داستان دوستان جلد 5 نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان جلد 5 - نسخه متنی

نویسنده: محمد محمدى اشتهاردى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
داستان دوستان جلد 5
محمد محمدى اشتهاردى
پيشگفتار
((1)) از الطاف بى كران خدا
((2)) شير مردى گمنام
((3)) همسر دلاور ميثم تمّار
((4)) احترام آيت اللّه بروجردى به امام خمينى
((5)) رازشناسى و درمان نتيجه بخش پزشك
((6)) شكوه دشمن شكن امام كاظم (ع )
((7)) داستانى از آيت اللّه كاشانى به نقل از امام خمينى
((8)) داستانى از امام خمينى
((9)) سختى مرگ
((10)) زاهد نادان
((11)) همسر مخلص و قهرمان حبيب بن مظاهر
((12)) نوجوانى ناشناس در ميدان قهرمانها
((13)) خنده بيجا و گناه خيز
((14)) ضوابط نه روابط
((15)) على (ع ) به دنبال كارگرى
((16)) ماءموريت على (ع ) براى كشتن سه تروريست
((17)) فراموشكارى اهرم قوى شيطان
((18)) نتيجه ترحم
((19)) شهادت قهرمانانه نامه رسان امام حسين (ع )
((20)) وصىّ ابوذر
((21)) حضرت عباس (ع ) و مقام باب الحوائج بودن
((22)) محبت سرشار پيامبر (ص ) به شاعراهل بيت (ع )
((23)) چهار همسر رضاخان
((24)) دو جلسه مذاكره در نصف شب عاشورا
((25)) جانبازى بُرَيْر در شب تاسوعا
((26)) شهر بى عيب
((27)) شرط استجابت دعا
((28)) بهاء دادن امام خمينى به مردم
((29)) قضاوتى عجيب در ميان بنى اسرائيل
((30)) كيفر رئيس مغرور
((31)) تاءكيد امام بر تعيين مزد كارگر
((32)) پاسخ عميق سليمان به عابد
((33)) نبرد حضرت عباس (ع ) با ماردبن صديف
((34)) شفاعت از آن كيست ؟
((35)) خطر مسؤليّت قضاوت
((36)) سيماى شيعيان
((37)) احترام به حقوق ديگران
((38)) سخاوت شوهر زينب (ع )
((39)) نتيجه ناخشنودى و خشنودى مادر
((40)) شكايت پير زن از باد
((41)) كيفر يونس به خاطر ترك اولى ، و علت نجات او
((42)) نقش دانشمند حكيم در نجات قوم از بلاى حتمى
((43)) نجات يونس و بازگشت او به سوى قوم خود
((44)) ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين
((45)) على (ع ) پروريده پيامبر (ص )
((46)) مسلمان بيگانه از مسجد
((47)) آيت اللّه حائرى نمونه بارز فضيلت و تقوى
((48)) نصيحت پيامبر (ص ) در مراسم آخرين حجّ خود
((49)) هدهد و سليمان
((50)) ردّ هديه بلقيس از جانب سليمان
((51)) پيوستن بلقيس به سليمان و ازدواج با او
((52)) بلندى نظرى ، و توجّه به عزّت مسلمين
((53)) پاداش رسيدگى به امور نيازمندان
((54)) احترام به نام مبارك امام زمان (ع )
((55)) احترامات به مقدّسات مذهبى
((56)) دوستى كه موجب نجات دوستش شد
((57)) استمداد از خدا در ترك گناه
((58)) پيرزنى پرصلابت و شجاع
((59)) حاجيان دروغين
((60)) سفارش مادر عروس در شب زفاف به دخترش
((61)) قلدرى رضاخان به يك روحانى برجسته و وارسته
((62)) نشكن نمى گويم !!
((63)) پيامبر (ص ) و جوانى هنگام مرگ
((64)) ديكتاتورى ملكه روسيّه
((65)) جليغه ضد گلوله ، رهبر هند را كشت
((66)) حمايت آيت اللّه بروجردى از آيت اللّه كاشانى
((67)) اميد به رحمت خدا، و ترس از گناه ، هنگام مرگ
((68)) روحيه عالى عمّه پيامبر (ص )
((69)) بانوى صبور و استوار
((70)) پاسخ امام على (ع ) به سؤال اسقف
((71)) حكم هاى گوناگون براى زناكار
((72)) اجبار محتكر به فروختن متاع
((73)) هماهنگى با مردم در غذا
((74)) صرفه جوئى در زندگى
((75)) تاءييد پيامبر (ص ) از قضاوت على (ع )
((76)) شجاعتى از امام خمينى
((77)) هوشيارى در صدور فتوا
((78)) اظهار نفرت از تملّق و چاپلوسى
((79)) امير كبير، مسلمانى استقلال طلب و ضد استعمار
((80)) شركت بزرگان در تشييع جنازه حافظ
((81)) كشته شدن عايشه به دستور معاويه
((82)) نام على براى فرزندان حسين (ع )
((83)) اتّفاقى عجيب از لطف امام زمان (ع )
((84)) لقب ((قضم )) براى على (ع )
((85)) نجات ماهى از منقار پرنده موشگير
((86)) آغاز حكومت ، يا مبداء تاريخ
((87)) على (ع ) در كنار پيامبر (ص ) در غار حراء
((88)) رجوع به غير متخصّص
((89)) كاوه آهنگر در برابر ضحّاك
((90)) كم خورى و زيبائى
((91)) ازدواج فرمايشى
((92)) نامه مقدس اردبيلى به شاه عباس ، و جواب او
((93)) يادى از امام هادى (ع )
((94)) مجازات دنيوى ساربان بى رحم
((95)) داورى على (ع ) در باره نزاع پيامبر و اعرابى
((96)) پاسخ على (ع ) به پرسشهاى قيصر روم
((97)) مختار در مجلس ابن زياد
((98)) سر بريده و نحس ابن زياد
((99)) امام خمينى و نماز
((100)) تواضع و بزرگوارى امام خمينى
((101)) پند حكيم
((102)) اهميّت ولايت و قبول رهبرى امامان
((103)) بزكوهى در دام هوس
((104)) تاكتيك ابوطالب و على (ع ) براى حفظ پيامبر (ص )
((105)) بانوى بد اخلاق
((106)) عذاب قبر
((107)) نفرين پدر، و لطف على (ع )
((108)) اقتضاى شير مادر
((109)) موعظه پيامبر (ص )
((110)) جريان مسموم نمودن پيامبر (ص ) و عفو و گذشت او
((111)) دست غيبى
((112)) حاضر جوابى عقيل
((113)) قضاى سى سال نماز
((114)) شهيد الحمار
((115)) زيركترين زيرك ها
((116)) جامعه رشد يافته اسلامى
((117)) نهى شديد امام صادق (ع ) از كمك به ظالم
((118)) لطف خفىّ خدا
((119)) نتيجه ترحّم
((120)) نگهدارى نتائج اعمال نيك
((121)) رد مصالحه قريش
((122)) سوغات شهيد مطهّرى از پاريس
((123)) شيعيان واقعى از ديدگاه امام هشتم
((124)) بياد يكى از شهيدان مخلص كربلا
((125)) رضا به رضاى الهى
((126)) خشم پيامبر (ص ) از سخن بلال
((127)) شجاعت و فراست امام خمينى (ره )
((128)) جان باختن بينواى دل سوخته كنار قبر على (ع )
((129)) نخستين زندان امام كاظم (ع )
((130)) پند حكيم و تيغ سلمانى شاه
((131)) قابل توجه بانوان
((132)) نمونه اى از ايثار شاگردان پيامبر (ص )
((133)) نتيجه لاف بيجا
((134)) لطف امام رضا(ع ) به بينواى دردمند
((135)) كيفر كرد مغرور
((136)) يك سؤال رياضى از امام على (ع )
((137)) آرامش خاطر امام حسين (ع ) در روز عاشورا
((138)) واقعه عجيب در عالم برزخ
((139)) گفتگوى امام حسن (ع ) با دوست خود
((140)) نفرين على (ع )
((141)) آدم بى سعادت
((142)) نعره بسيار وحشتناك از يك جنازه
((143)) نمونه اى از دشمنى رضاخان با روحانّيت
((144)) نمونه اى از حيف و ميلهاى پهلوى
((145)) مكافات تيمور بختيار، قلدر چپاولگر
((146)) نظريه دوست صميمى شاه درباره او
((147)) اخلاص مرجع تقليد به پيشگاه اهل بيت نبوت
((148)) ارزش سخن حق
((149)) در ماندگى خدانما
((150)) بى اعتنائى امام صادق (ع )به ابوحنيفه
((151)) علت سبّ نكردن سعد وقاص از على (ع )
((152)) بريدن از خلق و پيوستن به خدا
((153)) يك معجزه از رسول خدا (ص )
((154)) سخاوت و بزرگوارى امام حسين (ع )
((155)) نوشته روى بال ملخ
((156)) هدف از حكومت
((157)) پر حرفى !
((158)) خير دنيا و آخرت
((159)) استقامت عجيب يكى از فدائيان اسلام
((160)) سخن عميق عيسى (ع ) به گنهكاران
((161)) نگاهى به سركوب قيام گوهرشاد
((162)) شيعه حقيقى از نظر حضرت زهرا(س )
((163)) خواب امام خمينى
((164)) رنج امام خمينى از متحجرين مقدس مآب
((165)) اخلاص در عمل
((166)) رعايت ادب در مجلس روضه
((167)) جلودارى الاغ !
((168)) نابودى يكى از مهره هاى مرموز شاه
((169)) سوزاندن دعوتنامه مرموز اجنبى
((170)) پند حكيم
((171)) نور ايمان در دل كودك
((172)) احترام به مقدسات
((173)) مقيد بودن به احكام اسلام
((174)) دو مرجع تقليد در برابر رضاخان
((175)) پاداش عظيم شوهردارى
((176)) تبديل مركز بهائيان به كتابخانه
((177)) پيدايش يك بدعت
((178)) شعار شهيد فخ
((179)) خويشاوندى بنى اميه با بنى هاشم
((180)) رعايت اخلاق اجتماعى
((181)) حساسيت دينى در برابر منكرات
((182)) تواضع على (ع ) در پيشگاه خدا
((183)) زهد و ساده زيستى آيت اللّه بروجردى
((184)) قاطعيت امام خمينى از زبان رئيس ساواك
((185)) خانه هاى عنكبوتى
((186)) اقدام براى نجات قاتل يك نفر بهائى
((187)) ملاقات و گفتگوى امام حسين با عمرسعد در كربلا
((188)) كشته شدن ابوجهل بدست دو كودك
((189)) ماهيت شهبانو!!
((190)) بررسى راز سقوط پهلوى در كنفرانس سران ارتش
((191)) شكر حق
((192)) رازدارى
((193)) خلوص و بيدارى مرجع تقليد
((194)) يك نمونه از كلاهبردارى كابينه هويدا
((195)) سالى كه نكوست از بهارش پيداست
((196)) عمل براى آخرت نه دنيا!
((197)) توحيد خالص
((198)) نمونه اى از چپاول محمّدرضا پهلوى
((199)) ارزش اعتقاد به مقام امامت امامان
((200)) كيفر عيبجوئى از مؤمنان
((201)) شرط استجابت دعا
******************
پيشگفتار
براى بهادادن به تاريخ و دريافت صحيح از فراز و نشيبهاى تاريخ ، به امور زير توجه كنيد:
الف : اهميّت فوق العاده تاريخ ‌
اسلام تا آنجا به تاريخ ، اهميت و بها داده كه قرآن در سوره عصر مى فرمايد:
((والعصر انّ الانسان لفى الخسر...))
كه يكى از احتمالات در تفسير اين آيه اين است :
((سوگند به تاريخ و زمانه ، كه پر از حوادث و سرگذشتهاى انسانهاى خوب و بد است ، انسانهائى كه نيروهايشان هرز مى روند و زيانكارند، و انسانهائى كه در پرتو ايمان و عمل صالح ، از نيروهايشان كمال استفاده را مى كنند...))
ب : تقسيمات تاريخ ‌
تاريخ يعنى حوادث و سرگذشتهائى كه زمان آن گذشته است ، و مكانهاى آن مختلف است ، تاريخ را از نظر زمان به تقسيمات زير، تنظيم كرده اند:
1 - تاريخ قديم - حدود 479 قبل از ميلاد تا 395 ميلادى .
2 - تاريخ قرون وسطى - حدود بين تاريخ قديم و جديد.
3 - تاريخ قرون جديد - از زمان كشف قارّه آمريكا به بعد.
4 - تاريخ معاصر - تاريخ عصر و سالهائى كه هنوز شواهد و آثار عينى آن موجود است .
و از سوى ديگر گاهى مربوط به كلّ جهان است ، و گاهى مربوط به تاريخ ميلادى است و گاهى مربوط به تاريخ هجرى است و تاريخ ‌هاى محدود ديگر.
و در تاريخ معاصر، متاءسفانه ((حجاب معاصرت )) باعث شده كه از حوادث تاريخى عينى روز، كمتر استفاده شود، در صورتى كه همين حوادث بعد از نيم قرن ، به صورت تاريخ قابل ملاحظه ، مورد استفاده قرار مى گيرد، بنابراين بايد معيار، عبرت از حوادث تاريخى باشد، خواه در عصر حاضر رخ دهد يا در عصرهاى گذشته ، و در نتيجه بايد ابولهب ها، نمرودها و فرعونهاى زمان را شناخت ، ابراهيم ها، موسى ها و على هاى عصر را نيز شناخت ، سمبلهاى فساد را رها كرد و به دنبال سمبلهاى فضيلت حركت نمود. بنابراين براى يك مسلمان روشن ضمير در راستاى بهره گيرى صحيح از حوادث تاريخى ، فرق نمى كند كه مربوط به قرون گذشته باشد يا مربوط به عصر حاضر، بلكه حوادث عصر حاضر چون ملموستر و نقدتر است ، بيشتر بايد مورد استفاده قرار گيرد.
ج : فلسفه تاريخ ‌
و در رابطه با داستان و فرازهاى تاريخى به امور زير توجه كنيد:
1. در قرآن و روايات به تاريخ به عنوان منبع شناخت و تجربه و مايه عبرت و پند، اهميت بسيار داده شده است ، و اين دو منبع ، با تاءكيدات گوناگون ، انسانها را به فراگيرى درسهاى تاريخى دعوت كرده است .
در قرآن گاهى دعوت شده كه در زمين سير كنيد تا عقبت و شئون كار پيشينيان را بنگريد و تحت نظر بگيريد. (محمّد - 10 و آل عمران - 137 و عنكبوت - 20)
و گاهى با تعبير ((نظر)) و ((رؤ يت )) به توجه عميق به سرگذشت گذشتگان دعوت شده است . (فيل - 1 و فجر - 6 و عنكبوت - 20)
و گاهى هدف از توجه به تاريخ ، به عنوان ((عبرت )) (پندگيرى و تحول و عبور از مرحله اى به مرحله ديگر) ذكر شده ، عبرت براى صاحبان انديشه (يوسف - 11) و عبرت براى آنها كه از خدا مى ترسند. (نازعات - 26)
و گاهى هدف از آن به عنوان اينكه مايه تفكّر و انديشيدن و شناخت گردد، ذكر شده است . (اعراف - 176)
به عنوان نمونه به اين آيه توجه كنيد:
((افلم يسيروا فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها او آذان يسمعون بها.))
((آيا آنها سير در زمين نكردند تا دلهائى داشته باشند كه با آن حقيقت را درك كنند، يا گوشهاى شنوائى كه نداى حق را بشنوند)) (حجّ - 46).
و در روايات معصومين (ع ) نيز سفار اءكيد شده كه سرگذشتهاى گذشتگان را مورد توجه قرار داده و مايه عبرت خود سازيم ، به عنوان نمونه ، امام على (ع ) در سخنى مى فرمايد:
((واعملوا عباد الله انّكم و ما انتم فيه من هذه الدّنيا على سبيل من قد مضى قبلكم ...))
((بدانيد اى بندگان خدا، شما و آنچه از اين دنيا داريد به همان راهى مى رويد كه پيشينيان شما رفتند))
و در سخن ديگر مى فرمايد:
((عليك بمجالسة اصحاب التّجارب ، فانّها تقوّم عليهم باغلى الغلاء، و تاءخذها منهم بارخص الرّخص .))
((با مردان آزموده و تجربه ديده ، همنشين باش ، زيرا آنها نتائج پرارج تجربه ها و آزموده هاى خود را با گرانترين بهاء (يعنى فدا كردن عمر خود) تهيه كرده اند، و تو آن متاع گرانقدر را با ارزانترين قيمت (يعنى با صرف چند دقيقه وقت ) به دست مى آورى )).
اين عبارت بسيار عميق و حساب شده از امام على (ع ) امام هدايت و كمالات ، به ما تاءكيد مى كند كه از تجربه ديگران كه يك عمر براى آن وقت صرف شده ، با صرف مقدارى وقت ، كمال استفاده را بكنيم .
آيا تاريخ و فراورده هاى آن ، جز تجربه انسانها است ؟!
و آن بزرگوار در سخن ديگر مى فرمايد:
((فاعتبروا بما اصاب الامم المستكبرين من قبلكم من باءس اللّه و صولاته و وقايعه و مثلاته ، واتّعظوا بمثاوى خدودهم و مصارع جنوبهم .))
((از آنچه بر امتهاى مستكبر پيشين از عذاب الهى و كيفرها و عقوبتهاى او رسيد، عبرت بگيريد، و از قبرهاى آنها و آرامگاهشان در زير خاك ، پند پذيريد.))
بر همين اساس مولوى در كتاب مثنوى مى گويد:
بشنويد اى دوستان اين داستان
در حقيقت نقد حال ماست آن
توضيح اينكه : از ديدگاه قرآن و اسلام شش چيز از منابع و طرق شناخت است :
1. احساس و تجربه 2. عقل و خرد 3. فطرت و شعور باطن 4. وحى آسمانى 5. كشف و شهود 6. تاريخ و آثار تاريخى .
بنابراين تاريخ ، يكى از منابع و طرق معرفت و شناخت است و به عبارت ساده تر، تاريخ يعنى ((مجموعه تجارب )) و مجموعه اى از حوادث جزئى و مضخّص و فلسفه تاريخ ، يعنى علم به ((شدنها))، و آگاهى به حوادثى كه در آينده نيز به صورتهاى گوناگون تكرار مى گردد.
نتيجه اينكه : تاريخ بايد يك عامل نيرومند شناخت و تحوّل و عبرت باشد، و انسانها از آن بهره مند شوند، براى تحصيل چنين هدفى بايد در فراگيرى و بهره مندى از فرازهاى تاريخى ، پنج موضوع زير رعايت گردد:
1. تاريخ را به عنوان سرگرمى ، بررسى نكنيم .
2. واقعيتهاى تاريخى را با اعمال خود دقيقا مقايسه كرده و ارزياب و سنجش به عمل آوريم و در وجود خود پياده نمائيم .
3. قواعد و قوانين كلى را از حوادث جزئى تاريخى استخراج كرده و آنها را به عنوان فرمولهاى قطعى بپذيريم .
4. به آزموده هاى پيشينيان مانند آزموده هاى خودمان ارج نهيم .
5. مسلّمات و واقعيتهاى تاريخ را از مشكوكات و افسانه ها جدا سازيم و در اين راستا با دقت و توجه به سرغ خالصى هاى تاريخ برويم و هيچگاه ناخالصيهاى تاريخ را معيار قرار ندهيم كه بسيار خطرناك است و اين را بدانيم كه هميشه دستهاى آلوده براى رسيدن به اهداف شوم مادى و يا سياسى خود، وقايع تاريخ را از قالب حقيقى خود خارج ساخته است ، به عنوان مثال نويسنده اى كه غرب زده و ليبرال است وقتى كه تاريخ مشروطيت را مى نويسد، شخصيّتى مانند شهيد شيخ فضل الله نورى را طرفدار هرج و مرج و مخالف تمدن و قانون معرف مى كند، ولى تاريخ نويسى كه حقايق تاريخى را براساس جهان بينى الهى مى نويسد، آن مرد بزرگ را شهيد راه آزادى و بيزار از استعمار غرب ، و طرفدار صحيح قانون و تمدّن معرفى مى نمايد.
بايد ما در دريافت داستانهاى تاريخى ((نقّاد)) باشيم و سره را از ناسره تشخيص داده ، و ناخالصيهاى تاريخ را هرگز، معيار قرار ندهيم .
بر همين اساس اين مجموعه كه پنجمين و آخرين جلد كتاب ((داستان دوستان )) (شامل 1001 داستان ) است تحرير يافته تا منبع شناخت و مايه عبرت گردد.
البته نگارنده قول نمى دهد كه همه داستانهاى اين مجموعه (هزار و يك داستان ) داستانهاى حقيقى است و از ناخالصيها پاك شده ، ولى اين قول را مى دهد كه سعى وافر شده كه داستانهاى حقيقى و اطمنيان آور را از متون كتابهاى اصيل اسلامى و گفتار بزرگان ، تهيه و بازسازى نموده و تقديم نمايد، بيشتر اين داستانها از فرهنگ غنى اسلام و از گفتار پيشوايان بزرگ اسلام و امامان معصوم (ع ) اقتباس شده است تا مايه زدودن زنگار از دلها، و جلاى قلوب گردد، چنانكه رسول اكرم (ص ) فرمود:
((تذاكروا وتلاقوا وتحدّثوا، فانّ الحديث جلاء للقلوب ، انّ القلوب لترين كما يرين السّيف و جلائه الحديث .))
((مذاكره كنيد و يكديگر را ملاقات نمائيد، و احاديث (پيشوايان دين ) را نقل نمائيد كه حديث مايه جلا و صفاى دلها است ، دلها زنگار مى گيرد همانگونه كه شمشير مى گيرد، و صيقل آن ، حديث است )). (نورالثقلين ج 5 ص ‍ 531)
نكته جالب ديگر در مورد اين مجموعه (5 جلد حاوى هزار و يك داستان ) اينكه يك فهرست موضوعى كليد در آخر اين جلد، براى هر پنج جلد تنظيم شده كه براى بدست آوردن هزاران موضوع كتاب ، كمك شايانى خواهد كرد.
اميد آنكه سازنده بوده و ما را در راه تهذيب اخلاق و مكانتهاى عالى انسان كمك كند.
و هرگز فراموش نكنيم كه تاريخ ((آزمايشگاه بزرگى )) است كه در ابعاد مختلف ، موضوعات را به محك آزمايش زده و فراورده هاى خوبى را در دسترس بشر قرار داده است ، بنابراين ، توجه به تاريخ با اين اعتقاد، در پاكسازى و بهسازى فرد و جامعه ، اثر عميق و گسترده خواهد داشت ، به اميد جايگزينى فرهنگ اسلام بجاى فرهنگهاى بيگانه ، در سراسر جوامع .
حوزه علميه قم - محمّد محمّدى اشتهاردى
بهار - 1370 شمسى
1)) از الطاف بى كران خدا
حضرت ابراهيم (ع ) مهمان نواز و مهمان دوست بود، روزى يك نفر مجوسى در مسير راه خود، به خانه ابراهيم آمد تا مهمان او شود.
ابراهيم به او فرمود: اگر قبول اسلام كنى (يعنى دين حنيف مرا بپذيرى ) تو را مى پذيرم وگرنه تو را مهمان نخواهم كرد.
مجوسى از آنجا رفت .
خداوند به ابراهيم (ع ) وحى كرد: اى ابراهيم ! تو به مجوسى گفتى اگر قبول اسلام نكنى حق ندارى مهمان شوى و از غذاى من بخورى ، در حالى كه هفتاد سال است او كافر مى باشد و ما به او روزى و غذا مى دهيم ، اگر تو يك شب به او غذا مى دادى چه مى شد؟
ابراهيم (ع ) از كرده خود پشيمان گشت ، و به دنبال مجوسى حركت كرد و پس از جستجو او را يافت و با كمال احترام او را مهمان خود نمود، مجوسى راز جريان را از ابراهيم پرسيد، ابراهيم (ع ) موضوع وحى خدا را براى او بازگو كرد.
مجوسى گفت : آيا براستى خداوند به من اين گونه لطف مى نمايد؟، حال كه چنين است اسلام را به من عرضه كن تا آن را بپذيرم ، او به اين ترتيب قبول اسلام كرد.
2)) شير مردى گمنام
پس از آنكه به فرمان ابن زياد، حضرت مسلم (ع ) و حضرت هانى (ع ) به شهادت رسيدند، سر آنها را از بدن جدا كرده ، و جسد مطهّر آنها را به طنابى بستند و جمعى بى رحم و مزدور، آن جسدها را روى خاك و خاشاك در كوچه و بازار كوفه مى كشاندند، و ريسمانى به پاى حضرت مسلم (ع ) بسته بودند و در زمين مى كشاندند.
يكى از شيعيان شجاع على (ع ) بنام ((حنظلة بن مرّه همدانى )) سوار بر مركب خود از آنجا عبور مى كرد، وقتى آن منظره را ديد، به آن جمعيت مزدور خطاب كرد و گفت : ((واى بر شما اى اهل كوفه ، گناه اين مرد (مسلم عليه السلام ) چيست كه جنازه او را اين گونه مى كشانيد؟)).
جواب دادند: اين مرد، خارجى است ، و از تحت فرمان امير، يزيد بن معاويه خارج شده است .
حنظله گفت : شما را به خدا بگوئيد نام اين شخص چيست ؟
گفتند: مسلم بن عقيل (ع ) پسر عموى امام حسين (ع ) است .
حنظله گفت : ((واى بر شما وقتى كه شما مى دانيد او پسر عموى امام حسين (ع ) است پس چرا او را كشتيد و جنازه اش را كشان كشان ، عبور مى دهيد؟))
سپس حنظله از مركب خود پياده شد و شمشير خود را از غلاف بيرون كشيد و به آنها حمله كرد و فرياد مى زد: لاخير فى الحياة بعدك يا سيّدى : ((اى سرور من بعد از تو، خيرى در زندگى نيست )).
و همچنان با آنها جنگ كرد، تا آنكه چهارده نفر از آنها را كشت ، سرانجام از هر سو او را احاطه كردند و او به شهادت رسيد، ريسمانى به پاى او بستند و جنازه او را تا ميدان كناسه كوفه كشاندند و به آنجا افكندند.
3)) همسر دلاور ميثم تمّار
ميثم تمّار از ياران نيرومند امام على (ع )، و از افراد برجسته و فرزانه و قويدل بود، ابن زياد دستور داد او را ده روز قبل از ورود امام حسين (ع ) به كربلا، به دار آويختند و شهيد كردند.
او همسر دلاورى داشت كه در راه اسلام ، بسيار ثابت قدم و استوار بود، از دلاوريهاى او اينكه :
به دستور ابن زياد، جنازه هاى حضرت مسلم (ع ) و هانى و حنظلة بن مرّه را (كه داستانش در داستان قبل ذكر شد) بدون غسل و كفن در ميدان كناسه كوفه انداخته بودند، و كسى جراءت نداشت آنها را بردارد و به خاك بسپارد.
همسر دلاور ميثم تمّار، تصميم گرفت آنها را به خاك بسپارد، هنگامى كه آخرهاى شب شد و چشمها به خواب رفت ، اين بانو با كمال مخفى كارى ، جنازه ها را به خانه خود منتقل نمود و نصف شب آنها را دور از چشم دژخيمان ابن زياد، كنار مسجد اعظم كوفه برد، و آنها را كه در خون پاك خود غلطيده بودند، به خاك سپرد، و هيچكس از اين جريان جز همسر هانى بن عروه كه همسايه اش بود، مطّلع نشد.
هزاران آفرين بر اين شير زن قهرمان كه براستى صلاحيت آن را داشت تا همسر ميثم باشد، آرى از فردى مانند ميثم ، انتظار آن هست كه همسرى اين چنين داشته باشد، اين است نقش مديريت شوهرى برازنده در رشد و تعالى همسرى رشيد و مسؤ ول .
4)) احترام آيت اللّه بروجردى به امام خمينى
حضرت آيت اللّه العظمى بروجردى (ره ) در آغاز ورود به قم ، دستور دادند تا يك نفر خوش نويس را پيدا كنند تا منشى گردد و بعضى از نوشته هايشان را پاكنويس نمايد.
اصحاب به جستجو پرداختند تا يك نفر معمّم خوش خط پيدا كردند و او را به حضور آقا آورده و معرّفى نمودند، از قضا در آن وقت حضرت امام خمينى (ره ) در آن مجلس حضور داشت .
بعد معلوم شد كه آقاى بروجردى ، آن فرد خوش نويس را نپسنديدند، بعضى از اصحاب با تعجب از حاج احمد خادم پرسيد: ((علت چيست كه آقا اين فرد خوش نويس را نپسنديد؟)).
حاج احمد گفت : اين شخص (خوش خط) هنگامى كه به حضور آقا آمد، حاج آقا روح اللّه خمينى در جلسه حضور داشتند، وى به هنگام نشستن بالاتر از حاج آقا روح اللّه ، نشست ، آقاى بروجردى ناراحت شد و فرمود: ((كسى كه بالاتر از روح اللّه بنشيند به درد من نمى خورد)).
يعنى فردى كه رعايت ادب و احترام در برابر شخصيّتى مانند امام خمينى (ره ) نكند، شايسته نيست كه منشى من شود، اين جريان بيانگر شدّت احترام آيت اللّه بروجردى به حضرت امام خمينى (ره ) است ، آن هم حدود 10 سال قبل از 15 خرداد 1342 شمسى آغاز قيام امام خمينى .
5)) رازشناسى و درمان نتيجه بخش پزشك
مردى با زنى ازدواج كرد، سالها گذشت از او بچه دار نشد، دريافت كه همسرش ((نازا)) است ، آن مرد همسر خود را نزد پزشك برد، و جريان را با او در ميان گذاشت تا پزشك راه چاره اى بيابد.
زن بسيار چاق و فربه بود، پزشك وقتى كه نبض او را گرفت و فشار خون او را سنجيد، دريافت كه پيه زيادى اطراف قلب او را گرفته و راز نازائى او چاقى بى اندازه او است ، آهسته به گوش مرد - به طورى كه همسرش نيز بشنود - گفت : ((زن تو بيش از 40 روز زنده نمى ماند!))، زن سخن پزشك را شنيد از آن پس در كام غم و غصه فرو رفت ، شب و روز ناراحت بود به گونه اى كه از غذا افتاده بود و همين فكر و اضطراب موجب شد كه روز به روز لاغرتر مى شد، چهل روز گذشت ولى او نمرد، پس از دو ماه شوهرش ‍ نزد پزشك رفت و گفت : شكر خدا كه زنم نمرده است با اينكه بيش از چهل روز يعنى دو ماه هست كه از آن هنگام كه نزد شما آمديم مى گذرد.
پزشك به آن مرد گفت : اكنون برو با همسرت آميزش كن كه حتما داراى فرزند خواهى شد.
مرد پرسيد: علت چيست كه پس از سالها نازائى همسرم ، او داراى فرزند مى شود.
پزشك گفت : او آن وقت چاق و فربه بود، اكنون لاغر شده است ، فربهى او در آن هنگام مانع بچه دار شدن همسرت بود.
نگارنده گويد: چاقى و وزن سنگين از عوامل مهم بيماريهاى گوناگون است ، در اين خصوص به اين گزارش توجّه كنيد:
خانمى داراى 14 بيمارى به ترتيب زير بود:
1. سر درد و خستگى و كسالت 2. بى ميلى به كار و فعاليت 3. پريشانى و افسردگى 4. زود رنجى و حساس بودن 5. فراموشى و ضعف حافظه 6. سستى و تنبلى مزمن و مداوم 7. غمگينى و بى ارادگى 8. بى ميلى به زندگى 9. هيجان و التهاب 10. بى خوابى شبها 11. خواب رفتن دست و غش رفتن پاها 12. حسادت و خونريزى 13. كمروئى و خجالتى بودن 14. لرزش ‍ بعضى از اعضاء.
او كه 90 كيلو وزن داشت با 36 روز امساك و روزه مخصوص (كه نبايد در اين مدت غذا بخورد) 18 كيلو از وزنش كم شد و همه بيماريهايش به طور كامل برطرف گرديد.
6)) شكوه دشمن شكن امام كاظم (ع )
شخصى بنام ((نفيع انصارى )) كنار در كاخ هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) ايستاده بود، در اين هنگام ناگاه ديد شخصى سوار بر الاغ نزديك كاخ آمد، دربان تا او را ديد با احترام شايانى از او استقبال كرد و با شتاب داخل كاخ شد و اجازه گرفت و آن شخص سوار الاغ خود وارد كاخ گرديد.
نفيع انصارى از عبدالعزيزبن عمر (يكى از شخصيتها كه در آنجا بود) پرسيد: اين آقا چه كسى بود كه آنهمه مورد احترام قرار گرفت ؟
عبدالعزيز گفت : اين آقا، بزرگ خاندان ابوطالب و سرور خاندان آل محمّد (ص ) يعنى موسى بن جعفر (ع ) بود.
نفيع گفت : ((من كسى را عاجزتر و خوارتر از اين درباريان (هارون ) نديدم كه در مورد مردى كه مى تواند آنها را از تخت سلطنت به زير بكشد اين گونه رفتار كنند و آنهمه از او احترام به عمل آورند، آگاه باش كه اگر و (امام كاظم ) بيرون آمد من به گونه اى با او برخورد كنم تا او را كوچك و سرافكنده نمايم )).
عبدالعزيز به نفيع گفت : چنين كارى نكن ، زيرا اين شخص (امام كاظم ) از خاندانى است كه : اندك است كسى متعرّض آنها شود و سرشكسته و شرمنده نگردد، آن هم شرمندگى اى كه ننگ آن تا آخر دنيا باقى بماند.
ولى نفيع كه كى فرد خودخواه و از خود راضى بود، سخن عبدالعزيز را، تحويل نگرفت و تصميم گرفت كه امام موسى بن جعفر (ع ) را هنگام خروج ، با گفتار نابجاى خود كوچك نمايد.
امام كاظم (ع ) از كاخ بيرون آمد، نفيع با كمال گستاخى به جلو رفت و افسار الاغ آنحضرت را گرفت و گفت : آهاى ! تو كيستى ؟
امام فرمود: آهاى ! اگر از نسب من مى پرسى ، من پسر محمّد حبيب اللّه فرزند اسماعيل ذبيح اللّه فرزند ابراهيم خليل خدا هستم .
و اگر از وطنم مى پرسى ، اهل همان محلى هستم كه خداوند حج آن را بر همه مسلمين ، اگر تو از آنها هستى ، واجب نموده است ، يعنى اهل مكه هستم ، و اگر قصد فخر فروشى دارى ، سوگند به خدا مشركين قوم من (قريش ) حاضر نشدند تا مسلمين قوم تو را همتاى خود قرار دهند، بلكه (در جنگ بدر) گفتند: ((اى محمّد (ص )! همتاهاى ما از قريش را به ميدان ما بفرست !))
و اگر منظور تو، آوازه و نام است ما از افرادى هستيم كه خداوند در نمازهاى يوميه واجب كرده كه بر ما درود بفرستى و بگوئى اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد: ((خدايا درود بفرست بر محمّد (ص ) و آل محمّد (ص ) ))، ما همان آل محمّد (ص ) هستيم افسار الاغ را رها كن .
نفيع كه از بيانات قاطع امام كاظم (ع ) لرزه بر اندام شده بود، با كمال شرمندگى و سرافكندگى ، افسار را رها كرد و از آنجا دور شد.
عبدالعزيز، او را ديد به او گفت : ((نگفتم به تو كه نمى توان با اين ها (كه از خاندان نبوت هستند) سر به سر گذاشت ؟)).
آرى بايد گفت :
چراغى را كه ايزد برفروزد
هر آنكس پف كند ريشش بسوزد
7)) داستانى از آيت اللّه كاشانى به نقل از امام خمينى
امام خمينى (قدس سره ) در ضمن بيانى پيرامون سياست ، فرمود: من يك قصّه اى از مرحوم آقا روح اللّه خرم آبادى شنيدم و يك قصه هم خودم دارم (اما قصه حاج آقا روح اللّه كمالوند:)
مرحوم آقاى كاشانى رحمة اللّه را كه تبعيد كرده بودند به خرم آباد و محبوس ‍ كرده بودند در قلع فلك الافلاك يا كجا، آقاى حاج آقا روح اللّه (كمالوند) مى فرمود: من از آن كسى كه رئيس ارتش آنجا و آقاى كاشانى هم تحت نظر او بود و محبوس بود (من حالا وقتى مى گويم محبوس در زمان رضاخان ، شما خيال مى كنيد مثل حبسهاى عادى زمان هاى ديگر بود، البته پسرش ‍ هم مثل پدر بود، لكن آن كسى كه گرفتار مى شد اگر از اشخاص عادى بود همچو مرعوب مى شد كه در حبس يك كلمه اى كه برخلاف مثلا دولت يا آن كسى كه در آنجا هست بزنند امكان نداشت برايشان ).
مرحوم حاج آقا روح اللّه گفتند: من از آن رئيس ارتش كه در آنجا بود، و من هم بودم و آقاى كاشانى ، آن شخص شروع كرد صحبت كردن ، و رو كرد به آقاى كاشانى كه : آقا! شما چرا خودتان را (قريب به اين معانى ) به زحمت انداختيد؟ آخر شما چرا در سياست دخالت مى كنيد؟ سياست شاءن شما نيست ، چرا شما دخالت مى كنيد؟ از اين حرفها شروع كرد گفتن .
آقاى كاشانى به او فرمود: ((خيلى خرى !))
شما نمى دانيد كه اين كلمه در آن وقت ، مساوى با قتل بود، ايشان گفتند: ((خيلى خرى ، اگر من در سياست دخالت نكنم كى دخالت بكند؟))
نگارنده گويد: در فرازى از اعلاميه آيت اللّه كاشانى در 30 تير 1331 شمسى بر ضد قوام السّلطنه نخست وزير محمّد رضا شاه آمده : ((توطئه تفكيك دين از سياست كه قرون متمادى سرلوحه برنامه انگليس ها بوده و از همين راه ، ملت مسلمان را از دخالت در سرنوشت و امور دينى و دنيوى باز مى داشته است ، امروز سرلوحه اين مرد جاه طلب (قوام ) قرار گرفت است )).
8)) داستانى از امام خمينى
امام خمينى (قدس سره ) فرمود: وقتى كه ما در حبس بوديم ، و بنا بود كه حالا ديگر از حبس بيرون بيائيم و برويم قيطريّه و در حصر (تحت نظر) باشيم (در سال 1343 ه‍ ش ) رئيس امنيت آن وقت در آنجا (زندان ) حاضر بود، كه ما بنا بود از آن مجلس برويم ، ما را بردند پيش او، او ضمن صحبتهايش ، گفت : ((آقا سياست عبارت از دروغگوئى است ، عبارت از خدعه است ، عبارت از فريب است ، عبارت از پدر سوختگى است ، اين را بگذاريد براى ما)).
من به او گفتم : ((اين سياست مال شماست ))...
البته سياست به آن معانى كه اينها مى گويند كه دروغگوئى ، چپاول مردم با حيله و تزوير و ساير چيزها، تسلط بر اموال و نفوس مردم ، اين سياست هيچ ربطى به سياست اسلامى ندارد، اين سياست شيطانى است ، اما سياست به معناى اينكه جامعه را راه ببرد و هدايت كند، به آنجائى كه صلاح جامعه صلاح افراد است ، اين در روايات ما براى نبى اكرم (ص ) با لفظ سياست ، ثابت شده است و در زيارت جامعه (در مورد امامان ) آمده : ساسة العباد: ((يعنى سياستمداران بندگان )).
و در آن روايت هم هست كه پيغمبر (ص ) مبعوث شد كه سياست امت را متكفّل باشد.
9)) سختى مرگ
حضرت يحيى پسر زكريا از پيامبران عصر حضرت عيسى (ع ) بود، با عيسى (ع ) دوستى و انس داشت ، يحيى از دنيا رفت ، پس از مدتى عيسى (ع ) بالاى قبر او آمد، از خدا خواست او را زنده كند، دعايش به استجابت رسيد، و يحيى زنده شد و از ميان قبر بيرون آمد، و به عيسى (ع ) گفت : از من چه مى خواهى ؟
عيسى (ع ) فرمود: مى خواهم با من همانگونه كه در دنيا ماءنوس بودى اكنون نيز ماءنوس باشى و با من انس بگيرى .
يحيى گفت : ((هنوز داغى و تلخى مرگ ، در وجودم از بين نرفته است ، و تو مى خواهى مرا دوباره به دنيا برگردانى و در نتيجه بار ديگر مرا گرفتار تلخى و داغى مرگ كنى ؟)) آنگاه او عيسى (ع ) را رها كرد و به قبر خود بازگشت .
10)) زاهد نادان
زاهدى از مردم كناره گرفت و به بيابان رفت و در محل خلوتى مشغول عبادت شد، و تصميم گرفت در انزوا و تنهائى به سربرد، و وارد شهر و اجتماع مردم نشود.
او در كنج خلوت عبادت خود عرض مى كرد: ((خدايا رزق و روزى مرا كه قسمت من كرده اى به من برسان )) هفت روز گذشت ، و هيچ غذائى بدستش ‍ نرسيد و از شدت گرسنگى نزديك بود بميرد، به خدا عرض كرد: خدايا روزى تقسيم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض كن ، از جانب خداوند به او تفهيم شد كه : به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزى به تو نمى رسانم تا وارد شهر گردى و به نزد مردم بروى .
او ناگزير شد وارد شهر شد، يكى غذا به او رسانيد، ديگرى آب و نوشيدنى به او داد، تا سير و سيراب گرديد، او به حكمت الهى آگاهى نداشت در ذهنش خطور كرد كه مثلا چرا مردم به او غذا رساندند، ولى خدا نرسانيد و... از طرف خداوند به او تفهيم شد كه آيا تو مى خواهى با زهد (ناصحيح خود) حكمت مرا از بين ببريد آيا نمى دانى كه من بنده ام را بدست بندگانم روزى مى دهم ، و اين شيوه نزد من محبوبتر است از اينكه بدست قدرتم روزى دهم .
11)) همسر مخلص و قهرمان حبيب بن مظاهر
مسلم بن عوسجه و حبيب بن مظاهر، هر دو پير مرد و از يك فاميل يعنى از بنى اسد بودند و در كوفه سكونت داشتند، و در عصر خلافت امام على (ع ) از ياران صميمى آنحضرت به شمار مى آمدند.
هنگامى كه حضرت مسلم (ع ) به نمايندگى از امام حسين (ع ) به كوفه آمد، اين دو نفر در بيعت گرفتن از مردم براى حضرت مسلم (ع ) كوشش فراوان كردند، تا وقتى كه عبيداللّه بن زياد وارد كوفه شد، و مردم را از حكومت يزيد ترساند، و مردم مسلم (ع ) را تنها گذاشتند و سرانجام آنحضرت در يك جنگ نابرابر، اسير شده و به دستور ابن زياد او را به شهادت رساندند، بنى اسد در اين شرائط سخت ، مسلم بن عوسجه و حبيب بن مظاهر را از گزند دژخيمان ابن زياد مخفى نمودند، و بعد اين دو نفر مخفيانه خود را به كربلا رساندند و به سپاه امام حسين (ع ) ملحق شدند و به شهادت رسيدند.
حبيب بن مظاهر، كه بيش از 75 سال داشت و از اصحاب پيامبر (ص ) به شمار مى آمد، در كوفه مخفى بود و تقيه مى كرد و درصدد بود كه در يك فرصت مناسبى از كوفه بيرون آمده و خود را به سپاه امام حسين (ع ) برساند.
او همسر متعهد و قهرمانى داشت ، كه بسيار علاقمند بود تا شوهرش به فيض عظماى سعادت يارى امام حسين (ع ) نائل گردد.
حبيب چريك پيرى بود كه سعى داشت كسى از مخفيگاه او و تصميم او در ملحق شدن به سپاه امام حسين (ع ) آگاه نگردد، حتى تصميم خو را به به همسرش نيز نمى گفت ، تا مبادا تصميم او از زبان همسرش به بيرون از خانه درز پيدا كند.
امام حسين (ع ) با كاروان خود از مكه بيرون آمده بودند و به سوى عراق حركت مى كردند، در همين وقت امام براى حبيب نامه اى نوشت و توسط شخصى آن را به كوفه فرستاد.
تا روزى حبيب كنار همسرش بود، در خانه را زدند، حبيب برخاست و پشت در رفت و قاصدى را ديد كه نامه امام حسين (ع ) را براى او آورده است ، نامه را گرفت و نزد همسرش بازگشت و آن نامه را خواند كه چنين نوشته شده بود:
((اين نامه اى است از حسين فرزند على بن ابيطالب (ع ) به سوى مرد دانا حبيب بن مظاهر، اما بعد: حبيب تو خويشاوندى مرا از پيغمبر (ص ) مى دانى ، و تو از هركس ما را بهتر مى شناسى ، تو مرد بلند طبع (آزاده ) و غيرتمند هستى ، پس در يارى ما كوتاهى نكن كه در روز قيامت جدم رسول خدا (ص ) پاداش تو را خواهد داد)).
حبيب در فكر آن بود كسى از نامه و تصميم او براى رفتن يارى امام حسين (ع ) مطّلع نشود، تا مبادا جاسوسان جريان او را گزارش بدهند، از اين رو وقتى كه بستگان او پس از اطلاع از نامه ، از او پرسيدند: ((اكنون چه قصد دارى ؟))
او تقيه مى كرد و مى گفت : من پير شده ام و از من كارى ساخته نيست ، همسرش در ظاهر دريافت كه حبيب از رفتن براى يارى امام حسين (ع ) سهل انگارى مى كند، به حبيب گفت : ((گويا براى رفتن به سوى كربلا براى يارى حسين (ع ) تمايل ندارى )).
حبيب خواست همسرش را امتحان كند، به او گفت : آرى تمايل ندارم .
همسرش گريه كرد و گفت : اى حبيب ! آيا سخن پيامبر (ص ) را در شاءن امام حسين (ع ) فراموش كرده اى كه فرمود:
((ولداى هذان سيّدا شباب اهل الجنّة و هما امامان قاما اوقعدا...))
((دو پسرم اين نفر (حسن و حسين ) دو آقاى جوانان اهل بهشت هستند و اين دو، دو امام مى باشند خواه قيام كنند و خواه قيام نكنند، نامه امام حسين (ع ) به تو رسيده و تو را به يارى مى طلبد، آيا جواب مثبت نمى دهى )).
حبيب گفت : ترس آن دارم كه بچه هايم يتيم شوند و تو بيوه گردى .
همسر گفت : ما به بانوان و دختران و يتيمان بنى هاشم اقتدا مى كنيم ، خداوند ما را كافى است .
وقتى كه حبيب ، همسرش را آماده يافت ، حقيقت را به او گفت ، و براى او دعاى خير كرد.
هنگام حركت حبيب ، همسرش به او گفت : من حاجتى به تو دارم .
حبيب گفت : آن چيست .
همسر گفت : وقتى كه به محضر امام حسين (ع ) رسيدى دستها و پاهايش را به نيابت از من ببوس ، و سلام مرا به او برسان .
حبيب گفت : بسيار خوب .
در نقل ديگر آمده : حبيب از راه احتياط به همسرش گفت : من ديگر پير شده ام ، از سالخوردگان چه كار آيد؟
همسرش از اندوهى جانكاه همراه با خشم برخاست و روسرى خود را از سرش كشيد و بر سر حبيب انداخت و گفت : اكنون كه نمى روى مانند زنان در خانه بنشين ، سپس با آهى جانسوز فرياد زد: ((اى حسين ! كاش مرد بودم و مى آمدم در ركاب تو مى جنگيدم تا جانم را نثار تو كنم .))
حبيب وقتى كه اخلاص و محبت همسرش را دريافت ، خاطرش آرام گرفت و به او گفت :
((همسرم ! آسوده باش ، چشمت را روشن خواهم كرد و اين ريش سفيد را با خون گلويم رنگين مى نمايم ، خاطرت آرام باشد)).
12)) نوجوانى ناشناس در ميدان قهرمانها
حضرت عباس (ع ) در جنگ صفين كه بين سپاه على (ع ) با سپاه معاويه رخ داد، حدود چهارده سال داشت ، ولى قد رشيد او را هر كس مى ديد چنين تصور مى كرد كه هيجده يا بيست سال دارد.
دريكى از روزهاى جنگ از پدر اجازه گرفت تا به ميدان جنگ دشمن برود، امام على (ع ) نقابى بر روى او افكند و او به عنوان يك رزمنده ناشناس به ميدان تاخت ، آنچنان در ميدان ، جولان داد كه گوئى همه ميدان چون گوئى در چنبره قدرت او است ، سپاه شام از حركتهاى پرصلابت او دريافت كه جوانى شجاع ، پرجراءت و قوى دل به ميدان آمده است ، مشاورين نظامى معاويه به مشورت پرداختند تا همآورد رشيدى را به ميدان او بفرستند، ولى رعب و وحشت عجيبى كه بر آنها چيره شده بود، نتوانستند تصميم بگيرند، سرانجام معاويه يكى از شجاعان لشكرش بنام ((ابن شعثاء)) را كه مى گفتند جراءت آن را دارد كه با ده هزار جنگجوى سواره بجنگند، به حضور طلبيد و به او گفت : به ميدان اين جوان ناشناس برو و با او جنگ كن .
ابن شعثاء گفت : اى امير، مردم مرا به عنوان قهرمان در برابر ده هزار جنگجو مى شناسند، چگونه شايسته است كه مرا به جنگ با اين كودك روانه سازى ؟
معاويه گفت : پس چه كنم ؟
ابن شعثاء گفت : من هفت پسر دارم ، يكى از آنها را به جنگ او مى فرستم تا او را بكشد، معاويه گفت : چنين كن .
ابن شعثاء يكى از فرزندانش را به ميدان او فرستاد، طولى نكشيد، بدست آن جوان ناشناس كشته شد، او فرزند دوّم ش را فرستاد، باز بدست او كشته شد، او فرزند سوم و چهارم تا هفتم را فرستاد، همه آنها بدست آن جوان ناشناس ، به هلاكت رسيدند.
در اين هنگام خود ابن شعثاء به ميدان تاخت و فرياد زد:
((ايّها الشّابّ قتلت جميع اولادى ، و اللّه لا تكلنّ اباك و امّك .))
((اى جوان تو همه پسرانم را كشتى ، سوگند به خدا قطعا پدر و مادرت را به عزايت مى نشانم )).
او به جوان ناشناس حمله كرد، و بين آن دو چند ضربه رد و بدل شد، در اين هنگام آن جوان چنان ضربه بر ابن شعثاء زد كه او را دو نصف كرد و به پسرانش ملحق ساخت ، حاضران از شجاعت او تعجّب كردند، در اين هنگام امير مؤمنان (ع ) فرياد زد ((اى فرزندم ، برگرد كه ترس دارم دشمنان تو را چشم زخم بزنند))، او بازگشت ، امير مؤمنان (ع ) به استقبال او رفت و نقاب را از چهره اش رد كرد و بين دو چشمش را بوسيد، حاضران نگاه كردند ديدند قمر بنى هاشم حضرت عباس (ع ) است (فنظروا اليه و اذا هو قمر بنى هاشم العبّاس بن اميرالمؤمنين ).
13)) خنده بيجا و گناه خيز
صحرا نشينى سوار بر شتر بچه چموش خود شده بود و به حضور پيامبر (ص ) آمد و سلام كرد، مى خواست نزديك بيايد و از آنحضرت سؤ ال كند، ولى شترش فرار مى كرد و به عقب برمى گشت و او را از حضرت دور مى كرد، و اين عمل سه بار تكرار شد.
اين منظره باعث شد عدّه اى از اصحاب كه در آنجا حاضر بودند، خنديدند (با اينكه خنده آنها بيجا بود، آنها مى بايست آن عرب صحرا نشين را كمك كنند تا سؤ ال خود مطرح كند ولى مى خنديدند و همين باعث ناراحتى آن عرب مى شد) خنده آنها و چموشى شتر باعث گرديد كه آن عرب عصبانى شد و با ضربتى شديد آن شتر را كشت .
اصحاب به رسول خدا (ص ) گفتند: آن عرب ، شتر خود را كشت پيامبر (ص ) فرمود: نعم وافواهكم ملا من دمه : ((آرى ، ولى دهانهاى شما پر از خون شتر است )) (يعنى شما با خنده بيجاى خود آن عرب نادان را عصبانى كرديد و او چنين جرمى مرتكب شد، شما در خون آن شتر بى نوا شريك هستيد، چرا چنين كرديد؟!)
14)) ضوابط نه روابط
امّسلمه يكى از همسران نيك پيامبر (ص ) كنيزى داشت كه دزدى كرده بود، او را دستگير كرده و نزد پيامبر (ص ) آوردند، امّسلمه درباره آن كنيز شفاعت كرد (يعنى خواست پارتى شود تا دست آن كنيز بخاطر دزدى بريده نگردد).
پيامبر (ص ) به امّسلمه فرمود:
((يا امّسلمه حد من حدود اللّه لايضيع .))
((اى امّسلمه : اين حدّ از حدود الهى است ، نمى توان آن را تباه ساخت و اجرا نكرد)).
آنگاه پيامبر (ص ) دستور داد دست آن كنيز را به جرم دزدى بريدند.
15)) على (ع ) به دنبال كارگرى
روزى شرائط زندگى بر على (ع ) به قدرى تنگ شد كه گرسنگى شديدى امام على (ع ) را فرا گرفت .
امام على (ع ) از خانه بيرون آمد و در جستجوى آن بود تا كارى پيدا شود، و كارگرى كند و با مزد آن گرسنگى خود را رفع نمايد، در مدينه كار پيدا نكرد و تصميم گرفت به حوالى مدينه (مزرعه اى به فاصله يكفرسخ و نيم مدينه ) برود بلكه آنجا كار پيدا شود، به آنجا رفت ، ناگاه ديد زنى خاك علك كرده و جمع نموده است ، با خود گفت : لابد اين زن منتظر كارگرى است تا آب بياورد و آن خاك را براى ساختن ساختمان گل نمايدن نزد آن زن رفت و معلوم شد كه او منتظر كارگر است .
پس از صحبت با او، قرار بر اين شد كه على (ع ) آب از درون چاه بيرون بكشد، و براى هر دلوى ، يك خرما اجرت بگيرد، شانزده دلو از چاه (عميق آنجا) آب بيرون كشيد بطورى كه دستش تاول زد، آن آبها را طبق قرار داد بر سر آن خاك ريخت .
زن شانزده خرما به امام على (ع ) داد، و آنحضرت به مدينه بازگشت و جريان با به پيامبر (ص ) گفت ، و باهم نشستند و آن خرماها را خوردند و گرسنگى آن روزشان برطرف گرديد.
16)) ماءموريت على (ع ) براى كشتن سه تروريست
نماز جماعت صبح در اول وقت در مسجد پيامبر (ص ) برقرار گرديد، مسلمين شركت نمودند، پيامبر (ص ) پس از اقامه نماز به طرف جمعيت رو كرد و فرمود: ((اى مردم ! از طريق وحى به من خبر رسيده سه نفر از كافران به بتهاى لات و عزى سوگند ياد كرده اند تا مرا بكشند، در ميان شما كيست كه داوطلبانه به سوى آنها برود و آنها را قبل از آنكه به مدينه برسند، سر به نيست كند؟)) (نقشه آنها را نقش بر آب نمايد).
حاضران به همديگر نگاه كردند و در جواب دادن به رسول خدا (ص ) درماندند و در سكوت و خاموشى فرو رفتند.
پيامبر (ص ) فرمود: گمان مى كنم على پسر ابوطالب در ميان شما نيست .
يكى از مسلمين بنام عامربن قتاده برخاست و گفت : امشب على (ع ) مبتلا به تب شده از اين رو در نماز شركت ننموده است ، به من اجازه بده بروم و پيام شما را به او برسانم .
پيامبر (ص ) به او اجازه داد، عامر به حضور على (ع ) رفت و جريان را به آنها خبر داد.
امام على (ع ) از خانه بيرون آمد آن گونه كه گوئى از بند رها شده است ، در حالى كه با دو طرف پيراهنش ، گردنش را پوشانده بود، به حضور پيامبر (ص ) آمد و عرض كرد: اى رسول خدا جريان چيست ؟
پيامبر (ص ) فرمود: ((اين (جبرئيل ) فرستاده پروردگارم است كه به من خبر مى دهد سه نفر از كافران ، هم سوگند شده اند
تا بيايند و مرا بكشند، و بخداى كعبه موفّق نمى شوند، اكنون شخصى لازم است تا جلو آنها را بگيرد)).
حضرت على (ع ) عرض كرد: من تنها براى جلوگيرى از آنها آماده ام ، چند لحظه اجازه بده لباسم را بپوشم .
پيامبر (ص ) فرمود: اين لباس و زره و شمشير من است ، بردار و بپوش ، پيامبر (ص ) لباس و زره خود را بر او پوشانيد و عمامه خود را بر سر على (ع ) نهاد و شمشيرش را به دست او داد، و اسبش را آورد و على (ع ) را سوار بر آن نموده و به سوى آن سه نفر كه در چند فرسخى مدينه در بيابان به سوى مدينه مى آمدند فرستاد.
امام على (ع ) از مدينه بيرون آمد و به راه خود ادامه داد، سه روز از جريان گذشت ، هيچ خبرى از على (ع ) نه از آسمان (توسط جبرئيل ) و نه از زمين نشد، فاطمه (س ) نگران شد، دست حسن و حسين (ع ) را گرفت و به حضور رسول خدا (ص ) آمد و گفت : تصور مى كنم كه اين دو كودك يتيم شده اند، پيامبر (ص ) با شنيدن اين سخن ، بى اختيار گريه كرد، سپس به مردم فرمود: ((هركس خبر از على (ع ) بياورد، او را به بهشت مژده مى دهم )).
مردم با جديت به جستجو پرداختند، زيرا ديدند رسول اكرم (ص ) اين موضوع را با اهميت و تاءكيد خاص عنوان كرد.
تا اينكه عامر بن قتاده خبر سلامتى على (ع ) را به پيامبر (ص ) رسانيد، كه با پيروزى باز مى گشت ، پيامبر (ص ) به استقبال على (ع ) شتافت ديد آنحضرت مى آيد در حالى كه دو اسير و يك سربريده و سه شتر و سه اسب را با خود مى آورد، آنگاه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: دوست دارى من جريان سفر تو را شرح دهم يا خودت شرح مى دهى ؟ سپس فرمود: خودت شرح بده . تا گواه بر قوم گردى .
حضرت على (ع ) فرمود: در بيابان ديدم سه نفر سوار بر شتر مى آيند، وقتى كه مرا ديدند، فرياد زدند، تو كيستى ؟
گفتم : من على پسر ابوطالب ، پسر عموى رسول خدا (ص ) مى باشم .
گفتند: ما كسى را به عنوان رسول خداوند نمى شناسيم ، و براى ما فرق نمى كند كه ترا بكشيم يا محمّد (ص ) را.
صاحب اين سربريده با شدت به من حمله كرد، و ضربه هاى بين من و او رد و بدل شد، در اين ميان باد سرخى وزيد، صداى تو را از ميان آن باد شنيدم كه فرمودى زره او را از ناحيه گردن بريدم و كنار زدم ، رگ گردنش را بزن و من رگ گردنش را زدم ، و او را رها ساختم .
سپس باد زردى وزيد، صداى تو را از ميان آن شنيدم كه فرمودى زره او از ناحيه رانش كنار زده ، بر ران او بزن و من به ران او زدم و او را سركوب كردم ، و سرش را از بدنش جدا نمودم ، وقتى كه او را كشتم ، اين دو نفر اسير كه دو رفيق او بودند به پيش آمده و گفتند: ((اين رفيق ما را كه كشتى توان آن را داشت كه با هزار سواره بجنگد، اكنون ما تسليم هستيم ، ما شنيده ايم محمّد (ص ) شخص مهربان و رحم دل و دلسوز است ، در كشتن ما شتاب مكن ، ما را زنده نزد او ببر تا او حكم كند.
پيامبر (ص ) فرمود: اى على ! صداى اول را كه شنيدى صداى جبرئيل بود و صداى دوّم ، صداى ميكائيل بود، اكنون يكى از آن دو اسير را نزد من بياور، على (ع ) يكى از آن دو اسير را نزد پيامبر (ص ) آورد.
پيامبر (ص ) به او فرمود: بگو لا اله الاّ اللّه : ((معبودى جز خداى يگانه نيست )).
او در پاسخ گفت :
((لنقل جبل ابى قبيس احبّ الىّ من ان اقول هذه الكلمة .))
((نقل كوه ابوقيس براى من بهتر از آن است كه اين كلمه را بگويم )).
پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: او را كنار ببر و گردنش را بزن ، على (ع ) فرمان رسول خدا (ص ) را اجرا كرد.
سپس پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: اسير دوّم را بياور، على (ع ) او را آورد، پيامبر (ص ) به او فرمود: بگو لا اله الاّ اللّه ، او گفت : مرا نيز نيز به رفيقم ملحق سازيد.
پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: او را نيز ببر و گردن بزن .
در اين ميان جبرئيل نازل شد و عرض كرد: اى محمّد (ص )، پروردگارت سلام مى رساند و مى فرمايد: اين شخص را نكش زيرا او داراى دو خصلت نيك است : 1. او در ميان قوم خود، سخاوت دارد 2. او داراى اخلاق نيك است .
پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: دست نگهدار كه فرستاده خدا چنين مى گويد: وقتى كه آن مشرك از علّت تاءخير قتل ، آگاه شد، گفت : ((آرى سوگند به خدا هيچگاه با برادرى كه دارم مالك يك درهم نشده ام (يعنى پولى پس انداز ننموده ام بلكه هر چه يافتم به بستگانم دادم ) و هيچگاه در ميدان جنگ ، پشت به جنگ ننموده ام ، و من گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست و محمّد رسول خدا (ص ) است )).
رسول خدا (ص ) فرمود:
((هذا ممّن جرّه حسن خلقه و سخاوته الى جنّات النّعيم .))
((اين شخص از آن افرادى است كه حسن خلق و سخاوتش او را به بهشت پر نعمت كشانيد)).
******************
17)) فراموشكارى اهرم قوى شيطان
هنگامى كه اين آيه (135 سوره آل عمران ) نازل شد:
((والّذين اذا فعلوا فاحشة و ظلموا انفسهم ذكروا اللّه فاستغفروا لذنوبهم .))
((پرهيزكاران كسانى هستند كه هرگاه مرتكب گناه زشتى شدند، يا به خود ستم كردند، به ياد خدا مى افتند و براى گناهان خود طلب آمرزش ‍ مى كنند)).
يعنى توبه مى كنند و توبه آنها پذيرفته درگاه خدا مى شود.
ابليس نگران شد و به فراز كوه ثور (كه از كوههاى بلند مكّه است )
رفت و با بلندترين صداى خود فرياد زد: و اعوان و فرزندان خود را نزد خود طلبيد، آنها به دور او اجتماع كردند، و علّت اين دعوت را پرسيدند، گفت : چنين آيه اى نازل شده (آيه توبه ، كه بوسيله توبه تمام زحمات ما به هدر مى رود) كيست كه در برابر آن ، چاره انديشى كند؟
يكى گفت : من با دعوت انسانها به اين گناه و آن گناه ، اثر آيه را خنثى مى كنم ، ابليس پيشنهاد او را رد كرد.
ديگرى نيز شبيه آن پيشنهاد را رد كرد، آن نيز رد شد.
سوّمى و چهارمى ... پيشنهاداتى كردند، همه رد شد.
تا اينكه شيطان كهنه كارى بنام ((وسواس خنّاس )) به پيش آمد و گفت : من اين مشكل را حل مى كنم .
ابليس گفت : چگونه ؟
خنّاس گفت :
((اعدهم و امنّيهم حتّى يواقعوا الخطيئة ، فاذا واقعوا الخطيئة ، انسيتهم الاستغفار))
((انسانها را با وعده ها و آرزوها، آلوده به گناه مى كنم ، سپس استغفار و بازگشت به سوى خدا را از ياد مى بردم )).
يعنى با ايجاد فراموش كارى ، آنها را از فكر توبه بيرون مى برم .
ابليس اين پيشنهاد را پذيرفت و به او گفت : انت لها: ((تو را ماءمور اين كار كردم كه كار بجائى است )).
و اين ماءموريت را تا پايان دنيا به عهده ((وسواس خنّاس )) گذاشت .
بايد توجه داشت كه كلمه ((وسواس )) به معنى وسوسه گر است ، و ((خنّاس )) به معنى گريز و پنهانى است ، چرا كه شيطان از نام خدا مى گريزد و پنهان مى گردد.
18)) نتيجه ترحم
يكى از صالحان روزگار رفيقى داشت از دنيا رفت ، پس از مدتى او را در خواب ديد، پرسيد: خداوند با تو چه كرد؟
رفيق گفت : مرا در محضر الهى نگه داشتند و بشارت آمرزش به من دادند، به من از جانب خدا خطاب رسيد: آيا دانستى كه براى جه تو را آمرزيدم ؟
گفتم : به خاطر اعمال نيكم ، خطاب رسيد نه .
گفتم : به خاطر اخلاصم در بندگى ؛ خطاب رسيد نه .
گفتم : به خاطر فلان عمل و فلان عمل ، خطاب رسيد: نه ، به هيچيك از اينها تو را نيامرزيدم .
گفتم : پس به چه سبب مرا آمرزيديد، خطاب رسيد آيا به خاطر دارى در كوچه هاى بغداد مى گذشتى گربه كوچكى را ديدى كه سرما او را عاجز كرده بود و او به سايه ديوار پناه مى برد، پس او را گرفتى و در ميان پوستين خود كه در تن داشتنى جاى دادى و او را از سرما نگه دارى نمودى ؟
گفتم : آرى ، فرمود: چون به آن گربه ترحم نمودى ما هم بر تو ترحم كرديم .
19)) شهادت قهرمانانه نامه رسان امام حسين (ع )
كاروان امام حسين (ع ) از مكه به سوى عراق حركت كردند، هنگامى كه به سرزمين ((حاجز)) رسيدند، نامه حضرت مسلم (ع ) به امام حسين (ع ) رسيد كه در آن نوشته شده بود، مردم استقبال خوب از ما كردند و همه منتظر قدوّم شما هستند...
امام حسين (ع ) نامه اى براى جمعى از شيعيان كوفه نوشت ، و آن نامه را به ((قيس بن مسهّر صيداوى )) داد، تا آن را به كوفه برده و به سران شيعه برساند، در آن نامه چنين آمده بود:
((بسم اللّه الرّحمن الرّحيم : از جانب حسين (ع ) به برادران با ايما، سلام بر شما، خداوند يكتا را سپاس مى گويم ، اما بعد: نامه مسلم بن عقيل به من رسيد كه بيانگر نيكى راءى شما و اجتماع و انسجام شما براى يارى ما و مطالبه حق ما بود، از درگاه خداوند مى خواهم كه كار ما را به نيك سامان بخشد و بزرگترين پاداش را به شما عنايت فرمايد، من روز سه شنبه هشتم ذيحجه از مكه بيرون آمدم ، هنگامى كه نامه رسان من (قيس ) نزد شما آمد، منسجم گرديد و آماده شويد، كه به خواست خدا در همين ايّام به سوى شما خواهم آمد، سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد)).
قيس به سوى كوفه حركت كرد تا به قادسيه رسيد، در آنجا توسط ماءمورين تحت فرماندهى حصين بن نمير، دستگير شد، او را نزد ابن زياد آوردند، او در مسير راه نامه امام حسين (ع ) را درآورد و پاره پاره كرد، هنگامى كه او را در برابر ابن زياد آوردند، بين او و بين ابن زياد چنين گفتگو شد:
ابن زياد: تو كيستى ؟
قيس : مردى از شيعيان اميرمؤمنان على (ع ) هستم .
ابن زياد: چرا آن نامه را پاره پاره كردى ؟
قيس : تا به آنچه در آن نوشته شده بود، آگاه نگردى .
ابن زياد: نامه از طرف چه كسى و براى چه كسى بود؟
قيس : نامه از طرف امام حسين (ع ) به جمعى از مردم كوبه بود.
ابن زياد: نام آن جمع چيست ؟
قيس : نام آنها را نمى دانم .
ابن زياد خشمگين شد و به قيس گفت : بالاى اين بلندى برو، و به كذّاب پسر كذّاب حسين بن على (ع ) ناسزا بگو.
قيس بالاى بلندى (در دارالاماره ) رفت و پس از حمد و ثنا گفت : ((اى مردم ! اين حسين بن على (ع ) پسر فاطمه (س ) بهترين خلق خدا است ، و من فرستاده او به سوى شما هستم ، در منزلگاه حاجز از او جدا شده ام ، دعوت امام را اجابت كنيد))، سپس ابن زياد و پدرش را لعنت كرد و براى على (ع ) طلب آمرزش نمود.
ابن زياد دستور داد، قيس را بالاى قصر دارالاماره بردند و از همانجا به زمين افكندند و به اين ترتيب به شهادت رسيد.
20)) وصىّ ابوذر
عصر خلافت عمر بود ابوذر غفارى بيمار شد به طورى كه در بستر شديد بيمارى قرار گرفت و نشانه هاى مرگ را احساس كرد، در مورد زندگى خود وصيّت كرد، و وصى خود را اميرمؤمنان على (ع ) قرار داد، شخصى به او گفت : اگر اميرمؤمنان عمر را وصىّ خود قرار مى داد بهتر از على (ع ) بود.
ابوذر در پاسخ گفت : و اللّه قد اوصيت الى اميرالمؤ منين حقّا: ((سوگند به خدا به كسى كه حقّا اميرمؤمنان است ، وصيت نمودم )).
21)) حضرت عباس (ع ) و مقام باب الحوائج بودن
مرد صالحى در كربلا سكونت داشت ، پسرش كه او نيز فرد پاكى بود بيمار سخت شد، پدر او را شب به كنار حرم حضرت ابوالفضل (ع ) آورد و متوسّل به آنحضرت گرديد و مخلصانه از او خواست شفاى فرزندش را از درگاه خدا بخواهد.
هنگامى كه صبح شد، يكى از دوستان آن مرد صالح ، نزد او آمد و گفت : من امشب خواب عجيبى ديده ام كه مى خواهم بازگو كنم و آن اينكه :
در خواب ديدم حضرت عباس (ع ) شفاى پسرت را از درگاه خدا، مسئلت مى كند، در اين هنگام ، فرشته اى از جانب رسول خدا (ص ) نزد عباس (ع ) آمد و گفت : رسول خدا (ص ) فرمود: اى ابوالفضل ، در مورد شفاى اين جوان ، شفاعت نكن زيرا اجل حتمى او فرا رسيده است ، و عمر تقدير شده او به پايان رسيده و ايام زندگيش به سر آمده است .
حضرت عباس به آن فرشته فرمود: سلام مرا به رسول خدا (ص ) برسان و بگو به واسطه وجود تو به درگاه خدا دست نياز آورده ام و شفاعت كن و از خدا شفاى اين جوان را بخواه .
فرشته بازگشت و سلام عباس (ع ) را به رسول خدا (ص ) رسانيد و پيام او را به آنحضرت ابلاغ كرد.
رسول اكرم (ص ) فرمود: برو به عبّاس بگو، اجل آن پسر به پايان رسيده است ، او پيام پيامبر (ص ) را به عباس رسانيد، عباس (ع ) باز همان پاسخ اول را داد، و اين موضوع سه بار تكرار شد.
سرانجام عباس (ع ) در حالى كه رنگش تغيير كرده بود برخاست و به محضر رسول خدا (ص ) آمد: و عرض كرد: اى رسول خدا!
((اوليس انّ اللّه بباب الحوائج ؟ والنّاس علموا ذلك ...))
((آيا خداوند مرا ((باب الحوائج )) (وسيله برآوردن حوائج ) نام ننهاده است ؟ و مردم مرا با اين نام مى شناسند و مرا شفيع قرار داده و به من متوسل مى گردند، اگر چنين نيست ، اين لقب مرا از من بگيريد.))
پيامبر (ص ) لبخندى زد و به عباس (ع ) فرمود: ((باز گرد خداوند چشمت را روشن خواهد كرد، تو باب الحوائج هستى ، و از هر كه بخواهى شفاعت كن و خداوند به بركت وجود تو، اين جوان بيمار را شفا داد))، آنگاه از خواب بيدار شدم .
22)) محبت سرشار پيامبر (ص ) به شاعراهل بيت (ع ) دعبل خزاعى از شاعران آزاده بود كه با اشعار خود از حريم امامان (ع ) دفاع مى كرد و ياد آنها را در خاطره ها زنده مى نمود.
پسرش علىّ بن دعبل مى گويد: لحظات آخر عمر پدرم دعبل فرا رسيد ديدم در حال جان دادن است ، در آن حال رنگش تغيير كرد و صورتش سياه شد و زبانش گرفت و با اين حال مرد، من درباره حقانيت مذهب او (مذهب تشيّع ) در شك افتادم كه آيا حق است يا نه ، اگر حق است پس چرا پدرم در حال جان دادن اين گونه بد حال گرديد؟ (كه نشانه عاقبت بد است )، همچنان اين شك و ترديد در من بود و حيران بودم تا اينكه پس از سه روز پدرم را در عالم خواب ديدم كه لباس سفيد در تن داشت و كلاه سفيد بر سرش بود، گفتم : اى پدر، خدا با تو چه كرد؟
گفت : پسرم ! آنچه را هنگام جان كندن از من ديدى كه صورتم سياه شد و زبانم گرفت به خاطر آن بود كه من در دنيا شراب خورده بودم ، و همچنان در آن حال بودم تا اينكه رسول خدا (ص ) ملاقات نمودم كه لباس سفيد در تن داشت و كلاه سفيد بر سرش بود، به من فرمود: تو دعبل هستى ؟
گفتم : آرى اى رسول خدا.
فرمود: از اشعارى را كه در شاءن فرزندان من سروده اى بخوان ، من اين دو شعر را خواندم :
لا اضحك اللّه سنّ الدّهر ان ضحكت
و آل احمد مظلومون قد قهروا
مشرّ دون نقوا عن عقر دارهم
كانّهم قد جنوب ماليس يغتفر
((اى دندان روزگار، خداوند تو را نخنداند، اگر روزى خنديد، با اينكه آل محمّد (ص ) مظلوم واقع شده و توسط دشمنان مورد خشم قرار گرفتند.
آنها طرد شده و از خانه هاى خود تبعيد گرديدند به گونه اى كه گويا گناه نابخشودنى نموده اند)).
پيامبر (ص ) فرمود: احسنت ، سپس از من شفاعت كرد و لباس و كلاه خود را به من داد، همين لباس و كلاهى كه مى بينى ، اهدائى آنحضرت است .
23)) چهار همسر رضاخان
رضاخان در 24 اسفند سال 1256 شمسى در آلاشت سواد كوه مازندران به دنيا آمد و در تاريخ 4 مرداد 1323 در سن 67 سالگى بر اثر سكته در ژوهانسبورگ (واقع در آفريقاى جنوبى ) از دنيا رفت ، جنازه اش را به مصر بردند و پس از حدود شش سال ، آن را به ايران آوردند.
رضاخان در سوم اسفند 1299 در تهران كودتا كرد و به عنوان ((سردار سپه )) بر ارتش مسلط شد و در 21 آذر 1304، از طرف مجلس فرمايشى مؤ سسان به سلطنت رسيد، و همه دوران سلطنت او شانزده سال بود و در سال 1320 بر اثر ورود متفقين (انگليس ، شوروى و آمريكا) در جنگ جهانى دوّم ، از ترس اسارت بدست قواى روس ، از ايران گريخت ، و نخست او را به جزيره موريس انگلستان بردند و سپس از آنجا به جزيره ژوهانسبورگ و در آنجا مرد.
رضاخان ، قبل از كودتا نخست با زنى بنام صفيّه ازدواج كرد و از او صاحب يك دختر بنام ((همدم السّلطنه )) شد (كه داستانش در جلد اول اين كتاب داستان ششم آمده است ).
دوّم ين همسر او ((تاج الملوك )) مادر محمّدرضا بود، اين زن دختر يك مير پنج بود و اصلا از اهالى آذربايجان شوروى بود كه پس از انقلاب بلشويكى به ايران آمده بود.
رضاخان از اين زن داراى چهار فرزند به اين ترتيب شد: شمس ، محمّدرضا، اشرف (دوقلو) و عليرضا.
سومين زن همسر رضاخان زنى بنام ((توران )) از طايفه قاجار بود كه در سال 1306 با وى ازدواج كرد، و پس از يكسال او را طلاق داد، و از او يك فرزند بنام غلامرضا به وجود آمد، در همين يكسال هم ، هميشه بين مادر محمّدرضا و او، به علت حسادت ، دعوا و جنجال بود.
يكى دو سال بعد، رضاخان با دختر مجلل الدّوله ، بنام عصمت الملوك دولتشاهى (كه او نيز از طايفه قاجار بود و پدرش نواده فتحعلى شاه بود) ازدواج كرد، و فرزندان رضاخان از عصمت عبارتند از: عبدالرضا، احمدرضا، محمودرضا، فاطمه و حميدرضا.
با خروج رضاخان از ايران ، جدال ميان مادر محمّدرضا و عصمت خاتمه يافت ، به اين ترتيب كه مادر محمّدرضا، عصمت را از كاخ گلستان بيرون كرد.
24)) دو جلسه مذاكره در نصف شب عاشورا
از حضرت زينب (ع ) نقل شده فرمود: نيمه شب عاشورا به خيمه برادرم حضرت عباس (ع ) رفتم ، ديدم جوانان قمر بنى هاشم كنار او حلقه زده اند و آنحضرت مثل شير ضرغام نشسته و با آنها مذاكره مى كند و به آنها مى فرمايد: ((اى برادرانم و اى پسر عموهايم ! فردا هنگامى كه جنگ با دشمن شروع شد، شما بايد پيشقدم شويد و به عنوان نخستين افراد به ميدان برويد، تا مبادا مردم بگويند بنى هاشم ما را به يارى دعوت كردند ولى زندگى خود را بر مرگ ما ترجيح دادند)).
جوانان بنى هاشم با كمال اشتياق گفتند: ((ما مطيع فرمان تو هستيم )).
زينب (س ) مى گويد: از آنجا كه به خيمه حبيب بن مظاهر رفتم ديدم اصحاب (غير بنى هاشم ) را به دور خود جمع كرده و با آنها سخن مى گويد: از جمله مى فرمايد: ((اى ياران ، فردا كه جنگ شروع شد، شما بايد نخستين افرادى باشيد كه به ميدان رزم برويد، مباد بگذاريد بنى هاشم زودتر از شما به ميدان بروند، زيرا بنى هاشم ، سادات و بزرگان ما هستند، ما بايد خود را فداى آنها كنيم )).
اصحاب گفتند: القول قولك : ((سخن تو درست است )) و به آن وفا كردند و زودتر از قمر بنى هاشم به ميدان رفته و پس از رزم ، به شهادت رسيدند.
25)) جانبازى بُرَيْر در شب تاسوعا
بريربن خضير از پارسايان روزگار و قاريان و معلّمين قرآن و از شيعيان خالص امام على (ع ) از قبيله همدان در كوفه بود، او در ماجراى كربلا، به سپاه امام حسين (ع ) پيوست و از ياران مخلص آنحضرت بود تا اينكه در روز عاشورا پس از فداكارى بى نظير شربت شهادت نوشيد.
او در كربلا به امام حسين (ع ) عرض كرد: ((اى پسر رسول خدا، خداوند بر ما منّت نهاد كه در ركاب تو بجنگيم ، و بدنهاى ما قطعه قطعه گردد، ما براى وصول به شفاعت جدّت در قيامت ، در راه تو كشته خواهيم شد)).
حضرت سكينه (ع ) مى گويد: شب نهم محرم ، آب در خيام امام حسين (ع ) تمام شد و ظرفها و مشكها خشكيد، بقدرى تشنگى بر ما غالب شد كه لبهاى ما خشك شد، تمنّاى يك جرعه آب مى كرديم ولى نمى يافتيم ، من نزد عمّه ام زينب (س ) رفتم بلكه نزد او آبى بيابم ، وقتى به خيمه اش رفتم ديدم برادر كوچك عبداللّه شيرخوار در آغوش او است و از شدّت عطش ‍ زبان خود را گاز مى گيرد، و عمّه ام گاه مى ايستد و گاه مى نشيند، گريه گلويم را گرفت ، ولى براى اينكه عمّه ام آزرده نشود، آرامش خود را حفظ كردم ، در اين هنگام عمّه ام به من رو كرد و فرمود: چرا گريه مى كنى ؟
گفتم : براى برادر شير خوارم مى گريم ، فرمود: برخيز تا به خيمه هاى عموها و پسر عموها برويم تا شايد آبى را ذخيره كرده باشند.
گفتم : گمان ندارم در نزد آنها آب باشد، در عين حال به خيمه هاى آنها رفتيم ، حدود بيست دختر و پسر كودك به دنبال ما آمدند، و همه آنها از ما آب خواستند و فرياد مى زدند: العطش ، العطش ، در اين هنگام برير بن خضير كه همراه سه نفر از اصحابش بود، گريه كودكان را شنيد، پرسيد: اين گريه براى چيست ؟
شخصى به او گفت : اين گريه از كودكان حسين (ع ) است كه از شدّت تشنگى مى گريند.
برير به اصحاب خود رو كرد و گفت : آيا رواست كه در دست ما شمشير باشد و كودكان رسول خدا از تشنگى جان بدهند، در اين صورت مادرانمان به عزايمان بنشينند، سوگند به خدا چنين وضعى را تحمل نمى كنيم .
مردى از اصحاب گفت : به نظر من هر يك از ما يكى از اين كودكان را برداريم و كنار آب فرات ببريم سيراب كرده و بازگردانيم ، برير گفت : اين نظريه درست نيست ، زيرا ممكن است درگيرى به وجود آيد و خداى ناكرده نيزه يا تيرى به اين كودكان اصابت كند، و باعث آن ما شده باشيم ، بلكه به نظر من ، صحيح آن است كه مشكى برداريم و ببريم كنار فرات و آن را پر از آب كنيم ، اگر توانستيم آن را به خيام مى آوريم ، و اگر دشمنان با ما جنگيدند ما نيز با آنها مى جنگيم و خود را فداى حسين (ع ) و دختران رسول خدا (ص ) مى كنيم .
اصحاب ، نظريه برير را پذيرفتند، و مشكى برداشته همراه برير روانه آب فرات شدند و خود را در تاريك به آب رسانيدند، يكى از دشمنان فرياد زد: شما كيستيد؟
برير گفت : من برير هستم و همراهان من ، اصحاب من هستند آمده ايم آب بياشاميم .
او گفت : از آب بياشاميد، ولى حق نداريد قطره اى از آب براى حسين (ع ) ببريد.
برير گفت : واى برشما، ما آب بنوشيم ، ولى حسين (ع ) و دختران رسول خدا از تشنگى بميرند؟ هرگز چنين نخواهد شد، سپس به اصحاب خود رو كرد و گفت : ((هيچكدام از شما آب ننوشيد و بياد تشنگان خيام باشيد)).
يكى از اصحاب گفت : سوگند به خدا، آب ننوشم تا جگرهاى كودكان دختران رسول خدا (ص ) از آب ، خنك شود.
آنگاه برير، مشك را پر آب كرد و از شريعه فرات بيرون آمد، در همين هنگام سپاه دشمن ، سر راه برير و اصحابش را گرفته و آنها را محاصره شديد قرار دادند و درگيرى شروع شد، برير به اصحاب خود فرمود: نظر من اين است كه كى از ما مشك آب را از اين ميان بيرون برده و به خيام برساند و ما با دشمن مى جنگيم ، يكى از اصحاب اين ماءموريت را پذيرفت ، مشك را به دوش گرفت تا به خيام برساند، در اين هنگام تيرى به بند مشك خورد و در گلوى او فرو رفت و بند مشك را به گلوى او دوخت ، خود از ناحيه گلوى او سرازير شد، او با دستش تير را از گردنش بيرون آورد، در حالى كه مى گفت : ((حمد و سپاس خداوند را كه گردنم را فداى مشك و فداى كودكان حسين (ع ) كرد)).
برير همچنان مى جنگيد، و دشمن را موعظه مى كرد، امام حسين (ع ) صداى برير را شنيد و فرمود: گويا صداى برير را مى شنوم كه دشمن را موعظه مى كند، و آل همدان را به كمك مى طلبد.
در اين هنگام دوازده نفر از ياران حسين (ع ) به كمك برير شتافتند و او را از دست دشمنان نجات دادند، و برير و اصحابش با مشك آب به سوى خيام بازگشتند، برير خوشحال بود كه مقدارى آب به خيام آورده ، ولى وقتى كه مشك را به زمين گذاردند، لب تشنگان آنچنان به سوى مشك هجوم آوردند كه سر مشك باز شد و آب آن به زمين ريخت ، برير به سر و صورتش مى زد و با ناله و آه مى گفت : ((واى به من در مورد جگرهاى سوخته دختران رسول خدا (ص )...)).
26)) شهر بى عيب
امام باقر (ع ) فرمود: يكى از شاهان بنى اسرائيل اعلام كرد: ((شهرى مى سازم كه هيچگونه عيبى نداشته باشد و هيچكس نتواند در آن عيبى بيابد)) (فرمان داد معمارها و بنّاها و كارگرها مشغول شدند و آن شهر با آخرين سيستم و با تمام امكانات ساخته شد) پس از آنكه ساختن شهر به پايان رسيد، مردم از آن شهر ديدن كردند و همه آنها به اتفاق نظر گفتند شهرى بى نظير و بى عيب است .
در اين ميان مردى نزد شاه آمد و گفت : ((اگر به من امان بدهى ، و تاءمين جانى داشته باشم ، عيب اين شهر را به تو مى گويم )).
شاه گفت : به تو امان دادم .
آن مرد گفت :
((لها عيبان : احدهما انّك تهلك عنها، والثّانى و انّها تخرب من بعدك .))
((اين شهر دو عيب دارد: 1. صاحبش مى ميرد 2. اين شهر سرانجام بعد از تو خراب مى شود)).
شاه فكرى كرد و گفت : چه عيبى بالاتر از اين دو عيب ، سپس به آن مرد گفت : به نظر تو چه كنم ؟
آن مرد گفت : شهرى بساز كه باقى بماند و ويران نشود، و تو نيز در آن هميشه جوان باشى ، و پيرى به سراغت نيايد (و آن شهر بهشت است ).
شاه جريان را به همسرش گفت ، همسرش فكرى كرد و گفت : در ميان همه افراد كشور، تنها همين مرد، راست گفته است .
27)) شرط استجابت دعا
امام صادق (ع ) فرمود:
مردى در بنى اسرائيل سه سال دعا كرد كه خدا به او پسرى عنايت كند، ولى دعايش مستجاب نشد.
وقتى كه دريافت خداوند دعايش را مستجاب نمى كند، گفت : ((خدايا آيا من از تو دورم كه صدايم را نمى شنوى و يا تو نزديك هستى ولى جواب مرا نمى دهى ؟))
شخصى در عالم خواب نزدش آمد و به او گفت :
((انّك تدعواللّه عزّ و جلّ بلسان بذىّ و قلب عات غير تقىّ، ونيّة غير صادق ...))
((تو سه سال است خداى متعال را مى خوانى ولى با زبان هرزه و دلى سركش ‍ و ناپاك و نيّتى نادرست ، بنابراين هرزه گوئى را ترك كن و دل و نيّت خود را پاك گردان تا دعايت مستجاب گردد، او چنين كرد و سپس دعا نمود، خداوند دعايش را مستجاب كرد و پسرى به او داد)).
28)) بهاء دادن امام خمينى به مردم
مهندس ميرحسين موسوى نخست وزير سابق جمهورى اسلامى ايران نقل مى كرد: ما هيئت دولت هر وقت خدمت امام خمينى (قدّس سرّه ) مى رسيديم ، تاءكيد مى فرمود كه كارى نكنيد كه نتوانيد براى مردم توضيح دهيد.
روزى به محضر امام رفتيم ، در رابطه با فداكارى مردم ، سخن به ميان آمد، امام فرمودند: ((اين مردم خيلى از ما جلو هستند)).
يكى از برادران اظهار داشت : ((اگر ما بگوئيم دنباله رو مردم هستيم ، درست است ، لكن رد مورد شما كه چنين نيست )).
امام با شنيدن اين مطلب ، قدرى ناراحت شده و فرمود: ((خير، اين مردم از همه ما جلوتر هستند)).
امام در سخنى در تاريخ 24/3/58 در مورد مستضعفان از مردم خطاب به شخصيّتها فرمودند: ((اگر شما كسانى را كه زير دستتان هستند، ضعيف شمرديد و به آنها خداى ناخواسته تعدّى كرديد، شما هم مستكبر مى شويد و زيردستها مستضعف )).
29)) قضاوتى عجيب در ميان بنى اسرائيل
امام باقر (ع ) فرمود: در ميان بنى اسرائيل ثروتمندى عاقل زندگى مى كرد، او دو همسر داشت ، يكى از آنها پاكدامن بود، و از او داراى يك پسر شد و اين پسر شباهت به پدر داشت .
ولى همسر ديگرش ، پاكدامن نبود و دو پسر داشت ، هنگامى كه پدر در بستر مرگ قرار گرفت به پسرانش چنين وصيت كرد: ((ثروت من مال يكى از شما است )).
وقتى كه او از دنيا رفت ، سه پسر او در تصاحب مال پدر، اختلاف كردند، پسر بزرگ گفت : آن يك نفر، من هستم .
پسر ميانه گفت : او من هستم .
پسر كوچك گفت : او من هستم .
اين سه نفر نزاع خود را نزد قاضى بردند، قاضى گفت : من درباره شما نمى توانم قضاوت كنم ، شما را راهنمائى مى كنم برويد نزد سه برادر از دودمان بنى غنام ، از آنها بخواهيد تا نزاع شما را حل كنند.
آنها نخست نزد يكى از آن سه برادر (از بنى غنام ) رفتند ديدند پير فرتوت است و سؤ ال خود را مطرح كردند، او گفت : نزد برادرم كه از نظر سنّ از من بزرگتر است برويد، آنها نزد او رفتند ديدند كه او پيرمرد است ولى فرتوت و افتاده نيست ، و سؤ ال خود را بازگو كردند، او گفت : برويد نزد فلان برادرم كه سنّ او از من بيشتر است ، آنها نزد برادر سوم آمدند ولى چهره او را جوانتر از دو برادر اول يافتند.
نخست از برادر سوّم در مورد حال خود آن سه برادر بنى غنام پرسيدند كه چرا تو كه سنّت از همه بيشتر است ، جوانتر از دو برادر ديگر به نظر مى رسى ، ولى آنكه سنّش از همه كوچكتر است ، پيرتر به نظر مى رسد.
او در پاسخ گفت : آنر برادرم را كه نخست ديديد، از ما كوچكتر است ولى زن بداخلاقى دارد، و او با زن سازش مى كند و صبر و تحمل مى نمايد از ترس آنكه به بلاى ديگرى كه قابل تحمل نيست گرفتار نگردد، از اين رو پير و شكسته شده است .
اما برادر دوّم كه نزدش رفتيد از من كوچكتر است ولى همسرى دارد كه گاهى او را شاد مى كند و گاهى او را ناراحت مى كند، از اين رو در اين ميان مانده است و به نظر شما برادر وسطى جلوه مى كند، ولى من داراى همسر نيكى هستم كه هميشه مرا شاد مى كند از اين رو جوانتر از برادرانم به نظر مى رسم .
اما راه حل در مورد وصيت پدرتان اين است كه : كنار قبر او برويد و قبرش را بشكافيد و استخوانهايش را بيرون آوريد و بسوزانيد و سپس نزد قاضى برويد تا قضاوت كند.
آن سه برادر از نزد او بيرون آمدند، دو نفر از آنها (كه مادرشان پاكدامن نبود) بيل و كلنگ برداشتند و به طرف قبر پدر حركت كردند تا قبر را بشكافند...
ولى پسر سوّم (كه مادرش پاكدامن بود) شمشير پدر را برداشت و كنار قبر آمد و به برادرانش گفت : من سهم خودم از اموال پدرم را به شما بخشيدم ، قبر پدرم را نشكافيد.
در اين وقت آن سه برادر نزد قاضى رفته و جريان را گفتند.
قاضى گفت : همين مقدار سعى شما براى قضاوت من كافى است ، اموال را به من بدهيد تا به صاحبش برسانم .
سپس به برادر كوچك (كه راضى به نبش قبر پدر نشد) گفت : ((اموال را برگير كه صاحبش تو هستى ، اگر آن دو برادرت پسر پدرت بودند دلشان مانند تو، براى پدر مى سوخت و راضى به شكافتن قبر نمى شدند)).
30)) كيفر رئيس مغرور
يكى از سركرده هاى دشمن كه در كربلا براى كشتن امام حسين (ع ) و يارانش ‍ حاضر بود، ((اخنس بن زيد)) نام داشت ، او شخصى مغرور و درنده خو و بى رحم بود، از درنده خوئى او اين بس كه رئيس آن ده نفرى بود كه سوار بر اسبها شده و بر جنازه مقدّس امام حسين (ع ) تاختند، و استخوان سينه و پشت آنحضرت را درهم شكستند.
اين نامرد روزگار، از دست انتقام مختار و... در امان ماند تا سنّش به 90 سال رسيد.
تا اينكه شبى به عنوان ناشناس مهمان يكى از مسلمين و ارادتمندان اهل بيت نبوت بنام ((سدىّ)) شد، اينك داستان او را از زبان سدىّ بشنويد:
شبى مردى بر من وارد شد، مقدمش را گرامى داشتم ، دوست داشتم شب را با دوستى انسى بگيرم و به پايان رسانم ، او ((اخنس بن زيد)) بود ولى من او را نمى شناختم ، با او از هر درى سخن گفتيم تا اينكه قصه جانگداز كربلا به ميان آمد، آهى دردناك از دل بركشيدم ، او گفت : چه شد، چرا ناراحت شدى ؟
گفتم : به ياد مصائبى افتادم كه هر مصيبتى نزد آن آسان است .
گفت : آيا در كربلا بودى ؟
گفتم : خدا را شكر كه حاضر نبودم .
گفت : اين شكر و سپاس تو براى چيست ؟
گفتم : به خاطر اينكه در خون حسين (ع ) شركت ننمودم ، مگر نشنيده اى كه پيامبر (ص ) فرمود: ((هركس در خون حسين (ع ) شركت كند او را به عنوان ريختن خون حسين (ع ) بازخواست كنند و در قيامت ترازوى اعمالش ‍ سيك است )) و مگر نشنيده اى كه پيامبر (ص ) فرمود: ((كسى كه پسرم حسين (ع ) را بكشد، در جهنّم او را در ميان صندوق پر از آتش جاى مى دهند؟)) و مگر نشنيده اى ...
اخنس گفت : اين حرفها را تصديق نكن ، دروغ است .
گفتم : چگونه تصديق نكنم با اينكه پيامبر (ص ) فرمود: لا كذبت و لا كذبت : ((نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته شده )).
اخنس گفت : مى گويند: پيامبر (ص ) فرموده : قاتل حسين (ع )، عمر طولانى نمى كند، ولى قسم به جان تو من بيش از نود سال دارم ، مگر مرا نمى شناسى ؟
گفتم : نه ، گفت : من اخنس بن زيد هستم ، كه به فرمان عمر سعد اسب بر بدن حسين (ع ) راندم و استخوانهاى او را درهم شكستم ...
سدىّ مى گويد: بسيار ناراحت شدم و قلبم از شدت اندوه ، آتش گرفت ، با خود مى گفتم بايد او را به هلاكت برسانم ، در اين انديشه بودم كه فتيله چراغ ، ناموزون شد برخاستم آن را اصلاح كنم ، اخنس گفت : بنشين من اصلاح مى كنم ، او به طول عمر و سلامتى وجود خود بسيار مغرور بود، برخاست تا فتيله را اصلاح كند آتش فتيله به دست او رسيد و دستش را سوزانيد، هر چه دستش را به خاك ماليد، شعله اش خاموش نشد، و كم كم بازويش را فرا گرفت .
عاجزانه به من گفت : مرا درياب ، سوختم ، گرچه با او دشمن بودم ، آب آوردم و بر دست او ريختم ولى مفيد واقع نشد و همچنان بر شعله آن مى افزود، برخاست و خود را به نهر آب افكند، ولى آنچنان شعله ور در آتش ‍ بود كه وقتى درون آب مى رفت ، شعله آتش از بالاى سر او زبانه مى كشيد، سوگند به خدا آن آتش فرو ننشست تا اخنس را مانند زغال سوزانيد، من به منظره بيچارگى و دريوزگى او نگاه مى كردم :
((فواللّه الّذى لا اله الاّ هو لكم تطفا حتّى صارفحما و سار على وجه الماء))
((سوگند به خدواند يكتا، شعله آتش خاموش نشد، تا اينكه به صورت ذغال در آمد و روى آب قرار گرفت )).
31)) تاءكيد امام بر تعيين مزد كارگر
سليمان بن جعفر مى گويد همراه امام هشتم حضرت رضا (ع ) براى انجام كارى عبور كرديم ، تا اينكه من خواستم به خانه ام باز گردم ، حضرت به من فرمود: ((با من بيا و امشب در خانه ما باش )).
دعوت حضرت را پذيرفتم و به خانه آنحضرت رفتم ، آنحضرت به غلامان خود نگاه كرد ديد آنها مشغول آماده كردن گل و ساختن ديوار اصطبل هستند، در اين ميان ديد يك نفر غلام سياهى كه غريب بود در آنجا كار مى كند، به غلامان خود فرمود: اين غلام سياه در اينجا چه مى كند؟
آنها عرض كردند: او را به عنوان كارگر اجير كرده ايم تا ما را كمك كند و چيزى در مقابل كارش به او بدهيم .
امام رضا (ع ) فرمود: قاطعتموه على اجرته : ((آيا مزد او را با او قرار داد و تعيين نموده ايد؟))
غلامان عرض كردند: نه ، بلكه او آمده براى ما كار كند در برابر آنچه ما راضى شديم مزدى به او بدهيم .
امام از اين شيوه ناراحت شد و بر آن غلامان غضب كرد و حتّى با تازيانه آنها را زد كه چرا مزد كارگر را تعيين نكرده اند!!
سليمان بن جعفر مى گويد: من به امام هشتم (ع ) عرض كردم : چرا شما اين گونه خشمگين شده ايد؟
امام رضا (ع ) فرمود: من مكرّر اين غلامان را از تعيين نكردن مزد كارگر نهى كرده ام ، و سفارش اكيد نموده ام كه هر كارگرى را كه براى كار مى آوريد، در مورد مزد او با او قرار داد كنيد، اى سليمان ! اين را بدان كه اگر مزد كارگرى را تعيين نكنى و در آخر كار، سه برابر مزد معمول به او بدهى باز گمان مى كند كه از مزد او كم نموده اى ، و هنگامى كه مزد او را تعيين نمودى و در آخر كار اگر همان مزد او را بدهى از تو تشكر مى كند.
((فان زدته حبّة عرف ذلك لك و راءى انّك قد زدته .))
((و اگر به اندازه يك حبّه بر مزد مقرر را بيفزائى ، از تو قدرشناسى مى كند و اعتقاد مى يابد كه تو بر مزدش افزوده اى )).
32)) پاسخ عميق سليمان به عابد
روزى حضرت سليمان (ع ) با اسكورت و شكوه پادشاهى عبور مى كرد در حالى كه پرندگان بر سرش سايه افكنده بودند و جن و انس در اطرافش با كمال ادب و احترام عبور مى نمودند، در مسير راه ديد عابدى در گوشه اى مشغول عبادت خدا است .
آن عابد هنگامى موكب پر شكوه سليمان را ديد، به پيش آمد و گفت : ((اى پسر داود! براستى خداوند سلطنت و امكانات عظيمى در اختيارت نهاده است !))
حضرت سليمان كه هرگز به جاه و مقام ، دل نبسته بود و مقامات ظاهرى ، او را مغرور ننموده بود به عابد چنين فرمود:
((لتسبيحة فى صحيفة مؤ من خير ممّا اعطى ابن داود، فانّ ما اعطى ابن داود يذهب و التّسبيح تبقى .))
((ثواب يك تسبيح خالص در نامه عمل مؤ من ، از همه آنچه خداوند به سليمان داده بيشتر است ، زيرا ثواب آن ذكر، در نامه عمل ، باقى مى ماند ولى سلطنت سليمان از بين رفتنى است )).
33)) نبرد حضرت عباس (ع ) با ماردبن صديف
زهير بن قين يكى از ياران دلاور امام حسين (ع ) در كربلا بود، روز عاشورا حضرت عباس (ع ) عازم ميدان بود، زهير نزد آنحضرت آمد و عرض كرد: ((اى پسر اميرمؤمنان ! مى خواهم حديثى را به ياد تو بياورم )).
عباس (ع ) فرمود: حديث خود را بگو كه وقت تنگ است .
زهير گفت : ((اى ابوالفضل ! هنگامى كه پدرت خواست با مادرت امّالبنين ازدواج كند، به برادرش عقيل كه نسب شناس بود فرمود: از براى من از بانوئى كه از دودمان شجاع باشد خواستگارى كن ، تا خداوند فرزند شجاعى از او به من بدهد تا بازو و ياور فداكار فرزندم حسين (ع ) گردد، اى عباس ، پدرت تو را براى امروز خواست ، بنابراين در حفظ حرم امام حسين (ع ) كوتاهى نكن )).
عباس (ع ) با شنيدن اين گفتار، آنچنان پر احساس شد كه با شدّت پا در ركاب اسب نهاد به طورى كه تاسمه ركاب قطع گرديد و فرمود: ((اى زهير! در چنين روزى مى خواهى مرا تشجيع كنى و نيرو ببخشى ، سوگند به خدا جانبازى خود را آنچنان به تو بنمايانم كه هرگز نظير آن را نديده باشى )).
عباس (ع ) پس از اين سخن به سوى ميدان دشمن تاخت ، آنچنان به دشمن حمله كرد كه گوئى شمشيرش آتشى است كه در نيزار افتاده است تا اينكه صد نفر از قهرمانان دشمن را كشت .
در اين هنگام يكى از سرشناسان دشمن كه به شجاعت معروف بود به نام ((مارد بن صديف تغلبى )) كه كلاه خود محكم بر سر داشت و دو زره اى كه حلقه هايش تنگ بود پوشيده بود، سوار بر اسب به ميدان عباس (ع ) آمد، در حالى كه نيزه بلندى در دست داشت ، و نعره او بر سراسر ميدان پيچيده بود، خود را به نزديك عباس رسانيد و گفت :
((يا غلام ارحم نفسك ، واغمد حسامك ، واظهر للنّاس استسلامك ، فالسّلامة اولى لك من النّدامة .))
((اى جوان ! به خودت رحم كن ، و شمشيرت را در غلاف كن و آشكار تسليم شو، چرا كه سلامتى براى تو بهتر از پشيمانى است )).
حضرت عباس (ع ) پاسخى به اين مضمون به ((مارد)) داد:
((اى دشمن خدا و رسول ، من آماده نبرد و بلا هستم و با توكّل به خداى بزرگ ، صبر مى كنم چرا كه من پيوند به رسول خدا (ص ) دارم و و برگى از درخت نبوت هستم ، كسى كه در چنين دودمانى باشد هرگز تسليم طاغوت نمى شود و زير پرچم حاكم ستمگر در نمى آيد، و از ضربات شمشير نمى هراسد، من پسر على (ع ) هستم از نبرد با همآوردان ، عاجز نيستم ...))
سپس رجز خواند و آمادگى خود را در برابر ((مارد)) آشكار نمود.
يكى از اشعار و رجز او اين بود:
لا تجز عن فكل شيى ء هالك
حاشا لمثلى ان يكون بجازع
((اى مارد، استوار باش و بدانكه هر چيزى فانى است ، هرگز مثل من ، بى تابى نخواهد كرد)).
در اين هنگام ((مارد)) نيزه بلند خود را به سوى حضرت عباس حواله كرد، عباس (ع ) نيزه او را گرفت و آنچنان كشيد كه نزديك بود مارد از پشت اسب به زمين در غلطد، او ناگزير نيزه خود را رها كرد و دست به شمشير برد.
حضرت عباس (ع ) نيزه مارد را تكان داد و فرياد زد: ((اى دشمن خدا از درگاه خداوند اميدوارم كه تو را با نيزه خودت ، به درك جهنم واصل كنم )).
آنگاه عباس (ع ) آن نيزه را در كمر اسب مارد فرود آورد، اسب مضطرب شد و مارد خود را به زمين انداخت و از اين حادثه ، خجالت زده شد، و در لشگر دشمن اضطراب و ولوله افتاد، شمر بر سر لشگر خود فرياد زد: ويلكم ادركوا صاحبكم قبل ان يقتل : ((واى بر شما، صاحب خود را قبل از آنكه كشته شود دريابيد)).
يكى از جوانان بى باك دشمن سوار بر اسب موسوم به ((طاوية )) شد و خود را به مارد رسانيد، مارد فرياد زد: ((اى جوان درآوردن اسب طاويه قبل از فرود در هاويه جهنّم ، شتاب كن )).
آن جوان همين كه نزديك شد، حضرت عباس (ع ) نيزه را بر سينه او كوفت و او را كشت و خود بر اسب طاويه سوار گرديد، در اين هنگام پانصد نفر براى نجات مارد از دست عباس (ع ) به ميدان روانه شدند، از آمدن آنها ذره اى ترس بر دل عباس نيفتاد، هماندم نيزه را بر گلوى مارد فرود آورد كه مارد بر زمين افتاد و گوش تا گوش او بريده شد و به هلاكت رسيد، سپس ‍ آنحضرت بر دشمن حمله كرد، هشتاد نفر از آنها را كشت و بقيه آنها فرار كردند.
امام صادق (ع ) در وصف شجاعت عباس (ع ) مى گويد:
((اشهد انّك لم تهن ولم تنكل واعطيت عاية المجهود.))
((گواهى مى دهم كه تو سستى و ناتوانى نكردى و نهايت تلاش را در برابر دشمن مبذول نمودى )).
34)) شفاعت از آن كيست ؟
يكى از علماء نقل مى كرد: شاعرى به نام ((حاجب )) در مساءله شفاعت گرفتار اشتباهات عوام شده و اين شعر را در مورد شفاعت سرود:
حاجب اگر معامله حشر با على است
من ضامنم كه هر چه بخواهى گناه كن
شب در عالم خواب ، اميرمؤمنان على (ع ) را ديد كه خشمگين بود و به او فرمود: ((شعر خوب نگفتى )).
حاجب گفت : چگونه شعر بگويم .
امام على (ع ) فرمود: شعر خود را اين گونه تصحيح كن :
حاجب اگر معامله حشر با على است
شرم از رخ على كن و كمتر گناه كن
آرى بايد شيوه كار شفاعت شونده و شفاعت كننده ، تناسب داشته باشد و بين شفيع و مشفوع پيوند معنوى برقرار گردد، تا مشمول شفاعت شود زيرا شفاعت ، پارتى بازى نيست بلكه يكنوع ارفاق به آنها است كه صلاحيّت ارفاق را دارند.
35)) خطر مسؤليّت قضاوت
در بنى اسرائيل يك نفر قاضى بود كه بين مردم به حق قضاوت مى كرد، او وقتى كه در بستر مرگ قرار گرفت به همسرش گفت : هنگامى كه مردم ، مرا غسل بده و كفن كن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روى تخت (يا تخته و تابوت ) بگذار، كه بخواست خدا چيز بد و ناگوارى نخواهى ديد.
وقتى كه او مرد، همسرش طبق وصيّت او رفتار كرد، و پس از چند دقيقه ، روپوش را از روى صورتش كنار زد، ناگاه كرمى را ديد كه بينى او را قطعه قطعه مى كند، از اين منظره وحشت زده شد (و روپوش را به صورتش افكند، و آمدند و جنازه او را بردند و دفن كردند).
همان شب در عالم خواب شوهرش را ديد، شوهرش گفت : آيا از آنچه در مورد آن كرم ديدى وحشت كردى ؟
زن گفت : آرى .
قاضى گفت : سوگند به خدا آن منظره وحشتناك به خاطر تمايل من به برادرت بود، روزى برادرت با يك نفر نزاع داشت و نزد من آمد، وقتى كه آنها نزد من نشستند تا بين آنها قضاوت كنم ، من پيش خود گفتم : خدايا حق را با برادر زنم قرار بده ، وقتى كه به نزاع آنها بررسى گرديد اتقاقا حق با برادر تو، بود، خوشحال شدم ، آنچه از كرم ديدى مكافات عمل من بود كه چرا چنين مايل بودم كه حق با برادر زنم باشد و بى طرفى را در هواى نفس خودم حفظ نكردم .
36)) سيماى شيعيان
شبى مهتابى بود، امام على (ع ) از مسجد كوبه بيرون آمد و به عزم صحرا حركت كرد، گروهى از مسلمين به دنبال آنحضرت حركت كردند، امام ايستاد و به آنها رو كرد و فرمود:
من انتم : ((شما كيستيد؟))
آنها عرض كردند: نحن شيعتك يا اميرالمؤ منين : ((ما از شيعيان تو هستيم اى اميرمؤمنان )).
حضرت با دقّت به چهره آنها نگريست و سپس فرمود: چگونه است كه سيماى شيعه را در چهره شما نمى نگرم ؟
آنها پرسيدند: سيماى شيعه چگونه است ؟ فرمود:
((صفر الوجوه من السّهر، عمش العيون من البكاء، حدب الظّهور من القيام ، خمص البطون من الصّيام ، ذبل الشّفا من الدّعاء، عليهم غيرة الخاشعين .))
((آنها: 1. زرد چهرگان بر اثر بيدارى شب 2. خراب چشمان بر اثر گريه 3. خميده پشت بر اثر قيام 4. تهى دل بر اثر روزه 5. خشكيده لب تر بر اثر دعا هشتند، و گرد فروتنان بر آنها نشسته است .
37)) احترام به حقوق ديگران
حضرت آيت اللّه العظمى بروجردى (قدس سره ) گاهى هنگام تدريس و بحث با شاگردان ، عصبانى مى شد (البته نه آن عصبانيتى كه او را خلاف رضاى خدا وارد كند) ولى پس از درس ، سخت از آن عصبانيت پشيمان مى شدند، و به دنبال طرف مى فرستادند و از او عذرخواهى مى كردند، و گاهى براى جلب محبّت او، كمكهاى مالى نيز مى نمودند، از اين ر و در ميان دوستان ، اين مزاح معروف شده بود كه ((عصبانيت آية اللّه بروجردى ، مايه بركت است )).
گاه به اين هم قناعت نمى كردند، روز بعد، هنگامى كه بر منبر تدريس ‍ مى نشستند، در حضور جمع شاگردان ، از آن فرد عذر خواهى مى كردند، به اين ترتيب مى بينيم آن بزرگمرد تا اين اندازه به حقوق ديگران احترام مى گذاشت ، و به حفظ آبروى آنها توجه عميق داشت ، او از امام صادق (ع ) آموخته بود كه :
((المؤ من اعظم حرمة من الكعبة .))
((احترام مؤ من ، از احترام كعبه ، بالاتر است )).
در اين باره به داستان زير توجه كنيد:
آيت اللّه بروجردى در مسجد عشقعلى درس اصول مى فرمودند، روزى يكى از فضلا بنام شيخ على چاپلقى اشكال كردند، آقا جواب او را دادند، آقاى شيخ على چاپلقى جواب آقا را رد كرد، آقا عصبانى شد به گونه اى كه آقا شيخ على متاءثر و منقلب شد كه مى خواست گريه كند، آن درس تمام شد.
يكى از اصحاب آيت اللّه بروجردى مى گويد: نماز مغرب را خوانده بودم ناگاه خادم آقاى بروجردى نزد من آمد و گفت : آقا ببين در كتابخانه و اندرون ايستاده و متاءثر است و فرمود: برويد به خوانسارى بگوييد بيايد، اينجانب با عجله نماز عشاء را خواندم و به محضر آقا رسيدم تا مرا ديد به من فرمود: ((اين چه حالتى بود كه از من صادر شد؟ يك نفر عالم ربانى را رنجاندم ، الان بايد بروم و دست ايشان را ببوسم و حلاليّت بطلبم تا از من بگذرد و بعد بيايم و نماز مغرب و عشا را بخوانم )).
عرض كردم : ايشان در مسجد ((شاه زيد)) امام جماعت است و بعد از نماز مساءله مى گويد: لذا تا دو سه ساعت از شب گذشته به منزل خود نمى آيد، من به ايشان اطلاع مى دهم كه آقا فردا صبح به منزل شما خواهند آمد.
صبح شد من رفتم و برگشتم ، ديدم آقا سوار بر درشكه در كنار منزل ما منتظر من هستند، در خدمتشان رفتيم منزل آقا شيخ على چاپلقى ، وقتى كه آقاى بروجردى ، آقا شيخ على را ديد، مى خواست دست او را ببوسد كه او نگذاشت ، آقا مى فرمودند: ((از من بگذريد، از حالت طبيعى خارج شدم و به شما پرخاش كرد و...))
آقا شيخ على عرض كرد: ((شما سرور مسلمين هستيد، برخورد شما باعث افتخار من بود و...))
آقا تكرار كردند: ((از من بگذريد، مرا عفو كنيد))
همين موضوع باعث شد كه آقا شيخ على ، تا آخر عمر، مورد مراحم و عطوفت خاص آيت اللّه بروجردى بودند.
******************
38)) سخاوت شوهر زينب (ع )
عبداللّه بن جعفر برادرزاده على (ع ) و شوهر حضرت زينب (س ) بسيار با سخاوت بود، روزى وارد نخلستانى شد ديد غلام سياهى در آنجا كار مى كند، هنگام غذا براى غلام غذا آوردند، در اين هنگام سگى نزد آن غلام كارگر آمد، آن كارگر، يكى از نانها را نزد سگ گذارد و او خورد، سپس نان ديگر را نزد سگ گذارد و به اين ترتيب آنچه از غذا آورده بودند همه را جلو سگ نهاد و سگ همه را خورد.
عبداللّه به غلام گفت : غذاى تو همين بود، او گفت : آرى ، عبداللّه گفت : براى خود چيزى نگذاشتى و همه را به سگ دادى ، پس چگونه گرسنگى خود را رفع مى كنى ؟
غلام گفت : ((با همين حال گرسنگى ، روز را به پايان مى رسانم )).
عبداللّه گفت : اين غلام از من سخاوتمندتر است ، غيرت و جوانمرديش ‍ نسبت به آن غلام سياه به جوش آمد و آن نخلستان را با تمام وسائل و لوازمش از صاحبش خريد و سپس غلام را نيز از صاحبش خريد و آزاد كرد و آن نخلستان را با آنچه در آن بود به آن غلام بخشيد.
39)) نتيجه ناخشنودى و خشنودى مادر
در بنى اسرائيل عابدى بنام ((جريح )) بود كه همواره در صومعه اى مشغول عبادت بود، روزى مادرش نزد او آمد و او را صدا زد، ولى او مشغول نماز بود به صداى مادر اعتنا نكرد.
مادر به خانه خود بازگشت ، بار ديگر پس از ساعاتى به صومعه آمد و جريح را صدا زد، باز جريح به دعوت مادر اعتنا نكرد، براى بار سوّم باز مادر نزد او آمد و او را صدا زد، او بر اثر سرگرم بودن به عبادت ، به دعوت مادرش ‍ توجه نكرد.
دل مادر شكست و عرض كرد: ((خدايا پسرم را رسوا كن )).
فرداى همان روز، زن بد كاره اى كه حامله بود كنار صومعه آن عابد آمد و همانجا زائيد و سپس بچه اش را نزد او گذاشت و ادعا كرد كه بچه فرزند عابد است كه از راه نامشروع با من جمع شده ، و بچه مربوط به او است .
اين موضوع شايع شد كه عابد زنا كرده است ، شاه آن عصر فرمان اعدام عابد را صادر كرد، در اين هنگام كه مردم براى اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و او را آن گونه رسوا يافت ، از شدت ناراحتى به صورت خود زد و گريه كرد، جريح به مادر رو كرد و گفت : ((مادرم ! ساكت باش ، نفرين تو مرا به اينجا كشانده است و گرنه من بى گناه هستم )).
حاضران به عابد گفتند: ((ما از تو نمى پذيريم مگر اينكه ثابت كنى نسبتى كه به تو مى دهند دروغ است )).
عابد (كه در اين هنگام مادرش را از خود خشنود كرده بود) گفت : همان كودكى را كه به من نسبت مى دهند به اينجا بياوريد.
آن كودك را آوردند، عابد او را به دست گرفت و گفت : من ابوك : ((پدرت كيست ؟))
كودك با زبان گويا گفت : پدرم فلان چوپان است .
به اين ترتيب خداوند آبروى از دست رفته عابد را به جاى خود باز گردانيد، و دروغ مدّعيان فاش شد، فخلف جريح الاّ يفارق امّة يخدمها: ((جريح سوگند ياد كرد كه هيچگاه از مادر جدا نگردد، و همواره او را خدمت كند)).
40)) شكايت پير زن از باد
خداوند سليمان (ع ) را بر همه موجودات مسخّر كرده بود، روزى پيرزنى كه بر اثر وزش باد از بام به زمين افتاده بود و دستش شكسته بود نزد سليمان آمد و از باد شكايت كرد.
حضرت سليمان (ع ) باد را طلبيد و شكايت پيره زن را به او گفت ، باد گفت : خداوند مرا فرستاد تا فلان كشتى را كه در حال غرق شدن در دريا بود، به حركت درآورم و سرنشينان آن را نجات دهم ، در مسير راه ، به اين پيره زن كه بر پشت بام بود برخوردم ، پاى او لغزيد و از بام به زمين افتاد و دستش ‍ شكست ، (من چنين قصدى نداشتم ، او در مسير راه من بود و چنين اتفاقى افتاد).
حضرت سليمان (ع ) از قضاوت در اين مورد، درمانده شد و عرض كرد: ((خدايا چگونه در مورد باد قضاوت كنم ؟))
خداوند به او وحى كرد: ((به هر اندازه كه به آن پيره زن آسيب رسيده ، به همان اندازه (مزد درمان آن را) از صاحبان آن كشتى كه بوسيله باد از غرق شدن نجات يافته اند بگير و به آن پيره زن بده ، زيرا به هيچكس در پيشگاه من نبايد ستم شود)).
41)) كيفر يونس به خاطر ترك اولى ، و علت نجات او
يكى از پيامبران ، حضرت يونس (ع ) نام داشت وى در شهر ((نينوى )) (كه در سرزمين عراق نزديك موصل يا در اطراف كوفه نزديك كربلا واقع شده بود) به پيامبرى رسيد تا مردم آنجا را كه بيش از صد هزار نفر بودند به سوى خدا و برنامه دينى دعوت كند.
او 33 سال به تبليغ و ارشاد مردم پرداخت ، ولى آنها به او ايمان نياوردند و تنها دو نفر يكى ((عابد)) بنام ((مليخا)) و ديگرى ((عالم )) بنام ((روبيل )) به او ايمان آوردند ولى بقيه به روش بت پرستى خود ادامه دادند.
يونس تصميم گرفت آنها را نفرين كند، و بقول بعضى طبق پيشنهاد عابد، اين تصميم را گرفت و براى آنها نفرين كرد، و به او وحى شد كه در فلان زمان عذاب الهى فرا مى رسد، هنگامى كه موعد عذاب نزديك شد يونس همراه مرد عابد در حالى كه خشمگين بود از ميان آنها بيرون رفت و به ساحل دريا رسيد و در آنجا يك كشتى پر از جمعيت و بار را مشاهده نمود و از آنها خواهش كرد كه او را نيز همراه خود ببرند.
اگر يونس در ميان قوم خود تا آخرين لحظات قبل از نزول عذاب باقى مى ماند و تحمّل مى كرد بهتر بود، ولى ترك اولى نمود و در كار خود عجله كرد و از ميان قوم خود بيرون آمد، سوار بر كشتى و از آن سرزمين دور مى شد ناگاه ماهى عظيم (نهنگ ) سر راه كشتى را گرفت ، دهان باز كرد و گوئى غذائى مى خواست ، سرنشينان مجبور شدند از طريق قرعه ، شخصى را تعيين كرده و از كشى به دريا بيندازند، سه بار قرع زدند به نام يونس آمد، يونس را به دريا افكندند، نهنگ او را بلعيد، در حالى كه مستحق ملامت بود، چنانكه در آيه 142 صافات مى خوانيم : فالتقمه الحوت و هو مليم : ((ماهى عظيم او را بلعيد در حالى كه مستحق ملامت بود)).
يونس در درون تاريكيهاى دريا و درون نهنگ و تاريكى شب ، قرار گرفت ولى به ياد خدا بود و مكرر مى گفت :
((لا اله الاّ سبحانك انّى كنت من الظّالمين ))
((اى خدا، معبودى يكتا جز تو نيست ، تو از هر عيب و نقصى منزه هستى و من از ستمگران هستم )) (انبياء - 87).
سرانجام خداوند دعاى او را به استجابت رسانيد، و توبه او را پذيرفت و به نهنگ فرمان داد تا يونس را كنار دريا آورده و او را به بيرون اندازد، و او فرمان خدا را اجرا نمود.
آرى يونس حقيقتا توبه كرد و تسبيح خدا گفت و اقرار به گناه خود نمود تا نجات يافت ، و در غير اين صورت ، همچنان در شكم ماهى مى ماند، چنانكه در آيه 143 و 144 سوره صافّات مى خوانيم :
((فلولا انّه كان من المسبّحين للبث فى بطنه الى يوم يبعثون .))
((و اگر او از تسبيح كنندگان نبود تا روز قيامت در شكم ماهى مى ماند)).
دو داستان از ماجراى زندگى اين پيامبر را در داستانهاى بعد بخوانيد.
42)) نقش دانشمند حكيم در نجات قوم از بلاى حتمى
يونس (ع ) به قوم خود گفته بود كه عذاب الهى در روز چهارشنبه نيمه ماه شوال بعد از طلوع خورشيد نازل مى شود، ولى قوم او را دروغگو خواندند و او ار از خود راندند و او نيز همراه عابد (مليخا) از شهر بيرون رفت ، ولى ((روبيل )) كه عالمى حكيم از خاندان نبوت بود در ميان قوم باقى مان ، هنگامى كه ماه شوال فرا رسيد، روبيل بالاى كوه رفت و با صداى بلند به مردم اطلاع داد و فرياد زد:
((اى مردم ! موعد عذاب نزديك شده ، من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم ، اكنون تا فرصت داريد استغفار و توبه كنيد تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف كند)).
مردم تحت تاءثير سخنان روبيل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: ((ما مى دانيم كه تو فردى حكيم و دلسوز هستى ، به نظر شما اكنون ما چه كار كنيم تا مشمول عذاب نگرديم ؟))
روبيل گفت : كودكان را از مادرانشان ، به بيابان آوريد و آنها را از همديگر جدا سازيد، و هنگامى كه طوفان زرد را از جانب مشرق ديديد، همه شما از كوچك و بزرگ ، صدا به گريه و زارى كنيد و با التماس و تضرع ، توبه نمائيد و از خدا بخواهيد تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد...
همه قوم سخن روبيل را پذيرفتند هنگام بروز نشانه هاى عذاب ، همه آنها صدا به گريه و زارى و تضرع بلند كردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند، ناگاه ديدند هنگام طلوع خورشيد، طوفان زرد و تاريك و بسيار تندى به وزيدن گرفت ، ناله و شيون و استغاثه آنها از كوچك و بزرگ برخاست و حقيقتا توبه كردند.
روبيل نيز شيون آنها را مى شنيد و دعا مى كرد كه خداوند عذاب را از آنها دور سازد خداوند توبه آنها را پذيرفت و به اسرافيل فرمان داد كه طوفان عذاب آنها را به كوههاى اطراف وارد سازد، وقتى مردم ديدند عذاب از سر آنها برطرف گرديد به شكر خدا پرداختند روز پنجشنبه يونس و عابد، جريان رفع عذاب را دريافتند، يونس به سوى دريا رفت و از نينوى دور شد و سرانجام سوار بر كشتى شده و از آنجا نهنگ او را بلعيد (كه در داستان قبل ذكر شد) و مليخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبيل آمد و گفت : ((من فكر مى كردم بخاطر زهد بر تو برترى دارم ، اكنون دريافتم كه علم همراه تقوى ، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است ، از آن پس آن عابد و عالم رفيق شدند و بين قوم خود ماندند و آنها را ارشاد نمودند.
43)) نجات يونس و بازگشت او به سوى قوم خود
حضرت يونس (ع ) وقتى كه در درون نهنگ قرار گرفت و در همانجا دل به خدا بست و توبه كرد، خداوند به نهنگ فرمان داد، تا يونس را به ساحل دريا ببرد و او را به بيرون دريا بيفكند.
يونس همچون جوجه نوزاد و ضعيف و بى بال و پر، از شكم ماهى بزرگ (نهنگ ) بيرون آمد، به طورى كه توان حركت نداشت .
لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دريا، كدوبنى رويانيد يونس در سايه آن گياه آرميد و همواره ذكر خدا مى گفت و كم كم رشد كرد سلامتى خود را باز يافت .
در اين هنگام خداوند كرمى فرستاد و ريشه آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.
خشك شدن آن درخت براى يونس ، بسيار سخت و رنج آور بود، محزون شدن ، خداوند به او وحى كرد: چرا محزون هستنى ؟، او عرض كرد: ((اين درخت براى من سايه تشكيل مى داد، كرمى بر آن مسلط كردى ، ريشه اش را خورد و خشك گرديد)).
خداوند فرمود: ((تو از خشك شدن يك درختى كه نه تو آن را كاشتى و نه به آن آب دادى ، غمگين شدى ، ولى از نزول عذاب بر صدهزار نفر يا بيشتر محزون نشدى ، اكنون بدان كه اهل نينوى ايمان آورده اند و راه تقوى به پيش ‍ گرفتند و عذاب از آنها رفع گرديد، به سوى آنها برو.
و بنقل ديگر: پس از خشك شدن درخت ، يونس اظهار ناراحتى و رنج كرد، خداوند به او وحى كرد: اى يونس دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بيشتر، نسوخت ولى براى رنج يكساعت ، طاقت خود را از دست دادى .
يونس متوجه خطاى خود شد و عرض كرد: يا ربّ عفوك عفوك : ((پروردگارا، عفو تو را طالبم ، و درخواست بخشش مى كنم )).
يونس به سوى نينوى حركت كرد، وقتى كه نزديك نينوى رسيد، خجالت كشيد كه وارد نينوى شود،چوپانى را ديد نزد او رفت و به او فرمود: ((برو نزد مردم نيوى ، و به و به آنها خبر بده كه يونس به سوى شما مى آيد)).
چوپان به يونس گفت : ((آيا دروغ مى گوئى ؟ آيا حيا نمى كنى ؟ يونس در دريا غرق شد و از بين رفت )).
به درخواست يونس ، گوسفندى با زبان گويا گواهى داد كه او يونس است ، چوپان يقين پيدا كرد، با شتاب به نينوى رفت و ورود يونس را به مردم خبر داد، مردم كه هرگز چنين خبرى را باور نمى كردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند، او گفت : من براى صدق خبرى كه دادم ، برهان دارم ، گفتند: برهان تو چيست ؟، جواب داد: برهان من اين است كه اين گوسفند گواهى مى دهد، همان گوسفند با زبان گويا گواهى داد، مردم به راستى آن خبر اطمينان يافتند، به استقبال حضرت يونس (ع ) آمدند و آنحضرت را با احترام وارد نينوى نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبى استوار ماندند، و سالها تحت رهبرى و راهنمائيهاى حضرت يونس (ع ) به زندگى خود ادامه دادند.
شخصى از امام باقر (ع ) پرسيد: غيبت يونس (ع ) از قوم خود، چقدر طول كشيد؟
امام باقر (ع ) در پاسخ فرمود: چهار هفته (28 روز) طول كشيد، هفته اوّل يونس از نينوى بيرون آمد و تا كنار دريا حركت كرد، هفته دوّم در شكم ماهى بود، و هفته سوّم در سايه درخت (كدو) در ساحل دريا بود، و هفته چهارم به سوى قوم خود حركت كرد تا به نينوى رسيد، در نتيجه مجموع رفتن و مراجعت يونس 28 روز طول كشيد.
44)) ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين
از اميرمؤمنان على (ع ) نقل شده : هنگامى كه حضرت يونس (ع ) در شكم ماهى بزرگ ، قرار گرفت ، ماهى در درون دريا حركت مى كرد به درياى قلزم رفت و سپس از آنجا به دريا مصر رفت ، سپس از آنجا به درياى طبرستان (درياى خزر) رفت ، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد يونس را به اعماق زمين برد.
قارون كه در عصر موسى (ع ) مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمين فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشته اى از سوى خدا ماءمور شده بود كه قارون را هر روز به اندازه طول قامت يك انسان ، در زمين فرو برد، يونس در شكم ماهى ، ذكر خدا مى گفت و استغفار مى كرد، قارون در تحت زمين ، صداى زمزمه يونس (ع ) را شنيد، به فرشته مسلط بر خود گفت : اندكى به من مهلت بده من در اينجا صداى انسانى را مى شنوم .
خداوند به آن فرشته وحى كرد به قارون مهلت بده ، او به قارون مهلت بده ، او به قارون مهلت داد قارون به صاحب صدا (يونس ) نزديك شد و گفت : تو كيستى ؟
يونس : انا المذنب الخاطى يونس بن متّى : ((من گنهكار خطاكار يونس پسر متّى هستم )).
قارون احوال خويشان خود را از او پرسيد، نخست گفت : از موسى چه خبر؟
يونس : موسى (ع ) مدتى است كه از دنيا رفت .
قارون : از هارون برادر موسى (ع ) چه خبر؟
يونس : او نيز از دنيا رفت .
قارون : از كلثم (خواهر موسى ) كه نامزد من بود چه خبر؟
يونس : او نيز مرد.
قارون ، گريه كرد و اظهار تاءسف نمود (و دلش براى خويشان سوخت و براى آنها گريست ).
فشكر اللّه ذلك : ((همين دلسوزى او (كه يك مرحله از صله رحم است ) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته ماءمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنيا را از قارون بردار (يعنى همانجا توقف كند و ديگر روزى به اندازه قامت انسان در زمين فرو نرود كه عذاب سخت براى او بود).
هنگامى كه يونس (ع ) از اين موضوع با خبر شد (و دريافت كه خداوند به بندگانش در صورتى كه كار نيك كنند مهربان است ) در ميان تاريكيها (شب و دريا و شكم ماهى ) فرياد مى زد:
((لا اله الا انت سبحانك انّى كنت من الظّالمين ))
((معبودى جز خداى يكتا نيست ، اى خدا، تو پاك و منزّه هستى و من از ستمگران هستم )).
خداوند دعاى او را به استجابت رسانيد و به ماهى فرمان داد تا او را ساحل بيندازد، ماهى او را كنار ساحل آورد به بيرون انداخت ، خداوند در همانجا درخت كدو رويانيد، و يونس در سايه آن درخت آرميد و از مواهب الهى بهره مند شد و كم كم سلامت خود را باز يافت .
به اين ترتيب مى بينم : عمل نيك مانند صله رحم ، و همچنين دعا و توبه و اقرار به گناه ، موجب نجات خواهد شد.
45)) على (ع ) پروريده پيامبر (ص )
هنگامى كه على (ع ) به سن حدود شش سالگى رسيد، قحطى و كمبود سراسر مكه و اطراف را فرا گرفت ، ابوطالب پدر على (ع ) كه مرد آبرومندى بود، عيالمند بود و در مضيقه سختى قرار گرفت ، خويشان ابوطالب تصميم گرفتند، سرپرستى بعضى از فرزندان او را به عهده بگيرند، رسول اكرم (ص ) نزد عموى ابوطالب آمد و فرمود: ((على (ع ) را به من واگذار تا سرپرستى او را به عهده بگيرم ، و در پرورش او كوشا باشم ))، ابوطالب پيشنهاد رسول اكرم (ص ) را پذيرفت ، از آن پس على (ع ) به خانه پيامبر (ص ) راه يافت و تحت نظارت و پرورش مستقيم و مخصوص آنحضرت قرار گرفت ، تا آن هنگام كه پيامبر (ص ) به پيامبرى مبعوث گرديد، نخستين كسى كه به آنحضرت ايمان آورد، امام على (ع ) بود، كه در آن هنگام ده سال داشت .
به اين ترتيب آنحضرت پروريده پيامبر (ص ) بود و تمام ذرات وجودش با رهنمودهاى پيامبر (ص ) رشد و نموّ نمود.
46)) مسلمان بيگانه از مسجد
شخصى در ظاهر مسلمان بود، ولى به اصطلاح ، مسلمان شناسنامه اى ، او در امور و احكام اسلام كاملا بى تفاوت بود، مثلا اصلا با مسجد ميانه نداشت ، مسجد رفتن براى او بسيار سخت بود و اگر احيانا از كنار آن رد مى شد، با كمال بى اعتنائى عبور مى كرد.
روزى با يكى از پسرانش كه كودك بود، بر سر موضوعى نزاع كرد و بلند شد تا پسرش را كتك بزند، پسر از دست او فرار كرد، و پسرش را دنبال نمود، تا اينكه پسر به طرف مسجد آمد و مى دانست كه پدرش با مسجد ميانه ندارد، رفت داخل مسجد، آن پدر تا نزديك در مسجد آمد، ولى وارد مسجد نشد و در همانجا فرياد زد ((بيا بيرون ، بيا بيرون ، من در تمام عمر به مسجد نيامده ام ، نگذار اكنون وارد مسجد شوم بيا بيرون !!))
آرى افرادى هستند كه رابطه آنها با مسجد اين گونه است ، و بعضى تنها هنگام مجلس ترحيم بستگانشان به مسجد مى روند، گوئى مسجد را براى مردگان ساخته اند.
47)) آيت اللّه حائرى نمونه بارز فضيلت و تقوى
يكى از علماى برجسته و پارسا مرحوم آيت اللّه ، حاج شيخ مرتضى حائرى (قدس سره ) فرزند مؤ سس حوزه علميه حضرت آيت اللّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى بود، وى روز 14 ذيحجّه سال 1334 ه‍ ق در شهر اراك ديده به جهان گشود و در 14 اسفند 1364 اسفند برابر با 23 جمادى الثانى 1406 در سن 72 سالگى از دنيا رفت ، قبر شريفش در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه (س ) در قسمت بالا كنار قبر پدرش آيت اللّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى ، قرار دارد.
آقاى حائرى براستى مرد علم ، اجتهاد، كمالات معنوى و صفاى باطن بود، و بيش از پنجاه سال در حوزه علميه قم به تدريس و تربيت شاگرد در سطوح مختلف پرداخت و نقش بسزائى در پيشرفت حوزه در ابعاد مختلف داشت .
در فراز از اعلاميه امام خمينى (قدس سره ) در شاءن آيت اللّه حائرى چنين آمده : ((اينجانب از اوائل تاءسيس حوزه علميه پر بركت قم كه به دست مبارك پدر بزرگوارشان تاءسيس شد و موجب آنه همه بركات شد، آشنائى با ايشان داشته ، و پس از مدتى از نزديك معاشرت و دوست صميمى بوديم و در تمام مدت طولانى معاشرت ، جز خير و سعى در انجام وظائف علميه و دينيه از ايشان مشاهده ننمودم ، اين بزرگوار علاوه بر مقام فقاهت و عدالت ، از صفاى باطن به طور شايسته برخوردار بودند و از اوائل نهضت اسلامى ايران ، از اشخاص پيشقدم در اين نهضت بودند)).
از شنيدنيهاى جالب اينكه : آيت اللّه حائرى 64 بار در عمر خود به مشهد براى زيارت قبر مطهر حضرت رضا (ع ) رفت ، و به نقل يكى از علماء فرمود: من در تمام اين 64 بار تقاضايم از امام هشتم (ع ) اين بود كه در سه جا به دادم برسد و مرا از وحشت خطير آن سه جا نجات دهد: 1. هنگام تقسيم نامه هاى اعمال و پريدن نامه ها به جانب راست يا چپ انسانها 2. روى پل صراط 3. كنار ميزان (سنجش اعمال نيك و بد).
چنانكه از خود امام هشتم (ع ) نقل شده فرمود: ((هركس از راه دور بيايد و مرا زيارت كند، در روز قيامت در اين سه مورد (فوق ) نزد او رفته و او را نجات مى دهم )).
افراد موثّق نقل كردند كه ايشان فرموده بود: در آخرين سفرم به مشهد، امام رضا(ع ) (در خواب يا...) به اين مضمون به من فرمود: ((تو ديگر نيا، اكنون نوبت آمدن من نزد تو است )) و او از همين موضوع دريافته بود كه پايان عمرش نزديك شده است سلام بر او هنگامى كه زاده شد و مرد و زنده مبعوث خواهد شد.
48)) نصيحت پيامبر (ص ) در مراسم آخرين حجّ خود
سال دهم هجرت بود، پيامبر (ص ) در مراسم حج آن سال (در ماه ذيحجه ) شركت كرد كه آخرين حج او بود و به عنوان حجّة الوداع شمرده مى شد، بسيارى از مسلمين در آن شركت داشتند.
هنگامى كه پيامبر براى انجام بقيه مناسك حج به ((منى )) آمدند، در آنجا مردم را به دور خود جمع نمود و به سخنرانى پرداخت ، پس از حمد و ثناى الهى ، خطاب به مردم چنين فرمود:
اى مرد! چه روزى محترم ترين روزها است ؟
گفتند: امروز (روز عيد قربان ).
فرمود: چه ماهى بهترين ماهها است ؟
گفتند: اين ماه (ذيحجّه ).
فرمود: چه شهرى محترم ترين شهرها است ؟
گفتند: اين شهر (مكّه ).
فرمود: اى مردم بدانيد كه خونهاى شما و اموال شما مسلمين مانند احترام اين روز در اين ماه و در اين مكّه ، احترام دارد تا روزى كه خدا را ملاقات كنيد، و در آنروز (قيامت ) خدا از اعمال شما بازخواست كند، آگاه باشيد آيا وظيفه خود را ابلاغ كردم ؟
گفتند: آرى .
فرمود: خدايا شاهد باش ، سپس فرمود: ((اى مردم ! بدانيد هر كس كه در نزد او امانتى هست ، آن را به صاحبش برگرداند، و بدانيد كه خون و مال مسلمانان حلال نيست مگر با رضايت خودش ، به خودتان ستم نكنيد، و بعد از من روش كفار را پيشه خود نسازيد)).
49)) هدهد و سليمان
در زمان حضرت سليمان (ع ) آنحضرت رهبر و زمامدار مردم بود و مقرّ حكومتش بيت المقدس و شام بود، و خداوند اختيارات و امكانات بسيار در اختيار او قرار داده بود، تا آنجا كه رعد و برق و باد و جن و انس و همه پرندگان و چرندگان و حيوانات ديگر تحت فرمان او زبان همه آنها را مى دانست .
هدف حضرت سليمان (ع ) اين بود كه همه انسانها را به سوى خدا و توحيد برنامه هاى الهى دعوت كند و از هر گونه انحراف و گناه باز دارد، و همه امكانات را در خدمت جذب مردم به سوى خدا قرار دهد.
در همين عصر در سرزمين يمن بانوئى به نام ((بلقيس )) بر ملت خود حكومت مى كرد و داراى تشكيلات عظيم سلطنتى بود، ولى بقليس و ملش ‍ بجاى خدا، خورشيدپرست و بت پرست بودند و از برنامه هاى الهى به دور بوده و راه انحراف و فساد را مى پيمودند، بنابر اين لازم بود كه حضرت سليمان (ع ) با رهبريها و رهنمودهاى خردمندانه خود آنها را از بيراهه ها و كجرويها به سوى توحيد دعوت كند، مالارياى بت پرستى را كه مسرى نيز بود، ريشه كن نمايد.
روزى حضرت سليمان بر تخت حكومت نشسته بود، همه پرندگان كه خداوند آنها را تحت تسخير سليمان قرار داده بود با نظمى مخصوص در فضاى بالاى سر سليمان كنار هم صف كشيد بودند و پر در ميان پر نهاده و براى تخت سليمان سايه تشكيل داده بودند تا تابش مستقيم خورشيد، سليمان را نيازارد، در ميان پرندگان هدهد (شانه به سر) غايب بود، و به اندازه جاى او فضا خالى بود و همين جاى خالى او باعث شده بود كه خورشيد از آنجا به نزديك تخت سليمان بتابد.
سليمان ديد روزنه اى از خورشيد به كنار تخت تابيده ، سرش را بلند كرد و به پرندگان نگريست ، و دريافت هدهد غايب است و پرسيد: ((چرا هدهد را نمى بينم يا اينكه او از غايبان است و بخاطر عدم حضورش او را مجازات شديد يا ذبح مى كنم مگر اينكه دليل روشنى براى عدم حضورش ‍ بياورد)).
چندان طول نكشيد كه هدهد آمد، و عذر عدم حضور خود را به حضرت سليمان چنين گزارش داد:
((من از سرزمين سبا، يك خبر قطعى آورده ام ، من زنى را ديدم كه بر مردم (يمن ) حكومت مى كند، و همه چيز مخصوصا تخت عظيمى را در اختيار دارد، ولى من ديدم آن زن و ملتش خورشيد را مى پرستند و براى غير خدا سجده مى نمايند، و شيطان اعمال آنها را در نظرشان زينت داده و از راه راست باز داشته است و آنها هدايت نخواهند شد، چرا كه آنها خدا را پرستش نمى كنند؟... خداوندى كه معبودى جز او نيست و پروردگار و صاحب عرش عظيم است )).
حضرت سليمان عذر غيبت هدهد را پذيرفت ، و فورا در مورد نجات ملكه سبا و ملتش احساس مسئوليت نمود و نامه اى براى ملكه سبا (بلقيس ) فرستاد و او را دعوت به توحيد كرد، نامه كوتاه بود اما بسيار پر معنا و در آن نامه چنين آمده بود: ((بنام خداوند بخشنده مهربان ، توصيه من اين است كه برترى جوئى نسبت به من نكنيد و به سوى من بيائيد و تسليم حق گرديد)). سليمان (ع ) نامه را به هدهد داد و فرمود: ما تحقيق مى كنيم ببينيم تو راست گفتى يا دروغ ؟ اين نامه را ببر و بر كنار تخت ملكه سباء بيفكن ، سپس برگرد تا ببينم آنها در برابر دعوت ما چه مى كنند؟!
هدهد نامه را با خود برداشت و از شام به سوى يمن ره سپرد، از همان بالا را كنار تخت بلقيس آن نامه برداشت و خواند و دريافت كه نامه بسيار مهمّى است و از طرف شخص بزرگى فرستاده شده است ، تصميم گرفت با رجال كشورش در اين باره به مشورت بپردازد.
50)) ردّ هديه بلقيس از جانب سليمان
بلقيس در كنار تخت خود نامه اى يافت آن برداشت و خواند، دريافت كه آن نامه از طرف شخص بزرگى براى او فرستاده شده است و مطالب پر ارزشى دارد، بزرگان كشور خود را به گردهم آورد و با آنها در اين باره مشورت كرد، آنها گفتند: ما نيروى كافى داريم و مى توانيم بجنگيم و هرگز تسليم نمى شويم .
ولى بلقيس ،اتخاذ طريق مسالمت آميز را بر جنگ ترجيح مى داد، و اين را دريافته بود كه جنگ موجب ويرانى مى شود، و تا راه حلّى وجود دارد نبايد آتش جنگ را افروخت ، او پيشنهاد كرد كه هديه اى گرانبها براى سليمان مى فرستم ، تا ببينم فرستادگان من چه خبر مى آورند.
بلقيس در جلسه مشورت گفت : من با فرستادن هديه براى سليمان ، او را امتحان مى كنم ، اگر او پيامبر باشد ميل به دنيا ندارد هديه ما را نمى پذيرد، و اگر شاه باشد، مى پذيرد، در نتيجه اگر دريافتيم او پيامبر است ، قدرت مقاومت در مقابل او را نخواهيم داشت ، و بايد تسليم حق گرديم .
گوهر بسيار گرانبهائى را در ميان حقّه (ظرف مخصوصى ) نهاد و به فرستادگان گفت : اين گوهر را به سليمان مى رسانيد و اهداء مى كنيد.
بعضى نوشته اند: بلقيس پانصد كنيز ممتاز، براى سليمان فرستاد، در حالى كه به غلامها لباس زنانه ، و به كنيزها لباس مردانه پوشانيده بود، در گوش ‍ غلامان گوشواره ، و در دستشان دستبند و بر سر كنيزان كلاههاى زيبا گذارده بود، و در نامه خود تاءكيد كرده بود: ((تو اگر پيامبرى غلامان را
از كنيزان بشناس )).
و آنها را بر مركبها گرانبها كه با زر و زيور آراسته بودند سوار كرد، و مقدار قابل ملاحظه اى از جواهرات نيز همراه آنها فرستاد.
ضمنا به فرستاده خود سفارش كرد، اگر به محض ورود، نگاه سليمان را خشم آلود ديدى بدان كه اين ژست پادشاهان است و اگر با خوشروئى و محبت با تو برخورد كرد، بدان كه او پيغمبر است .
فرستادگان ملكه سبا با زرق و برق نزد سليمان آمدند و هداياى خود را تقديم كردند.
از آنجا كه هدف سليمان نجات معنوى آنها بود، هرگز زرق و برق دنيا چشم سليمان را خيره نكرد، وقتى كه آنها و هدايايشان را ديد، با كمال صراحت به آنها فرمود:
((اتمدّونن بمال فما آتانى اللّه خير ممّا آتاكم بل انتم يهديّتكم تفرحون .))
: ((آيا شما با ثروت دنيا مرا كمك كنيد (و بفريبيد) آنچه خدا به من داده از آنچه به شما داده بهتر است ، بلكه شما هستيد كه به هدايايتان شاد مى شويد.)) (ما مرعوب زرق و برق دنيا نمى شويم ، هدف ما زيبائى قلب و جان شما است نه زيبائى ظاهرى مادى شما).
آنگاه سليمان به فرستاده مخصوص ملكه سبا گفت : ((به سوى قوم خود بازگرد و اين هدايا را نيز با خود برگردان ، ولى بدان كه اگر تسليم حق نشوند، با لشگر نيرومندى به سوى شما آمده كه تاب مقاومت در برابر لشگر ما را نخواهيد داشت و آنها را از آن سرزمين به صورت ذليلانه بيرون مى رانيم .
51)) پيوستن بلقيس به سليمان و ازدواج با او
فرستاده مخصوص سليمان با همراهان به يمن بازگشتند، و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سليمان را به ملكه سبا گزارش دادند.
بلقيس دريافت كه ناگزير بايد تسليم فرمان سليمان (كه فرمان حق و توحيد است ) گردد و براى حفظ و سلامت خود و جامعه هيچ راهى جز پيوستن به امت سليمان ندارد، با جمعى از اشراف قوم خود و دنبال اين تصميم ، حركت كردند و يمن را به قصد شام ترك گفتند، تا از نزديك به تحقيق بيشتر بپردازند.
هنگامى كه سليمان از آمدن بلقيس و همراهان به طرف شام اطلاع يافت ، به حاضران فرمود: ((كداميك از شما توانائى داريد، پيش از آنكه آنها به اينجا آيند، تخت ملكه سبا را براى من بياوريد)).
عفريتى از جنّ (يعنى يكى از گردنشان جنّيان ) گفت : من آن را نزد تو مى آورم ، پيش از آن كه از مجلس برخيزى اما آصف بن برخيا كه از علم كتاب آسمانى بهره مند بود گفت : ((من آن تخت را قبل از آنكه چشم برهم زنى نزد تو خواهم آورد)).
لحظه اى نگذشت كه سليمان ، تخت بلقيس را در كنار خود ديد و بى درنگ به ستايش و شكر خدا پرداخت و گفت : هذا من فضل ربّى ليبلونى ءاشكر ام اكفر
:((اين موهبت ، فضل پروردگار من است تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را بجا مى آورم ، يا كافران مى كنم )).
سپس سليمان (ع ) دستور داد تا تخت را اندكى جابجا و تغيير دهند وقتى كه بلقيس آمد، از او بپرسند آيا اين تخت توانست يا نه ، ببينند، چه جواب مى دهد.
طولى نكشيد بلقيس و همراهان به حضور سليمان آمدند، شخصى به تخت او اشاره كرد و به بلقيس گفت : ((آيا تخت تو اين گونه است ؟!))
بلقيس با كمال زيركى در جواب گفت : كانه هو: ((گويا خود آن تخت است )).
سرانجام بلقيس دريافت كه تخت خود او از طريق اعجاز جلو به آنجا آورده شده ، تسليم حق شد و آئين حضرت سليمان را پذيرفت ، او قبلا نيز نشانه هائى از حقانيت نبوت سليمان را دريافته بود، بهرحال به آئين سليمان پيوست و به نقل مشهور با سليمان ازدواج كرد و هر دو در ارشاد مردم سوى يكتاپرستى كوشيدند.
52)) بلندى نظرى ، و توجّه به عزّت مسلمين
در عصر مرجعيّت آيت اللّه العظمى بروجردى (قدس سره ) قرار شد تا در شهر هامبورك آلمان ، مسجد و مركزى براى نشر تعاليم اسلام ساخته شود. آيت اللّه بروجردى ، شخصى را به هامبورك براى تهيه زمين براى چنان مركز فرستاد، آن شخص رفت و زمينى تهيه و خريدارى كرد و به محضر آقاى بروجردى باز گشت ، بعضى به آقاى بروجردى خبر داده بودند كه زمين خريدارى شده در جاى مطلوب و مرغوب نيست .
آقاى بروجردى به آن شخص ماءمور خريد زمين ، فرمودند: شنيده ام ، زمين خريدارى شده در موقعيت مناسبى قرار ندارد، و اين براى جامعه اى كه ارزش را در زيبائيهاى ظاهرى مى بيند، صلاح نيست كه ما در چشم آنان حقير جلوه كنيم مذاهب ديگرى در آنجا وجود دارد كه مراكز مذهبيشان از ساختمانهاى مجلل و زيبا بر خوردار است ، از اين رو براى ما صلاح نيست پائينتر از آنها جلوه كنيم .
آن شخص گفت : آقا! يعنى مى فرمائيد در بالاى شهر هامبورك و در كنار دريا، زمين تهيه كنيم ؟آن جا خيلى گران است .
ايشان فرمود: بله در جاى مناسب ، تهيّه كنيد، من هزينه اش را تاءمين مى كنم ، شما تصور مى كنيد براى من زمين مى خريد؟ خير، اين مكان به نام امام زمان (ع ) است ، بايد در جاى آبرومندى باشد كه باعث تحقير مسلمين نگردد. سرانجام مسجد عظيم بندر هامبورك در زمين بسيار مرغوبى به مساحت تقريبا چهار هزار متر مربع در كنار درياچه
((آلاستر)) ساخته شد، نگارنده آن را ديده ام و در آن نماز خوانده ام ، براستى كه بسيار با شكوه و جالب است و منظره آن درياچه ، جلوه بسيار زيبائى دارد.
53)) پاداش رسيدگى به امور نيازمندان
مرحوم آيت اللّه سيد جواد سيد بروجردى (برادر علامه بحرالعلوم ) جد سوّم آيت اللّه العظمى بروجردى بود كه داراى شخصيتى بلند مقام و نافذ در سطح غرب ايران و بروجرد بود و در رسيدگى به امور محتاجين و مستمندان ، جديت فراوان داشت ، وى بسال 1242 ه‍‍ق در بروجرد وفات كرد و قبرش در همانجا مزار معروف مؤ منين است .
از آيت اللّه بروجردى (قدس سره ) نقل شده است : ((...در ايّام اقامتم در بروجرد، شبى در خواب ديدم به خانه اى وارد شدم ، گفتند رسول اكرم (ص ) آنجا تشريف دارند، به آنجا وارد شدم و به حاضران سلام كردم و در آخر مجلس نشسته ، و بزرگان سلسله علماء و زهاد در كنار ايشان به ترتيب (ص ) نشسته اند، و مقدم بر نزديكتر از همه به رسول اكرم (ص )
سيد جواد نشسته بود فكر فرو رفتم كه در ميان نشسته گان كسانى هستند كه آقاى سيد جواد، هم عالمتر هستند و هم زاهدتر مى باشند، بنابر اين چرا سيد جواد از همه آنها نزديكتر به رسول خدا (ص ) است ؟! در اين فكر بودم كه رسول اكرم (ص ) با عبارتى به اين مضمون فرمودند: ((سيّد جواد در رسيدگى به كار مردم و جواب مثبت دادن به نيازمندان از همه كوشاتر بود!))
54)) احترام به نام مبارك امام زمان (ع )
يكى از اصحاب آيت اللّه العظمى بروجردى مى گفت : در منزل اندرونى آقاى بروجردى در محضر آن بزرگوار بودم ، در منزل بيرونى مجلس بود، در آن مجلس ، شخصى با صداى بلند گفت : ((براى سلامتى امام زمان و آيت اللّه بروجردى صلوات )) در همان حال ايشان در حياط قدم مى زد، با شتاب و ناراحتى به طرف در بيرونى آمد و با عصا محكم به در زد، به طورى كه آقايانى كه در بيرون بودند، ترسيدند نكند جريانى اتفاق افتاده باشد... چندين نفر به طرف در اندرونى رفتند كه ببينند چه خبر است ؟
آيت اللّه بروجردى فرمود: ((اين چه كسى بود كه نام مرا در كنار نام مبارك امام زمان (ع ) آورد، اين مرد را بيرون كنيد، و دوباره به خانه راهش ندهيد)).
55)) احترامات به مقدّسات مذهبى
روزى شاه عربستان سعودى به ايران آمد و هدايائى براى آيت اللّه بروجردى (ره ) فرستاد، آقا در ميان آن هدايا، چند قرآن و مقدارى از پرده كعبه را پذيرفت و بقيه را رد كرد، در ضمن شاه عربستان تقاضاى ملاقات با آقاى بروجردى كرده بود (و اين تقاضا توسط سفير عربستان به آقا ابلاغ شد) ولى آقا اين تقاضا را رد كرد، وقتى از علت اين رد، سؤال شد، فرمود: ((اين شخص (شاه عربستان ) اگر به قم بيايد و به زيارت مرقد مطهّر حضرت معصومه (ع ) نرود، توهين به آن حضرت خواهد بود و من به هيچ وجه چنين امرى را تحمل نمى كنم )).
56)) دوستى كه موجب نجات دوستش شد
دو نفر عابد (مثلا بنام حامد و حميد) در كوهى دوست صميمى بودند و با هم به عبادت خدا اشتغال داشتند و به قدرى با هم پيوند دوستى نزديك داشتند كه گوئى يك روح در دو بدن هستند.
روزى حميد براى خريدارى گوشت ، از كوه پائين آمد و به چشم حميد به او افتاد، هوى و هوس بر او چيره گشت به گونه اى كه با آن زن رابطه نامشروع بر قرار نمود و به خانه او رفت و آمد مى كرد.
چند روز از اين جريان گذشت ، حامد يعنى همان عابدى كه در غار كوه مانده هر چه انتظار كشيد، تا دوستش حميد به عبادتگاه باز گردد، خبرى از او نشد ناگزير تصميم گرفت وارد شهر گردد، و به جستجوى دوستش ‍ بپردازد، حامد وقتى كه وارد شهر شد، پس از پرس و جو، دريافت كه دوستش حميد منحرف گشته و گرفتار گناه شده است .
حامد، عابد خشكى نبود، بلكه قلبى زنده و فكرى روشن داشت ، بجاى اينكه از حميد دورى كند، در خانه همان زن بد كاره است ، براى ديدار حميد به خانه همان زن رفت ، و حميد را در آنجا ديد، فورا با كمال شادى به سوى حميد رفت و او را در آغوش گرفت : تو كيستى ، من تو را نمى شناسم . حامد گفت : برادر عزيزترين انسان در قلب من هستى ، من چگونه فراق تو را تحمل نمايم ، بر خيز تا به جايگاه قبلى خود برويم ...
حميد از ناحيه حامد، دلگرم شد، برخاست و با او به عبادتگاه سابق رفتند و توبه حقيقى كرد و از انحراف و گمراهى دورى نمود، به اين ترتيب حامد با اتخاذ روشى جالب ، شرط و حق دوستى را ادا كرد و موجب نجات دوستش حميد شد آيا اين روش بهتر است يا اينكه حميد را به حال خود مى گذاشت تا در لجنزار بدبختى بماند و بپوسد؟
57)) استمداد از خدا در ترك گناه
خداوند به حضرت داود (ع ) وحى كرد، نزد دانيال پيغمبر برو و به او بگو ((تو يكبار مرا گناه كردى (يعنى ترك اولى كردى ) تو را آمرزيدم ، و اگر براى دوّم گناه كردى ، باز آمرزيدم ، و اگر براى سوّم آمرزيدم ، و اگر براى بار چهارم گناه كنى ، ديگر تو را نمى آمرزم )).
حضرت داود (ع ) عرض كرد: ((پروردگارا، پيامبر تو ماءموريت دارى خود را ابلاغ نمودى )).
هنگامى كه نيمه هاى شب شد، دانيال به مناجات و راز و نياز با خدا پرداخت و عرض كرد: ((پروردگارا، پيامبر تو داود (ع ) سخن تو را به من ابلاغ نمود كه اگر بار چهارم گناه كنم ، مرا نمى آمرزى .
((فو عزتك لئن لم تعصمنى لاعصينك ثمّ لا عصينك ثمّ لا عصينك .))
:((به عزتت سوگند اگر تو مرا نگاه ندارى (وكمك نكنى ) همانا ترا نافرمانى كنم و سپس نيز نافرمانى كنم و باز هم نافرمانى كنم )).
آرى ترك گناه ، دشوارى است ، بايد از درگاه حق براى توفيق بر آن ، كمك جست ، چنانكه در آيه 32 سوره يوسف مى خوانيم : يوسف به خدا عرض ‍ كرد: و الا تصرف عنى كيدهنّ اصب اليهن واكن من الجاهلين .
:((خدايا!اگر مكر و حيله اين زنان آلوده را از من باز نگردانى ، قلب من به آنها متمايل مى گردد و از جاهلان خواهيم بود)).
و در آيه 24 سوره يوسف مى خوانيم :
((و لقد همّت به و هم بها لو لا ان راى برهان ربّه .
:(( آن زن (زليخا) قصد يوسف را كرد، و يوسف نيز - اگر برهان پروردگار را نمى ديد - قصد وى را مى نمود)).
آرى يوسف در كشمكش غريزه جنسى و عقل تا لب پرتگاه كشيده شد و تمام عوامل گناه ، او را به سوى گناه مى كشاندند، ولى برهان خدا، يعنى علم و ايمان او، آگاهى او، مقام عصمت و نبوت او، و استمداد او از درگاه الهى ، او را از پرتگاه نجات داد.
و طبق روايتى : در آنجا بتى بود كه معبود (زليخا) همسر عزيز مصر بود، ناگهان چشم زليخا به آن بت افتاد و احساس كرد، و لباسى بر روى بت افكند، يوسف با مشاهده اين وضع ، دگرگون شد و گفت : تو از بت فاقد عقل و شعور، شرم مى كنى ، چگونه من از پروردگارم كه همه چيز را مى نگرد حيا نكنم ؟)).
58)) پيرزنى پرصلابت و شجاع
بكّاره از دودمان هلالى ، بانوى پر صلابت و شجاع از طرفداران امام على (ع ) بود و در مدينه سكونت داشت ، رنجها و مصائب روزگار او را فرتوت و نابينا نموده بود، اما قلب بينا و جوان داشت ، روزى معاويه در عصرى كه در اوج قدرت بود وارد مدينه گرديد، بكاره در يكى از مجالس معاويه شركت نمود، بين معاويه و او چنين گفتگو شد:
معاويه : اى خاله ! حالت چطور است ؟
بكّاره : خوب است اى رئيس !
معاويه : روزگار تو را پژمرده كرده است .
بكّاره : آرى روزگار فراز و نشيب دارد، كسى كه عمر طولانى كند، پير مى شود، و كسى كه مرد، مفقود مى گردد.
عمروعاص ، مشاور عزيز معاويه كه در آنجا حاضر بود، خواست معاويه را بر ضد اين بانو، تحريك كند، گفت : سوگند به خدا همين زن اين اشعار را در مدح على (ع ) و ذمّ تو (اى معاويه ) خواند، سپس آن اشعار را ذكر نمود. مروان نيز كه در آنجا حاضر بود، شعر ديگرى خواند و به او نسبتت داد.
سعيدبن عاص نيز گفت : سوگند به خدا بكّاره اين اشعار را (در مدح على و ذمّ تو در فلان وقت ) خواند، سپس آن اشعار را ذكر نمود.
معاويه نسبت به بكّاره ، پرخاش و جسارت كرد.
بكّاره با كمال صلابت گفت : ((اى معاويه ! روش تو، چشمم را نابينا كرد و زبانم را كوتاه نمود، آرى سوگند له خدا اين اشعار را من گفته ام و از تو پوشيده نيست )).
معاويه خنديد و گفت : در عين حال ، اين امور ما را از نيكى كردن به تو باز نمى دارد، هر حاجتى دارى بيان كن تا برآورم .
بكّاره گفت : اكنون هيچ نيازى به تو ندارم ، سپس بى آنكه كوچكترين اعتنائى به اطرافيان پول پرست معاويه كند، از آن مجلس با كمال عزت و سرافرازى بيرون آمد.
براستى چه نيروئى از يك پيره زن فرتوت ، اين گونه توان و صلابت و عزت بخشيده است ؟ جز اينكه او در كلاس درس امام على (ع ) پرورش يافته بود، و روحيه شاگردان على (ع ) در او بود.
******************
59)) حاجيان دروغين
مراسم حج بود، ابونصير يكى از شيعيان پاك و شاگردان مخلص امام صادق (ع ) با آن حضرت در مراسم حج شركت نمود، او با امام صادق (ع ) با هم كعبه را طواف مى كردند.
در اين ميان ابوبصير به امام عرض كرد: آيا خداوند اين جمعيت بسيار را كه در حج شركت نموده اند مى آمرزد؟
امام صادق (ع ) فرمود: اى ابوبصير، بسيارى از اين جمعيت را كه مى بينى ، ميمون و خوك هستند.
ابوبصير مى گويد، عرض كردم : آنها را به من نشان بده ، آنحضرت دستى بر چشمان من كشيد و كلماتى به زبان جارى نمود، ناگهان بسيارى از آن جمعيت را ميمون و خوك ديدم وحشت زده شدم ، سپس بار ديگر دستش ‍ را بر چشمانم كشيد، آنگاه آنها را همانگونه كه در ظاهر بودند نگريستم ، سپس به من فرمود: ((نگران مباش شما در بهشت ، شادمان هستيد و طبقات دوزخ جاى شما نيست ، سوگند به خدا سه نفر بلكه دو نفر بلكه يك نفر از شما در آتش دوزخ نخواهد بود)).
60)) سفارش مادر عروس در شب زفاف به دخترش
بانوى هوشمندى ، دخترش را شوهر داد، شب زفاف ، هنگامى كه مى خواستند دخترش را به خانه بخت ببرند، او طلبيد، و ده سفارش زير را به او نمود و تاءكيد كرد كه براى زندگى سالم زناشوئى حتما به اين ده دستور، عمل كند.
نخست به او گفت : دخترم ! بدان كه تو با زندگى اى كه با آن خو گرفته اى و گوشت و خونت با آن هماهنگ شده جدا مى شوى و به خانه اى كه از آن كاملا بيگانه هستى مى روى ، و با رفيقى كه با او انس نگرفته اى همنشين مى گردى ، كنيز او باش تا او غلام تو گردد و اين ده دستور را از من بشنو و به آن عمل كن تا در خانه جديد خوشبخت گردى :
1- با قناعت ، زندگى نيكى را همسرت تشكيل بده .
2- در شنيدن سخن همسر و اطاعت از او، كوشا باش .
3- با چشمى مهرانگيز و نگاهى متواضعانه به همسرت بنگر.
4- نظافت و خوشبوئى را رعايت كن .
5- اموال شوهرت را حفظ كن و بدان كه حفظ اموال او با اندازه گيرى و اعتدال حاصل مى گردد.
6- احترام بستگان شوهر را نگهدار، و بدان كه اين كار را مى توانى با سر پنجه تدبير و هوشيارى ، انجام دهى .
7- غذاى شوهر را در وقت خود و با كيفيت خوب آماده كن ، زيرا گرسنگى عامل سريع براى بروز ناملايمات است .
8- هنگام استراحت شوهر، سكوت و آرامش را رعايت كن ، زيرا آشفته نمودن خواب ، خشم انگيز است .
9- رازهاى مگو را براى او فاش نكن ، زيرا در صورت افشاى راز از نيرنگ او در امان نخواهى شد.
10- از او اطاعت كن ، زيرا سركشى از خواسته مشروع او، موجب انباشته شدن كينه تو در سينه او را مى شود.
دخترم ! اگر اين دستورات را با حوصله و تحمل به خوبى انجام دهى ، يقين بدان كه عواطف شوهر را به سوى خود جلب كرده و در پرتو آن ، زندگى شيرينى را با همسرت ، پديد مى آورى .
61)) قلدرى رضاخان به يك روحانى برجسته و وارسته
آيت اللّه شيخ محمّد تقى بافقى از علماى ربّانى و عارفان وارسته و مجاهد بود، و در عصر مرجعيت آيت اللّه شيخ عبدالكريم حائرى ، از مدرسين معروف حوزه علميه قم بود و بسال 1322 شمسى در تبعيدگاه خود (شهر رى ) رحلت كرد و قبر شريفش در مسجد بالا سر در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه (س ) است .
عيد نوروز سال 1306 شمسى (برابر با 27 ماه رمضان 1346 ه‍ ق ) بود زائران بسيارى در حرم حضرت معصومه (س ) حضور داشتند، خانواده رضاخان پهلوى بدون حجاب براى زيارت مرقد مطهّر حضرت معصومه (س ) به قم آمده بودند و مى خواستند با همان وضع وارد حرم شوند، اين گستاخى و بى احترامى خانواده شاه ، موجب خشم مردم مى شود، و يك نفر روحانى به نام ((سيّد ناظم واعظ))، مردم را به امر به معروف و نهى از منكر فرا مى خواند.
در اين ميان خبر به آيت اللّه شيخ محمّد تقى بافقى (اعلى اللّه مقامه ) رسيد، ايشان نخست به خانواده رضاخان پيام داد كه ((اگر مسلمان هستيد نبايد با اين وضع در اين مكان مقدس حضور يابيد، و اگر مسلمان نيستيد باز هم حق نداريد)) (زيرا كافر نبايد در حرم باشد).
خانواده رضاخان به پيام آيت اللّه بافقى ، ترتيب اثر نمى دهند، آنگاه مرحوم آيت اللّه بافقى شخصا به حرم آمده و به خانواده رضاخان شديدا اخطار كرد، و همين حادثه نزديك بود موجب شورش مردم بر ضد حكومت شاه شود.
از طريق شهربانى قم به رضاخان اطلاع دادند كه خانواده شما (يعنى همسر و دو دختر شما شمس و اشرف ) سه دستور روحانيون در اطاقى محبوس ‍ شده اند، و به آنها اخطار شده كه حق ندارند بدون حجاب وارد حرم گردند.
رضاخان شخصا با يك واحد نظامى به قم آمد و خانواده خود را نجات داد، او با چكمه وارد صحن مطهّر شد، آيت اللّه بافقى را مورد ضرب و شتم داد.
سپس به اشاره شاه ، شيخ محمّد تقى بافقى را دمر خوابانيدند و شاه با عصاى ضخيم بر پشت او مى نواخت ، و شيخ فرياد مى زد:
((يا امام زمان به فرياد برس )) سپس آن عالم ربانى مدتى زندانى بود و پس از زندان تا آخر عمر تحت نظر اداره آگاهى به عبادت اشتغال داشت .
62)) نشكن نمى گويم !!
يكى از علماى ربّانى نقل مى كرد: در ايام طلبگى دوستى داشتم كه ساعتى داشت و بسيار آن را دوست مى داشت ،
همواره در ياد آن بود كه گم نشود و آسيبى به آن نرسد، او بيمار شد و بر اثر بيمارى آنچنان حالش بد شد كه حالت احتضار و جان دادن پيدا كرد، در اين ميان يكى از علماء قم در آنجا حاضر بود و او را تلقين مى داد و مى گفت : بگو لّا اله الّا اللّه ، او در جواب مى گفت : ((نشكن نمى گويم )).
ماتعجّب كرديم كه چرا او بجاى ذكر خدا، مى گويد: نشكن نمى گويم ، همچنان اين معمّا براى ما بدون حل ماند، با اينكه حال آن دوست بيمارم اندكى خوب شد و من از او پرسيدم : اين چه حالى بود كه پيدا كردى ، ما مى گفتيم بگو: لّا اله الّا اللّه ، تو در جواب مى گفتى : نشكن نمى گويم .
او گفت : اول آن ساعت را بياوريد تا بشكنم ، آن را آوردند و شكست ، سپس ‍ گفت : من دلبستگى خاصى به اين ساعت داشتم ، هنگام احتضار شما مى گفتيد بگو لا اله الّا اللّه ، شخصى (شيطان ) را ديدم كه همان ساعت را در يك دست خود گرفته ، و با دست ديگر بالاى آن ساعت نگه داشته و مى گويد: اگر بگوئى لا اله الّا اللّه ، اين ساعت را مى شكنم ، من هم به خاطر علاقه وافرى كه به ساعت داشتم مى گفتم : ساعت را نشكن ، من لا اله الّا اللّه نمى گويم !.
63)) پيامبر (ص ) و جوانى هنگام مرگ
به رسول خدا (ص ) خبر رسيد كه جوانى از مسلمين در حال جان كندن است ، حضرت بى درنگ كنار بستر او آمد، و او را تلقين نمود و فرمود: بگو: لا اله الّا اللّه .
زبان او گرفت و نتوانست اين جمله را بگويد، و اين موضوع چند بار تكرار شد.
پيامبر (ص ) به حاضران فرمود: آيا اين جوان ، مادر دارد؟
يكى از بانوان كه در آنجا بود گفت : آرى من مادرش هستم ، پيامبر (ص ) فرمود: آيا تو از پسرت ناراضى هستى ؟
مادر گفت : آرى حدود شش سال است با او سخن نگفته ام ، پيامبر (ص ) به او فرمود: آيا اكنون از پسرت راضى مى شوى ؟ مادر گفت : خداوند به رضاى تو اى رسول خدا، از او راضى گردد.
آنگاه رسول خدا (ص ) به جوان فرمود: بگو لا اله الّا اللّه ، جوان با كمال صراحت اين جمله را گفت : پيامبر (ص ) فرمود: چه مى بينى ؟
جوان گفت : مرد سياه چهره زشت روئى را مى نگرم ، كه لباس چركين بر تن دارد و بوى متعفّن از او به مشام مى رسد، بالاى سر من آمد تا محل عبور نفسم را در حلقم بگيرد و مرا خفه كند.
پيامبر (ص ) فرمود بگو:
((يا من يقبل اليسير ويعفو عن الكثير، اقبل منّى اليسير واعف عنى الكثير انّك انت الغفور الرّحيم .))
:((اى خداوندى كه عمل اندك را مى پذيرى و از گناه بسيار مى گذرى ، از من عمل نيك اندك را بپذير و گناه بسيارم
راببخش ، همانا تو آمرزنده مهربان هستى )).
جوان اين دعا را خواند، پيامبر (ص ) فرمود: ببين چه مى بينى ؟
جوان گفت : مى بينم آن شخص بد و سياه چهره رفت و مردى زيبا و خوش ‍ سيما و خوش بو و خوش لباس ، به بالين من آمده است .
پيامبر (ص ) فرمود: اين دعا (يا مَنْ يَقْبَلُ الْيَسيرَ...) را تكرار كن ، جوان آن را تكرار كرد، آنگاه پيامبر (ص ) فرمود: چه مى بينى ؟ جوان گفت : آن جوان خوش سيما را مى نگرم كه از من پرستارى مى كند، اين را گفت و از دنيا رفت .
64)) ديكتاتورى ملكه روسيّه
كارتين ملكه و امپراتور روسيه تزارى ، زنى بسيار سختگير و بى رحم بود، يكى از صرّافهاى او (يعنى كسى كه پولهاى انباشته شده او را تبديل به ارزهاى مختلف خارجى مى كرد) بنام ((سودرلاند)) سگى را به آن ملكه هديه نمود، كارتن آن سگ را پذيرفت و چون سودرلاند، آن را هديه نموده بود، نام آن سگ را ((سودرلاند)) گذراند.
كاترين به آن سگ ، بسيار علاقمند بود، و بيشتر از فرزندش به او عشق مى ورزيد، پس از مدتى آن سگ ، خرج زياد كرد، پزشكان متخصص و متعددى براى باز گرداندن سلامتى سگ ، سعى فراوان كردند ولى نتيجه نبخشيد و سگ مرد.
كاترين بسيار غمگين و افسرده شد، به رئيس پليس مسكو چنين دستور داد: ((پوست : ((سودرلاند)) را بيرون بياور و داخل آن پوست را پر از كاه كن تا شكل او براى ما بماند و مايه تسكين خاطر ما گردد)).
رئيس پليس مسكو، خيال كرد: منظور ملكه روسيه ، سودرلاند صراف پول است (نه سودرلاند سگ ) براى اجراى فرمان ملكه ، به خانه سودرلاند صراف آمد و به او گفت :
من نسبت به تو ماءموريت تاءسف آورى دارم .
سودلارند: آيا من مورد خشم ملكه قرار گرفته ام ؟
رئيس پليس : كاش همين بود.
سودرلاند: آيا امپراطور، فرمان بازداشت مرا صادر كرده است ؟
رئيس پليس : كاش همين بود، بلكه بالاتر.
سودرلاند: آيا دستور اعدام مرا صادر نموده است ؟
رئيس پليس : خيلى متاءسفم ، بلكه سخت تر.
سودرلاند: آن دستور چيست ؟
رئيس پليس : امپراطور به من فرمان داده تا پوست تو را از بدنت جدا كنم و داخل آن را پر از كاه نمايم ، متاءسفم كه بايد اين فرمان را اجرا كنم . (ببين ديكتاتورى تا چه حد كه هر چه ملكه فرمان داد، فرمان داد، رئيس پليس او، بى چون و چرا بايد انجام دهد).
سودرلاند، تعجّب كرد، آخر به چه جرمى بايد اين گونه شكنجه و كشته شود، از مهلتى كه به او داده شده بود استفاده كرد و عريضه اى براى ملكه نوشت و توسّط افرادى به او رسانيد، و با كمال عجز و لابه از او طلب بخشش كرد...
ملكه دريافت كه رئيس پليس اشتباه كرده و بجاى سودرلاند سگ ، به دنبال سودرلاند صرّاف رفته است .
رئيس را خواست و به او گفت : ((منظورم سگ مرده است كه نامش ‍ ((سودرلاند)) مى باشد نه سودرلاند صرّاف .
اين است يك نمونه از ديكتاتورى روسيه تزارى ، و حاكمان بى رحم و مسخ شده آن ، و براستى ببينيد انسانهاى دور از
مكتب انبياء و رهبران الهى ، از دست ديكتاتورهاى مادى و ضد خدا، چه ستمها ديده اند!.
65)) جليغه ضد گلوله ، رهبر هند را كشت
مدتى قبل (اواخر ارديبهشت 1370 ش ) خبرگزاريها گزارش دادند كه رهبر و نخست وزير هند ((راجيو گاندى )) بر اثر انفجار مواد منفجره كشته شد، تحقيقات درباره آن مواد و قاتل يا قاتلين ادامه يافت ، در آخرين تحقيقات درباره آن مواد و قاتل يا قاتلين ادامه يافت ، در آخرين تحقيقات چنين بدست آمد:
در جليغه (به قول معروف جلزقه ) ضد گلوله اى كه در تن راجيو گاندى براى حفاظت او بود، مواد منفجره ، همچون دانه هاى ريز تسبيح به كار برده بودند و يك باطرى كوچك و نامعلوم نيز در گوشه اى از آن جلزقه در كار گذاشته بودند، و در ساعت مقررى به كمك آن باطرى ، مواد منفجره ، منفجر شد، و راجيو گاندى در ميان شعله شديد انفجار، متلاشى و نابود گرديد.
آرى دنيا اين گونه است كه گاهى جلزقه ضد گلوله ، به صورت جلزقه گلوله هاى انفجارى در مى آيد و صاحبش را متلاشى مى كند، بنابراين بايد در همه حال بزرگ تكيه و اعتماد كرد.
66)) حمايت آيت اللّه بروجردى از آيت اللّه كاشانى
مرحوم آيت اللّه سيّد ابوالقاسم كاشانى (قدّس سرّه ) از علماى بر جسته و مجاهد و با شهامتى بود كه همواره با رژيمهاى فاسد در عراق و ايران در مبارزه بود، از اين رو هميشه در زندانها و تبعيدها به سر مى برد، او در سال 1303 ه‍ ق در تهران متولّد شد و بسال 1381 ه‍ ق (مطابق سال 1340 شمسى ) در تهران رحلت كرد، قبر شريفش در يكى از حجره هاى نزديك بارگاه حضرت عبدالعظيم (ع ) است .
در عصر سلطنت محمّد رضا پهلوى ، در جريان فدائيان اسلام كه با آيت اللّه كاشانى رابطه داشتند، و طبق فتواى او رفتار مى نمود، آيت اللّه كاشانى دستگير و زندانى شد، مى خواستند آيت اللّه كاشانى را محاكمه كنند زيرا او اقرار كرده بود كه فدائيان اسلام به دستور من ، ((رزم آرا)) (نخست وزير وقت ) را به قتل رساند.
آيت اللّه العظمى بروجردى بر اساس اينكه ، حكم فقيه عادل را نافذ مى دانستند، از محاكمه ايشان جلوگيرى نمودند، در دادگاه فرمايشى شاه گفته بودند كه : محاكمه مى كنيم ولى مجازات نمى كنيم ، باز هم آيت اللّه بروجردى راضى نشده بودند، روى همين اقدام ، هنگامى كه آيت اللّه كاشانى آزاد شد، تلگرافى به آيت اللّه بروجردى زد و بسيار تشكّر نمود.
مرحوم آيت اللّه كاشانى در اواخر عمر، در مضيقه سختى قرار گرفت ، مخالفت جبهه ملّى و طرفداران مصدّق با او از يكسو، و ضدّيّت رژيم پهلوى از سوى ديگر، ايشان را كاملا در انزوا قرار داده بود، و طرفداران دكتر مصدق اجرائيه گرفتند تا خانه ايشان را تخليه كنند.
او خود نقل كرد: ((در اين فكر بودم كه چگونه اين مبلغ را ادا كنم ، در تحيّر به سر مى بردم ، كه ناگاه هنگام غروب ، در منزل را گشودم ديدم حاج احمد خادم از طرف آيت اللّه بروجردى آمده است ، پاكتى برايم آورد، و آنرا گرفتم ، ديدم آقاى بروجردى دوازده هزار و پانصد تومان پول برايم فرستاده و نامه مهرانگيزى نوشته است ، به حاج احمد گفتم : قضيه چه بوده است ؟ گفت : آقا در كنار حوض وضو مى گرفتند به من دستور فرمود: دوازده هزار تومان از آن كيسه مربوط به وجوهات بردارم ، و پانصد تومان از كيسه اموال مخصوص خودشان بردارم ، برداشتم ، و بعد فرمود: اين مبلغ را براى آقاى كاشانى ببر.
67)) اميد به رحمت خدا، و ترس از گناه ، هنگام مرگ
يكى از مسلمين بيمار شد و بسترى گرديد، پيامبر (ص ) جوياى حال او شد، گفتند: او بيمار و بسترى است ، آنحضرت به عيادت او رفت ، وقتى كه به بالين او آمد ديد در حال جان دادن است .
پرسيد: تو را چگونه مى يابم ؟، در چه حال هستى ؟
بيمار گفت : ((در حالى هستم كه اميد به رحمت خدا دارم و از گناهانم مى ترسم )).
پيامبر (ص ) فرمود: اجتماع دو صفت خوف و رجاء (ترس و اميد) در دل مؤ من در اين هنگام (مرگ ) نشانه آن است كه خداوند او را به اميدش ‍ مى رساند و از آنچه ترس دارد، ايمن و محفوظ مى دارد.
68)) روحيه عالى عمّه پيامبر (ص )
پس از آنكه حضرت حمزه عموى پيامبر اسلام (ص ) در جنگ احد به شهادت رسيد، دشمن بدن او را مثله كرد، يعنى مقدارى از گوش و بينى و سر انگشتان او را بريد و شكمش را دريد و جگرش را بيرون آورد...
پيامبر (ص ) كنار جنازه پاره پاره حمزه بود، ناگاه از دور ديد كه ((صفيّه )) خواهر حمزه (ع ) مى آيد، پيامبر (ص ) به پسر او زبيربن عوام فرمود: برو و صفيه را نگذار به اينجا بيايد، او را برگردان تا پيكر برادرش را با اين وضع ننگرد كه بسيار طاقت فرسا است .
زبير نزد مادرش صفيه رفت و با او ملاقات كرد و پيام رسول خدا (ص ) را به او رسانيد و از او خواست باز گردد.
صفيه گفت : چرا مرا بر مى گردانيد، درست است كه به من خبر رسيده برادرم را مثله كرده اند و به اين خاطر مى خواهيد من پيكر برادرم را نبينم ولى : وذلك فى اللّه قليل ...: ((اين حادثه در راه خدا، ناچيز و اندك است ، آنچه رخ داده خشنود هستيم و به حساب خدا مى گذاريم و صبر مى كنيم .))
وقتى كه پيامبر (ص ) روحيه او را چنين ديد، به زبير فرمود: خلّ سبيلها: ((او را آزاد بگذار بيايد)).
69)) بانوى صبور و استوار
در جنگ احد بسيارى از رزمندگان اسلام از جمله حضرت حمزه (ع ) به شهادت رسيدند، و شايع شد كه شخص پيامبر (ص ) نيز شهيد شده است . پس از جنگ زنهاى مدينه از مدينه به سوى احد حركت كردند و به استقبال پيامبر (ص ) شتافتند و همه بجاى شهيدان خود، از پيامبر (ص ) سراغ مى گرفتند.
در اين ميان زينب خواهر عبداللّه بن جحش به پيامبر (ص ) رسيد، پيامبر (ص ) به او فرمود: صبور و استوار باش ، او گفت براى چه ؟، پيامبر (ص ) فرمود: در مورد شهادت برادرت عبداللّه .
زينب گفت : شهادت براى او گوارا و مبارك باد (هنيئا له الشّهادة ).
باز پيامبر (ص ) فرمود: صبر كن ، عرض كرد: براى چه ؟ فرمود: در مورد شهادت دائيت حمزه (ع ) زينب گفت : ((همه از آن خدائيم و به سوى او باز مى گرديم ، مقام شهادت بر او مبارك باد)).
سپس پيامبر (ص ) فرمود: صبور و استوار باش ، عرض كرد: براى چه ؟ فرمود: در مورد شهادت شوهرت مصعب بن عمير، زينب تا اين جمله را شنيد، صدا به گريه بلند كرد، و بطور جانگداز ناله مى كرد، پيامبر (ص ) فرمود: مقام شوهر نزد زن به درجه اى است كه هيچكس در نزد او به آن درجه نيست )).
ولى زينب در پاسخ كسانى كه مى گفتند: چرا در مورد شوهرت اين گونه گريه مى كنى ، مى گفت : گريه ام براى شوهرم نيست ، چرا كه او به فيض شهادت در ركاب پيامبر (ص ) رسيده بلكه گريه ام براى يتيمان او است ، كه اگر سراغ پدر بگيرند چه جوابى به آنها بدهم ؟!.
70)) پاسخ امام على (ع ) به سؤال اسقف
عصر خلافت ابوبكر بود، گروهى از مسيحيان به سرپرستى اسقف و عالم بلند پايه خود به مدينه آمدند، جوياى خليفه رسول خدا (ص ) شدند، مردم ابوبكر را معرّفى كردند، آنها نزد ابوبكر رفته و سؤالاتى مطرح كردند، ابوبكر براى گرفتن پاسخ صحيح ، آنها را به محضر امام على (ع ) فرستاد، آنها نزد امام آمدند در ميان سؤالات خود، يكى از سؤالاتشان اين بود: ((خدا در كجا است ؟))
امام على (ع ) آتشى افروخت و سپس از آنها پرسيد: ((صورت اين آتش ‍ كجاست ؟))
دانشمند مسيحى گفت : همه اطراف آتش ، روى آن حساب مى شود، پشت و رو ندارد.
امام فرمود: وقتى كه براى آتشى كه مصنوع خدا است ، روى خاصّى نيست آفريدگار آن كه هيچ گونه شبيهى ندارد، بالاتر از آن است كه پشت و رو داشته باشد، مشرق و مغرب از آن خدا است ، و به هر سو رو كنى ، همان سو، روى خدا است و چيزى بر او پوشيده نيست .
71)) حكم هاى گوناگون براى زناكار
عصر خلافت عمر بود، در دادگاه او ثابت شد كه پنج نفر، عمل منافى عفّت (زنا) انجام داده اند، او درباره همه دستور يكنواخت داد.
امام على (ع ) در آنجا حاضر بود و قضاوت عمر را مردود شمرد و فرمود: بايد درباره وضع آن مردان زناكار تحقيق شود كه اگر حالات مختلف داشتند، احكام آنها نيز فرق پيدا مى كند.
به دستور عمر، حالات آن پنج نفر را رسيدگى نمودند، على (ع ) فرمود: اولى را بايد گردن زد، دوّمى را سنگسار نمود، به سوّمى صد تازيانه زد، به چهارمى پنجاه تازيانه زد و پنجمى بايد ادب گردد.
عمر تعجّب كرد و از امام خواست در اين باره توضيح دهد.
امام على (ع ) فرمود: اولى كافر ذمّى (يهودى يا مسيحى ) است تا وقتى محترم است كه به احكام ذمّه عمل كند، در غير اين صورت ، سزاى او كشتن است ، پس او را بجرم زنا گردن بزنيد.
دوّمى را بايد سنگسار كرد، زيرا او مرتكب زناى محصنه ، شده است ، يعنى با اينكه همسر داشته ، زنا كرده است .
سوّمى را بايد صد تازيانه زد، زيرا جوانى بى همسر بوده كه زنا كرده است .
چهارمى ، چون غلام است مجازات او نصف مجازات آزاد مى باشد، پس ‍ بايد پنجاه تازيانه (بجرم زناى غير محصنه )بخورد.
پنجمى ديوانه است ، كه فقط بايد تنبيه و ادب شود.
وقتى كه عمر اين قضاوت كامل را از امام على (ع ) شنيد، خطاب به آنحضرت گفت : لا عشت فى امّة لست فيها يا ابا الحسن : ((هيچگاه در ميان جمعيّتى زندگى نكنم كه تو اى ابوالحسن ، در ميان آنها نباشى )).
72)) اجبار محتكر به فروختن متاع
عصر رسول خدا (ص ) بود، يك سال قحطى و خشكسالى سراسر حجاز را فرا گرفت ، گندم و جو كمياب شد، جمعى از مسلمين به حضور رسول خدا (ص ) آمده و عرض كردند: ((اى رسول خدا (ص ) غذا ناياب شده و گندم و جو وجود ندارد، فقط در نزد فلان كس مقدارى از گندم و جو يافت مى شود)).
رسول خدا جمعّيت را جمع كرد و براى آنها سخنرانى نمود.
در اين ميان به همان كسى كه گفته شده بود داراى مقدارى جو و گندم است ، خطاب كرده و فرمود: ((اى فلانى مسلمين مى گويند طعام ناياب شده ، جز مقدارى كه در نزد تو وجود دارد، آن طعام را از محل مخفى خود بيرون بياور و بفروش ، و آن را نزد خود حبس نكن )).
امام صادق (ع ) فرمود: احتكار، هنگام فراوانى نعمت به مقدار چهل روز است و به هنگام سختى و كمبود، سه روز است ، زيادتر از آن اگر كسى احتكار نمايد، ملعون است .
73)) هماهنگى با مردم در غذا
سالى قحطى و كمبود غذائى مدينه را فرا گرفت ، و قيمتها بالا رفت و عده اى از مستضعفين گندم و جو را مخلوط كرده و نان مى پختند و آن را مى خوردند، امام صادق (ع ) در آغاز آن سال خوبى براى مخارج سال خود تهيه كرده بود، وقتى كه ديد در وسطهاى سال مردم در مضيقه غذا هستند، به غلام خود فرمود: مقدارى جو خريدارى كن و با گندمى كه داريم مخلوط نما، يا گندم را بفروش ، تا غذاى ما با غذاى ساير مردم يكنواخت باشد.
فانّا نكره ان ناكل جيدا و ياءكل النّاس رديّا.
:((چرا كه ما دوست نداريم تا غذاى مناسب و مرغوب بخوريم ، ولى مردم غذاى نا مناسب و نا مرغوب بخورند)).
74)) صرفه جوئى در زندگى
معتّب يكى از غلامان امام صادق (ع ) مى گويد: روزى امام صادق (ع ) به من فرمود: قيمت كالاهاى غذائى در مدينه خيلى گران شده است ، ما چه اندازه آذوقه غذائى داريم ؟
عرض كردم : ((آنقدر هست كه چند ماه براى ما كفايت مى كند)).
امام صادق (ع ) فرمود: آن مواد غذائى را بيرون ببر و بفروش (تا بر اثر فراوانى ، قيمتهاى سنگين شكسته شود).
من آن مواد غذائى را از خانه بيرون بردم و فروختم ، آنگاه امام صادق (ع ) به من فرمود: اشتر مع النّاس يوما بيوم : ((همراه مردم (و در صف مردم ) غذاى ما را روز به روز خريدارى كن )) (نه اينكه يك روز براى چند روز غذا تهيه كنى و كمبود در بازار به وجود آيد و موجب افزايش قيمتها شود).
سپس فرمود: اى معتّب ، نصف غذاى خانواده ما را از گندم و نصف آن را از جو تهيه كن ، چرا كه خداوند مى داند من قدرت آن را دارم تا نان و غذاى بدست آمده از گندم را به افراد خانواده ام بخورانم ، ولى خداوند دوست دارد مرا به گونه اى ببيند كه اندازه گيرى در مخارج زندگى را به نيكى انجام دهم (قناعت را رعايت كنم و زندگى خود را با شرائط اقتصادى زمان و مكان هماهنگ نمايم ).
75)) تاءييد پيامبر (ص ) از قضاوت على (ع )
اواخر عصر پيامبر (ص ) بود، پيامبر (ص ) على (ع ) را براى ارشاد مردم يمن و حكومت و قضاوت بين آنها به يمن و حكومت و قضاوت بين آنها به يمن فرستاد، در آن ايام حادثه عجيبى به شرح زير در يمن رخ داد:
گروهى براى شكار شيرى ، گودال عميقى را كنده و شيرى را در ميان آن محاصره نموده و در اطراف آن گروه لغزيده ، براى حفظ خود دست چهارمى را، و سرانجام هر چهار نفر بر اثر جراحات ، مردند.
در مورد خونبهاى آنها، بين بستگانشان ، اختلاف و نزاع شد، به طورى كه شمشيرها را برهنه كردند تا به جان هم بيفتند.
امام على (ع ) از جريان اطلاع يافت و نزد آنها رفت و فرمود: من در ميان شما داورى مى كنم ، و اگر به داورى من رضايت نداريد، به حضور پيامبر (ص ) برويد تا ميان شما قضاوت كند.
آنگاه فرمود: فرد اول كه طعمه شير قرار گرفته ، ديه اى ندارد و ديه او بر كسى نيست ، ولى بايد بستگان او يكسوّم ديه يك انسان را( مثلا از صد شتر...33 شتر) به اولياء دوّمين مقتول بپردازند، و بستگان دوّمى ، دوسوّم ديه را به اوليا سوّمين مقتول بپردازند، و بستگان سوّمى ، ديه كامل را (مثلا صد شتر را) به اوليا مقتول چهارم بپردازند.
آنان به قضاوت آنحضرت تن رد ندادند. به مدينه نزد رسول خدا (ص ) رفتند و جريان را نقل نمودند، پيامبر (ص ) به آنها فرمود: اَلْقَضاءُ كَماقَضى عَلِىُّ: ((قضاوت صحيح همان است كه على (ع ) قضاوت نموده است ))
بايد توجّه داشت كه مطابق اين قضاوت ، امام خونبهاى مقتول چهارم را ميان اولياى سه نفر مقتول قبلى بطور مساوى تقسيم نموده است ، زيرا بستگان اولى يكسوّم را به اولياء دوّمى دادند، و بستگان دوّمى دو سوّم ديه را (كه يك سوم آن از خودشان بود) داده اند، و بستگان سوّمى همه ديه را كه دو سوم آن از ديگرى بود پرداخته اند.
76)) شجاعتى از امام خمينى
يكى از اساتيد نقل مى كرد، دوران جوانى امام خمينى (قدّس سرّه ) بود، ايشان به قم براى تحصيل و تدريس آمده بودند و هنوز به مقام مرجعّيت نرسيده بودند. روزى يك نفر قلدر به مدرسه فيضّيه آمد و شروع كرد به عربده كشيدن و به طلبه هاى اندك مدرسه فيضيّه بد گفتن ، با توجه به اينكه زمان رضاخان بود و افراد ضدّ آخوند از طرف رضاخان حمايت مى شدند.
در اين هنگام كه طلبه ها خود را از گزند آن شخص عربده كش ، كنار مى كشيدند ديدم امام خمينى (ره ) نزد او رفت و نهيبى بر سر او كشيد و يك كشيده محكم به صورت او زد به طورى كه برق از چشمان او پريد، شرمنده شد و با كمال خجالت سر به پائين انداخت و از مدرسه بيرون رفت .
آرى امام در همان دوران جوانى ، خصلت شهامت و شجاعت را داشتند و زورگويان را تنبيه مى كردند.
77)) هوشيارى در صدور فتوا
عصر مرجعيت حضرت آيت اللّه العظمى بروجردى (ره ) بود، در مساءله ازدواج مرد مسلمان با زن اهل كتاب (يهودى ، مسيحى يا مجوسى )فتواى ايشان (بر خلاف مشهور) اين كه ازدواج مرد مسلمان - خواه ازدواج دائم باشد يا ازدواج موقت - با زن اهل كتاب جايز است ، در آن زمان شاه (محمّد رضا پهلوى مخلوع ) تصميم گرفته بود با يك دختر ايتاليائى ازدواج دائم كند، دستگاه شاهى ، عده اى را در چند نوبت نزد آيت اللّه بروجردى فرستاد تا فتواى آقا را در مورد فوق بدست آورد، آنها هدف خود را نمى گفتند، بلكه به صورت عادى براى گرفتن چنان فتوائى ، رفت و آمد مى كردند.
آيت اللّه بروجردى از قضيه آگاه شد و فهميد كه رژيم مى خواهد با گرفتن اين فتوا، مدركى داشته باشد.
آقا روايات باب را دوباره برسى كردند، ولى نظرشان باز همان شد كه ازدواج مرد مسلمان با زن غير مسلمان را صلاح جامعه اسلامى نمى دانستند، و پى آمدهاى شوم آن را درك مى كردند، در پاسخ به استفتاء آنان چنين نوشت : ((مشهور بين اعاظم فقهاء اماميّه ، حرمت ازدواج دائم ، با كتابيّه (زن مسيحى يا يهودى يا مجوسى ) است )).
به اين ترتيب آن مرجع بزرگ با توجه به مسائل اجتماعى و سياسى و شرائط زمان و مكان و هوشيارى در صدور فتوا، به گونه اى پاسخ داد تا طاغوتيان از فتواى او بهره بردارى سوء نكنند و مصالح اجتماع را به خطر نيندازند.
7 8)) اظهار نفرت از تملّق و چاپلوسى
يكى از دانشمندان كه در تعبير خواب نيز وارد بود به حضور آيت اللّه العظمى بروجردى آمد و گفت : شخصى در خواب ديده است : ((تمام صفحات قرآن از بين رفته و تنها يك صفحه آن باقى است ))، و من تعبير كرده ام كه آن صفحه باقى مانده حضرتعالى هستيد!
آقاى بروجردى ، از چاپلوسى او، بسيار ناراحت شده به طورى كه با او دعوا كردند و با تندى به او فرمودند: (( چرا اين حرفها را مى زنيد؟))
79)) امير كبير، مسلمانى استقلال طلب و ضد استعمار
عصر سلطنت ناصرالدين شاه قاجار بود، گر چه سراسر سلطنت او به يك دستگاه طاغوتى و استبدادى مبدل شده بود، ولى گاهى جرقه اى در غروب پيدا مى شود، ميرزا محمّد تقى خان اميركبير كه يك مسلمان غيور و متعبّد بود، در اين دستگاه راه يافت ، وى در اوائل سلطنت ناصرالدين شاه به نام عزّت الدوله ازدواج كرد.
اصلاحات بزرگى به دست اين وزير لايق شروع شده بود، او به خاطر اينكه در راستاى استقلال اقتصادى و سياسى ايران ، قدم برمى داشت دشمنان بسيارى از داخل و خارج پيدا كرد، و كشورهاى استعمارى مانند انگلستان و روسيّه تزارى آن روز، دشمن سرسخت او شدند، كار بجائى رسيد كه درباريان استعمارزده ناصرى ، شاه را واداشتند كه وى را عزل كند، او در 20 محرم سال 1268 ه‍ ق از مقام نخست وزيرى ، و در 25 محرّم همان سال از ساير مشاغل ، عزل شد و به كاشان تبعيد گرديد و در 19 دى 1230 شمسى در 64 سالگى بدست حاجى على خان مراغه اى ، اعتمادالسلطنه فراشباشى ، در حمّام باغ فين به قتل رسيد.
از داستانها در مورد اين مرد استقلال طلب اينكه :
سفير روس (يعنى روسيّه تزارى كه در آن عصر سلطه عجيبى بر جهان داشت ) مدت يك ماه ، نامه هاى متعدد در موضوعات مختلف براى اميركبير نوشت به او داد، ولى جواب آنها را دريافت نمى كرد، از اين رو بسيار عصبانى بود، تا اينكه از امير كبير، اجازه ملاقات گرفت ، امير به او گفت : من هر روز چند ساعت در محل كارم آماده پذيرائى هستم ، هر وقت مايل هستيد بيائيد، سفير روس از اينكه امير به او وقت خصوصى نداده ، عصبانى تر شد، سرانجام با امير ملاقات كرد، وقتى كه وارد اطاق امير شد ديد امير نشسته و مشغول نوشتن است ، دستور داد: براى جناب سفير صندلى بياورند (با توجه به اينكه تا آنگاه در مجالس ايرانيان در آن تاريخ صندلى نبوده ) سفير به انتظار صندلى ايستاد، و اميركبير نشسته بود، خشم ، سراپا سفير روس را فرا گرفته بود، تا اينكه صندلى آوردند، سفير نشست و پس از تعارفات معمولى ، به امير اعتراض كرد كه چرا صدراعظم ، جواب نامه هاى سفارت را نمى دهد، و از اين راه باعث تيره شدن روابط دو كشور مى شود؟
امير اين پاسخ قاطع را به او داد: ((از يك سياستمدار مطّلع تعجب دارم كه مرا باعث تيرگى روابط معرّفى مى كند و به من نسبت چنين ناروائى مى دهد)) سفير گفت : پس چرا جواب نامه هاى سفارت داده نمى شود؟ و مسئول آن كيست ؟
امير جواب داد: شخص سفير بايد از رسوم و قوانين مكاتبات رسمى مطلع باشد، كشور ما وزارت خارجه دارد، شما بايد در تمام كارها به وزارت خارجه رجوع كنيد... سفير از اين پاسخ محكم و استوار، شرمنده و محكوم شد، آنگاه امير صندوق نامه ها را خواست ، شانزده نامه اى كه سفير در آن يك ماه به او نوشته بود و هنوز سر آنها بسته بود بيرون آورد و به وزير امور خارجه داد و گفت : اينها را جواب بدهيد.
به اين ترتيب امير كبير، عزّت اسلامى و ايرانى خود را در برابر سفير قلدر روسيّه ، حفظ كرد و نظم و قانون كشور را به هوسهاى سفير نفروخت .
80)) شركت بزرگان در تشييع جنازه حافظ
خواجه حافظ شيرازى در زندگى بسيار ساده مى زيست ، و در سلك فقيران و روش خاك نشينان بوده و هيچ تعينى براى خود قائل نبود.
هنگامى كه از دنيا رفت ، رجال و بزرگان در تشييع جنازه او شركت نمى نمودند و قدر او را كوچك مى شمردند.
گويند: سرانجام قرار بر اين شد تا اشعار او را كه در كوزه يا كاسه گلى هاى بارها نوشته شده بود جمع آورى كنند، و كودكى ، يكى از آن شعرها را (مانند قرعه كشى ) از ميان آن مجموعه قطعه هاى شعر نوشته شده بردارد، تا به معنى آن شعر عمل گردد.
كودك يكى از آن قطعه ها را برداشت ، ديدند در آن ، اين شعر نوشته شده است :
قدم دريغ مدار از جنازه حافظ
اگر چه غرق گناهست مى رود به بهشت
آنگاه بزرگان بر جنازه او حاضر شدند و با احترام بر جنازه او نماز خواندند و او را به خاك سپردند، از آن روز، خواجه حفظ را ((لسان الغيب )) خواندند.
81)) كشته شدن عايشه به دستور معاويه
عايشه دختر ابوبكر از همسران پيامبر (ص ) بود، هنگامى كه معاويه روى كار آمد، در سال 57 ه‍.ق به حجاز مسافرت كرد تا از مردم براى ولايت عهدى پسرش يزيد بيعت بگيرد.
عايشه پيام تهديدآميزى براى معاويه فرستاد كه مضمون آن اين بود: ((تو برادرم محمّد بن ابوبكر را كشتى ، و اكنون براى يزيد بيعت مى گيرى ، اين روش مورد قبول نخواهد بود...))
عمروعاص به معاويه گفت : اگر عايشه را خاموش نكنى ، ممكن است با تحريك او، مردم بر ضد تو شورش كنند.
معاويه براى خاموش نمودن عايشه ، نخست ابوهريره و شرحبيل را با هداياى بسيار نزد عايشه فرستاد تا با شيره ماليدن بر سر او با او صلح كند، و پست و مقام والائى به عبدالرّحمان برادر عايشه بدهد كه يكنوع حق السّكوت دادن به عايشه بود.
ولى اين امور نمى توانست عايشه را خاموش كند، اين بار معاويه تصميم گرفت تا با روش مرموز و مخفيانه اى عايشه را به قتل برساند، دستور داد چاهى را كندند و ته آن را پر از آهك نمودند، سپس فرش گرانقدرى روى آن چاه گسترد، و يك كرسى (چهار پايه مانند صندلى ) روى آن فرش نهاد، هنگام نماز عشا، عايشه را به حضور خود دعوت كرد و به عايشه قول داد كه مى خواهد چندين هزار درهم به او بدهد (ظاهرا اين جريان در مدينه اتّفاق افتاد).
عايشه با غلام هندى خود از خانه بيرون آمد و سوار بر خر مصرى شد، و معاويه به او احترام شايانى نمود، و اشاره كرد كه عايشه بر روى آن چهار پايه بنشيند، همين كه عايشه بر روى آن چهارپايه نشست ، آن چهار پايه فرو رفت و عايشه به درون چاه افتاد، آنگاه معاويه براى اينكه اين كار كاملا مخفى باشد، دستور داد غلام و خر را كشتند و در ميان همان چاه افكندند و خاك بر آن چاه ريخته و آن را پر كردند.
از آن پس عايشه ناپديد شد، و بين مردم اختلاف گرديد.
بعضى گفتند: عايشه به مكّه رفته است ، بعضى گفتند به يمن رفته است ، اما حسين (ع ) كه از جريان اطلاع داشت ، اموال عايشه را به وارثان او داد.
حكيم سنائى كه از شعراى معروف اهل تسنّن است در اين باره در آخر قصيده اى گويد:
عاقبت هم بدست آن ياغى
شد شهيد و بكشتش آن طاغى
آنكه با جفت مصطفى زين سان
بد كند مر ورا تو مرد مخوان
نكته قابل توجه اينكه : عايشه در عصر خلافت على (ع ) با اينكه باعث بروز فتنه جنگ جمل شد و در نتيجه خون هزاران نفر مسلمان ريخته گرديد، در پايان جنگ على (ع ) او را با محافظين امين (كه در ظاهر مرد بودند و در باطن زن ) عايشه را به مدينه باز گردانيد، تا رعايت حفظ حريم پيامبر (ص ) را كرده باشد (شرح اين مطلب را در داستان 200 جلد 4 اين كتاب بخوانيد)
ولى معاويه چنان كرد كه خوانديد.
با مقايسه اين دو روش ، به پستى معاويه ، و عظمت روحى و بزرگوارى و جوانمردى على (ع ) بيشتر پى مى بريم .
82)) نام على براى فرزندان حسين (ع )
مروان بن حكم در عصر خلافت معاويه ، فرماندار مدينه بود، و با قدرت و گستاخى تمام ، بر ضدّ على (ع ) و آل على (ع )
تبليغ مى كرد و با آنها دشمنى مى نمود.
روزى امام سجاد (ع ) را ديد و گفت : ((نام تو چيست ؟))
امام سجاد: نام من على است .
مروان : نام برادرت چيست ؟
امام سجاد: نام او نيز على است .
مروان : اوه ! على ، على چه خبر است ؟ مثل اينكه پدرت تصميم گرفته نام همه پسرانش را على بگذارد.
امام سجّاد (ع ) مى فرمايد: به حضور پدرم امام حسين (ع ) آمدم و گفتار مروان را به آنحضرت عرض كردم .
امام حسين (ع ) فرمود: واى بر مروان پسر زن كبود چشم و پاك كننده پوست حيوانات .
((لو ولد لى ماة لا حببت ان اسمى احدا منهم الا عليّا.
:((هرگاه داراى صد پسر گردم ، دوست دارم نام همه آنها را بدون استثناء ((على )) بگذارم )).
83)) اتّفاقى عجيب از لطف امام زمان (ع )
در يكى از روستاهاى كاشان دخترى از خانواده مذهبى و سادات ، به بيمارى سختى مبتلا شد دستها و پاهايش فلج گرديد و...او را به بيمارستان بردند و تحت نظر پزشكان متعدّد قرار گرفت ولى خوب نشد، او را به روستا برگرداندند، همچنان بسترى بود و آثار بيمارى او را از تحرك باز داشته بود.
او قبل از بيمارى و بعد، اهل عبادت و توسّل بود، و از بانوان محترمى بود كه همواره به محمّد (ص ) و آل آنحضرت (ع ) توجه داشت و آنها را در خانه خدا واسطه قرار مى داد.
و از امام زاده عبداللّه بن على (ع ) كه در روستا بود، در اين راستا كمك مى گرفت ، و از آنها مى خواست از خدا بخواهند تا او بهبودى خود را بدست آورد.
ساعت يك و نيم بعد از ظهر روز پنجشنبه (16 خرداد1370 و 22 ذيقعده 1411) بود او با اينكه در روز نمى خوابيد اندكى در بستر خوابش برد، ناگهان در عالم خواب ديد امام زمان حضرت مهدى (سلام اللّه عليه ) به بالين او آمد، پرسيد حالت چطور است ؟
او عرض كرد: سرم درد مى كند، گلويم گرفته به طورى كه وقتى مى خواهم سخن بگويم ، بغض مرا فرا مى گيرد و گريه مى كنم .
امام دست مرحمت بر سر و پيشانى او كشيد، همين لطف خاص امام موجب شد كه بيمارى از جان او رفت و او سلامتى خود را باز يافت .
اين بانوى علويّه هنگامى از خواب بيدار شد، خود احساس فلجى نمى كرد جريان خواب خود را براى بستگان و حاضران تعريف كرد، گريه شوق سراسر مجلس را فراگرفت ، او از بستر برخاست و حركت كرد تا در حياط خانه وضو بگيرد. بستگان او ناباورانه به همديگر مى گفتند: مراقب باشيد نكند كه او به زمين بيفتد، ولى ديدند او باكمال سلامتى و بدون كمك ديگران وضو گرفت و به اتاق بازگشت و دو ركعت نماز خواند و سپس به سوى بارگاه امام زاده عبد اللّه بن على (ع ) روانه شد، چرا كه با اين جريان عجيب ، خواهر او در خواب ديده بود، حضرت امام زاده عبد اللّه بن على ، نزد او آمد و فرمود: خواهرت خوب شد بيا اندكى از پارچه سبز را كه روى ضريح من است ببر و به بازوى خواهرت ببند، آن بانو به اين دستور نيز عمل كرد.
مردم از جريان مطّلع شدند، نقّاره خانه امام زاده به صدا در آمد، مؤ منين و مؤ منات گروه گروه آمدند و شادى مى كردند و به بيمار و بستگان او مبارك باد مى گفتند، نگارنده به اميد به الطاف خاص تو اى امام و اى محبوب خاصّان درگاه خدا گويد:
هر چند پير و خسته دل و درمانده شدم
هر گه كه ياد روى تو كردم جوان شدم
آيا شود پيام رسانى به من ز لطف
خوش دار، من ز عفو گناهت ضمان شدم
******************
84)) لقب ((قضم )) براى على (ع )
جنگ احد بود ((طلحة بن ابى طلحه )) قهرمان و پرچمدار رشيد و غول پيكر دشمن به ميدان تاخت ، امام على (ع ) به ميدان او رفت و درگيرى شديدى پديد آمد و سرانجام طلحه به دست على (ع ) كشته شد.
هنگامى كه طلحه با على (ع ) روبرو شد فرياد زد: يا قضم (و به نقل ديگر گفت يا قضيم ).
شخصى از امام صادق (ع ) پرسيد: چرا دشمن ، على (ع ) را با اين لقب (قضم ) خواند؟
امام صادق (ع ) فرمودند: اين لقب براى على (ع ) خاطره اى دارد بشنو تا براى تو تعريف كنم .
در آغاز بعثت ، در مكّه مشركان به پيامبر (ص ) آزار مى رساندند، ولى تا ابوطالب پدر على (ع ) همراه پيامبر (ص ) بود، جراءت جسارت به پيامبر (ص ) را نداشتند، تا اينكه مشركان عده اى از كودكان را وا داشتند تا به سوى پيامبر (ص ) سنگ پرانى كنند، هنگامى كه پيامبر (ص ) از خانه بيرون مى آمد كودكان سنگ و خاك به سوى پيامبر (ص ) مى انداختند.
پيامبر (ص ) از اين جريان رنج آور (با توجه كه موضوع را به ميان كودكان كشانده اند) به على (كه در آن زمان سيزده سال داشت ) شكايت كرد.
على (ع ) عرض كرد: پدر و مادرم به فدايت اى رسول خدا، هر گاه از خانه بيرون رفتى مرا نيز با خودت ببر.
پيامبر (ص ) همراه على (ع ) از خانه بيرون آمدند، كودكان مشركين طبق معمول به سوى پيامبر (ص ) سنگ پرانى كردند.
على (ع ) به سوى آنها حمله مى كرد هرگاه به آنها مى رسيد گوش و بينى و عظله صورت آنها را مى گرفت و فشار مى داد و در هم مى كوبيد، كودكان در اثر درد شديد گريه مى كردند و به خانه خود باز مى گشتند، پدرانشان مى پرسيدند: چرا گريه مى كنيد؟
در پاسخ مى گفتند: قضمنا على قضمنا علىّ ((على (ع ) ما را گوشمال و...داد)) از اين رو على (ع ) را به عنوان قضم ياد كردند (يعنى گوشمال دهنده و در هم كوبنده ).
و بر همين اساس پرچمدار شجاع دشمن در جنگ احد، بياد خاطره نوجوانى على (ع ) افتاد و على (ع ) را به عنوان ((قضم )) ياد كرد.
85)) نجات ماهى از منقار پرنده موشگير
زغن پرنده موشگير صحرايى است كه كوچكتر از كلاغ مى باشد، چند روز يك پرنده زغن در بيابان گرسنه ماند و هر چه سعى كرد غذايى براى خود نيافت ، تا اينكه براى يافتن غذا، كنار جويبارى كه در آن صحرا بود آمد و مانند شكارچيها در كمين قرار گرفت ، تا شكارى بدست آورد، در اين ميان يك ماهى كوچك در ميان آب جوى از كنار او گذشت ، زغن برجست و او را به منقار گرفت .
ماهى با زبان گريه و زارى گفت : ((من پيكر كوچكى دارم ، خوردن من تو را سير نمى كند، اگر از من بگذرى ، من به تو قول مى دهم كه هر روز دو ماهى قوى و فربه را در همين محل از كنار چشم تو عبور دهم ، تا يكايك آنها را بگيرى و نوش جان كنى ، اگر به راستى گفتارم اطمينان ندارى ، مرا سوگندى شديد ده تا آنچه را كه گفتم انجام دهم )).
زغن گفت ((بگو به خدا))، تا اين جمله را گفت ، منقارش باز شد و ماهى از منقار باز شده او گريخت و خود را به آب انداخت و فرار كرد.
آنانكه گرفتار ظالمى مى شوند، بجاست كه با تاكتيكى ماهرانه ، مانند ماهى داناى مذكور، خود را از ظالمان دور سازند.
86)) آغاز حكومت ، يا مبداء تاريخ
هر امتى براى خود مبداء تاريخ دارد، مانند ميلادى كه مبداء تاريخ آن ، روز تولد حضرت عيسى (ع ) است و...
اعراب قبل از اسلام ((عام الفيل )) سالى كه پرندگان در گروههاى متعدد، فيل سوارانى را كه براى خراب كردن كعبه آمده بودند، سنگباران نموده و كشتند، يعنى چهل سال قبل از بعثت پيامبر اسلام را آغاز تاريخ خود قرار داده بودند.
پس از بروز اسلام تا سوّمين سال خلافت عمر، مسلمين داراى مبداء تاريخ نبودند، و در مكاتبات و اسناد و نامه ها، روز و ماه را تعيين مى كردند ولى چون فاقد تاريخ سال بودند، سال را ذكر نمى كردند و بعدها موجب اشتباه مى شد، كه مثلا فلان نامه در چه سالى نگاشته شده است .
عمر بن خطّاب ، صحابه را به دور خود جمع كرد و در اين باره با آنها مشورت نمود و نظر خواهى كرد.
بعضى گفتند: ميلاد پيامبر (ص ) مبداء تاريخ باشد.
و بعضى پيشنهاد كردند كه : مبعث پيامبر (ص ) مبداء تاريخ شود.
امام على (ع ) كه در آنجا حضور داشت فرمود:
((من يوم هاجر رسول اللّه و ترك ارض الشرك .))
:((مبداء تاريخ خوبست كه آن روزى قرار داده شود كه پيامبر (ص ) از مكّه هجرت نمود و سرزمين شرك را ترك كرد)).
توضيح آنكه : گر چه ميلاد يا مبعث پيامبر (ص ) روز بسيار بزرگ و فراموش ‍ نشدنى است ، ولى درخشش چشم گير اسلام ، آن هنگام بود كه پيامبر (ص ) به مدينه هجرت كرد و پايه هاى حكومت اسلامى را پى ريزى نمود، كه همين پى ريزى مبداء و منشاء درخشندگى و پيروزى همه روزه اسلام گرديد، و مسلمين را زير پوشش حكومتى نيرومند و مستقل قرار داد.
از اين رهگذر نيز به اهميّت حكومت در اسلام پى مى بريم كه امام على (ع ) نظر به اهميت آن ، سرآغاز آن را، مبداء تاريخ اسلام قرار داد، يعنى تاريخ هجرى (قمرى و شمسى ).
87)) على (ع ) در كنار پيامبر (ص ) در غار حراء
غار حراء كه در قلّه كوه بسيار بلندى در مكّه قرار گرفته و اكنون به آن كوه ((جبل النور)) مى گويند، از عجائب معنوى تاريخ اسلام است ، پيامبر (ص ) قبل از بعثت ، سالى يك ماه تمام به غار حراء مى رفت و شب و روز در آنجا بود و به عبادت مى پرداخت و هر وقت ماه به پايان مى رسيد، از كوه سرازير مى شد و يكسره كنار كعبه مى آمد و آن را هفت بار طواف مى كرد و سپس به خانه خود باز مى گشت ، پيامبر (ص ) در همان لحظه اى كه به مقام رسالت رسيد، و وحى بر او نازل شد، در همان ماهى بود كه طبق معمول هر سال ، در غار حراء به سر مى برد.
جالب اينكه طبق قرائن و احاديث ، على (ع ) (كه در آن هنگام كمتر از ده سال داشت ) به حضور پيامبر (ص ) در غار حرا مى رفت و در جوار آن حضرت به عبادت مشغول مى شد، چنانكه در نهج البلاغه آمده ، على (ع ) فرمود:
((و لقد كان يحاور فى كل سنة بحراء فاراه و لا يراه غيرى .))
((پيامبر (ص ) هر سال در غار حراء به عبادت مى پرداخت ، و كسى جز من او را نمى ديد)).
88)) رجوع به غير متخصّص
مردى درد چشم سختى گرفت ، بجاى اينكه نزد چشم پزشك برود نزد دامپزشك رفت ، دامپزشك همان دوائى كه به چشم چهار پايان مى ريخت به چشم او ريخت ، او بر اثر اين دارو، كور شد، جريان به نزاع كشيد، آن شخص و دامپزشك نزد قاضى براى داورى رفتند و جريان نزاع خود را به عرض او رسانيدند.
قاضى گفت : هيچ تاوانى برگردن دامپزشك نيست ، زيرا اگر آن شخص خر نبود نزد دكتر حيوانات نمى رفت .
ندهد هوشمند روشن راءى
به فرومايه كارهاى خطير
بوريا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به كارگاه حرير
89)) كاوه آهنگر در برابر ضحّاك
ضحّاك يكى از ستمگران زشتخوى ايران باستان بود، همواره چون مار و عقرب ، مردم را مى گزند و آسايش آنها را بهم مى زد، و عزيزان را مى كشت و به صغير و كبير رحم نمى كرد.
مدتى بدين منوال گذشت ، ورق روزگار او برگشت و همه راهها به روى او بسته شد و به دريوزگى افتاد، او براى اينكه آبروى از دست رفته خود را به جوى باز گرداند، گروهى از درباريان را در مجلسى جمع كرد و از آنان خواست كه در كاغذى بر حسن سابقه او گواهى دهند كه مثلا ضحّاك شخصى راستگو و نيكوكار است و همه عمر خود جز نيكى ننموده است .
بيچاره مى پنداشت كه امضاى چند نفر، كارهاى او را سامان مى بخشد و مكافات اعمال او را نابود مى كند، ولى لطف قضيه در اينجا است كه در همان مجلس نتيجه عكس گرفته شد، كاوه آهنگر كه در همان وقت براى داد خواهى به آن مجلس آمده بود، از طرف ضحّاك دعوت شد تا نوشته آن كاغذ را با امضاى خود گواهى دهد.
كاوه با كمال شجاعت ، از امضا كردن آن كاغذ سر باز زد، و آن كاغذ را گرفت و پاره نمود و سپس چرم پاره آهنگرى خود را به نيزه اى بست و از آن پرچمى ساخت و مردم را به زير آن پرچم دعوت كرد تا براى سرنگونى ضحّاك قيام كنند، مردم ستم ديده دعوت كاوه را پذيرفتند و قيام كردند و رژيم ضحّاك را سرنگون نمودند، و فريدون را كه نماينده راستى و روشنى و عدالت بود بجاى او نشاندند.
چو كاوه برون آمد از پيش شاه
بر او انجمن گشت بازار گاه
همى بر خروشيد و فرياد خواند
جهان را سراسر سوى داد خواند
از آن چرم كاهنگران پشت پاى
بپوشيد هنگام زخم دارى
همان كاوه ، آن بر سر نيزه كرد
همانگه زبازار برخواست گرد
خروشان همى رفت نيزه بدست
كه اى نامداران يزدانپرست
كسى كو هواى فريدون كند
سر از بند ضحّاك بيرون كند.
90)) كم خورى و زيبائى
رسول اكرم (ص ) فرمود: روزى برادرم عيسى (ع ) در سير و سياحت خود عبور مى كرد تا به شهرى رسيد، در آنجا ديد زن و شوهرى با هم جيغ و داد مى كنند، نزد آنها رفت و فرمود: دعوا و داد و بيداد شما براى چيست ؟
شوهر گفت : اين خانم ، همسر من است ، بانوى شايسته اى است و هيچ گناهى ندارد ولى من دوست دارم كه از من جدا گردد (و بين ما طلاق واقع شود).
عيسى (ع ) فرمود: به هر حال به من بگو، با اينكه او بانوى شايسته اى است راز آن چيست كه مى خواهى از تو جدا گردد.
شوهر گفت : رازش اين است كه او با اينكه پير نشده ، صورتش چروك برداشته و زيبايى خود را از دست داده است .
عيسى (ع ) به زن فرمود: ((اى خانم ! آيا مى خواهى زيبائى چهره خود را باز يابى ؟))
زن گفت آرى ، البتّه .
عيسى (ع ) فرمود: ((هنگامى كه غذا خوردى قطعا تا سير نشده اى از غذا دست بكش ، زيرا هنگامى كه غذا در شكم انباشته شد و زيادتر از اندازه گرديد، موجب از بين رفتن زيبائى صورت مى گردد)).
آن زن ، سخن عيسى (ع ) را گوش كرد و از آن پس كم خورى را رعايت نمود، و زيبائى صورتش را باز يافت .
91)) ازدواج فرمايشى
وقتى كه شمس و اشرف (دو دختر رضاخان ) به سنّ ازدواج رسيدند، رضاخان (طبق طرح از پيش تعيين شده ) آن دو را به اتاق كار خود احضار كرد و در آنجا آن دو جوان را را به آنها معرفى كرد و گفت : اينها شوهرهاى شما هستند، اميد كه به پاى هم پير بشويد (اين جريان در سال 1317 شمسى رخ داد) با توجه به اينكه هر دو آنها سر سپرده انگليس ‍ بودند.
يكى از آنها فريدون جم بود كه بعدها به درجه ارتشبدى رسيد، و ديگرى على قوام پسر ((قوام الملك )) شيرازى .
و بعد رضاخان به دختران خود گفت : چون شمس ، خواهر بزرگتر است انتخاب اوّل با او است ، و دوّمى هم نصيب اشرف خواهد شد.
چون فريدون جم ، خوش تيپ تر و جذّاب تر بود، شمس او را بر گزيد، على قوام سهم اشرف گرديد.
قرار بود كه اشرف با فريدون جم ، و شمس با على قوام ازدواج كنند، ولى شب قبل از عقد، شمس نزد پدر رفت و گفت : من از فريدون بيشتر خوشم مى آيد، اگر اجازه بدهى با او ازدواج كنم ، رضاخان گفت : هر كارى شدنى است .
به اين ترتيب ، اشرف مجبور شد با شوهر تعيين شده براى شمس ازدواج كند، و تسليم هوس خواهر بزرگترش گردد، البته اين ازدواجهاى اجبارى پس از مرگ رضاشاه از هم پاشيد، و شمس با ويولن زنى بنام ((مين باشيان )) ازدواج كرد و به مصر گريخت ... اين است نمونه اى از انحرافات خانواده رضاخان كه او را بعضى به دروغ غيرتمند مى خواندند.
92)) نامه مقدس اردبيلى به شاه عباس ، و جواب او
يكى از شاهان صفويّه شاه عباس كبير است كه در سال 1048 ه‍ ق در سن 59 سالگى در بهشر مازندران در گذشت ، و قبرش در قم مى باشد نقل شده : در عصر سلطنت شاه عباس ، شخصى جرمى كرد و از ترس او گريخت و به نجف اشرف پناهنده شد، در نجف به محضر محقق اردبيلى (ملااحمد معروف به مقدّس اردبيلى ) رفت و از او تقاضا كرد تا نامه اى براى شاه عباس ‍ بنويسد كه از تقصير او بگذرد.
ملااحمد براى شاه عباس چنين نامه نوشت :
((بانى ملك عاريت ، عباس بداند، اگر چه اين مرد اوّل ، ظالم بوده ، اكنون مظلوم مى نمايد، چنانچه از تقصير او بگذرى ، شايد حق سبحانه و تعالى پاره اى از تقصيرات تو را بگذرد - كَتَبَهُ بنده شاه ولايت احمد الاردبيلى )).
وقتى اين نامه به دست شاه عبّاس رسيد، در پاسخ چنين نوشت :
((به عرض عالى مى رساند عباس ، خدماتى كه فرموده بودى به جان منّت داشته به تقديم رسانيد، اميد كه اين مُحبّ را از دعاى خير فراموش نكنيد - كَتَبَهُ كَلْبُ آستان على (ع ) - عباس )).
93)) يادى از امام هادى (ع )
امام دهم حضرت هادى (ع ) در 15 ذيحجّه سال 212 ه‍ ق در مدينه متولد شد 33 سال (از سال 220 تا 254) امامت كرد، و در سوّم رجب سال 254 در سنّ 42 سالگى در شهر سامره بر اثر زهرى كه به دسيسه ((مُعْتَزّ)) (سيزدهمين خليفه عباسى ) توسّط معتمد عباسى به آن حضرت خورانده شد، به شهادت رسيد، مرقد شريف او در شهر، سامرا واقع در كشور عراق است .
يكى از طاغوتهاى عصر امامت آن حضرت ((واثق )) (نهمين خليفه عباسى ) بود، گروهى از دژخيمان واثق براى سركوبى شورشيان حجاز به مدينه آمده بودند، و فرمانده آنها يك نفر از افسران ترك (منسوب به تركيه فعلى ) بود.
ابوهاشم جعفرى مى گويد: امام هادى (ع ) به ما چند نفر كه در محضرش ‍ بوديم (و سخن از تاخت و تاز دژخيمان واثق به ميان آمد فرمود: برخيزيد باهم برويم و از نزديك آمادگى و تجهيزات اين فرمانده ترك را مشاهده كنيم ، ما همواره آن حضرت از خانه بيرون آمديم و به سوى لشگر آن فرمانده ترك حركت كرديم ، و در كنار آن لشكر در چند قدمى ايستاديم و به تماشا پرداختيم .
ناگاه فرمانده ترك سوار بر اسب به سوى ما آمد، وقتى كه نزديك رسيد، امام هادى (ع ) به زبان تركى چند كلمه با او سخن گفت ، او به قدرى مرعوب عظمت معنوى آن امام ، قرار گرفت كه هماندم از اسب پياده شد و سم مركب امام را بوسيد.
سپس از آن فرمانده پرسيدم : چه موجب شد كه اين گونه مرعوب امام هادى (ع ) قرار گرفتى ؟ (با اينكه او را نمى شناختى ؟)
فرمانده گفت : آيا اين شخص (امام هادى ) پيامبرى از پيامبران است ؟
گفتم : نه .
فرمانده گفت : اين آقا (اشاره به امام هادى ) مرا به همان نامى كه در كودكى در منطقه تركستان داشتم صدا زد با اينكه هيچ كس تا كنون نمى دانست كه من چنين نامى داشتم !!.
94)) مجازات دنيوى ساربان بى رحم
روايت كننده گويد: مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش كور بود، فرياد مى زد: ربّ نجّنى من النّار: ((خدايا مرا از آتش ، نجات بده )).
شخصى به او گفت : ((از براى تو مجازات باقى نمانده ، در عين حال باز مى گوئى خدايا مرا از آتش نجات بده ؟))
گفت : من در كربلا بودم وقتى كه حسين (ع ) كشته شد، شلوار و بند شلوار گرانقيمتى را در تن آن حضرت ديدم ، با توجه به اين كه همه لباسهايش را غارت كرده بودند فقط همين شلوار مانده بود، دنيا پرستى مرا به آن داشت تا آن بند قيمتى شلوار را در آورم ، به طرف پيكر امام حسين (ع ) نزديك شدم ، تا خواستم آن بند را بيرون بكشم ، ديدم آن حضرت دست راستش را بلند كرد و روى آن بند نهاد، نتوانستم دستش را رد كنم ، از اين رو دستش را قطع كردم ، و همين كه خواستم آن بند را بيرون آورم ، ديدم آن حضرت دست چپش را بلند كرد و روى آن بند نهاد، هر چه كردم نتوانستم ، دستش ‍ را از روى بند بردارم ، دست چپش را نيز بريدم ، باز تصميم گرفتم كه آن بند را بيرون آورم ، صداى ترس آور زلزله اى را شنيدم ، ترسيدم و كنار رفتم و در همانجا (شب ) كنار بدنهاى پاره پاره شهدا خوابيدم .
ناگاه در عالم خواب ديدم كه گويا محمّد (ص ) همراه على (ع ) و فاطمه (س ) آمدند و سر حسين (ع ) را در دست گرفته اند و فاطمه (س ) آن را بوسيد و سپس فرمود: ((پسرم تو را كشتند، خدا آنان را كه با تو چنين كردند بكشد)). شنيدم امام حسين (ع ) در پاسخ فرمود: ((شمر مرا كشت ، و اين شخص كه در اينجا خوابيده دستهايم را قطع كرد))، فاطمه (س ) به من رو كرد و گفت : ((خداوند دستها و پاهايت را قطع كند و چشمهايت را كور نمايد و تو را داخل آتش نمايد)).
از خواب بيدار شدم ، دريافتم كه كور شده ام و دستها و پاهايم قطع شده ، سه دعاى فاطمه (س ) به استجابت رسيده و هنوز چهارمى آن (يعنى ورود در آتش ) باقى مانده ، اين است مى گويم : ((خدايا مرا از آتش نجات بده )) طبق روايات ديگر اين شخص همان ساربان بوده است .
95)) داورى على (ع ) در باره نزاع پيامبر و اعرابى
ابن عباس مى گويد: پيامبر (ص ) از يك نفر اعرابى (عرب باديه نشين ) شترى به چهارصد درهم خريد، هنگامى كه پول را داد، اعرابى فرياد زد: هم شتر و هم پول مال من است .
ابوبكر گفت : اى رسول خدا مطلب روشن است ، شما بايد ((بيّنه )) (دو شاهد عادل ) بياوريد كه پول مال شما است .
سپس عمر از آنجا عبور كرد، او نيز قضاوت نمود.
سپس على (ع ) آمده ، پيامبر (ص ) به اعرابى فرمود: آيا به قضاوت اين جوان كه مى آيد راضى هستى ؟
اعرابى گفت : آرى .
هنگامى كه على (ع ) به حضور رسول خدا (ص ) رسيد، اعرابى گفت : شتر مال من است ، و اين درهم ها (پولها) نيز مال من است ، و اگر محمّد (ص ) ادعاى چيزى مى كند، بينّه (دو شاهد عادل ) بياورد.
امام على (ع ) به اعرابى سه بار گفت : شتر را رها كن تا رسول خدا آن را با خود ببرد (چرا كه شتر را از تو خريده است ).
ولى اعرابى ، دستور على (ع ) را نپذيرفت ، آن حضرت اعرابى را گرفت و فشار داد و ضربت محكمى به او زد، مردم اجتماع كردند و هر كسى سخنى مى گفت على (ع ) به رسول خدا (ص ) عرض كرد:
((نصدقك على الوحى و لا نصدقك على اربعماة درهم .
((ما سخن تو را در مورد صدق وحى ، تصديق مى كنيم ، ولى درباره چهار صد درهم تصديق نكنيم .؟))
96)) پاسخ على (ع ) به پرسشهاى قيصر روم
در عصر خلاقت ابوبكر، قيصر روم ، سفير خود را براى پاسخ به چند سؤ ال نزد ابوبكر فرستاد، سفير نزد ابوبكر آمد و چنين سؤ ال كرد: مردى است كه :
1- اميد به بهشت ندارد، و از آتش دوزخ نمى ترسد.
2- و از خدا نمى ترسد.
3- و ركوع و سجده نمى كند.
4- و مردار و خون مى خورد.
5- و فتنه را دوست دارد.
6- و چيزى را كه نديده گواهى بر آن مى دهد.
7- و حق را دشمن دارد و آن را نمى پذيرد.
عمر بن خطّاب كه در آنجا حضور داشت گفت : كار اين مرد جز اين نيست كه با اين امور بر كفر خود مى افزايد.
جريان سؤالات رسول قيصر روم را به على (ع ) خبر دادند، آن حضرت فرمود: آن مردى كه داراى اين صفات است از اولياء خداست :
1و2- او اميد به بهشت ندارد و از آتش دوزخ نمى ترسد، بلكه اميد به خدا دارد و از خدا نمى ترسد، ولى از ظلم خدا نمى ترسد (زيرا خدا ظالم نيست ) بلكه از عدل خدا مى ترسد.
3- در نماز ميت ركوع و سجده بجا نمى آورد.
4- و ملخ و ماهى (كه بدون ذبح حلال هستند) و جگر (كه از خون تشكيل شده ) مى خورد.
5- و مال و فرزندان را دوست دارد كه فتنه (مايه آزمايش ) هستند چنانكه در قرآن (سوره تغابن آيه 15) آمده : انما اولادكم و اموالكم فتنة : ((همانا فرزندان و اموال شما مايه فتنه (امتحان ) هستند)).
6- بهشت و دوزخ را نديده ولى گواهى بر وجود آنها مى دهد.
7- و مرگ را با اينكه حق است دشمن دارد و نمى پذيرد.
97)) مختار در مجلس ابن زياد
در آن هنگام كه بازماندگان شهداى كربلا را همراه سرهاى بريده شهيدان به كوفه آوردند و به مجلس عبيداللّه بن زياد وارد نمودند، مختار در جريان حضرت مسلم (ع ) بدستور ابن زياد دستگير شده و در زندان به سر مى برد.
ابن زياد براى اينكه دل مختار را بسوزاند دستور داد مختار را از زندان به مجلس خود بياورند، دژخيمان او مختار را كشان كشان با وضع توهين آميز به مجلس ابن زياد آوردند.
هنگامى كه مختار وارد مجلس شد، دريافت كه امام حسين (ع ) كشته شده ، و اهل بيت او اسير شده اند و سر بريده امام در ميان طشت است ، بسيار ناراحت شد و از شدت غم ، بيهوش گرديد وقتى كه به هوش آمد، با كمال شجاعت بر سر ابن زياد فرياد كشيد كه : ((اى حرامزاده ! بزودى دمار از روزگار شما در آورم و 380 هزار نفر از بنى اميّه را خواهم كشت )).
ابن زياد خشمگين شد و به قتل او فرمان داد.
حاضران ديدند كشتن مختار صلاح نيست و مساءله تاره اى ايجاد مى كند، به ابن زياد گفتند: كشتن مختار موجب بروز فتنه عظيم مى گردد و صلاح نيست ، ابن زياد از كشتن مختار منصرف شد و دستور داد او را به زندان باز گرداندند.
98)) سر بريده و نحس ابن زياد
در قيام مختار كه در سال 66 و 67 هجرى قمرى انجام گرفت ، ابراهيم پسر مالك اشتر فرمانده سپاه مختار شد و با سپاهى كه ابن زياد و حصين بن نميرو... از سران آن سپاه آن بودند در كنار موصل در گير شد و در اين درگيرى بسيارى از دشمن كشته شدند، از جمله ((ابن زياد)) به دست ابراهيم پسر مالك اشتر كشته شد.
ابراهيم سرهاى بريده ابن زياد و سران دشمن را براى مختار فرستاد، مختار در آن هنگام غذا مى خورد كه سرهاى برنده دشمنان را كنار مسند مختار به زمين ريختند.
مختار گفت : ((حمد و سپاس خداوند را كه سر مقدس حسين (ع ) را هنگامى كه ابن زياد غذا مى خورد نزدش آوردند، اكنون سر نحس ابن زياد را اين هنگام كه غذا مى خورم به نزد من آوردند)).
در اين هنگام ديدند مار سفيدى در ميان سرها پيدا شد و وارد سوراخ گوش ‍ او وارد گرديد و از سوراخ بينى ابن زياد شد و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و از سوراخ گوش او وارد گرديد و از سوراخ بينى او بيرون آمد، و اين عمل چندين بار تكرار گرديد.
مختار پس از صرف غذا برخاست با كفشى كه در پايش بود به صورت نحس ابن زياد زد، سپس كفشش را نزد غلامش انداخت و گفت : ((اين كفش ‍ را بشوى كه آن را بر صورت كافر نجس نهادم )).
مختار سرهاى نحس دشمنان را براى محمّد حنيفه در حجاز فرستاد، محمّد حنيفه سر ابن زياد را نزد امام سجاد در آن وقت ، غذا مس خورد، فرمود: روزى سر مقدس پدرم را نزد ابن زياد آورند، او غذا مى خورد، عرض كردم : خدايا مرا نميران تا اينكه سر بريده ابن زياد را در كنار سفره ام كه غذا مى خورم بنگرم ، حمد و سپاس خدا را كه دعايم را اكنون به استجابت رسانيده است .
نكته قابل توجّه اينكه : مرحوم حاج شيخ عبّاس محدّث قمّى مى نويسد:
آن مار مكرر از بينى ابن زياد وارد مى شد و از گوش او بيرون مى آمد، و تماشاچيان مى گفتند: قد جائت قد جائت : ((مار باز آمد، مار باز آمد)).
و مى نويسد: همان هنگام كه زياد در مجلس خود با چوب خيزران مكرر بر لب و دندان امام حسين (ع ) زد، شايد بر اساس تجسّم اعمال ، همان چوب خيزران به صورت مار در آمد و مكرر از بينى او وارد مى شد و از سوراخ گوش او بيرون مى آمد، تا در همين دنيا، مردم مجازات عمل ننگينش را تماشا كنند و عبرت بگيرند آرى :
از مكافات عمل غافل مشو
گندم از گندم برويد جو ز جو
99)) امام خمينى و نماز
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كى از پزشكان قم نقل مى كرد: هنگامى كه خبر دادند امام خمينى (قدّس سرّه ) دچار ناراحتى قلبى شده اند، خود را به بالين ايشان رسانده و فشار خونشان را گرفتم .
فشار ايشان ، عدد 5 را نشان مى داد كه از نظر طبى خيلى خطرناك بود، كارهاى اوليه را انجام دادم و پس از دو ساعت كه قدرى وضع بهتر شده بود، ولى قاعدتا امام نمى توانستند و نمى بايستى حركت كنند، آماده حركت شدند.
عرض كردم : آقا جان ! چرا برخاستيد؟
فرمودند: نماز!
عرض كردم : آقا شما در فقه مجتهديد و من در طبّ، حركت شما به فتواى طبّى من حرام است ، خوابيده نماز بخوانيد.
ايشان با دقّت به نظر من عمل كردند و خوابيده نماز خود را خواندند.
100)) تواضع و بزرگوارى امام خمينى
فرزند مرحوم آيت اللّه اشرفى اصفهانى (چهارمين شهيد محراب ) نقل مى كرد:
حدود چهل سال قبل كه 15-14 ساله بودم روزى در قم به حمّام رفتم ، هنگام ورود به گرم خانه ، وارد خزينه شدم و بيرون آمدم ، ديدم يكى از آقايان سر خود را صابون زده و روى چشمانش نيز از كف صابون پوشيده است ، و با دست دنبال ظرف آب مى گردد، بلافاصله ظرفى را كه نزديكم بود برداشته و از خزينه پر از آب ساختم و دوبار روى سر وى ريختم .
آن مرد نورانى ، نگاه تشكرآميزى به من انداخت و پرسيد: آيا شما هم سرخود را شسته ايد؟
عرض كردم : خير تازه به حمّام آمده ام .
سرانجام به گوشه اى رفته و سر و صورت خود را صابون زدم ، قبل از آنكه آب به سرم بريزم ناگاه دو ظرف آب ، روى سرم ريخته شد، چشم خود را باز كردم ، ديدم آن مرد بزرگ به تلافى خدمت من ، با كمال بزرگوارى محبّت كرده است .
بعد به خانه آمدم و موضوع را به پدرم گفتم ، ولى چون او را نمى شناختم ، نتوانستم معرفى كنم .
بعد از مدتى يكى از روزهاى عيد مذهبى كه با پدرم به منزل علماء مى رفتيم ، ناگاه چشمم به همان مرد نورانى كه در حمّام ديده بودم افتاد و او را به پدرم نشان دادم ، پدرم فرمود: عجب ! ايشان حاج آقا روح اللّه خمينى است .
101)) پند حكيم
حكيم نكته سنجى ، روزى به شاگردان خود چنين پند داد: اى شاگردان من ! مردم چهار دسته اند:
1- يك دسته از آنها دانا هستند، و مى دانند كه دانا هستند، از آنها درس ‍ بياموزيد.
2- دسته ديگر دانا هستند، ولى نمى دانند كه دانا هستند، آنها فراموشكار مى باشند، به آنها يادآورى كنيد.
3- دسته سوّم نمى دانند، و به نادانى خود آگاه هستند، به آنها درس ‍ بياموزيد.
4- و بعضى نادانند، و نمى دانند كه جاهل و نادانند، از آنها دورى كنيد.
ابن يمين خراسانى در اشعار معروف خود مى گويد:
آن كس كه بداند و بداند كه بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آن كس كه بداند و نداند كه بداند
بيدارش نمايد كه بس خفته نماند
آن كس كه نداند و بداند كه نداند
هم خويشتن از ننگ جهالت برهاند
آن كس كه نداند و نداند كه نداند
در جهل مركّب ابد الدّهر بماند
102)) اهميّت ولايت و قبول رهبرى امامان
عبدالحميد بن ابى العلاء معروف به ((ابو محمّد)) كه از شيعيان مخلص ‍ بودمى گويد: در مكّه كنار كعبه بوديم يكى از غلامان امام صادق (ع ) شوم ، ناگاه چشمم به خود امام كه در مسجدالحرام در مسجدالحرام در حال سجده بود.
منتظر شدم تا سر از سجده آنحضرت طول كشيد، برخاستم و چند ركعت نماز خواندم و هنوز ديدم آنحضرت در سجده است ، به غلامش گفتم : امام از چه وقت به سجده رفته است ؟ گفت : قبل از آنكه ما به اينجا بيائيم ، امام سخن ما را شنيد و سجده را به پايان رسانيد و سر از سجده برداشت و به من فرمود: اى ابا محمّد نزد من بيا.
نزديك رفتم و سلام كردم و جواب سلامم را داد، در اين هنگام صداها از كيست ؟
گفتند: صداى (عبادت ) گروهى از مرجئه و قدريّه و معتزله (سه گروه اهل تسنّن ) مى باشد.
امام صادق (ع ) فرمود: آنها قصد دارند با من ملاقات كنند، بر خيز از اينجا برويم ، برخاستم و امام برخاست ، آن گروهها نزد امام آمدند، امام به آنها فرمود: ((از من دور شويد و مرا نيازاريد، من فتوا دهنده به شما نيستم )) سپس ‍ دستم را گرفت و از آنها جدا شد و با هم حركت كرديم و از مسجدالحرام بيرون آمديم ، آنگاه امام صادق (ع ) به من فرمود:
(( اى ابا محمّد! سوگند به خدا اگر ابليس پس از آنكه از فرمان خدا در مورد سجده كردن آدم (ع ) سر پيچى كرد، تمام عمر دنيا را براى خدا سجده كند، سودى به حال او نخواهد داشت و خدا از او نمى پذيرد مگر اينكه او آدم را سجده كند، همچنين اين امت گنهكار و سركش و اغفال شده كه بعد از پيامبر (ص )، امام بر حق و نصب شده پيامبر (ص ) (يعنى على عليه السلام ) را ترك كرده اند، هر چه عبادت و كار نيك كنند، خداوند از آنها نمى پذيرد مگر اينكه امامت على در آيند و وارد آن درى گردند كه خدا به رويشان گشوده است .
اى ابا محمّد! خداوند پنج فرضيه را بر امّت محمّد (ص ) واجب كرد:
1- نماز 2- زكات 3- روزه 4- حج 5 - ولايت و رهبرى ما، در مورد چهار فريضه اول ، در بعضى موارد، رخصتى داد، ولى به احدى از مسلمين در مورد ترك ولايت ما، در هيچ مورد، رخصتى نداد.
103)) بزكوهى در دام هوس
يك بز كوهى (شبيه گوزن نر) براى پيدا كردن علف و غذا، روى قلّه هاى كوهها از اين سو به آن سو مى رفت ، بقدرى چابك و تيزهوش بود، كه براى نجات از چنگال صيّاد، از بالاى كوهها حركت مى كرد، و همچون پرنده سبك بال ، با تيزى و هوش خاصى از قله اى به قله ديگر مى پريد، و هر كس ‍ او را مى ديد، با خود مى گفت : چنين حيوان تيز هوش و تيز پروازى هرگز طعمه صيّاد نمى شود.
ناگاه از بالاى قله كوه ، چشمش بر بز كوهى ماده كه بر بالاى قله كوه ديگر مى چريد افتاد، مستى شهوت آنچنان چشمان او را خيره و كور كرد كه فاصله زياد بين دو كوه را، فاصله اندكى تصوّر كرد و با جهش بسيار تندى از بالاى قله بلند كوه ، به سوى بز كوهى ماده روانه شد، ولى با همين سرعت در ميان دره عميق و وحشتناك بين دو كوه سرنگون گرديد.
آرى او كه با چابكى و تيز هوشى ويژه اى از چنگ صيادان كهنه كار و تكاور به سادگى مى گريخت ، براثر سرمستى و غفلت ، آنچنان سر درگم شد كه دام اژدهاى نفس اماره او را به دره هولناكى واژگون نمود، و اين دام بقدرى نيرومند است كه حتى رستم پهلوان را در هم مى شكند، پس قهرمان حقيقى كسى است كه اسير اين دام نگردد چنانكه مولانا در مثنوى در پايان اين قصه گويد:
باشد اغلب صيد اين بز اين چنين
ورنه چالا كيست چست و خصم بين
رستم ار چه با سرو سبلت بود
دام پا گيرش يقين شهوت بود
104)) تاكتيك ابوطالب و على (ع ) براى حفظ پيامبر (ص )
در آغاز بعثت ، مشركان همواره در صدد آزار پيامبر (ص ) بودند، حتى تصميم گرفتند كه آنحضرت را به قتل برسانند ولى وجود بنى هاشم (قبيله پيامبر) مانع مى شد كه آنها آنحضرت را بكشند.
مثلا ابولهب عموى پيامبر (ص ) با اينكه مشرك بود، ولى حاضر نبود كه برادرزاده اش حضرت محمّد (ص ) را بكشند.
همسر ابولهب بنام ((امّ جميل )) به مشركان قول داد كه در فلان روز (مثلا روز يكشنبه ) شوهرم را در خانه مى نشانم و سر گرم مى كنم تا از بيرون خانه كاملا غافل بماند، آنگاه شما محمّد (ص ) را در غياب شوهرم بكشيد.
روز يكشنبه فرا رسيد، امّ جميل شوهرش را در خانه ، با نوشيدنيها و خوراكيها و قصه گوئيها سر گرم كرد، مشركان در بيرون در صدد اجراى طرح قتل پيامبر (ص ) برآمدند.
ابوطالب (كه در ظاهر در صف مشركان بود و در باطن ايمان داشت ، و بطور تاكتيكى رفتار مى كرد) از جريان اطلاع يافت ، فورى به پسرش على (ع ) (كه كودكى حدود 13 ساله بود) فرمود: به خانه عمويت ابولهب برو اگر در خانه بسته بود، در را بزن هر گاه باز كردند، وارد خانه شو و اگر باز نكردند در را بشكن و وارد خانه شو و نزد ابولهب برو و بگو پدرم گفت : ان امرءا عينه فى القوم فليس بذليل : ((كسى كه عمويش (مثل تو) رئيس قوم باشد، خوار نخواهد شد.))
على (ع ) به سوى خانه ابولهب روانه شد، ديد در خانه بسته است ، در را زده كسى در را باز نكرد، در فشار داد و شكست و وارد خانه شد و نزد ابولهب رفت ، ابولهب تا على (ع ) را ديد گفت : برادزاده چه خبر؟
على (ع ) فرمود: پدرم گفت : ((كسى كه عمويش (مثل تو) رئيس قوم است خوار نخواهد شد.))
ابولهب گفت : پدرت راست مى گويد، مگر چه شده ؟
على (ع ) فرمود: مى خواهند برادر زاده ات محمّد (ص ) را بكشند و تو غذا مى خورى و نوشابه مى نوشى ؟
احساسات ابولهب به جوش آمد و برخاست و شمشيرش را برداشت تا از خانه بيرون بيايد، امّ جميل ، سر راه او را گرفت ، ابولهب كه بسيار عصبانى بود، سيلى محكمى به صورت امّ جميل زد كه چشم او لوچ گرديد و تا آخر عمر لوچ بود آنگاه ابولهب از خانه بيرون آمد، وقتى كه مشركان او را شمشير بدست ديدند و آثار خشم در چهره اش مشاهده كردند، نزد او آمده ، گفتند: چه شده كه ناراحتى ؟
ابولهب گفت : شنيده ام شما تصميم گرفته ايد برادر زاده ام را بكشيد.
((والات و العزى لقد هممت ان اسلم ثمّ تنظرون مااصنع ؟))
: ((سوگند به دو بت لات و عزّى ، تصميم گرفته ايد قبول اسلام كنم ، سپس ‍ مشاهده خواهيد كرد كه با شما چگونه رفتار مى نمايم .))
مشركان (ديدند اسلام آوردن ابولهب ، خيلى گران تمام مى شود) به دست و پاى او افتاده و عذر خواهى كردند، و سرانجام ابولهب آرام گرفت و از تصميم خود منصرف شد و به خانه اش بازگشت .
به اين ترتيب ، ابوطالب و على (ع ) احساسات ابولهب را براى حفظ رسول (ص ) تحريك نموند و نقشه مشركان را نقش بر آب نمودند.
105)) بانوى بد اخلاق
عصر رسول خدا (ص ) بود، بانوى مسلمانى زندگى مى كرد، همواره روزه مى گرفت و به نماز اهميّت بسيار مى داد، حتى شب را با عبادت و مناجات به سر مى برد، ولى بداخلاق بود و با زبان خود همسايگانش را مى آزرد.
شخصى به محضر رسول خدا (ص ) آمد و عرض كرد: فلان بانو همواره روزه مى گيرد و شب زنده دارى مى كند، ولى بداخلاق است و با نيش زبانش ‍ همسايگان را مى آزارد.
رسول اكرم (ص ) فرمود: لا خير فيها، هى من اهل النّار: ((در چنين زنى خيرى نيست و او اهل دوزخ است )).
106)) عذاب قبر
امام صادق (ع ) فرمود: شخص نيكوكارى از دنيا رفت ، او را به خاك سپردند، در عالم قبر (ماءمورين الهى ) او را نشاندند، يكى از ماءمورين به او گفت : ما مى خواهيم صد تازيانه از عذاب الهى را بر تو بزنيم .
مرد نيكوكار گفت : طاقت ندارم .
ماءمور گفت : 99 تازيانه مى زنيم .
او جواب داد: طاقت ندارم .
ماءموران الهى (بخاطر اينكه آن شخص ، مرد نيكوكار بود) عدد به عدد كم كردند و او مكرّر در جواب مى گفت : طاقت ندارم .
تا اينكه ماءموران گفتند: يك تازيانه به تو مى زنيم ، و ديگر هيچ راهى براى عفو اين يك تازيانه نيست ، حتما بايد اين تازيانه را بخورى .
او پرسيد: به خاطر چه گناهى اين تازيانه را مى زنيد؟
ماءموران در پاسخ گفتند:
((لانّك صليت يوما بغير وضوء، و مررت على ضعيف فلم تنصره .))
: ((زيرا تو يك روز بدون وضو نماز خواندى و در كنار مظلوم ضعيفى عبور كردى ولى او را يارى ننمودى )).
همان يك تازيانه را زدند، قبر او پر از آتش شد.
107)) نفرين پدر، و لطف على (ع )
اواخر شب بود، على (ع ) همراه فرزندش حسن (ع ) كنار كعبه براى مناجات و عبادت آمدند، ناگاه على (ع ) صداى جانگذارى شنيد، دريافت كه شخص دردمندى با سوز و گداز در كنار كعبه دعا مى كند و با گريه و زارى ، خواسته اش را از خدا مى طلبد.
على (ع ) به حسن (ع ) فرمود: نزد اين مناجات كننده برو و ببين كيست او را نزد من بياور.
ام ام حسن (ع ) نزد او رفت ديد جوانى بسيار غمگين با آهى پرسوز و جانكاه مشغول مناجات است فرمود: اى جوان ، اميرمؤمنان پسر عموى پيغمبر(ص ) تو را مى خواهد ببينيد، دعوتش را اجابت كن .
جوان لنگان لنگان با اشتياق وافر به حضور على (ع ) آمد، على (ع ) فرمود: چه حاجت دارى ؟
جوان گفت : حقيقت اين است كه من به پدرم آزار مى رساندم ، او مرا نفرين كرده و اكنون نصف بدنم فلج شده است .
امام على (ع ) فرمود: چه آزارى به پدرت رسانده اى ؟
جوان عرض كرد: من جوانى عياش و گنهكار بودم ، پدرم مرا از گناه نهى مى كرد، من به حرف او گوش نمى دادم ، بلكه بيشتر گناه مى كردم ، تا اينكه روزى مرا در حال گناه ديد باز مرا نهى كرد، سرانجام من ناراحت شدم چوبى برداشتم طورى به او زدم كه بر زمين افتاد و با دلى شكسته برخاست و گفت : ((اكنون كنار كعبه مى روم و براى تو نفرين مى كنم ))، كنار كعبه رفت و نفرين كرد.
نفرين او باعث شد، نصف بدنم فلج گرديد - در اين هنگام آن قسمت از بدنش را به امام نشان داد - بسيار پشيمان شدم نزد پدرم آمدم و با خواهش ‍ و زارى از او معذرت خواهى كردم ، و گفتم مرا ببخش برايم دعا كن .
پدرم مرا بخشيد و حتى حاضر شد كه با هم به كنار كعبه بيائيم و در همان نقطه اى كه نفرين كرده بود دعا كند تا سلامتى خود را باز يابم .
با هم به طرف مكّه رهسپار شديم ، پدرم سوار بر شتر بود، در بيابان ناگاه مرغى از پشت سر، سنگى پراند، شتر رم كرد و پدرم از بالاى شتر به زمين افتاد و به بالينش رفتم ، ديدم از دنيا رفته است ، همانجا او را دفن كردم و اكنون خودم باحالى جگر سوز به اينجا براى دعا آمده ام .
امام على (ع ) فرمود: از اين كه پدرت با تو به طرف كعبه براى دعا در حق تو مى آمد، معلوم مى شود كه پدرت از تو راضى است ، اكنون من در حق تو دعا مى كنم .
امام بزرگوار، در حق او دعا كرد، سپس دستهاى مباركش را به بدن آن جوان ماليد، هماندم جوان سلامتى خود را باز يافت .
سپس امام على (ع ) نزد پسرانش آمد و به آنها فرمود: عليكم ببرّ الوالدين : ((بر شما باد، نيكى به پدر و مادر)).
108)) اقتضاى شير مادر
الاغ و شترى را كه لاغر شده بودند و ديگر توان باركشى نداشتند، رها كرده بودند، اين دو خود را به علف زارى رسانده و ماءنوس شدند.
الاغ گفت : خوب است ما در اينجا برادروار زندگى كنيم و از اين جاى پر آب و علف به جائى نرويم و مخفيانه با هم بسازيم و كسى از حال و روزگار ما با خبر نشود و اين علفزار در انحصار ما باشد و كيف كنيم .
شتر گفت : پيشنهاد بسيار خوبى است ، اگر شير مادر بگذارد.
الاغ گفت : شير مادر چه دخالتى دارد؟
شتر گفت : بى دخالت نيست .
مدتى گذشت و آن دو حيوان ، بدون مزاحم از آب و هوا و علف آن علف زار استفاده كرده و هر دو فربه شدند، اتفاقا كاروانى كه دراى چند الاغ بودند، از كنار آن علفزار عبور مى كردند، كاروانيان براى رفع خستگى چند ساعتى در آنجا ماندند، در همين حال صداى عرعر الاغهاى آن كاروان بلند شد، و همين موجب شد كه الاغ دوست شتر نير ((عرعر)) كرد.
شتر گفت : چرا صدا بلند مى كنى ، صداى تو باعث مى شود كه كاروانيان به حال ما مطّلع شده و مى آيند و ما را مى گيرند و زير بارهاى سنگين خود قرار مى دهند.
الاغ گفت : اقتضاى شير مادر است .
همانگونه كه شتر حدس زد، كاروانيان به دنبال صدا آمدند و شتر و الاغ فربه را بدون صاحب در بيابان علفزار ديدند و گرفتند و با خود بردند و هر دو را بار كرده و روانه ساختند، كاروان همچنان حركت مى كرد تا به دامنه كوهى رسيدند، الاغ همين كه دامنه كوه را نگاه كرد، خود را شل نمود و به زمين انداخت چرا كه مدتى كارش بخور و بخواب بود و نمى توانست باركشى كند.
كاروانيان وقتى چنين ديدند، تصميم گرفتند الاغ را بر شتر بار نمايند، شتر با بار سنگين همچنان از دامنه كوه بالا مى رفت وقتى كه به قلّه كوه رسيد بناى رقصيدن كرد.
الاغ به او گفت : اى برادر چه مى كنى مگر نمى دانى كه در كجا هستيم ، و با رقصيدن تو من به دره هولناك كوه مى افتم و قطعه قطعه مى شوم .
شتر گفت : برادر، اين اقتضاى شير مادر است !! سرانجام الاغ از پشت شتر سقوط كرد و به هلاكت رسيد.
109)) موعظه پيامبر (ص )
مردى به حضور رسول خدا (ص ) آمد و گفت : اى رسول خدا به من دانش ‍ بياموز.
پيامبر (ص ) فرمود: بر تو باد به قطع اميد از آنچه در دست مردم است فانه الغنى الحاضر: ((زيرا بى نيازى نقد، همين است )).
او عرض كرد: زدنى يا رسول اللّه : ((اى رسول خدا بر علم آموزى خود بيفزا)).
پيامبر (ص ) فرمود: از طمع بپرهيز، فانه الفقر الحاضر: ((زيرا طمع فقر نقد است )).
او عرض كرد: اى رسول خدا، باز بيفزا.
پيامبر (ص ) فرمود:
((اذا هممت بامر فتد بر عاقبته ، فان يك خيرا ورشدا فاتبعه ، و ان يك غيا فدعه .))
:((هنگامى كه به امرى تصميم گرفتى در مورد عاقبت آن بينديش ، هر گاه عاقبت آن خير و مايه رشد باشد، از آن پيروى كن ، و اگر عاقبت آن گمراهى باشد، از آن بگذر و دورى كن )).
******************
110)) جريان مسموم نمودن پيامبر (ص ) و عفو و گذشت او
سال هفتم هجرت بود، مسلمين به فرمان پيامبر (ص ) براى فتح خيبر و دژهاى يهود عنود، بسيج شدند، سرانجام با كشته شدن ((مرحب )) قهرمان معروف يهود بدست امام على (ع )، قله هاى يهود فتح گرديد و به دست مسلمين افتاد.
خواهر مرحب تصميم گرفت رسول خدا (ص ) را با غذايى كه به او اهداء مى كند مسموم كند، او مقدارى گوشت و پاچه گوسفند را پخت و بريان نمود و سپس با زهر مسموم كرد و به عنوان هديه به حضرت رسول (ص ) برد و اهداء نمود.
رسول خدا (ص ) با همراهان از آن گوشت و پاچه گوسفند خوردند، ولى هنگام خوردن ، رسول خدا (ص ) متوجه شدند، به همراهان فرمودند: از خوردن غذا دست برداريد، سپس شخصى را به سوى آن زن يهودى فرستاد تا او را بياورد او رفت و آن زن را به حضور رسول خدا (ص ) آورد.
پيامبر (ص ) به آن زن فرمود: آيا تو اين گوشت گوسفند را با زهر مسموم نموده اى ؟
زن گفت : چه كسى تو را به اين راز خبر داد؟
پيامبر (ص ) فرمود: خود اين لقمه پاچه كه در دستم هست خبر داد.
زن گفت : آرى من آن را مسموم كردم .
پيامبر (ص ) فرمود: منظورت چه بود؟
زن گفت :با خود گفتم : ((اگر او پيامبر باشد،اين گوشت مسموم به او آسيب نمى رساند، و اگر پيامبر نباشد، ما از دستش راحت مى شويم )).
پيامبر (ص ) آن زن را نه تنها مجازات نكرد، بلكه او را با كمال بزرگوار بخشيد.
بعضى از اصحاب آنحضرت كه از آن گوشت خورده بودند مردند، رسول خدا (ص ) دستور داد كه از پشتش نزديك گردن ، خون بگيرند، تا آثار زهر با بيرون آمدن خون ، كاسته شود، ابوهند كه غلام آزاد شده طايفه بنى بياضه از مسلمين انصار بود از آنحضرت خون گرفت . ولى آثار زهر همچنان در بدن آنحضرت باقى ماند و گاهى آنحضرت را بيمار و بسترى مى كرد، سرانجام بر اثر آن بيمار شديد شد و از دنيا رفت .
111)) دست غيبى
هنگامى كه امام سجاد (ع ) را با بازماندگان شهداى كربلا، به صورت اسير به شام نزد يزيد آورند، يزيد در گفتارى به امام سجاد (ع ) گفت : ((پدر و جدّت مى خواستند امير بر مردم بشوند، شكر خدا را كه آنها را كشت و خونشان را ريخت )).
امام سجّاد (ع ) فرمودند: ((همواره مقام نبّوت و رهبرى ، مخصوص پدران و اجداد من بود، قبل از آنكه تو به دنيا بيائى )).
هنگامى كه امام سجّاد (ع ) خود را به پيامبر (ص ) نسبت داد، (و به يزيد فهماند كه ما بجاى پيامبر (ص ) و جانشين او هستيم ) يزيد به جلواز خود (يعنى يكى از جلادان خونخوار خود) گفت : اين شخص (اشاره به امام سجّاد عليه السّلام ) را به بوستان ببر و در آنجا قبرى بكن ، و او را بكش و در آن قبر دفن كن .
جلواز، امام را به آن بوستان برد و مشغول كندن قبر شد، و امام سجّاد (ع ) در اين حال نماز مى خواند، هنگامى كه جلواز تصميم بر قتل امام سجّاد (ع ) گرفت ، دستى در فضا پيدا شد و چنان به صورت او زد كه جيغ كشيد و به زمين افتاد و هماندم جان داد.
خالد پسر يزيد، وقتى كه جلواز را چنين ديد، با شتاب نزد پدر آمد و جريان را خبر داد، يزيد دستور داد كه او را در همان قبرى كه براى امام سجّاد كنده بود،به خاك بسپرند، و امام را از آن بوستان آزاد نمايند، و هم اكنون محل حبس امام سجّاد (ع ) در آن بوستان ، مسجدى شده و ياد آور خاطره داستان فوق است .
112)) حاضر جوابى عقيل
روزى عقيل (برادر على عليه السّلام ) وارد بر معاويه شد، معاويه آهسته به عمروعاص گفت : امروز تو را در رابطه با عقيل مى خندانم .
عقيل وارد مجلس شد و سلام كرد، معاويه به او گفت : خوش آمدى اى كسى كه عمويت ((ابولهب )) است .
بى درنگ عقيل جواب داد: سلامت باشى اى كسى كه عمّه ات حمّالة الحطب (همسر ابولهب ) است كه در گردنش ريسمانى از ليف خرما بود (بايد توجه داشت كه همسر ابولهب به نام امّ جميل دختر حرب جدّ اوّل معاويه بود).
معاويه : به نظر تو ابولهب كجاست ؟
عقيل : وقتى كه داخل دوزخ شدى در جانب چپ تو مى نگرى كه ابولهب با همسرش هم بستر شده اند.
معاويه : آيا فاعل در آتش بهتر است يا مفعول ؟!
عقيل : به خدا در عذاب دوزخ ، هر دو مساويند.
113)) قضاى سى سال نماز
شخصى اهل مسجد و نماز بود، نماز جماعتش ترك نمى شد، به قدرى مقيّد بود كه زودتر از ديگران به مسجد مى آمد و در صف اوّل جماعت قرار مى گرفت و آخرين نفرى بود كه از مسجد بيرون مى رفت ، روشن است كه چنين انسانى ، بايد فردى خدا ترس و متدين و متعهد باشد، يكى از روزها امورى باعث شد كه اندكى دير به مسجد رسيد، ديد در صف اوّل جماعت جا نيست مجبور شد در صف آخر قرار بگيرد، ولى پيش خود خجالت مى كشيد و آثار شرمندگى از چهره اش پديدار شد، با خود مى گفت چرا در صف آخر قرار گرفتم ...
ناگهان به خود آمد كه اين چه فكر باطلى است كه بر من چيره شده است ؟ اگر خلوص باشد كه روح عبادت است ، صف اول و آخر ندارد،به خود گفت : عجب !معلوم مى شود سى سال نماز تو آلوده به ريا بوده ، و گرنه نمى بايست صف آخر، شائبه اى در دل تو ايجاد كند.
اين فكر، نورى در قلبش به وجود آورد، كه بايد چاره جوئى كرد، و تا دير نشده ، غول ريا را از كشور تن بيرون نمود، به سوى خدا پناه برد، و از شر شيطان به پناه الهى رفت ، با صبر و حوصله ، توبه حقيقى كرد و خود را اصلاح نمود، و تصميم گرفت كه تمام نمازهاى سى ساله اش را قضا كند، زيرا دريافت كه در صف اوّل بوده ، و در آنها شائبه ريا وجود داشته ، آرى از خواب غفلت بيدار گشت و با همّتى قوى روح و روان خود را با آب توبه حقيقى شستشو داد و نمازهاى سى ساله اش را قضا نمود.
114)) شهيد الحمار
عصر پيامبر اسلام (ص ) بود، در يكى از جنگها، بين رزمندگان اسلام با سپاه كفر درگيرى شديدى به وجود آمد، شدت درگيرى به قدرى بود كه صداى شمشيرها و نيزه ها از دور به گوش مى رسيد، در اين ميان نگاه يكى از رزمندگان اسلام به كافرى افتاد كه سوار بر الاغ سفيد رنگ و چالاك شده بود، جلوه زيباى الاغ ، چشم آن رزمنده مسلمان را خيره كرد، همين زرق و برق ، باعث شد كه شيطان فكر و نيّت او را آلوده كند، او با خود گفت ، بروم آن كافر را بكشم و الاغ چابك و سفيد رنگش را براى خود تصاحب كنم ، با همين نيّت به سوى او رفت ، اتفاقا بدست جنگجويان كافر، كشته شد، مسلمين كه به نيّت آلوده او پى برده بودند، او را شهيد راه الاغ خواندند و با عنوان ((شهيد الحمار))، جنگ ناخالص او را تخطئه نمودند آرى جهاد بايد فى سبيل اللّه باشد نه فى سبيل الحمار!!
115)) زيركترين زيرك ها
روز خوشى بود، اصحاب چون پروانه دور وجود مقدّس رسول خدا (ص ) نشسته بودند و از فيوضات معنوى آن بزرگوار بهره مند مى شدند.
پيامبر (ص ) به آنها فرمودند: آيا مى خواهيد شما را به زيركترين زيركها و احمق ترين احمق ها خبر بدهم ؟
حسّ كنجكاوى ، با مطرح شدن اين سؤال عميق و سرنوشت ساز، تحريك شد، معلوم بود كه همه با اشتياق ، آمادگى خود را براى شنيدن پاسخ اين سؤ ال ، اعلام نمايند، همه عرض كردند: آرى .
پيامبر (ص ) فرمودند:
((اكيس الكيسين من حاسب نفسه و عمل لما بعد الموت ، و احمق الحمقاء من اتبع نفسه هواه و تمنى على اللّه الامانى .))
: ((زيركترين زيركها كسى است كه قبل از مرگ ، خود را به حساب بكشد، و كردار نيك براى پس از مرگ انجام دهد، و احمق ترين احمق ها كسى است كه از هوسهاى نفسانى پيروى نمايد و در عين حال از درگاه خدا آرزوى آرزوها (مانند رستگارى و بهشت ) را كند.))
116)) جامعه رشد يافته اسلامى
روزى سعيدبن حسن يكى از شاگردان امام باقر (ع ) در حضور آنحضرت بود، امام به او فرمود: آيا در جامعه اى كه زندگى مى كنى ، اين روش وجود دارد، كه اگر برادر دينى ، نيازمند شد، نزد برادر دينيش بيايد و دست در جيب او كند و به اندازه نياز خود از جيب او پول بر دارد، و صاحب پول از او جلوگيرى ننمايد؟
سعيد گفت : نه ، چنين روش و چنين كسى را در جامعه خودم سراغ ندارم .
امام باقر (ع ) فرمود: بنابراين اخوت و برادرى اسلامى در جامعه نيست .
سعيد گفت : در اين صورت آيا ما در راستاى سقوط و هلاكت هستيم ؟
امام فرمود: ((عقل اين مردم هنوز تكميل نشده است )) يعنى : تكليف به حساب درجات عقل و رشد اسلامى افراد، مختلف مى شود، اگر جامعه شما از عقيل كافى و رشد عالى اسلامى بر خوردار بود، به گونه اى مى شد كه نيازمندان از جيب بى نيازان به اندازه نياز خود بر مى داشتند، بى آنكه بى نيازان ، ناراضى شوند.
117)) نهى شديد امام صادق (ع ) از كمك به ظالم
عذافر از شاگردان و مريدان جدّى امام صادق (ع ) بود، به امام خبر رسيد كه عذافر، مدتى براى ربيع و ابوايّوب (دو نفر از ستمگران ) كارگرى كرده و به آنها كمك نموده است ، او را به حضور طلبيد و فرمود: ((اى عذافر، چنين خبرى به من رسيده است ، آيا تو در اين فكر نيستى كه در روز قيامت به عنوان ((اعوان الظلمه )) (كمك كننده ظالمان ) مورد خطاب خداوند گردى ، در اين صورت ، چه حالى خواهى داشت ؟ و چه مى كنى ؟
عذافر، از نصيحت و تهديد شديد امام ، نگران و مضطرب شد و آنچنان ناراحت گرديد كه مشت بر خود مى كوبيد و سكوت غمبارى ، او را فرا گرفته بود.
امام صادق (ع ) وقتى كه آن حالت را از او ديد، به او فرمود ((اى عذافر من تو را از آن چيز ترساندم كه خدا مرا به آن ترسانيده است )) (يعنى مساءله را جدى بگير، من آن را پيش خود نگفته ام ، بلكه فرمان خداست ).
فرزند عذافر مى گويد: پدرم پس از چند روز، از شدت ناراحتى و اندوه ، كه چرا با ستمگران همكارى كرده است ، جان باخت و از دنيا رفت .
118)) لطف خفىّ خدا
در ميان بنى اسرائيل ، خانواده اى چادر نشين در بيابان زندگى مى كردند، (و زندگى آنها به دامدارى و با كمال سادگى و صحرانشينى مى گذشت ) آنها (علاوه بر چند گوسفند) يك خروس و يك الاغ و يك سگ داشتند، خروس ‍ آنها را براى نماز بيدار مى كرد، و با الاغ ، وسائل زندگى خود را حمل مى كردند و به وسيله آن براى خود از راه دور آب مى آوردند، و سگ نيز در آن بيابان ، بخصوص در شب ، نگهبان آنها از درّندگان بود.
اتفاقا روباهى آمد و خروس آنها را خورد، افراد آن خانواده ، محزون و ناراحت شدند، ولى مرد آنها كه شخص صالحى بود مى گفت : خير است ان شاء اللّه .
پس از چند روزى ، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولى مرد خانواده گفت : خير است ان شاء اللّه ، طولى نكشيد كه گرگى به الاغ آنها حمله كرد و آن را دريد و از بين برد، باز مرد آن خانواده گفت : خير است ان شاء اللّه .
در همين ايام ، روزى صبح از خواب بيدار شدند، ديدند همه چادرنشين هاى اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نيز به عنوان برده به اسارت دشمن در آمده اند، و در آن بيابان تنها آنها سالم باقى مانده اند.
مرد صالح گفت : راز اينكه ما باقى مانده ايم اين بوده كه چادرنشينهاى ديگر داراى سگ و خروس و الاغ بوده اند، و به خاطر سر و صداى آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند.
ولى ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتيم ، شناخته نشده ايم ، پس خير ما در هلاكت سگ و خروس و الاغمان بوده است كه سالم مانده ايم .
اين بود نتيجه گفتار مخلصانه مرد خانواده كه همواره براى شكرگزارى خدا، در برابر حوادث مى گفت : خير است ان شاء اللّه ، آرى لطف خفى خداوند شامل حال چنين افراد خواهد شد.
119)) نتيجه ترحّم
يكى از علماى ربّانى قرن دوازدهم مرحوم سيد محمّد باقر شفتى رشتى معروف به ((حجّة الاسلام شفتى )) است كه از مجتهدين برازنده و پرهيزكار بود، او بسال 1175 ه‍ ق در جرزه طارم گيلان ديده به جهان گشود و بسال 1260 در سنّ 85 سالگى در اصفهان از دنيا رفت و مرقد شريفش در كنار مسجد سيّد اصفهان ، معروف و مزار علاقمندان است .
وى در مورد نتيجه ترحم ، و فراز و نشيب زندگى خود، حكايتى شيرين دارد كه در اينجا مى آوريم :
حجّة الاسلام شفتى در ايام تحصيل خود در نجف و اصفهان به قدرى فقير بود كه غالبا لباس او از زيادتى وصله به رنگهاى مختلف جلوه مى كرد، گاهى از شدت گرسنگى و ضعف ، غش مى كرد، ولى فقر خود را كتمان مى نمود و به كسى نمى گفت .
روزى در مدرسه علميه اصفهان ، پول نماز وحشتى بين طلاب تقسيم مى كردند، وجه مختصرى از اين ناحيه به او رسيد، چون مدتى بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندى را خريد و به مدرسه بازگشت ، در مسير راه ناگاه در كنار كوچه اى چشمش به سگى افتاد كه بچه هاى او به روى سينه او افتاده و شير مى خورند، ولى از سگ بيش از مشتى استخوان باقى نمانده بود و از ضعف ، قدرت حركت نداشت .
حجّة السلام به خود خطاب كرده و گفت : اگر از روى انصاف داورى كنى ، اين سگ براى خوردن جگر، از تو سزاوارتر است ، زيرا هم خودش و هم بچه هايش گرسنه اند، از اين رو جگر را قطعه قطعه كرد و جلو آن سگ انداخت .
خود حجّة السلام شفتى نقل مى كند: وقتى كه پاره هاى جگر را نزد سگ انداختيم گوئى او را طورى يافتم كه سر به طرف آسمان بلند كرد و صدائى نمود، من دريافتم كه او در حق من دعا مى كند.
از اين جريان چندان نگذشت كه يكى از بزرگان ، از زادگاه خودم ((شفت )) مبلغ دويست تومان براى من فرستاد و پيام داد كه من راضى نيستم از عين اين پول مصرف كنى ، بلكه آن را نزد تاجرى بگذار تا با آن تجارت كند و از سود تجارت ، از او بگير و مصرف كن .
من به همين سفارش عمل كردم ، به قدرى وضع مالى من خوب شد كه از سود تجارتى آن پول ، مبلغ هنگفتى به دستم آمد و با آن حدود هزار دكان و كاروانسرا خريدم و يك روستا را در اطراف محلّمان بنام گروند، به طور در بست خريدارى نمودم ، كه اجاره كشاورزى آن در هر سال نهصد خروار برنج مى شد، داراى اهل و فرزندان شدم و قريب صد نفر از در خانه من نان مى خورند، تمام اين ثروت و مكنت بر اثر ترحّمى بود كه من به آن سگ گرسنه نمودم ، و او را بر خودم ترجيح دادم .
120)) نگهدارى نتائج اعمال نيك
جمعى در محضر رسول خدا (ص ) بودند، آنحضرت به آنها رو كرد و فرمود: كسى كه بگويد ((سبحان اللّه ))، خداوند درختى در بهشت براى او مى كارد، و كسى كه بگويد: ((الحمدللّه )) خداوند درختى در بهشت براى او پديد مى آورد، و كسى كه بگويد ((لا اله اللّه ))، خداوند بخاطر آن درختى در بهشت براى او ايجاد مى كند.
مردى از قريش گفت : ((بنابراين درختهاى ما در بهشت بسيار است ، زيرا ما اين ذكرها را مكرر مى گوئيم )).
پيامبر (ص ) فرمود:
((نعم و لكن اياكم ان ترسلوا عليها نيرانا فتحرقوها.))
: ((آرى ، ولى بپرهيزيد از فرستادن آتش به سوى آن درختها كه موجب سوزاندن آنها شويد)).
چرا كه خداوند در قرآن (آيه 33 سوره محمّد) مى فرمايد:
((يا ايّها الّذين آمنوا اطيعوا اللّه الرسول و لا تبطلوا اعمالكم .))
((اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا و رسولش را اطاعت كنيد، و اعمال خود را باطل نسازيد)).
121)) رد مصالحه قريش
هنگامى كه پيامبر اسلام دعوتش را در مكّه آشكار كرد، مشركان از راههاى گوناگون به كارشكنى پرداختند، ولى نتيجه نگرفتند، سرانجام براى مطالعه نزد ابوطالب عموى پيامبر (ص ) آمدند و گفتند: برادر زاده تو به خدايان ما ناسزا مى گويد و عقائد جوانان ما را فاسد كرده و بين ما تفرقه افكنده است ، ما براى مصالحه به اينجا آمده ايم ، به او بگو اگر كمبود مالى دارد، آنقدر از ثروت دنيا براى او جمع كنيم كه ثروتمندترين مرد قريش گردد، و اگر رياست مى خواهد ما حاضريم او را رئيس خود گردانيم .
ابوطالب پيشنهاد مشركان را به آنحضرت ابلاغ كرد، پيامبر (ص ) فرمود:
((لو وضعوا الشمش فى يمينى والقمر فى يسارى ، ما اردته ، و لكن كلمة يعطونى ، يملكون بها العرب و تدين بها العجم و يكونون ملوكا فى الجنة .))
:((اگر آنها خورشيد را در دست راست من ، و ماه را در دست چپ من بگذارند، من به آن (در برابر قبول چنين پيشنهاد) تمايل ندارم ، ولى به جاى اينها، در يك جمله با من موافقت كنند، تا در پرتو آن جمله بر عرب حكومت كنند و غير عرب نيز در آئين آنها در آيند، و در آخرت سلاطين بهشت گردند)).
ابوطالب پيام پيامبر را به آنها ابلاغ كرد، آنها (كه خبر از آن جمله نداشتند) گفتند: يك جمله كه سهل است اگر ده جمله هم باشد مى پذيريم ، بگو آن چيست ؟
پيامبر (ص ) (توسط ابوطالب به آنها) پيام داد كه آن جمله اين است :
تشهدون ان لا اله الا اللّه و انى رسول اللّه : ((گواهى دهيد كه معبودى جز خداى يكتا نيست ، و من رسول خدا هستم )).
مشركان ، از شنيدن اين سخن سخت وحشت و تعجّب كردند و گفتند: آيا ما 360 خدا را رها كنيم و تنها به سراغ يك خدا برويم ، براستى چه چيز عجيبى ؟!
آيات 4 تا 7 سوره صاد در اين باره نازل گرديد، كه در آيه 5 از زبان مشركان مى خوانيم كه گفتند:
((اجعل الالهة الها واحدا ان هذا لشيى عجاب .))
((آيا او (پيامبر) به جاى آنهمه خدايان ، يك خدا قرار داده ؟، براستى چنين قراردادى عجيب و شگفت آور است )).
به اين ترتيب پيامبر (ص ) در برابر هر گونه مصالحه و سازش با مشركان ، مخالف كرد و براى حفظ توحيد الهى هيچگونه چراغ سبزى به آنها نشان نداد.
122)) سوغات شهيد مطهّرى از پاريس
آن هنگام كه امام خمينى (ره )از عراق به پاريس رفتند، عده اى از بزرگان به ديدار امام شتافتند، يكى از آنها ديدار علامه شهيد مرتضى مطهّرى بود، شهيد مطهّرى پس از اين ملاقات به ايران باز گشتند، دوستانش از او پرسيدند: از پاريس چه ديدى ؟ او در پاسخ گفت : ((چهار آمن )) ديدم ، اكنون اين موضوع را از زبان خود شهيد مطهّرى بشنويم :
من كه قريب دوازده سال در خدمت اين مرد بزرگ تحصيل كرده ام ، باز وقتى كه در سفر اخير به پاريس ، به ملاقات و زيارت ايشان رفتم ، نيز اضافه كرد، وقتى برگشتم ، دوستانم پرسيدند: چه ديدى ؟
گفتم : چهارتا ((آمَنَ)) ديدم .
1- آمَنَ بِهَدَفِهِ: ((امام خمينى به هدفش ايمان دارد))، دنيا اگر جمع بشود نمى تواند او را از هدفش منصرف كند.
2- آمَنَ بِسَبيلِهِ: ((به راهى كه انتخاب كرده ايمان دارد))، امكان ندارد او را از اين راه ، منصرف كرد، شبيه همان ايمانى كه پيغمبر به هدفش و به راهش ‍ داشت .
3- آمَنَ بِقَوْلِه : ((به گفتارش ايمان دارد))، در همه رفقا و دوستانى كه سراغ دارم ، احدى مانند او به روحيّه مردم ايران ايمان ندارد، به ايشان نصيحت مى كنند كه آقا كمى يواشتر، مردم دارند سرد مى شوند، مردم دارند از پاى در مى آيند، مى گويد: نه مردم اين جور نيستند كه شما مى گوئيد، من مردم را بهتر مى شناسم و ما مى بينيم كه روز به روز صحت سخن ايشان آشكار مى شود.
4- و بالاتر از همه ، آمن بِرَبِّه : ((به پروردگارش ايمان دارد))، در يك جلسه خصوصى ، ايشان (امام ) به من گفت : ((فلانى !اين ما نيستيم كه چنين مى كنيم ، من دست خدا را به وضوح حس مى كنم ))، آدمى كه دست خدا و عنايت خدا را حس مى كند و در راه خدا قدم بر مى دارد، خدا هم به مصداق : ان تنصروا اللّه ينصركم (اگر خدا را يارى كنيد، خدا شما را يارى مى كند - سوره محمّد آيه 7) بر نصرت او اضافه مى كند...من اين گونه تاءييدى را به وضوح در اين مرد (امام ) مى بينم ، او براى خدا قيام كرده و خداى متعال هم قلبى قوى به او عنايت كرده است ، كه اصلا تزلزل و ترس ‍ در آن ، راه ندارد...اين مردى كه روزها مى نشيند و اين اعلاميه هاى آتشين را مى دهد، سحرها اقلا يك ساعت با خداى خودش راز و نياز مى كند، آنچنان اشكهائى مى ريزد كه باورش مشكل است ، اين مرد درست نمونه على (ع ) است ، درباره على (ع ) گفته اند
كه در ميدان جنگ به روى دشمن لبخند مى زند و در محراب عبادت از شدت زارى بى هوش مى شود و ما نمونه او را در اين مرد مى بينيم .
123)) شيعيان واقعى از ديدگاه امام هشتم
امام رضا(ع ) در خراسان بود و در ظاهر ولى عهد ماءمون به شمار مى آمد، جمعى از شيعيان براى ديدار آنحضرت به خراسان آمده بودند، و از دربان اجازه ورود مى خواستند، دربان براى آنها از آنحضرت اجازه مى طلبيد ولى آنحضرت اجازه نمى داد.
آنها دو ماه پى در پى در هر روز دوباره (و جمعا 60 بار) به در خانه آنحضرت آمده و اجازه ورود طلبيدند و به دربان گفتند به امام رضا (ع ) بگو ما جمعى از شيعيان شما هستيم ، وقتى دربان تقاضا و پيام آنها را به امام رضا عرض ‍ مى كرد، امام مى فرمود: ((من فعلا اشتغال دارم به آنها اجازه ورود نده )).
سرانجام آنها به دربان گفتند: از جانب ما به امام عرض كن ، ما از بلاد دور آمده ايم و مكرر اجازه خواسته ايم و جواب منفى داده ايد دشمنان ما، ما را شماتت خواهند كرد، اگر بدون ملاقات با شما به وطن باز گرديم ، نزد مردم ، شرمنده و سر افكنده خواهيم شد...
دربان ، پيام آنها را به امام ابلاغ كرد، امام فرمود: به آنها اجازه ورود بده .
دربان به آنها اجازه داد، آنها به محضر آنحضرت رسيدند و پس از احوالپرسى ، عرض كردند: ((اى پسر رسول خدا، چه شده كه ما به اين بى مهرى جانكاه و خفّت و خوارى افتاده ايم و پس از آنهمه بى اعتنائى و عدم اجازه شما، ديگر براى ما آبروئى نماند، علّت چيست ؟
امام رضا (ع ) فرمود: اين آيه (30 شورى ) را بخوانيد:
((و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفو عن كثير.))
: ((هر مصيبتى كه به شما رسد به خاطر اعمالى است كه انجام داده ايد و بسيارى را نيز عفو مى كند.))
من در مورد شما به پروردگار و به رسول خدا (ص ) و اميرمؤمنان و پدران پاكم پيروى كردم .
آنها عرض كردند: چرا نسبت به ما بى اعتنا هستيد؟
امام رضا (ع ) فرمود: به خاطر آنكه شما ادعا مى كنيد از شيعيان اميرمؤمنان على (ع ) هسنيد، واى بر شما همانا شيعه على (ع )، افرادى مانند حسن و حسين (ع ) و ابوذر و سلمان و مقداد و عمّار و محمّد بن ابوبكر بودند كه هيچگونه مخالفت با اوامر آنحضرت نمى نمودند، و هيچگاه كارى كه مورد نهى آنها بود انجام نمى دادند ولى شما وقتى كه مى گوئيد ما شيعه على (ع ) هستيم در بيشتر اعمال ، با دستورات آنحضرت مخالفت مى نمائيد و در انجام فرائض كوتاهى مى نمائيد، و در رعايت حقوق برادران ، سستى مى كنيد، آنجا كه تقيه واجب است تقيه نمى كنيد و آنجا كه حرام است تقيه مى كنيد، اگر شما به جاى ((شيعه )) بگوئيد ما از دوستان اولياء خدا و دشمن اولياء خدا و دشمن دشمنان آنها هستيم ، شما را در اين قول رد نمى كنم ، ولى شما ادعاى مقام ارجمند (شيعه ) مى كنيد اما ادعاى شما با اعمال شما سازگار نيست ، شما راه هلاكت را مى پيمائيد مگر اينكه با توبه و انابه ، ضايعات گذشته را جبران كنيد.
آنها گفتند: ما استغفار و توبه مى كنيم ، و از اين پس خود را به عنوان دوستان شما، و دشمن دشمنان شما، عنوان مى نمائيم (نه شيعه شما).
امام رضا (ع ) فرمود: ((آفرين بر شما اى برادران و دوستان من ))، آنگاه امام از آنها احترام شايان كرد و آنها را نزد خود نشانيد و سپس به دربان خود فرمود: چند بار از ورود آنها جلوگيرى كردى ؟
او عرض كرد شصت بار.
امام به او فرمود: شصت بار نزد آنها بيا و به آنها سلام كن و سلام مرا به آنها برسان ، خداوند بخاطر دوستيشان با ما، مشمول كرامت و لطف خاصّ قرار داد، و به آنها از غذاها و اموال بطور وفورذ، بهره مند ساز و گرفتارى آنها را بر طرف نما.
124)) بياد يكى از شهيدان مخلص كربلا
يكى از شهيدان كربلا ((محمّد بن بشر حضرمى )) است ، در آغاز شب عاشورا كه يك از اصحاب ، با كلماتى وفادارى خود را به امام حسين (ع ) ابراز مى داشتند، در ميان آنها محمّد بن بشر حضرمى نيز بود، در همان وقت به او خبر رسيد كه پسرت در مرز رى ، به اسارت دشمن در آمده است .
محمّد گفت : پاداش مصيبت پسرم و خودم را از درگاه خدا مى طلبم .
امام حسين (ع ) سخن او را شنيد و به او فرمود: خدا تو را رحمت كند، من بيعت خود را از تو برداشتم ، برو براى آزادى پسرت ، كوشش كن .
محمّد بن بشر گفت : اكلتنى السباع حيّا ان فارقتك : ((درّندگان مرا زنده بخورند اگر از تو جدا گردم )).
امام حسين (ع ) چند لباس كه از برد يمانى بود و هزار دينار قيمت داشت ، به او داد و فرمود: اين لباس را به پسر ديگرت بده ، تا با دادن اين لباسها به دشمن (به عنوان فداء) برادرش را از اسارت دشمن ، آزاد سازد.
به اين ترتيب محمّد با اينكه راه عذرى برايش پيدا شد، استوارى و وفادارى خود را اظهار نمود و ثابت قدم ماند.
125)) رضا به رضاى الهى
يكى از شاگردان امام صادق (ع ) به نام قتيبه مى گويد: يكى از پسران امام صادق (ع ) بيمار شد براى عيادت و احوالپرسى او به سوى خانه او حركت كردم ، هنگامى كه در خانه آنحضرت رسيدم ، ديدم آنحضرت در كنار در، ايستاده و غمگين است ، گفتم : فدايت گردم ، حال كودك چگونه است ؟
فرمود: همانگونه است و بسترى مى باشد.
سپس آنحضرت وارد خانه شد و پس از ساعتى بيرون آمد، ديدم خوشحال به نظر مى رسد و آثار غم در چهره آنحضرت نيست ، با خود گفتم كه حتما كودك ، خوب شده و سلامتى خود را باز يافته است ، به آنحضرت عرض ‍ كردم : فدايت شوم حال كودك چگونه است ؟
فرمود: از دنيا رفت .
عرض كردم : آن هنگام كه كودك زنده بود، غمگين بودى ، ولى اكنون كه مرده ، نشانه غم را در چهره تو نمى نگرم .
فرمود: ((ما اهل بيت ، قبل از مصيبت مرگ ، غمگين مى شويم ، ولى هنگامى كه قضاى الهى فرا رسيد، به آن راضى هستيم و تسليم مقدّرات الهى مى باشيم )).
126)) خشم پيامبر (ص ) از سخن بلال
عصر رسول خدا (ص ) بود بانوئى دردمند و رنجور از دنيا رفت ، هر كس با خبر مى شد طبق معمول مى گفت : آن زن از دنيا راحت شد، چنانكه روزمره شنيده مى شود كه اگر كسى در اين دنيا بسيار در رنج و درد باشد و بميرد مى گويد راحت شد، بلال حبشى نيز بر اين اساس ، به حضور رسول خدا (ص ) آمد و گفت :
ماتت فلانة فاستراحت : ((فلان زن مرد و راحت شد)).
پيامبر (ص ) از اين سخن بلال خشمگين شد و به او فرمود: انّما استراح من غفر له : ((بدانكه كسى راحت شود كه مورد آمرزش قرار گيرد)) يعنى هر كسى كه - در هر حال باشد - بميرد، راحت نمى شود، بلكه آغاز ناراحتى او است جز كسى كه بر اثر ايمان و تقوى ، آمرزيده گردد، چنين كسى راحت مى شود.
127)) شجاعت و فراست امام خمينى (ره )
در آن هنگام كه امام خمينى (قدّس سرّه ) در فرانسه بود، و در ايران ، شاه پس از تشكيل شوراى سلطنت ، به خارج گريخته بود، رئيس شوراى سلطنت ، شخصى بنام ((سيد جلال الدّين تهرانى )) بود، سيد جلال الدّين از رجال معروف و منجّمين بود و خط زيبا داشت ، در آن ايّام ايشان به عنوان معالجه بيمارى خود به پاريس رفته بود، و فرصت را مغتنم شمرد كه براى پاره اى از مذاكرات به محضر امام خمينى (ره ) برسد، به در خانه امام آمده بود و تقاضاى ملاقات كرد، جريان را به امام گزارش دادند.
امام فرمود: ملاقات او با من مشروط به اين است كه او استعفاى خود را از شوراى سلطنت ، بنويسد.
سخن امام را به او ابلاغ كردند، او با خط زيباى خود، استعفاى خود را نوشت ، آن نوشته را به خدمت امام آوردند.
امام پس از ديدن آن ، فرمود: اين كافى نيست ، زيرا ممكن است ايشان كه از اينجا رفت بگويد من مجبور شدم و نوشتم ،
بلكه بايد دليل استعفاى خود را نيز بنويسد، جريان را به سيد جلال الدّين گفتند، او اين دست و آن دست كرد و سرانجام به اين مضمون نوشت : (( طبق فرموده امام ، به دليل مخالفت شوراى سلطنت با قانون اساسى ، استعفا دادم )) و سپس اجازه ملاقات صادر شد و او به حضور امام رسيد، در خدمت امام در ضمن مذاكرات ، عرض كرد: جريان سخت وخيم است ، از عواقب كار مى ترسم (كوتاه بيائيد).
امام به او فرمود: ((هيچ نترس ، شاه رفت و رفت و ديگر باز نمى گردد!!))
128)) جان باختن بينواى دل سوخته كنار قبر على (ع )
روايت شده : هنگامى كه امام حسن و امام حسين (ع ) و همراهان از دفن جنازه پدرشان به سوى كوفه باز مى گشتند، كنار ويرانه اى ، پيرمرد بينوا و نابينائى را ديدند كه بسيار پريشان بود و خشتى زير سر نهاده بود و گريه مى كرد، از او پرسيدند: تو كيستى و چرا نالان و پريشان هستى ؟
او گفت : من غريبى بينوا هستم ، در اينجا مونس و غمخوارى ندارم يكسال است كه من در اين شهر هستم ، هر روز مرد مهربان و غمخوارى دلسوز نزد من مى آمد و احوال مرا مى پرسيد و غذا به من رسانيد و مونس مهربانى بود، ولى اكنون سه روز است او نزد من نيامده است و از حال من جويا نشده است .
گفتند: آيا نام او را مى دانى ؟
گفت : نه
گفتند: آيا از او نپرسيدى كه نامش چيست ؟
گفت : پرسيدم ، ولى فرمود: تو را با نام من چكار، من براى خدا از تو سرپرستى مى كنم .
گفتند: اى بينوا! رنگ و شكل او چگونه بود؟
گفت : من نابينايم ، نمى دانم رنگ و شكل او چگونه بود.
گفتند: آيا هيچ نشانى از گفتار و كردار او دارى ؟
گفت : پيوسته زبان او به ذكر خدا مشغول بود، وقتى كه او تسبيح و تهليل مى گفت ، زمين و زمان و در و ديوار با او همصدا و همنوا مى شدند، وقتى كه كنار من مى نشست مى فرمود: مسكين جالس مسكينا، غريب جالس غريبا: ((درمانده اى با درمانده اى نشسته ، و غريبى همنشين غريبى شده است !)).
حسن و حسين (ع ) (و محمّد حنفيه و عبداللّه بن جعفر) آن مهربان ناشناخته را شناختند، به روى هم نگريستند و گفتند: ((اى بينوا! اين نشانه ها كه بر شمردى ، نشانه هاى باباى ما اميرمؤمنان على (ع ) است )).
بينوا گفت : پس او چه شده كه در اين سه روز نزد ما نيامده ؟
گفتند: اى غريب بينوا، شخص بدبختى ضربتى بر آنحضرت زد، و او به دار باقى شتافت و ما هم اكنون از كنار قبر او مى آئيم .
بينوا وقتى كه از جريان آگاه شد، خروش و ناله جانسوزش بلند گرديد، خود را بر زمين مى زد و خاك زمين را به روى خود مى پاشيد، و مى گفت : مرا چه لياقت كه اميرمؤمنان (ع ) از من سرپرستى كند؟ چرا او را كشتند؟، حسن و حسين (ع ) هر چه او را دلدارى مى دادند آرام نمى گرفت .
نمى دانم چه كار افتاد ما را
كه آن دلدار ما را زار بگذاشت
در اين ويرانه اين پير حزين را
غريب و عاجز و بى يار بگذاشت
آن پير بى نوا به دامن حسن و حسين (ع ) چسبيد و گفت : شما را به جدّتان سوگند، شما را به روح پدر عاليقدرتان ، مرا كنار قبر او ببريد.
امام حسن (ع ) دست راست او را، و امام حسين (ع ) دست چپ او را گرفت و او را كنار مرقد على (ع ) آوردند، او خود را به روى قبر افكند و در حالى كه اشك مى ريخت ، مى گفت : ((خدايا من طاقت فراق اين پدر مهربان را ندارم ، تو را به حق صاحب اين قبر جانم را بستان )).
دعاى او به استجابت رسيد و هماندم جان سپرد.
ذرّه اى بود به خورشيد رسيد
قطره اى بود و به دريا پيوست
امام حسن و امام حسين (ع ) از اين حادثه جانسوز گريستند، و خود شخصا جنازه آن بينواى سوخته دل را غسل دادند و كفن كردند و نماز بر جنازه او خواندند و او را در حوالى همان روضه پاك به خاك سپردند.
129)) نخستين زندان امام كاظم (ع )
هنگامى كه به دستور هارون الرّشيد، امام موسى بن جعفر (ع ) را از مدينه به سوى عراق آورده و زندانى كردند، آن بزرگوار را در زندانهاى مختلف انتقال مى دادند، نخست در زندان عيسى بن جعفر در بصره بود، سپس در زندان فضل بن ربيع در بغداد بود، سپس در زندان فضل بن يحيى ، در بغداد، و در آخر در زندان سندى بن شاهك ، مسموم شده و به شهادت رسيد.
در آغاز، امام را به بصره آوردند و به عيسى بن جعفر بن منصور (نوه منصور دوانيقى ) سپردند، آنحضرت يكسال در زندان او به سر برد، سرانجام عيسى براى هارون ، چنين نامه نوشت :
((در اين مدّتى كه موسى بن جعفر (ع ) در زندان من است ، او را آزمودم ، و جاسوسان و ديده بانانى بر او گماردم تا دريابم كه او در هنگام دعا چه مى گويد، او همواره براى خود طلب رحمت و آمرزش از خدا مى كرد، بنابر اين روانيست كه من او را در زندان نگه دارم ، كسى را بفرست تا او را از من تحويل بگيرد)).
هارون پس از دريافت نامه عيسى ، ماءمورى فرستاد و آنحضرت را از عيسى تحويل گرفته و به بغداد نزد يكى از وزراى خود (فضل بن ربيع ) آورد و به اين ترتيب آنحضرت به دوّمين زندان منتقل گرديد.
130)) پند حكيم و تيغ سلمانى شاه
در زمانهاى قديم يك نفر سلمانى معروفى بود كه سر و صورت شاه عصر خود را اصلاح مى كرد، او روزى به بازار رفت ، ديد پير مردى در مغازه ساده اى نشسته و قلم و كاغذى ، كنار دستش است ، ولى چيز ديگرى در مغازه نيست ، تعجب كرد كه اين پير مرد عمامه به سر، چه مى فروشد، نرد او رفت و گفت :
اى آقا! شما چه مى فروشيد؟
پيرمرد: من حكيم هستم و پند مى فروشم .
سلمانى : پند چيست ؟، آن را به من بفروش .
حكيم : پند فروختن من مجّانى نيست ، بلكه صد اشرافى مزد آن است .
سلمانى پس از آنكه اين دست و آن دست كرد، سرانجام راضى شد كه صد اشرفى به او بدهد، حكيم صد اشرفى را گرفت و اين پند را روى كاغذ نوشت و به سلمانى داد و آن اين بود:
((اكيس النّاس من لم يرتكب عملا حتّى يميّز عواقب مايجرى عليه .))
: ((زرنگترين انسانها كسى است كه كارى را انجام ندهد مگر اينكه نتيجه آن را (از بد و خوب ) تشخيص دهد)) (عاقبت انديش باشد).
سلمانى آن پند نوشته شده را گرفت ، و چون برايش گران تمام شده بود، بسيار به آن ارزش مى داد، و آن را تكرار مى كرد و در هر جا كه مناسب بود مى نوشت ، حتى در صفحه سنگ مخصوص خود كه تيغ سلمانى خود را با آن سنگ تيز مى كرد، آن جمله را نوشت .
در همين روزها، طبق دسيسه مرموزى نخست وزير زمان ، نزد سلمانى آمد و گفت : ((من از خارج آمده ام و يك تيغ طلائى تيز و خوبى براى تو به هديه آورده ام ، زيرا شما سر و صورت شاه را اصلاح مى كنيد، خوبست از اين به بعد با اين تيغ سر و صورت او را اصلاح نمائيد)) (دسيسه نخست وزير اين بود كه آن تيغ را به ماده سمّى مسموم كرده بود، و مى خواست آن سم را بطور مرموزى وارد خون شاه كند و او را بكشد).
سلمانى خوشحال شد و هنگام اصلاح سر و صورت شاه ، تيغ اهدائى نخست وزير را بدست گرفت و در همين حال چشمش به جمله ((پند حكيم )) افتاد كه در صفحه سنگ تيز كننده تيغش نوشته بود، با خود گفت : ما هيچگاه به اين پند عمل نكرديم ، خوبست يك بار به آن عمل كنيم ، آن پند مى گويد: قبل از هر كارى ، نتيجه آن را سنجش كن ، من كه با اين تيغ هنوز كسى را اصلاح نكرده ام ، پس نتيجه آن را نمى دانم ، بنابراين بايد از اصلاح سر و صورت شاه دست نگهدارم .
همين تحيّر و سردرگمى سلمانى ، شاه را در فكر فرو برد و جريان را از او پرسيد و او داستان پند حكيم و تيغ نخست وزير را بيان كرد.
شاه فهميد كه نخست وزير مى خواسته او را به وسيله آن تيغ ، مسموم كند، مجلسى از رجال كشور تشكيل داد و نخست وزير را در آن مجلس آورد، و به سلمانى فرمان داد و به سلمانى فرمان داد تا نخست سر و صورت آن افرادى كه گمان بد به آنها مى برد و سپس سر و صورت نخست وزير را بتراشد و اصلاح كند.
سلمانى فرمان شاه را اجرا كرد، طولى نگذشت كه همه آنها از جمله نخست وزير، مسموم شدند.
و سلمانى به جايزه و افتخار بزرگى نائل آمد و دريافت كه آن پند حكيم بيش ‍ از صد اشرفى ارزش داشته است ، و صد اشرفى او به هدر نرفته است ، آرى :
پند حكيم عين صواب است و محض خير
فرخنده بخت آنكه به سمع رضا شنيد
131)) قابل توجه بانوان
امّ سلمه يكى از همسران رسول خدا(ص ) مى گويد: در محضر پيامبر (ص ) بودم از همسرانش بنام ميمونه نيز آنجا بود، در اين هنگام ((ابن امّ مكتوم )) كه نابينا بود به حضور رسول خدا (ص ) آمد، پيامبر (ص ) به من و ميمونه فرمود: احتجبا منه : ((حجاب خود را در برابر ابن امّ مكتوم رعايت كنيد)).
پرسيدم : اى رسول خدا، آيا او نابينا نيست ؟ بنابراين حجاب ما چه معنى دارد؟
پيامبر (ص ) فرمود:
افعميا و ان اتنما، الستما تبصرانه .
:((آيا شما نابينا هستيد؟ آيا شما او را نمى بيند؟)).
يعنى اگر او نابينا است ، شما كه بينا هستيد، بنابر اين بايد حجاب را رعايت كنيد، در غير اين صورت ، احساس خطر شيطان خواهد شد.
132)) نمونه اى از ايثار شاگردان پيامبر (ص )
شخصى سر گوسفندى را به عنوان هديه به يكى از اصحاب پيامبر (ص ) داد (با توجه به كمبود مواد غذائى ، اين هديه ، هديه گرانبها و ممتاز بود) او آن سر را پذيرفت ، ولى با خود گفت : فلان مسلمان ، از من نيازمندتر است ، از اين رو آن سر را براى او فرستاد، آن مسلمان ، هديه را پذيرفت ، ولى با خود گفت : فلانى محتاجتر است ، از اين رو، آن سر را براى او فرستاد، نفر سوّم نيز آن سر را پذيرفت ولى براى نفر چهارم فرستاد و به همين ترتيب تا به نفر هفتم رسيد.
نفر هفتم كه از جريان دست به دست گشتن سر گوسفند اطلاع نداشت ، و نمى دانست آغاز اين ايثار از كجا شروع شده ، آن سر را براى نفر اوّل به عنوان هديه فرستاد.
به اين ترتيب ، سر گوسفند به هفت خانه رفت .
133)) نتيجه لاف بيجا
در زمانهاى قديم از طرف ارتش حكومت وقت اعلام شد: هر كس از شجاعان ميدان جنگ كه شجاعت و دلاورى از خود نشان داده است ، در هر كجا هست بيايد و با آوردن مدارك ثبت نام نمايد تا به او جايزه و مقام مناسب بدهيم .
پيرزنى اين اعلام را شنيد، چنان جايزه ، اشتياق پيدا كرد، زره جنگى پوشيد و كلاه جنگى بر سر نهاد و اشعارى را كه جنگجويان قهرمان در ميدان جنگ به عنوان رجز مى خوانند، ياد گرفت و تكرار كرد، پس از تمرينهاى لازم و آمادگى ظاهرى ، با همان كلاه و لباس جنگى به مركز اداره ثبت نام ارتش رفت ، تا نامش را در ليست قهرمانان جنگ ثبت نمايد.
مسئولان ارتش به او گفتند: براى امتحان ، كلاه و لباس جنگى را از خود دور كن و در همين جا با يكى از شجاعان جنگجو پيكار كن ، تا در اين زور آزمائى ، درجه توان و رشادت تو را بدست آوريم و براى ما آشكار گردد كه تو سزاوار فلان جايزه هستى .
همين كه كلاه و لباس جنگى را از تن آن پيره زن دور ساختند، ديدند يك پيره زن فروتنى آشكار شد، به او گفتند: تو با اين قيافه به اينجا آمده اى تا شاه و امراى ارتش را مسخره كنى ، اى نيرنگباز بد جنس بايد، مجازات سخت گردى ، به فرمان رئيس ارتش او را زير پاى فيل افكندند تا مجازات گردد و لاف بيجا نزند، اين است مثال و نتيجه كار متظاهران دروغين .
134)) لطف امام رضا(ع ) به بينواى دردمند
عصر امام هشتم حضرت رضا (ع ) بود، كاروانى از خراسان به سوى كرمان رهسپار گرديد، در مسير راه دزدان سر گردنه ها به كاروان حمله كرده و كاروانيان را غارت كردند، و يكى از افراد كاروان (مثلا به نام عبداللّه ) را دستگير نمودند و به او مى گفتند: ((تو اموال بسيار دارى ، بايد اموال خود را در اختيار ما بگذارى )).
عبداللّه هر چه التماس كرد، آنها او را رها نكردند بلكه شب و روز او را شكنجه مى دادند تا او ثروت خود را در اختيار دزدان بگذارد، او را در ميان سرماى شديد بيابان پربرف نگه مى داشتند و دهانش را پر از برف مى نمودند، به طورى كه دهان و زبانش آسيب سخت ديد آن گونه كه نمى توانست سخن بگويد.
سرانجام دل يكى از زنان دزدها، به حال عبداللّه سوخت ، واسطه شد و دزدها او را آزاد نمودند، عبداللّه از دست دزدها گريخت و با دهانى مجروح و زبانى آسيب ديده و خود را به خراسان رسانيد، در آنجا از مردم شنيد كه حضرت رضا (ع ) وارد سرزمين خراسان شده و اكنون در نيشابور است (عبداللّه از ارادتمندان آل محمّد (ع ) بود، با خود فكر مى كرد كه از ناحيه آنها لطفى بشود).
در همان ايّام ، عبداللّه در عالم خواب ديد كه شخصى به او گفت : امام رضا (ع ) به نيشابور آمده ، نزد او برو و از او بخواه كه بيمارى دهان و زبانت را معالجه كند، عبداللّه در عالم خواب به حضور حضرت رضا (ع ) رفت و جريان را گفت ، امام به او فرمود: ((مقدارى اويشان (يكنوع سبزيجات ) را با زيره و نمك ، خورد و مخلوط كن ، و سپس آن معجون را دو يا سه بار بر دهانت بگذار كه درمان مى يابد)).
عبداللّه از خواب بيدار شد، اما به خواب خود اهميّت نداد و با خود مى گفت : نمى توان به آنچه در خواب ديده اعتماد كرد، سرانجام تصميم گرفت به نيشابور برود و با امام رضا (ع ) ملاقات نمايد، به سوى نيشابور مسافرت كرد و جوياى حال امام شد، گفتند: آنحضرت به كاروانسراى سعد رفته است ، عبداللّه براى ديدار امام با آنجا رفت و به زيارت امام ، توفيق يافت و سپس جريان خود را بيان كرده و از آن بزرگوار خواست تا در مورد درمان دهان و زبانش چاره انديشى كند.
امام به او فرمود: مگر من در عالم خواب ، روش درمان بيمارى دهان و زبانت را به تو نياموختم ؟
عبيداللّه گفت : اى امام بزرگوار، اگر لطف بفرمائى بار ديگر آن روش درمان را به من بياموز.
امام فرمود: مقدارى اويشان و زيره را با نمك ، خورد و مخلوط كن و آن را دو يا سه بار بر دهانت بگذار، بزودى خوب مى شوى .
عبداللّه مى گويد: همين روش درمان را انجام دادم ، و همانگونه كه امام فرموده بود، خوب شدم و سلامتى دهان و زبانم را باز يافتم .
******************
135)) كيفر كرد مغرور
يكى از رؤ ساى كرد كه قلدر بى رحم بود، مهمان شاهزاده اى شد و كنار سفره او نشست ، از قضا دو كبك بريان در ميان سفره نهاده بودند، همين كه چشم قلدر كرد به آن كبكها افتاد، خنديد، شاهزاده از علت خنده او پرسيد، او گفت : در آغاز جوانى روزى سر راه تاجرى را گرفتم و وقتى كه خواستم او را بكشم ، رو به دو كبكى كرد كه بر سر كوه نشسته بودند و گفت : ((اى كبكها! گواه باشيد كه اين مرد قاتل من است ))، اكنون كه اين دو كبك را بريان شده در ميان سفره ديدم ، حماقت آن تاجر به خاطرم آمد (كه اكنون كبكها نيز كشته شده اند و خوراك من هستند و ديگر نيستند كه شاهد قتل او باشند).
شاهزاده كه فردى غيور بود، به كرد قاتل گفت : ((اتفاقا كبكها گواهى خود را دادند))، سپس دستور داد گردن او را زدند و او به اين ترتيب به كيفر جنابتش ‍ رسيد.
136)) يك سؤال رياضى از امام على (ع )
شخصى به حضور امام على (ع ) آمد و پرسيد: عددى را به دست من بده كه قابل قسمت بر2و3و4و5و6و7و8و9و10 باشد بى آنكه باقى بياورد.
امام على (ع ) بى درنگ به او فرمود:
((اضرب ايّام اسبوعك فى ايّام سنتك .))
((روزهاى هفته را بر روزهاى يكسال خودت ضرب كن كه حاصل ضرب آن ، قابل قسمت بر همه اعداد مذكور (بدون باقيمانده ) مى باشد.))
سؤال كننده : هفت را در 360 (ايام سال ) ضرب كرد حاصل ضرب آن 2520 شد، اين عدد را بر 2و3و4و5و6و7و8و9و10 تقسيم كرد، ديد بر همه اين اعداد قابل قسمت است بدون آنكه باقى بياورد.
137)) آرامش خاطر امام حسين (ع ) در روز عاشورا
امام سجّاد (ع ) فرمود: هنگامى كه در روز عاشورا جريان بر امام حسين (ع ) بسيار سخت شد،عدّه اى از اصحاب آنحضرت ، ديدند كه حالات امام (ع ) با حالات آنها فرق دارد، حال آنها چنين بود كه هر چه بيشتر در محاصره دشمن قرار مى گرفتند، ناراحت مى شدند و دلها به طپش مى افتاد، ولى حال امام حسين (ع ) و بعضى از خواص اصحاب آنحضرت چنين بود، كه رنگ چهره آنها بر افروخته تر مى شد و اعضايشان آرام تر مى گرديد، در اين حال بعضى به يكديگر مى گفتند: ببينيد، گوئى اين مرد (امام حسين ) اصلا باكى از مرگ ندارد.
امام حسين (ع ) به آنها رو كرد و فرمود: اى فرزندان عزيز و بزرگوار من ، قدرى آرام بگيريد، صبر و تحمل كنيد، زيرا مرگ ، پلى است كه شما را از گرفتاريها و سختيها به سوى بهشتهاى وسيع و نعمتهاى جاودان عبور مى دهد.
((فايكم يكره ان ينتقل من سجن الى قصر؟))
((كدام يك از شما دوست نداريد كه از زندان به سوى قصرى انتقال يابيد)).
آرى مرگ براى دشمنان شما، قطعا چنان است كه از قصرى به سوى زندان انتقال يابند، پدرم نقل كرد كه رسول اكرم (ص ) فرمود:
((ان الدنيا سجن المؤ من و جنة الكافر، و الموت جسر هولاء الى جنانهم ، و جسر هولاء الى جحيمهم ))
((همانا دنيا زندان مؤ من و بهشت كافر است ، و مرگ پلى است كه اين ها (مؤ من ) را به سوى بهشت ، و آنها (كافران ) را به سوى دوزخ مى كشاند)).
سپس فرمود: ما كذبت و لا كذبت : ((من دروغ نمى گويم ، و به من دروغ گفته نشده است )) (نه من دروغ مى گويم و نه پدرم به من دروغ گفته ).
138)) واقعه عجيب در عالم برزخ
علامه طباطبائى (سيد محمّد حسين طباطبائى صاحب تفسير الميزان ) نقل كرد كه : استاد ما عارف برجسته ((حاج ميرزا على آقا قاضى )) مى گفت :
در نجف اشرف در نزديكى منزل ما، مادر يكى از دخترهاى افندى ها (سنّى هاى دولت عثمانى ) فوت كرد.
اين دختر در مرگ مادر، بسيار ضجّه و گريه مى كرد، و جدا ناراحت بود، و با تشييع كنندگان تا كنار قبر مادرش آمد و آنقدر گريه و ناله كرد كه همه حاضران به گريه افتادند.
هنگامى كه جنازه مادر را در ميان قبر گذاشتند، دختر فرياد مى زد: من از مادرم جدا نمى شوم ، هر چه خواستند او را آرام كنند، مفيد واقع نشد، ديدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بيفتد، سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم در پهلوى بدن مادر در قبر بماند، ولى روى قبر را از خاك انباشته نكنند، و فقط روى قبر را با تخته اى بپوشانند، و دريچه اى هم بگذارند تا دختر نميرد و هر وقت خواست از آن دريچه بيرون آيد.
دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابيد، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببينند بر سر دختر چه آمده است ، ديدند تمام موهاى سرش سفيد شده است .
پرسيدند چرا اين طور شده اى ؟
در پاسخ گفت : شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابيدم ، ناگاه ديدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ايستادند و يك شخص محترمى هم آمد و در وسط ايستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب مى داد، سؤ ال از توحيد نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پيامبر من محمّد بن عبداللّه (ص ) است .
تا اينكه پرسيدند: امام تو كيست ؟
آن مرد محترم كه در وسط ايستاده بود گفت : لست لها بامام : ((من امام او نيستم )) (آن مرد محترم ، امام على (ع ) بود).
در اين هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوى آسمان زبانه مى كشيد.
من بر اثر وحشت و ترس زياد به اين وضع كه مى بينيد كه همه موهاى سرم سفيد شده در آمدم .
مرحوم قاضى مى فرمود: چون تمام طايفه آن دختر، در مذهب اهل تسنّن بودند، تحت تاءثير اين واقعه قرار گرفته و شيعه شدند (زيرا اين واقعه با مذهب تشيّع ، تطبيق مى كرد) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشيّع ، اعتقاد پيدا كرد.
139)) گفتگوى امام حسن (ع ) با دوست خود
امام حسن مجتبى دوستى شوخ طبع داشت ، او پس از مدتى غيبت ، روزى به محضر امام حسن (ع ) آمد، حضرت به او فرمود: حالت چطور است ؟
دوست : اى پسر رسول خدا، روزگار خود را مى گذرانم بر خلاف آنچه خودم مى خواهم و بر خلاف آنچه خدا مى خواهد و بر خلاف آنچه شيطان مى خواهد!!
امام حسن (ع ) خنديد و به او فرمود: سخن خود را توضيح بده .
دوست : سخنم بر اين اساس است كه :
خدا مى خواهد از او اطاعت كنم و هرگز مصيبت نكنم ، و من چنين نيستم ، شيطان مى خواهد معصيت كنم و هرگز از او اطاعت نكنم ، و من چنين نيستم (گاهى اطاعت خدا مى كنم و گاهى نمى كنم ).
و من خودم دوست دارم كه هرگز نميرم ، ولى چنين نيست (چرا كه سرانجام مى ميرم ).
در اين هنگام يكى از حاضران بر خاست و به امام حسن (ع ) عرض كرد: ((اى پسر رسول خدا! چرا ما مرگ را نمى پسنديم ، و آن براى ما ناخوش آيند است ؟))
امام حسن (ع ) فرمود: زيرا شما آخرت خود را ويران كرده ايد و دنياى خود را آباد نموده ايد، از اين رو براى شما گوارا نيست كه از آبادى به ويرانى سفر كنيد.
140)) نفرين على (ع )
شب جمعه و شب نوزدهم ماه رمضان سال 40 هجرت ، آخرين شب عمر امام على (ع ) بود، امام حسن (ع ) مى گويد: همراه پدرم على (ع ) به سوى مسجد رهسپار شديم ، پدرم به من فرمود: (( پسرم ! امشب لحظه اى چرت مرا فرا گرفت ، در هماندم رسول خدا (ص ) بر من آشكار شد، عرض كردم : ((اى رسول خدا، چيست اين مصائبى كه از ناحيه امت تو به من رسيده است ؟ آنها به راه عداوت و انحراف افتاده اند)).
رسول اكرم (ص ) به من فرمود: ادع عليهم : ((آنها را نفرين كن )).
من امشب در مورد اين امت (منحرف ) چنين نفرين كردم :
((اللّهم ابدلنى بهم خيرامنهم ، و ابدلهم بى هو شرّ منّى .))
:(( خدايا به عوض آنها، ديدار و همنشين با خوبان را نصيب من گردان ، و به عوض من ، بدان را بر آنها مسلّط كن )).
سحرگاه همان شب نفرين امام على (ع ) به استجابت رسيد.
141)) آدم بى سعادت
عصر خلافت امام على (ع ) بود. يكى از مسلمين بنام هرثمة بن سليم ، شخص بى سعادت بى تفاوتى بود و چنان اعتقاد به عظمت مقام على (ع ) نداشت ، ولى همسران او بانوئى پاك و با معرفت و از ارادتمندان امام على (ع ) بود.
هرثمه مى گويد: همراه امام على (ع ) براى جنگ صفّين از كوفه به جبهه صفّين حركت مى كرديم ، وقتى به سرزمين كربلا رسيديم ، وقت نماز شد، نماز را به جماعت با امام على (ع ) خوانديم ، حضرت بعد از نماز مقدارى از خاك كربلا را برداشت و بوئيد و فرمود:
((واها لك يا تربة ليحشرنّ منك قوم يدخلون الجنّة بغير حساب .))
: ((عجب از تو اى تربت ، قطعا از ميان تو جماعتى بر مى خيزند و بدون حساب وارد بهشت مى شوند)).
به جبهه صفّين رفتيم و سپس به خانه ام باز گشتم و به همسرم (كه شيعه معتقد بود) گفتم : از دوستت ابوالحسن (على عليه السّلام ) براى تو مطلبى نقل كنم ، آنگاه مطلب فوق را به او گفتم .
سپس گفتم : على (ع ) ادّعاى علم غيب مى كند.
همسرم گفت : اى مرد، دست از اين ايرادها بردار، اميرمؤمنان على (ع ) آنچه بگويد سخن حقّ است .
هرثمه مى گويد: من همچنان در مورد اين سخن على (ع ) در ترديد بودم ، تا آن هنگام كه جريان كربلا (و لشكر كشى ابن زياد به سوى كربلا براى جنگ با حسين عليه السّلام ) به پيش آمد، من جزء لشگر عمر سعد به كربلا رفتم ، در آنجا به ياد سخن امام على (ع ) افتادم كه براستى حق بود، اين رو از كمك به سپاه عمر سعد ناراحت بودم ، در يك فرصت مناسب در حالى كه سوار بر اسب بودم به سوى حسين (ع ) رفتم و حديث پدرش را به ياد آنحضرت انداختم ، حضرت به من فرمود: اكنون آيا از موافقين ما هستى يا از مخالفين ما؟ گفتم : از هيچكدام فعلا در فكر اهل و عيال خودم هستم ... فرمود: ((بنابر اين به سرعت از اين سرزمين بيرون برو، زيرا كسى كه در اينجا باشد و صداى ما را بشنود ولى ما را يارى نكند، داخل در آتش دوزخ خواهد شد)).
هرثمه سيه بخت و بى سعادت ، در اين نقطه حساس ، راه بى تفاوتى را پيش ‍ گرفت و از آن سرزمين به سرعت گريخت تا جان خود را حفظ كند.
142)) نعره بسيار وحشتناك از يك جنازه
محدّث خبير مرحوم حاج شيخ عبّاس قمّى صاحب مفاتيح الجنان (متوفى 1359 ه‍ ق ) از علماى مخلص و ربّانى بود، و توفيقات سرشارى در ارشاد مردم با بيان و قلم نصيبش شد، و در صداقت و تقواى او همگان اتفاق دارند، افراد موثق از ايشان نقل كردند كه گفت :
من در نجف اشرف براى زيارت اهل قبور به ((وادى السّلام )) رفتم ، همين كه وارد وادى السّلام شدم ناگهان صدا و نعره بسيار شديد شترى به گوشم رسيد، با خود گفتم لابد مى خواهند آن شتر را داغ كنند كه چنين نعره مى كشد، به طورى كه صداى او سراسر وادى السّلام را متزلزل كرده است ، تصميم گرفتم براى نجات آن شتر بينوا همّت كنم و با سرعت به آن سمتى كه آن صدا از آن سمت مى آمد حركت كردم وقتى كه نزديك شدم ، ديدم شترى در كار نيست ، بلكه جمعى جنازه اى را حركت مى دهند و اين صداى وحشتناك از آن جنازه بلند است ، عجيب اينكه افرادى كه متصدى دفن آن جنازه بودند، اصلا از آن چيزى نمى شنيدند و با كمال خونسردى و آرامش ‍ مشغول تشييع جنازه بودند.
اين يك گوشه اى از عالم برزخ بود كه پرده آن براى مرحوم محدّث قمى برداشته شده بود، و قطعا صاحب آن جنازه انسان مجرم و ستمگرى بوده كه عذابهاى الهى را در عالم برزخ مى ديده و نعره مى كشيده است .
آرى گاهى مردان صالحى مانند محدّث قمى (رحمت خدا بر او باد) بر اثر مراقبت نفس و اجتناب از هواهاى نفسانى به چنان مقامات عالى مى رسند كه عذاب برزخى مجرمان را احساس مى كنند.
143)) نمونه اى از دشمنى رضاخان با روحانّيت
ارتشبد سابق حسين فردوست در فرازى از خاطرات خود مى نويسد:
يكى از اقدامات رضاخان مساءله منع لباس روحانيت بود... تنها عده محدود و معينى جواز لباس داشتند، و بقيّه اگر با عبا و عمّامه به خيابان مى رفتند، عمامه را از سرشان بر مى داشتند، و به گردنشان مى انداختند و توهين مى كردند.
افسران اطراف كاخ مكرّر به من مى گفتند: كه اين وظيفه ما است و اين كار را مى كنيم .
در آن زمان خانه ما در ((خانى آباد تهران )) بود در همسايگى ما دو نفر معمّم زندگى مى كردند، يكى شيخ بود و ديگرى سيد، آنها چون با خانواده ما رفت و آمد داشتند، بين حياطمان يك دريچه باز كرده بودند، قبلا مدتى من نزد آن سيّد (آسيّد محمود) قرآن و شرعيّات مى خواندم ، او برايم تعريف كرد:
((روزى اشتباه كردم و به كوچه رفتم ، ناگهان يك پاسبان به سر رسيد و عمامه ام را از سرم گرفت و به گردانم انداخت و مرا كشان كشان با در خانه ام آورد)).
144)) نمونه اى از حيف و ميلهاى پهلوى
ارتشبد سابق حسين فردوست پس از ذكر روابط پهلوى با دخترها و زنهاى بسيار و ريخت و پاش پولهاى زياد در اين راه مى نويسد:
در مسافرت ها به آمريكا، در نيويورك ، من دو نفر زن به محمّدرضا پهلوى معرفى كردم ، يكى ((گريس كلى )) بود كه در آن زمان آرتيست تآتر بود، محمّدرضا دو بار با او ملاقات كرد و يك سرى جواهر به ارزش حدود يك ميليون دلار به او داد...
نفر دوّم يك دختر آمريكائى 19 ساله بود كه ملكه زيبائى جهان بود، محمّدرضا مرا به سراغ او فرستاد، او را آوردم و چند بار با محمّدرضا ملاقات كرد و به او نيز يك سرى جواهر داد كه حدود يك ((ميليون دلار)) ارزش داشت ، پس از ازدواج با فرح نيز مستندا مى دانم ، محمّدرضا با يك دختر رشتى موبور و زيبا بنام ((طلا)) آشنا شد، فرح مساءله را فهميده بود و گاه مزاحمت هائى براى آن دختر فراهم مى آورد.
145)) مكافات تيمور بختيار، قلدر چپاولگر
سپهبد تيمور بختيار، كه اصلا از خانواده خوانين بختيارى بود، در ارتش ‍ رژيم شاهنشاهى ، به عنوان يك افسر بى باك و جسور معروف بود، او در زمانى كه سى سال داشت ، سرهنگ 2 سوار گرديد، و از نظر مادى ، فقير بود و حتى خانه نداشت ، و در يكى از خيابانهاى فرعى خيابان كاخ در طبقه دوّم يك خانه كهنه ساز زندگى مى كرد و آن را اجاره نموده بود.
او در عصر نخست وزيرى مصدق ، سرهنگ تمام و فرمانده تيپ زرهى مستقر در كرمانشاه شد.
تيمور بختيار كه شيفته قدرت و مال و منال بود، بزودى شكار آمريكائيها قرار گرفت و خود را به آنها فروخت و به دستور آنها فرماندارى نظامى تهران را ايجاد كرد، و در سال 1335 به پيشنهاد آنها، اولين رئيس ساواك در ايران شد، كم كم كارش بالا گرفت كه اميد داشت نخست وزير يا رئيس ستاد و ارتش شود.
او در دورانهاى مختلف بخصوص آن هنگام كه رئيس ساواك بود با كلاهبرداريهاى خود، اموال بسيار، و املاك و زمينهاى بسيار چپاول كرد و از ثروتمندان درجه بالا قرار گرفت ، او تشنه قدرت بود، و پول را براى پول نمى خواست ، بلكه براى قدرت مى خواست و معتقد بود اگر زر فراهم شود، زور هم به دنبالش مى آيد، به مقام سرلشگرى رسيد و در همين مقام ، زدوبند خود را با ارتشبد هدايت (اولى ارتشبد ايران ) محكم كرد و به درجه سپهبدى رسيد.
محمّدرضا پهلوى از قدرت طلبى او براى آينده خود ترس داشت ، ترتيب داد كه بختيار را به اروپا بفرستد، بختيار به ژنو رفت ، و در آنجا مخالفت با محمّدرضا را علنى كرد و به زدوبند با باندهاى معينى در انگليس و آمريكا پرداخت ...
تيمور بختيار بعدها از ژنو به فرانسه رفت و سپس به بيروت سفر كرد و سرانجام از بغداد سردر آورد، او از امكانات وسيع رژيم بعث بر خوردار شد، افسران فرارى و توده اى را به دور خود جمع نمود و كم كم قدرتى يافت كه باعث تشويش فكر محمّدرضا گرديد، چرا كه از جانب او احساس خطر مى شد...
اكنون پس از ذكر مطالب فوق كه بطور فهرست بيان شد، به فراز عبرت آور زير توجه كنيد:
تيمور بختيار در آن هنگام كه فرماندارى نظامى تهران را بدست گرفت جنايات را از حد گذراند، از جمله : ((فدائيان اسلام )) را به طرز فجيعى به جوخه اعدام سپرد...
روحانى پرصلابت ((شهيد سيّد عبدالحسين واحدى ))، مرد شماره 2 فدائيان اسلام بر خورد به شهيد واحدى اهانت كرد، در اين هنگام بگومگوى شديدى بين بختيار و واحدى در گرفت ، شهيد واحدى صندلى را از زمين بلند كرد و با شدّت هر چه تمام تر به طرف سپهبد تيمور بختيار پرتاب كرد، در اين وقت بختيار، آن مرد پرصلابت را هدف گلوله هاى پى درپى پارابلوم خود قرار داد و او به شهادت رسانيد.
به اين ترتيب ، بختيار بدون محاكمه ، مرد شماره 2 فدائيان اسلام را كشت .
اكنون ورق ديگر تاريخ را بخوانيد:
ساواك طبق طرح مخفى خود از طريق شهريارى رئيس شبكه مخفى حزب توده كه ماءمور ساواك بود، بختيار را كشت به اين ترتيب :
شهريارى با يك افسر فرارى توده اى رابطه برقرار كرد، افسر فوق كه سرگرد سابق نيروى هوائى بود مورد علاقه شديد بختيار قرار داشت ، ساواك با سرگرد توده اى قرار گذاشت كه اگر موفق به قتل بختيار شود او را با پول گزاف به آمريكاى جنوبى اعزام كند، فرد فوق پذيرفت .
روزى آنها در عراق به شكار مى روند، و بختيار اسكورت قوى عراقى خود را متوقف مى كند، و به تنهائى با افسر فوق به شكارگاه مى رود، به محض ‍ اينكه از اسكورت دور مى شوند افسر فوق ، بختيار را به رگبار مى بندد و از مرز عراق گريخته و به ايران مى آيد، ساواك به وعده خود وفا كرد و آن افسر را با پول قابل ملاحظه اى به آمريكاى جنوبى اعزام داشت .
آرى اگر بختيار، شهيد واحدى را بدون محاكمه آنگونه كشت ، و ظالمى (يا ظالمانى ) اين گونه او را به مكافات اعمال ننگينش رساندند، كه گفته اند: ((عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد)) .
عيسى به رهى ديد يكى كشته فتاده
حيران شد و بگرفت به دندان سرانگشت
گفت اى كشته كه را كشتى ، تا كشته شدى زار
تا بار دگر كشته شود آنكه تو را كشت
انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس
تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت
146)) نظريه دوست صميمى شاه درباره او
ارتشبد حسين فردوست ، از دوران كودكى تا پيروزى انقلاب اسلامى ، دوست صميمى شاه بود و هر دو همديگر را دوست داشتند، شاه همواره او را به عنوان دوست خود به مقامات معرفى مى كرد و در همه چيز يكسان ، جلوه مى كردند جز اينكه به قول فردوست : ((اختلاف او (شاه ) و من اين بود كه همه چيز او در خارج بود و همه چيز من در ايران ! ))
دوستى فردوست با شاه تا اين حد بود كه مى گويد: ((دو عامل هميشه در روابط محمّدرضا و من بدون وقفه وجود داشت ، يكى محبت زياد او نسبت به من ، و ديگرى اطمينان كاملى بود كه نسبت به من داشت ...))
در عين حال به نظريه فردوست درباره شاه توجه كنيد:
((شاه در تخيلات خود غوطه ور بود، واقعيات ديگر برايش بى ارزش بود، ديكتاتور هم كه بود، دولت و مجلس را هم كه در اختيار داشت ، پس ‍ مى خواست و مى توانست به تخيلات خود جامه عمل بپوشاند، رياست جمهور (آيت اللّه خامنه اى هنگام رياست جمهورى ) در نماز جمعه ((طاغوت )) را شرح دادند، همه را نوشتم ، تمام كلمات ايشان يكايك با وضع محمّدرضا تطبيق كامل داشت ، و چقدر زيبا بيان فرمودند، كه نوار آن با ارزش است ، پس محمّدرضا يك طاغوت ، يك فرد مستبد، آنچه كاشته بود درو كرد)).
147)) اخلاص مرجع تقليد به پيشگاه اهل بيت نبوت
يكى از مراجع بزرگ تقليد كه حق بزرگى بر حوزه عليمه قم و جهان تشيّع دارد مرحوم آيت اللّه العظمى سيّد شهاب الدين حسينى مرعشى نجفى (قدّس سرّه ) است ، او صبح روز پنجشنبه بيستم ماه صفر (روز اربعين ) سال 1318 قمرى در نجف اشرف ديده به جهان گشود، و در هشتم شهريور 1369 ش (مطابق با8 صفر 1411 ه‍ ق ) در سن 93 سالگى در قم رحلت كرد، قبر شريفش در كنار راهرو كتابخانه عمومى كه بنام آنحضرت است و در خيابان ارم قم قرار دارد واقع شده است .
از خصوصيات اين بزرگوار اينكه : محبت و علاقه وافرى به اهل بيت نبوت داشت و خود را ((خادم علوم اهل البيت و المنيخ مطيته بابوابهم )) (خدمتگزار علوم خاندان نبوت و خواباننده مركب ((گدائى )) خود در كنار در خانه آنها) مى دانست ، و در فكر و عمل نيز چنين بود.
يكى از وصاياى او اين بود كه : ((پس از مرگ ، جنازه ام را روبروى مرقد مطهّر بى بى فاطمه معصومه (سلام اللّه عليها) قرار داده و در اين حال ، يك سر عمامه ام را به ضريح مطهّر، و سر ديگر را به تابوت بسته ، به عنوان دخيل ، و در اين هنگام مصيبت وداع مولاى من حسين مظلوم با اهل بيت طاهرينش ‍ را بخوانند)) كه اين وصيت اجرا شد.
148)) ارزش سخن حق
روزى سفيان ثورى كه از افراد معروف عصر امام صادق (ع ) بود، به حضور آن حضرت رسيد، و سخنى از آن بزرگوار شنيد، آن سخن به قدرى جالب و عميق بود كه سفيان تعجب كرد و گفت : ((اى پسر رسول خدا، سوگند به خدا اين سخن ، طلا است )).
امام صادق (ع ) به او فرمود:
بل هذا خير من الجوهر وهل الجوهر الا حجر.
((بلكه اين سخن بهتر از طلا است ، آيا مگر جز يك جماد (و از جنس سنگ معدن ) مى باشد؟!
امام (ع ) با اين سخن ، اين درس را به ما داد كه همان گونه كه براى طلا ارزش ‍ قائليم ، به سخنان و پندهاى صحيح ، بيش از طلا ارزش بدهيم ، چرا كه طلا يك چيز جماد و بى حركت است ، ولى سخن صحيح ، سازنده و آموزنده است و بر كمال انسان مى افزايد .
149)) در ماندگى خدانما
در عصر امام صادق (ع ) شخصى به نام ((جعدبن درهم )) به مخالفت با اسلام و بدعتگذارى مى پرداخت و داراى طرفدارانى شده بود، به همين خاطر در روز عيد قربان اعدام گرديد.
او روزى مقدارى خاك و آب در ميان شيشه اى ريخت و پس از چند روز، حشرات و كرمهائى در ميان آن توليد شد، او گفت : ((اين من بودم كه اين حشرات و كرمها را آفريدم ، زيرا من سبب پديد آمدن آنها شدم )).
اين موضوع را به امام صادق (ع ) خبر دادند. امام فرمود: به او بگوئيد :
تعداد آن حشرات داخل شيشه چقدر است ؟ و تعداد نر ماده آنها چقدر است ؟ اگر او آنها را آفريده بايد به اين سؤالها پاسخ دهد، و همچنين بپرسيد: وزن آنها چقدر است ، و اگر او خالق آن ها است ، فرمان دهد تا آن حشرات به شكل ديگر در آيند.
هنگامى كه اين گفتار امام ، به او رسيد، از جواب درمانده شد و راه فرار را بر قرار ترجيح داد.
150)) بى اعتنائى امام صادق (ع )به ابوحنيفه
ابوحنيفه رهبر يكى از مذاهب چهارگانه اهل تسنّن ، با اينكه همه معلومات خود را از امام صادق (ع ) آموخته بود، با آن حضرت مخالفت مى كرد و در برابر فتواى آن حضرت ، فتوا مى داد.
او روزى به خانه امام صادق (ع ) آمد، امام از اندرون خانه خارج گرديد و نزد او آمد، در حالى كه به عصا تكيه داده بود.
ابوحنيفه گفت : ((اين عصا چيست ، با اينكه سن و سال شما به حدى نرسيده كه عصا به دست بگيرى )).
امام فرمود: آرى نيازى به عصا ندارم ، ولى چون اين عصا يادگار پيامبر (ص ) است و از آنحضرت باقى مانده ، مى خواهم به آن تبرك بجويم .
ابوحنيفه عرض كرد: اگر من مى دانستم كه اين عصا، از پيامبر (ص ) است ، بر مى خاستم و آن را مى بوسيدم .
امام فرمود: عجبا! سپس آستينش را بالا زد و فرمود:
اى نعمان ! سوگند به خدا مى دانى كه اين پوست و موى بازوى من ، پوست و موى رسول خدا (ص ) است ، ولى آن را نمى بوسى (و با من مخالفت مى كنى ).
ابوحنيفه بر جست تا دست حضرت را ببوسد، ولى حضرت ، آستينش را كشيد، و به تظاهر او توجه نكرد.
151)) علت سبّ نكردن سعد وقاص از على (ع )
سعد وقاص از سرداران معروف و از شخصيتهاى صدر اسلام به شمار مى آمد،او در جريان خلافت امام على (ع )،كنار كشيد و به عنوان بى طرف زندگى مى كرد،هنگامى كه معاويه روى كار آمد اصرار داشت كه همه مردم ،حضرت على (ع ) را سب و لعن كنند،ولى ((سعد وقاص )) هرگز حاضر نبود كه آنحضرت را سب كند.
روزى معاويه با سعد ملاقات كرد و از او پرسيد:((چرا ابو تراب را لعن نمى كنى ؟))
سعد در پاسخ گفت :به ياد سه موضوع مى افتم كه رسول خدا (ص ) در شاءن على (ع ) فرمود،از اين رو آنحضرت را سب نمى كنم ،كه اگر يكى از اين سه موضوع ،از آن من مى شد براى من با ارزشتر از همه شتران سرخ مو بود.
نخست اينكه شنيدم رسول خدا (ص ) در جريان جنگ تبوك ،هنگامى كه على (ع ) را به عنوان جانشين خود در مدينه گذاشت و خود همراه مسلمين به سوى سرزمين تبوك حركت كرد،آيا مرا همراه زنان و كودكان در مدينه گذاشتى ؟،پيامبر (ص ) فرمود:
اما ترضى ان تكون منى بمنزله هارون من موسى الا انه لانبوه بعدى
((آيا خشنود نيستى كه نسبت تو به من همانند نسبت هارون به موسى (ع )باشد، جز اينكه بعد از من پيامبرى نخواهد بود.))
دوّم اينكه :در جريان جنگ خيبر از رسول خدا (ص ) شنيدم فرمود:
لا عطين الراية رجلا يحب اللّه و رسوله و يحبه اللّه و رسوله
((پرچم را به دست مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد،و خدا و رسولش نيز او را دوست مى دارد)).
سپس على (ع ) را طلبيد و پرچم را به او داد و خداوند،خيبر را به دست على (ع ) فتح كرد.
سوّم اينكه مطابق آيه مباهله ،على (ع ) به عنوان جان پيامبر(ع ) معرفى شده است ،آنجا كه در جريان نمايندگان مسيحيان و پيامبر (ص ) هنگامى كه مسيحيان در جلسه مذاكره قبول اسلام نكردند،پيامبر (ص ) طبق فرمان خدا،به آنها پيشنهاد مباهله كرد(يعنى به آنها فرمود:بيائيد دو گروه شويم و به همديگر نفرين كنيم تا خدا عذابش را بر گروه منحرف بفرستد)چنانكه در آيه 16 سوره آل عمران مى خوانيم :
فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة اللّه على الكاذبين .
((پس به آنها بگو بيائيد ما فرزندان خود را دعوت مى كنيم ،شما هم فرزندان خود را،ما زنان خويش را دعوت مى كنيم ،شما هم زنان خود را،ما از جانهاى خود دعوت مى كنيم شما نيز از جانهاى خود،آنگاه مباهله مى كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار مى دهيم )).
رسول خدا (ص )،على و فاطمه و حسن و حسين (عليه السلام ) را نزد خود آورد تا براى مباهله به بيابان ببرد،و فرمود:اين ها اهل بيت من هستند.
با توجه به آيه مذكور،و عمل پيامبر (ص )،حضرت على (ع )به عنوان جان پيامبر (ص ) معرفى شد.
152)) بريدن از خلق و پيوستن به خدا
از ويژگيهاى امام خمينى (رضوان اللّه عليه )اين بود كه دل به خدا بسته بود و به ديگران نيز اين سفارش را مى كرد،و خطاب به پسرش احمد آقا فرمود:((پسرم مجاهده كن تا دل به خدا بسپارى و بدانى كه جز او مؤ ثرى نيست )).
هنگامى كه در حوزه علميه قم تدريس مى كرد،در آغاز درسش اين فراز از مناجات شعبانيه را مى خواند، همان دعائى كه امام على (ع ) و ساير امامان (ع ) آن را مى خواندند،آن فراز اين بود:
الهى هب لى كمال الانقطاع اليك ،و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك ،حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمة ،و تصير ارواحنا معلقة بعز قدسك
((خدايا! كمال بريدن از خلق و پيوستن به ذات پاك خودت را به من ببخش ، و ديده هاى ما را به آن روشنائى كه نگاهش به سوى تو باشد روشن كن ،به گونه اى كه ديده هاى دلها، حجابهاى نور را بدرند، و در نتيجه آن روشنائى به معدن عظمت برسد، و روانهاى ما به مقام بلند قدس عزيزت ،آويزان و وابسته گردد)).
در اين راستا به اين داستان توجه كنيد:
امام خمينى (قدّس سرّه )در سالهاى آخر عمر به على آقا فرزند حضرت حجة السلام احمد آقا كه نوه اش بود،علاقه وافر داشت ،از سوى ديگر مطابق روايات ، دريافته بود كه هنگام احتضار و حضور عزرائيل براى قبض ‍ روح ،اگر انسان علاقه مفرطى به چيزى داشته باشد در همان چيز مورد علاقه انسان ،وسيله اى براى انحراف و يا كشاندن او به سوى كفر و گمراهى ، بسازد(در اين روايات و حكايت ، بسيار است و به داستان 62و63 مراجعه شود.
امام خمينى براى اينكه در اين لحظه ، مبادا راه نفوذى براى شيطان پيدا شود، در ايام آخر عمر،از على آقا نيز بريد، و او را از اطاق بسترى بيرون مى كرد،تا تمام علاقه و زواياى قلبش متوجه خدا باشد نه غير خدا، اين است معنى انقطاع الى اللّه ،و بريدن از خلق و پيوستن به خدا.
153)) يك معجزه از رسول خدا (ص )
يك نفر اعرابى (يعنى عرب باديه نشين و عشاير)در صحرا آهوئى را صيد كرده و طنابى به گردنش بسته بود و آن را به سوى شهر مدينه مى آورد.
پيامبر اسلام (ص ) در بيرون مدينه عبور مى كرد،ناگاه صدائى شنيد كه مى گويد:((اى رسول خدا))، رسول خدا (ص ) به اطراف نگاه كرد و صاحب صدا را نديد، بار دوّم همان صدا را شنيد،باز به اطراف نگاه كرد،ناگاه آهوئى را ديد كه يك فرد اعرابى آن را با خود مى برد، معلوم شد آن صدا از آن آهو بود.
پيامبر (ص ) نزد آهو رفت و فرمود: چه حاجت دارى ؟
آهو گفت :من در كنار اين كوه دو بچه شيرخوار دارم ، تو واسطه آزادى من باش ، تا بروم آنها را شير بدهم و باز گردم .
رسول خدا (ص ) فرمود:آيا حتما باز مى گردى ؟
آهو گفت :((خداوند مرا به عذاب ربا خواران عذاب كند اگر باز نگردم )).
پيامبر (ص ) در مورد آزادى آهو، با اعرابى صحبت كرد،اعرابى راضى شد، پيامبر (ص ) آهو را آزاد كرد، آهو رفت و پس از ساعتى باز گشت .
همين حادثه باعث شد كه اعرابى از خواب غفلت بيدار گرديد، و به رسول خدا (ص ) عرض كرد:هر خواسته اى بخواهى مى پذيرم .
پيامبر (ص ) فرمود:اين آهو را آزاد كن .
اعرابى آن آهو را آزاد ساخت ، آهو آزاد شد و به سوى صحرا مى دويد و مى گفت :((گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست ، و تو (اى محمّد)رسول خدا (ص ) هستى )).
154)) سخاوت و بزرگوارى امام حسين (ع )
مردى از مسلمين مدينه به شخصى مقروض شد، و نتوانست قرض خود را ادا كند، از طرفى طلبكار اصرار داشت كه او قرضش را بپردازد.
آن مرد براى چاره جوئى به حضور امام حسين (ع ) آمد، هنوز سخنى نگفته بود، امام حسين (ع ) دريافت كه او را براى حاجتى آمده است (براى اينكه آبروى او حفظ شود)به او فرمود:((آبروى خود را از سؤال روياروى نگهدار، نياز خود را در نامه اى بنويس ، كه به خواست خدا آنچه تو را شاد كند به تو خواهم داد)).
او در نامه اى نوشت :((اى ابا عبداللّه فلانكس پانصد دينار از من طلب دارد و اصرار دارد كه طلبش را بگيرد، لطفا با او صحبت كن كه تا وقتى كه پولدار شوم ، به من مهلت دهد)).
امام حسين (ع ) پس از خواندن نامه او، به منزل خود رفت و كيسه اى محتوى هزار دينار آورد و به او داد و فرمود:
با پانصد دينار اين پول ، بدهكارى خود را بپرداز، و با پانصد دينار ديگر، به زندگى خود سروسامان بده ، و جز در نزد سه نفر به هيچكس حاجت خود را مگو:
1- دين دار، كه دين نگهبان او است .
2- جوانمرد كه به خاطر جوانمردى حيا مى كند.
3- صاحب اصالت خانوادگى ، كه مى داند تو به خاطر نيازت ، دوست ندارى آب روى خود را از دست بدهى ، او شخصيت تو را حفظ مى كند و حاجتت را روا مى سازد.
155)) نوشته روى بال ملخ
از امام حسين (ع ) نقل شده فرمود:من و دو برادرم حسن (ع ) و محمّد حنفيه ، و سه پسر عمويم عبداللّه و قثم و فضل (پسران عباس عموى پيامبر)كنار سفره نشسته بوديم و غذا مى خورديم ، ناگهان ملخى آمد و در ميان سفره افتاد، عبداللّه آن را گرفت و از حسن (ع ) پرسيد:((اى آقاى من !بر بال ملخ چه نوشته شده است ؟!))
امام حسن (ع ) فرمود:از پدرم همين سؤال را پرسيدم ، و او فرمود از جدت رسول خدا (ص ) همين سؤال را پرسيدم ، فرمود:بر بال ملخ نوشته شده :((معبودى جز خداى يكتا كه پروردگار و روزى دهنده ملخ است نيست ، من كه خدا هستم هرگاه بخواهم تو (ملخ ) را به عنوان رزق انسانها مى فرستم ، و هرگاه بخواهم تو را به عنوان بلاى آنها مى فرستم )).
عبداللّه بن عباس برخاست و سر امام حسين (ع ) را بوسيد و سپس گفت : هذا و اللّه من مكنون العلم :(( سوگند به خدا اين مطلب از اسرار علم است )).
156)) هدف از حكومت
ابن عباس مى گويد: در سرزمين ذى قار (نزديك بصره ) به حضور على (ع ) رسيدم ، ديدم كفش خود را وصله مى كند، به من فرمود: اين كفش چقدر مى ارزد؟
گفتم : هيچ ارزش ندارد.
فرمود:
و اللّه لهى احب الى من امرتكم ، الا ان اقيم حقا او ادفع باطلا
((سوگند به خدا همين كفش برايم محبوب تر از رياست و حكومت بر شما است ، مگر آنكه بتوانم بوسيله حكومت ، حقى را زنده كنم با باطلى را نابود نمايم )).
157)) پر حرفى !
شخصى به حضور رسول خدا (ص ) آمد، و زياد حرف زد و پرچانگى كرد،پيامبر (ص ) به او فرمود:
زبان شما چند در دارد؟
او گفت : دو در دارد:1- لبها 2- دندانها.
پيامبر (ص ) فرمود:آيا اين درها قادر نيستند تا مقدارى از پر حرفى تو جلوگيرى كنند؟!.
158)) خير دنيا و آخرت
شخصى براى امام حسين (ع ) نامه اى فرستاد و در ضمن آن نامه نوشت : ((اى آقاى من خير دنيا و آخرت چيست ، آن را به من بياموز)).
امام حسين (ع ) در پاسخ نامه او نوشت :
((بنام خداوند بخشنده مهربان اما بعد: ((كسى كه خواستار خشنودى خدا باشد هر چند موجب ناخشنودى مردم گردد، خداوند رابطه او را با مردم ، سامان مى دهد، و كسى كه خشنودى مردم را در آنجا كه موجب خشم خدا است ، طلب كند، خداوند او را به مردم واگذار مى كند)).
159)) استقامت عجيب يكى از فدائيان اسلام
حجة السلام نواب صفوى كه در 27 دى سال 1334 شمسى به شهادت رسيد، براى اعدام انقلابى مزدوران استعمارگر و مهدورالدم ، سازمانى تشكيل داد بنام ((سازمان فدائيان اسلام ))، اعضاء مركزى اين سازمان ، عبارت بودند از:1- سيّد حسين امامى 2- خليل طهماسبى 3- روحانى شيردل سيّد عبدالحسين واحدى 4- محمّد مهدى عبد خدائى 5- مظفرذوالقدر...
يكى از مزدوران استعمار انگليس ((عبدالحسين هژير)) بود، كه در سال 1327 چند ماه نخست وزير محمّدرضا پهلوى شد، ولى نخست وزيرى او به علت مخالفت مردم دوامى نياورد و پس از آن به دستور شاه ، وزير دربار شد، و در همين سمت ، به دستور فدائيان اسلام ، توسط سيّد حسين امامى ، اعدام انقلابى گرديد.
سيّد حسين امامى دستگير و زندانى شد، ارتشبد حسين فردوست از طرف شاه ، ماءمور شد تا خصوصى با سيّد امامى مذاكره كند و از او بپرسيد كه چه كسى به او چنين دستورى را داده است ؟
ارتشبد فردوست در خاطرات خود چنين مى نويسد:
((من همان موقع به زندان دژبان رفتم ، رئيس دژبان مرا به سلول ضارب (سيّد حسين امامى ) برد و در گوش من گفت : ((چون ممكن است به شما حمله كند، ما چند نفر پشت در مى ايستيم )).
من وارد سلول شدم ديدم مردى است قوى هيكل و سالم ، نشسته بود و تسبيح مى انداخت و دعا مى خواند، او تا مرا ديد به نماز ايستاد، نمى دانم چه نمازى بود كه فوق العاده طولانى شد، حدود سه ربع ساعت در گوشه اطاق روى صندلى نشستم و او اصلا متوجه من نبود، و مرتب راز و نياز مى كرد و به محض اينكه ، نمازش تمام مى شد نماز ديگر را شروع مى كرد، ديدم كه با اين وضع نمى شود، زمانى كه نمازش تمام شد، اشاره كردم و گفتم اين كارها را كنار بگذار، من عجله دارم ، پذيرفت و روى تخت چوبى نشست و به ديوار تكيه زد و پايش را بالا گذارد و به تسبيح انداختن پرداخت ، او پرسيد: ((چه مى خواهى ؟))
گفتم : مرا مى شناسى ؟
گفت : مى شناسم تو فردوست دوست شاه هستى .
پرسيدم : چه كسى به شما دستور داد كه هژير را ترور كنى ؟ اگر حقيقت را بگوئى ، بخشيده و آزاد مى شوى ، و اگر اين قول را قبول ندارى من خود ضامن شما مى شوم و مى آيم اينجا كنار شما مى نشينم تا شما را آزاد كنند.
جواب داد: البته محمّدرضا مى تواند اين كار را بكند، ولى من صريحا مى گويم كه ((وظيفه شرعى خود را انجام دادم )) و از كسى در خواستى ندارم و خوشحالم كه وظيفه ام را انجام دادم و مجازاتم هر چه باشد- كه اعدام است - قبول دارم .
پس از گفتگوى ديگر، گفتم : حالا شب است و دير وقت و ممكن است شما خسته باشيد، اگر اجازه دهيد فردا مجددا به ديدار مى آيم .
او پاسخ داد: ((آمدن شما اشكالى ندارد، ولى من همين است ، شو مجددا برخاست و به نماز ايستاد، من برخاستم و بيرون آمدم و جريان را به محمّد رضا گزارش نمودم .
سرانجام در ساعت 2 بعد از نيمه شب ، سيّد حسين امامى را با يك گردان دژبان به ميدان سپه بردند و به دار زدند.
160)) سخن عميق عيسى (ع ) به گنهكاران
گروهى گنهكار در محلى اجتماع كرده بودند و براى گناهانشان گريه مى كردند، حضرت عيسى (ع ) از كنار آنها عبور كرد، و پرسيد: چرا اينها گريه مى كنند؟
گفتند: اينها به خاطر گناهانشان مى گريند.
عيسى (ع ) فرمود: فليدعوها يغفرلهم : ((آن گناهان را رها كنند (و از ارتكاب آنها توبه نمايند) آمرزيده خواهند شد)).
161)) نگاهى به سركوب قيام گوهرشاد
يكى از پديده هاى شوم سلطنت رضا شاه پهلوى ، موضوع ((كشف حجاب )) بود كه ماءمورينش با خشونت كامل چادرها و روسرى ها را از سر بانوان مى كشيدند و مى دريدند و الزام كرده بود كه زنها بدون حجاب بيرون بيايند، علماء و مردم در گوشه و كنار كشور به انحاء مختلف به اين دستور، اعتراض ‍ كردند، از جمله : جمعيت بسيارى به عنوان اعتراض به هيئت حاكمه ، در حرم حضرت رضا(ع ) و در مسجد گوهرشاد كه در جنب آن است ، متحصن شدند و روحانى مبارزه ((بهلول )) با سخنرانى هاى خود به شدت به اقدامات شوم رضاخان اعتراض مى كرد.
فرمانده لشكر مشهد به نام سرتيپ ايرج مطبوعى (كه در تاريخ 2 مهرماه 1358 اعدام گرديد) جريان را به رضاخان گزارش داد.
رضاخان دستور داد تا سربازان وارد حرم شوند و تهديد كنند، و اگر مردم خارج نشدند، تيراندازى كنند، و به دنبال آن رضاخان ، ((سرتيپ البرز)) را به مشهد فرستاد، به دستور مطبوعى و البرز، واحدهاى لشگر مشهد وارد صحن شده و مردم را به گلوله بستند...
در اين جريان حدود 25 نفر و 40 نفر مجروح شدند.
براستى جنايتى از اين بالاتر مى شود كه در حرم حضرت رضا(ع )، پناهندگان به آن امام بزرگوار، به جرم دفاع از اسلام آن گونه كشته گردند؟!
******************
162)) شيعه حقيقى از نظر حضرت زهرا(س )
مردى به همسرش گفت : به حضور حضرت زهرا(س ) برو و از قول من به آنحضرت بگو: ((من از شيعيان شما هستم ، آيا شما قبول داريد كه من از شيعيان شما هستم ؟!))
همسر او به حضور فاطمه (س ) آمد و پيام شوهرش را ابلاغ كرد، فاطمه (س ) به او فرمود: به شوهرت بگو:
ان كنت تعمل بما امرناك و تنتهى عما زجرناك فانت من شيعتنا و الا فلا.
((اگر تو آنچه را كه ما كرده ايم انجام مى دهى و از آنچه نهى نموده ايم بجا نمى آورى ، پس از شيعيان ما هستى و گرنه از شيعيان ما نيستى )).
همسر نزد شوهرش آمد و گفتار حضرت زهرا(س ) را به او ابلاغ كرد، شوهر او از اين پاسخ ، محزون گرديد و آه و ناله اش بلند شد و مى گفت : ((واى بر من ، كيست كه به گناه آلوده نباشد، بنابراين اگر من از گناه پاك نگردم ، شيعه نيستم و وقتى كه شيعه نبودم ، جاودانه در دوزخ خواهم بود، واى بر من چه خاكى بر سرم كنم ؟...))
همسر او وقتى كه او را آن گونه آشفته و نگران ديد، به حضور حضرت زهرا(س ) آمده و جريان را به عرض او رسانيد.
حضرت زهرا(س ) به آن بانو فرمود به شوهرت بگو: ((چنين نيست كه تو تصور مى كنى ، شيعيان ما از افراد نيك اهل بهشت هستند، ولى اگر گناهكار باشند، بر اثر بلاها و گرفتاريها كه به سوى آنها رو مى آورد، و صدماتى كه در صحرا محشر، در روز قيامت و يا در طبقه اعلاى دوزخ مى بينند گناهانشان ريخته مى شود و آنها از گناهان پاك مى گردند، و سپس آنها را نجات مى دهيم و به سوى بهشت مى بريم )).
163)) خواب امام خمينى
همسر امام خمينى (رضوان اللّه تعالى عليه ) مى گفت : حدود يك ماه و نيم قبل از عمل جراحى امام خمينى (ره ) كه منجر به رحلت آن بزرگمرد در 14 خرداد سال 1368 شمسى گرديد، امام خمينى (ره ) به من فرمود: خواب خوشى ديده ام و براى تو نقل مى كنم ، ولى تا زنده ام راضى نيستم كه آن را براى احدى نقل كنى ، در خواب ديدم كه فوت كرده ام و از دنيا رفته ام ، حضرت على (ع ) تشريف آوردند و مرا غسل دادند و كفن كردند و بر جنازه ام نماز خواندند، سپس پيكرم را در ميان قبر نهادند و آنگاه فرمود: ((اكنون راحت هستى ؟))
عرض كردم : راحت هستم ، ولى در جانب راستم كلوخى وجود دارد كه مرا ناراحت مى كند.
حضرت على (ع ) آن كلوخ را بر داشته و دست مرحمت بر همان قسمت از بدن من كه ناراحت بود كشيد و آنگاه بطور كلى ناراحتى بر طرف گرديد و راحت شدم .
164)) رنج امام خمينى از متحجرين مقدس مآب
امام خمينى (قدّس سرّه ) در آن هنگام كه به نجف اشرف تبعيد بود و در حدود پانزده سال در آنجا بودند، از گروههاى مختلف ، رنجهاى فراوان ديدند (گاهى از قاسطين (طاغوتها) و گاهى از ناكثين (ليبرالهاى وابسته ) و گاهى از مارقين كه همچون خوارج زمان حضرت على (ع ) در لباس مذهب ، آن بزرگوار را رنج مى دادند و سد راه گسترش نهضت او مى شدند).
از جمله : امام خمينى (ره ) به عنوان طرح حكومت اسلامى ، مساءله ولايت فقيه و حكومت اسلامى را در جلسات درس خود به بحث و بررسى كشيدند و بعد كتاب شريف ((حكومت اسلامى و ولايت فقيه )) را نوشتند.
افرادى از مقدس مآبها و روحانى نماهاى مرموز به خانه امام مى آمدند و با خواهش و تقاضا، به عنوان اينكه مى خواهيم كتاب حكومت اسلامى را در بغداد و بصره و ساير بلاد منتشر كنيم ، آن كتابها را مى گرفتند و مى بردند.
بعد معلوم شد در شهرهاى بغداد و بصره و...از آن كتابها خبرى نيست ، و آن دوست نماهاى كوردل آن كتابها را مى بردند به چاههاى نجف يا در ميان شط فرات مى ريختند تا به دين وسيله جلو افكار امام را بگيرند خبائث و بد جنسى را ببينيد تا كجا؟ آنگاه متوجه مى شويد كه امام خمينى (ره ) حدود پانزده سال در چه محيطى زندگى كرد، ولى همانند كوه در برابر آنها استوار ماند و سرانجام پيروز شد.
165)) اخلاص در عمل
روزى جمعى از اصحاب آيت اللّه العظمى بروجردى (قدّس سرّه ) در محضر ايشان ، سخن از بعضى از خدمات آن مرحوم به ميان آوردند و در اين باره گفتگو مى كردند.
يكى از اصحاب ايشان (آيت اللّه سيّد مصطفى خوانسارى ) مى گويد: من نيز در آن جمع ، حاظر بودم ولى چيزى نمى گفتم ، آيت اللّه بروجردى رو به من كرد و فرمود: ((تو هم سخنى بگو)).
عرض كردم : مطلبى ندارم ، جز حديثى كه از اجدادم به خاطر دارم ، اگر اجازه بفرمائيد آن حديث را عرض كنم ؟
فرمود: بگو.
عرض كردم : جدم رسول خدا (ص ) نقل كرد كه خدا فرمود:
اخلص العمل فان الناقد بصير
((عمل خود را خالص كن ، زيرا بازرس عمل ، بسيار بينا و دقيق سنج است )).
همين كه اين حديث را خواندم ، اشك از چشمان آيت اللّه بروجردى (ره ) سرازير شد و به اين مضمون فرمود: ((راستى اگر اعمال ما خالص و براى خدا نباشد، چه خواهد شد؟ آرى ناقد (بازرس ) تيز بين و بينا است )).
فراموش نمى كنم ، پس از اين ماجرا، هر وقت آن مرد بزرگ به من برخورد مى كردند، مى فرمودند:
اخلص العمل فان الناقد بصير بصير، و حالشان منقلب مى شد.
166)) رعايت ادب در مجلس روضه
يكى از اصحاب آيت اللّه العظمى بروجردى نقل كرد: روزى در منزل آقاى بروجردى مجلس روضه حضرت زهرا(س ) برقرار بود، حجة الاسلام احمد طباطبائى پسر ايشان نزد من نشسته بود، بعد از روضه خوانى ، آقاى بروجردى به من فرمود: ((چرا احمد را ادب نكرديد؟ داشت تبسم مى كرد (لبخند مى زد) آيا در روضه فاطمه زهرا(س ) نبايد حفظ كرد؟)).
167)) جلودارى الاغ !
شخصى در بستر مرگ بود، دستور داد همه بستگان و دوستانش كنار بسترش بيايند تا او از همه آنها حلاليت بطلبد، اين كار انجام شد، و در آخر گفت : شتر سوارى مرا نيز بياورند تا از او حلاليت بطلبم ، شترش را آوردند، او دست بر گردن و صورت شتر كشيد و گفت : من مدتها بر تو سوار مى شدم ، تو براى من زحمت فراوان كشيدى ، اگر در اين مدت از من آزار و زحمتى ديدى و در علوفه تو كوتاهى كردم ، مرا ببخش و حلال كن . شتر گفت : هر چه آزار و بدى به من كردى همه را بخشيدم ، مگر اين گناه را كه گاهى افسار مرا به پالان الاغى مى بستى و خودت سوار بر الاغ مى شدى و مرا به دنبال الاغ مى بردى ، و مردم نگاه مى كردند و مى ديدند كه جلودار من الاغى شده است ، من هرگز اين گناه تو را نمى بخشيدم ، تو چرا هتك احترام من نمودى و الاغى را بر من مقدم داشتى ، مگر نمى دانستى كه مقدم داشتن نادان و ابله بر بزرگ و دانا، جنايتى نابخشودنى است !
168)) نابودى يكى از مهره هاى مرموز شاه
يكى از مهره هاى رژيم شاهنشاهى ، شخصى بنام ((هدايت اسلامى نيا)) بود، او مدتى رئيس اطاق اصناف تهران بود، از كارهاى او اين بود كه رابطه اى بين بازاريان و رژيم ، و همچنين روحانيون و رژيم برقرار كند...در اين مسير ثروتهاى كلانى تحصيل كرد، او منزلى با محوطه پنج هزار مترى در خيابان پيراسته مقابل باغ فردوس داشت كه داراى خانه اى مجلل و زيبا بود، او صاحب يك ويلاى زيبا در واريان (آن سوى درياچه كرج ) داشت ، و با قايق موتورى مخصوصش به آنجا رفت و آمد مى كرد و...
به علاوه ثروتهاى كلان او، اكثرا به شكل ارزيا ويلاهاى متعدد در اروپائى غربى حفظ مى شد.
او يك فرد تردست و مرموز بود، و مى توانست براى نجات خود از دست انتقام اسلامى ، هر كجا كه خواست بگريزد، از اين رو با پيروزى انقلاب ، به راحتى به خارج گريخت .
اما دست قوى انتقام ، اين بار به صورت پسرش ، او را از بين برد، چند ماه از گريز او به خارج نگذشته بود كه پسرش با همدستى يك آمريكائى ، به منظور تصاحب ثروت باد آورده پدر، او را كشت و به اين ترتيب شناسنامه اين برده زر و زور و تزوير باطل گرديد.
169)) سوزاندن دعوتنامه مرموز اجنبى
در ماجراى جنگ تبوك (كه در سال نهم هجرت واقع شد) مسلمانان طبق فرمان اكيد پيامبر (ص ) بسيج شدند و براى جلوگيرى از دشمن به سوى سرزمين تبوك (نواحى شام ) حركت كردند، سه نفر از مسلمانان بنام هاى ؛ ((مراره ، هلال و كعب بن مالك ))، بدون عذر، از رفتن به جبهه سستى نمودند.
هنگامى كه پيامبر (ص ) و مسلمانان ، به مدينه باز گشتند، پيامبر (ص ) دستور داد: ((هيچكسى حق ندارد با سه نفر مذكور، تماس بگيرد.))
اين دستور قرار گرفتند و سرانجام توبه حقيقى كردند، و با نزول آيه 117 و 118 سوره توبه ، قبولى توبه آنها اعلام گرديد.
نكته جالب اينكه : خبر در فشار قرار گرفتن اين سه نفر به همه جا پيچيد، پادشاه غسان كه مسيحى بود، توسط يكى از بازرگانان مسيحى ، مخفيانه براى كعب ، نامه نوشت و او را به پيوستن به كشور خود، دعوت كرد، كعب ، در آن هنگام كه شب و روز با گريه و زارى ، از خدا مى خواست تا توبه اش را قبول كند، روزى در مدينه عبور مى كرد، ناگهان ديد يك نفر از بازرگانان مسيحى شام ، سراغ او را مى گيرد، به او گفت : ((كعب من هستم )).
بازرگان مسيحى ، نامه اى به او داد، كعب نامه را باز كرد؛ ديد كه پادشاه غسان ، در آن چنين نوشته است :
(( اى كعب ! به من خبر رسيده كه رهبر شما (پيامبر) به تو ستم نموده در صورتى كه خدا تو را در هيچ سرزمينى ، بى ارزش ننموده است به ما بپيونديد، كه با شما برادرى و برابرى مى كنيم .))
هنگامى كه كعب ، آن نامه را خواند، گريه كرد و گفت : ((كار من به اينجا كشيده شده و آنقدر پايين آمده كه بيگانه در دين من طمع نموده است و مى خواهد مرا مسيحى كند))، آنگاه به عنوان اظهار تنفر از آن دعوت ، و صاحب نامه ، آن نامه را در ميان آتش تنور انداخت و سوزانيد. به اين ترتيب ، شاگردان پيامبر (ص ) در برابر چراغ سبز بيگانگان ، مى ايستادند، و بيگانه را در نفوذ بر آنها، ماءيوس مى نمودند.
170)) پند حكيم
هوشمندى حكيم نزد شاه عصر خود رفت ، شاه به او رو كرد و گفت : ((مرا اندكى موعظه كن )).
حكيم گفت : پند دادن آسان است ولى عمل به آن دشوار مى باشد، وانگهى پند بردن به نزد نادان مانند باريدن باران در شوره زار مى باشد، اكنون اين پند مرا بشنو:
هر سرى كه در آن عقل نيست ، مانند چشمه اى است كه در آن آب نيست .
هر انسانى كه خصلت جوانمردى ندارد مانند بوستانى است كه گل ندارد.
هر دانشمندى كه پرهيزكار نيست ، مانند اسبى است كه لگام ندارد.
هر فرمانروائى كه خوف (از خدا) را رهنماى خود سازد، و حلم و خود نگهدارى را همنشين خود قرار دهد، و نزديكانش را همواره به عدل و راستى دستور فرمايد، سزاوار است كه مشمول خشنودى خدا گردد.
171)) نور ايمان در دل كودك
سهل شوشترى از بزرگان عرفاء است كه در سن 80 سالگى در سال 283 ه‍ ق از دنيا رفت .
او مى گويد: من سه ساله بودم كه نيمه هاى شب ديدم دائيم ((محمّد بن سوار)) از بستر خواب برخاسته و مشغول نماز شب است ، يك بار به من گفت : (( پسرم ! آيا آن خداوندى كه تو را آفريده ياد نمى كنى ؟))
گفتم : چگونه او را ياد كنم ؟
گفت : شب هنگامى كه به بستر براى خواب مى آرمى ، سه بار از دل - نه از زبان - بگو: (( خدا با من است و مرا مى نگرد و من در محضر او هستم )).
چند شب ، همين گفتار را از دل گفتم ، سپس به من گفت : اين جمله ها را هر شب ، هفت بار بگو، من چنين كردم ، شيرينى اين ذكر در دلم جاى گرفت ، پس از يكسال ، به من گفت : آنچه گفتم : در تمام عمر تا آنگاه كه تو را در گور نهند، از جان و دل بگو، كه همين ذكر و راه ، دست تو را در دو جهان بگيرد و نجات بخشد، به اين ترتيب نور ايمان به توحيد در دوران كودكى در دلم راه يافت و بر سراسر قلبم چيره شد.
172)) احترام به مقدسات
مرحوم آيت اللّه العظمى بروجردى (ره ) ابتدا كنار مرقد مطهّر آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى ( واقع در مسجد بالا سر مرقد مطهّر حضرت معصومه عليها سلام ) تدريس مى كردند، در يكى از روزها هنگام درس آقا متوجه شد كه يكى از شاگردان به قبر حاج شيخ عبدالكريم ، تكيه داده است ، با تندى به او فرمود: ((آقا به قبر تكيه نكنيد، اين بزرگان براى اسلام زحمت كشيده اند، به آنها احترام بگذاريد)).
173)) مقيد بودن به احكام اسلام
در حالات مرجع بزرگ آيت اللّه العظمى بروجردى آمده : ايشان براى جلوگيرى و كنترل خشم خود نذر كرد كه اگر بعد از اين عصبانى شود، يك سال روزه بگيرد، اتفاقا يك مورد پيش آمد كه عصبانى گرديد، لذا تمام سال را غير از روزهائى كه روزه در آنها حرام بود، روزه گرفت .
174)) دو مرجع تقليد در برابر رضاخان
آيت اللّه العظمى حاج آقا حسين قمى (قدّس سرّه ) يكى از مراجع تقليد معروف شيعه بود كه بسال 1366ه‍ ق در نجف اشرف درگذشت و مرقد شريفش در نجف اشرف است .
اين مرجع بزرگ از مجاهدان شجاعى بود كه همواره با دستگاه قلدرى رضاخانى مبارزه مى كرد.
او در زمان سلطنت رضاخان ، از مشهد به تهران آمد، تا خواسته هاى خود را با رضاخان در ميان بگذارد، رضاخان ايشان را در يكى از باغهاى حضرت عبدالعظيم (شهر رى ) جا داده مى رفت و نه به كسى اجازه مى داد با او ملاقات كند، و به تقاضاهاى ايشان ترتيب اثر نمى داد و در آن عصر ((سهيلى )) نخست وزير وقت بود.
تقاضاهاى آيت اللّه حاج آقا حسين قمى در اين امور خلاصه مى شد:
1- آزاد گذاردن زنان در حجاب و رفع ممانعت از داشتن حجاب .
2- لغو اتحاد شكل .
3- عمل به موقوفات .
4- منع مشروبات الكلى و...
دولت رضاخانى اين خواسته هاى مشروع را نمى پذيرفت .
در اين وقت حضرت آيت اللّه بروجردى در بروجرد سكونت داشت و هنوز به قم نيامده بود و به مقام مرجعيت عام نرسيده بود، سه نفر از روحانيون بلند پايه به بروجرد مسافرت كردند تا آقاى بروجردى را به تهران ببرند تا در نتيجه كمك ايشان ، تقاضاهاى آيت اللّه حاج آقا حسين قمى به ثمر برسد.
آقاى بروجردى با بعضى از آقايان ، در بروجرد به مشورت پرداخت ، و در پايان فرمودند: (( دو نظر هست ، يكى اينكه خودم به تهران بروم ، دوّم اينكه تلگراف كنم )) سپس فرمود: بهتر اين است كه نخست تلگراف كنم و زمينه را بسنجم ، تلگرافى به رضاخان مخابره كرد، پس از اين تلگراف ، در هيئت دولت وقت گفته شد: ((اگر آيت اللّه بروجردى به تهران بيايد آرامش لرستان بهم مى خورد، بهتر است هر چه زودتر موافقت شود)) سرانجام خواسته هاى آيت اللّه حاج آقا حسين قمى مورد تصويب هيئت دولت واقع شد.
سپس مرحوم آيت اللّه حاج آقا حسين قمى به سوى عراق و نجف اشرف رهسپار شدند، و در ملاير، آقاى بروجردى با ايشان ملاقات نموده و او را به سوى عتبات ، بدرقه فرمود.
175)) پاداش عظيم شوهردارى
پيامبر اسلام (ص ) با اصحاب خود به گرد هم نشسته بودند ناگاه بانوئى بنام ((اسما)) دختر يزيد انصارى به حضور آنحضرت آمد و گفت : پدر مادرم بفدايت اى رسول خدا! من به نمايندگى از زنان به حضور شما براى طرح يك سؤ ال آمده ام ، سؤالم اين است كه :
خداوند تو را به عنوان پيامبر، به سوى انسانها از مرد و زن فرستاده است ، ما به تو و خداى تو ايمان آورديم ، ولى دستورات شما ما زنان را در خانه ها محبوس كرده و دستمان را از امور اجتماعى و سياسى كوتاه نموده و در خانه ها خزيده ايم و وسيله اطفاء شهوت مردان ، و حمل فرزندان آنها شده ايم ، ولى شما مردان به خاطر تجمع ، جماعات ، عيادت بيمار، تشييع جنازه و حج بعد از حج بر ما برترى يافته ايد، و از همه اينها بالاتر، جهاد در راه خدا است ، كه ما از شركت در حج بر ما از شركت در آن محروم هستيم ، و اگر شما مردان ، از خانه خود براى شركت در حج ، و جهاد بيرون رفتيد، ما در غياب شما اموال شما را نگه مى داريم ، لباس براى شما مى بافيم ، و كودكان شما را پرورش مى دهيم افما نشارككم فى هذا الا جر و الخير: (( آيا ما در پاداش كارهاى نيك (اجتماعى و سياسى ) شما شركت نداريم ؟!))
پيامبر (ص ) با تمام رخ به اصحاب رو كرد و فرمود: ((آيا شما تا كنون سؤالى از بانوئى شنيده ايد كه بهتر از سؤال مذهبى اين بانو (اسماء) باشد؟!))
سپس آنحضرت به اسماء رو كرد و فرمود: اى بانو بشنو و به زنانى كه به نمايندگى آنها به اينجا آمده اى ابلاغ كن كه :
ان حسن تبعل المراة لزوجها، و طلبها مرضاته ، و اتبا عهاله ، يعدل ذلك كله
: (( پاداش شوهردارى نيك زن ، و كوشش او براى تحصيل خشنودى شوهر، و پيروى او از شوهرش ، برابر همه اين پاداشهاى (جماعات و حج و جهاد و...) مردان است )).
اسماء به سوى زنان باز گشت ، در حالى كه ذكر خدا مى گفت ، به جمع بانوان رسيد و سخن پيامبر (ص ) را به آنها ابلاغ نمود، همه شادمان شدند و از آن پس ، اسماء را به عنوان نماينده خود به سوى رسول خدا (ص ) ناميدند.
176)) تبديل مركز بهائيان به كتابخانه
مرحوم آيت اللّه العظمى بروجردى نسبت به فرقه ضاله بهائيان ، حساسيت خاصى داشتند و با اصرار و جديت تمام براى براندازى آنها مى كوشيدند، همين كوششها باعث شد كه شاه در ظاهر دستور داد تا ((حضيرة القدس )) (مركز بهائيان ) را خراب كنند، ولى پس از دو سه روزى به آيت اللّه بروجردى خبر دادند كه مركز را خراب نمى كنيم ، بلكه به كتابخانه تبديل مى نمائيم .(اين جريان مربوط به سالهاى 1334 تا 1336 شمسى است ).
آيت اللّه بروجردى (ره ) اصرار داشت كه بايد مركز خراب گردد، تا اينكه يكى از درباريان به خدمت آيت اللّه بروجردى رسيد و گفت : ((از سفارت آمريكا از شاه خواسته اند تا با اقليتهاى مذهبى ، كارى نداشته باشيد، زيرا ما خود را موظف مى دانيم كه امنيت اقليتها را حفظ كنيم ، اگر شما نمى توانيد، ما در صدد حفظ آنها باشيم ...))
آقاى بروجردى وقتى كه دريافت مساءله به ذلّت مسلمين تمام مى شود در پاسخ فرمود: ((قضيه را تمام كنيد كه باعث ذلّت مسلمانان نگردد)).
از اين رو، مركز بهائيان تبديل به كتابخانه شد و بر حسب ظاهر، قضيه خاتمه يافت .
با مقايسه وضع مذكور با قيام امام خمينى (رضوان اللّه عليه ) كه يكى از آثار آن ريشه كنى بهائيان ، و قطع دست استعمار آمريكا است ، به عظمت اين قيام بيشتر پى مى بريم ، به اميد آنكه در حفظ همه جانبه اين قيام بكوشيم .
177)) پيدايش يك بدعت
پيروان خلفا به پيروى از خليفه دوّم (عمر بن خطاب ) در اذان از گفتن جمله ((حى على خيرالعمل )) خوددارى مى كنند و به جاى آن در اذان صبح مى گويند: الصلوة خير من النوم (نماز بهتر از خواب است ).
مالك بن انس ، پيشواى مذهب مالكى ، سرآغاز پيدايش اين بدعت را چنين مى نويسد:
((وقت نماز صبح بود، اذان گوى خليفه دوّم ، نزد او آمد تا او را از وقت نماز صبح آگاه سازد، ديد او خوابيده است ، براى بيدار كردن خليفه ، فرياد زد: الصلوة خير من النوم .
عمر از خواب بيدار شد و از اين جمله خوشش آمد و دستور داد آن را داخل اذان كنند و در اذان صبح بگويند. در حالى كه دهها روايت از اهل تسنّن ، صراحت دارد به اينكه جمله فوق در عصر پيامبر (ص ) نبود!
178)) شعار شهيد فخ
عصر خلافت منصور دوانيقى (دوّمين خليفه عباسى ) بود، حسين بن على بن حسن مثلث در روز هشتم ذيحجه سال 169 هجرى قمرى ، با جمعى از ياران و بستگان برضد طاغوتيان بنى عباس قيام كرد، و در سرزمين فخ (در حدود يك فرسخى مكّه ) به شهادت رسيدند، از اين رو، حسين مثلث به ((شهيد فخ )) معروف گرديد.
امام جواد (ع ) فرمود: ((براى ما اهل بيت بعد از كربلا، قتلگاهى بزرگتر از((فخ )) ديده نشده است )) .
جالب اينكه : چون جمله ((حى على خيرالعمل )) در اذان ، شعار شيعيان بود، حسين بن على ، شهيد فخ قيام خود را با اين شعار، شروع كرد، فرماندار مدينه كه از طرف منصور دوانيقى ، منصوب شده بود، در مسجدالنبى نشسته بود، و مؤ ذن بر فراز مناره مسجد اذان مى گفت ، حسين بن على شمشير بدست از مناره بالا رفت و به مؤ ذن گفت : بگو: ((حى على خير العمل )) .
فرماندار وقتى كه اين جمله را شنيد، خيال كرد يكى از علوى ها قيام كرده است ، وحشت زده شد، خواست بگويد: درهاى مسجد را ببنديد، گفت : ((استرها را ببنديد!!))
179)) خويشاوندى بنى اميه با بنى هاشم
عبد مناف پدر هاشم جد سوّم پيامبر اسلام (ص ) بود، هاشم و برادرش عبد شمس دو قلو به دنيا آمدند، يكى از آنها زودتر به دنيا آمد در حالى كه انگشتانش به پيشانى ديگرى چسبيده بود، آن انگشتان را از پيشانى ديگرى جدا ساختند، خون جارى شد، آنگاه شخصى اين فال را زد كه بين اين دو برادر، خونريزى خواهد شد.
همانگونه كه او فال زده بود همان نيز واقع شد، زيرا يكى از فرزندان عبدشمس ، بنام ((اميه )) بود و فرزندان اميه (يعنى بنى اميه ) همواره با فرزندان هاشم (بنى هاشم ) در جنگ بودند.
اميه جد دوّم عثمان بود به اين ترتيب : (( عثمان بن عفان بن ابى العاص بن اميه بن عبد شمس بن عبد مناف )).
بنابر اين بنى هاشم و بنى اميه پسر عمو بودند، مثلا امام حسين (ع ) با يزيد پسر عمو بودند، زيرا عبدشمس پدر اميه عموى عبدالمطلب (جد اول پيامبر)، بود، هاشم پدر عبدالمطلب عموى اميه بود، آرى شجره خبيثه بنى اميه ، و شجره طيبه بنى هاشم ، در عبد مناف جد سوّم پيامبر (ص ) بهم مى رسند.
180)) رعايت اخلاق اجتماعى
حضرت امام خمينى (رضوان اللّه عليه ) مى فرمود: آقاى بروجردى (مرجع عظيم الشاءن جهان اسلام ) روزى به منزل ما تشريف آورده بودند، خدمت ايشان پرتقال آورديم ، ايشان پرتقال را خوردند و هسته هاى آن را در دست خود نگهداشتند، و كنار بشقاب نگذاشتند كه مبادا كسى ببيند و بدش ‍ بيايد.
اين تعبير معروف كه مى گويند در سه چيز احتياط لازم است : اموال ، نفوس ‍ و فروج .
ايشان با رعايت ادب مى گفت : اموال ، نفوس و غيرها.
181)) حساسيت دينى در برابر منكرات
يكى از ويژگيهاى آيت اللّه العظمى بروجردى (ره ) مبارزه با هرگونه خرافات ، و حساسيت شديد در برابر منكرات بود، در اين مورد به دو فراز زير توجه كنيد:
روزى آيت اللّه بروجردى در حال ورود به حرم حضرت رضا(ع ) بود كه ، آخوندى را ديد كه به عنوان احترام به حضرت رضا(ع ) به سجده افتاد، آقا با ديدن اين صحنه شديدا ناراحت شد و عصاى خود را محكم بر پشت آن آخوند فرود آورد و فرمود: اين چه كارى است كه مى كنى ؟ تو با اين عملت ، مرتكب دو گناه مى شوى :
1. سجده براى غير خدا.
2.روحانى هستى و چنين كارى را انجام مى دهى و اين سبب مى شود كه ديگران هم از تو پيروى كنند.
يكى از علماء نقل كرد: روزى آيت اللّه بروجردى از خانه اش بيرون آمد، يكى از زوار كه پيرمردى بود، جلو آقا آمد و روى پاى ايشان افتاد تا ببوسد و اظهار ادب كند.
آيت اللّه بروجردى ، اين كار را حرام مى دانست و معتقد بود شرك است ، از اين رو، شديدا عصبانى شد و عصايش را محكم بر كمر آن پيرمرد كوبيد و در همين حال فرياد مى زد: ((اين عمل شرك است و حرام است ...)) و بعد چند قدمى كه رفتند، بر گشتند و پيرمرد را خواستند، ابتدا با نرمى به او فرمودند: ((اين كار، اشتباه و شرعا حرام است )).
بعد دستور داد: به پيرمرد پول بدهند، يادم هست : پولى كه براى جبران ناراحتى پيرمرد، به دست او دادند، بسيار زياد بود.
شبيه مطلب فوق در مورد بر خورد پيامبر (ص ) و امامان (ع ) با مردم در روايات آمده است .
از جمله ابوامامه مى گويد: رسول خدا (ص ) در حالى كه عصا در دست داشت به سوى ما آمده ، ما همه به احترام او يكجا بر خاستيم و اظهار ادب خاصى نموديم .
حضرت ما را از اين كار نهى كرد و فرمود: ((آن گونه كه عجم ها بر مى خيزند و به همديگر احترام مى كنند، برنخيزيد)).
و امام على (ع ) در مسير حركت به جبهه صفين از شهر ((انبار)) گذشت ، كدخداهاى اين شهر به عنوان احترام ، از مركبهاى خود پياده شدند و در پيشاپيش آن حضرت شروع به دويدن كردند.
امام على (ع ) شديدا آنها را از اين كار نهى كرد و در ضمن فرمود: ((چقدر زيانبار است مشقتى كه مجازات الهى در پى دارد؟))
182)) تواضع على (ع ) در پيشگاه خدا
امام على بسيار صدقه مى داد، و به مستمندان كمك مالى مى كرد، شخصى به آنحضرت عرض كرد كم تصدق الا تمسك : ((چقدر زياد صدقه مى دهى ، آيا چيزى براى خود نگه نمى دارى ؟))
امام على (ع ) در پاسخ فرمود: آرى به خدا سوگند، اگر بدانم كه خداوند انجام يك واجب (و انجام يك وظيفه ) را قبول مى كند، از زياده روى در انفاق خوددارى مى كردم ، ولى نمى دانم كه آيا اين كارهاى من مورد قبول خداوند هست يا نه ؟ (چون نمى دانم ، آنقدر مى دهم تا بلكه يكى از آنها قبول گردد).
به اين ترتيب امام على (ع ) با كمال تواضع ، به قبولى اعمال توجه داشت ، يعنى كيفت را مورد توجه قرار مى داد نه زيادى و كميت را، و از اين رهگذر مى آموزيم كه بايد كارهايمان را بااخلاص و شرائط قبولى ، انجام دهيم تا در پيشگاه خدا قبول گردد.
183)) زهد و ساده زيستى آيت اللّه بروجردى
محروم آيت اللّه العظمى بروجردى پا درد داشت ، به همين جهت يكى دو سفر به آبگرم محلات رفتند، در يكى از اين سفرها به فقراى آنجا كمك خوبى كردند و دستور فرمود: چند گوسفند خريده و ذبح كنند و گوشت آنها را بين فقراء تقسيم نمايند.
به دستور آقا عمل شد و در آخر كار به اندازه نيم كيلو گوشت براى آقا كنار گذاشته بودند تا يك وعده كباب براى ايشان تهيه نمايند، سفره انداخته شد، ماست و خيار گذاشتند و دو سه سيخ كباب هم كه از همان گوشت تهيه كرده بودند، خدمت ايشان گذاشتند.
فرمود: اين كباب از كجاست ؟
گفتند: از همين گوشت ، مقدارى فقط براى شما درست كرده ايم ، ايشان فرمود: ((من اين كباب را نمى خورم ، اينها را بين فقرا تقسيم كنيد، كه آنان بوى آن را شنيده اند، آقا از كباب هيچ نخوردند، بلكه به همان ماست و خيار قناعت نمودند.
184)) قاطعيت امام خمينى از زبان رئيس ساواك
سرهنگ بديعى رئيس ساواك قم بود، حوزه علميه قم و ساير حوزه ها به علت مخالفت امام خمينى با دستگاه ، همواره ناآرام بود، و هيچگاه آرامش ‍ واقعى به نفع محمّدرضا (شاه سابق ) وجود نداشت ، ارتشبد سابق حسين فردوست مى گويد:
سرهنگ بديعى كه فرد فهميده و مطّلعى بود، زمانى گفت : ((اگر يك مقام در قم با من همراه باشد، اداره شهر قم كار آسانى است )) به او گفتم : چه كسى ؟
گفت : ((آيت اللّه خمينى ))
گفتم : چرا تماس نمى گيريد؟
گفت : ((به امثال ماها اصلا راه نمى دهند، مگر اينكه مريد ايشان شوم و در مدتى طولانى مطمئن گردند كه واقعا آمده ام با اعتقاد در راه ايشان قدم بردارم ، آن وقت آماده خواهند بود مرا به حضور بپذيرند، در چنين صورتى نيز من رئيس ساواك نخواهم بود)) (اين جريان مربوط به قبل از تبعيد امام به تركيه است ).
185)) خانه هاى عنكبوتى
در قرآن 41 سوره عنكبوت مى خوانيم : (( كسانى كه غير از خدا را اولياء خود برگزيدند، همچون عنكبوتند كه خانه اى براى خود انتخاب كرده ، سست ترين خانه ها خانه عنكبوت است اگر مى دانستيد)).
اكنون به داستان زير از زبان ارتشبد سابق حسين فردوست بشنويد و به خانه هاى عنكبوتى بيشتر پى ببريد:
روز 22 بهمن (سال 1357 روز پيروزى انقلاب اسلامى ) بود، حدود 5 بعد از ظهر همراه استوار دوستى (راننده ام ) و با اتومبيل نامجو (قهرمان سابق وزنه بردارى ) به منزل دكتر اميد رفتم ، دوستى هم در آنجا ماند، دكتر اميد هم اتومبيلى در محوطه خانه اش داشت ، دوستى هم شبها و روزها مى ماند، احساس مى كردم كه دكتر اميد نگران است كه چرا به خانه او رفته ام ، اما به هر حال او نزديكترين دوستم شده بود و به همين علت پس از خروج از محوطه دفتر، به فكر رفتن به خانه او بودم ، دكتر اميد دائما از لاى پرده به خيابان نگاه مى كرد، اما تلفن آقاى بازرگان و رفتن به منزل سرلشگر قرنى تا حدودى او را آرام كرد... با وجود اين دوباره نگرانى دكتر اميد از بودن من در خانه اش ، شروع شد، تا اينكه روز پنجم اقامت حدود ساعت 8 صبح تلفن زنگ زد، آن طرف مطالبى گفت ، من از تلفن دور بودم ، وقتى تلفن تمام شد، دكتر اميد گفت كه طرف گفت : اينجا كميته مركزى است و خانه شما شناسائى شده و به اين آدرس مراجعه كنيد (آدرس هم داد) راست يا دروغ ، آن را نمى دانم و حرف او را با بدبينى قبول كردم ، چون دكتر اميد در موارد ضرور، دروغگو هم مى شد، فرض را بر اين گذاشتم كه راست است ، دكتر اميد با صراحت گفت : ((ماندن در اينجا ديگر مصلحت نيست و الا براى خودم نيست جان من فداى شما)) (تعارف ايرانى ).
از دكتر اميد تشكر كردم و با استوار دوستى به منزل توران ، خواهرم رفتم ، احساس كردم كه محمّدعلى افراشته شوهرش خيلى نگران شد، ولى خواهرم فوق العاده خوشحال گرديد مدتى بعد تلفن منزل افراشته زنگ زد، دور از تلفن بودم ، پس از خاتمه تلفن به من گفت : فردى تلفن كرد و گفت ، تعدادى هستيم كه تا يك ساعت ديگر براى بحث به منزلتان مى آئيم ، آنچه افراشته گفت را نيز با بدبينى قبول كردم ...افراشته فردى بود كه شب خواهرم را با شش پاسدار گذاشت و از در ديگر فرار كرد، خوشبختانه پاسداران انقلابى بودند، و حتى در پختن غذا به خواهرم كمك كردند، ظروف را شستند و منزل را تميز كردند. يك رفتار اسلامى كه امروز با آن تماس مستقيم دارم .
186)) اقدام براى نجات قاتل يك نفر بهائى
اصل مرجعيت آيت اللّه بروجردى (ره ) بود، در اطراف يزد، يك نفر بهائى بدست يك فرد مسلمانى كشته شد، دادگاه حكم اعدام قاتل را داد، بهائى ها فعاليت بسيار كردند تا اين حكم اعدام ، در يزد اجرا شود، آن هم در روز نيمه شعبان .
روز 14 شعبان اين خبر به آقاى بروجردى (ره ) رسيد مرحوم آيت اللّه فاضل قفقازى (كه يكى از اصحاب خاص آقاى بروجردى بود) مى گويد: وارد خانه آقا شدم ديدم آقا داخل حياط قدم مى زند و به شدت ناراحت است ، علت را پرسيدم ، فرمود: ((مگر نمى دانى آبروى اسلام در خطر است ، همين امروز به ما خبر داده اند كه روز نيمه شعبان ، مسلمانى را به جرم قتل مرد بهائى مى خواهند در شهر يزد اعدام كنند، فرصت براى انجام كارى هم نيست )).
به ايشان گفتم : راه دارد، فرمود: چطور؟
گفتم : همين الآن حاج احمد (خادم ) را بفرستيد تهران نزد شاه و از شاه بخواهيد جلوى اين اعدام را در روز نيمه شعبان بگيرد، اگر نيمه شعبان واقع نشود، بعد مى توان سر فرصت ، اقدام نمود و اصل قضيه را پى گيرى كرد.
آقا فرمود: پيشنهاد خوبى است ، فورا حاج احمد را به تهران نزد شاه فرستاد، و پيام را به او رساند، شاه هم دستور داد كه اعدام در روز نيمه شعبان انجام نشود.
بعد هم آقاى بروجردى وارد ميدان شد و با فعاليت و تلاش بسيار، قاتل را تبرئه كرد.
187)) ملاقات و گفتگوى امام حسين با عمرسعد در كربلا
امام حسين (ع ) (براى اتمام حجت ) براى عمر سعد پيام فرستاد كه مى خواهم با تو ملاقات كنم ، عمرسعد دعوت امام را پذيرفت ، و جلسه اى بين دو لشگر منعقد شد، عمرسعد با بيست نفر از يارانش ، و حسين (ع ) نيز با بيست نفر از يارانش در آن جلسه شركت نمودند، امام به ياران خود فرمود: از جلسه بيرون روند جز عباس و على اكبر، عمرسعد نيز به ياران خود گفت : بيرون رويد فقط پسرم حفص ، و غلامم بماند، آنگاه گفتگو به اين ترتيب شروع شد:
امام : واى بر تو اى پسر سعد از خداوندى كه بازگشت به سوى او است نمى ترسى و مى خواهى با من جنگ كنى ؟ با اينكه مرا مى شناسى كه پسر پيامبر (ص ) و فاطمه (س ) و على (ع ) هستم ...اى پسر سعد! اينها (يزيديان ) را رها كن و به ما بپيوند، كه اين كار براى تو بهتر است و تو را مقرب درگاه خدا كند.
عمرسعد: مى ترسم خانه ام را خراب كنند.
امام : اگر خراب كردند من آن را مى سازم .
عمرسعد: مى ترسم باغم را بگيرند.
اگر گرفتند من به جاى آن بهتر از آن را در بغيبغه در حجاز كه چشمه عظيمى است به تو مى دهم ، چشمه اى كه معاويه آن را هزار هزار دينار خريد و به او فروخته نشد.
عمر سعد: من اهل و عيال دارم و در مورد آنها ترس دارم كه مورد آزار قرار گيرند امام ساكت شد و ديگر به او جواب نداد و بر خاست و از او دور گرديد در حالى كه مى فرمود: تو را چه كار، خدا تو را روى بسترت بكشد و در قيامت نيامرزد اميدوارم از گندم رى جز اندكى نخورى .
عمرسعد از روى مسخره گفت : و فى الشعير كفاية : ((اگر از گندمش نخورم جو آن براى من كافى است )).
خدا رويش را سياه كند كه آخرين پاسخش اين بود كه در مورد اهل و عيال خود مى ترسم كه مورد آزار قرار گيرند، ولى بر اهل و عيال رسول خدا و دختران زهرا(س ) نترسيد و براى آنها دلش نسوخت .
حميد بن مسلم مى گويد: من با عمر و سعد دوست بودم ، پس از جريان كربلا نزدش رفتم و پرسيدم حالت چطور است ؟
گفت : از حال من مپرس ، هيچ غايبى به خانه اش باز نگشته كه مانند من بار گناه را به خانه آ.رد، من قطع رحم كردم و مرتكبت گناه بزرگ شدم (خويشاوندى عمر سعد با امام حسين (ع ) از اين رو بود كه پدرش سعد وقاص نوه عبد مناف (جد سوّم پيامبر) بود).
188)) كشته شدن ابوجهل بدست دو كودك
سال دوّم هجرت بود، جنگ بدر بين مسلمين و مشركان در سرزمين بدر شروع شد، ابوجهل از سران و دشمنان سرسخت پيامبر (ص ) در ميدان جنگ حضور داشت و با تاخت و تاز، مشركان را بر ضد مسلمين مى شورانيد، ولى دو كودك (در حدود كمتر از 14 سال ) كه هر دو ((معاذ))نام داشتند(معاذ بن عمرو معاذ بن عفراء) او را كشتند به اين ترتيب :
عبدالرحمان بن عوف مى گويد: در جنگ بدر در صف مسلمين به جانب راست و چپ مى نگريستم ناگاه ديدم بين دو كودك كم سن و سال كه از دودمان انصار بودند قرار گرفته ام ، با اينكه آرزو داشتم در چنين موقعيت خطيرى بين افرادى قوى باشم ، و دشمن به خاطر آنها به طرف من نيايد.
در اين هنگام يكى از آن دو كودك به من گفت : ((اى عمو، آيا ابوجهل را مى شناسى ، به ما نشان بده )).
گفتم : آرى مى شناسم ، اى برادر زاده به ابوجهل چه كار دارى ؟
گفت : به من رسيده كه او به رسول خدا (ص ) ناسزا گفته است ، سوگند به خداوندى كه جانم در تحت قدرت او است ، اگر ابوجهل را بشناسم از او جدا نگردم تا يكى از ما كشته گرديم .
سپس كودك ديگر نيز همين سخن را به من گفت : از جراءت و نترسى اين دو كودك ، شگفت زده شدم .
چندان طول نكشيد ناگهان ابوجهل را ديدم كه در ميدان ، تاخت و تاز مى كند، او را به آن دو كودك نشان دادم و گفتم : ابوجهل اين است .
آنها در لابلاى رزمندگان مثل برق به سوى ابوجهل شتافتند و با شمشيرى كه در دست داشتند به او حمله برده و او را كشتند، سپس به حضور رسول خدا (ص ) باز گشتند و خبر كشته شدن ابوجهل را به آنحضرت دادند.
پيامبر (ص ) به آنها فرمودند: ايكما قتله ؟: ((كدام يك از شما او را كشتيد؟))
هر يك از آن دو گفتند: من كشتم .
پيامبر (ص ) فرمود: آيا شمشيرهاى خود را از خون ، پاك نموده ايد؟ گفتند: نه .
پيامبر (ص ) به شمشيرهاى آنها نگاه كرد، ديد هر دو به خون رنگين است ، به آنها فرمود: كلا كما قتله : ((هر دو شما او را كشته ايد)).
189)) ماهيت شهبانو!!
آخرين همسر محمّدرضا پهلوى ، فرح بود، پدر فرح يك افسر بود و در درجه سروانى بر اثر بيمارى سلّ در گذشت ، ما در فرح يعنى فريده ديبا كه اصلا اهل رشت بود، پس از فوت شوهر، ديگر ازدواج نكرد، و به خانه برادرش مهندس قطبى رفت و در آنجا كار مى كرد و زندگى خود و تنها فرزندش فرح را تاءمين مى نمود و با وضع فقيرانه به زندگى ادامه مى داد.
مهندس قطبى ، فرح را به پاريس فرستاد و او در پاريس در دانشكده هنرهاى زيبا به تحصيل پرداخت ، ولى قطبى از عهده هزينه او بر نيامد...
تا اينكه فرح در سفرى به ايران ، از فرط استيصال ، براى كمك مالى به سراغ اردشير زاهدى به ويلاى او در حصارك كرج رفت .
در حصارك ، ويلائى بود كه اردشير زاهدى با تعدادى از دوستان او منتظر شكار دخترها و زنها مى نشستند و هر مراجعه كننده اى از جنس مؤ نث اگر مورد پسند زاهدى واقع مى شد، بلافاصله به اطاق خواب مى رفتند، و اگر مورد پسند زاهدى نبود، او را به يكى از رفقايش كه حضور داشتند مى داد كه آنها نيز در همان حصارك به اطاق خواب مى رفتند، اين بود كار و شغل اردشير زاهدى !!
حال اين دختر (فرح ) با اطلاع از چنين وضعى ، براى در خواست پول به سراغ زاهدى ، در حصارك مى رود، يعنى اينكه خود را تقديم زاهدى كند!!، لابد زاهدى از اين دختر خوشش نيامده بود، كه به محمّدرضا تلفن مى زند كه دخترى اينجا آمده و اگر اجازه دهيد او را بياورم ، محمّد رضا مى پذيرد، و بدون تحقيق قبلى كه او كيست ، و خانواده او چيست ؟ او را به فرودگاه مى برد و در هواپيما به وى پيشنهاد ازدواج مى كند، معلوم است كه فرح نيز بلافاصله قبول مى كند، دخترى كه تا يك ساعت پيش از زاهدى (كثيف ) پول مى خواست كه مفهومش روشن است ، حال قرار شده است با شاه ازدواج كند و مى كند، به اين ترتيب ((فرح حصارك !))، ((ملكه ايران !)) مى شود و در مراسم تاجگذارى با آن تشريفات و تجملات ،كه از تلويزيون ديده ايد، تاج بر سر مى گذارد.
و به اين ترتيب عجيب كه فقط با شناخت بيمارى هاى روحى و شخصيتى محمّدرضا پهلوى ، قابل درك است ، فرح همسر او شد.
190)) بررسى راز سقوط پهلوى در كنفرانس سران ارتش
پس از فرار محمّدرضا پهلوى (در 14 ديماه 1357) بختيار در نهم ديماه 57 به عنوان نخست وزير روى كار آمد و پس از 37 روز حكومت ، سرنگون شد و انقلاب اسلامى در 22 بهمن 1357 پيروز گرديد.
ارتشبد فردوست ، در عصر حكومت بختيار، حدود 35 نفر از افسران ارشد، از سرتيپ تا سپهبد را در اطاق كنفرانس بازرسى ، به گردهم آورد، و با آنها كنفرانسى تشكيل داد و درباره علل سقوط رژيم پهلوى ، گفتارى مطرح شد.
سرانجام ارتشبد فردوست گفت : ((ريشه اصلى انقلاب اسلامى (و پيروزى آن ) دو چيز است :
1- به هم ريختن بافت و سنت هاى جامعه توسط محمّدرضا (يعنى جايگزينى فرهنگهاى غرب و بيگانه به جاى فرهنگ اسلام ).
2- حيف و ميل اموال دولتى و فساد و دزدى ، كه طبعا موجب نارضايتى وسيعى شده و يك جرقه كافى است كه همه چيز را منفجر كند، در اين صورت بازگشت شاه ، غير ممكن به نظر مى رسد)).
همه حاضران غير از دو نفر (كه آنها خصومت شخصى با فردوست داشتند) با تحصيل او موافق بودند و سخنان او را با طيب خاطر پذيرفتند، و او در ميان احترام خاص آنها كه تا آن روز چنان احترامى از آنها نديده بود از اطاق خود خارج گرديد.
191)) شكر حق
روزى شيخ ابو سعيد (يكى از عارفان وارسته متوفى 440 ه‍ ق ) با جمعى از مريدان از كوچه اى عبور مى كردند، زنى مقدارى خاكستر از پشت بام مى انداخت ، بعضى از آن بر لباس شيخ ابوسعيد افتاد، شيخ ناراحت نشد، ولى همراهان عصبانى شدند و خواستند آن زن را سرزنش كنند.
شيخ ابوسعيد به همراهان گفت : ((آرام باشيد، كسى كه سزاوار آتش بود، با او به اندكى خاكستر قناعت كردند، بنابراين بسى جاى شكر است .
حاضران از سخن پرمعناى او، خوشحال شدند و تحت تاءثير قرار گرفتند، و هيچگونه آزارى به كسى نرساندند و از آنجا گذشتند.
192)) رازدارى
روزى شخصى نزد ابو سعيدآمد و گفت : ((اى شيخ ! نزد تو آمده ام تا به من از اسرار حق چيزى بياموزى )).
شيخ به او گفت : باز گرد و فردا بيا تا راز حق به تو بياموزم .
او رفت و فردا نزد شيخ آمد، شيخ موشى را در ميان حقه (قوطى يا ظرف كوچكى كه در آن جواهر بگذارند) نهاده بود و سر آن حقه را محكم بسته بود، وقتى كه آن شخص آمد، شيخ آن حقه را به او داد و گفت : اين حقه را ببر، ولى بكوش كه مبادا سر آن را باز كنى .
او آن حقه را با خود برد، ولى سرانجام آتش هوس او شعله ور شد كه آيا در ميان اين حقه چيست و چه رازى وجود دارد؟! وسوسه هواى نفس موجب شد و سرانجام سر آن را باز كرد، ناگاه موشى از آن بيرون جست و رفت ، او نزد شيخ آمد و گفت : من از تو ((سرّ خدا)) طلبيدم تو موشى به من دادى ؟
شيخ گفت : اى درويش ، ما موشى در حقه به تو داديم ، تو نتوانستى آن را پنهان كنى ، چگونه سرّ الهى را به تو مى دهيم كه آن را نگاه دارى ؟.
هر كه را اسرار حق آموختند
قفل كردند و دهانش دوختند
******************
193)) خلوص و بيدارى مرجع تقليد
شخصى تقويمى چاپ كرده بود و عكس حضرت آيت اللّه العظمى بروجردى را روى آن جلد آن به چاپ رسانده بود، اين شخص براى كارى به حضور آقا آمد، (تا مثلا آقا پارتى شود و دستور دهد كار او را سريع انجام دهند).
او وقتى كه به محضر آقاى بروجردى رسيد، گويا تقويم را به گونه اى در دست گرفت تا آقا را متوجه عكس خود كند.
در اين هنگام تا آقا را متوجّه عكس خود كند.
((خيال مى كنى مى توانى با اين كارها مرا بازى بدهى ، خير اين طور نيست )).
به اين ترتيب ، آن بزرگمرد درس خلوص و تنفّر از تظاهر و خودپسندى ، به ما داد و به ما آموخت كه با بيدارى و هوشيارى گول هوسبازان را نخوريم .
194)) يك نمونه از كلاهبردارى كابينه هويدا
جلال آهنچيان تاجر معروف بازار بود، با حسن زاهدى (وزير كشور دولت هويدا) و ناصر گلسرخى (وزير منابع طبيعى ) و منوچهر پرتو (وزير دادگسترى او) رابطه برقرار كرده و به كلاهبردارى اشتغال داشت ، به عنوان نمونه :
آهنچنيان به گلسرخى (وزير منابع طبيعى دولت هويدا) مى گفت : فلان بازارى يا مالك ، يك ميليون متر مربع زمين در فلان منطقه دارد كه مترى هزار تومان مى ارزد، يا چند هكتار زمين در فلان روستا دارد كه يك ميليون تومان مى ارزد، كافى است كه آگهى دهيد و اين زمين را به استناد ماده 65 جزء اراضى منابع طبيعى (ملى ) اعلام كنيد.
آنگاه من (آهنچيان ) از صاحب زمين پانصد ميليون تومان براى شما (گلسرخى ) مى گيرم و يك هفته بعد اعلام كنيد كه در روزنامه اشتباه شده و زمين جزء منابع طبيعى نيست .
با اين توطئه ، آهنچيان آن پول گزاف را با گلسرخى براى خود چپاول مى كردند، و آهنچيان مبلغ كلانى نيز از صاحب زمين براى خود مى گرفت ، اين كار عادت آهنچيان و گلسرخى شده بود.
195)) سالى كه نكوست از بهارش پيداست
حاتم طائى سخاوتمند معروف از دنيا رفت ، برادرش خواست مانند او معروف به كرم و سخاوت گردد، مادرش به او گفت : خود را بيهوده رنج مده ، تو هرگز به مقام حاتم نمى رسى .
او پرسيد: چرا؟
مادر جواب داد: آن هنگام كه حاتم كودك شيرخوار بود، هر بار كه مى خواستم به او شير بدهم ، از شيرم نمى خورد، تا شيرخواره ديگرى بياورم ، تا با او شريك شود از پستان ديگرم شير بخورد، ولى زمانى كه تو شيرخوار بودى قضيه بر عكس بود، يعنى هرگاه تو را شير مى دادم مى خوردى ، اگر در اين حال شيرخواره ديگرى به جلو مى آمد، از ترس آنكه او از پستان من شير بخورد، آنقدر گريه مى كردى تا او مى رفت .
بنابراين نشانه هاى بزرگوارى يا پستى در آينده ، گاهى در چهره كودكان دريافت مى شود، آرى : ((سالى كه نكوست از بهارش پيداست )).
196)) عمل براى آخرت نه دنيا!
هنگامى كه حضرت موسى (ع ) براى نجات خود از شر فرعونيان ، از مصر به سوى مدين هجرت كرد، در بيرون مدين ديد، چوپانان براى گوسفندان خود از چاه ، آب مى كشند، و دو دختر در كنار ايستاده اند و منتظر خلوت شدن سر چاه هستند، تا آنگاه كنار چاه بيايند و براى گوسفندان خود، آب از چاه بكشند.
موسى (ع ) به سوى آنها شتافت و آنها را كمك كرد، آنها دختران شعيب پيغمبر بودند، آن روز زودتر نزد پدر رفتند و جريان كمك مخلصانه جوان غريبى را به او خبر دادند.
شعيب (ع ) يكى از دخترانش را نزد آن جوان غريب فرستاد تا او را دعوت به خانه اش كند.
آن دختر نزد موسى (ع ) آمد و گفت : ((پدرم شما را به خانه خود دعوت كرد تا پاداش زحمات شما را بپردازد)).
موسى (ع ) اين دعوت را اجابت كرد و به خانه شعيب (ع ) آمد.
هنگامى كه موسى (ع ) نزد شعيب (ع ) آمد، شعيب كنار سفره شام نشسته بود و مى خواست غذا بخورد، وقتى كه چشمش به آن جوان غريب (موسى )افتاد گفت : ((بنشين و از اين غذا بخور)) (تا آن هنگام ، شعيب ، موسى را نمى شناخت ).
موسى (ع ) گفت : اعوذ باللّه : ((پناه مى برم به خدا)).
شعيب گفت : ((چرا اين جمله را گفتى ، مگر گرسنه نيستى ؟))
موسى گفت : چرا، گرسنه هستم ، ولى ترس آن دارم كه اين غذا عوض ‍ كمكى كه به دخترانت كردم ، قرار داده شود، ولى ما از خاندانى هستيم كه هيچ چيزى از عمل آخرت را به سراسر زمين كه پر از طلا باشد، نمى فروشيم .
شعيب گفت : ((اى جوان ، نه به خدا سوگند، غرض من معاوضه دنيوى نيست ، بلكه عادت و روش من و پدرانم اين است كه ما مقدم مهمان را گرامى مى داريم و غذا به ديگران مى دهيم )).
آنگاه موسى (ع ) كنار سفره نشست و از غذا خورد.
197)) توحيد خالص
روزى رسول اكرم (ص ) به جمعيت خطاب كرد و فرمود: كسى كه با خدا ملاقات نمايد و با اخلاص به يكتائى خدا گواهى بدهد، و گواهى او بر يكتائى خدا مخلوط به چيز ديگرى نباشد، داخل بهشت مى گردد.
حضرت على (ع ) برخاست و گفت : ((اى رسول خدا! پدر و مادرم به فدايت ، چگونه كلمه ((لا اله الا اللّه )) را بطور خالص بدهد كه چيز ديگرى با آن مخلوط نباشد؟ براى ما توضيح بده تا آن را بشناسيم )).
پيامبر (ص ) فرمود: آرى اگر انسان دلبسته به دنيا باشد و آن را از راه نامشروع تحصيل كند، و كسانى هستند كه گفتارشان گفتار نيكان است ولى كردارشان ، مانند كردار جباران (طاغوتيان سركش ) مى باشد، كسى كه گواهى به يكتائى خدا بدهد (و بگويد: لا اله الا اللّه ) ولى چيزى از اين امور (دلبستگى به دنيا، و تحصيل دنياى نامشروع و كردار جباران ) در او نباشد، براى او بهشت خواهد بود.
198)) نمونه اى از چپاول محمّدرضا پهلوى
ارتشبد سابق حسين فردوست در خاطرات خود، داستان زير را كه تراژدى محمّدرضا در غصب املاك مردم است با اينكه دم از اصلاحات ارضى مى زد، نقل مى كند كه مربوط به حدود پانزده سال قبل از پيروزى انقلاب (يعنى سالهاى 42 به بعد) است ، اينك گوش جان فرا مى دهيم :
محمّدرضا فردى به نام ((منصور مزين )) (سر لشگر باز نشسته ارتش ) را طبق فرمانى رئيس املاك بنياد پهلوى در گرگان كرده بود...مزين طبق دستور محمّدرضا به فروش اين املاك و تبديل آن به پول نقد پرداخت ، او در سالى مبلغى به محمّدرضا مى داد كه به معاون مالى دربار پرداخت مى شد، و او به حساب محمّدرضا مى ريخت ، و مبالغ هنگفتى خودش مى دزديد، در نتيجه همه مقامات لشگرى و كشورى و متنفذين و تجار و كليه افرادى كه پول اضافى داشتند به گرگان روى آوردند.
مزين به تدريج در گرگان سازمان مفصلى تشكيل داد و هر چه زمين مرغوب داراى مالك و يا بلاصاحب مى ديد، از زمين شهرى و زراعى ، دره و كوه و تپه و جنگل ، همه را تصرف مى كرد و مى گفت : متعلق به شاه است و فروخته خواهد شد،...صدها شكايت به دفتر ويژه اطلاعات و بازرسى به دست من مى رسيد، كه اهالى گرگان به شدت از مزين شكايت دارند و شايد دهها بار از طرف دفتر، افسرانى به گرگان براى تحقيق فرستادم و گزارش آنها را به محمّدرضا دادم ، محمّدرضا هر بار دستور ميداد ((بدهيد به مزين )) (يعنى همان كسى كه از وى شكايت شده بود!)...چند سال قبل از انقلاب يك افسر را از دفتر به گرگان فرستادم تا تحقيق محلى كند و با مزين تماس ‍ بگيرد كه مگر اراضى شاه چقدر بوده كه شما ده سال است مى فروشيد و هنوز تمام نشده ؟
مزين پاسخ داده بود: ((اراضى شاه تا مرز شوروى است ))... مشتريان مزين اكثرا يا پولدار محلى بودند و يا از تهران مى رفتند و او به هر يك به دلخواه خود مقدارى زمين مى فروخت ، قواره ها از 50 هكتار تا صد هكتار بود... خلاصه پس از حدود ده سال فروش زمينهاى گرگان ، به همين منوال نوبت به اراضى گنبد و سپس زمينهاى بجنورد رسيد، محمّدرضا از مزين رضايت كامل داشت ، نيمى از اراضى بجنورد به فروش رفته بود كه انقلاب شروع شد...
199)) ارزش اعتقاد به مقام امامت امامان
ميسر بن عبدالعزيز (يكى از شيعيان و مؤ منين راستين ) مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و عرض كردم : در همسايگى ما، مردى زندگى مى كند كه من شب براى نماز بيدار نمى شوم مگر از صداى او، كه گاهى مشغول قرائت قرآن است و آيات قرآن را مكرر مى خواند و زارزار گريه مى كند و گاهى مناجات و دعا مى كند.
و از حال او به جستجو پرداختم ، گفتند: او شخصى است كه از همه ما گناهان پرهيز مى كند (خلاصه يك چنين همسايه مؤ من و پاكى دارم ).
امام صادق (ع ) فرمود: ((آيا آنچه را تو اعتقاد دارى (يعنى قبولى ولايت و رهبرى ما)، او اعتقاد دارد؟))
گفتم : تحقيق نكرده ام ، خدا بهتر مى داند.
پس از اين ملاقات ، سال بعد موسم حج فرا رسيد، قبل از رفتن به مكّه ، از احوال آن مرد همسايه جويا شدم ، دريافتم كه اعتقاد به امامان ائمة اطهار(ع ) ندارد.
به حج رفتم و در مكّه به حضور امام صادق (ع ) رسيدم و پس از احوالپرسى ، باز از همسايه خودم تعريف كردم و گفتم : همواره به تلاوت آيات قرآن و دعا و مناجات اشتغال دارد و...
امام فرمود: آيا آنچه تو معتقدى ، او نيز اعتقاد دارد؟ (يعنى امامت ما را قبول دارد) عرض كردم : نه .
امام صادق (ع ) فرمود: اى ميسر! احترام كدام سرزمين از سرزمينهاى ديگر بيشتر است ؟
گفتم : خدا و پيامبر و فرزندان او آگاهترند.
فرمود: بهترين زمينها بين ركن و مقام (بين حجرالاسود و مقام ابراهيم در كنار كعبه ) است كه گلشنى از گلشنهاى بهشت مى باشد، و همچنين ميان ((قبر رسول خدا (ص ) و منبر آنحضرت )) كه گلستانى از گلستانهاى بهشت است ، سوگند به خدا اگر كسى عمر بسيار كند و بين ركن و مقام ، قبر و منبر رسول خدا (ص ) هزار سال به عبادت خدا سرگرم شود، و سپس او را مظلوم و بى گناه در بسترش مانند گوسفند زاغ چشم سر ببرند، و خدا را با آن حال ملاقات نمايد ولى داراى اعتقاد به ولايت ما نباشد لكان حقيقا على اللّه يكبه على منخريه فى نار جهنّم : ((بر خداوند روا باشد كه او را به رو در آتش ‍ دوزخ بيفكند)).
200)) كيفر عيبجوئى از مؤمنان
ابوبرده مى گويد: در محضر رسول خدا (ص ) بوديم و نماز جماعت را به امامت آن حضرت خوانديم ، آنحضرت پس از نماز با شتاب بر خاست و خود را به در مسجد رسانيد و دست خود را بر روى آن در نهاد و فرمود: ((اى كسانى كه با زبان اظهار اسلام مى كنيد ولى ايمان در قلب شما راه نيافته است ، از عيبجوئى و ذكر بدى مؤمنان بپرهيزيد:
فانه من تتبع عورات المؤ منين تتبع اللّه عورته و من تتبع اللّه عورته فضحه و لوفى جوف بيته .
: ((زيرا هر كس در صدد عيبجوئى مؤمنان باشد، خداوند عيوب او را دنبال كند، و هر كس را خدا عيبجوئى كند، او را رسوا گرداند، اگر چه (عيب او) در كنج خانه و نهانى باشد)).
201)) شرط استجابت دعا
روزى موسى (ع ) در محلى عبور مى كرد، در مسير راه مردى را ديد كه دستهايش را به سوى آسمان دراز كرده و با حالت خاصى از گريه و زارى دعا مى كند و خواسته هايش را از درگاه خدا مى طلبد.
موسى (ع ) از آنجا گذشت و پس از يك هفته مراجعت نمود، باز ديد او در همان محل ، مشغول دعا و زارى است و حاجت خود را از خدا مى طلبد .
در اين هنگام خداوند به موسى (ع ) وحى كرد: ((اى موسى ! اگر آن مرد آن قدر دعا كند كه زبانش بريده شده و بيفتد، دعايش را به استجابت نمى رسانم مگر اينكه از طريقى كه من به آن امر كرده ام وارد شود)) (يعنى رهبرى پيامبران و اوصياء آنها را بپذيرد و با اين اعتقاد دعا كند)
(بحارج 27 ص 180)
/ 1