بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
نام كتاب : داستانهاى شگفت اثر : شهيد محراب آية اللّه سيّد عبدالحسين دستغيب فهرست مطالب اندرز از سرگذشت ديگران ايمان به غيب معجزات ائمه (ع )در عصر حاضر مقدمه مؤ لف 1 - صدقه مرگ را به تاءخير مى اندازد 2 - اجل حتمى علاج ندارد 3 - تلاوت قرآن هنگام مرگ 4 - جنابت ، پليدى معنوى است 5 - نصيب شدن طىّ اْلاَرْض 6 - زنده شدن پس از مرگ 7 - نجات از دشمن 8 - نورافشانى ضريح حضرت امير(ع ) و باز شدن دروازه نجف 9 - معجزه رضويه - شفاى بيمار 10 - عنايت وصله حضرت رضا (ع ) 11 - عنايت حسين (ع ) 12 - دو قضيه عجيب 13 - نجات هزاران نفر از هلاكت 14 - نجات از غرق 15 - عنايت علوى 16 - شرافت علما 17 - كرامت علما 18 - توسل به قرآن و فرج قريب 19 - پرهيز از لقمه شبهه 20 - اخبار از آتيه 21 - نجات از وبا به وسيله صدقه 22 - نجات از مرگ 23 - نجات از دزد 24 - نجات از مرگ 25 - جريان آب چشمه 26 - شفاى مفلوج 27 - رؤ ياى صادقانه 28 - شفاى هفت مريض در يك لحظه 29 - اجابت فورى 30 - افاضه قرآن مجيد 31 - داستانى عجيب تر 32 - معجزه حسينى (ع ) 33 - نجات از مرگ 34 - دادرسى ولى عصر (ع ) 35 - اخبار از ساعت مرگ 36 - اخبار از خيال 37 - تحقير به مؤمن نبايد كرد 38 - لطف خدا و ناسپاسى بنده 39 - فريادرسى فورى 40 - عنايت حسينى و انتقام از قاتل 41 - انتقام علوى (ع ) 42 - عنايت علوى (ع ) 43 - تمثل شيطان 44 - آثار سوء بخل 45 - اثر عزادارى حسينى (ع ) 46 - معجزه علوى (ع ) 47 - نجات از قبر پس از دفن 48 - اندرزى عجيب 49 - توفيق توبه 50 - رؤ ياى صادقانه 51 - رؤ ياى صادقانه 52 - رؤ ياى صادقانه 53 - عنايت فاطميه 54 - رؤ ياى صادقانه 55 - عنايت علوى (ع ) 56 - رؤ ياى صادقانه 57 - رؤ ياى صادقانه 58 - رؤ ياى صادقانه 59 - عاقبت به خيرى 60 - تهديد از ترك حج 61 - توسل به سيدالشهداء (ع ) 62 - اثر زكات دادن 63 - استشفا به قرآن مجيد 64 - تعبيرى درست 65 - بزرگى مصيبت حضرت اباعبداللّه الحسين (ع ) 66 - تربت خونين 67 - حسابى عجيب 68 - نجات از هلاكت 69 - آنچه صلاح است بايد خواست 70 - حيايى غريب از سگ 71 - فدا شدن سگى براى صاحبش 72 - نجات از اسيرى و به روزى حلال رسيدن 73 - كرامت جناب ميثم 74 - شفاى نابينا 75 - عطاى حسينى (ع ) 76 - بدگمانى به عزادار حسين (ع ) 77 - پاداش احسان 78 - التفات به زوّار حسينى 79 - برات آزادى و عنايت رضوى (ع ) 80 - وظائف ششگانه زنها و رؤ ياى صادقانه 81 - عنايت حسين (ع ) و نجات از غرق 82 - دادرسى حضرت حجت (ع ) 83 - بازشدن قفل به نام حضرت فاطمه (ع ) 84 - فرج بعد از شدت 85 - اطلاع از خيال 86 - رسيدن به گمشده 87 - عنايت حسين (ع ) به زوار قبرش 88 - مقام فقيه عادل 89 - ترس از آخر كار 90 - دختر شش ماهه زنده مى ماند و همه مى ميرند 91 - بيدارعلى باش 92 - داستانى از عظمت شاءن سادات 93 - كرامت ابوالفضل و شفاى مسلول 94 - روشنايى شمع دوام مى يابد 95 - گريه شير در عزاى حضرت سيدالشهداء (ع ) 96 - شفاى مريض به وسيله حضرت سيدالشهداء (ع ) 97 - كرامت حرّ شهيد 98 - لاشه مردار و جيفه دنيا 99 - جنازه پس از 72 سال تازه است 100 - سفر نجف و شفاى فرزند 101 - رسيدن پول و دوام آن 102 - شفاى مريض و تعمير قبر ميثم 103 - معجزه اى از اهل بيت (ع ) در قم 104 - معجزه ولى عصر و شفاى مريض 105 - سرگذشتى عجيب و فرج بعد از سختى 106 - زلزله قير و كارزين فارس 107 - اجابت فورى دعا 108 - فرج پس از سختى معيشت 109 - هديه ، نشانى قبول زيارت 110 - اهميت زيارت عاشورا 111 - شفاى چشم از حضرت رضا (ع ) 112 - داستان عجيب مفاتيح و قرآن 113 - زيارت ارواح از قبر حسين (ع ) در شب قدر 114 - عنايت فاطمى (ع ) و شفاى بيمار 115 - معجزه عسكريين 116 - شفاى كور به بركت حضرت عسكريين (ع ) 117 - توجه حضرت اباعبداللّه الحسين (ع ) 118 - داماد شب عروسى كشته مى شود 119 - خانه مهمانكُش 120 - اهانت به علويه 121 - سگى بر روى جنازه 122 - توسلات مؤ ثرند 123 - سقوط از مقام رفيع 124 - سلطنت حسين (ع ) در عالم ديگر 125 - رؤ ياى صادقه و ديدن آثار اعمال 126 - كورى چشم به واسطه كور كردن چشمه 127 - توفيق زيارت و پذيرايى 128 - آماده شدن مقدمات زيارت كربلا 129 - دادرسى از محتضر 130 - فريادرسى از درمانده بيابان 131 - كليد چمدان به دامنش مى افتد 132 - رو به حسين (ع ) قبله حقيقى 133 - جسد سالمى از 1300 سال قبل به دست آمد 134 - بركت پول مايه كيسه 135 - حكايت مشهدى احمد آشپز 136 - فرنگى روضه خوانى مى كند 137 - فرجام ناگوار عهدشكنى 138 - از آسمان ماهى مى بارد 139 - آب آشاميدنى در ميان دريا 140 - نجات از زندان و رسيدن به مقصد 141 - قصيده اى در مدح اميرالمؤ منين (ع )و خوابى عجيب 142 - بى عينك مى خواند 143 - چاره بلا به زيارت عاشورا 144 - كراماتى از يك مرد خدا 145 - توسل و شفا از بركات اهل بيت (ع ) 146 - اجابت فورى و عنايت رضوى 147 - به خون مبدل شدن تربت امام حسين (ع ) 148 - شفا يافتن مريض با توسل به امام زمان (عج ) ****************** اندرز از سرگذشت ديگران ايمان به غيب معجزات ائمه (ع )در عصر حاضر اعتقاد بيشتر و تمسك به ائمه هدى جلوگيرى از ياءس مقدمه مؤ لف 1 - صدقه مرگ را به تاءخير مى اندازد 2 - اجل حتمى علاج ندارد 3 - تلاوت قرآن هنگام مرگ 4 - جنابت ، پليدى معنوى است 5 - نصيب شدن طىّ اْلاَرْض 6 - زنده شدن پس از مرگ 7 - نجات از دشمن 8 - نورافشانى ضريح حضرت امير(ع ) و باز شدن دروازه نجف 9 - معجزه رضويه - شفاى بيمار 10 - عنايت وصله حضرت رضا (ع ) 11 - عنايت حسين (ع ) مسجد براثا 12 - دو قضيه عجيب 13 - نجات هزاران نفر از هلاكت 14 - نجات از غرق 15 - عنايت علوى 16 - شرافت علما 17 - كرامت علما 18 - توسل به قرآن و فرج قريب 19 - پرهيز از لقمه شبهه 20 - اخبار از آتيه 21 - نجات از وبا به وسيله صدقه 22 - نجات از مرگ 23 - نجات از دزد 24 - نجات از مرگ 25 - جريان آب چشمه نكته اى قابل توجه جريان آب چشمه 26 - شفاى مفلوج 27 - رؤ ياى صادقانه 28 - شفاى هفت مريض در يك لحظه 29 - اجابت فورى 30 - افاضه قرآن مجيد 31 - داستانى عجيب تر 32 - معجزه حسينى (ع ) 33 - نجات از مرگ 34 - دادرسى ولى عصر (ع ) اخبار از ساعت مرگ 35 - اخبار از ساعت مرگ 36 - اخبار از خيال 37 - تحقير به مؤ من نبايد كرد 38 - لطف خدا و ناسپاسى بنده 39 - فريادرسى فورى 40 - عنايت حسينى و انتقام از قاتل 41 - انتقام علوى (ع ) 42 - عنايت علوى (ع ) 43 - تمثل شيطان 44 - آثار سوء بخل 45 - اثر عزادارى حسينى (ع ) 46 - معجزه علوى (ع ) 47 - نجات از قبر پس از دفن 48 - اندرزى عجيب اندرزى عجيب 49 - توفيق توبه توفيق توبه 50 - رؤ ياى صادقانه 51 - رؤ ياى صادقانه 52 - رؤ ياى صادقانه 53 - عنايت فاطميه عنايت فاطميه 54 - رؤ ياى صادقانه 55 - عنايت علوى (ع ) 56 - رؤ ياى صادقانه 57 - رؤ ياى صادقانه 58 - رؤ ياى صادقانه 59 - عاقبت به خيرى 60 - تهديد از ترك حج 61 - توسل به سيدالشهداء (ع ) 62 - اثر زكات دادن 63 - استشفا به قرآن مجيد 64 - تعبيرى درست 65 - بزرگى مصيبت حضرت اباعبداللّه الحسين (ع ) 66 - تربت خونين 67 - حسابى عجيب امر به معروف و نهى از منكر 68 - نجات از هلاكت 69 - آنچه صلاح است بايد خواست 70 - حيايى غريب از سگ 71 - فدا شدن سگى براى صاحبش 72 - نجات از اسيرى و به روزى حلال رسيدن 73 - كرامت جناب ميثم 74 - شفاى نابينا 75 - عطاى حسينى (ع ) 76 - بدگمانى به عزادار حسين (ع ) 77 - پاداش احسان 78 - التفات به زوّار حسينى 79 - برات آزادى و عنايت رضوى (ع ) 80 - وظائف ششگانه زنها و رؤ ياى صادقانه 81 - عنايت حسين (ع ) و نجات از غرق 82 - دادرسى حضرت حجت (ع ) 83 - بازشدن قفل به نام حضرت فاطمه (ع ) 84 - فرج بعد از شدت 85 - اطلاع از خيال 86 - رسيدن به گمشده 87 - عنايت حسين (ع ) به زوار قبرش 88 - مقام فقيه عادل 89 - ترس از آخر كار 90 - دختر شش ماهه زنده مى ماند و همه مى ميرند 91 - بيدارعلى باش 92 - داستانى از عظمت شاءن سادات 93 - كرامت ابوالفضل و شفاى مسلول 94 - روشنايى شمع دوام مى يابد 95 - گريه شير در عزاى حضرت سيدالشهداء (ع ) 96 - شفاى مريض به وسيله حضرت سيدالشهداء (ع ) 97 - كرامت حرّ شهيد 98 - لاشه مردار و جيفه دنيا 99 - جنازه پس از 72 سال تازه است 100 - سفر نجف و شفاى فرزند 101 - رسيدن پول و دوام آن 102 - شفاى مريض و تعمير قبر ميثم 103 - معجزه اى از اهل بيت (ع ) در قم 104 - معجزه ولى عصر و شفاى مريض 105 - سرگذشتى عجيب و فرج بعد از سختى 106 - زلزله قير و كارزين فارس اخبار از وقوع حادثه موحشه رؤ ياى صادقانه تذكرى لازم اسباب طبيعى براى حوادث سببيت سبب از مسبب است هفت خصلت شرط حوادث آيا از خشم خداست ؟ اشكالهاى گوناگون و پاسخ آنها 107 - اجابت فورى دعا 108 - فرج پس از سختى معيشت 109 - هديه ، نشانى قبول زيارت 110 - اهميت زيارت عاشورا 111 - شفاى چشم از حضرت رضا (ع ) 112 - داستان عجيب مفاتيح و قرآن 113 - زيارت ارواح از قبر حسين (ع ) در شب قدر 114 - عنايت فاطمى (ع ) و شفاى بيمار 115 - معجزه عسكريين 116 - شفاى كور به بركت حضرت عسكريين (ع ) 117 - توجه حضرت اباعبداللّه الحسين (ع ) 118 - داماد شب عروسى كشته مى شود استقامت در شدايد پذيرفتن اندرز از دانش است مصيبت زده را دريابيد مؤ من ، ميهمان نواز است دوستى و احسان به سادات قتل نفس اهميت دارد 119 - خانه مهمانكُش ارواح به قبرشان علاقه مندند هتك قبر مؤ من حرام است معجزه اى از امام كاظم (ع ) در سختيها نبايد ماءيوس شد گرفتاريها نتيجه بدكرداريهاست آثار وضعى گناه در دنيا بلاهاى پاكان اثر گناه نيست براى متقى بدقدمى ندارد 120 - اهانت به علويه كردارهاى نيك به بهترين صورتها در برزخ با زبان كسى را نرنجانيد لطف خدا در ارتباط به ارواح چاقو را به صاحبش مى رساند مظالم را كاملاً بررسى مى نمايند مفلس حقيقى كيست ؟ امام ناقه را نمى زند خيرات زنده ها به مرده ها مى رسد 121 - سگى بر روى جنازه مردم آزارى به صورت درنده 122 - توسلات مؤ ثرند عمل ريايى باطل است فوايد بى شمار در دوستى اهل بيت (ع ) فريادرسى عمل خالص همه را به حساب خدا بگذارد 123 - سقوط از مقام رفيع توفيق را غنيمت شماريد ترس از بى اخلاصى نشانه اخلاص است 124 - سلطنت حسين (ع ) در عالم ديگر خواب ، تجرد مختصرى است شرح عروسى براى بچه درك مقام حسين (ع ) بسته به علم است 125 - رؤ ياى صادقه و ديدن آثار اعمال 126 - كورى چشم به واسطه كور كردن چشمه 127 - توفيق زيارت و پذيرايى (زيارت در مرتبه اولى ) بركات احسان به سادات بدهى سادات به حساب على (ع ) 128 - آماده شدن مقدمات زيارت كربلا 129 - دادرسى از محتضر 130 - فريادرسى از درمانده بيابان 131 - كليد چمدان به دامنش مى افتد نتيجه يك عمر اخلاص بچه را در هوا نگه ميدارد 132 - رو به حسين (ع ) قبله حقيقى 133 - جسد سالمى از 1300 سال قبل به دست آمد 134 - بركت پول مايه كيسه 135 - حكايت مشهدى احمد آشپز 136 - فرنگى روضه خوانى مى كند 137 - فرجام ناگوار عهدشكنى 138 - از آسمان ماهى مى بارد 139 - آب آشاميدنى در ميان دريا 140 - نجات از زندان و رسيدن به مقصد 141 - قصيده اى در مدح اميرالمؤ منين (ع )و خوابى عجيب 142 - بى عينك مى خواند 143 - چاره بلا به زيارت عاشورا 144 - كراماتى از يك مرد خدا 145 - توسل و شفا از بركات اهل بيت (ع ) 146 - اجابت فورى و عنايت رضوى 147 - به خون مبدل شدن تربت امام حسين (ع ) 148 - شفا يافتن مريض با توسل به امام زمان (عج ) اندرز از سرگذشت ديگران (لَقَدْ كانَ فى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُولِى اْلاَلْبابِ)(1) بر صاحبان خرد، پوشيده نيست كه طبع انسانى را به داستان و سرگذشت ديگران رغبتى بسزاست و از شنيدن و خواندن قصه ها لذتى وافر مى برد، از اينرو در سابق بازار قصه گويى رونقى داشته و شغل رسمى بوده و در اين دوره هم بيشتر نشريات و مطبوعات براى جلب توجه خوانندگان ، به نقل داستانهاى مهيّج و رمّانهاى سراسر دروغ مى پردازند و يا داستانهاى ساختگى مجلات خارجى را ترجمه مى نمايند. و تعجب اينجاست با آنكه همه مى دانند كه اينها سراسر دروغ و ساختگى است ، در عين حال با اشتياق و ولع تمام مى خوانند يا گوش مى گيرند و اين نيست مگر همانى كه اشاره شد كه طبع انسان اصولا به قصه ها و سرگذشتها مايل است در حالى كه مى توان اين غريزه را در راه صحيح به كار انداخت و از آن به بهترين وجه ، بهره هاى فراوان برد. از اين غريزه مى توان براى عبرت گرفتن و بيدار شدن دلها از خواب غفلت نهايت استفاده را نمود و بدون اينكه به تحريف و جعل داستانهاى دروغى احتياجى باشد از سرگذشت پيشينيان و ديگران اندرز گرفت چنانچه در قرآن مجيد سرگذشت واقعى و قضاياى حقيقى پيشينيان را مكرر يادآور شده و از اقوام عاد و ثمود و نوح و فرعون و لوط در جاهاى متعدد، بحث فرموده و از عاقبت بدشان سخن گفته و ديگران را اندرز مى دهد كه از چنين عقوبتهايى برحذر باشند و مكرر مى فرمايد:((آيا كسى هست كه اندرز بگيرد؟ آيا عبرت گيرنده اى هست كه از سرگذشت ايشان متنبه شود؟(2)(3) و از داستان يوسف و برادرانش به بهترين قصه ها تعبير فرموده و (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ اَحْسَنَ الْقَصَصِ) (4) آنگاه در آخر سوره مى فرمايد:((هر آينه در سرگذشت ايشان عبرتى است براى خداوندان خرد)). (لَقَدْ كانَ فى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِاُولىِ اْلاَلْبابِ) (5) يعنى هر عاقلى از سرگذشت ايشان اندرز مى گيرد و از نكات اخلاقى و نتيجه اعمال و پاداش نيكى و بدى در دار دنيا به خود مى آيد و راه را از چاه تميز و صواب را بر خطا ترجيح مى دهد. در جاهاى مكرر از پيغمبران گذشته و حالاتشان از بردبارى در سختيها و مصيبتها و فداكارى در راه رسيدن به مرام و مقصد و پايدارى و ثبات قدم در راه هدف ، داد سخن را داده است . بلكه بيشتر حكمتها و اندرزها را ضمن داستان بيان مى فرمايد؛ مثلا دستورالعملهاى عالى اخلاقى را - كه راه رسيدن به كمال انسانيت است - از قول ((لقمان حكيم )) ضمن وصيت به فرزندش بيان مى فرمايد. (6) و يا رازهاى آفرينش و حكمتهاى امور تكوينى را ضمن داستان ((موسى و خضر)) يادآور مى شود. و نظاير آن از آثار صدقه و انفاق در راه (7) خدا را به بهترين بيان ضمن قصه هاى گوناگون مى رساند. از جمله چيزهايى كه سبب تاءليف اين كتاب شده - چنانچه مؤ لف محترم در مقدمه مختصر خود اشاره فرموده - اندزر گرفتن خوانندگان از سرگذشت ديگران است كه هر داستانى بهره اى وافر و نتيجه اخلاقى فوق العاده اى دارد كه اثر همان توجه طبع انسانى به داستان ديگران است كه اين نتيجه از اين راه بهتر حاصل مى شود و به اصطلاح موعظه ضمن قصه بيشتر اثر مى كند، مخصوصا اگر قصه حقيقى و راستى باشد. ايمان به غيب موضوع ديگرى كه قابل دقت بيشترى است ، اين است كه اساس دين مقدس اسلام بر عقيده به مبداء و معاد و ساير امورى است كه از حواس بشرى بركنار و به اصطلاح ، ((غيب )) است ، هرچه امور ماوراى حس را شخص بيشتر باور داشته باشد، ايمانش قويتر و به مقام قرب پروردگار، نزديكتر است . يكى از بهترين راههايى كه ايمان به غيب را طبعا زياد مى كند خوابهاى درستى است كه به واسطه اتصال نفس انسانى به عالم ماوراى حس امور پنهانى را درك مى نمايد و شاهد صدقى هم در خارج دارد كه خيال محض نبوده بلكه آنچه را در خواب ديده مربوط به عالم غيب است . كسانى كه رؤ ياى صادقه دارند، ايمان بيشترى به غيب پيدا مى كنند و كسانى كه مى شنوند و باور مى دارند، ايمان به غيبشان زيادتر مى شود. از اين نظر كه اين كتاب مشتمل بر رؤ ياهاى صادقه و شواهد صدق خارجى آن است نيز در خور توجه و قابل استفاده است كه خوانندگان با خواندن رؤ ياهاى درستى كه مربوط به زمان حاضر است و در هيچ كتابى نيست و كسانى كه خواب ديده اند از خوبان دوره حاضر و بحمد الله بيشترشان در قيد حياتند و آنهائى كه از نزديك با ايشان مربوطند مى دانند كه اهل كلك و دروغ نيستند. بنابراين ، خواننده بهتر مى فهمد كه به راستى عالم ديگرى فوق عالم ماده و طبيعت است تا برسد به اعتقاد به معاد و غيره . لذا اين كتاب از نظر تقويت عقايد اسلامى و ايمان به عالم غيب و ماوراى ماده ، فوق العاده مفيد است . معجزات ائمه (ع )در عصر حاضر اعتقاد بيشتر و تمسك به ائمه هدى از جمله خصوصيات اين كتاب اين است كه بيشتر داستانهاى آن مربوط به معجزه اى از معجزات اهلبيت عصمت و طهارت است كه در زمان حاضر واقع شده و خواننده اعتمادش به اين خانواده زيادتر و عقيده اش به ايشان محكمتر مى گردد و در نتيجه فريب تبليغات سوء شيادها را نمى خورد و از صراط مستقيم و مذهب حق ، منحرف نمى گردد. به علاوه ، به ذيل عنايت آنان بيشتر متمسك شده ، بهره هاى وافى باقى مى برد؛ چون مى بيند كه ايشان مجارى قدرت حق هستند و حاجات خلق را چگونه مى دهند و همچنين محبت ايشان كه اساس دين است ، در دلهاى خوانندگان زيادتر مى گردد. جلوگيرى از ياءس از جمله منافع اين كتاب آن است كه شخص هراندازه پست و از سعادت خود ماءيوس باشد يا در مصيبتها و شدايد فوق العاده اى واقع شده باشد با مطالعه سرگذشت اين افراد حالش دگرگون مى شود و اميدش به خدايش زيادتر مى گردد و مشتاق لقاى رحمت الهى مى شود دست و پايى زده براى سفر هولناكى كه در پيش دارد توشه اى تهيه مى كند و گذشته هايش را جبران مى كند و ناملايمات مادى ، او را از پا در نمى آورد. در خاتمه اميدوار است اين كتاب مورد استفاده عموم واقع شده خوانندگان عزيز بهره كافى از آن ببرند و توفيقى عنايت شود تا چاپ جلدهاى بعدى در دسترس همگان قرار گيرد. ...شيراز - به تاريخ 18 ماه مبارك رمضان ، مطابق 18.9.47 سيد محمد هاشم دستغيب مقدمه مؤ لف اين ضعيف ، در مدت عمر خود، داستانهايى از بندگان صالحين و صاحبان تقوا و يقين ديده و شنيده ام كه هريك از آنها شاهد صدقى است بر الطاف الهيّه از بروز كرامات و استجابت دعوات و نيل به درجات و سعادات و ديدن آثار توسل به قرآن مجيد و ائمه طاهرين - صلوات اللّه عليهم اجمعين . در اين هنگام كه سنين عمرم رو به آخر و از 65 گذشته و قاصدهاى مرگ يعنى ضعف قوا و هجوم امراض ، مرا به قرب رحيل در جوار رب جليل و ملاقات اجداد طاهرين و ساير مؤ منين ، بشارت مى دهد، خواستم آنچه از آن داستانها بخاطر دارم در اين اوراق ثبت كنم به چند غرض : 1 - هرچند از عباد صالحين نيستم لكن ايشان را دوست دارم وآرزومندم كه از آنها بگويم و از آنها بنويسم و از آنها بشنوم و آنها را ببينم - ((گر از ايشان نيستى برگو از ايشان )) 2 - چنانچه در حديث رسيده نزد ياد خوبان رحمت خدا نازل مى شود، اميد است نويسنده و خوانندگان عزيز مشمول اين رحمت (عِنْدَ ذِكْرِ الصّالِحينَ تَنْزلُ الرَّحْمَةُ)، (8) باشيم . 3 - چون هريك از اين داستانها موجب تقويت ايمان به غيب و رغبت قلوب به عالم اعلى و توجه به حضرت آفريدگار است ، آنها را ثبت كردم تا فرزندانم و ساير خوانندگان بهره مند شوند و خصوصا در شدايد و مشكلات ، دچار ياءس نشوند و دل به پروردگار، قوى دارند و بدانند كه دعا و توسل را آثارى است حتمى چنانچه سعى در تحصيل مراتب تقوا و يقين را مقامات و درجاتى است كه از حد ادراك بشرى افزون است . 4 - شايد پس از من عزيزى از مطالعه آنها با پروردگار خود آشنا شود و او را ياد كند و حال خوشى نصيبش گردد، خداوند هم به فضل و رحمتش ، اين روسياه را ياد فرمايد. 1 - صدقه مرگ را به تاءخير مى اندازد از ((آقاى سيد محمد رضوى ))(9) شنيدم كه فرمودند زمانى كه مرض سختى عارض دائى بزرگوارشان مرحوم آقاى ميرزا ابراهيم محلاتى شد، به طورى كه اطبا از معالجه ايشان اظهار ياءس كردند، امر فرمودند كه مرضشان را به عالم ربانى مرحوم ((حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى )) كه مورد علاقه و ارادت جناب ميرزا بودند، خبر دهيم ، ما هم به اصفهان تلگراف كرديم و مرحوم بيدآبادى را از مرض سخت ميرزا با خبركرديم ، فورا جواب دادند مبلغ دويست تومان صدقه دهيد تا خداوند شفا عنايت فرمايد. هرچند آن مبلغ در آن زمان زياد بود، لكن هرطور بود فراهم آورده بين فقرا تقسيم كرديم و بلافاصله ميرزا شفا يافت . مرتبه ديگر ميرزاى محلاتى به سختى مريض شدند و اطبا اظهار ياءس كردند، من ابتدا مرحوم بيدآبادى را تلگرافا با خبر كردم و با اينكه جواب تلگراف را قبول و درخواست كرده بودم ، از ايشان جوابى نرسيد تا بالاخره در همان مرض ، ميرزا مرحوم شدند آنگاه دانستم كه سبب جواب ندادن اجل حتمى علاج ندارد مرحوم بيدآبادى اين بود كه اجل حتمى ميرزا رسيده و به صدقه جلوگيرى نمى شود. از اين داستان دو مطلب فهميده مى شود يكى آنكه به واسطه صدقه ممكن است در شفاى مريض تعجيل شود بلكه مرگ را به تاءخير اندازد و در باره تاءثير صدقه در شفاى مريض وتاءخير مرگ و طول عمر و دفع هفتاد قسم بلا، رواياتى از اهل بيت : رسيده و داستانهايى نقل گرديده كه ذكر آنها خارج از وضع اين جزوه است ، طالبين به كتاب ((لئالى الاخبار)) مرحوم تويسركانى و كتاب ((كلمه طيبه )) مرحوم نورى مراجعه كنند. مطلب ديگر آنكه : هرگاه اجل حتمى باشد و بقاى شخص مخالف حكمت ، حتمى خدا باشد دعا و صدقه از اين جهت بى اثر مى شود هرچند از ساير آثار خيريه دنيوى و اخروى آن بهره مند خواهد بود و براى تاءييد اين مطلب ، داستان ديگرى نقل مى گردد. 2 - اجل حتمى علاج ندارد از مرحوم حاج غلامحسين مشهور به تنباكو فروش ، شنيدم كه گفت از مرحوم آقاى حاج شيخ محمد جعفر محلاتى شنيدم كه فرمود هنگام مرض مرحوم حجة الاسلام شيرازى ، حاج ميرزا محمد حسن ، عده اى از بزرگان علما، اطراف بسترشان بودند و مى گفتند در هريك از مشاهد مشرفه مخصوصا در حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام و در اماكن متبركه مخصوصا در مسجد كوفه عده اى از اخيار معتكف شده اند و شفاى شما را از خداوند خواهانند وصدقه هاى بسيارى براى سلامتى حضرتت داده شده است و ما يقين داريم كه از بركات دعاها و صدقه ها خداوند شما را شفا مى بخشد و براى مسلمانان نگاه مى دارد. مرحوم ميرزا پس از شنيدن اين كلمات ، اين جمله را فرمود:((يا مَنْ لا يَرُدُّ حِكْمَتَهُ الْوَسائِلُ))، گويا آن جناب ملهم شده بود كه اجل حتمى ايشان رسيده و بايد رفت و لذا اشاره فرمود كه اين وسيله ها جلوگيرى از ((حكمت حتمى الهى )) نمى كند. 3 - تلاوت قرآن هنگام مرگ چون در داستان يكم از مرض موت ميرزاى محلاتى ذكرى شد، جنابت پليدى معنوى است دوست داشتم داستان موت ايشان را نيز نقل كنم . مرحوم حاج ميرزا اسماعيل كازرونى مى فرمود: در ساعت احتضار، ميرزاى محلاتى شروع فرمود به تلاوت آيات آخر سوره حشر و مكرر خواند تا مرتبه آخر در وسط آيه :(هُوَاللَّهُ الَّذى لا اِلهَ اِلاّ هُوَالْمَلِكُ الْقُدّوُسُ السَّلامُ)(10) همينجا روح شريفش به عالم اعلى ارتحال فرمود (وَلا يَخْفى لُطْفُهُ) و راستى تمام سعادت همين است كه لحظه آخر عمر، زبان ودل به ياد خدا باشد و بميرد و همين است آرزوى تمام اهل ايمان :(وَفى ذلِكَ فَلْيَتَنا فَسِ الْمُتَنافِسُونَ) (11) اَللّهُمَّ اجْعَلْ خاتَمَةَ اَمْرِنا خَيْرا بِجاهِ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرينَ (ع ) 4 - جنابت ، پليدى معنوى است آقاى رضوى فرمودند كه مرحوم بيدآبادى سابق الذكر، به قصد تشرف به مدينه منوره از طريق بوشهر به شيراز تشريف آوردند و قريب دو ماه در اين شهر توقف فرمودند و در منزل آقاى على اكبر مغازه اى ميهمان بودند و در همان منزل براى اقامه نماز جماعت و درك فيض حضورشان هر سه وقت ، جمعى از خواص حاضر مى شدند. شبى غسل جنابت بر من واجب شده بود پس از اذان صبح از خانه بيرون آمدم به قصد رفتن حمام ، ناگاه حاج شيخ محمد باقر شيخ الاسلام را ديدم كه عازم رفتن خدمت آقاى بيدآبادى بود، به من گفتند مگر نمى آيى برويم ، من حيا كردم بگويم قصد حمام دارم ، لذا با ايشان موافقت كرده پيش خودم گفتم وقت زياد است مى روم سلامى خدمت آقاى بيدآبادى عرض كنم و بعد به حمام مى روم . چون هر دو بر ايشان وارد شديم ، اول آقاى شيخ الاسلام با ايشان مصافحه كرد و نشست ، بعد من نزديك رفته مصافحه كردم ، آهسته در گوشم فرمود:((حمام لازمتر بود)). من از اطلاع ايشان به خود لرزيدم و با خجلت و شرمسارى برگشتم ، مرحوم شيخ الاسلام گفت آقاى رضوى كجا مى روى ؟ مرحوم بيدآبادى فرمود بگذاريد برود كه كار لازمترى دارد. از اين داستان به خوبى دانسته مى شود كه حدث جنابت و ساير احداث از امور اعتباريه محضه نيستند كه شارع مقدس براى آنها احكامى مقرر داشته ، چنانچه بعضى از اهل علم چنين تصور كرده اند، بلكه تمام حدثها يعنى تمام موجبات غسل و وضو خصوصا جنابت تماما از امور حقيقى و واقعى هستند؛ يعنى يك نوع قذارت وكثافت و تيرگى به واسطه آنها عارض روح مى شود كه در آن حال هيچ مناسبتى با نماز كه مناجات و حضور با حضرت آفريدگار است ندارد و نماز باطل است و اگرحدث اكبر مانند جنابت و حيض باشد، در آن حالت توقف در مساجد و مس خط قرآن مجيد نيز حرام است . به واسطه همان قذارت معنوى است كه در آن حالت چيز خوردن و خوابيدن و بيش از هفت آيه از قرآن تلاوت كردن ونزد محتضر حاضر شدن مكروه است ؛ (زيرا در آن حالت محتضر سخت محتاج ملاقات ملائكه رحمت است و ملائكه از قذارت جنابت و حيض سخت متنفرند) و غير اينها از محرمات و مكروهات در حالت جنابت و حيض كه تماما به واسطه آن قذارت معنوى است كه بعضى از خالصين از شيعيان و پيروان اهل بيت - عليهم السلام - كه به واسطه مجاهدات نفسانيه و رياضات شرعيه خداوند به آنها دل روشنى داده و امور ماوراى حس را درك مى كنند ممكن است آن قذارت را بفهمند چنانچه مرحوم بيدآبادى درك فرمود. و نظير اين داستان بسيار است از آن جمله در كتاب قصص العلماء مرحوم تنكابنى نقل كرده است از مرحوم آقا سيد عبدالكريم ابن سيد زين العابدين لاهيجى كه گفت پدرم مى گفت كه در عتبات عاليات تحصيل مى نمودم و در آخر زمان مرحوم آقا باقر وحيد بهبهانى - عليه الرحمه - بود و آقا به واسطه كهولت ، تدريس نمى فرمود و تلامذه آن بزرگوار تدريس مى كردند لكن آقا براى تبرك در خانه اش مجلس درسى داشت كه شرح لمعه را سطحى درس مى گفت و ما چند نفر به قصد تبرك به مجلس درس او مشرف مى شديم . از قضا روزى مرا احتلام عارض شد و نماز هم قضا شده بود و وقت درس آقا رسيده بود، پس به خود گفتم مى روم به درس تا درس فوت نشود و از آنجا به حمام رفته غسل مى كنم . پس وارد مجلس شديم و آقا هنوز تشريف نياورده بود و چون وارد شد با كمال بهجت و بشاشت به اطراف مجلس نظر مى نمود، به يك دفعه آثار هم و غم در بشره اش ظاهر شد و فرمود امروز درس نيست به منازل خود برويد و همه برخاستند و رفتند و من چون خواستم بروم آقا به من فرمود بنشين ، پس نشستم چون همه رفتند و كسى ديگر نبود، فرمود در آنجا كه نشسته اى پول كمى زير بساط است آن را بردار و برو غسل كن واز اين به بعد با جنابت در چنين مجلسى حاضر مشو. و از آن جمله در كتاب مستدرك الوسائل ، جلد 3 صفحه 401 در ذيل حالات عالم بزرگوار صاحب مقامات و كرامات جناب سيد محمد باقر قزوينى نقل كرده كه در سنه 1246 در نجف اشرف ، طاعون سختى به اهل نجف رسيد كه در آن ، قريب چهل هزار نفر هلاك شدند وهركس توانست فرار كرد جز جناب سيد مزبور كه پيش از آمدن طاعون شب در خواب حضرت اميرالمؤ منين (ع ) او را خبر كرده بودند و فرمودند:((بِكَ يَخْتِمُ يا وَلَدى )) يعنى تو آخر كسى هستى كه به طاعون از دنيا مى روى و همين طور هم شد؛ يعنى پس از مردن سيد، ديگر طاعون تمام شد و در اين مدت همه روزه سيد از اول روز تا شب در صحن مقدس شغلش نماز ميت خواندن بود و عده اى را ماءمور كرده بود براى جمع آورى جنازه ها و آوردن در صحن و عده اى را براى غسل و كفن و عده اى براى دفن ، تا اينكه گويد خبر داد به من سيد مرتضى نجفى كه در همان اوقات روزى نزد سيد بودم كه پيرمرد عجمى كه از اخيار مجاورين نجف اشرف بود آمد و نظر به سيد مى كرد و گريه مى نمود مثل اينكه به جناب سيد كارى داشت و دستش به سيد نمى رسيد چون جناب سيد او را چنين ديد به من فرمود از او بپرس حاجتى دارى ؟ پس به نزدش رفتم و گفتم حاجتى دارى ؟ گفت اگر اين روزها مرگم برسد آرزومندم كه جناب سيد بر جنازه ام منفردا يك نماز بخواند (چون به واسطه زيادتى جنازه ها سيد بر هرچند جنازه يك نماز مى خواند) پس آمدم به سيد حاجتش را خبر دادم ، قبول فرمود، پيرمرد رفت فردا جوانى گريان آمد و گفت من پسر همان پيرمردم و امروز طاعون او را زده و مرا فرستاده كه جناب سيد او را عيادت فرمايند، سيد قبول فرمود و سيد عاملى را جاى خود قرار داد براى نماز بر جنازه ها و خود براى عيادت آن مرد صالح آمد و جماعتى هم همراه سيد آمدند در اثناى راه ، شخص صالحى از خانه اش بيرون آمد چون سيد و جماعت را ديد پرسيد كجا مى رويد گفتم عيادت فلان . گفت من هم با شما مى آيم تا به فيض عيادت برسم ؛ چون سيد وارد بر آن مريض شد، آن مريض سخت شاد شد و اظهار محبت و مسرت مى كرد با هريك از آن جماعت تا آن مرد صالحى كه در وسط راه به ما ملحق شده بود وارد شد و سلام كرد ناگاه آن مريض متغير و متوحش و با دست و سر مكرر به او اشاره مى كرد كه برگرد و بيرون رو و به فرزندش اشاره كرد كه او را بيرون كن به طورى كه تمام حاضرين تعجب كرده و متحير شدند در حالى كه بين آن مريض وآن شخص هيچ سابقه آشنايى نبود پس آن مرد بيرون رفت و بعد از فاصله اى برگشت در اين مرتبه آن مريض به اونظر كرد و تبسم نمود و اظهار رضايت و مسرت كرد و چون همه خارج شديم سرش را از آن مرد پرسيديم ، گفت من جنب بودم و از خانه درآمدم كه حمام بروم چون شما را ديدم گفتم با شما مى آيم و بعد حمام مى روم چون وارد شدم و تنفر شديد آن مريض را ديدم دانستم كه در اثر جنابت من است ، بيرون رفتم و غسل كرده برگشتم و ديديد كه با من چگونه محبت كرد و خوشحال گرديد. صاحب مستدرك پس از نقل اين داستان عجيب ، مى فرمايد در اين داستان تصديق وجدانى است به آنچه در شرع مقدس از اسرار غيبى وارد نصيب شدن طىّاْلا رْض شده كه جنب و حائض در حال احتضارش وارد نشوند. 5 - نصيب شدن طىّ اْلاَرْض فاضل محقق جناب آقاى ميزرا محمود مجتهد شيرازى ، نزيل سامره - رحمة اللّه عليه - نقل فرمود از مرحوم حاج سيد محمد على رشتى كه غالب عمرش را در رياضات شرعى و مجاهدات نفسانيه گذرانيده بود در اوقاتى كه در مدرسه حاج قوام نجف ، طلبه و مشغول تحصيل علم بودم در بين طلاب مشهور بود كه شخص پاره دوزى كه درب باب طوسى است ((طى الارض )) دارد و هر شب جمعه نماز مغرب را در مقام مهدى عليه السلام در وادى السلام مى خواند و نماز عشا را در حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام بجا مى آورد، در صورتى كه بين نجف و كربلا بيش از سيزده فرسنگ وتقريبا دو روز راه پياده روى است ، من خواستم اين مطلب را تحقيق نمايم و به آن يقين كنم ، پس با آن مرد صالح پاره دوز آمد و شد نموده و رفاقت كردم و چون رفاقتم با او محكم شد روز چهارشنبه به يكى از طلاب كه با من هم مباحثه و به او اعتماد داشتم گفتم امروز براى كربلاحركت كن و شب جمعه در حرم باش ببين رفيق پاره دوز را مى بينى ؛ چون رفت غروب پنجشنبه با يك تاءثرى نزد رفيق پاره دوز رفتم و اظهار ناراحتى كردم . گفت تو را چه مى شود؟ گفتم مطلب مهمى است كه بايد الان به فلان طلبه رفيقم برسانم و متاءسفانه كربلا رفته و به او دسترسى ندارم . گفت مطلب را بگو خدا قادر است كه همين امشب به او برسد، پس نامه اى كه نوشته بودم به او دادم ، ايشان نامه را گرفت و به سمت وادى السلام رفت ، ديگر او را نديدم تا روز شنبه كه رفيقم آمد و آن نامه را به من داد و گفت شب جمعه موقع نماز عشا رفيق پاره دوز به حرم آمد و آن نامه را به من داد. چون چنين ديدم يقين كردم كه پاره دوز، طى الارض دارد، در مقام برآمدم كه از او درخواست كنم كه جاگرج بشود من هم داراى طى الارض گردم . پس او را به خانه ام دعوت كردم چون هوا گرم بود پشت بام رفتيم و گنبد مطهر حضرت امير عليه السلام نمايان بود، پس از صرف شام مختصرى به ايشان گفتم غرض از دعوت اين است كه من يقين كردم شما طى الارض داريد وآن نامه اى كه به شما دادم براى يقين كردن من بود، الحال از شما خواهش مى كنم مرا راهنمايى كنيد كه چكنم تا جطى الارض ج نصيب من هم بشود. تا اين را شنيد و دانست كه سرّ او فاش شده ، صيحه اى زد و مثل چوب خشك افتاد به طورى كه وحشت كردم و گفتم از دنيا رفت . پس از آنكه به حال خودآمد، فرمود اى سيد! هرچه هست به دست اين آقاست و اشاره به گنبد مطهر كر دو گفت و هر چه مى خواهى از او بخواه ، اين را گفت و رفت و ديگر در نجف اشرف ديده نشد و هرچه تحقيق كردم ديگر كسى او را نديد اين داستان را از چند نفر ديگر از علماى اعلام شنيدم كه همه از قول سيدرشتى مرحوم نقل كردند. مبادا خواننده عزيز تعجب كند و برايش گران باشد كه اين قضيه را باور كند؛ زيرا براى ائمه طاهرين ، طى الارض دادن به يكى از دوستانشان چيزى نيست و براى اين مطلب نظيرهايى است كه در كتب روايات ثبت است . از آن جمله در جلد 11 بحارالانوار، ذيل حالات امام هفتم حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نقل كرده از على بن يقطين كه رئيس الوزراى هارون و از شيعيان خالص بود و ابراهيم جمال كوفى سخت از او نگران و ناراحت بود، هنگامى كه بر حضرت موسى بن جعفر عليه السلام در مدينه وارد شد حضرت به او بى اعتنايى فرموده و فرمود تا ابراهيم از تو راضى نشود من از تو راضى نمى شوم ، عرض كرد ابراهيم در كوفه است و من مدينه ام پس آن حضرت او را به اعجاز در يك لحظه از مدينه به كوفه ، درب خانه ابراهيم حاضر فرمود. ابراهيم را صدا زد، از خانه اش بيرون آمد، على بن يقطين حاضر فرمود. ديد، على گزارش كارش را به او گفت و او را از خود راضى ساخت بلكه صورت خود را زمين بگذارد و او را قسم داد كه پاى خود را بر صورتم گذار تا امام عليه السلام از من راضى شود، بعد در همان لحظه به مدينه برگشت و امام عليه السلام از او دلشاد گرديد. و مانند سير دادن امام محمد تقى عليه السلام خادم مسجد راءس الحسين در شام را در يك شب از دمشق به كوفه و به مدينه و مسجدالحرام و برگشتن به جاى خود و نظاير آن كه ذكر آنها منافى وضع اين رساله است ؛ زيرا در اينجا تنها آنچه از اهل وثوق و اطمينان شنيده شده يا ديده شده نوشته مى گردد نه آنچه در كتب ثبت شده و گاهى براى تاءييد مطلب از آنها هم نقل مى گردد. 6 - زنده شدن پس از مرگ و نيز از همان مرحوم آقاميرزا محمود شنيدم كه فرمود در نجف اشرف مرحوم آقا شيخ محمد حسين قمشه اى كه از فضلا و تلاميذ مرحوم سيد مرتضى كشميرى بود مشهور شده بود كه ((از گور گريخته )) و سبب اين شهرت چنانچه از خود آن مرحوم شنيدم اين بود كه ايشان در سن هيجده سالگى در قمشه به مرض حصبه مبتلا مى شود، روز به روز مرضش سخت تر شده اتفاقا فصل انگور بود و انگور زيادى در همان اطاقى كه مريض بود مى گذارند، ايشان بدون اطلاع كسى ، از آن انگورها مى خورد و مرضش شديدتر شده تا مى ميرد. در آن حال حاضرين گريان شدند و چون مادرش آمد و فرزندش را مرده ديد مى گويد كسى دست به جنازه فرزندم نزند تا برگردم ، فورا قرآن مجيد را برداشته و بالاى بام مى رود و سرگرم تضرع به حضرت آفريدگار مى شود و قرآن مجيد و حضرت ابا عبدالله الحسين را شفيع قرار مى دهد و مى گويد دست برنمى دارم تا فرزندم را به من برگردانيد. چند دقيقه بيش نمى گذرد كه جان به كالبد آقا محمد حسين برمى گردد و به اطراف خود مى نگرد مادرش را نمى بيند، مى گويد به والده بگوييد بيايد كه خداوند مرا به حضرت اباعبداللّه عليه السلام بخشيد. مادر را خبر مى كنند بيا كه فرزندت زنده شده ، سپس گزارش خود را نقل نمود كه چون مرگ من رسيد دو نفر نورانى سفيدپوش نزدم حاضر شدند و گفتند چه باكى دارى ، گفتم تمام اعضايم درد مى كند، يكى از آنها دست برپايم كشيد، پايم راحت شد، هرچه دست را رو به بالا مى آورد درد بدن راحت مى شد، يك دفعه ديدم تمام اهل خانه گريانند هرچه خواستم به آنها بفهمانم كه من راحت شدم ، نتوانستم تا بالاخره آن دو نفر مرا به بالا حركت دادند، بسيار خوش و خرم بودم ، در بين راه بزرگى نورانى حاضر شد و به آن دو نفر فرمود:((ما سى سال عمر به اين شخص عطا كرديم در اثر توسل مادرش به ما، او را برگردانيد)). به سرعت مرا برگردانيدند ناگهان چشم باز نمودم اطرافيان را گريان ديدم به مادر خود گفتم كه توسل تو پذيرفته شد و مرا سى سال عمر دادند و غالب آقايان نجف كه اين داستان را از خودش شنيده بودند، در راءس مدت سى سال ، منتظر مرگش بودند و در همان راءس سى سال هم در نجف اشرف مرحوم گرديد. نظير اين داستان است آنچه در آخر كتاب دارالسلام عراقى نقل كرده از صالح متقى ملا عبدالحسين ، مجاور كربلا و داستانى است طولانى و خلاصه اش آنكه پسر ملا عبدالحسين از بام خانه اش مى افتد و مى ميرد، پدرش پريشان و نالان بى اختيار به حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام پناهنده مى شود و زنده شدن پسرش را مى طلبد و مى گويد تا پسرم را ندهيد از حرم خارج نمى شوم ، بالاخره همسايگان از آمدن پدر ماءيوس شده و مى گويند بيش از اين نمى شود جنازه را معطل گذاشت به ناچار جنازه پسر را به غسّالخانه مى برند، در اثناء غسل ، به شفاعت حضرت اباعبداللّه عليه السلام روح پسر به بدنش برمى گردد لباسهايش را مى پوشد و با پاى خود به حرم حضرت مى آيد و به اتفاق پدرش به منزل برمى گردد. نجات از دشمن موارد زنده شدن مردگان به اعجاز ائمه طاهرين : بسيار است و پاره اى از آنها در كتاب مدينة المعاجز ضمن معجزات آن بزرگواران مذكور است . 7 - نجات از دشمن و نيز نقل فرموده اند كه مرحوم شيخ محمد حسين قمشه اى مزبور، عازم زيارت ائمه طاهرين كه در عراق مدفونند مى شود،الاغى تندرو مى خرد و اثاثيه خود را كه مقدارى لباس و خوراك و چند جلد كتاب بود در خرجين مى گذارد و بر الاغ مى بندد، از آن جمله كتابچه اى داشته كه در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمنا مطالب منافى با تقيه از سب و لعن مخالفين در آن نوشته بود. پس با قافله حركت مى كند تا به گمرك بغداد وارد مى شود، يك نفر مفتش با دو نفر ماءمور مى آيند، مفتش مى گويد خرجين شيخ را باز كنيد، تصادفا مفتش در بين همه كتابها همان كتابچه را برمى دارد و باز مى كند و همان صفحه اى كه در آن مطالب مخالف تقيه بوده مى خواند. پس نگاه خشم آميزى به شيخ مى كند و به ماءمورين مى گويد شيخ را به محكمه كبرى ببريد و تمام زوار را پس از جلب شيخ ، بدون تفتيش رها مى كند و خودش هم مى رود. در سابق ، فاصله بين گمرك و شهر، مسافت زيادى خالى از آبادى بوده است آن دو ماءمور اثاثيه شيخ را بار الاغ مى كنند و شيخ را از گمرك بيرون مى آورند و به راه مى افتند. پس از طى مسافت كمى ، الاغ از راه رفتن مى افتد به قسمى كه براى دو ماءمور، رنجش خاطر فراهم مى شود، يكى به ديگرى مى گويد خسته شدم ، اين شيخ كه راه فرار ندارد من جلو مى روم تو با شيخ از عقب بياييد. مقدارى از راه را كه پليس دوم طى مى كند، بالاخره در اثر حرارت آفتاب و گرمى هوا او هم خسته و تشنه و وامانده مى شود،به شيخ مى گويد من جلو مى روم تا خود را به سايه و آب برسانم تو از عقب ما بيا جوج به ما ملحق شو. شيخ چون خود را تنها و بلامانع مى بيند و خسته شده بود سوار الاغ مى شود، تا سوار مى شود، حال الاغ تغيير كرده دو گوش خود را بلند مى كند و مانند اسب عربى با كمال سرعت مى دود تا به ماءمور اول مى رسد، همينكه مى خواهد بگويد بيا الاغ راهرو گرديد تو هم سوار شو، مثل اينكه كسى دهانش را مى بندد جوج چيزى نمى گويد، با سرعت از پهلوى پليس مى گذرد و پليس هم هيچ نمى فهمد، شيخ مى فهمد كه لطف الهى است و مى خواهند او را نجات دهند تا به پليس دوم مى رسد، هيچ نمى گويد او هم كور و كر گرديده شيخ را نمى بيند و پس از عبور از ماءمور دوم ، زمام الاغ را رها مى كند تا هرجا خدا مى خواهد الاغ برود، الاغ وارد بغداد مى شود و بى درنگ از كوچه هاى بغداد گذشته وارد كاظمين 8 مى شود و در كوچه هاى شهر كاظمين مى گردد تا خودش را به خانه اى كه رفقاى شيخ آنجا وارد شده بودند رسانده سرش را به در خانه مى زند. پس از ملاقات رفقا، بزودى از كاظمين بيرون مى رود و خداى را بر نجات از اين شرّ بزرگ سپاسگزارى مى كند 8 - نورافشانى ضريح حضرت امير(ع ) و باز شدن دروازه نجف و نيز نقل فرمودند از جناب شيخ محمد حسين مزبور كه فرموده بود شبى دوساعت از شب گذشته به قصد خريد ترشى از خانه بيرون آمدم و دكان ترشى فروشى نزديك سور شهر بود (سابقا شهر نجف اشرف حصار و دروازه داشته و دروازه آن متصل به بازار بزرگ و بازار بزرگ متصل به درب صحن مقدس و درب صحن محاذى ايوان طلا و درب رواق بوده است به طورى كه اگر تمام درها باز بود، شخص از دروازه ، ضريح مطهر را مى ديد) و شيخ مزبور هنگام عبور مى شنود عده اى پشت دروازه در را مى كوبند و مى گويند:((يا عَلى ! اَنْتَ فُكَّ اْلبابَ؛ يعنى ياعلى ! خودت در را باز كن )). و معجزه رضويه - شفاى بيمار ماءمورين به آنها اعتنايى نمى كنند، چون اول شب كه در را مى بستند تا صبح باز كردنش ممنوع بود. آقاى شيخ مى رود ترشى مى خرد و برمى گردد چون به دروازه مى رسد اين دفعه عده زوارى كه پشت در بودند شديدتر ناله كرده و عرض مى كنند يا على ! در را باز كن و پاها را سخت به زمين مى كوبند. آقاى شيخ پشت خود را به ديوار مى زند كه از طرف راست چشمش به سمت مرقد مبارك و از طرف چپ دروازه را مى بيند، ناگاه مى بيند از طرف قبر مبارك ، نورى به اندازه نارنج آبى رنگ خارج شد و داراى دو حركت بود، يكى به دور خود و ديگرى رو به صحن و بازار بزرگ و با كمال آرامى مى آيد. آقاى شيخ نيز كاملا چشم به آن دوخته است با نهايت آرامش از جلو روى شيخ مى گذرد و به دروازه مى خورد ناگاه در و چهارچوب آن از ديوار كنده مى شود و بر زمين مى افتد. عربها با نهايت مسرت و بهجت ، به شهر وارد مى شوند. داستان ششم و هفتم و هشتم را غالب نجفى ها خصوصا اهل علم باخبرند و هنوز بعضى از رجال علم كه مرحوم محمد حسين را ديده و اين مطالب را بلاواسطه از او شنيده اند، در قيد حياتند و اگر اسامى نقل كنندگان را ثبت كنيم طولانى مى شود و لزومى هم ندارد. 9 - معجزه رضويه - شفاى بيمار و نيز جناب ميرزاى مرحوم نقل فرمود از جناب شيخ محمد حسين مزبور كه ايشان به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا عليه السلام از عراق مسافرت مى كند و پس از ورود به مشهد مقدس ، دانه اى در انگشت دستش آشكار مى شود و سخت او را ناراحت مى كند، چند نفر از اهل علم او را به مريضخانه مى برند، جراح نصرانى مى گويد بايد فورا انگشتش بريده شود و گرنه به بالا سرايت مى كند. جناب شيخ قبول نمى كند و حاضر نمى شود انگشتش را ببرند. طبيب مى گويد اگر فردا آمدى بايد از بند دست بريده شود، شيخ برمى گردد و درد شدت مى كند و شب تا صبح ناله مى كند، فردا به بريدن انگشت راضى مى شود. چون او را به مريضخانه مى برند ، جراح دست را مى بيند و مى گويد بايد از بند دست بريده شود، شيخ قبول نمى كند و مى گويد من حاضرم فقط انگشتم بريده شود، جراح مى گويد فايده ندارد و اگر الان از بند دست بريده نشود به بالاتر سرايت كرده و فردا بايد از كتف بريده شود، شيخ برمى گردد و درد شدت مى كند به طورى كه صبح به بريدن دست راضى مى شود؛ چون او را نزد جراح مى آورند و دستش را مى بيند مى گويد به بالا سرايت كرده و بايد از كتف بريده شود و از بند دست فايده ندارد و اگر امروز از كتف بريده نشود فردا به ساير اعضا سرايت مى كند و بالاخره به قلب مى رسد و هلاك مى شود. شيخ به بريدن دست از كتف راضى نمى شود و برمى گردد و درد شديدتر شده تا صبح ناله مى كند و حاضر مى شود كه از كتف بريده شود، رفقايش او را براى مريضخانه حركت مى دهند تا دستش را از كتف ببرند، در وسط راه شيخ گفت اى رفقا! ممكن است در مريضخانه بميرم ، اول مرا به حرم مطهر ببريد پس ايشان را در گوشه اى از حرم جاى دادند، شيخ گريه و زارى زيادى كرده و به حضرت شكايت مى كند و مى گويد آيا سزاوار است زاير شما به چنين بلايى مبتلا شود و شما به فريادش نرسيد:((وَاَنْتَ اْلاِمامُ الَرّؤُفُ)) خصوصا در باره زوار، پس حالت غشوه عارضش مى شود در آن حال حضرت رضا عليه السلام را ملاقات مى كند، آن حضرت دست مبارك بر كتف او تا انگشتانش كشيده و مى فرمايد شفا يافتى ، شيخ به خود مى آيد مى بيند دستش هيچ دردى ندارد. رفقا مى آيند او را به مريضخانه ببرند، جريان شفاى خود رابه دست آن حضرت به آنها نمى گويد چون او را نزد جراح نصرانى مى برند جراح دستش را نگاه مى كند اثرى از آن دانه نمى بيند به احتمال آنكه شايد دست ديگرش باشد آن دست را هم نظر مى كند مى بيند سالم است ، مى گويد اى شيخ آيا مسيح عليه السلام را ملاقات كردى ؟! عنايت و صله حضرت رضا(ع ) شيخ فرمود: كسى را كه از مسيح عليه السلام بالاتر است ديدم و مرا شفا داد پس جريان شفا دادن امام عليه السلام را نقل مى كند. 10 - عنايت وصله حضرت رضا (ع ) شنيدم از عالم عامل و فاضل كامل جناب حاج شيخ محمد رازى مؤ لف كتاب آثارالحجه و غيره كه فرمود شنيدم از جناب سيدالعلماء مرحوم حاج آقا يحيى (امام جماعت مسجد حاج سيد عزيزاللّه در تهران ) و از جمعى ديگر از اهل علم كه نقل فرمودند از مرحوم حاج شيخ ابراهيم مشهور به صاحب الزمانى كه فرموده روز تولد حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام (11 ذيقعده ) قصيده اى در ولادت و مدح آن حضرت گفتم و از خانه بيرون آمدم به قصد ملاقات نايب التوليه كه قصيده ام را براى او بخوانم . چون عبورم از صحن مقدس افتاد با خود گفتم نادان ، سلطان اينجاست كجا مى روى ؟ قصيده ات را براى خودشان چرا نمى خوانى ؟! پس ، از قصد خود پشيمان و تائب شدم و به حرم مطهر مشرف شدم و قصيده ام را مقابل ضريح مقدس خواندم ، پس عرض كردم يا مولاى از جهت معيشت در فشارم ، امروز هم عيد است اگر صله اى عنايت فرماييد بجاست ناگاه از سمت راست كسى ده تومان در دست من گذاشت ، گرفتم و عرض كردم يا مولاى كم است ، فورا از سمت چپ كسى ده تومان ديگر در دستم گذاشت ، باز عرض كردم كم است ، ده تومان ديگر در دستم گذاشتند، خلاصه تا شش مرتبه استدعاى زيادتى كردم و در هر مرتبه ده تومان مرحمت فرمودند (البته ده تومان آن زمان مبلغ قابل توجهى بوده است ) چون مبلغ شصت تومان را كافى ديدم ، خجالت كشيدم كه باز طلب زيادتى كنم ، پول را در جيب گذاشته تشكر كردم و از حرم مطهر خارج شدم ، در كفشدارى عالم ربانى مرحوم حاج شيخ حسنعلى تهرانى را ديدم كه مى خواهد به حرم مشرف شود، مرا كه ديد در بغل گرفت و فرمود حاج شيخ خوب زرنگ شده اى با حضرت رضا عليه السلام نزديك شده و روى هم ريخته ايد، تو شعر مى گويى و آن حضرت به تو صله مى دهد، بگو چه مبلغى صله دادند؟ گفتم شصت تومان ، فرمود حاضرى شصت تومان رابدهى و دو برابر آن جراج بگيرى ؟ قبول كردم شصت تومان را دادم وايشان 120 تومان به من مرحمت فرمود، بعدا پشيمان شدم كه آن وجهى كه امام مرحمت فرمودند چيز ديگر بود، خدمت شيخ برگشتم و آنچه اصرار كردم ايشان معامله را فسخ نفرمود. 11 - عنايت حسين (ع ) شنيدم از زاهد عابد و واعظ متعظ مرحوم حاج شيخ غلامرضاى طبسى كه تقريبا در 35 سال قبل جبه ج شيراز تشريف آورده و چند ماهى در مدرسه آقا باباخان توقف داشتند و بنده هم به فيض ملاقاتشان رسيدم ، فرمود با چند نفر از دوستان با قافله به عتبات عاليات مشرف شديم هنگام مراجعت براى ايران شب آخر كه در سحر آن بايد حركت كنيم متذكر شدم كه در اين سفر مشاهد مشرفه و مواضع متبركه را زيارت كردم جز مسجد براثا و حيف است از درك فيض آن مكان مقدس محروم باشيم ، به رفقا گفتم بياييد به مسجد براثا برويم . گفتند مجال نيست و خلاصه نيامدند ، خودم تنها از كاظمين بيرون آمدم تا به مسجد رسيدم ، ديدم در بسته است ومعلوم شد در را از داخل بسته و رفته اند و كسى هم نيست حيران شدم كه چكنم اين همه راه به اميدى آمدم ، به ديوار مسجد نگريستم ديدم مى توانم از ديوار بالا بروم بالاخره هر طورى بود از ديوار بالا رفته و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز ودعا شدم به خيال اينكه در مسجد را از داخل بسته اند و باز كردنش آسان است ، در داخل مسجد هم كسى نبود، پس از فراغت آمدم در راباز كنم ديدم قفل محكمى بر در زده اند و به وسيله نردبان يا چيز ديگر رفته اند. حيران شدم چكنم ديوار داخل مسجد هم طورى بود كه هيچ نمى شد از آن بالا مسجد براثا رفت . با خود گفتم عمرى است دَم از حسين عليه السلام مى زنم و اميدوارم كه به بركت آن حضرت در بهشت به رويم باز شود با اينكه درب بهشت يقينا مهمتر است و باز شدن اين در هم به بركت حضرت ابى عبداللّه عليه السلام سهل است پس با يقين تمام دست به قفل گذاشتم و گفتم يا حسين عليه السلام و آن راكشيدم ، فورا باز گرديد، در را باز كردم و از مسجد بيرون آمدم و شكر خدا را بجا آوردم و به قافله هم رسيدم . مسجد براثا محدث قمى - عليه الرحمه - در مفاتيح فرموده ((مسجد براثا)) از مساجد معروفه متبركه است و بين بغداد و كاظمين واقع شده جوج در راه ، زوّار غالبا از فيض آن محروم و اعتنايى به آن ندارند با همه فضايل و شرافتى كه براى آن نقل شده است . ((حموى )) كه از مورخين سنه ششصد است در معجم البلدان گفته ((براثا)) محله اى بود در طرف بغداد در قبله كرخ و جنوبى باب محول و براى آن مسجد جامعى بود كه شيعيان در آن نماز مى گذاشتند و خراب شده و گفته كه قبل از زمان راضى باللَّه خليفه عباسى شيعيان در آن مسجد جمع مى گشتند و سب صحابه مى نمودند ... راضى باللَّه امر كرد در آن مسجد ريختند و هر كه را ديدند گرفتند و حبس نمودند و مسجد را خراب كرد و با زمين هموار نمود شيعيان ، اين خبر را به اميرالامراى بغداد به حكم ماكانى رسانيدند او به اعاده بنا و وسعت و احكام آن حكم نمود و اسم راضى باللَّه را در صدر آن نوشت و پيوسته آن مسجد معمور ومحل اقامه نماز بود تا بعد از سنه 450 كه تا الان معطل مانده . و ((براثا)) پيش از بناى بغداد، قريه اى بود كه گمان مردم آن است كه على عليه السلام مرور به آن كرده در زمانى كه به مقاتله خوارج نهروان مى رفت و در مسجد جامع مزبور، نماز خوانده و در حمامى كه در آن قريه بوده داخل شده و بعد از نقل داستان ابوشعيب براثى ، گويد از مجموع اخبار وارده در فضيلت مسجد براثا دوازده فضيلت براى آن است كه آنها را ذكر مى كند و بعد مى فرمايد فعلا مسجد در بسته و مورد اعتنا نيست . بنده كه در پنج سال قبل مشرف شدم ، مسجد براثا را بحمداللّه معمور و از هر جهت مجهز ديدم و تعمير اساسى شده و داراى برق و لوله آب و درب مسجد هم باز و مورد تردد مؤ منين بود. 12 - دو قضيه عجيب از مرحوم حاج شيخ مرتضى طالقانى در مدرسه سيد نجف اشرف ، شنيدم كه فرمود در اين مدرسه در زمان مرحوم آقاى سيد محمد كاظم يزدى ، دو قضيه عجيب و متضاد مشاهده كردم ؛ يكى آنكه در فصل تابستان كه عده اى از طلاب در صحن وعده اى پشت بام مى خوابيدند شبى از صداى هياهوى طلاب از خواب بيدار شدم ، ديدم همه طلاب به سمت صحن مى روند و دور يك نفر جمعند، پرسيدم چه خبر شده ؟ گفتند فلان طلبه خراسانى (بنده اسم او را فراموش كرده ام ) پشت بام خوابيده بوده و غلطيده و از بام افتاده است . من هم به بالين او رفتم ديدم صحيح و سالم است و تازه مى خواهد از خواب بيدار شود، گفتم او را خبر ندهيد كه از بام افتاده است ، خلاصه او را در حجره برديم و آب گرمى به او داديم تا صبح شد و به اتفاق او به درس مرحوم سيد حاضر شديم و قضيه را به مرحوم سيد خبر داديم سيد خوشحال شد و امر فرمود گوسفندى بخرند و در مدرسه ذبح كنند و گوشتش را بين فقرا تقسيم نمايند. بعد از چند روز در همين مدرسه همان طلبه يا طلبه ديگر (ترديد از بنده است ) در سرداب سن به روى تختى كه ارتفاعش از دو وجب كمتر بود خوابيده و در حال خواب مى غلطد و از تخت مى افتد و بلافاصله مى ميرد و جنازه اش را از سرداب بالا مى آورند. اين دو قضيه عجيب و صدها نظير آن به ما مى آموزد كه تاثير هر سببى موقوف به خواست خداوندى است كه اسباب راموثر قرار داده است ، زيرا مى بينيم سبب قوى كه قطع به تاثير آن است مانند افتادن از بام دوطبقه سيد كه قاعدتا بايد خورد شود و بميرد، كوچكترين اثرى از آن ظاهر نمى شود چون خداى عالم نخواسته و بالعكس ، افتادن از تخت كوتاه يك وجبى كه قاعدتا نبايد صدمه اى وارد آورد، چه رسد به كشتن ، سبب مردن مى گردد. ****************** 13 - نجات هزاران نفر از هلاكت حضرت آقاى حاج سيد محمد على قاضى تبريزى كه در سه سال قبل در تهران چندى توفيق زيارتشان نصيب و از مصاحبتشان بهره مند بودم ، داستانهايى از آن بزرگوار در نظر دارم از آنجمله فرمودند: مسجد شش گلان تبريز كه امامت آن با جناب آقاى ميرزا عبداللّه مجتهدى است در چهار سال قبل ماه مبارك رمضان شب احياء كه شبستان بزرگ آن مملو از جمعيت بود، جناب آقاى مجتهدى بدون اختيار و التفات ، دو ساعت مانده به انقضاى مجلس ، احياء را تمام مى كند بعد مى بيند حال توقف ندارد از شبستان خارج مى شود، به واسطه حركت ايشان تمام اهل مجلس حركت مى كنند و از شبستان بيرون مى آيند، نفر آخرى كه بيرون رفت ناگاه طاق بزرگ تماما منهدم مى شود ويك نفر هم صدمه نمى بيند چنانچه اگر با بودن جمعيت ، منهدم مى شد معلوم نبوديك نفر هم سالم مى ماند. 14 - نجات از غرق و نيز از جناب شيخ حسين تبريزى نقل فرمودند كه ايشان فرموده در نجف اشرف روز جمعه به قصد تفريح به كوفه رفتم و در كنار شط قدم مى زدم به جايى رسيدم كه بچه ها صيد ماهى مى كردند، يك نفر از ساكنين نجف آنجا بود با آنكه براى صيد ماهى دام مى انداخت گفت اين مرتبه به بخت من بيند از. چون بند را به آب انداخت پس از لحظه اى بند حركت كرد، آن را بالا كشيد ديد سنگين است ، گفت چه بخت خوبى دارى تا حال ماهى به اين سنگينى نديده بودم ، چون بند را بالا آورد، ديد پسرى است كه غرق شده است و دست به بند گرفته بالا آمده است ، آن مرد تا پسر را ديد فرياد زد كه پسر من است ، اينجا كجا بوده ، پس او را گرفت و پس از معالجه و بهبود، پسر گفت در قسمت بالا با عده اى از بچه ها شنا مى كردم ، موج آب مرا به زير برد به طورى كه نتوانستم بالا بيايم و عاجز شدم تا اينجا كه بندى به دستم رسيد آن را گرفتم و بالا آمدم . سبحان اللّه ! براى نجات آن پسر چگونه به دل پدر الهام مى شود كه بيرون بيايد و كنار شط برود و بگويد به قصد من صيدى كن . براى اين داستان و داستان قبل ، نظاير بسيارى است كه ذكر آنها منافى وضع اين رساله است و چند داستان نظير اين دو در اواخر كتاب انوار نعمانيه در باب اجل ذكر نموده و همچنين در كتاب خزينة الجواهر مرحوم نهاوندى ، داستانهايى نقل كرده به آنها مراجعه شود. 15 - عنايت علوى عالم متقى مرحوم حاج ميرزا محمد صدر بوشهرى نقل فرمود هنگامى كه پدرم مرحوم حاج شيخ محمد على از نجف اشرف به هندوستان مسافرتى نمود، من و برادرم شيخ احمد در سن شش هفت سالگى بوديم ، اتفاقا سفر پدرم طولانى شد به طورى كه آن مبلغى كه براى مخارج به مادر ما سپرده بود تمام شد و ما بيچاره شديم . طرف عصر از گرسنگى گريه مى كرديم و به مادر خود مى چسبيديم ، پس مادرم به من و برادرم گفت وضو بگيريد و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بيرون آورد تا وارد صحن مقدس شديم ، مادرم گفت من در ايوان مى نشينم شما هم به حرم برويد و به حضرت امير عليه السلام بگوييدپدر ما نيست و ما امشب گرسنه ايم و از حضرت خرجى بگيريد و بياوريد تا براى شما شام تدارك كنم . شرافت علما ما وارد حرم شديم جوج سر به ضريح گذاشته عرض كرديم : پدر ما نيست و ما گرسنه هستيم دست خود را داخل ضريح نموده گفتيم خرجى بدهيد تا مادرمان شام تدارك كند، مقدارى گذشت اذان مغرب را گفتند و صداى قدقامت الصلوة شنيدم ، من به برادرم گفتم حضرت امير عليه السلام مى خواهند نماز بخوانند (به خيال بچگى گفتم حضرت نماز جماعت مى خوانند) پس گوشه اى از حرم نشستيم و منتظر تمام شدن نماز شديم ، كمتر از ساعتى كه گذشت شخصى مقابل ما ايستاد و كيسه پولى به من داد و فرمود به مادرت بده و بگو تا پدر شما از مسافرت بيايد هرچه لازم داشتيد به فلان محل (بنده فراموش كردم نام محلى را كه حواله فرمودند) مراجعه كن . و بالجمله فرمود مسافرت پدرم چند ماه طول كشيد و در اين مدت به بهترين وجهى مانند اعيان و اشراف زادگان نجف معيشت ما اداره مى شد تا پدرم ازمسافرت برگشت . 16 - شرافت علما و نيز نقل فرمود كه جد من مرحوم آخوند ملا عبداللّه بهبهانى شاگرد شيخ اعظم يعنى شيخ مرتضى انصارى - اعلى اللّه مقامه - بود و در اثر حوادث روزگار به قرض زيادى مبتلا مى شود تا اينكه مبلغ پانصد تومان (البته در يكصد سال قبل خيلى زياد بود) مقروض مى گردد و عادتا اداى اين مبلغ محال مى نمود، پس خدمت شيخ استاد حال خود را خبر مى دهد،شيخ پس از لحظه اى فكر، مى فرمايد سفرى به تبريز برو ان شاء اللّه فرج مى شود ايشان حركت مى كند و وارد تبريزمى شود و در منزل مرحوم امام جمعه - كه در آن زمان اشهر علماى تبريز بود - مى رود. مرحوم امام چندان اعتنايى به ايشان نمى كند و شب را در قسمت بيرونى منزل امام مى ماند. پس از اذان صبح درب خانه را مى كوبند، خادم در را باز كرده مى بيند رئيس التجار تبريز است و مى گويد به آقاى امام كارى دارم ، خادم امام را خبر مى دهد،ايشان مى آيند و مى گويند سبب آمدن شما در اين هنگام چيست ؟ مى گويد آيا شب گذشته كسى از اهل علم بر شما وارد شده ؟ امام مى گويد بلى يك نفر اهل علم از نجف اشرف آمده و هنوز با او صحبت نكرده ام بدانم كيست و براى چه آمده است . رئيس التجار مى گويد از شما خواهش مى كنم ميهمان خود را به من واگذار كنيد. امام مى گويد مانعى ندارد، آن شيخ در اين حجره است پس رئيس التجار مى آيد و با كمال احترام جناب شيخ را به منزل مى برد و در آن روز قريب پنجاه نفر از تجار را براى صرف نهار دعوت مى كند و پس از صرف نهار مى گويد آقايان ! شب گذشته كه در خانه خوابيده بودم در خواب ديدم بيرون شهر هستم ، ناگاه جمال مبارك حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را ديدم كه سوار هستند و رو به شهر مى آيند، دويدم و ركاب مبارك را بوسيدم و عرض كردم يا مولاى ! چه شده كه تبريز ما را به قدوم مبارك مزين فرموده ايد؟ حضرت فرمودند قرض زيادى داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود. از خواب بيدار شدم در فكر فرو رفتم پس خوابم را چنين تعبير كردم كه لابد يك نفر كه مقرب درگاه آن حضرت است قرض زيادى دارد و به شهر ما آمده بعد فكر كردم و دانستم كه مقرب آن درگاه در درجه اول سادات و علما هستند،بعد فكر كردم كجا بروم و او را پيدا كنم ، گفتم اگراهل علم است ناچار نزد آقايان علما وارد مى شود پس از اداى فريضه صبح ، از خانه بيرون آمدم به قصد اينكه خانه هاى علما را تحقيق كنم و بعد مسافر خانه ها و كاروانسراها را و از حسن اتفاق ، اول به منزل آقاى امام جمعه رفتم و اين جناب شيخ را آنجا يافتم و معلوم شد كه ايشان از علماى نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمده اند تا قرض ايشان ادا شود و بيش از پانصدتومان بدهكارند و من خودم يكصد تومان مى دهم ، پس ساير تجار هم هريك مبلغى پرداختند و تمام دين ايشان ادا گرديد و با بقيه وجه ، خانه اى در نجف اشرف مى خرد. مرحوم صدر مى فرمود: آن منزل فعلا موجود و به ارث به من منتقل شده است . 17 - كرامت علما جناب آقاى حاج آقا معين شيرازى ساكن تهران نقل فرمودند كه روزى به اتفاق يكى از بنى اعمام در خيابان تهران ايستاده منتظر تاكسى بوديم تا سوار شويم و به محل موعودى كه فاصله زيادى داشت برويم . قريب نيم ساعت ايستاديم هرچه تاكسى مى آمد يا پر از مسافر بود يا نگه نمى داشت و خسته شديم ، ناگاه يك تاكسى آمد و خودش توقف كرد و به ما گفت : آقايان بفرماييد سوار شويد و هرجا مى خواهيد بفرماييد تا شما را برسانم ، ما سوار شديم و مقصدمان را گفتيم ، در اثناى راه من به ابن عمم گفتم شكر خداى را كه در تهران يك راننده مسلمانى پيدا شد كه به حال ما رقت كرد و ما را سوار نمود! راننده شنيد و گفت : آقايان ! تصادفا من مسلمان نيستم و ارمنى هستم ، گفتيم پس چطور ملاحظه ما را نمودى ؟ گفت اگر چه مسلمان نيستم اما به كسانى كه عالم مسلمانها هستند و لباس اهل علم در بر دارند عقيده مندم و احترامشان را لازم مى دانم به واسطه امرى كه ديدم . پرسيدم چه ديدى ؟ گفت : سالى كه مرحوم آقاى حاج ميرزا صادق مجتهد تبريزى را به عنوان تبعيد از تبريز به كردستان (سنندج ) حركت دادند من راننده اتومبيل ايشان بودم ، در اثناى راه نزديك به درخت و چشمه آبى شديم ، آقاى تبريزى فرمودند اينجا نگه دار تا نماز ظهر و عصر را بخوانم ، سرهنگى كه ماءمور ايشان بود به من گفت اعتنا نكن و برو! من هم اعتنايى نكرده رفتم تا محاذى آب رسيديم ، ناگهان ماشين خاموش شد هرچه كردم روشن نگرديد، پياده شدم تا سبب خرابى آن را بدانم ، هيچ نفهميدم . مرحوم آقا فرمود حالا كه ماشين متوقف است بگذاريد نماز بخوانم ، سرهنگ ساكت شد. آقا مشغول نماز گرديد من هم سرگرم باز كردن آلات ماشين شدم بالاخره هنگامى كه آقا از نماز فارغ شد و حركت كرد، فورا ماشين روشن گرديد. از آن روزمن دانستم كه اهل اين لباس ، نزد خداى عالم ، محترم وآبرومندند. در موضوع و شرافت علماء و لزوم اكرام و احترام آنها روايات و داستانهايى است كه ذكر آنها از وضع اين رساله بيرون است ، به كتاب كلمه طيبه مرحوم نورى مراجعه شود. 18 - توسل به قرآن و فرج قريب جناب حاج محمد حسن ايمانى گفتند زمانى امر تجارت مرحوم پدرشان آقاى على اكبر مغازه اى مختل شد و گرفتار مطالبات بسيار و نبودن قدرت بر ادا شدند، در آن اوان جناب عالم ربانى مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى كه در داستان اول و چهارم از ايشان ذكرى شد از اصفهان به قصد شيراز حركت نمودند و چون آن بزرگوار مورد علاقه و ارادت مرحوم والد بودند در شيراز منزل ما وارد مى شدند. به مرحوم والد خبر رسيد كه آقاى بيدآبادى به آباده رسيده اند. مرحوم والد گفت : در اين هنگام شدت گرفتارى ، آمدن ايشان مناسب نبود. چون ايشان به زرقان مى رسند، پنج تومان اضافه مى دهند و مركب تندروى كرايه مى نمايند تا اينكه قبل از ظهر روز جمعه به شيراز برسند و غسل جمعه را بجا آورند (چون آن بزرگوار سخت مواظب مستحبات بودند خصوصا غسل جمعه كه از سنن اكيده است ) و خلاصه پيش از ظهر جمعه وارد منزل شدند و هنگام ملاقات مرحوم والد با ايشان ، فرمودند بى موقع و بى مناسبت نيامدم ، شما از امشب با تمام اهل خانه سرگرم خواندن سوره مباركه انعام شويد به اين تفصيل كه بين الطلوعين مشغول قرائت شويد و آيه :(وَرَبُّكَ اْلغَنِىُّ ذُوالرَّحْمَةِ) را تا آخر، 202 مرتبه تكرار كنيد به عدد اسماء مباركه رب و محمد و على عليه السلام پس به حمام رفته و غسل جمعه را بجا آوردند و به منزل مراجعت فرمودند و ما از همان شب شروع به خواندن پرهيز از لقمه شبهه كرديم پس از دو هفته فرج شد و از هرجهت رفع گرفتاريها گرديد و تا آخر عمر مرحوم والد، در كمال رفاه و آسايش بوديم . 19 - پرهيز از لقمه شبهه و نيز جناب آقاى ايمانى فرمودند در همان روز اول ورود آقاى بيدآبادى به مرحوم والد فرمودند خوراك من تنها بايد ازآنچه خودت تدارك مى كنى باشد و آنچه ديگرى بياورد قبول نكن . تصادفا روزى مرحوم آقاى حاج شيخ الاسلام - اعلى اللّه مقامه - يك جفت كبك آوردند و به مرحوم والد داده گفتند ميل دارم آن را كباب كرده جلو آقا بگذاريد. آن مرحوم قبول نمود و ازسفارش مرحوم بيدآبادى غافل بود، پس آن را كباب نموده و موقع صرف شام جلو آقا گذاردند، چون آقا كبك را ملاحظه فرمود از سر سفره برخاست و رفت و به مرحوم والد فرمود به شما سفارش كردم كه از كسى هديه اى قبول نكنيد. خلاصه ذره اى از آن كبك ميل نفرمود. مبادا تعجب كنيد كه مرحوم بيدآبادى كبك را نخورد با آنكه آورنده آن مرحوم شيخ الاسلام بود؛ زيرا ممكن است آورنده كبك براى مرحوم شيخ صيد كننده آن را راضى نكرده باشد يا آنكه صياد آن را تذكيه شرعى نكرده باشد مثلا ((بسم اللّه )) نگفته و احتمالات ديگر و چون خوردن لقمه شبهه كاملا در قساوت و غلظت قلب مؤ ثر است ، آن بزرگوار از آن پرهيز مى فرمود و خلاصه لقمه اى كه انسان مى خورد به منزله بذرى است كه در زمين افشانده مى شود، اگر بذر خوب باشد ثمر آن هم خوب است و گرنه خراب ، همچنين لقمه اگرحلال و پاكيزه باشد ثمره اش لطافت قلب و قوت آثار روحانيت است و اگر حرام و خبيث باشد، ثمره اش قساوت قلب و ميل به دنيا و شهوات و محروميت از معنويات است . و نيز تعجبى نيست كه آن بزرگوار خباثت و شبهه ناكى كبك را دانست ؛ زيرا شخص به بركت تقوا و شدت ورع ، خصوصا پرهيز از لقمه شبهه ناك ، صفاى قلب و لطافت روح نصيبش گردد به طورى كه امور معنوى و ماوراى حس را درك نمايد. مانند اين داستان و بالاتر از آن ، از عده اى از علماى ربانى و بزرگان دين نقل گرديده و چون نقل آنها خارج از وضع اين مختصر است ، تنها براى تاءييد اكتفا مى شود به ذكر داستانى كه مرحوم حاجى نورى در جلد اول دارالسلام (ص 253) در بيان كرامات عالم ربانى مرحوم حاج سيد محمد باقر قزوينى ، خواهرزاده سيد بحرالعلوم نقل فرموده است از صالح متقى سيد مرتضى نجفى كه گفت به اتفاق جناب ((سيد قزوينى )) به زيارت يكى از صلحا رفتيم . چون سيد خواست برخيزد آن مرد صالح عرض كرد امروز در منزل ما نان تازه طبخ شده دوست دارم شما از آن ميل بفرماييد. سيد اجابت فرمود، چون سفره آماده شد، سيد لقمه اى از نان در دهان گذارد پس عقب نشست و هيچ ميل نفرمود، صاحب منزل عرض كرد چرا ميل نمى فرماييد؟ فرمود: اين نان را زن حائض پخته ، آن مرد تعجب كرد و رفت تحقيق نمود معلوم شد سيد درست مى فرمايد پس نان ديگر آورد جناب سيد از آن ميل فرمود. جايى كه پخته شدن نان به دست زن حائض سبب مى شود كه يك نوع قذارت و كثافت معنوى در آن نان پيدا شود به طورى كه صاحب روح لطيف و قلب صافى آن را درك مى كند، پس چه خواهد بود حالت نانى كه پزنده آن مبتلا به انواع آلودگيها ازنجاسات معنوى و ظاهرى باشد. و در حالات جناب ((سيد بن طاووس )) گفته شده كه هر طعامى كه هنگام آماده كردن آن نام خدا بر آن خوانده نمى شد از آن ميل نمى فرمود عملا بقوله تعالى :(وَلا تَاءْكُلُوا مِمّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ).(12) واى از دوره اى كه به جاى بردن اسم خدا هنگام طبخ ، موسيقى و آلات لهو استعمال نمايند و نعمت خدا را با معصيت همراه كنند و بدتر از آن اخبار از آتيه نانى كه گندم يا جو آن مورد زكات و حق فقرا بوده يا زمينى كه در آن زراعت شده غصبى باشد،هرچند خورنده بيچاره ازاين امور بيخبرباشدلكن اثروضعى و حتمى آن بجاست . از اينجا دانسته مى شود كه چرا در اين دوره دلها قساوت پيدا كرده ، موعظه اثر نمى كند و وساوس شيطانى بر آنها مسلط گرديده به طورى كه صاحب مقام يقين و قلب سليم عزيزالوجود گرديده و با اين وضع اگر كسى با ايمان از دنيا برود خيلى مورد تعجب است . 20 - اخبار از آتيه مرحوم آقاى رضوى فرمودند مرحوم بيدآبادى مذكور به قصد تشرف به مدينه منوره از طريق بوشهر به شيراز تشريف آوردند و قريب دوماه توقف فرمودند و در آن اوقات بين عموم طبقات مردم دودستگى ايجاد شده بود يعنى مشروطه خواهان و استبدادطلبان و مرحوم بيدآبادى در مسئله اصلاح ذات بين و جلوگيرى از فساد و تفرقه اهميت زيادى مى داد و در آن ساعى بود و در اين اختلاف هم زياد كوشش فرمود حتى اينكه شخصا منزل مرحوم علامه حاج شيخ محمد باقر اصطهباناتى كه از طرفداران مشروطه بود تشريف برد و هرچه كوشيد اين غائله را برطرف نمايد سودى نبخشيد پس از آن ناگهان عازم حركت از شيراز شد هرچه اصرار كرديم كه توقف نمايد نپذيرفت و فرمود بزودى در اين شهر آتش فتنه روشن مى شود و در آن عده اى كشته و خونهايى ريخته مى شود و خلاصه حركت كرد و چند نفر از اخيار، خدمتشان حركت كردند از آن جمله مرحوم حاج سيد عباس مشهور به دلال و مرحوم آقا ميرزا محمد مهدى حسن پور كه هر دو از اصحاب مسجد جامع بودند و براى بنده نقل كردند كه تا دشت ارژن خدمت آقاى بيدآبادى بوديم آنجا به ما فرمودند در شيراز آتش فتنه روشن شده و حاج شيخ محمد باقر اصطهباناتى كشته گرديده و عده اى ديگر و اهل بيت شما ناراحتند و بايد شما برگرديد، لذا ما دو نفر و چند نفر ديگر (كه بنده اسم آنها را فراموش كرده ام ) به شيراز برگشتيم و صدق فرمايش ايشان را ديديم . 21 - نجات از وبا به وسيله صدقه جناب آقاى ايمانى سابق الذكر نقل كردند از مرحوم حاج غلامحسين ملك التجار بوشهرى كه گفت سفرى كه حج مشرف شدم عالم ربانى مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى هم مشرف بودند و در آن سفر عده اى قطاع الطريق اموال زيادى از حجاج بردند و مرض وبا هم همه را تهديد مى كرد و همه ترسناك بودند، مرحوم حاجى بيدآبادى فرمود هركس بخواهد از خطر وبا محفوظ بماند مبلغ 140 تومان يا 1400 تومان هركس به مقدار توانائيش صدقه بدهد (و آن مرحوم به عدد 12 و 14 سخت معتقد بودند) و من سلامتى او را توسط حضرت حجة بن الحسن العسكرى عليه السلام از خداوند مسئلت مى كنم و ضمانت مى كنم سلامتى او را. مرحوم حاج ملك گفت براى خودم مبلغ 140 تومان را دادم و همچنين عده اى از حجاج پرداختند و چون اين مبلغ در آن زمان زياد بود بسيارى ندادند و آن مرحوم وجوه پرداخته شده را بين حجاجى كه دزد اموالشان را برده و پريشان بودند تقسيم فرمود و در آن سفر هركس مبلغ مزبور را پرداخته بود، از آن مرض محفوظ و به سلامت به وطن خود برگشت و كسانى كه ندادند، همه گرفتار و هلاك شدند از آن جمله همشيره زاده ام و كاتبم از پرداخت آن مبلغ امتناع ورزيدند و جزء هلاك شدگان شدند. تاءثير صدقه در حفظ بدن از مرض و جلوگيرى از خطر مرگ (مگر اجل حتمى ) و نگهدارى مال از هر آفتى ، از مسلميات وتجربيات است و اخبار متواتره از اهل بيت : در اين باره رسيده و مرحوم حاجى نورى بسيارى از اين اخبار را در كتاب ((كلمه طيبه )) نقل فرموده است . نجات از وبا به وسيله صدقه خلاصه انسان مى تواند بدن و جان و بستگان و دارائى خود را به وسيله صدقه بيمه الهى كند و اگر رعايت آداب و شرايط صدقه را به تفصيلى كه در كتاب مزبور ذكر شده بنمايد، يقين بداند خداى تعالى بهترين حفظ كنندگان است و داناترين و تواناترين يارى كنندگان است و خلف وعده نخواهد فرمود. و در اينجا براى زيادتى بصيرت خواننده عزيز يك روايت از كتاب مزبور نقل مى گردد. در صفحه 193 ضمن شرط دهم از آداب و شروط صدقه از تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام نقل كرده كه حضرت صادق عليه السلام به راهى تشريف مى بردند و جماعتى در خدمتش بودند در حالى كه اموال خود را همراه آورده بودند به ايشان خبر دادند كه در آن راه دزدان و راهزنانند اموال مردم رامى برند. ايشان از ترس لرزان شدند حضرت فرمود شما را چه شده است ؟ گفتند اموالمان با ماست مى ترسيم از ما بگيرند آيا شما آنها را از ما مى گيريد شايد رعايت حرمت شما را كنند و چون بدانند اين اموال از شماست صرفنظر نمايند. فرمود شما چه مى دانيد شايد ايشان جز من كسى را اراده نكنند و به اين كار تمام اموالتان تلف شود، عرض كردند آيا آنها را در زمين دفن كنيم ؟ فرمود: اين بيشتر سبب تلف آنهاست ، شايد كسى بر آن وارد شود و آنها را بربايد و يا اينكه شما محل پنهان كردن اموال را پيدا نكنيد، عرض كردند پس چكنيم ؟ فرمود آنها را به كسى بسپاريد كه حفظش كند و آفات را از آن برگرداندو آن را زياد كند و هريك را بزرگتر از دنيا و آنچه در اوست گرداند پس رد كند آنها را به شما در حال نهايت احتياجتان به آن ، عرض كردند آن شخص كيست ؟ فرمود: پروردگار عالم . عرض كردند چگونه اموال خود را به او بسپاريم ؟ فرمود: آنها را صدقه دهيد بر ضعفا و مساكين . گفتند: اينجا فقير و بيچاره نيست . فرمود: عزم كنيد ثلث آن را صدقه دهيد تا خداوند باقى را از آنچه مى ترسيد حفظ فرمايد. گفتند: عزم كرديم . فرمود: پس در امان خدا برويد. پس رفتند چون دزدان پيدا شدند همه ترسيدند حضرت فرمود چگونه مى ترسيد و حال آنكه شما در امان خدا هستيد دزدها پيش آمدند و پياده شدند و دست آن حضرت را بوسيدند و گفتند دوش در خواب حضرت رسول 9 را ديديم و به ما امر فرمود كه خود را به جناب شما عرضه دهيم پس ما در محضرت هستيم و همراه شما مى آييم تا شما و اين جماعت را از شرّ دشمنان و دزدان حفظ كنيم . حضرت فرمود ما را به شما حاجتى نيست ؛ زيرا كسى كه شما را از ما دفع كرده آنها را نيز دفع مى كند. پس به سلامت رفتند و چون به مقصد رسيدند ثلث اموال خود را صدقه دادند پس تجارت ايشان بركت كرد و هر درهم ايشان ده درهم سود كرد آنگاه گفتند چقدر بركت حضرت صادق عليه السلام بزرگ بود. حضرت فرمود: بركت خدا را در معامله با او شناختيد پس مداومت كنيد به معامله با خداوند. و از عجايب صدقه در راه خدا اين است كه نه تنها صدقه سبب كم شدن مال نمى گردد بلكه سبب افزوده شدن آن گرديده و چندين برابر نصيب صدقه دهنده مى گردد و شواهد اين موضوع بسيار است ، به كتاب مزبور مراجعه شود. 22 - نجات از مرگ و نيز جناب آقاى ايمانى فرمودند در سفرى كه از اصفهان به شيراز مى خواستيم مراجعت كنيم خدمت آقاى حاجى بيدآبادى سابق الذكر -اعلى اللّه مقامه - مشرف شديم به ما فرمودند جناب ميرزاى محلاتى (كه در داستان اول ذكرى از ايشان شد) به من نوشته است كه ايشان را از دعا فراموش كرده ام سلام مرا به ايشان برسانيد و عرض كنيد من شما را فراموش نكرده ام چنانچه در فلان شب ، سه مرتبه خطر مرگ به شما توجه كرد ومن از حضرت ولى عصر - عجل اللّه تعالى فرجه - سلامتى شما را خواستم و خداوند شما را حفظ فرمود. نجات از دزد آقاى ايمانى فرمودند پس از رسيدن به شيراز پيغام آقاى بيدآبادى را به جناب ميرزا رسانديم ، فرمود درست است در همان شبى كه ايشان فرمودند تنها به منزل مى آمدم درب منزل (زير طاق ) كه رسيدم يك نفر ايستاده بود تا مرا ديد عطسه اى عارضش شد، پس سلام كرد و گفت استخاره اى بگير، با تسبيح استخاره گرفتم ، بد بود، گفت يكى ديگر بگير، آن هم بد بود، باز گفت استخاره ديگر بگير، سومى هم بد بود، پس دست مرا بوسيد و عذرخواهى كرد و گفت مرا وادار كرده بودند كه شما را امشب با اين اسلحه بكشم چون شمارا ديدم بى اختيار عطسه كردم و مردد شدم ، گفتم استخاره مى گيرم اگر خوب آمد، شما را مى كشم و تا سه مرتبه استخاره كردم و هر سه بد آمد، دانستم كه خدا راضى نيست و شما پيش خدا آبرومنديد. 23 - نجات از دزد و نيز جناب آقاى ايمانى - سلمه اللّه تعالى - فرمودند در همان سفر هنگام وداع از مرحوم بيدآبادى فرمودند در اين سفر قطاع الطريق قافله شما را مورد حمله و دستبرد قرار مى دهند ولى به شما ضرر نمى رسد و مبلغ چهارده تومان به عدد مبارك معصومين : براى مخارج راه به ما دادند. چون نزديك سيوند رسيديم ، دزدها به قافله حمله كردند، قاطرى كه بر آن اثاثيه ما بود سرعت كرد و از قافله خارج شد و رو به سيوند دويد، مركبى هم كه ما در كجاوه بر آن سوار بوديم ، عقب او حركت كرد تا اينكه خود و اثاثيه به سلامت وارد سيوند شديم و تمام قافله مورد حمله و چپاول واقع شدند. 24 - نجات از مرگ و نيز جناب آقاى ايمانى نقل فرمودند كه جناب حسين آقا مژده (عمه زاده آقاى ايمانى ) - سلمه اللّه تعالى - با والده اش هر دو مريض سخت و مشرف به موت بودند، مرحوم حاجى بيدآبادى - اعلى اللّه مقامه - تشريف آوردند و فرمودند يكى از اين دو مريض بايد برود يعنى بميرد و من از خداوند متعال شفاى حسين آقا را خواسته ام و او خوب خواهد شد. پس از فرمايش بيدآبادى در همان شب والده حسين آقا مرحومه شد و حسين آقا را خداوند شفا مرحمت فرمود وفعلا هم به سلامت و از خوبان هستند. 25 - جريان آب چشمه چند نفر از سادات نجف آباد اصفهان به خدمت مرحوم بيدآبادى - اعلى اللّه مقامه آمده و گفتند چشمه آبى كه از دامنه كوه جارى مى شد و مورد بهره بردارى اهالى بود، چندى است خشكيده و ما در زحمت هستيم ، دعايى كنيد تافرج شود. آن بزرگوار آيه شريفه :(لَوْ اَنْزَلْنا هذَالقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ) (اواخر سوره حشر) را بر رقعه اى نوشته به آنها داده و فرمود اول شب آن را بر قله آن كوه گذارده و برگرديد، آنها چنين كردند و چون به خانه خود رسيدند، صداى مهيبى از كوه بلند شد كه همه اهالى شنيدند و چون صبح بيرون آمدند، چشمه آب را جارى ديدند و شكر خداى را به جا آوردند. نكته اى قابل توجه چند داستانى كه از مرحوم بيدآبادى - اعلى اللّه مقامه - و نظاير آن كه ذكر شد مبادا موجب تعجب يا خداى نكرده انكار خواننده عزيز گردد؛ زيرا اولا: اينگونه امور و بالاتر از آنها از مراتب دانايى و توانايى و مباركى وجود اصحاب ائمه : مانند جناب سلمان و ميثم و رشيد هجرى و جابر جعفى و همچنين از روات اخبار و علماى اخيار مانند سيد بحرالعلوم و سيد باقر قزوينى و ملامهدى نجفى آنقد رنقل گرديده و در كتب معتبره ثبت شده كه هيچ قابل انكار نيست (براى زيادتى اطلاع از اين موضوع به كتاب رجال ممقانى كه مفصلا حالات اصحاب ائمه و روات اخبار را ذكر فرموده يا كتاب قصص العلماء كه كرامات بعض علما را نقل كرده است مراجعه شود). جريان آب چشمه ثانيا: صدور كرامات از بزرگان دين سبب مى شود كه شخص از دانستن آنها به عظمت و مقام شامخ امام (ع ) پى ببرد و بفهمد كه مقامات آنها بزرگتر از اين است كه كسى بر آنها اطلاع يابد؛ زيرا جائى كه اشخاص به واسطه تبعيت تام از ايشان از دانايى و توانايى و اجابت دعوات به چنين مقامى مى رسند پس احاطه علمى و توانائى امام عليه السلام چگونه است چون مسلم است كه هر صاحب مقامى از روحانيت ريزه خور خوان احسان امام عليه السلام است كه قطب عالم وجود و قلب عالم امكان و مصدر جميع امور است و از تصديق به عجز از ادراك مقام امام عليه السلام يقين مى شود به عجز از ادراك احاطه علمى و قدرت بى پايان حضرت رب الارباب و مجيب الدعوات جل جلاله كه خالق امام عليه السلام و عطا كننده مقام ولايت به او است . خلاصه ، دانستن اين داستانها موجب زيادتى معرفت و بصيرت مقام امام عليه السلام و عظمت حضرت رب الانام است . ثالثا: اين داستانها ونظاير آنها موجب تصديق و يقين به صدق فرمايش و وعده هاى خدا و رسول و ائمه : در باره اهل تقواست و اينكه نفوس مستعد هرگاه در انجام تكاليف شرعى نهايت مواظبت را بنمايند و در آوردن جميع واجبات و ترك كردن جميع محرمات جدى باشند، به مقاماتى مى رسند كه فوق ادراك عقول جزئى بشرى است . و ملائكه ، خدمتگزار ايشان مى شوند و هرچه از خدا بخواهند به آنها عنايت مى فرمايد و غير اينها از آثارى كه در كتب روايات رسيده خصوصا در ابواب كتاب الايمان والكفر از اصول كافى ونقل آنها منافى وضع اين رساله است ، تنها حديث معتبرى كه عامه و خاصه از رسول خدا9 روايت كرده اند براى مزيد اطلاع خواننده عزيز نقل مى گردد. رسول خدا(ص ) فرمود كه : خداوند عزوجل فرموده است هركس دوستى از دوستان مرا اهانت كند هرآينه براى نبرد با من كمين كرده است و هيچ بنده با عملى به من نزديك نشود كه محبوبتر باشد نزد من از عمل بدانچه بر او واجب كرده ام و به راستى او با انجام نوافل (مستحبات ) به من تقرب جويد تا آنجا كه او را دوست دارم و چون او را دوست داشتم گوش او شوم كه با آن بشنود و چشم او شوم كه با آن ببيند و زبان او شوم كه با آن بگويد و دست او شوم كه با آن كار كند و از خود دفاع نمايد، اگر مرا بخواند اجابتش كنم و اگر از من خواهشى كند به او ببخشم .(13) در شرح اين حديث مبارك ، علما وجوهى بيان كرده اند كه علامه مجلسى در مرآت العقول آنها را نقل فرموده و خلاصه مستفاد از حديث آن است كه ممكن است شخص به واسطه التزام به واجبات و مواظبت به مستحبات محبوب و مقرب درگاه حضرت آفريدگار شود و چون چنين شود چشمش ، چشم بيناى خدا مى شود پس آنچه را ديگران نمى بينند او از پشت هزاران پرده مى بيند و آنچه را ديگران نمى شنوند او مى شنود بلكه امور معنوى و صور ملكوتى و نغمه هاى غيبى كه از حس ديگران پنهان است براى او آشكار است . بالجمله خواننده عزيز بداند آنچه در اين داستانها و نظاير آن را مى خواند يا مى شنود نسبت به آنچه خداوند وعده داده و ذخيره فرموده از مقامامت عالى و درجات روحانيت براى بندگان نيكوكار و مقربين مانند قطره است نسبت به دريا چنانچه مضمون حديث قدسى است .(14) 26 - شفاى مفلوج از عالم بزرگوار آقاى حاج سيد فرج اللّه بهبهانى - سلمه اللّه تعالى - كه در سفر حج توفيق ملاقات ايشان نصيب حقير شده بود، شنيدم كه در منزل شفاى مفلوج ايشان در مجلس تعزيه دارى حضرت سيدالشهداء (ع ) معجزه اى واقع شده پس خدمت ايشان خواهش شد كه معجزه واقعه را براى بنده بنويسند آن بزرگوار تفصيل را به خط خود مرقوم داشته و ارسال فرمودند در اينجا عين نوشته ايشان به نظر شما مى رسد. شخصى به نام عبداللّه ، مسقطالراءس او جابرنان است از توابع رامهرمز ولى ساكن بهبهان است و اين مرد در تاريخ 28 شهر محرم الحرام سنه 1383 از يك پا مفلوج گرديد و قدرت بر حركت نداشت مگر به وسيله دو چوب كه يكى را زير بغل راست و ديگرى را زير بغل چپ مى گذاشت و با زحمت ، اندك راهى مى رفت ودر حق او از مؤ منين كمك مى شد براى معاش ، تا اينكه مراجعه كرده به دكتر غلامى و ايشان جواب ياءس داده بودند و بعدا آمد نزد حقير كه وسيله حركتشان را به اهواز فراهم آورم ، وسائل حركت بحمداللّه فراهم گرديد خط سفارش به محضر آيت اللّه بهبهانى ارسال و آن جناب هم پذيرايى فرموده و او را نزد دكتر فرهاد طبيب زاده پزشك بيمارستان جندى شاهپور ارسال داشته پس از عكسبردارى و مراجعه ، اظهار ياءس كرده و گفته بود پاى شما قابل علاج نيست و در وسط زانوتان غده سرطانى مشاهده مى شود پس با خرج خود او را به بيمارستان شركت نفت آبادان انتقال مى دهد آنجا هم چهار قطعه عكس از پايش برداشته و اظهار داشتند علاج نشدنى است با اين حالت برمى گردد به بهبهان . عبداللّه مرقوم گويد در خلال اين مدت ، خوابهاى نويد دهنده مى ديدم كه قدرى راحت مى شدم تا اينكه شبى در واقعه ديدم وارد منزل بيرونى شما شده ام و شما خودتان آنجا نيستيد ولى دو نفر سيد بزرگوار نورانى تشريف دارند در زير درخت سيبى كه در باغچه بيرونى ديده مى شودتشريف دارند و در اين اثنا شما وارد شديد بعد از سلام و تحيت آن دوبزرگوار خودشان را معرفى فرمودند يكى از آن دو بزرگوار حضرت امام حسين عليه السلام و ديگرى فرزند آن بزرگوار حضرت على اكبر عليه السلام بودند حضرت ابى عبداللاهّلحسين عليه السلام دو سيب به شما مرحمت فرمودندوفرمودند يكى براى خودت و ديگرى براى فرزندت باشد و پس از دو سال اين دو سيب نتيجه مى دهند و شش كلمه با حضرت حجة بن الحسن - عجل اللّه تعالى فرجه - صحبت مى كند عبداللّه گفت در اين حال از شما درخواست نمودم كه شفاى مرا از آن بزرگوار بخواهيد يكى از آن دو بزرگوار فرمودند روز دوشنبه ماه جمادى الثانيه ، سنه 84 پاى منبر كه براى عزادارى در منزل فلانى (كه منظور حقير بوده ) منعقد است مى روى و با پاى سالم برمى گردى . از شوق ، از خواب بيدار شدم و به انتظار روز موعود بودم و خواب را براى حقير نقل كرد همان روز دوشنبه ديدم عبداللّه با دو چوب زيربغل آمد و پاى منبر نشست ، خودش اظهار داشت كه پس از يك ساعت جلوس حس كردم كه پاى مفلوجم تير مى كشد، گويى خون در پايم جريان پيدا كرده است ، پايم را دراز كرده وجمع نمودم ديدم سالم شده با اينكه روضه خوان هنوز ختم نكرده بود بپا برخاستم و نشستم بدون عصا! قضيه را به اطرافيان گفتم ، حقير ديدم عبداللّه آمد و با حقير مصافحه نمود، يك مرتبه ديدم صداى صلوات از اهل مجلس بلند شد و ديگر از آن فلج بالكليه راحت شد، پس در شهر مجالس جشن گرفته شد و در روز بعد 22 مهر 43 از ساعت 8 الى 11 صبح در منزل حقير مجلس جشنى به اسم اعجاز حضرت سيدالشهداء عليه السلام گرفته شد و جمعيت كم نظيرى حاضر و عكس بردارى گرديد. والسلام عليكم ورحمة اللّه ...حرره الاحقر السيد فرج اللّه الموسوى 27 - رؤ ياى صادقانه عبد صالح پرهيزگار مرحوم حاج محمد هاشم سلاحى - رحمة اللّه عليه - چندى قرحه اى در داخل دهانش پيدا شد و چرك و خون از آن خارج مى گرديد و سخت ناراحت بود و براى معالجه آن به آقاى دكتر ياورى مراجعه مى كرد تا آنكه دكتر به ايشان گفت اين قرحه را بايد به وسيله برق شفاى هفت مريض در يك لحظه معالجه كرد و فعلا دستگاه برق در شيراز نيست وبايد به تهران بروى و به بيمارستان شوروى مراجعه كنى . آن مرحوم به بنده مى گفت مى ترسم به تهران بروم و از روزه ماه مبارك رمضان و فيوضات آن محروم شوم و اگر نروم مى ترسم كه چرك و خون فرو برم و مبتلا به اكل حرام گردم و بالاخره تصميم گرفت به تهران نرود. يك روز صبح آقاى دكتر ياورى با كتاب طبى كه در دست داشت به منزل آمد و گفت شب گذشته در خواب شخصى به من گفت چرا محمدهاشم را معالجه نمى كنى ، گفتم بايد به تهران برود فرمود لازم نيست درد او و دوايش در فلان صفحه از فلان كتابى كه دارى موجود است . از خواب بيدار شدم كتاب را برداشتم باز كردم همان صفحه كه فرموده بود آمد و بالجمله به وسيله استعمال همان دوايى كه حواله فرموده بودند خداوند به ايشان شفا داد و از اول ماه مبارك موفق به روزه شد - رحمت بى پايان خداوند به روانش باد. 28 - شفاى هفت مريض در يك لحظه و نيز مرحوم سلاحى مزبور - عليه الرحمه - در ماه محرم تقريبا بيست سال قبل كه مرض حصبه در شيراز شايع و كمتر خانه اى بود كه در آن مريض حصبه اى نباشد و تلفات هم زياد بود يك روز فرمود در منزل آقاى حاج عبدالرحيم سرافراز، هفت نفر مبتلا به حصبه را خداوند به بركت حضرت سيدالشهداء عليه السلام شفا مرحمت فرمود و تفصيل آن را بيان كرد. بعدا آقاى سرافراز را ملاقات كردم و قضيه واقعه را پرسش نمودم ، ايشان مطابق آنچه مرحوم سلاحى فرموده بود بيان كرد. سپس از ايشان خواستم كه آن واقعه را به خط خود نوشته تا در اينجا ثبت شود، اينك نوشته آقاى سرافراز: تقريبا بيست سال قبل كه اغلب مردم مبتلا به مرض حصبه مى شدند در خانه حقير هفت نفر مبتلا به مرض حصبه در يك اطاق بودند، شب هشتم ماه محرم الحرام براى شركت در مجلس عزادارى ، مريضها را در خانه به حال خود گذاشتم و ساعت پنج از شب گذشته با خاطرى پريشان به مجلس تعزيه دارى خودمان كه مؤ سس آن مرحوم حاج ملا على سيف -عليه الرحمه - بود رفتم موقع تعزيه دارى ، سينه زنى ، نوحه و مرثيه حضرت قاسم بن الحسن عليه السلام قرائت شد، پس از فراغت از تعزيه دارى و اداى نماز صبح ، با عجله به منزل مى رفتم و در قلب خود شفاى هفت مريض را بوسيله عزيز زهرا (ع ) از خدا مى خواستم . وقتى به منزل رسيدم ديدم بچه ها اطراف منقل آتشى نشسته و مختصر نانى كه از روز قبل و شب باقيمانده است ، روى آتش گرم مى كنند و با اشتهاى كامل مشغول خوردن آن نانها هستند. از ديدن اين منظره عصبانى شدم ؛ زيرا خوردن نان آن هم نانى كه از روز و شب گذشته باقيمانده براى مبتلا به مرض حصبه مضر است . دختر بزرگم كه حالت عصبانيت مرا ديد گفت ماها خوب شده ايم و از خواب برخاستيم و گرسنه ايم نان و چاى مى خوريم . گفتم خوردن نان براى مرض حصبه خوب نيست ، گفت پدر! بنشين تا من خواب خودم را تعريف كنم و ما همه خوب شده ايم . گفتم خوابت را بگو گفت : در خواب ديدم اطاق ، روشنى زيادى دارد ومردى آمد در اطاق ما و فرش سياهى در اين قسمت از اطاق پهن كرد و پهلوى درب اطاق با ادب ايستاد، آن وقت پنج نفر با نهايت جلالت و بزرگوارى وارد شدند كه يك نفر آنها زن مجلله اى بود، اول به طاقچه هاى اطاق و به كتيبه ها كه به ديوار زده بود و اسم چهارده معصوم : را روى آنها نوشته بود خوب با دقت نگاه كردند پس ازآن اطراف آن فرش سياه نشسته و قرآنهاى كوچكى از بغل بيرون آورده و قدرى خواندند پس از آن يك نفر از آنها شروع كرد به روضه حضرت قاسم عليه السلام به عربى خواندن و من از اسم حضرت قاسم كه مكرر مى گفتند فهميدم روضه حضرت قاسم مى خوانند و همه شديدا گريه اجابت فورى مى كردند و مخصوصا آن زن خيلى سوزناك گريه مى كرد، پس از آن در ظرفهاى كوچكى چيزى مثل قهوه همان مردى كه قبل ازهمه آمده بود آورد و جلو آنها گذارد. من تعجب كردم كه اشخاص با اين جلالت چرا پاهاشان برهنه است ، جلو رفتم و گفتم شما را به خدا كداميك از شما حضرت على عليه السلام هستيد يكى از آنها جواب داد و فرمود منم . خيلى با مهابت بود. گفتم شما را به خدا چرا پاهاى شما برهنه است ، پس با حالت گريه فرمود ما اين ايام عزاداريم و پاى ما برهنه است ،فقط پاى آن زن در همان لباس پوشيده بود. گفتم ما بچه ها همه مريضيم مادر ما هم مريض است ، خاله ما مريض است ، آن وقت حضرت على عليه السلام از جاى خود برخاست و دست مبارك بر سر و صورت يك يك ما كشيدند و نشستند و فرمودند خوب شديد مگر مادرم ، گفتم مادرم هم مريض است ، فرمودند مادرت بايد برود. از شنيدن اين حرف گريه كردم و التماس نمودم پس در اثر عجز و لابه من ، برخاستند دستى هم روى لحاف مادرم كشيدند آن وقت خواستند از اطاق بيرون روند رو به من كرده فرمودند بر شماباد نماز كه تا شخص مژه چشمش به هم مى خورد بايد نماز بخواند. تا درب كوچه ، عقب آنها رفتم ديدم مركبهاى سوارى كه براى آنان آورده اند روپوشهاى سياه دارد، آنها رفتند و من برگشتم در اين وقت از خواب بيدار شدم صداى اذان صبح را شنيدم دست به دست خودم و برادرانم و خاله ام و مادرم گذاشتم ، ديدم هيچكدام تب نداريم ، همه برخاستيم و نماز صبح را خوانديم ، چون احساس گرسنگى زياد در خود مى كرديم لذا چاى درست كرده با نانى كه بود مشغول خوردن شديم تا شما بياييد و تهيه صبحانه كنيد و بالجمله تمام هفت نفر سالم و احتياجى به دكتر و دوا پيدا نكردند. 29 - اجابت فورى ثقه عدل ، جناب حاج على آقا سلمان منش (بزاز) - سلمه اللّه تعالى - كه ورع ايشان مورد تصديق عموم است ، گفتند وقتى قرحه اى در بغل ران چپ من پيدا شد كه مرا سخت ناراحت كرده بود و براى من رفتن به بيمارستان براى جراحى بسيار دشوار بود، شبى وقت سحر براى تهجد برخاستم بوى گند زيادى حس كردم و چون تحقيق كردم معلوم شد از همان محل زخم است ، خيلى پريشان شدم ، به خداى خود ناليدم عرض كردم عمرى در زير سايه اسلام و بندگى تو و دوستى محمد و آل او به سر بردم ، راضى مشو كه به اين بليه گرفتار و ناچار شوم به كسانى مراجعه كنم كه از دين اسلام خارجند، خلاصه رقت زيادى دست داد به طورى كه از خود بى خود شدم . هنگامى كه به خود آمدم فهميدم صبح شده ، سخت ناراحت شدم كه از تهجد محروم شده ام ، شتابان از پله هاى غرفه پايين آمدم به قصد تطهير، يكوقت متوجه شدم كه من با پاى درد چگونه به سرعت پايين آمدم و ديدم پايم دردى ندارد، دست بر محل زخم گذاشتم دردى حس نكردم در روشنايى آمدم و به محل زخم نگاه كردم ، اثرى از زخم نديدم به طورى كه جاى آن هم معلوم نبود و با پاى راست ابدا فرقى نداشت . آقاى حاج على آقا فرمودند نظير اين قضيه موارد بسيارى برايم پيش آمده كه خودم يا بستگانم به مرض سختى يا گرفتارى شديدى مبتلا شديم و به وسيله دعا و توسل به معصومين : خداوند فرج فرمود. آنچه گفته شد نمونه اى از آنهاست . حالت ديگر بود كان نادر است تو مشو منكر كه حق بس قادر است 30 - افاضه قرآن مجيد و نيز جناب حاج على آقا فرمود من در طفوليت به مكتب نرفتم و بى سواد بودم و در اول جوانى سخت آرزو داشتم بتوانم قرآن مجيد را افاضه قرآن مجيد بخوانم تا اينكه شبى با دل شكسته به حضرت ولى عصر - عجل اللّه تعالى فرجه - براى رسيدن به اين آرزو متوسل شدم . در خواب ديدم جدرج كربلا هستم ، شخصى به من رسيد و گفت : در اين خانه بيا كه تعزيه حضرت سيدالشهداء عليه السلام در آن برپاست و استماع روضه كن ، قبول كرده وارد شدم ، ديدم دونفر سيد بزرگوار نشسته اند و جلو آنها ظرف آتشى است و سفره نانى پهلوى آنها است ، پس قدرى از آن نان را گرم نموده به من مرحمت فرمودند و من آن را خوردم ، پس روضه خوان ذكر مصائب اهل بيت : كرد و پس از تمام شدن ، از خواب بيدار شدم حس كردم به آرزوى خود رسيده ام ، پس قرآن مجيد را باز كردم ديدم كاملا مى توانم بخوانم و بعد در مجلس قرائت قرآن مجيد حاضر شدم ، اگر كسى غلط مى خواند يا اشتباه مى كرد به او مى گفتم حتى استاد قرائت هم اگر اشتباهى مى كرد مى گفتم . استاد گفت : فلانى ! تو تا ديروز سواد نداشتى جوج قرآن را نمى توانستى بخوانى ، چه شده كه چنين شده اى ؟ گفتم : به بركت حضرت حجت عليه السلام به مقصد رسيدم . فعلا حاجى مزبور استاد قرائت اند و در شبهاى ماه مبارك رمضان مجلس قرائت ايشان ترك نمى شود. از جمله عجايب حاجى مزبور آن است كه غالبا در خواب امور آتيه را مى بيند و مى فهمد كه فردا چه مى شود با كه برخورد مى كند و با كه طرف معامله مى شود و آن معامله سودش چه مقدار است . وقتى به حقير گفت خداوند بزودى به فرزندت (آقاى سيد محمد هاشم ) پسرى عطا مى كند اسمش را به نام مرحوم پدرت ((سيد محمد تقى )) بگذار، طولى نكشيد خداوند پسرى به ايشان عنايت فرمود و اسمش را ((محمد تقى )) گذارديم . پس از ولادت ، سخت مريض شد به طورى كه اميد حيات به آن بچه نبود. باز حاجى مزبور فرمود ((اين بچه خوب خواهد شد و باقى خواهد ماند))، طولى نكشيد كه خداوند او را شفا داد و الان بحمداللّه در سن پنجسالگى و سالم است .(15) و بالجمله ايشان در اثر تقوا و مداومت بر مستحبات خصوصا نوافل يوميه داراى صفاى نفس و مورد عنايت و لطف حضرت حجت - عجل اللَّه تعالى فرجه - مى باشد. ضمنا بايد دانست كه رازآگاه شدن بعض نفوس از امور آتيه و اخبار به آن ، آن است كه خداوند قادر متعال تمام حوادث كونيه ، كلى و جزئى را تا آخر عمر دنيا پيش از پيدايش آنها در كتابى از كتابهاى روحانى و لوحى از الواح معنوى ثبت فرموده است چنانچه در سوره حديد مى فرمايد: ((هيچ مصيبتى در آفاق و انفس واقع نمى شود مگر اينكه پيش از پيدايش آن در كتاب الهى ثبت است و اين كار (يعنى ثبت امور تماما در لوحى نزد قدرت بى پايان او) بر خداوند سهل است براى اينكه ناراحت نشويد بر فوت شدن چيزى از شما (يعنى بدانيد خداوند صلاح شما را دانسته و فوت آن چيز را قبلا تعيين و ثبت فرموده ) و خوشحال نشويد و به خود نباليد به چيزى كه به شما رسيده (يعنى بدانيد آن را خداوند براى شما مقدر ومقرر فرموده ).(16) بنابراين ممكن است بعض نفوس صاف در حال خواب كه از قيود مادى تا اندازه اى آزاد شده اند با ارواح شريف و الواح عالى و بعض كتب الهى متصل شده و به بعض امورى كه در آنها مشهود است اطلاع يابند و هنگام بيدارى و مراجعت تام روح به بدن ، قوه خياليش تصرفى در آن نكند و آنچه ديده به صرافت در حافظه اش باقى ماند و از آن خبر دهد. ****************** 31 - داستانى عجيب تر تقريبا پانزده سال قبل ، از جمعى از علماى اعلام قم و نجف اشرف شنيدم كه پيرمرد هفتاد ساله اى به نام كربلائى محمد كاظم كريمى ساروقى داستان عجيب (ساروق از توابع فراهان اراك است ) كه هيچ سوادى نداشته ، تمام قرآن مجيد به او افاضه شده به طورى كه تمام قرآن را حافظ شده به طرز عجيبى كه ذكر مى شود. عصر پنجشنبه ، ((كربلائى محمد كاظم )) به زيارت امامزاده اى كه در آن محل مدفون است مى رود، هنگام ورود، دو نفر سيد بزرگوار را مى بيند و به او مى فرمايند كتيبه اى كه در اطراف حرم نوشته شده بخوان . مى گويد آقايان ! من سواد ندارم و قرآن را نمى توانم بخوانم . مى فرمايند بلى مى توانى . پس از التفات و فرمايش آقايان حالت بى خودى عارضش مى گردد و همانجا مى افتد تا فردا عصر كه اهالى ده براى زيارت امامزاده مى آيند او را افتاده مى بينند، پس او را بلند كرده به خود مى آورند. به كتيبه مى نگرد مى بيند سوره جمعه است ، تمام آن را مى خواند و بعد خودش را حافظ تمام قرآن مى بيند و هر سوره از قرآن مجيد را كه از او مى خواستند، از حفظ به طور صحيح مى خوانده و از جناب آقاى ميرزا حسن نواده مرحوم ميرزاى حجة الاسلام شيرازى شنيدم فرمود مكرر او را امتحان كردم هر آيه اى را كه از او مى پرسيدم فورا مى گفت از فلان سوره است و عجيبتر آنكه هر سوره اى را مى توانست به قهقرا بخواند؛ يعنى از آخر سوره تا اول آن را مى خواند. و نيز فرمود: كتاب تفسير صافى در دست داشتم برايش باز كرده گفتم اين قرآن است و از روى خط آن بخوان ، كتاب را گرفت چون در آن نظر كرد گفت آقا! تمام اين صفحه قرآن نيست و روى آيه شريفه دست مى گذاشت و مى گفت تنها اين سطر قرآن است يا اين نيم سطر قرآن است و هكذا و مابقى قرآن نيست . گفتم از كجا مى گويى تو كه سواد عربى و فارسى ندارى ؟ گفت : آقا! كلام خدا نور است ، اين قسمت نورانى است و قسمت ديگرش تاريك است (نسبت به نورانيت قرآن ) و چند نفر ديگر از علماى اعلام را ملاقات كردم كه مى فرمودند همه ما او را امتحان كرديم و يقين كرديم امر او خارق عادت است و از مبداء فياض جل وعلا به او چنين افاضه شده . در سالنامه نور دانش ، سال 1335 صفحه 223 عكس كربلائى محمد كاظم مزبور را چاپ كرده و مقاله اى تحت عنوان (نمونه اى از اشراقات ربانى ) نوشته و در آن شهادت عده اى از بزرگان علما را بر خارق العاده بودن امر او نقل نموده است تا اينكه مى نويسد:((از مجموع دستخطهاى فوق ، موهبتى بودن حفظ قرآن كربلائى ساروقى به دو دليل ثابت مى شود. 1 - بى سوادى او كه عموم اهالى ده او شهادت مى دهند و احدى خلاف آن را اظهار ننموده است . نگارنده شخصا از ساروقيهاى ساكن تهران تحقيق نمودم و با اينكه موضوع بى سوادى او در جرايد كثيرالانتشار چاپ و منتشر شده ، معذلك هيچكس تكذيب نكرده است 2 - بعضى از خصوصيات حفظ قرآن او كه از عهده تحصيل و درس خواندن خارج است ، به شرح زير: 1 - هرگاه يك كلمه عربى يا غير عربى بر او خوانده شود، فورا مى گويد كه در قرآن هست يا نيست . 2 - اگر يك كلمه قرآنى از او پرسيده شود، فورا مى گويد در چه سوره و كدام جزو است . 3 - هرگاه كلمه اى در چند جاى قرآن مجيد آمده باشد تمام آن موارد را بدون وقفه مى شمارد و دنباله هركدام را مى خواند. 4 - هرگاه در يك آيه يك كلمه يا يك حركت غلط خوانده شود يا زياد و كم كنند بدون انديشه متوجه مى شود و خبر مى دهد. 5 - هرگاه چند كلمه از چند سوره به دنبال هم خوانده شود محل هر كلمه را بدون اشتباه بيان مى كند. 6 - هر آيه يا كلمه قرآنى را از هر قرآنى كه به او بدهند آنا نشان مى دهد. 7 - هرگاه در يك صفحه عربى يا غير عربى يك آيه مطابق ساير كلمات نوشته شود، آيه را تميز مى دهد كه تشخيص آن براى اهل فضل نيز دشوار است . اين خصوصيات را خوش حافظه ترين مردم نسبت به يك جزوه بيست صفحه فارسى نمى توان دارا شود تا چه رسد به 6666 آيه قرآنى )). و پس از نقل شهادت چند نفر از علما، مى نويسد: موهبت قرآن ((كربلائى كاظم )) براى مردمى كه فكر محدود خود را در چهارديوارى ماديات محدود و منكر ماوراى طبيعت هستند اعجاب آور بوده و سبب هدايت عده اى از گمراهان گرديده است ، ولى اين امر با همه اهميتش در نظر اهل توحيد يك شعاع كوچك از اشعه بيكران افاضات خداوندى و از كوچكترين مظاهر قدرت حق است ، نه تنها امور خارق العاده به وسيله انبيا و سفراى حق به كرات به ظهور رسيده و در تواريخ ثبت و ضبط است ، در عصر حاضر نيز كسانى كه به علت ارتباط و پيوند با مبداء تعالى صاحب كراماتى هستند وجود دارند كه اهميت آن به مراتب از حافظ قرآن ما بيشتر مى باشد. نكته اى كه در پاپان اين مقاله لازمست تذكر دهم اينكه در نتيجه انتشار شرح حال حافظ قرآن و معرفى او به مردم تهران از عده اى از متدينين بازار شنيدم كه در چند سال قبل ؛ يعنى در زمان ((مرحوم حاج آقا يحيى )) يك مرد كورى به نام حاجى عبود به مسجد ((سيد عزيزاللّه )) رفت وآمد داشت كه در عين كورى حافظ قرآن باخصوصيات كربلائى ساروقى بود، او نيز محل آيه را در عين كورى نشان مى داده و براى مردم با قرآن استخاره مى كرده ... مى گويند روزى كتاب لغت فرانسه به قطر قرآن مجيد به او دادند استخاره كند، فورا آن را پرت كرد و عصبانى شد و گفت اين قرآن نيست . در مجلسى كه حافظ قرآن حضور داشت ، جناب آقاى ابن الدين استاد محترم دانشگاه ، خصوصيات حاجى عبود را تاءييد و اظهار كردند كه نامبرده را در منزل آقاى مصباح در قم در حضور مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى ملاقات و آزمايش كرده اند. اينها از آثار قدرت حق است كه گاهى براى ارشاد مردم و اتمام حجت ظاهرى است :(ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ وَاللَّهُ ذُواْلفَضْلِ الْعَظيمِ).(17) 32 - معجزه حسينى (ع ) تقى صالح مرحوم محمد رحيم اسماعيل بيگ كه در توسل به اهلبيت : و علاقه قلبى به حضرت سيدالشهداء عليه السلام كم نظير و از اين باب رحمت بركات صورى و معنوى نصيبش شده و در رمضان 87 به رحمت حق واصل شده نقل نمود كه در شش سالگى مبتلا به درد چشم و تا سه سال گرفتار بوده و عاقبت از هر دو چشم كور گرديد در ماه محرم ايام عاشورا در منزل دائى بزرگوارش مرحوم حاج محمد تقى اسماعيل بيگ روضه خوانى بود و چون هوا گرم بود شربت خنك به مردم مى دادند گفت از دائى خود خواهش كردم كه من به مردم شربت دهم ، فرمود تو چشم ندارى و نمى توانى ، گفتم يك نفر چشم دار همراه من كنيد تا مرا يارى دهد قبول فرموده و من با كمك خودش مقدارى به مردم شربت دادم . در اين اثناء، مرحوم معين الشريعه اصطهباناتى منبر رفته و روضه حضرت زينب 3 را مى خواند و من سخت متاءثر و گريان شدم تا اينكه از خود بى خود شدم ، در آن حال ، مجللّه اى كه دانستم حضرت زينب 3 است دست مبارك بر دو چشم من كشيد و فرمود خوب شدى و ديگر چشم درد نمى گيرى . پس چشم گشودم اهل مجلس را ديدم ، شاد و فرحناك خدمت دائى خود دويدم تمام اهل مجلس منقلب و اطراف مرا گرفتند، به امر دائى ام مرا در اطاقى برده ومردم را متفرق نمودند و نيز نقل نمود كه در چند سال قبل مشغول آزمايش بودم و غافل بودم از اينكه نزديكم ظرف پر از الكل است كبريت را روشن نموده ناگاه الكل مشتعل شد وتمام بدن از سر تا پا را آتش زد مگر چشمانم را. چند ماه در مريضخانه مشغول معالجه بودم از من مى پرسيدند چه شده كه چشمت سالم مانده ، گفتم عطاى حسين عليه السلام است و وعده فرمودند كه تا آخر عمر چشمم درد نگيرد. 33 - نجات از مرگ صاحب مقام يقين ، مرحوم عباسعلى مشهور به ((حاج مؤ من )) كه داراى مكاشفات و كرامات بسيارى بوده و تقريبا مدت سى سال نعمت مصاحبت با آن مرحوم در حضر و سفر نصيب بنده بود و دو سال است كه به رحمت ايزدى پيوسته است و آن مرحوم را داستانهايى است از آن جمله وقتى جاسوسهاى دولتى نزد دائى زاده آن مرحوم به نام ((عبدالنبى )) اسلحه پيدا كردند او را گرفتند و زندانش كردند و بالاخره محكوم به اعدام شد، پدرش پريشان ونالان و ماءيوس از چاره جگرديدج حاجى مؤ من مرحوم به او مى گويد ماءيوس نباش ، امروز تمام امور تحت اراده حضرت ولى عصر عليه السلام امام دوازدهم مى باشد، امشب كه شب جمعه است به آن بزرگوار متوسل مى شويم ، خدا قادر است كه از بركات آن حضرت ، فرزندت را نجات دهد، پس آن شب را حاجى مؤ من و پدر و مادر آن پسر، احيا مى دارند و به نماز و توسل به آن حضرت و زيارت آن بزرگوار سرگرم مى شوند و بعد مشغول قرائت آيه شريفه :(اَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ) مى شوند، آخر شب بوى مشك عجيبى را هر سه نفر حس مى كنند و جمال نورانى آن بزرگوار را مشاهده كرده مى فرمايد: دعاى شما مستجاب شد، خداوند فرزندت را نجات بخشيد و فردا به منزل مى آيد. حاج مؤ من مرحوم مى گفت پدر و مادر از ديدن جمال آن حضرت بى طاقت شده و تا صبح مدهوش و بى هوش بودند، فردا سراغ فرزند خود رفتند كه قرار بود در آن روز اعدام شود. گفتند اعدامش تاءخير افتاده و بنا شده در كار او تجديد نظر شود و بالجمله پيش از ظهر او را آزاد كردند و سالما به منزل آمد. مرحوم حاجى مؤ من را در استجابت دعا در مرضهاى سخت و گرفتاريهاى شديد، داستانهايى است كه آنچه ذكر شد نمونه اى است از آنها، رحمت بى پايان خداوند به روان پاكش باد. 34 - دادرسى ولى عصر (ع ) و نيز حاجى مؤ من مزبور - عليه الرحمه - نقل كرد كه در اول جوانى شوق زيادى به زيارت و ملاقات حضرت حجت عليه السلام در من پيدا شد كه مرا بى قرار نمود تا اينكه خوردن و آشاميدن را بر خودم حرام كردم تا وقتى كه آقا را ببينم (و البته اين عهد از روى نادانى و شدت اشتياق بود) دو شبانه روز هيچ نخوردم ، شب سوم اضطرارا قدرى آب خوردم حالت غشوه عارضم شد، در آن حال حضرت حجت عليه السلام را ديدم و به من تعرض فرمود كه چرا چنين مى كنى و خودت را به هلاكت مى اندازى ، برايت طعام مى فرستم بخور. پس به حال خود آمدم ثلث از شب گذشته ديدم مسجد (مسجد سردزك ) خاليست وكسى در آن نيست و درب مسجد را كسى مى كوبد، آمدم در را گشودم ديدم شخصى عبا بر سر دارد به طورى كه شناخته نمى شود، از زير عبا ظرفى پر از طعام به من داد و دو مرتبه فرمود بخور وبه كسى نده و ظرف آن را زير منبر بگذار و رفت ، داخل مسجد آمدم ديدم برنج طبخ شده با مرغ بريان است ، از آن خوردم و لذتى چشيدم كه قابل وصف نيست . فردا پيش از غروب آفتاب ، مرحوم ميرزا محمد باقر كه از اخيار و ابرار آن زمان بود آمد، اول مطالبه ظرفهارا كرد و بعد مقدارى پول در كيسه كرده بود به من داد و فرمود تو را امر به سفر فرموده اند اين پول را بگير و به اتفاق جناب آقا سيد هاشم (پيشنماز مسجد سردزك ) كه عازم مشهدمقدس است برو و در راه بزرگى را ملاقات مى كنى و از او بهره مى برى . حاجى مؤ من گفت با همان پول به اتفاق مرحوم آقا سيد هاشم حركت كرديم تا تهران ، وقتى كه از تهران خارج شديم پيرى روشن ضمير اشاره كرد، اتومبيل ايستاد پس با اجازه مرحوم آقا سيد هاشم (چون اتومبيل دربست به اجاره ايشان بود) سوار شد و پهلوى من نشست . اخبار از ساعت مرگ در اثناى راه ، اندرزها و دستورالعملهاى بسيارى به من داد و ضمنا پيش آمد مرا تا آخر عمر به من خبر داد ونيز آنچه خير من در آن بود برايم گذارش مى داد و آنچه خبر داده بود به تمامش رسيدم و مرا از خوردن طعام قهوه خانه ها نهى مى فرمود و مى فرمود: لقمه شبهه ناك براى قلب ضرر دارد با او سفره اى بود هروقت ميل به طعام مى كرد از آن نان تازه بيرون مى آورد و به من مى داد و گاهى كشمش سبز بيرون مى آورد و به من مى داد تا رسيديم به قدمگاه ، فرمود اجل من نزديك و من به مشهدمقدس نمى رسم وچون مرُدم ، كفن من همراهم است و مبلغ دوازده تومان دارم با آن مبلغ قبرى در گوشه صحن مقدس برايم تدارك كن و امر تجهيزم باجناب آقاسيدهاشم است . حاجى گفت وحشت كردم ومضطرب شدم ، فرمود آرام بگير و تا مرگم برسد به كسى چيزى مگو و به آنچه خدا خواسته راضى باش . چون به كوه طرق (سابقا راه زوار از آن بود) رسيديم اتومبيل ايستاد، مسافرين پياده شدند و مشغول سلام كردن به حضرت رضا عليه السلام شدند و شاگرد راننده سرگرم مطالبه گنبدنما شد، ديدم آن پير محترم به گوشه اى رفت و متوجه قبر مطهر گرديد، پس از سلام و گريه بسيار گفت ، بيش از اين لياقت نداشتم كه به قبر شريفت برسم ، پس روبقبله خوابيد و عبايش رابر سر كشيد. پس از لحظه اى به بالينش رفتم ، عبا را پس زدم ديدم از دنيا رفته است از ناله و گريه ام مسافرين جمع شدند، قدرى حالاتش را كه ديده بودم برايشان نقل كردم ، همه منقلب و گريان شدند و جنازه شريفش را با آن ماشين به شهر آورده و در صحن مقدس مدفون گرديد. 35 - اخبار از ساعت مرگ و نيز حاج مؤ من مزبور - عليه الرحمه - از سيد زاهد عابد، جناب سيد على خراسانى كه چند سال در حجره مسجد سردزك معتكف و مشغول عبادت بود، عجايبى نقل مى كرد از آن جمله گفت يك هفته پيش از مردن سيد مزبور به من فرمود، سحر شب جمعه كه بيايد نزد من بيا كه شب آخر عمر من است . شب جمعه نزدش حاضر شدم مقدارى شير روى آتش بود و يك استكان آن را ميل فرمود و بقيه را به من داد و گفت بخور، پس فرمود امشب من از دنيا مى روم ، امر تجهيز من با جناب آقا سيد هاشم (امام جماعت مسجد سردزك ) است و فردا عدالت (كه در همسايگى مسجد منزل داشته ) مى آيد و مى خواهد كفن مرا متقبل شود تو مگذار ولى از حاج جلال قناد قبول كن كه مرا از مال خودش كفن كند. پس رو به قبله نشست و قرآن مجيد را تلاوت مى كرد، ناگاه چشمانش خيره متوجه قبله شد و قريب يكصد مرتبه كلمه مباركه (لااِلهَ اِلا اللَّهُ) را مى گفت پس تمام قامت ايستاد و گفت :((السَّلامُ عَلَيْكَ يا جَدّاهُ)) پس رو به قبله خوابيد و گفت ياعلى !يا مولاى !و به من فرمود اى جوان !مترس و نگاه جبه ج من نكن ، من راحت مى شوم و به جوار جدم مى روم پس چشمهاى خود را روى هم گذاشت و خاموش شد و به رحمت حق واصل گرديد. 36 - اخبار از خيال و نيز حاج مؤ من مزبور - عليه الرحمه - نقل كرد از مرحوم عالم كامل جناب حاج سيدهاشم امام جماعت مسجد سردزك كه روزى پس از نماز جماعت منبر رفته بود و در مسئله لزوم حضور قلب در نماز و اهميت آن ، مطالبى مى فرمود ضمنا فرمود روزى در اين مسجد پدرم (مرحوم آقاى حاج سيد على اكبر يزدى - اعلى اللّه مقامه ) مى خواست نماز جماعت بخواند و من هم جزء جماعت بودم ، ناگاه مردى در هيئت اهل دهات وارد شد و از صفوف جماعت عبور كرد تا صف اول پشت سر پدرم قرار گرفت . مؤ منين از اينكه يك نفر دهاتى در محلى كه بايد جاى اهل فضل باشد آمده سخت ناراحت شدند او اعتنايى نكرد و در ركعت دوم در حال قنوت ، قصد فرادا نمود و نمازش را تمام كرد، همانجا نشست و سفره اى كه همراه داشت باز نمود و شروع به خوردن نان كرد.چون از نمازفارغ شديم ،مردم از هرطرف به او حمله كردندو اعتراض نمودندواوهيچ نمى گفت !پدرم متوجه مردم شدوگفت : چه خبر است ؟ گفتند: امروز اين مرد دهاتى جاهل به مسئله آمده صف اول ، پشت سر شما اقتدا كرده ، آنگاه وسط نماز قصد فرادا كرده وبعد نشسته چيز مى خورد. پدرم به آن شخص گفت چرا چنين كردى ؟ در جواب گفت : سبب آن را آهسته به خودت بگويم يا در اين جمع بگويم ؟ پدرم گفت در حضور همه بگو. گفت : من وارد اين مسجد شدم به اميد اينكه ازفيض نماز جماعت با شما بهره اى ببرم ، چون اقتدا كردم اواسط حمد ديدم شما از نماز بيرون رفتيد و در اين خيال واقع شديد كه من پير شده ام و از آمدن به مسجد عاجزم ، الاغى لازم دارم كه سواره حركت كنم ، پس به ميدان الاغ فروشها رفتيد و خرى را انتخاب كرديد ودر ركعت دوم در خيال تدارك خوراك الاغ و تعيين جاى او بوديد كه من عاجز شدم و ديدم بيش از اين سزاوار نيست و نمى توانم با شما باشم نماز خود را تمام كردم . اين را گفت و سفره را پيچيد و حركت كرد. پدرم بر سر خود زد وناله نمود و گفت : اينمرد بزرگى است او را بياوريد كه مرا به او حاجتى است . مردم رفتند كه اورا برگردانند ناپديد گرديد و تا اين ساعت ديگر ديده نشد. پس بايد متوجه بود كه هيچوقت به نظر حقارت به مؤ منى نبايد نگريست يا عمل او را كه محمل صحيح دارد، مورد اعتراض قرار داد؛ زيرا ممكن است همان شخصى كه مورد تحقير واقع شده به واسطه نداشتن جهات ظاهريه اى كه خلق آنها را ميزان شرافت و لزوم احترام قرار داده اند، نزد خدا عزيز و گرامى باشد و ندانسته دوست خدا را اهانت كرده و خود را مورد قهر و غضب خداوند قرا دهند. ونيزممكن است دوست خدا عمل صحيحى بجا آورد و شخص به واسطه حمل به صحت نكردنش او را مورد اعتراض قرار دهد و دلش را بشكند.(18) 37 - تحقير به مؤمن نبايد كرد عالم متقى جناب حاج شيخ محمد باقر شيخ الاسلام - رحمة اللّه عليه - فرمود من عادت داشتم هميشه پس از فراغت از نماز جماعت با كسى كه طرف راست و چپ من بود، مصافحه مى كردم ، وقتى در نماز جماعت مرحوم ميرزاى شيرازى - اعلى اللّه مقامه - در سامرا پس از نماز، با طرف راست خود كه يك نفر از اهل علم و بزرگوار بود، مصافحه مى كردم و در طرف چپ ، يك نفر دهاتى بود كه به نظرم كوچك آمد و با او مصافحه نكردم ، بلافاصله از خيال فاسد خود پشيمان شده و به خودم گفتم شايد همين شخصى كه به نظر تو شاءنى ندارد، نزد خدا محترم و عزيز باشد، فورا با كمال ادب با او مصافحه كردم پس بوى مشكى عجيب كه مانند مشكهاى دنيوى نبود به مشامم رسيد و سخت مبتهج و خوشوقت و دلشاد شدم و احتياطا ازاو پرسيدم با شما مشك است ؟ فرمود نه من هيچوقت مشك نداشتم . يقين كردم كه از بوهاى روحانى و معنوى است و نيز يقين كردم كه شخصى است جليل القدر و روحانى . از آن روز متعهد شدم كه هيچوقت به حقارت به مؤ منى ننگرم . 38 - لطف خدا و ناسپاسى بنده و نيز مرحوم شيخ الاسلام مزبور - عليه الرحمه - فرمود: شنيدم از عالم بزرگوار وسيد عاليمقدار امام جمعه بهبهانى (اسم شريفش را نيز نقل فرمود ولى بنده فراموش كرده ام ) كه در اوقات تشرف به مكه معظمه روزى به عزم تشرف به مسجدالحرام و خواندن نماز در آن مكان مقدس از خانه خارج لطف خدا و ناسپاسى بنده شدم ، در اثناى راه ، خطرى پيش آمد و خداوند مرا از مرگ نجات داد و با كمال سلامتى از آن خطر رو به مسجد آمدم ، نزديك در مسجد، خربزه زيادى روى زمين ريخته بود و صاحبش مشغول فروش آنها بود، قيمت آن را پرسيدم گفت آن قسمت ، فلان قيمت و قسمت ديگر ارزانتر و فلان قيمت است ، گفتم پس از مراجعت از مسجد مى خرم و به منزل مى برم . پس به مسجدالحرام رفتم و مشغول نماز شدم ،در حال نماز در اين خيال شدم كه از قسمت گران آن خربزه بخرم يا قسمت ارزانترش و چه مقدار بخرم و خلاصه تا آخر نماز در اين خيال بودم و چون از نماز فارغ شده خواستم از مسجد بيرون روم ، شخصى از در مسجد وارد و نزديك من آمد و در گوشم گفت خدايى كه تو را از خطر مرگ ، امروز نجات بخشيد آيا سزاوار است كه در خانه او نماز خربزه اى بخوانى ؟ فورا متوجه عيب خود شده و بر خود لرزيدم ، خواستم دامنش را بگيرم او را نيافتم ، نظير داستان 36 و 38 بسيار است از آن جمله در كتاب قصص العلماى مرحوم تنكابنى ، صفحه 311 مى گويد: و از جمله كرامت سيد رضى - عليه الرحمه - آن است كه در وقتى از اوقات سيد رضى نماز خود را به برادرش سيدمرتضى علم الهدى - عليه الرحمه - اقتدا كرد چون به ركوع رفتند سيد رضى نمازش را فرادا خواند و اقتدا را منقطع ساخت ، پس از وى سؤ ال كردند از سبب انفراد، در جواب فرمود كه چون به ركوع رفتم ديدم كه امام جماعت كه برادرم سيد مرتضى باشد در مسئله اى از حيض فكر مى نمايد و خاطرش بدان متوجه است و در درياى خون غوطه ور است ، پس نماز خود را فرادا كردم . و در بعضى از كتب است كه جناب سيد مرتضى فرموده بود:((برادرم درست فهميده پيش از آمدن براى نماز، زنى مسئله اى از حيض از من پرسش نمود و من در خيال جواب آن فرورفته بودم و از اين جهت برادر م مرا در درياى خون غوطه ور ديد)). حضور قلب در نماز هرچند از شرايط صحت نيست ؛ يعنى نماز بدون حضور هم تكليف را ساقط مى كند و قضاء و اعاده نماز واجب نيست لكن بايد دانست كه نماز بى حضور قلب ، مانند بدن بى روح است ؛ يعنى چنانچه بدن بى جان را اثرى و ثمرى نيست ، نماز بى حضور را اجر و ثوابى نيست و موجب قرب به خدا نخواهد شد، مگر همان مقدارى كه با حضور بجا آورده شده و لذا بعضى نصف و بعضى ثلث و بعضى ربع تا اينكه بعضى عشر نمازشان پذيرفته است .(19) در كتاب كافى از امام صادق عليه السلام مروى است كه ممكن است شخصى پنجاه سال نماز خوانده باشد ولى دو ركعت نمازپذيرفته شده نداشته باشد.((اَللّهُمَّ اِنّى اَعُوذُبِكَ مِنْ صَلوةٍ لا تُرْفَعُ وَعَمَلٌ لا يَنْفَعُ)) 39 - فريادرسى فورى دبير محترم آقاى على اصغر اثناعشرى گفت شبى همسرم به رعاف مبتلا مى شود و از دو طرف بينى ، متصلا خون جريان پيدا مى كند و در آن ساعت دسترسى به دكتر نبود و متوجه شدم كه دوام اين حالت منتهى به ضعف مفرط و هلاكت خواهد شد، پس اسم مبارك ((ياقابِضُ)) بدون سابقه بر زبانم جارى و آن را مكرر مى خواندم ، فورا خون قطع شد به طورى كه يك ذرّه خون ، ديگر جارى نشد. يك هفته گذشت ، شب خوابيده بودم مرا بيدار كردند و گفتند برخيز كه ايشان باز مبتلا به خون دماغ شده و آنچه را كه آن شب خواندى بخوان . برخاستم و همان اسم مبارك را تكرار كردم و خون منقطع شد. از شرايط مهم اجابت دعا يقين به قدرت بى پايان خداوندى است كه فوق ماديات و اسباب است و جميع وسائل مسخر و مقهور اراده اويند عنايت حسينى و انتقام از قاتل وكسى كه با شك و ترديد باشد دعايش از اجابت دور است و به طور كلى هركس خود را مضطر الى اللّه ديد و يقين كرد كه غير ازخدا فريادرسى نيست پس در آن حال هرچه بخواهد به او داده خواهد شد. در بعضى كتب معتبره نقل شده كه روزى زنى بچه شيرخوارش را در بغل گرفته از روى پلى كه به روى شط آب بود مى گذشت ناگاه بر اثر ازدحام جمعيت به زمين مى افتد و بچه اش در شط آب مى افتد، فرياد مى زند مسلمانان به فريادم برسيد و قنداقه بچه به روى آب به حركت آب مى رفته و مادر دنبالش ناله مى كرد و به مردم استغاثه مى نمود تا به جايى رسيد كه مقدارى از آب شط وارد قسمتى مى شد كه براى گردش سنگ آسيا تهيه ديده بودند. تصادفا بچه هم وارد اين قسمت شد، مادر ديد الان بچه اش همراه آب به زير سنگ آسيا رفته ومتلاشى مى شود و يقين كرد كه ديگر كسى نمى تواند بچه را نجات دهد، آن لحظه كه نزديك فرو رفتن بچه بود سر به آسمان كرد و گفت (خدا) فورا آب كه به سرعت مى رفت ، متوقف شد و روى هم متراكم گرديد تا مادر با دست خود بچه اش را برداشت و شكر الهى بجا آورد. (اَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ)(20) 40 - عنايت حسينى و انتقام از قاتل جناب حاج محمد سوداگر كه چندين سال در هند بوده اخيرا به شيراز مراجعت كرده است ، عجايبى در ايام توقف در هند مشاهده كرده و نقل مى نمايد. از آن جمله روزى در بمبئى يك نفر هندو (بت پرست ) ملك خود را در دفتر رسمى مى فروشد و تمام پول آن را از مشترى گرفته از دفتر خانه بيرون مى آيد. دو نفر شياد كه منتسب به مذهب شيعه بودند در كمين او بودند كه پولش را بدزدند، هندو مى فهمد جلذاج به سرعت خودش را به خانه مى رساند و فورا از درختى كه وسط خانه بود بالا مى رود و پنهان مى شود. آن دو نفر شياد وارد خانه مى شوند هرچه مى گردند او را نمى بينند. به زنش عتاب مى كنند مى گويند ما ديديم وارد خانه شد و بايد بگويى كجا است ؟ زن مى گويد نمى دانم پس او را شكنجه و آزار مى نمايند تا مجبور مى شود و مى گويد به حق حسين عليه السلام خودتان قسم بخوريد كه او را اذيت نكنيد تا بگويم ، آن دو نفر بى حيا به حق آن بزرگوارقسم ياد مى كنند كه كارى به او نداريم جز اينكه بدانيم كجاست . زن به درخت اشاره مى كند پس آنها از درخت بالا مى روند و هندو را پايين مى آورند و پولها را برمى دارند و از ترس تعقيب و رسوايى ، سرش را مى برند. زن بيچاره سر به آسمان مى كند و مى گويد اى حسين شيعه ها! من به اطمينان قسم به تو، شوهرم را نشان دادم . ناگاه آقايى ظاهر مى شود و با انگشت مبارك ، اشاره به گردن آن دو نفر مى كند، فورا سرهاى آنها از بدن جدا شده مى افتد، بعد سر هندو را به بدنش متصل مى فرمايد و زنده مى شود و آنگاه از نظر غايب مى گردد. مقامات دولتى باخبر مى شوند و پس از تحقيق به اعجاز حسينى عليه السلام يقين مى كنند و از طرف حكومت چون ماه محرم بود، اطعام مفصلى مى شود و قطار آهن براى عبور عزاداران مجانى مى شود و آن هندو و جمعى از بستگانش مسلمان و شيعه مى شوند. 41 - انتقام علوى (ع ) عالم زاهد ومحب صادق مرحوم حاج شيخ محمد شفيع محسنى جمى - اعلى اللّه مقامه - كه قريب دوماه است به دار باقى رحلت فرموده ، نقل انتقام علوى (ع ) نمود كه در ((كنكان )) يك نفر فقير در خانه ها مدح حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مى خوانده ومردم به او احسان مى كردند، تصادفا به خانه قاضى سُنى ناصبى مى رسد و مدح زيادى مى خواند، قاضى سخت ناراحت مى شود در را باز مى كند و مى گويد چقدر اسم على را مى برى چيزى بتو نمى دهم مگر اينكه مدح عمر كنى ! و من به تو احسان مى كنم ، فقير مى گويداگر در راه عمر چيزى به من بدهى از زهرمار بدتر است و نخواهم گرفت . قاضى عصبانى مى شود و فقير را به سختى مى زند، زن قاضى واسطه مى شود و به قاضى مى گويد دست از او بردار؛ زيرا اگر كشته شود تو را خواهند كشت ، بالاخره قاضى را داخل خانه مى آورد و از فقير كاملا دلجويى مى كند كه فسادى واقع نشود. قاضى به غرفه اش مى رود پس از لحظه اى زن صداى ناله عجيبى از او مى شنود، وقتى كه مى آيد مى بيند قاضى حالت فلج پيدا كرده و گنگ هم شده است . بستگانش را خبر مى كند از او مى پرسند چه شده ؟ آنچه كه از اشاره خودش فهميده شد اين بود كه تا به خواب رفتم مرا به آسمان هفتم بردند و بزرگى سيلى به صورتم زد و مرا پرت نمود كه به زمين افتادم . بالجمله او را به مريضخانه بحرين مى برند و قريب دوماه تحت معالجه واقع مى شود و هيچ فايده نمى بخشد. او را بكويت مى برند، مرحوم حاج شيخ مزبور فرمود، تصادفا در همان كشتى كه من بودم او را آوردند و به اتفاق هم وارد كويت شديم . به من ملتجى شد و التماس دعا مى كرد، من به او فهماندم كه از دست همان كسى كه سيلى خورده اى بايد شفا بيابى و اين حرف به آن بدبخت اثرى نكرد و بالجمله چندى هم به بيمارستان كويت مراجعه كرد فايده نبخشيد و فرمود تا سال گذشته در بحرين او را ديدم به همان حال با فقر و فلاكت در دكانى زندگى مى كرد و گدايى مى نمود. نظير حال اين قاضى داستان ابوعبداللّه محدث است و خلاصه آن چنين است در مدينة المعاجز، صفحه 140 از شيخ مفيد - عليه الرحمه - نقل نموده نزد جعفر دقاق رفتم و چهار كتاب در علم تعبير از او خريدم ، هنگامى كه خواستم بلند شوم گفت به جاى خود باش تا قضيه اى كه به دوست من گذشته برايت تعريف كنم كه براى يارى مذهبت نافع است . رفيقى داشتم كه از من مى آموخت و در محله ((باب البصره )) مردى بود جكه ج حديث مى گفت ومردم از او مى شنيدند به نام ((ابوعبداللّه محدث )) و من و رفيقم مدتى نزد او مى رفتيم و احاديثى از او مى نوشتيم و هرگاه حديثى در فضائل اهل بيت : املا مى كرد در آن طعن مى زد تا روزى در فضائل حضرت زهرا3 به ما املا كرد سپس گفت اينها به ما سودى نمى بخشد؛ زيرا على عليه السلام مسلمين را كشت و نسبت به حضرت زهرا هم جسارتهايى كرد جعفر گفت سپس به رفيقم گفتم سزاوار نيست كه از اين مرد چيزى ياد بگيريم چون دين ندارد و هميشه به على و زهرا جسارت مى كند واين مذهب مسلمان نيست ، رفيقم سخنانم را تصديق كرد و گفت سزاوار است به سوى ديگرى رويم و با او باز نگرديم . شب در خواب ديدم مثل اينكه به مسجد جامع مى روم و ابوعبداللّه محدث را ديدم و ديدم كه اميرالمؤ منين عليه السلام بر استر بى زينى سوار است و به مسجد جامع مى رود، با خود گفتم واى اگر گردنش را به شمشيرش بزند پس چون نزديك شد با چوبش به چشم راست او زد و فرمود اى ملعون ! چرا من و فاطمه را دشنام مى دهى ؟ پس محدث دستش را روى چشم راستش نهاد و گفت آخ كورم كردى ! جعفر گفت بيدار شدم و خواستم به سوى رفيقم بروم و به او خوابم را بگويم ناگاه ديدم او به سوى من مى آيد در حالى كه رنگش دگرگون شده گفت : آيا مى دانى چه شده ؟ گفتم بگو، گفت ديشب خوابى درباره محدث ديدم و خوابش بدون كم و كاست با خواب من يكى بود با او گفتم من هم چنين ديدم و مى خواستم بيايم با تو بگويم بيا تا با قرآن پيش محدث برويم وبرايش سوگند بخوريم كه چنين خوابى ديده ايم و با هم توطئه نكرده ايم و عنايت علوى او را اندرز دهيم تا از اين اعتقاد برگردد پس بلند شديم به در خانه اش رفتيم ،در بسته بود، كنيزى آمد و گفت نمى شود او را حالا ديد، دو مرتبه در را كوبيديم باز همين جواب را داد، سپس گفت : شيخ دستش را روى چشمش گذاشته و از نيمه شب فرياد مى زند و مى گويد على بن ابى طالب عليه السلام مرا كور كرد و از درد چشم فريادرسى مى كند به او گفتيم ما براى همين به اينجا آمديم ، پس در را باز كرد و داخل شديم پس او را ديديم به زشت ترين صورتها فريادرسى مى كند و مى گويد مرا با على بن ابيطالب عليه السلام چكار كه ديشب چشم مرا با چوبش زد و كورم كرد. جعفر گفت آنچه ما در خواب ديديم او برايمان گفت ،به او گفتيم از اعتقادت برگرد و ديگر به ساحت مقدسش جسارت نكن ، گفت خدا پاداش خير به شما ندهد اگر على چشم ديگرم را كور كند او را بر ابوبكر و عمر مقدم نخواهم داشت ، از نزدش برخاستيم ، سه روز ديگر به ديدنش رفتيم ديديم چشم ديگرش نيز كور شده و باز از اعتقادش برنگشت ، پس از يك هفته سراغش را گرفتيم گفتند به خاكش سپرده اند و پسرش مرتد شده و به روم رفته از خشم على بن ابيطالب. 42 - عنايت علوى (ع ) فاضل محقق آقاى ميرزا محمود شيرازى - كه داستانهاى 5 تا9 از ايشان نقل گرديد - فرمود: مرحوم شيخ محمد حسين جهرمى از فضلاى نجف اشرف واز شاگردان مرحوم آقا سيد مرتضى كشميرى - اعلى اللّه مقامه - بود و با شخص عطارى در نجف طرف معامله بود؛ يعنى متدرجا از او قرض الحسنه مى گرفت و هرگاه وجهى به او مى رسيد مى پرداخت . مدتى طولانى وجهى به او نرسيد كه به عطار بدهد، روزى نزد عطار آمد و مقدارى قرض خواست ، عطار گفت آقاى شيخ ! قرض شما زياد است و من بيش از اين نمى توانم به شما قرض دهم . شيخ مزبور ناراحت شده به حرم مطهر مى رود و به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام شكايت مى كند و مى گويد: يا مولاى ! من در جوار شما و پناهنده به شما هستم ، قرض مرا ادا كنيد. بعد از چند روز، يك نفر جهرمى مى آيد و كيسه پولى به شيخ مى دهد و مى گويد اين را به من داده اند كه به شما بدهم و مال شماست ، شيخ كيسه را گرفته فورا نزد عطار مى آيد و چنين قصد مى كند كه تمام قرض خود را بپردازد و بقيه را به مصرف فلان و فلان حاجت خود برساند. به عطار مى گويد: چقدر طلب دارى ؟ مى گويد زياد است ، شيخ گفت هرچه باشد مى خواهم ادا كنم ، پس عطار دفتر حساب را آورده جمع آورى مى كند و مى گويد فلان مقدار (مرحوم ميرزا مبلغ را ذكر نمود و بنده فراموش كرده ام ). پس كيسه پول را مى دهد و مى گويد اين مبلغ را بردار و بقيه را بده . عطار در حضور شيخ ، پولها را مى شمارد، مى بيند مطابق است با آنچه طلب داشته بدون يك فلس كم يا زياد. شيخ با دست خالى با كمال ناراحتى به حرم مطهر مى آيد و عرض مى كند يا مولاى ! مفهوم كه حجت نيست (يعنى اينكه عرض كردم قرض مرا ادا كنيد، مفهوم آن كه چيز ديگر نمى خواهم مراد من نبوده ) يا مولاى من ! فلان و فلان حاجت دارم و بالجمله چون از حرم مطهر خارج مى شود، وجهى به او مى رسد مطابق آنچه كه مى خواسته و رفع احتياجش مى گردد. 43 - تمثل شيطان جناب حاج على آقا سلمان منش (كه داستانهاى 29 و 30 از ايشان نقل گرديد) فرمود شبى هنگام سحر مشغول تهجد بودم براى قنوت وتر، كه سيصد مرتبه ((اَلْعَفْو)) دارد، تسبيح را كه در سجاده ام بود برداشتم تا برخيزم و مشغول شوم ، ديدم گره هاى بسيار خورده به طورى كه باز شدنى نيست و هيچ نمى شود از آن براى شماره كردن استفاده نمود، دانستم كه اين عمل از شيطان است و مى خواهد مرا امشب محروم سازد. ناگاه جلوم ظاهر شد گفتم ملعون چرا چنين كردى ، اعتنايى نكرد. گفتم مگر نمى دانى نظر لطف تمثل شيطان خدا با من است ، باز اعتنايى نكرد، سر بالا كرده عرض كردم پروردگارا! لطف خود را در باره من ظاهر فرما و روى اين ملعون را سياه نما. فورا به قلبم الهام شد كه تسبيح خود را بردار كه خدا آن را درست كرد. تا تسبيح را برداشتم ديدم هيچ گرهى ندارد و آن ملعون هم از نظرم پنهان گرديد. از جمله مسلميات آن است كه شيطان لعين سد راه خدا و به منزله سگى است در اين درگاه و هرگاه بشرى بخواهد براى قرب به پروردگار خود، عملى را انجام دهد سعى مى كند كه واقع نشود و يگانه راه ظفر بر او التجاء به لطف حضرت آفريدگار و تكيه به قدرت قاهره اوست و شكى نيست كه هركس از روى اخلاص و توكل خداى را به عجز بخواند و به او پناهنده شود نهيب قهر الهى ، آن ملعون را از او دور خواهد كرد و اين معنى صريحا در قرآن مجيد وعده داده شده ؛ چنانچه در سوره 16 آيه 100 مى فرمايد:((چون بخوانى قرآن را پس پناه بر به خداوند از شرّ شيطان كه رانده شده خداست جز اين نيست كه او را تسلطى نيست بر كسانى كه ايمان به خدا آوردند و بر پروردگارشان توكل مى كنند)).(21) و نيز بايد دانست كه تمثل شيطان و مزاحمت آن لعين با سلسله جليله انبيا: مانند حضرت يحيى عليه السلام و موسى عليه السلام و ابراهيم عليه السلام در ((منى )) و عيسى عليه السلام با حضرات ائمه : مانند اينكه به صورت اژدهايى شد و انگشت پاى حضرت سجاد عليه السلام را هنگامى كه در نماز بودند در دهان كرد تا نهيب قهر الهى او را طرد كرد وهمچنين با ساير اهل ايمان داستانهايى است كه در كتب روايات نقل و ثبت گرديده است و غرضم لزوم استعاذه است ؛ يعنى هرگاه مؤ من بخواهد كار خيرى انجام دهد قبلا به خداوند پناهنده شود از شرّ شيطان به تفصيلى كه در جلد3 دارالسلام مرحوم نورى بيان فرموده و مروى است هرگاه كسى بخواهد در راه خدا صدقه دهد، هفتاد شيطان به دستش مى چسبند و او را از فقر مى ترسانند تا از آن خير بزرگ محروم گردد. 44 - آثار سوء بخل بزرگى از اهل علم نقل فرمود وقتى يكى از تجّار محترم اصفهان كه با مرحوم حاجى محمد جواد بيدآبادى سابق الذكر ارادت داشت ، سخت مريض شد، مرحوم بيدآبادى از او عيادت كردند و او از شدت مرض بيهوش شد و آن مرحوم مريض را در خطر مرگ مشاهده فرمود چون دارائيش زياد بود به فرزندانش فرمود چهارده هزار تومان صدقه دهيد و بين فقرا تقسيم نماييد تا من شفايش را به توسط حضرت حجت - عجل اللّه تعالى فرجه - بخواهم - فرزندان مريض نپذيرفتند - مرحوم بيدآبادى با تاءثر از خانه آنها بيرون آمد و با كسى كه مصاحب ايشان بود فرمود اينها بخل كردند و صدقه ندادند ولى چون اين شخص رفيق ماست و بر ما حقى دارد، بايد در باره اش دعا كنيم تا خداوند او را شفا بخشد، پس به اتفاق به منزل مى آيند و بعد از نماز مغرب مرحوم بيدآبادى دستها را به دعا بلند مى كند و در عوض اينكه شفايش را بخواهد عرض مى كند خدايا! او را بيامرز. رفيق آن مرحوم مى گويد چه شد كه شفايش را نخواستيد؟ فرمود چون خواستم دعا كنم صدايى شنيدم ((استغفراللّه ))، دانستم كه مرحوم شده و پس از تحقيق معلوم شد كه در همان ساعت مرحوم شده بود. زهى خسران و زيانكارى براى كسى كه حاضر است مبلغ گزافى از دارائى خود را در راه هوى و هوس خرج كند ولى حاضر نيست مثل آن بلكه كمتر از آن را در راه خدا صرف نمايدو مى بيند در مريضخانه حاضر مى شود و مبلغ زيادى هم مى دهد و تعهد هم مى سپارد كه اگر مرد ضمانى نباشد و گاهى هم شده كه جنازه اش را از مريضخانه بيرون مى آورند در حالى كه حاضر نيست اين مبلغ بلكه كمتر از آن را در راه خدا صدقه دهد با قطع به اينكه اگر اجل حتمى نباشد شفا خواهد يافت و اگر اجل حتمى باشد آن عزادارى حسينى (ع ) مبلغى كه داده براى عالم آخرتش ذخيره خواهد شد و علتش منحصرا ضعف ايمان به وعده هاى الهى و حب دنياست . از حضرت صادق عليه السلام چنين رسيده :((داووا مرضاكم بالصدقة ؛ يعنى معالجه كنيد مريضهايتان را به صدقه دادن )). ناگفته نماند كه مقصود ترك معالجه به وسيله دكتر و استعمال دارو نيست بلكه بايد به وسيله دعا و صدقه معالجه دكتر و دارو را مؤ ثر و مفيد قرار داد. زيرا بديهى است اثر بخشيدن دارو متوقف بر خواست خداوند است و چنانكه به دكتر و دوا اهميت مى دهيم بايد به صدقه و دعا هم بيشتر اهميت دهيم و اين مطلب در بحث ترك گناهان كبيره مفصلا بيان شده است . 45 - اثر عزادارى حسينى (ع ) سيد جليل مرحوم دكتر اسماعيل مجاب (دندانساز) عجايبى از ايام مجاورت در هندوستان كه مشاهده كرده بود نقل مى كرد، از آن جمله مى گفت : عده اى از بازرگانان هندو (بت پرست ) به حضرت سيدالشهداء معتقد و علاقه مندند و براى بركت مالشان با آن حضرت شركت مى كنند يعنى در سال مقدارى از سود خود را در راه آن حضرت صرف مى كنند، بعضى از آنهاروز عاشورا به وسيله شيعيان ، شربت و پالوده و بستنى درست كرده و خود به حال عزا ايستاده و به عزاداران مى دهند و بعضى آن مبلغى كه راجع به آن حضرت است به شيعيان مى دهند تا در مراكز عزادارى صرف نمايند. يكى از آنان را عادت چنين بود كه همراه سينه زنها حركت مى كرد و با آنها به سينه مى زد چون مرُد بنا به مرسوم مذهبى خودشان بدنش را با آتش سوزانيدند تا تمام بدنش خاكستر شد جز دست راست و قطعه اى از سينه اش كه آتش آن دو عضو را نسوزانيده بود. بستگانش آن دو قطعه را آوردند نزد قبرستان شيعيان و گفتند اين دو عضو راجع به حسين شماست )). جايى كه آتش جهنم كه طرف نسبت و قابل مقايسه با آتش دنيا نيست به وسيله حسين عليه السلام خاموش و برد و سلام مى گردد پس نسوزانيدن آتش ضعيف دنيوى به وسيله آن بزرگوار جاى تعجب نيست . و جماعتى از ((هنود)) هر ساله شبهاى عاشورا در آتش مى روند و نمى سوزند و اين مطلب مشهور و مسلم است . 46 - معجزه علوى (ع ) در اوقات مجاورت حقير در نجف اشرف در ماه محرم ، سنه 1358 از طرف حكومت عراق اكيدا از قمه زدن و سينه زدن و بيرون آمدن دستجات منع شده بود، شب عاشورا براى اينكه در حرم مطهر و صحن شريف سينه زنى نشود از طرف حكومت اول شب درهاى حرم و رواق را قفل كردند و همچنين درهاى صحن را و آخرين درى كه مشغول بستن آن شدند در قبله بود و يك لنگه آن را بسته بودند كه ناگاه جمعيت دسته سينه زن هجوم آورده وارد صحن شده و رو به حرم مطهر آوردند درها را بسته ديدند در همان ايوان مشغول عزادارى و سنيه زنى شدند ناگاه عده اى شرطى با رئيس آنها آمده و آن رئيس با چكمه اى كه بپا داشت در ايوان آمده و بعضى را مى زد و امر كرد آنها را بگيرند، سينه زنها بر او هجوم آوردند و او را بلند كرده ودر صحن انداختند و سخت او را مجروح و ناتوان ساختند و چون ديدند ممكن است قواى دولتى تلافى كنند و بالاخره مزاحمشان شود، با كمال التجا و شكستگى خاطر، همه متوجه در بسته حرم شده و به سينه مى زدند ومى گفتند ((يا عَلى فُكّالْبابَ)) ما عزادار فرزندت هستيم . پس در يك لحظه ، تمام درهاى حرم و رواق و صحن گشوده گرديد و بعضى موثقين كه مشاهده كرده بودند براى حقير نقل كردند كه ميلهاى آهنين كه بين درها و ديوار بود وسط آنها بريده شده بود. و بالجمله سينه زنان وارد حرم مطهر مى شوند ساير نجفى ها كه با خبر مى شوند همه در صحن و حرم جمع مى شوند وشرطى ها پنهان مى گردند. موضوع را به بغداد گزارش مى دهند دستور داده مى شود كه مزاحم آنها نشويد. در آن سال در نجف وكربلا بيش از سالهاى گذشته اقامه عزا شد و اين معجزه باهره را شعرا در اشعار خود نقل نموده و منتشر ساختند. از آن جمله يكى از فضلاى عرب اشعار يكى از ايشان را بر لوحى نوشته و به ديوار حرم مطهر چسبانده بود و بنده هم چند شعر آن را همانوقت يادداشت كردم بدين قرار: مَنْ لَمْ يُقِرَّ بِمُعْجِزاتِ الْمُرْتَضى (ع ) صِنْوِالنَّبِىِّ (ص ) فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ فَتَحَتْ لَنَا اْلاَبْوابَ راحَةُ كَفِّهِ اَكْرِمْ بِتِلْكَ الرّاحَتَيْنِ وَاَنْعِمِ اِذْ قَدْ اَردُوا مَنْعَ اَرْبابِ الْعَزاءِ بِوُقوُع ما يَجْرِى الدَّمُ بِمُحَرَّمٍ فاذا الْوَصِىُّ بِراحَتَيْهِ ارْخُوا اَوْ ماءفَفُكَ الْبابُ حِفْظا لِلدَّمِ و چنانچه در شعر آخر اشاره شده ، راستى اگر اين عنايت از طرف آن حضرت نشده بود، فتنه عظيمى برپا مى شد و خونها ريخته مى گرديد، صَلَواتُ اللَّهِ وَسَلامُهُ عَلَيْهِ. ****************** 47 - نجات از قبر پس از دفن فاضل محترم آقا ميرزا محمود شيرازى - كه داستانهايى از ايشان نقل گرديد - فرمودند كه مرحوم آقا سيد زين العابدين كاشى - اعلى اللّه مقامه - را در كربلا خادمى بود تبريزى (بنده نامش را فراموش كرده ام ) و اهل تقوا و صلاح و سداد بود، نقل كرد كه قبل از مجاورت كربلادر خارج شهر تبريز نزديك قبرستان قهوه خانه داشتم و شبها را همانجا مى خوابيدم شبى هوا سخت سرد بود ومن درب قهوه خانه را محكم بستم و خوابيدم ، ناگاه كسى در را به سختى كوبيد، برخاستم در را باز كردم آن شخص فرار كرد، مرتبه دوم در را سخت تر كوبيد، آمدم در را گشودم باز فرار كرد. گفتم البته اين شخص امشب مزاحم من شده پس چوبى به دست گرفتم پشت در نشستم و آماده شدم تلافى كنم تا مرتبه سوم در را كوبيد در را گشودم و او را تعقيب كردم تا وارد قبرستان شد ودر نقطه اى محو گرديد. پس در همان محل توقف كردم و متوجه اطراف شدم و از او تفحص مى كردم ، بعد خيال كردم شايد پنهان شده همانجا خوابيدم به قصد اينكه اگر پنهان شده ظاهر شود. چون خوابيدم و گوشم را به زمين گذاشتم ناگاه صداى ضعيفى شنيدم كه شخصى از زير خاك ناله مى كند، متوجه شدم كه قبر تازه اى است كه طرف عصر كسى را آنجا دفن كرده اند و دانستم كه سكته كرده بوده و در قبر بهوش آمده ، پس برايش رقت كردم و به قصد خلاصى او خاكها را برداشتم و لحد را برچيدم . شنيدم كه مى گفت كجا هستم ؟! پدرم كجاست ؟ ! مادرم كجاست ؟! پس لباس خود را بر او پوشانيدم و او را بيرون آورده در قهوه خانه جاى دادم ولى او را نشناختم تا بستگانش را خبر كنم ، آهسته آهسته ازاو پرسش مى كردم تا محله و خانه او را دانستم و از قهوه خانه بيرون آمده همان شب پدر و مادرش را پيدا كردم و آنها را خبر دادم ، پس آمدند و او را به سلامتى به خانه بردند، آنگاه دانستم كه آن شخص كوبنده در، ماءمور غيبى بوده براى نجات آن جوان . 48 - اندرزى عجيب مخلص در ولايت اهل بيت : جناب آقاميرزا ابوالقاسم عطار تهرانى - سلمه اللّه - نقل نمود از عالم بزرگوار مرحوم حاج شيخ عبدالنبى نورى كه از جمله تلاميذ حكيم الهى مرحوم حاج ملاهادى سبزوارى بوده است در سال آخر عمر مرحوم حاجى ، روزى شخصى در مجلس درس ايشان آمد و خبر داد كه در قبرستان ، شخصى پيدا شده و نصف بدنش در قبر است و نصف ديگر بيرون و دائما نظرش به آسمان است و هرچه بچه ها مزاحمش مى شوند به آنها اعتنايى نمى كند. مرحوم حاجى گفتند خودم بايد او را ملاقات كنم ، چون مرحوم حاجى او را ديد بسيار تعجب كرد نزديكش رفت ديد به ايشان هم اعتنايى نمى كند. اندرزى عجيب مرحوم حاجى گفتند تو كيستى و چكاره اى من تو را ديوانه نمى بينم از آن طرف رفتارت هم عاقلانه نيست . در جواب ايشان گفت من شخص نادان بى خبرى هستم ، تنها دو چيز را يقين كرده و باور دارم : يكى آنكه : دانسته ام كه مرا و اين عالم را خالقى است عظيم الشاءن كه بايد در شناختن و بندگى او كوتاهى نكنم . دوم آنكه : دانسته ام در اين عالم نمى مانم و به عالم ديگر خواهم رفت و نمى دانم وضع من در آن عالم چگونه خواهد بود. جناب حاجى ! من از اين دو علم بيچاره و پريشانحال شده ام به طورى كه مردم مرا ديوانه مى پندارند شما كه خود را عالم مسلمانان مى دانيد و اين همه علم داريد چرا ذره اى درد نداريد و بى باكيد و در فكر نيستيد؟! اين اندرز مانند تيرى بود كه بر دل مرحوم حاجى نشست ، برگشت در حالى كه دگرگون شده بود و كمى از عمرش كه مانده بود دائما در فكر سفر آخرت و تحصيل توشه اين راه پرخطر بود تا از دنيا رفت . هركس در هر مقامى كه باشد محتاج شنيدن موعظه و نصيحت است ؛ زيرا اگر نسبت به آنچه مى شنود دانا باشد، آن موعظه برايش تذكر يعنى يادآورى است چون انسان فراموشكار است و هميشه محتاج به يادآوريست و اگر جاهل باشد اندرز برايش دانش و كسب معرفت است . از اينجاست كه در قرآن مجيد وظيفه هر مسلمانى را خيرخواهى و اندرز به ديگران قرار داده و فرموده :(وَتَوا صَوْا بِالْحَقِّ وَتَوا صَوْا بِالصْبرِ) (22)چنانچه اندرز به ديگرى لازم و مورد امر خداوند است ، استماع اندرز و پذيرفتن آن هم لازم است ؛ زيرا امر به موعظه كردن براى شنيدن و پذيرفتن و بدان عمل كردن است و لذا مكرر در قرآن مجيد مى فرمايد:((فَهَلْ مِنْ مَدَّكِر؛ آيا كسى هست اندرزهاى الهى را بشنود و بپذيرد)). ضمنا بايد دانست كه موعظه بى اثر نخواهد بود و در شنونده اثرى مى گذارد هرچند اثر آنى و جزئى باشد و بايد از حضور در مجالس وعظ و استماع موعظه از هركس كه باشد مضايقه نكرد. از مسلمه منقولست كه گفت بامدادى به خانه عمر بن عبدالعزيز رفتم در اندرونى كه پس از نماز صبح آنجا تنها بود كنيزكى آمد و قدرى خرما آورد پس قدرى از آن برداشت و گفت اى مسلمه ! اگر مردى اين را بخورد وآبى بر سر آن بياشامد او را بس باشد؟ گفتم نمى دانم . پس پاره بيشترى از آن برداشت و گفت اين چه ؟ گفتم بلى اين كافى است و كمتر از اين نيز چنانچه اگر اين را بخورد تا شب باكى ندارد كه هيچ طعام ديگر نچشد. گفت پس براى چه آدمى به دوزخ رود يعنى انسانى كه كفى خرما و آبى او را در روز كافى است براى چه در طلب مال دنيا حرص زند و از محرمات الهى پرهيز نكند تا به جهنم برود. مسلمه گويد: هيچ وعظى در من چنين كارگر نشد. غرض آنكه آدمى نمى داند كه كدام سخن در او خواهد گرفت ، مسلمه بسيار موعظه شنيده بود اما هيچيك در او چنان نگرفته بود كه اين . و نيز مشهور است و در بعض تفاسير هم نوشته شده كه ((فضيل عياض )) مدتى از عمرش در طغيان و عصيان بود تا شبى به قصد دستبرد به قافله حركت مى كرده و قافله را تعقيب مى نموده ، ناگاه صداى خواننده قرآن به گوشش مى خورد كه اين آيه را مى خواند:(اَلَمْ يَاءْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِاللَّهِ) (23) يعنى : ((آيا نرسيده وقت آنكه كسانى كه ايمان آورده اند دلشان براى ياد خدا خاشع شود)). فورا آيه شريفه دلش را بيدار كرد و گفت بلى وقتش رسيده از همان راه برگشت و توبه كامله نمود و اداى حقوق كرد و هركس بر او حقى داشت او را از خود راضى ساخت و بالاخره از خوبان روزگار شد. و نيز منقول است كه شخصى از ثروتمندان بر واعظى گذشت كه مى گفت :((عجبت من ضعيف يعصى قويا؛ يعنى در شگفتم از بنده ناتوانى كه مخالفت مى كند امر خداى توانا را)) . اين سخن در او اثر كرد و تمام گناهان را ترك نمود و رو به خير آورد تا يكى از خوبان روزگار شد. شايد او بسيار كلمات موعظه و حكمت شنيده بود اما نجات كلى و بيدارى او را خداوند در اين كلمه قرار داده بود. به عبداللّه بن مبارك گفتند تا كى تو در طلب حديث و علم هستى ؟ گفت نمى دانم ، شايد آن سخن كه رستگارى من در آن است هنوز نشنيده باشم . و لذا عالم ربانى مرحوم شيخ جعفر شوشترى در منبر دعا مى كرد و عرض مى نمود پروردگارا! مجلس ما را مجلس موعظه قرار ده . و مى فرموده هنگامى مجلس موعظه است كه شنونده اگر اهل معصيت است پشيمان شود و گناه را ترك كند و اگر اهل طاعت است ، شوقش در زيادتى طاعت و سعى او در اخلاص بيشتر شود. و بالجمله عالم و غير عالم همه بايد در مجلس وعظ به قصد اندرز گرفتن و متنبه شدن و عمل به آن حاضر شوند، نادان براى دانستن و دانا براى يادآورى . و اخبار وارده در فضيلت مجلس موعظه بسيار است و براى شناختن اهميت آن كافى است دانسته شود موعظه غذاى روح و حياتبخش دل است چنانچه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به فرزندش مجتبى عليه السلام مى فرمايد:((اَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ)) و رسوا كننده نفس و شيطان و نجات دهنده از شرّ آنهاست و موجب برطرف شدن وساوس و اضطرابات و پيدايش امنيت و آرامش خاطر است :(اَلا بِذِكْرِاللَّهِ تَطْمئِنُّ الْقُلُوبُ)(24) چه اشخاصى كه بواسطه فشار وساوس و خيالات شيطانى آماده انتحار (خودكشى ) شدند و به وسيله برخورد بموعظه آرامش خاطرى نصيبشان شده و قرار گرفتند. ناگفته نماند كسيكه بمجلس موعظه و برخورد بكسى كه او را موعظه كند دسترسى نداشته باشد بايد از مراجعه بمواعظ مدونه بهره مند شود كه در راءس آنها قرآن مجيد است با دقت و تدبر در تفسير آيات آن و بعد ترجمه و شرح نهج البلاغه و خطبه هاى بليغه حضرت اميرالمؤ منين كه شرح دهنده و بيان كننده آيات قرآن مجيد است و بعد ترجمه جلد 17 بحارالانوار كه مواعظ رسول خدا(ص ) و ائمه هدى : را جمع نموده و بعد كتب اخلاقى مانند معراج السعاده نراقى و عين الحيواة مجلسى و ساير كتابهائيكه در آنها مواعظ بزرگان دين نقل شده است . 49 - توفيق توبه و نيز جناب آقا ميرزا ابوالقاسم مزبور از مرحوم اعتمادالواعظين تهرانى - عليه الرحمه - نقل نمود كه فرمود در سالى كه نان در تهران به سختى دست مى آمد، روزى ميرغضب باشى ناصرالدين شاه به طاق آب انبارى مى رسد و صداى ناله سگهايى را مى شنود، پس ازتحقيق مى بيند سگى زاييده و بچه هايش به او چسبيده و چون در اثر بى خوراكى پستانهايش شير ندارد، بچه هايش ناله و فرياد مى كنند. ميرغضب باشى سخت متاءثر مى شود، از دكان خبازى كه در نزديكى آن محل بود، مقدارى نان مى خرد و جلوش مى اندازد و همانجا مى ايستد تا سگ مى خورد و بالاخره پستانهايش شير مى آورد و بچه هايش آرام مى گيرند و سرگرم خوردن شير از پستانهاى مادر مى شوند. ميرغضب باشى مقدار خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوايى مى خرد و نقدا پولش را مى پردازد و مى گويد هر روز بايد شاگردت اين مقدار نان به اين سگ برساند و اگر يك روز مسامحه شود از تو انتقام مى كشم . در آن اوقات با جمعى ازرفقايش ميهمانى دوره اى داشتند به اين تفصيل كه هر روز عصر، گردش مى رفتند و تفرج مى كردند و براى شام در منزل يكى با هم صرف شام مى نمودند تا شبى كه نوبت ميرغضب باشى شد، زنى داشت كه تقريبا در وسط شهر تهران خانه اش بود و وسايل پذيرايى در خانه اش موجود بود و زنى هم تازه گرفته بود و نزديك دروازه شهر منزلش بود. توفيق توبه به زن قديمى خود پول مى هد و مى گويد امشب فلان عدد ميهمان دارم و براى صرف شام مى آييم و بايد كاملا تدارك نمايى ، زن قبول مى كند و طرف عصر با رفقايش بيرون شهر رفته تفرج مى كردند. تصادفا تفريح آن روز طول مى كشد و مقدار زيادى از شب مى گذرد، هنگام مراجعت ، رفقايش مى گويند دير شده و سخت خسته شديم ، همين در دروازه كه منزل ديگر تو است مى آييم . ميرغضب باشى مى گويد اينجا چيزى نيست و در خانه وسط شهرى كاملا تدارك شده بايد آنجا برويم . بالاخره رفقا راضى نمى شوند و مى گويند ما امشب در اينجا مى مانيم و به مختصرى غذا قناعت مى كنيم و آنچه در آن خانه تدارك كرده اى براى فردا. ميرغضب باشى ناچار قبول مى كند و مقدارى نان و كباب مى خرد و آنها مى خورند و همانجا مى خوابند. هنگام سحر، از صداى ناله و گريه بى اختيارى ميرغضب باشى همه بيدار مى شوند و از او سبب انقلاب و گريه اش را مى پرسند، مى گويد در خواب ، امام چهارم حضرت سجاد عليه السلام را ديدم به من فرمود احسانى كه به آن سگ كردى مورد قبول خداوند عالم شد و خداوند در مقابل آن احسان ، امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ فرمود؛ زيرا زن قديمى تو از غيظى كه به تو داشت ، سمى تدارك كرده و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا داخل خوراك شما كند، فردا مى روى آن سم را برمى دارى و مبادا زن را اذيت كنى و اگر بخواهد او را به خوشى رها كن . ديگر آنكه : خداوند تو را توفيق توبه خواهد داد و چهل روز ديگر به كربلا سر قبر پدرم حسين عليه السلام مشرف مى شوى . پس صبح با رفقا مى گويد براى تحقيق صدق خوابم بياييد به خانه وسط شهرى برويم ، با هم مى آيند چون وارد مى شود زن تعرض مى كند كه چرا ديشب نيامدى ؟ به او اعتنايى نمى كند و با رفقايش به آشپزخانه مى روند و به همان نشانه اى كه امام عليه السلام فرموده بود، سم را بر مى دارد و به زن مى گويد ديشب چه خيالى در باره ما داشتى ؟ اگر امر امام عليه السلام نبود از تو تلافى مى كردم لكن به امر مولايم با تو احسان خواهم كرد، اگر مايلى در همين خانه باش و من با تو مثل اينكه چنين كارى نكرده بودى رفتار خواهم كرد و اگر ميل فراق دارى تو را طلاق مى دهم و هرچه بخواهى به تو مى دهم ، زن مى بيند رسوا شده و ديگر نمى تواند با او زندگى كند، طلب طلاق مى كند او هم با كمال خوشى طلاقش مى دهد و خوشنودش كرده رهايش مى كند. از شغل خودش هم استعفا مى دهد و استعفايش مورد قبول واقع مى شود آنگاه مشغول توبه و اداى حقوق و مظالم گرديده و پس از چهل روز به كربلا مشرف مى شود و همانجا مى ماند تا به رحمت حق واصل مى گردد. آثار احسان به مخلوقات خداوند عالم هرچند حيوانى مانند سگ باشد در روايات بسيار است و گاه مى شود كه آن احسان سبب عاقبت به خيرى و مغفرت الهى مى گردد. شواهد اين مطلب بسيار است از آن جمله در جلد 14 بحار از كتاب ((حيوة الحيوان )) دميرى نقل كرده از رسول خدا6 كه فرمود زنى در بيابانى مى رفت و سخت تشنه شده بود تا به چاهى رسيد كه در آن آب بود، خود را به قعر آن رسانيد و آب آشاميد و سيراب شد، بيرون آمد ديد سگى از شدت تشنگى خاكهايى كه نمدار شده مى خورد. به خود گفت اين سگ بيچاره مانند من تشنه است ، بر او رقت كرد و به زحمت خود را به آب رسانيد و موزه پايش را پر از آب كرد و به دندان گرفت و بالا آمد و سگ را سيراب نمود. خداوند اين كارش را پذيرفت و تلافى فرمود و او را آمرزيد. گفتند يا رسول اللّه 6 آيا براى ما در احسان به حيوانات پاداشى است ؟ فرمود:((نِعَمْ فى كُلِّ كَبَدٍ حَرِي اَجْرٌ؛ يعنى : بلى در هر جگرى كه عطش دارد به واسطه خنك كردن و آب به او رساندن اجرى خواهد بود)). رؤ ياى صادقانه و نيز در همان كتاب است كه رسول خدا6 فرمود:((شب معراج داخل بهشت شدم و كسى را در آنجا ديدم كه سگ تشنه اى را سيراب كرده بود)).(25) جايى كه احسان به حيوان هنگام ضرورت موجب مغفرت و آمرزش و عاقبت به خيرى مى شود، پس چگونه است اثر احسان و دادرسى از انسان خصوصا مؤ من ؟! و در اين باره روايات و داستانهايى در كتاب ((كلمه طيبه )) مرحوم نورى نقل شده است به آنجا مراجعه شود. 50 - رؤ ياى صادقانه يكى از اهل تقوا و يقين كه زمان عالم ربانى مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى (كه در اين كتاب چند داستان از ايشان نقل گرديد) را درك كرده نقل كرد كه وقتى آن بزرگوار به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام و توقف چهل روز در مشهد مقدس به اتفاق خواهرش از اصفهان حركت نمود و به مشهد مشرف شدند، چون هيجده روز از مدت توقفش در آن مكان شريف گذشت ، شب حضرت رضا عليه السلام در عالم واقعه به ايشان امر فرمودند كه فردا بايد به اصفهان برگردى ، عرض مى كند يا مولاى من ! قصد توقف چهل روز در جوار حضرتت كرده ام و هيجده روز بيشتر نگذشته امام عليه السلام فرمود: چون خواهرت از دورى مادرش دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته براى خاطر او بايد برگردى ، آيا نمى دانى كه من زوارم را دوست مى دارم . چون مرحوم حاجى به خود مى آيد از خواهرش مى پرسد كه از حضرت رضا عليه السلام روز گذشته چه خواستى ؟ مى گويد:((چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم به آن حضرت شكايت كرده و درخواست مراجعت نمودم )). محبت و راءفت حضرت رضا عليه السلام در باره عموم شيعيان خصوصا زوار قبرش از مسلميات است چنانچه در زيارتش دارد:((السلام عليك ايها الامام الرؤ ف )) وداستانهايى در اين باره در كتب معتبره موجود است و نقل آنها منافى وضع اين جزوه است . و خلاصه هيچكس رو به قبر شريف آن حضرت نياورد مگر اينكه مورد محبت و عنايت آن بزرگوار قرار گرفت . 51 - رؤ ياى صادقانه سيد جليل جناب آقاى ذوالنور (معمار) كه نزد اهل ايمان ، به تقوا و سداد معروف است نقل نمود شبى در عالم رؤ يا بستانى بس وسيع و قصرى با شكوه ديدم از دربان اذن گرفتم و وارد شدم دستگاه سلطنتى ديدم همينطور كه تفرج مى كردم و از بزرگى دستگاه در شگفت بودم به قسمت بنگاه آن رسيدم كه آبها از اطرافش در جريان و درختهاى ياس سر درهم پيچيده بوى مست كننده آنها را استشمام مى كردم ، زير سايه آنها تخت سلطنتى گذاشته به انواع زينتها مزين و مفرش بود وبالاى آن جناب آقاى شيخ محمد قاسم طلاقت (واعظ) را ديدم كه با نهايت عزت و جلال نشسته است . از دربان پرسيدم كه اين دستگاه متعلق به كيست ؟ گفتند به آقاى طلاقت كه بر كرسى سلطنتى نشسته ، اذن حضور گرفته بر او وارد شدم و پس از انجام تشريفات زيادى گفتم آقاى طلاقت من با شما رفاقت داشتم و از حالات شما با خبر بودم چه شده كه خداوند به شما چنين مقامى عنايت فرموده است ؟ در جواب گفت : چنين است كه مى گويى ، من عملى نداشتم كه مرا به چنين مقامى رساند لكن در اثر اينكه جوانى داشتم هيجده ساله به فاصله 24 ساعت مرضى در گلويش پيدا شد و از دنيا رفت ، خداوند كريم در برابر اين مصيبت ، چنين مقامى به من داد. آقاى ذوالنور گفت من از مرگ فرزند آقاى طلاقت بى خبر بودم خواستم ايشان را ملاقات نمايم و خواب خود را برايش بگويم گفتم شايد فرزندش نمرده باشد و خواب را تعبير ديگرى باشد، از ايشان نپرسيدم بلكه از يك نفر اهل علم كه با ايشان رفاقت داشت از حال فرزندش پرسش كردم گفت بلى چندى قبل پسر هيجده ساله ايشان به فاصله 24 ساعت ازكَفَش رفت . در باب اجرها و پاداشهاى الهى در مورد مرگ اولاد خصوصا پسر، روايات و داستانهايى است كه در اوايل كتاب ((لئالى الاخبار)) مرحوم تويسركانى نقل كرده است و براى مزيد اطلاع به كتاب ((مسكن الفؤ اد فى موت الاحبة والاولاد)) تاءليف شهيد ثانى مراجعه شود و در اينجا به نقل يك روايت اكتفا مى شود: حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد:((اجر مؤ من از مردن فرزندش بهشت است صبر كند يا نكند)).(26) با اينكه اجر در هر مصيبت و بلايى موقوف بر صبر آن است مگر در موت اولاد هرچند نتواند صبر كند اجرش ثابت است . 52 - رؤ ياى صادقانه صاحب مقام يقين و مخلص در ولايت اهل بيت طاهرين : مرحوم حاج شيخ محمد شفيع جمى كه داستان 41 از ايشان نقل گرديد فرمود: سالى عيد غدير نجف اشرف مشرف بودم و پس از زيارت به سمت بلد خود (جم ) مراجعت كردم و ايام عاشورا در حسينيه اقامه مجلس تعزيه دارى حضرت سيدالشهداء عليه السلام نمودم و روز عاشورا سخت مشتاق زيارت آن بزرگوار شدم و از آن حضرت در رسيدن به اين آرزو استمداد نمودم و از حيث اسباب ، عادتا محال به نظر مى آمد. همان شب در عالم رؤ يا جمال مبارك حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و حضرت سيدالشهداء را زيارت كردم حضرت امير عليه السلام به فرزند خود فرمود چرا حواله محمد شفيع را نمى دهى ؟ فرمود همراه آورده ام پس ورقه اى به من مرحمت فرمود كه در آن دو سطر از نور نوشته بود و از هر دو طرف هم مساوى بود. چون نظر كردم ديدم دو شعر است كه نوشته شده و با اينكه اهل شعر نبودم به يك نظر از حفظم شد: شعر : از مخلصان درگه آن شاه لوكشف اسمش محمد است و شفيع از ره شرف توفيق شد رفيق رود سوى كربلا با آنكه اندكى است كه برگشته از نجف فرمود چون بيدار شدم با كمال بهجت و يقين به روا شدن حاجت بودم و بحمداللّه در همان روز وسايل حركت ميسر شد و به سمت كربلا حركت كرده و به آن آستان قدس مشرف شدم . مرحوم حاج شيخ محمد شفيع ، قريب سى سال با بنده رفاقت داشت و چند مرتبه حج و زيارت عتبات با مصاحبت ايشان نصيب شد عالمى عامل و مروجى مخلص و مردى خليق و محبى صادق بود. در هر شهرى كه مى رسيد با اخيار آن شهر آميزش داشت و در هر مجلسى كه بود اهل آن مجلس را به ياد خدا و آل محمد6 مى انداخت و از ذكر مناقب آن بزرگواران و مسالب اعداى آنها خوددارى نداشت و در ملكات فاضله خصوصا تواضع و حيا و ادب و محبت به بندگان خدا و سخاوت و خيرخواهى خلق به راستى كم نظير بود، اَعْلَى اللَّهُ مَقامَهُ وَحَشَرَهُ اللَّهُ مَعَ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرينَ صَلَواتُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ اَجْمَعينَ. 53 - عنايت فاطميه جناب حاجى على اكبر سرورى تهرانى گفت خاله علويه اى دارم كه عابده و بركتى براى فاميل ماست و در شدايد به او پناهنده مى شويم و از دعاى او گرفتاريهايمان برطرف مى شود. عنايت فاطميه وقتى آن مخدره به درد دل مبتلا مى گردد و به چند دكتر و بيمارستان مراجعه مى كند فايده نمى كند، مجلس زنانه توسل به حضرت زهرا(س ) فراهم مى كند و اهل مجلس را هم طعام مى دهد. همان شب در خواب حضرت صديقه (س ) را مى بيند كه به خانه اش تشريف آورده اند به حضرتش عرضه مى دارد كلبه ما محقر است و اينكه روز گذشته از شما دعوت نكردم چون قابل نبودم . فرمود ما خود آمديم و حاضر بوديم والحال مى خواهيم درد و دوايت را نشان دهيم ، پس كف دست مبارك را محاذى صورتش مى گيرند و مى فرمايند به كف دستم نگاه كن ، پس تمام اندرون خود را در آن كف مبارك مى بيند از آن جمله رحم خود را مى بيند كه چرك زيادى در آن است فرمود درد تو از رحم است وبه فلان دكتر مراجعه كن خوب مى شوى . فردا به همان دكترى كه فرموده بود مراجعه مى كند و دردش را مى گويد و به فاصله كمى درد برطرف مى گردد. ضمنا بايد متوجه بود كه ممكن بود بدون مراجعه به دكتر و استعمال دارو همان لحظه او را شفا بخشد، لكن چون خداوند به حكمت بالغه اش براى هر دردى دوايى خلق فرموده كه بايد خاصيتى كه خداوند در آن دوا قرار داده ظاهر شود، پس بايد مريض هنگام ضرورت از مراجعه به طبيب و استعمال دوا خوددارى نكند و بداند كه شفا از خدا است لكن به وسيله طبيب و دوا مگر در بعض مواردى كه مصلحت الهى اقتضا كند. بالجمله شايد در مورد علويه مذكور چنين مصلحتى نبوده ولذا او را به سنت جارى الهى كه رجوع به طبيب و دواست حواله فرمودند. حضرت صادق (ع ) مى فرمايد:((پيغمبرى از پيغمبران گذشته مريض شد، پس گفت دوا استعمال نمى كنم تا خدايى كه مرا مريض كرد، شفايم دهد، پس خداوند به او وحى فرمود تو را شفا نمى دهم تا دوا استعمال نكنى ؛ زيرا شفا از من است (هرچند به وسيله دوا باشد)).(27) 54 - رؤ ياى صادقانه مؤ من متقى ((ملا على كازرونى )) ساكن كويت كه يكى از نيكان بود و خوابهاى صحيح و مكاشفات درستى داشت و در سفر حج ملاقات و مصاحبت او نصيب بنده شده بود، نقل كرد كه شبى در عالم رؤ يا بستان وسيعى كه چشم ، آخرش را نمى ديد مشاهده كردم و در وسط آن قصر باشكوه و عظمتى ديدم و در حيرت بودم كه از آن كيست ، از يكى از دربانان پرسيدم گفت اين قصر متعلق به ((حبيب نجار شيرازى )) است . من او را مى شناختم و با او رفاقت داشتم و در آن حال ، غبطه مقام او را مى خوردم پس ناگاه صاعقه اى از آسمان بر آن افتاد و يك مرتبه تمام آن قصر و بستان آتش گرفت و از بين رفت مثل اينكه نبود. از وحشت و شدت هول آن منظره ، بيدار شدم دانستم كه گناهى از او سر زده كه موجب محو مقام او شده است . فردا به ملاقاتش رفتم و گفتم شب گذشته چه عملى از تو سر زده گفت هيچ ، او را قسم دادم و گفتم رازى است كه بايد كشف شود، گفت شب گذشته در فلان ساعت با مادرم گفتگويم شد و بالاخره كار به زدنش كشيد، پس خواب خود را برايش نقل كردم و گفتم به مادرت اذيت كردى و چنين مقامى را از دست دادى . مستفاد از روايات و آيات آن است كه بعضى از گناهان كبيره حبط كننده و از بين برنده اعمال صالحه و كردارهاى نيك است چنانچه در ((عدة الداعى )) است كه رسول خدا6 فرمود:((هركس يك مرتبه بگويد: لااِلهَ اِلا اللَّهُ درختى در بهشت برايش غرس مى شود شخصى گفت يا رسول اللّه ! پس ما در بهشت درخت بسيارى داريم . حضرت فرمود:((بترس از اينكه آتشى بفرستى و آنها را آتش بزنى )). از اين قسم گناه كبيره است حقوق والدين يعنى اذيت كردن و آزار رسانيدن به پدر يا مادر و در رساله گناهان كبيره اين مطلب مفصلا يادآورى شده به آنجا مراجعه شود. 55 - عنايت علوى (ع ) جناب حاج شيخ محمد باقر شيخ الاسلام - اعلى اللّه مقامه - كه داستان 37 و 38 از ايشان نقل گرديد فرمودند هنگامى كه مرحوم حاج قوام الملك شيرازى مشغول ساختمان حسينيه بود، سنگهاى آن را به يك نفر سيد حجار كه در آن زمان استاد حجارهاى شيراز بود، كنترات داده بود و آن سيد در اين معامله دچار زيان سختى شد به طورى كه مبلغ سيصد تومان مديون گرديد و البته اين مبلغ در آن زمان زياد بود، خلاصه پريشان حال و بيچاره شد. شب جمعه نماز جعفر طيار را مى خواند و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را براى گشايش كارش به درگاه الهى وسيله قرار مى دهد و همچنين شب جمعه دوم تا شب جمعه سوم حضرت امير عليه السلام به او مى فرمايند فردا برو نزد حاج قوام كه به او حواله كرديم . چون بيدار مى شود متحير مى شود چگونه به حاج قوام حرف بزنم در حالى كه نشانه اى ندارم شايد مرا تكذيب كند. بالاخره در حسينيه مى آيد و گوشه اى با هم و غم مى نشيند و ناگاه مى بيند حاج قوام با فراشها و ملازمانش آمدند در حالى كه آمدنش در چنان موقعى غير منتظره بود. همينطور نزديك مى آيد تا برابر سيد حجار مى رسد، مى گويد مرا به تو كارى است بيا منزل . وقتى كه حاج قوام به منزلش برمى گردد سيد مى آيد و ملازمان با كمال احترام او را نزد حاج قوام حاضر مى كنند. چون وارد مى شود و سلام مى كند حاج قوام بدون پرسش از حالش بلافاصله سه كيسه كه در هر يك يكصد اشرفى يك تومانى بود تقديمش مى كند و مى گويد بدهى خودت را بپرداز و ديگر حرفى نمى زند. از اين داستان دانسته مى شود كه متمكنين سابق در كارهاى خير تا چه حد داراى صدق و اخلاص بودند تا اندازه اى كه مورد عنايت و التفات بزرگان دين قرار مى گرفتند و همراه خود مى بردند و در اين دوره اولاد ثروتمندان غالبا در فكر زياد كردن ثروت خود هستند وتوفيق صرف كردن درامور خيريه نصيب آنها نيست . و ثانيا هرگاه مختصرى از دارائى خود را صرف خيرى كنند نوعا از صدق و اخلاص محرومند و به خيال مدح خلق و ستايش ديگران ، كار خيرى انجام مى دهند و چون براى خدا خالص نيست نتيجه باقى هم براى آنها نخواهد داشت و بحث در اطراف ريا كردن در اعمال خير كه سبب بطلان عمل مى شوددر رساله گناهان كبيره مفصلا ذكر شده خداوند ثروتمندان ما را موفق بدارد كه از اندوخته خود نتيجه بگيرند واز آنچه جمع آورى كرده اند بهره هاى باقى ببرند: شعر : مال را كز بهر حق باشى حمول نعم مال صالح گفتش رسول 56 - رؤ ياى صادقانه جناب حاج سيد محمد على ناجى فرزند مرحوم حاج سيد محمد حسن كه وصى پدر خود هستند و از جمله موارد وصيت آن مرحوم مقدار زيادى استيجار نماز و روزه بود، وصى مزبور براى چهار سال نماز و چهارماه روزه مرحوم حاج سيد ضياءالدين (امام جماعت مسجد آتشيها) را اجير مى كند و وجه آن را نقدا به ايشان تقديم مى نمايد. وصى مزبور نقل كرد كه پس از مدتى پدرم را در خواب ديدم كه سخت ناراحت است به او گفتم از من راضى هستيد كه به وصيت شماعمل كردم و چهارسال نماز و روزه از آقاى سيدضياءالدين برايتان استيجار نمودم ، پدرم با كمال تاءثر گفت كى به فكر ديگرى است ؟ آقاى سيد ضياء براى من شش روز نماز بيشتر نخوانده است . چون بيدار شدم خدمت آقاى سيد ضياءالدين رفتم و پرسيدم چه مقدار براى پدرم نماز خوانده ايد؟ در جوابم گفتند هرچه خوانده ام ثبت كرده ام . گفتم مى دانم كارهاى شما مرتب است ولى مطلبى است كه مى خواهم بدانم خوابم درست است يا نه ! خلاصه پس از اصرار زياد، دفتر خود را آوردند معلوم شد كه شش روز بيشتر نخوانده اند و مرحوم آقا سيد ضياء تعجب فرموده و گفتند من فراموش كردم و خيال مى كردم بيشتر آن را خوانده ام ، الحال كه آن مرحوم چنين گفته از امروز مرتبا مشغول نماز آن مرحوم مى شوم و خلاصه معلوم شد كه آقا سيد ضياء فراموش كرده بود و اخبار مرحوم حاجى ناجى هم صحيح بوده است . در كتاب ((غررالحكم )) آمده است از جمله كلمات قصار حضرت اميرالمؤ منين است كه :((وصى نفس خودت باش و در مالت آنچه دوست دارى كه برايت انجام دهند خودت بكن )).(28) مراد اين است كه آنچه را وصيت مى كنى كه ديگرى در مال تو از خيرات بعد از تو بكند آنها را خودت در زندگيت انجام ده ؛ زيرا وصى ديندار خداترس و مهربان بر تو كم است . ديگر آنكه ممكن است وصى ، عمل به وصيت تو بكند اما آن كسى را كه براى تو جهت نماز و روزه و حج و غيره اجير كرده ممكن است صحيحا بجا نياورد يا در اثر اهميت ندادن فراموش كند و بر فرض كه درست بجا آورد، يقينا عملى كه خود شخص بجا آورد با عملى كه ديگرى به نيابت او انجام دهد، تفاوت بسيارى دارد چنانچه مرويست كه يكى از اصحاب رسول خدا6 وصيت كرد كه آن حضرت انبار خرماى او را انفاق بفرمايد چون به وصيتش عمل فرمود دانه اى از آن خرماها به زمين افتاده بود آن را برداشت و فرمود: اين شخص اگر در حال حيات خود اين دانه خرما را بدست خود انفاق كرده بود بهتر بود از اين انبار خرما كه من از طرف او دادم ، چه خوب سروده سعدى شيرازى : شعر : برگ عيشى به گور خويش فرست كس نيارد زپس تو پيش فرست خور و پوش و بخشاى و روزى رسان نگه مى چه دارى ز بهر كسان زر و نعمت اكنون بده كان تست كه بعد از توبيرون ز فرمان تست تو با خود ببر توشه خويشتن كه شفقت نيايد ز فرزند و زن غم خويش در زندگى خور كه خويش به مرده نپردازد از حرص خويش به غم خوارگى جز سر انگشت تو نخارد كسى در جهان پشت تو 57 - رؤ ياى صادقانه مرحوم حاج محمد حسن خان بهبهانى فرزند مرحوم حاج غلامعلى بهبهانى (بانى شبستان مسجد سردزك ) نقل كرد كه پدرم پيش از تمام شدن شبستان مسجد سردزك ، مريض شد به مرض موت و وصيت كرد كه مبلغ دوازده هزار روپيه حواله بمبئى را به مصرف اتمام مسجد برسانيم ، چون فوت كرد چند روز ساختمان مسجد تعطيل شد، شب در خواب پدرم را ديدم به من گفت چرا تعطيل كردى ؟ گفتم براى احترام شما و اشتغال به مجالس ترحيم شما، در جوابم گفت اگر براى من مى خواستى كارى كنى مى بايست ساختمان مسجد را تعطيل نكنى . چون بيدار شدم عازم شدم كه به اتمام ساختمان مسجد اقدام نمايم وگفتم حواله روپيه ها را كه پدرم معين كرد بايد وصول شود تا از آن مصرف گردد. هرچه جستجو كردم حواله پيدا نشد و هرجا كه احتمال مى دادم ، تحقيق نمودم يافت نگرديد. پس از چندى پدرم را در خواب ديدم به من تعرض كرد گفت چرا بنائى مسجد را مشغول نمى شوى ، گفتم حواله روپيه ها را كه معين كرديد گم شده ، پدرم گفت در حجره پشت آرمالى افتاده است . چون بيدار شدم چراغ را روشن كردم همان جائى كه گفته بود ورقه اى افتاده بود، برداشتم ديدم همان حواله است پس آن وجه را دريافت كرده و ساختمان مسجد را تمام نمودم . 58 - رؤ ياى صادقانه مرحوم حاج معتمد نقل كرد روزى براى مجلس روضه در تكيه شاه داعى اللّه دعوت داشتم و چون در اثر برف و باران جاده ها گل بود از وسط قبرستان دارالسلام شيراز عبور كردم وپس از تمام شدن مجلس از همان راه برگشتم ، شب در خواب مرحوم آقا سيد ميرزا مشهور به سلطان فرزند مرحوم آقاى حاج سيد على اكبر فال اسيرى را ديدم ، به من گفت معتمد امروز از پهلوى خانه ما عبور كردى و ديدى خراب شده آن را درست نكردى ؟! چون بيدار شدم اصلا خبر نداشتم كه قبر آن مرحوم در كدام قبرستان است ، همان روز نزد شيخ حسن كه امر قبرستان با او بود آمدم وسراغ قبر آقا سيد ميرزا را گرفتم كه آيا در اين قبرستان است ؟ گفت بلى و همراه من آمد و نشانم داد. ديدم در مسير ديروز من بود و به واسطه برف و باران فرورفته و خراب شده است . پس مقدارى پول به شيخ حسن دادم كه قبر را مرمت نمايد. از اين چند داستان وهزاران مانند آن به خوبى دانسته مى شود كه انسان پس از مرگ نيست نمى شود هرچند بدنش در خاك پوسيده و خاك شده باشد لكن روحش در عالم برزخ باقيست و از گزارشات اين عالم باخبر است و به اين مطلب در قرآن مجيد و روايات تصريح شده است .(29) در جلد3 بحارالانوار (صفحه 141) مرويست كه رسول خدا6 به كشته هاى مشركين در جنگ بدر خطاب فرمود كه :((بد همسايگانى براى رسول خدا6 بوديد، از خانه اش بيرونش كرديد پس از آن با هم جمع شديد و با او جنگيديد، هرآينه آنچه را كه خدا بحق مرا وعده داده بود يافتيد؛ يعنى هلاكت در دنيا و معذب بودن پس از مرگ )). عمر بن الخطاب به آن حضرت گفت : چگونه با مردگان و هلاك شدگان سخن مى گويى (يعنى آنها كه نمى شنوند) حضرت فرمود:((ساكت باش اى پسر خطاب ! به خدا قسم كه تو از ايشان شنواتر نيستى و نيست فاصله بين آنها و معذب شدنشان به دست ملائكه عذاب جز اينكه من از آنها رو برگردانم )). و نيز روايت كرده كه در جنگ جمل پس از تمام شدن جنگ و فتح حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام آن حضرت در بين كشته ها عبور مى فرمود تا به كشته كعب بن سور رسيد و او از طرف عمر و عثمان قاضى بصره بود و با فرزندان و بستگانش به جنگ اميرالمؤ منين آمدند و تماما كشته شدند، پس حضرت فرمود او را نشاندند و فرمود:((اى كعب ! من به آنچه خداوند بحق مرا وعده كرده بود رسيدم (يعنى فتح و ظفر بر اعدا) آيا تو هم به آنچه خداوند به حق تو را وعده داده بود رسيدى ؟ يعنى هلاكت دنيا و عذاب آخرت )). و فرمود او را خوابانيدند، قدرى رفت تا به كشته ((طلحه )) رسيد، فرمود او را نشاندند و همان جمله را به او فرمود يكى از اصحاب گفت صحبت كردن شما با دو كشته اى كه ديگر چيزى نمى شنوند چيست ؟ فرمود:((به خدا سوگند كلام مرا شنيدند چنانچه كشته هاى مشركين بدر كلام رسول خدا6 را شنيدند)). 59 - عاقبت به خيرى عبد صالح حاج يحيى مصطفوى اقليدى كه در سفر حج و زيارت عتبات مصاحبت ايشان نصيب شده بود نقل كرد كه يكى از اخيار اصفهان به نام سيد محمد صحاف ارادت و علاقه زيادى به مرحوم سيد زين العابدين اصفهانى داشت و چون يك سال از فوت مرحوم سيد زين العابدين گذشت شب جمعه اى آن مرحوم را در خواب ديد كه در بستانى وسيع و قصرى رفيع است و در آن انواع فرشهاى حرير و استبرق و رياحين و گلهاى رنگارنگ و انواع خوردنيها و آشاميدنيها و جويهاى آب و خلاصه انواع لذايذ و بهجتهاى موجود به طورى كه مبهوت مى شود و مى فهمد كه عالم برزخ است و آرزو مى كند كه در آن مقام باشد. پس به جناب سيد مى گويد شما در چنين مقامى در كمال بهجت و آسايش هستيد و ما در دنيا گرفتار هزاران ناملايم و ناراحتى مى باشيم ، خوب است مرا نزد خود در اين مقام جاى دهيد. جناب سيد مى فرمايد اگر مايل هستى با ما باشى هفته ديگر شب جمعه منتظر شما هستم از خواب بيدار مى شود و يقين مى كند كه يك هفته از عمرش بيشتر نمانده است پس سرگرم اصلاح كارهايش مى شود بدهى هايش را مى پردازد و وصيتهاى لازمه اش را به اهلش مى نمايد. بستگانش مى گويند اين چه حالتى است كه عارضت شده ؟ مى گويد خيال سفر طولانى دارم . بالجمله روز پنجشنبه آنها را با خبر مى كند و مى گويد روز آخر عمر من است و امشب به منزل خود مى روم ، مى گويند تو در كمال صحت و سلامتى هستى مى گويد وعده حتمى است شب را نمى خوابد و تا صبح به دعا و استغفار مشغول مى شود و اهلش را وامى دارد استراحت كنند. پس از طلوع فجر كه به بالينش مى آيند مى بينند رو به قبله خوابيده و از دنيا رفته است ، رحمة اللّه عليه . 60 - تهديد از ترك حج مرحوم حاج عبدالعلى مشكسار نقل نمود كه يك روز صبح در مسجد آقا احمد مرحوم عالم ربانى آقاى حاج سيد عبدالباقى اعلى اللّه مقامه پس از نماز جماعت به منبر رفت و من حاضر بودم فرمود امروز مى خواهم چيزى را كه خودم ديده ام براى موعظه شما نقل كنم رفيقى داشتم از مؤ منين ومريض شد به عيادتش رفتم چون او را در حال سكرات مرگ ديدم نزدش نشستم و سوره يس والصافات را تلاوت كردم ،اهل او از حجره بيرون رفتند و من تنها نزدش بودم پس او را كلمه توحيد و ولايت تلقين مى كردم آنچه اصرار كردم نگفت با اينكه مى توانست حرف بزند و با شعور بود پس ناگاه با كمال غيظ متوجه من شده و سه مرتبه گفت يهودى ! يهودى ! يهودى ! من بر سر خودم زدم و طاقت توقف ديگر نداشتم ، از حجره بيرون آمدم و اهلش نزدش رفتند درب خانه كه رسيدم صداى شيون و ناله بلند شد معلوم شد مرده است و پس از تحقيق از حالش معلوم شد كه اين بدبخت چند سال بود كه واجب الحج بود و به اين واجب مهم الهى اعتنايى ننموده تا اينكه يهودى از دنيا رفت . 61 - توسل به سيدالشهداء (ع ) مرحوم حاج ميرزا على ايزدى فرزند مرحوم حاج محمد رحيم مشهور به آبگوشتى (سبب شهرتش به اين لقب اين بود كه ايشان اخلاص و ارادت زيادى به حضرت سيدالشهداء عليه السلام داشت و مواظب خواندن زيارت عاشورا بود و هر شب در مسجد گنج كه به خانه اش متصل بود پس از نماز جماعت يك يا دو نفر روضه مى خواندند پس از روضه خوانى ، سفره پهن مى كردند و مقدار زيادى نان و آبگوشت در آن مى گذاردند. هركس مايل بود همانجا مى خورد و هركه مى خواست همراه خود به خانه اش مى برد) نقل نمود كه پدرم سخت مريض شد و به ما امر نمود كه او را به مسجد ببريم ، گفتم براى شما هتك است چون تجار و اشراف به عيادت شما مى آيند و در مسجد مناسب نيست به ما گفت مى خواهم در خانه خدا بميرم و علاقه شديدى به مسجد داشت ، ناچار او را به مسجد برديم تا شبى كه مرضش شديد شد و در حال اغما بود كه او را به منزل برديم و آن شب در حال سكرات مرگ بود و ما به مردنش يقين كرديم ، پس در گوشه اى از حجره نشسته و گريان بوديم و سرگرم مذاكره تجهيز و محل دفن و مجلس ترحيمش بوديم تا هنگام سحر شد ناگاه صداى من و برادرم زد، نزدش رفتيم ديديم عرق بسيار كرده است به ما گفت آسوده باشيد و برويد بخوابيد و بدانيد كه من نمى ميرم و از اين مرض خوب مى شوم . ما حيران شديم و صبح كرد در حالى كه هيچ اثر مرض در اونبود و بسترش را جمع كرده او را به حمام برديم و اين قضيه در شب اول ماه محرم سنه 1330 قمرى اتفاق افتاد و حيا مانع شد از اينكه از او بپرسيم سبب خوب شدن و نمردنش چه بود. موسم حج نزديك شد پس در تصفيه حساب و اصلاح كارهايش سعى كرد و مقدمات و لوازم سفر حج را تدارك ديد تا اينكه با نخستين قافله حركت كرد به بدرقه اش در باغ جنت يك فرسخى شيراز رفتيم و شب را با او بوديم . ابتدا به ما گفت از من نپرسيديد كه چرا نمردم و خوب شدم اينك به شما خبر مى دهم كه آن شب مرگ من رسيده بود و من در حالت سكرات مرگ بودم پس در آن حال خود را در محله يهوديها ديدم و از بوى گند و هول منظره آنها سخت ناراحت شدم و دانستم كه تا مرُدم جزء آنها خواهم بود. پس در آن حال به پروردگار خود ناليدم ندايى شنيدم كه اينجا محل ترك كنندگان حج است ، گفتم پس چه شد توسلات و خدمات من نسبت به حضرت سيدالشهداء عليه السلام ناگاه آن منظره هول انگيز به منظره فرحبخش مبدل شد و به من گفتند تمام خدمات تو پذيرفته است و به شفاعت آن حضرت ده سال بر عمر تو افزوده شد و مرگ تو تاءخير افتاد تا حج واجب را بجا آورى و چون اينك عازم حج شده ام گزارشات خود را به شما خبر دادم . مرحوم ايزدى نقل نمود كه پيش از محرم 1340 مرض مختصرى عارض پدرم شد و گفت شب اول ماه موعد مرگ من است و همانطور كه خبر داده بود شب اول محرم هنگام سحر از دار دنيا رحلت فرمود رحمة اللّه عليه . اين داستان به ما دو چيز مى فهماند يكى اهميت حج و بزرگى گناه ترك و مسامحه در اداى آن چنانچه محقق در شرايع فرموده :((وَفى تَاءْخيرِهِ كَبَيرةٌ مُوبِقَةٌ)) يعنى حج با اجتماع شرايط آن ، واجب فورى است و مسامحه كردن و تاءخير انداختن اداى آن ، گناه كبيره و هلاك كننده است . چه هلاكتى بدتر از محشور شدن با يهود است چنانچه در جلد 1 سفينة البحار از حضرت صادق عليه السلام است :((كسى كه حج واجب را به جا نياورد و بميرد در حالى كه گرفتارى سختى كه حج رفتن سبب مشقت او شود نداشته باشد و به مرضى كه نتواند به واسطه آن حج كند، مبتلا نبوده و حكومت وقت هم مانع رفتنش نگرديده پس بايد بميرد در حالى كه اگر بخواهد يهودى و اگر بخواهد نصرانى باشد))(30). خلاصه كسى كه بدون عذر شرعى حج را ترك كند پس از مردنش با يهود و نصارى خواهد بود. و نيز در معناى آيه شريفه :((هركس در دنيا كور شد در آخرت هم كور است )) فرمود: اين آيه در باره كسى است كه حج را از سالى به سال ديگر تاءخير مى اندازد؛ يعنى هر ساله مى گويد سال ديگر بجا مى آورم تا اينكه حج نكرده مى ميرد پس از واجبى از واجبات الهى كور شده و خداوند او را در قيامت از ديدن راه بهشت كور مى فرمايد))(31). مطلب ديگر كه از اين داستان فهميده مى شود آن است كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام كشتى نجات و رحمت واسعه الهى است و توسل به آن حضرت شخص را موفق به توبه از هر گناهى مى كند و عاقبت به خير و پاك از دنيا خواهد رفت و همچنين توسل به او موجب امن از هر خطر و آفتى است و يقينا اگر كسى از روى اخلاص و صدق متمسك به ايشان گردد اهل نجات و سعادت است (32). ****************** 62 - اثر زكات دادن جناب حاج مرادخان حسن شاهى ارسنجانى نقل كرده اند در سالى كه بيشتر نواحى فارس به آفت ملخ مبتلا شده بود به قوام الملك خبر دادند كه مزرعه هاى شما در نواحى فسا تمام به واسطه ملخ از بين رفته . قوام گفت بايد خودم ببينم ، پس به اتفاق ايشان و مرحوم بنان الملك و چند نفر ديگر از شيراز حركت كرديم و چون به مزرعه هاى قوام رسيديم ديديم تماما خوراك ملخ گرديده به طورى كه يك خوشه سالم نديديم همينطورى كه مى رفتيم و تماشا مى كرديم به قطعه زمينى رسيديم كه تقريبا وسط مزرعه بود، ديديم محصول آن سالم و يك خوشه اش هم دست نخورده در حالى كه محصول زمينهاى چهار طرف آن بكلى از بين رفته بود، قوام پرسيد اينجا كى بذر پاشيده و متعلق به كيست ؟ گفتند فلان شخصى كه در بازار فسا پاره دوزى مى كند، گفت مى خواهم او را ببينم به من گفتند او را بياور، رفتم او را ديدم و گفتم آقاى قوام تو را طلبيده ، گفت من به آقاى قوام كارى ندارم اگر او به من كارى دارد بيايد اينجا. هرطورى بود با خواهش و التماس او را نزد قوام آورديم . قوام از او پرسيد فلان مزرعه بذرش از تو است و تو كاشته اى ؟ گفت بلى . قوام پرسيد چه شده كه ملخ همه زراعتها را خورده جز مال تو را؟ گفت : اولاً من مال كسى را نخورده ام تا ملخ مال مرا بخورد، ديگر آنكه من هميشه زكات آن را سر خرمن خارج مى كنم و به مستحقين مى رسانم و مابقى را به خانه ام مى برم . قوام الملك او را آفرين گفت و از حالش سخت در شگفت شد. 63 - استشفا به قرآن مجيد آقاى سيد محمود حميدى گفت كه در مرض عمومى آنفلوآنزا كه بيشتر اهالى شيراز به آن مبتلا شدند (محرم 1337 هجرى قمرى ) من و اهل خانه ام همه مبتلا شديم و من از شدت مرض بيهوش شدم ، در آن حال سيد جليل مرحوم آقا سيد ميرزا (امام جماعت مسجد فتح ) را ديدم كه در مسجد وكيل پس از نماز جماعت به يك نفر فرمود كه به مردم بگو دست راست خود را بر دو شقيقه خود گذاريد و آيه شريفه :(وَنُنَزِّل مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ وَلا يَزيدُ الظّالِمينَ اِلاّخَساراً)(33) را هفت مرتبه بخوانيد و بر هركه بخوانيد خداشفا مى دهد. چون به خودم آمدم آيه شريفه را هفت مرتبه خواندم فورا خدا شفا داد برخاستم و دست بر شقيقه فرزندم گذاردم و خواندم او هم فورا خوب شد و از بستر برخاست . خلاصه تمام اهل خانه در همان روز خوب شدند و از آن سال تا به حال هركس از خانواده ام سردردى عارضش مى شود همين آيه شريفه را بر او مى خوانم فورا شفا مى يابد. 64 - تعبيرى درست جناب آقاى سيد ضياءالدين تقوى كه چند سال است از شيراز به تهران مهاجرت نموده و آنجا مقيم شده اند نقل فرمودند كه روزى در منزل مرحوم آقاى شرفه (در آن زمان مرحوم سيد شرفه بزرگ منبريهاى شيراز بود) ميهمان بودم و همانجا در خواب قيلوله (پيش از ظهر) ديدم آيت اللّه آقا سيد على مجتهد كازرونى در حمام است و خوابيده و كيسه كش مشغول كيسه كشيدن بر بدن شريف اوست و متصل چركهاى بسيارى از بدنش خارج مى شود به طورى كه موجب تعجب و حيرت من شد كه اين چركها كجا بوده ؟ چون بيدار شدم به مرحوم شرفه خوابم را گفتم ايشان سخت متاءثر شد و گفت مردن آقا سيد على نزديك است و افسوس كه چنين گوهرى بزودى از كف ما مى رود. از منزل آقاى شرفه بيرون آمدم و از حال آقاى آسيد على بى خبر بودم پس از اهل اطلاع جوياى حالش شدم گفتند حالش سخت است و بالا خره عصر همان روز از دنيا رفت و معلوم شد خواب من هنگام سكرات مرگ ايشان بوده است . رؤ ياى صادقانه اى كه اضغاث احلام نباشد آن است كه در خواب به واسطه اينكه از عالم ماده تا اندازه اى بريده شده به عالم ملكوت متصل مى شود و حقايق امور را غالبا به صور مناسب آن درك مى كند و چون حقيقت مرگ براى مؤ من تخليص و نجات از كثافات ماده و آزادى از آفات و قيود طبيعت است و جناب سيد مرحوم در حال سكرات بوده ، حقيقت اين حال خلاصى او از انواع آلودگيهاى عالم طبيعت است آقاى تقوى ايشان را در حمام ديده كه مشغول تنظيف او هستند. در جلد 3 بحار روايت كرده كه امام دهم حضرت على بن محمدالهادى عليه السلام بر يكى از اصحابشان كه در مرض موت بود وارد شدند، محتضر گريان و از مرگ سخت هراسان بود، امام عليه السلام به او فرمود بنده خدا! از مرگ ترسناكى چون آن را نمى شناسى آيا مى بينى هرگاه بدنت چرك و كثيف شود به طورى كه از زيادى كثافت آن سخت ناراحت باشى و در بدنت قرحه ها و جرب پيدا شود و بدانى اگر حمام روى و خود را در آن شستشو كنى تمام آنها برطرف مى شود و راحت مى شوى آيا از رفتن به حمام كراهت دارى و نمى خواهى در اين حال به حمام روى ؟ گفت بلى اى پسر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اين مرگ به منزله حمام است و آن آخر منزلى است كه در آن از تمام آلودگيها پاك مى شوى و چون از آن گذشتى از هر غصه و ناراحتى نجات يافته اى و به هر سرورى و خوشى رسيده اى ، پس آن مرد آرام گرفت و خوش شد و تسليم مرگ گرديد پس چشمان خود را بر هم گذاشت و از دنيا رفت . 65 - بزرگى مصيبت حضرت اباعبداللّه الحسين (ع ) آقاى شيخ على موحد كه در ايام عاشورا به قصد ترويج و نشر احكام به سمت لارستان رفته بودند، پس از مراجعت نقل كردند كه در فداغ اعلا مرودشت توقف داشتند، روز تاسوعا چند نفر خبر آوردند كه شب گذشته از درخت سدرى كه در چهار فرسخى است نورى شبيه ماهتاب ظاهر گرديد، جمعى از اهالى محل براى مشاهده آن درخت رفتند. فردا يعنى روز عاشورا خبر آوردند كه شب گذشته نورى ظاهر نشد لكن طرف صبح قطرات خون از آن درخت بر زمين مى ريخت و قطعه كاغذى كه چند قطره خون از آن درخت بر آن ريخته بود همراه آورده بودند و جماعتى از سنى هاى آن محل پس از مشاهده آن خون ، مشغول لعن بر يزيد و قاتلين حسين عليه السلام شده و با شيعيان در اقامه عزاى آن بزرگوار شركت نمودند. مسئله پيدايش خون از بعض جمادات و نباتات در بعضى نواحى زمين هنگام عاشوراى حسينى عليه السلام كه دلالت بر بزرگى مصيبت آن حضرت مى كند فى الجمله مسلم و مورد اتفاق مورخين شيعه و سنى است و براى مزيد اطلاع به كتاب ((شفاءالصدور)) مراجعه شود. و در كتاب رياض القدس ، قضيه مشاهده شدن ريختن خون از درختى كه در زرآباد قزوين است مفصلاً نقل شده است . شعر : گر چشم روزگار بر او فاش مى گريست خون مى گذشت از سر ايوان كربلا و براى تاءييد و تاءكيد مطلب دو داستان ديگر ذكر مى شود. 66 - تربت خونين مرحوم حاجى مؤ من كه داستانهاى 36 تا 43 از او نقل گرديد فرمود وقتى مخدره محترمه اى كه نماز جمعه را با مرحوم آقا سيد هاشم در مسجد سردزك ترك نمى كرد به من خبر داد كه مقدار نخودى تربت اصل حسينى عليه السلام به من رسيده و آن را جوف كفن خود گذارده ام و هر ساله روز عاشورا خونين مى شود به طورى كه رطوبت خونين به كفن سرايت مى كند و بعد متدرجا خشك مى شود. مرحوم حاج مؤ من فرمود از آن مخدره خواهش كردم كه در روز عاشورا منزلش بروم و آن را ببينم قبول كرد، پس روز عاشورا رفتم بقچه كفنش را آورد و باز كرد، عقد خون در كفن مشاهده كردم و تربت مبارك را ديدم همانطورى كه آن مخدره گفته بود تر و خونين و علاوه لرزان است . از ديدن آن منظره و تصور بزرگى مصيبت آن حضرت سخت گريان و نالان و از خود بى خود شدم . نظير اين داستان در دارالسلام عراقى نقل كرده از ثقه عادل ملا عبدالحسين خوانسارى كه گفت مرحوم آقا سيد مهدى پسر آقا سيد على صاحب شرح كبير در آن زمانى كه مريض شده بود و براى استشفاى شيخ محمد حسين صاحب فصول و حاج ملا جعفر استرابادى را كه هر دو از فحول علماى عدول بودند فرستاد كه غسل كنند و با لباس احرام داخل سرداب قبر مطهر حسين عليه السلام شوند و از تربت قبر مطهر به آداب وارده بردارند و براى مرحوم سيد بياورند و هر دو شهادت دهند كه آن تربت قبر مطهر است و جناب سيد مقدار يك نخود از آن را تناول نمايد. آن دو بزرگوار حسب الامر رفتند و از خاك قبر مطهر برداشتند و بالا آمدند و از آن خاك قدرى به بعض حضار اخيار عطا كردند كه از جمله ايشان شخصى بود از معتبرين و عطار و آن شخص را در مرض موت عيادت كردم و باقيمانده آن خاك را از ترس اينكه بعد از او به دست نااهل افتد به من عطا كرد و من بسته آن را آورده و در ميان كفن والده گذاشتم . اتفاقا روز عاشورا نظرم به ساروق آن كفن افتاد رطوبتى در آن احساس كردم چون آن را برداشته گشودم ديدم كيسه تربت كه در جوف كفن بود مانند شكرى كه رطوبت ببيند حالت رطوبتى در آن عارض شده و رنگ آن مانند خون تيره گرديده و خونابه مانند اثر آن از باطن كيسه به ظاهر و از آن به كفن و ساروق رسيده با آنكه رطوبت و آبى آنجا نبود. پس آن را در محل خود گذارده در روز يازدهم ساروق را آورده گشودم آن تربت را به حالت اول خشك و سفيد ديدم اگرچه آن رنگ زردى در كفن و ساروق كماكان باقيمانده بود و ديگر بعد از آن در ساير ايام عاشورا كه آن تربت را مشاهده كردم همينطور آنرا متغير ديده ام و دانسته ام كه خاك قبر مطهر در هرجا باشد در روز عاشورا شبيه به خون مى شود. 67 - حسابى عجيب مرحوم آقا ميرزا مهدى خلوصى رحمة اللّه عليه كه قريب بيست سال توفيق رفاقت باايشان نصيب شده بود نقل كرد كه در زمان عالم عامل و زاهد عابد آقاى ميرزا محمد حسين يزدى (كه در 28 ربيع الاول 1307 مرحوم شدند و در قبرستان غربى حافظيه مدفون گرديدند) در باغ حكومتى مجلس ضيافت و جشن مفصلى برپا شده و در آن مجلس جمعى از تجار كه در آن زمان لباس روحانيت پوشيده بودند دعوت داشتند و در آن مجلس انواع فسق و فجور كه از آن جمله نواختن مطرب كليمى بود فراهم كرده بودند. تفصيل مجلس مزبور را خدمت مرحوم ميرزا خبر آوردند ايشان سخت ناراحت و بى قرار شد و روز جمعه در مسجد وكيل پس از نماز عصر به منبر رفته و گريه بسيارى نمود و پس از ذكر چند جمله موعظه ، فرمود اى تجارى كه فجار شديد، شما هميشه پشت سر علما و روحانيون بوديد در مجلس فسقى كه آشكارا محرمات الهى را مرتكب مى شدند رفتيد و به جاى اينكه آنها را نهى كنيد با آنها شركت نموديد؟ جگر مرا سوراخ كرديد، دل مرا آتش زديد و خون من گردن شماست . پس ، از منبر به زير آمد و به خانه تشريف برد. شب براى نماز جماعت حاضر نشد به خانه اش رفتيم احوالش را پرسيديم گفتند ميرزا در بستر افتاده است و خلاصه روز به روز تب ، شديدتر مى شد به طورى كه اطبا از معالجه اش اظهار عجز نمودند و گفتند بايد تغيير آب و هوا دهد. ايشان را در باغ سالارى بردند (نزديك قبرستان دارالسلام ) در همان اوقات يك نفر هندى به شيراز آمده بود و مشهور شد كه حساب او درست است و هرچه خبر مى دهد واقع مى شود تصادفا روزى از جلو مغازه ما گذشت پدرم (مرحوم حاج عبدالوهاب ) گفت او را بياور تا از او حالات ميرزا را تحقيق كنيم ببينيم حالش چگونه خواهد شد. من رفتم آن هندى را داخل مغازه آوردم پدرم براى آنكه امر ميرزا پنهان بماند و فاش نشود اسم ميرزا را نياورد و گفت من مال التجاره دارم مى خواهم بدانم آيا قرانى ندارد و به سلامت مى رسد؟ و شما از روى جفر يا رمل يا هر راهى كه دارى مرا خبر كن و مزدت را هم هرچه باشد مى دهم . اين مطلب را در ظاهر گفت ولى در باطن قصد نمود كه آيا ميرزا از اين مرض خوب مى شود يا نه ؟ پس آن هندى مدت زيادى حسابهايى مى كرد و ساكت و به حالت حيرت بود. پدرم گفت اگر مى فهمى بگو وگرنه خودت و ما را معطل نكن و به سلامت برو. هندى گفت حساب من درست است و خطايى ندارد لكن تو مرا گيج كرده اى و متحير ساخته اى ، زيرا آنچه در دل نيت كردى كه بدانى غير از آنچه به زبان گفتى مى باشد. پدرم گفت مگر من چه نيّت كرده ام ؟ هندى گفت الا ن زاهدترين خلق روى كره زمين مريض است و تو مى خواهى بدانى عاقبت مرض او چيست ؟ به تو بگويم اين شخص خوب شدنى نيست و سر شش ماه مى ميرد. پدرم آشفته شد و براى اينكه مطلب فاش نشود سخت منكر گرديد و مبلغى به هندى داد و او را روانه نمود و بالا خره سر شش ماه هم ميرزا به جوار رحمت حق رفت . امر به معروف و نهى از منكر به مناسبت اين داستان دو مطلب مهم تذكر داده مى شود: مطلب اول اين است كه : از بزرگترين واجبات الهى كه در قرآن مجيد و اخبار، امر اكيد به آن شده و تهديدهاى شديد و سخت بر تركش وارد گرديده امر به معروف و نهى از منكر است و ترك آن از گناهان كبيره است . چنانچه در رساله گناهان كبيره ، تفصيل آن ذكر شده و در نهى از منكر اولين مرتبه اش انكار قلبى است به طورى كه آثار انكارش بايد ظاهر شود؛ يعنى بر هر مسلمانى واجب است هنگامى كه كار حرامى از كسى ببيند راضى به آن كار نباشد بلكه در دل بدش بيايد به طورى كه اثر اين كراهت قلبى در ظاهرش آشكار شود، هنگامى كه با مرتكب حرام روبه رو مى شود با جبهه گشاده و باز با او برخورد ننمايد بلكه رو را ترش كند و خلاصه بايد آثار انكار قلبى در اعضا و جوارح شخص ظاهر شود. و هر اندازه ايمان شخص قويتر و روحانيتش بيشتر باشد انكار قلبيش در برابر معصيت شديدتر است و چون ايمان جناب ميرزاى مرحوم در كمال قوّت و روح شريفش در نهايت لطافت و دل روشنش در غايت رقت بود به طورى كه در آن زمان نظيرش كمياب بوده است چنانچه آن شخص هندى از روى حساب خود اين معنا را فهميده بود هنگامى كه شنيد جمعى ظاهرالصلاح حرمات الهى را هتك كرده اند طاقت نياورد تا مريضش ساخت و بالا خره از دار فانى راحت شد و از بين گنهكاران بيرون رفت و به عباد صالحين ملحق گرديد. ناگفته نماند كه سبب مهم شدت تاءثر آن بزرگوار دو چيز بود يكى فسق علنى و گناه آشكار كه سبب كوچك شدن گناه در نظر خلق و جراءت ايشان بر ارتكاب آن مى شود و ديگر ظاهرالصلاح بودن تجار مزبور؛ زيرا اشخاص ظاهرالصلاح كه در درجه اول روحانيّين و كسانى كه بر منبر مردم را به وعظ و خطابه ارشاد مى كنند و در درجه دوم كسانى كه با علما ملازمند و به نماز جماعت و ساير شعاير دينى مواظبند هرگاه گناهى از آنها صادر شود يقينا موجب سستى عقايد خلق و موهون شدن احكام شرع انور و جراءت ساير مردم خواهد شد و در رساله گناهان كبيره مفصلاً بيان شده كه گناه صغيره اشخاص ظاهرالصلاح در حكم گناه كبيره خواهد بود. مطلب دوم آن است كه : اطلاع پيدا كردن هندى مزبور يا اشخاص ديگرى مانند او به بعض از خفاياى امور و خبر دادن به آن هيچ دلالتى بر حق بودنشان يا درستى اعتقاد و مذهبشان و تقربشان نزد خداوند ندارد؛ زيرا ممكن است شخص به وسيله تسخير جن يا ياد گرفتن رمل و بعض علوم غريبه از استاد يا به وسيله تصفيه خيال به بعض از امور خفيه اطلاع يابد در حالى كه داراى عقايد باطل و ملكات زشت وكردارهاى ناروا بوده و از روحانيت بى بهره و به عالم شياطين متصل باشد. اما آنچه از بزرگان دين از آگهى به امور پنهان و خبرهاى غيبى رسيده است بايد دانست كه آنها كسبى نبوده بلكه تنها عطاى الهى و الهام ربانى بوده است و اگر كسى بگويد بنابراين تميز بين حق و باطل به چيست ؟ گوييم اولاً: اهل عقل از حالات و رفتار و گفتار شخص مى فهمند كه روحانى است يا شيطانى و آنچه داراست عطاى الهى است يا به وسيله كسب است . ثانيا: اگر كسى به دروغ مدعى مقام روحانيت شود و به وسيله علوم غريبه و بعض خوارق عادت كه كسب كرده بخواهد مردم بيچاره را اغوا كند يقينا خداوند او را رسوا و مفتضح خواهد فرمود و به قاعده لطف محالست كه خداوند حجت خود را ظاهر نفرمايد و مردم را در وادى گمراهى نگاهدارد. و بالجمله صاحبان علوم غريبه اى كه كسب كرده اند هرگاه در مقام گمراه كردن خلق و انحراف ايشان از طريق دين الهى برآيند خداوند حق را ظاهر خواهد فرمود چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد:((بلكه مى افكنيم حق را بر باطل پس حق مى شكند و خورد مى كند باطل را پس آن هنگام باطل محو شدنى است ))(34). و پس از مراجعه به كتب روايات و كتب رجال دانسته مى شود كه از صدر اسلام تا حدود قرن سوم خداوند متعال به وسيله ائمه هدى عليهم السّلام هميشه حق را غالب و باطل را آشكار مى فرمود چنانچه در ساير قرنها تا اين زمان هرگاه مدعى باطلى پيدا مى شده خداوند به وسيله علماى اعلام و حاميان شرع مقدس اسلام بطلانش را واضح مى فرموده است و براى اين مطلب نمونه هايى است كه نقل آنها از وضع اين كتاب بيرون است و تنها به نقل يك داستان اكتفا مى شود. در كتاب اسرارالشهاده دربندى و كتاب قصص العلماى تنكابنى است كه در زمان شاه عباس از فرنگستان شخصى را پادشاه فرنگ فرستاد و به سلطان صفوى نوشت كه شما به علماى مذهب خود بگوييد با فرستاده من در امر دين و مذهب مناظره كنند اگر او را مجاب ساختند ما هم با شما همدين مى شويم و اگر او ايشان را مجاب كرد شما بدين ما درآييد. آن فرستاده كارش اين بود كه هركس چيزى در دست مى گرفت اوصاف آن چيز را بيان مى كرد، پس سلطان ، علما را جمع كرد و سرآمد اهل آن مجلس ، آخوند ملا محسن فيض بود، پس ملامحسن به آن سفير فرنگى فرمود سلطان شما مگر عالمى نداشت كه بفرستد و مثل تو عوامى را فرستاد كه با علماى ملت مناظره كند. آن فرنگى گفت : شما از عهده من نمى توانيد برآييد اكنون چيزى در دست بگيريد تا من بگويم . ملا محسن تسبيحى از تربت حضرت سيدالشهداء عليه السلام مخفيانه به دست گرفت ، فرنگى در درياى فكر غوطه ور شد و بسيار تاءمل كرد، مرحوم فيض گفت چرا عاجز ماندى ؟ فرنگى گفت عاجز نماندم ولى به قاعده خود چنان مى بينم كه در دست تو قطعه اى از خاك بهشت است و فكر من در آن است كه خاك بهشت چگونه به دست تو آمده است . ملا محسن گفت راست گفتى ، در دست من قطعه اى از خاك بهشت است و آن تسبيحى است كه از قبر مطهر فرزندزاده پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله است كه امام است و پيغمبر ما فرموده كربلا (مدفن حسين ) قطعه اى از بهشت و صدق سخن پيغمبر ما را قبول كردى ؛ زيرا گفتى قواعد من خطا نمى كند پس صدق پيغمبر ما را هم در دعواى نبوت اعتراف كردى ؛ زيرا اين امر را غير از خدا كسى نمى داند و جز پيغمبر او كسى به خلق نمى رساند. به علاوه پسر پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله در آن مدفون است ؛ زيرا اگر پيغمبر بحق نبود از صلبش و تابعش در دين او در خاك بهشت مدفون نمى گرديد. چون آن عيسوى اين واقعه را ديد و اين سخن قاطع را شنيد مسلمان گرديد. 68 - نجات از هلاكت و نيز مرحوم خلوصى مزبور نقل مى كرد در سى سال قبل (تقريبا) پيرمرد صالحى كه از بستگانش بود (و بنده نام او را فراموش كرده ام ) كه مى گفت در سن جوانيم يكى از بستگانم كه خانه اش دروازه اصفهان بود، شب جمعه مجلس عروسى داشت و مرا هم دعوت نمود. من به جهت صله رحم اجابت نموده و رفتم ديدم مطرب يهودى آمد و سرگرم خوانندگى و نواختن با آلات موسيقى شدند. چون اين منظره و بعضى فسقهاى ديگر ديدم سخت ناراحت شدم و آنچه آنها را نهى كردم و نصيحت نمودم فايده نبخشيد و راه فرار هم نداشتم ؛ زيرا خانه ام دروازه كازرون بود و مسافت زياد و در آن ساعت از شب هم عبور و مرور در داخل شهر قدغن بود. به ناچار در غرفه خالى كه در آن منزل بود، داخل شده درها را بستم و چون شب جمعه بود مشغول نماز و دعا و مناجات با پروردگار شدم . در اواخر شب كه صداها خاموش و همه خسته و خوابيده بودند، زمين لرزه شديدى شد به طورى كه وحشت زده درب غرفه را از فضاى خانه باز كردم كه ببينم چه شده در همان حال درخت وسط خانه به واسطه زلزله رو به غرفه مايل شد به طورى كه شاخه اش به دست من رسيد. از وحشت دستم را به شاخه درخت محكم كردم ، درخت به جاى خود برگشت و تا پايم از غرفه جدا شد همراه شاخه درخت به وسط فضا رسيدم بلافاصله تمام عمارتهاى خانه منهدم گرديد به طورى كه جز من ، يك نفر از اهل خانه سالم نماند، در آن حال به فكر خانه و اهلم افتادم ، گفتم بروم ببينم بر سر آنها چه آمده وقتى كه از درخت پايين آمدم و رو به خانه آوردم تمام خانه هاودكانهايى كه درمسيرمن تا دروازه كازرون بودتماما منهدم شده بود. اين داستان دو چيز به ما مى آموزد يكى اينكه هرگاه بلايى بر جمعى گنهكار برسد اگر در بينشان كسى باشد كه به ياد خدا بوده و آنها را نصيحت مى كرده و چون از او نشنيدند از ايشان جدا شده آن بلا به اونخواهد رسيد و خدا او را نجات خواهد بخشيد چنانچه در سوره اعراف ، راجع به هلاكت اصحاب سبت مى فرمايد:(اَنْجَيْنَا الَّذينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ)(35). ديگر آنكه هيچگاه نبايد اهل معصيت با امنيت خاطر و بى باكى با هوسرانى و انواع آلودگيها گلاويز شوند؛ زيرا ممكن است قهر الهى به آنها برسد و در همان حالت به بلاهاى خاص يا بلاهاى عمومى دچار شوند و باب توبه هم بر آنها بسته شود چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد:((آيا ايمن شدند اهل قريه ها كه ايشان را عذاب ما در شب بيايد در حالى كه خواب باشند، آيا ايمن شدند اهل قريه ها كه عذاب ما ايشان را در روز بيايد در حالى كه سرگرم لهو باشند))(36). و در باب رسيدن بلاهاى عمومى ناگهان مانند زمين لرزه داستانهايى است فراموش نشدنى مانند آنچه در اين داستان نقل شد و ظاهرا همان زلزله اى است كه در فارسنامه ناصرى ، صفحه 308 مى نويسد در شب بيست و پنجم ماه رجب ، سنه 1269 مطابق پانزدهم ارديبهشت ، يك ساعت پيش از طلوع صبح صادق در شهر شيراز زلزله شديد آمد و چند صد خانه را ويران و چندين هزار را شكسته نمود و چندين هزار نفر در زير عمارت خرابه بماندند و بمردند و بيشتر مساجد و مدارس خراب گشت . و عموما محتاج به تعمير گرديد. و در صفحه 268 مى نويسد: و در سال 1237 وباى عام از بلاد چين و هندوستان به ممالك ايران سرايت نمود و از شهر شيراز شش هزار نفر در ظرف مدت پنج شش روز در خوابگاه عدم خفتند. و در شوال 1239 زلزله شديدى در قصبه كازرون آمد و بعد از چند شب در وقت بين الطلوعين زلزله شديدتر در شهر شيراز حادث گرديد كه بيشتر عمارات قديم و جديد از مساجد و مدارس و بقاع و خانه ها ((عاليها سافلها)) شد و چون وقت اواخر بهار و تمام مردم يا در صحن خانه يا بر پشت بام بودند زياده از چندين هزارنفر تلف نگشتند و بعد از چند روز ديگر زلزله اى در شيراز آمد لكن خفيف تر از زلزله اول اما به سبب وحشت از زلزله اول ، هركس بر پشت بام بود خود را به زير انداخت و اعضاى او درهم شكست . هنوز هستند پيرمردهاى محترمى كه درست در خاطر دارند و نقل مى كنند كه در سنه 1322 قمرى يعنى تقريبا هفتاد سال قبل ، اهالى شيراز گرفتار وباى سختى شدند و مانند فصل خزان كه برگ از درخت مى ريزد، در كوچه و بازار و خانه ها اشخاص وبازده مى افتادند و جنازه ها روى زمين افتاده بود به طورى كه سالمها به دفن آنها نمى رسيدند. مرحوم دكتر خاورى مى گفت در همان وقت براى رفتن به بالين مريضها چهار ساعت از شب گذشته عبورم از بازار نو افتاد، هيچكس نبود لكن جنازه هاى بسيارى در طول بازار افتاده بود و سگها را ديدم مشغول پاره كردن و خوردن جنازه ها هستند وبراى دانستن شدت بلاى مزبور كافيست كه اين داستان را براى شما نقل كنم : زنى بود به نام ((مادر محمد)) مى گفت بيچاره وار سر به كوچه و بازار گذاشته و فرياد مى كردم مسلمانان چهار پسرم مرده اند براى خدا بياييد جنازه آنها را برداريد و نزديك غروب كه به خانه برگشتم هيچكس در خانه نبود و اثرى از جنازه ها نديدم ، معلوم شد بعض از مسلمانان خيرانديش آمده اند و آنها را برده و دفن كرده اند و بعد هرچه تحقيق كردم معلوم نشد كى برده و كجا به خاك سپرده و من قبر فرزندانم را هنوز نمى دانم كجاست . و نيز هستند كسانى كه به خوبى ياد دارند كه در سال 1337 قمرى يعنى پنجاه سال قبل ، اهالى شيراز گرفتار مرض آنفلوآنزا شدند و بيش از دوماه طول نكشيد تا اينكه به ذيل عنايت حضرت ابى عبداللّه الحسين عليه السلام متوسل شدند و در كوچه و بازارها منبر گذاشتند و مجلس روضه خوانى برپا نمودند تا بلاى مزبور برطرف گرديد. و نيز در سال 1322 شمسى يعنى 25 سال قبل مردم گرفتار مرض حصبه شدند به طورى كه كمتر خانه اى بود كه در آن مرض حصبه نباشد و دكترها به مريضها (در اثر زيادى نفرات ) نمى رسيدند با اينكه غالبا صبح پيش از آفتاب ازخانه بيرون مى آمدند و تا آخر شب به خانه برنمى گشتند و خود بنده هر روزى كه همراه جنازه يكى از بستگان يا دوستان مى رفتم تا ظهر در غسالخانه بودم يا اگر بعد از ظهر مى رفتم تا غروب آنجا مى ماندم و بر جنازه ها نماز مى گزاردم و همه روزه مرتبا كمتر از پنجاه نفر تلفات نبود. علاوه بر مرض مزبور، مردم گرفتار قحطى نان و گرانى سرسام آور بودند به طورى كه بايد از صبح به دكان نانوايى بروند وتا نزديك ظهر با زحمت نانى به دست آورند كه همه چيز داشت جز گندم و صداى ناله مردم در دكان نانوايى از مسافت دورى شنيده مى شد. بيچاره كسانى كه بايد دنبال طبيب و دارو و پرستارى مريضهاى خود باشند و هم تحصيل نان كنند و بيچاره تر آنهايى كه به واسطه نداشتن پول ، محتاج فروختن اثاثيه و خانه خود به نازلترين قيمتها مى شدند و چند ماه مردم گرفتار اين بلاها بودند. غرض از نقل اين موضوعها آن است كه خواننده عزيز از دانستن آنها و مراجعه به تاريخ گذشتگان بداند كه هر قوم و جمعيتى كه طاغى و ياغى شدند و بكلى خدا و آخرت را فراموش نمودند و طريقه عدل و احسان را كنار گذاشته ، شهوترانى و هوى پرستى را رويه خود قرار دادند خداوند حكيم آنها را مهلت مى دهد ولى پس از اينكه از حدگذرانيدند ناگاه به وسيله رسانيدن بلاهاى سخت ، آنها را بيچاره مى كند تا از كردار خود پشيمان شده و به ناچار رو به خدا آورند و راه سعادت از دست داده را طى نمايند و در حقيقت اين بلاها لطفى است از حضرت آفريدگار به صورت قهر؛ مانند چوپانى كه گوسفندان خود را كه از جاده مستقيمى كه به آب و سبزه مى رسد منحرف شده اندورو به سنگلاخ آورده اند چگونه با چوب و سنگ آنها را برمى گرداند و رو به جاده مستقيم مى كشاند. و لذا حضرت امير عليه السلام مى فرمايد:((اَحْمَدُهُ عَلَى الّضَّراء كَما اَحْمَدُهُ عَلَى السَّرّاءِ؛ يعنى سپاس مى كنم خداى را بر بلا و سختيها چنانچه اورا بر نعمتها و خوشيها شكر مى كنم )). و در قرآن مجيد مى فرمايد:((اَخَذْناهُمْ بِالْبَاءْساءِ وَالضَّراءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ؛ يعنى ايشان را به وسيله بلاها و سختيها گرفتيم تا اينكه تضرع كنند و رو به خداى خود آورند به مقتضاى فطرت اولى كه خدا به آنها داده است )). بلى ، نوع خلق امروز خدا و آخرت را فراموش كرده رو به شهوات آورده اند نفس و هوى و شيطان را مى طلبند و از فرمان خدا روگردان ،از هركس و هر چيزى كه مورد خوف باشد مى ترسند جز از خدا و از عذاب آخرت و به هركس و هرچيزى كه مورد اميدشان باشد اميدوارند جز اميد به رحمت و جزا و عطاهاى پروردگار. صفات كمالى انسانيت مانند عدل ، احسان ، عاطفه ، مهر خصوصا حياء از نسل جوان بخصوص دختران برچيده شده و به جايش خويهاى حيوانى جاى گرفته . خانه هاى خدا را خالى گذاشته و مراكز شياطين مانند سينماها را پر كرده اند. از مجالس علما كه آنها را به ياد خدا و آخرت مى آورند فرار مى كنند و هرجا صداى شيطانى است جمع مى شوند. كدام روز است كه انواع خيانتها و جنايتها و بى عفتيها از اين اجتماع خراب سر نمى زند و بنابراين اگر از كردار خود دست بر ندارند، بايد منتظر روزى بود كه بلاهايى بر سر اين اجتماع خراب ريزش كند كه به ناچار روبه خدا آورند، به اضطرار در مساجد جمع شده از كردار خود توبه كنند زلزله هاى اخير غرب و لار و خراسان زنگ بيدار باشى براى همه اجتماع ماست . 69 - آنچه صلاح است بايد خواست مرحوم آقاى سيد عبداللّه بلادى ، ساكن بوشهر فرمود وقتى يكى از علماى اصفهان با جمعى به قصد تشرف به مكه معظمه و حج خانه خدا از اصفهان حركت كردند و به بوشهر وارد شدند تا از طريق دريا مشرف شوند پس از ورود آنها ازطرف سفارت انگليس سخت جلوگيرى كردند و گذرنامه ها را ويزا نكردند و اجازه سوار شدن به كشتى به آنها ندادند و آنچه من و ديگران سعى كرديم فايده نبخشيد. آن شيخ اصفهانى و رفقايش سخت پريشان شدند و مى گفتند مدتها زحمت كشيديم وتدارك سفر مكه ديديم و قريب يك ماه در راه صدمه ها ديديم (چون در آن زمان قافله از اصفهان تا شيراز هفده روز و از شيراز تا بوشهر ده روز در راه بود) و ما نمى توانيم مراجعت كنيم . آقاى بلادى مرحوم فرمود چون شدت اضطراب شيخ را ديدم برايش رقت نمودم و براى اينكه مشغول و ماءنوس شود مسجد خود را در اختيارش گزارده خواهش كردم در آنجا نماز جماعت بخواند و به منبر رود، قبول كرد و شبها بعد از نماز، منبر مى رفت ، پس خودش روى منبر و رفقايش در مجلس با دل سوخته خدا را مى خواندند و ختم :((اَمَّنْ يُجيبُ)) و توسل به حضرت سيدالشهداء عليه السلام به طورى كه صداى ضجّه و ناله ايشان هر شنونده اى را منقلب مى ساخت . پس از چند شب كه با اين حالت پريشانى خدا را مى خواندند و مى گفتند ما نمى توانيم برگرديم و بايد ما را به مقصد برسانى ناگاه روزى ابتدائا از طرف قونسولگرى انگليس دنبال آنها آمدند و گفتند بياييد تا به شما اجازه خروج داده شود. همه با خوشحالى رفتند و اجازه گرفتند و حركت كردند. پس از چند ماه روزى در كنار دريا مى گذشتم يك نفر ژوليده و بدحال را ديدم . به نظرم آشنا آمد از او پرسيدم تو اصفهانى نيستى كه چندى قبل همراه فلان اينجا آمديد و به مكه رفتيد؟ گفت بلى ، حال شيخ و همراهانش را پرسيدم ، گريه زيادى كرد و گفت : اولاً در راه دچار دزدان شديم وتمام اموال ما را بردند و بعد گرفتار مرض شده همه تلف شدند و تنها من از آنها باقيمانده و برگشتم با اين حالى كه مى بينى . آقاى بلادى فرمود دانستم سر اينكه حاجت آنها برآورده نمى شد چه بود و چون اصرار را از حد گذرانيدند به آنهاداده شد ولى به ضررشان تمام گرديد. خداوند متعال در قرآن مجيد مى فرمايد:((شايد شما چيزى را دوست داشته باشيد و حال آنكه آن چيز براى شما بد باشد و شايد چيزى را بد داشته باشيد در حالى كه آن چيز براى شما خير باشد و خداوند (مصلحت شما را) مى داند و شما نمى دانيد))(37). و نيز مى فرمايد:((اگر خدا تعجيل كند براى مردمان آنچه را كه شر است همچنانكه مردم شتاب در خير مى كنند هرآينه حكم كرده شود اجلشان (يعنى هلاك مى شوند)(38) و مراد اين است كه بعضى طلب شرّ مى كنند و تصور مى كنند كه طلب خير كرده اند و چون مصلحت در آن نيست خداوند اجابت نمى فرمايد (مانند كسانى كه در حال غضب مرگ خود يا اولاد يا بستگان خود را از خداوند طلب مى كنند و غالبا بعدا پشيمان شده و شكر خداى را مى كنند كه دعايشان مستجاب نشده است ) و چه امورى كه انسان به آن حريص است و گمان مى كند خير و سعادت و خوشى او در آن است و سعى مى كند تا به آن مى رسد و چون رسيد پشيمان شده و آرزو مى كند اى كاش به آن نرسيده بود. بنابراين ، بايد شخص هنگام طلبيدن حاجت برآورده شدن آن را موقوف بر صلاحديد پروردگارش قرار دهد و بگويد:((وَلا حاجَةَ مِنْ حَوائِج الدُّنْيا وَاْلاخِرةِ لكَ فيها رِضىً وَلِىَ فيها صَلاحٌ اِلاّ قَضَيْتَها لى يا رَبَّ العالَمينَ)) و اگر به زبان نگويد اين معنا در خاطرش باشد وگرنه اگرحالش چنين نباشد و حاجتش را در هر حال بخواهد هرچند خداوند صلاح او را نداند پس اين دعا نيست بلكه به دستور دادن به خداوند نزديكتر است . بالجمله شخص دعا كننده بايد خود را به عجز و جهل و ضعف بشناسد و خداى را قادر و عالم بداند هرگاه حاجتش روا نشد نبايد بد دل شده و به خداى خود بدبين گردد و او را به خلف وعده متهم سازد بلكه بايد احتمال دهد شايد صلاح نبوده يا هنوز وقت آن نرسيده يا اينكه دعايش فاقد ساير شرايط اجابت دعا بوده است . 70 - حيايى غريب از سگ و نيز مرحوم آقاى بلادى فرمود يكى از بستگانم كه چند سال در فرانسه براى تحصيل توقف داشت در مراجعتش نقل كرد كه در پاريس خانه اى كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاهداشته بودم ، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابيد و من به كلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد. شبى مراجعتم طول كشيد و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود، با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم ، مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتومرا گرفت و فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز كرده صدايش زدم تا مرا شناخت با نهايت شرمسارى به گوشه اى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در را بسته و خوابيدم . صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است ، دانستم از شدت حيا جان داده است . اينجاست كه بايد هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب كنيم كه چقدر بى حياييم ، راستى كه چرا از پروردگارمان كه همه چيزمان از او است حيا نمى كنيم وملاحظه حضور حضرتش را نمى نماييم . امام سجاد عليه السلام در دعاى ابى حمزه مى فرمايد:((اَنَا يا رَبِّ الَّذى لَمْ اَسْتَحْيِكَ فِى الْخَلاءِ وَلَمْ اُراقِبْكَ فِى الْمَلاءِ اَوْلَعَلَّكَ بِقِلَّةِ حَيائى مِنْكَ جازَيْتَنى )). 71 - فدا شدن سگى براى صاحبش و نيز مرحوم حاج شيخ سهام الدين مزبور نقل كرد از پدرش و آن مرحوم از جدش كه وقتى مرحوم حسينعلى ميرزا فرمانفرما در كنار دريا برهنه مى شود كه در دريا شنا كند، سگى كه داشته مانعش مى شود، فرمانفرما به سگ اعتنايى نمى كند و آماده رفتن در آب مى شود، آن لحظه كه مى خواسته خود را در آب بيندازد و سگ مى بيند جلوگيرى كردنش فايده ندارد و الا ن صاحبش در آب مى رود، ناچارخود را در نقطه معينى از دريا پرتاب مى كند، ناگاه حيوان بزرگى او را مى بلعد. فرمانفرما مى فهمد جهت جلوگيرى كردن سگ چه بود و چگونه خودش را فداى صاحبش كرده است ، از رفتن به آب منصرف مى شود و از كار سگ حيران و سخت ناراحت و گريان مى گردد. علامه مجلسى در جلد 14 بحار، داستانهاى عجيبى در باب وفاى سگ و فدا كردن خودش را براى صاحبش نقل نموده است و چون در اين چند داستان از حيا و وفاى سگ و قياس به حال انسان و بى حيايى و بى وفاييش ذكرى شد، مناسب ديدم داستانى را كه جناب شيخ بهائى عليه الرحمه به نظم درآورده اينجا نقل شود: شعر : عابدى در كوه لبنان بد مقيم در بن غارى چو اصحاب رقيم روى دل از غير حق برتافته گنج عزت را ز عزلت يافته روزها مى بود مشغول صيام يك ته نان مى رسيدش وقت شام نصف آن شامش بدى نصفى سحور وز قناعت داشت در دل صد سرور بر همين منوال حالش مى گذشت نامدى از كوه هرگز سوى دشت از قضا يك شب نيامد آن رغيف شد زجوع آن پارسا زار و نحيف كرد مغرب را ادا وانگه عشا دل پر از وسواس در فكر غذا بسكه بود از بهر قوتش اضطراب نه عبادت كرد عابد شب نه خواب صبح چون شد زآن مقام دلپذير بهر قوتى آمد آن عابد به زير بود يك قريه به قرب آن جبل اهل آن قريه همه گبر و دغل عابد آمد بر در گبرى ستاد گبر او را يك دو نان جو بداد عابد آن نان بستد و شكرش بگفت وز وصول طعمه اش خاطر شگفت كرد آهنگ مقام خود دلير تا كند افطار بر خبز شعير در سراى گبر بد گرگين سگى مانده از جوع استخوانى و رگى پيش او گر خط پرگارى كشى شكل نان بيند بميرد از خوشى بر زبان گر بگذرد لفظ خبر خبز پندارد رود هوشش ز سر كلب در دنبال عابد پو گرفت از پى او رفت و رخت او گرفت زان دو نان عابد يكى پيشش فكند پس روان شد تا نيايد زو گزند سگ بخورد آن نان و از پى آمدش تا مگر بار ديگر كا زاردش عابد آن نان ديگر دادش روان تاكه باشد از عذابش در امان كلب آن نان دگر را نيز خورد پس روان گرديد از دنبال مرد همچو سايه از پى او مى دويد عف و عف مى كرد رختش مى دريد گفت عابد چون بديد اين ماجرا من سگى چون تو نديدم بى حيا صاحبت غير از دو نان چيزى نداد وان دونان را بستدى اى كج نهاد ديگرم از پى دويدن بهر چيست وين همه رختم دريدن بهر چيست سگ به نطق آمد كه اى صاحب كمال بى حيا من نيستم چشمى به مال هست از وقتى كه من بودم صغير مسكنم ويرانه اين گبر پير گوسفندش را شبانى مى كنم خانه اش را پاسبانى مى كنم كه به من ازلطف نانى مى دهد گاه مشت استخوانى مى دهد گاه از يادش رود اطعام من وز مجاعت تلخ گردد كام من روزگارى بگذرد كاين ناتوان نه زنان يا بدنشان نه استخوان گاه هم باشد كه اين گبر كهن نان نيابد بهر خود نه بهر من چون بر درگاه او پرورده ام رو به درگاه دگر ناورده ام هست كارم بر در اين پير گبر گاه شكر نعمت او گاه صبر تو كه نامد يك شبى نانت به دست در بناى صبر تو آمد شكست از در رزاق رو برتافتى بر در گبرى روان بشتافتى بهر نانى دوست را بگذاشتى كرده اى با دشمن او آشتى خود بده انصاف اى مرد گزين بى حياتر كيست من يا تو ببين مرد عابد زين سخن مدهوش شد دست خود بر سر زد و بى هوش شد اى سگ نفس ((بهائى )) ياد گير اين قناعت از سگ آن گبر پير بر تو گر از صبر نگشايد درى از سگ گرگين گبرى كمترى 72 - نجات از اسيرى و به روزى حلال رسيدن مرحوم آقا ميرزا محمود شيرازى كه چند داستان از ايشان نقل گرديد فرمود شنيدم از مرحوم حاج ميراز حسن ضياءالتجار شيرازى كه سالها در شيراز و اخيرا در تهران داروخانه ((عمده فروشى )) داشت ، سالى به قصد زيارت كربلا از طريق كرمانشاه همراه قافله حركت كردم و الاغى كرايه نمودم و اسباب و لوازم خود را بر آن گذاشته و سوار شدم تا نزديك قزوين يك نفر پياده همراه قافله بود. چون مرا تنها ديد نزديكم آمد و در كارهايم با من همراهى كرد و با هم غذا صرف نموديم و با من قرار گذاشت تا كاظمين با من همكارى كند و زودتر به منزل رسيده وجاى مناسبى آماده كند تا من برسم و در خوراك شريك شوم به همين حال بود تا به كاظمين رسيديم اسم و حالاتش را پرسيدم گفت نامم كربلائى محمد از اهالى قمشه اصفهان هستم ، هفت سال قبل به قصد زيارت حضرت رضا عليه السّلام با قافله مى رفتم تا حدود استراباد، تركمن ها قافله را غارت كردند و مرا هم همراه خود بردند و غلام خود قرار دادند روزها مرابه كار وامى داشتند وسخت ناراحت ودر فشار بودم تا اينكه روزى تصميم گرفتم هر طورى هست از دستشان فرار كنم و خود را نجات دهم . نذر كردم كه اگر خداوند مرا يارى فرمود و نجاتم داد كه به وطن خود بروم از همان راه كربلا مشرف شوم پس به بهانه اى قدرى از آنها دور شدم و چون شب بود و خواب بودند مرا نديدند پس سرعت كردم تا به محلى رسيدم كه يقين كردم از شرّ آنها در امانم ، شكر خداى را به جاى آورده واز همانجا به قصد كربلا آمده ام . مرحوم ضياءالتجار گفت من عازم سامرا بودم ، گفتم بيا با هم برويم و بعد با هم كربلا مشرف مى شويم هرچه اصرار كردم نپذيرفت و گفت هرچه زودتر بايد به نذرم وفا كنم . مقدارى پول جلوش گرفتم و گفتم هرچه مى خواهى بردار، هيچ برنداشت و چون زياد اصرار كردم سه ريال ايرانى برداشت و رفت وديگر او را نديدم . هنگامى كه در نجف اشرف مشرف شدم ، روزى در صحن مقدس از سمت بالاى سر عبور كردم ، جمعى را ديدم كه دور يك نفر جمعند چون جمعيت را عقب زده نزديك رفتم ، ديدم همان كربلائى محمد قمشه اى همسفر من است و با پارچه اى گردن خود را به شباك رواق مطهر بسته و گريه مى كند و يك نفر تهرانى به او مى گفت هرچه مى خواهى به تو مى دهم و نقدا صد تومان حاضر شد به او بدهد قبول نكرد نزديكش شدم گفتم رفيق از حضرت امير عليه السّلام چه مى خواهى ، برخيز همراه من به منزل برويم و هرچه لازم داشته باشى به تو مى دهم ، قبول نكرد و گفت به اين بزرگوار حاجتى دارم كه جز او ديگرى بر آن توانا نيست و تا نگيرم از اينجا بيرون نمى روم . چون در اصرار خود فايده نديدم او را رها كرده رفتم . روز ديگر او را در صحن مقدس ديدم خندان و شادان ، گفت ديدى حاجتم را گرفتم . پس دست در بغل نمود و حواله اى بيرون آورد و گفت از حضرت گرفتم . پس نقش آن را ديدم طورى است كه پشت و رو، پايين و بالاى آن مساوى است و ازهر طرف خوانده مى شود. از او پرسيدم كه حواله چيست و بر عهده كيست ؟ گفت پس از وصول آن به تو خبر مى دهم ، آدرس مرا در تهران گرفت و رفت . پس از چند سال ، روزى در تهران وارد مغازه ام شد پس از شناسائى او گله كردم وگفتم مگر نه قول دادى مرا به آن حواله اى كه حضرت امير عليه السّلام به تو عنايت فرمودند خبر دهى . گفت من چند مرتبه به تهران آمدم و تو به شيراز رفته بودى والحال آمده ام تو را خبر دهم كه حاجت من از آن حضرت رزق حلالى بود كه تا آخر عمرم راحت باشم و آن حضرت حواله اى به يكى از سادات محترم فرمود كه قطعه زمين معينى با بذر زراعت آن را به من دهد. آن سيد هم اطاعت كرد از آن سال تا كنون از زراعت آن زمين در كمال خوشى معيشت من مى گذرد و راحت هستم . ****************** 73 - كرامت جناب ميثم در اين سنه 88 (مطابق آبان 47) هنگام تشرف به عتبات در نجف اشرف ، روزى به اتفاق جناب آقاى سيد احمد نجفى خراسانى به زيارت قبر جناب ((ميثم )) مشرف شديم ، آنجا خادمى بود كه به ما محبت كرد و چاى آورد و هيچ از ما قبول نكرد وگفت حق خدمت راخود جناب ميثم به من مى رساند و من چند سال است كه اينجا خدمتگزار قبر شريفش هستم ، هر از چندى در خواب گوشه اى از زمين مخروبه كوفه را به من نشان مى دهد و من آنجا را حفر مى كنم ، سكه اى مى يابم آن را مى فروشم تا مدتى معيشت مى نمايم و يكى از همان سكه هايى كه به دست آورده بود به ما نشان داد و آن سكه سبز رنگ و از ريال ايرانى كوچكتر بود و به خط كوفى كلمه طيبه ((توحيد)) بر آن نقش بود. 74 - شفاى نابينا عالم متقى جناب حاج سيد محمد جعفر سبحانى امام جماعت مسجد آقالر فرمود در خواب محل اجابت دعا را در قبه حسينيه عليه السّلام به من نشان دادند وآن قسمت بالاى سر مقدس تا حدى كه محاذى قبر جناب حبيب بود و در سفرى كه با مرحوم والد مشرف شديم پدرم ناگهان چشم درد گرفت و از هر دو چشم نابينا شد و من سخت ناراحت و در زحمت بودم ؛ زيرا بايد دائما مراقبش باشم و دستش را بگيرم و حوايجش را انجام دهم . بالجمله حرم مطهر مشرف شدم و در همان محل اجابت دعا عرض كردم چشم پدرم را از شما مى خواهم ، شب در خواب ديدم بزرگوارى به بالين پدرم آمد دست مبارك را بر چشمش كشيد و به من فرمود: اين چشم ، ولى اصل خرابست . چون بيدار شدم ديدم هر دو چشم پدرم خوب و بينا شده است ولى معناى كلمه ((اصل خرابست )) را ندانستم تا سه روز كه از اين قضيه گذشته ، پدرم از دنيا رفت آنگاه معناى كلمه واضح شد. 75 - عطاى حسينى (ع ) و نيز جناب آقاى حاج سيد محمد جعفر مزبور نقل فرمود كه در سالى به اتفاق مرحومه والده كربلا مشرف بودم و آن مرحومه مريضه شد و مرضش بيش از چهل روز طولانى شد و به اين واسطه مبتلا به قرض بسيار شدم و در اين مدت هم نه از شيراز و نه از راه ديگر چيزى به من نرسيد پس پناهنده به مولاى خود شده به حرم مطهر مشرف شدم ، همان بالاى سر عرض كردم يا مولاى ! شما خود مى دانيد كه چقدر ناراحت و گرفتار هستم به فرياد من برسيد، از حرم خارج شدم . پس از فاصله كمى نماينده مرحوم آيت اللّه آقا ميرزا محمد تقى شيرازى اعلى اللّه مقامه به من رسيد و گفت از طرف ميرزا سفارش شده كه هرچه لازم داريد به شما بدهم گفتم تا چه اندازه ، گفت تعيين نشده بلكه هرچه شما خود تعيين كنيد. پس تمام قروض را ادا كردم و تا كربلا مشرف بودم تمام مخارج من تاءمين گرديد. 76 - بدگمانى به عزادار حسين (ع ) آقاى سيد محمود عطاران نقل كرد كه سالى در ايام عاشورا جزء دسته سينه زنان محله سردزك بودم ، جوانى زيبا در اثناى زنجير زدن ، به زنها نگاه مى كرد، من طاقت نياورده غيرت كردم و او را سيلى زدم و از صف خارج كردم . چند دقيقه بعد دستم درد گرفت و متدرجا شدت كرد تا اينكه به ناچار به دكتر مراجعه كردم ، گفت اثر درد و جهت آن را نمى فهمم ولى روغنى است كه دردش را ساكن مى كند. روغن را به كار بردم نفعى نبخشيد بلكه هر لحظه درد شديدتر و ورم وآماس دست بيشتر مى شد. به خانه آمدم و فرياد مى كردم ، شب خواب نرفتم ، آخر شب لحظه اى خوابم برد حضرت شاهچراغ عليه السّلام را ديدم فرمود بايد آن جوان را راضى كنى . چون به خود آمدم دانستم سبب درد چيست ، رفتم جوان را پيدا كردم و معذرت خواستم و بالا خره راضيش كردم ، در همان لحظه درد ساكت و ورمها تمام شد و معلوم شد كه خطا كرده ام و سوء ظن بوده است و به عزادار حضرت سيدالشهداء عليه السّلام توهين كرده بودم . اين داستان به ما مى فهماند كه اذيت و اهانت به مؤ من و وابسته به خدا و رسول و امام عليه السّلام خطرناك و موجب نزول بلا و قهر الهى است . 77 - پاداش احسان عالم بزرگوار جناب آقاى حاج معين شيرازى كه چند داستان از ايشان نقل شد، فرمودند كه آقا سيد حسين ورشوچى كه در بازار تهران ورشو فروشى دارد وقتى سرمايه اش از كفش مى رود و مقدار زيادى بدهكار مى شود، روزى دخترى وارد مغازه اش مى شود و مى گويد من يهوديه ام و پدر ندارم 120 تومان دارم و مى خواهم شوهر كنم و شنيده ام تو شخص درستكارى هستى اين مبلغ را بگير و معادل آن اجناسى كه در اين ورقه نوشته شده است جهت جهيزيه ام بده . قبول كردم و آنچه داشتم دادم بقيه را از مغازه هاى ديگر تدارك كردم و قيمت مجموع 150 تومان شد، دختر گفت جز آنچه دادم ندارم ، گفتم منهم نمى خواهم ، دختر سر بالا كرد و به من دعا كرد و رفت ، پس اجناس را در گارى گذاردم و چون كرايه را نداشت بدهد از خودم دادم وبه خانه اش رفت . روزى با خود گفتم كه به رفيقم حاج على آقا علاقه بند كه از ثروتمندان تهران است حالم را بگويم و مقدارى پول بگيرم . صبح زود به شميران رفتم و دو من سيب به عنوان هديه خريدم در امامزاده قاسم درب باغ او در زدم باغبان آمد سيب را دادم و گفتم به حاجى بگوييد حسين ورشوچى است . چون گرفت و رفت به خود آمدم و خود را ملامت كردم چرا رو به خانه مخلوقى آوردى و به اميد غير او حركت كردى ؟ فورا پشيمان شده وفرار كردم وبه صحرا رفتم و در خاكها به سجده و گريه مشغول شدم و مرتبا توبه و از پروردگار خود طلب آمرزش مى نمودم . چون خواستم به شهر برگردم از راهى كه احتمال نمى رفت گماشتگان حاجى مرا ببينند برگشتم و چون مى دانستم دنبال من خواهد فرستاد تا نزديك ظهر به مغازه نرفتم ، وقتى كه مطمئن شدم كه ديگر كسى از گماشتگان حاجى را نمى بينم به مغازه آمدم . شاگردان گفتند تا كنون چند مرتبه گماشتگان حاجى على آقا آمدند و تو نبودى ، بلافاصله نوكر او آمد و گفت شما كه صبح آمديد چرا برگشتيد الحال حاجى منتظر شماست . گفتم اشتباه شده است ، رفت پسر حاجى آمد و گفت پدرم منتظر شماست گفتم من با ايشان كارى ندارم بالا خره رفت پس از ساعتى ديدم خود حاجى با عصا و حال مرض آمد و گفت چرا صبح برگشتى حتما كارى داشتى بگو ببينم حاجت تو چيست ؟ من سخت منكر شدم و گفتم اشتباه شده است . خلاصه حاجى با قهر و غيظ برگشت چند روز بعد هنگام ظهر در خانه نان و انگور مى خوردم يكى از تجار كه با من رفاقت داشت وارد خانه شد و گفت جنسى دارم كه به كار تو مى خورد و مدتى است انبار منزل را اشغال كرده و آن خشت لعاب ورشو است . گفتم نمى خواهم ، بالا خره به من فروخت به همان مبلغى كه خريده بود از قرار خشتى هفده تومان نسيه . طرف عصر تمام آنها كه از هزار متجاوز بود آورد، انبار مغازه ام پر شد، فردا يك خشت را براى نمونه به كارخانه ورشو سازى بردم گفتند از كجا آوردى ؟ مدتى است اين جنس ناياب شده بالا خره خشتى پنجاه تومان خريدند و من تمام بدهى خود را پرداختم و سرمايه را نو كردم و شكر خداى را به جا آوردم . اين داستان و نظاير آن به ما مى فهماند كه شخص موحد هنگام گرفتارى به غير خدا بايد اميدى نداشته باشد و بداند اگر از غير او بريد و به او چسبيد به بهترين وجهى كارش را درست خواهد فرمود. شعر : كار خود گر به خدا باز گذارى حافظ اى بساعيش كه با بخت خدا داده كنى 78 - التفات به زوّار حسينى آقاى سيد عبدالرسول خادم در همين سفر اخير تشرف حقير در كربلا (14 رجب 88) نقل كرد از مرحوم سيد عبدالحسين كليددار حضرت سيدالشهداء عليه السّلام پدر كليددار فعلى كه آن مرحوم اهل فضل و از خوبان بود. شبى در حرم مطهر مى بيند عربى پابرهنه خون آلود، پاى خونين و كثيف خود را به ضريح زده وعرض حال مى كند. آن مرحوم او را نهيب مى دهد و بالا خره امر مى كند كه او را از حرم بيرون نمايند، در حال بيرون رفتن گفت يا حسين عليه السّلام من گمان مى كردم اين خانه توست معلوم شد خانه ديگرى است . همان شب آن مرحوم در خواب مى بيند آن حضرت روى منبر در صحن مقدس تشريف دارند در حالى كه ارواح مؤ منين در خدمت هستند حضرت از خدام خود شكايت مى كند. كليددار مى ايستد و عرض مى كند يا جداه ! مگر چه خلاف ادبى از ما صادر شده ؟ مى فرمايد امشب عزيزترين مهمانهاى مرا از حرم من با زجر بيرون كردى و من از تو راضى نيستم و خدا هم از تو راضى نيست مگر اينكه او را راضى كنى . عرض كرد يا جدا! او را نمى شناسم و نمى دانم كجاست ؟ فرمود الا ن در خان حسن پاشا (نزديك خيمه گاه ) خوابيده و به حرم ما هم خواهد آمد و او را با ما كارى بود كه انجام داديم وآن شفاى فرزند مفلوج اوست و فردا با قبيله اش مى آيند آنها را استقبال كن . چون بيدار مى شود با چند نفر از خدام مى رود و آن غريب را در همانجايى كه فرموده بودند مى يابد، دستش را مى بوسد و با احترام به خانه خود مى آورد و از او به خوبى پذيرايى مى نمايد. فردا هم به اتفاق سى نفر از خدام به استقبال مى رود چون مقدارى راه مى رود مى بيند جمعى هوسه كنان (شادى كنان ) مى آيند و آن بچه مفولجى كه شفا يافته همراه آورده اند و به اتفاق به حرم مطهر مشرف مى شوند. 79 - برات آزادى و عنايت رضوى (ع ) محب صادق اهل بيت جناب حيدرآقا تهرانى نقل نمود در چند سال قبل روزى در رواق مطهر حضرت رضا عليه السّلام مشرف بودم ، پيرمردى را كه از پيرى خميده شده و موى سر و صورتش سفيد و ابروهايش بر چشمش ريخته حضور قلب و خشوع او مرا متوجه ساخت تا وقتى كه خواست حركت كند ديدم عاجز است از حركت كردن . او را يارى كردم در بلند شدن . پرسيدم منزلت كجاست تا تو را به منزل رسانم ، گفت در حجره اى از مدرسه خيرات خان او را تا منزلش رساندم و سخت مورد علاقه ام شد به طورى كه همه روزه مى رفتم و او را در كارهايش يارى مى كردم . اسم و محل وحالاتش را پرسيدم ، گفت اسمم ابراهيم از اهل عراق و زبان فارسى را هم مى دانست . ضمن بيان حالاتش گفت من از سن جوانى تا حال هر ساله براى زيارت قبر مطهر حضرت رضا عليه السّلام مشرف مى شوم و مدتى توقف كرده وبه عراق مراجعت مى كنم و در سن جوانى كه هنوز اتومبيل نبود، دو مرتبه پياده مشرف و در مرتبه اول سه نفر جوان كه با من همسن و رفاقت و صداقت ايمانى بين ما بود و سخت با يكديگر علاقه و محبت داشتيم و مرا تا يك فرسخى مشايعت كردند و از مفارقت من و اينكه نمى توانند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند. هنگام وداع با من گريستند وگفتند تو جوانى وسفر اول و پياده به زحمت مى روى ، البته مورد نظر واقع مى شوى ، حاجت ما به تو آن است كه از طرف ما سه نفر هم سلامى تقديم امام عليه السّلام نموده و در آن محل شريف ، يادى از ما بنما پس آنها را وداع نموده وبه سمت مشهد حركت كردم . پس از ورود به مشهدمقدس با همان حالت خستگى و ناراحتى به حرم مطهر مشرف شده پس از زيارت در گوشه اى از حرم افتادم و حالت بى خودى و بى خبرى به من عارض شد در آن حالت ديدم حضرت رضا عليه السّلام به دست مباركش رقعه هاى بى شمارى است و به تمام زوار از مرد و زن حتى بچه ها رقعه اى مى دهد چون به من رسيدند چهار رقعه به من مرحمت فرمود، پرسيدم چه شده ؟ به من چهار رقعه داديد، فرمود يكى براى خودت و سه تا براى سه رفيقت . عرض كردم اين كار مناسب حضرتت نيست ، خوب است به ديگرى امر فرماييد اين رقعه ها را تقسيم كند. حضرت فرمود: اين جمعيت همه به اميد من آمده اند و خودم بايد به آنها برسم پس يكى از آن رقعه ها را گشودم چهار جمله نوشته شده بود:((بَرائَةٌ مِنَ النّار وَامانٌ مِنَ الْحِسابِ وَدُخُولٌ فِى الْجَنَّةِ وَاَنَ ابْنُ رَسُولِ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله )). از اين داستان دو نتيجه مى گيريم : يكى كثرت راءفت و عنايت و مرحمت حضرت رضا عليه السّلام است در باره زوار قبرش به طورى كه هركس به اميد نجات به آن حضرت پناهنده شود در باره اش شفاعت خواهد فرمود و هيچ كس از در خانه آن بزرگوار محروم نخواهد گشت . ديگر آنكه : هركس به راستى آرزوى زيارت آن حضرت را داشته باشد و او را ميسر نشود و از ديگرى التماس كند كه به نيابت او زيارت كند مانند همان كسى است كه زيارت مى كند آن حضرت را و اين مطلب اختصاصى به زيارت آن حضرت ندارد بلكه در جميع امور خيريه است ؛ يعنى هركس كار خيرى را دوست دارد و به راستى آرزوى رسيدن به آن در دلش باشد و انجام دادن آن برايش ميسر نباشد و دوست دارد كسى كه آن را انجام مى دهد، يقينا مانند همان كس خواهد بود و به مثل ثواب او خواهد رسيد و شواهد اين مطلب از روايات بسيار است : از آن جمله جابر بن عبداللّه انصارى گاهى كه به كربلا براى زيارت قبر شريف حضرت سيدالشهداء عليه السّلام مشرف شده بود پس از زيارت قبور شهداى كربلا، آن بزرگواران را خطاب نموده و گفت به خدا قسم ! ما با شما شريك بوديم در آنچه داخل آن شديد. عطية بن سعد كوفى كه همراهش بود به او گفت چگونه ما با شهداى كربلا شريك هستيم در حالى كه در فراز و نشيب همراه آنها نبوديم و شمشير نزديم و آنها ميان سر و تنشان جدايى افتاد، فرزندانشان يتيم و زنانشان بيوه شدند: ((فَقالَ لى يا عَطِيَّةُ سَمِعْتُ حَبيبى رَسُولَ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله يِقَوُلُ مَنْ اَحَبَّ قَوْماً حُشِر مَعَهمْ وَمَنْ اَحَبَّ عَمَلَ قَوْمٍ شَرِكَ فى عَمَلِهِمْ وَالَّذى بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ نِيَّتى وَنِيَّةِ اَصْحابى عَلى مامَضى عَلَيْهِ الْحُسَيْنُ وَاَصْحابُهُ))(39) يعنى :((جابر گفت اى عطيه ! از حبيب خود رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شنيدم مى فرمود: هركس قومى را دوست دارد با آنها محشور شود و هركس عمل قومى را دوست دارد در آن عمل با آنها شريك باشد، سوگند به آن خدايى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله را به راستى فرستاد نيت من و اصحاب من همان است كه حسين عليه السّلام و اصحابش بر آن نيت درگذشتند)). از آن جمله حضرت رضا عليه السّلام به ريان بن شبيب فرمود:((يَابْنَ شُبَيْبِ اِنْ سَرَكَ اَنْ يَكُونَ لَكَ مِنَ الثَّوابِ مِثْلُ ما لِمَنِ اسْتَشْهَدَ مَعَ الْحُسَيْنِ فَقُلْ مَتى ما ذَكَرتَهُ يالَيْتَنى كُنْتُ مَعَهُمْ فَاَفُوزَ فَوْزاً عَظيماً))(40). ((اى پسر شبيب ! اگر تو را مسرور مى كند كه بوده باشد براى تو از ثواب مانند ثواب آن كسانى كه با حسين عليه السّلام شهيد شدند پس هرگاه ياد آن حضرت كنى بگو:((يا لَيْتَنى كُنْتُ مَعَهُمْ فَاَفُوزَ فَوْزاً عَظيماً)). يعنى :((اى كاش ! بودم با اصحاب حسين عليه السّلام پس به سعادت بزرگى مى رسيدم )) . ناگفته نماند كه رسيدن به مانند ثواب شهدا وقتى است كه در اين تمنا صادق باشد؛ يعنى كشته شدن در راه خدا ميل قلبى او باشد به طورى كه اگر زمينه آن پيش آيد، علاقه به خود و اولاد و مال و مقام مانع او نگردد پس كسى كه حب به ذات و شهوات و علاقه به دنيا تمام دلش را احاطه كرده به طورى كه اگر در واقعه كربلا مى بود اين علاقه ها نمى گذاشت كه جزء شهيدان گردد در گفتن جمله ياليتنى كاذب است . يك نفر از اهل علم مى گفت سالها در غرور و اشتباه بودم و خود را با شهداى كربلا در ثواب شريك مى دانستم تا اينكه شبى در خواب صحنه كربلا را به تفصيلى كه در كتب مقاتل است مشاهده كردم و خود را نزديك امام عليه السّلام ديدم پس قاسم بن الحسن عليه السّلام را ديدم كه رفت ميدان و كشته شد، به خاطرم گذشت كه چون امام عليه السّلام ديگر ياور ندارد الا ن به من امر به جهاد مى فرمايد،پس از ترس به عقب رفته كه خود را پنهان نمايم پس اسبى را ديدم بر آن سوار شده به سرعت فرار كردم تا از شدت هول از خواب بيدار شدم پس دانستم عمرى در اشتباه بودم و تمناى كشته شدن در راه خدا كه ورد زبانم بود، خالى از حقيقت و دروغ بوده است . غرض از نقل اين جمله اين است كه خواننده عزيز گرفتار غرور نگردد و بداند اولاً رسيدن به ثواب شهدا در صورتى است كه تمناى حقيقى باشد و آن هم با احاطه حب دنيا بر دل محال خواهد بود و عمرى بايد در جهاد با نفس و نبرد با هوى و هوس در رنج و شكنجه باشد تا حقيقتى پيدا كند و اگر شهيد در ميدان جنگ يك مرتبه قرار مى گيرد و كشته و راحت مى شود لكن شخص مجاهد با نفس ، عمرى در ميدان نبرد با نفس و شيطان است و در حديث نبوى صلّى اللّه عليه و آله آن را ((جهاداكبر)) ناميده است . و ثانيا در صورتى كه تمناى حقيقى باشد مانند ثواب شهيدبه او داده مى شود نه عين آن ؛ زيرا آن درجه و مقامى كه خداوند به شهداى كربلا در برابر فداكارى عجيب آنها به ايشان مرحمت فرموده به هيچ شهيدى از اولين و آخرين نداده چه رسد به كسى كه تنها همان تمنا را داشته باشد، بلى در برابر تمنايش اگر حقيقتى داشته باشد ثوابى بمانند و شبيه آنچه به شهدا داده تفضلاً مرحمت خواهد فرمود. 80 - وظائف ششگانه زنها و رؤ ياى صادقانه در چند سال قبل ، محترمه علويه اى كه مداومت بر نماز جماعت مسجد جامع داشت به بنده گفت مدتهاست كه به جده ام صديقه طاهره فاطمه زهرا سلام اللّه عليها متوسل شده ام براى نجاتم تا اينكه شب گذشته در عالم رؤ يا آن حضرت را ديدم عرض كردم بى بى ما زنان چه كنيم كه اهل نجات باشيم ؟ فرمود شما زنان به شش چيز مواظبت كنيد تا اهل نجات شويد و من غفلت كردم از پرسش آن شش چيز و از خواب بيدار شدم و تو بگو آن شش چيز كدام است . بنده به نظرم رسيد كه در قرآن مجيد آخر سوره ((الممتحنه )) وظايف زنان و شروط پذيرفته شدن بيعت آنها با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را بيان فرموده است . پس به آيه دوازده ازسوره مزبوره مراجعه نموده و شماره كردم ديدم شش چيز است به آن علويه تذكر دادم كه قطعا مراد صديقه كبرى همين شش چيز است و براى اينكه زنان مسلمان وظايف خود را بدانند آيه مزبوره با مختصر ترجمه اى نقل مى گردد: (يا اَيُّهَاالنَّبِىُّ اِذا جائَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى اَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللّهِ شَيْئاً وَلا يَسْرِقْنَ وَلايَزْنينَ وَلا يَقْتُلْنَ اَوْلادهِنَّ وَلا يَاءْتينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَريَنهُ بَيْنَ اَيْديهنَّ وَاَرْجُلِهِنَّ وَلايَعْصينَكَ فى مَعْرُوفٍ فَب ايِعْهُنَّ وَاْستَغْفِرْ لَهُنَّ اللّهَ اِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ)(41). يعنى :((اى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله چون زنان مؤ منه پيش تو آيند خواهند كه با تو عهد كنند كه شش چيز را ترك كنند، نخست آنكه : براى خدا هيچ چيز را شريك قرار ندهند (يعنى در ذات و صفات و افعال و عبادت به تفصيلى كه در كتاب گناهان كبيره است )(دوم ) وَلا يَسْرِقْنَ؛ دزدى نكنند از مال شوهران و غير ايشان (سوم ) وَلايَزْنينَ؛ زنا نكنند(چهارم ) ولا يقتلن اولادهن ؛ فرزندان خود را نكشند (و از كشتن فرزند است سقط جنين بلكه ماده تكوين بچه يعنى نطفه و علقه و مضغه كه سقط آنها هم حرام وموجب ديه است به تفصيلى كه در كتاب گناهان كبيره است )،(پنجم )وَلا يَاءْتينَ بِبُهْتانٍ؛يعنى بهتان و دروغى از پيش دست و پاى خود نبافند و بر كسى نبندند مانند اينكه بچه اى را از سر راه بردارد و بگويد آن را زاييده ام و فرزندم هست و مانند اينكه زنان پاكدامن را قذف كند و بهتان زنابر آنها ببندد و به طور كلى هر بهتانى را بايد ترك كند(ششم )وَلا يَعْصينَكَ فى مَعْرُوفٍ؛و اى محمد صلّى اللّه عليه و آله مخالفت تو را نكنند در هر چه به آن فرمان دهى (مانند نماز، روزه ، حج ، زكات و مانند لزوم اطاعت از شوهر و پرهيزاز نظر و لمس با اجنبى و غيره ) فَبايِعْهُنَّ؛يعنى پس با اين زنان بر شرطهايى كه گفته شد بيعت كن و برايشان از خدا آمرزش خواه كه خدا آمرزنده و مهربان است )). 81 - عنايت حسين (ع ) و نجات از غرق ورع متقى جناب شيخ محمد انصارى ساكن سركوه داراب نقل فرمود كه در سنه 1370 كربلا مشرف شدم و پسرم مريض بود؛ او را به قصد استشفا همراه بردم ، روز اربعين با فرزندم كنار شريعه فرات رفتم براى غسل زيارت ، پس با فرزندم در گوشه اى از شريعه در آب رفتيم و مشغول غسل بودم ناگهان ديدم آب فرزندم را برده و به فاصله زيادى تنها سر او را مى ديدم و توانايى شنا كردن نداشتم وكسى هم نبود كه بتواند شنا كند واو را نجات دهد، پس با كمال شكستگى دل به پروردگار ملتجى شده وخدا را به حق حضرت سيدالشهداء قسم دادم و فرزندم را طلب كردم و هنوز فرزندم را مى ديدم كه ناگاه ديدم رو به من برمى گرددتا نزديك من رسيده دست او را گرفته از آب بيرون آوردم ، از حالش پرسيدم گفت كسى را نديدم ولى مثل اينكه كسى بازوى مرا گرفته بود و مرا رو به تو مى آورد پس سجده رفته و خداى را بر اجابت دعايم شكر نمودم . 82 - دادرسى حضرت حجت (ع ) جناب شيخ مزبور فرمود در همان سفر به سامرا مشرف شدم چون خواستم به سرداب مقدس مشرف شوم مغرب گذشته بود و نماز واجب را نخوانده بودم مسجدى كه متصل به درب سرداب است ديدم كه نماز جماعت است و نمى دانستم كه اين مسجد به تصرف اهل تسنن است و مشغول نماز عشاء هستند پس به اتفاق فرزندم وارد شبستان شده و در گوشه اى ازشبستان مشغول نماز و سجده بر تربت حسين عليه السّلام شدم و چون جماعت فارغ شد از جلو من گذشته وبه حالت غضب به من نظر مى كردند و ناسزا مى گفتندپس دانستم كه اشتباه كردم و تقيه نكردم و چون همه رفتند ناگاه تمام چراغهاى شبستان را خاموش كرده و در را به روى من بستند و هرچه استغاثه كردم و فرياد زدم كه من غريب و زوارم به من اعتنايى نكردند و در آن وقت حالت وحشت و اضطراب عجيبى در من و فرزندم پيدا شد و مى گفتيم خيال كشتن ما را دارند پس گريان و نالان با حالت اضطرار به حضرت حجة بن الحسن (عج ) متوسل و از پروردگار به وسيله آن بزرگوار نجات خود را خواستيم ، ناگاه فرزندم كه نزديك ديوار بود و ناله مى كرد گفت پدر بيا كه راه پيدا شد و ستونى كه جزء ديوار و نزديك به درب شبستان است بالا رفته پس چون نظر كردم ديدم تقريبا به مقدار دو سه وجب ستون از زمين بالا رفته به طورى كه به آسانى از زير آن مى توان خارج شد. من و فرزندم از زير آن خارج شديم و چون بيرون آمديم ستون به حالت اوليه خود برگشت و راه مسدود شد، شكر خداى را بجا آوردم ، فردا آمدم همانجا را ملاحظه مى كردم ، هيچ اثرى و نشانه اى از حركت ستون ديده نشد و سرسوزنى هم شكاف در ديوار نمايان نبود. 83 - بازشدن قفل به نام حضرت فاطمه (ع ) سيد جليل جناب آقا سيد على نقى كشميرى فرزند صاحب كرامات باهره حاج سيد مرتضى كشميرى فرمود شنيدم از فاضل محترم جناب آقاى سيد عباس لارى كه فرمود در اوقات مجاورت در نجف اشرف براى تحصيل علوم دينيه روزى از ماه مبارك رمضان طرف عصر خوراكى براى افطار خود تدارك كرده در حجره گذاردم و بيرون آمده در را قفل كردم و پس از اداى نماز مغرب و عشاء و گذشتن مقدارى از شب برگشتم مدرسه براى افطار كردن ، چون به در حجره رسيدم ، دست در جيب نموده كليد را نيافتم ، اطراف داخل مدرسه را فحص كردم و از بعض طلاب كه مدرسه بودند پرسش نمودم ، كليد را نيافتم به واسطه فشار گرسنگى و نيافتن راه چاره ،سخت پريشان شدم ، از مدرسه بيرون آمده متحيرانه در مسير خود تا به حرم مطهر مى رفتم و به زمين نگاه مى كردم ، ناگاه مرحوم حاج سيد مرتضى كشميرى اعلى اللّه مقامه را ديدم سبب حيرتم را پرسيد مطلب را عرض كردم پس با من به مدرسه آمدند نزد حجره ام فرمود مى گويند نام مادر موسى را اگر كسى بداند و بر قفل بسته بخواند باز مى شود آيا جده ما حضرت فاطمه كمتر از اوست ؟ پس دست به قفل نهاد و ندا كرد ((يا فاطمه )) قفل باز شد. 84 - فرج بعد از شدت و نيز جناب سيد مزبور نقل فرمود از جناب علم الهدى ملايرى كه فرمود در اوقات اقامت در نجف اشرف براى تحصيل علوم دينيه چندى از جهت معيشت سخت در فشار بودم تا اينكه روزى براى تدارك نان و خوراك عيال هيچ نداشتم از خانه بيرون رفتم وبا حالت حيرت وارد بازار شدم و چند مرتبه از اول بازار تا آخر آن رفت و آمد مى كردم و به كسى هم اظهار حال خود ننمودم پس با خود گفتم زشت است در بازار اين طور آمد وشد كردن لذا از بازار خارج شده داخل كوچه شدم تا نزديك خانه حاج سعيد، ناگاه مرحوم حاج سيد مرتضى كشميرى اعلى اللّه مقامه را ديدم به من كه رسيد ابتدا فرمود تو را چه مى شود جدت اميرالمؤ منين نان جو مى خورد و گاهى دو روز هيچ نداشت پس مقدارى گرفتاريهاى آن حضرت را بيان كرد و مرا تسليت داد و فرمود صبر كن البته فرج مى شود و بايد در نجف زحمت كشيد و رنج برد پس از آن چند فلس (پول رايج آن زمان ) در جيبم ريخت و فرمود آن را شماره نكن و به كسى هم خبر مده و از آن هرچه خواهى خرج كن پس ايشان رفتند و من آمدم بازار و ازآن پول نان و خورش گرفته به منزل بردم تا چند روز از آن پول نان و خورش مى گرفتم با خود گفتم حال كه اين پول تمام نمى شود و هر وقت دست در جيب مى كنم پول موجود است خوب است بر عيال توسعه دهم پس در آن روز گوشت خريدم عيالم گفت معلوم مى شود برايت فرج شده ، گفتم بلى ، گفت پس مقدارى پارچه براى لباس ما تدارك كن ، بازار رفتم و از بزّازى مقدار پارچه اى كه خواسته بودند گرفتم و دست در جيب كرده ومقدارى وجه بيرون آورده جلوش گذاردم و گفتم آنچه قيمت پارچه ها مى شود بردار و اگر كسرى دارد تا بدهم ، پولها را شمرد مطابق با طلب او بود و بيش از يك سال حال من چنين بود كه همه روزه به مقدار لازم از آن پول خرج مى كردم و به كسى هم اطلاع ندادم تا اينكه روزى براى شستن ، لباس را بيرون آوردم و غفلت كردم از اينكه پول را از جيب خارج كنم و از خانه بيرون رفتم ، پس موقع شستن لباس يكى از فرزندانم دست در جيب كرد و آن پول را بيرون آورد و آن را به مصرف مخارج همان روز رساندند و تمام شد. ناگفته نماند كه بركت يافتن چيزى و كم نشدن آن به مصرف كردنش به قدرت الهى امرى است ممكن بلكه واقع و براى آن شواهد بسيارى است كه در كتابها ثبت گرديده و چون نقل آنها در اينجا منافى وضع اين كتاب است به كتاب ((كلمه طيبه )) مرحوم حاج ميرزا حسين نورى و كتاب ((دارالسلام )) مراجعه شود. و نيز كرامات عالم ربانى مرحوم حاج سيد مرتضى كشميرى و تشرفش خدمت حضرت حجة بن الحسن عجل اللّه فرجه مورد قبول غالب اهل علم در نجف اشرف است . 85 - اطلاع از خيال و نيز جناب سيد مزبور نقل فرمود از مرحوم شيخ حسين حلاوى شاگرد عالم ربانى حاج سيد مرتضى كشميرى كه گفت در نظر داشتم با صبيه مرحوم آقاى سيد محسن عاملى ازدواج نمايم و براى استخاره گرفتن جهت اين امر خدمت سيد استاد مشرف شدم پيش از آنكه قصد خود را بگويم عرض كردم استخاره اى برايم بگيريد جناب سيد قدرى تاءمل كرد پس فرمود خوش ندارم علويه با غير علوى ازدواج كند چون ابتدا چنين فرمود از گرفتن استخاره منصرف شدم . 86 - رسيدن به گمشده ثقه با فضيلت جناب حاج شيخ محمد تقى لارى كه چند سال مقيم در نجف اشرف بودند نقل نمودند روزى در بازار كربلا درب مغازه بزازى كه با او رفاقت داشتم نشسته بودم ناگاه نظرم افتاد به وسط بازار ديدم سكه طلايى است و عبور كنندگان آن را نمى بينند بدون اينكه با كسى بگويم به سمت آن رفتم دست دراز كردم آنرا بردارم ديدم اشتباه كرده ام طلا نيست بلكه آب بينى منجمد است ، از حركت خود بدم آمد، برگشتم جاى خود نشستم و كسى هم نفهميد. مرتبه ديگر نظر كردم ديدم سكه طلاست ، دقت زياد نموده يقين كردم باز حركت نموده به سمت آن رفتم چون خواستم آن را بردارم ديدم آب بينى است ، پشيمان شده برگشتم جاى خود نشستم باز به آن نظر كردم ديدم سكه طلاست ، اين مرتبه حركت نكردم و به حالت حيرت به آن نگاه مى كردم پس ديدم سيد محترمى از اهل علم با حالت پريشانى به اطراف زمين بازار نگاه مى كند و مى آيد تا رسيد به آن سكه طلا، فورا آن را برداشت و در جيب گذارده و رفت پس به سرعت خود را به او رساندم و احوالش را پرسيدم و گفتم آن سكه طلا چه بود؟ در جواب گفت : امروز مولود تازه اى خدا به من داده و از جهت مخارج منزل هيچ نداشتم ، رفتم نزد فلان شخص و از او قرض خواستم اين سكه را به من قرض داد، به بازار رفتم مقدارى اشياء لازمه خريد كردم چون خواستم آن سكه را صرف نموده و وجه آن را بدهم نديدمش دانستم كه گم شده پس در همان محل عبور خود فحص مى كردم تا آن را يافتم . غرض از نقل اين داستان آن است كه خواننده عزيز بداند كه حضرت آفريدگار كه رب و مدبر امور بندگانست يك لحظه از اداره امور آنها جزئى و كلى غفلت نمى فرمايد و در اين داستان مى بينيد چگونه سكه طلا را بر جناب شيخ مزبور مشتبه فرمود تا آن را بر ندارد چون اگر برمى داشت و مى رفت سيد بيچاره مى آمد و آن را نمى ديد و مى رفت و سخت در فشار قرار مى گرفت . پس بايد شخص موحد هميشه در حال توكل و اعتمادش به پروردگارش باشد و هو نعم الوكيل . 87 - عنايت حسين (ع ) به زوار قبرش بعض از موثقين اهل علم در نجف اشرف نقل كردند از مرحوم عالم زاهد شيخ حسين بن شيخ مشكور كه فرمود در عالم رؤ يا ديدم در حرم مطهر حضرت سيدالشهداء عليه السّلام مشرف هستم و يك نفر جوان عرب معيدى وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام كرد و حضرت هم با لبخند جوابش دادند. فردا شب كه شب جمعه بود، به حرم مطهر مشرف شدم و در گوشه اى از حرم توقف كردم ناگاه همان عرب معيدى را كه در خواب ديده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضريح مقدس رسيد با لبخند به آن حضرت سلام كرد ولى حضرت سيدالشهداء عليه السّلام را نديدم و مراقب آن عرب بودم تا ازحرم خارج شد، عقبش رفتم و سبب لبخندش را با امام عليه السّلام پرسيدم وتفصيل خواب خود را برايش نقل كردم و گفتم چه كرده اى كه امام عليه السّلام با لبخند به تو جواب مى دهد؟ گفت مرا پدر و مادر پيرى است و در چند فرسخى كربلا ساكنيم و شبهاى جمعه كه براى زيارت مى آيم يك هفته پدرم را سوار بر الاغ كرده مى آوردم و هفته ديگر مادرم را مى آوردم تا اينكه شب جمعه اى كه نوبت پدرم بود چون او را سوار كردم ، مادرم گريه كرد و گفت مرا هم بايد ببرى شايد هفته ديگر زنده نباشم . گفتم باران مى بارد هوا سرد است مشكل است ، نپذيرفت ناچار پدر را سوار كردم و مادرم را به دوش كشيدم و با زحمت بسيار آنها را به حرم رسانيدم و چون در آن حالت با پدر و مادر وارد حرم شدم حضرت سيدالشهداء را ديدم و سلام كردم آن بزرگوار به رويم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا به حال هرشب جمعه كه مشرف مى شوم حضرت را مى بينم و با تبسم جوابم مى دهد. ازاين داستان دانسته مى شود چيزى كه شخص را مورد عنايت بزرگان دين قرار مى دهد ورضايت آنها را جلب مى كند صدق و اخلاص و محبت ورزى و خدمتگزارى به اهل ايمان خصوصا والدين و بالا خص زوار قبر حضرت ابى عبداللّه صلوات اللّه عليه است . 88 - مقام فقيه عادل و نيز نقل كردند از مرحوم شيخ محمد نهاوندى كه شبى در عالم رؤ يا مى بيند مشهد مقدس رضوى عليه السّلام مشرف شده و داخل حرم گرديده سمت بالاى سر حضرت حجة بن الحسن عجل اللّه تعالى فرجه را مى بيند بخاطرش مى گذرد كه اجازه تصرف در سهم امام عليه السّلام را كه از آقايان مراجع تقليد دارد، خوب است كه از خود آن بزرگوار اذن بگيرد، پس خدمت آن حضرت رسيده پس از بوسيدن دست مبارك عرض مى كند تا چه اندازه اذن مى فرماييد در سهم حضرتت تصرف كنم ؟ حضرت مى فرمايد: ماهى فلان مبلغ (مقدار آن از نظر قائل محو گرديده بود). پس از چند سال شيخ محمد مزبور به مشهد مقدس مشرف مى شود و در همان اوقات مرحوم آيت اللّه حاج آقا حسين بروجردى هم مشرف شده بودند، روزى شيخ محمد، حرم مشرف مى شود سمت بالاى سر مى آيد مى بيند همانجايى كه حضرت حجت عليه السّلام نشسته بودند آقاى بروجردى نشسته است بخاطرش مى گذرد كه از اكثر آقايان مراجع اجازه تصرف در سهم امام گرفته ، خوب است از آقاى بروجردى هم اذن بگيرد، پس خدمت آن مرحوم رسيده و طلب اذن مى كند ايشان هم مى فرمايند ماهى فلان مبلغ (همان مبلغى كه حضرت حجت عليه السّلام در خواب فرموده بودند). پس شيخ محمد تفصيل خواب چند سال پيش در نظرش مى آيد و مى فهمد كه تمامش واقع شده الا اينكه به جاى حضرت حجت عليه السّلام آقاى بروجردى است . از اين داستان دانسته مى شود كه شيعيان در زمان غيبت امام عليه السّلام بايد مقام فقيه عادل را بشناسند و او را نايب امام خود بدانند و از او قدردانى كنند و در دانستن وظايف شرعيه و احكام الهى به او مراجعه نمايند و حكم او را حكم امام دانند و در داستان حاج على بغدادى كه در كتاب مفاتيح الجنان نقل شده ، حضرت حجت عليه السّلام به حاج على فرمود كه مراجع نجف اشرف يعنى شيخ مرتضى انصارى و شيخ محمد حسين كاظمينى و شيخ محمد حسن شروقى ، وكلاء منند و نيز فرمود آنچه از حق من به آنها رساندى قبول است . 89 - ترس از آخر كار جناب آقاى منوچهر موريسى سلمه اللّه تعالى داستانى طولانى نقل نمودند كه خلاصه اش آن است كه اوقاتى كه ايشان در حومه لارستان در قريه اسير به آموزگارى مشغول بودند جوانى به نام ((احمد)) از اهل آن قريه مريض سخت و محتضر (آماده مرگ ) مى شود پس در حالت احتضارش آقاى منوچهر اورا تلقين مى گويد و كلمه طيبه ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) را به سختى پس از تلقين بسيار مى گويد و همچنين جمله ((محمد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله )) را هم مى گويد ولى جمله ((على ولى اللّه )) را نمى گويد و پس از اصرار به سرش اشاره كرد كه نمى گويم و بعد هم به زبانش گفت نمى گويم پس از آن در يك حالت اغما و بى هوشى فرورفت و همه از اطرافش متفرق شدند و چند روز به همان حالت بود تا اينكه او را به شيراز بردند و در بيمارستان بسترى نمودند و پس از چند روز حالش خوب شد و از بيمارستان خارج گرديد. پس به ديدن او رفتم و گفتم آن روزى كه به تو تلقين مى گفتم چرا از گفتن ((على ولى اللّه )) خوددارى مى كردى ؟ ((احمد)) از شنيدن اين پرسش من حالت ترس و وحشتى عارضش شد و لب خود را گزيد و گفت در آن موقع كه شما مرا تلقين شهادت مى كرديد ديدم كه شهادت به صورت زنجيرى است داراى سه حلقه قطور كه روى حلقه اوّل ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) و روى حلقه دوم ((مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ)) و روى حلقه سوم ((عَلِىُّوَلِىُّاللّهِ)) نوشته بود وحلقه اول در دست من بود و حلقه دوم در وسط و حلقه سوم در دست ديوى كه هيكل او وحشت آور بود مى باشد و در دست ديگرش كيسه اى بود كه من احساس مى كردم تمام پول و نقدينه من در آن است . من با تلقين شما ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) و ((مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ)) را گفتم و چون مى خواستم جمله ((على ولىّ اللّه )) را بگويم آن ديوصورت زنجير را به سختى از دستم مى كشيد و مى گفت اگر گفتى تمام پول و دفتر بانكى تو را كه در اين كيسه است مى برم ، من هم از ترس اينكه تمام دارائى مرا نبرد نمى گفتم و در آن حالت ، محبت زيادى به پولهايم داشتم با آن حالت حلقه توحيد را از دست نمى دادم و رها نمى كردم و در اين كشمكش و ناراحتى شديد بودم كه ناگاه سيدى نورانى و جذاب ظاهر گرديد و پاى مبارك را روى زنجير گذارد مثل اينكه آن ديوصورت دستش زير پاى آن بزرگوار بوده و فشرده شد فريادى زد وزنجير را رها ساخت تمام زنجير به دست من آمد ديگر نفهميدم چه شد تا وقتى كه چشمم باز شد و خود را غرق عرق و در بستر بيمارى افتاده ديدم . نظير داستان مزبور داستانهاى ديگرى نيز از موثقين شنيده ام راجع به اشخاصى كه در آخر عمر علاقه شديد آنها به دنيا آشكار و بر علاقه هاى دينى و ايمانى غالب بلكه با انكار و اظهار تنفر از آنها مردند و نقل آنها غير لازم و موجب طول كلام است و همچنين داستانهايى در اين باره در كتب معتبره نقل شده است ، تنها يك داستان از كتاب منتخب التواريخ ، باب 14، حكايت شش نقل مى شود كه خلاصه اش اين است : شخصى از اهل علم هنگام احتضارش دعاى عديله برايش مى خواندند چون رسيدند به جمله ((واشهدان الائمة الابرار)) محتضر گفت اين اول حرف است يعنى قبول ندارم تا سه مرتبه او را تلقين مى كردند و او مى گفت اين اول حرف است . پس از لحظه اى عرق تمام بدنش را گرفت و چشمهايش را باز كرد و با دست اشاره به صندوقى كه درگوشه حجره بودنمودو امركرد سر آنرابازكردند. و از ميان آن يك ورقه بيرون آوردند پس به او دادند و پاره اش كرد و چون سبب آن را از او پرسيدند گفت من به كسى پنج تومان قرض داده بودم و از او سند گرفته بودم ، هروقت به من مى گفتيد بگو:((واشهدان الائمة الابرار...)) مى ديدم ريش سفيدى سر صندوق ايستاده وهمين سند را به دست گرفته مى گويد اگر اين كلمه شهادت را گفتى اين سند را پاره مى كنم ، من از كثرت محبتى كه به آن سند داشتم راضى نمى شدم كه اين شهادت را بگويم و چون خدا بر من منت نهاد و مرا شفا داد آن سند را خودم پاره كردم و ديگر مانعى از گفتن كلمه شهادت ندارم . خواننده عزيز! از شنيدن اين داستان بايد حالت خوف و رجاء هردو در او پيدا شود، اما حالت خوف پس بايد بترسد از اينكه در دلش حب دنيا وعلاقه مندى به امور فانيه باشد كه بدان وسيله شياطين بر او راه يابند و مسلط گردند چون شياطين را بر بشر راهى نيست مگر به وسيله آنچه مورد علاقه قلبيه اوست پس بايد دل از حب دنيا خالى باشد يا اقلاً حب خدا و رسول و امام و حب سراى آخرت بيشتر باشد به طورى كه بتواند از علاقه هاى دنيويه صرفنظر كند ولى از علاقه هاى الهيه دست بردار نباشد و دين خود را از مال و اولاد و ساير علاقه هاى دنيويه عزيزتر داند به طورى كه حاضر باشد همه را فداى دين خود كند و در دلش اهم از دينش نباشد. در آخر خطبه اى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در فضيلت ماه مبارك رمضان انشاء فرمود و شيخ صدوق در كتاب عيون الاخبار نقل نموده چنين ذكر شده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله گريست ، اميرالمؤ منين عليه السّلام سبب گريه آن حضرت را پرسيد فرمود گريه ام براى مصيبتهايى است كه در اين ماه به تو مى رسد مى بينم تو را در حالى كه مشغول نماز مى باشى ، شقى ترين خلق ضربتى بر فرق سرت مى زند و ريش تو را از خون آن ضربت رنگين مى سازد:((فَقالَ اَميرُالْمُؤْمنينَ عليه السّلام يا رَسُولَ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله وَذلِكَ فى سَلامَةٍ مِنْ دينى فَقالَ صلّى اللّه عليه و آله فى سَلامَةِ مِنْ دينِكَ)). يعنى :((اميرالمؤ منين عليه السّلام پرسيدند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله وقتى كه ضربت بر سرم مى زنند و شهيد مى شوم ، آيا دين من به سلامت است ؟ پس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله او را بشارت داد و فرمود بلى دين تو سالم است (يعنى اگر دين شخص به سلامت باشد هرچه بر سر شخص آيد يا از او گرفته شود حتى جانش سهل است )). حضرت اباالفضل العباس عليه السّلام در روز عاشورا پس از اينكه دست راستش را بريدند اين شعر را فرمود: شعر : وَاللّهِ اِنْ قَطَعْتُمُوا يَمينى اِنّى اُحامى اَبَداً عَنْ دينى وَعَنْ اِمامٍ صادِقِ الْيَقينِ نَجْلِ النَّبِىِّ الطّاهِرِ اْلاَمينِ يعنى :((به خدا قسم ! اگر دست راستم را بريدند من از دين خود دست بردار نيستم و حمايت مى كنم ازدينم و از امامم كه راستگو و فرزند پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله است )). و چون دست چپ آن بزرگوار را جدا كردند فرمود: شعر : يا نَفْسِ لا تَخْشَىْ مِنَ الْكُفّارِ وَاَبْشِرى بِالرَّحْمَةِ الْجَبّارِ مَعَ النَّبِىِّ السَّيِّدِ الْمُخْتارِ قَدْ قَطَعوُا بِبَغْيِهِمْ يَسارى فَاَصْلِهِمْ يا رَبِّ حَرَّالنّار يعنى :((خطاب به نفس خود نمود و فرمود: اى نفس ! از آزار و اذيت كفار مترس و بر حجت حضرت آفريدگار كه تلافى كننده است و بودن با رسول بزرگوارش دلشاد باش ، كفار دست چپم را به ظلم بريدند خدايا! بچشان به ايشان حرارت آتش دوزخ را)). و خلاصه مطلب اينكه : بايد هرنوع محروميتى و ضرر و آزارى در برابر دين شخص ناچيز باشد و علاقه قلبيه اش به خدا و رسول و امامش و سراى آخرت بيش از همه چيز حتى جانش بوده باشد و اگر چنين نباشد ايمانش درست نيست . ((وَعَن الصّادِقِ عليه السّلام لا يُمَحِّضُ رَجُلٌ اَلايمانَ بِاللّهِ حَتّى يَكُونَاللّهُ اَحَبَّ اِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَاَبيهِ وَاُمِّهِ وَوَلَدِهِ وَاَهْلِهِ وَمالِهِ وَمِنَ النّاسِ كُلّهُمْ)). ((وَعنِ النَّبِىِّ صلّى اللّه عليه و آله وَالَّذى نَفْسى بِيَدِهِ لا يُؤْمِنَنَّ عَبْدٌ حَتّى اَكُونَ اَحَبُّ اِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَاَبَوَيْهِ وَاَهْلِهِ وَوَلَدِهِ وَالنّاسِ اَجْمَعينَ))(42) ((امام صادق عليه السّلام فرمود خالص نكرده شخص ، ايمان به خدا را تا اينكه خداوند در نزد او از خودش و پدر و مادرش و فرزند واهل و مالش و از همه مردمان محبوبتر باشد)). ((و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود به خدايى كه جانم در دست اوست حتما ايمان نياورده بنده اى تا اينكه من در نزدش از خودش و پدر و مادرش و اهلش و فرزندش و از همه مردمان ، محبوبتر باشم )). و اين دو حديث مطابق است با آيه 25 از سوره توبه :(قُلْ اِنْ كانَ آبائكُمْ وَاَبْنائُكُمْ وَاِخْوانُكُمْ وَاَزْواجُكُمْ وَعَشيِرتُكُمْ وَاَمْوالٌ اْقَتَرفْتُمُوها وَتِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَمَساكِنُ تَرْضَوْنَها اَحَبَّ اِلَيْكُمْ مِنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَجَهادٍ فى سَبيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتىّ يَاءْتِىَاللّهُ بِاَمْرِهِ واللّهُ لا يَهْدِى اْلقَوْمَ الْفاسِقينَ). يعنى :((بگو اگر پدران و فرزندان وبرادران و همسران و قوم و خويش شما و اموالى كه به دست آورده ايد وتجارتى كه از كساد آن مى ترسيد و مسكنهايى كه بدانها علاقه منديد در نظر شما محبوبتر باشد از خدا و رسول او و جهاد در راه او پس منتظر باشيد تا خدا فرمان خود را بياورد (امر به عقوبت شما نمايد) خداوند مردم تبهكار را هدايت نمى كند)). و بالجمله بايد دانست كسى كه علاقه قلبيه اش به شهوات نفسانى و امور فانى دنيوى بيشتر از علاقه به خدا و رسول وامام و امور باقى اخروى باشد در خطر شديد است ؛ يعنى امتحاناتى برايش پيش خواهد آمد و غالبا دين خود را به دنيا مى فروشد و اگر در مدت حيات دنيويه اش به سلامت بگذرد ساعت آخر عمرش در خطر دستبرد شياطين است چنانچه در داستان مزبور نقل گرديد مگر اينكه فضل و لطف الهى يارى فرمايد و در مواقع خطر دستگيرى نمايد و چاره اى نيست جز تضرع و التجاى به درگاه حضرت آفريدگار و اينكه خودش ايمان را حفظ فرمايد چنانچه امام صادق عليه السّلام فرمود:((فَاِذا دَعا وَاَلَحَّ ماتَ عَلَى اْلا يمانِ))(43). يعنى :((چون بنده دعا كند و خدا را بخواند و اصرار كند در دعا، بر ايمان مى ميمرد)). شعر : كنون هر ساعتى غم بيش دارم كه روز واپسين در پيش دارم در آن ساعت خدايا يارئى ده ز غفلت بنده را بيدارئى ده در آن ساعت ز شيطانم نگهدار به لطفت نور ايمانم نگهدار چو جان من رسد در نزع بر لب فرو مگذار دستم گير يارب چو در جانم نماند زان لقاهوش تو در جانم مكن نامت فراموش و اما جهت رجاء پس بايد دانست كسى كه از روى صدق و اخلاص به پروردگار خود ايمان آورد و محمد و آل محمد عليهم السّلام را اولياى خدا و حجج او و واسطه رساندن وحى او دانست و آنها را از جان و دل دوستدار شد و نيز سراى آخرت را باور داشت و آن را مهم بلكه اهم از دنيا دانست و رسيدن به بهشت و جوار آل محمد عليهم السّلام ولقاءاللّه را دوستدار و آرزومند گرديد، به طورى كه اين ايمان و محبت در دل او جاى گيرد كه لازمه آن خضوع و عبوديت براى پروردگار و حاضر شدن براى اطاعت از اوست ، چنين ايمانى اگر تا آخر عمر بماند و از دست ندهد مورد حمله و دستبرد شياطين نخواهد شد و پروردگار چنانچه در قرآن مجيد وعده داده بنده مؤ من را يارى خواهد فرمود:(وَما كانَ اللّهُ لِيُضيعَ ايمانَكُمْ اِنَّ اللّهَ بِالنّاسِ لَرَؤُفٌ رَحيمٌ)(44) يعنى :((خداوند ضايع نمى كند ايمان شما را، خداوند به مردمان حتما مهربان و رحيم است )). (وَيُثَبِّتُ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا بِالْقَولِ الثّابِتِ فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَاْلاخِرَةِ)(45) يعنى :((ثابت و استوار مى دارد خداوند آنان را كه ايمان آوردند به سبب سخن راست و محكم كه همان ايمان باشد در حيات دنيويه و در سراى آخرت )). در تفسير عياشى از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده كه فرمود: شيطان در ساعت مرگ شخصى از دوستان ما حاضر مى شود و ازسمت راست و چپ او مى آيد تا ايمان او را بگيرد ولى خدا نخواهد گذاشت چنانچه فرموده :(وَيُثّبِتُ اللّهُ) تا آخر آيه را تلاوت فرمود و روايات بسيارى در اين مطلب وارد شده است و در دو داستانى كه نقل شد يارى كردن و نجات دادن از شر شيطان را ملاحظه كرديد و نظير آن بسيار است . ****************** 90 - دختر شش ماهه زنده مى ماند و همه مى ميرند و نيز جناب مولوى مزبور نقل كردند كه در كويته بلوچستان (اكنون جزء پاكستان است ) تقريبا در سى سال قبل زلزله اى واقع شد و تمام شهر خراب و در حدود 75000 نفر هلاك شدند، دختر شش ماهه ميرزا محمد شريف پسر ميرزا محمد تقى به نام ((حميرا)) هنگام زلزله در گهواره بوده است پس از گذشتن هفت روز، حكومت انگليس حكم كرد تمام اجساد از مسلمانان و هندو و ساير فرقه ها هرچه هست با هم بسوزانند، مادر بچه به نام ((زمرد)) دختر رجبعلى ، به شوهرش التماس مى كند كه به محل خانه رود و از روى نشانه جنازه بچه اش را بياورد تا با هنود يكجا سوخته نشود، وقتى كه محل راحفر مى كنند مى بينند دو تير آهن به شكل چليپا بالاى گهواره قرار گرفته و مانع ازريختن سقف بر روى بچه شده و كلوخى ميان دهان بچه مى باشد وآن را مى مكد و تنها مقدارى از پيشانى بچه در اثر اصابت كلوخى به آن زخم شده و تا كنون كه زنده است آثار آن زخم در پيشانيش نمودار مى باشد و خانواده مزبور از بستگان ماست . 91 - بيدارعلى باش و نيز جناب مولوى مزبور نقل كردند در قندهار شخصى از نيكان به نام ((محب على )) مشهور بود و محبت حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام تمام دل او را احاطه كرده و به درجه عشق به آن بزرگوار رسيده بود به طورى كه هرگاه به او مى گفتند محب على ((بيدارعلى باش )) از حال طبيعى خارج مى شد و بى اختيار اشكش جارى مى گرديد و چون از دنيا رفت ، در غسالخانه غسلش مى دادند رفقايش گريه مى كردند، رفيقى در آن حال او را صدا زد و گفت محب على ((بيدارعلى باش )) ناگاه دست راستش بلند شد و آرام ، آرام بر سينه خود گذاشت چون اين موضوع فاش شد شيعيان قندهار دسته ، دسته براى تماشا آمدند و چون آن منظره را مى ديدند همه از روى شوق گريان مى شدند و تا آخر غسل دادن همينطور دستش روى سينه اش بود: شعر : گر نام تو بر سر بگويند فرياد برآيد از روانم دوستى حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب و ساير اهلبيت عليهم السّلام فريضه مهم الهى بر تمام مسلمانان است و در قرآن مجيد اجر رسالت بيان شده و در اخبار متواتره لازمه ايمان به خدا و رسول بلكه نفس ايمان شمرده شده و از براى آن آثار عظيمه در دنيا و آخرت وعده داده شده است و براى دانستن اين حقايق به كتاب بحارالانوار، جلد 7 مراجعه ودر اين مقام تنها حديثى را كه محقق و مفسر بزرگ عامه در تفسير كشاف ذيل آيه : (قُلْ لااَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْراً اِلا الْمَوَدّةَ فِى الْقُرْبى ) نقل كرده وامام فخر رازى در تفسير كبيرش از او نقل نموده يادآورى مى شود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: هركس با دوستى آل محمد صلّى اللّه عليه و آله بميرد شهيد و آمرزيده شده و با توبه و با ايمان كامل مرده است و ملك الموت و نكير و منكر او را بشارت به بهشت مى دهند و او را با اكرام و احترام به بهشت مى برند مانند بردن عروس به حجله زفاف و در قبرش دو در به سوى بهشت باز مى شود و خداوند قبرش را محل زيارت ملائكه رحمت قرار مى دهد و بر سنت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و جماعت مسلمين مرده است آگاه باشيد هركس بادشمنى آل محمد صلّى اللّه عليه و آله بميرد كافر مرده است و روز قيامت بر پيشانى اونوشته شده از رحمت خدا بى بهره است و بوى بهشت به مشام او نخواهد رسيد(46). و بالجمله وجوب محبت خدا و رسول و آل محمد عليهم السّلام و بركات آن بديهى است چيزى كه يادآورى آن لازم است دانستن مراتب محبت است و اينكه مرتبه اول آن واجب است لكن بهره مندى از آثار عظيمه آن به اعتبار قوت و شدت اين محبت است تا برسد به مرتبه عشق . و به عبارت ديگر: اگر كسى يك ذرّه محبت حقيقى در دل داشته باشد و با آن بميرد در هلاكت ابدى و دورى از رحمت الهى نخواهد ماند و عاقبت اهل نجات خواهد بود و با محبوبان خود يعنى آل محمد صلّى اللّه عليه و آله جمع مى شود هرچند پس از سيصد هزار سال در عذاب يا دورى از رحمت باشد چنانچه در حديث به اين مطلب تصريح شده و اگر كسى مرتبه كامله محبت نصيبش شود به اينكه دوستى خدا و هرچه راجع به او است (دوستى رسول و آل او و دوستى اهل ايمان و سراى آخرت ) تمام دل او را احاطه كند و ذرّه اى دوستى و علاقه قلبيه به غير خدا در دلش نباشد و اگر باشد براى خدا و به جهت الهى باشد مثل اينكه زن و فرزند را از جهت اينكه امانت و نعمت و عطاى خداست دوست دارد مال را از حيث اينكه وسيله تقرب به خداست به سبب انفاق آن در راه خدا دوست دارد و البته چنين شخصى از ساعت مرگ با محبوب حقيقى خود متصل و برايش هيچ حجابى نيست و مى توان گفت رواياتى كه در آنها مقامات و درجات و سعادات دوستان و شيعيان اهل بيت عليهم السّلام ذكر شده راجع به كسانى است كه به اين مرتبه از محبت رسيده باشند. مجلسى اول عليه الرحمه در شرح زيارت جامعه نزد جمله :((وبِمُوالاتِكُمْ تُقْبَلُ الطّاعَةُ الْمُفْتَرَضَةُ)) فرموده :((وَاْلاَخْبارُ بِوُجُوبِ الْمَوَدَّةِ مُتَواتِرَةٌ وَاَقَلُّ مَراتِبِها اَنْ يَكُونُوا اَحَبَّ اِلَيْنا مِنْ اَنْفُسِنا وَاَقْصاهَا اْلعِشْقُ)). يعنى :((روايات داله بر وجوب دوستى آل محمد صلّى اللّه عليه و آله متواتر است ؛ يعنى قطعى است و كمترين مراتب دوستى آن است كه آل محمد صلّى اللّه عليه و آله نزد ما محبوبتر از جان ما باشد(47) و آخرين مرتبه آن عشق است : شعر : سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى عشق محمد(ص )بس است و آل محمد(ص ) و محدث جزائرى در كتاب انوار نعمانيه در نور حب گويد محبت را مراتب بى شمار است ولى در پنج مرتبه مى توان آن را شمرد: اول :((استحسان )) است و آن حاصل مى شود از نظر كردن و شنيدن محاسن و كمالات و صفات جميله محبوب . دوم :((مودت )) و آن ميل دل است به سوى محبوب و الفت وانس روحانى با او. سوم :((خلت )) يعنى جاى گرفتن محبت در دل به طورى كه محبت محبوب همه دل را بگيرد. چهارم :((عشق )) كه زيادى در محبت است به طورى كه يك لحظه ازياد محبوب غافل نشود و دائما محبوب در خاطرش باشد. پنجم :((وله )) است وآن يافت نشدن غير محبوب در دل محب و راضى نشدن او به غير محبوب است ، پس هريك ازاين مراتب را شرح داده وبا محبت حقيقى تطبيق نموده و عجايبى از اهل محبت نقل كرده است . و همچنين در كتاب گلزار اكبرى ، در گلشن 66 داستانهاى شگفت آورى ذكر شده از كسانى كه آثار حياتيه پس از مرگشان از جسد و قبر آنها ديده شده و نقل آنها منافى با وضع اين كتاب و موجب طول كلام است و غرض از اشاره به اين مطالب دو چيز است يكى آنكه خواننده عزيز در هر حدى از محبت حقيقى است بدان قانع نشود و سعى كند محبتهاى مجازى يعنى دوستى دنيا و شهوات را از دل خارج كند وبر حب حقيقى يعنى دوستى خدا و هرچه به او برمى گردد در دل خود بيفزايد تا از بركات و درجات مقام محبت بهره بيشترى نصيبش بشود. شعر : اى يكدله صد دله دل يكدله كن مهر دگران را زدل خود يله كن يك لحظه به اخلاص بيا بر در ما گر كام تو برنيايد از ما گله كن غرض ديگر آنكه : خواننده عزيز از حركت دست محب على پس از مرگش تعجب نكند و آن را منكر نشود و بداند اگر محبت شديد شد روح محب با محبوب متصل مى شود و چون محبوب يعنى على عليه السّلام معدن حيات و قدرت است ، پس اگر چنين آثار حياتى از محب ظهور كند، جاى شگفتى نيست . 92 - داستانى از عظمت شاءن سادات و نيز جناب مولوى مزبور نقل كردند كه روزى نظام (48) حيدرآباد دكن در عمارى مى نشيند و عده اى هنود بت پرست آن عمارى را به دوش حمل مى كنند (طبق مرسوم تشريفات سلطنتى آن زمان ) پس در آن حالت چرت و بى خودى عارضش مى شود و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را مى بيند به او مى فرمايد: نظام ! حيا نمى كنى كه به دوش سادات عمارى خود را قرار دادى ؟ چشم باز مى كند و منقلب مى شود مى گويد عمارى را بر زمين گذاريد. مى پرسند مگر از ما تقصيرى واقع شده ؟ مى گويد نه لكن بايد عده ديگرى بيايند و عمارى را بلند كنند، پس جمعى ديگر را مى آورند و عمارى را به دوش مى كشند تا نظام به مقصد خود رفته و برمى گردد به منزلش . پس آن عده را كه در مرتبه اول ، عمارى بر دوش آنهابود، در خلوت مى طلبد و دست به گردن آنها كرده و با ايشان معانقه نموده و رويشان را مى بوسد و مى گويد شما از كجاييد؟ جواب مى دهند اهل فلان قريه . مى پرسد آيا از سابق اينجا بوديد؟ مى گويند همينقدر مى دانيم اجداد ما از عربستان اينجا آمده اند و توطن نموده اند. مى گويد بايد فحص كنيد، نوشته جاتى كه از اجدادتان داريد جمع كنيد و نزد من آوريد پس اطاعت كردند و هرچه داشتند آوردند. سلطان در بين آن نوشته شجرنامه و نسب نامه اجدادشان را مى بيند كه نسب آنها به حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام مى رسد و از سادات رضوى هستند، نظام به گريه مى افتد و مى گويد شما چطور هنود شده ايد در حالى كه مسلمان زاده بلكه آقاى مسلمانانيد؟! همه آنها منقلب شده و مسلمان و شيعه اثنى عشرى مى شوند، نظام هم املاك زيادى به آنها عطا مى كند. لزوم اكرام و احترام از سلسله جليله سادات و ذريّه هاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از مسلميات مذهب ماست و در جلد اول گناهان كبيره در بحث صله رحم به آن اشاره شده است و تفصيل مطلب با ذكر ادله آن در كتاب فضائل السادات است و در كتاب ((كلمه طيبه )) مرحوم نورى چهل روايت و داستان اشخاصى كه به بركت اكرام به ذرّيه طاهره آثار عظيمه مشاهده نمودند نقل كرده است و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده اند كه فرمود:((اَكْرمُوا اَوْلادِىَ الصّالِحُونَ للّهِ وَالطّالِحُونَ لى ))(49) يعنى :((ساداتى كه اهل صلاح و تقوا هستند براى خدا آنها را گرامى داريد و ساداتى كه چنين نيستند براى خاطر من و انتسابشان به من گرامى داريد)). 93 - كرامت ابوالفضل و شفاى مسلول و نيز جناب مولوى مزبور نقل كرد كه برادرم محمد اسحاق در بچگى مسلول شد و از درمان نااميد گرديديم . پدرم او را به كربلا برد و در حرم حضرت اباالفضل عليه السّلام او را به ضريح مقدس بست و از آن بزرگوار خواست كه از خداوند شفاء يا مرگ او را بخواهد. بچه را بست و خود در رواق مشغول نماز شد، هنگامى كه برگشت نزد بچه ، گفت بابا گرسنه ام . به صورتش نگاه كرد ديد رخسارش تغيير كرده و شفا يافته است ، او را بيرون آورد و فرداى آن روز انار خواست و هشت دانه انار ويك قرص نان بزرگ خورد و اصلاً از آن مرض خبرى نشد و اكنون ساكن نجف و در حضرت حمزه مشغول خبازى است . بنده در سفرى كه براى زيارت حضرت حمزه مشرف شدم به اتفاق جناب مولوى ، محمد اسحاق مزبور را ملاقات كردم و آثار ورع و صلاح و سداد از او آشكار بود. 94 - روشنايى شمع دوام مى يابد ونيز نقل فرمود، مادرم به تلاوت قرآن مجيد علاقه زيادى داشت و غالبا در شبانه روز هفت جزو تلاوت مى نمود وشبهاى ماه رمضان را نمى خوابيد و مشغول تلاوت قرآن و دعا و نماز بود. شبى در شمعدان به مقدار يك بند انگشت شمع باقيمانده بود و ما مى توانستيم در خارج از منزل شمع تدارك كنيم ، لكن چون از طرف حكومت قدغن شده بود كه كسى نبايد از خانه اش خارج شود و اگر كسى را در كوچه و بازار مى ديدند او را به زندان مى بردند و جريمه مى كردند، مادرم به روشنائى همان مقدار از شمع مشغول تلاوت قرآن مجيد شد. به خدا سوگند! كه تا آخر شب كه مادرم قرآن و دعا مى خواند شمع تمام نشد و از نماز ش كه فارغ شد مشغول سحرى خوردن شديم باز تمام نشد، همينكه صداى اذان صبح بلند گرديد رو به خاموشى رفت و تمام شد و خلاصه يك بند انگشت شمع به مقدار نه ساعت براى ما به بركت مادرم روشنايى داد. 95 - گريه شير در عزاى حضرت سيدالشهداء (ع ) و نيز نقل كردنداز عالم بزرگوار جناب حاج سيد محمد رضوى كشميرى فرزند مرحوم آقا سيد مرتضى كشميرى كه فرمود در كشمير به دامنه كوهى حسينيه اى است و اطراف آن طورى است كه مى توان از بيرون داخل آن را ديد و پشت بام آن جهت روشنايى و هوا، مقدارى باز است و هر ساله ايام عاشورا در آن اقامه عزاى حضرت سيدالشهداء عليه السّلام مى شود و جمعى از شيعيان جمع مى شوند و عزادارى مى كنند و ازشب اول محرم از بيشه نزديك شيرى مى آيد مى رود پشت بام حسينيه و سرش را از همان روزنه داخل مى كند و عزاداران را مى نگرد و قطرات اشك پشت سر هم مى ريزد تا شب عاشورا هر شب به همين كيفيت ادامه مى دهد و پس از پايان مجلس مى رود. و فرمود در اين قريه ، اول محرم هيچ وقت مشتبه و مورد اختلاف نمى شود و با آمدن شير معلوم مى شود شب اول عاشوارى حسينى عليه الصلوة والسلام است . ظهور آثار حزن از بعضى حيوانات در عاشوارى حسينى عليه السّلام مكرر واقع شده و از موثقين نقل گرديده و در اينجا براى زيادتى بصيرت خواننده عزيز تنها يك داستان عجيب از كتاب كلمه طيبه نورى نقل مى شود: عالم جليل و كامل نبيل صاحب كرامات باهره و مقامات ظاهره ((آخوند ملا زين العابدين سلماسى اعلى اللّه مقامه )) فرمود: چون از سفر زيارت حضرت رضا عليه السّلام مراجعت كرديم ، عبور ما به كوه الوند افتاد كه در نزديكى همدان واقع شده است ، پس در آنجا فرود آمديم و موسم بهار بود پس همراهان مشغول خيمه زدن شدند و من نظر مى كردم به دامنه كوه ناگاه چشمم افتاد به چيز سفيدى چون تاءمل كردم پيرمرد محاسن سفيدى را ديدم كه عمامه كوچكى بر سر داشت و بر سكويى نشسته كه قريب به چهار ذرع ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهاى بزرگى چيده كه بجز سر چيزى از او نمايان نبود، پس نزديك او رفتم و سلام كردم و مهربانى نمودم پس به من انس گرفت و از جاى خود فرود آمد و مرا از حال خود خبر داد كه از گروه ضاله نيست كه به جهت بيرون رفتن از عمده تكاليف اسمهاى مختلفه بر خود گذاشته اند و به اشكال عجيبه بيرون مى آيند بلكه براى او اهل و اولاد بوده وپس از تمشيت امور ايشان براى فراغت در عبادت از آنها عزلت اختيار كرده و در نزد او بود رساله هاى عمليه از علماى آن عصر و هيجده سال است كه در آنجا بود. و از جمله عجايبى كه ديده بود پس از استفسار از آنها گفت اول آمدن من به اينجا ماه رجب بود، چون پنج ماه و چيزى گذشت شبى مشغول نماز مغرب بودم ناگاه صداى ولوله عظيمى آمد و آوازهاى غريبى شنيدم ، پس ترسيدم و نماز را تخفيف دادم و نظر نمودم در اين دشت ديدم بيابان پر شده از حيوانات و روى به من مى آيند، اضطراب و خوفم زياد شد واز آن اجتماع تعجب كردم چون ديدم در ايشان حيوانات مختلفه و متضاده اند چون شير و آهو و گاو كوهى و پلنگ و گرگ با هم مختلطند و به صداهاى غريبى صيحه مى زنند پس در اين محل دور من جمع شدند و سرهاى خود را به سوى من بلند نموده فرياد مى كردند، با خود گفتم دور است كه سبب اجتماع اين وحوش و درندگان كه با هم دشمنند براى دريدن من باشد در حالى كه خود را نمى درند اين نيست مگر براى امرى بزرگ و حادثه اى عجيب . چون تاءمل كردم به خاطرم آمد كه امشب شب عاشوراست و اين فرياد و فغان و اجتماع و نوحه گرى براى مصيبت حضرت سيدالشهداء است چون مطمئن شدم عمامه از سر برداشتم و بر سر خود زدم خود را از اين مكان انداختم و مى گفتم حسين حسين ، شهيد حسين وامثال اين كلمات . پس حيوانات در وسط خود جايى برايم خالى كردند و دور مرا حلقه گرفتند پس بعضى سر بر زمين مى زدند و بعضى خود را در خاك مى انداختند و به همين نحو بوديم تا فجر طالع شد، پس آنها كه وحشى تر از همه بودند رفتند و به همين ترتيب مى رفتند تا همه متفرق شدند واز آن سال تا به حال كه مدت هيجده سال است اين عادت ايشان است حتى اينكه گاهى عاشورا بر من مشتبه مى شود پس از اجتماع آنها در اين محل بر من ظاهر مى گردد آنگاه عابد برخاست و خميرى كرد و آتش افروخت كه دو قرص نان براى افطارى و سحرى خود تدارك كند، از او خواهش كردم فردا ميهمان من باشد كه طبخى كنم و برايش بياورم گفت روزى فردا را دارم اگر فردا را چيزى نرسيد روز بعد مهمان تو مى باشم چون شب شد به همراهان خود گفتم طعامى نيكو بسازيد به جهت مهمان عزيزى كه سالهاست مطبوخى نخورده . پس شب مهيا شدند و صبح از برنج طبخى نمودند و من روى سجاده ام نشسته مشغول تعقيب بودم ، نزديك طلوع آفتاب مردى را ديدم كه به شتاب بر كوه بالا مى رود، ترسيدم و به خادم خود كه ((جعفر)) نام داشت گفتم او را نزد من آور پس او را آواز داد كه بيايد، گفت تشنه ام آبى به من رسان . چون به نزد عابد رفتم آنگاه مى آيم به نزد شما. چون نزد عابد رفت و چيزى به او داد و عابد از او بگرفت ، برگشت به سوى ما و سلام كرد و نشست . پرسيدم سبب اين شتاب چه بود و چه كار داشتى و به عابد چه دادى و تو كيستى و از كجا آمدى گفت اصل من از شهر خوى آذربايجان است در كوچكى مرا دزديدند فلان حاجى دباغ همدانى مرا خريد و نزد معلم گذاشت خط نوشتن و مسائل دينى را به من آموخت پس مرا عيال و سرمايه داد و مستقل نمود، شب گذشته در خواب حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را ديدم به من فرمود پيش از طلوع آفتاب يك من آرد حلال پاكيزه برسان به عابدى كه در كوه الوند است ، گفتم فدايت شوم ! از كجا بشناسم حليت و پاكيزه بودن آن را فرموده در نزد فلان حاجى دباغ . از خواب بيدار شدم و وقت شب بر من مشتبه شد از خانه بيرون آمدم از بيم آنكه مبادا پيش از طلوع آفتاب به عابد نرسم و خانه دباغ را درست نمى شناختم چون قدرى رفتم شب گردها مراگرفتند ونزد داروغه بردند گفت اى پسر! اين چه وقت بيرون آمدن است گفتم مرا شغلى با فلان حاجى دباغ است با هم معاهده كرديم كه در آخر شب او را ملاقات كنم از خواب بيدار شدم وقت را نشناختم از خانه بيرون آمدم از ترس خلف وعده ، شبگردان مرا گرفتند و نزد تو آوردند و آن مرد دباغ معروف بود. داروغه گفت در سيماى اين جوان آثار صدق و صلاح مشاهده مى كنم او را به خانه حاجى دباغ بريد، اگر او را شناخت و به خانه اش برد او را رها كنيد وگرنه او را بر گردانيد نزد من ، پس مرا آوردند تا درب خانه حاجى دباغ ، گفتند اين خانه اوست و به كنارى رفتند، پس درب خانه را كوبيدم خود حاجى بيرون آمد، بر او سلام كردم ، جواب گفت و مرا در بغل گرفت و پيشانيم را بوسيد و داخل خانه كرد، آن جماعت برگشتند. گفتم يك من آرد حلال مى خواهم . گفت به چشم و رفت و انبانى آورد سربسته و گفت اين همان مقدار است . گفتم قيمت آن چند است ؟ گفت آنكه تو را امر كرد به اين ، مرا نيز امر كرد كه از تو بها نگيرم ، پس انبان را به دوش كشيده و نماز صبح را هنگام بالا رفتن از كوه به تعجيل انجام دادم از ترس فوت وقت . و اين فضل خداست كه به هركس خواست مى دهد. جناب آخوند اعلى اللّه مقامه فرمود در نزديكى دامنه آن كوه كه ما منزل كرده بوديم ، جماعتى از صحرانشينان گوسفند داشتند نزد ايشان فرستاديم كه قدرى دوغ و پنير بگيرد آنها از فروختن امتناع كردند و او را از ميان خود بيرون نمودند واو با دست خالى و حالتى پريشان برگشت . ساعتى نگذشت كه جماعتى از ايشان با حالت اضطراب رو به ما كرده و گفتند چون ما از فروختن دوغ و ماست ابا كرديم و فرستاده شما را بيرون نموديم در گوسفندان ما مرضى پيدا شده كه ايستاده به خود مى لرزند تا اينكه افتاده و مى ميرند و گمان داريم اين جزاى كردار ماست . پس به شما پناه آورده ايم كه اين بلا را از ما بگردانيد پس دعايى برايشان نوشتم و گفتم اين را در ميان گوسفندان بر بالاى چوبى نصب كنيد، چون آن را بردند بعد ازساعتى تمام مردان ايشان برگشتند و با خود مقدار زيادى دوغ و پنير آوردند كه ما نتوانستيم برداريم آنگاه نزد عابد رفتم ، عابد گفت ميان شما و اين جماعت حادثه عجيبى روى داده يك نفر از طايفه جن ساكن اين مكان مرا خبر داد به رفتن بعضى ازشما نزد اين جماعت و امتناع ايشان از فروختن و اذيت كردن و بيرون نمودن او را و تعصب كردن جنيان اين مكان براى شما و غضب آنها برايشان وتلف كردن آنها گوسفندان ايشان را و پناه آوردن ايشان به شما و گرفتن دعايى از شما كه مشتمل بود بر تهديد و وعيد بر جنيان و آنها چون نوشته شما را ديدند به يكديگر گفتند حال كه خودشان از ايشان راضى شدند و ما را تهديد مى كنند دست از گوسفندان ايشان بداريد. پس عابد دست در زير فرش خود كرد و آن دعا را به من داد و نام آن عابد ((حسين زاهد)) بود! 96 - شفاى مريض به وسيله حضرت سيدالشهداء (ع ) و نيز جناب مولوى مزبور نقل كردند: در قندهار حسينيه اى است از اجداد ما براى اقامه عزاى حضرت سيدالشهداء عليه السّلام دختر عموى مادرم به نام ((عالمتاب )) كه عمه مرحوم حاج شيخ محمد طاهر قندهارى بود با اينكه به مكتب نرفته و درس نخوانده و نمى توانست خط بخواند به واسطه صفاى عقيده اى كه داشت وضو مى گرفت و يك صلوات مى فرستاد و دست روى سطر قرآن مجيد گذارده آن را تلاوت مى كرد و براى هر سطرى صلواتى مى فرستاد و آن را مى خواند و به اين ترتيب قرآن را به خوبى مى خواند و الا ن هم چنين است . اين زن پسرى دارد به نام ((عبدالرؤ وف )) در بچگى در سينه و پشت او كاملاً برآمدگى (قوز) داشت و من خود بارها مشاهده كردم . در حسينيه مزبور، شب عاشورا براى عزادارى عالمتاب بچه چهارساله قوزى خودش را همراه مى آورد و پدر و مادرش آرزوى مرگش را داشتند؛ چون هم خودش و هم آنها ناراحت بودند پس از پايان عزادارى گردنش را به منبر مى بندند و مى گويند يا حسين عليه السّلام از خدا بخواه كه اين بچه را تا فردا يا شفا دهد يا مرگ ، ما خواب بوديم كه ناگهان از صداى غرش همه بيدار شديم ديديم بدن بچه مى لرزد و بلند مى شود و مى افتد و نعره مى زند، ما پريشان شديم ، مادرم به عالمتاب گفت بچه را به خانه رسان كه آنجا بميرد تا پدرش ، كه عصبانى است اعتراض نكند. مادر، بچه را در برگرفت از شدت لرزش بچه ، مادر هم مى لرزيد تا منزلش رفتم ، لرزش بچه تا سه چهار روز ادامه داشت پس از اين لرزشهاى متوالى گوشتهاى زيادتى آب شد و سينه و پشت او صاف گرديد به طورى كه هيچ اثرى از برآمدگى نماند و چندى قبل كه براى زيارت به اتفاق مادرش به عراق آمده بود او را ملاقات كردم جوانى رشيد و بلند قد و هنوز خودش و مادرش زنده هستند. 97 - كرامت حرّ شهيد و نيز جناب مولوى مزبور نقل كردند بنده 23 سال قبل در كربلا بودم و به مرض تب مزمن و اختلال حواس مبتلا بودم . رفقا مرا براى تفريح و تغيير هوا به سمت قبر جناب ((حر شهيد)) بردند. در حرم حرّ بودم و قدرت ايستادن نداشتم ، نشسته زيارت مختصرى خواندم ، در اين اثناء ديدم زن عربى بيابانى وارد شد و نزديك ضريح نشست و انگست خود را در حلقه ضريح گذارد و اين دعا را خواند: ((يا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَا الْحُسَيْنِ عليه السّلام اكْشِفْ لَنَا الْكُرَبَ الْعِظامَ بِحَقِّ مَوْلانَا اَلْحُسَيْنِ)). پس انگشت خود را برمى داشت و در حلقه متصل به آن گذاشته و آن ذكر را مى خواند و همينطور مى خواند و دور مى زد، دور پنجم يا ششم او بود كه من هم آن جمله را حفظ كردم ، چون توانائى ايستادن نداشتم كه از بالا شروع كنم خود را كشان كشان به ضريح رسانده و انگشتم را به حلقه پايين ضريح گذاشتم و همان جمله را خواندم و بعد در حلقه ديگر و چون در حلقه سوم مشغول خواندن شدم ، گرمى مختصرى از داخل ضريح به انگشتانم رسيد به طورى كه به داخل بدن و تمام رگهاى بدنم سرايت كرد مانند دواى آمپولى كه تزريق مى كنند، حس كردم مى توانم برخيزم ، پس برخاستم و بقيه حلقه ها را ايستاده خواندم و بكلى آن مرض برطرف گرديد و ديگر اثرى از آن پيدا نشد. چون بعضى در مقام جناب حر بن يزيد رياحى در شك هستند و گويند چون آن جناب كسى بود كه راه را بر حضرت سيدالشهداء عليه السّلام بست و مانع شد از برگشتن آقا به مدينه ، براى دفع اين شبهه و دانستن مقام آن جناب تذكر داده مى شود كه جناب حرّ، مردى شريف و بزرگوار و صاحب رياست در كوفه بود و آمدنش جلو حضرت سيدالشهداء براى حفظ رياستش و به اميد اينكه كار به مسالمت مى گذرد. و اما جنگ با آن حضرت و كشتن امام عليه السّلام چيزى بود كه حر تصور آن را نمى كرد و آن را باور نمى داشت وچنانچه خودش فرمود اگر واقعه عاشورا و اقدام به كشتن امام عليه السّلام را مى دانست هيچگاه اقدام به چنين خطائى نمى كرد و چون روز عاشورا پيشنهادهاى امام عليه السّلام را شنيد كه از آن جمله اين بود بگذارند تا آقا با باقيمانده اهل بيت از عراق خارج شود و ابن سعد هيچيك را نپذيرفت ، جناب حر آمد نزد عمر بن سعد و گفت آيا مى خواهى با حسين جنگ كنى ؟ گفت : آرى جنگى كه آسانتر آن بريدن سرها از بدن و جدا شدن دستهاست ! حرّ فرمود: آيا اين خواسته هاى حسين را هيچيك نمى پذيرى تا اينكه كار به مسالمت و صلح تمام شود. عمر سعد گفت : ابن زياد راضى نمى شود. حرّ با خشم و دل شكسته برگشت پس به بهانه آب دادن به اسب خود از لشكر كناره گرفت و اندك اندك به لشكرگاه حسين عليه السّلام نزديك مى شد. مهاجر بن اوس با وى گفت چه اراده دارى ، مگر مى خواهى حمله كنى ؟ حر او را پاسخ نداد و لرزش او را گرفت . مهاجر گفت : اى حر! كار تو ما را به شك انداخته به خدا قسم ! در هيچ جنگى ما اين حال را از تو نديديم و اگر از من مى پرسيدند شجاعترين اهل كوفه كيست ، غير تو را نام نمى بردم ، اين لرزيدن تو از چيست ؟ حر گفت : به خدا خود را ميان بهشت و دوزخ مى بينم ! به خدا قسم جز بهشت را اختيار نخواهم كرد اگر چه پاره پاره شوم و به آتش سوخته گردم ، پس اسب خود را به جانب حسين عليه السّلام دوانيد و سپر را واژگون كرد و دو دست بر سر گذاشت و سر به آسمان گفت : خدايا! به سوى تو توبه مى كنم از كردار ناروايم كه دل اولياى تو و اولاد دختر پيغمبر تو را آزردم و چون با اين حالت عجز به امام عليه السّلام رسيد سلام كرد و خود را بر خاك اندخت و سر بر قدم نهاد امام عليه السّلام فرمود سر بردار تو كيستى (معلوم مى شود از شدت شرمسارى صورت خود را پوشيده بود) عرض كرد پدر و مادرم فدايت باد! منم ((حربن يزيد)) من آن كس هستم كه تو را مانع شدم از برگشتن به مدينه و بر تو سخت گرفتم تا در اين مكان هم بر تو تنگ گرفتم ، به خدا قسم ! گمان نمى بردم كه خواسته هاى تو را رد مى كنندو آماده كشتن تو مى شوند. آيا توبه من پذيرفته نيست ؟ امام عليه السّلام فرمود: آرى خدا توبه پذير است ، توبه ات را مى پذيرد و مى آمرزدت ، سپس عرض كرد گاهى كه از كوفه خارج شدم ، ناگاه ندايى به گوشم رسيد كه گفت اى حر! بشارت باد تو را به بهشت (البته اين بشارت به اعتبار آخر كار او بوده است ) من با خود گفتم اين هرگز بشارت نخواهد بود من به جنگ پسر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله مى روم بشارت معنا ندارد، اكنون فهميدم كه آن بشارت صحيح است . امام عليه السّلام فرمود آن بشارت دهنده برادرم خضر عليه السّلام بود كه تو را بشارت داد، به تحقيق كه اجر و خير رانايل شدى . و بالجمله از امام عليه السّلام اجازه گرفت و به ميدان رفت و هشتاد نفر از آن كفار را به جهنم فرستاد تا كشته گرديد. اصحاب بدن او را آورده نزد امام عليه السّلام گذاردند حضرت چهره خون آلود او را مسح مى نمود و مى فرمود: ((بَخٍّ بَخٍّ ما اَخْطَاءَتْ اُمُّكَ حَيْنَ سَمَّتْكَ حُرّاً اَنْتَ وَاللّهِ حُرُّ فِى الدُّنْيا وَاْلاخِرَةِ ثُمَّ اسْتَغْفَرَ لَهُ)). يعنى :((به به ! مادرت به غلط نام تو را حرّ ننهاد، به خدا قسم ! تو در دنيا وآخرت حرى پس برايش استغفار كرد)). و در بعض مقاتل اشعارى از امام عليه السّلام نقل شده كه در مرثيه حرّ، انشاء فرمود. غرض از آنچه نقل شد دانستن اين است كه جناب حر از خطاى خودتوبه كرده و امام عليه السّلام توبه اش را پذيرفت و در برابر آن حضرت جهادكرد و امام عليه السّلام را يارى نمود تا كشته شد، پس با ساير شهداى كربلا درفضيلت شهادت يكى است ، بلى ساير شهدا را جز فضيلت شهادت ازجهت علم وعمل هريك داراى فضيلتى بودند، گوييم جناب حرّ هم فضيلتى داشت كه به قول مرحوم شيخ جعفر شوشترى نمى توان كمتر ازفضيلت ساير شهدابوده و آن ((حالت توبه )) است . كسى كه سرهنگ و چهارهزار تابع دارد وتمام وسايل عيش و نوش ، برايش فراهم و اميد رسيدن به هدفهاى بالاترى پس از وقعه كربلا دارد، ناگاه به ياد خدا افتد و از خوف الهى چنان بلرزد و ترسان شود كه مورد حيرت قرار گيرد، آنگاه با يك عالم شرمسارى از گناهش صورت را پوشيده خود را بر خاك اندازد، اين حالت توبه كه عبادت قلبيه است نزد پروردگار خيلى پر ارج است تا جايى كه محبوب حضرت آفريدگار مى شود و بدون شك حالت توبه او،امام عليه السّلام را دلشاد كرد و در آن لحظه ، همّ و غمهاى امام عليه السّلام را برطرف ساخت و ازاين بيان دانسته مى شود صحت جمله :((يا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَا الْحُسَيْنِ)). يعنى :((اى كسى كه به واسطه توبه ات ، غم را ازدل امام عليه السّلام زدودى و آن بزرگوار را شاد ساختى (ضمنا ما هم بايد بدانيم اگر از گناهانمان توبه كنيم و همان حالت توبه نصيبمان شود، امام زمان عليه السّلام از ما راضى و دلشاد خواهد گرديد)). پس دانسته شد كه جناب حرّ با ساير شهدا در ثواب زيارت قبر شريف و توسل به او در حوايج دنيوى و اخروى مساوى است و جمله :((يا كاشِفَ الْكَرْبِ)) در خطاب به جناب حرّ يا حضرت اباالفضل عليه السّلام يا ديگرى از شهدا هرچند معناى صحيحى دارد چنانچه ذكر شد لكن چون از معصوم نرسيده قصد ورود از شرع نبايد نمود. براى مزيد اطمينان به مقام جناب حر داستانى را كه مرحوم سيد نعمت اللّه جزائرى در كتاب انوار نعمانيه بيان كرده نقل مى شود: چون شاه اسماعيل صفوى بغداد را تصرف نمود وبه كربلا مشرف شد، به زيارت قبر حضرت سيدالشهداء عليه السّلام از بعض مردم شنيد كه به جناب حرّ، طعن مى زند پس خودش نزد قبر حر رفت و امر كرد قبر را نبش كردند، چون به جسد حر رسيدند، ديدند بدن تازه و مانند همان روزى است كه شهيد شده و ديدند كه بر سرش پارچه اى بسته شده و به شاه خبر دادند كه چون روز عاشورا در اثر ضربتى كه بر سر مبارك حر رسيده بود، خون جارى مى شد، امام عليه السّلام اين پارچه را بر سر او بستند و به همان حالت دفن شده ، پس شاه امر كرد كه آن پارچه را باز كنند تا به قصد تبرك آن را براى خود بردارد، چون آن پارچه را باز كردند خون از همان موضع زخم جارى شد با پارچه ديگرى سر مبارك را بستند فايده نكرد و همينطور خون جارى مى شد، به ناچار به همان پارچه امام عليه السّلام آن زخم را بستند و خون قطع شد، پس شاه دانست حسن حال و مقام حر را پس قبه و بارگاه بر آن قبر بنا كرد و خادمى بر آن گماشت . بايد دانست اينكه قبر شريف حر در يك فرسخى واقع شده دو وجه گفته شده : يكى آنكه عشيره حرّ آن جسد مطهر را در نزديكى اقامتگاه خود برده و دفن كردند. وجه ديگر آنكه در هنگام نبرد با لشگريان اين محل كه رسيده افتاده و شهيد شده است و وجه اوّل اقرب است . 98 - لاشه مردار و جيفه دنيا و نيز جناب مولوى مزبور نقل كردند از آقا سيد رضا موسوى قندهارى كه سيدى فاضل و متقى بود، فرمود سلطان محمد دائى ايشان شغلش خياطى و تهيدست و پريشان حال بود. روزى او را بشاش و خندان يافتم و پرسيدم چطور است امروز شما را شاد مى بينم ؟ فرمود آرام باش كه مى خواهم از شادى بميرم . ديشب از جهت برهنگى بچه هايم و نزديكى ايام عيد و پريشانى و فلاكت خودم گريه زيادى كردم و به مولا اميرالمؤ منين عليه السّلام خطاب كردم آقا! تو شاه مردانى و سخى روزگارى ، گرفتاريهاى مرا مى بينى ، چون خوابيدم ديدم كه از دروازه عيدگاه قندهار بيرون رفتم ، باغى بزرگ ديدم كه قلعه اش از طلا و نقره بود، درى داشت كه چندين نفر نزد آن ايستاده بودند نزديك آنها رفتم پرسيدم اين باغ كيست ؟ گفتند از حضرت اميرالمؤ منين است . التماس كردم كه بگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت رسم . گفتند فعلاً رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله تشريف دارند بعد اجازه دادند. به خود گفتم اول خدمت رسول خدا مى رسم و از ايشان سفارشى مى گيرم . چون به خدمتش رسيدم از پريشانى خود شكايت كردم . فرمود: پيش آقاى خود اباالحسن عليه السّلام برو، عرض كردم حواله اى مرحمت فرماييد. حضرت خطى به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند، چون خدمت حضرت اباالحسن عليه السّلام رسيدم فرمود سلطان محمد كجا بودى ؟ گفتم از پريشانى روزگار به شما پناه آورده ام و حواله از رسول خدا دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندى فرمود و بازويم را به فشار گرفت و نزد ديوار باغ آورد. اشاره فرمود شكافته شد، دالانى تاريك و طولانى نمايان شد و مرا همراه برد و سخت ترسناك شدم . اشاره ديگرى كرد روشنايى ظاهر شد، پس درى نمايان شد و بوى گندى به مشامم رسيد به شدت به من فرمود داخل شو و هر چه مى خواهى بردار، داخل شدم ديدم خرابه اى است پر از لاشه مردار. حضرت به تندى فرمود زود بردار (لاشه خورهاى زيادى آنجا بود) از ترس مولا دست دراز كردم پاى قورباغه مرده اى به دستم آمد، برداشتم . فرمود برداشتى ؟ عرض كردم بلى . فرمود بيا، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو ديگ پر آب روى اجاق خاموش مانده بود، فرمود سلطان محمد! چيزى كه به دست دارى در آب بزن و بيرون آور، چون آن را در آب زدم ديدم طلا شده است . حضرت به من نگريست لكن خشمش اندك بود، فرمود سلطان محمد! براى تو صلاح نيست محبت مرا مى خواهى يا اين طلا را؟ عرض كردم محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابه انداز، به مجرد انداختن از خواب بيدار شدم ، بوى خوشى به مشامم رسيد تا صبح از خوشحالى گريه مى كردم و شكر خداى را نمودم كه محبت آقا را پذيرفتم . آقا سيد رضا فرمود پس از اين واقعه ، اضطرار دنيوى سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گرديد. از اين داستان حقايقى دانسته مى شود كه در اينجا به پاره اى از آنها به طور اختصار اشاره مى شود و تفصيل آنها براى محل ديگر. بر صاحب بصيرت آشكار است كه ثروتمندى و فراوانى نعمتهاى دنيوى و كاميابى به تنهايى نزد عقل صحيح براى انسان متصف به خوبى يا بدى نيست هرچند تمام نعمتهاى دنيويه بالذات خوب است لكن بالنسبه به انسان دو جور است : اگر شخص ثروتمند علاقه قلبيش عالم آخرت و ايستگاه ابدى و جوار محمد و آل محمد عليهم السّلام باشد وهرچه در دنيا دارد در دلش نباشد يعنى آنها را بالذات دوست ندارد بلكه آنها را وسيله تاءمين حيات ابدى خود شناسد البته چنين ثروتى براى او نعمت حقيقى و مقدمه سعادت ابدى است ونشانه چنين شخصى آن است كه سعى در ازدياد ثروت مى كند ولى نه با حرص و علاقه قلبى به آن و سعى در نگاهدارى آن مى كند ولى نه با بخل در راه حق ، يعنى در راه باطل ازصرف يك درهم خوددارى مى كند ولى در راه خدا از بذل تمام دارائى هم مضايقه ندارد و نيز چنين شخصى هيچگاه به ثروت خود نمى نازد و تكبر نمى نمايد و خود را با تهيدست يكسان مى بيند ونيز هرگاه تمام ثروت وساير علاقه هاى مادى او از بين رود، اضطراب درونى و حزن قلبى ندارد. و اگر شخص علاقه قلبى او تنها حيات مادى و شهوات دنيوى باشد و ثروتمندى را با لذات دوستدار و آن را وسيله رسيدن به آرزوهاى نفسانى شناخت و حيات پس از مرگ و قرب به پروردگار و جوار آل محمد صلّى اللّه عليه و آله حكايتى پنداشت و آنها را تنها بر زبان داشت گاهى كه مى گفت قيامت حق است ، ميزان و صراط و بهشت و جهنم همه حق است ، امورى بود كه بر زبان مى گفت ولى علاقه قلبى او تنها دنيا بود. البته زيادتى ثروت و كاميابيهاى دنيوى براى چنين شخصى بلاى حقيقى و موجب شقاوت ابدى است و مثل او در عالم حقيقت مثل كسى است كه برايش سلطنت پيش بينى شده و بايد حركت كند و به قصر سلطنتى وارد شود و بر تخت سلطنتى نشيند و از انواع نعمتها بهره برد، پس در اثناء راه به خرابه اى كه پر از لاشه مردار و لاش خورهاست برسد پس در آن خرابه منزل كند و در برابر قصر سلطنتى و به مردارخورى قناعت نمايد؛ چنانچه در داستان مزبور به اين حقيقت اشاره شده است و از آنجايى كه ثروتمندى و كاميابى غالبا براى بشر دام مى شود و او را صيد مى كند، يعنى محبت آنها در دلش جاى گرفته و از عالم اعلا غافل مى گردد و علاقه قلبيه اش از جهان پس از مرگ بريده مى گردد، پروردگار حكيم بعضى از بندگان خود را از خوشيهاى اين عالم محروم مى كند و به وسيله تيرهاى بلاى فقر و مرض و مصيبت و ظلم اشرار آنها را از دنيا دل آزرده مى نمايد تا دل به آن نبندند و از حيات جاودانى غافل نشوند. و به عبارت ديگر: انسان يك دل بيشتر ندارد اگر در آن محبت به دنيا و شهوات نفسانى جاى گرفت به همان اندازه از جاى گرفتن محبت خدا و اولياى او و سراى آخرت كم مى شود و گاه مى شود كه حب دنيا و شهوات تمام دل را احاطه مى كند تا جايى كه براى خدا و اولياى او جايى باقى نمى ماند. و از آنچه گفته شد دانسته گرديد سرّ فرمايش اميرالمؤ منين عليه السّلام كه فرمود:((مال دنيا مى خواهى يا محبت مرا)). و شرح و تفصيل آنچه گفته شد در كتاب ((قلب سليم )) كه ان شاء اللّه بزودى انتشار مى يابد(50)، ذكر گرديده است . ****************** 99 - جنازه پس از 72 سال تازه است پير روشن ضمير حاج محمد على سلامى اهل ابرقو (از توابع يزد) كه سن شريف او قريب نود سال است و هرگاه شيراز مى آيد در جماعت مسجد جامع حاضر مى شود، نقل كرد كه در سنه 1388 در ابرقو از طرف شهردارى مشغول حفّارى شدند براى فلكه خيابان ، ناگاه رسيدند به سردابى كه در آن جسد عالم بزرگوار ((حاج ملا محمد صادق )) بود كه در 72 سال قبل فوت شده بود، ديدند بدن تازه است مثل اينكه همان روز دفن شده و انگشتان و ناخنهايش تماما سالم است حاجى مزبور نقل كرد كه من در اول جوانى آن بزرگوار را درك كرده بودم و چون وصيّت كرده بود كه جنازه اش را به نجف اشرف حمل كنند پس از فوت ، جنازه اش را به طور موقت در سرداب امانت گذاشتند وبعد مسامحه شد تا اينكه وصىّ آن مرحوم هم فوت شد و ديگر كسى پيدا نشد براى حمل جنازه و از خاطره ها محو گرديد تا آن روز پس از 72 سال جنازه را بيرون آوردند و در تابوت گذارده به قم حمل شد تا از آنجا به نجف اشرف حمل گرديد. خواننده عزيز! بداند كه بعضى از ارواح شريفه در اثر قوت حيات حقيقى كه دارند ابدان شريفه آنها كه سالها با آن كار كردند و طريق عبوديت را پيمودند و پس از مفارقتشان از آن در جوف خاك مستور شده از نظر و توجه آنها پنهان نيست و از اينرو براى مدت نامعلومى بدنهاى آنها تازه مى ماند و ابدان شريفه بسيارى از پيغمبران و امامزادگان و علماى بزرگ پس از گذشتن صدها سال از فوت آنها در قبرشان تازه ديده شده و در كتب معتبره تواريخ ثبت گرديده است ؛ مانند حضرت شعيب و حضرت دانيال و حضرت احمد بن موسى شاهچراغ و سيد علاءالدين حسين و جناب ابن بابويه شيخ صدوق در رى و جناب محمد بن يعقوب كلينى در بغداد و غير آنها كه شرح هريك خارج از وضع اين رساله است . 100 - سفر نجف و شفاى فرزند جناب آقاى شيخ محمد انصارى دارابى كه داستان 82 از ايشان نقل شد، نقل كرد كه پيش از سفر كربلا در عالم رؤ يا حضرت امير عليه السّلام فرمود بيا به زيارت ، عرض كردم وسايل سفر ندارم فرمود بر عهده من پس طولى نكشيد كه مخارج سفر به مقدار رسيدن به نجف فراهم شد و در نجف هم به مقدار توقف و مراجعت به من رسيد و نيز پسرم مصروع بود و به قصد استشفا همراهش بردم و در نجف ، خدا به او شفا داد. 101 - رسيدن پول و دوام آن و نيز نقل كرد از پدرش به نام شيخ محترم بن شيخ عبدالصمد انصارى كه به اتفاق يك نفر (همجناق او) به نام غلامحسين ، شايق كربلا شديم و هيچ نداشتيم ، پس دو نفرى از سر كوه داراب با دست خالى حركت كرديم و در هر منزلى يكى دو روز توقف نموده و عملگى مى كرديم تا در مدت پنج ماه ، پياده از طريق كرمانشاه خود را به كربلا رسانديم و در آنجا هم روزها مشغول كار شديم و معيشت ما اداره مى شد ولى در نجف ، دوروز براى ماكارى پيش نيامد و هيچ نداشتيم ، شب عيد غدير، گرسنه و هيچ راهى نداشتيم گفتيم در حرم مطهر مى مانيم و اگر مقدر ما مرگ باشد همانجا بميريم . مقدارى از شب كه گذشت چهار نفر بزرگوار وارد حرم مطهر شدند يكى از آنها نزديك من آمد اسم خودم و پدرم و جدم و پدر جدم را برد، تعجب كردم پس مقدارى پول سكه نقره در دست من گذارد و رفت و چون شماره اش كردم مبلغ چهار تومان بود دو ماه در عراق مانديم و از آن پول خرج مى كرديم و پس از مراجعت به وطن تا دو ماه از آن خرج مى كرديم ناگاه مفقود شد. 102 - شفاى مريض و تعمير قبر ميثم جناب آقاى قندهارى سابق الذكر و نيز جمعى ديگر از موثقين نجف اشرف نقل كرده اند كه : رشادمرضه كه از تجار درجه يك عراق مى باشد، تقريبا در هفت سال قبل به مرض سرطان داخلى مبتلا شد و اطباى عراق و لبنان و سوريه از معالجه اش عاجز شدند و براى مداوا به ممالك اروپايى رفت ، بالا خره به او گفتند به هيچ وجه علاجى ندارد چه جراحى بكنيم و چه نكنيم ريشه سرطان به قلب رسيده و بر فرض ، جراحى بكنيم يك هفته ديرتر شايد بميرى . دست اززندگى مى شويد شب در خواب ، عربى را مى بيند كه پيراهن كرباسى در بر دارد با محاسن متوسط، مى گويد:((رشادمرضه اگر قبر مرا درست كنى ، من از خداوند شفاى تو را مى خواهم )). مى پرسد شما كيستيد؟ مى فرمايد من ((ميثم تمار)) هستم (ناگفته نماند كه قبلاً بارگاه ((ميثم )) بسيار مختصر و محقر بود). از خواب بيدار مى شود و دو مرتبه به خواب مى رود و همان منظره را مى بيند. در مرتبه سوم نيز همينطور مشاهده مى كند. فردا با هواپيما به بغداد برمى گردد و ازراه مستقيما به درخواست خودش او را بر سر قبر ((ميثم )) مى آورند و آنجا مى ماند. شب هنگام همان شخصى كه در خواب ديده بود در مقابل چشمش پيدا مى شود و صدايش مى زند ((رشادمرضه ، قُم )) يعنى بلند شو، مى گويد نمى توانم . با تندى مى گويد ((قُم )) ناگهان مى ايستد و آثارى از مرض در خود نمى بيند. بلافاصله مشغول تعمير بارگاه ميثم مى شود و قبه آبرومند فعلى را مى سازد وبعد شوق تعمير قبر مسلم بن عقيل را پيدا مى كند و قبه طلاى مسلم را تمام مى كند و سپس براى تجديد تذهيب گنبد مولا اميرالمؤ منين عليه السّلام دويست كيلو طلا مى پردازد و اكنون بحمداللّه تذهيب گنبد تمام شده است . 103 - معجزه اى از اهل بيت (ع ) در قم سيد جليل و فاضل نبيل جناب آقاى سيد حسن برقعى واعظ، ساكن قم چنين مرقوم داشته اند: آقاى قاسم عبدالحسينى پليس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام اللّه عليها و در حال حاضر يعنى سنه 1348 به خدمت مشغول است و منزل شخصى او در خيابان تهران ، كوچه آقابقال براى اين جانب حكايت كرد كه در زمانى كه متفقين محمولات خود را از راه جنوب به شوروى مى بردند و در ايران بودند من در راه آهن خدمت مى كردم . در اثر تصادف با كاميون سنگ كشى يك پاى من زير چرخ كاميون رفت و مرا به بيمارستان فاطمى شهرستان قم بردند و زير نظر دكتر مدرسى كه اكنون زنده است و دكتر سيفى معالجه مى نمودم ، پايم ورم كرده بود به اندازه يك متكا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتى يك لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدت درد ناله و فرياد مى كردم ، امكان نداشت كسى دست به پايم بگذارد؛ زيرا آنچنان درد مى گرفت كه بى اختيار مى شدم و تمام اطاق و سالن را صداى فريادم فرا مى گرفت و در خلال اين مدت به حضرت زهرا و حضرت زينب و حضرت معصومه متوسل بودم و مادرم بسيارى از اوقات در حرم حضرت معصومه مى رفت و توسل پيدا مى كرد و يك بچه كه در حدود سيزده الى چهارده سال داشت و پدرش كارگرى بود در تهران در اثر اصابت گلوله اى مثل من روى تختخواب پهلوى من در طرف راست بسترى بود و فاصله او با من در حدود يك متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله ، زخم تبديل به خوره و جذام شده بود و دكترها از او ماءيوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهى صداى خيلى ضعيفى از او شنيده مى شد و هر وقت پرستارها مى آمدند مى پرسيدند تمام نكرده است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند. شب پنجاهم بود مقدارى مواد سمّى براى خودكشى تهيه كردم و زير متكاى خود گذاشتم و تصميم گرفتم كه اگر امشب بهبود نيافتم خودكشى كنم ؛ چون طاقتم تمام شده بود. مادرم براى ديدن من آمد به او گفتم اگر امشب شفاى مرا از حضرت معصومه گرفتى فبها و الا صبح جنازه مرا روى تختخواب خواهى ديد و اين جمله را جدى گفتم ، تصميم قطعى بود. مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصرى چشمانم را خواب گرفت ، در عالم رؤ يا ديدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن ) وارد اطاق من كه همان بچه هم پهلوى من روى تخت خوابيده بود آمدند، يكى از زنها پيدا بود شخصيت او بيشتر است و چنين فهميدم اولى حضرت زهرا و دومى حضرت زينب و سومى حضرت معصومه سلام اللّه عليهم اجمعين هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زينب پشت سر و حضرت معصومه رديف سوم مى آمدند مستقيم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوى هم جلو تخت ايستادند، حضرت زهرا عليهاالسّلام به آن بچه فرمودند بلند شو. گفت نمى توانم . فرمودند بلند شو، گفت نمى توانم فرمودند تو خوب شدى ، در عالم خواب ديدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهى بفرمايند ولى برخلاف انتظار حتى به سوى تخت من توجهى نفرمودند، در اين اثناء از خواب پريدم و با خود فكر كردم معلوم مى شود آن بانوان مجلله به من عنايتى نداشتند. دست كردم زير متكا و سمّى كه تهيه كرده بودم بردارم و بخورم ، با خود فكر كردم ممكن است چون در اطاق ما قدم نهاده اند از بركت قدوم آنها من هم شفا يافته ام ، دستم را روى پايم نهادم ديدم درد نمى كند، آهسته پايم را حركت دادم ديدم حركت مى كند، فهميدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام ، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند بچه در چه حال است به اين خيال كه مرده است ، گفتم بچه خوب شد، گفتند چه مى گويى ؟! گفتم حتما خوب شده ، بچه خواب بود، گفتم بيدارش نكنيد تا اينكه بيدار شد، دكترها آمدند هيچ اثرى از زخم در پايش نبود، گويا ابدا زخمى نداشته اما هنوز از جريان كار من خبر ندارند. پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى من بردارد و تجديد پانسمان كند چون ورم پايم تمام شده بود، فاصله اى بين پنبه ها و پايم بود گويا اصلاً زخمى و جراحتى نداشته . مادرم از حرم آمد چشمانش از زيادى گريه ورم كرده بود، پرسيد حالت چطور است ؟ نخواستم به او بگويم شفا يافتم ؛ زيرا از فرح زياد ممكن بود سكته كند، گفتم بهتر هستم برو عصايى بياور برويم منزل . با عصا (البته مصنوعى بود) به طرف منزل رفتم و بعدا جريان را نقل كردم . و اما در بيمارستان پس از شفا يافتن من وبچه ، غوغايى از جمعيت و پرستارها و دكترها بود، زبان از شرح آن عاجز است ، صداى گريه و صلوات ، تمام فضاى اطاق و سالن را پر كرده بود. 104 - معجزه ولى عصر و شفاى مريض حقير سيد حسن برقعى مدتى است كه توفيق تشرف به مسجد صاحب الزمان ارواحنا فداه معروف به مسجد جمكران قم نصيبم مى شود، سه هفته قبل (شب چهارشنبه پنجم ربيع الثانى 1390) مشرف شدم در قهوه خانه مسجد كه مسافرين براى رفع خستگى مى نشينند و چاى مى خورند، به شخصى برخورد كردم به نام ((احمد پهلوانى )) ساكن حضرت عبدالعظيم امامزاده عبداللّه ، كبابى توكل سلام كرد و على الرسم جواب و احوالپرسى شروع شد. گفت من چهار سال تمام است شبهاى چهارشنبه به ((مسجد جمكران )) مشرف مى شوم . گفتم قاعدتا چيزى ديده اى كه ادامه مى دهى و قاعدتا كسى كه در خانه امام زمان صلوات اللّه عليه آمد نااميد نمى رود و حاجتى گرفته اى ؟! گفت آرى اگر چيزى نديده بودم كه نمى آمدم ، در سال قبل شب چهارشنبه اى بود كه به واسطه مجلس عروسى يكى از بستگان نزديك در تهران نتوانستم مشرف شوم ، گرچه مجلس عروسى گناه آشكارى نداشت ، موسيقى و امثال آن و تا شام كه خوردم و منزل رفتم خوابيدم پس از نيمه شب از خواب بيدار شدم تشنه بودم خواستم برخيزم ديدم پايم قدرت حركت ندارد، هرچه تلاش كردم پايم را حركت بدهم نتوانستم . خانواده را بيدار كردم گفتم پايم حركت نمى كند، گفت شايد سرما خورده اى گفتم فصل سرما نيست (تابستان بود) بالا خره ديدم هيچ قدرت حركت ندارم ،رفيقى داشتم در همسايگى خود به نام ((اصغرآقا)) گفتم به او بگوييد بيايد. آمد گفتم برو دكترى بياور گفت دكتر در اين ساعت نيست . گفتم چاره اى نيست بالا خره رفت دكترى كه نامش دكتر شاهرخى است و در فلكه مجسمه ((حضرت عبدالعظيم )) مطب دارد آورد، ابتدا پس از معاينه ، چكشى داشت روى زانويم زد، هيچ نفهميدم و پايم حركت نكرد، سوزنى داشت در كف پايم فرو كرد، حاليم نشد، در پاى ديگرم فرو كرد درد نگرفت ، سوزن را در بازويم زد، درد گرفت . نسخه اى داد و رفت ، به اصغرآقا در غياب من گفته بود خوب نمى شود سكته است . صبح شد بچه ها از خواب برخاستند مرا به اين حال ديدند شروع به گريه و زارى كردند. مادرم فهميد به سر و صورت مى زد غوغايى در منزل ما بود، شايد در حدود ساعت نُه صبح بود، گفتم اى امام زمان ! من هرشب چهارشنبه خدمت شما مى رسيدم ولى ديشب نتوانستم بيايم و گناهى نكرده ام توجهى بفرماييد، گريه ام گرفت خوابم برد، در عالم رؤ يا ديدم آقايى آمدند عصايى به دستم دادند فرمودند برخيز! گفتم آقا نمى توانم . فرمود مى گويم برخيز. گفتم نمى توانم . آمدند دستم را گرفتند و از جا حركت دادند. در اين اثناء از خواب برخاستم ديدم مى توانم پايم را حركت دهم ، نشستم سپس برخاستم ، براى اطمينان خاطر از شوق جست و خيز مى كردم و به اصطلاح پايكوبى مى كردم ولى براى اينكه مبادا مادرم مرا به اين حال ببيند و از شوق سكته كند خوابيدم . مادرم آمد گفتم به من عصايى بده حركت كنم ، كم كم به او حالى كردم كه در اثر توسّل به ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بهبود يافتم ، گفتم به اصغرآقا بگوييد بيايد، آمد گفتم برو به دكتر بگو بيايد و به او بگو فلان كس خوب شد. اصغرآقا رفت وبرگشت گفت دكتر مى گويد دروغ است خوب نشده ، اگر راست مى گويد خودش بيايد. رفتم با اينكه با پاى خود رفتم ، گويا دكتر باور نمى كرد با اينحال سوزن را برداشت و به كف پاى من زد، دادم بلند شد، گفت چه كردى ؟ شرح حال خود و توسل به حضرت ولىّعصر را گفتم گفت جز معجزه چيز ديگر نيست اگر اروپا و آمريكا رفته بودى معالجه پذير نبود. 105 - سرگذشتى عجيب و فرج بعد از سختى و نيز آقاى برقعى مزبور مى نويسند: شخصى است به نام ((مشهدى محمد جهانگير)) به شغل فرش فروشى و گليم فروشى به عنوان دوره گرد اشتغال دارد و اكثرا به كاشان مى رود و سالهاست او را مى شناسم ، ولى اتفاق نيفتاده بود كه با هم همسفر شويم و در جلسه اى بنشينيم ولى كاملاً او را مى شناسم ، مرد راستگويى است و به صحت عمل معروف است با اينكه خيلى كم سرمايه است و چند روز قبل هم به منزل او رفتم زندگيش خيلى متوسط است ، ولى بيش از صدهزار تومان جنس اگر بخواهد اكثر تجار به او خواهند داد ولى خودش به اندازه قدرت مالى جنس مى برد. در هر حال چندى قبل در سفرى كه به كاشان مى رفتم پهلوى ايشان نشستم در ضمن مطالب و بحث در معجزات ائمه اطهار سلام اللّه عليهم اجمعين گفت آقاى برقعى ! بايد دل بشكند تا انسان حاجت بگيرد، پس شرح حال خود را به طور اجمال بيان كرد و گفت وقت ديگرى مفصل تمام شرح زندگى خود را بيان مى كنم كه كتابى خواهد شد، ولى به طور اجمال ، وضع من خيلى خوب بود و شايد روزى صد تومان يا بيشتر از فرش فروشى و دوره گردى استفاده داشتم ، ولى انسان وقتى ثروتمند شد گناه مى كند، گاهى آلوده به گناه مى شدم تا اينكه ستاره اقبال شروع به افول كرد، سرمايه ام را از دست دادم و مقدار زيادى متجاوز از صد هزار تومان بدهكار شدم و در مقابل ، حتى يك تومان نداشتم . چند ماه از منزل بيرون نمى آمدم شبها گاهى كه خسته مى شدم با لباس مبدل بيرون مى آمدم و خيلى با احتياط در كوچه مى رفتم . يك شب يكى از طلبكارها كه از بيرون آمدن من از منزل خبر داشت پاسبانى را آورده بود در تاريكى نگهداشته بود وقتى كه آمدم بروم مرا دستگير كردند. در شهربانى گفتم مرا زندان ببريد با يكشبه پول شما وصول نمى شود، من ده شاهى ندارم ولى قول مى دهم كه اگر خداى عزوجل تمكنى داد دين خود را ادا كنم ، مرا رها كردند. يكى ديگر از طلبكارها (اسم او را برد) آمده بود درب منزل ، خانواده ام با بچه كوچك دوساله رفته بود پشت در، چنان با لگد به در زده بود كه به شكم خانواده و بچه رسيده بود، بچه پس از چند ساعت مرد و خانواده ام مريض شد و حتى الا ن هم مريض است با اينكه متجاوز از بيست سال از اين ماجرا مى گذرد. هرچه در منزل داشتيم خانواده ام برد و فروخت حتى گاهى براى تهيه نان ، استكان و نعلبكى را مى فروختيم ونانى مى خريدم ومى خورديم تا اينكه تصميم گرفتم از ايران خارج شوم و به عتبات بروم شايد كارى تهيه كنم و از شرّ طلبكارها محفوظ باشم و ضمنا توسلى به ائمه اطهار پيدا كنم . از راه خرمشهر از مرز خارج شدم ، فقط يك خرجين كوچك كه اثاثيه مختصرى در آن بود و حتى خوراكى نداشتم همراهم بود وقتى به خاك عراق رسيدم تنها راه را بلد نبودم ، در ميان نخلستان ندانسته به راه افتادم نمى دانستم كجا مى روم ، اين راه به كجا منتهى مى شود نه كسى بود راه را از او بپرسم و نه غذا داشتم بخورم ، از گرسنگى و خستگى راه ، بى طاقت شدم حتى خرماهايى كه از درخت روى زمين ريخته بود نمى خوردم خيال مى كردم حرام است . خلاصه شب شد هوا تاريك شد، در ميان نخلستان تنها و تاريك ، نشستم خرجين خود را روى زمين گذاشتم بى اختيار گريه ام گرفت بلند بلند گريه مى كردم ناگهان ديدم آقايى كه خيلى نورانى بودند رسيدند يك چفيه بدون عقال (مراد همان دستمالى است كه عربها روى سر مى بندند ولى عقال نداشت ) روى سرشان بود با زبان فارسى فرمودند چرا ناراحتى ؟ غصه نخور الا ن تو را مى رسانم . گفتم آقا راه را بلد نيستم ، فرمود من تو را راهنمايى مى كنم ، خرجين خود را بردار همراه من بيا. چند قدمى رفتم شايد ده قدم نبود، ديدم جاده شوسه اتومبيل رو است ، فرمودند همينجا بايست الا ن يك ماشين مى آيد و تو را مى برد تا چراغ ماشين از دور پيدا شد آن آقا رفتند وقتى ماشين به من رسيد، خودش توقف كرده مرا سوار كردند به يك جايى رسيديم ، مرا سوار ماشين ديگر كرد و كرايه هم از من مطالبه ننمود و تا كربلا پست به پست مرا تحويل مى دادند ونمى گفتند كرايه بده ، گويا سابقه داشتند از كار. ولى در كربلا هم كارى پيدا نكردم ، وضعم بد بود، آمدم در حرم مطهر سيدالشهداء عليه السّلام گفتم آقا آمده ام كار مرا درست كنيد خيلى گريه كردم از حرم مطهر بيرون آمدم (روز اربعين بود) همان آقايى كه در ميان نخلستان ديده بودم ديدم ، سلام كردم جواب دادند و ده دينار به من مرحمت كردند، فرمودند اين ده دينار را بگير. گفتم آقا كم است ، فرمود كم نيست اگر كم بود باز به شما مى دهم ، گفتم آقا آدرس شما كجاست ؟ فرمود ما همين جاها هستيم . مشهدى محمد مى گفت پول عجيب بود، بوى عطرى مى داد، عجيب هرچه مى خريدم چند برابر استفاده مى كرد، مقدار زيادى استفاده كردم و هروقت چند هزار تومان پيدا مى كردم مى آمدم ايران بين طلبكارها تقسيم مى كردم و برمى گشتم وتمام اين درآمدها از همان ده دينار بود. يك سال ديگر در روز بيست و هشتم صفر همان آقا را در حرم مطهر اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه ديدم گفتم آقا يك مقدار ديگر هم به من كمك كنيد، پنج دينار ديگر هم مرحمت كردند ولى ديگر آن آقا را نديدم . يك روز در نجف مى رفتم يكى از كسبه بازار مرا صدا زد جلو رفتم گفت آيا مى آيى در حجره من ؟ گفتم آرى . گفت ضامن دارى ، گفتم دو نفر، گفت كيست ؟ گفتم يكى خداى عزوّجل و ديگرى اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه قبول كرد. مى گفت گاهى هزار دينار در اختيار من مى گذاشت و مى رفتم بغداد جنس مى خريدم وبرمى گشتم و در سود تجارت شريك بودم ، تمام قرضهاى خود را دادم ولى چون خانواده ام در قم بودند ناچار شدم به قم بيايم ، در حرم مطهر سيدالشهداء فقط دعا كردم قرضهايم ادا شود و به قدر كفاف داشته باشم و زيادتر از آن نخواستم چون آثار بد ثروت را ديدم . مشهدى محمد مذكور در منزلش روضه اى دارد مى توان اخلاص را از مجلس او فهميد و اينجانب شخصا در مجلس مزبور شركت كردم ، مى گفت من حضرت زهرا عليهاالسّلام را حاضر مى بينم . 106 - زلزله قير و كارزين فارس ((قير)) سمت جنوب شرقى شيراز به فاصله تقريبا چهل فرسنگ واقع است و در حدود چهارده فرسنگ از فيروز آباد دورتر است و فاصله اش از كارزين يك فرسنگ و نيم مى باشد (در فارسنامه گويد: بلوك قير، طول آن ده فرسخ مى باشد كه ابتداى آن مبارك آباد و آخرش باغ پاسلار و پهناى آن دو فرسخ و نيم از قريه كيفر كان تا گندمان و از گرمسيرات فارس است واين بلوك مشتمل بر بيست و سه قريه آباد است ). اخيرا ((قير)) از برق و لوله كشى آب و خيابان و ساختمانهاى سيمان و بيم آهن آباد شده و جمعيت آن در حدود هفت هزار نفر بوده است . در روز 25 ماه صفر سنه 1392 مطابق 21 فروردين 1351 شمسى اين ناحيه مورد خشم الهى واقع شده و از بلاى آسمانى و زلزله عظيم زمينى بيشتر بلوك قير صدمه ديد و بيش از همه جا، قير را زيرورو نمود به طورى كه يك ساختمان سالم نماند و تقريبا ثلث اهالى آن زير انبوه سنگ و خاك و آجر به سخت ترين وضعى جان سپردند و پيرمردان مانند چنين حادثه وحشتناكى را بخاطر ندارند. چون دانستن تفصيل آن موجب عبرت و بيدارى از غفلت است از دو نفر اهل علم كه موثق و شاهد حادثه بوده اند جناب آقاى شيخ محمد جواد مقيمى قيرى و جناب آقاى شيخ احمد رستگار در خواست شد كه آنچه را ديده و دانسته اند بنويسند و براى اطلاع خوانندگان اين كتاب ، نامه هردو بزرگوار ثبت مى شود. بسم اللّه الرحمن الرحيم نامه جناب شيخ محمد جواد مقيمى قيرى درموضوع حادثه دلخراش زلزله قيروكارزين و آفرز آنچه اتفاق افتاده و تحقيق شده وتلفات جانى و مالى واقع گرديده به طورخلاصه عرض مى شود: پانزده دقيقه پيش از طلوع آفتاب روز بيست و پنجم ماه صفر 1392 زلزله شديدى آمد كه سابقه نداشت وآنهايى كه بيرون از آبادى بودند گفتند كه اول برقى از سمت قبله و بعد برقى از طرف قطب و بعد زلزله گرفت ، در اول قدرى خفيف بود و بعد به اندازه اى شدت كرد كه زمين دور خود مى پيچيد و صداى مهيبى بلند شد مانند صداى رعد و به اندازه 25 ثانيه ادامه داشت ، تمام خانه ها خراب گرديد عمارتهاى محكم ازسيمان و بيم آهن و گچ و سنگ از شالوده از هم پاشيد و فروريخت و چون اغلب افراد كوچك در خواب بودند وزنها هم كه بيدار بودند، مشغول نماز و وضو گرفتن و بعضى نماز خوانده بودند ومردها بيدار بودند اكثر تلفات جانى بچه هاى كوچك و مادرها كه به واسطه علاقه به اولادشان مى خواستند آنها را بيرون آورند مهلت نيافته و همه زير انبوه آوار هلاك شدند. تا اندازه اى كه يقين است عدد تلفات از بزرگ و كوچك از خود قير تقريبا دوهزار و پانصد نفر و از توابع ، قريب پانصد نفر هلاك شدند واللّه العالم . و اما آنهايى كه بعد از زلزله به فاصله دو روز و يكشب يعنى ازصبح روز 25 صفر تا پنج بعد از ظهر روز بيست و ششم از زير خاكها زنده بيرون آمدند: 1 پسرى هفت يا هشت ساله به نام ((محمود)) فرزند محمد صفائى ساكن خود قير است ، البته عده چند نفرى از اهل آن خانه زير آوار شده بودند بعضى از آنها را همان روز بيرون آوردند و يك نفر از آنها هم مرده بود ولى آن پسر را كه روز دوّم بيرون آوردند صحيح و سالم بود و از او سؤ ال كردند كه در مدت اين دو روز آيا كسى به تو خوراك و آب مى داد گفت آقا دائيم رسول خاكسارى به من بيسكويت وآب مى داد (البته از غيب به او خوراك رسانده شده و بچه ، دهنده را دائى خود خيال مى كرده است ) و الا ن هم آن پسر زنده و سالم است . 2 بچه سيدى به نام ((سيد حسن )) به سن چهارساله فرزند آقا سيد حبيب اللّه حسينى ساكن قير، بعد از وقوع زلزله در ساعت پنج و نيم صبح كه در زير آوار و انبوه خاك وسنگ قرار گرفته بوده فردا صبح تاساعت ده ، روز بيست و ششم او را از زير خاك بيرون آوردند و چون از او سؤ ال كردند در اين مدت خوراك و آب كسى به تو مى داد؟ در جواب مى گفت مادرم به من غذا وآب مى داد در حالى كه مادرش زير خاك نشده و بيرون بوده است ولى دو برادر بزرگش يكى به سن هيجده سالى و ديگرى كوچكتر و يك خواهر، هر سه از دنيا رفته بودند و آن بچه را صحيح و سالم بيرون آوردند. 3 از جمله كسانى كه بعد از گذشتن 44 ساعت كه از زير خاكها و آوار بيرون آمده و زنده است به قدرت كامله الهى ، بچه اى است يازده ساله ((منصور)) نام فرزند مشهدى ابراهيم موزرى ساكن قير از ساعت پنج و نيم صبح بيست و پنجم كه زلزله آمد و زير خاك شد تا يك ساعت بعد از نصف شب بيست وهفتم او را از زير خاك بيرون آوردند زنده بود ولى در اثر زياد ماندن زير خاك پاهاى او تا مدتى به راه رفتن قادر نبود و بحمداللّه طولى نكشيد كه بهبودى يافت و الا ن مى تواند راه برود. بنابراين ، اگر همان روز بلكه فرداى آن روز هم اگر امداد رسيده بود مسلما افراد بسيارى زنده از زير خاك بيرون مى آمدند ولى افسوس كه كمك و امداد نرسيد و افراد زيادى بعد از دو روز زير خاك جان سپردند. اخبار از وقوع حادثه موحشه شخصى به نام ((حاج سيد جعفر حسينى )) كه چند روز قبل از وقوع زلزله و ظاهرا سه روز، به رحمت ايزدى پيوست ، سه چهار روز پيش از فوت آن سيد مرحوم ، كه در حال مرض روى بستر خوابيده و مرد متدين و با ايمانى بوده است ، پسرى دارد به نام آقا سيد اكبر با اقوام و اقارب بر بالين او نشسته بودند يك مرتبه آن سيد در حال مرض به صداى بلند مى گويد اى تاجرها! اى پيله ورها! هركدام هزار تومان بدهيد كه خانه هاتان خراب مى شود، چند مرتبه همين كلمه را تكرار مى كند هزار تومان بدهيد، بعد مى گويد يكصد تومان بدهيد كه خانه ها خراب مى شود، بعد رو مى كند به خانواده اش و مى گويد شما همه ازقير بيرون رويد كه اگر مانديد هلاك مى شويد، چند مرتبه اين جمله را تكرار مى كند و بعد از چهار روز از دنيا مى رود رحمة اللّه عليه و بعد از سه روز از فوت آن مرحوم همان زلزله عظيمه واقع شد و خانه ها خراب و تلفات مالى و جانى وارد گرديد. شايد مراد از اينكه يك هزار تومان دهيد و خطاب به تجار و ثروتمندان فرموده بوده ، يعنى صدقه بدهيد و به فقرا اطعام كنيد تا رفع بلا شود و ممكن است در آن حالت بلا را مشاهده مى كرده و بر او كشف شده بوده است اللّه اكبر از غفلت ما اولاد آدم كه از اين آيات بزرگ الهى بيدار نمى شويم و متنبه نمى گرديم . رؤ ياى صادقانه شخصى به نام ((رمضان طاهرى )) گفت شب بيست و پنجم صفر كه صبح آن زلزله آمد پسر كوچكى داشتم بيمار بود و خواب نمى رفت و خيلى ناراحتى مى نمود نزديك طلوع صبح بود ديدم خيلى گريه مى كند مادرش را صدا زدم بيدار شد گفت خيلى به صبح مانده ؟ گفتم نزديك است و من قدرى مى خوابم موقع نماز مرا بيدار كن ، خوابم برد ناگاه ديدم يك نفر جوان آمد درب خانه به من گفت بيا بيرون ، گفتم چكار دارى ؟ گفت بيا بيرون . رفتم نزديك منزلم جاى وسيعى بود گفت نگاه كن گفتم به چه نگاه كنم گفت نگاه خانه ها و منزلها، چون نگاه كردم ديدم تماما خراب شده است گفتم خانه هاى ماست ؟ گفت بلى گفتم براى چه اين طور شد گفت به واسطه معصيت زياد. گفتم اهل اين محل همه نماز مى خوانند و روزه مى گيرند و عبادت كارند گفت همه رياء است و خالص نيست هرچه التماس كردم فايده نبخشيد و رفت . بيدار شدم ديدم موقع نماز است عيالم به من گفت چرا در خواب گريه مى كردى وناراحت بودى ؟گفتم هيچ ،زود باش بچه ها را، دوتا را تو بردار و دوتاى آنها را هم من برمى دارم تا از خانه بيرون ببريم و در آن خانه افرادى ديگرى هم بودند، همينقدر دست بچه ها را گرفتم كه بيرون برم زلزله گرفت و مهلت نداد كه تكانى بخوريم ، همه زير آوار شديم چند بچه و مادرشان تلف شدند و مرا با چند نفر ديگر تا نزديك ظهر از زير خاك بيرون آوردند. وقتى از زير خاكها بيرون شدم سرگردان شدم كه خانواده و بچه هايم زير خاك هستند و كسى را ندارم چكنم ؟ ديدم يكى از بستگان نزديكم آمد و صدا زد عمو! عمو! گفتم بيا روز امداد است كمك كن بچه هايم زير خاك هستند مى ميرند كمك كن تا آنها را بيرون آوريم ، گريه كرد گفت من هم چند نفر زير خاك دارم نمى توانم . بچه جوانى محصل در منزل ما بود ديدم سالم است گفتم بيا كمك بكن ، گريه كرد گفت نمى توانم آن هم رفت باز هم يكى از خويشان و همسايگانم آمد در حالى كه حيران و سرگردان بود، گفتم محض رضاى خدا بيا كمك كن بچه هايم از كفم مى روند، گفت من هم بچه هايم زير خاك هستند و كسى ندارم . خلاصه نمونه قيامت بود و همه وانفسا گويان بودند. اگر بخواهم قضيه را خوب و كاملاً بنويسم طول مى كشد و موجب ملال است . زن مؤ منه اى از اهل قير گفت شبى كه صبح آن زلزله آمد و خانه ها خراب گرديد يك ساعت بعد ازنصف شب خواب ديدم :((سيدى آمد درب خانه ما و عمامه اى كه بر سر داشت به دور گردن خود پيچيده و زنى هم همراه ايشان است و صورت خود را نقاب انداخته و به من صدا زد من بيدار شدم فرمود چراغ روشن كن ، روشن كردم فرمود با شوهر و فرزندانت از خانه بيرون برويد. عرض كردم آقا! شش هفت سال زحمت كشيده تا اين خانه را درست كرده ايم و حالا تازه آمده ايم در آن زندگى كنيم . فرمود بايد بيرون برويد كه بلا نازل مى شود، گفتم اجازه مى دهيد شوهرم را بيدار كنم ، گفت هنوز زود است خيلى وحشت داشتم در دل خود مى گفتم كاش صبح مى شد و مؤ ذن اذان صبح مى گفت . گفت آتش روشن كن و آب روى آتش گذار اما مهلت اينكه چايى درست كنى پيدا نمى كنى ، آتش كردم صدا زدم شوهرم حيدر را از خواب بيدار كردم ديدم صداى مؤ ذن بلند شد و اذان صبح گفت . مرتبه دوم چون خيلى متوسل به اباالفضل عليه السّلام شدم و صدا زدم يا اباالفضل العباس عليه السّلام به دادم برس ، ديدم سيد جوان نورانى كه به نظرم آمد يك دست در بدن نداشت آمد درب منزل گفت حيدر را بيدار كن و بگو مادرت فوت شده بيا جنازه اش را بردار و دفن كن . گفتم آقا سيد كاظم كجا بوده ايد و سيد كاظم فاطمى اهل منبر بود از اهل قير كه بر اثر حادثه زلزله به رحمت خدا رفت ، فرمودند سيد كاظم نيستم و از طرف قبله آمده ام و مى خواهم عبور كنم ، خيلى ترسيدم فرمودند نترسيد چون حامله هستيد من پشت به طرف شما مى كنم و حرف مى زنم ديگر او را نديدم ، پس زلزله كوچكى آمد وتا بچه ها را بيدار كردم و شوهرم از خواب بلند شد، زلزله سخت شروع شد، همين قدر كه توانستيم بچه ها را از خانه بيرون بياوريم كه خانه خراب شد، اگرچه تمام خانه هاى ما خراب شد ولى همان خانه اى كه بچه ها در آن خوابيده بودند شكسته شد و پايين نيامد و بحمداللّه هيچكس از اهل خانه تلف نشدند. زن مؤ منه اى گفت در ماه محرم تقريبا يك ماه ونيم پيش از وقوع زلزله در خواب ديدم كه از طرف مشرق يك ابرى پيداشد و يك نفر در ميان آن ابربه صداى بلند اذان مى گويد و از اول محل طلوع آفتاب مشغول اذان و گفتن ((اللّه اكبر)) بود و به تدريج بالا مى آمد و كلمه كلمه اذان را مى گفت تا رسيد بالاى سر قير، ديگر از اذان گفتن ساكت شد و صداى او به همه جا مى رسيد و همه عالم مى شنيدند، من از خواب بيدار شدم به يكى از همسايگان خود خواب را نقل كردم ، جواب داد خواب شما دليل است بر اينكه قير خراب مى شود. يك نفر به نام ((سيد على مرتضوى )) از اهل قير مى گويد يك شب قبل از وقوع زلزله و خرابى قير در خواب ديدم ابر سياه بسيارى از طرف قبله آشكار شد و عده زيادى از اهالى قير جلو آن ابر ايستاده و التماس مى كردند كه از محل ما بگذر و ما را به بلا گرفتار مكن هرچه التماس مى كردند فايده نبخشيد و ابر از سمت قطب آمد و مثل سيلاب يكمرتبه همه شهر قير را فرا گرفت وبه طرف قبله سرازير شد. از اين نوع خوابهاى وحشتناك كه اخبار از وقوع حادثه موحشه بوده زياد و نوشتن آنها موجب طول كلام است و همچنين آنهايى كه يك روز بلكه دو روز بعد از اينكه زير خاك بودند زنده بيرون آوردند بسيار است و براى عبرت گرفتن در آنچه نوشته شد كفايت است ((ما اَكْثَرَ الْعِبَرَ وَاَقَلّ اْلاِعْتِبارَ؛ چه فراوان است اسباب عبرت وكم است عبرت گرفتن )). آنچه خود بنده شخصا به چشم مشاهده كردم آنكه بنده در محلى به نام تنگ روئين مشغول تبليغ بودم عصر روز بيست و چهارم ماه صفر دعوت شدم در يك فرسخى آن محل به نام بند بست وعده اى از ايلات احشام نشين كه چادرنشين بودند براى تبليغ و عزادارى حضرت سيدالشهداء عليه السّلام رفتم و از آنجاتا قير پنج فرسخ بود شب در آنجا تا دو ساعت ازشب گذشته مشغول گفتن مسائل دينى و موعظه و نصيحت و عزادارى بودم بعد از صرف شام ، چند نفر از محل تنگ روئين هم آمده بودند گفتند بيا برويم به محل و همانجا بخوابيد. بنده گفتم خسته هستم و امشب همينجا مى خوابم و فردا صبح مى آيم . آنها رفتند به قريه تنگ روئين و بنده همانجا در چادر خوابيدم وصبح هم نماز صبح را خواندم و پس از نماز دو مرتبه خوابيدم هنوز چشمم به خواب آشنا نشده بود كه زلزله گرفت از وحشت بلند شدم كه از چادر بيرون بروم به اندازه اى شدت داشت كه نتوانستم بلند شوم به زمين افتادم ، باز بلند شدم ، به زمين خوردم ، مرتبه سوم دست روى زمين گذاشتم و زمين به دور خود مى چرخيد و مى لرزيد قدرى ساكت شد از چادر بيرون آمدم كوه بزرگى در آن نزديكى بود چنان كوه به لرزه آمده بود كه از قله آن سنگهاى بزرگ كنده مى شد و از هم متلاشى شده و پايين مى ريخت و كوه مثل رعد صدا مى داد بعضى جاها زمين ازهم شكافته شده و دوباره به هم آمده بود. نزديكى كوهى به نام آب باد، زمين از هم شكافته و آب بسيارى مانند چشمه از زمين بيرون آمده كه عمق آن معلوم نيست چقدر است و مانند استخر بزرگى آب ايستاده و حركت نمى كند وبعض جاهاى ديگر كه آب چشمه داشته و زراعتهاى بسيارى و باغات بى شمار مشروب مى شده آن چشمه بكلى خشك شده يا كم شده است و بعضى جاها آب چشمه چند برابر شده است مثل خود قير، خداوند بزرگ داناست به حكمتها و مصالح آن ، خداوند جميع مؤ منين و مؤ منات را از بلاها محفوظ بدارد به حق محمد و آله الطاهرين . براى اطلاع بيشتر و تذكر از اوضاع قير و اهالى آن عرض مى كنم : خود قير قصبه اى بود كه كم كم صورت شهرى به او داده شده و در تمدن كنونى به سرعت جلو مى رفت و داراى برق و شهردارى وآب لوله كشى و خيابان جديد وسط شهر كشيده بودند و جمعيت آن بيش از شش هزار نفر بود و داراى چند دبستان و مقدمه دبيرستان هم فراهم مى شد و مساجد آن در حدود هفت هشت مسجد داشت اما يك نفر عالم دينى و پيشواى روحانى نداشتند، ابدا اقامه نماز جماعت نمى شد، مجالس دينى و تبليغات مذهبى نداشتند، تنها ماه رمضان و ماه محرم و صفر آن هم خيلى كم مجلس تبليغات برپا مى شد، آن هم منبرهاى منبريهاى بيسواد؛ نه خودشان عالمى داشتند و نه علاقه قلبى و حقيقى به اهل علم داشتند، خيلى مادى و حريص به دنيا بودند، امر به معروف و نهى از منكر در ميان آنها متروك و اگر هم كسى ديندار بود و وظيفه مهم دينى را انجام مى داد، مورد تعقيب و ملامت مردم اهالى مى گرديد و الا ن هم بعد از اين آيت بزرگ الهى كه نمونه اى از قيامت بود به واسطه نداشتن مبلغ و عالم ورهبر صحيح ، باقيماندگان به همان حالت اولى باقى بلكه بدتر و بدبخت تر شده اند تا عاقبت كار اين بيچاره مردم به كجا منتهى شود، بيش از اين مصدع اوقات نشوم خداوند به حرمت محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم سايه مبارك علماى اعلام و مجتهدين عظام عموما، بالا خص حضرت مستطاب عالى را از سر اين جان نثار و عموم مسلمين كوتاه نگرداند و وجود مبارك را از جميع بليات مصون و محفوظ بفرمايد ان شاء اللّه تعالى . محمد جواد مقيمى اينك نامه جناب آقاى شيخ احمد رستگار بسمه تعالى در تاريخ 25 سفر سنه 92 وقايع زلزله قير و كارزين كه اين جانب در يكى از قراء كارزين موسوم به سرچشمه حاضر و ناظر بودم آن است كه هنگام صبح پس از انجام فريضه صبح قريب به ساعت پنج و ربع مشغول تعقيب نماز و اوراد بودم كه ناگاه زمين كمى لرزيدن گرفت و دانستم كه زلزله است اندك تاءملى كردم به قصد اينكه زلزله قطع شود نماز آيات بخوانم ديدم ادامه پيدا كرد برخاستم از درب اطاق سر بيرون كردم تا ببينم چه خبر است در حالى كه پايم برهنه بود ولى قصد فرار نداشتم همين كه از درب اطاق خارج شدم ناگاه ديدم آسمان صدايى كرد و زمين بشدت لرزيد و اين جانب قريب به هفت متر پرتاب شدم پهلوى درختى و از شدت لرزش زمين نتوانسم خودم را بگيرم ناچار به درخت چسبيدم كه ناگاه جهان را يكبارگى ظلمت فروگرفت و پس از اندك زمانى كه جهان روشن و تاريكى بدل به نور گرديد نظر كردم ديدم از منازل و قريه اثرى باقى نيست جز قليلى از ديوارهاى شكسته و خانه هاى مهدوم و خراب شده ، خلاصه آمدن زلزله قريب 25 ثانيه ادامه داشت ولى خرابى و انهدام قريه زياده از حد واقع گرديد. ملخص كلام اينكه : چون صبح بود و مردان قريه براى انجام وظيفه زراعت از خانه خارج شده بودند ولى از قريه بيرون نرفته بودند كه فورا اين جانب قدغن نمودم كه خارج نشوند و آنها را تسليت داده و تهييج نمودم تا اينكه به همدستى جوانان و پيران بلكه به مساعدت نسوان برخى با ابزارهاى حاضر و موجود و فرقه اى به وسيله دست كوشش نموده به كوشش و جد و جهد تمام ، قريب چهار ساعت تا اينكه تقريبا يكصد و پنجاه نفر را از زير خاك و آوار خارج نموديم كه غالب آنها كودك بودند و چند نفر از مردان و زنان . و اما از آنانكه بدرود زندگى گفته بودند شصت و يك نفر بودند و جمله اموات را جنب هم خوابانيده و شروع به حفر قبر نمودند و چند نفر را هم دستور دادم تا اينكه مشغول غسل دادن و كفن كردن شوند و اين جانب به اتفاق جناب حاج شيخ منصور محمودى كه از جمله نجات يافتگان بود و قبل از انهدام حسينيه ،از حسينيه خارج شده بود به جملگى اموات نماز خوانديم و تا چهار ساعت بعد از ظهر هريك را جداگانه به خاك سپرديم و اينجانب تاسه روز براى تعزيت و تسليت اهل قريه ماندم و بعدا رهسپار محل شدم و اما از قريه قير و كارزين اطلاع كافى به دست نياوردم .پايان نامه تذكرى لازم بعضى از مسلمانان نادانسته به پيروى از ماديين ، حوادث موحشه اى كه در زمين واقع مى شود مانند زلزله خراب كننده و سيل بنيان كن را قهر طبيعت مى گويند و در روزنامه ها با حروف درشت ((خشم طبيعت )) مى نويسند و نمى دانند كه اين حرف برخلاف عقل و شرع است ؛ اما خلاف عقل بودنش ؛ زيرا قهر و خشم از آثار ادراك و شعور است مثلاً حيوان يا انسان گاهى كه ادراك ناملايمى از ديگرى نمود بر او خشم مى كند. و از او انتقام مى گيرد بنابراين طبيعت را كه اصلاً شعورى نيست خشم در آن تصور نمى شود. و اما شرعا پس از اينكه از برهان امكان و حدوث به يقين دانسته شد كه كره زمين و موجودات در آن و ساير اجزاء جهان هستى تماما آفريده شده حضرت آفريدگار است و عموما پديد آمده از حكمت و قدرت بى نهايت اوست و همه از عرش تا فرش از درّه تا ذرّه تحت تربيت و تدبير حضرت رب العالمين مى باشد، بنابراين ، حوادثى هم كه در كره زمين پديد مى آيد آنها هم از خداوند جهان آفرين است . آيا عقلاً مى توان پيدايش حادثه را از خود آن دانست آيا ممكن است در ملك خدا و آفريده شده او حادثه اى بدون اذن و مشيت او پديد آيد در حالى كه برگى از درخت نمى افتد و قطره اى باران نمى بارد مگر به اذن او جل جلاله (51). اسباب طبيعى براى حوادث اگر گفته شود اين حوادث را اسبابى است كه ديده و شناخته شده است مثلاً سبب سيلهاى بنيانكن همان بارانهاى شديد پى در پى است و سبب زمين لرزه ، بخارهاى متراكم جوف زمين است كه حركت كرده و از محلى مى خواهد خارج شود يا سيلهايى است كه در جوف زمين به حركت مى آيد. سببيت سبب از مسبب است در پاسخ گوييم سلسله اسباب و مسببات و ارتباط معلولات به علل آنها را منكر نيستيم و مى گوييم خراب شدن بناها از سيلاب است و آن بارانى است كه از ابر ريزش كرده و ابر هم بخارهايى است كه از درياها به سبب تابش حرارت آفتاب برخاسته يا مثلاً پيدايش ميوه از درخت است و درخت هم از تخمى كه در زمين افشانده شده وآب به آن رسيده حاصل شده و نيز پيدايش حيوان از نطفه مى باشد و نطفه هم از جفت شدن نر با ماده پديد آمده و هكذا لكن كلام در پيدايش اسباب و ظهور خاصيت و اثر آنهاست و گوييم چنانى كه به حكم قطعى عقلى اصل هستى هر سببى از خودش نيست و از آفريده شده اى مانند خودش هم هست نشده بلكه خداى جهان آفرين او را آفريده همچنين خاصيت و سببيت او هم از خودش نيست و خداى مسبب الاسباب آن را سبب پيدايش چيز ديگر قرار داده و مربى و مدبر در تمام اجزاء هستى اوست و لاغير و شريكى براى او نيست (و اين مطلب در بحث توحيد افعالى از كتاب قلب سليم به تفصيل نوشته شده است ) مثلاً چنانى كه اصل پيدايش آب از خداست تبديل آن به بخار هنگام تابش آفتاب و به صورت ابر درآمدن بخار و سپس ريزش باران از آن تماما به تدبير و اذن خداست كه در هرجا و هر اندازه كه مشيت و حكمت او اقتضا كند مى ريزد و نيز سيلاب شدنش و خرابى رساندنش هم وابسته به اذن و مشيت اوست . و نيز چنانى كه پيدايش بخارها در جوف زمين از خداى زمين آفرين است قدرت آن به طورى كه زمين به اين سنگينى را مى لرزاند كما و كيفا يعنى اندازه لرزش و آثار آن همه از خداوند مى باشد چه زمين لرزه هايى كه در بيابانها واقع مى شود و هيچ زيانى به بشر نمى رسد و چه زلزله هاى شديدى كه در آباديها پديد مى آيد و خشتى از ديوارى نمى افتد و گاهى هم كه حكمت و مشيت اقتضا كند، بنيانهاى محكم را از بيخ و بن خراب كرده و آن را زير و زبر مى كند و بشر را بيچاره و درمانده مى نمايد:((هيچ مصيبت و بلايى نرسد در زمين و نه در نفسهاى خودتان مگر اينكه در لوح محفوظ ثبت شده است پيش از آنكه آن را بيافرينيم ))(52). هفت خصلت شرط حوادث امام صادق عليه السّلام فرمود:((نه در زمين و نه در آسمان چيزى نباشد جز با اين هفت خصلت ، به مشيت و اراده و قدر و قضاء و اذن و كتاب و اجل ، هركه گمان برد كه مى تواند يكى از اينها را نقض كند محققا كافر است ))(53). و در حديث ديگر حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام فرمود:((هركه جز اين معتقد باشد محققا بر خدا دروغ بسته يا بر خدا رد كرده است )). از اين بيان كوتاه به خوبى دانسته شد كه زمين لرزه و ساير حوادث عموما به اذن و مشيت خداوند است . ****************** آيا از خشم خداست ؟ اگر پرسيده شود آيا حوادث موحشه را مى توان خشم خداوند ناميد؟ پاسخ آن است كه واجب است اعتقاد و يقين داشت كه خداوند در برابر افعال اختيارى بشر خوشنود و ناخوشنود و داراى لطف و قهر است ؛ يعنى كردارهاى نيك بشر مورد رضا و خوشنودى خداست چنانى كه كردارهاى زشت و ناروايش مورد خشم خداوند است لكن واجب است انسان بداند كه رضا و سخط خدا مانند خوشنودى و خشم مخلوق نيست . توضيح مطلب آنكه : هرگاه انسانى از ديگرى كردارى ديد كه ملايم با طبع و مورد علاقه اوست قهرا دلش شاد و خنك مى شود و از اين روى او را به نيكى ياد كرده در مقام احسان و انعام به او برمى آيد چنانى كه اگر آن كردار ناملايم و مورد نفرتش باشد، دلش گرفته و آزرده شده خونش به جوش مى آيد و براى دلخنكى و آرامش درونش ، در مقام تلافى و آزار رسانى به آن شخص برمى آيد، اين است رضا و سخط مخلوق با يكديگر. و اما خداوند جل جلاله پس از هر نوع تاءثر و انفعالى منزه و مبرّا است به طورى كه اگر تمام افراد بشر نيكوكار شوند و او را بندگى كنند يا اينكه عموما بدكردار و از بندگيش سركشى كنند كمتر از ذرّه اى در آن ذات مقدس اثرى ندارد. شعر : گر جمله كائنات كافر گردند بر دامن كبرياش ننشيند گرد بلى كردارهاى بشر را هم مهمل و بى اثر قرار نداده بلكه اگر بنده فرمانبردار او شدند آنها را مورد لطف و اكرام و انعام خود قرار مى دهد چنانى كه اگر طاغى و ياغى شدند آنها را سخت عقوبت خواهد فرمود:((بدانيد خدا سخت شكنجه مى دهد و خداوند آمرزنده مهربان است )) و خلاصه رضا و سخط خداوند همان ثواب و عقاب و مجازات اوست و عالم جزا به طور كلى در جهان عظيم پس از مرگ يعنى در برزخ و قيامت مى باشد. اما نسبت به زندگى دنيوى مستفاد از آيات و روايات آن است كه پاره اى از عبادات و طاعات است كه علاوه بر جزاى اخروى در همين دنيا به جزاى نيك خواهد رسيد؛ مانند صدقه و صله رحم كه علاوه بر ثواب آخرت ، موجب رفع بلا و بركت در مال و عمر است چنانى كه پاره اى از گناهان است كه علاوه بر جزاى اخروى ، در اين دنيا موجب نزول بلا است مانند حرص و بخل شديد و قساوت و ظلم و تجاوز به حقوق يكديگر و ترك امر به معروف و نهى از منكر(54) و غير اينها. ناگفته نماند كه نزول بلا در اثر گناهان ، كليت و عموميت ندارد؛ زيرا ممكن است پروردگار كريم حليم حكيم ، گناهكار را مهلت دهد شايد توبه كند يا كردار نيكى كه اثر آن گناه را بردارد از او سر زند چنانكه ممكن است در اثر شدت طغيان و عصيان اصلاً بلا به او نرسد بلكه بر نعمتش افزوده شود تا استحقاق عقوبت اخرويش بيشتر گردد. و شواهد اين مطلب در قرآن مجيد فراوان است و نقل آن موجب طول كلام مى شود. اشكالهاى گوناگون و پاسخ آنها از آنچه گفته شد دانسته گرديد كه زمين لزره اى كه سبب هلاك دسته اى و بى خانمانى و بيچارگى و مصيبت زدگى گروه ديگر شود مانند ساير بلاهاى ديگر خشم و قهر و انتقام و مجازات الهى است . اگر گفته شود چگونه بلاى عمومى ، انتقام و مجازات خداوند است در حالى كه در بين بلا رسيدگان افرادى هستند كه استحقاق بلا نداشتند؛ يعنى گناهكار نبودند يا از قبيل مستضعفين و اطفال بوده اند. ديگر آنكه بسيارى از اجتماعات بشرى كه به مراتب از اين بلا رسيدگان گناهكارترند، در امان هستند و اين برخلاف عدل به نظر مى رسد. در پاسخ گوييم : انتقام ومجازات تنها براى گناهكاران است و اما بيگناهانى كه در بلاى عمومى هلاك مى شوند پس اين بلا، سبب خلاصى آنها از محنتكده حيات دنيوى و زودتر رسيدن به عالم جزا و دار ثواب و سعادت باقى است و البته در برابر رنج و شكنجه اى كه به آنها رسيده خداوند جبار، جبران خواهد فرمود و به آنها اجر خواهد داد و خلاصه بلا براى گنهكار عقوبت و مجازات است و براى بيگناه ونيكوكار كرامت و موجب ثواب و درجات مى باشد. و در باره اطفال كه در كودكى مى ميرند در روايت رسيده كه در عالم برزخ تحت كفالت حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام هستند و تربيت مى شوند و روز قيامت با پدر و مادر خود جمع شده و در باره آنها شفاعت مى كنند و با هم به بهشت مى روند. و اما باقيماندگان مصيبت زده شده پس اين بلا تاءديب الهى و موجب عبرت و هوشيارى از غفلت است تا توبه كنند و رو به صلاح و سداد آورند و از اين گوشمال الهى بهره بردارند(55). و پاسخ از اختصاص طايفه اى به بلا و در امان بودن اجتماعات فاسدتر پس اولاً: چنانچه گفته شد دنيا عالم جزاء نيست تا هر گنهكارى به سزاى كردارش اينجا برسد و گفته شد هرگاه حكمت اقتضا كند بشر را در برابر بعضى از گناهانش مجازات مى فرمايد تا ادب شود و دست از طغيان و عصيان بردارد و راه بندگى خدا را كه تمام سعادت اوست از دست ندهد. و ثانيا: لازم نيست كه در همان وقت كه به طائفه مخصوصى بلا رسيده به ديگران هم برسد، ديگران هم به موقع خود كه حكمت الهى مقتضى باشد مبتلا خواهند شد. و نيز بلا منحصر به زمين لرزه نيست ممكن است آنها را به بلاى سخت ترى مبتلا سازد چنانى كه در اين سالها بسيارى از كشورها به جنگ با يكديگر مبتلا هستند و بكلى آسايش و امنيت و راحت از آنها گرفته شده است (ودركتاب قلب سليم به اين نوع از بلاها به تفصيل يادآورى شده است ). و ثالثا: در بسيارى از اجتماعات افرادى هستند مانند پيرهاى خميده كه موى خود را در بندگى خدا سپيد كرده اند و جوانهاى خاشع كه از شهوات چشم پوشيده و رو به خدا آورده اند و به بركت اخلاص و دعاهاى آنها بلا از آن اجتماع دور مى شود. اگر نبودند بندگان ركوع كننده و مردانى كه دلهايشان براى خدا خاشع شده و بچه هاى شيرخوار البته بلا بر شما ريزش مى كرد(56). 107 - اجابت فورى دعا فقيه عادل حضرت آقاى حاج شيخ مرتضى حايرى دامت بركاته كه از علماى طراز اول حوزه علميه قم مى باشند چند داستان كه موجب عبرت و مزيد بر بصيرت است مرقوم داشته اند وبراى بهره مندى عموم ، يادداشت مى شود. داستانى كه به دو طريق معتبر بنده شنيده ام نقل مى نمايم ، يكى از جناب آقاى حاج سيد صدرالدين جزائرى ، از كسى كه او را توثيق مى كردند. طريق دوم از جناب آقاى مرواريد، نوه ايشان از كسى كه او را توثيق مى كردند. و خلاصه داستان آنكه مرحوم حاج شيخ حسنعلى رحمة اللّه عليه (كه در داستان ده نام آن بزرگوار برده شد) به ديدن يكى از رفقا مى رود كه تب شديدى داشته است ، ايشان به تب مى گويد كه خارج شو از بدن فلان به اذن اللّه تعالى و مى فرمايد قليانى بياوريد تا بكشم خارج مى شود، پس تب از بدن بيمار خارج شده عافيت پيدا مى كند. سپس به ايشان گفتند شما چطور به اين جزم توانستيد بگوييد؟ فرمود: چون من به مولاى خود و آقاى خود امام زمان عليه السّلام خيانت نكردم و يقين داشتم كه او آبروى خادم امين خود را حفظ مى كند. و مخفى نماند كه مرحوم حاج شيخ حسنعلى از بزرگان شاگردان مرحوم حجة الاسلام حاج ميرزا محمد حسن شيرازى بوده است ، در رديف ميرزاى شيرازى و آخوند خراسانى و سيد فشاركى بوده است ، آقاى نوقانى كه خود يكى از حسنات دهر بود، نقل كرد كه اوايلى كه مرحوم حاج شيخ به مشهد آمده بودند به قدرى وارسته و بى تظاهر بود كه حتى علما به مقام علمى او واقف نبودند و ايشان نزد سجاده مرحوم آقا مير سيد على حائرى يزدى مى نشست و براى مستمندان استمداد مى نمود (ظاهرا در سنه مجاعه بوده است ). مرحوم حائرى در جريان اين امور به ايشان مطلبى مى گويد كه معلوم مى شود به مقام ايشان واقف نيستند، ايشان تنها روزى به منزل سيد حائرى كه از بزرگان علما بوده است مى رود در يك مسئله سه مرتبه سيد را مجاب مى كند، پس از سه بار مغلوبيت سيد صافى ضمير مى گويد بارك اللّه به حاج ميرزا محمد حسن ! عجب شاگردانى تربيت كرده است ، آقاى آقا سيد محمد على سلمه اللّه از پدرش نقل فرمود كه ساليان درازى حدود شانزده سال مرحوم حاج شيخ از سوراخ بالاى حجره مدرسه براى من پول مى انداخت و ما نمى دانستيم از چه ناحيه است ، بعدا به مناسبتى معلوم شد كه از ناحيه ايشان است . مؤ لف گويد: كرامات علماى ربانى و اجابت دعوات صاحبان مقام يقين ، به راستى افزون از شمار است و در ذيل داستان 25 اين كتاب براى رفع استعجاب و اثبات اين مطلب مطالبى گفته شد و در اين مقام براى تاءييد اين داستان از خاتم المجتهدين شيخ مرتضى الانصارى داستانى نقل مى گردد: از شيخ محمود عراقى كه از تلاميذ شيخ بوده در آخر كتاب ((دارالسلام )) نقل كرده و خلاصه اش اين است كه :مرحوم حاج سيد على شوشترى كه از اكابر علما و صاحب كرامت و اجابت دعوات بوده و مورد علاقه و ارادت شيخ انصارى بوده است ، در سال 1260 ه.ق كه مرض وبا در نجف اشرف بود اواسط شب مرحوم سيد به اين مرض مبتلا مى شود و چون فرزندانش حالت او را پريشان مى بينند از ترس آنكه مبادا فوت كند و شيخ از آنها مؤ اخده نمايد كه چرا جهت عيادت به او اطلاع نداده اند چراغ را روشن كرده كه به منزل شيخ رفته و او را از مرض سيد آگاهى دهند. مرحوم سيد متوجه مى شود مى گويد: چه خيال داريد؟ گفتند: مى خواهيم برويم شيخ را خبر دهيم . فرمود لازم نيست برويد الا ن او تشريف مى آورد. لحظه اى نگذشت كه درب منزل كوبيده شد، سيد فرمود شيخ است در را باز كنيد چون در را باز كرديم شيخ با ملاّ رحمت اللّه بود، شيخ فرمود: حاج سيد على چگونه است ؟ گفتيم حالا كه مبتلا شده است خدا رحم كند كه ان شاء اللّه ... شيخ فرمود ان شاءاللّه باكى نيست و داخل خانه شد، سيد را مضطرب و پريشان ديد، به او فرمود: مضطرب مباش ان شاءاللّه خوب مى شوى . سيد گفت از كجا مى گويى ؟ شيخ گفت من از خدا خواسته ام كه تو بعد از من باشى و بر جنازه من نماز گزارى . سيد گفت : چرا اين را خواستى ؟ شيخ فرمود: حال كه شد و به اجابت نيز رسيد، سپس بنشست و قدرى سؤ ال و جواب و مطايبه كردند بعد شيخ برخاست و رفت . (و بعضى چنين نقل كردند كه از شيخ پرسيدند در آن شب چگونه به طور جزم فرموديد سيد خوب مى شود؟ در جواب فرموده بود: عمرى است در راه بندگى و اطاعت و خدمت به شرع بودم و در آن شب آن حاجت را از خداوند خواستم يقين كردم به اجابت آن ). و بالجمله خداوند سيد را به دعاى شيخ شفا بخشيد؛ تا شب هيجدهم جمادى الثانيه سال 1281 شيخ از دنيا رفت و تصادفا سيد در نجف نبوده و به زيارت كربلا مشرف شده بود، فردا جنازه شيخ را در صحن مطهر مى آورند و براى نماز بر او حيران بودند، ناگاه صدا بلند مى شود، سيد آمد پس جناب سيد بر جنازه نماز مى خواند و سپس بر منبر شيخ تدريس مى فرمايد و گويند چنان بوده كه گويا شيخ درس مى گويد. تا در سال 1283 جناب سيد از دنيا مى رود رحمة اللّه عليهما. و اين فرمايش شيخ در جواب از پرسش اجابت دعا بمانند اين داستان كوتاه است كه : بچه خردسالى كه بر دست و پا راه مى رفت در پشت بام مادرش او را تعقيب كرده كه او را بگيرد، پس بچه به سمت ناودان آمد مادر فرياد و ناله مى كرد عبوركنندگان در كوچه تماشا مى كردند و اينكه كارى از آنها ساخته نيست كه ناگاه بچه افتاد در همان لحظه سقوط، بزرگى از اهل ايمان و تقوا كه حاضر بود گفت خدا او را بگيرد، يك لحظه در هوا واقف شد تا آن مؤ من او را گرفت و بر زمين گذارد مردم اطراف آن بزرگ را گرفته و بر دست و پاى او مى افتادند آن بزرگ فرمود، مردم ! چيز تازه و عجيبى واقع نشده عمرى است اين بنده رو سياه اطاعت او را كرده ام اگر يك دفعه او عرض بنده اش را اجابت فرمايد تعجبى ندارد. مؤ لف گويد در جزء حديث ملك داعى در شبهاى رجب چنين است : اَنَا مُطيعُ مَنْ اَطاعَنى . 108 - فرج پس از سختى معيشت و نيز آيت اللّه حائرى مرقوم داشتند، از آقاى طالقانى كه از رفقاى حاج سيد على ناصر و خود وكيل عدليه مى باشند و اهل دروغ بالخصوص نسبت به كرامات نمى باشند و اهل ديانت و صلاحند، نقل كردند كه به آقاى آقاسيد على اكبر فرزند آيت اللّه سيد محمد فشاركى به اصفهان منزل آقاى حاج ميرزا عبدالجواد كلباسى رفتم (بنده همه اينان را مى شناسم 4) گفتند آقاى سيد على اكبر پول نداشت ، صبح براى اداى فريضه به مسجد حكيم رفته بود قدرى طول كشيد رفتم به دنبالش ديدم در سجده است و حال خوشى دارد، مزاحمش نشدم برگشتم كسى در منزل آمد و گفت من حاج عبدالجبارم آيا فرزند آقا سيد محمد فشاركى اينجاست ؟ گفتم بله ، هزار تومان برايشان آورده بود. در چهل سال پيش ، هزار تومان پول زيادى بود و كسى بدون اينكه گيرنده را ببيند نمى داد و به اين زوديها چنين وجهى كسى نمى داد، تمام مخارج حوزه علميه قم ماهيانه سه هزار تومان بود كه آن هم گاهى نمى رسيد. غرض ، اين مرد وجه را داد و رفت و از هركس پرسيده شد، حاج عبدالجبار را نشناختند. 109 - هديه ، نشانى قبول زيارت و نيز مرقوم داشتند از آقاى آقامصطفى برقعى فرزند آقاى حاج مير سيد حسن برقعى در راه مشهد اين داستان را براى من نقل نمودند كه مرحوم آقاى آقاميرزا رضا فرزند كوچك آن مرحوم كه آن موقع ايشان زنده بودند (نگارنده موفق نشدم از خودش شرح حالش را بپرسم ) با مرحوم پدرشان به مشهدمقدس مشرف مى شوند (ايشان با عائله و نوكر با اينكه عصر اتومبيل بود با كجاوه رفتند) گفتند: چون وسايل ما كجاوه بود من همه راه يا بيشتر راه را پياده رفتم (ترديد از بنده است ) و در ضمن از دور خدمت حضرت رضا عليه السّلام عرض مى كردم اگر زيارتم قبول است هديه اى لطف فرماييد. هنگامى كه به مشهدمقدس رسيديم و به ديدن مرحوم پدرم مى آمدند روزى پيرمردى وارد شد به لباس اهل علم با اينكه نوكر داشتيم ، پدرم به من امر فرمود براى ايشان قليان آماده نمايم ، قليان آماده نموده و پس از مراجعت در بدرقه به من گفت ما تعبير خواب را به تو داديم اگر كسى خوابى براى شما نقل كرد تا عدد آن شبى كه خواب ديده است از قرآن كريم ورق مى زنى تعبير خواب را خواهى يافت اين را بگفت و برفت و در قلب من هم توليد اهميتى نكرد تا پس از مدتى كه مراجعت به قم نمودم و پدرم وفات نمود و وضع مالى ما خوب نبود. يك شب در مسجد بالا سر حرم حضرت معصومه سلام اللّه عليها نشسته بودم ديدم خانمى با شوهرش آمد و خوابى ديده بود گفت كه من در پانزدهم ماه مثلاً خوابى ديدم من قرآن را باز نموده و پانزده ورق زدم پس از آن ديدم اصل خواب آن زن در قلب من نوشته شده است و تعبير آن هم در زير آن است . گفتم خواب شما چنين است و تعبير آن نيز چنين است ، تعجب نمودند و وجهى به من دادند ولى پس از آن براى بعضى نقل كردم اين موهبت گرفته شد. 110 - اهميت زيارت عاشورا فقيه زاهد عادل مرحوم شيخ جواد بن شيخ مشكور عرب كه از اجله علما و فقهاى نجف اشرف و مرجع تقليد جمعى از شيعيان عراق بوده و نيز از ائمه جماعت صحن مطهر بوده است در سال 1337 در حدود نودسالگى وفات نموده در جوارپدرش و در يكى از حجره هاى صحن مطهر مدفون گرديد. آن مرحوم در شب 26 ماه صفر 1336 در نجف اشرف در خواب حضرت عزرائيل ملك الموت را مى بيند، پس ازسلام از او مى پرسد از كجا مى آيى ؟ مى فرمايد از شيراز و روح ميرزا ابراهيم محلاتى را قبض كردم ، شيخ مى پرسد روح او در برزخ در چه حالى است ؟ مى فرمايد: در بهترين حالات و در بهترين باغهاى عالم برزخ و خداوند هزار ملك موكل او كرده است كه فرمان او را مى برند.گفتم براى چه عمل از اعمال به چنين مقامى رسيده است ؟ آيا براى مقام علمى و تدريس و تربيت شاگرد. فرمود: نه ، گفتم آيا براى نماز جماعت و رساندن احكام به مردم ؟ فرمود: نه ، گفتم پس براى چه ؟ فرمود براى خواندن زيارت عاشورا (مرحوم ميرزاى محلاتى سى سال آخر عمرش زيارت عاشورا را ترك نكرد و هر روز كه به سبب بيمارى يا امر ديگر نمى توانست بخواند نايب مى گرفته است ) و چون شيخ مرحوم از خواب بيدار مى شود فردا به منزل آيت اللّه ميرزا محمد تقى شيرازى مى رود و خواب خود را براى ايشان نقل مى كند. مرحوم ميرزا محمد تقى گريه مى كند، از ايشان سبب گريه را مى پرسند مى فرمايد ميرزاى محلاتى از دنيا رفت و استوانه فقه بود به ايشان گفتند شيخ خوابى ديده و معلوم نيست واقعيت آن ، ميرزا مى فرمايد بلى خواب است اما خواب شيخ مشكور است نه افراد عادى . فرداى آن روز تلگراف فوت ميرزاى محلاتى از شيراز به نجف اشرف مى رسد و صدق رؤ ياى شيخ مرحوم آشكار مى گردد. اين داستان را جمعى از فضلاى نجف اشرف كه از مرحوم آيت اللّه سيد عبدالهادى شيرازى شنيده بودند كه ايشان در منزل مرحوم ميرزا محمد تقى هنگام ورود شيخ مرحوم و نقل رؤ ياى خود حاضر بودند نقل كردند و نيز دانشمند گرامى جناب حاج صدرالدين محلاتى فرزندزاده آن مرحوم از شيخ مرحوم ، اين داستان را شنيده اند. 111 - شفاى چشم از حضرت رضا (ع )] عبد صالح و متقى وارسته جناب حاج مجدالدين شيرازى كه از اخيار زمان هستند چنين تعريف مى كنند كه : بنده در كودكى ، چشم درد گرفتم نزد ميرزا على اكبر جراح رفتم ، شياف دور چشم حقير كشيد غافل از اينكه قبلاً دست به چشم سودائى گذاشته بود، چشم بنده هم سودا شد، اطراف چشم له شد ناچار پدرم به تمام دكترها مراجعه كرد علاج نشد، گفت از حضرت رضا عليه السّلام شفا خواهم گرفت ، به زيارت حضرت مشرف شديم ، به خاطر دارم كه پدرم پاى سقاخانه اسماعيل طلا ايستاد با گريه عرض كرد يا على بن موسى الرضا عليه السّلام داخل حرم نمى شوم تا چشم پسرم را شفا ندهيد. فردا صبح گويا چشم حقير اصلاً درد نداشت و تا كنون بحمداللّه درد چشم نگرفته ام . وقتى از مشهدمقدس مراجعت كرديم خواهرم مرا نشناخت و از روى تعجب گفت تو چشمت له بود چطور خوب شدى ؟ من تو را نشناختم و همچنين حاجى مزبور نقل مى نمايد كه : در سنه چهل شمسى خودم با خانواده به مشهدمقدس مشرف شدم و عجايبى چند ديدم ، از جمله در مسافرخانه دو مرتبه بچه ام از بام افتاد بحمداللّه و از نظر حضرت رضا عليه السّلام هيچ ملالى نديد. هنگام برگشتن در ماشين اين موضوع را تعريف كردم ، زنى گفت تعجب مكن من اول خيابان طبرسى در مسافرخانه سه طبقه بودم ، بچه ام از طبقه سوم كف خيابان افتاد و از لطف حضرت رضا عليه السّلام هيچ ناراحتى نديد. 112 - داستان عجيب مفاتيح و قرآن در تاريخ شنبه آخر جمادى الثانيه 94 جناب حاج ملا على بن حسن كازرونى كه داستان 54 از ايشان نقل گرديد از كويت به شيراز آمدند و بيمار بودند و براى درمان به بيمارستان نمازى مراجعه كردند. كتاب مفاتيح الجنان و قرآن مجيد همراه آورده و فرمود كه به قصد شما آورده ام و اين دو هديه را داستانى است . اما مفاتيح : شما كه با سابقه ايد كه من در كودكى بى پدر و مادر شدم و كسى مرا به مكتب نفرستاد و بى سواد بودم تا سالى كه به عزم درك زيارت عرفه ، كربلا مشرف شدم ، روز عرفه برخاستم مشرف شوم از كثرت جمعيت راه عبور مسدود بود به طورى كه نمى توانستم حرم مشرف شوم و هرچه فحص كردم يك نفر باسواد را كه مرا زيارت دهد و با او زيارت وارده را بخوانم كسى را نديدم شكسته و نالان حضرت سيدالشهداء را خطاب كردم : آقا! آرزوى زيارتت مرا اينجا آورده ، سوادى ندارم ، كسى هم نيست مرا زيارت دهد. ناگاه سيد جليلى دست مرا گرفت فرمود: با من بيا پس از وسط انبوه جمعيت راه باز شد پس از خواندن اذن دخول وارد حرم شديم زيارت وارث را با من خواند و پس از زيارت به من فرمود: پس از اين زيارت وارث و امين اللّه را مى توانى بخوانى و آنها را ترك مكن و كتاب مفاتيح تماما صحيح است و يك نسخه آن را از كتابفروشى شيخ مهدى درب صحن بگير. حاج على مزبور گويد در آن حال متذكر شدم لطف الهى و مرحمت حضرت سيدالشهداء را كه چطور اين آقا را براى من رسانيد و در چنين ازدحامى موفق شدم پس سجده شكرى بجا آوردم چون سر برداشتم آن آقا را نديدم هرطرف كه رفتم او را نديدم از كفشدارى پرسيدم گفت آن آقا را نشناختم . خلاصه چون ازصحن خارج شدم و شيخ مهدى كتابفروش را ديدم پيش از آنكه از او مطالبه كتاب كنم اين مفاتيح را به من داد و گفت نشانه صفحه زيارت وارث و امين اللّه را گذاشته ام ، خواستم قيمت آن را بدهم ، گفت پرداخته شده است و به من سفارش كرد اين مطلب را فاش نكن ؛ چون به منزل رفتم متذكر شدم كاش از شيخ مهدى پرسيده بودم از كسى كه حواله مفاتيح براى من به او داده است . از خانه بيرون آمدم كه از او بپرسم فراموش كردم و از پى كار ديگرى رفتم ، مرتبه ديگر به قصد اين پرسش از خانه بيرون شدم باز فراموش كردم خلاصه تا وقتى كه در كربلا بودم موفق نشدم . سفرهاى ديگر كه مشرف مى شدم در نظر داشتم اين پرسش را بكنم تا سه سال هيچ موفق نشدم ، پس از سه سال كه موفق به زيارت شدم شيخ مهدى مرحوم شده بود (رحمة اللّه عليه ). و اما قرآن مجيد پس از عنايت مزبور به حضرت سيدالشهداء عليه السّلام متوسل شدم كه چون چنين عنايتى فرموديد خوب است توانائى قرآن خواندن را مرحمت فرماييد تا اينكه شبى آن حضرت را در خواب ديدم پنج دانه رطب دانه دانه مرحمت فرمود و من خوردم و طعم و عطرش قابل وصف نيست و فرمود مى توانى تمام قرآن را بخوانى . پس از آن اين قرآن مجيد را شخصى از مصر برايم هديه آورد و من مرتب از آن مى خواندم و سپس هر كتاب حديث عربى را مى توانم بخوانم . 113 - زيارت ارواح از قبر حسين (ع ) در شب قدر و نيز نقل فرمود شب 23 ماه رمضان بالاى بام منزل تنها احياء داشتم هنگام سحر ناگاه حالت سستى و بى خودى به من دست داد در آن حال متوجه شدم كه تمام عالم اعلا مملو از جمعيت و غلغله است و سر و صداى فراوانى است ازصدايى كه فصيحتر و به من نزديكتر بود پرسيدم تو را به خدا تو كيستى ؟ فرمود جبرئيل . گفتم امشب چه خبر است ؟ گفت فاطمه با مريم و آسيه و خديجه و كلثوم براى زيات قبر حسين مى روند و اين جمعيت ارواح پيغمبران و ملائكه هستند. گفتم براى خدا مرا هم ببريد، فرمود زيارت تو از همينجا قبول است و سعادتى داشتى كه اين منظره را ببينى . مؤ لف گويد: به راستى حاجى مزبور علاقه شديدى به حضرت سيدالشهداء نصيبش شده است در همان مجلس دو ساعتى چند مرتبه كه اسم مبارك آن حضرت را مى برد بى اختيار گريان و نالان مى شد و چند دقيقه نمى توانست سخن گويد و مى فرمود طاقت ذكر مصيبت آن حضرت را ندارم . 114 - عنايت فاطمى (ع ) و شفاى بيمار جناب آقا شيخ عبدالنبى انصارى دارابى از فضلاى حوزه علميه قم ،قضاياى عجيبى دارند كه براى نمونه يكى از آنها در اينجا از نوشته هاى خود ايشان نقل مى شود. مدت يك سال بود كه دچار كسالت شديد سردرد و سرگيجه شده بودم و در شيراز سه مرتبه و در قم پنج مرتبه و در تهران سه مرتبه به دكترهاى متعددى مراجعه وداروها و آمپولهاى فراوانى مصرف نموده بودم ولى تمام اينها فقط گاهى مسكن بود و دوباره كسالت عود مى كرد، تا اينكه يكى از شبها در عين ناراحتى به سختى رفتم به منزل آيت اللّه بهجت كه يكى از علماى برجسته و از اتقياى زمان است ، براى نماز جماعت ، در بين نماز حالم خيلى بد بود به طورى كه يكى از رفقا فهميد و پرسيد فلانى مثل اينكه خيلى ناراحت هستى ؟ گفتم مدت يك سال است كه اين چنين هستم و هرچه هم به دكتر مراجعه نموده ام و دارو مصرف نموده ام هيچ تاءثيرى نداشته ، آن آقا كه خود از فضلا و متقين بود فرمود: ما دكترهاى بسيار خوبى داريم به آنها مراجعه كنيد. فورا فهميدم و ايشان اضافه فرمود كه متوسل به حضرت زهرا عليهاالسّلام شويد كه حتما شفا پيدا مى كنيد. حرف ايشان خيلى اثر كرد و تصميم گرفتم متوسل شوم ، آمدم در خيابان با همان حالت ناراحتى با يكى ديگر از فضلا برخورد كردم كه او هم حقير را تحريص بر توسل نمود. سپس به حرم حضرت معصومه عليهاالسّلام رفتم و بعد به منزل و در گوشه اى تنها شروع به تضرع و توسل و گريه نمودم و حضرت زهرا سلام اللّه عليها را واسطه قرار دادم و بعد خوابيدم . شب از نيمه گذشته بود، در عالم خواب ديدم مجلسى برقرار شد و چند نفر از سادات در آن مجلس شركت داشتند و يكى از آنها بلند شد و براى بنده دعايى كرد. صبح از خواب بيدار شدم سرم را تكان دادم ديدم هيچ آثارى از سردرد و سرگيجه ندارم ، ذوق كردم و فورا رفتم با حالت نشاط و خوشحالى كه مدتى بود محروم بودم رفقا را ديدم و عده اى را دعوت كردم و مجلس روضه اى در منزل برقرار نمودم و ان شاء اللّه تا پايان عمر اين روضه ماهانه خانگى را خواهم داشت و اكنون كه حدود هشت ماه از اين جريان مى گذرد الحمدللّه حالم بسيار خوب و توفيقاتم چندين برابر شده و با كمال اميدوارى اشتغال به درس و تبليغ داشته و دارم . چهارم رجب 1394 هجرى قمرى 115 - معجزه عسكريين سيدنا المعظم ابوالفضل والمعالى جناب آقاى سيد محمد هادى مدرس موسوى كه ساليان متمادى در سامرا ساكن و در حرم حضرت عسكريين عليهما السّلام امام جماعت بودند و در جريان اخير اخراج ايرانيان مقيم عراق بازگشته اند قضاياى عجيبى از معجزه امامين همامين عسكريين عليهما السّلام نقل نمودند كه در اينجا دو داستان آن به نظر خوانندگان مى رسد. جوانى از اهل تسنن به نام مهدى ، كُنيه ابن عباس كه خود و پدرش از خدمه حرم مطهر مى باشند با چند نفر از دوستانش لب رود دجله در سامرا مى روند و مشغول لهو و لعب و نوشيدن عرق مى شوند پس از اينكه آخر شب برمى گردند، مهدى براى اينكه راه خود را نزديكتر كند، داخل صحن مطهر مى شود و از درى كه از در ديگر خارج شود و به منزل خود برود به مجرد داخل شدن به صحن مطهر عسكريين عليهما السّلام به زمين مى خورد و ديگر بلند نمى شود، وقتى كه مردم مى آيند معلوم مى شود كه سكته كرده و از او بوى عرق مى آيد، او را برداشته و از صحن مطهر خارج مى كنند و همان آخر شب اين خبر در تمام سامرا منتشر شد ومردم سامرا براى آگاه شدن از موضوع از منازل خود بيرون آمده و به صحن مطهر داخل مى شدند و هركس كه خبر را مى شنيد به حرم وارد شده و با عادت مخصوص خود دعا و زيارت مى كردند. مهدى بعد از چند روز در بيمارستان بهوش آمد در حالى كه نصف بدنش مشلول بود و بعد از مدتى از بيمارستان سامرا به بغداد منتقل شده براى معالجه مدت هشت ماه معالجه و رفت و آمد بين سامرا و بغداد و متوسل شدن به ابوحنيفه امام حنفيها در جهان اهل تسنن و به دراويش معروف اهل تسنن در عراق ، نتيجه حاصل نگرديد. تا اينكه يك روز مادر و اقوام و خويشان او پيشنهاد مى كنند كه خوب است شفا را از خود حضرات عسكريين دريابيم لهذا و چون پدر و برادر بزرگ مهدى از خدمه بودند بنا شد چند شب در حرم مطهر بيتوته كنند و تا صبح آنجا باشند تا آنكه شب سوم كه شب مبعث پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله 27 ماه رجب سال 1386 هجرى (درست همان شبى كه ضريح حضرت ابوالفضل عليه السّلام وارد عراق شد) ساعت دو بعد از نصف شب مهدى كه گردنش با خزفى به ضريح حضرت عسكريين بسته شده بود، در خواب مى بيند كه شخصى با عمامه سبز بالاى سر او ايستاده به او مى گويد بلند شو. گفت من شلل دارم نمى توانم بايستم ، باز هم تكرار كرده و مى رود. مهدى مى گويد از خواب بيدار شدم دستم را به ضريح گرفتم وبلند شدم باور نمى كردم . ضريح را گرفتم و با دستهايم تكان دادم چندين مرتبه تا آنكه يقين كردم كه خواب نيستم و من به حالت اول برگشتم اين بود كه بنا كردم به فرياد زدن تا آنكه برادرم خضير كه در ايوان حرم مطهر حضرت عسكريين خواب بود، بيدار شد و او هم وقتى برادر عاجز خود را ديد كه بر پاى خود ايستاده ، دور ضريح مى گردد و چنان با هر دو دستش تكان مى دهد كه ضريح به لرزش درآمده به او هم حالت بخصوص دست مى دهد تا آنكه بعد از مدتى يك نفر ديگر از خدمه كه موظف در باز كردن صحن بود مى آيد و اين دو برادر را در چنين وضعى مى بيند مى رود به آقاى شيخ مهدى حكيم اذان گوى جعفريهاى سامرا مى گويد و ازوى مى طلبد كه بيايد روى گلدسته اعلان كند، ايشان اين كار را مى كند. وقت اذان صبح تمام اهل سامرّا در حرم مطهر حضرت عسكريين جمع شده وباز براى مرتبه دوم صحن و حرم مطهر پر از اهل سامرا مى شود، گوسفندهاى زيادى كشته و شيرينى و شربت مى دهند و زنها هلهله كنان وارد مى شدند و دعا و نيايش مى كردند. 116 - شفاى كور به بركت حضرت عسكريين (ع ) و نيز سيدناالمعظم حضرت آقاى موسوى دامت بركاته نقل فرمودند داستانى را كه خود از صاحب آن شنيده بودند و در جلد 2 تاريخ سامرا صفحه 193 نقل شده است و خلاصه اش آنكه حاج ميرزا سيد باقرخان تهرانى مشهور به حاج ساعدالسلطان در سال 1323 قمرى به قصد زيارت ائمه عراق حركت مى كند چون به كاظمين عليهما السّلام مى رسد فرزند يگانه چهارساله اش به نام ((سيد محمد)) به چشم درد سختى مبتلا مى شود چند روزى مشغول معالجه مى شود فايده نمى بخشد. پس به سمت سامرا حركت مى كند به قصد اينكه ده روز آنجا بماند و در راه به واسطه شدت گرما و غبار راه و حركت عربانه درد چشم بچه سخت تر و چند برابر مى شود پس از ورود به سامرا بچه را نزد قدس الحكما كه معروف به حافظالصحه وافلاطون زمانش بود مى برد، مشغول معالجه مى شود ثمرى نمى بخشد و مى گويد حتما بايد بچه را بزودى برسانى به بغداد نزد فلان كه متخصص بيمارى چشم است و مسامحه مكن كه خطرناك است . پدر بچه از شنيدن اين مطلب سخت پريشان و نالان و حيران مى گردد چون فرزند منحصر اوبوده لكن چون تصميم داشته ده روز بمانند حركت نمى كند ومشغول دعا و زيارت مى شود تا هفت روز، پس درد چشم بچه سخت تر شده به طورى كه يك لحظه از گريه و ناله آرام نداشت . اهل خانه و همسايه ها تا صبح خواب نرفتند چون صبح شد حافظالصحه را مى آورند چون چشم بچه را باز مى كند و در آن به دقت نظر مى كند حالش تغيير مى كند و دست بر دست مى زند وناله مى كند وبه پدر بچه اعتراض مى نمايد و مى گويد چشم بچه را كور كردى ، من به شما سفارش كردم . تاءكيد نمودم زود او را به بغداد برسانيد و چند مرتبه تاءكيد و سفارش كردم و شما به حرف من اعتنا نكرديد تا چشم بچه كور شد و ديگر رفتن بغداد ثمربخش نيست . و اين درد و ناراحتى كه فعلاً دارد به واسطه قرحه و زخمى است كه در چشم اوست و بينائى چشمش را از بين برده است . پدر بچه از شنيدن اين مطلب سخت پريشان و بمانند بدن بى جان مى شود، سپس حافظالصحه براى معالجه قرحه كه بماننددو دانه بادام از چشم بيرون بود، مشغول مى شود تا از درد آرام گيرد و كورى با درد نباشد، پس به سختى دو چشم او را كه بيرون شده بود بر گردانيد بداخل چشم و بچه از شدت درد غش كرد و اين مطلب به محضر آيت اللّه ميرزا محمد تقى شيرازى و ساير علما رسيد همه ناراحت و غصه دار شدند. و چون مدت اقامت كه ده روز بود تمام شد، عربانه كرايه مى كند و عازم بر حركت مى شود و براى زيارت وداع به حرم مطهر مشرف و پس از زيارت نزد ضريح امامين عليهما السّلام مى نشيند مشغول خواندن زيارت عاشورا مى شود، پس در آن حال خادم ايشان حاج فرهاد بچه را بغل كرده به حرم مشرف مى شود و سپس چشم بچه را كه با پارچه اى بسته بود به ضريح مى مالد و پس از زيارت از حرم بيرون مى رود. پدر بچه كه منظره بچه اش را مى بيند و متذكر مى شود كه بچه با چشم سالم به عراق آمد و حال با چشم كور برگردد، پس بى اختيار گريان و نالان مى شود، فرياد مى زند، مى لرزد، خواندن تتمه زيارت عاشورا را فراموش مى كند و خود را به ضريح مى چسباند و در سخن با امام رعايت ادب نمى كند ومى گويد آيا سزاوار است بچه ام را با اين حالت كورى برگردانم ، پس بى حال شده گوشه اى مى نشيند، ناگاه بچه در حالى كه دائى او به دنبالش بوده وارد حرم مى شود و بر دامن پدرش مى نشيند و مى گويد پدر جان ! خوب شدم ، چشمم روشن شده دردى هم ندارد، پدر حيران شده دست در چشمان بچه كشيده مى بيند هيچ اثرى از قرحه نيست و حتى قرمزى هم ندارد، از دائى بچه مى پرسد اين بچه ربع ساعت پيش در حرم بود، چشمان كور و بسته شده چه پيش آمد شده ؟ دائى بچه مى گويد: بلى هنگامى كه از حرم بيرون شديم بچه بر شانه من بود و در صحن راه مى رفتم و منتظر آمدن شما بودم ناگاه بچه سر از شانه من برداشت و با دستش پارچه اى كه بر چشمش بود برمى داشت و مى گفت ببين آقا دائى ! چشمم خوب شده است و براى بشارت به شما زود او را به حرم فرستادم كه شما شاد شويد، پدر سجده شكر مى كند و از امامين همامين عليهما السّلام عذرخواهى و شكرگزارى مى نمايد و با شادى و فرح از حرم بيرون مى شود و مى آيد نزد حافظالصحه و بچه را در بيرون خانه نزد دائى او مى سپارد و به حافظالصحه مى گويد مى خواهم حركت كنيم براى بغداد دوائى بدهيد براى چشم بچه كه در راه به آن مداوا كنيم . طبيب مى گويد كه چرا مرا مسخره مى كنى براى چشم كور شده دوائى نيست ، شما در اثر مسامحه او را كور كرديد. پس پدر صداى بچه مى زند، دائى او را مى آورد چون طبيب چشم او را گشوده و روشن مى بيند بهت زده وحيران مى گردد. چشمان بچه را مى بوسد، اطرافش مى گردد و سخت گريان مى شود و مى گويد كجا شد دو غده چشم تو؟ چطور شد كورى تو؟ پس جريان شفا را برايش مى گويد و صلوات بر اهل بيت مى فرستند. سپس به منزل ميرزاى شيرازى مى روند ميرزا هم كه با سابقه بود گريه شوق مى كند، چشمان بچه را مى بوسد و مى فرمايد سزاوار است بمانيد تا شهر را چراغانى كنيم ، پدر عذر مى آورد و در همان روز براى كاظمين عليهما السّلام حركت مى كند. 117 - توجه حضرت اباعبداللّه الحسين (ع ) مرحوم حاج محمد رضا بقال ساكن كوى آستانه هرساله روز اربعين چهل من برنج طبخ كرده و به مردم مى داد، سالى كه كربلا مشرف مى شود همان مقدار چهل من را معين كرده و به فرزندش سفارش مى كند كه روز اربعين طبخ كند و به مردم بدهد، شب بعد از اربعين در كربلا در خواب حضرت سيدالشهداء عليه السّلام را مى بيند مى فرمايد محمد رضا امسال كه كربلاآمدى اطعام را نصف كردى چون بيدار مى شود نمى فهمد تا پس از مراجعت به شيراز و گذشتن سه روز از ورودش و اطعام در آن سه روز از فرزندش پرسش مى نمايد كه امسال چه كردى ؟ گفت به سفارش روز اربعين شما عمل كردم . بالا خره پس از اصرار اقرار كرد كه بيست من بيشتر طبخ نشده و بيست من را گذاردم براى هنگام مراجعت شما كه اين سه روز طبخ شد. 118 - داماد شب عروسى كشته مى شود سيدالعلماء العاملين جناب آقاى حاج سيد محمد على سبطالشيخ نقل فرمودند يكى از شيوخ عرب كه رئيس قبيله اى از اطراف بغداد بوده تصميم مى گيرد براى ازدواج پسرش دخترى از بستگانش خواستگارى نمايد و مرسومشان چنين است كه در يك شب مجلس عقد و زفاف را انجام مى دهند. در شب معينى دعوت مى نمايد و وسايل پذيرايى و جشن و اطعام به طور تفصيل فراهم مى كند و از مرحوم حاج شيخ مهدى خالصى كه در آن زمان مرجع تقليد عرب بوده براى انجام صيغه عقد دعوت مى كند. پس از حضور شيخ و آمادگى مجلس عقد، عده اى از جوانان به دنبال داماد مى روند و او را با تشريفات مخصوصى مطابق مرسوم به مجلس عقد بياورند و در عرض راه هلهله كنان داماد را مى آورند و ضمنا طبق مرسوم تيرهاى هوايى مى انداختند، در اين اثناء جوان سيدى كه جزء آنها بود و تفنگ پر به دستش بود، ناگهان تير خالى مى شود و به سينه داماد مى خورد و كشته مى گردد، سيد بيچاره فرار مى كند، سپس اين فاجعه در مجلس عقد به پدر داماد گفته مى شود. مرحوم شيخ مهدى خالصى پدر را امر به صبر مى كند وبه اين بيان لطيف آرامش مى كند مى فرمايد:((آيا مى دانى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بر همه ما حق بزرگى دارد وهمه ما نيازمند شفاعت او هستيم ؟ پدر تصديق مى نمايد. شيخ مى فرمايد اين جوان سيد عمدا كارى نكرده ، تيرى بدون اختيارش بيرون آمده و به فرزند تو رسيده و به قضاى الهى فرزندت از دنيا رفته است ، اين سيد را به خاطر جدش عفو كن و در اين مصيبت صبر نما و تسليم خواست خدا باش تا خداوند اجر صابرين به تو دهد)). پدر داماد پس از پذيرفتن اندرزهاى شيخ ، قدرى ساكت مى شود و فكر مى كند سپس مى گويد هر چه فكر مى كنم مى بينم امشب جمعى ميهمان داريم وما آنها را به مجلس عيش و سرور دعوت كرديم ومبدل شدن آن به عزا سزاوار نيست و براى تكميل اداى حق رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله برويد آن جوان سيد را بياوريد به جاى پسرم دختر را براى او عقد كنيد و به حجله بريد. شيخ بر او احسنت و مرحبا مى گويد. دنبال سيد مى روند و او را پيدا مى كنند، سيد باور نمى كرده كه چنين تصميمى درباره اش گرفته شده و خيال مى كرده به اين بهانه مى خواهند او را ببرند و بكشند، تا پس از تاءمين واطمينان كه به او دادند مى آيد و در همان شب ، شيخ دختر را براى سيد عقد مى كند و مجلس زفاف انجام مى گيرد، فردا هم جنازه پسر را دفن مى نمايند. استقامت در شدايد در اين داستان ، شگفتيها و عبرتها و دانستنيهاى چندى است كه براى تذكر به آنها اشاره مى شود: 1 شجاعت و شهامت و بزرگوارى و بردبارى را از اين مرد شريف عرب بايد ياد گرفت :((اَلشُّجاعُ الشَّديدُ الْقَلْب حَينَ الْباءَسِْ)) يعنى شجاع كسى است كه هنگام سختى و حادثه ناگوار، قويدل باشد. متزلزل نشود، جزع ننمايد، خود را كنترل كند وبه راستى سهمگين ترين حادثه ها و سختيها مرگ ناگهانى فرزند است ، آن هم در شب زفاف او، آن هم به طور كشته شدن . پدرى كه در چنين هنگامه اى عقل و ايمان خود را از دست ندهد و از جاده بندگى منحرف نشود؛ يعنى خود و فرزندش را ملك خدا داند و مرگش را قضاى او شناسد و مرجع فرزند و خودش را خداى عالم بداند فرزندش جايى رفته كه خودش نيز بايد برود و از روى اعتراف به اين حقايق بگويد (اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ) سزاوار است كه مورد بشارت و صلوات و رحمت و پاداش بى نهايت خداوند باشد: (اُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ) و چنين اشخاصى وزن و صلابت و استقامتشان را امام عليه السّلام به كوه تشبيه فرموده است :((اَلْمُؤْمِنُ كَالْجَبَلِ الرّاسِخِ لا يُحَرّكُهُ الْعَواصِفُ؛ مؤ من مانند كوه محكم است كه بادها و طوفانها او را جابجا نمى كند)). در برابر كسانى كه در پيش آمدهاى ناگوار صبر و تحمل ندارند و از طريق عقل وايمان زود منحرف مى شوند و به قضاء و قدر الهى خشمگين مى گردند و ايراد مى كنند، ايشان به مانند كاهى هستند كه كوچكترين بادى از بادهاى حوادث آنها را متزلزل مى سازد تا جايى كه مبتلا به شوك و سكته قلبى مى شوند. صبر ديگران در مرگ آن جوان داماد و تبديل نكردن عيش به عزا نيز شگفت آور است ، بلى به بركت بزرگ خود، آنها هم داراى صبر شدند چنانكه صبر حضرت زينب عليهاالسّلام شگفت است و صبر ديگر بانوان حرم حسين عليه السّلام به بركت آن مخدره بوده است . پذيرفتن اندرز از دانش است 2 شخص عاقل هرگاه ناصح امين مهربانى او را اندرزى دهد يا امر به صبر در پيش آمدى بنمايد بايد براى او متواضع و خاضع شده و اندرزش را از جان و دل بپذيرد تا سعادتمند گردد مانند اين مرد شريف عرب در برابر مرحوم خالصى . و اگر جاهلى كند و بر شخص ناصح تكبر نمايد مثل اينكه اگر امر به صبرش كند به او بگويد تو چه خبر از دل من دارى ؟ تو چه مى دانى كه من در چه حالى هستم تو كه جايت درد نمى كند و مانند اين كلمات ناهنجار. يا اگر او را امر به تقوا كند و از گناه نهى نمايد مثلاً بگويد فحش نده ، نزاع نكن ومانند اينها، تكبر كند و بگويد تو كيستى كه به مثل من اندرز مى دهى ، تو برو كار خودت را درست كن ، تو خودت چنين و چنانى ! به راستى چنين جاهلى نه تنها از سعادت محروم است بلكه بر شقاوت خود مى افزايد. در قرآن مجيد درباره چنين اشخاصى مى فرمايد:((و چون او را گويند پرهيزگار باش ، زور كافرى و غرور، او را به گنهكارى بگيرد و او را همان دوزخ پسنديده است كه بد آرامگاهى است ))(57) شعر : هر كه به گفتار نصيحت كنان گوش نگيرد بخورد گوشمال مصيبت زده را دريابيد 3 يكى از دستورات الهى كه در سوره والعصر بيان مى فرمايد آن است كه شخص مسلمان هرگاه گرفتارى ، مصيبت زده اى را مى بيند از جهت مال و دارايى يا از طرف بدن و بيمارى يا مرگ بستگان و دوستان ، وظيفه اش آن است كه او را امر به صبر نمايد و با تذكر فناى دنيا و زودگذر بودن آن و تغييرهاى آن و اينكه بلا و گرفتارى عمومى و همگانى است و نظاير آن را برايش بيان كند و بقا و دوام آخرت و پاداشهاى بى نهايت خداوند را يادآوريش نموده بدين وسيله اورا آرامش دهد:(وَتَوا صَوْا بِالصَّبْرِ). مؤمن ، ميهمان نواز است 4 ديگر موضوع مهماندارى و مهمان نوازى و مهماندوستى است كه از مكارم اخلاق و محاسن افعال و از لوازم ايمان است ، چنانچه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد:((كسى كه به خدا و روز جزاء ايمان دارد بايد ميهمان خود را گرامى دارد))(58). و روايات درباره فضيلت ميهمان نوازى بسيار است و براى اهميت آن همين بس كه مروى است شخص ميهمان نواز با حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السّلام محشور است . و آشكار است كه از اكرام ميهمان سعى در شادمانى اوست به طورى كه اگر ميزبان ناراحتى دارد بايد آن را آشكار نسازد مبادا ميهمان ناراحت گردد، به راستى زهى فتوت و جوانمردى آن مرد شريف عرب كه در آن شب نگذاشت مجلس شادمانى ميهمانانش مبدل به عزاى پسرش و ناراحتى آنها گردد. ****************** دوستى و احسان به سادات 5 موضوع دوستى و اكرام و احسان به سادات و ذرّيه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و وجوب و فضيلت و ثوابهاى فراوان و آثار متعدد آن است كه مطلبى ضروريست و براى تذكر، دقت در آيه مودت كافى است :((بگو اى پيغمبر از شما نمى طلبم مزد بر رسالت خود جز دوستى بستگانم ))(59). و در جاى ديگر مى فرمايد:((و اين دوستى بستگانم كه مزد رسالت من است براى منفعت خود شماست ))(60). زيرا مسلمانان به وسيله اين دوستى به شفاعت آن حضرت مى رسند چنانچه فرمود:((در قيامت شفاعت مى كنم كسانى را كه ذريه مرا گرامى داشته و آنها را در سختيها يارى كردند و حاجت آنان را برآوردند))(61). و به راستى دوستى با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله لازمه اش دوستى با ذريه آن حضرت است تا جايى كه اولادهاى آن حضرت در نزدش محبوبتر و عزيزتر از اولاد خودش باشد چنانچه علاّمه امينى عليه الرحمه از ديلمى در مسند و حافظ بيهقى در كتاب شعب الايمان و ابوالشيخ در كتاب ثواب و جمعى ديگر روايت كرده اند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه فرمود:((هيچ بنده اى ايمان (كامل ) به خدا ندارد مگر وقتى كه من در نزد وى از جانش محبوبتر باشم و عترتم و منسوبينم از منسوبينش محبوبتر باشند))(62). و به راستى كه ايمان كامل و محبت صادقه و شجاعت حقيقى آن مرد شريف عرب بود كه در آن شب حاضر شد جوان سيد را به جاى پسرش داماد كند. من حيرانم كه در عالم جزاء، خدا و رسول با اين مرد شريف چه معامله مى كنند(63). غرض از نقل اين داستان و تذكراتى كه داده شد آن است كه خواننده عزيز؛ نمونه مردان خدا را بشناسد و درس ايمان و محبت و شجاعت و شهامت را از آنان ياد گيرد. اميرالمؤ منين عليه السّلام مى فرمايد:((شجاع كسى است كه بر خواهش نفس خود چيره شود))(64). يعنى از ميل و خواسته نفس خود بگذرد و داراى گذشت باشد، خودخواه و خودپرست نباشد. در برابرش ((جبان )) يعنى ترسو كسى است كه كوچكترين ميل نفسانيش او را متحرك سازد و از نرسيدن به آن دلهره داشته باشد، محكوم و ذليل و اسير خواهشهاى نفسانى خود باشد. از اينجاست كه در حديث رسيده :((بهشتيان پادشاهانند))(65). آرى سلطان حقيقى كسى است كه بر نفس خود مسلط باشد وخود را به غير از خدا به هيچ آفريده اى از انواع داراييها وافراد بشر نيازمند نداند. و خلاصه خود را از همه كس و همه چيز بى نياز و تنها به حضرت آفريدگار نيازمند بداند. 6 مطلب مهم ديگرى كه بايد در ذيل اين داستان يادآورى شود آن است كه اگر كسى از روى اشتباه يعنى بدون قصد و عمد، جنايتى از او سر زند، خشمگين شدن بر او و دشمنى با او برخلاف عقل و شرع است مانند قتل خطايى اين جوان سيد. اما از لحاظ ((عقل )): كسى كه از روى اشتباه خطايى از او سرزده عقلا او را توبيخ و سرزنش نمى كنند (مگر اينكه در مقدمات اختيارى آن تقصير كرده باشد) بلكه مى گويند بيچاره تقصيرى نكرده است (و براى جبران كسرى كه به طرف وارد آمده ديه معين شده است ). ((اما شرعا)): در سوره احزاب آيه پنج مى فرمايد:((نيست بر شما گناهى و تنگى در آنچه به خطا ازشما واقع شود، ليكن گناه و تنگى در چيزى است كه با قصد دل شما واقع گردد (از قول يا فعل ))(66) بلى كسى كه بر او جنايت شده مخير است بين مطالبه ديه يا كمتر از آن يا بخشيدن آن . و البته بخشيدنش ،بهترواجرش با خداوند است و ديه قتل خطايى هزار مثقال طلا يا ده هزارمثقال نقره است وديه سايراجزاى بدن در رساله هاى عمليه ثبت است . قتل نفس اهميت دارد درخصوص قتل نفس چون مهم است آدمى بايد سخت مواظب باشد كه از روى اشتباه نيز مرتكب نشود مثلاً كسى كه تفنگ پر به دستش مى باشد خيلى بايد احتياط كند و چون احتياط نكرد و به خطاء قتل نفس نمود علاوه بر دادن ديه به ورثه ، بايد يك بنده آزاد كند و اگر نيست يا ندارد شصت روز روزه بگيرد چنانچه در سوره نساء معين فرموده است .(67) بنابراين ، در برابر قتل خطايى يا جنايت بدنى خطايى ، كسى كه جنايت بر او وارد شده يا بستگانش حق دشمنى و كينه توزى و انتقام جويى از قاتل يا جانى ندارند و نبايد در دل خود چيزى از دشمنى و كدورت آن ((بى تقصير)) جاى دهند و اگر بتوانند آن جنايت را نشده قرار دهند و به حساب خدا گذارند و او را عفو نمايند بسيار خوب است و اگر تا اين حد گذشت ندارند، تنها مطالبه ديه نمايند. تفصيل حرمت بغض مؤ من در امور خطايى و ساير موارد در كتاب قلب سليم بحث حقد نوشته شده است . 119 - خانه مهمانكُش و نيز جناب آقاى سبط نقل فرمودند كه مرحوم آقا سيد ابراهيم شوشترى كه يكى از ائمه جماعت اهواز و بسيار محتاط و مقدس بود پس از ازدواج سخت پريشان و مبتلا به فقر وتهيدستى مى گردد به طورى كه از عهده مخارج خود و خانواده اش برنمى آيد، ناچار مخفيانه به نجف اشرف مى رود و نزد يكى از طلبه هاى شوشتر در مدرسه مى ماند چند ماه كه مى گذرد كاروانى از شوشتر مى آيد و به او خبر مى دهند كه خانواده ات از رفتن تو به نجف باخبر شده اند و اينك همسر و پدر ومادر و خواهرانت آمده اند. نامبرده سخت پريشان مى شود كه در اين موقعيت كه نه جا دارد نه تمكن مالى ، چكند؟ به هرطورى كه بود سراغ خانه خالى را از اين و آن مى گيرد به او نشانه دكاندارى را مى دهند كه كليد خانه خالى در دست او است به او مراجعه مى كند مى گويد بلى ولى اين خانه بدقدم است و هركس در آن نشسته مبتلا به پريشانى و مرگ زودرس مى شود. سيد مى گويد چه مانعى دارد (اگر هم بميرم چه بهتر از اين زندگى فلاكت بار زودتر راحت مى شوم ) پس كليد خانه را مى گيرد و داخل خانه مى گردد مى بيند تار عنكبوت همه جا را گرفته و خانه پر از كثافت و آشغال است و معلوم است كه مدتها مسكون نبوده است . پس از نظافت ، خانواده اش را در آن جاى مى دهد شب كه مى خوابد ناگهان مى بيند عربى با عقال لف (كه از عقالهاى معمولى عربى سنگين تر و محترمانه تر است ) آمد و با تشدد بر روى سينه اش نشست و گفت سيد چرا در خانه من آمدى ؟ الا ن تو را خفه مى كنم . سيد در جواب گفت : من سيد اولاد پيغبرم گناهى ندارم . عرب گفت : بلى چرا در خانه من نشستى ؟ سيد گفت : حالا هرچه بفرمايى انجام مى دهم و از تو هم اكنون اجازه مى گيرم . عرب گفت : خوب حالا يك چيزى . بايد در سرداب بروى و آن را پاك و تميز كنى و پرده گچى كه بر آن كشيده شده بردارى ، آنگاه قبر من پيدا مى شود بايد زباله هاى آن را بيرون برى و هرشب يك زيارت حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام (ظاهرا زيارت امين اللّه گفته بود) بخوانى و روزانه فلان مقدار (كه ازخاطر ناقل محو گرديده ) قرآن بخوانى ، آن وقت مانعى ندارد در اين خانه بمانى . سيد گويد: به همان ترتيب سطح سرداب را كه گچينه بود كندم به قبر رسيدم و سرداب را تنظيف كردم و هرشب زيارت امين اللّه و هر روز به تلاوت قرآن مجيد مشغول بودم ، ولى از جهت مخارج ، سخت در فشار بودم تا اينكه روزى در صحن مطهر نشسته بودم ، شخصى كه بعد معلوم شد حاج رئيس التجار معروف به سردار اقدس وابسته شيخ خزعل بود، مرا ديد و احوالپرسى كرد و به عدد افراد خانواده ام يك ليره عثمانى داد و ماهيانه مبلغ معين مكفى حواله داد و خلاصه وضعيت معيشت ما خوب شد و كاملاً در آسايش واقع شديم . ارواح به قبرشان علاقه مندند اين داستان مانند پاره داستانهاى ديگر كه نقل شد، گواه صدقى است بر بقاى ارواح در عالم برزخ و اطلاعشان برگزارشات اين عالم . و از اين داستان به خوبى دانسته مى شود كه ارواح به محل دفن بدن و قبر خود علاقه مندند. توضيح مطلب آنكه : روح سالها با بدن بوده و به وسيله آن كارها انجام داده ، معرفتها و دانشها كسب كرده ، بندگيها نموده و كارهاى نيك كرده است و در برابر، خدمتها به آن بدن نموده و در تربيت و تدبير آن رنجها برده است . از اينجاست كه محققين گفته اند علاقه نفس با بدن علاقه عاشق و معشوق است . بنابراين ، پس از مرگ كه ازبدن فاصله مى گيرد از آن قطع علاقه كلى نخواهد كرد و هرجا بدن باشد به آن محل بخصوص نظر دارد پس اگر ببيند آن محل زباله دانى يا محل گناه وكثافت كارى شده سخت رنجيده مى شود و مباشرين اين زشتكارى را نفرين مى نمايد و شكى نيست كه نفرين ارواح مؤ ثر است ، چنانچه در اين داستان گفته شد آنهايى كه در آن خانه ساكن مى شدند چه نكبتهايى به آنها مى رسيد و به خيال فاسد خود مى گفتند خانه بدقدم است . ولى اگر كسى قبر را نظيف كند و نزد آن اعمال شايسته از قبيل تلاوت قرآن انجام دهد شاد مى شوند و برايش دعا مى كنند چنانچه در باره سيد مزبور گفته شد كه به بركت زيارت و قرائت قرآن نزد آن قبر، چه گشايشها كه برايش شد. هتك قبر مؤ من حرام است و نيز بايد دانست كه روح شريف مؤ من محترم و مكرم و به عزت الهى عزيز است تا جايى كه از امام باقر عليه السّلام مروى است كه حرمت مؤ من از حرمت كعبه بيشتر و بالاتر است (و در روايتى مى فرمايد هفتاد مرتبه حرمت مؤ من از حرمت كعبه بيشتر است ) و چون با بدنش مدتى متحد بوده پس بدن بى جان او هم محترم است ؛ چنانچه از آدابى كه در شرع مقدس در تجهيز و تغسيل و تكفين و تدفين او رسيده به خوبى دانسته مى شود تا جايى كه در شرع مقدس هتك قبر مؤ من حرام شده مانند نبش قبر، نجس كردن قبر، زباله دانى كردن قبر و به طور كلى هرچه موجب هتك باشد حرام است و آنچه خلاف ادب باشد مكروه است مانند نشستن روى قبر يا بر آن راه رفتن و معبر قرار دادن آن تا برسد به اينكه فاجر ظالم متجاهر به فسق را نزديك او دفن نكنند. معجزه اى از امام كاظم (ع ) در اين داستان دقت شود: در كتاب كشف الغمه كه از كتب معتبر شيعه است در باب كرامات امام هفتم حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام مى نويسد: شنيدم از بزرگان عراق كه خليفه عباسى را وزيرى بود كبيرالشاءن و دارائى فراوان و در اداره امور لشكرى و كشورى كوشا و توانا و سخت مورد علاقه خليفه بود تا اينكه وزير مرد خليفه براى تلافى خدمتگذاريهاى اوامركرد جنازه اش را در حرم امام هفتم مجاور ضريح مقدس دفن كردند متولى حرم مطهر كه مردى متقى و متعبد و خدمتگذار به حرم بود، شب را در رواق مطهر مى ماند، در خواب مى بيند قبر آن وزير شكافته شد و آتش از آن شعله ور و دودى كه در آن بوى گند استخوان سوخته است از آن بيرون مى آيد تا اينكه حرم پر از دود و آتش شد. و امام عليه السّلام ايستاد پس به صداى بلند نام متولى را مى برد و مى فرمايد به خليفه بگو (نام خليفه را مى برد) مرا آزار رساندى به سبب مجاورت اين ظالم . متولى بيدار مى شود ترسان و لرزان . فورا آنچه واقع شده بود به تفصيل براى خليفه مى نويسد و به او گزارش مى دهد. در همان شب خليفه از بغداد به كاظمين مى آيد، حرم را خلوت مى كند و امر مى كند قبر وزير را بشكافند و جسدش را بيرون آورده جاى ديگر دفن كنند، پس در حضور خليفه چون قبر را شكافتند در آن جز خاكستر بدن سوخته نديدند. در سختيها نبايد ماءيوس شد به مناسبت داستان سيد مزبور دو مطلب ديگر نيز تذكر داده مى شود: مطلب اول آنكه : آدمى اگر در شدت و سختى واقع شد نبايد ماءيوس شود، خصوصا اگر سختى پشت سرسختى و بلا پس از بلا به او رسيد بايد بيشتر اميدوار و منتظر فرج باشد مانند اين سيد بزرگوار كه چون سختيهايش زياد شد به طورى كه مرگ خود را فرج مى ديد، خداوند سختيهايش را برطرف فرمود و گشايشها در كارش داد. در كتاب منتهى الا مال ، محدث قمى گويد از كلمات امام جعفرصادق عليه السّلام است كه فرمود:((هرگاه اضافه شودبلايى بربلايى ،ازآن بلا،عافيت خواهد بود))(68). و اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود:((نزد پايان رسيدن سختى ، گشايش است و نزد تنگ شدن حلقه هاى بلا آسايش است ))(69). و خداوند در قرآن فرمود:((با دشوارى آسانى است )). باز فرمود:((همانا با دشوارى آسانى است ))(70). و نيز از اميرالمؤ منين عليه السّلام روايت فرمود:((همانا براى نكبتهاى روزگار نهاياتى است كه لابد و ناچار بايد به آن نهايت برسند پس هرگاه محكم و استوار گرديد بر يكى از شما، پشت كند سر خود را براى آن يعنى تسليم شود و بر آن صبر نمايد تا بگذرد و همانا به كار بردن حيله وتدبير در آن ، در هنگامى كه رو نموده است زياد مى كند در سختى آن )). شعر : اى دل صبور باش و مخور غم كه عاقبت اين شام صبح گردد و اين شب سحر شود گرفتاريها نتيجه بدكرداريهاست مطلب ديگر: آنچه در بين مردم گفته مى شود كه فلان خانه مثلاً بدقدم است و هركس در آن ساكن شد به تهيدستى يا گرفتارى تا مرگ زودرس مبتلا مى شود، حرفى است خراف و خالى از حقيقت و جز تطير و فال بدزدن چيز ديگر نيست و حقيقت امر آن است كه هر نوع بلايى كه به آدمى مى رسد تا برسد به مرگ زودرس و كوتاهى عمر، سببش كردارهاى ناشايسته خود انسان است . در قرآن مجيد مى فرمايد:((و آنچه به شما از مصيبت و بلا مى رسد پس به سبب گناهان و زشتكاريهاى شماست و خداوند از بسيارى از گناهانتان در مى گذرد))(71). بلاهاى همگانى مانند قحط و غلاء و زلزله هاى خراب كننده و وباء و مانند اينها يكى از اسبابش گناهان اجتماع است و بلاهاى خاصه كه به هر فردى مى رسد در نفس يا اولاد يا مال و آبرو و آنچه راجع به اوست سببش گناهان شخص است تا جايى كه حضرت صادق عليه السّلام مى فرمايد:((كسانى كه به سبب گناهان مى ميرند بيشترند تا آنهايى كه به اجلى كه برايشان مقرر شده مى ميرند و همچنين آنها كه به سبب احسان و كارهاى خير عمر مى كنند بيشترند از آنها كه به اجل خود مى مانند و زندگى مى كنند))(72). آثار وضعى گناه در دنيا بايد دانست بلاهايى كه به گنهكاران مى رسد پاداش گناهانشان نيست ؛ زيرا عالم جزاء پس از مرگ است . و به عبارت ديگر: دنيا تنها محل كشت و عمل است و آخرت محل برداشت نتيجه و پاداش اعمال است و آنچه در دنيا به گنهكار مى رسد آثار وضعى دنيوى اعمال است كه گنهكار در همين دنيا به نكبت و آثار زشت كردارهاى ناروايش مبتلا مى شود مثلاً شخص شرابخوار، عقوبت و جزاى اين كار زشتش در آخرت است و در همين دنيا هم به نكبتهاى شرابخوارى كه از آن جمله است زيانهاى جسمى (شرح همه در كتاب گناهان كبيره داده شده ) و نكبت فسادهايى كه در عالم مستى از او سر مى زند به او خواهد رسيد. چنانچه در آيه شريفه سوره 42 آيه 30 كه گذشت ، خداوند بسيارى از آثار وضعى گناهان را در دنيا از بندگانش دور مى دارد و به واسطه صدقه و صله رحم ودعاى مؤ من و توبه از آثارش درمى گذرد و معلوم مى شود مراد از عفو از بسيارى از گناهان در اين آيه ، عفو از آثار وضعى دنيوى است نه در عالم جزاء؛ زيرا عفو از گناهان در آخرت ويژه اهل ايمان است يعنى كسانى كه با ايمان از دنيا رفته اند ولى عفو از آثار دنيوى گناه شامل حال غير مؤ من هم مى شود يعنى به سبب صدقه و صله رحم كافر هم ممكن است از آثار گناه در دنيا برهد و اين معنا از تعبير آيه به ((الناس )) نه ((مؤ منين )) واضح مى گردد. بلاهاى پاكان اثر گناه نيست بلاهاى عمومى يا خصوصى كه به معصومين يعنى پيغمبران و امامان وساير بى گناهان مانند اطفال و ديوانه ها مى رسد شكى نيست كه از جهت گناه آنان نمى باشد؛ زيرا آنان گناه ندارند بلكه يا به واسطه گناهان اجتماع است كه دامنش آنان را هم فرا مى گيرد چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد:((بترسيد از فتنه اى كه تنها به ستمگران نمى رسد بلكه ديگران را نيز فرا مى گيرد))(73). يا از لوازم زندگى اين عالم است مانند آنچه به بيگناهان مى رسد از ظلم ظالمين و حسد حاسدين يا از حوادث جزئى . و در تمام اين موارد چون در اثر صبر بر بلاء به درجات عاليه و مقامات صابرين مى رسند پس اين امور كه در صورت بلاست در باطن وحقيقت برايشان رحمت مى شود. براى متقى بدقدمى ندارد در موضوع بدقدم بودن خانه كه در اين داستان گفته شد، از ظاهر داستان چنين برمى آيد كه صاحب آن قبر، مرد صالحى بوده وقبرش را در خانه اش قرار داده و احتمالاً وصيت به زيارت و قرائت قرآن كرده كه ساكنين آن خانه در برابر سكونت در آن انجام دهند، سپس ساكنين در آن ، به آن ميت بيچاره خيانت كردند، قبرش را به وسيله گچ مالى محو نمودند و زباله دانيش كردند و چه بسا به جاى اعمال صالحه ، كارهاى ناروا و بى تقوايى را رويه خود قرار دادند تا جايى كه ميت بيچاره به جاى بهره بردارى از خيراتشان ، از شرورشان ناراحت گرديده است و از اينجاست كه مورد نفرين آن ميت گرديدند و به بلاى فقر و گرفتاريها تا مرگ زودرس مبتلا شدند. و چون اين سيد بزرگوار، اهل تقوا بوده و خداوند هم اذن در فرج او داده بوده است لذا آن ميت او را از سبب نكبتهايى كه به ساكنين آن منزل مى رسيده آگاهانيده است و چون به وعده خود وفا نمود و براى آن ميت خيرات از قرآن و زيارت مى فرستاد، مورد دعاى او قرار گرفت و گشايشهايى كه بيان شد برايش پيش آمد. 120 - اهانت به علويه بزرگى از علماى اعلام و سلسله جليله سادات كه شايد از ذكر نام شريفش راضى نباشد نقل فرمود: وقتى پدر علامه ام را در خواب ديدم ، پرسشهايى از ايشان نمودم و پاسخهايى شنيدم : 1 ارواحى كه در عالم برزخ معذبند عذاب و سختيهاى آنها چگونه است ؟ در پاسخ فرمود: آنچه براى تو كه هنوز در عالم دنيا هستى مى توان بيان كرد به طور مثال آن است كه هرگاه در درّه اى از كوهستان باشى و از چهار سمت كوههاى بسيار مرتفعى كه هيچ توانايى بر بالا رفتن از آنها نباشد و در آن حال گرگى هم تو را دنبال كند و هيچ راه فرارى از او نباشد. 2 آيا خيراتى كه در دنيا براى شما انجام داده ام به شما رسيده و كيفيت بهره مندى شما از خيرات ما چگونه است ؟ در پاسخ فرمود: بلى تمام آنها به من رسيده است و اما كيفيت بهره مندى از آنها را هم به ذكر مثالى براى شما بيان مى كنم : هرگاه در حمام بسيار گرم پر از جمعيتى باشى كه در اثر كثرت تنفس و بخار و حرارت ، نفس كشيدنت سخت باشد در آن حال گوشه درب حمام باز شود و نسيم خنك به تو برسد چقدر شاد و راحت و آزاد مى شوى ؟! چنين است حال ما هنگام رسيدن خيرات شما. 3 چون بدن پدرم را سالم و منور ديدم و تنها لبهاى او زخمدار و آلوده به چرك و خون بود از آن مرحوم سبب زخم بودن لبهايش را پرسيدم و گفتم اگر كارى از دست من برمى آيد براى بهبود لبهاى شما، بفرماييد تا انجام دهم ؟ در پاسخ فرمود: تنها علاج آن به دست علويه مادر شما است ؛ زيرا سبب آن اهانتى بود كه در دنيا به او مى نمودم و چون نامش سكينه است هروقت او را صدا مى زدم خانم سكو مى گفتم و او رنجيده خاطر مى شد و اگر بتوانى اورا از من راضى كنى اميد بهبودى است . ناقل محترم فرمود: اين مطلب را به مادرم گفتم در جواب گفت بلى پدر شما هروقت مرا مى خواند از روى تحقير مى گفت خانم سكو و من سخت آزرده و رنجيده خاطر مى شدم ولى اظهار نمى كردم و به احترام ايشان چيزى نمى گفتم و چون فعلاً گرفتار و ناراحت است او را حلال نموده و از او راضى هستم و از صميم قلب برايش دعا مى كنم . در اين سه پرسش و پاسخ مطالبى است كه دانستن آنها ضرورى است و براى تذكر خوانندگان عزيز به طور اختصار يادآورى مى شود: كردارهاى نيك به بهترين صورتها در برزخ به برهانهاى عقلى و نقلى ثابت و مسلم است كه آدمى به مرگ نيست نمى شود بلكه روحش پس از رهايى از بدن مادى و خاكى به قالبى در نهايت لطافت ملحق مى گردد و با اوست تمام ادراكاتى كه در دنيا داشت از شنيدن و ديدن و شادى و اندوه و غيره بلكه شديدتر و قوى تر از عالم دنيا. و چون بدن مثالى در كمال صفا و لطافت است ، چشمهاى مادى آن را نمى بيند؛ يعنى كمى از چشم مادى است كه مثل هوا را با اينكه جسم مركب است ولى چون لطيف مى باشد نمى تواند ببيند. اين حالت روح آدمى پس از مرگ تا قيامت را عالم مثال و برزخ نامند چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد:((و از پس ايشان برزخ است تا روزى كه برانگيخته مى شوند))(74). و شرح و تفصيل عالم برزخ در بحث معاد گفته شده (75) چيزى كه اينجا لازم است يادآورى شود آن است كه كسانى كه خوشبخت از اين عالم رفته اند، در برزخ تمام كردارهاى شايسته و اخلاق فاضله خود را به بهترين و زيباترين صورتها مشاهده مى كنند و از آنها بهره برده شادمانند چنانكه نفوس بدبخت ، كردارهاى نارواى خود و خيانتها و جنايتها و اخلاق رذيله و صفات پست خود را به بدترين و وحشتناكترين صورتها مى بينند و آرزو مى كنند كه از آنها فاصله بگيرند ولى نخواهد شد. چنانچه در پاسخ آن ميت بزرگوار، تشبيه به گرگى كه حمله ور است و شخص راهى براى فرار ندارد، شده است . در اين آيه شريفه دقت شود:((روزى كه مى يابد هر نفسى آنچه بجا آورده از كارهاى نيك نزدش حاضر شده و كارهاى بدش را آرزو مى كند كه كاش بين او و آن (كردارهاى زشت ) فاصله دورى بود و خداوند برحذر مى دارد شما را از عقابش و خداوند به بندگانش مهربان است ))(76) و از مهر اوست كه در دنيا اعلان خطر فرموده تا بندگان در سراى ديگر گرفتار سختيها و فشارها نشوند. با زبان كسى را نرنجانيد مطلب مهم ديگرى كه اينجا بايد متذكر شد لزوم مواظبت و مراقبت از آفتها و گناهان ((زبان )) است كه از آن جمله خواندن مسلمان به لقبى زشت كه او را ناراحت كند يا به كلمه اى كه او را رنجيده سازد تا جايى كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه به غلام و كنيز خود خطاب غلامى وكنيزى ننماييد بلكه يا بنى ! بگوييد؛ يعنى اى فرزندم ! يا فتاة ! بگوييد اى جوان ! يا جوانمرد! نبايد اين قسم گناه را كوچك و ناچيز دانست ؛ زيرا اولاً: هر گناهى را كه آدمى ناچيزش گرفت ، بزرگ و در نامه عملش ماندنى خواهد شد. ثانيا: اين قسم گناه ، آمرزيده شدنش علاوه بر توبه و عذرخواهى از خداوند، متوقف بر عذرخواهى و دلجويى از آن كسى است كه او را رنجانده و گاه مى شود كه مزاح تندى با مسلمانى مى كند و او را مى رنجاند و كار خود را خطا و گناهى نمى داند تا از او دلجويى و عذرخواهى نمايد و پس از مرگش به همين يك گناه مدتها گرفتار خواهد بود و شاهد اين مطلب آيه شريفه :((هركس هموزن ذرّه بدى كند آن را مى بيند))(77). لطف خدا در ارتباط به ارواح مطلب ديگرى كه بايد دانسته شود اين است كه يكى از ابواب رحمت الهى ارتباط زنده ها به مرده هاست از دو جهت : يكى اتصال زنده ها در بعض رؤ ياهاى صادقه به ارواح مردگان واطلاع يافتن به پاره اى از گزارشات و حالات آنها و خبرهايى كه آنان از امور نهانى مى دهند و سبب مى شود كه ايمان به غيب و بقاى ارواح پس از مرگ و تصديق آنچه در شرع وارد شده است . و همچنين ارتباط ارواح به زنده ها براى خود مرده ها هم در برخى موارد نافع است مانند اصلاح پاره اى از گرفتاريهاى آنها مانند همين داستان كه خاطر آن مخدره علويه را خشنود گرداند و شواهد و نظاير آن فراوان است تنها به نقل يك داستان اكتفا مى شود. چاقو را به صاحبش مى رساند مرحوم استاد احمد امين در كتاب ((التكامل فى الاسلام )) نقل كرده است : دو نفر ماءمور پست ، تهران را به منظور زيارت قبر حضرت سيدالشهداء عليه السّلام ترك كردند و چون دولت اجازه مسافرت به عتبات مقدسه را به كسى نمى داد ناچار از راه قاچاق رفتند، در بيابان شوره زارى گرفتار شدند و به قدرى تشنگى بر آنها فشار آورد كه يكى از آنها از تشنگى مُرد و ديگرى سخت به زحمت افتاد و بالا خره خودش را به تهران رسانيد. پس از مدتى آن دوست و همكار و همسفر خود را در خواب ديد كه در باغ زيبايى با كمال راحتى به سر مى برد، از حال او پرسيد، پاسخ داد خدا را سپاسگزارم كاملاً راحتم ولى عقربى همه روزه پيش من مى آيد و انگشت ابهام پاى مرا نيش مى زند و به قدرى مرا رنج مى دهد كه نزديك است جان بدهم . به من خبر داده اند كه اين ناراحتى براى اين است كه روزى در خانه فلان دوستم مهمان بودم و ضمن اينكه با دوستم باقلا مى خوردم ، چاقوى كوچكى از خانه او سرقت كردم و آن را در گوشه سمت چپ در فلان نقطه خانه ام پنهان ساخته ام ، از تو انتظار دارم كه به خانه ام بروى و سلام مرا به همسرم برسانى و از قول من به او بگويى كه چاقو را به تو بدهد وبه صاحبش برگردانى و از او براى من بخشش بخواهى ، شايد خداوند از خطاى من بگذرد. اين شخص گويد من طبق خوابى كه ديده بودم عمل نمودم ، مرتبه ديگر دوستم را در خواب ديدم كه در كمال خوشى و راحتى است و از من سپاسگزارى نمود. مظالم را كاملاً بررسى مى نمايند در روضه كافى ، حديث 79 حديثى طولانى در باره حساب خلايق در قيامت و گرفتن حقوق و مظالم از حضرت على بن الحسين عليه السّلام نقل نموده تا اينكه مى فرمايد خداوند مى فرمايد:((منم خدايى كه شايسته پرستش جز من نيست ، حاكم دادگسترى هستم كه خلاف نگويد، ميان شما به داد و عدالت خود قضاوت كنم ، امروز در بر من به كسى ستم نرود، امروز از نيرومند داد ناتوان بستانم و از بدهكار حق بستانكار بگيرم و با حسنات و سيئات تقاص بدهكاريها را بنمايم . امروز است كه هيچ ستمكارى از اين گردنه در برابرم نگذرد ومظلمه اى از كسى به گردن او باشد. اى مردمان به هم بياويزيد و هر حقى به گردن كسى داريد كه در دنيا به ستم از شما باز گرفته از او بخواهيد و من خود گواه شما هستم بر عليه او)). و در آخر حديث است كه يك مرد قرشى به آن حضرت گفت اى پسر پيغمبر هرگاه مرد مؤ منى حقى به گردن كافرى دارد از آن كافر كه اهل دوزخ است در برابر آن چه بستاند؟ امام فرمود:((ازگناهان آن مرد مسلمان به اندازه حقى كه به گردن آن كافر داردكم مى شود و آن كافر به اندازه آنها به همراه عذاب كفر خود معذب شود)) آن مرد قرشى گفت هرگاه مسلمانى به گردن مسلمانى حقى دارد چگونه حقش از آن مسلمان دريافت شود؟ امام فرمود:((براى آن مسلمان بستانكار از حسنات مسلمان بدهكار ظالم بگيرند و بر حسنات آن ستم كشيده بيفزايند)) آن مرد قرشى گفت : اگر ظالم حسناتى نداشته باشد؟ امام فرمود:((از گناهان آن مظلوم بستانكار بگيرند و به گناهان ظالم بدهكار بيفزايند)). ناگفته نماند، هرگاه كافرى بر مسلمانى حقى داشته باشد چون كافر قابليت حسنات مسلمان را ندارد پس مقتضاى عدل آن است كه به مقدار حقش از عذابش تخفيف داده شود وبراى دانستن اين مطلب به داستان مرد عابدى كه پنج قران به يك نفر يهودى بدهكار بود و در اوايل اين كتاب نقل گرديده مراجعه شود. حضرت سجاد عليه السّلام مى فرمايد:((روز قيامت دست بنده را مى گيرند و بلند مى كنند كه همه او را ببينند و گفته مى شود: هركس بر اين شخص حقى دارد بايد از او بگيرد و نيست چيزى سخت تر بر اهل محشر از اينكه ببيند كسى را كه ايشان را بشناسد و آشنايى داشته باشد از ترس اينكه چيزى بر آنها ادعا كند(78))). مفلس حقيقى كيست ؟ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به اصحاب فرمود آيا مى دانيد مفلس كيست ؟ گفتند مفلس در بين ما كسى است كه وجه نقد و اثاثيه و دارايى هيچ ندارد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: جز اين نيست كه مفلس از امت من كسى است كه در قيامت با نماز و روزه و زكات و حج كه بجا آورده بيايد در حالى كه به كسى فحشى داده و سب كرده و مال ديگرى را خورده و خون شخصى را هدر داده و ديگرى را زده است پس ، از حسناتش به اين و آن داده مى شود و چون حسناتش تمام شود و هنوز بدهكار باشد پس ، از گناهان بستانكار گرفته مى شود و بر او انداخته مى گردد. از روايات فهميده مى شود در قيامت كه روز ظهور عدل تام و عام الهى است ، اگر حيوانى بر انسانى حق داشته باشد مثلاً در آب و علوفه اش كوتاهى كرده يا بيش از اندازه او بار كشيده يا بيجا او را زده يا كشته تماما قصاص و تلافى خواهد شد. امام ناقه را نمى زند حضرت سجاد عليه السّلام را ناقه اى بود كه بيست مرتبه با او حج رفته بود و در راه او را نزد، وقتى در اثناى راه از حركت ايستاد و سرگرم چرا شد، امام عليه السّلام تازيانه را بلند كرد، ولى او را نزد و فرمود:((لَوْلا خَوْفُ الْقِصاصِ؛ يعنى اگر ترسى از قصاص و تلافى الهى نبود، او را مى زدم )). در جلد معاد بحارالانوار ازصدوق روايت كرده كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ديد ناقه اى را كه بار بر او گذارده بودند و پايش را هم بسته بودند، فرمود:((صاحب ناقه كجاست ؟به او بگوييد آماده مخاصمه روز قيامت باش !)). خيرات زنده ها به مرده ها مى رسد جهت ديگر فضل الهى كه در ارتباط زندگان به مردگان است فايده دادن خيرات زنده هاست كه براى مرده ها انجام مى دهند و در اين مقام روايات و داستانهاى افزون از شمار است . ... به سند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام مروى است كه :((بسا باشد مرده در تنگى و شدت است وخداوند به او وسعت مى دهد و از تنگى بيرون مى آورد، پس به او مى گويند اين راحتى كه برايت پيش آمد به سبب نمازى است كه فلان برادر مؤ من تو برايت بجاى آورد)). و فرمود:((ميت شاد مى شود و به دعا و استغفارى كه برايش مى كنند فرج مى يابد چنانچه زنده شاد مى شود به هديه اى كه برايش ببرند)). و فرمود:((بر ميت داخل مى شود در قبرش نماز و روزه و حج و صدقه و ساير كارهاى نيك و دعا و ثواب آن كارها براى كسى كه بجا آورده و براى مرده هر دو نوشته مى شود)). و در حديث ديگر فرمود:((بسا فرزندى كه در حال حيات ، پدر و مادر، از او ناراضى بودند و پس ازمرگشان به واسطه كارهاى نيكى كه فرزند براى پدر و مادر انجام داد به آنها نيكويى كرده پدر و مادر از او راضى شوند. و بسا فرزندى كه در حال حيات ، پدر و مادر از او راضى بودند و بعد از فوت ايشان عاق آنها شود به سبب اينكه فرزند اعمال خيرى را كه بايد براى آنها انجام دهد ترك كرده است )). ناگفته نماند عمده خيرات براى پدر و مادر و خويشان و ساير مؤ منين آن است كه پيش از هر كارى بدهيهاى آنها را بپردازد و حقوق خدا وخلق كه بر ذمه آنهاست ادا نمايد و حج و ساير عباداتى كه از ايشان فوت شده قضا كند يا ديگرى را اجير نمايد و در انفاقهاى مستحبى ، ارحام ميت را مقدم دارد. در اين داستان دقت كنيد: مرحوم استاد احمد امين در همان كتاب التكامل فى الاسلام مى نويسد: زنى شوهرش مُرد، براى اينكه خدمتى به شوهرش كرده باشد، شبهاى جمعه غذايى تدارك مى كرد و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا مى فرستاد، طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود غذا را از مادر مى گرفت و به فقرا مى رسانيد و خود با شكم گرسنه به خانه برمى گشت ومى خوابيد تا اينكه شبى كاسه صبرش لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد وبا شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد. آن شب زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او مى گفت :((تنها غذاى امشب به من رسيد)) زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتى از فرزندش پرسيد شبهاى جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا مى بردى و به كى مى دادى ؟ من ديشب پدرت را در خواب ديدم كه مى گفت تنها غذاى ديشب به او رسيده است . طفل راستش را گفت كه شبهاى جمعه غذا را به خانه فقرا مى بردم ولى ديشب چون زياد گرسنه بودم خودم خوردم و آسوده خوابيدم . زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد و از اينجا است كه در حديث است صدقه صحيح نيست در حالى كه خويشاوندان انسان محتاج باشند. 121 - سگى بر روى جنازه صاحب فضيلت تقوا و ايمان ، مرحوم دكتر احمد احسان كه سالها مقيم كربلا بود و چند سال آخر عمرش مجاور قم بود و در همانجا مرحوم و مدفون گرديد تقريبا در 25 سال قبل در كربلا نقل فرمود كه روزى جنازه اى را ديدم كه جمعى اورا به حرم مطهر حضرت سيدالشهداء عليه السّلام به قصد تبرك و زيارت مى برند، من هم همراه مشيعين رفتم ، ناگاه ديدم روى تابوت ، سگى سياه وحشت انگيز نشسته است ، حيران شدم براى اينكه بدانم آيا ديگرى هم مى بيند يا تنها من اين امر غريب را مشاهده مى كنم ، از شخصى كه سمت راست من حركت مى كرد پرسيدم پارچه اى كه روى جنازه است چيست ؟ گفت شال كشميرى است .گفتم به روى پارچه چيز ديگرى مى بينى ؟ گفت نه . همين سؤ ال را از آنكه سمت چپ من بود كردم و همين پاسخ را شنيدم ، دانستم كه جز من كسى نمى بيند، تا درب صحن رسيديم ناگاه آن سگ از جنازه جدا شد تا وقتى كه جنازه را از حرم مطهر و صحن شريف برگرداندند، باز در خارج صحن آن سگ را با جنازه ديدم همراهش به قبرستان رفتم ببينم چه مى شود، در غسالخانه وتمام حالات ، سگ را ديدم كه به جنازه متصل است تا وقتى كه ميت را دفن كردند آن سگ هم در همان قبر از نظرم محو گرديد. نظير اين واقعه را قاضى سعيد قمى در كتاب اربعينات خود از استاد كل شيخ بهائى اعلى اللّه مقامه نقل كرده و خلاصه اش آن است كه يك نفر از اهل معرفت و بصيرت مجاور مقبره اى از مقابر اصفهان بوده روزى جناب شيخ بهائى به ملاقاتش مى رود، شيخ مى گويد روز گذشته در اين قبرستان امر غريبى مشاهده كردم ديدم جماعتى جنازه اى را آوردند در فلان موضع دفن كردند و رفتند چون ساعتى گذشت بوى خوشى به مشامم رسيد كه از بوهاى دنيوى نبود متحير شدم به اطراف نظر كردم تابدانم اين بوى خوش از كجاست ناگاه صورت بسيار زيبايى در زى ملوك ديدم كه نزد آن قبر رفت واز ديده ام پنهان شد، طولى نكشيد ناگاه بوى گندى كه از هر بوى گندى پليدتر بود به مشامم رسيد، چون نظر كردم سگى را ديدم كه رو به آن قبر مى رود و نزد آن قبر از نظرم محو شد و در حال حيرت و تعجب بودم كه ناگاه ديدم آن جوان را بدحال ، بدهيئت ، مجروح و از همان راهى كه آمده بود برمى گشت ، دنبال او رفتم و از او خواهش كردم كه حقيقت حال را براى من بگو. گفت من عمل صالح اين ميت بودم و ماءمور بودم با او باشم ناگاه آن سگى را كه ديدى آمد و او عمل ناشايسته او بود و چون كردارهاى ناروايش بيشتر بود بر من چيره شد ونگذاشت با او باشم و مرا بيرون كرد و فعلاً انيس آن ميت همان سگ است . شيخ فرمود: اين مكاشفه صحيح است ؛ زيرا عقيده ما آن است كه كردارهاى آدمى در برزخ به صورتهاى مناسب با آن اعمالش با شخص خواهد بود و مسئله تجسم اعمال و مصور شدنشان به صورتهاى مناسب با احوال ،مسلم است . مردم آزارى به صورت درنده خواننده عزيز بايد بدانى آنچه در اين دو مكاشفه نقل شد و همچنين فرمايش شيخ بهائى عليه الرحمه مطلبى راست و درست و عين واقع است و نزد اهل بصيرت مسلم است كه هر آدمى كه در دنيا راه و روش درندگان و سگان را داشته باشد؛ يعنى به وسيله زبان و اجزاى بدنش اذيت كن و آزاررسان باشد،بيرحم ، بى انصاف ، متكبر، يعنى زير بار حق نرفته كبريايى كند و خلاصه بى بندوبارى و جنايت و خيانتكارى پيشه اش باشد، پس از مرگ ، حشرش با صورت سگى است يا گرگى يا پلنگى يا خنزيرى ، البته نه مانند سگها و گرگهاى دنيوى بلكه صدها درجه زشت تر، موذى تر، وحشتناكتر، حتى صورت ملكوتى خودش نيز چنين خواهد بود. در برابر هر انسانى كه در مدت عمرش خيرخواه خود و خلق و خيررسان و مهربان و متواضع وبنده وار زندگى كند و از هر شرى پرهيز داشته باشد و سرتاسر هستى او را نور ايمان و تقوا و اعمال صالحه گرفته باشد پس از مرگش با زيباترين صورتهاست كه فرشتگانند بلكه خودش فرشته اى خواهد بود بالاتر از فرشتگان . اما آنهايى كه هم طاعات و اعمال صالحه دارند و هم گناهان و كردارهاى ناشايسته و بدون توبه وتدارك بميرند، در برزخ گاهى از صورتهاى لذتبخش نيكيهاى خود بهره مندند و گاهى از صورتهاى رنجاننده گناهان خود در شكنجه اند. بلى گاه مى شود در اثر كمى گناهان در همان برزخ يك طرفى مى شود و حسابش تصفيه مى گردد يعنى مدت رنج و عذابش از آثار گناهانش تمام مى شود به طورى كه وارد محشر كه مى شود هيچ آثار آن گناهان با او نيست و شواهد اين مطلب در ضمن بعضى از داستانهاى گذشته نقل گرديد و در اينجا براى تاءييد و تاءكيد به نقل يك روايت قناعت مى شود: در بحارالانوار از كافى از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه امام عليه السّلام فرمود در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله يك نفر در حال جان دادن بود به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله گزارش دادند آن حضرت با جمعى از اصحاب بالين او حاضر شدند، آن محتضر بيهوش بود، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود اى ملك الموت ! او را بازدار تا از او پرسشى كنم . محتضر بهوش آمد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به او فرمود چه مى بينى ؟ عرض كرد سفيديهاى بسيارى و سياهيهاى فراوانى مى بينم (يعنى صورتهاى نورى لذتبخش و صورتهاى تاريك وحشت انگيز) فرمود كدام يك به تو نزديكتر است ؟ عرض كرد: سياهيها. فرمود بگو:((اَللّهُمَّ اغْفِرْلِىَ الْكَثير مِنْ مَعاصيكَ وَاْقبَلْ مِنّىِ الْيَسيَر من طاعتك )) گفت و سپس بيهوش شد. باز رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اى ملك الموت ! ساعتى او را بازدار تا از او پرسشى نمايم ، باز بهوش آمد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: حال چه ديدى ؟ عرض كرد باز همان سفيديها و سياهيها است ، فرمود: كداميك به تو نزديكتر است ؟ گفت سفيديها. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: خداوند او را آمرزيد، سپس حضرت صادق عليه السّلام فرمود هرگاه بالين محتضرى بوديد اين دعا را به او تلقين كنيد تا بخواند. 122 - توسلات مؤ ثرند تقريبا چهل سال قبل در مدرسه دارالشفاى قم ، شب 25 رجب ، مجلسى از علما و فضلا براى توسل به حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام بود. بنده هم حاضر بودم ، يك نفر از آقايان فرمود وقتى كه مختار محله مشراق نجف اشرف (نامش را فراموش نموده ام ) مرحوم شد، شب در عالم رؤ يا خود را در صحن مطهر اميرالمؤ منين عليه السّلام ديدم در حالى كه آن حضرت با كمال جلال روى منبرى بودند، ناگاه ديدم مختار محله را كه تازه مرحوم شده بود آوردند در حالى كه دو نفر ماءمور او بودند و آثار عذاب از او آشكار بود، چون محاذى حضرت رسيد استغاثه به آن حضرت نمود و طلب شفاعت كرد. حضرت فرمود خطاها و گناهانت را فراموش كردى ؟ عرض كرد: صحيح مى فرماييد ليكن من به شما حق دارم ؛ زيرا در تمام ايام سرور شما اهل بيت اهل محله را جمع مى كردم و مجلس جشن و سرور مى گرفتم و در ايام عزادارى مجالس روضه خوانى و سينه زنى برپا مى كردم ، خلاصه چنين و چنان مى كردم . حضرت فرمود: تمام آنچه مى كردى براى خودت بود مى خواستى رياست كنى و به اين وسيله ها طلب جاه و شهرت نمايى . سر به زير انداخت سپس گفت صحيح است ليكن خودت مى دانى كه به جان و دل شما را دوستدار بودم و بلندى نام شما را خواستار بودم و هروقت در مجالس نام شما به عظمت ياد مى شد، دلشاد مى گرديدم . حضرت اورا تصديق فرمود آنگاه به ماءمورين فرمود:((خَلُّوهُ)) او را رها كنيد و چون ماءمورين رفتند شاد و خرم گرديد. عمل ريايى باطل است يكى از نشانه هاى راستى و درستى خواب ، مطابق بودن آن است با قواعد فقهى و مطالب مسلم شرع مقدس اسلام ، از اين خواب دو مطلب دانسته مى شود كه هر دو از مطالب قطعى است . مطلب اول ، بطلان عملهاى ريايى آن ميت است و از مسلميات مذهب ماست هر عبادتى كه انجام داده مى شود واجب باشد يا مستحب ، بدنى يا مالى مانند نماز و روزه ، حج ، امر به معروف و نهى از منكر، اذكار و اوراد قرائت قرآن ، زيارت مشاهد، ذكر فضايل يا مصايب اهل بيت عليهم السّلام و گريه بر حضرت سيدالشهداء و انواع انفاقهاى مالى واجب مانند زكات و خمس و انفاقهاى مستحبى چون دستگيرى از فقرا و بناى مسجد و بيمارستان ، هرگاه منظور و خواسته درونيش ،نمايش دادن به خلق و كسب منزلت و آبرو نزدمردم باشد آن عمل باطل است و نه تنها در صفحه نيكيهايش ثبت نمى شود بلكه مستفاد از آيات و روايات آن است كه عمل ريايى ، حرام و جزء گناهان به شمار مى رود و شرح آن در كتاب گناهان كبيره داده شده است تنها اينجا در اين آيه شريفه دقت شود:((واى (يا چاهى دردوزخ ) بر نماز گزارانى كه از نمازشان سهل انگارى مى كنند و ريا مى نمايند...))(79) پس اهل ايمان بايد سعى كنند عملشان خالص گردد نه اينكه عمل را به احتمال ريا، ترك نمايند چنانچه در داستان بعدى تذكر داده مى شود. فوايد بى شمار در دوستى اهل بيت (ع ) مطلب دوم ، موضوع دوستى حضرت على بن ابيطالب عليه السّلام است . از ضروريات اسلام ، وجوب مودت و محبت اهل بيت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله كه در راءس آنها حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام مى باشد و دليلهاى آن در كتب مربوطه ذكر شده و در اينجا به آيه مودت اشاره مى شود كه مى فرمايد:((بگو بر رسالت ، پاداش از شما نمى خواهم مگر دوستى بستگانم را))(80) ضمنا بايد دانست فايده اين حكم نه چيزى است كه عايد اهل بيت عليهم السّلام گردد بلكه نتيجه آن فايده هايى است كه به خود مسلمانان مى رسد چنانچه در جاى ديگر قرآن مجيد بيان مى فرمايد:((و آنچه از پاداش از شما خواستم براى خود شماست ))(81) از جمله آن فايده ها، بهره مندى از شفاعت ايشان است كه در اين باره روايات فراوانى رسيده است در جلد 4 بحارالانوار بيشتر آنها مذكور است و در جلد 15 بحار نيز رواياتى در اين زمينه نقل نموده است و خلاصه ، بهره مندى دوستان اهل بيت عليهم السّلام از شفاعت ايشان است و آنان را رحمت وآمرزش خداوندى در برمى گيرد و اين مطلب قطعى است لكن دوستان بايد بدانند هرچند به شفاعت از آثار گناهان پاك شوند ليكن از ثواب و اجرهاى نيكوكاران و مخلصين محروم خواهند بود. مثلاً اين مختار مرحوم هرچند از آثار سوء رياكاريهايش خلاص شد، لكن اگر اعمال را از روى اخلاص انجام داده بود، چه ثوابهاى بزرگى كه داشت ولى خود را از آنها محروم ساخت . و اين مطلب در بحث اخلاص كتاب ((قلب سليم )) به تفصيل نوشته شده و در اينجا به نقل يك داستان شگفت انگيزى اكتفا مى شود. ****************** فريادرسى عمل خالص يك نفر از اهل معرفت و بصيرت و مكاشفه (يعنى ديدن امور برزخى ) بالين محتضرى كه در سكرات مرگ بود حاضر شد پس بدن برزخى او را ديد كه از سر تا پا غرق كثافت و آلودگى است و آثار كثافتكارى و گناهكارى او آشكار است ، سخت ناراحت شد و به خود گفت : واى اگر اين بيچاره در اين حالت بميرد، در برزخ چه بر او خواهد گذشت ، در همان حال صدايى از غيب شنيد كه اين بنده را نزد ما حقى است و در اين ساعت او را يارى خواهيم كرد ناگاه مى بيند چيزى مانند آب از سر تا پاى او را احاطه كرد و تمام كثافتها شسته شد و بدن برزخى بمانند يك قطعه بلورى صاف و پاك و درخشان گرديد سپس ملك الموت او را مى رانيد و از دنيا رفت . از پروردگار خود خواست به او بفهماند اين ميت چه حقى بر خداوندش داشت كه اين طور به فريادش رسيد، شب در عالم خواب روح ميت را مى بيند و از او مى پرسد، در پاسخ مى گويد من در دنيا در دستگاه حكومتى آبرومند و صاحب نفوذ بودم ، روزى مظلومى را محكوم به اعدام كردند و من يقين به مظلوميت و بى گناهى او داشتم ، چون خواستند اورا اعدام كنند نگذاشتم و سپس بى گناهى او را ثابت نمودم تا آزادش كردند و چون اين كار را تنها براى خدا انجام دادم و هيچ منظورى جز او نداشتم ، ساعت مرگم همانطور كه مشاهده كردى مرا پاك فرموده و ميرانيد:(اِنَّ اللّهَ لا يُضيعُ اَجْرَ مَنْ اَحْسَنَ عَمَلاً). همه را به حساب خدا بگذارد به اين مناسبت شما را به فرمايش حضرت سيدالشهداء عليه السّلام متذكر مى نمايم در شهادت حبيب بن مظاهر و بعضى ديگر از شهدا وقتى كه خبر شد فرمود:((اَحْتَسِبُهُ عِنْداللّهِ)) يعنى اين مصيبت را در حساب خداوند گذاردم در مصيبت طفل شيرخوارش فرمود:((بر من آسان مى كند كه در نظر خداوند است )). خلاصه ، مؤ من بايد عبادتها، انفاقها، گذشتها، مصيبتهايش را در حساب خداوند بگذارد و نشانه در حساب خدا بودن آن است كه آنچه به جاى آورده فراموش نمايد و از آنها بازگو ننمايد؛ زيرا در ياد و ذكر آنها خطر سمعه و بيرون رفتن از حساب خداست و تفصيل اين مطلب در كتابهاى ((گناهان كبيره و قلب سليم )) گفته شده است . چنانچه نشانه در حساب خدا بودن صبر بر مصيبت و بى تابى نكردن و به قضاى الهى ايراد ننمودن است ، خداوند ما را موفق بدارد كه با او سركار داشته باشيم . 123 - سقوط از مقام رفيع مخلص متقى و صفى زكى ، مرحوم حاج غلامحسين (معروف به تنباكو فروش به مناسبت شغلش ) رحمة اللّه عليه تقريبا چهل سال قبل نقل فرمود كه من به مرحوم آيت اللّه سيد ابوطالب ارادتمند بودم و شبها در مسجد معركه خانه (مسجد نور فعلى ) به جماعت ايشان حاضر مى شدم ، مدتى طرف عصر تا موقع نماز مغرب در مسجد مزبور با حضور جمعى از مؤ منين چند مسئله مى گفتم و قدرى ازمعجزات ائمه عليهم السّلام را از روى كتاب مى خواندم . به تدريج جمعيت زيادى حاضر مى شدند تا اينكه حالت وسوسه در نيت من پديد آمد و از رياكارى و نمايش به خلق و طلب منزلت نزد مردم سخت ترسناك بودم و چون در اخلاص عمل خود در شك بودم آن مجلس را ترك كردم . شبى در عالم واقعه ديدم مركبى از نور برايم حاضر شد و من بر آن سوار شدم پس به سمت آسمانها به سرعت نور حركت مى كرد و بهجت و سرور و لذتى كه در آن طيران و مشاهده عجايب خلقت پيدا كردم قابل وصف نبود تا به آسمان هفتم رسيدم ناگاه مركب از من جدا شد و از همانجا سقوط كردم تا وسط مسجد معركه خانه افتادم در نهايت سختى و زحمت و غصه و در همان حال صدايى شنيدم كه صعود تو از اينجا بود و سقوط تو هم از اينجاست و اگر باز صعود مى خواهى بايد از همين جا باشد. چون از خواب بيدار شدم پى به اشتباه خود بردم و خودم را بر ترك آن مجلس ملامت كردم پس تصميم گرفتم دوباره آن مجلس را برپا نمايم و همه روز در همان موقع عصر مى رفتم لكن جمعيت نمى شد و مردم حاضر نمى شدند، خلاصه ديگر موفق به تجديد آن خير بزرگ نشدم و از آن فيض عظيم بى بهره گشتم . توفيق را غنيمت شماريد غرض از نقل اين داستان آن است كه مؤ من عاقل هرگاه توفيق كار خيرى نصيبش شد، بايد نعمت مزبور را بزرگ داند و از آن قدردانى كند و در ادامه آن كوشا باشد و از زوال توفيق ترسناك و به خداوند پناهنده باشد مثلاً اگر توفيق سحرخيزى پيدا كرد آن را از دست ندهد و اگر شبى خوابش برد تا اذان صبح ، پس از اداى نماز واجب ،آن را قضا نمايد يا مثلاً توفيق قرائت قرآن مجيد يا دعايى روزانه دارد آن را از دست ندهد يا توفيق انفاق روزانه يا هفتگى يا ماهانه دارد مواظب باشد ترك نگردد. همچنين است توفيق اقامه و حضور در مجالس دينى از اينجاست كه در روايات امر شده كار خير را ادامه دهند تا جايى كه حضرت صادق عليه السّلام مى فرمايد:((كمى كه با دوام است بهتر از زيادى است كه دوام ندارد))(82). شواهد اين مطلب زياد و تنها به نقل يك روايت اكتفا مى شود: در كتاب كافى به سند صحيح از يعقوب الاحمر روايت كرده كه به امام صادق عليه السّلام گفت فدايت شوم ! به من هجوم و گرفتاريهايى رسيده (و در نسخه ديگر از روايت : بدهكارى بسيار پريشانم كرده ) كه هر خير و نيكى را از دستم ربوده تا برسد به قرآن كه قسمتى ازآن يادم رفته است . گويد آنحضرت در هنگام اين گزارش چون به نام قرآن رسيد در هراس شد سپس فرمود:((راستى شخص سوره اى از قرآن را فراموش مى كند و آن سوره روز قيامت نزد او مى آيد تا اينكه يكى از درجات بهشت بر او مشرف شود، پس بر او سلام كند و او جواب گويد و مى پرسد تو كيستى ؟ گويد من فلان سوره ام كه مرا ضايع گذاشتى و ترك كردى و اگر مرا ترك نمى كردى تو را به اين درجه مى رسانيدم . سپس فرمود: بچسبيد به قرآن و آن را بياموزيد، به راستى برخى از مردم قرآن را ياد مى گيرند براى شهرت تا بگويند فلانى قرآن دانست و برخى آن را براى آوازه خوانى ياد گيرند تا گويند فلانى خوش آواز است ودر اين آموزش خيرى نيست و برخى آن را ياد گيرند و در شب و روز آن را به كار بندند و توجه ندارند كسى اين مطلب را بداند يا نداند)). ترس از بى اخلاصى نشانه اخلاص است ناگفته نماند هر عمل خيرى كه شخص مى خواهد انجام دهد بايد پيش از آن در اخلاص و تصحيح نيت خود بكوشد، آنگاه آن عمل را انجام دهد نه اينكه به مجرد وسوسه در اخلاص ، عمل را ترك نمايد و شيطان را از خود خوشنود سازد. بلكه همين ترس از نبودن اخلاص دليل بر مرتبه اى از اخلاص است و اگر با همين حالت ترسناكى از خداوند استمداد در اخلاص نمايد و شروع به عمل نمايد البته صحيح است . در حالات بعضى از اكابر علما نوشته اند كه هميشه پيش از وقت نماز مقدار زيادى تنها مى نشست و فكر مرگ خود و عقبه ها و گردنه هاى برزخى و مواقف قيامت مى نمود و مقدارى به حال خود مى گريست آنگاه به مسجد مى آمد و نماز جماعت مى خواند و غرضش از اين كار اين بود كه نماز جماعت خواندنش براى خدا و به ياد او باشد و نظرى به مؤ منين و جمعيت آنها ابدا نداشته باشد. 124 - سلطنت حسين (ع ) در عالم ديگر مرحوم آقاى سيد محمد تقى گلستان (مدير روزنامه گلستان ) نقل كرد كه در اوايل سن جوانى چند نفر همسال و با هم يكدل و يك جهت بوديم (نامهاى آنها را ذكر نمود و بنده فراموش كرده ام ) دوره اى داشتيم هرشبى در منزل يكى از دوستان مى رفتيم و با هم بوديم . يكى از آنان پدرش حسينى بود يعنى به حضرت سيدالشهداء عليه السّلام سخت علاقه مند بود و در تعزيه و زارى و گريه بر آن حضرت بى اختيار بود تا جايى كه شبى كه نوبت ميهمانى پسرش بود مى گفت من راضى نيستم در منزل من بياييد مگر اينكه روضه خوانى هم بيايد و ذكرى از حضرت سيدالشهداء عليه السّلام كند و لذا هرشبى كه نوبت آن رفيق بود مجلس ما به روضه و تعزيه دارى تمام مى شد. پس از چندى آن پيرمرد محترم مرحوم شد و مرگش همه ما را سخت ناراحت كرد تا اينكه شبى در عالم رؤ يا او را ديدم و متذكر شدم كه مرده است و هركس انگشت ابهام (شست ) مرده را بگيرد هرچه از او بپرسد جواب مى گويد، لذا ابهام او را گرفتم و گفتم تو را رها نمى كنم تا برايم حالات خود از ساعت مرگ تا كنون را نقل كنى . حالات ترس و لرز شديدى به او دست داد و گفت نپرس كه گفتنى نيست . چون از گفتن حالاتش ماءيوس شدم ، گفتم پس چيزى را كه در اين عالم فهميدى برايم بگو تا من هم بدانم . گفت برايت بگويم امام حسين عليه السّلام را كه در دنيا يادش مى كرديم نشناختيماينجاكه آمدم مقام و سلطنت و عزت اورامشاهده كردم و طورى است كه آن راهم نمى توانم بهتوبفهمانم جز اينكه خودت بيايى در اين عالم و ببينى . مراتب بالاتر را نمى تواندبفهمد در اين مقام دو مطلب بايد دانسته شود، يكى چرا ارواح در شرح گزارشات عالم برزخ براى زنده ها كه در عالم خواب به آنها ربط پيدا مى كنندلرزان مى شوند و خوددارى مى نمايند ديگر بيان مقام حضرت سيدالشهداء عليه السّلام را در برزخ و قيامت . اما نسبت به مطلب اول پس گوييم هر صاحب ادراكى ، ادراكهاى او منحصر است به آنچه در مرتبه اوست و محال است مرتبه بالاتر را كه نسبت به او عالم ديگرى است ادراك نمايد. دانشمندى در اين مورد مثال زده است براى ادراكات بشرى نسبت به موجودات غيبى ، گويد مانند اينكه مورچه اى در بيابانى در حركت است تا مى رسد به چوب سيم تلفن ، مورچه از آن چوب جز جسمى ادراك نمى كند حتى تميز اينكه چوب است نه سنگ و نه آهن نمى دهد تا چه رسد به اينكه بفهمد روى اين چوب سيمى است كه دو شهر را به يكديگر متصل مى كند و هزاران بشر به وسيله اين سيم كارهاى بزرگى را انجام مى دهند. همچنين بشر تا در قيد حيات مادى است محال است آن طورى كه سزاوار است سر در عالم ماوراى طبيعت و عالم ملكوت درآورد و كيفيت ارواح و عالم جزا و ثواب و عقاب را درك نمايد. خواب ، تجرد مختصرى است اگر گفته شود كه در حالت خواب تا اندازه اى روح از بدن فاصله دارد نبايد مانعى از ادراك امور برزخى او باشد، پس چرا اموات از گزارشات خود مضايقه دارند. در پاسخ گوييم اولاً روح در حالت خواب قطع علاقه كلى از بدن نكرده است و ثانيا: آنچه در خواب درك كند قوه متخيله او آن معنا را مطابق مدركات مادى و دنيوى كه مرتبه فعلى اوست درك نموده و چون بيدار مى شود همان مدرك تخيلى اش در حافظه اش مى ماند و از اينجاست كه بسيارى از رؤ ياها مرموز و نياز به تعبير دارد. شرح عروسى براى بچه براى روشن شدن مطلب مثالى گفته مى شود: هرگاه مادرى براى بچه سه چهارساله اش شرح عروسى ومجلس مفصل و جمال عروس و تشريفات و انواع ميوه ها وشيرينى ها و غيره را بدهد، بچه فورا همان عروسكى كه مادرش برايش خريده در نظرش مى آيد و شيرينى مختصرى كه خودش درك كرده ، منتها قدرى بيشتر و بزرگتر و بهتر. آيا ممكن است بچه لذت شب زفاف را درك كند؟ تنها همان لذت خودش از گرفتن عروسك در بغل را درك مى نمايد، همچنين است وصف حورالعين و ساير لذتهايى كه در برزخ و بهشت است براى كسى كه مقيد و محصور در عالم طبيعت است . و همچنين وصف رنجها و شكنجه ها و سختيهاى برزخ و قيامت براى كسى كه در دنياست از آنها چيزى درك نمى كند جز رنجها و سختيهاى عالم دنيا، در حالى كه آنها طورى ديگر و هزاران مرتبه بالاتر است . از اينجاست كه در قرآن مجيد مى فرمايد:((هيچكس نمى داند چه براى آنان پنهان (ذخيره ) شده از چيزهايى كه اسباب روشنايى چشمشان باشد))(83). درك مقام حسين (ع ) بسته به علم است و اما مطلب دوم يعنى مقام حضرت سيدالشهداء عليه السّلام در برزخ چنانچه گذشت انسان تا در دنيا و با بدن مادى و اسير طبيعت است جز اوضاع و گزارشات دنيوى را ادراك نمى تواند نمايد تا جايى كه اگر در دوستى دنيا فرو رود عوالم بالا و ماوراى طبيعت يعنى برزخ و قيامت را منكر مى شود بلكه گزارشات آن عوالم را مسخره مى نمايد. در برابرش كسى كه ازعلاقه مندى به دنيا خلاص گردد و از عوالم معرفت و محبت الهى بهره مند شود زندگى دنيوى را ناچيز و لهو و لعب مى بيند و چون كمال سعادت خود را در شهود آن عوالم مى بيند مشتاق مرگ مى شود و خلاصى از اين عالم را خواهان مى گردد. از جمله گزارشات برزخ و قيامت ، ظهور مقام حضرت سيدالشهداء عليه السّلام است يعنى سعه وجودى و احاطه علمى و نفوذ مشيت و سلطنت الهى آن حضرت را تا كسى به آن عالم وارد نگردد حقيقتش را نمى تواند درك نمايد و فعلاً جز تصديق اجمالى و دانستن عجز خود از ادراك آن راهى نيست . به اين مناسبت جمله اى از فرمايشات حضرت صادق عليه السّلام در محل و مقام برزخى حضرت سيدالشهداء عليه السّلام نقل مى گردد. در نفس المهموم به سند صحيح از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:((حسين عليه السّلام با پدر و مادر و برادرش در منزل رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است و با آن حضرت روزى (مناسب آن عالم و آن مقام ) به ايشان مى رسد و مورد نعمت و كرامت خداوندند و به درستى كه حسين عليه السّلام در سمت راست عرش است و مى گويد: پروردگارا! عطا فرما به من آنچه وعده دادى (شفاعت ) و نظر مى كند به سوى زيارت كنندگان قبرش پس به آنها و به نامهايشان و نامهاى پدرانشان و آنچه با آنهاست شناساتر است از شناسايى يكى از آنان به فرزندش و نظر مى فرمايد به سوى كسى كه بر او گريان است پس برايش طلب آمرزش مى فرمايد و از پدرش مى خواهد كه براى او آمرزش جويد و مى فرمايد اى گريه كننده بر من ! اگر پاداشى را كه خداوند برايت آماده فرموده بدانى شاديت بيش از اندوه و غصه ات مى شد و برايش آمرزش مى جويد از هر خطا و گناهى ))(84). 125 - رؤ ياى صادقه و ديدن آثار اعمال پيش از سى سال قبل روضه خوانى بود به نام ((شيخ حسن )) كه چند سال آخر عمرش به شغل حرامى سرگرم بود، پس از مردنش يكى از خوبان او را در خواب مى بيند كه برهنه است و چهره اش سياه و شعله هاى آتش از دهان و زبان آويزانش بالا مى رود به طورى وحشتناك بود كه آن شخص فرار مى كند. پس از گذشتن ساعاتى و طى عوالمى باز او را مى بيند لكن در فضاى فرحبخش در حالى كه آن شيخ ، چهره سفيد و با لباس و روى منبر و خوشحال است نزديكش مى رود و مى پرسد شما ((شيخ حسن )) هستيد، گويد بلى ؟ مى پرسد شما همان هستيد كه در آن حالت عذاب و شكنجه بوديد؟ گويد بلى آنگاه سبب دگرگون شدن حالش را مى پرسد، مى گويد آن حالت اولى در برابر ساعاتى است كه در دنيا به كار حرام سرگرم بودم و اين حالت خوب در برابر ساعاتى است كه از روى اخلاص ياد حضرت سيدالشهداء عليه السّلام مى نمودم و مردم را مى گرياندم وتا اينجا هستم در كمال خوشى و راحتى مى باشم و چون آنجا مى روم همان است كه ديدى . به او گفت : حال كه چنين است از منبر پايين نيا و آنجا نرو، گفت نمى توانم و مرا مى برند. شاهد صدق اين رؤ يا آيه شريفه :(فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ) مى باشد؛ يعنى هركس هموزن ذره كار نيكى بجاى آورد آن را مى بيند و هركه هموزن ذره شرى انجام دهد آن را خواهد ديد. ناگفته نماند كه اين حالت برزخى اوست تا وقتى كه استحقاق عذاب ساعات گنهكاريش تمام شود يا اينكه به شفاعت اهل بيت عليهم السّلام نجات يابد و چون ايمان داشته و دلش از محبت خالى نبوده سرانجام اهل نجات و خوشى پيوسته خواهد بود. 126 - كورى چشم به واسطه كور كردن چشمه يكى از بزرگان اهل علم و تقوا نقل فرمود يكى از بستگانشان در اواخر عمرش ملكى خريده بود و از استفاده سرشار آن زندگى را مى گذارند پس از مرگش او را ديدند در حالى كه كور بود از او سببش را پرسيدند كه چرا در برزخ نابينا هستى ؟ گفت : ملكى را كه خريده بودم وسط زمين مزروعى آن چشمه آب گوارايى بود كه اهالى ده مجاور مى آمدند و از آن برمى داشتند و حيوانات خود را آب مى دادند به واسطه رفت وآمدشان مقدارى از زراعت من خراب مى شد و براى اينكه سودم از آن مزرعه كم نشود و راه آمد و شد را بگيرم به وسيله خاك و سنگ و گچ آن چشمه را كور نمودم و خشكانيدم وبيچاره مجاورين به ناچار به راه دورى مراجعه مى كردند، اين كورى من به واسطه كور كردن چشمه آب است به او گفتم آيا چاره اى دارد؟ گفت اگر وارثها بر من رحم كنند و آن چشمه را جارى سازند تا مورد استفاده مجاورين گردد حال من خوب مى گردد. ايشان فرمود به ورثه اش مراجعه كردم آنها هم پذيرفتند و چشمه را گشودند پس از چندى آن مرحوم را با حالت بينايى و سپاسگزارى ديدم . آدمى بايد بداند كه هرچه مى كند به خود كرده است :(لَها ما كَسَبَتْ وَعَلَيْها مَااكْتَسَبَتْ) اگر به كسى ستم نموده به خودش ستم كرده ، اگر به كسى نيكى كرده به خودش نيكى كرده است .اگرسر كسى رابريده درمواقف برزخى خودش بى سر است و در جهنم سرو پايش به هم پيچيده است چنانچه مى فرمايد:(فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصى وَاْلاَقْدام ) از اينجاست كه حضرت زينب كبرى عليهاالسّلام در مجلس يزيد به آن ملعون فرمود:((وَما فَرَيْتَ اِلاّ جِلْدُكَ وَما قَطَعْتَ اِلاّ رَاءْسُكَ؛نبريدى مگرپوست خودت راوجدانساختى مگرسرخود را)). 127 - توفيق زيارت و پذيرايى مكرر شنيده بودم كه يكى از اخيار زمان به نام حاج محمد على فشندى تهرانى ، توفيق تشرف به خدمت حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فرجه نصيبش شده و داستانهايى دارد دوست داشتم او را ببينم و از خودش بشنوم . در ماه ربيع الثانى 95 در تهران ، حضرت سيدالعلماءالعاملين حاج آقا معين شيرازى دامت بركاته را به اتفاق جناب حاج محمد على مزبور ملاقات نمودم ، آثار خير و صلاح وصدق و دوستى اهل بيت عليهم السّلام از او آشكار بود، از آقاى حاج آقا معين خواهش نمودم آنچه حاجى مزبور مى گويد ايشان مرقوم فرمايند. اينك براى بهره مندى خوانندگان اين كتاب عين مرقومه ايشان ثبت مى شود: بسم اللّه الرحمن الرحيم (زيارت در مرتبه اولى ) قريب سى سال قبل عازم كربلا شديم براى زيارت اربعين ، موقعى بود كه براى هر نفر جهت گذرنامه چهارصد تومان مى گرفتند، بعد از گرفتن گذرنامه ، خانواده گفت من هم مى آيم ، ناراحت شدم كه چرا قبلاً نگفته بود، خلاصه بدون گذرنامه حركت نموديم و جمعيت ما پانزده نفر بود چهار مرد و يازده زن ويك علويه همراه بود كه قرابت با دو نفر از همراهان و عمر آن علويه 105 سال بود، خيلى به زحمت او را حركت داديم و با سهولت و نداشتن گذرنامه ، خانواده را از دو مرز ايران و عراق گذرانديم و كربلا مشرف شديم قبل از اربعين و بعد از اربعين ، به نجف اشرف مشرف شديم و بعد از 17 ربيع الاول قصد كاظمين و سامرا را نموديم آن دو نفر مرد كه از خويشان آن علويه بودند از بردن علويه ناراحت بودند و مى گفتند او را در نجف مى گذاريم تا برگرديم ، من گفتم زحمت اين علويه با من است و حركت نموديم در ايستگاه ترن كاظمين براى سامرا جمعيت بسيار بود و همه در انتظار آمدن ترن بودند كه از كركوك موصل بيايد برود بغداد و بعد از بغداد بيايد و مسافرها را سوار كند و حركت كنند و با اين جمعيت تهيه بليط و محل بسيار مشكل بود. ناگاه سيد عربى كه شال سبزى به كمر بسته بود نزد ما آمد و گفت حاج محمدعلى ! سلام عليكم ! شما پانزده نفر هستيد؟ گفتم بله ، فرمود: شما اينجا باشيد اين پانزده بليط را بگيريد، من مى روم بغداد بعد از نيمساعت با قطار برمى گردم ، يك اطاق دربست براى شما نگاه مى دارم شما از جاى خود حركت نكنيد. قطار از كركوك آمد و سيد سوار شد و رفت . بعد از نيم ساعت قطار آمد، جمعيت هجوم آوردند، رفقا خواستند بروند من مانع شدم ، قدرى ناراحت شدند، همه سوار شدند آن سيد آمد و ما را سوار قطار نمود يك اطاق دربست تا وارد سامرا شديم آن آقاسيد گفت شما را مى برم منزل سيدعباس خادم و رفتيم منزل سيدعباس ، من رفتم نزد سيدعباس گفتم ما پانزده نفر هستيم و دو اطاق مى خواهيم و شش روز هم اينجا هستيم چه مقدار به شما بدهم ؟ گفت يك آقاسيدى كرايه شش روز شما را داد با تمام مخارج خوراك و زيارتنامه خوان ، روزى دو مرتبه هم شما را ببرم سرداب و حرم . گفتم سيد كجاست ؟ گفت الا ن از پله هاى عمارت پايين رفت . هرچند دنبالش رفتيم او را نديديم گفتم از ما طلب دارد پانزده بليط براى ما خريدارى نموده ، گفت من نمى دانم تمام مخارج شما را هم داد. خلاصه بعد از شش روز آمديم كربلا نزد مرحوم آقا ميرزا مهدى شيرازى رفتم و جريان را گفتم سؤ ال نمودم راجع به بدهى نسبت به سيد، مرحوم ميرزا مهدى گفت با شما از سادات كسى هست ؟ گفتم يك علويه است . فرمود او امام زمان عليه السّلام بوده وشما را مهمان فرموده . حقير گويد: و محتمل است كه يكى از رجال الغيب يا ابدال كه ملازم خدمت آن حضرتند بوده است . بركات احسان به سادات غرض از نقل اين داستان بيان اهميت احسان به سلسله جليله سادات خصوصا علويه ها كه علاوه بر ثوابهاى آخرتى و شفاعت ، آثار دنيويه و بركات ظاهريه هم دارد چنانچه در اين داستان چون حاج محمد على نسبت به آن علويه بروز ارادت و احسان و خدمتگذارى داد چگونه تلافى شد و يك نفر از عباد صالحين رجال الغيب يا ابدال ماءمور مى شود براى يارى كردن او و همراهانش وسپس ضيافت شش روزه در سامرا و مرحوم آيت اللّه محمد مهدى شيرازى اعلى اللّه مقامه به دل روشنش دانست كه اين الطاف از بركات آن علويه بوده است . و ثقة الاسلام حاج ميرزا حسين نورى در كتاب ((كلمه طيبه )) چهل روايت و حكايت از مدارك معتبره در فضيلت و بركات احسان به سلسه سادات نقل كرده است و تبركا يك داستان از آنها نقل مى شود. بدهى سادات به حساب على (ع ) به اسانيد متعدده نقل شده است از ابراهيم بن مهران كه گفت در همسايگى ما در كوفه مردى بود به نام ابوجعفر و هرگاه شخصى علوى از او چيزى مى خواست فورا به او مى داد اگر قيمت آن را داشت از او مى گرفت و اگر نداشت به غلامش مى گفت بنويس اين مبلغ را در حساب على بن ابيطالب عليه السّلام و مدتى طولانى حال او چنين بود تا اينكه فقير و مفلس شد و در خانه نشست و در دفتر خود نظر مى كرد پس اگر مى يافت يكى از بدهكاران خود را كه زنده است كسى را نزد او مى فرستاد تا آن مال را از او بگيرد و به آن معيشت مى نمود و اگر مى ديد مرده است يا چيزى ندارد خطى بر اسمش مى كشيد پس در اين ايام روزى بر در خانه خود نشسته بود و در دفتر خود نظر مى كرد پس يك نفر ناصبى (دشمن اهل بيت ) بر او گذشت پس به طور مسخره و طعنه و شماتت به او گفت بدهكار بزرگ تو على بن ابيطالب با تو چه كرد؟ ابوجعفر از سخن نارواى او سخت آزرده شد و برخاست داخل خانه شد چون شب درآمد در خواب ديد حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را كه با او بود حسن و حسين عليهما السّلام پس حضرت به ايشان فرمود كجاست پدر شما اميرالمؤ منين ، ناگاه آن حضرت حاضر شد و گفت يا رسول اللّه ! حاضرم ، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود چرا حق اين مرد را نمى دهى ؟ اميرالمؤ منين عرض كرد يا رسول اللّه ! اين حق اوست در دنيا كه آورده ام پس داد به آن مرد كيسه اى از صوف (پشم ) سفيد و فرمود اين حق تو است رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود بگير اين را ورد مكن هركس كه بيايد نزد تو از فرزندان او و بخواهد چيزى را كه نزد تو است و بعد از اين براى تو فقرى نخواهد بود. ابوجعفر گفت : بيدار شدم در حالى كه كيسه در دستم بود و زوجه خود را بيدار كردم گفتم چراغ را روشن كن چون نظر كردم هزار اشرفى در آن بود و چون به دفتر خود مراجعه كردم ديدم تمام دين آن حضرت همين مبلغ بود نه كمتر نه زيادتر و در روايت ديگر كه ديد آنچه دين آن حضرت نوشته بود همه محو گرديده است . 128 - آماده شدن مقدمات زيارت كربلا (داستان دوم ) قريب بيست سال قبل شب جمعه بود با آقا سيد باقر خياط و جمعى رفتيم مسجد جمكران همه خوابيدند و من بيدار بودم و فقط پير مردى بيدار بود و شمعى در پشت بام روشن كرده بود و دعا مى خواند و من مشغول به نماز شب بودم ، ناگاه ديدم هوا روشن شد، با خود گفتم ماه طلوع نموده هرچند نگاه كردم ماه را نديدم يك مرتبه ديدم به فاصله پانصدمتر زير يك درختى يك سيد بزرگوارى ايستاده و اين نور از آن آقاست . به آن پيرمرد گفتم شما كنار آن درخت سيدى را مى بينى ؟ گفت هوا تاريك است چيزى ديده نمى شود خوابت مى آيد برو بگير بخواب ، دانستم كه آن شخص نمى بيند. من به آن آقا گفتم آقا من مى خواهم بروم كربلا نه پول دارم نه گذرنامه ، اگر تا صبح پنجشنبه آينده گذرنامه با پول تهيه شد مى دانم امام زمان هستيد و الا يكى از سادات مى باشيد. ناگاه ديدم آن آقا نيست و هوا تاريك شد، صبح به رفقا گفتم و داستان را بيان نمودم بعضيها مرا مسخره نمودند. گذشت تا روز چهارشنبه صبح زود در ميدان فوزيه براى كارى آمده بودم و منزل دروازه شميران بود كنار ديوارى ايستاده بودم و باران مى آمد پيرمردى آمد نزد من او را نمى شناختم گفت حاج محمدعلى مايل هستى كربلا بروى گفتم خيلى مايلم ولى نه پول دارم و نه گذرنامه . گفت شما ده عدد عكس با دو عدد رونوشت سجل را بياوريد، گفتم عيالم را مى خواهم ببرم ، گفت مانعى ندارد، بعد به فوريت رفتم منزل ، عكس و رونوشت شناسنامه را موجود داشتم و آوردم گفت فردا صبح همين وقت بياييد اينجا، فردا صبح رفتم همان محل آن پيرمرد آمد گذرنامه را با ويزاى عراقى به ضميمه پنجهزار تومان به من داد و رفت و بعدا هم او را نديدم . رفتم منزل آقا سيدباقر، ختم صلوات داشتند بعضى از رفقا از راه مسخره گفتند گذرنامه را گرفتى ؟ گفتم بلى و گذرنامه را با پنج هزار تومان نزد آنها گذاردم ، تاريخ گذرنامه را خواندند و ديدند روز چهارشنبه است ، شروع به گريه نمودند و گفتند كه ما اين سعادت را نداريم . 129 - دادرسى از محتضر حضرت حجة الاسلام آقاى حاج سيد اسداللّه مدنى در نامه اى كه مرقوم فرموده اند چنين مى نويسند: روز عيدى بود (يكى از اعياد مذهبى ) نزديك ظهر به قصد زيارت مرحوم آيت اللّه حاج سيد محمود شاهرودى قدس اللّه نفسه الزكيه به منزلشان رفتم با اينكه وقت دير و رفت و آمد تمام شده و معظم له اندرون تشريف برده بودند اظهار لطف فرموده دوباره به بيرونى برگشتند. به مناسبتى كه پيش آمد، فرمودند وقتى با مرحوم عباچى از بلده مقدسه كاظمين عليهما السّلام پياده به قصد زيارت سامرا حركت كرديم ، بعد از زيارت حضرت سيدمحمد سلام اللّه عليه در بلد يك فرسخى راه رفته بوديم كه آقاى عباچى بكلى از حال رفته و قدرت حركت از او سلب و افتادند و به من گفتند چون مرگ من حتمى است نه راه رفتن و نه برگشتن و از دست شما نسبت به من كارى نمى آيد اگر شما اينجا بمانيد القاى نفس در تهلكه و حرام است ، بنابراين بر شما واجب است كه حركت كرده و خودتان را نجات بدهيد و نسبت به من هم چون هيچ كارى از شما ساخته نيست تكليفى نداريد. به هرحال ، با كمال ناراحتى ، من ايشان را همانجا گذاشته و بر حسب تكليف ، حركت كردم فردا كه به سامرا رسيده وارد خان شدم ناگهان ديدم آقاى عباچى از خان رو به بيرون مى آيند، بعد از سلام و ديدنى پرسيدم چطور شد كه قبل از من آمديد؟ ايشان فرمودند بلى چنانچه ديروز ديدى من مهياى مرگ بوده و هيچ چاره اى تصور نمى كردم حتى دراز كشيده و چشمها را هم كرده (روى هم گذاشته ) و منتظر مرگ بودم ، فقط گاهى كه صداى نسيم را مى شنيدم به خيال اينكه حضرت ملك الموت است به قصد ديدار و زيارتش چشمها را باز كرده چون چيزى نمى ديدم دوباره چشمها را مى بستم تا وقتى به صداى پايى چشم باز كرده ديدم شخصى لباس عربى معمولى به تن و افسار الاغى به دستش بالاى سرم ايستاده است از من احوالپرسى فرموده وجهت خوابيدنم را در وسط بيابان پرسيدند جواب دادم تمام بدنم درد مى كند قدرت حركتى نداشته و منتظر مرگ هستم . فرمودند بلند شويد تا شما را برسانم . عرض كردم قدرت ندارم ، به دست خودشان مرا بلند نموده سوارم كرد و احساس مى كردم به هرجايى از بدنم دستش مى رسيد بكلى راحت مى شد تا تدريجا دست مباركش به اعضايم رسيده و تمام اعضا راحت شد به جورى كه اصلاً هيچ خستگى نداشتم و آن شخص افسار حيوان را مى كشيد. هرچه از ايشان خواهش كردم كه سوار شوند قبول نفرموده و فرمودند من به پياده روى عادت دارم . در آن بين ملتفت شدم كه شال سبزى به كمر دارد به خودم خطاب كردم كه خجالت نمى كشى سيدى از ذريه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله پياده و افسار بكشد و تو سوار باشى ، فورا دست و پايم را جمع كرده خودم را پايين انداخته وعرض كردم آقا! خواهش مى كنم شما سوار شويد، آن موقع بود كه خودم را در خان ديده و از كسى خبرى نبود، به تاريخ 29 ربيع الثانى 95. نظير اين داستان است داستانى كه از آيت اللّه سيد شهاب الدين مرعشى دامت بركاته نقل گرديده و مرقومه ايشان كه در كتاب منتقم حقيقى ، صفحه 175 ثبت شده است براى مزيد بصيرت اينجا نقل مى گردد: 130 - فريادرسى از درمانده بيابان سيد جليلى كه از اهل علم و قطع به صدق و سداد و تقواى او هست وقتى پياده از سامرا براى زيارت حضرت سيد محمد مى رفته و جاده را گم كرده بوده و پس از ياءس از زندگى خود به واسطه عطش فوق العاده و گرسنگى و وزيدن باد سموم در قلب الاسد، بيهوش شده روى خاكهاى گرم افتاده بود، دفعتا چشم باز كرده سر خود را بر دامن شخصى مى بيند آن شخص كوزه آبى به لب او رسانده ، سيد مى گويد چنين آبى در مدت عمر در شيرينى و گوارايى نچشيده بودم ، پس از سيراب شدن سفره را باز نموده دو سه قرص نان ارزن به جهت سيد تهيه فرموده سيد غذا ميل نموده و آن عرب به سيد فرمود يا سيد در اين نهر جارى خود را شستشو بده . سيد مى گويد عرض كردم يااخا! اينجا نهرى نيست من از عطش مشرف به هلاكت بودم و شما به داد من رسيديد. عرب فرمود اين آب است و جارى و زلال و خوشگوار، مى گويد به مجرد صدور اين كلمه از شخص عرب متوجه شدم ديدم نهر باصفايى است و تعجب كردم نهر به اين نزديكى و من از عطش مشرف به تلف بودم . الحاصل ، عرب فرمود يا سيد قصد كجا را دارى ؟ عرض كرد حرم مطهر حضرت سيدمحمد، عرب فرمود اين حرم سيدمحمد است ، سيد مى گويد ديدم نزديك سايه بقعه حضرت سيدمحمد هستم و حال آنكه محلى را كه راه را گم كرده بودم قادسيه بود و مسافت زيادى تا سيدمحمد بود به هرحال از فوايدى كه در اين چند قدم آن عرب مذاكره فرموده بود تاءكيد شديد در تلاوت قرآن مجيد و انكار شديد بر كسانى كه مى گويند قرآن تحريف شده حتى نفرين فرمودند بر روايتى كه جعل احاديث تحريف را نموده اند. و نيز تاءكيد در برّ والدين حيا و ميتا و تاءكيد در زيارت بقاع متبركه ائمه و امامزاده ها و تعظيم آنها و تاءكيد در احترام ذرّيه علويه و تاءكيد در نمازشب . و فرمود يا سيد حيف است از اهل علم كه خود را وابسته به ما بدانند و مداومت بر اين عمل ننمايند وسفارشهاى ديگرى هم فرمود. سيد مى گويد چون به نظرم خطور كرد كه اين شخص عرب كيست كه اين امور غريبه از او ديدم و اين نصايح از او شنيدم ، فورا از نظرم ناپديد شد. 131 - كليد چمدان به دامنش مى افتد عبد صالح متقى حاج ملا على كازرونى كه داستانهاى چندى از ايشان نقل گرديد و عكسشان نيز در صفحات گذشته چاپ گرديد عجايبى دارد از اجابت دعاها و الطاف و عنايات حضرت آفريدگار جل جلاله از آن جمله فرمود: سفر حج كه خداوند ميسر فرمود با هواپيما از كويت براى جده حركت نمودم ، نزديك جده كه رسيد به وسيله بلندگو اعلان كردند كه چند دقيقه ديگر به جده مى رسيم و بايد هركس چمدان خود را همراه برداشته وآماده تفتيش باشد، دست در جيب خود نمودم كه كليد چمدان را بيرون بياورم ديدم نيست ، متوجه شدم كه در منزل فراموش كرده ام همراه بياورم ، سخت ناراحت شدم ، عرض كردم پروردگارا! من ميهمان تو هستم و ساعت ديگر مى خواهم براى دخول خانه ات مُحرم شوم . لباس احرامى هم در چمدانست با نبودن كليد چكنم ؟ مى فرمود به خداى لاشريك له در آن حال كليد در دامن من افتاد به طورى كه رفيقم كه پهلوى من نشسته بود (پسر مرحوم سيد حسن دندانساز) متوجه شد و پرسيد چه بود؟ حقيقت مطلب را به او گفتم كليد را برداشته شكر خداى را بجا آوردم . در ذيل داستان 25 گفته شد اين قسم اجابت دعوات و خوارق عادات از يك بنده شايسته الهى جاى شگفتى نيست . نتيجه يك عمر اخلاص حاج على مزبور سلمه اللّه تعالى كه سن شريفش قريب هفتاد بايد باشد تا آنجا كه بنده مى دانم عمرى را در بندگى و فرمانبردارى و صدق و اخلاص و محبت حضرت آفريدگار و اهل بيت اطهار عليهم السّلام گذرانده و از حالاتش پرهيز از غفلت است مراقبه و ملاحظه حضور حضرت احديت جل شاءنه را دارد و شكى نيست كسى كه راه و روش او چنين باشد به مقام قرب مى رسد و آشكار است از آثار قرب ، رسيدن به قدرت بى نهايت حضرت احديت جل جلاله است و چون عالم دنيا تنگ است ظهور تام اين قدرت پس از مرگ مؤ من است و گاهى در همين دنيا ظهوراتى هم دارد مانند جناب آصف بن برخيا كه تخت سلطنتى بلقيس ملكه سبا را در يك چشم به هم زدن از شهر شام در حضور حضرت سليمان حاضر ساخت به شرحى كه در تفسير سوره نمل رسيده است . بچه را در هوا نگه ميدارد روزى يك نفر از بندگان صالح از كوچه اى مى گذشت ديد وسط كوچه مردم جمعند و سروصدا مى كنند پرسيد چه خبر است ؟ گفتند در اين خانه بچه اى پشت بام رفته است مادرش در تعقيب اوست ، شيون و ناله مى كند مى ترسد از بام بيفتد در اين اثنا بچه پايش را روى ناودان گذاشته از آن بالا مى افتد، فورا آن عبد صالح مى گويد: خدايا! او را بگير، بچه در هوا مى ماند تا آن عبد صالح اورا مى گيرد و به مادرش مى رساند. مردم چون چنين ديدند اطراف او را گرفته دست و پايش را مى بوسند و او مى فرموده اى مردم ! چيز مهمى واقع نشده ، بنده عاجزى كه عمرى از خداوند بزرگ اطاعت نموده اگر خداوند هم عرض او را بشنود و حاجتش را روا فرمايد عجيبى نباشد. گواه اين فرمايش ، اين قسمت از حديث قدسى است ، خداوند مى فرمايد:((هركس با من همنشين شود من هم با او همنشين باشم و هركس مرا مطيع و فرمانبردار شود من هم هرچه او بگويد انجام دهم ))(85). 132 - رو به حسين (ع ) قبله حقيقى مرحوم حاج عبدالعلى معمار عالم فرد عليه الرحمه نقل كرد: اوقاتى كه موفق به زيارت كربلا بودم ، روزى در صحن مقدس نشسته بودم ، يك نفر هم نزديك من نشسته بود، اسم او را پرسيدم گفت فلان خراسانى . از شغل او پرسيدم گفت ((بنايى )). ديدم با من هم شغل است ، پرسيدم زوار هستى يا مجاور؟ گفت سالهاست در اين مكان شريف سرگرم بنايى هستم . گفتم در اين مدت اگر عجايبى ديده اى براى من نقل كن ، گفت : متصل به صحن شريف سمت قبله قبرى است مشهور به قبر دده و چون مشرف به خرابى بود چند نفر حاضر شدند آن را تعمير كنند و به من مراجعه نمودند و من اقدام نمودم و براى محكم شدن شالوده ، به كارگرها دستور دادم اطراف قبر را بكنند، قسمتى كه نزديك قبر بود در اثناى حفر، جسد آشكار گرديد به من خبر دادند، چون مشاهده كردم ديدم جسد تازه است و ليكن به سمت چپ خوابيده ؛ يعنى صورتش رو به قبر مطهر حضرت سيدالشهداء عليه السّلام است و پشت او رو به قبله است و به همان حالت قبر را پوشانده و تعمير آن را به اتمام رساندم . مؤ يد اين داستان است آنچه را مرحوم حاج ميرزا حسين نورى اعلى اللّه مقامه در كتاب ((دارالسلام )) نقل نموده كه استاد ما علامه بزرگوار شيخ عبدالحسين تهرانى اعلى اللّه مقامه براى توسعه سمت غربى صحن مطهر حضرت سيدالشهداء عليه السّلام خانه هايى خريد و جزء صحن شريف قرار داد و قريب شصت سرداب براى دفن اموات در همان قسمت قرار داد و روى آنها طاق زدند و مردم مردگان خود را در آن سردابها دفن مى كردند، چون مدتى گذشت دانسته شد كه طاق روى سردابها در اثر كثرت عبور مردم بر آن ، توانايى تحمل را ندارد و ممكن است فرو ريزد و سبب زحمت و هلاكت شود، لذا شيخ امر فرمود كه طاق را بردارند و از نو دو مرتبه با استحكام بيشترى بنا كنند و چون جماعت بسيارى در سردابها دفن شده بودند امر فرمود سردابى را خراب كنند و بنا كنند، بعد سرداب ديگر و هر سردابى را خراب مى كردند يك نفر پايين مى رفت و خاك بر جسد مرده مى ريخت به مقدارى كه كشف نشود و هتك حرمت اموات نشود، پس مشغول شدند تا رسيدند به سردابى كه مقابل ضريح مقدس بود چون پايين رفتند براى پوشانيدن جسدها، ديدند تمام جسدهايى كه در اين قسمت هست سرهايشان كه در جهت غرب بوده به جاى پايشان كه رو به قبر شريف بوده قرار گرفته و پاها به سمت غرب است . مردم خبر شدند جماعت بى شمارى مى آمدند و اين منظره عجيبه را مشاهده مى كردند و آن جسدهايى كه در اين قسمت بوده و منقلب گرديده سه جسد بوده كه يكى از آنها جسد آقاميرزا اسماعيل اصفهانى نقاش بوده كه در صحن مقدس مشغول نقاشى بوده و پسرش وقتى كه منظره جسد پدر را مى بيند گواهى مى دهد كه من هنگام دفن پدرم حاضر بودم و بدن پدرم را كه دفن كردم پاهايش رو به ضريح مقدس بود والحال مى بينم سرش رو به ضريح است و آشكار شد بر مردم اينكه اين تغيير وضع جسد چند ميت تاءديبى از طرف خداوند است بندگانش را كه بشناسند راه ادب و طريقه معاشرت با ائمه عليهم السّلام . و در همان روز، فاضل صالح متقى حاج ملا ابوالحسن مازندرانى براى من نقل كرد و گفت مدتى پيش از ظهور اين معجزه خوابى ديدم كه در تعبير آن حيران بودم وامروز تعبيرش آشكار شد و آن خواب اين بود: تقيه صالحه خاله فرزندم چون فوت شد او را در همين قسمت از صحن شريف دفن كردم پس شبى در خواب او را ديدم و از حالش و آنچه برايش پيش آمده پرسش كردم ، گفت به خير و عافيت و خوبى و سلامتى هستم غير از اينكه تو مرا در مكان تنگى دفن كردى كه نمى توانم پايم را دراز كنم و دائما بايد سرم را بر زانو گذارم . چون بيدار شدم جهت آن را ندانستم تا الا ن كه دانستم پا را به سمت قبر مطهر دراز كردن بى ادبى به ساحت قدس امام عليه السّلام است و اين معجزه در ماه صفر1276 بوده است . مستفاد از اين دو داستان آن است كه خداوند به اين تغيير وضع جسد چند ميت به مسلمانان مقام و شاءن امام ها و لزوم احترام و تكريم و ادب با ايشان را بفهماند جايى كه خداوند راضى نيست پاى ميت يا پشت ميت به قبر امام عليه السّلام باشد پس زنده ها چقدر بايد رعايت ادب و احترام قبر شريف را بنمايند. خداوند لعنت كند و زياد فرمايد عذاب جماعتى را كه خود را مسلمان مى دانستند و به اين قبر شريف اهانتها نموده و زوارش را منع مى نمودند بلكه شكنجه ها مى دادند، خصوصا متوكل عباسى كه عده اى را ماءمور كرد براى خراب كردن و از بين بردن آثار آن و از عجايب آنكه عاقبت همين متوكل زوار را آزاد گذاشت به تفصيلى كه در خصائص الحسينيه شيخ شوشترى عليه الرحمه ذكر شده است . 133 - جسد سالمى از 1300 سال قبل به دست آمد در روزنامه كيهان پنجشنبه 3 مرداد 1353 شماره 9319 قضيه عجيبى ذكر شده كه عين مطالب آن اينجا درج مى گردد: در حفارى كه چند سارق ناشناس در يزد كردند، جسد سالمى از 1300 سال قبل به دست آمد.جسد متعلق به ((بى بى حيات )) يكى از زنان نامدار صدراسلام است . يزد خبرنگار كيهان چند سارق ناشناس ، براى سرقت اشياى عتيقه شبانه قبر ((بى بى حيات )) يكى از زنان نامدار صدراسلام را در روستاى فهرج يزد، شكافتند و با جسد سالم وى روبرو شدند. به دنبال نبش قبر بى بى حيات ، روستائيان فهرج ، جريان دستبرد به زيارتگاه شهداى فهرج را به اداره فرهنگ و هنر يزد اطلاع دادند و كارشناس اداره فرهنگ و هنر يزد نيز، ضمن ديدارى از قبر و جسد كشف شده ، سالم بودن و تعلق جسد را به ((بى بى حيات )) تاءييد كردند. جسد كشف شده كه حدود 1300 سال پيش در زيارتگاه شهدا دفن شده ، هنوز متلاشى نشده و صورت و ابروها كاملاً برجسته مانده است . خبرنگار كيهان در يزد كه خود از نزديك ، جسد كشف شده را ديده است مى نويسد: حتى موهاى سر جسد، كاملاً سياه و بلند است . آقاى مشروطه ، كارشناس ويژه اداره فرهنگ و هنر يزد، ضمن تاءييد اين خبر، گفت : قبر و جسد متعلق به ((بى بى حيات ))، يكى از زنان برجسته لشكريان اسلام است كه در محل شهدا به جنگ با لشكريان يهود و زرتشتى پرداخته اند. در حال حاضر،جريان امر، به وسيله مقامات مربوطه تحت رسيدگى است . آقاى دربانى ، رئيس اداره فرهنگ و هنر استان يزد نيز، ضمن تاءييد اين موضوع گفت : قبر و جسد كشف شده ، متعلق به لشكريان اسلام و شهداست و ما، هم اكنون سرگرم بررسى و تحقيق پيرامون اين ماجرا هستيم . روستاى فهرج ، در سى كيلومترى يزد قرار گرفته و داراى چند اثر تاريخى و باستانى است . از جمله اين آثار، ((زيارتگاه شهدا و بى بى حيات )) است كه به صدراسلام تعلق دارد و زيارتگاه روستاييان است . تاريخ ايجاد اين آثار، در كتاب تاريخ يزد ((مفيدى )) نيز به صدراسلام نسبت داده مى شود. روستائيان فهرج مى گويند: سارقان بخاطر دستبرد به آثار عتيقه اى كه معمولاً همراه افراد نامدار و سرداران ، در قبر گذاشته مى شده است ،آرامگاه ((بى بى حيات )) را شكافته اند و معلوم نيست چيزى هم به دست آورده اند يا نه ؟ و در كيهان شنبه 5 مرداد 1353، شماره 9320 در دنباله شماره قبل چنين نوشته است : علل سالم ماندن جسد 1300 سال قبل بررسى مى شود يزد خبرنگار كيهان تحقيق پيرامون ماجراى نبش قبر ((بى بى حيات )) در روستاى فهرج يزد، ادامه دارد و از طرف ژاندارمرى يزد، خادم اين زيارتگاه مورد بازجويى قرار گرفت . قبر ((بى بى حيات )) كه در روستاى فهرج يزد قرار دارد چند روز پيش به وسيله چند سارق ناشناس حفر شد و جسد ((بى بى حيات )) كه از 1300 سال پيش تا كنون سالم مانده است ، از زير خاك بيرون آمد. بنابه تاءييد مقامات مسئول يزد، جسد بى بى حيات يكى از زنان نامدار صدراسلام متلاشى نشده و اسكلت ، ابروها و موهاى سر جسد، كاملاً سالم مانده است . امروز در يزد اعلام شد كه مقامات اداره فرهنگ و هنر، اداره اوقاف و ژاندارمرى يزد، سرگرم مطالعه چگونگى نبش قبر ((بى بى حيات )) و علل سالم ماندن جسد هستند. از طرف ژاندارمرى يزيد نيز، كتبا درخواست رسيدگى شد و در محل ، خادم زيارتگاه شهدا مورد بازجويى قرار گرفته است . مشروطه ، كارشناس اداره فرهنگ و هنر يزد، ضمن تاءييد سالم بودن جسد و تعلق آن به ((بى بى حيات )) گفت : كسانى كه شبانه قبر ((بى بى حيات )) را براى يافتن اشياء عتيقه ، حفارى كردند، ابتدا دو نقطه زيارتگاه شهدا را خاك بردارى كرده اند و چون چيزى نيافته اند، به نبش قبر ((بى بى حيات )) دست زده اند. با اين حال ، هنوز روشن نيست اشياء عتيقه اى از داخل قبر به سرقت رفته است يا نه . وى افزود: بزودى براى پوشاندن قبر ((بى بى حيات )) كه زيارتگاه روستائيان فهرج است ، اقدام خواهد شد. ****************** 134 - بركت پول مايه كيسه جناب عمدة الاخيار آقاى حاج محمد حسن شركت ساكن اصفهان مرقوم داشته اند كه يك نفر از بستگان آقاى حاجى محمد جواد بيدآبادى (كه داستانهاى مكررى از ايشان در اين كتاب نقل شده است )، مرد بسيار خوبى بود، براى بنده نقل كرد كه من مدتى ملازم خدمت آقاى حاجى مرحوم بودم صبحها مى فرمودند بروم درب دكان شخصى كه از رفقاى ايشان به نام حاج سيد موسى ، دكان عطارى داشت در محله بيدآباد، بعضى روزها صد دينار كه يك دهم ريال با پنج پول كه يك هشتم ريال آن موقع بود بگيرم ، مى گرفتم مى آوردم خدمت آقاى حاجى و ايشان مى گذاشتند زير دوشك زير پاى مباركشان و هركس مى آمد از صبح تا قدرى از شب گذشته ، ايشان دست مى بردند زير همان دوشك و پولهاى مختلف درمى آوردند و به اشخاص مى دادند. يك روز همشيره زاده ايشان به من گفت خدمت ايشان عرض كنم بر اينكه من دير به دير به خدمت شما مى آيم و بعدا پولى را كه به من مى دهيد ملاحظه مى كنم مى بينم به ديگران بيشتر داده ايد و به من كمتر. به ايشان عرض كردم فرمودند من كه كم و زياد نمى كنم دست زير دوشك مى كنم هرچه آمد براى هركس مى دهم . و حقير از چند نفر كه متوجه شده بودند شنيدم تا موقعى كه پول ايشان كه به عنوان مايه كيسه ، مرحمت مى كردند نگاه مى داشتند از بركت پول ايشان بى پول نمى شده اند. 135 - حكايت مشهدى احمد آشپز و نيز مرقوم فرموده اند كه شوهر همشيره ايشان دكتر هدايت اللّه كه مطبش در محله بيدآباد بود نقل كرد از مشهدى احمد آشپز كه دكانش در محله بيدآباد بود كه يك روز در حال جنابت بودم و نتوانستم غسل نمايم ، فورى غذاى بريانى برداشتم بروم خدمت جناب حاجى محمد جواد كه منزلشان در بيدآباد و نزديك دكان او بوده ايشان پس از جواب سلام او فرموده بودند چرا غسل نكرده آمده اى درب دكانت ، ديگر اين طور عمل نكن و غذايى كه آورده اى ببر. مشهدى احمد پيش خودش فكر كرده كه ايشان حدس زده اند و مطابق واقع شده ، مى گويد يك روز مخصوصا غسل نكرده در حال جنابت آمدم درب دكان و غذاى بريانى حضور آقاى حاجى بردم ، ايشان مرا صدا كردند و در گوشم فرمودند نگفتم غسل نكرده درب دكان ميا! چرا اين طور كردى ؟ برو و غذا را هم ببر من نمى توانم اين غذا را بخورم . 136 - فرنگى روضه خوانى مى كند جناب شيخ محمد حسن مولوى قندهارى كه داستانهايى از ايشان ذكر شد نقل مى فرمايد كه : پنجاه سال قبل 14 محرم منزل آقاى ضابط آستانه مقدس رضوى عليه السّلام در عيدگاه مشهد، مرحوم مغفور شيخ محمد باقر واعظ حكايت نمود كه در ماه محرمى از جانب تاجرهاى ايرانى مقيم پاريس براى خواندن روضه و اقامه عزادارى دعوت شدم و رفتم . شب اول محرم يك نفر جواهرفروش فرانسوى با زوجه و پسر خود در مركز ايرانى ها كه من آنجا بودم آمد و از آنها تمنّا كرد كه من نذرى دارم ! شيخ روضه خوان خود را به اين آدرس ،ده شب بياوريد كه براى من روضه بخواند. حاضرين از من اجازه گرفتند قبول نمودم چون از روضه ايرانيها فارغ بودم حاضرين مرا برداشته با فرانسوى به خانه اش بردند، يك مجلس روضه خواندم هموطنان استفاده نموده و گريه كردند. فرانسوى و فاميلش مغموم و مهموم گوش مى دادند، فارسى نمى فهميدند و تقاضاى ترجمه را نمى نمودند تا شب تاسوعا به همين منوال بود. شب عاشورا به واسطه اعمال مستحبه و خواندن دعاهاى وارده و زيارت ناحيه مقدسه ، منزل فرانسوى نرفتيم فردا آمد وملول بود عذر آورديم كه ما در شب عاشورا اعمال ويژه مذهبى داشتيم قانع شد و تقاضا كرد پس براى شب يازدهم به جاى شب گذشته بياييد تا ده شب نذر من كامل شود. روضه كه تمام شد يكصد ليره طلا برايم آورد، گفتم قبول نمى كنم تا سبب نذر خود را نگوييد. گفت : محرم سال گذشته در بمبئى صندوقچه جواهراتم را كه تمام سرمايه ام بود دزد برد، از غصه به حد مرگ رسيدم ، بيم سكته داشتم ، در زير غرفه من جاده وسيع بود و مسلمانان ذوالجناح بيرون كرده سر و پاى برهنه سينه و زنجير زده عبور مى كردند،من هم از پله فرود آمده بين عزاداران مشغول عزادارى شدم ، با صاحب عزا نذر كردم كه اگر به كرامت خود جواهرات سرقت شده ام را به من برساند سال آينده هرجا باشم صد ليره طلا نذر روضه خوانى را مى پردازم . چند قدمى پيمودم شخصى پهلويم آمد با نفس تنگ و رنگ پريده ، صندوقچه را به دستم داد و گريخت حالم خوش شد، مقدارى راه رفتن را ادامه دادم و به خانه ام وارد شدم ، صندوقچه را باز كردم و شمردم يك دانه راهم دزد تصرف نكرده بود بابى انت وامى يا اباعبداللّه ! شعر : دوستان را كجا كنى محروم تو كه با دشمنان نظر دارى قبلاً گفته شد كه افراد غيرمسلمانى كه در اثر توسل به حضرت سيدالشهداء عليه السّلام مشكلشان حل و حاجتشان روا شده فراوانند تا جايى كه در هند از طايفه بت پرستها افرادى هستند كه با آن حضرت در منافع ساليانه شركت دارند و آنچه سهم آن حضرت مى شود تسليم شيعيان مى كنند تا در عزادارى محرم و صفر مصرف نمايند و اين شركت را موجب بركت شناخته اند. آرى هركس به آن حضرت متوسل شود براى رسيدن به حاجتهاى دنيوى به آن مى رسد چنانچه هركس از او ايمان و مغفرت و رحمت و شفاعت و نجات از سختيهاى برزخ و قيامت و دوزخ و رسيدن به درجات سعادت و بهشت را خواهد قطعا به او داده خواهد شد چنانچه در زيارت آن حضرت رسيده كسى كه به دامن لطف تو چسبيد محروم نشد و هركه به تو پناهنده شد در امان است (86) 137 - فرجام ناگوار عهدشكنى ونيز جناب مولوى سلمه اللّه تعالى نقل فرمود در همان ايام نصيرالاسلام ابوالواعظين به مشهدمقدس آمده بود، ماه مبارك رمضان در مسجد گوهرشاد منبر مى رفت ، شبى از معجزات اوايل اين قرن كه در حرم مبارك رضوى عليه السّلام ديده بود حكايت نمود كه دو زوجه كه با هم و حسينى عليه السّلام بودند و در حباله نكاح يكى از اعيان تهران بودند باهم عهد و پيمان نموده بودند كه با هم صاف باشند و رشك و كين و رقابت همسرى يك نفر ((هووگرى )) را ترك و نزد شوهر سعايت و خيانت و نمامى و فتنه انگيزى يكديگررا نكنند و در بينشان حضرت رضا عليه السّلام ضامن و گواه باشد اگر هركدام عهدشكنى كند، امام رضا عليه السّلام او را كور نمايد. پس از مدتى يكى از آن دو زن عهدشكنى كرد و به هم عهد خود خيانت نمود، در همان هفته كور شد و توبه و انابه اش فايده نكرد. تصميم گرفت به مشهد بيايد. نصيرالاسلام مذكور، روضه خوان خاص آن زن بود، حكايت كرد كه چهل شب دخيل بالاى سر حرم مبارك بوديم آنچه از ادعيه و تضرع و زارى كه منتهاى قدرت آن زن بود انجام داديم وعده اى از سادات و علما و اهل حال هرشب را با او صبح كرديم اثرى از شفا آشكار نشد، شب چهل و يكم زيارت وداع نموده و ماءيوسانه تصميم گرفتيم فردا عازم تهران شويم . طلوع فجر نورى از ضريح مقدس ظاهر شد از بالاى سر آن زن گذشت ، حاضرين همه آن نور را ديده صلواتهاى بلند فرستاده شد، همه يقين كردند كه آن خانم شفا يافت ، نور از پنجره گذشت ناگهان صداى كف زدن و صلوات از دارالسياده بلند شد، همه رفتيم ديديم پيره زن كور زوار كابلى شفا يافته ، هر دو چشمش بينا شد با اينكه سالها به كورى بسر برده و برايش كورى عادت شده بود و ابدا براى شفاى خود در آن وقت نه دخيل شده بود و نه دعا و توسل نموده بود، خداوند قدرت امامت را به خانم ماءيوس و ما و مردم نشان داد و مردم را آگاهانيد كه عهد و ضمانت خليفه خدا را در امور عادى خود سست نشمارند و به عهد و قسم خود پايبند بوده خيانت نكنند. از اين داستان به خوبى دانسته مى شود بزرگى گناه نقض عهد باخدا و رسول و امام ؛ يعنى كسى كه با خدا عهد كرد كه فلان گناه را ترك كند، سپس عهد خود را شكست و بجا آورد، هرچند آن گناه صغيره بوده به واسطه نقض عهد، گناه كبيره اى مى شود كه سزاوار عقوبتهاى سخت الهى خواهد شد و براى دانستن بزرگى اين گناه و سختى عذاب آن به كتاب گناهان كبيره مراجعه شود. در خصوص اين داستان اگر گفته شود كه آن زن بيچاره پس از كورى از گناه خود پشيمان شده و به آن امام معصوم پناهنده گرديده ، چهل شب ناله مى كرده و ديگران هم درباره اش دعا مى كردند و كسى كه از گناهى توبه كرد مثل اين است كه گناه نكرده پس چرا توبه اش پذيرفته نشده و چشمش شفا نيافت ؟ در جواب گوييم اولاً: حقيقت توبه معلوم نيست در آن زن موجود بوده ؛ زيرا توبه آن است كه شخصى از گناهى كه كرده از جهت اينكه مخالفت امر پروردگار خود نموده پشيمان و حسرت زده و نالان گردد و عزم بر ترك آن داشته باشد پس اگر تنها از جهت عقوبت آن پشيمان باشد توبه حقيقى نيست ؛ يعنى حالش طورى است كه اگر آن عقوبت نباشد از مخالفت امر پروردگار باكى ندارد پس توبه او از گناه نيست تا پذيرفته شود. ثانيا: بر فرض اينكه توبه حقيقى هم باشد، شرط قبولى توبه اش اين است كه نزد ((هووى )) خود رفته از او عذرخواهى كند و دل رنجيده اش را به دست آورد و فساد و نمامى كه كرده به صلاح درآورد. ثالثا: كسى كه با خداوند عهدى بست و سپس آن را شكست كفاره بر او واجب مى شود و تا بتواند بايد در اداى آن كوتاهى نكند وگرنه آمرزيده نمى شود (كفاره عهدشكنى يك بنده آزاد كردن يا شصت روز روزه گرفتن يا شصت گرسنه را سير نمودن است ) رابعا: گوييم شفا نيافتن چشم آن زن لطفى بوده از طرف پروردگار در باره آن زن و ديگران تا بدانند خدا و روح شريف امام ها همه جا حاضرند و بر اعمال بندگان ناظرند و چيزى از آنها پوشيده نيست و همانطورى كه ارحم الراحمين است :((فى مَوْضِعِ الْعَفْوِ وَالَّرحْمَةِ)) همچنين ((اَشَدُّالْمُعاقِبيَن )) است ((فى مَوْضِعِ النَّكالِ وَالَنَّقِمَةِ)) و پس از دانستن اين معنا، ديگر بر گناه جراءت ننمايند و از قهرش در هراس باشند. 138 - از آسمان ماهى مى بارد و نيز جناب مولوى نقل فرمود كه سن من هشت ساله بود، باران شديدى آمد در ميان آن خودم ديدم يك دانه ماهى از آسمان افتاد، نيم دقيقه طول نكشيد كه گربه اى آمد و آن را خورد. نظير اين ، در سفرى كه زمان جنگ دوم بود و من نتوانستم از راه ايران ، بيايم ، با طياره حركت كردم و بحرين فرود آمدم ، مردمان بحرين به تواتر گفتند يك هفته به واسطه نرسيدن آذوقه به سبب وقوع جنگ ، ما گرسنه بوديم ، همه حبوبات ما از نخود و برنج و عدس نيز خلاص شد، همه ما به مسجد، حسينيه رجوع كرديم و متوسل شديم و مشاهده كرديم بخارى از ميان دريا بلند شد و به ابر مبدل گرديد و باران عجيبى از ماهى بر ما باريد تمام ماهيهاى اعلا كه به مدت يك هفته ارزاق ما را تاءمين كرد تا براى ما آذوقه رسيد. 139 - آب آشاميدنى در ميان دريا نظير اين داستان جناب قندهارى را مرحوم حاج محمد كويتى كه تقريبا در 35 سال قبل با آن مرحوم حج مشرف بودم برايم نقل كرد: وقتى پسرعمويم نارگيل بار كشتى خود نموده از بمبئى به قصد دوبى حركت كرد به حسب قاعده بايد در مدت يك هفته برسد ولى سه هفته گذشت و از او خبرى نشد يقين كرديم كه غرق شده و با همراهان مرده اند مجلس ترحيم برايشان گرفتيم . پس از يك ماه كشتى آنها در دريا نمودار شد در حالى كه ديرك آن شكسته و پرده نداشت و به وسيله پارو خود را به ساحل رساندند، حالات خود را گزارش دادند و گفتند يك روز كه از بمبئى بيرون شديم ناگاه طوفان عجيبى شد بطورى كه ديرك كشتى كه پرده به آن متصل بود شكست و پرده پاره پاره شد و پس از آرام شدن دريا به ناچار به وسيله پارو روزى چند كيلومتر حركت مى كرديم تا اينكه آب مشروب ما تمام شد به ناچار نارگيل ها را شكسته و از مايع وسط آن رفع عطش مى نموديم تا اينكه نارگيل ها هم تمام شد و از شدت گرما و سختى عطش از حس و حركت افتاديم به طورى كه بمانند محتضر شديم و آماده مردن . ناگهان قطعه ابرى بالاى سرمان شروع به باريدن نمود، دهن خود را باز نموده و قطرات باران كه به درون ما رسيد توانستيم حركت كنيم پس ظرفها را گذارديم تا از باران پر مى شد و در خم مى ريختيم تا اينكه خم پر شد و ابر رفت و تا امروز كه به وسيله پارو خود را به دوبى رسانديم آب تمام شد. 140 - نجات از زندان و رسيدن به مقصد همچنين جناب مولوى نقل فرمود جوان خوش سيماى شانزده ساله اى به نام آقاى زبيرى در مدرسه پايين پا مشهدمقدس كه حالا از بين رفته است نزد شيخ قنبر توسلى مى آمد، اين جوان زاهد عابد غالبا روزه بود جز عيد فطر و قربان . خيلى به زيارت حضرت حجت عجل اللّه تعالى فرجه و زيارت اصحاب كهف علاقمند بود براى رسيدن به مقصد زحمات زيادى را متحمل مى شد از آن جمله گويد چهل شبانه روز غذا نمى خوردم مگر به وقت افطار آن هم به اندازه كف دست آرد نخود مى كوبيدم و مى خوردم ، غذايم همين بود از صفات نيك او اين بود اگر پول مختصرى به دستش مى رسيد آن را به فقرا مى داد از يتيمها دلجويى مى كرد كچلها را حمام مى برد ومواظبت مى كرد. او را پس از سه چهار سال در كربلا ملاقات كردم ، لطف الهى بود كه در ابتداى ورودش به نجف اشرف از پدرم سراغ گرفت و منزل پدرم ميرزا على اكبر قندهارى نزد مسجد طوسى بود، آقاى زبيرى را در آنجا ملاقات كردم و قضيه خود را چنين تعريف كرد: خداى را شكر كه به مراد خودم رسيدم پيش از آنكه به ملاقات اصحاب كهف يا جزيره خضراء بروم با مادرم از مشهدمقدس به مقصد عراق حركت كردم ، مدت نُه روز پياده در راه بوديم تا به منظريه مرز عراق رسيدم آنجا ما را گرفتند و هفده روز در منظريه محبوس بوديم ، مى گفتيم ما فقير هستيم ، زاهديم ، مشهد بوديم و به كربلا مى رويم ولى از ما نپذيرفتند. به امام زمان (عج ) متوسل شديم ، مى ديديم نگهبانان كارهاى ناشايست مى كنند، فحشاء و منكر از آنان سرمى زد، قلبمان كدر مى شد، گاهگاهى نان و خرما كه به ما مى دادند از روى اضطرار از ايشان مى گرفتيم . روزى كه توسلم زيادتر و گريه ام بيشتر شد يكمرتبه ديدم ماشينى آمد پيش در ايستاد، سيدى خيلى نورانى كه نورش نتق مى كشيد جلب توجهم نمود، به كاركنها نگاه كردم ديدم همه حالت بهت و فروتنى برايشان پيدا شده است . آن آقاى نورانى صدايمان زد فرمود بياييد اينجا، نزدش رفتم فرمود شما چه مى كنيد؟ من عرض كردم اينك هفده روز است من و مادرم اينجا محبوس هستيم و مى خواهيم كربلا برويم . فرمود برو مادرت را هم بياور ميان ماشين بنشينيد، مادرم را آوردم اول جا نبود ولى جاى دو نفر پيدا شد، بوى خوشى ساطع بود، كاركنها را نگاه مى كردم هيچكدام ياراى سخن گفتن نداشتند. به اندازه ده دقيقه اى از حركت ماشين نگذشته بود كه خود را نزد كاروانسراى فرمانفرما در كاظمين ديديم . 141 - قصيده اى در مدح اميرالمؤ منين (ع )و خوابى عجيب و نيز جناب مولوى چنين نقل مى فرمود: بنده ساكن مشهدمقدس بودم از فيوضات حضرت رضا عليه السّلام در جوانى مرهون احسان امام رؤ وف و از قابليت خود زيادتر. منبرم جذاب بود، ملازم مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى و سيدرضا قوچانى و شيخ رمضانعلى قوچانى و شيخ مرتضى بجنوردى و شيخ مرتضى آشتيانى بودم ، ايشان مرا به اطراف غير مشهد از پاكستان و قندهار و غيره مى فرستادند، در وقتى شب هنگام به مشهد مراجعت كردم وارد مسجد گوهرشاد شدم ، تازه اذان مغرب شده بود، شيخ على اكبر نهاوندى مشغول نماز شد، پس از تمام شدن نماز به خدمتش رسيدم ، حالات مرا جويا شد، معانقه كرديم انفيه مى كشيد، انفيه اش را به من داد، در اين فرصت مرحوم حاج قوام لارى ايستاد و بناى مقدمه يك روضه را گذاشت و ابتدايش اين دو شعر را خواند كه من پيش از آن اين اشعار را نشنيده بودم . شعر : ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ هُوَ وَالْواجِبُ نُورٌ وَبَصَرٌ هُوَوَالْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَقَمَرٌ حال بنده منقلب شد، آقاى شيخ على اكبر نهاوندى صحبت مى كند يك گوشم به صحبت او و يك گوشم به صحبت حاج قوام ، مقصود آنكه با اين دو شعر ديگر از اين اشعار نخواند. با حال منقلب به خانه آمدم ، تنها بودم در خودم طبع رسايى يافتم . مداد را برداشتم آن اشعار را شير و شكر تضمين كردم . شعر : ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ عقل كلى بما داد خبر اَنَا كاَلشَّمْسِ عَلِىُّ كَالْقَمَرِ هُوَ وَالْواجِبُ نُورٌ وَبَصَرٌ هُوَوَالْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَقَمَرٌ عشق افكند بدلها اخگر عشق بنمود هويدا محشر عشق چه بود اسداللّه حيدر شعر : ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ بشرى پس گل آدم كه سرشت گر حقى تخم عبادت كه بكشت رويت آئينه هر هشت بهشت مويت آويزه هر دير و كنشت كيميا كن به نظر اين گل و خشت تا شود خشت و گلم حور سرشت من نيم ناصبى و غالى زشت عشق سرمشق من اينگونه نوشت كه به محراب تو هر شام و سحر سجده آريم به نزد داور ها عَلِىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ گفت غالى كه على اللّه است نيست اللّه صفات اللّه است متشرع كه محب جاه است اوهم از بى خبرى در چاه است خوب از بيت حجر آگاه است غافل از قبله شاهنشاه است شهر احمد عليش درگاه است رو به آن قبله عرفان آور درس اعمال زقرآن آور شعر : ها على بشر كيف بشر ربه فيه تجلى وظهر على اى مخزن سر معبود رونق افزاى گلستان وجود كعبه از قوس نزولت مسعود مسجد كوفه تراقوس صعود خالقت چون در هستى بگشود عشق بازى به تو بودش مقصود غرض از عشق و محبت اين بود تا گشايد به جهان سفره جود من چه گويم به مديح حيدر عاجز از مدح على جن و بشر ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ حسن روسيه نامه تباه پناه آورده به قنبر اى شاه اگرش بار دهد واشوقا ور براند ز درش واويلا يا على قنبرت ان شاء اللّه رد سائل نكند از درگاه قنبرا كن به من خسته نگاه حَسْبِىَ اللّهُ وَما شاءَاللّهُ مستم از باده حب حيدر عليم جنت و قنبر كوثر ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ چهار سال گذشت نمى دانستم اين مدح قبول شده يا نه ؟ روزى بعد از ناهار خوابيده بودم ، در عالم واقعه ديدم مشرف شدم كربلاى معلا، وارد رواق مبارك شدم ، ديدم درهاى حرم بسته و زوار بين رواق مشغول خواندن زيارت وارث هستند. حالم دگرگون شد كه چرا درها بسته است ، من حالا تازه رسيده ام پرسيدم ، آيا درها باز مى شود؟ گفتند بلى يك ساعت ديگر باز مى شود و حالا مجتهدين و علماى اولين و آخرين در حرم حضرت سيدالشهداء عليه السّلام هستند و مشغول مدح و تعزيه اند. من در همان عالم خواب به سمت قتلگاه آمدم ، دلم آرام نمى گرفت ، نزد آن شباكى كه بالاى سر مبارك قرار گرفته است نظر كردم از ميان شباك علما را ديدم ، عده اى را شناختم مجلسى ، ملا محسن فيض ، سيداسماعيل صدر، ميرزا حسن شيرازى ، شيخ جعفر شوشترى حضور داشته حرم مملو از جمعيت بود، همه رو به ضريح و پشت به شباك بودند سركرده همه مرحوم حاج حسين قمى بود ايشان دستور مى داد فلان آقا برود بخواند پس از خواندنش ديگران احسنت ! احسنت ! مى گفتند و گريه مى كردند چند نفرى را ديدم بالا شدند و خواندند و پايين آمدند در همان عالم رؤ يا مانند بچه ها از گوشه شباك به خودم فشار آوردم و اين طرف و آن طرف كرده ناگهان خود را داخل حرم مطهر ديدم ولى هيچ جا نبود مگر پهلوى خود آقاى قمى ناچار همانجا نشستم . بنده وقتى كه آقاى قمى در مشهدمقدس بودند به ايشان ارادت داشتم و در آخر كار نيز وكيلشان بودم . ايشان به جهر حرف مى زد. همين كه مرا ديد فرمود مولوى حسن ! عرض كردم بله قربان ! فرمود برخيز و بخوان . من ميان دوراهى واقع شدم امر آقا را چكنم و با حضور اين اعلام كدام آيه را عنوان كنم ؟ كدام حديث را تطبيق كنم ؟ چگونه گريز روضه بزنم ، مثل اينكه ناگهان بدلم الهام غيبى شد خواندم :((ها على بشر كيف بشر)) تا آخر قصيده اى كه گذشت . وقتى كه از خواب بيدار شدم دلم مى طپيد عرق زيادى كرده بودم مثل اينكه مرده بودم شكر خداى را كردم كه بحمداللّه مديحه ام مورد عنايت واقع شده است . 142 - بى عينك مى خواند جناب آقاى حاج محمد حسن ايمانى كه داستانهاى متعددى اوايل كتاب از ايشان نقل شد در ماه رجب 94 مشهدمقدس رضوى عليه السّلام مشرف بودند، پس از مراجعت نقل نمودند جمعيت زوار به طورى بود كه تشرف به حرم مطهر سخت و دشوار بود، روزى با زحمت و مشقت وارد حرم مطهر شدم ، كتاب مفاتيح را باز كردم ، دست در جيب نمودم تا عينك را بيرون بياورم چون چند سال است بدون عينك نمى توانم خط بخوانم ، ديدم عينك را فراموش كرده ام همراه بياورم ، سخت ناراحت و شكسته خاطر شدم كه به چه زحمتى به حرم مشرف شدم و نمى توانم زيارت بخوانم . در همان حال چشمم به خطوط مفاتيح افتاد، ديدم آنها را مى بينم و مى توانم بخوانم ، خوشحال شدم و زيارت را با كمال آسانى خواندم و خداى را سپاس كردم . پس از فراغت و خارج شدن از حرم مفاتيح را باز كردم ديدم نمى توانم بخوانم و بمانند پيش بدون عينك خط را نمى شناسم و تا كنون چنين هستم . دانستم كه لطفى و عنايتى از طرف آن بزرگوار بوده است . 143 - چاره بلا به زيارت عاشورا علاّمه بزرگوار حضرت آقاى شيخ حسن فريد گلپايگانى كه از علماى طراز اول تهران هستند نقل فرمود از استاد خود مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم يزدى حائرى اعلى اللّه مقامه كه فرمود اوقاتى كه در سامرا مشغول تحصيل علوم دينى بودم ، وقتى اهالى سامرا به بيمارى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده اى مى مردند. روزى در منزل استادم مرحوم سيد محمد فشاركى اعلى اللّه مقامه جمعى از اهل علم بودند ناگاه مرحوم آقاى ميرزا محمد تقى شيرازى رحمة اللّه عليه كه در مقام علمى مانند مرحوم فشاركى بود تشريف آوردند و صحبت از بيمارى وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم ميرزا فرمود اگر من حكمى بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه ؟ همه اهل مجلس تصديق نمودند كه بلى ... سپس فرمود من حكم مى كنم كه شيعيان ساكن سامرا از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را هديه روح شريف نرجس خاتون والده ماجده حضرت حجة بن الحسن عليه السّلام نمايند تا اين بلا از آنان دور شود. اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول زيارت عاشورا شدند. از فردا تلف شدن شيعه موقوف شد و همه روزه عده اى از سنى ها مى مردند به طورى كه بر همه آشكار گرديد. برخى از سنى ها از آشنايانشان از شيعه پرسيدند سبب اينكه ديگر از شما كسى تلف نمى شود چيست ؟ به آنها گفته بودند زيارت عاشورا. آنها هم مشغول شدند و بلا از آنها هم برطرف گرديد. جناب آقاى فريد سلمه اللّه تعالى فرمودند وقتى گرفتارى سختى برايم پيش آمد فرمايش آن مرحوم به يادم آمد از روز اول محرم سرگرم زيارت عاشورا شدم روز هشتم به طور خارق العاده برايم فرج شد. شكى نيست كه مقام ميرزاى شيرازى از اين بالاتر است كه پيش خود چيزى بگويد و چون اين توسل يعنى خواندن زيارت عاشورا تا ده روز در روايتى از معصوم نرسيده است شايد آن بزرگوار به وسيله رؤ ياى صادقه يا مكاشفه يا مشاهده امام عليه السّلام چنين دستورى داده بود و مؤ ثر هم واقع شده است ، مرحوم حاج شيخ محمد باقر شيخ الاسلام سابق الذكر نقل نمود كه مرحوم ميرزاى شيرازى در كربلا ايام عاشورا در خانه اش روضه خوانى بود و روز عاشورا به اتفاق طلاب و علما به حرم حضرت سيدالشهداء عليه السّلام و حضرت اباالفضل العباس عليه السّلام مى رفتند و عزادارى مى نمودند و عادت ميرزا اين بود كه هر روز در غرفه خود زيارت عاشورا مى خواند، سپس پايين مى آمد و در مجلس عزا شركت مى نمود روزى خودم حاضر بودم كه پيش از موسم آمدن ميرزا ناگاه با حالت غيرعادى پريشان و نالان از پله هاى غرفه به زير آمد و داخل مجلس شد و مى فرمود امروز بايد از مصيبت عطش حضرت سيدالشهداء عليه السّلام بگوييد و عزادارى كنيد. تمام اهل مجلس منقلب شدند و بعضى حالت بى خودى عارضشان شد، سپس با همان حالت به اتفاق ميرزا به صحن شريف و حرم مقدس مشرف شديم گويا ميرزا ماءمور به تذكر شده بود بالجمله هركس زيارت عاشورا را يك روز يا ده روز يا چهل روز به قصد توسل به حضرت سيدالشهداء عليه السّلام (نه به قصد ورود از معصوم ) بخواند البته صحيح و مؤ ثر خواهد بود و اشخاص بى شمارى بدينوسيله به مقاصد مهم خود رسيده اند. مرحوم ميرزا محمدتقى شيرازى در سنه 1338 در كربلا وفات و در جنوب شرقى صحن شريف مدفون گرديد. 144 - كراماتى از يك مرد خدا در تاريخ دهم جمادى الثانى 97 در كربلا در مقبره سيدمجاهد اعلى اللّه مقامه بودم و جناب آقاى حاج سيد نورالدين آيت اللّه زاده ميلانى و آقاى حاج سيد عبدالرسول خادم و فاضل محترم آقاى حاج سيد محمد طباطبائى ابن سيد مرتضى برادر سيد محمد على از احفاد سيدمجاهد از ائمه جماعت كربلا و چند نفر ديگر از اهل علم بودند. از عالم مجاهد مرحوم حاج سيد محمدعلى كه از احفاد سيد مجاهد و از نبيره هاى سيد صاحب رياض است و تقريبا ده سال از فوت ايشان مى گذرد و از آن بزرگوار داستان عجيبه اى نقل شد كه آقاى سيدعبدالرسول از همان مرحوم شنيده بودند و آقاى سيد محمد طباطبائى از مرحوم والد خود سيدمرتضى كه برادر مرحوم آقاى سيد محمد على بوده وآقاى ميلانى به واسطه عالم بزرگوار مرحوم آقاى بنى صدر همدانى از آن مرحوم نقل كرده اند. مرحوم آقاى سيد محمد على غيور و متعصب در دين و در امر به معروف و نهى از منكر و جهاد دينى ساعى بوده و در زمان تسلط انگليسها بر عراق ايشان را دو سال زندانى كردند الخ ... و از خصوصيات ايشان آنكه اوقات تشرف به حرم مطهر بجز نماز و دعا و زيارت با كسى سخن نمى فرمود و اگر كسى از ايشان پرسشى مى كرده ، جواب نمى داده و خلاف ادب مى دانسته و به اشاره مى فرموده بيرون حرم بپرس . روزى بر سجاده نشسته مى بيند شيخى كه (ظاهرا بعدا نامش را شيخ محمدعلى گفته بود) سابقه اى از او هيچ نداشته و او را نديده بوده ، مى آيد مى فرمايد سيد محمدعلى ! برخيز و منزلى براى من تدارك كن با اينكه سيد مرحوم عادتا در حرم مطهر به هيچيك از بزرگان اعتنايى نمى كرده ، به ناچار به ايشان مى گويد اطاعت مى كنم . از حرم خارج مى شود منزلى كه در كوچه مقبره مرحوم شريف العلماء آمادگى داشته ايشان را آنجا مى برد و سفارش مى فرمايد منزلى خالى و تميز و ايشان را در آنجا جاى مى دهد و مراجعت مى كند. فردايش به قصد زيارت آن شيخ مى رود، پس از نشستن آن شيخ ، مقدارى از خرده گچهايى كه گوشه حجره ريخته بوده برمى دارد و در دست سيد مى ريزد، آنگاه مى فرمايد نظر كن چيست ؟ مى بيند تماما جواهرات پرقيمت است . آنگاه مى فرمايد: اگر لازم دارى بردار و ببر. سيد مى فرمايد لازم ندارم ، آن را پس گرفته و مى ريزد و به حالت اوليه برمى گردد. همان روز يا روز ديگر به سيد مى گويد برويم زيارت قبر ((حرّ)) از كنار شط پياده مى رفتند پس آن شيخ به روى آب رفته وسط آن كه رسيد وضو مى گيرد و به سيد مى گويد شما هم بياييد اينجا وضو بگيريد. سيد مى گويد: من نمى توانم روى آب راه روم پس آن شيخ وضو را تمام كرده برمى گردد نزد سيد و چون قدرى راه پيمودند ناگاه مار عظيمى ديده مى شود كه رو به آنها مى آورد. سيد سخت مضطرب و وحشتناك شده . شيخ مى گويد:آيا ترسيدى ؟ سيد گفت : بلى خيلى هم مى ترسم ، فرمود: نترس نزديك كه شد فرمود:((يا حيه ! مت باذن اللّه اى مار! به اذن خدا بمير)). مار از حركت افتاد و من تعجب بسيار كردم . فردا صبح گفتم بروم تحقيق كنم آيا مارى بوده يا به نظر من آمده و آيا واقعا مرده يا موقتا بى حس شده و بعد از رفتن ما رفته است . رفتم در همان محل ديدم لاشه اش را جانورها خورده اند و مقدارى از آن هنوز باقى بود. يقين كردم كار شيخ حقيقت داشته . رفتم براى ملاقات شيخ تا وارد شدم فرمود: خوب كردى رفتى براى تحقيق مار، البته عين اليقين بهتر است . همان روز يا روز ديگر فرمود برويم زيارت اهل قبور (قبرستان كربلا را وادى ايمن مى گويند). چون به وادى ايمن رسيديم و مشغول قرائت فاتحه شديم ، رسيديم به محلى فرمود: مرا اينجا دفن كن . من حرف او را جدى نگرفتم . سپس فرمود: ميل دارى برويم نجف زيارت حضرت امير عليه السّلام ؟ گفتم بلى ، فرمود دستت را در دست من گذار و چشم را برهم گذار. پس از فاصله كمى فرمود: چشم باز كن . ديدم در صحن مقدس حضرت امير عليه السّلام هستيم ، با هم حرم مطهر مشرف شده پس از نماز و زيارت و دعا بيرون آمديم . فرمود:ميل دارى امشب را نجف بمانيم يا برگرديم كربلا؟ گفتم برگرديم بهتر است . باز دستم را گرفت و چشم برهم گذاشتم طولى نكشيد چشم باز كردم در كربلا بودم . ايشان به منزل خود رفت من هم رفتم منزل خود و خوابيدم . صبح كه برخاستم به قصد ملاقات شيخ آمدم چون وارد شدم ديدم صاحب منزل گريان است و مى گويد:(انا للّه وانا اليه راجعون ) شيخ مرحوم شد. چون وارد حجره شدم ، ديدم خودش رو به قبله خوابيده خوابى كه ديگر بيدارى ندارد. ظاهرا آن شيخ يكى از ابدال بوده كه ماءموريت الهى داشته براى تقويت ايمان سيد مرحوم پاره اى از آيات الهى را به او نشان دهد. نظير آن را بزرگى از اهل علم نقل فرموده كه يك نفر از مجاورين نجف اشرف نسبت به خوارق عادات و امور ماوراى طبيعت دچار وسوسه شده و براى علاج اين مرض متوسل به حضرت سيدالشهداء گرديده بود. وقتى از كربلا به سمت نجف سوار ماشين بوده يك نفر ناشناس نزد او مى نشيند و در راه مقدارى از امور غيبى سخن مى گويد تا در محلى ماشين توقف مى كند مسافرها پياده مى شوند، آن شخص دست او را مى گيرد مى آيند نزد گودالى . مى بينند مرغ مرده اى افتاده است . مى گويد مى بينى كه مرده است ؟ مى گويد آرى . پس به آن مرغ خطاب كرد و گفت :(قُمْ بِاِذْنِ اللّهِ) ناگاه مرغ زنده شد و در هوا پرواز كرد. آنگاه فرمود مرده زنده كردن كار بچه مكتبيهاى اين درگاه است . پس سوار شدند نزديك نجف به او مى گويد شما را كجا ببينم ؟ فرمود فردا صبح نزد قبر كميل . فردا كه مى رود آنجا جنازه آن مرحوم را مى بيند! 145 - توسل و شفا از بركات اهل بيت (ع ) در تاريخ 16 جمادى الاولى 97 در كربلا جناب آقاى سيد عبدالرسول خادم حضرت ابوالفضل عليه السّلام نقل نمودند كه در چند سال قبل : مرحوم حاج عبدالرسول رسالت شيرازى از تهران تلگرافا خبر داد كه آقاى ناصر رهبرى (محاسب دانشكده كشاورزى تهران ) جهت زيارت مشرف مى شوند، از ايشان پذيرايى شود. پس از چند روز درب منزل خبر دادند كه زوار ايرانى تو را مى خواهند. چون رفتم نزد ماشين ، ديدم يك نفر مرد با يك خانم است . خانم پياده شد و آهسته به من فهمانيد كه ايشان آقاى رهبرى شوهر من است و مدتى است مبتلا شده و استخوان فقرات پشت او خشكيده شده و هشت ماه بيمارستان بوده و او را جواب داده اند و بيمارستان لندن هم گفته علاج ندارد و به همين زودى تلف مى شود و فعلاً به قصد استشفا اينجا آمده ايم و به تنهايى نمى تواند حركت كند. پس دو نفر حمّال آوردم زير بغل او را گرفتند و رو به منزل آمديم . سينه و پشت او را به وسيله فنرهاى آهنى بسته بودند. با نهايت سختى هر از چند دقيقه قدمى بر مى داشت . چشمش به گنبد مطهر افتاد. پرسيد اين آقا! ((حسين )) است يا ((قمر بنى هاشم ))؟ گفتم : قمر بنى هاشم است . با دل شكسته و چشم گريان عرض كرد آقا! من آبرويى نزد حسين ندارم ، شما از برادرت حسين بخواهيد كه ايشان از خدا بخواهد اگر عمر من تمام است همين جا زير سايه شما بميرم و اگر از عمرم چيزى باقى است با اين حالت بر نگردم كه دشمن شاد شوم و مرا شفا دهد. پسر كوچك او تقريبا هشت ساله وهمراهش بود با گريه و زارى مى گفت : اى قمر بنى هاشم ! زود است كه من يتيم شوم . من در مجلس عزاى شما خدمت كردم ، استكانها را جمع مى نمودم پدرم را شفا دهيد. پس گفت مرا ببريد حرم شريف را زيارت كنم . گفتم : با اين حالت نمى شود. قبول ننمود. با همان حالت به هر دو حرم او را برديم تقريبا به مدت چهار ساعت در راه بود با كمال سختى او را منزل برده روى تخت خوابانيدم و طورى بود كه هيچ حركت نمى توانست بكند و بايد او را حركت دهند. فردايش اصرار كرد مرا نجف ببريد. با سختى او را نجف اشرف برديم ولى نشد كه در حرم مشرف شود. از همان بيرون زيارت نمود به كربلا برگردانديم . اصرار كرد مرا به كاظمين و سامرا ببريد. گفتم تلف مى شوى ، گفت مى خواهم اگر بميرم ، اين مشاهد را زيارت كرده باشم . بالا خره او را فرستادم . در مراجعت خانمش نقل كرد: پس از بيرون شدن از سامرا راننده پرسيد آيا امامزاده سيد محمد (فرزند حضرت هادى ) را مايل هستيد زيارت كنيد؟ (در آن زمان قبر آن حضرت چند كيلومتر از جاده اسفالت دور بود و جاده هم خاكى و خراب ) آقاى رهبرى گفت : مرا ببريد. پس حضرت سيد محمد را با كمال سختى زيارت كرديم . در مراجعت يك نفر عرب كه عمامه سبز بر سر داشت ، جلو ماشين ما را گرفت و به عربى با راننده سخن گفت و راننده جوابش مى داد. آقاى رهبرى پرسيد آقا سيد چه مى گويد؟ راننده گفت مى گويد: من را سوار كن تا اول جاده اسفالت و من گفتم ماشين دربست شماست و اجازه ندارم . آقاى رهبرى گفت آقا را سوار كن ، چون سوار شد سلام كرد و نزد راننده نشست . در اثناى راه ، آقاى رهبرى ناله مى كرد و مى گفت : يا صاحب الزمان عليه السّلام . سيد فرمود از آقا چه مى خواهى ؟ خانم جريان مرض آقاى رهبرى را مى گويد. سيد فرمود نزديك بيا، گفتم نمى تواند. بالا خره كمى نزديك شد. سيد دست را دراز كرد و بر ستون فقرات او كشيد و فرمود: ان شاء اللّه اگر خدا بخواهد شفا مى يابى . از فرمايش سيد اميدى در ما پيدا شد. گفتم آقا! ما براى شما نذرى مى كنيم . فرمود خوب است . گفتم اسم شما چيست ؟ فرمود:((سيدعبداللّه )) (بنده خدا). آقاى رهبرى گفت : محل شما كجاست تا به وسيله پست براى شما بفرستم . فرمود به وسيله پست به ما نمى رسد شما هرچه براى ما نذر كرديد هر سيدى كه ديدى به او بدهيد. چون نزديك جاده اسفالت رسيديم ، فرمود نگه داريد. موقعى كه خواست پياده شود فرمود آقاى رهبرى امشب شب جمعه است و خداوند اجابت دعا را تحت قبه جدم حسين عليه السّلام قرار داده و شفا را در تربت او. امشب خود را به قبر او برسان و پيغام مرا به او برسان . گفتم هر چه مى فرماييد مى رسانم . فرمود بگو يا امام حسين عليه السّلام فرزندت براى من دعا كرده و شما آمين بگوييد. پس آن سيد بزرگوار رفت و من به خود آمدم كه اين آقا كه بود؟ به راننده گفتم ببين از كدام سمت رفت و او را پيدا كن . چون راننده نگاه كرد ابدا اثرى از آن بزرگوار پيدا نبود. خلاصه آقا سيد عبدالرسول در همان شب او را در حرم امام حسين عليه السّلام برده و مكرر عرض مى كرد آقا! يك آمين از تو مى خواهم ، فرزندت چنين گفته است و حالش طورى بود كه هركس نزديك او بود، همه را گريان مى ساخت ، پس او را منزل روى تخت خوابانيدم و چون سختى مسافرت در او اثر كرده بود حالش بدتر از قبل بود. پيش از اذان خوابيده بودم ، خادمه منزل درب حجره ام مرا صدا زد، بيرون شدم ، گفتم چه خبر است ؟ گفت بيا تماشا كن كه آقاى رهبرى نماز مى خواند. تعجب كردم . از آينه درب نظر كردم ديدم ايشان روى سجاده ايستاده و مشغول نماز است . از خانمش جريان را پرسيدم ، گفت مرا سحر صدا زد. بلند شدم گفت آب وضو بياور، گفتم ناراحت هستى نمى توانى گفت در خواب حضرت امام حسين عليه السّلام به من فرمود خدا تورا شفا داد برخيز نماز بخوان و من مى توانم . پس آب وضو آوردم . با كمال آسانى برخاست وضو گرفت گفت سجاده بياور گفتم نشسته بخوان . گفت چون امام فرموده البته مى توانم و فنرهاى آهنى سينه و پشت مرا باز كن . بالا خره با اصرارش همه را باز كردم ، پس ايستاده مشغول نماز خواندن است چنانچه مى بينى . پس وارد حجره شدم و او را در بغل گرفتم و هر دو گريه شوق مى كرديم و حمد خداى را بجاى آورديم . پس تلگراف بشارت به تهران مخابره كرديم . چند نفر از بستگان ايشان آمدند و با كمال عافيت به شام مشرف شدند پس به تهران برگشتند و تا اين تاريخ در كمال عافيت در تهران هستند و چندين مرتبه زيارت كربلا و يك مرتبه حج مشرف شده اند. چنين به نظر مى رسد كه آن سيد بزرگوار كه در راه (حضرت سيدمحمد) ملاقات كرده اند يكى از رجال الغيب يا ابدال يا يكى از عباد صالحين حضرت آفريدگار بوده كه ماءموريت غيبى داشته اند كه بيمار مزبور را كه دچار ياءس شده بود اميدوار سازد و آنچه را كه ديگران بايد عبرت بگيرند: يكى آن است كه در اثر تاءخير اجابت هيچ وقت نبايد نااميد شوند. ديگر آنكه آنچه از امام صادق عليه السّلام رسيده كه اجابت دعا تحت قبه حسينيه است باور دارند. ديگر موضوع نذر كردن در راه خدا را امر مطلوب و مرغوبى شناسند. 146 - اجابت فورى و عنايت رضوى جناب آقاى محمد حسين ركنى سلمه اللّه نقل كرد كه در سنه چهل و دو با خانواده و فرزند به مشهد مقدس مشرف بودم ، روزى بعد از ظهر حرم مشرف شديم و من در صحن نو منتظر بيرون آمدن خانواده و فرزندم بودم طول كشيد تا اينكه خانواده پريشان و گريان رسيد و گفت بچه (شش ساله بوده ) را گم كردم و هرچه تفحص كردم او را نيافتم پس به ماءمورين حرم و صحن خبر داديم و كلانترى رفتيم و من به حضرت رضا عليه السّلام عرض كردم هرچه باشد مهمان شما هستم و پيش از آنكه شب شود بچه را به من برسانيد. چند مرتبه در فلكه دور صحن گردش كردم و سمت بالا خيابان و پايين خيابان هرچه پاسبان مى ديدم سفارش مى كردم ، تا اينكه مغرب شد متوجه حضرت رضا عليه السّلام شدم ، عرض كردم آقا! شب شد چكنم ؟ آمدم فلكه بالا خيابان ، در اثر خستگى و ناتوانى از ايستادن دو دستم را گذاردم روى نرده آهنى كه جلو راه گذارده اند كه پياده ازآن راه نرود ناگاه دستم لغزيد و پايين آمد روى سر بچه اى كه آنجا نشسته بود و من او را نديده بودم بچه ناله كرد و سربلند نمود ديدم فرزندم هست معلوم شد كه بچه در اثر خستگى و ترس ، لاى نرده نشسته و به جاده تماشا مى نموده . 147 - به خون مبدل شدن تربت امام حسين (ع ) بسمه تعالى اينجانب عبدالحميد حسانى فرزند عبدالشهيد حسانى ، ساكن فراشبند فارس نسبت به تربت خونين امام حسين عليه السّلام قبلاً در داستانهاى شگفت تاءليف حضرت آيت اللّه العظمى آقاى حاج سيد عبدالحسين دستغيب شيرازى خوانده بودم ، خودم و اهل خانه كه سواد فارسى داشته اند خواندند و در ضمن در سال اخير قبل از محرم ، پدرم عازم كربلا شد و مقدارى تربت خريد كرده و آورد. خواهرى دارم به نام ((ساره خاتون حسانى )) متوسل شدند به ائمه ، تربتى كه پدرم آورده بود مقدار كمى از آن را با پارچه اى از حرم ابوالفضل عليه السّلام مى پيچد و شب را احيا مى دارد (يعنى شب عاشورا) و از ائمه و فاطمه زهرا عليهاالسّلام مى خواهد كه اگر ما يك ذرّه نزد شما قابليم اين تربت همان حالتى كه آقا در كتاب نوشته اند براى مابشود، اتفاقا روز عاشوراى گذشته بعد از نماز ظهر يك و ده دقيقه بعد از ظهر به آن نگاه مى كنند. دو خواهرم و زن برادرم آن را مى بينند ويك مرتبه مى افتند به گريه و زارى ، مى بينند همان حالتى كه آقا! در كتاب نوشتند اتفاق افتاده و تربت مزبور حالت خون پيدا كرده بود و حقير كه بعد از مسجد آمدم خودم هم ديدم و مقدارى از آن را آوردم به خدمت حضرت آيت اللّه العظمى آقاى دستغيب و تربت مزبور هم هنوز موجود است و رنگ تربت به طور كلى جگرى شده رطوبت كمى برداشته بود، بعد به تدريج حالت خشكى پيدا كرده و هنوز هم باقى است با همان رنگ جگرى و نظير همين قضيه فوق كه ذكر شد مقدارى تربت مزبور در سال 98 قمرى باز در فراشبند فارس ، كوى مسجدالزهراء، منزل مشهدى عبدالرضا نوشادى بوده و در جلسه نشان دادند به خون مبدل شده كه همه آن را مشاهده كردند. 148 - شفا يافتن مريض با توسل به امام زمان (عج ) عالم بزرگوار حضرت آقاى شيخ محمدتقى همدانى كه فضيلت و تقواى ايشان مورد اتفاق حوزه علميه قم است و امام جماعت مسجد فرهنگ قم هستند شفا يافتن همسر خود را به طور خلاف عادت به بركت توسل به حضرت حجة بن الحسن العسكرى صلوات اللّه عليهما را مرقوم داشته اند و همان مرقومه ايشان ثبت مى گردد. بسم اللّه الرحمن الرحيم روز دوشنبه هيجدهم ماه صفر از سال 1397 مهمى پيش آمد كه سخت مرا و صدها نفر ديگر را نگران نمود؛ يعنى همسر اين جانب محمد تقى همدانى در اثر غم و اندوه و گريه و زارى دو سال كه از داغ دو جوان خود كه در يك لحظه در كوههاى شميران جان سپردند، در اين روز مبتلا به سكته ناقص شدند البته طبق دستور دكترها مشغول معالجه و دوا شديم ولى نتيجه اى به دست نيامد تا شب جمعه 22 صفر يعنى چهار روز بعد از حادثه سكته . شب جمعه ساعت يازده تقريبا رفتم در غرفه خود استراحت كنم . پس از تلاوت چند آيه از كلام اللّه و خواندن دعاهايى مختصر از دعاهاى شب جمعه ، از خداوند تعالى خواستم كه امام زمان حجة بن الْحَسَن صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْهِ وَعَلى آبائه الْمَعْصُومينَ را ماءذون فرمايد كه به داد ما برسد و جهت اينكه متوسل به آن بزرگوار شدم و از خداوند تبارك و تعالى مستقيما حاجت خود را نخواستم ،اين بود كه تقريبا از يك ماه قبل از اين حادثه دختر كوچكم (فاطمه ) از من خواهش مى كرد كه من قصه ها و داستانهاى كسانى كه مورد عنايت حضرت بقية اللّه روحى و ارواح العالمين له الفداه قرار گرفتند ومشمول عواطف و احسان آن مولا شده اند براى او بخوانم . من هم خواهش اين دخترك ده ساله ام را پذيرفتم و كتاب ((نجم الثاقب )) حاجى نورى رابراى او خواندم . در ضمن من هم به اين فكر افتادم كه مانند صدها نفر ديگر چرا متوسل به حُجَّت مُنْتَظَر اِمام ثانى عشر عَلَيْه سَلامُ اللّهِ الْمَلِكِ اْلاَكْبَرِ نشوم ؟ لذا همانطور كه در بالا تذكر دادم ، در حدود ساعت يازده شب متوسل شدم به آن بزرگوار و با دلى پر از اندوه و چشمى گريان به خواب رفتم . ساعت چهار بعد از نيمه شب جمعه ، طبق معمول بيدار شدم ، ناگاه احساس كردم از اطاق پايين كه مريض سكته كرده آنجا بود، صداى همهمه مى آيد. سر و صدا قدرى بيشتر شد و ساعت پنج و نيم كه آن روزها اول اذان صبح بود، به قصد وضو آمدم پايين . ناگهان ديدم صبيه بزرگم كه معمولاً در اين وقت در خواب بود، بيدار و غرق در نشاط و سرور است تا چشمش به من افتاد گفت آقا! مژده بدهم به شما. گفتم چه خبر است ؟! من گمان كردم خواهر يا برادرم از همدان آمده اند. گفت بشارت ! مادرم را شفا دادند. گفتم كه شفا داد؟ گفت : مادرم چهار بعد از نيمه شب با صداى بلند و شتاب و اضطراب ما را بيدار كرد. چون براى مراقبت مريض دخترش و برادرش (حاجى مهدى ) و خواهرزاده اش (مهندس غفارى ) كه اين دو نفر اخيرا از تهران آمده اند، مريضه را به تهران ببرند براى معالجه . اين سه نفر در اتاق مريض بودند كه ناگهان داد و فرياد مريضه بلند شد كه مى گفت برخيزيد آقا را بدرقه كنيد! برخيزيد آقا را بدرقه كنيد! مى بيند كه تا اينها از خواب برخيزند آقا رفته ، خودش كه چهار روز نمى توانست حركت كند، از جا مى پرد و دنبال آقا تا دم درب حياط مى رود. دخترش كه مراقب حال مادر بود و در اثر سر و صداى مادر كه آقا را بدرقه كنيد بيدار شده بود، دنبال مادر تا دم درب حياط مى رود، ببيند كه مادرش كجا مى رود، دم درب حياط مريضه به خود مى آيد ولى نمى تواند باور كند كه خودش تا اينجا آمده . از دخترش زهرا مى پرسد كه زهرا من خواب مى بينم يا بيدارم ؟ دخترش پاسخ مى دهد كه مادر جان ! تو را شفا دادند آقا كجا بود كه مى گفتى آقا را بدرقه كنيد ما كسى را نديديم ! مادر مى گويد: آقاى بزرگوارى در زى اهل علم ، سيد عاليقدرى كه خيلى جوان نبود، پير هم نبود، به بالين من آمد گفت برخيز، خدا تو را شفا داد! گفتم نمى توانم برخيزم ، با لحنى تندتر فرمود شفا يافتيد برخيز! من از مهابت آن بزرگوار برخاستم فرمود شفا يافتيد ديگر دوا نخور و گريه هم مكن و چون خواست از اطاق بيرون رود، من شما را بيدار كردم كه او را بدرقه كنيد ولى ديدم شما دير جنبيديد، خودم از جا برخاستم و دنبال آن آقا رفتم . بحمداللّه تعالى پس از اين توجه و عنايت ، حال مريضه فورا بهبود يافت و چشم راستش كه در اثر سكته غبارآورده بود برطرف شد، پس از چهار روز كه اصلاً ميل به غذا نداشت ، در همان لحظه گفت گرسنه ام براى من غذا بياوريد، يك ليوان شير كه در منزل بود به او دادند با كمال ميل تناول نمود. ميل به غذا كرد رنگ رويش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت كه گريه مكن ، غم و اندوه از دلش برطرف شد. و ضمنا خانم مذكوره از پنج سال قبل روماتيسم داشت ، از لطف حضرت عليه السّلام شفا يافت با آنكه اطبا نتوانستند معالجه كنند. ناگفته نماند كه در ايام فاطميه در منزل ، مجلسى به عنوان شكرانه اين نعمت عظمى منعقد كرديم . جناب آقاى دكتر دانشى كه يكى از دكترهاى معالج اين بانو بود شفا يافتن او را برايش شرح دادم . دكتر اظهار فرمود آن مرض سكته كه من ديدم ، از راه عادى قابل معالجه نبود مگر آنكه از طريق خرق عادت و اعجاز شفا يابد. اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمين وَصَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الْمَعْصُومينَ لا سِيَّما اِمامُ الْعَصْرِ وَنامُوسُ الدَّهْرِ، قُطْب دايِره اِمْكان ، سرور و سالار انس و جان ، صاحب زمين وزمان مالك رقاب جهانيان ((حُجَّة بْن الْحَسَنِ الْعَسْكَرِى )) صَلَوات اللّه عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه الْمَعْصُومينَ اِلى قِيامِ يَوْمِ الدّين . وَالسَّلامُ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَةُاللّهِ وَبَرَكاتُهُ محمدتقى بن محمدمتقى همدانى 25 ماه صفرالخير 1397 هجرى قمرى ****************** 1- سوره يوسف ، آيه 111 2- (فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ) (سوره قمر، آيه 15) ،براى دانستن شرح حال و علت و كيفيت هلاكت هريك از اقوام مذكور، به كتاب ((حقائقى از قرآن )) از بيانات حضرت آيت اللّه العظمى آقاى دستغيب ، فصل دوم مراجعه شود. 3- (فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ) (سوره قمر، آيه 15) ،براى دانستن شرح حال و علت و كيفيت هلاكت هريك از اقوام مذكور، به كتاب ((حقائقى از قرآن )) از بيانات حضرت آيت اللّه العظمى آقاى دستغيب ، فصل دوم مراجعه شود. 4- سوره يوسف ، آيه 3. 5- سوره يوسف ، آيه 111. 6- به آيات 12 تا 19 سوره لقمان ، مراجعه شود. 7- به آيات 59 تا 82 سوره كهف ، مراجعه شود. 8- (سفينة البحار، ج 1 ص 447. 9- مرحوم آيت اللّه سيد محمد رضوى ، در 13 شوال 1387 در شيراز مرحوم شدند و هنگام چاپ اين داستان ، بيش از يك سال و نيم از وفات معظم له مى گذرد (ناشر). 10- سوره حشر، آيه 23. 11- سوره مطففين ، آيه 26. 12- سوره انعام ، آيه 121. 13- ((قالَ رَسُولُ اللّه (ص ) قالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ مَنْ اَهانَ لى وَلِيّا فَقَدْ اَرْصَدَ لِمُحارِبَتى وَما تَقَرَّبَ اِلَىَّ عَبْدٌ بِشَىْءٍ اَحَبُّ اِلَىَّ مِمَّا افْتَرَضْتُ عَلَيْه وَاَنَّهُ لَيَتَقَّرَبُ اِلَىَّ بِالنّافِلَةِ حَتّى اُحِبَّهُ فَاِذا اَحْبَبتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِهِ وَبَصَرَهُ الَّذى يَبْصُر بِهِ ولِسانَهُ الَّذى يَنْطِقُ بِهِ وَيَدَهُ الَّذى يَبْطِشُ بِها اِنْ دَعانى اَجَبْتُهُ وَاِنْ سَئَلَنى اَعْطَيْتُهُ))،(اصول كافى ، باب من اذى المسلمين واحتقرهم ، ج 2، ص 263 حديث 7. 14- ((اَعْدَدْتُ لِعِبادِىَ الصّالِحينَ مالاعَيْنٌ رَاءَتْ وَلا اُذُنْ سَمِعَتْ وَلا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بَشَرٍ))، (حديث قدسى ). 15- اينك هنگام چاپ اين كتاب ، در سن هفت سالگى و در سال اول دبستان فرصت ، سرگرم تحصيل است (ناشر). 16- (ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى اْلاَرْضِ وَلا فى اَنْفُسِكُمْ اِلاّ فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاءَها اِنَّ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسيرٌ لِكَيْلا تَاءْسَواْ عَلى مافاتَكُمْ وَلا تَفْرَحُوا بِما آتيكُمْ) سوره حديد، آيه 23. 17- سوره جمعه ، آيه 4. 18- براى دانستن بزرگى گناه اهانت به مؤ من وتحقير ودلشكسته كردنش ، به جلد دوم ر گناهان كبيره ، به صفحات 390 تا 417 مراجعه شود. 19- براى دانستن اهميت و لزوم حضور قلب در نماز و كيفيت تحصيل آن ، به كتاب صلوة الخاشعين و همچنين مختصرى هم در بحث ترك نماز در جلد دوم گناهان كبيره ، از صفحه 262 تا 270 نوشته شده به آنجا مراجعه شود. 20- سوره نمل ، آيه 62. 21- (وَاِذا قَراءْتَ الْقُرْآنَ فَاْستَعذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ اِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَعَلى رَبِّهْمِ يَتَوكَّلُونَ) (سوره نحل ، آيه 98). 22- سوره عصر،آيه 3. 23- سوره حديد، آيه 16. 24- سوره رعد، آيه 28. 25- وفيه ايضا عن نوادر الراوندى عن موسى بن جعفر (ع ) عَنْ آبائِهِ عَلَيْهِمُالسَّلام قالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص ) ودَخَلْتُ الْجَنَّةَ فَرَاءَيْتُ صاحِبَ الْكَلْبِ الَّذى اَرْواهُ مِنَ الْماءِ)). 26- ((فى مُوَثِقَةِ اِبْنِ بُكَيْر عَنْ ابَي عْبدِاللّه (ع ) قالَ ثَوابُ الْمُؤْمِنِ مِنْ وَلَدِهِ اذا مات ، اَلْجَنَّةُ صَبَرَ اَوْلَمْ يَصْبِرْ))، (آداب السنن ، ممقانى ، ص 281.) 27- ((عَنْ اَبي عَبْداللّه (ع ) قال اَِنَّ نَبِيّا مِنَ اْلاَنْبِياءِ مَرضَ فَقالَ لا اَتَداوى حَتّى يَكُونَ الَّذى اَمْرَضَنى يَشْفينى فَاَوْحَى اللَّهُ اِلَيْهِ لا اُشْفيكَ حَتّى تُداوى فِانَّ الِّشفاءَ مِنّى ))، (لئالى الاخبار، ص 116). 28- ((كُنْ وَصِىَّ نَفْسِكَ وَفْعَلْ فى مالِك ما تُحِبّ اَنْ يَفْعَلَهُ غَيْرُكَ)). 29- (اَحْياءٌ عِنَدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ - وَمِنْ وَرائِهمْ بَرْزَخٌ اِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ)، (سوره مؤ منون ، آيه 100). 30- ((وَمَنْ ماتَ وَلَمْ يحِجَّ حَجَّةَ اْلاِسْلامِ وَلَمْ يَمْنَعْهُ ذلِكَ حاجَةٌ تَجْحَفُ بِهِ اَوْمَرَضٌ لا يُطيقُ الْحَجَّ مِنْ اَجْلِهِ اَوْسُلْطانٌ يَمْنَعَهُ فَليَمُتْ اِن شاءَ يَهُودِيّاً وَاِنْ شاءَ نَصْرانِيا)). 31- فى قَوْلِهِ تَعالى :(مَنْ كانَ فى هذِهِ اَعْمى فَهُو فىِ اْلاخِرَةِ اَعْمى قالَ (ع ) نَزَلَتْ فيمَنْ يَسُوفُالْحَجّ حَتّى مات وَلَمْيحجّ فَعَمى عَنْفَريضَةٍ مِنْفَرائض اللّه ...). (سوره اسراء، آيه 72). 32- ((ما خابَ مَنْ تَمَسَّكَ بِكَ وَاَمِنَ مَنْ لَجَاءَ اِلَيْكَ)). 33- سوره اسراء، آيه 83. 34- (بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْباطِلِ فَيَدمَغُهُ فَاِذا هُوَ زاهِقٌ) (سوره انبيا، آيه 18). 35- سوره اعراف ، آيه 165. 36- (اَفَاءَمِنَ اَهْلُ الْقُرى اَنْ يَاءْتِيَهُمْ بَاءْسُنا بَياتاً وَهُمْ نائِمُونَ اَوَ اءَمِنَ اَهْلُ الْقُرى اَنْ يَاءْتِيَهُمْ بَاءْسُنا ضُحًى وَهُمْ يَلْعَبُونَ)، (سوره اعراف ، آيه 95 و 96). 37- (وَعَسى اَنْ تَكْرَهُوا شيئاً وهو خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسى اَنْ تُحِبُّوا شْياءً وَهُو شَرُّ لَكُمْ وَاللّهُ يَعْلَمُ وَاَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ) (سوره بقره ، آيه 216). 38- (وَلَوْ يُعَجِّلُ اللّهُ لِلنّاسِ الْشَّرَّ اسْتِعْجالَهُمْ بِالْخَيْرِ لَقُضىَ اِلَيْهِمْ اَجَلُهُمْ) (سوره يونس ، آيه 11). 39- نفس المهموم ، ص 300. 40- همان مدرك ، ص 17. 41- سوره الممتحنه ، آيه 12. 42- سفينة البحار، ج 1، ص 201. 43- اصول كافى ، كتاب الايمان والكفر. 44- سوره بقره ، آيه 143. 45- سوره ابراهيم ، آيه 27. 46- ((عَن النَّبِى (ص ) انّهُ قالَ مَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ ماتَ شَهيداً اَلا وَمَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ ماتَ مَغْفُوراً لَهُ اَلا وَمَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آلِمُحَمَّدٍ ماتَ تائِباً الا وَمْن ماتَ عَلى حُبّ آلِ مُحَمَّدٍ ماتَ مُؤْمِناً مُسْتَكْمِلَ اْلايمانِ اَلا وَمَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آل مُحَمَّدٍ بَشَّرَهُ مَلَكُالْمَوْتِ بِالْجَنَّةِ ثُمَّ مُنْكَرٌ وَنكيرٌ اَلا وَمَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آل مُحَمَّدٍ يُزَفُّ اِلَى الْجَنَّهِ كَما تُزَفُ الْعَرُوسُ اِلى بَيْتِ زَوْجِها اَلا وَمَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آل مُحَمَّدٍ فُتِحَ لَهُ فى قَبْرِهِ بابانِ اِلَى الْجَنَّةِ الا وَمَنْ ماتَ عَلى حُبّ آل مُحَمَّدٍ جَعَلَ اللّهُ قَبْرَهُ مَزارَ مَلائِكَةِ الرَّحْمَةِ اَلا وَمَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ ماتَ عَلّى السُّنَّةِ وَالْجَماعَةِ اَلا وَمَنْ ماتَ عَلى بُغْضِ آلِ مُحَمَّدٍ جاءَ يَوْم الْقِيامَةِ مَكْتُوباً بَيْنَ عَيْنَيْهِ آيِسٌ مِنْ رَحْمَةِاللّهِ اَلا وَمَنْ ماتَ عَلى بُغْضِ آلِ مُحَمَّدٍ ماتَ كافِراً اَلا وَمَنْ ماتَ عَلى بُغْضِ آلِ مُحَمَّدٍ لَمْ يَشُمَّ رائِحةَ الْجَنَّةِ)). 47- فرمايش مجلسى (ره ) هرچند درست و مطابق دو روايتى است كه در ضمن داستان نود نقل شد لكن مستفاد از ظواهر آيات و روايات آن است كه اگر ايمان و دوستى خدا ورسول و آل او در دل جاى گيرد و همراه خود ازاين عالم ببرد هرچند از اين مرتبه هم كمتر باشد عاقبت اهل نجات خواهد بود. بلى هرچه محبت حقيقى كمتر باشد بهره مندى كمتر است و نيز چون واجب بود بر او كه حب حقيقى در دلش بيشتر باشد از حب دنيا و شهوات پس مورد مؤ اخذه و گرفتار آثار و خيمه محبتهاى جزئيه خواهد بود و اما مسئله اختيارى بودن تحصيل حب حقيقى و زدودن حب مجازى از دل و اثبات تكليف به آن پس به كتاب قلب سليم كه به تازگى به قلم نويسنده منتشر شده است مراجعه شود. 48- لقب فرمانرواى دولت حيدرآباد دكن ((نظام )) بوده است . 49- در كتاب ((كلمه طيبه )) صفحه 330 اين حديث را از شهيد اول در كتاب درة الباهره و از كتاب منهاج الصفوى و مناقب دولت آبادى نقل كرده است . 50- كتاب ارزشمند ((قلب سليم )) تا كنون ، مكرر به زيور طبع آراسته شده است . 51- (وَما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ اِلاّ يَعْلَمُها)، (سوره انعام ، آيه 59) 52- (ما اَصابَ مِنْ مُصيبةٍ فِى اْلاَرْضِ وَلا فى اَنْفُسِكُمْ اِلاّ فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَئَها)، (سوره حديد، آيه 22). 53- ((لا يَكُونُ شَىْءٌ فِى اْلاَرْضِ وَفِى السَّماءِ اِلاّ بِهذِهِ الْخِصالِ السَّبعِ بِمَشِّيَةٍ وَاِرادَةٍ وَقَدَرٍ وَقَضاءٍ وَاِذنٍ وَكِتابٍ واجلٍ فَمَنْ زَعَمَ اَنَّهُ يَقْدِرُ عَلى نَقْضِ واحِدَةٍ فَقَدْ كَفَرَ))، (اصول كافى ). 54- امام باقر عليه السلام فرمود خداوند به شعيب پيغمبر وحى فرستاد كه من يكصد هزار نفر از قوم تو را عذاب مى كنم ، چهل هزار از اشرارشان و شصت هزار از نيكانشان . شعيب عرض كرد: پروردگارا! اشرار را استحقاق است ، اخيار براى چه ؟ خداوند فرمود: چون با اشرار سازش كردند و براى خشم من برايشان خشمناك نشدند و آنها را زجر و نهى ننمودند (وسائل ، كتاب امر به معروف ، باب 8). 55- چنانچه در باره شهر لوط كه به سبب كثرت عصيان و طغيان شهر آنها زيرو رو شد و خرابه هاى آن براى رهگذران موجب عبرت و هشيارى است :(وَاِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِمْ مُصْبِحينَ وَبِاَّللْيلِ اَفَلاتَعْقِلُونَ) و شما هنگام مسافرت (از مكه و مدينه به سمت شام ) بر ايشان مى گذريد آيا تعقل نمى كنيدوعبرت نمى گيريدتاازطغيان وعصيان دست برداريد؟!))،(سوره صافات ، آيه 137 138). 56- ((عَنِالنبَّى صلى اللّه عليه وآله فى حَديثِ طَويلٍ:((لوْلا عِبادٌ رُكَّعٌ وَرِجال خُشَّعٌ وَصِبْيانٌ رُضَّعٌ لَصبَّ عَلَيْكُمُ الْعَذابُ صَبّاً)) (مستدرك الوسايل ، ج 2، ص 353). 57- (وَاِذا قيلَ لَهُاتَّقِاللّهَاَخَذَتْهُالْعِزَّةُ بِاْلاِثِمْ فحَسْبُهُ جَهَنّمُ وَلَبِئْسَ المِهاد)،(سوره بقره ،آيه 206). 58- ((مَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَاليَوْمِ اْلاخِر فَلْيُكْرِمْ ضَيْفَهُ))، (سفينة البحار). 59- (قُلْ لا اَسْئلكُمْ عَلَيه اَجْراً اِلا المَوَدَّةَ فى الْقُرْبى )، (سوره شورى ، آيه 23). 60- (قُلْ ما سَئَلْتُكُمْ مِنْ اَجْر فَهُوَ لَكُمْ)، (سوره سباء، آيه 47). 61- كتاب قواعد (وصيتنامه علاّمه به فرزندش ). 62- ((لا يُؤْمِنُ عَبْدٌ للّهِ حَتّى اَكُونَ اَحَبَّ اِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَتَكُونَ عِتْرَتى اَحَبَّ اِلَيْهِ مِنْ عِتْرَتِهِ وَتَكُوَنَ اَهْلى احَبَّ اِلَيْهِ مِنْْ اَهْلِهِ))، (كتاب سير تناوسنتنا). 63- (فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ اَعْيُنٍ)، (سوره سجده ، آيه 17). 64- ((الشُّجاعُ مَنْ غَلَبَ هَواهُ))، (سفينة البحار). 65- ((اِنَّ اَهْلَ الْجَنَّةِ مُلُوكٌ)). 66- (وَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ فيما اَخْطَاءْتُمْ بِهِ وَلكِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلوْبُكُمْ). 67- (وَما كانَ لِمُؤْمِنٍ اَنْ يَقْتُلَ مُؤْمِناً اِلاّ خَطَاءً وَمَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَاءً فَتَحْريرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ وَدِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ اِلى اَهْلِهِ اِلاّ اَنْ يُصَّدِقُوا)، (سوره نساء، آيه 91) 68- ((اِذا اُضيفَ الْبَلاءُ اِلَى الْبَلاءِ كانَ مِنَ الْبَلاءِ عافِيَةٌ)). 69- ((عِنْدَ تَناهِى الِشّدَّةِ تَكُونُ الْفُرْجَةُ وَعِنْد تضايقِ حَلْقِ الْبَلاءِ يَكُونُ الرِّضاءُ)). 70- (اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ثُمَّ اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً). 71- (وَما اَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ اَيْديكُمْ وَيَعْفُو عَنْ كَثيرٍ)، (سوره شورى آيه 30). 72- ((مَنْ يَمُوتُ بِالذُّنُوبِ اَكْثَرُ مِمَّنْ يَمُوتُ بِالا جالِ وَمَنْ يَعيشُ بِاْلاِحسانِ اَكْثَرُ مِمَّنْ يَعيشُ بِاْلاَعْمارِ))، (سفينة البحار، ج 1، ص 488). 73- (وَاتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصيبَنَّ الَّذينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خاصَّةً)، (سوره انفال ، آيه 25). 74- (وَمِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ اِلى يَوْمِ يُبْعَثُون )، (سوره مؤ منون ، آيه 100). 75- به كتاب معاد از بيانات حضرت مؤ لف ، فصل دوم ((برزخ )) مراجعه شود. 76- (يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّلَوْ اَنَّ بَيْنَها وَبَيْنَهُ اَمَداً بَعيداً وَيُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ وَاللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ)، (سوره آل عمران ، آيه 30). 77- (وَمَنْ يَعْمَلْ مِثقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ)، (سوره زلزلت ، آيه آخر). 78- ((يُؤْخَذُ بِيَدِالْعَبْدِ يَوْمَ الْقِيمَةِ عَلى رُؤُسِ اْلاَشْهادِ وَيُقالُ اَلامَنْ كانَ لَهُ قِبَلَ هذا حَقُّ فَلْيَاءْخُذْهُ وَلاشَىْءَ اَشَدُّ عَلَى اَهْلِ الْقِيمَةِ مِنْ اَنْ يَرَوْا مَنْ يَعْرِفُهُمْ مَخافَةً اَنْ يُدَّعى عَلَيهِ شى ءٌ))، (لئالى الاخبار، ص 548). 79- (فَوَيلٌ لِلْمُصَلّينَ الَّذينَ هُمْ عَنْ صَلوتِهِمْ ساهُونَ الَّذَينَ هُمْ يُرؤُونَ). 80- (قُلْ لااَسْئَلكُمْ عَلَيْهِ اَجْراً اِلاّالْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى ). 81- (قُلْ ما سَئَلْتُكُمْ مِنْ اَجْرٍ فَهُو لَكُمْ). 82- ((قليلٌ يَدوُمٌ خَيْرٌ مِنْ كَثيرٍ يَزُولُ)). 83- (فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ اَعْيُنٍ). 84- ((اِنَّ الْحُسَيْنَ بْن عَلِىٍّ (ع ) مَعَ اَبيهِ وَاُمِّهِ وَاَخيهِ فى مَنْزِلِ رَسُولِ اللّهِ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْهِمْ وَمَعَهُ يُرْزَقُونَ وَيُحْبَرُونَ وَاِنَّهُ لَعَنْ يَمينِ الْعَرْشِ مُتَعلَّقٌ بِهِ يَقُولُ يا رَبِّ اَنْجِزْلى ما وَعَدْتَنى وَاَنّهُ لَيَنْظُرُ اِلى زوّ ارِهِ فَهُوَ اَعْرَفُ بِهِمْ وَبِاَسْمائِهِمْ وَاَسْماءِ آبائِهِمْ وَما فى رِحالِهِمْ مِنْ اَحَدِهِمْ بِوَلَدِهِ وَاَنّهُ لَيَنْظُرُ اِلى مَنْ يَبْكيهِ فَيَسْتَغْفِرَ لَهُ وَيَسْئلُ اَب اهُ اْلاِسْتِغْفارَ لَهُ وَيَقُولُ اَيُّهَا الْباكى لَوْعَلِمْتَ ما اَعَدَّاللّهُ لَكَ مِنَ اْلاَجْرِ لَفَرَحْتَ اَكْثَرَ مِمّا حَزنْتَ وَاِنَّهُ لَيَسْتَغْفِرُ لَهُ مِنْ كُلِّ ذَنْبٍ وَخَطيئَةٍ))، (نفس المهموم ) 85- ((يَقُولُ اللّهُ تَعالى اَنَا جَليسُ مَنْ جالَسَنى وَمُطيعُ مَنْ اَطاعنى )) (كتاب اقبال ، باب اعمال ماه رجب ). 86- ((ما خابَ مَنْ تَمَسَّكَ بِكَ وَاءَمِنَ مَنْ لَجَاءَ اِلَيْكَ)).