرزمين مى شود و به زنجيرها و غُل ها و قعر چاه تاريكى و ظلمت گرفتار مى آيد و او كه آن جايى نيست و هيچ تعلّقى به آن سامان ندارد، همواره در هواى بازگشت است ، رنجها مى كشد و مرارتها مى بيند تا از آن (غربت ) رهايى يابد و دوباره باز به (شرق )، موطن اصلى خود باز گردد.
نام اين كتاب را از آن قصّه وام گرفته ام و راستى چه شباهت اعجاب انگيزى است ميان شرق و غرب قصّه شيخ ‌اشراق و شرق و غرب اين روزگار و قصه غربت انسان عصر ما كه در چاه ويل و ظلمانى مدرنيسم غرب گرفتار آمده و هويت مشرقى خود را به طاق نسيان سپرده است و از خويشتن خويش و فطرت خدائى خود در غفلت آمده است .
اى كاش شهاب الدّين مى بود و قصّه غربت غربى عصر ما را هم مى نگاشت كه ؛ چگونه تاريكى غرب از (چاه تو بر تو)ى خود دامن گسترده ، آفاق را در نور ديده ، برآفتاب پنچه افكنده و شرق را نيز به ظلمت كشانده است . و مى گفت كه ؛ غرب بر همه جا سايه افكنده است الاّ يك وادى مشرقى - ايران - كه هنوز نور مى تابد و روشنايى و اميد مى پراكند و زندگانى را فرياد مى كند و سپاه بى رحم غرب كه نور و حيات را برنمى تابد، با خيل و ركاب به او يورش آورده و او همچون كوه ، مقاوم و استوار ايستاده است ...
اى كاش شهاب الدّين قصّه خود را باز مى نوشت و مى سرودكه ؛ مشرق از پس قرنها خواب و خاموشى ، آهسته آهسته بيدار مى شود و به خود مى آيد و با اين فرجام خوش آن را به پايان مى بُرد كه :
خورشيد ما اين بار از مغرب طلوع مى كند، بساط ظلم و تباهى و تاريكى را در هم مى پيچد و به غربت انسان پايان مى دهد.
اين كتاب گردآمده مباحثى است كه دربهار سال 79 در دوره اى به نام (بصيرت ) كه براى فرماندهان و سرداران سپاه ، براى آشنائى بيشتر با چالشهاى فكرى و فرهنگى برگزار شده بود، ايراد گرديد. در اين مباحث به اقتضاء اهداف آن دوره و نيازمخاطبان ، سعى شد به صورت مجمل و با بيانى ساده ، غرب از منظرى تازه ديده شود و آن چه واقعا هست و سعى در كتمان آن مى شود بيان گردد. غرب به مثابه نوع خاصى از نگرش و كنش ‍ نسبت به جهان و انسان كه طى قرون اخير پا را از حدودخودفراترگذارده وسلطه نظرى و هم عملى خودرا بردنيا توسعه داده و تلاش ‍ مى كندتحت عناوينى هم چون جهانى سازى ، نظم نوين جهانى ، مبارزه با تروريسم و... همه مقاومت ها را در هم بشكندو بشر امروز را به اسارت خود در آورد.
مدرنيسم به عنوان مذهب و آئين غرب مهاجم ، مرزهاى جغرافيائى را در نورديده و فرهنگها و تمدنهاى بشرى را زير يورش سنگين و بى امان خود قرار داده است . از اين منظر، توسعه بى رويه غرب همواره براى جهان بشريت مشكل ساز بوده است و امروز زياده خواهيهاى غرب براى همه ملت ها و دولت ها بخصوص براى مسلمانان و بالاخص براى ايران اسلامى كه كانون جنبش بيدارى اسلامى است ، يك خطر قطعى و بالفعل است .
اين مطالب قبل از حوادث يازدهم سپتامبر سال دو هزار و يك آمريكا، يعنى در زمانى كه غرب و بويژه آمريكا سعى مى كردند چهره اى صلح طلب و انسانى از خود نمايش دهند، مطرح شده است ، اما اين حادثه و اتفاقات پس ‍ از آن ، پرده نفاق و ريا از چهره آمريكا به عنوان سردمدار جهان غرب و حاميان غربى او دريد و ماهيت خشن و ديكتاتور آن را عريان به نمايش ‍ گذارد.
امريكا به نمايندگى از جهان غرب و با حمايت اكثر دولت هاى غربى ، بى آنكه كمترين سندى دال بر دخالت ملت هاى ديگر از جمله مسلمانها در اين حادثه ارائه كند، به بهانه آن حادثه و زير لواى مبارزه با تروريسم (بخوانيد اسلام گرائى ) لشكركشى عظيمى را به جهان اسلام آغاز كرد و جنگ صليبى ديگرى را براه انداخته و به ادعاى خود، حمله به مسلمانان را در شصت كشور در دستور كار خود قرار داد. اولين قربانى اين تهاجم جنايتكارانه ملت مظلوم و مسلمان افغانستان بود و پس از آن ملت بى گناه و مسلمان فلسطين باحمايت صريح امريكا و جانبدارى تلويحى ساير قدرتهاى غربى ، زير شديدترين يورشهاى وحشيانه در تاريخ اشغال آن سرزمين قرار گرفت .
ايران ، عراق و كره شمالى به عنوان محور شرارت معرفى شدند و از آن زمان تاكنون هر روز بر طبل جنگ كوبيده اند و به باج خواهى و عربده كشى پرداخته اند. ايران اسلامى را به جرم ايستادگى در مقابل اين باج خواهيها و پايدارى بر اصول و ارزشهاى خود، به حمله نظامى تهديد كردند و هم زمان ، همه عوامل خود را در داخل و خارج براى به سازش كشاندن اين ملت بزرگ به صحنه آوردند.
و اين ، مفاد همان چيزى بود كه در آن جلسات ، از تهديد غرب و دشمنى تاريخى آن با شرق و جهان اسلام و كينه آشتى ناپذير با ايران اسلامى بيان داشتيم كه شاهد از غيب رسيد و استكبار غرب با دست خود، ماهيت خود را افشا نمود و امروز بى آن كه نيازى به طرح مباحث نظرى و شواهد تاريخى باشد، حتّى كودكان جهان نيز به اين حقيقت پى برده اند و دنيا شاهد حضور شكوهمند ملّت ها در اقصى نقاط جهان در اعتراض به رفتار وحشيانه آمريكا و غرب ، عليه ملّت هاى مسلمان است . امّا صد افسوس كه برخى روشنفكران ما كه ظاهرا سوگند خورده اند كه چشم خود را بر حقائق ببندند و همواره راهى غير از راه ملّت در پيش گيرند، هنوز از خواب غفلت دويست ساله غرب زدگى بيدار نشده و از سكرات باده منورالفكرى به خود نيامده اند. هنوز دل در هواى غرب دارند و چكمه هاى سربازان امريكائى را انتظار مى كشند تا بر آن بوسه زنند! براى شفاى اين دلهاى بيمار فقط بايد دعا كرد!؟
در پايان اين مقدمه از همه برادرانى كه در تنظيم اين مجموعه و تبديل آن از گفتار به نوشتار و مستند سازى مطالب آن تلاش كردند، بويژه برادر گرامى آقاى عباسعلى عظيمى از صميم قلب سپاسگزارم و بخصوص از برادر فاضلم ، بسيجى جان باز آقاى حسن رحيم پورازغدى ، اين ستاره جوانى كه در آسمان انديشه و فرهنگ كشورمان خوش درخشيده و اميدهاى زيادى را برانگيخته است و نيز برادر انديشمند و پرتلاشم آقاى حجّت الاسلام و المسلمين حميد پارسانيا كه متن را قبل از چاپ ملاحظه نموده اند و مرا از تذكرات خود بى نصيب نگذارده اند، تشكّر مى كنم . دراين مباحث ، مطالب انديشمند فرزانه دكتر محمّد رجبى ، كه در غرب شناسى حقا كم نظيراست ، بسيار برايم راهگشا بود. براى ايشان آرزوى توفيق روزافزون دارم .
اميد است اين كار كوچك ، به عنوان نقطه شروع تلاشى بزرگ ، براى بازشناسى غرب به عنوان يك فرهنگ مهاجم ولى رو به زوال و بازخوانى و بازآموزى فرهنگ و تمدن اسلامى كه جهان تشنه آن است ، مورد رضاى حضرت حق قرار گيرد.
محمّدباقر ذوالقدر
30 خرداد 1381
مبحث اول : (كليات )
ضرورت شناخت غرب
بحث درباره غرب ، بحث از مقوله اى صرفا علمى ، نظرى و آكادميك نيست . ما نمى توانيم به فرهنگ و تمدن غرب همان گونه نگاه كنيم كه به فرهنگ و تمدن چين و هند يا تمدنهاى منقرض شده اى همچون آزتكها و اينكاها در قاره آمريكا، نگاه مى كنيم .
فرهنگ و تمدن غرب ، براى ما با ساير فرهنگها و تمدنها تفاوت عمده دارد يا دست كم ، نسبت آن به ما، با نسبت ساير فرهنگ ها و تمدن ها برابر نيست . چالش اصلى و نبرد اساسى امروز انقلاب اسلامى ما، با غرب مى باشد . در اين گفتگو از غرب بمثابه جريانى سخن مى گوئيم كه درصدد تصرف و غلبه بر كل دنيا، به ويژه شرق اسلامى و على الخصوص كانون اصلى تحرك آن ، يعنى (جمهورى اسلامى ايران ) است .
نگاه ما به غرب ، نگاه به يك پديده ،از منظر تاريخى ، فلسفى و يا جامعه شناسى محض نيست . بلكه توجه به جريانى مى باشد كه هدف اصلى خود را در عرصه بين المللى ، مقابله با حركت بيدارى اسلامى و نابودى انقلاب اسلامى و براندازى نظام جمهورى اسلامى ايران قرار داده است . زيرا انقلاب اسلامى قيام عليه هژمونى ليبرال - سرمايه دارى غرب و رژيم وابسته به غرب در ايران بوده است و بيدارى اسلامى كه تحت تاءثير اين انقلاب ، امرى عالمگير شده ، لرزه به اركان قدرت و سلطه غرب انداخته است .
پس از نهضت مشروطيت به فاصله كوتاهى ، حكومت سرسپرده غرب با كودتاى انگليسى به قدرت رسيد و پنجاه سال بر مقدّرات ايران حاكم شد . انقلاب اسلامى كه به اين حاكميت پايان داد، بويژه قيامى عليه حاكميت غرب در ايران بود. حاكميتى كه صرفا جنبه سياسى نداشت بلكه رژيم وابسته حاكم ، تلاش مى نمود اقتصاد را وابسته به غرب و فرهنگ ، انديشه ، اخلاق و ساير روابط حاكم برجامعه را تابعى از ارزشها و ساختارهاى پذيرفته شده در غرب را گرداند.
در طول حاكميت رژيم وابسته سابق ، فرهنگ بومى و اسلامى ما به انحاء مختلف زير فشار و بمباران فرهنگ غرب قرار داشت . هدف اين بود كه همان الگويى كه در تركيه منجر به ايجاد نظامى لائيك و سكولار و غيردينى گرديد، در ايران نيز به اجرا درآيد. ليكن پايگاه قدرتمند مذهب و فرهنگ تشيع در ايران و روحيه ملّى بيگانه ستيزى ايرانيان ، مانع از اين گرديد كه ايران سرنوشتى مانند تركيه پيدا كند.
انقلاب اسلامى در ايران قيام عليه اين فرايند بود. اما نبايد تصور شود كه با پيروزى انقلاب ، تمامى روابط سلطه و حاكميت غرب بر كشور،ازبين رفته است .آنچه انقلاب اسلامى در 22 بهمن سال 57 موفق به انجام آن شد تغيير نظام سياسى استبدادى وابسته به غرب در ايران و آغاز نظام سازى براى ايجاد تدريجى حاكميت دينى بود. روابط وابستگى ، اگر چه تضعيف شد، لكن همچنان باقى ماند و مى بايست بتدريج دگرگون مى شد.
حضور غرب و نفوذ سياسى ، فرهنگى و اقتصادى آن در ايران ، بيش از يكصد سال سابقه داشت . در نيمى از اين دوران ، حاكميت سياسى به طور كامل در اختيار غرب قرار داشته است . در اين مدت رژيم وابسته ، همه تلاش خود را براى تغيير بنيادهاى فكرى و فرهنگى ملّت ايران بكار برد و در تغيير فرهنگ عمومى تا حدود زيادى ، و در نابودى اقتصاد ملّى ، بطور كامل ، موفق بود!
در يك انقلاب تمام عيار اجتماعى ، تحولات بسيارى بايد رخ دهد كه تحول سياسى ، يكى از وجوه آن است . شايد مهمترين و دشوارترين تحول ، تحول فرهنگى و اجتماعى باشد و بايد اعتراف كرد عليرغم تلاشهايى كه در اين زمينه صورت گرفته است ، متاءسفانه رسوبات فرهنگ غربى همچنان در جامعه انقلابى ما باقى مانده و امروزه اين رسوبات مجدّدا فعّال گرديده و بيشترين مقاومت را در مقابل الگوهاى اسلامى و آرمانهاى انقلابى از خود نشان مى دهد.
رسوبات مذكور مبناى حركت جريانى شده است كه به شدت از سوى غرب حمايت مى شود . جريانى كه جهت گيرى اصلى فعاليت خود را استحاله فرهنگى و بارور ساختن ريشه هاى بجا مانده از فرهنگ مادى غرب كه از گذشته باقى مانده اند قرارداده است .همان جريانى كه زمينه ساز وتسهيل كننده (تهاجم فرهنگى ) غرب بوده و بعنوان پياده ناظم دشمن در صحنه نبرد فرهنگى عمل مى كند .
پس موضوع (غرب و غرب شناسى ) و شناخت پايه ها و شيوه هاى نفوذ و سلطه آن در كشورما، نه تنها موضوعى خارج از دستور كار نيروهاى انقلاب نيست ،بلكه چيزى است كه بايد به جدّ بدان پرداخت و ابعاد مختلف آنرا مورد مداقّه قرار داد.
نگاهى به حوادث سالهاى پس از انقلاب نيز، نشان مى دهد آنچه به عنوان توطئه ، فتنه گرى وآتش افروزى در جنگ تحميلى و قبل و بعد از آن در كشور ما اتفاق افتاد، تماما با خواست و هدايت پنهان و آشكار غرب به رهبرى آمريكا، صورت گرفته است .
تمام تلاش غرب ، با هدف بازگشت مجدد و برقرارى سلطه خود بر ايران و از بين بردن امكان دست يابى ايرانيان به حكومتى مستقل ، پيشرفته و دينى و جامعه اى مبتنى بر ارزشهاى اسلامى ، صورت مى گيرد . ده سال اقدام مسلحانه ، كودتا، حمله مستقيم ، جنگ و آتش افروزى و نيز، ده سال دسيسه و فتنه در ابعاد داخلى و خارجى پس از جنگ ، همگى با اين هدف و مقصود صورت گرفته است .
تلاش براى استحاله فرهنگى و تغيير بنيادهاى فكرى و ارزشىِ اسلامى و انقلابى ملّت ايران نيز در راستاى همان هدف است . بهمين دليل ، بحث درباره غرب ، بحث از دشمنى است كه با تمام قوا و ظرفيت هاى خود به ميدان آمده است و قصد نابودى نظام دينى وهويت ملّى و اصالت هاى فرهنگى ما را دارد.
انقلاب دوم ،انقلاب عليه سلطه جهانى غرب
اگر اهداف امام (ره ) در تحقق انقلاب دوم در 13 آبان سال 1358 محقق شده بود، امروز وضعيت متفاوتى داشتيم و در مبارزه با غرب گامهاى مؤ ثرترى برداشته و موفقيت هاى بيشترى كسب نموده بوديم . امام در بيانى به مناسبت تصرف لانه جاسوسى آمريكا توسط دانشجويان پيرو خط امام (ره ) فرمود: (در ايران باز انقلاب است ، يك انقلاب زيادتر از انقلاب اول خواهد شد.)(1)
و به اين ترتيب حضرت امام (ره ) در آن مقطع ، مشعل انقلاب دوم را كه انقلاب عليه سلطه غرب و حاكميت استكبار در ابعاد بين المللى بود، برافروخت . ولى متاءسفانه در آن روزها امام (ره ) بدرستى درك نشد. دشمن نيز توانست با استفاده از كليه امكانات خود وبرنامه ريزيهاى گسترده ، مانع از ثمر دادن آن شود. دشمن كشور را درگير چالش هاى سخت و در نهايت ، تحميل يك جنگ نظامى تمام عيار نمود. در نتيجه ، حفظ نظام و تماميت ارضى كشور در اولويت قرار گرفت و انقلاب دوم تا حدود زيادى از حركت شتاب آميز خود باز ايستاد!
و اگر بگوئيم بسيارى از مسائل و تنگناهائى كه كشور ما در سطح امنيت ملى با آن دست به گريبان است ناشى از توقف انقلاب دوم و عدم تحقق تئورى (انقلاب مستمر) مى باشد، گزاف نگفته ايم و تا اين مهم محقق نشود و به مرحله اجرا در نيايد، نمى توانيم نسبت به امنيت ملّى كشور و ايجاد زمينه مساعد براى تحقق همه آرمانها و اهداف بلند انقلاب اسلامى مطمئن واميدوار باشيم .
انقلاب مستمر
حقيقت آنست كه پيروزى انقلاب اسلامى ايران در 22 بهمن سال 1357 نقطه پايان نيست بلكه انقلاب ، از اين تاريخ آغاز گرديده است و تا حصول به همه اهداف خود بايد تداوم و استمرار يابد. برخى كه فهم صحيحى از مفهوم انقلاب ندارند، تصور مى كنند انقلاب ، با تشكيل دولت جديد، به پايان خود رسيده است و اين سخنى بود كه در همان سالهاى آغازين انقلاب ، توسط ليبرالها تكرار مى شد. تا جائيكه رئيس دولت موقت ،با صراحت اظهار داشت كه انقلاب تمام شده است ! و از مردم خواست كه به خانه هايشان برگردند و علماء و روحانيون به مساجد و حوزه هاى درس ‍ خود بروند و كار را به آنان واگذار كنند!(2)
هم اكنون نيز پس از گذر سالها از آن سخن و اثبات بى پايه بودن آن ، برخى جريانها و مطبوعات ، دگربار شعار (ختم انقلاب ) را مطرح مى كنند و مدعى اند كه انقلاب ، به پايان رسيده است . لكن بايد گفت كه انقلاب اسلامى از 22 بهمن تازه آغاز شده است و با شكست رژيم وابسته قبل ، برخى موانع مهم از سر راه حركت مردم براى ايجاد تحول همه جانبه در حكومت ، نوع زندگى و حيات فردى و اجتماعى و نيل به اهداف بلند و جهانى انقلاب برداشته شده است . اگر اين شعار بسيار زيبا و الهام بخش ‍ (تاانقلاب مهدى نهضت ادامه دارد) كه برخاسته از اراده مردم و مبتنى بر انديشه اصيل اسلامى است را در نظر بگيريم ، انقلاب ما يك انقلاب دائمى است كه از 22 بهمن آغاز و تا رسيدن به آن هدف ، يعنى استقرار عدالت در ايران و جهان و تشكيل نظام دينى جهانى ، مى بايست تداوم يابد. در نتيجه ، دستيابى به آن هدف موعود، جز با جهت گيرى مبارزات به سمت دفع فتنه ها و توطئه هاى غرب براى حاكميت و سلطه بر جهان ، امكان پذير نيست و اين ، همان چيزى است كه مى توان آن را آرمان و هدف نهائى انقلاب دانست .
از اين روست كه معتقديم نگرش ما نسبت به فرهنگ و تمدن غرب بايد اصلاح شود. غرب را بايد بعنوان كل منسجمى ديد كه در صدد تصرف تمامى جهان است و به چيزى كمتر از نابودى ساير فرهنگ ها و تمدن ها و هضم موجوديت و هويت آنها در هاضمه خويش ، رضايت نخواهد داد! و تا چنين اصلاحى در نگرش ما صورت نگيرد، در رفتار و كنش خود دچار خطا و اشتباه خواهيم بود. طرح خواسته هاى فرعى و بدنبال اهداف دست چندم رفتن و سرگرم شدن به دعواهاى نازل و سليقه اى در درون جبهه خودى ، وقت و انرژى ما رابه هدر مى دهد و ازتوجه به هدف اصلى باز ميدارد و اين بى شك خواست دشمن است .
ماهيت رابطه غرب با شرق
تعامل و رابطه ميان غرب و شرق ، رابطه عادلانه و برابر، ميان دو همسايه و يا دو حوزه جغرافيايى نيست . بلكه رابطه ميان دو طرفى مى باشد كه يكى درصدد نابودى ديگرى و اشغال خانه وكاشانه او و سلب حق او در بهره مندى از مواهب حيات و زندگى و عمل براساس سنت ها و ملاكهاى پذيرفته شده خودش مى باشد.
رفتار و معامله غرب با شرق ، چنين است و اين در نوع خود پديده اى جديد است . چنين مناسباتى در گذشته تاريخ ، ميان غرب و شرق وجود نداشته است ،در دوران باستان و گذشته هاى دور، اگر مظهر شرق را تمدن ايران و مظهر غرب را تمدن يونان و روم بدانيم ، ميان ايران و يونان و بين ايران و روم ، جز در مقطع ظهور امپراطورى يونان و لشگركشى ها و زياده خواهى هاى اسكندر مقدونى كه به نابودى امپراطورى يونان نيز منجر شد، وضعيت متعادلى برقرار بوده است . پس از آن در دوره شكوفائى تمدن اسلامى و در طول قريب به هفتصد سال ، تمدن غرب همواره از نظر فرهنگى و تمدنى تحت تاءثير شرق بخصوص فرهنگ و تمدن اسلامى قرار داشته است . زيرا در غرب پس از فروپاشى روم ، جريان تمدن رو به افول گذارد. اين موضوع را مى توان ، به راحتى با مراجعه به كتب تاريخ تمدن كه توسط خود غربيها نگاشته شده است ، دريافت . در طول پانصد سال ، در مغرب زمين از مدنيت خبرى نبود و بربريت محض برآن حاكم بود و در مدت هفتصد سال (تا رنسانس ) فرهنگ و انديشه و تمدن اسلامى ، حرف اول را در جهان مى زد و غرب تحت تاءثير تمدن درخشان دينى و اسلامى مشرق زمين بود. امّا پس از رنسانس و در چهار يا پنج قرن اخير، معادله عوض شد، روند جديدى در غرب آغاز گرديد، اروپا به بازسازى خويش ‍ پرداخت و با اتكاء به عواملى چند، به بزرگترين قدرت جهان تبديل شد و با تسلط بر آب راههاى دريائى و به اعتبار ثروت سرشار و قدرت ناشى از فن آورى و برترى نظامى خود، بر بسيارى از مناطق جهان دست اندازى كرد . در طول اين مدت ، غرب توانست بر بخش ها و مناطق مختلف جهان نفوذ كرده و سلطه فرهنگى ، سياسى ، اقتصادى ونظامى خود را تحميل كند و اغراق نيست اگر بگوئيم تنها منطقه اى كه توانست در دهه هاى پايانى قرن بيستم ، از سلطه سياسى غرب خارج شده و در مقابل تمامى فشارهاى او براى اعاده سلطه از دست رفته ، مقاومت كند، ايران است !
پس بجز جمهورى اسلامى ايران ساير مناطق دنيا گرفتار نفوذ و سلطه غرب هستند، حتى كشورى مثل چين كه سالها تحت نفوذ استعمار انگليس بود و با يك انقلاب ماركسيستى به كشورى كمونيستى مبدل شد، مقهور فرهنگ غرب مى باشد و بيش از پنجاه سال است كه زير نفوذ فرهنگ غرب قراردارد بعلاوه كه (كمونيسم )نيز خود از آثار و محصولات فرهنگ و تمدن جديد غرب است . كمونيسم ، يك پديده كاملا غربى مى باشد.
پايه گذاران و نظريه پردازان مكتب كمونيسم چون ماركس و انگلس خود غربى و ياتربيت شده تمدن مادّى غرب مى باشند. پس اگر بگوييم ، چين و شوروى سابق و اساسا بلوك شرق نيز با وجود آن وسعت و گستردگى ، نمادى از سلطه فرهنگ غرب بودند، گزاف نگفته ايم .
تنها نقطه اى در عالم كه با بيش از يكصد سال مبارزه سخت و طاقت فرسا توانست در نهايت ، از قيد سلطه غرب رها گردد و نظام جديدى را بر مبناى باورهاى دينى وسنتى و بومى خود بنيان نهد (جمهورى اسلامى ايران ) است و اين ، راز همه دشمنى هاوكينه ورزى هاى غرب با ماست !
آنچه امروز درخصوص برقرارى روابط بين ايران و آمريكا از سوى غرب مطرح مى شود و متاءسفانه برخى مطبوعات و جريانهاى سياسى داخلى بدان دامن مى زنند ، يك امر تاكتيكى ياموضوع سياسى معمولى نيست . اين ساده انديشى و سطحى نگرى است كه تصور شود، تلاش امريكا براى مذاكره و برقرارى رابطه با ايران صرفا جنبه سياسى و احيانا"اقتصادى دارد بلكه صرفا پوششى براى هدف شيطانى آمريكا مى باشد كه به عنوان رهبر غرب و سردمدار نظم نوين جهانى ، قصد دارد ايران ، مركز مقاومت و كانون مخالفت عليه زياده طلبى هاى خود را سركوب يا تسليم نمايد و از آنجا كه از طرق مسلحانه و روشهاى زورمدارانه تاكنون نتوانسته است به هدف خود برسد، به اقدامات سياسى و روشهاى روانى و تبليغاتى متوسل گرديده است تا با(تغييراز درون ) و با استفاده از روش (استحاله فرهنگى ) ملت ايران را به تسليم وادار كند و اين وصله ناچسب را از پيكره (نظم نوين جهانى ) خود ساخته ، حذف كند!
پس از فروپاشى شوروى ،استراتژى (نظم نوين جهانى ) مبناى عمل آمريكا قرار گرفت . براساس اين راهبرد ،اداره جهان بايد بر مبناى خواست و اراده آمريكا به عنوان تنها ابرقدرت جهان !و تحت حاكميت او صورت گيرد.
اجراى اين استراتژى در عمل با يك چالش بزرگ روبرو گرديد و آن ظهور و وجود انقلاب اسلامى است . زيرا انقلاب اسلامى و روند و اهداف آن ، در تعارض كامل با نظم آمريكايى و حاكميت نظام سرمايه دارى و جهانى شدن (3) به شيوه آمريكائى و مبتنى بر سلطه آمريكا مى باشد. رفتار غرب با ما، بر اين پايه خصومت آميز پى ريزى شد و درنتيجه ، برخورد جمهورى اسلامى ايران نيز با سياستهاى سلطه طلبانه غرب و بويژه آمريكا كه براى تحقّق حاكميت مطلق خود بر عالم ، به دنبال حذف جمهورى اسلامى ايران از جغرافياى سياسى جهان است ، داراى فرايندى خصومت آميز گرديد.
ناگفته پيداست كه جمهورى اسلامى ايران با مردم غرب و اتباع كشورهاى غربى ، دشمنى و خصومت ندارد. مخالفت و درگيرى جمهورى اسلامى با آن جريانى است كه مى خواهد تمام فرهنگها و تمدنها را از ميان بردارد يا در هاضمه خود هضم كند و هيچ ارزش و اصالتى براى ديگران قائل نيست . انقلاب اسلامى با خوى استكبارى و رفتار سلطه طلبانه غرب مبارزه مى كند و اين از اصولى ترين آرمانهاى آن بوده و هست . بسيار سطحى نگرى است اگر تصور شودكه انقلاب اسلامى منحصر به چارچوب مرزهاى جغرافيائى ايران بوده و حضرت امام (ره ) و ملت ايران ، صرفا براى سرنگونى رژيم وابسته شاه قيام كردند! در حاليكه ، سقوط سلطنت پهلوى را بايد نقطه عزيمت و سرآغاز حركتى دانست ، كه مى رود تا به حاكميت نظام سلطه جهانى پايان دهد. نبرد اصلى ما با راءس فتنه اى است كه بهترين عنوان براى آن ، (استكبار جهانى ) است . استكبار يعنى حالت ، رفتار و خصلت نيرويى كه به دنبال حاكميت و سلطه بر ديگران مى باشد و سلطه گرى و بزرگى گرى ويژگى ذاتى آن مى باشد.
غرب ، پس از قريب پانصد سال تلاش براى غلبه بر جهان ، توانسته است بسيارى از كشورهاى جهان را زير سلطه و سيطره فرهنگى ، سياسى ، اقتصادى و نظامى خود در آورد و يا آنها را به تسليم و سكوت وادارد وايران تنها پايگاهى است كه در مقابل زورگوئى هاو باج خواهى هاى او ايستادگى مى كند. ازسوى ديگر اختلاف ما با غرب بر سر بنيادها و مبانى اصلى است . جمهورى اسلامى يك نظام دينى است و در پى آن است كه عنصر دين و معنويت را كه غرب ساليان سال است كه بدان پشت كرده واز او فاصله گرفته است ، به متن زندگى مردم و حيات اجتماعى انسانها برگرداند. در نتيجه ، غرب نمى تواند وجود يك اين چنين نظامى را در حساس ترين نقطه جهان تحمل كند. زيرا مبناى فكرى و رفتارى غرب ، (سكولاريسم )(4) و مخالفت با نگاه الهى به زندگى ، جامعه و حكومت است و تلاش مى كند جهان را بر اين مبنا اداره كند. طبيعى است كه وجود يك حكومت دينى پيشرفته و يك جامعه دين سالار پيشرو، با اصول فرهنگى و مبانى نظام سلطه غرب ، تعارض دارد.
خلاصه كلام آن كه : دشمنى غرب با ما يك دشمنى اساسى وآشتى ناپذير است ، بهمين دليل بايد اين نيروى مهاجم و سركوبگر را شناخته و با هويت تاريخى ، مبانى فكرى و فرهنگى وكيفيت تعامل او با خودمان در گذشته و حال آشنا شويم . عدم شناخت اين نيرو، ما را دچار همان سرنوشتى خواهد كرد كه پيشينيان ما شدند.نخبگان گذشته ما غرب و ماهيت هجوم بنيان برانداز آنرا نشناختند و از اين رو خطر آنرا جدى قلمداد نكردند وبه برخوردهاى قشرى و سطحى اكتفا كردند و يا گرفتار ظواهر فريبنده آن شده و تسليم گرديدند و براى حل مشكلات كشور نسخه هاى غربى پيچيدند.
مشروطيت حاصل چنين رويكردى بود. در مشروطيت ، ملّت ايران تا مرز پيروزى و استقرار نظامى مطلوب پيش رفت ،امّا نفوذ عناصر استحاله شده و روشنفكران غرب زده و عدم شناخت واقعى غرب توسط نيروهاى مذهبى و انقلابى ، موجب گرديد كه نسخه اى براى ملت ما بپيچيند كه شكل سطحى وبى مايه از همان چيزى بود كه در لندن و پاريس عمل مى شد. در نتيجه ، انقلابى كه ثمره خون هزاران شهيد از مردم مسلمان و تلاش مراجع و بزرگان دين بود، به دامان غرب سقوط كرد و از درون آن ، حكومتى استبدادى و وابسته به غرب ، پديدار شد.
راه مبارزه با غرب زدگى و حفظ هويت و فرهنگ ملى ، حركت به سوى فرهنگ واقعى اسلامى و تحكيم و تعميق تمدنى است كه به نام خدا و براساس جهان بينى و رفتار اسلامى شكل گرفته است . براى اين منظور لازم است غرب ، اين نيروى معارض و مهاجم فرهنگ و تمدن اسلامى خودمان را به خوبى بشناسيم .
مفهوم شرق و غرب
غرب و شرق را از سه زاويه مى توان نگاه و تعريف كرد ؛
الف - غرب و شرق جغرافيايى :
از اين منظر، مقصود از غرب همان مغرب زمين و غرب جهان و شرق نيز، مشرق زمين و شرق عالم مى باشد. نكته قابل توجه آن است كه به دليل حاكميت و نفوذ فرهنگ غرب بر ساير كشورها، از جمله ايران ، ناخودآگاه بسيارى از واژه هاى غربى ، در فرهنگ ما رايج شده اند. از اين رو بسيارى از واژه ها، مفاهيم و اصطلاحات موجود در ادبيات ما، غربى شده اند. از جمله اين موارد، (غرب ) و (شرق ) جغرافيايى است . اين دو اصطلاح را ما وضع نكرده ايم ، بلكه ما آنها را از مغرب زمين گرفته ايم . اروپائيها خود را اصل و محور قرار داده و بر اين اساس ، شرق و غرب جهان را تعيين و نامگذارى كرده اند.
به شبه جزيره بالكان ، شامل يونان و سرزمينهاى يونانى زبان و كشورهاى همجوار مثل بلغارستان ، مجارستان ، يوگسلاوى ، تركيه و فلسطين كه در شرق اروپا واقع اند، (شرق نزديك ) گفتند و مجموعه كشورهاى ايران ،افغانستان ، پاكستان ، عراق ، عربستان و كشورهاى حاشيه جنوبى خليج فارس را (شرق ميانه ) يا خاورميانه ناميدند و ساير كشورهايعنى شبه قاره هند، چين و كشورهاى ماوراء آن را كه با فاصله دورى از اروپا واقع اند، (شرق دور) گفته اند. اين نامگذارى ها را غربيها انجام دادند و بر ديگران تحميل كردند و مانيز پذيرفتيم كه خاورميانه اى هستيم .(5) اين عناوين توسط غربى ها وضع شده است ، ديگران هم آن را پذيرفته و بكار برده اند.
هر اسمى را كه غرب گذارد، در دنيا پذيرفته شد. گفته مى شود در تورات آمده است كه خداوند پس از اينكه آدم را آفريد همه موجودات عالم را به او عرضه كرد و هر اسمى را كه آدم روى آن گذاشت ،اسم او شد. هر چند صحت اين قضيه محل ترديد است اما امروز در مورد غرب صدق مى كند.غرب بر روى هر چيز، اسمى گذاشت و آن اسم ، اسم او شد و همان اسم ، عالمگير شد.
روشن است كه بحث ما درباره غرب و شرق جغرافيايى نيست . اختلاف ما با غرب بر سر مرزها و نام گذاريهاى جغرافيايى نيست ، موضوع ، چيز ديگرى است .
ب - غرب و شرق سياسى :
غرب و شرق سياسى ، منطبق بر نظامهاى سرمايه دارى و كمونيستى است . چون اولين انقلاب كمونيستى ، در روسيه كه در شرق اروپا واقع است روى داد ، نظامهاى كمونيستى به بلوك شرق معروف شدند، در حاليكه منشاء و مصدر كمونيسم نيز غرب واروپا مى باشد .
با پذيرش نظام كمونيستى در برخى كشورها، از نظر سياسى و اقتصادى تفاوتهايى بين اين كشورها با كشورهايى كه نظام سرمايه دارى را پذيرفته بودند بوجود آمد و براى تميز آنها از كشورهاى سرمايه دارى كه به بلوك غرب معروف بودند، عنوان بلوك شرق بر آنها اطلاق شد. منظور مردم ما از شرق و غرب در شعار (نه شرقى ، نه غربى ، جمهورى اسلامى ) اشاره به همين معنا بود كه به معنى نفى نظامهاى كمونيستى و هم چنين نظامهاى سرمايه دارى بود.
اما اينك موضوع بحث ما، شرق و غرب سياسى نيز نمى باشد. زيرا از نظر ما شرق سياسى ، خود جلوه اى از فرهنگ و تمدن غرب مدرن است . ضمن آنكه در شرايط فعلى ، شرق به معنى سياسى آن تقريبا از ميان رفته است .با فروپاشى شوروى ، كمونيسم كه پيش از آن ، يك جريان سياسى زنده و فعال بود، از بين رفته و رو به افول نهاده است . و نيز كشورهايى هستند كه با وجود اينكه در غرب جغرافيائى واقع هستند اما از نظر سياسى ، (شرقى ) بحساب مى آمدند، (مانند كوبا) و در مقابل ، كشورهايى هستند (مانند ژاپن ) كه از نظر جغرافيايى در دورترين نقطه شرق قرار دارند، لكن از نظر سياسى غربى بحساب مى آيند. پس نگرش ما به شرق و غرب ، جغرافيايى و يا سياسى نيست .
ج - غرب و شرق فرهنگى و معنوى :
از بعد فرهنگى و معنوى ، غرب و شرق با ويژگيهاى خاصى از هم متمايز مى شوند. اختلاف اين دو،اختلاف دوفرهنگ و دو انديشه و تمدن مبتنى بر آنهاست .بنابراين در اين رويكرد، موضوع تفكيك ،مبانى فكرى ، فرهنگى و فلسفى موجود در شرق و غرب مى باشد.
هر چند اين تقسيم بندى بطور كامل بر غرب و شرق جغرافيايى انطباق ندارد، لكن از آن رو كه خواستگاه يكى اروپاى بعد از رنسانس ميباشد، (همانجا كه بعنوان غرب جغرافيايى شناخته مى شود) و از آنجا به شرق و ساير نقاط عالم نفوذ كرده و فرهنگ آنهارا تحت تاءثير خود قرار داد، تعبير غرب وشرق را ميتوان بر آن ها اطلاق نمود .
بايد متذكر شد كه اين تقسيم بندى نيز اختصاص به غربيها دارد. در دورانى كه آنان از اروپا خارج شده و اقدامات تجاوزكارانه خود را عليه ساير ملتها و كشورها آغاز كردند، طلايه داران و پيشقراولان آنان ، با عناوين مختلفى همچون ، دريانورد، سياح (6)، گروههاى تبشيرى (7) و در اين اواخر بعنوان مستشرق يا شرق شناس ، اقدام به مطالعه ويژگيهاى ملّتهاى مختلف نمودند و آن دسته از ملتهايى را كه از نظر فرهنگى وجوه مشترك زيادى باهم داشتند، تحت عناوين خاص طبقه بندى كردند. به اين ترتيب حوزه هاى مختلف تمدنى مانند؛ تمدن رومى ، تمدن يونانى ، تمدن اسلامى ، تمدن چينى ، تمدن هندى و غيره ، معرفى و نام گذارى شدند و در بين اين تمدنها نيز وجوه مشتركى را در نظر گرفتند و به تمدنهايى كه متاءثر از فرهنگ و اخلاق و انديشه مادى بودند، تمدن غربى و ساير تمدنها را تمدن شرقى نام نهادند.
وجوه افتراق فرهنگ شرق و غرب :
به طور خلاصه وجوه اصلى افتراق فرهنگ شرق و غرب عبارتند از:
1- فرهنگ جديد غرب پس از رنسانس ،براساس مفهومى به نام (اُمانيسم )(8) استوار است . پيش از آن - در دوره قرون وسطى - در اروپا، هر چند بر روى كاغذ و طبق ادّعاء، محوريت با دين و اصالت با خدا بود، در حاليكه در فرهنگ جديد اروپا، خداوند ناديده گرفته مى شود و اصالت به همه گونه خواسته هاى انسان داده مى شود و اين امر، نقطه مقابل فرهنگهائى مى باشد كه نزد آنها، تنها (خداوند) است كه وجود حقيقى و با لذّات دارد و بقيه موجودات از جمله انسان ، وجود بالعرض و وابسته دارند.
در تمام فرهنگهاى شرقى ، از اسلام گرفته تا تمدن هاى كهن هندى و چينى و حتى سرخپوستان آمريكا (به رغم اختلاف در تعريف و مصداق ) مفهوم مشترك ، خدامحورى يا (تئيسم )(9) است كه نقطه مقابل امانيسم مى باشد. در امانيسم غربى ، مشتهيات انسان ، محور و مركز و اصل همه چيز واقع مى شود به گونه اى كه حتى خداوند نيز، در خدمت انسان ، قرار مى گيرد! و اعتقاد و ايمان بخدا صرفا براى رفع نياز معنوى انسان و آرامش روحى او مطرح است . اما در فرهنگ شرقى ، بخصوص براساس نوع اسلامى آن ، انسان خليفه خداوند و جانشين و مظهر حقيقت برترى به اسم (اللّه ) است و در اين ديدگاه ، اگر چه انسان اصالت دارد. لكن اصالت انسان ، در طول اصالت و محوريت خداوند است نه درعرض يا بجاى آن و اين ، با انسان محورى در اومانيسم غربى ، تفاوت بنيادين دارد.(10)
2- فرهنگ جديد غرب ،برخلاف گذشته خود، از مفاهيمى همچون غيب ، شهود، اشراق ، الهام ، وحى و...، فاصله گرفته و آن ها را به طاق نسيان سپرده است . اما همه فرهنگهاى شرقى به نوعى با اين مفاهيم ممزوج هستند. همه معتقد به عالم غيب و دريافتهاى مبتنى بر كشف و شهود و الهام و وحى اند.
معرفت شناسى غربى صرفا بر (حس ) ، (تجربه ) و (عقل خود بنياد) و بريده از وحى ، استوار است . در حاليكه فرهنگ هاى شرقى به طور گسترده و عميق و در سطوح و ابعاد مختلف ، به دريافت هاى فوق حسى و فوق عقلانى ، اشراقى و وحيانى نيز پاى بند هستند و اين درشرايطى است كه به اعتراف اكثر مردم شناسان ، باستان شناسان و تاريخ شناسان غربى ، اعتقاد به غيب و حقايق ماوراى عقل بشرى ، از صدر پيدايش انسان همواره با بشر همراه و همزاد بوده است . حتّى از انسانهاى نئاندرتال (11) آثارى كه باقى مانده است ، حكايت از اعتقاد آنان به خدا و عالم غيب مى كند. با وجود چنين پايگاهى كه غيب و اعتقاد به آن ، در فرهنگ بشر دارد، فرهنگ و تمدن جديد غرب ، به آن بى اعتنا و بى اعتقاد است و يا آن را در حد يك تجربه بشرى تنزل ميدهد . اين ويژگى بسيار مهم نيز، فرهنگ جديد غرب را از شرق متمايز مى كند.
3- در فرهنگ جديد غرب ؛ بشر جايگزين خداوند مى شود . هيچ اراده و شعورى جز اراده و شعور عادى بشرى مطرح نيست . از اين رو، همه خصوصياتى كه در فرهنگهاى شرقى براى خداوند قائلند، در اينجا به انسان نسبت مى دهند . از جمله اين صفات و خصوصيات ، قدرت است ، آنهم قدرت بى حصر و بى انتها.(12) از اين رو قدرت طلبى و تماميت خواهى در فرهنگ جديد غرب مورد تقديس قرار مى گيرد. اما در فرهنگهاى شرقى ، اين خصلت مردود شمرده مى شود و به عنوان (كبر) و (استكبار) و (استعلا) مورد مذمت قرار مى گيرد.
در فرهنگ جديد اروپا قدرت طلبى مورد احترام مى باشد. اين قدرت طلبى در حوزه اقتصاد به پديده اى به نام (مركانتى ليسم )(13) و يا سوداگرى و مال اندوزى و در حوزه سياست و اجتماع ، به (ماكياوليسم ) (14) منجر مى گردد.
اين خصوصيات مربوط به فرهنگ و تمدن جديد غرب مى باشند . در نتيجه ، پس از رنسانس و در اثر فرهنگ جديد، خوى تجاوزگرى ، تماميت خواهى و توسعه طلبى و در يك كلمه (روح استكبارى ) در جسم غرب حلول كرد. از اين رو، به شرق و مناطقى كه خارج از چارچوب تاءثيرات اين فرهنگ بودند و سبك زندگى و نگرش مردم آنها به هستى و زندگى ، به گونه اى ديگر بود، به عنوان يك طعمه و كالاى قابل تصاحب و تصرف نگريستند و با اعزام عوامل خود به آن مناطق ، ملتها و فرهنگ هاى مختلف را شناسايى كردند و اين اسم گذاريها را پديد آوردند. و بر هر مجموعه اى كه از نظر فرهنگى سنخيتهائى باهم داشتند، نام واحدى نهادند. (15) به طور مثال ، به قلمرو زندگى مسلمانان كه آداب و رسوم و فرهنگ اسلامى بر آنان حاكم بود، حوزه تمدن اسلامى گفته شد. بين تمدنهاى مختلف عوامل مشترك را شناسائى كردند و براساس آن عوامل ، طبقه بندى شامل ترى را بوجود آوردند. بعنوان مثال ؛ فرهنگهائى را كه به نوعى به (خدا) در شكلهاى توحيد، ثنويت و چند خدايى اعتقاد داشتند و براى عالم ، مبداء غيبى قائل بوده و به پديده ها و نيروهاى غيبى مثل روح ، فرشته و... و نيز به كشف و شهود و الهام و وحى اعتقاد داشتند هر چند در بسيارى موارد، در اصول و مبانى و نيز در شيوه عمل با يكديگر اختلاف و گاه تضاد داشتند، هم چون اختلافاتى كه بين فرهنگهاى توحيدى با نحله ها و انديشه هاى شرك آميز وجود دارد، در يك طبقه جاى دادند و آن را فرهنگ شرقى ناميدند و فرهنگى كه اين امور را منكر بوده و اصالت را به خواست و اراده و خواهشهاى نفسانى انسان مى داد و رابطه تشريعى انسان با عالم غيب را منقطع مى دانست ، فرهنگ غربى ناميدند.
پس مى توان گفت اختلاف اساسى ميان دو تمدن غرب و شرق ريشه در اين تفاوتها و اختلافات فرهنگى دارد. هر چند اين تقسيم بندى فكرى ، فرهنگى و معنوى تا اندازه اى بر شرق و غرب جغرافيايى نيز منطبق است با اين وجود ممكن است در درون حوزه جغرافيايى غرب ، فرهنگ و تمدنهايى باشند با هويت شرقى و بالعكس (16).
پس وقتى از غرب سخن گفته مى شود منظور، غرب جغرافيايى و سياسى نيست . بلكه غرب فرهنگى است كه بى اعتنا به خداوند و عالم غيب ، بر محور اصالت انسان استوار است و شرق را جريانى مى بيند كه از قافله تمدن عقب مانده و در دوران توحش و بربريت بسر مى برد و توان و صلاحيت تشخيص مصالح خود را ندارد و بايد به سراغ او رفت و چه بخواهد وچه نخواهد او را با اصول مدنيّت آشنا كرد! و به آداب تمدن متاءدب نمود و سرزمين هاى آن را آباد و (استعمار) كرد!
مبحث دوّم : (نگاهى به تاريخ مغرب زمين )
تاريخ اروپا داراى چند دوره عمده است : دوران باستان ، دوران قرون وسطى و عصر جديد.
1- دوران باستان
در اين دوران دو حوزه عمده فرهنگى و تمدنى در اروپا شناخته شده است . حوزه يونان و حوزه روم .
الف - تمدن يونان
در دوران باستان از تاريخ اروپا، يونان بعنوان اولين مركز ثقل و كانون تمدن اروپايى ، در سير تاريخ خود، چند مرحله را پشت سرگذاشته است :
ميت انگارى :
دراين دوره مردم به حقايق غيبىِابدى و ازلى اعتقاد داشتند وبراى هر پديده اى يك مبداء غيبى به نام (الهه ) يا (ربُّ النوع ) قائل بودند. به عنوان مثال براى آسمان ، زمين ، آب ، باد، جنگ ، صلح ، زيبابى و... هر كدام يك خدا قايل بودند.
در واقع (ميت ) به مفهوم اسطوره مى باشد و معتقدان به آن ، براى اينكه براى حوادث طبيعى دلايل واستدلالهايى داشته باشند. تا آنهارا درخصوص علل بروز اين حوادث قانع كند، دست به اسطوره سازى مى زدند و براى نيروهاى طبيعى كه دليلى براى وقوع آنهانمى توانستند پيداكنند، مانند زلزله ، طلوع و غروب آفتاب ، تحولات و تغييرات ماه ، خورشيد، باد، باران و... داستانى مى ساختند: مانند اينكه تصور مى كردند، زمين بر روى نوك شاخ يك گاو قرار دارد كه هرگاه ، گاو سر خود را تكان مى دهد، زلزله ايجاد مى شود! كم كم شخصيتهايى كه در اين اسطوره ها ايجاد كنندگان اين نيروها تلقى مى شدند، تحت تاءثير فطرت خداگرايى انسان از يك سو و جهالت او از سوى ديگر، به صورت ربُّ النوع ياالهه مورد پرستش يا تقديس و احترام قرار گرفتند.
به اين ترتيب ، مى توان گفت در اروپاى باستان نيز نظير مشرق زمين ، به عالم غيب و مبداء الهى براى پديده ها، اعتقاد داشتند. امّا در مصداق آن دچار اشتباه بوده اند. در بين آنها اين تصور وجود داشت كه هر پديده اى ، خداى ويژه اى دارد. هر چند در راءس آنها، قائل به يك خداى اصلى به نام (زئوس )، خداى خدايان بودند كه بر همه خدايان فرمانروايى مى كرد.
ميت انگارى يا دين اسطوره اى در يونان ، چيزى شبيه (بوديسم ) در هند و (ميترائيسم ) در ايران بود. زيرا ايرانيان ، هنديان و اروپائيان هر كدام تيره اى از نژاد آريايى هستند. مى توان براين اساس حدس زد كه اعتقادات مذهبى نژاد آريايى در اين سه جريانى كه بعدها از هم فاصله گرفتند، ادامه پيدا كرد و آثار آن به اين گونه ظاهر شد.(17) فرهنگ ميت انگارى تا مدتى بر يونان حاكم بود اما به تدريج منسوخ شد و از ميان رفت و جاى خود را به دوره جديدى به نام (ميت شناسى ) يا (ميتولوژى ) داد.
ميت شناسى :
در دوره ميت شناسى ، اسطوره ها تقديس و خدايان پرستش نمى شدند، بلكه مورد تفسير و تحليل قرار مى گرفتند و نوعى مبنا و نظام فلسفى به آنها داده مى شد. آثار شاعرانى هم چون (هومر) كه اسطوره ها و افسانه هاى مربوطه به ميت هاى يونانى را در دو مجموعه به نامهاى (ايلياد) و (اديسه ) جمع آورى كرده بود، مورد تحليل و تفسير قرار مى گرفت .(18) اين دوره نيز چند صباحى بيشتر دوام نياورد. پس ازآن ، دوران ديگرى آغاز شد كه به آن عصر (متافيزيك ) يا (فلسفه ) مى گويند.
******************
عصر فلسفه :
در دوران فلسفه ، تفكرات و پويش هاى عقلى (غير ملتزم به وحى ) ظهور كردند و انواع افكار فلسفى بشرى در اين عصر شكل گرفت و نسبيت گرايى ، شك گرايى و سوفسطايى گرى رواج پيدا كرد. در مقابل ، براى پاسخگويى به نياز زمان و رفع هرج و مرج فكرى و فرهنگى موجود، انديشمندان ، مصلحان و فلاسفه اى همچون سقراط (470 - 399 ق .م ) كه با گرايشات حكمت عقلى و دينى ، به دنبال ايجاد يك نظام فكرى نوين بود ظهور كردند. وى با مخالفت سوفسطائيان روبرو شد و محكوم به سركشيدن جام شوكران شد. علاوه بر سقراط، در اين عصر مى توان از (افلاطون ) (427 - 347 ق .م ) نام برد. وى تحت تاءثير اديان شرقى و يونان باستان ،نوعى گرايش اشراقى را رواج داد.
معروفترين فيلسوف يونان باستان (ارسطو) (385-327 ق .م ) بود. فلسفه او فلسفه اى استدلالى و عقلى است . چهره مشهور ديگر عصر فلسفه در يونان (اسكندر مقدونى ) مى باشد كه احتمالا شاگرد ارسطو بود. وى در عين حال كه يك فيلسوف بود، به قدرت سياسى دست پيدا كرد و يونان را زير سلطه خود در آورد و به اتكاء آن ، به جهانگشايى پرداخت . گسترش تمدن يونان و برخورد آن با تمدنهاى ديگر در زمان وى ، عملا منجر به گستردگى ،پراكندگى و سپس نابودى تمدن يونان شد. امپراطورى يونان در زمان وى با دست اندازى بر ساير كشورها و گسترش به سمت شرق ، وسعت فوق العاده اى يافت و همين امر زمينه نابودى آن را فراهم كرد. زيرا منجر به پراكندگى عناصر فكرى و كيفى و كارآمد يونان شد كه آنها را براى اداره متصرفات بى حد و حصر اسكندر، به نقاط مختلف دنيا اعزام كردند. در نتيجه ، مركزيت امپراطورى يعنى يونان ، از نيروهاى كيفى تخليه و كاملا تضعيف شد.
از سوى ديگر، گرايشات شديد دنياطلبى و مال اندوزى ، در اثر تصاحب ثروتهاى كلان كشورهاى اشغال شده ، رشد چشمگيرى يافت و اينها، بعلاوه در آميختگى و امتزاج فرهنگى يونان با فرهنگهاى زيرسلطه ، حكومت يونان وفرهنگ وتمدن آن را كاملا" تضعيف كرده و زمينه فروپاشى آنرا فراهم ساخت .(19)
ب - تمدن روم
ظهور روم :
اسكندرپس ازفتوحات بزرگ خود درمشرق وپس از هجوم به سوى هندوستان به ايران بازگشت و سپس شهر بابل را پايتخت خود قرار داد. ليكن پس از مدت كوتاهى كه از استقرار او مى گذشت در يك ميهمانى شبانه ، تبى بر وى عارض شد و ده روز بعد در اثر همان بيمارى و به طور مرموزى در سن 32 سالگى درگذشت و سرزمين وسيع و گسترده او براى سردارانش باقى ماند(20) و بين آنان تقسيم شد.
در اين ميان روم (21) كه در همسايگى يونان قرار داشت و آرام آرام به رقيب سرسختى براى يونان تبديل شده بود،از ضعف و سستى آن بهره برد ،بدانجا يورش برده و به تدريج آن را تحت سلطه خود قرار داد و ميراث خوار تمامى دست آوردها، فرهنگ ، تمدن ، قدرت و ثروت يونان شد.
پس از اينكه يونان تحت سلطه روم درآمد،اين كشور و شهررم كه پايتخت آن بود، مركزتمدن اروپا شد. اماتمدن رومى قبل از هر چيز، وجهه نظامى و سياسى داشت و فاقد مبانى فكرى ، فلسفى و فرهنگى مستقل بود و بهمين دليل ، عصر روم ، عصر افول فرهنگ و انديشه و عدول از فلسفه و مبانى فرهنگ يونانى بود.
ناتوانى روميها در تداوم راه يونانيها باعث شد كه مركزيت علم و فلسفه ، در آن دوران ، از اروپا به مصر (اسكندريه ) منتقل شود. ناگفته نماند، حركتى كه پس از عصر افلاطون و ارسطو در جايگزينى مكاتب اخلاقى مانند (اپيكورى )(22) و رواقى (23) با فلسفه طبيعى و ما بعدالطبيعه و حتى فلسفه سياسى شروع شده بود، در عصر رومى و بخصوص در اسكندريه ، شدّت بيشترى يافت . شايد يكى از دلايل آن ، علاقه روميها به اصولى مانند جدايى اخلاق از سياست (كه از اصول مسلم اپيكورى است ) مى باشد.
روميها براى اداره كشورها ومتصرفانى كه از يونان باقى مانده بود، ديكتاتورى خشنى را حاكم كردند. نظام برده دارى كه از دوره يونان باقى مانده بود و براساس آن ، به برده نه بعنوان انسان ، بلكه مانند يك شى ء كم ارزش نگريسته مى شد، به شدت گسترش يافت و به عنوان يك نظام اجتماعى و شيوه زندگى پذيرفته شد.
پادشاهانى هم چون (نرون ) (24) كه از خونخوارترين چهره هاى تاريخ اروپا مى باشند، به عنوان امپراطور روم ، بر سر كار آمدند. روشهاى غيرانسانى و استكبارى ، ظلمها، وحشيگريها، اسراف ها و خوشگذرانى هايى كه در تاريخ بشر بى سابقه بود، دربين طبقات برگزيده و خواص رومى رواج يافت . دركتب تاريخى غربيان ، بطور مبسوط تاريخ روم و جنايات و سفّاكيهاى حكام آنها و لذت طلبى و خوش گذرانيهاى خارق العاده و عجيب و غريب آنها تشريح شده است .
يكى از معمول ترين اعمال اين بود كه براى بهره مندى از لذّتِ خوردن ، روزى چندين بار در ضيافتهاى خود غذا مى خوردند و سير مى شدند و سپس غلامان خود را وامى داشتند تا با پرهايى گلوى آنها را تحريك كنند، تا بالا آورده و دوباره گرسنه شوند وباز هم بخورند!
تفريحات مردم روم نيز بسيار خشن بود، هرچه اين تفريحات خشن تر و هيجانى تر بودند، مطلوب تر بودند. در نمايش جنگ گلادياتورها يا برده هاى شمشيرزن ، آنها برده هاى بيچاره را به جان هم مى انداختند و مجبورشان مى كردند كه يكديگر را به قتل برسانند و خود از اين كشتار لذت مى بردند. در اوايل عصر رومى ، حيوانات درنده مثل شير يا پلنگ را با آهوها در يك محوطه (آمفى تاءتر) به جان هم مى انداختند و از دست و پازدن آهو و دريده شدنش توسط شير و يا پلنگ لذت مى بردند. اما با گذشت زمان ،اين روش ‍ كهنه شد و آنها را به هيجان نمى آورد. سپس حيوانات درنده را به جان هم مى انداختند. پس از مدتى هوس كردند كه از پاره پاره شدن بردگان توسط حيوانات وحشى لذّت ببرند و نهايتا خود بردگان را به جنگ و كشتن يكديگر وادار مى نمودند.(25)
آثار اين وحشى گرى و خوى خشن ، در فرهنگ اروپاى امروز نيز موجود است . مشت زنى ، كشتى كچ ، مسابقات پرحادثه اتومبيل رانى و... همگى جلوه هائى از خوى خشن اروپائيان است كه امروزه در شكلى مدرن ، خود را حفظ كرده و به مناطق تحت سلطه فرهنگى غرب نيز سرايت كرده است !
فروپاشى امپراطورى روم :
فساد و جنايات روزافزون ، باعث بروز اعتراضات گسترده عليه امپراطورى روم گرديد و نهضتهايى توسط برده هاو هم چنين از درون متصرفات آغاز گرديد.
قبايل اروپاى شمالى كه روميان آنان را (بربر)(26) مى ناميدند، در اثر رفتار دولت هاى رومى و جنايات ، ظلمها و فشارهاى آنها و نيز بدليل تنگناهاى اقتصادى و معيشتى در آن مناطق ، دست به تعرض مى زدند و به طور پيوسته از شمال و شمال شرق اروپا به مناطق تحت تصرف روم حمله مى كردند و خواب راحت را از چشم دولت مركزى گرفته بودند.
روم از يك سو گرفتار فساد و تباهى روزافزون اخلاقى در ميان شهروندان (زنان و مردان ) و سياستمداران خود شده بود كه زندگى خصوصى و اركان خانواده را به نابودى كشانده بود و از سوى ديگر ، بدليل ظلمها و فشارهاى وحشتناكى كه بر قبايل و ملتهاى غير رومى وارد كرده بود، به همان بلايى گرفتار آمد كه خود بر ديگران تحميل كرده بود.
آنچه كه به تضعيف امپراطورى روم كمك نمود و روند فروپاشى روم را تسريع كرد، حملات پى در پى اين قبائل و قبايل و گروههاى مهاجر آسياى شمالى بود.
گروه بزرگى از اين قبايل ، (هونها)(27) بودند كه در صحراهاى شمال آسيا و نزديك چين زندگى مى كردند. آنها به دليل ناتوانى در حمله به چين و غارت شهرهاى آن ، به سمت غرب مهاجرت كردند. در قرن پنجم ميلادى اين قبايل توسط مردى قدرتمند به نام (آتيلا) (28) متحد شده و به متصرفات روم حمله ور شدند و شهرهاى زيادى را به نابودى كشاندند و حتى شهر رم را براى مدتى محاصره كردند، اما نتوانستند آن را فتح كنند.
در سال 455 ميلادى (واندالها)(29) به رهبرى مردى به نام (گايسيريك ) شهر رم كه خود را عروس جهان مى دانست ، فتح كردند و چنان آن را غارت نمودند كه در تاريخ آن شهر بى سابقه بود.(30) واندالها تمام ثروت و خزاين روم را كه در طول صدها سال به دست آمده بود، به تاراج بردند، هزاران نفر را اسير كرده و به بردگى گرفتند. در اثر اين تهاجمات و قتل عامهاى گسترده ، جمعيت روم طى يك قرن از 000/500/1 نفر به 000/300 نفر كاهش ‍ يافت .(31) بخشهاى بزرگى از ايتاليا از سكنه خالى شد و از عظمت شهر (رم ) جز يك خاطره و شهرى كم جمعيت و ناتوان ، چيزى باقى نماند و همه افتخارات آن به (روم شرقى ) منتقل شد.
سقوط شهر رم و فروپاشى امپراطورى روم ، هجوم بربرها و حاكميت آنها بر اروپا، نظام اجتماعى ، سياسى و اقتصادى اين قاره را به كلى بر هم زد. تمدن و شهرنشينى در روم بطور كلى نابود گرديد و جاى خود را به زندگى روستائى و نظام اجتماعى قبيله اى بربرها داد و از نظر فرهنگى ، اروپا وارد دورانى شد كه به آن قرون وسطى گفته مى شود .
2- دوران قرون وسطى
اين دوران كه قريب هزار سال بطول انجاميد (از قرن پنجم تا پانزدهم ميلادى ) خود شامل دو بخش است :
الف - عصر تاريكى
در بخش اول كه بدان عصر تاريكى مى گويند و حدود پانصد سال بطول انجاميد، در اروپا از تمدن خبرى نيست ! شهرها و مراكز تمدنى ويران شده و بدست بربرها يعنى قبائل شمالى افتاده است و ساكنين اصلى آن ، يا بكوهها و غارها پناه برده اند و يا زندگى ساده روستائى و قبيله اى را تجربه مى كنند. پس از آن بودكه طى پانصد سال به تدريج ، تمدن و شهرنشينى مجددا در اروپا شكل گرفت و سنگ بناى اروپاى امروزى توسط فرزندان ونسلهاى بعدى همان اقوام وحشى مهاجم ، گذاشته شد.
قرون وسطى حدودا از قرن پنجم ميلادى آغاز شد و طى آن ، از يك سو آداب و رسوم و قوانين خشك و خشن قبايل مهاجم ، بخصوص ژرمنها، در اروپا رايج شد(32) و از سوى ديگر آثار تمدن و فرهيختگى كه از دوران يونان باقى مانده بود بكلى نابود شد و يا در (اسكندريه ) محبوس گرديد. در اين ميان و در خلاء يك جريان فكرى ، فرهنگى و اجتماعى اثر گذار، مسيحيت كه همواره از سوى پادشاهان و امپراطوران روم تحت فشار بود و پيروان آن به شديدترين شكل سركوب مى شدند، به تدريج نضج يافت و در نيمه دوم قرون وسطى انديشه مسيحى بر سراسر اروپا سايه افكند و فرهنگ كليسا، جنبه هاى مختلف زندگى فردى و اجتماعى ساكنين اروپا را فرا گرفت .
مسيحيت روم :
عمده نويسندگان غربى پس از عصر رنسانس ، بدليل دشمنى و عناد نسبت به مسيحيت و كليسا، در آثار خود اينگونه القاء مى كنند كه علت نابودى تمدن روم و پيدائى قرون وسطى و عصر تاريكى در مغرب زمين ، مسيحيت و گسترش آن در اروپا بوده است . در حاليكه اين دين ، سالها قبل از فروپاشى امپراطورى روم و آغاز قرون وسطى ، ظهور كرده بود. يعنى حدود پانصد سال از بعثت حضرت عيسى (ع ) مى گذشت كه امپراطورى روم منقرض ‍ گرديد و قرون وسطى در تاريخ اروپا آغاز شد و ما در بررسى تاريخى خود متوجه شديم كه علل و عوامل ديگرى منجر به سقوط امپراطورى روم و انقراض تمدن آن شد.
سالها طول كشيد تا مسيحيت توانست جايگاه خود را در اروپا پيدا كند و پس از سيصد سال ، با گرايش مردم به مسيحيت و تحت فشار افكار عمومى ، امپراطور روم (كنستانتين كبير)(33) در ظاهر به مسيحيت گرويد و آن را دين رسمى كشور اعلام كرد. 150 سال پس از آن تاريخ ، به علل و عواملى كه قبلا بيان شد، امپراطورى روم نابود گرديد. همانطور كه گفتيم ، مسيحيت عامل فروپاشى امپراطورى روم و انقراض تمدن آن و غلبه قرون وسطى بر تاريخ اروپا نبود، بلكه علت اصلى نابودى تمدن رومى ، ماهيت ضد فطرى و ضد انسانى فرهنگ و رفتار حاكم بر جامعه و فساد و ظلم و بيعدالتى طبقات حاكمه بوده است . در اين فضا بود كه نداى حضرت مسيح (ع ) در اروپايى كه زير فشار ظلم پادشاهان و اشراف رومى و مناسبات ضد انسانى و ضد اخلاقى اجتماعى قرارداشت ، مخاطب پيدا كرد و به رغم مخالفت هاى طبقات حاكمه و كشتار وسيع و فجيعى كه از مسيحيان به عمل مى آمد،(34) بالاخره پس از سه قرن مقاومت و ايستادگى ثروتمندان و قدرتهاى حاكمه ، مسيحيت در اروپا رسميت يافت و قدرتها تسليم خواست و اراده مردمى شدند كه از روى ميل و رغبت و به اميد نجات و رهائى ، به مسيحيت رو آورده بودند.
شعارهاى اوليه مسيحيت ، شعارهايى بود كه با فطرت و سرشت انسانها سازگار بود. تعاليم ، اخلاق و احكام يك دين الهى بود كه با برده دارى ، رفتار تبعيض آميز، برخوردهاى ستم گرانه ، دنياگرايى ، اسراف و تبذير، مخالفت مى كرد و به برادرى ، الفت ، عدل و انصاف ، خدا و آخرت دعوت مى نمود.
راهب ها و كشيشها، نيز مورد احترام و علاقه مردم واقع شدند و در آن فضاى ظلمانى ، به صورت الگوى قابل قبولى براى آنان در آمدند. در شرايطى كه ظلم و فساد ، بردگى و لذّت طلبى حيوانى به صورت فراگير بر جامعه حاكم بود و خشونت و آدم كشى بيداد مى كرد، دعوت به راءفت و عطوفت مسيحى به طور كامل پاسخ گرفت .
حتى در نزد قبايل بربر، مسيحيت بدليل جانبدارى از محرومان و مخالفت با ستمگران ، پايگاه خوب و جايگاه ارزشمندى پيدا كرد.بهمين دليل ، در جريان حمله اين قبائل به روم و نابودى شهرهاى آن كه همه چيز را نابود كردند، معابد، ديرها و كليساهاى مسيحى ، كمتر آسيب ديدند و شايد تنها ساختمانها و مراكزى كه باقى ماند، ديرها و صومعه ها و معبدهاى مسيحيان بود.(35)
همانگونه كه گفته شد، در اثر فروپاشى روم كه در آن دوران مهد تمدن غرب به حساب مى آمد، نوعى ظلمت و تاريكى و نادانى بر اروپا حاكم گرديد، كه اروپائيان آن را (دوران تاريكى ) نام نهاده اند. دراين دوران سياه ، تنها ستاره هاى روشنى كه نورافشانى مى كردند و از دين و معنويت ، علم ، آگاهى و فرهنگ پاسدارى مى كردند، كليساها و معابد و ديرهاى راهبان مسيحى بودند و اگر ادعا شود كه حيات دوباره اروپا پس از نابودى كامل ، وامدار مسيحيت و كليسا و علماى دين مسيح است ، گزافه نيست .(36)
اين مراكز به تدريج توانستند هم چون كانونهاى گرم و فعالى ، علاوه بر مرجعيت فكرى و عقيدتى مردم ، طرز زندگى و معيشت روزمره را نيز به آن قبايل بيابانگردى كه هيچ بهره اى ازمدنيّت نداشتند و اروپائيان نيز آنان را وحشى مى ناميدند و هم اكنون بر كل اروپا و متصرفات امپراطورى روم حاكم شده بودند، بياموزند.
برنامه علماى دين مسيح و راهبان اينگونه بود كه به سرزمينهاى مختلف مى رفتند و در آنجا ديرها و صومعه هائى مى ساختند و در آن مستقر مى شدند و در كنار فعّاليّت فرهنگى و تعاليم مذهبى ، نحوه زندگى و معاش ‍ و حتى حرفه و صنعت هاى مختلف را به مردمى كه كاملا" از تمدن و پيشرفت و علم و دانش بى بهره بودند، مى آموختند و خود نيز به فعاليتهاى اقتصادى مى پرداختند و از اين راه به معيشت و زندگى مردم كمك مى كردند.(37)
در نتيجه ، مردم نگاه مثبتى به آنها داشتند و آن چنان كه گفتيم ، حتى بربرها در جريان حمله به روم ، به كليساها آسيب عمده اى نرساندند .اين همه بى مهرى و دروغ پردازى كه درباره مسيحيت اوليه در دوران جديد اروپا مى شود، تحريف تاريخ است و واقعيت غير از آن است . خدمتى كه مسيحيت به اروپا كرد، با هيچ چيز ديگرى قابل قياس نيست . مسيحيت توانست از قبائل وحشى حاكم بر اروپا كه به هيچ اصول انسانى پايبند نبودند و قتل و غارت را هنر خود مى دانستند و زندگى را بر گرده اسب مى شناختند ، مردمى شهرنشين و تمدن پذير تربيت كند و دوباره حيات و زندگى و تمدن را در آن سرزمين احياء نمايد و اين كار بس بزرگى بود. اروپا در دوران بربريت خود، به تدريج تحت هدايت وسرپرستى مسيحيت آباد گرديد .كم كم روستاها و آباديها در اطراف كليساها و ديرها به وجود آمدند، همين روستاها، بعدها به شهرهاى بزرگ و سپس به كشورهاى مستقلى تبديل شدند . در واقع ، همين ديرها و معابد مسيحى بودند كه به كانون ها و مراكز تمدن جديداروپا تبديل شدند.و بهمين دليل بسيارى از شهرهاى اروپا، داراى اسامى و عناوين مذهبى و با پسوند يا پيشوند (مقدّس ) (38) هستند كه حاكى از نقش محورى مراكز مذهبى و ديرها و معابد مسيحى در تمدن غرب است . بعنوان مثال ، شهرى همچون " مونيخ " كه مهم ترين و فرهنگى ترين شهر كشور آلمان است ، داراى ريشه مذهبى است و اين نام به زبان آلمانى به معنى "خانه رهبان " است و اكثر قريب به اتفاق شهرهاى قديمى اروپا، داراى چنين پيشينه اى است .
در اين مرحله ، به تدريج در شهرها و مناطق مختلف ، نظامهاى شبه حكومتى ايجاد شدند و درتمام اين دوران ، پاپ رئيس معنوى همه دولتها و كشورها شناخته مى شد. از اين رو، به دليل پايگاه و اعتبارى كه مسيحيت و پاپ در نزد مردم داشت ، حتى بعدها كه نظامهاى سلطنتى در اروپا شكل گرفت ، تا زمانى كه پاپ تاج را برسر پادشاه نمى گذاشت ، پادشاه مشروعيت پيدا نمى كرد.(39)
در اين دوره ، زندگى اجتماعى و نيز نظام سياسى اروپا، متاءثر از مذهب بوده است و هيچ دوگانگى و تعارضى ميان مسيحيت وفرهنگ جامعه و تمدن اروپا وجود نداشت .به عبارتى ، مذهب با فرهنگ و تمدن اروپا درآميخته بود. تعليم و تربيت بكلى دينى بود .كليسا نه فقط مركز تعليم علوم و معارف دينى بود بلكه ساير رشته هاى علوم را در سطوح مختلف ، به مردم آموزش ‍ ميداد .
در كليساها، اغلب مدارسى وجود داشت كه مركز فراگيرى علوم غيردينى و تجربى بود و اغلب اين مدارس در اروپا، به دانشكده ها و سپس دانشگاهها تبديل شدند . بيشتر دانشگاههاى معتبر امروز اروپا، همچون (آكسفورد)، (كمبريج )، (سوربن ) و ... مدارسى بودند كه كليسا آنها را ايجاد كرده بود و سپس به دانشگاه تبديل گرديدند.امروزه نيز همين دانشگاهها با همان اسم و عنوان سابق خود، باقى مانده اند و جزء مهم ترين اركان آموزشى غرب بحساب مى آيند .
بنابراين كليسا و روحانيت مسيحى در دوران قرون وسطى ، صرفا مروّج و عهده دار امور معنوى نبود ، بلكه اصول و روشهاى زندگى و معيشت را نيز به مردم تعليم مى داد. مردم و قبائل ساكن در اروپا در عصر تاريكى ، حتى با صنعت پارچه بافى و دوختن لباس نيزآشنا نبودند و خود را با پوست حيوانات مى پوشاندند. كشيشان در داخل كليساها، چرخ ‌هاى نخ ‌ريسى و دستگاههاى پارچه بافى داير كرده بودند، پارچه مى بافتند، لباس ‍ مى دوختند و آن را به ديگران نيز آموزش مى دادند .
اروپا علاوه بر شهرنشينى و صنعت ، كشاورزى خود را نيز در هجوم بربرها از دست داد. زيرا آنان مردمى شكارچى و گله دار بودند . بهمين دليل كليسا به ناچار، در كنار آهنگرى ، نجارى ، بنائى و بسيارى از حرفه ها، كشاورزى را نيز به اين مردم آموزش مى داد.
به اين ترتيب اروپا از هر نظر وامدار مسيحيت مى باشد . تصور نشود كه پيشرفت علمى و فنى امروز اروپا ناشى از بى دينى آن است . اگر غرب در علم و صنعت دستاوردهائى دارد كه مى تواند به آن افتخار كند ، آنرا بايد مديون دوران دين دارى خود و نقش بى بديل دين مسيح (ع ) بداند كه در دوران سياه جهل و عقب ماندگى ، مشعل علم ومعرفت و دانائى و تمدن را روشن نگاه داشته و اروپا را از سقوط قطعى و نابودى حتمى حفظ كرد.
با تلاش كليسا و توسعه فرهنگ مسيحى در قبايل بربر، بخصوص ژرمنها، انگلها، اسلاوها و فرانك ها كه صاحبان اصلى اروپاى پس از فروپاشى امپراطورى روم بودند، به تدريج اروپا از حالت توحش خارج شد و كم كم مدنيت در آن شكل گرفت . در حقيقت ، قرون وسطى را بايد دوران انحطاط اروپاى رومى و يونانى كه پايبند الهه ها و اسطوره هاى شرك آميز بودند و دوران شكوفايى اروپاى ژرمنى و انگليسى ، يعنى دوران پشت كردن به عصر خدايان و انديشه هاى شرك آلود و گرويدن به مسيحيت و توحيد، قلمداد كرد. وحدت فكرى ، فرهنگى و اجتماعى اروپا كه رمز نجات و بقاء آن بود نيز، مديون همين فرايند است .
ب - عصر ايمان
پانصد سال دوم قرون وسطى ، كه تقريبا از قرن دهم تا پانزدهم ميلادى را شامل مى شود، عصرايمان مى نامند.در اين عصر كه دوران شكوفايى دوباره و تدريجى اروپا است ، مذهب در بيشتر امور دخالت و حضور داشت .
در اين مرحله نيز، كليسا نقش اساسى در پاسدارى از علوم و فرهنگ و تمدن اروپا بر عهده داشت . در اين دوره كه همزمان باگسترش و توسعه و شكوفايى خارق العاده تمدن اسلامى بود، كليسا با وجود احساس رقابت و تعصب نسبتا شديدى كه نسبت به اسلام و حوزه هاى نفوذ مسلمانان داشت ، گروههاى بسيارى را براى فراگيرى و انتقال علوم و معارف ، به سراغ دانشمندان مسلمان و كتابخانه هاى كشورهاى اسلامى فرستاد تا آثار علمى و كتابهاى مسلمانان را به دست آورند. آنان اين آثار را به لاتين و ساير زبان هاى رايج اروپا ترجمه كرده و در دانشگاههاو مراكز علمى وابسته به كليسا تدريس ميكردند. اروپائيان خود معترف هستند كه بيشترين تاءثير را در تجديدحيات تمدن اروپا، مراودات فرهنگى با مسلمانان و آثار علمى دانشمندان اسلامى داشته است ، ليكن متاءسفانه دراين زمينه امانتدارى را رعايت نكردند و از ضعف و سستى اواخر دوران تمدن اسلامى استفاده كرده و اغلب دستاوردهاى مسلمين را به نام خود ثبت كردند و خيانت آشكارى را نسبت به تمدن اسلامى و تاريخ آن ، كه نقش تعيين كننده اى در حيات دوباره اروپا داشت ، روا داشتند و بعد مدعى شدند تمدن اسلامى هيچ دستاوردى نداشته است .
تاءثير پذيرى غرب از فرهنگ و تمدن اسلامى
در دوران شكوفايى تمدن اسلامى ، كه مغرب زمين اندك اندك به مدد كليسا و علماء دينى ، از خواب پانصد ساله بيدار مى شود از جهات مختلف ، روى بسوى شرق اسلامى دارد و در تمامى رشته هاى علوم از جمله علوم عقلى ، مسيحيت و به تبع آن اروپا، وامدار فلاسفه و انديشمندان اسلامى است . چون مسيحيت گرفتار فقر كلامى و فلسفى بود و از حضرت عيسى (ع ) و شاگردان و اصحاب ايشان ، در اين زمينه مطالب قابل توجهى باقى نمانده بود و اينكه كليسا بايستى مانند هر آئينى به پرسشهاى اساسى پيروان خود پاسخ مى داد ، به ناچار درصدد برآمد تا ضعف خود را در فلسفه و كلام با وام گرفتن از انديشمندان اسلامى جبران كند. زيرا در آن زمان دانشمندان بسيارى در شهرهاى بزرگ ممالك اسلامى به بحث و مطالعه بر روى مسايل فلسفى و كلامى مى پرداختند.
دو نحله يا مكتب فلسفى كه در اروپا نفوذ زيادى يافت ، يكى مكتب (ابن سينا)(40) و ديگرى مكتب (ابن رشد) (41) بود كه اين هر دو، از فلاسفه مسلمان بودند. يكى ايرانى و ديگرى اهل (اندلس ) اسلامى بود. اين دو مكتب كه حرف اول را در حوزه انديشه و مباحث فلسفى و حكمت الهى آن دوران مى زدند و دو جريان فكرى و فلسفى رايج در جهان مسيحيت به حساب مى آمدند، از انديشه ها و آثار اين دانشمندان اقتباس شده بودند.(42)
مسيحيان به اندازه اى تحت تاءثير انديشمندان مسلمان بودند كه اساتيد آنان در دانشگاههايى همچون ، آكسفورد و كمبريج هنگام تدريس در چهره و لباس دانشمندان و اساتيد اسلامى ظاهر مى شدند و به سبك علماى مسلمان ، عمامه بر سرمى گذاشتند و عبا بر تن مى كردند.
در حالى كه لباس عادى آنان ، شامل عبا و عمامه نبوده و پوشيدن آن لباس ‍ امتيازى خاص براى اساتيد دانشگاههابوده است و فقط مجاز بوده اند در هنگام تدريس ، آن را بر تن كنند و اين سندى بوده است بر صلاحيت عملى آنان .(43)
دانشمندانى همچون (آلبرت كبير) و (سن توماس آكوئيناس )كه از بزرگترين فلاسفه (اسكولاستيك ) مسيحى به شمار مى آيند ، در مقابل دانشمندان مسلمانى چون (ابن سينا) همواره تا آخر عمر احساس خضوع مى كردند(44) و همواره با احترام از او نام مى برده اند و هم چنان كه ما او را (شيخ ‌الرئيس ‍ ابوعلى سينا) مى ناميم ، آنها او را (بزرگترين استاد هميشه ، ابن سينا) مى ناميدند و براى سالها، در سر در دانشگاههاى معتبر اروپا همچون (سوربن ) فرانسه و (كمبريچ ) انگلستان ، تصاوير ابن سينا و زكرياى رازى و برخى ديگر از دانشمندان مسلمان ، نقاشى و نصب شده بود.
اولين كتابى كه پس از اختراع دستگاه چاپ در اروپا، براى تيمن و تبرك چاپ شد ،كتاب مقدّس و دومين كتاب ، (قانون ) ابن سينا بود .اين نشان مى دهد كه تمدن اروپا در نيمه دوم قرون وسطى ، تا چه پايه از اسلام و فرهنگ اسلامى متاءثر بوده است . آنان از روى بى اطلاعى و يا خودباختگى تصور مى كنند مسلمين تمدن درخشانى نداشته اند و هرچه بوده است غرب و فرهنگ و تمدن آن بوده است ، بهتر است اندكى به تاريخ مراجعه كنند و اعترافات خود غربيها را در اين زمينه مرور كنند تا بدانند كه علم و تمدن امروز اروپا، تا چه حدّ وامدار مسلمين و تمدن اسلامى مى باشد.
آثار و كتابهاى ارزشمندى در باب تاءثير فرهنگ اسلام بر اروپا به رشته تحرير درآمده است كه يكى از آنها، كتاب (خورشيد اللّه بر فراز مغرب زمين )(45) نوشته خانم (دكتر زيگريد هونكه ) است . دراين كتاب گوشه هائى از حقايق تاريخى در خصوص تاءثير فرهنگ اسلامى بر فرهنگ عمومى ، دانش ، صنعت ، تجارت و حتى سياست در اروپا بيان شده است .
نويسنده اين كتاب ، به صدها واژه اشاره مى كند كه از ممالك مسلمين ، عربى ، ايرانى و هند اسلامى ، به غرب رفته و هم اكنون نيز در ادبيات خود، از آن ها استفاده مى كنند.
به طور مثال ، اروپائيان به افتخار خوارزمى (46) صاحب رساله هاى (الحساب ) و(الجبر) كه در واقع پديدآورنده اين دو علم مى باشد، به علم (حساب )، (الگاريتم ) يا (لگاريتم )(47) مى گويند. در حقيقت علم حساب كه منشاء بسيارى ازمحاسبات در علوم ، صنايع و تكنولوژى اروپا است ، ابتكار يك دانشمند مسلمان به نام (خوارزمى ) است . آنان همچنين علم جبر و مقابله را نيز مديون كتاب (الجبر) خوارزمى هستند و عينا لفظ (Algebra) را براى اين علم به كار مى برند.(48)
اروپائيان در رشته هاى ديگر علمى مانند مكانيك ، شيمى ، طب ، نجوم ، ستاره شناسى ، جغرافيا، دريانوردى و ... نيز مديون مسلمانان هستند. كاشف (الكل ) كه در زبان انگليسى به آن (Alcohol) گفته مى شود، (محمدبن زكرياى رازى )(49) دانشمند ايرانى است . در پزشكى امروز غرب ، هنوز اسامى برخى بيماريها، عربى است . مانند بيمارى سرماخوردگى كه به آن (آنفولانزا) مى گويند كه همان (انف العنزه ) يعنى بينى بز است ! كسى كه سرما مى خورده و آب ريزش بينى پيدا مى كرده است او را به بز تشبيه مى كرده اند.اين كلمه از عربى وارد فرهنگ اروپايى شده و از آنجا به عنوان يك نام مدرن غربى به شرق برگشته است !
هزاران اصطلاح و واژه ديگر شبيه آن ، در ادبيات اروپائى وجود دارد. از جمله (ترافيك ) كه همان (ترفيق ) عربى مى باشد ،يا (آدميرال ) كه از (امير الماء) گرفته شده است ، (كابل ) كه از (حبل ) و (مگزين ) كه از (مخزن ) اقتباس گرديده است . اسامى برخى ادوات موسيقى مثل (گيتار) كه از (قيطاره ) گرفته شده يا (بازار) و (كاروان ) كه عينا از زبان فارسى اخذ شده اند.(50)
از اين موارد بسيار است ، امّا برخى روشنفكران ما كه گرفتار سطحى نگرى و خودكم بينى شده اند، اساسا اين حقائق را در نمى يابند و هيبت و هيمنه غرب و بيمارى غربزدگى ، آنها را از درك حقائق باز داشته است و لذا ضرورت دارد مراكز تحقيقاتى و پژوهشى ، سهم تمدن اسلامى در پيشرفت بشريت و تاءثيرى كه اين تمدن بر توسعه علم و تكنولوژى داشته و بدلايل متعدد مخفى مانده است را، مشخص نموده و نتايج آن را به جامعه ارائه كنند.
اروپائيان در انكار و سرپوش گذاشتن بر اين افتخارات ، تلاش بسيارى كردند. آنان به معنى واقعى كلمه در امانتى كه اسلام در اختيار آنهاقرار داد، خيانت كردند و پاسخ نيكى را به بدى دادند ! بسيارى از كشفيات و اختراعات مسلمانان را به نام خود مصادره كردند. آنان سرمايه هاى بى بديل تمدن اسلامى در آندلس را وحشيانه تصاحب كرده به تملك خود در آوردند و صاحبان و مالكان حقيقى آنها را نيز هرگز معرفى نكردند. آنچه را كه از مسلمين گرفته بودند به قيمتى گزاف به آنان برگرداندند . واژه مبتذلى مانند (آب بينى بز ) را به عنوان (آنفولانزا) تحويل ما دادند و ما نيز به استعمال آن افتخار مى كنيم !؟
انحطاط مسيحيت و زوال حاكميت كليسا در مغرب زمين
در پايان قرون وسطى ، مسيحيت و نظام كليسا كه از بحرانهاى عميقى رنج مى برد، دچار انحطاط و فروپاشى گرديد كه برخى دلائل آن به شرح زير است :
انجيل و مسيحيت تحريف شده :
ريشه اصلى بحران در مسيحيت و حاكميت كليسا را بايد در انجيل به عنوان مرجع اصلى تعاليم آن دين و هم چنين نهاد و ذات مسيحيت دانست . واقعيت آن است كه انجيل ، برغم آن چه كه ادعا مى شود، كتابى آسمانى و متضمن وحى الهى نيست بلكه مجموعه يادداشت ها، خاطرات و حاصل انديشه تعدادى از پيروان حضرت مسيح (ع ) است كه پس از سالها از عروج آن پيامبر الهى ، مطالبى را كه باواسطه يا بى واسطه شنيده و بعضا تصورات و برداشت هاى خود را تدوين نمودند و نام آن را كتاب مقدّس گذاردند. و انجيل رسمى موجود كه خود شامل چهار انجيل است ، از ميان بيش از سيصد انجيل ، توسط كليسا برگزيده شده و ساير اناجيل كه در بسيارى موارد از لحاظ شكل و محتوا با انجيلهاى چهارگانه فعلى تفاوت داشته اند جمع آورى شده و بطور كامل از بين برده شده اند. و انجيلهاى چهارگانه موجود نيز كه از ترجمه هاى مختلف گذشته اند در موارد بسيار با هم تفاوت و بعضا تضاد دارند و در طول زمان نيز توسط رهبران كليسا مورد دستكاريها و تغييرات فراوانى قرار گرفته اند. بديهى است يك اينچنين كتابى بعنوان مرجع دينى مسيحيت كه فاقد يك مبناى وحيانى درست و قابل اعتماد است ، نمى تواند پاسخگوى نياز بشر به هدايت الهى و مبناى زندگى دينى واقع شود.
علاوه بر اين ، مسيحيت نيز بعد از عروج عيسى مسيح (ع ) هم توسط پيروان او و هم از سوى قدرتهاى حاكم و هم به وسيله ى يهوديان ، مورد دستبرد، تغيير و تحريف قرار گرفت ، ضمن آن كه اين دين كه آخرين پيام الهى نبوده و مى بايست در ساختار كلى جريان نبوت ، توسط پيامبر عظيم الشاءن اسلام تكميل و تتميم مى يافت ، بهيچوجه پاسخگوى نياز بشر در طول زمان نبود.
جرم كليسا و روحانيت مسيحى آن بود كه برغم سفارشات حضرت مسيح (ع ) و آيات انجيل اصلى كه ظهور پيامبر خاتم را وعده داده بود و آنها را ملزم به تبعيت از او كرده بود، در مقابل اسلام و ظهور پيامبر آخرين كه در اواخر قرن ششم ميلادى اتفاق افتاد، مقاومت كردند و تسليم نشدند و مردم را از تمسك به دين جديد الهى بازداشتند. اين منشاء بن بست در نظام فكرى و عملى مسيحيت گرديد و مسيحيت در ذات خود عقيم و سترون باقى ماند و عمده ترين علت بحرانى را كه در پايان قرون وسطى دامان آن را فرا گرفت بايد در اينچنين تضاد ماهوى و جوهرى جستجو نمود. اين منشاء آن شد كه مسيحيت براى جبران خلاءهاى تئوريك و نظامات عملى خود، از فلسفه هاى يونانى و غير يونانى و انديشه هاى نارسا و رويه هاى غير الهى وام گيرد. اين عامل ، بهمراه ساير عواملى كه بر خواهيم شمرد مسيحيت و حاكميت كليسا را به سراشيبى سقوط و اضمحلال كشاند.(51)
فقر كلامى و ضعف فلسفى مسيحيت :
ايراد اساسى فلسفه اسكولاستيك (52) اين بود كه ، برخلاف روش فلسفى در جهان اسلام ،چنين القاء مى شد كه آنچه فلاسفه بزرگ مسيحى همچون (آلبرت كبير) (53) يا(سن توماس ) (54) گفته اند، حق مطلق است و هيچ كس ‍ حق مخالفت با آن را ندارد و اين ، اشتباه بزرگ كليسا بود و از جمله دلائلى است كه منجر به سقوط كليسا و در نهايت جدا شدن دين از تمدن در اروپا شد. آنان درباره مجموعه معارفى كه اسمش را فلسفه اسكولاستيك نهاده بودند، گرفتار مطلق انديشى بوده و آن را حرف آخر مى دانستند و مخالفت با آن ، عناد با خداوند و دشمنى با مسيحيت تلقى مى شد. اين در حالى بود كه بسيارى از تعاليمى كه به نام عيسى مسيح (ع ) در مسيحيت رواج داشته و دارد، حاصل انديشه بشرى بوده و پايگاهى در وحى و دين الهى ندارد. به عنوان مثال ، مباحث مربوط به فلكيّات در فلسفه اسكولاسيتك ، از ابن سينا اقتباس شده بود و او نيز در فلسفه تحت تاءثير ارسطو و در نجوم از آراء (بطلميوس )(55) پيروى مى كرد و بطلميوس زمين را ثابت و بى حركت و مركز عالم مى دانست و همه ستارگان و هم چنين خورشيد را، گرد او در حركت مى دانست . اگر چه در جهان اسلام دانشمندانى هم چون ابوريحان بيرونى موفق شدند، معلومات و كشفيّات خود در زمينه نجوم را نسبت به فرضيّات بطلميوس گسترش بيشترى دهند و دستاوردهاى دقيق ترى ارائه كنند، لكن فلسفه اسكولاستيك بر فرضيات بطلميوس استوار بود.(56)
با پيشرفت علم ، بشر دست آوردهاى جديدى در شناخت جهان و طبيعيات پيدا كردو كشفيّات تازه اى انجام شد كه بسيارى از نظريات مطرح شده در امور طبيعى در فلسفه اسكولاستيك را زير سؤ ال برد. امّا چون كليسا همه اين معارف راهم چون وحى منزل ، غيرقابل تشكيك مى دانست ، به كسى اجازه مخالفت نمى داد. در نتيجه ، تناقضى آشكار بين علم رايج و فلسفه كليسايى پديد آمد و بنيانهاى فلسفه اسكولاستيك را متزلزل ساخت .
به عنوان مثال ، در فلسفه اسكولاستيك راجع به جهان چنين استدلال مى شد كه ، انسان گل سر سبد آفرينش و متعاليترين مخلوق خداوند است ، در ميان انسانها، پيامبران كاملترين اند. اين انسانهاى كامل لزوما بايد در متعالى ترين و كاملترين نقطه عالم يعنى مركز آن ، مستقر باشند .
مركز عالم جايى است كه نقص و ضعف و كاستى در آن نباشد. از آنجا كه ساير ستارگان و اجرام آسمانى مدام حركت مى كنند و جابجا مى شوند و اين نشانه نقص و ضعف و نياز است .انسان كامل بايد در جايى مستقر باشد كه نقص و كاستى و در نتيجه حركت و جابجايى ندارد . اگر آنجا داراى حركت باشد، پس ناقص است و شايسته حضور انسان كامل نمى باشد. از نظر كليسا، زمين كاملترين نقطه هستى و مركز عالم بود زيرا مى پنداشت كه حركت و جابجايى در او راه ندارد و لذا شايسته هبوط انسان و پيامبران خداست . اين نظريه كه بر كيهان شناسى بطلميوسى استوار بود و زير بناى بخش قابل توجهى از فلسفه اسكولاستيك و معارف كليسا را تشكيل مى داد، آن گاه كه توسط انديشمندانى مانند (كپرنيك ) (57) و (گاليله )(58) ابطال گرديد (هر چند قبل از آنها نيز برخى از علماى اسلامى بر متحرك بودن زمين تاءكيد داشتند) و كشفيّات علمى نشان داد كه زمين ثابت نيست و حركت مى كند و مركز عالم نيز نمى باشد، بلكه خود به عنوان جزيى از منظومه شمسى به گرد خود و خورشيد مى چرخد(59). اين نظريات تازه علمى ، زير بناى جهان شناسى و همچنين جهان بينى كليسا را متزلزل ساخت ، بهمين دليل كليسا به مبارزه با آن برخاست .(60)
كليسا در چند مورد دچار اشتباه شده بود: اولا مبناى بخش مهمى از مباحث فلسفى و معارف عقلى و جهان بينى خود را بر يك نظريه سست علمى بنا نهاده بود كه نه تنها ريشه در وحى نداشت بلكه برمبناى عقلى و تجربى مستحكمى نيز استوار نبود و ثانيا آن چه را كه در واقع نظريه پردازى يك يا چند دانشمند بود، مطلق و غيرقابل انكاردانسته و اجازه بحث وكنكاش و طرح نظرمخالف رانمى داد.
امّا در جهان اسلام چنين اتفاقى رخ نداد. هيچگاه آراء و افكار انديشمندان اسلامى ، به عنوان نظريه نهايى اسلام و حقيقت مطلق ، قلمداد نمى شد و همواره اين مطالب ، مورد بحث و مناقشه و تغيير و اصلاح قرار مى گرفتند(61). بهمين دليل بعنوان مثال آراء ابن سينا مورد مخالفت شيخ اشراق قرار مى گرفت و آراء هر دو مورد نقدجدى (ملاصدرا) واقع شد و اين وضعيت در گسترده علوم اسلامى وجود داشت و هيچ كس نيز فرياد واسلاما سر نمى داد. چون اين افكار را زائيده فكر و انديشه افراد بشر مى دانستند، نه وحى منزل !
گاليله كه از كشفيّات خود به وجد آمده بود، به موعظه پاپ عمل نكرد و حاصل پژوهشهاى خود را منتشر ساخت . در نتيجه ، دستگاه كليسا وى را مجبور ساخت كه از نظريه خود دست بردارد. وى را چند روزى زندانى و سپس در ويلاى خود در (آرچترى ) تحت نظر قرار دادند. وى مجاز نبود از املاك خود خارج شود(62) اما به او اجازه دادند كه مطالعات خود رادنبال كند. وى در اين مدت و تا پايان عمر به مطالعه و تحقيق در زمينه مكانيك پرداخت ، زيرا ديگر نمى توانست به مطالعه آسمان بپردازد!(63)
كليسا برخى ديگر از كشفيّات و حقايق علوم تجربى رابه دليل مخالفت آنها با باورهاى خود، ناقض ايمان مردم مى دانست و با آن ها مخالفت مى نمود. اين كشفيّات فلسفه اسكولاستيك را به زير سؤ ال مى برد و مورد ترديد قرار مى داد.
خشونت و شدت عمل كليسا در برخورد با مخالفين فكرى خود:
يكى ديگر از عواملى كه زمينه ساز انزجار عمومى از كليسا و دستگاه روحانيت مسيحى گرديد، رفتار خشنى بود كه كليسا در برخورد با مخالفين فكرى خود نشان مى داد. برخلاف اسلام كه تاءمل ، انديشه و تحقيق را در اصول دين نه تنها مجاز، بلكه لازم و واجب مى داند و اصول دين تقليدى را نفى مى كند و به كلى مردود مى شمارد، در فرهنگ مسيحى ، اصول دين و نظريات مذهبى براى عقل (منطقه ممنوعه ) قلمداد مى شد و هيچكس حق ورود به آن را نداشت . آن چنان كه گفتيم ، كليسا نه فقط عقائد و مطالب خاص مذهبى بلكه يك سلسله اصول علمى مربوط به جهان و انسان را كه ريشه فلسفى يونانى و غيريونانى داشته و تدريجا مورد قبول علماى بزرگ مسيحيت قرار گرفته بود را در رديف اصول عقائد مذهبى قرار داده و مخالفت با آن راجايز نمى شمرد و با مخالفان آن عقائد به شدت برخورد مى كرد. درباره شدّت عمل كليسا با اين چنين افرادى كه مرتد تلقى مى شدند، مطالب زيادى در كتابهاى تاريخ تمدن و تاريخ علم آمده است . هر چند به بسيارى از آن مطالب و روايات تاريخى در اين باب ، از آن رو كه توسط نويسندگان اومانيست بعد از رنسانس كه با ديد انتقادى و بعضا غرض آميز عليه مذهب و كليسا نوشته شده است ، نمى شود اعتماد كرد، لكن فى الجمله برخورد تند و خشم آلود كليسا با كسانى كه نظرياتى خلاف آئين كليسا ابراز مى داشته اند مورد اتفاق است . وجود محاكمى بنام (انگيزاسيون ) براى تفتيش عقائد مردم و احكام خشنى كه صادر مى كرده اند جاى ترديدى در اين واقعيت باقى نمى گذارد و اين منشاء آن شد كه نخبگان و انديشمندان بتدريج از كليسا فاصله گرفته و واكنش هاى منفى عليه مسيحيت و دين از سوى مردم پديد آيد و كودتا عليه نظام كليسائى در مغرب زمين ، از سوى نخبگان پاسخ مثبت دريافت دارد.(64)
اقبال كليسا به دنيا و بازگشت از اصول :
علاوه بر مشكلاتى كه در وادى فلسفه ، كلام و علوم براى كليسا به وجود آمد، رويكرد كليسا به دنيا و دنياگرايى رهبران مسيحيت ، آن را به ورطه انحطاط و فساد كشاند.(65) شناخت دلايل و ابعاد اين مشكل ، با بررسى كيفيت انتقال تمدن از شرق به غرب ، بهتر فهميده مى شود.
همانگونه كه قبلا بيان كرديم ، در دوران قرون وسطاى اروپا، شرق اسلامى مركز تمدن عالم بود و علاوه بر انواع و اقسام كالاها و محصولات كشاورزى و صنعتى كه به اروپا صادر مى كرد ، علم و دانش و فرهنگ خود را نيز سخاوتمندانه به بشريت ، از جمله ملتهاى اروپايى ارائه مى نمود. اين جريان ، در روابط بين كشورهاى اسلامى و اروپا، شروع جنگهاى صليبى ادامه يافت . از آن پس به دليل مشكلاتى كه در اثر جنگ در راههاى ارتباطى و تجارت با مسلمانان به وجود آمد ، صدور كالا به اروپا به سختى انجام مى شد در نتيجه اروپائيان كه بيشتر نيازمنديهاى خود، هم چون ادويه ،پارچه و ساير وسايل زندگى را از شرق و به ويژه كشورهاى اسلامى وارد مى كردند، به دو اقدام دست زدند. از يك سو به تقويت قدرت دريايى خود پرداختند و به جستجوى راههاى ناشناخته دريايى همت گماشتند، كه نتيجه آن ، بسط و گسترش راههاى دريائى وكشف سرزمينهاى جديد در جنوب آفريقا و اقيانوسيه و قاره آمريكا، براى آنها گرديد و از سوى ديگر، به جاى انتقال كالا و مصنوعات ، به انتقال علم و فن آورى از كشورهاى اسلامى ، مبادرت نمودند.(66)
آنها افراد و دانش پژوهان خود را به ممالك اسلامى وشرقى گسيل داشتند و از آثار و رساله هاو تحقيقات علمى دانشمندان آنجا نسخه بردارى كردند و در رشته هاى مختلف ، از مسلمانان بهره بردند و به اين ترتيب صنعت خود را گسترش دادند(67) تا جايى كه صنعت در اروپا بر علم پيشى گرفت و به موتور محركه علم تبديل شد.(68)
علاوه بر اين ،تكاثر و تجمع پول و ثروت در شهرها، به ويژه شهرهايى كه در چهارراههاى ارتباطى قرار داشتند، ثروت هنگفتى را فراهم آورد و طبقه جديدى را به نام (بورژوا) در مقابل فئودالها به وجود آورد كه شغل آنها تجارت و صنعتگرى بود. اينان به دليل دست يابى به راههاى مختلف تجارى و امكانات توليد انبوه در صنعت ، روزبروز ثروتمندتر شدند. به گونه اى كه حجم نقدينگى بسيارى از آنها از فئودالها و زمينداران بزرگ بيشتر گرديد و حكومت هانيز از نظر اقتصادى به آنان نيازمند شدند. درنتيجه گرايش به مسيحيت و كليسا كه پشتيبان فئوداليسم سنتى بود، جاى خود را به گرايشات مادى كاسبكارانه و مصرف زدگى و به يك معنى ، بورژوازى داد.
كليسا بى آنكه اقدام مؤثرى بتواند انجام دهد شاهد وابستگى بيش از پيش ‍ مردم به دنيا و فاصله گرفتن آنان از دين و گرايش به جنبه هاى مادى زندگى بود. جامعه اروپا با حرص وولع عجيبى به دنيا رو آورده بود. ثروت سرشار، اخلاق و فرهنگ بورژوازى ،مال اندوزى و رفاه طلبى ، مردم را مدام از كليسا دور مى ساخت . در مقابل كليساها، بناهاى رفيع و مجلل ساخته شد و هنرهاى اومانيستى و لذت محور، جاى گزين عرفان و معنويتى كه كليسا آن را عرضه و تبليغ مى نمود، گرديد .
كشيشان كه ديگر نفوذ چندانى در مردم نداشتند، بجاى آنكه مقاومت مؤثرى را در مقابل اين هجوم شكل دهند، خود در گرداب دنياگرايى غرق شدند. آنان نيز به زندگيهاى اشرافى روى آوردند و زرق و برق و منش ‍ بورژوايى ، و جلال و جبروت ثروتمندان و پادشاهان ، فضاهاى ساده و روحانى كليساها و صومعه ها و دستگاه روحانيت مسيحى را آلود و فرا گرفت . روحانيون مسيحى براى آنكه مردم را به كليسا بكشانند و به گمان خود آنها را از بى ايمانى نجات دهند، به اين فكر افتادند كه جاذبه هاى حضور در كليسا را افزايش دهند.از اين رو معمارها، نقاشها و مجسمه سازهاى معروف اروپا را جمع كردند و بناهاى كليسا و ظواهر و تجملات دستگاه روحانيت مسيحى را براساس ذائقه جديد مردم ، تغيير دادند. در واقع كليسا را مى توان از اصلى ترين عوامل رواج هنر نقاشى و مجسمه سازى در دوران رنسانس قلمداد كرد. ديوارها و گنبدهاى كليساهاو نمازخانه ها، محلى براى نمايش آثار مجسمه سازان و نقاشان مشهورى همچون (جوتو)، (مارتينى )، (گيبرتى )، (رافائل ) و (لئوناردو داوينچى ) گرديد كه در آن جا در ابتدا تصاويرى به نام حضرت عيسى (ع ) و مريم عذرا و قديسين مسيحى كشيده مى شد.اما آرام آرام اين نقشهاى محجوب ، جاى خود را به تصاوير مجسمه هاى عريان فرشتگان و سپس ، خدايان يونانى و رومى داد.(69)
صحنه هاى بهشت وجهنم ، خلقت آدم و حوا(70) وساير صحنه هائى را كه داراى مضامينى مذهبى بودند، برديوارهاى كليساها نقاشى كردند، به گونه اى كه كليساها به نمايشگاه هائى ازهنرهاى تجسمى وتصاوير عريان زنان ومردان مبدل شدند.(71)
اين رفتار، روح معنوى و اخلاقى كليسا را بشدّت تنزل داد. ديگر مردم براى عبادت و تزكيه روح به آنجا نمى رفتند. بسيارى از مردم ، براى مشاهده تصاوير و مجسمه ها و تحت تاءثير جاذبه هاى معمارى و هنرى كليساها، به آنجا مى رفتند. به اين ترتيب كليسا، خود به عاملى براى توجيه فساد و دنياطلبى تبديل گرديد و روحانيت مسيحى براى جذب مردم به اماكن مقدّس ، آنها را بهمان صورت كه ثروتمندان و بورژواها و دنياطلبان مى خواستند، تزئين نمود. به عبارت ديگر كليسا به جاى آن كه ايمان مردم را در برابر هجوم فرهنگى و اخلاقى بورژواها و ثروت اندوزان حفظ كند و جهت گيرى و گرايشات جامعه را اصلاح كند، خود با موج جديد دنياطلبى همراه شد و ناخواسته به آن موج دامن زد.(72)
براى ساختن بناهاى رفيع كليساها و تاءمين هزينه هاى هنگفت تشريفات و تجملات دستگاه عظيم و پرخرج روحانيت مدرن ! احتياج به منابع مالى جديد بود. از اين رو كليسا به ناچار به بدترين و سخيف ترين اعمال دست زد، تا جائيكه روحانيت مسيحى به هر كارى از جمله به خريد و فروش ‍ بهشت و جهنم مبادرت نمود. نقشه بهشت را مى كشيدند و براى محله ها و خيابانهاى مختلف آن قيمت تعيين مى كردند!؟ و هر كس ، هرقدر گنهكار، مى توانست با خريد خانه اى در بهشت ، اقامت خود را در آنجا تضمين كند!؟ وبه اين ترتيب با پرداخت وجه ، هر گناهى قابل بخشش بود. حتى جهنم را مى شد خريد!(73) اين اقدامات ، منجر به ايجاد ترديد در مردم بخصوص اقشار فهيم جامعه ، نسبت به تعاليم كليسا گرديد و قداست و حرمت ارزشهاى دينى را زير سؤ ال برد و مبانى فكرى و عقيدتى كه نظام كليسا بر آن استوار بوده را بشدت متزلزل ساخت .
در كنار موارد فوق ، فساد مالى و اخلاقى روحانيون مسيحى را نيز نبايد فراموش كرد. كليسا سرنوشت خود را به فئوداليسم اروپا و اشراف و نجيب زادگان ، گره زده بود و همانند آنها از مردم بيچاره ماليات اخذ مى كرد.(74) بسيارى از مناصب كليسا خريدو فروش مى شد و يا به اطرافيان پاپها واگذار مى گرديدند.(75)
بسيارى از كشيشها تسليم وضع موجود شده و رذايل اخلاقى حاكم بر جامعه خود را پذيرفتند و خود به آن گرفتار شدند. بطوريكه زندگى بى بند و بار بسيارى از كشيشان ، در ادبيات ايتاليا كاملا نمودار است .اين وضعيت منجر به ملوث شدن چهره كليسا و روحانيت مسيحى گرديد.(76)
******************
نهضت اصلاح دينى و رنسانس
عواملى كه بر شمرده شد، زمينه نهضت اصلاح دين در اروپا را فراهم كرد و تحولّى به نام (رنسانس )(77) يا (نوزايى ) را در مغرب زمين به وجود آورد. از آن پس ، دوران جديدى در اروپا شكل گرفت كه با گذشته آن ، كاملا متفاوت بود. در اين عصر، فرهنگ و تمدنى جديد، آرام آرام شكل گرفته و گسترش ‍ يافت كه با فرهنگ و تمدن گذشته اروپا و ساير مناطق جهان هيچ شباهتى نداشت .
ترديدى نيست كه ، اصحاب كليسا در به وجود آمدن اين شرايط نقش مؤثرى داشته اند، (مارتين لوتر) (78) كه رهبر نهضت اصلاح دينى در اروپا محسوب مى شود خود روحانى منتقدى بود كه در دستگاه اسقف اعظم آلمان اعتبارى پيدا كرده بود. هنگامى كه به نمايندگى از طرف كليساهاى آلمان ، براى ارائه برخى مطالب و شكايات به وايتكان ، يعنى مقر پاپ اعزام مى شود، از مشاهده جلال و جبروت دستگاه پاپ و آن همه تشريفات وريخت وپاش كه به دربار پادشاهان شباهت داشت ، متعجب گرديد. او متوجه شد كه رقابت شديدى در دنياگرايى ميان شاه و كليسا وجود دارد.(79) در نتيجه ،نسبت به تعاليم كليسا و اساسا دستگاه روحانيت مسيحى ، دچار ترديد شد و به فكر اصلاح دين افتاد و خود رهبر مذهبى جديدو جريانى تحت عنوان (پروتستانتيزم ) در مسيحيت گرديد.
وى پس از بازگشت از رم ، مبارزه و انتقاد را نسبت به دستگاه پاپ آغاز كرد و باوجود آن كه خود يك كشيش بود، تندترين حملات را به روحانيت مسيحى به عمل آورد. پادشاهان و شاهزادگان آلمانى و سياستمداران و ثروتمندان نيز دور او را گرفتند وى را تشويق كردند .بورژواهاو اومانيست ها نيز كه مخالفت او را با دين و كليسا مشاهده كردند به حمايتش آمدند و قيامى را عليه پاپ بصورت يك جريان فكرى قوى و گسترده ، سازمان دادند .
از نظر او، مسيحيت مى بايست فاقد روحانيت و كليسا باشد (مسيحيت آرى ، روحانيت هرگز!) وى روحانيت و كليسارا زائد و مزاحم مى دانست و معتقد بود، انسان بايد بدون واسطه با خداوند ارتباط داشته باشد. شعار ديگر او اين بود كه ، ديانت از سياست بايد كاملا" جدا باشد. دين يك مقوله شخصى و معرفتى است و ايمان امرى فردى است و در هيچ امر اجتماعى ، بخصوص سياست ، نبايد دخالت كند .(80)
به اين ترتيب كليسا به وسيله يكى از تربيت يافتگان خود، زير سؤ ال رفت و مطالبى عليه آن مطرح شدكه هيچ فرد غير روحانى و حتى لائيك نيز جراءت طرح آنها رانداشت . همين امر موجب شد كه انتقادهاى مطرح شده ، در اذهان توده مردم كه از وضع روحانيت مسيحى رضايت چندانى نداشتند، عميقا تاءثير بگذارد.
مارتين لوتر در پاسخ به اين سؤ ال كه چه كسانى را بايد جايگزين روحانيت كرد و مردم مسايل دينى خود را از كه بايد بپرسند. گفت : دين را هركس بايد با خرد و عقل خود بفهمد. هركس مى تواند انجيل را بخواند و براساس فهم خود به آن عمل كند. در نتيجه اين نظرات ، تفسير به راءى ، برداشتهاى مختلف و قرائتهاى گوناگون از دين (همانگونه كه امروزه در جامعه ما نيز عده اى روشنفكر غرب زده از آن دم مى زنند) رواج يافت .
بر مبناى اين نظر، هركس مى توانست از دين به اندازه فهم خود، قرائتى داشته باشد و بر مبناى آن نيز عمل كند و اين ، پيام نهضت پروتستانتيزم بود. از نظر آنها هرچه كه به عنوان حلال وحرام در دين آمده است ساخته و پرداخته كشيشان و روحانيت است به جز دو يا سه مورد مانند غسل تعميد و مراسم عشاء ربانى كه امروز نيز هنوز رايج است ، نهضت پروتستانيزم معتقد بود امر و نهى و تكليف الهى وجود ندارد، هركس هرچه به عقلش ‍ درست آمد و عمل كرد مقبول است .(81)
اين نهضت ، زمينه هاى شكل گيرى (ليبراليسم )، (دمكراسى ) و (جامعه مدنى ) در تاريخ جديد غرب را به وجود آورد (كه در مباحث آينده به آنها خواهيم پرداخت ). به عبارت ديگر، بسيارى از شعارهاى دوران جديد اروپا، از نهضت پرتستانيزم كه حركتى در دورن جامعه روحانيت مسيحى بود، سرچشمه گرفت .
تا قبل از نهضت پروتستانيزم ، زبان لاتين زبان واحد و دينى مسيحى بود و همه متون دينى به اين زبان نگاشته مى شدند. لوتر فتوى داد كه ضرورتى ندارد كه زبان دين و عبادت مسيحيان مشترك باشدو لزومى ندارد كه همه مسيحيان به زبان لاتين دعا كنند و نماز بخوانند و انجيل را تلاوت كنندو هركس مى تواند به زبان خودش عبادت كند. در نتيجه ،نهضت پروتستانيزم وحدت جهان مسيحيت را نيز از بين برد و اتحادى را كه مسيحيت پس از فروپاشى روم بر مبناى مكتب و فرهنگ واحد به وجود آورده بود، بر باد داد.
پرتستانها،براساس تعاليم مارتين لوتر، دين را متعلق به عالم پس از مرگ مى دانند و از نظر آنها دين امرى شخصى و فردى مى باشد و هيچ كاركرد اجتماعى ندارد. وظيفه روحانيت نيز صرفا" در غسل تعميد و مراسم عشاء ربانى خلاصه مى شود و حق دخالت در امور سياسى و دنيوى را ندارند.
در كشورهاى كاتوليك ، روحانيون به ظاهر ارتباطاتى با سياست و حكومت دارند اما در كشورهاى پروتستان ، روحانيون هيچ دخالتى در سياست نمى كنند و اين سياستمداران هستند كه براى آنهاتعيين تكليف مى كنند و اسقف اعظم توسط پادشاه و رئيس جمهور منصوب مى شود. در حاليكه درگذشته ، پادشاه مشروعيت خود را از پاپ مى گرفت و او بود كه تاج بر سر شاه مى گذاشت !
دوران جديد
به اين ترتيب ، شرايط جديدى پيش آمد و بشريت باپديده اى به نام (غرب جديد) روبرو شد. پديده اى كه بدليل نو و جديد بودن ، در تاريخ اروپا بدان (مدرنيته ) يا (مدرنيزم ) مى گويند كه شامل شيوه خاصى از زندگى و نگاه ديگرى به هستى مى باشد كه در گذشته ، نه در تاريخ غرب و نه در تاريخ بشر، به اين صورت سابقه و شمول نداشته است . اين زندگى و نگرش جديد انسان غربى ، بر مبانى نظرى و فرهنگى خاصى استوار است كه در فصل بعد بدان مى پردازيم .
خلاصه اينكه ؛ تاريخ غرب داراى چند مرحله اساسى است ، دوران باستان كه خود شامل عصر يونان و عصر روم مى شود. تمدن روم به دليل فرهنگ منحط حاكم بر مردم و فساد و تبهكارى و ظلم طبقات حاكمه و حمله اقوام مختلف ، به انحطاط گرائيد و نابود شد و در نتيجه منجر به نابودى مدنيت و شهرنشينى در اروپا گرديد. به اين ترتيب قرون وسطى آغاز شد، دوره اى كه حدود هزار سال به طول انجاميد و طى آن اروپائيان ، مجددا و به طور تدريجى به شهرنشينى و مدنيت روآوردند. در اين دوران كليسا و روحانيت مسيحى محور تمدن و فرهنگ در اروپا بود و بر تمام شئون زندگى مردم حاكميت داشت و بالاخره عصر (رنسانس ) يا (نوزايى ) فرا رسيد كه منجر به نفى حاكميت مسيحيت و كليسااز زندگى اجتماعى مردم و آغاز عصر جديد گرديد كه نظام فكرى و زندگى حاكم بر آن را (مدرنيسم ) مى گويند.
مبحث سوم : ( مدرنيسم )
همانطور كه گفته شد آنچه در اين مباحث مطرح مى شود، در حد ارائه كليات و چارچوبى براى شناخت فرهنگ و تمدن غرب مى باشد. و اين روشن است كه در يك گفتار كوتاه ، تنها مى توان عناوين و كليات موضوع را بيان نمود. هدف از طرح اين مباحث اين است كه احساس ضرورت و انگيزه در پى گيرى اينگونه مطالب بوجود آيد. زيرا ما نياز مبرمى به شناخت غرب و فرهنگ آن داريم و در اين خصوص خلاء محسوسى وجود دارد. به ويژه در نبرد جديدى كه داراى ابعاد فرهنگى مى باشد و دشمن د ركنار ساير روشها، با ابزار و شيوه هاى فرهنگى ، با قلم ، انديشه ، نظريه و تئورى و با انگيزه تضعيف فرهنگ خودى و تحميل فرهنگ بيگانه ، به جنگ با انقلاب اسلامى آمده است و نيات و ماهيت خود رادر پشت الفاظ و مفاهيمى بظاهر علمى و فريبنده پنهان كرده است و اهداف شوم سياسى خود را از آن طريق پيگيرى مى نمايد، ما نمى توانيم خودمان را بى نياز از اين مباحث بدانيم . در ميدانى كه مؤثرترين سلاح و تجهيزات آن انديشه و فرهنگ مى باشد ؛ بديهى است كه نمى توان با دشمنى كه از نوع سلاح و تجهيزات آن شناختى در دست نيست جنگيد و اميد به پيروزى داشت .
آنچه امروزه از سوى جريان روشنفكرى بيمار وبرخى مطبوعات داخلى و رسانه هاى خارجى پشتيبان آنها، بعنوان حرف تازه و مطالب نو مطرح و تبليغ مى شود، به هيچ وجه مطالب تازه و كشفهاى نو و شگفت انگيز علمى نيست .
ژورناليسم آلوده اى كه با پشتيبانى فكرى روشنفكرى وابسته و محافل ضد انقلاب اسلامى و حمايت مادى و معنوى قدرتهاى سلطه گر، اخيرادر ايران ظهور يافته است ،مباحثى را كه سالها و بلكه قرنها پيش در غرب ارائه شده بودند و تاريخ مصرف آنها به پايان رسيده است ، به عنوان حرفهاى تازه و نسخه هاى جديد براى جامعه امروز ،به نسل جوان تحميل مى كند و حال آنكه غرب و اروپا خود سالهاست كه از اين مفاهيم فاصله گرفته به مدرنيسم پشت كرده و به پست مدرنيسم و اخيرا ترانس مدرنيسم رو آورده است . اين مطالب ، در آن سامان ديگر تازگى و حتى كاربرد ندارند. حرفهاى نو و تازه و امروزى در غرب ، همان حرفهايى است كه روشنفكر وابسته در كشور ما، تصور مى كند كهنه هستند! امروز در اكثر مجامع و محافل روشنفكرى غرب ، دين ، معنويت ، عرفان ، آسمان ، كمال و تعالى انسانى و.... حرف هاى نو ودست اول اند.
انسان انديشمند غربى بعنوان كسى كه در متن آن جامعه قرار دارد،امروز به گذشته فرهنگ و تمدن خود و به اصول ومبانى زندگى غربى بشدت مشكوك است و به آن با ديده انتقادى مى نگرد و از وضعيت خود و آينده جامعه غربى شديدا نگران است . حتّى (قرون وسطى ) كه روشنفكران غربزده ما تحت تاءثير القائات نويسندگان لائيك و اومانيستى پس از رنسانس ، آنرا سرتاسر زشت و سياه مى دانند، امروز در غرب مورد تكريم و بازنگرى قرار گرفته و حركتى به نام (نهضت بازخوانى قرون وسطى ) آغاز شده تا حقايق پنهان و ناگفته آن دوران را كشف نمايد. از اين روست كه بايد فارغ از هياهوهاى مطبوعاتى وروشنفكرى بيمار ، به كنكاش در خصوص ‍ مبانى فرهنگ و تمدن غرب پرداخت ؛ ماهيت آنرا بازشناخت ، سير تحولات آنرا از نظر گذراند و به دغدغه ها و دلمشغوليهاى واقعى انديشمندان جامعه امروز غربى راه يافت ، تا بتوان بااين پديده ، برخورد درست و مؤثرى صورت داد.
مبانى فكرى و نظرى مدرنيسم و تفاوت آن با فرهنگ اسلامى و شرقى
در اين قسمت از بحث ، مى خواهيم ببينيم مبانى فكرى و نظرى مدرنيسم چيست ؟ در مورد هستى چه مى گويد؟ به جهان چگونه نگاه مى كند؟ از انسان و جامعه چه تلقى اى دارد؟ ايده آلها و آرمانهاى آن چيست ؟ و تفاوتهاى عمده ميان فرهنگ و تمدن غرب كه مبتنى براصول مدرنيسم شكل گرفته است ، با فرهنگ اسلامى و ساير فرهنگهاى شرقى در چيست ؟ و سرانجام آن به كجا مى انجامد ؟
در مباحث گذشته ، مهم ترين عواملى را كه منجر به فروپاشى نظام كليسايى و زوال فرهنگ و تمدن دينى و شروع دوره جديدى در تاريخ اروپا شد بيان كرديم و از اين تحول باعنوان (رنسانس ) ياد نموديم .در اين ميان نبايد نقش ‍ اسلام و تمدن اسلامى را در تحولات مذكور ناديده گرفت . اسلام در اروپا فضاهاى جديدى را گشود و افقهاى تازه اى را پيش روى مردم اروپا باز كرد و دروازه هاى تازه اى را به سوى دانش و معرفت گشود. اروپائيان در جنگهاى صليبى با آداب ، رسوم ، فرهنگ و دستاوردهاى معرفتى ، علمى ، اجتماعى ، سياسى ، نظامى و حتى هنرى جهان اسلام آشنا شدند كه داستانها و حكايتهاى بسيار جالبى از اين برخورد و آشنايى در كتابها موجود است .
در طول هفتصد سالى كه مسلمانها در اسپانيا يعنى قلب اروپا حضور داشتند و بر آنجا حكمروايى مى كردند، با توجه به غلبه فكرى ، فرهنگى و تمدنى خود توانستند منشاء يك سرى تحولات علمى و فرهنگى شوند كه جامعه غربى را بشدت تحت تاءثير خود قرار داد و افقهاى نوى را پيش روى آنها گشود. اين امر منشاء عمده تحولاتى است كه به رنسانس انجاميد.
در بيان ماهيت (رنسانس ) و اين تحول جديد در زندگى انسان غربى ، به طور خلاصه مى توان گفت ، رنسانس به معنى فراموشى و غفلت از واقعيت الهى و وجه غيبى و ملكوتى عالم و آدم است . اگر تا پيش از رنسانس ، عالم و آدم صفحه اى دينى داشته و جلوه اى از تجليات خداوند قلمداد مى شدند ، پس از رنسانس ، رابطه انسان غربى و جامعه و تمدن او با عالم غيب و ماوراء الطبيعه و عالم آخرت دست خوش دگرگونى اساسى شد. اگر پيش از آن در فرهنگ غربى همچون همه فرهنگهاى متعارف بشرى ، خداوند اصل بوده و از اين منظر به جهان نگريسته مى شد و همه چيز مخلوق او تلقى مى شد(ته ايسم )،در اين مرحله ، خداوند حذف و انسان اصالت پيدا كرد و مفهومى به نام (اومانيسم ) يا (انسان محورى ) شكل گرفت كه اين خود جهان بينى و شيوه جديدى از زندگى فردى و اجتماعى را فراروى او نهاد .در اينجا به برخى اصول و مبانى اين نگرش جديد اشاره مى كنيم :
1 - معرفت شناسى :
منشاء تحولات در جهان بينى و نگرش انسان غربى به هستى و انسان ، تحولى بود كه در عرصه (معرفت شناسى ) در غرب رخ داد و زمينه ساز ساير تحولات گرديد. به عبارت ديگر، منابع ، روش و ابزار انسان غربى براى شناخت و كشف حقيقت ،دستخوش تحول شد. قبل از آن ، بشر مبتنى بر دريافت هاى خود و تعاليم اديان الهى ، براى شناخت و دست يابى به حقيقت ، به سه سطح از شناخت با سه روش مختلف قائل بود :
1/1- شناخت حسى ، كه با آن طبيعت و محيط اطراف خود را مى شناخت و اين نازلترين سطح شناخت بود كه با ابزار حس و از طريق استقرارءِ و تجربه حاصل مى شد .
2/1- شناخت عقلى كه براى فهم مفاهيم و كليات و كنكاش درباره پرسشهاى اساسى ذهن انسان بكار مى رفت و با ابزار عقل و از طريق قياس ‍ و استدلال صورت مى گرفت .
3/1- شناخت اشراقى كه عالى ترين مرحله شناخت بوده و با ابزار دل و قلب و از طريق تزكيه روح و تهذيب نفس حاصل مى شد و الهامات غيبى و وحيانى ، بالاترين سطح آن شناخته مى شد .
و اعتقاد بر اين بود كه انسان از راه تجربه ، عقل ، الهام و وحى مى تواند به شناخت نائل شود، خود و جهان پيرامون را بشناسد و به حقيقت دست يابد.
با فروريختن بنيادهاى فلسفه اسكولاستيك مسيحى در جريان رنسانس ، نه تنها اصالت شناخت اشراقى و رسيدن به حقايق فوق عقلى از طريق كشف و شهود، الهام و وحى زير سؤ ال رفت ، حتّى اين سؤ ال پيش آمد كه وقتى فلسفه اسكولاستيك با آن استحكام متزلزل شود، چه اميد و اطمينانى وجود دارد كه ساير قضايا واحكام قطعى ذهن بشر ،درست و صحيح باشند و روزى بطلان آنها ثابت نشود؟ در اين مرحله ، در مقوله شناخت شناسى ، بحران عجيبى پيش آمد و همه چيز مورد شك و ترديد و ابهام قرار گرفت . حتّى واقعيت هستى و جهان خارج از ذهن نيز مورد ترديد واقع شد و يك بار ديگر در اروپا نحله ها و مكتب هاى مختلفى پديد آمدند كه يااساسا به وجود واقعيتى خارج از ذهن انسان قائل نبودند و آن رابه طوركلى انكار مى كردند (82) يا نسبت به واقعيت وجود خارجى اشياء، شك و ترديد داشتند. (83) در اين شرايط انديشمندانى مثل (دكارت )(84) كه خود در عين حال داراى گرايشات دينى نيز بود، براى كنترل اين بحران عظيم كه اروپا را تهديد به نابودى دوباره مى كرد وارد عمل شدند و پيشنهاداتى را مطرح كردند. به طور مثال ، دكارت استدلال كرد كه (شيطان هر قدر مرا فريب دهد دراين مورد هرگز نمى تواند مرا فريب دهد كه وقتى فكر نمى كنم ، به من بباوراند كه فكر مى كنم و اگر من در حال فكر كردن باشم نمى تواند به من بقبولاند كه فكر نمى كنم ، حتى اگر آن فكر، فكر باطل و دروغينى باشد، چون خود آن هم يك فكر است . پس به ناچار بايد فكر كردن من حقيقت داشته باشد.) وى اين حقيقت را به امر ديگرى ربط داده و نتيجه گرفت كه (پس من هستم زيرا فكر مى كنم ).به اين ترتيب يقين بنيادينى كه براى او حاصل شد اين بودكه (مى انديشم پس هستم )(85) و اين حداقل را، پايه پذيرش ساير حقايق قرار داد.(86) او به اين ترتيب مى خواست به بحران فراگير (شك ) در بنيادهاى انديشه بشر غربى پايان دهد. اين نشان ميدهد كه بعد از رنسانس چگونه مبانى معرفت شناسى انسان غربى دستخوش تزلزل و تنش هاى سخت قرار گرفت .
الف - عقل گرايى :
همانگونه كه گفته شد، پس از رنسانس و با فروپاشى بنيادهاى فلسفه مسيحى ، انسان غربى از نظر شناخت شناسى ، يعنى راه رسيدن به حقيقت و ادراك واقعيات ، دچار سرگشتگى شد و تمامى چارچوب ها و ساختارها ذهنى او تحت تاءثير آن حادثه عظيم به هم ريخت و از همين رو تلاشهاى بسيارى براى ساماندهى ذهن و انديشه خود انجام داد. اما متاءسفانه راه صحيحى رابراى رسيدن به اين مقصود، در پيش نگرفت و به جاى بازگشت به مبانى و تكيه گاههاى صحيح و زوال ناپذير انديشه انسان ، كه همان حقايق غيبى و دريافتهاى قطعى از عوالم برتر است ، به انكار و نفى آن حقايق پرداخت و به (عقل خود بنياد) و (مستقل ) بشر تكيه كرد و آن را (عقل گرايى ) يا (راسيوناليسم )(87) ناميد.
در (راسيوناليسم )، تنها منبع شناخت حقيقت ، عقل مى باشد و راه رسيدن به آن نيز استفاده ازقياس و استدلالهاى عقلى است . از منظر عقل گرايى ، انسان هرچه را با عقل خود فهميد، حقيقت دارد و آنچه عقل انسان آن را درك نكند، اساسا حقيقت ندارد! اگر عقل انسان وجود فرشته و موجودات غيبى ديگر را تاءييد نمود، پس وجود دارند، در غير اينصورت خير! و به صرف اينكه كتاب هاى مقدّس از وجود قيامت ، برزخ ، فرشته ، جن و ... خبر داده اند، قابل قبول نيست . بايد عقل با منطق وروش خود وجود آنها را تاءييد كند. از اين رو به عصر جديد، عصر( عقلانيت )و (روشنگرى )(88)، گفته اند. چون معتقد بودند همه چيز در پرتو عقل (روشن ) مى شود و هر چه عقلانى نباشد حقيقت ندارد و كسى را كه اين چنين مى انديشيد روشنفكر يا منورالفكر (89) لقب دادند.
پيش از اين ، يعنى در دوران قرون وسطى نيز عقل نفى نمى شد و كليسا در مباحث كلامى و فلسفى خود داراى مبانى عقلى بود و علاوه بر اين به كمك قياس و استدلالهاى عقلى كه ابزار شناخت عقلانى هستند اصول و مبانى خود را اثبات مى كرد . اما در عصر جديد، عقل بعنوان تنها ملاك شناخت معرفى شد و غير از استدلالهاى عقلى ، وسيله اى ديگر را براى شناخت حقايق قبول نداشتند و تنها منبع و مرجع آنها در كشف حقيقت ، شناخت عقلى است .
به اين ترتيب با اين منطق جديد، روشنفكر كسى است كه معتقد است فقط با عقل مى توان حقايق را كشف كرد و عقل قادر به پاسخگويى به همه پرسشهاى انسان مى باشد و هيچ منبع ديگرى براى شناخت وجود ندارد.
نتيجه اين گرايش اين شد كه ، اديان و مكاتب الهى كه به عالم غيب و شناخت وحيانى و كشف حقايق از طريق وحى و اتصال به عالم غيب نيز معتقد بودند ، به تدريج رنگ باخته و بجاى آن ، ايدئولوژيها و مكتبهاى مختلف بشرى كه بر اساس عقل خود بنياد و بريده از وحى ظهور كرده بودند و هيچ پيوندى با خداوند و كتابهاى آسمانى نداشتند ، يكى پس از ديگرى پديد آمده و مدعى سعادت و كمال بشر شدند.
در كنار اتكاء بيش از اندازه به عقل ، آرام آرام ، در زمينه علوم طبيعى ، تجربه و استفاده از روشهاى استقرايى به ويژه استقراء ناقص ، جاى قياس ‍ واستدلالهاى قياسى را گرفت و با آشكار شدن تناقصات درونى راسيوناليسم و ناكارآمدى آن ، زمينه براى رويكرد فلاسفه به حس و تجربه در همه عرصه هاى شناخت ، فراهم شد.(90)
ب - حس گرايى :
عقل گرايى ، همانگونه كه پيش بينى مى شد، چندان دوام نياورد. نگرش و معرفت عقلى با همه قدرت خود، به دليل ضعف هاى درونى و نفى ساير سطوح معرفتى بخصوص شناخت و دريافت هاى اشراقى و فوق عقلى ، با پرسشهاى بى پاسخ و ابهامات جدى از سوى انديشمندان روبرو شد و در نتيجه ، اين روش رو به افول نهاد.
از مهمترين اشكالاتى كه بر اين روش وارد كردند، اين بود كه عقل به دلائل مختلف دچار خطا مى شود و لذا با چنين ابزار خطاكارى نمى توان به حقيقت رسيد و از صحت ادراك و شناخت مطمئن شد.
علاوه براين ، عقل واستدلال عقلى ، چه بسا با توهمات و تخيّلات درآميخته شوند. چگونه مى توان برداشت عقلى خالص را از تخيل و توهم تشخيص داد؟
ديگر اينكه اگر قرار باشد صرفا عقل انسان مسير زندگى و راه سعادت او را نشان دهد، از آن جا كه نتايج كاوشهاى عقلى متفاوت و مختلف است . هزاران راه و طريق هدايت و سعادت پيش روى انسان قرار مى گيرد كه همگى مدعى صحت و درستى هستند! تكليف بشر چه مى شود؟ (91)
اشكالات وارده بر اين روش منجر به ظهور رويكرد جديدى براى شناخت گرديد، كه تصور مى شد فاقد اشكالات روش عقلى است . اين رويكرد، روش (تجربى و حسى ) بود كه براساس آن ، انسان تنها از طريق حس و به كمك تجربه مى تواند حقيقت را كشف كند و آنچه كه در فضاى ذهنى انسان مى گذرد و استدلالهاى عقلى ،نمى توانند انسان را به حقيقت برسانند. حقيقت آنچيزى است كه مى بينيم و حس مى كنيم و مى توانيم در آزمايشگاه آنراثابت كنيم .(92)
به اين ترتيب نحله اى جديد در معرفت شناسى پديدار شد كه به آن (تجربه گرايى ) مى گويند. اين روش نه فقط شناخت اشراقى و وحيانى را رد مى كرد، عقل و روشهاى قياسى و استدلالى را نيز نفى مى نمود و تمام حقيقت را در دريافتهاى حسى مى دانست و مدعى بود اگر مى خواهيم تخيل و اوهام را از حقيقت بازشناسيم و حقيقت ناب را تشخيص دهيم بايد تجربه و آزمايش كنيم . به اين روش (پوزيتيويسم )(93) يا (اثباتى گرى ) يا (اثبات گرايى ) گفتند. يعنى آنچه به تجربه اثبات شود، اصالت و حقيقت دارد.
اين رويكرد جايگزين (عقل گرايى ) شد، ليكن پس از مدتى با اشكالاتى جدى روبرو گرديد. دانشمندان و فلاسفه متوجه شدند كه حس و تجربه به تنهايى نمى تواند كاشف از حقيقت باشد و بسيارى از پرسشهاى اساسى بشر بى پاسخ مى ماند.(94) در نتيجه انتقادات از اين روش آغاز شده و نسبت به كارآمدى آن ترديدهاى جدى به وجودآمد. به ويژه آنكه براى اثبات دستاوردهاى حس و تجربه و تبديل آن به قانون قطعى و قواعد علمى ، نياز به عقل و استدلال و قياس بود.
به طور مثال گفته مى شد اگر چيزى صدبار تجربه شده و پاسخ واحدى به دست آمده باشد ، چه تضمينى وجود دارد كه در صد و يكمين مرتبه نيز به همان پاسخ برسيم ؟ پس ارائه يك نتيجه و قانون كلى از تجارب بدست آمده ، به يك تحليل عقلى نيازمند است نه تجربه و حس محض .
شناخت تجربى و پوزيتويسم ،در زير شلاق انتقادات شديدى كه نسبت به آن شد نتوانست دوام آورد و جاى خود را به ديدگاه ديگرى داد كه بسيار ضعيف و سست بنيادتر بود و در همان مرحله جنينى سقط شد و چندان طرفدارى پيدا نكرد.
عنوان اين نظريه (ابطال پذيرى ) بود. براساس اين نظريه ، چون حقيقت را نمى توان با حس و تجربه اثبات كرد، پس علم و حقيقت علمى ، آن چيزى است كه بتوان آن را ابطال كرد.
به اين ترتيب ، معرفت شناسى غربى ، در اثر جدا شدن از بنيان هاى اصيل و فاصله گرفتن از مبانى صحيح و قابل اتكاء، به ورطه سرگشتگى و تحيّر افتاد و درنتيجه ،فرهنگ و تمدن مبتنى برآن نيز در وادى گمراهى و ضلالت گرفتار شد.
ج - عمل گرائى
آخرين نظريه اى را كه مغرب زمين پس از آنهمه فراز و نشيب در مقوله معرفت شناسى و سرخوردگى و سرگشتگى دريافت ، عدم امكان دست يابى به حقيقت بود! براساس اين نظريه ،اساسا انسان نمى تواند به حقيقت دست پيدا كند و از آن رو كه از درك آن عاجز است ، بنابراين نبايد به دنبال كشف آن هم برود . بشر صرفا بايد در انديشه گذران معاش و زندگى خود باشد و تلاش كند آنچه را كه براى زندگى او مفيد و سودمند است يعنى رفاه و لذت بيشترى براى او فراهم مى كند ،به چنگ آورد و به آن دلخوش باشد. پس نبايد از علم و عقل و معرفت انتظار كشف حقيقت را داشت ، زيرا اساسا حقيقت دست يافتنى نيست !
معرفت شناسى غربى نظريه مذكور را (پراگماتيسم )(95) يا اصالت عمل و فايده عمل ناميد. طرفداران اين نظريه معتقد بودند از آن جا كه علم كاشف از حقيقت نيست بايد از كاوشهاى نظرى محض كه فايده عملى ندارند و از علوم نظرى كه آثار و نتايج عينى و ملموس و قابل اجراندارند ، چشم پوشيد. (96) براساس اين نظريه ، كار و عمل بايد سودمند باشد و هر كوشش ‍ علمى ، اگر سودمند باشد در خور تعقيب و پژوهش است و حقيقت و علم نيز اساسا چيزى نيست جز آن كه در عمل مفيد بوده و كاربرد عملى داشته باشد. اگر پژوهش علمى به اين نتيجه رسيد كه حركت نور مستقيم است و انسان از طريق آن توانست به كشفياتى نائل آيد و دوربينها و ميكروسكوپ هايى را براى رفع نيازهاى زندگى خود بسازد، (علم ) و (حقيقت ) همان است و اگر پس از مدتى تحقيقات علمى ثابت كرد كه حركت نور سينوسى و موجى است و براساس آن نيز بشر توانست اختراعات ديگرى صورت دهد كه نيازمنديهاى او را برطرف سازد، آن نيز درست است و علم و حقيقت همان مى باشد. زيرا حقيقت آن چيزى است كه به نفع انسان باشد و در عمل به كار آيد.
اين نظريه ، مبتذل ترين سطح معرفت شناسى است ، كه نظام فكرى غرب ، بعد از آن همه فراز و نشيب به آن رسيده و به اصول آن پاى بند است .
2- اومانيسم
تحول در معرفت شناسى غرب پس از رنسانس ، منجر به بروز تحول جدى در همه عرصه هاى انديشه و تفكر ،از جمله تحول در نگاه فلاسفه غربى به جهان و انسان شد. مبتنى بر معرفت شناسى جديد، اصالت خداوند و وجود حقايق برتر و غيبى ، مورد انكار قرار گرفت و انسان ، خود محور و مدار هستى واقع شد . به چنين روى كردى (اومانيسم ) مى گويند كه مفهوم آن (اصالت بشر) و به عبارت بهتر، (الوهيت بشر) است كه به آن مكتب آدميت يا انسانيت هم گفته شده است . به اين ترتيب در جهان بينى غرب پس ازرنسانس ، (انسان ) جاى خداوند را گرفت . اين معنى كه بصورت يك مكتب و مذهب درآمد و تمامى عرصه هاى زندگى بشر غربى را تحت تاءثيرخود قرار داد ،محورى ترين شعار غرب مدرن را تشكيل مى دهد.
بايد يادآورى كرد كه در اديان الهى و مذاهب و مكاتب شرقى نيز، انسان اصالت دارد و داراى حرمت و ارزش و كرامت است .(97) اما اصالت و منزلت انسان در عرض خداوند نيست . بلكه در طول و به تبع آن است . كرامت و اصالت انسان در جهان بينى دينى ، تبعى و به اعتبار آن است كه خليفه خداوند مى باشد. (98) انسان به هرميزان به خداوند نزديك تر شود و در مقام خليفة الهى پيش برود و رشد كند، ارزش و كرامت بيشترى پيدا مى كند. بهمين دليل در آموزه هاى دينى آمده است كه گرامى ترين و نزديكترين انسانها به خداوند، با تقواترين آنان هستند. (99) خداوند انسان را برساير بندگان و مخلوقات خود كرامت بخشيد، ولى گراميترين و كامل ترين انسانها كسانى هستند كه با تقواترين اند. اين تصوير انسان در نگاه دينى است . اما اومانيسم ، نگاه ديگرى به انسان دارد. از نظر اين مكتب ، انسان خليفه كسى نيست بلكه او، بخودى خود اصالت دارد و بالاتراز او چيزى متصوّر نيست و بعد از او ديگر خبرى نيست ! (100) همه چيزبراى انسان است و انسان براى خود، همه چيز با انسان محك زده مى شود و او خود معيار و مبنا است . به اين ترتيب خدا را از جامعه و تاريخ برداشته و انسان را جايگزين او كردند. درنتيجه ، انسان به خودى خود مقدّس شد.
تحت تاءثير همين مكتب و براى نشان دادن تقدّس انسان و نهادينه كردن فرهنگ اومانيستى در جوامع غربى ، در ميادين شهرهاى بزرگ اروپا،مجسمه هاى پيكر عريان انسان را كه به زيباترين صورت پيكرتراشى شده بود، قرار دادند تا هر صبح و شام مردم آن را زيارت كنند. در برخى شهرهاى اروپا، معابدى ساختند و در آنجا انسان رسمابه جاى خدا مورد پرستش و عبادت واقع مى شد.
در نگاه دينى ، حقيقت وماهيت انسان يك امر سيّال است ، خداوند استعداد رشد و كمال و رسيدن تا مرز بى نهايت را در او نهاده است ، موجودى آزاد و انتخاب گر است كه خود در مورد سرنوشت خودتصميم ميگيرد ،مى تواند كمال و تعالى را انتخاب كند و يا ماندن و عقب گرد و سقوط را برگزيند. كمال انسان ،به نزديك بودن او به خدا، به عنوان كمال مطلق و اوج همه خوبيها تعريف مى شود و در رهپوئى در مسير نزديكى و قرب به خداوند حاصل مى شود. امّا در نگاه اومانيستى ، انسان مجموعه اى از غرايز طبيعى است و كمال او در اين است كه غرايز او به شكل اتم و اكمل ارضا شوند.
در اين نظريه ،انسان كامل انسانى است كه نيازها و خواستهاى مادى او بطور كامل تاءمين و غرايز طبيعى اش ارضاء گردند. در حاليكه در مكاتب دينى به اين خواسته ها واين سطح از غرايز (نفس امّاره ) اطلاق مى شود و مى بايست آن راكنترل وبا زياده طلبى هاى آن مبارزه كرد. امانيسم ، انسان را فقط در چهره (نفس امّاره ) مى بيند و (نفس لوّامه ) و (نفس مطمئنه ) را كه در پرتو نگاه خليفة الهى به انسان معنى پيدا مى كند، در ساحت انسان نمى پذيرد و گرايش به آن را بمعناى فاصله گرفتن از حقيقت انسانى مى داند. در اين مكتب ،اگر فردى خود را به دليل ارتكاب اعمال زشت سرزنش كند، گرفتار نوعى بيمارى روانى تلقى مى شود كه بايد درمان شود!
اومانيسم براى ترويج فرهنگ خود از تمام رشته هاى هنرى ، ادبيات داستانى ، شعر ، موسيقى ، معمارى ، هنرهاى تجسمى و نقاشى استفاده كرد.(101) به اين ترتيب هنر امانيستى جلوه گاه (نفس امّاره انسان ) شد، هنرى كه انسان را به فاصله گرفتن از معنويت و ارزشهاى متعالى و سرگرم شدن به غرايز درونى و نفس امّاره دعوت مى كند.
در فرهنگ دينى و شرقى ، انسان درسير و سلوك الهى ، بر نفس خود غلبه پيدا مى كند و به هر ميزان كه از قيد (خود) رها شود به سوى خدا مى رود و به او نزديك تر مى شود و مراتب قرب به او را طى مى كند و پيامبران و امامان و اولياء خدا، انسان هاى كاملى مى باشند كه به اوج قرب الهى رسيده اند. درحاليكه در اومانيسم ،انسان در مسير كمال ، به سوى خداوند حركت نمى كند ، بلكه به جاى او مى نشيند و خود، خدايى مى كند.(102) و اين نوعى "فرعونيت " آشكار و بى نقاب است ، زيرا فرعون خود را، خالق و رب مى پنداشت ! و مردم را در پوشش ربوبيت و الوهيت ، به پرستش خود فرا مى خواند، اما انسان غربى ، خود و نفسانيت خود را بى پرده عبادت و ستايش مى كند!
از درون اين نگرش نسبت به انسان ، كه در تاريخ بشر بى سابقه بود، مفاهيم ديگرى زاده شدو هر يك ، بعدى از ابعاد زندگى انسان غربى را تحت تاءثير خود قرارداد و فرهنگ و تمدن جديدى را بنيان گذارد كه از آن به مدرنيته ياد مى شود.
اين مفاهيم و موضوعات ، كه قريب 300 يا 400 سال پيش در اروپا مطرح شد و در طول اين مدت مكررا مورد نقد و تجديد نظر واقع شده اند و بعضا ماهيت آنها كاملا تغيير كرده است ، متاءسفانه امروزه به عنوان حرفهاى جديد و نظريات تازه و نوانديشى ! از سوى جريان روشنفكرى بيمار، در كشور ما مطرح مى شوند .از اينروست ما كه ناچار هستيم برغم كهنه و قديمى بودن اين مطالب ، درباره آن ها تاءمل بيشترى كنيم .
3 - ليبراليسم
از درون نگرش امانيستى به انسان ، مفهوم تازه اى به نام (ليبراليسم )(103) زاده شد كه از آن ، به (مكتب آزادى ) تعبير مى كنند. اما واقعيت ليبراليسم چيزى جز (اباحه گرى ) نيست ! و اين ترجمه اى است كه پيشينيان ما در سالهاى قبل از مشروطيت ، از آن ارائه داده اند.آنها ليبراليسم را (اباحيّت ) ترجمه كردند كه از كلمه (اباحه ) و (مباح ) گرفته شده است . (ليبراليسم ) به معناى اين است كه همه چيز براى بشر مباح است و هيچ تكليفى براى انسان وجود ندارد. (104) و اين به اين معنى است كه هيچ نوع الزام و ضرورتى در قملرو خواست و اراده ايشان مطرح نيست . برخلاف آنچه در گذشته غرب و هم چنين در نگاه دينى به زندگى مطرح بود كه بايدها و نبايدهائى براى انسان وجود دارد و احكام زندگى بر مبناى آموزه هاى دينى ، به پنج دسته ؛ واجب ، حرام ، مستحب ، مكروه و مباح ، تقسيم مى شوند، از ديدگاه امانيستى ، چون انسان به طور مستقل و بدون اتكاء به عالم غيب و صرفا با دريافتهاى عقلى و تجربى ، براى خود تعيين تكليف مى كند، هيچ امر حرام ، واجب ، مستحب و مكروهى با منشاء الهى و شرعى وجود ندارد. همه چيز و هركارى فى حد ذاته براى انسان مباح است .
از سوى ديگر، هيچ قدرتى خارج از وجود انسان نمى تواند براى او تعيين تكليف كند. موضوع (حق ) و (تكليف ) كه اخيرا برخى آن را مطرح مى كنند، ريشه در همين معنى دارد. آنان مى گويند، بشر تكليفى در تبعيت از هيچ قدرت آسمانى ندارد و براساس تشخيص خود و به اتكاء عقل مستقل و تجربه حسّى ، مى تواند مسير زندگى خود را تعيين كند و بهترين الگوى زندگى آن است كه انسان بتواند از بيشترين حد آزاديهاى نفسانى بهره مند شود.
آزادى مورد نظر امانيسم همان چيزى است كه امام موسى كاظم (ع ) به آن اشاره فرموده اند. نقل مى شود كه وجود مبارك امام هفتم از كنار خانه اى عبور مى كردند، از داخل خانه صداى ساز و آواز به گوش مى رسيد، پرسيدند صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ پاسخ داده شد، آزاد است ! امام (ع ) فرمودند؛ بلى آزاد است كه اينگونه عمل مى كند. يعنى اگر بنده خدا بود، حدود الهى را رعايت مى كرد و اين همان آزادى مورد نظر امانيسم مى باشد!
بنابراين آزادى در نگاه غربى به مفهوم آزادگى و حريّت و رهائى از قيد نظامهاى سلطه و روابط ظالمانه نيست . پيام ليبراليسم اين است كه خداوند به كسى امر و نهى نمى كند(105) و العياذبالله حق و صلاحيت آن را ندارد كه براى انسان تكليف تعيين كند! انسان خود بايد با قطع نظر از آسمان ، راه خود را انتخاب كند، از اين رو، تنها نقشى كه براى دين قائل هستند، برخوردارى از جنبه هاى عاطفى و معنوى آن است و چون ايمان دينى در برخى موارد به انسان آرامش مى دهد، در همين حد براى انسان مفيد است و اين تمام دايره نفوذ و دخالت دين در زندگى انسان مى باشد كه در ادبيات به اصطلاح روشنفكران دينى در كشور ما، به (دين حداقلى ) تعبير مى شود و دين حداكثر، كه به معنى دخالت دين در تمام شئون حيات فردى و اجتماعى انسان است ، با اتكاء به رويكرد ليبراليستى غربى ، نفى شده و مورد مذمت قرار مى گيرد. در نتيجه دين مى تواند هر چيزى باشد و هيچ ضرورتى ندارد كه در قالب وحى و كتاب و با واسطه پيامبر و كليسا و روحانيت باشد.
هركس مى تواند براساس قرائت و برداشت و سليقه خود كه جنبه شخصى و فردى دارد، به يك عقيده و دين پايبند باشد.
براساس اين ديدگاه ، انسان خود بايد تكليف خود را روشن كند و (بايد و نبايدهاى ) خود را تعيين نمايد. به اين ترتيب حقوق و قواعد و مقررات آن و بايدها و نبايدها. بطور كلى از زندگى شخصى و فردى انسانها در جوامع غربى رخت بر بست و صرفا مختص به روابط اجتماعى گرديد و حكومتها اعلام كردند كه وارد زندگى شخصى افراد نمى شوند.
روشن بود كه اين نگرش نيز نمى توانست دوام بياورد. صرفنظر از ايرادات اساسى و مبنائى بر اين نظريه در انكار وحى و شريعت و احكام الهى ، اگر قرار باشد همه چيز مباح باشد و هركس براساس تشخيص خود عمل كند هرج و مرج به وجود مى آيد و آرامش از همه سلب مى شود و شيرازه اجتماع از هم گسيخته مى شود. به ويژه اينكه تشخيص افراد در زمانها و مكان هاى مختلف ، متفاوت بوده و با تحول شرايط و اوضاع و احوال تغيير مى كند و اين امر موجب از بين رفتن ثبات و امنيت به ويژه در زمينه روابط اجتماعى و حقوقى مى شود.
بحران فزاينده ناشى از اين رويكرد، انديشمندان غربى را در انديشه فرو برد و انتقادات سختى را بر آن وارد كردند كه انتقادهاى وارده براين نظريه ، منجر به ظهور نظرات اصلاحى براى تحديد آزادى شد. بر اساس نظريه اصلاحى جديد، آزادى انسان بى حد و مرز نيست و حد دارد، حدّ آن هم آزادى ديگران است . افراد يك جامعه تا جايى مجاز به انجام خواست ها و عمل به اميال و علائق خود هستند، كه اقدامات آنها منجر به سلب آزادى ديگران نشود و مزاحمتى براى آزادى ساير افراد آن جامعه ايجاد نكند. در اين چارچوب ، انجام هركارى مباح و آزاد است حتى اگر اين كارها، مخالف سنت ها و رسوم و فرهنگ پذيرفته شده ملت ها، و جوامع و اصول اوليه زندگى انسانى باشد. گاه اين حق را براى بشر قايل هستند كه زشت ترين و كثيف ترين نوع زندگى را براى خود انتخاب كند. زندگى دو همجنس اعم از زن و مرد و ترويج اينكه اين موضوع حق انسان است ، از جمله اين موارد است . كه اين كار در اغلب جوامع غربى ، رسمى و قانونى است !
4 - جامعه مدنى :(106)
در پرتو مكتب اومانيسم و مبتنى بر نظريه ليبراليسم (اباحه گرى ) جامعه جديدى در غرب آرام آرام شكل گرفت كه با جوامع گذشته تاريخ بشر تفاوتهاى كلى و اساسى داشت .
در اين نوع از جامعه ، گفته مى شود، حق تعيين سرنوشت بطور مطلق و بى هيچ شرط و تكليفى بر عهده خود انسان است ، انسان خود ملاك خوبى و بدى كارها است و حدود آزادى و اينكه چه كارى مزاحم ديگران و چه كارى مورد رضايت آنهاست را نيز خود تعيين مى كند. دراين جامعه كه مبنايش برانقطاع از عالم غيبت و وحى و اتكاء به عقل و علم جزئى و دريافتهاى نسبى بشرى است ، همه چيز مباح و آزاد مى باشد. لكن براى جلوگيرى از هرج و مرج ، به ناچار نظام و سيستمى را پيش بينى كرده اند كه اساس آن را (قرارداد اجتماعى )(107) تشكيل مى دهد.
از نظر فلاسفه اجتماعى پس از عصر رنسانس ، جامعه ايده آل ، جامعه اى است كه انسان درباره رفتار و زندگى اش ، خود تصميم گيرنده باشد و شريعت ، احكام دينى و سنت هاى الهى در آن نقشى نداشته باشند. در برخى اصطلاحات ، چنين جامعه اى را (جامعه مدنى ) ناميدند.
هر چند در طول اين دوران تعاريف مختلفى از جامعه مدنى صورت گرفته و دستخوش تحولات بسيارى بوده است بگونه اى كه مى توان گفت جامعه مدنى مطلقا فاقد يك تعريف واحد و تلقى مشترك است . (108) لكن نقطه اشتراك همه آن تعاريف آن است كه جامعه مدنى غربى جامعه اى است كه در آن ، دين حاكميت و موضوعيت نداشته و خداوند دخالتى در زندگى اجتماعى انسان ها ندارد. اصل بر آزادى مطلق انسان است و حدود و قيود زندگى انسان بسيار اندك و در حد عدم اخلال به آزادى ديگران مى باشد.
در پاسخ به اين خواست طبيعى كه ، در نبود احكام و قوانين و رويه هاى دينى كه تا قبل از آن ملاك تنظيم روابط اجتماعى بود، جامعه چگونه اداره شود و روابط اجتماعى بر چه مدارى قرار گيرد، نظرات و آراء مختلف و متعددى ارائه شد كه معروفترين آنها تئورى (قرارداد اجتماعى ) (ژان ژاك روسو)(109) و برخى ديگر ازنظريه پردازان غربى است . براساس اين نظريه ،از آن جاكه شكل گيرى جامعه بنابه خواست و تمايل انسان ها است ، نظامات حاكم بر آن و نوع حاكميت نيز بايد مبتنى بر همين خواست و تمايل و رضايت باشد و به وسيله يك ساز و كار ويژه كه بدان قرارداد اجتماعى گفته مى شود، به مردم و اراده آنها منتهى مى شود.
از اين رو، قانون در چنين جامعه مدنى ، هيچ نسبت و رابطه اى با وحى ندارد و در خوشبينانه ترين وضعيت و در صورتيكه دخالت تعيين كننده عناصر قدرت و عوامل پشت پرده سياسى و اقتصادى را در اينگونه جوامع ناديده بگيريم ، بر درك قانونگذار از نيازمنديها و تمايلات فردى و اجتماعى انسان مبتنى است . چنين جامعه اى بر عقل خود بنياد بشر و قوانين الهام يافته از (نفس اماره ) او استوار مى باشد و حكومتها، در زندگى خصوصى افراد، نقش ‍ چندانى ندارند. در امور اجتماعى نيز دخالت آن ها در حداقل بوده و تنها وظيفه آنها تاءمين امنيت عمومى و حفاظت از آزاديهاى فردى است .
آن چنان كه گفته شد، سالهاست كه از طرح اين نظريه مى گذرد، و مضمون و محتوا و حتى تعريف جامعه مدنى مدام دستخوش تغيير و تحوّل بوده است و اينكه در عمل چه اتفاقى افتاد وتا چه حد اين نظريات به مرحله عمل رسيدند و چه تحولات و اصلاحاتى را به خود ديدند بحث مستقلى است كه بايد جداگانه اى بدان پرداخت . همين قدر بدانيم كه اين ايده آلها هيچگاه جامه عمل به خود نپوشيد و در عالم واقع ، تحقق پيدا نكرد و شعار جامعه مدنى و نهادهاى آن ، همچون هر امكان ديگرى ، آلت دست صاحبان قدرت و ثروت ، براى كنترل و استثمار هر چه بيشتر انسان غربى گرديد.
******************
5- دمكراسى :
در فرهنگ دينى ، حق حاكميت ذاتى و حقيقى بر انسان و جهان ، در انحصار خداوند بوده و مشروعيت حكومتها براساس ضوابط الهى محقق مى شود. و از آن رو كه حاكم بايد مجرى احكام و سنت هاى الهى و پاسدار عدالت باشد بهمين دليل بايد مستقيما يا باواسطه ، از جانب خداوند حق حاكميت عَرَضى داشته باشد.(110) اما در جامعه مدنى غربى ، چون قانونگذار، خود انسان است ، پس خود نيز مجرى احكام و قوانين موضوعه خود مى باشد. در نتيجه خودش براى نحوه اداره جامعه و مجريان مقررات موضوعه ، تصميم مى گيرد.
براساس اين نگرش ، نظام حكومتى جديدى مطرح شد كه نام آن را (دمكراسى )(111) يا (نظام مردم سالارى ) گذاشتند. زيرا مدعى بودند، در اين نظام مردم خود حاكمان خود را تعيين مى كنند و حاكم نيز به نمايندگى از آنان ، جامعه را اداره مى كند. به اين ترتيب ، بر خلاف نظام سياسى دينى ، كه منشاء حاكميت و مشروعيت حاكم در آن نصف و تعيين الهى و آسمانى است ، مشروعيت حاكم در نظام سياسى غرب ، ناشى از پذيرش مردم است .
هرچند از جنبه نظرى ، در نظام جديد، مردم رئيس حكومت را تعيين مى نمايند. اما در عمل ، در ميزان تحقق چنين ايده آلى ترديد جدّى وجود دارد و مى توان قاطعانه ادعا كرد كه اين نيز، هم چون ساير شعارهاى جامعه مدنى غرب ، محقق نشد و از آن ، فقط پوسته و ظاهرى برجاى ماند. دمكراسى از يك منظر، به مفهوم دادن حق انتخاب به مردم است .بنابراين مى بايست فضايى آرام و كاملا متعادل ايجاد شود تا مردم توان و امكان درك حقايق را داشته و بتوانند در يك شرايط برابر، يك انتخاب واقعى داشته باشند. اما آنچه در جهان غرب ، حاكم است ، حاكميت رسانه ها، احزاب و قطب ها و قدرتهاى اقتصادى است . آنها هستند كه هرگونه مايل باشند و منافع آنها اقتضا كند افكار عمومى را جهت مى دهند به گونه اى كه عملا مردم اختيارى براى درك حقايق ندارند.
نظامهاى حاكم بر غرب ، به گونه اى طراحى شده اند، كه هيچ كس بجز آن كه مد نظر صاحبان قدرت وثروت ، كه رسانه ها وابزار تبليغاتى هم دراختيار آنهاست ، امكان نيل به قدرت و حاكميّت را ندارد. جالب است كه بدانيم در طول دويست سال گذشته هيچكس حتى يك نفر، خارج از احزاب مسلطآمريكا، نتوانسته است به كاخ سفيد راه پيدا كند و اين است مفهوم آزادى انتخاب و مردم سالارى غربى !
در غرب پس از انقلاب فرانسه ، كه آن را يك انقلاب ليبراليستى براى استقرار دمكراسى مى دانند، همان روابط سلطه و حاكميت زورمندان و صاحبان ثروت ، در شكل و قالبى ديگر و تحت عنوان فريبنده (مردم سالارى ) تداوم يافت .
6- پلوراليسم :
از جمله مفاهيمى كه در چارچوب همين گفتمان مطرح شد، (پلوراليسم ) يا (تكثرگرايى ) است . يعنى جايگزينى كثرت ، به جاى (وحدت ) در حوزه انديشه و نظر و سپس در قلمرو عمل و حوزه اجتماع . عامل اصلى شكل گيرى اين نظريه ، شكست روش تجربى و حس گرايى در ارائه پاسخ به پرسشهاى كلى انسان و هم چنين ناتوانى ، (عقل مجرد) از درك حقايق هستى بود.
در علوم طبيعى ، بشر هر روز به يك دستاورد جديد و كشف تازه اى دست مى يافت كه بسيارى از فرضيّات ، تئوريها و قوانين قبل از خود را ابطال و بى اعتبار مى ساخت . در فلسفه و علوم اجتماعى نيز طرفداران مكاتب فطرى ، بدليل در اختيار نداشتن معيار و مدركى براى تعيين دقيق مصاديق اصول ثابت و لايتغير و ناتوانى در ارائه تعريف دقيق از آنها، ناچار به اين نتيجه رسيدند كه هيچ اصل ثابت و لايتغيرى در عالم وجود ندارد (112) اين موجب شد كه عده اى به اين نتيجه برسند كه اساسا حقيقتى وجود ندارد. ليكن پس از مدتى در اثر انتقاداتى كه از اين نظريه شد، نسبيت گرايى مطرح گرديد كه طى آن ، برخلاف نظريه قبلى كه مطلقا منكر حقيقت بودند، وجود حقيقت را پذيرفتند، اما آن را امر واحدى ندانستند. از نظر آنها، هر نظريه و ديدگاهى متضمن بخشى از حقيقت است . درواقع ثمره هر دو ديدگاه يكى است . هر دو منجر به حيرت و سرگردانى مى شوند. اولى به دليل انكار حقيقت و دومى در حيرانى پاسخ به اين سؤ ال كه به راستى حقيقت كدام است ؟
بدين ترتيب (رلاتيويسم )(113) يا (نسبيت گرايى ) كه روح حاكم بر فلسفه امروز غرب است ، شكل گرفت . از نظر آنان ، از آنجا كه حقيقت امرى نسبى است هركس دريافت و فهمى از حقيقت دارد كه درست و حق مى باشد، در نتيجه حقيقت چيز واحد وثابتى نيست كه منحصرا در اختيار فرد، گروه و يا دوره خاصى باشد. بلكه امرى نسبى ، متكثر و متعدداست و به تناسب زمان ومكان و شرايط و فهم و درك افراد، مختلف مى باشد. از اين نظر، حتى وحى الهى و نسبت و تعاليم پيامبران هم نسبى بوده و در شرايط و اوضاع و احوال خاص خود مى توانسته است حقيقت داشته باشد! و آن نيز حامل بخشى از حقيقت و نه تمام آن مى باشد!
قضيه (قبض و بسط تئوريك شريعت ) نيز ترجمه اى ايرانى از همين نظريه است با اين تفاوت كه در نسبيت گرايى محض ، همه چيز حتى دين هم امرى نسبى است ، حتى در برخى از آراء نسبى گراها، اصول اوليه اى مانند زشتى خيانت ، دروغ و ... كه قبح عقلى دارند در اثر شرايط زمانى يا مكانى ، قبح خود را از دست مى دهند و يا اصولى مانند (لزوم وفاى به عهد) غير ضرورى شود. اما در (قبض و بسط)، بنا به فرض ، وجود خداوند، پيامبرى رسول ا...، اصل دين اسلام ، ثابت انگاشته شده است . اما برداشت از قرآن و سنّت و به طور كلى معرفت دينى نسبى دانسته شده ، كه البته ثمره و نتيجه اين نظريه نيز همان است كه طرفداران نظريه (نسبيت ) به آن رسيده اند اما با رنگ و بو ظاهرى دينى !
اين نظريه فهم انسانها از دين را نسبى مى داند و معتقد است ؛ پيامبر اكرم (ص ) يك تلقى از دين دارد و ديگران تلقى ديگر، نسلهاى قبلى چيزى از اين مى فهميدند و نسلهاى بعدى چيزى ديگر. اين اختلافات طبيعى است و از اين رو، هيچ كس را به دليل دريافت و برداشت و درنتيجه اعتقاداتش نبايد تخطئه كرد. همه از حقيقت بهره جسته اند.
هفتاد و دو ملت همه در صراط مستقيم اند. پس تنهايك صراط مستقيم موجود نيست . (صراطهاى مستقيم ) وجود دارند. شيعه همان اندازه از حق بهره برده است كه ديگران ، معتزله همان اندازه كه اشاعره ، مسيحى همانقدر كه مسلمان و لابد مشرك همانقدر كه مؤمن و...؟!
انعكاس چنين نگرش نسبى گرايانه اى در جامعه ، به پلوراليسم (114) يا تكثرگرايى انجاميد. چون يك حقيقت ثابت و مطلق و واحد وجود ندارد و همه آراء و عقايد و اديان ، هركدام بهره اى از حقيقت برده اند و برحق اند. از اين رو يك روش زندگى ، يك فرهنگ و يك دين نمى تواند بر جامعه حاكم باشد. بنابراين (پلوراليسم ) جاى خود را به (مونيسم )(يگانگى )(115) و حتّى دواليسم (دوگانگى )(116) در عرصه فرهنگ ، اخلاق و سياست بخشيد.
براساس اين نگرش ، از آنجا كه حقيقت امر واحدى نمى باشد و همه انسانها درست مى انديشند و به يك اندازه از حق و حقيقت بهره برده اند. پس ‍ هركس حق دارد هر ايده و عقيده اى را كه درست مى داند براى خود داشته باشد و هيچكس حق تعرض به ديگرى ، به دليل عقيده و نظر و سلوك و رفتارش ، نخواهد داشت . به اين ترتيب همه افراد با اعتقاد و نظريات كاملا متفاوت و حتى متناقض در يك جامعه ، مى بايست با هم همزيستى داشته باشند و اين مفهوم جامعه (پلوراليستيك ) است .
ويژگيهاى بيان شده براى چنين جامعه مدنى نشان مى دهد كه اين جامعه نيز، يك جامعه پلوراليستيك مى باشد. درچنين جامعه اى تكيه بريك انديشه و روش و يا يك قرائت و تفسير واحد از دين محكوم است . بايد آراء، مكاتب ، مذاهب و روشهاى مختلف وجود داشته باشند و هركس ‍ آنچه را كه مى پسندند انتخاب كند و آن را مبناى زندگى خود قرار دهد. حكومت و دولت نيز حق ندارد اعتقاد و عقيده اى خاص را بر افراد جامعه تحميل كند و يا حقوقى متفاوت براى دارندگان عقايد متفاوت قايل شود، بلكه به عكس مى بايست حافظ ماهيت متكثر جامعه بوده و به همه با يك چشم نگاه كند. آشكارا معلوم است كه اين نگرش ، هم در مبانى و اصول و هم در نتيجه و پى آمدهاى اجتماعى ، با آموزه هاى دينى كه مبنى بر اعتقاد به حقيقت مطلق و اصول ثابت در زندگى است و براى معتقدان به عقائد حقه و مؤمنين به ملاكهاى دينى و صالحين و متقين شرافت و منزلت خاصى قائل است ، تعارض و ناهمخوانى دارد.
7- تساهل و تسامح ليبرالى :
از جمله آثار نسبيت گرايى و پلوراليسم در عرصه فرهنگ و جامعه ، تساهل و تسامح و يا مدارا(117) در زمينه دين است . از آنجا كه حق و حقيقت يك امر نسبى است و هيچكس حق مطلق نيست ، نمى توان كسى را به دليل داشتن نظر و عقيده اى خاص و يا حتى نوع رفتار و اخلاقيّات و سلوك فردى و اجتماعى ، تخطئه و ملامت كرد. در نتيجه مفاهيمى چون (حق و باطل )، (خوب و بد) (معروف و منكر) رنگ مى بازند و در جامعه مدنى و پلوراليستيك به دليل قبول انديشه ها و روشهاى متفاوت و احيانا متضاد، از آن رو كه همه در صراط حق و حقيقت قرار دارند، همه تحمل مى شوند و هر اعتقادى و هر نوع رفتارى مجاز است . و مقولاتى هم چون امر به معروف و نهى از منكر به اين دليل كه مبتنى بر فرض وجود منكر و معروف است ، محلى از اعراب ندارند. يعنى انسانها هيچ مسئوليتى در قبال عقايد و آراء يكديگر ندارند. تولى و تبرى كه به معنى دوستى و جانبدارى و پذيرش حق و دشمنى و مخالفت با باطل است ، اصولا مفهومى ندارد. جهاد در راه عقيده نيز كاملا مذموم است .
در جامعه مدنى ، غيرت دينى و پافشارى بر اصول و معتقدات دينى ، عصبيت و دگماتيسم و خشونت محسوب ميشود. تاءكيد و اصرار داشتن نسبت به اصول و ارزشها و امر بمعروف و نهى از منكر، مداخله كردن در زندگى ديگران تلقى شده و به عنوان رفتارهاى خشونت آميز محكوم مى باشد. و از همين روست كه در منطق تساءهل و تساءمح ، اسلام به دليل تاءكيد بر امورى هم چون امر به معروف و نهى از منكر و جهاد در راه خدا و اجراى حدود، قصاص و ديات كه الزام جامعه براى تن دادن به يك شيوه خاص از انديشه و عمل است ، دين خشونت دانسته مى شود و به اين ترتيب مى توان درك كرد كه كسانى كه مى گويند خشونت در ذات اسلام است داراى چه مشربى هستند.
در جامعه پلوراليستيك ، روابط اجتماعى كاملا آزاد است و اصول اخلاقى نمى توانند زير بناى اصول حقوقى قرار گيرند، بنابراين روابط جنسى آزاد حق هر انسان اعم از زن و مرد است . تا جايى كه در اين جوامع انسان با فرهنگ كسى است كه از روابط نامشروع همسرش با ديگران ناراحت نمى شود و به ديگران نيز حق مى دهد كه آزادانه ، از امكان در اختيار او بهره ببرند!؟
بنابراين سنگ ساركردن زناكار، اوج خشونت است . زيرا (زنا) در اين جامعه نه تنها مفهومى ندارد بلكه در قالب مضامينى مانند (عشق )، قداست نيز پيدا مى كند و اعمال هر مجازاتى براى آن ، خشونت و ظلم به انسان و تعدى به حقوق بشر قلمداد مى شود!
درمنطق ليبراليستى و نگاه اومانيستى به انسان و زندگى ، هيچ مصلحتى حتى حفظ تماميت خانواده و دفاع از حريم ارزشهاى انسانى نمى تواند بهانه اى براى محدوديت آزادى انسان واقع شود. انسان فى نفسه با تمام رذايل اخلاقيش اصالت و موضوعيت دارد. زيرا هيچيك از اصول اخلاقى ، در تحوّل زمان و مكان و برداشتها و قرائتهاى متفاوت ، مفهومى ثابت و واحد ندارند و لذا نمى توان بر مبناى آن ، به قضاوت درخصوص رفتار افراد پرداخت و سپس حكم صادر كرد.
پس تسامح و تساهل نيز از آثار نگرش نسبى به ارزشهاى اخلاقى و اصول دينى در مغرب زمين است كه متاءسفانه در جامعه ما نيز برغم تعارض آشكار آن با مبانى دينى ، بصورت شعار عده اى غرب زده در آمده است كه به بهانه آن ، به جنگ با ارزشها و سنت هاى دينى و اجتماعى جامعه انقلابى ما برخاسته اند.
8- فمى نيسم (118)
شايد اولين قربانى مدرنيسم ، زن غربى باشد كه در اثر تضعيف بنيادهاى مذهبى و اخلاقى در آن جوامع ، مقهوراراده و قدرت و شهوت مردان شد و بويژه پس از انقلاب صنعتى كه اشتهاى سيرى ناپذيرى براى نيروى كار ساده و ارزان بوجود آمد، زنان (و هم چنين كودكان ) بصورتى وحشيانه و ظالمانه قربانى چرخهاى بى رحم صنعت گرديدند. قرن 18 و 19 اروپا آن چنان كه گفته مى شود مرارت بارترين روزگار زنان در تاريخ غرب به حساب مى آيد كه آثار آن ظلمها و رويه هاى ظالمانه نسبت به زن ، در فرهنگ برخى جوامع غربى هنوز مشهود است . تا جائى كه در اوائل قرن بيستم براى دفاع از حقوق تضيع شده زنان در غرب ، نهضتى بنام (فمى نيسم ) يعنى (زن باورى ) پديدآمد لكن اين حركت نيز نه تنها مشكلى را حل نكرد بلكه خود منشاء مشكلات بزرگترى براى زنان و كليّت جامعه غربى گرديد. شعار اصلى و محورى فمى نيسم ، تحت لواى ليبراليسم و آزادى غربى ، برابرى حقوق زن و مرد و نفى تمامى تفاوتهاى طبيعى و حقوقى بين زنان و مردان بود و اين منشاء و مسبب اصلى انحطاط زن و نابودى نظام خانواده و در نتيجه تزلزل و بى هويتى نظام اجتماعى در غرب گرديد. نهضت هاى فمى نيستى به عنوان دفاع از حقوق زنان و براى عقب نماندن از مردان ، تلاش گسترده اى براى اشتغال زنان و فعاليت هاى اجتماعى آن ها صورت دارند بدون آن كه به حفظ كانون خانواده و نقش بى بديل و منحصر بفرد زن ، بعنوان همسر و مادر، توجهى شده باشد. به نام آزادى زن و برابرى او با مرد، جايگاه بلند زن به عنوان مربى جامعه و تربيت كننده نسلهاى آينده لگدمال گرديد و ارزشگذارى اقتصادى و مادى به وقت و كار و قابليت هاى او، جاى گزين همه ارزشهاى متعالى و منحصر بفرد زن گرديد. زنان در جوامع غربى نه تنهاجايگاه سنتى قبلى خود را از دست دادند بلكه در غياب معنويت و اخلاق مذهبى و تحت لواى شعار برابرى مطلق با مردان و در فرايند مبارزات جنسيتى تبديل به موجوداتى بى هويت شدند كه نه از روح لطيف و عاطفى زنانه آنها اثرى باقى مانده و نه از درياى بى كرانه محبت مادرانه آن ها چيزى برجاى مانده است و اين بحران ، جامعه امروز غربى را با خطر انهدام مواجه كرده است .
آمار طلاق در اين جوامع روز به روز در حال افزايش است و پديده خانواده هاى تك والدينى ، به شيوه مرسوم خانواده در غرب بدل شده است . بطوريكه گاه تا يك چهارم كودكان برخى كشورهاى غربى در خانواده هاى تك والدينى ، كه در اثر طلاق والدين شكل گرفته اند، بزرگ مى شوند. ركورددار اين بحران امريكاست كه در آن 25 خانواده هاى داراى فرزند زير 15 سال را خانواده هاى تك والدينى تشكيل مى دهند.
اغفال و خشونت هاى جنسى در جوامع غربى بصورت يك امر عادى و متداول درآمده است بطوريكه در برخى كشورها هم چون كانادا، از هر چهار زن و در بسيارى از نقاط امريكا، از هر سه زن يك نفر مورد تجاوز قرار مى گيرد.
زنان غرب بدليل تنهائى ناشى از استقلال طلبى دچار بيماريهاى روحى جديدى شده اند بطوريكه يكى از فعالين فمى نيسم گفته است (زنان امروز دچار بحران و مشكلات جديدى شده اند كه فاقد هرگونه اسمى است !)
اين مسائل در غرب واكنش ها و اعتراضات شديدى را در نخبگان آن كشورها پديد آورده و به سطح روزنامه ها، مطبوعات و ساير رسانه ها نيز كشيده شده است . آنها معتقدند كه بسيارى از مشكلات موجود جامعه ، از جمله مسائل روحى زنان ، خودكشى دختران جوان ، خشونت عليه زنان ، سقط جنين ، طلاق ، توقف رشد جمعيت و پير شدن جوامع غربى و نابودى نظام خانواده و... ناشى از حركت هاى فمى نيستى بوده است .(119)
اين واقعيات را مقايسه كنيد با آن چه كه توسط برخى مطبوعات و تعدادى عناصر باصطلاح روشنفكر و فمى نيست هاى وطنى ، درخصوص حقوق زنان و محدود شدن آزادى آن ها در جامعه دينى ايران ، مطرح و تبليغ مى شود و مدينه فاضله اى كه ترسيم مى كنند، همان است كه به گوشه هاى اندكى از آن اشاره شد!
9- استعمار و امپرياليسم :
در مباحث قبل نگاهى اجمالى به تحولاتى كه در مبانى فرهنگ و تمدن غرب پس از رنسانس رخ داد انداختيم و نحوه شكل گيرى (مدرنيته ) و مبانى اوليه آن را مرور كرديم . در اين جا به طور مختصر نگاهى به نوع و نحوه تعامل مغرب زمين ، پس از رنسانس با ساير بخشهاى جهان خواهيم داشت .
تاريخ نشان مى دهد كه غرب پس از رنسانس ، با رشد و پيشرفت در زمينه هاى مختلف علمى ، صنعتى ، تجارى و نظامى ، روابط خود را با ساير ملل ، كه تا قبل از آن ، مبتنى بر نوعى همزيستى برابر و مسالمت آميز بود، تغيير داد و نوعى روابط سلطه و استثمار، كه در فارسى آن را (استعمار)(120) مى ناميم ، برقرار نمود. بنابراين از جمله پيامدهاى مستقيم (مدرنيته )، استعمار است كه براى اولين بار در روابط بين الملل شكل گرفت و ريشه آن را بايد در انديشه اومانيستى و مبتنى بر فرهنگ و تمدن جديد غرب دانست .
انسان (و البته انسانِ غربى سرمايه دار!!) در نگرش اومانيستى ، قدرت مطلق هستى تلقى مى شود و بهمين دليل مى بايست در همه ابعاد، در بالاترين سطح از توانايى باشد. اين تفكر او را به دست يابى ثروت و قدرت بيشتر تحريض نموده وانرژى فوق العاده اى را براى كسب ثروت و دست اندازى بر ثروتهاى نقاط ناشناخته جهان و كشورگشايى ، در مردم مغرب زمين ايجاد كرد. از آنجا كه امكانات و سرمايه درسرزمين اروپا محدود بود و نمى توانست پاسخگوى اشتهاى سيرى ناپذير انسان حريص غرب جديد باشد، به سوى سرزمينهاى جديدحركت كرد و به كشورگشايى و دست اندازى بر ثروت كشورهاى ديگر پرداخت ، ليكن در اين راه به روشى كاملا جديد متوسل شد تا امكانات و نيروى انسانى كمترى را هزينه كند.
غرب دست اندازى بر ثروت مشرق زمين را تحت پوشش فريبنده و دروغين (استعمار)، كه بمعنى طلب عمران و آبادانى است ، انجام داد و هدف از اين كار خود را، تلاش براى رهايى ملت ها و جوامع عقب مانده ، از بدبختى و فقر و عقب ماندگى وانمود كرد! و به اين ترتيب لبه تيز حملات خود را در ابتدا، متوجه هويت ملى و فرهنگ و تمدن آنها نمود تا از طريق ايجاد احساس حقارت و خودباختگى و عدم اعتماد به نفس در آنها، ثروت و موجوديت آنها را به يغمابرد.
ثروت مادى و معنوى غارت شده ممالك شرقى ، نيروى محركه جديد و فزاينده اى براى تمدن جديد غرب گرديد و مرحله به مرحله او را بزرگتر و قوى تر مى ساخت . درحقيقت ، غرب با بهره گيرى از دستاوردهاى مسلمين در جغرافيا و دريانوردى و رشته هاى مختلف علوم و صنايع توانست تمدن خود را بازسازى كند و به كمك همان آموخته ها، قابليت هاى كشورهاى ديگر را شناسايى و تصاحب كند و در بسيارى از موارد سرزمين هاى آن ها را هم به اشغال خود درآورد. در اين ميان ، كشف قاره آمريكا و نابودى مردم مظلوم آن ، كه برخوردار از فرهنگ و تمدن كهن و درخشانى بوده اند و انتقال ثروت فراوان و دست نخورده اين سرزمين بكر به اروپا، از اهميت ويژه اى برخوردار است . وجود طلا و سرازير كردن دفينه هاى قاره آمريكا به غرب ، تب طلا را در اروپا لحظه به لحظه افزايش داد و سيل جويندگان طلا را به آمريكا روانه ساخت .
غرب علاوه بر ثروت هاى مادى به دستاوردها و آثار و سرمايه هاى فرهنگى و هنرى كشورهاى ديگر نيز رحم نكرد و آنها را به روشهاى مختلف و با حيله و تزوير به چنگ آورد و به اروپا منتقل نمود تا يا از طلا و جواهرات و ارزش مادى آنها بهره ببرد و يا با بررسى آنها و نگهدارى در موزه ها راه تداوم سلطه خود بر كشورهاى مشرق زمين را هموار كند و جهانگردى خود را هم رونق بخشد. غرب به غارت ثروت و سرمايه مادى و معنوى كشورهاى ديگر اكتفا نكرد، او نيروى انسانى و كارآمد آنها را يا رسما به بردگى كشيد و در فجيع ترين وضع به اروپا و آمريكا منتقل نمود و يا باعنوان فريبنده روشنفكر مسخ كرده و به نفع خود و عليه كشور خودشان به كار گرفت و بردگى و خود فروختگى نوينى را پايه گذارى كرد.
ثروت قاره آمريكا و مشرق زمين و انتقال آن به اروپا، سرعت حركت و پيشرفت تمدن غرب را چندين برابر كرد. بخشى از اين ثروت در صنايع دريائى و نظامى هزينه گرديد و منجر به برترى قابل ملاحظه غرب بر ساير نقاط جهان از لحاظ توان نظامى گرديد و به كمك توان دريائى و نظامى حاصله ، توانست در نقاط مختلف جهان نيرو پياده كند، پايگاه تاءسيس ‍ نمايد و نفوذ، سلطه و بعضا حاكميت خود را تحكيم بخشد.
بردگان آفريقائى و آسيايى به عنوان نيروى كار مجانى و بى جيره و مواجب ، چرخ ‌هاى غول آساى تمدن اروپا و آمريكاى نوظهور را به گردش در آوردند. ميليونها نفر از مردم آفريقاى سياه (121) و آسياى مسلمان از سرزمينهاى خود ربوده شده و در جنگ هاى ناجوانمردانه به اسارت گرفته شدند و با كشتيهاى مخصوص حمل برده ، به آمريكا و اروپا منتقل مى شدند. صدها هزار بلكه ميليونها نفر از آنان ، در راه جان مى سپردند و قربانى طمع ورزى ، توسعه طلبى و شكل گيرى تمدن جديد غرب شدند.
همان انسانى كه در مكتب اومانيسم داراى اصالت و شرافت شمرده شده و خداوند زمين بحساب مى آمد! هم چون كالائى بى ارزش به فجيع ترين شكل ممكن ، در كشتى ها بر روى هم انبار مى شد تا براى ساختن تمدن جديد غرب به آن سامان برده شود و از آن همه فقط 30 به مقصد مى رسيدند و اجساد مابقى ، به دل اقيانوسها سپرده شدند و امروز شايد بتوان استخوانهاى آنها را در كف اقيانوسها يافت و به عنوان نمادى از امانيسم و اصالت انسان ادعائى غرب به نمايش گذارد!
و بدين صورت ، غرب از جهان اسلام و مشرق زمين كه سالها در مقابل آن احساس حقارت مى كرد، انتقام گرفت و عقده گشايى كرد.
مبحث چهارم : ( بحران تمدن غرب )
مغرب زمين ، قرن 17 و 18 را تحت تاءثير شعارهاى جديد و در برخوردارى و ثروت سرشار ناشى از استعمار كشورهاى شرقى و انقلاب صنعتى و اكتشافات جديد علمى ، سپرى نمود و همين موجب گرديد كه مردم غرب ، دچار نوعى فريفتگى ، غرور و غفلت شدند. اما اين وضعيت ديرى نپاييد و تضادها و تعارضات ناشى از فرهنگ جديد و ماهيت جناياتى كه با عناوين مردم فريب صورت مى گرفت ، آشكار گشت . افكار عمومى ملتها، به ويژه ملل تحت استعمار، بيدار شده و جوانه هاى اعتراض ، كه از همان قرون هفدهم و هيجدهم در بين برخى انديشمندان اروپايى ظهور كرده بود، در سطح وسيع ترى سربرآورد و كاخهاى آمال و آرزوها به تدريج يكى پس از ديگرى فرو ريخت .
قرن نوزدهم قرن اعتراض يك پارچه به دستاوردهاى فرهنگ و تمدن جديد غرب بود. در اين دوران ، ايدئولوژيهاى مختلف ، با هدف رفع تضادها و بحران هاى اجتماعى و شكاف هاى طبقاتى عميق موجود در غرب و آزادى و رهايى از بند استعمار در كشورهاى تحت نفوذ و اشغال غرب ، به وجود آمدند و هريك ، براى رفع بحرانهاى اجتماعى و نابسامانيهاى جامعه جديد، راه حلهايى ارائه مى نمودند. به عنوان مثال مى توان از ايدئولوژى ماركسيسم كه در همين زمان ظهور كرد نام برد.
ماركسيسم يك جريان اعتراض آميز نسبت به نظام اقتصادى و اجتماعى حاكم بر غرب بود. نظامى كه با رشد بورژوازى در قرن هفدهم و هيجدهم ، آرام آرام شكل گرفت به سرعت توسعه يافت و به سرمايه دارى و سرمايه سالارى منجر گرديد. در واقع ماركسيسم جريان اعتراضى است از درون همين نظام ، عليه بنيادهاى فكرى ، اجتماعى ، اقتصادى و سياسى حاكم بر آن .
ماركس و انگلس (122) يعنى پايه گذاران اين مكتب كه خود از دست پروردگان و محصولات فرهنگ جديد غرب بودند، با انگيزه نفى كاپيتاليسم و سرمايه دارى ظهور كردند و شديدترين انتقادات را به نظام ليبرال دمكراسى و سرمايه دارى حاكم بر غرب نمودند. آن ها سرمايه و مالكيت خصوصى بر ابزار توليد را كه روح سرمايه دارى و نظام اقتصادى و اجتماعى جديد غرب بود، منشاء همه بدبختيها دانسته و راه نجات بشر را از ميان بردن مالكيت فردى و اختصاص ابزار توليد به كل جامعه و نفى كامل سرمايه دارى ، اعلام نمودند.
اولين نهضت ماركسيستى با انگيزه هاى ضدسرمايه دارى ، در شهر (بادن )(123) آلمان و درقلب اروپاى سرمايه دارى رخ داد و از آنجا به انگليس و سپس به روسيه و شرق اروپا كشيده شد. اما به دلايل متعددى مورد استقبال عمومى مردم آلمان و انگليس قرار نگرفت لكن توانست راه خود را در روسيه باز كند و با تغييراتى كه لنين در آن به عمل آورد، عامل سرنگونى نظام سلطنتى در آن كشور گردد وبراى ساليانى درآن كشور دوام آورد و غرب سرمايه دارى رابه چالش بكشاند.
يكى ديگر از مكاتبى كه در اعتراض به فرهنگ و تمدن جديد (مدرنيته ) در همان زمان در غرب ظهور كرد، جنبش (نيهيليسم )(124) بود، كه مبنى بر نفى هر نوع حقيقتى بود(125) و افرادى چون (ميخائيل با كوئين )(126) و (فردريش ‍ نيچه )(127) از جمله مناديان آن بودند. نيهليسم ، تمامى موازين اخلاقى و اصول عدالت را كه در فرهنگ بشرى ، تحت تاءثير فطرت و راهنمائيهاى انبياء عظام ، در جوامع بشرى فراهم آمده ، نفى مى كند. اين مكتب هر نوع هدفمندى را براى زندگى اجتماعى انكار مى كند و معتقد است كه هيچ معيارى براى سنجش اصول اخلاقى وجود ندارد. نيهيليسم (دنياگرايى ) را نفى مى كند، فلسفه كلاسيك را مردود مى شمارد و به تمدن جديد غرب پشت كرده و همه چيز را زير سؤ ال مى برد.
امثال نيچه و ماركس در غرب ، بسيار بوده اند و اساسا قرن نوزدهم را بايد قرن ظهور ايدئولوژيها و نظريه هاى مختلف كه هر چند خود، زاده و مولود مدرنيسم بودند لكن در بسيارى موارد با اصول آن ناسازگار بودند، ناميد. همين امر موجب تحير و سرگردانى انسان غربى شد، به گونه اى كه برخى از انديشمندان غربى در اواخر آن قرن ، معقتد بودند كه غرب به پايان تمدن خود رسيده است . فردى مانند (اشپنگلر) سالها قبل از وقوع جنگ جهانى اول پيش بينى كرد كه غرب سرانجام در جريان سه جنگ جهانى قريب الوقوع ، نابود خواهد شد.
جهان غرب در چنين وضعيتى وارد قرن بيستم شد. در اين قرن ، فضاحت و رسوائى مدرنيته ، ورشكستگى وبحران هاى فزاينده ناشى ازآن ، به اوج خود رسيد. درسالهاى آغازاين قرن ، اروپادرآتش جنگ جهانى اول سوخت وثمره ماشينيسم ، تكنولوژى و دستاوردهاى علمى دنياى جديد، به سلاحهاى مخرّب و بمب و آتش تبديل شده و بر سربشريت فرودآمد! كشتارى كه دراين جنگ به وسيله سلاحهاى مدرن و به بركت تكنولوژى و علم از ايمان گسيخته ، روى داد تا آن تاريخ بى سابقه بود و هزاران بار از جنايات (آتيلا) و (نرون ) خشن تر و وحشتناك تر مى نمود. در اين جنگ تقريبا همه شهرهاى اروپا با خاك يكسان شدند.
جنگ جهانى اول ، جنگ ميان غرب و شرق نبود، بلكه جنگ انسان ها و جوامع مدرن شده غربى با يكديگر، آن هم در متن تمدن غرب و جنگ ميان قدرتهاى برآمده از فرهنگ اومانيستى غرب بود. قدرتهاى مهار گسيخته اى كه به عالم غيب ، معنويت و سنتهاى الهى پشت كرده بودند. انسانى كه خود را اصل قرار داده و برهمه حقائق برتر، چشم فروبسته بود. ماهيت چنين انسان افسار گسيخته و تمدن ويرانگرى ، در جنگ جهانى اول در معرض ‍ قضاوت بشر قرار گرفت .
هنوز جهان از جنگ جهانى اول نياسوده بود كه به فاصله كوتاهى ، جنگ جهانى دوم روى داد كه از جنگ اول فوق العاده مخرب تر بود. در اين جنگ فقط كشور شوروى 22 ميليون كشته داد. تعداد كشته هاى اين جنگ را بين 35 تا 60 ميليون نفر تخمين زده اند. اين جنگ نيز بين قدرتهاى غربى درگرفت . قدرتهايى كه داعيه دار فرهنگ و تمدن جديد و رساندن انسان به كمال و سعادت بودند. اين جنگ نيز هديه علم و تكنولوژى و دست آورد تمدن جديد غرب براى بشريت بود.
در كنار تلفات ناشى از چنين جنگهايى بايد از تلفاتى كه تكنولوژى جديد به دليل ماهيت و اقتضاى خود، بر بشريت تحميل كرد نيز نام برد. تلفات ناشى از آلودگى محيط زيست كه زندگى انسانى را تهديد مى كند، تلفات ناشى از حوادث متعدد رانندگى و زندگى ماشينى ،(128) جنايات مخوف و سازمان يافته گروههاى مافيايى و تبه كار بين المللى كه تا قبل از آن ، هرگز تاريخ نظير آنها را بخود نديده بود، از اين جمله اند.
در قرن بيستم ، علاوه بر جنگهاى جهانى ، جهان شاهد جنگهاى منطقه اى متعددى بوده است كه يا توسط قدرتهاى بزرگ بركشورهاى كوچك تر تحميل شده بود مثل جنگ ويتنام و كره و افغانستان ، يا با مداخله قدرتهاى بزرگ و براى پيشبرد اهداف نامشروع آنها رخ داده است مثل جنگ تحميلى عراق عليه ايران و بسيارى از جنگ ها با تحريك و تهييج صاحبان سرمايه و صنايع نظامى غرب براى فروش اسلحه و توسعه بازار سلاح ، روى داده است كه گاه از جنگهاى جهانى طولانى تر و جنايت كارانه تر بوده اند. آمريكائيها خود اعتراف كردند كه در جنگ ويتنام 50 برابر بمبهايى كه در جنگ جهانى دوم به كار برده شد، بر سر مردم مظلوم ويتنام ريخته اند. قرن بيستم يعنى قرن شكوفائى تمدن جديد غرب ، با ركورد يك ميليون كشته در جنگ هاى مختلف ، كه كشورهاى صنعتى و پيشرفته اروپائى و امريكائى بازيگران اصلى آن بوده اند، به مدد علم و تكنولوژى غرب و تجاوزگرى و فزون خواهى انسان مدرن شده ، خونين ترين و مصيبت بارترين قرن تاريخ بشر است .
و اينها همه ، بجز فتنه گريها، توطئه هاى پنهان و جنايت ها و ترورهايى است كه غرب براى تاءمين منافع خود در جهان صورت داده است . آنچه در طول يكصد سال اخير در كشورهاى مختلف جهان براى براندازى حكومت هاى ملّى و انقلابى و استقرار نظامها و حكومت هاى دست نشانده غرب صورت گرفته است ، حكايت از واقعيتهاى وحشتناكى مى كند كه گاه گوشه هائى از آن ها آشكار شده اند. به عنوان مثال سازمان وحدت آفريقا، هيئتى را ماءمور رسيدگى به كشتار مردم در (روآندا) در سال 1998 ميلادى نمود. اين هيئت پس از بررسيهاى خود رسما اعلام كرد آمريكا عامل اين جنايت بزرگ و كشتار بيش از هشتصد هزار نفر مردم آنجا مى باشد. اين آدم كشى از جمله بزرگترين قتل عامهاى تاريخ لقب گرفت كه توسط آمريكا و زير پوشش ‍ سازمان ملل و به كمك فرانسويها و كليساى كاتوليك در مقابل چشم بشر متمدن و مدرن روى داد.
و اين معناى واقعى مدارا، آزادى ، و واژه هاى زيبا و مردم فريبى مانند كرامت انسان ، جامعه مدنى و دموكراسى است كه تمدن جديد غرب وعده آن را مى داد! علم و تكنولوژى غربى كه قرار بود انسان را به آرامش و سعادت برساند، بلاى جان او شد و بدين ترتيب آژيرهاى خطر نسبت به تمدن جديد و سرنوشت بشر يكى كى به صدا در آمدند.
آخرالزمان غرب پس از جنگ جهانى دوم ، و فرونشستن غبارهاى آن جنگ خانمان سوز و ويرانگر، غرب بر آمده از جنگ ، در همه ابعاد وزواياى حيات خود، گرفتار بحران و تنگنا شد. اتفاقى نيست كه بيشترين واژه اى كه بخصوص در نيمه دوم قرن بيستم در ادبيات غرب بكار رفت است واژه (بحران )(129) مى باشد. نه فقط بحران سياسى ، بلكه بحران علمى ، فلسفى ، اخلاقى ، اقتصادى و ... به طورى كه نيمه دوم قرن بيستم را دوره بحرانها مى گويند. مدرنيته اى كه قرار بود انسان را برخلاف دوران قرون وسطى كه دوران سياهى و تاريكى و زشتى معرفى شده بود، به كمال و سعادت برساند و خوشبختى را به او هديه كند، خود گرفتار بحران در مبانى فرهنگ و تمدن خود شد. از همين رو حركت ها و گرايش هاى جديدى به سوى ارزش هاى نوين در غرب ، به ويژه در نيمه دوم قرن بيستم شكل گرفت كه اين خود نويدبخش تحولات تازه در تاريخ و تمدن غرب است كه بايد اين تحولات و رويكردهاى جديد را شناخت و آن را بدرستى هدايت نمود. امّا متاءسفانه برخى روشنفكران ما از اين تحول و گرايش جديد غافل هستند و يا آن را درك نكرده اند. روشنفكر غربزده ما هنوز فكر مى كند كه غرب به جامعه مدنى و دموكراسى و شعارهاى قرن 18 و 19 خود پايبند است . حال آنكه غرب سالهاست كه اين مرحله را پشت سر گذاشته و اينك براى نجات از بن بست هاى ناشى از همان شعارها، به دنبال حرف تازه و راه جديدى است . اگر چه انسانهاى سطحى و عوام الناس غرب كه بسان حيوانات رام ، مصرف كننده محصولات بنجل فرهنگى و اقتصادى نظام سرمايه دارى و سياستگزاران فاسد آن هستند، ممكن است هنوز به همان شعارها دل خوش ‍ داشته باشند امّا نخبگان ، انديشمندان و كسانى كه فهم آنان از سطح عموم بالاتر است ، به مدرنيسم و اصول آن ديگر پاى بند نيستند.
غرب از مدرنيسم گذشته و به مرحله (پست مدرنيسم )(130) رسيده است . از آن نيز عبور كرده و در حال حاضر در حال ورود به مرحله (ترانس ‍ مدرنيسم )(131) مى باشد. (ترانس مدرنيسم ) مرحله اى ماوراى مدرنيسم مى باشد. اين دوران آنچنان كه ادّعاء مى شود نويد بخش عصر بازگشت به نوعى معنويت و نيازهاى فطرى انسان است .
هم اكنون ، در ويرانه هاى انديشه و فرهنگ جديد غرب ، نوعى گرايش به دين ، و برخى جاذبه هاى آن ديده مى شود.(132) در حاليكه روشنفكر مقلّد ما حاضر نيست حتّى به اين نغمه گوش دهد، در مجامع علمى و روشنفكرى امروز اروپا، ديگر افكار (ولتر)، (مونتسكيو)، (ديدور)، (روسو) و (هابز) و ديگر فلسفه دانان عصر مدرنيته علامت روشنفكرى و فرهيختگى نيست زيرا آنها از نظر افتاده اند و روشنفكر انديشمند غربى پوچ بودن آراء آنها را دريافته و از آنها گسسته است . در حال حاضر حرف تازه برخى از محافل روشنفكرى اروپا و آمريكا، آثار (مولوى )، اشعار (حافظ) ، نوشته هاى (محى الدين عربى )، (ملاصدرا) و كاوشها و رساله هاى تحقيقى بر روى اسلام و مكاتب شرقى است .
در غرب ، نفس اماره اشباع شده و ميل به زنگار زدايى از روى فطرت بشر آن سامان ، در مواردى بيدار شده است و آثار آن ، حتّى در اقشارى از مردم عادى غرب نيز آشكار است . اكنون بعضى از مطرح ترين و پرطرفدارترين خوانندگان پاپ و راك ، از اشعار حافظ و مولوى براى پاسخ به همين نياز روحى و معنوى مردم ، در ترانه هاى خود استفاده مى كنند و سعى دارند از آن طريق ، آنها را به خود جلب نمايند.
به عبارت ديگر با توجه به نياز اجتماعى تازه اى كه در غرب به وجود آمده و تغييرى كه بتدريج در ذائقه مردم مغرب زمين ايجاد مى شود به مضامين عرفانى و شرقى اقبال مى شود.(133) در سال گذشته ميلادى ، حدود يك ميليون نسخه از كتاب مثنوى مولوى كه با شرح آن چندين جلد مى شود، در آمريكا به فروش رفت و جزء ده كتاب پرفروش در كشور آمريكا معرفى گرديد. آيا اينها نشانه و علامت شكل گيرى يك تحوّل تازه در غرب نيست و خبر از يك حادثه جديد نمى دهد؟
دنياى غرب از ماديّت ، ماشينيسم و مدرنيسم سرخورده شده و به معنويت روى آورده است . اما باصطلاح روشنفكران ما، هنوز به دنبال شعارهاى قرن 17 و 18 آنان هستند و از دمكراسى ، آزادى و جامعه مدنى آن دوران ، دم مى زنند و هرگاه آن ها را در تقابل با دين و اسلام يافتند، به نفع آن مفاهيم پوچ و از مد افتاده ، از اسلام هزينه مى كنند و اگر لازم باشد به خاطر آن ها، از اسلام نيز مى گذرند!
واقعيت آن است كه انقلاب اسلامى ما نه پديده اى مربوط به گذشته بلكه واقعيتى براى آينده است . اروپايى كه به مدرنيسم و ماديت پشت مى كند و دل در هواى ترانس مدرنيسم و معنويت دارد، شايد پنجاه تا صد سال ديگر به مرحله اى برسد كه ما الان در آن مرحله زندگى مى كنيم . در حقيقت ما سال ها از تاريخ غرب جلوتر هستيم . روشنفكرى كه بايد در اين فضا زندگى كند و به اين پيشتازى افتخار كند، خودش را پايبند ذهنيّات ، خواست ها و آرزوهاى 200 سال پيش دنيا كرده است . اين واقعيت تلخ همان است كه مقام معظم رهبرى آنرا به درستى (ارتجاع روشنفكرى ) ناميدند. ارتجاع يعنى بازگشت وعقب رفت كه حتى يك روز و يك قدم آن پسنديده نيست . اينان گرفتار بازگشت اند، اما نه بازگشت به 20 سال پيش يا 70 يا 100 سال پيش ، بلكه بازگشت به قرن 17 يا 18 اروپا! آيا ارتجاع از اين بدتر و مبتذل تر ممكن است ؟ در زمانى كه غرب پس از سال ها تجربه و شكست در بسيارى از آرمانها و شعارهاى خود هم اكنون به دنبال فضاى جديدى است كه در آن معنويت ، اخلاق ، عرفان و خدا حاكم باشد. آيا اين ارتجاع نيست كه ما به گذشته اى كه آنان به آن پشت كرده اند، رو كنيم ؟ دوست محققى مى گفت : اگر كتابهائى كه غربيها خود در مورد آخرالزمان غرب و پايان تاريخ و پايان تمدن غرب نوشته اند را يك جا جمع كنيم ، كتابخانه بزرگى خواهد شد. امّا متاءسفانه اينگونه كتابها در ايران ترجمه نمى شوند و مورد اقبال روشنفكران غربزده ما قرار نمى گيرند و اساسا نمى خواهند اين مطالب به گوش مردم برسند زيرا آنان از سر دلسوزى ! مى پندارند كه غرب اگر سقوط كند، اين پايان كار دنيا است !
در چنين خلاءيى ، انقلاب اسلامى ما، پيامهاى بسيار زيبا و جذابى براى عالم دارد. مدينه فاضله و پيام معنويتى كه جامعه سرخورده و آفت زده غربى براى بازسازى خود و وصول به سعادت و آرامش به دنبال آن است ، نزد ماست . پيام هاى اسلام ، امام و انقلاب اسلامى ، درمان دردهاى جامعه امروز بشرى است . متاءسفانه برخى نخبگان جامعه ما به جاى آنكه اين پيام هاى رهايى بخش را به گوش دنيا برسانند و آنان را از زلال زيبائيها و سرچشمه حيات بخش انقلاب اسلامى ايران سيراب كنند، شعارها و نسخه هاى از سكّه افتاده غرب را به وسيله مطبوعات آلوده ، به خورد جوانان كشور ما مى دهند و آنان را گرفتار غفلت و بى خبرى مى كنند و به وادى غربزدگى و بى هويتى فرهنگى مى كشانند.
آقاى روژه گارودى عضو مركزيت حزب كمونيست فرانسه و از تئوريسينهاى مشهور ماركسيسم در اروپا بود. او در اثناى پيروزى انقلاب اسلامى ، به ايران آمد و تحت تاءثير انقلاب و شعار (الله اكبر) مردم ايران قرار گرفت . پس ‍ از بازگشت ، از ايشان پرسيدند در ايران چه چيزى بيشتر از همه براى تو جالب بوده ؟ در پاسخ گفت ، تا آنجا كه من فهميدم اين الله اكبرى كه ايرانيها مى گويند مفهومش آن است كه قدرت خدا بزرگتر از همه قدرتها است . وى جلوه خدا در يك تجربه و پديده اجتماعى را به اندازه اى با عظمت و كارساز مى بيند كه مى گويد، من فهميدم كه خدا قدرتى است كه دنيا و غرب با همه توان خود نمى توانند از عهده او برآيند و او را مغلوب كنند.
روژه گارودى با الهام از انقلاب اسلامى ايران مسلمان شد و هم اكنون از متفكرين مسلمان و دوستداران انقلاب اسلامى ايران است .
آقاى (رنه گنون ) متفكر و فيلسوف ديگر غربى بود كه مسلمان شد، او آثار علمى و ارزشمندى در انتقاد شديد نسبت به تمدن جديد غرب و (بحران دنياى متجدد) نوشت . هر چند به طرز مشكوكى كشته شد لكن آثار او بعد از خودش طرفداران بسيارى يافت .
(سوروكين ) جامعه شناسى روسى الاصل مقيم آمريكا يكى ديگر از كسانى است كه با صراحت اعلام مى كند (آينده بشر، دوره بازگشت به معنويت و پايان ماديگرى است .)
در غرب از اين قبيل افراد با چنين ديدگاههائى كم نيستند. اما نام آنها كمتر به گوش ما مى رسد و نظرات آنها، از سوى مافياى رسانه اى غرب ، تحت سانسور شديد و بى رحمى اند قرار دارد و از سوى روشنفكران غربزده داخلى نيز مورد بى توجهى واقع شده اند و از آنجا كه اطلاعات مردم ما نسبت به مسائل غرب منحصر به مطبوعات ، راديو و تلويزيون ها و رسانه هاى غربى است و اينان نيز در كنترل سرمايه داران صهيونيست ها و اداره كنندگان پشت صحنه سياست جهانى هستند از اين واقعيات معمولا اطلاعات درستى به دست مردم نمى رسد.
مهمترين منبع خبرى روشنفكران غربزده ، روزنامه هاى پرتيراژ غربى است كه مخاطب آنان ، قشر پائين و معمولى و عوام الناس جامعه غربى است و به خاطر تيراژ و مخاطب ، معمولا ساده ترين و سطحى ترين مطالب را بيان مى كنند. متاءسفانه همين روزنامه ها و مطبوعات كه در واقع نمايانگر سطحى ترين لايه فرهنگى غرب است منبع و مرجع اصلى شناخت روشنفكران ما از غرب و فرهنگ غرب است . هر چند اين پديده جديدى نيست ، از زمان شكل گيرى جريان روشنفكرى در اين كشور كه همزمان با نفوذ سياسى و اقتصادى غرب در ايران و همزاد با پديده غرب زدگى است ، اوضاع به همين منوال بوده است .
از دوره قاجاريه و پس از جنگهاى ايران و روس در زمان فتحعلى شاه ، افرادى را به عنوان محصل يانماينده سياسى به خارج از كشور فرستادند. هنگاميكه اين افراد با ظواهر فرهنگ غرب روبرو شدند. به دليل كم سوادى وبى مايگى ، تحت تاءثير آن قرار گرفتند و پس از بازگشت به ايران مروج فرهنگ غربى شدند و منبع تغذيه فكرى آنان مطبوعات و نشريات دست چندم اروپايى بود كه ابتدا در روسيه به زبان روسى ترجمه مى شد و ازآنجا در قفقاز به تركى قفقازى برگردانده شده و پس از ورود به ايران به فارسى ترجمه شده و بصورت روزنامه و مجله انتشار مى يافت و منّورالفكران ما، مطالب اين نشريات را به عنوان حرفهاى دست اول تلقى كرده و به خورد جامعه ايرانى مى دادند.
و لذا جريان روشنفكرى غربزده جامعه ما از ابتدا در چنين سطحى با فرهنگ غرب آشنا شد و آنان نيز كه مى خواستند مطالب غربيها را به طور عميق ترى بدانند به سراغ كتابهاى ترجمه شده مى رفتند اين كتابها نيز كتابهائى بود كه توسط مترجمين ايرانى معمولا از كتابهاى سطحى ، عوام پسند و پرتيراژ در غرب ترجمه مى شد و بهيچ وجه بيانگر ماهيت و حقيقت فرهنگ و تمدن جارى غرب و اين روند هنوز هم ادامه دارد.
نكته قابل توجه اين است كه اگر ما به عنوان جريان انقلاب اسلامى ، خلاء موجود در غرب را پر نكنيم و پاسخ درستى به بحران هويت و نياز به حقيقت و معنويت در آنجا ندهيم ، اين عطش و خلاء به روش ديگرى جبران مى شود كه چندان مطلوب نيست . گرايش به مكاتب و مذاهب شرقى ، مثل هندوئيسم ، بوديزم و مذاهب تحريف شده و فرقه هاى بى بنياد شرقى ، در غرب افزايش يافته است . در برخى گزارشها آمده است كه در مهد علم و تمدن غرب و در شهرهايى مانند پاريس و لندن ، مراجعه كنندگان به جادوگران ، رمالان و كف بينان به اندازه اى رو به فزونى نهاده اند، كه آنها نوبت هاى شش ماهه و بيشتر از آن به مشتريان خود مى دهند!
گرايش به اين امور در كانون تمدن هاى غرب ، حاكى ازهمان خلاء معنوى و عطش به دانستن حقيقت و رسيدن به سعادت است و اين شرايط بهترين فرصتى است كه ما پيام انقلاب اسلامى را به گوش غرب برسانيم . مشروط براينكه ، ابتدا خودمان را باور كنيم و به حقيقت خود ايمان بياوريم . فكر نكنيم كه چيزى از خودمان نداريم و اساسا صاحب تمدن و فرهنگ نيستيم . آنچنانكه روشنفكران غربزده ما فكر مى كنند.
فهرست منابع (به ترتيب حروف الفبا)
1- انجيل شريف يا عهد جديد، چاپ سوم ، 1981، انجمن كتاب مقدّس .
2- تاريخ جهان باستان .آ. كاژدان و ديگران ، صادق انصارى و ديگران .
3- تاريخ تمدن ، مشرق زمين گاهواره تمدن ، ويل دورانت ، احد آرام ديگران چاپ دوم ، 1367، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى .
4- تاريخ تمدن ، يونان باستان ، ويل دورانت .
5- تاريخ تمدن ، عصر ايمان ، ويل دورانت .
6- تاريخ تمدن ، قيصر و مسيح ، ويل دورانت .
7- تاريخ تمدن ، آغاز عصر خرد، ويل دورانت ، اسماعيل دولتشاهى .
8- تاريخ تمدن ، اصلاح دينى ، ويل دورانت ، فريدون بدره اى و ديگران .
9- تاريخ تمدن ، رنسانس ، ويل دورانت .
10- تاريخ اديان ، جان . بى .ناس ، على اصغر حكمت ، چاپ سوم .
11- تاريخ فلسفه سياسى ، بهاءالدين پازارگاد، چاپ چهارم ، 1359، چاپ زوّار .
12- تاريخ ملل شرق و يونان ، آلبرماله ، ميرزا عبدالحسين هژير، انتشارات علمى .
13- تاريخ فلسفه ، ويل دورانت ، عباس زرياب خويى ، شركت سهامى كتاب هاى حبيبى ، چاپ هفتم ، 1357.
14- تاريخ علوم ، بى ير روسو، حسن صفارى ، چاپ ششم ، انتشارات اميركبير 1358.
15- سير حكمت در اروپا، محمدعلى فروغى
16- صنايع مسلمين ، احمد يوسف حسن و دونالد - ر.هيل
17- صحيفه نور، امام خمينى
18- علل گرايش به ماديگرى ، علامه شهيد مرتضى مطهرى
19- عيسى پيام آور اسلام ، دكتر احمدبهشتى - انتشارات اطلاعات (1373)
20- فرهنگ علوم سياسى ، غلامرضا على بابايى
21- فرهنگ اسلام در اروپا، زيگريد هونكه ، يعقوب آژند، دفتر نشر فرهنگ اسلامى .
22- فرهنگ معين ، دكتر محمد معين
23- فرهنگ اصطلاحات علمى ، اجتماعى ، محمد آراسته خو، نشر گستر، 1369.
24- فصلنامه كتاب نقد - شماره 12 - حقوق زن .
25- قدرت ، مايكل كوردا، دكتر قاسم كبيرى ، چاپ دوم ، 1373، انتشارات ققنوس .
26- قدرت ، برتراندراسل ، نجف دريابندرى ، تهران ، انتشارات خوارزمى ، 1361.
27- كيهان ، (روزنامه )، 6/9/1379.
28- لغت نامه دهخدا، دهخدا، انتشارات دانشگاه تهران .
29- نظريه برخورد تمدنهاى هانتينگتون و منتقدانش ، مجتبى اميرى ، دفتر مطالعات سياسى و بين المللى ، چاپ دوم ، 1375.
******************
1- صحيفه نور جلد 10 صفحه 2 و 141.
2- ر - ك به سخنرانيهاى مهندس مهدى بازرگان پس از پيروزى انقلاب .
3- Globalization
4- Secularism
5- دربسيارى موارد، حتى درادبيات روزمره نيز،اسير چنين آفتى هستيم ،جمله (حال شماچطوراست ) كه همه ما آن را به كارمى بريم ترجمه كلمه به كلمه ، جمله are Howyou ،انگليسى است .اگر به ادبيات محاوره اى قديم مراجعه كنيم ، هيچ گاه اين عبارت در احوالپرسى بكار نمى رفته است و يا (دوش گرفتن ) كه در زبان محاوره اى ما رايج است ترجمه عبارت "shower a take" انگليسى است ! و قس عليهذا...
6- حركت ماركوپولو به عنوان اولين جهانگرد اروپايى كه مشرق زمين افسانه اى را به غرب معرفى كرد، آغازى براى موج ماجراجويى و تجاوزات غربى ها محسوب مى شود.
7- گروههاى تبشيرى گروههايى از روحانيون و مبلغانى بودند كه از طرف كليساماءمور تبليغ و ترويج مسيحيت بودند، امّا در عمل زمينه ساز سلطه فرهنگى غرب شدند. آنان ، اغلب كار خود را با انجام اقدامات عام المنفعه ، از جمله تاءسيس مدارس و بيمارستانها، شروع مى كردند. به عنوان مثال مدارس (لازاريست ) فرانسوى (1256 ه‍.ق ) در تبريز، جلفا، اروميه و سلماس ، مدرسه دخترانه خواهران (سن و نسان دوپل ) فرانسوى (2287 ه‍ .ق ) در اروميه و سلماس و...، مدرسه آمريكايى در تهران (سال 1289 ه‍ ق ) مدرسه پسرانه ستاره صبح كه توسط مبلغين لازاريست در سال 1334 ه‍ ق در اصفهان تاءسيس شد و بسيارى مدارس ديگر كه زمينه ساز نفوذ و گسترش فرهنگ غرب در ايران بودند. و نيز بيمارستانهائى در شهرهاى مختلف كه توسط كادر كليسا اداره مى شدند و به تبليغ مسيحيت مى پرداختند هم چون بيمارستان مرسلين در شيراز.
8- امانيسم يا هيومنيسم از " Human " به معنى انسان آمده و به مفهوم انسان محورى است . اين مكتب از قرن چهاردهم به تدريج مطرح شد و شعارهايى همچون ، آزادى فرد و مخالفت با رياضت دينى را سر داده از مبلغان معروف اين نظريه مى توان از (دانته )، (فرانسيس بيكن ) و (كپرنيك ) نام برد.
9- "Theism"، (تئوس ) در زبان لاتين يعنى خدا، و (ته ايسم ) يعنى خداگرائى .
10- ر- ك سخنرانى مقام معظم رهبرى 12/9/1379 درباره مفهوم دينى اصالت انسان كه در جمع كارگزاران نظام ايراد شد.
11- ر- ك .آ. كاژدان و ديگران ، تاريخ جهان باستان ، صادق انصارى و ديگران (ج .اول ، ص .58) قبرهايى كه از پايان دوران كهن سنگى ديرين ، بجا مانده وجود تصّورات اوليه مذهبى را در نزد (نئاندرتالها) گواهى مى دهد. اين گورها در غارهايى كه مسكن انسان بود، حفر مى شد. ويل دورانت مورخ معروف آمريكايى نيز اعتقاد دارد دين از قديم الايام با تاريخ همراه بوده است (تاريخ تمدن ، مشرق زمين گاهواره تمدن ، احمد آرام و ديگران ، چاپ دوم ، 1367 سازمان انتشارات آموزش انقلاب اسلامى ، ص .7) همچنين در اين خصوص ر - ك به تاريخ اديان جان .بى .ناس . على اصغر حكمت ، چاپ سوم ، 1354، ص .6 .
12- از نظر (برتراندراسل ) تمايلات انسان بى حد و حصر است واز ميان هوسهاى بى پايان انسان ، هوسهاى قدرت و شكوه از همه نيرومندتر مى باشند. از نظراو مفهوم اساسى درعلوم اجتماعى عبارت است از (قدرت ) به همان معنى كه در علم فيزيك مفهوم اساسى عبارت است از (انرژى ) (ر - ك - قدرت ، برتراندارسل ، نجف دريابندرى ، 1361، تهران - انتشارات خوارزمى . ص 9 تا 12).
13- مركانتى ليسم (Merchantilism) به سياست كشورهاى اروپايى در قرون شانزدهم ، هفدهم و هيجدهم اطلاق مى شود كه هدف آن تقويت قدرت كشور براى رقابت با كشورهاى ديگر از طريق كنترل فعاليتهاى اقتصادى ، صادر كردن كالاهاى گوناگون ، وارد كردن ادويه و جواهرات ، ايجاد ناوگان بازرگانى ، گسترش مستعمرات و برنامه ريزى اقتصاد داخلى در جهت حفظ و افزايش ثروت كشور بود( ر- ك . فرهنگ علوم سياسى - غلامرضا على بابايى ، ج .ا.ص 735)
14- ماكياوليسم (Machiavellism) اصطلاحى است كه بر انديشه هاى نيكولو - ماكياولى ،دبير حكومت جمهورى (فلورانس ) اطلاق مى شود و حاوى فلسفه استبداد جديد و طرفدارى از قدرت مطلقه (Absolutism) برهنه و ظالمانه است .(ر- ك ، تاريخ فلسفه سياسى ، بهاءالدين پازارگاد، چاپ چهارم ، 1359، چاپ زوّار، ج .2، ص .432) ماكياولى فيلسوف سياسى است كه انديشه هاى او مبناى رفتار سياسى غرب در دوران جديدگرديد و همان شخصى است كه براى رسيدن به هدف (قدرت ) هر كارى را مباح و مجاز مى داند.
15- ر - ك نظريه برخورد تمدنها هانتينگتون و منتقدانش ، مجتبى اميرى ، دفتر مطالعات سياسى و بين المللى ، چاپ دوم ، 1375، ص 47 تا 49.
16- هم چون فرهنگ و تمدنهاى سرخ ‌پوستى قاره آمريكا (اينكاها) و (آزتكها) كه برغم واقع شدن در غرب جغرافيائى ، از خصوصيات و مشخصه هاى فرهنگ و تمدنهاى شرقى برخوردار بودند و غرب با ديكتاتورى و خشونت تمام ، آن تمدنها را نابود كرد و ميليونها انسان هاى صاحب فرهنگ هاى درخشان و تمدنهاى بعضا پيشرفته را با شيوع انواع بيماريهاى مهلك هم چون ، وبا و طاعون و نيز با كشتار و جنگ و بردگى ، از بين بردند و هم اكنون جز نامى از فرهنگهاى بومى و كهن قاره آمريكا باقى نمانده است !
17- نژادشناسان و علماى (اينولوژى ) اقوام آريايى را نژادى مى دانند كه از مركز خود در مناطق شمالى ، در هزاره دوم قبل از ميلاد به سمت جنوب سرازير شدند. بخشى از آنها به سمت اروپا رفته و زبان و آداب ملّتهاى يونانى ، لاتين ، ژرمن و اسلاو را به وجود آوردند. در يونان خدايان و آداب و رسوم آنها با خدايان مردمان محلى ادغام شد وتحت تاءثير تمدن با شكوه (كرت ) تمدن يونانى را به وجود آورد. دسته ديگر از آنهابه شبه قاره هند وارد شدند و عقايدى همچون تناسخ و انتقال ارواح را از (دروايدى ها) كه ساكنين شبه قاره بودند اقتباس كرده ، (هندويسم ) را به وجود آوردند. در ايران نيز اين اقوام ، آداب و رسوم (پارسى ) را بنيان گذارى كردند كه وجوه اشتراك بين اين سه فرهنگ به خوبى نمايان است . به عنوان مثال (زئوس ) خداى خدايان يونان با عنوان (دايوس پيتار) مورد احترام اقوام هندى نيز بود.
18- (هومر) شاعرى متعلق به حد فاصل عصر فرهنگ اژه اى (كه سمبل آن جزيره كرت بود) و عصر ظهور تمدن يونان بود. اين عصر كه اقوام (آخايى ) در آن بر يونان حكومت مى راندند، از نظر فرهنگى از عصر ماقبل خود يعنى اژه اى و از عصر پس از خود يعنى يونانى عقب افتاده تر بود.(ر - ك تاريخ تمدن ، ويل دورانت ، يونان باستان ، ص 53-54).
19- در سقوط و اضمحلال يونان مانند هر تمدن ديگرى علل و عوامل متعددى دخيل بودند كه عبرت آموز است . علاوه بر آنچه گفته شد از نظر سياسى ، اضمحلال دولت شهرها كه اساس نظام يونانى بود، در اثر تهاجمات مقدونيه از دوران فيليپ (پدر اسكندر) و سپس حملات قبايل (سلت ) يا (گل ) كه قتل عام ها و غارتهاى وسيع بهمراه داشت ، همچنين ظهور دولتهاى پر قدرت (بطلميوسيان ) در مصر و (سلوكيان ) در ايران كه اولى مركزيت علمى را از يونان ربود و دومى تمركز قدرت سياسى را به خود منتقل كرد، ظهور دولت روم از عوامل مؤثر سياسى در سقوط تمدن يونان بود. از نظر مذهبى نيز دراعتقاد به خدايان يونان تشكيك جدى صورت گرفت ، فلسفه ارسطو و افلاطون پيروز شد و درنتيجه راه براى ظهور آيين هاى جديد باز شد. در اين بين نمى توان از تاءثير عميق فرهنگ ايرانى نيز چشم پوشى كرد. ظهور (اپيكور) و (لوكرتيوس ) كه مذهب را دشمن آرامش فكرى و لذت زندگى مى خوانند و لذت بردن را بنياد و اساس زندگى مى دانستند نيز عوامل مهم ديگرى در فروپاشى يونان بود. از نظر اجتماعى ، امپراطورى هاى بزرگ موازين مدنى را برهم زدند و موازين اخلاقى ، ميهن پرستى ، ازدواج ، روابط پدر فرزندى و قانون را از جنبه آسمانى بدر آورده و ويژگى زمينى به آن دادند. بهمين دليل در يونان اخلاق جنسى به شدت سقوط كرد و همجنس بازى و روسپى گرى رواج كامل داشت (ر - ك يونان باستان ، ويل دورانت ، ص 636-635) زندگى آتنيها در فساد و تباهى مى گذشت . آزادى نسبى زنا و شورش عليه وظايف مادرى و سستى بنياد خانواده و گسترش سقط جنين و افزايش كودكان سرراهى و به دنبال آن فرار خانوادها از داشتن فرزند و كاهش شديد جمعيت ، يونان را نابود كرد(ر- ك ، همان ، ص .637).
20- ر - ك تاريخ ملل شرق و يونان ، آلبرماله ، ص 323.
21- چگونگى تشكيل (روم ) آنچنان با افسانه درآميخته است كه تاكنون نتوانسته اند يك مبداء حقيقى براى آن بيابند. اين شهر در كنار رود (تيبر) تاءسيس شد و از يك آريستوكراسى قدرتمند و حسابگر بهره مى برد و طبقه اشراف حاكم ، زميندارانى بودند كه سربازان زيادى را به مزدورى گرفته و توانستند روى محصولات كشاورزى و معادن منطقه مديترانه دست گذارند و در اثر ترويج بازرگانى و تجارت با شمال آفريقا، ثروت و قدرت كلانى را به چنگ آوردند. در نتيجه شهر روم روز بروز توسعه يافت . در اين زمان يونان كه به شدت ضعيف شده بود براى مبارزه و سركوب بوميهاى سرزمينهاى يونان و اطراف آن به روم متوسل شد. روم نيز هم بوميان و هم يونان را به تبعيت خود در آورد.
22- اپيكور در سال 341 قبل از ميلاد در آسياى صغير به دنيا آمد. مدتى در آتن از فلسفه افلاطون و ارسطو بهره برد. اما تحت تاءثير مكاتب شكاكى و لذت طلبى ، فلسفه جديدى را بنيان گذارى كرد. وى مدتى در آسياى صغير به تدريس اشتغال داشت ، اما در نهايت به آتن بازگشت و به تربيت شاگردان فراوانى پرداخت . وى اگر چه در عمل زندگى زاهدانه اى در پيش گرفت ، اما عقايد او در نفى مذهب و عقاب اخروى و ناتوانايى خدايان در نظارت بر زندگى انسان ، موجب شد كه لذت پرستان (Hedonists) فلسفه او را الگوى نظرى خود قرار دهند. حال آنكه عقايد او در باب لذت با آنچه به وى نسبت مى دهند تفاوت دارد. به عنوان مثال مى گويد :
(وقتى مى گوييم لذّت بزرگترين خوبيهاست ، از لذّت آدمى هرزه و عياش يا لذّات نفسانى گفتگو نمى كنيم .)(ر - ك يونان باستان ، همان ، ص 72)
23- رواقيون ،پيروان (زنون ) هستند. وى اهل قبرس بود و اصالتا او را مصرى مى دانند. ابتدا تاجرى ثروتمند بود، اماكشتى او در دريا غرق شد و ثروت خود را از دست داد. پس از آن به فلسفه روى آورد و به شدت تحت تاءثير زندگى ساده (كلبيون ) قرار گرفت و نكات اصلى فلسفه و اصول اخلاقى خود را از آنها گرفت . محل تدريس او رواقى بود كه زير آن قدم مى زد و درس مى داد. بهمين دليل پيروان او را رواقى مى گويند. (ر - ك يونان بوستان ، ص .726) با ظهور روم و حاكميت آن بر اروپا، مكتب رواقى رواج و توسعه فوق العاده اى پيدا كرد.
24- نرون از سال 68تا54 قبل از ميلاد حكومت كرد. در پنج ساله اول سلطنت خود خدمات بزرگى را به واسطه داشتن وزيرى چون (سنكاى حكيم ) و مادر باكياستى همچون (آگروپينا) به روم كرد.اما بعدها به دام فساد و تباهى افتاد و هم مادر و هم وزير خود را كشت . وى شهر روم را به آتش كشيد تا با سوختن آن لذت ببرد و با طرحى نو آن را بسازد. نرون هم به موسيقى علاقه داشت و هم به ادبيات و هم به كشتن انسانها به فجيع ترين وضع ! او در نهايت خود را كشت .
25- (اسپارتاكوس ) از جمله اين بردگان بود كه در سال 73 ق .م قيام كرد و توانست 120 هزار نفر از بردگان روم را به گرد خود جمع كند. اما در نهايت ، با بروز اختلافات و نافرمانى در ميان لشكريانش شكست خورد و كشته شد.روميها شش هزار تن از بردگان را كه در جنگ اسير كرده بودند در جاده هاى منتهى به روم به صليب كشاندند و اجساد آنها را ماهها در كنار جاده ها بردار نگهداشتند تا عبرت ديگران شود!
26- بربر (Barbar) به اقوام غير رومى اطلاق مى شد كه در شمال اروپا زندگى مى كردند و به تدريج به سمت مناطق مركزى اروپا مهاجرت كردند.اسلاوها، مجارها، چك ها، فرانك ها، بلغارها و ايكينگ هااز اقوام بربر هستند كه از قرون دوم و سوم ميلادى به بعد وارد اروپا شده و در مناطق مختلف آن سكنى گزيدند و كشورهايى مانند فرانسه ، انگلستان ، آلمان ، يوگسلاوى ، مجارستان را تشكيل دادند. اصطلاح بربر در زمان يونان به غير يونانيان (از جمله ايرانيان ) اطلاق مى شد و در عصر روم نيز به غير روميان گفته مى شد و معناى آن (وحشى ) و (غيرمتمدن ) بود.
27- هونهاى زرد يا مغولها در اواسط قرن چهارم ميلادى از رود (ولگا) گذشته و وارد اروپا شدند و به تدريج به سمت غرب مهاجرت نمودند و در مجارستان امروزى و نواحى مجاور آن ساكن شدند. آنها بسيارى از قبايل ژرمن را مطيع خود ساختند.
28- وى در سال 444 ميلادى رسما رهبرى هونها را برعهده گرفت . آتيلا مردى سفاك و زيرك بود. مسيحيان او را بلاى آسمانى لقب دادند. او با نيروى پانصد هزار نفرى خود اروپا را مورد هجوم قرار داده ، بالكان را به گونه اى ويران كرد كه تا چهار قرن بعد، آبادى آن كامل نشد. سپس به بهانه ازدواج با (هونوريا) خواهر امپراطور روم ، بخش بزرگى از اروپا و ايتاليا را ويران ساخت . رم را محاصره كرد ليكن فرصت اشغال آن را پيدا نكرد و به طرز مرموزى مرد.
29- واندالها، از اقوام وحشى شمال اروپا بودند كه در اوايل قرن پنجم و همزمان با درگيرى آلاريك با روم به (گل ) (فرانسه امروزى ) حمله كردند و آنجا را غارت نمودند. پس از آن وارد اسپانيا شدندامّا از اسپانيا نيز مهاجرت كرده و در شمال آفريقا در الجزاير كنونى مستقر شدند.
30- قبل از وى ، تيره اى از (گوتها) (قبايل وحشى كه در جنوب سوئد زندگى مى كردند) به نام (ويزگوتها) تحت رهبرى مردى به نام (آلاريك ) در بين سالهاى 408 تا 410 ميلادى پس از سه بار حمله به روم آن را فتح كرده و بشدت ويران نمود.
31- ر- ك ، تاريخ تمدن . عصر ايمان ، ويل دورانت ، بخش دوم ، ص .53 .
32- به عنوان مثال يكى از روشهائى كه براى اثبات جرم و يابيگناهى در محاكم مرسوم گرديد چنان بود كه اگرمتهم نمى توانست براى بى گناهى خود دلايل محكمه پسند ارائه دهد يا مى بايست با پاى برهنه از روى آتش بگذرد و يا دست و پا بسته او را به آب مى انداختند اگر نجات پيدا مى كرد، معلوم مى شد كه بى گناه است !وقس عليهذا در ساير موارد .
33- وى احتمالا در سال 272 در شهر (موئسيا) متولد شده است . (كنستانتين ) فرزند نامشروع كنستانتينوس امپراطور روم بود كه از زنى به نام (هلنا) متولد شد. اين زن در يك مسافرخانه در شهر (بيتينيا) مستخدم بود.(ر- ك . قيصر و مسيح ، همان 762)
34- آزار و شكنجه مسيحيان در طول اين سيصد سال بخش زيادى از آثار مربوط به تاريخ اروپا را بخود اختصاص داده است . گاه مسيحيان مؤمن را زنده زنده برروى تل هيزم انداخته و مى سوزاندند و زمانى در مراسم جشن ، آنها را جلوى حيوانات درنده مى انداختند. سياه چال ها پر بود از آنها، اسقفها را سر مى بريدند و يا زنده زنده مى سوزاندند . مسيحيان را مجبور مى كردند بر روى صندلى هاى آهنى بنشينند، سپس آن ها را به قدرى داغ مى كردند تا صندلى سرخ شده و مسيحى برشته شود. اين همه شكنجه هاى مخوف درحالى انجام مى شد كه خداپرستان كمتر ناله مى كردند.به گونه اى كه اين باور به وجود آمده بود كه آنان درد را احساس نمى كنند. قصه اين مقاومتها و پايداريها صفحه درخشانى از عشق پاك به خداوند در تاريخ انسان است و نقطه سياه تمدنى مى باشد كه خود راصاحب ومالك جهان مى داند و به گذشته خود افتخار مى كند!.
35- در حمله واندالها به روم نيز باتوافقى كه پاپ (لئو) با گايسيريك انجام داد كليساهاى مسيحى از نابودى و چپاول در امان ماند (عصر ايمان ، تاريخ تمدن ، همان ، ص ‍ .19 (بخش اول ) )
36- در اين دوران هنوز اسلام ظهور نكرده و مسيحيت دين معتبر و رسمى الهى بود.
37- داستان معروف مسافرت پيامبر اسلام (ص ) قبل از بعثت به شام و ملاقات ايشان با (بحيراى راهب ) در صومعه و پذيرايى اين راهب از ايشان و ساير كاروانهايى كه از آن مسير حركت مى كردند، يكى از اين موارد است و نشان مى دهد صومعه ها و معابد مسيحى مركز حيات و تحرك اجتماعى بوده است و از محل درآمدهاى خود به كاروانهاو مردم نيازمند، كمك ميرسانده است .
38- (سان ) يا (سنت ) "saint" به معنى مقدس است ؛مثل سانفرانسيسكو، سانتياگو، سن لوئيس ، سانتاماريا و ...
39- شايد بتوان گفت ، دوران اقتدار پاپ (گرگوريوس ) (540-650) آغازى براى تسلط و اقتدار كليسا و پاپ بر امپراتوران باشد.(تاريخ تمدن ، عصر ايمان ، بخش دوم ، ص 673).
40- شيخ ‌الرئيس ابوعلى حسين بن عبداللّه بن حسن ابن على معروف به ابن سينا. وى در سال 370 متولد و در شهر همدان به سال 428 ه‍. ق از دنيا رفت . وى در ده سالگى قرآن را حفظ نمود و در بخارا كسب علم كرد و نزد ابوعبداللّه ناتلى منطق را آموخت . آثار فارابى در او تاءثيرى بسزاداشت و مشوق او در پى گيرى فلسفه بود. او رئيس ‍ مكتب مشاء در فلسفه اسلامى است در طب و ساير علوم زمان خود سرآمد بود. آثار او از جمله كتب (قانون ) كه در طب نگاشته شده بود به لاتين ترجمه و در دانشگاههاى اروپا تدريس مى شد.
41- ابوالواليد محمد بن احمد بن رشد متوفى 595، يكى از بزرگترين فلاسفه اسلامى است كه دراندلس متولد شد . آثار او درحد وسيعى در اروپا چاپ و منتشر شد و در نزد اروپائيان به (آوروئيس ) معروف شد. وى علاوه بر فلسفه ، طبيبى حاذق نيز بود كتب او از جمله كتاب ، (الكليات فى الطب ) او به زبان لاتينى ترجمه شد و مدتها در دانشگاهاى مسيحى تدريس مى گرديد.
42- ر - ك ، تاريخ تمدن ،عصر ايمان ، بخش دوم ، ص 434.
43- عبايى كه فارغ التحصيلان دانشگاهها هم اكنون نيز بر دوش مى اندازند و كلاهى كه بر سر مى گذارند، بازمانده از آن دوران است .
44- همان ، ص 328.
45- اين كتاب با نام (فرهنگ اسلام در اروپا) ترجمه و توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامى منتشر شده است . كتاب ارزشمندى است مطالعه كنيد.
46- ابوبكر محمدبن عباسى (متوفاى 383 ه‍. ق ) اصل وى از خوارزم و مادرش از طبرستان و خواهرزاده محمدبن جرير طبرى است .
47- اروپائيان اين كلمه را از نام او (الخوارزمى ) مشتق كرده اند (ر - ك ، لغت نامه ، دهخدا، ج 6، ص .7835)
48- مشهورترين كتاب خوارزمى در جبر (جبر و مقابله ) مى باشد كه در سال 820 ميلادى آن را نوشته است . خوارزمى همچنين در زيچ خود نيز ميان آراء رياضى دانان هند و ايران ويونان تلفيقى ايجاد كرد. كتاب خوارزمى چندين بار توسط مسلمين شرح شده است . از ديگر رياضى دانان بزرگ در عصر تمدن اسلامى مى توان از ابوكامل شجاع بن اسلم و ابوالوفاء جوزجانى و ابوحنيفه دين ورى (متولد 281 ق ) و ابوالهيثم دراوايل قرن پنجم نام بردكه آثار اين دانشمندان مسلمان مورد توجه و استفاده محافل علمى غرب بوده است .
49- ابوبكر محمدبن زكرياى رازى در سال 251 ه‍. ق در شهررى متولد شد و در ابتدا به تحصيل فلسفه و رياضيات و نجوم و ادبيات پرداخت و در سنين پيرى به تدريس پزشكى مشغول شد . چون در اين زمينه شهرت بسزايى كسب كرد به خدمت ابوصالح منصور بن اسحاق سامانى حاكم رى درآمد و رياست بيمارستان اين شهر را برعهده گرفت . آثار متعددى از وى باقى مانده هرچندبسيارى از تاءليفات او از بين رفته اند.از جمله مكتوبات او،القوانين الطبيعة فى الحكمة الفلسفه )،"الطب الروحانى "،"السيرة الفلسفه " "لقول فى الزمان و القول المكان "،" الحاوى "، المنصورى )، (الشكوك ، من لايحضره الطبيب و...(ر- ك ، فرهنگ معين ، ج .اول ، ص ‍ 570-571)
50- هم چنين ر- ك تاريخ تمدن ، عصر ايمان ، بخشى اول ،ص 433.
51- براى اطّلاع بيشتر، به كتاب (عيسى پيام آور اسلام ) تاءليف انديشمند فرزانه دكتر احمد بهشتى مراجعه كنيد.
52- اسكولاستيك از (school) به معنى مدرسه اخذ شده است و به معارفى اطلاق مى شود كه مدرسه اى بوده و كليسا آن رابه پيروان خود در مدارس تعليم مى داد كسى حق نداشت برخلاف آن اعتقادى داشته باشد و يا با آن مخالفت كند. اين فلسفه در درون حاكميت كليسا بر اروپا، فلسفه رايج وپذيرفته شده در مدارس و محافل علمى و آكادميك مغرب زمين بود .
53- (آلبرت بزرگ ) يك فيلسوف آلمانى و مروج فلسفه ارسطو در قرون وسطى بود كه از او با عنوان ارسطوى قرون وسطى ياد مى كنند. عمده تاءليفات او در فلسفه و طبيعيات ، از ابن رشد، محمد بن زكرياى رازى و شيخ ‌الرئيس اقتباس شده اند. (ر - ك سير حكمت در اروپا، محمدعلى فروغى ، ج 1، ص 117).
54- (سن توماس آكوئيناس ) بزرگترين فيلسوف اواخر قرون وسطى مى باشد و مظهر كامل فلسفه (مدرسى ) يا (اسكولاستيك ) است . سن توماس از اهالى ايتاليا و از شاگردان آلبرت بزرگ بود.
55- بطلميوس قلوذى ، حكيمى يونانى بود كه در قرن دوم ميلادى در مصر متولد شد. او اعتقاد داشت كه زمين ثابت و ساكن و مركز جهان است . كتاب او كه مشتمل بر فرضيات او است و در عربى (المجسطى ) نام گرفته است . انديشه هاى او تاظهور كپرنيك رايج بود (ر- ك دهخدا - ذيل بطلميوس قلوذى ).
56- جالب است بدانيم كه اروپائيان حتى معارف عقلى و فلسفى يونان را از مسلمين اخذ كردند. در حاليكه آنان در اروپا يعنى مهد تمدن يونانى قرار داشتند، امّا فلسفه و معارف عقلى و حتى برخى علوم طبيعى همچون نجوم و فلكيات گذشته خود را از مسلمين مى گرفتند. زيرا فرهنگ و تمدن اروپا با فروپاشى روم به كلى نابود شد و انديشمندان اسلامى به تدريج آثار فلسفى و معارف قديم اروپا را به عربى و فارسى ترجمه كردند. سپس همين آثار، از منابع اسلامى ، به زبان لاتين و ساير زبانهاى رايج اروپا، توسط كليسا و برخى علماى يهود ترجمه شد.
57- وى از مردم لهستان بود كه پس از ابوريحان بيرونى ، دانشمند مسلمان ، قائل به مركزيت خورشيد و متحرك بودن زمين گرديد. او در سال 1473 در شهر (تورن ) لهستان به دنيا آمد و به احتمال قوى نظريات خود را از بيرونى گرفته است .
58- گاليله در سال 1564 در شهر (پيزا) در ايتاليا متولدشد و در (فلورانس ) تحصيلات خود را در پزشكى و رياضيات ادامه داد و سپس به نجوم روى آورد و پس از مخالفت كليسا، به تحقيق درباره مكانيك پرداخت .
59- هر چند در آن زمان معتقد شدند كه خورشيد مركز عالم است و مبناى اين طرز فكر نيز نظريه ابوريحان بيرونى بود، لكن هنوز تصور دقيقى از وضعيت ساير ستارگان نداشتند .
60- گفته مى شود گاليله پيش از انتشار تحقيقات خود، آنها را در اختيار پاپ قرار داد و پاپ پس از مطالعه آنها، ضمن اعتراف به درستى و استحكام نظريه وى ، از او خواسته بود كه با توجه به اعتقادات مردم كه اگر آن مطالب منتشر شود ممكن است مردم دين خود را از دست بدهند! بنابراين به خاطر حفظ ايمان مردم ، آن مطلب را در جائى عنوان نكند، تا براى آن راهى پيدا كنند! پاپ و گاليله همدرس و همدوره بوده اند و پاپ نيز با مطالب علمى آشنايى داشته است . اظهار نظر او نسبت به تحقيقات علمى گاليله ، مؤ يد اين مطلب است .
61- در واقع در اسلام يك سلسله اصول ثابت و لايتغير وجود دارد كه به حقايق ثابت جهان و انسان مربوط مى شوند و اين اصول از يك سو مبناى فطرى و از سوى ديگرتشريعى دارندو همه زمانى و همه مكانى اند وبر پايه كتاب و سنت استوارند.از اين موارد كه بگذريم نظريات انديشمندان و علماء اسلامى متناسب با ميزان فهم و تلقى آنها و به مقتضاى دانش و انديشه بشر در هر عصر مى تواند مورد مناقشه قرار گيرد و كامل تر شود و اين تعارضى با اصل اطلاق و ثبوت حقايق مسلم و تغييرناپذير در معرفت شناسى ، هستى شناسى و انسان شناسى اسلامى ندارد .در نتيجه اسلام هرگز دچار مشكلاتى كه مسيحيت با آن روبرو گرديد، نشده است .
62- تاريخ تمدن ، آغاز عصر خرد، ويل دورانت ، اسماعيل دولتشاهى ، ص 717.
63- تاريخ علوم ، پى ير روسو، حسن صفارى ، چاپ ششم ، انتشارات امير كبير، 1358، ج اوّل ، ص 227 .
64- براى اطلاع بيشتر در اين خصوص مراجعه كنيد به كتاب بسيار ارزشمند (علل گرايش به ماديگرى ) علامه شهيد مرتضى مطهرى .
65- اين تجربه براى ما و حكومت اسلامى ما بسيار آموزنده است . ما بايد از ظهور اين عارضه در بين حكومتگران نگران باشيم ، اقبال به دنيا و بازگشت از اصول مى تواند براى ما هشدار دهنده باشد.بهمان ميزان كه از اشكال پيش گفته به دليل استحكام مبانى نظرى و فلسفى خود نگرانى نداريم ، بايد بشدت مراقب و نگران ظهور پديده دنياگرائى در مسئولان و كارگزاران نظام باشيم .
66- در حقيقت اروپا اين تهديد را براى خود تبديل به فرصت كرد و از محدوديت هاى ناشى از جنگ و درگيرى با مسلمانان به بهترين نحو استفاده كرد و آن را عامل قدرت و پيشرفت خود كرد و اين نيز درس ديگرى است كه ما بايد از تاريخ تحولات اروپابياموزيم .
67- براى اطلاع بيشتر دراين زمينه ر.ك به : صنايع مسلمين ، احمد يوسف حسن و دونالد- ر.ميل .
68- متاءسفانه غرب در اين زمينه نمك نشناسى كرد و پس از كسب علوم از مسلمين ، پرده انكار بر آن كشيد و همه آنها را، ثمره تلاش و مجاهدت خود معرفى كرد و براى مدتها اعلام مى كرد كه هيچ تمدن ديگرى نقشى در اين توسعه ندارد. اين موضوع را مى توان از كتابهاى تاريخ علم كه تدوين نموده اند براحتى دريافت .
69- نقاشيهاى پائولو و رونزه به ويژه (هتك ناموس ائوروپه ) و (مارس و ونوس ) از اين جمله هستند.
70- به عنوان مثال مى توان از نقاشى خلقت آدم از ميكل آنژ در نمازخانه سيستين در رم نام برد.
71- از جمله نقاشى ، صعود مريم عذرا، اثر (تيسين ) در كليساى و نيز .
72- اين مورد نيز درس ديگرى است كه ما بايد از تاريخ اروپا و سرنوشت تلخ دين دارى درغرب ، بياموزيم و نسبت به برخى اقدامات دستگاهها وسازمانهاى فرهنگى كشور كه معلوم نيست از روى حسن نيت باشد، مشكوك بوده و حساسيت نشان دهيم . برخى اقداماتى كه با انگيزه جذب جوانان در حوزه هاى هنرى و فرهنگسراهاانجام مى شود بى ترديد به تضعيف ايمان و معنويت در آنان منجر ميشود و اندك اندك دين و ارزشهاى متعالى آنرا به حاشيه خواهد راند!
73- معروف است كه فرد پولداربسيارفاسدى نزد پاپ رفت و از وى قيمت جهنم را سؤ ال كرد!؟ پاپ دليلش را سؤ ال كرد، او گفت : مى خواهم جهنم را بخرم ! پاپ مبلغ بسيار بالايى را تعيين كرد. او هم قبول كرد و همه جهنم را يك جا خريد. پول آن را نيز پرداخت كرد. سپس در ميان مردم اعلام كرد، كه جهنم را خريده است و هيچ كس را به آن راه نمى دهد ! هر چه مى خواهيدگناه كنيد!؟
74- تاريخ تمدن ، اصلاح دينى ، ويل دورانت ، فريدون بدره اى و ديگران ، ص .7 و 8 .
75- پاپ پيرس دوم در خصوص وضعيت روحانيت مسيحى و ديدگاه مردم نسبت به آنان مى گويد :
(مردم مى گويند كه ما زندگى را به لهو و لعب مى گذرانيم و ثروت مى اندوزيم ، با تكبر و نخوت حركت مى كنيم و بر استرهاى فربه واسبان برازنده سوار مى شويم ... براى نخجير، تازى مى پرورانيم و مبالغ هنگفتى صرف بازيگران و طفيليها مى كنيم و كارى براى دين انجام نمى دهيم . بايد گفت كه سخنان آنان تاحدى حقيقت دارد.) (ر - ك . همان - ص .15)
76- قديسه (كاترين سينايى ) درخصوص وضعيت روحانيت در آن زمان مى گويد :
(به هر سو بنگريد - چه بر روحانيان دنيوى يعنى كشيشان و اسقفان ، چه بر راهبان فرقه هاى مختلف ، چه بر روحانيان عالى مقام ، اعم از كوچك و بزرگ ، پير و جوان ... هيچ چيز جز گناه نمى بينيد. گند تمام ، با عفونت گناهى كبير،مشام مرا مى آزارد. چنان كوته نظر،طماع و لئيم هستند...... كه از مراقبت روح دست شسته اند......) (ر - ك تاريخ تمدن - رنسانس ، ص .605)
77- .Renaissance
78- مارتين لوتر كه به مجدد مسيحيت معروف است از مردم آلمان بوده و در (آيزل بل ) در سال 1483 متولد شد. او بنيان گذار مذهب پرتستان در مسيحيت است . لوتر، قايل به تساهل و تسامح در امر دين بود و در اين زمينه ديدگاههاى عجيبى دارد:
(با ياران خوشگذران خويش معاشرت كنيد، بنوشيد، بازى كنيد، سخنان ركيك به زبان رانيد و خوش باشيد. انسان گاهى ناگزير است ، براى ابراز انزجار خويش از شيطان ، دست به گناه بيالايد و به شيطان مجال ندهد كه او را به خاطر كارهاى ناچيز مشوش و هراسان سازد. كسى كه بيش از اندازه از گناه هراسان باشد گمراه است !؟(ر - ك تاريخ تمدن - اصلاح دينى ، ص . 446) وى در اواخر عمر جبرى مسلك نيز شد.)
79- ر ك . تاريخ تمدن اصلاح دينى ، ص 412.
80- روشنفكران غرب زده جامعه ما نيز، همان نسخه را كه در وضعيت خاصى براى جامعه مسيحى اروپانوشته شده بود، براى وضعيت امروز كشور ما كه دين عهده دار اداره و تنظيم امور است مى پيچند و مى گويند دين مفسّر و مرجع رسمى ندارد و روحانيت را، كه هم داراى نقش كارشناسى در دين و هم عهده دار هدايت معنوى جامعه و هم به اعتبار موضوع ولايت ، در عالى ترين سطوح رهبرى سياسى كشور، ايفاى نقش مى كند، ناديده مى گيرند!.
81- حركت لوتر، اگر چه در آغاز به منظور مبارزه با انحرافات كليسا و دنياگرايى فوق العاده ارباب كليسا بود، اما به دليل نوع مبارزه اى كه در پيش گرفت و افكار و آرايى كه رواج داد، به شدت به آراء (مرجئه ) در جهان اسلام شباهت داشت . همين موضوع ، زمينه تفوق و برترى قوانين ساخته و پرداخته بشر را در جوامع اروپايى فراهم آورد. لوتر دريك سخنرانى در ژوئيه 1522 اعلام كرد :
(سزاوارتر است كه همه اسقفان كشته شوند و همه كليساها و صومعه ها زير و رو گردند تا اينكه روح يك تن تباه شود. اين بت پرستى و ياوه گويى اسقفان همه را به گمراهى مى كشاند.)
(همان - ص . 449)
82- .Sophism
83- .Scepticism
84- (رنه دكارت ) در سال 1596 در فرانسه متولد شد. وى آثار متعددى در رياضيات و فلسفه بين سالهاى 1629 تا 1649 تدوين نمود. مشهورترين آثار وى (گفتار در روش ) و (تاءملات ) است . او در سال 1650 در سوئد درگذشت .
85- .sum Cogitoergo
86- روش دكارت اين بود كه (شك ) را براى پاسخگويى به ابهامات خود مورد استفاده قرار مى داد. از نظر او انسان يك بار بايد به همه چيز شك كند و همه چيز را كنار بگذارد، سپس از اولين و بديهى ترين موضوع شروع كند. موضوعى كه در آن هيچگونه ترديدى امكان بروز و ظهور پيدا نمى كند. سپس مبتنى بر آن ، حقايق ديگر را وارد ذهن و عقيده خود بنمايد .مانند كسى كه همه ميوه ها را از صندوق خارج كرده و سپس يكى يكى از ميان همه آنها سالمها را انتخاب كند و به صندوق باز گرداند. ضمنا از نظر او بين يقين و صدق تفاوت وجود دارد. ممكن است انسان به امرى يقين داشته باشد، اما اين امر حقيقت نداشته باشد.
87- .Rationalism
88- Enlightenment
89- به روشنفكر مى گويند "Intellectual" كه از ماده "Intellect" يعنى عقل گرفته شده و روشنفكر با اين تعريف يعنى كسى كه تنها به عقل متكى است .
90- در مغرب زمين ، روش تجربى (استقراء ناقص ) به ويژه درعلوم طبيعى ،جايگزين روش قياسى گرديد كه تا اواخر دوران اسلامى در مشرق زمين مرسوم بود. اين روش در علوم طبيعى بخوبى پاسخگو بود و ثمره اين گرايش نيز پيشرفتهاى وسيع مغرب زمين در امور طبيعى بوده و هست . يكى از ايراداتى كه به دوران تمدن اسلامى مى گيرند اين است كه درين دوره ، مسلمين نتوانستند روشهاى تجربى را جايگزين كرده و از آنها استفاده كنند. بهمين دليل توسعه علوم تجربى ميسر نشد. اين را از هنرهاى مغرب زمين مى دانند كه توانست اين روشها را بكارگيرى كند. اما حقيقت اين است كه مغرب زمين از اين جهت نيز ميراث خوار تمدن اسلامى مى باشد. زيرا در اواخر اين دوره دانشمندان اسلامى نيز به اين نتيجه رسيدند كه روشهاى قياسى در پزشكى و شيمى و فيزيك ، ديگر كاربردى ندارد و پاسخگو نمى باشد. درنتيجه به اين روش روى آوردند. بزرگانى همچون محمدبن زكرياى رازى در شيمى و پزشكى و ابن النفيس در پزشكى و علم تشريح از اين روش استفاده نمودند. در واقع اين نتيجه گيرى كه قياس در علوم طبيعى كاربرد چندانى ندارد، توسط مسلمين بدست آمد و ثمره سالها كوشش و تحقيق علماى اسلامى بود.
اما در آستانه بهره بردارى از آن ، به دلايل سياسى ،مسلمين در استفاده از اين كشف خود ناتوان شدند و اين غربيها بودند كه از اين دستاورد تمدن اسلامى استفاده كردند و آن را به كار بردند. اما ناسپاسى كرده آن را به نام خود ثبت نمودند .
91- توانائيهاى انسانها در دريافتهاى ذهنى و كسب اطلاعات باهم متفاوت است . علاوه بر اين عقل انسان در حالات مختلف نيز متفاوت عمل مى كند، در حالت عادى به گونه اى حكم مى دكند و در عصبانيت به شكل ديگر، درغم و غصه در وضعيتى قرار مى گيرد و در شادى و خوشبختى در وضعيت ديگر، حتى بسيارى اعتقاد دارند، شرايط اقليمى ، آب و هوايى و جغرافيايى در دريافتها و عملكرد عقل مؤثرند. تمامى اين عوامل منجر مى شود به اين كه ، اتكاء به عقل مجرد، سبب بروز اختلافات و تحير و سرگردانى شود. اگر حقيقتى وجود دارد و اين حقيقت نيز واحد است وعقل مجرد نيز توان رسيدن به حقيقت را دارد،نمى بايست شاهد اين همه اختلافات بين فلاسفه و انديشمندان باشيم كه آراء آنها (اگر چه مبتنى بر عقل مجرد است ) در تضاد كامل با يكديگر مى باشند. اين نشان مى دهد كه عقل براى رسيدن به حقيقت در وهله اول نياز به معيار تشخيص ‍ حقيقت دارد و اين معيار امرى فراعقلى است واز منبعى ديگر حاصل مى شود .
92- در واقع ، گرايش افراطى به حس و تجربه ، هم ناشى از شكست عقل گرايان و طرفداران مكتب فطرى در مقابل فلاسفه شاك مانند (هيوم ) و هم به علت توسعه سريع علوم طبيعى دراروپا در اثر به كارگيرى روشهاى تجربى بود. فلاسفه اروپايى تصور كردند اين روش همانگونه كه در علوم طبيعى جواب داد مى تواند در فلسفه و كلام نيز پاسخ دهد.
93- .Positivism
94- غرب در استفاده از روش تجربى به افراط افتاد و از آن در علوم عقلى نيز استفاده كرد ،در نتيجه به دليل ماهيت اين روش ،در همه چيز به ترديد افتاد. روش تجربى در پاسخ به جزئيات و روشن نمودن ماهيت اجزاء تواناست ، اما براى پاسخ به مسايل كلى و مفاهيمى كه امكان آزمايش و تجربه آنهاوجود ندارد، ناتوان است . مسايلى مانند اينكه جهان از كجا آمده است ؟ خالق آن كيست ؟ به كجا مى رود و... و دهها سؤ ال اساسى ذهن بشر را در آزمايشگاهها و لابراتوارهاى علوم تجربى نمى توان پاسخ دادو هرگز از طريق روش تجربه و استقراء ناقص روشن نخواهد شد.
95- pragmatism از واژه يونانى "pragma" يا "pragmatos" به مفهوم عمل گرفته شده است ، اين اصطلاح نخستين بار توسط (ويليام جيمز) (1910-1842) فيلسوف و روانشناس آمريكايى مطرح شد. پراگماتيسم در اوضاع و احوال سياسى و اقتصادى و به ويژه فرهنگى آمريكا اثرات تعيين كننده اى گذاشت . پس از (ويليام جيمز)، (جان ديويى ) (1952-1859) اين نظريه را تا حدى اصلاح نمود و گفت نمى توان از جميع مباحثى كه فايده عملى ندارند چشم پوشيد .(ر - ك فرهنگ اصطلاحات علمى - اجتماعى - محمد آراسته خو - نشر گستره ، 1369، ص 210-211)
96- همان .
97- (وَلَقَدْ كَرَّ مْنا بَنِىَّء اَدَمَ وَ حَمَلْنا هُمْ فِى اَلْبِّرِ وَ اَلْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلَى كَثيِرٍ مِمَّنْ خَلَقْناتَفْضِيلاً) ما فرزندان آدم (بشر) را كرامت بخشيديم و بسيار گرامى داشتيم و آنها را بر مركب خشكى و آبى سواركرديم و از چيزهاى پاكيزه آنها را روزى داديم و بر بسيارى از آنچه خلق كرديم ، آنها را برترى داديم برترى بسيار.(الاسرى - 70)
98- (وَاِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ اِنّىِ جاعِلٌ فِى الاَرْضِ خَلِيفَهً)(البقره - 30)
99- (اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللّهِ اَتْقيكُمْ) (الحجرات - 12)
100- ليس وراء عبّادان قرية !؟
101- و امروزه امانيسيم از مؤثرترين ابزار هنرى ،يعنى سينما و تلويزيون ، با تمام وجوه آن بهره مى برد و از تاءثير گذارترين روشهاى سينمايى براى تزريق ارزشهاى خود به جوامع انسانى استفاده مى كند.
102- در واقع خداوند نيز تابعى از نيازمنديهاى انسان قلمداد مى شود و اگر وجود دارد نيز به دليل همين نياز است ،بنابراين بايد آنگونه باشد كه انسان مى پسندد. در واقع امانيسم يك مرحله بالاتر از انكار خداوند در ماركسيسم است . زيرا ماركسيسم وجود او را نفى مى كند، اما امانيسم او را مخلوق نياز انسان مى داند.
103- " liberalism " اصطلاحى ماءخوذ از "liber" مى باشد كه يك كلمه لاتينى است و مفهوم آن آزادى مى باشد.
104- (ليبراليسم اعتقادى ) نيز به اين معناست كه هركس حق دارد هر اعتقادى كه مى خواهد داشته باشد و هر خدايى را كه مى خواهد پرستش كند و يادر بى ايمانى محض ‍ بسر برد. انسان هيچ تكليفى در انتخاب عقيده صحيح ندارد. در واقع عقيده از اين جهت چيزى شبيه (سليقه ) است .
105- و اين در واقع همان چيزى است كه (اپيكور) قرنها پيش گفته بود. وى مى گفت :
(خودتان را بااين فكر تسلا دهيد كه خدايان نمى توانند در كار شما قضاوت كنند و نمى توانند شما را به دوزخ اندازند...)
(ر - ك ، تاريخ تمدن ، يونان باستان ، ويل دورانت ، ص . 720)
106- .society civil
107- .contract social
108- براى اطلاع از شرع نظريات در مورد جامعه مدنى رجوع كنيد به ؛ جامعه مدنى در مطبوعات ، سيد مسعود معصومى - منصور ميراحمدى ، مؤسسه فرهنگى طه .
109- وى فيلسوفى فرانسوى است كه در 28 ژوئن 1721 در شهر (ژنو) به دنيا آمد. خانواده وى از پروتستانهاى متعصب بودند كه در قرن 16 از فرانسه به ژنو مهاجرت كرده بودند. پدرش مربى رقص و مادرش نيز زنى لاابالى بود. ژان درچنين فضايى رشد نمود. وضعيت اخلاقى و مشكلات شخصى وى كه ناشى از تربيت در چنين خانواده اى بود، در كتاب معروف او تحت عنوان (اعترافات ) به طور مفصل بيان شده اند.
110- (انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الذكوة و هم راكعون ) (مائده - 55)
و (ان الحكم اللّه )، يعنى ولى ، حاكم و سرپرست جامعه اسلامى منحصرا خداوند، رسول او و مؤمنين (با شرايط ويژه اى ) هستند و هركسى صلاحيت رهبرى و سرپرستى جامعه اسلامى را ندارد.
111- Democracy (دمكراسى ) از واژه يونانى (دموس ) به معنى مردم گرفته شده است كه به آن حكومت مردم بر مردم نيز مى گويند.
112- پس از فاصله گرفتن طرفداران مكتب فطرى از مبانى الهى و وحيانى ، اين سؤ ال توسط برخى فلاسفه غرب مانند (هيوم ) مطرح شد كه چگونه مى توان حقيقت اصول ثابت و لايتغير، را بدست آورد. مفهوم اين اصول چيست ؟ به عنوان مثال (عدالت ) يعنى چه ؟ مصاديق آن كدام است ؟ و از آنجا كه اختلاف نظر درخصوص مصاديق مذكور بسيار زياد بود وعلاوه براين در جوامع مختلف متناسب يا تغيير زمان و مكان مفهوم اين اصول گاه تا صد درصد تغييرمى كرد در وجود حقيقت ثابت ترديد ايجاد شد و برخى از فلاسفه علوم اجتماعى از جمله (دور كيم ) بحث نسبى بودن فلسفه اخلاق را مطرح ساختند و در عالم فلسفه نيز از نبود حقيقت و يا نسبى بودن آن سخن به ميان آوردند در نتيجه پلوراليسم در بعد عقيده ، فرهنگ و اخلاق شكل گرفت .
113- "Relativism" اول بار در فيزيك مطرح شد و سپس وارد علوم اجتماعى و فلسفه شد. براساس اين نظريه معيار مطلقى براى سنجش حقيقت وجود ندارد و ارزشها را نمى توان حق مطلق تلقى كرد. در بعد فرهنگى اين نظريه معتقد است كه هيچ فرهنگى را نمى توان معيار سنجش فرهنگهاى ديگر قرار داد و در فلسفه اخلاق نيز معتقد به نسبى بودن اصول اخلاقى است به اين ترتيب هر فرهنگ و هر تمدنى متناسب با شرايط و اوضاع و احوال خود داراى ارزشهايى است كه در همان سطح حقيقت دارند. بر همين مبنادر فلسفه حقوق نيز منكر وجود اصول ثابت مى شوند و حقوق طبيعى را به نسبت هر تمدن و جامعه اى مى سنجند و مى گويند هر جامعه اى حقوق طبيعى خاص خود را دارد. بنابراين اگر چه اصل عدالت را ثابت مى دانند اما آن را در همه برداشتها صحيح مى دانند.
114- .Pluralism
115- .Monism
116- .Dualism
117- .Tolerance
118- .Feminism
119- براى اطلاع بيشتر به فصلنامه كتاب نقد - شماره 12 - حقوق زن مراجعه فرمائيد.
120- . Colonialism
121- اكثر سياهانى كه امروزه در آمريكا و اروپا زندگى مى كنند و هنوز در فقر و بدبختى و فلاكت بسر مى برند، از نسل برده هايى هستند كه از كشورهاى آفريقايى به آنجا آورده شدند.
122- فردريك انگلس (1820-1895) يك سوسياليست آلمانى و دوست نزديك ماركس بود. وى در سال 1848 به كمك ماركس ، اعلاميه معروف حزب كمونيست را نوشت . انگلس بعدها ناچار شد از آلمان به انگلستان فرار كند.
123- (بادن ) يكى ازشهرهاى بزرگ كشور آلمان و مشرف به رود (رن ) است .
124- . Nihilism
125- تفاوت نيهيليسم با فلسفه دكارت در اين بود كه دكارت شك اوليه را اولين مرحله اى مى دانست كه بايد از آن عبور كرد تا پس از عبور از شك هاى بعدى به حقيقت رسيد. اما نيهيليسم در شك اوليه باقى مى ماند و در اثر سرخوردگى از وصول به حقيقت ، همه چيز را انكار مى كند. در واقع نيهيليسم يك عصيان و جريان اعتراضى ديگرى عليه نظامات سياسى و اجتماعى تمدن جديد امانيسيتى غرب است كه منجر به افراط گرايى سياسى و اجتماعى و آنارشيسم مى گردد.
126- وى نه تنها نظام قانونى بلكه هر نوع نظام ديگرى را نفى مى كرد. او حتى نظام ديكتاتورى انقلابى را نيز نفى مى كرد و رستگارى و خوشبختى واقعى را در نابودى هر نوع نظام اجتماعى مى ديد. ايدئولوژى او بر سه محور اساسى قرار داشت . 1- تبليغ بى دينى 2- نابودى دولت 3- ترجيح طغيان و آشوب به جاى عمل سياسى .
127- (نيچه ) را لنين (نيهيليست ) معرفى كرده است ، گرايش و فلسفه او بيشتر با اعتقاد به وجود (ابرمرد) معروف است . از نظر او هر عاملى كه منجر به عدم ظهور و شكل گيرى (ابرمرد) مى شود بايد از سر راه برداشته شود. او جنگ را به عنوان تجلى ظهور ابرمرد و عامل نابودى نسل ضعيف تقديس مى كرد.
128- برابر آمارى كه چند سال قبل ، در آمريكا منتشر شد تعداد تلفات ناشى از تصادفات رانندگى در طول يك سال در آمريكا، از تلفات آن كشور در جنگ ويتنام بيشتر بوده است !
129- .Crisis
130- Postmodernism - به دوران و انديشه هاى بعد از مدرنيته اطلاق مى شود. در اين مرحله غرب به مبانى مدرنيته با ترديد و انتقاد و حتى اعتراض مى نگرد و در جستجوى فرهنگ و تمدن تازه مى باشد. براى اين مرحله نيز مشخصاتى بيان كرده اند كه ، چرخه جديدى از انحراف مى باشد كه غرب دچار آن شده است .
131- .Transmodernism
132- نشريه واشنگتن پست در آخرين آمار خود در سال 79 از نگرانى محافل سرمايه دارى غرب از رشد سريع اسلام گرايى در آمريكا خبر داد. براساس آمار اين نشريه ، گرايش به اسلام در آمريكا از سال 1970 تاكنون شش برابر شده كه بالاترين گرايش به دين را در بين ساير اديان و مكاتب به خود اختصاص داده است .
133- اين گرايش به گونه اى است كه حتى برخى از طراحان و توليدكنندگان لباس براى جلب توجه مشتريان ، بر روى لباسهاى خود، از كلمات عربى و گاه از آيات قرآن نيز استفاده مى كنند و يا شركتها براى فروش بيشتر، از اسماء مقدسه (اللّه ) و (محمد) براى تبليغات خود استفاده مى كنند كه گاه از سوى مسلمانان مورد اعتراض هم واقع مى شوند. و اين در شرايطى است كه متاءسفانه صدا و سيما و وزارت ارشاد ما به دليل تاءثيرپذيرى از پديده غربزدگى و وادادگى در مقابل غرب ، مروج آهنگهاى پاپ و راك مى شوند و برخى نوحه خوانها و مداحان نيز كه مى خواهند از قافله عقب نمانند گرفتار همين بيمارى شده و پاپ مى خوانند!
/ 1