كيش پارسايان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

كيش پارسايان - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
نام كتاب : كيش پارسايان
دروس استاد آية الله مجتبى تهرانى
ناشر: مؤ سسه فرهنگى دانش و انديشه معاصر
فهرست مطالب
مقدمه
دفتر اول : پيام پارسايى
دفتر دوم : صفات مؤ منان
******************
فهرست مطالب
مقدمه
دفتر اول : پيام پارسايى
تعبيرات قرآن درباره ايمان و كفر
1. نور و ظلمت
2. حيات و موت
انواع راههاى تحصيل ايمان
طرق زدودن حجابهاى ايمان
انواع كفر
1. كفر جحود
2. كفر نفاق
3. كفر تعبد
چند تذكر
عوامل كاهش ايمان
عوامل افزايش ايمان
1. تفكر در صنع الهى :
2. توجه به نعم الهى :
3. محبت به اولياى خدا:
4. عمل صالح :
عوامل بقا و زوال ايمان
آثار فردى ايمان
1.لذت معنوى و انبساط روحى :
2. تغيير نگرش :
3. آرامش روح :
4. رضاتمندى از حق ، و خود مقصر انگارى :
5. احساس عزت و غلبه :
آثار اجتماعى ايمان
1. تحكيم وحدت :
2. استقرار عدالت اجتماعى :
3. مقابله با فساد و انحراف :
دفتر دوم : صفات مؤ منان
مرورى بر صفات مؤ منان در روايات
1. صفات كلى :
2. صفات جزئى :
علائم مؤ من از لحاظ باطنى و قلبى - بعد معنوى و درونى
1.اضطراب ناشى از محبت :
2. ازدياد ايمان در اثر شنيدن سخن حق :
3. سجده و خضوع در برابر حق :
4. تحميد و تسبيح حق :
5. مراقبت در نمازها:
6.مؤ من خود را رهين فضل حق مى داند:
علائم يلى الخلقى مؤ من - بعد حيوانى و عزيزى
1. صيانت شهوت :
2. مهار خشم :
3. ترك معاصى :
حالات مومن در روابط اجتماعى - بعد روابط اجتماعى
1. محبت به مومنان و شدت نسبت به كفار:
2. ولايت متقابل :
3.اطاعت الهى و ولايى :
علائم مؤ منان
مبالغه در نفى
اما كافر چه سرنوشتى دارد.
******************
مقدمه
هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة ، و باشروا روح اليقين ، واستلانوا ما استعوره المترفون ، و انسوا بما استوحش منه الجاهلون ، و صحبو الدنيا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى ...(1)
وجود پر بركت استاد فرهيخته ما، فقيه عارف آيت الله مجتبى تهرانى - دام ظله - همچون كوهسارانى است كه بر دامنه هاى نشاطانگيز و طراوت خيز آن ، چشمه ساران زلالى جارى است كه شريعه انبوه دلهاى تشنه ى معرفت و آبشخور خيل جانهاى شيفته و شائق سلوك الهى است .
سالهاست كرسى دروس فقه و اصول استاد، ركن و ركين سطوح عالى حوزه علميه تهران و مجمع فضلاى مجد و مستعد ام القراى انقلاب اسلامى است ، هر صبحدم طلاب تشنه جان در محضر دروس استاد، حاضر و سيراب از آن خارج مى شوند.(2)
جلسات نورانى دروس تفسير استاد نيز، جوانان تحصيل كرده و مشتاق معارف قرآن را كهربا گونه به دور خود گرد آورده است ؛ همچنين از ديرباز، محفل اشراقى دروس اخلاق و عرفان معظم له ، كانون تجمع طالبان طهارت و معرفت است و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس (3) سالهاى سال است كه هزاران جوان از سرچشمه ى صافى تعليمات شرقانى استاد سيراب و سرشار مى شوند و انفاس قدسى و مواعظ بالغه او، بر نفوس ‍ مستعد و قلوب معد به گونه اى شگرف تاءثير قرار مى گذارد و آنها را تزكيه مى سازد.
ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب او الق السمع و هو شهيد (4) چرا كه استاد خود تنديس پارسايى و تجسم ساده زيستى و مظهر فروتنى و نفسانيت ستيزى است .
زمانه افسر رندى نداد جز به كسى
كه سرفرازى عالم در اين كله دانست
بر آستانه ميخانه هر كه يافت رهى
ز فيض جام جم اسرار خانقه دانست
استاد از شاگردان برجسته حضرت امام خمينى - سلام الله عليه - و از يادگاران ملكوتى آن بزرگوار و از ساقه هاى آن طوباى طيبه به شمار مى رود كه بر اثر الفت و مؤ انست بسيار با آن حضرت ، در شخصيت فقهى ، اخلاقى و عرفانى او فانى شده است . توتى اكلها كل حين باذن ربها(5)؛ هم از اين روست كه خوشه چينان محضر تعليم و تربيتش ، از او رايحه روح خدا را به دماغ دل مى شوند. اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه (6)
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مى كرد
دروس معنوى استاد، اخلاق نظرى متعارف نيست و قرابتى با اخلاق فلسفى و يونانى ندارد. تعليمات او با عرفان مسلكى نيز نسبتى ندارد؛ دروس استاد آميزه اى از اخلاق نبوى و عرفان علوى است كه با آيات و روايات آميخته و از جويبار لسان او در كام تشنه طالبان سلوك الى الله فرو مى ريزد.
فطوبى لهم ثم طوبى لهم
هنيئا لارباب النعيم نعيمهم
مجموعه مباحث چندين ساله اخلاق و عرفان معظم له ، از يكهزار و هشتصد درس افزون گشته است . استاد از سر لطف و حسن ظن ، اين ذخيره گرانبها را به اين بى بضاعت وا گذار فرمودند؛ بنده نيز از برخى دوستانم تقاضا كردم تا طبق برنامه و طرحى كه تنظيم و ارائه شد، دروس را از نوار پياده كنند و به نگارش و آماده ساختن آنها جهت نشر اهتمام ورزند و اكنون ، اين مباحث بر حسب موضوع به شكل رساله هايى مستقل سامان يافته است و به تدريج ويراسته شده و در دسترس علاقمندان مباحث معرفتى و اخلاقى قرار مى گيرد. مجموعه اين سلسله نورانى به دو بخش : سيرو سلوك و اخلاق اسلامى تقسيم مى شود كه در حال حاضر بخش سيرو سلوك آماده و عرضه مى شود از حضرت منان توفيق عرضه بخش اخلاق را نيز مثئلت دارم .
بر اصحاب ذوق و معرفت روشن است كه عرفا در عدد و ترتيب منازل سلوك متفق القول نيستند: برخى يك ، برخى دو، بعضى سه ، برخى ديگر هفت ، بعضى هفتاد و كسانى يكصد منزل برشمرده اند و بعضى تا هزار و حتى هفتاد هزار نيز ادعا كرده اند:
اين راه را نهايت صورت كجا توان بست
كز صد هزار منزل بيش است در بدايت
البته غالبا اين راه از يقظه آغاز و به وحدت منتهى دانسته اند، بى گمان بسيارى از نظرات با هم قابل جمع هستند هر چند راههاى سلوك و وصال به شمار آفريدگان است ، (الطرق الى الله بعدد انفاس الخلاق ) (7)
استاد در بيان منازل السالكين نخست از اوصاف الاشراف اثر گرانسنگ خواجه طوسى - رضوان الله عليه - پيروى كرده اند.خواجه منازل سلوك را در سى و يك منزه خلاصه كرده از كه از ايمان آغاز و با توحيد پايان مى پذيرد. اما در ادامه بحث ، بنا را بر تكميل مباحث به رويه منازل السائرين نهادند، لهذا اين مجموعه نيز بر اساس يكصد منزل تدوين و ارائه مى شود. و طبعا سير عناوين سلسله به ترتيب زير خواهد بود:
1.يقظه 2.توبه 3. محاسبه 4. انابه 5. تفكر 6.تذكر 7.اعتصام 8. فرار9.رياضت 10. سماع 11.حزن 12.خوف 13. اشفاق 14. خشوع 15اخبات 16.زهد 17. ورع 18.تبتل 19.رجاء 20. رغبت 21. رعايت 22. مراقبت 23. حرمت 24. اخلاص ‍ 25. تهذيب 26. استقامت 27. توكل 28. تفويض 29. ثقه 30.تسليم 31. صبر32.رضا 33.شكر 34.حياء 35.صدق 36. ايثار37. خلق 38.تواضع 39.فتوت 40.انبساط41.قصد 42. عزم 43. اراده 44. ادب 45. يقين 46. انس 47.ذكر48.فقر 49.غنا 50. مقام مراد51.احسان 52.علم 53.حكمت 54.بصيرت 55. فراست 56.تعظيم 57. الهام 58. سكينه 59.طماءنينه 60. همت 61.محبت 62.غيرت 63. شوق 64.قلق 65.عطش 66.وجد67.هيمان 69.برق 70.ذوق 71.لحظ 72.وقت 73.صفا 74. سرور75.سر 76.نفس ‍ 77. غربت 78. غرق 79.غيبت 80.تمكن 81.مكاشفه 82.مشاهده 83. معاينه 84.حيات 85.قبض ‍ 86.بسط87.سكر88.صحو 89.اتصال 90.انصال 91.معرفت 92.فنا 93.بقا94.تحقيق 95.تلبيس ‍ 96.وجود97.تجريد98.تفريد 99.جمع 100.توحيد.
در خور ياد آورى است :
1. پيش از انتشار دفاتر حاوى منازل نخست دو دفتر: يكى با نام در آمدى بر سيرو سلوك كه حاوى درسهاى استاد در زمينه مبادى و مقدمات مباحث معرفتى است و ديگرى با نام كيش پارسايان كه شامل بحث هايى در باب ايمان و صفات مؤ منان است آماده باشد تا به عنوان مدخلى بر اين مجموعه مينوى و پيش از عناوين بالا، در دسترس ‍ علاقه مندان قرار گيرد. كه - به شكر خدا - اين دو دفتر به طور مكرر به محض انتشار، كمياب شد و اكنون ، به عنوان بار چهارم تجديد چاپ مى شود، و دفتر دوم رساله اى ست كه هم اكنون آن را پيش رو داريد.
اين دفتر مشتمل بر سه بخش است با عنوانهاى :
1- ايمان ؛ 2- صفات مؤ منان ؛ 3- پيام پارسايى .
در بخش نخست ، امهات مسائل ايمان ، همچون : ماهيت ، مراتب ، عوامل كاهش و افزايش ، و آثارى فردى و اجتماعى ايمان بررسى شده است .
در بخش دوم ، صفات و حالات مؤ منان به استناد آيات و روايات ، بررسى و طبقه بندى شده است .
بخش سوم ، به شرح و تفسير خطبه همام روايت منقول در اصول كافى اختصاص يافته است و حقا حاوى بحثهاى روح بخش و دلپذيرى است .
2- در تنظيم مطالب اين مجموعه ، از جمله اين رساله اگر چيزى از محتواى القائات استاد كاسته نشده باشد بر آن افزوده نگرديده است ، لذا آنچه حسن در اين دفترها مشاهده شود از آن استاد است و هر چه عيب در آنها ملاحظه گردد به بنده و همكارانم باز مى گردد و از اخوان الصفا، به ويژه شاگردان و ارادتمندان استاد، مخلصانه تقاضا مى كنم از تذكر خالصانه كاستيها و ارائه راهنماييهاى سازنده جهت تكميل اين مجموعه ارجمند دريغ نفرمايند.
وفقه اللهم و ايانا لما تحب و ترضى و اهدنا الى السداد فانك خير موفق و هاد.
اقل الطلبه على اكبر رشاد
تهران 4/9/76 - 24 رجب 1418
دفتر اول : پيام پارسايى
فصل نخست : ماهيت ايمان
ايمان ، تعلق قلبى است . در روايات از ايمان ، به ما وقرفى القلب يعنى آنچه در دل جايگزين مى شود، تعبير شده است .پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به اميرالمؤ منين عليه السلام فرمودند:
بنويس . عرض كردند.چه بنويسم . فرمودند:
بسم الله الرحمن الرحيم .الايمان ما وقر فى القلوب و صدقته الاعمال (8)
ايمان چيزى است كه در قلوب جاى مى گيرد و اعمال آدمى ملاك درستى آن است .
امام رضا عليه السلام در روايتى از ايمان به عقد قلبى تعبير فرموده اند:
الايمان عقد بالقلب (9)
ايمان بر خلاف اسلام كه امرى زبانى است ، به دل مربوط است .
امام صادق عليه السلام فرموده اند:
ملعون ملعون من قال : الايمان قول بلا عمل (10)
نفرين ، نفرين بر كسى كه بگويد ايمان فقط قول است و با عمل ارتباط ندارد.
بخشى از روايات ، ايمان را عبارت از عمل دانسته اند، چنانكه فرموده اند:
الايمان عمل كله (11)
همه ايمان عمل است .
در خود ذكر است كه مراد از عمل در اين روايات عمل جوارحى ظاهرى نيست ، بل هر يك از اعضاى ظاهرى و قواى باطنى ، عملى متناسب با خود دارد و ايمان كه امرى قلبى است ، عمل دل است .
در روايتى محمدبن مسلم از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه از امام عليه السلام درباره ايمان سؤ ال كردم .فرمودند:
شهادة لااله الا الله و الاقرار بما جاء من عندالله و ما استقر فى القلوب من التصديق بذلك قال : قلت : الشهادة اليست عملا؟ قال بلى . قلت : العمل من الايمان ؟ قال : نعم .الايمان لايكون الا بعمل و العمل منه و لايثبت الايمان الا بعمل (12)
گواهى به واحدانيت حق و اقرار به وحى الهى نبوت و آنچه از تصديق به اين حقايق در دل مستقر مى گردد. گفتم : آيا شهادت خودش عمل نيست ؟ فرمودند: بلى ، شهادت از اعمال زبان است . گفتم : آيا عمل عم از ايمان است ؟ فرمودند: بلى ، ايمان تحقق نمى يابد مگر به عمل و عمل ناشى از ايمان است و ايمان جز به عمل ثابت نمى ماند.
در اين روايت نكات شريف بسيارى است . از جمله اين كه وقتى ايمان در خارج تحقق يافت ، سراسر، عمل است . ابتدا پيوند قلبى و عمل دل پديد مى آيد.سپس زبان كه ترجمان دل است به حركت در مى آيد، آنگاه اعضا و جوارح ديگر متناسب با آن پيوند به كار مى افتند.
اعمالى خارجى انسان ، لازمه وجودى ايمان است . عمل ، جزو ماهيت ايمان نيست ، همان گونه كه شيرينى از اجزاى ماهيت عسل نيست اما هر جا عسل باشد، شيرينى از آن انفكاك ناپذير است ، بنابر اين اعمالى همچون نماز، روزه و حج جزو ايمان نيست ، اما آنگاه كه ايمان تحقق يافت ، اينها مناسك لازمه وجودى آن به شمار مى روند. راوى از امام صادق عليه السلام سؤ ال كرد:
اى دانشمند، مرا از بهترين اعمال در نزد خدا آگاه ساز.
حضرت فرمودند:
و ما لايقبل الله شيئا الا به
آن چيزى است كه خداوند هيچ عملى را نمى پذيرد مگر به سبب او گفتم : آن چيست ؟ فرمود:
الايمان بالله الذى لا اله الا هو، اءعلى الاعمال درجة و اشرفها منزلة و اشناها حظا.(13)
ايمان به خدايى است كه هيچ معبودى جز او نيست . ايمان به خدا بالاترين اعمال است از حيث درجه ، و شريفترين كارهاست از لحاظ جايگاه و برترين علمهاست از نظر حظ و بهره .
گفتم : آيا به من مى فرماييد: كه ايمان قول همراه با عمل است يا قول بدون عمل است ؟
فرمودند:
الايمان عمل كله
ايمان يكپارچه عمل است .
در برخى روايات ، ايمان را امرى مركب دانسته اند كه عمل جزو آن است . مرحوم مجلسى در بحارالانوار بابى گشوده است با عنوان : ان العمل جزء الايمان اما همان طور كه گفته شد.عمل لازمه وجودى ايمان است نه جزء حقيقت آن .
امام هشتم عليه السلام به نقل آباى گراميشان از رسول اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند:
الايمان معرفة بالقلب و اقرار باللسان و عمل بالاركان (14)
ايمان معرفت قلبى و اعتراف زبانى و عمل جوارحى است .
در روايت ديگرى از امام رضا عليه السلام ابوالصلت هروى از ايمان پرسش نموده است . حضرت فرموده اند:
الايمان عقد بالقلب باللسان و عمل بالجوارح ، لايكون الايمان الا هكذا(15)
ايمان گره قلبى و گفتار زبانى و عمل جوارحى است و غير از اين ايمان نيست .
در روايتى ديگر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز درباره ايمان ، نظير همين تعبير را فرموده اند:
الايمان اقرار باللسان و معرفة بالقلب بالاركان (16)
ايمان ، اقرار به زبان و شناخت به قلب و عمل به جوارح است .
مجموعه اين روايات حاكى از آن است كه ايمان وقتى پديد آمد، لازمه اش ‍ اعتراف زبانى و عمل جوارحى است .آيه شريفه قرآن نيز به اين مطلب تصريح كرده است :
قلت الاعراف امنا قل لم تومنوا ولكن قولوا اسلمنا(17)
اعراب گفتند ايمان آورديم بگو ايمان نياورده ايد ولى بگوئيد اسلام آورديم .
از آنچه گذشت ، چند نتيجه حاصل مى شود:
1. اسلام ظاهرى ، امكان سازش با كفر باطنى دارد.ممكن است كسى به وحدانيت حق تعالى و رسالت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شهادت دهد، حتى اقرار به امامت على عليه السلام داشته باشد اما در باطن كافر باشد.منافقين از اين دسته اند. چنانكه در سوره منافقين مى فرمايد:
بسم الله الرحمن الرحيم اذا جاءك المنافقون .قالوا: نشهد انك لرسول الله ، والله يعلم انك لرسوله ، والله يشهد ان المنافقين لكاذبون (18)
فصل دوم : مراتب ايمان و كفر
تعبيرات قرآن درباره ايمان و كفر
1. نور و ظلمت
ايمان نورى از انوار الهى است كه بر قلب مؤ من مى تابد.اين نور در لسان حكما، اسامى مختلف يافته است . برخى عقل بالفعل گفته اند. اما حقيقت همه اصطلاحات به ملكه اى باز مى گردد كه دل را نورانى مى كند.
الله ولى الذين امنوا يخرجهم من الظلمات الى النور والذين كفروا اوليائهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات (19)
خدا سرپرست مؤ منان است ، ايشان را از تاريكيها به روشنايى مى برد، اما آنان كه كافر شده اند طاغوت سرپرستشان است كه آنها را از روشنايى به تاريكيها مى برد.
حق تعالى ، در اين آيه ، از كفر به ظلمت تعبير مى كند، چون در حقيقت ظلمت حجابى است كه مانع از رؤ يت مى گردد و از ايمان نيز به نور تعبير مى كند چون ايمان ظاهر و مظهر است .
2. حيات و موت
ايمان ، حيات و زندگى است و كفر موت و مرگ است .
او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها(20)
آيا كسى كه مرده بود و او را حيات بخشيديم و برايش نورى قرار داديم كه در بين خلق با آن نور حركت كند همانند كسى است كه در ظلمات گرفتار آمده است و قادر به خروج از آن نيست ؟
در توصيف منافقين در روز قيامت مى فرمايد:
يوم يقول المنافقون و المنافقات للذين امنوا انظرونا نقتبس من نوركم قيل ارجعوا ورائكم فالتمسوا نورا(21)
اهل نفاق به مؤ منان مى گويند كمى از نورتان به ما بدهيد.گفته مى شود به دنيا باز گرديد و از آنجا نور طلب كنيد.
در برخى آيات خطاب به رسول الله عليه السلام مى فرمايد: براى هدايت دسته اى از كفار تلاش مكن ، زيرا آنها مرده اند و مرده نمى شنود:
فانك لاتسمع الموتى (22).
پس تو اى رسول ما اين مردم مرده دل را نتوانى سخن حق شنوائى .
و ما انت بمسمع من فى القبور(23)
تو آن كسى را كه در گورستان فرو رفته است شنوا نتوانى كرد.
توضيح آنكه آدمى در اين نشئه دنيا دو تولد دارد: تولد غير اختيارى و تولد اختيارى .
تولد اول ، طبيعى و غير اختيارى است .تولد دوم كه اختيارى است ، تولد معنوى و ولادت ملكوتى و ايمان است كه در نزد عرفا به ولادت ثانيه يا ثانوى مشهور است .در آيات فوق به همين تولد اشاره شده است .هر حياتى ، منوط به ولادتى است .تا قبل از ايمان آوردن ، شخص مرده است . آنگاه كه ايمان آورد، تولدى جديد پيدا مى كند. تولدى انسانى ، الهى و معنوى كه در روايات از آن به روح ايمانى تعبير كرده اند: تا قبل از ايمان ، روح آدمى حيوانى است ، اما با ولادت معنوى انسان ، روح انسانى در او پديد مى آيد. از عيسى عليه السلام منقول است :
لن يلج ملكوت السموات من لم يولد مرتين (24)
محال است كه شخص به ملكوت آسمانها راه يابد بدون آنكه دو مرتبه متولد شده باشد.
انسان بدون ايمان ، حيوان دو پاست . مستقيم القامه اى كه در بساط طبيعت مى چرد و از آن جهت كه در ابتدا زمينه ولادت ملكوتى داشت ، اما آن را ضايع كرد، از هر حيوانى بدتر است .
اولئك كالانعام بل هم اضل (25)
آنها چون چارپايان و بلكه گمراه ترند:
انواع راههاى تحصيل ايمان
علماى بزرگوار شيعه ، سه راه براى تحصيل ايمان پيشنهاد مى كنند. مرحوم ميرزا جواد ملكى تبريزى در كتاب اسرار الصلوة در بحث خوف ، وقتى مسئله خوف ناشى از ايمان را مطرح مى فرمايند، به سه نوع يا سه مرتبه ايمان اشاره مى كنند.
يك مرتبه از ايمان ، تقليدى سماعى است . دوم تحقيقى برهانى و سوم شهودى عيانى . ديگران نيز، از جمله محقق سبزوارى ، در منظومه به اين سه مرتبه اشاره كرده اند:
1. در خصوص ايمان تقليدى سماعى ، در باب خوف ناشى از ايمان ، مرحوم ملكى در مقام تمثيل مى فرمايند: پدر و مادر به كودكى مى گويند: فلان جنبنده ، موذى و كشنده است . اين اعتقاد در دل بچه نقش مى بندد و طريقش شنيدن است . اكثر مردم عوام كه با مسائل تحقيقى و برهانى بيگانه اند، طريق تحصيل ايمانشان تقليدى سماعى است . در موارد بسيارى ، اين ايمان در دل جايگزين و منشاء آثار و بركات خير مى شود. بسيارى از مردم افراد صالحى از اوليا را شناسايى مى كنند و آنها را از هر جهت صادق و صالح و وارسته مى بينند. رفتار و گفتار آنان در دل اين افراد تاءثير مى كند و به معارف الهى باور قلبى مى آورند، اگر چه از اقامه برهان در اين مسائل ناتوان باشند.
2. طريق تحقيقى برهانى كه مخصوص علماست . مرحوم سبزوارى در منظومه مى فرمايند روايت تفكر ساعة خير من عبادة سبعبن سنة (26) يك ساعت تفكر بهتر از هفتاد سال عبادت است . اختصاص به اين دسته از علما و اوليا دارد.
ذكر اين نكته ضرورى است كه كسانى كه از طريق برهان وارد مى شوند لزوما اهل ايمان نخواهند شد. چه بسا در استدلال استوار باشند اما اعتقاد به قلبشان رسوخ نكرده باشد، از اين رو آنان ايمان تقليدى سماعى عوام الناس ‍ از اين اعتقاد برهانى كه اثرى بر قلب نگذارده است افضل است . روايتى در موضوع بهشت است كه فرموده اند هفتاد غير عالم وارد بهشت مى شوند، آنگاه يك عالم قادر به دخول در بهشت خواهد بود معناى اين روايت چيست ؟ به نظر مى رسد مقصود، هفتاد مؤ من سماعى در مقابل يك محقق اهل برهان است .
3. مومنان شهودى عيانى ايمانشان نه تقليدى است و نه تحقيقى ، بلكه ديدارى و شهودى است . عيانى بدين معنى است كه اين دسته ، حقايق معنويه ، نظير توحيد، نبوت ، معاد و جز آن را شهود مى كنند. محقق سبزوارى اين اوليا را به پروانه اى تشبيه مى كند كه داخل آتش مى شود و مى سوزد و حرارت را با همه وجودش لمس مى كند. يا نظير آهنى كه در آتش گداخته شده و بر اثر حرارت ديدگى زياد، خود نيز جزيى از آتش و سوزندگى مى شود. وضع خواص اوليا چنين است ؛ يعنى معرفتشان به حقايق اين گونه است .
در مقايسه ميان سه نوع ايمان ، نوع سوم ، اشرف و افضل است .مؤ من اهل شهود مى گويند: ديدمش و عاشقش شدم
طرق زدودن حجابهاى ايمان
براى وصول به ايمان ابتدا بايد حجابهاى كه مانع از ديدار مى گردد بر طرف شود. البته در هر سه دسته از مؤ منان حجاب هست اما به انحاى گونانگون . شهود ديدار است . بنابراين ، براى ديدار، حجابها بايد رفع شود. برطرف شدن حجابها به سه نحو متصور است .
1. در هنگام مرگ حجابها بر طرف مى شود.اما آيا ايمان در هنگام مرگ ارزش دارد؟ هرگز! مهم اين است كه انسان بر اثر كوشش و رياضات شرعيه حجابها را بر طرف كند.
2. انسان با عمل به دستورهاى شرعى ، رذايل را زايل كند و به فضايل آراسته شود. حجابها كه از ميان مى رفت ، شهود تحقق پيدا مى كند. بنابراين ، ابتدا از طريق تقليد و استماع ، پيوند قلبى پديد مى آيد و سپس سير برهانى تحقيقى پيش مى آيد و شخص به مرتبه ايمان تحقيقى نايل مى شود و بر اثر سلوك عملى و معنوى نيز ايمان شهودى و عيانى حاصل مى شود. تا اين مرحله جنبه عمومى دارد و براى همه كس مقدور است . حتى شخص ‍ مى تواند اهل برهان نباشد اما بر اثر تهذيب نفس و تحمل رياضات شرعيه ، چشم باطنى پيدا كند و آنچه را كه به چشم ظاهر ديدنى نيست ، ببيند.
3. ممكن است افرادى به لحاظ روحى و قلبى قابليت شهود حق را داشته باشند؛ يعنى ، بر اثر ارتباط با يكى از اولياى خاص الهى ، رفع حجاب خدا صورت گيرد. از اين نمونه ها در تاريخ كم نبوده اند، اينان همچون آهنى بوده اند كه در كنار آتش قرار گرفته اند و قابليت اشتغال يافته اند. از اين رو اوليا را به كيميا تشبيه كرده اند. اوليا، مس وجودى مستعدين را طلا مى كنند. حافظ مى گويد:
دست از مس وجود چو مردان ره بشوى
تا كيمياى عشق بيابى و زر شوى
از نمونه هاى بارز اشخاصى كه بر اثر ارتباط با ولى خدا دگرگون شدند و به مرتبه شهود رسيدند زهير از اصحاب عاشورايى امام حسين عليه السلام است .
در منازل سلوك از انقباض و انبساط بحث مى شود. انبساط مخصوص اولياى خداست و در اين منزل تصرفاتى در وجود سالك مى كنند. امام حسين عليه السلام آنگاه كه از مكه حركت كردند، در بين راه كوفه توقف فرمودند و متوجه خيمه شخصى شدند.اين خيمه ، جايگاه شخصى عثمانى مسلك بود و اصولا با اهل بيت ميانه اى نداشت . بر طبق نقل ، تعهد هم داشته كه با امام حسين عليه السلام روبرو نشود. راوى مى گويد امام حسين عليه السلام دركنار اين عثمانى مسلك يهنى زهير خيمه اى بر پا كرد. وى نقل مى كند كه زهير در خيمه اش مشغول غذا خوردن بود كه پيكى از جانب حسين عليه السلام به در خيمه او آمد. زهير انسان معنوى است و داراى كاروان و خويشاوندان زيادى بوده است . نماينده حسين عليه السلام رو به زهير مى گويد: يا زهير اجب اباعبدالله يعنى بيا به سوى حسين عليه السلام .
راوى مى گويد: وقتى پيك اين جمله را مى گفت ، تمام مجلس در سكوت فرو رفت .لقمه در دهانها خشك شد. كانه على روسهم الطير يعنى چنان كه پرنده اى به سرهايشان نشسته باشد، از حركت باز ايستادند. در اين هنگام همسر زهير سكوت را شكست . فرمود: اى زهير، برو ببين حسين عليه السلام چه مى گويد. زهير به خيمه امام حسين عليه السلام رفت اما طولى نكشيد كه چهره زهير عوض شد.قد اشرق وجهه چهره اش از نورانيت و انبساط مى درخشيد. حسين عليه السلام با يك نگاه تمام حجابها را از پيش روى او كنار زد. عثمانى بود، حسينى شد. وقتى از او حكايت حال را جويا شدند، گفت : انى عزمت بصحبة الحسين عليه السلام تصميم گرفته ام كه با حسين عليه السلام باشم .
انواع كفر
كفر، پوشاندن حق و عدم بستگى دل به حقايق معنوى است . منشاء و سبب كفر گوناگون است . ارباب معرفت كفر را بر سه قسم مى دانند:
1. كفر جحود
كفر جحود، انكار حقايق بر سبيل استكبار نفس و عناد ورزى با حق است . تكبر نفس در پاره اى افراد به حدى است كه در هر استدلال و تحقيقى ، حقايق را تحقير مى كنند و ناچيز مى انگارند. دشمنى نفس با حقايق به حدى است كه اجازه خطور ذهنى به حقايق نمى دهد. منشاء اين كفر، تكبر نفس است .
بنابراين ، سخن گفتن درباره معنويات با افراد مبتلا به اين حالت با سكوت كردن يكسان است . حالت نفسانيشان مانع و رادع تفكر در حق است .قرآن درباره اين قسم از كفر مى فرمايد:
ان الذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لايومنون (27)
بدرستيكه كسانى كه كافر شدند مساوى است برايشان چه انذارشان دهى يا انذارشان ندهى ايمان نمى آورند.
انذار و عدم انذار درباره ايشان يكسان است و قابليت ايمان ندارند.
2. كفر نفاق
صاحب اين نوع كفر فاقد ايمان قلبى ندارد، اگر چه زبانى هم به حقايق و عقايد اعتراف كند و اعمال ظاهرى عبادى را نيز انجام دهد. عاملى كه موجب چنين كفرى مى شود حب دنيا است . علاقه به مال ، آبرو، مقام و امور دنيوى از او مسلمانى رياكار ساخته است .اين مرتبه از كفر، باطنى است اگر چه دارنده آن اقرار ظاهرى به اسلام و معارف الهى دارد. اين دسته مصداق اين آيه شريفه قرآن اند:
و من الناس من يقول امنا بالله و باليوم الاخره و ما هم بمومنين (28)
و ايشان ايمان آورنده نيستند. برخى از مردم به زبان مى گويند ايمان به خدا و روز بازپسين داريم اما دلشان پيوند نخورده است .
اذا جاءك المنافقون قالوا: نشهد انك لرسول الله ، و الله يعلم لرسوله والله يشهد ان المنافقين لكاذبون (29)
و آنگاه كه منافقان نزد تو آيند گويند شهادت مى دهيم كه تو رسول خدايى و خدا مى داند كه تو رسول اويى و خداوند گواهى مى دهد كه منافقان دروغ مى گويند.
3. كفر تعبد
در اين مرتبه ، شخص از نظر علمى ، حق را دريافته است اما درك علمى را به مرتبه قلب نرسانده و برهان را به باور تبديل نكرده است . به تعبير ديگر باطنا به حقايق اقرار دارد اما ظاهرا انكار مى كند. درست در نقطه مقابل منافقين ، قرآن درباره برخورد برخى با نبوت رسول الله صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
فلما جائهم ما عرفوا كفروا به فلعنة الله على الكافرين (30)
و آنگاه كه آن پيامبر آمد و با مشخصات شناختند كه همان پيامبر موعود است بر او كافر شدند، پس خشم و لعنت خدا بر كافران باد.
علماى يهود از تمام خصوصيات بعثت رسول الله صلى الله عليه و آله مطلع بودند و حتى به اطراف يثرب كوچ كرده بودند. اما آنچه را شناختند، انكار كردند. اين كفر ، كفر تعبد است .
الذين اتيناهم الكتاب بعرفونه كما يعرفون ابنائهم (31)
براى آنهايى كه كتاب فرستاديم همان گونه كه فرزندان خود را مى شناختند به پيامبر علم داشتند.
و ان فريقا منهم ليكتمون الحق و هم يعلمون (32)
برخى از ايشان حقق را كتمان مى كردند و حال آنكه به آن علم دارند!
تفاوت اين كفر نفاق ، ظريف است . اهل معرفت ، ايمان را از مقوله علم نمى شناسند.و اگر برخى بزرگان از ايمان به ادراك قلبى تعبير كرده اند، مقصودشان پيوند قلبى است نه ادراك علمى .
اما سبب كفر تعبد چيست ؟ پاسخ اين است : دنياى مذموم .علماى يهود مى ديدند اگر به حقيقت اعتراف كنند، تمام دستگاه دنيايى شان تعطيل خواهد شد.از اين رو حق را پوشاندند. كفر ورزيدن به معنى پوشاندن است . اينان براى دنيا حقيقت را پوشاندند.
اگر در روايت ، اختلاف ميان ايمان و كفر را از مقوله تضاد دانسته اند و نه تناقض ، به جهت امورى است كه منشاء كفر و ايمان مى شوند. در روايت مشهورى كه امام صادق عليه السلام جنود عقل و جهل را شمارش ‍ مى فرمايند، ايمان را ضد كفر مى دانند. الايمان وضده الكفر (33)، حال آنكه نسبت كفر و ايمان نسبت عدم و وجود است و از نظر منطقى ، اين نسبت تقابل تناقض دارد. البته در اين روايت ، نظر به پيوند ناشى از كفر و ايمان دارد. پيوند با هواهاى نفسانيه و امور دنيويه يا پيوند با حق كه نسبت متعلق دو نوع پيوند از نوع تضاد است .
اهل معرفت نيز به چند گونه كفر قائل اند كه هيچ يك از نظر فقهى كفر به شمار نمى آيد اما در مسلك محبت مراتبى از كفرند.از جمله آنها جهل به امامت است ؛ كسى كه امامش را نشناسد، كافر است .
من مات و لم يعرف امام رمانه مات ميتة الجاهلية (34)
كسى بميرد بى آنكه امام زمانش را شناخته باشد به مرگ جاهلى مرده است .
مرگ جاهلى ، يعنى مرگ كفرى ، اين افراد از نظر فقهى چه بسا پاك هستند اما به لحاظ باطنى دچار كفر شده اند.
ضديت با امام نيز نوعى كفر است .در اين مرتبه ، شخص مطيع اوامر امام معصوم نيست . در مرتبه اول به مقام امام عليه السلام جاهل بود و چون نمى شناخت پيوند قلبى با امامت نداشت .اما در اين مرتبه از كفر، مى شناسد و تخلف مى ورزد.
كسانى كه خود را اهل ولايت مى دانند اما در عمل ، متهورانه از دستورهاى شريعت تخلف مى كنند، از نظر اهل سلوك كافرند. كسانى در وادى امامت و ولايت مى توانند گام بردارند كه امام شناس و مطيع امام باشند.مؤ من اهل ولايت آنچه طلب مى كند، رضاى ولى است و همه زندگى براى وى ، در برابر رضاى اوليا و اطاعت از آنان جنبه ابزارى دارد.
فصل سوم : عوامل كاهش و افزايش ايمان
از آنجا كه ايمان مراتب و درجاتى دارد، پس مى تواند به كمال برسد يا نقصان يابد. آيات و روايات بسيارى بر اين نكته تاءكيد مى ورزند. ايمان حقيقتى است داراى مراتب و هم مقول به تشكيك و ما به الامتياز آن عين مابه الاشتراك آن است . خداوند در قصه حضرت ابراهيم عليه السلام در خواست ابراهيم براى افزايش ايمان را نقل مى كند. آنگاه كه ابراهيم عليه السلام از خداوند درخواست كيفيت زنده شدن مردگان را مى كند، از ساحت ربوبى پاسخ مى شنود: اولم تؤ من آيا ايمان ندارى ؟ ابراهيم مى گويد بلى ولكن ليطمئن قلبى (35) آرى ايمان دارم اما مى خواهم به مقام اطمينان نائل شوم . يعنى ابراهيم مرتبه بالاترى از ايمان را تقاضا مى كند.
چند تذكر
قبل از ورود به بحث پرفايده عوامل تضعيف و افزايش ايمان ، ذكر چند نكته ضرورى است .
1. خداوند همه آدميان ، از انبيا تا ملحدان ، را دعوت به ايمان فرموده و در اين دعوت تبعيض روا ندانسته است .اين امر از مسلمات دين است .
2. هر كس به وادى ايمان قدم گذارد، تاءييد الهى با اوست . در سوره مجادله در اين زمينه آمده است .
لاتجد قوما يومنون بالله و اليوم الاخر يوادون من حادالله و رسوله ولو كانوا اباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه (36)
نمى يابى كه گروهى ايمان به خدا و معاد پيدا كرده باشند، آنگاه با كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى مى ورزند، دوستى كنند اگر چه اين دشمنان ، پدران ايشان يا فرزندان ايشان يا برادران ايشان يا خويشاوندان آنها باشند آنان كسانى هستند كه ايمان در قلوبشان نگاشته شده است و آنها با روحى از جانب خداوند مورد تاءييد قرار گرفته اند.
كلمه منه در اين آيه يعنى از ناحيه حق . دو احتمال در معناى اين تاءييد هست .ظاهر آيه اين است كه مومن براى داشتن روحى از ناحيه حق تعالى تاءييد مى شود. يعنى هر كس ايمان آورد حق تعالى جان تازه اى به او مى بخشد.
مسلم و غير مسلم از نظر روح حيوانى مساويند اما ايمان حيات ديگرى به مسلمان مى دهد. چنانكه در آيه ديگرى به همين معنى تصريح شده است :
من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فلنحيينه حياة طيبة (37)
هر كس عمل صالح كند چه مرد و چه زن ، در حالى كه توام با ايمان باشد او را به حيات طيبه و گوارايى زندگى خواهيم بخشيد.
اين همان تاءييد الهى است . اما اگر ضمير در منه را به ايمان بازگردانيم معنا باز هم درست است .يعنى ، حق تعالى روحى از سنخ ايمان ، به ايمان آوردگان مى بخشد.
در روايت مفصلى ، اصبغ بن نباته از على عليه السلام نقل كرده است : خداوند در قرآن افراد بشر را به چند گروه تقسيم كرده است :
1- سابقون ، 2- اصحاب يمين ، 3- اصحاب شمال . سپس حضرت هر يك از اين گروهها را معرفى مى كنند، درباره سابقون مى فرمايند:
فاما ما ذكر من امر السابقين فانهم انبياء مرسلون و غير مرسلين
پس آنچه ذكر شد از امر سابقين پس ايشان انبياء مرسل و غير مرسل هستند.
جعل الله فيهم خمسة ارواح : روح القدس و روح الايمان و روح القوة و روح الشهوة و روح البدن .
خداوند تعالى براى آنان پنج روح قرار داده است : روح القدس ، روح ايمان ، روح فوت ، روح شهوت و روح بدن .
روح القدس عبارت از عقل فعالى است كه اتصال به مبداء غيبى پيدا مى كند.
سپس درباره اصحاب يمين مى فرمايند كه اين دسته از مؤ منان حقيقى هستند:
اصحاب الميمنة و هم المؤ منون حقا باعيانهم جعل الله فيهم اربعه ارواح روح الايمان و روح القوة و روح الشهوة و روح البدن (38)
در اين گروه خدا چهار روح قرار داده است : روح ايمان ، روح قوت ، روح شهوت و روح بدن .
به اصحاب شمال كه مى رسند مى فرمايند، اينان سه روح دارند. روح قوت ، روح شهوت و روح بدن .
ايدهم بروح منه كه در آيه شريفه آمده است ، همان روح و جان تازه اى است كه به انسان به سبب ايمان افزوده مى شود.
3. خداوند بندگان را به ايمان دعوت كرده است و پس از ايمان كسى را به كفر باز نمى گرداند، مگر آنكه آدمى با اختيار روى از ايمان برگرداند. چنان كه در ضمن روايتى كه در كافى از امام صادق عليه السلام نقل شده ، آمده است :
قلت لابى عبدالله عليه السلام : لم يكون الرجل عندالله مؤ منا قد ثبت له الايمان عنده ثم ينقله الله بعد من الايمان الى الكفر
از امام صادق عليه السلام پرسيدم : چرا خداوند شخص مؤ منى را كه در نزد خدا ايمانش به اثبات رسيده است ، به كفر باز مى گرداند؟
فقال : ان الله عز و جل هو العدل انما دعا العباد الى الايمان به لا الى لاكفر
فرمود: خداوند عز و جل عين عدل است و به ايمان دعوت كرده است نه به كفر
و لا يدعو احدا الى الكفر به
احدى را دعوت نكرده است كه به خداوند كفر بورزد.
فمن آمن بالله ثم ثبت له الايمان عندالله لم ينقله الله عزوجل بعد ذلك من الايمان الى الكفر(39)
كسى كه ايمان به خدا آورد و عندالله ، ايمانش ثابت شد هيچ گاه خداوند او را از ايمان به سوى كفر باز نمى گرداند.
بنابراين ، اگر مؤ من به كفر گراييد به دليل سوء اختيار خود اوست . خداوند دستت را گرفت و روح تازه بخشيد، اين تو بودى كه دستت را از دست خدا كشيدى . او تو را به وادى نور كشانيد و هرگز راضى نبود كه به وادى ظلمت كشانده شوى ، تو خود ظلمت را بر نور برگزيدى !
حال پس از اين تذكارها، راجع به عوامل تضعيف و تقويت ايمان سخن مى گوييم .
عوامل كاهش ايمان
از نظر فقهى ، كفر بر دو قسم است : اعتقادى و عملى . كفر اعتقادى ، عدم اعتقاد به اصول عقايد است كه يا از ابتدا وجود ندارد و يا پس از اعتقاد، زايل مى شود كه از آن به ارتداد تعبير مى كنند. گاهى نيز اعتقاد قلبى ندارد اما در ظاهر، بى اعتقادى واقعى اش را بروز نمى دهد.در اين صورت ، در اعتقاد، گرفتار كفر باطنى مى شود. البته كفر باطنى با اسلام ظاهرى قابل جمع است . آنچه در اين بحث مد نظر است كفر عملى است : ارتكاب گناه يا ترك واجب در اين زمينه دو دسته روايات داريم .
دسته اول ، رواياتى است كه گناه را زايل كننده ايمان مى دانند؛ از باب نمونه :
1. محمد بن حكيم از امام كاظم عليه السلام روايتى بدين مضمون نقل كرده است :
قلت لابى الحسن موسى عليه السلام : الكبائر تخرج من الايمان ؟
گفتم آيا گناهان كبيره موجب خروج بنده از دايره ايمان مى گردد؟
فقال : نعم و ما دون الكبائر
فرمودند: بلى و نه فقط كبائر كه صغائر هم باعث خروج از منطقه ايمان است .
2. قال رسول الله عليه السلام لايزنى الزانى و هو مؤ من ولايسرق السارق و هو مؤ من (40)
رسول الله صلى الله عليه و آله فرمودند: زنا نمى كند زناكار در حاليكه او مؤ من است و سرقت نمى كند سارق در حاليكه او مؤ من است .
3. روايت ديگرى را عبيدبن زراره نقل كرده است .مى گويد اين قيس ظاهرا ابوحنيفه بر امام باقر عليه السلام وارد شده اند. رو كرد به حضرت و گفت :
انا لانخرج اهل دعوتنا و اهل ملتنا من الايمان فى المعاصى و الذنوب
ما كسانى را كه مسلمان هستند و پيرو مكتب ما هستند، به دليل معاصى خارج از ايمان نمى دانيم .
فقال له ابو جعفر عليه السلام : يا ابن قيس اما رسول الله صلى الله عليه و آله فقد قال : لايزنى الزانى و هو مؤ من و لا يسرق السارق و هو مؤ من (41)
امام باقر عليه السلام فرمودند: اما رسول الله زناكار را در حين زنا و دزد را در حين دزدى ، مؤ من نمى دانند.
از اين دسته از روايات برداشت مى شود كه گناه ، قاطع ايمان است .
اما دسته دوم : از زوال موقت يا تضعيف ايمان به سبب گناه سخن مى گويد از جمله :
1. مرحوم مجلسى روايت مفصلى را در بحار نقل مى كند كه قسمتى از آن چنين است :
جاء رجال الى اميرالمؤ منين عليه السلام فقال : يا اميرالمؤ منين ان ناسا زعموا ان العبد لايزنى و هو مؤ من و لايسرق و هو مؤ من و لايشرب الحمر و هو مؤ من و لا ياءكل الربا و هو مؤ من و لا يسفك الدم الحرام و هو مؤ من ؟
شخصى به نزد على عليه السلام آمد و گفت : گروهى گمان مى كنند كه بنده نمى تواند زنا كند و مؤ من هم باشد. دزدى كند، شرب خمر نمايد، رباخوارى كند، خون حرامى را بريزد و در عين حال مؤ من باشد.
فقال اميرالمؤ منين عليه السلام : صدقك اخوك
حضرت فرمود آنچه را كه دوستت گفته است ، راست است .
سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله يقول والدليل عليه كتاب الله (42)
از رسول الله صلى الله عليه و آله اين مطلب را شنيدم كه روح ايمانى از گناهكار مفارقت مى كند؛ و دليل آن هم كتاب خداست .
سپس حضرت به آيات 8 تا 10 سوره واقعه اشاره مى فرمايند:
2. در روايتى ديگر ابن سبابه مى گويد در خدمت امام صادق عليه السلام بوديم . به ايشان گفته شد.
ترى الزانى حين يزنى و هو مؤ من ؟
ديده اند زناكارى را و حال آنكه آن مؤ من باشد؟
فقال عليه السلام : لا(43)
فرمودند: خير، ايمان از وى سلب مى شود.
3. در روايتى ابن بكبر از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه حضرت از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى فرمودند:
اذا زنى الرجل فارقه روح الايمان (44)
هنگامى كه شخص زنا مى كند، روح ايمان از وى جدا مى شود.
4. در روايت ديگرى فرموده اند:
لايزنى الزانى و هو مؤ من و لايسرق السارق و هو مؤ من ، يفارقه روح الايمان مادام على بطنها فاذا قام عاد اليه ...(45)
زنا نمى كند زناكار در حالى كه او مؤ من است و سرقت نمى كند سارق در حاليكه او مؤ من است روح ايمان از او جدا مى شود تا زمانيكه مشغول آن كار است . هنگاميكه برخاست روح ايمان به او باز مى گردد.
مقصود روايات اين نيست كه چنين شخصى از نظر فقهى كافر مى شود و نجس است ، بلكه بحث ، بحث باطنى است . اين روايات دو معنا مى تواند داشته باشد:
1. احتمال اول اين كه : مؤ من با ارتكاب گناه ، نزول درجه پيدا مى كند. با عمل حرام ايمانش تضعيف مى شود و در سراشيبى سقوط قرار مى گيرد.
2. احتمال دوم كه مصيبت بالاترى است ، مسئلة قطع و وصل است . يعنى در حال ارتكاب حرام رشته ايمان قطع مى شود و اگر موفق به توبه شد، وصل مى شود. قطع ايمان بر اثر گناه قطعى است ، اما وصل دوباره ايمان مسلم نيست .
چه بسا انسان عاصى موفق به توبه نشود و آيا كسى مى تواند مطمئن باشد كه پس از توبه به حالت قبلى اش باز مى گردد؟!
در گذشته ، عمل را لازمه ايمان دانستم . گفتم كه نمى شود عسل باشد و شيرينى نداشته باشد. در اينجا هم مى گوييم . آيا مى توان تصور كرد گناه باشد و ظلمت كه لازمه آن است نباشد و در عين حال نورانيت درونى هم وجود داشته باشد؟! محال است . اگر بخواهيم حمل به صحت هم كنيم بايد بگوييم مرتبه ايمان در گناهكار نزول پيدا مى كند.
عوامل افزايش ايمان
1. تفكر در صنع الهى :
و آن سير فكرى است كه ايمان را تقويت مى كند. على عليه السلام عادت داشتند كه در دل شب به آسمان بنگرند و بر اختلاف شب و روز و نشانه هاى خدا فكر كنند. يكى از اهل معرفت را مى ديدم كه در نيمه شبهاى زمستان غالبا در حجره را باز مى كرد و به ايوان مى رفت و به آسمان نگاه مى كرد و با خود زمزمه مى كرد و بعد به نماز شب مى ايستاد. بارها خود من اين عمل را از وى مشاهده كرده بودم . شب مردان خدا، روز جهان افروز است .
2. توجه به نعم الهى :
تذكر به نعمت هايى كه خداوند در اختيار انسان قرار داده است ، موجب افزايش ايمان مى گردد.
تفكر در الطافى كه حق تعالى در طول زندگى به انسان داشته است ، رشته و داد با حق را مستحكم مى كند.
3. محبت به اولياى خدا:
پيوند قلبى با اوليا و دوستان خدا، ايمان را محكم مى كند. به نسبتى كه محبت افزايش يابد، ايمان رو به تزايد مى گذارد. به يك معناى دقيق مى توان گفت كه اصولا به دليل رشته محبت به اوليا، انسان مى تواند به كمال ايمانى برسد. اين طريق ، تاءثير مستقيم بر افزايش ايمان آدمى دارد و حقيقت ايمان چيزى جز محبت به اوليا نيست .
امام باقر عليه السلام به فضيل بن يسار فرمودند:
لا يبلغ احدكم حقيقة الايمان حتى يكون فيه ثلاث خصال : حتى يكون الموت احب اليه من الحياة و الفقر احب اليه من الغنى و المرض احب اليه من الصحة
به حقيقت ايمان نمى رسيد تا آنكه در شما سه خصلت پديد آيد، مرگ را بر زندگى و فقر را بر ثروت و مرض را بر صحت ترجيح مى دهد.
فضيل مى گويد:
چه كسى اين طور است ؟
حضرت مى فرمايد:
كلكم ثم قال : ايما احب الى احدكم ؟ يموت فى حبنا او يعيش فى بغضنا.
همه شما، كدام چيز پيش شما محبوبتر است ؟ اينكه بميريد اما دوستى ما را داشته باشيد يا زندگى كنيد در حالى كه ما از شما خشمگين باشيم .
فضيل مى گويد: عرض كردم .
نموت والله فى حبكم احب الينا.
به خدا سوگند مرگ با محبت شما براى ما خوش تر است .
حضرت فرمود:
و كذلك الفقر و الغنى و المرض و الصحة
هم چنين است فقر و بى نيازى ، مرض و تندرستى .
فضيل بلافاصله پاسخ مى دهد:
اى والله (46)
به خدا قسم ، همين طور است كه مى فرماييد.
4. عمل صالح :
در مقامات معنوى ، قوس نزول و صعود مطرح است . ابتدا انسان از طريق عقل يك معناى عالى و والا را ادراك مى كند.
آنگاه كه تصديق عقلى بر روى دل اثر گذارد، دلبستگى پديد كه از آن به ايمان تعبير مى كنند. اين دلبستگى نزول مى كند و حالتى نورانى براى نفس ‍ پيدا مى شود و اين حالت بر اعضا و جوارح اثر مى گذارد، در كلمات برخى بزرگان آمده است كه مقامات معنوى مركب است از معرفت ، حالت و عمل اين سخن اشاره به قوس نزول دارد. از مرتبه تفكر شروع شده و به مرتبه عمل منتهى مى شود.
عوالم وجود هم اين چنين است . عوالم وجود از جبروت به ملكوت و سپس ناسوت تنزل مى يابند. جبروت ، عالم عقل است ، ملكوت عالم نفس ‍ است و ناسوت عالم ماده است .
در كنار قوس نزول ، قوس صعود وجود دارد. اين بار عمل انسان صعود پيدا مى كند و بر نفس اثر مى گذارد و حالت نفس ، ايمان را تقويت مى كند.بنابراين ، همان طور كه عمل لازمه ايمان است ، اثر آن بر ايمان نيز منعكس مى شود.
بنابراين ، از عوامل مهم تقويت ايمان عمل صالح است . سؤ ال مهم در اينجا اين است كه چه اعمالى پايه هاى ايمان را تحكيم مى كنند.
1. گوش دادن به سخن محبوب : انسان از سخن معشوق و محبوب لذت مى برد. تا وقتى كه ترنم معشوق به گوش عاشق مى رسد، اين محبت و پيوند و ايمان تازه مى ماند و از گزند زوال در امان خواهد بود.
2. سخن گفتن با محبوب : راز و نياز و گفتگو با وى ، پيوند محبت را تحكيم مى كند.
3. ياد محبوب : آنگاه كه محبوب را مؤ ثر حقيقى بدانيم در جميع كارها به ياد او خواهيم بود و در هر عملى به او تكيه مى كنيم .
همچنين براى استحكام پيوند قلبى با خدا، بايد از دائره تاءثير جاذبه هاى غير الهى خارج شد. يعنى محبت غير خدا را از دل بيرون كرد. در سوره انفال آمده است .
انما المؤ منون الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون (47)
همانا مؤ منان كسانى هستند كه آنگاه كه ياد خدا مى شود دلهايشان از فرط محبت مى لرزد و آنگاه كه سخن محبوب را مى شنوند، بر ايمانشان افزوده مى گردد و بر پروردگارشان توكل مى كنند.
الذين ...يقيمون الصلوة
كسانى كه نماز را برپاى مى دارند.
به مرحله راز و نياز عاشق با معشوق و جذب اشاره دارد.
آيه شريفه :
و مما رزقناهم ينفقون (48)
از آنچه روزشان كرده ايم انفاق مى كنند.
به عامل دفاعى اشاره دارد:
رزق - به معناى عام - شامل تمام نعمتهايى مى شود كه خدا در اختيار انسان قرار داده است و انفاق رد كردن و برگرداندن تمام الطاف و نعم به حق تعالى است .لذا، در كنار ايمان و عمل ، مسئله انفاق مطرح است . انفاق پس ‍ از ادا يا انجام نماز، مستحب است .
انفاق بعد از عمل از اين نظر ضرورت دارد كه پيوستن بدون گسستن از غير، خطرناك يا ناممكن است .
مثلا نمازگزارى كه دلش در گروه تعلقات مادى است ، اين انسان در خطر است . لهذا لازمه ورود در دايره جاذبه الهى ، بريدن از جاذبه هاى ديگر است .
البته بايد دانست كه همسر رزق است ، فرزند رزق است ، پدر، مادر، برادر، دوست ، مال ، جاه و امثال اينها رزق هستند و هر يك به تناسب ، انفاقى دارند.
على عليه السلام فرمودند:
الايمان شجرة اصلها اليقين و فرعها التق و نورها الحياة و ثمرها السخاء(49)
ايمان درختى است كه اصلش يقين و شاخه اش تقوا، شكوفه اش حيا و ميوه اش جود و سخاوت است .
مقصود از تقوا در اين روايت تنها پرهيز از گناه نيست . اين تقوا، احتراز از شبهات و مكروهات را نيز در بر مى گيرد. انسان زندگى مادى خود را تداوم مى بخشد، اما از پيوند با خداوند لذت مى برد.
حيا كه در روايت به شكوفه درخت نور تشبيه شده است ، شامل همه اقسام حياست ، حيا از خود، خدا و مخلوق . جود و سخاوت نه تنها در خصوص ‍ امور مالى بلكه درباره همه چيز است . شايد در اينجا سخاوت مرادف انفاق باشد چرا كه سخا، ملكه اى است كه به همتى بلند مى بخشد و امور مادى را در ديدگان او حقير مى كند.
عوامل بقا و زوال ايمان
امام صادق عليه السلام از امام حسين عليه السلام و آن حضرت از اميرالمؤ منين عليه السلام نقل مى فرمايند:
سئل اميرالمؤ منين عليه السلام ماثبات الايمان ؟ فقال الوار(ع )
از على عليه السلام پرسيدند، چه چيز موجب ثبات ايمان است ؟ فرمود: ورع
فقيل له : ما زواله . قال عليه السلام الطمع (50)
پرسيدند: چه چيز باعث زوال آن است ؟ فرمودند: طمع
مشابه همين مضمون را در روايت ديگرى ، ابان بن سويد از امام صادق عليه السلام نقل كرده است . روشن است كه در اين گونه روايات بحث اعتقادى منظور نيست . چون با بودن اعتقاد ايمان هم هست و اگر اعتقاد از دست برود، ايمان هم زايل مى شود. در اين روايت ، ثبات و زوال ايمان از نظر عملى و به عنوان بحث اخلاقى و نفسانى مطرح است .ورع از جمله فضايل و طمع از زمره رذايل اخلاقى به شمار مى آيند.
اين روايت ، اشاره به معناى دقيقى دارد. تثبيت ايمان زمانى ميسر است كه بعد از پرهيز از حرام ، از شبهات هم پرهيز شود يعنى ورع ، و زوال آن به اين است كه نه تنها از شبهات كه از حرام نيز پرهيز نشود يعنى طمع .
طمع ، هواهاى نفسانى را لباس تحقق مى دهد و هيچ حد و مرزى هم نمى شناسد.انسان طمع كار، به حرام و شبه ، لباس شرعى مى پوشاند و به آسانى حكم اصالة الحلية و اصالة البرائة جارى مى كند و از اين رهگذار نفس را به گناه مى آلايد. يكباره مى بينيم با مسلمانى روبرو هستيم كه در عمل ، لاابالى گرى گريبانش را گرفته است .آنچه مى خواهد انجام مى دهد و براى كارهايش توجيه شرعى هم مى تراشد.
طمع ، انسان را در دو جنبه مسخ مى كند. بعد معنوى و بعد انسانى . در اين روايت مسخ بعد معنوى حاصل از طمع مطرح شده است .
توضيح آنكه آدمى با هر چيزى انس بگيرد، به آن محبت پيدا مى كند. هر قدر انس انسان با خدا بيشتر شود، محبتش افزون تر و هر قدر با غير خدا ماءنوس باشد، از محبت و علاقه او به خدا كاسته مى شود. طمع ، انس انسان با غير خداست .
بسيارند كسانى كه خدا را قبول ندارند اما به دليل سماحت و سخاوت انسانى ، به يك سلسله ارزشها و فضايل انسانى پايبندند. طمع كار ارزشهاى انسانى را براى رسيدن به خواسته هايش پايمال مى كند.
فصل چهارم : آثار فردى و اجتماعى ايمان
ايمان آثار فردى و درونى ، و اجتماعى و برونى بسيارى دارد كه در اينجا به برخى از آنها اشاره مى كنيم :
آثار فردى ايمان
1.لذت معنوى و انبساط روحى :
ايمان در وجود انسان ، لذتى وصف ناپذير ايجاد مى كند، البته همه مرتبه از ايمان با چنين لذتى همره نيست . لذات انسان در عالم دنيا دو دسته است .
الف - لذاتى كه اعضا و جوارح ظاهرى از ارتباط با عالم ماده كسب مى كنند. چشم از ديدن زيباييها، گوش از شنيدن صداى خوش و شامه از رايحه دل انگيز لذت مى برد.
ب - لذاتى كه مادى نيستند و ابزار و آلات كسبشان نيز اعضاى محسوس ‍ نيست . كه اين نوع لذايذ نيز گاه به امور دنيوى تعلق دارند مانند لذت شهرت و مقام ، لذت احساس موفقيت و يا به امور معنوى مربوطند مثلا در بعد انسانى لذت خدمت به همنوع ،
و يا دلبستگى به خدا و رسول صلى الله عليه و آله و اولياى الهى كه گاه به مرتبه اى مى رسد كه در انسان لذت شعف انگيز و ويژه اى پديد مى آورد. ميان لذتهاى مادى و معنوى از دو جهت اختلاف است .
1. لذات معنوى قوى تر و ژرف تر از لذايذ مادى هستند.
2. لذتهاى معنوى پايدار ترند.
در روايات از اين نوع لذات معنوى گاهى به طعم ايمان يا حلاوت ايمان تعبير كرده اند و اين البته از باب تشبيه معقول به محسوس است و الا حقيقت آن ، فوق اين معانى است .
طعم و شيرينى ناشى از ايمان براى هر كسى قابل ادراك نيست .اين لذت از آن كسانى است كه هم به لحاظ درونى و نفسانى و هم به لحاظ اعمال بيرونى شرايط خاصى دارند.
حرام على قلوبكم ان تعرف حلاوة الايمان حتى تزهد فى الدنيا(51)
بر دلهاى شما درك حلاوت ايمان حرام شده است مگر آنكه نسبت به دنيا زهد بورزيد.
زهد امرى درونى است . در روايتى ديگر، نمونه اى از اعمال بيرونى ذكر شده است .
قال على عليه السلام : لايجد عبد طعم الايمان حتى يترك الكذب ، هزله و جده (52)
بنده طعم ايمان را نمى چشد مگر آنكه از دروغ ، به صورت شوخى و جديش احتراز كند.
اما ما چرا طعم ايمان را نمى چشيم ؟ پاسخ ، يك كلمه است : دلبستگى به دنيا! يعنى كسى كه حلاوت ايمان را درك كرد، با گرايش به دنيا به تدريج طعم ايمان در ذائقه اش محو مى شود. نمونه اين افراد مؤ منانى هستند كه با پوشش شرعى ، به نحو گسترده اى به خواسته هاى نفسانى شان پاسخ مى دهند.
رسول الله صلى الله عليه و آله فرمودند:
من كان اكثر همه ميل الشهوات نزع من قلبه حلاوة الايمان .
كسى كه بيشترين همتش اطفاى شهوات است ، حلاوت ايمان از دلش كنده مى شود.
از ظاهر روايت مى توان دريافت كه ميل به شهوات ناظر به امر حرام ؛ نيست شهوت حلال نيز درك طعم ايمان را از بين مى برد. آنكه وقتش در اغلب موارد صرف خوشگذرانيهاى حلال و مباح مى شود، در نهايت نعمت درك طعم و لذت معنويات را از كف مى دهد.
2. تغيير نگرش :
انسانى كه به مراتبى از ايمان دست مى يابد، نگرش وى به اشيا و اشخاص ‍ با نگرش اهل دنيا متفاوت مى شود. نفع و ضرر در نزد او غير نفع و ضرر اهل دنيا است . اهل دنيا، رسيدن به قدرت را از هر راهى نفع مى شمارند، حال آنكه مؤ من آن را ضرر محض مى بيند، امام صادق عليه السلام فرمودند:
ان من حقيقة الايمان ان توثر الحق ، و ان اضرك ، على الباطل و ان نفعك (53)
بدرستى كه از حقيقت ايمان آن است كه مقدم بدارى حق را بر باطل حتى اگر حق تو را ضرر رساند و باطل تو را نفع رساند.
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
لايجد عبد طعم الايمان حتى يعلم ...و اءن الضار النافع هوالله عزوجل (54)
مؤ من طعم ايمان را نمى چشد تا آن كه دريابد... به درستى كه ضار و نافع حضرت حق تعالى است .
3. آرامش روح :
آنگاه كه مؤ من به درجه اى از ايمان واصل شد كه تكاليف و دستورهاى محبوب را با قلبى مطمئن انجام داد، به آرامش روحى خاصى دست مى يابد. قرآن شريف مى فرمايد:
هو الذى انزل السكينة فى قلوب المؤ منين ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم ولله جنود اسماوات والرض و كان الله عليما حكيما(55)
اوست كسى كه آرامش را در قلوب مؤ منان نازل فرمود، براى آنكه ايمانى بر ايمانشان بيفزايد و براى خداست سپاه آسمانها و زمين ، و خداوند، عليم و حكيم است .
مفسران درباره سكينه بحث كرده اند كه آيا سكينه غير از روح ايمان است كه خداوند مؤ من را به سبب آن روح تاءييد مى كند؟ در سوره مجادله آمده است :
لايجد قوما يومنون بالله واليوم الاخر يوادون من حاد الله و رسوله ولو كان آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم ، اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه (56)
نمى يابى كسانى را كه خدا و روز واپسين را باور كرده اند، دوست داشته باشند كسانى را كه با خدا و رسول او دشمنى مى ورزند، هر چند آنان پدران يا فرزندان يا برادران يا عشيره آنها باشند، اينان كسانى اند كه خدا بر دلهايشان ايمان را رقم زده و به روحى از خود تاييدشان فرموده است .
مطابق اين آيه ، روح ، غير از ايمان است .خداوند در قلوب مؤ منان ايمان را نگاشت و آن را تاءييد كرد به روحى از ناحيه خودش كه روح ايمانى است . عده اى گفته اند، سكينه ، خلق جديدى است در قلوب مؤ من ، اين روح جديد، آرامش بخش دل مؤ منان است . در آيه شريفه قلبى فرمود:
ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم
معلوم مى شود كه اين آرامش از سنخ ايمان است .اين معنا، در روايات متعدد تاءكيد شده است . از امام صادق عليه السلام درباره سكينه پرسيدند. فرمود:
السكينة الايمان (57)
معلوم مى شود كه سكينه آسمان را محكم مى كند به طورى كه اضطرابى باقى نمى ماند.ذيل آيه قبلى آمده بود:
ولله جنود السماوات والارض وكان الله عليما حكيما(58)
اين قسمت آيه ، با قسمت قبلى چه نسبتى درد؟ سپاه آسمانها و زمين از آن خداست و خداوند عليم و حكيم است .
جنود، به گروهى گويند كه با يكديگر پيوندى خاص و هدف واحدى دارند.برخى گفته اند لشگريان آسمانها و زمين مؤ يد مؤ من مى شوند. اين سخن درست است ، لكن مقصود قرآن بالاتر از اين معناست . هر انسانى مجموعه اى از عوالم وجود است ؛ از ناسوت تا لاهوت . عوالم ارضى و سماوى يا عوالم سفلى و علوى . مقصود از ولله جنود السماوات والارض اشاره به اين مطلب است كه اى انسان تو معجونى از همه عوالم وجود هستى ، و براى هر يك از اين عوالم با جنود خود در نسبت با ايمان ، سكينه اى است . عالم عقلى سكينه اى متناسب با خود دارد، و عالم روح و قلب و نفس نيز هر يك سكينه متناسب با عالم خويش ‍ دارند.مؤ منى كه در مرتبه اى عالى از ايمان قرار دارد در طريق اداى تكاليف الهى نه عقلش انحراف پيدا مى كند و نه در تشخيص دچار اشتباه مى شود و نه قلبش و نه حتى اعصابش دچار كژى و كاستى مى گردد. چون در همه مراتب وجود خود سپاهيانى دارد. جنود السماوات والارض الهى به سراسر وجود انسان مؤ من ، آرامش و امنيت مى بخشد.
4. رضاتمندى از حق ، و خود مقصر انگارى :
مؤ من در مراتب بالاى ايمان ، هر آنچه به او مى رسد را خير و به صلاح خويش مى بيند. در طريقت ، هر چه پيش سالك آيد خير اوست .اين اثر، حاصل بينش عميق مؤ من در نسبت ميان خالق و مخلوق است . در اين مسير اگر نقصى ديد متوجه خويش مى داند و اگر كمالى مشاهده كرد به خالق بر مى گرداند. به عبارت ديگر، مؤ من در حوادث و سوانح ، همواره خويش را محاكمه مى ند كه چه كرده ام كه ثمره اش چنين شد؟ نه اينكه چرا او با من چنين كرد.
مؤ من همواره با نظر سوء به نفسش نگاه مى كند و نظر حسن به خداى متعال دارد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
اعلموا عبادالله ان المؤ من الايمسى و لايصبح الا و نفسه مظنون عنده (59)
بدانيد بندگان خدا كه مؤ من شب را به صبح و صبح را به شب نمى آورد مگر آنكه درباره نفسش بدگمان باشد.
در اينجا اشكالى رخ مى نمايد. گاهى اعمال مؤ من زيباست اما ثمره اى به دنبال ندارد.يعنى وعده الهى را درباره آن عمل متحقق نمى بيند.در اين موارد آيا مؤ من باز حسن ظن به خدا و سوء ظن به خود دارد؟ پاسخ مثبت است . زيرا بسيارى از اعمال ما حسن فعلى دارد اما چون حسن فاعلى ندارد نا تمام است .ممكن است از بشر اعمال نيك صادر شود اما اين اعمال بى بهره از حسن فاعلى باشد؛ شرط قبولى اعمال خلوص نيت است . اخلاص نيت از مراحلى است كه بسيار ظريف و خطير است و شيطان ، در اين مرحله حساس و مراقب است و در صدد بر هم زدن نيت خالصانه است .
على عليه السلام مى فرمايد:
لن يستكمل العبد حقيقة الايمان حتى يؤ ثر دينه على شهويه و لن يهلك حتى يؤ ثر شهوته على دينه (60)
بنده حقيقت ايمان را به كمال نمى رساند مگر آنكه دينش را بر شهوتش ‍ مقدم كند. هلاك نمى شود مگر آنكه شهوت را بر دينش مقدم سازد.
در روايات ، استقامت مؤ من در دين را فوق تحمل كرده تصوير كرده اند چون از كوه مى توان كند، اما بر ايمان مؤ من نمى توان نقصان وارد كرد.
المؤ من نفسه اصلب من جبل (61)
نفس مؤ من از كوه سخت تر است .
روايات ديگرى ، مؤ من را از زبرالحديد يعنى پاره هاى آهن سخت تر دانسته است . چون پاره هاى آهن را مى توان در اثر حرارت نرم كرد اما دين مؤ من را نمى توان سست نمود.
قال الصادق عليه السلام : ان المؤ من اشد من زبر الحديد ان زبر الحديد اذا دخل النار تغير و ان المؤ من لو قتل ثم نشر ثم قتل لم يتغير قلبه (62)
مؤ من از پاره هاى آهن سخت تر است زيرا پاره هاى آهن بر اثر حرارت تغيير مى كند اما اگر مؤ من را بكشند و زنده كنند و باز بكشند، دلش عوض ‍ نمى شود.
5. احساس عزت و غلبه :
آيا كسى كه دلش با حق تعالى پيوند خورده است ممكن است كه ترس و بيم داشته باشد؟ پاسخ منفى است . خوف از چه چيز؟ او با همه كاره عالم سرو كار دارد، پس ، از چه بترسد؟ مؤ من هميشه خود را غالب مى داند، چون با موجودى پيوند دارد كه همه عوالم وجود مسخر او هستند. در آيات قرآن صفت عزت اختصاصا براى مؤ من به كار رفته است .عزت حالتى است براى روح كه خويش را غالب مى بيند. چه كسى مى ترسد؟ آنكه خود را مغلوب مى نگرد، آنگاه كه از جنود نفس كه دشمنان درونى اند شكست خورد، از همه موجودات بيرونى نيز مى ترسد. امام صادق عليه السلام در اين زمينه فرموده اند:
ان المؤ من من يخافه كل شى ء و ذلك انه عزيز فى دين الله . و لايخاف من شى ء و هو علامة كل مؤ من (63)
همانا همه موجودات از مؤ من مى ترسند، زيرا كه او به دين عزت يافته است يعنى محكوم هواهاى نفسانى نيست و از چيزى نمى هراسد و اين نشانه هر مؤ منى است .
آيا مؤ منيم ؟! آيا در مسير دين ، بدون هراس هستيم ؟ در روايتى ديگر، همين مضمون با تعبيرى ديگر آمده است . امام صادق عليه السلام فرمودند:
ان المؤ من يخشع له كل شى ء حتى الوحوش و طير السماء (64)
همانا همه موجودات موجب مى شود كه اهل دنيا در تاريخ همواره از اولياى الهى در اضطراب و رعب باشند.
آثار اجتماعى ايمان
علاوه بر آثار فردى كه بر شمرديم ،ايمان آثار اجتماعى بسيارى نيز دارد.
1. تحكيم وحدت :
ايمان مى تواند ميان مؤ منان محبت برقرار سازد.محبت پايه و محور ايمان است . فضيل بن يسار از امام صادق عليه السلام سؤ ال كرد كه آيا حب و بغض جزو ايمان است . حضرت فرمودند:
و هل الايمان الا الحب و البغض (65)
آيا ايمان جز حب و بغض چيز ديگرى است ؟!
در حقيقت ، ايمان تحت جاذبه اى قرار گرفتن و از نفوذ جاذبه اى روى گردان شدن است .سپس ، حضرت اين آيه را تلاوت فرمودند: حبب اليكم الايمان (66) و به اين ترتيب ، خواستند به قرآن استشهاد كنند كه سنخ ايمان از سنخ محبت است .
من احب كافرا فقد ابغض الله و من ابغض كافرا فقد احب الله (67)
كسى كه كافرى را دوست بدارد خدا را دشمن داشته است و كسى كه كافرى را به دشمنى برگزيند پس خدا را به دوستى برگزيده است .
سپس حضرت اين كلام را به صورت قاعده اى بيان فرمودند:
صديق عدوالله عدوالله (68)
دوست دشمن خدا، دشمن خداست .
بنابراين ، مهمترين اثر اجتماعى ايمان ، تنظيم حب و بغضهاى اجتماعى است .
قرآن كريم مى فرمايد:
لاتجد قوما يومنون بالله و اليوم الاخر يوادون من حاد الله و رسوله ولو كان اباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم (69)
اى رسول ما! هرگز نمى يابى قومى را كه به خدا و روز جزا ايمان آورده باشند اما به دشمنان خدا و رسول مهر بورزند. اگر چه آنها پدران ، فرزندان ، برادران و اقوامشان باشند.
روشن است كه بحث ايمان و محبت مطرح است و نه روابط اجتماعى اقتصادى كه انسان مؤ من با غير مؤ منان دارد. چون ارتباط لزوما با محبت تواءم نيست . اين اثر موجب مى شود كه مؤ منان در مشكلات شريك هم باشند. و از يكديگر دستگيرى كنند. از مومنان در برابر كافران دفاع كنند و ايمان مؤ من را بر همين مبنا بايد سنجيد.
قال الصادق عليه السلام : ان من اوثق عرى الايمان ان تحب فى الله و تبغض فى الله و تعطى فى الله و تمنع فى الله عز و جل (70)
همانا از محكمترين دستگيره هاى ايمان ، دوستى و دشمنى در راه خدا و عطا و امساك كردن در راه اوست .
قال الصادق عليه السلام : لا والله لا يكون المؤ من مؤ منا ابدا حتى يكون لاخيه مثل الجسد.(71)
مؤ من ، از ايمان بهره ندارد مگر آنكه نسبت به برادر مؤ منش همچون پيكر باشد. يعنى ايمان ، جامعه را به صورت يك پيكر واحد در مى آورد كه دردى در يك عضو، اعضاى ديگر را نيز به درد مى آورد.
2. استقرار عدالت اجتماعى :
ايمان ، باعث تعهدات اجتماعى است و مبنا و پشتوانه اين تعهدات ، محبت است . از اين رو، براى برقرارى عدالت اجتماعى هيچ عاملى برتر از تقويت روحيه ايمانى نيست .با تقويت ايمان از فشار موانع در تحقق عدالت كاسته مى شود.
3. مقابله با فساد و انحراف :
انحراف اجتماعى اشكال گوناگون دارد و مؤ من در برابر هر انحرافى كه متوجه جامعه مى شود، مسئول است و بايد به مقابله برخيزد.مثلا فساد عملى را مى بيند، بايد براى دفع آن اقدام كند.باب امر به معروف و نهى از منكر براى همين منظور گشوده شده است . گاهى فساد عملى نيست . بلكه انحراف بينشى است . خود دين در معرض انحراف و تحريف واقع شده است . مؤ من بايد مقابله كند.
اين گونه انحرافات اجتماعى دو وجه دارد و مبداء هر دو وجه ، هواهاى نفسانى است .
وجه اول ، آن است كه برخى انسانها با احكامى مواجه مى شوند كه با مزاج انسانى سازگار نيست لذا سعى مى كنند دائره اسلام را تنگ كنند. مثلا اسلام دفاع و جهاد دارد، اين افراد به دليل روحيه رفاه طلبى ، از جهاد و دفاع سر باز مى زنند و اجراى اين حكم را به امام معصوم عليه السلام واگذار مى كنند.
وجه دوم ، آن است كه قالب اسلام را تنگ مى بينند و براى رسيدن به هواهاى نفسانى در صدد بر مى آيند تا اين قالب را بسط دهند. هر دو صورت ، انحراف است و مؤ من بايد در برابر آن بايستد. صاحب وسائل الشيعه به طور جمع از ائمه طاهرين عليه السلام نقل مى كند:
قالوا اذا ظهرت البدع فعلى العالم ان يطهر علمه ، فان لم يفعل سلب نور الايمان (72)
اگر عالم در برابر بدعتها، عملش را آشكار نكند، نور ايمان از وى سلب مى شود. اسلام لال نيست ، اگر گوش شنوايى باشد، اسلام كاملا فصيح و گويا سخن مى گويد، لكن ترك هوى شرط اين استماع است .
در باب اجتهاد، امام خمينى - رضوان الله تعالى عليه - تارك هوى بودن را شرط مى دانستند كه مبناى اين راءى ، روايتى از امام عسكرى عليه السلام است :
فاما من كان من الفقهاء صائنا لنفسه ، حافظا لدينه ، مخالفا على هواه ، مطيعا لامر مولاه فللعو ام ان يقلدوه و ذلل لايكون الا بعض فقهاء الشيعة لاجميعهم (73)
پس از ميان فقها آنان كه صائن نفس و حافظ دين و مخالف هواهاى نفسانى و مطيع اوامر الهى باشند. بر عوام است كه از اينان تقليد و البته اين موارد در بعضى از فقهاى شيعه است نه در همگى .
امام عليه السلام به نكته ظريفى اشاره مى فرمايند. ممكن است مجتهدان شرط اجتهاد را داشته باشند، علم و عدالت داشته باشند، اما تارك هوى نباشند.
******************
دفتر دوم : صفات مؤ منان
فصل نخست : اقسام صفات و حالات مؤ منان
بنابر آيات و روايات ، صفات مؤ من ، سه نوع است : معنوى ؛ انسانى ، مادى . معمولا كار بر كلمه صفت در مورد انسان ، ناظر به امور درونى است .
بنابراين معنا، صفات مؤ من به دو بخش معنوى الهى ، و انسانى تقسيم مى شود، صفاتى چون : توكل ، رضا و تسليم از قسم اول به شمار مى آيد.
حالاتى چون : سخاوت ، عفو و بخشش ، وفاى به عهد و جز آن ، از قسم دوم محسوب مى شود. اين معانى ، از سنخ حالات درونى آدمى است كه صفات هم ناميده مى شود: اعمال خارجى انسان را صفات نمى گويند. البته ، صفات وقتى به ظهور آمد به اعضا و جوارح نيز سرايت مى كند.
تعداد صفات مؤ من بسيار است و براى برشمردن كامل آن نيز بايد به آيا و روايات مراجعه كرد. ما در اينجا فقط به مهمترين اين صفات معنوى و الهى ناشى شود مى تواند پشتوانه منطقى محكمى داشته باشد، وگرنه بدون اعتقاد به جنبه هاى معنوى ، صفات انسانى توجيه ناپذير و بى پشتوانه است . در اين مبحث از اعمالى سخن مى رود كه از درون نشاءت مى گيرد.
مرورى بر صفات مؤ منان در روايات
هنگام مطالعه روايات ، به دو دسته روايت بر مى خوريم . در يك دسته ، كليات صفات بيان شده است و در دسته ديگر اعمال مؤ منان به طور جزيى شمارش مى شود، چنان كه در روايتى از پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به على عليه السلام صد و چهار صفت مؤ منان بيان شده است كه اين امر البته جنبه هاى رمزى نيز داشته است . بايد توجه داشت كه مخاطب رسول خدا صلى الله عليه و آله چه كسى بوده است ؟ مخاطب در چه حد معرفت و در چه موقعيت زمانى و مكانى قرار داشته و القاى آن چگونه بوده است . در آن روايت مخاطب على عليه السلام است .
1. صفات كلى :
امام باقر عليه السلام از قول رسول الله صلى الله عليه و آله نقل فرموده اند:
الا اءنبئكم بالمؤ من ؟
مى خواهيد شما را از مؤ من خبر دهم ؟
المؤ من من ائتمنه المؤ منون على اموالهم و امورهم .
مؤ من كسى است كه مؤ منان وى را بر اموال و امور خودشان امين مى دانند.
والمسلم من سلم المسلمون من لسانه ويده
مسلمان آن كسى است كه مسلمانان از دست و زبان او در سلامت باشند.
در اين روايت ، علاوه بر تعريف مؤ من و مسلم و بيان تفاوتهاى اساسى آنها مهاجر نيز تعريف و توصيف شده :
والمهاجر من هجر السيئات فترك ما حرم الله (74)
مهاجر كسى است كه از بديها هجرت كند و آنچه را خداوند حرام فرموده ، ترك گويد.
در روايت ديگر از امام هشتم عليه السلام كه عامه هم آن را نقل كرده اند، آمده است :
من سرته حسنته و سائته سيئته فهو مؤ من (75)
مؤ من كسى است كه از كار خوبش مسرور و از كار بدش پشيمان شود.
دقت كنيد كه اين تعريف ها از مؤ من درباره عمل اوست .
2. صفات جزئى :
در دسته اى ديگر از روايات ، صفات از حالت كلى در آمده و به نحو جزئى تبيين شده است . چنان كه در روايتى از امام باقر عليه السلام يا امام صادق عليه السلام منقول است كه :
على عليه السلام به مجلسى از قريش برخورد مى كنند و بعد به مجلسى ديگر از اوس و خزرج و مى بينند كه در مجلس اول سخنان بيهوده مى رانند اما در محفل دوم كارهاى متين و صحيح انجام مى دهند. على عليه السلام از اين حال شگفت زده مى شوند و خدمت رسول الله مى رسند و حكايت هر دو مجلس را باز مى گويد. سپس از پيامبر صلى الله عليه و آله بيان صفات مؤ من را طلب مى فرمايند: در اين هنگام رسول الله صلى الله عليه و آله كه سرشان را به زير انداخته ، سرشان را بلند كرده ، فرمودند:
عشرون خصلة فى المؤ من
بيست خصلت در مؤ من است .
فان لم يكن فيه لم يكمل ايمانه . ان من اءخلاق المؤ منين ، يا على ، الحاصرون الصلاة .
اگر اين خصال در او نباشد ايمانش به كمال نرسيده است ، يا على مؤ منين در وقت نماز به نماز حاضر مى شوند.
والمسارعون الى الزكوة
در پرداخت حقوق مالى شرعى تسريع مى كنند.
والمطعمون المساكين
مساكين و فقرا را اطعام مى كنند.
الماسحون راءس اليتيم
دست محبت بر سر ايتام مى كشند.
المطهرون اطمارهم
لباسشان كهنه ، اما تميز است .
كنايه از اين است كه آنچه شرع از نظر پوشش تعيين فرموده است ، مى پوشند.
الذين ان حدثوا لم يكذبوا
آنچه به آنها مى گويند فورا تكذيب نمى كنند.
مقصود اين نيست كه مؤ من آنچه را مى شنود ساده لوحانه تصديق مى كند، چه بسا آنچه را كه به مؤ من مى گويند دروغ باشد، اما فورا تكذيب نمى كند.
واذا وعدوا لم يخلفوا
اگر وعده كنند تخلف نمى كنند.
واذا ائتمنوا لم يخونوا
در امانت خيانت نمى كنند.
و اذا تكلموا صدقوا
به راستى و صداقت تكلم مى كنند.
رهبان بالليل و اسد بالنهار
پارسايان شب اند و شيران روز.
صانمون النهار قائمون الليل
روزها روزه دار و شبها در قيام اند براى عبادت .
لايؤ ذون جارا ولا يتاذى بهم جار
همسايگان را نمى آزارند - اذيت ارادى - و به گونه اى نيست كه همسايه گان از آنها در آزار باشند - غير ارادى .
شايد هم مقصود اين است كه نه تنها خود اذيت نمى كند، مراقب است كه عائله اش هم موجبات اذيت همسايگان را فراهم نكنند.
الذين مشيهم على الارض هون
در زمين با نرمى و تواضع گام برمى دارند.
حالت تكبر ندارند.
و خطاهم الى بيوت الارامل
گامهايشان به سوى خانه هاى بى سرپرستان است .
وعلى اثر الجنائز.(76)
و در تشييع جنازه مؤ منان شركت مى كنند.
در روايتى ، ديگر، ابوحمزه ثمالى از امام سجاد عليه السلام نقل مى كند:
المؤ من خلط علمه بالحلم
مؤ من عملش با حلمش در آميخته است .
علم در مؤ من تكبر و خود خواهى پديد نمى آورد.
ويجلس ليعلم
مى نشيند تا بياموزد.
در مجلسى كه بهره علمى نداشته باشد شركت نمى كند.
و يصمت ليسلم
سكوت مى كند تا سالم بماند.
از آفات سخن گفتن احتراز مى كند.
وينطق ليفهم
اگر صحبت مى كند براى طلب فهم است .
لايحدث امانته الاصدقاء
آنچه از دوستانش به رسم امانت مى داند به دوستانش نيز بازگو نمى كند. امانت به معنى مطلق آن منظور است .
ولايكتم شهادته اعداء
حق را كتمان نمى كند، اگر چه به نفع دشمنش باشد.
دو جمله فوق بسيار زيبايى كنار هم آمده است . چيزهايى كه از دوستان به امانت پيش او گذاشته شده است به دوستان نمى گويد؛ چه رسد به دشمنان . در جمله بعد مى فرمايد؛ در موضع كتمام حقيقت حتى عليه دشمنان هم كتمان حق نمى كند چه رسد عليه دوستان ؛ يعنى دوستان را با كتمان شهادت آنها، تضعيف نمى كند!
ولا يفعل شيئا من الحق ريائا ولا يتركه حياء
هرگز چيزى را كه در آن شائبه ريا هست ، انجام نمى دهد و به دليل خجالت و حيا كار درست را ترك نمى گويد.
توضيح آنكه براى عمل نيك دو آفت است كه يكى پسينى است يعنى پس ‍ از تحقق و در حال وقوع موجب تضييع آن مى شود و ديگر پيشينى است يعنى پيشينى ، و شيطان در هر دو موضع فعال است .
ان زكى خاف ما يقولون
نسبت به آنچه درباره اش مى گويند بيم دارد.
و يستغفرالله مما لايعلمون
نسبت به آنچه ديگران نمى دانند از بديها استغفار مى كند.
لا يغره قول من جهله
از تعريفهاى جاهلانه و متملقانه مغرور نمى شود.
و يخشى احصاء من قد علمه (77)
بيم دارد لغزشهايش از ناحيه كسى كه از آنها با خبر است بر ملا شود.
مؤ من گول تعريفهاى جاهل را نمى خورد، چون خودش را خوب مى شناسد و از اينكه عيوبش بر ملا شود، نيز مى هراسد. خدا و رسول و مؤ منان و فرشتگان الهى از اعمال آدميان باخبرند و مؤ من همواره از بر ملا شدن سيئاتش مى ترسد.
المؤ من من طاب مكسبه وحسنت خليفته و صحت سريرته
در آمدش پاكيزه است و خلقش نيكو و باطنش سالم است .
و انفق الفضل من ماله
بيش از مورد احتياجش را انفاق مى كند.
و امسل الفضل من كلامه
از گفتار اضافى در كلام خوددارى مى كند:
و كن الناس من شره وانصف الناس من نفسه (78)
مردمان از شرش در امان هستند و درباره مردم ، هر چند به زبان خود، انصاف مى دهد.
فصل دوم : صفات و نشانه هاى مؤ منان در قرآن
در قرآن كريم صفات مؤ من از جنبه هاى گوناگون مطرح شده است :
1. بعد معنوى و درونى ،
2. بعد حيوانى و غريزى ؛
3. بعد روابط اجتماعى ؛
علائم مؤ من از لحاظ باطنى و قلبى - بعد معنوى و درونى
1.اضطراب ناشى از محبت :
هرگاه مؤ من به ياد حق تعالى مى افتد قلبش به تپش و لرزش در مى آيد؛ حتى اين اضطراب و تاءثر درونى ، در ظاهر او هم اثر مى گذارد.
انما المؤ منون الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم (79)
مومنان آنها هستند كه چون ذكرى از خدا شود دلهاشان ترسان و لرزان شود.
2. ازدياد ايمان در اثر شنيدن سخن حق :
و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا(80)
و هنگامى كه بر آنان آيات الهى تلاوت مى شود ايمانشان فزونى مى گيرد بديهى است حالات قلبى به ظاهر تراوش مى كند.از اين رو، زبان به مدح محبوب مى گشايد.
و اذا يتلى عليهم قالوا آمنا به انه الحق من ربنا(81)
و هنگامى كه برايشان آيات الهى تلاوت مى شود مى گويند ايمان آورديم ، همانا اين سخن حق است و از ناحيه پروردگار ما است .
از اين آيه در مى يابيم كه مؤ من سنخ سخن محبوب را مى شناسد.
3. سجده و خضوع در برابر حق :
مؤ من آن گاه كه سخن حق را مى شوند، از عظمت خدا با كرنش به خاك مى افتد.سجده ، نشانه اوج عبوديت و خضوع است .
4. تحميد و تسبيح حق :
مؤ منان نه تنها در برابر حق سجده مى كنند كه تسبيح و تحميد حضرتش را نيز مى گويند. تسبيح ، تنزيه و پيراستن است ، و تحميد، آراستن ، تحميد و تسبيح با يكديگر نسبت دارند. با تحميد، تسبيح هم تحقق پيدا مى كند. چون در كنار هر اثبات ، نفى هم هست .
5. مراقبت در نمازها:
يكى از علائم ايمان ، اهميت دادن به نماز است ، در آيات قرآن درباره نماز خواندن مؤ من سه مطلب مطرح شده است .
الف - مؤ من اهل اقامه نماز است .يقيمون الصلوة (82)
ب - نسبت به نمازهايش مراقبت دارد.والذين هم على صلواتهم يحافظون (83)
ج - در نماز از حالات درونى خاصى برخوردار است . در آيه شريفه پس از آنكه مى فرمايد: قد افلح المؤ منون به عنوان اولين نشانه ايمان مى فرمايد:
الذين هم فى صلوتهم خاشعون
يعنى در نماز حالت خشوع دارند. درباره فرق ميان خوع و خشوع گفته اند كه خضوع كرنش بدنى و خشوع شكستگى باطنى است . ممكن است كسى ظاهرا ركوع و سجود كند اما روحش متواضع نباشد و چه بسا كسى كه كمتر خم و راست مى شود ولى باطنا متواضع است . ارزش نماز به خشوع آن است .
در سوره فتح در وصف مؤ منان از اصحاب رسول الله صلى الله عليه و آله مى فرمايد: محمد رسول الله والذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم (84) سپس خصوصياتشان را بر مى شمرد: تريهم ركعا سجدا اينان اهل ركوع و سجودند. يعنى مؤ من اهل راز و نياز با خداست . نماز براى مؤ من ، اداى وظيفه نيست ، معاشقه است . راز و نياز براى مؤ من به صورت طبيعت ثانويه در آمده است . هرگز احساس تحميل و اكراه نمى كند.
حق تعالى در آيه اى ديگر مى فرمايد:
تتجافى جنوبهم عن المضاجع (85)
دور مى شود پهلوهاى آنان از بسترهايشان
معناى آيه اين نيست كه از رختخواب بلند مى شوند، بلكه آيه مى گويد خود به خود پهلويشان از رختخواب بلند مى شود. دلبستگى به حق در آنان به قدرى شدت دارد كه با عشق پهلويشان را از رختخواب جدا مى كنند.
همچنين آيه مى فهماند كه راز و نيازهاى مؤ منان بيشتر در شبهاست .يدعون ربهم خوفا و طمعا. خدا را با خوف و طمع مى خوانند. خوف در مراتب پايين ، خوف از عذاب است . و طمع در مراتب نازل ، رجا به بهشت است . اما خوف در مراتب بالا، خوف از عظمت است . ما، در برابر بزرگى كه قرار مى گيريم بدون آنكه كار بدى كرده باشيم ؛ در عين اظهار ارادت مى لرزيم ، اين خوف عظمت است .
رجاء هم در مراتب بالا رجاء ديدار است ؛ اميد لقاء الله است . على عليه السلام در روايتى مى فرمايد: مومنى كه دارى خوف عظمت و رجاء ديدار است وقتى روحش به عالم بالا صعود مى كند، فرشتگان در شگفت مى مانند، از بس روح اين مؤ من عظمت دارد.
6.مؤ من خود را رهين فضل حق مى داند:
تريهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اثر السجود(86)
ايشان را در حال ركوع و سجود مى بينى كه فضل و خوشنودى خدا را مى جويند. سيما و رفتار ايشان در چهره آنها بر اثر سجده مشخص است .
علائم يلى الخلقى مؤ من - بعد حيوانى و عزيزى
مؤ من در بعد يلى الربى و نشئه الهى ويژگيهايى دارد كه ذكرش رفت . اما مؤ من چون ديگران در دامن طبيعت و دنيا و عالم كثرت زيست مى كند. نسبت مؤ من با دنيا چه نسبتى است ؟ سر آمد جنبه هاى طبيعى انسان ، شهوت و غضب است .
1. صيانت شهوت :
مؤ من شهوتش را با ايمان مهار كرده است .
والذين هم لفروجهم حافظون الا على ازواجهم او ما ملكت ايمانهم (87)
و آنان كه فروج و اندامشان را از عمل حرام نگاه مى دارند مگر بر جفتهاشان يا كنيزكان ملكى متصرفى آنها.
در اين آيه ، شهوت جنسى مطرح است . شايان ذكر است كه كشتن شهوت در متون دينى توصيه نشده است .در آيه فوق سخن از ميراندن شهوت نيست ، بلكه مهار شهوت مورد نظر است . در روايات متعددى ، از مهار و غلبه بر شهوت به عنوان علامت ايمان نام برده اند.
براى تشخيص ايمان بايد ملاحظه كرد كه شهوت بر انسان غالب است يا انسان بر شهوت ؟ اگر قبضه نفس مؤ من در اختيار اوست ، مؤ من بر شيطان نفس غالب است ، مومن ، امين است و بر جان خويشتن خيانت نمى كند. چون رها كردن اين ياغى چموش خيانت به نفس است . مؤ من بر احساسات خويش حاكم است ؛ چشم ، گوش و اعضا و جوارح او در اختيار ايمان و عقل او است .
2. مهار خشم :
خشم و شهوت براى شعله ور شدن نيازمند مقدماتى است . در قرآن كريم ، توصيه هايى براى پيشگيرى غليان غضب مطرح شده و نيز توصيه هايى براى فرونشاندن آن پس از اشتغال بيان شده است . در سوره قصص در اوصاف مؤ منان مى فرمايد:
واذا يتلى عليهم قالوا امنا به انه الحق من ربنا انا كنا من قبله مسلمين اولئك يوتون اجرهم مرتين بما صبروا و يدرون بالحسنة و السيئة و مما رزقناهم ينفقون
و چون آيات بر آنها تلاوت شود گويند ايمان آورديم كه اين قرآن از جانب پروردگار ما نازل شده و ما پيش از اين تسليم بوديم اينان را دوبار پاداش ‍ نيكو دهند زيرا صبر و ثبات ورزيدند و بدى را به نيكى دفع مى كنند و از آنچه روزى آنها كرديم انفاق مى كنند.
يدرون به معناى يدفعون است . يعنى مؤ منان ، بديها را با نيكيها دفع مى كنند. اين همان جنبه پيشگيرى است . آنها زمينه خشم را از بين مى برند.
در آيه بعدى مى فرمايد:
واذا سمعوا اللغو اعرضوا عنه و قالوا لنا اعمالنا و لكم اعمالكم
وقتى از جاهلى سخن بدى مى شنوند، توجه نكرده و اعراض مى كنند و مى گويند كارهاى ما به خود ما مربوط مى شود و كارهاى شما به شما.
سپس مى فرمايد:
سلام عليكم لا نبتغى الجاهلين (88)
سلامت بمانيد، ما از نادان را نمى طلبيم .
در قرآن كريم در وصف عباد رحمان مى فرمايد:
واذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما(89)
هنگامى كه مخاطب اهل جهل قرار مى گيرند مى گويند: سلام بر شما.
اين آيات نشان مى دهد كه مومنان با روش خاصى زمينه هاى غضب را از بين مى برند. يك جا به حرف جاهلان گوش نمى كنند و پيش خود مى گويند:
لانبتغى الجاهلين
از جهال پيروى نمى كنيم .
يعنى با روش جاهلانه با جاهلين برخورد نمى كنند. اين برخوردها نوعى مهار نفس هم هست .
در برخى موارد هم مؤ من از خشم استفاده مى كند و آن جايى است كه بخواهد در برابر ظلمى بايستد. مومن ظلم پذير نيست و لذا بايد از نيروى غضب استفاده كند، اگر شخصا توانست ظلم را بر طرف كند، راءسا عمل مى كند وگرنه از نيروى مومنان ديگر مدد خواهد گرفت . در آيه اى از سوره شورى در توصيف مؤ منان در برابر مهار شرعى قوه خشم مى فرمايد:
والذين اذا اصابهم البغى هم ينتصرون (90)
اينان نسبت به ظلمى كه درباره شان مى شود از مومنان يارى مى طلبند.
هم ينتصرون يعنى يا از ساير مومنان يارى مى طلبند و يا آنكه وصف روحيه مومنان است كه در برابر ظلم يكديگر را يارى مى كنند.
وجزاوا سيئة مثلها (91)
و جزاى بدى و ظلمى كه در حق شما - مومنان - روا داشتند، بدى در حد همان بدى است نه بيشتر.
به مؤ منان توصيه مى كند كه از نيروى خشمشان به اندازه استفاده كنند، در باب قصاص هم قرآن به اين مسئله توجه دارد. هنگام قصاص حق ندارى از حد تعدى كنى ؟
فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما عتدى عليكم (92)
پس هر كه به جور و ستمكارى شما دست دراز كند او را به مقاومت از پاى در آوريد بقدر ستمى كه به شما رسيده .
قرآن به مؤ منان توصيه مى كند كه در موضوع خشم بايد مماثله را مراعات كنند. البته ، همواره خداوند سفارش كرده كه اگر بتوانى بدون استفاده از نيروى خشم جلوى تجاوز را بگيرى ، اولى است .
فمن عفا و اصلح فاجره على الله انه لايحب الضالمين (93)
پس كسى كه عفو كرد و اصلاح نمود اجرش بر خداست . خداوند ستمكاران را دوست ندارد.
از اين آيه در مى يابيم كه اگر كسى توانست بدون استفاده از نيروى خشم ، دست به اصلاح زند، در نزد خداوند پاداش دارد زيرا خداوند از تجاوز بدش مى آيد. البته اگر با اين روش نتوانستى بر خشمت غلبه كنى آن را اعمال كن تا حق از بين نرود. لذا فورا در دنباله آيه مى فرمايد:
ولمن انتصر بعد ظلمه فاولئك ما عليهم من سبيل (94)
اگر براى جلوگيرى از ظلمى كه به شما شده است ، از ديگران يارى بگيريد. مانعى ندارد.
آيه بعدى مى فرمايد:
انما السبيل على الذين يظلمون الناس و يبغون فى الارض بغير الحق اولئك لهم عذاب اليم (95)
بدرستيكه مواخذه بر كسانى است كه بر مردم ظلم مى كنند و در زمين در پى امور باطل مى گردند آنها را عذابى دردناك خواهد بود .
دنباله آيه ، از صبر و غفران تكلم فرموده است ، و تذكر مى دهد كه مومن در مقام خشم بى اعتنا نيست و در جايى كه حق و معقول باشد، مى تواند از آن استفاده كند.
فلسفه جهاد با كفار و ستمگران همين است ؛ اما مؤ من مجاز به بعضى اعمال مثل مثله كردن كافر در جنگ نيست زيرا خشم مومن در دايره مهار شرعى است .
3. ترك معاصى :
مومن از محرمات پرهيز مى كند و به اعمال شايسته و صالح رغبت دارد. در سوره سورى آمده است .
والذين يجتنبون كبائر الاثم والفواحش (96)
كسانى كه از گناهان بزرگ و فواحش اجتناب مى كنند.
ذكر واژه الفواحش يك نوع ذكر خاص بعد از عام است . گناهان ، اعمالى هستند كه شارع مقدس از آن نهى فرموده اگر چه از ديد افراد متعارف زشت نباشد. چنان كه قمار، از نظر ظاهر ممكن است قبحى نداشته باشد. اما برخى گناهان از نظر شرافت انسانى قبيح هستند، مانند زنا و لواط، اين اعمال ، زشتى ظاهرى هم دارند. لذا خداوند اين دو نوع معصيت را جدا ذكر فرموده است .
درباره عمل واجب نيز در آيه بعد، ذكر خاص بعد از عام شده است :
والذين استجابوا لربهم واقاموا الصلواة (97)
مومنان به درخواست پروردگارشان پاسخ مثبت مى دهند و نماز برپاى مى دارند چون نماز در ميان اعمال واجب درخشندگى خاصى دارد، به طور جداگانه ذكر شده است .
حالات مومن در روابط اجتماعى - بعد روابط اجتماعى
قبل از ورود به اين بحث ، ذكر مقدمه اى ضرورى است : مومنان با يك واقعيت خارجى روبرو هستند و آن اينكه همه اعضاى جامعه اى كه مومن در آن زندگى مى كند مانند او، با ايمان نيستند، خواه ناخواه ، مومن با غير مومنان و غير مسلمين تماس رابطه دارد. از اين رو، بايد رابطه اش را با مومنان و كفار جامعه بر اساس اصول مشخص تنظيم كند. حالات مومن در بعد روابط اجتماعى عبارتند از:
1. محبت به مومنان و شدت نسبت به كفار:
قرآن مى فرمايد: مناسبات مومن با مومنان بايد بر اساس محبت ، دلسوزى و گذشت باشد اما در برابر كفار نبايد بر اساس محبت و ولايت باشد. بلكه بايد بر اساس شدت و سطوت برخورد شود، در سوره فتح مى خوانيم .
محمد رسول الله معه اشداء على الكفار رحماء بينهم (98)
پيامبر و مومنانى كه با وى هستند، در برابر كفار غليظ و شديد و در ميان خود مهربان و با گذشت هستند.
از نظر قرآن ، مومن خود سرانه عمل نمى كند و پايبند مشورت با مومنان است . اين دستور، يك اصل كلى در روابط اجتماعى مومنان است كه حقوق مومنان نبايد ناديده گرفته شود. البته ، مشورت نسبت به مومنان است نه كفار، در دنباله آيه فوق پس از آنكه فرمود: پروردگار را اجابت مى كنند و نماز بر پاى مى دارند بلافاصله مى فرمايد:
وامرهم شورى بينهم و مما رزقناهم ينفقون (99)
كارهاشان را بر اساس مشورت انجام مى دهند و از آنچه ما روزيشان كرده ايم انفاق مى كنند.
مرداد از امر در اينجا، كار شخصى نيست ، بلكه امور مربوط به كل جامعه است .
البته ، كارهاى كه به مشاركت مومنان باز مى گردد نيز مشمول اين آيه است ؛ مثلا در كوچه اى كه چند مومن در آن زندگى مى كنند، امور كوچه ميان آن مومنان به شور اداره مى شود هر امرى كه مومن ديگرى در آن حق دارد، مشمول مشورت است و نبايد خودسرانه عمل شود.
2. ولايت متقابل :
ارتباط مومنان با يكديگر دو محور دارد:
محور اول محبت است كه پشتوانه ارتباط مومنان است .
محور دوم ، ولايت و سرپرستى است . مومنان در بين خود، رابطه سرپرستى متقابل دارند. براى مثال ، رابطه ميان پدر و فرزند، يا مادر و فرزند را در نظر بگيريد، رابطه جمعى است و بر دو اساس استوار است ، پدر يا مادر در عين اين كه فرزندانشان را دوست دارند، سمت سرپرستى آنان را نيز دارند.
سرپرستى در اينجا ريشه در محبت دارد. عشق اوليا به فرزندان موجب مى شود تا بر اعمال آنان مراقبت و نظارت داشته باشند و اين اصل تنها شامل پدر و مادر نمى شود، بلكه هر كسى كه به ديگرى علاقه مند است . از شخص مورد علاقه ، محافظت و مراقبت مى كند. اين مراقبت و يا محافظت در دو حيطه دفع ضرر و جلب منفعت صورت مى گيرد. يعنى او را به سوى منافع خودش ارشاد و هدايت مى كند و از مضرات باز مى دارد.
مومنان به دليل كمال محبتى كه بينشان برقرار است . حق سرپرستى و ولايت بر يكديگر پيدا مى كنند. فقها مى فرمايند ولايت ، امرى جعلى است ، يعنى از جعل شارع مقدس پديد مى آيد. البته ، اين جعل پشتوانه و تكيه گاهش محبت است . شارع مقدس بر اين مبنا، يك سلسله احكام را جعل فرموده است . در سوره توبه مى خوانيم :
والمؤ منون والمؤ منات بعضهم اولياء بعض
مردان مومن و زنان مومن نسبت به يكديگر ولايت دارند.
هر مؤ منى نسبت به مومن ديگر اعم از مرد و زن سمت سرپرستى پيدا مى كند.ولى هم به معنى سرپرست است و هم به معناى دوست .دوستى باعث جعل ولايت است . مقتضاى اين دوستى چيست ؟ نظارت و مراقبت ، از اينجاست كه حكم امر به معروف و نهى از منكر منشاء مى يابد.در دنباله آيه شريفه آمده است .
ياءمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر (100)
امر به معروف و نهى از منكر مى كنند.
امر به معروف و نهى از منكر مرتبت بر همان ولايت است . امر به معروف يعنى هدايت و ارشاد و نهى از منكر يعنى مراقبت از اين جهت كه خداى ناكرده مؤ من به بد و منكرى گرفتار نشود.
اين رابطه ، مخصوص مؤ منان است اما رابطه ميان منافقين به عكس است . نه تنها محبت و دوستى در كار نيست بلكه بين ايشان دشمنى حكمفرماست . در همان سوره توبه مى فرمايد:
المنافقون و المنافقات بعضهم من بعض ياءمرون بالمنكر و ينهون عن المعروف (101)
منافقين و منافقات هم از يك قماش هستند اقتضاى حال اين گروه چيست ؟ امر به منكر و نهى از معروف مى كنند.
مؤ منان بر خلاف منافقين ، نسبت به يكديگر كاملا حالت مراقبت و دلسوزى دارند. اگر يكى از آنان مشاهده كرد كه برادر يا خواهر مؤ منش دچار لغزش ‍ شده است بى تفاوت نمى نشيند، همان گونه كه پدر از لغزش و خطاى فرزندش رنجور مى شود البته روشن است كه نهى از منكر مراتب و شرايطى دارد.
3.اطاعت الهى و ولايى :
از ويژگى آثار مومنان در مناسبتهاى اجتماعى ، اطاعة الله و اطاعة رسول است .شايان توضيح است كه ما دو صنف احكام داريم .
در يك صنف از احكام ، رسول الله صلى الله عليه و آله واسطه خدا با بندگان است .دستورهايى را ابلاغ مى كند.اجراى اين نوع دستورها، اطاعة الله است مثلا پيامبر صلى الله عليه و آله واسطه ابلاغ دستور نماز بوده است . اگر ما نماز خوانديم ، اطاعت از خدا كرديم .
در صنف ديگر احكام ، رسول الله صلى الله عليه و آله واضع است از قبيل ، امر به جنگ و بسيج سياسى اجتماعى كنيد، اطاعت از رسول ، به اطاعت از خدا يار مى گردد. در نتيجه ، مؤ من هرگز ميان اطاعة الله و اطاعة رسول تفاوت قائل نمى شود. لهذا در ادامه آيه اى كه شرح داده شد، آمده است .
والمومنون و المومنات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و يطيعون الله و رسوله اولئك سيرحهم الله (102)
مردان و زنان مومن نسبت به يكديگر ولايت دارند، امر به معروف مى كنند و نهى از منكر مى نمايند، نماز بپاى مى دارند و زكوة مى دهند و اطاعت خدا و رسولش را مى نمايند. بزودى خدا اينان را مشمول رحمت خود قرار خواهد داد.
از اين آيه نتيجه مى شود كه مومن نه تنها به احكام فردى ملتزم است كه در امور اجتماعى ، سياسى ، حكومتى نيز موظف به مشاركت و تكاليفى است كه بايد بدان ها پايبند باشد.
فصل سوم : شرح خطبه همام
علائم مؤ منان
همام يكى از صحابه حضرت امير عليه السلام ، شخصيتى پارسا، متهجد و مجتهد بوده كه از حضرت درخواست مى كند صفات متقين را باز گويد، حضرت نيز با مقدماتى اجابت مى فرمايند.بيانات آن بزرگوار معروف است به خطبه همام و در نهج البلاغه نسخه صبحى صالح ، ص 303، خطبه 193 نقل شده است . روايت ديگرى در اصول كافى (103) از حضرت نقل شده كه شبيه همان خطبه است اما به رغم نظر برخى كه پنداشته اند همان خطبه منقول در نهج البلاغه است ؛ يا اگر دو واقعه و دو خطبه است مضامين آنها ادغام شده است به نظر ما به دليل تفاوتهاى فراوان متن و مضمون آنها، اين دو خطبه يكى نيستند.
ما در اينجا براى تمام مباحث و تعميم فائده ، خطبه منقول در اصول كافى را شرح و بسط مى دهيم .
امام صادق عليه السلام مى فرمايند: هنگامى كه على عليه السلام خطبه مى خواندند، همام بلند شد و عرض كرد.
صف لنا صفة المومن كاننا ننظر اليه
فرمودند اى همام ! مومن زيرك و باهوش است .
برخى كيس و فطن را به يك معنا گرفته اند و فطن را تاءكيد كيس ‍ دانسته اند.اما با مراجعه به كتب لغت ، روشن مى شود ميان اين دو واژه تفاوت است كيس در مقابل احمق است و به زيركى خدادادى اطلاق مى شود.معنى روايت اين مى شود كه مومن عاقل و چيز فهم است . از اين رو مى توان گفت كياست به ادراك عقل خدادادى ، و فطانت به هوشى كه حاصل تجربه است ادراك جزئيات اطلاق مى شود. يكى از دلايل اختلاف فطانت و كياست ، روايتى از رسول الله صلى الله عليه و آله است كه نشان مى دهد فطن تاءكيد كيس نيست .
قال رسول الله صلى الله عليه و آله المومن كيس الفطن الحذر(104)
مؤ من عاقل و چيز فهم و محتاط است .
در روايتى ديگر، همين معنا به صورت تمثيلى پرداخته شده است ،
المؤ من لايلسع من حجر مرتين (105)
مؤ من از روى يك سنگ دوبار نمى لغزد و به زمين نمى خورد.
متاءسفانه در سابق ، گاهى ساده لوحيها را علامت خوبى مى دانستند.كسى كه صابون را از پنير تشخيص نمى داد ستايش مى شد.در صورتى كه بى شعورى هيچ گاه علامت خوبى نيست . به قول يكى از بزرگان رضوان الله تعالى عليه ، اين نوع مدحها ترويج نادانى است . در اينجا ذكر نكته اى ضرورى است كه ميان حيله زدن و حيله را درك كردن تفاوت است . يكى از بزرگان مى فرمود حقه نزن اما حقه را بفهم ، چرا؟ چون مؤ من كيس و فطن و حذر است . يعنى ، مؤ من هوشيار است و اوضاع را مى بايد.البته اين كلمه حذر معانى متفاوت دنيوى و اخروى دارد. يكى از معانى آن هوشيارى مومن در نفروختن آخرت به دنياست . از اين روايت در مى يابيم كه اسلام دين شعور است ، حتى ، در وصول به مقامات معنوى به كار انداختن شعور را شرط مى داند. در دنباله روايت على عليه السلام فرمودند:
بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه
صورت مومن بشاش و باز است و جزنش در قلبش است .
ما اصطلاحا مى گوييم طراوت وجه ، روى باز و گشاده .
شايان ذكر است كه اندوههاى ما دو سنخ است .
1. حزن در امور دنيوى ، مانند مصيبت هاى و گرفتاريهايى كه براى انسان گاهى در دنيا پيدا مى شود. مؤ منى كه گرفتارى دنيوى برايش پيش آمده نبايد در روابط اجتماعى آن را بروز دهد.
2. حزن در امور اخروى ، مانند خوف از خدا. در اين موارد هم ، بايد حزن در دل باشد و در قيافه و چهره منعكس نشود.
مى گويند حضرت موسى عليه السلام براى مناجات به كوه طور مى رفت . در راه شخصى را ديد كه بلند صحبت مى كند، اظهار محبت مى كند، پيراهنش ‍ را چاك مى زند. وقتى به محل مناجات رسيد حكايت حال او را با خدا باز گفت . خطاب رسيد كه اى موسى به او بگو نمى خواهد براى من سينه چاك كند؛ دلش را چاك بدهد تا ما در آن قرار بگيريم .
البته غم و اندوه مؤ من با حزن اوليائش نسبتى مستقيم دارد. همان طور كه نشاط او با فرح و شادى اوليائش نسبت دارد؛ چون دلهاى مؤ منان با يكديگر مربوط است .
در روايتى يكى از ائمه معصومين عليه السلام درباره شيعيان ، فرموده اند:
شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا يفرحون لفرحنا و يحزنون لحزننا(106)
شيعيان ما از باقيمانده طينت ما آفريده شده اند.شادى آنها با شادى ما و حزنشان با حزن ما در ارتباط است .
آن گاه كه اولياى ايشان اندوهناكند، شيعيان نيز اندوهگين اند و وقتى شادند، پيروانشان نيز مسرورند.
اوسع شى ء ضدرا
مؤ من از روحى وسيع برخوردار است .
برخى اين جمله را به حلم تفسير كرده اند.يعنى مؤ من اهل حلم است . برخى هم آن را به علم شرح كرده اند. البته تفسير وسعت صدر به علم ، بعيد است . صدر همان روح است . روح مؤ من با ظرفيت است و در برابر مشكلاتى كه براى خيلى ها تحمل ناپذير است ، مقاومت مى كند. در روايتى آمده است :
قر كريم يعنى روح مؤ من به قدرى با كرامت است كه بسيارى از مشكلات و امور را ناديده مى گيرد. هاضمه اش در تحمل مشقات بسيار قوى است . مؤ من مانند آب جارى است كه بر اثر تماس با نجاست ، نجس ‍ نمى شود. بعضى مردم مانند آب قليل هستند كه بر اثر برخورد با اندكى نجاست ، نجس مى شوند؛ برخى نيز مانند آب كر هستند كه بايد به قدرى نجاست در آن وارد شود كه بو و طعم نجاست را بگيرند. اما مؤ من مانند آب جارى است كه به منبعى عظيم از رودخانه يا دريا متصل است . آب جارى هرگز منفعل نمى شود. اين روايت آنگاه كه به مناسبتهاى اجتماعى كشانده شود آثار و بركات بسيار زيادى دارد. از اين رو، مؤ من از گفتار بسيارى از جهال مى گذرد و حلم به خرج مى دهد.
و اذل شى ء نفسا
هواهاى نفسانى در نزد مؤ من از هر چيز خوارتر است .
مؤ من به دليل احساس فرا دستى كه نسبت به هواهاى نفسانى دارد هرگز تسليم آن نمى شود.
زاجر عن كل فان خاض على كل حسن .
از هر آنچه فانى است باز مى دارد و در تحقق امور نيكو حريص است .
مراد از فانى امور دنيوى است كه حال نفوس مضر است . زاجر هم اعم از زجر و بازدارندگى خود و ديگران است ، اين روايت در حقيقت ، بيان ديگرى است از امر به معروف و نهى از منكر. كان فان تنها محرمات را در بر نمى گيرد، چه بسا امور مكروه و مباحى كه ممكن است به جنبه هاى اخروى ضربه بزند يا لااقل موجب تنزل مراتب شود، و مؤ من خود و ديگران را از آنها باز مى دارد.
لاحقود و لاحسود ولا وثاب ولا سباب ولا عياب ولا مغتاب
كينه ورز و حسود نيست ، به مردم نمى پرد و دشنام نمى دهد، عيبجو و غيب كننده نيست .
حقد آن دشمنى است كه در درون جاى مى گردد. ميان حقد و عداوت اختلاف است . معمولا حقد را به كينه ترجمه كرده اند . حسد صفت كسى كه آرزوى زوال نعمتى را از غير دارد. به خلاف غبطه كه خوب است و آن آرزوى داشتن كمالى است كه در ديگرى هم هست و در فارسى به رشك تعبير مى شود.
وثاب به معنى پريدن و جستن است . يعنى مؤ من به ديگران پرخاش ‍ نمى كند.
غياب عيب جو را گويند و مغتاب غيب كننده ، معنى روايت اين است كه مؤ من اهل كينه ، حسد، پرخاشگرى ، فحاشى ، عيب جويى و غيبت نيست .
مبالغه در نفى
براى فهم بيشتر اين روايت ذكر نكته اى ضرورى است :
چرا حقود و حسود و وثاب و سباب و عياب را به صورت صبغه مبالغه مطرح فرموده اند؟ آيا مى خواهد فقط افراط در ناهنجاريها را از مومن نفى كند؟ بدين معنا كه اصل صفات ناهنجار ثابت است اما آن صفات زياد از مؤ من سر نمى زنند، با اين بيان ، بايد گفت مومن عياب نيست اما ممكن است عيب جو باشد. زياد زشت گويى نمى كند، كم مى گويد.برخى چنين تصور كرده اند، اصطلاحا اين نوع مبالغه را نفى مبالغه گويند. نوع ديگر مبالغه هم ، مبالغه در نفى است . نظير اين آيه قرآن كه : وما انا بظلام للعبيد (107) آيا معنى آيه اين است كه خدا زياد به بندگان ظلم نمى كند، يعنى ممكن است ستم اندك از خدا سر بزند! هرگز. اين مبالغه از نوع مبالغه در نفى است . يعنى هيچ گاه خداوند به بندگان ظلم نمى كند. در اينجا هم به اعتقاد من ، مبالغه در نفى است . يعنى مومن هيچ گاه حسد نمى ورزد؛ كينه به دل نمى گيرد؛ منازعه و غيبت نمى كند.
يكره الرفعة ويشناء السمعة
مؤ من از خودنمايى عار دارد و شهوت طلبى را بد مى داند.
سمعه از سمع است . مؤ من دوست ندارد كه فضائلش به گوش ديگران برسد. در روايات به جهت عكس سمعه توصيه شده است ؛ اگر از مؤ من ستايش كنند، ناراحت مى شود. به فرمايش امام سجاد عليه السلام .
ان زكى خاف ما يقولون و يستغفرالله مما لايعلمون
اگر او را تطهير و ستايش كنند، از آنچه درباره اش مى گويند بيم دارد و استغفار مى كند نسبت به عيوبى كه دارد و ديگران از آنها بى خبرند.
لايغره قول من جهله
مومن از گفتار جاهلانه اى كه درباره او مى گويند، فريب نمى خورد.
ويخشى احصاء من قد علمه (108)
و مى ترسد آنكه اعمال ناشايستش را بر ملا كنند.
انگيزه بسيارى از كسانى كه در تاريخ بدعتى گذاشتند، شهوت طلبى و تعريف و تمجيد اطرافيان بوده است .
اميرالمؤ منين عليه السلام در ادامه خطبه مى فرمايند:
طويل الغم و بعيد الهم .
اندوهش بى پايان و همتش بى كران است .
علت بى پايانى اندوهش ، ياد مرگ و عوالم برزخ و قيامت است . خوف و ترس از سوء عاقبت ، از اقسام خوف ممدوح است . از همين رو، ميان طويل الغم و بعيد الهم مناسبت است .همت مؤ من بلند است ، به بلنداى برزخ و قيامت او هر چه همت دارد، در امور اخروى مصرف مى كند. شايان ذكر است كه مومن به دليل زيركى ، امور دنيوى اش را نيز با آخرت پيوند مى زند و به دنياى خود نيز رنگ الهى مى زند.
كثيرا الصمت
خاموشى اش بسيار است .
على عليه السلام در ضمن روايت ديگرى فرموده اند:
لاعباده كالصمت (109)
عبادتى نظير سكوت و خاموشى نيست .
خاموشى اش بسيار است . زيرا مى خواهد سالم بماند.
البته سكوتى كه با تفكر و تذكر همراه باشد. همچنين در روايت ديگرى باز از على عليه السلام آمده است :
ان كان فى الكلام البلاغة فق الصمت السلامة بن العثار (110)
اگر در سخن بلاغت و زيبايى هست در خاموشى و سكوت سلامت از لغزش و شر و مهلكه است .
و همچنين :
طوبى لمن صمت الا من ذكر الله (111)
خوشا به حال كسى كه سكوت كرد مگر از ذكر خدا.
در دنباله خطبه ، على عليه السلام مى فرمايد:
وقور
مؤ من داراى وقار است .
وقار را غالبا در راه رفتن معنا مى كنند، در حالى كه معنى وقار شتاب نكردن در همه كارهاست .گاهى فكر مى كنند عجلوا بالصلوة يعنى ، نمازت را با عجله بخوان . در حالى كه عجلوا فى الصلوة نيست مقصود اين است كه وقت نماز شده است و نمازت را در اول وقت بخوان اما با طمانينه و وقار:
در اين روايت مقصود از وقور ايناست كه مومن با شتاب از قوه غضب و شهوت استفاده نمى كند. وقور است يعنى : مهار كننده شهوت و غضب است .
ذكور
كثيرالذكر است .مصداق كاملترين ذكر، ذكرالله است اما در اينجا مى تواند شامل همه مراتب ذكر باشد. مومن هيچ امرى از امور آخرتى را از ياد نمى برد.
چون مومن ذكور است ؟ در روايتى در پاسخ چنين سؤ الى ، خود حضرت فرموده اند:
الذكر مجالسة المحبوب (112)
ذكر، هم نشينى با محبوب است .
و نيز:
الذكر مفتاح الانس (113)
ذكر، كليد انس با خداست .
ذاكر از ذكر گفتن لذتى فراوان مى برد.
الذكر لذة المحبين (114)
ذكر از گناه باز مى دارد و براى روح امنيت مى آورد.
ذكر الله دعامة الايمان و عصمة من الشيطان (115)
ذكر خدا اساس ايمان و مصونيت در مقابل شيطان است .
آبادى دل به ذكر الله است .
من عمر قلبه بدوام الذكر حسنت افعالة فى السر و الجهر (116)
كسى كه قلبش را به دوام ذكر آباد مى كنند، افعال آشكار و پنهانش اصلاح مى گردد.
سپس مى فرمايند:
صبور شكور
صبور و شكور است .
در روايتى آمده است آن گاه كه ايمان در اعضا و جوارح اثر مى گذارد، در اثر آشكارتر است و آن اينكه ايمان ، پشتوانه صبر و تكيه گاه شكر مى شود.
در برخى روايات فرموده اند: نصف ايمان صبر است و نصف ديگر آن شكر (117). مومن صبور است در برابر بلا و مصيبت و طاعت و معصيت . شكور هم هست يعنى ، در هنگام راحتى و رفاه خداوند را فراموش نمى كند.
الايمان صبر فى البلاء وشكر فى الرخاء (118)
ايمان دو چيز است ، صبر در بلايا و شكر در رفاه و راحت .
مؤ من شكور است در همه مراتب شكر، اعم از زبانى ، عملى و قلبى .
مغموم بفكره
بخاطر فكر در امور مهم و آينده اش غمزده است .
مسرور بفقره
در خصوص كمبود جهات مادى اش ، شادمان است .
حكمت اين سخن در آن است كه در كثرت مال ، حساب هم بيشتر هست ، در قلت آن ، حساب كمتر است . زياد داشتن تكليف را هم بيشتر مى كند. فى حلالها حساب وفى حرامها عقاب مؤ من چون زيادى اموالش را انفاق مى كند، تكاليف كمترى هم خواهد داشت .
سهل الخليقة
خوش خلق است
بنابر اين ، در برخوردهايش غلظت و خشونت نيست . بلكه در برابر حق تسليم است .
لين العريكة
خوى و سرشتش نرم است .
اشاره به همان عبارت بالاست . مومن جاذبه دارد، چون سهل الخليقة است . برخوردهايش با نرمى تواءم است . در صفات حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله آمده است .
اصدق البربة لهجة و الينهم عريكة (119)
صادق ترين مردم بود و از نظر اخلاق نرمترين آنها قرآن كريم درباره رسول الله صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
لوكنت فظا غليظ القلب لانفضوا من خولك (120)
اگر خشن بودى از اطرافت پراكنده مى شدند.
خدا رحمت كند بزرگى را كه مى فرمود برخى گمان مى كنند مقدس بودن بايد با تلخى و عبوسى همراه باشد. مؤ من بايد خوش اخلاق و نرم باشد. روشن است كه در هنگامه نبرد هيچ كس قربان صدقه كى نمى رود اما حتى در باب امر به معروف و نهى از منكر فقها مى فرمايند اگر مى توانى جلوى منكرى را با نرمى و خواهش بگيرى ، اين روش بر روشهاى ديگر مقدم است .
نرم خويى در روابط اجتماعى ميان مومنان ، بايد به صورت طبيعت ثانويه در آمده باشد.
قليل الاذى .
كم آزار است ، اذيتش اندك است .
در معناى اين جمله ، قول هائى بيان شده است . از جمله ، مرحوم مجلسى در بحار الانوار مى فرمايد غرض اذيتهاى است كه خوب است . مانند جهاد، امر به معروف و نهى از منكر. ايشان مى گويند در اين نوع از اذيتها هم ، مومن كم آزار است . يعنى كمتر امر به معروف مى كند يا كمتر اقدام به جهاد مى كند! روشن است كه اين معنا صحيح نيست . به اعتقاد بنده ، مقصود اين جمله چيز ديگرى است .
آدمى در ارتباطات اجتماعى دو گونه مى تواند به ديگران آزار برساند: عمدى و غير عمدى . يك قسم آزارى است كه از روى قصد و غرض ‍ است .
قسم دوم اذيتهايى است كه شخص ممكن است از روى بى توجهى انجام دهد.
به اعتقاد من معنى روايت اين است كه مومن به قدرى در رفتارش مراقبت و مواظبت دارد كه در سخنش يا كردارش به عمد و غير عمد اذيت كمترى متوجه ديگران مى شود.
رصين الوفاه .
در وفادارى محكم است .
مؤ من در پيمانهايش با خالق و مخلوق پابر جاست .
لامتافك و لا متهتك .
دروغزن و پرده در نيست .
دروغ نمى گويد، دروغ نمى بندد و باكى ندارد كه به او دروغ ببندند همين طور مؤ من هتاك و پرده در نيست .
يكى از قطريات حيا است .مرحوم ملاصدرا رضوان الله تعالى عليه مى فرمايد: حياى فطرى ، حياى آميخته به خلقت است . البته فطريات زوال پذيرند، حيا نيز مى تواند از بين برود.
پرده حياى ديگران را نمى درد و اجازه نمى دهد ديگران پرده حيايش را بدرند. اصول پرده دارى اساس مسائل تربيتى است و اگر لطمه بخورد، تربيت ، معنايى نخواهد داشت .
ان ضحك لم يخرق
اگر بخندد، از حد خارج نمى شود.
يعنى از فرط خنده زياد دست به عمل سفيهانه نمى زند.
و ان غضب لم ينزق
اگر هم عصبانى شود، مرتكب اعمال سبك نمى شود.
صحكه تبسم
خنده اش ، لبخند است .
و استفهامه تعلم و مراجعته تفهم
سؤ ال مومن براى يادگيرى است و مراجعه اش به عالم براى فهم است .
كثير علمه
دانشش بسيار است .
عظيم حلمه
بردباريش بزرگ است .
كثير الرحمة
مهربانيش فراوان است .
لايبخل و لا يعجل
بخل نمى ورزد و عجله هم نمى كند.
البته بخل منحصر به مال نيست . هر چه را كه سزاوار مصرف باشد و انسان دريغ كند، مصداق بخل است . مثلا اگر بتواند كارى براى ديگرى انجام دهد و دريغ كند بخل ورزيده است .
در نسخه ديگر آمده است .
لاينجل
بدون فكر سخن نمى گويد.
ولا يضجر ولا يبطر
مؤ من اهل ضجر و دلتنگى نيست و مستى نمى كند.
يعنى خستگى ناپذير است . از اين رو ملول و بى قرار نمى شود.
ضجر در اصطلاح عوامانه به معناى بريدن است . گاهى مى گوييم فلانى در مسائل اجتماعى بريد. از اين جمله در مى يابيم كه مومن اهل بريدن نيست . از آن طرف هم ، از فرط خوشحالى به حالت بطر و مستى گرفتار نمى آيد. يعنى خودش را گم نمى كند.
در قضاوت خلاف حق نگويد.
در حكم و قضاوتهاى اجتماعى توجهى به اشخاص نمى كند، به طورى كه مثلا در خانواده يك بچه را از ديگرى بيشتر دوست بدارد. مومن اهل تبعيض نيست .
ولا يجور فى علمه
در عملش ستم نمى كند.
مگر ممكن است كسى در علمش ستم كند؟ پاسخ اين است كه بلى ، علم مومن سبب ستمش نمى شود. مومن از آگاهى اش سوء استفاده نمى كند. تصور كنيد دو تن را كه يكى از قانون مطلع است و ديگرى با آن ناآشناست .- ممكن است اين قانون دادن از آگاهى اش سوء استفاده كرده و به آن فرد نا آگاه ستم كند. اما علم مؤ من اسباب ستم به جامعه نيست .
نفسه اصلب من الصلد
نفس مؤ من از سنگ ، سخت تر است .
اين جمله كنايه از تحمل فوق العاده مؤ من در برابر شدايد و مشكلات است . در برابر انحرافات مانند سنگ خاراست . در اجراى عدالت سفت و محكم است .
و مكادحته احلى من الشهيد
مكادحه اش از عسل شيرين تر است .
كدح به معناى سعى و كوشش است و در برخى لغت نامه ها كدح به معناى كسب آمده است . ولى كسب كردن مال براى خانواده از مصاديق كدح است .
چرا سعى مؤ من از عسل شيرين تر است ؟ چون تلاش مؤ من در دو جهت است : يكى جهت كوشش مؤ من براى تاءمين معيشت خود يا كسانى است كه با وى مربوط اند كه اين خود، عبادت است و مروت . جهت دوم تلاش ‍ مؤ من مربوط به اعمالى است كه در آخرت از آنها بهره مند مى شود.
مؤ من از كوشش خود در هر دو جهت لذت مى برد. آن گاه كه در مسير تاءمين معاش تلاش مى كند به دو دليل فطرت انسانى از اين كه وسيله است تا ديگران با حمايت او به زندگى ادامه دهند، لذت مى برند؛ مانند پزشكى كه از درمان بيماران خويش احساس لذت مى كند.
در بعد معنوى هم وقتى به اوامر حق تعالى گردن مى نهد و دستورهاى الهى را اجرا مى كند؛ مى پيوند محبتى كه ميان او و محبوب است ، شديدتر مى شود و از اين جهت لذتى وصف ناپذير برايش حاصل مى گردد. او باور دارد كه تلاشش به ملاقات حق مى انجامد. يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فما قيمه (121)
لا جشع و لا هلع
نه حريض است و نه اسير پوچى است .
جشع ، كثرت حرص به اين معنا است كه شخصى در عين دارايى باز هم افزون طلبى مى كند و حال آنكه اين تقاضا برايش مفيد نيست . شدت حرص در جايى است كه شخص نصيب خود را گرفته است و طمع در مال غير دارد.
هلوع به معناى كسى است كه توان تحمل در برابر هواهاى نفسانى را ندارد. به تعبير من آدم پوچى است . چنين شخصى ناشكيباست . اهل جزع و فزع است . بنابراين جشع و هلع ، حالت كسى است كه حريص است و بى صبر.
ولا عنف ولا صلف
درشت گفتار و كم ظرفيت نيست .
خداوند پيامبرش را نصيحت مى كند كه در برخوردهاى اجتماعى غليظ و درشت نباشد. زيرا خشونت نظام اجتماعى را از هم مى گسلد. درشتى در گفتار و كردار دريچه اى است به سوى بى ايمانى . در اين باره روايت جالبى از سلمان (ره ) روايت شده است :
قال اذا اراد الله عزوجل هلاك عبد نزع منه الحياء
آنگاه كه خداوند اراده هلاك بنده اى را داشته باشد، ابتدا حيايش را اخذ مى كند. فاذا نزع منه الحياء تلقه الا خائنا مخوفا
آنگاه كه حيا از او رخت بربست ، تبديل به آدم خائنى مى شود
و ان كان خائنا مخونا نزع منه الامانة
وقتى خائن شد، امانت از او سلب مى شود.
يعنى روحيه امانت دارى را از دست مى دهد و به امانات الهى خيانت مى كند در اينجاست كه توحيد و ولايتش در خطر نابودى قرار مى گيرد.
فاذا نزعت منه الامانة لم تلقه الا فظا غليظا
وقتى امانت از او گرفته شد، آنگاه او را آدم درشت و خشنى خواهى ديد.
فاذا كان فظا نزعت منه ربقة الايمان
وقتى خشن و غليظ شد، ايمان از او برداشته مى شود.
فاذا نزعت منه رقة الايمان لمن تلقه الا شيطانا ملعونا(122)
پس هنگامى كه ايمان از او گرفته شد، به شيطان ملعونى بدل خواهد شد.
و لا متكلف و لا متعمق
اهل تكلف نيست و در چيزى كه به او مربوط نيست فرو نمى رود.
تكلف از كلفت به معنى مشقت است . مؤ من در روابط اجتماعى به مقدار توانى كه دارد عمل مى كند و خود را به مشقت نمى افكند. از آن طرف در معاشرت با ديگران كارها و سخنان مؤ منان را زير ذره بين نمى گذارد و در آن عميق نمى شود. در نگرش به افكار و اعمال خود نيز متعارف و متعادل است .
جميل المنارعة
منازعه اش زيباست .
به طورى كه اگر شخصى ثالثى از بيرون نظاره گر اين منازعه باشد از رفتار مؤ من لذت مى برد، چون حتى در منازعه هم مسائل اخلاقى و انسانى را مراعات مى كند.
كريم المراجعة
بازگشتش كريمان است .
كرامت به معناى بزرگوارى است اما مراجعه در اينجا به چه معناست ؟ در اينجا احتمالات گوناگونى قابل طرح است .
1. ممكن است مقصود اين باشد كه وقتى مومن درباره شخصى مرتكب اشتباهى شد، با بزرگوارى عمل مى كند و باز مى گردد.
2. امكان دارد مراد اين باشد كه حتى در هنگام نياز به كسى ، مراجعه اش به او با تملق و چاپلوسى همراه نيست ، بزرگوارانه و كريمانه است .
عدل ان غضب .
در وقت خشم از عدالت خارج نمى شود.
گاهى مى گوييم : زيد عادل ، و گاهى گفته مى شود: زيد عدل . زيد عدل ، يعنى حقيقت زيد عدالت است و زيد با عدالت اتحاد پيدا كرده است .
رفيق ان طلب
ملايم است اگر چيزى خواهد.
لا يتهور ولا يتهتك
مومن اهل تهور و پرده درى نيست .
قواى نفس انسان به يك اعتبار عقل و شهوت و غضب است و هر يك از اينها سه حالت دارند: افراطى ، تفريطى و اعتدالى .
حد اعتدال در اين قوا، فضيلت است ، تهور، حالت افراطى قوه غضب است ، و به معناى وارد شدن در امرى است كه عقلا و شرعا سزاوار نيست .
ولا يتجبر
مومن ، متكبر نيست .
تجبر را به تكبر معنا كرده اند. نه خود را بزرگ مى بيند و نه خود را بزرگ مى نماياند.
خالص الود
دوستى اش خالصانه است .
در معناى اين كلام سه تصوير محتمل است :
1. مومن در روابط اجتماعى اهل خدعه و نيرنگ و نفاق نيست دوستى اش ‍ بى قيد و شرط است .
2. مومن دوست مى پذيرد و رفاقت مى كند اما محور اين رفاقتها الله تعالى است دشمنى اش هم براى خداست ، يعنى حبش خالصالله و بغضش نيز مخلصالله است .
3. مظروف دل مومن فقط محبت خداست . محبتش به خدا خالص است و در كنار هيچ محبت ديگرى نيست .
وثيق العهد. وفى العقد
عهدهايش وثيق و محكم و به پيمانهايش وفادار است .
محكم به دو معنا است : 1. محكم در برابر منزلزل ؛ 2. محكم در برابر چيزى كه كنده شود و از بين برود. عهدهاى مومن نه تنها كنده نمى شود بلكه متزلزل هم نمى گردد؛ چه عهدهاى با خالق و چه پيمانهاى با مخلوق .
شفيق وصول
مهربان پيوند زننده است .
به عبارت ديگر ناصح مشفق است . اصرار دارد كه به مومنان خير برساند. حرص مومن در اين موارد است و در مهربانى كردن به مومنان حريص ‍ است .
وصول از صله به معنى بسيار پيوند زننده است . مؤ من همواره پيوند مى زند، قاطع و فاصل نيست . خواه در خصوص ارحام ، خواه در خصوص ساير مومنان . يكى از بزرگان مى فرمود: هيچ گاه با كسى قطع ارتباط نكرده ام ، مگر آنكه اين قطع از ناحيه او بوده است . اين صفت از بهترين صفات مؤ من است .
حليم
شكيبا است .
حليم ، صاحب طماءنينه نفس است .
برخى تصور كرده اند غضب در مقابل ، كظم غيظ است و حال آنكه غضب ، مقابل حلم قرار دارد. كظم غيظ، فرو نشاندن غضب است با فشارى كه از درون به شخص مى آيد كه در برابر عمل مكروهى خود را نگاه مى دارد. اما حليم ، نفسى است كه به قدرى آراسته شده كه به محض برخورد يا مكروه به سبب طماءنينه اى كه دارد اصلا خشمش برانگيخته نمى شود در عظمت صفت حلم روايات زيادى وارد شده است ؛ از جمله پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده اند:
ابتغ الرفعة بالله تعالى
طلب كنيد رفعت و بلندى را در نزد خداى تعالى
قالوا و ما هى يا رسول الله
عرض كردند اين رفعت چيست يا رسول الله ؟
قال تصل من قطعك و تعطى من حرمك و تحلم من جهلك (123)
فرمودند درباره كسى كه با تو قطع كرده است پيوند بزن و به كسى كه تو را محروم كرده عطا و بخشش كن و درباره كسى كه عمل جاهلانه اى در حق تو مرتكب شده ، حلم بورز.
در روايتى ديگر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده اند: اگر سه خصلت در كسى نباشد، قابل اعتنا نيست . از جمله ، تقوايى كه او را از گناهان باز دارد و حلمى كه به سبب آن از سفاهت سفيه بگذرد تا با او بتواند زندگى كند و...
خمول
گمنام است .
مؤ من شهرت طلب نيست . البته معناى اين سخن اين نيست كه اصل شهرت مذمت شده باشد.
قليل الفضول
اضافات گفتارى و عملى او كم است .
به عبارت ديگر مختصر و مفيد، مى گويد و انجام مى دهد.
راض عن الله عزوجل
مؤ من از خدايش خشنود است .
و هيچ گاه از خدايش شكوه نمى كند.
مخالف لهواه
با هواى نفسش مخالفت مى كند.
لا يغلظ على من دونه
مؤ من به زير دستش خشونت ندارد.
ولا يخوض فى مالا يعنيه
در كارى كه به او مربوط نيست فرو نمى رود.
خوض به معناى فرو رفتن است . خاض فى الماء يعنى به طورى در آب فرو رفت كه از ديده ها پنهان شد. مثلا مى گويند طلبه ها در مطالب خوض مى كنند يعنى دقت زياد به خرج مى دهند؛ انگار در مطلب فرو مى روند.
ناصر للذين
يارى كننده دين است .
محام عن المؤ منين
در اين كلام ، على عليه السلام يك مطلب را مفروض دانسته اند و آن اينكه مؤ من به برادر دينى اش ضرر نمى زند. اما اگر ضررى متوجه برادر ايمانى شده ، طبق اين حديث مؤ من به حمايت از او اقدام مى كند و در صدد رفع مشكل او بر مى آيد. چه ، بى تفاوتى با ايمان ناسازگار است .
كهف للمسلمين
پناهگاه مسلمانان است .
لايخرق الثناء سمعه
تعريف ديگران ، او را از خود، بى خود نمى كند.
خرق به معنى پاره كردن است . در اين تعبير، اميرالمؤ منين على عليه السلام استعاره اى به كار مى برند كه مومن از شنيدن تعريف گوشش پاره نمى شود. و به تعبير ديگر خود را گم نمى كند. بزرگترين خطر براى انسان تعريفهاى بى جاست
كه شخص را گول مى زند.
لايتكى الطمع قلبه (124)
طمع قلب او را نمى خراشد.
ينكى در لغت به معنى خراش زدن است . از اين جمله ظاهرا در مى يابيم كه طمع نمى تواند دل مومن را بخراشد. يعنى توان نفوذ در آن را ندارد.
خراشيدن طمع ، چه آسيبى به قلب مى رساند؟
طمع حالتى است كه براى نفس در برابر دنيا پديد مى آيد. دل آنچه را ديگران از نعم مادى دارند، طلب مى كند، اگر چه بدان احتياج نداشته باشد. طمع از رذائلى است كه از شعبات حب دنياست و روايات بسيارى در نكوهش آن وارد شده است ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند:
اياك والطمع فى الناس فانه فقر حاضر(125)
بپرهيز از طمع كه تهيدستى حاضر است .
چون آدم طمعكار همواره با احساس ندارى و نياز زندگى مى كند. به هر جلوه مادى چشم طمع مى دوزد اگر چه به آن احتياج نداشته باشد؛ لذا پيوسته احساس ندارى مى كند. حرص با طمع از اين نظر اختلاف دارد كه حريص چيزى را كه دارد، بيشتر مى طلبد، امام باقر عليه السلام فرمود:
بسم العبد معبد له طمع يقوده (126)
چه بد بنده اى است ، بنده اى كه طمع جلودار اوست ،
حال ببينيم خراشيدن طمع چه آثارى دارد؟
طمع و ايمان با يكديگر ضديت دارند. دنيا و آخرت با يكديگر جمع شدنى نيستند. وقتى طمع در دلى وارد شد، ايمان از آن خارج مى شود. و چه خطرى بالاتر از بى ايمانى است ؟ لذا در نقطه مقابل طمع ، ورع قرار دارد. از امام حسين عليه السلام پرسيدند كه چه چيز ايمان را در بنده ، پا برجا مى كند؟
حضرت پاسخ فرمودند: ورع و سپس فرمودند:
والذى يخرج منه الطمع
آنچه موجب خروج ايمان از دل مى شود، طمع است .
طمع انسان را در معرض زوال ايمان قرار مى دهد. از اين رو در روايات از بى نيازى از مردم و استغنا از خلق به عنوان فضيلتى بزرگ ياد شده است .
على عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد:
ليجتمع فى قلبك الافتقار الى الناس و الاستغناء عنهم
بايد در قلبت دو حالت احتياج به مردم و استغناء از مردم جمع شود.
فيكون افتقارك عليهم فى لين كلامك و حسن وجهك
با داشتن روحيه نيازمندى ، كلامت نرم و رويت گشاده مى شود.
همان طور كه انسان اگر از كسى چيزى بخواهد و احساس احتياج كند، هم سخنش نرم مى شود و هم چهره اش باز و شكفته مى شود.
همچنين است اگر در دلت استغنا از ناس هم باشد، زيرا؛
فى نزاحة عرضك و بقاء عزك
آبرويت و عزتت را حفظ كنى .
در اين روايت ، جنبه هاى اجتماعى مورد نظر است . اما در بعد معنوى امام باقر عليه السلام مى فرمايد:
ثلاثة هن فخر المومن وزينه فى الدنيا والاخرة
سه چيز افتخار و زينت مؤ من در دنيا و آخرت است .
الصلوة فى آخر الليل
نماز در آخر شب
و باسه مما فى ايدى الناس
ماءيوس بودن از آنچه در دست مردم است .كنايه از استغنا از مردم است .
و ولاية الامام من آل محمد(127)
و پذيرش ولايت و امامت ائمه اطهار عليهم اسلام .
حال حتى اگر آنچه در دست ديگران است ؛ در اختيار كسى قرار گيرد، چه فايده اى براى شخص به بار مى آورد؟ اهل دنيا همه همتشان اين است كه بهتر بخورند و شهوترانى كنند و يك حيوان تمام عيار شوند. امام مومن چگونه است ؟
مومن دنيا را مزرعه اى براى جهان ديگر مى داند. امام حسن عليه السلام فرمودند:
ابن آدم انك لم تزل فى هدم عمرك منذ سقطت من بطن امك
اى فرزند آدم ، عمرت از روزى كه از بطن مادر خارج شده اى ، در حال نزول و سقوط است .
فخذ مما فى يديك لا بين يديك فان المومن يترود
پس آنچه كه درا اختيار دارى بگير نه آنچه را كه در پيش دارى ، چرا كه مومن در اين دنيا براى سفرش زاد و راحله تهيه مى شد.
اما كافر چه سرنوشتى دارد.
فو الكافر يتمتع
پس كافر در كشتزار طبيعت مى چرد.
البته مومن و كافر هر دو، از دنيا بهره مند مى شوند اما نگرش اين دو، به دنيا مختلف است .
از نظر مومن دنيا ابزار براى تحصيل آخرت است اما كافر به دنيا به عنوان هدف و غايت مى نگرد.
ولا يصرف اللعب حكمه
مومن از كارهاى بيهوده دورى مى گزيند، به دليل بينش حكيمانه اى كه دارد. اين معنا در صورتى است كه حكم را به معنى حكمت بگيريم ، اما مى توان آن را به معناى قضاوت هم گرفت . يعنى امور دنيوى قضاوتهاى وى را تغيير نمى دهد. مومن به حق حكم مى كند و دنيا او را از حق باز نمى دارد.
ولا يطلع الجاهل علمه
و مرد نادان به دانشش پى نبرد.
اين معنا در روايتى ديگر آمده است .
كلم الناس على قدر عقولهم (128)
با مردم به مقدار فهمشان تكلم كنيد.
سيره انبيا و اوليا اين بود كه وضع مخاطب را در گفتن حقايق در نظر مى گرفتند، چون در غير اين صورت ، هم علم ضايع مى شد و هم مخاطب .كسى كه قابليت و ظرفيت ندارد ممكن است با شنيدن حقيقت به گمراهى و ضلالت بيفتد.
برخى در اين روايت ، جاهل را به كسى كه علمش اندك است ، اطلاق كرده اند، بعضى هم غرض از جاهل را در اين روايت ، مخالفان ائمه عليه السلام البته معناى دوم بعيد است و مراد همان معناى اول است .
قوال عمال عالم حازم
بسيار گوينده عمل كننده است ، دانشمندى است دورانديش .
در اينجا به نسبت ميان قول و عمل در مومن اشاره شده است . آنچه را كه از نيكى مى گويد، خود به آن عمل است .
حزم به معنى دور انديشى و هوشيارى است . مومن حساب شده كار مى كند.مومن آن نيست كه تسبيحى در دست بگيرد و برود و گوشه اى بنشيند و ذكر بگويد. مومن در روايات چنين توصيف نشده است . اين چنين كسى ، تنبل است و فريب شيطان را خورده است .
لا بفحاش ولا بطياش
ناسزا گو و سبك نيست .
فحش به معناى از حد گذراندن بدى است .فحش يعنى بدى زياد كرد؛ و وقتى به كلام و الفاظ تعلق مى گيرد به معناى بد زبانى است .
طياش به انسان سبكى گويند كه قدرت تصميم گيرى در امور ندارد. اين معنا خيلى ظريف است . آدم طياش همواره در ترديد و دو دلى است . اما مومن فكر مى كند، تدبير به خرج مى دهد و تصميم مى گيرد. برخى از افرادى كه دائما در مسائل ريز و درشت زندگى استخاره مى كنند، مصداق اين حالت هستند.
وصول فى غير عنف
مؤ من معاشرتى است بدون زحمت .
وصول به كسى گويند كه زياد معاشرت مى كند اما در معاشرت مراقب است كه افراد را در زحمت و تعب نيندازد.
اصولا در باب صله ارحام ، بهترين صله رحم ، دستگيرى از ارحام است والا رفتن و مزاحمت صله نيست . امام رضا عليه السلام فرموده اند:
صل رحمك ولو بشربة من الماء (129)
صله ارحام كن اگر چه به دادن شربتى آب .
وافضل ما توصل به ارحم كف الاذى عنها(130)
و با فضيلت ترين چيزى كه با آن مى توان صله رحم كرد، اين است كه ارحام را آزار ندهى .
يدول فى غير سرف .
اهل بذل و بخشش است بدون آنكه به اسراف دچار شود.
براى روشن روايت ، توضيح مطلبى ضرورى است . بخل كه اقتار هم گفته مى شود؛ نقطه مقابل اسراف است . بخل صفت شخصى است كه در جايى كه واجب است مصرف كند، نمى كند. اسراف مصرف مواهب الهى است در جايى كه لازم و شايسته نيست .
حد وسط اسراف و اقتار، جود و سخاوت است . سخاوت ملكه انسانى است كه مواهب الهى را در جايى كه لازم است و سزاوار، خرج مى كند.
بعضى فكر مى كنند كسى كه بريز و بپاش دارد، انسان سخاوتمندى است .
در حالى كه چنين نيست و براى تشخيص سخاوت از اسراف بايد موقعيت ، موارد، مقدار و ضرورت مصرف ملحوظ گردد. امام هشتم عليه السلام در ضمن روايتى فرموده اند كه انسان به كمال ايمان نمى رسد مگر آنكه در وى سه خصلت باشد:
النفقه فى الدين
دين شناس باشد.
و حسن التقدير فى المعيشة
در معيشت و زندگيش ، اهل اندازه گيرى باشد.
والصبر على الرزايا(131)
در گرفتاريها صابر باشد.
حال ممكن است سؤ ال شود كه موارد مصرف و محل شايسته براى انفاق كجاست ؟ پاسخ را بايد از فقه جويا شد. و ابتدا بايد از واجب النفقة شروع كرد. امام رضا عليه السلام فرمودند:
صاحب النعمة يحب ان يوسع على عياله
كسى كه خداوند به وى نعمت مادى داده واجب است كه بر خانواده اش ‍ وسعت و توسعه دهد.
اين وجوب ، وجوب استحبابى است . متاءسفانه ، برخى به نام رياضت و خودسازى بر خانواده خود تنگ مى گيرند. مقدس بازيها گاهى به چنين انحرافاتى منجر مى شود. آدمى نمى فهمد كه دارد به سوى جهنم سير مى كند.
گاهى هم ، بعضى فقط خود و خانواده شان را مى بينند و از ديگران غافلند، اين هم درست نيست . بايد در انفاق ، هر كس به وضع مالى خويش نظر كند. مطابق با در آمدش ، انفاق كند.
لابختال ولا بغدار
نيرنگ باز و حيله گر نيست .
ختل در لغت ، زشت ترين حيله ها را گويند: ختال هم به معنى فريب دادن است .اهل لغت مى گويند ختل رعت الصيد يعنى گرگ پنهان شد تا فريب دهد.
معنى روايت اين است كه مومن نسبت به مومنان ، مكر و حيله نمى كند. غدار هم نيست ، غدار به معنى پيمان شكن است . پيمان شكنى هم ريشه در حيله و مكر دارد. البته مكر كردن در جنگ واجب است و مومن بايد زيرك باشد.
در تاريخ نوشته اند وقتى مسلم بن عقيل در خانه هانى بود، عبيدالله به عيادت هانى آمد. هانى به مسلم گفت از پشت پرده بيرون بيا و عبيدالله را به قتل برسان .
عبيدالله آمد و رفت و مسلم او را نكشت . وقتى مورد اعتراض واقع شد، فرمود، ما در صحنه جنگ نبوديم و من اين عمل را با مروت سازگار ندانستم . به تعبير ما، اين كار نامردى بود.
ولا يقتفى اثرا ولا يخيف بشرا
مومن در جستجوى عيوب مردم نيست و بر هيچكس ستم نكند.
كسانى كه عيب جو هستند از نظر روايات ، از ايمان خارج مى شوند.امام صادق عليه السلام فرمودند:
ادنى مايخرج به الرجل من الايمان ان يواءخى الرجل على دينه فيحصى عليه عتراته و زلاته ليعنفه بها يوما ما.(132)
نزديكترين كارى كه شخص را از ايمان خارج مى كند نزديكى شخصى به مومن براى جستجو از عيوب ايشان است ، براى آنكه مدرك و مستندى از ايشان براى كوبيدنش داشته باشد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند:
يا معشر من اسلم بلسانه و لم يخلص الايمان قلبه لاتزموا المسلمين
******************
اى كسانى كه به زبان اسلام آورده ايد و ايمان در قلبتان وارد نشده است ، مسلمانها را مذمت نكنيد.
ولا تتبعوا عوراتهم
و لغزشهاى آنها را جستجو نكنيد.
فانه من تتبع عوراتهم تتبع الله عورته و من تتبع الله عورته يفضحه ولو فى بينه . (133)
هر كسى جستجو كند عيوب آنها خداوند جستجو مى كند عيوب او را و كسى را كه خدا جستجو كند عيوبش را، رسوايش مى گرداند گرچه در درون خانه اش باشد.
رفيق بالخلق
با نرمى برخورد مى كند.
روحيه نرم دارد و با خلق با لطافت برخورد مى كند.
مؤ من دشمن ساز نيست . غلظت و خشونت ندارد. در وسايل الشيعه بابى است تحت عنوان مدارا با مردم روايات در اين باب زياد است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند:
مداراة الناس نصف الايمان (134)
مدارا كردن با مردم نيمى از ايمان است .
در روايت ناس كه عام است و اختصاص به مسلمان و مومن ندارد آمده :
الرفق بهم نصف العيش (135)
برخورد نرم با مردم نصف زندگى است .
در اين روايت به زيبايى ، هم به جنبه معنوى و هم مادى ، اشاره شده است . هم نصف ايمان تاءمين مى شود هم نصف معيشت دنيوى . در نقطه مقابل فرموده اند.
الانقباض من الناس مكسبة للعداوة (136)
تنگ نظرى با مردم وسيله كسب دشمنى است .
اين روايات با آنچه قرآن در نسبت ارتباط مومن با مومنان ، منافقات و كفار مطرح مى كند منافاتى ندارد. اين روايات از بعد اخلاقى مد نظر است و آياتى همچون اشداء على الكفار رحماء بينهم مصداق مسائل حقوقى است . مثلا اگر در مسئله اى حقوقى ، طرف تو مومن باشد با رفق و محبت و گذشت و اگر كافر بود، با غلظت و خشونت برخورد كن .
سارع فى الارض
كوشش كننده است در زمين :
مؤ من اهل كار و تلاش است . دلبستگى مومن به خدا وى را از كار باز نمى دارد. بر عكس ، ايمان ، انسان را به تلاش وا مى دارد. از طرفى مومن خود خواه نيست و صرفا براى خود تلاش نمى كند، بلكه براى جامعه مى كوشد. در جمله بعد به اين مطلب اشاره مى فرمايند:
عون للضعف ، عوث للملهوف
كمك كار ضعيف و پناه بى كسان است .
ولا يهتك سترا ولايكشف سرا
مؤ من پرده در نيست و اسرار مردم را افشا نمى كند.
ستر به معنى پرده و هتك به معناى دريدن است . مؤ من نه پرده را مى درد و نه پرده را بالا مى زند. مسئله هتك در روابط اجتماعى موضوعى با اهميت است . گاهى به قصد اصلاح ناخواسته ، افساد مى كنند. مكرر گفته ام كه محور تربيت ، پرده دارى است نه پرده درى .
خلق مومن ، خلق الله است . خداى تعالى پرده در نيست و مؤ من كه با حق تعالى پيوند خورده است ، متصف به صفات اوست ، بنابراين پرده درى نمى كند.
مؤ من ستار العيوب است نه كشاف العيوب . در روايتى با سندى بسيار عالى شخصى به امام صادق عليه السلام عرض كرد:
عورة المؤ من على المؤ من حرام ؟
عورت مومن بر مومن حرام است ؟
حضرت فرمود: بلى ، از حضرت سؤ ال كرد مقصودتان از عورت پايين تنه است ؟ قال ليس حيث تذهب فكرك فرمود: خير، فكرت ، در اين مورد به انحراف رفته است . سپس حضرت فرمودند: مقصودم از حرمت عورت مؤ من ، حرمت افشاى اسرار مؤ من است .
خوار كردن مؤ من ، آدمى را از ولايت خداوند خارج و در سايه ولايت شيطان قرار مى دهد. مفضل مى گويد حضرت صادق عليه السلام به من فرمودند:
من روى على مؤ من رواية يريد بها شينه و هدم مروته من اعين الناس ، اخرجه الله من ولايته الى ولاية الشيطان .
اگر كسى از مؤ منى چيزى : نقل كند كه وى را خوار و سبك و پيش مردم كوچك كند، خداوند او را از ولايت خويش خارج مى كند و در ولايت شيطان قرار مى دهد.
يعنى ، تو لياقت ندارى كه من خدا حاكم بر تو باشم . جالب است بدانيم كه شيطان هم وى را نمى پذيرد فلا يقبله الشيطان (137) گاهى مسئله عيب هم در كار نيست . مؤ منى است كه اهل يك سنخ عبادات است و نمى خواهد ديگران بفهمند. اضاعة السر مطلق است .در روايتى امام كاظم عليه السلام فرمودند:
المجالس بالامانات (138)
مجالس خصوصى در حكم امانات است .
يعنى ، اگر در مجلسى چند نفر مؤ من سخن خصوصى با يكديگر مى گفتند، نقل آن صحيح نيست .
مؤ من خير برادرش را مى گويد و شرش را مستور مى كند. يعنى مؤ من اصولا خوبيهاى مؤ من را مى بيند و زشتى ها را مى پوشاند. در روايات متعدد آمده است كه خداوند عملى را از مؤ من مى نگرد و به ملائكه مباهات مى كند اما هيچ گاه در برابر عمل زشت مؤ من ، فرشته ها را خبر نمى كند كه بياييد نگاه كنيد.
كثير البلوى ، قليل الشكوى
ابتلائات مؤ من زياد است ولى شكايت و گلابه اش كم است .
ان راءى خيرا ذكره و ان عاين شرا ستره
اگر عمل خير و پسنديده اى را ببينيد آن را متذكر مى شود، اما كارهاى زشت و ناپسند را بازگو نمى كند.
يستر العيب و يحفظ الغيب
عيب را مى پوشاند و حفظ غيب مى كند.
به اعتقاد من ، حفظ غيب اين است كه در غياب مؤ من ، بيشتر احترامش را حفظ مى كند.
يقبل (139) العثره
خطاها را ناديده مى گيرد،
اقاله به معناى برگرداندن است . در فقه ، در باب بيع ، مى فرمايند طرفين مى توانند معامله را اقاله كنند، يعنى معامله را به هم بزنند. در اينجا اميرالمؤ منين عليه السلام جنبه اخلاقى بدان داده اند. مى فرمايند اگر خطايى نسبت به مؤ من شد، اقاله مى كند يعنى ناديده مى گيرد. انگار چيزى نشده و وضع به حال اول خود است .
و يغفر الزلة
پوزش پذير است .
مؤ من نه تنها خطاها را اقاله مى كند بلكه اگر شخصى عذر خواست ، فورا مى پذيرد. در وصاياى پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است .
من لم يقبل من متنصل عذرا صادقا كان او كاذبا. لم ينل شفاعتى (140)
اگر كسى عذر خواهى كسى را چه راست و چه دروغ نپذيرد، شفاعت من شامل حالش نمى شود.
چه رابطه اى ميان شفاعت و پذيرش عذر در اين دنيا است ؟
انسان در اين عالم بايد نمونه اى از صفات و افعال الهى را نشان بدهد.به ياد دارم بزرگى كه از وارستگان بود به من مى فرمود فلانى من هر شش ماه يكبار، تمام كسانى را كه به من بدى كرده اند اما من نمى دانم ، عفو مى كنم .
يك وقت بحث عذر خواهى است كه غالبا اين چنين است اما مطلب آن بزرگ فوق اين مطلب است . افرادى به انسان تعدى كرده اند و براى عذر خواهى هم نيامده اند لكن او همه شان را بخشيده است . اما چه نفعى عايد اوليا از عذر خواهى مى شود؟
اين افراد قادرند روز قيامت سخن بگويند زبان حالشان اين است كه خدايا من بنده تو بودم ، گذشت كردم تو هم كه خالق من هستى از من بگذار. يعنى يك نمونه از صفات الهى را در عالم بارز كرده است و لذا حق تعالى در خواستش را رد نمى فرمايد.
لا يطلع على نصح فيذره و لا يدع جنح حيف فيصلحه
به نصيحتى آگاه نشود كه آنرا رها كند و هيچ كجروى را اصلاح نكرده نگذارد.
معناى ديگر اين است كه ممكن است اصلا جرمى از مومن صادر نشود تا محتاج اصلاح شود.
امين رصين تق تق زكى رضى يقبل العدر
امين باوفا، پرهيزگار پاكدامن ، بى عيب ، پسنديده به مردم و خدا و عذرپذير است .
مومن در جامعه به گونه اى رفتار مى كند كه مردم به او اعتماد مى كند رصين است يعنى ، در همه چيز يا در امانت داريش محكم است تقى است .از آلودگيها مبر است .نقى است .چه بسا نقى اشاره به ذمائم اخلاقى است نه تنها تقى است يعنى ، افعال به معصيت آلوده نيست كه ملكاتش نيز آلوده به نفسانيات نيست .يعنى ، اهل تزكيه نفس است . در دو صفت تقى و نقى جنبه سلبى مطرح است و در دو صفت بعد، جنبه اثباتى است . تزكيه نفس ، مومن را رشد مى دهد.راضى است يعنى ، رضايت خالق را جلب كرده است و مرضى است يعنى ، هم خالق از او راضى است و هم خلق .
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
كه در طريقت ما كافرى است رنجيدن
مومن مطلب بالاترى مى جويد. نه تنها نمى رنجد بلكه همواره خشنود است .
رضى الله عنهم و رضوا عنه آنقدر دلش با محبوب وابسته است كه از تاءديب محبوب ، لذت مى برد. به تعبير آن عارف بزرگ .
اگر با ديگرانش بود ميلى
چرا ظرف مرا بشكست ليلى
او با اوليا سر و كار دارد و آنها را هدف گيرى كرده است . اگر چه اين وادى ، وادى ديگرى است كه بهتر است مكتوم بماند.
و يجمل الذكر
مومن در وقت ياد آورى مومن ، زيبا توصيف مى كند.
مومن آنگاه كه مى خواهد ديگران را توصيف كند، زيبا و آراسته وصف مى كند.
و يحسن بالناس الظن
گمانش به ديگران نيك است .
سوء ظن بيمارى است . بدگمانها معيوب اند. در جامعه اى كه صلاح بر فساد غلبه دارد، اگر كسى به برادر يا خواهر مؤ منش بدگمان شود اين شخص ‍ بيمار روحى است . منشاء سوء ظن ، جبن و حقارت نفس است .به دليل ضعف نفس ، شيطان در روح ضعيف نفوذ و او را وسوسه كرده و خواطر شيطانى را بدو القا مى كند.
مؤ من اهل حسن ظن به ديگران است و اجازه نمى دهد شيطان در زواياى روحش لانه كند.
دو جمله اى كه مولا فرمودند كاملا به يكديگر مربوطاند. آنگاه كه ياد آور ديگران است ، با زيبايى ياد آورى مى كند و گمان نيك به ديگران دارد. وقتى كه مومن در روابط اجتماعى از برادر يا خواهر مؤ منش ذكر جميل داشت ، پيوندهاى اجتماعى وثيق و محكم مى شود. اصولا مومن مقيد و متعهد است كه پيوندهاى اجتماعى مؤ منان را تحكيم بخشد.
از زبانى ، خوب وصف مى كند و از نظر درونى حسن ظن دارد، اساسى ترين عامل حفظ هر جامعه حسن اعتماد عمومى است . ريشه اين حفظ دل حسن ظن است . به دليل حسن ظن ، اعتماد مى كنيم و اگر اعتماد نباشد، جامعه از هم مى گسلد، مؤ من بايد به روابط اجتماعى استحكام ببخشد و مسائلى همچون ذكر جميل نمونه اى از ايجاد حسن اعتماد عمومى است .
و يتهم على الغيب نفسه .
مومن خودش را در عيوب متهم مى كند.
مومن خودش را متهم مى كند نه ديگران را؛ انسان دوگونه عيوب خفيه دارد: عيوب خفيه از مردم و عيوب خفيه از خودش . خداوند علام الغيوب است و فريب ظاهر الصلاحى مانند ما را نمى خورد، پيامبر به ابوذر فرمودند:
ان الله تعالى لا ينظر الى صوركم (141)
همانا خداى تعالى به صورتهاى اعمال شما نگاه نمى كند.
انسان اگر به عيوب باطن خويش بپردازد، تمام شدنى نيست . يك عيب را كه بر طرف مى كند، مى فهمد كه دو عيب ديگر هم دارد. وقتى به آن دو پرداخت ، هشت عيب ديگر بروز مى كند و همين طور به صورت تصاعدى بالا مى رود.
بنابراين ، كسى كه خود را بى عيب مى بيند، سراپايش عيب است .
يحب فى الله بفقه و علم .
براى خدا با فهم و علم دوست مى دارد.
در اين عبارت سه نكته مطرح شده است :
1. حب مومن مرتبط با خداست .همه محبتهايش براى الله است .
2. اين حب مقرون به فقه و فهم است . چرا خدا را دوست مى دارد؟ چون ادراك قلبى كرده است .
3. مومن دوستى اش با مومنان بر مبناى حب فى الله است . اينجاست كه بايد به مقام دوستى ، عالم و دانا باشد. تشخيص اولياى خدا كه انسان با آنها به مودت مراوده دارد، مبناى حب الله است . اين طور نيست كه مومن دشمن را جاى دوست فرض كند و با او طرح رفاقت بريزد. مؤ من زيرك است . حبش فى الله است و آن را با فقه و علم مى يابد.
و يقطع فى الله بحزم و عزم
در راه خدا قطع مى كند به حزم و عزم
در جمله قبل ، از پيوستن فرمودند و در اين عبارت از گسستن ، قطع رابطه مؤ من براى خداست اما دو قيد دارد: 1 - حزم ؛ 2 - عزم .
حزم به معنى تدبير است ؛ آنگاه كه انسان از نظر درونى با كسى قطع علاقه كرد در ظاهرش نيز منعكس مى شود. قطع رابطه درون ، روابط برونى را نيز قطع مى كند. اما مومن زيرك است . با آنكه قطع رابطه درونى كرده است .
مراقب است و در رابط برونى مواظب ؛ اگر قطع ارتباط باطنى باعث ضرر يا مشكلاتى براى او شود ظاهرش را درست مى كند. انسان از دشمنى كه قطع رابطه كرده است ، رويش را بر نمى گرداند، مراقب است كه از ناحيه دشمن ضربه نخورد.
عزم به معنى استوارى است . يعنى مومن در قطع ارتباطش استوار است . قطع و وصلش حساب شده است . هم روابط درونى اش حساب شده است و هم روابط بيرونى اش ، هم قطع باطنى اش حساب شده است و هم بيرونى اش .
لا يخرق به فرح
شادى مومن صدمه اى به ادراكات وى نمى زند.
ولا يطيش به مرح
خوشحالى بسيار عقلش را نبرد.
مرح شدت سرور و شادمانى را گويند. در دو مورد، انسان ضعيف النفس به هم مى ريزد: خوشحالى و مصيبت زياد، در اين دو موضع به ادراكات صدمه مى خورد. سفاهت حاصل اين دو حال است .
خوشحالى زياد غالبا معصيت است . باطن در ظاهر اثر مى گذارد و اعمال ظاهريش به انحراف مى گرايد.
مذكر للعالم ، معلم للجاهل
ياد آور دانا باشد و معلم نادان .
از اين دو خصيصه در مى يابيم كه مومن به رشد توجه دارد؛ رشد خود و لايتوقع له بائقة و لا يخاف له غائلة
از مومن انتظار شر نمى رود و كسى از بلاى او نمى ترسد.
كل سعى اخلص عنده من سعيه
اعمال ديگران را از اعمال خود خالص تر مى داند.
مؤ من چون خود را مى شناسد و از خباثت هاى نفس آگاه است ، به اعمال خويش غره نمى شود.
و كل نفس اصلح عنده من نفسه
و همه را از خود شايسته تر مى داند.
عالم بعيبه شاغل بغمه (142)
عالم به عيب خود است و گرفتار غم خويش .
وقتى مؤ من با اندوه خويش سر در گريبان شد، از توجه به عيوب ديگران باز مى ماند. در اين هنگام به علم مى رسد. روايات در اين زمينه بسيار زياد است
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : ثلاث خصال من كن فيه او واحدة منهن كان فى ظل عرش الله يوم ظل الا ظله (143)
رسول الله صلى الله عليه و آله مى فرمودند كه سه خصلت همه اش يا يكى از آن ، اگر در كسى بود، در سايه عرش الهى واقع مى شود. روزى كه سايه اى جز سايه حق تعالى نيست .
رجل اعطى الناس من نفسه ما هو سائلهم لها
با مردم طورى رفتار مى كند كه دلش مى خواهد مردم با او رفتار كنند.
و رجل لم يقدم رجلا و لم يوخر اخرى حتى يعلم ان ذلك لله رضى اوسخط
كسى كه گامى به جلو يا به عقب نمى نهد مگر آنكه رضاى خدا را در آن بداند.
و رجل لم يعب اخاه المسلم بعيب حتى ينفى ذلك العيب من نفسه
و كسى كه عيب برادر مؤ منش را جستجو نكند مگر آنكه آن عيب را از خودش دور كرده باشد.
فانه لا يبفى ذلك العيب منها عيبنا الا بداله عيب و كفى بالمرء شغلا بنفسه عن الناس (144)
پس اگر عيبى را از خويش نفى كند، عيبهاى ديگر ظاهر مى شود و كافى است براى مرد كه مشغول به خود باشد از مردم .
در روايت ديگرى رسول الله صلى الله عليه و آله بشارت داده اند به كسانى كه به اصلاح عيوب خويش مشغولند، فرموده اند:
طوبى لمن شغله خوف الله عز و جل خوف الناس (145)
خوشا به حال كسى كه خوف از خدا او را از خوف از مردم باز داشت .
طوبى لمن شغله عيبه عن عيوب المؤ منين من اخوانه (146)
خوشا به حال كسى كه عيوبش وى را از پيگيرى عيوب برادران مؤ منش بى نياز كرده است .
امام باقر عليه السلام مى فرمودند كه ديدن عيب ديگرى و نديدن عيب خود، عيب است ، مؤ من به عيبش علم پيدا مى كند.
كل سعى اخلص عنده من سعيه و كل نفس اصلح عنده من نفسه
هر تلاشى در نزد او از تلاش خودش خالص تر و هر نفسى از نفس خودش ‍ شايسته تر است .
اين نكته ، جذاب است نمى توانم از آن بگذرم . آدمى در دو مورد بيچاره مى شود:
1. در ارتباط با اعمال نيك : مطلب عجيبى است كه اعمال خوب ، آدمى را به بدبختى بكشاند. تا كنون هر چه شنيده بوديم ، اعمال زشت بود كه منجر به شقاوت مى شد اما اعمال نيك هم اگر با عجب قرين شود، نتيجه اش ‍ هلاكت است .طبق روايت فوق اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمايد براى پرهيز از عجب ، تمام اعمال نيكت را به زير سوال ببر.
2. خود بزرگ بينى در معنويات : وقتى كه كمالات ظاهرى به تكبر منجر شد؛ صاحب آن را تباه مى كند. شجاع واقعى ، كسى است كه وقتى متوجه خلاف خود شد، اعتراف كند و شرمنده شود. شجاع كسى است كه هواى نفس را بكوبد.
عالم بغيبه ، شاغل بغمه (147)
به عيوب نفسانى خويش آگاه است و مشغول به غم و اندوه درونى خويش ‍ است .
لا يثق بغير ربه
اعتماد نمى كند به غير پروردگارش .
انسانى كه غير خدا تكيه كند، بدون پشتوانه است . امام جواد عليه السلام مى فرمايد:
الثقه بالله تعالى ثمن لكل غال و سلم الى كل عال (148)
اعتماد به خدا بهاى هر چيز گران قيمت است و نردبانى است به سوى هر بلندى .
چه شده كه به وعده هاى الهى اعتماد نمى كنيم ؟ جز اين است كه ربوبيت حق را باور نكرده ايم . در بخشى از روايت مفصل از امام عسكرى عليه السلام آمده است :
فلا تعجل على ثمرة لم تدرك
در خصوص مسئله اى كه به آن نرسيده اى عجله و شتاب مكن .
و انما تنالها فى اوانها
در فصل آن بهره مند خواهى شد.
و اعلم ان المدبر لك اعلم بالوقت الذى يصلح حالك فيه
آن كسى كه تدبير امور تو را مى كند آگاه تر است به وقتى كه اصلاح مى شود حال تو در آن :
فثق بخيرته فى جميع امورك يصلح حالك
پس به انتخابهاى خير او در تمام امورت اعتماد كن تا حالت اصلاح شود
ولا تعجل بحوائجك قبل وقتها
و تعجيل مكن در حوائج خود قبل وقت آنها.
فيضيق قلبك و صدرك و يخشاك القنوط (149)
پس قلبت و سينه ات تنگ مى شود و مى ترساند تو را تا اميدى و ياس .
در همين روايت آمده است كه فشار روحى هم كه بر اثر نرسيدن وقت به آدمى وارد مى شود، نفع دارد.
يكى از بزرگان با تعبيرى عوامانه مى فرمودند كه پيش خدا و ابده يعنى راحت راحت باش . اين اعمتاد است كه روح را آرامش مى بخشد.
قريب وحيد حزين (150)
مؤ من هم به خدا و هم به خلق نزديك است ، تنها و اندوهناك است .
از اين عبارت در مى يابيم كه مؤ من منزوى نيست ، اما وقتى در ميان مردم است ، تنهاست ، چون انسش تنها با خداست . آنگاه كه جنبه يلى الحقى مؤ من بر اثر جنبه يلى الخلقى كم رنگ شد، حزن پديد مى آيد.
روايت را با مفهوم غربت هم مى توان معنا كرد. مؤ من در جمع مانند شخص ‍ غريبى است .معناى اين سخن آن نيست كه مؤ من كار اجتماعى نمى كند. خير، مسئله رشته اتصال قلب با عالم غيب است . همين تعبير در نهج البلاغه آمده است :
كن فى الناس فلا تكن معهم
در مردم باش اما با مردم مباش .
امام حسن عسكرى عليه السلام مى فرمايد:
من انس بالله استوحش من الناس و علامة الانس بالله الوحشة من الناس .
كسى كه با خداوند ماءنوس است از مردم در وحشت است و علامت انس ‍ جدا وحشت از مردم است .
يحب فى الله و يجاهد فى الله ليتبع رضاه
دوستى مؤ من در راه خدا و مجاهده اش در طريق اوست تا تابع رضاى او شود.
در اين روايت از يك طرف به امر درونى اشاره مى فرمايند محبت در راه خدا و از طرف ديگر به اثر خارجى و كار كرد بدن .
ولا ينتقم لنفسه بنفسه
براى خودش اهل انتقام نيست .
خداوند رحمت كند بزرگى را كه مى فرمود اگر يك غلط را كنار غلط ديگرى بگذاريم مى شود دو غلط؛ مؤ من انتقام را به خداوند منتقم وا مى گذارد.چون احتمال مى دهد در انتقام گيرى هواى نفسش مداخله كند.
ولا يوالى فى سخط ربه
دوستى مومن در ارتباط با خشم پروردگارش واقع نمى شود.
مجالس لاهل الفقر
همنشين اهل فقر است .
شايد علت همنشينى با اهل فقر، حفظ روحيه قناعت باشد.
قرآن كريم مى فرمايد:
كلا ان الانسان ليطغى ان راه استغنى (151)
چنين نيست به يقين انسان طغيان مى كند چونكه خود را بى نياز مى بيند.
البته معناى روايت اين نيست كه هر كس از نظر مالى و رفاه ، غنى بود قرب به حق ندارد؛ دقت بفرمايد!
مصادق لاهل الصدق
تصديق كننده است اهل صدق را.
فقط يك دوستى حقيقت دارد و آن ، دوستى با حق تعالى است . او صدق است و سايرين كذاب اند، او بود است و بقيه نمود.
مؤ ازر لاهل الحق
كمك كار اهل حق است .
عون للغريب ، اب لليسيم ، بعل للارملة
ياور غريب و پدر يتيم و شوهر بيون زن است .
حق باهل المسكنة
به اهل مسكنت مهربان است .
حفى غير از غريب است . تعبير حفى از قرآن است .
انه كان بى حفيا(152)
همانا خداوند به من مهربان است . با لطافت با بندگان برخورد مى كند.
مؤ من در روابط اجتماعى با اين شاءن الهى با خلق برخورد مى كند. امام عسكرى عليه السلام فرمود:
خصلتان ليس فوقهما شى ء الايمان بالله و نفع الاخوان (153)
دو خصلت است كه فوق آن دو چيزى نيست . ايمان به خدا و سود رسانى به مؤ منان . مؤ من مظهر صفات الهى است و بايد و روابط اجتماعى خود اين صفات را تسرى بدهد.
مرجو لكل كريهه ماءمول لكل شدة
مؤ من اميد و پناهگاه براى رفع مشكلات است و در شدايد اميد و پناه مردم است .
از اين روايت در مى يابيم كه مؤ من در جامعه اى كه زندگى مى كند محور و حلال مشكلات است .
ماءمول از امل به معنى آرزو است . تفاوت رجاء و امل در اين است كه رجاء وقوعش نزديك و امل دورتر است .مؤ من مشكل گشاست و جامعه از او توفع حل مشكلات دارد. امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
لايكون المومن مومنا حتى يكون كامل العقل
مؤ من ، مومن نيست مگر آنكه عقلش كامل گردد.
ولا يكون كامل العقل حتى كيون فيه عشر خصال
و عقلش به كمال نمى رسد مگر آنكه در او ده خصلت باشد.
مقصود از عقل در اينجا، عقل عملى است . اولين خصلت چنين است .
الخير منه ماءمول و الشر منه ماءمون
آنچه از او توقع مى رود خير است و از شر او در امان هستند.
يستقل كثير الخير من نفسه
كار خير بسيارش را كم مى داند.
و يستكثر قليل الخير من غيره
خير كم ديگران را زياد مى داند.
و يستكثر قليل الشر من نفسه (154)
شر كم خودش را زياد مى داند.
از خطاهاى بزرگ انسان ، قليل شمردن خطاهايش است و از بزرگترين بيماريهاى نفسانى ، بزرگ ديدن خيرات خويش و كوچك دانستن خدمات مردم است .
لا يتبرم بطلب حوائج
از مراجعه مكرر مردم به ستوه نمى آيد.
هشاش بشاش
طراوت وجه دارد و برخوردش با روى باز است .
لابعباس
عبوس نيست .
ولابحبساس
در عيوب ديگران جاسوسى نمى كند.
صليب
پايدار است .
كظام بسام
داراى كظم غيظ و متبسم است .
كظم غيظ به معناى تحلم است .يعنى حلم به خود بستن . از نظر ظاهر كاظم با حليم ، يكى است ، اما از نظر باطنى حليم داراى آرامش است و كاظم در درونش طوفانى برپاست ، لكن جلوى اين طوفان را سد كرده است . البته راه پيدا شدن ملكه حلم ، كظم غيظ است . على عليه السلام مى فرمايد:
ان لم تكن حليما فتحلم فانه قل من تشبه بقوم الا اوسك ان يصر منهم (155)
اگر صاحب حلم نيستى ، تحلم بورز، زيرا كمتر كسى خودش را به گروهى شبيه مى كند مگر آنكه مثل آنها مى شود.
در روايتى از رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز به طريق يافتن ملكه حلم اشاره شده است :
انما العلم بالتعلم
همانا علم با تعلم به دست مى آيد.
و الحلم بالتحلم (156)
و حلم با تحلم حاصل مى شود.
حلم از كمالات ايمانى است . اما كظم غيظ در درجات ضعيف ايمان حاصل است .يعنى ، دلبستگى به خدا دارد اما هنوز كامل نشده است . در روايات آمده است كه كظم غيظ مؤ من در برابر گفتار يا عملكرد اهل جهل ، بر عزت مؤ من مى افزايد:
ما من عبد كظم غيظه الا زاده الله عز و جل عزا فى الدنيا و الاخرة (157)
هيچ مؤ منى نيست كه خشمش را فرو خورد مگر آنكه خداوند عزت دنيا و آخرت به وى عطا مى فرمايد.
مؤ من خشمناك كه مى تواند براى تشفى خاطرش عكس العمل نشان دهد اگر كظم غيظ به خرج بدهد، در قيامت خداوند دلش را از رضا سرشار مى كند.امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
من كظم غيظا ولوشاء ان يمضيه امضاه ، املا الله قلبه يوم القيامة رضاه (158)
كسى كه كظم غيظ مى كند، حال آنكه قادر به اعمال خشمش هست ، خداوند در روز قيامت دلش را از رضايت پر مى كند.
در حالى كه اگر به قصد تشفى خاطر عصبانى شود، درى از جهنم به روى او گشوده خواهد شد. چون در اغلب موارد، عصبانيت با ابراز معصيت تواءم است پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند:
ان لجهنم بابا لا يدخله الا من شفى غيظه بمعصية الله تعالى (159)
همانا براى جهنم بابى است كه داخل آن نمى شود مگر كسى تشفى پيدا كند به معصيت خدا.
بسام
اهل تبسم است .
دقيق النظر غظيم الحذر
تفكرش دقيق و تقوايش عظيم است .
نظر در نسبت با عقل و تعقل است و به ديد باطنى اطلاق مى شود. ترس او به مقدمات گناه ، بزرگ است ، چنان كه از پولدار شدن ، از رياست و مقام برحذر است .
عقل فاستحى (160)
تعقل مى ورزد و آنگاه حيا مى كند.
حياى او ناشى از تعقل و ادراك است ، حيا در آشكارا و در ميان جمع ، ارزش ‍ چندانى ندارد. كدام حيا پشتوانه اش عقل است ؟ آن حيايى كه در سر يعنى در مخفى ترين جاها كه انسان قرار گرفت ، وجود داشته باشد. حيايى كه سر و علن درباره آن يكى است .
عقل به انسان مى گويد كه خالق ، پنهان و آشكار ندارد.نحن اقرب اليه من حبل الوريد(161) در نزد حق تعالى سر معنا ندارد. تعقل در اين حد، پشتوانه حياى مؤ من است .خدا رحمت كند امام خمينى - رضوان الله تعالى عليه - را كه مى فرمود: عالم محضر خداست ، در محضر خدا گناه نكنيد.
لا يبخل و ان بخل عليه صبر
مؤ من بخل نمى ورزد و اگر بر او بخل ورزيده شود صبر مى كند.
كثرت استعمال واژه بخل ، در مال است و الا بخل به معناى امساك و قبض ‍ بيجاى نعمتها است .اين رزيله ، نسبت مستقيمى با سنين عمر دارد. هر قدر سن افزايش يابد اين ملكه راسخ ‌تر خواهد شد. چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند:
يهدم ابن آدم و يشب منه الثنتان : البخل و طول الامل (162)
فرزندان آدم هر قدر پا به سن مى گذارند دو خصلت در آنان تازه تر مى شود: بخل و آرزوى دراز:
بخل انسان را از قرب حق محروم مى كند چنان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
البخيل بعيد من الله ، بعيد من الناس ، بعيد من الجنة قريب من النار(163)
بخيل از خدا، خلق و بهشت دور است اما به آتش جهنم نزديك است .
در روايتى ديگر تعبير معنوى درباره اين رذيله شده است .
البخل شجرة تنبت فى النار
بخل درختى است كه در آتش مى رويد.
فلا يلج النار الا البخيل (164)
در آتش وارد نمى شود مگر بخيل
اين تعبير كه انحصار را مى رساند، بخل را از دايره بخل مادى خارج مى كند و تذكار به معناى وسيع بخل مى دهد. روايت مى فرمايد فقط اهل بخل وارد آتش مى شوند. بنابراين كسانى كه اطاعت خدا نمى كنند و از آن سرباز مى زنند، مصداق بخيل هستند چگونه ؟ چون جميع امورى را كه خداوند به عنوان سرمايه هاى الهى ، به افراد بشر داده است ، بايد در راه خدا و در طريق اجراى تكاليف الهى به كار گرفته شود. طاعت ما، ابزارى مى خواهد و ابزارش نعمت هاى مادى و غير مادى است كه در اختيار داريم . اگر از مصرف ابزارها امساك كرديم ، بخيل هستيم .
در روايتى آمده است كه مؤ من نمى تواند مؤ من باشد و بخل بورزد:
خصلتان لا تجتمعان فى مؤ من : البخل و سوء الظن (165)
دو خصلت در مومن جمع نمى شود: بخل و سوء ظن يكى از دعاهاى رسول الله صلى الله عليه و آله اين كه :
اللهم انى اعوذ بك من البخل (166)
پروردگارا به تو از بخل پناه مى برم .
توضيح آنكه ما دو گونه بخل داريم : 1. بخل ابتدايى 2. بخل مجازاتى بخل ابتدايى معنايش روشن است ؛ مثال در مورد بخل مالى ، در جايى است كه انسان شرعا بايد مالى را مصرف كند اما مصرف نكند. مانند ادا نكردن حقوق واجب النفقة ، يا در غير مالى ، جايى كه مى تواند گرهى از كار ديگرى باز كند، اما امساك كند.
نوع ديگر بخل ، مجازاتى است و آن چنين است كه شخص مورد بخل ديگرى قرار گيرد، مثلا مشكلى داشته و كسى قادر به حلش بوده و حل نكرده است . پس از چندى فرد بخيل دچار مشكل مى شود و حل آن از شخصى اولى بر مى آيد؛ در اينجا اگر او مشكل فرد بخيل را حل نكند، اين بخل را بخل مجازاتى گويند. جزاى بخل را با بخل دادن . على عليه السلام در اين خطبه به اين مطلب اشاره فرموده اند:
لا بيخل وان بخل عليه صير
پس مؤ من هيچ گاه بخل نمى ورزد نه بخل ابتدايى و نه مجازاتى .
فنع فاستغنى
مؤ من قانع گرديد پس بى نياز شد.
قناعت از فضائل نفسانى است . مؤ من راضى است به آنچه دارد و به مازاد از آن چشمداشت ندارد. قناعت براى وصول به يك سنخ معنويات از صفات محورى است . در مقابل ، حرص ، ايمان سوز است . هلاكتى كه از ناحيه حرص حاصل مى شود آدمى را به جهنمى مى كشاند كه منتهااليه آن معلوم نيست .
قناعت و حرص هر دو به امور دنيوى مربوطند، چرا قناعت نقش محورى دارد؟ پاسخش اين است كه اگر انسان از نظر معيشت مادى آسوده خاطر باشد، رشدش در ناحيه معنويات گسترش مى يابد؛ در حالى كه اگر گرفتارى خاصى داشته باشد، همه فكر متوجه آن مى شود. آرامش دل ، مبداء سير معنوى است . وقتى آرامش تاءمين معاش پديد آمد احساس كمبود معنويات رخ مى نمايد. با نماز و روزه اى كه عادت شده است ، نمى توان سير معنوى كرد. از آن طرف ، حرص ، رذيله اى محورى است كه جايى براى توبه و تذكر به خدا معنويات باقى نمى گذارد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند:
منهومان لا يشبعان ، منهوم علم و منهوم مال (167)
گرسنه علم و مال ، سيرى پذير نيستند.
در مقابل ، درباره قناعت فرموده اند:
طوبى لمن هدى الاسلام و كان عيشه كفافها وقنع به (168)
خوشا به حال كسى كه هدايت اسلامى يافت و زندگيش بر اساس كفاف و قناعت است .
در روايات متعددى آمده است كه قناعت ، يكى از ريشه هاى شكر است . فتح فاستغنى قناعت ، غنا مى آورد.شايان توضيح است كه دو گونه غنا در امور مادى داريم . غناى با مال و غناى از مال .
همچنين غنا، به غناى ظاهر و غناى باطن تقسيم مى شود.
غناى ظاهر لزوما با غناى باطن همراه نيست . چه بسا اغنيايى كه از نظر باطن و روح فقيرند و فقرايى كه از نظر باطنى غنى هستند. غناى با مال ، غناى ظاهرى است . غناى از مال بى نيازى از مال است ، اگر چه اين بى نيازى از مال اخذ شده باشد.
كسى كه به دنبال غناى ظاهرى است همواره از فقر باطنى رنج مى برد.
انسان غنى ولى حريص ، روحش گدا صفت است ، در مقابل ، قانع ، كه غنى از مال است نه بى نياز به سبب مال ، و نسبت به دنيا بى اعتناست ، ثروتمند است . در روايت فوق مقصود از غنا غناى از مال است . امام صادق عليه السلام درباره اين غنا مى فرمايد:
من قنع بما رزقه الله تعالى فهو من اغنى الناس (169)
كسى كه به روزى الهى قانع شد، از بى نيازترين مردم است .
چون ملاك ثروت و فقر حقيقى ، بى نيازى و احتياج روح است ، پس قانع ، ثروتمند واقعى است .
حياؤ ه يعلو شهوته
حياى مؤ من ، شهوتش را مى پوشاند.
علو در اينجا، كنايه است از تسلط حيا بر شهوت . حياى مؤ من اجازه اعمال گسترده قوه شهوت را نمى دهد.
مبداء اين حيا، عقل است چنان كه در جمله هاى قبلى از امام عليه السلام نقل شده كه فرموده بودند: عقل فاستحيى
وده يعلو حسده
دوستى مومن حسادتش را مى پوشاند.
تمناى زوال نعمت از غير را حسد گويند، مرضى كه درمانش بسى مشكل است .
در اين روايت اشاره به نكته لطيفى شده است .ريشه حسد عداوت و دشمنى است و اگر كهنگى پيدا كند. از آن به حقد يا كينه تعبير مى كنند.كينه دشمنى در دل مانده است و عداوت دشمنى تازه را گويند. بنابراين اگر دشمنى به دوستى تبديل شود، حسادتى باقى نخواهد ماند. مومن رابطه دوستى اش با ديگران به قدرى قوت دارد كه حسادت را از بين مى برد. محبت عامل بسيار ارزنده اى است . همه علماى اخلاق متفق اند. كه سريعترين راه ريشه كن كردن رذايل نفسانى ، تحكيم مودت بالله و عشق به اولياى الهى است .
ود، اظهار محبت است . مؤ من در ارتباطش با مؤ منان ، محبت از سراپاى وجودش مى جوشد و ظاهر مى شود.
محبت دو گونه است : انفعالى و فعلى . محبت در زن اغلب انفعالى است و در مرد فعلى است .
از جمله : وده يعلو حسده در مى يابيم كه محبت مؤ من فعلى است .
و عفوه يعلو حقده
عفو و گذشت مؤ من ، حقد و كينه اش را مى پوشاند.
حقد، عداوت كهنه شده است ، به حق و يا ناحق . زمانى كه آدمى از شخص ‍ ديگرى عصبانى و خشمگين مى شود اما قادر به انتقام گيرى نيست ، اين خشم در درون جايگير مى شود. به تعبير ديگر، در قلب لانه مى كند. از روايت فوق در مى يابيم كه مؤ من وقتى خشمگين مى شود و آتش خشم در دلش شعله ور مى گردد، آن آتش را خاموش مى كند، نه آنكه آتش را پنهان كند.
افراد عادى خشم را در نهانخانه دل پنهان مى كنند. از اين رو، علماى اخلاق در تعريف حقد فرموده اند: اضمار عداوت در قلب . در روايت آمده است :
شر ما سكن القلب الحقد(170)
از جمله بدترين شرورى كه در دل لانه مى كند، كينه است .
الحقد من طبايع الاشرار(171)
كينه ورزى ، طبيعت افراد شرور است .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمودند كه مؤ من آنگاه كه نتوانست انتقام گيرد، كينه را در دل نگاه نمى دارد.
المؤ من لابحقود (172) مؤ من خير مؤ من را مى طلبد حتى اگر درباره اش به ناروا عمل كرده باشد. مؤ من به ملكه مقابل حقد كه نصيحت است آراسته است . حقد، شر خواهى و نصيحت خير خواهى است .على عليه السلام مى فرمايد:
لاعداوة مع تصح (173)
دشمنى و خير خواهى با يكديگر جمع نمى شوند.
ولايلبس الا الاقتصاد
مؤ من نمى پوشد مگر به اقتصاد.
اگر به ظاهر روايت تمسك كنيم ، آدمى از نظر پوشش و لباس سه گونه مى تواند عمل كند.
اگر به ظاهر روايت تمسك كنيم ، آدمى از نظر پوشش و لباس سه گونه مى تواند عمل كند:
- در پوشش اهل اسراف باشد.
پوشش اهل دنائت را به تن كند، با آنكه قدرت بر لباس بهتر دارد.
پوشش متعارف و متوسط داشته باشد.
برخى متشرعين به دليل دورى از اسراف ، به تفريط افتاده اند.در حالى كه بر طبق روايت ، توجه به عرف معيشت يك اصل است .
ان الله تعالى يحب ان يرى اثر تعمانه على عبده (174)
خداى تعالى دوست دارد ظهور نعمتش را در ظاهر بندگانش مشاهده كند.برخى لباس را در اينجا، استعارى دانسته اند مطابق اين نظر، مقصود از اين روايت دستور ميانه روى به مؤ منان در جميع امور است .مومن اهل حد وسط است ، نه به سوى افراط ميل مى كند نه به سوى تفريط.روايات زيادى در اين باره نقل شده است .
از جمله پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند:ثلاث منجيات سه چيز موجب نجات انسان مى شود.
1 - خشية الله فى السر و العلانية
اول خشيت از خداوند است در نهادن و آشكار خشيت ، ترسى است كه مبتنى بر بينش و فهم است . خوف از خداست هنگامى كه عظمت او ادراك مى شود.قرآن كريم مى فرمايد:
انما يخشى الله من عباده العلماء (175)
تنها علما، اهل خشيت هستند.
والقصد فى الفقر و العنى
ميانه روى و اعتدال در حال فقر و توانگرى
والعدل فى الرضاء و الغضب (176)
در حالت رضا يا هنگامه غضب ، معتدل است .
اعتدال ، تاءكيدى بر جمله قبل اميرالمؤ منين عليه السلام هم هست اما در جنبه نفسانى ، سرخوشى ، مومن را از اعتدال بيرون نمى برد و مرزها را نمى شكند و غضب و عصبانيت اعتدال وى را بر هم نمى زند.
و مشية التواضع
راه رفتن مؤ من متواضعانه است .
مومن نه دچار تكبر مى شود و نه ذلت و خوارى . مشى هم به راه رفتن گفته مى شود و هم به روش . مؤ من هم در راه رفتن و هم در روش زندگى از تواضع بر خوردار است .
خاضع لربه بطاعته
مؤ من براى اطاعت پروردگار اهل خضوع است .
برخى گفته اند خضوع ، تواضع جوارح ظاهرى و خشوع ، تواضع باطن است . بعضى ديگر معتقدند خشوع در نگاه و صورت است ولى خضوع ، با همه پيكر است . اين معنا را از آيات قرآن اخذ كرده اند: خاشعة ابصارهم (177) و خشعت الاصوات للرحمن (178)؛ بعضى نيز خضوع را كرنش درونى دانسته اند.مؤ من خاضع است اما به سبب اطاعت پروردگارش ، دل آن گاه در برابر حقيقتى كرنش مى كند كه درك عظمت نمايد.
آدمى در ميان موجودات به دليل قدرت انتخاب ، خضوع را از طريق تفكر و شناخت و معرفت به دست مى آورد. البته آنگاه كه براى مؤ من خضوع ، حاصل شد، همه موجودات در برابرش خاضع مى شوند.على عليه السلام مى فرمايد:
من خضع لعظمة الله ذلت له الرقاب (179)
كسى كه براى خداوند تعالى خاضع شد، همه موجودات در برابرش خاضع خواهند بود.
خاضع انتخابى ، خاضعان جبرى را به دنبال خود مى آورد. اختيار عالم را به دست مى گيرد.
راض عنه فى كل حالاته
مومن از پروردگار در تمام حالات راضى است .
مؤ من اهل شكايت از خداوند نيست . هيچ گاه نعم الهى را فراموش نمى كند و بلا را هم به مصلحت خويش مى داند.
امام حسين عليه السلام در هنگامه روز عاشورا كه همه ياران به شهادت رسيده اند و غرق درياى ابتلائات بودند، فرمودند:
الهى رضا يقضائك و تسليما لامرك
پروردگارا من خشنودم به قضاى تو و به امر تو تسليم هستم .
نيته خالصة
نيت مؤ من ، خالص است .
نه تنها حسن فعلى دارد كه حسن فاعلى هم دارد.
اعماله ليس فيها غش ولا خديعة
در اعمالش غش و نيزنگ نيست .
غش خوب جلوه دادن چيزى است . مانند شيرى كه آب در آن مخلوط شده اما تشخيص دادنى نيست . اين جمله مى تواند با خلوص نيت مربوط باشد.
يعنى ، مؤ من ظاهر عمل را آراسته نمى كند حال آنكه باطن آلوده است ؛ چون اهل غش در معامله نيست . نيرنگ باز هم نيست ؛ خوب مى داند كه نمى توان سر خدا كلاه گذاشت .
من خادع الله خدع (180)
كسى كه بخواهد با خدا خدعه كند خود را فريب داده است .
قرآن كريم مى فرمايد:
ومكروا ومكر الله والله خير الماكرين (181)
مكر كردند و خداوند نيز مكر مى كند و خدا بهترين مكر كنندگان است .
نظره عبرة و سكوته فكرة
اين روايت را بنابر اينكه نظره را به چه معنايى اخذ كنيم ، متفاوت مى شود.
نظر با رؤ يت متفاوت است . رؤ يت ، ادراك شى ء مرئى است اما نظر، تاءمل و دقت در شى ء است . گاهى نظر را به اقبال با بصر به سوى شى ء مرئى تعبير مى كنند. بنابراين ، نظر به معنى تاءمل است .
عبرت از عبور و به معنى پند است . شكافتن شى ء است . عبرالسبيل يعنى راه را شكافت . مطابق اين تعريف ، مؤ من در ارتباط با خود و غير خود اهل دقت و تاءمل است و نظرش شكافنده است . پس مؤ من نگرش سطحى ندارد؛ آنگاه كه عميقا در امرى انديشه كرد، از بديهاى آن عبرت مى گيرد، پس عبرت ، محصول تفكر است . در جمله فوق نظره عبرة نظر سبب عبرت است ، نه آنكه نظر خود عبرت باشد. و سكوت سبب تفكر است ، نه خود تفكر، آنگاه كه مؤ من ساكت است ، قواى باطنى اش در كارند.اما قواى باطن چه مى كنند؟ تفكر. تا اينجا اين دو جمله را به صورت ظاهرى معنى كرديم . اما معناى عميق ترى هم براى روايت محتمل است . نظر، منظور اليه مى خواهد.
فكر، متعلق مى خواهد. راجع به چه فكر مى كند؟ در روايت ، متعلق خاصى ذكر نشده و مى توان گفت تاءمل و تفكر مومن ، درباره همه امور است .در آيات و روايات بر اين نكته تاءكيد فراوان شده است .
از نظر اعتقادى در وجود و عظمت و صفات حق تعالى تفكر و تاءمل مى كند:
يقلب الله الليل و النهار ان فى ذلك لعبرة لاولى الابصار(182)
مؤ من از گردش شب و روز عبرت مى آموزد و صاحب بصيرت مى شود. ابصار غير از اعيان است . چشم نيست ؛ نيرو است . همه موجودات نيست .
نطق آب و نطق خاك و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
اهل دل قابليت درك گفتار موجودات را دارند. جمادات مى گويند؛
ما سميعيم و بصيريم و هشيم
با شمانا محرمان ما خامشيم
پس تفكر درباره حضرت حق و اسما و صفات او داراى فضيلت بى شمارى است . امام صادق عليه السلام فرمود:
افضل العبادة ادمان التفكر فى الله و فى قدرته (183)
با فضيلت ترين عبادت تفكر دايمى درباره خدا و قدرت اوست .
در روايتى از امام باقر عليه السلام در فضيلت ابوذر آمده است .
كان اكثر عبادة ابى ذر خصلتين .التفكر و الاعتبار(184)
بيشترين عبادت ابوذر دو خصلت تفكر و پند گرفتن بود.
امام رضا عليه السلام در ضمن روايتى در معناى عبادت مى فرمايند:
ليس العباة كثرة الصلاة و الصوم
عبادت زياد نماز خواندن و روزه گرفتن نيست .
انما العبادة التفكر فى امر الله عز و جل (185)
همانا عبادت تفكر كردن در امر خداى عز و جل است .
شايد اشاره در اينجا به عالم امر و غير محسوس باشد. چنان كه روح از عالم امر پروردگار است : قل الروح من امر ربى (186) تفكر در موجودات عالم امر، بسيار عالى و ثمراتش بيشتر است .
مى توان گفت : براى مؤ من همه چيز سخن مى گويد و او گوش مى كند تا پند گيرد. در دنيا به هر موجودى مى نگرد به عمق آن توجه مى كند و در مى يابد كه همه موجودات دستخوش فنا و زوال هستند.دنيا با زبان رسا با همه سخن مى گويد، اما قابليت دريافت اين سخن گوناگون است . روايات زيادى در نهج البلاغه در همين زمينه وجود دارد.
المومن ينظر الى الدنيا بعين الاعتبار و يقتات منها ببطن الاضطرار و يسمع فيها باذن المقت و الابغاض (187)
مؤ من به دنيا ديده عبرت مى نگرد. بهره گيريش از دنيا به مقدارى است امور دنيويش را بگذراند و مى شنود در دنيا با گوش عداوت و دشمنى با دنيا.
اذا احب الله عبدا وعظه بالعبر(188)
آنگاه كه خداوند بنده اى را دوست بدارد، با عبرتها پندش مى دهد.
قال رسول الله اغفل الناس من لم يتعظ بتغير الدنيا من حال الى حال (189)
غافلترين مردم كسى است كه از انقلاب احوال در دنيا، بيدار نشود.
گوش دارند اما سخن دنيا را نمى شنوند. دنيا براى مؤ من مايه عبرت است نه براى غير مؤ من
تو تاج ديدى و من تخت رفته بر تاراج
تو تاج ديدى و من مشت استخوان ديدم
تو تخت ديدى و من تخت واژگون از بخت
تو صخره ديدى و من سخره زمان ديدم
تو سكه ديدى و من در رواج سكه سكوت
تو حلقه ديدى و من نام بى نشان ديدم
اين ديد از آن مومن است و كسى با وى در اين امر شريك نيست .
ما اكثر العبر و اقل الاعتبار(190)
چه بسيار است مايه هاى عبرت و چه كم هستند پند گيرندگان .
يعنى چقدر كرها زياد هستند.تفكر آدمى را به اعمال خير دعوت مى كند.
امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
التفكر يدعو الى البر و العمل به (191)
تفكر، انسان را به كار نيك عمل به نيكى دعوت مى كند.
كلامه حكمة
سخنش حكمت است .
در تفاوت علم و حكمت گفته اند: كه علم ، دانش است و حكمت بينش ، علم مفهوم است و بينش ، نگرش و ديد. در مباحث معقول ، حكمت را چنين تعريف كرده اند: علم به حقايق اشيا به قدر طاقت بشر. به اين ترتيب مومن آنگاه كه سخن مى گويد طرح بينش مى كند، مفهوم القا نمى كند، بلكه نگرش و ديد مى دهد. در حالات اولياى الهى زياد نوشته اند كه گاهى يك سخن ، فردى را منقلب مى كرده است . چنين تصرفى از مفهوم ساخته نيست .
چنان كه در احوال ملا حسين قلى همدانى ، آن عالم ربانى ، متواتر نقل شده است كه وقتى با فرد منحرفى كه استعداد و زمينه داشت بر مى خورد كلامش وى را دگرگون و وارد جرگه متقين مى كرد.
مؤ من سخنش كيميا اثر است . مس را طلا مى سازد و مرده را زنده مى كند.
مناصحا متبادلا
مؤ من پندپذير و پند دهنده است و اهل بذل و بخشش .
مناصح به فردى گويند كه هم نصيحت مى كند و هم نصيحت مى پذيرد. برخى فقط نصيحت كردند هستند و گوش نصيحت شنيدن ندارند. برخى هم اهل شنيدن تذكر هستند اما حاضر به تذكر دادن نيستند. البته اولى بيشتر رايج است . مؤ من چنين نيست . هم تذكر مى دهد و هم تذكر مى پذيرد.
متباذل از بذل است . بذل متعلق ندارد. مؤ من نسبت به مؤ منان ، چه از نظر امور مادى و چه معنوى ، بذل مى كند و اگر مؤ من ديگرى بخواهد به او بذل كند، مى پذيرد.
متواخيا
رابطه مؤ من بر اساس اخوت و برادرى است .
اخوت ، علقه درونى است . مؤ منان نسبت به يكديگر علقه روحى و باطنى دارند.
ناسح فى السر و العلانيه
مؤ من در آشكار و پنهان اهل نصيحت كردن است .
البته شرايط و موقعيتها كاملا فرق مى كند. گاهى بايد نصيحت علنى كرد و گاهى مخفى .
از اين رو در مى يابيم كه مؤ من موقع شناس است و ظرافتهاى اخلاقى را درك مى كند. معناى ديگرى كه از اين روايت مستفاد مى شود؛ اين است كه مؤ من هم در آشكار خير خواه مؤ من است و هم در باطن ، هم به زبان تذكر مى دهد. هم قلبا اصلاح مؤ من را خواستار است .
لايهجر اخاه
از برادر مؤ منش دورى نمى گزيند.
هجران كه به معناى جدا شدن و قطع است وقتى به كار مى رود كه قبلش ‍ وصلى بوده است . قطع بدون وصل معنا ندارد. از اين كلمه در مى يابيم كه مؤ من با برادران مؤ منش رابطه دارد و هجر و دورى معناى ثانوى است .
روابط انسان در جامعه ، گاهى بر محور پيوندهاى خويشاوندى است ، گاهى نيز شغلى يا آموزشى ، و روابط غير رسمى به صورت دوستيها و رفاقتها است .
در ميان اين چهار محيط، آنچه از نظر اصلاح و افساد، عاملى مؤ ثر شده است ، محيط رفاقتهاى صميمى است . رفاقت در انتقال روحيات و افكار خوب يا بد تاءثير بسزايى دارد؛ ارتباط مؤ من در پيوندهايى كه برقرار مى سازد، مبتنى بر ايمان است . چرا مؤ من از برادر مؤ منش مى برد؟
هجران براى مومن گاهى جنبه وجوب و گاهى حرمت پيدا مى كند. در نهى از منكرها گاهى هجران سبب اصلاح است . در اين موارد قطع رابطه واجب است . البته در رساله هاى عمليه ، همه فقها فرموده اند كه هجران و قطع پس ‍ از اين است كه با راههاى ديگر، منكر قابل دفع نباشد. روايت اميرالمؤ منين عليه السلام ناظر به اين هجران نيست ؛ مقصود حضرت ، قهرها و بريدنهايى است كه ريشه هاى نفسانى دارد. حتى در موردى كه حقى از مؤ من ضايع شده است ؛ چنان كه على عليه السلام مى فرمايد:
اذا ابغضت فلا تهجر(192)
هنگامى كه خشمگين شدى پس قطع رابطه نكن .
لا خير فى من يهجر اخاه من غير جرم (193)
خيرى نيست در كسى كه برادر مؤ منش را بى آنكه جرمى از او سر زده باشد، رها كند.
در روايتى امام صادق عليه السلام مى فرمايد حتى مؤ منان نمى توانند توافق كنند كه با يكديگر رابطه نداشته باشند:
لاخير فى المهاجرة (194)
خيرى در قطع رابطه دو طرفه نيست .
رسول الله صلى الله عليه و آله مى فرمودند كه جايز نيست قطع رابطه مؤ من بيش از سه روز به طول انجامد؛ برخى فقهاى ما به استناد اين روايات ، حكم به حرمت كرده اند. حكمت اين نهى ها اين است كه مكاتب الهى مبتنى بر وصل هستند نه قطع ، آنگاه كه جامعه اسلامى متصل به همه شد، آثار مبارك زيادى پديد خواهد آمد.
از نظر فردى نيز اين گونه قطعها مبتنى بر عداوت ، حقد و حسد است و اسلام با پيوند برادر مؤ من با مؤ منان ، بيماريهاى مهلك نفسانى را مى سوزاند. از اين رو، در اسلام به تزاور مومنان توصيه شد است . در روايات متعدد ذكر شده كه مؤ من آنگاه كه براى ديدار برادرش مى رود به هر گامى ثوابهاى زيادى عايدش مى شود. ملائكه از او استقبال مى كنند. باب مصافحه سلام عبادت ، همه اينها در كتب روايى براى وصل و وحدت است ، به قطع و تفرقه ، شيطانى و اتحاد، رحمانى است .
در بعد معنوى و سير و سلوك نيز آخرين مرحله مطابق نظر اهل معرفت ، اتحاد و وحدت و فناى فى الله است .
وقتى شراع مقدس به جدايى دو تن مؤ من راضى نيست ، چگونه از تفرقه جامعه اسلامى ، مى تواند راضى باشد؟! از اينجا در مى يابيم كه تمام عواملى كه بخواهد روابط اجتماعى را در جامعه اسلامى به تفرقه بكشاند، از شيطان هستند. در روايات براى مؤ منى كه براى پيوند يك قدم جلوتر است ، ثواب دخول در بهشت در نظر گرفته اند.يعنى اگر هر دو به بهشت بروند پيشگام در اتصال ، زودتر به بهشت داخل مى شود.
ولا يغتابه
مؤ من از مؤ من غيبت نمى كند.
در تعريف غيبت آمده است :
ذكرك اخاك بما يكره (195)
يعنى در غياب برادرت ياد آورى چيزى را كه او دوست ندارد.
اين تعريف اختصاص به زبان ندارد. كنايه ، كتابت ، اشاره ، همه مصداق غيبت مى توانند باشند. چيزى هم كه گفته مى شود مطلق است ، مى تواند صفات نفسانى ، افعال يا جهتى از جهات خلقت مؤ من را در برگيرد.
غيبت از معاصى بزرگ است و آدمى را به سرعت به وادى جهنم مى كشاند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند:
من مشى فى عيب اخيه و كشف عورته ، كانت اول خطوة خطاها و وضعها فى جهنم .
كسى كه به قصد غيبت از برادر مؤ من و كشف عيوب او گام بر مى دارد، اولين گامى كه بر مى دارد در جهنم قرار مى گيرد.
وكشف الله تعالى عورته على رئوس الخلائق (196)
خداوند تعالى عيوب او را در قيامت براى همگان آشكار مى كند.
حتى اگر مغتاب ، توبه كرد و از برادر مؤ منش حليت طلبيد آيا نظير كسى است كه غيبت نكرده است . مطابق روايات پاسخ منفى است . در روايتى ، وحى به حضرت موسى عليه السلام شد:
من مات تائبا من الغيبة فهو آخر من يدخل الجنة
اگر كسى تائب از غيبت بميرد، آخرين كسى است كه داخل در بهشت مى شود.
در مقابل ، كسى كه از غيبت پشيمان شده و عملا آن را تكرار مى كند، اولى كسى است كه وارد جهنم مى شود:
و من مات مصرا عليها فهو اول من يدخل النار
اولى كسى كه داخل نار مى شود كسى است كه اصرار بر عيبت داشته باشد.
ولا يمكربه
با برادر مؤ منش نيرنگ نمى بازد.
مؤ من ، مؤ منان را مانند خود مى داند و چون نسبت به خود نيرنگ نمى زند، درباره مؤ منان نيز چنين رفتارى ندارد. پيوند ايمانى ، وحدت روحى پديد مى آورد. در اين روايت به عوامل هجران و بريدنها كه در روايت قبل مطرح شده بود، اشاره شده است . غيبت ، از مهمترين عوامل قطع ارتباطهاست . اگر انسان بفهمد كه معاشر و رفيقش سر او كلاه گذاشته است ، آيا تصميمى غير از قطع ارتباط مى گيرد؟
بنابر اين مؤ من نه خود جدا مى شود و نه سبب جدايى را فراهم مى كند.
ولا ياءسف على مافاته ولا يحزن على ما اصابه
تاءسف براى از دست رفته نمى خورد و محزون از آنچه روى داده نمى شود.
كلمه ماى موصوله در ما فاته و ما اصابه امور دنيوى است . در روايتى از اميرالمؤ منين عليه السلام آمده است :
اذا فاتك من الدنيا شى ء فلا تحزن (197)
هنگامى كه چيزى از دنيا از دستت رفت ، پس اندوهگين مشو.
اما اگر از دست رفته ، موضوعى معنوى بود، حزن در اينجا ممدوح است چنان كه فرموده اند:
ولا يفشل فى الشدة (198)
مؤ من در شدايد، مست نمى شود.
فشل ، مستى است كه با ترس و اضطراب تواءم است . در اصطلاحات معمولى هم كه مى گويند كه فشل شد، يعنى به هدف نرسيد. مؤ من در سختيها نه تنها نمى برد كه كالجبل الراسخ است . يعنى مؤ من در حوادث هضم نمى شود، بلكه هاضمه اش به قدرى قوى است كه حوادث در او هضم مى شود.
ولا يبطر فى الرخاء
در آسايش دشتخوش شادمانى ها نمى شود.
بطر، شادى است كه انسان را از خود بيخود كند، به طورى كه نتواند قواى درونى و بيرونيش را مهار كند. زيرا بينشى عميق به دنيا دارد. مؤ من مى داند كه دنباله خوشيهاى دنيوى ، رذايل نفسانى است . خوشيها زمينه مناسبى فراهم مى كند تا برخى رذايلى كه در نهانخانه دل مخفى بودند، بروز و ظهور كنند. تا وقتى در آسايش نبود، اين رذايل ، قدرت خودنمايى نداشتند. مؤ من اين حقيقت را با همه وجود حس كرده است كه :
البطر يسلب النعمه و يجلب النقمة (199)
خوشحالى زياد نعمت ها را سلب و نقمت ها را جلب مى كند.
دريافت مؤ من از حقيقت دنيا، فنا و نيستى است ، بنابراين خوشيها و ناخوشيهاى دنيوى را پايدار نمى داند. به علاوه ، خوشيها و ناخوشيها نقض ‍ مى شوند. اگر آدمى تحت تاءثير فرح و حزن دنيوى قرار گيرد، سلب فرح و حزن ، عكس العمل نفسانى پديد مى آورد. كسى كه تصور مى كند صد درجه خوشى كسب كرده ، با از دست رفتنش صد درجه دچار ناراحتى مى شود و بالعكس ، اما اگر ميزان خوشى و ناراحتى ها تنزل پيدا كند تا به صفر درجه برسد، عكس العمل به همراه نخواهد داشت .
در اين زمينه خود حضرت مى فرمايند:
كل سرور متنغص (200)
هر خوشحالى ، نقض و شكسته مى شود.
بقدر السرور يكون التنغيص (201)
شكستها به مقدار سرور و شادمانى هاست .
يعنى به هر مقدار كه آدمى خوشحال مى شود به همان مقدار مى شكند. بالاتر از اين گاهى خوشيهاى ناپايدار، الم جاودانه به دنبال دارد.
چه بسيار شادمانى كه در پى آن حزن و اندوه جاودانه است .
يمزج الحلم بالعلم و العقل بالصبر
مؤ من حلم را به علم و عقل را با صبر در مى آميزد.
اهل ادبيات تفاوتى ميان خلط و مزج قايل اند. خلط، تركيب دوشى ء است اما نه به گونه اى كه از اين تركيب ، شى ء سومى پديد آيد. مزج ، آميختگى و تركيبى است كه اجزا در تركيب منحل شده باشند.تركيب حلم با علم و عقل با صبر از نوع تركيب مزجى است . علم ، ادراكات آدمى است ، و عقل اعم از نظرى و عملى ، نيرويى است كه آدمى به واسطه آن ، حق از باطل را تشخيص مى دهد.
عقل ، قوه اى درونى ، و علم ادراكاتى است كه منشاء آن ، خارج است .
حلم ، آرامش نفس است آنگاه كه با حوادث مكروه مواجه مى شود. به تعبير ديگر اضطراب ندارد. صبر هم ثبات نفس است و اقسام گونه گون دارد نظير صبر در مصائب . و نقطه مقابل صبر، جزع است . صبر در شدايد، كه به ويژه در جنگ پديد مى آيد و از آن به شجاعت تعبير مى كنند و ضدش ‍ جبن و ترس است . صبر بر طاعات و ترك معاصى كه ضدش را به قسق تعبير مى كنند. صبر در كنترل شهوات كه به عفت تعبير مى شود.
صبر اهميتش به حدى است كه راءس ايمان شمرده شده است الصبر راءس الايمان (202)
ايمان صبر است .
در توضيح اين كلام فرمودند:
لانه اكثر اعماله و اشرفه
براى آنكه اكثر و اشرف اعمال به اين صفت مربوط است .
توضيح آنكه باعث دين دو چيز است . يكى به عقل نظرى و ديگرى به عقل عملى مربوط است . عقل نظرى ، ادراكات انسان در ابعاد عقيدتى است ، ادراك كليات است . اما عقل عملى ، ادراك حسن و قبح است .آنچه عقل نظرى صحيح تشخيص داد، عقل عملى اراده مى كند و آن را به اعضا و جوارح عرضه مى كند.باعث دين در اينجا ثبات و صبر است .
در مقابل ، باعث هواى نفس ، قواى حيوانى ، شهوت و غضب و امثال اينهاست . صبر و ثبات موجب مى شوند كه باعث هواى نفس نتوانند عقل نظرى و عملى را متزلزل كنند. آنها كه نفوس قدسيه الهيه دارند كه در تصور من و شما نمى گنجند، از سرادقات اعلى خطاب مى شوند: يا ايتها النفس ‍ المطمئنة ارجعى الى ريك (203) از اين نفوس مطمئنه تعبير مى كنند.
گروهى هم هستند كه باعث هوا بر باعث دينشان غلبه دارد و آنان كفارند. برخى هم بينابين هستند. گاهى باعث هوا مغلوب و گاهى باعث دين . متوسطين از نفوس زبان حالشان اين است ، رب انى مغلوب فانتصر
باعث دين و باعث هوا، هر دو داراى جنودى هستند. از جنود باعث دين به رحمانى و از جنود باعث هوا، به جنود شيطانى تعبير شده است . در روايتى از على عليه السلام آمده است :
نعم وزير العلم الحلم (204)
خوب ياورى است حلم براى علم .
در روايتى ديگر شرط ثمر بخشى علم را، حلم دانسته اند:
لن يثمر العلم حتى يقارنه الحلم (205)
علم هرگز ثمر نمى دهد مگر وقتى كه قرين حلم شود.
در روايتى ديگر على عليه السلام اهميت حلم را در سطحى برتر مطرح فرموده اند. اساسا علم بدون حلم را مصداق علم نمى دانند.
لا علم لمن لا حلم له (206)
علم ندارد كسى كه حلم ندارد.
زيرا علم بدون حلم ، علم لاينفع است . دانستن آنگاه مفيد است كه در كنارش آرامش نفس باشد تا دانستنى ها به كار گرفته شود. گاه آدمى مى داند عملى را كه انجام مى دهد، جهنمى است اما چون فاقد آرامش و ثبات است نمى تواند مقاومت كند.
من غلب عقله شهوته و حلمه غضبه كان جديرا بحسن السيرة (207)
حسن سيرت در كسى است كه عقلش بر شهوتش و حلمش بر غضبش ‍ پيشى گرفته باشد.
چرا مؤ من علمش با حلمش و عقلش با صبرش ممزوج است ؟ پاسخ اين است كه بينش مؤ من اين امتزاج را تعليم مى كند. مومن اهل مقايسه است . او باور دارد كه پايدارى در برابر هواهاى نفسانى ، اگر چه مقرون به فشار و تلخى است اما در مقايسه با صبر بر عقوبت الهى ، بسى سهلتر است . رنج موقت را تحمل مى كند تا از درد جاويدان رهايى يابد.
الصبر على طاعة الله اهون من الصبر على عقوبته (208)
صبر بر طاعات الهى سهل تر از صبر بر عقوبت الهى است .
قرين بودن حلم با علم اين معنا را هم تفهيم مى كند كه مؤ من در برابر جهل جاهل ، حليم است .
تراه بعيدا كسله دائما نشاطه
او را مى بينى در حاليكه كسالت از او دور و نشاطش دائمى است .
كسالت رخوف و سستى و كاهلى روح در مقابل شادابى روح است .
ميان روح و جسم تناسب است .تاءلمات روحى بر روى بدن تاءثير مى گذارد و بالعكس بيماريهاى جسمى ، روح را تحت تاءثير قرار مى دهد. البته برخى افراد تحت تاءثير ارتباطات روحانى به بيماريهاى روحى مانند افسردگى مبتلا نمى شوند. در امور دنيوى اين مسئله كاملا محسوس است . طالبان جاه و مال كه صبح تا شب مى دوند، آخر شب اگر چه اكثرشان از نظر جسمى كاملا خسته اند، اما روحشان نشاط دارد.
اميرالمؤ منين عليه السلام در وصف مؤ من ، كسالت را از او به دور مى دانند.
روح مؤ من ، تنبل نيست . شاد است و شاداب و آماده تلاش و حركت .مؤ من اهل نشاط روحانى است . روايات در اين زمينه فراوان است .امام صادق عليه السلام فرمودند:
آياك وخصلتين لضجر و الكسل
از دو حالت پرهيز كن : اضطراب درونى كه موجب عدم تحرك است و تنبلى .
فانك ان ضجرت لم تصبر على حق
چون اگر داراى حالت ضجر باشيد، نمى توانيد به هيچ حقى پايدارى كنيد.نه حق الله را مى توانى ادا كنى و نه حق الناس را و نه حق خودت را.
و ان كسلت لم تود حقا(209)
و اگر روحيه كسل و تنبل داشته باشند نمى توانى حق كسى را ادا كنى . در روايتى ديگر على عليه السلام از تنبلى هشدار مى دهند، زيرا؛
من كسل لم يؤ د حق الله عليه (210)
كسى كه سستى بورزد نمى تواند حق خدا را ادا كند. يعنى به واجبات عمل نمى كند.
در ضمن ، روايتى ، روند اثر گذارى حالت كسالت مطرح شده است . امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
قال لقمان لابنه : للكسلان ثلاث علامات : يتوانى حتى يفراط. و يفرط حتى يضيع . و يضيع حتى ياثم (211)
لقمان به فرزندش فرمود: اهل كسالت داراى سه علامت هستند. سستى مى كند تا آنكه به كوتاهى منجر مى شود - يعنى سستى كردنش باعث مى شود تا كوتاه بيابد. وقتى كوتاه آمد، ضايع مى كند. آنگاه كه تضييع كرد به معصيت و گناه دچار مى شود.
تنبليها حقوق را ضايع مى كند. چنانكه على عليه السلام در نهج البلاغه فرموده اند:
من اطاع التوانى ضيع الحقوق (212)
آنكس كه از سستى اطاعت كند حقوق را ضايع گرداند.
مؤ من شاداب است . چون متصل به مبداء پايدار و جاويدى است كه زوال نمى پذيرد. ممكن است كسى را طلب مال يا جاه با نشاط كند، اما اين گونه نشاطها زوال پذيرند. در روايات تاءكيد فراوان شده است كه در عبادات ، بويژه اعمال عبادى استحبابى ، با نشاط به عبادت بپردازيد. در روايت توصيه شده كه براى پيدا كردن نشاط يكى از راهها اين است كه عبادت با خدا را همچون معامله اى در نظر آورد. همان طور كه در مسائل دنيوى ، در معامله اى كه سودى عايد انسان مى شود، روح نشاط پيدا مى كند، در مسائل عبادى چرا نبايد چنين محاسبه اى كرد.
ان كان الثواب من الله فالكسل لماذا(213)
اگر معتقديم كه در ازاى عبادت ثواب و پاداش است ، پس كسالت چرا؟!
اتقوا الله ولا تملوا من الخير ولا تكسلوا(214)
تقواى الهى پيشه گزينيد و ملول و افسرده از كار خير نشويد و تنبلى نورزيد.
فان الله عز و جل و رسوله غنيان عنكم و عن اعمالكم انتم الفقراء الى الله
پس خدا و رسول از اعمال آدميان بى نيازند. و شماها به خداوند محتاج هستيد.
انما اءراد الله عز و جل بلطفه سببا يد خلكم به الجنة (215)
اين است و جز اين نيست كه خداى تعالى از روى لطفى كه نسبت به بندگان دارد، اراده كرده است كه مؤ منين را داخل در بهشت گرداند.
على عليه السلام فرمود:
بالعمل يحصل الثواب لا بالكسل (216)
با عمل ، ثواب و پاداش تحصيل مى شود نه با تنبلى
تاءخير العمل عنوان الكسل (217)
علامت كسالت ، تاءخير انداختن عمل است .
از نظر تربيتى ، بزرگان دستور داده اند كه با تنبلى و كسالت ، از اداى مستحبات چشم پوشى كنيد. در واجبات هم دستور فرموده اند كه نفس را قبل از عبادت ، آماده سازيد. يكى از بزرگان مى فرمودند كه خوب است قبل از نماز، انسان يكى دو دقيقه با خود فكر كند و در انعام الهى كه خداوند به وى داده است توجه كند و حمد و شكر الهى كند و آنگاه به عبادت بپردازد. على عليه السلام در ضمن نامه اى به حارث همدانى مرقوم فرمودند:
و خارع نفسك فى العبادة و ارفق بها ولا تقهرها
نفست را در هنگام عبادت گول بزن و با آن مدارا كن و بر آن فشار و زور نياور.
وخذ عفوها و نشاطها
وقتى آن حالت گذشت و شادابى در نفس پديد آمد، از آن بهره گير.
الا ماكان مكتوبا عليك من الفريضة (218)
مگر آنچه به عنوان واجب بر تو نوشته شده است .
يعنى در واجبات اين حرفها نيست .
و انه لابد من قضايها و تعاهدها عند محلها (219)
در واجبات ناگزير از اداى آن هستى و در وقت و شرايطى كه براى آن مقرر شده است بايد انجام بدهى .
از مطلب فوق نتيجه مى شود كه مؤ من تحت تاءثير فشارها جسمانى ، افسردگى خاطر پيدا نمى كند. نقل است كه يكى از انبيا به جايى مى رفت . در راه كسى را ديد كه دست و پايش فلج است و چشمانش هم كور و بر لب ذكر الحمدالله مى گويد. يكى يكى نعمتى كه خدا در حقش كرده بود مى شمرد. اين شادابى روح به واسطه اتصال به مبداء وجود است . اصولا آلام و دردهاى دنيوى با عبادات تخفيف پيدا مى كند.
الا بذكر الله تطمئن القلوب (220)
ياد رسول خدا به دلها آرامش مى بخشد.
قريبا امله
آرزويش نزديك است .
مقصود از امل آرزوهاى دنيوى است كه به طول امل نيز تعبير كرده اند. يعنى انسان معقد شود كه در دنيا سالها باقى خواهد بود. قهرا چنين تفكرى منجر به تحصيل توابع حب بقا در دنيا خواهد شد. توابع بقا چيست ؟ پول زندگى ، تجارت . روشن است كه كسى كه مى داند فردا مى ميرد، محبتش به دنيا با كسى كه فكر مى كند هزار سال عمر خواهد كرد متفاوت است .
استمرار بقا در دنيا، آرزوى مذموم است كه با حب به توابع بقا همراه است . از نظر علمى ، يك شاخه طول امل به رذيله عقلانى جهل و شاخه ديگر آن به رذليه شهوانى حب دنيا مربوط است .
آرزوى دراز دو اثر زشت دارد كه موجب بدبختى انسان مى شود:
1. آدمى را از اعمال صالح باز مى دارد و به كارهاى زشت دچار مى كند.على عليه السلام فرمود:
اطول الناس املا اءسوء هم عملا(221)
هر چه آرزوها بلندتر باشد، اعمال قبيح تر است .
ما اءطال احد فى الامل الا قصر فى العمل (222)
هيچ كسى آرزوى دراز پيدا نكرد مگر آنكه كوتاه كرد در عمل .
يسير الامل يوجب فساد العمل (223)
آرزوهاى بيجا فساد عمل مى آورد.
2. باعث فراموشى مرگ مى شود.على عليه السلام فرمود:
الامل ينسى الاجل (224)
آرزو فراموش مى گرداند مرگ را.
آرزو حجاب اجل و مانع ديدن مرگ است .
در روايتى على عليه السلام فرموده اند:
ان اشد ما اءخاف عليكم خصلتان اتباع الهوى و طول الامل (225)
شديدترين چيزى كه بر شما مى ترسم دو خصلت است : تبعيت از هواى نفس و آرزوى دراز.
واما اتباع الهوى فانه يعدل عن الحق
اما پيروى از نفسانيات باعث مى شود كه آدمى از حق باز بماند.
******************
يعنى چشمانى كه آلوده و عملا كور است . نمى تواند حق را مشاهده كند.
واما طول الامل فانه يورث الحب للدنيا ثم قال الا ان الله تعالى يعطى الدنيا من يحب و يبغض
اما آرزوى دراز، موجب حب به دنياست .سپس فرمودند: همانا خداى تعالى دنيا را به هر كس ، چه دوست بدارد يا ندارد، مى دهد.
اما كسى را كه دوست دارد چيزى اضافه مى دهد.
و اذا احب عبدا اعطاه الايمان
بنده اى را كه دوست ندارد به او ايمان عطا مى كند.
مطابق سخن على عليه السلام ، مومن آرزويش اندك است . چون زندگى بدون آرزو امكان ندارد. آرزوى مؤ من ، نزديك است ؛ يعنى مال امروز و به مقدار متعارف است . وقتى آرزو كم بود، دنباله اش آثارى پديد مى آيد.
قليلا زلله متوقعا لاجله
لغزشهايش كم و مرگ را محقق مى بيند.
طول امل دو اثر داشت : 1. عمل را فاسد مى كرد؛ 2. موجب فراموشى مرگ مى شد.
مؤ من آرزويش اندك است ، به همين دليل مبتلاى به آثار شوم طول امل نمى شود. از اين رو، لغزشهايش اندك است و انتظار مرگ را مى كشد. دلبستگى به حق تعالى ، مرگ را در نزد انسان به صورت رها شدن از آزارها جلوه مى دهد. انتظار مرگ براى مومن ، در حكم فرج بعد از شدت است . دنيادار ابتلا و اذيت و در نزد اوليا تلخ است . حقيقت دنيا، زشت و كريه است و مفارقت از آن آرزوى انبياست .
خاشعا قلبه ذاكرا ربه قانعه نفسه منفيا جهله
مؤ من قلبش خاشع است ذاكر پروردگار است ، نفس او قانع است و جهلش ‍ زدوده است .
قواى درونى انسان مطابق اصطلاح اهل معرفت ، قلب و نفس و عقل است .
قلب محور محبتها و احساسات آدمى است . نفس محور خواسته هاى حيوانى است ، اعم از شهوت و غضب ، و عقل محور ادراكات كلى است . در اين روايت ، اميرالمؤ منين عليه السلام هر سه محور عقل و نفس و قلب را مطرح مى فرمايند.
خشوع امرى است قلبى ، مؤ من قلبش خاشع است و اگر در ظاهر هم فروتنى دارد؛ اين تواضع و فروتنى ناشى از همان خشوع قلبى است ؛ اما خشوع مومن به چه كسى است ؟ جمله بعد توضيع مى دهد.
ذاكرا ربه
به پروردگارش متذكر است .
ذكر در اينجا مطلق است و شامل ذكر باطنى و ظاهرى است . فروتنى قلب مؤ من از ذكر رب ناشى مى شود.
چرا حضرت ، تعبير رب به كار برده اند و كلمه الله را ذكر نكرده اند؟ رب ، صفت ربوبيت و مقام تربيت است . مومن آنگاه كه متذكر الطاف و مراحم حضرت حق مى شود، دلش خاشع مى شود.از نظر زمانى هم محدوديتى ندارد.
مؤ من در همه زمانها در همه زمانها ذاكر رب است ؛ اما نفس مومن چگونه است ؟ حضرت در دنباله روايت مى فرمايند:
قانعة نفسه
نفسش به آنچه دارد قانع است .
قناعت از ملكات فضايل نفسانى است . مومن به حد كفاف قافع است . اما كفافى كه مقرون به رضا و خشنودى است .قناعت ضد حرص و فزون طلبى است . حرص از صفات جهنم است . آنگاه كه به جهنم خطاب مى شود:
هل امتلات
آيا پر شدى .
جهنم مى گويد:
هل من مزيد (226)
آيا باز هم چيزى هست .
قناعت ، در مومن يك اصل است ؛ على عليه السلام فرمود:
لن يلق المؤ من الا قانعا(227)
هيچ گاه مؤ منى را نخواهى ديد كه قانع نباشد.
القناعة علامة الاتقياء (228)
قناعت نشانه اهل تقواست .
از نظر عقلى ، على عليه السلام درباره مومن مى فرمايند:
منفيا جهله
جهل از مومن منفى است .
يعنى مؤ من ، به علاوه جهل نيست ، منهاى جهل است . جهل گاهى در برابر علم قرار مى گيرد و علم را اگر به معناى يادگيرى بدانيم ، مؤ من از اين نظر منفى از جهل است . مومن اهل يادگيرى است و اجازه نمى دهد چيزى برايش مجهول باشد.
دين آميخته با نافهمى نيست ؛ منافاتى ندارد كه انسان متدين باشد و همه چيزهاى مفيد را بداند.
زمانى به غلط ميان دين و علوم ، به ويژه علوم تجربى قائل به ناسازگارى بودند؛ اما اين مطلب به صورت حيله اى از جانب اجانب مطرح شده بود. به بهانه تضاد علم و دين قصد ترويج بى دينى داشتند. در صورتى كه متون دين چنين نسبتى را درست نمى داند.
على عليه السلام مى فرمايد:
الايمان و العلم اخوان تواءمان و رفيقان لا يفترقان (229)
ايمان و علم دو برادرند كه با يكديگر تواءمند و دو رفيقند كه جدايى ناپذيرند.
على عليه السلام مى فرمايد:
تعلموا العلم و تعلموا مع العلم السكينة و الحلم فان العلم خليل المومن و الحلم وزيره (230)
علم را بياموزيد و بياموزانيد با علم آرامش و حلم را كه علم دوست مؤ من و حلم وزير اوست .
مقصود، علوم آموختنى است . گاهى هم جهل در برابر عقل قرار دارد. يعنى همان شعور باطنى كه ادراك كليات مى كند.چنان كه در روايت مشهور كافى امام صادق عليه السلام جنود عقل را در برابر جنود جهل مطرح مى فرمايند.
اين عقل ، اعم از نظرى و عملى است ؛ به اين معنى مؤ من اهل تفكر است .
در روايتى ، امام على عليه السلام كمال ايمان را در سه چيز دانسته اند:
ثلاث من كن فيه كمل ايمانه ، العقل و الحلم و العلم (231)
سه چيز اگر در شخصى باشد ايمانش كامل مى شود، عقل ، حلم و علم
للمؤ من عقل و فى و حلم مرضى و رغبة فى الحسنات و فرار من السيئات (232)
مؤ من عقل وافى دارد و بردباريست پسنديده و رغبت به حسنات دارد و از سيئات فرار مى كند.
جمله هاى اين روايت با آنچه در سابق درباره طول امل بحث كرديم كاملا مناسبت دارد. عاقل هيچ گاه اعتماد به آرزوهاى بيجا نمى كند، طول امل ناشى از جهل است . چنان كه در روايت آمده است :
العاقل يعتمد على عمله الجاهل يعتمد على امله (233)
عاقل بر عمل و جاهل بر امل تكيه مى كند.
سهلا امره
كارش آسان است .
امر در اينجا مى تواند چند معنا داشته باشد.
1. از نظر امور دنيوى خيلى آسان زندگى مى كند. چنان كه در روايتى درباره رسول الله صلى الله عليه و آله تعبير به خفيف المؤ ونة وارد شده است .
2. در برخورد با جاهل خيلى راحت تحمل مى كند.
3. اهل تكلف نيست و ديگران را هم وادار به تكلف نمى كند.
حزينا لذنبه
مؤ من در خصوص گناهانش اندوهناك است .
در جمله هاى سابق از حزن مذموم بحث كرديم . اميرالمؤ منين عليه السلام با تعبير ولا يحزن على ما اصابه اين حزن را از مومن مبر دانستند.اما حزن درباره گناهان را حزنى ممدوح تلقى فرمودند. چون آن حزن ، حزن براى دنيا بود در حالى كه اين حزن جهت اخروى دارد.
ريشه اين حزن فهم و بينش مؤ من است . آنگاه كه مؤ من لذت معصيت را با سختيها و ناراحتيهاى آخرت مقايسه مى كند از گناهانش سخت پشيمان و اندهناك مى شود، بنابراين حزن از معصيت ريشه عقلايى دارد.
در روايتى از على عليه السلام در اين زمينه آمده است .
لاتوازى لذة المعصية فضوع الاخرة و اءليم العقوبات (234)
لذت معصيت با رسوا شدن در آخرت و عذاب اليم قابل قياس نيست .
لاتهتكوا استاركم عند من يعلم اسرار كم (235)
پرده درى نكنيد در پيش روى كسى كه اسرار شما را مى داند.
حزن ممدوح آثار مثبت سازنده اى در زندگى انسان دارد.
از جنبه عملى ، حزن ممدوح سازنده است . اين حزن جلب رحمت حق مى كند. رسول خدا صلى الله عليه و آله در ضمن روايتى در اين باره مى فرمايند:
اذا كثرت ذنوب العبد و لم يكن له من العمل ما يكفرها ابتلى الله تعالى بالحزن ليكسرها.فان فعل ذلك و الا عذبه فى قبره (236)
آنگاه كه گناهان بنده فزونى گرفت و اعمال حسنه اش توان پوشش سيئات را نداشت ، حق تعالى وى را به حزن مبتلا مى كند. اگر اين حزن اصلاحش كرد وگرنه خداوند او را در قبر و عالم برزخ عذاب مى كند.
شايان توضيح است كه براى مؤ من عالم برزخ از دنيا و آخرت سخت تر است . چون در دنيا توبه وجود دارد و در قيامت شفاعت اما در برزخ شفاعت هم نيست .
در دنباله اين روايت ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله عذاب قبر را هم لطف الهى دانسته و در حكمت اين لطف فرموده اند:
فيلقاه الله عز و جل يوم يلقاه و ليس شى ء يشهد عليه لشى ء منه
براى آنكه مى خواهد پاكش كند تا وقتى در قيامت خداى تعالى را ملاقات كرد چيزى نباشد تا شهادت بر گناهان او دهد.
رسول الله صلى الله عليه و آله در مدح حزن ممدوح فرموده اند:
ان الله تعالى يحب كل قلب حزين (237)
خداوند تعالى دوست مى دارد آدمى را كه اندوهگين باشد.
حزن ممدوح در نسبت با عقايد و روابط روحانى با بحث محبت گره خورده است ؛ به ويژه درباره شيعه كه ارتباط محبتى شديد با ائمه اطهار عليه السلام دارد.
اللهم ان منا شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا(238)
خدايا شيعيان ما از ما هستند و از باقيمانده طينت ما خلق شده اند:
يعنى رابطه تنگاتنگى از نظر حالات روحى ، همچون فرح و حزن ميان ائمه اطهار و شيعيان وجود دارد.
يفرحون لفرحنا و يحزنون لحزننا
از شادى ما شادمان و از حزن ما اندوهگين مى شوند (239)
مطابق آنچه از مدارك دينى استنباط مى شود، در ميان حزن رسول الله صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و ائمه شيعه عليه السلام ، حزنى فوق شهادت صديقه طاهره ، حضرت زهرا سلام الله عليها، وجود ندارد.
ميتة شهوته
مؤ من شهوتش مرده است .
عين اين مضمون را على عليه السلام درباره عاقل به كار برده اند:
العاقل من امات شهوته (240)
عاقل كسى است كه شهوتش را بميراند.
شكى نيست كه قوا و نيروهايى كه خداوند به ما عنايت فرموده است ، خير است . شهوت و غضب نعم الهى اند؛ شهوت نيروى جاذبه و غضب قوه دافعه در انسان است . اگر اين جذب و دفعها در بدن انسان نباشد، بقايى براى پيكره نخواهد بود. خير بودن اين قوا در اين است كه وسيله استكمال انسان هستند.
تفاوت انسان و حيوان در نيروى عقل و قلب اوست . حد استفاده از شهوت و غضب را عقل معين مى كند. در روايات ، آنگاه كه در باب شهوت و غضب سخن گفته شده است ، آنچه مورد نهى است غلبه شهوت است نه خود شهوت . خود شهوت به طور مطلق مذمت نشده است .
اياكم و تحكم الشهوات عليكم فان عاجلها ذميم و آجلها و خيم (241)
بترسيد از اينكه خواسته هاى نفسانى ، بر قلبهاى شما حاكم شود. پس آنچه از آنها بزودى به شما مى رسد نكوهيده است و آنچه از آنها در آينده نصيب شما مى شود وخيم است .
طاعة الشهوة تفسد الدين (242)، الانقياد للشهوة اءدوء الداء
انقياد در برابر شهوات ، بالاترين دردهاست .
شهوت اعم از شهوت جنسى است . مطلق ميل و رغبت انسان به امور مادى را شهوت گويند. در تحليل موضوع شهوت با سه مسئله كميت مصرف شهوت ، كيفيت و موضع و مقام استفاده روبرو هستيم . بنابراين شهوت ، ابزار تكامل معنوى انسان است ؛ بحث درباره نحوه استفاده از آن است . چنان كه على عليه السلام فرمودند:
اغلب الشهوة تكمل لك الحكمة (243)
چيره شو بر شهوت تا حكمت برايت به كمال برسد.
من ملك شهوته كان تقيا (244)
كسى كه مالك شهوتش است ، پرهيزگار خواهد بود.
تقدم شهوت بر دين هلاك كننده است ؛ بنابراين ، رابطه انسان و شهوت از نوع رابطه حاكم و محكوم ، مالك و مملوك و راكب و مركوب است .
مردن در اين روايت به معناى از بين بردن نيست . مقصود اين است كه در برابر حكم عقل و شرع ، قواى غضب و شهوت در مالكيت نباشند. چنان كه وقتى قرآن كريم از غيبت سخن مى گويد به خوردن گوشت مرده برادر مثل مى زند.
مقصود قرآن اين نيست كه آيا از شما كسى دوست دارد گوشت برادر، آن هم مرده اش را بخورد؟!مقصود اين نيست كه برادر مؤ من در وقت غيبت حضور ندارد تا از خودش دفاع كند. مگر آدمى غيب كسى را كه مى كند، مرده است ؟ مرده كه غيبت ندارد.مقصود اين است كه برادر مومن فاقد قدرت دفاعى است .همان طور كه مرده از خود حركتى ندارد و عكس ‍ العمل نشان نمى دهد، قواى حيوانى انسان مؤ من ، در برابر عقل وى چنين حكمى دارند.
انسانى كه شهوتش مرده نباشد و شهوت را بر عقلش حاكم كند، از نظر متون دينى ، انسانى است كه اسير و برده و مصداق انسان آزاد نيست . على عليه السلام بردگى شهوت را فوق بردگى ظاهرى تلقى فرموده اند:
عبدالشهوة اذل من عبد الرق (245)
بنده شهوت خوارتر از بنده زرخريد است .
مغلوب الشهوة اذل من مملوك الرث (246)
مغلوب شهوات خوارتر از برده است .
كظوما غيظه
خشمش را بسيار فرو مى خورد.
درباره اين جمله ، قبلا هم بحث شده است .در حقيقت اين جمله به موضوع قبل مربوط است . همان طور كه شهوت مؤ من در اختيار عقل است غضبش ‍ هم مرده است و در اختيار عقل و شرع است .اما چرا اين جمله ها تكرار حكمت آن در نكاتى است كه فوق العاده براى سازندگى روح موثر است .
صافيا خلقه
خوى مؤ من مصفاست .
صافى در مقابل كدر است . خوى مومن كدورت ندارد.كدورت بر اثر چه عواملى پديد مى آيد؟ جمله هاى قبل در واقع روشن كننده اين معناست . خوى مؤ من آنگاه كدر مى شود كه شهوت و خشمش افسار گسيخته باشد؛ آنگاه كه شهوت و غضب بميرند كدورتى نمى ماند؛ مرحوم مجلسى فرموده اند كه معناى سخن مولا اين است كه مومن برخوردهايش با نرمى است و خشونت در رفتار ندارد. اين سخن درست است اما تمام نيست . اين معنا يكى از شاخه هاى خوى مومن است .
آمنا منه جاره
همسايه مومن از وى در امان است .
يك زمان به مناسبتى به سراغ روايات مربوط به جار رفتم . حدود چهار تا پنج حديث عجيب يافتم . همسايه مشمول هيچ يك از محيطهاى تاءثير گذار كه بر شمرديم ، نيست . همسايه نه قوم و خويش است ، نه همدرس ، نه همكار و نه رفيق ، اين رابطه ، نوعى رابطه اجتماعى است كه بسيار هم شايان توجه است . در روايتى از امام صادق عليه السلام ، منقول از رسول خدا صلى الله عليه و آله ، خوب همسايه اى دارى كردن شاخصه ايمان شناخته شده است :
اعمل بفرائض الله تكن اتقى الناس (247)
عمل به واجبات كن تا متقى ترين مردم باشى .
تا آنجا كه مى فرمايد:
واحسن مجاورة من جاورك تكن مومنا(248)
خوب همسايه دارى كن با كسى كه همسايه تو شده است تا مومن شوى .
تعبير، خيلى والاست . معلوم مى شود اگر اين صفت نباشد، ايمان زير سؤ ال مى رود. شخصى آمد خدمت رسول الله صلى الله عليه و آله و عرض كرد خانه اى خريده ام و همسايه اى دارم كه نه به وى اميد خيرى دارم و نه از شرش آسوده خاطر، پيامبر صلى الله عليه و آله دستور دادند كه على عليه السلام و ابوذر و سلمان و گاه مقداد در مسجد با صداى بلند اعلام كنند:
المؤ من من آمن جاره يوائقه (249)
مؤ من كسى است كه همسايه اش از ظلم و شر او ايمن باشد.
ضعيفا كبره
خود بزرگ پندارى مؤ من ضعيف است .
يعنى انتزاع رذيله باطنيه تكبر نمى شود. كبر در اين روايت به معناى تكبر نيست . بزرگ منشى است . البته مورد بحث ما در اينجا مؤ منان هستند، و ما درباره صفات اولياى خدا بحث نمى كنيم ، اين صفاتى كه اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمايد مختص خودشان نيست ، عده اى از مومنان را هم در بر مى گيرد.
قانعا بالذى قدرله
مؤ من درباره آنچه درباره اش مقدر شده است ، قانع است .
مؤ من قناعت نمى ورزد براى آنكه راحت طلبى را پيشه كند، بلكه اين صفت را به عنوان ايمان مى طلبد. راحت طلبى ، خود خواهى است ؛ خدا خواهى مومن ، او را به قناعت مى رساند.
متينا صبره
صبر مومن متين است .
در جمله ها و عبارت قبل ، از عقل ممزوج به صبر سخن گفتن شد، در اين جمله خود صبر محل بحث است ؛از اين روايت مى توان دريافت كه صبر به يك اعتبار به متين و غير متين تقسيم مى شود.
از نظر لغوى متين به معناى محكم است . حبل متين يعنى ريسمان محكم . صبر نيز مطابق آنچه در سابق گذشت عبارت از آرامش روح و پايدارى آن در برابر شدايد و مشكلات است . يكى از معانى متانت در صبر اين است كه انسان در برابر تمام مراتب مصائب و مشكلات پايدارى بورزد.
ممكن است شخصى در برابر معصيتى پا بر جا باشد، اما در مقابل معصيتى ديگر از جا كنده شود. مومن صبرش متين است ، يعنى هيچ گاه صبر از وى جدا نمى شود و بى صبرى از مومن مشاهده نمى شود،گرچه صبر در مواقعى ممكن است كم شود.
اميرالمؤ منين عليه السلام كه تجسم كلمات نورانى بحث ، در اين روايت است در يك مورد اظهار مى فرمايند كه صبرم كم شد و نمى فرمايند صبرم تمام شد و آن در وقت تدفين همسر بزرگوارشان ، حضرت زهرا سلام الله عليهاست .در تاريخ مى نويسد وقتى على عليه السلام بدن زهرا عليه السلام را تجهيز فرمود دو ركعت نماز خواند و بعد صورت مباركشان را به سوى آسمان بلند كردند و اين عبارت را فرمودند:
هذه فاطمة بنت نبيك اخرجتها من الظلمات الى النور(250)
خدايا اين فاطمه دختر پيامبر توست كه او را از ظلمت ماديت به سوى نور معنويت كشاندى .
حضرت على عليه السلام در تدفين حضرت زهرا عليه السلام به دو مشكل برخورد. 1. مشكل اول على عليه السلام ، انى است كه همسرى كه تنها او مقامات وى را درك كرده است و در عالم وجود بى نظير است ، از دستش ‍ رفته ؛ مشكل اين است كه چگونه اين وجود مقدس را دفن كند؟ در خطبه 203 نهج البلاغه ، به هر دو شكل اشاره مى فرمايد: در آن خطبه مى فرمايد آنگاه كه خواست پيكر زهرا (س ) را دفن كند ناگاه دو دست ظاهر شد.
اين دستها را على عليه السلام خوب مى شناسد. به وسيله اين دستها بزرگ شده است .
تا دستان رسول الله صلى الله عليه و آله را مشاهده نمود، عرض كرد:
السلام عليك يا رسول الله منى و من ابنتك الناز لة فى جوارك (251)
سلام بر تو اى رسول خدا از ناحيه خودم و از ناحيه دخترت
مشكل اول را با رسول الله صلى الله عليه و آله در ميان نهاد؛ فرمود اى پيامبر صلى الله عليه و آله بدادم برس كه صبرم كم شد.
2. مشكل دوم على چيست ؟ زهرا (س ) امانتى بود در نزد على ؛ به رسول الله صلى الله عليه و آله عرض كند؛
فلقد استرجعت الوديعة و اخذب الرهينة
اما متوجه مى شود كه اين زهرا، زهرايى نبود كه از رسول الله صلى الله عليه و آله تحويل گرفته است ؛ به پيامبر عرض مى كند:
ستنبئك ابنتك بتضافر امتك على هضمها فاحفها السوال
بزودى تو را خبر مى دهد كه چگونه امتت فراهم گرديدند و بر او ستم ورزيدند از او بپرس .
اى رسول خدا من معذرت مى خواهم . من كوتاهى نكردم ، اين كار كارى بود كه امت تو درباره دخترت روا داشتند.
محكما امره
امر مؤ من ، محكم است .
مراد از امر در اينجا اين نيست كه وقتى مومن امر مى كند به چيزى ، محكم امر مى كند، بلكه مقصود اين است كه در امور دنيوى و اخروى مومن محكم است . نه در كارهاى دنيايى اش تزلزل دارد و نه اخروى ، آخرت مومن او را از دنيا و دنيايش او را از آخرت باز نمى دارد؛ چنان كه امام صادق عليه السلام در ضمن روايتى فرمودند:
قال لقمان لابنه : خذ من الدنيا بلاغا ولا ترفضها فتكون عيالا على الناس ‍ ولا تدخل فيها دخولا يضير بآخرتك (252)
لقمان به فرزندش مى فرمود: از دنيا به اندازه كفافت بهره بردار اما چنين نباشد كه دنيا را طرد كنى (چون هيكل انسانى زندگى مى خواهد) كه سربار بر مردم باشى و داخل در دنيا نشو به گونه اى كه ضرر به آخرتت بزند.
پس اگر تلاش نكنى ، بايد سربار ديگران باشى .اما مطلب اساسى اين است كه جنبه دنيوى به امر آخرتى ضرر نرساند.
كثيرا ذكره
مومن ذكرش زياد است .
در گذشته هم ذكر ربه فرمود.در اولى فرمود كه مومن اهل ذكر است و در اينجا به كثرت ذكر مومن اشاره فرموده است .در هر دو جا هم ذكر مومن از باطن به ظاهر سرايت مى كند.يعنى ، مومن در اكثر اوقات ؛ دلش مترنم به ياد حق است .
چرا مومن به ذكر محتاج است ؟ پاسخ اين است كه روح مانند جسم محتاج تغذيه است . ذكر حق تجديد عهد و پيمان با حق است .در دوستيهاى ظاهر هم اگر دوستمان را نبينيم ، بقاى اين پيوند به اين است كه به يادش باشيم . مدتى كه گذشت و به يادش نبوديم ، يادمان مى رود كه چنين پيوندى بوده است . مثلا تصور كنيد ده سال حتى به ياد دوستتان هم نيفتيد، ديگر دوستى نمى ماند.به تعبير ديگر دوستى امر اضافى است .محب ، محبوب مى خواهدو محبت رشته اى است كه به سوى محبوب متمايل است . اگر محبوب فراموش شود، مضاف اليه باقى نمى ماند.در نتيجه ، دوستى باقى نمى ماند.آنچه محبت را حيات مى بخشد، ياد محبوب است . لذا دائم الذكر بودن از ويژگيهاى مومن است .
على عليه السلام فرمود:
المؤ من دائم الذكر(253)
مومن دائم الذكر باشد.
مداومة الذكر قوت الارواح و مفتاح الصلاح (254)
مداومت ذكر، غذا و قوت ارواح و كليد صلاح است .
ذكر الله قوت النفوس و مجالسة المحبوب (255)
ذكر خدا قوت نفسها و همنشينى دوست است .
و فى الذكر حياة القلوب (256)
در ياد آورى خدا زنده شدن دل است .
اثر ذكر كثير، غير از آنچه غذاى روح است ، تقويت و تشديد پيوند دوستى با خداست ؛ در دوستيهاى دنيوى هم اين قاعده جارى است ؛ چنان كه در مصيبتها، اگر متوفا براى نزديكان خيلى محبوب باشد كارى مى كنند كه محاسن و نيكيهاى متوفا را به ياد شخص بيندازند تا از اين طريق با او پيوند دوباره اى برقرار كند و آرامش يابد. ذكر زياد تقويت كننده رشته و داد است .
كثرت ذكر اثر سلبى خوبى هم دارد و آن طرد شياطين است . چون دل بايد فقط به يكى بسته شود.
على عليه السلام فرمود:
ذكر الله دعامة الايمان و عصمة من الشيطان (257)
ذكر خداى تعالى ستون قوى ايمان و موجب محافظت از شيطان است .
على عليه السلام فرمود:
ذكر الله راءس مال كل مؤ من و ربحه السلامة من الشيطان (258)
يا خداى تعالى سرمايه مؤ من است و سود و بهره اش سلامت از شيطان در آيات قرآن ، حقيقت عبادت و پرستش ، ذكر خدا است . ذكر الله مغز عبادت است . در زمينه نماز كه مطابق روايات ، تركش موجب كفر عملى مى شود، خداى تعالى مى فرمايد:
اقم الصلوة لذكرى (259)
بپادار نماز را براى ياد من
يعنى نماز بدون ذكر، نماز نيست .على عليه السلام در ابتداى خطبه البلاغه در اين زمينه مى فرمايند:
استديموا الذكر فانه القلب و هو افضل العبادة (260)
مداومت بر ذكر كنيد كه ذكر الله قلب را نورانى مى كند و با فضيلت ترين عبادت است .
ذكر الله حتى در ديد عقلى و تفكر فلسفى اثر مى گذارد. الذكر نور العقل (261)
در روايات بسيارى آمده است :
المؤ من ينظر بنورالله (262)
مؤ من با نور خود نظر مى كند.
نظر مومن بسيار موشكافانه است . آنگاه كه مومن در مسئله اى به دقت تفكر مى كند، اين دقت از آن وابستگى به الله تعالى ناشى مى شود.
زمانى من به حضرت امام خمينى (ره ) عرض كردم كه دقت در مسائل علمى ، استعداد مغزى زيادى مى طلبد. ايشان مى فرمودند اين گونه دقتها حاصل بستگى به خداست .
اثر ديگر ذكر الله ، آرامش قلوب است .الا بذكر الله تطمئن القلوب (263)
در امور دنيوى هم اگر براى كسى مصيبتى رخ دهد براى آرامش بخشى به وى ، محبوبش را به يادش مى آوريم .آن محبوب به او آرامش مى دهد. خداوند محبوب مؤ منان است و يادش آرامش دهنده است .
قرآن علمى را كه منهاى ذكر خداست ، تاءييد نكرده است .
فاسئلوا اهل الذكر (264)
از اهل ذكر بپرسيد.
برخى در معناى اين آيه گفته اند اهل الذكر يعنى اهل البيت در جواب گفته اند، كه قرآن مى توانست بگويد: فاسئلوا اءهل البيت چرا اهل ذكر فرمود.
برخى گفته اند مقصود اهل علم است . باز سؤ ال مى كنيم كه چرا نفرمود فاسئلوا اءهل العلم . حقيقت اين است كه خداوند خواسته است مقام ذكر را امتياز دهد. از دنبال آيه كه مى فرمايد: فاسئلوا اءهل الذكر ان كنتم لا تعلمون در مى يابيم كه علم بى ذكر، مفيد نيست .
از نظر عملى ، مداومت بر ذكر، موجب مى شود كه نهان و آشكار مؤ من نيكو شود؛ على عليه السلام فرمود:
من عمر قلبه بدوام الذكر حسنت اءفعاله فى السر و الجهر (265)
كسى كه قلبش را به دوام ذكر معمور كرد افعالش در نهان و آشكار نيك مى شود.
همه اين آثار مثبتى كه درباره ذكر گفته شد اختصاص به ذكرى دارد كه از درون ناشى مى شود؛ صرف لفظ، منشاء آثار نيست .اهل معرفت ذكر بى مغز را گناه مى دانند. زبان مى گويد استغفرالله اما دل بى خبر است . اين استغفار مصداق ذنب يحتاج الى التوبة و الاستغفار يعنى گناهى است كه خود محتاج توبه و استغفار است .
البته وصول به مقام ذاكرين دشوار است ؛ چنان كه رسول الله صلى الله عليه و آله در وصيتى كه به على عليه السلام فرمودند سه عمل را دشوار توصيف فرمودند، به طورى كه طاقت بشر را طاق مى كنند، عمل اول مواسات داشتن با برادران ايمانى در مسائل مادى است ؛ عمل دوم انصاف دادن مردم است از پيش خود، و عمل سوم ذكر الله تعالى على كل حال است . يعنى به ياد خدا بودن در همه حال .
اين عمل را از اعمال دشوار است كه كمتر كسى موفق به تحقق آن مى شود، زيرا ذكر خدا تكرار الفاظ نيست ، چنان كه امام صادق عليه السلام در روايتى حقيقت ذكر را تشريح فرموده اند:
ولكن اذا ورد على ما يحرم على خاف الله و عز و جل عنده و تركه (266)
آنگاه كه با حرامى برخورد كرد از خداوند تعالى بيم كند و عمل را ترك نمايد.
حقيقت ياد خدا، اين است .
يخالط الناس ليعلم
با مردم ارتباط دارد براى آنكه ياد بگيرد.
مؤ من با مردم ارتباط دارد، اما اين ارتباط بى هدف و لغو يا مضر نيست . مؤ من از ارتباط با مردم بسيارى چيزها ياد مى گيرد.
و يصمت ليسلم
مؤ من سكوتش براى سالم ماندن است .
سالم ماندن مؤ من به معناى سلامت از آفات گفتار است .
ويساءل ليفهم
مؤ من سؤ الش براى فهميدن است .
ويتجر ليعنم
مؤ من براى بى نياز شدن به دنبال كار و تجارت مى رود.
غنيمت در اينجا مالى است كه مومن با تلاش به دست مى آورد و هم حوائج زندگى اش را مرتفع مى سازد. اين عبارت مولا با آيه يا ايها الذين آمنوا هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم (267) تطبيق مى كند.
لاينصت للخير ليفجر به (ياليفخر به )
سكونت مؤ من از گفتار خير براى فخر فروشى نيست .
حضرت ، با اين عبارت ، حالت انحصارطلبى در دانش را نكوهش كرده اند. مثلا شخصى كه طرحى يا كشفى در مسائل علمى مى كند اما آن را نعليم نمى دهد، مؤ من نيست . دوست دارد ياد بگيرد. در برخى نسخه ها ليفجر به آمده است ؛ يعنى مؤ من در برابر فجور و گناهى كه كسى مى خواهد انجام دهد ساكت نمى نشيند.
ولا يتكلم ليتحبر به على من سواه
تكلمش از روى فخر فروشى و برترى طلبى بر ديگران نيست .
نفسه منه فى عناء و الناس منه فى راحة اتعب نفسه لاخرته فاراح الناس ‍ من نفسه .
خودش را براى آخرتش به زحمت افكنده و مردم را از خود راحت ساخته . درباره اين روايت ، علما دو معناى مختلف كرده اند:
1. رنج مؤ من از خود به دليل اهتمام به طاعات و رياضات است و چون به كار خويش مشغول است طبعا نمى تواند مزاحمت و تعرضى به ديگران داشته باشد. جمله بعد هم تفسير همين سخن است كه . اتعب نفسه لاخرته فاراح الناس من نفسه
2. مؤ من تسليم نفس اماره نمى شود. آنچه از ناحيه مؤ من در عذاب است .
نفس اماره است كه از ناحيه مومن در رنج و مشقت است ؛ اما اينكه مردم از او در آسايش اند، جهت اين است كه مومن خودسازى كرده و حالت حلم و بردبارى براى روحش پديد آمده است . از اين رو، با مردم تعرض و برخوردى ندارد.
از عبارت فوق ، مى توان دريافت كه ميان راحتى مردم و ناراحتى مؤ من رابطه اى وجود دارد؛ مؤ من راحت طلب نيست ، آسايش را براى ديگران مى خواهد اگر چه به قيمت ناراحتى خود او تمام شود. به اعتقاد من معناى عبارت ، فوق چنين مطلبى است . نفسه منه فى عناء نفس حيوانى من و شما راحت طلب است و روح ايمان است كه قادر به مهار اوست . بنابراين ، مؤ من نه تنها آسايش خود را به بهاى اذيت ديگران نمى خواهد بلكه حاضر است ناراحتى برادر مؤ منش را تحمل كند تا او راحت باشد. اما جهت مشقت مؤ من اخروى است چنان كه در متن روايت آورده است .
برخى ممكن است سوال كنند، چه فرقى مى كند كه چه جهتى داشته باشد؟ جهت مادى و انسانى باشد يا جهت اخروى ؟
پاسخ اين است كه جهت مشقت ، تاءثير عملى دارد. اگر مومن براى خدا تحمل مشقات كند، هرگز توقع تشكر ندارد؛ در حالى كه اگر مشقتها براى باقيات دنيوى باشند، عكس العمل فردى كه شخص خود را به خاطر وى به مشقت انداخته است در روحيه اش اثر مى گذارد.عدم تشكر يا كفران نعمت ، عكس العمل منفى در ايجاد خواهد كرد.
اما اين كه مؤ من راحت طلبى نيست به دليل بينش عميقى است كه دارد. مومن در دنيا راحت طلب نيست چون آسايش آخرت را مى طلبد. ناراحتيهاى دنيا را به جان مى خرد كه در آخرت راحت باشد.
جامعه اسلامى اگر تنها به همين يك حديث مولا اميرالمؤ منين عليه السلام پايبند باشد، در اين جامعه نه يك تن در آسايش مطلق است و نه يك تن در مشقت مطلق ، بلكه همه افراد آسايش نسبى دارند. در چنين جامعه اى وداد و محبت روز به روز بيشتر مى شود؛ چون ما از كسى كه خود را براى آسايش ‍ ما به زحمت بيندازد، ممنون خواهيم بود و محبتمان به او افزونى مى يابد.
ان بغى عليه صبر حتى يكون الله تعالى الذى ينتصر له
اگر نسبت به او ستم روا دارند صبر مى كند تا آنكه خداوند تعالى او را يارى دهد.
معناى بغى اين است كه شخص از نظر پذيرش حق روحيه جبهه گيرى داشته باشد؛ مى تواند بغى ، عقايد، حقوق و اخلاق را در برگيرد.
باغى به دليل روحيه تجاوز، مرز شكن است .بغاة كسانى هستند كه از اطاعت انسانى كه خداوند اطاعتش را واجب كرده است ، سرباز مى زنند. از نظر روانى و اخلاقى ، بغى از شعب ، كبر است . مطابق روايت فوق ، اگر حق اخلاقى مومن پايمال شود، چيزى نمى گويد و صبر مى كند. روشن است كه صبر در برابر بغى ، در روايت مشمول مسائل حقوقى نمى شود. در اسلام ظلم پذيرى و ظالم پرورى وجود ندارد. مثال بارز بغى اخلاقى ، غيبتها يا ناسزاهايى است كه درباره مؤ من گفته مى شود. در اين موارد، مؤ فق اهل انتقام نيست و مخالفينش را به خداى تعالى واگذار مى كند. دليل عمل مؤ من بينشى است كه از آن برخوردار است .
برخى گناهان در دنيا هم مجازات دارند. از جمله آنها بغى است . در روايتى حضرت صادق عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى فرمايند كه :
ان اسرع الخير ثوابا البر
سريعترين خوبى كه به ما مى رسد پاداش اعمال نيك است .
و ان اسرع الشر عقابا البغى (268)
و سريعترين شر از نظر عقوبت ، بغى است .
در روايتى ديگر على عليه السلام مى فرمايد:
ثلاث خصال لايموت صاحبهن ابدا حتى يرى و بالهن .البغى و قطيعة الرحم و اليمين الكاذبة (269)
سه خصلت است كه صاحبش در همين دنيا وبال آن خصائل زشت را خواهد ديد. بغى ، قطع رحم و قسم دروغ .
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در ضمن حديثى فرمودند چهار چيز كيفرش ‍ زود به انسان اصابت مى كند:
رجل احسنت اليه فكافاك بالاحسان اليه اساءة
شخصى كه تو در حقش نيكى كردى و او در مقابل ، به تو بدى روا مى دارد.
و رجل لاتبغى عليه و هو يبغى عليك (270)
شخصى كه تو تجاوزى به حق او نكرده اى ، اما او درباره تو تجاوز مى كند.
بيمارى روانى بغى ، آدمى را به وادى مهلك كفر مى كشاند. باعث سلب نعمت از انسان مى شود و خودش هم نمى فهمد كه از چه ناحيه اى صدمه مى خورد. امام صادق عليه السلام فرمود:
الذنوب التى تغير النعم البغى (271)
گناهانى كه نعمت ها را تغيير مى دهد بغى است .
خداوند در خصوص ستم ، غليظ و شديد است . در روايات متعدد، اين مضمون آمده است كه اگر كوهى بر كوهى بغى كند، ما آن كوه را متلاشى مى كنيم .
اين روايت تعبيرى است كه اميرالمؤ منين عليه السلام در ضمن مشاهده درگيرى شخصى با شخصى فرمودند:
لو بغى جبل عن جبل لهلك الباغى (272)
اگر كوهى بر كوهى هجمه برد خودش مغلوب است .
باغى از نظر ظاهر هم منكوب مى شود.
على عليه السلام مشاهده فرمودند كه كسى به ديگرى با تعبيرى سفيهانه گفت مثلا: اگر مردى بيا جلو طرف مقابل گفت ، نه بابا ما مرد نيستيم ، حضرت به او فرمود: من هم چون اين روحيه را در تو ديدم چنين پيشنهادى كردم ، اگر با او مبارزه كرده بودى او را از بين مى بردى چون او اهل بغى بود؛ سپس اين جمله را فرمود:
لو بغى جبل على جبل لهلك الباغى
منشاء بغى ، همان گونه كه گفتيم ، كبر است . گاهى انسان خودش را به لحاظ ظاهر در موضع بالايى مى نگرد و اين نگرش منشاء بغى و ستم مى شود؛ به ويژه اين روحيه ، در خانواده ها زياد است ؛ زن و مرد به عنوان همسر نبايد به حقوق يكديگر تجاوز كنند، همين طور پدر و مادر و فرزندان .
بعده ممن تباعد منه بغض و نزاهة و دنوة ممن دنا منه لين و رحمة درويش از هر كه دورى مى كند قطع و كناره گيرى از آلودگى است و نزديكى اش به هر كه نزديك مى شود ملايمت و مهربانى است .
مؤ من در ارتباطات اجتماعى گاهى قطع و گاهى وصل مى كند. مؤ من صلح كل نيست بلكه هم افرادى دورى مى گزيند و هم به افرادى نزديك مى شود.
دور شدنش از افراد ممكن است ريشه اعتقادى يا عملى داشته باشد.
انحراف اعتقادى در شخص مى بيند، كفر و ارتداد وى او را دور مى كند.
همچنين مؤ من از فساق دورى مى گزيند.چرا؟ چون مى خواهد آلوده نشود.
نزاهت و پاكى را مى طلبد. نزاهت بدين معنا است كه انسان براى حفظ پاكى از قذر و كثافات دورى مى كند.
و دنوه ممن دنا منه لين و رحمة نزديكى مؤ من هم معيار دارد. به دليل هم سخنى قصد دارد به ديگرى عطوفت و مهربانى كند. آنگاه كه اعتقادات و اعمال شخصى را مطابق موازين الهى ملاحظه كرد به او نزديك مى شود و در حقش لطف مى كند.
ليس تباعده تكبرا ولا عظمة ولا دنوه خديعة ولا خلابة
دورى كردن مؤ من نه از سر تكبر و خود بزرگ بينى است و نزديكى اش نه به سبب نيرنگ و خدعه است .
چون نيرنگها و كلاهبرداريها در مواردى است كه محبت و سنخيت نباشد.
اما اگر محبت و صميميت بود، جايى براى خدعه نمى ماند.
بل يقتدى بمن كان قبله من اهل الخير فهو امام لمن بعده من اهل البر(273)
مؤ من به كسانى كه قبل از او بوده اند از اهل خير اقتدا مى كند و پس از پيروى از اوليا، خود راهبر پس از خويش مى شود.
والسلام .
******************
1 نهج البلاغه ، صبحى صالح ، كلمه ى 147، ص 497
2 تقريرات دروس فقه و اصول معظم له در دست تنظيم است كه - ان شاء الله - در آينده منتشر خواهد شد.
3 سوره انعام ، آيه 122
4 سوره ق ، آيه 37
5 سوره ابراهيم ، آيه 25
6 سوره مجادله ، آيه 22.
7 منسوب به پيامبر اكرم عليه السلام ، علم اليقين ، ج 1، ص 14
8 بحار الانوار، ج ، 5، ص 208
9 عيون اخبارالرضا عليه السلام ج 1، ص 228
10 بحار الانوار، ج 69، ص 19
11 همان ، ص 23
12 همان : ص 22
13 همان ، ص 23
14 عيون اخبار الرضا عليه السلام ، ج 1، ص 226
15 معانى الاخبار، باب معنى اسلام و ايمان ، ص 186
16 عيون اخبار الرضا عليه السلام ، ج 2، ص 28
17 سوره حجرات ، آيه 14
18 سوره منافقين ، آيه 1.
19 سوره بقره ، آيه 257
20 سوره انعام ، آيه ، 122
21 سوره حديد، آيه 13
22 سوره روم ، آيه 52
23 سوره فاطر، آيه 22
24 شرح اصول كافى ، صدرالمتاءلهين ، ص 56
25 سوره اعراف ، آيه 179
26 تفسير خلاصة المنهج ، ج 3، ص 85
27 سوره بقره ، آيه 6
28 سوره بقره ، آيه 8
29 سوره منافقين ، آيه 1
30 سوره بقره ، آيه 89
31 سوره بقره ، آيه 146
32سوره بقره ، آيه 146
33 اصول كافى ج 1، ص 21
34 وسائل الشيعه ، ج 16، ص 146، حديث از امام حسن عسكرى عليه السلام از آباء گرامى شان عليه السلام
35 سوره بقره ، آيه 260
36 سوره مجادله ، آيه 22
37 سوره نحل ، آيه 97
38 اصول كافى ، ج 2، ص 282
39 همان ، ص 416
40 وسايل ، ج 15، ص 325
41 بحار الانوار، ج 69، ص 63
42 همان : ص 179، به نقل از كافى ، و جمله صدقك اخوك در صفحه 181 به روايت بصائر الدرجات است .
43همان ، ص 190
44 همان .
45 بحار الانوار، ج 68، ص 274
46 معانى الاخبار باب معنى حقيقت ايمان ، ص 189، و نيز بحار الانوار، ج 72، ص 40
47 سوره انفال ، آيه 2.
48 سوره بقره ، آيه 3
49 غررالحكم و دررالكلم ، ج 2، ص 47
50 وسايل ، ج 16، ص 25
51 مشكاة الانوار فى غررالاخبار، ص 116، نورالثقلين ، ج 5، ص 83
52 وسائل ، ج 12، ص 250، بحار، ج 78ت ص 252
53 خصال شيخ صدوق ، ص 53
54 وسايل ، ج 15، ص 201
55 سوره فتح ، آيه 4
56 سوره مجادله ، آيه 22.
57 معانى الخبار باب معنى سكينه ص 284
58 سوره فتح ، آيه 4
59 بحار الانوار، ج 70، ص 78
60 همان ، ج 78ت ص 81
61 همان ، ج 68، ص 304
62 همان .
63 همان ، ص 305
64با اندك تفاوت : مشكاة الانوار ص 11
65وسايل ، ج 16، ص 170
66 سوره حجرات ، آيه 7
67 وسايل ، ج 16، ص 180
68 همان .
69 سوره مجادله ، آيه 22
70 بحار الانوار، 69، ص 236
71 همان ، ج 74، ص 233
72 وسايل ، ج 16، ص 271
73 بحار الانوار، ج 2، ص 88
74 بحار الانوار، 67، ص 302
75 خصال ، ص 47
76 بحار الانوار، ج 68، ص 276
77 همان ، ص 391
78 همان ، ص 293
79 سوره انفال ، آيه 2
80 سوره انفال ، آيه 2
81سوره قصص ، آيه 53
82 سوره بقره ، آيه 3
83 سوره مؤ منون ، آيه 9
84 سوره فتح ، آيه 29
85 سوره سجده ، آيه 16
86 سوره فتح ، آيه 29
87 سوره مؤ منون ، آيات 5 و 6
88سوره قصص ، آيات 53 تا 55
89 سوره فرقان ، آيه ، 63
90 سوره شورى ، آيه ، 39
91 سوره شورى ، آيه 40
92 سوره بقره ، آيه 194
93 سوره شورى ، آيه 40
94 همان ، آيه 41
95 همان ، آيه 42
96 همان ، آيه 37
97 همان ، آيه 38
98سوره فتح ، آيه 29
99 سوره شورى ، آيه 38
100 همان .
101 همان ، آيه 67
102 همان ، آيه 71
103 اصول كافى ، جلد 2، كتاب ايمان و كفر، باب مومن و نشانه ها و صفات او، بحارالانوار، ج 67، ص ‍ 367.
سند و مطلع و روايت چنين است ، محمدبن جعفر، عن محمدبن اسماعيل ، عن عبدالله بن داهر، عن الحسن بن يحيى ،عن قثم بن ابى قتادة الحرانى ، عن عبدالله من يونس ، عن ابى عبدالله قال ، قام رجل يقال همان - كان عابدا، تاركا، مجتهدا، الى اميرالمؤ منين عليه السلام و هو يخطب ، فقال ، يا اميرالمؤ منين ! صفت لنا صفة المومن كاننا ننظر اليه ؟. الى آخره
104 دعوات راوندى ، ص 39
105 من لايحضره الفقيه ، ج 4، ص 378
106 امالى شيخ صدوق ، ج 1، ص 305
107 سوره ق ، آيه 29
108 بحار الانوار، ج 67، ص 291
109 غرر، ج 6، ص 351
110 همان ، ج 3، ص 5.
111 همان ، ج 4، ص 238
112 همان ، ج 1، ص 85
113 همان ، ج 1، ص 135
114 همان ، ج 1، ص 176
115 همان ، ج 4، ص 30
116 همان ، ج 5، ص 387
117جامع الاخبار، ص 35
118 غرر، ج 1، ص 356
119 وسايل ، ج 9 ص ، 90
120 سوره آل عمران ، آيه 159
121 سوره انشقاق ، آيه 6.
122 بحارالانوار، ج 72، ص 110 تا 112.
123 وسائل ، ج 8، ص 521
124 نسخه بحار الانوار لاينكى
125 ميزان الحكمة ، ج 5، ص 552 به نقل از بحارالانوار، ج 69، ص 408
126 بحارالانوار، ج 73، ص 170
127 بحار الانوار، ج 75، ص 107، به نقل از امالى شيخ صدوق .
128 وسايل ، ج 11، ص 208
129 وسايل ، ج 15، ص 274
130 همان ، ج 15، ص 255
131 بحارالانوار، ج 78، ص 335
132 بحار الانوار، ج 75، ص 47
133 بحار الانورا، ج 75، ص 47
134 اصول كافى ، چ 2، ص 117
135 همان .
136 همان ، ص 638
137 بحارالانوار، ج 75، ص 168
138 همان ، ج 48، ص 127
139 نسخه بحارالانواريقبل
140 وسائل ، ج 8، ص 553
141بحار الانوار، ج 70، ص 248
142 بحارالانوار، ج 68، ص 366
143 همان ، ج 77، ص 148
144 خصال صدوق : ص 80
145 بحار الانوار، ج 77، ص 134
146 همان : ج 1، ص 199
147بحارالانوار، ج 67، ص 366
148 بحارالانوار، ج 78، ص 364
149 بحارالانوار، ج 78، ص 379
150 در برخى نسخ به جاى حزين ، جريد ضيط شده است .
151 سوره علق ، آيه 6 و 7
152 سوره مريم ، آيه 47
153 بحار الانوار، ج 78، ص 374
154 بحارالانوار، ج 68، ص 296
155 غرر، ج 3، ص 11
156 المحجة البيضا، ج 5، ص 311
157 اصول كافى ، ج 2، ص 110، چاپ آخوندى
158 اهمان ، ص 110
159 المحجة البيضا، ج 5، ص 265
160 در نسخه بحار الانوار، اين عبارت بعد از عبارت ، لابيخل ... صبر آمده است البته در نسخه اصول كافى چاپ اسماعيليه ترجمه سيد جواد مصطفوى نيز چنين مى باشد.
161 سوره ق ، آيه 16
162 با اين لفظ يافت نشد. در نسخه بحارالانوار، ج 73، ص 22 و اثبات الهداة ، ج 2، ص 301 يشيب ابن آدم و يشب فيه خصلتان : الحرص و طول الامل
163 وسايل ، ج 7، ص 13
164 اخلاق محتشمى ، تاءليف خواجه نصيرالدين طوسى ، ص 321
165 بحارالانوار، ج 77، ص 172
166 مجموعه ورام ، ج 1، ص 172، المحجة ، ج 2، ص 331
167 خصال ، ص 53
168 وسايل ، ج 15، ص 231
169 اصول كافى ، ج 2، ص 139 چاپ آخوندى
170 غرر، ج 4، ص 164
171 غرر، ج 2، ص 163
172وسايل ، ج 11، ص 180
173 غرر، ج 6، ص 360
174 مجمع البيان ، ج 1، ص 387
175سوره فاطر، آيه 28
176 بحار الانوار، ج 70، ص 6
177سوره قلم ، آيه 43
178 سوره طه ، آيه 108
179 غرر، ج 5، 397
180 سوره آل عمران ، آيه 54
181 سوره آل عمران آيه 54
182 سوره نور، آيه 44
183 اصول كافى ج 2 ص 55
184 خصال ، ص 42
185اصول كافى ، ج 2 ص 55
186 سوره اسراء، آيه 85
187 غرر، ج 2، ص 144، اين روايت در نهج البلاغه نيز آمده است در ذيل قص 367 كه البته اين گونه آمده ، انما ينظر المومن الى الدينا
188 غرر، ج 3، 128
189 روضة الواعظين ، ص 442
190 غرر، ج 6، 68
191 اصول كافى ، ج 2، ص 55
192 غرر، ج 3، ص 115
193 همان ، ج 6، ص 396
194 وسايل ، ج 8، ص 584
195 مسالك الانهام ، شهيد ثانى ، ج 2، ص 415
196 بحارلانوار، ج 7، ص 216
197 غرر، ج 3، ص 174
198قبل از اين عبارت در خطبه ذكر شده در اصول كافى دارد. ولا يرجو ما لا يجوز له الرجاء.
199 غرر، ج 2، ص 166
200 همان ، ج 4، ص 528
201 همان ، ج 3، ص 216
202همان ، ج 1، ص 67
203 سوره فجر، آيه 28
204 غرر، ج 6، ص 164
205 مان ، ج 5، 63
206 همان ، ج 6، ص 403
207 همان ، ج 5، ص 389
208همان ، ج 2، ص 35
209 وسايل ، ج 11، ص 177
210 بحار الانوار، ج 77، ص 420
211 تحف العقول ، ص 59
212 نهج البلاغه ، حكمت 239
213 روضه المتقين ، ج 13، ص 92
214 بحار الانوار، ج 69، ص 406
215 همان ، ج 69، ص 405
216 غرر، ج 3، ص 228
217 همان ، ج 3، ص 278
218 بحارالانوار، ج 33 ص ، ص 509
219 همان ، ج 33 ص 509.
220 سوره رعد، آيه 28.
221 غرر، ج 2، ص 49
222 همان ، ج 6، ص 58
223 همان ، ج 6، ص 457
224 همان ، ج 1، ص 220
225 مسكن الفواد، ص 26
226 سوره ق ، آيه 30
227 غرر، ج 5، ص 62
228 همان ، ج 1، ص 165
229 همان ، ج 2، ص 47
230 همان ، ج 3، ص 306
231 همان ، ج 3، ص 335
232همان ، ج 5، ص 43
233 همان ، ج 1، 324
234 همان ، ج 1، ص 423
235 همان ، ج 6، ص 277
236 روضة المواعظين ، ص 423
237 الكافى ، ج 2، ص 99
238 جنة الماوى ، ص 303
239 بحار الانوار، ج 10، 114
240 غرر، ج 1، ص 313
241همان ، ج 2، ص 324
242 همان ، ج 4، ص 249
243همان ، ج 2، ص 176
244همان ، ج 2، ص 265
245 همان ، ج 4، 352
246 همان ، ج 6، ص 138
247 بحارالانوار، ج 69، ص 368
248 همان .
249وسايل ، ج 8، ص 488
250 نهج البلاغه ، جطبه 193
251 بحارالانوار، ج 43، ص 190، در نهج البلاغه ترجمه دكتر شهيدى دارد عنى و عز ابنتك .
252 بحارالانوار، 13، ص 411
253 غرر، ج 2، ص 84
254 همان ، ج 6، ص 137
255 همان ، ج 4، ص 29
256 نورالابرار ص 88، غرر، 4، ص 394
257 غرر، ج 4، ص 30
258 همان ، ج 4، ص 30
259 سوره طه ، آيه 14
260 غرر، ج 2، ص 255
261 همان ، ج 2، ص 108
262 بحارالانوار، ج 7، ص 323.
263 بحارالانوار، ج 7، ص ، ص 323
264 سوره نحل ، آيه 43
265 غرر، ج 5، ص 387
266 بحارالانوار، ج 77، ص 51
267 بحارالانوار، ج 77، ص 51
268بحارالانوار، ج 72، ص 195
269 الكافى ، ج 2، ص 347
270 بحار الانوار، ج 77، ص 65
271همان ، ج 104، ص 372
272همان ، ج 75، ص 276
273 همان ، ج 67، ص 367 و اصول كافى ، جلد 2، كتاب الايمان و الكفر و باب صفات مؤ من .
/ 1