بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
نام كتاب : كشكول شيخ بهائى مؤ لف : شيخ بهائى دفتر اول دفتر دوم دفتر سوم دفتر چهارم دفتر پنجم ****************** دفتر اول سخنان مؤلف كتاب به نام پروردگار بخشنده مهربان سپاس پروردگار يگانه يارى رسان را، و درود بر سرورمان محمّد(ص ) و دودمانش ! هنگامى كه گردآورى كتاب (توبره ) را به پايان رساندم كتابى كه نيكوترين و شيرين ترين مطلب از هر دست در آن گرد آمده است - و آن ، كتابى است كه در آغاز روزگار جوانى آن را تلقين و تنظيم كرده ام ، با ترتيبى كه از يارى باطن مايه گرفته است . و در آن مطالبى گنجانده ام ، كه هركسى بدان راغب است و ديدگان از آن لذت مى برند. و شامل است بر گوهرهايى از تفسير و تاءويل هاى بين و چشمه هاى اخبار و آثار نيكو و حكمت هاى تازه ، كه دل ها به نور آنها روشن مى شوند. و كلماتى جامع چون ماههاى تابان در آن روشن كرده ام ، و از بوى هاى خوش آن ، مشام جانها را معطّر ساخته ام . وارداتى در آن گنجانده ام ، كه استخوانهاى پوسيده را زندگى مى بخشد و ابيات نيكويى كه از روانى ، همچون شرابى خوشگوار در قدح ها جاى گرفته اند. و حكايات دلنشينى كه جانهاى خسته را آرامش مى بخشند. درهاى پراكنده نفيسى كه شايسته آنند، كه : با نور، و بر چهره حور نگاشته شوند. در لابلاى سخنان گوناگون ، بحث هايى را در يافته ام و ستيزهاى گوناگونى را كه خاطر من به هنگام اشتغال به تحصيل بدانها متوجه بوده است ، در آن آورده ام . با ترتيبى شگفت انگيز و پيراستگى زيبايى كه پيش از آن ، سابقه نداشته است . پس از اين ، به مطالب كمياب و ديگرى دست يافتم ، كه طبيعت هاى سالم بدانها توجه دارند و گوشها به شنيدن آن ، علاقه بسيار از خود نشان مى دهند. سخنان نيكويى كه خاطر غمگين را شاد مى كنند و همچون گوهرها، شايسته نگهدارى اند و لطيفه هايى كه روشن تر از باده صافى اند و پر فروغ تر از روزگار جوانى . اشعارى كه گواراتر از آب زلالند و لطيف تر از سحر حلال . پندهايى كه چون بر سنگ خوانده شوند آن را از هم بپاشند و اگر بر ستارگان عرضه گردند؛ آنها را بپراكنند نكته هايى نيكوتر گل هاى سرخ گونه ها ورقت انگيزتر از شكايت عاشقان . پس ، از خدا توفيق خواستم ، تا آن مطالب را در كتابى همانند كتاب پيشين بگنجانم و مصداق اين مثل همگانى باشم كه (كم ترك الاوّل للاخر) (چه بسا اولينى كه به پاس دومى ، رها شد.) و هنگامى كه مجالى براى ترتيب آن نيافتم ، و روزگار نيز چنين فرصتى به من نداد، آن را همانند سبدى قرار دادم ، كه در آن ، ارزان بها و گران قيمت در كنار هم قرار گيرند، يا همچون گردنبدى كه دانه هاى آن ، از هم بپاشد. و آن را (كشكول ) ناميدم ، تا با نام آن كتاب ديگرم برابرى كنم . و از آن كتاب ، در اين يكى ، چيزى نياوردم و برخى از صفحات آن را سپيد گذاشتم تا به هنگام خود، از رويدادها پر سازم تا كشكول پر نباشد، زيرا، بينوايى كه كشكول ، آلت گدايى اوست ، چون كشكولش پر شود، از خواستن روى بر تابد. اكنون ديدگانت را در باغ هاى آن ، به گردش در آور! و ذوق خود را از نهرهاى آن سيراب كن ! و طبع خويش در باغ هاى آن ، به چرا درآور! و نورهاى حكمت و دانش را از مشرق آن ، بر گير! و دندان طمع خويش را برهم بفشار! تا مبادا در انديشه طمع ورزى بر آيى . اين كتاب ، و آن كتاب ديگر را مونس تنهايى و انيس بى همدمى و مايه آرامش خويش ساز! تا اين دو، هم صحبتان خلوت و رفيقان سفر و نديمان حضر تو باشد، زيرا كه اين دو، هم سايگان نيك و داستان سرايان عالى تبار و استادان فروتن و معلمان متواضعند، و بلكه اين دو كتاب ، دو باغند، كه گل هايش شكفته شده است و زنهاى صاحب جمالند، كه گونه هايشان دو گل سرخ به بار آورده است ، و آواز خوان هاى پرغرورى هستند كه چهره خود را پوشانده اند. پس ، آنان را از آن كه نمى خواهد، دور كن ! و اين دو را جز به آن كه طالب است عرضه مدار! كسى كه دانشى را در اختيار نادانان بگذارد، آن دانش را تباه كرده است و آن كه شايستگان را از دانش باز دارد، به آنها ستم كرده است . تفسير آياتى از قرآن كريم بيان مفسران ، در (اياك نعبد و اياك نستعين ) در اين كه آيه شريفه (اياك نعبد و اياك نستعين ) متكلم به (نون جمع ) است و نمازگزار، در مقام فروتنى و شكستگى ، چند وجه آورده اند، و نيكوترين آنها، اينست كه : (امام رازى ) در (تفسير كبير) آورده است . و خلاصه آن ، چنين است كه : در شريعت مطهر (اسلام ) كسى كه چند جنس گوناگون را در يك معامله بفروشد، و برخى از آنها معيوب باشد، مشترى مى تواند، يا همه آنها را بخرد، و يا همه آنها را پس بدهد. اما اختيار ندارد كه معيوب ها را پس بدهد و بى عيبها را بردارد و در اين مورد، چون نمازگزارى بيند كه عبادت او معيوب و ناقض است ، آن را به تنهايى به پيشگاه پروردگار عرضه نمى كند، بلكه آن را به انضمام عبادت همه عبادت كنندگان : از انبيا و اوليا و نيكان ضمن يك معامله عرضه مى دارد. بدان اميد، كه عبادت او در اين ضمن پذيرفته شود. زيرا كه تمامى آن عبادات ها رد نمى شود. زيرا، هرگاه ، برخى پذيرفته شوند، برخى پذيرفته نشوند. پذيرفتن سالم و نپذيرفتن معيوب ، تبعيض در يك صفقه (عقد ربيع ) است و اين ، موردى است كه پروردگار، بندگان خويش را از آن ، باز داشته است . پس ، چگونه شايسته كرم پروردگارى اوست ؟ او راهى جز پذيرش همه در پيش نيست و مراد حاصل است . سخن عارفان و پارسايان يكى از اصحاب حال ، روزى به يارانش مى گفت : اگر به ورود به بهشت و گزاردن دو ركعت نماز مخير مى شدم ، گزاردن دو ركعت نماز را بر مى گزيدم او را گفتند: چگونه ؟ گفت : زيرا كه در بهشت به حظ خود مشغول خواهم شد و در گزاردن دو ركعت نماز، به حق پرورگار خويش . حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين در احياء آمده است كه : عارفى شبلى را به خواب ديد و او را پرسيد كه : خداوند با تو چه كرد؟ گفت : با من ستيزه كرد؛ تا نوميد شدم . پس چون نوميديم را ديد، مرا در رحمت خود فرو برد. حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى كسى ، صاحب كمالى را در خواب ديد، و از حالش پرسيد. و او خواند: به حساب ما رسيدند. پس آنگاه ، منت گذاردند و ما را آزاد ساختند. آرى ، شيوه شهر ياران با بندگان خود چنين است ، كه با آنان مدارا كنند. عبدالملك بن مروان به هنگام مرگ ، از كاخش ، گازرى را كه لباس هاى شسته شده را به زمين مى زد، نگاه كرد و گفت : اى كاش من لباسشو بودم ! و عهده دار خلافت نشده بودم ! پس سخنش به (ابو حازم ) رسيد و در پاسخ گفت : سپاس پروردگار را كه آنان را در مرتبه اى قرار داد كه چون مرگشان فرا رسيد، آرزوى آن كنند كه در مقامى باشند كه ما، در آنيم و چون مرگ ما فرا رسد، آرزو نكنيم كه در مقام آنان باشيم . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى معاذ بن جبل گفت : پيامبر را گفتم : مرا به كارى آگاه كن كه به بهشتم برد! و از آتش دوزخ دور دارد. رسول (ص ) گفت : از كار بزرگى سؤ ال كردى . اما بر كسى كه آن را انجام دهد دشوار نيست . خدا را بندگى كن ! و هيچ چيز را انباز او قرار مده ! و نماز به پا دار! و زكاة بده ! و در ماه رمضان روزه بگير و حج خانه خدا را به جاى آر! پس آنگاه گفت : خواهى ترا به درهاى خير هدايت كنم ؟ گفتم : آرى اى فرستاده خداوند! گفت : روزه همچمون سپرى است و صدقه آتش خطاكارى ها را خاموش مى كند. همچنانكه آب ، آتش را فرو مى نشاند. نماز انسان در دل شب ، شعار نيكوكارانست . سپس اين آيه را برخواند: (تتجافى جنوبهم عن المضاجع ...) سپس گفت : خواهى تو را به اساس هر كار و ستون استوار و نقطه اوج آن آگاه كنم ؟ گفتم : آرى اى فرستاده پروردگار! گفت : پايه آن اسلام است و ستون استوار آن نماز و نقطه اوج آن جهاد در راه خدا است سپس گفت : خواهى تو را به اساس كلى آن را آگاه كنم گفتم آرى اى فرستاده خدا گفت : اين را در اختيار خود بگير و به زبانش اشاره كرد. گفتم : آيا ما را به آنچه گوييم باز خواست كنند؟ گفت : اى معاذ! مادرت به عزايت بنشيد! جز اينست كه مردمى كه به رو، يا دماغ در آتش افتد، درو شده زبانهاى خود بوده اند. حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين زاهدى گفته است : نماز سى ساله خود را كه در صف نخست نمازگزاران ، به جا آورده بودم ، به ناچار، به قضا برگرداندم . از آن روى ، كه روزى به سببى درنگ كردم و در صف نخست ، جايى نيافتم . پس در صف دوم ايستادم . اما خود را بدين سبب ، از ديگران شرمسار ديدم ، و پيشى گرفتم و به صف نخست آمدم و از آنگاه دانستم كه همه نمازهايم ، آلوده به ريا و آگنده از لذت توجه مردم به من بوده است و اين كه ببينند كه من ، از پيشگامان كارهاى نيك بوده ام . سخن حكيمان و دانشمندان و مشاهير و... بزرگى گفته است : (عزلت ) بدون (عين ) علم ، (زلت ) (يعنى لغزش ) است و بدون (زاء) زهد، علت (يعنى بيمارى ) است . از سخنان بزرگمهر: دشمنان با من دشمنى كردند. اما، دشمنى را دشمن تر از نفس خود نديدم . و نيز گفته است : با دلاوران و درندگان ستيزيدم و هيچ يك از آنها چون دوست بد بر من چيره نشدند. و نيز گفته است : از همه گونه غذاهاى لذيد خوردم و با زنان زيبا روى همبستر شدم و هيچيك را لذيذتر از تندرستى نيافتم . و نيز گفته است : صبر زرد را خوردم و شربت تلخ را آشاميدم . اما هيچيك را تلخ تر از نيازمندى نيافتم . و نيز گفته است : با همانندان خود كشتى گرفتم و با دلاوران پيكار كردم . اما هيچيك از آنها، چون زن بد زبان ، بر من پيروز نشد. و نيز گفته است : تيرها و سنگها به سوى من رها شد و هيچيك را سخت تر از سخن بدى كه از دهان بستانكار بيرون آيد، نيافتم . و نيز گفته است : از مال اندوخته هاى خود صدقه ها دادم و هيچ صدقه اى را سودمندتر از رهبرى يك گمراه به راه راست نيافتم . و نيز گفته است : از نزديكى به پادشاهان و بخشش هاى آنان شادمان شدم اما، هيچ چيز برايم نيكوتر از رهايى از آنها نبود. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين يكى از عيدهاى هنديان : در نقطه اى دور در ديار هند، بر پا داشتن عيدى متداول است ، كه در آغاز هر سال ، همه مردم شهر از پير و جوان و كوچك و بزرگ از شهر بيرون مى آيند به جايى كه در آن ، سنگ بزرگى نسب شده است . سپس ، كسى از سوى پادشاه ، فرياد بر مى دارد، كه : تنها، كسى مى تواند بر اين سنگ بر آيد، كه در عيد پيشين حضور داشته است . و چه بسا كه پير مردى بى توان ، كه نيروى بينايى را از دست داده است و پير زنى زشترو، كه او نيز از فرتوتى ، بر پا استوار نمى ماند، بر آن سنگ بالا مى روند و يا يكى از آن دو. و گاه ، كسى كه عيد پيشين را ديده باشد، زنده نمانده است . پس ، آن كه بر سنگ بالا مى رود، با همه توان خود، فرياد بر مى دارد، كه : من در عيد پيشين حاضر بودم و در آن روزها كودكى بيش نبودم و پادشاهى ما را فلان كس داشت و وزيرش فلان كس بود و قاضى ما فلان كس بود. سپس ، به توصيف مردم آن روزگار مى پردازد كه چگونه مرگ ، آنان را فرسوده است و در كام بلا نابود شده و اينك ! در زير خاكها خفته اند. سپس خطيب آنان ، بر پا مى ايستد و به پند دادن مردم مى پردازد و مرگ را بر آنان يادآور مى شود و فريب دنيا را و بازى هاى آن را به دوستداران دنيا مى گويد و در آن روز، بسيار مى گريند و ياد مرگ مى كنند و بر گناهانى كه از آنان سر زده است پشيمانى مى خورد. و از غلفت بر گذران عمر، دريغ مى ورزند، و توبه مى كنند و صدقات مى دهند و به جبران گذشته مى پردازد و نيز از رسم هاى ايشانست ، كه چون پادشاهى از آنان بميرد، او را كفن مى پوشانند و بر باركش مى نهند، در حاليكه گيسوانش بر زمين كشيده مى شود، و به دنبال آن ، پير زنى است ، كه جاروبى به دست دارد، و خاك را از موهايش مى زدايد و مى گوييد: اى غافلان ! پند گيريد! و اى كم انديشان ! و فريب خوردگان ! دامن كوشش به كمر زنيد! اين ، فلان كس است . پادشاه شما بنگريد! كه پس از آن همه عزت و جلال ، دنيا او را به كجا كشانده است ! و پيوسته اين چنين به دنبال او فرياد مى زند، تا كوچه هاى تنگ شهر را بگذرند و سپس او را در گورش مى نهند و اين شيوه آنانست كه پس از مرگ هر پادشاهى چنين كنند. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم سخن يكى از بزرگان : چون نفس تو از فرمانبرى تو سر باز زد، در آن چه مى خواهيد، او را فرمانبرى مكن ! شعر فارسى مولوى مى گويد: جان زهجر عرش ، اندر فاقه اى تن زعشق خاربن ، چون ناقه اى جان ، گشايد سوى بالا بال ها تن ، زده اندر زمين چنگال ها اين دو همره ، يكديگر را راهزن گمره آن جان كاو فروماند زتن همچو مجنوند و چون ناقه اش يقين مى كشد آن پيش و اين وا پس به كين ميل مجنون ، پيش آن ليلى روان ميل ناقه پس پى كره دوان يك دم از مجنون خود غافل شدى ناقه گرديدى و واپس آمدى گفت : اى ناقه ، چون هر دو عاشقيم ما دو ضد، بس همره نالايقيم تا تو باشى با من اى مرده ى وطن بس ز ليلى دور ماند جان من روزگارم رفته زين گون حال ها همچو تيغه قوم موسى ، سال ها راه نزديك و بماندم سخت دير سير گشتم زين سوارى ، سير،سير سرنگون خود را ز اشتر درفكند گفت : سوزيدم زغم تا چند؟!چند؟! آنچنان افكند خود را سوى پست كز فتادن از قضا پايش شكست پاى خود بر بست و گفتا: گوهر شوم در خم چوگانش غلتان مى روم زين كند نفرين حكيم خوش دهن بر سوارى كاو فرونايد زتن عشق مولا كى كم از ليلا بود؟ گوى گشتن بهر او اولى بود گوى شو! مى گرد بر پهلوى صدق ! غلت غلتان در خم چوگان عشق لنگ و لوك و خفته شكل و بى ادب سوى او مى غنج و او را مى طلب نكته هاى پندآموز، امثال و حكم تنى از ابدال گفته است كه : در بلاد مغرب ، گذرم به پزشكى افتاد، كه بيمارانى ، نزد او بودند. و براى آنان شيوه درمانشان مى گفت . پس ، پيش رفتم و گفتم : - خدا بر تو ببخشايد بيمارى مرا درمان كن ! ساعتى در چهره من نگريست و گفت : ريشه هاى فقر و برگ صبر و هليله فروتنى را بگير! و در ظرف يقين جمع كن ! و آب خوف بر آن ريز! و آتش اندوه در زير آن بيفروز! سپس آن را در صافى مراقبه بپالاى ! و در جام خرسندى ريز! و با شراب توكل بياميز و با دست صدق آن را بخور و با كاسه استغفار آن را بياشام و سپس ، با آب پرهيزگارى دهان خود را شستشو ده ! و از حرص بپرهيز! پس ، اميد كه پروردگار، تو را شفا دهد. ترجمه اشعار عربى تهامى گويد: در زندگى ، با فريب ، به رقابت برمى خيزيم . همانا كه نهايت بى نيازى دنيا، بازگشت به نيازمنديست . در دنيا، همچون به كشتى نشته اى هستيم ، كه گمان مى بريم كه باز ايستاده ايم . اما روزگار درنگمان نمى دهد حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى پارسايى گفت : روزى به يكى از گورستان ها رفتم و بهلول را ديدم . و او را گفتم : اينجا چه مى كنى ؟ گفت : با گروهى همنشينى دارم ، گفت : كه مرا نمى آزارند، و اگر از ياد آخرت باز مانم ، آگاهم كنند و اگر پنهان شوم ، از من پنهان نشوند. گفته اند: ديوانه اى از گورستانى مى آمد. او را پرسيدند: از كجا مى آيى ؟ گفت : از اين قافله اى كه فرود آمده است . گفتند به آنان چه گفتى ؟ گفت : پرسيدم . كى كوچ خواهيد كرد؟ گفتند: هنگامى كه شما نيز بياييد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... صاحب كمالى مى گفت : آنگاه كه شب روى مى كند، شادمان مى شود. و مى گويد: با پرودگار خود خلوت مى كنم و هنگامى كه صبح فرا مى رسد، به وحشت مى افتم از زشتى ديدار آنان كه مرا از پروردگارم باز مى دارند. شعر فارسى مولوى مى گويد: عقل جز وى ، عقل را بد نام كرد كام دنيا مرد را ناكام كرد چون ملايك گوى : لاعلم لنا تا بگيرد دست تو علمتنا دل زدانش ها بشستند اين فريق زان كه اين دانش نداند اين طريق دانشى بايد كه اصلش زان سرست زان كه هر فرعى به اصلش رهبرست پس ، چرا علمى بياموزى به مرد كش ببايد سينه را زان پاك كرد؟ گر در اين مكتب ندانى او هجى همچو احمد پرى از نور حجى گر نباشى نامدار اندر بلاد گم نيى و الله اعلم بالعباد حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين هرم بن حيان گفت : به نزد اويس قرنى رفتم . پس ، مرا گفت : براى چه اينجا آمدى ؟ گفتم : آمده ام تا با تو انس گيرم . اويس گفت : كسى را نمى شناسم كه خدايش را بشناسد و به ديگرى انس گيرد. شعر فارسى از شيخ عطار (537 - 627 هجرى ) گم شد از بغداد شبلى چندگاه كس به سوى او كجا مى برد راه ؟ باز جستندش رهر موضع بسى در مخنث خانه اى ديدش كسى در ميان آن گروه بى ادب چشم تر بنشسته بود و خشك لب سائلى گفت : اى بزرگ راز جوى ؟ اين چه جاى تست ؟ آخر بازگوى ! گفت : اين قومند چون تر دامنان در ره دنيا نه مردان ، نه زنان من چو ايشانم ، ولى در راه دين نه زنم ، نه مرد در اين ، آه ازين ! گم شدم در ناجوانمرى خويش شرم مى دارم من از مردى خويش هر كه جان خويش را آگاه كرد ريش خود دستار خوان راه كرد همچو مردان ، ذل خود كرد اختيار كرد بر افتادگان عزت نثار گر تو بيش آيى ز مورى در نظر خويشتن را، از بتى باشى بتر مدح و ذمت گر تفاوت مى كند بتگرى باشى كه او بت مى كند گر تو حق بنده اى ، بتگر، مباش ! ورتو مرد ايزدى ، آزر مباش ! نيست ممكن در ميان خاص و عام از مقام بندگى برتر مقام بندگى كن ! بيش از اين دعوا مجوى ! مرد حق شو! عزت از عزى مجوى ! چون تو را صد بت بود در زير دلق چون نمايى خويش را صوفى به خلق ؟ اى مخنث ! جامعه مردان مدار! خويش را زين بيش سرگردان مدار سخن عارفان و پارسايان ابو ربيع زاهد، داوود طايى را گفت : مرا پندى ده ! گفت : از دنيا روزه گير! و افطارت را براى آخرت بگذار و از مردم چنان بگريز! كه از شير مى گريزى . صاحب حالى گفته است : اكنون ، روزگار خاموشى ست و هنگام گوشه گيرى ، و بايد با ياد خداوند هميشه جاويد بسر برد. فضيل گفت : هر گاه كسى بر من بگذرد و مرا سلام نكند، من سپاسگزار اويم ، زيرا، سلام ، خود نوعى از منت است . حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين ابو سليمان دارانى گفت : ربيع بن خيثم بر در خانه اش نشسته بود، كه سنگى به صورتش خورد و آن را خون آلوده كرد. ربيع ، خون از چهره خود پاك مى كرد و گفت اى ربيع ! نيك پندى در كار تو شد... سپس بر خاست و به درون خانه رفت و بيرون نيامد، تا آنگاه كه جنازه اش بيرون آوردند. سخن عارفان و پارسايان عارفى گفت : با مردم كمتر آميزش كن ! چه ، ندانى كه احوالت به رستاخيز، چگونه است . تا اگر گناهكار باشى ، شناسندگان تو كمتر باشد. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار رباب - دختر امرى ء القيس - يكى از همسران امام حسين (ع ) بود و در نبرد كربلاء با او همراه بود و حضرت سكينه از او متولد شد. چون ، پس از رويداد كربلاء، به مدينه بازگشت . بزرگان قريش ، از وى خواستگارى كردند و او نپذيرفت ، و گفت : پس از پيامبر خدا، براى من همسرى نيست و همواره در جايى بى سر پناه مى زيست ، تا درگذشت . شعر فارسى ابن جوزى در (معراج ) گفته است . راه زاندازه برون رفته اى پى نتوان برد كه چون رفته اى عقل در اين واقعه حاشا كند عشق نه حاشا، كه تماشا كند حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين ابراهيم پسر ادهم بوستان بانى مى كرد. روزى مردى سپاهى به نزد او آمد و ميوه خواست . اما ابراهيم از دادن آن خوددارى كرد. پس سپاهى با تازيانه به سرش نواخت . ابراهيم ، سرش را نزديك تر آورد، و گفت سرى را كه همواره به نافرمانى خدا برداشته مى شده است ، بزن ! مرد سپاهى او را شناخت و به عذر خواهى در ايستاد آنگاه ، ابراهيم ، او را گفت : سرى را كه شايسته عذر خواستن بود، در بلخ رها كردم . مردى (سهل ) (بن عبدالله شوشترى ؟) را گفت : خواهم كه در مصاحبت تو باشم . سهل گفت : چون يكى از ما دو تن بميرد، آن ديگرى با كه همنشين خواهد بود؟ پس ، هم اكنون ، با او باشد. فضيل را گفتند: فرزندت گويد: دوست دارم در جايى باشم كه مردم را ببينم و مردم مرا نبينند. فضيل گريست و گفت : اى واى بر فرزندم ! چرا سخنش را تمام نكرد؟ كه : (نه آنها را ببينم و نه مرا ببينند.) تفسير آياتى از قرآن كريم (ملاعبدالرزاق ) عارف كاشى پيرامون آيه (لن تنالوا البر حتى تنفقوا مماتحبون ) گفت : هر عملى كه صاحبش را به خدا نزديك كندن (نيكى ) است و نزديكى به خدا حاصل نمى شود، مگر به دورى جستن از آن چه كه جز خداست . پس ، كسى كه چيزى را دوست دارد، به همان اندازه از خدا محروم شده است و اين شرك خفى است . به سبب تعلق محبتش به غير خدا. چنان كه پروردگار گفت : (من الناس من يتخذ من دون الله اندادا يحبونهم كحب الله ) (يعنى : برخى از مردم براى خدا انبازانى قرار مى دهند و آن را آنچنان دوست مى دارند، كه خدا را دوست مى دارند) و (بدينسان ) خود را بدان محبت مخصوص گردانيده و به سه وجه از خداوند دور شده است . پس اگر آن محبوب را ويژه خدا كند و تصدقش كند و آن را از دست دهد، دورى از بين مى رود و نزديكى حاصل مى شود و اگر جز اين كند، حتى اگر غير از آنچه دوست داشته است ، دو چندان صدقه كند، به نيكى نايل نخواهند شد. زيرا، خدا از شيوه انفاق او آگاهست . هر چند كه ديگران آگاه نيستند. فرازهايى از كتب آسمانى (غزالى ) در كتاب احياء (العلوم الدين ) در بيان گوشه نشينى و بهره هاى آن ، گويد: فايده ششم ، خلاصى از مشاهده بيماران و نادانان و تحمل خلق و خوى آنان است . و همانا كه ديدن بيمار، موجب كورى كوچك است . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين اعمش را گفتند: چرا چشم تو كور است ؟ گفت : از نگريستن به بيماران . و حكايت كرد كه وقتى ابوحنيفه به نزد او آمد و وى را گفت : در خبر آمده است كه هرگاه خداوند چشمان كسى را از او بگيرد، چيزى بهتر از آن دو به او مى بخشد. اكنون عوض خيرى كه خداوند به تو داده است ، كو؟ اعمش ، به شوخى گفت : بهره بهتر، آنست كه بيماران را نمى بينم و تو از آنهايى . سراينده چه نيكو گفته است !: به تنهائيم خو گرفته ام و خانه نشينم . چه انس پاكيزه اى ! و چه صفاى سرورى ! روزگار مرا ادب كرد و نا خرسند نيستم . زيرا كه بيهوده نمى گويم و نمى شنوم . و تا زنده ام ، از كسى نمى پرسم كه سپاه حركت كرد؟ يا امير بر نشست ؟ ترجمه اشعار عربى از ابوالفتح بستى : آيا نمى بينى كه آدميزاد در سراسر زندگى اش گرفتار بيچارگيست ، كه هيچگاه اميد درمان ندارد؟ اسير رنجست ، همچنان كه كرم ابريشم ، همواره ، مى تند و سر انجام با اندوه ، در ميان بافته هاى خود هلاك مى شود. سخن عارفان و پارسايان زاهدى گفت : آخرت را سرمايه خويش ساز! پس ، آن چه از دنيا به تو بهره شود، سود توست . از سخنان محمد بن حنيفه كه - خدا از او خوشنود باد!-: آن كه ارجمندى خويش در يابد، دنيا به نزد او ناچيز است . كسى گفته است : اى آدمى زاد! روزگار تو اندك است ، و هر روز كه بگذرد بخشى از زندگى تو رفته است . حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى ماءمون ، به يكى از كارگزارانش كه از او شكايت شده بود، نوشت : با آنان كه بر ايشان گمارده شده اى ، به دادگرى رفتار كن ! و گرنه آن كه تو را گمارده است ، با تو به دادگرى رفتار خواهد كرد. سخن بزرگان از يكى از بزرگان : در شگفتم از كسى كه پرورگارش را مى شناسد و يك چشم به هم زدن ، ياد او را فراموش مى كند. بزرگمهر گفته است : داناترين مردم به دگرگونى هاى روزگار كسى ست ، كه از پيش آمدهاى آن كمتر به شگفت مى آيد. سخن عارفان و پارسايان يكى از صوفيان گفته است : اگر مرا گويند: چه چيز براى تو شگفت انگيزتر است ؟ گويم : دلى كه خداشناس باشد و سركشى ورزد سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى پيامبر (ص ) گفت : بنده از پرهيزگاران به شمار نمى آيد، مگر آن كه آن چه را كه براى او سودمند نيست ، رها كند. اميرالمؤمنين على (ع ) گفت : براى دلهاى مؤمنان چيزى را زيانبخش تر از صداى گام هاى (مريدانى ) كه از پشت سر آنان مى آيد، نمى بينم . حكايات دانشمندى به ديدار پارسايى رفت ، و از يكى از دوستانش سخنى به ميان آورد. پارسا، او را گفت : از اين ديدار زيانكار شدى . و سه جنايت ورزيدى : كينه مرا به دوستى تيز كردى ، دل آسوده مرا نگران داشتى و خويش را نيز متهم كردى . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى عبدالله بن زراره از امام صادق (ع ) كرد كه گفت : پرورگار براى هر مؤمنى از ايمانش همدمى نهاده است ، كه به او آرام مى گيرد، كه حتى اگر بر فراز كوهى باشد، از تنهايى وحشت نمى كند. تفسير آياتى از قرآن كريم پروردگار بر يكى از پيامبرانش وحى كرد، كه : اگر ديدار مرا در بهشت خواهى ، در دنيا، غريب وار باش ! تنها باش ! اندوهگين باش ! و همچون پرنده اى تنها، كه در ديارى خالى از آب و گياه به پرواز مى آيد و از ميوه هاى درختان مى خورد و چون شبانگاه به لانه خود باز گردد، جز من همدمى ندارد و از مردم وحشت مى كند. در توراة آمده است : آن كه ستم مى كند، خانه اش ويران مى شود. و در قرآن كريم آمده است : (فتلك بيوتهم خاوية بما ظلموا) (يعنى اينست خانه هاى بى صاحب ايشان كه چون ستم كردند، ويران شد) شعر فارسى از مثنوى مولوى : گر سعيدى از مناره اوفتد بادش اندر جامعه افتاد و رهيد چون نصيبت نيست آن بخت حسن تو چرا بر باد دادى خويشتن ؟ سرنگون افتادگان زير منار مى نگر تو صد هزار اندر هزار شعر فارسى عطار در منطق الطير گفته است : چون جدا افتاده يوسف از پدر گشت يعقوب از فراقش بى بصر نام يوسف ماند دايم بر زبانش موج مى زد جوى خون از ديدگانش جبرئيل آمد كه : هرگز گر دگر بر زبان تو كند يوسف گذر از ميان انبياء و مرسلين محو گردانيم نامت بعد از اين چون در آمد امرش از حق آن زمان گشت محوش نام يوسف از زبان ديد يوسف را شبى در خواب پيش خواست تا او را بخواند پيش خويش يادش آمد زان چه حق فرموده بود تن زده آن سرگشته فرسوده زود ليك ، از بى طاقتى آن جان پاك بر كشيد آهى نهايت دردناك چون زخواب خويش بجنبيد او ز جاى جبرئيل آمد، كه : مى گويد خداى گر نراندى نام يوسف بر زبان ليك ، آهى بركشيدى آن زمان در ميان آه تو دانم كه بود در حقيقت توبه بشكستى ، چه سود؟ عقل را زين كار سودا مى كند عشقبازى بين چه با ما مى كند! ترجمه اشعار عربى ابو العتاهيه گفت : در سايه كاخ هاى بلند، بدان گونه كه آن را سلامتى مى دانى ، زيست كن ! و صبحگاهان و شامگاهان ، آن چه را كه مى خواهى ، برايت بياورند. اما به هنگام مرگ كه نفس هاى تو، به تنگنا مى افتد، به يقين مى دانى كه در اسارت فريب بوده اى . ترجمه اشعار عربى عاصمى گفت : در آرامش باش ! كه در دنيا، كريمى نيست كه كوچك و بزرگى به او پناه برند. سر منزل بزرگى ، همدمى ندارد و سرآمدان را ياورى نيست . ترجمه اشعار عربى شريف رضى گفت : بر سر زمين آنها ايستادم ، كه به دست بلا ويران شده بود. گريستم تا اين كه مركب به فرياد آمد و همراهان در نكوهش من به فرياد آمدند. نگاه برگرداندم و از آنگاه كه چشم از ويرانه ها برداشتم ، دل مشغول شد. ترجمه اشعار عربى از ابن بسام : بر سرزنش كسانى صبر كردم ، كه اگر تو را نمى ديدند، سخنى نمى گفتند. و در راه تو، با كسانى نرمى كردم ، كه نرمشى ندارد. اگر تو نبودى ، نمى دانستم كه : اينان ، هستند. بر اين روزگار باد آنچه شايسته اوست ! چه بسيار حقوق پا بر جاى تو را كه تباه كرده است ! اگر به راستى ، روزگار، انصاف مى داشت . تو را بلندى مى داد و نعل كفش تو را از زر مى ساخت . ترجمه اشعار عربى ديگرى گفته است : اى ديده ! تويى كه مرا به محبت او را دچار كردى . تازگى گونه اش ترا فريب داد و سختى دلش را از ياد بردى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... افلاطون گفت : عشق نيرويى است كه از وسوسه هاى آز و صورت هاى خيالى هيكل طبيعى در انسان زاييده مى شود. در دلاور ايجاد ايجاد ترس مى كند و در ترسو دلاورى مى آفريند و هر كسى را به صفتى به ضد آنچه هست ، متصف مى دارد. يكى از حكيمان گفته است : زيبايى ، مغناطيس روحانى است ، كه دلربائيش به خاصيتش باز بسته است . ديگرى گفته است : عشق ، اشتياقى ست كه پروردگار، به موجودات زنده مى بخشد، تا با آن ، ممكن سازند، آن چه را كه براى ديگرى ناممكن است . حكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى صاحب كتاب (اغانى ) گفته است كه (علويه مجنون ) روزى كف زنان و پايكوبان ، به مجلس ماءمون در آمد و اين دو بيت مى خواند: آنكس را دوست نمى دانم كه اگر بااو جفانكنم از من نرنجد. كه مشتاق سايه آن يارم كه اگر بر او كدورت ورزم ، همچنان با من يار باشد. ماءمون و حاضران و خنياگران شنيدند و آن را در نيافتند. اما ماءمون را خوش آمد و گفت : اى علويه ! نزديك تر آى ! و باز گوى ! و او هفت بار باز گفت . پس ماءمون گفت : اى علويه ! اين خلافت بستان ! و چنين دوستى ، مراده ! حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى ابونواس گفت : به ويرانه اى درآمدم و مشكى پر از آب ديدم كه بر ديوارى نهاده بود. چون به ميانه ويرانه رسيدم ، مردى نصرانى ديدم كه سقا بر او خفته بود. سقا چون مرا ديد، بر پاى خاست و نصرانى بى هيچ شرمسارى ، بند شلوار خويش بست و مرا گفت : اى ابونواس ! در چنين حالتى از سرزنش كردن بپرهيز! چه ، تو او را به دوام در اين كار بر مى انگيزى . ابونواس گفته است : من مضمون اين مصراع شعرم كه مى گويد: (دع عنك لومى ! فان اللوم اغراء) (از سرزنش كردن من خوددارى كن ! كه سرزنش تو مرا بر مى انگيزد) را از او گرفتم . حكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى عمرو بن سعيد گفت : شبى در پاسدارخانه دربار ماءمون ، نوبت پاسدارى با من بود، كه با چهار هزار تن ديگر پاس مى داشتيم . در آن هنگام ، ماءمون را ديدم كه با غلام بچگان و زنان مزاح گو بيرون مى آيد. امّا مرا نشناخت و گفت : تو كه اى ؟ و من گفتم : عمروام ! - خدا به تو عمر دهد - فرزند سعيدم !- خدا تو را سعادتمندان سازد- نوه مسلم ام !- خدا تو را سلامت بدارد- پس گفت : از شب هنگام تاكنون تو دربار ما را پاس داشته اى . گفتم : نگهدارنده خداست يا اميرالمؤمنين ! و او بهترين نگهدارنده و نيك ترين بخشندگانست . ماءمون از سخن من لبخند زد و گفت : رفيق روز نبرد تو، كسى ست كه در ميدان نبرد تو را يارى مى كند و به پاس سود تو، زيان مى بيند و گزندهاى روزگار را از تو دور مى سازد و براى خاطر جمعى تو، خود را پريشان مى دارد. آنگاه گفت : اى غلام ! چهار صد (درهم ) به او بده ! گرفتم و باز گشتم . ماءمون از (يحيى بن اكثم ) از عشق پرسيد. يحيى گفت : رويدادهايى است كه آدمى را سرگشته مى دارد و تن را مى آزارد. (ثمانه ) كه در حضور داشت ، گفت : اى يحيى ! تو ساكت باش ! كه بايد يا از (طلاق ) بگويى ، يا محرمى كه در حال احرام شكار كرده است . ماءمون گفت : اى ثمانه تو از عشق بگو! ثمانه گفت : عشق همنشينى است كه ديگرى را باز مى دارد. دوستى چيره است و فرمان هايش جارى ست . تن و روان را در اختيار مى گيرد و دل خاطر را در تصرف دارد. عقل را زير فرمان خويش دارد. چنان كه اختيار خود را به او سپرده و از هر گونه تصرفى منع شده است . ماءمون او را آفرين گفت و هزار دينار بخشيد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين در كتاب (حيوة ) از گفته ابن اثير(در كتاب الكامل ) نقل شده است ، كه در رويدادهاى سال 623 گفته است كه : ما همسايه اى داشتيم كه در دخترى (صفيه ) نام داشت و چون به پانزده سالگى رسيد، او را آلت مردى بر آمد و ريش دميد. مؤ لف گويد: نظير اين رويداد، مطابى ست حمدالله مستوفى در كتاب (نزهة القلوب ) آورده است . كه يكى از مورخان نوشته است كه دخترى از مردم (قمشه )- از شهرهاى اسفهان - ازدواج كرد. اما، در نخستين شب زناشويى ، خارشى در مادگيش روى داد و از آنجا آلت مردى و دو بيضه ظاهر شد و مرد شد. و اين رويداد به روزگار خدابنده - الجالتو - بوده است . شعر فارسى مولوى (604- 672) فرمايد: مؤمنان بيحد، ولى ايمان يكى جسمشان معدود، ليكن جان يكى جان گرگان و سگان از هم جداست متحد، جان هاى شيران خداست همچون آن يك نور خورشيد سما صد بود نسبت به صحن خانه ها ليك ، يك باشد همه انوارشان چون كه برگيرى تو ديوار از ميان چون نماند خانه ها را قاعده مؤمنان باشد نفس واحده سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير يكى از بزرگان گفته است : همه كتاب ها، در خواننده ، سستى ، يا دلتنگى مى آفرينند، جز اين كتاب كه در آن تازه هايى است كه تا روز رستاخيز، دلتنگى نمى آورد. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف محقق زركشى ، در شرح بر(تلخيص المفتاح ) كه آن را(مجلى الافراح ) ناميده است ، و آن ، كتابى ست پر حجم تر از مطول ، و من ، آن را در سال 992 در قدس خوانده ام ، مى نويسد كه (بدان ! كه (الف و لام ) كه در (الحمد)، گفته شده است ، از براى (استغراق ) است و به قولى (تعريف جنس ) است . و به اعتقاد زمخشرى براى (تعريف جنس ) است ، و به استغراق . و برخى گفته اند كه اين يك نظر (اعتزالى ) است . و ممكن است بدين سان توجيه شود كه آنچه در قرائت (حمد) خواسته شده ، (انشاء حمد است ) و نه (اخبار حمد) به همين سبب ، (استغراق ) درست نيست . زيرا، از بنده بر نمى آيد كه همه مراتب حمد را انشا كند. به خلاف جنس ، كه چنين نيست . در كتاب مزبور، در بحث از (لف و نشر)آمده است كه زمخشرى ، به مناسب آيه بيست و سوم از سوره روم كه مى فرمايد (و من آياته منامكم بالليل و النهار و ابتغاؤ كم من فضله بالليل و النهار) (يعنى و از نشانه هاى پروردگاراين است كه مى خوابيد و از فضل او روزى طلب مى كنيد) مى گويد: اين ، از مبحث (لف ) است بدين ترتيب كه : (من آياته منامكم و ابتغاؤ كم من فضله بالليل و النهار). بين دو قرينه اولى و دومى ، فاصله آورده است زيرا دو قرينه دوم ، مفهوم زمانى دارند. و زمان و زمانى شى ء واحدند و لف و نشر اتحاد هر دو را ثابت مى كند و جايزست كه بگوئيم (منامكم فى اليل و النهار و ابتغاؤ كم فى الليل و النهار). زركشى ، سپس مى گويد كه سخن زمخشرى ، از نظر قوانين ادبى درست نيست . زيرا، مستلزم آنست كه (نهار) معمول (ابتغاؤ كم ) باشد و حال آن كه ، معمول بر عاملى كه مصدر باشد، مقدم شده و اين تقدم جايز نيست . گذشته از اين ، لازم مى آييد كه عطف بر دو معمول ، دو عامل باشد و تركيب مجوز آن نيست . پايان سخن زركشى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... شيخ الرئيس ابن سينا رساله اى در عشق تصنيف كرده است و در آن در گرفتارى ، به تفصيل گفته است كه : عشق ، ويژه آدمى نيست ، بلكه در همه موجودات از فلكى و عنصرى و مواليد سه گانه (: كانى و گياهان و جانوران ) نيز جريان دارد. حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى بهرام گور فرزندى يگانه داشت . امّا او همّتى پست داشت ، چنان كه كنيزان و نوازندگان بر او چيره بودند و حتّى ، به يكى از آن كنيزان مهر مى ورزيد. چون پادشاه ، آگاه شد، كنيز را گفت به او بگويد كه من خود را در اختيار عاشقى مى گذارم كه بلند همّت و بزرگوار باشد. و بدين سان فرزند بهرام شيوه پيشين را ترك كرد تا به پادشاهى رسيد و از حيث اراده و دليرى از بهترين پادشاهان شد. شعر فارسى نظامى (540- 598) فرمايد: چه خوش نازيست ناز خوبرويان ! زديده رانده را در ديده جويان به چشمى خيرگى كردن كه : برخيز: به ديگر چشم ، دل دادن كه : مگريز! به صد جان ارزد آن نازى ، كه جانان (نخواهم ) گويد و خواهد به صد جان سخن مؤ لف كتاب (نثر و نظم ) مؤ لّف گويد: ثورين حاطا بهذاالورى فثور الثريا و ثور الثرى و من تحت هذا و من فوق ذا حمير مسرحة فى قرى اينك ! خلاصه اى از جلد پنجم كتاب (الاغانى ) تاءليف ابوالفرح اسفهانى كه در قدس شريف ، بدان دست يافتم . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار اعشى همدان : او، عبدالرّحمان بن عبداللّه است ، كه به سيزده پشت ، به همدان بن مالك بن زيد بن نزار بن وائله بن ربيعة بن الجبار بن مالك بن زيد بن كهلان بن سباء بن يشخب بن يعرب بن قحطان مى رسد. اعشى شاعرى فصيح بود و او خواهر (شعبى ) - فقيه - را به همسرى داشت و (شعبى ) شوهر خواهر او بود. اعشى بارها بر حجاج - بن يوسف - شوريد و با او نبرد كرد و سرانجام ، حجاج ، بر او پيروز شد و وى را به اسيرى گرفتند و حجاج ، او را گفت : سپاس خداوند را كه مرا بر تو پيروز كرد! آيا تو همان نيستى كه چنين گفته اى ؟ و تو نيستى كه چنان كرده اى ؟ و ابياتى را كه او در هجو حجاج گفته و در آن ، مردم را به پيكار با او بر انگيخته بود، خواند. سپس به او گفت : تو گوينده اين ابيات نيستى كه مى گويد: و اصابتى قوم و كنت اصبتهم فاليوم اصبر للزمان و اعرف و اذا تصبك من الحوادث نكبة فاصبر فكل غيابة تتكشف اما ولله لتكونن نكبة لا تتكشف غيابتها عنك ابدا يعنى : گروهى مرا در بلا افكندند و من نيز به بلايشان افكنده بودم . از اين رو امروز شكيبايى مى كنم و حقيقت آن را مى شناسم . و تو هر گاه ، از رويدادهاى روزگار، به رنجى دچار شوى ، شكيبا باش ! كه سرانجام ، پايان آن ، آشكار خواهد شد. اما به خدا كه تو، به رنجى دچار شده اى ، كه سختى هاى آن ، هيچگاه از تو بر نخواهد خاست . سپس به نگهبان هايش دستور داد، تا گردن او را زند. اعشى روزگارى نيز در سرزمين ديلم به اسيرى زيسته بود. اما، دختر همان كس كه او را به اسارت گرفته بود، بر وى شيفته شد و شبانه نزد او آمد و خود را در اختيار او گذارد و اعشى هشت بار با او در آميخت . پس ، زن به او گفت : شما مسلمانان ، پيوسته با همسران خود بدين سان مى آميزيد؟ اعشى گفت : آرى ! زن گفت : همين ، انگيزه پيروزى شماست . سپس گفت : اگر وسيله رهايى تو را فراهم سازم ، مرا به همسرى گيرى ؟ اعشى گفت : آرى ! و پيمان كرد، كه خلاف نورزد. ديگر شب ، دختر، بند، از دست و پاى او بر داشت و شبانه از راهى كه مى شناخت با او گريخت و شاعرى از اسيران مسلمان گفته است : كسان را مالشان را از اسارت مى رهاند، و همدانيان را آلت مردى شان رهايى مى بخشد. و اين دو بيتى را به دوستى كه در نجف بوده است ، نوشته است . ****************** ترجمه اشعار عربى صفى حلى گويد: از پيمان خود ملول نيستم و آن را دروغ نمى شمرم . بل ، با آن كه دور هستم ، نيرومند و امينم . مپندار! كه در برابر سنگدلى دورى ، نرم خواهم شد. بلكه اگر پرده نيز از ميان برخيزد به يقين من نمى افزايد. سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف به دوستى از آن خود در مشهد مقدس نگاشته است . اى باد! اگر بر ديار ياران ، يعنى : توس رسيدى ، مردم آن سامان را از من بگوى : بهائى شما، هيچگاه به بوستان شما فرود نيامد، مگر اين كه آن را به اشكش آبيارى كرد. و مؤلف ، به يكى از يارانش در نجف اشرف نگاشته است : اى باد! هرگاه به سرزمين نجف رسيدى ، از جانب من خاك آن را ببوس ! و توقف كن ! و خبر مرا براى عربانى كه آنجا فرود آمده اند باز گوى ! و بگذر! ترجمه اشعار عربى صفى حلى گويد: گويند: عقيق ، سحر را بى اثر مى كند. چه ، راز حقيقى را بر آن حك كرده اند. اما تو با آن كه عقيق بر دهان خويش دارى ، چشمانت جادوگرى مى كنند. از صفى حلى است آنگاه كه به مدينه وارد مى شود - كه درود خدا بر ساكنان آن باد.-: اين گنبد سرور من است كه منتهاى آرزويم است . اينك ! محمل بداريد! تا سم شتر خويش را ببوسم . سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم ) براى پدرم كه - خاك او پاك باد! - به هرات به سال 989 نگاشتم : اى مقيمان هرات ! اين جدايى بس نيست ؟ بس است به حق رسول (ص ). باز گرديد! كه سرزمين صبر من خشك شد. و پس از دورى ، اشك چشم من همواره جاريست . انديشه شما را در دل دارم و دلم در نهايت اندوه است . اگر باد صبا از سوى شما بوزد، به او خوش آمد مى گوييم و پيام مى دهيم كه : دل سرگشته ما در بند شماست . و دورى شما، روح ما را اسير خود داشته است . و دل من ، هيچگاه از صاحب (خال ) خالى نيست . چمنزار دوست ، چه خوش سرزمين است ! كه آهوى آن ، آتش درخت (غضا) را در پهلوهاى من برافروخت . هيچگاه روز فراق شما را از ياد نخواهم برد. روزى كه اشكم جارى و دلم دردمند بود. و بردبارى ، هيچگاه خاطره آن روز اشك آلود را از ياد من نخواهد برد. سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف گويد: هر جنبنده اى كه بر روى زمين است ، مرگ را ناخوش مى دارد. و اگر به چشم خرد بيگرد، راحتى بزرگ در مرگ است . مؤلف ، هنگامى كه به زيارت خانه خدا رفته و شاهد مراسم حج بوده است ، سروده : اى آنان كه به مكه آمده ايد! اين منم ! كه مهمانم و اين است زمزم و اينست منى و اينست (مسجد) خيف . چه بسيار كه چشمم را ماليدم تا به يقين بدانم كه آنچه مى بينم به خوابست ؟ يا به بيدارى ؟ سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم ) (مؤلف گويد) هنگامى كه در جايى ميان آمد(يعنى ديار بكر) و حلب اقامت داشتم ، صبحگاهى هوا دگرگون شد و بادهاى تند مى ورزيد ،گفتم : روح بخشى ،اى نسيم صبحدم ! گوئيا مى آيى از ملك عجم تازه گرديد از تو داغ اشتياق مى رسى گويا ز اقليم عراق ! مرده صد ساله يا بد از تو جان تو مگر كردى گذر از اصفهان ؟! ترجمه اشعار عربى شبلى سروده است : اى دوست ! اگر اندوه جان ها، به دير بيانجامد - آنچنان كه مى بينيم ، اندك آن هم كشنده است . اى ساقى جمع ! مرا از ياد نبر و اى خنياگرى پس پرده ! خنياگرى كن ! همانا كه مى بينم كه با آن چه كه سرور و شادمانى نام دارد، در گذشته چه كرده اند. سخن عارفان و پارسايان صاحب حالى گفته است : يوسف ، از آن رو، پيراهن خود را از مصر به كنعان به نزد پدرش فرستاد، كه غم او با(پيراهن ) آغاز شده بود، و همين كه چشمش به پيراهن خون آلود افتاد به سختى غمگين شد و يوسف خواست ، تا(پيراهن )، انگيزه شادى وى شود. حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى حسن بن سهل به ماءمؤ ن گفت : در لذات دنيا نگريستم و همه آنها را اندوهبار ديدم ، جز هفت چيز را: نان گندم و گوشت گوسفند و آب سرد و جامه پربها و بوى خوش و بستر خواب و نگريستن به هر چيز زيبا. ماءمون گفت : پس سخن گفتن با مردان چه ؟ گفت : آرى . آن نخسين آن هاست . شعر فارسى از (امير) خسرو(651 - 725 هجرى ) خبرم مپرس از من ! چو مقابل من آيى كه چو در رخ تو بينم ، زخودم خبر نباشد مردمان در من و بيهوشى من حيرانند من در آن كس كه تو را بيند و حيران نشود ساكنان سر كوى تو نباشد بهوش اين زمينى است كه از وى همه مجنون خيزد دى كه رسوا شده اى ديده و گفتى : اين كيست ؟ دامن آلوده به خون ، خسروتر دامن بود. قامت راست چو تيرست ، عجايب تيرى ! كه زمن دور و مرا در دل و جان گذرد. شعر (رضى ) كه - رحمت خدابر او باد!- به اين معنى نزديك است : تيرانداز، در (ذى سلم )، و تير در عراق به نشانه خورد، و نشانه را چه دور برگزيده اى ! ترجمه اشعار عربى ديگرى گفته است : سپيد رويان پرندين جامه اى كه انديشه شك آلودى ندارند، همچون آهوان مكه ، شكارشان روا نيست . به نرمى سخن ، نابكار شمرده آيند. اما اسلام ، از هر لغزشى ، بازشان مى دارد. ترجمه اشعار عربى تهامى گفت : او، همچون ماه است ، اما، هميشه پنهانست . هر چند كه پنهان بودن ماه ، دو شبى بيش نيست . او، هلالى ست كه همه هلال ها را در پرتو خويش گرفته است . زيرا كه هر چيز ارزشمندى به دشوارى به دست مى آيد. شمشير نگاه او هميشه در نيام است و شمشيرى را نديده ام كه در نيام بدرخشد اگر نزديك آيد، شب كوتاه مى شود، زيرا كه او پگاهست و با نزديك شدن آن ، شب كوتاه مى شود . هنگامى كه شتر ابقلم ، سفر را بار بسته بود، با بيتابى به او گفتم : اين دورى را هر چه توانى ، شكيبا باش ! زيرا كه من ، روزگار جوانى را در بلند پروازى ها و حاصل ها در خواهم باخت . آيا اين ، زيانكارى نيست ، كه شب ها، بى هيچ بهره مى گذرد و زندگى به شمار مى آيند؟ شعر فارسى از وحشى (وفات 991ه): مريض عشق اگر صد بود، علاج يكيست مرض يكى و طبيعت يكى ، مزاح يكيست تمام ، طالب وصليم و وصل مى طلبيم اگر يكيم و اگر صد،كه احتياج يكيست بجز فساد مجو حشى از طبيعت دهر! كه وضع عنصر و تاءليف و امتزاج يكيست (2) شد وقت آن ديگر كه من ، ترك شكيبايى كنم ناموس را يك سو نهم ، بنياد رسوايى كنم چندان بكوشم در وفا،كز من نيوشد راز خود هم محرم مجلس شوم ، هم باده پيمانى كنم توخته و من هر شبى در خلوت جان آرمت دل را نگهبانى دهم ، خاطر تماشايى كنم (3) شعر فارسى از نشناس يك جو غم ايام نداريم و خوشيم گه چاشت ، گهى شام نداريم و خوشيم چون پخته به ما مى رسد از عالم غيبت از كس طمع خام نداريم و خوشيم ترجمه اشعار عربى فاضل و محقق (ابو السعود) مفسر و مفتى قسطنطنيه چنين سروده است : آيا پس از (سليمى ) آرزويى ، و جز اشتياق به او سوزش دل و عشقى هست ؟ پس از كوى او، پناهى و جمعيتى هست ؟ و جز در سايه او، به جاى ديگرى مى توان پناه برد؟ هرگز مبادا كه جز به عزم كوى او عنان مركب بگردانم يا (جز به ديدن او) كمر ببندم . او پايان آرزوى منست .اگر دسترسى به وى نباشد. همه آرزوهاى دنيا بر من حرام باد! همه نقش هاى جاه را از لوح خاطرم زدوده ام . آشكار است كه نقاشى پيش از اين ، نقشى بدين سان نكشيده است . به آسيب و ذلت روزگار، خو گرفته ام . اى گرامى داشت روزگار! ترا سلام باد! الا! تا كى بار غنج و غرور او را بر دوش كشم ؟! آيا هنگام آرامشم فرا نرسيده است ؟ روزگار جامه حسن را بر بالاى او نيكو دوخته است . چنان كه ديباى پربها در پيش او ژنده اى است به روزگار پيرى ، از من دورى گزيده است اينك ! كه موهاى سپيدم فزونى گرفته است . پيشگامان ناتوانى بد توان من حمله آورده اند و در ميدان مزاج من ، گرد سياه بر انگيخته شده است . اكنون ، ديگر او در برج زيبايى نشسته است . من هم ديگر در روزگار بى پروايى جوانى نيستم . همه پيوندهاى ميان من و او گسسته شده است و هيچ پيوند نسبتى در ميان ما نيست ديگر ماده شتر جوان عزم من ، براى رسيدنش سست شده ، و دوش و كوهانى برايش نمانده است . سر گذشت دل من و او، از انگاه ، كه ركاب استوار كرده است و خانه و خرگاه را به ويرانى كشانده ، داستان آن كسى ست كه به ديار گمنامى كشانده شده و تنها، به او اشتياق دارد و قطرات اشكش همچون پرندگان از پيش صياد گريخته ، در پروازند. (اشتياق من )، همچون اشتياق ماده شتريست كه با شيدايى سير مى كند و آنگاه كه مى رسد، جز ناله و تيغ خار بهره اى ندارد. شبهاى شادمانى گذشت و سپرى شد و هر روزگارى را نقطه پايانى ست . به چه تندى گذشت و دور شد. و اى كاش درنگ مى كرد! اما درنگ ندارد. روزگاران شادى به ساعتى مى گذرند و روزى كه به ملال بگذرد همچون سالى ست . خوشا به اندوه ! كه چه سان زندگى مرا مى كشاند. گر چه غم ها همچون تيراند. مرا كه با همنشينانم همدمى ها بود، اينك ! در وادى سرگردانى مى گردم . بسى شادمانى هاست كه مايه دلتنگى هاست . و بسى سخن هاست كه اندوه مى انگيزد. من كه هيچگاه ، حق احسان را از ياد نبرده ام ، هيچگاه بدى ها را نيز از ياد نخواهم برد. گر چه مردم روزگار، به اين فراموشى خو گرفته اند و هر گروهى كه پس گروه ديگر بيايد، شيوه پيشين را دنبال مى كند اينك ! فروغ معرفت و هدايت از گرمى افتاده است و لهيب آتش گمراهى زبانه مى كشد. (پيش از اين ) سرير دانش ، كاخ پيراسته اى بود، كه در بزرگى ، به همسرى با هفت گنبد افلاك مى ايستاد. چنان استوار و بلند بود. كه زاغ را طاقت پرواز پيرامون آن نبود و چنان فراشته بود،كه اميد دست يابى بدان نبود، از برج هاى آن ، نور هدايت مى تابيد، همانند برقى كه از ميان ابرها مى تابد. كوه هاى بلند، به دنبالش دامن مى كشيدند، تخت هاى پادشاهان ، با ستون ها به سويش مى حراميدند.اما، اكنون ! اهل دانش ، به سوى خوارى ، رانده شده اند همچون اسيرى كه همواره آماج ستم است روزگار با مردم چنين مى كند و بر سر آنان كجى و راستى را با هم قرار مى دهد هر قيل و قالى ، زمزمه دانش و حكمت نيست به همان سان كه هر آهنى شمشير نيست روزگار گزرانهاى دارد كه بر هر جوانى مى گذرد نعمت و تنگى سلامتى و بيمارى و آن كه در اين دنياست به آن اميدى نبسته است بر او نگوهشى نيست براى تو جستجو كرده ام كه دنيا چيست ؟ و گالايش كدام است ؟ و اين كه چيزى را كه دنيا مى پذيرد خردوريز شكسته اى پيش نيست در دنيا هر چيز به گونه مخالف خود در مى آيد و مردم ، از اين بيخبرند. نقص را چنان جامه كمال مى پوشد، كه گويى زنان پرده نشين عمامه گذارده اند. دنيا را رها كن ! دنيا و آن چه اوست ، بر اهل آن گوارا باد! و تو، آرزويى بر آن نداشته باش ! هنگامى كه خوان سالار ولگردان و فرومايگانند، بزرگان قوم گرسنه مى مانند. زيرا جايى كه وسيله و دستگيرى ندارد، از آنجا، به كامى نتوان رسيد. و اگر تو هزار سال در پى آن بكوشى و او به قدر سر پستانى بر تو دست يابد. بر تو ناروا خواهد بود. چون بازگشتى ، تمامى كوشش پنهانى اشتياق آميز تو، نكوهش پذيرست . گيرم كه كليد همه كارهاى دنيا را به دست آورى و دنيا رام تو شد و تو پادشاه بزرگى شدى و از خوشى روزگار به شادى و شادكامى بر خوردار شدى . آيا پس از به آن به يقين ، طعمه مرگ نخواهى بود؟ پس : ميان آدميان و جاودانگى فاصله ست و مرگ پذيرى و انسان ، حتمى ست .تسليم آدمى به سرنوشت سك حقيقت است و سرور و بنده هم نمى تواند از آن روى بگرداند. حتمى ست و خرد آن را مى پذيرد. و تو نيز اگر در پذيرش آن ستيزى دارى ، از ديگران بپرس ! از زمين ، احوال پادشاهانى را بپرس ! كه اكنون ديگر نيستند و بر فرق ستارگان جاى داشتند. از دور آمدگان ، بر دربارشان گرد مى آمدند و گوشه نشينان در گاهشان بر آستانه شان فراهم مى شدند. (اما) زمين ، بى آن كه كلامى بگويد، از رازهاى آنچه گذشته است ، ترا پاسخ مى دهد. از اين كه مرگ ، آنها را رگ زد و به نيستى شان كشاند و تيرهايى كه از كمينگاه به سويشان آمد،به نشانه خورد. در رفتن به نيستى ، راه گذشتگان پيمودند، و خانه و كاشانه شان ، از آنان تهى ماند. همه آنجا فرود آمدند، كه پيش از آن ، نمى شناختند و تا روز ستاخيز برنمى خيزند. رويدادهاى روزگار، آنان را به درد آورد و خشكيدند. و اينك ! در زير طبقات خاك ، به خاك پيوسته اند. اينست پايان گزيده من ، از آن اشعار، و آن ، نود و دو بيت است در نهايت خوبى و روانى شعر فارسى از شاعر ناشناس گر قسمت ما از تو جفا افتاده ست آن نيز هم از طالع ما افتاده ست دارى لب و دندان و دهان شيرين تلخى زبانت از كجا افتاده ست سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) ازمؤلف : از بسكه زدم شيشه تقوا بر سنگ وز بسكه به معصيت فرو بردم جنگ اهل اسلام از مسلمانى من صد ننگ كشيدند ز كفار فرنگ سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) و نيز مؤلف به زبان حال خويش سروده است : با آن كه سخن من ، از معنى تهى ست ، اما رفيق و پرشورست . خدمتگزار همه مردم هستم . اگر مرا به خدمت گيرند. اگر به من پيوند نداشته باشند، ارزشم افزون مى شود اگر از من ببرند، من ، يك روز عشقشان را از ياد نخواهم برد. با اينهمه بى نصيبى و ناكامى ، رنج مرابنگر! كه از من ياد نمى كنند، مگر آنگاه كه ظرف هاى غذا برچيده باشند . شعر فارسى گفته اند كه : (وقت شمشير بران است ) و يكى از شاعران فارسى زبان ، آن رابه نظم آورده است كه به گمانم جامى باشد. وقت را تيغ گفته اند بران كه بود بى توقفى گذران هر كجا تيز بگذرد، آن تيغ وانگردد به واى واى و دريغ گر چه باشد گذشتنش نفسى ليك ، تاءثير آن قويست بسى . تفسير آياتى از قرآن كريم ، فرازهايى از كتب آسمانى زمخشرى درباره اين سخن پروردگار كه مى فرمايد: (ان كيد كن عظيم ) (همانا كه مكر شما زنان عظيم و بزرگ است - سوره 12 - آيه 28) گويد: مكر زنان را بزرگ مى شمارد - هر چند كه مردان نيز مكر مى وزند. اما نيرنگ زنان ، لطيف ترينست و حيله شان نافذترين و مكر خويش را با نرمى همراه كنند. سپس گويد: زنان را بزرگ مى شمارد - هر چند كه مردان نيز مكر مى ورزند.- اما نيرنگ زنان ، لطيف تر ينست و حيله شان نافذترين و مكر خويش را باز نرمى همراه كنند. سپس گويد: زنان كوتاه قد، از ديگرانشان زيرك ترند. دانشمندى گفت : از زنان بيشتر مى ترسم ؛ تا از شيطان . زيرا كه ، پروردگار مى فرمايد: (ان كيد الشيطان كان ضعيفا) (يعنى مكر شيطان ضيعف است - سوره 4 - آيه 76) و نيز درباره زنان گويد: (ان كيد كن عظيم ) نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف اگر گفته شود كه : از تركيب حروف الفبا، چند كلمه دو حرفى - چه با معنى و چه بى معنى - بدون تكرار حرفى در كلمه به دست مى آيد؟ پاسخ ، حاصل ضرب شمار (27) در شماره (28) است . و اگر گفته شود كه چند كلمه سه حرفى ، بدون تكرار حرفى در كلمه ، بدست مى آيد بايد شمار (28) را در شمار (27) ضرب كرد و حاصل ضرب را در (26) ضرب كرد. كه مى شود 19656 و اگر از چهار حرفى پرسيده شود، بايد اين مقدار را در عدد (25) ضرب كرد و در مورد كلمات پنج حرفى و بيشتر، به همين گونه . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف بسا كه بخواهند مساحت جسم هايى را كه محاسبه مساحت آنها دشوار است به دست آورند. همانند: فيل و شتر. در اين حالت ، جسم را در حوض مربعى قرار مى دهند. و مقدار آب را اندازه مى گيرند. سپس ، جسم را آب را اندازه مى گيرند. سپس ، جسم را از آب بيرون مى آورند، بار ديگر آب را اندازه مى گيرند. مساحت آب كم شده ، مساحت تقريبى جسم است . سخن عارفان و پارسايان يحى معاذ بارها مى گفت : اى عالمان ! كاخ هاى شما قيصرى است و خانه هايتان خسروى و مركب هايتان قارونى و ظرف هايتان فرعونى و خويهايتان نمرودى و سفرهايتان جاهلى و مذهبهايتان پادشاهى . پس راه و روش محمدى كو؟ مؤلف به مناسبت ، گفته سنايى را ياد مى كند: دين فروشى كنى ، كه تا سازى بارگى نقره خنك و زرين زرگند گويى از بهر حرمت علمست اينهمه طمطراق و خنگ و سمند علم ازين ترهات مستغنى ست تو برو در بروت خويش بخند ترجمه اشعار عربى شاعرى گفته است : روزهايى بر ما گذشت كه شيرين تر و گواراتر از آن نبوده است . آن روزها گذشتند، از پس آنها چيزى جز آرزويشان باز نماند. سخن عارفان و پارسايان گنبد شافعى ، گنبد عظيمى است با فضاى وسيع و امسال كه سال 992 هجريست به زيارت آن رفتم . در بالاى ميل قبّه ، زورقى از آهن نصب شده است . شاعرى به هنگام ديدار آن قبه و ديدن آن ميل و زورق سروده است : گنبد سرور من كه (چنين ) بلندى گرفته است ، اگر در زير آن ، درياهايى وجود نداشت بالاى آن ، كشتى قرار نمى گرفت . ترجمه اشعار عربى شافعى سروده است : فرمانروايى كردند و در حكومتشان چنان فزونى خواستند كه به زودى نشانه اى از حكومت باقى نخواهد ماند. اگر دادگرى مى كردند، بر آنان نيز دادگرى مى رفت . اما، سركشى كردند و روزگار نيز با غم و رنج بر آنان سركشى كرد. اينك ! زبان حالشان كه بر آنان مى خواند: اين ، سزاى آن . و بر روزگار، نكوهشى نيست . شعر فارسى ابوسعيد ابوالخير گويد: دل ، جز ره عشق تو نپويد هرگز جز محنت و درد تو نجويد هرگز صحراى دلم عشق تو شورستان كرد تا مهر كسى دگر نرويد هرگز شعر فارسى گفته اند، كه : در پيشگاه امام رضا(ع ) سخن از (عرفه ) و (مشعر) رفت و آن حضرت فرمود، هيچكس در اين كوه ها نمى ايستد، جز اين كه دعاى او پذيرفته مى شود. اما، مؤمنان دعاى آخرتشان پذيرفته مى شود و كافران ، دعاى دنياشان . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از ابن مبارك پرسيدند كه : تا كى مى نويسى ؟ و او گفت : ممكن است كه كلمه اى را كه به حالم سودمند باشد، ننوشته باشم و به قلمم آيد. گزيده اى از كتابها و تاءليفات ابن جوزى در كتاب (صفوة الصّفا) در گزارش رويدادهاى سال 645 هجرى گفته است كه : در اين سال ، در بصره ، طاعونى روى آورد كه همگان را كشت و مدت آن ، چهار روز بود. در روز نخست هفتاد هزار كس را كشت . در روز دوم ، هفتاد هزار و يك تن را و در روز سوم ، هفتاد هزار و سه تن را و در روز چهارم ، همگان مرده بودند، جز تنى چند. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى عبدالله گفت : (روزى ) پيامبر خدا(ص ) مربعى ترسيم كرد و در ميان آن ، خطى كشيد كه تا بيرون آن مربع آمد، و در كنار آن خط، خطهاى كوچك ديگرى كشيد. و گفت : آيا مى دانيد كه اين ، چيست ؟ گفتيم : پروردگار و پيامبرش بهتر دانند. گفت خط ميانه ، آدمى ست و خطهاى پيرامون مربع ، مرگ اند، كه او را در ميان گرفته اند و اين خطهاى كوچك ، ناخوشى هايى هستند كه پيرامون اويند، و او را آسيب مى رسانند. و اگر اين يكى از خطا كند، آن ديگرى به او گزند مى رساند. و آن خط بيرون از مربع ، آرزوى آدمى ست . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار ابن اثير،- مجدالدين ابو السعادت - صاحب (جامع الاصول ) و (النهايه در حديث ) از بزرگانى بود كه در نزد پادشاهان منزلت فراوان داشت . و سرپرستى كارهاى مهمى با او بود. تا كه بيمار شد و دست و پايش از كار باز ماند. و خانه نشين شد و كارهاى خود را ترك گفت و از آميزش با مردم دورى جست . اما بزرگان همچنان به خانه اش آمد و شد داشتند و برخى از پزشكان نيز به ديدنش مى رفتند و عهده دار بهبود او بودند. تا اين كه پزشكى به ديدنش آمد و به بهبودى نزديك شد. ابن اثير او را مبلغى زر داد و گفت به راه خويش برو! اما دوستان و يارانش او را به نكوهش گرفتند و گفتند: نمى گذارى تا تندرست شوى . ابن اثير گفت : هنگامى كه تندرستى خويش بازيابم ، به كارم فرا خوانند، و به ناچار، بپذيريم . ليكن ، تا بدين حالتم ، شايسته آن كارها نيستم . و از اين رو، اوقات من صرف كامل كردن خودم و مطالعه كتاب مى شود. و در كارهايى وارد نمى شوم كه انگيزه خوشنودى آنانست . اما ناخوشنودى پروردگار را در پى دارد. و روزى نيز به ناچار مى رسد. پس ، رهايى از آن كارها را برگزيد تا به دانش آموختن بپردازد، و به سبب دورى از منصب ها، در آن مدت ، كتاب (جامع الاصول ) و (النهايه ) و چيزهاى ديگر را تاءليف كرد. تفسير آياتى از قرآن كريم در (تفسير نيشابورى ) درباره اين كلام وحى در سوره (جاثيه ) كه فرمايد:(و سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعامنه ان فى ذالك لايات لقوم يتفكرون ) (يعنى و تمامى آن چه كه در آسمان ها و زمين است ، همه را مسخر شما ساخت . در اين كارها، براى مردم با فكرت ، آيات قدرت خدا كاملا پديدار است - سوره 45-آيه 13) آمده است كه :(ابو يعقوب نهرجورى ) گفت : خدا، جهان هستى و آنچه در اوست را مسخر تو قرار داد، تا هيچ چيز تو را تسخير نكند و مسخر كسى باشى كه جهان را تو كرد.پس ، كسى كه در عالم هستى ، چيزى را مالك شد، و زيبايى دنيا او را گرفتار خويش ساخت ، نعمت خدا را انكار كرد و نعمت هاى او را ناسپاس مى شود. در حالى كه خدا او را آزاد آفريده است تا بنده او باشد. اما او بنده هر چيز ديگر شده ، به بندگى خدا نمى پردازد. حكايات پيامبران الهى ، معصومين (ع ) از امام صادق (ع ) نقل شده ، كه بينوايى به نزد پيامبر آمد. و مرد ثروتمندى در حضور رسول (ص ) بود. مالدار، جامعه خويش از بينوا در كشيد. پيامبر (ص ) گفت : چه چيز تو را بر آن داشت ؟ آيا ترسيدى كه بينوايى او، ترا نيز در گيرد؟ يا بى نيازى تو به او بچسبد؟ ثروتمند گفت : چون چنين فرمودى ؛ چون چنين فرمودى ؛ نيمى از دارايى من از آن او باشد. آنگاه پيامبر به مرد بينوا گفت : آيا از او مى پذيرى ؟ و تهيدست گفت : نه : گفت چرا؟ گفت از آن مى ترسم ، كه چنان شوم كه او شده است . حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين گفته اند كه : در كوهى از لبنان ، زاهدى ، دور از مردم ، در غارى مى زيست . روزها روزه مى داشت و هر شب براى او گرده نانى مى رسيد؛ كه نيمى از آن را به هنگام گشودن روزه مى خورد و نيم ديگر را به هنگام سحر. و اين حال ، روزگارى دراز پاييد، و مرد از كوه به زير نيامد، تا اين كه چنين شد، كه در شبى از شب ها، نان از او برگرفته شد و گرسنگى شدت يافت و خواب از چشم زاهد رفت . پس نماز گزارد و آن شب را در اميد خوردنى ، بيدار ماند، تا گرسنگى بدان دفع كند. اما غذايى نرسيد. در پايين آن كوه ، روستايى بود كه ساكنان آن ، بر دين عيسى بودند و هنگامى كه بامدادان زاهد به نزد آنان رفت و خوردنى خواست ، پيرمردى از آنان ، دو گرده نان جوين او را داد. زاهد دو گرده نان را گرفت و به بسوى كوه روانه شد. و در خانه آن پيرمرد، سگى بود لاغر و به بيمارى گرى دردمند. كه به زاهد در آويخت و بر او بانگ كرد و به دامن جامه او آويزان شد. مرد زاهد، يكى از آن دو نان را به سگ داد، تا از او دست بردارد. سگ نان را خورد و بار ديگر به زاهد در آويخت و عوعو كرد و زوزه كشيد. زاهد نان ديگر را جلوى او انداخت . سگ نان را خورد و براى سومين بار به زاهد در آويخت و زوزه خود را بلندتر كرد و دامن جامه او را به دندان گرفت و پاره كرد. زاهد گفت : سبحان الله ! من ، سگى از تو بى حياتر نديده ام . صاحب تو دو نان بيشتر به من نداده است ، و تو هر دو را از من گرفته اى . اين زوزه و عوعو و جامه دريدنت چيست ؟ آنگاه پروردگار، سگ را به سخن آورد. و گفت : من بى حيا نيستم . در خانه اين مسيحى پرورده شدم . گوسفندانش را نگهبانى مى كنم ، خانه اش را پاس مى دارم . و به لقمه نانى يا پاره استخوانى كه به من مى دهد؛ بسنده مى كنم ، و چه بسيار كه مرا از ياد مى برند و روزها گرسنه مى مانم . گاه ، او، براى خود نيز چيزى نمى يابد. با اين همه ، خانه اش را رها نمى كنم . از آن گاه كه خود را شناخته ام ، به در خانه بى گانه اى نرفته ام . و شيوه من ، همواره اين بوده است ، كه اگر غذايى يافته ام ، شكر كرده ام و اگر نه ، شكيبا بوده ام . اما تو، همين كه يك شب گرده نانى از تو قطع شد، بردبار نبودى و چنان شد كه از در خانه روزى دهنده بندگان به خانه مردى مسيحى آمدى . از پروردگار خويش ، روى برتافتى و با دشمن رياكارش در ساختى . حالا، بگو! كدام يك از ما بى حياست ؟ من ؟ يا تو؟ زاهد همين كه چنين ، شنيد، دست خويش به سر كوفت و بيهوش به زمين افتاد. خر (ابو حسن بن جزاز) مرد و يكى از دوستانش به او نوشت : خر اديب مرد و به ياران گفتم : خر مرد و آن چه بايد از دست برود، رفت . آرى ! كسى كه به آبرومندى بميرد، به راحتى مرده است . و خرى كه چون اديب را جانشين داشته باشد، نمرده است . و (ابن جزاز) در پاسخش نوشت : چه بسيار مردم نادانى كه مرا مى بينند كه در طلب روزى روانم . مى گويند: مى بينم پياده مى روى و هر پياده اى ، در محنت مى افتد. مى گويم : خرم مرد، تو زنده و پايدار باشى ! عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... بناهاى قسطنطنيه به روزگار ما - سال 992 هجرى - به گفته و نوشته يكى از معتمدان : محله هاى مسلمان نشين 2500 كوى . / مسجد محله 4494 در / مكتب خانه 1652 در / ساختمان هاى بلند: 50 بنا / خانگاه ها 150 در / زاويه هاى پيران و زاهدان 285 در / كاروانسراها 418 در / چشمه هايى كه بنا هم دارند 948 چشمه / وضوگاه ها 4985 در / نانوايى ها 395 در / آسيا 585 در / باراندازهاى بزرگ 12 در / گرمابه ها 874 در / كوى هاى نامسلمان نشين : كوى هاى يهوديان 285 كوى / كنيسه ها: 742 در / مناره ها - 55 شمار. حكاياتى از عارفان وبزرگان علم و دين چون هنگام مرگ شبلى فرا رسيد. يكى از حاضران گفت : اى شيخ : بگو: لا اله الا الله . شبلى خواند: بى شك خانه اى كه تو ساكن آنى ، چراغ نمى خواهد. ترجمه اشعار عربى (ابن دقيق ) هنگام سفر، براى (اب نباته ) نوشت : چه بسيار شب ها كه در انديشه تو، شب تا به صبح رانديم . چشم به هم ننهاديم و آرام نگرفتيم و ياران ، در اين كه چه چيزى شكوه آنان را ناچيز مى كرد و يا مايه آرام آنان بود، به اختلاف سخن گفتند. برخى گفتند: ساعتى رفع خستگى كردند و كسانى ياد تو را آرام بخش دانستند و اين درست است . ترجمه اشعار عربى و ابن نباته در پاسخ گفت : در پناه نگهدارى خدا، سفر بيابان را به پايان برسانى و به تندرستى بازگردى . اگر ممكن بود كه روى پلك هاى من گام نهى ، آنها را فرش راهت مى ساختم . اما، دورى تو، چشم هاى مرا مجروح ساخته است و تو جز راه درست نمى روى . شعر فارسى قاسمى گفته است : ميان مجلس رندان ، حديث فردا نيست بيار باده ! كه حال زمانه پيدا نيست دگر زعقل ، حكايت به عاشقان منويس ! بارت عقل ، به ديوان عشق مجرى نيست نگاه دار ادب در طريق عشق ! و مترس ! اگر چه دوست غيورست ، بى محابا نيست اسير لذت تن مانده اى ، و گرنه ترا چه عيش هاست كه در ملك جان مهيا نيست زطعن مردم بيگانه قاسمى چه ضرر؟ ترا كه از غم جانان زخويش پروا نيست لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين از (ابن اسير) احوال مردى را پرسيدند كه چون قرآن بر او خوانند بيهوش شود گفت ميان ما و او پيمان ! كه او بر ديوار بيشانند و تمامى قرآن از آغاز تا انجام را بر او فرو خوانند. اگر فرو افتد، چنانست كه او دعوى مى كنند. ترجمه اشعار عربى خدا پاداش نيك دهد كسى را كه گفت : اگر بدانى كه چه مى گويم ، مرا معذور مى دارى و اگر بدانم چه مى گويى ، تو را سرزنش نمى كنم اما، نمى دانى كه چه مى گويم ، و مرا سرزنش مى كنى و من ، مى دانم كه نادان هستى و ترا معذور مى دارم . حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى در (حياة الحيوان )، زير كلمه (كبك ) آمده است كه : يكى از سران (كرد) بر سفره يكى از اميران ، مهمان شد و بر آن سفره ، دو كبك بريان نهاده بود. كرد، كبكها را نگريست و خنديد. و چون امير از سبب خنده اش پرسيد، گفت : به روزگار جوانى بر سوداگرى ، راه زدم ، و چون خواستم كه او را بكشم ، زارى كرد. اما زارى او بى فايده بود مرد، چون مرا مصمم به كشتن خويش ديد، به دو كبك كه در كوه بودند، روى آورد و گفت : بركشتن من ، گواه باشد! و اكنون كه اين كبك ها را ديدم ، نادانى او به يادم آمد. امير گفت : آن دو، شهادت خويش دادند و فرمان داد، تا گردنش زدند. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف گويد: اى ماه فروزان تاريك شبان ! كه خيالت در انديشه منست . از آن هنگام كه از من دور شده اى ، اندوهم فزونى گرفته است . مپرس ! كه روزهاى دورى چه سان گذشت ؟ به خدا كه به بدترين احوال سپرى شد. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) و نيز از اوست : اى نكوهشگر! تا چند نكوهشم گويى ؟ از نكوهش بس كن ! كه رنجى كه دارم ، برايم بس است آنگاه كه سراپا اشتياقم ،جاى سرزنش نيست . دل من (محنت ) فراق دوستان را نچشيده است سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف گويد: در سال 981 از قزوين به هرات براى پدرم نوشتم : تن من در (قزوين ) و جانم نزد هراتيانست . اينك ! تن من ، از نزديكانش دورست و جانم به وطن خويش مقيم . ترجمه اشعار عربى قيراطى گفت : هنگامى كه من در هجران او از حسرت مى گريستم ، نگريست . اما، جلاى گونه هاى او، شرح ماجرا را باز مى گفت . شعر فارسى از وحشى بافقى : مى نمايد، چند روزى شد، كه آزاريت هست غالبا دل در كف چون خود ستمكاريت هست در گلستانى نمى جنبى چو شاخ گل زجاى مى توان دانست كاندر پاى دل ، خاريت هست چاره خود كن ! اگر بيچاره سوزى همچو تست واى بر جانت ! اگر مانند خودت ياريت هست عشقبازان ، رازداران همند، از من بپوش ! همچون من بى عزتى ؟ يا مقداريت هست ؟ چونى ؟ از شاخ گلت رنگى و بويى مى رسد؟ يا به اين خوش مى كنى خاطر، كه گلزاريت هست ؟ در طلسم دوستى ، كاندر تواش تاءثير نيست نسخه دارم ، اشارت كن ! اگر كاريت هست بار حرمان برنتابيد خاطر نازكدلان عمر من ! بر جان وحشى نه ! اگر باريت ترجمه اشعار عربى (ابن وردى ) در توصيف گيسوان زنى كه به پاهايش مى رسده ، سروده است : او در انديشه كشتن منست . و خود را در قدم او انداخت . ترجمه اشعار عربى ابن الزين در وصف كور گفته است : چشمان نابينا، عشق ورزيد و فرو خفت . نگاهش به پاس شرم است كه نمى درخشت . نرگسان چشم او را به عيب منگريد! آنها را در باغ زيبائيش ، هنوز نشكفته اند. ترجمه اشعار عربى ديگرى در توصيف تبناكى كسى گفته است : (هيچگاه ) بر نعمت ديگرى حسد نورزيدم . و همانا كه بر تب تو رشك دارم . براى او همين كافيست كه اندام تو را در آغوش گرفته است و دهانت را نيز بوسيده است . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف (ابن عنين ) بيمار شد و اين دو بيت را به پادشاه نوشت : به چشم آن بزرگى در من بنگر! كه تو را از هر نعمتى برخوردار ساخته است من ، همانند (الذى ) هستم كه نيازمند است به چيزى كه كم دارد. اكنون دعا و ثناى فراوان مرا غنيمت بشمار!) پادشاه به ديدار او رفت و هزار دينار بخشيد و گفت : تو (الذى ) هستى و اين هم (صله ) و (عايد) سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفته است : از بخشنده ، آن چه را كه به آسانى ميسر است مى خواهيد! چه ، به نظر او، كوچك آيد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى (غزالى ) در (احياء) (العلوم الدين ) از امام صادق (ع ) نقل كرده است كه فرمود: دوستى يك روزه ، (پيوند)است و دوستى يك ماهه ، (خويشى )ست و دوستى يك ساله (صله رحم ) است و كسى كه به تكبر آن را ببرد، خدااو را از خود نااميد مى سازد. سخن عارفان و پارسايان حسن (بصرى ) گفت : چه بسا برادرى كه از مادر تو زاده نشده است . ديگرى گفته است : خويشى ، نيازمند الفت است و الفت نياز به خويشى ندارد سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى را گفتند: كداميك را دوست تر دارى ؟ برادرت ؟ يا دوستت را؟ گفت : برادرم را دوست دارم كه دوست من باشد، محبت من نسبت به او، از راه حقوق برادرى است . خكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى كسرى را خوان گستردند. چون قدح ها نهاده شد، از يكى از آنها، ريزه اى غذا بر سفره اى افتاد. خسرو در خوان سالار به خشم نگريست . و او دانست كه بدين لغزش ، كشته خواهد شد. پس ، محتواى قدحى را بر سفره ريخت . خسرو او را گقت : چرا چنين كردى ؟ گفت : شاها! به يقين دانستم كه بدان لغزش ، كه كشتن مرا ايجاب نمى كرد، مرا خواهى كشت . و مردم تو را سرزنش خواهند گرفت . از اين رو خواستم ، اگر مرا كشتى ، بدان خطاى كوچك سرزنش نشوى . خسرو او را بخشيد و به خود نزديك كرد. شعر فارسى از مثنوى : راه فانى گشته ، راهى ديگرست زان كه هشيارى ، گناهى ديگرست آتشى در زن به هر دو، تا به يكى پر گره باشى از اين هر دو چونى ؟ تا گره بانى بود، همراز نيست همنشين آن لب و آواز نيست اى خبرهات از خبرده ، بى خبرى توبه تو، از گناه تو بتر جستجويى از وراى جستجو من نمى دانم ، تو مى دانى ، بگو؟ حال و قالى ، از وراى حال و قال غرق گشته در جمال ذوالجلال غرقه يى نه كه خلاصى باشدش يا بجز دريا كسى بشناسدش ترجمه اشعار عربى البها زهير من همانم كه (داستان عشقم را) مى شنوى و مى بينى . خبر عشق مرا دروغ مپندار! معشوقى دارم كه اوصاف او در حد كمال است . و همين ، براى عشق من بهانه ايست . آنگاه كه زيبايى او در ميان مردم ، آوازه در انداخت ، اشتياق من نيز مشهور شد. هر چيز معشوق من زيبا است من همانند معشوق خود نديدام ! نديده ام ! سيه چشمى ست كه مرا سرگردان داشته . گندمگونى ست كه سرگذشت مرا شب زنده داران كرده است . مرا به گريانى و اندوهناكى مى بينى و او را خندان و شادمان . اى سخن چينان ! اگر اين سرگذشت را مى دانيد. چه چيز شما را گمراه كرده است ؟ از آرامش دل من ، سخن گفته ايد و اين تهمتى بيش نيست . چه ، ميان دل من و عشق و آرامش ، فاصله از زمين تا آسمانست . شعر فارسى اهلى گفته است : اگر به دست اشارت كنى جانب من پرد به سوى تو روحم ، چو مرغ دست آموز ترجمه اشعار عربى ديگرى گفته است : اى قاصد سرزمين دوست ! مرد، به كارهاى شناخته مى شود. آنگاه كه رسيدى ، زمين بوسه ده !، سلام مرا برسان ! و به مبالغه سخن بگوى ! اگر با او به خلوت بودى ، به خدا كه مرا به وى بشناسان ! اما آنچنان درنگ مكن ! كه ملول شود. آن ، بزرگترين خواسته هاى منست ، كه اگر بر آوريش ، در آرزوى خويش از تو به نوميدى نرسيده ام . پس از خدا، در كارهايم هميشه بر تو تكيه داشتم . مردمان يار يكديگرند و دنيا، دار مكافاتست . خوبى ها ياد مى شود و خبرها، دهان به دهان مى گردد. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار قاضى بيضاوى - صاحب كتاب هاى مشهور- نامش عبدالله بود و لقبش ناصرالدين و كينه اش ابوالخير عمر بن محمدبن على بيضاوى - و بيضا قريه ايست از توابع شيراز. بيضاوى ، داورى شيراز را عهده دار بود و مردى بود پارسا و پرهيزگار. وقتى ، به تبريز رفت و به هنگام ورود او، جمعى از دانشمندان نشستى داشتند. قاضى در پايان مجلس نشست ، چنانكه كسى متوجه ورود او نشد. مدرس اعتراضات فراوان وارد كرد و اظهار فخر كرد به گمان آن كه هيچيك از حاضران مجلس قادر به پاسخگويى آن نيستند و چون از سخن گفتن فارغ آمد، و هيچ يك از حاضران سخنى نگفتند. بيضاوى به پاسخگويى در ايستاد. استاد به او گفت : سخنت را نمى شنوم تا بدانم آن چه گفته ام فهميده اى يا نه . قاضى گفت : دوست دارى سخنت را به لفظ پاسخ گويم يا به معنى ؟ مدرس حيرت زده گفت : آن را به لفظ باز گوى ! قاضى باز گفت و در اداى سخن الفاظ غلط وى را نيز به كار برد، و آن اعتراضات را پاسخ هاى كافى گفت . سپس ، از سوى خود به ايراد اعتراض پرداخت و از مدرس پاسخ خواست . كه بر آن قادر نشد. پس وزير از مجلس بر خواست و بيضاوى را نشاند و پرسيد: تو كيستى ؟ قاضى گفت : ناصرالدين و در خواست منصب قضاى شيراز كرد. آن چه خواست ، به او داده شد و او را گرامى داشتند و خلعت بخشيدند. وفات بيضاوى به سال 685 در تبريز اتفاق افتاد و گور او آنجاست و از تصنيفات اوست ، كتاب الغاية در فقه و شرح المصباح و المنهاج و الطوالع و المصباح در كلام و مشهورترين تصنيف او در روزگار ما، تفسير اوست موسوم به (انوار التنزيل ) تفسير آياتى از قرآن كريم ، (نيشابورى )، ذيل آيه (اليوم نختم على افواهم و تكلمناايديهم ) (امروز است كه بر دهان آنان مهر خموشى مى نهيم و دستهايشان ، با ما سخن گويند- سوره 36 - آيه 65) گويند: در برخى اخبار صحيح آمده است كه در روز قيامت ، اعضاى بدن آدمى ، عليه او شهادت مى دهند. در اين هنگام ، مويى از چشم به حركت مى آيد و اجازه مى گيرد تا شهادت دهد پس ، پروردگار مى گويد: اى موى چشمش ! سخن بگو! و بر بنده ام گواه باش ! و او شهادت مى دهد بر اين كه از خوف (پروردگار) گريسته است . پس ، او را مى بخشد و منادى از سوى پروردگار ندا مى دهد كه اين آدمى ، آزاد شده پروردگارست به شهادت مويش ! ترجمه اشعار عربى (قيس ) و او، - مجنون ليلى - است . نامش احمد و لقبش قيس است و شرح حالش مشهورتر ازآنست كه ذكر شود. از اشعار اوست كه گفت : مرا آزردى ، و به سخنى كه كوه ها را درهم مى ريزد، از پاى در آوردى . از من دور شدى و راه چاره را بر من بستى و اندوه خويش را درون سينه ام باز نهادى شب ها به ستاره (نسر)بنگر! من نيز هر شبانگاه . بدان مى نگرم . شايد، نگاه من به نگاه تو بر خورد و شكوه هاى درونى خويش را به آن باز گوييم . شعر فارسى بزرگى گفته است : دل ، جز ره عشق تو نپويد هرگز جز محنت و درد تو نجويد هرگز صحراى دلم ، عشق تو شورستان كرد تا مهر كسى دگر نرويد هرگز در عشق ، هواى وصل جانان نكنم هرگز گله از محنت هجران نكنم سوزى خواهم ، كه سازگارش نبود دردى خواهم ، كه ياد درمان نكنم شعر فارسى عطار گويد: گر ترا دانش ، و گر نادانى است آخر كار تو سرگردانى است ما پنبه زروى ريش برداشته ايم وز دل ، غم نوش ونيش برداشته ايم فرهاد صفت ، گذشته از هستى خويش اين كوه بلا ز پيش برداشته ايم شعر فارسى از مثنوى : كشته و مرده پيشت اى قمر به ، كه شاه زندگان جاى دگر سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف شعر زير را به راه حجاز سروده است : آهنگ حجاز مى نمودم من زار كآمد سحرى به گوش دل اين گفتار يارب ! به روى ، جانب كعبه رود؟ رندى كه كليسيا از او دارد عار سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) نيز از مؤلف است : اى دل ! كه زمدرسه به دير افتادى واندر صف اهل زهد، غير افتادى الحمد! كه كار را رساندى تو به جاى صد شكر! كه عاقبت به خير افتادى تا از ره و رسم عقل بيرون نشوى يك ذره از آنچه هستى ، افزون نشوى گفتم كه : كنم تحفه ات اى لاله عذار! جان را، چو شوم زوصل تو برخوردار گفتا كه : بهائى ! اين فضولى بگذار! جان خود زمن است ، غير جان تحفه بيار اى چرخ ! كه با مردم نادان يارى هر لحظه بر اهل فضل ، غم مى بارى پيوسته زتو بر دل من بار غمى ست گويا كه زاهل دانشم پندارى ****************** ترجمه اشعار عربى از (حاجزى ): آنگاه كه در اوج شادمانى بودم ، طول عمر را دوست مى داشتم و اكنون كه بدين حال افتاده ام ، بر آن كه به عمر كوتاه مى ميرد، حسد مى ورزم . شعر فارسى (عطار) در منطق الطير گويد: كفر، كافر را و دين ، ديندار را ذره دردت دل عطار را ذره اى درد خدا در دل ترا بهتر از هر دو جهان حاصل تو را هر كرا اين درد نبود، مرد، نيست نيست درمان ، گر تو را اين درد نيست خالقا! بيچاره كوى توام سرنگون افتاده دل سوى توام اى جهانى درد همراهم ز تو درد ديگر وام مى خواهم زتو رنج ، اندر كوى تو رنجى خوش است درد تو در قعر جان ، گنجى خوش است درد تو بايد دلم را! درد تو! ليك نى در خورد من ، در خورد تو! درد، چندانى كه دارى مى فرست ! ليك دل را نيز يارى مى فرست دل كجا بى يارت دردى كشد؟ كاين چنين دردى ، نه هر مردى كشد. وقايع تاريخى ، بلاد اسلامى ، اطلاعات گوناگون ابن اثير، در (الكامل )، در رويدادهاى سال 258 مى نويسد: در بصره باد زردى وزيد، سپس باد سبز و پس از آن ، باد سياه . سپس پى در پى ، باران هايى باريد و تگرگ فرو ريخت ، كه وزن هر دانه از آن ، يكصد و پنجاه در هم بود. و در همين سال ، در كوفه باد زرد آمد و تا فرو رفتن آفتاب پاييد. سپس باد سياه ورزيد و مردم به درگاه خدا ناليدند. سپس ، باران سهمناك باريد و در قريه اى پيرامون كوفه - به نام (احمد آباد) سنگ هاى سياه و سفيد فرو افتاد كه در ميان آنها گل بود و به بغداد آورده شد و مردم ديدند. سخن عارفان و پارسايان عارفى گفته است : چون پدر ما - آدم - پس از آن كه به او گفته شد:(اسكن انت و زوجك الجنة )(تو و همسرت ، در بهشت آرام گيريد - سوره 2 - آيه 35) از او يك گناه سر زد و از بهشت رانده شد. ما چگونه اميد داريم كه با گناه ورزى هاى پى در پى ، به بهشت رويم ؟ مؤلف ، اين ابيات را در همين مضمون در كتاب (سفر حجاز) به فارسى سروده است : جد تو، آدم ، بهشتش جاى بود قدسيان كردند بهر او سجود يك گنه چون كرد، گفتندش تمام مذنبى ، مذنب ، برو! بيرون خرام تو طمع دارى كه با چندين گناه داخل جنت شوى اى رو سياه ترجمه اشعار عربى حاجزى گويد: از آن گاه ، كه عهد مرا شكسته است ، چشمم پيوسته چون ابرو، مى بارد. به زبان مى گويم : پروردگارا چنانش كن ! اما دلم و باز مانده روحم ندا مى دهند كه : نه ! نه ! ترجمه اشعار عربى در يك كتاب تاريخ ، مورخ پس از آنكه انكار مى كند، كه كسى از عشق كشته يا مدهوش شده باشد، اين دو بيت را مى سرايد: اگر عشق به (ليلى ) و (سلمى )، عقل و خرد مردم را به نيستى كشد، پس ، احوال آنان كه دل به عالم بالا سپرده اند ؛ چگونه خواهد بود؟ تفسير آياتى از قرآن كريم در يكى از تفسيرها، ذيل آيه (ان تقول نفس يا حسرتى على ما فرت فى جنب الله ) (يعنى آنگاه ، هر نفسى به خود آيد و فرياد و احسرتا! برآرد و گويد: واى بر من ! كه امر خدا را فرو گذاشتم و در حق خود ظلم و تفريط كردم - سوره - 39 - آيه 56) آمده است كه : ابوالفتح بن برهانى ، در فقه سر آمد بود و بر عامه مردم پيشوايى داشت . و مال فروانى گرد آورد و به بغداد رفت و تدريس نظاميه به او واگذار شد، و در همدان مرد. هنگامى كه وفات او نزديك شد، به يارانش گفت بيرون رفتند، و تنها شد، به صورت خود مى زد، و مى گفت (يا حسرتنا على ما فرطت فى جنب الله ) و خطاب به خود مى گفت : يا ابا الفتح ! در طلب دنيا و كسب جاه ، و آمد و رفت به درگاه پادشاهان ، زندگى خويش تباه كردى . آنگاه خواند: از صاحبان دانش ، در شگفتم كه : چگونه غافل ماندند؟ و جامه حرص ، به مهلك ها كشاندند. چنان پيرامون ستمگران مى گردند، كه گويى به هنگام مناسك ، پيرامون خانه خدا در گردشند و پيوسته اين آيه تكرار مى كرد، تا جان داد مؤلف گويد: از اين گونه مردن ، به خداپناه مى بريم ! و از او در خواست مى كنيم كه بر ما منت نهد، و توفيق رهايى از اين وبال و گمراهى عطا فرمايد. ترجمه اشعار عربى شاعرى گفته است اى آن ، كه تو را رونق و تازگى ست ! من ، راز تو را هرگز فاش نخواهم كرد. با دل من ، هر چه خواهى ، كن ! كه شنونده فرمانبر توام . دلم ، بردبارست و بر هر چيز شكيباست . و مى پندارد كه رهاست . ترجمه اشعار عربى ابو نواس گفت : كوزه را شكست و زمين را از باده ، سيراب كرد. فرياد زدم : مسلمانم ! و اى كاش كه خاك بودم ! ترجمه اشعار عربى شاعرى گفته است : سماعى كه به وجد آرد، مباحست . و گرنه حرامست . كسى را كه خوشى سخن شما به اشتياق آورد، بر او سرزنشى نيست . شگفت نيست : اگر عشق ، او را پراكنده خاطر سازد، زيرا، عاشق ، آراسته نيست . عاشق ، از دير باز، تا آنگاه كه از شير باز گرفته مى شود، از عشق سيراب مى شود. و اشتياقست كه او را به هر سو مى كشاند، و گرنه در تمامى هستى نمى گنجد. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از بهائى (وفات 1030 ه) كرديم دلى را كه نبد مصباحش در خانه عزلت ، از پى اصلاحش وز فر من الخلق بر آن خانه زديم قفلى ،كه نساخت قفلگر مفتاحش حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى جاحظ گفت به همراه (محمد بن اسحاق بن ابراهيم موصلى ) بودم و او، از سامراء به بغداد مى رفت . و آب دجله در نهايت زيادى بود. با هم در كشتى نشستيم . محمد دستور داد، باده آوردند و نوشيديم . سپس دستور داد تا در ميان ما و كنيزكانش پرده اى آويختند و به آنان دستور خواندن داد.و يكى از آنان خواند: روزها به جدايى و سرزنش مى گذرد. روزگار بر ما مى گذرد و ما را خشمگين مى كند. نمى دانم : آيا من اين ويژگى دارم و يارانم چنين اند.؟ سپس ساكت شد و كنيزك ديگر خواند: به عاشقان رحمى كنيد! بويژه آنان كه ياورى ندارند.تا كى بايد آنها از هم دور بمانند و مهجور؟ و از دوستان آزار بينند، به جفايى كه برآنان مى رانيد. پس ، يكى از آنان گفت : اى بد كاره ! پس چه مى كنيد؟ و او گفت : چنين كنند و آنگاه ، دست در پرده زد و دريد و همچون ماه تابيد و خويش را به دجله در انداخت . بر بالاى سر محمد، غلامى رومى ايستاده بود، با چهره اى زيبا و بادبزنى در دست ، كه او را باد مى زد. او نيز خويش را به دجله افكند و چنين خواند: بعد از تو، بقا را فايده اى نيست . و مرگ ، بهترين رازدار عاشقانست . و با آب دست در آغوش كردند و كشتيبانان در پى آن دو، خويش در آب افكندند.اما نجات آن دو ميسر نشد و آب ، آنان را در ربود و رفتند كه خدايشان بيامرزاد.! سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... زمخشرى گفته است : دانش ، ويژه پروردگار بخشنده است و جز او در نادانى هاى خويش فرو مى روند خاك را با دانش ها پيوندى نيست ، او مى كوشد، تا دريابد، كه نمى داند. ترجمه اشعار عربى امام رازى گفت : سرانجام كار عقل ها، پايستگى ست و سعى جهانيان به گمراهى مى انجامد. از درازى عمر، جز قيل و قال بهره ديگرى نتوانيم برد روح هاى ما، در تن هامان اسيرند و نتيجه دنيا آزار و بيچارگى ست . شعر فارسى و نيز به همين شيوه ، به فارسى سروده است : هرگز دل من ز علم محروم نشد كم ماند ز اسرار كه مفهوم نشد هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روز معلومم شد، كه هيچ معلوم نشد چه شتابست در كرشمه و ناز؟ ما گرفتار روزگار دراز شعر فارسى مولوى معنوى : اى جفاى تو راحت خوب تر! انتقام تو ز جان محبوب تر نار تو اينست ، نورت چون بود؟ ماتمت اينست ، سورت چون بود؟ نالم و ترسم كه او باور كند وز كرم ، آن جور را كمتر كند عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد اين عجب ! من عاشق اين هر دو ضد عشق از اول سركش و خونى بود تا گريزد هر كه بيرونى بود سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف در پاسخ صدارت پناه : تا سرو قباپوش را ديده ام امروز در پيرهن از ذوق نگنجيده ام امروز هشياريم افتاد به فرداى قيامت زان باده كه از دست تو نوشيده ام امروز صد خنده زند بر حلل قيصر و دارا اين ژنده پر بخيه كه پوشيده ام امروز افسوس ! كه بر هم زده خواهد شد، از آن روى شيخانه بساطى كه فرو چيده ام امروز بر باد دهد توبه صد همچو بهائى آن طره طرار كه من ديده ام امروز شعر فارسى فغانى : فكر دگر نماند، فغانى بيار جان ! عاشق بدين خيال و تاءمل نديده ام از آن چه به خاطرم گذشت در ششم رمضان به (ولايت ) محروسه شيروان : اى آن كه دلم غير جفا از تو نديد وى از تو حكايت وفا كس نشيند قربان سرت شوم ! بگو از ره لطف : لعلت به دلم چه گفت ! كز من برميد سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) و نيز از مؤلف است به عربى در همين مضمون : اى ماه تمام ! كه جدائيش مرا گداخته است . تا از من دور شدى ، صبر و توان از من دور شد تو را به خدا سوگند! چشمانت به دل من چه گفتند؟ و چه شنيدند؟ سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) به بديهه در كاشان سروده ام : نان كه شمع آرزو، در بزم عشق افروختند از تلخى جان كندنم ، از عاشقى واسوختند دى ، مفيتان شهر را تعليم كردم مساءله و امروز اهل ميكده ، رندى زمن آموختند چون رشته ايمان من ، بگسته ديدند اهل كفر يك رشته از زنار خود، در خرقه من دوختند يارب ! چه فرخ طلابعند! آنان كه در بازار عشق دردى خريدند و غم دنيا و دين بفروختند در گوش اهل مدسه يارب ! بهائى شب چه گفت ؟ كامروز، آن بيچارگان اوراق خود را سوختند ترجمه اشعار عربى ابن دقيق العبد سروده است : در جستجوى زندگى ، خويش را ميان (خوارى ) و (آز) فرسودى عمر خويش تباه كردى ، و در آن ، نه عيش سبكسرانه اى داشتى و نه وقارى تكريم آميز. در دنيا لذت ها را فروگذاشتى و در آخرت نيز همه چيز را يك سو گذاشتى و گذشتى . ترجمه اشعار عربى از سعدالدين بن العربى : ببينم ، روزگار بخيل اجازه نزديك شدن به شما و بهره مندى از همدمان دانايى را خواهد داد؟ دوستانم ! اگر مرا در نزد شما، قدر و پايگاهى نيست ، شما را نزد من هست . ترجمه اشعار عربى القيراطى : دسته هاى مردم ، از گور او، با دستى تهى و قلبى سرشار (از اندوه ) باز گذاشتند. آنگاه ، سنگينى بار مصيبت را در يافتند. چه ، ارزش خورشيد را پس از فرو رفتن آن ، مى دانند. شعر فارسى از وحشى : بر درى ، ز آمد شد بسيار، آزاريم هست گر خدا صبرى دهد، انديشه كاريم هست صبر در مى بندد، اما نيستيم ايمن زخود خاطر پررخنه و كوتاه ديواريم هست گر شود، ناچار دندان بر جگر بايد نهاد چاره خود كرده ام ، جان جگر خواريم هست كى گريزيم از درت ؟ اما زمن غافل مباش ! نقش ديوارم ، وليكن پاى رفتاريم هست گرچه نايد بندگى من به كار كس ، ولى گر تو هم خواهى كه بفروشى ، خريداريم هست شعر فارسى از نظامى : قدر دل و پايه جان يافتن جز به رياضت نتوان يافتن جثه خود پاك تر از جان كنى چون كه چهل روز به زندان كنى مرد، به زندان شرف آرد به دست يوسف ازين روى به زندان نشست رو! به پس پرده و بيدار باش ! خلوتى پرده اسرار باش هرچه خلاف آمد عادت بود قافله سالار سعادت بود شعر فارسى از خاقانى (520 - 595 ه) همچنين فرد باش ! خاقانى ! كافتاب اينچنين دل افروزست يار، موى سفيد ديد و گريخت كه به دزدى ، دلش نو آموزست آرى ! از صبح ، دزد بگريزد گر پى جان سلامت اندوزست گرچه مويم سفيد شدبى وقت سال عمرم هنوز نوروزست شب كوته ، كه صبح زود دمد نه نشان درازى روزست ترجمه اشعار عربى از يكى از شاعران : با كسى دوستى كن ! كه بزرگوار و عفيف و با حيا و بخشنده باشد و چون تو گويى : نه ! گويد: نه ! و آنگاه كه گويى : آرى ! گويد: آرى ! شعر فارسى امير خسرو، در ستايش (خاموشى ) گفته است : سخن ، گرچه هر لحظه دلكش تر است چو بينى ، خموشى از آن بهتر است در فتنه بستن ، دهان بستن است كه گيتى به نيك و بد آبستن است پشيمان ز گفتار ديدم بسى پشيمان نگشت از خموشى كسى شنيدن ، زگفتن به ، از دل نهى كزين پر شود مردم ، از وى تهى صدف زان گشت جوهر فروش كه از پاى تا سر، همه گشت هوش همه تن زبان گشت شمشير تيز به خون ريختن زان كند رستخيز شعر فارسى نيز از اوست : نور خدا بردمد از خوى خوش مو، به سفيدى كشد از بوى خوش مكرم اگر چند كشد جور دهر هم دهد از منفعت خويش ، بهر در كه شكستند، نه باطل شود سرمه چشم و فرح دل شود مردمى از مردم بى رو كه ديد؟ روى در آيينه زانو كه ديد؟ شعر فارسى ازخاقانى : خاقانى را مپرس كز غم ايام ، چگونه مى گذارد؟ جو جو ستد، آنچه دادش ايام خرمن خرمن همى سپارد شعر فارسى و نيز از خاقانى است : عذر دارى ، بنال خاقانى ! كاهل كو دارى ، آشنا كمتر دشمنانت زخاك بيشترند دوستانت زكيميا كمتر شعر فارسى از نشناس : وقت غنيمت شمار ورنه چو فرصت نماند ناله ، كرا داشت سود؟ آه ، كى آمد به كار؟ ترجمه اشعار عربى از شيخ جمال الدين مطروح : در آغوشش كشيدم ، و از بوى خوش او مست شدم . بوى او به شاخه تازه اى ميمانست كه به نسيم ، سيراب شده باشد. مست شدم . ليكن نه از باده . بلكه شراب دهان او مرا سرمست كرد. زيبايى ، غلام اوست و از آنست كه بر دل ها چيره است چون عشق كارگر افتاد، ملامتگر به ملامتم برخاست . در عشق او، نه به پايان مى رسم ، نه باز مى گردم و نه روى مى گردانم . پس بگذار! تا نكوهشگر، ياوه بسرايد. تا تو زنده اى . به خدا كه انديشه آرامش و فراخى عيش از خاطر نمى گذرد. اگر زنده بمانم به عشق او زنده ام . و اگر در اشتياق او بميرم . چه نيكو مرگى ست ! ترجمه اشعار عربى از ارّجانى : مى بينم كه براى از ميان بردن من ، ميان روزگار و موى من ستيزى ست روزگارم سياه است و مويم سپيد و چنين بود كه : روزگار سپيد بود و مويم سياه . شعر فارسى از سنايى (437 - 525 ه) خدايا! ز خوانى كه بهر خاصان كشيدى ، نصيب من بى نوا كو؟ اگر مى فروشى ، بهايش كه داده ست ؟ و گر بى بها مى دهى ، بخش ماكو؟ ترجمه اشعار عربى از نشانس : آرزويم دير شد و رنجم افزونى گرفت . به خدا سوگند! كه از عشق بى نياز بودم . چنان شده ام ، كه اگر آشنايى را بينم ، اشك من بر ديدار او پيشى گيرد. ترجمه اشعار عربى ديگرى گفته است : اى دورى گزيدگان ! كه با فراق خويش احوال مرا دگرگون كرده ايد. بر جفاى شما ناتوان شده ام . به مبتلاى خويش ، وصالى ارزانى داريد. عمر گذشت و احوال من چنين است . ترجمه اشعار عربى از ابن واصل : جوان مرده دلى كه از عشق تهى ست ، زنده ايست كه همچون مردگان بر زمين مى خرامد اگر جوانى را به شمار عمر گذارند، بهتر آنست كه روزگار پيرى را نيز از عمر او بدانند. معارف اسلامى نام هاى پيامبرانى كه ذكرشان در قرآن عزيز آمده است ، بيست و پنج پيامبر است : محمد (ص )، آدم ، ادريس ، نوح ، هود، صالح ، ابراهيم ، لوط، اسماعيل ، اسحاق ، يعقوب ، يوسف ، ايوب ، شعيب ، موسى ، هارون ، يونس ، داوود، سليمان ، الياس ، ايسع ، زكريا، يحيى ، عيسى و همچنين (ذوالكفل )نزد بيشتر مفسران . گزيده اى از كتابها و تاءليفات امام فخر رازى در (تفسير كبير) نقل كرده است ، كه متكلمان بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه : آن كه از ترس از عذاب ، يا طمع ثواب عبادت يا دعا كند، عبادت و دعاى او درست نخواهد بود. و گفته خداى بزرگ را ياد كرده است كه گفت : (ادعوا ربكم تضرعا و خفية ) (خدايتان را به زارى و به آهستگى بخوانيد - سوره 7 - آيه 55) و نيز در اوايل تفسير سوره فاتحه به قطع گفته است ، كه اگر نمازگزار بگويد: به جهت ثواب ، يا گريز از جزا، نمازگزار، نمازش باطل است . حكايات تاريخى ، پادشاهان نيشابورى ، به هنگام تفسير اين آيه (... و لا تلمزوا انفسكم و لا تنابزوا بالالقاب ) (و هرگز عيب جويى از همدينانتان نكنيد! و با لقب هاى زشت يكديگر را مخوانيد! - سوره 49 - آيه 11) به ذكر پاره اى از اوصاف (حجاج ) (يوسف ) پرداخته و گفته است : كه او يكصد هزار نفر را بدون هيچ گناهى به تدريج كشته است و (پس از مرگ او) در زندانش هشتاد هزار مرد و سى هزار زن را يافته . كه سى و سه هزار نفرشان مستوجب هيچ عقوبتى از قطع عضو و قتل و به دار آويخته شدن نبودند. شعر فارسى از مثنوى معنوى : آفتى نبود بتر از ناشناخت تو بر يار و ندانى عشق باخت يار را اغيار پندارى همى شاديى را نام بنهادى غمى اين چنين نخلى كه قد يار ماست چون كه ما دزديم ، نخلش دار ماست شعر فارسى از حديقه : صوفيان در دمى دو عيد كنند عنكبوتان ، مگس قديد كنند آن كه از دست روح قوت خورد كى نمكسود عنكبوت خورد؟ شعر فارسى نيز از حديقه : زالكى كرد سر برون زنهفت كشته خود چو خشك ديد، بگفت : اى همه آن تو، چه نو، چه كهن رزق ، برتست ، هر چه خواهى كن ! شعر فارسى شيخ اوحدى كرمانى راست : آنكس كه صناعتش قناعت باشد كردار وى از جمله طاعت باشد زنهار! طمع مدار! الا ز خداى كاين رغبت خلق ، نيم ساعت باشد شعر فارسى از مؤلف بهاءالدين محمد جور كم به زلطف كم باشد كه نمك بر جراحم باشد جور كم بوى لطف آيد از او لطف كم ، محض جور زايد از او لطف دلدار، اين قدر بايد كه رقيبى از او به رشك آيد شعر فارسى از اوحدالدين كرمانى : در خانه دلم گرفت از تنهائى رفتم به چمن چو بلبل شيدائى چون ديد مرا سرو، سر جنباند يعنى : به چه دلخوشى به بستان آيى ؟ شعر فارسى از مجد همگر (وفات 686): مرا ز روى تعجب ، معاندى پرسيد: پدر ز روى چه معنى نداشت روح الله ؟ جواب دادم و گفتم كه : او مبشر بود به احمد قرشى جمع خلق را زاله مبشر از پى آن ، تا كه مژده آرد زود روا بود كه دو منزل يكى كند در راه شعر فارسى از عبدى گنابادى : هر كه سخن را به سخن ضم كند قطره اى از خون جگر كم كند شعر فارسى از مثنوى معنوى : باده نى در هر سرى شر مى كند آنچنان را آنچنان تر مى كند گر بود عاقل ، نكوتر مى شود ور بود بد خوى ، بدتر مى شود ليك ، چون اغلب بدند و بد پسند بر همه مى را محرم كرده اند حكم غالب راست ، چون اغلب بدند تيغ را از دست رهزن بستدند شعر فارسى از جامى : مجموعه كونين به آيين بستن كرديم تفحص ورقا بعد ورق حقا كه نخوانيم و نديديم در او جز ذات حق و شؤ ون ذاتيه حق شعر فارسى از خاقانى خاقانيا! به تقويت دوست دل مبند! وز غصه و شكايت دشمن جگر مخور! بر هيچ دوست تكيه مزن ! كاو به عاقبت دشمن به عيب كردنت افزون كند هنر ترسى ز طعن دشمن و گردى بلند نام بينى غرور و دوست شوى پست و مختصر پس ، دوست دشمن است ، به انصاف باز بين ! پس دشمن است دوست ، به تحقيق درنگر! گر عقلت اين سخن نپذيرد كه گفته ام اين عقل را نتيجه ديوانگى شمر فرازهايى از كتب آسمانى محقق تفتازانى در (شرح كشاف ) پيرامون اين آيه : (و اذ قيل لهم تعالو الى ما انزل الله ) (و چون به ايشان گفته شد كه به حكم خدا و رسول باز آييد - سوره 4 - آيه 61) گويد: بنى حمدان پادشاهى بودند كه چهره هايشان زيبا بود و زبان هاشان فصيح و دست هاشان بخشنده و (ابو فراس ) در بلاغت و بزرگوارى و اسب سوارى و دليرى ، يگانه آنان بود. چنانكه صاحب بن عباد گفت : شعر، به پادشاهى شروع شد و به پادشاهى ختم . يعنى : امرى القيس و ابو فراس . او در ادب سر آمد بود و به كمال رسيده بود. در يكى از جنگ ها به اسارت روميان در آمد و سروده هاى روزگار اسارت او در لطافت و رقت معنى ، مشهور است . و از آنهاست كه از شنيدن (قوقو) كبوترى بر درختى بلند در نزديكى خود سرود: مى گويم و كبوترى در نزديكى من مى نالد. اى همدم ! آيا از حال من آگاهى ؟ اى پناه عشق من ! اميد! كه هيچگاه ، به بلاى هجران دچار نيايى ! و هيچگاه غم ها بر تو نتازد! اى همدم ! روزگار ميان من و تو به انصاف رفتار نكرد. بيا! تا غم هايمان را بخش كنيم . آيا گرفتار مى خندد؟ آزاد شده مى گريد؟ غمگين خاموش ؟ و خاطر آسوده اى مى نالد؟ من از تو، به گريستن سزاوارترم . ليكن اشك من ، در رويدادهاى روزگار، بهايى گزاف دارد. شعر او در اينجا به پايان مى رسد و منظور از استشهاد آن ، واژه (تعالى ) به كسر لام است كه درست آن (تعالى ) به فتح لام است . شعر فارسى از سخنان امير خسرو - در ارج نهادن به گرد هم آيى ياران -: گر آسايشى خواهى از روزگار جمال عزيزان غنيمت شمار! به جمعيت دوستان روى نه ! پراكندگان را به يك سوى نه ! به دورى مكوش ! ارچه بد خوست يار كه دورى خود افتد سرانجام كار اگر جامه تنگست ، پاره مكن كه خود پاره گردد چو گرد كهن مزن شاخ ! اگر ميوه تلخست نيز خود افتد، چو پيش آيدش برگ ريز چو لابد جدايى ست از بعد زيست به عمدا جدا زيستن بهر چيست ؟ كجابودى اى مرغ فرخنده پى ؟ چه دارى خبر از حريفان حى ؟ بشادى كجا مى گذارند گام ؟ سفر تا چه جايست ؟ و منزل كدام ؟ فغان ، زان حريفان پيمان گسل كه يكره زما برگرفتد دل شعر فارسى ديگرى گفته است : كى بو كه سر زلف تو را چنگ زنم ؟ صد بوسه بر آن لبان گلرنگ زنم در شيشه كنم مهر و هواى دگران در پيش تو اى نگار! بر سنگ زنم شعر فارسى از رشيد و وطواط (481 - 578 ه): دور از درت اى شكر لب سيمين بر! از رنج تن و درد دل و خون جگر حالى ست كه گر عوض كنم با مرگش چيز دگرم نهاد بايد بر سر. شعر فارسى از مثنوى معنوى : فرخ آن تركى كه استيزه نهد اسبش اندر خندق آتش جهد چشم خود از غير و غيرت دوخته همچو آتش خشك و تر را سوخته گر پشيمانى بر او عيبى كند آتش اول در پشيمانى زند هر چه از وى شاد گردى در جهان از فراق او بينديش آن زمان ! زانچه گشتى شاد، بس كس شاد شد آخر از روى جست و همچون باد شد از تو هم بجهد، تو دل بر وى منه ! پيش كاو بجهد، تو پيش از وى بجه شعر فارسى از سعدى (605 - 691 ه): تا سگان را وجوه پيدا نيست مشفق و مهربان يكديگرند لقمه اى در ميانشان انداز كه تهى گاه يكديگر بدرند شعر فارسى از مثنوى معنوى : هر بلا كاين قوم را حق داده است زير آن گنج كرم بنهاده است لطف او در حق هرك افزون شود بى شك آن كس ، غرقه اندر خون شود دوستان را هر نفس جانى دهد ليك ، جان سوزد، اگر نانى دهد شعر فارسى چه نيك سروده است ! - خدا خيرش دهد!: فلك دون نواز يك چشمست آن يكى هم به فرق سر دارد هر خرى را كه دم گرفت به مشت مى نداند كه دم خر دارد مى برد تا فراز كله خويش بيندش دم ، چو دست بردارد بر زمينش زند، كه خرد شود خر ديگر به جاش بردارد شعر فارسى از حكيم سنائى : اين جهان ، بر مثال مردارى ست كركسان گرد او هزار هزار اين مرآن را همى زند مخلب آن مرين را همى زند منقار آخرالامر بگذرند همه وز همه بازماند آن مردار. شعر فارسى از مثنوى : هر چه دارى در دل از مكر و رموز پيش ما پيدا بود مانند روز كه بپوشمش ز بنده پرورى تو چرا رسوائى از حد مى برى ؟ لطف حق با تو مداراها كند چون كه از حد بگذرى ، رسوا كند شعر فارسى از شيخ عطار: دعوى خدمت كنى با شهريار چون ز عشق خويش باشى بى قرار گر چه خود را سخت بخرد مى كنى در حقيقت خدمت خود مى كنى چند خواهى بود مرد ناتمام ؟ نه بدونه نيك و نه خاص و نه عام شعر فارسى از شيخ سيف الدين صوفى : هر چند گهى ز عشق بيگانه شوم با عافيت آشنا و همخانه شوم نا گاه ، پريرخى به من برگذرد بر گردم از اين حديث و بيگانه شوم نيز از او نقل كرده اند كه بر جنازه اى حاضر شد، از او خواستند كه مرده را تلقين گويد و او چنين خواند: گر من گنه جمله جهان كرد ستم لطف تو اميد است كه گيرد دستم گفتى كه : به وقت عجر دستت گيرم عاجزتر از اين مخواه ! كاكنون هستم شعر فارسى از مثنوى : گر ندارم از شكر جز نام بهر آن بسى بهتر كه اندر كام زهر آسمان نسبت به عرش آمد فرود ورنه ، بس عالى ست پيش خاك تود. شعر فارسى يكى از صوفيان فاضل راست : بد كردم و اعتذار بدتر ز گناه چون هست درين عذر، سه دعوى تباه دعوى وجود و دعوى قدرت و فعل لا حول ولا قوة الا بالله شعر فارسى از رشكى : از حال خود آگه نيم ، ليك اين قدر دانم كه تو هرگاه در دل بگذارى ، اشكم زدامان بگذرد شعر فارسى از عرفى (وفات 999 ه): خوش آن كه از تو جفاى نديده ، مى گفتم : فرشته خوى من آيا ستمگرى داند؟ سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... يكى از حكيمان گفته است : اگر خواهى پروردگارت را بشناسى ، ميان خود و گناهان ، ديوارى آهنين بگذار! ترجمه اشعار عربى از سمنون محب : پيش از عشق شما، دل من تهى بود، و ياد مردم ، به بازى و شوخى ، سرگرم . تا اين كه عشق ، دل مرا خواند و او نيز پذيرفت ، و او را نيز پذيرفت ، و او را نمى بينم كه از كوى شما دور شود. به بلاى خونين هجران مبتلا شوم ! اگر دروغ بگويم كه : اگر در دنيا به چيزى جز تو شاد باشم . و اگر در دنيا چيزى دل مرا صيد كند. يا هرگاه كه پيش چشمم نيستى ، چيزى چشمم را به سوى خود كشد. خواه مرا به وصال برسان ! و خواه به هجران بنشان ! نمى بينم كه دلم جز تو كسى را به شايستگى بپذيرد. شعر فارسى از خسرو: ما بى خبر از نظاره بوديم جان رفت و خبر نكرد ما را شعر فارسى از ضميرى : عشق آمد و صبر از دل ديوانه برون رفت صد شكر! كه بيگانه ازين خانه برون رفت . شعر فارسى از بابا نصيبى : واى به روزگار من ! در تو اگر اثر كند ناله و آه نيم شب ، گريه صبحگاهيم حكاياتى كوتاه و خواندنى بارى ، گوسفندان غارتى ، با گوسفندان كوفه مخلوط شد. يكى از زاهدان از خوردن گوشت خوددارى كرد و پرسيد: ميش چند سال عمر كند؟ گفتند: هفت سال . و او هفت سال از گوشت خوردن خوددارى كرد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از وصيت سليمان نبى : اى بنى اسرائيل ! جز پاكيزه مخوريد! و جز پاكيزه مگوييد! سخن عارفان و پارسايان پارسايى مى گفت : اگر گرده نان حلالى مى يافتم ، مى سوزندام و مى سائيدم و گردش مى كردم ، تا بيماران را بدان ، درمان كنم . سخن عارفان و پارسايان جنيد به (شيخ علىّ بن سهل اسفهانى ) نوشت : از پيرت - عبداللّه محمدبن يوسف البناء - بپرس : بر كار او چه چيز غالب است . على بن سهل پرسيد و عبداللّه پاسخ داد: خدا. سخن عارفان و پارسايان از سخنان سمنون محب : آغاز پيوند بنده به خدا، دورى اوست از نفسش و آغاز دورى بنده از خدا، پيوستن اوست به نفسش . شعر فارسى از بابا نصيبى : دامان خرابات نشينان همه پاكست تردامنى ماست كه تا دامن خاكست شعر فارسى از نظيرى (وفات 1021ه): گرد سر مى گردم امشب شمع اين كاشانه را تا بياموزم طريق سوختن پروانه را شعر فارسى نزارى گيلانى : مردم از محرومى و شادم كه نوميد از تو ساخت تلخى جان كندنم اميدواران شما شعر فارسى صبرى : به گرد خاطرم اى خوشدلى ! چه مى گذرى ؟ كدام روز، مرا با تو آشنايى بود؟ شعر فارسى از سنايى اى اهل شوق ! وقت گريبان دريدنست دست مرا به سوى گريبان كه مى برد؟ شعر فارسى از مولانا شرف بافتى : قطع اميد من كند، دم به دم از وصال خود تانكنم دل حزين شاد به انتظار هم شعر فارسى اعماد فقيه (وفات 773ه): بر خاطرم غبارى ، ننشيند از جفايش آيينه محبت ، زنگار بر نتابد شعر فارسى از گلخنى : اى مردگان ! زخاك يكى سر به در كنيد! بر حال زنده بتر از خود نظر كنيد! شعر فارسى از حزنى : حزنى ! اين عشقست ، نه افسانه ، چندين شكوفه چيست ؟ لب به دندان گير و دندان بر جگر نه ! باك نيست شعر فارسى از خان ميرزا: بى درد دل ، حيات چو ذوقى نمى دهد آسودگان ، به عمر خود آيا چه ديده اند؟ شعر فارسى از حسن دهلوى (650- 738): حسن ! دعاى تو گر مستجاب نيست ، مرنج ! ترا زبان دگر و دل دگر، دعا چه كند؟ شعر فارسى از شريف : نصيم گشت چندان تلخكامى بعد هر كامى كه ممنونم زگردون ، گر به كام من نمى گردد. از بابا نصيبى : شب ها تو خفته ، من به دعا، كز تو دور باد! آه كسان ، كه بهر تو در خون نشته اند. شعر فارسى از بابا نصيبى : زنده در عشق چسان بود نصيبى ! مجنون ؟ عشق ، آن روز مگر اينهمه دشوار نبود؟ شعر فارسى از بابا نصيبى : عالمى كشته شد و چشم تو از ناز همان صد قيامت شد و حسن تو در آغاز هنوز شعر فارسى از شبلى : تلخ باشد زهر مرگ ، اما به شيرينى هنوز مى تواند تلخى هجران زكام من برد شعر فارسى از نشناس ز شورانگيز خالى گشته حاصل دانه اشكم كه مرغ وصل (يكدم )، گرد دام من نمى گردد چنان زهر فراقى ريختى در ساغر جانم كه مرگ از تلخى آن ، گرد جان من نمى گردد غم زمانه خورم ؟ يا فراق يار كشم ؟ به طاقتى كه ندارم ، كدام بار كشم ؟ عشق تو از سوخت كه رسوا شدم ورنه كس از من نبود عاقبت انديش تر بگذشت بهار و وانشد دل اين غنچه مگر شگفتنى نيست ؟ شعر فارسى از سعدى : هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش ميسرم كه نجشوم ساكنان سر كوى تو نباشد بهوش كان زمينى ست كه از وى همه مجنون خيزد شعر فارسى از اهلى شيرازى (وفات 942ه): به عاشقان جگر چاك چون رسى ؟ به يك دو چاك كه در جيب پيرهن كردى و نيز از اهلى : بجز هلاك خودش آرزو نباشد هيچ كسى كه يافت چو پروانه ذوق جانبازى . شعر فارسى از مجير (بياقانى - وفات 583): به غمم شاد شوى مى دانم غم دل با تو از آن مى گويم . شعر فارسى از شكيبى : شب هاى هجر را گذرانديم و زنده ايم ما را به سخت جانى خود، اين گمان نبود. و نيز از شكيبى اى غايب از دو ديده ! چنان در دل منى كز لب گشودنت به من آواز مى رسد شعر فارسى از حسن (دهلوى ): يك سر مو دلت سفيد نگشت هيچ مو در تنت سياه نماند اى حسن ! توبه آن گهى كردى كه تو را قوّت گناه نماند شعر فارسى از صبرى : چون دل به شكوه لب بگشايد بگو كه : من شرمنده از كدام وفاى تو سازمش ؟ سخن عارفان و پارسايان از سخنان ابوسهل صعلوكى است كه گفت : كسى كه پيش از هنگام ، صدرنشينى كند، به خوارى خويش برخاسته است . و نيز از سخنان اوست كه : آن كه آرزوى مقامى كند، كه ديگران به رنج به دست آورده اند، به حقوق آنان تعدّى كرده است . سخن عارفان و پارسايان يكى از بزرگان صوفيه گفته است : تصوّف همچون سرسام است كه با هذيان آغاز مى شود و به آرامش پايان مى يابد. و چون در صوفى نفوذ كند، لال شود. سخن عارفان و پارسايان شيخ مجدالدّين بغدادى گفته است ، پيامبر (ص ) را در خواب ديدم ، و او را گفتم : درباره ابن سينا چه مى گويى ؟ و او گفت : مردى بود، كه اگر اراده مى كرد، بى وسيله من ، به خدا مى رسيد. او را اين گونه با دستم باز داشتم و به آتش افتاد. شعر فارسى گر كسب كمال مى كنى ، مى گذرد ور فكر محال مى كنى ، مى گذرد دنيا، همه سر به سر خيالست ، خيال ! هر نوع خيال مى كنى ، مى گذرد شعر فارسى از گلخنى : هر چند شب آزرده تر از كوى توايم پيش از همه كس روز دگر، سوى توايم سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف ، از فرايادهاى سفر حجاز: جان به بوسى مى خرد آن شهريار مژده اى عشّاق ! آسان گشت كار ابذلوا ارواحكم يا عاشقين ! ان تكونوا فى هوانا صادقين در جوانى ، كن نثار دوست ، جان رو (عوان بين ذالك ) را بخوان پير چون گشتى ، گرانجانى مكن ! گوسفند پير، قربانى مكن ! هر كه در اوّل نسازد جان نثار جان دهد آخر به درد انتظار شعر فارسى از سلمان ساوه اى (وفات - 778 ه): از بسكه شكستم و ببستم توبه فرياد همى كند ز دستم توبه ديروز به توبه اى شكستم ساغر امروز، به ساغرى شكستم توبه شعر فارسى از شيخ نصير توسى (597 - 672 ه) از هر چه نه از بهر تو، كردم توبه ور بى تو غمى خورم ، از آن غم توبه ! وان نيز كه بعد از اين براى تو كنم گر بهتر از آن توان ، از آن هم توبه ! شعر فارسى از حسن دهلوى : دارم دلكى غمين ، بيامرز! و پمرس ! صد واقعه در كمين ، بيامرز! و مپرس ! شرمنده شوم ، اگر بپرسى عملم اى اكرم اكرمين ! بيامرز! و مپرس ! شعر فارسى از شيخ ابو سعيد ابو الخير: در راه يگانگى ، نه كفرست و نه دين يك گام زخود برون نه ! و راه ببين ! اى جان جهان ! تو راه اسلام گزين ! با مار سيه نشين ! و با خود منشين ! شعر فارسى از مثنوى معنوى : من نگويم زين طريق آمد مراد مى تپم ، تا از كجا خواهد گشاد؟ سر بريده مرغ ، هر سو مى تپد تا كدامين سو دهد جان از جسد؟ مردنت اندر رياضت زندگى ست رنج اين تن ، روح را پايندگى ست هان ! رياضت را به جان شو مشترى چون سپردى تن به خدمت ، جان برى هر گرانى را كسل خود از تنست جان ز خفّت دان ! كه در پرّيدنست شعر فارسى نيز از مثنوى ست : من ز ديگى ، لقمه اى نندوختم كف سيه كردم ، دهان را سوختم يوسفم در حبس تو، اى شه نشان ! هين ! زدستان زمانم وارهان ! زارى يوسف شنو! اى شهريار! يا بر آن يعقوب بيدل و رحم آر! ناله از اخوان كنم ؟ يا از زبان ؟ دور افتادم چو آدم از جنان اى عزيز مصر در پيمان درست ! يوسف مظلوم ، در زندان تست در خلاص او يكى خوابى ببين ! زود فاللّه يحبّ المحسنين جان شو و از راه جان ، جان را شناس ! يار بينش شو! نه فرزند قياس مزد مزدوران نمى ماند به كار كان عرض ، وين جوهرست و پايدار سرّ غيب آنگه سزد آموختن كاو زگفتن لب تواند دوختن جوش نطق از دل ، نشان دوستى ست بستگىّ نطق ، از بى الفتى ست دل كه دلبر ديد، كى ماند ترش ؟! بلبلى گل ديد، كى ماند خمش ؟ لوح محفوظست پيشانىّ يار راز كونينت نمايد آشكار پنچ وقت اندر نمازت رهنمون عاشقون هم فى صلوة دائمون نه ز پنج آرام گيرد آن خمار كه در آن سرهاست ، نه پانصد هزار نيست (زرغبّا) ميان عاشقان سخت مستسقى ست جان عاشقان در دل عاشق ، بجز معشوق نيست در ميانشان فارق و مفروق نيست ****************** شعر فارسى از شيخ ابو سعيد ابو الخير (357 - 440): دل كرد بسى نگاه در دفتر عشق جز روت نديد هيچ رو در خور عشق چندان كه رخت حسن نهد بر سر حسن شوريده دلم عشق نهد بر سر عشق شعر فارسى از اميدى (تهرانى كشته شده به سال 925 ه): افتاده حكايتى در افواه كايينه سياه گردد از آه اين طرفه كه آه صبحگاهى ز آيينه دل برد سياهى اى نفس ! دمى مطيع فرمان نشدى وز كرده خويشتن پشيمان نشدى صوفىّ و فقيه و زاهد و دانشمند اين جمله شدى ، ولى مسلمان نشدى شعر فارسى از سعدى : گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى روا بود كه ملامت كنى زليخا را حكاياتى كوتاه و خواندنى چون ليلى در گذشت ، مجنون به قبيله او آمد و نشانى گور او پرسيد. امّا او را نشان ندادند مجنون خاك هر گور بوييد، و از آن گذشت تا خاك گور ليلى بوييد و آن را شناخت و اين شعر خواند: مى خواستند كه گور او را از عاشقش پنهان دارند. امّا بوى خاك گور او بر گورش دلالت كرد. سپس ، آن قدر اين بيت تكرار كرد، تا در گذشت و در كنار ليلى به خاكش سپردند. حكاياتى كوتاه و خواندنى زنى باديه نشين ، بر كنار گور پدر ايستاد و گفت : اى پدر! عوض نبودن ترا از خداوند خواهم خواست و در سوگ تو از پيامبر خدا(ص ) پيروى مى كنم . سپس گفت : پروردگارا! بنده تو، تهيدست است ، و بى نياز از آن چه كه در دست بندگان تست و مستمند بدانچه در اختيار تست ، بر تو وارد شد. اى بخشنده ! تو، تنها پروردگارى هستى كه آرزومندان به درگاهش فرود مى آيند و نيازمندان از فضل او بى نياز مى شوند و گناهكاران در وسعت رحمت او آرام مى گيرند. پروردگارا! مهمانخانه رحمت تو، محلّ پذيرايى مهمانان تست و بهشت تو، جايگاه آسايش آنانست . سپس بگريست و به راه خود رفت . شعر فارسى از سعدى : اين دغل دوستان كه مى بينى مگسانند دور شيرينى تا طعامى كه هست مى نوشند همچو زنبور، بر تو مى جوشند تا به روزى كه ده خراب شود كيسه چون كاسه رباب شود. ترك صحبت كنند و دلدارى دوستى خود نبود پندارى بار ديگر كه بخت ، باز آيد كامرانى ز در فراز آيد دوغ بايى بپز! كه از چپ و راست در وى افتند چون مگس در ماست راست گويم : سگان بازارند كاستخوان از تو دوست تر دارند شعر فارسى از مثنوى : كم گزير از شير و اژدهاى نر! ز آشنايان اى برادر! الحذر خويش را ماءذون و پست و سخته كن ! ز آب ديده نان خود را پخته كن ! اى كمان و تيرها برخاسته ! صيد، نزديك و تو دور انداخته آنچه حقّست ، اقرب از حبل الوريد تو فكنده تير فكرت را بعيد هر كه دوراندازتر، او دورتر وز چنين گنجى بود مهجورتر فلسفى خود را در انديشه بكشت گويد و او را سوى گنجست پشت جاهدوا فينا بگفت آن شهريار جاهدوا عنّا نگفت اى بيقرار! اى بسا علم و ذكاوات و فطن گشته رهرو را چو غول راهزن در گذر از فضل و از جلدى و فن ! كاز خدمت دارد و خلق حسن بهر آن آورد خالق مان برون ما خلقت الانس الّا يعبدون شعر فارسى از شيخ عطّار: كاف كفر اى دل ! بحقّ المعرفه خوشترم آيد زفاى فلسفه زان كه اين علم لزج چون ره زند بيشتر بر مردم آگه زند سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف از فرايادهاى سفر حجاز: هر كه نبود مبتلاى ماه روى نام او از لوح انسانى بشوى ! دل كه فارغ باشد از مهر بتان لتّه حيضى به خون آغشته دان سينه فارغ ز مهر گلرخان كهنه انبياست پر از استخوان كلّ من لم يعيش الوجه الحسن قرّب الرّحل اليه و الرّسن يعنى : آن كس را كه نبود عشق يار بهر او پالان و افسارى بيار شعر فارسى از قاسم بيگ حالتى : پيوسته ، زمن كشيده دامن دل تست فارغ ز من سوخته خرمن دل تست گر عمر وفا كند، من از تو دل خويش فارغ تر از آن كنم ، كه از آن من دل تست شعر فارسى از رشيد و طواط: اى روى تو فردوس برين دل من ! روزان و شبان ، غمت قرين دل من گفتم : مگر از دست غمت بگريزم عشق تو گرفت آستين دل من ترجمه اشعار عربى در وصف زيبارويى كه شخم مى زند: خدا او را يارى دهاد! چه زيباست كه خيش در دست زيبارويى ست چنانست كه گويى اين (زهره ) است كه پيشاپيش او (ثور) چشم به دميدن (سنبله ) دارد شعر فارسى در وصف پيرى از (مخزن الاسرار) نظامى : دولت اگر دولت جمشيدى است موى سفيد، آيت نوميدى است . صبح برآمد چو سوى مست خواب كز سر ديوار گذشت آفتاب رفت جوانىّ و تغافل به سر جاى دريغست ، دريغى بخور! گمشده هر كه چو يوسف بود گم شدنش ، جاى تاءسف بود فارغى از قدر جوانى كه چيست تا نشوى پير، ندانى كه چيست گرچه جوانى همه چون آتشست پيرى تلخست و جوانى خوشست شاهد باغست درخت جوان پير شود، بركندش باغبان شاخ تر از بهر گل نوبرست هيزم خشك از پى خاكسترست شعر فارسى از ميرزا سلمان : بلبل اگر نه مست گلست ، اين ترانه چيست ؟ گر نيست عشق ، زمزمه عاشقانه چيست ؟ ساقى ! اگر پرده فتادى ز روى كار مى گفتمت كه : نغمه چنگ و چغنه چيست ؟ پرواز كرد طاير ادراك ، سال ها معلوم او نشد، كه در اين آشيانه چيست چون در ازل وجود يكى ثابت است و بس اين مبحث وجود و عدم ، در ميانه چيست ؟ اى دل ! اگر زمانه به كامت نشد،منال ! از بخت خود بنال !گناه زمانه چيست ؟ چون در نخست نيك و بد از هم جدا شدند واعظ به گوشه اى بيشين ! اين فسانه چيست ؟ آدم ، ز سرنوشت برون آمد از بهشت بسم اللّه اى فقيه ! بگو عيب دانه چيست ؟ سلمان ! اگر نه مهر مهى هست در دلت بر سينه ات زداغ محبت نشانه چيست ؟ شعر فارسى از ميرزا مخدوم شريفى : بشتاب ! چو دارى هوس كشتن اشرف ترسم كه خبر يابد و از ذوق بميرد. كسى را لاف مى رسد پيش خردمندان كه وقت دلربايىّ تو، ايمان را نگهدارد. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف : فرخنده شبى بود، كه آن دلبر مست آمد زپى غرت دل تيغ به دست غارت زده ام ديد، خجل گشت و دمى با من زپى دفع خجالت بنشت اين ابيات را در سحرگاه جمعه بيستم ماه صفر سال 992 در (ولايت ) محروسه تبريز سرودم و نوشتم در فراموشى چيزها و اين كه ناشى از بى اعتنايى بدان چيزهاست . شعر فارسى از مثنوى معنوى : دائما غفلت زگستاخى بود كه بر او تعظيم از ديده رود لاتؤ اخذ ان نسينا شد گواه كه بود بسيان به وجهى هم گناه زان كه استعمال تعظيم او نكرد ورنه نسيان در نياوردى نبرد كاو تهاون كرد در تعظيم ها تا كه نسيان زاد با سهو و خطا گر چه نسيان لابد و ناچار بود در سبب ورزيدن او مختار بود. شعر فارسى از اميدى گنابادى - در شكايت از طلايه پيرى : زود، چو شمعت فتد از سر كلاه چند كنى موى سفيدت سياه ؟ موى سيه گر به صد افسوس كنى قد كه دو تا كشت ، به آن چون كنى ؟ وه ! كه مرا بر چهل افزود پنج وز پى آن ، قافيه گرديد رنج من كه دو مويم ز سپهر اثير پيش حريفيان ، نه جوانم ، نه پير نام نكردند جوانان به من من نكنم نيز به پيران سخن آن كه در اين مرتبه داند مرا هيچ نداند كه چه خواند مرا سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف در روز عيد سروده است : عيد، هر كس را زيار خويش چشم عيدى است چشم ماپر اشك حسرت ، دل پر از نوميدى است . شعر فارسى از مطلع الانوار درباره پيرى : تا بود اسباب جوانى به تن روى چو گل باشد و تن ، چون سمن تازه بود مجلس ياران به تو جلوه كند صفّ سواران به تو شيفتگان ، ديده به رويت نهند رخت هوس بر سر كويت نهند ناز كنى ، ناز كشندت به جهان دل طلبى ، نيز دهندت روان نوبت پيرى چو زند كوس درد دل شود از خوشدلى و عيش ، فرد موى سفيد از اجل آرد پيام پشت خم از مرگ رساند سلام خشك شود عمده بازو چو كلك سست شود مهره گردن چو سلك كند شود باد هوا را سنان ميل ز معشوقه بتابد عنان سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از امام زين العابدين بن حسين (ع ) چون به بلايى دچار شدى ؛ براى آن صبر كن ! صبرى همچون صبر دور انديشانه بزرگواران . از گرفتارى هاى خود به مردم شكايت مبر! چه ، شكايت پروردگار مهربان خود را به مردم نا مهربان برده اى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... يكى از حكيمان گفته : در شادى و غم ، احوال خويش را بر نكوهش گر و بيوفا آشكار مكن !. كه ترحّم دوستان تلخست ؛ همچنان كه سرزنش دشمنان . حكاياتى از عارفان و بزرگان جنيد را پس مرگ به خواب ديدند و او را پرسيدند كه : پروردگارت با تو چه كرد؟ گفت آن اشارت پريد و عبارات نابود شد و دانش ها از ياد رفت و آن رسم ها به كهنگى گراييد و جز چند ركعت نمازى كه در شب خواندم ، سودمند نيافتاد! سخن عارفان و پارسايان (ابراهيم ) خواص گفت : محبت ، محو خواست هاست و سوختن همه صفات و نيازها. ترجمه اشعار عربى از يكى از شاعران : (اى نكوهش گر!) به نكوهش بيفزاى ! و يا از نكوهش باز ايست ! كه مرا آزمندى آرامش نيست . من ، از عشق شكوه نمى كنم . گر چه با من كرده است ، چنانكه كرده است . قدر من در خوارى منست ، كه در عشق به عزت و افتخار رسيده است . آن كه در عشق ، زيبايى ها را گرد آورد، و به كمال برسد، همچون ماهى ست ، كه از روشنى آن ، ماه شب چهاردهم طلوع نمى كند و هربار كه نام او به ميان آيد، تكاپو در شب آغاز مى شود. و بى اميدان از عشق او برمى خيزد و به تكاپو مى افتند. شعر فارسى از يكى از عرفان : در كون و مكان ، فاعل و مختار يكيست آرند و دارنده اطوار، يكيست از روزن عقل اگر برون آرى سر روشن شودت كاين همه انوار، يكيست سخنان مؤلف كتاب (نثر و نطم ) ازمؤلف : تا شمع قلندرى بهائى افروخت از رشته زنار، دو صد خرقه بدوخت دى ، پير مغان گرفت تعليم از او و امروز، دو صد مسئله مفتى آموخت سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) عشق ، جذب دل هاست به نيروى مغناطيس زيبايى و كيفيت اين جذب ، به اندازه ايست كه هيچ بيانى ، توانايى آن را ندارد. و از آن ، به عباراتى تعبير مى شود، كه بيشتر، آن را مى پوشاند. مانند (زيبايى ) كه درك شدنى است ، اما به وصف نمى گنجد و يا همچون (وزن شعر) است . سخن عارفان و پارسايان يكى از عرفا چه نيكو گفه است !: كسى كه محبت را توصيف كند، آن را نشناخته است و عبدالله بن اسباط قيروانى كه - خدا او را پاداش نيك دهد! - چه نيكو گفت ! كه : با همه اين اوصاف ، اگر عشق را وصف كردى ، آن را نشناخته اى . حكايات كوتاه و خواندنى از (صفدى ) پرسيدند درباره اين سخن قيس (كه مى گويد): (هنگامى كه نماز مى گزارم ، تو را به ياد مى آورم و (آنگاه ) نمى دانم كه دو ركعت نماز گزارده ام يا هشت ركعت .) و اينك ! مناسبت ميان (دو) و (هشت ) چيست ؟ گفت مثل اين است كه از زيادى خطا و مشغولى انديشه ، ركعت ها را به انگشت مى شمرده . سپس مبهوت شده و ندانسته است كه آيا انگشت هاى بسته را نماز گزارده است ؟ يا انگشت هاى باز را؟ و مى گويم - خداوند، صلاح (صفدى ) را پاداشى نيك دهد! بدين پاسخ زلال كه داده است ، از طبعى كه رقيق تر از سحر حلال است و لطيف تر از خمر آميخته به آب زلال . اگر چه ، مى دانيم كه قيس ، چنين قصدى نداشته است . حكاياتى از عارفان و بزرگان سرىّ سقطى گفت : از (رمله ) به سوى (بيت المقدس ) مى رفتم . گذرم به سرزمينى سر سبز افتاد كه در آن آبگيرى بود. نشستم و از گناه خوردم و آب نوشيدم و به خود گفتم اگر در دنيا حلالى خوردم يا نوشيدم . همين بود. ناگاه شنيدم كه هاتفى مى گويد: يا سرىّ! مخارجى كه تو را به اينجا رسانده است ، از كجاست ؟ سخن عارفان و پارسايان (قثم ) زاهد گفت : راهبى را در بيت المقدس ديدم ، كه مردم بر او گرد آمده اند. به او گفتم : مرا وصيّتى كن ! گفت : همچون مردى باش ! كه از درندگان به وحشت افتاده و خائف و ترسانست . مى ترسد كه اگر غفلت كند، بدرندش يا اگر آرام گيرد، پاره پاره اش كنند. شب او، شب ترسنا كيست ، هر چند كه فريب خوردگان ، در آن آرام گرفته اند و روزش ، روز غم انگيزيست ، هر چند كه بيكارگان در آن ، خوشحالند. سپس بازگشت مرا ترك كرد. به او گفتم . بيش از اين بگوى ! گفت : تشنه به جرعه اى آب قناعت . ترجمه اشعار عربى از (ابن العدوى ) درباره كسى كه خلاف عهد كرده است : و ديروز وعده ديدار دادى و ديدار نكردى و من با خاطرى پراكنده شب را به روز آوردم . مرا دلى ست در اشتياق . و اشكى كه در نسيم ديار دوست مى ريزد و انديشه اى كه (آيا خواهد آمد؟) سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... شيخ مقتول (سهروردى ) در يكى از مصنفاتش گفت : بدان ! كه تو، به زودى به مكافات كارها و گفتارها و انديشه هايت خواهى رسيد. و بزودى ، صورتى روحانى از هر يك از حركات تو، چه عملى باشد، چه گفتار و چه انديشه اى ، ظاهر خواهد شد. اگر آن حركت ، عقلى بوده است ، به صورت فرشته اى پديد مى آيد، كه در دنيا به همنشينى با او لذت مى برى و در آخرت تو را به نور هدايت ، رهبرى مى كند. و اگر آن حركت ، شهوانى يا غضبانى بوده است ، از آن صورت ، شيطانى پديد آيد كه در زندگى ، به تو آزار مى رساند و در آخرت حجابى مى شود و مانع ملاقات تو با نور پروردگار مى گردد. حكايتى از عارفان و بزرگان چون ذوالنون مصرى به اختضار افتاد، او را گفتند: چه خواهى ؟ گفت : خواهم كه پيش از آن كه بميرم ، حتى به يك دم خدا را بشناسم . گفته اند كه ذوالنون از مردم (نوبه ) بود و در سال 245 وفات يافت . معارف اسلامى در حديث آمده است كه : در محضر پروردگار صبح و شام نيست . معارف اسلامى محدثان گفته اند: منظور از اين كه (علم پروردگار حضورى ست ) و همانند دانش ما، به گذشت و حال و آينده متصف نيست ، ايشان آن را به ريسمانى تشبيه كرده اند، كه هر تكه از آن ، به رنگى ست و كسى آن را از پيش چشم مورى بگذراند. در اين صورت ، مور، به سبب ضعف بينايى ، هر دم رنگى مى بيند، كه مى گذرد و رنگ ديگرى به جاى آن مى آيد. بدين سان ، براى او، گذشته و حال و آينده اى پديد مى آيد. بر خلاف كسى كه ريسمان در دست اوست . پروردگار كه مثل اعلاى دانايى است ، همانند آن كسى است كه ريسمان در دست اوست و دانش ما، همانند دانش مور است و چه نيكو گفته است عارف رومى در مثنوى !: لامكانى كه در او نور خداست ماضى و مستقبل و حال از كجاست ؟ ماضى و مستقبلش پيش تو است هر دو يك چيزست ، پندارى دواست شعر فارسى از ابو سعيد ابوالخير از باد صبا دلم چو بوى تو گرفت بگذاشت مرا و جستجوى تو گرفت اكنون زمن خسته نمى آرد ياد بوى تو گرفته بود و خوى تو گرفت شعر فارسى از مثنوى معنوى : مرحبا اى عشق خوش سوداى ما! اى طبيب جمله علت هاى ما اى دواى نخوت و ناموس ما اى تو افلاطون و جالينوس ما جسم خاك از عشق بر افلاك شد كوه در رقص آمد و چالاك شد آتش عشقست كاندر نى فتاد جوشش عشقت كاندر مى فتاد عشق و ناموس اى برادر! راست نيست بر در ناموس ، اى عاشق ! مايست ! هر چه غير شورش و ديوانگى ست اندرين ره ، دورى بيگانگى ست آتشى از عشق در جان بر فروز سر به سر فكر عبارت را بسوز عارفان كز جام حق نوشيده اند رازها دانسته و پوشيده اند سر غيب آن را سزد آموختن كاو ز گفتن لب تواند دوختن ترجمه اشعار عربى از (حسين بن منصور) حلاج : مرا نوشانيدند و گفتند: سيرابى شدنى نيست . گر چه ، اگر كوه هاى (سراة ) را بنوشانند، سيراب شود. شعر فارسى از كمال الدين اسماعيل (وفات 635 ه): بر ياد قدرت ، دل رهى ناله كند چون مرغ كه بر سرو سهى ناله كند گويند: مكن ناله ! و اين غم كه مراست بر دل نه ، كه بر كوه نهى ، ناله كند شعر فارسى چه نيكوست سخن عارف سنايى - كه تربيتش پاك باد! - تو را دنيا همى گويد كه در دنيا مخور باده تو را ترسا همى گويد كه در صفرا مخور حلوا زبهر دين ، نه بگذارى حرام از گفته يزدان زبهر تن به جا مانى حلال از گفته ترسا تفسير آياتى از قرآن كريم شيخ ثقه - امين الدين ابوعلى طبرسى كه - روحش قدسى باد! - ذيل آيه شريفه : (انماالتوبة على الله للذين يعملون السوء بجهالة ) (يعنى محققا، خدا توبه كسانى را مى پذيرد، كه كار ناشايسته را از روى نادانى مرتكب مى شود - سوره 4 - آيه 17) مى نويسد: در معنى اين آيه شريفه ، مفسران اختلاف كرده و به چند وجه ، تفسير كرده اند. يكى اين كه هر گناهى را كه بنده مرتكب مى شود، از روى جهل باشد، اگر چه به عمده صورت گيرد. زيرا، جهل ، آن را در نظر او زينت داده است . از (ابن عباس ) و (عطا) و (مجاهد) و (قتاده ) و روايت شده است از ابا عبدالله (ع ) كه فرمود: هر گناهى كه بنده مرتكب مى شود، هر چند به زشتى آن آگاه باشد. چون با گناه كردن خطر مى كند، باز جاهل است . و از قول يوسف نقل كرده است ، كه به برادرانش گفت : (هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذا انتم جاهلون ) كه در اين آيه ، چون دلشان نگران بوده است ، آنها را جاهل خوانده وجه دوم اين كه : از حقيقت عذابى كه در آينده بدان گرفتار مى شوند، آگاهى ندارند و اين ، قول فراء است . وجه سوم اين كه از آن گونه گناهان بى اطلاع بوده اند و در نتيجه ، آن را مرتكب شده اند و به يك تاءويل ، آن را به خطا انجام مى دهند و به تاءويل ديگر، از آن جهت كه در استدلال پيرامون زشتى گناه ، تفريط مى كنند. و اين ، گفته (جبائى ) است . اما (رمانى )، اين تفسير را از آن جهت ضعيف شمرده است ، كه بر خلاف اجتماع مفسران است . از سوى ديگر، ايجاب مى كند، كه توبه كسانى كه از گناه خود با خبرند، پذيرفته نشود. زيرا، آيه صراحت دارد بر اين كه توبه ، توبه مردم جاهل است و بس . تفسير آياتى از قرآن كريم در (كافى ) درباره (معيشت )، ذيل باب (عمل سلطان ) از امام صادق (ع ) نقل شده است ، كه آن حضرت ، ذيل آيه شريفه (و لا تركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم النار) فرمود: مصداق اين آيه ، آدمى است ، كه به حضور سلطان مى آيد، و دوست دارد كه بماند، تا سلطان دست در كيسه كند و عطايى به او بدهد. حكايات تاريخى ، پادشاهان در پايان مجلس هفتاد و ششم از (امالى ) ابن بابويه آمده است كه : هارون الرشيد به ابو الحسين موسى بن جعفر (ع ) نوشت كه : مرا پند بده و مختصر بگو! و آن حضرت به او نوشت : تو هيچ چيزى را نمى بينى كه پندى در آن نباشد. سخن عارفان و پارسايان از شيخ ابو سعيد (ابوالخير) پرسيده شد كه : تصوف چيست ؟ و او گفت : به كار گرفتن وقت است در موردى كه سزاوارتر است . و تنى از عارفان گفته است : تصوف ، جدا شدن از علائق و پيوستن به پروردگار خلايق است . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار مجنون از سر منزل ليلى در نجد مى گذشت و سنگ ها را مى بوسيد و پيشانى بر ويرانه ها مى گذاشت . او را بدان كار نكوهش كردند. سوگند ياد كرد كه در اين كار جزء روى ليلى را نمى بوسد و جز جمال او را نمى نگرد. سپس ، او را در بيرون از نجد ديدند كه چنين مى كند. گفتند: اين كه سر منزل ليلى نيست . گفت : مگو سر منزل ليلى در مشرق نجد است . كه همه جاى نجد، خانه ليلى ست همه زمين خانه اوست و در هر جا ردپايى از او هست . و در مثنوى مولوى ، به بخشى از اين رويداد اشارت رفته است كه گويد: من نديدم در ميان كوى او در در و ديوار، الا روى او بوسه گر بر در دهم ، ليلى بود خاك بر سر گر نهم ، ليلى بود و نيز از اوست : چون همه ليلى بود در كوى او كوى ليلى نبودم جز روى او هر زمانى صد بصر مى بايدت هر بصر را صد نظر مى بايدت تابدان هر يك نگاهى مى كنى صد تماشاى الهى مى كنى شعر فارسى ميراشكى : شدم به عشق تو مشهور و نيستم خوشحال كه هر كه ديد مرا، آورد تو را به خيال . ترجمه اشعار عربى از محيى الدين (بن ) عربى : چون دوست پديدار شود، او را با كدام ديده بينم ؟ بايد او را به چشم خودش ديد، نه به چشم من ، تا جز او ديده نشود. شعر فارسى از سنايى : طرب اى عاشقان خوشرفتار! طلب اى نيكوان شيرينكار! در جهان شاهدى و ما فارغ در قدح باده اى و ما هوشيار بر سردست ، عشقبازانند ملك الموت گشته در منقار اى هواهاى تو خدا انگيز! وى خدايان تو خدا آزار! ره ، رها كرده اى ، از آنى گم عز ندانسته اى ، از آنى خوار علم كز تو ترانه بستاند جهل از آن علم به بود صد بار ده بود آن ، نه دل ، كه اندروى گاو و خر باشد و ضايع و عقار كى درآيد فرشته ؟ تا نكنى سگ ز در دور و صورت از ديوار خود، كلاه و سرت حجاب رهند خود ميفزا بر آن كله ، دستار افسرى كان نه دين نهد بر سر خواهش افسر شمار! و خواه افسار اى سنايى ! از آن سگان بگريز! گوشه اى گير ازين جهان ، هموار هان و هان ! تا تو را چو خود نكند مشتى ابليس ديده طرار تر مزاجى ، مگرد در سقلاب ! خشك مغزى ، مپوى در تاتار! گر سنايى زيار ناهمدم گله اى كرد از و شگفت مدار آب رابين ! كه چون همى نالد هر دم از همنشين ناهموار شعر فارسى نيز از سنايى است : تو به علم ازل مرا ديدى ديدى آنگه به عيب بخريدى تو به علم آن و من به عيب همان رد مكن ! آن چه خود پسنديدى شعر فارسى ازحسن دهلوى : ساقيا!مى بده ! كه ابرى خاست از خاور سفيد سرو را سرسبز شد، صد برگ را چادر سفيد ابر، چون چشم زليخا بهر يوسف ژاله بار ژاله ها چون ديده يعقوب پيغمبر سفيد عنكبوت غار را گفتم كه : اين پرده چه بود؟ گفت : مهمان عزيزى بود، كردم در سفيد محضر آزادگان مى جستم از مبناى دهر كاغذى در دست من دادند سرتاسر سفيد اى حسن ! اغيار را هرگز نباشد طبع راست راستست اين ، زاغ را هرگز نباشد پر سفيد نكته هاى پندآموز، امثال و حكم توبه : گناه را نابود مى كند. بينوايى : زيرك را از دليل باز مى دارد. كامل : انسان با كمال ، انسانى است كه به لغزش هاى خود آگاه باشد. مرض : زندان تن . غم : زندان روح . آنچه بدان شاد شوند: در نبودنش غمگين شوند. گريز بهنگام : پيروزى . صائب ترين راى انسان : آن كه از اميال او به دور است لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ابو حنيفه در بارگاه خليفه - مهدى - (مؤمن الطاق ) را گفت : پيشواى تو درگذشت - يعنى : امام جعفر صادق (ع ) - (مؤمن الطاق ) گفت : اما پيشواى تو را تا روز رستاخيز مهلت داده اند - يعنى شيطان - مهدى خنديد و دستور داد تا (مؤمن الطاق ) را ده هزار درهم دادند. حكايات تاريخى ، پادشاهان (شريف ) صلاح الدين ايوبى را هديه فرستاد. پيام رسان ، يك به يك ، آنها را بيرون مى آورد و بر پادشاه عرضه مى داشت . تا باد بزنى از برگ خرما در آورد و گفت : اى پادشاه ! اين باد بزنى است ، كه نه پادشاه ديده است ، و نه هيچ يك از پدران او. پادشاه خشمگين شد و آن را گرفت و ديد بر آن نوشته است : من از نخلى هستم ، كه در كنار من ، گور كسى است كه از همه مردم گرامى تر است . سعادت آن گور، چنان مرا شامل شد كه در دست ابن ايوب قرار گرفتم ام . و صلاح الدين دانست كه آن باد بزن از برگ نخل مسجد رسول (ص ) است . پس ، آن را بوسيد و بر سر نهاد و خطاب به پيامبر (ص ) گفت : راست گفتى ! راست گفتى ! سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤ لّف : مى كشد غيرت مرا، گر ديگرى آهى كشد زان كه مى ترسم كه از عشق تو باشد آه او شعر فارسى از شاه طاهر: با رقيبان خاطرت خوبست و با ما خوب نيست كارما سهلست ، اما از تو اين ها خوب نيست حكايات تاريخى ، پادشاهان (حجاج )، باديه نشينى را ديد و او را گفت : در دستت چيست ؟ گفت : عصايم است كه براى تعيين وقت نماز، آن را به زمين مى نشانم . و بدان با دشمنانم مى ستيزم . چهار پايم را با آن مى رانم . در سفر با آن نيرو مى گيرم . در راه رفتن ، بدان تكيه مى كنم ، تا گامهايم را فراخ تر بردارم . با آن ، از نهر مى پرم ، تا سپر افتادنم باشد. عباى خويش را بدان مى آويزم ، و مرا از سرما و گرما، نگه مى دارد. با آن ، آن چه را كه از من دور است ، به سوى خود مى كشم . سفره و ابزار ديگر را به آن مى آويزم . با آن مى آويزم . با آن ، كك هاى گزنده را مى رانم . نبرد به جاى نيزه به كارش مى گيرم . و در مبارزه به منزله شمشيرم است . آن را از پدرم به ارث برده ام ، و پس از من ، به پسرم به ارث مى رسد. با آن ، برگ درختان را براى گوسفندانم مى ريزم و در موارد ديگر نيز آن را به كار مى گيرم . حجاج مبهوت شد و به راه خود رفت . شعر فارسى از امير شاهى (وفات 857 ه) اگر درپايت افكندم سرى ، عيبم مكن ! كاندم چنان بودم كه از مستى ز سر نشناختم پارا و نيز از اوست : حقا! كه به افسون ، دگرش خواب نيابد آنكس كه شبى بشود افسانه ما را عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت از تاريخ (ابن زهرة اندلسى ): بايزيد بستامى ، سال ها در خدمت ابا عبد الله جعفر بن محمد الصادق (ع ) بود. و امام ، او را (طيفور سقا) ناميد، از آن روى كه او سقاى خانه وى بود. سپس او را مرخص كرد تا به بستانم باز گردد. پس چون ، به نزديكى بستام رسيد، مردم شهر بيرون آمدند، تا از او استقبال كنند و او ترسيد از اين كه به سبب استقبال مردم ، به خود پسندى افتد. و آن ، در روزهاى ماه رمضان بود. پس ، از سفره اش گرده نانى بيرون آورد و در حالى كه بر خر خويش نشسته بود، شروع به خوردن كرد. چون به شهر رسيد و عالمان و زاهدان ، به سويش آمدند و او را به روزه خوارى مشغول ديدند. اعتقاد آنان در حق او كم شد و به نظرشان كوچك آمد و بيشترشان از پيرامون او پراكنده شدند. آنگاه گفت : اى نفس ! علاج تو اين بود. و از سخنان اوست كه : بنده ، آنگاه دوستدار خداى خويش است ، كه به پاس خشنودى او، از هر آن چه كه دارد، آشكارا و پنهان ، دست بردارد. و پروردگار از دل او بخواند كه جز او را نمى خواهد. از او پرسيدند: نشانه عارف چيست ؟ گفت : ذكر پرورگار بزرگ بدون درنگ و دلتنگى نپذيرفتن از حق وى و به كسى جز او انس نگرفتن و گفت : دوستى من به تو شگفت نيست . چه ، من بنده بينوايى بيش نيستم . ليكن عشق تو به من ، مرا به شگفتى وامى دارد. چه ، تو پادشاهى توانا هستى . و نيز او را پرسيدند كه : بنده ، به چه چيز به بالاترين درجات رسد؟ گفت : به اين كه لال و كور و كر باشد. احمد خضرويه بلخى بر او وارد شد. پس بايزيد او را گفت : اى احمد! چقدر سياحت مى كنى ؟ و احمد گفت : آب هرگاه در يك جا بايستد، مى گندد. و ابو يزيد او را گفت : دريا باش ! تا گنديده نشوى . و نيز گفت : تصوف ، جامه حق است كه بنده مى پوشد و گفت : آن كه خدا را شناخت ، از آميزش با خلق بهره نمى گيرد. و آن كه دنيا را شناخت ، از زندگى در آن لذت نمى برد. و آن كه ديده بصيرتش گشوده شود، در حيرت مى ماند و ديگر فرصت سخن نماند و نيز گفت : بنده تا آن زمان كه جاهل است ، عارف است ، و همين كه جهل از او زدوده شود، معرفتش نيز زدوده شود. و گفت : بنده تا آنگاه كه پندارد كه در مردم ، چه كسى بدتر از اوست ، خود پسندست . و او را گفتند: آيا بنده در ساعتى به حق پيوندد؟ گفت : آرى . اما به اندازه رنج سفر، سود برگيرد. مردى از او پرسيد: با كدام كس همنشينى كنم ؟ گفت : با آن كه نيازمند بدان نباشى كه آن چه خدا مى داند، از او پنهان دارى . مؤ لّف گويد: با يزيد و ابوعبدالله جعفربن محمدالصادق (ع ) و داشتن سمت سقايى خانه او، را گروهى از مورّخان ذكر كرده اند و از آن جمله است (فخررازى ) كه در بسيارى از كتابهاى كلامى خود آورده است و نيز سيد بزرگوار (على بن طاووس ) در كتاب (طرائف ) و (علامه حلى ) - كه روانش پاك باد! - در شرحى كه بر (تجريد) نگاشته است و پس از شهادت اين كسان ، سخنانى كه در برخى از كتابهاى نظير( شرح مواقت ) آمده است ، اعتبارى ندارد كه گفته اند: با يزيد امام صادق را ملاقات ننموده و زمانش را درك نكرده است . بلكه روزگار با يزيد، مدتى پس از امام (ع ) بوده است . و چه بسا كه اين تضاد، ناشى از اين بوده است كه دو تن ، به يك نام معروف شده اند. يكى ، همان (طيفور) نام سقّا، كه امام را ملاقات كرده و ايشان را خدمت كرده است و ديگرى ، شخص ديگر. و نظير اين اشتباه ، بسيار روى داده است . چنان كه در مورد نام افلاطون نيز چنين شده است . كه صاحب (ملل و نحل ) گفته است كه تعداد قابل توجهى از حكيمان گذشته ، موسوم به افلاطون بوده اند. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف براى كشف نام پنهانى . (آن كه اسم را مى داند) يك بار حرف اول آن را بيندازد و جمع ابجدى بقيه حروف را به تو بگويد. آن را به خاطر بسپار. سپس يك حرف از بقيه حروف مانده حذف كند و جمع بقيه را به عدد بگويد. و بار سوم نيز به همين ترتيب . سپس ، همه اعداد را جمع كن و نتيجه را بر تعداد حروف اسم مورد نظر - منهاى يك - بخش كن ! از مقدار خارج قسمت ، جمع اول را خارج كن ! حاصل آن عدد ابجدى حرف اول اسم است . سپس از همان خارج قسمت ، جمع دوّم را خارج كن ! حاصل ، عدد ابجدى حرف دوم است و به همين ترتيب ، همه حروف را كشف كن ! شعر فارسى از امير شاهى : به شمع نسبت بالاى دلكشت كردم روا بود كه بسوزى بدين گناه مرا. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان افلاطون : گشاده روى تو، يكى از ناموس هاى تست . آن را جز به كسى كه امين توست نبخش ! نيز از سخنان اوست : مردم را نگه دار! تا خدا تو را نگه دارد. حكايات كوتاه و خواندنى افلاطون مردى را ديد كه زمينى از پدرش به ارث برد و در مدتى كوتاه ، آن را تلف كرد. و او گفت : زمين ، مردمان را مى بلعد و اين مرد، زمين را مى بلعد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان سقراط: همه محبت خويش را يكباره بر دوستت ظاهر مساز! زيرا اگر دگرگونى در آن بيند، به تو دشمنى كند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان فيثاغورث : اگر مى خواهى كه آسوده زندگى كنى ، راضى باش كه تو را به نادانى متهم دارند، به جاى آن كه به خردمندى بستايند. حكايات تاريخى ، پادشاهان پادشاه روم به عبدالملك بن مروان نامه نوشت و او را تهديد كرد و سوگند بسيار خورد كه صد هزار تن از دريا و صد هزار كس از خشكى به سويش بفرستد و عبدالملك قصد كرد تا او را پاسخى قاطع بنويسد. از اين رو، به حجاج نوشت ، تا نامه اى به (محمدبن حنفيه ) بنويسد و در آن ، او را تهديد كند و از كشتن بترساند، و پاسخ او را براى بفرستد. پس حجاج نامه اى به محمدبن حنفيه نوشت و او پاسخ داد كه : پروردگار را در هر روز سيصد و شصت نظر بر بندگان است و من اميد دارم تا به من نگاهى بنگرد كه تو را از من باز دارد. آنگاه ، حجاج آن رابه عبدالملك فرستاد و عبدالملك به پادشاه روم نوشت و پادشاه روم گفت : اين (كلام ) از او نيست و جز از خاندان نبوت صادر نشده است . شعر فارسى از شيخ سعدى : يكى گفت پروانه را كاى حقير! برو! دوستى در خور خويش گير! رهى رو! كه بينى طريق رجا تو و مهر شمع از كجا تا كجا! سمندر نيى ، گرد آتش مگرد! كه مردانگى بايد، آنگه نبرد ز خورشيد پنهان شود موش كور كه جهلست با آهنين پنجه زور ترا كس نگويد نكو مى كنى كه جان در سر كار او مى كنى كجا در حساب آورد چون تو دوست ؟ كه روى ملوك و سلاطين در اوست اگر با همه خلق نرمى كند تو بيچاره اى ، با تو گرمى كند نگه كن ، كه با پروانه سوزناك چه گفت ، اى عجب ! گر بسوزم جه باك ؟ مرا چون خليل آتشى در دلست كه پندارى آن شعله بر من گلست نه دل دامن دلستان مى كشد كه مهرش گريبان جان مى كشد نه خود را بر آتش بخود مى زنم كه زنجير شوقست در گردنم مرا همچنان دور بودم ، كه سوخت نه اين دم كه آتش به من بر فروخت نه آن مى كند باز در شاهدى كه با او توان گفتن از زاهدى مرا بر تلف حرض دانى چراست ؟ چو او هست ، اگر من نباشم ، رواست مرا چند گويى ؟ كه در خورد خويش حريفى به دست آر همدرد خويش ! بسوزم ، كه يار پسنديده اوست كه در وى سرايت كند سوز دوست چو بى شك نوشت ست بر سر هلاك به دست دلارام خوشتر هلاك چو روزى به بيچارگى جان دهى همان به كه در پاى جانان دهى . شعر فارسى از سبحة الابرار پيرى از نور هدى بيگانه چهره پردود ز آتشخانه كرد از معبد خود عزم رحيل ميهمان شد به سر خوان خليل چون خليل آن خللش در دين ديد بر سر خوان خودش نپسنديد گفت : با واهب روزى بگرو! يا ازين مائده بر خيز! وبرو! پير بر خاست ، كه اى نيك نهاد! دين خود را به شكم نتوان داد با لبى خشك و دهان ناخورد روى ازين مرحله در راه آورد آمد از عالم بالا به خليل وحى ، كاى در همه اخلاق جميل گرچه اين پير نه بر دين تو بود منعش از طمعه ، نه آيين تو بود. عمر او بيشتر از هفتادست كه در آن معبد كفرآبادست روزيش وانگرفتم روزى كه ندارد دل دين اندوزى چه شود گر تو هم از سفره خويش دهيش يك دو سه لقمه كم و بيش ؟ از عقب داد خليل آوازش گشت بر خوان كرم دمسازش پير پرسيد كه اى لجه جود از پس منع ، عطا بهر چه بود؟ گفت با پيرو خطابى كه رسيد و آن جگرسوز عتابى كه رسيد پير گفت : آن كه كند گاه خطاب آشنا را پى بيگانه عتاب راه بيگانگيش چون سپرم ؟ ز آشنائيش چرا بر نخورم ؟ رو بدان قبله احسان آورد دست بگرفتش و ايمان آورد. شعر فارسى از همان : چارده ساله بتى بر لب بام چون مه چارده در حسن تمام بر سر سرو، كله گوشه شكست بر گل از سنبل تر سلسله بست . داد هنگامه معشوقى ساز شيوه جلوه گرى كرد آغاز او فروزان چو مه و كرده هجوم بر در و بامش اسيران ، چو نجوم ناگهان پشت خمى همچو هلال دامن از خون چو شفق مالامال . كرد در قبله او روى اميد ساخت فرش ره او موى سفيد گوهر اشك ، به مژگان مى سفت وز دو ديده ، گهر افشان مى گفت : كاى پرى ! با همه فرزانگيم نام رفت از تو به ديوانگيم لاله سان سوخته داغ توام سبزه وش پى سپر باغ توام نظر لطف به حالم بگشاى ريگ اندوه زجانم بزداى نوجوان حال كهن پير چو ديد بوى صدق از نفس او نشنيد گفت كاى پير پراكنده ، نظر روبگردان ! به قضا باز نگر! كه در آن منظره ، گلرخساريست كه جهان از رخ او گلزاريست او چو خورشيد فلك ، من ما هم من كمين بنده او، او شاهم عشقبازان چو جمالش نگرند من كه باشم ؟ كه مرا نام برند نيز بيچاره چو آن سو نگريست تا ببيند كه در آن منظره كيست زد جوان دست و فگنداز بامش داد چون سايه به خاك آرامش كانكه با ما ره سودا سپرد نيست لايق كه دگر جا نگرد. هست آيين دوبينى زهوس قبله عشق ، يكى باشد و بس ! ****************** شعر فارسى از شيخ ابوسعيد ابوالخير: پرسيد يكى زمن كه معشوق تو كيست ؟ گفتم كه : فلانى است ، مقصود تو چيست ؟ بنشست و به هاى هاى بر من بگريست كز دست چنين كسى ، تو چون خواهى زيست ؟ شعر فارسى از ولى (دشت بياضى - كشته شده به سال 999 ه) به قتلم گر شتابى كرده باشى چه لطف بى حسابى كرده باشى اسيران تو بيرون از حسابند تو هم با خود حسابى كرده باشى دلا! نيكت نكرد آن غمزه بسمل مبادا اظطراب تشنه آبى كرده باشى شعر فارسى از خواجه افضل تركه (1) در دوزخ هجران لب كس كى خندد؟ يا خاطر او به خرمى پيوندد گر آن دوزخ ، چو دوزخ هجرانست جانا! كه خدا به كافرى نپسندد! شعر فارسى از ولى دشت بياضى : آخر زكفت جام ستم نو شيدم وز بزم تو، دامن طرب در چيدم روزى كه به كشتنم كمر مى بستى كاش از تو گناه خويش مى پرسيدم ! شعر فارسى خواجه ضياءالدين على تركه : (1) بيخوابى شب ، جان مرا گرچه بكاست در خواب شدن از ره انصاف اخطاست ترسم كه خيال او قدم رنجه كند عذر قدمش به سال ها نتوان خواست ترجمه اشعار عربى از شهاب الدين سهروردى : كنيزك خويش را گفتم : مرا قصد كوچ است . بر آوارگيم توجه مكن ! كه ارزشمندترين ستارگان ، سيارگانند. شب هنگام نورى ديده ام ، كه گويى شب به روز آمده است . آيا راضى شوم به اين كه در صحراى زندگى كنم ، كه چهار عنصر همسايگان منند؟ و آنگاه كه آن نور را ببينم چپ و راست خويش را از هم باز نمى شناسم . حكاياتى كوتاه و خواندنى شاعر معروف به (ديك الجن ) نامش عبدالسلام و شيعه مذهب بود. و به سال 235 در هفتاد و چند سالگى در گذشت . وى كنيزكى داشت و غلامى ، كه سر آمد زيبايى بودند و او فريفته اين زيبايى بود. شاعر، روزى آن دو را در يك بستر خفه ديد و آنان را كشت و جسدهايشان را سوزاند و خاكستر آن دو را با مقدارى خاك در آميخت و از آن ، دو كوزه شراب ساخت ، كه در مجلس شراب خويش حاضر مى كرد و يكى را در كنار راست خويش مى نهاد و ديگرى را بر كنار چپ . و گاه كوزه اى را كه از خاك كنيزك ساخته شده بود، مى بوسيد و مى خواند: اى زيبارويى كه مرگ بر آن فرود آمد. و دست ستم ، ميوه او را چيد. زمين را از خون او شاداب كردم و چه بسيار كه لب هاى او سيراب ساختم ! و گاه كوزه ساخته شده از خاكستر غلام را مى بوسيد و مى خواند: در حالى او را دوست مى داشتم و رگ و پيوندم از او بود، كشتم و اينك ! او مرده است و به خوابى خوش در آمده است . و اما من اندوهناكم و اشك حسرتم بر گور او مى چكد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى گزيده هايى از باب پايانى كتاب (نهج البلاغه ) از سخنان سرور اوصياء على بن ابى طالب : خوشرويى ريسمان دوستى ست . به هنگام قدرت ، بر دشمنت ببخشاى ! به سپاس نيرومندى خويش . بهترين پارسايى ها، پارسايى پنهان است . مستحباتى كه به واجبات زيان رسانند، وسيله تقرب بنده به خدا نمى شوند. ثروت ، ماده شهوت هاست .#نفس ، گاهى ، گامى است كه انسان به سوى نيستى بر مى دارد كسى كه فروتنى كند، بر يارانش مى افزايد. هر ظرفى ، به آن چه در اوست ، پر مى شود، جز ظرف علم كه وسعت مى گيرد. از خدا بترسيد! هر چند كه كم باشد. ميان خود و خدا پرده اى قرار بده ! هر چند كه نازك باشد. هر چند نيرو فزونى گيرد، شهوت كاستى پذيرد. برترين كارها، كاريست كه نفس را به اكراه از آن بر انگيزى . دوستى كم و پايدار نيكوتر است تا زياد اندوهبار كسى را كه خصلتى نيكوست ، در انتظار ديگر خصلت هاى او باشيد. آن كه با پادشاه همنشينى دارد، همانند كسى است كه بر شير سوار است . مورد غضب ديگرانست و موضع خطر خود را نيز بهتر از ديگران مى شناسد. (1) سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤ لّف در شوق بوسيدن درگاه سرور پيامبران گويد: در آتش اشتياق خاك پاك او مى گويم ، هر چند كه پايگاه من فلك الافلاك باشد. آن كه به سوى روضه او گام بردارد، گام نهادن بر بال فرشتگان را كوچك مى شمارد. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) نويسنده اين كلامات (محمد) معروف به (بهاءالدين عاملى ) تصميم گرفتم كه در نجف اشرف جايى را براى نگهدارى كفش هاى زايران بنا كنم و بر آن جا، ا ين دو بيت كه به خاطرم گذشته است بنويسم : بر اين افق روشنگر، كه به چشم تو مى آيد، فروتنانه سجده كن ! و رخساره به خاك بنه ! اين (طورسينا)ست ، ديده فرونه ! اين ، حرم شرف است ، كفش از پاى بر كن ! نكته هاى پندآموز، امثال و حكم اين كلمات ، شايستگى آن را دارند كه با نور، بر سيماى حور نوشته شوند: آن كه وجود خويش را گرامى مى دارد. مال خويش را خوار مى سازد. آن كه در سرزمين هموار مى خرامد، از لغزش بر كنار است . آن كه بنده خداست ، آزاد است . آن كه اندك احسانى به تو كند، همواره سپاسگذار باش ! كسى كه انديشه كند، به آرزويش مى رسد. خشم گرفتن ، به خوارى عذر خواهى نمى ارزد. هيچ چيز دانش را همانند سپردن آن به كسانى كه شايسته آنند، نگه نمى دارد. چه بسيار بخشش ها كه خطاست ! و چه عنايت ها كه جنايت است ! اگر شمشير نباشد، ستم فزونى گيرد. (راستى ) اگر آن به تصوير در آيد، به صورت شيرى است و دروغ اگر تصوير شود، همانند روباه است . اگر آن كه نمى داند آرام گيرد، كشمكش به پايان مى آيد. آن كه كارها را مى سنجد، پنهانى ها را نيز مى داند. آن كه شنيدن سخنى را شكيبا نيست ، سخن ها مى شنود. آن كه بر نفس خويش عيب گيرد، آن را بى آلايش سازد. آن كه به نهايت خوشايندها رسيده است ، بايد در انتظار نهايت ناخوشايندها باشد. آن كه در عزت سلطنت دنيا با پادشاه شريك است ، در خوارى دنياى ديگر نيز با او شريك خواهد بود. نيازمندى ، زيرك را از آوردن دليل لال مى سازد. آن چه بودنش انگيزه شادى ست ، نبودنش انگيزه اندوه خواهد بود آغاز حجامت ،بريدن پشت است . روزگار پند دهنده ترين ادب كنندگانست . آن كه بيش از ديگران به سوى فتنه مى شتابد، به هنگام فرار، بى شرم ترينست . مرگ بر آرزو مى خندد. هديه ، بلاى اين جهانى را مى داند و صدقه ، بلاى آن جهانى را. آزاده چون آز ورزد، به بندگى درآيد و بنده چون قناعت پيشه كند آزاد گردد طعمه هاى روزگارانند زبان با جسمى كوچك ، جرمى بزرگ دارد. روزى كه بر ظالم عدل مى رود، سخت تر از روزيست كه بر مظلوم ستم مى رود. همنشينى با سنگين دلان ، همانند تب روح است . سگ پرسه زن ، بهتر از شير خوابيده است . درگيرى تو با ديوانه كامل ، بهتر از دگير شده با ديوانه با تمام است . گاه ، بازار ياقوت به كسات مى گرايد. پيروى كن ! و بدعت مگذار.! آن كه بى نياز از تو، تو را گرامى مى دارد، او را پاس دار! به پشتوانه آن كه به پادزهر دسترسى دارى ، زهر منوش ! از آن مباش ! كه آشكارا شيطان را نفرين مى كنند، و پنهانى بدو مى گرايند. با حكيمان به سبكسرى منشين ! و با سبكسران به بردبارى . كسى دوست توست كه با تو راست گويد، نه آن كه سخن تو را راست شمارد. در شايستگى زياده روى نيست ، به همان سان كه زياده روى ، شايسته نيست . شعر فارسى شعر زير را كسانى از (ابن سينا) دانسته اند، و كسانى از (ابوعلى مسكويه ): اگر دل از غم دنيا جدا توانى كرد نشاط و عيش به باغ بقا توانى كرد. وگر به آب رياضت برآورى غسلى همه كدورت دل را صفا توانى كرد ز منزلات هوس ، گر برون نهى قدمى نزول در حرم كبريا توانى كرد وگر ز هستى خود بگذرى ، يقين مى دان ! كه عرش و فرش و فلك ، زير پاتوانى كرد. و ليكن ، اين عمل رهروان چالاكست تو نازنين جهانى ، كجا توانى كرد؟ نه دست و پاى امل را فروتوانى بست نه رنگ و بوى جهان را رها توانى كرد چو بوعلى ، ببر از خلق ! گوشه اى بگزين ! مگر كه خوى دل از خلق ، واتوانى كرد. شعر فارسى از خواجه حافظ شيرازى (وفات . 791 ه): به سر جام جم آنگه نظر توانى كرد كه خاك ميكده ، كحل بصر توانى كرد. گدايى در ميخانه ، طرفه اكسيرى ست گراين بكنى ، خاك زر توانى كرد. به عزم مرحله عشق ، پيش نه قدمى ! كه سوداهاكنى ، اراين سفر توانى كرد تو گر سراى طبيعت نمى روى بيرون كجا به گوى حقيقت گذر توانايى كرد؟ جمال يار ندارد نقاب و پرده ، ولى غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد. (2) شعر فارسى از سيد فاضل شاه طاهر: هر آن كس كه بر كام گيتى نهد دل به نزديك اهل خرد، نيست عاقل چو نقد بقانيست در جيب هستى ز دامان او دست اميد بگسل روانست پيوسته از شهر هستى به ملك عدم از پى هم قوافل به صد آرزو رفت عمر گرامى نشد آرزوى دل از دهر حاصل ندانم چه مقصود دارى ز دنيا؟ كه گشتى مقيد به دام شواغل اگر ميل كسب كمالات و همى حريم ضمير تو را گشت شاغل همان گير! كز فيض فضل الهى شدى بهره مند از فنون فضايل به اصناف آداب ، گشتى مؤ دب به دانش مقدم شدى در محافل به قانون مشائيان بر مقاصد اقامت نمودى صنوف فضايل ز فرط توجه به سوى مبادى چو اشراقيان كشف كردى مسائل چه حاصل ؟ كه از صوب تحقيق دورى به نزديك دانا به چندين مراحل ندارد خبر فكر كوتاه بينت زماهيت مبتدا در اوايل ضمير تو ظاهرپرستست ، ور نه چرا كرد در فعل ، اضمار فاعل معلل به اعراض ، نفسى ست فعلت كه گشتى از آن جوهر فرد، غافل زاقسام اعراض ، در فن حكمت جز اعراض نفسانيت نيست حاصل تاءمل در ابطال دور و تسلسل نهاده ست در پاى عقلت سلاسل اگر قامت همت را درين ره شود خلعت خاص توفيق شامل نگردد سراپرده چرخ و انجم ميان تو و كعبه اصل حائل نشينى طربناك در بزم وحدت بشويى غبار غم كثرت از دل شوى سرخوش از جام توحيد و گويى تخلصت من سجن تلك هياكل خدايا! به آن شمع جمع نبوت ! كه روشن به نور ويست اين مسائل به شاهى كه او در نماز ايستاده ! تصدق نموده است خاتم به سائل به نور دل پاك زهراى ازهر كه در عصمت اوست آيات نازل به روشندلان سپهر امامت ! عليهم من الله رشح الفضائل به حسن دل افروز خوبان دلكش ! به آه جگرسوز عشاق بيدل ! كه از لجه بحر كثرت ، دلم را به عون عنايت رسانى به ساحل ز سر چشمه وحدتم تر كنى لب كه بر من شد از تشنگى ، كار مشكل فرازهايى از كتب آسمانى از كتاب (ورام ): عيسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد! گفت : اى ياران ! از چيزى كوچك از مال دنيا - با سلامت دين - راضى باشيد. چنان كه دنياداران به اندكى از دين - با سلامت دنيا- خوشنودند و شاعرى اين معنى را چنين سروده است : مردانى را مى بينم كه به اندكى از دين قناعت مى ورزند؛ گرچه در دنيا به چيزهاى كوچك راضى اند تو نيز از دنيا جهاندران به دين بى نياز شو! همچنان كه جهانداران ، به دنيادارى ، خود را از دين بى نياز مى بينند. شعر فارسى از مولوى : اى كه جان را بهر تن مى سوختى سوختى جان را و تن افروختى اى دريغا! اى دريغا! اى دريغ ! آن چنان ماهى نهان شد زير ميغ اندكى جنبش بكن همچون جنين تا ببخشندت دو چشم نور بين دوست دارد يار، اين آشفتگى كوشش بيهوده به از خفتگى اندرين ره مى تراش و مى خراش تا دم آخر، دمى غافل مباش نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف يكى از لغت شناسان مى گويد: لفظ: (بس ) فارسى است و عامه مردم (عربى زبان ) آن را به كار مى گيرند و در آن تصرف كرده ، (بسك ) و (بسى ) مى گويند و فارسى زبانان ، در اين معنى جز آن ، كلمه ديگرى ندارند، در حالى كه عربها به جاى آن ، از (حسب )، (بجل )، (قط) (به نحقيف طاء) و (اكفف ) و (ناهيك ) و (كافيك ) و (مه ) و (مهلا) و (اقطع ) و (اكتف ) استفاده مى كنند. ترجمه اشعار عربى از ابن حجر عسقلانى : نكوهشگران ، آنگاه كه اشك من چون دريا روان شد، در آن (خوض ) كردند و من ، اشك خود را پنهان داشتم ، تا راز عشق به شما را بپوشم و آنان در حديث ديگرى فرو روند. (1) شعر فارسى از همنشين ما (فصيحى ): راه در دوست ، آشكار مسپار! نامحرم پا بود درين ره ، رفتار يا پاى چنان نه ! كه نماند نقشى يا نقش قدم ، با قدم خود بردار! شعر فارسى از شاه طاهر دكنى : ما بى تو، دمى شاد به عالم نزديم خورديم بسى خون دل و دم نزديم بى شعله آه ، لب زهم نگشوديم بى قطره اشك ، چشم بر هم نزديم . ترجمه اشعار عربى شاعرى با استفاده از فقه سروده است : ديده من ، از نگاه خود در رخسار ماهى ، گل سرخى رويانيد اينك ! چرا لبان مرا از بوسيدن رخسار او باز مى داريد؟ و حق اينست كه محصول از آن كشاورز است . و پدرم كه - خاك او پاك باد - در پاسخ او گفته است : از آن روى ، كه در قبيله و شرع ما، عاشقان ، بندگانند. و برده را حق تملك نيست . پس كشته او نيز از آن مالك اوست . شعر فارسى از عبيد زاكانى (وفات .772 ه): بيش از اين ، بد عهد و پيمان مكن ! با سبك روحان ، گرانجانى مكن ! غمزه را گو: خون عشاقان مريز! ملك زان تست ، ويرانى مكن ! با ضعيفان ، آن چه در گنجد، مگو! با اسيران هر چه بتوانى ، مكن ! بيش از اين ، جور و جفا و سركشى حال مسكينان چومى دانى ، مكن ! ور كنى با ديگران جور و جفا با عبيدالله زاكانى مكن ! ترجمه اشعار عربى از صدرالدين بن وكيل : سرور من : اگر اشك از چشم و خون از دلم بريزد، از قصاص كننده پروا مدار! كه چشمم كنيز تو و دلم بنده تست . ترجمه اشعار عربى از مصعب بن زبير: در نياز من درنگ كن ! و در استوارى آن بكوش ! كه به مرحله تباهى رسيده است . اگر آن را به عهده ديگرى بگذارى ، همانند كودكى ست كه از پستان دو زن شير خورده خورده است . ترجمه اشعار عربى مؤلف گويد: از آنچه كه پدرم - كه خاك او پاك باد! - انشاء كرده است و بيشتر اوقات برايم مى خواند: به آن كه به تو نزديك است درود بگو! و كسى را كه از تو دور مى شود، فراموشى كن ! دوستى هيچكس را به اكراه مخواه ! حوا فرزندان بسيارى زائيده است . اگر يكى از آنان جفا كرد، ديگرى را به جايش برگزين ! ترجمه اشعار عربى از ابو نصر فارابى (260- 339ه): از شوق ديدارتان باز نايستاده ام و دلم در آرزوى شماست . چگونه باز ايستم ؟ كه دو انگيزه (شوق ) و (آرزو) دارم . آنگاه كه به پا مى خيزم ، توجهم به سوى شماست و چگونه جز اين باشد؟ و كسى را جز شما بگزينم ؟ چه بسيار كه پس از شما اجازه ورود به دلم را خواستند و نتوانستند. ترجمه اشعار عربى ابن زولاق در باره پسرى سروده است كه خادمى با خود داشته : شگفت است كه يك تن خادم را به خدمت تو گماشته اند. در حالى كه خدمتكاران اينهمه زيبايى بيش از اين اند. رخسار تو ريحان است و دندانت گوهر. گوانه ات ياقوت است و خال تو عنبر. ترجمه اشعار عربى خباز بلدى به مناسبت سفر معشوقش در دريا گفته است : معشوق رفت و از پى او دلى ماند كه غم و اندوه از خود نشان مى دهد. هنگامى كه كشتى ، او را با خود برد، و دلم به غارت اشتياق رفت ، گفتم : اگر توانايى داشتم ، حمله مى كردم و همه كشتى ها را در اختيار مى گرفتم . شعر فارسى از مثنوى معنوى : ظاهرت چون گور كافر پر حلل واندرون ، قهر خدا عزوجل از برون طعنه زنى بر با يزيد وز درونت ننگ مى دارد يزيد هر چه دارى در دل از مكر و رموز پيش ما پيدا بود مانند روز گر چه پوشيمش ز بنده پرورى تو چه را رسوايى از حد مى برى ؟ روز، آخر شد، سبق فردا بود راز ما را روز، كى گنجا بود؟ گر بگويم تا قيامت زين كلام صد قيامت بگذر، و آن ناتمام در نگنجد عشق در گفت و شنيد عشق دريايى بود بن ناپديد گر بود در ماتمى صد نوحه گر آه صاحب درد باشد كارگر برگ كاهم پيش تو، اى تند باد! من ندانم تا كجا خواهم فتاد؟ ناخوش تو، خوش بود بر جان من جان فداى يار دل رنجان من ترجمه اشعار عربى از ديگريست ، شعرى آميخته از كلمات فصيح و لغات عاميانه : پروردگار، مالك است و دنيا مزرعه ، ما، كشتگران فانى ايم و زارعان غفلت . جويباران آرزو روانند و بادهاى اجل وزان و مرگ دروگريست كه با داس قدير مى درود. تن هاى ما، خوشه هايى هستند، كه به زودى از هم مى پاشند و سبزه اى كه بر آنست ، روز ديگر به زردى مى گرايد. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مولف : اى آن كه با نگاهت سحر مى كنى ! و اى ستمگرى كه دادگرى در وجود تو نيست ! خانه دلم را به عمد ويران كردى ، بدين سان از خانه مسكونى نگهدارى مى كنند؟ شعر فارسى از قاسم انوار تبريزى : سر بلندى بين ! كه دايم در سرم سوداى اوست قيمت هر كس به قدر همت والاى اوست (لن ترانى ) مى رسد از طور، موسى را خطاب اينهمه فرياد مشتاقان ، ز استغناى اوست اى دل ! اندر راه عشق ، از خوردن غم ، غم مخور! مايه شادى عالم ، دولت غمهاى اوست از تو تنها ماند قاسم ، كز تو تنها كس مباد! لاجرم غم هاى عالم ، بر تن تنهاى اوست سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... علامه جمالدنيا والدين (حلى ) - كه خاك او پاك باد! - به خط خويش نوشته است : اى آن كه از سبب مرگ زندگان مى پرسى ! مرگ ، آنست كه حرارت طبيعى بدن را فرو مى نشاند، و حركات را ساكن مى كند. شيخ الرئيس (ابن سينا) نه از دانش طب بهره اى برد و نه از حكمتى كه برگرمى ها داشت . نه (شفا) او را از مرگ شفا داد و نه كتاب (نجات ) سبب نجات او شد. سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف ، هنگامى كه به (سرمن راءى ) مشرف شده است : اى ساربان ، در رفتن شتاب كن ! كه دل من ، تشنه (حمى ) است . هنگامى كه مشهد امامان (حسن عسگرى ) و (على النقى ) (ع ) را ديدار كردى ، فروتنانه ، خاكبوسى كن ! كه به يقين به نيكبختى ها نايل شده اى و هرگاه ، سعادت حرم آنان ترا دست داد، - كه پروردگار مجلس نشينان آنان را سيراب سازد!- به فروتنى چشم بربند! و كفش از پاى بر آر كه در (وادى ) هستى سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف ، به هنگام تشريف به مشهد مقدس سروده است : اين ، گنبد سرور من است ، كه همچون آتش طور پديدار است . هان ! كفش از پاى برآر! كه به وادى قدس رسيده اى . شعر فارسى از پدر مؤلف است - كه تربتش پاك باد!-: هرگز گلى را نبوئيدم ، مگر اين كه اشتياق ترا در من فزونى داد. هر گاه شاخه اى خم شد، پنداشتم كه به تو مايل است . نمى دانى چشمان تو با من چه كرده است ! اگر جسم من از تو دور بود، دل من با تست . هر خوبى كه در مردمست ، به تو منسوبست . تيرى به دل من خورده است كه از كمان ابروى تو رها شده . اى اميد من ! درد و دواى من در دست توست ! كاش مى شد كه جرعه اى باده از لبان تو بنوشم ! ترجمه اشعار عربى از سيد رضى : روزگار، به گذشتن بر ما شتاب مى ورزد. گاه ، به ناكام مى گذرد و گاه ، به كام در هر روز انسان را آرزوهايى است كه انديشه او را دور نگه مى دارد از اجلى كه پيوسته به او نزديك مى شود. روزگار ما را پند مى دهد. اما، باز نمى ايستيم . گويى با ما نيست . به زندگى سرگرميم و مرگ در تكاپوى خويش است . نتيجه روشن است اما ما نمى پذيريم . مردم ، همانند شترانى اند كه پس از رسيده به منزل ، چشم به راه كوچ ديگر دارند. به گياهى نزديك مى شوند، كه نيزه دار در پس آن به كمين نشسته است . آنان كه بنا برافراشتند، خود، پيش از ويرانى آن به نيستى رفتند. نه بخشنده را بخشندگى در پناه مى گيرد و نه توانگر را توانگرى محفوظ مى دارد. ترجمه اشعار عربى از سخنان لطيف يكى از شاعران به عشق آز ورزيد، و عشق به او روى آورد. و چون از آن او شد، طاقت نياورد. دريايى ديد و گمان برد كه آبخيزى ست و چون بر آن توانا نبود، غرق شد. شعر فارسى از سيد محمد جامه باف : مى رفت چو جانم زتن غم فرسود شد يار خبر دار و قدم رنجه نمود برآينه رخش غبارى ديدم گويا كه هنوزم نفسى باقى بود و نيز از اوست : چون پيك اجل به رفتنم داد نويد جان ، كرد زهمراهى من ، قطع اميد كس بر لب من زپنبه آبى نچكاند جز ديده كه گشته بود از گريه سفيد ترجمه اشعار عربى ابوالفرج ، على بن هند، حكيمى اديب بوده است ، كه شهر زورى در (تاريخ الحكما) از او ياد كرده و اين دو بيت از گفته هاى اوست : عيال وار، به درجات بلند نمى رسد. و انسان تنها، در آن مراتب اوج مى گيرد. خورشيد، از آن رو كه تنهاست ، آسمان را مى پيمايد و ستاره (جدى ) كه پدر (بنات النعش ) است ، همواره به يك جاى مقيم است . ترجمه اشعار عربى به گفته (شهر زورى )، (ابو عبدالله معصومى ) گزيده ترين شاگردان (ابن سينا) بوده است . و شعر زير از اوست : علاقه و اشتهاى من به سخن دانشمندان است . همچون علاقه تشنه به آب سرد. شادمانى من در همنشينى با آنهاست ، همانند شادى كسى كه سفر رفته اش باز آيد. شعر فارسى از امير خسرو: افغان بر آيد هر طرف ، كان مه ، خرامان در رسد كاو از بلبل خوش بود، چون گل به بستان در رسد آمد خيالش نيمشب ، جان دادم و گشتم خجل خجلت بود درويش را، بيگه چو مهمان در رسد امروز ميرم پيش تو، تا شرمسار من شوى ورنه ، چه منت جان من ؟ فردا چو فرمان در رسد من ، خود نخواهم برد جان از سختى هجران ، ولى اى عمر! چندان صبركن ! كان سست پيمان در رسد من ، خود نخواهم برد جان از سختى هجران ، ولى اى عمر! چندان صبر كن ! كان سست پيمان در رسد سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... سقراط را گفتند: آيا از پادشاه روزگار خويش ترسانى ؟ گفت : من بر خشم و شهوت خويس فرمانروايم و اين دو بر او فرمانروايى دارند و او بنده اين دو است . ترجمه اشعار عربى از صلاح صفدى : گنج ستايش خويش را به دهانش بخشيدم و از آن ، هر مضمون كميابى را گرد آوردم . پاداش آنهمه را بوسه اى خواستم . ابا كرد و غزلسرائيم بيهوده ماند. ترجمه اشعار عربى از ابن نباته مصرى : اى محاسن پر فريب دارى ! از عيال وارى و فقر باك مدار! تو را چشم و قامتى ست ، كه آن ، آهوى است ، و اين ، (قتاله ) اى و نيز از اوست : از خويشانش پرسيدم . رو به من آورد و از بسيارى اشكم شگفت زده شد. گيسوان مشكين و روى چو ماهش را نشان داد و گفت : اين ، دائيم ! و اين ، برادرم ! شعر فارسى از نشناس : دى در حق ما يكى ، بدى گفت دل را زغمش نمى خراشيم ما نيز نكوئيش بگوئيم تا هر دو دروغ گفته باشيم ترجمه اشعار عربى از ابن حيوش : گشواره به گوشى كه نديم را از پياله و صراحى بى نياز مى دارد. چه ، نشئه و رنگ و طعم مى را در چشم و رخسار و دهان دارد ترجمه اشعار عربى از ابن مليك : به طمع صله اى ، شما را ستودم ، و جز گناه و رنج ، بهره اى نبردم . اگر شما را در حق اديب صله اى نيست ، مزد خط و كفاره گناه او را بدهيد. ترجمه اشعار عربى ابيوردى مديحه هايى همچون گلزار در وصف بخيلان سروده و تباهشان كرده ام . كه اگر خوانندگان آنها، ممدوح را ببينند، گويند چه شاعر دروغگويى ! ترجمه اشعار عربى از ابن ابى حجله : هلال را در آن زمان كه پرده اى از ابر بر چهره دارد، بگوى !: ياد آور رخسارى هستى ، كه مرا اشتياق اوست . تو را بشارت باد! پرده از رخسار بگير! و آن كجى كه در خود دارى ! ترجمه اشعار عربى يكى از شاعران ، چه نيكو گفته است !: اگر روزگار كرم كند، (بمى ) بخل مى ورزد، و آنگاه كه او سر بخشندگى دارد، روزگار بخيل مى شود. ترجمه اشعار عربى از ديگرى : ياد سر منزل دوست ، ياد غم هاى منست . - آن كه مرا به جدائى و دورى دچار ساخته است . - ساكنان وادى كوى دوست ، چه نيكو مردمى اند! كه اشتياق آنان ، مرا چون نى ضعيف ساخته است . همين كه كمى آرام مى گيرم . شوق ، عنان اختيار مرا به سوى آنان مى كشد. اگر پرنده اى به قصد پرواز برخيزد و به سرزمين آنان بپرد، بر او رشك مى برم .اگر به آرزوهايم برسم ، مشتاق همنشينى و همدمى آنانم . عمر گذشت و از همدمى آنان بهره نبردم . در آرزوى آنان ، روزگارم به سر آمد. آن چه را كه پس از دورى شما كشيدم . كافيست ! پس از خود، به عشق من نيفزاييد! دوستانم ! پيمانى را كه پيش از فراق با من بسته ايد، به ياد آريد! مرا ياد كنيد! آن سان شما را ياد مى كنم . دادگرى حكم مى كند، كه مرا از ياد مبريد. از آن كه او را دوست دارم ، بپرسيد كه به چه گناهى از من روى برتافت و جفا كرد؟ شعر فارسى يكى از بزرگان گفته است : گر كشد خصم به زور از كف من دامن دوست چه كند با كشش دل ، كه ميان من و اوست ؟ شعر فارسى از جامى (818 - 898): گفتم : به عزم توبه نهم جام مى زكف مطرب زد اين ترانه كه : مى نوش ! ولا تخف ! آيا بود كه صف نعالى به ما رسد ؟ چون بر بسط قرب زنند اهل قرب ، صف بشناس قدر خويش ! كه پاكيزه تر ز تو درى نداد پرورش اين آبگون صدف عمر تو گنج و هر نفس از وى يكى گهر گنجى چنين لطيف مكن رايگان تلف ! جامى چنين كه مى كشد از دل خدنگ آه خواهد رسيد عاقبة الا مر بر هدف ترجمه اشعار عربى از يمين الدوله : هنگامى كه موى سپيد خويش ديدم ، دانستم كه هنگام مرگم نزديك شده است . و به حسرت فرياد كشيدم كه : آرى به خدا سوگند! اين موى سپيد، نخستين تار كفن منست . ترجمه اشعار عربى از يمين الدوله : دوستى دارم كه از او به نيكى ياد مى كنم . ليكن ، پليدى درون او بر من محقق شده است . و آرزو ندارم كه شنوندگان آن را پنهان دارند. شعر فارسى از (ابو اسحاق ) صابى : بده ساقيا باده ارغوانى ! فقد هد عطفى غناء الغوانى جهان شد نو آيين ، شراب كهن ده ! كزو پير يابد نواى جوانى خذالكاس اصفح عن الدار صفحا فقد صافح الورد للارجوان دع الروح تاءخذ من الروح حظا اذاالريح جاءت بروح الجنان فرو ريخت ابر از هوا در بحرى بر انگيخت باد از زمين در كانى قيامت مگر شد؟ كه كرد آشكارا زمين گنج هايى كه بودش نهانى برافروخت چون رايت فتح خسرو سحاب از هوا، حله هاى دخانى بآراء مسعود شاه استهلت سعود بها اشرق المشرقان وشيدله بالمعالى قصور بهاالفرقدان من الفرق دان جهان شهريارا! جهان مى بنازد به تو، تا تو دارى ملك جهانى به رتبت ، سليمانى ، آصف صفاتى به شوكت ، فريدون رستم نشانى اگر چشم عدلست ، در وى تو نورى و گر جسم ملكست ، در وى تو جانى به هندوستان سواد مديحت چو طوطى ست كلكم به شكر فشانى فنثرى له نثرة الجو تعنو و شعرى له يسجدالشعريان مرا تربيت كن ! كه در وصف ذاتت به گردون رسانم بيان معانى تصانيف سازم به فرخنده نامت كه ماند همه در جهان جاودانى الا! تا بگريد هوا در بهاران وزان گريه خندد گل بوستانى گل دولتت در بهار سعادت مصون باد از تند باد خزانى ! ترجمه اشعار عربى از(المعتزبالله ): دوستان اين روزگار را آزمودم ، و كمتر به آنان علاقه مند شدم . اگر به جستجوى حالشان بپردازى ، دوست ظاهرند و دشمن باطن . ترجمه اشعار عربى ابونواس ، در عذر خواهى از آن چه به مستى گفته است ، گويد: چنين است كه به مستى گناهى از من سر زده است . مرا ببخش ! كه تو از بخشندگانى . بر جوانى كه به مستى سخن گفته است ، مگير! كه به هشيارى نيز خردى ندارد. ترجمه اشعار عربى از عبد القادر گيلانى : دلدارم به ديدارم آمد و همه شب را به ديدار او بيدار ماندم . و گفت : تو كه شب وصل را بيدار ميمانى ، شب هجر را چگونه خواهى خوابيد؟ شعر فارسى از همايون : روز وصلست ، به يك غمزه بكش زار مرا به شب هجر مكن باز گرفتار مرا! سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... بزرگى گفته است : رحمت خدا بر آن كس باد! كه كف دستش را بگشايد و فكش را ببندد و بستى در اين مضمون گفته است : سخن بگو! و آن چه مى توانى به حكمى بگو! زيرا، كلام تو جاندارست ، و سكوت تو جماد. و اگر سخن محكم نيافتى ؛ تا بيان كنى ، سكوت تو نشانه محكمى خرد توست . ترجمه اشعار عربى از اشعار منسوب به امام زين العابدين (ع ): دنيا رانكوهش كردم و گفتم : تا كى بايد اندوه را تحمل كنم ؟ و گشايش نيابم ؟ آيا هر بزرگوارى كه پيوند با على دارد، زندگى بر او حرام است ؟ دنيا گفت آرى ! اى فرزند حسين ! از آنگاه كه على مرا طلاق گفت ، شما هدف تير دشمنى منيد. ترجمه اشعار عربى از صاحب الزنج : ما آن كسانيم ، كه اگر روزى شمشيرهايمان آخته شوند، خونريزند. بر كف دست ظهور مى كنند و برسرهاى پادشاهان فرود مى آيند. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف به تغزل گفته است : اى كشنده من ! چشمان تو را حق بزرگى بر من است . از آن روى ، كه از جادوى آنها سحرى آموختم ، كه زبان رقيب و ملامتگر را بستم . سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) نيز از مؤلف است : تا منزل آدمى ، سراسر دنياست كارش همه جرم و كار حق لطف و عطاست خوش باش ! كه آن سرا چنين خواهد بود سالى كه نكوست ، از بهارش پيداست . شعر فارسى از حالتى : حاجى به طواف كعبه اندر تك و پوست وز سعى و طواف ، هر چه كرده ست ، نكوست تقصير وى آنست ، كه آرد دگرى قربان سازد به جاى خود در ره دوست شعر فارسى از شيخ ابوسعيد: غازى ، زپى شهادت اندر تك و پوست غافل ، كه شهيد عشق فاضل تر ازوست فرداى قيامت ، آن ، به اين كى ماند؟ كان كشته دشمنست و اين كشته دوست ترجمه اشعار عربى شاعرى گفته است : از جنازه هاى كه از راه مى رسند، در هراسيم . و چون از ما پنهان مى شوند، از ياد مى بريم . ترس ما، همچون ترس گوسفندان از گرگست ، كه چون از ديدشان پنهان شد، باز، به چرا مى پردازند. شعر فارسى از شوقى : شوقى ! غم شوخ دلستانى دارى گر پير شدى ، چه غم ؟ جوانى دارى شمشير كشيده ، قصد جان ها دارد خود رابرسان ! تو نيز جانى دارى . ترجمه اشعار عربى مجنون گفت : از شنيدن سخن ديگران باز مانده ام . مگر آن چه كه از آن تست كه اين ، كار منست . نگاهم را به آن كه با من سخن مى گويد پيوسته مى دارم و تمامى خردم با تست . ترجمه اشعار عربى ليلى گفت : هر حالى كه مجنون داشت ، من نيز داشتم اما برترى من بر او آشكار است و آن ، اينست كه او پديدار كرد و من در رازدارى فرو مردم . نيز ليلى گفته است : مجنون عامرى ، قصه عشق خويش آشكار كرد. اما من نهفتم و در اشتياق خويش نابود شدم اگر به قيامت ندا دهند كه قتيل عشق ، كيست ؟ اين تنها منم كه پيش خواهم آمد. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) ازمؤلف : زيبارويى را دوست دارم ، كه آيت همه روشنى هاست . بسيار كسان در وصال او ناكام مانده اند. و حديث درماندگى خويش را پنهان مى دارند. به سرگذشت من نمى پردازد. چه ، مى ترسد كه اگر به من گوش فرا دهد، دلش به رقت آيد. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) و نيز از اوست : زيبا رويى را دوست دارم ، كه مرا بيچارگى واگذاشته است . دل گرفتارم ، از دست او بى آرام است . چه بسيار كه شكايت به او بردم و همين كه با او رويا رو شدم ، شكايت خويش از ياد بردم . سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) ونيز از اوست : آن كه دوستش دارم ، چه زيباست ! و نكوهشگر من ، چه نادانست ! چه جام هاى اندوه كه مرا نوشاند! و چه اندازه دلم بار جفا كشيد! سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) و نيز از اوست : اگر روزگار، مرا از همنشينانم جدا دارد،از تنهايى خود در ميان مردم شكوه نمى كنم . كه همواره اشتياق يارانم را با خويش دارم و اندوه ، يار منست و با آن خو گرفته ام . سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) و نيز از اوست : اى مهتاب تيره شبان ! كه به هجر خويش مرا كشته و بار ديگر به وصال ، زنده داشته ! ترا به خدا! به خون ريختنم بكوش ! كه تاب شب دورى را ندارم . ترجمه اشعار عربى يكى از شاعران گفته است : اگر پيش از آن كه بميرم ، به هم باز رسيم ، خويش را از درد نكوهش ، درمان مى كنيم و اگر دستان مرگ ، ما را در ربايد، بسى حسرت ها كه در زير خاك خواهيم داشت . و شاعرى فارسى زبان نظير اين مضمون را بدين ابيات سروده است : گر بمانيم زنده ، بر دوزيم جامه اى كز فراق چاك شده ست ور نمانيم ، عذر ما بپذير ! اى بسا آرزو كه خاك شده ست حكايات تاريخى ، پادشاهان عربى را كنيزكى بود، كه او را بسيار دوست مى داشت . عبدالملك (بن مروان ) او را گفت : خواهى كه خلافت از آن تو باشد؟ گفت : نه . گفت : چرا؟ گفت : امت مى ميرد و تباه مى شود. گفت : چه خواهى ؟ گفت سلامتى . گفت : ديگر چه ؟ گفت : روزى گشاده ، كه كسى را بر من منت نباشد. گفت : ديگر چه ؟ گفت : گمنامى . چه ، بلا، بر نام آوران تندتر فرود آورد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... جالينوس گفته است : سران ديوان سه اند: آلودگى هاى طبيعت ، بدانديشى مردم و بندهاى عادت . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفته است : شكوه خاموشى را به گفتار ناچيز مفروش ! و نيز: نگاه ، تيرى است زهرين ، از تيرهاى شيطان . شعر فارسى از فيضى (دكنى 954 - 1004 ه): ما اگر مكتوب ننويسيم ، عيب ما مكن ! در ميان راز مشتاقان ، قلم نامحرم ست عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... در كتاب (عجايب المخلوقات ) درباره سيب آمده است : در ذات سيب ، روح نهفته است . و با اشتياق و طرب از آن بهره مى گيرند. در آن ، داروى ضعف قلب نهفته است و غم و رنج را مى زدايد. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف كه - خدا از او در گذرد - گفته است : خوش آن كه صلاى جام وحدت در داد خاطر ز رياضى و طبيعى آزاد بر منطقه فلك نزد دست خيال در پاى عناصر سر فكرت ننهاد سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) ونيز مؤلف گفته است : كارى زوجود ناقصم نگشايد گويى كه ثبوتم انتفامى زدايد شايد زعدم ، من به وجودى برسم زان رو كه ز نفى نفى ، اثبات آيد. تفسير آياتى از قرآن كريم عارفى در تفسير آيه شريفه (ولقد نعلم انك يضيق صدرك بما يقولون فسبح بحمد ربك ) گويد: و يا از درد آن چه پيرامون تو مى گويند، به ثنا خوانى ما، آرام گير! و نزديك به اين معنى ست ، كه گفته اند: پيامبر (ص ) منتظر رسيدن وقت نماز بود و (بلال ) را مى گفت اى بلال ! ما را راحت كن ! يا: با اعلام وقت نماز ما را راحت كن ! و نيز نديدى ؟ كه گفت : (نماز، نور چشم منست . و از همين رديف است ، يكى از دو وجهى كه روايت شده است ، كه مى گفت : اى بلال ! به تعجيل در اذان ، آتش شوق ما را به نماز فروبنشان ! و اين معنى ، همانست ، كه (صدوق ) كه - روانش پاك باد! - گفته است . و معنى ديگر، مشهورست . و آنست كه منظورش از واژه (ابرد) آن بوده است كه نماز را تا زمانى كه شدت حرارت هوا بنشيند، به تاءخير بينداز! شعر فارسى از مثنوى : اين جهان همچو درختست ،اى كرام ! ما بر او چون ميوه هاى نيم خام سخت گيرد ميوه ها مرشاخ را زان كه در خامى نشايد كاخ را چون رسيد و گشت شيرين ، لب گزان سست گيرد شاخ را او بعد از آن چون از آن اقبال ، شيرين شد دهان سرد شد بر آدمى ملك جهان عاذلا !چند اين سرايى ماجرا! پند كم ده بعد ازين ديوانه را! من نخواهم ديگر اين افسون شنود آزمودم ، چند خواهم آزمود؟ هر چه غير شورش و ديوانگى ست اندرين ره ، روى در بيگانه ست هين ! منه بر پاى من زنجير را! كه دريدم پرده تدبير را عشق و ناموس ، اى برادر! راست نيست بر در ناموس ، اى عاشق . مايست ! وقت آن آمد، كه من عريان شوم جسم بگذارم ، سراسر جان شوم اى خبرهات از خبر ده بى خبر! توبه تو، از گناه تو بتر همچو جان ، در گريه و در خنده شو! اين بده ! وز جان ديگر رنده شو! جستجويى از وراى جستجو من نمى دانم ، تو مى دانى ، بگو! حال و قالى ، از وراى حال و قال غرقه گشته در جمال ذوالجلال غرقه اى نه ، كه خلاص باشدش يابجز دريا كسى بشناسدش ****************** حكاياتى از عارفان و بزرگان ابوالحسين نورى ، از سياحت باديه باز گشت ، با موهاى ريش و ابر و مژه پراگنده ، و ظاهر دگرگون شده . كسى او را گفت : آيا با دگرگونى صفات ، اسراسر نيز دگرگون شود؟ گفت : اگر به صفات ، اسرار نيز دگرگون مى شد، عالم به هلاكى مى افتاد. سپس ، خواند: در نور ديدن دشت و صحرا، بدينسان كه مى بينى ، مرا دگرگون كرده است . مرا به شرق راند، به غرب راند از وطنم دور كرد. آنگاه كه غايب شدم ، ظاهر شد و چون آشكار شد غايبم ساخت . آن چه مشاهده مى كنى ، ناديده گير سپس ، برخاست و فريادى كشيد و باز، سر به بيابان نهاد. روزى او را پرسيدند: تصوف چيست ؟ (1) خواند: گرسنگى و عريانى و پابرهنگى و آبرو ريزى ، و هيچكس نيست ، كه از پنهانى خبر دهد من ، به طرب مى گريستم و اينك !به دريغ مى گريم (2) حكاياتى كوتاه و خواندنى ابراهيم ادهم از كويى مى گذشت شنيد كه مردى اين بيت مى خواند: (هر گناهى از تو آمرزيده خواهد بود. جز روى گرداندن از من .) ابراهيم مدهوش افتاد. حكاياتى كوتاه و خواندنى شبلى شنيد كه مردى خواند: (شما را نياميخته مى خواستيم . و اينك ! آميخته ايد. دور باشيد! كه وزنى نمى آريد.) حكاياتى كوتاه و خواندنى على بن هاشمى ، لنگ و زمينگير بود. روزى در بغداد شنيد كه كسى مى خواند: اى آن كه به زبان مظهر اشتياقى ! دعوى تو بى دليست . اگر آنچه مى گوى ، حقيقت داشت ، تا به هنگام وصال ما چشم فرو نمى بستى . شعر فارسى از مثنوى : اى فقيه ! اينك ! خمش كن ؛ چند؟ چند؟ پند كم ده ! زان كه بس سختست بند سخت تر شد بند من از پند تو عشق را نشناخت دانشمند تو آن طرف كه عشق مى افزود درد بوحنيفه و شافعى درسى نكرد. (1) لى حبيب حبه يشوى الحشى لويشى يمشى على عينى مشا شعر فارسى از حالتى : چون از تو ننالد دل غم پرور من يا بس كند از گريه دو چشم تر من با اين همه لاف آشنايى ، شبكى ناخوانده نيامدى درون از در من خو كرده به خلوت ، دل غم فرسايم كوتاه شد از صحبت هر كس پايم چون تنهايم ، همنفسم ياد كسى ست چون همنفس كسى شوم ، تنهايم . شعر فارسى از كاكاقزوينى : بلهوس را زود از سر واشود سوداى عشق تهمت آلودى كه گيرد شحنه ، زودش سردهد. شعر فارسى از گلخنى : گرد خاكستر گلخن نبود بر تن ما بر تن از سوز درون سوخته پيراهن ما عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت سيد بزرگوار (قاسم انوار تبريزى ) مدفون در ولايت جام كه - روانش پاك باد! - در آغاز كار، از ملازمان شيخ (صدرالدين اردبيلى ) بود و سپس ، به ملازمت شيخ (صدرالدين على يمينى ) پيوست . او منزلتى عظيم داشت و به سال 837 وفات يافت و در ولايت جام در قريه (خرگرد) به خاك سپرده شد. او بسيار با شيفتگان همنشينى داشت و با آنان سخن مى گفت : از قول خود وى گفته اند: هنگامى كه به روم رسيدم ، شنيدم كه در آنجا شيفته ايست و به نزد او رفتم و هنگامى كه او را ديدم ، شناختم . زيرا، به روزگار دانش آموزى ، در تبريز او را ديده بودم ، پس ، به او گفتم : چگونه به اين حال ، راه يافتى ؟ گفت : هنگامى كه در مرحله (تفرقه ) خاطر بودم ، هر صبح كه بر مى خاستم ، كسى از سوى راست و كسى سوى چپ ، مرا به خود مى كشيد. تا روزى بر خاستم و چيزى را به من در پوشاندند، كه مرا از آن (تفرقه ) رها ساخت . سيد ياد شده كه - رحمت خدا بر او باد! - هنگامى كه اين سرگذشت را مى گفت اشكش مى ريخت . (1) سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... يكى از ناموران گفته است : واى بر آن كس كه آخرتش را به پاس دنياش تباه كند! و آن چه را كه آباد كرده است ترك كند، بى اميد بازگشت به آن . و قدم به جايى بگذارد كه خود خراب كرده است و جاويد در آن خواهد ماند. سخن عارفان و پارسايان اويس قرنى كه - خدا از او خشنود باد! - گفته است : استوارترين كلمه اى كه حكيمان گفته اند، اينست . يكى را به همراهى بر گزين ! كه وجود او، ترا از ديگران بى نياز دارد. تفسير آياتى از قرآن كريم در يكى از كتاب هاى آسمانى آمده است : هر گاه دانشمندى به دنيا علاقه ورزد، خوشى راز و نياز با خويش را از دل او جدا مى كنم . شعر فارسى از سنايى : اى عشق تو را روح مقدس منزل سوداى تو را عقل مجرد محمل سياح جهان معرفت - يعنى : دل از دست غمت دست به سر، پاى به گل نكته هاى پندآموز، امثال و حكم روزها پنج است : روز گمشده (مفقود)، روز كنونى (مشهود)، روز آينده (مورود)، روز وعده (موعود) و روز پايدار(ممدود) اما، روز گمشده ، ديروز تو بود كه با زياده روى خويش ، آن را از دست داده اى . و روز اكنون تو، آنست كه در آنى . پس ، از طاعات خويش ، توشه آخرت بساز! و روز آينده ، فرداى تست و نمى دانى ، كه از روزهاى عمر تو هست ؟ يا نه ؟ و روز وعده ، واپسين روزهاى زندگى تست ، همواره آن را پيش چشم دار! و روز پايدار آخرت تست و آن ، روزيست كه بر تو نمى گذرد. در باره آن ، كوشش خويش به كار بر! و آن يا بر تو نعمت جاويد است و يا عذاب پايدار. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير يكى از ناموران گفته است : پروردگار، دو چيز بر قرار داشته است . يكى (وادارنده ) و ديگرى (باز دارنده ). نخستين ، تو را به بدى وا مى دارد، و آن ، (نفس ) است كه (نفس ، وادرنده به بدى است ). و ديگرى ، از بدى (باز مى دارد). و آن ، (نماز) است . كه (نماز، از كار زشت و ناپسند، باز مى دارد.) پس به همان سان كه (نفس ) تو را به گناهان وا مى دارد، در رويارويى با آن ، از نماز يارى بخواه ! حكايات پيامبران الهى گفته اند كه : يكى از پيامبران ، به درگاه پروردگار راز و نياز كرد و گفت : پروردگارا! چگونه به تو راه يابم ؟ پروردگار، به او وحى فرستاد كه : ترك خويش كن ! و سوى من آى ! نكته هاى پندآموز، امثال و حكم در يك مثل (عربى ) آمده است كه با زن ، دوباره سخن بگو! و اگر نفهميد، ف (اربع ). ممكن است (اربع ) به معنى (چهار) باشد يعنى : (چهار بار بگو) و ممكن است به معنى : (ساكت شو!) و (ديگر مگو!) باشد و ممكن است به اين معنى باشد كه : (او را با عصا بزن )(2) سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف از فرايادهاى سفر حجاز: تو ز ديو نفس اگر جويى امان رو! نهان شو! چون پرى از مردان گنج خواهى ، كنج عزلت كن مقام واستترواستخف عن كل الانام چون شب قدر از همه مستور شد لاجرم از پاى تا سر نور شد اسم اعظم چون كسى نشناسدش سرورى بر كل اسما باشدش تا تو نيز از خلق پنهانى همى ليلة القدرى و اسم اعظمى (مؤلف گويد) اين پنج بيت را در مشهد رضوى در ذى قعده سال 1007 سرودم و در شب پس از آن ، پدرم كه - رحمت خدا بر او باد - را در خواب ديدم كه نامه اى به من داد، كه در آن ، اين آيه نوشته شده بود: (تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لايريدون علوا فى الارض ولا فسادا والعاقبة للمتقين ) (1) شعر فارسى از نشناس (2): از فتنه اين زمانه شورانگيز بر خيز! و به جا كه توانى بگريز! ور پاى گريختن ندارى ، بارى دستى زن و در دامن عزلت آويز! شعر فارسى از مثنوى : از حقايق تا تو حرفى نشنوى اى پسر! حيوان ناطق كى شوى ؟ تا كه گوش طفل از گفتار مام پر نشد، ناطق نشد او در كلام ور نباشد طفل را گوش رشد گفت مادر نشنود، گنگى شود. دائما هر گنگ اصلى كر ببود ناطق ، آن كس شد، كه از مادر شنود(1) شعر فارسى از عرفى : هر دل كه پريشان شود از ناله بلبل در دامنش آويز! با وى خبرى هست گفتگوئيست به نازم زلب خاموشى كه اگر لب بگشايم ، ز سخن باز افتم عرفى ! سخنت گر چه معمار نگست وين زمزمه را به ذوق و ياران چنگست بخروش ! كه مرغان چمن مى دانند كاين نغمه و ناقوس كدام آهنگست اى دل ! پس زنجير، چو ديوانه نشين ! بر دامن درد خويش مردانه نشين ! زآمد شد بيگانه تو خوداريى كن معشوقه چو خانگى ست ، در خانه نشين سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف : دوش از درم آمد، آن مه لاله نقاب سيرش نبديديم و روان شد و شتاب گفتم كه دگر كيت بخواهم ديدن ؟ گفتا كه : به وقت سحر، اما در خواب لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين يكى از نيكوكاران را گفتند: تا كى بى همسر خواهى ماند؟ گفت : رنج بى همسرى آسان تر از تحمل سختى در تاءمين مخارج همسر است . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين پادشاهى روزى به وزير خويش گفت : چه خوبست پادشاهى ! اگر جاودانه باشد. و وزير گفت : اگر جاودانه باشد، نوبت به تو نمى رسيد (2). حكاياتى كوتاه و خواندنى پادشاهى : به دانشمندى محتضرگفت : در حق كسانت مرا سفارشى كن ! و دانشمند گفت : شرم دارم از آن كه سفارش بنده اى را جز به خدا بكنم . شعر فارسى از مثنوى : فرخ آن تركى كه استيزه كند! اسب او از خندق آتش جهد گرم گرداند فرس را آنچنان كه كند آهنگ هفتم آسمان چشم را از غير و غيرت دوخته همچو آتش خشك و تر را سوخته گر پشيمانى بر او عيبى كند اول آتش در پشيمانى زند(1) شعر فارسى ديگرى گفته است : دگر ز عقل ، حكايت به عاشقان منويس ! برات عقل به ديوان عشق ، مجرى نيست شعر فارسى از مثنوى : اين ز ابراهيم ادهم آمده ست كاو زراهى بر لب دريا نشست دلق خود مى دوخت آن سلطان جان يك اميرى آمد آنجا ناگهان آن امير از بندگان شيخ بود شيخ را بشناخت ، سجده كرد زود خيره شد در شيخ و اندر دلق او كه چه سان گشته ست خلق و خلق او ترك كرده ملك هفت اقليم را مى زند بر دلق ، سوزن چون گدا شيخ واقف گشت از انديشه اش شيخ چون شيرست و دل ها بيشه اش دل نگهداريد! اى بيحاصلان ! در حضور حضرت صاحبدلان شيخ ، سوزن زود در دريا فگند خواست سوزن را به آواز بلند صد هزاران ماهى اللهى يى سوزن زر در لب هر ماهى يى سر بر آوردند از دريا حق كه : بگير اى شيخ ! سوزن هاى حق رو بدو كرد و بگفتش : اى امير! اين چنين به ؟ يا چنان ملك حقير؟ اين ، نشان ظاهرست ، اين هيچ نيست گر، به باطن در روى ، دانى كه چيست سوى شهر از باغ ، شاخى آورند! باغ و بستان را كجا آنجا برند؟ خاصه ، باغى كين فلك يك برگ اوست آنهمه مغزست و دنيا جمله پوست بر نمى دارى سوى آن باغ گام بوى آن درياب كن و دفع زكام تا كه آن بو، جانب جانت شود تا كه آن بو، نور چشمانت شود. پنج حس ، با يكديگر پيوسته اند رسته اين هر پنج ، از شاخى بلند چون يكى حس ، غير محسوسات ديد گشت غيبى بر همه حس ها پديد چون ز جو جست از گله ، يك گوسفند پس پياپى جمله زان جو بر جهند گوسفندان حواست رابران در چراى اخرج المرعى چران ! تا در آنجا سنبل و ريحان خورند تا به گلزار حقايق پى برند اى ز دنيا شسته رو! در چيستى ؟ در نزاع و در حسد، با كيستى ؟ كى از آن باغت رسد بوى به دل ؟ تا به كى چون خر بمانى پا به گل چون خرى در گل فتد از گام تيز دم به دم جنبد براى عزم خيز حسن تو از حسن خر كم تر بدست كه دل تو زين وحل ها بر نجست در وحل تاءويل در مى تنى چون نمى خواهى كز آن ، دل بر كنى كاين روا باشد مرا، من مضطرم حق نگيرد عاجزى را از كرم او گرفتارست و چون كفتار كور اين گرفتن را نبيند از غرور مى بگويند اينجا و كفتار نيست از برون جوييد، كاندر غار نيست اين ، همى گويند و پندش مى نهند او همى گويد ز من كى آگهند؟ گر زمن آگاه بودى اين عدو كى ندا كردى ؟ كه : اين كفتار كو؟ سخن عارفان و پارسايان صوفيى را گفتند: چيست ؟ كه چو سخن گويى ، هر شنونده اى گريد. و از سخن واعظ شهر، يك تن چنين نكند؟ گفت : گريه آن كه به مزدورى گريد، همچون گريه زن فرزند مرده نيست . و عارف رومى در مثنوى در اين معنى گفته است : گر بود در ماتمى صد نوحه گر آه صاحب درد باشد كارگر همايون ، نزديك به همين معنى گفته است : ممتاز بود ناله ام از ناله عشاق چون آه مصيبت زده در حلقه ماتم . شعر فارسى از مثنوى : زين جهان ، بسيار نيست در ميانه ، جز دمى ديوار نيست هر كبوتر مى پرد از جانبى ما كبوتر جانب بى جانبى ما، نه مرغان هوا، نه خانگى دانه ما، دانه بيدانگى زان فراخ آمد چنان روزى ما كه دريدن شد قبا و زى ما شعر فارسى ديگرى گفته است : (اذكرونى ) اگر نفرمودى زهره نام او، كه را بودى ؟ به قياسات عقل يونانى نرسد كس به ذوق ايمانى عقل ، خود كيست تا به منطق راى ره برد با جناب پاك خداى ؟! گر، به منطق ، كسى ولى بودى شيخ سنت ابو على بودى چشم عقل از حقايق ايمان هست چون چشم اكمه از الوان نكته هاى پندآموز، امثال و حكم گفته اند: اندوه نيمى از پيرى ست . دوستى نيمى از خردمندى ست . مؤلف گويد: اگر دوستى نيمى از خردمندى ست ، پس ، كينه توزى ديوانگى كامل است . حكاياتى كوتاه و خواندنى هنگامى كه (ابن الرومى ) مسموم شد وو سم در ائو كارگر افتاد. بر اثر غلبه تشنگى گفت : هنگامى كه آتش درون ، مرا چون درون زبانه آتش مى سوزاند. آب مى نوشم . اما، آب را بر سوزش خود بى اثر مى بينم ، چنانست كه گويى آب ، هيزمى ست در كام آتش . شعر فارسى گوينده اش را خداوند پاداش نيك دهد: نيك و بد هر چه كنى ، بهر تو خوانى سازند جز تو بر خوان بدو نيك تو مهمانى نيست گنه از نفس تو مى آيد و شيطان بد نام جز تو بر نفس بدانديش تو شيطانى نيست ترجمه اشعار عربى از ديوان منسوب به اميرالمؤمنين على (ع ): آنان كه بناهاى بلند ساختند و از مال و فرزند بهره مند شدند. اينك بر بناى خانه هايشان باد مى ورزد و چنانست كه گويى بر وعده گاه حاضر شدند. شعر فارسى از نشناس : (شبسترى - گلشن راز) كسى كاو راست با حق آشنايى نيايد هرگز از وى ، خودنمايى همه روى تو در خلق است ، زنهار! مكن خود را بدين غفلت گرفتار! شعر فارسى از خسرو: اى مير همه شكر فروشان ! توبه شكن صلاح كوشان عشاق ، ز دست چون تو ساقى خونابه به جاى باده نوشان در ميكده غمت ، سفالى نرخ همه معرفت فروشان يك خرقه ، رخت درست نگذاشت در صومعه ها زخرقه پوشان خوشوقت تو! كاگهى ندارى از آتش سينه هاى جوشان از تو، سخنى به هر ولايت خسرو به ولايت خموشان حكاياتى از عارفان و بزرگان يكى از سودگران نيشابور، كنيزك خويش را نزد ابوعثمان حميرى به امانت سپرد روزى نگاه شيخ بر او افتاد و فريفته او شد. پس ، احوال خويش را به مراد خويش (ابو حفص حدّاد) نوشت . و او، در پاسخ ، وى فرمان داد، تا به رى ، به نزد(شيخ يوسف ) برود. ابو عثمان ، چون به رى رسيد، و از مردم ، نشان شيخ يوسف را جويا شد، او را به نكوهش گرفتند كه : مرد پرهيزگار چون تو، چگونه جوياى خانه بدكارى همچون اوست ؟ پس ، به نيشابور بازگشت و آن چه گذشته بود، به شيخش باز گفت : و بار ديگر ماءمور شد تا به رى برود و شيخ يوسف را ملاقات كند. پس ، بار ديگر به رى رفت و نشانى خانه او، در كوى ميفروشانست . پس ، به نزد او آمد و سلام كرد. شيخ يوسف ، جوابش باز داد و تعظيم كرد و در كنار او كودكى زيبا روى نشسته بود و بر جانب ديگرش شيشه اى نهاده بود كه پر از چيزى همچون شراب بود. ابو عثمان ، او را گفت : چرا در اين كوى منزل گزيده اى ؟ گفت : ستمگرى ، خانه هاى ياران ما خريد و به ميخانه بدل كرد. اما به خانه من نيازى نداشت . ابو عثمان پرسيد: اين پسر، كيست ؟ و اين شراب چه ؟ گفت : اين پسر، فرزندى منست و اين شيشه سركه است . ابو عثمان گفت : چرا خويش در محل تهمت افكنده اى ؟ گفت : تا مردم ، گمان نبرند، كه من امين و مورد اعتمادم و كنيزكشان به وديعه به من نپرسند و به عشق آنان دچار نيابم . ابو عثمان ، بسيار گريست و مقصود شيخ خويش دريافت . شعر فارسى از اوحدى (673 - 738) اوحدى ، شصت سال سختى ديد تا شبى روى نيكبختى ديد سال ها چون فلك به سرگشتم تا فلك وار، ديده ور گشتم از برون ، در ميان بازارم وز درون خلوتى ست با يارم كس نداند جمال سلوت من ره ندارد كسى به خلوت من سر گفتار ما مجازى نيست باز كن ديده ! كاين به بازى نيست شعر فارسى از مثنوى : اندكى جنبش بكن همچون جنين تا ببخشندت حواس نور بين دوست دارد يار اين آشفتگى كوشش بيهود، به از خفتگى اندرين ره ، مى تراش و مى خراش تا دم آخر، دمى غافل مباش شعر فارسى از مجير بيلقانى (درگذشته به سال 586) سرو امل به باغ عدم تازه گشت باز پايى برون نه از در دروازه جهان ! عزلت طلب ! كه از غم اين چار ميخ دهر گردون هفت خانه به عزلت دهد امان افعى دهر، اگر بزند بر دلت ، مترس ! كاوراست زهر و مهره به يك جاى در دهان از تاب فقرت از بن ناخن شود كبود انگشت در مزن به سينه كاسه جهان ! با تشنگى بساز! كه در شط كاينات با هر دو قطره آب ، نهنگى ست جان ستان جان ده بهاى يكشبه وحدت ! اى حريف گوگرد سرخ كس نستاند به رايگان راحت طمع مدار! كه غفلت به دست نفس ماهى در آتش ست و سمندر در آبدان شعر فارسى كسى ، مصرع معروف منسوب به يزيد بن معاويه را بدين سان تضمين كرده است : مضى فى غفلة عمرى ، كذالك يذهب الباقى ادر كاءساء و ناولها، الا يا ايها الساقى حكايات پيامبران الهى اميرالمؤمنين (على ) (ع ) شنيد كه مردم سوگند مى خورد: (به آن كه در هفت پرده آسمان پنهانست ) كه چنان نبوده است . (على ) (ع ) فرمود: واى بر تو! پروردگار در هيچ پرده اى پنهان نيست . مرد گفت : به گناه سوگند بايد كفاره بپردازم ؟ امام (ع ) گفت : نه ، زيرا سوگند به غير خدا كفاره اى ندارد. مرد تمام آن كه نگفت و بكرد وان كه نگويد، بكند، نيم مرد وان كه بگويد، نكند، زن بود نيم زنست آن كه نگفت و نكرد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از ديوان منسوب به اميرالمومنين على (ع ): فرزندم ! در ميان مردان ، جانورانى يافت مى شوند، كه همچون آدميان بينايى و شنوايى دارند و هر زيان مال خويش را نگرانند. ليكن ، اگر به دينشان آسيبى رسد، اندوهى ندارند. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى ونيز از اوست : به هنگام آسودگى خاطر، دو ركعت نماز را غنيمت دان ! و آنگاه كه به لهو و بيهودگى مشغولى ، به ذكر خدا به بپرداز! معارف اسلامى نخسين كسى كه از سادات رضوى ، به قم وارد شد (ابو جعفر محمد بن يعنى موسى بن محمد بن على بن موسى الرضا) و ورود او از كوفه به قم در سال 256 بود. سپس ، خواهرانش (زينب ) و (ام محمد) و (ميمونه ) - دختران موسى بن محمد بن على بن موسى الرضا- به او پيوستند. ابو جعفر، در ربيع الاخر سال 296 وفات يافت و در شهر قم مدفون شد. پس از او، خواهرش (ميمونه ) در گذشت و در مقبره (بابلان ) در بقعه متصل به بقعه (سيده فاطمه ) كه - سلام بر او و پدرش و برادرش باد! - دفن شد. اما، (ام محمد) در بقعه (سيد فاطمه ) (عليه السلام ) در كنار زرى دفع شده است بنابراين در اين بقعه مقدس سه قبر است قبر (سيد فاطمه ) (عليه السلام ) و قبر (ام محمد ) و قبر (ام اسحاق ) - كنيز محمد بن م شعر فارسى از مثنوى مولوى : تو چه دانى قدر آب ديدگان ؟ عاشق نانى تو، چون ناديدگان گر تو اين انبان زنان خالى كنى پر زگوهرهاى اجلالى كنى تا تو تاريك و ملول تيره اى دان ! كه با ديو لعين همشيره اى . طفل جان از شير شيطان باز كن ! بعد از آنش با ملك انباز كن ! لقمه اى كان نور افزون و كمال آن بود آورده از كسب حلال لقمه تخمست و برش انديشه ها لقمه بحر و گوهرش انديشه ها اين سخن گفتند اهل دل تمام جهل و غفلت زايد از نان حرام زايد از نان حلال اندر دهان ميل خدمت ، عزم رفتن از جهان سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف - فريادهاى سفر حجاز - روزگار خويش را در قيل و قال مدرسه گذرانيم . اى نديم ! برخيز! كه وقت تنگ شد. از آن شراب (سلسبيل ) به من بنوشان ! آن باده اى كه به نيكوترين راه هدايت مى كند. اى نديم ! كفش از پاى برآور! اينك ! آتش موسى مى تابد. آن شراب بهشتى را برايم بياور! جام را رهاكن ! و مرا رطل گران بنوشان ! كوتاهى عمر، امان آلات و ابزار نمى دهد. بدون آن كه بفشارى ، بياور! برخيز! و از چهره من زنگ غم بزداى ! كه عمرم ، در طلب علوم رسمى تباه شد. علم رسمى ، سر به سر، قليست و قال نه از آن ، كيفيتى حاصل ، نه حال . طبع را افسردگى بخشد مدام مولوى باور ندارد اين كلام علم ، نبود غير علم عاشقى مابقى ، تلبيس ابليس شقى هر كه نبود مبتلاى ماهروى اسم او از لوح انسانى بشوى ! سينه خالى زمهر گلرخان كهنه انبانى ست پر از استخوان گر دلت خالى بود از عشق يار سنگ استنجاى شيطانش شمار! وين علوم و اين خيالات و صور فضله شيطان بود بر آن حجر تو، به غير علم عشق ، از دل نهى سنگ استجنا به شيطان مى دهى شرم بادت ! زان كه دارى اى دغل ! سنگ استجناى شيطان در بغل لوح دل ، از فضله شيطان بشوى ! اى مدرس ! درس عشقى هم بگوى چند؟ چند از حكمت يونانيان ؟ حكمت ايمانيان را هم بخوان ! دل منور كن به انوار جلى چند باشى كاسه ليس بو على ؟ سرور عالم ، شه دنيا و دين سؤ ر مؤمن را شفا كن ، اى حزين ! سؤ ر رسطاليس ، سؤ ر بوعلى كى شفا گفتش نبى معتلى ؟ سينه خود را برو! صد چاك كن ! دل ازين آلودگى ها پاك كن ! با دف و نى ، دوش آن مرد عرب وه ! چه خوش مى گفت ، از روى طرب ! ايها القوم الذى فى المدرسه كلما حصلتموه وسوسه فكر كم ان كان فى غير الحبيب مالكم فى النشاة الاخرى نصيب فاغسلوا بالرح فى لوح الفؤ اد كل علم ليس تنجى فى المعاد ساقيا! يك جرعه از روى كرم بر بهائى ريز! از جام قدم تا كند شق پرده پندار را هم به چشم يار بيند يار را. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) آن كه عمل گروهى را چه نيك و چه بد، دوست بدارد، چنانست كه عمل خود اوست . آن كه پروردگار شصت سال او زنده بدارد، راه پوزش بر او باز نهاده است . سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) فراياد: اى فريفته جاه و فرمانروايى ! در ما به چشم حقارت منگر! ما شير شكاران فضاى ملكوتيم سيمرغ به دهشت نگرد در مگس ما سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) فراياد!: دنيا را براى خودش مخواه ! بلكه لذات آن را بخواه ! و خردمند، دنيا را براى آن مى خواهد كه به نيكوكارانى كه شايسته بخشش اند! ببخشد و نيز به بد كارانى كه از آنان در بيم است . دنيا به كسى ده ! كه بگيرد دستت يا پيش كسى نه كه نگيرد پايت سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) فراياد: روزگار و مردم آن ، به فساد كشيده شده اند و كسانى عهده دار تدريس اند كه دانششان كمتر است و نادانى شان بيشتر و پايگاه دانش و دانشمندان به انحطاط گراييده است و رسوم دانش نزد دانش خواهان نابود شده است . بساط سبزه لگدكوب شده به پاى نشاط زبسكه عارف و عامى ، به رقص برخستند. حكاياتى از عارفان و بزرگان فراياد: روزى در مجلسى بلند پايه و محفلى والا، سخن از من به ميان آمد، و مرا گفتند كه يكى از حاضران ، كه دعوى يگانگى دارد، اما شيوه نفاق مى پيمايد، و اظهار محبت مى كند، اما خويش دشمنى ست ، زبان گشود و از من به زشتى ياد كرد و به من دروغ بست و آن نسبت ها داد، كه خود او داراست و سخن خداوند متعال را فراموش كرد كه مى فرمايد:(آيا دوست داريد كه يكى از شما، گوشت برادر مرده اش را بخورد!) و چون دانست كه از اين رويداد، آگاه شده ام ، و برگفتار او خبر يافته ام ، نامه اى طولانى به من نوشت سرشار از ابراز پشيمانى و در آن ، از من خوشنودى خواست و در خواست چشم پوشى كرد و من به او نوشتم كه : خدا تو را پاداش نيك دهد! از ثوابى كه به من هديه كرده اى و از آن سخنان ، به كارهاى نيك من در روز رستاخيز، افزوده اى . براى ما روايت شده است كه سرور آدميان و شفيع پذيرفته شده روز رستاخيز، گفت در روز قيامت ، بنده اى را مى آورند. آنگاه كارهاى نيكش در كفه اى از ترازو گذارده مى شود و كارهاى بدش در كفه ديگر. در آغاز، بدى هايش سنگينى مى كند. كه پاره كاغذى مى آورد و در كفه خوبيهايش مى نهند كه نسبت به بديهايش سنگينى مى كند آنگاه بنده مى گويد: پروردگارا! اين پاره كاغذ چيست ؟ من در شبانه روز خويش عملى را انجام نداده ام ،جز آن چه در نامه عملم آمده است . پس پرورگار بزرگ مى فرمايد. اين ، تهمت هايى ست كه در حق تو گفته شده و تو از آن بيزارى بوده اى . مضمون اين حديث نبوى ، بر من واجب ساخته است كه از نعمتى كه تو به من بخشيده اى ، سپاسگذار باشم . خدا خير تو را زياد كند! و روزيت را فراوان كند! و اگر به فرض ، نادانى و بهتانى را كه بر من روا داشتى ، از تو رو در رو مى ديدم ، و تو رويا رو با من به بى شرمى و دشمنى عمل مى كردى ، و همچنان شب و روز در اشاعه بدگويى خود نسبت به من اصرار مى ورزيدى ، جز با صفا با تو روبرو نمى شدم و جز به مودت و وفا با تو رفتار نمى كردم . كه اين صفت ، از عادت نيكوست و كاملترين خوشبختى هاست . و بازمانده دوران زندگى ، گرامى تر از آنست كه جز در جبران گذشته بگذرد و ايام مانده اين عمر كوتاه ، گنجايش باز خواست ديگران را به سبب خطاهايشان ندارد و خدا پاداش نيك دهد كسى را كه گفت ! و چه نيكو گفته است ! خاموش دلا زتيره گويى ! مى خور جگرى به تازه رويى چون گل ، به رحيل ، جوش مى زن ! بر دست برنده بوس مى زن ! گرچه من اگر در پى مجازات دشمنان و به سزا رساندن بد گويان بودم ، در نابودى شان امكانات وسيعى داشتم و براى فناى آنان راهى نزديك . به همان سان كه در گذشته گفته ام : عادت ما نيست رنجيدن زكس وربيازارد، نگوييمش به كس ور برآرد دود از بنياد ما آه آتشبار نايد ياد ما ورنه ، ما شوريدگان ، در يك سجود بيخ ظالم را براندازيم زود. رخصت ار يابد ز ما باد سحر عالمى در دم كند زير و زبر سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) فراياد: همنشين پادشاه ، كسى ست كه مردم از خاص تا عام به او حد مى ورزند. اما او به سبب غم هاى پنهانى كه بدان ها مبتلاست و مردم بر آن آگاه نيستند، خور ترحم است و بدين سبب ، يكى از حكيمان گفته است : همنشين پادشاه ، همانند كسى است كه بر پشت شير نشسته است . زيرا، در همان حال كه بر او سوار است ، شايد كه او را بدرد. پس ، ظاهر حال كسى كه همنشين پادشاه است ، تو را فريفته نسازد، و به احوال باطنى اش بينديش ! و به پريشانى خاطرش بدى آينده اش و دگرگونى احوالش . آن خو گرفته اى كه تو ساقى او شوى پيدا شراب نوشد و پنهان جگر خورد. فراياد: اى خواستار مشتاق ! من به انداره خردمندى و شناخت تو، با تو سخن مى گويم . زيرا كه پايگاه رازهاى پنهانى از رتبه و شاءن تو برتر است و طمع مدار! كه بر تو امر پوشيده اى را آشكار سازم و شراب ناب سر به مهر، در كام تو بريزم . زيرا كه تو تاب نوشيدن آن را ندارى و كسانى همچون تو، طاقت رهروى آن راه ها را ندارند. اما، اگر از مرتبه (عوام ) در گذشتى و به درجه (صاحب نظران ) و (خردمندان ) نزديك شدى ، من ، از شراب (ميان حالان ) به تو مى نوشانم و تو را از اين بخشش بى نصيب نمى گذارم . پس ، بدان حباب ها كه از آن شراب در جام تست قانع باش ! و طمع در ابريق ها و كوزه ها مبند! باده خواهى ؟ باش ! تا از خم برون آرم ، كه من آن چه در جام و سبو دارم مهيا، آتش است . سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) فراياد: گاه ، دمى از دم هاى (انس ) بر دل دنيا دوستان و صاحبان علاقه هاى پست و سرگرمان به كار دنيا مى وزد. و بدان سبب ، مشام جان هاشان عطر آگين مى شود و روح حقيقت در استخوانهاى مرده شان مى دمد و زشتى فرو رفتن در پليدى هاى جسمانى را در مى يابند و به پستى سير قهقرايى ، در دره هاى هيولايى ، اعتراف مى كنند و به رهروى در راه راست علاقه مند مى شوند. و از خواب غفلت ، به مبداء و معاد، آگاه مى شوند. ليكن ، اين آگاهى ، زودگذر است و به زودى نيست مى شود. و اى كاش ! كه تا رسيدن به جذبه الهى ، باقى مى ماند! تا آلايش هاى دنياى آگنده به دروغ را مى برد! و آنان را از پليدى هاى دنياى فريبكار، پاك مى كرد! اما، پس از زوال آن نفخه قدسى ، و گذشتن آن دم انسى ، به طبيعت قهقرايى خويش و آن پليدى ها، باز مى گردند و بر آن حال ديرياب ، دريغ مى خورند، و زبان حالشان ، به اين گفتار صاحبان كمال ، گوياست كه : تيرى زدىّ و زخم دل آسوده شد از آن هان اى طبيب خسته دلان ! مرهم دگر سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) فراياد: اگر پدرم كه - خدا روح او را پاك گرداند!- از سرزمين عرب به ايران نمى آمد، و با پادشاه آميزش نمى كرد، من ، از پرهيزگارترين مردم و عابدترينشان و زاهد ترينشان بودم ليكن ، او كه - خدا خاكش را پاك گرداناد! - مرا از آن ديار بيرون آورد و به صفات پست آنان متصف شدم . حافظ گويد: من ملك بودم و فردوس برين جايم بود آدم آورد در اين دير خراب آبادم پس ، از دنياداران ، جز قيل و قال و نزاع و ستيز، نصيبى نبردم و كار، بدانجا كشيد، كه هر نادانى به مقابله با من برخاست و هر گمنامى ، به رويارويى با من جسارت ورزيد. من كه به بوى آرزو، در چمن هوس شدم برگ گلى نچيدم و زخمى خاروخس شدم مرغ بهشت بودم و قهقه بر فرشته زن از پى صيد پشه اى ، همتك هر مگس شدم فراياد: ذرات كاينات ، شبانه روز، با فصيح ترين زبان ، ترا پند مى دهند. و پنهان و آشكار، با رساترين بيان ، نصيحت مى كنند. ليكن ، كند فهمان ، پندهاى آنان را درك نمى كنند و در آن پندها كسى تعقل نمى ورزد. جز آن كه گوش فرا دهد و به حقايق ، توجه كامل كند. مگو كه : نغمه سرايان عشق خاموشند كه نغمه نازك و اصحاب ، پنبه در گوشند سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) فراياد: تا چند در طلب لذتهاى ناپايدار دنيايى و از آن چه نيك بختى هاى پايدار آن جهانى را مى آورد، رو بگردانى ؟ اگر از خردمندانى ، از دنيا در هر روز، به دو نانى قناعت كن و در هر سالى به دو جامه خرسند باش ! تا در قيامت ، بى بهره و تهيدست نباشى . هر چيز زدنيا كه خورى ، پا پوشى معذروى اگر در طلب آن كوشى باقى جهان ، جوى نيرزد، زنهار! تا عمر گرانمايه بدان نفروشى سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) فراياد: هنگامى كه ضعف و سستى بر تو مسلط شود، و گوشه نشين شوى ، از پروردگار خويش ، يارى بخواه ! و از اين كه دوستى مهربان ندارى ، پروا مدار! مجنون تو با اهل خرد يار نباشد غارت زده را قافله در كار نباشد سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) فراياد: آن كه از مطالعه علوم دينى روى بگرداند، و اوقات خويش ، در رشته هاى فلسفه مصروف دارد، هنگامى كه غروب عمرش فرا رسد، زبان حالش اين خواهد بود: تمام عمر با اسلام ؛ در داد و ستد بودم كنون مى ميرم و از من ، تب زنار مى ماند سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) فراياد: گوشه گيرى از مردم ، محكم ترين راه هاست . چنان كه در حديث آمده است : از مردم بگريز! آن چنان كه از شير مى گريزى . خوشا به حال آن كسى كه او را به چيزى از فضيلت و برترى نشناسند! در اين صورت از دردها و بلاها در امانست . پس ، به تندى بگريز! براى رهايى خويش بگريز! و خويش را در گوشه عزلت پنهان بدار! كه بزرگوارى انسان در گوشه گيرى اوست . و گرچه من ، خود، بدين راه ، ره نيافته ام در اين باره گفته ام : كرديم دلى را كه نبد مصباحش در گوشه عزلت از پى اصلاحش وز (فرمن الخلق ) بر آن خانه زديم قفلى ، كه نساخت قفلگر مفتاحش سخن عارفان و پارسايان شيخ بزرگوار (ابوالحسن خرقانى ) نامش (على بن جعفر) از بزرگان صاحبدلان بود. كه به شب عاشوراى سال 425 وفات يافت . در نكوهش دانشمندانى كه عمر خويش در تصنيف كتاب مصروف مى دارند گفته است : وارث پيامبر(ص )، آن كسى است ، كه در اخلاق و رفتار، از او پيروى كند، نه آن پيوسته با قلم خويش ، كاغذ را سياه كند. و او را گفتند: راستى چيست ؟ گفت : آن كه دل ، بيش از زبان گويد. ترجمه اشعار عربى على بن قاسم سيستانى : ياران ! به پا خيزيد! و پيام مرا به دنيا كه هر دم به رنگى در مى آيد، برسانيد! و بگوييد: اى فريب دهنده خلق ! تو را مى شناسيم . دور شو! آيا نمى بينيم و نمى شنويم كه تو چه مى كنى ؟ خود را در چشمان ما مياراى ! كه هر گاه ، تو چهره مى گشايى ، قناعت مى گزينيم . اگر خانه رسوايى تو دلمان را بفريبد، چشمانمان را به جامه ياءس از تو مى پوشانيم . ما، چراگاه هاى تو را در روشنى ديده ايم و هيچيك را در خور نيافتيم . شعر فارسى از مولانا مؤمن حسن يزيدى : آن روز، ز دل غم جهان بر خيزيد زنگ غم از آيينه جان بر خيزد كاين تيره غبار آسمان بنشيند وين توده خاك ، از ميان برخيزد شعر فارسى از حكيم خاقانى : خواهى طيران به طور سينا نزديك مشو به پور سينا! دل ، در سخن محمدى بند! اى پورعلى ! ز بو على چند؟ بد بسى كردى ، نكو پنداشتى هيچ جاى آشتى نگذاشتى . ترجمه اشعار عربى عمروبن معدى كرب ، در وصف جنگ گفته است : جنگ در آغاز، دختر جوانى است كه خويش را در نظر هر نادانى مى آرايد. و آنگاه كه بر افروخت و شعله اش سر كشيد، همچون پيرزن بيوه اى است . پير دومويى كه سروروى خود را مى آرايد و شايسته بوييدن و بوسيدن نيست . شعر فارسى از مصيبت نامه شيخ عطار: در رهى مى رفت شبلى بى قرار ديد كنّاسى شده مشغول كار سوى ديگر چون نظر افكند باز يك مؤ ذن ديد در بانگ نماز گفت : نيست اين كار خالى از خلل هر دو را مى بينم اندر يك عمل زان كه هست اين بيخبر چون آندگر از براى يك دو من نان كارگر بلكه آن كنّاس در كارست راست وين مؤ ذن غرّه روى و رياست پس ، در اين معنى ، بلا شك ، اى عزيز! از مؤ ذن به بود كناس نيز تا تو خود با نفس شيطانى نديم پيشه خواهى داشت كنّاس مقيم گر درخت ديو، از دل بركنى جان خود زين بند مشكل بركنى ور درخت ديو، مى دارى به جاى با سگ و با ديو باشى همسراى سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف - بهاءالدين محمد عاملى -: از دست غم تو، اى بت حورلقا! نه پاى ز سر دانم و نه سر از پا گفتم : دل و دين ببازم ، از غم بر هم اين هر دو بباختيم و غم مانده به جا دل ، درد و بلاى عشقت افزون خواهد او ديده خود هميشه در خون خواهد. وين طرفه كه : اين زان ، بحلى مى طلبد! وان ، در پى آنكه : عذر اين ، چون خواهد؟ دل ، جور تو اى مهر گسل مى خواهد خود را به غم تو متصل مى خواهد مى خواست دلت كه : بى دل و دين باشم بازآ!كه چنان شدم ، كه دل مى خواهد. ****************** سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مستزاد از مؤلف : هرگز نرسيده ام من سوخته جان روزى به اميد در بخت سيه نديده ام هيچ زمان يك روز سفيد قاصد چو نويد وصل با من مى گفت آهسته بگفت در حيرتم از بخت بد خود كه چه سان ؟ اين حرف شنيد سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از كتاب موسوم به (سوانح سفر حجاز، از مرحله مجاز تا حقيقت ) سروده بهاءالدين محمد عاملى كه - خدا از او در گذارد!-: عابدى در كوه لبنان بد مقيم در بن غارى چو اصحاب رقيم روى ، دل از غير حق بر تافته گنج عزت را ز عزلت يافته روزها مى بود مشغول صيام يك ته نان مى رسيدش وقت شام نصف آن شامش بد ونصفى سحور وز قناعت داشت در دل صد سرور بر همين منوال ، حالش مى گذشت نامدى از كوه ، هرگز سوى دشت از قضا يك شب نيامد آن رغيف شد ز جوع آن پارسا زار و نحيف كرده مغرب را ادا وانگه عشا دل پر از وسواس و در فكر عشا بسكه بود از بهره قوتش اضطراب نه عبادت كرد عابد شب ، نه خواب صبح چون شد زان مقام دلپذير بهر قوتى آمد آن عابد به زير بود يك قريه به قرب آن جبل اهل آن قريه همه گبر و دغل عامد آمد بر در گبرى ستاد گبر، او را يك دونان جو بداد عابد آن نان بسد و شكرش بگفت وز وصول طعمه اش خاطر شكفت كرد آهنگ مقام خود دلير تا كند افطار بر خبز شعير در سراى گبر، بد گرگين سگى مانده از رجوع استخوانى و رگى بر زبان گر خط پر گارى كشى شكل نان بيند، بميرد از خوشى بر زبان گر بگذرد لفظ خبر خبز پندارد، رود هوشش ز سر كلب در دنبال عابد پو گرفت از پى او رفت و رخت او گرفت زان دو نان ، عابد پيشش فگند پس روان شد، تا نيابد زو گزند سگ بخورد آن نان و از پى آمدش تا مگر بار دگر آزاردش عابد آن نان دگر دادش روان تا كه باشد از عذابش در امان كلب ، آن نان دگر را نيز خورد پس ، روان گرديد از دنبال مرد همچو سايه از پى او مى دويد عف و عف مى كرد و رختش مى دريد گفت عابد، چون بديد اين ماجرا من سگى چون تو نديدم بيحيا! صاحبت غير دونان جو نداد وان دو را خود بستدى اى كج نهاد! ديگرم از پى دويدن بهر چيست ؟ وين همه رختم دريدن بهر چيست ؟ سگ به نطق آمد كه : اى صاحب كمال بيحيا من نيستم ، چشمت بمال ! هست از وقتى كه من بودم صغير مسكنم ويرانه اين گبر پير گوسفندش را شبانى مى كنم خانه اش را پاسبانى مى كنم گه ، به من از لطف ، نانى مى دهد گاه مشت استخوانى مى دهد گاه ، از يادش رود اطعام من در مجاعت تلخ گردد كام من روزگارى بگذرد، كاين ناتوان به ز نان يابد نشان ، نه ز استخوان گاه هم باشد كه اين گبر كهن نان نيابد بهر خود، نه بهر من چون كه بر درگاه او پرورده ام رو به درگاه دگر ناورده ام هست كارم بر در اين پير گبر گاه ، شكر نعمت او، گاه ، صبر تا كه نامد يك شبى نانت به دست در بناى صبر تو آمد شكست از در رزاق ، رو بر تافتى بر در گبرى روان بشتافتى بهر نانى ، دوست را بگذاشتى كرده اى با دشمن او آشتى خود بده انصاف ! اى مرد گزين ! بيحياتر كيست ؟ من يا تو؟ ببين ! مرد عابد زين سخن مدهوش شد دست خود بر سر زد و بيهوش شد اى سگ نفس بهائى ! ياد گير! اين قناعت از سگ اين گبر پير بر تو گر از صبر نگشايد درى از سگ گرگين گبران كمترى سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف ، اين مثنوى را در كتاب (سوانح سفر حجاز) به صورت (رمز) آورده و حل آن را از كسانى كه مى تواند، خواسته است : ترككان چو اسب يغما پى كنند هر چه بپسندند، غارت مى كنند ترك ما، بر عكس باشد كار او حيرتى دارم ز كاروبار او كافرست و غارت دين مى كند من نمى دانم چرا اين مى كند؟ سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) نيز از كتاب (سوانح سفر حجاز): روز، از دلم تاريك و تار شب چو روز آمد، ز آه شعله بار كارم از هندوى زلفش واژگون روز من شب شد، شبم روز، از جنون سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... اوميروس گفته است : خوى بد خود را متهم بدار! كه اگر به خواست هاى دنيايى خود برسد، همچون هيزم است براى آتش و آبست براى ماهى و اگر آن را از خواست هايش بازبدارى و ميان آن و خواست هايش فاصله بيفتد، خاموش مى شود. همچنان كه آتش در اثر نبودن هيزم خاموش مى شود و همچنان كه بى آبى ، ماهى را هلاك مى كند. همچنان كه مردمك چشم ، به هنگام درد، يا ناراحتى ديگر، از نور خورشيد بى نصيب مى ماند، چشم بصيرت نيز با آسيب پذيرى از هوس و پيروى از شهوات و آميزش با مردم دنيا از ادراك نورهاى قدسى محروم مى ماند و از ذوق لذتهاى انسى محجوب ! شعر فارسى از نشناس : اسير لذت تن مانده اى ، و گرنه ترا چه عيش هاست كه در ملك جان مهيا نيست ؟! ترجمه اشعار عربى از كتاب (رياض الارواح ) كه بهاءالدين محمد عاملى به نظم آورده است : اى فرو رفته به درياى آرزوها! خداوند، تو را از اين درماندگى نجات بخشد! عمر را در سركشى و نادانى تباه كردى . درنگ كن ! اى فريب خورده ! درنگ كن ! روزگار جوانى گذشت و تو در غفلت مانده اى . و جامه كورى و گمراهى پوشيده اى . تا كى همچون چهارپايان سر گشته اى و به هنگام بهره گيرى از غنيمت ها در خوابى ؟ ديدگان تو، تنها در طلب است و نفس تو پيوسته بر مركب هوى نشسته است . دلت از گناهان بهبودى نمى يابد. پس در روز حساب واى بر تو (بلال ) پيرى در گوش هايت (حى على الذهاب ) مى خواند و تو بى خبرى . غرق شده درياى گناه هستى و به آن كه پند مى دهد، گوش نمى دهد. بلندترين و طولانى ترين موعظه ها را نمى شنوى . دل تو در هر وداى سرگشته است و نادانى تو هر روز مى افزايد. در كسب بهره دنيوى حريص هستى و به صبح و شب مى كوشى . انسان در دنيا جهد زياد مى كند و به آن چه مى خواهد، نمى رسد. براى خواسته اخروى خويش ، هيچ نكوشيده ايم . و چگونه در آخرت ، به مطلب خويش خواهيم رسيد؟ شعر فارسى از ابوسعيد ابوالخير مردان رهش ، ميل به هستى نكنند خودبينى و خويشتن پرستى نكنند آنجا كه مجردان حق ، مى نوشند پيمانه تهى كنند و مستى نكنند حكاياتى از عارفان و بزرگان ربيع بن خيثم را گفتند: هيچ نديديم كه كسى را غيبت كنى . گفت : (از خويش خوشنود نيستم ، تا به نكوهش ديگران بپردازم . سپس خواند: بر خويشتن مى گريم ، بر ديگرى نمى گريم . آنچنان به خويش مشغولم ، كه به ديگران نمى پردازم . سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) به هنگام بازگشت از سفر مشهد مقدس در ماه محرم سال 1008 بر خاطرم گذشت : نگشود مرا زيارتت كار دست از دلم اى رفيق ! بردار! گرد رخ من ، زخاك آن كوست ناشسته مرا به خاك بسپار! رنديست ره سلامت ، اى دل من كرده ام استخاره صدبار سجاده زهد من كه آمد خالى از عيب و عارى از عار پودش همگى زتار چنگست تارش همگى زبود زنّار خالى شده كوى دوست ، از دوست از بام و درش چه پرسى اخبار؟ كز غير صدا جواب نايد هر چند كنى سؤال ، تكرار گر مى گويى : كجاست دلدار؟ آيد زصدا: كجاست دلدار افسوس ! كه تقوى بهايى شد شهره به رندى ، آخر كار سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ابن عباس كه - خدا از او خشنود باد -! گفت : بنده ، آنگاه به خدا نزديكترست كه اگر چيزى خواهد، از (او) خواهد و آنگاه ، از او دورتر است كه اگر چيزى خواهد، از (ايشان ) خواهد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... يكى از ناموران گفته است : آن كه در علم خويش بيفزايد و به زهد خويش نيفزايد، به دورى خويش از خدا افزوده است . حكاياتى از عارفان و بزرگان جنيد گفته است : روزى به نزد يكى از بزرگان طريقت رفتم و او را به نوشتن مشغول ديدم . او را گفتم : تا كى چنين مى نويسى ؟ پس كى به عمل مى پردازى ؟ و او گفت : اى ابوالقاسم ! آيا اين ، عمل نيست ؟ و خاموش ماند؟ و ندانستم كه در پاسخ چه گويم . سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) (مؤ لّف ): آن چه در خلوت ارزشمند و مبارك و بلند مرتبه فاطمى (قم ) بر خاطرم گذشت و در آنجا هر صبح و شام ، به نكوهش نفس سركش مشغول بودم : در خلوت اگر با خودم اندر گفتار عيبم به جنون مكن ! كه دارم من زار صد گونه حكايت طربناك اينجا با هر ذره زخاك كوى دلدار ترجمه اشعار عربى از عضدالدوله : گفتند: از لذتهاى بيهوده و كودكانه بازايست ! كه آثار پيرى بر رخساره ات پديدارست . و گفتم : دوستانم ! مرا به حال خود بگذاريد! زيرا خواب دم صبح شيرينست ! ترجمه اشعار عربى منسوب به جنون : اگر خواهم به نظاره ليلى ، آتش درون خويش را فرو بنشانم ، مردان قبيله گويند: اگر آرزوى ديدن ليلى دارى ، به بيمارى طمع بمير! چگونه خواهى او را به ديدگانى بينى ؟ كه ديگران را ديده و آن ها را به اشك تطهير نكرده اى ، و به سخنى از او محظوظ شوى ، كه از دهليزهاى گوش تو كلام ديگران مى گذرد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان يكى از بزرگان : اگر عالمى در دنيا پرهيزگار نباشد، عذاب مردم روزگار خويش است . آن كه براى مردن آماده نباشد، مرگ او، مرگ ناگهانى ست ، هر چند كه سالى بسترى باشد. و ديگرى گفته است : در اين روزگار، آن كه جوياى دانشمندى باشد، كه به دانش خويش عمل كند، بى دانشمندى خواهد ماند و آن كه در طلب طعامى بى شائبه باشد، بى طعمام مى ماند و كسى كه دوستى بى عيب طلب كند، بى دوست خواهد بود. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى را گفتند: چگونه است كه سنگينى گران جانان سنگين تر از باريست كه بر دوش كشند گفت : از آن رو كه بار گران ، سنگينى جسم و جانست و گرانى گران جانان ، سنگينى روح سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) سه آيه اى كه پدرم - قدس سره - به انديشه در مضمون و تفكر در معناى آن ها، مرا سفارش مى كرد: نخستين (ان اكرمكم عندالله اتقيكم ). دومى : (تلك الدارالاخرة نجعلهاللذين لايريدون علوا فى الارض ولافسادا والعاقبة للمتّقين ) و سومى : (اولم نعمركم مايتذكر فيه من تذكر و جائلكم النذير) نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان گذستگان : بدترين دانشمندان ، آنست كه همنشين پادشاهان باشد. و بهترين پادشاهان آنست كه با دانشمندان همنشينى كند. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از ديوان منسوب به اميرالمؤمنين (ع ): آيا پس از آن كه پيشگامان پيروى بر رخساره ام نشسته اند و خضاب نيز چاره سازشان نيست ، به راحتى بگذارنم ؟ اى بوم (شوم ) به رغم من ، اكنون كه زاغ (سياه مويم ) از سرم پريده است . بر فرق من ، لانه كرده اى . منزلگه تو، ويرانه هاست . و اينك ! كه ويرانى زندگى مرا ديده اى ، به ديدنم آمده اى . آنگاه كه چهره مرد به زردى مى گرايد، و مويش سپيدى مى پذيرد، ايام شيرين زندگيش ، ناگوار مى شود. پس زوايد كارها را رها كن كه دست يازيدن به آنها، بر آدمى حرام است . دنيا، جز مردار ديريابى نيست كه سگان بر آن افتاده و به خود مى كشندش . اگر آن را رها كنى ، از چنگ دنياداران به سلامت رسته اى و اگر آن را به خود كشى ، سگان به جنگ تو بر مى خيزند. پس ، خوش به حال آن كه در خلوت انزواى خويش است ! و بر خود پرده اى فروانداخته است . سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف ، كه - خدا از او در گذراد!-: مضى فى غفلة عمرى ، كذلك يذهب الباقى ادركاسا و ناولها، الا يا ايهاالساقى ! شراب عشق مى سازد تو را از سر كار آگه نه تدقيقات مشائى به تحقيقات اشراقى الا يا ريح ! ان تمرر باهل الحى فى حزوى فبلغهم تحياتى و نبئهم باشواقى و قل : يا سادتى ! انتم بنقض العهد عجلتم وانى ثابت ابدا على عهدى و ميثاقى بهائى خرقه خود را مگر آتش زده ؟ كامشب جهان پر شد زدود كفر و سالوسى و زراقى شعر فارسى از شيخ سعدى : گوش تواند كه همه عمر وى نشنود آواز دف و چنگ ونى ديده شكيبد زتماشاى باغ بى گل و نسرين به سر آرد دماغ گر نبود بالش آگنده پر خواب توان كرد حجر زير سر ور نبود دلبر همخوابه پيش دست توان كرد در آغوش خويش وين شكم بى هنر پيچ پيچ صبر ندارد كه بسازد به هيچ و مؤلف - بهاءالدين محمد - در پاسخ گفته است : گر نبود خنگ مطلى لگام زد بتوان بر قدم خويش ، گام ور نبود مشربه از زرّتاب با دو كف دست ، توان خورد آب ور نبود بر سر خوان آن و اين هم بتوان ساخت به نان جوين ور نبود جامه اطلس ترا دلق كهن ساتر تن ، بس ترا شانه عاج از نبود بهر ريش شانه توان كرد به انگشت خويش جمله كه بينى ، همه دارد عوض وز عوضش گشته ميسر غرض آن چه ندارد عوض اى هوشيار! عمر عزيزست و غنيمت شمار! سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... هرگاه دانشمندى همنشينى سلطان پيشه كند، بدان كه دزدى بيش نيست و زنهار كه ترا نفريبد! به اين كه گويد: رد ستمى مى كند، يا دفاع از مظلومى . كه همانا اين ، فريب شيطانست ، كه دانشمندان بدكار، آن را نردبان خويش ساخته اند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : هر گاه به دانشى دست ياقتى ، نور علم را به تيرگى گناهان ، خاموش مساز! كه در آن روز كه دانشمندان به نور دانش خويش راه مى سپرند، تو در تاريكى مى مانى و از پيامبر (ص ) است كه فرمود: خيانت مرد در علم ، بدتر از خيانت او در مالست . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از امام صادق (ع ) نقل شده است كه پيامبر(ص ) فرمود! نگريستن به سيماى دانشمند، عبادتست . سپس گفت : و او دانشمنديست كه چون به او بنگرى ، ترا به ياد آخرت اندازد. و اگر خلاف اين باشد، نگريستن به او، فتنه است . نيز از پيامبر(ص ) نقل شده است كه فرمود: دانشمندان ، تا آنگاه كه با پادشاهان آميزش نكرده اند، امينان پيامبرانند در ميان مردم ، و اگر با آنان آميزش كردند و به كار دنيا پرداختند، به پيامبران خيانت ورزيده اند. و از اين رو، از آنان بپرهيزيد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از پيامبر(ص ) نقل است كه به ياران خويش فرمود: دانش بياموزيد! و بدان آرامش و بردبارى فراگيريد! و از عالمان ستمگر نباشيد! كه علمشان در برابر جهلشان توانايى ندارد. و از عيسى - كه بر پيامبر ما و او درود باد! - نقل است كه گفت : دانشمند بد، همچون صخره ايست كه به دهانه نهرى فرو افتد، كه نه آب مى خورد و نه آب را به كشتزار رها مى كند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان رمزآميز حكيمان است كه : زمين ، هيچگاه بى بهار نيست . و معناى آن اينست كه كسب كمال ، در هر زمان ميسر است . چه به هنگام جوانى و چه ميانسالى و چه پيرى . و دست كه شستن از فضيلت آموزى ، هيچگاه سزوار نيست ، و چه نيكو گفت ، آن كه گفت : هنگام بهار است . اى رفيق ! دلم را درمان كن ! و دستم را از جام باده تهى مگذار! بلبل مى خواند و مى گويد: بهوش باشيد! كه عمر مى گذرد و گذشته ، باز نمى آيد. حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى گفت : سخت ترين چيزها آنست كه انسان به چيزى دست يابد، كه نمى خواهد. حكيمى سخن او شنيد و گفت : سخت تر از آن ، آنست كه به آن چه مى خواهد، دست نيابد. حكاياتى كوتاه و خواندنى يكى از نيكبختان ، كه روزگار، او را به سختى نشانده بود، به اميرى نوشت : اين ، نامه جوانمرد صاحب همتى ست ، كه همت بلندش ، او را به درگاه تو آورده است . روزگار، دست همتش را بسته است و به سبب نيستى ، پيرامونياتش پراكنده شده اند خويشانش از وى بيزارند و گامهايش او را از بلندى به زير انداخته اند.اينك ! به نيش قلم بر تو آشكار مى شود. و قلم اگر از حال او با خبر شود، بر وى خواهد گريست . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين سقراط را پرسيدند: كدام درنده نيكوتر است ؟ گفت : زن . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين دانشمندى ، بر در خانه اش نوشت : شرّ درون نيايد! حكيمى او را گفت : پس ، همسرت از كجا وارد مى شود؟ لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين حكيمى گفته است : زن ، سراپا شر است و شرّتر از وى ، آن كه شخص ، از او ناگزيرست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان ارسطو: اگر خواهى بدانى كه آدمى تواند تا شهوات خويش در اختيار گيرد، بنگر! كه تا چه اندازه تواند كه زبان خويش نگه دارد. و نيز گفت روح در جسم نيست ، بلكه جسم در روح است . چه ، روح از بدن وسيع تر است . شعر فارسى از نشناس : به اسرار حقيقت نيست جز پير مغان دانا له فضل على اهل النهى فضلا و عرفانا زمانى گوش بر اسرار او نه ! تا يقين دانى كه جز تلبيس نبود حاصل تدريس مولانا اگر بودى كمال اندر نويسايّى و خواناى چرا آن قبله كل ، نانويسا بود و ناخوانا؟ بيا! اى كرده احياى موات هر دل مرده چه باشد، سايه اى بر مردگان اندازى احيانا؟ حكاياتى از عارفان و بزرگان عثمان - بن عفان - غلامى را با كيسه رزى به نزد ابوذر، كه - خداوند از او خوشنود باد! - فرستاد و به غلامى گفت : اگر از تو بپذيرد، آزادى . و چون غلام با كيسه به نزد ابوذر آمد و اصرار كرد و نپذيرفت ، به او گفت : آن را بپذير! كه آزادى من ، در اين است . و ابوذر گفت : و بندگى من ! سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) نخستين گام ، در مقامات هوشيارى ، بيدارى از خواب است . پس از آن ، توبه و آن ، بازگشت به سوى پروردگار، پس از گريز از او. سپس ورع ، و پرهيزگارى . اما، (ورع ) پيروان شريعت ، از محرمات است و (ورع ) پيروان طريقت ، از شبهات . پس آنگاه (محاسبه ) است يعنى شمارش آن چه ميان و نفس او مى گذرد و آن چه ميان آدمى و ديگر آدميان . بعد از آن ، (ارادت ) است و آن ، ميل به رسيدن مراد است در اثر مجاهده و كوشش . پس (زهد) است و آن ، ترك دنياست . حقيقت آن ، بيزارى جستن از غير (مولى ) است . بعد (فقر) است و آن ، خالى ساختن دل است از دوستى آن چه كه دست ، از او خالى است ، از او خالى است . و (فقير) كسى ست كه بداند كه بر هيچ چيز قادر نيست ) بعد، (صدق ) است و آن ، يكى بودن ظاهر و باطن است . بعد، (صبر) است و آن ، اجبار نفس است به آن چه كه برايش ناخوشايند است . بعد، (تصبر) است و آن يعنى : ترك گله ، و در هم شكستن نفس . بعد (رضا) است و آن ، خرسندى به بلاياست . بعد، (اخلاص ) است و آن ، يعنى : خلق را از كار حق راندن . بعد، (توكل ) است و آن ، در هر كار، اعتماد به خدا داشتن است . با علم به اين كه آن چه خدا اختيار كند، نيكوست . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از خطبه هاى پيامبر خدا(ص ): اى مردم ! شما يادگار گذشتگانيد و باز مانده پشينيان . كه نيرو و توانائى شان بيش از شما بود. چنان كه بنيان هاى استوار را در هم مى شكستند در عين حال ، خداى توانا بر آنان پيروزى يافت آن چنان ، كه قبيله نيرومند آنان ، از هر گونه پشتيبانى از آنان ، در ماندند و فديه نيز از آنان پذيرفته نشد. اكنون ، شما پيش از آن كه به چنگال مرگ گرفتار آييد و از سرانجام خويش غافل مانيد، براى آينده خويش ، زاد و توشه اى گرد آوريد! زيرا، قلم قدرت آن چه را كه بايد بشود، نگاشته است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از خطبه هاى پيامبر(ص ): پيش از آن كه به حساب شما رسيدگى شود، به شمارش كارهاى خويش بپردازيد! و پيش از آن كه به عذاب گرفتار آييد، رهايى خويش را فراهم آوريد! و پيش از آن كه به بيچارگى دچار شويد، زاده راه خويش بسازيد! كه پيشگاه حق ، پايگاه داد است و داورى به حق . و آن كه هماره شما را بيم داده است ، معذور است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از خطبه هاى پيامبر خدا(ص ): اى مردم ! آنان نباشيد، كه دنيا ايشان را فريفته است و آرزوها آنان را مغرور ساخته . و بدعت گذارى را سهل شمرده اند و به خانه اى دلبسته اند كه بزودى زوال مى يابد. و به سرعت انتقال مى پذيرد. دنياى شما، در مقايسه با گذشته هستى ، همانند شيريست كه در جايى زانو زده باشد يا همانند انسانى است ، كه به دوشيدن شير از پستان شيردهى پرداخته است . اكنون بر چه پايه اى بالا مى رويد؟ و نگران چه هستيد؟ به خدا سوگند! حال شما چنانست ، كه گويى در دنيا نبوده ايد و آن چه در جهان ديگر بدان خواهيد رسيد، جاودان و پايدار است . پس ، براى رفتن به جهان ديگر، آماده شويد. و براى سفرى كه در پيش است زاد راه گرد آوريد! و بدانيد! كه هر كس بدانچه كه از پيش فرستاده است ، دسترسى خواهد يافت و بدانچه برجا نهاده است ، دريغ خواهد داشت . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى نيز از خطبه هاى رسول خداست (ص ): دنيا، خانه نيستى ست . و منزلگاه رنج است . نيكبختان ، از آن ، دل برمى گيرند و خويش را از چنگال تيره دلان مى رهانند. نيكبخت ترين مرد، آنانند، كه به دنيا دلبسته اند. آن كه از دنيا نصيحت پذيرد فريب خورد و آن كه از او فرمانبردارى كند، گمراه شود. و رستگار، كسى ست كه از آن ، روبگرداند. و آن كه از دنيا فرمان پذيرد، به هلاكت پيوندد. خوشا به حال بنده اى ! كه در دنيا به پرهيزگارى روى آورد. و خويش را اندر زهد و به توبه روى آورد و پيش از آن كه در دنيا، او را به آخرت برساند، شهوات خويش را در پى افكند و در اين خاكدان ، به نيكى ها خود بيفزايد و از بدى ها بكاهد. خواهش هاى نفسانى را پس اندازد، تا برخيزد و به بهشت رود، كه نعمت هاى آن ، جاودانى ست . و گرنه ، به دوزخ رود، كه عذاب آن پايدار است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى نيز از خطبه هاى پيامبر است (ص ): اى مردم ! خود را به زيور فرمانبردارى از خدا بياورييد! و لباس قناعت و خوف از پروردگار را بر اندام خويش بپوشانيد و آخرت را براى خويش مسلم سازيد! و براى قرارگاه جاودانى خود بكوشيد! و بدانيد! كه بزودى كوچ خواهيد كرد. و به سوى خدا مى رويد. و در آن جهانى ، جز كار نيكو، كه از پيش فرستاده ايد، يا پاداش پسنديده اى كه پيش از آن آماده كرده ايد، بهره ديگرى نخواهد داشت . بهره شما، از كردار نيكى ست ، كه پيش از خود فرستاده ايد و پاداش شما، شايسته اعمالى ست كه به جا آورده ايد. هان ! كه زيورهاى دنيا، شما را نفريبد و از مراتب بهشت باز ندارد! و آن روز كه پرده هاى ترديد برداشته شود، هر انسانى به جايگاه خويش مى رسد و آرامگاه خويش را مى بيند. حكاياتى كوتاه و خواندنى يكى از دانشمندان ، در آموختن دانش خويش به ديگران ، دريغ مى ورزيد. او را گفتند: خواهى مرد و دانش خويش را به گور خواهى برد. گفت : اين را دوست تر از آن دارم كه آن را به نااهل بسپارم . عارفان ، مشايخ صوفيه و پيروان طريقت شيخ على بن سهل صوفى اسفهانى ، به فقيران و صوفيان مى بخشيد و به آنان نيكى مى كرد. روزى ، گروهى از آنان به نزد او آمدند و چيزى نداشت تا به ايشان دهد. شيخ به نزد يكى از دوستان خويش رفت و از او چيزى خواست تا به ايشان دهد. شيخ به نزد يكى از دوستان رفت و از او چيزى خواست تا به فقيران دهد. مرد، درهمى چند به او داد و از كمى آن عذر خواست و گفت : اينك ! به ساختن خانه مشغولم و هزينه زياد دارم و عذر مرا بپذير! شيخ گفت : هزينه بناى خانه تو چندست ؟ گفت چيزى در حدود پانصد درهم . شيخ گفت : آن ها را به من ده ! تا به فقيران دهم ، و من خانه اى در بهشت به تو مى بخشم . و بدان پيمان مى كنم . مرد گفت : اى ابوالحسن ! من ، هيچگاه از تو خلاف نشنيده ام . و اگر سخن خويش را تضمين مى كنى ، من نيز به آن ، عمل مى كنم . گفت تضمين مى كنم . و تضمين نامه اى به خط خويش نوشت كه خانه اى در بهشت به او دهد. مرد نيز پانصد درهم به او داد. و خط شيخ گرفت و وصيت كرد، كه چون بميرد، آن را در كفن وى نهد. مرد، در آن سال مرد، و بدانچه وصيت كرده بود، عمل شد. شيخ ، روزى به مسجد رفت ، تا نماز بامداد بگزارد كه نوشته خويش را در محراب يافت ، كه بر پشت آن ، با خط سبز نوشته بودند: تو را از ضمانت بيرون آورديم و خانه اى در بهشت به صاحب خط داديم و آن نوشته ، روزگارى نزد شيخ بود كه بيماران اسفهانى و ديگران از آن شفا مى خواستند و همچنان در ميان كتابهاى شيخ بود تا صندوق كتابهايش به سرقت رفت و آن نوشته نيز. نويسنده اين سطور، محمد، معروف به (بهاالدين عاملى ) كه - خدا از او در گذراد! - مى گويد: به هنگام اقامتم در اصفهان ، شبى در رؤ يا ديدم كه به زيارت مرقد پيشوا و سرور و مولايم امام رضا (ع ) مشرف شدم و گنبد ضريح او، چون گنبد بقعه شيخ على بن سهل بود و ضريح او نيز. چون از خواب بيدار شدم ، رؤ يايم را از ياد بردم و از روى اتفاق ، يكى از يارانم به بقعه على بن سهل فرود آمد و به ديدارش رفتم . و پس از آن ، به زيارت بقعه شيخ رفتم . هنگامى كه گنبد و ضريح او را ديدم ، رؤ يايم به يادم آمد و اعتقادم در حق شيخ افزود! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سخنان افضل اوصياء كه - درود خدا بر او باد -: برترين عبادت ها شكيبايى و سكوت و انتظار فرج است . و نيز فرمود: بردبارى سه گونه است : بردبارى بر گناه . بردبارى بر طاعت خدا و بردبارى بر مصيبت . و نيز فرمود: سه چيز از گنج هاى بهشت است : صدقه دادن ، كتمان گناه و كتمان بيمارى . و نيز فرمود: هر سخنى كه ذكر حق در آن نباشد، باطل است و هر سكوتى كه در آن انديشه نباشد، خطاست . و هر نگرشى كه در آن عبرتى نباشد، نارواست . و نيز از سخنان اوست : خندانى كه به گناه خود اقرار دارد، بهتر از گريانى است كه به اعتماد خدا از خشم او نينديشد. و نيز از سخنان اوست : دنيا، محل گذر است و آخرت جاى ماندن - خدا بر شما ببخشايد - از گذرگاه ، براى جايگاه خود، توشه برگيريد! پرده هاى گناهان خود را بر آن كس كه به رازهاى شما آگاهست نيز مدريد! پيش از آنكه جسم هاتان از دنيا برود، دلهاتان را از دنيا بيرون كنيد! كه براى آخرت خلق شده ايد، و در دنيا زندانى ايد. چون كسى بميرد، فرشتگان گويند: از پيش ، چه فرستاده است و مردمان گويند: از پس ، چه نهاده است ؟ - خدا پدرانتان را رحمت كناد! - برخى از آن چه داريد، پيش فرستيد! كه از آن شما باشد و همه را باز پس مگذاريد! كه زيانتان رساند. دنيا همچون زهرست . كسى خوردش كه نشناسدش . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى به دعا چنين مى گفت : پروردگارا! ما را شايستگى باز گشت به خويش ده ! و اهليت اعتماد بر تو و اطمينان به آن چه نزد توست . و ما را به نزديكى و تقرب خويش نايل كن ! (خدايا!) رفتن از اين دنياى تنگى و سختى ، و جايگاه بى ارزش آگنده از غصه و خالى از راحتى و سود و غنيمت را با تقرب به خويش ، بر ما آسان فرماى ! چنان كه خود گفته اى : (فى معقد صدق عند مليك مقتدر) همان جايى كه ساكنانش چنان در آرامشند، كه گويند: (الحمد لله الذى اذهب عنا الحزن ) (پرورگارا!) ما را از بندگانت بى نياز دار! و دل هاى ما را از گرايش به غير خود، بازدار. چشمان ما را از نگرش به زيبايى عالم فرودين به رحمت و فضل و بخشش خود برگردان ! اى كريم ! حكايات پيامبران الهى عيسى (ع ) ياران خويش را مى گفت اى بندگان خدا! بحق به شما مى گويم كه : به دريافت آخرت نايل نخواهيد شد، مگر با ترك شهوات دنيا. به عريانى به دنيا آمديد و به عريانى خواهيد رفت . بهوش باشيد! كه در اين ميان چه كنيد؟ سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... وزيرى گفته است : از آن كس در شگفتم ، كه برده اى را به مالش مى خرد، و آزاده اى را به عملش نمى خرد. آن كه همتش همانست كه به شكم رساند، بهايش همانست كه از آن خارج مى شود. سخن عارفان و پارسايان از سخنان معروف كرخى : سخن بنده در آن چه كه به او مربوط نيست ، سبب خوارى او در درگاه خداونديست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى به دوستش چنين نوشت : اما بعد، مردم را به رفتار خويش پند ده ! نه به گفتار خويش . از پروردگار به قدر نزديكى خود به او شرم دار! و به اندازه توانائيش از او بيم دار! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سخنان عيسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد! - آن كه گناهى كوچك ورزد، با آن كه گناهى بزرگ ورزد، برابرند، پرسيدند، چگونه چنين است ؟ گفت : جراءت ، يكى ست و آن كه از دزدى ذرت نگذرد، از دزدى مرواريد نيز نگذرد. حكاياتى از عارفان و بزرگان حذيفة بن اليمان كه - خداوند از او خشنود باد! - كسى را گفت : آيا دوست دارى كه بر مردمان بد پيروز شوى ؟ گفت : آرى ! گفت : پيروز نخواهى شد، مگر آن كه از آنها بدتر شوى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... فيثاغورث را گفتند: چه كسى از دشمنى مردم به سلامت است ؟ گفت : آن كه نه از او خوبى سر زند و نه بدى . پرسيدند. چگونه ؟ گفت : اگر از او خوبى سرزند، بدان با او دشمنى كنند و چون بدى نشان دهد، خوبان به دشمنى با او برخيزند. حكايات تاريخى ، پادشاهان انوشيروان به هنگامى كه سير نشده بود، دست از طعام مى كشيد و مى گفت : آن چه را خوش داريم رها مى كنيم ، تا گرفتار ناخوشايند نشويم . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از امثال عرب و داستانهايشان كه از زبان حيوانات گفته اند: سگى ، سگى ديگر را ديد كه نانى سوخته در دهان داشت . گفت : چه نان بد و ناگواريست ! و آن كه نان در دهان داشت ، گفت : خدا اين گرده را لعنت كند! و نيز كسى پيش از آن كه بهتر از اين يابد، آن را رها كند. سخن عارفان و پارسايان يكى از بزرگان صوفيه را گفتند: روز خود را چگونه آغاز كردى ، گفت : در حالى كه بر ديروزم افسوس دارم و ناخوشنود از امروزم و بدگمان بر فردا. حكايات پيامبران الهى روايت كرده اند كه سليمان ، گنجشكى را ديد، كه ماده خود را مى گفت : چرا خويش را از من باز مى دارى ؟ كه اگر بخواهم ، توانم كه بارگاه سليمان را به منقار گيرم و به دريا اندازم . سليمان از سخن او لبخندى زد و آن دو را خواند و به نر گفت : آيا مى توانى كه چنين كنى ؟ گفت : اى پيامبر خدا! نه . اما، مرد، گاه شخصيت خويش را در چشم زن آرايد و آن را نزد همسر خويش بزرگ جلوه دهد و عاشق را نكوهش نشايد. پس ، سليمان ، ماده را گفت : چرا خويش را از او دريغ مى دارى ؟ و حال آن كه او تو را دوست دارد. و او گفت : اى پيامبر خدا! به زبان مى گويد، اما عاشق نيست . او، دعوى عشق دارد و حال آن كه ، با من ، ديگرى را نيز دوست دارد. سخن گنجشك در دل سليمان اثر كرد و به سختى گريست و چهل روز خويش را از مردم پنهان داشت و خدا را مى خواند كه دل او را براى محبت خويش خالى كند. و از آميختن با دوستى ديگرى باز دارد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از خطبه هاى پيامبر (ص ): اى مردم ! بيش ياد مرگ كنيد! چون به هنگام تنگدستى از آن ياد كنيد، بر شما وسعت گيرد و چون به وقت بى نيازى ياد كنيد، بى نيازى را بر شما ناخوش كند مرگ . رشته آرزوها را مى برد و گذران شب ها مرگ را فرا مى رساند. بنده ، همواره ميان دو روز زيست مى كند، روزى كه گذشته است ، كه در آن ، كارهاى او را بر شمرده اند و روزى كه نيامده است و شايد كه او بدان نرسد. بنده ، به هنگام جدايى جانش از تن و فرو شدن به گور، سزاى كردار گذشته خويش و بيقدرى مالى كه از پس نهاده است ، مى بيند. اى مردم ! گشايش ، در قناعت است و كفاف در ميانه روى و آسايش در پرهيزگاريست . هر كارى پاداشى دارد، و هر آينده اى نزديك است . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم اسرافكارى به نزع افتاد و هر بار كه او را گفتند: بگو: لا اله الا الله . اين بيت مى خواند: خدايا! زنى خسته روزى مى پرسيد: راه گرمابه منجاب كجاست ؟ و سببش آن بود كه روزى ، زنى زيبا و پاكدامن ، از خانه به قصد گرمابه منجاب بيرون شد و راه آن نمى دانست و از خستگى ، از راه رفتن باز ماند. مردى را ديد، كه بر در خانه اش ايستاده است . نشانى گرمابه منجاب از او پرسيد و او، خانه خويش به او نشان داد چون زن درون رفت در بر او بست . اما زن ، همين كه مكر او دانست ، از خويش روى خوش نشان داد و گفت : طعام و بوى خوش بستان ! و زود باز گرد! و چون مرد بيرون رفت ، او نيز سر خود گرفت . و از او رهايى يافت . بنگر! كه اين لغزش ، چگونه او را به هنگام مرگ از اقرار شهادت باز داشت با آن كه جز كشاندن زن به خانه و انديشه زنا مرتكب گناه ديگر نشده بود. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : هيچكس را نديدم ، جز آن كه گمان بردم كه از من بهتر است . از آن رو، كه از خود به يقين بودم و از او به ترديد. سخن عارفان و پارسايان شبلى را پرسيدند، چرا (صوفى ) را (ابن الوقت ) گويند. گفت : زيرا بر گذشته دريغ نمى خورد و انديشه فردا ندارد. حكايات تاريخى ، پادشاهان معاويه ، ابن عباس را پس از آن كه كور شد، گفت : شما هاشميان را چه مى شود؟ كه به كورى مى رسيد. و ابن عباس او را گفت : شما امويان را چه مى شود، كه به كوردلى مى پيونديد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين گروهى ، وامدار خويش را به نزد حاكم بردند و هزار دينار بر او دعوى كردند. حاكم گفت : چه گويى ؟ گفت : راست گويند و اما من از آن ها مهلتى خواهم تا املاك و شتر و گوسفندم بفروشم و وام آن ها بگزارم . گفتند: اى حاكم ! دروغ مى گويد. او، ثروتى ندارد، نه كم و نه زياد. مرد گفت : اى حاكم ! شهادت آنان را بر نادارى من شنيدى ؟ پس چه مى خواهند؟ و حاكم به رهايى او حكم كرد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين در بغداد، مردى بود كه وام بسيار به عهده داشت و (مفلس ) شده بود. قاضى فرمان داد، تا كسى او را وام ندهد، و آن كه دهد، صبر كند، و وام خويش نخواهد. و نيز فرمان داد، تا او را بر استرى بنشانند و بگردانند، تا مردم او را بشناسند و از داد و ستد با وى بپرهيزند. او را گرداندند و به در خانه اش رساندند. چون از استر فرود آمد، استربان او را گفت : كرايه استر به من ده ! و او گفت اى نادان . از بامداد تا كنون ، در چه كار بوديم ؟ سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) بسم الله الر حمن الرحيم : خداوند را سپاس بر نعت هاى فراوانش ! و درود مى گويم بر شريف ترين مقربان درگاه و پيامبرانش و بعد، اين ، شكسته بسته يى چند است در بحر (جنب ) كه در ميان عرب مشهور و معروفست و در مابين شعرا عجم غير ماءلوف . به خاطر فاترا فقر فقرا باب الله (بهاالدين محمد العاملى ) رسيده ، نفحه اى از نفحات جنون ، بر صفحات حقايق مشحون او وزيده رجا واثق است كه اهل استعداد - كفاهم الله شر الاضداد! - دامن عفو بر آن پوشنده ، و در اصلاح معايب آن كوشند - و اجرهم على الله ! و لا قوة الا بالله - اى مركز دايره امكان وى زبده عالم كون و مكان تو، شاه جواهر ناسوتى خورشيد مظاهر لاهوتى تا كى زعلايق جسمانى در چاه طبيعت تن مانى ؟ صد ملك زبهر تو چشم به راه اى يوسف مصر! بر از چاه ! تا والى مصر وجود شوى سلطان سرير شهود شوى در روز الست بلى گفتى و امروز به بستر (لا) خفتى ز معارف عالم عقلى دور به ز خارف عالم حس مغرور از موطن اصل نيارى ياد پيوسته به لهو و لعب دلشاد نه اشك روان ، نه رخ زردى الله الله ! تو چه بيدردى ؟! يك دم به خودآ! و بين چه كسى ؟ به چه بسته دلى ؟! به كه همنفسى ؟! زين خواب گران ، بردار سرى ! مى پرس ز عالم دل ، خبرى زين رنج عظيم ، خلاصى جو! دستى به دعا بردار و بگو: يارب ! يارب ! به كريمى تو به صفات كمال رحيمى تو يارب ! به نبى و وصى و بتول يارب ! يارب ! به دو سبط رسول يارب ! به عبادت زين عباد به زهادت باقر علم رشاد يارب ! يارب ! به حق صادق به حق موسى ، به حق ناطق يارب ! يارب ! به رضا - شه دين آن ثامن ضامن اهل يقين يارب ! به نقى و مقاماتش يارب ! به تقى و كراماتش يارب ! به حسن شه بحر و بر به هدايت مهدى دين پرور كاين بنده مجرم عاصى را وين غرقه بحر معاصى را از قيد علايق جسمانى وز بند وساوس شيطانى لطفى بنما و خلاصش كن ! وز اهل كرامت خاصش كن ! يارب ! يارب ! كه بهائى را اين بيهده گرد هوايى را كه به لهو و لعب شده عمرش صرف ناخوانده زلوح و فايك حرف زين غم برهان ! كه گرفتارست در دست هوى و هوس زارست در شغل زخارف ذنيى دون مانده به هزار امل مفتون رحمى بنما به دل زارش ! بگشا به كرم گره از كارش ! از پيش مران ز در احسان ! به سعادت ساحت قرب رسان ! واراسته ز دنيى دونش كن ! سر حلقه اهل جنونش كن ! ****************** در نصيحت به نفس اماره : اى باد صبا! به پيام كسى چو به شهر خطاكاران برسى بگذر به محله مهجوران ! وز نفس و هوا، زخدا دوران وانگاه بگو به بهائى زار كاى نامه سياه خطا كردار! وى عمر تباه خطا پيشه ! تا چند زنى تو به پا تيشه ؟ تا كى باشى بيمار گناه ؟ اى مجرم عاصى نامه سياه ! شد عمر تو شست و همان پستى وز باده لهو و لعب مستى گفتم كه : مگر چو به سى برسى يا بى خود را، دانى چه كسى در، سى ، درسى زكلام خدا رهبر نشدنت به طريق هدى وز سى ، به چهل چو شدى واصل جز جهل ز چهل نشدت حاصل در راه خدا قدمى نزدى بر لوح وفا رقمى نزدى مستى ز علايق جسمانى رسوا شده اى و نمى دانى از اهل غرور ببر پيوند! خود را به شكسته دلان در بند! شيشه ، چو شكسته شود ابتر جز شيشه دل ، كه بود بهتر؟ اى ساقى باده روحانى ! زارم ز علايق جسمانى يك لمعه ز عالم نورم بخش ! يك جرعه زجام طهورم بخش !. كز سر فكنم به صد آسانى اين كهنه لحاف هيولانى سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) (مؤلف ) در نكوهش كسانى سروده است ، كه عمر خويش ، مصروف به آموختن (علوم رسمى ) داشته و متوجه (علوم حقيقى اخروى ) نشده اند: اى كرده به علم مجازى خو! نشنيده ز علم حقيقى بو سرگرم به حكمت يونانى دلسرد زحكمت ايمانى در علم رسوم چو دل بستى بر او جت اگر ببرد، پستى يك در نگشود ز مفتاحش اشكال افزود ز ايضاحش ز مقاصد آن ، مقصد ناياب ز مطالع آن ، طالع در خواب راهى ننمود اشاراتش دل ، شاد نشد ز بشاراتش محصول نداد محصل آن اجماع افزود مفصل آن تا كى ز شفاش ، شفا طلبى ؟! وز كاسه زهر، دوا طلبى ؟! تا چند چو نكبتيان مانى بر سفره چركن يونانى ؟! تا كى به هزار شعف ليسى ؟ ته مانده كاسه ابليسى (سؤ رالمؤمن ) فرمود نبى از سؤ ر ارسطو چه مى طلبى ؟! سؤ ر آن جوى ! كه در عرصات ز شفاعت او، يابى درجات در راه ، طريقت او رو كن ! با نان شريعت او خو كن ! كان راه ، نه ريب در او، نه شكست وان نان نه شور و نه بى نمكست تا چند ز فلسفه ات لافى ؟ وين يا بس ورطب به هم بافى رسوا كردت ما بين بشر برهان ثبوت عقول عشر در كف ننهاده بجز بادت برهان تناهى ابعادت زان فكر كه شد به هيولا صرف صورت نگرفته از آن يك حرف تصديق چگونه به اين بتوان كاندر ظلمت برود الوان علمى كه مطالب آن اينست مى دان ! كه : فريب شياطينست تا چند دو اسبه پيش تازى ؟ تا كى به مطالعه اش نازى ؟ اين علم دنى كه ترا جانست فضلات فضايل يونانست خود گو: تا چند چو خرمگسان لرزى به سر فضلات كسان ؟ تا چند ز غايت بيدينى خشت كتبش برهم چينى ؟ اندر پى آن كتب افتاده پشتى به كتاب خدا داده نى ، رو به شريعت مصطفوى نه دل به طريقت مرتضوى نه به هرزه ز علم فروع و اصول شرمت بادا ز خدا و رسول ! ساقى ! ز كرم دو سه پيمانه در ده به بهائى ديوانه ! زان مى كه كند مس او اكسير و عليه يسهل كل عسير زان مى كه اگر ز قضا روزى يك جرعه از آن ، شودش روزى از صفحه ، خاك رود اثرش وز قمه عرش رسد خبرش سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) در دانش مفيد در معاد اى مانده ز مقصد اصلى دور! آگنده دماغ از باد غرور در (علم رسوم ) گرو مانده نشكسته ز پاى خود اين كنده تا چند زنى ز رياضى لاف ؟ تا كى افتى به هزار گزاف ؟ وز جبر مقابله و خطائين جبر نقصت نشود فى البين در روز پسين كه رسد موعود نرسد ز عراق و رهاوى سود زايل نكند ز تو مغبونى نه شكل عروس و نه ماءمونى در قبر، وقت سؤال و جواب نفعى ندهد به تو اسطرلاب زان ره نبرى به در مقصود فلسش قلبست و فرس نابود از (علم رسوم ) چه مى جويى ؟ واندر طلبش تا كى پويى ؟ علمى بطلب ! كه ترا فانى سازد ز علايق جسمانى علمى بطلب ! كه به دل نورست سينه ز تجلى آن طورست علمى كه از آن ، چو شوى محفوظ گردد دل تو (لوح المحفوظ) علمى بطلب ! كه كتابى نيست يعنى : ذوقيست ، خطابى نيست علمى كه نسازدت از دونى محتاج به آلت قانونى علمى بطلب ! كه نمايد راه وز سر ازل كندت آگاه علمى بطلب ! كه جدالى نيست حاليست تمام و مقالى نيست علمى كه مجادله را سبب است نورش ز چراغ ابولهب است علمى بطلب ! كه گزافى نيست اجماعيست و خلافى نيست علمى كه دهد به تو جان نو علم عشقست ، ز من بشنو! علمست كليد خزاين جود سارى در همه ذرات وجود. غافل تو نشسته به محنت و رنج وندر بغل تو كليد گنج جز حلقه عشق مكن در گوش ! از عشق بگو! در عشق بكوش ! (علم رسمى ) همه خذلانست در عشق آويز! كه علم آنست . آن علم كه ز تفرقه برهاند آن علم تو را ز تو بستاند آن علم كه تو را ببرد به رهى كز شرك خفى و جلى برهى آن علم كه ز چون و چرا خاليست سرچشمه آن ، على عاليست ساقى ! قدحى ز شراب الست كه نه خستش پا، نه فشردش دست در ده به بهائى دلخسته ! آن ، دل به قيود جهان بسته تا كنده حرض ز پا شكند وين تخته كلاه ، ز سر فكند سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) در اشتياق به صاحبان حال و ارباب كمال عشاق جمالك قد غرقوا فى بحر صفاتك و احترقوا فى باب نوالك قد وقفوا ولغير جمالك ما عرفوا نيران الفرقه تحرقهم امواج الادمع تغرقهم گرپاى نهند به جاى سر در راه طلب ، زيشان مگذر! كه نمى دانند ز شوق لقا پا را از سر، سر را از پا من غير زلالك ما شربوا و بغير خيالك ما طربوا صدمات جمالك تفنيهم نفحات وصالك تحييهم كم قد احيواكم قد اماتوا عنهم فى العشق روايات طوبى لفقير را فقهم ! بشرى لحزين وافقهم ! يارب ! يارب ! كه بهائى را آن عمر تباه ريائى را خطى زصداقت ايشان ده توفيق رفاقت ايشان ده ! باشد كه شود ز فنا منشان نه اسم و نه رسم ، نه نام و نشان سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) در توبه از لغزش ها و بازگشت به خداوند بخشنده اى داده خلاصه عمر به باد! وى گشته به لهو و لعب دلشاد! وى مست زجام هوى و هوس يك ره ، ز شراب معاصى بس ! زين بيش خطيه پناه مباش ! مرغابى بحر گناه مباش از توبه بشوى گناه و خطا وز توبه بجوى نوال و عطا نوميد مباش ز عفو اله ! اى مجرم عاصى نامه سياه ! گرچه گنه تو ز عد بيشست عفو و كرمش از حد بيشست عفو ازلى كه برون ز حدست خواهان گناه فزون ز عدست ليكن ، چندان در جرم مپيچ ! كه مكان صلح نماند هيچ تا چند كنى اى شيخ كبار! توبه تلقين بهائى زار؟ گر توبه روز، به شب شكند وين توبه به روز دگر فكند عمرش بگذشت به (ليت ) و (عسى ) در توبه صبح شكست مسا اى ساقى دلكش فرخ فال ! دارم زحيات هزار ملال در ده قدحى ز شراب طهور! بر من بگشا در عيش و سرور كه گرفتارم به غم جانكاه زين توبه سست بتر ز گناه وى ذاكر خاص بلند مقام آزرده دلم زغم ايام زين ذكر جديد فرح افزاى غم هاى جهان ز دلم بزداى مى گو با ذوق و دل آگاه الله الله الله الله ! كاين ذوق رفيع همايون فر وين نظم بديع بلند اختر در بحر غريب ، چه جلوه نمود! درهاى فرح بر خلق گشود آن را بر خوان به نواى حزين ! وز قمه عرش بشنو تحسين ! يا رب ! به كرامت اهل صفا به هدايت پيشروان وفا كاين نامه نامى نيك اثر كاورده ز عالم قدس خبر پيوسته خجسته پيامش كن مقبول خواص و عوامش كن شعر فارسى از خاقانى : جدلى فلسفى ست خاقانى تا به فلسى نگيرى احكامش فلسفه در جدل كند پنهان وانگهى فقه بر نهد نامش مس بدعت به زر بيالايد پس ، فروشد به مردم خامش دام دم افكند مشعبدوار پس ، بپوشد به خار و خس دامش علم دين ، پيش او رد و آنگه كفر باشد سخن به فرجامش كار او و تو، همچو وقت طهور كار طفلست و كار حجامش شكرش در دهان نهد، وانگه ببرد پاره اى ز اندامش شعر فارسى از پيامى : جمعند ز سفلگان به عالم مشتى عاقل ننهد به حرفشان انگشتى خالى شده دير و كعبه از مردم اهل در آن نه خليلى ، نه درين زردشتى ترجمه اشعار عربى از قاضى مهذب كهكشان و ستارگان را چنان بينى ، كه گويى نهرى بوستان ها را سيراب مى كند. اگر كهكشان نهرى نمى بود، ستارگان (حوت ) و (سرطان ) را در آن ، شناور نمى ديدى . ترجمه اشعار عربى خدايش خير دهاد! - پيرامون پيرى سروده است : به پيرى نيروهاى تو سستى گرفتند. گرچه به عادت چنين نبودند. چون پير شدى ، دل از تو دور شد و اينك ! نه تو همانى و نه او همان . پيوسته غرق گناهى و هيچگاه نگفته اى كه وقت آن رسيده است ؛ تا دست باز دارم . گرسنگان تا دلبسته طعامند، همچنان به خواسته خويش علاقه مى ورزند. هنگامى كه گرگ ، رفيق تو را دريافت . بدان ! كه به سوى تو باز خواهد گشت . حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى ، به شخصى كه از مردم بريده و خلوت گزيده بود، تا به عبادت بنشيند، نوشت كه : دريافته ام كه از خلق بريده اى ، تا به عبادت پردازى . پس ، وجه معاش تو، چه خواهد بود؟ زاهد به او نوشت : اى نادان : به تو گفته اند كه جدا شده از مردم به قصد نزديكى به خدا و آنگاه از گذران زندگى مى پرسى ؟! سخن عارفان و پارسايان عارفى گفته است : (وعد)، حق بندگانست بر پروردگار و او به ايفاى آن ، از هر كس سزاوار ترست و (وعيد)، حق خداوند است بر بندگان و او سزاوارترين كس است كه ببخشايد و عربان به وفاى به (وعد) و خلف (وعيد) افتخار مى كردند. و شاعرى گفته است : من ، اگر (وعد) يا(وعيد)ى را پيمان كنم ، بى شك (وعيد) خويش را خلاف ، و (وعد) خود را وفا مى كنم . شعر فارسى از بابا طاهر(وفات - 410 ه): هزاران جان به غارت برده ويشى هزارانت جگر، خون كرده ويشى هزاران داغ ويشى ارشينم اشمرت هنر نشمرته از اشمرته ويشى نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفته است : از دنيا سه چيز طلب مى شود: عزت و بى نيازى و راحتى . اما آن كه زهد ورزد، عزيز مى شود و آن كه قناعت پيشه كند، بى نياز مى شود و آن كه دست از طلب باز كشد، به راحتى مى رسد. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت صاحب حقيقى گفته است : با يزيد، به راهى مى رفت و بر سگى گذشت ، كه به ياران خيس شده بود. دامن جامه خويش باز كشيد. سگ به سخن آمد و گفت : پليد شدن دامن جامه تو از ناپاكى مرا آب تطهير مى كند. اما گناه دامن باز گرفتن تو از من را آب نيز تطهير نمى كند. شعر فارسى از ملا مؤمن حسينى : زهد صلحا كه زرق شيد است همه اسباب فريب عمرو و زيد است همه بيخوابى زاهدان ، چو خواب صياد از بهر گرفتارى صيد است همه شعر فارسى از خاقانى : خركى را به عروس خواندند خر بخنديد و شد از قهقهه سست گفت : من ، رقص ندانم بسزا مطربى نيز ندانم به درست بهر حمالى ، خوانند مرا كاب نيكو كشم و هيزم چست لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين عربى بر گور (هشام بن عبدالملك ) ايستاده بود، كه يكى از خدمتگاران او، بر گورش مى گريست و مى گفت : پس از تو، چه ها ديديم ! اعرابى گفت : اگر او زبان مى داشت ، ترا مى گفت كه آن چه او ديده است ، بسى بدتر از آن چه تو ديده اى بوده است . ترجمه اشعار عربى ابوفراس ، در وصف خود گفته است : رويدادهاى روزگار، دست به هم داده و مرگ ، پيرامون من در آمد و شد است ، با اينهمه ، صبورم . اگر از من چيزى باز نماند، نيز صبور خواهم بود. و اگر به شمشير پاسخ بشنوم ، سخن مى گويم . با چشم خويش ، احوال روزگار را مى بينم و با آن راستى را راستى و دروغ را دروغ . به دودمانيان خويش ، خود را به كودنى وانمودم . و آنان ، چنين پنداشتند كه به تشخيص جايگاه شن و خاك نيز درمانده ام . شعر فارسى از على نقى كمره اى (تولد 935 ه وفات 1029 تا1031 ه): بيتاب ، تنى كه پيچ و تابش پيداست بيطرف ، دلى كه اظطرابش پيداست راز دل پر عشق ، نگردد ظاهر تا نيمه بود شيشه ، شرابش پيداست حقه پر آواز ز يك در بود گنگ شود، چون كه ز در پر بود شعر فارسى از عرفى شيرازى (963 - 999 ه): خوش آن كه شراب همتم مست كند! آوازه اميد مرا پست كند گر دست زنم به كام ، در دست دگر شمشير دهم ، كه قطع آن دست كند مكن در كارها زنهار تاءخير! كه در تاءخير، آفت هاست جانسوز به فردا افكنى امروز كارت ز كندى هاى طبع حيلت آموز قياس امروز گير از حال فردا كه هست امروز تو، فرداى ديروز حكايات تاريخى ، پادشاهان يكى از پادشاهان بنى اسرائيل ، خانه اى ساخت و در وسعت و تزيين آن ، سعى بسيار كرد. پس دستور داد، تا از عيب آن جويا شوند و هيچكس بر آن عيبى نگرفت جز سه زاهد كه گفتند: در آن ، دو عيب هست . يكى اين كه ويران مى شود و ديگرى آن كه صاحبش مى ميرد. پادشاه گفت : خانه اى هست كه از اين دو عيب در امان باشد؟ و آنان گفتند: ارى . خانه آخرت ! پس ، پادشاه سلطنت را رها كرد و با آنان به عبادت پرداخت . پس از چندى ، آنان را وداع گفت . گفتند از ما چه ديدى كه ترا ناخوش آمد؟ گفت : هيچ ! جز اين كه مرا مى شناسيد و اكرام مى كنيد. پس ، با كسى مى نشينم كه مرا نشناسد. سخن عارفان و پارسايان از زاهدى درباره آميزش با پادشاهان و وزيران پرسيدند. گفت : آن كه با آنان نياميزد و به نامه عمل خويش نيفزايد، در نزد ما برتر از كسى ست كه شب به نماز ايستد و روز، روزه دارد و به زيارت خانه خدا برود و جهاد و با آنان همنشينى كند. اى خواجه ! به كوى اهل دل منزل كن ! وز پهلوى اهل دل ، دلى حاصل كن ! خواهى بينى جمال معشوق ازل آيينه تو دلست ، رو در دل كن ! سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف در (سوانح ) گفته است : غفلت دل از ياد خدا، از بزرگترين عيب هاست . و از بزرگ ترين گناهان . حتى اگر لحظه اى از لحظات و لمحه اى از لمحات باشد. چنانكه صاحبدلان ، انسان غافل را در حال بيخبرى از خدا، از كافران شمرده اند. عطار، در اين مضمون گويد: هر آن ، كاو غافل از حق يك زمانست در آن دم كافرست ، اما، نهانست اگر آن غافلى پيوسته بودى در اسلام بر وى بسته بودى . و همچنان كه عوام مردم را بر بدى هايشان مجازات كنند، خواص آنان را بر غفلت هايشان . پس ، از آميزش با غافلان در هر حال بپرهيز! اگر خواهى كه از مردم صاحب كمال شمرده شوى . سعدى (در گذشته به سال 691) فرمايد: كم نشين با قوم ازرق پيرهن يا بكش بر خان و مان انگشت نيل يا مكن با فيلبان دوستى يا بنا كن خانه اى در خورد فيل سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) فراياد: اى مسكين ! اراده ات ضعيف و نيتت ناپايدار و قصدت آلوده است و از اين روست كه درى بر تو باز نمى شود و حجاب از پيشت بركنار نمى رود. اما، اگر مصمم شوى ، و نيتت پايدار شود و قصد خويش خالص گردانى ، بى كليد، در پرتو گشوده شود، چنان كه چون يوسف (ع ) عزم كرد بر او گشوده شد و نيت پايدار كرد كه از افتادن در گناه بپرهيزد و از زليخا بگريزد. يوسف وش ، آن كه زود رود بهر فتح باب محتاج التفات كليدش نمى كنند سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) فراياد:اى غافل ! مويت به سپيدى گراييد و دمت سرد شد و تو همچنان در قيل و قال و نزاع و جدالى . زبانت را از سخنانى كه براى روز رستاخيزت نفعى ندارند، باز دار! شد خزان و بلبل از قول پريشان باز ماند تو همان مردار مرغ بى محل گويى هنوز ترجمه اشعار عربى از يك جنگ قديمى درباره صاحب الزمان (ع ) اى (آل ياسين ) اى ستارگان حق و اى راءيت هاى هدايت در ميان ما! - خدا شما را خير دهاد! - خدا جز به پاس محبت شما، اعمال بنده را نمى پذيرد و دين نيز از او راضى نمى شود سنگينى گناهانمان با شما سبك مى شود و كفه اعمال نيكمان در قيامت به شما سنگين مى شود خورشيد، چون غروب كرد، بازگشت داده شد كه مى تواند خورشيد فروزان را پنهان كند؟ گر چه گروهى به اخبار توسل مى جويند. به آن ها بگوييد (وال من والاه ) ما را كافيست . سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از سوانح سفر حجاز: تكيه بر خوابگاه نقش ، بست ! بر تنم نقش بوريا هوسست دلم از قيل و قال ، گشته ملول اى خوشا خرقه ! و خوشا كشكول ! گر نباشد اتاق و فرش حرير كنج مسجد خوشست و كهنه حصير ور مزعفر مرا رود از ياد سر نان جوين سلامت باد! لوحش الله رسينه جوشى ها ياد ايام خرقه پوشى ها كى بود؟ كى ؟ كه باز گردم فرد با دل ريش و سينه پر درد دامن افشانده زين سراى مجاز فارغ از فكرهاى دور و دراز نخوت جاه را زسر فكنم كنده حرص را زپا شكنم باز گيرم شهشهى از سر وز كلاه نمد كنم افسر شود آن پوست تخته ، تختم باز گردد از خواب چشم بختم باز خاك بر فرق اعتبار كنم خنده بر وضع روزگار كنم شعر فارسى از عرفى : سر انصاف تو گرديم ! كه با اينهمه حسن از دل ما طمع صبر و سكون داشته اى سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... افلاطون گويند: عقل انسان كمال نپذيرد، مگر آنگاه كه خرسند باشد، به اين كه او را ديوانه گويند: زين سخن هاى چو در شاهوار اندكى گر گويمت معذور دار! كز درونم صد حريف خوش نفس دست بر لب مى زند، يعنى كه : بس ! اندك اندك ، خوى كن با نور روز ورنه ، چون خفاش مانى بيفروز شعر فارسى مولانا داعى در دايره فلك ، درست انديشان ديدند شكسته كاسه درويشان يعنى كه : نباشد از شكستى خالى ور خود به فلك رسيده باشند ايشان شعر فارسى از ديگرى : ترا اين پند بس در هر دو عالم كه بر نايد زجانت بى خدا دم زحق بايد كه چندان ياد دارى كه كم گردى ، گر از يادش گذرى شعر فارسى از شيخ عطار (537 - 627 ه): گر ترا دانش و گر نادانى ست آخر كار تو، سرگردانى ست شعر فارسى از نثارى (تونى ) كو جنوبى ؟ تا ز رسوايى نباشد خجلتم نقص عشقست اين كه شرم از روى مردم مى كنم در سوره برائت آمده است كه : (انفرو و اخفافا و ثقالا و جاهدوا باموالكم و انفسكم ) مولوى معنوى از اين آيه چنين استنباط كرده است : خفته شكل و لنگ و لوك و بى ادب - سوى او مى غنج ! و او را مى طلب ! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى اميرالمؤمنين (ع ) فرمود: خودارى مردم از آموختن دانش از آن روست كه ببينند، آن كه علم آموخته است ، از آن ، كمترين سودى نمى برد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفته است : آن كه در حجاب خلق در آيد و خويش را از خدا دور كند، همچون كسى نيست كه در حجاب خدا در آمده و از خلق دور شده است . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى را گفتند: خود جوانى ، و مويت به سپيدى رسيده است . چرا خضاب نكنى ؟ گفت : زن فرزند مرده را به آرايشگر نياز نيست . ترجمه اشعار عربى شاعرى گفته است : آنگاه كه اجلم فرا رسد، درد و دريغ بر من ! و اگر در كوشش ، همه جهد خويش به كار گيرم كه جان خود فدا كنم و خواب از ديدگانم برود. به گناه خويش اقرار دارم و از ناكام ماندن آرزوهايم ترسانم . با اينهمه ، به خداى خويش متكى ام نه بر دانش و عمل خود. شعر فارسى يكى از ياران اميرالمؤمنين (ع ) او را پرسيد: آيا به گناهكار اين امت سلام كنيم ؟ و او فرمود: پروردگار، او را شايسته توحيد ديده است و شما شايسته سلام نمى بينيد؟ و نيز فرمود: در حالى كه خود، به كارهاى رسوا كننده دست مى يازى ، بر عمل زشت ديگرى مخند! و نيز فرمود: درمانده اى كه به آرزويش نمى رسد، از آن رو ناكام مى ماند كه خواسته خويش را با دورانديشى نمى جويد. و نيز فرمود: چون گناهى در نظر تو بزرگ جلوه كند، حق خدا را بزرگ انگاشته اى . و چون گناه را كوچك انگارى ، حق پروردگارت را به حقارت گرفته اى . و گناهى را كه تو بزرگ پندارى ، خدا آن را كوچك شمارد و گناهى را كه كوچك شمرى ، آن را بزرگ قلمداد مى كند. و نيز گفت : چون مؤمنى را به گناهى مبتلا بينم ، او را با جامه خويش مى پوشانم . و نيز فرمود: آن كه چيزى بخرد، كه به آن نياز ندارد، چيزى را خواهد فروخت كه به آن نيازمندست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... واليس حكيم گفت : دوستى مال ، ميخ شر است و دوستى شر ميخ عيب ها و به روزگار پيرى ، او را پرسيدند: حالت چه طور است ؟ گفت : اندك اندك ، مى ميرم . و او را پرسيدند: پادشاهان يونان بهترند؟ يا ايران ؟ گفت : آن كه خشم و شهوت خويش را در اختيار گيرد، برتر است . و گفت : دنيا، چون به فرارى از خويش دست يابد، او را مجروح مى سازد و اگر به خواستار خويش دست يابد، او را مى كشد. و نيز گفت : حق نفس خويش را ادا كن ! زيرا اگر حق او را ادا نكنى ، با تو دشمنى كند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : مردى كه به درگاه پادشاهان روى آورد، آثار آن ، در او پديدار شود. پس چگونه خواهد بود، احوال كسى كه به خداى خويش روى آورى ؟ و نيز گفت : ما، از مردم روزگار خويش به اصرار خواهيم . و آنان به اكره دهند. پس ، نه آنان را ثوابى ست و نه ما را بركتى . و نيز گفت : شادى دنيا، در قناعت به روزى مقدرست و اندوه آن ، تلاش براى نامقدرست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : دليل آن كه آن چه در اختيار تست ، از آن ديگريست ، آنست كه آن چه در دست ديگرى بود، به اختيار تو در آمد. و نيز گفت : ايمنى تواءم با نيازمندى ، بهتر از بى نيازى همراه با ترس است . حكايات پيامبران الهى امام كاظم (ع ) على بن يقطين را گفت : چيزى را از من عهده دار شو! تا ترا سه چيز عهددار شوم . عهده دار شو! كه هر گاه در دارالخلافه به كسى از ياران ما برخورى ، حاجت روا سازى . در برابر تضمين مى كنم تا: لبه شمشير به تو نرسد، سقف زندان بر تو سايه نيندازد و نادار به خانه تو پا نگذارد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى حكيمى را پرسيد: حال برادرت چه طورست ؟ گفت : مرد. گفت چرا؟ گفت : چون زنده بود. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت با يزيد بستامى شنيد كه كسى اين آيه مى خواند: (ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه ) شنيد و گفت : آن كه از وجود خود بگذرد، چگونه وجود دارد؟ سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : خشم خدا، از آتش تندتر است و خشنوديش از بهشت ، بزرگ تر. حكاياتى از عارفان و بزرگان بزرگى گفته است : مرا به دنيا كارى نيست . زيرا اگر من بمانم ، او با من نمى ماند و اگر او بماند، من با او نمانم . سخن عارفان و پارسايان بشر حافى مى گفت : شك آلودگان از مرگ ترسند. آن را ناخوش دارند و من از آنانم سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى عيسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد!- گفت : هان ! كسى خدا را در روزى رسانى كند كار نيانگارد! كه او را به خشم آرد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : بنده آنگاه به خدا نزديك تر است كه از او خواهد و آنگاه به خلق نزديك تر است ، كه نخواهد. سخن عارفان و پارسايان پارسايى گفته است : از خدا شرم دارم ، كه مرا بيند، كه به ديگرى مشغولم و او به من نظر دارد. شعر فارسى از نشناس : از بسكه رفو زديم و شد چاك اين سينه ، همه به دوختن رفت . شعر فارسى و نيز: ندانم آن گل خودرو چه رنگ و بو دارد؟ كه مرغ هر چمنى گفتگوى او دارد. شعر فارسى از مسيحى : يار، به كام ما نشد، زين چه گنه رقيب را؟ نيست نصيب كام دل ، عاشق بى نصيب را عمر، امان دهد، وقت خزان درين چمن نيمشبى قضا كنم ناله عندليب را غمزه او به هر دلى ، درد و دارويى دهد دست و دلى نماند در كشور ما طبيب را وصل تو، گر ز آسمان نامزد كسى شود تيزى تيغ غيرتم باز برد نصيب را شعر فارسى از حيرتى : به هيچ چيز خدايا! مرا مكن قادر مباد خست پنهان من شود ظاهر! شعر فارسى از مثنوى مولوى : اين طبيبان بدن ، دانشورند بر سقام تو، زتو واقف ترند هم زنبضت ، هم زجسمت ، هم زرنگ صد مرض بينند در تو بى درنگ بس طبيبان الهى در جهان چون ندانند از تو بى گفت زبان آن طبيبان بدن ، بيرونى اند كه بدان اشيا، به علت ره برند وين طبيبان چون كه نامت بشنوند تا به قعر تار و پودت درروند در وضو هر عضو را وردى جدا آمده ست اندر خبر بهر دعا چون كه استنشاق بينى مى كنى بوى جنت خواهى از رب غنى تا تو را آن بو كشد سوى جنان بوى گل باشد دليل گلستان چون كه استنجا كنى ، ورد سخن اين بود: يارب ! ازينم پاك كن ! دست من اينجا رسيد، اين را بشست دستم اندر شستن جانست سست از حوادث ، تو بشو آن مست را! كز حدث من خود بشستم دست را آن يكى در وقت استنجا بگفت كه : مرا با بوى جنت ساز جفت ! گفت شخصى : خوب ورد آورده اى ليك ، سوراخ دعا گم كرده اى سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف - از سوانح -: زد به تيرم ، بعد چندين انتظار گرچه دير آمد، خوش آمد تير يار! شدم دلم آسوده ، چون تيرم زدى اى سرت گردم ! چرا ديرم زدى ؟ سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : اگر بياموزى و بدان عمل نكنى ، از دانش خود بهره اى نبرده اى . و اگر بر آن بيفزايى ، مثل تو، مثل آن مرد است ، كه پشه اى هيزم فراهم آورد و خواست آن را بردارد. نتوانست . به زمين نهاد و بر آن افزود. تفسير آياتى از قرآن كريم يكى از مفسران ، در بيان آيه شريفه : (و اما السائل فلا تنهر) گفته است منظور، خواهنده طعام نيست . كه خواهنده دانش است . حكاياتى كوتاه و خواندنى يكى از واليان بصره به زاهدى گفت : مرا دعا كن ! گفت : در درگاه تو كسى ست كه تو را نفرين كند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : اگر خواهى ارزش دنيا را بدانى ، بنگر! تا در دست كيست و نيز گفت : مرد خردمند عاقل را سزد، كه به مجلسى كه در آيد، از سه چيز بپرهيزد: شوخى كردن و از زنان سخن گفتن و بحث در خوراك . سخن عارفان و پارسايان ابراهيم ادهم را گفتند: چرا با مردم نياميزى ؟ گفت : اگر فروتر از خود بنشينم ، مرا بيازارد. و اگر با فراتر از خويش نشينم ، به من بزرگى فروشد. و اگر با همانند خويش نشينم به من حسد ورزد. پس ، به كسى پردازم كه در آميزش با او ملالى ، و پيوند با او را گسستنى نيست و انس با او وحشتى در پى ندارد. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) در حديث آمده است كه : نعمت هاى بهشت را نه چشم ديده است و نه گوش شنيده و نه بر خاطر آدميان گذشته است . و مؤلف ، بهاالدين محمد عاملى كه - خدا از او در گذراد!- به فارسى بيتى دارد كه مضمون آن ، پيرامون اين حديث است : نقص كرمست ، آن كه قدرش در حوصله اميد گنجد رباعى او را كه دل از عشق ، مشوش باشد هر قصه كه گويد، همه دلكش باشد تو قصه عاشقان همى كم شنوى بشنو! بشنو! كه قصه شان خوش باشد سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف ، در روز عيد به مقتضاى حال گفته است : عيد و هر كس را ز يار خويش ، چشم عيدى است چشم ما پر اشك حسرت ، دل پر از نوميدى است . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بزرگى گفته است : عيد، از آن كسى نيست كه جامه نو پوشد، بلكه از آن كسى ست ، كه از (وعيد) خداوندى ايمن باشد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم راهبى را پرسيدند: عيد شما چه وقت است ؟ گفت : روزى كه در آن ، گناه نكنيم . عيد، از آن كسى كه جامه نو پوشد نيست . بلكه ، از آن كسى ست كه از عذاب آخرت ايمن باشد. عيد، از آن كسى نيست كه جامه ظريف پوشد، بلكه از آن كسى ست كه ره شناس باشد. خدا خيرش دهاد! چه نيكو گفته است : مبارك باد! عيد آن دردمند بى كس كاورا كه نه كس را مباركباد گويد، نه كس او را نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان حكيمان : آن قدر منشين ! تا ترا بنشانند و چون بنشانند در عزيزترين جا بنشانند و تا نپرسند، مگوى ! كه چون گويى ، بهترين سخن گفته باشى . حكايات پيامبران الهى روايت شده است از (شيخ الطايفه - ابو جعفر محمد بن حسن توسى -) كه - تربتش پاك باد! - در كتاب (اخبار الطريق ) از امام باقر(ع ) كه پيامبر (ص ) فرمود كه در مسجد نشسته بودم كه مردى وارد شد و نماز گزارد، بى آن كه ركوع و سجود تمام كند. پس پيامبر (ص ) گفت : همچون ، كلاغى كه به زمين پنجه زند. و اگر اين مرد بميرد و نماز او چنين باشد، به دين من نمرده است . سخن عارفان و پارسايان يكى از بزرگان صوفيه گفته است : در نزد اهل حق ، (فوت وقت ) از جان سپردن دشوارتر است . چه ، جان سپردن ، جدا شدن از خلق است و (فوت وقت ) جدا شدن از حق . سخن عارفان و پارسايان بو على دقاق را پرسيدند از اين حديث كه : آن كه توانگرى را تواضع كند، دينش را از دست داده است . گفت : آدمى ، بسته به دل است و زبان و اعضايش و آن كه توانگرى را به زبان و اعضا تواضع كند ثلث دينش را داده است و آن كه به دل تواضع كند، همه آن را. ترجمه اشعار عربى از جار الله زمخشرى : شك و خلاف فزونى يافته است و هر كس دعوى دارد كه او به راه راست است . و من به خدا توسل جسته ام و جز او به (احمد) و (على ) عشق مى ورزم . سگى به سابقه محبت اصحاب كهف رستگار شد. پس چگونه دوستدار دودمان پيامبر، رستگار نشود؟ ترجمه اشعار عربى شاعرى ديگر گفته است : اى آنان كه با دورى خويش ، احوال مرا دگرگون كرديد! مرا تاب دورى شما نيست . باز آييد! و وصال خويش را به اين بيمار مرگ رسيده رسانيد! چه ، عمر گذشته است و من دگرگون نشده ام . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): جهل انسان به عيب هايش ، بزرگ ترين گناه اوست . نيز از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): نياز خويش به هر كه خواهى ببر! برده او خواهى بود. از هر كه خواهى بى نياز باش . همسان او خواهى شد. به هر كه خواهى ببخش ! بر او فرمانروا خواهى بود. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از اميرالمؤمنين (ع ) روايت شده است كه گفت : رسول خدا(ص ) گفت : بگوى : پروردگارا! مرا هدايت كن ! و استوارى ده ! و از (هدايت )، هدايت به راه راست و از (استوارى ) استوارى تير بخواه كه راست به سوى هدف مى رود. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از امام حسين (ع ): با اتكاء به خدا، از مردم بى نياز شو! تا به نيروى راستگويى ، از دروغ گويان بى نياز باشى . از فضل پروردگار روزى بخواه ! كه غير از خدا، كسى روزى دهنده نيست . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف بزرگى گفته است : بلاغت ، رساندن كمال معنوى كلام ، با بهترين لفظ به ديگرى ست . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان و ضرب المثل هاى عرب : دل خويش به من ده ! و هر گاه كه خواهى به ديدارم بيا! يعنى : اعتبار دوستى ، به مودت است ، نه به زيادى ديدار. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت مردى از جنيد - كه خدا بر او ببخشايد! - پرسيد: چگونه است كه (مكر) از خدا تعالى پسنديده است و از غير او ناپسند؟ گفت ندانم ولكن ، گوينده اى طبرانى (اين سه شعر) مرا خواند: فداى تو! كه مرا از عشق خويش سرشتى و جز تو كسى را نمى خواهم . همه هستى من به تو عشق مى ورزد، حتى اگر محبت تو، مرا از حركت باز دارد. كارى كه از ديگرى سرزند، خوش نمى دارم . و آن چه از تو سرزند، پسنديده منست . آن مرد گفت : من ، آيه اى از كتاب خدا از تو پرسيدم و تو به شعر (طبرانى ) مرا پاسخ دهى ؟ و او گفت : واى بر تو! اگر بينديشى ، تو را پاسخ گفتم . شعر فارسى نظامى در خسرو و شيرين گفته است : جوانى گفت پيرى را: چه تدبير؟ كه يار از من گريزد، چون شوم پير جوابش داد پير نغز گفتار كه در پيرى تو هم بگريزى از يار بر آن سر كاسمان سيماب ريزد چو سيماب از همه شادى گريزد. شعر فارسى از مثنوى مولوى : سنگ باشد سخت روى و چشم شوخ مى نترسد از جهانى پر كلوخ كاين كلوخ از خشت زن يك تخت شد سنگ از صنع الهى سخت شد سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از آن چه به قلم مؤلف آمده است : از صفات پسنديده خدمتگزار: بهترين خدمتگزار آنست كه رازدار، بى آزار، كم هزينه ، پركار، كم گو، شاكر نعمت ، خوش زبان ، زود فهم ، پاك چشم و بى اسراف باشد. سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار عليهما السلام ضراربن ضمره گفت : پس از شهادت اميرالمؤمنين (ع ) به نزد معاويه رفتم . و او گفت : على را برايم توصيف كن ! گفتم : از من درگذر! و او گفت : ناچار بايد بگويى . پس ، گفتم : چون ناچارم . بخدا كه او نامتناهى بود و پر قدرت . حق و باطل را از هم جدا مى كرد، به عدل حكم مى كرد، چشمه هاى دانش از او مى جوشيد، سخنانش حكمت آميز بود، از دنيا و ظواهر فريبنده آن ، بيزار بود. به شب و دهشت آن ماءنوس بود. در اشتياق خدا اشك مى ريخت ، انديشه اى عميق داشت . جامه خشن را خوش مى داشت . طعام ناگوار را مى پسنديد، در ميان ما، همانند يكى از ما بود، چون مى پرسيديم پاسخمان مى داد و چون دعوتش مى كرديم به نزدمان مى آمد و ما با همه نزديكى كه با او داشتيم ، از شكوهش ، با او توان سخن گفتن نداشتيم دينداران را محترم مى شمرد و نيازمندان رابه خود نزديك مى داشت . نيرومند به باطل در او طمع نمى بست و ضعيف از دادگرى او نوميد نبود. و شهادت مى دهم كه او را در يكى از شب زنده دارى هايش كه شب ، پرده تيرگى بر جهان كشيده بود، و ستارگان ، از تاريكى آن به چشم نمى آمدند، ديده ام در حالى كه محاسن خويش را به دست گرفته بود و چون مار گزيده به خود مى پيچيد و از سر اندوه مى گريست . و مى گفت : اى دنيا! ديگرى را بفريب متعرض من مى شوى ؟ خود را براى من مى آرايى ؟ دور است ! دور است ! تو را به سه نوبت طلاق گفته ام . كه بازگشتى ندارد. زيرا عمر تو كوتاه است و قدرت ناچيز و شاديت كوچك . آه ! آه ! از كمى توشه و درازى سفر و وحشت راه . پس ، معاويه گريست و گفت : خدا ابوالحسن را بيامرزد! بخدا همچنان بود. اى ضرار! اندوه تو بر او چگونه است ؟ گفتم : اندوه من ، اندوه كسى ست كه فرزندش را در آغوشش كشته باشند، كه هيچگاه ، اشكش خشك نشود و غمش فرو ننشيند. مؤلف گويد: حديث ياد شده ، از كتاب (كشف اليقين فى فضايل اميرالمؤمنين ) گرفته شده است . حكايات پيامبران الهى عبدالله بن عباس گفته است : پيامبر(ص ) بر دست مردى انگشترى طلا ديد. آن را از انگشتش بيرون آورد و به دور افكند. چون رسول رفت ، به مرد گفتند: انگشترى خويش برگير! مرد گفت : چيزى را كه پيامبر به دور افكند، بر نمى دارم . ****************** ترجمه اشعار عربى چون (ابوعميثل ) را به نزد عبدالله بن طاهر اجازه ورود ندادند، سرود: در گاهى كه ورود به آن را بدين سان كوچك مى بينم ، ترك مى گويم . اگرروزى براى اذن ورود به آن ، نردبانى نيابم ، براى ترك ديدار آن ، راهى مى جويم . ترجمه اشعار عربى ديگرى گفته است : ياد خويش را از تو نوميد ساختم و از تو منصرف شد. و نوميدى ، بهترين داروى آز است . تو نيك بدان و من نيز نيك مى دانم كه پس از آن ، هيچگاه ، كسى را به فريب ، قانع نخواهم كرد. ياد تو را از دل و گوش و زبانم زدودم . حالا بگو چه مى خواهى ؟ اگر دلم به انصراف ، از ياد تو دور شود. ديگرى چيزى تو را به من نزديك نمى كند، حتى اگر با من باشى . باجى شاعر - نامش سليمان - از دانشمندان اندلس بوده است ، كه اين شعر او را ابن خلكان در (وفيات الاعيان ) آورده است : اگر به يقين بدانم كه تمامى زندگيم به قدر ساعتى بيش نيست . چرا بدان بخل ورزم و در صلاح و طاعت ، آن را به كار نگيرم ؟ ترجمه اشعار عربى ديگرى گفته است : راه ميانه را برگزين ! و از راه هاى شبهه ناك بازگرد! گوش خويش را از شنيدن زشت باز دار! همچنان كه زبان خويش را از گفتن آن نگه مى دارى . زيرا كه به هنگام شنيدن سخن زشت ، با گوينده آن شريك هستى . آگاه باش ! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سخنان منسوب به اميرالمؤمنين (ع ): آن كه روزش را جز به ايفاى حق و انجام واجب و به پاداشتن مسجد و حصول سپاس و بنيان خير و كسب دانش بگذراند، تباهش كرده است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى حسن بصرى ، به ملاقات امام على بن حسين - زين العابدين - رفت و امام (ع ) او را گفت : اى حسن ! پروردگارى را كه به تو نيكى كرد، اطاعت كن ! و اگر او را اطاعت نكردى ، سركش مباش ! و اگر عصيان كردى ، از روزى او مخور! و اگر عصيان ورزيدى ، و روزى او خوردى ، و در خانه اش نشستى ، پاسخى نيكو براى او آماده دار! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سيد آدميان (ص ): آن كه خواهد كه خداوند او را توفيق دهد، تا به كارهاى زشت دست نيازد، و نامه عمل او گشوده نشود، پس از هر نماز، خدا را به اين دعا بخواند: پروردگارا! به آمرزگارى تو اميدوارترم تا به كار خويش و بخشايش تو از گناه من وسيع تر است . خداوندا! اگر شايسته بخشايش تو نيستم ، شايسته است كه رحمت تو، مرا در حمايت خود گيرد. زيرا، بخشايش تو، همه هستى را در بر گرفته است . اى بخشنده ترين بخشندگان ! شعر فارسى از مثنوى مولوى : صبغة الله هست خم رنگ هو پيس ها يكرنگ مى گردد در او چون در آن خم افتد و گوييش : قم گويدت : بى شك منم خم ، لاتلم اين منم خم ، خود اناالحق گفتن است رنگ آتش دارد، اما آهن است چون شود آهن زآتش سرخ رنگ پس ، اناالنار است لافش بى درنگ شد زطبع و رنگ آتش محتشم گويدت : من آتشم ! من آتشم ! آتشم من ، گر ترا شك است و ظن آزمون را دست خود برهم بزن ! آتشم من ، بر تو گر شد مشتبه روى خود يك دم به روى من بنه ! آتشى چه ؟ آهنى چه ؟ لب ببند! ريش تشبيه و مشبه را مخند! اى برون از وهم و از تخيل من خاك بر فرق من و تمثيل من (مؤلف نوشته است ): در وقت شگفت انگيزى آن را نوشتم از مقام قرب حق بهره مند بودم و اى كاش ! كه دوام داشت و سبب شفاى بيمار دلم بود. سخن عارفان و پارسايان چون جالينوس در گذشت ، در جيب او نامه اى يافتند كه در آن نوشته اى بود: نادان ترين نادانان ، آن است كه شكمش را به آن چه كه يابد، پر كند. آن چه مى خورى ، به جسمت مى پيوندد و آن چه به صدقه مى دهى به روحت . و آن چه از پس مى گذارى ، از آن ديگريست . نيكوكار زنده است هر چند كه به جهان ديگر برود و بدكار مرده ايست ، هر چند كه به دنيا بماند قناعت حجاب بينوايى است . و شكيبايى كارها را سامان مى دهد# انديشه درست ، كارهاى كوچك را بزرگ مى كند و براى فرزندان آدم چيزى را بهتر از توكل بر خدا نديدم . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار سقراط حكيم ، كم مى خورد و جامه خشن مى پوشيد. يكى از فيلسوفان روزگارش به او نوشت : اعتقاد تو اينست كه رحم آوردن بر هر ذير وحى واجب است و تو خود، ذيروح هستى و به رها كردن غذاى كم و جامه خشن بر خويش ترحم نمى ورزى . و سقراط در پاسخ وى نوشت : مرا به پوشيدن جامه خشن سرزنش كرده اى و گاه ، انسان به زشت علاقه مى ورزد و زيبا را رها مى سازد و نيز به كمى غذا نكوهيده اى . اما، من ، چندان مى خورم ، كه زنده بمانم و تو زندگى مى كنى ، تا بخورى . پس فيلسوف به او نوشت : انگيزه كم خورى تو را دانستم . انگيزه كم گوئيت چيست ؟ و اگر در خوردن بر خود سخت مى گيرى ، چرا در گفتن امساك مى كنى ؟ و سقراط به پاسخ نوشت : آن چه را كه ناگزير از ترك آنى ، پرداختن به آن ، بيهوده است . و پروردگار، ترا دو گوش و يك زبان آفريده است ، تا دو برابر آن چه مى گويى ، بشنوى . و نه آن كه بيش از آن چه مى شنوى ، بگويى . ترجمه اشعار عربى شاعرى گفته است : از نياز نفس خويش به پروردگار شكوه مى برم كه باگذشت روزگار، همچنان باقيست . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از (شيخ الطايفه ) در كتاب (تهذيب ) در اوايل كتاب (مكاسب ) به روايت حسن يا صحيح از (حسن بن محبوب ) از (جرير) نقل كرده است كه از امام صادق (ع ) شنيدم كه مى فرمود: از خدا بترسيد و نفس خود را به پرهيزگارى بميرانيد و آن را با اطمينان به خدا تقويت كنيد و با تكيه به بى نيازى حق ، از بردن نياز خود به صاحبان قدرت ، بپرهيزيد! و بدان ! كه آن كس كه نزد صاحبان قدرت ، يا كسى كه مخالف دين اوست ، به چشم داشت مال دنيا فروتنى كند، پروردگار، او را به ورطه در اندازد و بر او خشم گيرد، كار او به وى بازگذارد و اگر به چيزى از دنيا دست يابد، بركت از وى ببرد. و از دنيا وى ، آن چه در حج و آزادى بردگان و نيكوكارى صرف كند، بى پاداش ماند. (مؤلف گويد): مى گويم كه امام (ع ) راست فرمود. ما خود اين آزموديم و پيشينيان ما نيز آزمودند و به اتفاق كلمه رسيديم كه در چنان اموالى بركتى نيست و به زودى نابود مى شود. و آن ، امر ظاهر و محسوسى است كه هر كس ، چيزى از آن اموال نفرين شده به دست آورده است ، به بى بركتى آن ، اعتراف دارد. از پروردگار بزرگ روزى حلال مى طلبيم كه به ما ارزانى دارد! و دست ما را از آن اموال و نظاير آن ، باز دارد. او دعا را شنواست و با مهربانى ، به بندگان خود عنايت فرمايد. شعر فارسى از ابوسعيد ابوالخير: تيرى زكمانخانه ابروى توجست دل ، پرتو وصل را خيالى بربست خوش خوش ، زدلم گذشت و مى گفت به ناز ما پهلوى چون تويى نخواهيم نشست سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سفارش هاى رسول اكرم (ص ): به ابوذر كه : - خدا از او خشنود باد! - بر عمرت بيش از مال خويش بخيل باش !: اى ابوذر! چيزى را كه بهره اى از آن ندارى ، رها كن و بر آن چه كه به تو مربوط نيست ، سخن مگوى ! همچنان كه دارايى خويش را در خزانه محفوظ مى دارى ، زبان خويش نگه دار! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سخنان اميرالمومنين (ع ): آن كه حريص بر مال دنيا را با بخيل به آن ، به هم درآميخته است ، به دو پايه از پستى و فرومايگى در آميخته است آن كه به پنهانى ، متعهد دانش خويش نباشد، آن دانش به آشكارا آبرويش ببرد كسى كه جز از خدا شرف بجويد، شرف ، او را هلاك سازد. آن كه با درخواست از تو، آبروى خويش پاس ندارد، تو از رد خواهش او، آبروى خويش پاس دار! ثروت خويش جز در راه نيك به كار مگير! و نيكوكارى خود جز در راه نيك مردان به كار مبر! آن چه كه پاسخش تو را خوش نيايد، مگوى ! در هيچ محفلى با لجوج ستيزه مكن ! مباد كه در بدى به تو تواناتر باشد، تا نيكى تو بر او! حكاياتى كوتاه و خواندنى يكى از دانشمندان بنى اسرائيل در دعاى خويش مى گفت : چه بسيار كه ترا نافرمانى كردم و مرا عقوبت نكردى ! و پروردگار، به پيامبر آن روزگار وحى كرد كه به بنده من بگو: چه بسيار تو را عقوبت كردم و ندانستى . آيا شيرينى راز و نياز با خويش را از تو نستاندم ؟ سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى سفيان ثورى به محضر امام صادق (ص ) آمد و گفت : اى فرزند پيامبر(ص )! مرا بياموز! از آن چه پروردگارت به تو آموخته است . امام (ع ) فرمود: چون رودروى گناه واقع شدى ، طلب بخشايش كن ! و چون نعمت خداوندى بر تو ظاهر شد، سپاس گوى ! و چون غم به تو روى آورد، لاحول و لا قوة الا بالله گوى ! سفيان بيرون آمده ، مى گفت : سه پند و چگونه پندى سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در حديث ، از پيامبر (ص ) آمده است كه : در شگفتم از كسى كه به ترس بيمارى ، از غذا مى پرهيزد و چگونه از ترس دوزخ از گناه نمى پرهيزد؟! سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... كسى از حكيمى پرسيد: بدى دلخواه كدامست ؟ و او گفت : ثروتمندى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : شگفتى نادان از دانا بيشتر است تا شگفتى نادان از دانا. حكيمى به هنگام مرگ ، به حسرت بود. او را گفتند: ترا چه مى شود؟ گفت : چه مى انديشيد؟ درباره كسى كه سفرى طولانى و بى توشه در پيش دارد و بى همدمى در گور خواهد ماند، و به داورى عدل مى رود و حجتى ندارد. شعر فارسى از مجنون رومى (جلال الدين مولوى ): هله ! نوميد نباشى كه ترا يار براند گرت امروز براند، نه كه فردات بخواند؟ در اگر بر تو ببندد، مرو! و صبر كن آنجا كه پس از صبر، ترا او به سر صدر نشاند و گر او بر تو ببندد همه درها و گذرها ره پنهان بگشايد، كه كس آن راه نداند نه كه قصاب به خنجر چو سر ميش ببرد نهلد كشته خود را، كشد، آنگاه كشاند؟ چو دم ميش نماند، ز دم خود كندش پر تو ببين ! كاين دم سبحان به كجاهات رساند؟! به مثل گفته ام اين را واگر نه كرم او نكشد هيچ كسى را وز كشتن برهاند هله خاموش ! كه شمس الحق تبريز، ازين مى همگان را بچشاند! بچشاند! بچشاند! از سعدى : هر سو دود آن كش ز در خويش براند وان را كه بخواند، ز در خويش نراند ترجمه اشعار عربى شاعرى گفت : روزى يى كه در جستجوى آنى ، همچون سايه ايست ، كه با تو مى آيد. چون او را دنبال كنى ، از تو مى گريزد و چون از پيش او بگريزى ، به دنبال تو مى آيد. حكاياتى كوتاه و خواندنى عبدالله بن مبارك بر مردى گذشت كه ميان زباله دانى و مقبره اى ايستاده بود. او را گفت : ميان دو گنج از گنجهاى دنيا ايستاده اى . گنج اموال ، و گنج مردان . شعر فارسى از ناصر خسرو (394 - 481 ه): ناصر خسرو به راهى مى گذشت مست و لايعقل ، نه چون ميخوارگان ديد قبرستان و مبرز روبرو بانگ برزد، گفت كاى نظارگان ! نعمت دنيا و نعمت خواره بين اينش نعمت ! اينش نعمت خوارگان ! سخن عارفان و پارسايان ربيع بن خيثم گفته است : اگر بوى گناهان به مشام مى رسيد، كسى نزد ديگرى نمى نشست . ابوحازم گفته است : از مردمى در شگفتم كه براى دنيايى مى كوشند، كه هر روز گامى از آن ، دور مى شوند و براى دنيايى نمى كوشند، كه هر روز گامى به آن نزديك مى شوند. حكايات تاريخى ، پادشاهان هارون الرشيد فضيل عياض را گفت : چه بسيار زهد مى ورزى ! و فضيل گفت : زهد تو از من بيش است . چه ، من ، در اين دنياى ناپايدار مى پرهيزم و تو در دنياى پايدار آخرت . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : چيزى پربهاتر از زندگى نيست . و زيانى بالاتر از آن نيست كه آن را جز در جهت زندگى جاويد به كار برند. حكايات تاريخى ، پادشاهان از (وفيات الاعيان ) (عمروبن عبيد) روزى بر منصور وارد شد - و آن دو، پيش از خلافت منصور، دوستى داشتند. - منصور او را گرامى داشت و به خود نزديك كرد و به او گفت : مرا پند ده ! و عمرو او را پندهايى داد، و از آنهاست كه گفت : اين خلافت كه امروز در اختيار تست ، اگر به دست پيشينيان مى ماند، به تو نمى رسيد. پس ، از آن شبى بترس ! كه پس از آن ، ديگرى شبى نيست . چون قصد رفتن كرد، منصور گفت : دستور داديم تا ترا ده هزار درهم دهند. عمرو گفت : بدان نيازى ندارم . منصور گفت : بخدا كه بستان ! و او گفت : بخدا كه نستانم . و (مهدى ) - فرزند منصور - حاضر بود. و گفت : خليفه سوگند مى خورد و تو سوگند مى خورى . عمرو به منصور باز نگريست و گفت : اين جوان كيست ؟ گفت : (مهدى ) فرزند و جانشينم . عمرو گفت : لباس نيكان بر او پوشانده و نامى شايسته بر او نهاده اى . اما شغلى بهر او تدارك ديده اى كه هر چه بيشتر سود دهد، بيشتر دل مشغولى آرد. سپس عمرو به مهدى نگريست و گفت : اى برادرزاه . چون پدرت سوگند خورد، عمويت را به سوگند خوردن واداشت . زيرا، پدرت را توانايى پرداخت كفاره ، بيش از عموست . پس منصور او را گفت : نيازى دارى ؟ گفت : بنزدت نيايم ، تا به دنبالم نفرستى . منصور گفت : زين پس ديدارى نخواهد بود؟ عمرو گفت : خواست من اينست . و رفت . منصور از پى او نگريست و گفت : همه آرام مى رويد، و شكارى مى جوييد. جز عمروبن عبيد. عمرو به سال 144 آنگاه كه از مكه باز مى گشت در جايى به نام (مران ) در گذشت و منصور در سوگ او سرود. اى گورى كه در سرزمين (مران ) جاى دارى ، درود بر تو! گورى كه مؤمنى را در بر گرفته است كه يكتايى خدا را ايمان داشته و با قرآن ماءنوس بوده . اگر روزگارى انسان نيكوكارى را باقى مى گذاشت ، بيقين عمرو- اباعثمان - را براى ما گذاشته بود. ابن خلكان گفته است : منصور، نخستين خليفه اى بوده است كه در سوگ دوستش مرثيه سروده . و (مران ) بفتح ميم و تشديد راء- جايى ست بين مكه و بصره -. ترجمه اشعار عربى خداش خير دهاد! چه نيكو سروده است : از زمانه خويش ، گله مند نيستم . كه اين ، ستم به اوست . بل ، از مردم روزگار خويش گله دارم آنها گرگ هايى هستند، كه جامه پوشيده اند. به هيچيك از آنان ايمان مدار! مراگنج صبرى بود، كه در باختم و در مداراى با آنان به فنا رفت . شعر فارسى از شيخ روز بهان صوفى : اى ترابا هر دلى رازى دگر! هر گدا را با درت ، آزى دگر صد هزاران پرده دارد عشق دوست مى كند هر پرده آوازى دگر بيا! تا دست ازين عالم بداريم بيا! تا پاى دل از گل برآريم بيا! تا بردبارى پيشه سازيم بيا! تا تخم نيكويى بكاريم . بيا! تا در غم دورى از آن در چو ابر نو بهاران خون بباريم بيا! تا همچو مردان در ره دوست سراندازى كنيم و سر نخاريم ترجمه اشعار عربى سروده علامه مولانا قطب الدين شيرازى : پس از پيامبر، بهترين بندگان خدا، كسى ست كه دخترش در خانه او بوده است . و او همان كسى ست كه در تاريكى شب ، روغن چراغش ، مايه روشنى هدايت بود. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى فرزندانش را گفت : با هيچ كس دشمنى مورزيد! حتى اگر گمان كنيد كه به شما زيانى نرساند و از دوستى كسى نپرهيزيد حتى اگر گمان كنيد كه به شما سودى نرساند، كه شما نمى دانيد كه چه وقت بايد از دشمنى دشمن هراسيد، و چه هنگام بايد به دوستى دوستى اميد داشت . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... مهلب را پرسيدند: دور انديشى چيست ؟ گفت : اندوه خوردن تا به فرصت مناسب رسيدن . و گفته اند: تا پوشيده اى آشكار نشود، گمان ها بر وى فراهم نيايند. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت چون (حلاج ) را براى كشتن آوردند، نخست دست راستش بريدند، پس دست چپ . و سپس پايش . حلاج ترسيد كه از رفتن خون ، رويش به زردى گرايد. آنگاه دست بريده به چهره نزديك كرد و خون بر آن پاشيد تا زردى آن پنهان دارد. آنگاه خواند: خويشتن را به بيمارى ها تسليم نداشتم ، مگر اين كه مى دانستم كه وصل ، مرا حيات دوباره مى بخشد. جان عاشق از آن روشكيباست ، كه آن كه او را به درد مبتلا داشته است ، درمان كند. و چون آويختندش . گفت : اى ياور ناتوانان ! مرا در ناتوانيم درياب ! و چنين خواند: مرا چيست ؟ جفا نكرده ، بر من جفا مى رانند، و نشانه هاى هجران ، پنهان نمى ماند. ترا مى بينم كه مرا در هم مى آميزى و مى نوشى . و پيمان تو اين بود، كه مرا نياميخته بنوشى . و چون مرگ به او روى آورد، چنين گفت : لبيك ! اى آگاه به راز و زمزمه من . لبيك ! لبيك ! اى مقصد و مقصود من ! ترا خواندم . بل ، تو مرا به خويش خواندى . آيا من تو را مناجات كردم . يا تو مرا؟ عشق به مولايم ، مرا به ناتوانى و بيمارى كشانده است . و چگونه از مولاى خويش به مولايم شكايت برم ؟ از روحم واى بر روحم ! و افسوس كه من ، خود، اصل غوغايم . حكايات تاريخى ، پادشاهان عمربن عبدالعزيز را گفتند: آغاز توبه تو چه بود؟ گفت : قصد كردم تا غلامى را بزنم و او مرا گفت : اى عمر! از شبى انديشه كن ! كه فردايش روز قيامت است . حكايات تاريخى ، پادشاهان از كتاب (المستظهرى ) تاليف غزالى : عبدالله بن ابراهيم بن عبدالله خراسانى ، حكايت كرد كه : سالى كه هارون الرشيد به حج رفته بود، من نيز با پدرم به حج بوديم . و بناگاه ، هارون را ديدم كه برهنه سر و برهنه پا، دست ها بر آسمان برده ، بر ريگهاى سوزان ايستاده ، مى لرزد و مى گريد و مى گويد: پروردگارا! تو، تويى ! و من ، منم ! منم با گناهان بسيار. و تويى با بخشايش بسيار. مرا ببخش ! و من ، به پدرم گفتم : جبار زمين را ببين ! كه چگونه در پيشگاه جبار آسمان به تضرع آمده است ؟! و نيز از اوست : مردى (ابوذر) را دشنام گفت . و ابوذر او را گفت : اى فلان ! ميان من و تو بهشت گردنه ايست كه اگر از آن بگذرم ، به سخن تو اعتنايى ندارم و اگر نتوانم گذشت ، (مستوجب اين و بيش از اينم !) فرازهايى از كتب آسمانى از كتاب (قرب الاسناد): از امام صادق (ع ) روايت شده است كه چون فاطمه (س ) به خانه على رفت ، بسترشان پوست گوسفندى بود، كه وارونه مى كردند، و بر آن مى خوابيدند و بالششان پوستى بود، كه درون آن را به ليف خرما آگنده بودند و كابين فاطمه ، زرهى آهنين بود. و در كتاب مزبور، از (على ) - كه دورد خدا بر او باد! - نقل شده است كه در تفسير آيه (يخرج منها اللؤ لوء و المرجان ) گفت : از آب آسمان ، و از آب دريا. چون قطره بارانى فرو افتد، صدها دهان مى گشايند و از آب باران در آن مى افتد و مرواريد پديد مى آيد. مرواريد كوچك ، از قطره كوچك باران و مرواريد بزرگ از قطره بزرگ باران . حكايات تاريخى ، پادشاهان متن نامه (يقوب ) به (يوسف )، پس از آن كه برادر كوچكش را به اتهام دزدى باز داشته بود، به نقل از (كشاف ): از يعقوب - اسرائيل بن اسحاق ذبيح الله بن ابراهيم خليل الله - به عزيز مصر: اما بعد، ما، دودمانى هستيم كه به بلاها آزموده شده ايم پدر بزرگم را دست و پاى بستند و به آتش افكندند، تا بسوزد كه پروردگار او را رهايى داد، و آتش بر او سرد شد. و پدرم را كارد بر گردن نهادند تا بكشند كه خدا او را فديه داد. و اما، من . فرزندى داشتم كه گرامى ترين فرزندم بود. و برادرانش او را با خويش به صحرا بردند و پيراهن آغشته به خونى را برايم آوردند و گفتند كه او را گرگ خورده است . كه از گريستن ، بينايى از چشمم رفت . و فرزند ديگرى داشتم ، كه برادر مادرى آن پسر بود. كه بدو آرامش داشتم . برادرانش او را نيز بردند و باز گشتند و گفتند كه دزدى كرده است و تو او را بدان سبب به زندان كرده اى . من ، فرزند دودمانى هستم كه دزدى نمى كنيم و دزد و دزد به دنيا نمى آييم . اگر او را باز دهى ، باز داده اى ، و گرنه ترا نفرينى كنم كه هفت پشتت را فرا گيرد. والسلام . در كشاف آمده است كه : چون يوسف نامه خواند، بى اختيار شد و گريست و در پاسخ نوشت : شكيبا باش ! چنان كه بودند، تا پيروز شوى ، چنان كه شدند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از يكى از بزرگان : پروردگار، چيزى نيكوتر از خرد و ادب به مرد نبخشيده است . اين دو، جمال مردانه كه اگر آن ها را از دست بدهد، زيباترين چيز زندگى را از دست داده است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى اميرالمؤمنين (ع ) شنيد كه مردى در موردى سخن مى گويد كه به وى مربوط نيست . او را گفت : اى فلان ! (بدين سان ) به فرشتگان نامه عملت املا مى كنى ، تا به خدايت برسانند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان افلاطون : اگر خواهى كه زندگيت به شادكامى گذرد، به اين خرسند باش ! كه مردم ، ترا ديوانه بخوانند، به جاى آن كه عاقل بنامند. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار ابوالفتح محمد شهرستانى صاحب كتاب (ملل و نحل ) منسوب به (شهرستان ) - به فتح شين - است . يافعى در تاريخ خويش گفته است (شهرستان ) نام سه شهر است . يكى در خراسان - ميان نيشابور و خوارزم و دومى ، روستايى است در ناحيه نيشابور و سومى ، شهرى است به فاصله يك ميلى اسفهان . و ابوالفتح ، منسوب به (شهرستان ) نخستين است . از آنها كه (شهرستانى ) در كتاب ملل و نحل خود، در ذكر اختلاف فرقه ها سروده است : در همه آثار گذشتگان سير كردم و چشم خويش در آن نشانه ها نگران داشتم . هر كه را ديدم دست حيرت بر چانه داشت يا دندان ندامت به هم مى فشرد. به روايت يافعى ، شهرستانى ، در سال 547 در گذشته است . شهرستانى ، پس از شمارش هفت تن از فيلسوفانى كه آن ها را ستون حكمت ناميده است و آخرينشان افلاطون است . گويد: حكيمى كه در روزگار آنان مى زيسته و با آنان تضاد انديشه داشته است ، ارسطوست . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار ارسطو: ارسطو، پيشواى مشهور و معلم اول و حكيم مطلق است كه در نخستين سال از پادشاهى اردشير متولد شد و چون به هفده سالگى رسيد، پدرش او را براى آموختن دانش ، به افلاطون سپرد. و او، بيست و چند سالى نزد استاد پاييد و او را از اين روى (معلم اول ) گفته اند، كه واضع منطق است . و آن را از (قوه ) به (فعل ) آورد. و از اين حيث ، كار او، شبيه به كار واضعان (نحو) و (عروض ) است . زيرا نسبت (منطق ) با(معانى )، همچون نسبت (نحو) است به (سخن ) و (عروض ) به (شعر). سپس گفت : كتاب هاى ارسطو در طبيعيات و الهيات و اخلاق معروف است و شرح هاى بسيارى بر آن ها نوشته اند. و ما، در توضيح شيوه او، (شرح تامسطيوس ) را كه پيشرو متاخران است و رئيس آنان (بو على سينا) برگزيده است ، انتخاب كرده ايم . و آن چه را كه به نقل متاخران ، در مقالات وى ، از اين گونه مسائل آمده است و ايشان با آن مخالف بوده اند و در آن ها از روى تقليد كرده اند، حل كرده ايم . سپس ، با اجمال ، نظريات او را در مسائل طبيعى و الهى ، در بحث طولانى ذكر كرده است و در پايان ، گفته است كه : اين ها، نكته هاى بود كه از جاى جاى گفتار ارسطو، كه بيشترينه آن از (شرح تامسطيوس ) است برگزيده ايم . شيخ بو على سينا نسبت به ارسطو تعصب مى ورزيده و مسلك او را تاءييد مى كرده است و از حكما، جز به وى اعتقاد نداشته . فرازهايى از كتب آسمانى در تفسير (قاضى ) و ديگران آمده است كه نخستين كسى كه در هيات و نجوم و حساب ، سخن گفت (ادريس ) بود كه - بر پيامبر ما او درود باد! - در (ملل و نحل ) در ذكر صابئيان آمده است كه (هرمس ) همان (ادريس ) است . در اوايل (شرح حكمت الاشراق ) تصريح كرده است كه (هرمس ) ادريس است و (ماتنه ) تصريح كرده است ، كه او از استادان ارسطو است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى حارث همدانى از اميرالمؤمنين (ع ) روايت كرد كه پيامبر(ص ) گفت : اى على ! هر بنده اى را ظاهرى و باطنى ست . آن كس كه باطن خويش نيك سازد، پروردگار، ظاهر او به صلاح آورد و آن كه باطن خويش به فساد كشد، خداوند، ظاهرش تباه كند. و نيز هركس را در آسمان ، آوازه ايست . كه اگر آن را نيك سازد، خداوند، آوازه او در زمين نيك سازد. و پرسيده شد كه : (آوازه ) چيست ؟ فرمود: ذكر. حكاياتى كوتاه و خواندنى ابوبكر راشدى ، محمد توسى را به خواب ديد كه گفت : به ابوسعد صفار مؤ دب بگو: بر آن بوديم كه از عشق باز نگرديم . به جان دوستى سوگند! كه بازگشتيد و ما نگشتيم . گفت چون بيدار شدم ، به نزد ابوسعد رفتم و به او گفتم . گفت : هر جمعه به زيارتش مى رفتم و اين جمعه نرفتم . بسم الله الرحمن الرحيم فرازهايى از كتب آسمانى حديثى چند از (صحيح بخارى ): مناقب فاطمه (ع ): ابوالوليد حكايت كرد از ابن عيينه و او از عمروبن دينار و او از ابن ابى مليكه و او از مسوربن مخرمه كه پيامبر (ص ) فرمود: فاطمه پاره تن من است و كسى كه او را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است . معارف اسلامى فرض خمس : حكايت كرد عبدالعزيز بن عبدالله از ابراهيم بن سعد و او از صالح و او از ابن شهاب كه گفت : عروة بن زبير، مرا آگاهى داد كه (عايشه ) - ام المومنين - گفت كه پس از وفات پيغمبر، فاطمه دختر او از ابوبكر خواست ، تا سهم ميراث او را از آنچه پيغمبر از (فى ) باز نهاده است . بدهد. و ابوبكر به او گفت : پيامبر (ص ) فرموده است كه ما پيامبران ميراث به جاى نمى نهيم . و آن چه از ما بماند، صدقه است . پس فاطمه - دختر پيامبر (ص ) - خشمگين شد و از پيش ابوبكر رفت . و تا زمان وفات خويش دورى كرد. و پس از مرگ پيامبر، تنها شش ماه زيست . و فاطمه (ع ) از ابوبكر بهره خويش را از خيبر و فدك و صدقه مدينه كه پيامبر به جا نهاده بود، مى خواست . و ابوبكر از آن ، خوددارى مى كرد. و گفت من ، آن چه را كه پيامبر بدان عمل مى كرده است ، رها نمى كنم و از آن بيم دارم كه اگر چيزى از امر او را رها كنم ، از راه راست ميل كرده باشم اما صدقه او در مدينه را عمر به على و عباس پرداخت و اما عمر نيز از دادن خيبر و فدك خوددارى كرد و گفت : اين دو، صدقه رسول خداست و اختيار آن ، به عهده فرمانرواى وقت است . حكايات تاريخى ، پادشاهان در (احياء) آمده است كه حجّاج به هنگام مرگ گفت : پروردگار! مرا ببخشاى ! گر چه گويند كه مرا نخواهى بخشيد. عمر بن عبدالعزيز، از اين كه چنين گفته بود شگفتى كرده و در غبطه بود. و چون حكايت حجاج به حسن بصرى گفتند. گفت : چنين گفته است ؟ گفتند: آرى . گفت : كاش گفته باشد! نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفته است : مرگ همچون تيرى است كه به سوى تو مى آيد و عمر تو به اندازه طول مسير آنست . عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... از ملل و نحل در ذكر حكيمان هند، انديشمندان و دانشمندان هياءت و نجوم . هنديان ، روشى دارند كه شيوه منجمان رومى و ايرانى متفاوت است و آن ، چنين است كه با توجه به ثوابت ، حكم مى كنند، نه سيارات . و احكام را به خصايص ستارگان مربوط مى دانند، نه طبايع آن ها. و ستاره زحل را به سبب ارتفاع و بزرگى جرمش (سعد اكبر) به شمار مى آورند. و به نظر آن ها، اين ستاره است كه نيكبختى هاى خالى از شومى عطا مى كند. و اما روميان و ايرانيان به حسب طبايع ستارگان حكم مى كنند و هنديان بر حسب خواص آن ها. طب هنديان نيز چنين است كه آن ها، خواص داروها را معتبر مى دانند، بى توجه به طبيعت آن ها. انديشمندان هندى نيز (انديشه ) را مهم مى دانند و مى گويند كه آن ، ميان محسوس و معقول جاى دارد. و صور محسوسات به آن باز مى گردند و حقايق معقولات نيز. و از اين رو است كه مى كوشند، تا با تمرين هاى بدنى ، انديشه را از محسوسات باز دارند. تا به جايى كه تفكر، از اين جهان باز داشته شود و جهان ديگر بر وى متجلى گردد. در اين صورت ، چه بسا كه از پنهانى ها خبر دهد، يا به جلوگيرى از ريزش باران قادر شود، ياانديشه بر يك انسان گماشته شود و او را بكشد. هيچيك از اين ها دور از ذهن به نظر نمى رسد. چه ، ذهن ، اثر شگفت انگيزى در دگرگونى اجسام و تصرف در ارواح دارد. مثلا: خواب ديدن ، نوعى تصرف وهم در جسم نيست ؟ يا (چشم زدن )، تصرف وهم در شخص نيست ؟ آيا مردى كه بر ديوارى بلند راه مى رود و يكباره فرو مى افتد، فاصله گام هايش در بالاى ديوار به انداره فاصله گام هايش بر زمين نيست ؟ نيروى پندار اگر مجرد شود، بى ترديد موجب كارهايى شگرف مى شود. و بدين سبب ، برخى از هنديان ، روزهايى چند چشم فرو مى بندند، تا انديشه و پندار خويش را از عالم محسوس باز دارند. حال ، اگر، پندار مجردى با پندار مجرد ديگرى برخورد كند، در عمل ، به كمك يكديگر مى آيند. بويژه آن كه متفق باشند. از اين رو است كه اگر مشكلى بر آنان روى نهد، چهل مرد هندوى پاك نيت و يك راى مى نشينند و اراده مى كنند تا مشكل آنان گشوده شود و بلاى سخت از آنان دفع گردد. از آنان ، گروهى هستند كه ايشان را (بكريسته ) نامند. يعنى : كسانى كه آهن به خود بندند و رسم آنان ، اينست كه سر و ريش را مى تراشند و بدن را جز شرمگاه عريان مى گذارند و از كمر تا سينه شان را با آهن مى بندند تا شكم هاشان از فراوانى دانش و شدت توهم و غلبه تفكر ندرد. و چه بسا كه در آهن ، خاصيتى شناخته اند، كه با پندار مناسبت دارد. و گرنه ، چگونه از شكافتن شكم پيش گيرى كند؟ و وفور دانش چگونه موجب آن خواهد شد؟ عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت در تاريخ يافعى آمده است كه : علماى بغداد، بر قتل (حسين منصور حلاج ) اتفاق كردند و فتوى نوشتند و او مى گفت : زنهار! از خون من بپرهيزيد! و در همه مدتى كه فتواها مى نوشتند، همين مى گفت . سرانجام ، او را به زندان بردند و خليفه (المقتدر) فرمان داد، تا او را به رئيس شهربانان سپردند، تا هزار تازيانه اش زنند و اگر نميرد، او را هزار تازيانه ديگر زنند. سپس گردنش بزنند. آنگاه ، وزير، او را به شهربانان سپرد و گفت : اگر نمرد، دست ها و پاها و سرش ببرند و پيكرش بسوزانند و گفت : از نيرنگش بپرهيز! آنگاه ، او را به دروازه (باب طاق ) بردند، بند بر نهاده و مردم بسيار بر او گرد آمده بودند. هزار تازيانه اش بزدند و آهى نكرد. پس دست ها و پاها و سرش بريدند و پيكرش بسوختند و سرش به پل آويختند و آن ، به سال 309 بود. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در حديث آمده است كه : اگر دنيا به كسى رو كند، خوبى هاى ديگران را هم به او مى افزايد و اگر از او روى بگرداند، خوبى هاى خود او را هم از وى سلب مى كند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى فرزند خويش را سفارش كرد كه : بگذار تا خرد تو پايين تر از دينت باشد و گفتارت كمتر از رفتارت و جامه ات كم ارزش تر از توانائيت . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين دانش طلسمات : دانشى ست كه درباره چگونگى آميزش نيروهاى عالى فعال با نيروهاى پست منفعل بحث مى كند. تا از اين آميزش ، امر غريبى در عالم هستى به وجود آيد. در معنى طلسم اختلاف است . و سه مورد آن ، مشهور است : 1 - (طل ) به معنى (اثر) است . بنابراين ، (طلسم ) يعنى : (اثر اسم ) 2 - (طلسم ) كلمه اى يونانى است به معنى (گرهى كه گشوده نمى شود) 3 - كنايه از (مقلوب ) است كه (مسلط) باشد. يعنى كسى كه از اين فن كاملا بر خوردار باشد، بر ديگران مسلط خواهد شد. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت روايت شده است كه : (حلاج ) در بغداد فرياد مى كشيد و مى گفت : مرا از خدا به فرياد رسيد! مبادا مرا با نفسم رها كند! با بدان خو گيرم . يا مرا از نفسم باز ستاند كه طاقت نمى آرم . گويند: انگيزه قتل او، همين بود. از اشعار اوست : جان مرا عشق هاى پراكنده اى بود، و چون چشمم به جمال تو افتاد، همه را از ياد بردم . اين بود كه ديگران به من حسد ورزيد و چون تو مولاى من شدى ، من مولاى همگان شدم . دين و دنيا را به مردم واگذاشتم و به ياد تو پرداختم . اى دين و دنياى من . معارف اسلامى از كتاب (محاسن ) چون در مداين آتش سوزى شد، سلمان شمشير و قرآنش بر گرفت و از خانه بيرون رفت و گفت : سبكباران بدين سان نجات يابند. شعر فارسى از امير خسرو: بر خاك من رسيد پس از مرگ ! و هر گياه كان را نه بوى او بود، از بيخ بركنيد! شعر فارسى از نشناس : ز وصل شاد نيم ، و زجفا ملال ندارم چنان ربوده عشقم كه هيچ حال ندارم سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ابن عباس گفت : كسى كه خدا سه روز دنيا را بر او زندان كند و خشنود باشد، به بهشت رود. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف : گذشت عمر و تو فكر نحو و صرف و معانى بهائى ! از تو بدين نحو، صرف عمر، بديعست ! حكايات پيامبران الهى منصور عباسى به امام صادق (ع ) نوشت : چرا چون ديگران نزد ما نيايى ؟. و امام (ع ) در پاسخش نوشت : از دنياوى چيزى نداريم كه از تو بر آن بيمناك باشيم . و تو نيز بهره اى از آخرت ندارى كه بدان اميد داريم . تو را سعادتى نيست ، تا بدان تهنيت گوئيم و مصيبتى نيست كه تعزيت گوييم . منصور به او نوشت : با ما بنشين ! تا پند گويى . و امام (ع ) نوشت : آن كه دنيا خواهد، تو را پند نگويد و آن كه آخرت خواهد، با تو ننشيند. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف ، كه در جواب صدارت پناه گفته است : روى تو، گل تازه و خط، سبزه نو خيز نشكفته گلى همچون تو درگلشن تبريز شد هوش دلم ، غارت آن غمزه خونريز اين بود مرا فايده از ديدن تبريز اى دل ! تو درين ورطه مزن لاف صبورى وى عقل ! تو هم بر سر اين واقهه بگريز! فرخنده شبى بود، كه آن خسرو خوبان افسوس كنان ، لب به تبسم شكرآميز از راه وفا بر سر بالين من آمد وز روى كرم گفت كه : اى دل شده برخيز! از ديده خونبار، نثار قدم او كردم گهر اشك ، من مفلس بى چيز چون رفت ، دل گمشده ام ، گفت : بهائى ! خوش باش ! كه من رفتم و جان گفت كه : من نيز دگر از درد تنهايى ، به جانم يار مى بايد دگر تلخست كامم ، شربت ديدار مى بايد زجام عشق او مستم ، دگر پندم مده ناصح ! نصيحت گوش كردن را دل هشيار مى بايد مرا اميد بهبودى نمانده ، اى خوش آن روزى ! كه مى گفتم علاج اين دل بيمار مى بايد بهائى بارها ورزيد عشق ، اما جنونش را نمى بايست زنجيرى ، ولى اين بار مى بايد لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين اديبى ، از وزيرى شترى خواست . و او برايش فرستاد. اما، شترى ضعيف و نحيف . و اديب به او نوشت : شتر را ديدم كه در روزگاران دور به دنيا آمده است ، و گويا از پرورش يافتگان قوم عاد است . روزگاران را پشت سر گذارده است و به گمانم ، از آن جفت هايى است كه در كشتى نوح گذاشته شد تا به وسيله آن ، نسل شتر باقى بماند. شتريست زار و زبون و خشك و لاغر كه خردمند، از طول عمر او به شگفتى مى ماند و حركت از وى شرمنده است . زيرا، استخوانى چند است كه در ميان پوست و پشمى در آمده است كه اگر آن را پيش درنده اى اندازند، از خوردنش خوددارى كند و اگر نزد گرگ اندازند، از دريدنش اكراه دارد. روزگاريست كه از علف خوردن افتاده است و از چراگاه روى برتافته . علف را به خواب مى بيند و جو را در عالم خيال مى شناسد. اينك ! به حيرتم كه آيا آن را نگاهش دارم ؟ كه رنج روزگار كشد، يا بكشمش كه كمك خرجم باشد. باز، مايلم كه بماند، زيرا، علاقه بسيارى به ثمر و ذخيره آينده دارم . اما، نه سببى براى كشتنش دارم و نه فايده اى در نگه داشتنش . زيرا، ماده نيست ، تا بزايد و جوان هم نيست كه توليد مثل كند. و نه سالم است كه چرا كند و باقى بماند. باز، منصرف شده ، گفتم : آن را بكشم و براى زن و فرزندم خوراك تهيه كنم . قورمه كنم . اما همين كه آتش افروختم و كارد تيز شد و قصاب آستين بالا زد، شتر گفت : اگر مرا پر گوشت پنداشته اى ، دوباره خوب نگاه كن ! و گفت : در كشتن من چه فايده ؟ جز نفسى ضعيف از من باقى نمانده است . و جز چشمانى كه مردمكش به يك جا ثابت است . من گوشتى ندارم كه در خور خوردن باشد. چون ، روزگار گوشتم را خورده است و پوستى ندارم كه شايسته دباغى باشد. زيرا، گذشت روزگاران ، پوستم را دريده است و پشمى در خور رشتن ندارم . زيرا حوادث ، كركم را كنده است . اگر مرا براى سوختن بخواهى ، جز كف پشكلى باقى نمى ماند و حرارت آتشم به پخته كردن گوشتم وفا نمى كند. ديدم ، راست مى گويد و در مشورت ، هيچ نكته اى را فرونگذاشته است و ندانستم كه كدام يك از كارهايش بيشتر مورد شگفتى منست ؟ رفتارى كه روزگار با او كرده ، يا صبر او بر بلا و سختى ؟ يا قدرتى كه تو در نگهدارى او به خرج داده اى و او را بدين حال باقى گذاشته اى و يا ارزشى كه براى دوستت قائل شده و به او چنين هديه بى ارزشى داده اى . بويژه كه گويى آن شتر، سر از گور برداشته و يا شترى است كه به هنگام نفخ صور، دوباره زنده شده است . دفتر دوم نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف گفته مى شود، كه جمع قرآن را نبايد (تصنيف ) خواند. زيرا، تصنيف : آنست كه مصنف ، آن را فرا آورده باشد. پاسخ اينست كه : اگر جمع قرآن (تصنيف ) نيست جمع حديث نيز (تصنيف ) نيست . در حالى كه كاربرد كلمه (تصنيف ) در مورد جمع حديث رواج دارد. معارف اسلامى از خطبه روز غدير: و بدانيد! كه اين روز، روزى ست كه پروردگار آن را گرامى داشته و پايگاه آن را بزرگ دانسته . و آن را در (كتاب عزيزى ) بيان كرده است . كه فرمود: (در اين روز، دين شما را كمال بخشيدم و نعمت خويش را بر شما تمام كردم ، و دين اسلام برايتان پسنديدم ) امروز، روز كامل كردن دين است . روز تمام كردن نعمت بر جهانيان است . روز آشكار شدن حق و يقين است . روزخوار ساختن دشمنان و دورويان است . امروز، روز غدير است . روز اظهار حقيقت در دل نهفته است . روز بالا رفتن پردهاست . روز آشكار شدن رازهاست . روز ارشاد بندگان است . روز اقرار حسودان است . روز سرور اوصياست . روز فرشتگان آسمانست . روز خبر بزرگ است . روز راه راست است . روز كشف و بيان است . روز دليل و برهانست . روز (كلام روشن معتبر) است . روزيست كه دشمنان گويند: آفرين بر تو يا على ! امروز، (روز اين كلام است كه ): (آنكه من مولايش بودم ، اينك ! على مولاى اوست .) امروز (روز اين سخن است كه ): (پروردگارا دوستدار او را دوست بدار و با دشمنش دشمنى كن !) امروز، روز روشنگرى است . امروز، روز زبان آورى ست . روز پيمان هاست . روز گواه شدنست . روز شناخت است . امروز، روز يقين كردنست . امروز، روز راهنمايى به راه راست است . امروز، روز وصيت است . روز حكم به حق است . امروز، روز پيمانست . امروز، روز (تنصيص ) و (تخصيص ) است . امروز، روز (شيعه )ى اميرمؤمنانست . امروز روز حجت بر همه خلايق است . ****************** شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار (ابن براج ) بيست ، يا سى سال سمت داورى (طرابلس ) را عهده دار بود. (شيخ جعفر توسى ) آنگاه كه نزد (سيد مرتضى ) درس مى خواند، دوازده دينار ماهانه داشت . و (ابن براج ) ماهانه هشت دينار دريافت مى كرد. سيد مرتضى كه - روحش قدسى باد! - به شاگردانش ماهيانه مى داد و دانش هاى بسيارى را تدريس مى كرد. در يكى از سال ها، قحطى شديدى به مردم روى آورد و مردى يهودى براى به دست آوردن غذاى روزانه حيله اى انديشيد. چنين كه روزى به مجلس درس سيد آمد و از او اجازه خواست ، تا نزدش نجوم بخواند. سيد نيز او را اجازه داد و دستور داد، تا جيره او را روزانه دهند. مرد، چندى نزد او درس خواند و به دست او اسلام آورد. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار سيد مرتضى كه - روحش قدسى باد! - لاغر اندام بود و به كودكى ، با برادرش - سيد رضى نزد (ابن نباته ) - صاحب خطب - درس مى خواند. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار روزى (شيخ مفيد) به مجلس درس سيد آمد. سيد برخاست و شيخ را به جاى خويش نشاند و خود روبروى او نشست شيخ ، اشارت كرد تا سيد در حضور وى به تدريس بپردازد، چه ، از فصاحت گفتار او به شگفت مى آمد. سيد، روستايى را وقف كرده بود كه درآمد آن ، صرف كاغذ فقيهان مى شد. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار داستان اين كه شيخ مفيد فاطمه (ع ) را به خواب ديد، كه دو فرزند خود (حسن ) و (حسين ) را به نزد او آورد و گفت : به دو فرزند من دانش بياموز! و روز ديگر (فاطمه ) - دختر (الناصر) - فرزندان خويش (رضى ) و (مرتضى ) را آورد و گفت : اين دو را علم بياموز! مشهور است . شعر فارسى از نشناس : كسى باشد به گيتى مرد اين كار كه از گيتى همينش كار باشد. شعر فارسى از نشناس : در هر چه مى كنم نظر از چشم عبرتى در وى مشرح است زتوحيد صد دليل بگذر تو از دليل و به مدلول راه بر! او را از او شناس ! نه از بحث و قال و قيل شعر فارسى از مولوى معنوى : از پدر آموز، اى روشن جبين ! (ربنا) گفت و(ظلمنا) پيش از اين نه چو ابليسى ، كه بحث آغاز كرد كه بدم من سرخ رو، كرديم زرد رنگ ، رنگ تست و صبا غم تويى اصل جرم و آفت داغم تويى همين ! بخوان : رب بما اغويتنى تا نگردى جبرى و گردم تنى بر درخت جبر، تا كى بر جهى ؟ اختيار خويش را يك سو نهى همچو آن ابليس و ذريات او با خدا در جنگ و اندر گفتگو داند او كاو نيكبخت و محرومست زيركى زابليس و عشق از آدمست زيركى بفروش ! و حيرانى بخر! زيركى : كورى ست ، حيرانى : بصر عقل قربان كن به قول مصطفى حسبى الله گو! كه الله كفى همچو كنعان ، سر زكشتى وامكش ! كه غرورش داد نفس زيركش كاشكى او آشنا ناموختى ! تا طمع در نوح و كشتى دوختى رستگى زين ابلهى دارى هوس خويش را ابله كن ! و مى رو به پس ! اكثر اهل الجنة البله اى پسر! بهر اين گفتست سلطان البشر ابلهى نه كاو به مسخرگى دو توست ابلهى كاو واله ، و حيران اوست ابلهانند آن زنان دست بر از كف ابله ، وز رخ يوسف نذر عقل را قربان كن اندر راه دوست ! عقلهات آيد از آن سويى كه اوست زين سر از حيرت اگر عقلت رود هر سر مويت سر عقلى شود غير اين عقل تو، حق را عقل هاست كه بدان تدبير اسباب شماست غير از اين عقل تو، حق را عقل هاست كه بدان تدبير اسباب شماست غير ازين معقول ها، معقول ها يا بى اندر عشق با عزوبها عشر امسالت دهد تا هفتصد چون ببازى عقل در عشق صمد حكايات تاريخى ، پادشاهان حجاج روزى خطبه مى خواند، و گفت : پروردگار فرمان داده است ، تا در ساختن توشه آخرت باشيم ، كه خود توشه دنيامان كفايت كند. و ايكاش كه او توشه آخرتمان مى ساخت ! كه ما به توشه دنيا مى پرداختيم . حسن بصرى اين سخن شنيد و گفت : سخن گمشده مؤمنى ست كه از دل منافقى سر بر كرده است . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان حكيمان : نيكوترين كار، آنست كه : به مال خود، پاس آبروى خويش بدارى . و چون با فروتر از خويش نشينى ، پاس آبروى خويش بدار! و به نيك ، يا بد، پند از برادر خويش دريغ مدار! و از بيقدران بپرهيز! تا شكوهت پايدار ماند و آن كه به ناچيزى ، به خشم آيد، به ناچيزى خرسند شود. پاسخ به نادان ، خاموشى ست . فرومايه را فروتنى مكن ! كه فرمانبرى نخواهد كرد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سفيان ثورى روايت شده است ، كه گفت : از امام صادق (ع ) شنيدم كه مى گفت ! سلامتى چنان كمياب است كه نمى دانى كجايش بيابى . و اگر در چيزى يافت شود، شايد كه در (گمنامى ) باشد. و اگر گمنامى نيافتى ، شايد در (تنهايى )باشد. - هر چند كه تنهايى همانند گمنامى نيست - و اگر در تنهايى نبود، شايد كه در (سكوت ) باشد. - گرچه سكوت ، چون تنهايى نيست - و اگر در سكوت يافت نشد، شايد كه در سخنان پيشينيان نيكوكار يافت شود. و نيكبخت آن كه در وجود خود، تنهايى را بيابد. سخن عارفان و پارسايان رابعه عدويه را گفتند: چه هنگام بنده از خدا خشنودست ؟ گفت : هرگاه خوشى او در سختى ، همچون خوشى او در نعمت باشد. و روزى او را گفتند: اشتياق تو به بهشت چگونه است ؟ گفت : همسايه بيش از خانه . و از سخنان اوست : هر شايسته اى كه از من سر زند، آن را ناچيز شمردم . سخن عارفان و پارسايان زاهدى گفته است : دنيا را به چشم اهانت بنگريد! چه ، گوارنده ترين چيزى كه شما را دهد، آسان ترين چيزيست كه به زبان شما انجامد. ترجمه اشعار عربى - خداش خير دهاد!- كه چه نيكو گفته است !: لذت بخش تر از زيبارويى بى نياز از آرايه ، كه در جامه هاى ابريشمين مى آيد، آن به خدا باز گشته ايست ، كه خانمان و دارايى رها كرده ، از جاى به جاى مى رود، تا در گمنامى و تنهايى ، عبادت را امانى بيابد. به هر جا كه رو كند، لذت او تلاوت قرآنست و ذكر دل و زبان . ترجمه اشعار عربى (مؤلف گويد): از ديگريست و به گمنام از امام شافعى : پروردگار، بندگان زيرك دارد، آنان ، دنيا را طلاق گفته و از آسيب هاى آن ترسيده اند. به دنيا نگريستند، و چون دانستند كه آن ، در خور زندگى انسان نيست . دنيا را همچون دريايى فرض كردند، كه كشتى هاى آن ، كارهاى نيك است . تفسير آياتى از قرآن كريم مفسرى در ذيل آيه شريفه كه مى گويد: (و ينجى الله الذين اتقوا بمفازتهم من العذب ) هنگام مشاهده سختى هاى قيامت ، كار نيك به صاحبش مى گويد بر پشت من نشين ! و چه بسا كه در دنيا بر تو سوار شدم . آنگاه نيكوكار بر پشت عمل نيك خود مى نشيند و از سختى هاى قيامت مى گذرد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... نامورى گفته است : بنده بزرگوار، مگر اين كه يكى از دو صفت را داشته باشد. يا مردم را از چشم بيفكند و در دنيا، جز آفريدگار نبيند. و بداند كه جز او، هيچكس نمى تواند او را سودى يا زيانى برساند و يا مردم را از دل بيفكند و به هر حال كه مردم او را بينند، باك ندارد. شعر فارسى عارفى گفته است : ما را خواهى ، جمله حديث ما كن : خوبا ما كن ! زديگران خو واكن ! ما زيبائيم ، ياد ما زيبا كن ! با ما، تو دو دل مباش ، دل يكتا كن ! ترجمه اشعار عربى يكى از فرزندان پيامبر (ص ) گفته است : ما محنت رسيدگان ، فرزندان پيامبريم ! كه در زندگى ، جام محنت را نوشيده ايم . محنت ما، دير پاى است . نخستين و آخرين ما بدان مبتلا بوده است . مردم به عيد، شادمانى مى كنند و عيد ما، ماتم ماست . مردم ، در امن و شادى زيست مى كنند. و ما، در همه زندگى خود، بيمناكيم . تفسير آياتى از قرآن كريم خدا به (عزيز) (ع ) وحى كرد كه : اگر نخواهى ترا بر سر زبان هاى مردم پست بيندازم كه تو به بدى ياد كنند، ترا در پيشگاه خود از فروتنان قلمداد مى كنم . از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): سه كار، از همه سخت تر است : در همه حال به ياد خدا بودن برادران را به اموال خويش يارى دادن داد مردم را از خويش دادن . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى بزرگى گفته است : شايسته آنست كه از جهت لغزش دوستت ، هفتاد عذر بياورى و اگر دلت بدان آرام نگرفت . به دل بگو: چه سخت هستى برادرت هفتاد عذر آورد، و عذرش نپذيرفتى ؟ پس ، تو نكوهشگرى ، نه او. شعر فارسى از ابوسعيد ابوالخير: دل ، از نظر تو جاودانى گردد غم ، يا الم تو شادمانى گردد. گر باد به دوزخ برد از كوى تو خاك آتش ، همه آب زندگانى گردد. شعر فارسى اى نه دله ده دله ! هر ده يله كن ! صراف وجود باش و خود را چله كن ! يك صبح ، يه اخلاص بيا بر در دوست گر كام تو برنيارد، آن گه گله كن ! ترجمه اشعار عربى ديگرى گفته است : چون در دوستى كسى به شك ماندى ، و خواهى كه تلخيش از شيرينيش بازشناسى ، نهانى دل او را از دل خويش پرس ! ضمير تو از ضمير او آگاهت مى كنند. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف پدرم كه - روحش قدسى كناد! - به خط خويش نوشته است . قطعه زمينى ست كه در آن ، درختى بلند هست . كه ارتفاع آن دانسته نيست . در نيمروزى كه خورشيد در اول درجه جدى بود، در شهرى كه در بيست و يك درجه عرض جغرافيايى قرار دارد، گنجشكى از سر آن درخت ، به سوى زمين به حركت آمد و در نقطه اى از سايه آن درخت ، نشست . صاحب زمين ، از بيخ درخت تا نقطه فرود گنجشك را به (زيد) فروخت . و از آن نقطه تا پايان سايه را به (عمرو)، و از كنار سايه تا برابر سايه ارتفاع درخت را به (بكر) و آن ، پايان نقطه اى بود كه از آن زمين به او تعلق داشت . اما، درخت از بين رفت و مقدار سايه و محل فرود گنجشك بر ما پوشيده ماند. حال ، مى خواهيم بدانيم كه سهم هر يك ، از آن زمين چه قدر است ، تا به آن ها بدهيم . و مهم آنست كه طول درخت و سايه و فاصله بيخ درخت را تا نقطه اى كه گنجشك در آن نشسته بود، بدانيم و هيچيك را نمى دانيم . جز فاصله پرواز گنجشك را كه 5 ذرع است . و نيز مى دانيم كه ذرع هاى مجهول ، عدد صحيح بوده و كسرى نداشته . و منظور ما، استخراج اين مجهولات است بدون رجوع به قواعد حساب و جبر و مقابله و (خطاءين ) (دو خطا) راه حل آن ، چيست ؟ مى گويم : اين مساله را به خط پدرم كه - خدا روحش را قدسى كناد!- يافتم و به نظر مى رسد كه سؤال را نيز خود ايشان طرح كرده باشد. اينك ! پاسخ آن سؤ ال : چون مسافت پرواز گنجشك ، وتر مثلث قائم الزاويه است . و مربع آن (25) بنا به قضيه (عروس ) (قضيه اقليدوس ) برابر با مجموع مربعات دو ضلع ديگرست . اگر دو مربع صحيح تقسيم شود، يكى از آن ها 16 و ديگرى 9 است و خلاصه ، يكى از دو ضلع محيط به قاعده ، 4 و ديگرى 3 و طول سايه درخت 4 متر است . چون ارتفاع خورشيد، در آن زمان و مكان 45 بوده ، و اين عدد، باقى تمام عرض است كه 69 متر است ، چون 24 يعنى - ميل كلى - از آن كسر شود. در جاى خود نيز ثابت شده است كه سايه ارتفاع ، 45 متر است - مساوى شاخص - و آشكار مى شود كه سهم زيد از آن زمين ، سه ذرع است و بخش عمرو يك ذرع و از آن بكر چهار ذرع . و منظور ما اينست . پوشيده نماند، كه در احتساب سايه ارتفاع به 45 ذرع ، براى شاخص ، نوعى مسامحه اعمال شده است و ما، در يكى از حواشى خود بر رساله اسطرلاب ، آورده ايم . اما، تفاوت ، چندان اندك است ، كه اصلا محسوس نيست . در (كافى ) به طريق حسن از امام صادق (ع ) نقل شده است كه فرمود: قرآن ، عهدنامه خداست با خلق و سزاوار است كه مسلمان به عهدنامه اش بنگرد. و در هر روز، پنجاه آيه از آن را بخواند و نيز از زين العابدين (ع ) روايت شده است كه گفت : آيه هاى قرآن ، خزائن اند. هر خزينه اى كه گشوده مى شود، شايسته است كه در آن بنگرى . خدا بر موسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد! - وحى كرد كه : اى موسى با جامه كهنه و دل تازه باش ! بر زمينيان ناشناس باش ! و در آسمان شناسا! نديم پادشاه ، حكيمى را در صحرا ديد، كه علف مى چيد و مى خورد. نديم او را گفت : اگر پادشاهان را خدمت مى كردى ، به خوردن علف نيازمند نبودى . و حكيم گفت : اگر علف مى خوردى ، محتاج خدمت پادشاهان نبودى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان افلاطون : پادشاه ، ترا به خدمت نمى گيرد، مگر آن كه افزونى اند در تو احساس مى كند و تو را به جاى انبرى به كار مى گيرد، تا آتشى را كه به انگشت نمى توان برداشت ، بردارد. پس ، در موردى كه ترا به كار مى گيرد، به قدر آن افزونى بكوش !. و نيز گفته است : آن كه در مقام خرسندى ، تو را به صفتى بستايد، كه در تو نيست ، به هنگام ناخرسندى ، به صفتى نكوهش كند، كه در تو نيست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... بطلميوس گفته است : خردمندى را سزاوار است كه چون انديشه اش در غير طاعت خدا به درازا انجامد، از پروردگار خويش شرم دارد. و نيز گفت خدا (بنده را) به هنگام گشايش ، نعمت بخشش ارزانى دارد و در سختى ، نعمت آزمون و ثواب . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در (كافى ) به طريق حسن از امام باقر (ع ) روايت شده است كه فرمود: بهترين اعمال در نزد خدا، آنست كه بنده آن را دوام دهد. هر چند كه اندك باشد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين يكى از بزرگان بصره خانه اى ساخت و در كنار آن كوخى از آن پير زنى بود كه به بيست دينار مى ارزيد. آن كس ، خانه پير زن به دويست دينار مى خريد تا خانه خويش مربع سازد و پير زن نداد. پير زن را گفتند. بدين سبب كه دويست دينار تباه كردى ، قاضى به صفاهت تو حكم خواهد كرد. و او گفت : قاضى چرا به سفاهت آن كه ملكى كه بيست دينار ارزد و به دويست دينار خرد، حكم نكند؟ قاضى و پيرامونيانش در جواب فرو ماندند و خانه از آن پير زن ماند، تا در گذشت . حكاياتى از عارفان و بزرگان در بغداد، عبادت پيشه اى (رويم ) نام بود. كه منصب قضا بدو عرضه كردند و پذيرفت جنيد روزى او را ملاقات كرد و گفت : آن كه خواهد رازش به كسى سپارد و آشكار نشود، به رويم سپارد. چه ، چهل سال ، دوستى دنيا داشت و كس ندانست ، تا بدان دست يافت . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود كه : پيامبر (ص ) گفته است : قرآن به اندوه فرود آمد، آن را با اندوه بخوانيد! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى نيز از امام صادق (ع ) روايت شده است كه گفت كه پيامبر خدا (ص ) فرمود: قرآن را به لحن و صوت عرب بخوانيد و از نواهاى فاسقان و بدكاران بپرهيزيد! و بزودى پس از من ، گروهى خواهند آمد، كه قرآن را به نواى آوازخوانى و نوحه سرايى و ديرنشينى خواهد خواند، كه از گردنشان نگذرد و به دل هاشان ننشيند. دلهاشان واژگون است و آن دل ها كه ايشان را بپسندند نيز. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى نيز از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: سوره (ملك ) مانع از عذاب قبر است و من ، پس از نماز عشا، همچنان كه نشسته ام ، مى خوانم . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از كتاب (من لا يحضره الفقه ): امام صادق (ع ) فرمود. يارى خدا بر مؤمن همين بس ، كه دشمن خود را به معصيت پروردگار مشغول مى بيند. سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) در (كافى ) از امام صادق (ع ) روايت شده است ، كه شكر صدقه مى داد. ايشان را گفتند: شكر به صدقه مى دهيد؟ گفت : آرى ! هيچ چيز بر من شيرين تر از آن نيست و دوست دارم تا، به آن چه كه بيش از همه دوست دارم ، صدقه دهم . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در اواخر كتاب (من لا يحضره الفقه ) حسن بن محبوب ، از (هيثم بن واقد) نقل كرده است كه از امام صادق (ع ) شنيدم كه فرمود: آن كس را كه خدا از خوارى گناه ، به شرف پرهيزگارى رساند، بى مال او را بى نياز كرده و بى دودمان ، او را عزت بخشيده و بى همدم ، انسش داده است و آن كه از خداى عزوجل بترسد، پروردگار هر چيز را از او مى ترساند و آن كه از خدا نترسد خداوند، او را از هر چيز مى ترساند و آنكه به كمترين روزى از خدا خشنود باشد، پروردگار به كمترين عمل از او خشنود شود. و آن كه در طلب روزى حلال شرمسارى نبرد، سبكبار شود و خانواده اش نعمت يابند و آن كه بدنيا پرهيزگارى كند، خدا حكمت در دلش پايدار كند و زبانش را بدان گشايد و چشم او را بر دنيا و دردها و درمان هاى آن بگشايد. و او را به سلامت ، از دنيا به بهشت برد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در كتاب (روضه ) از (كافى ) به طريق حسن از امام صادق (ع ) روايت شده است كه : اگر انسان آنچه را كه ناخوش دارد، به خواب بيند، بايد از آن دست كه خوابيده است ، به دست ديگر بخوابد و بگويد: (انما النجوى من الشيطان ليحزن الذين آمنوا و ليس بضارهم شيئا الا عباده الصالحون من شر الشيطان الرجيم ). حكاياتى از عارفان و بزرگان ابراهيم ادهم به راهى مى رفت و شنيد كه مردى اين بيت مى خواند: هر گناهى از تو آمرزيده خواهد شد. مگر، روى گرداندن از من . ابراهيم بيهوش شد و افتاد. حكاياتى از عارفان و بزرگان شبلى شنيد كه مردى مى خواند: شما را نياميخته مى خواستيم . اكنون كه آميخته ايد، دور شويد! و هلاك آييد! كه بيقدريد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... نامورى گفته است : واى بر آن كس ! كه آخرت خود، به صلاح دنياى خويش ويران كند. ساخته خويش بگذارد و بگذرد و به ويرانى روى كند و جاويد بماند. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف در (سوانح سفر حجاز) گفته است : صمت عادت شو! كه از يك گفتنك مى شود زنار، اين تحت الحنك گوش بگشا! لب فرو بند از مقال ! هفته هفته ، ماه ماه و سال سال خامشى را آن قدر كن ورد جان ! كه فراموشت شود لفظ زبان رنج راحت دان ! چو شد مطلب بزرگ گرد گله توتياى چشم گرگ سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... بطلميوس گفته است : امنيت ، وحشت تنهايى ببرد. چنان كه ترس ، انس از جمعيت براند. حكاياتى كوتاه و خواندنى ابوالحسن على بن عيساوى وزير، دوست مى داشت كه فضل خويش را به رخ اين و آن بكشد. وقتى ، به روزگار وزارتش ، قاضى (ابو عمرو) به نزدش آمد و پيراهن ابريشمين نوى گرانبهايى به تن داشت . و وزير خواست ، تا او را شرمسارى دهد. پس ، گفت : اى ابو عمرو! اين جامه را به چند خريده اى ؟ گفت : به يكصد دينار. وزير گفت : من پيراهنم را به بيست دينار خريده ام . ابو عمر گفت : - خدا وزير را عزت دهاد! - او جامه را مى آرايد، از اين رو نيازى به تجمل در آن ندارد. و ما، زيبايى خود را از جامه مى جوييم . از اين رو، به زياده روى در آن نيازمنديم . زيرا، ما با عوام مردم نشست و برخاست مى كنيم ، آن كه هيبت خواهد، جامه اش از اين گونه است . و وزير را خواص قوم بيشتر خدمت مى كنند، تا عوام . مى دانند كه رها كردن آرايش ظاهرى ، نشانه توانمندى اوست . حكاياتى كوتاه و خواندنى خليفه اى ، شخصى را بى گناه به زندان افكند، كه سال ها ماند و چون مرگ خويش نزديك ديد، نامه اى نوشت و زندانبان را گفت : چون مردم ، آن را به خليفه برسان ! چون مرد زندانبان ، نامه به خليفه رساند، كه در آن نوشته بود: اى غافل ! دشمن ، در رفتن به دادگاه بر تو پيشى گرفت . و تو از پى مى آيى . منادى جبرئيل است و قاضى به دليل نيازى ندارد. شعر فارسى از مثنوى معنوى : اوست ديوانه ، كه ديوانه نشد اين عسس را ديد و در خانه نشد عقل من گنجست و من ويرانه ام گنج اگر ظاهر كنم ، ديوانه ام كان قند و نيستان شكرم بر زمين مى رويم و خود مى خورم علم گفتارى ، كه آن بى جان بود عاشق روى خريداران بود. علم گفتارى و تقليديست آن كز براى مشترى دارد فغان مشترى من خدايست و مرا مى كشد بالا، كه الله اشترى رو! خريداران مفلس را بهل ! چه خريدارى كند يك مشت گل ؟ يارب ! اين بخشش ، نه حد كار ماست لطف تو بايد، كه گردد كار، راست باز خر ما را ازين نفس پليد! كاردش تا استخوان ما رسيد شعر فارسى از خواجه حافظ: گفتم : از گوى فلك صورت حالى پرسم گفت : آن مى كشم اندر خم چوگان ، كه مپرس ! شعر فارسى از هلالى (جغتايى - كشته شده به سال 939 ه): لذت ديوانگى در سنگ طفلان خوردنست حيف از آن اوقات ، مجنون را كه در هامون گذشت ! شعر فارسى از شيخ رضى الدين على لالاى غزنوى (در گذشت به سال 642 ه): هم جان به هزار دل ، گرفتار تو است هم دل به هزار جان ، خريدار تو است اندر طلب نه خواب يابد، نه قرار هر كس كه در آرزوى ديدار تو است معارف اسلامى در اوايل يك سوم پايانى نفحات (الانس ) آمده است كه شيخ رضى الدين به هند رفت و با (ابا الرضا رتن ) همنشين شده و (رتن ) شانه اى به او داد، كه گمان مى كرد شانه پيامبر (ص ) است و نيز در نفحات (الانس ) آمده است كه اين شانه ، نزد علاء الدوله سمنانى بود كه گويا از اين شيخ به وى رسيده است . علاءالدوله ، شانه را در خرقه اى نهاده و خرقه را در كاغذى گذارده و بر آن نوشته است : (شانه اى است از شانه هاى پيامبر خدا (ص ) و اين خرقه از (ابى الرضا رتن ) به اين ضعيف رسيده است . و نيز گفته اند كه : علاءالدوله به خط خويش نوشته بود كه : آن شانه ، امامت خداست ، كه بايد به شيخ رضى الدين لالا برسد. - پايان سخن نفحات (الانس ). مؤلف گويد: در اين نظرى ست و بحثى طولانى ست و كسى كه اظهارات (فيروزآبادى ) را در (قابوس )، در لفظ (رتن ) ببيند، مورد نظر را مى فهمد. در لفظ (رتن ) رمزيست و آنان كه اهل اين معانى ، به حل آن آگاهند و تو نيز در صورتى كه به حل آن ، آگاه هستى ، به حلش بپرداز! سخن عارفان و پارسايان از سخنان عارف ربانى - خواجه عبدالله انصارى -: فرياد از معرفت رسمى ، و حكمت تجربتى و محبت عاريتى و عبادت عادتى ! صدف وار، بايد زبان در كشيدن كه وقتى كه حاجت بود، در چكانى . زنان دام هاى شيطان اند.#نظربازى زناى چشم است . صدقه بر خويشان هم صدقه است و هم بخشش . ايمان دو بخش دارد: نيمى شكر است و نيمى بردبارى . شعر فارسى از مصيبت نامه عطار: اصمعى مى رفت در راهى سوار ديد كناسى شده مشغول كار نفس را مى گفت : اى نفس نفيس ! كردمت آزاد از كارى خسيس هم ترا دايم گرامى داشتم هم براى نيكنامى داشتم اصمعى گفتش كه : بارى ، اين مگو! اين سخن با وى اى مسكين مگو! چون تو هستى در نجاست كارگر هين ! چه باشد در جهان زين خوارتر؟ گفت : آن كاو خلق را خدمت كند كار من صد ره ازو بهتر بود. حكاياتى كوتاه و خواندنى پادشاهى بر يكى از پيررامونيان خويش خشم گرفت . وزير، نامش از دفتر بخشش ها انداخت . پادشاه گفت : به همان رسم بمان ! كه خشمم همتم را فرود نيارد. سخن عارفان و پارسايان صوفيى را گفتند: چرا پروردگار را (بهترين روزى دهندگان ) خوانند؟ گفت : چون اگر كسى كفر ورزد، روزى اش نبرد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين كسى به دوستى از آن خويش نامه نوشت و از او مالى خواست . و او در پاسخ نوشت : به سبب تنگدستى ، به دانگى قادر نيستم . آن كس بر پشت نامه نوشت : اگر راست گويى خداوند ترا (به بى نيازى ) دروغگو سازد! و اگر دروغ گفته اى (به نادارى ) ترا راستگو كند. شعر فارسى از مثنوى معنوى : گر ترا از غيب چشمى باز شد با تو ذرات جهان همراز شد نطق خاك و نطق آب و نطق گل هست محسوس هواس اهل دل هر جمادى با تو مى گويد سخن كو ترا آن گوش و چشم ؟ اى بوالحسن ! گر نبودى واقف از حق ، جان باد فرق كى كردى ميان قوم عاد؟ جمله ذرات در عالم نهان با تو مى گويند روزان و شبان ما سميعيم و بصير و باهشيم با شما نامحرمان ، ما خاموشيم از جمادى ، سوى جان جان شويد غلغل اجزاى عالم بشنويد! فاش ، تسبيح جمادات آيدت وسوسه تاءويلها بفزايدت چون ندارد جان تو قنديلها بهر بينش كرده اى تاءويلها شعر فارسى از سعدى : برو! دامن از گرد عصيان بشوى ! گر ناگه ز بالا ببندند جوى گر آينه از گرد گردد سياه شود روشن آيينه دل ز آه هنوز از سر صلح دارى ، چه بيم ؟ در عذر خواهان نبندد كريم شعر فارسى از خسرو: آه ! كه فرصت همه بر باد رفت عمر، نه بر قائده داد رفت باغ جهان ، بوى وفايى نداشت سبزه او، مهر گياهى نداشت چرخ ستمگر، ز ستم بس نكرد عمر، چنان رفت ، كه رو پس نكرد شعر فارسى از ولى (دشت بياضى ): از يار، دلا! بسى ستم خواهى ديد خوارى بسيار و لطف كم خواهى ديد هر كس كه رخش بديد، جز خون نگريست چشمى دارى ، ولى ! تو هم خواهى ديد سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) عالم ، با همه اجزايش سخن مى گويد: (و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم ) اما، سخن برخى ، شنيده مى شود و فهميده نيز مى شود، همچون سخن دو تن كه به يك زبان با هم سخن مى گويند، كه هر يك ، صداى ديگرى را مى شنود و مى فهمد. اما، برخى ، سخن مى گويند كه شنيده مى شود، اما فهميده نمى شود. همچون دو نفر به زبانهاى مختلف سخن مى گويند. يا، همانند صداى حيوانات كه به گوش مى رسد، يا صداى ما كه به گوش آنان مى رسد. اما سخنى است كه نه شنيده مى شود و نه فهميده مى شود. و جز آن . و اين ، منسوب به محجوبان است . و گرنه ديگران ، كلام هر چيز مى شنوند. شعر فارسى از مولوى معنوى : چون بت رخ تست ، بت پرستى بهتر چون باده ز جام تست ، مستى بهتر از هستى عشق تو چنان نيست شدم كان نيستى از هزار هستى بهتر سخن عارفان و پارسايان رويم را پرسيدند: صوفى كيست ؟ گفت : كسى است كه نه مالك چيزى است و نه چيزى مالك اوست . و نيز گفت : تصوف آن است كه ميان دو چيز برترى در نظر نداشته باشد. سخن عارفان و پارسايان سمنون محب گفته است : آغاز وصال بنده به حق ، دورى اوست از نفسش و آغاز هجران او از حق ، پيوند وى با نفس است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى پيامبر (ص ) فرمود: برادرت را چه ستمگر باشد، و چه ستمديده ، يارى كن ! پرسيدند: ستمگر را چگونه يارى كنند؟ فرمود: او را از ستم بازدار! و نيز فرمود: از مرگ ، زياد ياد كنيد. و نيز: سستى در كار، نشانه كمى شناخت در آن كار است . ترجمه اشعار عربى گفته اند: (ابن فارض ) روزى بر ساحل دجله ، شاخى به دست داشت و بر ران خود مى كوفت تا مجروح شد و خود نمى فهميد. و شعرى بدين مضمون مى خواند: دلى داشتم كه بدان مى زيستم . در حوادث ، آن را از دست دادم . خدايا! آن را به من بازگردان ! كه دلم در جستجوى آن تنگ شده است . اى فرياد رسنده دادخواهان ! تا آخرين رمق ، دادخواهى مى كنم . شعر فارسى از درويش دهكى : مرا چه حد سخن پيش آن جمال و قداست ؟ كه صدهزار صفت گر كنم ، يكى ز صد است بد است خوى تو اى جان ! كه بد همى گويند رخت كه هست نكو، گفت هيچ كس كه بد است ؟ گفته اى : درويش جان ده ! در طريق عاشقى كار دشوارى بفرما! اين ، خود آسان منست شعر فارسى از غم صورت شيرين ، به قيامت فرهاد صد قيامت كند آن دم كه رود كوه به باد مى كند پروانه ترك جان و مى سوزد روان تا نبيند شمع خود را مجلس آراى كسان اگر ز من طلبى جان ، چنان بيفشانم كه آب در دهن حاضران بگردانم مرا زعشق ، نه عقل و نه دين و نه دنياست چه زندگى ست كه من دارم ؟ اين چه رسوايى ست ؟ حديث شوق همين بس ! كه سوختم بى دوست سخن يكى ست ، دگرها عبارت آرايى ست . شعر فارسى از حسن (دهلوى - 649 - 737): در عرصات هم چنان روى گشاده اندرآ! تا به دعا بدل شود دعوى دادخواه تو هر گنهى كه مى كنى ، عذر كه مى كند طلب ؟ اينهمه طاعت حسن ، گرد سر گناه تو! شعر فارسى از مهرى : حل هر نكته كه بر پير خرد مشكل بود آزموديم ، به يك جرعه مى حاصل بود گفتم از مدرسه پرسم سبب حرمت مى در هر كس كه زدم ، بيخود و لا يعقل بود خواستم : سوز دل خويش بگويم با شمع بود او را به زبان چه مرا در دل بود دولتى بود زوصل تو شبى مهرى را حيف و صد حيف ! كه بس دولت مستعجل بود شعر فارسى از ابوسعيد ابوالخير: آن يار كه عهد دوستدارى بشكست مى رفت و منش گرفته دامن در دست مى گفت : دگر باره به خوابم بينى پنداشت كه بعد ازو مرا خوابى هست شعر فارسى از خان احمد (گيلانى ): از گردش چرخ واژگون مى گريم وز جور زمانه ، بين ! كه چون مى گريم ! با قد خميده چون صراحى ، شب روز در قهقهه ام ، وليك خون مى گريم شعر فارسى از نشناس : آفاق به پاى آه ما فرسنگى ست وز ناله ما سپهر، دود آهنگى ست در پاى اميد ماست ، هر جا خارى ست بر شيشه عمر ماست هر جا سنگى ست شعر فارسى از معلم ثانى (فارابى 259 - 339): اسرار وجود، خام و ناپخته بماند و آن گوهر بس شريف ، ناسفته بماند هر كس ز سر قياس چيزى گفتند و آن نكته كه اصل بود، ناگفته بماند شعر فارسى از جامى : حسن خويش از روى خوبان آشكارا كرده اى پس به چشم عاشقان خود را تماشا كرده اى ز آب و گل ، عكس جمال خويشتن بنموده اى شمع گلرخسار و ماه سروبالا كرده اى جرعه اى از جام عشق خود، به خاك افكنده اى ذوفنون عقل را مجنون و شيدا كرده اى گر چه معشوقى ، لباس عاشقى پوشيده اى آن گه از خود جلوه اى بر خود تمنا كرده اى بررخ از مشك سيه ، مشكين سلاسل بسته اى عالمى را بسته زنجير سودا كرده اى موكب حسنت نگنجد در زمين و آسمان در درون سينه حيرانم كه چون جا كرده اى ؟ مى كنى جامى كم اندر عشق اسم و رسم خويش آفرين بادا بر اين رسمى كه پيدا كرده اى ! شعر فارسى از بيكسى : گفت : ديروز طبيبى كه : تب يار شكست لله الحمد! كه امروز به صحت پيوست ترجمه اشعار عربى از صنوبرى : بجان تو. كه موى سپيد خويش را به اميد دوام جوانى خضاب نكرده ام . بلكه ، از آن ترسيده ام ، كه خرد پيران را از من خواهند و نياورم . ترجمه اشعار عربى و ديگرى گفته است : معشوق ، چون ديد كه موى سپيد خويش را به خضاب از او پنهان داشته ام . گفت : حق را به باطل از من پنهان داشته اى ؟ و به تابش سراب ، مرا به گمان آب افكنده اى ؟ گفتم : از سرزنش بس كن ! كه جامه اى ست كه در سوگ جوانى از دست رفته پوشيده ام . ترجمه اشعار عربى از حاجزى : برق يمانى درخشيدن گرفت و چنان كه خواست ، مرا غمگين ساخت . ياد روزگاران (حمى ) را زنده كرد. چه روزگارانى بود اى لمحه برق آيا روزگار وصال باز مى گردد؟ و آيا باز جمع خواهيم شد؟ و من ، سعادتمندانه به آرزوهايم مى رسم ؟ هجر، كدام تير را در كمان نهاد؟ و مرا به آن بر دوخت . در هجر ياران ، ديدم آن چه ديدم . ياران ! به نيكبختى نرسيدم و به پيرى رسيدم . اين ها، ويرانه هاى (سعدى ) و (حمى ) و (علمان )اند روزگاران كودكى و دوران جوانى كو؟ آن شادمانى ها، همانند زيبارويان رفتند. چه كسى به يارى اسير گريانى خواهد آمد؟ آن كس كه چون گفتى بلايى از او گذشت ، بلاى ديگرى بر او فرود آيد. شعر فارسى از خسرو: لبت به خنده مرا مى كشد، چه بدبختم ! كه داده خوى اجل بخت من مسيحا را! حكاياتى از عارفان و بزرگان عارفى به دولتمندى گفت : در طلب دنيا چگونه اى ؟ گفت : به سختى مى كوشم . پرسيد: آيا به خواسته خويش رسيده اى ؟ گفت : نه ! گفت : اين ، دنيايى ست كه عمر خويش در طلب خواسته هايش صرف كرده و بدان نرسيده اى . پس ، چگونه خواهى بود در باره ناخواسته هايش ؟ سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف گويد: اين داستان را در كتاب (سوانح سفر حجاز) به نظم آورده ام : عارفى از منعمى كرد اين سؤال كاى ترا دل ، در پى مال و منال ! سعى تو از بهر دنياى دنى تا چه مقدارست ؟ اى مرد غنى ! گفت : افزونست از عدو شمار كار من آنست در ليل و نهار عارفش گفت : اين كه بهرش در تكى حاصلت زان چيست ؟ گفتا: اندكى آن چه مقصودست ، اى روشن ضمير بر نيامد زان مگر عشر عشير گفت عارف : اين كه هستى روز و شب از پى تحصيل آن در تاب و تب شغل آن را قبله خود ساختى عمر خود از بهر آن درباختى آن چه زان مى خواستى ، واصل نشد مدعاى تو از آن ، حاصل نشد دار عقبا، كاوز دنيا برترست وز پى آن ، سعى خواجه كمترست چون شود چيزى ترا حاصل ازو؟ خود بگو! اى مرد دانا! خود بگو! حكاياتى از عارفان و بزرگان سلمان فارسى ، به هنگام مرگ ، حسرت زده بود، او را گفتند: اى اباعبدالله ! بر چه دريغ مى خورى ؟ گفت : بر دنيا دريغ نمى خورم . وليكن ، با رسول خدا پيمان كرديم و او گفت : وسايل زيست شما، همچون زاد راه يك سوار باشد. و اكنون ، بر آن مى ترسم ، كه بدين چيزها كه پيرامون خويش دارم ، از آن فراتر رفته باشم . آنگاه به آن چه پيرامون خويش داشت اشاره كرد. كه شمشيرى بود و بالشى و كاسه اى چوبين . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين بدان هنگام كه (بلال ) از حبشه . نزد پيامبر (ص ) آمد، اين بيت به زبان حبشى خواند: اره بره كنكره كرا كرى مندره . پيامبر (حسان ) را گفت : معنايش به عربى باز گوى و او گفت : چون در ديار ما از خوى هاى پسنديده سخن گويند، ما ترا شاهد مثال مى آوريم . تفسير آياتى از قرآن كريم عارفى در تفسير آيه (وجعلنا من بين ايديهم سدا) گفت : آن سد، درازى آرزوها و آزمندى ، در بيش زيستن است و در شرح (من خلفهم سدا) گفت : بى خبرى از گناهان پيشين و پشيمانى نخوردن بر آن ها و آمرزش نخواستن است . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين كسى مى گفت : زاهدان از دنيا و راغبان به آخرت كجايند؟ زاهدى شنيد و گفت : سخن خويش دگرگون كن . و بر هر كه خواهى دست بنه ! يعنى : زاهدان از آخرت و راغبان به دنيا. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف : فرداى قيامت را به بخشش خداوند اميدوارم . و هر چند كه خويش را گناهكار مى دانم محبت خويش را در حق پيامبر و دودمانش خالص كرده ام . و اين اخلاص براى رهايى من در قيامت كافى ست . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف شاگردان افلاطون ، سه گروه بودند: اشراقى ها، رواقى ها و مشائى ها. و اما اشراقى ها كسانى بودند، كه لوح خردشان از نقش عالم هستى پاك بود، و انوار حكمت از خاطر افلاطون بى وسيله عبارات و خالى از اشارات مى تابيد. و رواقيان ، آن كسان بودند كه در رواق خانه استاد مى نشستند و دانش را از عبارت و اشارات او مى گرفتند و مشائيان ، كسانى بودند، كه در ركاب استاد خويش مى رفتند و در آن حالت ، گوهرهاى حكمت را از او دريافت مى كردند. و ارسطو از اين دسته بود. و برخى گفته اند كه (مشائيان )، در ركاب ارسطو مى رفتند و نه افلاطون . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف در حديث آمده است كه : پيامبر (ص ) مردم را از قيل و قال نهى فرموده است . (از مخشرى ) در (فايق ) گفته است : از گفتار بيهوده كه مردم بدان مشغول مى شوند، نهى فرمود. از قبيل : (قيل كذا) و (قال فلان كذا) و بناى آن ها بر دو فعل است كه حاكى از چنين و چنان است . و اعراب اسمى بدآنها داده شده و خالى از ضميراند و گفته اند: (انما الدنيا قيل و قال ) و گاه ، حرف تعريف بر سر آنها مى آيد. معارف اسلامى از شرح ديوان : شمس الدين شهرزورى در تاريخ الحكما. گويد: وبايى در زمان افلاطون پيدا شد و مردم را مذبحى بود به شكل مكعب . وحى آمد به يكى از انبياى بنى اسرائيل كه تضعيف آن مذبح كنند، تا وبا مرتفع شود. ايشان در پهلوى آن مذبح ، مثل آن ، بساختند و وبا زياده شد. صورت حال ، با آن نبى گفتند. وحى آمد كه ايشان ، مثل آن مذبح ، در پهلوى آن ، ساخته اند و آن تضعيف مكعب نيست . پس ، استغاثه به افلاطون كردند. گفت : شما را نفرت از هندسه بود. حق تعالى شما را به اين صورت ، تنبيه فرمود. هر گاه ، كه استخراج خطين ، بر نسبت واحد توانيد كرد، مقصود، حاصل گردد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين از شرح ديوان : قاضى عضد گفته است كه : قاضى عبدالجبار - كه از معتزله است - در خانه صاحب بن عباد. شيخ ابواسحاق اسفرايتى را ديد و بر سبيل تعريض گفت : سبحان الله ! عن تنزه من الفحشاء. شيخ در حال فرمود: سبحان الله من لايجرى فى الملك الا ما يشاء. ****************** فرازهايى از كتب آسمانى از شرح ديوان : حكما گويند! هر چه موجود است ، خير است ، خير محض است . يا خير او غالبست بر شر او، و ترك خير كثير، براى شر قليل ، شر كثير است . گاه باشد كه انگشت مار گزيده بايد بريد، تا باقى اعضا سالم ماند، و در اين صورت ، سلامت ، مراد است و مرضى و قطع انگشت مراد است و غير مرضى و اگر گوييم شر قليل ، براى خير كثير، خير كثيرست هم راست باشد. در طريقت هر چه پيش سالك آيد، خير اوست بر صراط المستقيم ، اى دل ! كسى گمراه نيست و تحقيق مقام آن كه خداى حكيم است ، پس مى داند كه احسن نظام و اصلح اوضاع ، در آفريدن عالم چيست . و قادرست ، پس ، مى تواند كه بر طبق علم خود، عالم را خلق كند، فياض مطلق است و هيچ بخل در او نيست . پس ، آن چه داند و تواند، به جاى آورد. اكنون ، ميسر نيست كه جزء از اجزاى عالم در حد ذات خود، بر احسن اوضاع ، باشد. و ملاحظه كل انسب است از ملاحظه جزء بنابراين ، كل ، به احسن اوضاع مخلوق شده و نزد ايشان قضا و عنايت ، علم حق است به احسن اوضاع كل . و اگر چنين نمايد كه وضع جزوى از اجزاء، بهترين از آن هست ، مى تواند بود، نه محل مناقشه است و خواجه نصيرالدين گويد: بر حق ، حكمى كه ملك را شايد، نيست حكمى كه ز حكم او فزون آيد، نيست هر چيز كه هست ، آن چنان مى بايد آن چيز كه آن چنان نمى بايد، نيست معمار كه طرح خانه مى كند، شايد كه بعضى اجزاء را بهتر از آن كه هست ، طرح تواند. اما طرح كل ، مقتضى آن باشد، كه جز بر آن طرح واقع نشود، كه هست . احمقى ديد كافرى قتال كرد از خير او ز پير سؤال گفت : هست اندر آن دو چيز نشان كه : نبى و ولى ندارد آن قاتلش غازى است در ره دين باز مقتول او شهيد گزين شعر فارسى يكى از دانشمندان : از قول حكيمان ، به جهان در، سمرست نير كه بود به طالع اندر، ضررست اين كار جهان ، از آن ، چنين با خطرست كاندر درج طالع هر روزه خورست شعر فارسى از غزالى ، نظم به فارسى اتفاق افتاده است . اين رباعى ، از آن جمله است : اى عين بقا! در چه بقايى كه نيى ؟ در جاى نيى ، كدام جايى كه نيى ؟ اى ذات تو از جا و جهت ، مستغنى آخر تو كجائى و كجائى كه نيى ؟ فرازهايى از كتب آسمانى امام فخر رازى در آغاز كتاب (سر المكتوم ) گفته است : كه ثابت بن قره ، درباره سرمه و ارزش آن ، مى نويسد كه يكى از حكما، از سرمه اى ياد كرده است ، كه چشم را چنان تقويت مى كند، كه چيز دور را چنان نزديك مى كند، كه گويى در برابر بيننده قرار دارد. همان حكيم گفته است كه : يكى از مردم بابل ، آن سرمه را به چشم كشيد و گفت كه همه ثوابت و سيارات را در جاى خود مى بيند و بينش او، در اجسام فشرده نيز نفوذ مى كرده است . و ماوراى آنها را نيز مى ديده . (او مى گويد): من و (قسطابن لوقا) آن سرمه را آزموديم . بدين ترتيب كه درون خانه اى رفتيم و به نوشتن نامه اى پرداختيم . او، بر ما مى خواند و آغاز و پايان هر سطر را چنان مى گفت ، كه گويى او با ماست . ما كاغذى مى ستانديم ، و مى نوشتيم و در حالى كه در ميان ما، ديوارى محكم بود. او كاغذ گرفت و آنچه ما نوشتيم ، نوشت . چنان كه گويى آن چه ما نوشته ايم ، مى بيند. گفته اند كه : (زرقاء اليمامه ) سوارى را از فاصله سه روز راه مى ديد. و پرنده اى را كه در فضاى بسيار دور آسمان پرواز مى كرد، مى ديد و مى شناخت ، كه چه نوع پرنده ايست . و بارى ، شمار ماهيان افتاده در تور صياد را گفت و چون شمردند، همان شصت و شش عددى بود كه او گفته بود. فرازهايى از كتب آسمانى امام فخر رازى ، در بعضى اعتقادات خود، موافقت معتزله نموده . چنان كه در كتاب (معالم ) مى گويد: عندى ان الملك افضل من البشر. و بر اين طلب ، وجهى ذكر مى كند. آن كه سماوات نسبت به ملائك ، چون بدن اند و كواكب ، چون قلب و نسبت بدن ، به بدن ، چون نسبت روح به روح است . چون اجسام سماوى اشرف اند از اجسام عنصرى و ابدان بشرى ، ارواح سماوى كه ملائك باشند، اشرف است از نفوس انسانى . و فاضل مذكور، در اين كتاب ، اجراى برهانى بر نبوت رسول ، نزديك به مذاق حكماء فلاسفه نموده است . به اين عبارت : انسان ، يا ناقص است كه پايين ترين مراتب است . و يا در حد ذات خويش كامل است . اما، قدرت تكميل ديگرى را ندارد، مانند اولياء و يا در حد ذات خود كامل است و قادر به تكميل ديگرانست و آنان پيمبرانند كه در مرتبه اى عالى قرار دارند. از سوى ديگر (كامل بودن ) و (به كمال رساندن )، داراى دو پايه (نظرى ) و (عملى ) است . و بالاترين درجه كمال قابل تصور در پايه نظرى ، شناخت خداوند است . و بالاترين كمال قابل تصور در پايه عملى ، طاعت پروردگار است . حال ، هر آن كس كه در درجات كمالش در اين دو پايه ، عالى تر است ، درجات ولايت او كامل تر است . و هر آن كس كه به كمال رساندن ديگران را در اين دو پايه ، بهتر دارا باشد. درجات نبوتش كامل تر است . با توجه به اين موارد، دانستنى است كه به هنگام تولد محمد (ص )، جهان پر از كفر و شرك و بدكارى بود. يهوديان ، راه بطلان مى پيمودند و در (تشبيه ) و دروغ بستن به پيامبران و تحريف توراة ، به نهايت رسيده بودند. عيسويان نيز در اثبات (تثليث ) و تحريف انجيل ، راه مبالغه مى پيمودند. پيروان مذهب زرتشت نيز سرگرم اثبات دو خدا و جدال دائمى آن دو شده ، در ازدواج محارم به نهايت رسيده بودند. اما، عربان ، بت مى پرسيدند و در نهب و غارت ، به مرحله كمال بودند. و خلاصه اين كه : دنيا پر از كارهاى باطل بود. هنگامى كه محمد (ص ) به پيامبرى برانگيخته شد و به دعوت مردم به دين حق در ايستاد، دنيا از باطل به حق روى آورد و از دروغ به راستى ، و از ستم به نور و اين مظاهر كفر، باطل شد و بساط اين نادانى ها از بيشتر مناطق جهان برچيده شد. زبانها به يگانگى خدا باز شد و خردها به شناخت خدا نورانى شد و مردم ، تا حد ممكن ، از دوستى دنيا به دوستى مولا بازگشت داده شدند. اگر وظيفه پيامبرى ، جز به كمال رساندن ناقصان در پايه هاى عملى و نظرى نباشد، و ديديم كه اين اثر، با آمدن محمد به ظهور پيوست و اثر آن ، كامل تر از ظهور موسى و عيسى بود، مى دانيم كه او، سرور پيامبران و پيشواى برگزيده گانست . شعر فارسى از جامى : گل گر چه كشد سرزنش از خار درشت رو با تو و بر درخت خود دارد پشت با قد تو شاخ گل مگر دعوى كرد؟ كش گل به تپانچه مى زند، غنچه به مشت ! شعر فارسى از امير خسرو: به محشر گر بپرسندت كه : خسرو را چرا كشتى ؟ سرت گردم چه خواهى گفت ؟ تا من هم همان گويم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين برده دارى را برده اى بود، كه خود خوراك پست مى خورد و برده را پست تر مى خوراند. برده از اين حال ، سر، باز زد و از صاحب خويش خواست ، تا او را بفروشد. و فروخت . و ديگرى او را خريد كه خود سبوس مى خورد و او را نيز مى خوراند. برده از او نيز خواست تا وى را بفروشد و فروخت و ديگرى خريد كه خود سبوس مى خورد و او را نمى خوراند. از او نيز خواست تا بفروشد و چنين شد. مالك تازه ، خود چيزى نمى خورد و سر او را تراشيد و شب او را مى نشاند و چراغ بر فرقش مى گذاشت و از وى به جاى چراغدان استفاده مى كرد. اما، اين بار برده ماند و تقاضاى فروش نكرد. تا برده فروشى او را گفت چه چيز تو را به ماندن نزد اين مالك واداشته است ؟ گفت : از آن مى ترسم كه ديگرى مرا بخرد و فتيله در چشمم كند و به جاى چراغ به كار گيرد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين از نوادر انديشه : مردى كه فريفته زنى بود، به او نوشت : خيالت را بفرست تا بر من بگذرد و او به پاسخ نوشت : دو دينار بفرست تا به بيدارى به نزدت آيم لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين اشعب - طماع معروف عرب - به گروهى كودكان برخورد و او را به بازى گرفتند. اشعب گفت : واى بر شما! سالم بن عبدالله از خرماهاى وقفى عمر بخش مى كند. كودكان به سوى خانه سالم بن عبدالله رفتند و اشعب نيز به دنبال آنان رفت . و گفت : نمى دانم شايد راست باشد! لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين كفتارى آهويى را بر خرى سوار ديد. و گفت : مرا نيز بر خر خود بنشان ! چون نشست گفت : خر تو، چه زرنگ و شادست ! چون اندكى رفتند، گفت : خر ما چه زرنگ و شاد است ! آهو گفت : فرود آى ! پيش از آن كه گويى : خرم چه زرنگ و شاد است ! و من آزمندتر از تو نديدم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين گفته اند: بينوايى ، نزد خياطى رفت ، تا چاك پيراهنش را بدوزد. بينوا ايستاده ، تا خياط از كار فارغ شود. خياط چون جامه دوخت ، آن را تا كرد و بر رويش نشست . و به كار ديگر پرداخت . شاگردى كه نزد او كار مى كرد، گفت : چرا جامه اش را نمى دهى ؟ گفت : خاموش ! شايد فراموش كند و به كار خود رود. حكايات تاريخى ، پادشاهان مردى هشام بن عبدالملك را مدح گفت : هشام گفت : اى فلان ! ندانى كه مدح ديگران پيش رويشان نهى شده است ؟ گفت : ترا مدح نكردم . بلكه نعمتهاى خدا را بر تو شمردم تا سپاسگزار باشى . هشام گفت : اين ، از ستايشت نيكوتر بود. و او را صله داد و گرامى داشت . عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... شاعرى گفته است : ايرانيان مهمان را از آن رو مهمان گويند، كه هر كه باشد، او را پذيرايى كنند (مه ) بزرگ ايشانست و (مان ) خانه شان و (مهمان ) سرورشانست . تا آنگاه كه در خانه شان به سر برد. حكاياتى كوتاه و خواندنى محمد بن سليمان طغاوى گفت : پدرم از جدم نقل كرد كه چون (نوار) همسر فرزدق در گذشت ، حسن بصرى بر جنازه او حاضر بود. حسن بصرى فرزدق را گفت : اى ابا فراس ! براى اين خوابگاه چه حاضر كرده اى ؟ گفت : هشتاد سال شهادت (ان لا اله الا الله ). نكته هاى پندآموز، امثال و حكم احنيف بن قيس گفت : سينه مرد، به رازش تنگى مى كند و چون خواهد از آن پرده بردارد، گويد: مرا بپوش ! و آنگاه خواند: چون مرد، راز خويش بر ديگرى آشكار كند، و كسى او را به سرزنش گيرد، احمقى بيش نبوده است . چرا كه چون آدمى از نگه دارى راز خويش دلتنگ شود، آن كه راز بر او بسپرند، دلتنگ تر است . و ديگرى ، خلاف اين معنى گفته است : رازها را نمى پوشم ، بلكه فاششان مى كنم . و هرگز نگذارم كه رازها بر دلم انباشته شود. چه كم خرد است ! آن كه شبى را بخوابد و رازها او را ازين پهلو، به آن پهلو كنند. ترجمه اشعار عربى از ارجانى : در مشورت ، راى خويش با راى ديگرى قرين كن . كه حق بر دو كس پنهان نماند. مگر نه اين است كه مرد، چهره خويش به آينه اى مى بيند و پشت سر خويش به دو آينه ؟ شعر فارسى از امير خسرو: سرورى چو تو در (اوچه ) و در (تته ) نباشد گل همچو رخ خوب تو البته نباشد دوزيم زبهر تو قبا از گل سورى تا خلعت زيباى تو از لته نباشد در جنت فردوس ، سرى را نگذارند كز داغ غلامى تواش پته نباشد اين شكل و شمايل كه تو كافر بچه دارى در چين و ختاوختن وچته نباشد چوى موى شده ست از غم تو خسرو مسكين تا همچو رقيب خنك و كته نباشد شعر فارسى بزرگى گفته است : بزرگوارى ، به همت والاست نه استخوان هاى پوسيده دروغگو متهم است ، هر چند كه دليل روشن ، و بيانى راستگو داشته باشد. لغزش آدمى در پراكندگى گام اوست . چه بسيار كه كور به مقصود مى رسد و بينا از هدف باز مى ماند. با كسى دشمنى مكن ! چه ، تو نيز از دشمنى دانا و نادان بركنار نيستى . از مكر دانا و نادانى نادان بپرهيز! از نكوهش كسى بپرهيز! كه اگر حضور داشت ، او را بسيار مى ستودى ، و نيز از ستايش كسى بپرهيز! كه اگر غايب بود، او را نكوهش بسيار مى كردى . شعر فارسى فصلى در مثل هاى عرب : همرزم تو آن است كه همدوش تو مى رزمد، و كسى ست كه به پاس سود تو، به خويش زيان مى رساند. اگر شاخ زنى ، با شاخداران شاخى زنى كن ! بپرهيز! تا زبانت گردنت نزند. بسا كه خوردنى ، اتو را از خوردن ها باز دارد بسا تيرى كه از غير تيرانداز به هدف خورد بسا برادرانى كه از مادر تو زاده نشده اند. چه بسا كه پاسخ سخنى ، خاموشى ست . بسا سرزنش شده اى كه در خور ملامت نيست . گاه ، نگاه بيانگر زبانست . ابرهاى تابستان ، بزودى پراكنده مى شوند. چشم جوانمرد، گوياى ايمان اوست . هر صبح بزرگواران را مى ستايند چشم چون بيند، حقيقت را در يابد با توكل زانوى اشتر ببند! آدمى ، به آزمون ، گرامى ، يا خوار داشته مى شود. هر سگى بر در خانه خويش بانگ مى كند سرزنش زياد موجب كينه وريست . زن و پاسخ مردانه ؟! هر چه بكارى مى دروى . سگ دوره گرد، بهتر از شير خوابيده است . چه بيچاره است . آن كه روباهان بر او بشاشند! هر تيغى كند مى شود، و هر اسبى سكندرى مى خورد. بسا معذورى كه سرزنش مى شود. زبانى نرم و مشتى محكم .# زبانى چون نرم رطب و دستى همچون چوب خشك . (در موردى كه از كسى بوى فايده اى نمى آيد) ناله زن فرزند مرده ، همانند نوحه گر نيست هيچ چيز، همانند ناخنت ، پشت تو را نمى خارد. نكوهش دوستان ، بهتر از نبودن آنانست . مردم را مى پوشاند و شرمگاهى برهنه است . دست تو، از تست ، حتى اگر فلج باشد. شعر فارسى از سلطان الغ بيگ گوركانى : بينى تو بغاملك مغير گشته در وقت غلط، زير و زبر تر گشته در سال غلب اگر بمانى ، بينى ملك و ملل و مذهب و دين برگشته شعر فارسى از محقق توسى : در الف و ثلثين دو قران مى بينم وز مهدى و دجال ، نشان مى بينم يا ملك شود خراب ، يا گردد دين سريست نهان و من عيان مى بينم شعر فارسى فصلى در مثل هاى عاميانه : مارگير از ماران نجات نيابد. گوسفند سر بريده را از پوست كندن درد نيابد غايب ، دليل خويش را به همراه دارد زناشويى ، عشق را تباه مى كند نصيحتگرى موجب جدايى ست آزاده ، آزاده است گرچه به زيان گرفتار آيد كار از آن زرنيخ است و نام از آن نوره همچون برادران بياميزيد! و همچون بيگانگان داد و ستد كنيد# قول و بولش يكيست روزهاى ماهى را كه در آن روزى ندارى ، مشمار! زير عبا طبل زدن لغزش هاى زبان و رنگ هاى رخسار، ناپاكى دل را آشكار مى كند از مرگ گريخت و در مرگ افتاد# دل ذكر مى گويد و قلب مى كشد. فلان كس همچون كعبه است كه زيارتش مى كنند و كسى را زيارت نمى كند همچون سوزن ديگران را مى پوشاند و خود برهنه است . هر بار كه پريد، بالش را چيدند آن كه به بزرگى پدران خويش ببالد، عقيم ماند از نيكبختى آدمى ست كه دشمنش خردمند باشد# لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين عربى ، بر گروهى مى گذشت . به يكى از آنان گفت : نامت چيست ؟ گفت : (منيع ) از ديگرى پرسيد و گفت : (وثيق ) آن ديگرى را پرسيد و گفت : (شديد) و سرانجام چهارمين گفت : (ثابت ) عرب گفت . پندارم كه افعال را از نام هاى شما گرفته اند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين از عربى نامش پرسيدند: گفت : بحر، پرسيدند: فرزند كى ؟ گفت : ابن فياض . از كنيه اش پرسيدند. گفت : (ابو الندى ) (يعنى پدر نم ) گفتند: پس جز با قايق نمى توان ترا ملاقات كرد. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف يكى از فضلا، كتابى در مناظره گل سرخ و نرگس نوشته است . چنان كه مناظراتى نظير شمشير و قلم و بخل و كرم و مصر و شام و شرق و غرب و نثر و نظم و كنيز و غلام و نظاير آن ها نوشته اند. اما، مناظره (مشك ) و (زباد) را از نظر عقلى نمى توان وجهى نهاد. با اينهمه ، جا حظ در اين زمينه رساله خوبى تاءليف كرده است . حكاياتى كوتاه و خواندنى از كتاب (مزار) درباره صبر: بيهقى ، از (ذوالنون مصرى روايت كرد، كه گفت : در طواف بودم كه دو زن را ديدم و يكى از آن دو، مى گفت : بر مصيبت هايى صبر كردم كه اگر برخى از آن ها بر كوه هاى (حنين ) فرود مى آمدند، از هم مى پاشيدند. اشك خويش نگه داشتم . سپس آن را به چشم باز گرداندم تا آن را به دل بريزد) گفتمش : غمت از چيست ؟ گفت : به مصيبتى دچار آمده ام كه هيچگاه كسى دچار نشده است . گفتم : آن چيست ؟ گفت : دو پسر داشتم كه با هم بازى مى كردند. و پدرشان گوسفندى قربانى كرده بود. كه يكى از آن دو، به ديگرى گفت : برادر! بگذار تا به تو نشان دهم كه پدرمان چگونه گوسفند را قربانى كرد. و برخاست و كاردى آورد و او را كشت و گريخت . آنگاه ، پدرشان از در آمد و به او گفتم : فرزندت برادرش را كشت و گريخت . پدر بيرون رفت و او را گرفت و همانند درنده اى او را از هم دريد و باز گشت و از تشنگى و گرسنگى در راه مرد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين حجاج روزى به گردش بيرون رفت و چون از تفريح فراغت يافت . يارانش را باز گرداند و تنها ماند در گذر، به پيرى از قبيله (بنى عجل ) برخورد، و او را پرسيد: اى پير! از كجايى ؟ گفت : ازين روستا. پرسيد: كار گزاران ده ، چگونه اند؟ گفت : بدترين كارگزاران ، كه به مردم ستم مى كنند و اموال آنان را بر خويش حلال مى شمارند. پرسيد: راى تو در باره حجاج چيست ؟ گفت : كسى زشت تر و بدتر از او بر عراق فرمان نرانده است . كه خداوند روى او و اميرش را سياه گرداناد! حجاج پرسيد: مى دانى كه من كيستم ؟ گفت : نه گفت : من حجاجم . پير گفت : و تو مى دانى كه من كيستم ؟ گفت نه . گفت : من ديوانه قبيله (بنى عجل )م كه در هر روز، دوبار به سرسام دچار مى آيم . حجاج خنديد و او را صله داد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين روزى معاويه به يكى از يمنى ها گفت : از شما نادان تر نبوده است . زيرا زنى بر آنان فرمانروايى داشته است . و او، به پاسخ گفت : نادان تر از قبيله من ، دودمان تواند كه چون پيامبر خدا (ص ) آنان را فرا خواند، گفتند: پروردگارا! اگر اين بر حق است ، از آسمان بر ما سنگ ببار! و نگفتند كه : پروردگارا اگر اين بر حق است ، ما را به سوى او هدايت كن ! لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين روزى معاويه احتجاج كرد كه پروردگار مى فرمايد: (و ان من شى الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ) از چه رو، مرا نكوهش مى كنند؟ احنف گفت : من ، تو را به سبب آن چه در خزاين خداوندى ست نكوهش نمى كنم . وليكن بر اين نكوهش مى كنم كه هر آن چه را كه خداوند، از خزائنش فرو فرستاده است ، در خزائن خويش نهاده و بين ما و او حايل شده اى . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين (شريك اعور) بر معاويه وارد شد. و او زشت روى بود. معاويه وى را گفت : تو زشت رويى . و زيباروى از زشت روى بهتر است . و تو (شريك ) هستى و خداوند را شريكى نيست و پدرت يك چشم بوده است و سالم بهتر از يك چشم است و چگونه بر قبيله ات سرورى يافتى ؟ و شريك او را گفت : تو (معاويه اى ) و (معاويه ) جز سگى نيست كه با عوعوى خود سگان را به خود مى خواند و تو فرزند (صخر) هستى و دشت بهتر از سنگ است و تو فرزند (جنگ ) هستى . و صلح از جنگ بهتر است . و تو فرزند (اميه ) هستى و آن ، مصغر (امه ) (يعنى كنيز) است و چگونه پيشواى مؤمنان شده اى . آنگاه از پيش او رفت در حالى كه اين شعر مى خواند: معاويه بن حرب ، مرا سرزنش مى كند؟ در حالى كه شمشير تيز و زبانم با من است . در حالى كه پسر عموهايم همچون شير پيرامون منند و به ناسزاگو حمله مى برند. ترجمه اشعار عربى خدا گوينده اش را جزاى نيك دهاد!: كهكشان جويبار است و آسمان ريحان . ستارگان نرگسند و خورشيد، گل سرخ . رعد همچون تار مى نوازد و ابر همانند جام است . برق : شرابست و مه : بخور عود. ترجمه اشعار عربى آنچه از مقامات صوفيان نقل شده است : اگر مرا پرسند از آرزو چه خواهى ؟ گويم : آرزويم تقرب به يارانست . هر بلايى كه در رضاى آنان مرا رسد غنيمت است و هر عذابى در راه محبت آنان گواراست . ترجمه اشعار عربى و نيز اى كه اشتياق خويش را به زبان مى آورى ، نپندارم كه ادعايت راست باشد. اگر دعوى تو حقيقتى داشت . قادر به چشم به هم نهادن نبودى . ترجمه اشعار عربى و نيز: چه بسيار عاشقان كه از درياى ديدار، جامى نوشيده اند. و من ، از وصال ليلى جامى ننوشيده ام . بالاترين چيزى كه در وصال او دريافته ام ، آرزوهايى ست كه همچون برق نپائيده اند. ترجمه اشعار عربى و نيز: شبم به ديدار تو پرفروغ شد و سياهى شب ، بر مردم گسترد. آنان ، در حجاب تيرگى فرو رفتند و ما در روشنايى روزيم . ترجمه اشعار عربى و نيز: دل را گفتم : اگر خواهى بازگردى ، پيش از آن كه راه بر تو بسته شود بازگرد. ترجمه اشعار عربى و نيز: دوست ، دوست را به انگيزه لطف سخن و لذت همنشينى ديدار مى كرد. و اينك ! ديدار مى كند تا غم خويش را آشكار سازد و شكايت روزگار را باز گويد. ترجمه اشعار عربى خدا گوينده اش را پاداش نيك دهاد!: اگر آدمى به داشته خود خرسند نباشد، و كار خويش را نيز بهبود نبخشد، او را رها كن ! كه تدبيرش تباه است . روزى مى خندد و سالى مى گريد. ترجمه اشعار عربى از ديگرى : اگر انسان پس از دشمنش تنها يك روز بماند، بسيار زيسته است . ترجمه اشعار عربى متنبى چه نيكو سروده است : چون بزرگوارى را گرامى دارى ، بر او سرورى يابى و چون فرومايه اى را اكرام كنى ، به سركشى در ايستد. بخشش را به جاى تيغ نهادن ، همچنانست كه شمشير را به جاى بخشش به كارگيرى . حكاياتى كوتاه و خواندنى چون (ابوالعيناء) از تاءخير ارزاق خود به عبيدالله بن سليمان شكايت برد، عبيدالله گفت : مگر، ما به (ابن مدبر) ننوشتيم ؟ پس ، او در كار تو چه كرد؟ گفت ؟ مرا جيره از خار تاءخير داد. و ميوه وعده را نيز بر من حرام كرد. گفت : تو خود او را انتخاب كردى . گفت : من در اين كوتاهى نكردم . موسى نيز هفتاد مرد را برگزيد كه از ميان آنان يك تن در راه رشد و هدايت گام برنداشتند. و به عذاب گرفتار آمدند. پيامبر (ص ) نيز (ابن ابى السرح ) را به نويسندگى برگزيد و مرتد شد و به كافران پيوست . على بن ابى طالب نيز ابوموسى اشعرى را به حكميت برگزيد و عليه او حكم داد. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف گفته اند: بليغ كسى ست كه وسعت سخن را چنان كه خواهد گيرد. و الفاظ را به اندازه معانى بدوزد و سخن بليغ ، سخنى ست كه لفظ آن برجسته و معانى آن ، تازه باشد. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف عربى را گفتند: بليغ ترين مردم كى ست ؟ گفت : آن كه كمتر لفظ به كار گيرد، و حاضر جواب تر باشد. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف امام فخر رازى گفت : بلاغت آنست كه شخص ، به عبارتى كه ادا مى كند، به كنه خواسته قلبى خود برسد و از ايجاز مخل و اطناب ممل بپرهيزد. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف فيلسوفى گفت : آنچنان كه درستى يا نادرستى ظرفى را به صدايش مى آزمايند،احوال انسان را نيز به سخنش مى شناسند. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف گفته اند: ماءمون درباره چيزى از يحيى بن اكثم پرسيد و او گفت : لا و ايد الله الامير (نه و خدا امير را يارى دهد) ماءمون گفت : اين (واو) چه ظريف و در جاى خود به كار رفت ! نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف صاحب بن عباد گفته است : اين واو، از موهايى كه كنار گوش به شكل واو قرار مى گيرد، زيباتر است . حكاياتى كوتاه و خواندنى حكايت كرده اند كه مردى شاعر، دشمنى داشت و در يكى از روزها در سفر بود، كه دشمن خويش ، در كنار خود يافت . شاعر دانست كه كشته خواهد شد. از اين رو، دشمن را گفت : اى فلان ! دانم كه مرگ من فرا رسيده است . اما از تو مى خواهم كه چون مرا بكشى ، به در خانه من روى ، و دو دختر مرا گويى : (اى دختران ! پدرتان ) و دختران چون سخن مرد شنيدند مصراع ديگر را بدان افزود و خواندند كه : الا ايها البنتان ان ابا كما قتيل خذ بالثار ممن اتا كما سپس ، در مرد آويختند و او را به نزد قاضى بردند. حاكم از او باز پرسيد تا اعتراف كرد و به ازاى قتل آن مرد بكشتندش . حكايات تاريخى ، پادشاهان معاويه ، (جارية بن قدامه ) را گفت : خانواده ات ، چه خوارى بزرگى بر تو روا داشته اند، كه ترا (جارية ) ناميده اند. و جاريه گفت : خاندان تو چه بسيار خوارى بر تو رانده اند كه ترا (معاويه ) ناميده اند و آن ، به معنى : (سگ ماده ) است گفت : اى بى مادر! خاموش باش ! جاريه گفت : مادرى مرا زاييده است . اما در سينه ما دل هايى ست كه كينه تو را مى ورزند و در دست هاى ما شمشيرهايى ست كه بدان ها با تو جنگيده ايم . و تو را نيرويى نيست كه ما را به قهر هلاك كنى كه خويش به عهد و پيمان از تو فرمان مى بريم . و اگر با ما وفا كنى ، با تو وفا خواهيم كرد. و اگر نكنى ، در پشت سر خود، مردانى سخت و نيزه هايى تيز داريم . معاويه گفت : اى جاريه ! خدا امثال ترا زياد نكناد! جاريه گفت : به نيكى سخن بگو! كه دعاى بد، به گوينده آن باز مى گردد. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف روزى عبدالملك بن مروان با خواص و قصه گويان خويش نشسته بود و گفت : چه كسى مى تواند به ترتيب حروف الفبا، اعضاى بدن انسان را بر شمرد؟ سويد بن غفله گفت : من و پس گفت : انف ، بطن ، ترقوه ، ثغر، جمجمه ، حلق ، دماغ ، ذكر، رقبه ، زند، ساق ، شفه ، صدر، ضلع ، طحال ، ظهر، عين ، غبغبه ، فم ، قفا، كف ، لسان ، منخر، نغنوع ، وجه ، هامة ، يد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى صاحب خانه خود را گفت : چوب هاى اين سقف را اصلاح كن كه صدا مى دهد. صاحب خانه گفت : نترس كه تسبيح مى گويد. مستاءجر گفت : از آن مى ترسم كه او را رقت قلب دست دهد و به سجده افتد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين پادشاهى ، وزير خويش را گفت : از آن ها كه خدا روزى بنده كرده است ، كدام بهتر است ؟ گفت : خردى كه با آن زيست كند. گفت : اگر نبود؟ گفت : مالى كه عيوبش را بپوشاند. گفت : اگر نبود؟ گفت : صاعقه اى كه او را بسوزاند و مردم را از او برهاند. حكايات تاريخى ، پادشاهان ابو ايوب مرزبانى وزير منصور بود، هرگاه كه خليفه او را فرا مى خواند. رنگش به زردى مى گراييد و مى لرزيد و چون از پيش خليفه مى آمد، رنگش به حال خود مى آمد. او را گفتند: با آن كه با خليفه ماءنوس هستى و نزد او آمد و شد زياد دارى ، چرا چون به نزد او مى روى ، دگرگون مى شوى ؟ گفت : مثل من و شما، مثل باز و خروس است ، كه مناظره مى كردند. باز به خروس گفت : نسبت به ياران ، بى وفاتر از تو نديده ام . گفت : چگونه ؟ گفت تو را از تخم مرغى مى گيرند، و نگهدارى مى كنند. از دستهايشان بيرون مى آيى . با دست هاى خود به تو خوراك مى دهند تا بزرگ مى شوى . آنگاه . چون كسى به تو نزديك مى شود، از اينجا به آنجا مى پرى و اگر به ديوار خانه اى كه سال ها در آن زيسته اى ، بالا روى ، از آنجا به جاى ديگر مى پرى . اما، در ميانسالى مرا از كوهستان مى گيرند و چشمم را بر مى بندند و خوراكم مى دهند، بيخوابى مى كشم ، و مرا از خواب باز مى دارند و يك يا دو روز مرا از ياد مى برند. سپس تنها، به دنبال شكار مى فرستند. به سوى آن پرواز مى كنم و آن را مى گيرم و به سوى صاحبم باز مى گردم . پس ، خروس به باز گفت : دليلت از دست رفت . تو هم اگر يك بار بازى را بر سيخ و بر روى آتش مى ديدى ، ديگر باز نمى گشتى . و من ، به هر وقت ، سيخ هاى پر شده از (گوشت ) خروس ها را مى بينم . ابو ايوب ، آنگاه گفت : بر خشم ديگرى بردبار مباش ! و شما نيز اگر آن چه از منصور مى دانم ، مى دانستيد، چون شما را مى خواست ، حالتان از من بدتر مى بود. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حسان گفته است : اگر دنيا بر مردم دنيا پايدار مى ماند، پيامبر در آن جاويد بود. و ديگرى گفته است : اگر دنيا يكى از بزرگواران روزگار را جاويد مى كرد جوانمردى او دنيا را ضيافتگاه مى كرد. معارف اسلامى مفسران در مدت باردارى مريم به اختلاف سخن گفته اند. ابن عباس ، آن را نه ماه دانسته است - مانند زنان ديگر - (عطا) و (ابو العامه ) و (ضحاك ) هفت ماه گفته اند. بعضى ديگر، گفته اند هشت ماه - و هيچ نوزاد هشت ماهه اى جز عيسى زنده نمانده است - برخى ديگر شش ماه گفته اند و كسانى هم : سه ساعت . ساعتى حمل گرفتن و ساعتى شكل گرفتن و يك ساعت ديگر به زمين نهادن . روايتى ديگر از ابن عباس هست كه آن را يك ساعت گفته است . ترجمه اشعار عربى يكى از شاعران گفته است : به هنگام آسودگى ، بسيار كسان دعوى برادرى دارند ليكن ، به هنگام سختى ، برادران باز شناخته مى شوند. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار مسعودى ، در (شرح مقامات ) حكايت كرده است كه چون مهدى - خليفه عباسى - به بصره وارد شد، (اياس بن معاويه ) را ديد و در حال او كودكى بيش نبود و چهار صد تن از دانشمندان و سالخوردگان به دنبالش مى رفتند. مهدى ، كارگزار خويش را گفت : در ميان اينان جز اين نوجوان ، سالخورده اى نيست كه پيشاپيش آنان حركت كند؟ سپس مهدى ، رو به (اياس ) كرد و گفت : جوان چند سال دارى ؟ و او گفت : خدا زندگى امير را طولانى كناد! همسن (اسامة بن زيد بن حارثه )ام كه پيامبر (ص ) او را به اميرى سپاه برگزيد و ابوبكر و عمر نيز در ميان آنان بودند. مهدى گفت : پيش آى ! - خداوند ترا بركت دهاد! لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين گفته اند: اياس بن معاويه سه زن را نگريست كه از چيزى ترسيدند. اياس گفت : از اين سه ، يكى باردار است و ديگرى شيرده است و آن ديگرى باكره . از آنان پرسيدند و زنان گفتند: چنين است . اياس را پرسيدند: از كجا دانستى ؟ گفت : چون ترسيدند، يكى دست بر شكم نهاده ، و آن ديگرى بر سينه و سديگر بر شرمگاه . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين اياس بن معاويه مردى را ديد، كه هيچگاه او را نديده بود و گفت : اين مرد غريب است ، اهل واسط است ، معلم كودكانست و از او غلامى سياه گريخته است . مرد نيز جريان امر را چنان كه او گفته بود، پذيرفت . اياس را گفتند: از كجا اين ها دانستى ؟ گفت : چون ديدم به هنگام راه رفتن به هر سو مى نگرد، دانستم كه غريب است . بر جامعه اش نيز سرخى خاك واسط را ديدم . و ديدم كه چون بر كودكان مى گذرد، آنان را سلام مى گويد و به مردهاى بزرگ نمى نگرد و چون به صاحب شكوهى مى گذرد، به او توجهى ندارد. اما اگر به سياه پوستى برخورد، به او نزديك مى شود و تيز مى نگرد. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت مولانا شيرين محمد - مشهور به مغربى - مريد شيخ اسماعيل سيسحا است ، كه وى ، از اصحاب شيخ نورالدين عبدالرحمان اسفراينى است . گويند: در يكى از سفرها، به ديار مغرب رفته و در آنجا، صحبت يكى از مشايخ را كه نسبت وى به شيخ بزرگوار شيخ محيى الدين بن العربى مى رسد، دريافته است و خرقه پوشيده و نيز با شيخ كمال خجندى معاصر بوده و صحبت مى داشته . گويند: در آن وقت كه شيخ (كمال ) اين مطلع گفته بوده است : چشم اگر اينست و ابرو اين و ناز و عشوه اين الوداع اى زهد و تقوا! الفراق اى عقل و دين چون به مولانا (مغربى ) رسيده مولانا، گفته است : شيخ بسيار بزرگست ، چرا شعرى بايد گفت ، كه جز معنى مجازى ، محملى نداشته باشد. شيخ ، آن را شنيده ، از روى استدعاى صحبت كرده ، خود، به طبخ قيام نمود و مولانا در آن خدمت موافقت كرده ، در آن اثنا، شيخ آن مطلع را خواند و فرمود كه : چشم : عين است . پس مى شايد كه به لسان اشارت ، از عين قديم كه ذاتست به آن تعبير كند و ابرو: حاجب است مى تواند بود كه آن را اشارت به صفات ، كه حاجب ذاتست داند و خدمت مولانا تواضع نموده است و انصاف داده - من تذكرة الاولياء جامى . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف صفدى گفته است : مترجمان در ترجمه ، دو شيوه دارند. يكى ، شيوه (يوحنا پسر بطريق ) و (ابن نا عمه حمصى ) و ديگرانست . و چنين است كه به همه كلمات مفرد يونانى مى نگرند، تا چه معنايى براى آن ها هست . و براى هر كلمه مفرد عربى معادل همان معنى مى آورند و مى نويسند و به كلمه ديگر مى پردازند، تا جمله مورد نظر به عربى برگردد. اما، اين شيوه ، به دو دليل مطرود است . يكى اين كه همه كلمات عربى ، معادل يونانى ندارند و بدين سبب ، در اين ترجمه ، بسيارى از كلمات يونانى به حال خود باقى مى مانند. از سوى ديگر سازمان جمله بندى يك زبان ، با زبان ديگر مطابق نيست . و نيز از حيث بكارگيرى (مجاز) كه در همه زبان ها هست ، نابسامانى هايى باقى مى ماند. شيوه دوم ، شيوه (حنين بن اسحاق ) و (جوهرى ) و ديگرانست و آن ، چنين است كه معناى جمله اى را به ذهن مى آورند و به جمله ديگر كه با آن مطابق است ترجمه مى كنند، بى توجه به اين كه واژه هاى دو جمله يكى است يا نه . و اين شيوه ، بهتر است و بدين لحاظ است كه كتاب هاى (حنين بن اسحاق ) جز آن ها كه در علوم رياضى ست نياز به ويرايش ندارد. كه اين دسته از كتابهايش ارزشى ندارند، برخلاف آن چه كه در پزشكى و منطق و طبيعى و الهيات دارد، كه نيازى به اصلاح ندارد. از اين روست كه كتاب اقليدس و مجسطى و فاصله آن دو را (ثابت بن قره ) حرانى ويرايش كرده است . شعر فارسى از سنايى : گر امروز آتش شهوت بكشتى ، بى گمان رستى و گرنه ، تف اين آتش ، ترا هيزم كند فردا چو علم آموختى ، از حرص آنگه ترس ! كاندر شب چو دزدى با چراغ آيد، گزيده تر برد كالا سخن كز روى دين گويى ، چه عبرانى ، چه سريانى مكان كز بهر حق جويى ، چه جا بلقا، چه جا بلسا شهادت گفتش آن باشد، كه هم زاول در آشامى همه درياى هستى را بدان حرف نهنگ آسا نبينى خار و خاشاكى در اين ره ، چون به فراشى كمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا عروس حضرت قرآن ، نقاب آنگه براندازد كه داراالملك ايمان را مجرد بينداز غوغا عجب نبود گر از قرآن نصيبت نيست جز نقشى كه از خورشيد، جز گرمى نيابد چشم نابينا نبينى طبع را طبعى ، چو كرد انصاف رخ پنهان نيابى ديو را ديوى ، چو كرد اخلاص رو پيدا چو علمت هست ، خدمت كن چو دانايان ! كه زشت آمد گرفته چينيان احرام و مكى خفته در بطحا شعر فارسى از انورى هست در ديده من ، خوب تر از روى سفيد روى حرفى كه به نوك قلمت گشته سياه عزم من بنده چنانست كه : تا آخر عمر دارم از بهر شرف ، خط شريف تو نگاه ديوان انورى - چاپ مدرس رضوى - ج 2 - ص 712 فرازهايى از كتب آسمانى صاحب (ريحان و ريعان ) گويد: (حب ) آغازش (هوى ) است . بعد، (علاقه ) پس از آن (خويشتن دارى )، سپس (وجد)، آنگاه (عشق ) - و عشق نامى ست براى مرحله افزون بر (حب ). - و پس ، (شغف ) (يعنى دلباختگى ) و آن : سوزش دلست از فرط محبت ، همراه بالذت حاصل از آن - و همچنين است : (لوعه ) و (لاعج ) و غرام . - سپس (جوى ) است . و آن ، عشق باطنى ست . و (تيتيم ) و (سبل ) و (هيام ) كه شبيه به ديوانگى ست و پزشكان ، عشق را از گونه هاى ماليخوليا دانسته اند. ترجمه اشعار عربى از ابى الحسين جزاز در ترغيب به بخشش : اگر ثروتى داشته باشم . از چه رو نگه دارم ؟ بخيل را مباد به دنيا سرورى يابد! آن كه روزى در گشايش مال ست . بجان خودم شايسته است كه بخشش كند. از ابوتمام : آروزهايشان چنان بر آنان گواراست ، كه اگر كشته شوند نيز از دنيا بى اميد نشوند. ترجمه اشعار عربى از خفاجى حلبى : كسوف ، نمى تواند ديدار خورشيد را بپوشاند و اين گمان در چشم ماست . ترجمه اشعار عربى ديگرى گفته است : سليمى آرزو دارد كه در عشقش بميريم و اين ، كم بهاترين چيزى است كه آرزو دارد. شعر فارسى از شيخ بلند پايه نظامى : بسا منكر كه آمد تيغ در مشت ! مرا زد تيغ و شمع خويش را كشت بسا دانا كه از من گشت خاموش ! درازيش از زبان آمد سوى گوش من از دامن چو دريا ريخته در گريبانم ز سنگ طفلها پر سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امام على (ع ) گفت : روز مظلوم بر ظالم ، سخت تر از روز ظالم بر مظلومست . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم يكى از پادشاهان گفت : من شرم دارم تا به كسى ستم كنم كه ياورى جز خدا نمى يابد. حكاياتى از عارفان و بزرگان صوفيى به مردى گذشت كه حجاج او را بردار كرده بود. و گفت : پروردگارا شكيبايى تو بر ستمگران ، ستمديدگان را بيشتر زيان دارد. شب به خواب ديد كه رستاخيز شده است و او به بهشت راه يافته و آن به دار كشيده را در اعلى عليين ديد به ناگه منادى ندا داد: بردباريم بر ستمگران ، ستمديدگان را به اعلى عليين مى رساند. سخن عارفان و پارسايان ابراهيم خواص گفت : پنج چيز دواى دل است : قرآن را به تاءمل خواندن شكم خالى داشتن . نماز شب سحرگاهان به درگاه خدا ناليدن همنشينى با نيكوكاران فرازهايى از كتب آسمانى شيخ (نورى ) در كتاب (اذكار) گفته است : پيشينيان در (ختم قرآن ) شيوه هاى گوناگون داشته اند. گروهى ، هر ده شب يك ختم مى خواندند و گروهى ديگر در هر سه شب . گروهى در هر شبانه روزى يك ختم و جمعى در هر شبانه روزى دو ختم . برخى در هر شبانه روز هشت ختم . - چهار در روز و چهار در شب - و روايت شده است كه محمد (ص )، در ماه رمضان ميان مغرب و عشا يك ختم مى كرد و اما كه آنان كه قرآن را در دو ركعت مى خواندند، زيادند و از آنهاست عثمان بن عفان و تميم دارى و سعيدبن جبير. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفته است : ستم در فطرت آدمى ست . و يكى از دو علت ، آن را مانع مى آيد. يا علت دينى است . مثل : ترس از رستاخيز، و يا سياسى ست مثل ترس از شمشير. ابوالطيب آن را در شعر به كار گرفته است : ستم ، خوى آدمى ست و اگر كسى را بيابى كه ستم نكند، علتى دارد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم مثل : فلانى بازگشت ، همچون بازگشت مال باخته به دفترهاى ميراثى . ترجمه اشعار عربى از ابونواس : از تكبر ابليس در شگفتم ! كه چه در باطن دارد؟ در سجده بردن بر آدم غرور ورزيد و براى فرزندانش (دلال محبت ) مى شود. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امام على (ع ) گفت : فرزند آدم ، آغاز و انجامش پليدى است و ميان اين دو، حمل پليدى مى كند. و شاعرى ، آن را به نظم آورده است : در شگفتم از خود بزرگ بينى كه پيش ازين ، نطفه اى پليد بود، و در آينده ، چون زيبائيش پايان پذيرد، مردارى خواهد بود، دستخوش خود پسندى و غرورست و حال آن كه ميان اين آغاز و انجام ، نجاست حمل مى كند. و ديگرى گفته است : مى بينم كه لذات ، دنياوى فرزندان آدم را فريفته است . از چه رو مغرورند؟ كه در آغاز، (منى ) بوده اند و از چه روى مى بالند، كه پايانشان مرگست . عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل ... از رساله مشهور: سرور ما و معتمد ما و پير ما مولانا صفى الحق و الحقيقة و الدين عبدالرحمان كه - پروردگار سايه او را بر ما و ديگر اهل ايمان پايدار كناد! - گفت : شيخ برهان الدين موصلى كه مردى عالم بود و - خدا بر او ببخشايد! - مرا گفت : ما، از مصر به مكه روى آورديم به قصد حج در اثناى راه بوديم كه به منزلى فرود آمديم و مارى به قصد ما بيرون آمد و مردم به كشتن او در ايستادند. و پسر عموى من ، بر آنان سبقت گرفت و آن را كشت . او پسر عمويم را چسبيد و رها نكرد و ما مى نگريستيم و تقلاى آن را مى ديديم اما جن را نمى ديديم . و مردم به اسب توسل جستند و او را پى گرفتند ولى قادر نشدند و او همچنان دوان رفت تا از چشم افتاد و اين رويداد، بر ما سخت و سنگين شد و سرانجام در پايان روز، او را ديديم كه سخت و سنگين مى آيد. او را ملاقات كرديم و پرسيدم كه : بر تو چه گذشت ؟ و او گفت چيزى نبود، جز اين كه آن مار را كشتم كه ديديد و او با من چنان كرد و ناگهان خود را در ميان گروهى جن ديدم كه يكى مى گفت : پدرم را كشت ، ديگرى گفت پسر عمويم را كشت و آنان دم به دم در پيرامون من فزونى مى گرفتند و ناگاه مردى را ديدم كه مرا گرفت و گفت : بگو: من ، خداپرست و بر دين محمد هستم سپس به من و آن گروه اشاره كرد كه : به داورى برويم ! و ما رفتيم ، تا به پيرى بزرگ رسيديم كه بر سكويى نشسته بود و چون به حضور او رسيديم ، گفت : رهايش كيند! و دعويتان را بگوييد! فرزندان گفتند: دعوى ما آنست كه كشنده پدر مانست من گفتم : پناه بر خدا! ما، راهيان زيارت خانه خدا بوديم ، كه به اين منزل فرود آمديم و مارى به قصد ما بيرون آمد و مردم به كشتن او در ايستادند و من نيز از آنان بودم و آن مار را زدم ، تا كشته شد. پير چون گفتار مرا شنيد، گفت : رهايش كنيد! من بر درخت خرمايى بودم كه پيامبر(ص ) مى گفت : آن كه به سرو وضعى جز سرو وضع اصلى خود در آيد، و كشته شود، نه ديه بر قاتل است و نه قصاص او را به منزلگاهش بازگردانيد! سپس ، آنان پيش آمدند و مرا از جايگاه خود، به كاروان رساندند سر گذشت من ، اين بود و سپاس خدا را. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف شيخ الرئيس (بوعلى سينا) در رساله عشق مى نويسد: عشق ، در همه موجودات از مجردات و فلكيات و عنصريات و معدنيات و جانوران وجود دارد. حتى رياضى دانان معتقدند كه در اعداد هم حقيقت عشق وجود دارد و در اعداد متحاب نيز نمونه اى از عشق مشاهده مى شود. به همين مناسبت ، بر اقليدس اعتراض كرده اند كه وى به حقيقت اين گونه از اعداد پى نبرده است . ****************** شعر فارسى از محمود غزنوى : زنخت گر گرفتم اندر دست خون من ريختى و عذرم هست زان كه هنگام رگ زدن ، شرطست گوى سيمين گرفتن اندر دست سخن عارفان و پارسايان جنيد گفت : عشق ، الفتى ست الهى و الهامى ست اشتياق آميز، كه پروردگار، آن را بر هر موجودى زنده اى واجب داشته است ، تا لذتهاى بزرگى را درك كند، كه جز به وسيله آن ، الفت دست نمى دهد. و آن ، فطرى ست . و ارباب معرفت از وجود آن آگاهند. پس ، هر كسى به قدر استعدادش عاشق است . از اين رو، بالاترين مرتبه دنيوى ، از آن پارسايانست كه از دنيا روى بر تافته اند، با آن كه ظواهر دنيا را با چشم مى بينند و به آخرت روى آورده اند، با آن كه تنها، خبرى از آن شنيده اند. شمار حروف و كلماتى كه در قرآن آمده است : كلمات 766440 ص 1284 حروف 722332 ض 1200 الف 40792 ط 840 ب 1140 ظ 9320 ت 1299 ع 1020 ث 1291 غ 7499 ج 3293 ف 2500 ح 1179 ق 5240 خ 2419 ك 22000 د 4398 ل 26591 ذ 4840 م 20560 ر 10903 ن 2036 ز 9583 و 13700 س 4591 ه 700 ش 25133 ى 502 لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين حكايت كرده اند كه : پزشكى ، در خدمت پادشاهى بود. و به هنگام پيروزى ، نويسنده اى حضور نداشت ، تا فتحنامه نويسد. از اين رو، از پزشك خواستند تا به وزير نامه بنويسد و خبر پيروزى برساند. و پزشك نوشت : اما بعد، ما با دشمن ، در حقله اى چون دايره بيمارستان روياروى بوديم . چنان كه اگر آب دهان پرت مى كردى ، به بالا نمى افتاد. و گفته مى شود: كه به فرصت يكى دو جنبش نبض ، دشمن به بحرانى سخت دچار آمد و اى معتدل مزاج ! همه شان به نيكبختى تو، هلاك شدند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين و شبيه به اين مضمون ، گفته رياضى دانى ست كه به هنگام مرگ گفت : پروردگار! اى آن كه قطره دايره و پايان اعداد و جذر اصم را مى دانى ، مرا به زوايه قائمه به پيشگاه خود بر! و به خط مستقيم ، محشور بدار. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم دنيا را از جهت تعلق به خودش و از حيث تعلق آن ، به ديگرى ، (دخترك ) و (پيرزن ) گفته اند و حقيقت آن اين است كه از آغاز زندگى آدمى ، تا روزگار ابراهيم (ع ) دنيا را (دخترك ) ناميده اند و از آن به بعد، تا روزگار پيامبر(ص ) آن را ميانسال گفته اند و از آن وقت تا پايان كار جهان ، دنيا را پيرزن خوانده اند. اما، از جهت ديگر، كه مفهوم آن ، مجازيست ، به نسبت آغاز كار هر ملتى دخترك است و به نسبت پايان آن ، پيرزن . و به مناسبت آغاز زندگى هر كس ، مى توان آن را دخترك ناميد و به نسبت پايان آن ، پيرزن . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف گمان مردم بر اينست كه (صولى ) واضع شطرنج بوده است - و او، ابوبكر محمدبن يحيى بن صول نگين كاتب است - زيرا در مهارت در شطرنج به او مثل زده اند و حقيقت آنست كه واضع شطرنج (صصه بن داهر) هندى ست . ترجمه اشعار عربى از جميل : خواهم كه او را از ياد برم . اما گويى ليلى در هر گذر بر من پديدارست . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين گفته اند روزى (كثير) - شاعر به نزد (فرزدق ) آمد و فرزدق او را گفت : ابوصخر! تو، قوى ترين شاعر عرب هستى ، آنجا كه گفته اى : خواهم كه او را از ياد برم . اما گويى ليلى در هرگذر بر من پديدارست . و كثير گفت تو سزاوارترين شاعر عرب به نازشى . كه گفته اى : چون به راه افتيم ، بينى كه مردمان نيز به دنبال ما به راه افتند و چون اشارت كنيم ، بازايستند. و اين هر دو بيت از (جميل ) است كه يكى را كثير دزديده است و ديگرى را فرزدق عاشقى را پرسيدند: چه آرزودارى ؟ گفت : چشم رقيبان و دندان سخن چينان و جگر حسودان لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين عاشقى را پرسيدند: لذات دنيا در چيست ؟ گفت : شوخى با معشوق و زشت ياد رقيب فرازهايى از كتب آسمانى پژوهنده اى گفته است : روح ، گوهرى روحانى ست كه جسمانى نيست و درون بدن و بيرون آن نيز نيست . اما رابطه آن با جسم ، همچون رابطه عاشق و معشوقست . و اين نظر را غزالى نيز در يكى از كتابهايش آورده است . امام على (ع ) فرمود: روح در جسم همچون معنى در لفظ است . و صفدى گفته است : مثالى از اين زيباتر نديده ام . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين متكلمى را از (روح ) و (نفس ) پرسيدند. گفت : روح ، همان (ريح ) است و (نفس )، همان (نفس ). پرسنده گفت : بنابراين ، انسان چون نفس كشد، نفسش بيرون آيد و چون ضرطه زند، روحش . و حاضران خنديدند. عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... گفته اند: فضايل هنديان سه است : كليله و دمنه و بازى شطرنج و اعداد نه گانه حساب . ابوالفرج معافى در كتاب (جليس و انيس ) آورده است كه چهارشنبه اى ، ابواسحاق مزيد به خانه نشسته بود كه ياران به ديدنش آمدند و به او گفتند: خواهى كه تا به (عقيق ) و (قبا) و ناحيه اى از گورهاى شهيدان رويم . كه چنان كه مى بينى ، روزى خوش است . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ابواسحاق گفت : امروز چهارشنبه است و من ، از خانه بيرون نيايم . گفتند: از روز چهارشنبه چه ناخوش داشته اى ؟ چه ، امروز، روزى است كه يونس بن متى ، در آن ، به دنيا آمد. گفت : پدر و مادرم فدايش ! و درود خدا بر او! و به همين سبب بود، كه نهنگ او را بلعيد. گفتند: روزى ست كه پيامبر (ص ) در جنگ احزاب پيروز شد. گفت : آرى ! اما، با چشم هاى از حدقه بيرون جسته و جان هاى به گلو رسيده . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف عربى دانان بين (رؤ يا) و (رؤ يت ) فرق نهاده اند. چه (رؤ يا)، مصدر (به خواب ديدن ) است و (رؤ يت ) مصدر (به چشم ديدن ). و ابوطيب اشتباه كرده است كه گفته است : (رؤ ياى تو در چشم ، شيرين تر از چشم بستن است ). ترجمه اشعار عربى از ابن معتز: مگر نمى بينى كه ستاره طلوع كرده ، به حال عاشقان سودمنداست ؟ شايد ما را كه وسيله اى براى گردهم آمدن نيست در ديدن آن ستاره ، نگاهمان به هم افتد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين گفته اند: مطربى در نزد يكى از اميران غير عرب خواند، و امير را خوش آمد و غلام خويش را گفت : او را جامه اى بياور! و مطرب ندانست كه امير، چه مى گويد، بر خاست و به آبشتنگاه رفت . در غيبت او، غلام جامه آورد، اما، خنياگر را نيافت . در اين ميان ، در مجلس ، هياهو شد و امير فرمان داد، تا همه را از آنجا برانند. در بين راه ، حاضران به خنياگر گفتند: برايت جامه آوردند و ترا نيافتند. روزى چند گذشت و امير بار ديگر آواز خوان را خواست و او ضمن آواز خويش اين مضمون خواند كه : (چون نيكبختى به تو روى آورد، ادرار مكن !). حاضران ناخوش داشتند و آوازخوان گفت : در آن روز كه بخت به من روى آورد، ادرار كردم و از دست رفت . ديگران به امير گفتند و او را خوش آمد و دستور داد، تا خلعتش دهند. شعر فارسى از سنايى : ديد وقتى يكى پراكنده زنده اى زير جامه ژنده . گفتش : اين جامه ، سخت خلقانست گفت : هست آن من چنين زانست هست پاك و حلال و ننگين روى نه حرام و پليد و رنگين روى چون نجويم حرام و ندهم دين جامه لابد نباشدم به ازين فرازهايى از كتب آسمانى كلينى در حديثى طويل از ابو جعفر (ع ) روايت كرده است كه كسى پرسيد: اى پسر رسول خدا چگونه دانند كه شب قدرى در هر سال هست ؟ فرمود: چون ماه رمضان فرا رسد، در هر شب ، صدبار سوره دخان بر خوان ! چون شب بيست و سوم فرا رسد، آن چه پرسيدى ، خواهى ديد. ترجمه اشعار عربى از مؤ يدالدين طغرايى : چرا در زوراء اقامت كنم ؟ كه در آنجا مسكنى ندارم و شتر نر و ماده اى از من آنجا نيست . دفتر سوم سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى سرور آدميان ، و شفيع روز رستاخيز، كه - درود بر او و خاندانش باد! - گفت : دنيا، خانه بلا و منزلگاه روزى اندك و درد و رنج است . كه دلهاى نيكبختان ، از آن گسسته باد! و از دست بدبختان بركنده . نيكبخت ترين مردم ، آنست كه از دنيا دورى كند و آن كه بدان دل بندد، هلاك شود. خوشا به حال آن ! كه از آن بپرهيزد و به توبه روى آورد. و بر شهوت چيره آيد. پيش از آن كه دنيا او را به آخرت اندازد. و در درون تاريك زمين جاى گيرد. و نتواند به خوبى هايش بيفزايد و از بدى هايش بكاهد. سپس به حشر آيد، و از آنجا يا به بهشت رود، كه نعمت آن جاودانه است يا به دوزخ ، كه عذابى پايان ناپذير دارد. در حديث از پيامبر(ص ) آمده است كه خدا گفت : چون بنده خداشناسى سركشى كند، خدا ناشناسى را بر او چيره گردانم . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى ابوحمزه ثمالى گفت : امام على بن الحسين (ع ) را در حال نماز ديدم كه ردا از دوشش افتاد. اما، بدان توجه نكرد و نماز به پايان برد. در آن باره به ايشان گفتم . فرمود: واى بر تو! آيا مى دانى كه در حضور چه كسى هستى ؟! نماز بنده اى پذيرفته نخواهد شد، مگر آن كه بدان توجه تمام داشته باشد. گفتم : فدايت شوم ! چنين كه گويى ، ما هلاك خواهيم شد. گفت : چنين نيست . كه پروردگار، نماز شما را با نوافل به كمال رساند. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى به خط...از (عنوان بصرى ) كه پير نودو چهار ساله اى بود- گفته شده است كه : من ، سالها با مالك بن انس ، رفت و آمد داشتم . و چون جعفربن محمد الصادق (ع ) آمد، به نزد او رفت و آمد مى كردم و دوست داشتم تا از او بياموزم ، چنان كه از مالك مى آموختم . تا روزى گفت : من مردى هستم كه مرا زير نظر دارند. و در لحظات شب و روز، ذكرهايى دارم . مرا از ذكر خويش باز مدار! از مالك بياموز! و به نزد او برو! چنان كه پيش از اين مى رفتى . من از اين رويداد، اندوهگين شدم و از نزد او بيرون آمدم و به خويش گفتم : اگر به فراست ، خيرى در من احساس مى كرد، مرااز درك حضور خويش باز نمى داشت . پس ، به مسجد پيامبر (ص ) رفتم و بر او درود گفتم و فرداى آن روز به مسجد بازگشتم و دو ركعت نماز گزاردم و گفتم : خدايا! خدايا! از تو مى خواهم كه دل ابوجعفر را به من مايل كنى و از علم او روزى من سازى ، تا به راه راست تو هدايت شوم . و از آنجا به خانه ام بازگشتم . و به نزد مالك نرفتم ، زيرا، دلم از مهر ابوجعفر سرشار بود و از خانه بيرون نيامدم مگر براى نمازهاى مقرر، تا بى تابى بر من چيره شد. چون سينه ام تنگى گرفت . ردا و نعلين پوشيدم و پس از نماز عصر، عازم خانه ابوجعفر شدم . چون به در خانه اش رسيدم و اجازه ورود خواستم ، خادمش بيرون آمد و گفت : چه مى خواهى ؟ گفتم : سلام مرا به آن بزرگوار برسان ! گفت : به نماز ايستاده است . بر در خانه اش نشستم . زمانى نگذشت كه خادم بيرون آمد و گفت : خدا تو را بركت دهاد! درون آى ! داخل شدم و بر او سلام كردم و پاسخ سلام من باز داد. و گفت : خداى بر تو ببخشايد! بنشين ! زمانى سر به زير انداخته بود. سپس سر برداشت و گفت : كنيه ات چيست ؟ گفتم : ابوعبدالله . گفت : خدا كنيه ات را برايت نگه دارد! و به تو توفيق دهد! اى ابوعبدالله : چه مى خواهى ؟ با خود گفتم : اگر در زيارت كردن و سلام بر او و اين دعا كه در حق من كرد، بهره ديگر نبرده بودم ، همين نيز در كمال زيادى بود. سپس ، سر برداشت و گفت : خواست تو چيست ؟ گفتم : از خدا خواسته ام تا بر دل تو اندازد، كه مرا از علم خويش بهره اى برسانى و اميد دارم كه خواهش مرا درباره عنايت تو پذيرفته باشد. پس گفت : ابوعبدالله ! دانش ، به آموختن نيست . و همانا كه آن ، نوريست كه از اراده خدا بر دل مى تابد و او را هدايت مى كند. اگر خواهى كه دانش بياموزى ، نخست ، در خاطر خويش حقيقت بندگى را طلب كن ! و آموخته خويش را به كار دار! و از خدا بخواه ، تا فراستى در تو ايجاد كند. گفتم : بزرگوارا! گفت : ابوعبدالله ! بگو! گفتم : حقيقت بندگى چيست ؟ گفت : سه چيزست . (يكى اين كه ): آن چه خداوند به بنده داده است ، از آن خود نداند. چه ، بنده ، مالك چيزى نيست . بندگان ، اموال را از آن خدا مى دانند و به فرمان خدا به كار مى برند. (ديگر اين كه ): بنده ، تدبير كار خويش نسازد، و نيز اين كه بدانچه خدا امر فرموده است بپردازد. و از آن چه نهى كرده است . باز ايستد. حال ، اگر بنده ، بخشيده خدا را از آن خود نداند، بخشش او در راه هايى كه خدا امر فرموده است ، بر وى آسان مى شود. و چون بنده ، كار خويش به خداى خود باز گذارد، مصيبت هاى دنيا بر وى آسان شود. و چون بنده به آن چه خدا امر فرموده است ، بپردازد، و از نهى شده هاى او باز ايستد، در اين صورت ، در دنيا، خودنمايى و فخر نمى كند. و چون خداوند، بنده اى را به اين سه گرامى دارد، دنيا و شيطان و مردم ، بر او خوار مى آيند. و دنيا را، به فزونى و افتخار نمى خواهد و عزت و شرفى را كه نزد مردم است ، طلب نمى دارد. و روزگار خويش را تباه نمى كند. و اين ، نخستين درجه پرهيزگارى ست . كه خداوند فرموده است : (تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين ). گفتم : اى ابوعبدالله ! مرا سفارش فرماى ! و او گفت : ترا به نه چيز سفارش مى كنم . و همانا اينست سفارش من ، به مريدان راه خدا. و از خدا مى خواهم كه ترا در به كار بستن آن ، موفق بدارد. (ازين نه گانه ) سه سفارش ، در پرورش نفس است و سه ، در بردبارى و سه ، در علم . آنها را ياد بگير! و از سستى در كار آنها بپرهيز. گفت : اى (عنوان )! و من به سخن او دل سپردم . اما، آنها كه در رياضت است . زنهار! از خوردن شبهه ناك بپرهيز! كه نادانى و ابلهى بار آورد و جز به هنگام گرسنگى ، مخور! و چون خورى ، از حلال خور! و نام خدا بگوى ! و حديث پيامبر (ص ) كن ! آدمى ، هيچ ظرفى را بدتر از شكم پر نمى كند و چون به خوردن ناگزير شوى ، ثلثى را به خوردن اختصاص ده ! و ثلثى را به نوشيدن و ثلث ديگر را به نفس كشيدن . اما، آن سه كه در بردبارى اند. اگر كسى ترا گويد: اگر يكى گويى ، ده بشنوى ، او را بگوى : اگر ده گويى ، يكى نشنوى . و آن كه ترا دشنام گويد، او را بگوى : اگر آن چه گويى ، راست گويى ، از خدا بخواه ! تا مرا ببخشايد. و اگر در آن چه گويى ، صادق نيستى ، از خدا بخواه ! تا بر تو ببخشايد. و چون كسى ترا سخن بد گويد، به دعا پاسخش گوى ! و اما آن سه ، كه در علم اند: آن چه ندانى ، از دانشمندان پرس . و از اين كه به قصد آزمون از آنان چيزى بپرسى ، بپرهيز! و از اين كه به راى خود كار كنى ، بپرهيز! و در هر آن چه بر تو پيش آيد، راه احتياط برگزين ! از حكم كردن بين مردم بپرهيز! آن چنان كه از شير گريزى . و گردن خويش را پل مردمان مساز! اى ابوعبدالله ! برخيز! ترا پند دادم و ورد من تباه مساز! كه من مردى هستم بر نفس خويش بخيل و سلام بر آن كس كه راه راست را پيروى كند. همه اين ، از خط (س ) نقل شد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم آنان كه زيج روحانى را در اختيار دارند، از زيج نشينان جسمانى ، قدرشان والاتر است . آنان را تصديق كن ! و به آن چه كه اجتهادشان به آن مى رسد، دلبسته باش ! تا، از فوايد روحانى آن برخوردار شوى . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از كميل بن زياد نقل شده است كه از سرورمان - اميرالمؤمنين - پرسيدم كه اى اميرمؤمنان ! خواهم ، تا نفس را به من بشناسانى ! و او گفت : اى كميل ! خواهى كدام نفس ، ترا بشناسانم ؟ گفتم : اى سرور! مگر جز نفس يگانه ، نفس ديگرى هست ؟ گفت : اى كميل ! نفس ، چهار گونه است : گياهى رشد كننده ، حيوانى حسى ، گوياى قدسى ، كلى الهى . و هر يك از اين ها، پنج نيرو و دو خاصيت دارند. و اما گياهى رشد كننده (ناميه نباتى ): پنج نيرو دارد: ماسكه (خوددارى كننده )، جاذبه (كشنده )، هاضمه (هضم كننده )، دافعه (دور كننده )، مربيه (پرونده ) و دو خاصيت : فزونى و كمى . و انگيزش آن ها از كبد است . و حسى حيوانى (حسيه حيوانيه ) و آن ، پنج نيرو دارد: شنوايى ، بينايى ، بويايى ، چشايى و بساوايى و دو خاصيت : خرسندى و خشم . و انگيزش آن ها از دل است . و گوياى قدسى (ناطقه قدسيه ) كه پنج نيرو دارد: انديشه و ياد و دانش و بردبارى و زيركى (نباهة ) و دو خاصيت آن : پاكدامنى و حكمت است . مركز فعاليتى ندارد، و اين نفس ، شبيه ترين اشياء، به (نفوس ملكيه ) است . كلى الهى (كليه الهيه ) و آن ، پنج نيرو دارد: بقا، فنا، خوشى در شفا، عزت در لذت و فقر در بى نيازى و صبر در گرفتارى و دو خاصيت آن ، خرسندى و تسليم است . و اين ، مرتبه ايست كه از خدا آغاز مى شود و پايان آن نيز به خدا مى رسد. و پروردگار گفته است : (نفخت فيه من روحى ) و فرموده است : (يا ايها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية ) و عقل ، حد وسط نيروهاى مزبور است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در نهج البلاغه آمده است كه از اميرالمومنين (ع ) از (قدر) پرسيدند، گفت : راهى تاريكست ، آن را مسپاريد! بار ديگر پرسيدند. گفت دريايى بزرگست . خويش را به كامش ميفكنيد! سپس پرسيدند. گفت : رازيست خدايى . خود را به رنج گشودنش ميندازيد. شعر فارسى حكايت آن عرابى به شتر قانع و شير در يكى باديه بد مرحله گير ناگهان ، جمعى از ارباب قبول شب در آن مرحله كردند نزول خاست مردانه به مهمانيشان شترى برد به قربانيشان روز ديگر، ره پيشينه سپرد بهر ايشان شتر ديگر برد عذر گفتند كه : باقى ست هنوز چيزى از داده دوشين ، امروز گفت : حاشا! كه زپس مانده دوش ديگ جود آورم امروز به جوش ! روز ديگر، به كرم دارى پشت كرد محكم ، شترى ديگر كشت بعد از آن ، بر شترى راكب شد بهر كارى زميان غايب شد قوم چون خوان نوالش خوردند عزم رحلت ز ديارش كردند دست احسان و كرم بگشادند بدره زر به عيالش دادند دور ناگشته هنوز از ديده ميهمانان كرم ورزيده آمد آن طرقه عرابى از راه ديد آن بدره در آن منزلگاه گفت : اين چيست ؟ زبان بگشودند صورت حال بر او بنمودند خاست نيزه به كف و بدره به دوش از پى قوم ، برآورد خروش كاى سفيهان خطا انديشه ! وى لئيمان خساست پيشه ! بود مهمانيم از محض كرم نه چو بيع از پى دينار و درم داده خويش زمن بستانيد! پس ، رواحل به ره خود رانيد و رنه ، تا جان بود اندر تنتان در تن از نيزه كنم روزنتان داده خويش گرفتند و گذشت وان عربى ز قفاشان برگشت شعر فارسى از مثنوى : تو، چه دانى قدر آب ديدگان ؟ عاشق نانى تو، چون ناديدگان گر تو اين انبان زنان خالى كنى پر زگوهرهاى اجلالى كنى طفل جان ، از شير شيطان باز كن ! بعد از آنش با ملك همراز كن ! تا تو تاريك و ملول و تيره اى دان ! كه با تو لعين ، همشيره اى نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف دو مرد شنيدند كه كالايى را جار مى زنند. يكى از آن دو، به ديگرى گفت : اگر از آن چه با خود دارى يك سوم به من دهى و به پولى كه دارم بيفزايم ، آن را مى خرم . و ديگرى گفت : اگر يك چهارم آنچه با تست ، به پولى كه من دارم ، بيفزايم ، پول كالا را دارم . راه حل اين مساءله و نظاير اين ، آنست كه مخرج يك سوم را در مخرج يك چهارم ، ضرب كنند و از حاصل آن ها، يك كم كنند و مانده ، بهاى كالاست . هرگاه ، ربع را از حاصل ضرب كم كنيم ، مانده كه 8 است ، پول يكى از آن هاست و اگر از حاصل ضرب ، ثلث را كمك كنيم ، بقيه كه 9 است ، پول آن ديگريست . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امام على (ع ) به مردى كه از او خواهش پند دادن داشت ، فرمود: از آنان مباش ! كه بى آن كه نيكى كنند، اميد رستگارى آخرت دارند. و با طول آرزو اميد توبه دارند. در دنيا، همچون وارستگان سخن مى گويند و همچون دلبستگان عمل مى كنند. اگر بدانان بخشيده شود، سيرى ندارد و اگر از آنان باز داشته شود، خرسند نمى شود. نهى مى كنند و نهى نمى پذيرند و ديگران را فرمان مى دهند به آن چه كه خود، عمل نمى كنند. نيكوكاران را دوست دارند. اما همچون آنان عمل نمى كنند. گناهكاران را دشمن مى دارند و خود، يكى از آنانند. مرگ را به سبب بسيارى گناه ، ناخوش دارند. چون بيمار شوند، از كارهاى ناپسند خود، پشيمان مى شوند و چون سلامتى را بازيابند، به كار ناپسند مى پردازند اگر در آسايش باشند، خودپسند مى شوند. و چون مبتلا شوند، ماءيوس مى گردند. چون آنان را بلايى رسد، دست به دعا بردارند و چون آسايشى يابند، مغرورانه سرپيچى كنند. گمانشان بر آنان چيره است و آن چه يقين است ، بر آنان دسترسى ندارد. بر ديگرى به كوچكترين گناه ، ترسان شوند و خود، به بيش از آن چه كه او دست زده است ، دست يازند. چون بى نياز شوند، سرمستى و فتنه انگيزى كنند. و چون نيازمند شوند ماءيوس و خوار گردند. چون دست به كارى زنند، كوتاهى كنند و چون چيزى خواهند، زياده روى كنند. چون شهوت بدانان روى آورد، گناه را پيش اندازند و توبه را پس . چون درد و رنجى روى آور شود، از چارچوب دين فراتر روند. پند را به توصيف مى نشينند، و خود، پند نمى گيرند. در نصيحتگرى مبالغه مى كنند و خود موعظه نمى شوند. در گفتار، راهنمايند و در كردار، اندك ورزند. به ناپايدار همچشمى دارند و در پايدار، سهل انگارند. غنيمت را غرامت مى شمرند و غرامت را غنيمت مى دانند. بر مرگ ، ترسانند و به چاره اى دست نمى زنند. گناه كوچك ديگران را بزرگ شمرند و بزرگ تر از آن را كه خود ورزيده اند، كوچك . طاعت كوچكتر خويش را بزرگ شمارند و بزرگ تر از آن را كه ديگران داشته اند، كوچك . مردم را طعنه زنند و عيب خويش پوشند. به بيكارگى گذراندن با ثروتمندان را بهتر از همنشينى نيك با نيازمندان دانند. به سود خويش بر ديگران حكم كنند. و به سود ديگرى ، بر خود حكم نكنند. ديگران را راهنمايى كنند، و خود را گمراه . فرمانبرى شان مى كنند و سركش مى شوند. وفادارى مى خواهند. و وفا نمى كنند. بر مردم ، به چيزى جز خداى ترسانند و از خدا بر مردم نترسند. جامع (نهج البلاغه ) گفت : اين سخن ، پندى گوارا و سخنى بليغ است كه بينندگان را بينايى مى دهد و نگرنده انديشمند را به عبرت وا مى دارد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى نيز امام على (ع ) فرمود: برادرت را به نيكى كردن بر وى سرزنش كن ! و بدى او را با بخشش ، به خودش بازگردان ! نكته هاى پندآموز، امثال و حكم يوسف نحوى گفت : دست سه گونه است : دست سفيد، دست سبز و دست سياه . دست سفيد: آغاز در كار نيكست و دست سبز: پاداش به تكار نيكست و دست سياه : نيكى همراه با منت است . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم ديگرى گفته است : (گاه ) دو نام متضاد به يك معنى ديده مى شود. مثل : فروتنى و بزرگوارى با پاداش دادن به نيكوكاران ، بدكاران را زجر ده ! نكته هاى پندآموز، امثال و حكم و گفته اند: آن كه راز خويش بپوشاند، خوبى را در اختيار دارد. و نيز: مالى كه ترا پند دهد، از دست تو نرفته است . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف اگر مخرج كسرهايى را كه در آن ها حرف عين هست ، (مثل : ربع ، سبع ، تسع ، و عشر) در يكديگر ضرب كنى ، عدد حاصل ، مخرج مشترك كسرهاى نه گانه است . و آن ، 2520 است . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف گفته شده است كه مخرج كسرهاى نه گانه را از امام على (ع ) پرسيدند. گفت : شمار روزهاى سال را در شمار روزهاى هفته ضرب كنيد. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف حاصل ضرب هر عددى ، از حاصل ضرب دو عدد بالا و پايين آن در يكديگر، يك شماره بيشتر است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از نهج البلاغه : خرد خويش را زنده كرد و نفس خويش را ميراند تا، زبريش نرم شد و در شتيش لطافت يافت . و درخششى عظيم در او به وجود آورد. و راه را بر او روشن ساخت و او را به سلوك در راه حق رهبرى كرد و درهاى بيچارگى را بر او بست . و پاهايش را استوارى داد و او را در ايمنى و آسودگى قرار داد و دلش را به خويش متوجه ساخت . و پرورگار خويش را خرسند گردانيد، به عذرى گرامى تر از صدق . دل ، گاه روى كند و گاه ، روى گرداند. چون روى آورد، او را به نوافل واداريد! و چون روى گراند، واجبات را كفايت كنيد! اگر پروردگار، معصيت را به عقوبت وعده نداده بود، بنده را واجب بود كه به شكرانه نعمت ، گناه نورزد. ترجمه اشعار عربى از بشار بن برد اگر دوست خويش را در هر كارى نكوهش كنى ، نكوهش نشده اى نماند. و اگر بارها آب پرخاشاك ننوشى ، تشنه خواهى ماند. و كدامين كس را چشمه گوارا هست ؟ يا تنها بزى ! يا به دوست خويش پيوند! زيرا دوست ، گاه ، خطا ورزد و گاه از خطا بپرهيزد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... مهلب را پرسيدند: دورانديشى چيست ؟ گفت : غصه ها را فرو بردن ، تا فرصت ها پديد آيند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : بوزينه بد را نيز بهنگام برقص ! و اين كلام حكايت مشهورى دارد، كه آن را در (توبره ) نيز آورده ام . شعر فارسى از نشناس بخت آنم كو؟ خواب آلوده برخيزى شبى ناله ام بشناسى و گوشى به فريادم كنى نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف برهان تخليص : اين كمونه در (شرح تلويحات ) آورده است كه : اگر دو خط نامتناهى و متقاطع ، چنان باشند كه يكى از مركز كره اى خارج شود و كره ، چنان حركت كند كه خط ماربر مركز كره در صفحه دو خط موازى خودش باقى بماند، بايد اين خط، از خط ديگر خلاص شود. يعنى : نقطه تقاطع ، بدان نقطه منتهى مى شود كه در بى نهايت است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در (عيون الاخبار) آمده است كه امام رضا (ع )، اين ابيات را بر ماءمون خوانده است : اگر به نادانى كسى فروتر از خويش دچار آيم ، از رويارويى با نادانى او باز مى ايستم . و اگر به خرد در پايه خودم بود، بردبارى مى ورزم ، تا از او فراتر باشم . و اگر در خرد و فضل از من برتر باشد، حق تقدم و فضيلت او را بر خويش مى شناسم . فرازهايى از كتب آسمانى در كتاب (ادب الكاتب ) آمده است كه : طرب ، آن سبكبالى ست كه از شدت سرور، يا شدت غم ، به انسان روى آورد و چنان كه عامه مى پندارند، تنها، به هنگام شادمانى روى نمى دهد. ترجمه اشعار عربى نابغه گفته است : در پى آنان مرا طربناك بيند. همچون واله يا ديوانه اى به طرب آمده . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين صوفى يى را گفتند: خرقه ات نفروشى ؟ و او گفت : اگر صياد، دام خويش بفروشد، به كدام وسيله شكار كند؟ حكايات تاريخى ، پادشاهان در كتاب (مستظهرى ) آمده است كه : هارون الرشيد، شبى همراه با عباس قصد ديدار فضيل بن عياض كرد. و چون به در خانه وى رسيدند، شنيدند كه مى خواند: (ام حسب الذين اجتر حوا السيئات ان نجعلهم كالذين امنوا و عملوا الصالحات سواء محياحم و مماتهم ساء ما يحكمون ) پس ، هارون الرشيد، عباس را گفت : اگر چيزى سودمندان افتد، همين بود. آنگاه ، عباس ، فضيل را گفت : اميرالمؤمنين را اجابت كن ! فضيل گفت : اميرالمؤمنين نزد من چه مى كند؟ سپس در را باز كرد و چراغ خاموش كرد و هارون گرد خانه مى گشت تا دست هارون بر او قرار گرفت . فضيل گفت : آه ! چه دست نرمى ست ! اگر از عذاب قيامت نجات يابد! سپس گفت : براى پاسخ روز قيامت حاضر باش ! چرا كه بايستى با هر مرد و زن مسلمانى به پيشگاه خداوند پيش بروى . گريه هارون شدت يافت و عباس گفت : اى فضيل ! خاموش باش ! كه اميرالمؤمنين را كشتى و فضيل گفت : اى هامان ! تو و يارانت او را كشتيد. و هارون گفت : تو را (هامان ) نخواند، جز اين كه مرا نيز (فرعون ) شمرد. آنگاه هارون او را گفت : اين هزار دينار كابين مادرم است و خواهم كه از من بپذيرى . گفت : نه ! اميد است كه پروردگار از جزايى كه به مادرت داد، ترا نيز دهد. آن را از هر كس كه گرفته اى ، وى را بازده ! و رشيد برخاست و بيرون رفت . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سخنان امام على (ع ): چون شكم از مباح پر شود، چشم از شناخت صلاح كور شود. چون بلايى بر تو روى آرد، بر آن بنشين ! چه ، تلاش تو، بر آن مى افزايد. چون بينى كه پيوسته بلا بر تو فرود آيد، بدان ! كه خداوند ترا بيدار كرده است . اگر خواهى ترا فرمان برند، آن خواه ! كه بر آن توانا هستى . اگر آن چه خواهى نيست ، آن خواه ! كه هست . چون زاهدى از مردم بگريزد. او را طلب كن ! با دشمن خويش مشورت كن ! تا از راى او، اندازه دشمنى و نيتش را بدانى . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم پادشاهى گفت : آن كه ما را سرورى داد، مالش بستانيم و آن كه با ما دشمنى ورزيد، سرش برگيريم درباره پادشاهان گفته اند: آنان گروهى اند، كه پاسخ سلام را در سخن ، بسيار مى شمرند و زدن گردن را مجازاتى كوچك مى دانند. سخن عارفان و پارسايان عارفى گفت : دين و حاكم و سپاه و مردم همچون خيمه و ستون خيمه و ميخ و طناب اند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى فرزندش را گفت : اى پسركم ! دانش را از دهان مردان علم بگير! چون آنان ، بهترين شنيده هاى خود را مى نويسند و بهترين نوشته هاى خويش را به خاطر مى سپرند و بهترين محفوظات خود را بيان مى دارند. سخن عارفان و پارسايان ابوذر كه - خدا از او راضى باد!- گفت : روز تو، همانند شتر توست . هرگاه سر به سوى تو دراز كند، همه بدنش به سوى تو مى آيد. منظور اينست كه هرگاه در آغاز روز، كار نيكى انجام دهى ، تا به آخر، چنان خواهد بود. ترجمه اشعار عربى شاعرى گفته است : جوان را مى بينى كه برترى جوان ديگر را تا زنده است ، انكار مى كند. اما، چون درگذشت ، مى كوشد، تا نكته اى از او را با آب زر بنويسد. ترجمه اشعار عربى شاعرى در (هجو) گفته است : دوستى داريم كه ريش دراز بى فايده اى دارد، كه همچون برخى از شب هاى زمستانى دراز و غم انگيز و سرد است . ترجمه اشعار عربى ديگرى گفته است : دلدار به ديدارم آمد. و دلم بدو مايل بود. گفتمش مرا بوسه اى ده ! گفت : بستان ! و مترس ! ترجمه اشعار عربى ديگرى گفته است : عاشقان ! از خنده دندان نمايش بپرهيزند! چشم سحر انگيزش شما را به شك واداشته است اما، او مى خواهد به سحر، شما را از سرزمينتان براند. ترجمه اشعار عربى از عبدالله بن معتز پلك هايى ظريف دارد و دلى از سنگ . گويى پلك هايش عذرخواه سختى دل اويند. ترجمه اشعار عربى از صلاح (صفدرى ): فروغ چهره اش مى گويد: از خستگان من كسى در جمع شما هست ؟ چهره گل تباه شد و اكنون روزگار منست . حكايات تاريخى ، پادشاهان ابو حازم ، به نزد عمر بن عبدالعزيز آمد و عمر او را گفت : مرا پندى ده ! گفت : بر پهلو بخواب و مرگ را نزديك سر خويش حس كن ! سپس بنگر! كه دوست دارى تا در آن ساعت چه چيز در تو باشد؟ همان را بگير! و بنگر! كه چه چيز را خوش ندارى كه در تو باشد؟ و آن را رها كن ! شايد كه مرگ تو نزديك باشد! حكايات تاريخى ، پادشاهان صالح بن بشر زاهد به نزد (مهدى ) (خليفه ) آمد. مهدى او را گفت : مرا پند ده ! گفت : آيا پيش از تو، پدر و عمويت در اين مجلس ننشستند؟ گفت : بلى ! گفت : آيا از آن ها كارهايى سر نزد كه بر ايشان اميد رستگارى بود؟ و كارهايى سر نزد كه بيم هلاك بر آن ها مى رفت ؟ گفت : بلى . گفت : بنگر! در هر آن چه اميد رستگارى ست . آن را بگير! و هر آن چه را كه در آن بيم هلاك است ، رهاكن ! حكايات تاريخى ، پادشاهان عبدالله بن مسلم به نزد هارون الرشيد آوردند - كه هارون در انديشه كشتن او بود - عبدالله گفت : به آن كس سوگند كه تو در نزد او خوارترى تا من در نزد تو و او بر كيفر تو تواناتر است تا تو بر من . مرا نخواهى بخشيد؟ و هارون او را بخشيد. شعر فارسى از حافظ: همتم بدرقه راه كن ! اى طاير قدس ! كه درازست ره مقصد و من نو سفرم تفسير آياتى از قرآن كريم خداوند فرموده است : (ولقد زينا السماء الدنيا بمصابيح ) (يعنى : ما، آسمان دنيا را به چراغ هاى رخشان زينت داديم ) آيا اين آيه ، دليل بر آن نيست كه ستارگان ، در فلك ماه مستقر هستند؟ بلكه فلك ماه بدانها زينت يافته است ؟ و همين است . زيرا، ستارگان ، اجسام شفاف و نورانى اند. و نيز فرموده پروردگارست كه : (و جعلناها رجوما للشياطين ) (يعنى : و به تير شهاب ، آن ستارگان را رانديم ) و اين نيز مقتضى آن نيست كه ستارگان خود نيز تير شهابند زيرا اگر چنين باشد به گذشت زمان ، بايد از تعداد ستارگان كاسته شود. بلكه نهايت مطلبى كه از آيه حاصل مى شود، آنست كه اجزايى از ستارگان به نام شهاب كنده مى شود. همچون نورى كه از چراغ مى آيد. و دليلى نمى ماند كه همه ستارگان ، در فلك هشتم مستقر باشند و در فلك ماه ، جز ماه ، چيزى نباشد. بلكه ممكن است ستارگانى وجود داشته باشند. و شهاب ها از آن ستارگان باشند. فرازهايى از كتب آسمانى از كتاب (اعلام الدين ) - تاءليف محمد الحسن بن ابى الحسن الديلمى -: مقداد بن سريح البرهانى از پدرش روايت كرده است كه گفت : در روز جنگ جمل عربى نزد اميرالؤ منين (ع ) به پرسش برخاست كه : يا امير المؤمنين ! مى فرمايى : خدا يكى ست ؟ و مردم به او پرخاش كردند. و گفتند. اى اعرابى ! مگر دل مشغولى اميرالمؤمنين را نمى بينى ؟ و امام گفت : رهايش كنيد! زيرا، آن چه اين اعرابى مى خواهد، همانست كه ما از اين مردم مى خواهيم . آنگاه گفت : اى فلان ! اين كه كسى بگويد خدا يكى ست ، چهار گونه است . كه دو گونه آن مجاز نيست و دو گونه ديگر، بر خدا ثابت است . اما، آن دو گونه كه در مورد خدا نبايد به كار برد، يكى آنست كه گويند: (خدا يكى ست ) و معناى عددى (يكى ) را اراده كنند. و اين ، از آن رو جايز نيست ، كه آن چه دومى ندارد، در باب اعداد، وارد نمى شود. نديده اى كه آن كه گويد خدا سومين سه است ، كفر است ؟ و نيز اگر گوينده اى گويد: (او، يكى ست ) و (نوع جنس ) را اراده كند، نيز نارواست . زيرا، پروردگار فراتر از تشبيه است . اما، آن دو گونه كه براى خدا ثابت اند. چنانست كه گويند: (خدا يكى ست ) و منظور (يگانه ) باشد. يعنى : نظيرى ندارد. همچنين چون گويند: (او يكى ست ) و منظور، آن باشد كه در معنى ، يگانه است . يعنى : در وجود و عقل و گمان نمى گنجد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى نوف بكايى گفت : شبى ، اميرالمؤمنين على (ع ) را ديدم كه از بستر خويش برخاسته ، به ستارگان مى نگرد. و گفت : اى نوف ! در خوابى ؟ يا بيدار؟ گفتم : اى اميرمؤمنان ! بيدارم . گفت : اى نوف ! خوش به حال پرهيزگاران در دنيا! و دوستداران آخرت . آنان كه زمين را فرش و خاك آن را بستر و آبش را بوى خوش و قرآن را شعار و دعا را دثار خويش ساختند. سپس ، همچون مسيح (ع ) دنيا رابه قرض الحسنه دادند. اى نوف ! داوود نبى ، شبى در همين ساعت برخاست و گفت : اين ، هنگامى ست كه چون بنده اى خدا را بخواند، به استجابت پيوندد. مگر اين كه ماءمور باج و تعقيب و شحنه باشد. يا به لهو و لعب مشغول باشد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امام على (ع ) فرمود: چهار خوى ، از نادانى ست : خشم گرفتن بر آن كه خاطرت از او خشنود نيست همنشينى با كسى كه همتاى او نيستى ابراز نيازمندى نزد كسى كه ترا بى نياز نمى سازد و سخن بيهوده گفتن . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفته است : عاقل را سزاوار است كه بداند كه خيرى در مردم نيست . و نيز بداند كه از آن ناگزيرست . و اگر اين بداند، چندان كه مقتضى ست با آنان در آميزد. حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى ، حكيمى را دشنام داد. حكيم تغافل كرد. مرد گفت : منظور من تويى و حكيم گفت : و چنين است كه از تو چشم پوشيدم . و گفته اند: زبان عاقل در پس دل اوست و دل نادان ، در پس زبانش . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفته است : صبر دو گونه است : صبر آن چه ناخوش آيند است و صبر بر آن چه كه دوست داشتنى ست . اما، شديدتر از اين دو، صبر نفوس است . فرازهايى از كتب آسمانى قطب ، در (شرح شهاب ) گفته است : روايت شده است كه پروردگار، دعاى دو گروه از مردم را مستجاب مى دارد. چه مؤمن باشند و چه كافر. يكى دعاى مظلومانست و ديگرى دعاى درماندگان . و بدين سبب است كه خداى تعالى فرمود: (امن يجيب المضطر اذا دعاه ) (يعنى : آيا آن كيست كه دعاى بيچارگان را به اجابت مى رساند؟) پيامبر (ص ) فرمود: دعاى مظلوم مستجاب است و اگر گفته شود: مگر خدا نفرمود: (و ما دعاء الكافرين الا فى ضلال ) (يعنى : و كافران جز به حرمان و ضلالت دعوت نمى كنند) پس چگونه دعايشان مستجاب مى شود؟ گوييم : اين آيه ، به دعاى كافران در دوزخ بر مى گردد و در آنجا، نه اشك سود دهد و نه دعا پذيرفته شود. و خبرى كه ما آورديم ، مربوط به دنياست . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف همه كسانى كه (ديدن ) را در اثر انعكاس (ديده شده ) در (بيننده ) و نقش پذيرى آن ، در چشم مى دانند، قائل به (انعكاس ) و (نقش پذيرى ) حقيقى نيستند. معلم دوم - ابونصر فارابى - در رساله جمع بين راى افلاطون و ارسطو، گفته است كه منظور هر يك از اين دو نفر، آگاهى دادن بر اين حالت ادراكى ست و خواسته اند به تشبيه بيان كنند. نه اين كه شعاعى خارج شود و نقش پذيرى حقيقى صورت گيرد. بلكه براى تنگى عبارت ، (ناچار) بوده اند كه چنين تعبيرى را به كار گيرند. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم صاحب حالى گفته است : مردم گويند: چشم بگشاييد تا ببينيد! و من گويم : چشم ببنديد تا ببينيد. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف فلسفه ، كلمه ايست يونانى به معنى : دوستدارى دانش و (فيلسوف )، در اصل (فيلاسوف ) است به معنى : دوستدار دانش . فيلا دوستدار و سوف : دانش . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى روايت شده است كه : پيامبر (ص ) به ديدار جوانى كه به احتضار افتاده بود، رفت . و او را گفت : خود را چگونه مى بينى ؟ گفت : به خدا اميدوارم و بر گناهان خويش مى ترسم . پيامبر (ص ) فرمود: اين دو چيز در قلب كسى بدين حال نمى گنجد. مگر آن كه خدا او را به اميدش مى رساند و از آن چه بيم دارد، ايمنش مى دارد. ****************** ترجمه اشعار عربى شعر: پروردگارا! در دلى كه به اندازه خردلى جز مهر تو باشد، دانم كه آن دل بيمارست . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در حديث است كه : ايمان بنده اى به كمال نمى رسد، مگر اين كه آن چه را كه نمى شناسد، بيش از آن چه مى شناسد، دوست بدارد. ترجمه اشعار عربى صاحب بن عباد گفته است : رق الزجاج و رقت الخمر و تشا كلا فتشابه الامر فكانما خمر و لا قدح و كانما قدح و لا خمر و عراقى ، اين مضمون را به فارسى ، چنين سروده است : از صفاى مى و لطافت جام در هم آميخت رنگ جام و مدام همه جام است و نيست گويى مى يا مدام است ، نيست گويى جام و ديگرى ، نزديك به مضمون دو بيت (صاحب ) چنين سروده است : جامى كه به لطف نوشيدم و گمان بردم كه به جاى شراب هوا در آن ريخته اند. شرابى سبك بود. چنان ، كه گويى جام پر و خالى ، يكسان بود. ترجمه اشعار عربى امام فخر رازى ، در مجلس درس خويش بود كه بناگاه ، كبوترى كه بازى او را دنبال مى كرد، وارد شد و پناه جويان ، خويش را به دامان او افكند. (ابن عنين ) در اين زمينه شعرى سرود كه برخى از ابيات آن ، چنين است : كبوترى به نزد سليمان روزگار آمد كه پرتو مرگ از بالهاى صيادش مى درخشيد. آيا چه كسى اين كبوتر سبزگون را آموخته بود كه خانه تو حرم امن هر پناه جوى ترسانى ست ؟ ترجمه اشعار عربى ماءمون ، اين ابيات را براى پيكى سروده است كه به نزد معشوق خويش فرستاده : مشتاقانه ترا فرستادم و تو به ديدار نايل شدى . و به تو بدگمان شدم . چشم تو، زيبايى چهره اش را دريافت و گوش تو از نغمه او بهره مند شد. نشان آن ديدار را در چشم تو مى بينم گويى چشمانت از زيبايى رخسارش دزديده اند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين سور چرانى ، فرزند را گفت : پسركم ! اگر در مجلسى ، جا، بر تو تنگ بود، كسى را كه در كنار تست ، بگو: مبادا جاى شما را تنگ كرده باشم ! و او، از جاى خود مى جنبد و جا بر تو باز مى شود. ترجمه اشعار عربى شاعرى گفته است : بر گونه هايش سپيدى و سرخى به هم آميخته اند. گفته شد: چيست ؟ و گفتم : خط و خال حسن ! كه جا دارد دلم را به نگاهى بدهم . شعر فارسى شاعرى سروده است : تنم از ضعف چنان شد، كه اجل جست و نيافت ناله هر چند نشان داد كه : در پيرهنم . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف دانش موسيقى ، دانش ست كه به وسيله آن ، نغمه ها و (ايقاع ) و چگونگى تركيب آوازها و شيوه گرفتن آلات موسيقى را مى شناسم . و موضوع آن ، صوت است از حيث تاءثيرى كه در روح دارد، به اعتبار نظمى كه دارد: و (نغمه ) صوتى ست كه در مدتى از زمان ، به طول انجامد. همچنان كه حروف ، در كلمات جريان مى يابند. رديف هايش (هفده ) و اوتارش (هشتاد و چهار) است . اما (ايقاع ) اعتبار زمانى صوت است . و از نظر شرعى ، آموختن اين دانش مانعى ندارد. و بسيارى از فقيهان نيز در اين فن ، سرآمد بوده اند اما شرع مطهر ما كه - بر قاضيانش درود باد! - عمل آن را منع كرده است و كتابهايى كه در اين فن تصنيف شده است ، تنها بهره علمى دارند. و آن كه موسيقى عملى مى داند، نغمه هايى را كه از هر ساز به حسب اتفاق شنيده شود. مورد بحث قرار مى دهد. و نوازندگان ، نغمه ها را آن گونه كه از آلات طبيعى همچون گلوى انسان ، يا آلات موسيقى شنيده شود، مورد بحث قرار مى دهند و آن چه كه مى گويند كه الحان موسيقى از برخوردهاى فلكى گرفته شده است ، از جمله رموز است . زيرا، در افلاك برخوردى نيست و نه كوبيدنى هست و نه صدايى . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار نامه ايست كه (غزالى ) به نظام الملك نوشته است و در آن ، خواهش او را كه پذيرفتن تدريس در نظاميه بغداد از سوى غزالى بود و در آن وعده منصب هاى عالى داده شده بود، پاسخ گفته است . غزالى ، پس از آن كه زهد پيشه كرد، از تدريس در نظاميه دست كشيد. (بسم الله الرحمن الرحيم : و لكل وجهة هو موليها فاستبقوا الخيرات ). بدان ! كه مردم ، در توجه كردن به آنچه بدان روى آورده اند، سه دسته اند. نخستين ، عوام اند، كه به دنياى گذرا اكتفا كرده اند. و پيامبر (ص ) آنان را باز داشته است . در سخن خويش كه فرموده است : هيچگاه دو گرگ درنده با گله گوسفند چنان نكنند، كه مال دوست و اسرار افكار با دين وى كنند. و گروه دومين خواص قوم اند، كه آخرت را بر دنيا برترى نهند و دانند كه آخرت بهتر است و از اين رو، در دنيا به كار نيك پردازند. پيامبر (ص ) اينان را نيز به كوتاهى در عمل نسبت داده است كه فرموده است : دنيا بر آخرت جويان حرام است . و آخرت بر دنيا جويان . و اين دو، بر خدا جويان . و گروه سوم ، ويژگان اند، و آنانند كه دانسته اند كه بالاى هر چيزى ، چيز ديگرى است و آن ، ناپايدار است و انسان دانا، ناپايدار را دوست ندارد. و به حقيقت دانسته اند. كه دنيا و آخرت ، برخى از آفريده هاى خدايند و مهم ترين امور دنياى ، دو امر ميان تهى اند. يعنى : خوردن و زناشويى كردن . و در اين دو كار، همه حيوانات با آدميان شريكند. و رتبه والايى نيست . بدين سبب ، از آن ، روى برتافته اند و به پروردگار خويش روى آورده اند. و بر آن ها، اين معنى آشكار شده است كه : (الله خير و ابقى ) و حقيقت (لا اله الا الله ) بر آنان روشن شده است . و نيز اين معنى دانسته اند كه : هر كس به كسى جز خدا رو كند، از (شرك خفى ) خالى نيست . و همه موجودات در نظر آنان به دو دسته اند. خدا و غير خدا. و آن دو را كفه هاى ترازوى خويش ساخته اند و دلشان ، زبان آن ميزان است چون بينند كه دلشان به كفه خداوندى مايل است ، به سنگينى كار نيك خويش حكم كنند و هر گاه بينند كه به كفه ديگر مايل است دانند كه كفه گناهانشان سنگين شده است . همچنان كه گروه نخست ، در برابر گروه دوم (عامى )اند، گروه دوم نيز در قياس با گروه سوم عامى اند. و بدين ترتيب ، سه گروه به دو گروه در مى آيند. اكنون گويم كه وزير، مرا از مرتبه بالا، به مرتبه فرودين خوانده است حال آن كه ، من ، او را از مرتبه فرودين ، به مرتبه بالا مى خوانم كه آن اعلا عليين است . و راه به سوى خدا، از بغداد و توس و از همه جا به خدا، يكى ست هيچيك ، از ديگرى نزديك تر نيست . و از پروردگار مى خواهم كه او را از خواب بيخبرى بيدار كند! كه از امروز، در فردايش بنگرد. پيش از آن كه كار از دستش برود. والسلام . ترجمه اشعار عربى صلاح صفدى گفته است : مپنداريد! كه معشوقم از سر مهربانى مى گريد. از مهربانى نمى گريد، كه شمشير نگاه خويش را آبدار مى كند. و شريف قزوينى اين مضمون را چنين سروده است : نه از رحمست ، اگر تر ساخت جانان چشم فتان را براى كشتن من آب داده تيغ مژگان را شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار ابوسعيد اصفهانى ، شاعرى ظريف و پسنديده بود و گوشى سنگين داشت . وقتى ، كسى او را مخاطب ساخت و ابوسعيد گفت : بلندتر بگو! زيرا، سنگينى گوش من ، همانند سنگينى روح تست . او از جمله شاعران صاحب بن عباد بود كه ثعالبى در يتيمة الدهر از او ياد كرده است و شعرش در نهايت خوبى ست . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين اصمعى گفت : شنيدم ، كه باديه نشينى مى گفت : پروردگارا! مادرم را ببخش ! گفتم : از چه پدرت را نگويى . گفت : پدرم حيله اى داند تا خويش را برهاند. مادرم زنى ضعيف است . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين حكيمى را گفتند: چرا دنيا را ترك گفتى ؟ گفت : چون از زلالش بازداشته شدم ، از درد آن نيز خوددارى كردم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين عارفى را گفتند: بهره خويش از دنيا برگير! كه تو ناپايدارى . گفت : حال كه چنين است لازم آمد بهره خود بر نگيرم . ترجمه اشعار عربى خدايش خير دهاد! - كه نيكو سروده است : گمان كن به خواسته هاى خويش رسيده اى ! و بر روزگار فرمانروايى دارى . مگر روزگار كوتاه عمر را مرگ در پى نيست ؟ و نه اينست كه آدمى ، هر چه به كف آورد، از وى مى گيرند؟ سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... اسكندر گفت : خرد بر عاقل بهتر حكم مى راند. تا شمشير بر نادان حكاياتى كوتاه و خواندنى چون عبدالملك بن زيات - وزير متوكل - پس از شكنجه هاى بسيار در گذشت . در جيب او كاغذى يافتند، كه بر آن ، اين ابيات ابوالعتاهيه نوشته بود: از روزها به يكديگر راهى ست . همچنان كه چشم به خواب مى بيند. شتاب نورزيد! مهلتى ! كه دنيا دولتى است كه از دودمانى به دودمانى انتقال مى يابد. اگر زمان هم به دير بيانجامد، مرگ پيرامون تو دور مى زند. حكاياتى كوتاه و خواندنى ثمامة بن اشرس گفت : از سوى هارون الرشيد، به تيمارستان گسيل شدم ، تا نارسايى هاى آنجا را بهبود بخشم . در ميان ديوانگان ، جوانى زيباروى ديدم كه به نظر مى آيد، ديوانه نيست . با او سخنى گفتم . و او گفت اى ثمامه ! تو مى گويى : بنده بايد پيوسته بايد شكر نعمت خداوندى بگويد. و چون به گرفتارى دچار شود، شكيبايى ورزد. گفتم : چنين است . ديوانه گفت : اگر تو مست بودى و خوابيدى و غلام تو برخاست و ترا ناخواسته آزرد. بگو ببينم كه اين نعمتى است كه بايد آنرا سپاس گويى ، يا بليه اى است كه بايد بر آن شكيبا باشى ؟. ثمامه گفت : شگفت زده ماندم و ندانستم كه چه گويم ؟. جوان سپس گفت : پرسش ديگر. گفتم : بگو! گفت آن كه به خواب رود، چه وقت لذت خواب را دريابد؟ اگر گويى : پس از بيدار شدن ، آن معدوم است . و لذتى ندارد. اگر گويى : پيش از خواب . آن نيز چنين است و اگر گويى : در حال خواب . در آن هنگام ، شعور درك لذت را نداشته است . ثمامه گفت : مبهوت ماندم . و پاسخى نداشتم . آنگاه گفت : پرسش ديگر. گفتم : چيست ؟ گفت : هر گروهى (نذيرى ) دارد، پس ، پيامبر سگان كيست ؟ گفتم : ندانم . آنگاه گفت : اينك ! پاسخ پرسش ها: اما پاسخ پرسش نخستين سه گونه است . يا نعمتى ست و مى تواند آن را سپاس گويد. يا گرفتارى ست و مى تواند بر آن بردبار باشد. و يا گرفتارى ست و بايد از آن دورى كرد، تا گرفتار ننگ آن نشد. و اما پاسخ پرسش دومين : مورد مزبور محال است . زيرا خواب درد است و با وجود درد، لذتى متصور نيست . و اما پرسش سوم : آنگاه جوان سنگى از آستين بيرون آورد و گفت : ترساننده اش اينست و سنگ را به سوى من انداخت . اما سنگ به خطا رفت . آنگاه گفت : اى سگ حقير! (نذير) ترا از دست داد. ثمامه گفت : دانستم كه او نيز عقل خويش از دست داده است ، بازگشتم و پس از آن ، ديوانه اى را نديدم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين بهلول نشسته بود و كودكان او را مى آزردند و او مى گفت : (لا حول و لا قوة الا بالله ) و تكرار مى كرد. چون آزردن او به دراز كشيد، برخاست و با عصاى خويش به آنان حمله برد و مى گفت : به سردار سپاه حمله مى برم و باكى ندارم كه بمانم ، يا كشته شوم . كودكان ، از ترس ، به روى هم مى افتادند. بهلول گفت : سپاه شكست خورد. اميرالمؤمنين گفته بود: در جنگ پشت نكنيم و از پى گريخته نرويم و مجروح را نيازاريم . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از ديوان منسوب به اميرالمؤمنين : من به تجربه دريافته ام كه صبر، عاقبتى پسنديده دارد. دلتنگ نباش ! و ابراز ناتوانى مكن ! كه در اين صورت ، پيروزى در ميان ناتوانى و دلتنگى نابود مى شود. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بر بازوبند قابوس و شمگير به خط او نوشته بود: اگر بيوفايى ، سرشت آدميانست ، پس ، به هر كس اعتماد داشتن عجزست و اگر مرگ بناچار خواهد آمد، تكيه كردن به دنيا نادانى ست و اگر تقدير حتمى ست ، پس ، دورانديشى بيهوده است . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفته است : اگر جوياى عزتى ، آن را در اطاعت بجوى ! و اگر بى نيازى خواهى ، از قناعت بخواه ! آن كه خداى را اطاعت كند، پيروزيش افزون شود و آن كه قناعت پيشه كند، فقر از او دور شود. فرازهايى از كتب آسمانى در (شرح شهاب ) از (راوندى ) نقل شده است كه : در اخبار آمده است از دميدن صبح ، تا طلوع خورشيد، خواب ، ناپسند است . چه ، آن ، وقت تقسيم روزيست . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : دنيا سراى رنج هاست : آن كه در طلب دنيا شتاب ورزد، خويشتن به رنج افكنده است و آن كه درنگ كند، ياران خويش را. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : آن كه ترا براى كارى دوست دارد، با انجام آن ، رهايت كند. نيز از سخنان حكيمانست : مجلس خاصان انس دارد، نه محفل پر جمعيت . و نيز از سخنان بزرگانست : از دوستان انصاف طلبيدن ، انصاف نيست . شاعرى گفته است : اى دوستدار دنيا! دنيا از روبرو ترا فريفته است ، و چون رو بگرداند، ترا پشيمان سازد. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار در (تلويحات ) از افلاطون الهى نقل شده است كه گفت : چه بسيار كه به هنگام رياضات ، با خويش خلوت مى كردم و در احوال موجودات مجرد از ماديات مى نگريستم . و بدنم ، در گوشه اى مى افتاد، گويى كه من نيز مجرد بوده ام . و از پوشش هاى طبيعى ، عريان هستم . و در ذاتى فرو رفته ام و جز همان ، به هيچ چيز ديگرى نمى انديشم و جز آن ، به چيز ديگرى نمى نگرم . و خويش را بيرون از چيزهاى ديگر مى ديدم . بدين هنگام ، خويش را در زيبايى و نور و روشنى و درخشش و خوبى هاى شگفت آور مى ديدم . كه هر كسى را مبهوت مى دارد پس ، بدان ! كه من ، جزئى از اجزاى عالم علوى روحانى كريم شريف ام و زندگى پرتكاپويى دارم . سپس ، از آن عالم ، به عالم الهى بالا رفتم و به حضرت ربوبيت رسيدم ، و گويى ، در آن جا گرفته ، يا، بدان آويخته ام . و فراتر از عالم نورانى عقلانى ام . و گويى در آن جايگاه شريف ايستاده ام و آن جا را سرشار از نور و روشنى مى بينم كه زبان ، طاقت توصيف آن را ندارد. و گوش ، توان شنيدن وصف آن را. و چون در آن عالم غرق شدم ، و نور بر من غلبه كرد، چندان نگذشت ، كه از آن مرتبه ، به عالم انديشه فرود آمدم و در اين هنگام ، انديشه ، حجاب آن نور شد و شگفت زده ماندم كه چگونه از آن عالم فرو افتادم ؟ و عجب داشتم كه چگونه خويش را سرشار از نور ديدم ؟ با آن كه با همان كالبد پيشين بودم . در اينجا، به ياد گفته (مطريوس ) افتادم كه ما را امر مى كرد كه همواره در جستجوى گوهر نفس شريف و ارتقاء عالم عقل باشيم . شعر فارسى شاعرى چه نيكو سروده است : هر چيز كه هست ، آن چنان مى بايد ابروى تو گر راست بدى ، كج بودى . فرازهايى از كتب آسمانى از كتاب (عدة الداعى و نجاح الساعى ) : ابوعبدالله جعفر بن محمدالصادق (ع ) به مفضل بن صالح گفت : اى مفضل ! خدا را بندگانى ست كه پنهانى ، خالصانه به وى پردازند و او نيز با نيكويى خالصانه ، به آنان پردازد. و آنان ، كسانى هستند كه در روز رستاخيز، نامه عملشان از كردار زشت خاليست . و آنگاه ، كه در پيشگاه خداوندى درآيند، آنان را از رازهاى پنهانى كه با او داشته اند، سرشار كند. گفتم : سرور من ! چرا چنين است ؟ فرمود. آنان فراتر از آنند كه فرشتگان نگهدارنده از آن چه ميان او و آنانست ، آگاه شوند. مضمونى نظير اين گفته اند و گمان كنم از بابا فغانى ست : بيا! كه در دل تنگ من از خزينه عشقت امانتى ست ، كه روح الامين نبوده امينش از ديگرى ست : عاصى اندر خواب ، نام توبه نتواند شنيد گر بداند عشقبازى عفوش با گناه لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى را گفتند: فرداى قيامت پروردگار، به حسابت رسيدگى مى كند. گفت : اى فلان ! مرا شاد كردى . زيرا چون كريم به حساب رسيدگى كند، بخشندگى كند. حكاياتى از عارفان و بزرگان حكايت شده است كه : عارفى ، پارچه اى بافت و در بافت آن دقت به كار داشت . چون آن را فروخت ، به علت عيب هايى كه داشت ، به او باز گرداندند و او گريست . اما مشترى گفت : اى فلان ، مگرى ! كه بدان راضيم . و او گفت : گريه من از اين نيست . بلكه از آن مى گريم كه در بافت آن ، كوشش بسيار كردم و به سبب عيب هاى پنهانى ، به من باز گردانده شد. و از آن مى ترسم تا عملى كه چهل سال در آن كوشيده ام نپذيرند. سخن عارفان و پارسايان عارفى را پرسيدند: چگونه صبح خويش را آغاز كردى ؟ گفت : با تاءسف بر ديروز و بيزارى بر امروز و خوار داشتن فردا. ترجمه اشعار عربى شعر: مردمى را مى بينم ، كه به اندكى از دين بسنده مى كنند و به اندكى از زندگى خرسند نيستند. با يارى گرفتن از دين ، از دنياى شاهان بى نياز باش . آنچنان كه پادشاهان ، با روى آوردن به دنيا، از دين بريده اند. سخن عارفان و پارسايان يحيى معاذ رازى در مناجات خويش گفت : پروردگارا! با همه گناهكاريم ، دور نيست ، كه اميد من به بخشش تو، بر درستى عملم غالب آيد. چه ، در كارهايم به بى ريائى خويش اعتماد داشته ام . و چگونه نترسم ؟ كه به تباهى شناخته شده ام و در گناهان خويش همواره به عفو تو تكيه كرده ام و چگونه نبخشى ؟ كه به بخشش موصوفى . با كندن ريشه بدى ها از سينه خويش ، ريشه بدى ها را از سينه ديگران بكن ! حكاياتى كوتاه و خواندنى در كتاب (ورام ) آمده است كه دو فرشته به هم رسيدند. يكى ، به ديگرى گفت : ماءمور شده ام ، تا ماهيى را كه فلان يهودى دوست دارد، به سوى او برانم . ديگرى گفت : ماءمور شده ام ، تا روغن به چراغ فلان زاهد بريزم . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف حاصل تفاضل مربعات دو عدد، برابر است با حاصل ضرب تفاضل آن دو، در مجموع آن دو عدد ترجمه اشعار عربى شاعرى گفته است : از پيش چشم رفته خود را از ياد مى بريد. و دل او در گرو محبت شماست . شما چون مسافر كشتى ايد. كه چون پياده شد، همسفر خويش را فراموش مى كند. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف به (علف )، (حشيش ) نگويند. مگر هنگامى كه خشك شده باشد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از كتاب (غررالحكم ) از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): دوست نيز انسانى ست . تنها، كسى غير از تست . زن ، فتنه است فتنه تر آن كه انسان از او ناگزيرست . شركت در مال ، آشفتگى انگيزد و شركت در راى ، به درستى انجامد. آن چه سبب مى شود، كه ناتوان به مقصود رسد، همانست كه توانا را از مطلوب باز مى دارد. خدمتگر تو، چون خدا را نافرمانى كرد، او را بزن ! و چون تو را نافرمان شد، ببخش ! از هر چيز، تازه اش را برگزين ! و از دوستان ، كهنه ترينشان را. كار نيك را با از ياد بردنش زنده سازيد! كه منت نهادن ، آن را تباه سازد. نيت خالى از تباهى ، بر عاملان آن ، دشوارتر از كوشش طولانى ست . چون موى سياهت به سپيدى گرايد، خوشى هاى جوانيت مى ميرد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ديو جانس ديد كه زنى را سيل مى برد و او به ياران خويش گفت : اينجاست كه ضرب المثلى صدق مى كند كه مى گويد: بگذار شرى را شر ديگرى بشويد. و نيز ديد كه زنى آتش حمل مى كند و گفت : حاملى بدتر از محمول ! حكاياتى كوتاه و خواندنى ديو جانس ، زنى را ديد كه آرايش كرده ، از خانه بيرون مى آمد. و گفت : آمده است تا ديگران بينندش ، نه او ديگران را بيند. و نيز دخترى را ديد كه نوشتن مى آموخت و گفت : اين زهرى است كه زهر مى نوشاند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين يكى از ياران اسكندر گفت : شبى اسكندر، يارانش را خواند، تا ستارگان را به آنان نشان دهد. و خواص و مسير هر يك را بگويد. آنان را به باغى برد و در حين راه رفتن با دست ، به ستارگان اشاره مى كرد. كه بناگاه در چاهى فرو افتاد. و گفت : آن كه به دانش بالاى سر بپردازد، از زير پاى خويش غافل مى ماند. سخن عارفان و پارسايان حسن بصرى را گفتند: دنيا را چگونه مى بينى ؟ گفت : انتظار گرفتارى ها، مرا از توقع به آسايش باز داشته است . سخن عارفان و پارسايان از سخنان حسن بصرى : اى فرزند آدم ! تو در اسارت دنيايى . به خوشى هايى راضى شده اى كه در گذرست . و به نعمت هايى كه ناپايدارست . و به سلطنتى كه ماندنى نيست . پيوسته خويش را وبال گرد مى آورى و براى ديگران به جمع مال مى پردازى . چون بميرى ، و بال را به گور خويش مى برى و مال را به خاندان خود رها مى كنى . ترجمه اشعار عربى دعبل شاعر را گفتند: وحشت را در چه مى بينى ؟ گفت : در نگريستن به مردم . آنگاه ، اين شعر، خواند: مردم چه زيادند! نه ! بل ، بسياركم اند. و خدا مى داند، كه در اين دعوى ، دروغ نگويم . زيرا، چون چشم مى گشايم ، و انبوه آنان را مى بينم . يكى را به كام خويش نمى بينم . سخن عارفان و پارسايان عمر بن عبدالعزيز در دعاى خويش مى گفت : پروردگارا! مرا به نيازمندى به خويش ، بى نياز كن ! و به بى نيازى از خويش ، نيازمند مدار! حكايات تاريخى ، پادشاهان عمربن عبدالعزيز، به (عدى بن ارطاة ) نوشت : از ميان (بكر بن عبدالله ) و (اياس بن معاويه ) يكى را قاضى بصره كن ! چون (عدى ) نامه به هر يك نمود، از پذيرفتن خوددارى كرد. پس ، آن دو را حاضر كرد و بر آن اصرار ورزيد. اما، (بكر) گفت : بخدايى كه جز او نيست ! من ، منصب قضا را شايسته نيستم . و اياس ، از من سزاوارترست . و اگر در اين گفته راست گويم . پس چگونه بپذيرم ؟ و اگر دروغ گويم ، دروغگو شايسته داورى نيست . و اياس گفت : مردى را بر پرتگاه دوزخ چندان بداشتيد كه كفاره سوگندى را فديه خويش ساخت . و (عدى ) گفت : چون به اين نكته راه بردى ، تو سزاوارترى و آنگاه او را قضا داد. حكايات تاريخى ، پادشاهان چون (اياس ) به شام رفت . كودكى كم سال بود. پيرمردى كه با وى دشمنى داشت ، از وى به قاضى شكايت برد و اياس ، بر دشمن پرخاش كرد. و قاضى او را گفت : بر او مدارا كن ! كه مردى پيرست . اياس گفت : حق از او بزرگ ترست . قاضى گفت : خاموش باش ! اياس گفت : اگر خاموش بمانم ، چه كسى از سوى من سخن خواهد گفت ؟ قاضى گفت : حق را با تو نمى بينم . اياس گفت : لا اله الا الله ! قاضى ، به نزد عبدالملك (بن مروان ) رفت و او را آگاه كرد. و عبدالملك گفت : كار او بساز و از شام بيرون كن كه آشوبى نيانگيزد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم براى آسان ساختن مصيبت ها و كم كردن سختى ها، راه هاى گوناگون است . اگر مصيبت با دورانديشى همراه شود، و با عزم و اراده ، با آن ، برخورد كنند، رويدادش سبك مى شود و از تاءثير و زيان آن مى كاهد. ديگر، آن كه به هنگام رويدادن مصيبت ، فناى جهان را به ياد دارى ، و به اين نكته توجه كنى ، كه : دنيا پايدار نيست و هيچ آفريده اى نمى ماند و بدانى كه هر روز كه مى گذرد، از عمر تو كاسته مى شود. و مى گذرد، تا پيمانه عمر تو خالى مى شود. و تو از آن ، بيخبرى . شاعر گفته است : روزگار، خويش را تسلى ده ! كه هيچ چيز پايدار نمى ماند و غم هاى تو نيز. شايد كه خدا، پس از اين ، از سر رحمت ، نگاهى به تو بيندازد. ديگر اين كه سختى هاى بزرگ تر از گرفتارى تو وجود دارد. و ديگر اين كه بدانى كه سختى هايى كه بر انسان فرود مى آيد، نشانه برترى اوست و محنت هايش ، نشانه شرافت او. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى اميرالمؤمنين (ع ): فرمود: دانايى مرد، در شمار روزى اوست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... شاعرى گفته است : رنج هاى مرد، نشانه فضل اوست . چنان كه آتش بوى عنبر را آشكار مى كند. و كمتر اتفاق افتاده است كه محنت فاضل ، جز به دست جاهل پديد آيد و گرفتارى (كامل ) تنها از سوى (ناقص ) است . شعر فارسى شاعرى گفته است : ترا تا هست ناهموارى يى در خود، غنيمت دان ! درشتى هاى دور چرخ را كان هست سوهانش . ترجمه اشعار عربى شاعرى ديگر گفته است : پيش آمدهاى روزگار، مرا ادب آموختند و انسان با ادب از پندها بهره مند مى شود. ناراحتى و نعمتى بر من نگذشت ، مگر اين كه از هر دو بهره مند شدم . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى با پيروى از پيامبران و اولياى گذشته و نيكان ، انسان در مى يابد، كه هيچيك از آنان ، در طول عمر، از گرفتاريهاى پياپى ، بر كنار نبوده اند. و در اين مورد، خويش را در رديف آنان مى گذارد و تو را به مرتبه اى آگاه مى كند، كه بالاترين مراتب است . حسين بن على (ع ) را پرسيدند: چه كسى به ارزش ، برترين مردم است ؟ گفت : آن كه نينديشد كه دنيا در دست كيست . يكى از بزرگان گفته است : اين مرگ ، نعمت هر صاحب نعمتى را تيره مى دارد. پس ، نعمتى طلب كنيد! كه مرگى با خود نداشته باشد. امام حسن (ع ) فرمود: مرگ ، دنيا را رسوا ساخت . كه نگذاشت هيچ خردمندى به شادكامى روزگار بگذارند. حكايات پيامبران الهى چون ابراهيم (ع ) را به منجنيق نهادند، تا به آتش اندازند، جبرئيل به حضور وى آمد و گفت : حاجتى دارى ؟ گفت : اما، نه به تو. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم گفته اند: (هوى ) و (شهوت ) با آن كه در علت معلول و اتحاد در دلالت و مدلول ، يكى اند. در عين حال ، متفاوت اند. چه (هوى ) ويژه راى ها و اعتقادهاست و (شهوت ) به درك لذت ها اختصاص دارد. و (شهوت ) از پى آمدهاى (هوى ) است و شهوت ، خاص تر است و (هوى ) گمراه تر و آن ، عام ترست . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم زنى عرب گفته است : اى آدمى ! پس از سختى ، گشايش است . صبر را بنوش ! هر چند كه صبر، تلخست . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم كسى گفت : دانش كسى را حاصل نشود، مگر آن كه دكان خويش ويران كند و دوستان را رها سازد و از وطن خويش دور شود، و آموختن را غنيمت داند. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف سيميا، جادوگرى غير حقيقى ست و آن ، ايجاد تجسم هاى خيالى ست ، كه وجود ندارد. و گاه ، به يك سلسله از كارهايى اطلاق مى شود، كه تجسمات خيالى را در حس ايجاد مى كند و تصويرهايى در جوهر هوا به وجود مى آورد. كه به تندى ، پايان مى يابد. زيرا، جوهر هوا، به سرعت تغيير مى كند و پايدار نمى ماند. عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... شيخ در كتاب (شفا) در فصل ششم از مقاله نهم از كتاب حيوان گفته است : زنى چهار سال پس از سالهاى حمل ، فرزند زاد كه دندان بر آورد و بزيست . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف ارسطو گفته است : مدت (حمل ) در همه حيوانات ، مشخص است . مگر انسان . جالينوس گفته است : من در مقدار زمان حمل ، جستجوى بسيار كرده ام و زنى را ديدم كه پس از 184 روز زاييده است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از ديوان منسوب به امام على (ع ): دو حال وجود دارد: سختى و آسايش . و نعمت و رنج همواره بر يكديگر مباهات مى كنند. اگر روزگار، جوانمرد اديب ماهر را خيانت كند، او خيانت نمى ورزد. اگر رنجى به من برسد، همانند سنگ سخت ، بردبار مى مانم . چه ، دانم كه نعمت و محنت هيچيك پايدار نمى مانند. حكاياتى از عارفان و بزرگان سمنون محب حكايت كرد كه : در همسايگى ما، مردى بود، كه كنيزكى را سخت دوست داشت . قضا را دختر بيمار شد و مرد، براى او غذا مى پخت . بارى ، به هنگامى كه ديگ را بهم مى زد، دخترك آهى كشيد، و ملعقه از دستش افتاد. مرد، با انگشت خويش بهم زدن ديگ را ادامه داد، تا گوشت هاى انگشتش ريخت و او، اين حال در نيافت . اين داستان ، و حكايتى همانند اين ، در عشق مخلوق ، راست آمده است . اما صحت آنها درباره عشق به خدا شايسته ترست . زيرا، بينايى باطنى ، راست تر از بينايى ظاهرى ست . و جمال حضرت پروردگار از هر جمال ديگر سزاوارتر است . جمالى كه خالص و ناب است . در حالى كه جمالهاى ديگر آشوفته و ناقص است . و خداى عارف رومى (مولوى ) را پاداش نيك دهد كه گفت : هر كس پيش كلوخى سينه چاك كاين كلوخ از حسن گشته جرعه ناك باده دردآلودتان مجنون كند صاف اگر باشد، ندانم چون كند؟ شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار صولى حكايت كرده است كه : كسى مرا گفت : به زيارت حج مى رفتيم ، به قصد نماز، از راه ، كناره كرديم ، كه غلامى به نزد ما آمد و گفت : در ميان شما كسى از مردم بصره هست ؟ او را گفتيم : همه ما بصرى ايم . و او گفت : مولاى من بيمارست و شما را مى خواند. گفت به سوى او رفتيم ، و او را ديديم كه بر كنار چشمه اى فرود آمده است و چون آمدن ما را حس كرد، با ناتوانى سر برداشت و چنين خواند: اى از وطن دور مانده ! كه بر غم هاى خويش مى گريى . چون هنگام سفر فرامى رسد، دردهاى بدنت افزون مى شود. سپس ، دير زمانى بيهوش افتاد. و پرنده اى بر درختى كه بر او سايه افكنده بود، نشست و به ترنم پرداخت . مرد، چشم باز كرد و به خواندن مرغ گوش فرا داد و چنين خواند: گريه پرنده اى كه بر شاخه نشسته است نيز غم را افزون مى كند دردهاى ما يكى ست ، و هر يك بر دلارام خويش مى گريد. سپس ، به سختى نفسى كشيد و جان داد. و ما، او را غسل داديم و كفن كرديم و به خاك سپرديم و از غلام درباره او پرسيديم و او گفت : اين ، عباس بن احنف بود و وفاتش به سال 193 بود. كه طبعى لطيف و روحى سبك و احساسى دقيق داشت و منظرش زيبا بود و بيانش دلنشين . ترجمه اشعار عربى از سيد رضى - خدا از او راضى باد -: از براى اين مردم ، از فرجام خويش دور مانده ام . و بدين خرسندم كه بى همنشين بمانم . با فقر، نزديكان از تو دورند و در بى نيازى ، دوران به تو نزديك مى شوند. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان بزرگان : آن كه رغبتش بر توست ، يارى تو بر او واجب آيد. آن كه بهره ثروتش را از خود دريغ دارد، آن را در اختيار داماداش مى گذارد. بخشش ، دشمنان را دوست مى كند و بخل ، بغض فرزندان را بر مى انگيزد. فرازهايى از كتب آسمانى از كتاب (احياى علوم دين ) كتاب نكوهش غرور: دهمين مهلكات ، غرورست . و گروه ديگر، غرورشان در (فقه ) بزرگست و گمان كرده اند، كه آنان ، ميان خدا و بندگانش حكم اند. از اين رو، در رفع حقوق مردم به حيله دست زده اند و اين نوع ، براى همه آنان ، مگر زيركانشان ، عموميت دارد. و اينك ! به نمونه هايى از آن ، اشاره مى كنيم : مثلا: گويند هنگامى كه زن ، مهريه خويش را به شوهر بخشيد، شوهرش در برابر خدا نيز برى ء است . كه اين مورد، كلا خطاست . زيرا، ممكن است شوهر، با بدرفتارى خود، كارها را بر زن تنگ گيرد و زن ، بناچار، طلب رهايى كند و مهر خويش ببخشد تا رها شود. و اين ، برائت به طيب خاطر نيست . در صورتى كه خداوند فرموده است : (و فان طبن لكم عن شى ء منه نفسا) و طيب خاطر، آنست كه شخص به دلخواه خود و نه به ضرورت و اكراه ، چيزى را ببخشد. و گرنه ، به حقيقت ، مصادره اى بيش نخواهد بود. زيرا، زن ميان دو ضرر مردد است . و آن را كه سبك تر است ، بر مى گزيند. آرى ! قاضى دنيوى از دلها آگاه نيست . و اكراه باطنى كه مردم بر آن آگاه نشوند، اكراه به حساب نمى آيد. اما، آنگاه كه بزرگترين قاضى در عرصه قيامت به داورى پردازد، حكم قاضى اين جهانى ، نه پاداش داده مى شود و نه موجب برائت شوهر خواهد بود. و همچنين مالى كه از كسى گرفته شود، حلال نخواهد بود، مگر به طيب خاطر. از اين رو، اگر كسى در حضور ديگران ، از كسى مالى بخواهد و آن كه از او خواسته شده است ، در حضور ديگران شرم كند كه ندهد. اما از سرزنش مردم بترسد، و دادن مال نيز او را بيمناك كند و ميان اين دو مردد است . و سرانجام ، تسليم مال را انتخاب كند، و آن ، رنج سبكتريست . و بدهد. ميان اين حالت و مصادره نيز تفاوتى نيست . زيرا، كه معنى مصادره ، آنست كه بدن را با زدن به درد آورند كه آن درد، بر درد درونى ، كه دادن مالست ، فزونى گيرد، و رنج كمتر را برگزيند. و كسى را در موضع شرمسارى قرار دادن ، و از او خواستن ، زدن دلست به تازيانه . و در نزد خدا، ميان زدن ظاهرى و زدن باطنى ، فرقى نيست . زيرا، باطن ، نيز در نزد او، ظاهر است . همچنين ، اگر كسى ، مالى را به كسى بدهد، تا از شر زبان او رها شود، يا از سرزنش خلاصى يابد، آن مال حرام است . و همين طور است هر مالى كه به اين صورت گرفته شود. و از اين قبيل است ، مالى كه مرد در پايان سال ، به همسرش ببخشد، تا زكات ساقط شود. فقيه مى گويد: زكات ساقط شد. اگر منظور آن باشد، كه مطالبه حكومت يا ماءمور از او ساقط شود، راست است . اما اگر بخواهد با آن كار، از مسؤ وليت رستاخيز مبرا شود، و همانند كسى شود، كه مالى نداشته است يا به حسب احتياج ، چيزى را فروخته است ، نسبت به فقيه دين و مفهوم زكات جاهل بوده است . اگر راز زكوة ، پاك كردن مالست از آلايش بخل - كه بخل ، مهلك است - پيامبر (ص ) فرمود: سه چيز مهلك است : بخلى كه پيروى بشود و پيروى از هوى و خودپسندى . و همانا كه با اين كار، از بخل پيروى شده و پيش از آن ، پيروى نمى شده و به وسيله چيزى هلاك مى شود، كه گمان داشته است كه صلاح او در آنست . پايان نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان بزرگان : آن كه بر تو دگرگون شود، بر او دگرگون مشو! با ستمگر همنشينى مكن ! اگر دوست گرامى تو باشد. نيكى تو بر دوستت آنست كه در مجالس او را احترام كنى . آسان ترين تجارت ، خريدن است و دشوارترين آن ، فروختن . نيازمند، نادانست . زيرا گمان مى كند، كه حاجت روا نخواهد شد، و غمگين مى شود.# دل را چون غم فرا گيرد، اراده ندارد. اندوهناكى ، دشمن فهم است و اين دو در يك معدن گرد نيايند. چاره همسايه بد و دوست بد، آنست كه فرزندانشان را گرامى بدارى ، تا از بدى پدرانشان ايمن باشى . آن را كه به اميدى نزد تو آيد، رد مكن ! چنان كه تو نيز چون به اميدى روى ، دوست ندارى كه محروم شوى . آن كه ستمگر را يارى كند، خدا او را خوار مى كند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفته است : مثل ياران پادشاه ، مثل كسانى ست كه بر كوهى بالا مى روند و آن كه بيش بالا رود، به نابودى نزديك ترست . حكيمى را پرسيدند: روز خويش را چگونه آغاز كردى ؟ گفت در حالى آغاز كردم ، كه دنيا مايه اندوهم بود و آخرت موجب كوششم . صوفى يى را پرسيدند: حرفه شما چيست ؟ گفت : به خدا گمان نيك داشتن و به مردم ، گمان بد. حكيمى گفت : اگر از شيرى به سلامت رستى ، در شكار آن طمع مكن ! به نزد آن كسى كه دشمن تست مرو! و اگر رفتى ، سلام گوى ! حكيمى گفت : اگر خواهى وفاى كسى را بدانى ، اشتياقش را به برادرانش بنگر! و شوقش را به ميهنش و گريه اش را بر گذاشته اش . يكى از حكيمان گفته است : همچنان كه مگس بر جراحت نشيند و آن را بگزد، و از جاهاى سالم دورى كند، مردم بدكار، عيوب ديگران را پى گيرند و آن را ياد كنند. و خوبى هايشان را از نظر دور دارند. ارسطو به اسكندر نوشت : رعيت اگر توانائى گفتن داشته باشد، توانايى عمل كردن به آن نيز دارد. بنابراين ، بكوش ! تا نگويد، كه از اجراى آن در امان باشى . اسكندر را پرسيدند: از آن ها كه به دست آورده اى ، كدام يك بيشتر ترا شادمان كرد؟ گفت : قدرت بر اين كه احسان ديگران را به وجه احسن پاسخ گويم . سولون را پرسيدند: چه چيز بر انسان دشوارتر است ؟ گفت : خويشتن دارى از گفت سخنى كه او را سودى ندارد. حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى (اسخنيس ) حكيم را دشنام داد. و او از پاسخ آن خوددارى كرد. حكيم را گفتند: چرا پاسخ نگويى ؟ گفت : از ستيزى كه در آن ، پيروز شرورتر از شكست خورده است ، وارد نشوم . حكاياتى كوتاه و خواندنى ديوجانس حكيم را گفتند: ترا خانه اى هست كه در آن بياسايى ؟ گفت : از آن رو خانه خواهند، كه در آن بياسايند. و من ، آنجا كه آسايم ، خانه منست . حكاياتى كوتاه و خواندنى به روزگار ديوجانس ، نقاشى ، حرفه خويش رها كرد و به پزشكى پرداخت و ديو جانس او را گفت : آفرين بر تو! چون ديدى كه خطاى در صورتگرى ، به چشم مى آيد، به طب روى آوردى كه خطاى آن زير خاك پنهان مى شود. حكاياتى كوتاه و خواندنى ديوجانس مرد پرخور چاقى را ديد و او را گفت : بر تن تو جامه ايست كه بافته دندان هاى تست . حكايات تاريخى ، پادشاهان بشار(بن برد) به نزد مهدى خليفه رفت و (يزيدبن منصور حميرى ) - دايى او - نيز آنجا بود. بشار، قصيده اى در مدح مهدى خواند. چون به پايان برد، يزيد او را گفت : اى پير! حرفه تو چيست ؟ و بشار گفت : مرواريد سفته مى كنم . مهدى گفت : دايى مرا به طنز گرفته اى ؟ بشار گفت : اى امير! جوابى جز اين نداشتم . چه ، او پيرمردى كور را مى بيند كه شعر مى خواند. مهدى خنديد و او را جايزه داد. حكايات تاريخى ، پادشاهان در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه : (كثير عزة ) را فضى بود و خليفه هاى بنى اميه ، اين مى دانستند. اما، چون به همنشينى با او علاقه داشتند، پنهان مى داشتند. حكايات تاريخى ، پادشاهان كثير عزة بر عبدالملك بن مروان وارد شد. عبدالملك او را گفت : ترا به على بن ابى طالب سوگند! عاشق تر از خويش ديده اى ؟ گفت : اى امير! اگر به خويش نيز سوگند مى دادى ، مى گفتم . آرى ! وقتى ، از صحرايى مى گذشتم و به مردى برخوردم كه دامى نهاده بود. او را گفتم : چه چيز ترا اينجا نشانده است ؟ گفت : گرسنگى ، من و زن و فرزندانم را هلاك كرد. دامى گسترده ام ، شايد صيدى بدان افتد! كه امروز ما را كفايت كند. او را گفتم خواهى كه من نيز با تو بنشينم ؟ و چون صيدى بدان افتد، نيمى تو و نيمى مرا باشد؟ گفت : آرى ! در اين هنگام ، ماده آهويى به دام افتاد، و ما هر دو به گرفتن آن شتاب كرديم . اما، او زودتر رسيد و آهو را از دام باز رهاند. او را گفتم : چرا چنين كردى ؟ گفت : بر او رقت آوردم . چه ، به ليلى شباهت داشت . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... در حديث آمده است كه : پروردگار، دنيا را در برابر عمل آخرت مى بخشد. اما آخرت را در ازاى عمل دنيا، نمى بخشد. خليل بن احمد گفت : دنيا، پاره هاى گوناگونى ست كه به هم پيوسته است و گردآمده هايى ست كه پراكنده خواهد شد. و عارفى گفته است : به خدا! كه اين (سخن خليل بن احمد) حد جامع و مانعست . عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... در تاريخ حكماى شهرزورى آمده است كه : كشتى يى به دريا شكست و مردى از آن ، به جزيره اى افتاد. بر زمين ، شكلى هندسى كشيد. برخى از مردم جزيره ديدند، و او را به نزد پادشاه بردند. پادشاه ، او را گرامى داشت . و نعمت بخشيد و به ديگر نقاط كشور نوشت كه : اى مردم ! هنر بياموزيد! كه اگر كشتى شما در دريا بشكند نيز با شماست . حكاياتى از عارفان و بزرگان مردى با ده درهم به نزد ابراهيم (ادهم ) آمد، و از او خواست ، تا بپذيرد ابراهيم نپذيرفت . مرد اصرار كرد. ابراهيم گفت : اى فلان ! خواهى كه به ده درهم ، نام من از دفتر فقيران محو كنى ؟. ابدا چنين نكنم . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار عمر خيام با همه چيرگى كه در فنون حكمت داشت . بد خوى بود و در ياد دادن ، بخل مى ورزيد. و چه بسيار كه در پاسخى كه از او مى شد، سخن به درازا مى كشاند و به ذكر مقدمات دور مى پرداخت و با سرگرم شدن به چيزهايى كه به پرسش مربوط نبود، از پرداختن به متن پرسش شانه خالى مى كرد. روزى حجة الاسلام غزالى به نزد او رفت و از او پرسيد كه : چرا بخشى از اجزاى فلك ، با آن كه با بخش هاى ديگر شبيه است . قطبيت يافته ؟ اما خيام سخن به درازا كشاند و از اين آغاز كرد كه : حركت از كدام مقوله است ؟ و چنان كه شيوه او بود، از ورود به سؤ ال طفره رفت . و سخن خويش به درازا كشاند كه اذان ظهر گفتند. و غزالى گفت : (جاءالحق و زهق الباطل ) و بيرون رفت . سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) در كتاب (ورام ) روايت شده است كه : اميرالمؤمنين (ع ) هيزم مى شكست و آب مى آورد و خانه مى روفت و فاطمه (ع ) آرد مى كرد و خمير مى كرد و نان مى پخت . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى و در كتاب (ورام ) از وصاياى پيامبر (ص ) به ابوذر آمده است كه : اى اباذر! نماز در اين مسجد برابر است با هزار نماز در ديگر مساجد - جز مسجد الحرام - و نماز در مسجدالحرام ، برابرست با صدهزار نماز و برتر از همه اين ها، نمازيست كه آدمى ، در خانه خود بگزارد. جايى كه جز خداى - عزيز و بزرگ - كسى او را نبيند واز آن ، به خدا اميد دارد. ****************** سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : آدمى زادگان ، چه بينوايند! اگر آنچنان كه از نيازمندى مى ترسند، از آتش مى ترسيدند. از هر دو نجات مى يافتند. و چنان كه به دنيا علاقه مى ورزند، به بهشت اشتياق مى ورزيدند، هر دو را در مى يافتند. و چنان كه به ظاهر از بندگان خدا مى ترسند، در باطن ، از خدا مى ترسيدند، در هر دو دنيا نيكبخت مى شدند. ترجمه اشعار عربى سروده خوارزمى : فرزندان روزگار، از آن ، چه خوبى چشم دارند؟. آن كه پيوسته پروردگان خويش را مى كشد. آن كه دير زيد، مرگ دوستان خويش بيند و آن كه دير نزيد، خود به مصيبت درماند. حكاياتى از عارفان و بزرگان مادر (ربيع بن خيثم ) چون او را در گريه و بيدارى ديد، گفت : اى پسركم ! ترا چه مى شود؟ مباد كه كسى را كشته باشى ! گفت : آرى مادر! گفت : آرى مادر! گفت ! او كيست تا از خاندانش عفو تو خواهيم . بخدا كه اگر حال تو بدانند كه چگونه اى بر تو رحم آرند و از تو در گذرند! گفت : مادر! او نفس منست . سخن عارفان و پارسايان از سخنان بزرگان در (اخلاص ) سهل (بن عبدالله ؟) گفت : اخلاص آنست كه سكون و حركات بنده ، ويژه خدا باشد. ديگرى گفت : اخلاص از هر چه بر نفس سخت ترست . چه ، او را از آن ، بهره اى نيست . و ديگرى گفت : اخلاص در عمل ، آنست كه آدمى ، پاداش كار خويش در دو جهان نخواهد. و (حارث ؟) محاسبى گفت : اخلاص ، بندگان را از كار خدا بيرون ساختن است . و ديگرى گفت : اخلاص ، دوام مراقبت و فراموش كردن همه لذت هاست . و جنيد گفت : اخلاص ، پاك ساختن كردارست از تيرگى ها. يحى معاذ (رازى ) گفت : طاعت ، گنجينه اى از گنجينه هاى خداست ، كه كليد آن ، دعاست و زبانه هاى كليد، لقمه حلال . بشرحافى را گفتند: از كجا مى خورى ؟ گفت : از آنجا كه شما مى خوريد. اما، آن كه خورد و گريد، همچون آن كه خورد و خندد نيست . عارفى گفت : اگر عشق باشد. چيزى از عاشق و عشقش نماند. حكاياتى از عارفان و بزرگان مردى بر عارفى گذشت ، كه نان و سبزى و نمك مى خورد. او را گفت : اى بنده خدا! از دنيا، به همين خرسندى ؟ گفت : خواهى كسى را به تو نشان دهم كه به بدتر از اين خرسندست ؟ گفت : آرى ! گفت : آن كه به عوض آخرت ، به دنيا خرسند است . حكاياتى كوتاه و خواندنى ديوجانس گزمه اى ديد كه دزدى را مى زد. گفت : بنگريد! كه دزد آشكار دزد پنهان را مى زند. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت ذوالنون مصرى گفت : روزى از وادى كنعان بيرون رفتم . چون به بالاى وادى رسيدم به ناگاه ، سايه اى ديدم كه به سوى من مى آيد و مى گويد: (و بدا لهم من الله مالم يكونوا يحتسبون ). مى گريست . چون سايه به من نزديك شد، زنى را ديدم با جبه اى بر تن و مشكى بر دست . و مرا گفت : كيستى ؟ - بى آن كه از من ترسد. - گفتم : مردى غريبم . گفت : اى فلان ! مگر با خدا غريبى يافت شود؟ با گفته او، به گريه افتادم . گفت : چه چيز به گريه ات انداخت ؟ گفتم : رسيدن دارو به دملى كه به خوبى رسيده است . و دارو به زودى به نجاتش آمد. گفت : اگر راست مى گويى ، چرا گريستى ؟ گفتم : خدا بر تو ببخشايد! مگر راستگو نمى گريد؟ گفت : نه ! گفتم : براى چه ؟ گفت : زيرا گريه دل را آرام مى كند. ذوالنون گفت : بخدا! از سخن او، به تعجب ماندم . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... انوشيروان ، بزرگمهر را گفت : چه چيز براى انسان نيكوترست ؟ گفت : خردى كه با آن زندگى كند. گفت : اگر نبود؟ گفت : دوستانى كه او را به كارهاى شايسته وا دارند. گفت : اگر نبود؟ گفت : مالى كه با آن ، محبت مردم را به خود جلب كند. گفت : اگر نبود؟ گفت : لالى يى كه با آن ، خاموشى گزيند. گفت : اگر نبود؟ گفت : مرگى كه زود او را ببرد. حكيمى فرزند را گفت : اى پسركم ! بگذار! دينت برتر از عقلت باشد و كردارت برتر از گفتارت و ارزشت بيش از جامه ات . حكيمى گفت : كارنامه اعمالتان را با بهترين كارها مجلد سازيد! ديگرى گفته است : در اين روزها كه همچون پرندگان در پروازند، براى آخرت خويش كار كنيد! معارف اسلامى در گذشت ها: جوهرى : 392، ابونصرفارابى :339، وزيرابن العميد: 366، صاحب بن عباد: 385، ابن سينا: 428، سيدمرتضى 436، سيد رضى :406، ابوالعلاى معرى : 449، امام الحرمين : 477، شيخ ابو حامد غرالى :505، برادرش ابوالفتوح : 520، جارالله زمخشرى : 538، محمد شهرستانى : 548، شيخ مقتول (شهاب الدين سهروردى ): 587، امام (فخر)رازى :606، شيخ ابن فارض : 632، شيخ محيى الدين بن العربى : 638، ابن حاجب : 646، ابن بيطار:646، قاضى بيضاوى : 685، محقق توسى : 672، علامه (قطب الدين ) شيرازى : 710، شيخ عبدالرزاق كاشى : 735، جاربردى : 646، محقق تفتازانى : 762، علامه حلى : 726، ميثم بحرانى : 679، شاطبى : 590، ابن جوزى : 597، ابوالبقاء: 616، جلاالدين قزوينى : 739، نواوى : 676، بديع (الزمان ) همدانى : 398، آمدى : 631، جعدى : 687. روانست پيوسته از شهر هستى به ملك عدم از پى هم قوافل شعر فارسى از سنايى : زود بخش سبك عنان ، فلكست پير با طبع كودكان فلكست در سخاوت ، به كودكان ماند بدهد زود و زود بستاند تفسير آياتى از قرآن كريم در يكى از كتابهاى آسمانى آمده است : عجب است از كسى كه خوبى يى را كه در او نيست و به وى نسبت مى دهند، خوشحال مى شود و بدى يى را كه در او هست ، مى گويند و به خشم مى آيد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : آن كه به كودكى جايى كه خواهد نشيند، در بزرگى ، جايى نشيند، كه ناخوش دارد. و چون صواب آيد، جواب رود. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين اشعب طماع را گفتند: بدين سن و سال رسيدى و حديثى ازبر ندارى . گفت : چرا بخدا! هيچ كس همچون من ، از (عكرمه ) نشنيده است . گفتندش : بگوى ! گفت : از عكرمه شنيدم كه از ابن عباس روايت كرد، كه رسول خدا گفت : دو صفت است كه در كسى جز مؤمن ديده نشود. يكى از آن دو را عكرمه فراموش كرد و ديگرى را من از ياد بردم . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم يكى از بزرگان گفته است : از نشانه هايى كه پروردگار ازبنده اى روى بر تافته است ، آنست كه او را به كارهايى مشغول سازد كه نه دنياش را مفيد افتد و نه دينش را. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى فرزندان را گفت : اى فرزندان ! با هيچ كس دشمنى مكنيد! حتى اگر از او گمان زيان ديدن داشته باشيد و از دوستى هيچ كس نپرهيزيد! حتى اگر گمان كنيد كه به شما سودى نرساند. زيرا، ندانيد كه چه هنگام بايد از دشمنى دشمن ترسيد و چه وقت به دوستى دوست اميد داشت . حكاياتى كوتاه و خواندنى عباس بن احنف ، چون شعرى نيك مى شنيد، به طرب مى آمد و از خود بيخود مى شد. اسحاق بن ابراهيم موصلى گفت (عباس بن احنف ) روزى به نزد من آمد و شعرى از (ابن دمية ) بر او خواندم بدين مضمون : (اى صبا! كى از نجد گذشتى ؟) پنج بيت از شعر را كه خواندم ، به طرب آمد و تلوتلو خوران ، خويش را به ستونى رساند و گفت : از زيبايى اين شعر سر بدين ستون كوبم و ما او را گفتيم : با خويش مدارا كن ! شعر فارسى يكى از شاعران فارسى زبان گفته است : شده از برگ و شكوفه به خلاف معهود نوجوانى درخت اخر و پيرى اول سخن عارفان و پارسايان عارفى گفت : آن كه حرام ، يا (شبهه ناك ) خورد، از درگاه حق رانده است . مگر نمى بينى كه از ورود به خانه او ممنوع است و آن كه وضو ندارد، از دست زدن به كتاب حق منع شده است . با آن كه جنايت و بى وضويى ، دو اثر مباح اند. پس ، آن كه به حرام ، و نجاست شهوات آلوده شده است ، چگونه خواهد بود؟ كه بناچار از ساخت قرب حق مطرودست و از ساحت كبريايى او محروم و حق ورود به حرم او را ندارد. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف چون هارون الرشيد مرد، شاعران به تهنيت جلوس ، و تعزيت مرگ پدر، به نزد امين آمدند. و نخستين كسى كه اين شيوه ابداع كرد. يعنى تهنيت و تعزيت ، ابونواس بود. كه بر امين وارد شد و شعرى بدين مضمون خواند: سعد و نحس باهمند و مردم در وحشت و انس اند. چشم مى گريد و دندان مى خندد و ما، در سوگ و عروسى ايم . دندانمان را بر نشستن قائم مى خنداند و ديده مان را مرگ رشيد. فرازهايى از كتب آسمانى از سخنان غزالى در تفاوت اميد و آرزو: اصل و پايه دارد و آرزو، اصل و پايه اى ندارد. مثلا كسى كه بكارد و بكوشد و خرمن كند، سپس بگويد اميدوارم كه محصول من ، از هر قفيز، فلان مقدار باشد. اين ، اميد است . و ديگرى ، نه بكارد و نه روزى كار كند. مى رود و مى خوابد و سالى به غفلت مى گذراند، و چون وقت خرمن رسيد، گويد اميدوارم كه محصول من يكصد قفيز باشد. بايد گفت : اين از كجا؟ و اين ، آرزوست كه اصل و پايه اى ندارد. نظير اين است كه بنده اى ، در عبادت خدا بكوشد و دست از گناه بردارد، آنگاه بگويد: اميدوارم كه خداوند، اين اندك از من بپذيرد. و ناتمام مرا كامل سازد و به ثواب برساند. اين نيز اميد است . اما، اگر غفلت كند و ترك طاعت كند و گناه بورزد و نسبت به خشم خدا و رضايت و وعد و وعيد او بى اعتنا باشد، و آنگاه بگويد: از خدا اميد بهشت و رستن از دوزخ دارم . اين نيز آرزوست كه هيچ بهره اى ندارد و آن را خوش بينى جاهلانه ناميم . حكاياتى از عارفان و بزرگان كسى گفت : (اباميسره )ى عابد را ديدم كه از فرط عبادت ، دنده هايش بيرون زده بود. او را گفتم : - خدا رحمت همه گير خود را شامل تو گرداناد! - خشمناك شده و گفت : مگر نشانه اى نوميدى ديده اى ؟ كه (ان رحمة الله قريب من المحسنين ) و بخدا! كه سخن او مرا گرياند. عاقل را سزوار است كه به احوال پيامبران و ابدال و اولياء و جهد آنان در طاعات و صرف عمرشان در عبادات كه شبانروز سستى نمى پذيرد، بنگرد. آيا آنان را به خدا گمان نيكو نيست ؟ چرا! بخدا! كه آنان به گسترش رحمت خداوندى آگاهند و نسبت به بخشش او گمان نيكو دارند. اما، بدان ! كه آن بى جهد و كوشش ، آرزوى محض و غرور است . پس ، در عبادت و طاعت بكوشيد تا اميد به رحمت او شما را حاصل شود كه نيكوترين بضاعت است . سخن عارفان و پارسايان عارفى گفت : به يقين مى دانم كه اعمال من پذيرفته درگاه خدواندى نيست . گفتند: چگونه است آن ؟ گفت : مى دانم كه عمل بايد چگونه باشد، تا پذيرفته شود. و مى دانم كه من بدان شيوه عمل نكرده ام . پس مى دانم كه اعمال من پذيرفته نيست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان ابن معتز: وعده دنيا به خلاف مى انجامد و هستى اش به نيستى مى كشد. چه بسيار خوابيده در سايه خويش را بيدار كرده است و به آنان كه به اميد داشته اند، خيانت ورزيده است . تا علمش منقطع شده است و به كار خويش پرداخته . نيش پشه مرگ ، رگ زندگى او را بريده است و نيروى حركت را از وى گرفته . و رنج ها، چهره او را زرد كرده و تازگى جمالش را از ميان برده اند. و همچون خطى از خاكستر در زير سنگ ها و خاك ها در آمده . دوستان او را به خاك سپردند و در خانه اى نهادند كه با كلنگ ساخته و با سنگ هاى تيره پوشيده شده . او همانست كه همواره درمانده آرزوى خويش بود، تا در كام مرگ مستقر شد و روزگاران ، ياد او را محو كرد. و چشم ها به نيستى اش خو گرفتند. سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) در نهج البلاغه آمده است كه : اميرالمؤمنين (ع ) هنگام سفر به شام ، در مسير خويش ، جمعى از دهقانان شهر (انباز) را ديد كه با ديدن او پياده شدند و پيشاپيش او مى دويدند. و امام گفت : اين چه كاريست ؟ گفتند: روشى ست كه با آن ، اميرانمان را احترام مى كنيم . و او گفت : بخدا! كه اين كار به اميرانتان سودى نمى رساند و شما خود در دنيا به رنج افتيد و در آخرت بدبخت شويد و چه زيانبار است ، رنجى كه در وراى آن ، مجازات نيز باشد! و چه سود آورست آسايشى كه با آن ، ايمنى از آتش باشد! شعر فارسى از مثنوى : نور مى گيرند اين استاره ها جمله از خورشيد و اين ديواره ها سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از ديوان منسوب به اميرالمونين (ع ): داروى تو، در وجود توست و نمى دانى ، و درد تو نيز از تست و آن را نمى شناسى . خويش را جرمى كوچك مى شمارى ، اما جهانى بزرگ در تو پيچيده است . تو آن كتاب مبينى هستى كه حرف هاى آن ، پنهانى ها را آشكار مى كند. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى نيز از امام على (ع ): نفس ، به از دست دادن دنيا مى گريد. و مى داند كه سلامتى ، در ترك دنياست . انسان ، پس از مرگ خانه اى ندارد كه در آن ساكن شود. جز خانه اى كه پيش از مرگ ساخته است . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان بزرگان : آن كه خويش را گرامى دارد، دنيا در چشم او خوار است به روزگار كودكى اسكندر، ارسطو او را گفت : چون به فرمانروايى رسى ، مرا در كجا جاى خواهى داد؟ و او گفت : آنجا كه فرمانبريت قرار دهد. ترجمه اشعار عربى خدايش پاداشن نيك دهاد! از دوستت پاكى ها را بپذير! و كدورت ها را رهاكن ! روزگار عمر، كوتاه تر از آنست كه دوست را سرزنش كنى . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى اميرالمومنين (ع ) فرمود: نسبت همه شهرها بر تو يكسانست . بهترين شهرها آنست كه خواسته هاى تو را بر آورد. سخن نيكو صدقه است . صدقه ، خويشان را هم صدقه و هم صله است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در حديث آمده است : هرگاه (هديه ) از درى وارد شود، (امانت ) از در بيرون رود. و نيز: خردمند، آنست كه امروز از بهر فردا بكوشد، پيش از آن كه كار از دست برود. حكاياتى كوتاه و خواندنى مالك دينار كلاغى را ديد كه با كبوترى پرواز مى كرد. تعجب كرد و گفت : اين دو باهمند و از يك جنس نيستند. كمى بعد، به زمين افتادند و هر دو، لنگ بودند. گفت : چنين بود! نكته هاى پندآموز، امثال و حكم پوزش از گناه ، نشانه عصمت است . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار حجة الاسلام ابو حامد محمد غزالى ، روزگارى در نيشاپور، شاگرد امام الحرمين جوينى بود و پس از مرگ وى ، از آنجا رفت و از كسان انگشت شمارى ست كه در دانش به جايى رسيد. سپس به بغداد رفت و شگفتى دانشمندان عراق را برانگيخت و شهرت يافت و تدريس در نظاميه به او واگذار شد. و در حدود سيصد تن از مدرسان بغداد و بيش از صد تن از فرزندان اميران در مجلس درس او حاضر مى يافتند. سپس ، همه اين ها را ترك كرد و به زهد روى آورد، و گوشه نشين شد. و به عبادت پرداخت . روزگارى در دمشق ، اقامت داشت و در آنجا كتاب (احياء) را تصنيف كرد. سپس ، به بيت المقدس رفت و آنگاه به مصر و در اسكنريه مقيم شد. و سرانجام به وطن اصلى خويش - توس - آمد و خلوت گزيد و كتاب هاى سودمند كرد. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار غزالى ، منسوب است به (غزاله ) از روستاهاى توس . از يكى از صالحان حكايت شده است كه گفت : غزالى را در بيابانى ديدم مرقع پوشيده و عصا و مشكى در دست . گفتم : اى امام ! تدريس در بغداد، بهتر ار اين نبود؟ نگاهى به تحقير بر من افكند و گفت : آنگاه كه ماه سعادت از فلك ارادت نورفشانى كند، خورشيد اصول ، به مغرب وصول ، بال گشايد: عشق (ليلى ) و (سعدى ) را رها كردم و به سوى همسفر نخستين منزلم بازگشتم . گرچه شوق هاى بسيار مرا خواندند كه : اين سر منزل معشوق است . درنگ كن ! و فرود آى ! حكايات تاريخى ، پادشاهان در يكى از كتاب هاى تاريخى آمده است كه : انوشيروان ، بر بزگمهر خشم گرفت و او را در خانه اى تاريك به زندان افكند. و دستور داد تا او را به زنجير كنند. و روزگارى به چنين حالى ماند. آنگاه كسى را نزد او فرستاد، تا از حالش بپرسد. فرستاده او را قويدل و آرام يافت . آنگاه ، او را گفتند: چگونه است كه در اين حالت سختى و تنگى ، ترا چنين فارغ مى بينيم ؟ گفت : شش آميزه را به هم درآميخته و خمير كرده و بكار داشته ام و چنين است كه به اين حال مانده ام ، كه مى بينيد. گفتند: از اين آميزه ها ما را نيز بگوى ، تا به هنگام گرفتارى به كار بريم . و او گفت : اما، آميزه نخستين ، اطمينان به خداى عزيز و بزرگست . دوم اين كه : آن چه مقدرست ، همان خواهد شد و سوم اين كه محنت رسيده را صبر، بهترينست . چهارم اين كه : اگر صبر نكنم ، چه كنم ؟ از اين رو، كار را به زارى ، بيش از اين ، بر خود سخت نكنم . پنجم اين كه از اين وضع كه من ، در آنم ، بسيار بدتر نيز خواهد بود. و ششم اين كه از اين ساعت ، تا بدان ساعت ، گشايشى خواهد بود. سخن بزرگمهر را به انوشيروان رساندند و او را آزاد كرد و گرامى داشت . حكاياتى كوتاه و خواندنى كسى سقراط را به پستى نسبت نكوهش كرد و به شرف و رياست خويش نازيد. سقراط او را گفت : شرف دودمان تو، به تو ختم مى شود. و بزرگى دودمان من ، از من آغاز مى گردد. من فخر دودمان خويشم و تو ننگ خاندان خويشى . سخن عارفان و پارسايان فضيل عياض گفت : نمى بينى كه خداوند چگونه دنيا را از دوستان خويش دور مى كند؟ و تلخى گرسنگى و عريانى و نيازمندى را به آنان مى چشاند؟ همچنان كه مادرى مهربان ، گاه ، در قنداق فرزند خويش (گياه صبر) مى پاشد و گاه (حضض مكى ) و قصد بهبود او را دارد. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت منصور - خليفه عباسى - سفيان ثورى را گفت : اى اباعبدالله ! چه چيز تو را از آمدن برنزد ما باز مى دارد؟ و او گفت : خداوند سبحان ما را از شما باز داشته است كه گويد: (ولا تركنوا الى الذين ظلموا افتمسكم النار) منصور، بارى سفيان را به درگاه خويش خواست و او را گفت : آن چه از من خواهى بگو! سفيان گفت : آن چه خواهيم ، دهى ؟ گفت : آرى . گفت : خواهم كه مرا به درگاه خويش نخوانى ، تا خود آيم . و چيزى به من ندهى ، تا از تو خواهم . و بيرون رفت . آنگاه ، منصور گفت : ما، مهر خويش در دل دانشمندان افكنديم و پذيرفتند مگر سفيان ثورى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ارسطو گفت : بى نياز، در غربت در وطن خويش است و نيازمند در وطن خوييش غريب است . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ابوالشمقمق ، شاعرى ظريف و مشهور بود كه به سبب ، ژندگى جامه اش از بيرون آمدن از خانه و ظاهر شدن ميان مردم شرم داشت . و يكى از دوستانش به قصد تسلى دادن او از بدى حالش گفت : اى ابا الشمقمق ! ترا بشارت باد! كه روايت شده است كه برهنگان دنيا در آن دنيا پوشيده اند. و او گفت : اگر راست باشد، بخدا! كه من در روز رستاخيز بزاز خواهم بود. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : مالى كه پس از مرگ به دشمن بگذارم ، بهتر از آنست كه در زندگى به دوستى نيازمند شوم . اگر دشمن تو را بيند و خواهد، بهتر از آنست كه نيازمند شوى و حاجت به دوست برى . چون دشمن به تو نيازمند شود، دوستدار بقاى تست و اگر دوست از تو بى نياز شود، ديدارت بر او خوار آيد. جز پنج چيز، همه دنيا زايد است . نانى كه ترا سير كند، آبى كه تشنگى ات فرونشاند.، جامه اى كه تو را بپوشاند.، خانه اى كه در آن بنشينى .، دانشى كه به كار برى .. ترجمه اشعار عربى شاعرى گفه است : بسا پيروزمند پاكيزه رايى كه بى روزى ماند! بسا ناتوان بى كوششى كه گويى در دريايى از روزى غوطه ورست ! اين دليلى ست بر آن ، كه پروردگار را در خلق جهانيان رازى پنهانست كه فاش نشده است . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف بزرگى گفت : ما به درستى تشخيص اندازه چيزى كه مى بينيم ، يقين نداريم . و نيز بر تشخيص حجم حقيقى آن . و تشخيص چشم در اين مورد قابل اعتماد نيست . زيرا، هر چه جسم مورد نظر نزديك تر شود، بزرگى آن در حس بينايى مى افزايد. و هر چه دورتر شود، كوچكتر مى گرد. و نيز اين اطمينان وجود ندارد كه حجم مورد نظر، در حالت دورى و نزديكى ، هم اندازه حجم واقعى اش باشد. حدس ما اين است كه هوايى كه ميان ما و جسم مورد نظر واقع شده ، موجب بزرگتر ديدن آن مى شود. و شايد اگر ديدن در خلاء انجام شود، جسم مورد نظر كوچك تر ديده شود. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى را پرسيدند: زهد چيست ؟ گفت آنست كه در جستجوى نبوده نباشى ، تا بوده را از دست بدهى . حكايات تاريخى ، پادشاهان در كتاب (انيس العقلا) آمده است كه راه و رسم پادشاهان ايران آن بود كه چون يكى از آنان بر دانشمندى خشم مى گرفت ، او را با نادانى به زندان مى انداخت . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : دولت نادان ، عبرت عاقلانست . حكاياتى كوتاه و خواندنى از عطا روايت شده است كه جابر گفت : مردى از بنى اسرائيل خرى داشت و گفت : خدايا! اگر تو نيز خرى مى داشتى ، او را با خر خويش علف مى دادم . يكى از پيامبران يهود اين سخن شنيد و پروردگار به او وحى كرد كه : هر انسانى به قدر عقل خويش سخن مى گويد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم خويشاوندى ، به دوستى نيازمندتر است ، تا دوستى به خويشاوندى . در رويدادهاى روزگار، گوهر مردان شناخته شود. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امام محمد باقر (ع ) پدران خويش از اميرالمومنين روايت كرد كه : در برابر عذاب خدا، دو گونه پناه وجود دارد. يكى از آن دو، از ميان رفته است و آن ديگرى را پناه گيريد. اما آن امان كه از ميان رفت ، رسول خداست و آن كه باقى ست ، آمرزش خواهى ست . خداوند بزرگ فرمود: (وما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان معذبهم و هم يستغفرون ) و جامع نهج البلاغه گفته است : اين ، از خوبى هاى استخراج و ظرافت هاى استنباط است . حكايات پيامبران الهى چون بيمارى بر ايوب شدت يافت ، همسرش او را گفت : خداى بزرگ را نخوانى ؟ تا ترا شفا دهد، كه بيمارى بر تو دراز كشيد. و ايوب او را گفت : واى بر تو! ما هفتاد سال در نعمت بوديم ، بگذار! همان سال ها را در سختى مانيم . و چندان نپاييد كه شفا يافت . تفسير آياتى از قرآن كريم در توراة آمده است كه : اى موسى ! آن كه مرا دوست دارد، از يادم نبرد. و آن كه اميد نيكى دارد. در خواستن اصرار ورزد. حكاياتى كوتاه و خواندنى عارفى ، (دزد دست بريده اى را) گفت : در دنيا، به چهار دينار، دست تو را كه عزيزترين عضو تست بريدند. و ايمن مباش ! كه به آخرت بدين سان عقوبتى سخت تر خواهى داشت . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : ادب ، يكى از دو منصب است و گفت : برترى ، به خرد و ادب است نه به اصل و نسب . زيرا، بى ادب ، نسب خويش تباه ساخته و بى خرد، اصل خويش گم كرده است . و گفت : ادب ، زشتى نسب را بپوشاند و وسيله رسيدن به هر برترى و شفيع آدمى به هر مذهب است . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم باديه نشينى ، پسر را گفت : اى پسر كم ! ادب ، ستونى ست كه خردها را تاءييد كند و زيورى ست كه نسب هاى غير اصيل را زينت دهد و دانا از آن بى نياز نيست . هر چند طبعى درست داشته باشد. زيرا، به ادب نيازمندست . تا شكوفا شود، همچنان كه زمين از آب بى نيازنيست ، تا بارور شود. فرازهايى از كتب آسمانى در حديث آمده است كه چون با كسى دوست شديد، نام او و نام پدرش و دودمانش و نشانى خانه اش را بپرسيد! كه شرط دوستى ست . و دلالت بر صفاى دوستى دارد. و گرنه ، دوستى كند فهمانست . شعر: اى آدمى زاد! چون مادرت ترا بزاد، مى گريستى و مردم ، پيرامون تو مى خنديدند. بكوش ! تا چنان باشى ، كه به روز مرگت ، آنان بگريند و تو خندان باشى . فرازهايى از كتب آسمانى در فقه آمده است كه : درآن چه بدن را سودمندست ، اسراف نيست . اسراف ، آنست كه مال را تلف كند و بدن را زيان دارد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفته است : زياده روى در خوبى ، اسراف نيست . همچنان كه در اسراف ، خوبى نيست . سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) عمربن خطاب به نزد پيامبر (ص ) آمد، و او را بر حصيرى خوابيده ديد. و نقش حصير بر بدنش مانده . عمر در آن باره با پيامبر گفت . و او (ص ) گفت : آهسته تر! اين ، پادشاهى نيست ! پيامبرى ست . فرازهايى از كتب آسمانى در حديث آمده است كه : چون مرد به چهل سالگى رسيد، و توبه نكند، شيطان به صورتش دست كشد و گويد: پدرم به فداى اين صورت ! كه رستگار نخواهد شد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى لقمان فرزند خويش را گفت : پسركم ! خطاهاى خويش را تا به هنگام مرگ ، پيش چشم دار! و نيكى هايت را به دل مگير! كه آن كه فراموش نكند، شمارآن را خواهد داشت . عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت شبلى ، صوفى يى را ديد كه حجامتگرى را گفت : به خشنودى خدا سرم بتراش ! و چون تراشيد، شبلى ، حجام را چهل دينار داد و گفت مزد خويش را در خدمت به اين فقير بستان ! حجام گفت : من به خشنودى خدا كار كردم و پيمان خويش با خدا به چهل دينار نشكنم شبلى دست بر سر زد و گفت : همه از من بهترند، حتى حجامتگر. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف هر حيوانى به استنشاق هوا نياز دارد. و حيوان ، تنها از راه بينى نفس مى كشد. اما، انسان ، هم از راه بينى و هم از راه دهان . و علت آن ، اينست كه انسان ، سخن مى گويد، و آن ، از راه تقطيع حروف صورت مى گيرد، كه برخى از آن ها مخرجشان بينى ست و بايد هوا در آن نفوذ كند. دام پزشكى ، براى باز كردن دهان اسبى از وسيه اى استفاده كرد كه آن را در بينى حيوان انداخت و آن ، راه بينى رابست و اسب مرد. بويايى انسان ، از ديگر حيوانات ضعيف ترست . و براى شنيدن بو، نيازمند گرم شدن جسم ، يا خراش دادن آن و يا جدا كردن پاره اى از آنست . در بالاى چشم ، دو سوراخ باريكست كه از گوشه چشم ، به داخل آن ، راه دارد. و از آن سوراخ ها، بوهاى تند، به چشم مى رسد و بدين علت است كه چشم از بوى زير بغل رنج مى برد و از بوى پياز به اشك مى آيد و از اين سوراخ ها مواد زايد غليظ درون چشم ها، همراه با اشك ، وارد بينى مى شود. و اگر به سببى اين دو منفذ بسته شود، مواد زايد، فزونى مى گيرد و بيمارى هاى گوناگون چشم فرا مى گيرد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... بطلميوس گفت : بيمارى ، زندان جسم است و غم ، زندان روح . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار ابن ابى صادق ، زيباروى بود و اخلاق پسنديده داشت . و بخش هايى از حكمت را نيز مى دانست . پادشاه ، او را بهت خدمت فراخواند. در پاسخ گفت : به آن چه دارد، بسى قانعست ، و براى خدمت پادشاه پسنديده نيست . و آن كه به اكراه به خدمت در آيد، از خدمتش نفعى حاصل نيايد. حكايات پيامبران الهى طاووس (يمانى ) گفت : شبى در (حجر اسماعيل ) بودم ، كه على بى حسين (ع ) وارد شد. با خويش گفتم : مرديست از دودمان پيامبر (ص ) خوبست به دعاى او گوش فرادهم . شنيدم كه در اثناى دعا مى گفت : عبيدك بفنائك . سائلك بفنائك . مسكينك بفنائك . طاووس گفت : هرگاه اين جملات را مى خواندم ، خدا گشايشى در كار من ايجاد مى كرد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... يكى از گذشتگان گفته است : براى هر مؤمنى ، مرگ بهتر از زندگى ست . زيرا، اگر نيكوكار باشد، خدا فرموده است : (و ما عندالله خير و ابق للذين آمنوا) و اگر بد كار باشد، پروردگارا مى فرمايد: (ولا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لا نفسهم انما نملى لهم ليزداد او اثما و لهم عذاب مهين ) سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... فيلسوفى گفت : انسان ، جز به مرگ نمى تواند. انسانيت را به مرحله كمال برساند. شاعرى گفت : خدا، مرگ را از ما جزاى نيكو دهاد! زيرا، مرگ از هر مهربانى براى ما مهربان تر است . به زودى ، مردم را از آزار رهائى مى دهد، و به خانه اى كه برتر از اين خانه است ، نزديك مى سازد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... واعظى گفت : شيطان ، مجاهدات عابدان و صفاى عارفان را تيره مى دارد. زيرا، آنان را در جامعه اى مى بيند، كه روزى از آن او بود. و آنان را به ولايتى نازش مى بيند، كه او داشت . و واضح است كه هر آن كه از ولايتى عزل شود، با آن كسى كه به جاى وى بنشيند، دشمنى كند. به رشك ولايت و بر حسرت نوازش و مهربانى . سخن عارفان و پارسايان عارفى گفته است : مباد! كه با همه اصرارى كه ترا در دعاست ، تاءخير عطاى پروردگار نوميدت دارد. زيرا كه برعهده اوست كه آن چه را كه خواهد به تو رساند، نه آن چه را كه تو خواهى . و آنگاه كه او خواهد و نه آنگاه كه تو خواهى . فرازهايى از كتب آسمانى (زهد، دوگونه است ) يكى زهد عامه ، و آن ، زهد ظاهريست و ديگرى زهد خاصه و آن ، چنانست كه دنيا در نظرت چيزى نباشد، كه از آن دورى كنى . و در نزد تو، بى نيازى و نيازمندى يكى باشد و جامه كهنه و نو و طعام خوب و بد، بر تو يكسان باشد. چنان كه اميرالمومنين على ، كه - درود خدا بر او باد! فرمود: ايمان آدمى ، آنگاه به كمال مى رسد، كه از پوشيدن هيچ جامه اى ننگ نداشته باشد و از خوردن هيچ خوراكى ابراز تنفر نكند. و اشاره به قرآن كريم داشت كه خدا مى فرمايد: (لاتاءسوا على ما فاتكم و لا تفر حوا بما آيتكم ) سخن عارفان و پارسايان عارفى گفت : اين نفس ، در نهايت پستى و بى اعتبارى و نادانى و غفلت است . و آگاه باش ! كه اگر گناهى ورزد، يا به شهوتى بپردازد، اگر خدا و پيامبر و كتاب هاى آسمانى و نيكوكاران گذشته و مرگ و گور و رستاخيز و بهشت و دوزخ را بر او عرضه كنند، تا از گناه باز ايستد، و ترك شهوت كند. فرمان نبرد. اما، چون گرسنه اش بدارند، آرام گيرد و خوار شود و پس از آنهمه سختى ، نرم گردد و ترك شهوت كند. خدايش نيكى دهاد! كه گفت : به نان سازند مردم رام هر سگ را، وليكن تو اگر خواهى كه گردد رام نفس سگ ، مده نانش ! نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بدان ! كه زشت ياد (غيبت ) صاعقه كشنده است و آن كه ورزد، همچون كسى ست كه به منجنيقى ، اعمال نيك خويش را به شرق و غرب مى اندازد. حكاياتى از عارفان و بزرگان حسن بصرى را گفتند: فلان كس ، ترا به زشتى ، ياد كرد. طبقى رطب برايش فرستاد و گفت : شنيدم : حسنات خويش را به من بخشيده اى . اينك ! اين خرما به جبران آن بستان ! حكاياتى از عارفان و بزرگان نزد عبدالله بن مبارك ، سخن از زشت ياد به ميان آمد و او گفت : اگر مى خواستم زشت ياد كنم ، از مادر خويش مى گفتم . كه او را از هر كس به حسنات من سزاوارترست . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در حديث ، از پيامبر (ص ) آمده است كه فرمود: در كار بكوشيد! و چون از كارى باز مانديد، از گناه ، دورى جوييد! محمد بن يعقوب (كلينى ) به استناد از جعفر بن محمد صادق (ع ) نقل كرده است كه پيامبر (ص ) فرمود! برترين مردم آنست كه شيفته عبادتست . و آن را در آغوش گيرد، و از دل ، دوست دارد. و به همه اعضا از آن استقبال كند، و به زارى به خدا روى آورد. و از گشايش ، يا سختى دنيا نگران نباشد. سخن عارفان و پارسايان عارفى گفته است : برادر تو كسى ست كه پيش از سخن گفتن ، به ديدار، ترا پند دهد. شعر فارسى ازنشناس : از بخت بدست بى سرانجامى من وز سستى طالعست ناكامى من هرچند به حال خويشتن مى نگرم جمع آمده اسباب پريشانى من شعر فارسى از نشناس : فصاد، به قصد آن كه بردارد خون شد تيز كه نيشتر زند بر مجنون مجنون بگريست . گفت : از آن مى ترسم كايد بدل خون ، غم ليلى بيرون سخن عارفان و پارسايان عارفى را گفتند: چگونه اى ؟ گفت : يابم ، آن چه نخواهم و آن چه خواهم ، نيابم . سخن عارفان و پارسايان عبدالله بن مسعود گفت : مردار شب و قطرب روز نباشد! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از ديوان منسوب به امير المومنين (ع ): شيرينى دنيا، زهرآگين است . هان ، شيرينى زهر آگين مخور! خواه در گشايش باش ! و خواه در سختى ، زمانه از اين هر دو گروه مى برد. هر كارى چون به كمال رسد، زوال آن آغاز شود. در انتظار زوال باش ! آنگاه ، كه گفتند: كامل شد. سخن عارفان و پارسايان عارفى ، مراد خويش را گفت : مرا وصيتى فرا گير كن ! گفت : سفارش پروردگار را به همه پيشينيان و واپسينيان به تو گويم ، كه فرمود: (ولقد وصيناالذين اوتوالكتاب من قبلكم و اياكم ان اتقو الله ) و بى ترديد كه پروردگار به صلاح بنده آگاه ترست و بخشايش و مهربانى او، به بنده بيش از ديگرانست . بنابراين ، اگر در دنيا، خصلتى براى بنده بهتر و جامع تر و گرانقدرتر از (نيكى ) بود، سزاوار بود كه آن را ياد كند و بندگان را بدان سفارش كند. پس چون به (نيكى ) اكتفا كرد، پيداست كه همه نصايح و راهنمايى ها و آگاهى ها و استقامت و خير، در آن ، جمعست . ترجمه اشعار عربى از يكى از شاعران : اگر ارزش نفس خويش ندانستى و حق آن را خوار شمردى ، مردم ، آن را خوارتر دارند اينك ! نفس خويش گرامى دار! و اگر جايگاه آن تنگ است ، جايگاهى ديگر بجوى ! از خانه اى كه جايگاه خوارى ست ، پرهيز كن ! زيرا اگر نيكوكاران در آن جاى گزيند، بدكار به شما آيد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ماءمون گفته است : اگر دنيا خويش را توصيف مى كرد، چنان كه ابو نواس توصيف كرده است ، وصف نمى كرد. كه گفت : اگر دانايى ، دنيا را بيازمايد، بر او آشكار گردد، كه دشمنى در جامه دوست است . سخن عارفان و پارسايان عارفى گفت : دنيا را بهر سه چيز خواهند: بى نيازى و شرف و آسايش . اما، آن كه زهد ورزد، به عزت رسد، و آن كه قناعت پيشه كند، بى نياز شود و آن كه سعى خويش كم كند، استراحت يابد. از سخنان بزرگانست : بردبارى تو بر فروتر از خود، عيب خوارى ترا نزد زبردستان مى پوشاند. حكاياتى كوتاه و خواندنى حكيمى به حال مرگ افتاد. برادرش بزارى مى گريست . محتضر او را گفت : اى برادر! گريه مكن ! كه بزودى در مجلسى كه از من ياد شود، خندانى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... جالينوس گفت : منظور من از (خوردن ) آنست كه زنده مانم و ديگران زنده اند، تا بخورند. حكاياتى كوتاه و خواندنى حكيمى ، مردى را ديد كه دست مى شست . او را گفت : آن را خوب بشوى ! كه شاخ ريحان صورت تست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : اگر سه چيز نمى بود، آدمى سر به هيچ چيز فرود نمى آورد: بينوايى و بيمارى و مرگ . يا اينهمه ، از جست و خيز و نخوت ، باز نمى ايستد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى را گفتند: سفر كدام آدمى دورترست ؟ گفت : سفر آن كه در جستجوى برادرى نيكوكارست . شعر فارسى از نشناس : آن چه پيش تو غير از آن ، ره نيست غايت فهم تست ، الله نيست . شعر فارسى خدا خير دهاد! افضل الدين كاشى را كه گفت : گفتم : همه ملك حسن ، سرمايه تست خورشيد فلك چو ذره در سايه تست گفتا: غلطى ! زما نشان نتوان يافت از ما تو هر آن چه ديده اى ، پايه تست نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بليغى را گفتند: نيكوترين گفتار كدامست ؟ گفت : آن كه لفظش به گوشت زودتر از معنى اش به قلبت نرسد. شعر فارسى شاعرى سرود: اى عاشق و زاهد از تو در ناله و آه ! نزديك تو و دور ترا حال تباه كس نيست كه از تو جان تواند بردن آن را به تغافل كشى ، اين را به نگاه . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از آنجا كه تجانس از پايه هاى برادرى و دوستى ست . بسيارى خرد و فضيلت ، ايجاب مى كند كه افرادى از اين دست ، نادر باشند. زيرا كه شخص با فضيلت ، در جستجوى كسى همانند خويش است . و افراد با فضيلت و خردمند، از نادانان و احمقان بسيار كمترند و چون برگزيدگان هر گروه كم اند، از اين رو، خردمندان كم اند و نادانان بسيار. شعر فارسى خدايش جزاى نيك دهاد! آن كه اين شعر گفت : پيش تر از مرتبه عاقلى غافلى يى بود، خوش آن غافلى ! شعر فارسى از مؤلف : اى برده به چين زلف ، تاب دل من ! وى كشته به سحر غمزه خواب دل من ! در خواب مده وهم به خاطر! كه مباد! بيدار شوى زاضطراب دل من . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... فروتنى افلاطون در پيشگاه پروردگار، بدين سخنان بود: اى اصل همه علت ها! اى آن كه هميشه بوده اى ! اى آغازگر حركات نخستين ! اى آن كه هرگاه هر چه خواسته اى ، انجام داده اى . تا آنگاه كه در جهان طبيعت هستم ، سلامتى نفسانى را از من مگير! و دعاى فيثاغورث چنين بود: اى حيات بخش ! آنگاه كه بر راه راست هستم ، مرا از جهان طبيعت به كنار خويش بر! كه نامستقيم را پايان درستى نيست . حكاياتى از عارفان و بزرگان بشر بن منصور، از عابدان بود. روزى ، نمازش به درازا كشيد. و چون نگريست مردى را ديد كه به نشانه خشنودى در وى مى نگرد. بشر، او را گفت : آن چه از من ديدى ، ترا به شگفتى نياورد! كه ابليس نيز روزگارى دراز، با ديگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود. و سپس ، چنان شد، كه شد. سخن عارفان و پارسايان صوفى يى را پرسيدند: مؤمن چه هنگام به بدكارى روى آورد؟ گفت : آنگاه كه در خويش گمان نيكوكارى برد. شعر فارسى شاعرى گفته است : اى دل طلب علوم در مدرسه چند؟ تحصيل اصول حكمت و هندسه چند؟ هر فكر بجز ذكر خدا وسوسه است شرمى زخدا بدار! اين وسوسه چند؟ لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين بهلول و (عليان مجنون ) به نزد هارون رفتند. رشيد با آنان سخن مى گفت و ايشان به غلط پاسخ مى دادند. هارون گفت : نطع و شمشير بياورند. عليان گفت : دو ديوانه بوديم و اينك سه ايم . ترجمه اشعار عربى شعريست از اديبى : اگر با دوستى خلف وعده كردى و تو را بر آن ، نكوهش نكرد. ديگر به او باز مگرد! كه دوستى اش تكلفى بيش نيست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از نامه هاى ارسطو به اسكندر: در تدبير كار خويش ، نه شتابزدگى كن ! و نه كندكارى همراه با غفلت ! تجانس را مراعات كن و دو تن را كه همسنگ يكديگرند به كار بگمار! تا نيرو فزونى گيرد. و آن كه از سنخيت ، بى بهره است از كار بينداز! تا حقيقت او بر تو آشكار شود. از خلف وعده بپرهيز! كه ننگ است . چشم پوشى كن ! كه زينت تست ! بنده حق باش ! كه بنده حق آزاد است . خود را به خويشانت بنما! كه تو از آنانى و به يارانت بنما كه قدرت تو از آن هاست و به رعيت بنما كه براى آنانى سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ديوجانس كلبى ، از پايه هاى حكمت يونان ، مردى پرهيزگار بود، كه به جمع مال نمى پرداخت و خانه اى نداشت . وقتى اسكندر او را به خويش خواند، به پيام رسان گفت : او را بگوى : همان كه تو را از ما باز مى دارد، ما را از تو باز مى دارد. تو، به سبب بى نيازيت كه بازبسته به قدرت است از ما بازداشته اى و ما، به سبب تكيه اى كه به قناعت داريم ، از تو باز داشته ايم . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف اديبى گفته است : اگر خردمندان انصاف مى داشتند، مى دانستند كه قلم ، معنى پرداز است . همچنان كه برادر نسبى اش (نى ) نغمه پردازست . اين يك ، تازه هاى حكمت مى آورد و آن يك ، نغمه هاى شگفت . هر دو در طرب انگيزى يگانه اند. اما، اين يكى ، با گوش بازى مى كند و آن يك با مغز. به خدا سوگند! تاكنون نشده است كه نكته اى ادبى بشنوم و سراسر قلبم ابراز شادمانى نكند. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت ابراهيم خواص ، در هيچ شهرى بيش از چهل روز نمى ماند. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت شبلى ، بارى ، در ماه رمضان ، پشت سر امام نماز مى گزارد. امام در نماز اين آيه خواند: (ولئن شئنا لنذهبن بالذى اوحينا اليك ) شبلى صحيه اى دردناك بزد. كه مردم پنداشتند جان داد. سپس ، لرزيدن گرفت و مى گفت : ياران را چنين خطاب كنند! ياران را چنين خطاب كنند! و بارها گفت . سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) در كتاب (عزلت ) از احياء(العلوم ) آمده است كه : پيامبر (ص ) كالايى خريد و خويش ، آن را مى برد. دوستى او را گفت : اى پيامبر! به من ده ! تا ببرم . و او فرمود: صاحب كالا، به بردن آن سزاوارترست . سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) على (ع ) خرما و نمك را در جامه خويش مى ريخت و به خانه مى برد، و مى گفت : از كمال كامل ، كاسته نمى شود، كه نيازمندى هاى زن و فرزند خويش را به خانه برد. سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) حسن بن على (ع ) را بر بينوايان گذر افتاد كه پاره هاى نان پيش رو داشتند و مى خوردند و او را به طعام خويش خواندند. امام به راه نشست و با آنان خورد. آنگاه ، سوار شد و مى گفت : (ان الله لا يحب المتكبرين ) ****************** حكاياتى كوتاه و خواندنى كسى به نزد يكى از عابدان رفت و او را گفت : در تنهايى ، دلتنگ نمى شوى ؟ و عابد گفت : اكنون كه تو آمدى ، تنها شدم . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى را گفتند: چيزى برتر از طلا ديدى ؟ گفت : بلى ! قناعت و ناظر به اين معنى ست سخن حكيمى ديگر كه گفت : بى نيازى از چيزى ، بهتر از بى نيازى با آن چيزست . سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) مؤلف گويد: اى چرخ ! كه با آدم نادان يارى پيوسته بر اهل فضل ، غم مى بارى هر لحظه زتو، بر دل من بار غمست گويا كه زاهل دانشم پندارى ! حكاياتى از عارفان و بزرگان قارى يى مى خواند: (يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية ) صوفى يى شنيد و گفت : باز بخوان ! قارى اين بار صدا برداشت و گفت : چقدرتان گفتم باز گرديد! و نگشتيد. آنگاه ، به وجد آمد و صيحه اى بركشيد و جان بداد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... در (ملل و نحل ) در ذكر (زنون ) بزرگ گويد: پير گشته بود، او را گفتند: چگونه اى ؟ گفت : چنينم كه مى بينى . ذره ذره مى ميرم . گفتندش : چون بميرى ، كه تو را به خاك سپارد؟ گفت : آن كه مردار من آزارش دهد. و او گفت : دنيا ميخ فتنه است و نيز گفت : دنيا، گريزان از خويش را چو دريابد، مجروح سازد و خواهان خويش را چون دريابد، بكشد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... زنون را پرسيدند. مردم اين روزگار را به چه مى توان از حيوان باز شناخت ؟ گفت : در بيشى شرارت . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از نهج البلاغه : رياست ها، ميدان زد و خورد مردانست و نيز: انديشه هاى روز، از خواب (شب ) مى كاهد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بزرگى گفته است : نادارى يى كه تو را از ستمكارى باز دارد، بهتر از بى نيازى يى است كه به گناهت وادارد. حكايات تاريخى ، پادشاهان حجاج ، باديه نشينى را به حكمرانى گماشت . و او در مال خراجى تصرف كرد. عزلش كرد و چون به حضور حجاج آمد، حجاج گفتش : اى دشمن خدا! مال خدا را خوردى ؟ اعرابى گفت : اگر مال خدا نخورم ، پس مال كه خورم ؟ از شيطان خواستم كه مرا فلسى دهد و نداد. حجاج خنديد و از او درگذشت . حكاياتى كوتاه و خواندنى عربى گفت : چو بميرم ، كجايم برند؟ گفتند: نزد خداى تعالى . گفت : رفتن نزد كسى كه از او جز خوبى نديده ام را ناخوش ندارم . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از ضرب المثل هايى كه بر سر زبانهاست : غريب آنست كه دوستى ندارد. چون قضا فرود آيد، چشم كور شود. انسان ، به دل و زبان انسانست . آزاده اگر زيان بيند، نيز آزاده است . بنده ، بنده است . اگر بخت نيز او را يارى دهد. اقرار، گناه را از ميان مى برد. پاره اى سخنان برنده تر از شمشير: خشم ، زيركى را نابود مى كند. زن ، گل است ، نه وكيل دخل و خرج . چون دوستى به ميان آيد، چاپلوسى ناپسند افتد. هر افتاده اى بر گرفته مى شود. حكايات تاريخى ، پادشاهان چون اسكندر مرد، او را در تابوتى از زر نهادند و به اسكندريه اش بردند و گروهى از حكيمان ، بر مرگش (بدين شرح ) ندبه كردند: بطلميوس گفت : امروز، روز عبرتى بزرگست . فتنه اى دور بود پيش آمد و خيرى بود و واپس رفت . و ميلاتوس گفت : نادان به دنيا آمديم و بيخبر مانديم و ناخرسند رفتيم . و افلاطون دوم گفت : اى پادشاه كوشا! گردآورده ات خوارت كرد. و دوست داشته ات تركت كرد، گناهانش به تو رسيد و ثمره اش به ديگرى . و نسطور گفت : ديروز، سراپاگوش بوديم و توان گفتن نداشتيم ، و امروز، توان گفتن داريم . آيا تو توان شنيدن دارى ؟ و ثاون گفت : به خواب شيرين بنگريد! كه چسان گذشت ! و به سايه ابر كه چگونه رفت ! و ديگرى گفت : اسكندر، جز اين سفر، نرفته بود. و ديگرى گفت : چنين كه با خاموشى اش ادبمان آموخت ، با كلامش نياموخت . و ديگرى گفت : ديروز ديدارش ما را زندگى مى بخشيد و امروز نگريستن به او دردى ست . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار حكيمى اشراقى گفته است : بخدا! ناخوش دارم كه مردم به معارف حكمت و فلسفه مشغول شوند. زيرا، مستعدان اين معارف اندكند و از اين جمع ، آنان كه آن را به پايان رسانند، اندك ترند و از اين گروه ، آنان كه به رنج آن بسازند، از گروه دوم اندك ترند. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار حكايت شده است كه اصمعى گفت : اين آيه مى خواندم كه : (و السارق و السارقة فاقطوا ايديهما جزاء بما كسبانكالا من الله و الله غفور رحيم .) و باديه نشينى به كنارم نشسته بود. گفت : باز بخوان ! خواندم گفت : اين ، سخن خدا نيست . متوجه شدم و خواندم : (و الله عزيز حكيم ) گفت : اكنون درست خواندى . گفتم : قرآن خوانده اى ؟ گفت : نه ! گفتم : پس ، از كجا دانستى ؟ گفت : اى مرد! خدا (عزيز) است كه حكم به قطع دست مى كند. اگر بخشنده و مهربان بود، چنين نمى كرد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : از شرف بينوايى ست ، كه هيچ كس در فقر، عصيان نمى كند و بيشترينه آنان كه به سركشى مى پردازند، خويش را بى نياز مى پندارند. حكيمى گفته است : آن كه دلى تنگ دارد، زبانى دراز دارد. از سخنان بزرگان : بر عاقل است كه خرد ديگران را به خرد خويش بيفزايد و راى خود به راى حكيمان پيوند دهد. كه خودكامه ، چه بسيار كه مى لغزد و خرد تنها، بسا كه گمراه مى شود! سخن عارفان و پارسايان حسن بصرى گفت : اى آن كه به دنيا جوياى آنى كه نيابى ، خواهى كه در آخرت بدان رسى ، كه نجسته اى ؟ لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين از سخنان نمكين عرب ها: عربى در يكى از جنگ ها دوش به دوش پيامبر (ص ) جنگيد. او را گفتند: در جنگ چه بهره يافتى ؟ گفت نيمى از نماز از ما برداشته شد. اميد است كه در جنگ ديگر، آن نيمه نيز بردارند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان ابوالفتح بستى : آن كه خوى ناراست خويش راست گرداند، حسودان خويش سركوب كند. خوى بزرگان ، بزرگ خوى هاست . از نيكبختى هاى تو آنست كه در حد خويش بمانى رشوه ، ريسمان نيازست . از درك لذات ، به خودسازى بپرداز! تفسير آياتى از قرآن كريم از توراة : آن كه به قضاى من خرسند و بر بلاى من شكيبا و نعمت هاى مرا سپاسگزار نيست ، بگذار! خدايى جز من جويد. آن كه غمگنانه به دنيا بنگرد، گويى بر من خشم گرفته است . آن كه توانگرى را به پاس بى نيازى فروتنى كند، ثلث دين خويش از دست داده است . اى آدمى زاد! هيچ روز بر تو نشود، مگر آن كه روزى تو بفرستم . و هيچ شبى بر تو نو نگردد، مگر آن كه كار زشتى به فرشتگان عرضه كنى . نيكى من بر تو فرود مى آيد و شرك تو به من مى رسد. اى آدمى زادگان ! چندان كه به من نياز داريد، مرا اطاعت كنيد. و چندان كه بر آتش بردباريد، مرا عصيان كنيد. چندان كه به دنيا خواهيد ماند، براى آن كار كنيد. و آخرت را چندان كه خواهيد ماند، توشه برگيريد! اى آدمى زادگان : براى من كشت كنيد! و براى من بكوشيد. و حاصل خويش ، پيشاپيش ، به من فروشيد. چندان شما را سود دهم كه چشمى نديده و گوشى نشنيده و بر خاطرى نگذشته باشد. اى فرزند آدم ! مهر دنيا از دل خويش بيرون كن ! كه مهر من و مهر دنيا، هيچگاه در يك دل گرد نيايند. اى فرزند آدم ! چنان كن . كه من فرمان دهم . و بپرهيز! از آن چه من نهى كنم . كه ترا چنان زنده كنم كه هيچگاه نميرى . اى آدمى زاد! چون دل خويش سخت يابى ، يا تنت را بيمارى فرا گيرد، يا در مالت كاستى افتد، و حرام به روزيت راه يابد، بدان ! كه زبان به سخنى گشوده اى كه ترا سودى نداشته است . اى فرزند آدم ! توشه آخرت خويش بيش كن ! كه راه ، درازست . و بار خويش سبك كن ! كه صراط باريكست . كردار خويش ، بى ريا كن كه صراف ، بصير است . و خواب خويش ، بهر گور بگذار! و نازيدن خويش ، به آنگاه كه كردار نيكت به ميزان كنند و كام خويش به بهشت بگذار! و مرا باش ! تا ترا باشم . و با خوار داشتن دنيا به من نزديك شو! تا از آتش دور شوى . اى آدمى زاد! كشتى به دريا شكسته اى كه به تخته پاره اى آويخته است ، مصيبتش همسنگ مصيبت تو نيست . زيرا، تو بر گناهان خويش بيقينى و از سوى كردار خويش ، در خطر. حكاياتى كوتاه و خواندنى احنف بن قيس گفت : شبى تا صبح بيدار بودم ، كه كلمه اى يابم تا سلطان را خوش آيد، بى آن كه خدا را به خشم آورد، و نيافتم . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : پروردگار، سودهاى دو جهان ، در زمينى گرد نياورده . بل ، پخش كرده است . شعر فارسى از نشناس : كسى كه منزل او كوى يار خواهد بود بجز سفر، به جهانش چه كار خواهد بود؟ سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... بطلميوس گفت : به آن سخنان خطا كه نگفته اى ، شادتر از آن سخنان درست باش كه گفته اى . افلاطون گفت : شادمانيت ، همچون عريانيت است . جز بر آن كه امين است ، آشكار مكن ! و نيز گفت : ناموس خويش پاس دار؟ تا ترا پاس دارد. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار در (مثل السائر) آمده است كه : (ابن خشاب ) در بيشتر دانش ها سر آمد بود، بويژه در عربيت ، پهلوانى بى مانند بود. اما بيشتر بر گرد حلقه شعبده بازان و قصه گويان مى ايستاد. بارى ، دانشجويان ، او را نيافتند و به ملامتش گرفتند و گفتند: تو پيشواى دانشى ، و در آن جاها براى چه مى ايستى ؟ و او گفت : اگر آن چه من دانم ، مى دانستيد. نكوهشم نمى كرديد. چه ، من ، در ضمن گفتگوهاى هذيان آميز آن نادانان ، به فوايد خطابى مى رسم كه اگر بخواهم نظير آنرا بياورم ، نمى توانم و بدين سبب است كه به شنيدن آن سخنان مى ايستم . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى را پرسيدند: برادرت را بيشتر دوست دارى ؟ يا دوستت را؟ گفت : برادرم را دوست دارم اگر دوستم باشد. سخن عارفان و پارسايان عارفى گفت : شيطان بر پدر و مادر تو سوگند خورد، كه نصيحتگر آنانست . و ديدى كه با ايشان چه كرد. اما، شيطان به گمراهى تو سوگند خورده است . چنان كه پروردگار متعال فرمود: (فبعزتك لا غوينهم اجمعين ) معلومست كه با تو چه كند. اينك ! دامن همت به كمر زن ! و خويش را از كيد و مكر و فريبش برهان ! نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بزرگى گفته است : پدر: پرورشگر است و برادر: دام و عمو: غم و دايى : عذاب و فرزند: اندوه و خويشان همچون عقرب اند و مرد، همانند دوست خويش است . عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... در يكى از كتابهاى تاريخى - كه بدان اعتماد دارم - ديدم كه : عبدالله بن طاهر براى (واثق ) خربزه از مرو به بغداد فرستاد در رى ، خربزه ها را پاكيزه كردند فاسد شده هايشان را به دور انداختند. مردم رى ، دانه هاى آن را برگرفتند. و كاشتند و اصل خربزه خوب آنان ، همانست . و هر سال پانصد هزار درهم در كشت آن ، هزينه مى كنند. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم منتصر گفت : عفو را لذتى بيش از انتقامست . چه ، عفو، لذت سپاس را در پى دارد و انتقام ، پشيمانى را. حكاياتى كوتاه و خواندنى عربى به حج بود. چون مردم استغفار مى گفتند، نمى گفت : از او سبب آن پرسيدند. گفت : همچنان كه استغفار نگفتنم ، با آگاهيم از رحمت خدا ضعف من است ، با توجه به گناه ورزيم ، استغفار گفتنم ، پستى به شمار آيد. حكاياتى كوتاه و خواندنى عارفى ، زارى دعاى مردم ، در موقف حج شنيد. گفت : خواستم سوگند خورم بدان كه پروردگار، آنان را آمرزيده است . اما به ياد آورم كه خود نيز با آنانم . و باز ايستادم . حكاياتى كوتاه و خواندنى بايزيد بستامى گفت : همه اسباب دنيا گرد كردم و همه را به ريسمان قناعت باز بستم و در منجنيق صدق نهادم و به درياى نوميدى افگندم و آنگاه آسوده شدم . تفسير آياتى از قرآن كريم در تفسيرى ، درباره اين سخن خداوندى كه مى فرمايد: (و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح و رجوما للشياطين ) منظور از شياطين (منجمان )اند، كه سخن آنان از غيب رجم شده است . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف بسا كه خوش خلقى و كرم ، به سبب رويدادها، به بدخويى و بى شرمى كشد. به طورى كه نرمى را به درشتى بدل كند و آسان گيرى را به سختى و گشادگى را به گرفتگى . و از روى استقراء، اين علت ها را به هفت مورد مى توان خلاصه كرد. نخستين آن ، فرمانروايى است كه در اخلاق ، دگرگونى ايجاد مى كند و انسان را به خطاى پنهانى وا مى دارد و اين ، يا از روى پستى ست ، يا تنگ نظرى . دوم : بركنارى ست . سوم : توانگريست . كه آدم فرومايه را به سركشى وا مى دارد. و راه او را زيان بارتر مى كند. چنان كه شاعر گفته است : توانگرى ، از تو خلق و خويى را بروز داد، كه پيش از آن ، زير جامه نادارى پنهان بود. چهارم : فقرست كه خوى آدمى را دگرگون مى كند. كه گاه ، براى گريز از خوارى ، سركشى مى كند يا، بر روزگار توانگرى ، افسوس مى خورد. و از آن روست ، كه پيامبر (ص ) فرموده است : (كادالفقر ان يكون كفرا) (نزديك است كه تهيدستى به كفر انجامد) و برخى از تهيدستان ، با آرزو، خود را آرامش مى دهند. ابوالعتاهية گفته است : چون اندوهگين شوم ، آرزوهاى تو سر بر كنند. و آن ها آرام بخشند. و ديگرى گفته است : چون آرزويى كرده ام ، شب را به شادمانى گذرانده ام . آرى ! آرزو، سرمايه بى چيزانست . پنجم : غم هايى كه خرد را مبهوت مى كنند و دل را مشغول مى دارند. چنان كه نه مى توان آنها را تحمل كرد و نه مى توان بر آنها شكيبا بود. و اديبى گفته است : اندوه ، درد پنهانى است كه در دل اندوهگين نهفته است . ششم : بيماريهايى كه در اثر آنها سرشت آدمى تغيير مى كند و همچنان كه جسم را دگرگون مى كند، خلق و خوى آدمى نيز اعتدال خود را از دست مى دهد. و با وجود آنها، تحمل آدمى از دست مى رود. هفتم : بالا رفتن سال و روى آوردن پيريست . كه همچنان كه جسم ، توان برداشتن سنگينى هايى را كه پيش از آن داشت ، ندارد. روح نيز از تحمل آن چه كه بر آن شكيبا بود - همچون نامهربانى و درد ناسازگارى - درمانده مى شود. حكايات تاريخى ، پادشاهان يكى از بليغان ، نامه اى به (منصور) (عباسى ) نگاشت و در آن ، از بدحالى و زيادى زن و فرزند تنگدستى خويش شكايت كرد. و منصور، در پاسخ او نوشت : بلاغت و بى نيازى چون در مردى جمع شوند، سركشى كند و خليفه از آنجا كه ترا سركش نخواهد، يكى از آن دو را برايت بس مى داند. ترجمه اشعار عربى شاعرى گفته است : از روزگارم كه به نادانى آزمندست و ويژه بيخردان و مسخرگان و فرومايگانست ، پرسيدم : چه راهى به سوى توانگرى دارم ؟ و گفت : دو راه : بى شرمى و فرومايگى ترجمه اشعار عربى ديگرى گفته است : در شهرها، راه ها و مذهب ها زيادند. اما، ناتوانى شوم است و زمينگيرى وبالست . اى آن كه خويش را به سستى ، بيمار مى دارى ! در بيمارى ، به آرزوى خويش نمى رسى . حكايات تاريخى ، پادشاهان چون اسكندر، ايرانزمين بگرفت ، به ارسطو نوشت كه : كه من در مشرق و مغرب ، همه را فرمانبردار خويش ساخته ام . و از آن مى ترسم كه باهم متحد شوند و قصد سرزمين من كنند و دودمانم را بيازارند و همانا كه بر آن شده ام ، تا فرزندانى كه از پادشاهان به جا مانده اند، بكشم و آنان را به پدرانشان ملحق سازم تا سرى در ميان نباشد، كه پيرامون آن ، گرد آيند. و ارسطو به او نوشت كه : اگر شاهزادگان را بكشى ، كار كشور، به دست فرومايگان افتد و اين گروه ، چون قدرت يابند، سركشى كنند و ستم روا دارند. و راى درست ، آنست كه هر يك از فرزندان پادشاهان را به حكومت ناحيه اى بگمارى ، تا هر يك ، در برابر ديگرى بايستد و برخى به برخى مشغول شوند و فارغ نمانند و اسكندر، كشور را ميان ملوك طوايف تقسيم كرد. شعر فارسى از نشناس : هاى و هويى كن درين بستان كه برخواهد پريد مرغ روح از شاخسار عمر، تا هى مى كنى . شعر فارسى از شيخ نظامى : خراميدن لاجورى سپهر همى گرد برگشتن ماه و مهر مپندار! كز بهر بازيگريست سراپرده اى اينچنين ، سرسريست درين پرده يك رشته بيكار نيست سر رشته بر ما پديدار نيست نه زين رشته ، سر مى توان تافتن نه سررشته را مى توان يافتن حكاياتى كوتاه و خواندنى باديه نشينى به پرده هاى كعبه در آويخته بود و مى گفت : پروردگارا! گروهى كه به زبانشان به تو ايمان آوردند، تا خونشان محفوظ ماند، به خواست خويش رسيدند و ما، به دل به تو ايمان آورديم ، تا ما را از عذاب خويش پناه دهى . پس ، ما را به آرزويمان برسان ! حكاياتى كوتاه و خواندنى زاهدى گفت : اگر به قيامت اختيارم دهند تا از بهشت و دوزخ برگزينم ، از شرم رفتن به بهشت ، دوزخ را بر گزينم . و جنيد، اين سخن شنيد و گفت : بنده را چه به اختيار؟ نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : اين كه (مال ) را (مال ) ناميدند، از آن روست ، كه مردمان را از اطاعت به خدا به سوى ديگر ميل مى دهد. حكاياتى كوتاه و خواندنى معاويه مردى را گفت : رئيس قبيله تو كيست ؟ گفت : من . معاويه گفت : اگر تو بودى ، نمى توانستى بگويى . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين آنگاه ، كه معاويه از براى فرزندش يزيد كه - لعنت خدا بر او باد! - بيعت مى گرفت ، مردم با معاويه از يزيد سخن مى گفتند. و احنف خاموش بود. معاويه او را گفت : اى ابا بحر! سخن بگوى ! و او گفت : اگر راست گويم از تو مى ترسم و اگر دروغ گويم ، از خدا. حكايات تاريخى ، پادشاهان واعظى خليفه اى را گفت : اگر در نهايت تشنگى باشى ، و ترا از نوشيدن جرعه اى آب باز دارند، آن را به چند مى خرى ؟ گفت : به نيمى از مملكتم . آنگاه گفت : اگر آن آب به هنگام بول ، بر تو ببندد، به چند خرى ؟ گفت : به نيمه ديگر. گفت : مملكتى كه به نوشيدن آبى و بولى ارزد. شايسته فريفته شدن به آن نيست . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بزرگى گفته است : دنيا به تو نمى بخشد تا ترا شادمان كند. بل ، تو را مى فريبد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم يحى بن معاذ گفت : دنيا، شراب شيطان هاست . آنكه از آن بنوشد، مست مى شود، و آنگاه به هوش آيد، كه نوميد و زيان ديده ، خويش را در لشكر مردگان بيند. ترجمه اشعار عربى شعرى از ابن نباته : اى نكوهشگر نادان ! بينديش در كسى كه در صفات او، دل من گداخت . و شگفتى بين ! از طره و رخسارى كه در شب و روز، عالمى شگفتى آفريده است . حكايات تاريخى ، پادشاهان آنگاه كه هارون الرشيد به حج مى رفت ، چون به كوفه رسيد، مردم شهر به قصد ديدن او، بيرون آمدند و او در هودجى عالى بود، كه بناگاه ، بهلول بانگ برداشت كه : اى هارون ! و خليفه گفت : كيست كه گستاخى مى كند، و او را گفتند: بهلول . هارون ، پرده برداشت و بهلول گفت : اى امير! به اسناد، از قدامة بن عبدالله عامرى بر ما روايت شده است ، كه گفت : پيامبر (ص ) را ديدم كه (رمى جمره ) مى كرد، بى آن كه كسى را بزنند و دور كنند و ترا در اين سفر، فروتنى ، بهتر از تكبر بود. و رشيد مى گريست . چنان كه اشكش به زمين ريخت . و گفت : احسنت ! اى بهلول ! بيش بگو! پس گفت : مردى را كه خدا مال بخشد و جمال زيبا و قدرت دهد، و او، آن مال انفاق كند و عفت جمال خويش پاس دارد و در سلطنت خويش عدل ورزد، در ديوان خدا، نامش در شمار نيكان نويسند. هارون گفت : احسنت ! و فرمان داد، تا او را جايزه دهند، بهلول گفت : نياز نيست ! آن را به كسى بازده ! كه از وى گرفته اى . هارون گفت : تو را مقررى دهند، كه كارت استوار شود. بهلول ، چشم بر آسمان كرد و گفت : يا امير! من و تو نانخوران خدائيم . و محالست كه ترا به ياد دارد و مرا از ياد برد. حكاياتى كوتاه و خواندنى باديه نشينى ، دست در حلقه كعبه زده ، مى گفت : بنده ات بر درگاه تست . روزگارش گذشته است و گناهانش مانده ، شهواتش گسسته است و پى آمدهاش مانده . ازو خشنود باش ! و اگر خرسند نيستى ، از او درگذر! كه گاه ، سرور از بنده خويش راضى نيست و از او درگذرد. حكايات پيامبران الهى موسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد!- گفت : سفر را نكوهش مكنيد. كه من در سفر به چيزهايى رسيده ام ، كه هيچكس نرسيده است . منظور آنست كه پروردگار، او را به پيامبرى خويش برگزيد و شرف همسخنى خويش بخشيد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم در حديث آمده است : مردى كه قدر خويش نشناسد، به هلاكت رسد. حكيمى گفته است : آنكه عيبهاى پنهانى مردم جستجو كند، دوستى هاى قلبى را بر خويش حرام گرداند. نيز حكيمى گفته است : از پستى دنيا، همين بس ! كه بر يك حال پايدار نمى ماند، و از دگرگونى بركنار نيست . با ويرانى گوشه اى ، گوشه ديگر را مى سازد. بدحالى كسى را مايه خوشحالى ديگرى مى سازد. و نيز گفته اند: آن كه بسيار گويد، بلغزد. و آن كه ديگران را كوچك شمارد، خوار شود. و نيز گفته اند: كم سخنى ، نشانه خردمندى مرد است و بردباريش ، نشانه برترى . شعر فارسى از نشناس : خود را بر آتش گر زند بهر تو كس ، پروا مكن ! قربان تمكينت شوم ! مى بين ! و سر بالا مكن ! شعر فارسى از جامى : والى مصر ولايت - ذوالنون - آن به اسرار حقيقت مشحون گفت : در مكه مجاور بودم در حرم حاضر و ناظر بودم ناگه ، آشفته جوانى ديدم چه جوان ؟! سوخته جانى ديدم لاغر و زرد شده همچو هلال كردم از وى ، ز سر مهر، سؤال كه : مگر عاشقى ؟ اى شيفته مرد! كه بدين گونه شدى لاغر و زرد گفت : آرى ! به سرم شور كسى ست كش چو من عاشق و رنجور بسى ست گفتمش : يار به تو نزديكست يا چو شب ، روزت ازو تاريكست ؟ گفت : در خانه اويم همه عمر خاك كاشانه اويم همه عمر گفتمش : يكدل و يكروست به تو؟ يا ستمكار و جفاجوست به تو؟ گفت : هستيم به هر شام و سحر به هم آميخته چون شير شكر گفتمش : يار تو، اى فرزانه ! با تو همواره بود همخانه ؟ سازگار تو بود در همه كار؟ بر مراد تو بود كار گذار؟ لاغر و زرد شده بهر چه اى ؟ تن همه درد شده بهر چه اى ؟ گفت : رو!رو! كه عجب بيخبرى به كه زين گونه سخن در گذرى محنت قرب ز بعد افزونست جگر از محنت قربم خونست هست در قرب ، همه بيم زوال نيست در بعد، جز اميد وصال آتش قرب ، دل و جان سوزد شمع اميد، روان افروزد. حكايات تاريخى ، پادشاهان چون به فرمان هارون ، جعفر برمكى را بر دار كردند. دستور داد، تا چندى او را همچنان بگذارد و نگهبانان گمارد، تا مردم ، او را شبانه فرود نيارند و سبب آن كه از دار، فرودش آوردند، آن بود كه شنيد، كسى خطاب به دار كشيده ، اين ابيات خواند: اين ، جعفرست بر دار! كه باد، با غبار سياه خود، زيبايى هاى چهره اش را محو كرده است . بخدا. كه اگر بيم سخن چين نبود و چشمانى كه بهر خليفه نمى خوابند، به دور دارت طواف مى كرديم و همچنان كه مردم (حجر) (الاسود) را مى بوسند و دست مى كشند، بر چوبه دارت بوسه مى زديم . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى كلينى از امام صادق (ع ) روايت كرد كه فرمود: تا در دنيا زهد پيشه نكنيد، شيرينى ايمان بر دل هاى شما حرامست . و نيز از پيامبر (ص ) روايت است كه فرمود: آدمى ، تا آنگاه كه به خورش اين جهانى ، بى اعتنا نشود، شيرينى ايمان را در نمى يابد. شعر فارسى از نشناس : پيش عفوش قلت تقصير ماست عفو بى اندازه مى خواهد گناه بى حساب فرازهايى از كتب آسمانى از كتاب (تحصين و صفات العارفين ): ابن مسعود روايت كرده است كه پيامبر (ص ) فرمود: روزگارى فرا رسد، كه دين انسان ديندار سالم نمى ماند، مگر اين كه از قله كوهى ، به قله ديگر بگريزد و همچون روباه ، با فرزندانش ، از سوراخى ، بسوراخ ديگر. پرسيدند: آن روزگار، كى خواهد بود؟ فرمود: هنگامى كه هزينه زندگى ، جز از گناه ورزيدن به دست نيايد. و آنگاه است كه تنها زيستن رواست . گفتند: اى پيامبر خدا! تو، ما را به زناشويى فرمان ندادى ؟ گفت : آرى ! اما، چون آن روزگار فرا رسد، هلاك مرد، به دست پدر و مادرش صورت گيرد و اگر پدر و مادرش زنده نباشند، به دست زن و فرزندش به انجام رسد. و اگر زن و فرزند ندارد، هلاكش به دست خويشان و همسايگانش روى دهد. گفتند: چگونه ؟ اى پيامبر خدا! گفت : او را به تنگى معيشت به عيب مى گيرند و به آن چه طاقت ندارد، مكلف مى دارند، تا به محل هلاكت وارد مى سازند. ترجمه اشعار عربى از سحابى (استر آبادى - در گذشته به سال 1010 ه-): منماى به اين خلق مجازى خود را! مشهور مكن به نكته سازى خود را! خود مى دانى كه : اهل مجلس كورند اى شمع ! چه هرزه مى گدازى خود را؟! ترجمه اشعار عربى و نيز از اوست : با مردم چشم خود خطابت بايد با كس نه سؤال و نه جوابت بايد چشمى دارى و عالمى در نظرست ديگر، چه معلم و كتابت بايد؟ سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : چون ترا به نيكى بستايند، و خواهى كه به بدى ياد كنند. تو آدم بدى هستى . چه خواسته اى تا از شهرت بدى ، بهره ور شوى . عارفى گفت : پروردگارا، گنجينه هاى نعمت خويش را در دسترس آرزومندانش نهاده است . و كليد آن گنج ها، در صدق نيت است . و ابن دريد در دفترش به خط خويش نوشته است : گنجينه هاى آن كس كه خزائنش در اختيار آرزومندان است و كليد آن ، صدق نيت است ، مرا كافيست . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : آن كه به چيزى پست خشنود شود، به دنيا خرسندست . و نيز كسى كه از خصومت رو بگرداند، بر ترك آن ، دريغ نمى خورد. و نيز: بر درازى روزگار دوستى تكيه مدار! و هر زمان عهد مودت تازه دار! كه دوستى طولانى ، چون نو نشود، رنگ كهنگى گيرد و نيز: خردمند، با خودكامه راى نزند. و نيز: همنشينى ، در كم گويى و زود برخاستن است . و نيز: آبرو بى بهاست . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفته است : آسان ترين كار، به دشمنى پاى نهادنست و دشوارترين ، از آن بيرون رفتن . هر گاه همنشين تو، از كسى به بدى ياد كند، بدان كه تو دومينى از كسى كه پايگاه ترا بيش از اندازه بالا برد بپرهيز! چيره ترين مردم ، پادشاه ستمكار است و زن مسلط بر مرد چون بر وكيل خويش شك بردى ، خاموش باش . و بر آن چه در دست او دارى ، وثيقه بگير! گرامى ترين همنشينى ، همنشينى با كسى ست كه دعوى رياست ندارد، و پايگاه آن را دارد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم محمد بن مكى گفت : و بدترين همنشينى ، همنشينى با كسى است كه دعوى رياست دارد و پايگاه آن را ندارد نرمخويى را رها كردن ، بخشى از ديوانگى ست كسى را كه پيش از شناختن تو، در حقت كوتاهى كرد، نكوهش مكن ! كسى كه گفتارش پذيرفته نيست ، سوگندش پذيرفته نيست كسى كه بسيار سوگند خورد، باور مدار! جفاى نزديكان ، دردناك تر از زدن بيگانگانست نرمى ، رشوه ايست براى كسى كه رشوه نپذيرد بخشنده مالباخته را دردناكتر از نكوهش كسى نيست كه به روزگار توانگرى ، او را مى ستوده است خوارى ، آنست كه كسى مال ديگرى را بخواهد، كه تصرف آن را با خطر همراهست آن كه با دشمن نرمى كند، دوستان از او بترسند آن كه ميان دو كس فتنه انگيزد، به گاه آشتى ، هلاكش به دست آن هاست دو چيز پايان نپذيرد: رنج ها و نيازمندى ها سخن چين ، با موچين ، سخن از از ديگرى مى كشد رشوه پنهانى ، سحرانگيزست آنكه با فروتر از خود بستيزد، شكوه خويش از ميان برد آنكه با فراتر از خويش بستيزد شكست خورد، و آن كه با همانند خويش بستيزد، پشيمانى خورد# حكايات تاريخى ، پادشاهان مردى ماءمون را به نام خواند و گفت : يا عبدالله ! يا عبدالله ! و ماءمون خشمگين شد و گفت : مرا به نام مى خوانى ؟ مرد گفت : ما، خدا را به نام مى خوانيم ! ماءمون خاموش شد و از او درگذشت و بخشش كرد. حكاياتى از عارفان و بزرگان محمد بن عبدالرحيم بن نباتة گفت : چون ابوالقاسم مغربى درگذشت ، مردمى كه به او بدگمان بودند، مى گفتند: با آنهمه گناهان ، چه خواهد كرد؟ و او را به خواب ديدم و گفتم : مردم ، درباره تو چنين و چنان مى گفتند. و او دست مرا گرفت و اين شعر خواند: در گذشته ، يك ايمنى داشتى ، و امروز دو ايمنى . چشم پوشى از خطاى نيكوكار چندان نيست . در گذشتن از جنايتكار پسنديده است . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان بزرگان : به ديوانه كامل دچار شدن ، آسان تر از دچار شدن به ديوانه ناتمام است . و نيز: دشمنى دانا، كم تر زيان مى رساند، تا دوستى نادان . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى را پرسيدند: بدحال ترين مردم كيست ؟ گفت : آن كه همتى بلند دارد و آرزويى گسترده و توانى اندك . و به اين معنى ، ابوطيب متنبى اشاره دارد: دردمندترين آفريدگان خدا، كسى ست كه همتى بلند دارد و در برابر خاست هايش درماند. ابوحازم گفت : نمى خواهيم بى توبه بميريم و تا نميريم توبه نكنيم . حكاياتى كوتاه و خواندنى گفته اند: زاهدى ، مردى را بر درگاه سلطان ايستاده ديد. كه بر پيشانى ، نقشى بزرگ از سجده داشت . زاهد او را گفت : درهمى چنين بزرگ بر پيشانى دارى و اينجا ايستاده اى ؟! زاهدى ديگر حاضر بود و شنيد و گفت : اى فلان ! نقش اين سكه به جاى خويش نيست . فرازهايى از كتب آسمانى توراة ، پنج سفر است . در سفر اول ، از آغاز آفرينش و تاريخ ، از آدم ، تا يوسف سخن رفته است . سفر دوم درباره به خدمت در آوردن بنى اسرائيل است از سوى مصريان و ظهور موسى (ع ) و هلاك فرعون و پيشوايى هارون و فرود آمدن ده فرمان و شنيدن كلام خدا از سوى مردم . در سفر سوم ، آيين قربانى ها به اختصار گفته شده است . در سفر چهارم ، شمار مردم و بخش كردن زمين بر آنان و احوال رسولانى كه موسى به شام فرستاده و اخبار من و سلوى وابر آمده است . و در سفر پنجم ، احكام و وفات هارون ، و جانشينى يوشع (ع ) گفته شده . فرازهايى از كتب آسمانى ربانى ها و قرائان ، يهوديانى هستند، كه پيامبرى پيامبران ديگر جز موسى و هارون و يوشع را قبول دارند و نوزده كتاب نقل كرده و به پنج سفر توراة افزوده اند و آن كتاب ، در جمع ، چهار بخش دارد. بخش اول : توراة است ، كه از آن ، ياد كرديم . بخش دوم : شامل چهار سفر است كه آن را (اول ) نامند و به (يوشع ) آغاز مى شود. و در آن ، از نيست شدن (من ) (و سلوى ) و نبرد يوشع و گشودن شهرها و تقسيم آن ها به قرعه سخن رفته است . و دومين قسمت كه (سفر احكام ) نام دارد، شامل اخبار قاضيان بنى اسرائيل است . و سومين قسمت ، به (شموئيل ) و پيامبرى او و پادشاهى طالوت و قتل جالوت به دست داوود، اختصاص دارد. و چهارمين قسمت كه كتاب پادشاهان است ، در آن ، اخبار پادشاهى داوود و سليمان و ديگران و چند حماسه و آمدن بخت النصر و ويرانى بيت المقدس آمده است . بخش سوم : اين بخش ، شامل چهار سفر است و آن را (اخير) مى نامند. و نخستين قسمت آن ، (سفر اشعيا) است و در آن ، سرزنش بنى اسرائيل و ترساندن آن ها، از رويدادهاى آينده و مژده به برد باران آمده است . و دومين قسمت ، (سفر ارميا) است و در آن ، از ويرانى بيت المقدس و فرود آمدن در مصر گفته شده است . و قسمت سوم ، از آن (حزقيان ) است و در آن ، احكام طبيعت و افلاك به صورت رمزآميز آمده و نيز از اخبار ياءجوج و ماءجوج ، ياد شده . و قسمت چهارم ، دوازده سفرست و در آن ، بيم داده شده است از رويداد زلزله و آمدن ملخ و جز آن . ونيز به آمدن موعود و رستاخيز اشاره شده و پيامبرى يونس و قضيه بلعيده شدن او از سوى ماهى و توبه او و پيامبرى زكريا و مژده آمدن خضر. بخش چهارم : اين بخش ، يازده سفرست . كه نخستين آن ، تاريخ نسب (اسباط) و جز اين هاست و دومين آن ، (مزامير داوود) است كه صدوپنجاه (مزمار) است ، كه تمامى آن ها در خواست و دعاست . و سومين قسمت ، قصه ايوب است كه مشتمل بر مباحث كلامى است و چهارمين قسمت ، شامل آثار حكمى سليمان است . و پنجمين ، احكام دانشمندان يهود (يعنى احبار) و ششمين قسمت ، سرودهاى عبرى سليمان در مخاطبه عقل و نفس و هفتمين ، جامع حكمت سليمان ناميده مى شود كه موضوع آن ، انگيزش بر طلب لذت ها عقلانى پايدارست . و تحقير لذات جسمانى فانى . و بزرگداشت خدا و بيم دادن از او. هشتمين ، ندبه ارمياست . شامل پنج مقاله به حروف معجم ، شامل ندبه بر بيت المقدس و نهمين ، درباره پادشاهى (اردشير) و دهم به (دانيال ) اختصاص دارد، و در آن تعبير خواب ها و چگونگى رستاخيز و يازدهمين ، ويژه (عزير) است و در آن ، از باز گشت قوم بنى اسرائيل از سرزمين (بابل ) و بناى بيت المقدس ياد شده است . شعر فارسى از سبحة الابرار جامى : خسروى ، عاقبت انديشى كرد روى ، در قبله درويشى كرد با بزرگى كه در آن كشور بود بر سر اهل صفا سرور بود نوبتى چند، به هم بنشستند عقد پيرى و مريدى بستند برد صد تحفه خدمت بر پير هيچ از او پير، نشد تحفه پذير روزى از بالش زين مسند ساخت قاصد صيد، سوى صحرا تاخت باز را ديده بينا بگشاد كله از سر، گره از پا بگشاد كردن آن باز رها كرده زقيد متعاقب ، دو سه مرغابى ، صيد صيد را از خم فتراك آويخت جانب پير، جنيبت انگيخت بندگى كرد كه اى خاص خداى ! پاك لقمه ست ، بر اين روزه گشاى ! هست ازين طعمه بر اين منزلگاه پنجه كسب خلايق ، كوتاه پير خنديد كه : اى پاك نهاد! نامت از لوح بقا پاك مباد! جره بازت كه شكارى فكنست جره از جوجه هر پير زنست رخشت اين ره كه به پايان برده ست جو، ز توزيع گدايان خورده ست نيروى بازوى صيد اندازت باشد از دست ستم پردازت چشمه كه از سنگ تراوت ، پاكست تيره از رهگذر گلناكست هر كه آلوده به گل رهگذرش كى زگيل پاك بود آبخورش ؟ شعر فارسى و نيز از اوست : چارده ساله بتى ، بر لب بام چون مه چارده ، در حسن ، تمام بر سر سرو، كله گوشه شكست بر گل از سنبل تر، سلسله بست داد هنگامه معوشقى ساز شيوه جلوه گرى كرد آغاز او، فروزان چو مه و كرده هجوم بر دربامش اسيران چو نجوم ناگهان پشت خمى همچو هلال دامن از خون ، چو شفق مالامال كرد در قبله او روى اميد ساخت فروش ره او موى سفيد گوهر اشك به مژگان مى سفت وز دو ديده ، گهر افشان مى گفت كاى پرى ! باهمه فرزانگيم نام رفت از تو، به ديوانگيم لاله سان سوخته داغ توام سبزه وش ، پى سپر باغ توام نظر لطف به حالم بگشاى ! زنگ اندوه ، زجانم بزداى ! نوجوان ، حال كهن پير چو ديد بوى صدق از نفس اونشنيد گفت كاى پير پراكنده نظر روبگردان ! به قفا باز نگر! كه در آن منظره ، گل رخسارى ست كه جهان از رخ او گلزاريست او چون خورشيد فلك ، من ماهم من كمين بنده او، او شاهم عشقبازان ، چو جمالش نگرند من كه باشم ؟ كه مرا نام برند پير بيچاره ، چو آن سو نگريست تا ببيند كه در آن منظره كيست زد جوان دست و فكند از بامش داد چون سايه به خاك آرامش كان كه با ما، ره سودا سپرد نيست لايق كه دگر جا نگرد هست آيين دو بينى ، زهوس قبله عشق ، يكى باشد و بس ! فرازهايى از كتب آسمانى بدان ! كه انس و خوف و شوق ، از نشانه هاى (محبت )اند. جز اين كه اين نشانه ها به حسب نگرش دوستدار، متفاوت اند. و بستگى دارد، به اين كه : در آن وقت ، چه چيز بر او غلبه داشته است . هر گاه ، دوستدار، از پس پرده هاى غيب ، به منتهاى جمال محبوب ، توجه كند، و خويش را ناچيزتر از آن بيند، كه بتواند به كنه جلال او برسد، دل ، به طلب بر انگيخته مى شود، و هيجان و حركتى در او پديد مى آيد و اين حالت را(شوق ) مى نامند كه هر چه بيشتر به امر غايب ، اظهار اشتياق مى كند. اگر قرب به محبوب بر او چيره شود، و بر اثر گشايشى كه در او پديد آمده ، به مشاهده حضور نايل شود، و تنها، به مشاهده جمال حاضر مكشوف باشد، و توجهى به دورى از آن ، نداشته باشد، دل ، به آنچه كه مى بيند، شاد مى شود. و اين حالت را (انس ) گويند. اما، اگر نظر او به صفات (عزت ) و استغناى محبوب ، متوجه باشد، و در خويش ، احساس زوال و دورى نكند، و از اين حالت احساس دردمندى دل كند، اين دردمندى را (خوف ) گويند و اين اعمال ، تابع اين ملاحظاتست . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در نهج البلاغه آمده است كه على (ع ) به گوينده اى كه در حضورش استغفار مى كرد، گفت : مادرت به عزايت نشيند! آيا مى دانى كه استغفار، چيست ؟ استغفار، مرتبه عليين است . و نامى ست كه بر شش معنى اطلاق شود. نخستين آن پشيمانى بر گذشته است و دومين ، قصد قطعى ، بر ترك بازگشت به آن . و سومين ، آن كه حقوق ديگران را به آنان بدهد، تا فارغ و بى پى آمد، به حضور پروردگار رسد. چهارمين ، آن كه ترك واجب به عمد را جبران كند. پنجم آن كه گوشتى كه به حرام بر تن دارد، به اندوه ، آب كند تا پوست بر استخوان بچسبد و بار ديگر بر آن ، گوشت نو رويد. و ششمين ، آن كه جسم را طعم طاعت بچشاند چنان كه آن را مزه گناه چشنانده است . در آن صورت است كه گويند: خدايا! از تو آمرزش مى خواهم . ****************** حكاياتى كوتاه و خواندنى زاهدى به روز عيد، با جامه هاى ژنده بيرون آمد. او را گفتند: به روزى چنين ، با جامه اى چنين بيرون آيى ؟! در حالى كه مردم ، خويش را زينت داده اند. گفت : پروردگار را هيچ زينتى همچون طاعت وى نيست . شعر فارسى از نشناس : شب دراز و دل جمع و پاسبان در خواب چه سجده ها كه بر آن خاك در توان كردن ! شعر فارسى از نشناس : زاهد نكند گنه ، كه قهارى تو ما غرق گناهيم ، كه غفارى تو او قهارت خواند و ما غفارت آيا به كدام نام ، خوش دارى تو؟ شعر فارسى از نشناس : رندان ، گاهى ملك جهان مى بازند گاهى به نگاهى دل به جان مى بازند اين طور قمار را نه چندست و نه چون هر طور برآيد، آنچنان مى بازند بزرگى گفته است : اميد، رفيقى مونس است . اگر سرانجامى نيز نداشته باشد، ترا سرگرم مى دارد. تفسير آياتى از قرآن كريم در يكى از كتابهاى آسمانى آمده است : اى آدمى زاد! اگر همه دنيا را به تو مى دادم ، تو را جز روزى ، از آن بهره اى نبود. حال ، اگر من ، روزى تو مى دادم و حسابش بر ديگرى مى نهادم به تو نيكى كرده بودم ؟ يا نه ؟ عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت عارفى گفت : در روز عرفه ، آنگاه كه مردم به دعا مشغول بودند، فضيل را ديدم ، كه همچون زن فرزند مرده مى گريست . چون غروب آفتاب فرا رسيد، دست به ريش گرفت و سر خويش به آسمان برداشته و گفت : واى بر تو! هر چند هم كه آمرزيده شوى . و آنگاه با مردم ، از سرزمين عرفه بيرون رفت . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ابن مسعود گفت : بهشت را هشت در است ، كه همه آنها باز و بسته شود. مگر در توبه كه فرشته اى بر آن گمارده است و هيچگاه بسته نشود. سخن عارفان و پارسايان زاهدى را پرسيدند: سبب انزواى تو چيست ؟ گفت : انس به خدا. سخن عارفان و پارسايان سفيان بن عيينه گفت : ابراهيم ادهم را به كوه هاى شام ديدم و او را گفتم : اى ابراهيم ! چرا خراسان را ترك گفته اى ؟ گفت : در جايى جز اينجا زندگى گوارا ندارم كه دين خويش بر گرفته و از قله اى به قله اى مى گريزم . سخن عارفان و پارسايان غروان قرشى را گفتند: چرا با دوستانت ننشينى ؟ گفت : آرامش دل خويش را نزد كسى مى يابم ، كه حاجت من نزد اوست . سخن عارفان و پارسايان فضيل چون شب فرا مى رسيد، ابراز شادمانى مى كرد و مى گفت : اينك ! با پروردگار خويش خلوتى دارم و چون روز مى شد، به سبب ناخوش داشتن مردم ، استرجاع مى كرد. سخن عارفان و پارسايان مردى به نزد مالك دينار رفت و او را نشسته ديد و سگى خوابيده و سر بر زانوانش نهاده . خواست سگ را براند. مالك گفت : او را به حال خود بگذار! كه نه تو را زيان دارد و نه آسيب رساند و از همنشين بد نيز بهترست . سخن عارفان و پارسايان گوشه نشينى را گفتند: چرا گوشه نشينى گزيده اى ؟ گفت : بيم از آن داشتم كه دينم بدزدند - و در اين معنى اشاره دارد به سرقت طبع و گرفتن صفت هاى زشت از همنشينان بد - ترجمه اشعار عربى از سروده هاى ابوالسحاق : هر گاه دو مرد را در صناعتى ديدى و خواستى تا بدانى كدامين را مهارت ، بيشترست . تنها، به روزى شان بنگر! آنجا كه نادانى ست ، روزى گشاده است . و آنجا كه فضلست ، روزى تنگست . شعر فارسى از جامى : مطلوب جامى از طلبم گفته اى كه چيست ؟ مطلوب او همين كه دهد جان در اين طلب سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... اسطرخس صامت را از علت سكوتش پرسيدند. گفت : از آن رو كه هيچگاه ، بر خاموشى خويش پشيمانى نخوردم و چه بسيار كه از سخن گفتن پشيمان شدم . شعر فارسى شعر: مائيم و پير ميكده و ذكر خير او اميد ما بر اوست ، كه داريم غير او؟ نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : جز حسود، ستمگرى را نديدم كه همانند ستمديده باشد. حكاياتى كوتاه و خواندنى حارث بن عبدالله ، انفاق مى كرد. او را گفتند: چرا فرزندانت را چيزى ننهى ؟ گفت : از خدا شرم دارم كه آنان را به ديگرى بسپارم . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... بزرگمهر گفت : بزرگ ترين عيب دنيا آنست كه به اندازه شايستگى ، به كسى نبخشد. يا بيش از حد دهد و يا كمتر. و نظير همين مضمونست شعر خاقانى كه گويد: هر مائده اى كه دست ساز فلكست يا بى نمكست ، يا سراسر نمكست سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در حديث آمده است كه : اگر شما گناه نورزيد، خدا خلقى آفريند، تا گناه ورزند و آنان را بيامرزد. چه ، او بخشنده و مهربانست . در حديث آمده است كه : اگر شما گناه نورزيد، به آسان ترين عملى كه بدتر از گناهست ، دست خواهيد زد. پيامبر (ص ) را پرسيدند: اى پيامبر خدا! آن چيست ؟ فرمود: خودپسندى . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم گفته اند: درمانده ترين مردم ، كسى ست كه از يافتن دوست درمانده و درمانده تر از او كسى ست كه به دوست دست يابد، و نتواند كه او را نگاه دارد. فرازهايى از كتب آسمانى در كتاب (رجاء) از احياء (العلوم ) آمده است كه : شبى در طواف ، خويش را تنها ديدم شبى بس تاريك بود. در برابر ملتزم ايستادم و گفتم : پروردگارا: مرا نگاهدار! كه هيچگاه گناه نورزم . ناگاه هاتفى از خانه ندا داد. اى ابراهيم ! از من درخواست بى گناهى دارى و همه بندگان مؤمن من ، همين خواهند و اگر آنان را بى گناه بدارم ، پس بر كه بخشش كنم ؟ و چه كسى را بيامرزم ؟ (مؤلف گويد) مى گويم كه خيّام مضمون رباعى خويش را از اين مطلب گرفته است : آباد خرابات ز مى خوردن ماست خون دو هزار توبه در گردن ماست گر من نكنم گناه ، رحمت كه كند؟ آرايش رحمت از گنه كردن ماست . تو مگو! ما را بدان شه ، بار نيست با كريمان ، كارها دشوار نيست نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف حوضى ست كه سه لوله آب رسان دارد. يكى از آن ها، حوض را در يك چهارم روز پر مى كند و ديگرى ، در يك ششم روز و سومى در يك هفتم روز و حوض را زير آبى ست كه آن را در يك هشتم روز خالى مى كند. با باز بودن هر سه ، لوله و فاضلاب ، حوض در چه مدت پر مى شود. راه حل : آنست كه بدانيم . هر سه لوله ، در يك روز، حوض را چند بار پر مى كند. كه روى هم ، هفده حوض را پر مى كنند، زير آب نيز در يك روز، هشت حوض را خالى مى كند و چون هشت را از هفده كم كنيم . نه باقى مى ماند. پس ، حوض در يك نهم روز پر مى شود. حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى ديوجانس حكيم را به نسبش طعنه زد. حكيم گفت : به چشم تو، نسب من عيب منست . ليكن در نزد من ، تو عيب نسب خويشى . حكاياتى كوتاه و خواندنى باديه نشينى را پرسيدند: چگونه بر مردم چيره شدى ؟ گفت : از دروغ پرهيز كردم و مردگان را به چشم خويش ديدم . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : تلخى زندگى را جز به شيرينى دوستان مطمئن تحمل نتوان كرد. و نيز گفته اند: ديدار ياران ، سختى ها را گشايش مى دهد و دورى آنان دل را مجروح مى سازد. باديه نشينى را گفتند: چگونه اى ؟ گفت : جامه دينم را به گناهان ، پاره مى كنم و با آمرزش خواهى ، آن را وصله مى دوزم و شاعرى همين مضمون را گفته است : دنيايمان را با پاره كردن دينمان وصله مى دوزيم و بدين سان ، نه دينمان مى ماند و نه آنچه را دوخته ايم . خوشا به حال آن بنده اى ! كه خدا را برترى دهد و دنيا را فداى آخرت سازد. ديگرى گفته است : كسى از دودمان تست ، كه ترا در خوشدلى يارى دهد، و عموى تو، آن كسى ست كه بهره خويش را به تو رساند و خويشاوند تو، آن كسى ست كه بهره او به تو نزديك باشد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ابن سكّين گفت : شرف و بزرگى ، ريشه در دومان دارد. و شريف ، كسى ست كه پدرانى صاحب شاءن داشته باشد. اما (حسب ) و (كرم ) را ريشه در خود شخص است . حتى اگر پدرانى اصيل نداشته باشد. حكاياتى كوتاه و خواندنى عربى را گفتند: لذت دنيا در چيست ؟ گفت : شوخى با معشوق و سخن گفتن با دوست و آرزوهاى كه روزگار را با آن بگذرانى . سخن عارفان و پارسايان عارفى گفت : گناهى كه تو را از آن بد آيد، بهتر از كار نيكى ست كه تو را به خودپسندى آرد. و نيز گفته اند: آن كه از نفس خويش غيبت كند، آن را پاكيزه ساخته است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى پروردگار، به يكى از پيامبرانش خطاب كرد كه : در دل ، سر به اطاعت من بگذار! و به نفس ، فروتن باش ! و به چشم گريان . آنگاه ، مرا بخوان . كه به تو نزديكم . اميرالمؤمنين (ع ) فرمود: آن كه بى ثروت بى نياز باشد و بى دودمان پر پيوند، اوست ، كه از خوارى گناه ، به شرف طاعت رسيده است . و نيز فرمود: آن كه ميان خود و خداى بزرگ ، سازگارى دهد، پروردگار، ميان او و مردم سازگارى برقرار كند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : فرزندانتان را بخوى هاى خويش مجبور نسازيد. كه آنان براى روزگارى جز روزگار شما آفريده شده اند. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار صابى ، ابواسحاق ، ابراهيم بن هلال ، در بلاغت ، يگانه روزگار خويش بود و در نگارش ، وحيد عصر خود. به نود سالگى رسيد. در خدمت خليفه ها بود و كارهاى بزرگ را به عهده داشت . و ديوان رسايل را سرپرستى مى كرد. او، شيرين و تلخ روزگار چشيد و خوبى و بدى آن را لمس كرد. شاعران عراق ، او را ستودند و شهرت او به آفاق رسيد. خليفه ها به هر حيله او را به اسلام خواندند و نپذيرفت . و در اين راه به هر وسيله اى توسل جستند. و اسلام نياورد. سلطان (عزالدوله ) بختيار، وزارت خويش به او پيشنهاد كرد، بدان شرط كه اسلام بياورد. صابى ، با مسلمانان ، به بهترين وجه معاشرت داشت ، و آنان را در روزه ماه در رمضان يارى مى داد. قرآن را نيز از حفظ داشت و همواره مى خواند. صابى ، به روزگار جوانى ، از آسايش و امنيت بيشترى بهره مند بود، تا روزگار پيرى . و در قصيده اى كه در مدح صاحب بن عباد سروده است به آن اشاره كرده است ... صابى ، در پايان عمر، از كار بر كنار شد و به زندان افتاد. عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... صاحب (حكمة الاشراق ) در ذكر جن و شياطين ، گويد: بسيارى از مردم دربند - از شهرهاى شيروان - (دربند قفقاز) و گروهى از مردم ميانه از شهرهاى آذربايجان - صور جنيان و شياطين را ديده اند. چنان كه مردم شهر، در جايى ، مجمع عظيمى از آنان را مشاهده كرده اند و توان دفعشان را نداشته اند و اين ، يكى و دوبار نبوده . بلكه ، مكرر اتفاق افتاده است و دست مردم نيز به آنان نمى رسيده . شعر فارسى از شيخ ابوسعيد ابوالخير: ما، با مى و مستى ، سر تقوا داريم دنيا طلبيم و ميل عقبا داريم كى دنيى و دين ، هر دو به هم جمع شوند؟ اينست كه ما نه دين ، نه دنيا داريم . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار در ملل و نحل آمده است كه : سقراط حكيم ، شاگرد فيثاغورث بود و زهد مى ورزيد و به رياضت و پيراستن اخلاق و روى گرداندن از دنيا مشغول بود. در كوهى گوشه نشين شد و در غارى مسكن گزيد و بزرگان روزگارش را كه به شرك و بت پرستى مشغول بودند، نهى مى كرد. اما، اوباش بر او شوريدند و پادشاه را به قتلش ناگزير كردند و پادشاه ، او را به زندان افكند و سپس ، زهر خوراند. سقراط گفته است : خاص ترين صفتى كه مى توان خدا را بدان وصف كرد، (حى ) است و (قيوم ). زيرا علم ، قدرت ، جود و حكمت ، در (حى ) گنجانده شده است و (حيات ) صفت فراگيرى است براى همه . و (بقا) و (جاودانگى ) و (دوام )، در (قيوم ) گنجانده شده است و (قيوميت ) صفت فراگيرى است براى همه . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار سقراط درباره روح گفته است : ارواح انسانى ، پيش از پديد آمدن بدن ها وجود داشته اند و به منظور كامل كردن بدن ، به آن پيوسته اند و هنگامى كه بدن از ميان برود، روح نيز به كليّت اصلى خويش باز مى گردد. سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) از (على بن ابى رافع ) روايت شده است كه گفت : من خزانه دار بيت المال على بن ابى طالب و نويسنده او بودم . و در بيت المال او، گردن بندى بود، كه در جنگ بصره به دست آمده بود. و دختر على (ع ) به نزد من فرستاد و گفت : شنيده ام كه در بيت المال اميرمؤمنان ، گردن بند مرواريدى ست ، كه در اختيار تست و من ، دوست دارم كه آن را به عاريه بستانم ، تا در روز عيد قربان ، خود را بدان بيارايم . و من ، او را پيام دادم كه عاريه اى ضمانت شده كه پس از سه روز، عين آن را باز پس فرستد و او پذيرفت . و من ، آن را به او دادم . اميرالمؤمنين ، آن را به گردن وى ديد و شناخت و گفت : اين گردن بند، از كجا به تو رسيده است ؟ و او گفت : از على بن ابى رافع - گنجينه دار بيت المال اميرالمؤمنين به عاريه گرفته ام ، تا خويش را به روز عيد بدان بيارايم و به وى باز پس دهم . على بن رافع گفت : اميرالمؤمنين به دنبال من فرستاد و چون به نزد وى رفتم ، گفت : اى پسر ابى رافع ! تو در اموال مسلمانان خيانت مى كنى ؟ گفتم پناه بر خدا! كه من ، مسلمانان را خيانت كنم . و او گفت : چگونه گردن بندى را كه در بيت المال بوده است ، بدون اجازه من و رضايت آنان ، به دخترم به عاريه داده اى ؟ گفتم : اى امير مؤمنان ! او دختر تست و از من خواست تا او را به عاريه دهم و دادم عاريه اى تضمين شده كه آن را باز پس دهد، تا به جايش بگذارم . و على گفت : آن را همين امروز باز پس گير! و بپرهيز از اين كه بار ديگر چنان كنى ! كه مجازات من به تو خواهد رسيد. آنگاه گفت : واى بر دخترم ! اگر گردن بند را به عاريه تضمين شده اى كه باز گردانده شود نگرفته بود، در آن صورت ، او، نخستين زن هاشمى بود كه دستش به جرم سرقت بريده مى شد. من ، گفتار او را به دخترش رساندم و او گفت : يا اميرالمؤمنين ! من ، دختر تو و پاره تن توام . و چه كسى شايسته تر از منست به استفاده از آن ؟ و على (ع ) او را گفت : اى دختر ابوطالب ! از حق فراتر مرو! آيا هر زن انصار و مهاجر، در اين عيد، با چنين گردن بندى خويش را زينت مى دهد؟ و من ، گردن بند را گرفتم و به جايش باز نهادم . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى ابن عباس گفت : شنيدم كه پيامبر (ص ) گفت : اى مردم ! گسترش آرزوها، مقدم بر رسيدن اجلست . و قيامت جاى عرضه كردارهاست . در آن روز، نيكوكار، به كردار خويش خرسندى ست و گنه كار ماءيوس ، به فرصت از دست داده بر كار نيك ، پشيمان . اى مردم ! آزمندى : بينوايى ست و ياءس از دنيا: بى نيازى . و قناعت : آسايش . گوشه نشينى : عبادتست و كردار نيك : گنج . و دنيا: معدن . آن چه از آن مانده است ، همانند آنست كه گذشته است . مثل آب ، نسبت به آب و همگى آن ، به نابودى و نيستى نزديكست . پس ، اينك . كه نفسى چند مانده است . آن را دريابيد! و بى ريا باشيد! زيرا، آنگاه كه راه نفستان گيرد، پشيمانى سود ندارد. سبب به وجود آمدن اندوه ، هجوم آوردن چيزهاى ناخوش آيندى ست كه از مافوق ، بر انسان واقع مى شود. و علت پيدايش خشم ، هجوم چيزهايى ست كه از مادون براى نفس به وجود مى آيد. خشم ، حركت بيرونى ست . و اندوه ، حركت درونى . از خشم ، حمله و انتقام خيزد و از اندوه ، درد و بيمارى پنهانى . و از اين روست كه از اندوه ، مرگ خيزد و از خشم نخيزد. شعر فارسى از مثنوى معنوى : اى عزيز مصر در پيمان درست ! يوسف مظلوم ، در زندان تست در خلاص او، يكى خوابى ببين زود، فالله يحب المحسنين حكاياتى از عارفان و بزرگان زنون حكيم ، مردى را بر ساحل دريا، اندوهگين ديد كه بر دنيا غم مى خورد. حكيم ، او را گفت : بر دنيا غم مخور! اگر در نهايت توانگرى ، در كشتى بودى و كشتيت در دريا شكسته بود، و در حال غرق بودى ، آيا نهايت آرزوى تو، آن نبود، كه نجات يابى و همه ثروت را از دست بدهى ؟ گفت : اگر بر دنيا فرمانروايى داشتى و همه پيرامونيانت قصد كشتن ترا داشتند، آيا آرزوى تو نجات يافتن از دست آنان نبود؟ حتى به بهاى از دست رفتن هر آن چه دارى ؟ گفت : بلى ! گفت : تو اكنون همان توانگرى و اينك همان پادشاه ! مرد به سخن او آرام شد. دفتر چهارم سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى سرور پيامبران و شريف ترين اولينان و آخرينان ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد! - بر ناقه عضبا بر نشسته بود و در يكى از خطبه هاى خويش گفت : اى مردم ! چنان پنداريد، كه مرگ بر ديگران مقدرست و حقى ست كه بر ديگران واجب است . و گويى آن را كه تشييع كرده ايم ، به زودى بسوى ما باز خواهد گشت . آنان را در گور مى گذاريم و ميراثشان را مى خوريم و چنان پنداريم كه ما جاويد زنده خواهيم بود و هر پندى را از ياد برده ايم . و از هر بلا در امانيم . خوشا به حال آن كس كه از دسترنج نيالوده به گناه خويش ، ديگران را ببخشد! و با اهل دانش و حكمت همنشين شود و از اهل ذلت و خوارى ببرد. خوشا به حال آن كه نفس خويش خوار كند! و خوى و نيت خويش خوش كند! و بدى خويش از مردم دور دارد! خوشا به حال آن كه زيادى مال خويش ببخشد. و زيادى سخن خويش نگه دارد. و سنت را بسنده كند و بدعت او را نفريبد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين سپاهى يى را از نسبش پرسيدند. گفت : من پسر خواهر فلانى ام . باديه نشينى ، اين بشنيد و گفت : مردم نسب خويش در طول ذكر كنند و اين ، در عرض . حكاياتى كوتاه و خواندنى خليفه (الواثق ) به احمد بن ابى دؤ اد گفت : فلان كس درباره تو چنين و چنان گفت . احمد گفت : خدا را سپاس ! كه او به دروغ گفتن درباره من نيازمند شد و مرا به راستگويى در حق او، پاكيزه داشت . حكاياتى كوتاه و خواندنى كسى پارسايى را ستود. پارسا گفت : اى فلان ! چنان كه خود، خويش را مى شناسم ، اگر تو مرا مى شناختى ، دشمن مى داشتى . حكاياتى كوتاه و خواندنى (حاجب بن زراره ) به دربار انوشيروان آمد و اجازه حضور خواست . دربان را گفتند: او را بپرس كه : كيست ؟ پرسيد و گفت : مردى از عربم ! چون به حضور انوشيروان آمد. خسرو او را گفت : كيستى ؟ گفت از سروران عرب . انوشيروان گفت : نگفته بودى كه يكى از آنانم ؟ مرد گفت آرى ! اما چون پادشاه مرا به سخن خويش گرامى داشت . چنين شدم . حكايات تاريخى ، پادشاهان معاويه ، خطبه اى شگفت انگيز ايراد كرد. آنگاه ، گفت : اى مردم ! در آن خللى بود؟ يكى از حاضران فرياد برداشت كه آرى ! چنان خلل داشت كه گويى همچون آرد بيز سوراخ داشت . معاويه گفت : خرابى آن ، چه بود؟ مرد گفت : خودپسندى تو به آن و ستايشت از آن . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از امثال عرب است كه گويند: بزغاله اى بر پشت بامى ، به گرگى كه از پايين مى گذشت دشنام داد. گرگ گفت : تو مرا دشنام نمى دهى ، بل جاى تست كه مرا دشنام مى دهد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان حكيمان : از آنان مباش ! كه خار را در چشم برادرش مى بيند و تنه خرما بن را در حلق خويش نمى بيند. و نيز: چون ببينى كه كسى ديگرى را غيبت كند، بكوش ! تا نشناسدت . چه ، بدبخت ترين مردم ، آشنايان اويند. ديگرى گفته است : دنيا گردگرد است و مدار آن بر سه گرد: درهم ، دينار و گرده نان حكاياتى كوتاه و خواندنى زنى ، به مردى كه به او نيكويى كرده بود، گفت : خدا همه دشمنانت جز نفست را خوار كناد! و نعمت خويش را بر تو ارزانى داراد! - نه آن كه به عاريه دهد. و ترا از غرور توانگرى و خوارى نيازمندى حفظ كناد! و ترا براى كارى كه خلق كرده است آسوده نگاهداراد! و به آن چه بر عهده تست ، مشغول مداراد! يهودى يى مسلمانى را ديد كه در ماه رمضان بريان مى خورد. و با او به خوردن نشست . مسلمان او را گفت : اى فلان ! ذبح شده مسلمانان ، يهود را نشايد. يهودى گفت : من در ميان يهوديان ، همچون توام در ميان مسلمانان . حكاياتى كوتاه و خواندنى سالم بن قتيبة از مهدى خليفه اجازه خواست ، تا دست او را ببوسد. مهدى گفت : من دست خويش را از مردمان محفوظ مى دارم ، و ترا از دست خود. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى ، ديگرى را به خانه خويش خواند گفت : تا نان و نمكى با هم بخوريم . مرد، گمان كرد كه آن كنايه از غذايى لذيذست ، كه صاحب خانه براى او آماده كرده است . و با او رفت : اما، صاحب خانه ، بر نان و نمك چيزى نيفزود. در اين ميان ، خواهنده اى بر در ايستاد و صاحب خانه بارها جوابش كرد و نرفت . و او گفت : برو! و گرنه بيرون مى آيم و سرت را مى شكنم مهمان گفت : به راه خود برو! كه اگر راستى نويدش را در بيم را دادنش نيز مى دانستى . متعرض وى نمى شدى . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين فرزدق ، سليمان بن عبدالملك را قصيده اى سرود، و در آن ، گفت : آن زنان شب را در كنار من به روز آوردند و من مهر از در بسته برداشتم . خليفه او را گفت : واى بر تو اى فرزدق ! در نزد من به زنا اقرار دادى و ناگزير از اجراى حد بر توام . و او گفت : كتاب خدا حد از من برداشته است . گفت چگونه ؟ گفت : (والشعراء يتبعهم الغاوون الى قوله : و انهم يقولون مالا يفعلون ) سليمان خنديد و او را جايزه داد. حكايات تاريخى ، پادشاهان پادشاه هند، نامه اى طولانى به هارن الرشيد نوشت و در آن ، او را تهديد كرد. هارون ، به پاسخ نوشت : پاسخ آنست كه ببينى ، نه بخوانى . شعر فارسى از نشناس : سر بر آور! كه وقت بيگه شد تو، به خوابى و كاروان بگذشت از قاسم بيگ حالتى : دلدار اگر به دام خويشم فكند وز نو، نمكى بر دل ريشم فكند ترسم به غلط ربوده باشد دل را بيند كه همانست ، به پيشم فكند بر روى دلم فكند يك زمزمه عشق زان زمزمه ام ز پاى تا سر همه عشق حقا! كه به عهدها نيايم بيرون از عهده حق گزارى يكدمه عشق اى تازه گل به ناز پرورده من وى آفت جان بر لب آورده من خواهم كه تو را خداى رحمى بدهد تا بگذرى از گناه ناكرده من و نيز از اوست : در كوى خودت مسكن و ماءوا دادى در بزم وصال خود، مرا جا دادى القصه ! به صد كرشمه و ناز، مرا عاشق كردى و سر به صحرا دادى از سعدى : حديث عقل ، در ايام پادشاهى عشق چنان شده ست كه فرمان حاكم معزول حكاياتى از عارفان و بزرگان هشام ، يكى از پارسايان شام را گفت : مرا پند ده ! و او گفت : (ويل للمطففين ) آنگاه گفت : اين ، درباره كسى ست كه پيمانه و ميزان را كم نهد، حال آن كه پيمانه و ميزان ببرد، چگونه خواهد بود؟ هشام از سخن او گريست . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين محمد بن شبيب غلام نظام - گفت : به بصره رسيدم و به خانه امير رفتم . و افسار از خر خويش گشودم . كودكى خر را به بازى كردن گرفت . گفتم : رهايش كن ! گفت : براى تو نگاهش مى دارم . گفتم : نمى خواهم نگاهش دارى . گفت : از دستت مى رود. گفتم : باكى نيست كه از دست برود. گفت : حال ، كه چنين است ، آن را به من بخش ! و من در برابر سخن او، بى جواب ماندم . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان بزرگان : بخشنده ، دلى شجاع دارد و بخيل ، چهره اى شجاع گمشده را چندان جستجو مكن ! كه موجود را گم كنى . حكاياتى كوتاه و خواندنى عاشقى را گفتند: اگر مستجاب الدعوه بودى ، به دعا، چه مى خواستى ؟ گفت : برابر شدن عشق ميان من و محبوب ، تا دلهاى ما، به پنهانى و آشكارا يكى شود. حكاياتى كوتاه و خواندنى پادشاهى اقليدس را خواست تا به حضور وى رود. نرفت و به او نوشت : آن چه تو را از آمدن نزد ما باز داشته است ، ما را نيز از آمدن به نزد تو منع كرده است . مردى يوسف را گفت : ترا دوست دارم . و او گفت : من جز به محبت به بلا نيفتادم پدرم مرا دوست داشت و به چاه افتادم و همسر عزيز مرا دوست داشت و چند سال به زندان افتادم . سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف : در بزم تو اى شمع ! منم زار و اسير در كشتن من هيچ ندارى تقصير با غير سخن كنى ، كه : از رشك بسوز! سويم نكنى نگه ، كه : از غصه بمير! رويت كه زباده لاله مى رويد ازو وز تاب شراب ، ژاله مى رويد ازو دستى كه پياله اى زدست تو گرفت گر خاك شود، پياله مى رويد ازو جانى دگر نماند، كه سوزم ز ديدنت رخساره در نقاب ز بهر چه مى كنى بى حجابانه درآ از در كاشانه ما كه كسى نيست بجز درد تو در خانه ما عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... در كتاب (المدهش ) در رويدادهاى سال 241 گفته شده است ، كه پيش از غروب آفتاب ، تا طلوع فجر، در شرق و غرب ، ستاره باران شد و ستارگان همچون ملخ به پرواز درآمدند. و در سال بعد، در (سويدا) سنگ باران شد و آن ناحيه ايست در مصر، و وزن سنگها هر يك ده رطل بود. و در رى و گرگان و تبرستان و نيشابور و اسفهان و قم و كاشان و دامغان ، در يك زمان ، زلزله روى داد. كه در اثر آن ، در دامغان بيست و پنج هزار تن كشته شدند و كوه ها از هم شكافت و برخى به برخى نزديك شد. و كوهى در يمن به حركت آمد و كشتزارهاى برخى كسان ، در جاى كشتزارهاى ديگرى قرار گرفت . و پرنده سپيدى به حلب پديد آمد و چهل روز بانگ مى كرد كه : (يا ايها الناس اتقو الله ) سپس پريد و فرداى آن ، آمد و همان بانگ كرد. آنگاه رفت و ديگر ديده نشد. و مردى در يكى از روستاهاى اهواز در گذشت و پرنده اى بر جنازه او فرود آمد و به فارسى بانگ كرد كه : خدا بر اين مرده و حاضران بر جنازه اش ببخشايد! سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... چون جالينوس درگذشت ، در جيب او پاره اى كاغذ يافتند كه بر آن نوشته بود: آن چه را كه در حد ميانه روى بخورى ، به تن تو مى رسد، و آن چه را به صدقه دهى ، به روحت و آن چه را كه از پى بگذارى به ديگرى رسد. و نيكوكار، زنده است ، اگر چه به دنياى ديگر كوچ كند. و بدكار، مرده است ، اگر چه به دنيا ماند. قناعت ، مايه آسايش است . تدبير، اندك را افزونى مى دهد. و آدمى زاد را چيزى سودمندتر از توكل به خدا نيست . عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... در كتابى به خطى قديمى ديدم كه : عشق ، رازيست روحانى كه از عالم غيب ، به دل فرود مى آيد و از آن رو، آن را (هوى ) گفته اند. و (عشق ) را از آن رو (حب ) ناميده اند كه به (حبه دل ) كه منبع زندگى ست ، فرود مى آيد. و چون به آن پيوندد، به همه اعضا سرايت كند و در هر جزئى ، صورت محبوب را پايدار مى كند چنان كه گفته اند: چون اعضاى بدن حلاج را از هم گسيختند، خونش به هر جا كه چكيد، الله الله نقش مى زد و خود، در اين باره گفت : هيچ عضو و بندى از بدن من نبود كه ذكرى از شما در آن نباشد. و نزديك به اين مضمون را جامى سروده است : شنيدستم كه روزى كرد ليلى به قصد فصد، سوى نيش ميلى چون زد ليلى به حى نيش از پى خون به هامون رفت خون از دست مجنون و نظير اين ، از زليخا حكايت شده است ، كه روزى رگ گشود، و از خون او بر زمين ، نام يوسف نقش بست . و صاحب كشاف گفته است از اين ، شگفت مدار! كه شگفتى هاى درياى محبت ، زيادست . سخن عارفان و پارسايان شبلى شنيد كه مؤ ذنى اذان مى گفت . و او گفت : غفلت ، شديدست و دعوت ، مكرر. سخن عارفان و پارسايان جنيد بر مردى گذشت كه لب هايش مى جنبيد. او را گفت : به چه كار مشغولى ؟ گفت : خدا را ذكر مى گويم . گفت : ذكر، ترا از مذكور باز داشته است . حكاياتى كوتاه و خواندنى زنى عرب در موقف عرفات مى گفت ! پروردگارا! چه قدر راه تنگ است ! بر آن كس كه تو راهنمايش نباشى و وحشت انگيزست بر آن كس كه تو انيسش نباشى . حكايات تاريخى ، پادشاهان اردشير، بنايى شگفت انگيز ساخت و حكيمى را گفت : در آن ، عيبى مى بينى ؟ حكيم گفت : همانند آن نديده ام . اما آن را عيبى هست . گفت : چه ؟ گفت : آن كه تو را از آن بيرون برند، كه باز نيايى و به جايى برند كه ديگر نيايى . و اردشير گريست . حكايات تاريخى ، پادشاهان چون جعفر برمكى كشته شد، ابونواس گفت : بخدا! كه كرم و فضل و ادب مرد. او را گفتند: تو به روزگار زندگى اش او را هجا نگفتى ؟ گفت : بخدا! كه آن از بدبختى و هوى پرستى من بود. و چگونه در دنيا همانند او در بخشش و ادب پديد خواهد آمد؟ كه وقتى ، شعرى از من در وصف خويش شنيد بيست هزار درهم مرا فرستاد و گفت : با اين ، جامه هايت را بشوى ! حكاياتى كوتاه و خواندنى فاضلى گفت : همه خوشى هاى دنيا گذشت و تنها از آن ، خارش جرب و فرو افتادن به چاهى بازماند. حكاياتى كوتاه و خواندنى سنگى به سوى يك چشمى آمد و بر چشم سالم او خورد. او دست به هر دو چشم نهاد و گفت : خدا را سپاس كه روز خويش به شب آورديم . شعر فارسى از سلامان و ابسال جامى : كرد پيرى عمر او هشتاد سال از حكيمى حال ضعف خود سؤال گفت : دندانم ز خوردن گشته سست نايد از وى شغل خاييدن درست منتى باشد ز تو بر جان من گر برى اين سستى از دندان من گفت با او پير دانشور حكيم كاى دلت از محنت پيرى دونيم چاره ضعف ز پس هشتاد سال جز جوانى نيست . وين باشد محال رشته دندان تو گردد قوى گر ازين هشتاد، چل واپس روى ليك ، چون واپس شدن مقدور نيست گر به اين سستى بسازى ، دور نيست چون اجل از تن جدايى بخشدت از همه سستى ، رهايى بخشدت بود كه بيند و رحمى نمايد اى همدم ! ز گريه پاك مكن چشم خونفشان مرا! شعر فارسى از سبحة الابرار جامى : اى به پهلوى تو دل در پرده ! سر ازين پرده برون ناورده يكدم از پرده غفلت به در آى ! باشد اين راز شود پرده گشاى نيست اين پيكر مخروطى دل بلكه هست اين قفس طوطى دل گر تو طوطى ز قفس نشناسى بخدا! ناس نيى ، نسناسى دل ، شه خرگهى است ، اين خرگاه نام خرگه ننهد كس بر شاه شه دگر باشد و خرگاه ، دگر ترك خرگه كن و بر شاه نگر! غنچه دل ، چو شگفتن گيرد در وى آفاق نهفتن گيرد. عالم و عالميان در وى گم همچو يك قطره نم در قلزم تن به جان زنده و جان زنده به دل نيست هر جانور ارزنده به دل زنده بودن به دل ، از محرمى است اين هنر، خاصيت آدمى است اين كه در پهلوى چپ مى بينى به ، اگر پهلو از او در چينى راستى جوى ! كه در پهلويش دل و جان زنده شود از بويش دل ، شود زنده زبى خويشتنى نه ز پر مكرى و بسيار فنى به ، اگر حاصل خود را سوزى كه به تحصيل ، چراغ افروزى به چراغى چه شوى روى به راه ؟ كه كند دود ويت خانه سياه . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ابوالعيناء گفت : پسر كوچك عبدالرحمان بن خاقان مرا شرمسار كرد. كه او را گفتم : دوست دارم پسرى همانند تو داشته باشم . گفت : اين به دست تست . گفتم : چگونه ؟ گفت : پدر مرا به خانه خويش بر! شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار در يكى از كتاب هاى تاريخى معتبر ديدم كه : (معن بن زايده ) به شكار رفته بود. تشنه شد و در آن حال ، هيچيك از غلامانش آبى با خود نداشتند. در اين هنگام دو دختر از يكى از قبايل ، بر او گذشتند. كه در گردن هر يك مشكى آب بود. معن از آن مشك ها آب نوشيد و غلامان خويش را گفت : با شما پولى هست تا آن ها را بخشش كنيم . و گفتند: هيچ نداريم . و او، به هر يك از آندو، ده تير داد كه پيكان آن ها از طلا بود. يكى از آن دو دختر، به ديگرى گفت : واى بر تو! اين رفتار، جز از آن معن بن زايده نيست . بيا! تا هر يك در وصف او، شعرى گوييم . يكى گفت : بر تير خويش ، پيكان طلا نشانده و از كرم به دشمن مى اندازد. تيرى كه بهاى آن ، بيمار را درمانست و مرده را كفن بها. و آن ديگرى گفت : رزمنده اى كه از زيادى بخشش ، نكوكارى او دوست و دشمن را فرا گرفته است . پيكان تير خويش را از آن رو از طلا ساخته است ، تا كارزار، او را از بخشش باز ندارد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين حكيم بن ظريف را گفتند: شود كه مردى نودوپنج ساله صاحب فرزندى شود؟ گفت : آرى . اگر در همسايگى اش مرد بيست و پنج ساله اى باشد. شعر فارسى از نظامى : كسى كاو آدمى را كرد بنياد كجا گنجد به وهم آدمى زاد؟ نه دانا زان خبر دارد، نه اوباش كه فكر هر دون كون آمد چو خفاش تو شوخى بين ! كه ادراك اندرين راه نظر مى افكند با چشم كوتاه شعر فارسى از مطلع الانوار: حرف الهى چو بر آرد علم زهره قلم را كه نگردد قلم معرفت ار جويد ازين پرده يار شحنه غيرت كندنش سنگسار ور كند انديشه بر اين دو ستيز دست سياست زندش تيغ تيز حرف كمالش ز خط كبريا مهر زده بر دهن انبياء با صفتش پرده نشيننده تر كورتر آن چشم ، كه بيننده تر شعر فارسى از مثنوى : گفت ليلا را خليفه كان تويى كز تو مجنون شد پريشان و غوى از دگر خوبان تو افزون نيستى گفت : خامش ! چون تو مجنون نيستى و اين ابيات را حسن دهلوى ، در يكى از غزلهايش آورده است : مرد نيى ، گر همه دل ، خون نيى لاف محبت چه زنى ؟ چون نيى با تو چه ضايع كنم افسون عشق ؟ مرده دلى ، قابل افسون نيى بلهوسى گفت به ليلى به طنز رو! كه چنين قابل و موزون نيى ليلى ازين حال بخنديد و گفت با تو چه گويم ؟ كه تو مجنون نيى اى حسن ! احوال تو ديگر شده ست آن چه تو اول بدى ، اكنون نيى از يكى از شاعران پارسى گوى : آن ها كه ربوده الستند از عهد الست باز، مستند تا شربت بيخودى چشيدند از بيم و اميد، باز رستند چالاك شدند پس به يك گام از جوى حدوث ، باز جستند اندر طلب مقام اصلى دل در ازل و ابد نبستند فانى زخود و به دوست ، باقى اين طرفه كه نيستند و هستند اين طايفه اند اهل توحيد باقى ، همه خويشتن پرستند شعر فارسى از نظامى : اگر بودى فلك را اختيارى گرفتى يك زمان يك جا قرارى زما صد بار سرگردان ترست او زما، در كار خود حيران ترست او يك يك ، هنرم بين و گنه ده ده بخش ! جرم من خسته ، حسبة الله بخش ! از باد فنا آتش كين بر مفروز! ما را به سر خاك رسول الله بخش ! عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... سبب آن كه روزهاى پايانى سرما را (ايام عجوز) (سرماى پيره زن ) ناميده اند، آنست كه حكايت كنند: پيرزن غيب گوى عربى قوم خويش را خبر داد كه سرما فرا خواهد رسيد و آنان به سخن او اعتنا نكردند، تا آن كه سرما فرا رسيد و كشت هاى آنان را تباه كرد. از اين رو، آن را (ايام عجوز) يا (سرماى عجوز) گفته اند. جارالله زمخشرى ، در كتاب (ربيع الابرار) گفته است شايد بدان سبب است كه اين روزها، پايان سرماست . و نيز گفته اند: پيرزنى از فرزندان خويش خواست ، تا او را به شوهر دهند و آنان ، با او شرط كردند كه هفت شب در هواى سرد به سر برد و چنين كرد و مرد. عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... در كتاب ربيع الابرار آمده است كه : از شگفتى ها اين كه بغداد سرزمين خليفه هاست . و حتى يك خليفه در آن نمرده است . حكايات پيامبران الهى از يكى از بانوان پيامبر (ص ) روايت شده است كه گفت : گوسفندى كشتيم و بدان صدقه داديم . مگر كتفش مانده بود. پيامبر (ص ) را گفتم : جز كتفش نمانده است و پيامبر (ص ) فرمود. همه آن باقيست ، جز كتفش . سخن عارفان و پارسايان حسن بصرى گفت : يقين بى شكى را شبيه تر به شك بدون يقين ، همانند مرگ نديده ام . سخن عارفان و پارسايان مردى (ابى درداء) را گفت : چرا مرگ را ناخوش داريم ؟ گفت : چون آخرت خود خراب و دنياتان آباد كرده ايد و ناخوش داريد كه از آبادى به ويرانى نقل كنيد. حكاياتى از عارفان و بزرگان حسن بصرى ، مردى را كه بر جنازه اى حاضر بود، گفت : مى بينى كه اگر اين مرد به دنيا بازگردد به عمل نيكى دست زند؟ گفت : آرى ! گفت : اگر او باز نگردد، تو چنان باش ! لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين از آن ها كه (مسيلمه ) به هم بافته است : و الزارعات زرعا فالحاصدات حصدا فالذاريات ذروا فالطحنات طحنا فالعاجنات عجنا فالا كلات اكلا و يكى از ظريفان عرب گفته است : فالخاريات خريا حكايات پيامبران الهى در محاضرات آمده است كه امام على بن موسى الرضا (ع ) نزد ماءمون بود كه هنگام نماز فرا رسيد. خادمان ، ماءمون را آب و تشت آوردند. امام (ع ) فرمود: كاش اين كار را خود انجام مى دادى ؟ كه پروردگار بزرگ فرمود:(فمن كان يرجوالقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه احدا) لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين در محاضرات آمده است كه : زنى زيباروى از مردم باديه در آيينه نگريست و همچنان كه آينه در دست داشت ، شوهر زشت روى خويش را گفت : اميدم آنست كه من و تو، به بهشت رويم .شويش گفت : از چه روى ؟ گفت : من به تو مبتلا شدم و بردبار بودم و مرا نيز چون نعمتى به تو ارزانى داشت و سپاس گفتى و صابر و شاكر، هر دو، به بهشت روند. شعر فارسى از (يوسف و زليخا)ى جامى : چو از مژگان فشانى قطره آب چو آتش افكند در جان من تاب زمعجزه هاى حسن تست دانم كه از آب افكنى آتش به جانم شعر فارسى از نشناس : فرياد! كه هر طاير فرخنده كه ديدم صياد زمرغان دگر، بسته ترش داشت . شعر فارسى از محتشم دارد زخدا خواهش جنات نعيم زاهد به ثواب و من به اميد عظيم من ، دست تهى مى روم ، او تحفه به دست تا زين دو، كدام خوش كند طبع سليم ؟ حكايات تاريخى ، پادشاهان در يكى از كتاب هاى تاريخى ديدم كه چون (فضل بن سهل ) در گرمابه اى به سرخس كشته شد - آنچنان كه در كتابها آمده است - ماءمون به نزد مادرش فرستاد، تا آن چه از سهل مانده است از جواهر گرانبها و كالاهاى نفيس و امثال آن ، كه در خور خليفه است ، به نزد ماءمون فرستد. و او سبدى قفل شده و مهر شده به مهر فضل را به نزد او فرستاد. چون ماءمون ، آن را گشود، در آن ، نامه اى بود، به خط فضل ، كه در آن ، چنين نوشته بود: (بسم الله الرحمن الرحيم ) اين ، حكمى ست كه خداوند بر فضل نهاده است كه چهل و هشت سال زندگى كند و ميان آب و آتش كشته شود. ****************** حكايات تاريخى ، پادشاهان در عيون اخبار الرضا آمده است كه بامداد روزى كه فضل در آن به قتل رسيد، به گرمابه رفت و دستور داد، تا از او خون بگيرند و تن خويش را به خون آغشت ، تا تاءويل آن باشد كه ستارگان دلالت بر آن داشتند كه در آن روز، خونش ميان آب و آتش ريخته خواهد شد. سپس ، به دنبال ماءمون و امام رضا (ع ) فرستاد، تا آنها نيز به گرمابه آيند. امام رضا (ع ) از اين كار خوددارى كرد و به پيامى ، ماءمون را نيز از اين كار بازداشت و فضل ، چون به گرمابه رفت ، كشته شد. حكايات تاريخى ، پادشاهان چون ابراهيم بن مهدى به خلافت رسيد، معتصم ، فرزند خويش (واثق ) را به نزد او آورد و گفت : اين بنده تو (هارون ) است و چون معتصم به خلافت رسيد، ابراهيم ، دست فرزند خويش گرفته ، به نزد او رفت و گفت : اين ، بنده تو (هبة الله ) است . مورخان گفته اند: اين هر دو رويداد، در يك خانه روى داد. معارف اسلامى در (كامل التاريخ ) آمده است كه در سال 465 در مصر، نرخ ها به گرانى رفت و مرگ زياد شد و قحطى به درجه اى رسيد، كه زنى ، گرده نانى به هزار دينار خريد و سبب اين بر آورد آن بود كه وى اسبى داشت ، كه به هزار دينار مى ارزيد و به روزگار خشكسالى ، به سيصد دينار فروخت و از بهاى آن ، بيست رطل گندم خريد و بر دوش باربرى نهاد تا به خانه برد و مردم گرسنه آن را در ربودند و براى او بقدر گرده نانى باقى ماند. معارف اسلامى در كامل التاريخ ، در وقايع سال 485 گويد: در اين سال ، عبدالباقى محمد بن حسين شاعر بغدادى مرد، و او، متهم به طعن در شرايع بود. چون مرد، دستش بسته ماند و غسال نتوانست آن را باز كند، پس از كوشش بسيار، دستش باز كردند و نوشته اى در آن يافتند، كه بر آن نوشته بود: به پناهگاهى در آمدم ، كه مهمان خويش را نااميد نمى سازد. اميد است كه مرا از عذاب دوزخ برهاند. با آن كه از خدا مى ترسم ، به انعام او اميدوارم و خدا بهترين نعمت دهندگانست . معارف اسلامى در كامل التاريخ در حوادث سال 603 آمده است كه در اين سال ، پسر بچه ده ساله اى ، همبازى خود را كه همسال او نيز بود، كشت بدين سان كه به او گفت الان سرت را با كارد مى برم و چنين كرد و سر را در دامن مقتول انداخت و گريخت اما او را گرفتند و فرمان به قتلش رفت . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از محمد بن عبدالعزيز روايت شده است كه گفت : ابو عبدالله جعفر بن محمد الصادق (ع ) فرمود: اى عبدالعزيز! ايمان ، ده پله دارد، همچون نردبان كه از آن ، به ترتيب بالا روند. پس ، آن كه در پله اول است ، مبادا كه به دومى گويد: ترا چيزى حاصل نيست و به همين سان ، تا مرتبه دهم . و آن كس را كه به رتبه ، از تو پايين تر است ، ميفكن ! زيرا، آن كه فراتر از تست ، ترا بيفكند و چون بينى كه ديگرى ، به رتبه اى از تو فروتر است ، به مهربانى ، او را به سوى خويش آر! و بر او تحميل مكن ! تا بى طاقت نشود و نشكند. چه ، آن كه مؤمنى را بشكند، جبران آن بر وى است . از آن نردبان ، مقداد در پايه هشتم و ابوذر نهم و سلمان در پله دهمين است . سخن عارفان و پارسايان عارفى گفت : برادر نيكوكار، ترا از نفس تو، سودمندترست . چه ، نفس ، ترا به بدى فرمان مى دهد و برادر نيكوكار، ترا امر به خير مى كند. سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) اميرالمؤمنين على (ع ) در يكى از جنگ ها بر استرى سوار بود. او را گفتند: اى اميرالمؤمنين ! اى كاش بر اسبى مى نشستى ! و او گفت : من ، از آن كه حمله آرد، نگريزم و به آن كه گريزد نيز حمله نبرم . و استرى مرا كافى ست نكته هاى پندآموز، امثال و حكم دشمن چون به تو نيازمند باشد، دوستدار بقاى تست و دوست چون از تو بى نياز شود، مرگ تو بر او آسان مى گردد. و نيز گفته اند: هر مودتى كه طمع آن را گره زند، نوميدى ، آن را از هم بگسلد. حكايات تاريخى ، پادشاهان حجاج ، پيرى از اعراب بيابان را گفت : در خوردن چگونه اى ؟ گفت : اگر بخورم ، سنگين شوم و اگر نخورم ، ناتوان . پرسيد: در زناشويى چگونه اى گفت : اگر تمكين كند، درمانم و اگر نكند، حريص شوم . پرسيد: خوابت چگونه است ؟ گفت آنجا كه همگانند در خوابم و در بستر بيدار. پرسيد: بشست و برخاستت چگونه است ؟ گفت : چون بنشينم ، زمين از من بگريزد، و چون برخيزم ، مرا همراهى كند پرسيد: راه رفتنت چگونه است ؟ گفت : مويى پايم ببندد و پشكلى مرا بلغزاند. حكاياتى كوتاه و خواندنى وقتى ، ام معبد، پيامبر خدا (ص ) را به دلنشينى توصيف كرد. مردان او را گفتند: چگونه است كه توصيف تو از ما دلنشين تر است ؟ گفت : چون زنى ، مردى را بنگرد، دلنشين تر مى نگرد، تا مردى ، مرد ديگر را. حكاياتى كوتاه و خواندنى ابوالعيناء را گفتند: در چه حالى ؟ گفت : در دردى كه مردم آن را آرزو كنند. يعنى : پيرى . ترجمه اشعار عربى ابن معتز، بيتى به اين مضمون دارد: كان ابريقنا و الراح فى فمه طير تناول ياقوتا بمنقار يعنى : صراحى ما، با شرابى كه در دهان دارد، گويى پرنده ايست كه ياقوت به منقار برگرفته است . مؤلف گويد: يكى از شاعران فارسى زبان روزگار ما، اين مضمون را بهتر از وى سروده است كه گويد: صراحى شد به چشم مست و هشيار چو طوطى سبز رنگ و سرخ منقار حكاياتى كوتاه و خواندنى يحيى بن اكثم با مردى درباره (ابطال قياس ) مناظره مى كرد. مرد در حين صحبت ، يحيى را ( ابوزكريا) خطاب مى كرد. يحيى گفت : من ابوزكريا نيستم . و مرد گفت : يحيى (پيامبر) كنيه اش ابوزكريا بود و (تو نيز يحيى اى ) يحيى بن اكثم گفت : پس تا به حال ، در چه بحث مى كرديم ؟ يعنى تو قياس را باطل مى دانى و به آن عمل مى كنى . حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى در خانه جاحظ را كوبيد. جاحظ گفت : كه هستى ؟ مرد گفت : منم . جاحظ گفت : منم و صداى كوبه يكى ست . شعر فارسى از عرفى : جام ياقوت شراب لعل ، خاصان را رسد بينوايان را نظر بر رحمت عامست و بس ! شعر فارسى از لسانى : منزل مقصود، دورست ، اى رفيق راه وصل ! باش ! تا مسكين لسانى ، خارى از پا بركند شعر فارسى از حافظ: ساقى بيا! كه عشق ، ندا مى كند بلند كان كس كه گفت قصه ما، هم زما شنيد شعر فارسى گزيده هايى در توحيد: دست او، طوق گردن جانت سر بر آورده از گريبانت به تو نزديك تر زحبل وريد تو در افتاده در ضلال بعيد چند گردى به گرد هر سر كوى ؟ درد خود را دوا هم از خود جوى ! لانه كيست كاينات آشام ؟ عرش تا فرش در كشيده به كام هر كجا كرده آن نهنگ آهنگ از من و ما، نه بوى ماند و نه رنگ نقطه اى ، زين دواير پر كار نيست بيرون زدور اين پرگار چه مركب در اين قضا، چه بسيط هست حكم فنا به جمله محيط بلكه مقراض قهرمان حقست قاطع وصل كلما خلق است هندوى نفس راست غل دوشاخ تنگ كرده بر او جهان فراخ شعر فارسى از نظامى : تو پندارى كه : عالم جز همين نيست زمين و آسمانى غير ازين نيست چو آن كرمى كه در گندم نهانست زمين و آسمان او همانست شعر فارسى بقيه كلام در توحيد: مى برد تا به خدمت ذوالمن كش كشانش دو شاخه در گردن دو نهالست رسته از يك بيخ ميوه شان نفس و طبع را تو بيخ كرسى لا، مثلثى ست صغير اندرو مضمحل ، جهان كبير هر كه رو از وجود محدث تافت ره به كنجى از آن مثلث يافت عقل داند زتنگى هر كنج كه در او نيست ما و من را گنج بو حنيفه چه در معنى سفت ! نوعى از باده را مثلث گفت هست بر راى او به شرع هدى آن مثلث مباح و پاك ولى اين مثلث به كيش اهل فلاح واجب و مفترض بود، نه مباح زان مثلث هر آن كه زد جامى شد ز مستى ، زبون هر خامى زين مثلث هر آن كه يك جرعه خورد، بختش به نام زد قرعه جرعه راحتش به جام افتاد قرعه دولتش به نام افتاد دارد از (لا) فروغ نور قدم گرچه (لا) داشت تيرگى عدم چون كند (لا) بساط كثرت طى دهد (الا) زجام وحدت ، مى . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف حكماى قديم گفته اند: نفوس حيوانات ، ناطقه مجرد است . و روش شيخ مقتول (شهاب الدين سهروردى ) نيز همين بوده است و ابن سينا، در پاسخ به بهمنيار گفته است : فرق گذاشتن ميان انسان و حيوان در اين باره مشكل است . فرازهايى از كتب آسمانى قيصرى ، در شرح (فصوص الحكم ) گويد: متاءخران گويند كه منظور از (نطق ) ادراك كلياتست ، نه (سخن گفتن ) زيرا سخن گفتن چون موافق سخن گفتن گويندگان يك زبان نباشد، براى آنان فايده اى ندارد. و نيز به اين منحصر مى شود، كه (نفس ناطفه ) مختص به انسان تنها باشد. و اين ، دليلى ندارد. و نيز بر اين ، آگاهى نداريم كه حيوانات ، درك كليات را ندارند. و ندانستن چيزى ، منافى با هستى آن نيست . و دقت در شگفتى هايى كه از حيوانات سر مى زند، موجب مى شود كه درك كليات را براى آنان قائل شويم . پايان سخن قيصرى . پوشيده نماند كه آن چه قيصرى مى گويد، اينست كه منظور پيشينيان از (نطق ) معنى لغوى آن بوده است و ابن سينا نيز در آغاز كتاب (دانش نامه علايى ) همين معنى را تصريح كرده است . فرازهايى از كتب آسمانى فاضل ميبدى در (شرح ديوان ) گويد: صوفيه گويند: ذات معدوم ، از صحراى عدم محض و نفى صرف ، قدم به منزل شهود و موطن وجود نمى نهد و چنانچه معدوم محض رنگ وجود نمى يايد، آيينه موجود حقيقى هم زنگ نمى گيرد، و ذات هيچ چيز را معدوم نمى توان ساخت . مثلا چوب را اگر بر آتش بسوزى ، ذات او معدوم نشود، بلكه صورت ، مبدل گردد و به هيئت خاكستر، ظهور كند. و همچنين ارسطو در كتاب خود، موسوم به (اثولوجيا) گويد: در وراى اين جهان ، آسمان و زمين و دريا و حيوان و گياه و انسان آسمانى هست . و هر چه در آن جهان هست ، آسمانى ست و در آنجا، هيچ چيز زمينى نيست . و روحانيانى كه در آنجايند، با آرامش آنجا خو گرفته اند و هيچيك از ديگرى بيزار نيستند و هيچكدام ، با همدم خود تضادى ندارند و به همديگر زيان نمى رسانند. بلكه به هم آرام مى گيرند. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف حكما گويند: فلزات چكش خوار، گوناگونند تحت يك جنس قرار مى گيرند و تبديل يكى به ديگرى غير ممكنست . اما شيمى دانان و برخى از حكيمان برآنند كه اقسام گوناگون فلزات ، يك نوع است . و طلا همچون انسان سالم است ، و فلزات ديگر، همچون انسان هاى بيمارند و داروى همه آنها (اكسير) است . محققى ديگر گفته است : گيريم كه همه ، يك نوع باشند، باز هم تبديل يكى به ديگرى ، غير ممكن نيست . و بسيار ديده ايم ، كه دانه ميوه اى ، به عقرب تبديل شده است . و شيخ الرئيس ، پس از آن كه در كتاب (شفا)، كيميا را اباطل كرده است ، رساله اى به نام (حقايق الاشهاد) در درستى كيميا، تاليف كرده است . سخن عارفان و پارسايان نزد (فيضل عياض ) سخن از زهد رفت و او گفت : در كتاب خدا، دو سخنست : لاتاءسوا على مافاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم بزرگى گفته است : هيچگاه ، كسى را نوميد نكردم ، مگر اين كه در پى آن ، عزت او و خوارى خويش را ديدم . حكاياتى كوتاه و خواندنى باديه نشينى ، در برابر گروهى به خواستن ايستاد. او را گفتند: تو كيستى ؟ گفت : كسب بد، مرا از ذكر نسب باز مى دارد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم ديگر گفته است : مردم ، روزگارى مى كردند و نمى گفتند. سپس ، كردند و گفتند و اينك ! نه مى گويند و نه مى كنند. از سخنان حكيمان : آنكه از خوارى خواستن نترسد، از خوارى رد نيز پاك ندارد. شعر فارسى از جامى : نو بهاران خليفه در بغداد بزم عشرت به طرف دجله نهاد داشت در پرده شاهدى نوخيز در ترنم ز پسته شكر ريز چون گرفتى چو زهره دربر چنگ چنگ زهره فتادى از آهنگ با غلام خليفه كز خوبى بود مهر سپهر محبوبى داشت چندان تعلق خاطر كه نبودى به حال خود ناظر هر دو مفتون يكديگر بودند بلكه مجنون يكدگر بودند بودشان صد نگاهبان بر سر مانع وصلشان زيكديگر طاقت ماه پردگى شد طاق ز آتش اشتياق و داغ فراق از پس پرده خوشنوايى ساخت چنگ را بر همان نوا بنواخت . كرد قولى به عشقبازى ساز پس بر آن قول ، بر كشيد آواز كاخر، اى چرخ ! بيوفايى چند؟ روح كاهى و عمر سايى چند؟ هرگز از مهر تو نگشتم گرم شرم مى آيدم ز كار تو، شرم . به كه يكدم به خويش پردازم چاره كار خويشتن سازم بود در پرده دختر ديگر همچو او پرده ساز و رامشگر گفت هر سو كسان به غمازى چاره خود، چگونه مى سازى ؟ پرده از پيش ، چاك زد كه : چنين شد چو ماهى و ماه دجله نشين همچو مه ، خويش را در آب انداخت همچو ماهى به غوطه خوارى ساخت بود استاده آن غلام آنجا جانى از هجر، تلخكام آنجا دست در گردن هم آورده رخ نهفتند در پس پرده هر دو رستند از منى و تويى دست شستند از غبار دويى جامى ! آيين عاشقى اينست مهر، اينست و مابقى كينست گر، به درياى عشق آرى روى همچو اينان زخويش دست بشوى ! ترجمه اشعار عربى از اشعار ابن الرومى : روزگار را مى بينم كه هر بى قدرى مى سازد و هر گرانقدرى را فرود مى آورد. همچون درياست كه مرواريد در آن غرق مى شود، و مردار، پيوسته بر آن غوطه خورد. و همچون ترازوست كه هر سنگينى را پايين مى آورد و هر سبك وزنى را بالا مى برد. سخن عارفان و پارسايان مردى از بيمارى خويش شكوه كرد و عارفى او را گفت : از كسى كه به تو رحم خواهد كرد، نزد كسى كه به تو رحم نخواهد كرد شكوه مى كنى ؟ سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امام حسن بن على (ع ) به نزد بيمارى رفت و او را گفت : پروردگار، ترا ارزانى داشته است . او را سپاس بگزار! و ترا از ياد نبرده است . و او را ياد كن ! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امام جعفربن محمدالصادق (ع ) بيمار شد، و گفت : پروردگارا!اين بيمارى را وسيله تاءديب من قرار ده ! نه وسيله خشم بر من . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم گويند: درد، يكباره مى آيد و كم كم مى رود. (در فارسى نيز مثلى است كه گويند: درد چون كوهى مى آيد و چون مويى مى رود). حكايات پيامبران الهى از ابن عباس روايت شده است كه جمعى به نزد پيامبر(ص ) آمدند و او را گفتند: فلان كس ، روزها روزه دار است و شبها به نماز ايستاده و بسيار ذكرست . و پيامبر گفت : كدام يك از شما، خوردنى و آشاميدنى او را مى دهيد؟ گفتند: همه ما. پيامبر(ص ) گفت : همه شما از او بهتريد. لفظ (خاتم ) كه در (خاتم النبيين ) مى گوييم ، مى تواند به فتح (تاء) باشد و يا به كسر آن . به فتح ، معنى (زينت ) است كه از (ختم ) گرفته شده است كه زيور جامه هاست و به كسر، اسم فاعل است به معنى (آخر) و (پايان دهنده )، كفعمى ، آن را در حاشيه مصباح ذكر كرده است و در (صحاح ) خاتم به كسر تاء و فتح آن . و (خاتمة الشى ء) به معنى : آخر آن است و پيامبر ما محمد(ص ) خاتم الانبياء است و گفته خداوندى ست . (وختامه مسك ) يا آخرش ، زيرا پايان آن را عنبرين مى يابند. حكاياتى كوتاه و خواندنى يكى از معتمدان حكايت كرد، كه : در يكى از سفرهاى خويش ، به قبيله (بنى عدرة ) رسيدم و در خانه اى فرود آمدم . و دخترى ديدم كه زيبايى را در حد كمال داشت و از زيبايى جمال و بيان او، به شگفت آمدم . در يكى از روزها كه از خانه بيرون رفتم ، تا قبيله را گردشى بكنم ، جوانى را ديدم زيباروى كه آثار شيفتگى ، از چهره او پيدا بود. لاغر، چون هلال و نحيف چون خلال . و همچون آتش زير ديگ مى سوخت . اشك بر رخسارش جارى بود و ابياتى تكرار مى كرد كه اين بيت ، از آنهاست : بر تو شكيبائيم نيست و به نيرنگ نيز بر تو راهى ندارم . نه از تو گزيرى دارم و نه گريزگاهى . مرا هزار در ديگر هست كه راهشان را مى شناسم . اما بى دل ، كجا روم ؟ اگر دودل داشتم ، با يكى مى زيستم . اما در عشق تو يكدلم و رنج مى كشم . از حال و وضع آن جوان پرسيدم . گفت : دخترى را كه تو در خانه پدر اويى ، دوست دارد. و دختر، از سالها پيش ، از وى ، روى نهفته است . گفت : به خانه آمدم و آن چه ديده بودم ، به دختر گفتم . و او گفت : او، پسر عموى منست گفتمش : مهمان را حرمتى ست . ترا به خدا سوگند مى دهم ، كه او را امروز، به نگاهى بهره مند ساز! گفت : صلاح حال او، در آنست كه مرا نبيند. اما، من گمان بردم كه خوددارى او از اين كار، به سابقه خويشتندارى ست . اما، من ، پيوسته او را سوگند دادم ، تا پذيرفت . و ناخوش مى داشت . و آنگاه كه پذيرفت ، او را گفتم : پدر و مادرم به فدايت ! وعده خويش را هم اكنون انجام مى دهى ؟ گفت : از پيش برو! و من نيز از پى تو مى آيم . من ، به سرعت به سوى جوان رفتم . و گفتم : ترا بشارت باد به ديدن آن كه مى خواهى ! و او، هم اكنون به سوى تو مى آيد. در اين ميان كه من ، با او سخن مى گفتم ، از پنهانگاه خويش به در آمد. دامن كشان مى آمد و گام هايش غبار مى انگيخت . چنان كه قامت او در غبار پنهان شد و من ، جوان را گفتم : اين اوست ! و دختر به پيش آمد. جوان ، چون به غبار نگريست ، فريادى كرد و بيهوش به صورت بر آتش افتاد. و هنگامى او را از زمين بلند كردم كه سينه و صورتش را آتش گرفته بود. و دختر بازگشت و مى گفت : آن كه توان ديدار غبار كفش هاى ما را ندارد، جمال ما را چگونه تواند ديد؟ مؤلف گويد: و چه قدر به داستان موسى - بر پيامبر ما و او درود باد! - شبيه است . ولكن انظر الى الجبل فان استقّر مكانه فسوف ترانى فلمّا تجليّى ربّه للجبل جعله دكّا و خرّ موسى صعقا فلماافاق قال سبحناك تبت اليك و انا اوّل المؤمنين . سخن عارفان و پارسايان عارفى را گفتند: بلايى شناسى كه چون كسى بدان درمانده او را رحم نكنند؟ و نعمتى دانى كه منعمش را حسد نورزند؟ گفت : فقر. سخن عارفان و پارسايان گويند: عارفى چون اين سخن مشهور شنيد كه : دو نعمت است كه سپاس داشته نشده است : سلامتى و امنيت ، گفت : اين دو، سومى نيز دارند، كه ناسپاس مانده است ، چه ، سلامتى و امنيت را گاه ، سپاس دارند. او را گفتند: آن ، چيست ؟ گفت : فقر. و آن ، نعمتى است كه بر منعمانش پوشيده مانده است . جز آنان كه خدايشان نگاه داشته است . شعر فارسى رومى (مولوى ) گويد: باشدابن الوقت صوفى ، اى رفيق ! نيست فردا گفتن از شرط طريق شعر فارسى از نشناس : آن را كه دل از عشق ، مشوش باشد هر قصه كه گويد، همه دلكش باشد تو، قصه عاشقان همى كم شنوى بشنو! بشنو! كه قصه شان خوش باشد نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان بزرگان : هر سخن كه مكرر افتد، بى رونق شود. سخن عارفان و پارسايان از سخنان عارفان : عارف را در زير هر واژه اى ، نكته ايست . و در هر داستانى ، بهره اى . و در ميانه هر اشارتى ، مژده اى . و در ضمن هر حكايتى ، كنايه اى . و از اين روست كه در سخنانشان ، حكايت هاى گونه گون گويند، تا هر شنونده اى در خور استعداد، بهره خودگيرد. و از مردم ، هر كسى مشرب خويش دانسته است . و از اين روست كه آمده است كه : همانا قرآن را ظاهريست و باطنى و آن باطن را هفت باطنست . از اين رو، گمان مدار! كه منظور، نقل قصه ها و حكاياتى ست كه در قرآن آمده است . و ديگر هيچ ! چه ، سخن پروردگار، از اين فراترست . حكاياتى كوتاه و خواندنى زنى بيابان نشين را گفتند: از كجا زندگى گذارنيد؟ گفت : اگر از آنجا كه دانيم ، گذارن نكنيم ، زنده نمانيم . باديه نشينى ، نماز خويش تخفيف داد. و او را بر آن ، نكوهيدند. گفت : بستانكار بخشنده است . اين سماك ، صوفى يى را گفت : اگر جامه هايتان با درون شما سازگارست خواهم كه مردم نيز بدان آگاه شوند و اگر نيست ، هلاك شده ايد. حكاياتى كوتاه و خواندنى اميرى معلم فرزند خويش را گفت : پيش از نوشيدن ، او را شناگرى بياموز! چه ، او، كسى را يابد كه به جايش بنويسد و كسى را نيابد تا به جايش شنا كند. حكاياتى كوتاه و خواندنى عرب را رسم چنان بود، كه چون كسى را به قاصدى مى فرستادند، او را مى گفتند: از هيبت باك مدار! كه ترا زيان دارد. و فرصت را غنيمت دان كه اندوه را ببرد. و چون به كارى دست يازى ، پيشرو باش ! نه دنباله رو. حكاياتى كوتاه و خواندنى زنى باديه نشين را گفتند: خوارى چيست ؟ گفت : ايستادن گرانمايه اى بر درگاه فرومايه اى و آنگاه اجازه نيابد. و نيز او را پرسيدند: بزرگى چيست ؟ گفت : بند منت بر گردن مردان نهادن . حكاياتى كوتاه و خواندنى اياس قاضى را گفتند: ترا عيبى نيست . مگر آن كه در داورى شتابناكى . بى آن كه در آن ژرف بنگرى . اياس دست فرا داشت و گفت : چند انگشت دارد؟ گفتند: پنج . گفت : شتاب كرديد و نگفتيد: يك ، دو، سه ، چهار، پنج . گفتند: چون دانيم ، نشمريم . گفت : من نيز حكمى را كه به روشنى دانم ، به تاءخير نيفكنم . حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى اعمش را گفت : تو درهم دوست دارى . و او گفت : از آن روى كه بى نيازى از خواستن از كسى چون تو را دوست دارم . شعر فارسى از نظامى : ز يك جو اگر روضه اى آب خورد چو رويد از او سنبل و خار و ورد نه اين يك بود سرخ و آن يك سياه از اينسان بود فيض الطاف شاه زعشقى كه شد عاشق خسته زرد بود روى معشوق از آن ، همچو ورد بلى ! آن زمين تا به ايوان عرش مقيمان كرسى ، نزيلان فرش زيك مى همى مست گشتند، ليك بود در ميان ، فرق ها نيك نيك ز مهرى كه شد زعفران زرد از او بود سرخى لاله و ورد از او به قدر ظروف و اوانى خويش برند آب ازين بحر زاخر، نه بيش شعر فارسى از اهلى : گذشت يار، تغافل كنان ز ما، اهلى ! چو بى زبان شده نامراد، آهى كن ! و نيز از اوست : رفت آن كه چشم راحت خوش مى غنود ما را عشق آمد و برآورد از سينه دود ما را امروز كو؟ كه بيند سرمست و بت پرستيم آن كاو به نيك نامى دى مى ستود ما را ممكن نگشت ما را توبه زخوبرويان گيتى به محنت و غم ، چند آزمود ما را؟ شعر فارسى از شيخ ادرى : دى ، زلف عبير بيز عنبر سايت از طرف بنا گوش سمن سيمايت افتاده به پاى تو، بزارى مى گفت : سر تا پايم فداى سر تا پايت شعر فارسى از مثنوى : گفت پيغمبر كه : معراج مرا نيست بر معراج يونس اجتبا آن من ، بر چرخ و آن او به شيب زان كه قرب حق برونست از حسيب قرب ، نه بالا و پستى رفتنست قرب من از جنس هستى رستنست شعر فارسى از حافظ: از سادگى و سليمى و مسكينى وز سر كشى و تكبر و خودبينى در آتش اگر نشانيم ، بنشينم بر ديده اگر نشانمت ، ننشينى شعر فارسى از ضميرى : در وعده گاه وصل تو دل را قرار نيست تمكين صبر و حوصله انتظار نيست صد زخم بر تنم بود از ضرب تيغ عشق اما، يكى ز معجز عشق ، آشكار نيست گويى از اين گفته سعدى گرفته است : كشته بينندم و قاتل نشناسند كه كيست كاين خدنگ از نظر خلق ، نهان مى آيد و نيز: مستغرق فراقم و جوياى وصل يار كشتى شكسته ، چشم اميدش به ساحلست حكاياتى كوتاه و خواندنى چون حطيئه را مرگ فرا رسيد، او را گفتند: زن و فرزند خويش را وصيتى كن ! گفت : شما را خبر خواهم كرد. شماخ بن ضرار- از شاعران بزرگ عرب - به نزع افتاد. او را گفتند: بى چيزان را از مال خويش وصيتى كن . گفت : وصيتشان مى كنم كه گدايى را دوام دهند كه تجارتى بى كساد است . گفتند: ما را وصيتى كن ! گفت : مرا بر خر نشانيد! باشد كه نميرم . و آنگاه چنين سرود: هر تازه اى را لذتى ست . جز آن كه تازه مرگ را بى لذت يافتم . او را گفتند: شاعرترين عرب كيست ؟ به خويش اشاره كرد و گريست . گفتندش : از مرگ مى نالى ؟ گفت : نه و اما، واى بر شاعر! كه كسى شعر وى را بد روايت كند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفته است : اگر خواهى دانشمندى را رنجور دارى ، او را با نادانى همنشين كن . حكاياتى از عارفان و بزرگان پارسايى نزد فروشنده اى رفت ، تا از او پيراهنى بخرد. يكى از حاضران ، فروشنده را گفت : اين فلان پارساست ! بهايش را از او كمتر بستان ؟ زاهد گفت : ما آمده ايم ، تا با پولمان پيراهن بخريم ، نه به زهدمان و از آنجا رفت . حكاياتى از عارفان و بزرگان همسر مالك بن دينار در مجادله اى ، شوى خويش را گفت : اى زناكار! و مالك گفت : بلى ! اين نامى ست كه چهل سال روزگار، كسى جز تو از آن ، آگاه نبوده است . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : دوست ، وابسته روحست و خويشاوند، وابسته تن . حكاياتى كوتاه و خواندنى چوپان پارسايى را گفتند: گرگ ها در ميان گوسفندان تواند و آسيب نمى رسانند. از كى گرگها با گوسفندان آشتى كرده اند؟ گفت : از آنگاه كه چوپان با خداى خويش آشتى كرده است . حكايات تاريخى ، پادشاهان در ربيع الابرار آمده است كه : (معتصم )، هشتمين خليفه عباسى بود و دوران فرمانروائيش هشت سال و هشت ماه بود و هشت پسر و هشت دختر داشت و هشت قلعه گشود، و هشت كاخ ساخت و هشت هزار دينار و هشت هزار درهم از پس خويش به ارث گذاشت . حكايات تاريخى ، پادشاهان هارون الرشيد، بر (ثمامة بن ابرش ) كه از دانشمندان بود - خشم گرفت و او را به (ياسر) خادم خويش سپرد، ياسر نيز از او مراقبت مى كرد. روزى ، ياسر، اين آيه مى خواند: (ويل للمكذبين ) و حرف (ذال ) را به فتح مى خواند ثمامه او را گفت : (مكذبين ) پيامبرانند. و خادم او را گفت : مردم مى گفتند كه تو بيدينى و من باور نمى داشتم . اينك ! پيامبران را دشنام مى دهى ؟ و او را رها كرد و از وى دور شد. پس از چندى هارون از ثمامه خشنود شد و او را به مجلس خود پذيرفت روزى در حين صحبت از او پرسيد. سخت ترين چيزها كدامست ؟ و ثمامه گفت : دانايى كه نادان بر او فرمانروايى كند. حكاياتى كوتاه و خواندنى همه شتران عربى در يك روز مردند. شاد شد و گفت : به سبب نعمت هاى فراوانى كه پروردگار، مرا بخشيد، بلاى آن ، به شترانم خورد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين اعمش ، به دوستى از آن خود گفت : بزغاله اى چاق و نانى گوارا و سركه اى تند دوست دارى ؟ گفت آرى . و او بيرون رفت و نانى خشك با سركه برايش آورد. مرد گفت : پس ، بزغاله و نان چه شد؟ و او گفت : من نگفتم كه آن ها را مهيا دارم ، بلكه ، گفتم : آن را دوست دارى ؟ لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين صاحب بن عباد، يكى از نديمان خويش را برافروخته ديد و او را گفت : ترا چه مى شود؟ گفت : تب دارم . صاحب گفت : (ق ). نديم گفت : (وه ). صاحب را از پاسخ او خوش آمد و خلعت بخشيد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى ، فيلسوفى را گفت : فلان كس ، ديروز ترا به چه و چه نكوهش كرد. و فيلسوف گفت : به سخنى با من روبرو شدى كه او از روبرو گفتن آن با من شرم داشت . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى را شتر گم شد. سوگند خورد كه : چون يافته آيد، آن را به يك درهم بفروشد. چون يافته شد، او را دل نيامد كه بدان بها بفروشد. گربه اى در گردن شتر آويخت و بانگ بر داشت كه : شتر به درهمى و گربه اى به پانصد درهم . و با هم مى فروشم . عربى بر او گذشت و گفت : شتر چه ارزان بود! اگر اين قلاده به گردن نداشت . شعر فارسى از نشناس : گفتم : چگونه مى كشى و زنده مى كنى ؟ از يك جواب كشت و جواب دگر نداد شعر فارسى و نيز: زير بار هجر، بيمارست دل وين تغافل هاى تو، سربارى است . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم زاهدى گفت : اگر شب نمى بود، به دنيا بودن را دوست نمى داشتم . ديگرى گفته است : دميدن صبح مايه اندوهناكى منست . خليل بن احمد گفت : دنيا عبارست از ضدهاى به هم نزديك ، شبيه هاى دور از هم ، خويشاوندان پراكنده و دوران به هم نزديك . ابن مسعود گفت : دنيا، سراسر اندوه است . و آن چه از شادى در آنست ، سود آدمى ست . يكى ، ديگرى را گفت : اگر در شب سياهى ديدى ، به سوى او پيش رو! و مترس ! چه ، او نيز همچون تو مى ترسد. و آن يك گفت : از آن مى ترسم ، كه او نيز اين سخن شنيده باشد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امام زين العابدين (ع ) فرمود: دنيا، خوابى ست و آخرت ، بيدارى و ما، در ميان اين دو، خواب هايى آشفته و درهميم . حكايات تاريخى ، پادشاهان جارالله زمخشرى ، در كتاب ربيع الابرار گفت : هارون الرشيد، بارها امام كاظم را مى گفت : اى اباالحسن حدود فدك را باز گوى ! تا آن را به تو دهيم . و امام ، خوددارى مى كرد. تا بارى اصرار و او گفت : ما آن را جز به حدودش نگيريم . و هارون گفت : حدود آن كدامست ؟ گفت : اگر حدود آن را به تو گوييم ، به ما ندهى . و او گفت : به حق نيابت سوگند كه دهم . و امام گفت : حد اول آن (عدن ) و سيماى هارون دگرگون شد. گفت : بگو! گفت : حد دوم آن سمرقند، رشيد روى در هم كشيد. و گفت : بگو! گفت : حد سوم آن ، آفريقا و چهره هارون سياه شد. و گفت : بگو! گفت : حد چهارم آن ، كرانه درياست تا ارمنستان هارون گفت : براى ما چيزى نماند. جارالله گفت : آنگاه ، هارون عزم كرد، تا او را بكشد. حكاياتى كوتاه و خواندنى حكيمى به مردى زيبا صورت و بد خوى نگريست و گفت : خانه ايست زيبا، با ساكنى زشت . حكاياتى كوتاه و خواندنى يكى از پيشينيان را پرسيدند: اگر خداى تعالى رحيم است ، پس چگونه بندگان را عقوبت فرمايد؟ گفت : رحمت او بر حكمتش چيره نشود. حكاياتى كوتاه و خواندنى يكى از زاهدان خواست همسر خويش را طلاق دهد. او را گفتند: عيب او چيست ؟ و او گفت : كسى هست كه عيب زن خويش گويد؟ چون او را طلاق گفت و با ديگرى همسر شد، گفتند: اكنون بگوى ! گفت : او، زن ديگرى است و مرا با او كارى نيست . حكاياتى كوتاه و خواندنى دوزنده اى ، ابن مبارك را گفت : من ، جامه هاى پادشاهان مى دوزم و از آن مى ترسم كه از كمك دهندگان به ستمكاران به شمار آيم . ابن مبارك گفت : نه ، بلكه كمك دهندگان به ظالمان ، آن كسانند كه به تو، نخ و سوزن فروشند. و تو، از ستمگران به نفس خويشى . حكاياتى كوتاه و خواندنى دو مرد، نزاع خويش به ماءمون بردند. يكى از آن دو، صدايش بلند كرد. و ماءمون او را گفت : اى فلان ! كار با دليل محكم است ، نه صداى بلند. عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... ابن مبارك را از ويژگيهاى اخلاقى مردم شهرها پرسيدند و او گفت : مردم حجاز، در فتنه انگيزى قوى ترين اند و در فرونشاندن آن ضعيف ترين . و عراقيان در دانش آموزى مشتاق ترين اند و در عمل به آن ، كمترين . و مصريان در كودكى زيرك ترين اند و در بزرگسالى احمق ترين و دمشقيان ، مخلوق را رام اند و خالق را سركش . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم در باب بيست و چهارم از ربيع الابرار آمده است كه آدم دمدمى مزاج را به بوقلمون مثال مى زنند. و آن ، گونه اى از جامه ابريشمين بافت روم و مصر است كه رنگهاى گوناگون دارد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين يكى ، ديگرى را (زنازاده ) خواند و او در پاسخ ، وى را (عفيف زاده ) آنگاه گفت : دروغ بگو! تا دروغ بگويم و نظير اين مضمونست ، آن چه كه يكى از شاعران فارسى زبان گفته است : دى در حق ما يكى بدى گفت دل را زغمش نمى خراشيم ما نيز نكوئيش بگوييم تا هر دو دروغ گفته باشيم . و نيز: نظام بى نظام ، ار كافرم خواند چراغ كذب را نبود فروغى مسلمان خوانمش ، زيرا كه نبود مكافات دروغى ، جز دروغى لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين هشام بن عبدالملك ، به پادشاه روم نوشت : از هشام - اميرالمؤمنين - به پادشاه بسيار ستمگر. و او به پاسخ نوشت : نمى پنداشتم كه پادشاهان ، يكديگر را دشنام دهند و گرنه ، مى نوشتم : از پادشاه روم ، به پادشاه ناپسند، هشام چپ چشم نامبارك . حكايات تاريخى ، پادشاهان خليفه اى از روزگار كودكى به گل خوردن عادت داشت . روزى طبيب خويش را گفت : چه چيز گل خوردن را از ميان برد؟ و او گفت : اراده اى چون اراده مردان . گفت : راست گفتى . و ديگر گل نخورد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... جالينوس را گفتند: درباره بلغم چه گويى ؟ گفت : رهرويست كه چون درى بروى بسته شود، درى ديگر بگشايد. آنگاه از سودا پرسيدند و او گفت : همچون زمين است كه چون بجنبد، هر آن چه را كه بر آنست ، بجنباند. سپس گفتند: صفرا چيست ؟ گفت سگى ست زخم خورده در باغى . و از دم پرسيدند و گفت : برده ايست در اختيار تو، و چه بسا! كه برده اى آقاى خويش را بكشد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... پزشكى را گفتند: چرا از فلان چيز كه لذيذست نخورى ؟ گفت : دلخواهى را ترك كردم تا از درمانى كه ناخوش دارم ، بى نياز باشم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ابن عميد، به نقرس مبتلا بود. او را گفتند: بى تابى مكن ! كه نقرس ، نشانه درازى عمرست . گفت : راست است ، زيرا آن كه به نقرس مبتلاست ، شب را نمى خوابد و به روز متصل مى كند و عمرش دراز مى شود. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى زمينى فروخت و به بهايش اسبى خريد. حكيمى او را گفت : اى فلان ! دانى چه كردى ؟ چيزى را فروختى كه آن را سرگين مى دادى و ترا جو مى داد و به عوض ، چيزى خريدى كه او را جو مى دهى ، و او ترا سرگين مى دهد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى از حلوا فروشى خواست تا رطلى حلوا او را به نسيه دهد. حلوا فروش گفت : بچش ! كه حلواى خوبى ست . خريدار گفت : من ، روزه دارم و قضاى روزه سال پيشم را مى گزارم حلوا فروش گفت : به خدا پناه مى برم كه با تو معامله كنم . تو كه قرض خدا را به سالى عقب اندازى ، با من ، چه خواهى كرد؟ عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... صوفيان گويند كه : جنيان ، روح هايى اند، كه در جسم هايى لطيف ، جاى گرفته اند جسم هايى كه بيشترين آن ، آتش و هواست . همچنان كه بيشترين بدن آدمى ، آب و خاكست . جنيان ، قادرند كه به شكل هاى گوناگون درآيند و يا از صورتى خارج شوند و به صورتى ديگر درآيند. و بر كارهايى قادرند، كه از توان آدمى بيرونست . و خوراك آنها، هواى آميخته به بوى خوراكى ست . و پيامبر (ص ) استنجاى با استخوان را نهى كرده و گفته است كه آن ، توشه برادران جن شماست . و شيخ عارف - محيى الدين العربى - در فتوحات مكيه گفته است كه يكى از مكاشفان ، مرا خبر داد كه جنيانى را ديده است كه بر استخوانى فرود آمده و آن را بو مى كرده و آنگاه ، باز مى گشته اند (سپس ، شيخ ، نقل قولى از سهروردى درباره جن دارد كه پيش از اين آمده است .) شعر فارسى از اهلى : رقيب گفت : بدين در، چه مى كنى شب و روز؟ چه مى كنم ؟ دل گم گشته باز مى جويم . ترجمه اشعار عربى شاعرى گفته است : مرا گفتند: ترا در هجو گفتن ، گناهست و (گويم ) گناه در ستايش است . چه ، چون ستايش گويم ، سخنى باطل است و چون هجو گويم ، به درستى گفته ام . شعر فارسى از حافظ: دلم از صومعه و صحبت شيخست ملول يار ترسا بچه و خانه خمار كجاست ؟ سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از مؤلف : جاء البريد مبشرا من بعد ما طال المدا اى قاصد جانان ! ترا صد جان و دل بادا فدا! بالله خبرنى بما قد قال جيران الحمى يا ايها الساقى ادر كاس المدام فانها مفتاح ابواب النهى مشكوة انوار الهدى قد ذاب قلبى يا بنى شوقا الى اهل الحمى خوش آن كه از يك جرعه مى سازى مرا از من جدا! هذا الربيع اذاتى يا شيخ ! قل حتى متى ؟ منع من محنت زده زان باده محنت زدا قم يا غلام و قل لنا الدير اين طريقه ؟ فالقلب ضيع رشده و من المدارس ما اهتدى قل للبهائى الممتحن داوالفؤ اد من المحن بمدامة انوارها تجلوعلى القلب الصدى شعر فارسى خدايش خير دهاد! آن كه سرود: از هستى خويش تا تو غافل نشوى هرگز به مراد خويش واصل نشوى از بحر ظهور، تا به ساحل نشوى در مذهب اهل عشق ، كامل نشوى . حكاياتى از عارفان و بزرگان از معتمدى شنيدم كه وزير سعيد (على بن عيسى الاربلى ) صاحب (كشف الغمه ) با پيرامونيان خويش مى رفت و يارانش ، مردم را از حضور او مى راندند. در اين ميان ، زنى از زنى ديگر پرسيد: اين كيست ؟ و او گفت : اين ، مردى ست كه پروردگار، از خدمت خويش رانده است و او را به خدمت دورترين بندگان خويش برگماشته است . و چون وزير، اين بشنيد. شيوه پارسايى گرفت و وزارت رها كرد و جامى ، صاحب سبة (الابرار) اين معنى ، به نظم آورده است : مى شد اندر حشم و حشمت و جاه پادشه وار وزيرى در راه گرد او حلقه ، مرصع كمران موكبش ناظم عالى گهران ديدن حشمت او باده اثر چشم نظار گيان مست نظر هر كه آن دولت حشمت نگريست بانگ برداشت كه : اين كيست ؟ اين كيست . بود چابك زنى آنجا حاضر گفت : تا چند كه اين كيست آخر رانده اى از حرم قرب خداى كرده در كوكبه دوران جاى خورده از شعبده دهر، فريب مبتلا گشته به اين زينت و زيب زير اين دايره پر خم و پيچ مانده اى از همه محروم به هيچ آمد آن زمزمه در گوش وزير داشت در سينه دلى پند پذير در هدف كارگر آمد تيرش صيد شد كوه سپر نخجپرش همه اسباب وزرات بگذاشت به حرم ، راه زيارت برداشت بود، تا بود در آن پاك حريم همچو پاكان به دل پاك ، مقيم اى خوش آن جذبه كه ناگاه رسد! ناگهان بر دل آگاه رسد صاحب جذبه ، ز خود باز رهد وز بد و نيك خرد باز رهد جاى ، در كعبه اميد كند روى ، در قبله جاويد كند. ****************** لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى گوشت مى خورد، و سه فرزندش پيرامونش نشسته بودند. از آن ، استخوانى كم گوشت مانده بود. او فرزندان را گفت : هر آنكه خوردنش را نيك تر توصيف كند، او را باشد. نخستين گفت : چنانش بخورم كه كس نداند استخوانى از پار يا امسال است . گفت : احسنت ! ديگرى گفت : چنانش بخورم كه ذره اى از آن نماند. گفت : احسنت ! و سومين گفت : از آن خورشى سازم ! او را گفت : بگير! حكاياتى كوتاه و خواندنى خليفه اى را گفتند: چرا غلامان خويش را نمى آزارى ؟ گفت : آنان بر ما امين اند اگر ايشان را بترسانيم ، چگونه از ايشان در امان باشيم ؟ حكاياتى كوتاه و خواندنى ابوتمام ، پيچيده سخن مى گفت . او را گفتند: چرا چنان نگويى كه به فهم نزديك باشد؟ گفت : چرا آن چه را كه مى گويند، نفهميم ؟ حكاياتى كوتاه و خواندنى ماءمون ، عتابى را گفت : جوانمردى چيست ؟ گفت : ترك لذت . گفت : لذت چيست ؟ گفت : ترك جوانمردى . حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى را گفتند: از عشق فلان زن به كجا رسيدى ؟ گفت : ماه را در خانه او، پر نورتر از خانه ديگر مى بينم . حكايات تاريخى ، پادشاهان ابو يزيد بستامى گفت : زاهد آن نيست كه چيزى را در اختيار ندارد. بل زاهد آنست كه چيزى او را در اختيار ندارد. حكايات تاريخى ، پادشاهان ابن سماك واعظ گفت : اى فرزند آدم ! تو، همواره زندانى اى . در صلب به زندان بودى ، پس ، به زندان رحم شدى و سپس به گاهواره زندانى شدى . و آنگاه به مدرسه . و در بزرگى زندانى كوشش براى زن و فرزندى . و سرانجام ، در گور، به زندانى . پس ، براى خويش بخواه كه پس مرگ زندانى نباشى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ارسطاطاليس گفت : خردمند با خردمند سازگارست . اما نادان ، نه با دانا سازگار افتد، نه با نادان ديگر. چونان كه خط راست بر خط راست ديگر منطبق افتد. اما، خط ناراست ، نه بر ناراست ديگر منطبق افتد، نه بر راست . حكايات تاريخى ، پادشاهان سلطان محمود، به نزد خليفه (القادر بالله ) كس فرستاد و او را به ويران كردن بغداد، بيم داد. و اين كه خاك بغداد بر پشت پيلان به غزنين آورد. خليفه نيز نامه اى به نزد او فرستاد و در آن نامه نوشته (الم ) و ديگر هيچ . سلطان ، معنى اين ندانست و دانشمندان ، در آن ، فرو ماندند و همه سوره هاى قرآن كه در آن (ال م ) بود گرد كردند و در آنها پاسخ موافق نيافتند. در ميان نويسندگان ، جوانى بود كه به او توجهى نمى كردند. او گفت : اگر سلطان مرا اجازت دهد، آن رمز بگشايم . او را اجازت دادند و گفت : سلطان خليفه را به (فيل ) تهديد نكرده است ؟ گفت : آرى ! گفت در پاسخ نوشته است .(الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل ) سلطان ، آن را نيكو شمرد و به خويش نزديك كرد و جايزه داد. حكايات تاريخى ، پادشاهان عربان ، صدمين سال تاريخ را (حمار) گويند و مروان را از آن (حمار) خوانده اند كه خلافتش در صدمين سال دولت بنى اميه بود. حكايات تاريخى ، پادشاهان از كتاب (جلاءالارواح ): هارون الرشيد، از موسى بن جعفر پرسيد: چگونه مى پنداريد كه شما، از ما، به پيامبر خدا نزديك تريد؟ و او گفت : اگر رسول خدا به پا خيزد و دختر ترا به زنى گيرد، او را دهى ؟ و هارون گفت : خدا منزه است ! من ، بدين ، بر عرب و عجم مى بالم . و امام گفت : اما، او دختر من به زنى نگيرد و من نيز او را ندهم . در روايتى ديگرى آمده است : كه او را گفت : رواست كه او، به حرم تو در آيد، و زنان تو بى حجاب باشند؟ و هارون گفت : نه ! و امام گفت : او به حرم من در آيد و زنان من چنان باشند و هارون گفت : راست گفتى . شعر فارسى از نظامى : از آن انديشه كن ! كاين جان بدبخت به زندان فراموشان كشد رخت كسى كاو از تو بسيار آورد ياد همى گويد كه : مسكين آدمى زاد! شعر فارسى از نشناس : هر چه مفهوم عقل واد را كست ساحت قدس او، از آن پاكست بوريا باف ، اگر چه بشكافد مو به صنعت ، حرير كى بافد؟ شعر فارسى از حافظ: سود و زيان و مايه چو خواهد شدن زدست از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد! بادت به دست باشد، اگر دل نهى به هيچ در معرضى كه تخت سليمان رود به باد حافظ! گرت ز پند حكيمان ملالتست كوته كنيم قصه ، كه عمرت دراز باد! شعر فارسى از عارف : كاش ! روزى كه حيا مانع نظاره نبود بى حجابانه نظر در رخ او مى كردم شعر فارسى از سعدى : سعدى ! به جفا محبت نتوان كرد بر در بنشينم ، گرم از خانه برانند شعر فارسى و نيز: به خاكپاى عزيزان و جان زنده دلان ! دل از محبت دنيا و آخرت كندم او شاد، كه جان كندنم از غم شده نزديك من خوش ، كه ز حال خودم او را خبرى هست طره مقصود، از دست ارادت ، دور نيست منزلى راه است و آن ، موقوف يك شبگير ما شعر فارسى از كتاب (سلامان و ابسال ) در نكوهش شهوت پرستى ، و گرفتارى كه از راه زنان به وجود مى آيد، گويد: چشم عقل و علم ، كور از شهوتست ديو، پيش ديده حور از شهوتست راه شهوت ، پر گل ولاى بلاست هر كه افتاد اندر آن گل ، برنخاست از مى شهوت چو يك جرعه چشى در مذاق تو نشيند زان خوشى آن خوشى در بينيت گردد مهار در كشاكش داردت ليل و نهار چاره نبود اهل شهوت را ز زن صحبت زن هست بيخ عمر كن بر در خوان عطاى ذوالمنن نيست كافر نعمتى بدتر ز زن گر دهى صد سال زن را سيم و زر پاى تا سرگيرى او را در گهر هم به وقت چاشت ، هم هنگام شام خوانش آرايى به گوناگون طعام چون شود تشنه ز جام گوهرى آبش از سرچشمه خضر آورى ميوه خواهد چون ز تو همچو شهان نار يزد آرى و سيب اسفهان چون فتد از داورى در تاب و پيچ جمله اين ها پيش او هيچست ، هيچ گويدت كاى جان گداز عمر كاه هيچ خير از تو نديدم هيچگاه در جهان ، از زن وفادارى كه ديد؟ غير مكارى و عيارى كه ديد؟ سالها دست اندر آغوشت كند چون بتابى رو، فراموشت كند گر تو پيرى ، يار ديگر بايدش همدم ديگر، قوى تر بايدش چون جوانى ، آيد او را در نظر جاى تو خواهد كه او بندد كمر شعر فارسى و نيز از اوست : بود همچون بوم زاغى روز كور جا گرفته در لب درياى شور بود از درياى شور آبشخورش دادى آن شورابه طعم شكرش از قضا، مرغى حواصل نام او حوصله سر چشمه انعام او سايه دولت به فرق او فكند نامدش شورابه دريا پسند گفت : پيش آ! اى زدورى در گله كاب شيرينت دهم از حوصله گفت : ترسم آب شيرين چون چشم طعم آب شور گردد ناخوشم ز آب شيرين مانم و گردد نفور طبع من زابشخور درياى شور بر لب دريا نشسته روز و شب در ميان هر دو مانم تشنه لب به ، كه هم سازم به آب شور خويش تا نيايد رنج بى آبيم پيش شعر فارسى در گوشه نشينى : اى چو گلت جيب به چنگ خسان ! دامن صحبت بكش از ناكسان گرچه ز آغاز، گشادت دهند عاقبة الامر، به بادت دهند گربود اندر بن غاريت جاى حلقه مارت شده زنجير پاى به ، كه به هر حلقه نهى پاى خويش محفل هر سفله كنى جاى خويش ور شده اى در كمر كوه وسنگ كرده ميان منطقه دم پلنگ به كه دورنگان منافق سير پيش تو بندند به خدمت كمر اول فطرت كه پديد آمدى از همه كس فرد و وحيد آمدى عاقبت كار، كز اينجا روى از همه شك نيست كه تنها روى اين همه بندو گره از بهر كيست ؟ وين همه آميزش و پيوند چيست ؟ هر كه به مشغوليت اندر رهست غول ره تست ، خدا آگهست ! پاى وفا در ره غولان مدار! روى به بيغوله تنهايى آر ور نبود از دل سودائيت طاقت بيغوله تنهائيت خيز! و قدم نه به ره رفتگان ! رو سوى آرامگه خفتگان ! ياد كن از عهد فراموششان نكته شنو از لب خاموششان پر شده شان بين ز غبار استخوان كحل بصيرت كن از آن سرمه دان ! منزلشان بين به ته سنگ تنگ كوب سر افعى غفلت به سنگ . شعر فارسى از امير خسرو: ز پيرى ست خيز سال فرسود چو طفلان ، زود خشم و دير خشنود بود از پوست رگ چون چنگ بسته دهن بى آب و دندان زنگ بسته ز پر گفتن لعاب از لب روانش مگس ريده فراوان در دهانش سرى چون پوستين كهنه پشمين رخى چون فوطه پيچيده پر چين دو ساق و پشت پاهاى فسرده چو غوك خشك ، پيش مار مرده كلاه كافرى بر سر چو ديگى ز دقيانوس مانده مرده ريگى ملك را بود زنگى پاسبانى ترش رخساره اى ، كج مج زبانى چو ديو دوزخ از عفريت رويى چو زاغ كهنه از بسيار گويى شكم چون ديگدان آتش اندود دهن چون وامدارى دير خشنود خصومت پيشه اى ، ابليس خويى عوامى ، مشت خوارى ، جنگجويى چو ديدى دور مگس در ميانه ز مرگ او خبر كردى به خانه كنه در سبلتش بيضه نهاده به موى سبلتش رشك اوفتاده شعر فارسى از مؤلف : عيد و هر كس را ز يار خويش ، چشم عيدى است چشم ما پر ز اشك حسرت ، دل ، پر از نوميدى است شعر فارسى از خسرو دهلوى : به غبار گرد روى تو، خطى نوشته ديدم كه به حسن از آن چه بودى ، شده اى هزار چندان لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ظريفى گفت : چون به روز قيامت ، اعمال مرد بازارى به ميزان نهند، ناگزير، گويد: به كفه ديگر نهيد! ترازو ميزان نيست . حكايات تاريخى ، پادشاهان در محاضرات آمده است كه : ماءمون ، ناشناس از راهى مى گذشت و كنّاسى مى گفت : ماءمون ، از آن وقت كه برادر خويش بكشت ، از چشمم افتاده است . ماءمون بدره سيمى برايش فرستاد و گفت : اگر خشنود شدن از من را روا بينى ، خشنود شو! سخن عارفان و پارسايان حسن بصرى را گفتند: نماز نمى خوانى ؟ كه بازاريان نمازشان خواندند. و او گفت : اينان ، چون بازارشان رونق گيرد، نماز به تاءخير اندازند و چون كساد شود. شتاب ورزند. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از امثال عرب كه درباره حيوانات گفته شده : ما كيان ، كبوتر را نكوهش كرد به اين كه ما كيان پر زاد و ولد است و كبوتر، در سال بيش از دو جوجه نمى آورد. و كبوتر او را گفت : تو به دانه جوجه هايت نمى پردازى و براى آنان از دور جاى غذا نمى آورى . بلكه آنها، همين كه از تخم بيرون مى آيند، به دانه چيدن مى پردازند. اما، ما بنا گزير، دانه گرد مى آوريم و از جاهاى دور، به جوجه هايمان مى رسانيم . اگر تو نيز چون ما بودى ، به جاى دو جوجه ، يك جوجه مى آورى . حكاياتى كوتاه و خواندنى يكى ، به روزگار كودكى ، پرهيزگار از درون پيرى بود و خود اين مضمون را سروده است : به روزگار خردى ، هواى نفس را پيروى نمى كردم . اما، چون به پيرى و گرانسالى رسيدم ، از آن پيروى كردم . اى كاش ! نخست سالخورده آفريده شده بودم و به خردى باز مى گشتم . حكايات تاريخى ، پادشاهان در مروج الذهب آمده است كه : از (ابى الحسن على بن محمد الهادى ) نزد متوكل سعايت بردند و او را گفتند كه در خانه او، سلاح ها نامه ها از شيعيان قم يافت مى شود، و او، قصد قيام دارد. متوكل نيز گروهى از سپاهيان ترك را فرستاد، تا شبانه بر او هجوم بردند اما، در خانه اش چيزى نيافتند. بلكه ، او را ديدند تنها و دربسته در خانه نشسته بود و قرآن مى خواند و جامه يى پشمين پوشيده و بر ريگ و شن نشسته و بر سر، سربندى پشمين بسته و متوجه خدا، آياتى در وعده و وعيد زمزمه مى كرد. او را بدان حال به نزد متوكل بردند و او، به بزم شراب نشسته بود. و جام در كف . او را گرامى داشت و بر خويش نشاند و جامى را كه در دست داشت به او تعارف كرد. و ابوالحسن گفت : بخدا كه هيچ گاه خون و گوشت من ، به اين نياميخته است . از من بگذر! و متوكل او را معذور داشت . آنگاه گفت : مرا چيزى بخوان ! و او خواند: (كم تركوا من جنات و عيون ) آنگاه گفت : مرا شعرى بخوان ! تا تحسين كنم . و او گفت : من ، شعر، كم به ياد دارم و متوكل گفت : بناچار بايد خواند! و او خواند: به كوه ها بر شدند، تا آنان را پناه دهد. اما، مردان بر آنان پيروز شدند و قله ها، آنان را سودمند نيفتادند از عزت ، به ذلت افتادند و در گور سكنا گزيدند. چه جاى بدى كه فرود آمدند! پس از مرگشان ، منادى يى فرياد برداشت كه : دست بندها و تاج ها و زيورهايتان كو؟ كجايند رخسارهاى به نعمت پرورده اى كه در پس پرده به تاج آراسته بودند؟ گور، به پاسخ گوينده مى گويد: آن چهره ها اينك ! مبتلا به كرم هاى گورند. چه روزگار درازى از روزگار خوردند و آشاميدند. اينك ! پس از آنهمه خوردن ، خورده مى شوند. چه روزگار درازى كه در خانه هاى خويش روزگار گذراندند و سرانجام ، از خانه ها و خويشان خود دور افتادند. چه روزگارى كه گنج اندوختند و ذخيره نهادند و بر دشمنان خويش باز نهادند و كوچ كردند. اكنون ، خانه هاشان معطّل و ويران مانده است و ساكنانش به گورها كوچ كرده اند. گفت : حاضران بر امام بيمناك شدند، كه مبادا از سوى متوكل ، او را آسيبى رسد! گفت : بخدا! كه متوكل دير زمانى مى گريست چنان كه اشكش محاسنش را تر كرد. و حاضران نيز گريستند. سپس فرمان داد، تا بزم شراب برچينند. آنگاه ، او را گفت : اى ابوالحسن ! وامى دارى ؟ گفت : آرى ! چهار هزار دينار. متوكل دستور داد تا وامش گزاردند و همان ساعت ، او را به اكرام به خانه اش باز بردند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين دانشمندى گفت : در يكى از سالها به حج بودم . به هنگام طواف ، باديه نشينى را ديدم پوست آهويى برخود افكنده ، مى گقت : پروردگارا! شرم ندارى كه مرا آفريدى و عريان ترا مناجات كنم ؟ و تو بخشنده اى . گفت : سال ديگر به حج رفتم ، اعرابى را ديدم جامه ها پوشيده و با غلامان آمده . او را گفتم : همانى كه در سال پيش ، ترا ديدم ؟ و چنان مى خواندى ؟ گفت : آرى ، حيله اى در كار كريم زدم و كارگر افتاد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ابو حرث ، يابويى ناتوان داشت . او را پرسيدند: يابوى تو هيچگاه پيش افتاده است ؟ و او گفت : آرى ! بارى ، در كاروانى بودم و به تنگراهى رسيديم ، كه گذر گاهى نداشت . چون كاروان بازگشت ، من نخستين آنان بودم . فرازهايى از كتب آسمانى در كتاب (تعبير خواب كلينى ) آمده است كه مردى به نزد امام صادق (ع ) آمد و گفت : به خواب ديدم كه در بوستان من ، تاكى ، خربزه بار آورده است . امام (ع ) او را فرمود: همسر خويش را پاس دار! كه از كسى جز تو بار نگيرد. فرازهايى از كتب آسمانى ديگرى آمد و گفت : به سفر بودم و به خواب ديدم كه دو قوچ بر شرمگاه زنم شاخ مى زنند و بر آن شدم تا زن را طلاق گويم . چه فرمايى . و او (ع ) فرمود: همسرت نگاهدار! كه چون آمدن تو شنيده است ، موى شرمگاه خويش به مقراض بر گرفته است . فرازهايى از كتب آسمانى در ربيع الابرار آمده است كه ابليس گفت : خدايا! بندگانت ، ترا دوست دارند و ترا سركشى مى كنند. و مرا دشمن مى دارند و فرمانم مى برند. او را جواب آمد: ما فرمانبرى آنان از تو را با دشمنى شان به تو بخشيديم . و از آنان ايمانشان را پذيرائيم هر چند كه با همه عشق ، فرمانبرى مان نكنند. حكاياتى كوتاه و خواندنى يحيى بن خالد (برمكى ) در خانه اى كوچك و تنگ زندگى مى گذارند. او را بدان نكوهيدند. گفت : اين خانه ، خرد را گرد آورد و انديشه را مضبوط دارد. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار ابوالفرج اسفهانى - على بن حسين - صاحب كتاب (اغانى ) به درگاه اميرى رفت و تحفه اى با خويش داشت . از ورودش باز داشتند. و او گفت : به درگاهتان آمدم و با خويش تحفه اى داشتم . و دربانتان رخصت ديدار نداد. اگر به گاه هديه گرفتن چنين ايد، به گاه بخشش چه گونه ايد؟ شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار ابوالفرج ، در سال 356 به روزگار خلافت (المطيع بالله ) درگذشت و كتاب (الاغانى ) را در مدت پنجاه سال گرد آورد. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت در كتاب (جلاءالقلوب ) آمده است كه حسن بن على بن ابى طالب (ع ) حسن بصرى را ديد كه به نزديك حجر براى مردم سخن مى گفت : امام (ع ) فرمود. اى حسن ! نفس خويش را به مرگ خرسند ساخته اى ؟ گفت : نه ! گفت : براى روز جزا چه طور؟ گفت : نه ! گفت : جز اين دنيا، جاى ديگرى براى كردار نيك هست ؟ گفت : نه ! گفت : در زمين خدا، جز اين خانه ، پناهگاهى هست ؟ گفت : نه ! گفت پس ، چرا مردم را از طواف باز داشته اى ؟ راوى گفت : حسن پس از آن از سخن باز ايستاد. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار ابوحيان نحوى مردى پر دانش بود. و كتابهاى نيكو و مفيد تصنيف كرده است اما، در پايان زندگى ، آنها را سوزاند. چون او را بدان نكوهش كردند، گفت : دانش ، يا پنهانست و يا آشكار. اما، نديدم كه كسى به دانش پنهانى بدرخشد و كسى را نديدم كه به دانش آشكار راغب باشد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين عربى ، مادر خويش با مردى ديد. مادر را كشت . او را گفتند: چرا مادر را كشتى و مرد را بگذاشتى ؟ گفت : در آن صورت بايد هر روز مردى را بكشم . حكاياتى كوتاه و خواندنى گروهى ، نزد(ابن شبرمة ) بر درخت خرمايى چند شهادت دادند. و آنان را گفت : چند درخت است ؟ گفتند ندانيم . شهادتشان نپذيرفت . يكى از آن گروه گفت : چند سال در اين مسجد گذراده اى ؟ گفت : سى سال . گفت : در اينجا چند ستون هست ؟ درماند و شرمسار شد و شهادتشان پذيرفت . مرد ديگرى نزد او شهادت داد، و شهادتش نپذيرفت . مرد گفت : شنيده ام كه كنيزكى آواز خوانده است و تو او را آفرين گفته اى . آنگاه گفت : چون آغاز كرد، آفرين گفتى ؟ يا چون سكوت كرد؟ گفت : چون سكوت كرد. گفت : اى قاضى سكوت او را تحسين كرده اى ؟ و شهادتش پذيرفت . مرد ديگرى را گفت : تو مؤمنى ؟ مرد گفت : اگر منظور، تو اين سخن پروردگار است كه فرمايد: (آمنابالله و ما انزل علينا) آرى ! و اگر اين ، كه مى گويد: (الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم ) نمى دانم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين متوكل ، به گنجشكى تير انداخت و به خطا رفت . ابن حمدون وزير، او را گفت : سرور من ! نيك كردى . خليفه گفت : مرا ريشخند مى كنى ؟ چگونه نيك كردم ؟ گفت : به گنجشك نيكى كردى . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين گدايى مى رفت و فرزند كوچكش به دنبالش . كودك صداى زنى شنيد كه از پس جنازه اى بانگ مى كرد و مى گفت : سرورم ! ترا به خانه اى برند كه نه آن را عطايى ست و نه فراشى و نه چاشتى و نه شامى . كودك گفت : پدر! او را به خانه ما مى برند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ابوالعيناء كودكى را گفت : در كدام از باب (نحو) هستى ؟ گفت : در باب فاعل و مفعول به . و او گفت در باب والدين خويشى . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين كنيزكى ابوالعيناء را گفت : انگشترى خويش به من ده ! تا ترا به ياد دارم . گفت : از اين كه ندادم ، مرا به ياد دار! لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين زن جوانى روزى ابوالعيناء را كور خطاب كرد. و او، بى آن كه ناراحت شود گفت : به چيزى بهتر از اين دست نيافتى ، تا چهره خويش را بر من گشاده دارى ؟ شعر فارسى از جامى : اى در اسباب جهان ، پاى تو بند! مانده از راه بدين سلسله چند؟ بگسل از پاى خود اين سلسله را باشد از پى ، برسى قافله را! قافله پى به مسبب برده تو در اسباب ، قدم افشرده عنكبوت ار نيى ، از طبع دنى تار اسباب ، به هم چند تنى ؟ تا كند روز، جهان افروزى هيچ روزى نبود بى روزى ياد مى كن ! كه چه سان مادر تو بود عمرى صدف گوهر تو داشت بى خواست ، مهيا خورشت داد از خون جگر پرورشت از شكم ، جا به كنارش كردى شير صافيش زپستان خورى چون توانا شدى از قوت شير گشتى از كاسه و خوان قوت پذير خوردى از مائده بهروزى سال ها بى غم روزى ، روزى غم ز روزيت چو در جان آويخت آبت از ديده و از دل خون ريخت دست تا چون به ميان آوردى كار خود را به زيان آوردى . شعر فارسى از نظامى : زنده دلى از صف افسردگان رفت به همسايگى مردگان صرف فنا خوانده ز هر لوح خاك روح بقا جست ز هر روح پاك كارشناسى پى تفتيش حال كرد از و بر سر راهى سؤال كاين همه از زنده رميدن چراست ؟ رخت سوى مرده كشيدن چراست ؟ گفت : پليدان به مغاك اندرند پاك نهادان ته خاك اندرند مرده دلانند به روى زمين بهر چه با مرده شوم همنشين ؟ همدمى مرده ، دهد مردگى صحبت افسرده دل ، افسردگى زير گل آنان كه پراكنده اند گرچه به تن مرده ، به دل زنده اند مرده دلى بود مرا پيش ازين بسته هر چون و چرا پيش ازين زنده شدم از نظر پاكشان آب حياتست مرا خاكشان شعر فارسى در توحيد: ذكر گنجست ، گنج پنهان به ! جهد كن . داد ذكر پنهان ده ! به زبان گنگ شو! به لب خاموش نيست محروم بدين معامله گوش به دل و جان نهفته گوى ! كه ديو نبرد پى بدان به حيله و ريو هيچكس مطلع مساز بدان ! تا نيفتد ز عجب ، رخنه در آن گر تاءمل كنى درين كلمه بنگرى حال حرف هايش همه بى گمان ! دايمت به آن گروى كه يكى نيست زان ميان شفوى وين اشارت ، بدان بود، كه مدام بايدش در حريم سرّ مقام اين سبق پيشه كن چه روز و چه شب بى فغان زبان و جنبش لب در اشاره به اين كه كلمه طيّبه (لا اله الا الله ) دليل بر سر و حد تست و در عالم كثرت ، كه خالى از آلودگى باشد، ظهور مى كند. نيست در لا اله الا الله در حقيقت ، بجز سه حرف (اله ) جمله اجزاى اين خجسته كلام شد ز تكرار اين حروف ، تمام گر بجويى در اين كلام شگرف غير از اين حرف ها، نيابى حرف اين سه حرفند كاختلاف جهات كرده آن را به صورت كلمات كلماتى كه گشت از آن حاصل زان عيان شد مركب كامل پس ، در اين جمله لفظ هامى پيچ غير از اسم اله ، نبود هيچ همچنين معنيش كه اصل اصول اوست در اصطلاح اهل وصول در همه بطن هاى امكانى چه مجرد، چه جسم و جسمانى سريان دارد و ظهور، اما سريان برون زگردش ما زاختلاف تنوعات و شئون مى نمايد جمال گوناگون مى كند در همه مراتب سير مختفى در حجاب صورت غير بلكه محوست صورت اغيار ليس فى الدار غير ديار حكايات تاريخى ، پادشاهان عليّه ، دختر مهدى و خواهر هارون الرشيد، از زيباترين و نكته سنج ترين و شاعرترين و ماهرترين زنان در فن موسيقى و ساخت آهنگ بود. و نيز پاكدامن و پاك دين بود. نمى خواند و شراب نمى نوشيد، جز در آن روزها كه از نماز معذور بود. اما، آن روزها كه پاك بود، نماز مى گزارد و قرآن و از سخنان اوست كه : خداوند، چيزى را حرام نكرد، مگر آن كه حلالى به جاى آن گذارد. پس ، گناهكار به چه چيز حجت آرد؟ او، غلامى از آن هارون - طلانام - را دوست داشت و سرگذشت آن مشهورست . شعر فارسى از مولانا جامى : صلاى باده زد پير خرابات بيا ساقى ! كه فى التاءخير آفات سلوك راه عشق از خود رهايى ست نه قطع منزل و طّى مقامات جهان ، مرآت حسن شاهد ماست فشاهد و جهه فى كلّ مرآت مزن بيهوده لاف عشق ، جامى ! فان العاشقين لهم علامات شعر فارسى از حافظ: خواهم اندر عقبش رفت ، به ياران عزيز شخصم ار باز نيايد، خبرم باز آيد. شعر فارسى نيز از حافظ: ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست عاشقى ، شيوه رندان بلاكش باشد نيز از حافظ: زمرغ صبح ، ندانم كه سوسن آزاد چه گوش كرد؟ كه باده زبان خموش آمد چه جاى صحبت نامحرمست مجلس انس سر قرابه بپوشان ! كه خرقه پوش آمد زخانقاه ، به ميخانه مى رود حافظ مگر ز مستى زهد ريا، به هوش آمد؟! حكاياتى كوتاه و خواندنى اصمعى گفت :به باديه اى رسيدم و هميانى با خويش داشتم . و آن را به زنى باديه نشين به امانت سپردم . چون آن را باز پس خواستم ، انكار كرد. او را به نزد يكى از پيران عرب بردم . زن همچنان انكار مى كرد. شيخ گفت : مى دانى كه جز سوگند بر او نيست . گفتم : گويى نشنيده اى كه گفته است : از زن دزد، سوگند نپذيريد! حتى اگر به پروردگار جهانيان سوگند خورد. گفت : راست گفتى . آنگاه ، زن را تهديد كرد و او را اقرار كرد و كيسه باز داد. پس ، شيخ به من نگريست و گفت : اين آيه در كدام سوره است ؟ گفتم : در آنجا كه گويد: آى ! به چنگ خويش بنواز! كه ما، به تو شاديم و از شراب هاى اندرين ، چيزى باقى مگذار! شيخ گفت : شگفتا! پنداشتم كه آن ، در سوره (انا فتحانك لك فتحا مبينا)است . حكاياتى كوتاه و خواندنى پارسايى بر در خانه ابونواس مى گذشت و بونواس اين شعر مى خواند: بى شك ، كه توبه من ، گناه مرا مى شويد. پس ، از من در گذر! كه تو در گذارنده اى . و زاهد دستها به دعا برداشت كه : پروردگارا! توبه اش بپذير! كه توبه كرد و به تو بازگشت . و ابونواس در پى آن شعر، اين بيت خواند: بر آن كه به مستى سخن مى گويد، مگير! كه به هوشيارى نيز از خرد بهره اى ندارد. زاهد، دستان به دعا برداشت و گفت : پروردگار! هدايتش كن ! شعر فارسى طغرل بن ارسلان بن طغرل بن سلطان ملكشاه ، درخشش چهره سلجوقيان بود. صورتى زيبا و سيما لطيف داشت . كردارش پسنديده بود و به عربى و فارسى ، خوب شعر مى گفت . از شعرهاى اوست : ديروز چنان وصال جان افروزى امروز چنين فراق عالم سوزى افسوس ! كه در دفتر عمرم ، ايام آن را روزى نويسد، اين را روزى سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى مردى اميرالمؤمن (ع ) را گفت : مرا پندى كوتاه ده ! امام فرمود: آن چه را كه نكوهش مى كنى ، خويش را از آن نگهدار! گفت : بيش گوى ! فرمود: ناپسنديده خويش رابه جا مياور! و كردار خويش را نكوهش مكن ! فرازهايى از كتب آسمانى در (شرح ديوان ) آمده است : چنانچه تن را صحت و غذا هست ، روح را هم هست (الا من اتى الله بقلب سليم ) و فى قلوبهم مرض ، اشاره به آنست . چنانچه هر مرض جسمانى را سببى و دارويى هست ، كه خاص اوست ، كه غير طبيب حاذق ، او را نشانسد، مرض روحانى را هم سببى و دوايى خاص است ، كه غير انبياء و اولياء، آن را ندانند. اگر كسى را سودا غالب باشد و به معالجات صفراويّه اشتغال نمايد، هلاك گردد و همچنين ، هر مرض روحانى را دوايى ست ، كه از آن ، تجاوز نتوان كرد (رب تال للقران و القرآن يلعنه ). شعر فارسى شعر: طاعت ناقص من موجب غفران نشود راضيم گر مدد علت عصيان نشود تفسير آياتى از قرآن كريم از حضرت رسالت پناه (ص ) تفسير (و بدالهم من الله مالم يكونوا يحتسبون ) پرسيدند. فرمود: و هى اعمال حسبوها حسنات ، فوجدوها فى كفة السيئات (يعنى اعمالى كه آن ها را نيك مى پنداشتند. اما، در كفه بدى ها باز يافتند.) چناچه نبض و قاروره ، دلالت بر احوال بدن دارند، واقعه ، دلالت بر احوال نفس دارد، و لهذا، سالكان ، واقعات خود را بر شيخ عرض كنند و حضرت رسالت پناه (ص ) بسيار به اصحاب خود فرمود: هل راءى احدكم من رؤ يا؟ شعر فارسى از مثنوى : مرحبا! اى عشق خوش سوداى ما! اى طبيب جمله علت هاى ما! اى دواى نخوت و ناموس ما! اى تو افلاطون و جالينوس ما! شعر فارسى ديگرى گفته است : هر آن چه دور كند مر ترا زدوست ، بدست به هر چه وى نهى ، بى روى ارنكوست ، بدست فراق يار، اگر اندكست ، اندك نيست درون ديده اگر نيم تار موست ، بدست در نكوهش از كسى كه اوقات خويش به مطالعه كتاب بگذارد و از مبداء غافل ماند. شعر فارسى از جامى : خدمت مولوى چه صبح و چه شام كرده اندر كتابخانه مقام متعلق دلش به هر ورقى در خيالش ز هر ورق ، سبقى نه شبش را فروغى از مصباح نه دلش را گشادى از مفتاح نه به جانش طوالع انوار تافته از مطالع اسرار كرده كشّاف بر دلش مستور نور كشف شهود و ذوق حضور از مقاصد نديده كسب نجات بيخبر از مواقف عرصات از هدايت فتاده در خذلان وز بدايت نهايتش حرمان بى فروغ وصول ، تيره و تار از فروغ و اصول ، كرده شعار گرد خانه كتاب هاى سره از خرى ، همچو خشت كرده خره سوى هر خشت ازو چو رو كرده در فيضى به رخ بر آورده قصر شرع نبى و حكم نبى جز به آن خشت ها نكرده بنى زان به مجلس زبان چو بگشايد سخنش جمله قالبى آيد صد مجله كتاب بگشاده در عذاب مخلد افتاده سر پر انديشه هاى گوناگون لب پر افسانه ، دل پر از افسون اين بود سيرت خواص انام چون بود حال عام كالا نعام ؟ عام را خود زشام تا به سحر نيست جز خواب و خورد، كار دگر صلح و جنگش براى اين باشد نام و ننگش براى اين باشد سخن از داخل و خرج خواند وبس ! شهوت بطن و فرج راندو بس همتش نگذرد زفرج و گلو داند از امر فانكحواو كلوا فرازهايى از كتب آسمانى در كتاب (قوت القلوب ) از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت شده است كه : پروردگار بزرگ نيكى هاى بندگان خويش را به (فقر) پاداش داده است و نيز آفريدگان را به (فقر) عقوبت كرده است . اما، فقرى كه پاداش نيكى باشد، ثمره آن ، خوشخويى و اطاعت از خداست ، و صاحب چنين فقرى ، شكوه نمى كند و پروردگار را بر فقر خويش سپاس مى گويد. و نشانه فقرى كه عقوبت باشد، بدخويى و سركشى به خدا و وفور شكوه و خشم بر تقدير است و اين فقرست كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله به خدا پناه مى برد. فرازهايى از كتب آسمانى شيخ عبدالرزاق ، در (شرح منازل السائرين ) گويد: عشق پاك ، انگيزه ايست ، در تلطيف باطن و پديد آوردن عشق حقيقى . زيرا كه همه غم ها را به يك غم تبديل مى كند و پراكندگى خاطر را از ميان مى برد و خدمت به معشوق را خوش مى سازد و تحمل رنج و دشوارى اطاعت و فرمانبردارى از او آسان مى سازد. به خلاف عشقى كه پديده پيروزى شهوت بر آدمى ست . زيرا، چنين عشقى ، حاصل وسواس ناشى از پيروزى اين انديشه است كه برخى از چهره ها زيبا شمرده شوند و بندگى نفس است در بدست آوردن خوشى ها. ستايش و نكوهش عشق صورى در سخن برخى از عارفان ، بر اين دو گونه عشق مبتنى ست . - پايان سخن او. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف سخندانى ، در ستايش سخن روان گفته است : اگر سخن را غذايى سير كننده فرض كنيم ، روانى آن ، خورش آنست . حكاياتى كوتاه و خواندنى همسر مردى آزاده او را گفت : نمى بينى كه يارانت به هنگام گشايش ، در كنار تو بودند و اينك ! كه به سختى افتاده اى ، ترا ترك كرده اند؟ و او گفت : از بزرگوارى آنانست كه به هنگام توانايى از احسان ما بهره مى بردند و اينك ! كه ناتوان شده ايم ، ما را ترك كرده اند. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف يكى از حكماى اسلام ، كوشيده است ، تا ميان سخنان فيلسوفان و گفته هاى پيامبران سازگارى دهد. و او گرچه در برخى از موارد، توفيق يافته است . اما بناچار، به برخى از تكلّفات دور متوسل شده و به تفسير سخنان پيامبران پرداخته است ، تا كار خود را كامل كند. و درست ، آنست كه سخن پيامبران را ميزان قرار دهند. چه ، آن ، به وحى متكى ست و بايد توجهى به اين كه برخى از گفته هاى فيلسوفان با آن سازگارى ندارد، نداشته باشند. فرازهايى از كتب آسمانى شيخ محيى الدين در (فصوص الحكم ) در (فص اسماعيلى ) گفته است : ستايش ، در برابر (وعده راست ) است . نه (وعيد راست ) و حضرت پروردگارى ، به ذات خويش ، طالب ستايش پسنديده است و به سبب صدق وعده اى كه دارد، ستايش مى شوند. نه به (صدق وعيد) مگر اين كه از گناهكار در گذرد. خدا فرموده است (فلا تحسبن الله مخلف وعده رسله ) و نمى گويد: (وعيده ) بلكه مى گويد: (نتجاوز عن سيئاتهم ). حكايات تاريخى ، پادشاهان ابو محمد بن يحيى - معلم ماءمون - گفت : روزى ، به سبب بيمارى ، نشسته نماز مى خواندم . كه ماءمون ، خطايى ورزيد، برخاستم تا او را بزنم . و او گفت : اى شيخ ! نشسته خدا را طاعت مى كنى ، و بر خاسته عصيان مى ورزى ؟ نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف شيخ سهروردى ، در (تلويحات ) گويد: حكما، عالم حيوان را عالم واحدى گرفته اند و جسم آن را (جسم كل ) ناميده اند و نفس ناطقه اى براى آن ، قائل شده اند و عقل يگانه اى مجموع همه عقل هاست و مجموع نفس ها را (نفس كل ) و مجموع عقل ها را (عقل كل ) گفته اند و بيشترينه حكما، عالم را همان آسمان مى دانند و به جز آن ، كه فاسدند، توجهى ندارند. شعر فارسى شعر: هزاران چاره ضايع گشت و يك دردم نشد ساكن كنون درد دگر از پهلوى هر چاره اى دارم شعر فارسى گوينده اش را ندانم : تا از ره و رسم عقل بيرون نشوى يك ذره از آن چه هستى ، افزون نشوى يك لمعه ز روى ليليت بنمايم عاقل باشم ، اگر تو مجنون نشوى ! شعر فارسى از نشناس : جواب نامه كز جانان رسيد، اين بود عنوانش : كه من بر هر سر سنگى ، چنين آواره اى دارم لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ظريفى گفته است : چنان مى نمايد، كه رخسار فلانى همانند رخسار پير زنى ست كه شويش به طلاقش آسايش مى يابد. بزرگى گفته است : اگر گرانجانى داند كه گرانجانست ، ديگر گرانجان نخواهد بود. عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... در ربيع ابرار آمده است كه : جمجمه اى يافته شد كه برخى از دندان هاى آن افتاده بود و وزن هر يك از دندان هاى آن ، چهار رطل بود. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين (حائك )، (اعمش ) را گفت : درباره اقتدا كردن به (حائك ) در نماز چه مى گويى ؟ گفت : بى وضو باكى نيست . گفت : از شهادتش چه گويى ؟ گفت : با شهادت دو عادل به همراه او، پذيرفته است . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى برسفره خليفه اى حاضر بود و پالوده مى خورد. كسى او را گفت : اى فلان . هر كه از اين بخورد كه سير شود، مى ميرد. اعرابى ، ساعتى دست باز داشت . سپس پنج انگشتى خوردن گرفت و گفت : سفارش نيك مرا به همسرم برسانيد! لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى را گفتند: آبگوشت را چه نامند؟ گفت : آب جوشيده . گفتند: چون سرد شود. گفت نگذاريم تا سرد شود. سپس گفت : آب جوشانى ست كه هيچ چيز آن را سرد نمى كند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين خسرو انوشيروان ، به دادخواهى نشست . كوتاه قدى پيش آمد و گفت : ستم رسيده ام . خسرو او را توجهى نكرد. وزير او را گفت : داد اين مرد بده ! گفت : كسى نتواند به كوتاه قد ستم كند. مرد گفت : خداوند، كار پادشاه نيك داراد! آن كه به من ستم كرد، از من كوتاه تر بود. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين جاحظ چنان زشت سيما بود كه شاعرى درباره او گفته است : (اگر خوك بار ديگر مسخ شود، زشت تر از جاحظ نتواند بود) و خود روزى به شاگردانش گفت : هيچكس چون زنى مرا شرمسار نكرد، كه روزى مرا به نزد زرگرى برد و گفت : همانند اين . و من از سخن او حيران ماندم . چون رفت ، زرگر را پرسيدم : و او گفت : از من خواست تا صورت جنى برايش بسازم و من گفتم : ندانم كه صورتش چگونه است . اينك ! تو را آورده است . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى بر يمن فرمانروايى يافت . يهوديان را گرد آورد و گفت : درباره عيسى (ع ) چه گوييد؟ گفتند: او را كشتيم و به دار زديم . آنان را گفت : از زندان بيرون نياييد! تا ديه او را بپردازيد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى ، ديگرى را گفت : بيست درهم به من وام ده ! و مرا يك ماه مهلت ده ! گفت : درهم ندارم . اما به عوض يك ماه ، ترا يك سال مهلت دهم . ****************** لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين اصمعى حكايت كرد كه : روزى به قبيله اى فرود آمدم . پاره هايى گوشت قورمه ديدم كه به نخ كشيده شده بود. آن ها را به خوردن گرفتم . چون تمام خوردم ، زن صاحب خيمه پيش آمد و گفت : اين ها كه به نخ بود، چه شد؟ و من گفتم . من خوردم . و او گفت : اين ها خوراكى نبود. من زنى ام كه دختران را ختنه مى كنم و هر بار كه ختنه كنم ، ختنه شده را به اين نخ مى كشم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين حجاج قصد كرد، تا مردى را بكشد. و او گريخت و پنهان شد. اما، چند روزى پس از آن به نزد او آمد و گفت : اى امير! من فلان كسم . گردنم را بزن ! حجاج او را گفت : چه شد كه آمدى ؟ گفت : خدا كار امير را نيكو كند! همه شب به خواب مى ديدم كه مرا كشته اى . از اين رو خواستم ، يك بار بكشى . از او در گذشت و جايزه بخشيد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين عبدالاعلى سلّمى ريا كار بود. و روزى گفت : مردم پندارد كه من ريا كارم و حال آن كه من ديروز روزه داشتم و امروز نيز روزه دارم و هيچكس را نگفتم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى نماز طولانى كرد. حاضران او را ستودند. چون از نماز باز ايستاد، گفت : با اين حال ، روزه دار نيز بودم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ديو جانس با دوست ثروتمندش به سفر رفت . دزدان بر آن دو راه بگرفتند. رفيق گفت : واى برمن ! اگر مرا بشناسد و ديو جانس گفت : واى بر من ! اگر مرا نشناسند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين سقراط را بى گناه به كشتن مى بردند. زنش بگريست . سقراط گفت : از چه رو مى گريى ؟ از آن رو كه ترا مظلوم مى كشند. گفت : خواهى تا مرا به ظالمى بكشند؟ شعر فارسى از نشناس : هردم زجهان عشق ، سنگى بر شيشه نام و ننگم آيد چون انديشم ز هستى تو از هستى خويش ننگم آيد شعر فارسى از ضميرى : شادم كه داد وعده به فرداى محشرم كان روز، هيچ وعده به فردا نمى رسد. در كتاب (روضه ) (ى كافى ) از امام صادق (ع ) نقل شده است كه فرمود: پروردگار، كسى را حفظ مى كند، كه او، دوست پدر خود را حفظ كند. نيز از آن حضرت نقل شده است كه : چون دعا كنى ، پندار! كه خواسته ات ، بر در حاضرست . و نيز از آن حضرت روايت شده است كه : چون حاجتى از خدا خواستى ، آن را نام ببر! كه همانا خدا دوست دارد خواسته نيازمندان ، در نزد او ناميده شود. معارف اسلامى در يكى از كتاب هاى تاريخى چنين ديدم از سخنان اميرالمؤمنين (ع )، در زوال دولت عباسى : حكومت عباسى ، آسانى يى ست كه دشوارى در آن نيست . اگر ترك و ديلم و هند گرد آيند تا آنان را از ميان بردارند، نتوانند كه آنان را نيست كنند. تا آنان كه غلامان و ارباب دولتشان از ميان برخيزند و پادشاهى از تركان با صدايى پرهيبت ، بر آنان چيره شود و از آغاز قلمروشان ، روى بدانان نهد. به هر شهر كه رسد، آن را بگشايد و هر پرچمى كه افراشته شود، آن را سرنگون كند واى ! واى ! بر آن كسى كه با وى در آويزد و همچنين پيوسته پيروز خواهد بود. سپس ، به حق ، آن پيروزى خويش به يكى از فرزندان من واگذارد تا گفتار و كردارش بر حق باشد. صاحب تاريخ گويد: منظور، هلاكوست كه از ناحيه خراسان فرا رسيد. چه ، آغاز كار عباسيان از خراسانست و ابومسلم ، از براى آنان بيعت گرفت و سرگذشت كشتن مستعصم عباسى از سوى هلاكو معروف است و منظور از اين كه پيروزى خويش را به يكى از فرزندان من واگذارد، مهدى منتظر - درود خدا بر او باد! - است كه خروج او، چنانست كه در خبر آمده است . معارف اسلامى گفت : در (بهجة الحدائق ) آمده است كه كوفه و حله و مشهد، از قتل و غارت روزگار هلاكو در امان ماند. زيرا، چون وارد بغداد شد. پدرم و سيد بن طاووس و (ابن عز) فقيه ، بدو نامه نوشتند و پيش از فتح بغداد، از او امان خواستند هلاكو پس از فتح ، آنان را خواست و آن دو ترسيدند و جز پدر من ، كه به نزد او رفت . و او گفت : چگونه پيش از رويداد فتح به نوشتن نامه اقدام كرديد؟ گفت : زيرا اميرالمؤمنين (ع ) در آن خبر داده بود و خبر را بر او خواند. شعر فارسى امير خسرو دهلوى : افعان بر آمد هر طرف كان مه ، خرامان مى رسد كاو از بلبل خوش بود چون گل به بستان در رسد امروز ميرم پيش تو تا شرمسار من شوى ور نه ، چه منت جان من ؟ فردا چو فرمان در رسد آمد خيالت نيمشب جان دادم و گشتم خجل خجلت رسد درويش را ناگه چو مهمان در رسد شب ها، من زار زبون باشم ز هجران بى سكون هستم ميان خاك و خون تا شب به پايان در رسد. فگارى ، از بيت سوم اين ابيات تاءثير پذيرفته و گفته است : بعد از عمرى كه ميهمان آمده اى من بى خبر و تو ناگهان آمده اى در خورد تو نيست نيم جانى كه مراست اما چه كنم ؟ كه بى گمان آمده اى نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف در اصطلاح عرفا، هيولارا (عنقا) مى نامند. زيرا، همچون (عنقا) ديده نمى شود و بدون صورت ، منشاء آثار نيست . و همان را (عنصر اعظم ) مى نامند. و نيز، در اصطلاح عرفا، (قشر) به علم ظاهرى اطلاق مى شود. كه (لب ) و باطنش را از فساد نگه مى دارد. همچون شريعت براى طريقت و طريقت براى حقيقت و آن كه حال و طريق خويش را به وسيله شريعت محفوظ ندارد، احوالش فاسد شود و طريقت او، به هوى و هوس و وسوسه مى گرايد. و آن كه طريقت را وسيله رسيدن به حقيقت نسازد، و آن را حفظ نكند، حقيقتش فاسد شود و به بيدينى و گمراهى كشيده شود. حكاياتى كوتاه و خواندنى واعظى بر منبر بود. او را پرسيدند: على (ع ) با وجود استغراقش در نماز، چگونه متوجه گدا شد و انگشترى به وى داد؟ واعظ اين شعر خواند: مى نوشد و مستى او را سرمست نمى كند و از جام و نديم باز نمى ماند. مستى باده در اختيار اوست . چنان كه به مستى نيز همچون ديگران رفتار مى كند و با اينهمه ، برترين مردم است . حكاياتى كوتاه و خواندنى ابوقيس ، كنيزكى را مشتاق بود و كنيزك از وى دورى مى جست و آن قدر او را آزرد كه بيمار شد چون به نزع افتاد، كنيزك را آگه كردند و بر او مهربان شد و به ديدارش آمد و دو سوى در را به دست گرفت . و گفت : چگونه اى ؟ چون سخنش شنيد، گفت : چون مرا در احتضار ديد، بر من مهربان شد. اما، آن هنگام ، مرا كار ديگرى بود. او آمد و مرگ ميان ما فاصله بود. زمانى وصال خويش بچشاند كه وصل سودمند نيفتاد. سپس ، سر بر پاى او گذاشت و در گذشت . خدايش رحمت كناد! شعر فارسى سراينده اش شناخته نيست : هر كس كه به دور فلك حادثه زاى يك دم به مراد دل نشست از سروپاى رقاض اجل ، زبهر نظار گيان دستش بگرفت و گفت : بالا بنماى ! شعر فارسى از مثنوى : اين قضا را گونه گون تصريف هاست چشم بندش يفعل الله ما يشاست گر شود ذرات عالم پيچ پيچ با قضاى آسمان ، هيچده ، هيچ چون قضا بيرون كند از چرخ سر عاقلان كردند جمله كور و كر قبه اى بر خاستى گر از حباب آخر اين خيمه ست بس واهى طناب اين جهان و اهل آن ، بيحاصلند هر دو اندر بى وفايى يكدلند زاده دنيا، چو دنيا بيوفاست گر چو رو آرد به تو، آن رو قفاست نفس بد عهدست ، زان روكشتنى ست اودنى و قبله گاه او دنى ست نفس ها را لايق است اين انجمن مرده را در خور بود گور و كفن نفس اگر چه زيركست و خرده دان قبله اش دنياست ، او را مرده دان ! اين هنرهاى دقيق و قال و قيل قوم فرعونند، اجل چون آب نيل سحرهاى ساحران ، آن جمله را مرگ چوبى دان ! كه آن شد اژدها جادويى ها را همه يك لقمه كرد يك جهان پر شب بد، آن را روز خورد نور از آن خوردن نشد افزون و بيش بل ، همان نورست ، كان بوده ست پيش هست افزونى او را بى دليل كاو بود حادث به علت ها عليل چون ز ايجاد جهان افزون نشد آن چه اول او نبود، اكنون نشد. شعر فارسى در انس به كتاب : انيس كنج تنهايى كتابسست فروغ صبح دانايى كتابست بود بى مزد و منت اوستادى ز دانش بخشدت هر دم گشادى نديمى ، مغزدارى ، پوست پوشى به سر كار، گوياى خموشى درونش همچو غنچه از ورق پر به قيمت ، هر ورق زان ، يك طبق در عمارت كرده از رنگ اديمست دو صد گل پيرهن در وى مقيمست همه مشكين غزالان ، توى برتوى ز بس رقت نهاده روى بر روى ز يكرنگى ، همه يكروى و همپشت كه ننهد هيچكس بر حرفش انگشت گهى اسرار قرآن باز گويند گه از قول پيمبر راز گويند گهى باشد چون صافى درونان به انوار حقايق رهنمونان گهى آرند از طى عبارت به حكمت هاى يونانى اشارت گهى از رفتگان تاريخ خوانند گه از آينده اخبارت رسانند گهى ريزند از درياى اشعار به جيب عقل ، گوهرهاى شهوار به هر يك زين مقاصد چون دهى گوش كنى از مقصد اصلى فراموش فرازهايى از كتب آسمانى شيخ در كتاب (نجات ) گفته است : فلك ، حيوانى ست مطيع خداوند. پايان سخن محققى گفته است : هنگامى كه چيزهايى همچون (مگس ) و (سوسك ) زندگى دارند، چه چيز مانعست كه (خورشيد) و (ماه ) از زندگان نباشند؟ و عارفى ، در توصيف افلاك ، چه نيكو گفته است : صوفيان كبود پوش ، همه از غم دوست ، در خروش همه آتش اندر دل و هوا در جان كرده بر خاك ، آب ديده روان شعر فارسى از حافظ: سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهى گفت : بازآى ! كه ديرينه اين درگاهى همچو جم ، جرعه مى خور! كه ز سر ملكوت پرتو جام جهان بين دهدت آگاهى بر در ميكده ، رندان قلندر باشند كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهى خشت زير سر و بر تارك هفت اختر، پاى دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهى ! قطع اين مرحله ، بى همرهى خضر مكن ! ظلماتست ، بترس از خطر گمراهى ! شعر فارسى نيز از حافظ: طفيل هستى عشقند آدمى و پرى ارادتى بنما! تا سعادتى ببرى مى صبوح و شكر خواب صبحدم ، تا چند؟ به آه نيمشبى كوش و گريه سحرى ! بكوش خواجه ! و از عشق ، بى نصيب مباش ! كه بنده را نخرد كس به عيب بى هنرى ز هجر و وصل تو در حيرتم ، چه چاره كنم ؟ نه در برابر چشمى ، نه غايب از نظرى شعر فارسى نيز از حافظ: عمر بگذشت به بيحاصلى و بلهوسى اى پسر! جام ميم ده ! كه به پيرى برسى چه شكرهاست در اين شهر! كه قانع شده اند شاهبازان طريقت ، به شكار مگسى دوش ، در خيل غلامان درش مى رفتم گفت : اى بيدل بيچاره ! تو يار چه كسى ؟ بال بگشا! و صفير از شجر طوبى زن ! حيف باشد چو تو مرغى كه اسير قفسى كاروان رفت و تو در خواب و كمينگه در پيش وه ! كه بس بى خبرى از غلغل بانگ جرسى . شعر فارسى از مولانا جامى : شير خدا، شاه ولايت ، على صيقلى شرك خفى و جلى روز احد چون صف هيجا گرفت تير مخالف به تنش جا گرفت غنچه پيكان به گل او نهفت صد گل محنت ز گل او شگفت روى عبادت ، سوى محراب كرد پشت به درد سر اصحاب كرد خنجر الماس چو بنداختند چاك به تن چون گلش انداختند غرقه به خون ، غنچه زنگارگون آمد از آن گلشن احسان برون گل گل خونش به مصلى چكيد گشت چو فارغ ، زنماز، آن بديد اين همه گل چيست ته پاى من ؟! ساخته گلزار مصلاى من صورت حالش چو نمودند باز گفت كه : سوگند به داناى راز! كز الم تيغ ندارم خبر گرچه زمين نيست خبردارتر طاير من سدره نشين شد، چه باك ! گر شودم تن چو قفس چاك چاك جامى ! از آلايش تن پاك شو! در قدم پاك روان خاك شو! شايد از آن خاك ، به گردى رسى ! گرد شكافى و به مردى رسى ! فرازهايى از كتب آسمانى شيخ عارف - عبدالرزاق كاشانى - در اصطلاحات گويد: عبدالرئوف ، كسى ست كه پروردگار، او را مظهر رحمت و راءفت خويش ساخته است و او، مهربان ترين آفريدگان خدا به مردم است . تنها در اجراى حدود شرعى ست كه از خود، راءفتى نشان نمى دهد. زيرا، حدى را كه نسبت به گناه ، بر او واجب شده است ، نوعى رحمت مى داند، كه بر دست او جارى مى شود. و گرچه ، به ظاهر، عذاب تلقى مى شود، اما، در واقع ، رحمتى ست كه جز ويژگان ، آن را به ذوق ، در نمى يابند. از اين رو، اجراى حدود توسط او، همان كرامت باطنى ست كه از او به ظهور مى رسد. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار شيخ مقتول ابوالفتح شهاب الدين يحيى خواهرزاده شهاب الدين سهروردى ست . مرد رياضت و سفر بود. به حلب رفت و ملك طاهر او را گرامى داشت و فقيهان ، بر او حسد ورزيدند فرمان به قتلش رفت و در سال 586 كشته شد. حكاياتى از عارفان و بزرگان مردم كوفه از حاكم خود، به ماءمون شكايت بردند و او گفت : از او سعايت نكنيد! و من ، داناتر و دادگرتر از او در همه كارگزاران خود نمى شناسم . دادخواهان گفتند: اگر چنين است ، از او، به هر شهر بهره اى برسان ! تا در عدل با ما برابر باشند. و اگر اميرالمؤمنين چنين كند، بهره ما از او، بيش از سه سال نيست . ماءمون خنديد، و او را بر كنار كرد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : اگر ترا فرمانروايى دهند، از خويشاوندانت ياورى مخواه ! كه به تو آن رسد، كه به عثمان بن عفان رسيد. و حقوق خويشان خود به مال ده ! نه به فرمانروايى . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين در اين نكته كه آيا انسان قادرست كه اخلاق خويش دگرگون كند، يا نه ، اختلاف كرده اند و غزالى در احياء (العلوم ) و محقق توسى ، در اخلاق ، با توسل به گفته پيامبر (ص ) كه فرمود: اخلاق خويش نيكو كنيد! گويند: مى توان . و برخى از بزرگان تابع نظريه دوم اند و شاعرى در تاءييد اين گروه گفته است : هر درد را دارويى ست كه به آن به مى شود. اما نادانى مداواگر خويش را خسته مى كند. و در ديوان منسوب به اميرالمؤمنين (ع ) آمده است كه : هر جراحت را دوايى ست و بدخويى بى دواست . و (راغب ) در (ذريعه ) گويد: آنان كه تابع نظر عدم امكان دگرگونى در اخلاقند، نظرشان (بالقوه ) است و اين ، درست است . زيرا، غير ممكن است كه كسى از (تخم سيب )، سيب بچيند. و كسى كه معتقد به دگرگونى شد اخلاق است . به فعل رسيدن آن قوه را در نظر دارد. و فاسد شدن آن را به اهمالش . زيرا، ممكنست كه دانه ، با مواظبت ، به درخت ، خرما تبديل شود و يا مهمل شود و بگندد. بدين سان ، اختلاف اين دو دسته ، بر حسب اختلاف نظرشان است . حكايات تاريخى ، پادشاهان منصور، مردى را كه نرمش بسيار داشت ، فرمانروايى خراسان داد. و زنى ، روزى به نزد او به دادخواهى آمد و از او بهره اى نديد. زن ، او را گفت : دانى كه اميرالمؤمنين چرا ترا به فرمانروايى برگزيده است ؟ گفت : نه . گفت : خواهد بداند كه امر خراسان بى والى به سر رود؟ حكايات تاريخى ، پادشاهان منصور عباسى ، سپاهيان خويش را گفت : راست گفته است ، آن خود گفته است سگ خويش را گرسنه بدار! تا از پيت آيد. و آنان گفتند: آرى ! و چه بسا كه ديگرى گرده نانى به وى نمايد و از پى او برود و ترا رها كند. حكايات تاريخى ، پادشاهان گفته اند: عبدالملك ، پيش از آن كه به خلافت رسد، همواره مقيم مسجد حرام بود و نماز و تلاوت قرآن را مراقبت مى كرد. چنان كه او را (كبوتر مسجد) گفتند و چون خبر خلاف به وى رسيد، قرآن در آغوش داشت . آن را به زمين نهاد و گفت : اينك ! جدايى ميان من و تو فرا رسيد. سخن عارفان و پارسايان بشر حافى را گفتند: ما را پند ده ! گفت : به خانه ات بنشين ! و ترك اميرى كن ! تا به سرورى رسى . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى را گفتند: خواهى به خلافت رسى و كنيزت بميرد؟ گفت : نه ! زيرا، كنيز از دست دهم و مردم را نيز به تباهى كشم . پيامبر (ص ) فرمود: آن كه بترسد، شبانه به سفر رود، و آن كه شبانه به سفر رود، به منزل رسد. در تفسير اين سخن گفته اند: آن كه از خدا و رستاخيز بترسد، به روزگار جوانى و نيرو و سياهى مو، در عبادت مى كوشد. و سفر شبانه را كنايه از عمل نيك روزگار جوانى دانسته اند. چنان كه صبح را به پيرى تعبير كرده و گفته اند: در بامداد، از مردم شرافتمند ستايش مى شود. يعنى : آدمى ، چون به پيرى رسد، از طاعات روزگار جوانيش قدردانى مى شود. حكاياتى از عارفان و بزرگان و نيز: آن كه ترسانست ، همواره شب بيدارست . چنان كه از ربيع بن خيثم نقل كرده اند كه شب ها را به عبادت مى گذارند. بارى ، دخترش او را گفت : مردم ، همه در شب مى خوابند تو چرا نمى خوابى ؟ گفت : دخترم ! پدرت از (بيات ) (يعنى شبيخون ) مى ترسد يعنى سخن پروردگار كه گفت : (ان ياءتيهم باسنا بياتا و هم نائمون ) معارف اسلامى اميرالمؤمنين (ع ) در جنگ ها، فرزندش (محمدبن حنفيه ) را پيش مى فرستاد و حسن و حسين (ع ) را اجازه نمى داد. و مى گفت : او، فرزند منست و اين دو، فرزندان پيامبر خدايند. معارف اسلامى محمد بن حنفيه را گفتند: چگونه است كه پدرت ترا به جنگ اجازه مى دهد و آن دو را باز مى دارد؟ گفت : من ، دست راست اويم و آن دو، چشمان وى . و او با دست راستش ، از چشمانش دفاع مى كند. شعر فارسى از مثنوى : ظاهرت چون گور كافر پر حلل و اندرون ، قهر خدا عز و جل از برون ، طعنه زنى بر با يزيد وز درونت ، ننگ مى دارد يزيد هر چه دارى در دل از مكر و رموز پيش ما پيدا بود، مانند روز گر بپوشيمش ز بنده پرورى تو چرا رسوائى از حد مى برى ؟ شعر فارسى از نشناس خونريز بود هميشه در كشور ما جان ، عود بود هميشه در مجمر ما دارى سر ما، وگرنه دور از بر ما ما دوست كشيم و تو ندارى سر ما شعر فارسى در مناجات : به دردى ، كه زخمش پديدار نيست ! به زخمى كه با مرهمش كار نيست ! به شرمى كه در روى زيبا بود! به صبرى كه در ناشكيبا بود! به عزلت نشينان صحرانورد! به ناحن كبودان شب هاى سرد! ندانم ، در اين دير مينو سرشت مسلم چرا شد بقا در بهشت ؟ ازين خوب تر خود نشايد دگر تو گويى كه از خوب تر، خوب تر شعر فارسى از نشناس : نحوى يى گفت در ميان عوام (كان ) گه ناقص است و گاهى تام تام از اسم بهره ور باشد ليك ، همواره بى خبر باشد و آن كه ناقص بود، خبردار است خبرش همچو اسم ، ناچار است عامى يى بانگ بركشيد كه : هى مولوى ! قول منعكس تا كى ؟ بى خبر را به عكس خوانى تام باخبر را به نقض ، دانى نام تام ، آن كس بود كه با خبرست ناقص آن ، كز خبر، نه بهره ورست خبر آمد دليل آگاهى جهل ، برهان نقض و گمراهى . پيش ارباب دانش و عرفان كى بود اين تمام و آن ، نقصان ؟ لب گشاد و در حقيقت سفت گفت : خوش نكته اى كه نحوى گفت ! كامل و تام باشد آن الحق ! كه در اسم حقست مستغرق ساخت حق ز اسم خويش بهره ورش نيست ز احوال ما سوى خبرش هر كسى زآن كلام آمد هيچ معنى يى خواسته مناسب خويش اين خلافى كه مى شود مفهوم هست ناشى ز اختلاف فهوم شعر فارسى از خواجه حافظ: اى دل ! به كوى عشق ، گذارى نمى كنى اسباب ، جمع دارى و كار نمى كنى ميدان به كام خاطرو گويى نمى زنى باز ظفر به دست و شكارى نمى كنى اين موج خون كه مى زند اندر جگر، چرا در كار رنگ و بوى نگارى نمى كنى ؟ گر ديگران به عيش و طرب ، خردمند و شاد اى دل ! تو اين معامله ، بارى نمى كنى مشكين از آن نشد دم خلقت ، كه چون صبا بر خاك كوى دوست ، گذارى نمى كنى نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف علامه ، در كتاب (تحفه ) اصرار دارد، كه فلك زهره ، فراتر از فلك خورشيدست و فاضل ، مولانا (غياث الدين جمشيد كاشى ) در رساله (سلم السماوات ) نظر او را رد مى كند. شعر فارسى شعر: دل نهاديم به بيداد، عطاى تو كجاست ؟ ما خود از جور نناليم ، وفاى تو كجاست ؟ شعر فارسى سعدى گويد: آن كه برگشت و جفا كرد و به هيچم بفروخت به همه عالمش از من نتوانند خريد شعر فارسى شيخ ابوالحسن خرقانى به زبان پهلوى گفته است : تا گبر نشى ، با تو كسى يار نبو ورگبر شى از بهر بتى ، عار نبو آن را كه ميان ، بسته به زنار نبو او را به ميان عاشقان كار نبو شعر فارسى رباعى جسام : من بودم دوش و آن بت بنده نواز از من همه لابه بود و از وى همه ناز شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد شب را چه گنه ؟ حديث ما بود دراز شعر فارسى و نيز از اوست : آن دل كه تو ديده اى زغم ، خون شد و رفت وز ديده خون گرفته بيرون شد و رفت روزى ، به هواى عشق ، سيرى مى كرد ليلى صفتى بديده ، مجنون شد و رفت . شعر فارسى از ابوسعيد ابوالخير: گويند: به حشر، گفتگو خواهد بود و آن يار عزيز، تندخو خواهد بود از خير محض ، جز نكويى نايد خوش باش ! كه عاقبت نكو خواهد بود. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم عارفى گفت : اگر دل ، دوستى دنيا بچشد، فزونى پندها او را مفيد نيفتد، آن سان كه چون بيمارى ، در تن استوار شود، دارو ويرا سود نبخشد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امام صادق (ع ) فرمود: بنده را چون ايمان فزونى گيرد، تنگى روزى بيش شود. و نيز در اين زمينه فرمود: اگر اصرار مؤمنان در طلب روزى نمى بود، پروردگار، آنان را از اين حال ، در تنگى بيشترى مى گذاشت . و نيز در اين زمينه فرمود: از آدمى زادگان مؤمنى نبود، كه فقير نباشد و كافرى نبود، كه بى نيازى نباشد. تا اين كه ابراهيم آمد و گفت : (ربنا لا تجعلنا فتنة للذين كفروا) و خداوند، ميان هر دو گروه ، نياز و مال را يكسان كرد. حكاياتى از عارفان و بزرگان بزرگى ، عارفى را به بيمارپرسى رفت و او را به بيمارى هاى گوناگون و دردهاى شديد، مبتلا ديد و به تسليت ، وى را گفت : اى فلان ! آنكه بر بلا شكيبا نبود، در عشق ، صادق نيست . و عارف گفت : چنان كه گفتى ، نيست . و اما، آن كه لذت خويش در بلا نيابد، در عشق صادق نيست . حكاياتى از عارفان و بزرگان عارفى را ملكى بود، خواست تا بفروشد و به صدقه دهد. يكى از يارانش او را گفت : كاش بهر زن و فرزند خويش ذخيره نهى ! و او گفت : بهر خويش نزد خدا ذخيره نهم و او بهر زن و فرزندم به ذخيره نهد. نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف اولياء چهاراند: سالك محض ، مجذوب محض ، سالك مجذوب - كه سلوكش بر جذبه اش مقدم باشد و مجذوب رهرو - كه بر عكس سومى ست - نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف جذبه اى از جذبات حق ، با عمل جن و انس برابرست . حكاياتى از عارفان و بزرگان پارسايى چهل سال روزه داشت و كسى از خويش و بيگانه ندانست . چه ، غذايش را مى گرفت و آن را در راه به صدقه مى داد. خانواده اش مى پنداشتند كه در بازار خورده است و بازاريان گمان مى بردند، كه در خانه خورده است . نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف تصوف ، به فقر دست يازيدنست و بخشش را حقيقت بخشيدن را ايثار و ترك اختيار. نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف عارف ، آنست كه پروردگار، صفات و نام ها و كردارهاى خويش را به شهود او رسانده باشد. و معرفت ، حالتى ست كه عارف را از راه شهود حاصل شود. و شيخ ، انسان كاملى ست در علوم (شريعت ) و (طريقت ) و (حقيقت ) به حد كمال رسيده ، كه مى تواند به تكميل ديگرى پردازد و بر بهبودى آنها قادرست و آنان كه آمادگى هدايت شدن دارند، به نعمت رهبرى او مى رسند. نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف گفتند: بى زنى را هزار اندوه است . و گفتمشان : در زناشويى نيز: سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در (كافى ) از امام صادق (ع ) نقل شده است كه پيامبر (ص ) فرمود: اى بينوايان ! جان هاى خويش را پاك كنيد! و به دل ، از خدا خشنود باشيد! تا تهيدستى تان را ثواب دهد. و اگر چنان نكنيد، شما را پاداشى نيست . شعر فارسى از مثنوى آهويى را كرد صيادى شكار اندر آخور كردش آن بى زينهار در ميان آخور پر از خران حبس آهو كرد چنين استمگران آهو از وحشت ، به هر سو مى گريخت او به پيش آن خران چون كاه ريخت از مجاعت و اشتها هر گاو و خر كاه مى خوردند همچون نيشكر گاه ، آهو مى رميد از سو به سو گه ز دودوگرد، گه مى تافت رو هر كه را با ضد وى بگماشتند آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند زين بدن ، اندر عذابى سر به سر مرغ روحت بسته با حبس دگر روح باز است طبايع بازها زاغها دارد از زاغان ، تن او داغ ها او بمانده در ميانشان خوار و زار همچو بوبكرى ميان سبزوار حد ندارد اين سخن ، و آهوى ما مى گريزد اندر آخور جابه جا آن خرك از طعمه و از خوردن بماند پس ، به رسم دعوت ، آهو را بخواند سر بجنبانيد: سيرم اى فلان ! اشتهايم نيست ، هستم ناتوان گفت : مى دانم : كه نازى مى كنى يا زناموس ، احترازى مى كنى گفت آهو يا خر! اين طعمه ى تواست زان كه اجزاى توزين زنده ى تواست من ، اليف مرغزارى بوده ام در ظلال و روضه ها آسوده ام گر قضا انداخت ما را در عذاب كى رود آن خوى و طبع مستطاب ؟! گر گدا گشتم ، گدا رو كى شوم ؟! گر لباسم كهنه گردد، من نوم گفت خر: آرى ! همى زن لاف لاف در غريبى خوش بود گفتن گزاف گفت : نافم بس گواهى مى دهد منتى بر عود و عنبر مى نهد ليك ، آن را بشنود صاحب مشام بر خر سرگين پرست آمد حرام بهر اين گفت آن نبى مستجيب انماالاسلام فى دنيا غريب زان كه خويشانش همه از وى رمند گرچه يارانش ملايك همدمند پنج وقت آمد نماز رهنمون عاشقان هم فى صلواة دائمون نه به پنج آرام گيرد آن خمار كه در آن سرهاست نه با صد هزار نيست زرغبا ميان عاشقان سخت مستسقى ست جان عاشقان سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: اميرالمؤمنين (ع ) بر منبر گفت : هيچيك از شما، مزه ايمان را نمى چشد، مگر اين كه بداند كه آن چه كه بايد به او برسد، خطا نمى كند. و آن چه خطا مى كند، از آن او نيست . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امام صادق (ع ) فرمود: كسى زندانى ست ، كه دنيايش او را از دسترسى به آخرت باز داشته است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از امام صادق (ع ) روايت شده است كه : موسى ، خضر را گفت : مرا پندى ده ! و او گفت : خود را به چيزى پيوسته دار! كه با او از چيزى زيان نبينى . همچنان كه بى آن ، از چيزى سود نبينى . مقنول از كافى . شعر فارسى از شيخ آذرى : شنيده ام كه در اين طارم زراندودست خطى كه عاقبت كار، جمله محمودست ز تاب قهر، مينديش ! و نااميد مباش ! كه زير سايه جودست ، هر چه موجودست مرا زحال قيامت شد اين قدر معلوم كه لطف دوست همه آن كند، كه بهبودست مگر كه هم كرم او كند تدارك ما وگرنه كيست كه او دامنى نيالوده ست ؟ حذر كن از نفس گرم آذرى ، زنهار! كه آه سوخته ، مقبول حضرت جودست داد از ستم نرگس دايم مستش ! وز لطف پريشان بلند و پستش مى ترسم از آن كه همچنان در عرصات خون ريزد و هيچكس نگيرد دستش شعر فارسى از مولانا مؤمن حسين يزدى : بخشاى ! بر آن كه بخت ، يارش نبود جز خوردن اندوه تو، كارش نبود در عشق تو حالتيش باشد، كه در آن هم با تو و هم بى تو قرارش نبود. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از وصيت پيامبر (ص ) به ابوذر: اى ابوذر! چون بامداد كردى ، در انديشه شبانگاه مباش ! و چون به شامگاه رسيدى ، از بامداد ياد مكن ! از تندرستى ات بيش از بيمارى برخوردار شو! و زندگيت را پيش از مردن قدر بدان ! چه ، ندانى كه فردا، نام تو، چه خواهد بود. اى ابوذر! به زندگيت ، بيش از مالت علاقه مند باش . ابوذر! آن كه علم آموزد، تا مردم را به خويش توجه دهد، نسيم بهشت را در نخواهد يافت . ابوذر! به كوچكى گناه ، منگر! بل ، بنگر! تا چه كسى را عصيان مى ورزى . اى ابوذر! آن چه را كه از آن بهره اى ندارى ، رها كن ! و از سخنى كه ترا سودى نرساند، بپرهيز! همچنان كه ثروت خويش را نگه مى دارى ، زبان خود را نگاه دار! ابوذر! اگر به مرگ و مسير آن بنگرى ، آرزو و غرور را به خشم مى نگرى . شعر فارسى از ملا محمد صوفى : مى بارم اشك سرخ بر چهره زرد باشد كه دلت نرم شود زين غم و درد حال من دلخسته چه پرسى ؟ كه مرا پولاد، به آب نرم مى بايد كرد. شعر فارسى از ميرزا احسانى : شب از خيال تو ممنون شديم بيش از پيش چرا كه وعده تو كردى و او به جا آورد. شعر فارسى از سلطان مصطفى : داده ام جان ، كه به دست آمده دامان غمش نوبت تست دلا! جان تو و جان غمش هر چه باداباد! حرفى چند مى گويم به او كار خود در عاشقى اين بار، يكسر مى كنم شعر فارسى از فغانى : مجلس عيش است ، كوته كن فغانى درد دل ! اين حرارت جاى ديگر كن . كه ما خود آتشيم شعر فارسى ولى دشت بياضى : در بزم تو، دل بار غم عيش كشيد يك جرعه زكام دوستكامى نچشيد با دشمنيت ، چه دوستى ها كه نكرد! وز دوستيت ، چه دشمنى ها كه نديد! شعر فارسى و نيز از اوست : هر چند سگش وفا زما مى بيند از يار دلم همان جفا مى بيند چون ترك جفا كند؟ نگارى كه به خلق هر چند جفا كند، وفا مى بيند و نيز از اوست : اى دل ! چو آشناى غمى ، ترك او مكن ! هر روز با كسى نتوان آشنا شدن شعر فارسى از بهاء ولد - فرزند عارف رومى : آن دل كه من آن خويش پنداشتمش هرگز بر هيچ دوست نگذاشتمش بگذاشت مرا بى كس و آمد بر تو نيكو دارش ! كه من نكو داشتمش شعر فارسى انورى ، در تسليت به يكى از شاهان معاصر خويش كه به روزگار پيرى ، بينايى از دست داده بود، سروده است : شاها! به ديده اى كه دلم را خداى داد در ديده تو معنى نيكو بديده ام چون كردگار، ذات شريفت بيافريد گفت : اى كسى كه بر دو جهانت گزيده ام راضى نيم به آن كه به غيرى نظر كنى زيرا كه از براى خودت پروريده ام چشم جهانيان ز پى ديدن جهان و آن تو بهر ديدن خويش آفريده ام تكحيل آن ، ز هيچكس اندر جهان مدان ! كان كحل غير تست كه من در كشيده ام شعر فارسى از ضميرى : چو مى بينم كسى از كوى او دلشاد مى آيد فريبى كز وى اول خورده بودم ، ياد مى آيد شعر فارسى از عبيد زاكانى : گرم اقبال روزى يار گردد غنوده بخت من ، بيدار گردد برآن درگاه خواهم داد ازين دل مسلمانان ! مرا فرياد ازين دل ! دلى دارم كه از جان بر گرفته اميد از كفر و ايمان بر گرفته (دلى ريشى ، غم اندوزى ، بلايى به دام عشق خوبان مبتلايى ) دلى شوريده شكلى ، بيقرارى دلى ديوانه و آشفته كارى (دلى دارم ، غم دورى كشيده زچشم يار، رنجورى كشيده ) دلى ، كاو از خدا شرمى ندارد ز روى خلق ، آرزمى ندارد به خون آغشته اى ، سودا مزاجى كهن بيمار عشق بى علاجى مشقت خانه عشق آشيانى محبت نامه بى دودمانى سيه روى پريشان روزگارى چو زلف دلبران آشفته كارى هميشه در بلاى عشق ، مفتون سراپاى وجودش ، قطره خون درون خويش دايم ريش خواهد بلا هر چند بيند، بيش خواهد ز دست اين دل ديوانه مستم درون سينه ، دشمن مى پرستم حكايات تاريخى ، پادشاهان چون علقمه خارجيه را به اسيرى گرفتند، و به نزد حجاجش آوردند، و پيش از آن ، ميان او و حجاج ، جنگهاى سخت رفته بود. حجاج ، او را گفت : اى دشمن خداى ! همچون ماده شترى كور، به شمشير خويش ، مردم را به رنج افكندى و علقمه ، همچنان كه سر به زير افكنده بود، گفت : واى بر تو! بر من رعد و برق مى زنى ؟ آنچنان از خدا ترسانم ، كه تو در نظرم از مگسى كمترى . حجاج گفت : سر بر گير! و مرا بنگر! علقمه گفت : خوش ندارم كسى را بنگرم كه خدا او را نمى نگرد. حجاج گفت : اى مردم شام ! درباره خون او چه گوييد! همگان گفتند: اى امير! خونش ترا حلال باد! و علقمه گفت : واى بر تو! كه همنشينان برادرت - فرعون - از همنشينان تو، ستوده تر بودند. كه چون درباره موسى و هارون از آنان نظر خواست . گفتند: او و بردارش را نگاه دار! و اين بدكاران به كشتن من فرمان مى دهند. آنگاه حجاج ، گفت تا بكشندش . حكاياتى كوتاه و خواندنى شقيق بلخى مردى را گفت : فقيرانتان چه مى كنند؟ گفت : اگر يابند، خورند و نيابند، بردبارى كنند. شقيق گفت : سگان بلخ نيز چنين كنند. مرد گفت : شما چه كنيد. شقيق گفت : اگر يابيم ، ايثار كنيم . و نيابيم - شكر بگزاريم . حكاياتى كوتاه و خواندنى عربى با معاويه غذا مى خورد، معاويه در لقمه اش مويى ديد و او را گفت : موى از لقمه ات برگير! مرد گفت : آنچنان مرا مى نگرى ، كه موى در لقمه مى بينى ! بخدا كه زين پس ، با تو غذا نخورم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ديگرى با معاويه همسفره بود. و بزغاله بريانى را كه بر سفره بود، مى دريد و به اشتهاى تمام مى خورد. معاويه او را گفت : چنان او را مى درى كه گويى مادرش شاخت زده است . و او گفت : تو چنان بر او مهر مى ورزى ، كه گويى مادرش ترا شير داده است . حكاياتى كوتاه و خواندنى كسى با حسن بصرى در باره ازدواج دخترش مشورت كرد. و حسن او را گفت : او را به مردى پرهيزگارى ده ! كه اگر او را دوست دارد، گرامى دارد و اگر دوست ندارد، نيازارد. حكاياتى كوتاه و خواندنى راغب در (محاضرات ) گفته است : اعشى ، شاعرى دائم الخمر بود و از اشعار او اينست كه : و كاءس شربت على لذة و اخرى تداويت منها بها اعشى ، در خانه يك ميفروش فارسى زبان مرد. ميفروش را سبب مرگ اعشى پرسيدند. گفت : (منها بها بكشتش ) سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : خير مرد، در نيمه دوم زندگى او پديد آيد. كه : نادانيش برود، كارش فزونى گيرد، رايش جمع شود و شر زن در نيمه دوم عمر پديد آيد يعنى : خويش زشتى گيرد، زبانش تيز شود و نازا شود. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... شهرزورى گفت : شوخى ، هيبت را نابود كند، همچنان كه آتش ، هيزم را. معارف اسلامى جدول سالهاى خلافت عباسيان و سالهاى زندگى و خلافت آنان نامتولدخلافتوفاتنامتولدخلافتوفات سقاح103132136راضى297322329 منصور94136158متقى298329357 مهدى126158169مستكفى292333338 هادى144169170مطيع300322364 رشيد148170193طايع320363393 امين170198218قادر335381422 ماءمون170198218قائم391422467 معتصم180218227مقتدى457467487 واثق195227232متسظهر470487512 متوكل203232247مسترشد485512529 منتصر223247248راشد488529531 مستعين217248252مقتفى489531555 معتز213252260مستنجد518555566 مهتدى213255256مستضىء536566575 معتمد246256299ناصر554575642 معتضد250279289ظاهر572622623 مكتفى248289289مستنصر589624640 مقتدر285289320مستعصم610640656 قاهر287320339 ****************** شعر فارسى در نكوهش زنان و تعلق به آنان و پرهيز از مكر ايشان از خردنامه اسكندرى : حذر كن ز آسيب جادوزنان به دستان سر انداز پا افكنان به روى زمين دام مردان مرد بساط وفا و مروت نورد از ايشان در درج حكمت بلند وز ايشان نگون ، قدر هر سر بلند از ايشان خردمند را پايه پست وز ايشان سپاه خرد را شكست دهد طعم شهد و شكر زهرشان مجو زهر را چون شكر بهرشان بيا! اى چو عيسى تجرد نهاد ترازين تجرد، تمرد مبادا! چو عيسى عنان از تعلق بتافت سوى آسمان از تجرد شتافت تعلق به زن ، دست و پا بستن است تجرد، از آن بند وارستن است كسى را كه بند است بر دست و پاى چه امكان كه آسمان بجنبد زجاى ؟ زشهوت اگر مرد، ديوانه نيست ز رسم و ره عقل ، بيگانه نيست چرا بند بر دست و پا مى نهد؟ دل و دين به باد هوا مى دهد؟ پدر زن كه دختر به چشمش نكوست دل و ديده اش هر دو روشن به اوست بود بر دلش دختر آسان گران كه صد كوه اندوه بر ديگران كند سيم و زر وام بهر جهيز كه سويش شود رغبت شوى تير دو صد حيله در خاطر آويزدش كه تا از دل آن بار، برخيزدش كه نا گه سليمى زتدبير پاك نهد پا در آن تنگناى هلاك زجان پدر گيرد آن بار را كند طوق جان ، غل ادبار را يكى شاد، كانش زگردن فتاد يكى خوش ، كه آن را به گردون نهاد خرد نام آن كس نه بخرد نهد كه اين بار بيهوده بر خود نهد چو در گرانمايه ، روشن گهر صدف وار بر تيرگان بسته در جمال وى از چشم بيگانه دور ز نزديكى آشنايان نفور شعر فارسى يكى از شاعران فارسى زبان گفته است : ژاله از نرگس فرو باريد و گل را آب داد وز تگرگ روح پرور، مالش عناب داد شعر فارسى از شيخ آذرى : خوش آن كاو جز مى و ساغر نداند در اين ميخانه ، بام و در نداند كسى ذوق از شراب عشق دريافت كه سر از پا و پا از سر نداند دلم ، بالاى او را سرو از آن گفت كز آن تشبيه ، بالاتر نداند و نيز از اوست : در كوى وفا، اگر درى يافتمى يا خود به عدم رهگذرى يافتمى بگريختمى هزار منزل ز وجود گر سوى عدم ، راهبرى يافتمى . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين كسى به بيمار پرسى كسى رفت و دير نشست . و بيمار را پرسيد: از چه مى نالى ؟ گفت : از بسيار نشستن تو. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى را شترى جرب بود. او را گفتند: درمانش نكنى ؟ گفت ما را در خانه پيرزنى صالحه است ، كه به دعاى او توكل داريم . گفتندش : چنين است . اما، با دعاى او، اندكى قطران همراه كن ! لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين در اسفهان ، مردى سردرد گرفت و بر آن ، فلفل و قرنفل ضماد كرد. طبيب ، او را گفت : سرى را كه در تنور نهند، چنين كنند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه باديه نشينى را در يكى از باديه ها، در روزهاى گرم تابستان تب روى آورد. نيمروزان ، به ريگزاران آمد. خود را روغن ماليد و برهنه بر ريگ خوابيد و تب را گفتند: اى تب ! ترا بياموزم كه كجا فرود آيى و چه كسى را دردمند دارى . فرمانروايان و بى نيازان را رها كرده و بر من فرود آمده اى ؟ و پيوسته غلتيد تا عرق بر آورد و تبش رفت . و برخاست . روز ديگر كسى مى گفت : ديروز، امير را تب روى آورده است . باديه نشين گفت : بخدا! كه من ، آن را به او فرستادم و آنگاه روى برگرداند و گريخت . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : چون خدا خواهد كه نعمت از كسى بستاند، نخست عقلش را بگيرد. ماءمون ، احمدبن ابى خالد را گفت : خواهم كه ترا وزارت دهم . و او گفت : اگر امير صلاح بيند، مرا معاف دارد و ميان من و مقام ، مرتبه اى نهد كه دوست ، بدان اميد دارد، و دشمن از آن بترسد. چه ، بالاترين مرتبه را آفت ها يكايك در رسند. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم در يكى از دعاها آمده است : از همسايه بد، به خدا پناه مى بريم كه چشمش ما را مى بيند و دلش ما را مى پايد. اگر از ما نيكى بيند، پنهان كند و اگر بدى بيند، فاش سازد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم مردى عارفى را گفت : مرا پندى ده ! از خدا چنان شرم دار كه از يكى از خويشانت . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم در حديثى آمده است : واى بر آن كه سخن گويد و دروغ گويد: تا اين و آن را بخنداند، واى بر او! واى بر او! شعر فارسى از نشناس ما را هنوز حوصله لطف يار نيست آن به ! كه ناله در دل او كم اثر كند نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف در لغت يونانى ، (سوف ) به معنى : (دانش ) است و (اسطا) به معنى غلط و (سوفسطا) يعنى : دانش غلط. و (فيلا) به معنى : (دوستدار) است . و (فيلسوف ) به معنى : (دوستدار دانش ) سپس ، عرب ، اين دو لفظ را گرفته و (سفسطه ) و (فلسفه ) را از آن ساخته است و منسوب به آن دو، (سوفسطايى ) و (فلسفى ) است . حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى ، حسن (بصرى ) را گفت : چه خويش را قدر مى نهى ! و او گفت : اين سخن ! پروردگارست كه مى فرمايد: (ولله العزة و للرسوله و للمؤمنين ) حكاياتى كوتاه و خواندنى بزرگمهر را گفتند: نيكبختى چيست ؟ گفت : اين كه مرد، يك پسر داشته باشد. گفتند: در آن صورت از مرگ وى در بيم است . گفت : مرا از بدبختى نپرسيديد، از نيكبختى پرسيديد. حكاياتى كوتاه و خواندنى بزرگى را گفتند: فلان ، بر تو مى خندد. و او گفت : ان الذين اجرموا كانوا من الذين آمنوا يضحكون از سخنان بزرگان : آن كه از ديگران شرم دارد، و در تنهايى ، از خويش شرم ندارد، خود را قدرى نمى نهد. شعر فارسى از نشناس : بجز سبحه نا سوده انگشت او نخاريده جز ناخنش پشت او زگلگونه عصمتش سرخ روى رخش از خوى شرم ، گلگونه شوى زتاب كفش ، رشته خيط شعاع ز آواز چرخش فلك در سماع نگشته به پيوند كس سر نگون نرفته چو سوزن درون و برون چنين زن ، نيابى بجز در خيال وگر زان كه يابى به فرض محال غنيمت شمر دامن پاك او كه از خون صد مرد به خاك او شعر فارسى از نشناس : خو كرده اى به وعده خلافى ، زبسكه من از ديدنت ، زوعده فراموش كرده ام فرازهايى از كتب آسمانى فاضل ميبدى ، در (شرح ديوان )، در توضيح اين بيت اميرالمؤمنين كه مى فرمايد: فان لم يكن لهم فى اصلهم شرف يفاخرون به فالطين و الماء مى نويسد: در حديث قدسى آمده است : خمرت طينه آدم بيدى اربعين صباحا، و اين صورت ، از قدرت فاعل مختار، عجب نيست . ما، مى بينيم كه بعضى حيوانات از گل متكون مى شود، بى توالد. اگر آدم نيز از اين قبيل باشد، ممكنست . و انكار اين معنى ، به مجرد آن كه خلاف عادتست ، نتوان كرد. چه ، خلاف عادت ، بسيار واقع مى شود، و اين فقير، از جمعى مقبول الرويه شنيده (است ) كه ديديم كه طفلى در يزد متولد شد و بر طبق (يكلم الناس فى المهد) انواع سخنان مى گفت . و قرآن و اشعار مى خواند، و از احوال خفيه خبر مى داد، و سرى بزرگ داشت و چون دو ساله شد، وفات يافت و پدرم عليه الرحمه او را ديده بود، و دور نيست كه حديث قدسى ، اشاره اى باشد، به آن چه در كتب طبى ، مسطور است ، كه از قرار نطفه در رحم ، تا استعداد روح حيوانى ، چهل روز است به تقريب . و از سى روز كم تر و از چهل و پنج روز كه عدد آدم است ، زياد نمى باشد. و مراد از (يدين )، اسماء متقابله است . مثل (ضار) و (نافع ) و (خافض ) و (رافع ). بنابراين ، حق تعالى ، با ابليس ، برسبيل تغيير، فرموده (است ) كه : (ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى ) چه ، ابليس را جامعيت نيست و اعور بودن او، كنايه از اين معنى است . حكايات تاريخى ، پادشاهان از رويدادهايى كه ميان حسن صباح و وزير نظام الملك واقع شد، آن بود كه سلطان ملكشاه ، فرمان داد، تا مقدارى مرمر، از حلب به اسفهان حمل كنند. و يكى از بازاريان لشگرگاه ، شترانى از دو شتربان عرب به كرايه گرفت . يكى از آن دو مرد، 6 شتر داشت و ديگرى چهار شتر. و هر يك از آن دو نيز (از قبل ) پانصد رطل مرمر (باخود) مى آورد. اين دونفر، (بارهاى سلطان را چنان ) ميان خود تقسيم كردند (كه بار تمام شترها برابر باشد) چون به اسفهان رسيدند، سلطان دستور داد، تا به آن دو مرد، هزار دينار بدهند و نظام الملك به آن كه 6 شتر داشت 600 دينار و به آن كه چهار شتر داشت ، چهار صد دينار داد. حسن صباح در حضور سلطان اعتراض كرد و نظام الملك را گفت : تو مال سلطان را بى جا مصرف كرده اى . زيرا، در اين تقسيم ، به صاحب شترگان ششگانه ، هشتصد دينار مى رسد و سهم صاحب 4 شتر نيز دويست دينارست . و آنگاه لغزگونه توضيح داد. شاه گفت : چنان بگو كه من نيز بفهمم و حسن صباح گفت : شتران ده نفر بوده اند و (كل ) بار، هزار و پانصد رطل كه از آن شتر داران بوده است . پانصد رطل بار از آن سلطان را صاحب شتران چهار گانه 5/1 پانصد رطل حمل كرده است و سزاوار 5/1 از هزار دينار بوده است و صاحب شتران ششگانه 5/4 را حمل كرده است و سزاور دريافت 5/4 از هزار دينار بوده است . نظام الملك پذيرفت و چون درستى سخن او بر پادشاه آشكار شد، آثار شادمانى در چهره اش پديدار شد. اما باطنا رنجيد. شعر فارسى قاضى مير حسين در ترجمه يكى از سروده هاى اميرالمومنين (ع ) گفته است : در طينت آدمى ، خدا حرص نهاد ز آنست كفش بسته در آن وقت كه زاد وانگاه كه مرد، پنجه اش يافت گشاد يعنى كه : مرا نيست به كف ، غير از باد. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف حكماى اشراق ، معتقدند كه حركت افلاك ، به سبب طربى ست كه از ورود درخشش هاى قدسى و اشراق هاى انسى به آن ها دست مى دهد. و دوران آن ها همانند رقصى ست كه از شدت طرب به آن ها روى مى آورد. و اين حركت ، معدل فيض هاى اشراقى ست . و هر اشراقى ، طرب تاره اى پديد مى آورد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى را گفتند: به هفتاد سالگى نيز مال گرد آورى ؟ و او گفت : مرد بميرد و پس از وى مالى به دشمن بماند، بهتر از آنست كه در زندگى به دوست نيازمند شود. و يكى از شاعران فارسى زبان با استفاده از اين مضمون گفته است : مال ، گرد آر! در نشمين خاك تا درين كهنه خاكدان باشى گر بميرى و دشمنان بخورند به كه محتاج دوستان باشى نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان بزرگان : اگر ثروتمند باشى ، هر جايى جاى تست ، و اگر تهيدست شوى ، خويشانت ترا انكار مى كنند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... افلاطون را گفتند: چرا علم و مال به يك جا جمع نيابند؟ و او گفت : براى عزت كمال سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... سقراط تهيدست بود. و پادشاهى او را گفت : چه فقيرى و او گفت : پادشاها! اگر آسايش فقير مى دانستى ، از دلسوزى بر خويشتن ، به دلسوزى من نمى پرداختى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... محمد بن حنفيه گفت : كسى كه به كرامت خويش پى برد، دنيا به چشمانش خوار مى آيد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... تمامى مال (على بن جهم ) بستند. در آن باره او را پرسيدند. گفت : نعمتم برود و خويش بمانم را از آن دوست تر دارم ، كه خود بروم و نعمتم بماند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : با بى نيازتر از خويش دوستى مكن ! چه ، اگر در خرج كردن با او همسرى كنى ، ترا زيان دارد و اگر بر تو پيشى جويد، خوارت كند. و اين ، از يكى از گفته هاى امام صادق (ع ) بر گرفته شده است . حكاياتى كوتاه و خواندنى چون حاتم در گذشت ، برادرش خواست تا با او همانندى كند. و مادرش او را گفت : خويشتن رنجه مدار! كه همانند او نخواهى شد. گفت چه چيز مرا باز دارد؟ و حال آن كه او برادر منست . مادر گفت : هرگاه او را شير مى دادم ، به خوردن راضى نمى شد. مگر آن كه طفل ديگرى با او شريك شود و با او، از پستان ديگر شير مى خورد. و چون ترا شير مى دادم ، و شير خواره اى وارد مى شد، مى گريستى ، تا بيرون رود. حكاياتى كوتاه و خواندنى منصور گفت : مردم پندارند كه من بخيلم . و من بخيل نيستم . اما، مى بينم كه آنان بنده مالند و من گرد مى آورم ، تا مرا بندگى كنند. حكاياتى كوتاه و خواندنى والى يى ، پس از غذا خوردن ، دست شستن خويش طول مى داد و مى گفت : لازم است كه مدت دست شستن ، نصف زمان صرف غذا باشد. حكاياتى كوتاه و خواندنى نظام گفت : آن چه بر پستى طلا و نقره دليل است ، آنست كه جز به نزد فرومايگان گرد نيايد زيرا هر چيز به همانند خود مى گرايد. از سخنان بزرگان : فرصت را مغتنم داريد! كه چون ابر مى گذارد. سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) امام على بن موسى الرضا چون به خراسان آمد، به روز عرفه ، تمامى اموال خويش به ديگران بخشيد. و فضل بن سهل گفت : اين زيانى ست و او فرمود: بل غنيمى ست . و نيز در (محاضرات ) آمده است كه امام جعفر بن محمدالصادق (ع ) را گفتند: منصور، از آنگاه كه خلاف يافته است ، جز خشن نپوشد و از بخل ، جز غذاى ساده نخورد. و او گفت : خداى را سپاس ! كه آن چه را كه دينش را به پاس آن رها كرد، در دنيا بر او حرام آمد. فرازهايى از كتب آسمانى از نظر حكما، وجود عالم بر اين نظام ، خير محض است . و ايجاد آن ، كمال تمام . و واجب آيد كه پروردگار بزرگ ايجادگر فيض بخش باشد. و بخشنده مطلق و ذات او را از اين كمال مطلق و خيز محض ، جدايى ناپذيرست زيرا، جدايى از آن ، نقص است و ذات خداوندى ، از نقص مبراست . و اين ، همان چيزيست كه از آن ، به (قدم عالم ) تعبير مى شود. و متكلمان مى گويند كه خداوند را رواست ايجاد عالم يا ترك آن . و ايجاد، از لوازم ذات او نيست . و اين ، معناى (قدرت ) و (اختيار) در نزد متكلمانست . اما، يك نكته را متكلمان ، بر آن اتفاق نظر دارند و آن اينست كه پروردگار قادرست كه اگر خواهد، كند. و اگر نخواهد، نكند. و در اين نكته اخلاقى در ميان خردمندان نيست . جز اين ، كه حكيمان معتقدند كه مشيت فعلى كه فيض وجودست ، لازمه ذات اوست . همچو (علم ) و ديگر صفات كلامى . و جدايى اين صفات از او غير ممكن است . چنان كه در ازل اراده كرد و ايجاد كرد. بنابراين مقدمه شرطيه نخستين ، صدقش واجب است . اما، مقدمه دوم آن ممتنع الصدق است . و اين دو شرط در حق پروردگار، صادق اند. و چون ، متكلمان حدوث عالم را ثابت كرده اند، روشن است كه پروردگار، ايجاد عالم را از ازل ، اراده نكرده است و ايجاد، يا عدم ايجاد آن ، درست بوده است . و انفكاك ، غير ممكن نيست . اما، اين كه ذات وى لازمه كمال باشد، ممنوع است . اما كمال او چنان مخصوص است ، كه قائم مقام غير شدنش ممنوع است . زيرا، انفراد او به وجود، چنان كه در حديث آمده ، (كان الله و لم يكن معه شى ء) كمال است و عالم ارواح ، از عالم اشباح گرامى تر است . مگر اين كه در برهه اى ، حكمت ، مقتضى ايجاد اين عالم جسمانى شده است به سابقه راز پنهانى كه هيچكس بدان راه يافته و بيشتر فهم ها را آگاهى از آن ، ممكن نيست . جز آن كسى كه خداوند، چشمش را گشوده است و چراغ هدايت در درون او برافروخته و اين ، كم است بلكه كم تر از كم و اين ، جامه ايست كه بر بالاى كسى راست نيامده است . و بهره هايى ست كه مقدمات آن ، هر صاحب حدى ، از آن ، نصيبى نبرده است . شعر فارسى از نشناس : در كنج حجره گر نقد نور آفتاب زين حجره مانعست ، نه خورشيد مدخلست شعر فارسى از جامى : در ازل وجود هركس چون بيختند حصّه مابى كسان با درد و غم آميختند نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف صاعقه ، طلا و نقره درون كيسه را ذوب مى كند، اما، كيسه را نمى سوزاند محقق شريف ، در شرح مواقف گفته است : به تواتر، به ما خبر رسيده است كه در شيراز، صاعقه اى بر گنبد شيخ بزرگ ابو عبدالله خفيف فرود آمد كه قنديل هاى درون آن جا را ذوب كرد و چيز ديگرى را نسوزاند و علت آن ، اينست كه آن آتش ، به سبب لطافت زيادش ، در متخلخل نفوذ مى كند و چنان حركتى سريع دارد كه در آن ها نمى پايد. اما، در اجسام فشرده پيشتر درنگ مى كند و چندان مى ماند كه ذوبش مى كند. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در محاضرات از امام صادق (ع ) روايت كرده است كه فرمود: مردم را نكوهش مكن . كه بى دوست خواهى ماند. سخن عارفان و پارسايان صوفى را گفتند: تصوف چيست ؟ گفت : از غرض ها روى بر تافتن . سخن عارفان و پارسايان يحيى بن معاذ را از محبت حقيقى پرسيدند. گفت : آنست كه به نيكى افزونى گيرد، و نه جفا كاستى . سخن عارفان و پارسايان عارفى را گفتند: فرق ميان (محبت ) و (هوى ) چيست ؟ گفت : هوا بر دل فرو آيد و دل در محبت . سخن عارفان و پارسايان باديه نشينى ابن عباس را گفت : در رستاخيز چه كس به حساب مردم رسد؟ گفت : خدا اعرابى گفت : بخداى كعبه سوگند كه رستيم . او را گفتند: چگونه ؟ گفت : كريم ، در حساب دقت نمى ورزد. عارفى گفت : پدرت (آدم ) را به گناهى از بهشت راندند و تو خواهى با اينهمه گناهان به بهشت روى ؟ فرازهايى از كتب آسمانى مسئله : توحيد، مخالف (ثنويت ) است و آن چه كه در برخى از كتابهاى كلامى گويند مخالف (وثنيت )، اشتباه است . زيرا كه بت پرستان دو خداى واجب الوجود را اثبات نمى كنند و چنين اعتقادى در مورد بتان خويش ندارند و اگر گاه ، نام (الاهه ) را بر بتان خود اطلاق مى كنند، آن ها را به عنوان تمثيل هاى پيامبران و فرشتگان و ستارگان مى گيرند و گويند: ما را لياقت بندگى واجب الوجود نيست . و اينان را مى پرستيم ، تا نزد آنان از ما شفاعت كنند. و اما، دوگانه پرستان ، به دو واجب الوجود معتقدند. كه يكى از آن دو، پديد آورنده نيكى هاست و ديگرى به وجود آورنده بدى ها. و برخى شان فاعل خير را روشنى مى دانند و فاعل شر را تاريكى و آنان ، مانويانند. و برخى گويند يزدان پديد آرنده نيكى هاست و اهريمن ايجاد كننده بدى ها. حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى ، ظريفى را گفت : پروردگار، ترا به دوستى فلان كس دچار ساخته است و او بدشكل است . و او گفت : اى نادان ! من به مهر او دچارم و از اين رو، او به چشم من ، زيباتر از دختران بهشتى ست اما، خداوند ترا به كسى دچار ساخته است كه در خانه ات و او را دشمن مى دارى و خواهى كه از او رهايى يابى و نمى توانى . شعر فارسى از نشناس : از قد بلند يار و زلف پستش وز كافرى دو چشم بى مى مستش روزى به كليساى گبرم بينى ناقوس به دستى و به دستى دستش شعر فارسى از نشناس : رفتى و زديده خواب شد بيگانه وز صبر، دل خراب شد بيگانه دور از تو چنان شبى به روز آوردم كاندر نظر، آفتاب شد بيگانه سخن عارفان و پارسايان مردى ، زاهدى را گفت : تقوا را بر ايمان توصيف كن ! و او گفت : اگر به سرزمين پرخار وارد شوى ، چگونه رفتار مى كنى ؟ و او گفت : پرهيز و حذر مى كنم . زاهد گفت : در دنيا نيز چنان كن ! كه تقوى همين است . و ابن معتز در اين زمينه گفته است : در دنيا، همانند كسى باش ! كه بر خارستانى مى گذرد. از آن چه مى بينى ، بپرهيز! و گناهان كوچك را حقير مپندار! كه كوه ها نيز از سنگ ريزه ها به وجود آمده اند. سخن عارفان و پارسايان مالك بن دينار، راهبى را گفت : مرا پندى ده ! گفت : اگر توانى ميان خويش و مردم ديوارى نهى ، چنان كن ! سخن عارفان و پارسايان كسى مى گفت : خدايا مرا از دوستم محفوظ دار! از آنش پرسيدند. گفت : از دشمن پرهيز توانم و از دوست نتوانم . شعر فارسى گوينده اين دو رباعى را ندانم : بيچاره دلم ، چو محرم راز نيافت واندر قفس جهان ، هم آواز نيافت در زلف سياه ماهرويى گم شد تاريك شبى بود، كسش باز نيافت با هر كه نشستى و نشد جمع دلت و زتو نرهيد صحبت آب و گلت زنهار! زصحبتش گريزان مى باش ! ورنه نكند روح عزيزان بهلت سخن عارفان و پارسايان در كشاف آمده است كه : ابراهيم ادهم را گفتند: چرا دعا كنيم و به اجابت نپيوندد؟ گفت : از آن رو كه شما را خواند و او را اجابت نكرديد. سپس خواند: (والله يدعوا الى دار السلام و يستجيب الذين آمنوا و عملواالصالحات ) لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين راغب در محاضرات گويد: كسى ، در بغداد كورى ديد كه مى گفت : آن كه مرا پولى دهد، خدا در رستاخيز او را از دست معاويه سيراب كند! آن كس گفت : از پى او رفتم ، تا تنها شديم . آنگاه سيلى يى به گوشش نواختم و گفتم : اميرالمؤمنين را از حوض كوثر برگرفتى ؟ و او گفت : مى خواستى آن ها را به پول خردى از دست اميرالمؤمنين سيراب كنم ؟ نه به خدا چنين نمى شود. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ترمذى ، روزى چند به حضور ماءمون نيامد. ماءمون از علت غيبتش پرسيد. و او گفت : از آن رو كه سنگينى به گوشم راه يافته است و ترسم كه با پرسش هاى مكرر، ترا رنجه دارم . و ماءمون گفت : اكنون همنشينى تو خوش است كه آن چه را خواهيم ، ترا گوييم و آن چه نخواهيم ، از تو پنهان داريم و تو حاضر غايبى . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين پيرى گفت : از آن مى ترسيدم كه چون پير شوم ، زنان از من كناره كنند و چون پير شدم ، خود از آنان كناره كردم . شعر فارسى از كمال الدين اسماعيل : در صحبت دوست ، جان نگنجد شادى زغم جهان نگنجد تا خانه خراب گشتگان را در دل غم خانمان نگنجد اى خواجه ! تو مرد خود فروشى رخت تو درين دكان نگنجد يا دوست گزين كمال ! ياجان در خانه دو ميهمان نگنجد شعر فارسى از ميرزاقاسم گنابادى : رسيد از كوه ، آن ماه دلاراى به استقبال از او بر خيز از جاى خرام آشوب ، وقامت فتنه انگيز قيامت مى رسد، از هم فروريز! شعر فارسى از ضميرى : شادمان گشتم كه يك دم شد سبك از ياد عشق گر كسى ناگاه آهى از دل محزون كشيد شعر فارسى از ميرزاقلى : رفت دل از پى دلدار و نپرسيد از من كه دگر ما و ترا وعده ديدار كجاست ؟ اى خوش آن طالب ديدار! كه در راه طلب شوق در گوش دلش گفت كه دلدار كجاست سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سقراط حكيم حكايت شده است كه : او راپرسيدند سبب خوشحالى فراوان و اندوه كم تو چيست ؟ گفت : زيرا به غم خوردن ، آن چه را از دست داده ام ، نمى يابم . شعر: كسى كه مى خواهد اندوهناك نشود، بايد آن چه را كه بيم از دست دادنش هست ، اختيار نكند. شعر فارسى اهلى هروى : خيال روى تو در خاطرست خلقى را كسى ملاحظه خاطر كدام كند؟ نه آشنا و نه بيگانه اى ، نمى دانم كه اختلاط چنين را كس چه نام كند؟ شعر فارسى از اسماعيل ميرزا: شرح غم عشق رابيان دگرست داغ دل خسته را نشان دگرست تو فهم سخن نمى كنى ، معذورى افسانه عشق را زبان دگرست حكايات تاريخى ، پادشاهان در كتاب (عدة الداعى ) آمده است كه سبب ترك خلافت از سوى معاوية بن يزيد، آن بود كه روزى شنيد كه دو تن از كنيزان زيبايش با يكديگر مزاح مى كردند و يكى از آن دو، كه از زيبائى بسيار بهره مند بود، به ديگرى مى گفت : زيبايى رخسار تو، شهر ياران را جامه غرور پوشانده است . و زيباروى ديگر مى گفت : كدام پادشاهى ست كه با شهريارى حسن برابرى تواند كرد؟ چه ، زيبايى ، سرنوشت ساز پادشاهانست و پادشاه بحق ، اوست . آن ديگرى گفت : در پادشاهى ، چه بهره ايست ؟ چه ، اگر پادشاه ، قائم به حق باشد، و كار ساز وظايف ، از لذت و آرامش ، بى بهره است و زندگيش تيره و اگر پيرو شهوتها و لذات باشد، حقوق ديگران را ضايع مى گذارد وظيفه ها را تباه مى كند و در اين حال ، به دوزخ مى پيوندد. اين سخنان ، در معاويه تاءثيرى تمام گذاشت و او را به سرپيچى از خلافت وا داشت . چون چنين شد، يكى از خويشانش او را گفت : كسى را به جاى خويش بنشان ! و او گفت : چگونه ممكنست كه تلخى از دست دادن خلاف را بچشم ؟، آنگاه ، ديگرى را به جاى خويش تعيين كنم ؟ معاويه ، پس از كناره گيرى از خلافت ، بيش از بيست و پنج روز نزيست و گفته اند: مادرش چون خبر كناره گيرى شنيد، گفت : اى كاش تو خون حيضى بودى ! و او گفت : كاش چنين بود، كه مى گفتى ! شعر فارسى از امير خسرو دهلوى : جوان و پير كه دربند مال و فرزندند نه عاقلند، كه طفلان ناخردمندند خوش آن كسان ! كه گذشتند پاك چون خورشيد كه سايه اى به سر اين جهان نيفكندند به خانه اى كه ره جان نمى توان بستن چه ابهلند! كسانى كه دل همى بندند به سبزه زار فلك ، طرفه باغبانانند كه هر نهال كه كشتند، باز بركندند جمال طلعت هم صحبتان غنيمت دان ! كه مى برند ز انسان كه باز پيوندند بقا كه نيست در او، حاصل همه هيچ است چو بنگرى ، همه عالم ، به هيچ خرسندند بساز توشه زبهر مسافران وجود! كه ميهمان عزيزند و روز كى چندند و گر تو آدمى اى ، در سگان به طنز مبين ! كه بهتر از من و تو، بنده خداوندند مجوى دنيى ! اگر اهل همتى خسرو كه از هماى به مردار ميل نپسندند. حكايات پيامبران الهى خداى تعالى فرموده است : (و آتيناه الحكم صبيا) يعنى : زهد در دنيا و پروردگار موسى ! را گفت : آرايشگران ، خود را به لباسى كه در ديده من ، زيباتر از زهد باشد نياراسته اند. اى موسى چو بينى فقر فرا مى رسد، بگو: آفرين به شعار نيكوكاران ! و چون بينى بى نيازى روى آورد، بگو: گناهى ست كه عقوبت در پى دارد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سفارش هاى پيامبر (ص ) به ابن مسعود: چون نور به قلب فرود آيد، دل گشايش يابد. او را پرسيدند: اى پيامبر خدا! اين را نشانه ايست ؟ و او گفت : آرى ! چنين كسى ، از خانه فريب دورى مى كند، و به خانه جاويد روى مى آورد. و خود را پيش از مرگ ، براى پذيرفتن آن ، آماده مى سازد. اى پسر مسعود! آن كه به بهشت مشتاقست ، به كارهاى شايسته مى شتابد و آن كه از آتش مى هراسد، از شهوات مى گريزد. و آن كه در انتظار مرگست ، به طاعات روى مى آورد. و آن كه در دنيا پارسايى گزيد، سختى ها بر وى آسان مى شود. اى پسر مسعود! خدا موسى را به سخن گفتن و راز و نياز با خويش برگزيد، آنگاه كه رنگ سبزى يى را كه در معده اش بود، از لاغرى مشاهده كرد. شعر فارسى از ولى دشت بياضى : از آن ، زحال من آگه نيى ، كه هيچگهم حجاب عشق ، اظهار مدعا نگذاشت و نيز از اوست : بسكه در صيد دل من برده شوخى ها به كار جسته ام از دام و پندار گرفتار هنوز و نيز: چو تاءثيرى ندارد جز فراموشى برش قاصد به نام غير گويد كاش پيغامى كه من دارم ! نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف صاحب بن عبّاد گويد: قابوس و شمگير را پيش از آن كه شكست خورد، به خواب ديدم كه گفت : در خواب ديدم كه كلاه به سر گذاشته ام . و من او را گفتم : كلاه ، نشان رياست است . و او گفت : من آن را جز به (هلاك ) تعبير نمى كنم زيرا، فارسى آن (كلاه ) است و مقلوب كلاه ، (هلاك ) گفت : بيش از سه روز نگذشت كه شد آن چه شد. شعر فارسى از نشناس : آن دوست ، كه عهد دوستدارى بشكست مى رفت و منش گرفته دامن در دست مى گفت كه : بعد ازين به خوابم بينى پنداشت كه بعد از او مرا خوابى هست از ضميرى : ديشب من و دل ، به قول آن عهد شكن در كوچه انتظار كرديم وطن چون مرغ سحر، آيه نوميدى خواند شرمنده شدم من از دل و دل از من از مولف : دلا! باز، اينهمه افسردگى چيست ؟ به عهد گل ، چنين پژمردگى چيست ؟ اگر آزرده اى از توبه دوش دگر بتوان شكست ، آزردگى چيست ؟ شنيدم گرم دارى حلقه دوش بهائى ! باز، اين افسردگى چيست ؟ نيز از مؤلف : به بازار محشر، من و شرمسارى كه بسيار بسيار كاسد قماشم بهائى ! بهاى يكى موى جانان دو كون ارستانم ، بهائى نباشم از شيخ آذرى : حلالت باد هر عشرت كه كردى آذرى در عشق ! كه خوش مردانه رفتى جان من ! عاشق چنين باشد ميرزا اسماعيل : گر ز بيرحمى مرا از شهر بيرون مى كنى دل كه در كوى تو مى ماند، به آن چون مى كنى ؟ سخن عارفان و پارسايان عارفى گفت : آن كه حق را به سنگينى شنود در عمل بدان ، بسى سنگين ترست . حكاياتى از عارفان و بزرگان مالك بن دينار گفت : در يكى از كوهساران جوانى ديدم زرد چهره و ناتوان كه اعضايش مى لرزيد. چنان ، كه بر زمين ، آرام نمى گرفت . گويى وى را نشتر زده اند. و اشكش بر گونه هايش روان بود. او را گفتم : كيستى ؟ گفت : بنده اى از مولاى خويش گريخته . او را گفتم : باز گرد! و عذر خواه ! گفت : عذر خواستن ، نيازمند دليل است و من دليلى ندارم . چگونه عذر خواهم ؟ گفتمش : كسى را به شفاعت گير! گفت : همه شفيعان از او بيمناكند. گفتم : به خدمت ديگرى رو! گفت : دور است ! مولاى ديگرى جز او نمى يابم زيرا كه او پديد آرنده آسمان ها و زمين است . او را گفتم : اى جوان ! كار، از آن كه پنداشته اى ، آسان تر است . گفت : اين سخن فريفتگانست . گيرم او بگذرد و بخشايد. اخلاص و صفا كجا شد؟ لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين نادانى فقيهى را گفت : چون به رودخانه اى در آيم تا غسل كنم ، شايسته است كه به كدام سوى آب بايستم ؟ و فقيه ظريف گفت : بر آن سوى كه جامه هاى توست ، تا آن ها را دزد نبرد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين و نزديك به اين حكايت ، اينست كه حكايت شده است كه مردى عامى از (شعبى ) پرسيد: كسى كه پيش از خريدن شيرينى براى همسرش ، نماز عيد بخواند، چه كفاره اى بايد بدهد؟ و او گفت : دو درهم . چون رفت ، از او در آن باره پرسيدند. گفت : باكى نيست كه به درهم هاى اين نادان ، تهيدستى شاد شود. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين عربى را پرسيدند: در نماز چه مى خوانى ؟ گفت : هجو ابولهب (سوره تبت ) و نسب نامه خدا (سوره اخلاص ). شعر فارسى از شيخ ابوسعيد ابوالخير: اى نه دله ده دله ! هر ده يله كن ! صراف وجود باش و خود را چله كن ! يك صبح ، به اخلاص بيا بر در ما! گر كام تو بر نيامد، آن گه گله كن ! اول كه مرا عشق نگارم بر بود همسايه من زناله من نغنود واكنون كم شد ناله ، چو دردم بفزود آتش چو همه گرفت ، كم گردد دود نيز از اوست : سر رشته حيات گسست و يقين نشد تا تاروپود كسوت ما، از چه رشته اند؟ و نيز از اوست : دردا! كه نرست اندرين باغ يك لاله كه نيست بر دلش داغ شعر فارسى از آذرى : نوبهاران ، به كه عزم عشرت آبادى كنيم بگذريم از بوستان دوستان يادى كنيم بلبلان از بوى نوروزى به فرياد آمدند كم نه ايم از بلبلى ، ما نيز فريادى كنيم خيمه سلطان گل ، بر سبزه و صحرا زدند خيز! تا آنجا رويم ، از دست دل دادى كنيم دهر، بنياد جوانى مى كند، ساقى كجاست ؟ موسم عيشست ، تا ما نيز بنيادى كنيم آذرى ! چون آب در زنجير بودن ، تا به كى ؟ چون صبا يك ره ، هواى سرو آزادى كنيم و نيز از اوست : تا گفت : بلى ، دل به بلاى تو در افتاد هرگز زبلاى تو نرست ، اين چه بلا بود؟! ميل از طرف ما مشماريد! كه در كاه هر ميل كه بود، از طرف كاهربا بود شعر فارسى از امير مغيث نحوى : من ، ناله آتشين نمى دانستم من ، جان و دل حزين نمى دانستم نه نام به من گذاشتى و نه نشان اى عشق ! ترا چنين نمى دانستم امى لقبى ، كز انبيا اعلم بود احمد نامى كه سرور عالم بود زان سايه به او نبود همراه ، كه او محرم جايى ، كه سايه نامحرم بود. شعر فارسى كمال اسماعيل در وصف يكى از يهوديان گفته است : اى روى تو، همچون كف پيغمبر تو پيغمبر ما بحق شود رهبر تو ترسم كه تو دين موسوى نگذارى من ، دين محمدى نهم بر سر تو شعر فارسى از شيخ زاده لاهيجى : دل كيست ؟ كه گويم : از براى غم تست بيگانه خويش و آشناى غم تست لطفى ست كه مى كند غمت با دل من ورنه ، دل تنگ من ، چه جاى غم تست ! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى پيامبر (ص ) را پرسيدند كه : (اولياء الله الذين لا خوف عليهم و لا هم يحزنون ) كيانند؟ و او فرمود: آنان كه به باطن دنيا بنگرند، در آن زمان ، كه مردم ظاهر آن را مى بينند و در كار آخرت كوشند، آن گاه كه مردم به كار دنيا در تلاشند و بميرانند چيزى را كه ترسند آنان را بميراند و رها كنند چيزى را كه دانند آنان را رها خواهد كرد. هر آن چه از دنيا بر آنان روى آورد، ترك گويند و هيچ فريبنده دنيوى ، آنان را نفريبد. مگر آن كه رهايش كنند. دنيا به چشمشان كهنه اى آيد و به آبادى آن نكوشند خانه شان ويران كند، و به آباديش بر نخيزند. (دل ) در سينه هاشان بميرد، و زنده اش نكنند بلكه دنيا را خراب كنند و به آن ، آخرت خويش ، آباد دارند، بفروشندش و به بهايش چيزى خرند كه پايدار ماند. چون به دنيا نگرند، گويى به بيمار سر سامى مثله شده اى مى نگرند. و در آن ، مناديانى بينند اميدوارم ، و يا ترسان هايى ناپرهيزگار. حكايات تاريخى ، پادشاهان يكى از پادشاهان ايران ، به شكار بيرون رفت . و در راه مردى يك چشم ديد و به ديدنش او را ناخوش آمد. فرمان داد، تا بزنند و به زندانش برند. قضا را شاه ، در آن روز، شكار بسيار كرد. و چون بازگشت فرمان داد تا مرد را آزاد كنند. مرد گفت : اى پادشاه ! اجازه دهى تا سخنى بگويم ؟ گفت : بگو! گفت : مرا ديدى و زدى و به زندان كردى و ترا ديدم و شكار كردى و به سلامت بازگشتى حال ، كدام يك بر ديگرى شوم بوده است ؟ شاه خنديد و دستور داد تا جايزه اش دهند. حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى ، ابن سيرين را گفت : به خواب ديدم كه مهرى به دست دارم و به آن ، دهان مردان و شرمگاه زنان مهر مى كنم . ابن سيرين گفت : تو مؤ ذنى نيستى ؟ گفت : هستم . گفت : چون به ماه رمضان ، پيش از دميدن صبح اذان گويى ، مگر مردم را از مبطلات روزه باز نمى دارى ؟ تفسير آياتى از قرآن كريم خدا در قرآن فرموده است : (و كان تحته كنزا لهما) برخى از مفسران ، از جمله زمخشرى در - كشاف - و بيضاوى - در تفسيرش - گفته اند كه اين گنج ، طلا و نقره نبوده است ، بلكه كتاب هاى علمى بوده است . و در (كافى ) در باب (فضيلت يقين ) از امام رضا(ع ) نقل شده است كه آن گنج ، (بسم الله الرحمن الرحيم ) بوده است . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم در شگفتم كه آن كه به مردن يقين دارد، چگونه شادمان مى شود؟ و در شگفتم كه كسى كه به تقدير يقين دارد، چگونه اندوهگين مى شود؟ و در شگفتم كه كسى كه دنيا و دگرگونى هاى آن را مى بيند، چگونه بدان پشت گرم است . سزاوار است كه آن كه خدا بى خبر است ، او را در (قضا) متهم ندارد و او را از فرو فرستادن روزى ، غافل نينگارد. عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل ايرانى قرشى ، در (شرح تشريح قانون ) در مبحث تشريح پستان گويد: ما را همسايه اى بود، كه همسرش در گذشت و شير خواره اى از او باز ماند. و او را توانى نبود كه طفل را دايه اى گيرد. و بسا كه پستان خويش به دهان كودك مى نهاد، و كم كم در پستان مرد، شير پديد آمد، و چون مى دوشيدش ، شير بسيار بيرون مى آمد. و نيز در كتاب مزبور آمده است كه : يكى از فرمانروايان دمشق ، استرى ماده داشت ، كه كره خرى مادر مرده را شير مى داد. و چون استر را بر مى نشست و خر كره را به همراه مى برد، از مردم ، شرمسارى داشت و اگر خر كره را نمى برد، شير از پستان قاطر فرو مى ريخت و در زير آن ، به راه مى افتاد. آن بزرگ ، سوار شدن استر را به پاس شرم از مردم رها كرد. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف يكى از پزشكان ، بر آنست كه مو و ناخن ، مرده ، پس از مرگ نيز رشد مى كنند علامه ، در ( شرح قانون ) گفته است : بى ترديد، اين دو، پس از مرگ ، از آن چه در آغاز مردن بوده اند، بلندتر مى شود. گروهى گويند كه اين دو، رشد نمى كنند. اما، چون پيرامون آنها تحليل مى رود، پنداشته مى شود كه رشد كرده اند و گروهى گويند: رشد مى كنند زيرا كه رشد شان از افزونى بخارات است و در آغاز مردن ، در بدن مرده ، از بخارهاى بويناك يافت مى شود. و اين دو، رشد مى كنند - پايان سخن علامه . حكايات پيامبران الهى در كشّاف آمده است كه : برادران يوسف ، چون وى را شناختند، او را پيام دادند كه تو، ما را هر پگاه شامگاه به سفره خويش مى خوانى و ما، از آن چه با تو كرده ايم ، شرمساريم . و يوسف (ع ) آنان را گفت : گرچه مصريان ، در حكم زرخريدان منند، مرابه همان چشم بردگى مى نگرند و گويند: پاك و منزه است پروردگارى كه به بيست درهم خريده اى را بدين پايه شرف رسانيد! و اينك ! با وجود شما، در چشم آنان بزرگى يافته ام . چنان كه مردم دانند كه شما، از نوادگان ابراهيم ايد و برادران من . ****************** سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امام صادق (ع ) را پرسيدند: از چه رو، خطبه ها و رساله ها و شعرها به زودى ملال آورد و قرآن ، تكرار مى شود و ملال آورنيست ؟ و امام (ع ) فرمود: از آن روى كه آن ها به گذشتن زمان ، نيازشان نباشد. و قرآن بر مردم هر روزگار حجت است و از اين رو، هميشه طرب انگيز است . شعر فارسى از نشناس : صبر كن بر ستم بيخردان نرسد جز به تن ، آزار بدان چه غم از زخم كه بر آب و گلست غم از آنست كه بر جان و دست هر لگد كاو زفرومايه رسد نكند كوب ، چو بر سايه رسد گل را ديدم قباى سبز اندر بر با جامه اطلس و دهان پر زر گريان ، كف پاى باغبان مى بوسد كاينك زرو جامه ، عمر، يك روز دگر بسى گردش نمود اين سبز طارم بسى تابش مه و خورشيد و انجم كه تا باهم طبايع رام گشتند شكار مرغ جان را دام گشتند هنوز آن مرغ نافرخ سرانجام نچيده دانه كاهى ازين دام طبايع بگسلد از يكديگر بند كند هريك به اصل خويش پيوند بماند مرغ دور از آشيانه دلى پر خون ز فقد آب و دانه جز به ضد، ضد را همى نتوان شناخت چون ببيند زخم ، بستاند نواخت لاجرم ، دنيا مقدم آمده است تابدانى قدر اقليم الست گويى آنجا خاك را مى بيختم وين جهان پاك جهان پاك اندرو مى ريختم حكايات تاريخى ، پادشاهان چون حجاج ، منجنيق نهاد، تا با آن ، به خانه كعبه سنگ اندازد، صاعقه اى فرود آمد و منجنيق را سوزاند. ياران حجاج از سنگ انداختن دست برداشتند و حجاج ، آنان را گفت : باك مداريد! كه اين ، نشانه آنست كه كار شما پذيرفته شده است . حكاياتى كوتاه و خواندنى در يكى از كتابهاى تاريخى آمده است كه عبدالله بن مبارك ، از يكى از كوچه هاى شام مى گذشت و مستى را ديد كه اين چنين مى خواند: عشق مرا خوار كرد و اينك ! اسير خواريم و مرا به معشوق ، راهى نيست . عبدالله كاغذ از آستين بر آورد و اين و بيت نوشت . او را گفتند: شعرى كه از مستى شنيده اى مى نويسى ؟ و او گفت : اين مثل نشنيده ايد؟ كه : بسى گوهرها كه در زباله دان است . حكاياتى كوتاه و خواندنى زاهدى در اتاق خويش خفته بود. كه مستى از زير آن بنا مى گذشت و شعرى را ناموزون مى خواند زاهد، سر بيرون كرد و گفت : اى فلان ! حرامى آشاميده اى و خفته اى را بيدار كرده اى و شعرى را به غلط مى خوانى و درست شعر چنين است : سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در (عيون اخبار الرضا) آمده است كه : امام رضا(ع ) را پرسيدند: چرا به شب ، نمازگزاران شب زنده دار، سيمايشان از ديگران زيباتر است ؟ و امام (ع ) گفت : زيرا كه آنان با خداى خويش خلوت كنند و او از نور خويش بر آنان پوشاند. حكايات تاريخى ، پادشاهان شيوه عمر بن عبدالعزيز آن بود كه هر شب ، عالمان و پرهيزگاران را گرد مى آورى و آنان در مرگ و گور و قيامت سخن مى گفتند و آنگاه ، چنان مى گريستند، كه گويى مرده اى پيش روى آنانست . حكايات پيامبران الهى ابو عمر شيبانى گفت : امام صادق (ع ) را ديدم كه ماله اى در دست ، و جامه اى خشن در بر داشت و ديوارى را مرمت مى كرد. و عرق مى ريخت . او را گفتم : فدايت شوم ! مرا ده ! تا ترا يارى دهم . گفت : دوست دارم كه مرد، در بدست آوردن روزى ، از گرماى خورشيد، آزار بيند. حكاياتى از عارفان و بزرگان از كتاب (روضه كافى ) به حذف اسناد، از (عبدالرحمان بن سيابة ) روايت شده است كه گفت : امام صادق (ع ) را گفتم : فدايت شوم ! مردم مى گويند، توجه به احوال ستارگان حلال نيست و آن ، چيزيست كه مرا خوش آيد. اگر دينم را زيان دارد، پس ، آن چه كه دينم را زيان دارد، نخواهم . و اگر دينم را زيان ندارد، بخدا، كه آن را دوست دارم و دوست دارم نگريستن به آن ها را. و امام (ع ) گفت : چنان كه مى گويند، دينت را زيان ندارد. سپس گفت : شما، به چيزى مى نگريد كه از زياد نگريستن به آن چيزى درك نمى كنيد و كم آن نيز شما را سودى ندهد. شعر فارسى از نشناس : هر چند وقت كشته شدن دست و پا زدم يك بار دامن تو نيامد به چنگ من از قاضى احمد فگارى : كدام روز به يك جا قرار داشت دلم ؟ هميشه اين دل بى خانمان هوايى بود. از ولى دشت بياضى : در محشر اگر لطف تو خيزد به شفاعت بسيار بگردند و گنه كار نيابند از سعدى : سعدى ! تو كيستى كه دم از عشق مى زنى ؟ دعوى بندگى كن و اقرار چاكرى از نشناس : دل گفت : مرا علم لدنى هوس است تعليم كن ! اگر ترا دسترس است گفتم كه : الف . گفت : دگر؟ هيچ در خانه اگر كس است ، يك حرف بس است شعر فارسى از محتشم : شوم هلاك ، چو غيرى خورد خدنگ ترا كه دانم آشتى يى در قفاست جنگ ترا كرشمه هاى تو از بس كه همت نازآيين نه آشتى تو داند كسى ، نه جنگ ترا سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در (كشف الغمه ) از امام صادق (ع ) نقل شده است كه فرمود: عزت ، پيوسته بى آرام است . تا به خانه اى فرود آيد، كه اهل آن ، از آن چه در دست مردم است نوميد مانده اند و آنجا بماند و نيز آمده است : قرآن ظاهرى نيك دارد و باطنى ژرف و نيز: نيكبخت آنست كه در خويش خلوتى يابد كه بدان مشغول شود. سخن عارفان و پارسايان عارفى گفته است : با نفس خويش ، در خانه انديشه خلوت كن ! و او را به آن چه مشغول است ، سرزنش كن ! و بيازار! شايد باز ايستد و رنه او را به لشگرگاه مردگان بر! و اگر نيك نشد، به تازيانه گرسنگيش بزن ! از سخنان عارفان : اگر ابرهاى بيخبرى ، از پيش چشمهاى اهل يقين كنار رود، هلال هدايت بر بال هاى بيدارى بر آنان پديدار شود. و عزم كنند كه هوس ها را روزه گيرند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفته است : از چيزى بى نياز بودنت بهتر، تا بى نيازيت با آن . امير خسرر دهلوى پيرامون همين مضمون گفته است : خسروان را همه اسباب فراغت دادند وز همه ، خسرو بيچاره فراغت دارد. شعر فارسى از سعدى شيرازى : صاحب دلى به مدرسه آمد ز خانقاه بشكست عهد صحبت اهل طريق را گفتم : ميان عالم و عابد چه فرق بود؟ تا اختيار كردى از آن ، اين فريق را گفت : آن ، گليم خويش برون مى برد ز موج وين سعى مى كند كه بگيرد غريق را شعر فارسى به شيخ الرئيس نسبت داده اند: اگر دل از غم دنيا، جدا توانى كرد نشاط و عيش به باغ بقا توانى كرد وگر به آب رياضت برآورى غسلى همه كدورت دل را صفا توانى كرد وليك ، اين ، عمل رهروان چالاكست تو نازنين جهانى ، كجا توانى كرد؟ منصور، مردى را از كوفه احضار كرد كه به سخن چينى گفته بودند اموال بنى اميه نزد اوست . و چون ، به حضور وى رسيد، او را گفت : وديعه هاى بنى اميه را نزد ما بياور! مرد گفت : اى امير! آيا تو وارث امويانى يا وصى آنان ؟ منصور گفت : آنان ، مسلمانان را خيانت كردند و من ، امور آنان را به دست دارم . مرد گفت : ترا دليلى هست كه آن اموال ، از راه خيانت بدست آمده است ؟ چه ، آنان ، اموالى نيز داشته اند. منصور، سر به زير افكند و سپس گفت : رهايش كنيد. آنگاه ، مرد گفت : بخدا! كه مالى نزد من نيست ! اما ديدم كه استدلال ، راهى است كه به خلاصى من نزديك تر است . و اين سخن چين بنده ، گريخته منست . منصور سخن چين را تهديد كرد و او، به بندگى اقرار كرد. و مرد گفت : چون اقرار كرد، او را نسبت به كارى كه كرده است ، بخشودم . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى پيامبر (ص ) گفت : دانش اگر در ستاره پروين باشد، مردانى از ايران ، آن را به چنگ آورند. فرازهايى از كتب آسمانى مدت زندگى برخى از پيامبران ، نقل شده از يكى از كتابهاى مورد اعتماد، به سالهاى شمسى : ناممدت عمرناممدت عمرناممدت عمر آدم930حوا937شيث712 ادريس350نوح950هود800 صالح136ابراهيم175اسماعيل137 اسحاق180يعقوب147يوسف110 موسى120هارون97زكريا97 داوود100سليمان52عيسى33 حكاياتى كوتاه و خواندنى باديه نشينى ، به هنگام سخن گفتن كسان ، دير زمانى خاموش مى ماند. او را گفتند: چرا در سخن گفتن ديگران انباز نشوى ؟ گفت : آدمى ، از گوش خويش لذت مى برد و با زبانش به ديگران لذت مى دهد. حكاياتى كوتاه و خواندنى شيرفروشى ، شير، به آب مى آميخت و مى فروخت . و سيل آمد و گله اش را ببرد و از اين روى ، زاريش بر آمد. عارفى او را ديد و گفت : آن قطره ها فراهم آمد و سيلى شد. فرازهايى از كتب آسمانى مراتب رياضت ، چهارست كه نبايد به يكى وارد شود، مگر به طى مرتبه پيشين آن اول : پاكيزه كردن ظاهر، با به بكار گرفتن شرايع نبوى و قواعد الهى . دوم : پاكيزه كردن باطن ، از صفات ناخوش و دور كردن نگرانى خاطر، از عوالم علوى . سوم : آن چه كه پس از پيوستن به عالم غيب حاصل مى شود. و روح را به صورت هاى قدسى پاكيزه از آلايش شك و گمان زينت مى دهد. چهارم : آن چه پس از ملكه شدن پيوستگى ، فراياد آيد از ملاحظه جمال و جلال الهيه ، و نظر را جز از كمال متعالى پروردگارى باز مى دارد. شعر فارسى اهلى شيرازى : هر كه را حسنى بود، آيينه دار روى اوست هر كه دارد داغ عشقى ، از سگان كوى اوست فتنه پيران ، نه تنها شد، كه طفل مكتبى چون الف گويد، مرادش قامت دلجوى اوست گاه گاه ، از شرم مردم چشم مى پوشم ، ولى چون نظر در خود كنم ، بينم كه چشمم سوى اوست عشق ، خود، يارى دهد، يعنى كه : كار كوه كن قوت بازوى عشقت آن ، نه از بازوى اوست مست آن چشمند اهلى ! نوغزالان جهان وه ! كه هرجا هست صيادى ، سگ آهوى اوست از سعدى : بيا! تا جان شيرين بر تو ريزم كه بخل و دوستى ، با هم نباشد از نشناس : بر خاك ما چو مى گذرى ، سرگران مرو! دنبال بين ! كه ديده جان در قفاى تست . از شيخ آذرى : اى به روى تو هر كه را نظريست خاك پاى تو، هر كجا كه سريست گر زند دم زخاك پاى تو باد نشنوى قول آن كه دربدريست دل كه در وى حديث غير گذشت جان من ! نيست دل ، كه رهگذريست از سر كوچه بلا بگذر! كه از آن سو، به كوى عشق ، دريست آذرى ! عشق كى توان آموخت ؟ گر چه نزديك عاشقان سپريست شعر فارسى از سيد حسن غزنوى : سيرم زحيات محنت آگنده خويش زين روزى ريزه پراكنده خويش صاحب نظرى كو؟ كه بدو بنمايم صد گريه زار، زير هر خنده خويش ترجمه اشعار عربى از ابن الوردى در هزل : به خواب بودم و شيطان به حيله به رويايم آمد. و مرا گفت : درباره گياه گزيده چه گويى ؟ گفتم : نه ! گفت : و نه شراب انگورى زرگون ؟ گفتم : نه ! گفت : و نه زيباروى نمكين ؟ گفتم : نه ! گفت و نه سازى طرب انگيز؟ گفتم : نه ! گفت : پس برخيز!كه تو هيزمى بيش نيستى . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار شقيق بلخى ، در آغاز كار، مالى فراوان داشت و مسافرت تجارى بسيار مى كرد. در يكى از سالها، به ديار تركان سفر كرد كه مردمى بت پرست بودند. و به مهتر آنان گفت : راهى كه شما مى رويد، راهى باطل است و اين مردم را خدايى ست كه هيچ چيز همانند او نيست و او شنوا و داناست . و هر چيز را او روزى رساند و آن مهتر او را گفت : گفتارت با كردارت سازگار نيست . شقيق گفت : چگونه است آن ؟ گفت : مى پندارى كه تو را آفريدگاريست كه تو را روزى رساند و خود را به رنج سفر افكنده و به اينجا به طلب روزى آمده اى . شقيق ، چون اين بشنيد، بازگشت و همه دارايى خويش به صدقه داد و ملازمت دانشمندان و پارسايان گزيد، تا درگذشت . شعر فارسى از مولانا نظام : خيز! و كام دل ازين منزل ويران مطلب ! غنچه عافيت از گلشن دوران مطلب ! باش قانع به نشان قدم ناقه صبر! خاك خور خاك در اين راه ! وزكس نان مطلب پرده هاى دل سودا زده خونين را بر سر خار كن و لاله نعمان مطلب دل پريشان مكن از ژنده صد پاره خويش سر برون آر زدامان و گريبان مطلب از نشناس : گردن چرا نهيم جفاى زمانه را؟ زحمت چرا كشيم به هر كار مختصر؟ دريا و كوه را بگذاريم و بگذريم سيمرغ وار، بحر گذاريم و خشك و تر يا بر مراد، بر سر گردون نهيم پاى يا مردوار، بر سر همت كنيم سر لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين يكى از بزرگان نيمروز، زنى خورشيد نام را دوست مى داشت و كسى را به خواستگاريش فرستاد و او به پاسخ اين بيت خسرو نوشت . آفتاب نيمروزى و به خدمت كردنت مى رسد خورشيد اگر در نيمشب مى خوانيش شعر فارسى در نكوهش زنان از عارف بلندپايه نظامى : زن ، گرنه يكى هزار باشد در عهد، كم استوار باشد چون نقش وفا و عهد بستند بر نام زنان ، قلم شكستند زن ، دوست بود، ولى ، زمانى تا جز تو نيافت مهربانى زن ، راست نيارد، آن چه بازد جز زرق نسازد، آن چه سازد بسيار جفاى زن كشيدند در هيچ زنى وفا نديدند زن چيست ؟ فسانه گاه نيرنگ در ظاهر صلح و در نهان جنگ در دشمنى ، آفت جهانست چون دوست شود، بلاى جانست زن ، ميل به مرد، بيش دارد ليكن سركار خويش دارد اين كار زنان دست بازست افسون زنان بد، درازست لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين احمدبن محمد - معروف به بن مدبر - را رسم بر اين بود، كه هرگاه شاعرى او را شعر مى گفت كه خوب سروده نشده بود، به دو تن از غلامان خويش دستور مى داد، تا او را به مسجد ببرند و از وى جدا نشوند، تا صد ركعت نماز بخواند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين اديبى گفت : شاعر همانند صراف است . اين هر دو مى كوشند تا سكه هاى قلب كيسه خود را رواج دهند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين هارون الرشيد، چون صبح فرا مى رسيد، همخوابه خويش را مى گفت : برخيز! تا پيش از آن ، كه نفس عامه هوا را بيالايد و بدبوى كند، نفسى زندگى بخش بكشيم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين خواجه حبيب الله ساوجى هروى وزير، غلامى داشت (نفس ) نام . و مولانا (نرگسى ) او را دوست مى داشت . وقتى ، نرگسى بيمار شد و خواجه ، غلام را به بيمارپرسى او فرستاد و اين بيت حافظ نيز نوشت و برايش فرستاد: مژده اى دل ! كه مسيحا نفسى مى آيد كه ز انفاس خوشش بوى كسى مى آيد. و نرگسى اين بيت به پاسخ نوشت ، و به وزير فرستاد: تو مسيح و يافت پرسش ز تو جان ناتوانم ز فراق مرده بودم ، نفس تو داد جانم شعر فارسى در (كافى ) از امام باقر(ع ) روايت شده است كه به يكى از ياران خويش فرمود، نوميدى از دستمايه مردم ، عزت مؤمن در دين اوست . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف هاله و رنگين كمان و ستارگان دنباله دار، و ديگر رويدادهاى جوى ، همچون سرخى آسمان و شكست ستارگان بزرگ ، رويدادهاى را در اين جهان ، پديد مى آورند. همچنان كه (اتصالات فلكى ) نيز بر اين دلالت دارند. يكى از حكيمان ، در اين زمينه كتابى دارد. مؤلف گويد: در آن فن ، كتابى بزرگ از يكى از حكيمان اسلامى ديده ام كه احكام اين چيزها، در آن بود. حتى پديد آمدن گردبادها و تولد حيوانات عجيب ، مثل انسان دو سر و نظاير آن و شايد كه برخى چيزها از آن كتاب ، در دفترهاى كشكول آمده باشد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... سقراط را پرسيدند: حكمت چه وقت در تو مؤ ثر افتاد؟ گفت : آنگاه ، كه نفس خويش را كوچك شمردم . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... بزرگى گفت : اگر خواهى كوچكى دنيا بدانى ، بنگر! كه به كام چه كسى است . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف گفته اند: طبيعت ، نيروى خدايى ست ، كه در اجسام نفوذ دارد و در حالى كه آنها را در اختيار دارد، به حركت مى آورد، تا كم كم ، آن ها را به كمال مقرر برساند و نيز گفته اند: طبيعت اراده خداوندى است . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف درباره درخشش ستارگان سه گونه گفته اند: 1 - همه ستارگان ، به خودى خود، روشن اند، جز ماه ، كه از خورشيد نور مى گيرد. 2 - تنها، خورشيد، به خودى خود روشن است و ديگران از او نور مى گيرند. 3 - ثوابت ، به خودى خود، روشن اند و سيارات ، از خورشيد، نور مى گيرند. شعر فارسى از سخنان شيخ (نظامى ) در كتاب (خسرو و شيرين ) كه پر از گوهرهاى پر بهاست : ز مغرورى ، كلاه از سر شود دور مبادا كس به زور خويش مغرور! بسا دهقان ! كه صد خرمن بكارد ز صد خرمن ، يكى را بر ندارد. تحمل را به خود كن رهنمونى نه چندانى كه بار آرد زبونى گر از هر باد، چون برگى بلرزى اگر كوهى شوى ، كاهى نيرزى اگر چه سيل ، بس باجوش باشد چو در دريا رسد خاموش باشد چو خواهد بود وقت كارسازى هم از اول نمايد بخت ، بازى بود سرمست را خوابى كفايت گل غمديده را آبى كفايت به ترك خواب مى بايد شبى گفت كه زير خاك مى بايد بسى خفت گلى اول برآرد طرف جويش فزون باشد زصد گلزار بويش كبوتر بچه چون آيد به پرواز ز چنگ شته فتد در چنگل باز شعر فارسى در گرامى داشت علم و عقل از سخنان نظامى ، در كتاب مخزن الاسرار: دل به هنر ده ! نه به دعوى پرست صيد هنر باش ! به هر جا كه هست هر كه در او جوهر دانايى است در همه كاريش توانايى است دشمن دانا كه غم جانان بود بهتر از آن دوست كه نادان بود. مى كه حلال آمده در هر مقام دشمنى عقل تو كردش حرام از پى صاحب خبرانست كار بيخبران را چه غم از روزگار؟ و در اسكندرنامه گفته است : چه نيكو متاعى است كارآگهى ! وزين نقد، عالم مبادا تهى ! جهان آن كسى را بود در جهان كه هست آگه از كار كارآگهان و نيز در (خسرو و شيرين ) گفته است : به دانش كوش ! تا دنيات بخشد تو اسما خوان ! كه تا معنات بخشد قلم بركش به حرفى كان هوايى ست علم بركش به علمى ، كان خدايى ست سخن كان از دماغ هوشمندست گر از تحت الثرى آيد، بلندست و نيز در (هفت پيكر) گفته است : قدر اهل هنر كسى داند كه هنرنامه ها بسى خواند آن كه دانش نباشدش روزى ننگش آيد ز دانش آموزى خردست آن كه زو، رسد يارى همه دارى ، اگر خرد دارى هر كه را در خرد ندارد ياد آدمى صورتى ست ، ديو نهاد آدمى ، نز پى علف خوارى ست از پى زيركى و هشيارى ست اى بسا تيز طبع كاهل هوش كه شد از كاهلى ، سفال فروش نيم خورد سگان صيد سگال جز به تعليم علم ، نيست حلال سگ نداند كه راست رشته بود آدمى شايد ار فرشته بود كه هر آن چيز در شمار آيد آن هنرمند را به كار آيد فرازهايى از كتب آسمانى چون پروردگار بزرگ ، انسان را به كرامت اخلاق ، مخصوص كرد، او را از ميان همه موجودات ، به جانشينى خود برگزيد، چنان كه فرمود: (انى جاعل فى الارض خليفة ) و بر آدمى ، تخلق به اخلاق خداوندى و شباهت جويى به اوصاف پروردگارى را واجب داشت . زيرا حكيم ، هيچگاه كم خردى را جانشين خويش نمى سازد و دانا، نادانى را به نيابت خويش برنمى گزيند و از اين روست كه پيامبر (ص ) فرمود: به اخلاق خداوندى متخلق شويد! و گفته شده است كه : فلسفه شباهت جويى به پروردگار بزرگ است و كسى كه آدميت خويش را كامل نكرد و از ساير موجودات ، به رتبه ، برترى نيافت ، شايستگى آن را ندارد كه كار فلسفه به او سپرده شود و چاره سازيش كند و در آن تصرف و گزينش كند و حكم آن را امضا كند و فرمانش را به جريان اندازد. زيرا، آن را پريشان مى كند و در اركان آن ، خلل وارد مى كند. شعر فارسى از نشناس : زمانه داشت زمن كينه كهن در دل چو مبتلاى توام ديد، مهربان گرديد. سهلست از رقيب ، تنزل اگر كنى هر چند دشمنست ، ببين در پناه كيست ؟ سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) در (احياء) از جابر كه - خدا از او خشنود باد! روايت شده است كه گفت : پيامبر(ص ) به نزد فاطمه (ع ) رفت و او را ديد كه با دست آس ، گندم آرد مى كند، و جامه اى از پوست شتر بر تن دارد، پيامبر، چون او را نگريست ، گريست و گفت : اى فاطمه ! تلخى دنيا را به پاس نعمت آخرت بچش ! و آنگاه ، اين آيه بر وى نازل شد: (و لسوف يعطيك ربك فترضى ) نيز در همان كتاب ، از عايشه نقل شده است ، كه گفت : ما را پيش آمد، كه چهل روز، در خانه پيامبر (ص ) آتشى و چراغى نيفروخت . او را گفتند: پس به چه مى زيستيد؟ گفت : به خرما و آب . سخن عارفان و پارسايان (سرى ) سقطى گفت : چون زاهد از خويش روى گرداند، از زندگى دنيا بهره اى نخواهد برد. همچنان كه عارف ، چون به خود بپردازد، از زندگى بهره اى نبرد. سخن عارفان و پارسايان يحيى معاذزازى گفت : دنيا، همچون عروسى ست و آن كه او را خواهد بيارايدش . و پارسا به پارسايى خويش ، روى دنيا سياه كند و مويش بكند و جامه اش بدرد، و عارف ، به خدا پردازد و به دنيا ننگرد. شعر فارسى از شيخ بلند پايه نظامى : جهان غم نيرزد، به شادى گراى ! نه از بهر غم كرده اند اين سراى جهان ، از پى شادى و دلخوشى ست نه از بهر بيداد و محنت كشى ست نبايد به خودبر، ستم داشتن نبايد به خود، در دو غم داشتن اگر ترسى از رهزن و باج خواه كه غارت كند، آن چه بيند به راه به درويش ده ! آن چه دارى نخست كه بنگاه درويش را كس نجست بيا! تا نشينيم و شادى كنيم دمى ، در جهان كيقبادى كنيم يك امشب زدولت ستانيم داد زدى و زفردا نياريم ياد دلى را كه سرمايه زندگيست به تلخى سپردن ، نه فرخندگيست شعر فارسى از سعدى : مشو در حساب جهان سخت گير! كه هر سخت گيرى ، بود سخت مير به آسان گذارى ، دمى مى شمار! كه آسان زيد مرد آسان گذار زخاك آفريدت خداوند پاك پس اى بنده ! افتادگى كن چو خاك چو آن سرفرازى نمود، اين كمى از آن ديو كردند، ازين آدمى فروتر شود هوشمند گزين نهد شاخ پر ميوه سر بر زمين شعر فارسى از مولوى معنوى : هزار شب زبراى هواى خود خفتى يكى شبى چه شود؟ از براى يار، مخست ! شبى كه مرگ بيايد، به عنف در كوبد بحق تلخى آن شب ! كه ره سپار! مخست ! نكته هاى پندآموز، امثال و حكم گزيده اى از سخنان ناموران : دنيا آفريده شد، تا از آن بگذرى ، نه آن كه آن را بيندوزى . و اين ، كه از آن گذر كنى ، نه اين ، كه آن را آباد سازى . پيش رويت شگفتى هاست ، مرا بگو كه چه تدبيرهايى در خور آن رويدادها، انديشيده اى ؟ اگر خواهى به بزرگان رسى ، از آسايش بگذر. و با دينداران بنشين ! و خوى آنان بگير! و از اخلاق و اوصاف آنان بهره ور شو! اى مسكين ! تا به كى از نابودى غنايم ، بى خبرى ؟ و دلت را شهوات حيوانى فرا گرفته است ؟ اگر در قصد خويش راستگويى ، برخيز! و دست به كار شو! و راه آنان را دشوار مپندار! كه يارى دهنده تو تواناست . و از كسى كه به آنان بخشيده است ، بخواه ! كه به تو نيز ببخشد، كه سرور آنان ، سرور تو نيز هست . حكاياتى كوتاه و خواندنى صوفى يى را به بغداد گذر افتاد. بازارى يى بانگ برداشته بود كه : ده خيار به درهمى . صوفى به صورت خويش نواخت و گفت : چون ده خيار به درهمى باشد، كار (اشرار) چگونه است ؟ حكايات پيامبران الهى در (كشف الغمة ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: استرى از پدرم گم شد و او گفت : اگر باز گردانده شد، پروردگار را ستايشى كنم كه از آن ، خشنود شود. ديرى نگذشت و آن با زين و لگام ، پيدا شد و چون بر آن سوار شد، جامه هاى خويش جمع كرد و سر به آسمان برداشت و گفت : (الحمدلله ) و ديگر چيزى نگفت . سپس گفت : چيزى ترك نكردم و چيزى باقى نگذاردم كه تمامى سپاس خويش به جاى آورم و سپاسى نبود كه در اين سپاسگزارى من نباشد. حكاياتى كوتاه و خواندنى باديه نشينى را گفتند: چه كسى بر شما سرورى دارد؟ گفت : آن كه اراده اش بر هوايش چيره باشد و خرسنديش ، بر خشمش پيشى گيرد، و آزارش به دودمانش نرسد و بردبارى و بخشش او همه را در برگيرد. و باديه نشينى را پرسيدند: بزرگ دودمانت كيست ؟ گفت : روزگار، آنان را به من ناگزير كرده است (يعنى : من بزرگ آنانم ) حكاياتى كوتاه و خواندنى دو دوست ، بر (خالد بن صفوان ) گذشتند. يكى از آن دو، او را سلام كرد. و آن ديگرى نكرد. و خالد گفت : آن كه ما را سلام كرد، او را بر ديگرى برترى نهيم و آن كه سلام نكرد، از او درگذريم . حكايات تاريخى ، پادشاهان انوشيروان بر يكى از اميرانش خشم گرفت . او را گفتند: بخشش خويش از او بازگير! گفت : از مقامش بر كنار رود و بخشش از او دريغ مداريد! كه پادشاهان به دورى تنبيه كنند، نه به نوميدى . حكايات تاريخى ، پادشاهان راضى بالله - خليفه - مى گفت : آن كه به بيهوده بزرگى خواهد، پروردگار، از خوارى بهره اش دهد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم نصربن سيار گفت : هر چيز در آغاز كوچك است و به روزگار بزرگ گردد. مگر سختى ، كه در آغاز بزرگ است و سپس كوچك شود. شعر فارسى از خسرو و شيرين نظامى : جهان ، آن به كه دانا تلخ گيرد كه شيرين زندگانى ، تلخ ميرد كسى كز زندگانى با درد و داغست به وقت مرگ ، خندان چون چراغست زمانه ، خود جز اين كارى نداند كه اندوهى دهد، جانى ستاند كفى گل در همه روى زمى نيست كه در وى ، خون چندين آدمى نيست دو كس را روزگار آزاد زاده ست يكى كاو مرد و آن ديگر نزاده ست درين سنگ و درين گل مرد فرهنگ نه گل بر گل نهد، نه سنگ بر سنگ منه دل بر جهان ! كاين مرد ناكس جوانمردى نخواهد كرد با كس مباش ايمن ! كه اين درياى پر جوش نكرده ست آدمى خوردن فراموش چه خوش باغيست باغ زندگانى ! گر ايمن بودى از باد خزانى خوشست اين كهنه دير پر فسانه ! اگر مردن نبودى در ميانه ازين ، سرد آمد اين كاخ دلاويز كه چون جا گرم كردى ، كويدت : خيز! اگر صد سال مانى ، ور يكى روز ببايد رفت ازين كاخ دل افروز زن و فرزند و مال و دولت و زور همه هستند همره تا لب گور روند اين همرهان غمناك با تو نيايد هيچ كس در خاك با تو به مرگ و زندگى ، در خواب و مستى تويى با خويشتن ، هر جا كه هستى چه بخشد مرد را اين سفله ايام ! كه يك يك باز نستاند سرانجام شنيدستم كه : افلاطون شب و روز به گريه داشتى چشم جهانسوز بپرسيدند از او: كاين گريه از چيست ؟ بگفتا: چشم كس بيهوده نگريست از آن گريم كه جسم و جان دمساز به هم خو كرده اند از ديرگه باز جدا خواهند شد از آشنايى همى گريم از آن روز جدايى حكايات تاريخى ، پادشاهان وزير (عون الدين بن هبيره ) اديب و فاضل بود، و حكايت كرد كه : من و پيرى كه به درستى آراسته بود، در بغداد، دوستى داشتيم . چون هنگام مرگش فرا رسيد، مرا سيصد دينار داد و گفت : در مرگ من هزينه كن ! و مرا در مقبره اى معروف ، به خاك سپار! و بازمانده آن ، به نيازمندى ده ، كه دانى كه به آن نياز دارد. چون پير مرد، او را به خاك سپردم و بازگشتم . و چون به ميانه پل رسيدم ، اسبى به من زد، و دستمالى كه پول ها در آن بود، از دستم به دجله افتاد. دست ، پشت دست زدم ، و فرياد كشيدم كه لا حول و لا قوة الا بالله . و مردى مرا گفت : چه گذشت ؟ سرگذشت خويش او را گفتم و او، جامه هايش بركند و خويش به آب افكند و در جايى كه دستمال فرو افتاده بود فرو رفت و به حالى كه دستمال به دندان گرفته بود، از آب بر آمد. و آن را به من داد. و من ، پنج دينار از آن پول ها به او دادم . و او چنان شادمان شد، كه گويى پرواز خواهد كرد. و سوگند خورد كه روز خويش رابه حالى آغاز كرده است كه روزى خويش نداشته . آنگاه از پدر خويش شكوه كرد و او را لعنت گفت . من ، آن را ناخوش داشتم و از نفرين بازش داشتم و او گفت : پدرم با آن كه به نيازمندى من آگاه بوده است ، مال خويش از من باز گرفته ، و از من دورى كرده است تا امروز كه درگذشته . و مرا از بيمارى خويش آگاه نكرده . و از مال بهره ور بوده است . او را گفتم : پدرت كيست ؟ گفت : فلان پسر فلان و پيرى را كه از خاك سپاريش باز مى گشتم ، نام گفت . من ، از كارش شگفتى نمودم و از او گواه خواستم و گروهى بر اين گواهى دادند كه اين ، فرزند همان كس است . من نيز پول ها را به او دادم و گفتم : اين ، از آن تست سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : حد جوانمردى ، آنست كه كارى را به پنهانى نكنى ، كه چون آشكارا كنى ، ترا شرمسار دارد. ديگرى گفت : جوانمردى ، ترك كامجويى ست . همچنان كه كامجويى ، ترك جوانمردى است . چيزهايى كه بر آب شناور مى مانند، چيزهايى هستند، كه اگر به قدر حجم آن ها از آب برگيرى ، از خود آن اجسام ، سنگين ترست . و اگر آن جسم ، از وزن آب هم حجم خود سنگين تر باشد، در آب فرو مى رود و اگر در حجم و وزن برابر نيز باشد، چنين است . شعر فارسى از نشناس : آنچه بر صفحه گل بود و زبان بلبل يك سخن بود، چو در هر دو تاءمل كردم رفتى وز ديده خواب شد بيگانه وز صبر، دل خراب ، شد بيگانه دور از تو، چنان شبى به روز آوردم كاندر نظر، آفتاب شد بيگانه شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار امپدوكل حكيم ، مراتب حكمت را از داوود و سپس از لقمان فرا گرفت و ارسطو، حكمت را از امپدوكل آموخت . معارف اسلامى كنيه برخى از جانوران و چيزها: نامكنيهنامكنيهنامكنيه شيرابوالحرثكفتارام عامرروباهابولحصين پلنگابوعونگرگابوجعدهسگابوناصح استرابوالاثقالخرابوزيادخروسابويقظان گربهام خداشمرغابىام حفصهموشام فاسد سوسكام سالمدينارابوالفضلدينارابوالحسن درهمابوكبردرهمابوصالحنانابوجابر پنيرابومسافرگردوابومقاتلشيرابوالابيض تخم مرغابوالاصفرهليمام جابرآبگوشتابوراجع آبابوحيانچوبكابوالنقاء سخن عارفان و پارسايان يكى از تابعين گفته است : نان ، ميوه ياران پيامبر (ص ) بوده است . سخن عارفان و پارسايان صوفى يى گفت : بزرگ ترين حجاب ميان خدا و بنده سرگرمى آدمى به تدبير نفس خويش است و تكيه كردن بر ناتوانى همچون خويش . معارف اسلامى ابان بن عبدالحميد بن لاحق بصرى ، شاعر خوش قريحه ، كتاب كليله و دمنه را براى يحيى بن خالد برمكى به مدت سه ماه ، در چهار ده هزار بيت به شعر درآورد يحيى به تعداد ابيات ، او را دينار بخشيد. فضل نيز او را پنج هزار دينار داد. و همچنين ، رودكى در سنه (330) و اند، كليله و دمنه را به اسم ميرنصر سامانى ، در دوازده هزار بيت به نظم آورد، و صله وافر يافت ، به بحر رمل مسدس ، و اين شعر از اينجاست : هر كه نامخت از گذشته روزگار هيچ ناموزد ز هيچ آموزگار شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار (فراء نحوى ) معلم دو فرزند ماءمون بود. و چون بر پاى مى خاست ، هر يك از آن دو، لنگه اى كفش پيش پايش مى نهادند. ماءمون ، آنان را چنين دستور داده بود. حكايات پيامبران الهى حسن بن على (ع ) بر جوانى مى گذشت و او را خندان ديد، جوان را گفت اى فلان ! از صراط گذشته اى ؟ گفت : نه ! گفت به بهشت خواهى رفت يا به دوزخ ؟ گفت : ندانم . گفت : از چه رو خندانى ؟ راوى گويد: ديگر آن جوان را خندان نديدند. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بزرگى از بزرگترين بردبارى پرسيدند. گفت : همنشينى با كسى كه خويش را با تو سازگارى نيست و دورى از او نيز نتوانى . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بزرگى را از نشانه بردبارى پرسيدند. گفت : ترك گله و پنهان داشتن رنج سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از ابو جعفر محمد بن على الباقر(ع ) از پدرش على بن الحسين - زين العابدين - از پدرش و او، از پدرش على بن ابى طالب (ع ) روايت شده است كه فرمود: از وامى كه بر من بود، نزد پيامبر شكوه كردم و او (ص ) فرمود: اى على ! بگو: (اللهم اغنى بحلالك عن حرامك و بفضلك عمن سواك ) و اگر كوهى از وام بر تو باشد، پروردگار بپردازد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در (كافى ) در باب (شرك ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه او را پرسيدند از كوچك ترين چيزى كه بنده را به شرك رساند. و او گفت : بدعتى كه دوستى و دشمنى برانگيزد. و نيز در (كافى ) روايت شده است كه او را پرسيدند از گفته پروردگار كه گفت : (و ما يؤ من اكثرهم بالله الا هم مشركون ) و امام (ع ) فرمود: اين ، شرك طاعت است و نه شرك عبادت . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار ابواسحاق ، ابراهيم بن على بن يوسف شيرازى فيروزآبادى ، در فقه شافعى فضلى و تبحرى داشت . چنان كه گفته اند: اگر شافعى او را مى ديد، به خود مى باليد. فيروزآبادى ، اشعار نيك دارد. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار محمد بن منصور نيشابورى ، شاگرد غزالى بوده و در فقه تبحر داشته است . از كتابهاى اوست (المحيط فى شرط الوسيط) و (والانتصاف ، فى المسائل الخلاف ) او شعر نيز نيك مى گفته است . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در نهج البلاغه آمده است : پروردگار چيزهايى را بر شما واجب داشته است . آن ها را تباه مكنيد! و شما را حدودى نهاده است . از آنها مگذريد! و از چيزهائى باز داشته است . آنها را انجام مدهيد! و چيزهائى را به سكوت برگذار كرده است . به فراموشى نسبت مدهيد! و نورزيد! شعر فارسى از سنايى : شد بر او تنگ اين جهان سترگ كه جهان خرد بود و مرد، بزرگ سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى ياران خويش را گفت : دانش بياموزيد! كه اگر روزگار شما را نكوهش كنند، بهتر از آنست كه به سبب شما آن را نكوهش كنند. نكته هاى علمى ، اد بى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف متكلم فاضل (ابوالقاسم عبدالواحد بن على بن برهان ) گفته است : لفظ (ذات ) را به پروردگار اطلاق كردن ، روا نيست . زيرا، آن چه كه بر خداوند اطلاق مى شود، نبايد تاء تاءنيث داشته باشد. و از اين روست كه آن را منع كرده است . و (ذات ) مؤ نث (ذو) است به معنى : صاحب . شعر فارسى از نشناس : غافل مشو! كه مركب مردان مرد را در سنگلاخ باديه ، پى ها بريده اند نوميد هم مباش !كه رندان جرعه نوش ناگه به يك خروش ، به منزل رسيده اند نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بزرگى گفته است : زشت ياد (غيبت ) تلاش ناتوانانست . شعر فارسى شاعرى ايرانى گفته است : رفتم بر اسب ، تا به جرمش بكشم گفتا كه : نخست بشنو اين عذر خوشم نه گاو زمينم كه جهان بردارم يا چرخ چهارمم ، كه خورشيد كشم لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين (فضل مافروخى ) در كتاب (محاسن اسفهان ) گفته است : در اسفهان ، ديوانه اى بود شيرين كلام و خوش پاسخ ، كه از او حكايات بسيار به ياد مانده است . و از آن هاست كه : امير، مال بسيار از مردم گرفته بود، تا ديوار شهر بسازد و او گفته بود: گويى مى خواهى باغى بسازى . چه ، درون شهر ويران مى كنى تا پيرامون آن ديوار كنى . حكايات پيامبران الهى در كتاب (انيس الخاطر) آمده است كه يحيى پيامبر (ع ) عيسى (ع ) را ديد و او را گفت : چيست كه خوشحالى ؟ گويى ايمنى ! و عيسى (ع ) گفت : چيست كه ترا اندوگين مى بينم ؟ چنان كه گويى نوميدى ! اندكى نگذشت كه وحى آمد و آن دو را گفت : آن كه شادمان ترست و گمانش به من بهترست ، او را بيشتر دوست دارم . حكايات پيامبران الهى روايت شده است كه عيسى بر مردى گذشت كور و به پيسى رنجور. زمينگير و هر دو سوى بدن مفلوج . كه گوشت هاى بدنش از جذام مى ريخت . و مى گفت : پروردگار را سپاس ! كه مرا از بسيارى از رنج ها بركنار داشته است . و عيسى (ع ) او را گفت : اى فلان ! كدام رنج است كه تو از آن بازداشته شده اى ؟ و او گفت : اى روح خدا! مرا پروردگار، معرفت خويش در دل نهاده است و كسانى را ننهاده است و من ، از آنها بهترم . عيسى گفت : راست گفتى : دست خويش به من ده ! و داد. كه بناگاه ، زيباترين و موزون ترين آدميان شد و بيمارى از وى دور شد و از ياران عيسى شد و پيوسته با او بود. شعر فارسى از صالح : گو يار و دوست ، منع كنندم زعشق او دشمن هزار مرتبه بهتر زيار و دوست شعر فارسى از سعدى : شنيدم كه وقت سحرگاه عيد ز گرما به بيرون شدى بايزيد يكى تشت خاكسترش بى خبر فرو ريختند از سرايى به سر همى گفت ژوليده دستار و موى كف دست شكرانه مالان به روى كه اى نفس ! من در خور آتشم زخاكسترى روى درهم كشم ؟ ****************** حكاياتى كوتاه و خواندنى كسى دانش بسيار اندوخت و بدان عمل نكرد، حكيمى او را گفت : اى فلان ! اگر زندگى خويش در گرد آوردن سلاح صرف كنى ، كى به جنگ خواهى پرداخت ؟ شعر فارسى از نشناس : هر چه آن پيشم نهاده دست عقل و حس و وهم كبريايش سنگ طفلان اندر آن انداخته . حكايات تاريخى ، پادشاهان يكى از نزديكان ماءمون ، در آن بيمارى كه بدان درگذشت ، بر او وارد شد و ديده بودش كه همواره خويش را گرامى مى داشت ، و اينك دستور داده بود، تا بسترى از سرگين بسازند و خاكستر بر آن ريزند و او بر آن مى غلتيد و مى گفت : اى آن كه پادشاهيت بى زوالست ! بر زوال يافته هاى ببخشاى ! و پيوسته چنين گفت ، تا مرد. شعر فارسى از مولوى معنوى : در عدم ما مستحقان كى بديم ؟ كه بر اين جان و بر اين دانش زديم ؟ ما نبوديم و تقاضامان نبود لطف تو ناگفته ما مى شنود دنيى و عقبى ، حجاب عاشقست ميل آن ها كى ز عاشق لايقست ؟ شعر فارسى شيخ عارف عطار كه - رحمت خداوند بر او باد!- به اين كلام خداوند كه مى فرمايد: (لكل امرء منهم يومئذ شاءن يعنيه ) استشهاد كرده و گفته است : كشتى يى آورد در دريا شكست تخته اى زان جمله بر بالا نشست . گربه و موشى چو بر آن تخته ماند كارشان با يكديگر ناپخته ماند نه زگربه موش را روى گريز نه به موش ، آن گربه را چنگال تيز هر دو شان از هول درياى عجب در تحير بازمانده خشك لب در قيامت نيز اين غوغا بود يعنى : آنجا نه تو و نه ما بود. شعر فارسى از نشناس : چشم عبرت بين ، چرا در قصر شاهان ننگرد؟ تا چه سان از حادثات دورگردون شد خراب پرده دارى مى كند بر طاق كسرى عنكبود جغد، نوبت مى زند بر قلعه افراسياب خوبى ، همين كرشمه و ناز و خرام نيست بسيار شيوه هاست بتان را كه نام نيست خاموش شد عالم به شب ، تا چست باشى در طلب زيرا كه بانگ و عربده ، تشويش خلوتخانه شد شعر فارسى از مولوى معنوى : جان ها را بسته اندر آب و گل چون رهند از آب و گل ها شاد دل ؟ در هواى عشق حق رقصان شوند محو قرص بدر بى نقصان شوند چون نقاب تن رود از روى روح از لقاى دوست يابد صد فتوح مى زند جان در جهان آبگون نعره يا ليت قومى يعلمون شعر فارسى از نشانس : در اول چو خواهى كنى جمع مال بسى رنج بر خويش بايد گماشت پس ، از بهر آن تا بماند به جاى شب و روز مى بايدش پاس داشت وزين حال ، اين جمله مشكل ترست كه آخر به حسرت بيايد گذاشت شعر فارسى از نشناس : ملك ، ملك اوست ،او خود مالكست غير ذاتش ، كل شى ء هالكست هالك آمد پيش وجهش هست و نيست هستى اندر نيستى ، خود طرفه ايست شعر فارسى از نشناس : خاطرم جمعست از بدگوئى دشمن ، كه يار گوش بر حرفش نيندازد، چو نام من برد خواجه را بين ! كه از سحر، تا شام دارد انديشه شراب و طعام شكم از خوشدلى و خوشحالى گاه ، پر مى كند، گهى خالى فارغ از خولد ايمن از دوزخ جاى او مزبله ست ، يا مطبخ شعر فارسى از سخنان شيخ نظامى در خسرو و شيرين : همه ساله نباشد كامكارى گهى باشد عزيزى ، گاه ، خوارى نماند جاودان طالع به يك خوى نماند آب ، دايم در يكى جوى . درين صندل سراى آبنوسى گهى ماتم بود، گاهى عروسى به جاى بانگ مطرب مى كند ساز به جايى مويه گر بردارد آواز بسا رخنه كه اصل محكمى هاست بسا اندوه كه در وى خرمى هاست فلك چون كارسازى ها نمايد نخست از پرده بازى ها نمايد بسا قفلى كه بندش ناپديدست چو وابينى نه قفلست آن ، كليدست خواجه پندارد كه دارد حاصلى حاصل خواجه بجز پندار نيست معارف اسلامى در شب دوشنبه سيزدهم ماه رمضان سال هزار هجرى ، قران نحسين (مريخ و مشترى ) در برج سرطان روى دهد، و آن ، بر روى دادن فتنه اى بزرگ در جهان ، و زيادى هرج و مرج و ويرانى ساختمان ها و تحركات نظامى دلالت دارد. اما، اين امور، چندان نمى پايد، بلكه به صلاح مى انجامد. و به سرعت نظم مى گيرد و بيشتر آن ها رفع مى شود اوامر و نواهى دينى بويژه در سال چهارم اين رويداد، منظم مى شود. و خدا داناتر است . معارف اسلامى در شب پنج شنبه ، بيست و دوم رجب سال يكهزار و دوازده هجرى ، قران علويين ، در برج قوس روى مى دهد و آن ، بر دگرگونى اوضاع مردم و حتى در دين ها و ملت ها دلالت دارد. و نيز بسيارى از شهرهاى نامى ويران شود و بخشى از خشكى ها زير آب رود و بسى ناموران هر قوم كه هلاك شوند و ديگران پديد آيند و دولت به شوكتمندى انتقال يابد، كه از او خوارق عادت پديد آيد، و اينهمه به شمشير ظاهر شود و او، بيشتر بر شتر نشيند و مملكت را روبراه كند و عالمان و نيكان و بزرگان از او بهره برند و در روزگار او، كارهاى بزرگ صورت گيرد و شايد كه وى ، مهدى موعود باشد كه به آخرالزمان ظهور خواهد كرد. در آن روزگار، مردم ، به پوشيدن جامه هايى كه از پنبه و پشم و رنگ هاى تيره درست شده است ، مايل باشند و در جهان رويدادهاى بزرگ پديد آيد و قدر مردمان قهستان و گرگان و دماوند و بغداد و اسفهان بالا گيرد. و در كارهاى مملكت دخالت كنند. و از سلطنت آن پادشاه بهره مند باشند و او را يارى دهند و در يارى دادن او پايدارى كنند و آن پادشاه را در تعبير خواب قدرتى ست و خداوند به حقايق كارها داناتر است . شعر فارسى از نشناس : دلم ز وصل تسلى نمى شود امروز اگر غلط نكنم ، هجر يار نزديكست خوى با ما كن ! و با بيخبران خوى مكن ! دم هر ماده خرى را چو خران بوى مكن ! اول و آخر تو، عشق ازل خواهد بود چون زن فاحشه ، هر شب تو دگر شوى مكن ! روى را پاك بشو! عيب بر آيينه منه ! نقد خود را سره كن ! عيب ترازوى مكن سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... واليس حكيم را به ديوانگى نسبت داده اند. و از سخنان اوست كه گفت : مال ، ميخ شرست و دوستى شر: ميخ عيب هاست . و او را پرسيدند: كدام يك از دو پادشاه يونان و ايران برترند؟ و او گفت : آن كه خشم و شهوت خويش در اختيار دارد. و نيز او را گفتند: پادشاه ، ترا دوست دارد، و او گفت : شود كه سلطان ، بى نياز از خويش را دوست دارد؟ و نيز گفت : حق نفس خويش بده ! زيرا، اگر به درستى حق او نپردازى ، با تو دشمنى كند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : پادشاهى همچو كوهى ست كه در آن همه ميوه ها هست و همه درندگان . بالا رفتن از آن سختست و ماندن در آن سخت تر. ديگرى گفت : مثل ياران پادشاه ، مثل كسانى است كه به كوه بررفته و فروافتاده اند و آن كه بالاتر رفته است ، به مرگ نزديك ترست . شعر فارسى از ظهير فاريايى : مرا زدست هنرهاى خويشتن فرياد! كه هر يكى ، به دگرگونه داردم ناشاد تنم گداخته شد در عنا، چو موم از فكر كه آتش از چه فتاده ست در دل فولاد؟ چمن چگونه برآراست قامت عرعر؟ صبا چگونه بپيراست طره شمشاد دلم چه مايه جگر خورد؟! تا بدانستم كه آدمى زچه پيدا شد و پرى زچه زاد؟ وليك ، هيچ ازين ، در عراق حاصل نيست خوشا فسانه شيرين و قصه فرهاد! تنعمى كه من از فضل ، در جهان ديدم همان جفاى پدر بود و سيلى استاد و اين بيت ، از ابيات همين قصيده است كه در مدح گفته شده : امل زرغبت او در سخا همى نازد چو دايگان عروس ، از حريصى داماد حكايات پيامبران الهى سليمان بن داوود (ع ) بر درختى مى گذشت كه پرنده اى بر آن مى خواند. همراهان خويش را گفت : دانيد كه چه مى گويد؟ گفتند خدا و پيامبر او داناترند و سليمان گفت : گويد: اكنون نصف خرما خورده ام . اف بر دنيا باد! سخن عارفان و پارسايان عارفى گفت : چون درون و برون انسان برابر باشند، انصاف است و چون درونش نيك تر از برون باشد، فضل است و آنگاه كه بيرونش نيكوتر از درون باشد. هلاك است . شعر فارسى شعر: صيد جويى ، به دشت دام نهاد آهوى وحشيش به دام افتاد بست پايش ، چو بود در دل وى كه برد زنده تا نواحى حى نانهاده ز دشت پا بيرون شد دچار وى از قضا مجنون ديد آن پاى بسته آهو را از دل خسته خاست آه او را گفتش : اين صيد را چه آزارى ؟ دست و پا بسته اش چرا دارى ؟ او، به صورت ، مشابه ليلاست گر، به ليلى ببخشى اش اولى ست نرگسش را نداده سرمه جلا ورنه بودى بعينه ليلا گردنش را نسوده عقد گهر ورنه ليلى بدى همه يكسر خواند از شوق يار فرزانه صدا زاين سان فسون و افسانه رام شد صيد پيشه ز افسونش داد رشته به دست مجنونش دست خود، طوق گردن او ساخت به زبان تفقدش بنواخت بوسه بر چشم و گردن او داد رشته از دست و پاى او بگشاد گفت : رو! رو! فداى ليلى باش ! همچون من ، در دعاى ليلى باش ! لاله مى خور! به جاى خار و گياه وز خدا سرخ روييش مى خواه سبزه مى خور به گرد چشمه و جوى بهر سر سبزيش دعا مى گوى تا زليلى بود ترا بويى كم مباد از وجود تو مويى ! شاد زى از عنايت مولى ! در حماى حمايت ليلى شعر فارسى از سعدى : سال ها بر تو بگذرد، كه گذر نكنى سوى تربت پدرت تو، به جاى پدر، چه كردى خير؟ كه همان چشم دارى از پسرت شعر فارسى گوينده اش را نمى دانم آنان كه محيط فضل و آداب شدند در جمع كمال ، شمع اصحاب شدند ره زين شب تاريك نبردند برون گفتند فسانه اى و در خواب شدند شعر فارسى از اسكندرنامه : جهان چيست ؟ بگذر زنيرنگ او! رهايى به چنگ آر از چنگ او! فلك در بلندى ، زمين در مغاك يكى تشت خون و يكى تشت خاك نبشته درين هر دو آلوده تشت زخون سياوش بسى سرگذشت جهان گرچه آرامگاهى خوشست شتابنده را نعل در آتشست مقيمى نبينى درين باغ كس تماشا كند هر يكى يك نفس دو در دارد اين باغ آراسته در و بند ازين هر دو برخاسته درآى از در باغ ! و بنگر تمام ! زديگر در باغ ، بيرون خرام ! در او، هر دمى ، نوبرى مى رسد يكى مى رود، ديگرى مى رسد نه ايم آمده از پى دلخوشى مگر از پى رنج و محنت كشى درين دم كه دارى ، به شادى بسيج ! كه در آينده و رفته ، هيچست ، هيچ ! شعر فارسى در تجرد - از مخزن الاسرار: بگذر ازين خواب و خيالات او! بر پر ازين خاك و خرابات او! شحنه اين غار، چو غارتگرست مفسلى ، از محتشمى خوشترست حكم ، چو بر عافيت انديشى است محتشمى ، بنده درويشى است كيسه برانند درين رهگذر هر كه تهى كيسه تر، آسوده تر شعر فارسى در الفت ، از تحفة الاحرار: سر مكش از صحبت صاحبدلان ! دست مدار از كمر مقبلان ! خار كه هم صحبتى گل كند غاليه در دامن سنبل كند زنده بود طالع دولت پرست بنده دولت شو! هر جا كه هست عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت در كتابى ديدم كه عبدالله بن مبارك با يكى از صوفيان به مرغزارى بودند و صوفى ، گياهى بركند. عبدالله او را گفت : پنج چيز ترا حاصل شد. خويش را از ذكر سرورت باز داشتى . خويش را به كارى كه ترا سودى ندهد، مشغول كردى . راهى به ديگران نشان دادى كه آنان نيز چون تو كنند. تسبيح گويى را از ذكر خدا بازداشتى . و خويش را به حجت بردن به روز قيامت مكلف ساختى . حكايات تاريخى ، پادشاهان چون ابومسلم به مرو رسيد، مرويان را گفت : در شهر شما حكيمى هست ؟ گفتند: آرى ! حكيمى زرتشتى ! گفت : او را نزد من آوريد. چون بيامد، بومسلم او را گفت : چرا خويش را حكيم خوانى ؟ گفت : زيرا، مرا خدايى ست كه هر صبح او را زير پاى خويش نهم . بومسلم گفت : شمشير بياوريد! حكيم گفت : اى امير، مهلتى ! آنگاه گفت : مگر شما در كتاب خويش نخوانده ايد: (اراءيت من اتخذ الهه هويه )؟ گفت : بلى . گفت : من ، هواى نفس ، زير پا نهاده ام كه مبادا بر من پيروز گردد! بومسلم گفت : آن چه گفتى حق است . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمان ، براى انسان ، و روش او با خرد و هوى و آزش چنين مثال آورده اند، كه آدمى ، همچون سوارى ست كه با خويش سگى دارد. اگر سگ پيشاپيش برود، پسرو خويش را به هر مردارى مى كشاند و گاه ، به چپ مى رود و گاه ، به راست و سوار و اسب را به گمراهى و نيستى مى برد. و اگر اسب پيشرو باشد، به كوه ها و بيشه ها بالا رود و از راه ، دور شود و به خار و خاشاك پا نهد و هر سه را به رنج افكند و احوالشان به بدى انجامد. اما، چون سوار رهنمونى كند، بهترين راه ، برگزيند و آن ها را به چشمه سارهاى گوارا و بهترين مكان ها رساند و سوار و اسب و سگ به خوشحالى به سر برند. شعر فارسى از سخنان شيخ (نظامى ) در مخزن : شرف خواهى ، به گردن مقبلان گرد كه زود از مقبلان مقبل شود مرد چو هر سنبل چرد آهوى تاتار نسيمش بوى مشك آرد پديدار بهاى در بزرگ از بهر اين است كز اول با بزرگان همنشين است از نشناس : اى از تو مرا اميد بهبودى نه با ما تو چنان كه پيش ازين بودى ، نه مى دانستم كه عهد و پيمان مرا درهم شكنى ، ولى بدين زودى نه از كتاب ليلى و مجنون ، زين ره ، كه گياش تيغ تيزست بگريز! كه مصلحت گريزست اين ديوكده ، نه جاى نيل است بر خيز! كه رهگذر سيل است چون بارت نيست ، باج نبود بر ويرانه خراج نبود. بشتاب ! كه راحت از جهان رفت آهسته مرو! كه كاروان رفت آن كس كه در اين دهش مقامست آسوده دلى بر او حرامست گيتى كه سر وفا ندارد گويى كه كس آشنا ندارد چون قامت ما براى غرقست كوتاه و دراز را چه فرقست ؟ لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين اديبى گفت : در مجلس يكى از اميران بودم و طبقى از لوزينه پيش رو داشت ، كه ديوانه اى شيرين كلام به مجلس او در آمد و امير را گفت : اين چيست ؟ امير، دانه اى پيش او انداخت . ديوانه گفت : (اذا ارسلنا اليهم اثنين ) امير دانه اى ديگرش داد. گفت : (فعززنا بثالث ) دانه سومين او را داد. گفت : (فخذ اربعة من الطير) چهارمين نزد او انداخت . و ديوانه گفت : (و يقولون خمسة و سادسهم كلبهم ) پنجمين دانه به وى داد. و او گفت : (فى ستة ايام ) و ششمين دانه گرفت . آنگاه گفت : (سبع سموات طباقا) و هفتمين ستاند. گفت : (ثمانية ازواج ) دستور داد هشتمين او را دادند. گفت : (تسعة رهط) و نهمين دانه گرفت . آنگاه گفت : (تلك عشرة كاملة ) و ده دانه تمام گرفت . و گفت : (احد عشر كوكبا) و يازدهمين گرفت . و گفت : (ان عدة الشهور عندالله اثنى عشر شهرا) و دوازدهمين گرفت . و گفت : (ان يكن منكم عشرون ) بيستمين به او رساندند. و گفت : (يغلبوا ماءتين ) امير دستور داد تا طبق را به او دادند. ديوانه گفت : بخدا سوگند! اگر چنين نمى كردى ، از برايت مى خواندم (فارسلناه الى مائة الف او يزيدون ) حكايات تاريخى ، پادشاهان هشام بن عبدالملك ، معلم فرزند خويش را گفت : اگر از وى ، سخنى بى پرده شنيدى ، نزد ديگران او را نكوهش مكن ! چه بسا كه به لغزش خويش آگاه شود. و خويش ، از آغاز، آن را زشت شمرد. و تو آن را نگاه دار! و آنگاه كه با وى تنها بودى ، او را آگاه كن ! شعر فارسى از جامى : بهانه سازم و سويش روم ، ولى چو بپرسد چه كار آمده اى ؟ كم كنم بهانه خود را حكايات تاريخى ، پادشاهان در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه هادى عباسى ، فريفته كنيزكى بود (غادر) نام . و او، به رخسار، زيباترين زنان بود. و از ادب ، سرآمد آنان . طبعى لطيف داشت و خوش مى خواند. شبى ، با هادى همنشين بود و برايش مى خواند كه بناگاه ، رنگ خليفه دگرگون شد و نشانه اندوه ، بر چهره اش پديدار شد. كنيز او را گفت : ترا چه افتاد؟ خداوند، تو را ناخوشى نرساند! و او گفت : در اين ساعت انديشيدم كه من مى ميرم و برادرم هارون به خلافت مى نشيند و تو، با او خواهى بود، همچنان كه اكنون با منى . كنيز گفت : خدا مرا پس از تو زنده نگذارد! و آنگاه با او مهربانى كرد، تا اين انديشه از او دور كند. هادى گفت : بناچار بايد مرا سوگند سخت خورى كه پس از من ، با كسى به خلوت ننشينى و زن بر آن سوگند خورد. و پيمان هاى محكم كرد. خليفه سپس بيرون رفت و به نزد برادرش هارون فرستاد و او را سوگند داد، بر اين كه پس از وى ، با (غادر) ننشيند و بر آن ، پيمان گرفت . چند ماهى نگذشت كه هادى مرد و خلافت ، به هارون رسيد و كنيز را به خويش خواند و آمد و او را فرمان به همنشينى با خويش داد. كنيز گفت : چگونه امير آن عهدها كرد و سوگندها خورد؟ هارون گفت كفاره آن سوگندهاى تو و خويش داده ام . آنگاه ، با او به خلوت نشست و زن در دلش به سختى جا گرفت . چنان كه ساعتى دورى از او نمى توانست . تا شبى كه زن ، بر دامن هارون خفته بود. كه پريشان برخاست . هارون گفت فدايت شوم ! ترا چه مى شود؟ گفت برادرت را ديدم كه اين ابيات مى خواند: چون به گورستانيان پيوستم ، پيمان مرا شكستى ! مرا از ياد بردى و همچون دورويان سوگند خويش شكستى ! به بيوفايى با برادر پيوستى ! آن كه ترا (غادر) ناميد، چه خوب ناميد! همدم تازه ات مبارك مباد! و روزگار به كامت نگردد! اميد كه پيش از بامداد به من پيوندى و چنان شوى كه بامدادى من شدم و پندارم كه هم امشب بدو خواهم پيوست . هارون گفت : فدايت شوم ! اين خواب پريشانى است . كنيز گفت : چنين نيست . سپس لرزيدن گرفت و پيش روى او پريشان شد، تا مرد. حكاياتى از عارفان و بزرگان (ابن سماك ) واعظى خوش سخن بود. اما، در علوم دستى نداشت . و سخنانش صوفيان را خوش مى آمد، و در مجلس او مردم بسيارى گرد مى آمدند. روزى ، هنگامى كه سخن مى گفت : دانشجويى نامه اى به دستش داد، و چون گشود، پرسشى بود كه مى گفت : دانشمندان ، چه گويند درباره مردى كه مرده است ، و از خود، وارثانى چنين و چنين به جا نهاده است و اموال او، چگونه بايد تقسيم شود؟ ابن سماك ، نامه را از دست بيانداخت و با خشم گفت : ما، از كسانى سخن مى گوييم كه چون ميرند، از خود، چيزى به جا نگذارند، و حاضران مجلس به شگفت ماندند، از بديه گويى او. سخن عارفان و پارسايان كسى ، پارسايى را گفت : مرا پند ده ! و كوتاه گو! و او گفت : بدانچه در برابر خدا عهده دار شده اى بپرداز! يعنى : كمال توبه و آن چه را كه خدا در برابر تو عهده دار شده است ، رها كن ! يعنى : روزى . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين پادشاهى شيفته كبوتربازى بود. وقتى با يكى از خدمتگزاران خويش در يكى از روستاهاى مصر مسابقه گذاشت . پادشاه ، به وزير خويش نوشت ، تا گزارش دهد كه كدام كبوتر مسابقه را برده است . وزير ناخوش داشت ، تا بنويسد كه كبوتر خادم ، در مسابقه پيش افتاده است . و نمى دانست كه چگونه بنويسد؟ و نويسنده او گفت : بنويس : اى سرورى كه بخت تو بر ديگران پيروزست ! پرنده تو پيش افتاد. اما خدمتگزارش پيشاپيش او مى آيد. پادشاه را خوش آمد و دستور داد تا جايزه اش دهند. عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... بشر بن مفضل حكايت كرد كه به قصد حج بيرون رفتيم . و به قبيله اى رسيديم . گفتند: در اين قبيله ، زنى ست كه مارگزيده ها را درمان كند. و او، در نهايت زيبايى ست . ما را خوش آمد كه او را ببينيم . و با دوستى از آن خود به نزد او رفتيم . و پاى او را به چوبى خراش داديم ، تا خونين شد و آنگاه زخم را بستيم و او را به قبيله برديم و گفتيم : مار گزيده است . زنى چون آفتاب بيرون آمد و به زخم نگريست و گفت : مارش نگزيده است . بل ، به چوبى مجروح شده است كه مارى بر آن شاشيده است . و تا فرو شدن آفتاب خواهد مرد. گفت : روز ديگر هنوز آفتاب ، بالا نگرفته بود كه مرد و از آن ، به شگفت مانديم . عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... بزرگان عرب ، پدر (قيس ) (مجنون ) را گفتند تا او را به مكه برد و طواف دهد و از خدا بخواهد، تا او را از گرفتاريش برهاند. اما، به هنگامى كه در منى بودند، زنى ، خواهر خويش (ليلى ) نام را صدا زد و مجنون بيهوش شد چنان كه پدرش پنداشت كه مرده است . و چون به هوش آمد. گفت : هنگامى كه در خيف منى بودم ، يكى ديگرى را خواند. اشتياق دل مرا برانگيخت و نمى دانست كه به نام ليلى ، ليلى ديگرى را مى خواند و با اين نام ، پرنده اى را كه گويى در دل من بود، به پرواز در آورد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفته است : برترين مردم ، آنست كه با بلندى قدر، فروتن باشد و با توانائى ، درگذرد، و با توانمندى ، انصاف ورزد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين اديبى گفت : هر كه گويد: چارو دارى خوشخوى ديده است ، يا واسطه اى بدخوى ، يا شتربانى كه جو ندزدد، يا خياطى كه از آن چه دوزد، ندزدد، يا كورى كه گرانجان نباشد و معلمى كه تهيدست نبود يا كوتاه قدى كه تكبر نورزد و يا بلند قدى كه راست قامت بود، باورش مكن . حكاياتى كوتاه و خواندنى زنى به نزد خوابگزارى آمد و گفت : به خواب ديدم كه سنبله گندمى از سر انگشتانم روييده است . و او گفت : اى فلان ! از نخ ريسى گذران مى كنى ؟ گفت : آرى حكايات تاريخى ، پادشاهان (ابن هرمه ) به نزد خليفه (منصور) آمد. او را گرامى داشت و گفت : از من چيزى بخواه ! گفت : خواهم كه به كارگزار خويش در مدينه بنويسى كه چون مرا مست بگيرند، حد نزنند. منصور گفت : فرو گذاردن حدود را راهى نيست . چيز ديگر بخواه ! گفت : جز اين ، خواستى ندارم . منصور پافشارى كرد و ابن هرمه از خواست ديگر خوددارى . پس ، منصور گفت : به كارگزار مدينه بنويسيد: آن كه ابن هرمه را به مستى بياورد، او را هشتاد تازيانه زنيد! و آورنده را صد تازيانه . از آن پس ، ابن هرمه مست در كوچه ها مى رفت و كسى او را متعرض نمى شد. فرازهايى از كتب آسمانى در كافى پس از باب (استدراج )، از ابوعبدالله (ع ) روايت شده است كه مردى را گفت : تو را پزشك نفس خود كرده اند. بيماريت را به تو آموخته اند و نشانه سلامتى را مى شناسى . به دارو نيز رهنمايى كرده اند. بنگر! كه چگونه به نفس خويش پردازى ؟ ديگرى گفته است : دل خود را همنشين نيكوكار و پدر و مادر خويش كن ! دانشت را پدر خويش بدان ! و پيرويش كن ! و نفس خويش را دشمنى خود دان ! و با او بستيز! و مال خويش را عاريه اى دان كه بايد باز و پس دهى . شعر فارسى از مخزن الاسرار- در شكايت از تنهايى و نداشتن دوست و ياور-: معرفت از آدميان برده اند آدميان را ز ميان برده اند با نفس هر كه بر آميختم مصلحت آن بود كه بگريختم سايه كس ، فر همايى نداشت صحبت كس ، بوى وفايى نداشت صحبت نيكان ز جهان دور گشت شان عسل ، خانه زنبور گشت معرفت اندر گل آدم نماند اهل دلى در همه عالم نماند شعر فارسى از خسرو و شيرين نظامى - در عشق -: فلك جز عشق ، محرابى ندارد جهان بى خاك عشق ، آبى ندارد. غلام عشق شو! كانديشه اى اينست همه صاحبدلان را پيشه اينست جهان ، عشقست و ديگر زرق سازى همه بازيست الا عشقبازى كسى كز عشق خالى شد، فسرده ست گرش صد جان بود، بى عشق ، مرده ست مبين در عقل ! كان سلطان جانست قدم در عشق نه ! كان جان جانست و همين مضمون را ليلى و مجنون سروده است : چون عشق ، سرشته شد به گوهر چه باك پدر؟ چه بيم مادر؟ پند، ارچه هزار سودمندست چون عشق آيد، چه جاى پندست ؟! در عشق ، شكستگى كند سود خورشيد به گل نشايد اندود عشقى كه نه عشق جاودانى ست بازيچه شهوت جوانى ست عشق آينه بلند نورست شهوت زحساب عشق ، دورست در خاطر هر كه عشق ورزد عالم همه حبه اى نيرزد چون عاشق را كسى بكاود معشوق ، از او برون تراود چون عشق ، به صدق ره نمايد يك خوبى دوست ، ده نمايد نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف در احكام ستاره دنباله دار: چون ستاره دنباله در، در برج (حمل ) ديده شود، نشانه مرگ پادشاه ، بهم خوردگى كشور، كميابى و مرگست . چون در (ثور) ديده شود، خشك سالى ، راهزنى ، ويرانى و خونريزى را در پى دارد. اگر در (جوزا) ديده شود، نشانه ويرانى پاره اى از شهرها و دگرگونى دولت ها و بدى حال كشاورزان و مرگ و ستم است . اگر در (سرطان ) ديده شود، نشانه مرگ پادشاه به زهر و خونريزى و هجوم دشمنان به كشور و رويدادهاى آسمانى ست . اگر در برج (اسد) به نظر آيد، بيمارى ها و ويرانى و وبا، با خود دارد. اگر در (سنبله ) پديد آيد، ستم و ويرانى با شمشير به همراه دارد. در (ميزان ) نشانه مرگ حيواناتست . در (عقرب ) مرگ پرهيزگاران و پارسايان و دانشمندان و آفت هاى آسمانى و ويرانى در پى برف زياد با خود آرد. در (قوس ) مرگ پادشاه و جعل نامه ، كه به سبب آن ، ويرانى پديد آيد و پديد آمدن كميابى . در (جدى ) نشانه آتش سوزى در شهر، يا آب گرفتگى و برف و جنگ و ويرانى در كوهستان ها و كميابى ست . در (دلو) نشانه جنگ و اسيرى و ستم و دگرگونى در اخلاق و اوضاع و در (حوت ) نشانه ويرانى شهرها و سوختن و آب گرفتگى و بدى احوال است . حكايات تاريخى ، پادشاهان در يكى از كتاب هاى تاريخى ديدم كه (مانى نقاش ) به روزگار شاپور ذوالاكتاف ، خود را پيامبر خواند و از معجزاتش آن بود، كه با دست ، دايره هايى مى كشيد كه چون پرگار بر آن ها مى نهادند، هيچ نادرستى نداشت . و قطر برخى از اين دايره ها به پنج ذرع مى رسيد. و بى خط كش ، خطهايى مى كشيد، كه چون خط كش بر آن ها مى گذاردند، با آن ها هماهنگ بود. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار (محمد بن سليمان بن فطرس ) اديبى يگانه بود، و در حل (لغز) چيره دست بود. و بى انديشه اى ، آن ها را حل مى كرد. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار صاحب (معجم الادبا) گفته است محمد بن سليمان بن فطرس در سال 544 به دنيا آمد و در 646 مرد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بزرگى گفته است : اگر عيب دنيا، تنها اين باشد كه عاريتى ست ، صاحب همت را واجب مى آيد، كه بدان ننگرد، همچنان كه جوانمردان ، از عاريه گرفتن اسباب تجمل مى پرهيزند. شعر فارسى از جامى : كنگر ايوان شه ، كز كاخ كيوان برترست رخنه هادان ، كش به ديوار حصاردين ، درست چون سلامت ماند از تاراج نقد اين حصار پاسبان در خواب و بر هر رخنه دزدى ديگرست گرندارد سيم وزر دانا، منه نامش گدا! در برش دل بحردان و او شه بحروبرست كيسه خالى باش ! بهر رفعت يوم الحساب صفر چون خاليست ، زار قام عدد بالاترست زرنه ! و مردى كن ! و دست كرم بگشا! كه زر مرد را بهر كرم ، زن را براى زيورست نيست سرخ از اصل گوهر، تنگه زر گوئيا بهر داغ بخل كيشان گشته سرخ از آذرست هركه را خر ساخت شهوت ، نيم خر دل گوبه عقل ! خود به فهم خرد بينان ، نيم خردل هم خرست دست ده با راستان ! در قطع پستى هاى طبع بى عصا مگذر! كه در راه تو بس جوى و جرست چون كنند اهل حسد توفان ، طريق حلم گير! گاه موج ، آرام كشتى دار، ثقيل لنگرست باحسودان ، لطف خوش باشد، ولى نتوان به آب كشتن آتش ، كه اندر سنگ ، آتش مضمرست هست مرد تيره دل ، در صورت اهل صفا چون زن هندو، كه از جنس سفيدش چادرست گر ندارد سيم و زر دانا، منه نامش گدا! زان كه اندر بحر دانش ، او، شه بحرو برست چيست زرناب ؟ روشن گشته خاكى ز آفتاب هر كه كرد افسر ز زرناب ، خاكش بر سرست عاشق هميان شدى ، لاغر ميانش كن ! ز بذل خوبى محبوب زيبا، در ميان لاغرست معنى زر، ترك آمد، مقبلى كاوبرد بو زامتثال امر زر، در ترك دنيابوذرست لب نيالايند اهل همت از خوان خسان هر كه قانع شد به خشك وتر، شه بحروبرست طامعان ازبهر طعمه ، پيش هر خس سر نهند قانعان را خنده بر شاه و امير كشورست ماكيان ، از بهر دانه ، مى برد سر زيركاه قهقه بر كوه و دره ، شيوه كبك نرست هرچه سفله پير شد، حرصش فزون تر، تا به گور زان كه سگ چون پيرگردد، علت مرگش گرست مرد كاسب ، در مشقت مى كند كف را درشت بهر ناهموارى نفس دغل سوهان گرست سفله را منظور نتوان داشتن ، كان خوبروست ميخ را در ديده نتوان كوفتن ، كاو از زرست نيكى آموز از همه ! وزكم ببر! كاخر چو نيست راستى در جدول زرگر ز چوبين مسطرست حكمت اندر رنج تن ، تهذيب جان و عقل تست قصد واعظ زجر اصحاب ولگد برمنبرست هر خلل كاندر عمل بينى ، زنقصان دلست رخنه كاندر قصر بينى ، از قصور قيصرست نقش پهلو، نسخه تفصيل رنج شب بس است جامه چاكى را كه تا صبح از حصيرش بسترست طعنه ازكس خوش نباشد، گرچه شيرين گو بود زخم نى برديده سختست ، ارهمه نى شكرست گر عروج نفس خواهى ، بال همت برگشا! كانچه در پرواز دارد اعتبار، اول پرست حكمت يونانيان ، پيغام نفس است و هوا حكمت ايمانيان ، فرموده پيغمبرست نامه كش عنوان نه قال الله ، ياقال الرسول حامل مضمون آن ، خسران روز محشرست نيست از مردى عجوز دهر را گشتن زبون زن كه فايق گشت برشوهر، به معنى شوهرست نكته هاى پست كامل ، هست طالب را بلند نقطه هاى پاى حيدر، تاج فرق قنبرست چاره در دفع خواطر، صحبت پيرست و بس رخنه بر ياءجوج بستن ، خاصه اسكندرست در جوانى سعى كن ! گر بى خلل خواهى عمل ميوه بى نقصان بود، گر از درخت نوبرست عالم عالى مقام ، از بهر جر خواند علوم چون على كش معنى استعلا و كار او جرست جامى احسنت ! اين نه شعر از باغ رضوان روضه ايست كاندر و هر حرف ، طرفى از شراب كوثرست حجة الاسلام اگر سازم لقب او را، سزاست زان كه از اسرار دين ، بحر لبالب گوهرست سال تاريخش اگر فرخ نويسم ، هم سزاست زان كه سال از دولت تاريخ اين فرخ فرست معارف اسلامى به روزگار خلافت متوكل ، آب دجله ، كاملا زرد شد و مردم بيمناك شدند و به دعا، به درگاه پروردگار، ناليدند. سپس ، به حالت عادى برگشت و زلزله ، بستام و گرگان و تبرستان و نيشابور و اسفهان و كاشان را در ساعتى از يك روز لرزاند. در همان روزگار، در يكى از روستاهاى مصر به نام (سويدا) بارانى از سنگ باريد، كه وزن هر يك از آن سنگ ها دو رطل بود. و در اثر زلزله ، يكى از روستاهاى يمن ، جابه جا شد. معارف اسلامى در تاريخ (قوام الملكى ) در رويدادهاى سال 304 آمده است كه گروهى از مردم خراسان آمدند و خليفه (المقتدر) را آگاه كردند كه برجى از باروى قندهار ويران شده است و در سوراخى از آن ، نزديك به هزار سر به زنجير كشيده يافته اند، كه در گوش بيست و نه سر از آن سرها رقعه اى پشمين است كه بر آن نام صاحب سر نوشته شده و از آن نام هاست : شريح بن حيان ، حيان بن زيد، خليل بن موسى ، و برخى از آن رقعه هاى تاريخ سال هفتاد هجرى را دارد. حكاياتى كوتاه و خواندنى يكى از معتمدان گفت : با دوستى ، از بيابانى مى گذشتيم و به زنى باديه نشين بر خورديم كه چون پاره اى ماه بود و ما را به مهمانى خويش خواند. چون به خرگاه او رفتيم ، در آن ، گورى ديديم ، و از او، درباره آن پرسيديم . آه سردى كشيد و گفت : اين ، گور دوستى ست كه مرا دوست داشت و به من نيكى مى كرد. و چون مرد، نزد خويش ، به خاكش ، به خاكش سپردم . گفت : او را گفتم : راى تو درباره كسى كه ترا دوست داشته است و در نيكى به تو دريغ نداشته است ، چيست ؟ رنگ چهره اش دگرگون شد و اشكش سرازير شد با ناله اى سوزناك برخاست و همچنان كه بيرون مى رفت به اندوه گفت : با آن كه خاك گور، ميان من و او جدايى افكنده است ، چنان از او شرم دارم ، كه شما از ديدن من آزرم داريد. اينك ! اگر اشتياق مرا به او بخواهيد، اى مردان ! چنانم كه خود را گروگان گور او مى دانم . و ديگر بازنگشت ، تا بيرون رفتيم . شعر فارسى از نشناس : جهان را از آن ، فتنه با هر سرى ست كه رنج يكى ، راحت ديگرى ست معارف اسلامى روزگار خلافت بنى اميه 91 سال بود. به اين ترتيب كه - خدا لعنتشان كند -: نامسال هاى زندگىسال هاى فرمانروايىمرگ معاويه7819 سال و اندى60 - جلوس 41 يزيد383 ساله و هشت ماه64 مروان بن حكم63كمتر از يك سال- عبدالملك بن مروان61 يا 5721- وليدبن عبدالملك499 سال و 5 ماه96 سليمان بن عبدالملك452 سال و اندى99 عمربن عبدالعزيزبن مروان392 سال و 5 ماه101 يزيدبن عبدالملك404 سال و اندى105 هشام بن عبداالملك62 و اندى19 سال و 9 ماه125 وليدبن يزيدبن عبدالملك39يك سال و سه ماه126 يزيدبن وليدبن عبدالملك466 ماه127 ابوابراهيم بن وليدبن عبدالملك36سه ماه127 مروان بن محمدبن مروان695 سال و اندى132 شعر فارسى از خسرو دهلوى : ما را به كوى تو، نه سرايى ، نه خانه اى كز بهر آمدن ، بود آنجا بهانه اى گر ياد اين شكسته كنى ، كى بود غريب ؟ خاشاك نيز بر دل دريا گذر كند نكته هاى علمى ، ادبى ، مطالبى از علوم و فنون مختلف هر جسمى ، صورتى دارد. و تا صورت اول ، كاملا از ميان نرود، صورت ديگرى نپذيرد. مثلا جسمى كه به صورت مثلث باشد، نمى تواند، صورت مربّع بپذيرد. يا شكل هاى ديگر. مگر آن كه شكل مثلّث از آن زايل شود. همچون شمعى كه نقشى را پذيرفته است ، نقش ديگرى نمى پذيرد. مگر آن كه شكل نخستين آن ، كاملا زدوده شود. كه اگر اندكى از نقش نخستين بماند، نقش ديگرى نمى گيرد. بلكه دو نقش ، در هم مى آميزد. و ما، مى بينيم كه نفس ما، صورت چيزها را با گوناگون يى كه دارند - چه محسوس ، و چه معقول - كاملا مى پذيرد، بى آن كه صورت نخستين را زايل كند و نقش دوم را نيز كاملا مى پذيرد. سپس ، پيوسته نقش ها را پى در پى مى پذيرد. بى آن كه در آن ، ضعف و گسستگى ايجاد شود. بلكه به سبب نقش نخستين قدرتش در نقش پذيرى افزون مى شود. از اين رو، هر چه انسان ، دانش افزون شود، فهم و كياستش بيشتر مى شود و آمادگى اش براى پذيرفتن و آموختن افزوده مى شود و اين ويژگى ، بر خلاف ويژگى ، بر خلاف ويژگى جسم هاست و از اين روست كه نفس آدمى ، جسم نيست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از وصيت هاى افلاطون الهى ، به نقل محقق توسى : خدايت را بشناس ! و حق او را پاس دار! و تعليم را مداومت ده ! دانشمندان را به فزونى كردارشان ميازماى ، بل احوال آنان را در دورى از بدى و فساد مراقبت كن ! از خداى چيزى مخواه كه سود آن پيوسته نيست . و يقين دار! كه همه بخشش ها نزد اوست . از خدا، نعمت هاى پايدار و سودهايى كه از تو دور نمى شوند، بخواه ! و بدان ! كه انتقام خدا از بندگانش به نكوهش نيست كه به تاءديب است . به زندگى نيكويى كه مرگ آميخته به خشنودى خدا در آن نباشد، اكتفا مكن ! و مخسب ! مگر آنگاه كه نفس خويش را در سه چيز به حساب گيرى : نخست آن بينديشى كه در آن روز خطايى از تو سر زده است ، يا نه ؟ دوم آن كه بنگرى كه در آن روز خيرى به دست آورده اى يا نه ؟ سوم آن كه با تقصير خويش ، عبادتى را از دست داده اى ، يا نه ؟ كار كسى را به تاءخير مينداز! كه كار جهان دستخوش و دگرگونى و نيستى ست . و چيزى از بضاعت خود را بيرون از ذات خويش منه ! و حكيم مشمار كسى را كه به لذتى از دنيا شادمان ، يا به رنجى از آن ، اندوهگين شود. و پيوسته به ياد مرگ باش ! و بسيار بينديش ! و كم بگو: چنين كنم . كه حال ها دگرگونى مى پذيرد. براى هر كس دوستى اندرزگر باش ! به گاه رنج ، درماندگان را يارى ده ! جز آنان كه به كردارى ناپسند درمانده اند. و تنها، به زبان (حكيم ) مباش ! بل گفتار و كردار به هم بياميز! كه حكمت گفتارى بدين جهان ماند و حكمت كردارى به جهانى ديگر پيوندد و در آنجا مى ماند. اگر در انجام كار نيك ، ترا رنجى رسد، آن رنج پايدار نماند و كردار نيك تو ماند و اگر به گناه ، لذتى يابى ، آن خوشى نماند و كردار بد تو ماند. يقين دار! كه بازگشت تو، به جايى ست كه در آنجا خادم و مخدوم ، به ارزش برابرند. از اين رو، در اينجا، به افزونى اندوخته مپرداز! و به ذخيره توشه ابدى بپرداز! كه ندانى كه هنگام كوچ ، كى فرا رسد؟ و بدان ! كه از بخشش هاى پروردگارى ، بخششى بزرگ تر از حكمت نيست . و حكيم ، كسى ست كه انديشه و گفتار و كردارش همسان باشد. نيكى را روادان ! و از بدى ، به پاس نشان يافتن از كارهاى اين جهانى - هر چند كه بزرگ باشد - بگذار! در لحظه اى از لحظات ، سستى مكن ! و بدى را وسيله اى براى دستيابى نيكى قرار مده ! از كار برتر به سبب دست يابى به شادمانى گذرا روى مگردان ! كه آن ، روى گرداندن از شادى پايدار است . دوستى دنيا را از خويش دور دار! به هيچ كارى پيش از وقت ، دست مياز! به بى نيازى خويش فريفته مباش ! و مصيبت ها را ناخوش مدار! در داد و ستد خويش با دوست چنان باش ! كه نيازمند فرمان نباشى . هيچكس را به نادانى خطاب مكن ! با همه فروتن باش ! و فروتن را كوچك مشمار! در آن چه خويش را بر آن معذور مى دانى ، برادرت را نكوهش مكن ! به بيكارگى شادمان مباش ! و بر كوشش اعتماد مكن ! از كردار نيك پشيمان مباش ! و باكسى ستيزه مكن ! و دادگرى و پايدارى را بردوام دار! و نيكى ها را مراقب باش ! و اين ، پايان وصيت افلاطون در اخلاق است كه محقق توسى گزينش و نقل كرده است . ****************** عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... در يكى از كتابهاى تاريخى كه بر آن اعتماد دارم ، ديدم كه به روزگار فرمانروايى متوكل ، پرنده اى بزرگ تر از كلاغ ، بر درختى نشست و به آواز فصيح ، فرياد زد: (ايهاالناس ! اتقوالله ) (اى مردم ! از خدا بترسيد!) و اين سخن ، چهل بار باز گفت . سپس به روز دوم و سوم ، بازگست و همين گفت . عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... (ابن مقله ) كتاتب معروف ، دستش بريده شد و سپس زبانش و با يك دست ، از چاه ، آب مى كشيد. تاريخ نگاران گفته اند: ابن مقله ، سه بار به وزارت خليفه ها رسيد و سه قرآن نوشت و سه بار به سفر رفت و به خاك سپرده شد و سه بار، گور او گشوده شد. معارف اسلامى شاهان اسماعيلى ، در رودبار و قهستان فرمانروايى داشتند و روزگار حكومتشان يكصد و دوازده سال بود. 1 - حسن بن على - معروف به حسن صباح - 35 سال 2 - بزرگ اميد رودبارى 14 سال و دو ماه بيست روز 3 - محمد بن بزرگ اميد 24 سال و هشت ماه و هفت روز 4 - حسن بن محمد - معروف به على ذكره السلام 4 سال 5 - محمد بن حسن 26 سال 6 - جلال الدين بن حسن - معروف به نومسلمان - 11 سال و نيم 7 - علاءالدين محمد بن جلال الدين حسن 35 سال و چند ماه 8 - ركن الدين خور شاه بن علاء الدين بن محمد 1 سال . معارف اسلامى پادشاهان مغول كه در ايران فرمان راندند چهارده تن بودند و روزگار فرمانروايى شان يكصدوسى و هفت سال بود. يعنى از 599 - سال ظهور چنگيز - تا سال 736 كه از ميان رفتند. نام سال مرگ چنگيزخان 624 اوكتاى قاآن بن چنگيزخان 639 گيوك خان بن اوكتاى قاآن 648 (647) منكوقاآن بن تولى بن چنگيز 655 (657) هلاكوخان بن تولى 663 اباقاآن بن هلاكو 680 احمدخان بن هلاكو - (681 - 683) ارغون خان بن ابقا 683 نام سال مرگ گيخاتوبن ابقا 694 بايدوخان بن طراغاى - (جمادى الاولى 694 - ذيقعده 694) غازان خان بن ارغون 703 سلطان محمد خدابنده بن ارغون 719 (716) سلطان ابو سعيد بن سلطان محمد 736 محمدخان بن امير حسين خان طغا تيمور ساقى جهان تيمور انوشيروان حكايات تاريخى ، پادشاهان از مغولان ، نخستين كسى كه اسلام پذيرفت ، (غازان خان ) بود. حكايات تاريخى ، پادشاهان چنگيز از قاضى وجيه الدين قوشچى پرسيد: پيامبر شما از برخاست من آگاهى داده است ؟ گفت : گفتم : آرى ! و برخى خبرهاى ستيزها و ظهور تركان را بر او بر شمردم . از آن ، خوشحال شد و گفت : از من ، در ميان مردم يادى بزرگ باز خواهد ماند. او را گفتم : اجازه دهى تا سخن گويم ؟ گفت : بگو! گفتم : اگر از فرزندان آدم ، كسى بازماند، ياد تو باز خواهد ماند. اما اگر شيوه كنونى را ادامه دهى ، به راستى كه رشته زندگى آدميان گسسته خواهد شد. آنگاه ، چه كسى باز خواهد ماند؟ تا ياد تو را پراكنده سازد. گفت : چنگيز به خشم آمد. چنان كه رگ هاى گردنش برخاست كه من بر زندگى خويش ترسيدم . داستان بالا، به سرگذشت زير شباهت دارد، كه حكايت شده است كه اميرى ، به روستايى فرود آمد. شب هنگام ، خروسى از خروسان ده آواز برداشت . امير را از آن ، بد آمد و دستور داد، تا همه خروسان ده را بكشند و كشتند. امير، چون خواست بخوابد، خدمتگر خويش را گفت ! خروس خوان گاه ، مرا بيدار كن ! و او گفت : اى امير! تو يك خروس نيز به جا نگذاشتى . پس به بانگ كدام خروس بيدارت كنم ؟ شعر فارسى از نشناس : با همه خلق جهان ، گرچه از آن بيشتر گمره و كمتر برهند تو چنان زى ، كه بميرى ، برهى نه چنان زى ، كه بميرى ، برهند شعر فارسى از نشناس : با ما جانا! تو دوستى ، يكدله كن ! مهر دگران اگر توانى ، يله كن ! يك روز، به اخلاص بيا بر در ما گر كار تو از ما نگشايد، گله كن ! شعر فارسى از نشناس : اگر لذّت ترك لذّت بدانى دگر لذت نفس ، لذّت نخوانى هزاران در، از خلق بر خود ببندى گرت باز باشد در آسمانى تو اين صورت خود چنان مى پرستى كه تا زنده اى ، ره به معنى ندانى سفرهاى علوى كند مرغ جانت گر از چنبر آز، بازش رهانى وليكن ترا صبر عنقا نباشد كه در دام شهوت ، به گنجشك مانى چنان مى روى ساكن و خواب در سر كه مى ترسم از كاروان بازمانى وصيت همينست ، جان برادر! كه اوقات ضايع مكن ، تا توانى همه عمر، تلخى كشيده ست سعدى كه نامش برآمد به شيرين زبانى شعر فارسى و نيز از سعدى ست : ايهاالناس ! جهان ، جاى تن آسانى نيست مرد دانا به جهان داشتن ارزانى نيست حذر از پيروى نفس ! كه در راه خدا مردم افكن تر ازين غول بيابانى نيست عالم و عابد و صوفى ، همه طفلان رهند مرد اگر هست ، بجز عالم ربانى نيست با تو ترسم نكند شاهد روحانى ، روى كالتماس تو بجز راحت جسمانى نيست آخرى نيست تمناى سروسامان را سروسامان به ازين بى سروسامانى نيست آن كه را خيمه به صحراى قناعت زده اند گر جهان جمله بلرزد، غم ويرانى نيست شعر فارسى افسرده بهار شادمانى بى تو پژمرده نهال كامرانى بى تو چشمم همه دم به خونفشانى بى تو حاصل كه حرام زندگانى بى تو شعر فارسى از اوحدى (637 - 697 ه) ميوه وصلت به ما كمتر رسد زان كه بر شاخ بلندى بسته اى عاشقانى را كه در دام تواند كشته اى چندى و چندى بسته اى شعر فارسى از امير همايون : از سر كوى تو شب ها ره صحرا گيرم تا بنالم به مراد دل غمناك آنجا شعر فارسى از امير خسرو: اى دل ! علم به ملك قناعت بلند كن ! چشم خرد، زننگ جهان ، بى گزند كن ! تا چند زاغ مزبله ؟! لختى هماى باش خود را به نانمودن خود، ارجمند كن ! دشمن اگر ز پستى همت لگد زند تو خاك راه او شو! و همت بلند كن ! در خلوت رضا، ز سوى الله روزه گير! ابليس را به سلسله شرع بند كن ! اين آشيان چوملك كسى نيست ، عارضى ست خسرو! برو! تو هيچكس را پسند كن ! شعر فارسى از فغانى : من ، از تو مثل گشتم و يعقوب ، ز يوسف در هيچ زمان ، مهر و وفا ننگ نبوده ست شوق برون زحدّ صبورى ، قرار يافت آخر ميان ما و تو، دورى قرار يافت هرگز دل من ، از تو جدايى طلب نبود اين وضع ، در ميانه ضرورى قرار يافت . در پاى گنه ، شد دل بيمارم پست يا رب ! چه شود، اگر مراگيرى دست ؟ گر در عملم آن چه ترا بايد نيست اندر كرمت ، آن چه مرا بايد، هست . فرازهايى از كتب آسمانى محقّق توسى در (اخلاق ناصرى ) گفته است : حكيمان گفته اند، عبادت پروردگار، سه گونه است : يكى ، آن چه بر تن واجب است . همچون : نماز و روزه و سعى در مواقف ، براى راز و نياز با خداى بزرگ . دو ديگر. آن چه بر جان ضرورى ست همچون باورهاى درست و از روى دانش ، به يگانگى خدا. و آن چه از ستايش و بزرگداشت كه شايسته اوست و انديشيدن پيرامون آن بخشش ها كه پروردگار، از هستى و دانش خود، به جهان ارزانى داشته است . و نيز گشايش در اين دانسته ها. سوم . آن چه كه براى زندگى همگانى بايسته است . مانند دادو ستدها، كشاورزى ، زناشويى ، باز پس دادن سپرده ها (امانت ها) و اندرز دادن به يكديگر و همكارى هاى گونه گون و ستيز با دشمن و پاسدارى و نگهدارى از مرزهاى كشور. و يكى از پژوهندگان گفته است : بندگى خدا در سه چيزست : باور راستين ، گفتار درست و كارنيك و هر يك از اين سه ، با دگرگونى روزگار و افزايش ها و اعتبارهايى كه پيامبران بيان داشته اند، در هر روزگارى دگرگونى مى پذيرند. و عامّه مردم ، بايد از آن ، پيروى كنند و فرمانبردار باشند و قوانين خدايى را برپا دارند و قانون دينى را پاس دارند كه نظم دين ، جز به آن پايدار نمى شود. پايان سخن محقّق توسى . فرازهايى از كتب آسمانى جارالله در (ربيع الابرار) گفته است : عرب مى گويند: چون سپيدى فزونى گيرد، سياهى كاستى يابد. كه (سياه ) خرما را گويند و(سپيد)، شير را و منظورشان آنست كه فراوانى گشايش يابد، و شير زياد شود، در آن سال ، خرما كم شود و بالعكس . در كتاب مزبور، گفته شده است : كه سر كشى و ستيز، در همه چيزها هست . حتى خاشاك درون كوزه . كه چون خواهى آب بنوشى ، به دهانت آيد و چون كوزه را واژگون كنى ، كه خاشاك بيرون آيد، به ته كوزه رود. و همچنين است ، هر چيز كوچك آسيب رسان . فرازهايى از كتب آسمانى (ابن وحشيه ) در كتاب (فلاحة ) گفته است : نگريستن به گل ختمى ، آنگاه كه بر شاخه است ، روح را شاد مى كند و اندوه مى برد و زمان راه رفتن آدمى بر دوپا را مى افزايد. و نيز گفته است : شايسته است كه آدمى ، پيرامون بوته ختمى بچرخد و گل ها و برگهاى آن را از هر سو، ساعتى ببيند كه آن شادمانى به انسان دست دهد و خاطر را نيرو بخشد. شعر فارسى از نشناس - در گوشه گيرى از مردم -: برو! انس با خويشتن گير و بس ! مشو يار، زنهار با هيچكس ! كه هر كس كه پيوست با غير خويش درون را به نيش ستم كرد ريش . فرازهايى از كتب آسمانى شيخ در كتاب (نفس ) از (شفا) گفته است : حيوانات ، الهام هاى غريزى دارند و سبب آن ، پيوندى ست كه ميان اين نفسس ها و مبادى شان هست . و اين پيوند، هميشگى ست و گسسته نمى شود. و اين ، غير از آن پنوندهايى ست كه گاه ، روى مى دهد، مانند به كارگيرى خرد ويا خاطره نيك . اين چيزها نيز از پيوند با مبادى شان روى مى دهند. اما، اين امور، وابسته به آن است كه وهم ، به معانى آميخته به محسوسات ، كه زيان يا سود مى رسانند، برسد. مثلا هر گوسفندى از گرگ مى ترسد، حتى اگر هرگز آن را نديده و از آن ، رنجى در يافت نكرده باشد. و پرندگان از جانواران شكارى در هراسند بى آن كه آزموده باشند. دفتر پنجم سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى سرور پيامبران مرسل و گرامى ترين اولينان و آخرينان ، كه درود خدا بر او و دودمان گراميش باد! گفت : هر گاه ، دل مؤمن ، از بيم خدا به لرزه در آيد، گناهان از او فرو ريزد، چنان كه برگ از درخت فرو ريزد. و نيز فرمود: بنده ، تا آنگاه كه بلا را نعمت نشمرد، و آسايش را رنج خويش نداند، در شمار مؤمنان نيايد. چه سختى هاى دنيا، نعمت هاى آخرتند و آسودگى هاى دنيا، رنج آن . و نيز از اوست كه : - برترين درودها و كامل ترين سلام ها نثار او باد! - كه : خداى تعالى گفت : چون بنده اى از بندگان خويش را به رنجى در بدن يا مال ، يا فرزند، دچار سازم ، و آن را به بردبارى پذيرا شود، از آن ، شرم دارم كه وى را ميزان نهم و يا او را نامه عمل بگذارم . عوالم كلى ، به دو عالم منحصر مى شود: يكى ، (عالم خلق )، كه با يكى از حواس پنجگانه ظاهرى حس مى شود و ديگرى ، (عالم امر) است ، كه به حس در نمى آيد. همچون (روح ) و (عقل ) و پروردگار فرموده است : (الا له الخق و الامر تبارك الله رب العالمين ) و بسا! كه از اين دو (عالم ) به (عالم ملك و ملكوت ) و (عالم شهادت و غيب ) و (ظاهر و باطن ) و (بر و بحر) و عباراتى جز اين ها تعبير شود. و آدمى ، موجودى ست جامع ، ميان اين دو عالم . چه ، تن او، نمومه اى از عالم خلق است و روحش از عالم امر. خداى تعالى فرموده است : (يسئلونك عن الروح قل : الروح من امر ربى ) و روح آدمى ، پيش از هستى ديگر آفريدگان ، در درياى حقيقت پروردگارى شناور بود، و از عنايت ازلى كه حامل آن بود، برخوردارى داشت . خداى تعالى مى فرمايد: (و لقد كرمنابنى آدم و حملناهم فى البر والبحر) سپس ، اين روح ، در تن ، به امانت سپرده شد، تا كسب كمال كند و برخى آمادگى ها تدارك بيند كه بى آن ، ممكن نبود، تا بدان برسد. آنگاه به اصل خود باز مى آيد و در منشاء خويش شناور مى شود، و به درياى حقيقت مى رسد. در حالى كه آماده پذيرش فيض هاى جلال و جمال الهى و اشراق سر مدى شده باشد. تفسير آياتى از قرآن كريم در (كشاف ) در تفسير اين گفته خداى تعالى كه مى فرمايد: (لا ينال عهدى الظالمين ) آمده است كه : گفته اند كه اين ، دليل بر آنست كه بدكار، شايسته پيروى نيست و كسى كه فرمان و گواهى و پيروى و خبرش پذيرفته نيست ، چگونه به پيشوايى و امامت برگزيده شود؟ ابوحنيفه ، پنهانى ، به وجوب يارى دادن زيدبن على (بن الحسين )(ع ) و پرداخت مال به وى و خروج بر دزدى كه به عنوان (امام ) غلبه يافته بود - همانند دوانيقى و نظاير او - فتوا داد. و چون زنى او را گفت : فرزند مرا به خروج با ابراهين و محمد - فرزندان عبدالله بن حسن - اشاره كردى و كشته شد. ابوحنيفه گفت : كاش به جاى فرزند تو بودم ! و همو، در اشاره به (منصور) (خليفه ) و يارانش مى گفت : اينان ، اگر آهنگ بناى مسجدى كنند، و مرا بخوانند، تا آجرهاى آن را بشمارم ، چنين نخواهم كرد. و از (ابن عباس روايت شده است كه گفت : ستمگر، هيچگاه پيشوايى را نشايد. و چگونه پيشوا تواند شد؟ كه امام ، آنست كه ستم را باز دارد. و اگر ستمگرى به پيشوايى گمارده شود، همانند اين مثل است كه گويد: آن كه از گرگ چوپانى خواهد، ستم كرده است . پايان سخن جارالله . حكايات تاريخى ، پادشاهان ابوجعفر منصور، ابوحنيفه را به كوفه آورد، و خواست ، تا او را منصب (قضا) دهد. و او خوددارى كرد و خليفه ، او را سوگند داد كه بپذيرد. و بوحنيفه گفت : من ، هرگز شايسته قضا نيستم . و (ربيع بن يونس ) حاجب گفت : نمى بينى كه خليفه سوگند مى خورد؟ و ابوحنيفه گفت : خليفه به دادن كفاره سوگند، از من تواناترست . و آنگاه ، منصور فرمان داد، تا او را به زندان افكندند. فرازهايى از كتب آسمانى در (احيا)(العلوم ) روايت شده است كه زاهدى ، روزگارى دراز، خداى را عبادت كرد. و بارى ، پرنده اى ديد، كه بر درختى لانه كرده بود. و آنجا مى نشست و مى خواند. زاهد با خويش گفت : نمازگاه خويش ، به نزديك آن درخت برم تا با نواى اين پرنده انس گيرم . و چنين كرد. و پروردگار، پيامبر آن روزگار را وحى فرستاد كه آن زاهد را بگو!: به آفريده اى انس گرفتى . چنان ترا فرود آورم كه از كردار نيك بهره اى نبرى . و نيز در احياء آمده است كه ابراهيم ادهم ، از كوه فرود مى آمد و پرسيدندش : از كجا مى آيى ؟ و او گفت از انس با خداى تعالى . و گفته اند: موسى پس از آن كه سخن خداى تعالى شنيد، چون ، سخن ديگرى مى شنيد، دلش به هم مى خورد. شعر فارسى از نشناس : از ذوق صداى نايت ، اى رهزن هوش ! و زبهر نظاره تو، اى مايه هوش ! چون منتظران به هر زمانى ، صد بار جان ، بر در چشم آيد و دل ، بر گوش عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... در (شرح علامه )، از (ابوسهل ) مسيحى نقل كرده است كه در دمشق ، خصيه هاى مردى بزرگ شد. چنان كه آن ها را در كيسه اى به اندازه يك بالش جاى داده بود. و جنبيدن بر او دشوا آمد. مرد به بيمارستان رفت و از جراح خواست ، تا او را درمان كند. اما جراحان ترسيدند كه در حين عمل بميرد. مرد، به عدالتخانه رفت و از نايب السطنه خواست تا دستور دهد كه او را درمان كنند و او چنين كرد و بيضه هايش بريدند و مرد چند روزى ماند و مرد و بيضه هايش را پس از بريدن وزن كردند و هفده رطل بود و هر رطل ششصد درهم است . شعر فارسى از نشناس : نكويى با بدان كردن ، وبالست ندانند اين سخن ، جز هوشمندان ز بهر آن ، كه با گرگان نكويى ستمكارى بود بر گوسفندان شعر فارسى از مخزن الاسرار - در نصيحت -: در سر كارى كه در آيى نخست رخنه بيرون شدنش كن درست تا نكنى جاى قدم استوار پاى منه ! در طلب هيچ كار چاره دين ساز! كه دنيات هست تا مگر آن نيز بيارى به دست ! اى كه زامروز، نيى شرمسار آخر از آن روز يكى شرم دار! قلب مشو! تا نشوى وقت كار هم زخود و هم زخدا شرمسار مست چه خسبى ؟ كه كمين كرده اند كارشناسان ، نه چنين كرده اند چون تو، خجل وار برآرى نفس فضل كند رحمت فريادرس خويشتن آراى مشو! چون بهار تا نكند در تو طمع روزگار شعر فارسى و از اين قبيل است كه در (هفت پيكر) به نظم آورده است : عيب جوانى نپذيرفته اند پيرى و صد عيب ، چنين گفته اند فارغى از قدر جوانى كه چيست رو! كه بر اين غفلت ، بايد گريست شاهد باغست درخت جوان پير شود، بشكندش باغبان شاخ تر از بهر گل نو برست هيزم خشك ، از پى خاكسترست عهد جوانى به سرآمد، مخسب ! روز شد، اينك ! سحر آمد، مخسب ! و از سخنان اوست در (خسرو و شيرين ): ترا حرفى به صد تزوير در مشت منه بر حرف كس بيهوده انگشت ! سخن ، در تندرستى تندرست است كه در سستى ، همه تدبير، سست است چو خواهى صد قبا، در شادكامى بدر پيراهنى در نيكنامى بدين قالب كه بادش در كلاهست مشو غره ! كه اين ، يك مشت كاهست رها كن غم ! كه دنيا، غم نيرزد مكش سختى ! كه سختى هم نيرزد چنان راغب مشو در جستن كام ! كه از نايافتن ، رنجى سرانجام از عارف بلند پايه (نظامى ) - درباره پيرى -: حديث كودكى و خودپرستى رها كن ! كان خمارى بود و مستى چو عمر از سى گذشت و يا خود از بيست نمى شايد دگر چون غافلان زيست نشاط عمر، باشد تا چهل سال چهل رفته ، فرو ريزد پروبال پس از پنجه ، نباشد تندرستى بصر كندى پذيرد، پاى ، سستى چو شست آمد، نشست آمد پديدار چو هفتاد آمد، افتاد آلت از كار به هشتاد و نود، چون در رسيدى بسا سختى كه از گيتى كشيدى ! از آنجا گر، به صد منزل رسانى بود مرگى ، به صورت زندگانى سگ صياد، كاهو گير گردد بگيرد آهويش ، چون پير گردد چو در موى سياه ، آمد سپيدى پديد آيد نشان نااميدى زپنبه شد بنا گوشت كفن پوش هنوز اين پنبه بيرون نارى از گوش جوانى ، گفت پيرى را: چه تدبير؟ كه يار از من گريزد چون شوم پير جوابش داد پير نغز گفتار كه در پيرى ، تو خود، بگريزى از يار شعر فارسى و نيز از سخنان اوست در (ليلى و مجنون ): غافل منشين ! نه وقت بازى ست وقت هنرست و سرفرازى ست امروز، كه روز عمر، برجاست مى بايد كرد كار خود راست فردا كه اجل عنان بگيرد عذر تو به جان كجا پذيرد؟ از پنجه مرگ ، جان كسى برد كاو پيش ز مرگ خويشتن مرد يك دسته گل دماغ پرور از صد خرمن گياه خوش تر هر نقد كه آن بود بهايى بفروش ! چو آيدش روايى . شعر فارسى از نشناس : گر، خرابم كنى از عشق ، چنان كن بارى كه نبايد دگرم منت تعمير كشيد معارف اسلامى گفته اند: جمعه را از آن روى ، (جمعه ) ناميده اند، كه پروردگار، در آن روز از آفرينش چيزها آسود و آفريدگان ، در پيشگاه او جمع آمدند. و نيز گفته اند: از آن روى (جمعه ) گفته اند، كه در آن روز، مردم ، براى اداى نماز، جمع آيند. و گفته شده است : نخستين بار، (انصار)، اين روز را (جمعه ) ناميدند. و آن ، پيش از آمدن پيامبر (ص ) به مدينه بود. و نيز پيش از فرود آمدن سوره جمعه ، انصار، گرد آمدند، و گفتند: يهود را در هفته ، روزيست ، كه بدان گرد آيند. و آن ، (شنبه ) است و مسيحيان نيز به يكشنبه جمع شوند. ما نيز بايد روزى را قرار دهيم كه در آن ، جمع شويم و خدا را ياد كنيم و سپاس بگزاريم . و آن را بر (جمعه ) قرار دادند و آنان ، پيش از آن ، جمعه را روز (عروبة ) مى ناميدند. آنگاه ، بر (سعد بن زرارة ) گرد آمدند و با او نماز گزاردند و او، آنان را پند داد و آن روز را (جمعه ) ناميدند. و نيز گفته اند: نخستين كسى كه اين روز را (جمعه )، (كعب بن لوى ) بود و همو او بود كه تركيب ، (اما بعد) را به كار برد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سخنان يكى از بزرگان در گراميداشت پدر و مادر: بدان ! كه پروردگار عزيز و بزرگ ، نياز ترا به پدر و مادر دانست . از اين رو، ترا در نزد آنان گرامى داشت . كه نيازى به سفارش كردن درباره تو، به آنان نبود. و پروردگار، بى نيازى آنان را از تو دانست و از اين رو، آنان را درباره تو سفارش كرد. و در حديث آمده است كه : (على بن الحسين ) (ع ) فرزند خويش (زيد) را گفت : اى پسركم ! پروردگار، ترا به من خشنود نساخت . از اين رو، مرا به تو سفارش كرد. اما مرا به تو خرسند ساخت و از تو مرا سفارش كرد. پس .- خدا ترا توفيق دهاد! - تفاوت ميان اين دو را بدان ! و با خرد خويش ، ميان اين دو فرق بگذار! آنگاه ، بنگر! كه خرد روشن تو، لزوم سپاسگزارى ترا به نعمت دهنده ات سفارش مى كند و بنگر! كه از آدميان ، كسى هست كه بيش از پدر و مادر بر تو حق داشته باشد؟ و كسى هست كه بيش از آنان ، در خور سپاس و نيكى تو باشد؟ پس آن را با گراميداشت و بزرگداشت و فرمانبرى و اطاعت ، تا آنگاه كه زنده اند، پاسخ بگوى ! و از آنان بخشش بخواه و حق آنان را ادا كن ! و پس از مرگ نيز با ديدار خاكشان دين خويش را ادا كن ! همچنان كه دوست دارى كه فرزندانت ، به روزگار زندگى و پس از مرگت ، با تو چنان كنند. سخن عارفان و پارسايان در (احياء)(العلوم ) از يحيى معاذ (رازى ) نقل شده است كه مى گفت : زاهد راستين ، كسى ست كه روزيش آن چه يابد، باشد و جامعه ، آن چه پوشد و مسكنش به جايى از زندان دنيا كه در آن گنجد و دورى از خلق جاى آسايش او و گورش خوابگاه او و انديشه اش پندگيرى او و قرآن گفتار او و خدا انيس او و ياد خدا رفيق او و زهد همنشين او و اندوه كار او و شرم شعار او و گرسنگى خورش او و حكمت سخن او و خاك بستر او و تقوا توشه راه او و خاموشى بهره او و شكيبايى تكيه گاه او و توكل حسب و نسب او و خرد راهنماى او و عبادت پيشه او و بهشت پايان آرزوى او. ترجمه اشعار عربى از ابوتمام : خرد، رهبر منست و روزگار، ادب كننده من . اين هر دو، آنچنان از من تيرگى را زدودند، كه به روزگار جوانى ، پيرى جهانديده شدم . شعر فارسى از نشناس : از باغ جهان ، فتاده در دام عذاب آدم ، ز پى گندم و من ، بهر شراب مرغان بهشتيم ، عجب نبود، اگر او، از پى دانه رفت و من ، از پى آب خاك رهش به مردم آسوده كى دهند! كاين توتيا، به مردم بى خواب مى دهند غم با من و من با غمش ، خو كرده ايم ، اى مدعى ! لطفى ببايد كردن و ما را به هم بگذاشتن زيمن عشق ، بر وضع جهان ، خوش خنده ها كردم معاذالله ! اگر روزى به دست روزگار افتم . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : برترى كشاورزان ، به همكارى در كار است ، برترى بازرگانان ، به همكارى در اموالست ، برترى پادشاهان ، به همكارى در راى هاى سياسى ست ، برترى دانشمندان ، در حكم خداوندى ست و برترى همه اينان ، به همكارى در تمامى چيزهاى ست كه امور زندگى و آخرت آدميان را به صلاح آرند. شعر فارسى از خسرو و شيرين (نظامى ) در سفارش به كم خوردن : مخور بسيار! چون كرمان بى زور به كم خوردن كمر بربند! چون مور حرام آمد علف تاراج كردن به دارو، طبع را محتاج كردن مخور چندان ! كه خرما خوار گردد گوارش در دهن مردار گردد چو باشد خوردن نان ، گلشكروار نباشد طبع را با گلشكر كار جهان زهرست و زهر تلخناكش به كم خوردن توان رست از هلاكش از سخنان شيخ (نظامى ) در قناعت ، كه نيكوترين چيزهاست : قرص جوى ، مى شكن ! و مى شكيب ! تا نخورى گندم آدم فريب تا شكمى نان و كفى آب هست كفچه مكن بر سر هر كاسه دست آن خور! و آن پوش ! چو شير و پلنگ كاورى آن را همه روزه به چنگ نانخورش ، از سينه خود كن ! چو آب وز جگر خويش چو آتش كباب گر دل خرسند نظامى تراست ملك قناعت بتمامى تراست شعر فارسى نيز از اوست : اگر باشى به تخت و تاج محتاج زمين را تخت كن ! خورشيد را تاج به خرسندى بر آور سر! كه رستى بلايى محكم آمد خودپرستى در اين هستى كه يابى نيستى زود نبايد شد به هست و نيست خشنود. لباسى پوش ! چون خورشيد و چون ماه كه باشد تا تو باشى ، با تو همراه جهان ، چون مار افعى ، پيچ پيچست مخواه از وى ! كزو در دست ، هيچست شعر فارسى نيز از سخنان او در كتاب (ليلى و مجنون ) است : خرسندى را به طبع ، در بند! مى باش بدانچه هست ، خرسند! اجرت خور دسترنج خود باش ! گر محتشمى ، به گنج خود باش ! نزديك رسيد، كار مى ساز! با گردش روزگار مى ساز! جز آدميان ، هر آنچه هستند بر شقه قانعى نشستند در جستن رزق خود شتابند سازند بدان قدر، كه يابند آنگاه رسى به سر بلندى كايمن شوى از نيازمندى خرسند، هميشه نازنينست خرسندى را ولايت اينست از بندگى زمانه آزاد غم شاد به او و او به غم شاد نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان بزرگان : آن كه سرانجام خويش را نيكو سازد، از زشتى ها رويگردانست و آن كه به كتاب خدا ايمان آورد، توبه كند و آن كه از عذاب دردناك بپرهيزد، آب شود. پس ، اى نشسته اى ! كه مرگ تو ايستاده است . اينك ! از سخن ما، در خوابى ؟ يا از كرده خويش پشيمانى ؟ پيش از مردنت ، از لغزش هاى خويش توبه كن ! كه مرگ ، در تعقيب زندگانست . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بزرگى گفته است : نماز، معراج عارفانست . و وسيله گناهكاران و بوستان پرهيزگاران و در حديث آمده است كه : نماز، ستون دينست و در يكصد و دو جاى قرآن ، از آن ، ياد شده است . شعر فارسى از نشناس : صد تيغ بلا، ز هر طرف آخته اند بر ما همه ، شبرنگ جفا تاخته اند فرياد! كه دشمنان به هم ساخته اند واحباب به حال ما نپرداخته اند سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... (كفعمى ) - كه رحمت خدا بر او باد! - گفت : اى فرزند (آدم ) به دنيا فريفته مباش ! دنيايى كه در آن صافى و گوارنده اى يافت نشود و كسى ترا يارى نمى كند و به عهدها وفا نمى شود و سوگند راستى در ميان نيست و دوست موافقى نمى يابى . نيكبخت آن كه با دنيا بجنگد! و به زر و زيور آن ننگرد. خوش به حال آنان كه از حلال دنيا بپرهيزند و جز با ياد خدا، از هيچ لذتى بهره نجويند و با پارسايى ، به اوج طاعت رسند. به آن كه دانه را مى شكافد! كه بدكاران را بهره اى جز آب گنديده دوزخ نيست . آنان ، گناهانشان آشكار است و عذرشان ناپذيرا. و پرهيزگاران ، با كردار پسنديده خويش به انوار روحانى خود، به ملاء اعلى در آويخته اند و از ميوه پاداش نيكوكارى خويش بهره مندند. آرى ! كسى رستگارست ، كه در درياى طاعت پروردگار خويش غوطه خورد و رنج طاعت را به پاس پاداش آخرت ، بر خويش هموار سازد. اينك ! خويش را واجب دار! كه به اداى واجبات بپردازى و براى دورى از گناه ، اسب هاى رهوار رياضت كشيده را به كارگير! و جامه بيم از خدا را بر خود بپوشان ! و از آنان مباش كه به پيمان خدا خيانت مى ورزند كه كردارهاى زشت تو، به رستاخيز، اژدهاى تو خواهند بود. و كارهاى نادرست تو، در قيامت ، موجب كورى تو خواهند شد و راستى گفتار تو، نيرويت مى بخشند و اگر به قناعت روى آورى ، ترا سودمندتر خواهد بود. شعر فارسى از نظامى - در بخشش : به شادى ، شغل عالم درج مى كن ! خراجش مى ستان ! و خرج مى كن ! گشايى بند، بگشايند بر تو فرو بندى ، فرو بندند بر تو بزرگى بايدت ، دل در سخابند! سر كيسه ، به بند گندنا بند! نصيحت بين ! كه آن هندو، چه فرمود كه : چون نانى بيابى ، زود خور! زود! شعر فارسى از مير دردى يزدى : از من ، آموخت شيخ ، افسوس زدن بر بام صلاح ، كوس ناموس زدن رفتم كه به پير دير هم ياد دهم آيين بت و طريق ناقوس زدن اندر آن معرض كه خود را زنده سوزد اهل درد اى بسا مرد خدا! كاو كمتر از هندو زنى ست . فرازهايى از كتب آسمانى (قيصرى )، در (شرح يائيه ) در تعريف دانش تصوف گفته است : آن ، دانش نام ها و صفت ها و مظاهر خداوندى ، و احوال آفرينش و رستاخيز و حقايق عالم و چگونگى بازگشتن آن ، به حقيقت يگانه است . كه آن ، ذات پروردگارى ست . و نيز شناخت شيوه سلوك و (مجاهده ) است ، براى رهايى نفس ، از تنگناهاى بندهاى جزئى و پيوند دادن آن ، به مبداء اصلى و نيز اتصاف آن ، به وصف اطلاق و كليت است . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار (سمراء) دختر قيس ، در غزوه اى دو پسر خويش از دست داد و پيامبر (ص ) به مرگ آنان ، او را تعزيت گفت . سمراء گفت : پس از تو، هر اندوهى ناچيزست . به خدا سوگند! اندوهى كه از چهره گردآلود تو، به من رسيده است از مرگ آن دو، دردناك تر است . سخن عارفان و پارسايان حسن بصرى مى گفت : چون كسى در كار دنيا با تو همچشمى كند، در كار آن جهانى ، با او همچشمى كن ! و نيز، يارانش را گفت : من هفتاد تن از بدريان را ديدم كه حلال شده هاى خدا را چندان پرهيز داشتند، كه شما حرام شده هاى او را نداريد. و به سخنى ديگر، آنان ، در بلا، بيش از شما، به نعمت و آسودگى شادمان بودند و اگر آنان را مى نگريستيد، ديوانه شان مى انگاشتيد. و اگر آنان نيكان شما را مى ديدند، مى گفتند: اينان را خلقى نيك نيست و اگر بدانتان را مى ديدند، مى گفتند: اينان به رستاخيز، در شمار مؤمنان نيستند. و چون به يكى از آنان ، مالى حلال عرضه مى شد، نمى پذيرفت و مى گفت : از آن ترسم كه دلم را تباه كند. و آن كه دل داشت ، بناچار، از تباهى آن ، بيمناك بود. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى عيسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد! - مى گفت : اى دنيا! تو بودى ، و من ، در تو نبودم و تو خواهى بود و من در تو نباشم . و اگر مرا بدبختى رسد، بدبختى يى است كه در تو بدان دچار شده ام . سخن عارفان و پارسايان عابدى ، در دعاى خويش ، چنين مى گفت : خدايا! مرا به آتش انداز! كه چون منى ، جراءت آن ندارد كه از تو بهشت خواهد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى پس از آن كه ميان او و يكى از يارانش ستيزى رفت ، به او نوشت : اى برادر! روزگار زندگى ، كوتاه تر از آنست كه به دورى بگذرد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى افلاطون را گفت : زن گيرم ؟ يا نه ؟ گفت : هر چه كنى ، ترا پشيمانى آرد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى بد مستى كرد و مردم ، شكايت او به حاكم بردند. مستى از سرش رفته بود و حاكم خواست تا او را بيازارد. مرد گفت : اى امير! من بدى كردم و خردى ندارم . تو كه خردمندى ، مرا ميازار! لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين معاويه در مكه بود و ابن عامر را گفت : از تو خواهشى دارم . گفت : چيست ؟ گفت : خانه ات را در عرفه به من بخشى . گفت : بخشيدم . معاويه گفت : صله رحم كردى . اينك ! تو چيزى بخواه ! گفت : خواهم كه خانه ام را به من بازگردانى ! گفت : باز گرداندم . شعر فارسى از نشناس : عمرى گذشت راه سلامت نيافتيم شرمنده اين دلم ! كه چه ها در خيال داشت ! شعر فارسى از مولوى معنوى : آفت ادراك ، اين قيلست و قال خون به خون شستن ، حلال آمد، حلال شعر فارسى و نيز از اوست : هين و هين ! اين راهرو، بيگانه شد آفتاب عمر، سوى خانه شد تو مگو فردا! كه فرداها گذشت تا بكلى نگذرد ايام گشت تو، مگو: ما را بدان شه ، بار نيست ! با كريمان ، كارها دشوار نيست عورو تورو لنگ و لوك و بى ادب سوى او مى غنج ! و او را مى طلب ! وعده فردا و پس فرداى تو انتظار حشر باشد، واى تو! نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بزرگى گفته است : به بلايى دچار نيامدم ، مگر آن كه پروردگار، در آن ، مرا چهار نعمت ارزانى داشت يكى اين كه دينم را زيان نداشت . ديگر آن كه به بزرگى آن كه مى توانست باشد، نبود. سديگر آن كه مرا از خشنودى خويش بى بهره نساخت و چهارم اين كه از آن ، اميد ثواب داشتم . شعر فارسى از حكيم انورى : مرا به مدرسه ها پيش ازين به كسب علوم قرار مدرسه و فكر درس بودى كار كنون ، به چشم غزالانم آنچنان كردند كه شب ، به خواب خوش اندر، غزل كنم تكرار تفسير آياتى از قرآن كريم در كشاف ، در تفسير آيه شريفه (ان الله لا يستحيى ان يضرب مثلا ما بعوضة فمافوقها) مى نويسد: بسيار در كتاب هاى قديمى ديده ام كه جنبنده اى هست ، كه جنبش آن ، جز با چشم هاى تيزبين ديده نمى شود. و چون نجنبد، هيچ چشمى آن را نبيند و چون به دست ، بگيرندش ، زهرى از خود مى دهد، كه زيانبخش است . پاكيزه است پروردگارى كه از صورت اين حيوان و اعضاى ظاهرى و باطنى و تفضيل آفرينش آن ، چنان آگاهست ! و مى بيندش و از ضمير آن آگاهست . و شايد كه كوچك تر از آن را نيز آفريده است . (سبحان الذى خلق الازواج كلها مما تنبت الارض و من انفسهم و مما لا يعلمون ). فرازهايى از كتب آسمانى تصوف ، دانشى ست كه در آن ، از يگانگى ذات پروردگار، سخن مى رود و به نام ها و صفاتش و همه آن چه كه به او مربوط است ، نايل مى گرداند از اين رو، موضوع تصوف ، ذات پروردگارى و صفت هاى ازلى و سرمدى اوست . مسائلى كه تصوف از آن ها سخن مى گويد، چگونگى صدور كثرت از خدا و بازگشت همه آن ها به اوست و نيز بيان مظاهر نام هاى الهى و صفت هاى ربانى او و چگونگى بازگشت (اهل الله ) به خداست و نيز چگونگى (سلوك ) و (مجاهده ) و رياضت هاى آنان است و همچنين از نتيجه هر يك از اعمال و ذكرها در دنيا و آخرت به همان سان كه در (نفس امر) است سخن مى گويد. مبادى تصوف ، شناخت حد و غايت و اصطلاحات صوفيانست كه در ميان آنان رواج دارد. سخن عارفان و پارسايان عارفى گفته است : آن كه به هنگام نعمت ، به منعم بنگرد، و به هنگام بلا، به بلا دهنده نظر كند، و در همه حالات ، جمال حق را نظاره كند، و به محبوب مطلق توجه داشته باشد، در عالى ترين مراتب سعادت است و آن كه به عكس اين باشد، در پايين ترين دركات بدبختى ست . و چنين كسى ، به هنگام نعمت ، بر نيست شدن آن ترسانست و به هنگام سختى ، در آزار آنست . شعر فارسى از نشناس : ظهور جمله اشيا، به ضدست ولى حق را نه مانند و نه ندست چو نبود ذات حق را ضد و همتا ندانم تا چگونه دانى او را؟! چو نور حق ندارد نقل و تحويل نيايد اندر او تغيير و تبديل . اگر خورشيد بر يك حال بودى شعاع او به يك منوال بودى ندانستى كسى ، كاين پرتو اوست نبودى هيچ فرق ، از مغز، تا پوست شعر فارسى از سعدى : چنين دارم از پير داننده ياد كه شوريده اى رو به صحرا نهاد. پدر، در فراقش نخورد و نخفت پسر را ملامت بكردند و گفت : از آن گه يارم كس خويش خواند دگر با كسم آشنايى نماند بحقش ! كه تا حق جمالم نمود دگر هرچه ديدم ، خيالم نمود نشد كم ، كه رو از خلايق بتافت كه گم كرده خويش را باز يافت پراكندگانند زير فلك كه هم در توان خواندشان هم ملك قوى بازوانند كوتاه دست خردمند و شيدا و هشيار و مست نه سوداى خودشان ، نه پرواى كس نه در گنج توحيدشان جاى كس برآشفته عقل و پراكنده هوش زقول نصيحتگر، آگنده گوش تهيدست مردان پر حوصله بيابان نوردان بى قافله به دريا نخواهد شدن بط غريق سمندر چه داند عذاب الحريق ؟ عزيزان پوشيده از چشم خلق نه زنار داران پوشيده دلق به خود سر فرو برده همچون صدف نه مانند دريا برآورده كف گرت عقل يارست ، ازينان رمى كه ديوند در صورت آدمى نه مردم همين استخوانند و پوست نه هر صورتى جان و معنى در اوست نه سلطان خريدار هر بنده ايست نه در زير هر ژنده اى زنده ايست اگر ژاله ، هر قطره اى در شدى چو خر مهره ، بازار از او پر شدى ****************** شعر فارسى نيز از اوست : قضا را، من و پيرى از فارياب رسيديم در خاك مغرب ، به آب مرا يك درم ، بود، برداشتند به كشتى و درويش بگذاشتند سباحان برانند كشتى چو دود كه آن ناخدا، ناخدا ترس بود مرا گريه آمد ز تيمار جفت بر آن گريه ، قهقه بخنديد و گفت مخور غم ! براى من اى پر خرد! مرا آن كس آرد، كه كشتى برد بگسترد سجاده بر روى آب خيالست پنداشتم يا به خواب ؟ زمد هوشيم ديده آن شب نخفت نظر بامدادان به من كرد و گفت : عجب ماندى ، اى يار فرخنده راى ؟! ترا كشتى آورد و ما را خداى چرا اهل معنى ، بدين نگروند؟ كه ابدال ، در آب و آتش روند نه طفلى كز آتش ندارد خبر نگه داردش مادر مهرور؟ پس ، آنان كه در وجه ، مستغرقند شب و روز، در عين حفظ حقند نگه دارد از تاب آتش خليل چو تابوت موسى ز غرقاب نيل چو كودك به دست شناور دراست نترسد، اگر دجله پهناور است تو بر روى دريا قدم چون زنى ؟ چو مردان ، كه بر خشك ، تر دامنى شعر فارسى و نيز از سعدى ست : مگر ديده باشى ، كه در باغ و راغ بتابد به شب كرمكى چون چراغ يكى گفتش : اى كرمك شب فروز! چه بودت ؟ كه پيدا نباشى به روز ببين ! كاتشين كرمك خاكزاد جواب از سر روشنايى چه داد كه من روز و شب ، جز به صحرا نيم ولى ، پيش خورشيد، پيدا نيم قدم پيش نه ! كز ملك بگذارى كه گر بازمانى ، ز دد كمترى ترجمه اشعار عربى شاعرى گفته است : بجان تو! كه آدمى ، فرزند كوشش خويش است . و آن كه كوشنده ترست ، به بزرگى سزاوارترست . و به همت بلند، مدارج ترقى را مى پيمايد و آن كه همتش بلندترست ، مشهورترست . آن كه اراده پيشگامى دارد، باز پس نمى ماند و آن كه پيشى نمى جويد، پيش نمى افتد. سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) سالك راه حق ، چون از هر آن چه كه او را از مقصود باز مى دارد، بپرهيزد، و به اموال دنيا توجه نكند، و از هر انديشه بد، دورى كند، و جز به حق نينديشد، به زهد و تقوا و پرهيز آراسته شود و جان خويش را پيوسته در كردار و گفتار نيك بيند و چون كاملا در گفتار و كردار خويش مراقبت كند، و در راه محبوب خويش اظهار ملال نكند، به آن چه در راه معشوق يافته است ، وقت او خوش شود و درون او نورانى شود و انوار غيبى بر او آشكار گردد و درهاى ملكوت بر او گشوده شود و پيوسته روشنى بيند و امور غيبى را در صورت مثالى مشاهده كند و چون اندكى از آن بچشد، به گوشه گيرى و تنهايى ميل كند و ذكر و پيوستگى طهارت و عبادت و مراقبت را پيشه كند و از سرگرمى هاى حسى دنيوى كناره گيرد و درون خويش را به حق متوجه سازد و بر او (وجد) و (سكر) و (شوق ) و (ذوق ) و (محبت ) و (هيجان ) و (عشق ) آشكار شود و پياپى ، (محو) در خويش حس كند و آن را جايگزين نفس خويش دارد مفاهيم قلبى را مشاهده كند و حقايق سرى و انوار روحى بيند و (مشاهده ) و (معاينه ) و (مكاشفه ) بر او تحقق يابد و دانش هاى دينى بر او فرو ريزد و اسرار الهى و نورهاى حقيقى بر او پديد آيد و از (تلوين ) و خيالات نفسانى رهايى يابد و آرامش روحى بر او فرود آيد و اين احوال ، ملكه او شود. و به عالم جبروت گام نهد و خردهاى مجرد را ببيند و نورهاى قاهر را بنگرد و به ديدار فرشتگان مقرب كه شيفته جمال الهى اند، نايل آيد و پس از آن ، انوار سلطنت يگانگى و پرتوهاى عظمت كبرياى بر او آشكار شود. چنان ، كه او را همچون گردى بپراكند و كوه (خود)ى او از هم بپاشد و در برابر احديت به تعظيم آيد و تعين ذاتى او متلاشى شود و اين ، مقام (جمع ) و (توحيد) است و در اين مقام است كه اغيار در نظر او نابود مى شوند و به نور او پرده ها و حجاب ها مى سوزند و نداى (لمن الملك )ى او بر مى آيد و خود، به نفس خويش پاسخ مى دهد كه (لله الواحد القهار) نكته هاى ، علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف (رتيمه ) نخى ست ، كه به انگشت بندند، تا چيزى را كه بدان نياز دارند، به خاطر آوردند. (رتيمه ) نيز به همين معنى ست . شاعرى گفته است : تا آنگاه كه نيازهاى ما، در خاطر شما نباشد، نخى را كه به انگشت بنديم ، ما را مفيد نخواهد افتاد. فرازهايى از كتب آسمانى مؤلف گويد: خداش خير دهاد! يكى از شاعران فارسى زبان ، در اين معنى چه نيكو گفته است ! نگردد تا فراموش آن چه گفتى دردمندان را برانگشت تو مى خواهم كه بندم رشته جان را (مؤلف گويد): در كتاب معتبرى ديدم كه چون فاطمه (ع ) بر كنار تربت پيامبر (ص ) آمده ، خاك برگرفت و برديده نهاد و گفت : آن كه تربت (احمد) را مى بويد، بر اوست كه در سراسر زندگى ، از هيچ بوى خوشى بهره نگيرد. چندان مصيبت بر من فرود آمد، كه اگر بر روزها فرود آيند چون شب ، تيره و تار شوند. فرازهايى از كتب آسمانى از سخنان (شيخ نجم الدين ) كه او را پرسيدند از درستى تشبيه ، در اين كه مى گوئيم : اللهم صل على محمد و آل محمد كما صليت على ابراهيم و آل ابراهيم . و با آن كه پايه پيامبر ما برتر از رتبه ابراهيم (ع ) است چگونه است . و او گفت : منظور، همسان كردن مقام پيامبر (ص ) با ابراهيم و دودمان او نيست . چنان كه پنداشته اند. بلكه منظور آنست كه خدايا! آن پايه از بزرگداشت را درباره ايشان به كار دار! در اينجا، از خداوند خواسته مى شود كه آن را كه شايسته مقام پيامبرست ، عملى سازد. هر چند كه او شايسته تر از آن چيزيست كه شايسته ابراهيم بوده است . و همانند اين تشبيه ، زياد است . چنان كه كسى ، به ديگرى كه بنده اى از بندگان خويش را جامه پوشانده است ، يا در حق او انعام كرده است ، گويد به اين يكى نيز چنين كن ! اگر چه اولى ، بر آن ديگرى ، برترى نداشته است و دومى نيز شايستگى پيشترى نداشته . شعر فارسى از سعدى : به فتراك پاكان در آويز چنگ ! كه عارف ندارد ز در يوزه ننگ برو! خوشه چين باش ! سعدى صفت كه گردآورى خرمن معرفت دلم به كوى تو دامن كشان رود، ترسم كه سوى خانه گريبان چاك چاك برد. نكته هاى ، علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف (امى ): كسى ست كه ننويسد و منسوب است به امت عرب كه به نداشتن خط و كتابت مشهورند و پيامبر ما (ص ) بدين ويژگى ، توصيف شده است ، از اين جهت . يا منسوب بودن به (ام القرى ) كه اهل آن ، بدان سبب مشهور بودند و نيز ممكن است (امى ) منسوب به (ام ) باشد يعنى همچنان كه از مادر زاده شده است . و به همان سان مانده . و نوشتن نياموخته . اين سه وجه را درباره امى بودن پيامبر مى توان گفت . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان بزرگان : سپاسگزار افزونى مى يابد و ناسپاس رانده مى شود.# خردمندترين مردم ، عذر خواه ترين آنانست . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى زين العابدين (ع ) را پرسيدند كه : كدام كردار از ديگر كردارها برترست ؟ فرمود اين كه به قوت خرسند باشى ، خاموشى گزينى ، و بر رنج بردبار باشى و بر گناه پشيمان . و نيز از سخنان اوست : آن كه خاموشى گزيند، به شكوه بنگرندش و در وى گمان نيكو برند. شعر فارسى از نشناس : گفتى : خبر دوست شنيدى ، چه شدت حال ؟ اين ها زكسى پرس ! كه از خود خبرى داشت آن را كه رسد ناوك دلدوز تو بر چشم ناكس بود، ار چشم دگر پيش ندارد. فرازهايى از كتب آسمانى (قيصرى ) در (شرح فصوص الحكم ) گويد: برزخ ارواح ، پس از جدايى از زندگى دنيوى ، غير از برزخى ست كه ميان ارواح مجرد و اجسام هست . از آن روى ، كه مراتب تنزلات وجود و مدارج آن ، (دور)يست و مرتبه اى كه پيش از مرتبه دنيويست ، از مراتب فرودين است . و پيش از آن ، مرتبه اى نيست و پس از آن ، مرتبه كمالات است و آن ، مراتبى ديگر دارد. و همچنين ، صورت هايى كه در برزخ اخير به ارواح مى پيوندد، صورت كردارهاى دنيوى و نتيجه اعمال پيشين آدمى در زندگى دنيويست . به خلاف صورت برزخ نخستين . و بدين سان ، هر يك از اين دو برزخ ، غير از ديگريست . اما، هر دوى آن ها از نظر وجود عالم روحانى ، اشتراك دارند و هر دو، گوهر نورانى غير مادى اند مشتمل بر مثال صور عالم . و شيخ (محيى الدين ) رضى الله عنه در (فتوحات مكيه ) در باب سيصد و بيست و يكم تصريح كرده است كه اين برزخ ، غير از آن برزخ نخستين است . و برزخ نخستين را (غيب امكانى ) و دومى را (غيب محالى ) ناميده است . از اين روى ، كه در (غيب امكانى ) آن چه در عالم (شهادت ) هست ، در آن پديدار مى شود. و در دومى ، چنين نيست . بلكه آن چه در آن به ظهور مى رسد، در عالم آخرت آشكار مى شود. و كم اتفاق مى افتد كه بر كسى آشكار شود. به خلاف اولى . و از اين روى ، بسيارى از اين (ظهورها) در برزخ نخستين است . و آن چه كه در عالم دنيوى روى مى دهد، دانسته مى شود. و كشف احوال مردگان ميسر نيست و خدا آگاه و داناست . شعر فارسى از يكى از شاعران : بود نور خرد، در ذات انور بسان چشم سر در چشمه خور اگر خواهى كه بينى چشمه خور ترا حاجت فتد با چشم ديگر چو چشم سر ندارد طاقت و تاب توان خورشيد تابان ديدن از آب چو از وى روشنى كمتر نمايد ترا ادراك ، آن دم مى فزايد چو مبصر از بصر نزديك گردد بصر زادراك او تاريك گردد ندارد ممكن از واجب نمونه چگونه داندش آخر؟ چگونه ؟ نكته هاى ، علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف قرشى گفت : حرارتى كه غذا را براى خوردن آماده مى كند، يا با آن غذا برخورد دارد، يا ندارد. اگر حرارت با غذا برخورد هوايى داشت ، هوايى ست . و اگر برخورد زمينى داشت ، از قبيل آتش ، آن (تكبيب ) است و اگر ميان غذا و حرارت ، چيزى حايل باشد. مثل ديگ ، كه حرارت در آن حايل اثر مى كند و غذا پخته مى شود. آن را (قليه ) و (سرخ كردنى ) گويند. اگر پختنى ديگرى با آن باشد، همچون روغن ، آن را (تطجين ) گويند و اگر آب باشد، آن ، (طبخ ) است . سخن عارفان و پارسايان عارفى گفت : دنيا، سه چيز خواهد: بى نيازى و عزت و آسايش . آن كه پارسايى كند، عزيز شود، و كسى كه قناعت ورزد، بى نياز شود و آن كه از كوشش خويش بكاهد، به راحتى رسد. تفسير آياتى از قرآن كريم در كشاف پيرامون اين سخن پروردگار كه گويد: (قل نار جهنم اشد حرا) آمده است : آن كه از رنج ساعتى خوددارى كند، به رنجى پايدار افتد و چنين كسى ، از هر نادانى نادان ترست . حكاياتى كوتاه و خواندنى عمربن فطن بن نهشل دارمى ، گه گاه ، بر گله هاى (نعمان بن منذر) دستبرد مى زد. وقتى ، نعمان ، او را تاءمين داد و به خويش خواند و به وى صد شتر بخشيد، تا از در صلح درآيد. عمر، پذيرفت و به نزد نعمان آمد. نعمان ، چشمان او را از شرارت ، خونى ديد و وى را گفت : وعده ما، گفتارى بيش نبود. و عمر او را گفت : خاموش ! كه شخصيت آدمى به دو عضو كوچك او، يعنى : زبان و دل است . چون سخن گويد، به زبان گويد و چون پيكار جويد، به دل بستيزد. نعمان او را گفت : ترا دانشى هست ؟ گفت : به خدا سوگند! چنانم ، كه اگر خواهم ، طناب هاى درهم پيچيده را به گفتارى باز كنم و مشكلات بسيارى را بگشايم . نعمان پرسيد: از بدها، كدام بترين است ؟ گفت : زن بلند بانگى كه فريادش بر آيد نعمان پرسيد: فقر حاضر كدامست ؟ گفت : جوان كم تدبيرى كه از زنش فرمان برد و پيرامون او بچرخد و به سخن وى كار كند. چون خشم گيرد، آن زن او را آرام كند و چون زن خرسند باشد، او را فداى خرسندى خويش سازد. نعمان پرسيد: همنشين بد چه كسى ست ؟ گفت : همسايه اى كه چون فزونى گيرد، بر تو چيره گردد و اگر فروتر افتد، ترا به دشنام دارد. اگر نعمت خويش از او باز دارى ترا نفرين كند و اگر او را ببخشى ، ناسپاس شود. نعمان گفت : چنين كه ترا مى بينم . - خدا بر پدرت ببخشايد! - و او را پنج هزار درهم بخشيد و بر ياران خويش مهترى داد. نكته هاى ، علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف گروهى از ناموران و از جمله (صاحب تائيه ) تصريح كرده اند كه : (صدا) صوتى ست از عالم (مثال ) همچون تصوير درون آينه . حكاياتى كوتاه و خواندنى (عمربن هبيره ) در كاخ خويش ، باديه نشينى را ديد، كه شتر مى راند و به سوى كاخ او مى آمد. عمر، دربان خويش را گفت : او را باز مدار! و چون اعرابى به نزد او آمد.، عمر گفت : نياز تو چيست ؟ و او چنين پاسخ داد: خدا كار تو را نيك سازد! كه تهيدستم و توان هزينه نانخوران بسيار خويش ندارم . روزگار، مرا از خويش باز داشته است . و خانواده ام مرا به تو فرستاده اند و چشم به راه دارند. عمر به نشاط آمد و گفت : (ترا به سوى من فرستاده و چشم به راهند؟) خداى را كه منشين ! تا ترا با دست پر به سوى آنان بفرستم و فرمان داد، تا او را هزار دينار دادند و به خانه اش فرستادند. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سخنان اميرالمؤمنين (ع ) در (نهج البلاغه ) هنگامى كه (امام على (ع ) اين آيه را تلاوت مى كرد: (يا ايها الانسان ما عرك بربك الكريم ) فرمود: اگر انسان كرم خداوندى را دليل نافرمانى خود قرار دهد، به نادانى خويش فريفته شده است . اى انسان ! چه چيز ترا بر گناه دلير كرده است ؟ و چه چيز ترا به نافرمانى بر پروردگارت واداشته ؟ و به چه انگيزه اى جان خويش را به هلاك افكنده اى ؟ مگر نه اينست كه درد ترا درمان كرده و از خواب ، به بيدارى آورده است ؟ آيا آن سان كه به ديگران ترحم مى ورزى ، به خويش نمى ورزى ؟ بسا مستمندى را كه در گرماى آفتاب مى بينى و او را به سايه مى برى . و بسا دردمندى را كه از درد به خويش مى پيچد و بر او اشك مى ريزى . چگونه بر درد خويش شكيبايى ؟ و بر رنج هاى خود، چالاكى مى ورزى ؟ و بر خويش نمى گريى ؟ با آن كه خويش در خور آنى . چه سان بيم از پروردگار، ترا از خواب غفلت بيدار نمى كند؟ با آن كه به ورطه گناه فرو افتاده و به قهر او گرفتار آمده اى . اينك ! درد خويش درمان كن ! و به نيروى تصميم ، سستى را از دل خود بگير! و خواب غفلت را از ديده دور كن ! و به فرمان خدا در آى ! و با ياد او انس گير! كه در آن هنگام كه تو از او روى بگردانى ، او به تو روى آورد و ترا به عفو خويش فراخواند و در فضل خويش ، ترا فرو مى برد و تو از او رويگردانى و به ديگرى مى نگرى . آرى ! او بخشنده و بزرگوارست و تو بيچاره و پست و با آن كه همواره در پناه اويى ، و از فضل خويش بهره مى دهد و باز نمى دارد. پرده خويش را بر تو مى پوشاند و چشم به هم زدنى ، لطف خويش از تو باز نمى گيرد. بل ، گناهان ترا چشم مى پوشد و از تو گرفتارى ها بر مى گيرد. به نافرمانى با تو چنين است . پندار! كه اگر دل به فرمان او مى سپردى ، با تو چگونه رفتار مى كرد. خداى را سوگند! اگر با كسى كه همتوان تو بود، چنين مى كردى ، تو، خود را بر كردار ناپسند خويش محكوم مى ساختى . و حق اينست كه گويم كه دنيا ترا نفريفته است . بل ، تو بدان فريفته شده اى . او، پرده ها را بر تو گشوده است و ترا به عدل و برابرى خوانده است و ترا به درد و رنجى كه بدان دچار خواهى شد و كاستى يى كه در نيروى تو پديد خواهد آمد، وعده داده است و در آن ها نيز خلاف نكرده . و دروغ نگفته و نفريفته است . و چه بسا كه تو ناصح خويش را متهم مى دارى و خبر دهنده راستگوى خويش را دروغگو مى انگارد. و اگر دنيا را در ميان خانه هاى خالى و سرزمين هاى ويران مى ديدى ، در مى يافتى كه ترا چه نيكو پند داده است ! و در نصيحتگرى بر تو چه مهربان و حريص بوده است . آرى ! دنيا، چه نيك خانه ايست ! براى كسى كه بدان دل نبندد و چه نيك جايى ست ! براى آن كه آن را وطن خويش نسازد. نيكبختان جهان ديگر، آنانند، كه امروز از دنيا مى گريزند. آنگاه كه زمين به سختى به لرزه درآيد و رستاخيز با همه سختى هاى خود پديد آيد، و هر كسى به راه و روش خويش پيوندد و معبود خود را دريابد و به پيشوايى كه دست ارادت داده است ملحق شود، به درستى و راستى پاداش داده شود. روزى كه چشم در هوا ننگرد و گامى به زمين نخورد مگر به حق ، آن روز، چه بسيار دليل ها كه باطل افتد. و چه پوزش ها كه ناپذيرا شود. اينك ! بكوش ! تا دليل استوارى داشته باشى . و از دنياى ناپايدار، براى جهان پايدار، توشه اى برگير! و سفر آخرت خويش را آماده باش و بهوش باش ! كه برق رستگارى از كدام سوى آيد و بارگى رهوار خويش بدان سوى بران ! پايان سخن امام (ع) كه سلام و درود خدا بر او باد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى كلينى از (ابان بن تغلب ) روايت كرده است كه گفت : امام صادق (ع ) را گفتم : مرا از حق مؤمن آگاه كن ! و او فرمود: اى ابان ! از آن ، دست بدار! گفتم : فدايت شوم ! و باز او را گفتم . آنگاه گفت : اى ابان ! آنست كه نيمى از مال خويش او را دهى . و مرا نگريست و احوال درونى من دانست . و گفت : اى ابان ! مگر ندانى كه خداى متعال از ايثار كنندگان بر نفس خويش ياد كرده است ؟ گفتم : آرى فدايت شوم . و گفت اگر مال خويش با او بخش كنى ، بر او ايثار نكرده اى . بل با او همسان شده اى و آنگاه ايثار كرده اى ، كه نيم ديگر نيز او را دهى . فرازهايى از كتب آسمانى در پاسخ منكران رستاخيز: آنان كه رستاخيز را انكار مى كنند، سخنشان بر دورى آن مبتنى ست . و مى گويند: چگونه اجزاى پراكنده بدن ، پس از جدا شدن از هم ، بويژه آن كه بندها از هم گسيخته است . و هريك در جايى دور از ديگران افتاده و ريز ريز شده ، بار ديگر به هم پيوندد؟ در پاسخ اينان گفته مى شود كه : مگر نمى دانيد كه (منى ) از زوايد هضم چهارم است ؟ و در گوشه و كنار اعضاء، از خون و نيروى شهوانى پديد آمده و در جاى منى جمع شده . مگر نمى دانيد كه منى از غذاهاى گوناگون ايجاد مى شود غذاهايى كه در گوشه و كنار عالم پراكنده بوده است و از اجزاى پراكنده اى تشكيل شده و آن كه اين اجزاى پراكنده را گرد آورده است ، تواناست كه اجزاى بدن را نيز پس از پراكندگى ، گرد آورد و سخن خداى تعالى بر اين معنى اشاره دارد كه مى فرمايد: (قل يحيهاالذين انشاها اول مرة و هو بكل خلق عليم ) فرازهايى از كتب آسمانى سيد شريف ، در اختلافى كه در لفظ جلاله (الله ) و صورت و اشتقاق آن هست ، گويد: به همان سان كه دانشوران در ذات خداوندى كه در حجاب عظمت است دچار حيرت شده اند، در لفظ (الله ) نيز كه انعكاسى از آن نورها در خويش دارد، به حيرت مانده اند و آن انوار، بينندگان را مبهوت ساخته است و اختلاف ورزيده اند كه لفظ (الله ) سريانى است يا عربى ؟ اسم است يا صفت ؟ مشتق است ؟ و اگر چنين است ، اصل آن چيست و يا غير مشتق است ؟ و (علم ) است ؟ يا غير علم ؟ در كشاف درباره اين سخن پروردگار كه مى فرمايد: (خذ العفو و امر بالعرف و اعرض عن الجاهلين ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: خداوند، پيامبر خويش را به اخلاق نيكو امر كرده است و در قرآن كريم ، آيه اى جامع تر از اين ، درباره اخلاق نيامده است . سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) در (كافى ) كلينى ، در باب (تواضع ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه امام على بن حسين بر جذاميان مى گذشت . او بر خر خويش سوار بود و آنان غذا مى خوردند. و وى را به غذاى خود خواندند و او فرمود: اگر روزه دار نبودم چنين مى كردم . چون به خانه رسيد، دستور داد، تا غذاى گونه گون و فراوان تهيه كردند و آنان را فراخواند و نزد او غذا خوردند و خود نيز با ايشان خورد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در (كافى ) در باب (دعائم كفر) از على بن حسين (ع ) روايت شده است كه (منافق ) ديگران را از كار بد نهى مى كند و خود، بازداشته نمى شود و دستورهايى مى دهد، كه خود به جا نمى آورد. تا آنجا كه فرمود: آنگاه كه روزه درا است روز خويش به شب مى برد و همه جهد او آنست كه شب آيد و روزه بگشايد و چون روز شود، در انتظار خواب شب است و بيدار نمى ماند. و نيز در (كافى ) از (ابوعبدالله ) (امام صادق ) عليه السلام روايت شده است كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: افزونى فروتنى جسم ، از آن چه در قلب است ، در شمار نفاق است و اين آخرين حديث از باب ياد شده است . عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت گفته اند: ابراهيم ادهم در طواف بود جوانى ساده روى و زيبا ديد و در وى نگريست . آنگاه روى گرداند و در ميان جمع ، گم شد. به خلوت او را گفتند: پيش از اين ، ترانديده بوديم كه در ساده رويان بنگرى . گفت : او فرزند من بود و به روزگار خرديش ، به خراسان رها كرده بودم ، چون به جوانى رسيد، به جستجوى من بيرون آمد. اينك ! از آن ترسيدم كه مرا از خدايم باز دارد. و از او دورى جستم ، بدين بيم ، كه چون مرا بشناسد، بدو انس گيرم . آنگاه ، خواند: در هواى تو، از همه مردم دورى جستم و زن و فرزند را بى سرپرست گذاشتم ، تا ترا بينم . اگر در عشق تو، مرا پاره پاره كنند، دلم به ديگرى ميل نكند. از نشناس : راضى به غم جدائيم خواهى ساخت بيگانه ز آشنائيم خواهى ساخت جور تو، زياده از حد صبر منست مشهور به بى وفائيم خواهى ساخت معارف اسلامى پيامبر (ص ) فرمود: من فرزند دو (ذبيح )ام . و در توضيح اين سخن گفته اند: عبدالمطلب به خواب ديد كه چاه زمزم حفر مى كند و جاى چاه به او نمودند و چون بيدار شد. به كندن چاه در ايستاد و فرزندش (حرب ) وى را يارى مى داد. و نذر كرد كه چون پسرانش ده تن شوند، يكى از آنان را نزد كعبه قربان كند و چون پسرانش ده تن شدند، آنان را از نذر خويش آگاه كرد و آنان به فرمان او در آمدند و نام هر يك بر تيرى نوشت و چون انداختند، به نام عبدالله در آمد. و عبدالمطلب تيغ بر آورد، تا او را قربان كند. اما قريش پيرامون او گرفتند كه وى را نكش ! تا در اين كار بنگريم . آنگاه ، ده نفر شتر آوردند و نام عبدالله و شتران بر قرعه نوشتند تا شتران قربان كنند و چون قرعه ها افكندند، به نام عبدالله در آمد و همچنين ده ده شتر افزودند و هر بار كه قرعه انداختند، به نام عبدالله بر آمد، تا شمار شتران به صد رسيد و آنگاه قرعه به نام شتران بر آمد. و آن ها را قربان كردند و آدميان و درندگان را از آن باز نداشتند و پيامبر از اين روى گفت : من فرزند دو(ذبيح )ام . شعر فارسى از نشاس : قرب ، نه بالا و پستى رفتن است قرب حق ، از قيد هستى رستن است شعر فارسى از سعدى : اگر در جهان ، از جهان رسته ايست در از خلق ، بر خويشتن بسته ايست فراهم نشينند تردامنان كه اين ، زهد خشكست و آن ، دام نان كس از دست جور زبان ها نرست اگر خود نمايست و گر حق پرست اگر برشوى چون ملك باسمان به دامن در آويزدت بدگمان به كوشش ، توان دجله را پيش بست نشايد زبان بد انديش بست تو، روى از پرستيدن حق مپيچ ! بهل ! تا نگيرند خلقت به هيچ چو راضى شد از بنده يزدان پاك گر اين ها نگردند راضى ، چه باك ؟! بد انديش خلق ، از حق آگاه نيست ز غوغاى خلقش ، به حق راه نيست از آن ، رو به جايى نياورده اند كه اول قدم ، پى غلط كرده اند دو كس ، بر حديثى گمارند گوش از اين تا بدان ، ز اهرمن تا سروش يكى پند گيرد، يكى ناپسند نپردازد از حرف گيرى ، به پند فرومانده در كنج تاريك جاى چه دريابد از جام گيتى نماى ؟ مپندار! گر شير و گر روبهى كز اينان ، به مردى و حيلت رهى اگر كنج خلوت گزيند كسى كه پرواى صحبت ندارد بسى مذمت كنندش كه : زرقست و ريو زمردم ، چنان مى گريزد، كه ديو وگر خنده رويست و آميزگار عفيفش نخوانند و پرهيزگار اى اجل ! آنقدرى صبر كن امروز! كه من لذتى يابم از آن زخم كه برجانم زد حكايات پيامبران الهى در بنى اسرائيل ، هفت سال قحطى افتاد. و موسى كه - براو و پيامبر ما درود باد!- به طلب باران با هفتاد هزار كس بيرون آمد. و خدا بر او وحى كرد كه چگونه آنان را اجابت كنم ؟ كه گناهانشان بر ايشان سايه افكنده است و درون هاشان ناپاك است . و مرا بى يقينى مى خوانند و از مكر من ايمنند. به بنده اى از بندگان من كه او را (برخ ) خوانند، بازگرد! تا بيرون آيد. آنگاه ، خواستشان بر آورده سازم . و موسى ، اين (برخ ) نمى شناخت . و در يكى از روزها كه به راهى مى رفت ، به برده اى سياه گونه برخورد، كه ميان چشمانش خاكى از سجده داشت و بالاپوشى بر خويش پيچيده بود. و موسى ، وى را به نور پروردگارى شناخت و او را سلام گفت و پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : (برخ ) گفت : روزگاريست كه در جستجوى توام . باما، به طلب باران بيرون آى ! و بيرون رفت و برخ در سخن خويش گفت : اين كار نه در خورد تست و نه شايسته بردبارى تو. چه پيش آمده است ؟ كه ابرهاى تو كاستى گرفته يا بادها از فرمان تو سر برتافته اند يا آنچه نزد توست ، كاستى يافته و يا خشمت بر گناهكاران فزونى يافته است . آيا تو پيش از آفرينش خطا كاران ، بخشنده نبودى ؟ تو رحمت را آفريدى و به مهربانى فرمان دادى . اينك ! خواهى ما را از آن ها باز دارى ؟ يا از آن ترسى كه زوال يابند؟ اگر چنين است ، در مجازات كردن ما بشتاب ! و برخ ، پيوسته چنين مى گفت كه باران بر بنى اسرائيل ، باريدن گرفت و چون باز گشت ، موسى به پيشبازش شتافت . (برخ ) گفت : ديدى كه چون با خدا به ستيز برخاستم داد من داد؟ نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان بزرگان : نه چندان نرمى كن ، كه بفشارندت و نه خشكى كن كه بشكنندت . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفته است : گوارايى خوردنى ، نه به بهاى آنست و نه پخت آن . بل به چگونگى برخوردارى از آنست . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم نيز از سخنان بزرگانست كه : از آنان مباش ! كه شكمش بر زير كيش چيره شود. آن چه از كوشش خويش دريابى ، بخور! نه آن چه كه حاصل سعى تو نيست . كه آن ، ترا خورد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از نهج البلاغه : بردبارى پرده ايست پوشنده . و خرد شمشيريست برنده . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بدى خوى خويش را به بردبارى بپوشان ! و هواى خويش را به نيروى خرد بكش . حكايات تاريخى ، پادشاهان گفته اند: خليفه اى به خواب ديد، كه همه دندانهاى او فروريخته است و خواب خويش به يكى از خوابگزاران باز گفت . و او گفت : همه نزديكان تو خواهند مرد و تو تنها خواهى ماند. خليفه را از اين تعبير ناخوش آمد و بر خوابگزار خشم گرفت . و فرمان داد، تا همه دندان هاى او را بركندند و خواست تا او را بكشد، كه پيرامونيانش وى را ازين كار باز داشتند. آنگاه ، خليفه خواب خويش به خوابگزار ديگرى گفت و او گفت : اميرالؤ منين را بشارت باد! كه زندگانى او از همه نزديكانش بيشترست . خليفه را خوش آمد و خنديد و او را گرامى داشت جايزه و لباس بخشيد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : همچنان كه تعادل مزاج آدمى بر اثر كفايت عنصرهاى چهارگانه حاصل مى شود، نظام دنيا نيز كه به حيات آخرت مى انجامد، به حصول نمى پيوندند مگر به هماهنگى چهار گروه از مردم . كه همچون عناصر چهارگانه در نظم دادن آدميان مى كوشند. نخست : صاحبان دانش و معرفت ، كه سبب استوارى دنيا و دينند و همانند آبند در عناصر ديگر. دوم : جنگاوران و سپاهيانند، كه همانند آتشند در طبايع . سوم : بازرگانان و پيشه ورانند كه فراهم آورندگان اسباب زندگى مردمند و همانند هوااند و چهارم : كشاورزانند كه روزى مردم را فراهم مى آورند و همچون زمينند و همچنان كه اگر يكى از عناصر فزونى گيرد و از حد خويش در گذرد، فساد به احوال مزاج راه مى يابد، هر يك از اين گروه ها نيز چون فزونى گيرند. احوال جامعه چنين خواهد شد. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت چون مغولان به نيشابور آمدند و شمشير در مردم نهادند، شيخ عارف (عطار) را شمشير برگردن آمد كه بر اثر آن ، در گذشت . گفته اند: از زخم او خون جارى شد و چون مرگ وى نزديك شد، انگشت به خون خويش تر كرد و اين ابيات نوشت . در كوى تو، رسم سرفرازى ، اينست ! مستان ترا كمينه بازى ، اينست ! با اين همه رتبه ، هيچ نتوانم گفت شايد كه ترا بنده نوازى اينست چو سندان ، كسى سخت رويى نكرد كه خايسك تاءديب ، بر سر نخورد سوز دل عشاق ، چه دانند كه چونست ؟ بگريخته از داغ بلايى ، جگرى چند خوشست در ره او، دامن از همه چيدن سر برهنه و پاى برهنه گرديدن خوش آن ! كه زسودايت ، بيرون روم از خانه تا عمر بود، گردم ويرانه به ويرانه نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمان گفته اند: كار انسان حقيرى را كه با او مى ستيزى ، كوچك مشمار! كه اگر بر او پيروز شوى ، ترا نستايند و اگر در مانى ، معذورت ندارند. نيز گفته اند: با بزرگوان شوخى مكن ! كه بر تو كينه ور شوند و با حقيران نيز كه بر تو دلير گردند. و نيز گفته اند: آن كه راست گويد، دليلش آشكار شود. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم خليفه اى به يكى از كارگزارانش نوشت : از اين كه چون حيوانى به چراگاه باشى ، بپرهيز! كه چون به مرغزار مى نگرد، از آن ، فربهى خواهد و بسا كه مرگش در آن فربهى ست ! شعر فارسى از سعدى : به شهرى در، از شام ، غوغا فتاد گرفتند پيرى مبارك نهاد هنوز اين حديثم به گوش اندر است چو قيدش نهادند بر پاودست كه گفت : ارنه سلطان اشارت كند كرا زهره باشد؟ كه غارت كند ببايد چنين دشمنى ، دوست داشت كه مى دانمش دوست بر من گماشت اگر عز جاه است و گر ذل قيد من از حق شناسم ، نه از عمرو و زيد ز علت مدار اى خردمند! بيم چو داروى تلخت فرستد حكيم بخور! هر چه آيد زدست حبيب نه بيمار داناترست از طبيب شعر فارسى نيز از سعدى ست : باد اگر درمن اوفتد، ببرد كه نمانده ست زير جامه تنى نيز از سعدى ست : شبى ياد دارم كه چشمم نخفت شنيدم كه پروانه با شمع گفت كه من عاشقم ، گر بسوزم رواست ترا گريه و سوز، بارى چراست ؟ بگفت : اى هوادرا ديرين من برفت انگبين ، يار شيرين من چو شيرينى از من به در مى رود چو فرهادم آتش به سر مى رود همى گفت و هر لحظه سيلاب درد فرو مى دويدش به رخسار زرد كه : اى مدعى ! عشق ، كار تو نيست كه نه صبر دارى ، نه ياراى ايست تو بگريزى از پيش يك شعله خام من استاده ام ، تا بسوزم تمام ترا آتش عشق ، اگر پر بسوخت مرابين ! كه از پاى ، تا سر بسوخت مبين تابش مجلس افروزيم ! تپش بين و سيلاب خونريزم ! چو سعدى كه بيرونش افروخته ست ورش بنگرى ، اندرون سوخته ست همه شب ، درين گفتگو بود شمع به ديدار او، وقت اصحاب ، جمع نرفته زشب ، همچنان بهره اى كه ناگه بكشتش پريچهره اى همى گفت و مى رفت دودش به سر كه اينست پايان عشق ، اى پسر! اگر عاشقى خواهى آموختن بكشتن فرج يابى از سوختن مكن گريه بر قبر مقتول دوست ! برو! خرمى كن ! كه مقبول اوست اگر عاشقى ، سر مشوى از مرض ! چو سعدى فرو شوى دست از غرض ! فدايى ندارد زمقصود چنگ و گر بر سرش تير بارند و سنگ به دريا مرو! گفتمت زينهار! وگر مى روى تن به طوفان سپار! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از نهج البلاغه : مردم دنيا، كارگرانند. گروهى در دنيا و براى دنيا كار كنند. چنان كه دنياشان ، آنان را از كار آخرت باز داشته است . از نيازمندى بازماندگان خود بيمناكند و بر خويش بيمى ندارند. و زندگى خويش در راه سود ديگران مى بازند. و گروهى ديگر، در دنيا، براى آخرت خويش كار مى كنند. چنان كه كار دنياشان ، به خودى خود، ساخته مى آيد و از دنيا و آخرت بهره مند مى شوند و موجه در پيشگاه خدا حاضر مى آيند و پروردگار، دست نياز آنان را كوتاه نمى كند. و نيز: آن كه زبان را بر خويش فرمانروا كند، جان خود را خوار ساخته است . و نيز: نيازمندى ، زيرك را از بيان دليل خويش باز مى دارد. و نيز: تهيدست ، در ديار خويش نيز غريب است . و نيز: بهترين همنشينى خرسندى ست و نيز: انديشه ، آينه اى صافى ست . و نيز: گشاده رويى ، رشته هاى دوستى ست . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار حكيم ابونصر فارابى ، از بزرگ ترين فيلسوفان جهان اسلام است كه تاءليفاتى نيكو در طبيعيات و الهيات و موسيقى و... دارد. او، ترك بود و در يكى از شهرهاى تركستان به دنيا آمد. سپس به بغداد رفت و نخست عربى نمى دانست و آن را آموخت و در آن سر آمد شد و به آموختن دانش هاى پيشينيان پرداخت فارابى ، از پرهيزگارترينان روزگار خود بود. آنان كه (قانون ) ابن سينا را شرح كرده اند: 1- عزالدين رازى . 2- قطب الدين مصرى . 3- افضل الدين محمد جوينى . 4- ربيع الدين عبدالعزيز بن عبدالحبار چلبى . 5 - علاءالدين بن ابى حزم قرشى - معروف به (ابن النفيس ). 6- يعقوب بن اسحاق سامرى - طبيب مصرى - 7- يعقوب بن اسحاق - طبيب مسيحى - معروف به (ابن قف ) - 8 - هبة الله بن يهودى مصرى 9- مولا الفاضل - مولانا قطب الدين علامه شيرازى - شعر فارسى از امير شاهى سبزوارى : طريق عشق به ناموس مى رود شاهى پياله يى دو سه ديگر، كه عاقلست هنوز از ديگرى : با دل گفتم ز عالم كون و فساد تا چند خورم غم ؟ تنم از پاافتاد دل گفت : تو نزديك به مرگى ، چه غمست ؟! بيچاره كسى كه اين دم از مادر زاد از وحشى : خانه پر بود از متاع صبر، اين ديوانه را سوخت عشق خانه سوز، اول ، متاع خانه را فرازهايى از كتب آسمانى هر چيز كه بر چيز ديگر دلالت كند، گوياى آن چيزست . اگر چه در اين دلالت ، نيازى به سخن گفتن نيست . چنان كه گفته اند: حكيمى را پرسيدند. سختگوى خاموش چيست ؟ گفت : نشانه هايى كه خبر مى دهند و عبرت هايى كه اندرز مى آورند. و حكيمى ديگر، در تفسير اين سخن پروردگارى كه گويد: (انطقناالله الذى انطق كل شى ء) گفته است : پيداست كه چيزها، سخن نمى گويند، مگر به زبان عبرت ، و نظير اين است فرموده ديگر پروردگار كه گويد: (علمنا منطق الطير) كه در آن ، صداى پرندگان ، به اعتبار معنايى كه از آن درك مى شود، (نطق ) ناميده شده است . و بواقع ، هنگامى كه كسى از چيزى معنايى را درك كند، آن چيز، در اضافه شدن به آن كس ، سخنگو شمرده مى شود. هر چند كه خاموش باشد. و در اضافه شدن به آن كه دركى ندارد، صامت به حساب مى آيد. هرچند كه سخنگو باشد. و در تفسير اين سخن خداوندى كه مى فرمايد: (و قالوالجلودهم لم شهدتم علينا. قالوا انطقنا الله الذى انطق كل شى ء و هو خلقكم اول مرة و اليه ترجعون ) گفته اند كه آن سخن ، به صدايى شنيده شود و نيز گفته اند يك امر اعتبارى است و زبان حال است و خدا از آن آگاهست . يكى از لغوى ها گفته است : حقيقت گويايى ، لفظى ست كه همچون كمربند، دور معنايى را فرا گرفته است ، كه در باطن لفظ هست . و ويژه آنست . چنان كه (منطق ) و (منطقه ) به تسمه اى گفته مى شود، كه به دور كمر بسته مى شود. مؤلف گويد: اين نظريه ، مناسب با جمله ايست كه گويد: لفظها، قالب معنى هااند. و در حديث آمده است ، كه پيامبر(ص ) گفت : در ميان شما دو نصيحتگر باقى گذاشتم يكى ناگويا و يكى گويا. كه ناگويا. مرگست و گويا قرآن . شعر فارسى از نشناس : به گريه گفتمش : از حال من مشو غافل ! به خنده گفت كه : بيچاره غافلست هنوز از نشناس : قومى كه مى دهند نشان از تو، غافلند كاهل وقوف را در تقرير بسته اند از قاضى نور: شب در آن كو بوده ام ، گرم است خاك از آتشم پا منه از خانه بيرون ! انتظارم گو بكش ! نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف (قناطير) جمع (قنطره ) است و آن پل است كه از آن مى گذرند و (قنطره مال )، مقدارى از مال است كه زندگى روزانه را بدان گذرانند و از اين نظر، آن را به (قنطره ) (يعنى پل ) تشبيه كرده اند. و آن ، مقدارى ست كه اندازه معينى ندارد. مثل (بى نيازى ) كه چه بسا انسانى به اندكى مال بى نياز شود و ديگرى ، با ثروت زياد نيز بى نياز نباشد. و چون گفتيم در تعيين حد آن اختلاف كرده اند، برخى آن را چهل (اوقيه ) دانسته اند و حسن (بصرى ؟) گفته است دويست هزار دينارست و برخى گفته اند پوست گاوى انباشته از طلا و در كلام ايزدى آمده است (والقناطير المقنطرة ) يعنى : قنطارهاى دسته دسته . چنان كه گويند: (دراهم مدر همه ) و يا (دنانير مدنره ) راغب گفته است . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف براى پاك كردن لكه سياه ، ابتدا سياهى را در آب ترنج ، يا آب غوره مخلوط به خردل خيس مى كنند. و براى زدودن هر نوع رنگ ، لكه را در آب قليا خيس مى كنند و سپس آن را با بخار گوگرد پاك مى كنند. براى پاك كردن آثار خون . لكه را با آب سير آميخته به نمك خيس مى كنند و مى شويند. يا با خون مرغ تازه ذبح شده خيس مى كنند و مى شويند. و نيز رنگ خون را با خاكستر آميخته با بول انسان پاك مى كنند و مى شويند لكه منى را با آب سرد مى شويند. لكه زعفران را ابتدا خيس مى كنند و آنگاه با بخار شكر برطرف مى كنند. براى پاك كردن رنگ انگور سياه ابتدا جاى لكه را خيس مى كنند و بعد با گوگرد بخار مى دهند و آنگاه مى شويند. بعد با آب غوره مى شويند و روى آن ، آرد جو و ماش مى مالند. براى برطرف كردن رنگ آب انار، جاى رنگ شده را خيس مى كنند و بعد بخار گوگرد مى دهند. لكه هلو يا شافتالو را با آب دوغ ترش مى شويند و با آرد جو مالش مى دهند. با آب گرم و صابون نيز پاك مى شود. لكه رنگ توت شاهى (شاه توت ) را با آب برگ آن مى شويند و نيز آب توت نارس ، رنگ توت رسيده را مى زدايد. براى رفع لكه چربى ، آن را با مخلوط آب دوغ و آرد جو مى شويند. نفت سفيد نيز آيتى ست . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف دانش ها به دو گروه ، بخش مى شوند. يكى دانش هاى آشكار و ديگرى ، دانش هاى پنهان . دانش هاى آشكار، دانش هايى اند كه دانشجويان ، در مدرسه ها و مجلس ها، آن ها را مى آموزند و بحث مى كنند و كتاب هاى آن ، نيز معروفست . اما، دانش هاى پنهان ، از كسانى كه اهل آن نيستند، پنهان داشته مى شود و حكيمان ، پيوسته در پنهان داشتن آن مى كوشند و آن را به رمز مى نويسند و در نوشتن آن ها نشانه هايى به كار مى برند، كه مرسوم و متداول نيست . و به پنج دسته تقسيم مى شوند: كيميا، ليميا، هيميا، سيميا و ريميا. و يكى از حكيمان بزرگ ، درباره اين پنج گونه ، كتابى پرحجم تاءليف كرده است و آن را(كله سر) ناميده است كه آن نام ، اشاره به اين دانش ها دارد. و در اين نامگذارى ، به پنهان نگاه داشتن اين دانش ها اشاره شده است . مؤلف گويد: من ، كتاب ياد شده را در محروسه هرات ، به سال 957 ديدم و آن ، نيكوترين كتابى ست كه در اين فنون نگاشته شده است . همچنين ، كتاب (سر المكتوم ) (يعنى راز پنهان ) از (امام رازى ) شامل اواسط اين فنونست كه (كيميا) و (ريميا) را دربر ندارد. اين نيز از كتابهاى خوب ، در اين زمينه است . عددى را به دوست خويش بده ! و بگو: بخشى از آن را در دست راست و بخشى را در دست چپ و مانده را در دامن خويش پنهان كند. آنگاه ، بگو، تا آن چه را در دست راست دارد در عدد (2) و آن چه را در دست چپ دارد در (9) و آن چه را در دامن دارد در (10) ضرب كند. آنگاه ، عددى را كه به او داده اى ، خود، در ده ضرب كن و مجموع ضرب هاى او را نيز بپرس و از عددى كه دارى كم كن ! خارج قسمت را به (8) تقسيم كن . خارج قسمت ، عدد دست راست است . و مانده آن ، عدد دست چپ . چون ، مجموع اعداد دست چپ و راست را از كل كم كنى ، عدد سوم به دست مى آيد. با اين شيوه ، مى توان اسم سه حرفى پنهان را نيز پيدا كرد. ****************** شعر فارسى از سعدى : گروهى نشينند با خوش پسر كه ما، پاكبازيم و صاحبنظر زمن پرس ! فرسوده روزگار كه بر سفره حسرت برد روزگار از آن ، تخم خرما خورد گوسفند كه قفلست بر تنگ خرما و بند سر گاو عصار، از آن ، درگه است كه از كنجدش ريسمان كوته است شعر فارسى از حافظ: جوى ها بسته ام از ديده به دامان ، كه مگر! در كنارم بنشانند سهى بالايى شعر فارسى از نشناس : قربان آن غارتگرم ، كان دل نه تنها مى برد تاراج جان هم مى كند، دين هم به يغما مى برد. اى دل ! طبيب عشق او، دارد دوايى بوالعجب آسوده را غم مى دهد، صبر از شكيبا مى برد نبود به كيش عاشقان ، اخوان يوسف را گنه آسايش يعقوب را شوق زليخا مى برد دين و دل و هر چيز بود، آن ترك غارتگر ستد مانده ست ما را نيم جان ، آن نيز گويا مى برد! هر چند عذرا مى برد، با وامق استغنازحد اين سوز وامق عاقبت ، آرام عذرا مى برد صدق محبت مى كند در چشم مجنون توتيا هر خاك كان باد صبا از كوى ليلا مى برد با آن كه تيغ جور او، در جان من زد چاك ها آلوده گشته خنجرش ، ما را به دعوا مى برد هر چند كام جان من تلخست زان ز هر ستم اين تلخى كام من آن لعل شكر خا مى برد شوق جمال دلكشت حاجى پى گم كرده را گاهى به يثرب مى كشد، گاهى به بطحا مى برد اى شيخ ! اين آلوده را در سلك پاكان جامده ! كاين رندى من ، عاقبت ، ناموس تقوا مى برد در دير، پيش كافرى دل در گرو مانده مرا زاهد، من بيچاره را سوى مصلا مى برد محنت كشيدن خوش بود، ليك ، از براى يار خود بى عاقبت باشد كه رنج از بهر دنيا مى برد فارغ دلان را آورد عشرت پرستى سوى شهر ديوانه عشق ترا غم ، سوى صحرا مى برد بپذير عذرم ! چون كنم بى طاقتى ها در غمت گر كوه باشد جان من ! اين حسنش از جا مى برد اى هوشمندان ! بر رخش آهسته مى بايد نظر كان عشوه هاى جانستان ، دل بى محابا مى برد ما را نباشد در جهان غير از دل پر غصه اى درحيرتم زان بيخرد، كاو رشك برما مى برد فرهاد، بعد از بيستون زدتيشه بر سر، صبربين ! (اشرف ) هنوز از بهر او، شرمندگى ها مى برد شعر فارسى از سعدى : يكى ، خرده بر شاه غزنين گرفت كه حسنى ندارد اياز، اى شگفت ! گلى را كه نه رنگ باشد، نه بوى غريبست سوداى بلبل بر اوى به محمود گفت اين حكايت كسى بپيچد از انديشه بر خود بسى كه عشق من ، اى خواجه ! بر خوى اوست نه بر قدو بالاى نيكوى اوست شنيدم كه در تنگنايى شتر بيفتاد و بشكست صندوق در به يغما ملك آستين برفشاند وز آنجا به تعجيل مركب براند سواران ، پى در و مرجان شدند ز سلطان به يغما پريشان شدند نماند از و شاقان گرد نفر از كسى در قفاى ملك جز اياز چو سلطان نگه كرد، او را بديد زديدار او، همچو گل بشكفيد بدو گفت كاى سنبلت پيچ پيچ ! زيغما چه آورده اى ؟ گفت : هيچ من اندر قفاى ملك تاختم زخدمت ، به نعمت نپرداختم گرت قربتى هست در بارگاه به نعمت مشو غافل از پادشاه خلاف طريقت بود كاوليا تمنا كنند از خدا، جز خدا گر از دوست ، چشمت بر احسان اوست تو در بند خويشى ، نه دربند دوست . ترا تا دهن هست از حرص ، باز نيايد به گوش دل از غيب ، راز حقايق ، سرايى ست آراسته هوا و هوس ، گرد بر خاسته نبينى كه جايى كه برخاست گرد نبينيد نظر، گرچه بيناست مرد؟ شعر فارسى نيز از سعدى ست : شنيدم كه در دشت صنعا، جنيد سگى ديد بركنده دندان زصيد زنيروى سر پنجه شير گير فرو مانده عاجز، چو روباه پير پس از عزم آهو گرفتن به پى لگد خورده از گوسفندان حى چو مسكين و بى طاقتش ديد و ريش بدو داد يك نيمه از زاد خويش شنيدم كه مى گفت و خوش مى گريست كه داند كه بهتر زما هر دو كيست ؟ سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در حديث آمده است كه : تا مرد دنيا خوارى كسان را به هيچ نگيرد، شيرينى ايمان را در نيابد. از سخنان زين العابدين (ع )، به يكى از نزديكانش : از گفتن سخنى كه دل ها را ناخوشايندست ، بپرهيز! و اگر در گفتن آن نيز ترا عذرى هست ، ترا توان آن نيست كه عذر خويش به گوش همه كسانى كه سخن تو بشنوند، برسانى . آن كه ميان خود و خداى خويش اصلاح كند، پروردگار، آن چه ميان او و بندگانست ، به صلاح آرد. و نيز: آن كه درون خويش نيكو گرداند، خدا آشكار او نيكو سازد. و نيز: آن كه كوشش خويش براى آخرت خود به كار گيرد، خدا دنيايش را كفايت كند. و نيز: آن كه به تو گمان نيك برد، با نيكى كردار، گمان او راست دار! و نيز: اگر چهار پايان بدانند، كه با آن ها چه خواهند كرد، فربه نشوند. شعر فارسى از سعدى : ز ويرانه اى ، عارفى ژنده پوش يكى را نباح سگ آمد به گوش به دل گفت : بانگ سگ ، اينجا چراست ؟ در آمد كه درويش صالح كجاست نشان سگ از پيش و از پس نديد بجز عارف ، آنجا دگر كس نديد خجل باز گرديدن آغاز كرد كه شرم آمدش بحث اين راز كرد شنيد از درون ، عارف آواز پاى هلا! گفت : بر در چه پايى ؟ در آى ! نپندارى اى ديده روشنم ! كز ايدر سگ آواز داد، آن منم ! چو ديدم كه بيچارگى مى خرد نهادم زسر كبر و راى و خرد چو سگ بر درش بانگ كردم بسى كه مسكين تر از وى ، نديدم كسى لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ظريفى ، زنى اديب را در بغداد دوست مى داشت . نامه اى به او نوشت و از وى ، اجازه خواست ، تا به زيارتش رود. و در پايان نامه نوشت : خدا من ، و ترا از لغزش باز داراد! و زن در پاسخ او نوشت : اى سليم ! اگر دعاى تو پذيرفته شود، پس ، از ديدن من ، چه بهره اى خواهى برد؟ شعر فارسى چون جامى ، پس از اداى حج از راه شام به هرات رفت ، ميرعلى شير گفت : انصاف بده ! اى فلك ميناقام ! كز اين دو، كدام خوب تر كرد خرام ؟ خورشيد جهانتاب تو از جانب صبح يا ماه جهانگرد من از جانب شام نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف گفته اند (خطيرة القدس ) بهشت است و نيز گفته اند شريعت است و راغب گفت : هر دو، درست است . زيرا شريعت ، همان آيينى ست كه پاكى باطنى را در مردم ايجاد مى كند. شعر فارسى از نشناس : غم از جور رقيبانست در عشق اگر از يار بودى ، غم نبودى غمى دارم ز دورى يادگارى بلا بودى اگر آن هم نبودى ترجمه اشعار عربى شعر: روزگار، به يك حال نمى ماند يا روى مى آورد و يا روى مى گرداند. اگر با ناخوشايندى روبرو شدى ، شكيبا باش ! كه روزگار، شكيبا نيست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ارسطو گفته است : سعادت ، سه گونه است . يا در جانست ، و آن دانش است و پاكدامنى و دليرى . و يا در تنست و آن تندرستى است و زيبايى و نيرومندى و يا از اين دو بيرونست ، چون مال و جاه و نسب . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از ابوعبدالله جعفر بن محمدالصادق (ع ) روايت كرده اند، كه از پيامبر (ص ) نقل كرد كه حواريون عيسى را گفتند: با كه همنشينى كنيم ؟ گفت : آن كه ديدارش شما را به ياد خدا اندازد و گفتارش به دانشتان بيفزايد و كردارش شما را به آخرت علاقه مند سازد. در نصيحت فرزند است و به گمان ما از جامى ست : با تو، پس از علم ، چه گويم سخن ؟ علم چو آيد، به تو گويد چه كن نيز گفت (ع ) (؟): اگر بنده اجل و مسير آنرا مى شناخت آرزو و فريب آن را دشمن مى داشت . و نيز گفت (ع ) مال آدمى دو شريك دارد ميراثخوار و رويدادها. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : آن كه زياد بخورد، زياد مى گويد. و نيز گفت : آن كه سخن كوتاه گويد، قدرش بالا گيرد. و نيز: آن كه در نكوهش فزونى نكند، سپاس دارى او واجب آيد. از اين رو: سخن نرم دار! و نكوهش لطيف ! معارف اسلامى (وجيه ابوبكر) - معروف به (ابن الدهان نحوى واسطى ) مردى نابينا بود. او از فقيهان حنبلى مذهب بود. سپس حنفى شد و چون سمت تدريس در نظاميه يافت و شرط واقف آن بود كه در آنجا تنها، شافى مذهبان درس گويند، شافعى شد. معارف اسلامى در سال سيصد و ده (هجرى ) قرمطيان ، كه - نفرين خدا بر آن باد!- در ايام حج ، به مكه در آمدند و حجرالاسود فرو گرفتند و مردم بسيارى را كشتند و (حجر) بيست سال نزد آنان بود و از كسانى كه كشتند، (على بن بابويه ) بود، كه در طواف بود و چون باز ايستاد به شمشير زدنش و بيافتاد. شعر فارسى از نشناس : غمش تا يار شد، من روى در كتم عدم كردم خوشست آوارگى او را كه همراه چنين باشد تو نام نيك حاصل كن ! در اين بازار، اى زاهد كه در كوى كه ما هستيم ، نام نيك ، بدنامى ست سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفته است : ده چيز خويش را از ده چيز نگاه دار! وقار را از سستى ، شتاب را از تعجيل ، بخشندگى را از اسراف ، ميانه روى را از سختگيرى ، دلاورى را از آشوب خواهى ، خويشتندارى را از بزدلى ، پاكدامنى را از خودپسندى ، فروتنى را از زبونى ، همخويى را از شيفتگى و رازدارى را از فراموشى . حكيمى گفت : از آنان كه گوارايى طعام را يارى دهد، همخوراكى با محبوبست . حكيمى گفته است : من ، تكلف در تهيه غذا و افزونى پذيرايى را دوست ندارم . چه ، براى مرد، پسنديده نيست كه سفره اى را بگسترد، كه حاضران دانند كه براى آن ، نهايت توان خويش به كار داشته است . حكاياتى كوتاه و خواندنى ابن عبد ربه در كتاب عقد (الفريد) گفته است : مردى به طلاق زن خويش سوگند خورد كه (حجاج ) دوزخى ست . درستى سوگند را از حسن بصرى پرسيدند و او مرد را گفت : اى برادرزاده ام ! اگر او دوزخى بود، ترا زيانى نبود و اگر دوزخى نبود، تو با همسر خويش زنا كرده اى . حكاياتى كوتاه و خواندنى ابراهيم نخعى را درباره (لعن حجاج ) پرسيدند و او گفت : مگر سخن پروردگار نشنيده ايد، كه گفت : (الا لعنة الله على الظالمين ) و من ، گواهى دهم ، كه وى ، از آنانست . فرازهايى از كتب آسمانى در كتاب (الاستيعاب ) از (ابن عبدالبر) از (سفيان بن عيينه ) روايت شده است كه گفت : جعفر بن محمد صادق (ع ) مرا گفت كه : على بن ابى الطالب (ع )، در 58 سالگى وفات يافت و حسين بن على (ع ) در 58 سالگى شهيد شد و على بن حسين (ع )، در 58 سالگى وفات يافت . و محمد بن على حسين در 58 سالگى وفات يافت . سفيان گفت : امام صادق (ع ) مرا گفت : من نيز در 58 سالگى مى ميرم و چنين شد. شرح حال مشاهير، زنان و مردان بزرگوار چون (سعيد بن جبير) به نزد حجاج آمد. حجاج ، او را گفت : نامت چيست ؟ گفت : (سعيد بن جبير). حجاج گفت : بل (شقى بن كسير) سعيد گفت : مادرم مرا چنين ناميده است . حجاج گفت : (شقى ) و بدبختى . سعيد گفت : ديگريست كه از غيب خبر دارد. حجاج گفت : به خدا سوگند! دنياى ترا به آتشى سوزان بدل خواهم كرد. سعيد گفت : اگر چنين توانى در تو مى ديدم ، ترا به خدايى خويش بر مى گزيدم . و ميان آن دو، سخنان بسيار ديگر نيز رفت . تا آن كه حجاج او را گفت : ترا پاره پاره مى كنم و پاره هايت را پراكنده مى سازم ! سعيد گفت : اگر دنياى مرا تباه سازى ، آخرت را بر تو تباه مى كنم . حجاج گفت : واى بر تو! و سعيد گفت : واى بر آن كه از بهشت دور، و به دوزخ نزديكست ! آنگاه ، گفت : گردنش بزنيد! سعيد گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و حجاج را گفت : اين دو گواهى را به امانت بدار! تا در قيامت ترا ملاقات كنم . آنگاه ، حجاج گفت : براى كشتن بخوابانيدش ! سعيد گفت : (وجهت وجهى للذى فطرالسموات و الارض ) و حجاج گفت : پشت او را به سوى قبله آريد! و سعيد خواند: (اينما تولوا فثم وجه الله ) حجاج گفت : روى او به زمين كنيد! و سعيد خواند: (منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى ) آنگاه ، سعيد را از پشت گردن ، سر بريدند و پس از آن ، حجاج ، بيش از سه روز نزيست و در روايتى گفته اند: پانزده روز شعر فارسى از شيخ (؟) غم روزى خورد هركس به تقدير چو من غم روزى افتادم ، چه تدبير؟ حكاياتى كوتاه و خواندنى (ابن جوزى ) در كتاب (صفوة الصفاء) گفته است كه : پس از مرگ (توبه )، ليلاى اخيليه با ديگرى ازدواج كرد. روزى از كنار گور توبه مى گذشت كه مرد ليلا را گفت : اين گور را مى شناسى ؟ و او گفت : آرى ! گور توبه است . مرد گفت : بر آن سلام كن و ليلا گفت : به حال خويش باش ! از (توبه ) چه خواهى ؟ كه اينك ! استخوان هايش پوسيده اند. مرد گفت : دروغ بودن مضمون دو بيت شعر او را خواهم كه گفته است : لوان ليلى الاخيلية سلمت ...الخ و بخدا سوگند! از اينجا نگذرم تا گور او را سلام دهى . و ليلا گفت : اى توبه ! سلام بر تو و رحمت و بركات خدا بر تو باد! خدا ترا از سرانجامى كه بدان رسيده اى برخوردار كناد! كه بناگاه ، پرنده اى از گور توبه برآمد و خويش را چنان بر سينه ليلا زد كه او مرد حكايات تاريخى ، پادشاهان ابن جوزى ، از (هشام بن حسام ) نقل كرده است كه : كشتگان به دستور حجاج را شمرديم ، به يكصد و بيست هزار تن رسيد و در زندان او نيز سى و سه هزار تن بوده اند كه هيچيك از آنان در خور قطع عضو و دار زدن و كشتن نبوده اند و زندان او، ديوارى بلند بوده است كه سرپناهى نداشته و چون زندانيان به ديوار نزديك مى شده اند، تا از سايه بهره مند شوند، زندانبانان ، به آنان ، سنگ مى انداخته اند و خوراك آنان ، نان جوين آميخته به نمك و خاكستر بوده است و با چنين وضعى ، ديرى نمى پاييد كه زندانى ، همچون زنگيان سياه مى شد. چنان كه نوجوانى را به زندان انداخته اند و چند روزى بعد، مادرش به ديدارش آمد تا از او خبر گيرد، و چون جوان با او روبرو شد، مادرش ، وى را نشناخت و گفت : اين ، فرزند من نيست . بلكه اين ، يكى از زنگيانست . و جوان گفت : نه بخدا! مادر! تو دختر فلان كسى و پدرم فلان كس است و چون او را شناخت ، فريادى بركشيد و افتاد و مرد. حكايات تاريخى ، پادشاهان حجاج بيست سال بر عراق فرمانروايى داشت و آخرين كسى را كه كشت ، سعيد بن جبير بود. آنگاه ، خوره ، در درون او افتاد و پزشك ، گوشتى را به نخى آويخت و او را گفت ، تا آن را ببلعد. سپس بيرون آورد كه كرم هاى بسيار بر آن چسبيده بود و دانست كه از آن ، رهايى نخواهد يافت . و به هنگام مرگ ، چنين خواند: پروردگارا! دشمنانم مى كوشند، تا به سوگند، مرا دوزخى بدانند. آنان ، كوركورانه سوگند مى خورند، و آگاه نيستند، كه خدا بسيار بخشنده و درگذرنده است . مؤلف گويد: در كتابى ديدم ، كه به هنگام مرگ گفت : پروردگارا! مرا ببخش ! و مردم را گمان چنين است كه مرا نخواهى بخشيد.- و به نظر مى رسد، كه آن را در مجلد سوم كشكول ياد كرده ام - چون اين سخن به عمر بن عبدالعزيز رسيد كه حجاج چنين گفته است . گفت : آرى ! شايد! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در (كافى ) در باب كسانى كه مسلمان را آزار دهند و تحقير كنند، از امام صادق - جعفربن محمد - (ع ) روايت شده است كه پيامبر (ص ) فرمود كه خداى تعالى گفته است . آن كه يكى از اوليا را خوار شمرد، به جنگ با من برخاسته است و بنده من ، آنگاه به من نزديك مى شود، كه از آن چه بر او واجب داشته ام ، با انجام نوافل ، خويش را به من نزديك كند، تا دوستش دارم . و چون او را دوست بدارم ، گوش او خواهم بود، كه با آن بشنود. و چشم او كه ببيند و زبانش كه با آن سخن گويد و دستش خواهم بود كه با آن به كار پردازد. در اين هنگام است كه چون مرا بخواند، اجابت كنم و اگر بخواهد، او را ببخشم . حكايات تاريخى ، پادشاهان روزى (منصور) ياران خويش را گفت : عين پسر عين پسر عين پسر عين پسر عين كه ميم فرزند ميم فرزند ميم را كشت ، شناسيد؟ گفتند: آرى ! او، عموى تو عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب است كه مروان بن محمد بن مروان را كشت . و نيز روزى گفت : خليفه اى شناسيد؟ كه آغاز نام او عين است و سه تن از ستمكاران را كشته است . و يكى از يارانش گفت : آرى ! آن تويى كه عبدالله بن محمد و (ابومسلم مروزى ) كه نامش (عبدالرحمان ) بود كشتى ، و خانه بر عمويت عبدالله فرود آمد. و منصور گفت : واى بر تو! اگر خانه بر وى فرود آمده است ، گناه من چيست ؟ - و او، همواره ، قتل عموى خويش را انكار مى كرد. و از آن بيزارى مى جست . در حالى كه خانه اى بنا كرده بود، كه پايه هاى آن بر سنگ هاى نمكين گذارده شده بود. و سفاح ، او را وعده جانشينى داده بود، بدان شرط كه مروان را بكشد و منصور، از آن مى ترسيد. در (استيعاب ) آمده است كه (ام حبيبه ) همسر پيامبر (ص ) در خانه اميرالمؤمنين (ع ) به خاك سپرده شد. حكايات تاريخى ، پادشاهان چون يزيد بن عبدالملك به خلافت رسد، مردى پارسا بود و چهل روز از خلافتش گذشت كه نماز جماعتش ترك نشد. در يكى از روزها (احوص ) شاعر به نزد او آمد، تا صله اى بستاند و (حبابه ) كنيزك عبدالملك ، شاعر را پيام داد كه تا او چنين به زهد مشغولست ، مرا و ترا از او نصيبى نيست . اينك ! ابياتى بگو! تا برخوانم ، شايد كه دست از اين پارسايى بدارد. و او، اين ابيات گفت : اندوه رسيده زيان ديده اى را كه شكيبايى كند، به ملامت مگيريد! اگر عشق را ندانى و عاشق نيستى ، سنگى خشك و خاره باش ! زندگى ، جز لذت و عشق و خوشى نيست . و گرچه اغيار ملامت كنند و خرده گيرند. چون يزيد برخاست تا به نماز جمعه رود، حبابه عود خويش به حركت آورد، و نخستين بيت خواند. يزيد گفت : سبحان الله ! و حبابه دومين بيت خواند و يزيد گفت : آرام باش ! آرام باش ! چنين مكن ! و كنيز سومين بيت خواند و يزيد عمامه خويش به زمين زد و گفت : رئيس شهربانان را گوييد تا با مردم نماز گزارد و خود با كنيز به باده خوارى نشست و او را از گوينده شعر پرسيد و احوص را جايزه داد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... افلاطون را پرسيدند: آدمى ، به چه از حاسد و دشمن خويش انتقام گيرد؟ گفت : به اين كه به فضل خويش بيفزايد سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... بشر بن حارث را پرسيدند: گشاده رويى تو با مردم ، چه بسيارست ! گفت : اين ، متاعى ست كه ارزان خريده ام . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى ، به نزد اميرى رفت و او را گفت : من با خواستن از تو، پاس آبروى خويش نداشته ام . اما تو، آبروى خويش از رد خواست من پاس دار! و مرا با كرم خود، چنان بدار! كه من خود را با اميد به تو داشته ام . معارف اسلامى (حافظ بن عبدالبر) در (الاستيعاب ) در بحث از (عماربن عبدالرحمان بن ادى ) گفته است در جنگ صفين ، هشتاد تن از آنان كه به بيعت رضوان نايل شده بودند، با على بن ابى طالب (ع ) بوديم . و شست و سه تن از ما شهيد شدند. از جمله (عمار بن ياسر). سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): خداوند را در هر روز، سه سپاه است . يكى آنان كه از صلب ها به رحم ها مى روند و ديگر آنان كه از رحم ها به دنيا مى آيند و سديگر، آنان كه از دنيا به آخرت كوچ مى كنند. عارفى گفته است : براى روزى كه در آن ، جز به حق داورى نشود، به حق رفتار كن ! حكايات تاريخى ، پادشاهان امويان ، چه بسا كه فرمانروايى ايالتى بزرگ را به عربى مى دادند كه خرد و دانشى نداشت ، و اين شيوه ، تا اوايل خلافت عباسى نيز دوام يافت . در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه يكى از واليان به نزد حجاج آمد و خواست دستش را ببوسد. حجاج گفت : مبوس ! كه آن را روغن (قسط) ماليده ام و او گفت : اگر به پليدى نيز آلوده باشد. خواهم بوسيد. حكاياتى كوتاه و خواندنى يكى از بندگان (سعيد بن عاص ) بيمار شد، و كسى را نداشت ، تا از او پرستارى كند. و از اين جهت دلتنگ شد. پس ، به نزد سعيد فرستاد. چون ديدن وى آمد، سعيد را گفت : من وارثى جز تو ندارم و زير بستر من ، سى هزار درهم نهفته است . چون بميرم . به دويست دينار، مرا به خاك سپار! و بقيه را برگير! سعيد، چون از نزد او مى رفت ، خويش را مى گفت : در حق بنده خويش بد كرديم و در نگهدارى او كوتاهى ورزيديم و كسى را فرستاد، تا از او مراقبت كند و آن چه خواهد برايش آماده سازد. و خويش هر روزه به ديدارش مى آمد و او را چنان كه شايد، مراقبت مى كرد، و چون مرد، كفنى به سيصد درهم برايش خريد و بر جنازه اش حاضر شد و چون به خانه بازگشت ، فرمان داد، تا جايى از خانه را كه نشان داده بود، بكنند و كندند و چيزى نيافتند. و تمامى خانه را كندند و چيزى نيافتند. در اين ميان ، كفن فروش نيز بهاى كفن مى خواست . و سعيد گفت : خدا را سوگند! خواهم كه گورش بشكافم ! لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين يكى مى رفت ، تا خرى بخرد. دوستى از آن وى ، او را ديد. و گفت : چه مى كنى ؟ گفت : مى روم ، تا خرى بخرم . او را گفت : بگو: (ان شاء الله ) و او گفت : به اين گفتن ، نيازى هست ؟ درهم ها بامنند و خر در بازار. و رفت تا بخرد، كه طرار، پول از وى در ربود. چون بازگشت ، دوستش او را گفت : چنان شد؟ و او گفت : درهم ها دزديده شد ان شاء الله . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم عرب ، در امروز و فردا كردن پرداخت بدهى گويد: رعد و برق دارد، اما برگ را به حركت در نمى آورد. حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى را به نزد منصور آوردند كه بايد مجازات مى شد. و خليفه ، فرمان به مجازات او داد. مرد گفت : اى امير! انتقام ، عدل است و در گذشتن از آن ، فضل . و امير بزرگ تر از آنست كه خود را به كم ترين ، خشنود سازد و از بلندترين آن ها دست بردارد. منصور، از مجازاتش درگذشت . حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى از خوارج را به نزد حجاج آوردند و او دستور داد، تا گردنش بزنند. مرد از او، يك روز مهلت خواست . حجاج گفت : در اين ، ترا چه سودى ست ؟ گفت : اميد دارم كه امير مرا عفو كند، با آن چه كه در مقدرات است . و حجاج ، او را بخشيد. حكاياتى كوتاه و خواندنى ديوانه اى به نزد يكى از اميران اسفهان رفت . و امير از حالش پرسيد و او گفت : خدا امير را گرامى دارد! چگونه است حال كسى كه حال فضولات مردم از او بهتر است ؟ گفت : چگونه است آن ؟ گفت : چنين كه فضولات را بر خران حمل مى كنند و من پياده ام . حكايات تاريخى ، پادشاهان در كتاب (روح القديم ) آمده است : به روزگارى كه (زياد بن عبدالله ) والى مدينه بود، يكى از بزرگان شهر، غذايى پرتكلف ترتيب داد و به نزد او فرستاد. اما، غذا آنگاه رسيد كه وى غذا خورده بود و پرسيد: اين چيست ؟ گفتند. طعامى ست و فلان كس فرستاد است . (زياد) به خشم آمد و گفت : فرستادن غذاى بى هنگام ، چه معنى دارد و آنگاه ، رئيس شهربانان را گفت : اصحاب صفه را خبر كنيد! تا آن را بخورند. او نيز پاسبانى فرستاد و آنان را فراخواند. اما قاصدى كه غذا را آورده بود. گفت : خدا كار امير نيك كناد! فرمان دهد، تا سرپوش از غذا بردارند و چون برگرفتند ماهى و مرغ و جوجه ديد بريان شده و معطر. به شگفتى آمد و گفت : از ميان برگيريد! بدين هنگام اهل صفه نيز وارد شدند. امير را پرسيدند: با اين ها چه كنيم ؟ و او غلام خويش را گفت : خيثم ! هر يك را ده ضربه بزن ! كه شنيده ام كه مسجد را به بوى گند گرفته اند و بر در آن نيز شاشيده اند. خيثم ، آنان را بيرون كرد و گفت : برويد! كه اين ديوانه ايست . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين (جعفر صبى ) به نزد (فضل بن سهل ) آمد و گفت : اى امير! از وصف تو باز ايستاده ام كه صفت هاى تو در بزرگى ، همسانند و شمار آن ها نيز مرا مبهوت كرده است . نمى توانم كه همه آن ها را بر گويم و اگر يكى را بگويم ، ديگرى به اعتراض ايستد و هيچيك را بر ديگرى برترى نيست . از اين رو، آن ها را توصيف نمى كنم ، كه از گفتن ناتوانم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ابو دلامه ، به نزد منصور رفت و دو فرزند خليفه (مهدى ) و (جعفر) و (عيسى بن موسى ) - پسر عمويش نيز بودند. منصور، ابودلامه را گفت : با خدا عهد كرده ام ، كه اگر يكى از حاضران مجلس را هجو نگويى ، زبانت را ببرم . ابودلامه گفت : با خويش گفتم : عهد كرده است و بناچار، چنين خواهد كرد. سپس ، مجليسان را نگريستم كه خليفه بود و دو فرزندش و پسر عمويش و هر يك از آنان ، با انگشت ، به من اشاره مى كردند كه اگر هجوش نكنم ، مرا انعام خواهد داد و يقين داشتم كه اگر يكى از آنان را هجا گويم ، مرا خواهد كشت . پس ، به چپ و راست مجلس نگريستم تا يكى از خدمتگاران را ببينم و هجوش گويم و هيچيك را نديدم . پس ، خويش را گفتم : او سوگند خورده است كه يكى از مجلسيان و من نيز يكى از آنانم و گزيرى جز اين ندارم كه خويش را هجو گويم و گفتم : اى ابودلامه ! چه ناخوشايند كه تويى ! نه از بزرگوارانى و نه بزرگوارى دارى . چون عمامه بگذارى ، همچون بوزينه اى و چون بردارى ، همانند خوكى . زشتى و خست را با هم دارى . چنين است كه خست در پى زشتى آيد. اگر همه نعمت هاى دنيا را جمع دارى ، خوشحال مباش ! كه بهايى ندارى . ابودلامه گويد: منصور چندان خنديد، كه به پشت افتاد. آنگاه ، مرا جايزه داد و مجلسيان نيز مرا صله هاى گران دادند. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت در كامل التواريخ ، در رويدادهاى سال ششصد هجرى آمده است كه در يكى از حلقه هاى صوفيان ، صوفى يى بود كه او را (احمد رازى ) مى گفتند. به شنيدن ابياتى به وجد آمد. آنگاه بيهوش به زمين افتاد و چون جنباندندش ، مرده بود. شعر فارسى از حافظ: بخت ار مدد كند، كه كشم رخت سوى دوست گيسوى حور، گرد فشاندز مفرشم خوش آمد گل ، و زين خوشتر نباشد كه در دستت بجز ساغر نباشد زمان خوشدلى درياب ! درياب ! كه دايم در صدف گوهر نباشد بيا اى شيخ در خم خانه ما! شرابى خور! كه در كوثر نباشد عجب راهى ست راه عشق ! كانجا كسى سر بر كند، كش سر نباشد بشوى اوراق ! اگر همدرس مايى كه علم عشق ، در دفتر نباشد كسى گيرد خطا بر نظم حافظ كه هيچش لطف در گوهر نباشد حكايات تاريخى ، پادشاهان ابوالعيناء گفت : قاصد پادشاه روم ، به دربار متوكل آمد. روزى با او نشستم و شراب آوردند. او، مرا گفت : از چه رو است كه در كتاب شما مسلمانان ، باده و گوشت خوك حرام است و يكى را مى خوريد و ديگرى را نه ؟ و او را گفتم : اما، من ، شراب نمى نوشم از كسى بپرس كه مى نوشد. گفت : چون گوشت خوك بر شما حرام شد، جايگزينى بهتر از آن يافتيد، و آن ، گوشت پرندگان و گوسفندست و اما شراب را چيزى نيافتيد كه همانند آن باشد. از اين رو، به نهى آن ، گردن ننهاده ايد. ابوالعيناء گفت : شرمسار شدم و ندانستم كه او را چه گويم . حكاياتى كوتاه و خواندنى ابن داوود كوفى را گفتند: با ما براى فلان كار به نزد پادشاه آى ! و برخاست در حالى كه جامه هايى كهنه بر تن داشت . گفتندش : چرا اين جامه ها بيرون نكنى ؟ تا جامه اى پوشى كه ترا بيارايد. گفت : آن جامه ها را در مناجات با خدا پوشم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى كنيزكى عرب را به رقاصى خواست . و او را گفت : صنعتى از دستت بر آيد؟ گفت : نه ! اما از پايم برآيد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين اصمعى ، حكايتى از عربان مى ساخت و بر هارون الرشيد مى خواند، تا او را بخنداند. در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه روزى به نزد رشيد آمد و هارون دلتنگ بود. و اصمعى را گفت : ما را حكايتى خنده آور بگوى ! گفت و هارون بسيارى خنديد. آنگاه ، او را گفت : اين داستان از كجا آوردى ؟ و او گفت : خدا را! آنگاه كه ميان دو در بودم ، ساختم . بزرگان گفته اند: شادى گوينده ، به نسبت فهم شنونده است . و نيز: گشايش خلق و خوى ، گنج هاى روزى است . و نيز: مهارت آدمى ، از روزى او شمرده مى شود. و عارف رومى (مولوى ) اين مضمون را نيكو گفته است : اين سخن شيرست در پستان جان بى كشنده ، شير، كى گردد روان ؟ حكاياتى كوتاه و خواندنى محمد بن ابراهيم موصلى حكايت كرد كه در يكى از سفرهايمان ، به قبيله اى از عرب رسيديم . و در آنجا، مردى زشتروى ، با چشمانى چپ و ريشى بلند و سفيد بود، كه همسرى زيباروى داشت كه به زيبايى ، چون ماه بود، و مرد او را مى زد. برخاستيم تا او را از زدن ، بازداريم . زن گفت : رهايش كنيد! كه او، كارى نيك كرده است و من ، جايزه اويم و من گناهى ورزيده ام كه به مجازاتش او را به من داده اند. حكاياتى كوتاه و خواندنى ذوالرياسين ، (ثمامه ) را گفت : با بسيارى حاجت خواهان و حاشيه نشينان چه كنم ؟ كه از زيادى آنان ملولم . و ثمامه او را گفت : از مقام خويش كناره گير! به عهده من ، كه يك تن به ديدار نيايد. گفت راست گفتى و به برآوردن خواست آنان پرداخت . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين زاهدى پير زن آسيابان را گفت : گندم مرا آرد كن ! و گرنه به دعا خواهم كه خرت سنگ شود. زن گفت : خر رها كن ! و دعا كن ! تا گندمت ، آرد شود. معارف اسلامى صاحب (الكامل ) در رويدادهاى سال 489 گفته است : در اين سال ، شش ستاره در برج (حوت ) گرد آمدند و ستاره شناسان ، به توفانى حكم كردند، همانند توفان نوح و خليفه (المستظهر) ابن عيسون منجم را خواست و از او پرسيد و او گفت : در توفان نوح ، هفت ستاره در برج (حوت ) گرد آمدند و اينك ! شش ستاره گرد آمده اند و زحل ، در جمع آن ها نيست . و اين ، دلالت بر غرق شدن شهرى و يا قطعه زمينى دارد، كه در آن ، مردمى بسيارند و خليفه از اين ترسيد كه بغداد را آب فرا گيرد، چه ، در آن ، مردمى بسيار بودند و فرمان داد، تا سيل بندها سازند. قضا را، حاجيان در وادى (مناقبه ) فرود آمدند و سيلى عظيم روى آورد و آنان را غرق كرد، و تنها، آنان كه بر كوه ها بودند، رهايى يافتند و اموال و چهارپايان بسيارى تلف شدند. خليفه (المستظهر) ابن عيسون را خلعت هاى گرانبها داد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى مردى بر پيامبر (ص ) مى گذشت . رسول (ص ) را گفتند: اين ، ديوانه است . گفت : ديوانه آنست كه بر گناه پايدارى كند، گوييد: سبك مغزست . سخن عارفان و پارسايان مردى رابعه عدويه را گفت : خدا را نافرمانى كرده ام مرا خواهد پذيرفت ؟ و او گفت : اى واى بر تو! خدا روى برگرداندگان را به خويش مى خواند، چگونه روى آورندگان به خويش را نپذيرد؟ سخن عارفان و پارسايان زنى را گفتند: چرا به درون خانه كعبه نروى ؟ گفت : خدا را سوگند! مرا جراءت آن نيست كه پيرامونش گام نهم . چه رسد كه درون روم . شعر فارسى از حكيم غزنوى (سنايى ): اگر مرگ ، خود هيچ لذت نبخشد همين وا رهاند ترا جاودانى اگر مقبلى ، از گران قلتبانان اگر مدبرى ، از گران قلتبانى لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين در بيست و پنجمين باب (ربيع الابرار) آمده است كه عربى نماز خويش ، سبك مى گزارد. على (ع ) به تازيانه بر او ايستاد و گفت : بار ديگر بخوان ! چون نماز به آخر برد، او را گفت : اين بهتر بود؟ يا نماز نخستين ؟ گفت : نخستين . چه ، آن ، از آن خدا بود و اين ، از آن تازيانه . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين سور چرانى را پرسيدند: ياران پيامبر(ص ) در جنگ بدر چند تن بودند؟ گفت : سيصدوسيزده گرده نان . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى از بنى اسرائيل ، هر گاه مى خواست تهليل گويد، از همسر خويش دورى مى جست و چهل روز، گوشت نمى خورد. آنگاه مى گفت . از باب بيست و پنجم ربيع الابرار لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين (مبرد) چون نزد كسى به مهمانى مى رفت ، از بخشش ابراهيم مى گفت و چون كسى بر او مهمان مى شد، از زهد و قناعت عيسى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ابن مقفع گفت : حكيمى را نديدم كه غفلتش از زيركيش بيش نباشد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفته است : آن كه به رياست مهر ورزد، رستگارى نبيند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... خليل ابن احمد گفت : كسى به آن چه خواهد نمى رسد، مگر آن كه بداند، كه چه نمى خواهد. فرازهايى از كتب آسمانى در ربيع الابرار آمده است كه عيسى ، آنگاه كه (محاق ) و (قمر در عقرب ) بود، زناشويى و سفر كردن را ناخوش مى داشت . شعر فارسى از نشناس : زندگانى چيست ؟ مردن پيش دوست كاين گروه زندگان ، دلمرده اند از امير خسرو: شايد كه مى بخندد بر روزگار خسرو آن كس كه ديده باشد رخساره اى چنان را از ولى دشت بياضى چون او نه به حسن ، دلربايى بوده چون من ، نه به عشق مبتلايى بوده او در پى صلح بوده و من غافل گستاخى آرزو ز جايى بوده از خواجه حسين ثنايى : اى مايه ناز! جمله كار تو خوشست ! مانند بهار، روزگار تو خوشست ناديدن و ديدن رخت ، هر دو نكوست خشم تو و مستى خمار تو خوشست از حيرتى : گل همان به كه به هر حرف ، نيندازد گوش ورنه ، درد دل مرغان چمن ، بسيارست سخن عارفان و پارسايان زاهدى گفت : پيوسته نفس خويش را گريان به سوى خدا بردم ، تا به خندانى بردمش . شعر فارسى از عصمت بخارايى (در گذشته به سال 829): آفتابى ست قبول نظر اهل كمال كه به يك تابش او، سنگ شود صاحب حال تا زگرد ره مردى ، نكنى سرمه چشم از پس پرده غيبت ننمايند جمال هر كه خاصيت اكسير محبت دانست به يكى عشوه ، گرو كرد همه منصب و مال آرزومند وصاليم ، خدا را! مپسند! ما، چنين تشنه و درياى كرم ، مالامال از درويش دهكى : نمودم باغبان را سرو، از او جستم نشان تو كه نامد اينچنين نخلى به كشت بوستان تو از قصه من ، روايتى مى شنوى وز سوز دلم ، حكايتى مى شنوى . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در حديث آمده است كه مرد آنگاه كمال يابد، كه خردش كامل شود. از اين رو است كه دوزخيان نگويند كه اگر روزه مى داشتيم و نماز مى خوانديم ، و حج مى گزارديم . بل ، گويند: (لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير) سخن عارفان و پارسايان شيخ عارف (نجم الدين كبرى ) گفت : فقر، سه گونه است : نياز به خدا بى ديگرى . و نياز خدا با ديگرى . و نياز به ديگرى بى خدا. و پيامبر (ص ) به نخستين اشاره داشت كه فرمود: فقر مايه مباهات منست . و به دومى نظر داشت كه گفت : نزديكست كه فقر به كفر انجامد و سومى را گفت : فقر مايه روسياهى دنيا و آخرتست . مؤلف گويد: منظور از (روسياه بودن در دو جهان ) معناى ظاهر آنست كه در ميان مردم ، مصطلح است ، نه آن معنايى كه صوفيان گويند كه در نزد صوفيان ، روسياهى دو جهان ، فناى كلى در وجود خداوندى ست . چنان كه از وجود ظاهرى و باطنى و دنيا و آخرت شخص ، چيزى نماند و در اصطلاح آنان ، اين ، فقر حقيقى ست . چنان كه (عارف كاشى ) (عبدالرزاق كاشانى ) در (اصطلاحات ) ياد كرده است و پوشيده نماند، كه مى توان سخن پيامبر را بدين معنى حمل كرد كه منظور از آن ، (فقر كامل ) است كه مايه روسياهى در دو جهانست . شعر فارسى از نشناس : شاها! فلكا! قد فلك را جز بهر سجود، خم نكردى بر من كه پرستشت بكردم ور نا كردم ، ستم نكردى آن چيست ؟ كه از بدى نكردم ؟ وان چيست ؟ كه از كرم نكردى ؟ گفتى كه دهم سزاى جرمت چون وقت رسيد، هم نكردى از كمال الدين اسماعيل : تا با لب تو، لبم هم آواز نشد واندر ره وصل ، با تو دمساز نشد از گريه ، دو چشم من فراهم نامد وز خنده ، لبان من زهم باز نشد و نيز از اوست : در ديده روزگار، يم بايستى يا با غم من ، صبر به هم بايستى اندازه غم ، چو عمر، كم بايستى يا عمر، به اندازه غم بايستى و نيز از اوست : شد شهره به عشق ، رهنمون دل من تا كرد پر از غصه ، درون دل من زنهار! اگر دلم نماند روزى از ديده طلب كنيد خون دل من ! دل ، بى تو مرا يك نفس آسوده نديد وز هجر تو جز خسته و فرسوده نديد تا خاك ترا به كاهگل نندودند خورشيد، كسى به كهگل اندوده نديد ****************** لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين عربى ، در ضمن سخن گفتن ، فرزند خويش را گفت : خاموش ! اى كنيززاده ! و پسر گفت : بخدا! كه مادرم از تو معذورترست . چه ، او به آزاده اى اكتفا كرد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين (منتصر)، (ابوالعيناء) را گفت : پاسخ نيكو چيست ؟ گفت آن كه بيهوده گو را خاموش سازد و حق گو را به حيرت وا دارد. ابن عباس گفت : چهارپايان از همه چيز بى خبرند، جز چهار چيز: شناخت پروردگار، پايدارى نسل ، روزى خواستن و پرهيز از مرگ . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى ، معاويه را بدين جملات تعزيت گفت : خداوند، ناپايدار را بر تو مبارك كناد! و پايدار ترا ماءجور دارد! و معاويه پنداشت كه غلط گفته است . و اعرابى گفت : آن چه در دست تست ناپايدار است و آن چه نزد خداست ، پايدار. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار هارون الرشيد، بارها، كسايى را از كوفه به بغداد خواند، و كسايى عذرى آورد. تا اين كه به سببى ناگزير شد تا به بغداد آيد. كسايى ، اندامى درشت ، چون باديه نشينان داشت و هارون ، در آن روز، با وزير خويش به مجلس باده نشسته و فرمان داده بود، تا يكى از باديه نشينان را به مجلسش حاضر كنند، تا او را به مسخره گيرد. و بدين منظور، كسايى را آوردند و هارون شك نكرد كه او تنى از باديه نشينانست و او را گفت : اى شيخ ! براى ما آواز بخوان و كسايى گفت : اندوه ، همين بس كه دين ، بيهوده مانده است و مردمان خردمند، به تباهى رسيده اند و جز خنياگران و زورگويان ، ديگران از پادشاهان بهره اى ندارند. رشيد گفت : اى شيخ ! از كدام ديارى ؟ گفت : از كوفه . گفت : از كسايى ، چه خبر دارى ؟ گفت : در كمال نشاط، در حضور امير است . آن گاه هارون از جا جست و از او عذر خواست و دستور داد تا لوازم مجلس شراب شكستند و گفت : خواهم تا فرزندانم امين و ماءمون ، از تو دانش بياموزند. كسايى عذر خواست و هارون عذرش نپذيرفت و خانه اى بدين منظور به او اختصاص دادند و پيوسته مكرم در آنجا مى زيست . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار سقراط، در حفره اى در كنار نهرى مى زيست و از آن بيرون مى آمد و به دو دستش آب مى خورد. تا آن كه يكى از شاگردانش ، او را كوزه اى بخشيد و بدان آب مى نوشيد. بارى كوزه شكست و سقراط، دلتنگ شد. چون شاگردانش فرا آمدند كه به عادت خويش درس بنويسند، آنان را گفت : بنويسيد: مال خانه اندوهان و ميخ غم هاست و آن كه اندوه كم خواهد، مال را رها كند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين گروهى از عرب به نزد (عمر بن عبدالعزيز) آمدند و جوانى از آنان ، سخن مى گفت . عمر گفت : پر سال ترينتان سخن گويد! جوان گفت : در ميان قريش از تو پر سال تر بود، و ترا به خلافت برگزيدند. پسنديد و گفت : جوان ! سخن بگو! لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين فقيهى حديثى نوشت و اسناد آن ننوشت . گفتندش : چرا اسناد حديث ننويسى ؟ گفت : تا به كار بندند، نه به بازار برند. حكايات تاريخى ، پادشاهان در (شرح حماسه ) آمده است كه (يزيدبن عبدالملك ) كنيز خويش (حبابه ) را بسيار دوست مى داشت . روزى گفت : گويند: روزگار، هرگز يك روز راحتى براى كسى نگذارد. اينك ! چون با كنيز خويش خلوت كنم ، اخبار كشورى به من مرسانيد! و مرا به لذت خويش بگذاريد! سپس ، با (حبابه ) به خلوت نشست و او را گفت : مرا باده ده ! و برايم آواز بخوان ! و به نشاطم بيفزاى ! در اين حال ، حبابه دانه اى انار فرو برد و راه نفسش گرفت و مرد. يزيد زارى و بيتابى كرد، چنان كه بر او بيم هلاك رفت . و نگذارد، تا او را به خاك سپارند، تا بويناك شد. آنگاه ، ريش سفيدان قريش او را به نكوهش گرفتند و گفتند: اينك ! حبابه مردارى ست . او را رها كن . كه دودمان خلافت را ننگى ست . و فرمان داد، تا به خاكش سپردند و خود، جنازه را مشايعت كرد. و خويش در لحد گذاشت و بر گورش به نوحه خوانى نشست و گفته اند: پس از او، پانزده روز بيش نزيست و او نيز مرد. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف از شرح قانون : كوچكى چشم ، با حركت آهسته و زياد آن ، نشانه بدى باطن است . آن كه كناره دماغش نازك باشد، دوستدار آشوبگريست . آن كه بينى بزرگ پر گوشت دارد، كم فهم است . آن كه بينى بلند و باريك دارد، كم خرد است . آن كه سوراخ بينى اش فراخ است ، خشمناك است . آن كه بينى اش بزرگست ، نيكى اش كم است . آن كه بينى پهن دارد، ميل جنسى اش زياد است . آن كه دهان گشاد دارد، دلاورست . آن كه صورتى گوشتالود دارد، نادان و تنبل است . آن كه گونه هايش لاغرست ، سخت كوش است . آن كه صورتى گرد دارد، نادان و پست طبيعت است . آن كه صورتى كشيده دارد، بى شرم است . آن كه همواره بلند بخندد، بى شرمست . آن كه گوشش بزرگ باشد، نادانست و زندگى دراز دارد. آن كه انگشت كوچكش نازك باشد، دليرست و بر ناراحتى ها شكيبا. آن كه ساعدش كاملا كوتاه باشد، ترسويى ست فتنه دوست . ترشرويى ، نشانه زبان درازى ست . آن كه پشتش پرگوشت است ، كم فهم است . آن كه رانش گوشتين و كلفت باشد، ضعيف النفس است . آن كه كفل هايش بزرگ باشد، ترسو و تنبل است . آن كه كفلش كم گوشت باشد، بد خوى است . درشتى ساق ها، نشانه كند ذهنى ست . آن كه ساق هايش دراز و نازك است ، بى باكست . آن كه كف پايش گوشتين باشد، كم استعداد است . آن كه كف پايش نرم باشد، هزل دوست و شوخى كن است . آن كه گام هايش را كوتاه و تند بردارد، شتابناك است و در كارها پايدار نيست . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفته است : جامه اى بپوش ! كه در خدمت تو باشد. نه جامه اى كه تو در خدمت آن باشى . حكاياتى كوتاه و خواندنى حسن سبط، جامه اى مى پوشيد كه به چهار صد درهم خريده بود و پيامبر (ص ) نيز حله اى به بهاى هشتاد شتر خريد. حكاياتى كوتاه و خواندنى يكى از بزرگان ، حله اى به بهاى هزار (درهم ؟ دينار؟) خريده بود كه مى پوشيد، و به مسجد مى رفت . او را از آن رو سرزنش كردند. گفت ، بدين جامه به همنشينى با خدا مى روم . حكاياتى كوتاه و خواندنى خسرو پرويز، دستارى از كرك سمندر داشت كه طول آن ، به پنجاه ذرع مى رسيد، و چون چركين مى شد، آن را در آتش مى افكند و آتش چرك آن مى زدود و از آتش ، پاكيزه بيرون مى آمد. حكاياتى كوتاه و خواندنى يكى از بزرگان قريش ، به هنگام گشاده دستى ، جامه هاى كهنه مى پوشيد، و چون نيازمند مى شد، جامه هاى فاخر به تن مى كرد. در اين باره از او پرسيدند. و گفت : به گاه بى نيازى ، جامه اى پوشم كه هيبت آرد و به گاه نيازمندى خويش را به ظاهر آرايم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين وليد به مجلس هشام در آمد. و دستارى رنگارنگ بربسته بود. هشام او را گفت : دستار خويش ، به چند خريده اى ؟ گفت : هزار دينار. گفت : اسراف كرده اى . وليد گفت : من اين ، براى گرامى ترين عضو خويش خريده ام و تو كنيزكى به هزار دينار براى پست ترين عضوت خريده اى . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در (مكارم الاخلاق ) از زين العابدين (ع ) روايت شده است كه گفت : تن ، چون جامه نرم پوشد، سركشى آغازد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از امام باقر(ع ) روايت شده است كه امام على (ع ) در عراق ، جامه اى سنبلانى به چهار درهم خريد. سپس آستين هاى آن را چنان پاره كرد كه انگشتانش ظاهر شد و دامن آن را چنان بالا كشيد كه ساق پايش معلوم شود و چون جامه را پوشيد، خداى را ستايش كرد و به حاضران گفت : خواهيد تا (اندازه جامه را) به شما نشان دهم ؟ گفتيم : آرى ! سپس ، آن را به ما نشان داد. و ديديم كه بلندى دو آستين سه وجب و طول خود جامه ، شش وجب بود. ابن عباس گفت : سفيدى كه رنگين باشد، خودپسندى آرد. گفته اند: آن كه خواهد تا شيرينى ايمان بچشد، جامه پشمين پوشد. سخن عارفان و پارسايان احنف را به ماه روزه گفتند: تو پيرى سالخوردى و روزه ترا زيان دارد. و او گفت : شكيبايى بر فرمانبردارى از خدا، آسان تر از صبر بر عذاب اوست . سخن عارفان و پارسايان عارفى گفت : مصيبت ، اندوه واحدى ست و اگر بر آن بيتابى كنى ، دو خواهد شد. يكى از دست دادن محبوب و ديگرى ، از دست دادن پاداش . سخن عارفان و پارسايان ابومسلم (خراسانى ) را گفتند: چگونه اين پايگاه يافتى ؟ گفت : رداى بردبارى بر دوش افكندم ، پيراهن كتمان پوشيدم ، با دورانديشى پيمان بستم ، به ستيز با هواى نفس در ايستادم ، با دشمن دوستى نكردم و دوست را دشمن نساختم . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى اميرالمؤمنين (ع ) فرمود: به نيروى شكيبايى ، و يقين پسنديده ، غم هايى را كه بر تو فرود مى آيند، از خود دور كن ! و نيز: آن كه به عيب هاى خويش بنگرد، از عيوب ديگران باز مى ماند. و نيز: آن كه به روزى قسمت شده خرسند باشد، بر آن چه از دست دهد، اندوه نخورد. سخن عارفان و پارسايان حسن (بصرى ) گفت : ما و ديگران آزموده ايم و بودنش را سودمندتر و نابودنش را زيانمندتر از شكيبايى نديده ايم كه دردها را بدان درمان كنند و به چيزى ديگر نتوان . و گفته اند: هر چه خواهى بخور! و هر چه مردم خواهند بپوش ! حكايات پيامبران الهى در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه : سفيان ثورى ، به نزد امام صادق جعفربن محمد(ع ) رفت و جامه اى از خز بر تن او ديد و او را گفت : اى فرزند پيامبر! اين ، چون جامه پدرانت نيست . امام ، دامن جبه خويش بالا گرفت ، كه در زير آن ، پيراهنى پشمين پوشيده داشت و گفت : اين براى مردم است و اين ، براى خدا. سپس دامن جامه سفيان بالا گرفت كه پشمين بود و در زير آن ، پيراهنى لطيف ، از پنبه پوشيده بود. و گفت : اما تو، اين را براى مردم و اين را براى خدا پوشيده اى . شعر فارسى از نشناس : تصوير لا، به صورت مقراض ، بهر چيست ؟ يعنى : زبهر قطع تعلق زما سواست نور قدم ، ز رخنه لامى كند طلوع خوش خانه دلى كه ازين رخنه پر ضياست فقرست راحت دو جهان ، زينهار از آن ! ميل غنا مكن كه غنا، صورت غناست عاريتى ست هر چه دهد گردش سپهر عارض بود بياض ، چو از گرد آسياست تيرست كج شده كه به آتش بود، سزا آن را كه قد به خدمت همچون خودى دوتاست نفس ترا خريد حق از بهربندگى تصديق اين معامله ان الله اشترى ست ره را ميان خوف و رجا رو! كه در خبر خيرالامور اوسطها، قول مصطفاست آزار جو عزيز بود، لطف جوى خوار اينست طبع دهر، دلت مضطرب چراست ؟ مستلزم ممات بود زهر و قيمتى ست سرمايه حيات بود آب و كم بهاست بهر فراغ دل ، طلب گنج مى كنى آن گنج را كه مى طلبى ، كنج انزواست . گردى به ديده از ره بيخوابى اركشى روشن شود به چشم دلت ، كان چه توتياست جوعست و عزلت و سهر و صمت ، چارركن زين چارركن ، قصر ولايت ، قوى بناست زين چار، چاره نيست كسى را كه همتش در ساحت زمين دل ، اين طرفه قصر خواست حاشا! كه حال خوش دهدت ، رو! كه كار تو گه ، فكر مايجى ء و گهى فكر مامضى ست بگذر ز خود! كه پر نشود از هواى هو هر كس نى اناى دلش خالى از اناست پهلو بس است لوح و نى بوريا قلم در شرح رنج شب كه زبى بسترى تراست دعوى كنى كه پير شدم زير بار دل برهان مستقيم برين دعوى ، انحناست هر ظلمتى كه هست ، ز ناراستى تست خور را كم سايه ، چو در حد استواست گو: تاج و تخت ، زير و زبر شو! كه باك نيست درويش را كه تاج نمد، تخت بورياست . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم (گفته اند): آرزوها به اموال باز بسته است : و نيز: آن كه مال خويش را پاس دارد، دو چيز گرامى را پاس داشته است : دين و آبرو را. و نيز: بسا روزگاران كه گوهرها نيز كسادى گيرند. از امثال عربان : نيزه را از ياد برده بودم و به يادم آوردى . (و اصل اين مثل آنست كه مردى به ديگرى حمله كرد. تا او را بكشد. آن كه به او حمله شده بود، نيزه اى در دست داشت و از بيم كشته شدن ، آن را از ياد برده بود. و حمله كننده او را گفت : نيزه را به كار گير! و او گفت :... و نيز از ضرب المثل هاى عرب است كه : دهان تو، مرا به ياد دو خر گمشده دودمانم انداخت . (و اصل اين مثل آنست كه مردى به جستجوى دو خرى كه از قبيله اش گمشده بود برخاست . در راه زنى نقابدار ديد و خران را از ياد برد و از پى زن رفت . زن بناگاه نقاب از چهره برگرفت و دهان گشاد و چهره زشت خويش نشان داد و مرد، باز به ياد خران افتاد و گفت :... و نيز از ضرب المثل هاى عرب است كه : پاداش دعايت را گرفتى (و اصل اين مثل آنست كه يكى از گستاخان عرب ، به دير راهبى رفت و دين او پذيرفت و با او به دعا پرداخت و حتى در اين كار بر او فزونى گرفت . و روزها در دير ماند، و صليب طلاى راهب دزديد و آنگاه از او اجازه خواست كه برود و راهب او را اجازه داد و زادراهى نيز همراه او كرد و به وداعش ايستاد و چون با او وداع مى كرد، وى را بدين جمله دعا گفت كه : (اصحبك الصليب !) (يعنى صليب با تو باد!) و عرب گفت : (كفيت الدعوة ) (پاداش دعايت ديدى ). و نيز از ضرب المثل هاى آنانست : پينه بسته ، لطيف پوست را خوار دارد. (در موردى به كار مى رود كه سختى ديده اى ، سختى ناديده اى را به تحقير مى گيرد.) و نيز: بهترين دوشندگان شاخ مى زنى . (در موردى به كار مى رود كه كسى به نيكى كننده خود، بدى كند و اصل آن اينست كه گاوى دو نفر دوشنده داشت و يكى از ديگرى بيشتر با او مدارا مى كرد و گاو به كسى كه با او مدارا مى كرد، شاخ مى زد و آن ديگرى را مى پذيرفت . و نيز: (شن ) و (طبقه ) باهم توافق كردند. (شن ، دودمانى ست از (عبد قيس ) و (طبقة ) از طوايف قبيله (اياد) است ) و چون با هم توافق كردند، اين ، ضرب المثل شد. و نيز: دو دستت بند و بادت در دهان باد! (ريشه اين مثل آنست كه دو مرد خواستند از دريا بگذرند. يكى از آن دو، چون مشك خويش پر باد كرد، دهانه اش محكم نبست و چون به ميانه دريا رسيد، باد از مشك به در رفت و موج او را در بر گرفت . مرد از دوست خويش يارى خواست و او گفت : دو دستت بند ساز! و دهانت پر باد!) حكايات تاريخى ، پادشاهان عبدالملك به حجاج نوشت : روزگار را برايم توصيف كن ! و او نوشت : ديروز كه نبوده است و فردا شايد كه باشد. و امروز را بيهوده كاران ، به بيهودگى مى گذرانند و اما، خردمند، براى معادش به كار مى گيرد. سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) پيامبر (ص ) براى شستشو، بر سر چاهى رفت . حذيفة بن اليمان جامه گرفت و پيامبر را پنهان داشت و تا شستشو كند. سپس حذيفه به شستشو پرداخت و پيامبر (ص ) جامه بگرفت و حذيفه را از ديد مردم پنهان داشت . حذيفه گفت : پدر و مادرم به فدايت ! تو چنين مكن ! رسول (ص ) گفت : چون دو كس همنشينى كنند، محبوب ترينشان نزد پروردگار، آن كس است كه مهربانى بيش كند. شاعرى گفته است : از نكوهش باز نمى ايستى و معذور نيستى به هجران ، بركشتنم قادرى و بر آن آز مى ورزى . عهد مى كنى و خلاف مى آرى نزديك مى شوى و باز مى ايستى . نه هجرانست و نه وصال ! و نه نوميدى و نه آز! ترجمه اشعار عربى حكيمى گفت : چه مسكين است آدمى زاد! تنى معيوب دارد و دلى معيوب و آنگاه ، خواهد كه از ميان اين دو، جان خويشى به رستگارى برد. و نيز گفته است : از آن چه بينى عبرت گير و از آن چه شنوى ، پند گير! پيش از آن ، كه بيننده اى از تو عبرت گيرد و شنونده اى از تو پند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... عبدالله بن جعفر را بر اسراف ورزى ، نكوهش كردند و او گفت : خداى تعالى مرا عادت داده است كه بر من ببخشايد و من نيز او را عادت داده ام كه بر بندگانش برترى دهم . و اينك ! از آن مى ترسم كه چون ترك عادت كنم ، او نيز ترك عادت كند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ارسطو گفت : هوى را سركش باش ! و هر كه را خواهى اطاعت كن ! آن چه را دوست دارى ترك كن ! تا به درمان از آن چه ناخوش دارى ، ناگزير نشوى . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين سورچرانى گفته است : برترين چوب ها، سه چوب است . كشتى نوح و عصاى موسى و ميزى كه بر آن غذايى خورده شود. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين گرانجانى (بشار) را گفت : خدا چشم كسى را نگيرد، مگر آن كه او را عوضى دهد. بگو: عوضى را كه به تو داده است ، چيست ؟ گفت : عوض مرا همين بس ! كه كسى چون ترا نبينم . سخن عارفان و پارسايان حسن (بصرى ؟) گفت : جوانمردى كسى كمال نيابد مگر آن كه اميد خويش از مردم باز برد و آزار بيند و بردبارى كند و آن چه بر خويش پسندد، بر ديگران پسندد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : آن كه به كمال عقل رسد، در وى سه چيز بود. زبان خويش در اختيار دارد، روزگار خويش بشناسد و به شؤ ون خويش پردازد. حكاياتى كوتاه و خواندنى پادشاهى ، سنگى يافت كه بر آن ، نقش هايى عبرانى بود. فرمان داد، تا بخوانندش . و يكى از (احبار) آن را چنين خواند: اى آدمى زاد! اگر مسير باز مانده عمر خويش بدانى ، از آرزويى كه بدان اميد بسته اى ، مى پرهيزى و از اين كه به رستاخيز بلغزى ، پشيمانى خورى . آنگاه كه زن و فرزند و خدمتگارانت بر تو جفا كنند. و دوست ، از تو بيزارى جويد و نزديكانت بر تو ستم كنند پس ، پيش از آن كه به حسرت و پشيمانى دچار شوى ، براى قيامت كار كن ! نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از اصطلاحات عربى كه كاربرد مثلى دارد. باران مرا از تيراندازى بازداشت . روز شادى چنان كوتاهست كه همچون پرنده مى پرد. چون اجل شتر فرا رسد، پيرامون چاه مى گردد. آن كه خويش را فربه كند، خوراك سگان شود. سگ دوره گرد، از شير خوابيده بهترست . ترك حيله نيز حيله گريست . بزرگى گفته است : مثل دنيادار حريص شتابناك ، مثل مردى ست كه در صف اول ، نماز به جماعت مى گزارد و مسجد پر است از نمازگزاران و او، به سابقه شتاب خويش ، در ركوع و سجود، از امام پيش مى افتد. اما، او را سودى ندارد، زيرا آنگاه مى تواند از مسجد بيرون آيد، كه امام ، نماز سلام دهد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين غضبان بن قبعثرى را به نزد حجاج آوردند و او لقمه اى به دست داشت حجاج ، غضبان را گفت : بخدا كه اين لقمه نخورم ، مگر آن كه ترا كشته باشم . و غضبان او را گفت : خدا كار ترا نيك سازد! در اين ، ترا خيرى نيست . لقمه را به من بخوران . و مرا مكش . كه در آن صورت سوگند خويش موجه كرده و بر من نيز منت نهاده اى . حجاج را سخن او خوش آمد و او را گفت : پيش آى ! و غضبان پيش رفت . حجاج ، لقمه او را داد و از وى در گذشت و رهايش كرد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين از پاسخ هايى كه مخاطب را به سكوت وا مى دارد. در كتاب (حدائق ) آمده است كه : مردى به روزگار ماءمون ، دعوى پيامبرى كرد. او را گفتند: معجزات چيست ؟ و او گفت سنگريزه اى در آب اندازم و ذوب مى شود. از براى او، آب آوردند و چنان كرد. گفتندش : در سنگريزه حيله اى بود. ترا سنگريزه اى ديگر آوريم و آن را ذوب كن . گفت : اى مردم ! شما از فرعون بلند مرتبه تر نيستيد و من نيز بزرگ تر از موسى نيستم . موسى را نگفتند به عصاى تو راضى نيستيم ، ترا عصايى ديگر آوريم . ماءمون خنديد و توبه اش پذيرفت . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين در كتاب (انس النفوس ) آمده است كه چون عمر بن خطاب قصد كرد كه (هرمزان ) را بكشد، هرمزان گفت : تشنه ام ! و عمر، در قدحى چوبين به وى آب داد. هرمزان چون كاسه به دست گرفت تا بنوشد. دستش از بيم كشته شدن مى لرزيد. عمر او را گفت : مترس ! كه تا اين آب ننوشى ، ترا نكشم . هرمزان كاسه از دست افكند و آب ننوشيد. عمر دستور داد تا بكشندش . هرمزان گفت : مگر مرا امان ندادى ؟ گفت : چگونه امان دادم ؟ گفت : مگر نگفتى كه تا آن آب ننوشم مرا نخواهى كشت ؟ و من آن آب ننوشيدم . زبير و ابوسعيد خدرى گفتند: راست مى گويد. عمر گفت : خدا او را بكشد! امان ستاند و به آن نينديشيدم . حكايات پيامبران الهى در كشاف آمده است كه : چون برادران يوسف ، پيراهن آغشته به خونش را به نزد يعقوب آوردند. آن را به چهره خويش افكند و چندان گريست كه اشك او به خون پيراهن درآميخت . آنگاه گفت : بخدا! كه تا به امروز گرگى به اين دانايى نديده ام كه فرزند من خورد و پيراهنش ندريد. و پيراهن يوسف را سه نشانه بود. نخست آن كه دروغ برادران بر يعقوب آشكار كرد و ديگر آن كه به چهره افكند و بينا شد و سديگر آن كه چون از پشت دريده شد، بى گناهى يوسف آشكار كرد. معارف اسلامى در تاريخ يمن آمده است كه در سال 401 در خراسان و بويژه در نيشابور قحطى عظيم روى داد. چنان كه برخى از مردم ، آدمخوارى كردند و مردى بود كه از بيم آن كه گرسنگان بخورندش ، جز به نماز جماعت بيرون نمى آمد. اما، سرانجام او را گرفتند و خوردند. و ابونصر كاتب در اين باره گفته است : به مردم قحطى يى روى آورده است ؟ يا به بلايى فرو افتاده اند؟! كه اگر خانه نشينى اختيار كنند، از گرسنگى بميرند و اگر مردم آنان راببينند، بخورند و ديگرى گفته است : با نياز، و بى نياز، از خانه برون ميا! كه گرسنگان ترا شكار كنند و بپزند و شوربا كنند. مؤلف گويد: براى قحطى تبريز سروده ام كه به سال 988 روى داد: از خانه برون ميا! و بگذار! تا گرسنگى ترا بدرد. هان ! تا گرسنگان نربايندت ! كه از تو براى آنان هريسه خواهند پخت . شعر فارسى از مثنوى : باز مى گردند، چون استارها نور از آن خورشيد، زين ديوارها شيشه هاى رنگ رنگ ، آن نور را مى نمايد اين چنين رنگى به ما چون نماند شيشه هاى رنگ رنگ نور بى رنگت كند آنگاه ، دنگ خوى كن بى شيشه ديدن نور را تا چو شيشه مى كند، نبود عمى و نيز از مثنوى : ديده دل ، كاو به گردون بنگريست ديد كانجا هر دمى مينا گريست قلب ، اعيانست و اكسير محيط ائتلاف خرقه تن ، بى محيط تو، از آن روزى كه در هست آمدى آتشى ، ياد باد، يا خاكى بدى گر ترا بودى در آن حالت بقا كى رسيدى مرترا اين ارتقا؟ از مبدل ، هستى اول نماند هستى بهتر به جاى آن نشاند همچنين تا صد هزاران هست ها بعد يكديگر، دوم به زابتدا اين بقاها، زين فناها يافتى از فنايش رو چرا برتافتى ؟ زان فناها چه زيان بودت ؟ كه تا بر بقا چسبيده اى ، اى ناسزا! چون دوم از اولينت بهترست پس ، فناجوى و مبدل را پرست ! صد هزاران حشر ديدى ، اى عنود! تاكنون ، هر لحظه از بدو وجود از جمادى بى خبر، سوى نما وز نما، سوى حيات و ابتلا باز، سوى عقل و تمييزات خوش باز، سوى خارج اين پنج و شش تا لب بحر، اين نشان پاى هاست پس ، نشان پا، درون بحر لاست زان كه منزلگاه خشكى زاحتياط هست ده ها و وطن ها و رباط هست منزل هاى دريا در وقوف وقت موجودش بى جدار و بى سقوف نيست پيدا اندرين ره ، پا و گام نه نشانست آن منازل را، نه نام شعر فارسى نيز از مثنوى ست : تخم بطى ، گرچه مرغ خانه ات كرد زير پر، چو دايه تربيت مادر تو آن بط درياست پوست دايه ات خاكى بد و خشكى پرست ميل دريا كه دل تو اندر است اين طبيعت جانت را از مادر است دايه را بگذار در خشك و تران ! اندرآ در بحر معنى ، چون بطان گر ترا دايه بترساند زآب تو مترس ! و سوى درياها شتاب ! تو بطى ، بر خشك و بر تر زنده اى نه چو مرغ خانه ، خانه كنده اى تو زكرمنا بنى آدم ، شهى هم به خشكى ، هم به دريا پا نهى تو حملناهم على البحر اى جوان ! از حملناهم على البر پيش دان ! مر ملايك را سوى بر راه نيست جنس حيوان هم ز بحر آگاه نيست تو به تن حيوان ، به جانى از ملك تا روى هم بر زمين ، هم بر فلك فرازهايى از كتب آسمانى گروه ها، نسبت به دورى و نزديكى به مبداء سه دسته اند: گروه نخست ، آن طايفه اند كه وطن اصلى و مسكن حقيقى خود را به واسطه تجارت دنياى فانى و شراء مستلذات شهوانى ، لحظه اى فراموش نكنند. (رجال لا تلهيم تجارة و لا بيع عن ذكر الله ) لاجرم ، اين سوختگان آتش فراق و محنت اندوختگان درد اشتياق به حكم حب الوطن من الايمان دمى از ياد رجوع غافل نيستند و از آه و حنين و ناله و انين ، لمحه اى فارغ و ذاهل نباشند. گروه دوم ، آن طايفه اند، كه اين خرابه را وطن اقامت ساخته اند، و علم محبت اين عالم افراخته اند، و از جهت ذهول و نسيان وطن اصلى ، به حال ركوع كمتر پرداخته اند. لاجرم ، به مذكر احتياج دارند و به تنبيه ، ياد وطن به خاطر آورند و به القاء سمع و حضور قلب ، استماع مقال اهل كمال نمايند، و دست طلب ، دامن جان ايشان گيرد و آتش اشتياق ، در تنور سينه ايشان اشتعال پذيرد، و به مناعت اقتدا و سعادت اهتدا راه يابند، و از شجر موعظت ثمره تذكر معاد در چينند، (ان فى ذالك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع و هو شهيد) گروه سوم ، آن گروه اند كه اين رصدگاه حوادث را بر پيشگاه عالم قدم برگزيدند، و اين رباط ويرانه را خوشتر از معموره ديار اصلى ديدند، و بدين ظل زايل و ملك خامل ، چنان فريفته گشتند، كه بكلى محبت وطن اصلى از خاطر ايشان رفت (ولكنه اخلد الى الارض و اتبع هويه ) و حكم (نسوا الله فانسيهم داغ پيشانى جان ايشان گشت ، لاجرم ، نه از گويندگان شوند و نه به جويندگان گروند. پس ، طايفه اول ، مرشدان كاملند، از انبياء و اولياء و طايفه دوم ، ارباب ايمان ، كه قابل اكتساب عرفانند. و طايفه سيم ، اصحاب كفر و طغيان ، كه نه مرشدند و نه مستر شد، و در نهج البلاغه ، به اين گروه ها اشاره شده است كه گويد: مردم سه گروه اند: عالم ربانى و كسانى كه راه رستگارى مى آموزند و بيقدران هيچ مدان . شعر فارسى از سلسلة الذهب : نيست پوشيده پيش اهل ادب كه بود ريش : پر به عرف عرب ليكن ، آن پر، كه مرغ حسن و جمال زند از وى سوى عدم پر و بال گر چه خيزد همين زروى ذقن رود از وى لطافت همه تن نرگس چشم از آن شود بى آب لاله رو از آن شود بى تاب خم ابرو كه خوانيش : مه نو شود از ريش داس عمر درو قد كه باشد نهال تازه و تر خشك چوبى شود، سزاى تبر خط فيروزه رنگ زنگارى آورد روى در سيه كارى خال مشكين كه بر جبين عذار نقطه مشك بود بر گلنار چون دمدريش ، شد يقين به صريح مثل بعرالظباء حولاالشيح و آن چه مى خوانيش چه سيمين بينى آن را به چشم عبرت بين چو نشان سم ستور به راه وز نم بول از او دميده گياه لب و سبلت چنان به هم سر موى لاى بالاى بر دهان سبوى . شعر فارسى از سلطان حسين ميرزا (بايقرا- وفات 913): رويت كه زباده لاله ميرويد ازو وز تاب شراب ، ژاله مى رويد ازو دستى كه پياله اى زدست تو گرفت گر خاك شود، پياله مى رويد از او سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان بديع الزمان همدانى : آن كه به خويشاوندان خود دسترسى ندارد، گله خود در گياه خشك مى چراند. چون باده نباشد، به سركه توان ساخت . چون باران تند نباشد، به نزم (يعنى باران ريزه ) توان ساخت . اندكى كه در جيب تو باشد، بهتر از بسياريست كه نستانده اى . كوشش تهيدست ، بهتر از پوزش فتنه جوست . و ديگرى گفته است : سردى نوميدى ، بهتر از گرمى آزمندى ست . شعر فارسى از مخزن : اى زوجود تو نمود همه ! جود تو، سرمايه بود همه نام و نشانت نه و دامن كشان مى گذرى بر همه دامن فشان با همه چون جان به تن آميزناك پاك زآلايش ناپاك و پاك گر چه نمايند بسى غير تو نيست درين عرصه كسى غير تو سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... بزرگمهر گفت : از هر چيز خوبيش را فرا گرفتم . حتى از سگ پاسداريش را و از خوك ، صبح خيزيش را كه بامدادان به قصد كار خويش ، آماده مى شود. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين يكى از شاعران حلب قاضى شام را ابياتى نوشت و در آن ، از درماندگى و نياز خويش شكوه كرد و قاضى ، او را چيزى نبخشيد. روزى شاعر، با دوستى ، به بستانى از آن قاضى رفت به فصلى كه درخت هاى بان ، گل برآورده بودند و اين دو بيت با زغالى به خط خوش بر ديوار باغ نوشت : خدا بركت دهاد! باغى را كه چون درهاى آن ، همانند درهاى بهشت گشوده شد، درختان بان را همانند گربه هايى ديديم كه چون قاضى را بينند، موهاى دم خويش راست دارند. معارف اسلامى در يكى از كتاب هاى تاريخ ، كه بر آن اعتماد دارم آمده است كه به روزگار خلافت (المكتفى بالله ) عباسى ، به هنگام سحر زلزله روى داد و در حالى كه اثرى از ابر بر آسمان نبود، ستارگان ، همگى ناپديد شدند. و يكى از يارانم مرا گفت : كه به هنگام روى دادن زلزله سال 963 بر كنار جويبارى بوده است و ديده است كه جويبار از جريان ، باز ايستاده است . شعر فارسى از حديقه : اى درين بتكده طبع فريب ! بر ده غوغاى بتان از تو شكيب سنگ ، بر بتكده آزر زن ! در جهان ، صيت خليلى افكن ! تاج عزت زسر عزى كش ! رخت طاعت به در مولى كش ثنوى و اهرمن و يزدان گو تافت از انجمن ايمان ، رو عيسوى شد به سه گويى افزون خيمه از ساحت دين ، زد بيرون تو، به صد بت چه ؟ به صد، بلكه هزار بلكه بيرون ز ترازوى شمار كرده اى روى دل و هر نفسى مى پزى در ره ايمان ، هوسى نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان بزرگان : دانا را نشايد كه با نادان درآميزد، همچنان كه هوشيار را نشايد كه با مست بنشيند. و نيز گفته اند: باقلا، در يك روز چندان به حافظه زيان رساند، كه (بلادر) در يك سال نتواند كه آن را به صلاح آورد. و نيز گفته اند: آن كه كتابى تاءليف كند، ديگران او را نشانه مى گيرند. اگر كار خويش نيكو كند، به او مهر مى ورزند و اگر بد كند، به نكوهشش مى گيرند. شعر فارسى خسرو حزنى : ناصح از پند تو، عشقم به دل افروخته تر شد آتشست اين ، نه چراغست ، كه از باد بميرد لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مؤلف سروده است : امروز، بازگشت به مدرسه ، نيك نبود. برخيز! و به اقبال نيك ، به دير رو كن ! جامى بنوش ! و به بانگ عود بگوى : عمر گذشت و ديگر باز نخواهد گشت . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : دروغ را رها كن ! زيرا، آنگاه كه پندارى كه تو را سود دهد، زيانمند افتد. و راستى پيشه كن ! زيرا، آنگاه كه گمان كنى كه ترا زيان رساند، سودمند افتد. دروغگوى ، از دزد بترست . زيرا، دزد مالت برد و دروغزن خردت . و نيز گفته اند: دروغگو، بى آن كه از وى خواهند، سوگند خورد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از ضرب المثل هاى عربان : روزه طولانى كرد و به استخوان گشود. دير آمد و نوميد رفت . بد گمان گويد: مرا بگيريد! دستت از گردو خالى كن ! و از پستو بيرون آى ! هر سياهى خرما و هر سپيدى پيه نيست ! آن كه غايب شد، زيان كرد و سهم او ياران خوردند. كاخى مى سازد و شهرى ويران مى كند. دسته پيمانه ، گوش وسوسه را مى پيچاند. اگر جغد خيرى داشت ، از دست صيادان ، جان نمى برد. مرد، به هنگام آزمون ، بزرگوار مى شود، يا به خوارى مى افتد. مردم از بيم خوارى ، در خوارى مى افتند. از ولى (دشت بياضى ): كم گوى ! ولى قصه درمان ، كه به اين درد حيفست كه آلوده درمان شده باشى . در امثال عرب آمده است : اگر كعبه دزديده شود، شگفتى مردم ، هفته اى بيش نپايد. و نيز از ضرب المثل هاى آنانست كه از زبان چهارپايان گفته اند: گرگى استخوان بلعيد و در گلويش گرفت . كلنگى ، سر در دهان او كرد و استخوان بر آورد. آنگاه مزد خواست . و گرگ گفت : شرم ندارى كه سر در دهان من كردى و به سلامت رستى و آنگاه مزد خواهى ؟ شعر فارسى كمال الدين اسماعيل در شكايت از سرما گفته است : شب ها، ز دم هوا، فسرده چو يخم زانو به شكم كشيده ، همچون ملخم چنبر شده ام ، چنان كه مى نشناسد كس موى زهار را زموى زنخم نيز از اوست : اى بى تو مرا اميد بهبودى نه با من ، تو چنان كه پيش ازين بودى ، نه مى دانستم كه عهد و پيمان مرا درهم شكنى ، ولى به اين زودى نه از ولى (دشت بياضى ) رقيب ! مانع قتلم چه مى شوى ؟ بگذار! كه مرگ ، پيش ولى ، بهتر از حمايت تست . از وقوعى (يعنى نيشابورى - وفات 999) مى كرد به غمزه سينه كاوى پنداشت كه دل ، به جاست ما را از اوحدى : دست حاجت ، كشيده سر در پيش آمدم بر درت من درويش مگرم رحمت تو گيرد دست ورنه اسباب نامرادى هست از شيخ احمد غزالى : چون چتر سنجرى ، رخ بختم سياه باد! با فقر اگر بود هوس ملك سنجرم تا يافت جان من خبر از ذوق نيمشب صد ملك نيمروز، به يك جو نمى خرم از آذرى : اى واى به من ! گر تو به چشم همه مردم زين گونه نمايى كه به چشم من حيران سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در كتاب (معيشت ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: پارسايى ، آن نيست كه مال دنيا تباه سازند، و حلال ، بر خويشتن حرام دارند. بلكه زهد در دنيا آنست كه به آن چه كه در دست دارى بيش از آن چه نزد خداوندست تكيه نكنى . و نيز وى را پرسيدند: چرا ياران عيسى بر آب مى رفتند و اصحاب محمد(ص ) چنين نمى كردند؟ فرمود: ياران عيسى از طلب روزى دست بداشته بودند و ياران محمد، بدان مبتلا بودند. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه عثمان بن عفان به بيمارپرسى عبدالله بن مسعود رفت - در آن بيمارى كه بدان درگذشت . - و عثمان ، او را گفت : از چه شكايت دارى ؟ - گفت : از گناهانم . گفت : چه خواهى ؟ گفت : بخشش خداوند. گفت : برايت پزشك آورم ؟ گفت : پزشك (خدا) مرا بيمار داشته است . گفت : خواهى تو را بخشش كنم ؟ گفت : آنگاه كه نياز داشتم ، از من بازداشتى و اكنون كه بى نيازم به من مى بخشى . گفت : تا براى دخترانت بماند. گفت : آنان را بدان نيازى نيست . چه ، آنان را دستور داده ام تا (سوره واقعه ) بخوانند. كه از پيامبر (ص ) شنيدم كه گفت : آن كه هر شب ، سوره واقعه بخواند، هيچگاه نيازمند نخواهد شد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين زنى ، به نزد بزرگمهر آمد و مشكلى از او باز پرسيد. بزرگمهر گفت : پاسخت ندانم زن گفت : از پادشاه ، چندان مى ستانى و پاسخ مشكل من ندانى ؟ بزرگمهر گفت : اى فلان ! پادشاه بر آن چه دانم مرا دهد. و اگر بدانچه ندانم مرا مى داد. خزانه او، مرا بس نبود. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين انوشيروان بزرگمهر را گفت : خواهى تا چه كسى خردمند باشد؟ گفت : دشمنم . گفت : چرا؟ گفت : چون خردمند باشد، من از او در امانم . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين حسن بصرى ، مردى را ديد با جامه هاى گرانبها و سر و وضعى زيبا. گفت : اين چه مى كند؟ گفتند: در حضور اميران مى گوزد و آنان را مى خنداند و آنان به او جايزه مى دهند. گفت : در دنيا، كسى چون او، به حق خويش نرسيده است . شعر فارسى از نشناس : افسوس ! كه پيك عمر، راهى كرديم مردانه نزيستيم و داهى كرديم در نامه نماند جاى يك نقطه سفيد از بس شب و روز، روسياهى كرديم حكاياتى كوتاه و خواندنى ابونواس را پس از مرگش به خواب ديدند و او را پرسيدند: خدا با تو چه كرد؟ و او گفت : مرا آمرزيد و از من درگذشت و آن ، به سبب دو بيت بود كه پيش از مرگ گفته بودم (بدين مضمون ): من كيستم ؟ كه اگر گناهى ورزم ، خدايم نيامرزد. از آدمى زادگان ، اميد عفو توان داشت . پس ، چگونه از خدايم اميد آمرزش نداشته باشم ؟ شعر فارسى يكى از شاعران عرب سروده است : اى فلان ! اگر عرصه گشاده خانه ترا سوزن فرا گيرد و يوسف از تو سوزنى خواهد تا جامه اش بدوزد، نمى پذيرى . و جامى اين مضمون را با افزونى هايى در سلسلة الذهب سروده است : خواجه ما، زبصره تا بغداد گر بود پر ز سوزن فولاد پس ، ز كنعان بيايد اسرائيل همره جبرئيل و ميكائيل خانه كعبه را كنند گرو چند روز اوفتند در تك و دو تا به آن جستجوى پى در پى سوزنى عاريت كنند از وى تا زند بخيه در زى چالاك آن چه بر يوسف از قفا شد چاك ندهد سوزن آن فرومايه نكند شادشان از آن دايه بفسرد از توهم ، آن غرزن كه شود سوده ناگه آن سوزن گيردش لايزال تب لرزه زان تبش در خيال صد هرزه حكاياتى از عارفان و بزرگان ابوالاسود (دئلى ) معتزلى مذهب بود و همسايگانش مى آزردنش و بسا شب ها كه به خانه اش سنگ مى انداختند و صبح چون به مسجد مى آمد، مى گفتند: اى ابوالاسود! خدا خانه ات را سنگباران كرد و او مى گفت : دروغ مى گوييد. اگر او مرا سنگباران مى كرد، خطا نمى كرد و شما خطا مى كنيد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين پيرمردى خواست كنيزى جوان بخرد و كنيز او را ناخوش داشت . مرد گفت : پيرى من ، ترا به شك نيندازد. چه ، در پى آن ، چيزى هست كه ترا علاقه مند خواهد ساخت . كنيز گفت : ترا خوش آيد كه پيش روى خويش پيرزالى شهوتران داشته باشى ؟ لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين پيرمردى بر خر خويش سوار بود و با حركت خر، خويش را به سختى مى جنباند. چنان كه براى رسيدن ، شتاب دارد. در راه به ظريفى برخورد و او را پرسيد: اى فلان ! تا فلان روستا، چه قدر راه است . گفت : سه فرسنگ . گفت : به چه مدت آنجا رسم ؟ گفت : تو پس از يك ساعت و خرت پس از دو روز. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين فرزدق زير درختى بود و بادى از او رفت . كودكان پيرامون درخت بازى مى كردند خواست بداند كه شنيده اند يا نه . آنان را پرسيد كه : بار اين درخت در سال نخست چه بوده است ؟ يكى از آنان گفت : سال نخست سدر و امسال باد. ****************** لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين شعبى به گرمابه رفت و مردى را بى پوشش گرمابه ديد و چشم خويش به هم نهاد. مرد او را به شوخى گفت : از كى چشم هايت نابينا شده اند. گفت : از آنگاه كه تو شرم رها كرده اى . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار ابن هيثم ، حكيمى پرهيزگار بود، كه دين را گرامى مى داشت . برخلاف روش برخى از حكما. و تصانيف او در رياضيات ، بزرگ تر از آنست كه به وصف بگنجد. ابن هيثم مقام علم را نيز بلند مى دانست . يكى از اميران سمنان - نامش سرخاب - خواست تا از او دانش بياموزد و ابن هيثم او را گفت : هر ماه يكصد دينار بده ، تا ترا حكمت بياموزم . و او نيز هر ماه ، آن مبلغ را مى پرداخت . تا آنگاه كه خواست بازگردد، دانشمند، آن پول ، به وى باز داد. و از آن چيزى برنداشت و گفت : مرا نيازى بدان نيست و خواستم تا علاقه ترا به فراگيرى دانش بدانم . و چون دانستم كه در كنار علم ، مال را نزد تو قدرى نيست ، به آموختن تو علاقه مند شدم . امير نيز از پذيرفتن آن ، خوددارى كرد و گفت : اين ، ترا هديه ايست و دانشمند گفت : در تعليم خير، نه هديه است و نه رشوه و نه مزد. و از امير نپذيرفت . هر كه جنباند كليد شرع را بر وفق طبع طبع نگشايد به رويش ، جز در آباد را شعر فارسى از جامى : اى درت كعبه ارباب نجات ! قبلتى وجهك فى كل صلوة بر سر كوى تو ناكرده وقوف حاجيان را چه وقوف از عرفات ؟! غم عشاق تو آخر نشود انزل الله عليكم بركات مى كشى هر طرف از حلقه زلف بس كن اى باد صبا اين حركات ! جامى از درد تو جان داد و نگفت فهو ممن كتم العشق و مات نيز از اوست : چون نصيب ما نشد وصل حبيب ما و درد بى نصيبى يا نصيب ! روى خود بنمايمت گفتى ز دور كاش بودى اين سعادت عنقريب ! لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ادهم ، دلقكى سياهپوست بود. وقتى والى ، دستور داد تا مردم با جامه هاى سياه ، به طلب باران روند. او نيز جامه هاى خود بركند و عريان به مصلا رفت . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين به روزگار (شريح ) اخته اى ازدواج كرد و همسرش فرزندى آورد. مرد، بچه را از آن خود ندانست . دعوا به قاضى بردند و شريح ، بچه را از آن مرد دانست . و حكم كرد تا آن طفل را بر دوش خويش بردارد. مرد، بدين حال از نزد قاضى بيرون رفت . اخته ديگرى او را ديد و پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت : مپرس ! و خويشتن را نجات ده ! كه قاضى ، زنازادگان را بر اختگان بخش مى كند و اين نيز به من رسيده است . شعر فارسى از نشناس : در گردش افلاك چو كردم نظرى از مردم و آدمى نديدم اثرى هر جا كه سرى بود، فرو رفت به خاك هر جا كه خرى بود، برآورد سرى شعر فارسى از مثنوى : جوش نطق از دل ، نشان دوستى ست بستگى نطق ، از بى الفتى ست دل كه دلبر ديد، كى ماند ترش ؟ بلبلى گل ديد، كى ماند خمش ؟ لوح محفوظ است پيشانى يار راز كونينت نمايد آشكار سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) در باب نودوهفتم از كتاب (ربيع الابرار) آمده است كه يهودى يى از پيامبر (ص ) پرسشى كرد. و پيامبر(ص ) ساعتى درنگ كرد و او را پاسخ گفت . آن مرد گفت : در آن چه مى دانستى ، چرا درنگ كردى ؟ و او گفت : به پاس بزرگداشت دانش . سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) بحير راهب ، ابوطالب را گفت : برادرزاده ات را پاس دار! كه به زودى صاحب شاءنى شود و او گفت : پس ، خدا او را پاس خواهد داشت . شعر فارسى از نشناس : خاك ره آن گر مروانيم ، كه ننشست بر دامنشان گرد، زويرانه عالم چشمست به عشوه ره زده لب خوانده افسون دگر دل مى برند از عاشقان ، هريك به قانون دگر سال ها شد كه روى بر ديوار دل برآرم به گرد شهر و ديار تا بيابم نشان آدمى يى كايد از وى نسيم محرمى يى بروم ، خاك پاى او باشم نقد جان زير پاى او پاشم ديدنش از خدا دهد يادم كند از ديدن خود آزادم سخنش را چو جا كنم در گوش سازدم از سخنورى خاموش وه ! كزين كس نشانه پيدا نيست اثرى در زمانه قطعا نيست ور كسى را برم گمان كه ويست چون شود ظاهر آنچنان كه ويست يابمش معجبى به خود مغرور طورش از اهل دين و دانش دور نه ازين كار، در دلش دردى نه ازين راه ، بر رخش گردى نه ز علم درايتش خبرى نه ز سر روايتش اثرى سخن او به غير دعوى نه همه دعوى و هيچ معنى نه طالبان را شود به توبه دليل بنمايد به سوى زهد، سبيل بر سر راه خلق ، چاه كنست رهنما نيست او، كه راهزنست چون شود گم به سوى حق ره ازو هست شيطان نعوذ باالله ازو گر كسى را بود شكيبايى وقت تنهايى است و يكتايى خانه در سوى انزوا كردن رو به ديوار عزلت آوردن دل به يكباره در خدا بستن خاطر از فكر خلق بگسستن بر در دل نشستن از پى پاس تا به بيهوده نگذرد انفاس ور زغوغاى نفس اماره از جليسى نباشدت چاره شو! انيس كتاب هاى نفيس انها فى الزمان خير جليس مصحفى جوى ! روشن و خوانا راست چون طبع مردم دانا در حديث صحيح مصطفوى باشى از خلق و سيرت نبوى وز تفاسير، آن چه مشهورست كه زتحريف مبتدع دورست وز فروع و اصول شرع هدى آن چه لايق نمايد و اولى وز فنون ادب ، چه نحو و چه صرف وان چه باشد در آن علوم شگرف وز رسالات اهل كشف و شهود وز مقالات اهل ذوق و وجود آن چه باشد به عقل و فهم ، قريب كه شود منكشف به فهم لبيب وز دواوين شاعران فصيح وز مقالات ناظمان مليح آن چه قبضت كند به بسط بدل چه قصايد، چه مثنوى ، چه غزل چون ترا جمع گردد اين اسباب روى دل ، زاختلاط خلق بتاب ! گوشه يى گير و گوش با خوددار! ديده عقل و هوش با خوددار! بگذر از نفس ! و صاحب دل باش ! حسب الامكان ، مراقب دل باش ! شعر فارسى از جامى : احسن شوقا الى ديار، لقيت فيها جمال سلمى كه مى رساند از آن نواحى ، نويد لطفى به جانب ما؟ به وادى غم ، منم فتاده ، زمام فكرت زدست داده نه بخت ياور، نه عقل رهبر، نه تن توانا، نه دل شكيبا زهى جمال تو قبله جان ! حريم كوى تو كعبه دل فان سجدنا، اليك نسجد، وان سعينا اليك نسعى اگر به جورم بر آورى جان ، و گر، به تيغم بيفكنى سر قسم بجانت ! كه برنيارم سر ارادت زخاك آن پا به ناز گفتى : فلان ! كجاى ؟ چه بود حالت ، در اين جداى ؟ مرضت شوقا و مت شوقا فكيف اشكو؟ اليك شكوى بر آستانت كمينه جامى ، مجال ديدن نديد از آن رو به كنج فرفت نشست محزون ، به كوى محنت گرفت ماءوا شعر فارسى از حافظ: با مدعى مگوييد اسرار عشق و مستى ! تا بى خبر بميرد در رنج خود پرستى با ضعف و ناتوانى همچون نسيم ، خوش باش ! بيمارى اندرين غم ، خوشتر زتندرستى در مذهب طريقت ، خامى ، نشان كفرست آرى ! طريق رندان ، چالاكى است و چستى عاشق شو! ارنه روزى ، كار جهان سر آيد ناخوانده نقش مقصود، از كارگاه هستى آن روز ديده بودم . اين فتنه ها كه برخاست كز سركشى ، زمانى با ما نمى نشستى خار ارچه جان بكاهد، گل عذر آن بخواهد سهلست تلخى مى ، در جنب ذوق مستى رخت شده دم طاووس و غنچه شد سر طوطى زحلق بلبله بايد گشود خون كبوتر اى عيش ! خوش دلير به من رو نهاده اى يك لحظه باش ! تا غم او را خبر كنم منجم گفت : ديدم طالعت را دروغى گفت ، من طالع ندارم . شعر فارسى از مولانا محتشم - از ابيات قصيده اى ، كه در آن ، مرحومه پريخان خانم را ستوده است - مهر فلك ، كنيزك خورشيد نام اوست كاندر پس سه پرده نشسته ست از حجاب وز شرم ، كس نكرده نگه بر رخش درشت از بسكه دارد از نظر مردم اجتناب در خواب نيز تا نتواند نظر فكند نامحرمى بر آن مه خورشيد احتجاب نبود عجب ، اگر كند از ديده ذكور معمار كارخانه احساس ، منع خواب خود هم به عكس صورت خود گر نظر كند ترسم كه عصمتش كند اعراض در عتاب فرمان دهد كه عكس پذيرى به عهد او بيرون برد قضا هم از آيينه ، هم زآب شعر فارسى و نيز از اوست : از نگارين صور جاريه هاى حرمش صورتى را كشد از كلك مصور به جدار ز اقتضاى قرق عصمت او، شايد اگر روى برتابد و از شرم كند بر ديوار گر، به سيماى تو، از روزن جنت حورى خفته خواب عدم را بنمايد ديدار تا نگويد كه چه ديدم فلكش گر چه زنو بدهد جان ، ولى از وى بستاند گفتار گر زمين حرمش از نظر نامحرم روز و شب ، مخفى و مستور بدارد جبار سايه زان پيكر پر نور، نيفتد به زمين نه به اعجاز، به ميراث رسول مختار شمع بزمش اگر از باد نشيند، مه و مهر سر برآرند سراسيمه زجيب شب تار سايه را خواهد اگر از حرم اخراج كند مانع پرتو خورشيد نگردد انوار ميان زهد و رندى ، عالمى دارم ، نمى دانم كه چرخ از خاك من ، تسبيح يا پيمانه مى سازد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين يكى از بزرگان بغداد، سحرگاهان ابوالعيناء را ديد كه به حاجتى از كوچه مى گذشت . از آن به شگفتى ماند و او را گفت : اى اباعبدالله از آن در شگفتم كه بدين وقت از خانه بيرون آمده اى ! و ابوالعيناء او را گفت : شگفت است كه در كار با من شريكى و در شگفتى ، تنها. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى ، سقز مى جويد. بناگاه انداخت و گفت : بدا به حالش ! دندان ها را رنجه مى دارد و گلو نيز از آن بهره اى ندارد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى در حمام از دوستى ختمى خواست . و او نداد. آن كس گفت : در شگفتم كه نمى دهى و دو قفيز آن ، به درهمى ست . آن مرد گفت : گيرم كه دو قفيز به درهمى دهند، چه قدر از آن به رايگان به تو رسد؟ لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين در باب نودوهفتم از (ربيع الابرار) از قول جاحظ گويد: گويند چيزها سه گروه اند نيك ، متوسط و بد. و از نظر مردم ، متوسط هر چيزى ، از بد آن بهترست . مگر (شعر) كه بد آن از متوسطش بهترست . چه ، آنگاه ، كه گويند شعرى متوسط است . يعنى : بد است . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى فرزند خويش را گفت : پسركم ! يا درنده اى دور از ديدگان مردم باش ! يا گرگى شجاع باش ! يا سگى نگهبان . اما، آدمى ناتمام مباش . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين كسى باديه نشينى را به سبب خويشانش نكوهش كرد. اعرابى گفت : خويشان من ، ننگ منند. اما تو ننگ خويشان خويشى . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف غزالى به شيخ الرئيس نسبت داده است كه معتقد به (معاد جسمانى ) نيست . با آن كه شيخ (ابن سينا) در پايان شفا و نجات ، معتقد به حشر جسمانى ست . يكى از محققان متاءخر گفته است : شايد اين نسبتى كه غزالى به شيخ الرئيس داده است ، به سبب آنست كه شيخ ، معتقد به ازليت و ابديت عالم است و اين عقده ، با انديشه معاد جسمانى منافات دارد. شعر فارسى از حافظ: دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان كرد تكيه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد غيرتم كشت كه محبوب جهانى ، ليكن روز و شب ، عربده با خلق خدا نتوان كرد من چه گويم ؟ كه ترا نازكى طبع لطيف تا به حديست كه آهسته دعا نتوان كرد شعر فارسى و نيز از اوست : باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست ؟ شمشاد سايه پرور من ، از كه كمترست ؟ از آستان پير مغان ، سر چرا كشم ؟ دولت در اين سرا و گشايش درين درست در كوى ما، شكسته دلى مى خرند و بس ! بازار خود فروشى ، از آن سوى ديگرست يك قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب ! كز هر زبان كه مى شنوم ، نامكررست ما، آبروى فقر و قناعت نمى بريم يا پادشه بگوى ! كه : روزى مقدرست اى نازنين پسر! تو چه مذهب گرفته اى ؟ كت خون ما، حلال تر از شير مادرست شعر فارسى و نيز از اوست : عارفى كو؟ كه كند فهم زبان سوسن تا بپرسد كه چرا رفت ؟ و چرا باز آمد؟ نهم بر زخم پيكانش دمادم مرهمى ديگر كه بهر تير ديگر، زنده باشم يك دمى ديگر لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ميان اديبى با همسرش خلاف افتاد و اديب ، مصمم به طلاق همسر شد. زن ، او را گفت : طول زمان همنشينى را به ياد آور! و اديب گفت : بخدا! كه در نظر من ، جز اين ، گناهى ندارى . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين گروهى بر بهلول گرد آمدند. يكى از آن ميان گفت : دانى من كيم ؟ و بهلول گفت : آرى بخدا! نسبت را نيز دانم . تو، دنبلان كوهى هستى كه اصل و فرعى ندارى . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين بقراط، مردى را ديد كه با زنى سخن مى گفت . و او را گفت از دام دور شو! مباد كه در آن افتى ! شعر فارسى از نشناس : عمرى زپى وصال خوبان جهان گرديدم و اين تجربه كردم زيشان يك راحت و صد هزار محنت ، وصلست يك محنت و صد هزار راحت ، هجران زهر بازيچه ، رمزى مى توان خواند زهر افسانه فيضى مى توان يافت از نظامى : مخفت اى ديده ! چندان غافل و مست چو هوشياران برآور در جهان دست كه چندان خفت خواهى در دل خاك كه فرموشت كند دوران افلاك از حسن دهلوى : دايم دل خود به معصيت ، شاد كنى چون غم رسدت ، خداى را ياد كنى دنيا زتو رفته و ترا دعوى ترك گنجشك پريده را چو آزاد كنى از كمال اسماعيل : با فاقه و فقر، همنشينم كردى بى مونس و بى يار، غمينم كردى اين ، مرتبه مقربان در تست آيا به چه خدمت اينچنينم كردى ؟ از نظامى : به چشمى ناز بى اندازه كردن به ديگر چشم ، عهدى تازه كردن عتابش گرچه مى زد شيشه بر سنگ عقيقش نرخ مى پرسيد در جنگ دو شكر، چون عقيق آب داده دو گيسو، چون كمند تاب داده . خم گيسوش آب از دل كشيده به گيسو سبزه را برگل كشيده شده گرم از نسيم مشك بيزش دماغ نرگس بيمار خيزش از امير خسرو دهلوى : چه خوش باشد در آغاز جوانى ! دو دلبر را به هم ، سوداى جانى گه از ابرو عتاب آغاز كردن گه از مژگان ، بيان راز كردن گهى از دور باش غمزه راندن گهى از گوشه هاى چشم ، خواندن فشرده عشق ، در دل ها قدم سخت خرد برده به صحراى عدم رخت درون جان ، خيال زلف و بالا چو دزد خانگى ، جاسوس كالا مى تلخست جور گلعذران كه هر چندش خورى ، باشد گواران از حافظ: بيا! كه قصر امل ، سخت ، سست بنياد است بيار باده ! كه بنياد عمر بر باد است غلام همت آنم ، كه زير چرخ كبود ز هر چه رنگ تعلق پذيرد، آزاد است چه گويمت ؟ كه به ميخانه دوش مست و خراب سروش عالم غيبم ، چه مژده ها داده ست ؟! كه : اى بلند نظر شاهباز سد ره نشين ! نشيمن تو، نه اين كنج محنت آباد است ترا از كنگره عرش مى زنند صفير ندانمت كه درين دامگه ، چه افتاده ست غم جهان مخور و پند من مبر از ياد كه اين لطيفه نغزم ز رهروى ياد است حسد چه مى برى اى سست نظم ! بر حافظ؟ قبول خاطر و لطف سخن ، خداداد است . و نيز از اوست : بحريست بحر عشق ، كه هيچش كناره نيست آنجا، جز آن كه بسپارند، چاره نيست آن دم كه دل به عشق دهى ، خوش دمى بود در كار خير، حاجت هيچ استخاره نيست ما را به منع عقل مترسان ! و مى بيار! كاين شحنه ، در ولايت ما، هيچكاره نيست فرصت شمر طريقه رندى ! كه اين نشان چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ روى حيران آن دلم ، كه كم از سنگ خاره نيست از ميرزا اشرف : غمگين نيم ز صحبت گرم تو با رقيب دانسته ام كه مهر و وفاى تو، تا كجاست از امير خسرو: چون درد دلى گويم ، در خواب كنى خود را اين درد دلست آخر! افسانه نمى گويم از خيام گر علم لدنى همه ازبر دارى سودت نكند، چو نفس كافر دارى سر را به زمين چه مى نهى بهر نماز؟ آن را به زمين بنه ! كه در سر دارى . از جامى : خوشحال مجردى ، جهان پيمايى وز نيك و بد زمانه ، بى پروايى خورشيد صفت ، سير كنان ، در عالم هر روز به منزلى و هر شب جايى از مير سيد محمد جامه باف هروى : عشق آمد و گرد فتنه بر جانم ريخت صبرم شد و عقل رفت و دانش بگريخت زين واقعه ، هيچ دوست دستم نگرفت جز ديده كه هر چه داشت در پايم ريخت . حكايات تاريخى ، پادشاهان در كتاب (لسان المحاضر و النديم ) آمده است كه ماءمون ، با يحيى بن اكثم ، از نيزارى مى گذشتند، كه مردى بانيى در دادخواهى بر سر آن بود، بيرون آمد. و استر ماءمون رم كرد و نزديك بود كه وى را به زمين زند. ماءمون گفت : او را نگاهداريد! و بخدا! كه وى را خواهم كشت . و آنگاه كه مير غضبان ، او را براى كشتن آوردند، خطاب به ماءمون گفت : اى امير! انسان اندوه ديده كار بزرگى در پيش دارد، كه بر آن قادر است و مى تواند كه از حد ادب بگذرد. و خود نيز به آن آگاهست . و اگر تو، به روزگار نكبت من بنگرى ، پاسخ مرا به نيكى خواهى داد. و اگر خدا را در حالى ملاقات كنى و كسى را كشته باشى . ماءمون به يحيى بن اكثم نگريست و گفت : سخنى بليغ تر از اين ، نشنيده ام . و بخدا! كه خواسته او را به انجام خواهم رساند. آنگاه حاجت او بر آورد و جايزه اش داد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم اديبى را گفتند: نيكوترين شعر كدامست ؟ گفت : آن كه چشمه هاى ذوق در آن جارى باشد، زيبا باشد، به گوش خوش آيد و بر دل دشوار نيايد. و ديگرى گفته است : نيكوترين شعر، آنست كه پيش از آن كه به گوش رسد، به دل رسد. حكايات تاريخى ، پادشاهان متوكل ، وصيف خادم را دوست مى داشت . روزى وصيف با جامه هايى نيكو به نزدش آمد. متوكل را خوش آمد و فتح بن خاقان را گفت : اى فتح ! وصيف را دوست دارى ؟ و فتح گفت : دوستش دارم . اما، نه از آن جهت كه تو او را دوست دارى ، بل ، از آن روى ، كه او ترا دوست دارد. شعر فارسى از حافظ: در ره عشق نشد كس به يقين محرم راز هر كس بر حسب فهم ، گمانى دارد. و نيز: زاهد ظاهرپرست ، از حال ما آگاه نيست در حق ما هر چه گويد، جاى هيچ اكراه نيست بر در ميخانه رفتن ، كار يكرنگان بود خودفروشان را به كوى ميفروشان راه نيست هر كه خواهد، گوبيا! و هر چه خواهد، گو! بگو: كبر و ناز و حاجب و دربان ، در اين درگاه نيست هر چه هست ، از قامت ناساز بى اندام ماست ورنه نشريف تو، بر بالاى كس ، كوتاه نيست نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف حكيمى گفته است : قناعتگر، به دنيا عزيزست و به آخرت ثوابكار. و نيز گفته اند: نوميدى ، درمانده را گرامى مى سازد و امير را بيچاره . و نيز گفته اند: قناعت ، پادشاهى پنهانست و خرسندى به قضا، زندگى گواراست . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين يكى از بزرگان مدينه ، دختر يتيمى را كه تحت سرپرستى عبدالله بن عباس بود، خواستگارى كرد. و ابن عباس گفت : او شايسته تو نيست . گفت چرا؟ ابن عباس گفت از آن رو كه او دزد است و چشم چران و بدزبان . مرد گفت با اينهمه ، خواهمش . و آنگاه ابن عباس گفت : اينك ! تو شايسته او نيستى . شعر فارسى از جامى : شد خاك قدم طوبى ، آن سرو سهى قد را ما اعظمه شاءنا! ما ارفعه قدرا! اى پيكر روحانى ! از زلف بنه دامى ! در قيد تعلق كش ! ارواح مجرد را من زنده و تو خيزى ، خون دگران ريزى هر لحظه ازين غصه ، خواهم بكشم خود را عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و... در كتاب (بستان الادباء) آمده است كه در مدينه زنى شور چشم بود كه به هر چه مى نگريست ، آن را نابود مى كرد. و چون (اشعب ) بيمار شد، به بيمار پرسى او رفت . و اشعب به حال مرگ افتاده بود و با دختر خويش سخن مى گفت و به صدايى ضعيف چنين مى گفت : اى دختر! چون بميرم ، بر مرگ من نوحه و ندبه مكن ! و مردم سخنانت نشنوند كه : واى بر پدرم ! كه نماز نخواند و روزه نگرفت و فقه و قرآن ندانست . كه هم ترا تكذيب كنند و هم مرا به نفرين گيرند. آنگاه اشعب نگريست و چون آن زن را ديد، چهره اش را به دو دست پوشاند و او را گفت : اى زن ! ترا به خدا سوگند مى دهم اگر از من چيزى ترا خوش آمده است . بر پيامبر درود فرست ! زن گفت : چشم تو دردمندست . و تو در چه حالى كه مرا خوش آيد؟ از زندگى تو رمقى بيش نمانده است . اشعب گفت : اين مى دانم . نباشد كه آسان مردن و به سهولت جان بر آمدنم ترا خوش آيد و به چشم زدنت ، جانم به سختى بر آيد. زن او را دشنام داد و پيرامونيان و حتى زن و فرزند او خنديدند و اشعب ديده فروبست و مرد. مؤلف گويد: نظير اين حكايت ، آنست كه از (ملا صنوف ) كه از ظريفان فارسى زبان است نقل كرده اند كه چون به حال مرگ افتاد، قارى يى آوردند، تا قرآن بخواند و او مردى بد صدا بود. و چون خواندن خويش به درازا كشاند. ملا صنوف گفت : (ملا بس كن ! من مردم ) و همان دم مرد. سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) ابن جوزى ، از شقيق بلخى نقل كرده است كه به سال 149 به قصد حج برخاستم ، و به قادسيه فرود آمدم . در آنجا، جوانى ديدم زيباروى ، گندمگون ، جامه اى پشمين پوشيده با روپوشى در بر و نعلينى بر پا كه در جايى بر كنار از مردم ، نشسته بود. با خود گفتم : اين جوانى ست از صوفيان كه خواهد تا بر دوش ديگران باشد. بخدا! كه نزد او روم و نكوهشش كنم . و آنگاه ، به او نزديك شدم و چون مرا ديد، كه به سوى او مى آيم . گفت : اى شقيق ! (اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم ) و به خويش گفتم : اين جوان ، از بندگان نيكوكارست . خويش را به او رسانم و از وى بپرسم . كه از چشم من پنهان شد. و چون به (واقصه ) فرود آمديم ، ديدم كه نماز مى خواند و اعضايش مى لرزيد و اشكش مى ريخت . گفتم : به نزد او بروم و عذر بخواهم . و او نماز خويش به ايجاز خواند و آنگاه مرا گفت : اى شقيق ! (انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثمم اهتدى ) و به خويش گفتم كه اين ، از ابدال است كه دوبار، از ضمير من ، سخن گفت . و چون به (زباله ) فرود آمديم ، او بر سر چاه ايستاده بود و مشكى به دست داشت و آب مى خواست . كه مشك ، از دست او به چاه افتاد. آنگاه ، نگاهى به آسمان كرد و گفت : آنگاه كه تشنه شوم . تو پروردگار منى و نيز آنگاه كه گرسنه شوم . اى سرور من ! كسى جز تو ندارم . شقيق گفت : خدا را سوگند! ديدم كه آب از چاه بر آمد و او، مشك خويش بر گرفت و پر كرد و وضو ساخت و چهار ركعت خواند. سپس ، به پشته شنى كه آنجا بود، نزديك شد و مشتى برگرفت و در مشك ريخت و نوشيد. او را گفتم : از آن چه پروردگار، ترا روزى كرده است مرا نيز بده ! گفت : اى شقيق ! پيوسته از خدا، ما را نعمتهاى آشكار و پنهان است . گمان خويش به خدايت نيكو ساز! آنگاه از مشك مرا نوشاند. كه گويى مزه اى از شكر و آرد بريان داشت . كه تا آنگاه لذيذتر و خوش بوتر از آن ، ننوشيده بودم سپس ، او را نديدم ، تا به مكه رسيديم . كه نيمشبى او را بر كنار گنبد (ميزاب ) ديدم كه به زارى و گريه نماز مى خواند و چون فجر دميد، نماز خواند و طواف كرد و بيرون رفت و من نيز از پى او رفتم . كه با او حواشى و اموال و غلامان ديدم . بر خلاف وضعى كه او را در راه ديده بودم . و مردم پيرامون او مى گشتند، و بر وى سلام مى كردند و تبرك مى جستند. من از آنان پرسيدم كه : اين كيست ؟ و گفته شد. موسى بن جعفر - الكاظم - (ع ) گفتم : اگر اين برترى و شگفتى ها، از كسى جز او بود، به شگفتى مى ماندم - پايان سخن شيخ ابوالفرج بن جوزى . شعر فارسى از نشناس : اندر آن معرض ، كه خود را زنده سوزند اهل دل اى بسا مرد خدا كاو كمتر از هندو زنى ست از نظامى : اگر صد سال مانى ، در يكى روز ببايد رفت ازين كاخ دل افروز چه خوش باغى ست ! باغ زندگانى گر ايمن بودى از باد خزانى خوشست اين كهنه دير پر فسانه اگر مردن نبودى در ميانه از آن ، سرد آمد اين كاخ دلاويز كه چون جا گرم كردى ، گويدت : خيز! شاعرى در وصف فانوس گفته است : فانوس را آنگاه كه از اشتياق مى سوخت نگريستم و مرا گفت : مرا برگير! و بنگر! كه چه سان پيكرم در آتش محبت مى سوزد و آن را پنهان داشته ام از آذرى : عشقبازان كه تماشاى نگار انديشند ننگشان باد! اگر زان كه زعار انديشند كسوت مردم عيار بر آن قوم ، حرام ! كه در انديشه گنجند، ز مار انديشند آذرى ! از گل اين باغ به بويى نرسند نازكانى كه زآزردن خار انديشند فرازهايى از كتب آسمانى نفس انسانى ، چون مسخر نيروهاى حيوانى شود و به طبيعت بدنى گرايد، (نفس اماره ) است كه آدمى را به لذات و شهوات حسى مى كشاند و دل را به سوى پستى مايل مى كند، كه جايگاه شر و منبع خوى هاى پست و كردارهاى نكوهيده است . و خداى تعالى گفته است : (ان النفس لامارة بالسوء) و اگر بر نيروهاى حيوانى چيره شود و در اختيار قواى ملكى قرار گيرد، خوى هاى پسنديده در آن استوار مى شود و آن ، (نفس مطمئنه ) است كه به سوى عالم قدس مى رود و از پليدى ها بر كنارست و كردارهاى نيك پيشه مى كند تا جايى كه به حضرت ربوبيت مى پيوندد و پروردگار در اين باره گفته است : (يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى ). و اگر نه چيزى از اخلاق پسنديده و نه از رذايل در آن نفوذ كند. بلكه گاه به خير گرايد، و گاه به شر و اگر بدى از او سرزند، نفس خويش را به نكوهش گيرد. آن را (نفس لوامه ) گويند كه از انوار الهى آن مقدار حاصل كرده است كه از خواب غفلت بيدارش كند و به اصلاح حال خويش پردازد و به حضرت ربوبيت و حقيقت گرايد و اينك ! هرگاه ، به مقتضاى سنخيت نخستين خويش ، چون به بدى گرايد، آن آگاهى كه در او هست ، وى را متنبه سازد و توبه و استغفار كند و به خداى خويش روى آورد و به اين مناسبت خداى تعالى گفته است : ( و لا اقسم بالنفس اللوامه ) شعر فارسى از حافظ: در خرقه چو آتش زدى ، اى سالك عارف ! جهدى كن و سر حلقه رندان جهان باش ! شعر فارسى از حافظ: هاتفى از گوشه ميخانه دوش گفت ببخشند گنه ، مى بنوش ! عفو الهى بكند كار خويش مژده رحمت برساند سروش اين خرد خام ، به ميخانه بر! تا مى لعل آوردش خون به جوش گرچه وصالش نه به كوشش دهند آن قدر اى دل ! كه توانى ، بكوش ! رندى حافظ، نه گناهيست صعب با كرم پادشه جرم پوش ترا چنان كه تويى ، هر نظر كجا بيند؟ به قدر بينش خود، هر كسى كند ادراك اى در اين خوابگه بى خبران ! بى خبر، خفته چو كوران و كران سر برآور! كه در اين پرده سراى مى رسد بانگ سرود از همه جاى بلبل از منبر گل ، نغمه نواز قمرى از سرو سهى ، زمزمه ساز بانگ برداشته مرغ سحرى كرده بر خفته دلان نوحه گرى چرخ در گردش ازين بانگ و نوا كوه در رقص ، از اين صوت و صدا هيچ از جاى نمى خيزى تو الله الله ! چه گران خيزى تو! ساعتى ترك گرانجانى كن ! شوق را سلسله جنبانى كن ! بگسل از پاى خود اين لنگر گل گامزن شو به سوى كشور دل آستين بر سر عالم افشان ! دامن از طينت آدم افشان ! سنگ بر شيشه ناموس انداز! چاك در خرقه سالوس انداز! همه ذرات جهان در رقصند رو نهاده به كمال از نقصند تو هم از نقص ، قدم نه به كمال دامن افشان ز سر جاه و جلال ! خواب بگذار! كه بى خوابى ، به ديده را سرمه بيخوابى ده ! لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين بهلول ، در آسيا پناه مى جست ، و عصايى داشت ، كه هيچگاه از او دور نمى شد. و كودكان بر او گرد مى آمدند و آزارش مى دادند و چون اذيت آنان زياد مى شد، به آسيابان مى گفت : تنور جنگ داغ شد. و جنگ شعله ور شد و رويارويى ، دلپذير شد. اينك ! با دليلى كه از جانب خدا دارم ، بر من لازم است كه با دشمن روبرو شوم . نظر تو چيست ؟ و او مى گفت : اختيار با توست . آنگاه ، از جا مى جست و كودكان را دنبال مى كرد. آنان مى افتادند و عورتشان آشكار مى شد. آنگاه مى ايستاد و مى گفت : عورت مؤمن ، پناهگاه اوست و اگر اين نبود، عمرو (بن عاص ) به روز صفين به نيستى مى پيوست . آنگاه ، كودكان برپا مى خاستند و مى گريختند و او نيز باز مى گشت و مى گفت : اميرالمؤمنين ، ما را فرمان داده است كه گريختگان را دنبال نكنيم و بر زخمدار، حمله نبريم . سپس ، به آسيا باز مى گشت و عصايش را به زمين مى انداخت حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى ، مالى نزد ديگرى به امانت نهاد و به حج رفت . چون بازگشت و مال خويش خواست . امانت دار، انكار كرد. صاحب مال ، به نزد قاضى (اياس ) رفت و شكايت به نزد او برد. قاضى ، گفت : اين كار، پنهان دار! آنگاه ، امانت دار را خواست و او را گفت : مال شخص غايبى به نزد منست و من امانتدارى تو بشنيده ام . خانه خويش محكم ساز! و كسى مورد اعتماد بفرست ! تا آن مال ، بدانجا برد. آنگاه ، صاحب مال را خواند و او را گفت : به نزد امانتدار رو! و مال خويش طلب كن ! و او را بگوى ! كه اگر امانت من باز پس ندهى ، شكايت به قاضى برم . و چون به نزد او رفت ، از بيم آن كه مالى كه نزد قاضى ست از كفش برود، امانت او، باز پس داد. آنگاه ، قاضى را خبر داد و اياس ، از آن بخنديد و گفت : ثروتت بر تو مبارك باد! حكاياتى كوتاه و خواندنى قاضى (حمص ) روزى به گونه اى حكم مى كرد و روز ديگر به گونه اى ديگر. او را از سبب آن پرسيدند و گفت : داورى سرزمينى گشاده است و درختى بارور. حكاياتى كوتاه و خواندنى خليفه اى به يكى از كارگزاران خويش نوشت : سى مرد، از آنان كه كشتن آنها واجب است ، بفرست ! تا پاره پاره شان كنم و اگر در زندانت اين شمار نيست ، از نويسندگان ديوانت بفرست ! كه آنان در خور كشتن اند. حكاياتى كوتاه و خواندنى بازرگانى ، در نزاعى كه با ديگرى داشت ، به يكى از پادشاهان توسل جست و پادشاه ، با وى به محضر قاضى رفت . قاضى گفت : آن كه در نزاع خويش به پادشاهان توسل جويد، بايد داورى از شيطان خواهد. حكاياتى كوتاه و خواندنى ابن عباس را پرسيدند كه خشم و اندوه ، كداميك سخت تر است ؟ گفت : خاستگاه هر دو، يكى ست و كلمات ، گوناگون . اما، آن كه با ناتوان تر از خويش ستيز كند، آن چه بر او ظاهر شود، خشم ناميده مى شود و آن كه با تواناتر از خويش بستيزد، و آن را آشكار نكند، اندوه گويند. حكاياتى كوتاه و خواندنى انوشيروان بر يكى از دشمنان خويش پيروز شد، و او را گفت : خداى را سپاس ! كه مرا بر تو پيروزى داد. و آن ديگرى گفت : همان بس ! كه خواسته خويش را برابر با خواسته تو داشت . حكايات تاريخى ، پادشاهان گنه كارى را به نزد منصور آوردند و فرمان به قتل او رفت . آنگاه گنه كار گفت : (ان الله ياءمر بالعدل و الاحسان ) اگر درباره ديگران به عدل رفتار كرده اى ، در حق من نيز احسان كن ! و منصور دستور به رهايش داد. حكايات تاريخى ، پادشاهان مردى را به گناه (زندقه ) به نزد هارون الرشيد آوردند. و هارون گفت : ترا چندان بزنم ، كه به زندقه خويش ، اقرار كنى . و مرد گفت : اين ، خلاف فرمان الهى ست كه امر كرده است كه بزنند تا ايمان آورند و تو خواهى مرا بزنى ، تا به كفر اقرار آورم . و هارون از او درگذشت . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى على بن الحسين - زين العابدين - (ع ) فرمود: هيچكس را بر ديگرى برترى نيست . كه همگان بنده اند و سرور يكى ست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى را گفتند: گفت كدام حقيقت روا نيست ؟ گفت : آن كه مرد از نيكى هاى خود بگويد. و نيز گفته اند: شوخى شكوه آدمى را مى برد. و نيز: ارزش سكوت را به سخن بيقدر، مبر! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در (محاضرات ) آمده است كه يكى از ياران پيامبر(ص ) به محضر ايشان آمد و شاعرى را ديد كه بر پيامبر شعر مى خواند. آن صحابى ، رسول (ص ) را گفت : با وجود قرآن ، چرا شعر؟! و پيامبر گفت : آن به جاى خويش و اين . به جاى خويش . شعر فارسى از نشناس : به دوست گرچه عزيزست ، راز دل مگشاى ! كه دوست نيز بگويد به دوستان عزيز حكايات تاريخى ، پادشاهان يزيد بن اسيد، از عباس برادر منصور (خليفه ) به وى شكايت برد. و منصور او را گفت : نيكى هايى را كه از ما ديده اى ، در برابر بدى هايى كه از بردارمان ديده اى ، بگذار! كه باهم برابرند. و يزيد گفت : اگر اين دو برابر بودند، فرمانبرى ما از شما، فضل ما به شمار مى آمد. حكايات تاريخى ، پادشاهان محمد بن عمران ، كاخ خويش ، برابر كاخ ماءمون ساخت . و ماءمون را گفتند: او را قصد همچشمى با تو بوده است . ماءمون او را خواست و گفت : از چه كاخ خويش ، برابر كاخ من ساخته اى ؟ و او گفت : خواستم تا خليفه آثار نعمت خويش بر من بيند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمان گفته اند: آنان كه زود خشنود شوند، زود نيز به خشم آيند. همچون هيزم كه زود شعله ور شود و زود به خاموشى گرايد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... نوشيروان گفت : بنده نيكوكار، از فرزند آدمى بهترست . چه ، بنده صلاح كار خويش در مرگ سرورش نبيند و فرزند، صلاح كار خويش ، جز به مرگ پدر نبيند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... پزشكان گويند: هر جانورى كه اخته شود، بوى زير بغلش از ميان مى رود. چون بز و مانند آن . مگر انسان ، كه بوى زير بغلش افزوده مى شود. ابوالعيناء را گفتند: از چه رو اخته سياهى را به خدمت گرفته اى ؟ گفت : سياه از آن رو كه مرا به او متهم ندارند و اخته از آن رو كه او را به من تهمت نزنند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... اسكندر روزى فرزند خويش را (در مقام نكوهش ) گفت : اى مادرت حجامتگر! و فرزندش گفت : او چه نيكو برگزيده است ! و تو، چه بد! لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى در توصيف زن گفته است : از هوا لطيف ترست و از تمامى نعمت ها نيكوتر. نزديك است كه چشم ها او را ببلعند و دل ها بنوشندش . دليل گناهان را آشكار كرده است و اختيار دل ها به دست اوست . با (ولدان ) (مخلدان ) به ستيز برخاست و از اختيار نگهبان بهشت به در رفت . شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار محمد بن داوود اسفهانى ، به حق ، بر بالش علوم و آداب تكيه زده بود. او بسيار سبكروح و لطيف طبع بود. از سخنان اوست كه گفت : ظرافت آنست كه آدمى بيش از چهل سال نزيد و روايت شده است كه خود نيز بيش از چهل سال نزيست . او، گذشته از آن كه طبعى لطيف داشت ، خلقتى لطيف نيز داشت . (اين محمد بن داوود) هنگامى با (ابوالعباس بن شريح ) فقيه مناظره داشت . و او را مغلوب كرد. (ابن شريح ) او را گفت : مهلت ده ! تا آب گلويم را فرو برم و محمد بن داوود گفت : مهلت دهم كه دجله را نيز فرو برى . ابن شريح آستين خويش گشود و به تحقير گفت : وارد شو! و محمد گفت : از نطقه هيچ مردى ، بزرگ تر از من نيامده است و (ابن شريح ) را به سكوت واداشت . اسفهانى به سال 297 وفات يافت و كتاب هاى زيادى در فقه و اصول و ادبيات از وى به جا مانده است و او به درد عشق مرد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بزرگان گفته اند: خاموشى ، زينت خردمندانست و رازدار نادانان لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين عمر بن عبدالعزيز مردى زياده گو را كه به صداى بلند نيز سخن مى گفت ، گفت : آهسته بگو كه اگر خيرى در بلند گفتن بود، خر به آن رسيده بود. و گفته اند: آن كه از پاسخ نهراسد، گويد. و آن كه ترسد، دم فرو بندد. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى براى عربى شعرى خواند و آنگاه او را گفت : اى برادر عرب ! دلپذير بودم ؟ عرب گفت آرى ! پيش از خواندن . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين فرزدق گفت : گاه باشد كه دندان كشيدن بر من آسان تر است ، تا شعر گفتن . ****************** شعر فارسى از حافظ: در سراى مغان ، شسته بود و آب زده . نشسته پيرو صلايى به شيخ و شاب زده سبو كشان ، همه دربند گيش بسته كمر ولى ز ترك كله ، خيمه بر سحاب زده گرفته ساغر عشرت ، فرشته رحمت ز جرعه بر رخ حور و پرى گلاب زده عروس بخت ، در آن حجله ، با هزاران ناز كشيده وسمه و بر برگ گل گلاب زده سلام كردم و با من به روى خندان گفت : كه اى خماركش مفلس شراب زده ! كه كرد؟ اى كه تو كردى به ضعف و همت وراى ز كنج خانه شده ، خيمه بر خراب زده وصال دولت بيدار، ترسمت ندهند! كه خفته اى تو در آغوش بخت خواب زده . و نيز از اوست : مفروش عطر عقل به هندوى زلف يار! كانجا هزار نافه مشكين ، به نيم جو شعر فارسى از مثنوى : منبسط بوديم يك جوهر همه بى سرو بى پا بديم آن سر همه يك گهر بوديم همچون آفتاب بى گره بوديم و صافى همچو آب چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چون پايه هاى كنگره كنگره ويران كنيم از منجنيق تا رود فرق از ميان اين فريق شرح اين را گفتمى من از مرى ليك ترسم تا نلغزد خاطرى نكته ها چون تيغ فولادست تيز گر ندارى تو سپر، واپس گريز! پيش اين الماس ، بى اسپر ميا! كز بريدن تيغ را نبود حيا زين سبب من تيغ كردم در غلاف تا كه كج خوانى نيايد بر خلاف لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين منصور عباسى گفت : از بركات ما بر مسلمانان ، آنست كه طاعون به روزگار ما، از آنان دفع شده است و يكى از حاضران گفت : خدا نخواسته است تا طاغوت و طاعون ، به يك جاى گرد آيند. شعر فارسى از خرد نامه اسكندرى : دلا! ديده ، دوربين برگشاى ! درين دير ديرينه دير پاى بدين غور دور شبانروزيش به خورشيد و مه عالم افروزيش نگويم قديمست از آغاز كار كه باشد قدم ، خاصه كردگار حدوث ، ارچه شد سكه نام او نداند كس آغاز و انجام او شب و روز او چون دو يغمايى اند دو پيمانه عمر پيمايى اند دو طرار هشيار و تو خفته مست پى كيسه ببريدنت تيز دست . ز عقد امانى ، ترا كيسه پر به جان ، دشمن كيسه پر، كيسه بر چو كيسه به سيم و زر آگنده است دل كيسه داران پراگنده است يكى جمع شوزين پراكندگى ! تهى كن دل از كيسه آگندگى پى عزت نفس ، خوارى مكش ! ز حرص و طمع ، خاكسارى مكش ! مياميز چون آب ، با هر كسى مياويز چو باد، با هر خسى ! خلاصى تو از آبرو ريختن چه بخشد ز مردم نياميختن ؟ خوش آن ! كاو در اين لاجوردى رواق ز آميزش جفت ، طاقست ، طاق ترا دان كه بد بند بر گردنش نه زين خاكدان ، گرد بر دامنش از حافظ: اى دل ! ار عشرت امروز به فردا فكنى مايه نقد بقا را كه ضمان خواهد شد؟ عشقبازى كار آسان نيست ، اى دل ! سر بباز! ورنه گوى عشق نتوان زد به چوگان هوس نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف از سيد فاضل ، مير صدرالدين محمد نقل شده است كه گفت : قناتى كنديم و پس از گود كردن زياد، به خاكى رسيديم كه اصلا ديده نمى شد. اما سنگينى آن را حس مى كرديم . مؤلف گويد: و اين ، سومين طبقه از طبقات زمين است كه نخستين آن ، زمين مركب است كه از آن ، كوه ها و معادن ايجاد مى شود. و دومين طبقه آن ، گل است و طبقه سوم (شفاف ) است و حكما كه گويند: زمين شفاف است . منظورشان همين طبقه است . كه سالم مانده است و با چيز ديگر نياميخته است . و با توجه به سخن حكيمان ، گفته فاضل قوشچى ، شگفتى آورست كه در (شرح تجريد) گفته است : اگر به شفاف بودن زمين حكم كنيم ، لازم مى آيد كه بگوئيم اصلا خسوفى روى نمى دهد. زيرا، هر گاه شعاع خورشيد، در زمين نفوذ كند، چه چيزى مانع نور خورشيد از ماه مى شود؟ و شايد كه گفته مصنف (تجريد (خواجه نصيرالدين توسى ) را كه زمين را شفاف مى داند، طغيان قلم بدانيد. و اگر شفاف را عبارت از جسمى بدانيم كه رنگ و نور نداشته باشد، برخلاف اصطلاح است . چنان كه از تصريحات آنان و استعمالاتشان آشكار مى شود. كسى كه در كتب حكما بررسى كند، در مى يابد كه شفاف ، همان جسمى ست كه داراى رنگ و نور است . بويژه كتابهاى مصنف (تجريد). پايان سخن فاضل قوشچى شعر فارسى از يكى از شاعران : شيخ نادان برد زنادانى ظن كه شد اين كمال انسانى كه كند خانقاه و صومعه جاى وا كشد پا زباغ و راغ و سراى ابلهى چند، گرد او گردند تابع ذكر و ورد او گردند بر خلايق مقدمش دارند هر چه گويد مسلمش دارند مقتداى زمانه ، خواجه فقيه با درون خبيث و نفس سفيه حفظ كرده ست چند مسئله يى در پى افكنده از خران گله يى سينه پر كينه ، دل پر از وسواس كرد ضايع به گفتگو انفاس عمر خود كرد در خلاف و مرا صرف حيض و نفاس و بيع و شرى گشته مشعوف لايجوز و يجوز مانده عاجز به كار دين چو عجوز يا چنين كار و بار، كرده قياس خويشتن را كه هست اكمل ناس حد ايشان به مذهب عامه حيوانيست مستوى القامه پهن ناخن ، برهنه پوش ز موى به دو پاره سپر به خانه و كوى هر كه را بنگرند كاين سانست مى برندش گمان كه انسانست لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مهلبى گفت : (المنتصر) بودم و (جماز) كه پير و فرتوت شده بود، وارد شد. منتصر مرا گفت : از او بپرس كه چيزى از بهر زنان در او مانده است ؟ و من پرسيدم و او گفت : آرى ! گفتم : چه ؟ گفت : اين كه براى آنان دلالى كنم . و منتصر چنان خنديد، كه به پشت افتاد. شعر فارسى از نشناس : با هر كه نشستى و نشد جمع دلت وز تو نرهيد زحمت آب و گلت زنهار! ز صحبتش گريزان مى باش ! ورنه بكند روح عزيزان خجلت شعر فارسى از حافظ: بلبل از فيض گل آموخت سخن ، ورنه نبود اين همه قول و غزل ، تعبيه در منقارش شعر فارسى و نيز از اوست : به مژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينم بيا! كز چشم بيمارت ، هزاران درد بر چينم شب رحلت هم از بستر، روم تا قصر حورالعين اگر در وقت جان دادن ، تو باشى شمع بالينم لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين منصور، (زيادبن عبدالله ) را مالى داد، تا ميان (قواعد) و كوران و يتيمان بخش كند. و (ابوزياد تميمى ) به نزد او آمد و گفت : خدا كار تو اصلاح كند! نام مرا در رديف (قواعد) بنويس ! و زياد گفت : واى بر تو! مگر ندانى كه (قواعد) بيوه زنانند؟. گفت : پس ، در رديف كوران بنويس ! گفت : باشد! كه خدا گفته است : (فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور) و نامش در رديف كوران نوشت . آنگاه گفت : فرزندم را نيز در رديف يتيمان بنويس ! و او گفت : آرى ! آن كه پدرى چون تو دارى ، يتيم است . حكاياتى كوتاه و خواندنى (مزيد) مردى بسيار تنگدست بود. و يكى از يارانش به بيمار پرسى او رفت و او را سفارش كرد تا از پرخورى بپرهيزد و در اين ، مبالغه كرد. مزيد گفت : ما به قدر نياز خويش نيز نداريم . چه آن كه پرخورى كنيم . و آن دوست ، چون برخاست تا برود، مزيد را گفت : آيا حاجتى ندارى ؟ و او گفت : حاجتم آنست كه ازين پس به ديدنم نيايى . شعر فارسى از حافظ: اى كه مهجورى عشاق روا مى دارى بندگان را زبر خويش جدا مى دارى دل ربودى و بحل كردمت اى جان ! ليكن به ازين دار نگاهش ! كه مرا مى دارى اى مگس ! عرضه سيمرغ نه چولانگه تست عرض خود مى برى و زحمت ما مى دارى حافظ خام طمع ! شرمى ازين قصه بدار! كار ناكرده ، چه اميد عطا مى دارى ؟ شعر فارسى و نيز از اوست : يكى ست تركى و تازى درين معامله ، حافظ! حديث عشق بيان كن ! به هر زبان كه تو دانى از مؤلف : گذشت عمر و تو در فكر نحو و صرف و معانى بهائى از تو بدين نحو، صرف عمر، بديعست ! سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمان گفته اند: دوست تو، آن كسى ست كه او، تو باشد. جز اين كه او، غير تست . بقراط گفته است : مردمان دوست دارند كه زنده بمانند، تا بخورند و من ، دوست دارم كه بخورم ، تا زنده بمانم . حكاياتى كوتاه و خواندنى حجاج ، سليمان نامى را به واليگرى يكى از ولايات فارس گماشت و هفتصد مرد ترك نيز با وى گسيل كرد و او را گفت : هفتصد شيطان با تو فرستادم ، تا بدان ها سركشان را به خوارى بنشانى . اما تركان مزبور، در آن ولايت فساد كردند و كشت ها و نسل ها را به نيستى و هلاكت نشاندند و تجاوز كردند. تجاوزى فزون از حد. مردم نيز به حجاج شكايت بر داشتند و حجاج به والى نوشت : اى سليمان ! كفران نعمت ورزيدى . برگرد! والسلام . و والى در پاسخ نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم . سليمان كفران نورزيد اما شيطان ها چنين كردند و چون حجاج پاسخ وى خواند، او را خوش آمد و دستور به ماندنش در آن ولايت داد و تركان را از او باز گرفت . چون ماءمون ، بر ابراهيم بن مهدى دست يافت و او را به نزدش آوردند. انديشه كشتن او داشت و ابراهيم با وى سخنى گفت كه پيش از آن ، سعيدبن عاص ، آنگاه كه معاويه بر او خشم گرفته بود، گفته بود. و ماءمون آن سخن مى دانست . و ابراهيم را گفت : هيهات اى ابراهيم ! اين كلام را پيش از تو، بزرگ (بنى عاص ) به معاويه گفته است و ابراهيم گفت : چنانست كه اميرالمؤمنين مى گويد. اما تو نيز اگر از من درگذرى ، كار تازه اى نكرده اى . بلكه بزرگ (بنى حرب ) بر تو پيشى گرفته است . و حال من كه اينك در حضور توام ، دورتر از حال سعيد، در حضور معاويه نيست . كه تو، از او شريف ترى و من ، از سعيد شريف ترم و به تو نزديك ترم تا سعيد به معاويه و بدترين فرومايگى ، آنست كه در بخشش ، اميه بر هاشم پيشى گيرد. ماءمون گفت : عمو! راست گفتى . از تو در گذشتم . شعر فارسى از بابا فغانى : مشو دلگرم ! اگر بخشد سپهرت خلعت خورشيد كه تيزى سنان دارد سر هر موى سنجابش . از سعدى : عاشق جان خويش را، باديه سهمگين بود من به هلاك راضيم ، لاجرم از خود ايمنم از نقش بديع غزالى : خاك دل آن روز كه مى بيختند شبنمى از عشق بر او ريختند دل كه به آن رشحه ، غم اندود شد بود كبابى كه نمكسود شد ديده عاشق كه دهد خون ناب هست همان خون كه چكد از كباب بى اثر مهر، چه آب و چه گل بى نمك عشق ، چه سنگ و چه دل نازكى دل ، سبب قرب تست گر شكند، كار تو گردد درست دل كه ز عشق آتش سودا در اوست قطره خونى ست كه دريا در اوست سبحه شماران ثريا گسل مهره گل را نشمارند دل ناله زبيداد نباشد پسند چند دل و دل ؟ چو نيى دردمند به كه نه مشغول به اين دل شوى كش ببرد گربه ، چو غافل شوى نيست دل ، آن دل كه در او داغ نيست لاله بى داغ ، درين باغ نيست آهن و سنگى كه شرارى در اوست بهتر از آن دل ، كه نه يارى در اوست اى كه به نظاره شدى ديده باز! سهل مبين در مژه هاى دراز! كان مژه در سينه چو كاوش كند خون دل از ديده تراوش كند يا منگر سوى بتان تيز تيز يا قدم دل بكش از رستخيز روى بتان ، گرچه سراسر خوش است كشته آنيم كه عاشق كش است هر بت رعنا كه جفا كيش تر ميل دل ما سوى او بيشتر يار گرفتم كه به خوى پرى ست سوختن او نمك دلبرى ست سوزش و تلخى ست غرض از شراب ورنه به شيرينى از او بهتر آب لاله رخان ، گرچه كه داغ دلند روشنى چشم و چراغ دلند مهر و جفا كاريشان دلفروز ديدن و ناديدنشان سينه سوز حسن ، چه دل بود كه دادش نداد؟! عشق ، چه تقوا كه به بادش نداد؟! دامن از انديشه باطل بكش ! دست از آلودگى دل بكش ! قدر خود آنها كه قوى يافتند از قدم پاك روى يافتند كار، چنان كن ! كه درين تيره خاك دامن عصمت نكنى چاك چاك عشق ، بلند آمد و دلبر غيور در ادب آويز! رها كن غرور چرخ در اين سلسله پا در گلست عقل درين ميكده لايعقل است جان و جسد، خسته اين مرهمند ملك و ملك ، سوخته اين غمند شعر فارسى از امير خسرو- در توحيد: اى دو جهان ، ذره اى از راه تو هيچ تر از هيچ ، به درگاه تو راز تو بر بيخبران بسته در باخبران نيز ز تو بى خبر وصف تو زاندازه دانش فزون كار تو زانديشه مردم برون فكرت ما را سوى تو راه نيست جز تو، كس از سر تو آگاه نيست در تو زبان را كه تواند گشاد؟ هاى هويت كه تواند نهاد؟ حكم ترا در خم اين نه زره رشته درازست ، گره بر گره گر همه عالم به هم آيند تنگ به نشود پاى يكى مور لنگ جمله جهان ، عاجز يك پاى مور واه ! كه بر قادر عالم چه زور! به كه زبيچارگى جان خويش معترف آييم به نقصان خويش گمشدگانيم درين تنگناى ره كه نمايد؟ كه تويى رهنماى خسرو مسكين ، زدل مستمند طرح به تسليم رضايت فكند كار نگويم كه چه سان كن بدو آن چه ز تو مى سزد، آن كن بدو سخن عارفان و پارسايان عارفى گفته است : اگر الفت عارضى ، ميان جان و تن نبود، جان ، چشم به هم زدنى در تن نمى ماند. زيرا كه ميان آن دو، فرق بسيار است و با اين همه جان چون ياد سرمنزل دوست كند، نزديك آيد كه از شوق بگدازد و آرزوى جدايى از تن كند. و حافظ چه نيكو سروده است ! چاك خواهم زدن اين دلق ريايى ، چه كنم ؟ روح را صحبت ناجنس ، عذابى ست اليم . و گويى حافظ، مضمون خويش ، از آن كلام گرفته است و عارف رومى (جلال الدين ) به همين شيوه گفته است : در بدن ، اندر عذابى ، اى پسر! مرغ روحت بسته با جنس دگر هر كه را با ضد وى بگذاشتند اين عقوبت را چو مرگ انگاشتند نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفته است : بهترين چيزها، سه چيز است : زندگى و فراتر از زندگى و آن چه بهتر از زندگى ست . اما، زندگى ، راحتى و آسايش است و فراتر از زندگى ، ستوده شدن و خوشنامى ست و آن چه برتر از زندگى ست . خشنودى پروردگارست . و بدترين چيزها سه چيز است . مرگ و فراتر از مرگ و آن چه بدتر از مرگ است . اما، مرگ ، نادارى و تهيدستى ست و فراتر از مرگ ، نكوهش و بدنامى است و بدتر از مرگ ، خشم و ناخرسندى خداى تعالى از بنده . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى على بن حسين - زين العابدين - (ع ) بدين دعا، در دل شب ، خدا را مى خواند. خدايا! ستارگان آسمانت فرو مرده اند و ديدگان مردم در خوابست و صداى بندگانت به خاموشى گراييده است و از جانوران نيز فريادى بر نمى آيد. پادشاهان ، درهاى كاخ ها بر خويش بسته اند و پاسبانان پيرامون آنها پاس مى دارند و نياز كسى از درگاه آنان برآورده نمى شود. و هيچكس از آنان بهره اى نمى يابد. پروردگارا! اينك ! تويى كه زنده و پايدارى . نه ترا غنودنى ست و نه خوابى و به چيزى نيز سرگرم نمى شوى . و درهاى آسمانت بر آنان كه ترا مى خوانند گشوده است و گنجينه هاى بخشش و رحمت تو باز است و به آنان كه ترا مى خوانند، بى هيچ دريغى بهره مى رسانى . خدايا! تو آن بخشنده اى هستى كه هيچ خواهنده با ايمانى را از در نمى رانى و خود را از هيچيك آنان پنهان نمى دارى . به بزرگواريت سوگند! كه آنى نيازمندى آنان را از ياد نمى برى و كسى جز تو نياز آنان را بر نمى آورد. خداى من ! مرا مى بينى و از ماندن من و بينوائيم در پيشگاه خويش آگاهى . راز درون مرا مى دانى و از آن چه در دلم مى گذرد، با خبرى . و دانى كه چه چيز در دنيا و آخرت ، مرا سودمند افتد. خداى من ! ياد مرگ و بيم نخستين شب گور و ايستادن در پيشگاه تو، خوردن و آشاميدن را بر من تيره مى دارد و تندى بيم تو، آب دهانم را مى خشكاند و مرا از خوابگاه بر مى انگيزد. و چگونه آرام گيرد؟ آن كه از بيدارى فرشته مرگ در بلنداى روز و شب آگاهست . بلكه خردمند چگونه آرام گيرد؟ و داند كه فرشته مرگ همواره بيدارست و در كمين كه جان او را در هر لحظه اى از شب و روز بستاند. آنگاه ، امام سر به سجده مى گذاشت و رخسار خويش به خاك مى نهاد و مى گفت : از تو مى خواهم كه مرا از آرامش جان دادن بهره مند سازى و از گناهم چشم بپوشى تا آنگاه كه به ملاقاتت بشتابم . شعر فارسى از حافظ: گرچه از آتش دل ، چون خم مى ، در جوشم مهر بر لب زده ، خون مى خورم و خاموشم قصد جانست طمع در لب جانان كردن تو مرا بين ! كه درين كار، به جان مى كوشم حاش لله ! كه نيم معتقد طاعت خويش اين قدر هست كه گه گه ، قدحى مى نوشم هست اميدم ، كه على رغم عدو روز جزا فيض عفوش ننهند بار گنه بر دوشم پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم حكايات تاريخى ، پادشاهان مردى را كه از منصور بد گفته بود، به نزد وى آوردند و منصور از او پرسيد و مرد دليل خويش باز گفت . منصور گفت : نزد من نيز سخن گويى ؟ مرد گفت : اى امير! خداى تعالى فرمايد: (يوم تاءتى كل نفس تجادل عن نفسها) فرازهايى از كتب آسمانى قيصرى در (شرح فصوص الحكم ) گويد: (عالم مثال ) عالم روحانى ست كه از گوهر نورانى پديد آمده است و شبيه به گوهر جسمانى ست . از آن جا محسوس و داراى اندازه است . و از سوى ديگر، شبيه به گوهر مجرد عقلى ست در نورانى بودنش . و نه مادى ست و نه مجرد عقلى . بلكه برزخى ست در ميان اين دو. و هر آن چيز كه برزخى ميان دو چيز باشد، چيزيست غير از آن دو و نيز به آن دو چيز همانندست . كه به واسطه آن ، مى تواند به هر يك از آن دو كه با عالم خودش مناسبت دارد، شبيه باشد. آرى ! مى توان گفت كه (عالم مثال ) جسمى ست نورى ، در غايت لطافت كه حد فاصلى ست ميان (جوهر مجرد) لطيف و (گوهر جسمانى ) سنگين . هر چند كه برخى از اجسام ، لطيف تر از برخى ديگر باشد. همچو آسمانها نسبت به چيز ديگر. شعر فارسى از كتاب شيرين و خسرو دهلوى : شبى تاريك چون درياى پر قير به دريا درفكنده چشمه شير ز جنبيدن فلك بيكار گشته ستاره در رهش سيّار گشته سوادش تيره چون سوداى خامان به دامان قيامت بسته دامان غنوده در عدم صبح شب افروز به قير انباشته دروازه روز به گنج صبح ، قفل افكنده افلاك كليد گنج را گم كرده در خاك جهان ، چون اژدهاى پيچ در پيچ بجز دود سيه گردش دگر هيچ شبى زينگونه تاريك و جگر سوز ز غم بى خواب ، شيرين سيه روز اگر چه پاسبان بيدار باشد نه همچون عاشق بيمار باشد به آب ديده با شب راز مى گفت ز روز بد، حكايت باز مى گفت : كزين بى مهرى و تاريك رويى شبى بارى ز بخت من نگويى به پايان شو! كه من زين بيقرار بخواهم مرد ازين شب زنده دارى مگر سوگند خوردى ؟ اى جهانسوز! كه بعد از مردن شيرين شوى روز چه خسبى ؟ خيز! اى صبح سيه روى به آب چشم من ، رخ را فرو شوى ! مگر كردى تو هم ز آشوب غم جوش كه كردى خنده را چون من فراموش گرفتم ، كز خمار باده دوش صبوحى گشت مستان را فراموش چه شد؟ يا رب ! بگه خيزان شب را كه در تسبيح نگشادند لب را مگر بگسست ناى مطرب پير؟ كه بر ناورد امشب ناله زير مگر بر نوبتى خواب اشتلم كرد؟ كه امشب خاستن را وقت گم كرد مگر شد بسته مرغ صبح در دام كه بانگى بر نمى آرد بهنگام گهى باشد كه اين شب ، روز گردد دل پر سوز من ، بى سوز گردد ازين ظلمات غم يابم رهايى به چشم خويش بينم روشنايى بسى مى كرد زين سان نا اميدى كه ناگه از افق سر زد سفيدى چو لاله گرچه بودش بر جگر داغ ز باد صبحدم بشكفت چون باغ چه خوش بادى ست باد صبحگاهى ! كز او در جنبش آيد مرغ و ماهى در آن دم ، هر دلى كافسرده باشد اگر زنده نگردد، مرده باشد دلى كاو نور صبح راستين يافت كليد كار خود در آستين يافت همان در زن كه ملك عالم آنجاست وگر زان بيشتر خواهى ، هم آنجاست چو شيرين يافت نور صبحدم را به روشن خاطرى بر زد علم را به مسكينى ، جبين بر خاك ماليد ز دل ، پيش خداى پاك ناليد كه اى در هر دلى داننده راز! به بخشايش ، درت بر بندگان باز ز ناكامى ، دلم تنگ آمد از زيست تو مى دانى كه كام چون منى چيست ؟ چو تو اميد هر اميدوارى اميدم هست ، كاميدم بر آرى . جز اين ، در دل ندارم آرزويى كه يابم از وصال دوست ، بويى درونم سوخت زين حاجت نهانى گرم حاجت بر آرى ، مى توانى نشاطى ده ! كزين غم شاد گردم ز زندان فراق آزاد گردم به سرّ كبريا در پرده غيب ! به وحى انبيا در حرف لاريب ! به نور مخلصان در روسفيدى ! به صبر مفلسان در نااميدى ! بدان تاريك زندان مغا كى ! به بالين فراموشان خاكى ! به خون غازيان در قطع پيوند! به سوز مادران در مرگ فرزند! به آهى كز سر شورى برآيد! به خارى كز سر گورى بر آيد! به مهر اندوده دل هاى كريمان ! به گرد آلوده سرهاى يتيمان ! به شب هاى سياه تنگ دستان ! به دل هاى سفيد حق پرستان ! به عشق نو در آغاز جوانى ! به غم هاى كهن در دل نهانى ! بدان بيدل ! كه هستى نايدش ياد بدان دل ! كاو بود در نيستى ، شاد بدان سينه كه دارد عشق جاويد به هجرانى كه هست از وصل ، نوميد كه بردارى غم از پيرامن من نهى مقصود من در دامن من گرفتارم به دست نفس خود راى به رحمت ، بر گرفتاران ببخشاى ! اگر چه ماجرا هست از ادب دور تو آنى كز تو نتوان داشت مستور شعر فارسى از حافظ: از تهتك مكن انديشه ! و چون گل خوش باش ! زانكه تمكين جهان گذران ، اينهمه نيست از شاه شجاع : يكچند، طريق ره روان گيرم پيش وز ناز و نعيم ، ياد نارم كم و بيش مردانه درين را بپويم پس و پيش باشد كه رسم به آرزوى دل خويش و نيز از اوست : اى كرده رخت غارت هوش و دل من ! عشق تو شده خانه فروش دل من سرّى كه مقرّبان از آن محرومند عشق تو فرو گفت به گوش دل من و نيز از اوست : جان در طلب وصل تو شيدايى شد دل در خم گيسوى تو سودايى شد اندر طلب وصال تو گرد جهان بيچاره دلم بگشت و هر جايى شد پندارم از (ابن حجّاج ) است : پير سالخوردى كه گناهان بسيار ورزيده است و شتران نيز از بردن او درمانده اند. گذران شبها، مويش را به سپيدى برده است و گناه ورزى ها رخساره اش را سياه كرده است . و جامى ، اين مضمون را از او گرفته است : جامى كه نامه عملش را نيامده عنوان به غير مظلمه ، مضمون بجز گناه موى سياه را به هوس مى كند سفيد روى سفيد را به گنه مى كند سياه حالش تب ندامت و آه و خجالتست هرگز مباد حال كسى ، اينچنين تباه ! معارف اسلامى متاءخران عرب (برخى از خوراكى ها را كنيه نهاده اند): سفره : ابو رجا، نان : ابوجابر، نمك : ابوعون ، آب : ابوغياث ، شكر: ابوالطّيب ، گردو: ابوالقعقاع ، ماهى : ابوسابخ ، نقل : ابوتمام ، نرگس : ابوالعيناء، شراب : ابوغالب ، دينار: ابوالفرج ، درهم : ابوواضح . فرازهايى از كتب آسمانى باآن كه (نفس ) غير از (بدن ) است . با اينهمه ، ادراك آن ، از (بدن ) جدا نيست . چنان كه چون تصور (زيد) كنيم ، بدن او نيز در ذهن ما تصوير مى شود. و اين ، به سبب پيوستگى اين دو است و از همين جاست كه برخى از مردم پنداشته اند كه نفس ، همان بدن است . و جامى چه خوب گفته است : ز آميزش جسم و آلايش جان چنان گشتم از جوهر خويش غافل كه جان را به صد فكرت از تن بدانى زهى فكر باطل ! زهى جهل كامل ! و شيخ الرئيس ، در (شفا) آن را بدين سان بيان كرده است . چنانكه بدين عبارات و الفاظ مى گويد: اين اعضاء، در حقيقت ، همانندى كامل با جامه هاى ما دارند، كه بر اثر طول زمانى كه آنها را به كار گرفته ايم ، همانند جسم ما شده اند. و هر گاه جان ما از قالب بر آيد، برهنه بيرون نمى آيد. و علت اين موضوع ، دوام و شدت اتصال (جسم و جان ) است . با اين فرق كه : چون جامه هاى خويش را از تن بر آوريم ، آن ها را به دور مى افكنيم و بدن را عريان مى كنيم . اما، چون روح از بدن بر آيد، كلا از بدن جدا نمى شود. از اين رو، توجه ما به اعضايمان از اين رو كه اجرام ما هستند، بيشترست ، تا توجهى كه به جامه هايمان داريم . و آنها را مانند اجرام خويش مى دانيم . - پايان سخن شيخ - شعر فارسى از اديب صابر: كهتر و مهتر و وضيع و شريف همه از روزگار، رنجورند دوستان گر به دوستان نرسند در چنين روزگار، معذورند سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از كتاب (صفوة الصفوة ) از ابوالفرج بن جوزى : از جعفربن محمدالصادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: كردار نيك ، كامل نمى شود، مگر به سه شرط: در انجام آن شتاب ورزند، كوچكش بشمارند و پنهانش دارند. و نيز از او روايت شده است كه گفت : آن كه از جفا ديدن تاءثر نپذيرد، نعمت را نيز سپاس نگزارد. و نيز او را پرسيدند: على (ع ) چه فضيلتى داشت كه ديگرى همانند او نبود؟ و او گفت : از پشينيان در وجود مقدم بود، و بر پسينيان به سابقه نسبت با پيامبر (ص ). و نيز از اوست كه گفت : قرآن ظاهرى نيك و باطنى ژرف دارد. و نيز گفت : چون به خانه برادرت در آمدى ، همه كرامت ها را پذيرا باش ! اما به بالاى مجلس منشين ! و نيز گفت : با شاعران مزاح مكنيد! كه آنان به ستايش بخل مى ورزند و به هجو گشاده زبانند و نيز گفت : پروردگارا تو، به چشم پوشى از گناه شايسته ترى از من كه به شكنجه سزوارترم و نيز گفت : آن كه فتنه اى را بيدار كند، خود به كامش فرو رود و نيز گفت : چون باطن آدمى نيكى پذيرد، ظاهرش نيرومندى گيرد. و او را پرسيدند: فرزندت (موسى ) (امام موسى كاظم (ع ) را دوست دارى ؟ و او گفت : تا بدان جا كه مى خواستم جز اويم فرزندى نباشد، تا ديگرى در محبت من با او شريك نباشد. شعر فارسى از نشناس : اهل عصيان به تولاى تو گر تكيه كنند معصيت ناز كند روز جزا بر غفران از سعدى : مرا حاجى يى شانه عاج داد. كه - رحمت بر اخلاق حجّاج باد! - شنيدم كه بارى سگم خوانده بود كه از من ، به نوعى دلش رانده بود بينداختم شانه ، كاين استخوان نمى بايدم ، ديگرم سگ مخوان ! اگر از لطف ظاهر، طعن غيرت مى شود مانع نمى دانم كه مانع مى شود لطف نهانى را؟ از بابا فغانى : برگ عيش دگران ، روز به روز افزونست خرمن سوخته ماست كه با خاك يكى ست معارف اسلامى شيخ الرئيس گفت : حكمت ، صناعتى ست نظرى ، كه انسان به وسيله آن مى تواند هر آن چه را كه بدان نياز دارد، در نفس خويش حاصل كند و هر آن چه را كه او واجب است ، به دانش خويش ، به دست آورد و به نفس خويش برسد. و خود را كامل كند و دانشمند و خردمند شود، همانند عالم وجود. و آماده رسيدن به سعادت اخروى شود و آن ، باز بسته به توان انسانى ست . معارف اسلامى ارواح انسانى ، پيش از آن كه به بدن هاى ظاهرى در آيند، در (عالم مثال ) به صورت هاى مناسب با خود در آمده بودند و اين ، نكته ايست كه بر ارباب (شهود) آشكارست . و همه اهل (مكاشفه ) هر آن چه از امور غيبى را كشف كرده اند، در اين عالم به آن ها دست يافته اند و نيز در اين عالم است كه كردارهاى نيك و بد انسانى تجسم مى يابد (گذشته از اهل كشف و شهود) هر انسانى از اين عالم بهره اى دارد و آن ، نيروى خيالى ست كه در آن ، رؤ ياهايشان پديد مى آيد و نخستين حقيقتى كه پس از جدايى از عالم جسمانى ، بر انسان پديدار مى شود، (عالم مثال ) است و در آن ، احوال بندگان بر حسب باطن و نيروى استعداد مشاهده مى شود. و همانا كسى كه رويدادى را كه پس از گذشتن سالى پديد خواهد آمد و در مى يابد، از كسى كه رويدادى را كه پس از گذشتن زمان كمترى پديد خواهد آمد و در مى يابد، استعداد بيشترى دارد. سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) در كافى از امام جعفربن محمدالصّادق (ع ) روايت شده است كه پيامبر (ص ) پيش از غذا خوردن ، از بهر نماز بيرون رفت و تكه نانى با خويش داشت كه در شير زده بود و مى خورد و مى رفت و بلال اذان مى گفت و مردم به نماز مى خواند. و نيز در كافى از اميرالمؤمنين (ع ) روايت شده است كه فرمود: از اين كه آدمى راه رود و غذا خورد، بيمى نيست . و پيامبر(ص ) نيز چنين مى كرد. شعر فارسى از سعدى : به كم خوردن از عادت خواب و خورد توان خويشتن را ملك خوى كرد نخست ، آدمى سيرتى پيشه كن ! پس آن گه ، ملك خويى انديشه كن ! به اندازه خورزاد! اگر مردمى چنين پر شكم ، آدمى ؟ يا خمى ؟ شكم ، جاى قوتست و جاى نفس تو پندارى از بهر نانست و بس ! دو چشم و شكم پر نگردد به هيچ تهى بهتر اين روده پيچ پيچ شكم بند دست است و زنجير پاى شكم بنده . نادر پرستد خداى برو! اندرونى به دست آر پاك شكم پر نخواهد شد الا هلاك شعر فارسى از انورى : اى دست تو در جفا چو زلف تو دراز! اى بى سببى كشيده پا از من باز! وى دست ز آستين برون كرده به عهد امروز كشيده پاى در دامن باز شعر فارسى از حالتى : گفتى كه : فلان ، زياد من خاموشست وز باده شوق ديگران مدهوشست شرمت نايد هنوز خاك در تو از گرمى خون دل من در جوشست ؟ سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم ) از (ابن مسعود) روايت شده است كه گفت : نماز، پيمانه است . و آن كه بدان وفا كند، از بهر خويش وفا كرده است وآن كه آن را كم گذارد، شنيده ايد كه خداى تعالى در (مطففين ) چه گفت : شعر فارسى از سعدى : اگر مرد عشقى ، كم خويش گير! وگرنه ، ره عافيت پيش گير! مترس از محبت ! كه خاكت كند كه باقى شوى ، گر هلاك كند ترا با حق آن آشنايى دهد كه از دست خويشت رهايى دهد كه تا با خودى ، در خودت راه نيست وزين نكته ، جز بيخود آگاه نيست نه مطرب ، كه آواز پاى ستور سماعست ، اگر عشق دارى و شور مگس پيش شوريده اى پر نزد كه او چون مگس دست بر سر نزد نه بم سازد آشفته سامان ، نه زير به آواز مرغى بنالد فقير سراينده خود مى نگردد خموش وليكن نه هر وقت بازست گوش چو شوريدگان مى پرستى كنند به آواز دولاب مستى كنند به چرخ اندر آيند دولاب وار چو دولاب ، بر خود بگريند زار به تسليم ، سر در گريبان برند چو طاقت نماند، گريبان درند مكن عيب درويش بيهوش و مست كه غرقست ، از آن مى زند پا و دست نگويم سماع اى برادر كه چيست ؟ مگر مستمع را بدانم كه كيست گر از برج معنى پرد طير او فرشته فرو ماند از سير او اگر مرد لهوست و بازوى لاغ قوى تر شود ديوش اندر دماغ جهان پر سماعست و مستى و شور و ليكن نبيند در آيينه كور پريشان شود گل به باد سحر نه هيزم ، كه نشكافدش جز تبر نبينى شتر در حدى عرب كه چونش به رقص اندر آرد طرب ؟ شتر را چو شور و طرب در سرست اگر آدمى را نباشد، خرست حكايات تاريخى ، پادشاهان در يكى از تاريخ هاى معتبر ديدم كه گروهى ، بر حجّاج شوريدند و او به جنگشان رفت و فرمانده آنان را به اسيرى گرفت و او، مردى پارسا و دلير بود. حجّاج دستور داد، تا دستانش را از شانه و پاهايش را از زانو بريدند و در خون غلتان ، تا صبح رهايش كردند. چون صبح بر آمد، گذريان را بى لكنت زبانى فرياد مى زد كه كيست تا به پاس ثواب ، دودلو آب بر من ريزد؟ كه دوش محتلم شده ام . راوى گويد: اين ، از شگفتى هاست كه كسى دست و پاى بريده شب به خواب رود و محتلم شود. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى فرزند خويش را كه مى خواست به سفر رود، گفت : پسركم ! سيماى خويش نيكو دار! كه نشانه حرمت تست . و دستان خويش پاكيزه دار! كه نشانه قدرت تست . و ظاهر خويش پاكيزه دار! كه نشانه در نعمت زيستن تست . و خويش را خوشبو دار! كه جوانمردى آشكار كند و ادب مراعات كن ! كه محبت آرد. و دين خويش برتر از خرد خويش دار! و كردار! برتر از گفتار و پوشاك فروتر از آن چه شايسته تست . از سخنان بزرگان : دوست تو آنست كه به تو راست گويد، نه آن كه ترا تصديق كند. و برادرت كسى ست كه ترا سرزنش كند، نه آن كه ترا عذر تراشد. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار شاعر سرآمد (ابوسعيد رستمى اسفهانى )، از شعراى صاحب بن عباد است و از سخنان او، قصيده مشهوريست كه مطلع آن چنين است : (سلام على رمل الحمى عدد الرمل ) و نيز شعرى كه در وصف نهر سروده است . بدين مضمون : آب هاى جارى بر روى ريگ ها، همانند صفحه هايى از طلايند كه جدول كشيده اند. از تندى جريان ، گويى ديوانه ايست . از اين رو، بادهاى وزنده ، آن ها را به زنجير كشيده اند. مؤلف گويد: پندارم كه سلمان ساوجى ، بيتى را كه درباره طغيان دجله دارد، پيرامون اين بيت دور مى زند: دجله را امسال رفتارى عجب مستانه بود پاى در زنجير و كف بر لب ، مگر ديوانه بود. (مؤلف گويد) تركيب (كف بر لب ) نهايت زيبايى را دارد. حكايات تاريخى ، پادشاهان در (كشف الغمه ) آمده است كه (زهرى ) گفت : سالى (هشام بن عبدالملك ) به حج رفت . در آن حال كه بر دوش (سالم ) غلام خويش تكيه داشت و به (مسجدالحرام ) وارد مى شد. محمد بن على بن حسين (امام باقر (ع ) نيز در مسجد بود. سالم ، هشام را گفت : اين محمدبن على بن حسين است . و هشام گفت : همان كه عراقيان شيفته اويند؟ گفت : آرى ! گفت : به نزد او رو! و بگو: امير مى گويد: به روز رستاخيز تا به حساب مردم رسند، آنان چه مى خورند؟ و چه مى آشامند؟ و امام در پاسخ گفت : مردم بر زمينى پاكيزه گرد مى آيند، كه جويبارانى بر آن جاريست و از آن مى خورند و مى آشامند، تا از حساب فارغ آيند و بدين پاسخ ، امام بر هشام غالب آمد. و هشام گفت : اللّه اكبر و غلام را گفت : بار ديگر به نزد او رو! و بگو: در آن روز، چه چيز مردم را از خوردن و آشاميدن باز دارد؟ و امام گفت : دوزخيان چنان گرفتار كار خويشند و بدان نرسند، تا گويند از آب و غذايى كه خدا روزيتان ساخته است ما را نيز ارزانى داريد. هشام خاموش ماند و ديگر سخنى نگفت . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين زنى ، همسر خويش را گفت : بخدا! موش نيز در خانه تو به سابقه وطن دوستى نمى ماند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين اشعب ، فرزند خويش را نگريست و ديد كه به زنى خيره مى نگرد. آنگاه او را گفت : پسركم ! اين نگريستن ، او را باردار مى كند. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم گفت (؟) پروردگار را بندگانى ست كه به نعمت هاى خداوندى ويژه اند. تا آن چه را به كف آوردند، به ديگر بندگان رسانند. و اگر چنين نكنند، از آن ها باز گيرد و ديگرى را دهد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم اميرى فرزند خويش را گفت : پسركم ! اميدوار خويش را به زحمت در خواست وامدار! كه شيرينى كار گشايى تو به دردسر رفت و آمد نيرزد. حكاياتى كوتاه و خواندنى اميرى را گفتند: خدمتگرانت بر تو دلير شده اند. چنان كه ندايت را پاسخ نمى گويند. گفت : برايم چنين پيش آمد كه يا آنان فاسد شوند، يا خوى مرا به فساد كشند و من دريافتم كه فساد آنان ، سبك تر از تباهى خوى منست . ****************** حكاياتى كوتاه و خواندنى يكى از اشراف عرب را پرسيدند كه : چگونه به اين مرتبه از سرورى رسيدى ؟ گفت با هيچ كس دشمنى نكردم ، مگر آن كه بين خويش و او، جايى براى آشتى باز نهادم . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : سه چيز تنگى نپذيرد: بيمارى و تهيدستى و مرگ . بزرگى گفته است : سه چيز سبب خوشحالى آدمى شود. يكى آن كه ميوه درختى را كه خود كاشته است بخورد. ديگرى . آن كه بيند كه كسى فرزندش را ستايش كند و سديگر آن كه شنود كه شعرش را خوانند. حكيمى گفته است : سه كس از سه كس انصاف نبيند: بردبار از نادان و مؤمن از بدكار و شريف از فرو مايه . يكى از حكيمان گفت : دوستى ، سه گونه است : يكى ، دوستى خداى تعالى كه نه به اميدى ست و نه از بيمى . و بيوفايى و خيانت نيز آن رانمى آلايد. ديگر دوستى يى كه از روى عشق و محبت و در جهت همزيستى باشد. و سديگر دوستى يى كه به سابقه رغبتى و يا بيمى ست و آن ، بدترين دوستى هاست و زودتر از ميان مى رود. افلاطون گفت : سه كس در خور ترحم اند: ضعيفى كه به دست قوى گرفتار آيد و بخشنده اى كه نيازمند فرومايه اى شود و دانايى كه فرمان نادانى بر او جارى شود لقمان حكيم گفت : سه كس را به سه هنگام توان شناخت : دلاور را به گاه نبرد و بردبار را به هنگام خشم و برادر را به گاه نياز. يكى از بزرگان گفته است : سه چيز را حيله اى مفيد نيفتد: تهيدستى آميخته به تنبلى و دشمنى يى كه حسد بدان راه يافته باشد و بيمارى به گاه پيرى . ديگرى گفته است : خرد سالان را شايسته نيست كه بزرگسالان پيشى گيرند. مگر در سه چيز: سير شبانه ، فرو رفتن در سيلاب و افسار مركب به دست گرفتن . حسن بن سهل گفت : سه چيز، بى سه چيز ديگر تباه شود: دينى كه با دانش همراه نباشد و قدرتى كه به فعل در نيايد و مالى كه بخشيده نشود. در حديث آمده است كه : چهار چيز، در شمار گنجينه هاى بهشتى ست : پنهان داشتن نيازمندى ، پنهان داشتن صدقه ، پنهان داشتن مصيبت و پنهان داشتن درد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى ، پادشاهى را به چهار سخن پند داد و گفت : آن ها را به ياد دار! كه صلاح كشور و استوارى مردمت در آنست : وعده اى مده ! كه به وفاى آن مطمئن نيستى . و بالا رفتن آسانى كه فرود آمدنى دشوار در پى دارد، ترا نفريبد. و هر كردارى را پاداشى در پى است و از عاقبت آن بپرهيز! و هر كارى دشوارى هاى پنهانى دارد. آن ها را آماده باش ! در كليله و دمنه آمده است كه : بر هر مالداريست كه مال خويش در سه مورد صرف كند اگر آخرت خواهد، به صدقه دهد و اگر دنيا خواهد در راه پادشاه و پيرامونيانش به كار برد و اگر كامجوى است ، در راه زنان صرف كند. ماءمون گفته است : مردان سه گروه اند. آنان كه چون غذايند و از آن ها گزيرى نيست و آنان كه چون دارويند، و گاه ، بدان ها نياز افتد و آنان كه چون دردند و از آنان به خدا پناه مى بريم . حكيمى گفته است : چون مرد بى نياز شود، و احوالش به نيكى گرايد، به چهار چيز مبتلا شود. خدمتگر ديرينه خود را رها كند، زنش را هوو آورد، خانه خويش را ويران كند و بنايى نو نهد و مركب خويش را عوض كند. حكيمى گفته است : شايسته است كه زن در چهار چيز فروتر از مرد بود: سن و قد و ثروت و تبار. احنف بن قيس گفت : شتاب ورزيدن ، جز در چهار مورد، پسنديده نيست : دختران را به شوهر دادن ؛ چون همسرى مناسب يافته شود، به خاك سپردن مردگان ، دريافتن آن چه در آن امكان نابودى هست . و انجام كار نيك . ديگرى گفته است : آن كه خويش را از چهار چيز باز دارد، نيكبخت است : شتاب ، ستيز، سستى و خود پسندى . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف (كلمه ) (سعد) متضاد (نحس ) است . اما اگر انسان را وصف كند، در برابر (شقى ) است . اگر (سعد) در برابر (نحس ) باشد، ماضى آن ، مفتوح العين است و اگر در برابر (شقاوت ) باشد، مكسورالعين . فرازهايى از كتب آسمانى سيد شريف در حواشى (كشاف ) در پايان سوره فاتحه گفته است : بيشترينه حديث هايى كه از (ابى بن كعب ) در فضايل سوره ها آمده است ، دروغين است . (صغانى ) گفته است . آن حديث هاى دروغين را مردى آبادانى ساخته است و چون از او سبب آن را پرسيدند. گفت : ديدم كه مردم به شعر و فقه ابوحنيفه سرگرمند و قرآن را به فراموشى سپرده اند. خواستم آنان را به قرآن مشغول دارم . پايان سخن سيد. مؤلف گويد: در كتابى ديدم كه چون آن مرد را گفتند: مگر سخن پيامبر (ص ) را نشنيده اى كه گفت : آن كه آگاهانه دروغى به من نسبت دهد، جايگاه او در آتش خواهد بود؟ گفت : اما من اين دروغ را به سود او گفته ام . شعر فارسى از نشناس : كسى كه منزل او كوى يار خواهد بود به از سفر به جهانش چه كار خواهد بود؟ از شيخ ابوعلى (ابن سينا): كفر چو منى ، گزاف و آسان نبود ثابت تر از ايمان من ، ايمان نبود در دهر، چو من يكى و آن هم كافر پس ، در همه دهر، يك مسلمان نبود. از نشناس : اى خاك بوسى درت ، هر صاحبدلى ! بردن به خاك اين آرزو، مشكل تر از هر مشكلى سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در حديث آمده است كه : پنج چيز را پيش از پنج چيز غنيمت دان ! جوانى را پيش از پيرى ، تندرستى را پيش از بيمارى ، بى نيازى را پيش از نيازمندى ، آسايش را پيش از گرفتارى و زندگى را پيش از مرگ . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... يكى از حكيمان يونانى گفته است : گرد آوردن مال ، جز به خصلت ميسر نشود: رنج بردن در كسب آن ، باز ماندن از آخرت ، بيم از نيست شدن آن ، تحمل نام بخل ، كه مانع از دست رفتنش شود، و بريدن از ياران به سبب مالدارى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفته است : خردمند را سزاوار نيست كه بى يكى از اين پنج چيز، در جايى بماند: پادشاهى بردبار، پزشكى دانشمند، قاضى يى دادگر، نهرى روان و بازارى استوار سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ديگرى گفته است : دانش جز به پنج چيز حاصل نشود. طبيعت موافق با دانش ، اشتياق كامل ، هزينه كافى ، بردبارى كامل و معلم نصيحتگر. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امير مؤمنان (ع ) فرمود: پنج خصلت از كرم آدمى ست : زبان خويش در اختيار داشتن ، به كار خويش پرداختن ، به ميهن خويش اشتياق داشتن و دوستان ديرين خويش را پاس داشتن . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفته است : خردمند را سزاوارست كه از پنج كس بپرهيزد: بخشنده اى كه او را خوار داشته باشد، فرومايه اى كه او را گرامى داشته باشد. خردمندى كه محرومش داشته باشد. نادانى كه با او شوخى كرده باشد و بدكارى كه با وى معاشرت كرده باشد. احنف بن قيس گفت : گرفتارى در پنج چيز مى شتابد: خدمتگزار تنبل ، هيزم تر، خانه خالى ، سفره نهاده و سپاهى يى كه در خانه را بكوبد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در حديث آمده است كه : شش تن را هيچگاه اندوه ، رها نكند: كينه توز، حسود، تهيدستى كه به تازگى از ثروت باز مانده باشد، بى نيازى كه از تهيدستى در هراس است ، خواهان رتبه اى كه توانايى رسيدن به آن را نداشته باشد. كسى كه با اديبان بنشيند و از آنان نباشد. امير مؤمنان (ع ) فرمود: در همنشينى كسى كه شش خصلت در او باشد، بهره اى نيست : آن كه چون با تو سخن گويد، دروغ گويد، و چون با او سخن گويى ، دروغ پندارد. و چون امينش شمارى ، خيانت ورزد و چون امينت شمارد، متهمت دارد و چون او را ببخشى ، ناسپاسى كند و چون بر تو ببخشد، منتت نهد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : آبادانى جهان به شش چيز باز بسته است : نخستين آن ، بسيارى زناشويى و نيروى بر انگيزنده آنست كه اگر بريده شود، پيوند نسل ها بريده شود و دومين آن ، مهر ورزيدن بر فرزندست ، كه اگر نمى بود انگيزه تربيت از ميان مى رفت . و هلاكى فرزند را در پى مى داشت . و سومين آن ، درازى و گشادگى آرزوهاست كه اگر نمى بود، آبادانى رها مى شد. و چهارمين ، ناآگاهى از زمان مرگ و مدت زندگى ست كه اگر نمى بود، آرزوها گسترش نمى يافت و پنجمين ، گوناگون احوال مردم است و در داشتن و نداشتن و نياز برخى به برخى كه اگر همه يكسان بودند، معاششان انتظام نمى يافت و ششمين آن ، وجود سلطانست كه اگر نمى بود، برخى از مردم ، برخى ديگر را هلاك مى كردند. حكيمى گفته است : شش خصلت است كه تنها، (شريفان ) دارند: پايدارى به هنگام روى آوردن نعمتهاى بزرگ ، بردبارى به هنگام روى دادن رنج هاى بزرگ ، نفس خويش را به خرد سپردن ؛ آنگاه كه شهوت ها بر انگيخته شوند، پوشيدن راز خويش از دوستان و دشمنان ، بردبارى بر گرسنگى و تحمل همسايه بد. (نيز گفته اند): هر چيز بيرون از اندازه ، بر خلاف طبيعت است و هر شتابنده اى در خور نكوهش است ، اگرچه رستگار باشد. و نيز: خزانه اسرار هر چند پيشى يابد، تباهى آن ، افزون ترست . نعمت جاهل هر چه افزون تر شود، زشتى آن نيز افزون شود. هر چيزى چيزيست . و دوستى دروغگويان هيچ چيز نيست . و نيز: لباس آدمى ، زبانى است كه از نعمت پروردگارى نشان مى دهد. و نيز: همنشينى با گرانجان ، تب جانست . زكات راى درست ، اندرز دادن به ديگرانست . دست تنگى و عيالمندى ، اوج بلاست . فردا، روز ناتوانانست . دوست پدر، عموى فرزندست . و نيز: صواب نادان ، همچون خطاى داناست . سوگندى كه ناخواسته خورده شود، نشانه دروغگويى ست . و نيز: پندار خردمند، بهتر از يقين نادانست . هر روز را خوراكى معلوم است . و نيز: شريف ترين اعمال نيكوكاران ، تغافلشانست از آن چه دانند. سعادت آدمى ، آنست كه دشمنش خردمند باشد. زبان نادان ، كشنده اوست . مرگ نكوكار(ان ) راحتى آنانست و مرگ بدكار(ان ) راحتى ديگران . نيكوترين مال ، آنست كه ترا پاس دارد و بدترين آن ، آنست كه پاسش دارى . و نيز: نيكوترين عفو، آنست كه با توانمندى همراه باشد. هر قوم را روزگارى ست .# نيست شدن نياز، بهتر از آنست كه از غير اقلش خواسته شود. نيكوترين مال ، آنست كه ترا سود برساند. نيكوترين شهرها آنست كه خواسته هاى ترا بر آورد. نيكوترين تجربه ، آنست كه از آن ، پند پذيرفته باشى . ستم بر ناتوان ، بدترين گونه ستم است . و نيز: ايستادگى به هنگام سر گردانى ، از توفيقات آدمى ست . آن كه خود كامه باشد، خويش را به رنج افكنده است . دورى از نادان ، نزديكى به داناست .# و نيز: اصلاح نفس تو، پى آمد آگاهى به فساد آنست . خشم نادان به گفتارست و خشم دانا به كردار. و نيز: آن كه ترا بى چشمداشتى گرامى دارد، گراميش دار! و نيز: خرد خويش را به مردم نزديك دار! تا از شر آنان در امان باشى . و نيز: از آنان مباش كه به آشكارا شيطان را نفرين گويند و به پنهانى او را همراهى كنند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشنى را گفتند: زمستان خويش را چه توشه تدارك ديده اى ؟ گفت : لرزيدن و خرابى معده و زانو به بغل گرفتن و نشستن . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين عربى بر شتر نشسته بود و مى گفت : خدا كسى را بر تو نشانده است كه حاجتش دورست و هودجش اندك . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين باديه نشينى دودمان خويش را بدين صفت ها ستود كه آنان شيران بيشه شجاعتند و باران روزگار خشكسالى كه به گاه نبرد، دشمن را به نيستى برند و نيازمندان به خويش را بى نياز سازند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين ابوالعيناء را از سخاوتمندى و جوانمردى (حسن بن سهل ) پرسيدند. گفت : چنان مى نمايد كه (آدم ) او را در ميان فرزندان خويش باز نهاده است . زيرا از بيچارگى آنان جلوگيرى مى كند و به هنگام ناراحتى ها، ياور آنانست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... افلاطون گفت : پادشاه ، همچون رود است و اميرانش همچون جويباران ، كه چون آب رود خوشگوار بود، جويباران نيز خوشگوارند و چون رود شور بود، جويباران نيز شورند. و نيز گفت : پادشاه را شايسته است كه آنگاه از ياران خويش محبت خواهد، كه هيبت او در آنان جايگزين شده باشد. چه ، پس از جايگزين شدن هيبت است كه او با كمترين رنجى ، محبت آنان را به دست آورد. اما اگر پيش از آن ، محبت آنان خواهد، بر او گرد نيايند و نيز ايشان را نگه نتواند داشت . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... بهرام گور گفت : هيچ چيز، پادشاهان را زيانمندتر از آن نيست ، كه از كسى خبر خواهند، كه به گفتار خود راستگو نيست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... معاويه صعصعة بن صوحان را گفت : تو به هنگام سخن گفتن به سخن خويش توجه ندارى و در كجى يا استوارى آن نمى گرى . اگر در سخن خويش مى نگرى ، مرا بگوى كه : برترين مال كدامست ؟. و او گفت : بخدا سوگند! كه سخن نمى گويم مگر آن كه آن را در سينه خويش خمير مى كنم و آنگاه مى گويم كه استوار بگويم و كجى آن مرتفع سازم . و نيكوترين مال ، نخل سرسبزيست ، كه در زمينى پر درخت بكارند. يا، گوسفند زرد رنگى ست كه در سبزه زارى بچرد، يا چشمه ايست كه در زمينى سست جارى شود. آنگاه ، معاويه گفت : درباره طلا و نقره چه گويى كه - خداوند پدرت را نيكى دهاد! - و او گفت : اين دو، سنگ هايى كوبيده شده اند، كه اگر بدانها روى كنى ، نابود شوند و اگر از آن ها روى بگردانى ، نمى افزايند. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : سفر را هفت عيب است : دورى آدمى از آن چه بدان ماءنوس است و نزديكى با كسى كه همسان او نيست و مخاطره مال و مخالف افتادن در خوردن و خفتن و رويارويى با سختى گرما و سرما و كشيدن ناز كشتيبان و مكارى و كوشش همه روزه در به دست آوردن منزل ديگر. حكاياتى كوتاه و خواندنى عبيداللّه بن زياد، بر يكى از كسانى كه بر او شوريده بود، دست يافت و دست و پايش بريد و بر در خانه اش به دار كشيد.(اما)دار كشيده ، فرزند خويش را گفت : پسركم ! اين موكلان را خوب پذيرايى كن ! كه ميهمانان مايند. و فرزندش نيز چنين كرد. حكاياتى كوتاه و خواندنى ابن مقفع را گفتند: بلاغت چيست ؟ گفت : كوتاهى سخن بى آن كه انگيخته از ناتوانى بود و سخن به درازا كشاندن ، بى آن كه بيهوده گويند. و بار ديگر از بلاغت پرسيدند: و گفت : چنان باشد كه چون نادان شنود، پندارد كه شبيه آن ، نيكو تواند گفت . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم از سخنان حكيمان : آروزها، خواب هاى خوش ناخفتگانست .#نوميدى تلخست ، و آرزوبنده .# مرگ بر آرزو مى خندد. سلام نردبان تندرستى ست . رشوه ريسمان نيازست .#مردمان اهداف بلايايند. بخيل ترين مردم ، آبروى خويش را بخشنده ترينست . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين معاويه (عدى بن حاتم ) را گفت دودمان (طى ) را چه چيز مانعست كه كسى چون تو را داشته باشد؟ و او گفت : همان كه عرب را از داشتن كسى چون تو مانعست . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين مردى دو باديه نشين را ديد، كه در سخن گفتن ، بر يكديگر پيشى مى گرفتند و آنان را گفتند: چه دروغى مى گوييد! گفتند: ستايش تو. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين يكى از مشايخ عرب گفت : بر يكى از قبايل عرب مى گذشتم . زنى ديدم با قامتى خوش و روى بندى زيبا. كه در دلم جاى گرفت . او را گفتم : اى فلان ! اگر همسرى دارى ، خدا ترا بر او ببخشايد! گفت : خيال خواستگارى دارى ؟ گفتم : آرى ! گفت : برخى از موهاى من به سپيدى گراييده است . مى پذيرى ؟ گفت : عنان اسب گرداندم و روى بر تافتم ، كه باز گردم . زن گفت : درنگ كن ! تا ترا چيزى گويم ! گفتم : چيست ؟ گفت : من به بيست سالگى نرسيده ام . اما خواستم ترا آگاه كنم كه ترا ناخوش دارم بدانچه تو ناخوش دارى . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفته است : خاموش باش ! تا سخن ملازم تو باشد. عزت در جامه نيكو نيست .# حسن ههمجوارى آن نيست كه همسايه را آزار نرسانى ، بل ، آنست كه بر آزار او بردبار باشى . آن كه پول خويش گرامى دارد، خويش را مى دارد. آن كه زندگى تو بسته به هستى اوست ، بايد براى وى بميرى . آن كه در كار خويش تاءمل كند، به آرزوى خويش مى رسد. حكايات تاريخى ، پادشاهان مردى را نزد مهدى ( عباسى ) آورند. خليفه ، گناهان وى بر او بر شمرد. مرد گفت : اى امير! پوزش خواستن من بر آن چه عليه من گفتى ، مردود شمردن سخنان تست و اقرار من بر آن نيز گناهى را بر من ثابت مى كند كه آن را مرتكب نشده ام اما مى گويم : اگر آسايش خويش را در شكنجه من مى دانى ، از پاداشى كه در چشم پوشى از من هست ، باز مايست ! حكايات تاريخى ، پادشاهان معتصم ، آنگاه كه به خلافت رسيد، به عبداللّه بن طاهر نوشت . خدا بر ما و تو ببخشايد! در دل از تو رنجشى داشتم كه اقتدار بر خلافت ، آن را زايل كرد. با اينهمه ، اندكى باز مانده است . و از آن ترسانم كه چون ترا بينم ، بر تو خشم گيرم . اگر از من هزار نامه به تو رسيد، كه ترا به حضور خويش خوانم ، شايسته آنست كه به دنبال نامه هاى من ، خويش را به حضورم نرسانى و بدانى كه از تو بر دل منست . والسّلام . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين شعبى گفت : نزد شريح قاضى بودم ، كه زنى وارد شد و از شوى خويش شكوه مى كرد. و به سختى مى گريست . قاضى را گفتم : خدا كارت را نيك سازد! اين زن ستمديده را نمى بينى ؟ شريح گفت : از كجا دانستى ؟ گفتم : شدت گريه اش نمى بينى ؟ گفت : آن ، ترا نفريبد! كه برادران يوسف نيز چون شب هنگام به نزد پدر خويش آمدند، مى گريستند. لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين پادشاهى از گناه مردى در گذشت . سپس بار ديگر او را نكوهش كرد. مرد گفت : اى پادشاه . اگر خواهى خرسندى خويش را خدشه دار نكنى ، چنان كن . لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين شاعرى ، يكى از اميران خراسان را هجا گفت . امير او را طلب كرد و شاعر گريخت . اما مادرش به نامه اى نزد امير، به شفاعت رفت . چون شاعر به نزد امير آمد، امير او را گفت : واى بر تو! به تو چه رويى به ملاقات من آمده اى ؟ گفت : به همان روى كه به ملاقات خدا مى روم ؛ با گناهانى بيش از آن چه به نزد تو آمده ام . امير گفت : راست گفتى ! و او را بخشيد. حكايات تاريخى ، پادشاهان چون امين به محاصره افتاد، سپاهيانش بانگ و فرياد مى كردند و از او مستمرى مى طلبيدند. صبحگاهى برخاست و بانگ محاصره گران از بيرون شهر شنيد و بانگ فريادگران از درون . و گفت : خدا هر دو گروه را بكشد! كه يكى خونم را مى خواهد و آن ديگرى مالم را. يكى از ياران ، او را گفت : امير، در شادى و اندوه ، همچنان ظرافت طبع دارد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... قاضى يى گفت : اگر دادخواهى به نزد تو آيد كه پك چشم از وى برآورده باشند، به سود او حكم مران ! بگذار! تا دشمنش نيز بيايد. بسا كه هر دو چشم او بر آورده باشند. افلاطون گفته است : پيروزى ، شفاعتگر گنه كاران در پيشگاه كريمانست . و نيز گفته است : دشمن چون به اختيار تو در آيد، از صف دشمنان تو بيرون رفته و در رديف سپاهيان تست . حكايات تاريخى ، پادشاهان چون (اسحاق بن ابراهيم ) را بند بر نهاده به نزد هارون (الرشيد) آوردند، هارون او را گفت : اى اسحاق ! ترا بر دمشق فرمانروايى دادم كه بهشتى شادابست اما، تو آن را رها كردى كه عريان تر از سنگ شد و ترسناك تر از بيابان ! اسحاق گفت : اى امير! جز اين راهى نداشتم . زيرا مردمى را سرورى دادم كه حق برگردن آنان سنگينى مى كرد. و در ميدان تعدى تاختند و صلاح خويش را در آن ديدند كه به ستيز بپردازند و آبادانى را رها كنند و اين ، بهتر از آنست كه به سلطان زيان رسانند. از اين رو، امير به جاى آن كه بر من خشم گيرد، حق عظيم خويش را از آنان بخواهد. رشيد گفت : اين نيكوترين سخنى ست كه از (گناهكار) ترسيده اى شنيده ام و از حكيمان شنيده ايم كه : برترين سخن ، بديهه ايست كه در مقام ترس گفته شود. حكايات تاريخى ، پادشاهان (تميم بن جميل ) (به روزگار معتصم شوريد) و بر سواحل فرات تسلط يافت . چون او را دستگير كردند و به نزد معتصم آوردند. معتصم گفت تا سفره و شمشير حاضر كنند، اما (تميم ) از آن بيمناك نشد و معتصم براى آزمايش او، وى را گفت : عذر خويش بگو! تميم گفت : چون امير اجازه داد، مى گويم خداوند فرزند و مادر را بى وجود تو نگذارد! و جماعت امت از وجود تو خالى مباد! و شعله هاى باطل را به وجود تو خاموش كناد! و راه حق به تو روشن باد! همانا كه گناهان ، زبان ها را لال مى سازند و دل ها را كور مى كنند. و گناهان بزرگ مى شوند و گمان ها نسبت به بد كاران بد مى شوند و جز عفو يا انتقام تو باقى نمى ماند و اميدوارم كه يكى از اين دو را كه به من نزديك ترست و پيشوايى ترا سزاوارترست و خلافت ترا مناسب ترست برگزينى ! آنگاه گفت : هم اينك ! مرگ خويش را ميان شمشير و سفره اى كه براى كشتن من فراهم آمده است مى بينم و گمان من بر آنست كه هم امروز مرا مى كشى و كدام آدمى يى ست كه از قضاى خدا بگريزد؟ بر مرگ خويش زارى نمى كنم ، زيرا مى دانم كه مرگ به هنگام خويش فرا مى رسد. اما بازماندگان من كودكانند كه آنان را رها كرده ام و جگرهاشان در حسرت من خونين است . اگر زنده بمانم ، آنان نيز به نعمت وجود من زنده بمانند و اگر بميرم ، آنان نيز خواهند مرد. معتصم خنديد و گفت : نزديك بود شمشير بر نكوهش پيشى گيرد. آنگاه خطاب به او گفت : بازگرد! كه به پاس كودكانت ترا بخشيدم و ترا به آنان واگذاشتم و فرمان داد تا بند از او برداشتند و وى را بر سواحل فرات فرمانروايى داد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امام صادق - جعفر بن محمد - (ع ) فرمود نياز، نيازمندى را به نزد من مى آورد. و در برآوردن حاجت او شتاب مى ورزم ، از بيم آن كه از در خواست خويش بى نياز شود. و يا اگر كندى ورزم ، اقدام من ، او را مفيد نيفتد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : با كسى كه كارها را آزموده است ، مشورت كن ! كه او راى خويش در اختيار تو مى گذارد، يعنى : آن چيزى را كه او گران به دست آورده است و رايگان به تو مى بخشد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... باديه نشينى گفت : هيچگاه زيان نديدم ، مگر آن كه دودمانم نيز زيان ديدند! گفتندش : چگونه ؟ گفت : كارى نكردم جز آن كه با آنان هم راى شدم . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... افلاطون گفت : كسى را كه به باطن شرمسارست ، به ظاهر نكوهش مكن ! و از نفس خويش ، شرم دار! و نيز گفت : چون خواهى سپاس كسى را در افزونى نعمت بدانى ، بنگر! كه بردباريش در نقصان آن چگونه است . و نيز گفت : چون كسى با تو وصف حال خويش كند، نوميدش مدار! چه ، ترا در آگاهى بر درون خويش با خدا شريك داشته است . ارسطو گفت : همچنان كه خواهان كامياب به لذت درك مى رسد، خواهان ناكام نيز لذت نوميدى را در مى يابد و نيز او را پرسيدند: انسان را شايسته است كه چه چيزى را سرمايه سازد؟ و او گفت : آن چه با كشتى غرق شده به دريا فرو رفته باشد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى را پرسيدند: دوست چيست ؟ گفت : يكى از نام هاى (عنقا)ست . نامى ست بى معنى و جانورى كه وجود ندارد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ابوالعيناء را به روزگار پيرى گفتند: چگونه اى ؟ گفت : به بيمارى يى درمانده ام ، كه مردم آن را آرزو كنند. يعنى : پيرى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : زارى تو بر مصيبت برادرت ، نيكوتر از بردبارى تست و بردباريت بر مصيبت خويش ، زيباتر از زارى تست . حكايات تاريخى ، پادشاهان از ابوعبيده روايت شده است كه گفت : گروهى را نزد حجاج آوردند، كه بر او شوريده بودند و حجاج ، به كشتن آنان فرمان داد. و كشتندشان . مگر يك نفر كه به هنگام نماز رسيد و حجاج (قتيبة بن مسلم ) را گفت : نزد تو باشد و فردا او را نزد ما بياور! قتيبه گفت : بيرون رفتيم و مرد با من بود. چون به يكى از راهها رسيديم . مرا گفت : آيا كار خيرى خواهى كرد؟ گفتم : چيست ؟ گفت : اماناتى از مردم نزد منست و دوست تو، مرا خواهد كشت . توانى كه مرا رها سازى ؟ تا با زن و فرزند خويش وداع كنم و حقوقى را كه بر منست ، بگزارم . و بدانچه كه بر منست و عهده دار آنم ، وصيت كنم و خدا را كفيل خويش مى گيرم كه صبح زود به نزد تو آيم . قتيبه گفت :! من از سخن او شگفت زده شدم و بدو خنديدم . اما او گفت : اى فلان ! بر منست كه به نزد تو بازگردم و پيوسته اصرار مى كرد، تا گفتم : برو! اما هنوز مى ديدمش ، كه به خويش آمدم و گفتم : با خود چه كردى ؟! اما ديرى از شب را با زن و فرزندم گذراندم و چون صبح شد، شنيدم كه كسى در مى زند. و بيرون رفتم و مرد را ديدم كه گفت : باز آمدم و گفت : من خدا را كفيل خويش ساختم . چگونه باز نمى گشتم ؟ با او به راه افتادم و چون حجاج مرا ديد، گفت : اسير كجاست ؟ گفتم حال امير نيك گرداند! بر در است ! و او را حاضر كردم و سرگذشت را به او گفتم . حجاج چند بار او را نگريست . آنگاه گفت : او را به تو بخشيدم و از او درگذشتم . من نيز چون از خانه بيرون رفتم ، او را گفتم : هر كجا خواهى ، رو! و او سر خويش به آسمان برداشت و گفت : پروردگارا! ترا سپاس ! و مرا نگفت كه خوب كردى و يا بد و من با خويش گفتم : به خداى كعبه ! كه اين ، ديوانه است . اما، چون روز دوم شد، مرد به نزد من آمد و گفت : اى فلان ! خدا پاداش نيكت دهاد! به خدا كه ديروز فراموش نكردم كه در حق من چه كردى . اما، ناخوش داشتم كه ترا در سپاس با خدا شريك گردانم . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از كتاب (الجواهر): ابوعبيده گفت : على بن ابى طالب ، به ارتجال نه سخن گفت كه ديگر بليغان در طمع آنند. سه سخن در مناجات و سه سخن در دانش و سه در ادب . اما آن سه كه در مناجاتست : مرا عزت ، همين بس ! كه تو پروردگار منى و مرا اين نازش بس ! كه بنده تواءم و خداوندا! تو، آنچنانى كه من دوست دارم . پس مرا توفيق ده ! تا چنان باشم كه تو خواهى . و آن سه كه در دانش است : آدمى در زير زبان خويش نهفته است و آن كه قدر خويش بشناسد، كارش تباه نشود. و سخن گوييد! تا شناخته آييد. و آن سه كه در ادب است : به هركس كه خواهى ، بخشش كن ! فرمانرواى او خواهى شد. و از هر كه خواهى بى نياز شو، تا همانند او باشى و به هر كس خواهى نيازمند شو، تا در بند او باشى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى را گفتند: نعمت چيست ؟ گفت : در هشت چيزست : بى نيازى ، امنيت ، تندرستى ، جوانى ، خوشخويى ، عزت ، برادران ، و زنى نيكوكار. و ديگرى گفته است : آن كه با ديگران همرايى (يعنى مشورت ) كند، پيوسته به درستى كار ستوده است و به خطا معذور. از سخنان حكيمان : دانش ، اهل خود را بلندى بخشد، اگر اهل دانش ، بلندى اش بخشند نااهل را به دانش بخل ورزيدن ، اداى حق دانش است . قلم درختى ست كه ميوه اش معنى ها (يى ست كه از آن مى تراود) انديشه دريايى ست كه مرواريد آن ، دانش است . قلم ، زبان دست است . خود پسندى ، آفت خردمنديست . نادان دشمن خويش است . پس ، چگونه دوست ديگرى باشد؟ واجبات ، بنده را به ياد پروردگارش مى اندازد. مال به دست مده ، سرچشمه اند و هست و ميخ فتنه . سپاس بر نعمتهاى پيشين ، مقتضى نعمت هاى آينده است . آنان كه بر عقوبت تواناترند، عفو كردن را شايسته ترند.# اعتراف به گناه ، مانع پراكندگى ست . اميرى گفته است : دعا، دو گونه است . و چندان كه به يكى اميدوارم ، از ديگرى بيمناكم يكى دعاى ستمديده اى كه او را ياورى كرده باشم و ديگرى نفرين ناتوانى كه او ستم ورزيده ام . حكيمى گفت : از درماندگى در دو موضع ، معذور نيستم : يكى آن كه با نادانى روبرو شوم و ديگر آن كه نيازمندى خويش آشكار كنم . حكيمى گفت : دو كس در عذاب همسانند يكى بى نيازى كه دنيا را به دست آورده است و بدان مشغول است و غمگين و پريشان خاطر. و ديگرى ، نيازمندى كه دنيا از او بريده است و پيوسته بحسرت است و بدان راهى نمى يابد. و گفته اند: آغاز خشم ، ديوانگى ست و پايان آن ، پشيمانى مصيبت همراه با صبر، بزرگ ترين مصيبت هاست . خداى تعالى مهلت مى دهد و اهمال نمى كند. نادرست خواندن عبارت ، چون آبله در رخسار است . زبان جسمى كوچك دارد و گناهى بزرگ . حرارت از طلا نمى كاهد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى شنيد كه مردى به غلط سخن مى گفت و او را گفت : خاموشى بهتر از سخن گفتن ، در خور چون تويى ست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... خليفه اى به يكى از كارگزاران خويش نوشت : بپرهيز از آن كه گناهكارى را به مجازات بيش از گناه بترسانى ! چه ، اگر او را چنان مكافات كنى ، گناه ورزيده اى و اگر نكنى ، دروغ گفته باشى . افلاطون گفت : نشانه ضعف آدمى ، آنست كه بسا او را از سويى نيكى رسد، كه بدان نينديشيده است و گاه ، از سويى بدى بيند كه آن را چشم نمى داشته . و نيز گفت : شتاب در كار را مخواه ! بل ، جوياى نيكى آن باش ! كه مردم ، از تو نپرسند كه به چه روزگار انجام دادى . ليكن ، به استوارى و نيكى آن نگرند. و نيز گفت : اگر به عهد خويش وفا كردى ، دو فضيلت حاصل كرده اى : بخشندگى و راستگويى . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... در تاريخ (ابن خلّكان ) آمده است كه (جاراللّه ز مخشرى ) به هنگام مرگ ، اين دو بيت سرود و وصيت كرد، تا بر گورش نويسند: پروردگار! به خانه گور، مهمان توام . و مهمانان را بر كريمان حقّى ست . اينك گناهانم ببخش و چشم پوشى كن ! كه چشم پوشى ، شايسته بزرگوارنست . حكاياتى از عارفان و بزرگان ابن مقفع و خليل ، با هم بودن را دوست مى داشتند. قضا را، در مكه به هم رسيدند و سه روزى با هم بودند و سخن مى گفتند. چون از هم جدا شدند، ابن مقفع را گفتند: او را چگونه يافتى ؟ گفت : خردش از دانشش بيش است . و خليل را پرسيدند و گفت : مرديست كه دانشش برتر از خرد اوست . و مورخان گفته اند: هر دو مرد، راست گفته اند. چنان كه خليل مرد و زاهدترين مردم روزگار خويش بود. و ابن مقفع به دنيا دلبستگى داشت و منصور، او را به سخت ترين وضعى كشت . شعر فارسى از سعدى : ديبا نتوان بافت ازين پشم كه رشتيم خرما نتوان خورد ازين خار كه كشتيم گر خواجه شفاعت نكند روز قيامت شايد كه ز مشّاطه نرنجيم ، كه زشتيم . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم بزرگى گفته است : چون داد و ستد با دل افتد، اعضاء آرام گيرند مؤلف گويد: منظور آن است كه اعضاء از اعمال بدنى آرام گيرند و نه تنها آن ها را سنگين ندانند، بلكه لذّت برند. سقراط گفت : آن كه بر رنج دانش آموختن بردبار نباشد، بر بدبختى نادانى شكيبايى كند. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم گزيده اى از سخنان بزرگان : آن كه به عذر نزد تو فرو تنى كند، سرزنش را بر وى ببخش ! آن كه پند نپذيرفت ، از او پند گير! آن كه بى سببى خشم گيرد، بى سببى خشنود شود.# آن كه بخشد سرورى يابد.# حكايات پيامبران الهى خانه اى كه زين العابدين على بن الحسين (ع ) در آن به نماز ايستاده بود، آتش گرفت . كسان بانگ مى كردند كه : اى فرزند پيامبر خدا (ص )! آتش ! آتش ! و او، سر از سجده بر نمى گرفت . تا آتش خاموش شد. تنى از ياران ، او را گفت : چه چيزى ترا ازين آتش غافل داشت ؟ و او گفت : آتش آخرت . و هر گاه خواهنده اى به نزدش مى آمد، مى گفت : خوش آمد! آن كه توشه مرا به آخرت مى رساند. و شبانگاهان ، انبان نان بر دوش مى كشيد، و گرد مدينه بر مى گشت و به نزد نيازمندان مى برد و آنان را صدقه مى داد. و مى گفت : صدقه پنهانى خشم پروردگار را فرو مى نشاند و چون در گذشت و غسلش دادند، آثار بر دوش كشيدن انبان بر پشت خويش داشت و در هر شبانروزى يكهزار ركعت نماز مى خواند و چون بامدادان فرا مى رسيد، مدهوش مى افتاد و باد در او مى پيچيد، چنان كه در سنبله اى اوفتد. فرازهايى از كتب آسمانى غزّالى ، در يكى از رسالات خويش گفته است ، آن كه تفسير قرآن كند، بر او واجب است كه از هفت جهت ، بدان بنگرد. نخست : از جهت لغت و جوهر الفاظ. دوم : از حيث استعاره ها و كنايه ها. سوم : از جهت نحو. چهارم : از جهت نظم لفظهاى مفرد و جمله ها و حالات آن ها، بدان گونه كه در (علم معانى ) مورد بحث است . پنجم : از جهت عادات عربان در مثل ها و گفتگوهايشان . ششم : از جهت رمزهايى كه حكيمان الهى به كار مى گيرند. هفتم : از جهت سخنان صوفيان و منظورهايشان . شعر فارسى از نشناس : ز تو هر كه دور ماند، چه كند؟ چه چاره سازد؟ چه عمل به دست گيرد؟ به چه پاى بست باشد؟ شعر فارسى از مولانا نيكى : اى ز تو قوت بيان ، نطق سخن سراى را! وى ز تو عقده ها به دل ، عقل گره گشاى را! در طلب تو چون كند طى مكان عشق ، دل ؟ همسفرى كجا رسد، عقل شكسته پاى را؟ محمل راه عشق را دل ز فغان ، دراى شد هرزه دراى نشنود بانگ چنين دراى را چون ز جهان برون بود ساقى مجلس بقا نام چرا كسى برد جام جهان نماى را؟ كام مرا مده دگر ذوق ز لذت جهان تا نكند دل آرزو ز هر شكر نماى را نيكى ! اگر برد كسى پى به طريق بندگى سجده شكر كم بود تا به ابد، خداى را ملك ، تقديم بر كف ، از پى تقديم پيراهن اجل ، پنجه مهيّاكرده از بهر گريبانش نكته هاى پندآموز، امثال و حكم گفته اند: براى دنيا چندان كه در آن خواهى ماند بكوش ! و براى آخرت چندان كه در آن خواهى ماند و براى خدا چندان كه بدو نياز دارى و براى آتش چندان كه بر آن مى شكيبى . شعر فارسى از نشناس : بكوش ! تا به كف آرى كليد گنج هنر كه بى طلب ، نتوان يافت گوهر مقصود بر آستان ارادت كه سر نهاد تنى كه لطف دوست ، به رويش دريچه يى نگشود شعر فارسى از شيخ عطار: اى كه بر خوان خدا نان مى خورى ! وينهمه ، فرمان شيطان مى برى ديوت از ره برد، لا حوليت نيست وز مسلمانى ، بجز قوليت نيست رهروان رفتند و تو درمانده اى حلقه بر در زن ! كه بس وامانده اى گر ندارى شادى يى از وصل يار خيز بارى ! ماتم هجران بدار! اى سرا و باغ تو، زندان تو! خانمان تو، بلاى جان تو! در غم دنيا، گرفتار آمدى خاك بر فرقت ! كه مردار آمدى چشم همت بر گشا! و ره ببين ! پس قدم در ره نه ! و در گه ببين دست ها اول ز خود كوتاه كن ! بعد از آن ، بردانه عزم راه كن ! از قدم تا فرق نعمت هاى اوست عرض كن بر خويش ، نعمت هاى دوست ! تا بدانى ، كز كه دور افتاده اى وز جدايى ، چه صبور افتاده اى ! گر تو مرد زاهدى ، شب زنده باش ! بندگى كن تابه روز! و بنده باش ! ور تو مرد عاشقى ، رو! شرم دار! خواب را با ديده عاشق چه كار؟! چون نه اينىّ و نه آن ، اى بى فروغ ! پس مزن در عشق ما لاف دروغ ما، شرمسار مانده ز تقصيرهاى خويش لطف تو خود نمى نگرد خوب و زشت ما. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): آن كه آرزوى فردا زيستن را دارد، آرزوى هميشه زيستن دارد، و آن كه آرزوى هميشه زيستن دارد، دلش سخت شود و به دنيا ميل كند و از آن چه نزد خداست ، بپرهيزد. و نيز فرمود: خدا آنان را كه دنيا نزدشان به وديعت بود، بيامرزاد! و ديعه اى كه به صاحبانش باز پس دهند و خويش سبكبار به راه افتند. پروردگار به داوود وحى فرستاد كه : به روزگار آسان زيستن خويش ، مرا ياد كن ! تا به روزگار سختى ، ترا اجابت كنم . در حديث است كه : مؤمن ، به اشتهاى زن و فرزند خويش غذا مى خورد و منافق ، به پاس ارضاى شهوت خويش زن و فرزند را مى بلعد. امام على (ع ) فرمود: پاكدامنى ، زينت ناداريست و سپاس زينت بى نيازى . و نيز فرمود: از آن بپرهيز كه خداى تعالى تو را به هنگام گناه ورزى بيند و بيند و به هنگام طاعت ، تراگم كند. كه از زيانكاران خواهى بود. و اگر نيرومند شدى ، بر طاعت پروردگار نيرومند باش ! و اگر ناتوان شدى ، در گناه ورزى ناتوان باش ! و نيز فرمود: ارزش مرد، به قدر همّت اوست و صدق او به قدر جوانمردى اوست و شجاعتش به قدر الفت اوست و پاكدامنى اش به قدر غيرتش . شعر فارسى از نشناس : خوش كردى اى حبيب ! كه آتش زدى به دل كاين داغ ، بر جراحت ما سودمند بود. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار نابغه جعدى ، از شاعران عصر جاهلى و اسلام بود كه در يكصد و هشتاد سالگى در اسفهان در گذشت . نزد پيامبر شعر خويش خواند كه در آن گفته است . در كرم و بزرگوارى و رهبرى ، در اوج آسمانيم . و مرا جلوه گاهى فراتر از آن ، اميدست . و پيامبر (ص ) او را گفت : ابوليلى ! رو به كجا دارى ؟ گفت : به بهشت و پيامبر گفت : انشااللّه ! شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار حيطئه شاعرى به نود و پنج سالگى در گذشت . ابن جوزى گفته است : چنين به نظر مى رسد كه پس از وفات پيامبر، اسلام آورده باشد. زيرا نه در گروه صحابه از او نامى هست و نه در (هيئت هاى اعزامى ) حطيئه ، بسيار هجو مى گفت چنان كه مادر و عمّه و خاله و حتى خويش را نيز هجو گفته است . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفته است : روزگار زندگى ، كوتاه تر از آن است كه در چيزهايى كه به آدمى مربوط نيست ، صرف شود. شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار عدى بن حاتم طايى ، به سال 68 هجرى ، در سن يكصد و بيست سالگى در گذشت و در جنگهاى (جمل ) و(صفين ) با على بود. او بخشنده و بزرگوار بود. چنان كه براى موران ، نان خرد مى كرد و مى گفت : اينان همسايگان مايند. حكايات تاريخى ، پادشاهان چون معاويه به بيمارى مرگ افتاد و مردم از مردن او سخن مى گفتند. خانواده خويش را گفت چشمانم را سرمه كشيد! و سر و صورتم را روغن ماليد! و چنين كردند و صورتش درخشان شد. آنگاه گفت : مرا بنشانيد! و مردم را اجازه دهيد تا به ديدارم آيند و به نزد او آمدند و در ميان آنان ، يكى از فرزندان على (ع ) به بيمار پرسى او آمد و هيچكس ندانست كه به بيمارى مرگ افتاد است و چون بيرون رفتند گفت : چابكى من ، براى آنانست كه به شماتت در من مى نگرند و مى خواهم بر آنان ثابت كنم كه در برابر حيله روزگار نيز ايستاده ام . و چون آن علوى اين سخن شنيده ، گفت : چون مرگ چنگال خويش در تو آويزد، هر مهره تعويذى كه به گردن بياويزى ، ترا سودمند نيفتد. و حاضران از پاسخ او به شگفتى ماندند و گفته اند: معاويه همان روز مرد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمان گفته اند: دو كس را رنجى همسان است . يكى بى نيازى كه دنيا در اختيار اوست و بدان مشغولست و اندوهگين و پراكنده خاطر و ديگرى نيازمندى كه دنيا از او روى گردانده است و به حسرت ها دچارست و راهى بر او گشوده نيست . شعر فارسى از نشناس : پروانه كه سوخت ز آتش خنجر شمع آن عاشق بيقرار غم پرور شمع مى خواست نهان ز چشم غيرش سازد زان بال گشود و گشت گرد سر شمع اين يك نفس كه بوى تو گل مى توان شنيد بيرون مرو ز باغ ! كه فرصت غنيمتست تا درين گله گوسفندى هست ننشيند فلك ز قصّابى حفظ ميراث منظورست ، مى دانى تو هم ورنه صد تقريب خوب از بهر رسواييم هست . ****************** حكاياتى از عارفان و بزرگان ابوذر را هر دو چشم درد مى كرد. او را گفتند: در ما نشان كرده اى ؟ گفت : از آن ها، به كار ديگر پرداخته ام . گفتندش : از خدا نخواسته اى كه درمانشان كند؟ و گفت از خداى چيزى مهم تر خواسته ام . حكاياتى از عارفان و بزرگان روايت شده است كه : چون عبداللّه بن مبارك را هنگام مرگ فرا رسيد، به آسمان نگريست و گفت :(لثمل هذا فليعمل العاملون ) با بلهوس از پاكى دامان تو گفتم تا باز به دنبال تو بيهوده نگردد حكاياتى از عارفان و بزرگان (اسطرخس ) (حكيم ) پيوسته خاموش بود. او را از سبب خاموشيش پرسيدند. گفت : هيچگاه بر خاموشى پشيمانى نخورده ام و چه بسيار كه از سخن گفتن پشيمان شده ام . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : دورى گزينى از مردم ، سه كس را پسنديده است : يكى پادشاهى كه خواهد به تدبير كشور بپردازد. دوم : حكيمى كه به استنباط حكمت مشغولست و سديگر زاهدى كه با خدا راز و نياز دارد. فرازهايى از كتب آسمانى صاحب (كتاب ) (منازل السّايرين ) گفته است : راز داران (حضرت پروردگارى ) آنانند كه از چشم مردم پنهانند و درباره شان اين خبر آمده است كه دوست داشته ترين بندگان در نزد خدا پرهيزگاران از ديدگان پنهانند و آنان سه گروه اند. نخستين : آنانند كه همّتى عالى دارند و درون هاشان صفا يافته است مى روند و هيچ كس از اسم و رسم آنان آگاه نيست . انگشت ها به سوى آنان نشانه نمى رود. ايشان ، ذخيره هاى خداى عزيز و بزرگند، به هر كجا كه باشند. گروه دوم : آنانند كه به كارى اشاره مى كنند و خود در آن دخالتى ندارند. مردم را به كارى مى خوانند و خود به كارى ديگرند و از فرط غيرت در پرده زيست مى كنند و ادب مى ورزند و ادبشان آنان را پاس مى دارد. و به سويى كه هدايت شده اند، در حركتند. و گروه سوم : آنانند كه حق از ايشان پنهان مانده است ، و گاه بر آنان مى تابد چنان كه از حالتى كه در آيند، بيخبر مانده اند و نتوانسته اند به مشاهده آن چه در آنند، نايل آيند و چنان مجال معرفت بر آنان پوشيده مانده است كه با همه صدق نيت ، شواهدى را كه نشانه صحت آن مقامست ، در نمى يابند و منشاء و جدى را كه در درونشان شعله ورست نمى بينند. و اين مرتبه ، از رفيق ترين مقامات اهل ولايت است . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : ثروتمندان كودن ، بزهايى هستند، كه پشمشان از گوهر گرانبهاست و خرانى اند كه جل هاى آن ها برد يمانى ست . و نيز گفته است : آدمى اگر زبان نمى داشت ، همچون چهارپايى بى فايده بود يا همانند نقشى بر ديوار. و نيز گفته است : بزرگى به همت هاى بلندست ، نه به استخوان هاى پوسيده و نيز نادانى يى كه مرا نگاه دارد، بهتر از دانشى ست كه من آن را پاس دارم . حكايات پيامبران الهى سفيان بن عيينه گفت : زين العابدين (ع )به حجّ آمده بود چون احرام بست و راحله اش قرا گرفت . و خواست تلبيه گويد. رنگش به زردى گراييد و لرزيدن گرفت و نتوانست لبيك گويد. او را گفتند: چرا لبيك نگويى ؟ گفت : از آن مى ترسم كه مرا گويد: لالبيك و لاسعديك شعر فارسى از شيخ عطار: راه دورست ، اى پسر! هشيار باش ! خواب با گور افكن و بيدار باش ! كار آسان نيست بر درگاه او خاك مى بايد شدن در راه او نيست اين وادى چنين سهل ، اى سليم ! سهل پندارى تو از جهل ، اى لئيم ! تو همين دانى كه اين بازار عشق هست چون بازار بغداد و دمشق برق استغنا چنين آتش فروخت كز تف آن ، جمله عالم بسوخت صد هزاران خلق ، در زنار شد تا كه عيسى محرم اسرار شد صد هزاران طفل ، سر ببريده شد تا كليم الله صاحب ديده شد صد هزاران جان و دل ، تاراج يافت تا محمد يك شبى معراج يافت مى جهد از بى نيازى ، صرصرى مى زند در هم به يك دم عالمى بى نيازى بين ! و استغنانگر! خواه مطرب باش و خواهى نوحه گر. فرازهايى از كتب آسمانى شيخ در (اشارات ) گويد: اگر بشنوى كه از عارفى ، حركتى بيرون از طاقت ديگران صورت گرفته است ، انكار مكن ! زيرا، ممكن است ، به انگيزه آن ، راهى به انگيزه هاى طبيعى آن بيابى . پس از آن مى گويد: اگر بشنوى كه عارفى ، بدرستى از غيب خبر داده است ، پذيرفتن آن ، بر تو دشوار نيايد، زيرا كه براى دسترسى به چنين آگاهى ، اسباب طبيعى درستى هست . سپس در بيان اين موضوع در (تنبيهات )، شرحى به تفصيل داده است . حكايات پيامبران الهى در (كافى ) در باره دوستى دنيا و آز ورزيدن بر آن در حديثى طولانى ، گويد: عيسى را بر روستايى گذر افتاد، كه همه مردم آن و پرندگانش و چهار پايانش مرده بودند. عيسى گفت : اينان به خشم خداوند مرده اند و اگر يكايك مرده بودند، يكديگر را به خاك مى سپردند. حواريون گفتند: اى روح الله . و كلمه او! از پروردگار بخواه ! تا آنان را زنده گرداند تا ما را از كرده هاى خويش خبر دهند، تا از آن ها بپرهيزيم . و عيسى چنين كرد و صدايى آنان را ندا داد و عيسى ايستاد و گفت : اى مردم اين روستا! و يكى از آنان به پاسخ گفت : اى روح خدا و كلمه او! و عيسى گفت : اى واى بر شما! كردارتان چه بود؟ گفت : ما، بت پرست بوديم و دنيا را دوست مى داشتيم . بيمى اندك در ما بود و آرزويى دراز و در لهو و لعب ، بيخبر بوديم . عيسى گفت : دوستى تان به دنيا چگونه بود؟ گفت : همچون محبت كودك به مادرش كه چون به ما روى مى آورد، شادمان بوديم و چون از ما روى مى گرداند، مى گريستيم و غمگين مى شديم . گفت : بت پرستى تان چگونه بود؟ گفت : پيروى از گناه ورزان . حديث طولانى ست و از آن در حد نياز نقل شد. حكايات پيامبران الهى اميرالمؤمنين على (ع ) به دانشمندى از دانشمندان يهود گفت : آن كه طبعش اعتدال پذيرد، مزاجش صافى شود و آن كه مزاجش صافى شود، اثر نفس ، در او نيرو گيرد. و آن كه اثر نفس در او نيرو گيرد، به مراتب عالى ارتقاء يابد و آن كه به مراتب عالى ترقى كند، به خوى هاى نفسانى آراسته شود و آن كه به اخلاقى نفسانى آراسته شود، موجوديت انسانى يابد و از موجوديت حيوانى بيرون آيد و سيرت فرشتگان گيرد. و اين حالت ، در او پايدار بماند. آنگاه ، يهودى گفت : الله اكبر! اى پسر ابوطالب ! تو، همه فلسفه را در اين جملات باز راندى . حكاياتى كوتاه و خواندنى مردى شبلى را گفت : مرا وصيتى كن ! و او گفت : شاعر، به سخن خويش ، ترا چنين وصيت كرده است . گفتند: چون به ديار قبيله اى درآمدى ، خويشتندار باش ! كه از آنان چشمى ترا مى بيند كه چون به خواب روى ، نيز او نمى خوابد. فرازهايى از كتب آسمانى در تلويحات آمده است : بدان ! كه چشم هايى از عالم ملكوت ، پيوسته ترا مى نگرد. فرازهايى از كتب آسمانى يكى از پيامبران گفت : پروردگارا! زبان مردم را از من باز دار! و پروردگار به او وحى فرستاد كه اين ، چيزيست كه براى خويش قرار ندادم . چگونه براى تو قرار دهم ؟ فرازهايى از كتب آسمانى يكى از بزرگان گفته است : چون پنهان و آشكار مؤمنى يكسان باشد، خدا به وجود او، بر فرشتگان مى بالد. عارفى گفت : چه كسى ست كه مرا به گريه شبانه رهبرى كند، تا به روز بخندم . و ديگرى گفت : پروردگارا! با مردم به امانت رفتار كردم و با تو به خيانت . فرازهايى از كتب آسمانى در شرح مثنوى (؟) پيش از حكايت آن مرغابى كه جوجه مرغى را مى پرورد، آمده است كه بارى غزالى و جارالله زمخشرى به هم رسيدند و زمخشرى ، بخشى از كشاف را بر غزالى عرضه كرد و مطالعه كرد و آنگاه ، زمخشرى را گفت : تو از علماى قشرى هستى و زمخشرى پيوسته مى باليد كه غزالى ، او را از علما شمرده است . پايان يكى از فضلا گويد: اين حكايت ، ساختگى ست و زمخشرى ، پس از غزالى مى زيسته و اين دو، همروزگار نبوده اند. فرازهايى از كتب آسمانى در كشاف ، در تفسير سوره انعام آمده است كه موسى ، چهارصد سال پس از ورود يوسف به مصر، به آنجا وارد شد. فرازهايى از كتب آسمانى در كافى از امام صادق نقل شده است كه فرمود: پاسخ نامه ، همانند پاسخ سلام ، واجب است . و نيز گفته است : پيوند ميان برادران در حضر، زيارت يكديگر است و در سفر، نامه نگارى شعر فارسى از نشناس : چو مى زد بر سرم شمشير كين ، پرواز نمى كردم نبودى گر رخش منظور، سر بالا نمى كردم شعر فارسى از سعدى : ترا عشق همچون خودى ز آب و گل ربايد همى صبر و آرام و دل به بيداريش فتنه بر خط و خال به خواب اندرش پاى بند خيال به صدقش چنان سر نهى بر قدم كه بينى جهان بى وجودش عدم دگر با كست بر نيايد نفس كه با او نماند دگر جاى كس تو گويى به چشم اندرش منزلست و گرديده بر هم نهى ، در دلست نه انديشه از كس ، كه رسوا شوى نه قوت ، كه يك دم شكيبا شوى وگر جان بخواهد، به لب بر نهى و گر تيغ بر سر نهد، سر نهى چو عشقى كه بنياد آن بر هواست چنين فتنه انگيز و فرمانرواست عجب دارى از سالكان طريق كه باشند در بحر معنى ، غريق به سوداى جانان ، ز جان مشتغل به ذكر حبيب ، از جهان مشتغل به ياد حق از خلق بگريخته چنان مست ساقى ، كه مى ريخته نشايد به دارودوا كردشان كه كس مطلع نيست بر دردشان الست از ازل ، همچنانشان به گوش به فرياد قالوا بلى در خروش گروهى عمل دار عزلت نشين قدم هاى خاكى ، دم آتشين به يك نعره ، كوهى زجا بر كنند به يك ناله ، شهرى به هم بر زنند چو بادند پنهان و چالاك روى چو سنگند خاموش و تسبيح گوى سحرها بگريند چندان كه آب فرو شويد از ديده شان كحل خواب فرس كشته از بس كه شب رانده اند سحر گه خروشان ، كه وامانده اند شب و روز، در بحر سودا و سوز ندانند ز آشفتگى ، شب ز روز چنان فتنه بر حسن صورت نگار كه با حسن صورت ندارند كار ندادند صاحبدلان دل به پوست وگر ابلهى داد، بى مغز، اوست مى از جام وحدت كسى نوش كرد كه دنيا و عقبى فراموش كرد. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در(كافى ) كلينى درباره عقوبت گناه ، از ابوعبدالله (امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: چون خداى تعالى خوبى بنده اى خواهد، در مجازات او شتاب ورزد، و به دنيايش عقوبت كند و اگر بدى بنده اى خواهد، از مجازات او در دنيا خوددارى كند و به قيامت اندازد و نيز فرمود: چون خداى تعالى بنده اى را در خواب بيم دهد، بيامرزدش و چون او را به ناتوانى دچار سازد، گناهانش بيامرزد. شعر فارسى از نشناس : آن نوع زى كه چون قفست بشكند اجل تا روضه جنان نكند روى باز پس شجاع امشب كه وصل دوست دارى ، جان سپردن ، به علاج محنت هجران فردا، مردنست امشب شعر فارسى از سعدى : جهان ، متفق بر الوهيتش فرو مانده در كنه ماهيتش بشر، ماوراى جلالش نيافت بصر، منتهاى كمالش نيافت نه بر اوج ذاتش پرد مرغ و هم نه در ذيل وصفش رسد دست فهم درين ورطه ، كشتى فرو شد هزار كه پيدا نشد تخته اى بر كنار چه شب ها نشستم در اين سير گم كه دهشت گرفت آستينم كه : قم محيطست علم ملك بر بسيط قياس تو بر وى نگردد محيط نه ادراك بر كنه ذاتش رسد نه فكرت به غور صفاتش رسد كه خاصان در اين ره ، فرس رانده اند به لااحصى از تك فرو مانده اند نه هر جاى مركب توان تاختن كه جا، جا، سپهر بايد انداختن اگر سالكى محرم راز گشت ببندند بر وى ، در باز گشت كسى را درين بزم ساغر دهند كه داروى بيهوشيش در دهند كسى ره سوى گنج قارون نبرد وگر برد، ره باز بيرون نبرد نديدم درين موج درياى خون كزو كس ببرده ست كشتى برون اگر طالبى كاين زمين طى كنى نخست اسب باز آمدن پى كنى همه بضاعت خود عرضه مى كنند آنجا قبول حضرت حق ، تا كدام خواهد بود؟ سخن ماند از عاقلان يادگار ز سعدى همين يك سخن گوش دار! گنه كار انديشه ناك از خداى بسى بهتر از عابد خود نماى . حكاياتى كوتاه و خواندنى ابن سيرين ، مردى را همواره سوار بر چارپايى مى ديد. روزى او را پياده ديد و گفتش : چهارپايت را چه كردى ؟ گفت : هزينه او مرا دشوار آمد و فروختمش . ابن سيرين او را گفت : نمى بينى ؟ كه روزى او را نيز از تو باز داشته اند. انوشيروان را پرسيدند: بزرگ ترين مصيبت ها كدامست ؟ گفت : آن كه بر كار نيك توانا باشى و چندان انجام ندهى كه از دست بدهى . حكاياتى كوتاه و خواندنى عمر بن عبدالعزيز به روزگار خلافت سليمان بن عبدالملك با وى ايستاده بود، كه بناگاه صداى رعد برخاست و سليمان از آن ترسيد و سينه خويش ، به زين اسب تكيه داد. عمر گفت : اين ، نداى رحمت اوست . بانگ عذابش چگونه خواهد بود. عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت عارفى را گفتند: هر گاه ترا پرسند كه آيا از خدا بترسى ؟ خاموش باش ! چه ، اگر (نه ) بگويى ، كفر ورزيده اى و اگر (بلى ) گويى ، دروغ گفته باشى . عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت ابوسليمان داروانى گفت : چون لقمه اى به دوستى بخورانم ، مزه آن را در دهان خويش مى يابم . عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت مردى به نزد ابراهيم ادهم آمد و ابراهيم به بيت المقدس مى رفت . مرد، او را گفت : خواهم كه ترا همراهى كنم . و ابراهيم گفت بدان شرط كه بخشى از ثروت خويش مرا دهى . مرد گفت نه ! و ابراهيم گفت : از دوستى تو در شگفتم . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از خطبه پيامبر (ص ): اى مردم ! روزها در هم مى پيچند، عمرها به فنا مى پيوندند و تن ها در خاك مى فرسايند. روزان و شبان ، چون پيك هاى قاصدند كه دورى را نزديك مى كنند و هر نوى را به كهنگى مى رسانند. با اينهمه ، بندگان خدا، از شهوت ها به خويش نمى آيند و به نيكى هاى پايدار، روى نمى كنند. حكايات پيامبران الهى شيطان خويش را بر عيسى (ع ) آشكار كرد و او را گفت : تو نمى گفتى كه جز آن چه خدا مقرر كرده است ، به آدمى نمى رسد؟ گفت : آرى ! گفت : پس ، خويش از قله اين كوه فرو انداز! كه اگر تندرستى بر تو مقدر باشد، تندرست مانى . و عيسى گفت : اى رانده شده ! پروردگار بندگان خويش را آزمايد. نه بندگان ، خدا را. و محقق رومى گفته است كه اين مناظره ، ميان على (ع ) و يك نفر يهودى صورت گرفته است . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم عارفى بر گروهى گذر مى كرد. او را گفتند: اينان زاهدان اند و عارف گفت : دنيا خود، به چه ارزد؟ كه پرهيختگان از آن را بستايند. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم مرگ ، از هر آن ، چه در زندگى ست ، بترست . و از هرچه پس از زندگى ست ، آسان تر. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى را گفتند: آن چه مردم شهر را گفتى ، نپذيرفتند. گفت : مرا ملزم نكرده ام كه از من بپذيرند. بل ، ملزم به آنم كه سخن درست گويم . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم باديه نشينى را گفتند: شادمانى چيست ؟ گفت : در ميهن خويش به رفاه زيستن و با ياران همنشينى كردن . حكيمى گفت : خردمند، آنست كه درشتى نصيحتگر، او را خوشتر آيد، تا تملق چاپلوس . پادشاهى گفت : لذت ما، در كارهاى ارزشمندى ست كه عامه مردم را از آن ، بهره اى نيست . حكيمى گفت : نفس پليد بر خود حرام داند، كه از دنيا برود و به آن كه بر وى نيكى كرده است ، بدى نكند. گفته اند: موسى ، از آن گاه ، كه با خداى تعالى و تقدس سخن گفت ، چون سخن ديگران مى شنيد، بيهوش مى افتاد. و اين ، از آن رويست كه محبت ، سبب دل انگيزى سخن معشوق شود، كه رغبت به سخن ديگران را از دل به در كند. بل ، از گفتار آنان بيزارى آيد. كه انس با خدا، موجب نفرت از سخن غير اوست و هر آن چه كه خلوت دل را مانع آيد، بر دل ، سنگينى كند. حكاياتى از عارفان و بزرگان عبدالواحد گفت : به راهبى رسيدم و او را گفتم : اى راهب ! از تنهايى چه ترا خوش آيد! گفت : اى فلان ! تو نيز اگر شيرينى تنهايى مى چشيدى ، از آميزش با جان خويش نيز مى گريختى . گفتم : راهبا! كمترين چيزى كه در تنهايى يافته اى چيست ؟ گفت : آسودن از مداراى با مردم . و بركنار ماندن از بدى آنان . گفتم : اى راهب ! بنده كى شيرينى انس با خدا دريابد؟ گفت : چون دوستى خويش صافى كند. گفتمش كى محبت صافى شود؟ گفت : آنگاه كه با غم يكى شود و اين دو در طاعت خدا درآيند. بهترين زمين ها، آنست ، كه جان آدمى را بدان الفتى باشد كه با حضور دوستان ، سوراخ سوزن نيز ميدانى ست . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى امير مومنان (ع ) فرمود: از تندرستى خويش براى روزگار بيماريت بهره گير! و از جوانيت براى روزگار پيريت و از بيكاريت براى اشتغالت و از زندگيت براى مرگت كه ندانى كه ترا فردا چه نامند. سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از ابن عباس روايت شده است كه گفت : پيامبر (ص ) فرمود: مرگ را بسيار ياد كنيد! چه ، اگر به روزگار تنگى و سختى ياد آوريد، آن حال بر شما گشايش گيرد و به آن ، خشنود شويد و پاداش بريد و اگر به هنگام بى نيازى ياد كنيد، بر آن حال خشم گيريد و كرم ورزيد و ثواب گيريد. كه مرگ ، برنده آرزوهاست و شب ها، نزديك كننده آرزوها و آدمى ، همواره ميان دو روز است . يكى ، روزى كه گذشته است و كردار آن شمارش شده است بر آن مهر نهاده اند. و ديگر روزى كه ندانى كه بدان رسى ، يا نرسى ! و آدمى ، به هنگام بيرون شدن جانش از تن ، و پيوستن به خاك ، پاداش آن چه از پيش فرستاده است ، بيند، و ناچيزى آن چه باز پس نهاده است ؛ دريابد و شايد كه آن چه گرد آورده است به باطل بوده و حقى را از صاحب حق بازداشته . پيامبر (ص ) فرمود: دنيا را به دشنام مگيريد! كه دنيا، مركب راهواريست ، كه مؤمن را به خير مى رساند و از شر باز مى دارد. اگر بنده گويد: خدا دنيا را لعنت كند! دنيا گويد: خدا، كسى را لعنت كند كه ما را به سركشى نسبت به خدا وا مى دارد! و نيز فرموده است : تلخى دنيا، شيرينى آخرتست . و شيرينى دنيا، تلخى آخرت . على (ع ) فرمود: جامه خويش كوتاه دار! كه پايدارترست و به تقوا و پاكيزگى سزاوارتر. شعر فارسى از نشناس : چند باشى زمعاصى مزه كش توبه هم بى مزه يى نيست ، بچش ! نظامى كه استاد اين فن ويست درين بزمگه ، شمع روشن ويست زويرانه گنجه شد گنج سنج رسانيد گنج گهر را به پنج چو خسرو به آن پنج ، هم پنجه شد وزان ، بازوى فكرتش رنجه شد كفش بود از آنگونه گوهر تهى بنا ساخت ، ليك از زر ده دهى زر از سيم ، هر چند بهتر بود بسى كمتر از در و گوهر بود من مفلس عور دور از هنر نه در حقه گوهر، نه در صره زر درين كارگاه فسون و فسون زمس ساختم پنج گنج فلوس من و شرمسارى زده گنجشان كه اين پنج من هست ، ده پنجشان از خاقانى : هر لحظه هاتفى به تو آواز مى دهد كاين دامگه ، نه جاى امانست . الامان ! دل ، دستگاه تست ، به دست جهان مده ! كاين گنج خانه را ندهد كس به رايگان فلسى شمر ممالك اين سبزه كارگاه ! صفرى شمر فذالك اين تيره خاكدان شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار (شهرستانى ) در (ملل و نحل ) گويد: بقراط، دانش پزشكى را پديد آورده است و پيشينيان و متاءخران ، به بزرگى او اقرار دارند. از سخنان اوست كه : آسايش همراه با تهيدستى ، از بى نيازى همراه با ترس ، بهترست . وقتى ، بقراط به بالين بيمارى رفت ، و او را گفت : من و بيمارى و تو، سه كسيم . اگر گفته مرا به كارى بندى ، دو كس خواهيم بود. (تو و من ) و بيمارى تنها مى ماند و دو كس چون جمع باشند، بر يك كس چيره شوند. و او را پرسيدند: آدمى چون دارو خورد، از چه رو اثر خون برگونه اش پديد شود؟ گفت : چنانست كه چون خانه را بروبند، غبار برانگيزد. و نيز گفت : هر بيمارى را به داروى آن سرزمين ، درمان كنند كه طبيعت هر ناحيه ، در خور هواى همان سرزمين است و باز بسته به غذاى آن . حكاياتى كوتاه و خواندنى در (ملل و نحل ) آمده است كه (ثابيه )ى نقاش در فن خويش مهارت داشت و دموكريت را گفت : خانه خويش را گچ اندود كن ! تا آن را نقش زنم و دموكريت او را گفت : نخست نقش بزن ! تا آن را گچ اندود سازم . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در احاديث ، از (زراره ) نقل شده است كه ابوجعفر (ع ) گفت كه پيامبر (ص ) گفت : چون آفتاب فرو رود، درهاى آسمان و بهشت گشوده شود و دعاها به استجابت پيوندد و خوشا به حال كسانى كه كرده نيكى از او به آسمان رود! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در نهج (البلاغه ) آمده است : پروردگار كارهايى را بر شما واجب داشته است ، آن ها را به هدر مدهيد! و مرزهايى نهاده است . از آن ها مگذريد! و چيزهايى را مسكوت گذاشته است كه از روى فراموشى نيست ، دريافتن آن ها خويش را به رنج ميفكنيد. سخن عارفان و پارسايان عارفى گفته است : مكارم اخلاق در چهار چيز گرد آمده است : كم گويى و كم خوارى و كم خوابى و دورى جستن از مردم . ترجمه اشعار عربى به گمانم سروده بستى ست : چون به نزد پادشاهان روى ، خويشتن دارى ، بهترين جامه ايست كه مى توانى بپوشى آنگاه كه درون روى ، كور باش ! و چون بيرون آيى گنگ ! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از پيامبر (ص ) روايت شده است كه فرمود: به رستاخيز گروهى بيايند، كه كردارهاى نيكشان ، همانند كوه هاى تهامه باشد. اما فرمان رسد كه به دوزخشان اندازيد! گفتند: اى پيامبر! آنان نماز خواندگانند؟ گفت : نماز گزاردند و روزه گرفتند و تا پاسى از شب ، بيدار ماندند. اما، آنگاه كه چيزى از دنيا به آنان رخ نمود، به آن حمله ور شدند. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم يكى از پيشينيان گفته است : خود، وصى جان خويش باش ! و مردم را وصى خويش مساز! چه ، اگر وصيت ترا تباه سازند، چگونه آنان را سرزنش كنى ؟ كه خود، وصيت خويش را تباه كرده اى . حكاياتى كوتاه و خواندنى عارفى در باديه ، زنى را گفت : عشق از نظر شما چيست ؟ زن گفت : چنان بزرگست كه بر كسى پوشيده نيست . و چنان دقيق است ، كه ديده نمى شود. و چنان در وجود عاشق جاى گرفته است كه آتش در آتش زنه ، چون سنگ آتش زنه را برزنى آتش از آن برانگيزد و چون رهايش كنى ، اثرى از آن پديدار نشود. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم در كتاب (انيس العقلا) آمده است : بدان ! كه پيروزى با صبر همراه است و گشايش ، پس از شدت ، و آسانى با دشوارى ست حكيمى گفت : با كليد بردبارى ، مى توان همه بستگى ها را گشود. ديگرى گفته است : بستگى راه گشايش ، نشانه بر آمدن ستاره سرور است . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف ابن جوزى ، در كتاب (تقويم اللسان ) گفته است : (كلمه ) (جواب ) جمع بسته نمى شود و اين كه عامه مى گويند: (اجوبه كتبى ) و (جوابات كتبى )، درست نيست و درست آن (جواب كتبى ست ). نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف (حاجات ) و (حاج ) جمع (حاجة ) است و (حوايج ) درست نيست . شعر فارسى از نشانس : مشو با كم از خود مصاحب ! كه عاقل همه صحبت بهتر از خود گزيند گرانى مكن با به خود! كه او هم نخواهد كه با كمتر از خود نشيند نكته هاى پندآموز، امثال و حكم سازگارى با خوى مردم ، آدمى را از آسيب هاى آنان در امان مى دارد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم آن كه در جستجوى چيزى باشد، بخشى يا تمامى آن را به دست مى آورد. نكته هاى پندآموز، امثال و حكم دورى جستن از كسى كه به تو توجه دارد، موجب بى بهره ماندن تو از اوست و علاقه ورزيدنت به آن كه به تو بى توجه است ، نشانه خوارى تست . نكته هاى پندآموز، امثال و حكم در كتاب (انيس العقلا) آمده است كه سرورى ، در برخى كسان صفت هاى پسنديده پديد مى آورد و در كسانى ايجاد خلق و خوى ناپسند مى كند. اين ويژگى ، از آن سرورى نيست . بلكه طبيعت فاسد كسان ، موجب بروز اين صفات مى شود. بويژه آن كه اگر به طور ناگهانى ، مقامى در اختيار كسى در آيد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... فضل بن سهل گفته است آن كه سروريش بيش از توانائيش باشد، بزرگى به خود گيرد. و آن كه سروريش كمتر از قدرتش باشد، بدان فروتنى كند و يكى از بليغان ، اين مضمون را گرفته و بر آن افزوده و چنين گفته است : مردم ، در روياروى با سرورى دو گروه اند: يكى آنان كه به سرورى ، از شغل خويش برترند و ديگر آنان كه به سبب فرومايگى ، شغل ، آنان را برترى مى دهد. اما آن كه از شغل خويش برترست ، فروتنى و گشاده رويى ورزد. و آن كه از شغل خويش كم تر است ، تكبر و غرور پيشه كند. حكيمى گفت : بگذار تا شرم تو از خويش بيش از شرم تو از پروردگار باشد. ديگرى گفت : آن كه به پنهانى كارى ورزد كه به آشكارا از آن شرم دارد، جانش را نزد او بهايى نيست . حكاياتى كوتاه و خواندنى گروهى ، مردى را كه وسيله سرگرمى خويش مى داشتند، به جمع خود خواندند. و او، دعوتشان نپذيرفت و گفت : ديروز به چهلمين سال زندگيم رسيدم و از سن و سال خويش شرم دارم . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... گزيده هايى از سخنان جار الله زمخشرى : آن كه حسد بكارد، مصيبت درود بسيار گفتن لغزشى ناگفتنى ست تا به كى صبح و شام كنم ؟ و امروز بدتر از ديروز باشد# اسب رهوار را نيز از تازيانه چاره نيست فروغ خورشيد آشكارست و نور خدا خاموش نمى شود. خويش را روزه دار مى پندارى و دست در گوشت برادر خويش دارى . نادان ، خوشى دانش را در نيابد، همچنان كه سرما خورده ، از بوى گل بهره نبرد. خوش به حال كسى كه پايان عمرش همچون آغاز آن باشد و كردارش موجب رسوائيش نشود! ترجمه اشعار عربى شاعرى گفته است : اى دل ! با آن كه در عشق بى تابى ، شكيبا باش ! و اى اشك ! اگر آشكار شوى ، راز پنهانى من از ديدگانم فرو مى ريزد. شعر فارسى از شاهى (سبزوارى ) اى بيخبر از درد دل و داغ نهانى ! ما قصه خود با تو بگفتيم ، تو دانى دل مى نگرد روى تو، جان مى رود از دست داريم ازين روى ، بسى دل نگرانى اى شمع ! كه ما را به سخن شيفته كردى پروانه خود را مكش از چرب زبانى ما حال دل از گريه به جايى نرسانديم اى ناله ! تو شايد كه به جايى برسانى ! عمريست كه با عارض تو، شمع به دعويست وقتست كه او را پى كارى بنشانى چون غنچه ز خوناب جگر لب نگشاديم افسوس ! كه بر باد شد ايام جوانى چون دفتر گل سر به سر از گفته شاهى هر جا ورقى باز كنى ، خون بفشانى چنان ناچيز شو در خود! كه گر در آينه بينى نيابى عكس خود، با آن كه بزدايى فراوانش حكاياتى از عارفان و بزرگان عارفى ، بيشتر شب را نماز مى گزارد، آنگاه ، به بستر خويش پناه مى برد و مى گفت : اى جايگاه هر بدى ! چشم به هم زدنى از تو خشنود نيستم . و آنگاه مى گريست . او را پرسيدند: چه چيز ترا به گريه وا مى دارد؟ و او مى گفت . سخن پروردگار كه گفت : (انما يتقبل الله من المتقين ). عارفى گفت : به خدا سوگند مى خورم ، كه نخواهم كه خدا به رستاخيز، حساب مرا به پدر و مادرم واگذارد. چه ، او را به خويش ، از آنان مهربان تر مى دانم . فرازهايى از كتب آسمانى در خبرست كه خداى تعالى ، دوزخ را چون تازيانه اى آفريد، تا بدان ، بندگان خويش را به بهشت براند. و نيز در خبرست كه خداى تعالى فرمايد: آفريدگان خويش را آفريده ام ، تا از من بهره برند، نه آن كه من از آنان سودمند شوم . حكاياتى از عارفان و بزرگان يكى از صالحان ، (ابوسهل زجاجى ) را به ظاهرى نيكو به خواب ديد كه مى گفت : (بوعيدالابد) و او بوسهل را پرسيد: چگونه اى ؟ گفت : كار را از آن چه مى پنداشتيم ، آسان تر يافتيم . و خدايش پاداش نيك دهد! كه ابوسعيد ابوالخير چه نيكو گفته است : گويند: به حشر گفتگو خواهد بود و آن يار عزيز، تندخو خواهد بود از خير محض ، جز نكويى نايد خوش باش ! كه عاقبت نكو خواهد بود سخن عارفان و پارسايان معاذبن جبل گفت : چون برادرت سرورى يابد، خشنودى خويش را بيش از پيش به او ابراز كن ! ديگرى گفته است : فروتنى كمند بزرگى ست . (و نيز گفته اند) آن كه سخنى را طاقت نياورد، سخن ها مى شنود. بزرگى را پرسيدند: سرور كيست ؟ گفت : آن كه در حضورش از او بترسند و در غيابش از او به زشتى ياد كنند. (و نيز گفته اند) آن كه بزرگيش ترا به رنج افكند و مال خويش نيز از تو دريغ دارد، داد تو نداده است . فرازهايى از كتب آسمانى عارف ربانى عبدالرزاق كاشانى در تاءويلات خويش از امام صادق (ع ) نقل كرده است كه خداى تعالى ، در سخنان خويش بر بندگان تجلى كرده است (و لكن لا يبصرون ) و نيز در همان كتاب آمده است كه : بارى ، در نماز، بيهوش بيفتاد و چون از او پرسيدند. گفت : آيه را چندان باز خواندم ، تا از گوينده اش شنيدم . فاضل ميبدى در (شرح ديوان ) از شيخ سهروردى نقل كرده است كه پس از نقل اين حكايت گفت : در آن هنگام ، زبان امام همچون درخت موسى بود. آنگاه كه گفت : (انى انا الله ). اين ، در كتاب (احياء) در تلاوت قرآن آمده است . شعر فارسى از نشناس : در مكتب عشق ، فضل و دانش رنديست دانشمندى ، مايه ناخرسنديست . يك خنده زروى عجز بر خاك نياز بهتر ز هزار گونه دانشمنديست . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... سقراط شاگرد (فيثاغورث ) حكيم بود. و گفته است : چون حكمت روى آورد، شهوت به خدمت خود درآيد و چون روى بگرداند، خرد به خدمت شهوت درآيد. و گفته است : فرزندانتان را به پيروى از خويش ناگزير مداريد! كه آنان براى روزگارى جز روزگار شما آفريده شده اند. و نيز گفته است : سزاوارست كه به مرگ ، شادمان شوى ، و به زندگى ، غمگين . زيرا: چون بميريم ، زنده شويم . و چون زنده باشيم ، بميريم . و نيز گفت : دل هاى اهل معرفت پايگاه فرشتگانست و شكم هاى كامجويان از شهوت ، گور جانوران هلاك شونده . و نيز گفت : زندگى دو راز دارد. نخست آرزو و ديگرى مرگ . و پايدارى زندگى به نخستين است و نيستى آن به دومى . حكيمى گفت : سزاوارترين مردم به خوارى ، كسى ست كه با كسى سخن گويد، كه او را گوش ندهد. و نيز گفته اند: كسى را كه شب ، جامه سياه بر او بپوشاند، به روشنى روز، از تن او بر آرد. شعر فارسى از كمال خجندى (در گذشته به سال 803): گر در پى قول و فعل سنجيده شوى در ديده خلق ، مردم ديده شوى با خلق ، چنان مزى ! كه گر فعل ترا هم با تو عمل كنند، رنجيده شوى . از ميرزا حسابى زين بزم ، برون رفت و چه خوش رفت حسابى ! كارزده دل ، آزرده كند انجمنى را ترجمه اشعار عربى شاعرى سروده است : نيمى از چهره پوشانده بود و بر من گذشت . او نيز چون من اشك مى ريخت . گفتمش : كى بينمت ؟ گفت : اندكى پيش از صبح ، اما به خواب . شعر فارسى از كمال اسماعيل : چندين هزار گلشن شادى درين جهان ما با غم تو، دامن خارى گرفته ايم از خان ميرزا: من از دو روزه حيات آمدم به جان ، اى خضر! چه مى كنى تو ز عمرى كه جاودان دارى ؟ از حالتى : تا به درد نااميدى مانده ام ، دانسته ام قدر آن ذوقى كه دل در انتظار يار داشت از فگارى : زپن ييش گريه را چه اثر بود در دلش ؟ چندان گريستم ، كه در آن هم اثرى نماند از ملك قمى : وصل تو گر نصيب شد، از سعى ما نبود گردون ، تلافى ستم خويش مى كند شعر فارسى از شيخ عطار در مصيبت نامه : بود عين عفو تو عاصى طلب عرصه عصيان گرفتم زين سبب چون به ستاريت ديدم پرده ساز هم به دست خود دريدم پرده باز رحمتت را تشنه ديدم آب خواه آب روى خويش بردم در گناه چشم بر صد بحر حب افكنده ام لاجرم خود را جنب افكنده ام گشتم از درياى فضلت با خبر آمدم دست تهى ، تشنه جگر شعر فارسى از مثنوى : آن زليخا هر چه او را رو نمود نام او را جمله يوسف كرده بود نام او در نام ها مكتوم كرد محرمان را سر آن معلوم كرد. چون بگفتى موم زاتش نرم شد آن بدى ، كان يار با ما گرم شد ور بگفتى مه بر آمد، بنگريد! ور بگفتى سبز شد آن شاخ بيد ور بگفتى برگ ها خوش مى تپند ور بگفتى خوش همى سوزد سپند ور بگفتى كه : سقا آورده آب ور بگفتى كه : بر آمد آفتاب صد هزاران نام اگر بر هم زدى قصد او يوسف بدى ، يوسف بدى گرسنه بودى ، چو گفتى نام او مى شدى او سيرو مست جام او تشنگيش از نام او ساكن شدى نام يوسف شربت باطن شدى . وقت سرما بودى او را پوستين اين كند در عشق نام دوست ، اين شعر فارسى آن كيست آن ؟ آن كيست آن ؟ كاو سينه را غمگين كند چون پيش او زارى كنى ، تلخ ترا شيرين كند گويد: بگو: يا ذاالوفا! اغفر لذنب قدهفا چون بنده آيد در دعا، او را نهان آمين كند آمين او آنست كاو اندر دعا ذوقش دهد در گوش عاصى از كرم ، عذر گنه تلقين كند گوينده اش را نشناسم : ابروى تو، ماه عالم آراى همه وصل تو شب و روز تمناى همه گر با دگران به زمنى ، واى به من ! ور با همه كس همچو منى ، واى همه . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از پيامبر(ص ) نقل شده است كه بنده چون خشم گيرد، نزديك ترين كس به خشم خداست . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در حديث آمده است كه : پيامبر(ص ) روزى بيرون رفت و به گروهى رسيد كه مى گفتند و مى خنديدند. بر آنان درود گفت : و گفت : نيست كننده خوشى ها را ياد كنيد! گفتند: نابود كننده خوشى ها چيست ؟ گفت : مرگ ! پس از آن ، بارى ديگر بيرون رفت و گروهى را ديد كه مى خنديدند و گفت به آن كه جانم در اختيار اوست ! اگر آن چه مى دانم ، مى دانستيد، كمتر مى خنديديد. و بيشتر مى گريستيد. و بارى ديگر بيرون رفت و گروهى را ديد كه مى گفتند و مى خنديدند. بر آنان سلام كرد و گفت : اسلام غريب پديد آمد و زود باشد كه غريب شود و خوش به حال غريبان رستاخيز! پرسيدند: اى پيامبر خدا! غريبان رستاخيز، كيانند؟ گفت : آنان كه چون روزگار، به تباهى كشد، به نيكى گرايند. اين حديث از خليل بن احد نقل شده است . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان بديع الزمان همدانى : كوشش نادار، از پوزش بد پيمان نيك ترست . آن كه با بينى دراز با ما روبرو شود، با خرطوم فيل با او روبرو خواهيم شد. آن كه ما را به گوشه چشم بنگرد، به پشيزى مى فروشيمش . يحيى معاذ (رازى ) گفت : شادى بى اندوه را به اندوه بى شادى بخواه . يعنى : اگر شادمانى بهشت خواهى ، به دنيا اندوهمند باش ! شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار سالم بن عبدالله بن عمربن الخطاب ، مردى پرهيزگار و پارسا بود. و هشام بن عبدالملك ، به روزگار خلافت خويش به كعبه رفت و سالم را ديد و او را گفت : اى سالم ! از من چيزى بخواه ! و او گفت : از خدا شرم دارم كه در خانه او، از ديگرى بخواهم . و چون بيرون رفت ، هشام از پى او رفت و او را گفت : اينك ! نياز خويش از من بخواه ! و سالم گفت : دنيوى خواهم ؟ يا اخروى ؟ هشام گفت : دنيوى بخواه ! سالم گفت : از آن كه داشته است نخواسته ام . چگونه از تو خواهم ، كه ندارى . سالم در پايان ذى حجه سال 106 وفات يافت و هشام بن عبدالملك بر او نماز كرد و در بقيع به خاك رفت . سخن عارفان و پارسايان عارفى گفته است : سه چيز موجب سختى دل است . بى شگفتى خنديدن ، و بى گرسنگى خوردن و بى نيازى سخن گفتن . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در اوايل كتاب (مكاسب ) از تهذيب از امام صادق (ع ) روايت شده است كه گفت : پروردگار، روزى احمقان گشاده كرده است ، تا خردمندان عبرت گيرند كه دنيا نه به كوشش به دست آيد و نه چاره سازى . سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع ) و نيز در آن كتاب از (عبدالاعلى ) روايت شده است كه گفت : در روزى گرم ، ابوعبدالله - جعفربن محمدالصادق (ع ) - را در يكى از كوچه هاى مدينه ديدم و او را گفتم : فدايت شوم ! با مقامى كه ترا نزد خداست و خويشى ات با پيامبر(وص ) در چنين روزى ، جان خويش به رنج افكنده اى و او گفت : اى عبدالاعلى ! به طلب روزى بيرون آمده ام ، كه به كسى چون تو نيازمند نباشم . ترجمه اشعار عربى شعر: گرده نانى كه در گوشه اى بخورى ، و كفى آب سرد كه از نهرى بنوشى ، اتاقكى تنگ كه در آن با خويش خلوت كنى و مسجدى دور از مردم كه در آن ، كتاب خدا را بخوانى ، بهتر از آنست كه در قصرى بلند، تاج بر سر نهى شعر فارسى گر دل خوش مى طلبى ، زينهار! كوش ! كه دل بر خويش و ناخوش نهى از شعر فارسى املح الشعراء شيخ سعدى : خوشا وقت شوريدگان غمش ! اگر زخم بينند و گر مرهمش گدايانى از پادشاهى نفور به اميدش اندر گدايى صبور دمادم شراب الم در كشند وگر تلخ بينند، دم در كشند نه تلخست صبرى كه در ياد اوست كه تلخش شكر باشد از دست دوست ملامت كشانند مستان يار سبك تر برد اشتر مست بار اسيرش نخواهد رهايى زبند شكارش نخواهد خلاص از كمند سلاطين عزت ، گدايان حى منازل شناسان گم كرده پى به سروقتشان خلق كى پى برند؟ كه چون آب حيوان ، به ظلمت درند چو پروانه آتش به خود در زنند نه چون كرم پيله به خود در تنند دلارام در بر دلارام جو لب از تشنگى خشك در طرف جو كه آسوده در گوشه خرقه دوز كه آشفته در مجلسى خرقه سوز به تسليم ، سر در گريبان برند چو طاقت نماند، گريبان درند ****************** سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... از سخنان عارف كامل ابواسماعيل عبدالله انصارى الهى ! آن چه تو كشتى ، آب ده ! و آن چه عبدالله كشت ، بر آب ده ! الهى ! ما، معصيت مى كرديم ، و دوست تو محمد رسول الله (ص ) اندوهگين مى شد، و دشمن تو - ابليس - شاد. فردا اگر عقوبت كنى ، باز دوست اندوهگين شود و دشمن شاد. الهى ! دو شادى به دشمن مده ! و دو اندوه ، بر دل دوست منه ! الهى ! اگر كاسنى تلخست ، از بوستانست ، و اگر عبدالله مجرمست ، از دوستانت . الهى ! چون توانستم ، ندانستم ، و چون دانستم ، نتوانستم . الهى ! اين چاشنى كه دادى ، تمام كن ! و اين برق كه تابانيدى ، مدام كن ! و نيز از سخنان اوست : و اگر دارى طرب كن ! و اگر ندارى ، طلب كن ! صحبت با نااهل تا به جانست و با نااهل ، تاب جان . به كودكى پستى ، به جوانى مستى ، به پيرى سستى ، پس ، اى مسكين ! خداى را كى پرستى ؟ خوش عالمى ست نيستى ! و هر جا ايستى ، كس نگويد: كيستى ؟ اگر در آيى ، در بازست و اگر نيايى ، حق بى نيازست . اگر بر آب روى خسى ، باشى و اگر بر هوا پرى مگسى باشى ، دلى به دست آر! تا كسى باشى ! سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در كافى از امام صادق - جعفربن محمد(ع ) آمده است كه : شكم از خوردن ، سركشى مى آغازد و نيز: بنده ، چون شكم تهى دارد. به خداى خويش نزديكترست و چون شكم انباشته دارد، مبغوض تر. ترجمه اشعار عربى شعر: خر حكيم ، روزى گفت : اگر روزگار انصاف از دست ندهد، بايد من سوار باشم . زيرا كه من ، نادان بسيطم و سوارم نادان مركب . شعر فارسى از نشناس : به تيغ مى زد و مى رفت و باز مى نگريست كه ترك عشق نكردى ، سزاى خود ديدى . تفسير آياتى از قرآن كريم از نخستين سفر تورات : ابتداى آفرينش ، گوهريست كه خداى تعالى آفريد. آنگاه ، به هيبت بدان نگريست . و اجزاى آن ، ذوب شد و آب شد سپس ، از آن آب ، بخارى چون دود بر آمد و آسمان ها از آن پديد آمد. و بر روى آب كفى پديد آمد همچون كف دريا و زمين را از آن آفريد و سپس آن را با كوه ها استوار كرد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ابودرداء گفت : سه چيز مرا به خنده واداشت و سه چيز چنانم اندوهگين كرد كه گريستم . اما، آن سه كه مرا به خنده واداشت : آرزومندى است كه مرگ او را مى خواهد. و بى خبرى كه از او بى خبر نيستند و خندانى كه با درونى انباشته مى خندد و نمى داند كه پروردگار از او بخشم است يا خشنود؟ و اما آن ، كه مرا به گريه واداشت ، دورى از ياران بود. يعنى پيامبر(ص ) و يارانش و بيم رستاخيز و ايستادنم در پيشگاه پروردگار و اين كه ندانم به كدام سويم فرمان دهد؟ به بهشت ! يا به دوزخ ! شعر فارسى از نشناس : تو عاشق ديده و من عاشق معشوق ناديده مرا آغاز كارست و ترا انجام پركارى . حكايات تاريخى ، پادشاهان طاووس يمانى گفت : آنگاه كه به زيارت خانه خدا بودم . حجّاج نيز بود و كسى را به نزد من فرستاد. و به نزد او رفتم و مرا به كنار خويش نشاند و اجازه داد تا بر بالين تكيه زنم . بناگاه شنيد كه مردى پيرامون كعبه با صداى بلند تلبيه مى كند و گفت او را به نزد من آريد! و آوردند، و او را گفت : از كجايى ؟ گفت : از مسلمانانم . حجاج گفت از دينت نپرسيدم . گفت : پس ، از چه پرسيدى ؟ گفت : از ديارت . گفت : يمنى ام . گفت : بردارم - محمدبن يوسف - چگونه است ؟ مرد يمنى ، سخنى گفت : كه شنيدن آن حجاج را دشوار آمد و گفت : چه چيز تو را بر آن داشت كه چنين سخن گويى و منزلت او را نزد من نمى دانى . مرد گفت : آيا منزلت او نزد تو گرامى تر از منزلت من نزد پروردگار است . كه به خانه او به زيارت آمده و دين خويش مى گزارم ؟ و حجاج خاموش ماند و مرد، بى آن كه اجازه بگيرد، بر خاست و از پيش او رفت . طاووس گفت : بر خاستم و از پى او رفتم . و با خويش گفتم : مرد حكيمى است كه به زيارت خانه خدا آمده است و او دست در پرده زده بود و مى گفت : خدايا به تو پناه آورده ام مرا در خشنودى و بخشش خويش گير! و از شر بخيلان و فرومايه گان نگاه دار! و از آن چه توانگران راست ، بى نياز گردان . پروردگارا! گشايش تو نزديكست و نيكيت سابقه اى ديرينه دارد و شيوه ات احسانست . آنگاه به ميان مردم رفت و او را در شب عرفه ديدم كه مى گفت : پروردگارا اگر اين زيارت و رنجى كه بر خويش هموار كرده ام ، از من نمى پذيرى ، پس ، مرا از اندوه اين نپذيرفتن - كه در انتظارم آنم - محروم مدار! و آنگاه ، به ميان مردم رفت و روز بعد، او را در جمع مردم ديدم كه مى گفت : واى بر من ! اگر (با تبه كارى ها)مرا بيامرزى . و اين سخن باز مى گفت . سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى از سخنان اميرالمؤمنين (ع ) در توصيف پارسايان : آنان ، گروهى از مردم دنيااند و اهل آن نيستند. و در دنيا چنان زيست مى كنند، كه گويى اهل آن نيستند و چنان كار مى كنند كه گويى پايان آن را مى بينند و از سرانجام زشت آن ، پرهيز مى كنند. دل به آخرت سپرده اند و دنيائيان را مى نگرند كه استخوان مردگان خويش را گرامى مى دارند و آنان ، از دلمردگى اين زندگان بيشتر به شگفتى اند. نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف حكيمان در كتابهاى پزشكى گفته اند: عشق ، گونه اى از ماليخوليا، و از بيمارى هاى سوداوى ست . و در كتابهاى الهى آمده است كه عشق از بزرگترين كمالات و تمام ترين سعادت هاست . و بسا كه گمان رود، كه ميان اين دو سخن ، اختلافى هست . اما چنين پندارى بيهوده است . زيرا، آن چه پسنديده نيست . عشق جسمانى و حيوانى و شهواتى ست . و عشق روحانى و انسانى ، پسنديده است . عشق جسمانى ، به زودى زوال مى پذيرد و به محض به وصال رسيدن ، پايان مى پذيرد و عشق روحانى ، پايدار مى ماند و پيوسته دوام مى يابد. حكيمى گفت : خداى تعالى ، فرشتگان را از خرد نياميخته به شهوت آفريد و جانواران را از شهوت نياميخته به خرد و انسان را از خرد و شهوت . از اين رو، آن كه خردش بر شهوت چيره شود، از فرشتگان بهترست و آن كه شهوتش بر خردش غلبه كند، از چهارپايان بدتر. و شاعرى ، اين مضمون به شعر آورده است كه پندارم جامى ست : آدمى زاده طرفه معجونى ست كز فرشته سرشته وز حيوان گر كند ميل اين ، بود كم از اين ور كند ميل آن ، شود به از آن حكايات تاريخى ، پادشاهان منصور، به روزگار خلافت (سفاح ) والى ارمنستان بود. و روزى ، به دادگرى نشسته بود، كه مردى از در آمد و گفت : اى امير! مرا ستمى رسيده است . و از تو خواهم كه نخست از من ، مثلى بشنوى ، آنگاه ، مرا داد دهى . منصور گفت : بگو: و او گفت : پروردگار، بندگان را درجاتى آفريده است . كودك ، در دنيا كسى جز مادر خويش نشناسد، و هر چه خواهد، از او خواهد و چون از چيزى بترسد، به او پناه برد. سپس ، رتبه اش فراتر رود و داند كه پدرش از مادر، بزرگ ترست و از مادر كناره گيرد و چون از چيزى بترسد، به پدر پناه برد. آنگاه رتبه اش فراتر رود، و چون بدى به وى رسد، به سلطان پناه برد و از يارى خواهد. و چون سلطان به او ستم كند، به خدا پناهد. و از او يارى خواهد و خدا او را يارى دهد. اينك ! خدا امير را يارى دهد، كه به او پناه آورده ام . و تو به نفس خويش بنگر! منصور را دل بر او سوخت و گفت : حاجت خويش بخواه ! و مرد گفت : (ابن نهيك ) بر من ستم كرده است و زمين من به غصب ستانده . منصور گفت : سخن خويش را از آغاز برگوى ! و گفت و منصور گريست و فرمان داد، تا زمينش باز دادند و (ابن نهيك ) را كه حكومت آن ناحيه داشت ، بر كنار كردند. شعر فارسى از نشناس : اى گرانمايه ترين گوهر پاك ! واى سبك سايه ترين پيكر خاك ! پيكر خاك طلسمى ست ، تو گنج گنجى از بهر ازل ، گوهر سنج اين گوهر را چه شود قدر شناس ؟ برهى ز آفت اميد و هراس خرقه كز وى نه دلت خشنودست چشمه چشمه ، زره داوودست باشد از ناوك هستيت پناه داردت از تپش عجب ، نگاه چون بر آن خرقه زنى بخيه ، مدار! چشم بر رشته كس سوزن وار خشك مانى كه شب از دريوزه به كف آرى كه گشايى روزه خوش تر از مائده كرده خمير بر سر خوان شه از شكر و شير پات بى كفش ز فقرست و فنا كفش گويى زده بر فرق غنا از شكاف ار قدمت مضطربست صد در رحمت از آن در عقبست موى ژوليده گرد آلودت خوش كمنديست سوى مقصودت شب دى ، خانه تو گلخن گرم مهد سنجاب تو خاكستر نرم روز سرمات به بالاى عبا بر تو خورشيد ز زربفت قبا دست خالى ز درم يا دينار! گر سر افراز شوى همچو چنار به كه بار خار و خس آيى همسر مشت چون غنچه پر از خرده رز كهنه ابريق سفاليت به دست دسته و نايژه اش ديده شكست در قيامت ، به ترازوى حساب چر بد از مشربه هاى زر ناب پرده بر چشم جهان بين مپسند! هر چه پرده ست ، از او ديده ببند! هر چه رويت به سوى خود كرده ست گر همان جان تو باشد، پرده ست كسب اسباب ، بود پرده گرى شيوه فقر و فنا، پرده درى مردمى كن ! همه را يك سو نه ورنه در فقر و فنا زن توبه شعر فارسى از امير خسرو: بارها با خود اين قرار كنم كه روم ، ترك عشق يار كنم باز، انديشه مى كنم كه : اگر نكنم عاشقى ، چه كار كنم ؟ دلم را آرزوى گلعذارى ست كه در هر سينه از وى خار خارى ست به تيغ دوست بايد جان سپردن به مرگ خويش مردن ، سهل كارى ست تن خود را از آن رو دوست دارم كه تركيبش ز خاك رهگذارى ست سگ كوى خودم خواندى ، عفى الله ! اگر من آدمى باشم ، همين بس ! حكاياتى كوتاه و خواندنى خليفه زاده اى خادم خويش را گفت : مرا نيم در هم سبزى بخر! اديبى اين شنيد و گفت : خدا را كه اين (پسر) هيچگاه رستگار نخواهد شد. گفتندش : چگونه دانستى ؟ و او گفت : پناه بر خدا! خليفه زاده اى كه نيمى از درهم بشناسد، چگونه رستگار شود؟ شعر فارسى از سعدى : بداندر حق مردم نيك و بد مكن ! اى جوانمرد صاحب خرد! كه بد مرد را خصم خود مى كنى وگر نيك مرد است ، بد مى كنى و نيز از اوست : يكى گربه در خانه زال بود كه برگشته ايام و بدحال بود روان شد به مهمانسراى امير غلامان سلطان زدندش به تير روان خونش از استخوان مى چكيد همى گفت و از هول جان مى دويد كه گر رستم از دست اين تير زن من و موش و ويرانه پير زن نيرزد عسل جان من زخم نيش قناعت نكوتر به دوشاب خويش نكته هاى پندآموز، امثال و حكم حكيمى گفت : آنچه در بخشى از عمر خويش ، خوارى دانش آموزى تحمل نكند، در همه زندگى ، خوارى نادانى كشد. حكيمى گفت : مردم گويند: چشمان بگشاى ! تا ما را بينى و من گويم : چشمان بربند! تا بينى ! حكايات تاريخى ، پادشاهان در سال 413 (هجرى ) در ايام حج ، مردى از مصر به مكه آمد و به سوى (حجرالاسود) رفت و مردم پنداشتند كه مى خواهد به سنگ تبرك جويد و آنگاه (دبوسى ) را كه زير جامه پنهان داشت ، بر آورد و سه ضربه بر سنگ زد و فرياد بر داشت كه تاكى اين سنگ بپرستيد؟ و مگر آن كه محمد مرا باز دارد، و گرنه امروز اين خانه ويران كنم و مردم فراهم آمدند و او را گرفتند و چهار تن از يارانش او را كشتند و سوزاندش كه نفرين خدا بر او باد! و او موهايى سرخ رنگ داشت و پيكرى بلند و فربه . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... ارسطو به اسكندر نوشت : هر با كرامتى ، به گذشت روزگار كهنگى پذيرد، و ياد آن بميرد، مگر آن ياد نيكى كه از وى به دل ها راه يافته است و از پدران به پسران رسد. سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حسن بصرى به عمربن عبدالعزيز نوشت : اما بعد، زندگى هر چه به درازا كشد، به نيستى انجامد. پس ، از فناپذيرى كه پايدار نماند، براى روزگار پايدار فناناپذيرت بهره برگير! از نامه لقمان حكيم : پنهان داشتن آن چه ديده اى ، نيكوتر است از آوازه در انداختن از آن چه پنداشته اى . ابو مسعود گفت : همه دنيا غم و اندوه است ، و اگر شادمانى يى اتفاق افتد، سودى است . حكيمى گفت : آن كه همواره سستى كند، آرزويش به نوميدى انجامد. و نيز گفت : آن كه بر مركب كوشش سوار شود، بر دشمن خويش چيره آيد. و نيز گفته اند: آن كه بكوشد، به آرزو رسد. و نيز گفته اند: زيانبارترين چيزها زبانست ، كه آدمى ، از دشمنى آن ، آگاه نيست . حكيمى را گفتند: با دوستان خويش چگونه آميزى ؟ گفت : با ايشان دورويى نكنم و چندان كه شايسته اند با آنان رفتار كنم . شعر فارسى از نشناس : فرياد از اين غصّه ! كه درد دل ما را هرچند شنيدى ، همه افسانه گرفتى شاهى ! همه روز مَى كشيدى روزى دو سه نيز پارسا باش ! از سعدى رئيس دهى با پسر در رهى گذشتند بر قلب شاهنشهى پسر، چاوشان ديد و تيغ و تبر قباهاى اطلس ، كمرهاى زر يلانى كماندار و شمشير زن غلامان تركش كش تير زن يكى ، در برش پرنيانى قبا يكى ، بر سرش خسروانى كلا پسر كانهمه شوكت پايه ديد پدر را به غايت فرومايه ديد كه حالش بگرديد و رنگش بريخت زهيبت به بيغوله اى در گريخت پسر گفتش : آخر بزرگ دهى به سردارى ! از سر بزرگان مِهى چه بودت كه ببريدى از جان اميد؟ بلرزيدى از باد هيبت چو بيد بلى ! گفت : سالار فرمان دهم ولى عزتم هست ، تا در دهم بزرگان از آن دهشت آسوده اند كه در بارگاه ملك بوده اند تو اى بيخبر! همچنان در دهى كه بر خويشتن منصبى مى نهى شعر فارسى در حديث آمده است كه : چون پيرى فرتوت توبه كند، فرشتگان گويند: اينك ! كه حس هايت به خاموشى گراييده اند و نفس هايت سردى گرفته اند توبه كنى ؟ شعر فارسى از حسن دهلوى : اى حسن ! توبه آن گهى كردى كه ترا قوت گناه نماند با دل گفتم كه : توبه بايد كردن دل گفت : بلى ! چو خير و مايه نماند ببين ! با يك انگشت از چند بند به صنع الهى به هم درفكند پس آشفتگى بايد و ابلهى كه انگشت بر حرف صنعش نهى نماز من ، به چه ملت قبول مى افتد؟ به ملتى كه عبادت ، گناه مى باشد. پادشاهى را گفتند: فلان كس فرزند ترا دوست دارد، او را بكش ! و او گفت : اگر هر كه ما را دوست دارد يا دشمن دارد، بكشيم ، ممكنست كه كسى بر روى زمين نماند. شعر فارسى از نشناس : اى وصل تو، برتر از تمناى اميد! ناپخته بماند با تو سوداى اميد من در تو كجا رسم ؟ كه آنجا كه تويى نه دست هوس رسيد و نه پاى اميد از نشناس : دى كز تو گذشت ، هيچ از او ياد مكن ! فردا كه نيامده است ، فرياد مكن ! بر رفته و بر نامده بنياد مكن ! حالى درياب ! و عمر را بر باد مكن اى بيخبر!اين نفس مجسم هيچست وين دايره و سطح مخيم هيچست درياب ! كه در نشيمن كون و فساد وابسته يك دمى و آن هم هيچست آن كه گفتم با تو خواهم دلبر ديگر گرفت هم تويى و با تو خواهم عاشقى از سرگرفت نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف حكيمانى كه قانون علمى را در جهان حاكم كرده اند و بيشتر دانش ها از آن انتشار يافته است و ستون هاى حكمت اند، يازده تن اند: 1 - افلاطون الهى 2- ابرخس . 3 - بطليموس : در رصد و هيئت و مجسطى 4 و 5 - بقراط و جالينوس : در پزشكى 6، 7، 8 - ارشميدس و اقليدس و ابلينوس : در فنون مختلف رياضيات . 9 - ارسطو: در علوم طبيعى و منطق : 10، 11 - سقراط و فيثاغورس : در اخلاق . شعر فارسى از شيخ (؟): چو گوهر پاك دارد مردم پاك كى آلوده شود در دامن خاك ؟ گل سرشوى ، ازين معنى كه پاكست به سربر مى كنندش ، گرچه خاكست از بند عشق ، هيج دلى را گشاد نيست شادان مباد! هر كه بدين مژده شاد نيست حكاياتى از عارفان و بزرگان حكايت شده است كه دو تن از عارفان ، دو كاروانسرا براى (فرود آمدن ) مسافران ساختند و خود نيز به خدمت در ايستادند. وقتى ، يكى ، از هدف آن ديگرى پرسيد و او گفت : دامى گسترده ام شايد كه شكارى بگيرم و آن يك گفت : من در پى صيد شكار نبوده ام . و اين ، نشانه آنست كه نخستين ، خواسته است از آفريدگان به آفريدگار برسد و آن ديگرى در پى آن بوده است كه از آفريدگار به آفريدگان رسد. شعر فارسى از كتاب اسكندرنامه از عارف بلند پايه نظامى در موعظه و امثال : به مردم درآويز! اگر مردمى كه با آدمى خوگرست آدمى اگر كان و گنجى ، چو نايى به دست بسى گنجى زين گونه در خاك هست چو دوران ، ملكى به پايان رسد بدو دست جوينده آسان رسد اگر ماهى از سنگ خارا بود شكار نهنگان دريا بود زباغى كه پيشينگان كاشتند پس آيندگان ميوه برداشتند چو كشته شد از بهر ما چند چيز زبهر كسان ما بكاريم نيز هر شب به هواى خاك پايت ديده به ره صباست ما را از نشناس : شب هاى هجر را گذرانديم و زنده ايم ما را به سخت جانى خود، اين گمان نبود عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد اى عجب ! من عاشق اين هر دو ضد به عشوه عاشقى را شاد مى كن ! مبارك مرد را آزاد مى كن ! زفردا و ز دى كس را نشان نيست كه اين رفت از ميان ، آن در ميان نيست يك امروزست ما را نقد ايام بر آن هم اعتمادى نيست تا شام . نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف عقل بر دو گونه است : غريزى و مستفاد. وجود عقل غريزى در كودك همانند وجود نخل است در هسته و سنبله در دانه و عقل مستفاد: آنست كه تحصيل مى شود و انسان نمى داند كه چگونه آن را به دست آورده است و از كجا حاصل كرده است و پيدايش آن ، به دست خود آدمى زاد است . سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير... حكيمى گفت : از جويندگان دانش خويش ، به خوبى جستجو كن ! و آنان را همچون خويشان خود، مورد توجه قرار ده ! عيسى گفت : دانش را با سپردن آن به دست نااهلان تباه مسازيد! كه بدان ستم ورزيده ايد. و از شايستگان آن دريغ مداريد! كه بدانان ستم ورزيده ايد. نامورى گفته است : از نشانه هاى آن كه خداى تعالى از بنده اى روى برتافته است ، آنست كه او را به چيزى سرگرم دارد، كه نه دنيايش را سودمند افتد و نه دينش را. و نيز گفته اند: اگر خواهى ارزش خويش بدانى ، بنگر! كه به چه چيزى دل بسته اى . حكيمى را گفتند: كدام يك از دوستان خويش را دوست تر دارى ؟ گفت : آن كه تباهى از من برگيرد و مرا تيمار دارى كند و لغزشم را پيش گيرد. شعر فارسى از شاه طاهر: ما، بى تو، دمى شاد به عالم نزديم خورديم بسى خون دل و دم نزديم بى شعله آه ، لب زهم نگشوديم بى قطره اشك ، چشم بر هم نزديم از سعدى : ندانى كه شوريده حالان مست چرا بر فشانند بر رقص دست كه شايد درى بر دل از واردات فشاند سر دست ، بر كاينات حلالش بود رقص بر ياد دوست كه هر آستينيش جانى در اوست گيرم به نقاب دركشى رخسارت يا پست كنى بر غم من گفتارت دانم نتوانى بنهفتن بارى چستى قد و چابكى رفتارت فرازهايى از كتب آسمانى انسان مسافرست و شش منزل طى مى كند سه منزل پيموده است و سه منزل در پيش دارد. آن سه كه پيموده است : نخستين آن ، از نيستى به صلب پدر رسيدنست و به ترايب مادر آمدن كه خداى تعالى فرمايد: (يخرج من بين الصّلب و الترائب ) و دومين آن ، رحم مادر است كه پروردگار گويد: (هو الذى يصوّركم فى الارحام كيف يشاء) و سومين ، از رحم به فضاى دنيا آمدن كه خدا گويد: (و حمله و فصاله ثلثون شهرا) و آن سه منزل كه در پيش دارد: نخستين آن گور است . كه پيامبر(ص ) فرمود: (القبر اول منزل من منازل الاخرة ؛ و آخر منزل من منازل الدنيا) و دومين ، عرصه رستاخيزيست كه خداى تعالى گفت : (و عرضوا على ربك صفا) و سومين : بهشت ، يا دوزخ ، كه پرودگار گفت : (فريق فى الجنة و فريق فى السّعير). و ما، اينك : چهارمين مرحله را مى پيماييم و دوران پيمودن آن ، روزگار عمر ماست و روزگار ما فرسنگ هاى آن و ساعت هاى ما آرزوهايمان است و نفس ها كه مى كشيم و گام ها كه برمى داريم . بسا افراد كه فرسنگ ها در پيش دارند! و بسا كه آرزوها دارند! و چه بسيار كه گامى چند بيش براى آنان نمانده است . به خدا پناه مى بريم ! از مرگى كه براى آن ، زاد راهى نساخته ايم . شعر فارسى از نشناس : شاها! دل آگاه ، گدايان دارند سر رشته عشق ، بينوايان دارند گنجى كه زمين و آسمان طالب اوست گر درنگرى ، برهنه پايان دارند رقم كن پانزده در پانزده ، سبع المثانى را به تثليث قمر يا مشترى ، يا زهره ، يا خورشيد چو كردى اين عمل ، چون تاج به فرق سرت جاده ! كه آيد از پى پابوست از چرخ سيم ناهيد زتاءثيرات اين لوح عظيم القدر مى گردد كمينه بنده ات قيصر، دگر خاقان وهم جمشيد حكايات پيامبران الهى از اميرالمؤمنين (ع ) روايت شده است كه فرمود: روزى با پيامبر(ص ) مى رفتيم و من با او بودم . به گروهى رسيديم و پيامبر(ص ) پرسيد: اين جمع شدن براى چيست ؟ او را گفتند: ديوانه ايست . پيامبر گفت : اين مبتلايى ست و ديوانه ، آن كسى است كه در راه رفتن تكبر مى ورزد و شانه هاى خود را به حركت مى آورد. و آنگاه ، از خدا آرزوى نيكى دارد و خويش گناه مى ورزد. شعر فارسى از نشناس : هستى ، براى ثبت ثنايت صحيفه ايست كاغاز آن ، ازل بود، انجام آن ، ابد در جنب آن صحيفه چه باشد؟ اگر به فرض صدنامه در ثناى تو افشا كند خرد نتوان صفات تو زطلسم جهان شناخت احكام آن نجوم نگنجد در اين رصد هرگونه اعتقاد كنندت ، نيى چنان ما را در اين قضيه جز اين نيست معتقد قرب ترا نبود سبب جز فنا و فقر طوبى لمن تيهاء للقرب واستعد لبيك گفت لطف تو هر جا برهمنى بر جاى ياصنم ! به خطا گفت : يا صمد جاهل بود نفور زنور حضور تو آرى زآفتاب رمد صاحب رمد پايان كتاب شعر: تا آنگاه كه كبوتر بر شاخه درخت به نوا مشغولست . و تا آن زمان كه بوستان مى خندد و ابر مى گريد. پيوسته ، صاحب اين كتاب ، ارزشش فزونى گيراد!