درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
مقدمه
قسمت اول
معيارهائي براي استفاده صحيح از تاريخ اسلام
1-آشنائي به ادبيات عرب:
2-ايمان نويسنده به نوشته و گفتار خود.
3-عدالت و وثوق راوي و گوينده
آيا صحابي پيغمبر بودن ميتواند ملاك باشد
قسمت دوم
داستان ولادت رسول خدا (ص)
نسب رسولخدا(ص)
مردان بزرگي در ميان اجداد رسولخدا بوده اند
اجداد رسولخدا همگي موحد بوده اند
و اما دانشمندان اهل سنت
برخي از دليلهاي نقلي بر اين مطلب
پاره اي اشكالات بر اين مطلب
اشكالي ديگر
بحث در باره «آزر»و ارتباط او با ابراهيم خليل عليه السلام
قسمت سوم
داستان نذر عبد المطلب
داستان ذبح عبد الله
قسمت چهارم
مادر رسول خدا (ص) و ازدواج عبد الله
يك داستان جنجالي
داستان ولادت
مكان ولادت
حمل در ايام تشريق
حديث:ولدت في زمن الملك العادل
داستان اصحاب فيل
و اينك چند تذكر:
اين داستان از ارهاصات بوده
قسمت پنجم
بشارتهاي انبياء الهي و ديگران در باره ظهور رسول خدا (ص)
چه حوادثي در شب ولادت رخ داد
قسمت ششم
پيوند رسول خدا (ص) با يثرب(مدينه)و ماجراي دوران رضاع و شيرخوارگي
وفات عبد الله
آنچه از عبد الله به رسول خدا(ص) بعنوان ارث رسيد
دوران رضاع و شيرخوارگي رسول خدا(ص)
حليمه سعديه
انگيزه اينكه رسول خدا را به دايه سپردند-آن هم به حليمه-چه بود؟
در ميان قبيله بني سعد
قسمت هفتم
داستان شق صدر
ايرادهائي كه به اين داستان شده
پاسخي كه به اين ايرادها داده اند:
قسمت هشتم
بازگشت به مكة و درگذشت مادر
و اما داستان وفات آمنه
در كنار عبد المطلب:
وفات عبد المطلب
قسمت نهم
شخصيت عبد المطلب
كفالت ابو طالب
درباره نام ابو طالب
قسمت دهم
در دامان ابو طالب
آمدن باران به بركت وجود رسول خدا(ص)و دعاي ابو طالب
خاطراتي از دوران كودكي آنحضرت از زبان ابو طالب:
زندگي اجتماعي و سفرها و برخوردها
قسمت يازدهم
نخستين سفر محمد (ص) به شام و داستان سفر بحيرا
اصل داستان
بهانه اي در دست برخي از مغرضان
نقد و بررسي داستان بحيرا
داستان ها و خاطرات ديگري ازدوران جواني آنحضرت (گوسفند چراني
توجيهاتي در باره اين روايات
سخني در باره اصل اين داستان و روايات وارده در اين باره
جنگهاي فجار و شركت رسول خدا
نظر تحقيقي در اينباره
قسمت دوازدهم
حلف الفضول
دست تحريف
و بهتر است داستان اين تحريف را از زبان تاريخ بشنويد
حلف الفضول در مسير تاريخ
محمد امين (ص)
******************
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحيم
كتاب حاضر كه تحت عنوان درسهائى از تاريخ تحليلى اسلام تقديم امت پاسدار اسلام مى شود مجموعه سلسله مقالاتى است كه تحت همين عنوان طى بيست شماره ماهنامه پاسداراسلام به چاپ رسيده است.
از آنجا كه درسهاى مزبور موضوع بحث نويسنده دانشمندجناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى رسولى محلاتى دردانشگاه امام صادق عليه السلام و دانشكده الهيات بوده و مجموعه اين درسها مورد علاقه و استفاده دانشجويان عزيز و سايرعلاقمندان به تاريخ اسلام قرار گرفته است بر آن شديم تا سلسله مقالات مذكور با تجديد نظر و اصلاحات مختصرى كه از سوى استاد معظم روى آن انجام گرفت به صورت يك كتاب مستقل تجديد چاپ نموده و در اختيار امت پاسدار اسلام قرار دهيم.
پاسدار اسلام ضمن تشكر از زحمات بيدريغ استاد محترم توفيق ايشان را در ادامه اين سلسله درسها،را از خداوند متعال خواستاراست.
قسمت اول
معيارهائى براى استفاده صحيح از تاريخ اسلام
كسى كه مى خواهد از تاريخ اسلام بطور صحيح استفاده كند وبراى نوشتن تاريخ و بهره بردارى از آن دچار انحراف و اشتباه نشود و بخصوص براى كسانى كه مى خواهند تاريخ اسلام رااز طريق نوشتن و يا سخنرانيهاى عمومى بديگران منتقل كنند بايدشرائط و معيارهائى را در نظر داشته باشند و از هر نويسنده وگوينده اى مواد خام كار خود را نگيرند كه،بعنوان نمونه برخى از اين معيارها را كه بنظرمان لازم مى رسد يادآورى مى كنيم.
1-آشنائى به ادبيات عرب:
از آنجا كه تقريبا مصادر اصلى و منابع اوليه تاريخ اسلام وسيره رسول خدا صلى الله عليه و آله همگى بزبان عربى نوشته شده،براى يك نويسنده و يا گوينده تاريخ اسلام احاطه كامل ودر حد لازم بزبان و ادبيات و واژه هاى لغت عرب ضرورت دارد ودر غير اينصورت دچار اشتباهات غير قابل جبرانى خواهد شد.
الف-از باب نمونه در رژيم سابق-كه معيار در هر نويسنده وگوينده فقط تملق و چاپلوسى و بوقلمون صفتى بود،و هر كسى كه در اين خصلت نكوهيده قوى تر و زبر دست تر بود مقرب تر،و اثرش پر تيراژتر مى شد-يكى از همان قماش افراد،كتابى در زندگانى پيغمبراسلام نوشته بود و چندين بار بچاپ رسيده و بگفته خودش به چندزبان زنده دنياى روز هم ترجمه شده بود، اينجانب وقتى در زندگانى پيغمبر اسلام كتاب مى نوشتم آن كتاب را هم گرفتم و گاهى بدان نگاه مى كردم،خوب يادم هست كه در داستان سفر رسولخدا به طائف،كه آن بزرگوار در نزد سه برادر بنامهاى عبد يا ليل،و مسعود،و حبيب،فرزندان عمرو بن عمير-كه سمت رياست قبائل ثقيف وساكنان طائف را بعهده داشتند رفت در آنجا مطلبى نوشته بود به اين مضمون كه يكى از آنها رسولخدا-صلى الله عليه و آله-را مخاطب ساخته و گفت:
«تو تا ديروز،يا پيش از اين،پرده خانه كعبه را مى دزديدى،حالاادعاى پيغمبرى مى كنى؟»!
من از اين عبارت تعجب نموده و پى گيرى كردم تا ببينم اين جمله را از كجا نقل كرده است، زيرا مشركين هر نوع تهمتى به پيغمبر اسلام زدند،كذاب،ساحر،مجنون،اما تهمت سرقت كسى به آنحضرت نزده بود،و امانت آنحضرت حتى براى دشمنان اسلام وآن بزرگوار يك امر مسلم و غير قابل انكارى بود!ناچار شدم دفتر تلفن عمومى را آورده و تلفن نويسنده را پيدا كردم،و تلفنى از اوپرسيدم كه اين عبارت را از كجا گرفته و در كتاب خود آورده اى!
گفت:از سيره ابن هشام گرفته ام.
من به سيره ابن هشام مراجعه كردم و عبارتى را كه در آنجا ديدم اينگونه بود كه يكى از آن سه برادر(در مقام رد و تكذيب)به آنحضرت گفت:«هو يمرط ثياب الكعبة ان كان الله ارسلك » و معناى اين عبارت اين است كه «او جامه كعبه را كنده و دورانداخته است،اگر خدا تو را فرستاده باشد»!و اين عبارت هيچگاه معنائى را كه او كرده بود نمى داد!
به بحار الانوار مراجعه كردم ديدم در آنجا از اعلام الورى نقل مى كند كه آن شخص به رسولخدا گفت:
«انا اسرق استار الكعبة ان كان الله بعثك بشي ء قط » يعنى «من پرده هاى كعبه را دزديده باشم اگر خدا تو را هيچگاه بچيزى مبعوث كرده باشد»!و بهر صورت به آن نويسنده تلفن كردم كه نه عبارت سيره و نه عبارتهاى ديگرى كه نقل شده چنين معنائى نمى دهد!و عبارتها را براى او خواندم و بدو گفتم:«مرط »در لغت چند معنا دارد كه يكى از آنها جائى است كه به لباس و مو و پشم وغيره نسبت داده شود و گفته شود«مرط الثياب »مثلا،كه معنايش كندن و بدور انداختن است(همانگونه كه معنا كرديم).
آن آقا،تازه فهميده بود كه طرف او شخص نسبتا مطلعى مى باشد، و شروع كرد به توضيح خواستن،من كه فكر مى كردم چنين نويسنده اى كه بقول خودش كتاب او،حدود بيست بار، آن هم درتيراژى قريب به پنجاه هزار نسخه(آن هم در آنزمان)چاپ شده و به چند زبان خارجى ترجمه شده،در اينجا حالت دفاعى بخود خواهدگرفت،و از نوشته خود دفاع خواهد كرد،و به اين زوديها قانع نخواهدشد،بر خلاف انتظار ديدم خود را گم كرد و خاضعانه زبان بمعذرت خواهى و تشكر از من گشود،و گفت:خيلى ممنونم،و در چاپ بعدى حتما اصلاح خواهم كرد...
گوشى را زمين گذاردم،ولى مدتى در فكر فرو رفتم كه اين چه مملكتى است و اين چه وضعى است،و چرا بايد يك كتاب در اين تيراژ وسيع،با اين همه تبليغات در اين سطح و نويسنده آن در اين حداز معلومات باشد...
و بعد هم كه بجاهاى ديگر كتاب مراجعه كردم اشتباهات وغلطهاى بسيارى از اين قبيل در آن كتاب مشاهده كردم،و گذشته بى سليقه گيهائى ديدم كه ناشى از همان بى اطلاعى وى بود مثل اينكه در داستان غدير خم،او كه خود را شيعه على و دوازده امامى مى دانست،بقول معروف كاتوليكتر از پاپ شده-و چنين نوشته بود:
از اينجا ديگر قلم را بدست علماى شيعه مى دهيم...
و سپس از زبان علماى شيعه داستان غدير را-دست و پا شكسته نقل كرده بود،و با اين طرز بيان اين مطلب را مى رساند كه داستان غدير را فقط علماى شيعه نقل كرده اند،در صورتيكه براى يك نويسنده متتبع مسلم است كه داستان غدير خم را صدها نفر از علماى اهل سنت نيز به اجمال و تفصيل در كتابهاى خود از رسولخدا-صلى اله عليه و آله-نقل كرده اند،كه از آنجمله مرحوم علامه امينى رضوان الله عليه،نام سيصد و شصت نفر از اين علما را با رواياتشان در باب غدير خم-در جلد اول كتاب نفيس الغدير-ذكر كرده است،و آنچه موجب كمال تاسف و تاثر است اينمطلب است كه در اين اواخرهمين نويسنده كه مقدار معلومات ادبى و تاريخى اش را دانستيد،دراثر همان چاپلوسى ها و تملق گوئيها تفسيرى براى قرآن كريم نوشت و آنرا به زن شاه هديه كرد،و يك ميليون تومان پول گرفت...و خدامى داند در آن تفسير چه چيزهاى خلاف واقع و نادرستى نوشته است.
ب-نمونه ديگر از اين بى اطلاعى و بى خبرى را دركتاب «اعلام قرآن »هنگام تدوين داستان اصحاب فيل ديدم كه نويسنده آن براى اينكه بتواند داستان اصحاب فيل،و آن معجزه بزرگ را با يك تاريخ موهوم و افسانه اى كه در يك روايت تاريخى ديده تطبيق كند،آمده و چند خلاف ظاهر صريح مرتكب شده واساس اين سوره را از اعجاز خارج ساخته و با زحمت و توجيهات زيادى خواسته است صورت عادى و معمولى بدان بدهد!اكنون شمادر اين عبارت شاهد گفتار ما را ببينيد و براى توضيح بيشتر به خود كتاب مزبور مراجعه كنيد:
«...بعقيده نگارنده «ابابيل »جمع آبله است،و مؤيد اين عقيده روايتى است كه بموجب آن هلاك قوم ابرهه بوسيله و باء جدرى،كه همان آبله باشد صورت گرفته است لكن وجود كلمه طير در آيه سوم از سوره فيل موجب آن شده كه طيور عجيب دريائى سنگها به كف و منقار بگيرند و بجنگ ابرهه و لشگريان فيل سوار او بيايند،درصورتيكه ممكن است كلمه «طير»در اين آيه چنانكه در كتب لغت هم مضبوط است بمعناى ناگهان و سريع باشد.به عبارت ادبى طيردر اين آيه مصدر بمعناى فاعل است،و در معناى مجازى بعنوان حال استعمال شده است...»كه بايد گفت:ما نمى دانيم در كداميك ازكتابهاى لغت «ابابيل »جمع آبله آمده است،زيرا اهل لغت مانندجوهرى و ديگران نوشته اند:
«الابابيل:الفرق جمع لا واحد له،و قيل:واحده ابول » (1) .
و در فرهنگ عميد اينگونه است:
«ابابيل-ء-(بفتح همزه)«كلمه جمع بدون مفرد»گروهها،دسته هاى پراكنده،و نام پرنده اى است كه در فارسى پرستو ناميده مى شود.
و بهر صورت بهر جا مراجعه كردم «ابابيل »را جمع آبله نديدم،و اساسا واژه «ابابيل »همانگونه كه در فرهنگ عميد علامت گزارده عربى است،و آبله فارسى است،و چه ارتباطى مى تواند ميان آندوباشد،جز همان كه گفتيم،كه نويسنده خواسته است آنرا با يك روايت بى نام و نشان تطبيق دهد...
و تازه اگر اين قسمت را هم درست كرديم،و ابابيل را جمع آبله گرفتيم،آيا توجيه و تفسير بعدى مى تواند منظور نويسنده را تامين كند.
حالا كار نداريم به طرز نقل داستان كه آنرا بصورتى موهن وانكار آميز نقل كرده،بصورتى كه گويا خود،آنرا قبول نداشته و مسخره مى كند،آنجا كه مى گويد:«...وجود كلمه طير در آيه سوم از سوره فيل موجب آن شده كه طيور عجيب دريائى سنگها را به كف و منقاربگيرند و بجنگ ابرهه و لشكريان فيل سوار او بيايند...»
با اينحال اگر كلمه «ابابيل »هم طبق دلخواه ايشان درست شدآيا كلمه «طير»را مى توان بمعناى ناگهان و سريع گرفت،آنچه دركتابهاى لغت آمده اينگونه است:
«طار-الطائر،يطير،طيرا:تحرك في الهواء بجناحيه...و طارالى كذا:اسرع اليه »كه براى آشنا به ادبيات عرب روشن است كه لغت «طير»در صورتى بمعناى سرعت مى آيد كه با حرف «الى » متعدى شود،و لفظ «طير»به تنهائى بمعناى سرعت و سريع نمى آيد.
2-ايمان نويسنده به نوشته و گفتار خود.
علماى اصول فقه در باب خبر واحد براى پذيرفتن و صحت خبرشرائطى ذكر كرده اند كه از آنجمله است:بلوغ،عقل،عدالت،حفظ،و از آنجمله:اسلام و ايمان است يعنى اگر خبر و روايتى بخواهد مورد اعتماد قرار گيرد و براى ديگران ارزش داشته باشد بايدنويسنده و گوينده آن اضافه بر شرائط عمومى ديگر به آنچه مى گويديا مى نويسد اعتقاد و ايمان داشته باشد،بنابر اين نوشته و يا گفته يك نفر غير مسلمان و يا غير مؤمن(به معناى اصطلاحى آن) مى تواند براى ما بعنوان يك سند براى دشمنان و هم مسلكان راوى و گوينده ارزش داشته باشد و ما نيز بعنوان:«الفضل ما شهد به الاعداء» از آن در برابر دشمن استفاده كنيم،و به رخ آنها بكشيم،امانمى تواند براى ما سنديت و اعتبار داشته باشد كه آنرا بعنوان يك عقيده و يك سند تاريخى به ديگران منتقل سازيم.
مثلا روايت يك نفر مسيحى و غير مسلمان در مورد سيره پيامبرگرامى اسلام و رهبران دينى و ائمه معصومين عليهم السلام براى ماسنديت و اعتبار ندارد،اگر چه گاهى مى توان از آن بعنوان حربه اى براى خود مسيحيان و دشمنان اسلام استفاده كرد!
و علت آن نيز روشن است،زيرا يك نفر غير مسلمان مثلا كه به نبوت پيامبر اسلام عقيده ندارد نمى تواند پيامبر اسلام را بعنوان يك پيامبر الهى كه با عالم غيب از طريق وحى ارتباط داشته بپذيرد وهمين معنى سبب مى شود تا اگر در نقلى هم دچار اشتباه نشود،دربرداشتها و محاسبات و استنباطات خود دچار اشتباه و انحراف گرددزيرا بالاترين عقيده اى را كه مى تواند به پيامبر اسلام مثلا داشته باشد آنست كه او را مردى فوق العاده و نابغه اى عظيم الشان در اموراجتماعى و رهبريهاى نظامى و سياسى بداند اما آن حقيقتى را كه بايدبدان اعتراف كند و آن سبب شده تا پيغمبر بزرگوار را از ساير همنوعانش جدا سازد،كه همان ارتباط با عالم غيب و رسول بودن او از طرف خداى جهان باشد نمى كند،و همين سبب لغزش و اشتباه و تحت تاثير قرارگرفتن او از طرف دشمنان اسلام و مغرضان خواهد شد،اگر خودمغرض نباشد و نخواهد سخنان دشمنان را بديگران منتقل سازد!
در اينجا نيز براى نمونه به قسمتهاى زير توجه كنيد:
الف-چند سال پيش كتابى بنام «محمد پيامبرى كه از نو بايدشناخت »بقلم يك نفر غير مسلمان ترجمه و منتشر شد كه در آغاز درميان قشر عظيمى از جامعه ما جائى باز كرد و بعنوان يك اثر مهم و باارزش درباره زندگى پيغمبر اسلام پذيرفته شد و چند بار چاپ شد، بااينكه نويسنده دانسته يا ندانسته بهمان علت كه گفتيم در بسيارى ازجاها مقام پيامبر اسلام را تا سر حد يك انسان معمولى و يا پائين تر تنزل داده،و حتى جائى كه خواسته است از آنحضرت مدح و تعريف كندزيركانه و يا جاهلانه منكر نبوت آنحضرت گرديده... اكنون براى نمونه فقط يك قسمت از آنرا براى شما نقل مى كنيم،و بقيه نيز بهمين منوال است:
وى در شرح حال رسولخدا-صلى الله عليه و آله-در دوران كودكى مى نويسد:
«...محمد بن عبد الله يك رنجبر بمعناى واقعى بود...
هيچكس را نمى توان يافت كه باندازه پيغمبر اسلام در كودكى وجوانى رنج برده باشد،من تصور مى كنم يكى از علل اينكه در قرآن به دفعات توصيه شده نسبت به يتيمان و مساكين ترحم نمايند و از آنهادستگيرى كنند همين بوده كه محمد بن عبد الله دوره كودكى را بايتيمى گذرانده...
و پس از يكى دو صفحه مى نويسد:
«...در دوره اى از عمر،كه اطفال ديگر تمام اوقات خود راصرف بازى مى كنند،محمد خردسال مجبور شد كه تمام اوقات خودرا صرف كار براى تحصيل معاش نمايد آنهم يكى از سخت ترين كارها يعنى نگاهدارى گله ».
حالا شما به بينيد اين نويسنده غير مسلمان و غربى قسمتى ازتاريخ را با اجتهاد و استنباط شخصى خود مخلوط كرده و چه نتيجه گيرى نادرستى مى كند.
اين نويسنده خوانده است كه محمد(ص)يتيم بود،و چند سالى در صحراى مكه گوسفندانى را چرانيده،آنوقت اين دو مطلب تاريخى را گرفته و چون به نبوت رسولخدا(ص)و آسمانى بودن قرآن كريم عقيده نداشته يك اجتهادى هم از پيش خود كرده كه لا بد اين گوسفند چرانى هم براى تحصيل معاش بوده،آن هم تمام اوقات خودرا،و آن هم يكى از سخت ترين كارها يعنى گله دارى...
آنوقت از اين قسمت تاريخ و افزودن و ضميمه كردن يك قسمت اجتهاد شخصى نتيجه گيرى كرده كه بنابراين علت اينكه در قرآن نسبت به يتيمان و مساكين دستور ترحم و دستگيرى داده شده همين عقده هائى بوده كه آنحضرت از دوران كودكى در دل داشته...!
و اين بدان مثل مى ماند كه گويند:شخصى بديگرى گفته بود:
«حضرت امام زاده يعقوب را در شهر مصر بالاى مناره شيردريد!»
شخصى كه اينرا شنيد بگوينده گفت:
اولا-امام زاده نبود،و پيغمبر زاده بود!
ثانيا-يعقوب نبود،و يوسف بود!
ثالثا و رابعا-در شهر مصر نبود،و قريه كنعان بود!
خامسا-بالاى مناره نبود،و ته چاه بود!
سادسا-شير نبود و گرگ بود!
سابعا-اصل قضيه هم دروغ بود!
در اينجا نيز بايد گفت:درست است كه رسولخدا(ص)يتيم بود،اما به شهادت تاريخ تا جدش عبد المطلب زنده بود،و پس از او نيزابو طالب آنقدر به او محبت مى كردند كه هيچگاه احساس يتيمى درزندگى نكرد،تا چه رسد به اينكه از اين بابت عقده پيدا كند!و اين مطلب را ما در تاريخ زندگانى رسول خدا مشروحا نوشته ايم،و ثانيابر فرض كه رسولخدا مدتى گوسفندانى را مى چرانيد،اما آن گوسفندان معدود از كسى نبود،كه آنحضرت اجير شده باشد تا گوسفندان مردم را بچراند،زيرا ظاهرا مسلم است كه آنحضرت اجير كسى نشد...
چنانچه پس از اين خواهيم گفت،و آن گوسفندان از خود آن حضرت و چند عدد هم از عمويش ابو طالب بود،گذشته از اينكه بگفته نويسندگان:گوسفند چرانى در زندگى بدوى يكى از رسوم معمولى مرد و زن خانه و از كارهاى تفريحى كودكان قبيله بوده است...
و بلكه در مورد پيغمبر اسلام و پيغمبران الهى ديگرى همچون حضرت موسى عليه السلام-و شايد همه پيمبران كه در حديثى آمده است كه فرمود:پيغمبرى نيامده جز اينكه در آغاز، مدتى از عمر خودرا بچوپانى گذرانده.مسئله چوپانى يك نوع آمادگى براى آينده نبوت آنها بوده-بدانگونه كه در جاى خود ذكر شده...
و از اينرو گوسفند چرانى آنحضرت براى تحصيل معاش نبوده!
و سخت ترين كارها هم براى آنها نبوده!
و آن هم در دوران كودكى كه بچه هاى ديگر اوقاتشان را صرف بازى مى كردند نبوده!و از همه اينها كه بگذريم چه ارتباطى است ميان يتيمى و رنجبرى و فقر و سختى معيشت رسولخدا(ص)و دستور قرآن به ترحم فقرا و مساكين...
و تازه اصل اين مطلب،يعنى مسئله گوسفند چرانى آنحضرت نيز مورد بحث و ترديد است چنانچه در جاى خود ذكر خواهد شد.
جز اينكه نويسنده مزبور مى خواهد دانسته و يا ندانسته،زيركانه و يا جاهلانه،مغرضانه و يا بيطرفانه بگويد:كه قرآن ساخته وپرداخته و گفتار پيامبر اسلام است...يعنى همان نسبت باطل وناروائى را كه مسيحيان مى دهند!و همان كه قرآن كريم هم درصدر اسلام از قول مشركان نقل مى كند:ام يقولون تقوله بل لايؤمنون.
ب-نمونه ديگر كتاب تاريخ تمدن گوستاولوبون است كه باتمام اهميتى كه اين كتاب از نظر تاريخى و موضوعات ديگر دارد،اما همين اشكال در آن نيز هست كه ما بعنوان شاهد بذكر چند نمونه در اشتباهات آن بطور فهرست وار اكتفا مى كنيم:
وى درباره پيغمبر اسلام مى گويد:
«گويند:پيغمبر درس نخوانده بود،و ما نيز اين سخن رامى پذيريم،زيرا اگر درس خواند بود، ترتيب بهترى در قرآن ملحوظداشته بود...» (2) كه باز همان معنى را تداعى مى كند،و دانسته يا ندانسته ترتيب و تنظيم قرآن را برسولخدا(ص)نسبت داده!
و يا اينكه جمع آورى قرآن را روى ترتيب نزول پنداشته،و يا درمورد تعدد زوجات رسولخدا زيركانه مطالب خلاف واقعى را به آن بزرگوار نسبت داده...و امثال آن.
3-عدالت و وثوق راوى و گوينده
همانگونه كه گفته شد يكى از معيارها براى پذيرفتن يك خبر و حديث عدالت و درستى گوينده است،و دليل آن نيز روشن است زيرا كسى كه تقواى در كردار و گفتار نداشته باشد و به اصطلاح فاسق و دروغگو باشد گفتار و كردارش قابل اعتمادو عمل نيست،و دليل نقلى و قرآنى آن نيز آيه معروف «نبا»
است كه در سوره حجرات،آيه 6 آمده كه خداى تعالى فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا ان تصيبوا قومابجهالة فتصبحوا على ما فعلتم نادمين.
اى كسانى كه ايمان آورده ايد،اگر فاسقى براى شما خبرى آورد تفحص و تحقيق كنيد(و بدون تحقيق بگفته او عمل نكنيد)
مبادا بمردمانى از روى نادانى آسيبى رسانيد و از آنچه كرده ايدپشيمان شويد.
مفسران عموما گويند اين آيه در شان وليد بن عقبه نازل شد، (3) كه پيغمبر اسلام «ص »او را براى گرفتن زكات از حارث بن ضرارخزاعى فرستاد و اين حارث پيش از آن نزد رسولخدا آمده بودو از آنحضرت خواسته بود تا در تاريخ معينى كسى را براى گرفتن زكات نزد او بفرستد،و در تاريخ تعيين شده رسولخدا وليد رافرستاد،اما وليد مقدارى كه از مدينه خارج شد ترسيد،و بدون اينكه بنزد حارث خزاعى و قبيله او برود بنزد پيغمبر باز گشت و بدروغ گفت:
حارث زكات نداد و ميخواست مرا بكشد!
رسول خدا گروهى را براى گرفتن زكات و دستگيرى حارث بسوى او گسيل داشت.
از آنسو حارث بن ضرار كه ديد در موعد مقرر فرستاده رسول خدا نيامد نگران شده گفت: رسولخدا براى گرفتن زكات با من موعدى را مقرر كرده بود و لابد اتفاقى افتاده و بايد براى تحقيق بمدينه برويم.و بهمين منظور با چند تن از افراد قبيله خودبسوى مدينه حركت كرد،و فرستادگان رسولخدا نيز به طرف قبيله حارث براه افتادند.
و در راه به يكديگر رسيده و چون حارث از آنها پرسيد:به كجا مامور هستيد؟
گفتند:بنزد تو.
پرسيد-براى چه؟
گفتند:براى آنكه رسول خدا وليد بن عقبه را براى گرفتن زكات بنزد شما فرستاده و شما از دادن زكات خود دارى كرده و خواسته ايد او را بقتل برسانيد!
حارث كه سخت ناراحت شده بود سوگند ياد كرد كه نه وليد را ديده ام و نه او بنزد من آمد.
و بدنبال اين گفتگو همگى بنزد رسولخدا باز گشتند و جريان را بعرض رساندند و بدنبال آن ماجرا،اين آيه شريفه نازل گرديد.
و اين وليد بن عقبه كه قرآن به فسق او شهادت داده برادرمادرى عثمان بن عفان بود كه چون عثمان بخلافت رسيد او را به حكومت كوفه منصوب كرد،و پيوسته شراب ميخورد تا آنكه روزى در حالى كه كاملا مست بود براى نماز صبح به مسجد آمدو بجاى دو ركعت،چهار ركعت نماز صبح خواند و تازه پس ازسلام نماز رو به مامومين كرده گفت:
«ا فلا ازيدكم »؟
آيا ميخواهيد باز هم بخوانم؟
كه اين عمل مسلمانانى را كه در مسجد بودند بخشم آورده و با مشت و لگد و ضرب و شتم او را بيرون كردند.
و در نقل ديگرى است كه سجده ها را طولانى كرد و بجاى ذكر سجده مرتبا مى گفت:
«اشرب و اسقنى »!
خود بياشام و جامى هم بمن ده!
بارى اين آيه شريفه بصراحت ميگويد:اگر فاسقى براى شما خبرى آورد تحقيق كنيد و بگفته او عمل نكنيد!و بگفته علماء و دانشمندان اين آيه ارشاد به همان حكم عقل است كه بگفته فاسق و گناهكار بى بند و بارى كه پاى بند راستگوئى و صداقت نيست نمى شود عمل كرد.
از آنسو ما وقتى تاريخ را مى نگريم و مى بينيم كه تاريخ اسلام بيش از هشتاد سال در دست بنى اميه و پس از آن حدودپانصد سال در دست بنى عباس قرار گرفت و آنها كه اكثرامردمانى فاسق و بى بند و بار بوده و پيوسته بنفع خود پول خرج مى كردند و با تطميع و تهديد و حقوق و حبس و شكنجه و غيره افرادى همانند خود را اجير كرده بودند تا بنفع آنها و به ضرررقباى ايشان كه بنى هاشم و اولاد على عليه السلام بودند از زبان پيغمبر خدا و صحابه حديث جعل كنند و در منبرها و مجامع عمومى براى مردم بخوانند،ما چگونه مى توانيم بدون تحقيق رواياتى را كه در كتابهاى تاريخى و غيره رسيده است بپذيريم.
و بالاتر آنكه در آغاز خلافت بنى اميه معاويه بن ابى سفيان جمعى از خود همين صحابه را اجير كرده بود تا از زبان پيغمبر اسلام در مدح ابو سفيان و معاويه،و در مذمت على بن ابيطالب عليه السلام و نزديكان آنحضرت حديث دروغى جعل كنند!
و با سابقه اى كه از معاويه و دودمان بنى اميه داريم كه جزبه رياست و حكومت به هيچ چيز ديگر نمى انديشيدند و همه را فداى آن ميكردند،و بلكه طبق نقل اهل تاريخ در صدد محو اساس اسلام و نام پيغمبر اسلام نيز بودند،بخوبى مى توانيم بفهميم كه چه جنايتى بدست اينها در تاريخ اسلام انجام شد،و چگونه حقايق و مقدسات اسلام بازيچه و ملعبه دستهاى ناپاك اينان قرارگرفت.
مسعودى در مروج الذهب از مطرف بن مغيرة بن شعبه نقل مى كند كه:
«مطرف بن مغيره گفت من با پدرم در شام مهمان معاويه بوديم و پدرم در دربار معاويه،زياد تردد مى كرد و او را ثنامى گفت.شبى از شبها پدرم از نزد معاويه برگشت ولى زياد اندوهگين و ناراحت بود.من سبب آن را پرسيدم.گفت:اين مرد،يعنى معاويه مردى بسيار بد بلكه پليدترين مردم روزگاراست.گفتم مگر چه شده؟گفت من به معاويه پيشنهاد كردم اكنون كه تو،به مراد خود رسيدى و دستگاه خلافت اسلامى راصاحب گشتى،بهتر است كه در آخر عمر با مردم به عدالت رفتار مى نمودى و با بنى هاشم اينقدر بد رفتارى نمى كردى چون آنها بالاخره ارحام تواند و اكنون چيزى ديگر براى آنها باقى نمانده كه بيم آن داشته باشى كه بر تو خروج كنند، معاويه گفت:هيهات،هيهات!ابو بكر خلافت كرد و عدالت گسترى نمود و بيش از اين نشد كه بمرد و نامش هم از بين رفت و نيزعمر و عثمان همچنين مردند با اينكه با مردم نيكو رفتار كردنداما جز نامى باقى نگذاشتند و هلاك شدند ولى برادر هاشم(يعنى رسول خدا)هر روز پنج نوبت بر نام او در دنياى اسلام،فرياد مى كنند،اشهد ان محمدا رسول الله مى گويند«فاي عمل يبقي مع هذا لا ام لك،لا و الله الا دفنا دفنا»پس از آن كه نام خلفاء ثلاث بميرد و نام محمد زنده باشد ديگر چه عملى باقى خواهد ماند،جز آن كه نام محمد دفن شود و اسم او هم ازبين برود» (4)
و گويند:مامون عباسى وقتى اين حديث را شنيد دستور دادمعاويه را علنا لعن كنند،و سپس جريانى پيش آمد و دوباره جلوى اين كار را گرفت.
و اين حديث پرده از روى باطن معاويه كه سر سلسله اين شجره خبيثه است بخوبى برميدارد، و در مورد خلفاى پس از اوخيلى بدتر از اين نقل كرده اند.
و در مورد اجير كردن اصحاب رسول خدا براى جعل حديث درمذمت امير المؤمنين عليه السلام و مدح دشمنان آنحضرت ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى نويسد:
«استاد ما ابو جعفر اسكافى گفته:...معاويه جمعى ازصحابه و تابعين را گمارده و براى آنها پاداش و حقوقى معين كرده بود تا اخبار زشتى در مذمت على بن ابيطالب عليه السلام جعل كنند كه از آنجمله بود(در اصحاب)ابو هريره و عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه،و از تابعين عروة بن زبير...» (5) و پس از نقل قسمتى از خبرهاى جعلى و دروغى كه بوسيله آنها منتشر شد داستان جالبى از يكى ديگر از حديث سازان حرفه اى بنام:«سمرة بن جندب »نقل ميكند بدين شرح:
«...معاوية يكصد هزار درهم به سمرة بن جندب داد تا روايتى جعل كند كه آيه شريفه «و من الناس من يعجبك قوله في الحياة الدنيا و يشهد الله على ما في قلبه و هو الد الخصام...» (6) كه درباره شخص منافقى بنام اخنس بن شريق نازل شده بود،درباره على بن ابيطالب عليه السلام نازل شده و آيه بعدى كه فرمايد«و من الناس من يشرى نفسه ابتغاءمرضات الله و الله رؤف بالعباد» (7) كه مفسران شيعه و سنى گفته اند و روايت كرده اند كه در شب هجرت رسولخداصلى الله عليه و آله و فداكارى بى نظير امير مؤمنان عليه السلام كه حاضر شد در بستر آنحضرت بخوابد و در شان آن حضرت نازل شده،درباره ابن ملجم مرادى نازل گرديده.
سمرة حاضر نشد با صد هزار درهم چنين جنايتى مرتكب شود و معاويه صد هزار درهم ديگر اضافه كرد،باز هم حاضر نشدتا بالاخره با چهار صد هزار درهم معامله جوش خورد،و سمره حاضر شد و اينكار را انجام داد».
و از مدائنى نقل شده (8) كه گفته است:
«معاويه به كارگزاران خود در همه جا نوشت:شهادت هيچ يك از شيعيان على بن ابيطالب را نپذيريد...و بنگريدتا هر كس از طرفداران عثمان نزد شما هستند و فضائل او را نقل مى كنند آنها را بخود نزديك كنيد و گرامى داريد،و هر كس در فضيلت عثمان حديثى نقل كرد نام او و پدر و فاميل او رابراى من بنويسيد...كارگزاران نيز بكار افتاده و همين امرسبب شد تا احاديث بسيارى در فضيلت عثمان در هر شهرى نقل و جمع آورى شد،و بخاطر جايزه هاى زياد و جامه و زمين و باغ و غيره كه از معاويه مى گرفتند سيل «حديث »
و كاروانهاى «خبر»بدربار معاويه و كارگزاران او سرازير شده و جريان يابد...و مدتى بر اين منوال گذشت.
كار بجائى رسيد كه معاويه به كارگزاران مزبور نوشت:
حديث در فضيلت عثمان زياد شده و از حد گذشته و همه شهرهاو قراء و قصبات را پر كرده،از اين پس با رسيدن اين بخشنامه دستور دهيد در فضيلت ديگر صحابه و خلفاء حديث گويند، ولى اجازه ندهيد احدى از مسلمانان حديثى درباره ابو تراب روايت كند...
و همين سبب شد تا حديثهاى جعلى و دروغى كه هيچ حقيقت نداشت در مناقب ديگر صحابه نقل كنند و آنها را درمنابر ذكر كرده و به معلمان ياد دهند و آنها نيز براى بچه ها درمدرسه ها بازگو كرده و تدريجا جزء درسهاى روزانه آنها قرارگرفت و آنها روايت كرده و همچون قرآن كريم بيكديگر يادميدادند تا آنجا كه بدختران و زنان و خدمتكاران خود نيزياد دادند...و مدتى هم بر اين منوال گذشت...
سپس به همان كارگزاران نوشت:از اين پس بنگريد تاهر كس كه ثابت شد شيعه على و دوستدار او و يا دوستدارخاندان او است نام او را از حقوق بگيران بيت المال قطع كرده و همه امتيازات و عطاياى او را حذف كنيد...و بدنبال آن نامه ديگرى رسيد به اين مضمون:
كه هر كس بدوستى على بن ابيطالب و خاندان او متهم شد او را دستگير نموده و خانه اش را خراب كنيد،كه درآنموقع سخت ترين بلاها و گرفتاريها متوجه مردم عراق وبخصوص مردم كوفه شد،و كار بجائى رسيد كه شيعيان على بن ابيطالب با ترس شديد بخانه دوستان خود كه آنها رامى شناختند رفته و در پنهانى با يكديگر سخن بگويند،وجرات آنكه نزد زن و بچه و يا خدمتكار آنها نيز سخنى بگويند نداشتند.
اينجا بود كه حديثهاى دروغ و بهتان بسيار شد و قاضيان و واليان بر اين منوال روزگار خود مى گذراندند،و آنوقت بودكه آزمايش سختى پيش آمد و از همه گروهها بيشتر،قاريان ريا كار و افراد ضعيف الايمانى كه تظاهر به خضوع و عبادت مى كردند دچار لغزش شده و بخاطر نزديكى به كارگزاران معاويه و كسب مال و منال و زمين و باغ و خانه و تقرب بدربار حديثهاى زيادى را بدروغ جعل كردند،و اين حديثهاى جعلى و دروغ تدريجا به متدينين و كسانى كه ازدروغ پرهيز مى كردند منتقل گرديد،و بخيال اينكه آنهاصحيح و راست است آن حديثها را پذيرفته و روايت كردند،و اگر ميدانستند دروغ و باطل است هيچگاه نقل نمى كردند...و كار بر همين منوال گذشت تا آنگاه كه حسن بن على عليهما السلام از دنيا رفت كه بلاء و آزمايش سخت تر و فزونتر گرديد...» و اين بود شمه اى از تاريخ حديث و سرگذشت اخبارى كه درفضائل اصحاب و ديگران از زبان مورخين اهل سنت نقل شده،و جنايتى كه دستگاه خلافت معاويه با سنت رسول خدا انجام داد،و بنفع خود و بستگان خود آنهمه حديث جعلى و دروغ در ميان اخبار و روايات وارد سازند.
و اين وضع تاسف بار و تاريك و خفقان سياه را خودامير المؤمنين عليه السلام نيز پيش بينى مى كرد كه در آن خطبه فرموده(خطبه 57 نهج البلاغه):
«اما انه سيظهر عليكم بعدي رجل رحب البلعوم،مندحق البطن،ياكل ما يجد،و يطلب ما لا يجد فاقتلوه و لن تقتلوه!الاو انه سيامركم بسبي و البراءة مني فاما السب فسبوني فانه لي زكاة و لكم نجاه،و اما البراءة فلا تتبراؤا مني فاني ولدت على الفطرة،و سبقت الى الايمان و الهجرة »
-آگاه باشيد كه بزودى بعد از من مردى گشاده گلو و شكم بزرگ بر شما چيره شود،مى خورد آنچه را بيابد و طلب كند آنچه را نيابد،پس او را بكشيد و گر چه هرگز نخواهيدش كشت.
-آگاه باشيد كه او شما را به دشنام دادن و بيزارى جستن ازمن دستور مى دهد،اما دشنام را بدهيد كه براى من سبب پاكى وعلو مقام است و براى شما وسيله نجات و رهائى،و اما در مورد بيزارى جستن،از من بيزارى نجوئيد كه من بر فطرت اسلام تولديافته ام و در ايمان و هجرت، بديگران پيشى جسته ام...!
و از اين كلمات جانگداز ضمن مظلوميت بسيار آن حضرت،از وضع آينده اسلام و فشار بر دوستان و شيعيان امام عليه السلام نيز خبر داده و به عنوان يكى از خبرهاى غيبى در تاريخ اخبارغيبيه امير المؤمنين عليه السلام به ثبت رسيده و گوياى دامنه وسيع تبليغات دروغ و لكه دار كردن چهره هاى تابناك و اصيل اسلام بوسيله خبرهاى جعلى كه مورد بحث ما بود نيز مى باشد.
تازه آنچه گفته شد درباره خود معاويه بود كه سعى مى كردتا حدودى ظواهر اسلام را حفظ كند،و پس از وى كار بى دينى و بى بند و بارى و دشمنى با رسول خدا و قرآن و اسلام امويان بجائى كشيد كه يزيد بن معاويه وقتى نظرش به سر مقدس ابا عبد الله الحسين عليه السلام افتاد در حال مستى و غرور حكومت،آن اشعار معروف را سرود كه پيغمبر و قرآن و همه چيز را انكار كرده و به باد مسخره گرفت و گفت:
لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل
وليد بن يزيد بن عبد الملك-يكى ديگر از اين خاندان كثيف و خلفاى بنى اميه-نيز به پيروى از او گفته است:
تلعب بالخلافة هاشمى بلا وحى اتاه و لا كتاب فقل لله يمنعنى طعامى و قل لله يمنعنى شرابى (9)
و تدريجا كار بجائى رسيد كه اينها براى مردم سخنرانى كردند و در بخشنامه ها نوشتند كه مقام خليفه از مقام رسول خدابالاتر است و اگر باور نداريد به اين روايت گوش دهيد:
اين حجاج بن يوسف ثقفى است كه در كوفه سخنرانى كردو در ضمن سخنرانيش در مورد كسانى كه به مدينه رفته و قبررسول خدا را زيارت مى كردند گفت:
«تبا لهم انما يطوفون باعواد و رمة بالية هلا طافوا بقصرامير المؤمنين عبد الملك؟الا يعلمون ان خليفة المرء خيرمن رسوله؟» (10)
مرگ بر اينها كه به دور يك مشت چوب پوسيده مى گردند؟چرا به دور قصر امير المؤمنين عبد الملك نمى گردند؟مگر نمى دانند كه خليفه هر كس بهتر ازفرستاده و رسول او است؟!!!
و در نامه اى كه به عبد الملك مى نويسد مى گويد:
«ان خليفة الرجل في اهله اكرم عليه من رسوله اليهم وكذلك الخلفاء يا امير المؤمنين اعلى منزلة من المرسلين...» (11) .
براستى كه خليفه مرد در ميان خاندان او گرامى تر ازفرستاده او است،و به همين سبت خلفاءاى امير المؤمنين منزلت و مقامشان از مرسلين برتر است.
و اين خالد بن عبد الله قسرى-يكى ديگر از جيره خواران كثيف اين خانواده است-كه در مكه سخنرانى كرد و گفت:
«...و الله لو امرنى ان انقض هذه الكعبة حجرا حجرالنقضتها،و الله لامير المومنين اكرم على الله من انبيائه » (12)
بخدا سوگند اگر عبد الملك به من دستور دهدسنگهاى اين خانه كعبه را يكى يكى بشكنم خواهم شكست و بخدا سوگند امير المؤمنين-عبد الملك-درپيشگاه خدا گرامى تر از پيمبران و انبياء او هستند!!
و اين هم همان وليد بن يزيد يكى از اين خلفاى بى آبرو و دائم الخمراست كه گويند:از جام سيراب نمى شد و حوضى براى او ساخته بودند و آنرا پر از شراب مى كردند،و وليد لخت مى شدو خود را در آن حوض مى انداخت و آنقدر مى خورد كه نقص درحوض شراب پديد مى آمد،و همين وليد روزى به قرآن تفال زده و آن را گشود و اين آيه آمد:
«و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد،من ورائه جهنم و...» (13)
وليد كه آنرا بر خود منطبق مى ديد عصبانى شد و قرآن را درگوشه اى نهاد و تير و كمان خود را خواسته و قرآن كريم را هدف قرار داده و با تير آنرا پاره پاره كرد و اين دو شعر را نيز گفت:
تهددنى بجبار عنيد فها انا ذاك جبار عنيد اذا ما جئت ربك يوم حشر فقل يا رب مزقنى الوليد!
بارى اسلام عزيز در طول قريب به 80 سال در دست چنين زمامدارانى قرار گرفت كه هر چه خواستند با اين آئين مقدس واخبار و روايات آن انجام دادند.
و براستى معجزه اى از اين بالاتر نيست كه با اين همه احوال،اين همه فضائل از على بن ابيطالب «ع »بدست مارسيده!نهج البلاغه امير المؤمنين عليه السلام بدست ما رسيده!
حديث غدير،و حديث طير و حديث منزلة،و حديث يوم الدار...و آن همه احاديث جالب كه در باره آن حضرت از رسول خدا«ص »نقل شده با آن همه اسناد و روايات صحيحه بدست ما رسيده. ..!
و شما فكر نكنيد كه بنى عباس مثلا بهتر از اينها بودند،زيرادر اصل عداوت با بنى هاشم و علويان همه يكسان بودند،و درفسق و فجور و شراب خوارى هم بنى عباس دست كمى ازبنى اميه نداشتند با اين تفاوت كه اينها قدرى بيشتر حفظ ظاهرمى كردند،و نسبت به شخص پيغمبر اسلام نيز جسارتى روانمى داشتند،مگر متوكل عباسى نبود كه مردى را بخاطر وايت يك حديث در فضيلت امير المؤمنين عليه السلام هزار تازيانه زد!
و زبان «ابن سكيت »را كه حاضر نشده بود فرزندانش را برحسنين عليهما السلام ترجيح دهد از بيخ بريد!و دستور ويران كردن قبر امام حسين عليه السلام و دست و سر بريدن زائران آن حضرت را صادر كرد!و يا اجداد او نبودند كه آن همه سادات فرزند امام حسن و علويان را سر بريدند و يا زندانها را بر سرشان خراب كردند و...و هزاران جنايات ديگر،و بالاخره در اين جهت با هم شركت داشتند كه از نقل فضائل امير المؤمنين عليه السلام و نزديكان آن حضرت و مدايح آنان به شدت جلوگيرى مى كردند،و بجاى آن براى خود واجداد خود فضيلت تراشى كرده و بازرگانان حديث وحديث سازان را مى خريدند...
و از اين رو است كه مى بينيم ابو سفيان جنايتكارى كه پيمان بسته بود تا جلوى پيشرفت اسلام را بهر نحو كه مى تواندبگيرد (14) و روزى كه عثمان به خلافت رسيد در اطاقى كه بنى اميه در آن بودند نگاهى به اطراف كرده،گفت:آيا بيگانه اى درميان شما نيست؟گفتند:نه،آنگاه گفت:
«اى فرزندان اميه...اين حكومت را مانند چوگان بازى به چنگ گيريد...به آن كسى كه ابو سفيان سوگند بنام او ياد مى كندپيوسته همين را براى شما آرزومند بودم...و بايد بچه هاى شماآنرا به ارث دست بدست رسانند...» (15) و روزى بر قبر حمزه سيد الشهدا گذر كرد و پاى خود را به قبر حمزه زد و گفت:اى ابا عماره آنچه را ديروز ما بر سر آن به روى هم شمشير مى كشيديم،اكنون در دست بچه هاى ما قرار گرفته كه بدان بازى مى كنند... (16)
چنين منافق بى دينى،با آنهمه لشكركشيها و پولهائى كه براى نابود كردن اسلام خرج كرد و آن همه توطئه ها،به عنوان يك مسلمان و صحابى پيغمبر در تاريخ معرفى شده...و ياعباس بن عبد المطلب به عنوان مشاور رسول خدا و مدافع آن بزرگوار،حتى در شب عقبه و بيعت مردم مدينه با رسول خدانامش در تاريخ ذكر شده،با اينكه مسلما در آن موقع مشرك بوده و در سلك مشركان مى زيسته،و در جنگ بدر از سركردگان لشكر شرك و جيره دهندگان آنها بوده. ..
اما جناب ابو طالب به جرم اينكه پدر امير المؤمنين عليه السلام بوده با آن همه حمايت بى دريغى كه از رسول خدا در سخت ترين شرايط كرده و با آن همه كلمات و اشعار بسيارى كه از او به مارسيده و صريحا به نبوت پيغمبر اسلام اعتراف كرده و ديگران رانيز به ايمان و دفاع از آن حضرت دعوت كرده،و سه سال تمام براى پيشرفت اسلام در شعب ابى طالب سخت ترين شرائطزندگى را بر خود،و قبيله اش تحمل كرده و در برابر همه سختيهابه منظور انجام اين هدف مقدس مقاومت كرد...-نعوذ بالله مشرك از دنيا رفته،و تا زانوانش در آتش قرار داد كه مخ سرش از حرارت آن آتش مى جوشد!...و يا به گفته برخى ديگر تا دم مرگ ايمان نياورده بود و لحظات آخر عمر براى دلخوشى رسول خدا فقط يك كلمه بر زبان جارى كرد كه همان سبب خوشحالى رسول خدا گرديد و فرمود:راضى شدم و سپس از دنيارفت!...
و يا جعفر بن ابى طالب برادر امير المؤمنين عليه السلام به همين جرم كه برادر آن حضرت بوده با آن همه فضيلت وبزرگوارى كه پيغمبر فرمود:در بهشت با فرشتگان پرواز مى كند...و آن سخنرانى شجاعانه و جالب را در محضر نجاشى مى كند و سبب اسلام نجاشى و جمعى ديگر مى شود،و در برابرداهيه عرب يعنى عمرو بن عاص حيله گر-كه در خدعه و نيرنگ و شيطنت نظير نداشت-نقش او را خنثى كرد...
اين گونه مورد بى مهرى اين راويان قرار مى گيرد،كه براى خدشه دار كردن همان سخنرانى تاريخى آنرا مخدوش دانسته و درصدد انكار آن بر آمده اند،و يا در جنگ موته او را امير دوم لشكر دانسته و...
همه اين حق كشيها انگيزه اى جز همين ارتباط و پيوند اينان با على عليه السلام نداشته و همانگونه كه گفته شد اين بزرگان اسلام و تاريخ جرمى جز همين نزديكى با امير المؤمنين نداشته اند وهمه آن فضيلت تراشيها و جعليات نيز درباره امثال ابو سفيان وعباس و وابستگانشان دليلى جز همان جايزه دادن به اينان وشخصيت تراشيدن در برابر اين خاندان نداشته است...!
و گرنه كدام متتبع خبير و داناى احوال تاريخى است كه باور كند ابو هريره اى كه بگفته مورخين در سال هفتم هجرت مسلمان شد«5374»حديث از رسول خدا نقل كند.اما به گفته همان مورخين على بن ابيطالب كه از آغاز بعثت و بلكه سالهاقبل از بعثت در خانه رسول خدا و در كنار آن حضرت بوده و به شهادت تاريخ نخستين مسلمان از جنس مردان به رسول خدا-صلى الله عليه و آله و سلم-بوده.و در تمام سفرها و جنگها جزتبوك و يكى دو سفر كوتاه ديگر همراه آن بزرگوار بوده...وكمتر شب و روزى اتفاق مى افتاد كه ساعتى و يا ساعتها دركنار پيغمبر نباشد...و تا آخرين دقايق زندگى آن حضرت دركنار بستر آن حضرت بود...و طبق نقل صحيح در حالى كه سررسول خدا در دامن على عليه السلام بود از اين دنيا رحلت فرمود...و با آن علاقه اى كه پيغمبر داشت تا دانستنيها را به على عليه السلام ياد دهد...و با آن حافظه و عشق و علاقه وافر و نبوغ خارق العاده اى كه على عليه السلام براى فراگيرى علوم و حديث داشت...تا آنجا كه به گفته شيعه و سنى رسول خدا در باره اش فرمود:«انا مدينة العلم و علي بابها»آنوقت با تمام اين احوال اين على بن ابيطالب به گفته همان مورخين 586 حديث از رسول خدانقل كرده.
يعنى يك دهم كسى كه بجاى بيست و سه سال على عليه السلام فقط سه سال با پيغمبر بوده و آن هم سه سالى كه درهيچ سفر جنگى و در غير سفر جنگى نامى از او ديده نمى شود،وسه سالى كه نصف بيشتر آن را رسول خدا در سفرهاى جنگى وغير جنگى همچون تبوك و سفر حجة الوداع و جنگ حنين وجنگ طائف و ديگر سفرهاى طولانى گذراند. آيا جز غرض ورزى و عناد نسبت به آن حضرت،و جعل و تزويرو دروغ نسبت به ديگران وجه ديگرى براى اين آمار وجود دارد؟!
و ما عين عبارت «ذهبى »را كه در كتاب «شذرات الذهب »
ابن عماد حنبلى نقل شده بدون شرح و توضيح براى شما نقل مى كنيم تا در مورد ديگران نيز اين نسبت را خودتان بسنجيد وغرض ورزيها و حق كشيها و جعل و تزويرها را طبق همان معيارو نمونه هائى كه ما گفتيم دريابيد و خودتان حديث مفصل را ازاين مجمل بخوانيد.
«قال الحافظ الذهبى:المكثرون من رواية الحديث من الصحابه رضى الله عنهم اجمعين:
ابو هريرة،مروياته خمسة الآف و ثلاثماة و اربعة وسبعون،ابن عمر الفان و ستماة و ثلاثون،انس الفان وماتان و ستة و سبعون،عائشة الفان و ماتان و عشر. (17) ابن عباس الف و ستماة و سبعون، جابر الف و خمساة و اربعون،ابو سعيد الف و ماة و سبعون،على خمسماه و ستة و ثمانون...» (18)
و ابن عماد اين قسمت را در همان داستان مرگ ابو هريره ذكر كرده و همانجا دنباله اين قسمت درتاريخ اسلام ابو هريره مى نويسد:
«اسلم عام خيبر سنة سبع...» (19)
اكنون با اين ترتيب شما خود قضاوت كنيد كه ما مى توانيم بدون تحقيق و بررسى هر خبر و روايتى كه در كتابها نقل شده بپذيريم،و آنرا پايه اعتقاد فكرى و خط مشى زندگى خود وديگران قرار دهيم اگر چه راوى آن صحابه پيغمبر و همان مسلمانان صدر اسلام باشند،و آيا صحابى بودن پيغمبر نيز مى توانددر رديف ملاكهاى ديگرى كه ذكر كرديم ملاكى براى صحت خبر و روايت راوى آن باشد...!
و اين ملاكى است كه جمعى از برادران اهل سنت آنرا نيزدر رديف ملاكهاى ديگر قرار داده اند و ما ناچاريم ذيلا در باره اين ملاك نيز قدرى توضيح دهيم.
آيا صحابى پيغمبر بودن ميتواند ملاك باشد
در برابر آنچه گفته شد جمعى از برادران اهل سنت صحابى پيغمبر بودن را نيز بعنوان يكى از ملاكها براى صحت روايت و اعتبار راوى آن ذكر كرده اند،و بلكه گفته اند:اگركسى افتخار مصاحبت پيغمبر را پيدا كرده ما بايد او را ازهر گناهى پاك و مبرا دانسته،و چشم و گوش بسته-و به اصطلاح تعبدا-بگوئيم كه او عادل است و گناهي نكرده است.
و اگر باور كردن اين حرف براى شما دشوار است به عبارت زير توجه كنيد:
ابن حجر عسقلانى-يكى از دانشمندان بزرگ اهل سنت-دركتاب «تطهير اللسان »كه بدنبال «الصواعق المحرقة »چاپ شده مى گويد:
«اعلم ان الذي اجمع عليه اهل السنة و الجماعة انه يجب على كل مسلم تزكية جميع الصحابة باثبات العدالة له...»
يعنى بدانكه آنچه اهل سنت و جماعت بر آن اجماع كرده اند آن است كه واجب است بر هر مسلمانى تزكيه همه صحابه به اينكه عدالت را براى آنها ثابت كند...
يعنى واجب است هر مسلمانى به زورو بى چون و چرا بگويد كه همه صحابه رسول خدا عادل هستند،و چشم و گوش بسته بگويد آدمهاى پاك و خوبى بوده اند...
حالا ما براى تحقيق بيشتر در باره صحت و سقم اين ادعا بايدقدرى بيشتر توضيح دهيم.
و ابتداءا ميگوئيم:در اينكه درك مصاحبت رسول خدا-صلى الله عليه و آله-يك افتخارى بوده بحثى نيست،اما بحث اين است كه آيا اين افتخار سبب تطهير همه اعمال بد انسان هم ميتواند باشد يا نه؟
اگر ما بخواهيم اين ادعاى زور را به پذيريم بايد همه معيارهاى اسلامى و قرآنى را بهم بريزيم، و بقول معروف كاتوليكتر از پاپ شويم،زيرا ما وقتى مى نگريم كه در زمان خودرسول خدا افراد منافق و فاسق و گنهكار بسيارى وجود داشته و رسول خدا از آنها بيزارى جسته و آنها را از خود طرد كرده،و خداى تعالى به فسق آنها گواهى داده و دستور تحقيق و بررسى اخبار ايشان را داده،و از عمل كردن به خبرشان نهى فرموده...
و كار بجائى رسيده كه پيغمبر خدا سخنرانى كرده و مردم را ازدروغ بستن به آنحضرت نهى فرموده و آنها را از عذاب جهنم بيم داده...چگونه ميتوانيم همه آنها را ناديده گرفته و همان صحابى بودن آنها را ملاك صحت روايت و گفته شان قرار دهيم...
مگر همان وليد بن عقبه صحابى نبود كه آيه «نبا»درباره اش نازل شد...بشرحى كه گذشت؟
و مگر خالد بن وليد صحابى رسول خدا نبود كه طبق نقل بخارى در صحيح و ابن سعد در طبقات و ابن اثير در اسد الغابة و ديگر محدثين و مورخين در داستان بنى جذيمة كه رسول خدا اورا براى ويران كردن بتكده هاشان بدانسو فرستاد و بدو دستور دادكسى را نكشد...او بر خلاف دستور آنحضرت و روى سوابق قومى و پدر كشته گى...مردان آنها را كشت...و جناياتى راانجام داد كه چون به اطلاع رسول خدا-صلى الله عليه و آله-رسيددست بدرگاه خداى تعالى بلند كرد و سه بار گفت:
«اللهم اني ابرء اليك مما صنع خالد...» (20) خدايا من از كار خالد بدرگاه تو بيزارى ميجويم...و پس از آن امير المؤمنين عليه السلام را براى جبران كار خالد فرستادو خونبهاى كشتگان و بهاى اموالشان را كه خالد از بين برده بود همه را پرداخت...!
حالا در اينجا ما بايد بگوئيم كه خود رسول خدا هم برخلاف اجماع مسلمين عمل كرده...!
و از آقاى ابن حجر مى پرسيم آيا شما معتقديد كه اين اجماع ادعائى شما قرآن كريم را نيز تخصيص ميزند كه ميفرمايد:
و من يقتل مؤمنا متعمدا فجزائه جهنم خالدا فيها و غضب الله عليه و لعنه و اعد له عذابا عظيما(سوره نساء آيه 92)
يعنى-هر كس مؤمنى را عمدا بكشد كيفرش دوزخ است كه در آن مخلد است و خشم خدا بر او است و خدا او را لعنت كرده و عذاب بزرگى براى او مهيا كرده است!
و آيا اين معاويه را كه شما بخاطر تطهير او اين ادعاى زور راكرده و اين حرف نادرست را زده ايد با آنهمه مؤمنين بزرگى كه به قتل رساند و عمدا آنها را كشت همچون عمار ياسر و اويس قرنى و عمرو بن حمق خزاعى و مالك اشتر و هزاران مؤمن ديگرى كه درجنگ صفين و ديگر جاها بقتل رسانيد...با اين اجماع ادعائى ميتوانيد از حكم اين آيه خارج كرده و غضب و لعنت خدا و آتش دوزخ و عذاب عظيم را از او دور كنيد....؟
و آيا آن كسانى را كه در جنگهاى احد و خيبر و حنين و ديگر جنگهاى صدر اسلام از برابر دشمنان اسلام گريختند و بر طبق آيه شريفه:
يا ايها الذين آمنوا اذا لقيتم الذين كفروا زحفا فلا تولوهم الادبار،و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الى فئة فقد باء بغضب من الله و ماواه جهنم و بئس المصير(سوره انفال آيه 16-17)
-اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه كافران را درحال تعرض و تهاجم(در جنگ)ديدار كرديد بدانها پشت نكنيدو نگريزيد،و هر كس بدانها پشت كند-جز آنكه روى مصالحى حمله انحرافى كند يا در صدد يارى دادن به گروه ديگرى باشندو گرنه بخشم خدا برگشته و جايگاهش دوزخ است و بد منزلگاهى است.
اهل جهنم و مورد غضب الهى هستند:
با اين گفتار بى دليل و نامربوط ميتوانيد تطهير كنيد؟
آيا ما حرف خدا را قبول كنيم و اينگونه افراد را،جهنمى بدانيم؟يا حرف ابن حجر عسقلانى را و آنها را پاك و پاكيزه و عادل و بهشتى...!؟
مگر خود پيغمبر نفرمود در روز قيامت كه ميشود من در كنار حوض كوثر ايستاده ام كه جمعى از اصحاب مرا ميآورند ولى مانع نزديك شدن آنها بمن ميشوند و آنها را دستگير نموده و براى عذاب ميبرند و من ميگويم خدايا اينان اصحاب منند!!و خداى تعالى ميفرمايد:تو نميدانى كه اينان بعد از توجه كردند؟!اينان بعد از تو مرتد شده و به قهقرى برگشتند و حوادث ناگوارى ايجادكردند!و اين هم متن حديث كه بخارى در چند جا از كتاب صحيح خود و مسلم در صحيح خود و احمد بن حنبل در مسندو ديگران با مختصر اختلافى نقل كرده اند، و ما متن يكى ازروايات صحيح بخارى را انتخاب مى كنيم،و زحمت پيدا كردن حديثهاى ديگر را خودتان بكشيد:
«...عن ابي هريرة عن النبي-صلى الله عليه و آله-قال:
يرد علي يوم القيامة رهط من اصحابي فيجلون عن الحوض فاقول:يا رب اصحابي؟فيقول:انك لا علم لك بما احدثوابعدك،انهم ارتدوا على ادبارهم القهقرى...» (21) ابو هريرة از رسول خدا-صلى الله عليه و آله-روايت كرده كه فرمود:در روز قيامت گروهى از اصحاب من بر من در آيند ولى آنها را از حوض كوثر دور كنند،من(روى علاقه به آنها)
ميگويم:پروردگارا اينان اصحاب منند؟خداى تعالى گويد:تونميدانى اينها بعد از تو چه كردند،اينان به پشت هاى خود و به قهقرى باز گشته و مرتد شدند!
و از اين گفتار معلوم ميشود كه در ميان همان صحابه پيغمبركسانى بودند كه پس از رسولخدا(ص)مرتد شده و از دين خارج شدند،حالا ما نمى دانيم در باره آنها با گفتار عليه آقاى عسقلانى چه موضعى بگيريم؟!
و بهتر آن است كه اين بحث را با سخن امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه كه جامعترين كلمات را در اينباب فرموده خاتمه دهيم كه مى فرمايد:
ان في ايدي الناس حقا و باطلا.و صدقا و كذبا.و ناسخاو منسوخا و عاما و خاصا.و محكما و متشابها.و حفظا و وهما.و لقدكذب على رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم على عهده حتى قام خطيبا فقال:«من كذب علي متعمدا فليتبوا مقعده من النار».
و انما اتاك بالحديث اربعة رجال ليس لهم خامس:
رجل منافق مظهر للايمان،متصنع بالاسلام لا يتاثم و لا يتحرج،يكذب على رسول الله صلى الله عليه و آله متعمدا،فلو علم الناس انه منافق كاذب لم يقبلوا منه و لم يصدقوا قوله،و لكنهم قالوا صاحب رسول الله صلى الله عليه و آله راى و سمع منه و لقف عنه فياخذون بقوله،و قد اخبرك الله عن المنافقين بما اخبرك،و وصفهم بما وصفهم به لك،ثم بقوا بعده عليه و آله السلام فتقربوا الى ائمة الضلالة و الدعاة الى النار بالزورو البهتان،فولوهم الاعمال و جعلوهم حكاما على رقاب الناس،و اكلوا بهم الدنيا.و انما الناس مع الملوك و الدنيا الا من عصم الله فهو احد الاربعة.
و رجل سمع من رسول الله شيئا لم يحفظه على وجهه فوهم فيه و لم يتعمد كذبا فهو في يديه و يرويه و يعمل به و يقول اناسمعته من رسول الله صلى الله عليه و آله،فلو علم المسلمون انه و هم فيه لم يقبلوه منه،و لو علم هو انه كذلك لرفضه.
رجل ثالث سمع من رسول الله صلى الله عليه و آله شيئا يامربه ثم نهى عنه و هو لا يعلم،او سمعه ينهى عن شي ء ثم امر به و هولا يعلم،فحفظ المنسوخ و لم يحفظ الناسخ،فلو علم انه منسوخ لرفضه،و لو علم المسلمون اذ سمعوه منه انه منسوخ لرفضوه.
و آخر رابع لم يكذب على الله و لا على رسوله،مبغض للكذب خوفا من الله و تعظيما لرسول الله صلى الله عليه و آله و لم يهم،بل حفظ ما سمع على وجهه،فجاء به على ما سمعه لم يزد فيه و لم ينقص منه،فحفظ الناسخ فعمل به،و حفظ المنسوخ فجنب عنه،و عرف الخاص و العام فوضع كل شي ء موضعه،و عرف المتشابه و محكمه.
و قد كان يكون من رسول الله صلى الله عليه و آله الكلام له وجهان:فكلام خاص و كلام عام، فيسمعه من لا يعرف ما عنى الله به،و لا ما عنى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، فيحمله السامع و يوجهه على غير معرفة بمعناه و ما قصد به و ما خرج من اجله.و ليس كل اصحاب رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من كان يساله و يستفهمه حتى ان كانوا ليحبون ان يجي ءالاعرابي و الطارى ء فيساله عليه السلام حتى يسمعوا.و كان لا يمربي من ذلك شي ء الا سالت عنه و حفظته فهذه وجوه ما عليه الناس في اختلافهم و عللهم في رواياتهم. (22)
و طبق گفته سيد رضي(ره)اين سخنان را امير مؤمنان هنگامى بيان فرمود كه شخصى از آن بزرگوار در مورد خبرهاى جعلى و اختلافى كه در احاديث موجود در دست مردم ديده ميشودپرسش كرد و امام عليه السلام در پاسخ او فرمود:
-در ميان احاديثى كه در دست مردم است حق هست،باطل نيز هست،راست هست،دروغ هم هست،ناسخ هست،و منسوخ نيزهست،عام هست،خاص نيز هست،محكم هست،متشابه نيز هست،حفظ(و مصون از خطا و اشتباه)هست،موهوم هم هست.
و براستى كه در زمان رسول خدا-صلى الله عليه و آله-آنقدردروغ بر پيغمبر بستند كه آنحضرت ايستاده سخنرانى كردو فرمود:كسى كه عمدا بر من دروغ به بندد،بايد براى خودجايگاهى در آتش دوزخ فراهم كند(و جايگاه او دوزخ است).
امير المؤمنين عليه السلام سپس فرمود:
و جز اين نيست كه حديث را چهار گونه از مردم براى تو آورده و نقل ميكنند كه پنجمى ندارند:
1-مرد منافقى كه تظاهر به ايمان ميكند و اسلام او ساختگى است پرهيزى و باكى از گناه ندارد،و عمدا به رسول خدا دروغ مى بندد،و اگر مردم ميدانستند كه او منافق و دروغگو است سخنش را نمى پذيرفتند و گفتارش را تصديق نميكردند،ولى مردم ميگويند:
او صحابى رسول خدا است كه آنحضرت را ديده و از اوشنيده و فرا گرفته است،و روى همين باور(غلط)گفتارش راميگيرند و مى پذيرند!!
در صورتيكه خدا وضع منافقان را بتو خبر داده و توصيف آنها رابراى تو كرده است.
و همين افراد پس از رسول خدا ماندند،و به دربار زمامداران گمراهى و آنها كه مردم را بازور و بهتان بسوى آتش دوزخ خواندند(مانند معاويه و ديگران)تقرب جستند،و آنها نيز اين افراد را بر سر كارها گماردند،و بر گردن مردم سوار كرده و(بجان و مال مردم)حاكم كردند،و به كمك آنها دنيا را خوردند. (23) و مردم نيز(هميشه)بدنبال زمامداران و(ماديات)دنيا هستندمگر آنكس را كه خداى يكتا نگهدارى كند!
اين يكى از چهار دسته:
2-دوم مردى است كه چيزى از رسول خدا شنيده ولى آنطور كه بايد و شايد آنرا حفظ نكرده و در آنچه شنيده اشتباه كرده(و روى همان اشتباه حديث را نقل ميكند)و از روى عمد دروغ نمى گويد،و اين شخص نيز همان(حديث اشتباهى)در نزد اواست و همان را روايت ميكند و بدان عمل ميكند و ميگويد:من آنرا از رسول خدا شنيدم.
و اگر مسلمانان بدانند كه وى(در نقل حديث)اشتباه كرده از او نمى پذيرند،و خود او نيز اگر بداند كه اشتباه است آنرا به يكسو مى اندازد(و از رسول خدا نقل نكرده و بدان عمل نمى كند).
3-مرد سوم كسى است كه از رسول خدا-صلى الله عليه و آله-شنيده است كه به چيزى دستور داده(و همانرا شنيده)و سپس رسول خدا-صلى الله عليه و آله-از همان چيز نهى كرده ولى اين شخص آن نهى را خبر ندارد(فقط همان امر و دستور را شنيده و نقل مى كند).
و يا از آنحضرت شنيده كه از چيزى نهى فرموده(و تنها همان نهى را شنيده)سپس رسول خدا بدان امر فرموده ولى او نميداند(و از امر اطلاعى ندارد)
و از اينرو اين شخص منسوخ(يعنى همان امر و نهى و حكم قبلى را)حفظ كرده و از آن خبر دارد ولى ناسخ(يعنى نهى و امربعدى)را حفظ نكرده(چون خبر نداشته)و اگر ميدانست كه آن نسخ شده(و ديگر قابل عمل و نقل نيست)آنرا بيكسو مى انداخت،و مسلمانان نيز كه از او مى شنوند اگر ميدانستند كه آن حكم نسخ شده آنرا ترك ميكردند(و عمل نميكردند)!
4-و چهارمين نفر كسى است كه بر خدا و رسول او دروغ نمى بندد،و از ترس خدا و احترام پيامبرش دروغ را مبغوض داردو در نقل حديث نيز اشتباه نمى كند بلكه همانگونه كه شنيده باتمام خصوصيات آنرا حفظ كرده،و بهمانگونه نيز كه شنيده است صحيح نقل ميكند نه در آن زياد ميكند و نه چيزى از آن كم مى كند،ناسخ را حفظ كرده و بدان عمل نموده،و منسوخ را نيز حفظ كرده و از آن پرهيز نموده،حكم خاص و عام را بخوبى شناخته و هر يك را در جاى خود نهاده،و به متشابه و محكم نيزآشنائى پيدا كرده و شناخته است...
و گاه ميشد كه از رسولخدا-صلى الله عليه و آله-(روى مقتضيات زمان و مكان)سخنى صادر ميشد كه دو چهره و دوصورت داشت(ولى در ظاهر يك چيز ديده ميشد)سخنى كه مخصوص(بجائى و زمانى)بود،و سخنى كه عموميت داشت،و كسى كه در اينباره شناختى نداشت آنرا مى شنيد و بدون توجه بمعنا و منظور اصلى آنرا بمعناى ديگرى كه خود فهميده بود حمل و توجيه ميكرد.
و همه اصحاب رسول خدا چنان نبودند كه هر چه رامى پرسيدند معناى آنرا نيز بدانگونه كه هست بفهمند(بلكه همين اندازه دل خوش بودند كه چيزى را از پيغمبر شنيده و يا بشنوند) تاجائيكه دوست مى داشتند يك مرد باديه نشين و يا رهگذرى بيايد و از آنحضرت چيزى بپرسد و آنها بشنوند(و بدون توجه به جهات و به مسائل ديگر بروند و آنرا از آنحضرت نقل كنند).
ولى من چنان بودم كه در اين باب چيزى بر من نگذشت جزآنكه از آنحضرت مى پرسيدم و آنرا حفظ و ضبط ميكردم!
و اين بود جهات و علل اختلاف در روايات مردم.
پى نوشتها:
1-اقرب الموارد«حرف الالف ».يعنى ابابيل بمعناى گروهها،جمعى است كه مفردندارد و برخى گفته اند:مفرد آن «ابول »است.
2-تاريخ تمدن-ترجمه سيد هاشم حسينى ص 114.
3-و در برخى از تفاسير نيز روايت شده كه اين آيه در شان برخى از زوجات رسول
خدا نازل شد كه به ماريه قبطيه تهمت زنا زده بود و ابراهيم فرزند رسول خدا را فرزندجريح قبطى خوانده بود بشرحى كه در بحار الانوار ج 79 ص 103 آمده است.
4-الموفقيات ص 577 و مروج الذهب ج 3 ص 454 و شرح ابن ابي الحديد ج 5ص 129-130.
5-شرح ابن ابي الحديد ج 1 ص 358.
6-سوره بقره-آيه 204.
7-سوره بقره-آيه 207.
8-النصايح الكافية ص 72-73.الصحيح من السيرة ج 2 ص 284-285.
9-مروج الذهب ج 3 ص 216.و الحور العين ص 190 بهج الصباغه ج 5 ص 339.
10-النصايح الكافية ص 81.البداية و النهاية ج 9 ص 131.شرح ابن ابى الحديد ج 15ص 242.
11-عقد الفريد اندلسى ج 2 ص 354.
12-الاغانى ج 19 ص 60.
13-سوره ابراهيم آيه 15.
14-متن عبارت باب 5 كتاب «المنتقى في مولود المصطفى »كه در بحار(ج 19ص 133)نقل شده در حوادث سال اول هجرت اينگونه است:-«و فيها مات من المشركين العاص بن وائل و الوليد بن المغيره بمكة و روى من الشعبى قال:لما حضر الوليد بن المغيرة جزع،فقال له ابو جهل:يا عم ما يجزعك قال:
و الله ما بى جزع من الموت و لكنى اخاف ان يظهر دين ابن ابى كبشه بمكة.فقال ابو سفيان:لا تخف انا ضامن ان لا يظهر».
15-الامام على بن ابى طالب نوشته عبد الفتاح عبد المقصود ج 1 ص 467.
16-قاموس الرجال ج 10 ص 89-نقل از ابن ابى الحديد.
17-و در نقل ديگرى است كه از عايشه چهل هزار حديث نقل شده و آن شاعر عرب نيز در اين باره گفته است:«سمعت اربعين الف حديث و من الذكر...»
18-شذرات الذهب ج 1 ص 63.
19-و جالب اين است كه خود اينان در جائى كه ابو هريره بنفعشان چيزى نمى گفت همين ايراد را به او مى كردند كه از تاريخ ابن عساكر نقل شده كه در داستان شهادت حسن بن- على عليه السلام ابو هريره حديثى در فضيلت امام حسن نقل كرده و مروان بن حكم درمقام رد او گفت:«انك و الله اكثرت على رسول الله فلا نسمع منك ما تقول!...و لقد جئت من جبال دوس قبل وفاة رسول الله بيسير...».
20-صحيح بخارى(كتاب بدء الخلق،باب بعث النبى خالد بن الوليد الى بنى جذيمه)
صحيح نسائى ج 2 باب الرد على الحاكم اذا قضى بغير الحق.و مسند احمد بن حنبل ج 2ص 150.طبقات ابن سعد ج 2 قسم 1 ص 106 و اسد الغابة ج 2 ص 102.كنز العمال ج 2ص 420.و غيره
21-صحيح بخارى(في الرقاق باب فى الحوض)مسند احمد بن حنبل ج 1 ص 384 و 402...
22-نهج البلاغة خطبه 208.
23-با توجه بدانچه در پيش گفتيم بهترين و كوتاهترين و در عين حال رساترين عبارتها راامام عليه السلام در اينباب بيان فرموده و كسى كه سرگذشت معاويه و ديگران را بخواندبخوبى به سخنان امام عليه السلام واقف گردد.
******************
قسمت دوم
داستان ولادت رسول خدا (ص)
و اينك در بحث اصلى خود يعنى تاريخ تحليلى اسلام واردميشويم،و در آغاز بحثى داريم در باره نسب رسولخدا و اجدادآن بزرگوار:
نسب رسولخدا(ص)
اجداد رسولخدا-صلى الله عليه و آله-بگونه اى كه اهل تاريخ ذكر كرده اند تا ابراهيم عليه السلام حدود سى نفر و تا نوح پيغمبرقريب چهل نفر و تا آدم ابو البشر حدودا پنجاه نفر ميباشند كه از«عدنان »به بالا،هم در اسامى آنها و هم در عدد آنان اختلاف زيادى است،و هر كه خواهد ميتواند بكتابهاى تاريخى و كتابهاى ديگرى كه در انساب تدوين شده مراجعه نمايند (1) و همه آن نامها را با اختلافهائى كه دارد ببيند و بهمين علت نيز ما عدد آنها را«حدودا»گفتيم.
و در چند حديث از آن بزرگوار نقل شده كه فرمود:
«اذا بلغ نسبى الى عدنان فامسكوا»
يعنى-هنگامى كه نسب من به عدنان رسيد توقف كنيد.
و«عدنان »بيست و يكمين جد آنبزرگوار است كه مورخين بدون اختلاف،نسب آنحضرت را تا به وى اينگونه ذكر كرده اند:
«محمد»بن عبد الله بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان...
و همانگونه كه گفته شد از عدنان ببالا تا برسد بحضرت آدم ابو البشر عليه السلام،هم در عدد و هم در نام آنها اختلاف فراوانى در روايات و تواريخ ديده مى شود،و شايد يكى از جهاتى هم كه سبب شده تا رسول خدا-صلى الله عليه و آله-طبق اين روايت دستور داده اند از ذكر بقيه آنها خود دارى شود همين جهت باشد،و در حديثى نيز از آنحضرت نقل شده كه فرمود:
«كذب النسابون قال الله تعالى:و قرونا بين ذلك كثيرا» (2) و بدين ترتيب آنحضرت در مقام تكذيب اهل انساب نيزبر آمده است.
مردان بزرگى در ميان اجداد رسولخدا بوده اند
گذشته از پيمبران بزرگ الهى كه در طول نسب رسولخداو اجداد آنحضرت-صلى الله عليه و آله-ديده مى شوند ماننداسماعيل،ابراهيم،نوح،ادريس،شيث و آدم عليهم السلام،در ميان اجداد رسولخدا(ص)تا عدنان نيز كه ذكر شد مردان بزرگى ديده ميشوند مانند:
عبد المطلب،هاشم،قصى بن كلاب،نضر بن كنانة،فهر بن مالك،و عدنان.
كه از نظر سياسى و اجتماعى در جزيرة العرب و شهر مكه هر كدام از بزرگترين شخصيتهاى زمان خود بودند،و بدون دستورو نظر آنها كارى انجام نمى شد.و ما بطور اختصار در بخش «نسب رسولخدا»در تاريخ زندگانى آنحضرت قسمتى از آنها راتدوين كرده (3) و نوشته ايم. كه چون ذكر آنها در بحث تحليلى مادر تاريخ اسلام ارتباط چندانى ندارد از نقل آن خود دارى ميشود، فقط يكى دو مطلب هست كه در باره اجداد رسول خدا-صلى الله عليه و آله-بايد مورد بحث قرار گيرد و از آنجمله بحث زير است كه جمع بسيارى از علماء اسلام و مورخين گفته اند:
اجداد رسولخدا همگى موحد بوده اند
ملا محمد باقر مجلسى(ره)در بحار الانوار فرموده:
«اتفقت الامامية رضوان الله عليهم على ان والدى الرسول و كل اجداده الى آدم عليه السلام كانوا مسلمين بل كانوا من الصديقين،اما انبياء مرسلين او اوصياء معصومين،و لعل بعضهم لم يظهر الاسلام لتقية او لمصلحة دينية » (4)
يعنى-شيعه اماميه متفقا گفته اند كه پدر و مادر رسولخدا و همه اجداد آن بزرگوار تا به آدم ابو البشر همگى مسلمان(و معتقدبخداى يكتا)بوده و بلكه از«صديقين »بوده اند كه يا پيامبرمرسل و يا از اوصياء معصومين بوده اند،و شايد برخى از ايشان بخاطر تقيه يا مصالح دينى ديگرى اسلام خود را اظهارنكرده اند.
و شيخ طبرسى(ره)در مجمع البيان در مورد«آزر»كه درقرآن بعنوان پدر ابراهيم نامش ذكر گرديده گويد:
«ان آزر كان جد ابراهيم عليه السلام لامه،او كان عمه من حيث صح عندهم ان آباء النبي-صلى الله عليه و آله-الى آدم كلهم كانواموحدين،و اجمعت الطائفة على ذلك...» (5)
يعنى-اصحاب ما-علماء شيعه-گفته اند كه «آزر»جدمادرى ابراهيم عليه السلام و يا عموى آنحضرت بوده چون اين مطلب نزد آنها ثابت شده كه پدران رسول خدا-صلى الله عليه و آله-تا آدم همه شان موحد بوده اند،و طائفه شيعه بر اينمطلب اجماع دارند...
و چنانچه مشاهده مى كنيد در گفتار اين دو عالم بزرگوار شيعه ادعاى اجماع و اتفاق بر اينمطلب شده و بلكه اينمطلب نزددانشمندان اهل سنت نيز معروف بوده كه فخر رازى در تفسير خودگويد:
(6)
يعنى-شيعه گفته اند كه احدى از پدران رسول خدا و اجدادآنحضرت كافر نبوده اند...
و از اينكه بطور عموم اينمطلب را به شيعه نسبت ميدهد چنين استفاده ميشود،كه اين مطلب از مسائل مورد اتفاق و اجماع شيعه بوده همانگونه كه از مرحوم مجلسى و شيخ طبرسى نقل كرديم.
و اما دانشمندان اهل سنت
ولى در ميان علماء اهل سنت در اين باره اختلاف زيادى است،و جمعى از آنها مانند سيوطى و برخى ديگر همانند شيعه عقيده دارند كه پدر و مادر رسولخدا و اجداد آنحضرت همگى موحد بوده اند،و بخصوص سيوطى در اينباره بطور تفصيل سخن گفته و اين مطلب را از نظر عقل و نقل به اثبات رسانده (7) ،و جمعى نيز آنها را و حتى عبد الله پدر آنحضرت را كافر و مشرك دانسته اند (8)
برخى از دليلهاى نقلى بر اين مطلب
و گاهى ديده مى شود كه براى اينمطلب به اين آيه شريفه نيزاستدلال شده كه خداى تعالى فرموده:
«و توكل على العزيز الرحيم،الذي يراك حين تقوم،و تقلبك في الساجدين...» (9)
و بر خداى مقتدر و مهربان توكل كن،آن خدائى كه تو رادر هنگامى كه به نماز مى ايستى مى بيند،و به كشتنت در ميان سجده كنندگان،كه بر طبق پاره اى روايات و استدلال برخى ازاهل تفسير آمده كه منظور از«تقلب در ميان ساجدان »دوران تحول رسول خدا از صلبهاى شامخ و رحمهاى پاك است،و از اين آيه استفاده ميشود كه اجداد آنبزرگوار همگى موحد و ساجد درپيشگاه خداى تعالى بوده اند.
و روايتى هم در اينباره از رسول خدا-صلى الله عليه و آله-نقل شده كه فرمود:
«لم ازل انقل من اصلاب الطاهرين الى ارحام الطاهرات » (10) يعنى پيوسته من منتقل شدم از صلبهاى مردان پاك به رحمهاى زنان پاك...
و در روايتى نيز كه در مجمع البيان طبرسى(ره)پس ازعبارتى كه قبلا ذكر شد آمده اينگونه است كه رسول خدا(ص) فرمود:
«...لم يزل ينقلنى الله من اصلاب الطاهرين الى ارحام المطهرات،حتى اخرجنى في عالمكم هذا،لم يدنسنى بدنس الجاهلية ».
يعنى پيوسته خداوند مرا از صلبهاى مردان پاك به رحمهاى زنان پاك منتقل كرد تا وقتى كه در اين عالم شما وارد كرد و به چركيهاى جاهليت آلوده ام نكرد.
و در زيارت وارث در باره امام حسين عليه السلام نوه رسولخدا(ص)نظير همين عبارت را ميخوانيم:
«اشهد انك كنت نورا في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة،لم تنجسك الجاهلية بانجاسها و لم تلبسك من مدلهمات ثيابها»
ولى بايد گفت:اثبات اين مطلب از روى اين تفسيرو روايت كار دشوارى است زيرا اين اثبات، فرع بر صحت رواياتى است كه در تفسير اين آيات وارد شده و هم چنين فرع برصحت اين روايت نبوى است كه اثبات آن نيز مشكل و قابل خدشه است چنانچه منظور از صلبهاى طاهر و رحمهاى مطهره نيزممكن است پاكى و طهارت مولد در برابر ازدواجهاى ناصحيح و شبهه ناك و سفاح زمان جاهليت باشد،و از تعبير«دنس جاهليت »نيز ظاهرا همين معنى استفاده مى شود (11) ،و بنابر اين مهم براى ما در اينجا،همان اجماع و اتفاقى است كه در گفتارعلماى اعلام و دانشمندان بزرگوار ما آمده است.
پاره اى اشكالات بر اين مطلب
يكى از اشكالهائى كه بر اينمطلب شده اين اشكال است كه چگونه مردان موحدى مانند عبد المطلب و قصى بن كلاب نام فرزندان خود را عبد مناف،و عبد العزى گذارده اند... (12) و چنانچه ميدانيم «مناف »و«عزى »نام دو بت بوده است؟
ولى با توجه به اينكه مسئله نامگذارى در گذشته و بلكه هم اكنون نيز غالبا بدست مادران و يا مادر بزرگان و يا بزرگ قبيله و يا ديگران انجام ميشده و در بسيارى از موارد پدران چندان دخالتى نداشته اند،و يا زياد ديده شده كه پدر و مادر براى فرزندنامى انتخاب كرده اند ولى همان فرزند در ميان مردم به نام ديگرى مشهور شده و همان نام مشهور روى او مانده است،چنانچه در باره خود عبد المطلب آمده است كه نامش «شيبة الحمد»بود (13) ولى چون در وقت ورود به مكه پشت سر عمويش مطلب بر شتر سوار بود مردم خيال كردند او بنده مطلب است كه او را از يثرب خريدارى كرده و به مكه آورده است-بشرحى كه در زندگانى رسولخدا(ص)نوشته ايم- (14)
و يا در باره خود عبد مناف در تاريخ آمده كه نام اصلى او«مغيرة »بوده ولى مادر و يا كسان او نامش را«عبد مناف »
گذارده اند.
و ما هم اكنون پس از گذشت قرنها از ظهور اسلام،و با همه سفارشهائى كه در باره نام گذارى و اهميت آن از طريق ائمه بزرگوار و رهبران الهى شده است مى بينيم هنوز در مسئله نام گذارى دقت نمى شود،و روى چشم و هم چشمى و رسوم و سنتهاى محلى،و به تعبير ساده نامهاى «من درآورى »نامهاى بى معنى و غلطى مثل «شمس على »و«چراغعلى »و«زلفعلى »
و امثال آنها روى فرزندان خود مى گذارند كه بدون توجه به معنى آنها اين نامها را روى بچه ها نهاده اند...
اشكالى ديگر
بارى اين سئوال و اشكال چندان مهم نيست كه ما وقت خودو شما را روى جواب آن زياد بگيريم،و در اينجا اشكال ديگرى است كه لازم است قدرى روى آن بحث و تحقيق شود و آن اين اشكال است كه ظاهر قرآن كريم مخالف با اين اجماع و اتفاق است.زيرا در قرآن نام پدر ابراهيم-كه يكى از اجدادرسولخدا(ص)است-«آزر»ذكر شده و او به صريح آيات قرآنى مرد بت پرستى بوده كه ابراهيم پيوسته با او در اينباره محاجه ميكرد.
بحث در باره «آزر»و ارتباط او با ابراهيم خليل عليه السلام
اين اشكال را با توضيح بيشترى اينگونه طرح كرده اند كه در قرآن كريم در چند جا نام «آزر»بت پرست و طرفدار بت بعنوان پدر ابراهيم،و در برخى از جاها نام پدر ابراهيم بعنوان شخص بت پرست و مدافع بت پرستى كه ابراهيم را در مبارزه اش با اين مرام مورد تهديد و مؤاخذه قرار داده است آمده مانند اين آيات:
«و اذ قال ابراهيم لابيه آزر اتتخذ اصناما آلهة،اني اراك و قومك في ضلال مبين » (15)
«و اذكر في الكتاب ابراهيم انه كان صديقا نبيا،اذ قال لابيه يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغنى عنك شيئا» (16)
(17)
كه پدر ابراهيم عليه السلام را-كه در يكجا يعنى در همان (18) سوره انعام نامش را«آزر»ذكر كرده است-بعنوان مردى بت پرست،و طرفدار بت نام برده،و بلكه در سوره مريم بدنبال آيات فوق از زبان پدر ابراهيم نقل شده كه با او بمحاجه پرداخته و در پايان ابراهيم عليه السلام را سرزنش و تهديد كرده و ميگويد:
(19)
اكنون گفته ميشود با توجه به اينكه ابراهيم عليه السلام ازاجداد رسول خدا است و پدرش آزر بت پرست و حامى بت پرستى بوده چگونه پاسخ ميدهيد؟
جواب اين اشكال هم آنست كه در لغت عرب و بلكه زبانهاى ديگر كه يكى از آنها هم زبان فارسى خودمان است لفظ «اب »و«پدر»همانگونه كه به پدر صلبى گفته ميشود،به سر پرست و عمو و پدر مادر و معلم و شوهر مادر انسان و بهر كس كه نوعى حق تربيت و سرپرستى انسان را داشته باشد اطلاق مى شود،چنانچه از آنطرف لفظ «ابن »و«پسر»نيز هم بر پسرصلبى گفته مى شود،و هم بر پسر دختر و شاگرد و هر كس كه بنوعى تحت تكفل و تربيت انسان باشد.
در قرآن كريم در سوره بقره آنجا كه حضرت يعقوب در وقت مرگ به پسرانش وصيت ميكند آمده است كه به آنها گفت:
پس از من چه چيز را مى پرستيد؟
«قالوا نعبد الهك و اله آبائك ابراهيم و اسماعيل و اسحق...» (20) گفتند:ما معبود تو و معبود پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را مى پرستيم كه اطلاق پدر بر اسماعيل شده در صورتيكه اسماعيل عموى يعقوب بود و پدرش اسحاق بوده.
و از آنطرف نيز در سوره انعام عيسى عليه السلام را از ذريه و پسران ابراهيم عليه السلام شمرده در صورتيكه نسبت آنحضرت از طرف مادرش مريم به ابراهيم ميرسد،آنجا كه فرمايد:
«و من ذريته داود و سليمان...»تا آنجا كه فرمايد«...و زكرياو يحيى و عيسى و الياس » (21)
و بدانچه گفته شد بايد اينمطلب را نيز اضافه كرد كه بنابگفته اهل تاريخ ميان اهل انساب اختلافى نيست در اينكه نام پدر ابراهيم «تارخ »به خاء معجمة،و يا«تارح »به حاء مهملة بوده است (22) ، چنانچه از تورات نيز نقل شده كه نام پدر ابراهيم را«تارخ »ذكر كرده (23) و از اثبات الوصية مسعودى نقل شده كه گفته است:
آزر جد مادرى ابراهيم و منجم نمرود بود،و پدر ابراهيم نامش تارخ بود كه در هنگام كودكى ابراهيم،وى از دنيا رفت و ابراهيم تحت سرپرستى «آزر»جد مادرى خود قرار گرفت (24) .
و مرحوم استاد علامه طباطبائى در اين باره استدلال جالبى ازروى خود آيات كريمه قرآن آورده و از آنها استفاده كرده است كه طبق آيات قرآن كريم «آزر»پدر صلبى ابراهيم نبوده و پدرصلبى او شخص ديگرى بوده كه از او تعبير به «والد»شده است،و خلاصه گفتار ايشان در تفسير آيه 74 سوره انعام اينگونه است كه فرموده:
دقت و تدبر در آيات كريمه اى كه در باره حضرت ابراهيم عليه السلام و داستانهاى آنحضرت در قرآن آمده انسانرا به اينمطلب راهنمائى مى كند كه ابراهيم عليه السلام در آغاز با مردى روبروميشود كه قرآن ميگويد وى پدر ابراهيم و نامش آزر بوده و اصرارداشته كه او دست از بت پرستى بردارد و از مرام توحيد پيروى كند،و آن مرد نيز ابراهيم را تهديد كرده و طرد نموده و بدو دستورهجرت و دورى از وى را داده است. (25)
ابراهيم عليه السلام كه چنان مى بيند به او درود فرستاده و وعده آمرزشخواهى و استغفار از درگاه حق را بدو ميدهد،و بدنبال آن از آزر و قوم او اعتزال جسته و دورى مى گزيند،زيرا كه بدنبال همان آيات فوق(سوره مريم)است كه ميفرمايد:
...قال سلام عليك ساستغفر لك ربي انه كان بى حفيا،و اعتزلكم و ما تدعون من دون الله و ادعو ربي عسى ان لا اكون بدعاء ربي شقيا (26)
و آيه دوم بهترين شاهد و قرينه است بر اينكه اين وعده استغفاردر دنيا بوده نه وعده شفاعت در قيامت اگر چه بحال كفر از دنيابرودآنگاه خداى تعالى در سوره شعراء(آيه 89)حكايت ميكندكه ابراهيم عليه السلام به اين وعده خود عمل كرده و براى آزراستغفار كرده آنجا كه در مقام دعاى بدرگاه پروردگار متعال ازجمله گويد:
«...و اغفر لابي انه كان من الضالين...»
و پدرم را بيامرز كه او از گمراهان بود...
و از لفظ «كان »كه در اين آيه است معلوم مى شود كه اين دعا پس از مرگ پدرش و يا پس از دورى گزيدن و هجرت از وى انجام گرفته،و اين هم بخاطر وفاى به وعده اى بوده كه داده بود، چنانچه خداى تعالى نيز در سوره توبه از اين حقيقت پرده برداشته و چنين گويد:
ما كان للنبي و الذين آمنوا ان يستغفروا للمشركين و لو كانوا اولى قربى من بعد ما تبين لهم انهم اصحاب الجحيم،و ما كان استغفار ابراهيم لابيه الا عن موعدة وعدها اياه فلما تبين له انه عدو لله تبرا منه... (27)
كه خلاصه ترجمه آن است كه پيغمبر و مؤمنين نمى توانندبراى مشركان اگر چه نزديكانشان باشند استغفار كنند...
و استغفار ابراهيم نيز براى پدرش بخاطر وعده اى بود كه بدو داده بود،و چون براى او معلوم شد كه وى دشمن خدا است از اوبيزارى جست...
و سياق آيه گواهى دهد كه اين دعاء و بيزارى جستن همه دردنيا و عالم تكليف بوده نه در آينده و در قيامت...
و همه اين جريانات پيش از مهاجرت ابراهيم عليه السلام به سرزمين مقدس بوده،و سپس خداى تعالى عزم ابراهيم عليه السلام را بر مهاجرت به سرزمين مقدس(بيت المقدس)نقل فرموده كه گويد:
فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين،و قال اني ذاهب الى ربي سيهدين،رب هب لى من الصالحين (28)
كه داستان هجرت ابراهيم عليه السلام و بدنبال آن دعاى آنحضرت را براى روزى فرزندان صالح و شايسته نقل فرموده...
و سپس در جاى ديگر داستان ورود آنحضرت را به سرزمين مقدس و دارا شدن وى فرزندان صالحى را همچون اسحاق و يعقوب نقل فرموده و گويد:
...و ارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين،و نجيناه و لوطا الى الارض التى باركنا فيها للعالمين،و وهبنا له اسحاق و يعقوب نافلة و كلا جعلنا صالحين (29)
و در جاى ديگر گويد:
فلما اعتزلهم و ما يعبدون من دون الله وهبنا له اسحاق و يعقوب و كلا جعلنا نبيا (30)
و پس از همه اين ماجراها و دارا شدن فرزندان صالح و سكونت وى در سرزمين مقدس و تعمير خانه كعبه دعاى آنحضرت را در مكه و در پايان عمر اينگونه نقل مى كند:
و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد آمنا... (31) تا آنجا كه گويد:الحمد لله الذى وهب لى على الكبر اسماعيل و اسحاق...-و در پايان همين آيات بالاخره فرمايد:ربنا اغفر لى و لوالدي و للمؤمنين يوم يقوم الحساب (32) كه در اينجا مى بينيم بعد از آن بيزارى جستن و تبرى از پدرش «آزر»باز هم براى پدر و مادرش كه در اينجا تعبير به «والدى »
شده است براى روز جزا طلب آمرزش و استغفار مى كند،و ازرويهمرفته همه آياتى كه ذكر شد«والد»در اين آيه با قرائنى كه در كار است پدر صلبى و واقعى ابراهيم عليه السلام بوده و اوشخص ديگرى غير از«آزر»بوده،و لطف مطلب در همان تعبير به «والد»است كه معمولا به پدر صلبى اطلاق ميشود،بر خلاف «اب »كه همانگونه كه گفته شد بر پدر و سرپرست و عموو پدر مادر و شوهر مادر نيز اطلاق ميگردد...
و اين بود خلاصه اى از گفتار مرحوم استاد علامه طباطبائى دركتاب شريف الميزان (33) كه چون براى بحث ما جالب بوددر اينجا آورديم،و خلاصه اين بود كه در اطلاق و استعمال لفظ «اب »و«والد»فرق است،استعمال و اطلاق لفظ «اب »
و مشتقات آن دائره وسيعى دارد كه بر پدر و ديگران همانگونه كه گفته شد اطلاق مى گردد، ولى لفظ «والد»و مشتقات آن مانند«ولد»و«والده »و«مولود»اينگونه نيست،و«والد»معمولابر پدر صلبى اطلاق ميگردد،چنانچه «ولد»بر فرزند صلبى،و«والده »بر مادر حقيقى اطلاق ميگردد.
پى نوشتها:
1-براى اطلاع بيشتر ميتوانيد بكتاب مناقب ابن شهر آشوب ج 1 ص 106-107 و بحار الانوارج 15 ص 104-108 و تاريخ يعقوبى ج 2 ص 97 و سيره ابن هشام ج 1 ص 1 و 2و مروج الذهب ج 2 ص 272 و تاريخ طبرى ج 2 ص 29 و كتابهاى ديگر مراجعه كنيد.
2-مناقب ابن شهر آشوب ج 1 ص 107
3-به زندگانى رسول خدا كه بقلم نگارنده نوشته شده(بخش اول ص 2-34)مراجعه نمائيد.
4-بحار الانوار ج 15 ص 117.
5-مجمع البيان ج 4 ص 322.
6-مفاتيح الغيب ج 4 ص 103.و
7-به كتاب مسالك الحنفاء ص 17 سيوطى به بعد مراجعه شود.
8-به تفسير فخر رازى مراجعه شود.
9-سوره شعراء 217-219.
10-بحار الانوار ج 15 ص 118(متن)و 119(پاورقى)
11-چنانچه در روايتى نيز كه از دلائل النبوة بيهقى نقل شده(پاورقى ج 15 بحار الانوار ص 119)اينگونه است كه فرمود:«ما افترق الناس فرقتين الا جعلنى الله في خيرهما،فاخرجت من بين ابوى فلم يصبنى شي ء من عهد الجاهلية،و خرجت من نكاح و لم اخرج من سفاح من لدن آدم حتى انتهيت الى ابي و امي...»
كه تصريح به اين مطلب شده است و با تامل و دقت منظور روشن است.
12-بر طبق گفته اهل تاريخ نام ابو لهب عبد العزى بوده،و نام ابو طالب هم مطابق روايتى عبد مناف بوده كه عبد المطلب در هنگام مرگ خود سفارش رسول خدا-و يتيم عبد الله-را بدوكرده و ميگويد:
اوصيك يا عبد مناف بعدى بموحد بعد ابيه فرد
13-معناى «شيبة الحمد»را ما در زندگانى رسولخدا ص 13-در پاورقى-نقل كرده ايم.
14-زندگانى رسول خدا صفحة 14.
15-سوره انعام آيه 74 يعنى و هنگامى كه ابراهيم به پدرش آزر گفت:آيا بتان را براى خود خدا و معبود گرفته اى،براستى كه من تو و قوم تو را در گمراهى آشكارى مى بينيم.
16-سوره مريم آيه 41-42،يعنى ابراهيم را در كتاب ياد كن كه بسيار راستگو و پيغمبر بود، آنگاه كه بپدرش گفت چرا مى پرستى چيزى را كه نمى شنود و نمى بيند و بى نياز نمى كندتو را چيزى.
17-سوره شعراء آيه 69-71 يعنى بخوان برايشان خبر ابراهيم را هنگامى كه بپدرش و قوم اوگفت چه مى پرستيد؟گفتند:بتها را مى پرستيم و در برابر آنها پيوسته پرستش كرده و هستيم.
18-مانند آيه 52 سوره انبياء،و صافات آيه 85 و زخرف آيه 26.
19-سوره مريم آيه 46 يعنى گفت:اى ابراهيم آيا از معبودان من روگردانى؟اگر دست
-برندارى تو را سنگسار كرده و سالهاى بسيار از من دورى كن.
20-سوره بقره آيه 133
21-سوره انعام آيه 83-84.يعنى و از فرزندان ابراهيم است داود و سليمان...و زكرياو يحيى و عيسى و الياس.
22-بحار الانوار ج 12 ص 48.
23-الميزان ج 7 ص 168.
24-پاورقى بحار الانوار ج 12 ص 49.
25-آيات سوره مريم(45-49)
26-سوره مريم آيه 48.
27-سوره توبه آيه 114.
28-سوره صافات آيه 100
29-سوره انبياء آيه 72.
30-سوره مريم آيه 49.
31-سوره بقره آيه 126.
32-سوره ابراهيم آيات 31-41.
33-الميزان ج 7 ص 168-171.
******************
قسمت سوم
داستان نذر عبد المطلب
از جمله مطالبى كه در مورد اجداد رسول خدا(ص)بايد دراينجا مورد بحث قرار گيرد، داستان نذر عبد المطلب و ذبح عبد الله و حديث «انا ابن الذبيحين »است كه از نظر ثبوت و اثبات و نيزكيفيت ماجرا مورد بحث قرار گرفته،و ما در اينجا نيز بطوراجمال مى گوئيم.
اصل حديث «انا ابن الذبيحين »كه از رسول خدا(ص)نقل شده در كتابهاى محدثين شيعه و اهل سنت آمده است.مانندكتاب عيون الاخبار و خصال صدوق «ره »و تفسير على بن ابراهيم و تفسير مفاتيح الغيب فخر رازى (1) و منظور از ذبيح اول،عموما گفته اند حضرت اسماعيل عليه السلام بوده،و منظور از«ذبيح »دوم نيز را گفته اند«عبد الله »پدر رسول خدا«ص »بوده است.
و داستان ذبح عبد الله را نيز بسيارى از اهل حديث و تاريخ وسيره نويسان با مختصر اختلافى در كتابهاى خود آورده اند (2) وداستان-كه خود در كتاب زندگانى پيغمبر اسلام برشته تحريردر آورده ايم-از اينجا شروع مى شود كه سالها قبل از رياست اجداد رسول خدا در مكه دو قبيله بنام جرهم و خزاعه در آنجاحكومت داشتند كه نخست جرهميان بودند و سپس قبيله خزاعه آنها را بيرون كرده و خود در مكه بحكومت رسيدند.
و آخرين كسى كه از طايفه جرهم در مكه حكومت داشت ودر جنگ با خزاعه شكست خورد شخصى بود بنام عمرو بن حارث كه چون ديد نمى تواند در برابر خزاعه مقاومت كند وبزودى شكست خواهند خورد بمنظور حفظ اموال كعبه از دستبردديگران بدرون خانه كعبه رفت و جواهرات و هداياى نفيسى راكه براى كعبه آورده بودند و از آنجمله دو آهوى طلائى و مقدارى شمشير و زره و غيره بود همه را بيرون آورد و بدرون چاه زمزم ريخت و چاه را با خاك پر كرده و مسدود نمود و برخى گفته اند:حجر الاسود را نيز از جاى خود بركند و با همان هدايادر چاه زمزم دفن كرد،و سپس بسوى يمن گريخت و بقيه عمر خود را با تاسف بسيار در يمن سپرى كرد.اين جريان گذشت ودر زمان حكومت خزاعه و پس از آن نيز در حكومت اجدادرسولخدا«ص »كسى از جاى زمزم و محل دفن هدايا اطلاعى نداشت و با اينكه افراد زيادى از بزرگان قريش و ديگران درصدد پيدا كردن جاى آن و محل دفن هدايا بر آمدند اما بدان دست نيافتند و بناچار چاههاى زيادى در شهر مكه و خارج آن براى سقايت حاجيان و مردم ديگر حفر كردند و مورد استفاده آنان بود.
عبد المطلب نيز پيوسته در فكر بود تا بوسيله اى بلكه بتواندجاى چاه را پيدا كند و آنرا حفر نموده اين افتخار را نصيب خودگرداند،تا اينكه روزى در كنار خانه كعبه خوابيده بود كه درخواب دستور حفر چاه زمزم را بدو دادند،و اين خواب همچنان دو بار و سه بار تكرار شد تا از مكان چاه نيز مطلع گرديد و تصميم به حفر آن گرفت.
روزى كه مى خواست اقدام به اين كار كند تنها پسر خود راكه در آنوقت داشت و نامش «حارث »بود همراه خود برداشته وكلنگى بدست گرفت و بكنار خانه آمده شروع بكندن چاه كرد.
قريش كه از جريان مطلع شدند پيش او آمده و بدو گفتند:
اين چاهى است كه نخست مخصوص به اسماعيل بوده و ما همگى نسب بدو مى رسانيم و فرزندان اوئيم،از اينرو ما را نيز دراين كار شريك گردان،عبد المطلب پيشنهاد آنانرا نپذيرفته وگفت:اين ماموريتى است كه تنها بمن داده شده و من كسى رادر آن شريك نمى كنم،قريش به اين سخن قانع نشده و درگفتار خود پافشارى كردند تا بر طبق روايتى طرفين،حكميت زن كاهنه اى را كه از قبيله بنى سعد بود و در كوههاى شام مسكن داشت،پذيرفتند و قرار شد بنزد او بروند و هر چه او حكم كردگردن نهند،و بهمين منظور روز ديگر بسوى شام حركت كردند ودر راه به بيابانى برخوردند كه آب نبود و آبى هم كه همراه داشتند تمام شد و نزديك بود بهلاكت برسند كه خداوند از زيرپاى عبد المطلب يا زير پاى شتر او چشمه آبى ظاهر كرد و همگى از آن آب خوردند و همين سبب شد كه همراهان قرشى او مقام عبد المطلب را گرامى داشته و در موضوع حفر زمزم از مخالفت باوى دست بردارند و از رفتن بنزد زن كاهنه نيز منصرف گشته،بمكه باز گردند.
و در روايت ديگرى است كه عبد المطلب چون مخالفت قريش را ديد بفرزندش حارث گفت: اينان را از من دور كن و خود بكارحفر چاه ادامه داد،قريش كه تصميم عبد المطلب را در كار خودقطعى ديدند دست از مخالفت با او برداشته و عبد المطلب زمزم را حفر كرد تا وقتى كه بسنگ روى چاه رسيد تكبير گفت،وهمچنان پائين رفت تا وقتى آن دو آهوى طلائى و شمشير و زره وساير هدايا را از ميان چاه بيرون آورد و همه را براى ساختن درهاى كعبه و تزئينات آن صرف كرد،و از آن پس مردم مكه وحاجيان نيز از آب سرشار زمزم بهره مند گشتند.
گويند:عبد المطلب در جريان حفر چاه زمزم وقتى مخالفت قريش و اعتراضهاى ايشان را نسبت بخود ديد و مشاهده كرد كه براى دفاع خود تنها يك پسر بيش ندارد با خود نذر كرد كه اگرخداوند ده پسر بدو عنايت كرد يكى از آنها را در راه خدا-و دركنار خانه كعبه-قربانى كند،و خداى تعالى اين حاجت او رابرآورد و با گذشت چند سال ده پسر پيدا كرد كه يكى از آنهاهمان حارث بن عبد المطلب بود و نام نه پسر ديگر بدين شرح بود:
حمزه،عبد الله،عباس،ابو طالب-كه بگفته ابن هشام نامش عبد مناف بود-زبير،حجل-كه او را غيداق نيز مى گفتندمقوم،ضرار،ابو لهب.
داستان ذبح عبد الله
با تولد يافتن حمزه و عباس عدد پسران عبد المطلب به ده تن رسيد،و در اينوقت عبد المطلب به ياد نذرى كه كرده بود افتاد،و از اينرو آنها را جمع كرده و داستان نذر خود را به اطلاع ايشان رسانيد.
فرزندان اظهار كردند:ما در اختيار تو و تحت فرمان توهستيم.عبد المطلب كه آمادگى آنها را براى انجام نذر خودمشاهده كرد آنانرا بكنار خانه كعبه آورد،و براى انتخاب يكى از ايشان قرعه زد،و قرعه بنام عبد الله در آمد،كه گويند:
عبد الله از همه نزد او محبوبتر بود.
در اين هنگام عبد المطلب دست عبد الله را گرفته و با دست ديگر كاردى بران برداشت و عبد الله را بجايگاه قربانى آورد تا درراه خدا قربانى نموده بنذر خود عمل كند.
مردم مكه و قريش و فرزندان ديگر عبد المطلب پيش آمده وخواستند بوسيله اى جلوى عبد المطلب را از اينكار بگيرند ولى مشاهده كردند كه وى تصميم انجام آنرا دارد،و از ميان برادران عبد الله،ابو طالب بخاطر علاقه زيادى كه به برادر داشت بيش ازديگران متاثر و نگران حال عبد الله بود تا جائى كه نزديك آمد ودست پدر را گرفت و گفت:
پدر جان!مرا بجاى عبد الله بكش و او را رها كن!
در اينهنگام دائيهاى عبد الله و ساير خويشان مادرى او نيزپيش آمده و مانع قتل عبد الله شدند،جمعى از بزرگان قريش نيز كه چنان ديدند نزد عبد المطلب آمده و بدو گفتند:
تو اكنون بزرگ قريش و مهتر مردم مكه هستى و اگر دست به چنين كارى بزنى ديگران نيز از تو پيروى خواهند كرد و اين بصورت سنتى در ميان مردم در خواهد آمد.
پاسخ عبد المطلب نيز در برابر همگان اين بود كه نذرى كرده ام و بايد به نذر خود عمل نمايم.
تا بالاخره پس از گفتگوى زياد قرار بر اين شد (3) كه شتران چندى از شتران بسيارى كه عبد المطلب داشت بياورند و براى تعيين قربانى ميان عبد الله و آنها قرعه بزنند و اگر قرعه بنام شتران در آمد آنها را بجاى عبد الله قربانى كنند و اگر باز بنام عبد الله در آمد به عدد شتران بيافزايند و قرعه را تجديد كنند وهمچنان به عدد آنها بيفزايند تا وقتى كه بنام شتران در آيد،عبد المطلب قبول كرد و دستور داد ده شتر آوردند و قرعه زدند بازديدند بنام عبد الله درآمد ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند بازديدند قرعه بنام عبد الله در آمد ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند باز هم بنام عبد الله در آمد و همچنان هر بار ده شتر اضافه كردند وقرعه زدند و همچنان عبد الله در مى آمد تا وقتى كه عدد شتران به صد شتر رسيد قرعه بنام شتران در آمد كه در آنهنگام بانگ تكبيرو صداى هلهله زنان و مردان مكه بشادى بلند شد و همگى خوشحال شدند،اما عبد المطلب قبول نكرده گفت:من دو بارديگر قرعه مى زنم و چون دو بار ديگر نيز قرعه زدند بنام شتران در آمدو عبد المطلب يقين كرد كه خداوند به اين فديه راضى شده وعبد الله را رها كرد و سپس دستور داد شتران را قربانى كرده گوشت آنها را ميان مردم مكه تقسيم كنند.
و شيخ صدوق «ره »گذشته از اينكه اين داستان را در كتاب عيون و خصال به تفصيل از امام صادق عليه السلام روايت كرده،در كتاب من لا يحضره الفقيه نيز از امام باقر عليه السلام اجمال آنرا در باب احكام قرعه روايت كرده است (4) .
ولى در پاورقى همان كتاب من لا يحضره الفقيه فاضل ارجمند و صديق گرانقدر آقاى غفارى حديث مزبور را سخت مخدوش دانسته و از نظر سند،ضعيف و بى اعتبار خوانده،و اين داستان را ساخته و پرداخته دست داستان سرايان و محدثان عامه ذكر كرده كه در مقابل عقيده شيعيان كه معتقد به ايمان اجدادبزرگوار رسول خدا«ص »بوده اند،خواسته اند با جعل اين حديث جناب عبد المطلب را در زمره مشركانى قلمداد كنند كه براى خدايان خود فرزندانشان را قربانى مى كرده و يا نذر مى نموده اندو خداوند تعالى اين عمل آنها را در قرآن كريم يك عمل زشت و شيطانى معرفى كرده و مى فرمايد:
و كذلك زين لكثير من المشركين قتل اولادهم شركاؤهم ليردوهم و ليلبسوا عليهم دينهم... (5) و ملخص آنكه اين عمل عبد المطلب،با آن شخصيت روحانى و مقام و عظمتى كه از وى نقل شده و رسول خدا بدوافتخار مى كند سازگار نيست زيرا در روايات آمده كه وى سنتهائى را بنا نهاد كه اسلام نيز آنها را تاييد نمود،مانند:
حرمت خمر،و زنا،و قطع دست دزد،و جلوگيرى از كشتن دختران و نكاح محارم و طواف خانه كعبه عريان،و وجوب وفاءبنذر و امثال آن...
ولى در مقابل ايشان برخى ديگر از دانشمندان معاصر،همين سنتها را كه ايشان دليل بر ضعف داستان گرفته با توجه به آغاز حال عبد المطلب،دليل بر سير تكاملى ايمان عبد المطلب دانسته و نشانه قوت آن گرفته و در تصحيح همين روايت «انا ابن الذبيحين »و داستان ذبح عبد الله اينگونه قلمفرسائى كرده اند:
...ما ملاحظه مى كنيم كه عبد المطلب در آغاز زندگى در حدى بوده كه حتى فرزندان خود را به نامهائى چون عبد مناف وعبد العزى (6) نامگذارى كرده،ولى تدريجا بحدى از تسليم و ايمان بخداى تعالى مى رسد كه ايمان وى ابرهه-صاحب فيل-را مرعوب خود مى سازد،و بدانجا مى رسد كه سنتهائى را مانند قطع دست دزد،و حرمت خمر و زنا و حرمت طواف عريان،و وجوب وفاءبنذر...بنا مى نهد،و مردم را به مكارم اخلاق ترغيب نموده و ازاشتغال به امور پست دنيائى باز مى دارد،...
و بالاخره بمقامى مى رسد كه مستجاب الدعوه شده و بتها را يكسره رها مى كند...
و بخصوص پس از ولادت نوه عزيز و مورد علاقه اش حضرت محمد«ص »،بدان حد از ايمان مى رسد كه بسيارى از نشانه هاى نبوت آنحضرت را به چشم ديده و بسيارى از كرامات و نشانه هاى قطعى نبوت آنحضرت را مشاهده مى كند...
و بنابر اين چه مانعى دارد كه گفته شود:اعتقاد اوليه وى آن بودكه چنين تصرفى در باره فرزند خود و چنين نذرى را مى تواندبكند...
و اين مطلب را هم به گفته بالا اضافه كنيد كه در شرايع گذشته حرمت و جايز نبودن چنين نذرى ثابت نشده بود،چنانچه در قرآن كريم آمده كه مادر عمران در مورد فرزندى كه در شكم دارد نذرمى كند كه او را به خدمت خانه خدا بسپارد تا خدمتكارى خانه خدا را انجام دهد،يا آنكه خداى تعالى پيامبر خود ابراهيم عليه السلام را به ذبح فرزندش اسماعيل دستور داده و امرمى فرمايد...! (7)
و دوست ديگرمان دانشمند گرانمايه جناب آقاى سبحانى نيزدر كتاب فروغ ابديت بدون دغدغه و خدشه و بصورت يك داستان مسلم و قطعى،داستان مزبور را نقل كرده،و در پاورقى آنرا نشانه عظمت و قاطعيت جناب عبد المطلب دانسته و گويد:
اين داستان فقط از اين جهت قابل تقدير است كه بزرگى روح ورسوخ عزم و اراده عبد المطلب را مجسم مى سازد،و درست مى رساند كه تا چه اندازه اين مرد پاى بند به عقايد و پيمان خودبوده است...! (8)
و ما در امثال اينگونه روايات كه نظيرش را در آينده نيزخواهيم خواند-مانند داستان شق صدر-مى گوئيم:اگر روايت صحيحى در اينباره بدست ما برسد،و اصل داستان و يا اجمال آن در حديث معتبرى نقل شده باشد ما آنرا مى پذيريم،و استبعادو بعيد دانستن داستان با ذكر شواهد و دليلهائى نظير آنچه شنيديدنمى تواند جلوى اعتقاد و پذيرفتن حديث و روايت معتبر را بگيرد،و خلاصه استبعاد نمى تواند بجنگ حديث معتبر برود،زيرا اگربناى قلمفرسائى و ذكر شاهد و دليل باشد طرفين مى توانند براى مدعاى خود قلمفرسائى كرده و دليل بياورند،و بلكه همانگونه كه خوانديد،همان دليلهائى را كه يك طرف دليل بر ضعف وبطلان داستان دانسته،طرف ديگر همان ها را شاهد و دليل برصحت و تقويت داستان مى داند،و از اينرو بايد بسراغ سند اين روايت برويم و براى ما بى اعتبارى اين روايات و احاديث درحدى كه برادر ارجمندمان آقاى غفارى گفته اند هنوز ثابت نشده است.
و بلكه مى توانيم بگوئيم اگر ما اين داستان را از بعد ديگرى بنگريم،همانگونه كه ذكر شد مى توانيم دليل بر كمال ايمان عبد المطلب بگيريم نه دليل بر ضعف ايمان او بخداى تعالى و ياخداى نكرده نشانه بى ايمانى او،زيرا عبد المطلب اينكار را براى تقرب هر چه بيشتر بخداى تعالى انجام داد نه براى هدفهاى ديگركه برخى عمدا يا اشتباها فهميده اند چنانچه در گفته هاى برادرمحترم ما بود،و از اينرو مى بينيم محدث خبير و متتبع بزرگوارشيعه مرحوم ابن شهر آشوب داستان را با همين بعد مورد بحث قرارداده و از روى همين ديد مى نگرد،و بدون ذكر سند و بعنوان يك داستان مسلم در كتاب نفيس خود«مناقب آل ابيطالب »اينگونه عنوان مى كند:
و تصور لعبد المطلب ان ذبح الولد افضل قربة لما علم من حال اسماعيل عليه السلام فنذر انه متى رزق عشرة اولاد ذكور ان ينحراحدهم للكعبة شكرا لربه،فلما وجدهم عشرة قال لهم،يا بني ماتقولون في نذري؟فقالوا:الامر اليك،و نحن بين يديك فقال:
لينطلق كل واحد منكم الى قدحه و ليكتب عليه اسمه ففعلوا و اتوه بالقداح فاخذها و قال:
عاهدته و الان او في عهده اذ كان مولاي و كنت عبده نذرت نذرا لا احب رده و لا احب ان اعيش بعده
فقدمهم ثم تعلق باستار الكعبة و نادى:«اللهم رب البلد الحرام،و الركن و المقام،و رب المشاعر العظام،و الملائكة الكرام،اللهم انت خلقت الخلق لطاعتك،و امرتهم بعبادتك،لا حاجة منك في كلام له »ثم امر بضرب القداح و قال:«اللهم اليك اسلمتهم و لك اعطيتهم،فخذ من احببت منهم فاني راض بما حكمت،و هب لي اصغرهم سنا فانه اضعفهم ركنا»ثم انشا يقول:
يا رب لا تخرج عليه قدحي و اجعل له واقية من ذبحي
فخرج السهم على عبد الله فاخذ الشفرة و اتى عبد الله حتى اضجعه في الكعبة،و قال:
هذا بني قد اريد نحره و الله لا يقدر شي ء قدره فان يؤخره يقبل عذره
و هم بذبحه فامسك ابو طالب يده و قال:
كلا و رب البيت ذي الانصاب ما ذبح عبد الله بالتلعاب
ثم قال:«اللهم اجعلني فديته،وهب لي ذبحته »،ثم قال:
خذها اليك هدية يا خالقي روحي و انت مليك هذا الخافق
و عاونه اخواله من بني مخزوم و قال بعضهم: يا عجبا من فعل عبد المطلب?? ذبحه ابنا كتمثال الذهب فاشاروا عليه بكاهنة بني سعد فخرج في ثمان ماة رجل و هو يقول:
تعاورني امر فضقت به ذرعا و لم استطع مما تجللني دفعا نذرت و نذر المرء دين ملازم و ما للفتى مما قضى ربه منعا و عاهدته عشرا اذا ما تكملوا اقرب منهم واحدا ما له رجعا فاكملهم عشرا فلما هممت ان افي ء بذاك النذر ثار له جمعا يصدونني عن امر ربي و انني سارضيه مشكورا ليلبسني نفعا
فلما دخلوا عليها قال:
يا رب اني فاعل لما ترد ان شئت الهمت الصواب و الرشد فقالت:كم دية الرجل عندكم؟قالوا:عشرة من الابل،قالت:واضربوا على الغلام و على الابل القداح،فان خرج القداح على الابل فانحروها،و ان خرج عليه فزيدوا في الابل عشرة عشرة حتى يرضى ربكم،و كانوا يضربون القداح على عبد الله و على عشرة فيخرج السهم على عبد الله الى ان جعلها ماة،و ضرب فخرج القداح على الابل فكبر عبد المطلب و كبرت قريش،و وقع عبد المطلب مغشيا عليه،و تواثبت بنو مخزوم فحملوه على اكتفاهم،فلما افاق من غشيته قالوا:قد قبل الله منك فداء ولدك،فبينا هم كذلك فاذا بهاتف يهتف في داخل البيت و هو يقول:قبل الفداء.ونفذ القضاء،و آن ظهور محمد المصطفى،فقال عبد المطلب:
القداح تخطى ء و تصيب حتى اضرب ثلاثا،فلما ضربها خرج على الابل فارتجز يقول:
دعوت ربي مخلصا و جهرا يا رب لا تنحر بني نحرا فنحرها كلها فجرت السنة في الدية بماة من الابل (9)
كه چون تقريبا ترجمه آن بجز اشعار جالب آن قبلا در نقل داستان گذشته،از ترجمه آن خوددارى مى كنيم.اما روايت رابتمامى براى دوستان متتبعى كه بخصوص با تاريخ و ادبيات عرب آشنا هستند نقل كرديم تا معلوم شود كه هدف عبد المطلب از آغاز تا بانجام و در همه فصلها و فرصت ها يك هدف الهى بوده و بمنظور تقرب بخداى تعالى اينكار انجام گرفته، و همه جاسخن از خدا و ايثار و فداكارى در راه او و دعا و نيايش بدرگاه اوبوده،و مى توان اين داستان را به گونه اى كه ابن شهر آشوب «ره »
نقل كرده نمونه اى از عالى ترين تجليات روحى و ايثار و گذشت و فداكارى عبد المطلب دانست،و بهترين پاسخ براى امثال فخر رازى بشمار آورد،و اين شبهه را نيز با اين روايت بگونه اى كه نقل شد برطرف كرد،اگر چه نقل مزبور در برخى ازجاها خالى از نقل اجتهادى نيست ولى از مثل ابن شهر آشوب كه خود خريت اين فن و امين در نقل مى باشد، پذيرفته است.
پى نوشتها:
1-عيون الاخبار ص 1170 و خصال صدوق ص 56 و 58.تفسير قمى ص 559 و مفاتيح الغيب ج 7 ص 155.
2-مصادر گذشته و سيره ابن هشام ج 1 ص.151-155.
3-و در پاره اى از تواريخ است كه قرار شد بنزد زن «كاهنه »قبيله بنى سعد كه نامش «سجام »و يا«قطبه »بود و در خيبر سكونت داشت بروند و هر چه او گفت بهمان گفته اوعمل كنند،و پس از آنكه بنزد وى آمدند او اين راه را بآنها نشان داد،و در روايت صدوق است كه اين پيشنهاد را عاتكه دختر عبد المطلب كرد و عبد المطلب نيز آنرا پسنديد.
4-من لا يحضره الفقيه چاپ مكتبه صدوق ج 3 ص 89.
5-سوره انعام آيه 137.
6-در بحث قبلى گفتيم كه عبد مناف نام ابو طالب و عبد العزى نام ابو لهب بوده.
7-الصحيح من السيرة ج 1 ص 70-69.
8-فروغ ابديت ج 1 ص 94.
9-مناقب آل ابيطالب ج/1 ص 15 و 16
******************
قسمت چهارم
مادر رسول خدا (ص) و ازدواج عبد الله
در تاريخ آمده كه پس از داستان ذبح عبد الله و نحر يكصدشتر،عبد المطلب،عبد الله را برداشته و يك سر بخانه وهب بن عبد مناف...كه در آنروز بزرگ قبيله خود يعنى قبيله بنى زهره بود آورد و دختر او آمنه را كه در آنروز بزرگترين زنان قريش ازنظر نسب و مقام بود به ازدواج عبد الله در آورد (1) .
و يكى از نويسندگان اين كار را در آنروز-و بلا فاصله پس ازداستان ذبح-غير عادى دانسته و در صحت آن ترديد كرده است،ولى بگفته برخى با توجه به خوشحالى زائد الوصفى كه از نجات عبد الله از آن معركه به عبد المطلب دست داده بود،و عبد المطلب مى خواست با اينكار زودتر ناراحتى خود و عبد الله را جبران كرده باشد،اينكار گذشته از اينكه غير عادى نيست، طبيعى هم بنظرمى رسد.
و البته اين مطلب طبق گفته ابن اسحاق است كه در سيره ازوى نقل شده،ولى طبق گفته برخى ديگر اين ازدواج يك سال پس از داستان ذبح عبد الله انجام شده است، (2) و ديگر اين بحث پيش نمى آيد.
يك داستان جنجالى
در اينجا باز هم يك داستان جنجالى در تاريخ آمده كه برخى از نويسندگان حرفه اى هم آنرا پر و بال داده و بصورت مبتذل و هيجان انگيزى در آورده و سوژه اى بدست برخى دشمنان مغرض اسلام داده و از اينرو برخى از سيره نويسان در اصل آن ترديد كرده و آنرا ساخته و پرداخته دست دشمنان دانسته اند.
و البته اين داستان بگونه اى كه در سيره ابن هشام نقل شده مخدوش و مورد ترديد است،ولى بر طبق نقل محدث بزرگوار مامرحوم ابن شهر آشوب و برخى از ناقلان ديگر،قابل توجيه بوده ووجهى براى رد آن ديده نمى شود.
آنچه را ابن هشام از ابن اسحاق نقل كرده اينگونه است كه گويد:
«هنگامى كه عبد المطلب دست عبد الله را گرفته بود و ازقربانگاه باز مى گشت،عبورشان به زنى از قبيله بنى اسد بن عبد العزى بن قصى بن كلاب افتاد كه آن زن كنار خانه كعبه بود و خواهر ورقة بن نوفل بوده (3) و هنگامى كه نظرش به صورت عبد الله افتاد بدو گفت:اى عبد الله كجا مى روى؟پاسخ داد:
بهمراه پدرم!زن بدو گفت:من حاضرم بهمان تعداد شترى كه براى تو قربانى كردند به تو بدهم كه هم اكنون با من درآميزى!عبد الله گفت:من بهمراه پدرم هستم،و نمى توانم بااو مخالفت كرده و از او جدا شوم...!»
ابن هشام سپس داستان ازدواج عبد الله را با آمنه بهمانگونه كه ذكر شد نقل كرده و سپس مى نويسد:
«گفته اند:پس از آنكه عبد الله با آمنه هم بستر شد،و آمنه به رسول خدا حامله شد،عبد الله از نزد آمنه بيرون آمده نزد همان زن رفت و بدان زن گفت:چرا اكنون پيشنهاد ديروز خود راامروز نمى كنى؟آن زن پاسخ داد:براى آنكه آن نورى كه ديروز با تو بود امروز از تو جدا شده،و ديگر مرا به تو نيازى نيست!و آن زن از برادرش ورقة بن نوفل-كه به دين نصرانيت در آمده بود و كتابها را خوانده بود-شنيده بود كه در اين امت،پيامبرى خواهد آمد...» (4)
ابن هشام سپس داستان ديگرى نيز شبيه بهمين داستان از زن ديگرى كه نزد آمنه بوده نقل مى كند كه آن زن نيز قبل از ازدواج عبد الله با آمنه از وى خواست با وى در آميزد ولى عبد الله پاسخ اورا نداده بنزد آمنه رفت و پس از هم بستر شدن با آمنه بنزد آنزن برگشت و بدو پيشنهاد آميزش كرد ولى آنزن نپذيرفت و گفت:
ديروز ميان ديدگان تو نور سفيدى بود كه امروز نيست... (5)
البته نقل مذكور نه تنها با شان جناب عبد الله بن عبد المطلب-كه در ايمان و عفت او جاى ترديد نيست-مناسب نيست،بلكه با شيوه هيچ مرد آزاده و با كرامتى كه پاى بند مسائل خانوادگى وعفت عمومى باشد سازگار نخواهد بود،و ما هم نمى توانيم آنرابپذيريم،و با دليل عقلى و نقلى آنرا مردود مى دانيم،اگر چه ديگر سيره نويسان نيز نوشته و نقل كرده باشند!
اما بر طبق نقلى كه مرحوم ابن شهر آشوب و ديگران كرده اند (6) داستان اينگونه است:
«كانت امراة يقال لها:فاطمة بنت مرة قد قرات الكتب،فمر بهاعبد الله ابن عبد المطلب، فقالت:انت الذي فداك ابوك بماة من الابل؟قال:نعم،فقالت:هل لك ان تقع علي مرة و اعطيك من الابل ماة؟فنظر اليها و انشا:
اما الحرام فالممات دونه و الحل لا حل فاستبينه فكيف بالامر الذي تبغينه
و مضى مع ابيه فزوجه ابوه آمنة فظل عندها يوما و ليلة،فحملت بالنبي صلى الله عليه و آله،ثم انصرف عبد الله فمر بها فلم ير بها حرصا على ما قالت اولا،فقال لها عند ذلك مختبرا:
هل لك فيما قلت لي فقلت:لا؟
قالت:
قد كان ذاك مرة فاليوم لافذهبت كلمتا هما مثلا!
ثم قالت:اي شي ء صنعت بعدي؟قال:زوجني ابي آمنة فبت عندها،فقالت:
لله ما زهرية سلبت ثوبيك ما سلبت؟و ما تدري
ثم قالت:رايت في وجهك نور النبوة فاردت ان يكون في و ابى الله الا ان يضعه حيث يحب،ثم قالت:
بني هاشم قد غادرت من اخيكم امينة اذ للباه يعتلجان كما غادر المصباح بعد خبوه فتائل قد شبت له بدخان و ما كل ما يحوى الفتى من نصيبه بحرص و لا ما فاته بتواني
و يقال:انه مر بها و بين عينيه غرة كغرة الفرس.»
كه خلاصه ترجمه اش چنين است كه گفته اند:در مكه زنى بود به نام:«فاطمه دختر مرة »،كه كتابها خوانده و از اوضاع گذشته و آينده اطلاعاتى بدست آورده بود،آن زن روزى عبد الله را ديدار كرده بدو گفت:توئى آن پسرى كه پدرت صد شتر براى تو فدا كرد؟
عبد الله گفت:آرى.
فاطمه گفت:حاضرى يكبار با من هم بستر شوى و صد شتربگيرى؟
عبد الله نگاهى بدو كرده گفت:
اگر از راه حرام چنين درخواستى دارى كه مردن براى من آسان تر از اينكار است،و اگر از طريق حلال مى خواهى كه چنين طريقى هنوز فراهم نشده پس از چه راهى چنين درخواستى را مى كنى؟
عبد الله رفت و در همين خلال پدرش عبد المطلب او را به ازدواج آمنه در آورد و پس از چندى آن زن را ديدار كرده و ازروى آزمايش بدو گفت:آيا حاضرى اكنون به ازدواج من درآئى و آنچه را گفتى بدهى؟
فاطمه نگاهى بصورت عبد الله كرد و گفت:حالا نه،زيراآن نورى كه در صورت داشتى رفته، سپس از او پرسيد:پس از آن گفتگوى پيشين تو چه كردى؟
عبد الله داستان ازدواج خود را با آمنه براى او تعريف كرد،فاطمه گفت:من آن روز در چهره تو نور نبوت را مشاهده كردم ومشتاق بودم كه اين نور در رحم من قرار گيرد ولى خدا نخواست، و اراده فرمود آنرا در جاى ديگرى بنهد،و سپس چند شعر نيزبعنوان تاسف سرود.و گفته اند: هنگامى كه عبد الله بدو برخوردسفيدى خيره كننده اى ميان ديدگان عبد الله بود همانند سفيدى پيشانى اسب....
و همانگونه كه مشاهده مى كنيد تفاوت ميان اين دو نقل بسيار است،و بدينصورت كه در نقل مرحوم ابن شهر آشوب است منافاتى هم با مقام شامخ جناب عبد الله ندارد،و براى ما نيز نقل مزبور قابل قبول و پذيرش است،و دليل بر رد آن نداريم،و الله العالم.
داستان ولادت
و بهر حال ثمره اين ازدواج ميمون و مبارك تنها يك فرزندبود،و او همان وجود مقدس رسول گرامى اسلام حضرت محمد«ص »بود كه متاسفانه پس از ولادت آنحضرت بفاصله اندكى كه در برخى از روايات دو ماه،و در نقل ديگرى هفت ماه و بقولى يكسال ذكر شده،عبد الله در مدينه و در سفرى كه ازشام باز مى گشت نزد دائيهاى خود در قبيله «بنى النجار»از دنيارفت،و در همانجا دفن شد.
مكان ولادت
ولادت رسول خدا«ص »در مكه بوده،و در خانه اى در شعب ابى طالب كه بعدها رسول خدا آنرا به عقيل بن ابى طالب بخشيد،و فرزندان عقيل آنرا به محمد بن يوسف ثقفى فروختند ومحمد بن يوسف آنرا جزء خانه خويش ساخت و به نام او مشهورگرديد.
و در زمان هارون،مادرش خيزران آنجا را گرفت و از خانه محمد بن يوسف جدا كرد و مسجدى ساخت و بعدها بصورت زيارتگاهى در آمد،و بعدا كه وهابيون در حجاز تسلط يافته و مكه را گرفتند روى نظريه عبد الوهاب مؤسس مذهبشان كه تبرك به قبور پيمبران و مردان صالح الهى را شرك مى دانستند،و بهمين جهت قبور ائمه دين و بزرگان اسلام را در مكه و مدينه ويران كردند،آنجا را نيز ويران كرده و بصورت مزبله و طويله اى در آوردند.
زمان ولادت و برخى گفته اند:ولادت آنحضرت در خانه اى در نزديكى كوه «صفا»بوده است. (7)
شايد يكى از پر اختلاف ترين مسائل تاريخ زندگانى پيغمبراسلام اختلاف موجود در تاريخ ولادت آن بزرگوار باشد كه اگركسى بخواهد همه اقوال را در اينباره جمع آورى كند به بيش ولى همين گونه كه مى دانيد مشهور نزد محدثين شيعه (9) آنست كه ولادت آنحضرت در هفدهم ربيع الاول و نزد دانشمندان اهل سنت در دوازدهم آن ماه بود،و در مورد روزآن نيز مشهور نزد ما آنست كه اين ولادت فرخنده در روز جمعه پس از طلوع فجر بوده و نزد آنان مشهور آن است كه در روز دوشنبه بوده است.
حمل در ايام تشريق
در چند جا از كتابهاى حديثى و تاريخى مانند كافى ومناقب ابن شهر آشوب و كتاب عدد (10) و برخى ديگر از كتابهاى اهل سنت نيز ديده مى شود كه گفته اند:زمان حمل در يكى از ايام تشريق-يعنى يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ماه حج-انجام شده وروى اين جهت گفته اند: شايد قول به اينكه ولادت در ماه رمضان بوده صحيح تر باشد،چون مدت حمل بطور طبيعى انجام شده و اعجازى در اينباره نقل نشده و كمتر يا بيشتر از نه ماه نبوده است و روى حساب فاصله مدت حمل تا نه ماه بايد ولادت درماه رمضان بوده باشد.
ولى پاسخ اين اشكال را مرحوم شهيد و مجلسى «ره »وديگران به اينگونه داده اند كه اين تاريخ روى حساب «نسى ء»
است كه در زمان جاهليت انجام مى دادند،و خلاصه معناى «نسى ء»با تفسيرهاى مختلفى كه از آن شده اين بوده است كه آنها روى اغراض و هدفهاى نامشروع و نادرستى كه داشتند طبق دلخواه بزرگانشان ماههاى حرام را-كه يكى از آنها ماه ذى حجه بوده-پس و پيش و جلو و عقب مى انداختند،و بجاى ماه حرام اصلى و واقعى،ماه ديگرى را بصورت قراردادى براى خود ماه حرام قرار ميدادند،و اعمال حج را بجاى ذى حجه در آن ماه دلخواه خود انجام مى دادند،كه قرآن كريم اين عمل را«زياده در كفر»ناميده و نادرست خوانده،آنجا كه فرمايد:
انما النسى ء زيادة في الكفر يضل به الذين كفروا يحلونه عاما و يحرمونه عاما ليواطئوا عدة ما حرم الله فيحلوا ما حرم الله،زين لهم سوء اعمالهم و الله لا يهدى القوم الكافرين (11) و روى اين حساب حج در آن سال در ماه جمادى الآخرة بوده چنانچه حمل نيز در آنسال در همان ماه بوده همانگونه كه دربرخى از روايات آمده-مانند روايت كتاب اقبال كه دربحار الانوار نقل شده- (12) و برخى از نويسندگان احتمال ديگرى نيز داده و گفته اند:
اعراب در دو موقع حج مى كرده اند يكى در موقع ذى الحجة وديگرى در ماه رجب،و تمام اعمال حج را در اين دو فصل انجام مى دادند،و بنابر اين ممكن است منظور از ايام تشريق، (يازدهم و دوازدهم و سيزدهم)ماه رجب باشد كه در اينصورت تا هفدهم ربيع الاول هشت ماه و اندى مى شود. (13)
حديث:ولدت في زمن الملك العادل
اين حديث نيز در برخى از روايات بدون سند از رسول خدا«ص »نقل شده كه فرمود:«ولدت فى زمن الملك العادل انوشيروان » (14) من در زمان پادشاه دادگر يعنى انوشيروان متولدشدم...
ولى اين حديث گذشته از اينكه از نظر عبارت فصيح نيست وبسختى مى توان آن را به يك اديب عرب زبان نسبت داد تا چه رسد به پيامبر اسلام و فصيح ترين افراد عرب از چند جهت جاى خدشه و ترديد است:
1-از نظر سند كه بدون سند و بطور مرسل نقل شده...و ازكتاب «الموضوعات الكبير على قارى »-يكى از دانشمندان اهل سنت-نقل شده كه در باره اين حديث چنين گفته:
«...قال السخاوى لا اصل له،و قال الزركشى كذب باطل،و قال السيوطى قال البيهقى فى شعب الايمان:تكلم شيخناابو عبد الله الحافظ بطلان ما يرويه بعض الجهلاء عن نبينا«ص »ولدت فى زمن الملك العادل يعنى انوشيروان ». (15)
يعنى سخاوى گفت:اين حديث اصلى ندارد،و زركشى گفته:دروغ باطلى است،و سيوطى از بيهقى در شعب الايمان نقل كرده كه استادش ابو عبد الله حافظ در باره بطلان آنچه برخى از نادانان از پيغمبر ما«ص »روايت كرده اند كه فرمود:«ولدت فى زمن الملك العادل يعنى انوشيروان »سخن گفته...
2-طبق اين حديث رسول خدا«ص »انوشيروان ساسانى رابه عدالت ستوده،و دادگر و عادل بودن او را گواهى داده،و بلكه به ولادت در زمان وى افتخار ورزيده،ولى با اطلاعى كه ما ازوضع دربار ساسانيان و انوشيروان داريم نسبت چنين گفتارى برسولخدا«ص »و تاييد عدالت او از زبان رسول خدا«ص »قابل قبول و توجيه نيست،و ما در اينجا گفتار يكى از نويسندگان معاصر را كه در باره زندگى چهارده معصوم عليهم السلام قلمفرسائى كرده و اكنون چشم از اين جهان بر بسته ذيلا براى شما نقل مى كنيم،تا به بينيم واقعا سلطان عادلى در گذشته وجود داشته؟و آيا انوشيروان عادل بوده يا نه؟نويسنده مزبور چنين مى نويسد:
انوشيروان كسرى به عدالت مشهور است ولى اگر نگاهى بى طرفانه باوضاع اجتماعى ايران در زمان سلطنت وى بيفكنيم خواه و ناخواه ناچاريم اين عدالت را يك «غلطمشهور»بناميم. زيرا در زمان سلطنت انوشيروان عدالت اجتماعى بر مردم ايران حكومت نمى كرد.
در اجتماع از مساوات و برابرى خبرى نبود.ملت ايران در آن تاريخ با يك اجتماع چهار طبقه اى بسر مى برد كه محال بودبتواند از عدالت و انصاف حكومت بهره ور باشد.
درست مثل آن بود كه ملت ايران را در چهار اتاق مجزا ومستقل جا بدهند و هر يك از اين چهار اتاق را با ديوارى محكم تر از آهن و روى،از اتاق ديگر سوا و جدا بسازند.
گذشته از شاه و خاندان سلطنتى كه در راس كشور قرار داشتندنخستين صف، صف «ويسپهران »بود كه از صفوف ديگرملت به دربار نزديكتر و از قدرت دربار بهره ورتر بود. طبقه ويسپهران از اميرزادگان و«گاه پور»ها تشكيل مى يافت.
و بعد طبقه «اسواران »كه بايد از نجبا و اشراف ملت تشكيل بگيرد...امراى نظام و سوارگاران كشور از اين طبقه بر مى خواسته اند.
طبقه سوم طبقه دهگانان بود كه كار كتابت و دبيرى وبازرگانى و رسيدگى بامور كشاورزى و املاك را بعهده داشت.
طبقه چهارم كه از اكثريت مردم ايران تشكيل مى شدپيشه وران و روستاييان بودند،سنگينى اين سه طبقه زورمند واز خود راضى بر دوش طبقه چهارم يعنى پيشه وران و روستاييان فشار مى آورد.ماليات را اين طبقه ادا مى كرد.كشت و كاربعهده اين طبقه بود رنج ها و زحمت هاى زندگى را اين طبقه مى كشيد و آن سه طبقه ديگر كه از دهگانان و اسواران وو يسپهران تشكيل مى يافت به ترتيب از كيف ها و لذت هاى زندگى يعنى دسترنج طبقه چهارم استفاده مى كرد.
ميان اين چهار طبقه ديوارى از آهن و پولاد بر پا بود كه مقدورنبود بتوانند با هم بياميزند. اصلا زبان يكديگر رانمى فهميدند.
اگر از طبقه ويسپهران پسرى دل به يك دختر دهگانى يادخترى از دختر اسواران مى بست ازدواجشان صورت پذير نبود.
انگار اين چهار طبقه چهار ملت از چهار نژاد عليحده وجداگانه بودند كه در يك حكومت زندگى مى كردند.
تازه طبقه ممتازه ديگرى هم وجود داشت كه دوش به دوش حكومت بر مردم فرمان مى راند. اين طبقه خود را مطلقا فوق طبقات مى شمرد زيرا بر مسند روحانيت تكيه زده بود و اسمش «موبد»بود.فكر كنيد.آن كدام عدالت است كه مى تواند براين ملت چهار اشكوبه بيك سان حكومت كند.
اين طبقه بندى در نفس خود بزرگترين ظلم است.اين خودنخستين سد در برابر جريان عدالت است تا اين سد شكسته نشود و تا عموم طبقات بيك روش و يك ترتيب بشمار نيايند، تا ويسپهران و پيشه وران دست برادرى بهم نسپارند و پنجه دوستى همديگر را فشار ندهند محال است از عدالت اجتماعى و برابرى در حقوق عمومى بيك ميزان استفاده كنند.
در حكومت ساسانيان حيات اجتماعى بر دو پايه «مالكيت »و«فاميل »قرار داشت.ملاك امتياز در خانواده ها لباس شيك و قصر مجلل و زنهاى متعدد و خدمتگذاران كمر بسته بود.
«خسروانى كلاه و زرينه كفش علامت بزرگى بود»طبقات ممتاز يعنى مؤبدان و ويسپهران در زمان ساسانيان از پرداخت ماليات و خدمت در نظام مطلقا معاف بودند.
پيشه وران زحمت مى كشيدند،پيشه وران بجنگ مى رفتند،پيشه وران كشته مى شدند و در عين حال نه از اينهمه رنج وفداكارى تقدير مى شدند و نه در زندگى خود روى آسايش وآرامش مى ديدند.
تحصيل علم و معارف ويژه مؤبدان و نجبا بوده،بر طبقه چهارم حرام بود كه دانش بياموزد و خود را جهت مشاغل عاليه مملكت آماده بدارد.
حكيم ابو القاسم فردوسى در شاهنامه خود حكايتى دارد از«كفشگر»و«انوشيروان »روايت مى كند كه خيلى شنيدنى است و ما اكنون عين روايت را از شاهنامه در اينجا بعنوان شاهد صادق نقل مى كنيم:
بشاه جهان گفت بو ذرجمهر كه اى شاه با داد و با راى و مهر سوى گنج ايران دراز است راه تهيدست و بيكار مانده سپاه بدين شهرها گرد ما،در كس است كه صد يك ز مالش سپه را بس است ز بازارگانان و دهقان درم اگر وام خواهى نگردد دژم بدان كار شد شاه همداستان كه داناى ايران بزد داستان فرستاده اى جست بو ذرجمهر خردمند و شادان دل و خوبچهر بدو گفت از ايدر دو اسبه برو گزين كن يكى نام بردار گو ز بازارگانان و دهقان شهر كسى را كجا باشد از نام بهر ز بهر سپه اين درم وام خواه بزودى بفرمايد از گنج شاه
فرستاده بزرگمهر در ميان دهقانان و بازرگانان شهر مرد كفشگرى را پيدا كرد كه پول فراوان داشت.
يكى كفشگر بود موزه فروش بگفتار او پهن بگشاد گوش درم چند بايد؟بدو گفت مرد دلاور شمار درم ياد كرد چنين گفت كى پر خرد مايه دار چهل مر درم،هر مرى صد هزار بدو كفشگر گفت كاين من دهم سپاسى ز گنجور بر سر نهم بياورد قپان و سنگ و درم نبد هيچ دفتر بكار و قلم
كفشگر با خوشرويى و رغبت ثروت خود را در اختيار فرستاده بزرگمهر گذاشت.
بدو كفشگر گفت اى خوب چهر نرنجى بگويى به بو ذرجمهر كه اندر زمانه مرا كودكيست كه آزار او بر دلم خوار نيست بگويى مگر شهريار جهان مرا شاد گرداند اندر نهان كه او را سپارم به فرهنگيان كه دارد سرمايه و هنگ آن فرستاده گفت اين ندارم برنج كه كوتاه كردى مرا راه گنج
فرستاده به كفشگر وعده داد كه استدعاى او بوسيله بزرگمهر بعرض انوشيروان برسد.و بزرگمهر هم با آب و تاب بسيار تقاضاى كفشگررا كه اينهمه درهم و دينار بدولت تقديم داشته بود در پيشگاه شاه معروض داشت و حتى خودش هم خواهش كرد:
اگر شاه باشد بدين دستگير كه اين پاك فرزند گردد دبير ز يزدان بخواهد همى جان شاه كه جاويد باد و سزاوار گاه
اما انوشيروان بيرحمانه اين تقاضا را رد كرد و حتى پول كفشگر راهم برايش پس فرستاد و در پاسخ چنين گفت:
بدو شاه گفت اى خردمند مرد چرا ديو چشم ترا خيره كرد برو همچنان باز گردان شتر مبادا كزو سيم خواهيم و در چو بازارگان بچه،گردد دبير هنرمند و با دانش و يادگير چو فرزند ما بر نشيند به تخت دبيرى ببايدش پيروز بخت هنر بايد از مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بينا و گوش بدست خردمند مرد نژاد نماند بجز حسرت و سرد باد شود پيش او خوار مردم شناس چو پاسخ دهد زو نيابد سپاس
و دست آخر گفت كه دولت ما نه از اين كفشگر وام مى خواهد و نه اجازه مى دهد كه پسرش به مدرسه برود و تحصيل كند زيرااين پسر پسر موزه فروش است يعنى در طبقه چهارم اجتماع قراردارد و«پيروز بخت »نيست در صورتيكه براى وليعهد مادبيرى «پيروز بخت »لازم است.
آرى بدين ترتيب پسر اين كفشگر و كفشگران ديگر و طبقاتى كه در صف نجبا و روحانيون قرار نداشتند حق تحصيل علم وكسب فرهنگ هم نداشتند.
البته انوشيروان به نسبت پادشاهان ديگر از دودمانهاى ساسانى و غير ساسانى كه مردم را با شكنجه و عذاب هاى گوناگون مى كشتند عادل است.
آنچه مسلم است اينست كه كسرى انوشيروان ديوان عدالتى بوجود آورده بود و تا حدودى كه مقتضيات اجتماعى اجازه مى داد به داد مردم مى رسيد ولى اينهم مسلم است كه در يك چنين اجتماع...در اجتماعى كه به پسر كفشگر حق تحصيل علم ندهند و ويرا از عادى ترين و طبيعى ترين حقوق اجتماعى و انسانى محروم سازند عدالت اجتماعى برقرارنيست.
گناه كفشگر به عقيده شاهنشاه ساسانى اين بود كه «پيروزبخت »نبود...
در اينجا بايد بعرض خسرو انوشيروان رسانيد كه آيا اين كفشگر زاده «نا پيروز بخت »ايرانى هم نبود؟
نگارنده گويد:تازه معلوم نيست چگونه اين داستان از لابلاى تاريخ ساسانيان و پادشاهان كه پر از مديحه سرائى و تمجيدهاى آنچنانى است نقل شده،و فردوسى كه معمولا افسانه پرداز آنان بوده و گاهى بگفته خودش كاهى را به كوهى جلوه مى داده چگونه اين داستان را با اين آب و تاب نقل كرده؟و گويا اين بيدادگرى را عين عدالت و داد مى دانسته،كه آنرا در كتاب خودبنظم درآورده و زحمت سرودن آنرا بخود داده است!!و شايد-چنانچه بعضى احتمال داده اند-هدف فردوسى نيز همين افشاءگرى بوده كه از اين دروغ مشهور پرده بردارد و عدالت دروغين انوشيروان را بر ملا سازد!
3-اختلاف در نقل حديث و بخصوص اختلاف در متن آن كه سبب ترديد در اصل حديث و تضعيف آن مى شود زيرا دربرخى از روايات همانگونه كه شنيديد«ولدت فى زمن الملك العادل انوشيروان »است،و در برخى ديگر بدون لفظ «انوشيروان »و در برخى با اضافه كلمه «يعنى »است،بگونه اى كه از نقل «على قارى »استنباط مى شد كه معلوم نيست كلمه «يعنى »از اضافات راوى است يا جزء متن روايت است،و دربرخى از نقلها متن اين روايت بگونه ديگرى نقل شده كه نه لفظ «عادل »در آن است و نه لفظ «انوشيروان »مانند روايت اعلام الورى طبرسى و كشف الغمه كه در آن اينگونه است:
«...ولدت فى زمان الملك العادل الصالح »
كه همين عبارت در نقل مجلسى «ره »در بحار الانوار لفظ «العادل »هم ندارد و اينگونه نقل شده «ولدت فى زمان الملك الصالح »كه طبق اين نقل معلوم نيست اين پادشاه عادل صالح،يا اين پادشاه صالح و شايسته چه كسى بوده،چون بر فرض صحت حديث روى اين نقل معلوم نيست منظور رسولخدا«ص »
انوشيروان باشد،و از اينرو مرحوم طبرسى و اربلى كه خود متوجه اين مطلب بوده اند قبل از نقل اين قسمت در مورد سال ولادت آنحضرت مى نويسند:
«...و ذلك لاربع و ثلاثين سنة و ثمانية اشهر مضت من ملك كسرى انوشيروان بن قباد...و هو الذى عنى رسول الله-صلى الله عليه و آله-على ما يزعمون:ولدت فى زمان الملك العادل الصالح ».عام الفيل مشهور در ميان اهل تاريخ آن است كه ولادت رسول خدا درعام الفيل بوده، و عام الفيل همان سالى است كه اصحاب فيل بسركردگى ابرهه بمكه حمله بردند و بوسيله پرنده هاى ابابيل نابود شدند.
و اينكه آيا اين داستان در چه سالى از سالهاى ميلادى بوده اختلاف است كه سال 570 و 573 ذكر شده،ولى با توجه به اينكه مسيحيان قبل از اسلام تاريخ مدون و مضبوطى نداشته اندنمى توان در اينباره نظر صحيح و دقيقى ارائه كرد،و از اينرو ازتحقيق بيشتر در اينباره خوددارى مى كنيم،و به داستان اصحاب فيل كه از معجزات قرآن كريم بشمار مى رود مى پردازيم،و البته داستان اصحاب فيل با اجمال و تفصيل و با اختلاف زيادى نقل شده،و ما مجموعه اى از آنها را در زندگانى رسول خدا«ص »تدوين كرده و برشته تحرير در آورده ايم كه ذيلا براى شما نقل مى كنيم،و سپس پاره اى توضيحات را ذكر خواهيم كرد:
داستان اصحاب فيل
كشور يمن كه در جنوب غربى عربستان واقع است منطقه حاصلخيزى بود و قبائل مختلفى در آنجا حكومت كردند و ازآنجمله قبيله بنى حمير بود كه سالها در آنجا حكومت داشتند.
ذونواس يكى از پادشاهان اين قبيله است كه سالها بر يمن سلطنت مى كرد،وى در يكى از سفرهاى خود به شهر«يثرب »
تحت تاثير تبليغات يهوديانى كه بدانجا مهاجرت كرده بودند قرارگرفت،و از بت پرستى دست كشيده بدين يهود در آمد.طولى نكشيد كه اين دين تازه بشدت در دل ذونواس اثر گذارد و ازيهوديان متعصب گرديد و به نشر آن در سرتاسر جزيرة العرب وشهرهائيكه در حت حكومتش بودند كمر بست،تا آنجا كه پيروان اديان ديگر را بسختى شكنجه مى كرد تا بدين يهود درآيند،و همين سبب شد تا در مدت كمى عربهاى زيادى بدين يهود درآيند.
مردم «نجران »يكى از شهرهاى شمالى و كوهستانى يمن چندى بود كه دين مسيح را پذيرفته و در اعماق جانشان اثر كرده بود و بسختى از آن دين دفاع مى كردند و بهمين جهت از پذيرفتن آئين يهود سر پيچى كرده و از اطاعت «ذونواس »سرباز زدند.
ذونواس بر آنها خشم كرد و تصميم گرفت آنها رابسخت ترين وضع شكنجه كند و بهمين جهت دستور داد خندقى حفر كردند و آتش زيادى در آن افروخته و مخالفين دين يهود رادر آن بيفكنند،و بدين ترتيب بيشتر مسيحيان نجران را در آن خندق سوزاند و گروهى را نيز طعمه شمشير كرده و يا دست و پاو گوش و بينى آنها را بريد،و جمع كشته شدگان آنروز رابيست هزار نفر نوشته اند و بعقيده گروه زيادى از مفسران قرآن كريم «داستان اصحاب اخدود»كه در قرآن كريم(در سوره بروج)ذكر شده است اشاره بهمين ماجرا است.
يكى از مسيحيان نجران كه از معركه جان بدر برده بود ازشهر گريخت،و با اينكه ماموران ذونواس او را تعقيب كردندتوانست از چنگ آنها فرار كرده و خود را بدربار امپراطور-درقسطنطنيه-برساند،و خبر اين كشتار فجيع را به امپراطور روم كه بكيش نصارى بود رسانيد و براى انتقام از ذونواس از وى كمك خواست.
امپراطور روم كه از شنيدن آن خبر متاثر گرديده بود در پاسخ وى اظهار داشت:كشور شما بمن دور است ولى من نامه اى به «نجاشى »پادشاه حبشه مى نويسم تا وى شما را يارى كند، وبدنبال آن نامه اى در آن باره به نجاشى نوشت.
نجاشى لشكرى انبوه مركب از هفتاد هزار نفر مرد جنگى به يمن فرستاد،و بقولى فرماندهى آن لشكر را به «ابرهه »فرزند«صباح »كه كنيه اش ابو يكسوم بود سپرد،و بنا به قول ديگرى شخصى را بنام «ارياط »بر آن لشكر امير ساخت و«ابرهه »را كه يكى از جنگجويان و سرلشكران بود همراه او كرد.
«ارياط »از حبشه تا كنار درياى احمر بيامد و در آنجابكشتيها سوار شده اين سوى دريا در ساحل كشور يمن پياده شدند،ذونواس كه از جريان مطلع شد لشكرى مركب از قبائل يمن با خود برداشته بجنگ حبشيان آمد و هنگامى كه جنگ شروع شد لشكريان ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومت نياورده و شكست خوردند و ذونواس كه تاب تحمل اين شكست را نداشت خود را بدريا زد و در امواج دريا غرق شد.
مردم حبشه وارد سرزمين يمن شده و سالها در آنجا حكومت كردند،و«ابرهه »پس از چندى «ارياط »را كشت و خود بجاى او نشست و مردم يمن را مطيع خويش ساخت و نجاشى را نيز كه از شوريدن او به «ارياط »خشمگين شده بود بهر ترتيبى بود ازخود راضى كرد.
در اين مدتى كه ابرهه در يمن بود متوجه شد كه اعراب آن نواحى چه بت پرستان و چه ديگران توجه خاصى بمكه و خانه كعبه دارند،و كعبه در نظر آنان احترام خاصى دارد و هر ساله جمع زيادى به زيارت آن خانه مى روند و قربانيها مى كنند،وكم كم بفكر افتاد كه اين نفوذ معنوى و اقتصادى مكه و ارتباطى كه زيارت كعبه بين قبائل مختلف عرب ايجاد كرده ممكن است روزى موجب گرفتارى تازه اى براى او و حبشيان ديگرى كه درجزيرة العرب و كشور يمن سكونت كرده بودند بشود،و آنها رابفكر بيرون راندن ايشان بياندازد،و براى رفع اين نگرانى تصميم گرفت معبدى با شكوه در يمن بنا كند و تا جائى كه ممكن است در زيبائى و تزئينات ظاهرى آن نيز بكوشد و سپس اعراب آن ناحيه را بهر وسيله اى كه هست بدان معبد متوجه ساخته و ازرفتن بزيارت كعبه باز دارد.
معبدى كه ابرهه بدين منظور در يمن بنا كرد«قليس »نام نهاد و در تجليل و احترام و شكوه و زينت آن حد اعلاى كوشش را كرد ولى كوچكترين نتيجه اى از زحمات چند ساله خودنگرفت و مشاهده كرد كه اعراب هم چنان با خلوص و شور وهيجان خاصى هر ساله براى زيارت خانه كعبه و انجام مراسم حج بمكه مى روند،و هيچگونه توجهى بمعبد با شكوه او ندارند.وبلكه روزى بوى اطلاع دادند كه يكى از اعراب «كنانة »بمعبد«قليس »رفته و شبانه محوطه معبد را ملوث و آلوده كرده و سپس بسوى شهر و ديار خود گريخته است.
اين جريانات،خشم ابرهه را بسختى تحريك كرد و با خودعهد نمود بسوى مكه برود و خانه كعبه را ويران كرده و به يمن باز گردد و سپس لشگر حبشه را با خود برداشته و با فيلهاى چندى و با فيل مخصوصى كه در جنگها همراه مى بردند بقصد ويران كردن كعبه و شهر مكه حركت كرد.
اعراب كه از ماجرا مطلع شدند در صدد دفع ابرهه و جنگ بااو بر آمدند و از جمله يكى از اشراف يمن بنام «ذونفر»قوم خود رابدفاع از خانه كعبه فرا خواند و ديگر قبايل عرب را نيز تحريك كرده حميت و غيرت آنها را در جنگ با دشمن خانه خدابرانگيخت و جمعى را با خود همراه كرده بجنگ ابرهه آمد ولى در برابر سپاه بيكران ابرهه نتوانست مقاومت كند و لشكريانش شكست خورده خود نيز به اسارت سپاهيان ابرهه در آمد و چون اورا پيش ابرهه آوردند دستور داد او را بقتل برسانند و«ذونفر»كه چنان ديد و گفت:مرا بقتل نرسان شايد زنده ماندن من براى توسودمند باشد.
پس از اسارت «ذونفر»و شكست او،مرد ديگرى از رؤساى قبائل عرب بنام «نفيل بن حبيب خثعمى »با گروه زيادى ازقبائل خثعم و ديگران بجنگ ابرهه آمد ولى او نيز بسرنوشت «ذونفر»دچار شد و بدست سپاهيان ابرهه اسير گرديد.
شكست پى در پى قبائل مزبور در برابر لشكريان ابرهه سبب شد كه قبائل ديگرى كه سر راه ابرهه بودند فكر جنگ با او را ازسر بيرون كنند و در برابر او تسليم و فرمانبردار شوند،و از آنجمله قبيله ثقيف بودند كه در طائف سكونت داشتند و چون ابرهه بدان سرزمين رسيد، زبان به تملق و چاپلوسى باز كرده و گفتند:مامطيع توايم و براى رسيدن بمكه و وصول بمقصدى كه در پيش دارى راهنما و دليلى نيز همراه تو خواهيم كرد و بدنبال اين گفتار مردى را بنام «ابورغال »همراه او كردند،و ابو رغال لشكريان ابرهه را تا«مغمس »كه جائى در چهار كيلومترى مكه است راهنمائى كرد و چون بدانجا رسيدند«ابو رغال »بيمار شد ومرگش فرا رسيد و او را در همانجا دفن كردند،و چنانچه ابن هشام مى نويسد:اكنون مردم كه بدانجا مى رسند بقبرابو رغال سنگ مى زنند.
همينكه ابرهه در سرزمين «مغمس »فرود آمد يكى ازسرداران خود را بنام «اسود بن مقصود»مامور كرد تا اموال ومواشى مردم آن ناحيه را غارت كرده و بنزد او ببرند.
«اسود»با سپاهى فراوان بآن نواحى رفت و هر جا مال و ياشترى ديدند همه را تصرف كرده بنزد ابرهه بردند.
در ميان اين اموال دويست شتر متعلق به عبد المطلب بود كه در اطراف مكه مشغول چريدن بودند و سپاهيان «اسود»آنها را به يغما گرفته و بنزد ابرهه بردند،و بزرگان قريش كه از ماجرا مطلع شدند نخست خواستند بجنگ ابرهه رفته و اموال خود را باز ستانند ولى هنگامى كه از كثرت سپاهيان با خبر شدند از اين فكرمنصرف گشته و به اين ستم و تعدى تن دادند.
در اين ميان ابرهه شخصى را بنام «حناطه »حميرى بمكه فرستاد و بدو گفت:بشهر مكه برو و از بزرگ ايشان جويا شو وچون او را شناختى باو بگو:من براى جنگ با شما نيامده ام ومنظور من تنها ويران كردن خانه كعبه است،و اگر شما مانع مقصد من نشويد مرا با جان شما كارى نيست و قصد ريختن خون شما را ندارم.
و چون حناطه خواست بدنبال اين ماموريت برود بدو گفت:
اگر ديدى بزرگ مردم مكه قصد جنگ ما را ندارد او را پيش من بياور.
حناطه بشهر مكه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت او رابسوى عبد المطلب راهنمائى كردند،و او نزد عبد المطلب آمد وپيغام ابرهه را رسانيد،عبد المطلب در جواب گفت:بخدا سوگندما سر جنگ با ابرهه را نداريم و نيروى مقاومت در برابر او نيز درما نيست،و اينجا خانه خدا است پس اگر خداى تعالى اراده فرمايد از ويرانى آن جلوگيرى خواهد كرد،وگرنه بخدا قسم ماقادر بدفع ابرهه نيستيم.
«حناطه »گفت:اكنون كه سر جنگ با ابرهه را نداريد پس برخيز تا بنزد او برويم.عبد المطلب با برخى از فرزندان خودحركت كرده تا بلشگرگاه ابرهه رسيد،و پيش از اينكه او را پيش ابرهه ببرند«ذونفر»كه از جريان مطلع شده بود كسى را نزدابرهه فرستاد و از شخصيت بزرگ عبد المطلب او را آگاه ساخت و بدو گفته شد:كه اين مرد پيشواى قريش و بزرگ اين سرزمين است، و او كسى است كه مردم اين سامان و وحوش بيابان رااطعام مى كند.
عبد المطلب-كه صرفنظر از شخصيت اجتماعى-مردى خوش سيما و با وقار بود همينكه وارد خيمه ابرهه شد و چشم ابرهه بدوافتاد و آن وقار و هيبت را از او مشاهده كرد بسيار از او احترام كرد و او را در كنار خود نشانيد و شروع بسخن با او كرده پرسيد:
حاجتت چيست؟
عبد المطلب گفت:حاجت من آنست كه دستور دهى دويست شتر مرا كه بغارت برده اند بمن باز دهند!ابرهه گفت:
تماشاى سيماى نيكو و هيبت و وقار تو در نخستين ديدار مرامجذوب خود كرد ولى خواهش كوچك و مختصرى كه كردى از آن هيبت و وقار كاست!آيا در چنين موقعيت حساس وخطرناكى كه معبد تو و نياكانت در خطر ويرانى و انهدام است،و عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبيله ات در معرض هتك و زوال قرار گرفته در باره چند شتر سخن مى گوئى؟!
عبد المطلب در پاسخ او گفت:«انا رب الابل و للبيت رب »!
من صاحب اين شترانم و كعبه نيز صاحبى دارد كه از آن نگاهدارى خواهد كرد!
ابرهه گفت:هيچ قدرتى امروز نمى تواند جلوى مرا از انهدام كعبه بگيرد!
عبد المطلب بدو گفت:اين تو و اين كعبه!
بدنبال اين گفتگو،ابرهه دستور داد شتران عبد المطلب را باوباز دهند و عبد المطلب نيز شتران خود را گرفته و بمكه آمد و چون وارد شهر شد بمردم شهر و قريش دستور داد از شهر خارج شوند وبكوهها و دره هاى اطراف مكه پناهنده شوند تا جان خود را ازخطر سپاهيان ابرهه محفوظ دارند.
آنگاه خود با چند تن از بزرگان قريش بكنار خانه كعبه آمد وحلقه در خانه را بگرفت و با اشگ ريزان و قلبى سوزان بتضرع وزارى پرداخت و از خداى تعالى نابودى ابرهه و لشگريانش رادرخواست كرد و از جمله سخنانى كه بصورت نظم گفته اين دوبيت است:
يا رب لا ارجو لهم سواكا يا رب فامنع منهم حماكا ان عدو البيت من عاداكا امنعهم ان يخربوا قراكا
پروردگارا در برابر ايشان جز تو اميدى ندارم پروردگاراحمايت و لطف خويش را از ايشان بازدار كه دشمن خانه همان كسى است كه با تو دشمنى دارد و تو نيز آنانرا از ويرانى خانه ات بازدار.
آنگاه خود و همراهان نيز بدنبال مردم مكه بيكى از كوههاى اطراف رفتند و در انتظار ماندند تا ببينند سرانجام ابرهه و خانه كعبه چه خواهد شد.
از آنسو چون روز ديگر شد ابرهه به سپاه مجهز خويش فرمان داد تا بشهر حمله كنند و كعبه را ويران سازند.
نخستين نشانه شكست ايشان در همان ساعات اول ظاهر شدو چنانچه مورخين نوشته اند، فيل مخصوص را مشاهده كردند كه از حركت ايستاد و به پيش نمى رود و هر چه خواستند او را به پيش برانند نتوانستند،و در اين خلال مشاهده كردند كه دسته هاى بيشمارى از پرندگان كه شبيه پرستو و چلچله بودند ازجانب دريا پيش مى آيند.
پرندگان مزبور را خداى تعالى مامور كرده بود تا بوسيله سنگريزه هائى كه در منقار و چنگال داشتند-و هر كداميك ازآن سنگريزه ها باندازه نخود و يا كوچكتر از آن بود-ابرهه ولشگريانش را نابود كنند. ماموران الهى بالاى سر سپاهيان ابرهه رسيدند و سنگريزه هارا رها كردند و بهر يك از آنان كه اصابت كرد هلاك شد وگوشت بدنش فرو ريخت،همهمه در لشگريان ابرهه افتاد و ازاطراف شروع بفرار كرده و رو به هزيمت نهادند،و در اين گير ودار بيشترشان بخاك هلاك افتاده و يا در گودالهاى سر راه،وزير دست و پاى سپاهيان خود نابود گشتند.
خود ابرهه نيز از اين عذاب وحشتناك و خشم الهى در امان نماند و يكى از سنگريزه ها بسرش اصابت كرد،و چون وضع راچنان ديد به افراد اندكى كه سالم مانده بودند دستور داد او رابسوى يمن باز گردانند،و پس از تلاش و رنج بسيارى كه بيمن رسيد گوشت تنش بريخت و از شدت ضعف و بيحالى در نهايت بدبختى جان سپرد.
عبد المطلب كه آن منظره عجيب را مى نگريست و دانست كه خداى تعالى بمنظور حفظ خانه كعبه،آن پرندگان را فرستاده و نابودى ابرهه و سپاهيانش فرا رسيده است فرياد برآورد و مژده نابودى دشمنان كعبه را بمردم داد و بآنها گفت:
بشهر و ديار خود باز گرديد و غنيمت و اموالى كه از اينان بجاى مانده برگيريد،و مردم با خوشحالى و شوق بشهرباز گشتند. و گويند:در آنروز غنائم بسيارى نصيب اهل مكه شد، وقبيله خثعم كه از قبائل ديگر در چپاول گرى حريص تر بودند بيش از ديگران غنيمت بردند،و زر و سيم و اسب و شتر فراوانى بچنگ آوردند.
و اين بود آنچه از رويهمرفته روايات و تفاسير اسلامى استفاده مى شود.
و اينك چند تذكر:
1-برخى خواسته اند داستان اصحاب فيل را بر آنچه دركتب تاريخى اروپائيان و ساسانيان و لشكركشى انوشيروان به يمن و نابود شدن لشكر ابرهه در سر زمين حجاز بوسيله آبله وامثال آن منطبق ساخته و با تصرفاتى كه در كلمات و تاويلاتى كه در عبارات كرده اند بنظر خود جمع بين قرآن كريم و تواريخ نموده اند كه نمونه هائى از آنرا در ذيل مى خوانيد:
فريد وجدى در دائرة المعارف خود در ماده «عرب »داستان اصحاب فيل و حمله آنها را بمكه ذكر كرده و سپس مى گويد:
«فاصابت جيش ابرهه مصيبة اضطرته للرجوع عن عزمه »
پس لشكر ابرهة به مصيبتى دچار شد كه ناچار شد ازتصميمى كه در ويران كردن كعبه و مكه داشت باز گردد... و سپس سوره مباركه فيل را ذكر كرده و آنگاه گويد:
«مفسران در تفسير پرنده هاى ابابيل گفته اند:آنها پرندگانى بودند كه از دريا بيرون آمده و لشكر ابرهه را با سنگهائى كه در منقار داشتند بزدند و آنها نابود شدند...»
وى سپس گويد:
«ولى صحيح است كه كلام خدا را بر خلاف ظاهر آن حمل كرد بخاطر كثرت استعارات و مجازات در زبان عرب،و قرآن به زبان لغت ايشان نازل شده و صحيح است كه گفته شود آن اتفاق مهمى كه بى مقدمه براى لشكر ابرهه پيش آمد بصورت پرندگانى تصوير شد كه از آسمان آمده و آنها را بوسيله سنگهاى خود سنگ باران كرده اند». (16) و در ماده «ابل »و ابابيل پس از تفسير لغوى و معناى لفظ ابابيل گويد:
«اما روايات در باره شكلهاى اين پرندگان بسيار است وهمين كثرت اقوال دليل آنست كه از رسول خدا«ص »دراينباره نص صحيح و صريحى يافت نمى شود...»
«و ابن زيد گفته:كه آنها پرندگانى بودند كه از دريا آمدند،و در رنگ آنها اختلاف كرده اند، برخى گفته اند سفيد بودند، و برخى گويند:سياه بوده،و قول ديگر آنكه سبز بودند ومنقارهائى همچون منقار پرندگان و دستهائى همچون دست سگان داشتند،و برخى گفته اند: سرهاشان همچون سران درندگان بوده...»
«و در باره «سجيل »گفته اند:گل متحجر بوده،و قول ديگرآنكه گل بوده،و قول سوم آنكه: سجيل،همان «سنگ وگل »است،و قول ديگر آنكه سنگى بوده كه چون به سوارمى خورد بدنش را سوراخ كرده و هلاكش مى كرد،و عكرمه گفته:پرندگان سنگهائى را كه همراه داشتند مى زدند و چون به يكى از آنها اصابت مى كرد بدنش آبله در مى آورد،و عمروبن حارث بن يعقوب از پدرش روايت كرده كه پرندگان مزبورسنگ ها را بدهان خود گرفته بودند،و چون مى انداختند پوست بدن در اثر اصابت آن تاول مى زد و آبله در مى آورد».
مؤلف دائرة المعارف پس از نقل اين سخنان گويد:
«و برخى از دانشمندان معاصر عقيده دارند كه اين پرندگان عبارت بودند از ميكروبهائى كه حامل طاعون بودند،و يا پشه مالاريا بودند،و يا ميكروب آبله بوده اند،و در آيه شريفه هم كلامى كه منافات با اين نظريه و معنى باشد وجود ندارد،وبدين ترتيب منقول با معقول با هم متحد و موافق خواهدشد...»
وى سپس گويد:«و ما هم اين نظريه را پسنديده و تاييد مى كنيم،بخصوص كه هيچ مانعى نه لغوى و نه علمى براى رد اين نظريه وجود نداردكه مانع تفسير پرنده به ميكروب گردد،و بسيار اتفاق افتاده كه طاعون در لشگرها سرايت كرده و آنها را به هزيمت ونابودى كشانده.»
و سپس داستان لشكر كشى ناپلئون را به عكا نقل كرده كه پس ازچند ماه محاصره لشكرش به طاعون مبتلا شده و بناچار جان خودو لشكريانش را برداشته و بمصر بازگشت... (17)
كه اظهار عقيده كرده بود (18) كه «ابابيل »جمع آبله است،و«طير»هم بمعناى سريع است،و اشكال آنرا هم ذكركرده ايم،و نويسنده «اعلام قرآن »يك اظهار نظر ديگرى هم كرده كه جالب تر از نظر قبلى است و احتمالا جنگ ابابيل ونابودى ابرهه را به خود يمن كشانده و اظهار عقيده كرده كه منظور از«حجارة من سجيل »سنگهائى باشد كه براى ويران كردن صنعا و شكست ابرهه در منجنيق گذارده بودند،و در اين باره چنين گويد:
«بعقيده بعضى سجيل لغتى از سجين است،و سجين كه درقرآن نيز نام آن ذكر شده دركه اى است از جهنم يا طبقه هفتم زمين است.اگر تصوير اخير را براى سجيل قبول كنيم و ازقسمت استعارات ادبى بهره ور شويم با عقيده اى كه نسبت به ابابيل در فوق ذكر گرديد منافات و مباينتى بوجود نمى آيد.
لكن اگر سجيل را معرب سنگ و گل بدانيم بايد معتقد شويم كه آيه ناظر به لشكر كشى ايران به يمن در سال 570 و يا 576است و مغلوبيت ايشان بوسيله لشكر انوشيروان حمله وجسارت ايشان بكعبه بوده است،و خداوند بوسيله انوشيروان پيروان جسور ابرهه و فرزندان او را كيفر داده است.در صورتى كه سومين آيه از سوره فيل اشاره به لشكركشى ايرانيان باشددور نيست كه «طير»با«تيار»يا تياره كه بر لشكر ساسانيان اطلاق مى شده رابطه اى داشته باشد،و در اين صورت آيه چهارم «ترميهم بحجارة من سجيل »با نوع جنگ ايرانى آنزمان تناسب دارد،زيرا مسلما ايرانيان از قلل جبال يمن استفاده كرده و با منجنيق آنان را سنگ باران كرده اند و يا بامنجنيق و سنگ،حصارهاى ايشان را بتصرف در آورده اند...» (19)
و نظير اين گونه تاويلات عجيب و غريب را در برخى كتابهاى ديگر روز نيز مى توانيد مشاهده كنيد كه ما براى نمونه بهمين دو قسمت اكتفا مى كنيم و وقت خود و شما را بيش از اين نمى گيريم...
و ما قبل از هر گونه پاسخى به اين سخنان و تاويلات مى خواهيم از اين آقايان بپرسيم چه اصرارى داريد كه آيات كريمه قرآن را با تاريخى تطبيق دهيد و ميان آنها را جمع كنيدكه صحت و سقم آن معلوم نيست و دستهاى مرموز و غير مرموز وتاريخ نويسان جيره خوار و دربارى ساسانيان و ديگران هر يك بنفع خود و اربابانشان و براى كوبيدن حريفان،تاريخ را تحريف كرده اند تا جائيكه گفته اند:«تاريخ »«تاريك »است و واژه تاريخ از همان واژه تاريك گرفته شده...!!
و براستى ما نفهميديم منظور از اين گفتار فريد وجدى كه مى گويد:
«...با اين ترتيب معقول و منقول با هم موافق خواهند شد»
معقول كدام و منقول كدام است،آيا قرآن معقول است يا منقول،و ما نمى دانيم چرا يك معتقد به قرآن كريم و وحى الهى بايداينگونه قضاوت كند و چنين رايى را مورد تاييد قرار داده و به پسندد! و يا اين گفتار مؤلف اعلام قرآن خيلى عجيب است كه مى گويد:
«...اگر سجيل را معرب سنگ و گل بدانيم بايد معتقدشويم كه آيه ناظر به لشكر كشى ايران به يمن در سال 570 يا576 است...»
و اين چه ملازمه اى است كه ميان اين دو مطلب برقرار كرده و چه «بايد»ى است كه خود را ملزم به اعتقاد آن كرده،و چه اصرارى به اين انطباق ها داريد؟و اساسا ما در برابر قرآن و تاريخ چه وظيفه اى داريم؟آيا وظيفه داريم قرآن را با تاريخ منطبق سازيم يا تاريخ را با قرآن،آن هم تاريخ آن چنانى كه گفتيم؟
و بهتر است در اينجا براى دقت و داورى بهتر اصل اين سوره مباركه را با ترجمه اش براى شما نقل و آنگاه پاسخ جامعى به اينگونه تاويلات داده شود
بسم الله الرحمن الرحيم
«الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل،الم يجعل كيدهم فى تضليل و ارسل عليهم طيرا ابابيل، ترميهم بحجارة من سجيل،فجعلهم كعصف ماكول ».
ترجمه:
آيا نديدى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟مگر نيرنگشان را در تباهى نگردانيد و بر آنان پرنده اى گروه گروه نفرستاد و آنها را بسنگى از«سجيل »ميزد،و آنانرا مانند كاهى خورد شده گردانيد.
اكنون با توجه و دقت در آيات كريمه اين سوره،بخوبى روشن مى شود كه سياق اين آيات و لسان آن،صورت معجزه وخرق عادت دارد،و يك مطلب تاريخى را نمى خواهد بيان فرمايد، مانند ساير داستانهائى كه در قرآن كريم با جمله «الم تر...»آغاز شده مانند اين آيه:
«الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذرالموت...» (20)
كه مربوط است بداستان گروهى كه از ترس مردن ازشهرهاى خود بيرون رفتند و به امر خداى تعالى مردند و سپس زنده شدند...بشرحى كه در تفاسير و تواريخ آمده كه همه اش صورت معجزه دارد...
و چند آيه پس از آن نيز كه داستان طالوت و جالوت در آن ذكر شده و آن نيز بصورت اعجاز نقل شده كه فرمايد:
«الم تر الى الملا من بنى اسرائيل من بعد موسى...» (21)
و هم چنين چند آيه پس از آن كه در مورد نمرود و پس از آن داستان يكى ديگر از پيغمبران الهى كه معروف است «عزير»
پيغمبر بوده و چنين مى فرمايد:
«الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه...» (22)
و پس از آن بدون فاصله مى فرمايد:
«او كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها قال انى يحيى هذه الله...» (23)
و بخصوص در آياتى كه به دنبال اين جمله «الم تر كيف »نيز آمده مانند:
«الم تر كيف فعل ربك بعاد...» (24)
كه خداى تعالى مى خواهد قدرت كامله خود را در كيفيت نابودى ستمكاران و ياغيان و طغيان گران زمان هاى گذشته باتمام امكانات و نيروهائى را كه در اختيار داشتند گوشزد ديگرطاغيان تاريخ نموده تا عبرتى براى اينان باشد.
و هم چنين آيات ديگرى كه لفظ «كيف »در آنهااست،و منظور بيان كيفيت خلقت موجودات و يا كيفيت ذلت و خوارى ملتها و نابودى آنها بصورت.
اعجاز،و خارج از اين جريانات طبيعى مى باشد مانند اين آيات:
«و امطرنا عليهم مطرا فانظر كيف كان عاقبة المجرمين » (25) و اغرقنا الذين كذبوا بآياتنا فانظر كيف كان عاقبة المنذرين » (26)
(27)
و بخصوص آيه اخير كه در باره كيفيت نابودى قوم ثمود نازل شده و از نظر مضمون با داستان اصحاب فيل شبيه است با اين تفاوت كه در آنجا لفظ «كيد» آمده و در اينجا لفظ «مكر»
بارى اين آقايان گويا با اين تاويلات و توجيهات خواسته اند جنبه اعجاز را از اين معجزه بزرگ الهى بگيرند و آنراقابل خوراك براى اروپائيان و غربيان و ديگر كسانى كه عقيده اى به معجزه و كارهاى خارق عادت نداشته اند بنمايند،در صورتى كه تمام اهميت اين داستان بهمين اعجاز آن است،واين داستان بگفته اهل تفسير از معجزاتى بوده كه جنبه ارهاص (28) داشته،و بمنظور آماده ساختن زمينه براى ظهوررسولخدا صادر شده،و ملا جلال الدين رومى بصورت زيبائى آنرابنظم آورده و بيان داشته است كه گويد:
چشم بر اسباب از چه دوختيم گر ز خوش چشمان كرشم آموختيم هست بر اسباب اسبابى دگر در سبب منگر در آن افكن نظر انبياء در قطع اسباب آمدند معجزات خويش بر كيوان زدند بى سبب مر بحر را بشكافتند بى زراعت جاش گندم كاشتند ريگها هم آرد شد از سعيشان پشم بر ابريشم آمد كشكشان جمله قرآنست در قطع سبب عز درويش و هلاك بولهب مرغ با بيلى دو سه سنگ افكند لشكر زفت حبش را بشكند پيل را سوراخ سوراخ افكند سنگ مرغى كو ببالا پر زند دم گاو كشته بر مقتول زن تا شود زنده هماندم در كفن حلق ببريده جهد از جاى خويش خون خود جويد ز خون پالاى خويش هم چنين ز آغاز زقرآن تا تمام رفض اسباب است و علت و السلام
2-ما در آنچه گفتيم جمودى هم به لفظ نداريم و اگر بتوان معناى صحيحى كه با اعجاز اين آيات و معناى ظاهرى آن منافات نداشته باشد براى آنها پيدا كرد كه با ساير نقلها و تواريخ انطباق پيدا كند آنرامى پذيريم،و خيال نشود كه ما نظر خاصى روى نقلى يا تاريخى ازتواريخ اسلامى و يا غير اسلامى داريم كه نمى خواهيم آنها را بپذيريم بلكه ما تابع واقعياتى هستيم كه قابل پذيرش باشد،مثلا در پاره اى ازنقلها و تفاسير مانند تفسير فيض كاشانى «ره »آمده كه اين سنگها بهركس مى رسيد بدنش آبله مى آورد،و پيش از آن هرگز آبله در آنجا ديده نشد.
و فخر رازى از عكرمة از ابن عباس و سعيد بن جبير نقل كرده كه گفته اند:
«لما ارسل الله الحجارة على اصحاب الفيل لم يقع حجرعلى احد منهم الا نفط جلده و ثار به الجدرى » (29)
يعنى آن هنگامى كه خداوند سنگ را بر اصحاب فيل فرستاد هيچ يك از آن سنگها بر احدى از آنها نخورد جز آنكه پوست بدنش زخم شده و آبله بر آورد.
و يا نقل ديگرى كه از ابن عباس شده كه گفته است چون آن سنگها به لشكريان ابرهه خورد...
«فما بقى احد منهم الا اخذته الحكة،فكان لا يحك
(30)
هيچ يك از آن لشكريان نماند جز آنكه مبتلا به خارش بدن گرديد،و چون پوست بدن خود را مى خاريد گوشتش مى ريخت...
چنانكه پاره اى از اين تعبيرات در روايات ما نيز از ائمه اطهارعليهم السلام نقل شده مانند روايتى شده كه در روضه كافى و علل الشرايع از امام باقر عليه السلام روايت شده كه پس از ذكر وصف آن پرنده هاكه سرها و ناخنهائى همچون سرها و ناخنهاى درندگان داشتند و هركدام سه عدد از آن سنگها بهمراه داشتند يعنى دو عدد به پاها و يكى به منقار.
آنگاه فرمود:
«فجعلت ترميهم بها حتى جدرت اجسادهم فقتلهم بهاو ما كان قبل ذلك رؤى شيى ء من الجدرى،و لا رؤا ذلك من الطير قبل ذلك اليوم و لا بعده...» (31)
يعنى مرغهاى مزبور همان سنگها را به ايشان زدند تا اينكه بدنهاشان آبله در آورد و بدانها ايشانرا كشت،و پيش از اين واقعه چنين آبله اى ديده نشده بود،و نه آنگونه پرنده هائى ديده بودند نه پيش از آنروزو نه بعد از آنروز.
اكنون اگر بگوئيم منظور مورخين هم همين است كه اين سنگهاكه بوسيله آن پرندگان به بدن لشكريان ابرهه خورد موجب زخم شدن بدنشان و تاول زدن و زخم شدن و سپس مرگ آنها گرديد،و همانگونه كه قرآن كريم فرمود بدنشان همچون كاه جويده و خورد شده گرديد مااز پذيرش آن امتناعى نداريم،اما اگر بخواهيد«سنگ »را بر ذرات گرد و غبار و«طير»را بر ميكروبهاى حامل آن ذرات و ابابيل بر خودآبله ها و«عصف ماكول »را بر چرك و خون بدنهاى آنها،و يا امثال اينها حمل كنيد نمى توانيم بپذيريم،چون مخالف صريح آيات وكلمات قرآنى است.
اين داستان از ارهاصات بوده
3-همانگونه كه گفته شد داستان اصحاب فيل جنبه اعجازداشته،و اگر كسى سئوال كند مگر در معجزه شرط نيست كه بدست پيغمبر انجام شود؟در پاسخ مى گوئيم:برخى از معجزات بوده كه جنبه ارهاصى داشته و از ارهاصات بوده،و آنها به اتفاقات خارق العاده و معجزاتى اطلاق مى شود كه معمولا مقارن با ظهور و ياولادت پيغمبرى اتفاق مى افتد مانند اتفاقات شگفت انگيز وخارق العاده ديگرى كه در شب ولادت رسول خدا«ص »در جهان واقع شده و در روايات زيادى از روايات ما آمده مانند آنكه در آن شب درياچه ساوه خشك شد،و آتشكده فارس خاموش گشت و چهارده كنگره در ايوان كسرى فرو ريخت...و امثال آن كه شايد در بخثهاى آينده بدان اشاره شود،كه اينها زمينه ساز ظهور پيغمبرى بزرگ بوده است.
و ارهاص در لغت عرب بمعناى آماده باش و آژير خطر و آماده كردن مردم براى يك اتفاق مهم مى باشد كه معمولا مقارن با ولادت پيغمبران بزرگ ديگر نيز چنين اتفاقاتى بوقوع مى پيوسته،چنانچه درولادت موسى و عيسى و ابراهيم عليهم السلام نيز وجود داشته است.
پى نوشتها:
1-سيره ابن هشام ج 1 ص 156.
2-تاريخ پيامبر اسلام تاليف مرحوم آيتى ص 47.
3-در پاورقى سيره آمده كه نامش رقيه بوده.
4-سيره ابن هشام ج 1 ص 157-155.
5-سيره ابن هشام ج 1 ص 157-155.
6-مناقب آل ابيطالب-ط قم-ج 1 ص 26.و پاورقى سيره ابن هشام ج 1 ص 156.
7-سيره ابن هشام(پاورقى)ج 1 ص 158.
8-مقريزى كه بيشترين قولها را در اينباره جمع آورى كرده در كتاب خود«امتاع الاسماع: «3»گويد:تاريخ ولادت آنحضرت را برخى روز دوشنبه 12 ربيع الاول،و برخى شب دوم همين ماه،و برخى شب سوم،و برخى دهم و برخى هشتم اين ماه گفته اند،و برخى گفته اند:ولادت آنحضرت در روز دوازدهم رمضان در وقت طلوع فجر انجام شد.و اين گفتار زبير بن بكار است كه گر چه شاذ است ولى با گفتار ديگرى كه از علماء نقل شده كه زمان حمل ايام تشريق(يعنى يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ذى الحجه)بوده سازگار است.
و سال ولادت را نيز«عام الفيل »گفته اند كه برخى 50 روز پس از آمدن اصحاب فيل،وبرخى يك ماه،و برخى 40 روز و برخى حدود دو ماه،و برخى 58 روز،و برخى ده سال،و برخى سى سال دانسته و برخى گفته اند:آنحضرت پانزده سال پيش از داستان اصحاب فيل بدنيا آمد،و برخى گفته اند:چهل سال،و برخى گفته اند:همان روز و برخى گفته اند:
بيست و سه سال پس از عام الفيل.
و قول ديگر تاريخ ولادت آنحضرت آن است كه در ماه صفر بدنيا آمد،و قول ديگرروز عاشورا،و قول سوم ربيع الآخرمقريزى پس از نقل اقوال ذكر شده گويد:راجح در اين اقوال آن است كه بگوئيم:
آنحضرت در همان عام الفيل در سال چهل و دوم سلطنت انو شيروان بدنيا آمده كه مصادف با سال 881 غلبه اسكندر مقدونى بردارا است،و آن سال 1316 از سلطنت بخت نصر بوده است.
نگارنده گويد:تازه اين آقاى مقريزى قول هفدهم ربيع الاول را كه بيشتر شيعيان گفته اند،و نيز قول دهم ربيع الاول را كه ابن اثير در اسد الغابة ذكر كرده،و برخى اقوال ديگر را نيز نقل نكرده است.
9-البته در ميان محدثين شيعه نيز مرحوم ثقة الاسلام كلينى با اهل سنت در تاريخ ولادت رسول خدا«ص »هم عقيده است و دوازدهم ربيع الاول را اختيار كرده كه مرحوم مجلسى احتمال تقيه را در آن داده است.
10-بحار الانوار ج 15 ص 254-250.
11-سوره توبه آيه 37 يعنى «نسى ء»افزايش در كفر است كه كافرانرا بجهل و گمراهى كشد سالى ماه حرام را حلال مى شمرند و سالى ديگر حرام تا ماههائى را كه خدا حرام كرده پايمال كنند و حرام خدا را حلال گردانند،اعمال زشت آنها در نظرشان جلوه كرده وخدا مردمان كافر را هدايت نخواهد كرد.
12-بحار الانوار ج 15 ص 251.
13-فروغ ابديت ج 1 ص 125.
14-بحار الانوار ج 15 ص 250.مناقب ج 1 ص 172.
15-«الموضوعات الكبير»على قارى-ط كراچى-ص 136.
16-دائرة المعارف ج 6 ص 254-253.
17-دائرة المعارف ج 1 ص 34-33.
18-به قسمت(ب)از صفحه 9 تا 11 همين كتاب مراجعه نمائيد.
19-اعلام قرآن خزائلى ص 159-160.
20-سوره بقرة آيه 243.
21-آيه 246.
22-آيه 258.
23-آيه 259.
24-سوره فجر آيه 6.
25-سوره اعراف آيه 84.
26-سوره يونس آيه 73.
27-سوره نمل آيه 51.
28-معناى ارهاص را در صفحات آينده انشاء الله تعالى مى خوانيد.
29-تفسير مفاتيح الغيب ج 32 ص 100.
30-بحار الانوار ج 15 ص 138.
31-بحار الانوار ج 15 ص 142 و 159.
******************
قسمت پنجم
بشارتهاى انبياء الهى و ديگران در باره ظهور رسول خدا (ص)
اين بحث را ما با تفصيل بيشترى در كتاب «زندگانى پيغمبراسلام » آورده ايم، و برخى از اهل تحقيق بتفصيل در اينباره قلمفرسائى كرده و حتى جداگانه كتاب نوشته اند كه از آنجمله مى توان كتاب «راه سعادت » استاد فقيد و محقق ارزشمندمرحوم شعرانى و مقاله محققانه ديگرى را كه در كتاب «خاتم پيغمبران »در اينباره درج شده نام برد كه چون با مقاله ما كه درباره تاريخ تحليلى اسلام است چندان ارتباطى ندارد و بيشتر بابحث نبوت خاصه رسول خدا«ص »ارتباط دارد تا با بحث ما و به اصطلاح يك بحث كلامى است نه تاريخى،نمى توانيم وقت خود و شما را با اين بحث گسترده و عميق بگيريم،ولى بهمان مقدار كه مربوط به تاريخ مى شود يك اشاره اجمالى نموده ومى گذريم:
طبق روايات زيادى كه در كتابهاى تاريخى و حديث وسيره داريم بشارتهاى زيادى از پيمبران گذشته و دانشمندان و كاهنان در باره ظهور پيامبر بزرگوار اسلام «ص »وارد شده كه به اجمال و تفصيل از ظهور و ولادت و بعثت آنحضرت خبرداده اند،و علامه مجلسى «ره »در كتاب بحار الانوار در اينباره بابى جداگانه تحت عنوان «باب البشائر بمولده و نبوته »منعقدكرده كه بسيارى از آن روايات را در آنجا گرد آورده.
و بهر صورت قسمتى از اين روايات همان هائى است كه درتورات و انجيل آمده مانند:
آيه 14 و 15 از كتاب يهودا كه مى گويد:
«لكن خنوخ «ادريس »كه هفتم از آدم بود در باره همين اشخاص خبر داده گفت اينك خداوند با ده هزار از مقدسين خود آمد تا برهمه داورى نمايد و جميع بى دينان را ملزم سازد و بر همه كارهاى بى دينى كه ايشان كردند و بر تمامى سخنان زشت كه گناهكاران بى دين بخلاف او گفتند...»
كه ده هزار مقدس فقط با رسولخدا«ص »تطبيق مى كند كه در داستان فتح مكه با او بودند. بخصوص با توجه به اين مطلب كه اين آيه از كتاب يهودا مدتها پس از حضرت عيسى «ع »
نوشته شده.
و از آنجمله در سفر تثنيه باب 33 آيه 2 چنين آمده:
«و گفت خدا از كوه سينا آمد و برخاست از سعير به سوى آنها ودرخشيد از كوه پاران و آمد با ده هزار مقدس از دست راستش بايك قانون آتشين...».
كه طبق تحقيق جغرافى دانان منظور از«پاران »-يا فاران مكه است،و ده هزار مقدس نيز چنانچه قبلا گفته شد فقط قابل تطبيق با همراهان و ياران رسول خدا«ص »است.
و در فصل چهاردهم انجيل يوحنا:16،17،25،26 چنين است:
«اگر مرا دوست داريد احكام مرا نگاه داريد،و من از پدر خواهم خواست و او ديگرى را كه فارقليط است به شما خواهد داد كه هميشه با شما خواهد بود،خلاصه حقيقتى كه جهان آنرا نتواندپذيرفت زيرا كه آنرا نمى بيند و نمى شناسد،اما شما آنرامى شناسيد زيرا كه با شما مى ماند و در شما خواهد بود.اينها رابه شما گفتم مادام كه با شما بودم اما فارقليط روح مقدس كه اورا پدر به اسم من مى فرستد او همه چيز را بشما تعليم دهد و هرآنچه گفتم بياد آورد».
كه بر طبق تحقيق كلمه «فارقليط »كه ترجمه عربى «پريكليتوس »است بمعناى «احمد»است و مترجمين اناجيل از روى عمد يا اشتباه آنرا به «تسلى دهنده »ترجمه كرده اند و درفصل پانزدهم:26 چنين است:
«ليكن وقتى فارقليط كه من او را از جانب پدر مى فرستم و او روح راستى است كه از جانب پدر عمل مى كند و نسبت به من گواهى خواهد داد».
و در فصل شانزدهم:7،12،13،14 چنين است:
«و من به شما راست مى گويم كه رفتن من براى شما مفيد است،زيرا اگر نروم فارقليط نزد شما نخواهد آمد،اما اگر بروم او را نزدشما مى فرستم اكنون بسى چيزها دارم كه بشما بگويم ليكن طاقت تحمل نداريد،اما چون آن خلاصه حقيقت بيايد او شما رابهر حقيقتى دايت خواهد كرد،زيرا او از پيش خود تكلم نمى كند آنچه مى شنود خواهد گفت و از امور آينده به شما خبر خواهد داد»
و قسمتى ديگر آنهائى است كه از دانشمندان يهود وراهبان مسيحى و كاهنان و منجمان و ديگران نقل شده مانندسخنان دانشمندان يهودى بنى قريظه كه با«تبع »پادشاه يمن گفتند (1) و سخنان عبد الله بن سلام (2) و آنچه از سيف بن ذى يزن نقل شده (3) ،و سخنان «بحيرا»و«نسطورا» (4) و«سطيح »و«شق » (5) و«قس بن ساعدة » (6) يكى از بزرگان مسيحيت و روايت ابو المويهب راهب (7) و«زيد بن نفيل » (8) كه باز هم براى نمونه بداستان زير كه خلاصه اى از نقل ابن اسحاق در سيره است توجه نمائيد:
ابن هشام مورخ مشهور در تاريخ خود مى نويسد: (9) ربيعة بن نصر كه يكى از پادشاهان يمن بود خواب وحشتناكى ديد و براى دانستن تعبير آن تمامى كاهنان و منجمان را بدربار خويش احضاركرد و تعبير خواب خود را از آنها خواستار شد.
آنها گفتند:خواب خود را بيان كن تا ما تعبير كنيم؟
ربيعة در جواب گفت:من اگر خواب خود را بگويم و شماتعبير كنيد به تعبير شما اطمينان ندارم ولى اگر يكى از شما تعبيرآن خواب را پيش از نقل آن بگويد تعبير او صحيح است.
يكى از آنها چنين گفت:چنين شخصى را كه پادشاه مى خواهد فقط دو نفر هستند يكى «سطيح »و ديگرى «شق »كه اين دو كاهن مى توانند خواب را نقل كرده و تعبير كنند.
ربيعة بدنبال آندو فرستاد و آنها را احضار كرد،سطيح قبل از«شق »بدربار ربيعة آمد و چون پادشاه جريان خواب خود رابدو گفت،سطيح گفت:آرى در خواب گلوله آتشى را ديدى كه از تاريكى بيرون آمد و در سرزمين تهامه در افتاد و هر جاندارى را در كام خود فرو برد!
ربيعة گفت:درست است اكنون بگو تعبير آن چيست؟
سطيح اظهار داشت:سوگند بهر جاندارى كه در اين سرزمين زندگى مى كند كه مردم حبشه بسرزمين شما فرود آيند وآنرا بگيرند.
پادشاه با وحشت پرسيد:اين داستان در زمان سلطنت من صورت خواهد گرفت يا پس از آن؟
سطيح گفت:نه:پس از سلطنت تو خواهد بود.
ربيعة پرسيد:آيا سلطنت آنها دوام خواهد يافت يا منقطع مى شود!
گفت:نه پس از هفتاد و چند سال سلطنتشان منقطع مى شود!
پرسيد:سلطنت آنها بدست چه كسى از بين مى رود؟ گفت:بدست مردى بنام ارم بن ذى يزن كه از مملكت عدن بيرون خواهد آمد.
پرسيد:آيا سلطنت ارم بن ذى يزن دوام خواهد يافت؟
گفت:نه آن هم منقرض خواهد شد.
پرسيد:بدست چه كسى؟
گفت:به دست پيغمبرى پاكيزه كه از جانب خدا بدو وحى مى شود.
پرسيد:آن پيغمبر از چه قبيله اى خواهد بود؟
گفت:مردى است از فرزندان غالب بن فهر بن مالك بن نصر كه پادشاهى اين سرزمين تا پايان اين جهان در ميان پيروان او خواهد بود.
ربيعة پرسيد:مگر اين جهان پايانى دارد؟
گفت:آرى پايان اين جهان آنروزى است كه اولين وآخرين در آنروز گرد آيند و نيكو كاران بسعادت رسند و بد كاران بدبخت گردند.
ربيعة گفت:آيا آنچه گفتى خواهد شد؟
سطيح پاسخداد:آرى سوگند بصبح و شام كه آنچه گفتم خواهد شد.
پس از اين سخنان «شق »نيز بدربار ربيعه آمد و او نيز سخنانى نظير گفتار«سطيح »گفت و همين جريان موجب شد تاربيعه در صدد كوچ كردن بسرزمين عراق برآيد و به شاپور-پادشاه فارس-نامه اى نوشت و از وى خواست تا او و فرزندانش را درجاى مناسبى در سرزمين عراق سكونت دهد و شاپور نيز سرزمين «حيرة »را-كه در نزديكى كوفه بوده-براى سكونت آنها در نظرگرفت و ايشانرا بدانجا منتقل كرد،و نعمان بن منذر-فرمانرواى مشهور حيرة-از فرزندان ربيعة بن نصر است.
و بالاخره مى رسيم به اشعارى كه اديب الممالك فراهانى در آن قصيده معروف خود سروده و مطلع آن چنين است:
برخيز شتربانا بر بند كجاوه كز چرخ همى گشت عيان رايت كاوه در شاخ شجر برخاست آواى چكاوه وز طول سفر حسرت من گشت علاوه بگذر بشتاب اندر از رود سماوه در ديده من بنگر درياچه ساوه وز سينه ام آتشكده فارس نمودار
تا آنكه گويد:
با ابرهه گو خير به تعجيل نيايد كارى كه تو مى خواهى از فيل نيايد رو تا بسرت طير ابابيل نيايد بر فرق تو و قوم تو سجيل نيايد تا دشمن تو مهبط جبريل نيايد تاكيد تو در مورد تضليل نيايد تا صاحب خانه نرساند بتو آزار زنهار بترس از غضب صاحب خانه بسپار بزودى شتر سبط كنانة برگرد از اين راه و مجو عذر و بهانه بنويس به نجاشى اوضاع،شبانه آگاه كنش از بد اطوار زمانه وز طير ابابيل يكى بر بنشانه كانجا شودش صدق كلام تو پديدار
تا آنجا كه در باره ولادت آنحضرت گويد:
اين است كه ساسان به دساتير خبر داد جاماسب به روز سوم تير خبر داد بر بابك برنا پدر پير خبر داد بودا بصنم خانه كشمير خبر داد مخدوم سرائيل به ساعير خبر داد وان كودك ناشسته لب از شير خبر داد ربيون گفتند و نيوشيدند احبار از شق و سطيح اين سخنان پرس زمانى تا بر تو بيان سازند اسرار نهانى گر خواب انوشروان تعبير ندانى از كنگره كاخش تفسير توانى بر عبد مسيح اين سخنان گر برسانى آرد بمدائن درت از شام نشانى بر آيت ميلاد نبى سيد مختار فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد مولاى زمان مهتر صاحبدل امجد آن سيد مسعود و خداوند مؤيد پيغمبر محمود ابو القاسم احمد وصفش نتوان گفت بهفتاد مجلد اين بس كه خدا گويد«ما كان محمد» بر منزلت و قدرش يزدان كند اقرار اندر كف او باشد از غيب مفاتيح و اندر رخ او تابد از نور مصابيح خاك كف پايش بفلك دارد ترجيح نوش لب لعلش بروان سازد تفريح قدرش ملك العرش بما ساخته تصريح وين معجزه اش بس كه همى خواند تسبيح سنگى كه ببوسد كف آن دست گهر بار اى لعل لبت كرده سبك سنگ گهر را وى ساخته شيرين كلمات تو شكر را شيروى به امر تو درد ناف پدر را انگشت تو فرسوده كند قرص قمر را تقدير بميدان تو افكنده سپر را واهوى ختن نافه كند خون جگر را تا لايق بزم تو شود نغز و بهنجار موسى ز ظهور تو خبر داد به يوشع ادريس بيان كرده به اخنوخ و هميلع شامول به يثرب شده از جانب تبع تا بر تو دهد نامه آن شاه سميدع اى از رخ دادار برانداخته برقع بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع در دست تو بسپرده قضا صارم تبار
و البته در مورد بشارتهائى كه نمونه اش را در عهد جديد وقديم و انجيل و غيره خوانديد تذكر اين نكته كه در سخن بعضى از نويسندگان نيز ديده مى شود ضرورى است كه چون غرض ازذكر اين بشارتها در كلمات انبياء و بزرگان گذشته اطلاع يافتن طبقه خاصى از آيندگان يعنى دانشمندان و محققانى بود كه تاحدودى ملهم باشند و مغرضان و منحرفان نتوانند به آنها دستبردزده و از تحريف و تصحيف مصون بماند از اينرو اين بشارتهامعمولا داراى خصوصيات زير است:
1-بشارتها معمولا واضح و روشن نيست و عموما در قالب استعارات و كنايات ذكر شده...
2-در اين بشارتها نام رسمى پيمبران كه بدان نام خوانده مى شدند ذكر نشده و معمولا اوصاف و خصوصيات اخلاقى آنان ذكر شده مانند لفظ «مسيح »كه در باره حضرت عيسى دربشارات آمده و«فارقليط »كه در بشارات رسول خدا ذكر گرديده...
3-در بشارات زمان و مكان نيز معمولا بدان معنى و مفهومى كه نزد ما دارد ذكر نشده و بطور رمز و كنايه ذكر شده چنانچه دراخبار غيبية ائمه اطهار و بخصوص امير مؤمنان عليه السلام وروايات علائم ظهور نيز اين خصوصيت بچشم مى خورد كه بخاطررعايت همان جهتى كه ذكر شد بصورت رمز و اشاره و كناية مطلب را بيان فرموده اند...
و بگفته يكى از نويسندگان
«مصلحت خداوندى ايجاب مى كرد كه اين بشارات مانندزيبائيهاى طبيعت كه محفوظ مى ماند يا مانند صندوقچه جواهر فروشان كه بدقت حفظ مى شود در لفافه اى از اشارات محفوظ بماند تا مورد استفاده نسلهاى بعد كه بيشتر با عقل و دانش سر و كار دارند قرار گيرد». (10)
چه حوادثى در شب ولادت رخ داد
در روايات ما آمده است كه در شب ولادت آنحضرت حوادث مهم و اتفاقات زيادى در اطراف جهان بوقوع پيوست كه پيش از آن سابقه نداشت و يا اتفاق نيفتاده بود كه از جمله «ارهاصات »بوده بدانگونه كه در داستان اصحاب فيل ذكر شد،و در قصيده معروف برده نيز آمده كه چند بيت آن چنين است:
يوم تفرس منه الفرس انهم قد انذروا بحلول البؤس و الفئم و بات ايوان كسرى و هو منصدع كشمل اصحاب كسرى غير ملتئم النار خامدة الانفاس من اسف عليه و النهر ساهى العين من سدم و ساء ساوه ان غاضت بحيرتها و رد واردها بالغيظ حين ظم كان بالنار ما بالماء من بلل حزنا و بالماء ما بالنار من ضرم
و شايد جامعترين حديث در اينباره حديثى است كه مرحوم صدوق «ره »در كتاب امالى بسند خود از امام صادق عليه السلام روايت كرده و ترجمه اش چنين است كه آنحضرت فرمود:
ابليس به آسمانها بالا مى رفت و چون حضرت عيسى «ع » بدنيا آمد از سه آسمان ممنوع شد و تا چهار آسمان بالا مى رفت،و هنگاميكه رسولخدا«ص »بدنيا آمد از همه آسمانهاى هفتگانه ممنوع شد،و شياطين بوسيله پرتاب شدن ستارگان ممنوع گرديدند،و قريش كه چنان ديدند گفتند:
قيامتى كه اهل كتاب مى گفتند بر پا شده!
عمرو بن اميه كه از همه مردم آنزمان به علم كهانت وستاره شناسى داناتر بود بدانها گفت: بنگريد اگر آن ستارگانى است كه مردم بوسيله آنها راهنمائى مى شوند و تابستان و زمستان از روى آن معلوم گردد پس بدانيد كه قيامت بر پا شده و مقدمه نابودى هر چيز است و اگر غير از آنها است امر تازه اى اتفاق افتاده.
و همه بتها در صبح آن شب به رو در افتاد و هيچ بتى درآنروز بر سر پا نبود،و ايوان كسرى در آن شب شكست خورد وچهارده كنگره آن فرو ريخت.و درياچه ساوه خشك شد.ووادى سماوه پر از آب شد.
آتشكده هاى فارس كه هزار سال بود خاموش نشده بود در آن شب خاموش گرديد.
و مؤبدان فارس در خواب ديدند شترانى سخت اسبان عربى را يدك مى كشند و از دجله عبور كرده و در بلاد آنها پراكنده شدند،و طاق كسرى از وسط شكست خورد و رود دجله در آن وارد شد.
و در آن شب نورى از سمت حجاز بر آمد و همچنان بسمت مشرق رفت تا بدانجا رسيد،فرداى آن شب تخت هر پادشاهى سرنگون گرديد و خود آنها گنگ گشتند كه در آنروز سخن نمى گفتند.
دانش كاهنان ربوده شد و سحر جادوگران باطل گرديد،وهر كاهنى كه بود از تماس با همزاد شيطانى خود ممنوع گرديد وميان آنها جدائى افتاد.
آمنه گفت:بخدا فرزندم كه بر زمين قرار گرفت دستهاى خود را بر زمين گذارد و سر بسوى آسمان بلند كرد و بدان نگريست،و نورى از من تابش كرد و در آن نور شنيدم گوينده اى مى گفت:تو آقاى مردم را زادى او را محمد نام بگذار.
آنگاه او را بنزد عبد المطلب بردند و آنچه را مادرش آمنه گفته بود به عبد المطلب گزارش دادند،عبد المطلب او را در دامن گذارده گفت:
الحمد لله الذى اعطانى هذا الغلام الطيب الاردان قد ساد فى المهد على الغلمان
ستايش خدائى را كه بمن عطا فرمود اين فرزند پاك و خوشبورا كه در گهواره بر همه پسران آقا است.
آنگاه او را به اركان كعبه تعويذ كرد. (11) و در باره او اشعارى سرود.
و ابليس در آن شب ياران خود را فرياد زد(و آنها را بيارى طلبيد)و چون اطرافش جمع شدند بدو گفتند:اى سرور چه چيزتو را بهراس و وحشت افكنده؟گفت:واى بر شما از سر شب تابحال اوضاع آسمان و زمين را دگرگون مى بينم و بطور قطع درروى زمين اتفاق تازه و بزرگى رخ داده كه از زمان ولادت عيسى بن مريم تاكنون سابقه نداشته،اينك بگرديد و به بينيد اين اتفاق چيست؟
آنها پراكنده شدند و برگشتند و اظهار داشتند:ما كه تازه اى نديديم.
ابليس گفت:اين كار شخص من است آنگاه در دنيابجستجو پرداخت تا به حرم-مكه-رسيد،و مشاهده كرد فرشتگان اطراف آنرا گرفته اند،خواست وارد حرم شود كه فرشتگان بر اوبانگ زده مانع ورود او شدند،بسمت غار حرى رفت و چون گنجشكى گرديد و خواست در آيد كه جبرئيل بر او نهيب زد:
-برو اى دور شده از رحمت حق!ابليس گفت:اى جبرئيل از تو سؤالى دارم؟
گفت:بگو،پرسيد:از ديشب تاكنون چه تازه اى در زمين رخ داده؟
پاسخداد:محمد-صلى الله عليه و آله-بدنيا آمده.
شيطان پرسيد:مرا در او بهره اى هست؟گفت:نه.
پرسيد:در امت او چطور؟
گفت:آرى.ابليس كه اين سخن را شنيد گفت:خوشنود وراضيم.
و در حديث ديگرى كه در كتاب كمال الدين نقل كرده چنين است كه در شهر مكه شخصى يهودى سكونت داشت ونامش يوسف بود،وى هنگامى كه ستارگان را در حركت وجنبش مشاهده كرد با خود گفت:اين تحولات آسمانى بخاطرولادت همان پيغمبرى است كه در كتابهاى ما ذكر شده كه چون بدنيا آيد شياطين رانده شوند و از رفتن به آسمانها ممنوع گردند. و چون صبح شد بمجلسى كه چند تن از قريش در آن بودندآمد و بدانها گفت: آيا دوش در ميان شما مولودى بدنيا آمده؟
گفتند:نه.
گفت:سوگند به تورات كه وى بدنيا آمده و آخرين پيمبران است و اگر اينجا متولد نشده حتما در فلسطين متولد گشته است.
اين گفتگو گذشت و چون قريشيان متفرق شدند و بخانه هاى خود رفتند داستان گفتگوى با آن يهودى را با زنان و خاندان خودبازگو كردند و آنها گفتند:آرى ديشب در خانه عبد الله بن عبد المطلب پسرى متولد شده.
اين خبر را بگوش يوسف يهودى رساندند،وى پرسيد:آيا اين مولود پيش از آنكه من از شما پرسش كردم بدنيا آمده يا بعد ازآن؟گفتند:پيش از آن!گفت:آن مولود را بمن نشان دهيد.
قريشيان او را به درب خانه آمنه آوردند و بدو گفتند:فرزندخود را بياور تا اين يهودى او را به بيند،و چون مولود را آوردند ويوسف يهودى او را ديدار كرد جامه از شانه مولود كنار زد وچشمش به خال سياه و درشتى كه روى شانه وى بود بيفتاد دراينوقت قرشيان مشاهده كردند كه حالت غش بر آن مرد يهودى عارض شد و بزمين افتاد قرشيان تعجب كرده و خنديدند.
يهودى برخاست و گفت:آيا مى خنديد؟بايد بدانيد كه اين پيغمبر پيغمبر شمشير است كه شمشير در ميان شما مى نهد...
قرشيان متفرق شده و گفتار يهودى را براى يكديگر تعريف مى كردند.
و در حديثى كه مرحوم كلينى شبيه به روايت بالا از مردى ازاهل كتاب نقل كرده آنمرد كتابى به قرشيان كه وليد بن مغيرة وعتبة بن ربيعه و ديگران در ميانشان بود رو كرده و گفت: نبوت از خاندان بنى اسرائيل خارج شد و بخدا اين مولود همان كسى است كه آنها را پراكنده و نابود سازد!
قريش كه اين سخن را شنيدند خوشحال شدند،مرد كتابى كه ديد آنها خوشنود شدند بديشان گفت:خورسند شديد!بخداسوگند اين مولود چنان سطوت و تسلطى بر شما پيدا كند كه زبانزد مردم شرق و غرب گردد.
ابو سفيان از روى تمسخر گفت:او بمردم شهر خود تسلطمى يابد!
و نظير آنچه در روايات ما آمده برخى از اين حوادث درروايات اهل سنت نيز ذكر شده اما در بسيارى از آنها اين حوادث قبل از بعثت رسولخدا«ص »ذكر شده نه مقارن ولادت.
مانند رواياتى كه در سيره ابن هشام و تاريخ طبرى و جاهاى ديگر است و در صحيح بخارى نيز از ابن عباس روايت شده (12) و فخر رازى نيز در تفسير آيه شريفه «فمن يستمع الآن يجد له شهابا رصدا» (13) در مورد منع شياطين از نفوذ در آسمانها وتيرهاى شهاب همين گفتار را داشته و اقوالى در اينباره نقل كرده (14) و از ابى بن كعب نيز حديثى در اينمورد نقل كرده اند كه گفته است:
«لم يرم بنجم منذ رفع عيسى عليه السلام حتى بعث رسول الله-صلى الله عليه و آله-» (15) و در اشعار بعضى از شاعران عرب نيز قسمتى از اين حوادث در مورد مبعث آمده مانند اشعارزير كه از شاعرى بنام قيروانى نقل شده كه مى گويد:
و صرح كسرى تداعى من قواعده و انفاض منكسر الاوداج ذاميل و نار فارس لم توقد و ما خمدت مذالف عام و نهر القوم لم يسل خرت لمبعثه الاوثان و انبعثت ثواقب الشهب ترمى الجن بالشعل
يك سئوال
اكنون جاى يك سئوال هست كه اگر كسى بگويد:آيانظير آنچه در اين روايات آمده در كتابهاى تاريخى و روايات غيراسلامى هم ذكرى از آنها شده يا نه؟
كه ما در پاسخ اين سئوال مى گوئيم:اولا اگر حديث وروايتى از نظر سند و صدور از امام معصوم عليه السلام براى ماثابت شد ديگر كدام روايت و تاريخى براى ما معتبرتر از آن حديث و روايت مى تواند باشد،و همه بحثها در همان قسمت اول واعتبار سند و به اصطلاح «صغراى قضيه »است،ولى پس ازاثبات ديگر استبعاد و زير سئوال بردن حديث،جز ضعف ايمان وتاريخ زدگى محمل ديگرى نمى تواند داشته باشد،وگرنه كدام تاريخ و روايتى معتبرتر از آن تاريخ و روايتى است كه از منبع وحى الهى سرچشمه گرفته باشد و كدام داستان و حديثى محكمتر از داستان و حديثى است كه از زبان پيمبران و ائمه معصوم عليهم السلام صادر گرديده باشد!
مگر نه اين است كه سرچشمه پر فيض و زلال همه علوم آنهايند؟و معيار صحت و سقم همه دانشهاى بشرى گفتار آنهااست؟
و ثانيا-مى گوئيم:مگر تاريخ صحيح و دست نخورده اى از گذشتگان و زمانهاى قديم در دست داريم كه ما بتوانيم اين روايات را با آنها منطبق ساخته و يا تاييدى از آنها بگيريم؟
جائى كه مقدس ترين كتابها مانند تورات و انجيل با آنهمه نسخه هاى متعددى كه معمولا از آنها در دست مردم آن زمانهابوده و جمله جمله و كلمه بكلمه آنها مورد احترام و متن دستورات دينى آنها بوده از دستبرد و تحريف و تصحيف و اسقاط در امان نبوده،و طاغوتهاى زمان و جيره خوارانشان احكام و فرامين آنها رابنفع ايشان تغيير داده و يا اسقاط كرده اند، ديگر چگونه كتابهاى تاريخى معدودى كه در زواياى كتابخانه ها با نسخه هاى خطى منحصر به فرد يا انگشت شمارى وجود داشته مى تواند مورد اعتمادباشد؟
و ثالثا-بر فرض كه چنين تاريخى وجود داشته باشد كه اوضاع و احوال آنزمانها را نوشته و ثبت كرده باشد آيا همه وقايعى كه در آنزمانها اتفاق افتاده در تاريخها ثبت و نگارش شده؟و آيا وسائل ارتباطى آنچنان بوده كه تاريخ نگاران بتواننداز هر اتفاقى كه در گوشه و كنار جهان آنروز اتفاق مى افتاده مطلع گردند و آنرا در تاريخ ثبت كنند؟مگر امروزه با تمام اين وسائل ارتباطى و مخابراتى و راديوها و تلويزيونها و ماهواره هاو...چنين كارى انجام شده و چنين ادعائى مى توان كرد؟... مگر وسائل ارتباطى جهان آزادند و مستقلانه و بدور از سياستها واختناقها و خارج از كانالهاى مخصوص و صافيهاى انحصارى مى توانند كوچكترين خبرى را منتشر كنند؟آن هم خبرى كه بصورت معجزه آسمانى براى شكست يك قدرت طاغوتى و يك دربار سلطنتى بوقوع پيوسته باشد...؟مگر معجزاتى امثال «شق القمر»كه وقوع آن مورد اتفاق همه مسلمانان مى باشد و بگفته دكتر سعيد بوطى-نويسنده مصرى-در كتاب فقه السيرة از امورمتفق عليه در نزد علماء و دانشمندان اسلامى است در تاريخهاى گذشته نقل شده...؟و بلكه معجزات انبياء گذشته مانند سردشدن آتش بر ابراهيم خليل عليه السلام و شكافته شدن دريابوسيله عصاى موسى و اژدها شدن و بلعيدن آن تمام مارهاى جادوئى ساحران و زنده شدن مردگان بدعاى حضرت مسيح وامثال آن جز در كتابهاى مقدس و مذهبى در تاريخها و روايات ديگر آمده و ذكرى از آنها ديده مى شود؟!...
و حقيقت آن است كه تاريخ نويسان و وقايع نگاران گذشته در انحصار طاغوتهاى زمان بوده-چنانچه امروزه نيز عموما اينگونه است و بشر هنوز نتوانسته خود را از قيد و بند ايشان آزاد سازد-وانبياء الهى نيز پيوسته بر ضد همان طاغوتها قيام مى كرده ومبارزه داشتند،و آنها همواره در صدد از بين بردن انبياء و محو نام و آثار ايشان بوده و بهر وسيله مى خواسته اند آنها را افرادى ماجراجو و بى شخصيت و افسادگر معرفى كنند،و هرگز اجازه نمى دادند آنها را بعنوان مردانى الهى كه قدرت انجام معجزه رادارند معرفى كنند،و بهمين دليل معجزاتى را كه بوسيله ايشان انجام مى شده انكار كرده و يا توجيه مى نمودند،و اگر كتابهاى آسمانى و روايات مذهبى نبود اثرى از اين معجزات بجاى نمانده و بدست ما نرسيده بود...
چنانچه اكنون نيز ما در انقلاب اسلامى خود كه يك انگيزه مذهبى داشته و ادامه آنرا نيز بيارى خدا همان انگيزه مذهبى وعشق شهادت طلبى در راه خدا و دين،تضمين كرده و بر ضدطاغوتهاى شرق و غرب قيام كرده همين شيوه تبليغى را مى بينيم كه هر حركتى بنفع اين انقلاب در داخل و يا خارج بشود مانندراهپيمايى ميليونى و غير ميليونى كه در داخل و يا خارج انجام مى گيرد اصلا منعكس نمى شود و در راديوها و وسائل ارتباطجمعى ذكرى از آن نمى شود،اما كوچكترين حركت ضدانقلاب-مانند اجتماعات اندكى كه جمعا به صد نفر نمى رسدبا آب و تاب در همه رسانه هاى گروهى بعنوان يك حركت ضدرژيم نه يكبار بلكه چند بار پخش مى گردد.
و بهمين دليل ما مى گوئيم انگيزه و نيازى براى تحقيق در تاريخهاى گذشته نداريم و اگر هم تتبع كنيم معلوم نيست بجائى برسيم،مگر اينكه بخواهيم بهر وسيله و هر ترتيبى كه شده تاييدى از تاريخ براى اين روايات پيدا كنيم اگر چه مجبور شويم براى تطبيق اين روايات با تاريخ دست به توجيه و تاويلهاى نامربوط بزنيم،چنانچه نظير آنرا در داستان اصحاب فيل ذكركرده و شنيديد و خوانديد،كه ما آنعمل را محكوم كرده و دليل برضعف ايمان و غرب زدگى و تاريخ زدگى و غيره دانستيم... .
پى نوشتها:
1-زندگانى پيغمبر اسلام تاليف نگارنده ص 40.
2-بحار الانوار ج 15 ص 180-186.
3-بحار الانوار ج 15 ص 180-186.
4 و 5 و 6-زندگانى پيغمبر اسلام ص 77 و 89 و 38 و 42.
7-اكمال الدين ص 111 و 112.
8-زندگانى پيغمبر اسلام ص 41.
9-آنچه ذيلا از سيره ابن هشام نقل كرده ايم تلخيص شده است.
10-خاتم پيغمبران ج 1 ص 502.
11-يعنى او را بكنار خانه كعبه آورد و براى سلامتى و پناه او از شر شياطين و دشمنان،بدنش را بچهار گوشه كعبه ماليد.
12-صحيح البخارى ج 6 ص 73.
13-سوره جن آيه 9.
14-مفاتيح الغيب ج 8 ص 241.
15-بحار الانوار ج 15 ص 331.
******************
قسمت هفتم
داستان شق صدر
داستان ديگرى كه مورد بحث و ايراد قرار گرفته و در برخى از روايات و كتابهاى اهل سنت آمده داستان «شق صدر»
آنحضرت است،كه قبل از ورود در آن بحث بايد اين مطلب راتذكر دهيم كه بر طبق نقل اهل تاريخ رسول خدا(ص)حدود پنج سال در ميان قبيله بنى سعد و در نزد حليمه ماند بدين ترتيب كه پس از پايان دو سال دوران شير خوارگى،حليمه آن كودك راطبق قرار قبلى نزد آمنه و عبد المطلب آورد ولى روى علاقه بسيارى كه بآنحضرت پيدا كرده بود با اصرار زيادى دو باره آن فرزند را از مادرش گرفته و بميان قبيله برد،و اين جريان شق صدربگونه اى كه نقل شده در سالهاى چهارم يا پنجم عمر شريف آنحضرت اتفاق افتاده است،و ما ذيلا اصل داستان را از روى كتابهاى اهل سنت براى شما نقل كرده و سپس ايراد و اشكال آنرا ذكر مى كنيم و از اينرو مى گوئيم:
اين داستان را بسيارى از محدثين و سيره نويسان اهل سنت روايت كرده اند مانند«مسلم »در كتاب صحيح،در ضمن چندحديث و ابن هشام در سيره و طبرى در كتاب تاريخ خود، وكازرونى در كتاب المنتقى و ديگران (1) ،و ما در آغاز يكى ازرواياتى را كه در صحيح مسلم آمده ذيلا براى شما نقل مى كنيم و سپس به بحثهاى جنبى و صحت و سقم آن مى پردازيم:
«روى مسلم بن حجاج عن انس بن مالك ان رسول الله(ص)اتاه جبرئيل و هو يلعب مع الغلمان فاخذه و صرعه،فشق عن قلبه فاستخرج القلب فاستخرج منه علقة فقال:هذا حظ الشيطان منك،ثم غسله فى طست من ذهب بماء زمزم،ثم لامه ثم اعاده فى مكانه.
«و جاء الغلمان يسعون الى امه-يعنى ظئره-فقالوا:ان محمدا قدقتل فاستقبلوه و هو منتقع اللون،قال انس:و قد كنت ارى اثر ذلك فى صدره ».
يعنى مسلم از انس بن مالك روايت كرده كه روزى جبرئيل هنگامى كه رسول خدا با پسر بچگان بازى مى كرد نزد وى آمده واو را گرفت و بر زمين زد و سينه او را شكافت و قلبش را بيرون آورد و از ميان قلب آنحضرت لكه خونى بيرون آورده و گفت:اين بهره شيطان بود از تو،و سپس قلب آنحضرت را در طشتى از طلا با آب زمزم شستشو داده آنگاه آنرا بهم پيوند داده و بست و درجاى خود گذارد...
پسر بچگان بسوى مادر شيرده او آمده و گفتند:محمد كشته شد!
آنها بسراغ او رفته و او را در حالى كه رنگش پريده بود مشاهده كردند!
انس گفته:من جاى بخيه ها را در سينه آنحضرت مى ديدم.
و در سيره ابن هشام از حليمه روايت كرده كه گويد:آنحضرت بهمراه برادر رضاعى خود در پشت خيمه هاى ما به چراندن گوسفندان مشغول بودند كه ناگهان برادر رضاعى او بسرعت نزد ماآمد و به من و پدرش گفت:اين برادر قرشى ما را دو مرد سفيد پوش آمده و او را خوابانده و شكمش را شكافتند و ميزدند!
حليمه گفت:من و پدرش بنزد وى رفتيم و محمد را كه ايستاده ورنگش پريده بود مشاهده كرديم،ما كه چنان ديديم او را به سينه گرفته و از او پرسيديم:اى فرزند تو را چه شد؟فرمود: دو مرد سفيدپوش آمدند و مرا خوابانده و شكمم را دريدند و بدنبال چيزى مى گشتند كه من ندانستم چيست؟
حليمه گويد:ما او را برداشته و بخيمه هاى خود آورديم. (2) و در هر دوى اين نقلها هست كه همين جريان سبب شد تاحليمه آنحضرت را بنزد مادرش آمنه باز گرداند.
و اين داستان تدريجا در روايات توسعه يافته تا آنجا كه گفته اند:داستان شق صدر در دوران زندگى آنحضرت چهار ياپنج بار اتفاق افتاده،در سه سالگى(همانگونه كه شنيديد)و در ده سالگى،و هنگام بعثت،و در داستان معراج...و در اينباره اشعارى نيز از بعضى شعراى عرب نقل كرده اند. (3) و بلكه برخى از مفسران سوره انشراح و آيه «الم نشرح لك صدرك »را بر اين داستان منطبق داشته و شان نزول آن دانسته اند. (4)
ايرادهائى كه به اين داستان شده
اين داستان بگونه اى كه نقل شده و شما شنيديد از چندجهت مورد خدشه و ايراد واقع شده:
1-اختلاف ميان اين نقل و نقلهاى ديگر در مورد علت بازگرداندن رسول خدا(ص)بمكه و نزد مادرش آمنه كه در اين دو نقل همانگونه كه شنيديد سبب باز گرداندن آنحضرت همين جريان ذكر شده و اين ماجرا طبق اين دو روايت در سال سوم از عمر آنحضرت اتفاق افتاده،در صورتيكه در روايات ديگر و ازجمله در همين سيره ابن هشام(ص 167)براى باز گرداندن آنحضرت علت ديگرى نقل كرده و آن گفتار نصاراى حبشه بودكه چون آن كودك را ديدند بيكديگر گفتند ما اين كودك راربوده و به ديار خود خواهيم برد چون وى سرنوشت مهمى دارد...
و سال بازگرداندن آنحضرت را نيز در روايات ديگر سال پنجم عمر آنحضرت ذكر كرده اند (5) و در كيفيت اصل داستان نيزميان روايت ابن هشام و طبرى و يعقوبى اختلاف است،چنانچه در سيرة المصطفى آمده و در روايت طبرى آمده است كه چند نفربراى غسل و التيام باطن آنحضرت آمده بودند كه يكى از آنهاامعاء آنحضرت را بيرون آورده و غسل داد و ديگرى قلب آنحضرت را و سومى آمده و دست كشيد و خوب شد و آنحضرت را از زمين بلند كرد (6) كه همين اختلاف سبب ضعف نقل مزبور مى شود.
2-خير و شر و خوبى و بدى قلب انسانى،از امور اعتقادى ومعنوى است و چگونه با عمل جراحى و شكافتن قلب و شستشوى آن مى توان ماده شر و بدى را بصورت يك لخته خون بيرون آوردو شستشو داد؟و آيا هر انسانى مى تواند اينكار را انجام دهد؟و يااين غده بدى و شر فقط در سينه رسول خدا بوده و ديگران ندارند...؟و امثال اينگونه سئوالها؟و از اينرو مرحوم طبرسى درمجمع البيان در داستان معراج فرموده:
«اينكه روايت شده كه سينه آنحضرت را شكافته و شستشودادند ظاهر آن صحيح نيست و قابل توجيه هم نيست مگر به سختى،زيرا آنحضرت پاك و پاكيزه از هر بدى و عيبى بوده وچگونه مى توان دل و اعتقادات درونى آنرا با آب شستشوداد؟...» (7)
و مسيحيان بهمين حديث تمسك كرده و گفته اند جز عيسى بن مريم هيچيك از فرزندان آدم معصوم نيستند و همگى مورددستبرد شيطان واقع شده اند و تنها عيسى بن مريم بود كه چون فوق مرتبه بشرى و از عالم ديگرى بود مورد دستبرد وى قرارنگرفت...!
و از اين گذشته چگونه اين عمل چند بار تكرار شد و حتى پس از نبوت و بعثت آن بزرگوار باز هم نياز به عمل جراحى پيداشد؟و آيا اين غده هر بار كه عمل مى شد دوباره عود مى كرد و فرشته هاى الهى مجبور مى شدند بدستور خداى تعالى مجددامبادرت به اين عمل جراحى نموده و موجبات ناراحتى آن بزرگواررا فراهم سازند؟...
3-بگونه اى كه نقل شده اين شكافتن و بستن بصورت اعجازو خارق العاده بوده و همانند يك عمل جراحى و معمولى نبوده كه احتياج به زمان و مدت و ابزار و وسائل جراحى و نخ و سوزن وبخيه كردن و غيره داشته باشد،و همانگونه كه مى دانيم معجزه ازنشانه هاى نبوت و ابزار كار پيمبران الهى براى اثبات مدعاى آنان بوده و چگونه در حال كودكى آنحضرت چنين معجزه اى ازآنحضرت صادر گرديده؟
مگر اينكه بگوئيم از«ارهاصات »بوده همانگونه كه پيش ازاين در داستان اصحاب فيل گفته شد.
4-چگونه مى توان معناى اين روايت را با آياتى كه در قرآن كريم آمده و هر نوع تسلط و نفوذى را از طرف شيطان در دل پيغمبران ومردان الهى و حتى مؤمنان و متوكلان سلب و نفى كرده جمع كرد وميان آنها را وفق داد،مانند آيه شريفه اى كه مى فرمايد:
و آيه ديگرى كه فرموده: (8)
«...انه ليس له سلطان على الذين آمنوا و على ربهم يتوكلون » (9) و آيه «...و لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين...» (10)
و بهر صورت اين روايت از جهاتى مورد خدشه و ايراد واقع شده،و حتى بعضى گفته اند:اين حديث ساخته و پرداخته مسيحيان و كليساها است و مؤيد روايت ديگرى است كه درصحيح بخارى و مسلم آمده كه جز عيسى بن مريم همه فرزندان آدم هنگام ولادت مورد دستبرد شيطان واقع شده و شيطان در اونفوذ مى كند و همين سبب گريه نوزاد مى گردد...فقط عيسى بن مريم بود كه در حجاب و پرده بود و از دستبرد شيطان محفوظ ماند... (11)
پاسخى كه به اين ايرادها داده اند:
در برابر اين ايرادها پاسخهائى داده اند،از آنجمله:
1-دكتر محمد سعيد بوطى در كتاب فقه السيرة گويد:
حكمت الهى در اين حادثه ريشه كن كردن غده شر و بدى ازجسم رسول خدا نبوده تا اين اشكالها لازم آيد،زيرا اگر منبع وريشه شرور غده هاى جسمانى يا لكه هاى خونى در بدن باشدلازمه اش همان است كه افراد شرور و بد خواه را با يك عمل جراحى بصورت افرادى نيكوكار و خيرخواه در آورد،بلكه ظاهرآنست كه حكمت در اين داستان آشكار كردن امر رسالت وآماده ساختن رسول خدا براى عصمت و وحى از زمان كودكى باوسائل مادى بوده،تا براى ايمان مردم و تصديق رسالت آنحضرت نزديكتر و اقرب باشد،و در نتيجه اين عمل يك تطهير معنوى بوده لكن به اين صورت مادى و حسى تا اين اعلان الهى وسيله اى براى رساندن به گوشها و ديدگان مردم باشد...
و حكمت هر چه باشد،وقتى خبرى صحيح و ثابت بود ديگرجائى براى بحث و توجيه و يا رد آن نيست كه ما ناچار به توجيهات و اينگونه تاويلهاى بعيده باشيم،و كسى كه در چنين رواياتى ترديد كند منشاى جز ضعف ايمان بخداى تعالى ندارد.
و اينرا بايد بدانيم كه ميزان پذيرفتن خبر و حديث،درستى وصحت آن است،و هنگامى كه خبر و حديثى از اين جهت به اثبات رسيد ديگر چاره اى جز پذيرفتن و قبول آن نداريم و آنراروى سر مى گذاريم،و ميزان فهم ما در معناى آن دلالت لغت عرب و احكام آن است،و اصل در كلام نيز حقيقت است،واگر قرار باشد كه هر خواننده و بحث كننده اى بتواند كلام را ازمعناى حقيقى خود به معانى مجازى آن برگرداند ارزش لغت ازميان رفته و دلالتى براى آن باقى نمى ماند و مردم در فهم معانى الفاظ دچار سرگردانى مى شوند.
و گذشته از اين چه انگيزه و اجبارى براى اينكار هست؟جزآنكه كسى دچار ضعف ايمان بخداى تعالى گردد،و يا ضعف يقين به نبوت رسول خدا و صدق رسالت آنحضرت،و گرنه يقين پيدا كردن به آنچه روايت و نقل آن صحيح و ثابت است خيلى آسانتر از اين حرفها است چه حكمت و سر آن معلوم باشد و چه نباشد! (12)
2-از نويسندگان و دانشمندان معاصر شيعه،هاشم معروف حسينى نيز نظير همين گفتار را در كتاب سيرة المصطفى اختيارنموده و پس از آنكه اختلاف نقلها را ذكر مى كند گفته است:
اين اختلافات،اگر چه موجب مى شود تا انسان در اصل داستان ترديد كند بخصوص اگر سندهاى آنرا بر اصولى كه درروايات مورد قبول است عرضه كنيم،ولى با اينحال اين مطلب به تنهائى براى انكار اين داستان از اصل و اساس و متهم ساختن نقل كنندگان كافى نيست،زيرا آنچه را اينان نقل كرده اند نوعى از اعجاز است و عقل چنين حوادثى را محال ندانسته و قدرت خداى تعالى را برتر مى داند از آنچه عقلها بدان احاطه ندارد واوهام و پندارها درك آن نتواند،و زندگى رسول اعظم خداوندمقرون است با امثال اين گونه حوادثى كه براى دانشمندان ومحققان قابل تفسير و توجيه نبوده و جز اراده ذات باريتعالى انگيزه اى نداشته «و ليس ذلك على الله بعزيز» (13)
3-علامه طباطبائى در كتاب شريف الميزان در دو جاداستان را نقل كرده يكى در ذيل داستان اسراء و معراج در سوره «اسرى »و ديگرى در ذيل آيه «الم نشرح لك صدرك »و در هردو جا آنرا حمل بر«تمثل برزخى »نموده كه در عالم ديگرى شستشوى باطن آنحضرت به اين كيفيت در پيش ديدگان رسول خدا مجسم گشته و مشاهده گرديده است،و داستانهاى ديگرى را نيز كه در روايات معراج آمده مانند مجسم شدن دنيا در نزدآنحضرت با آرايش كامل،و انواع نعمت ها و عذابها براى اهل بهشت و جهنم همه را از همين قبيل دانسته و بهمين معنا حمل كرده است (14)
نگارنده گويد:اين داستان را محدث جليل القدر مرحوم ابن شهر آشوب بگونه اى ديگر نقل كرده كه بسيارى از اين اشكالها برآن وارد نيست و اصل نقل اين محدث بزرگوار شيعه در داستان منشا زندگى و دوران كودكى آنحضرت در كتاب مناقب اينگونه است كه از حليمه نقل كرده كه در خاطرات زندگى آن بزرگواردر سالهاى پنجم از عمر شريفش مى گويد:
«...فربيته خمس سنين و يومين فقال لى يوما:اين يذهب اخوانى كل يوم؟قلت:يرعون غنما، فقال:اننى ارافقهم،فلماذهب معهم اخذه ملائكة و علوه على قلة جبل و قاموا بغسله وتنظيفه، فاتانى ابنى و قال:ادركى محمدا فانه قد سلب،فاتيته فاذا بنور يسطع فى السماء فقبلته و قلت: ما اصابك؟قال:
لا تحزنى ان الله معنا،و قص عليها قصته،فانتشر منه فوح مسك اذفر،و قال الناس:غلبت عليه الشياطين و هو يقول:ما اصابنى شى ء و ما على من باس ». (15)
يعنى-من پنج سال و دو روز آنحضرت را تربيت كردم،درآنهنگام روزى بمن گفت:برادران من هر روز كجا مى روند؟
گفتم:گوسفند مى چرانند،محمد گفت:من امروز بهمراه ايشان مى روم،و چون با ايشان رفت فرشتگان او را گرفته و بر قله كوهى بردند و به شستشو و تنظيف او پرداختند،در اينوقت پسرم بنزد من آمد و گفت:محمد را درياب كه او را ربودند!من بنزدوى رفتم و نورى ديدم كه از وى بسوى آسمان ساطع بود،او رابوسيده گفتم:چه بر سرت آمد؟پاسخداد:محزون مباش كه خدابا ما است و سپس داستان خود را براى او بازگو كرد،و دراينوقت از وى بوى مشك خالص بمشام مى رسيد و مردم مى گفتند:شياطين بر او چيره شده اند و او مى فرمود:چيزى بر من نرسيده و باكى بر من نيست...
و اينك بر طبق اين نقل مى گوئيم:گذشته از اينكه نقلهاى گذشته مورد اشكال بود و با يكديگر اختلاف داشت با اين نقل هم مخالف است،و اگر بناى پذيرفتن اين داستان باشد همين نقل كه خالى از اشكالات است براى ما معتبرتر است و نيازى هم به توجيه و تاويل نداريم و تاويلى هم كه مرحوم استاد طباطبائى كرده اند اگرداستان مربوط به معراج رسول خدا(ص)تنها بود توجيه خوبى بود،چون در پاره اى از روايات كه در مورد مشاهدات ديگرآنحضرت رسيده به همان لفظ تمثيل آمده و با قرينه آنها مى توان اين داستان را نيز همانگونه توجيه و تفسير كرد،اما شنيديد كه اين داستان در كودكى آنحضرت اتفاق افتاده و اگر در موارد ديگرهم اتفاق افتاده باشد اين تفسير و توجيه در همه جا دشوار بنظرمى رسد، مگر آنكه همان توجيه را با قرينه اى كه ذكر شد شاهدو نمونه اى براى موارد ديگر بگيريم.
و در پايان اين بحث ذكر اين قسمت هم جالب است كه درپايان روايت صحيح مسلم همانگونه كه خوانديد آمده كه انس بن مالك گفته بود:من جاى بخيه ها را در سينه رسولخدا مى ديدم.
و راوى،يا انس بن مالك تصور كرده بودند كه اين شكافتن وبستن،با چاقو و كارد و نخ و سوزن بوده،در صورتيكه اگر هم ماداستان را اينگونه كه نقل شده بود بپذيريم بعنوان يك معجزه وامر خارق عادت مى پذيريم،و در متن حديث هم لفظ التيام آمده بود نه دوختن!
پى نوشتها:
1-صحيح مسلم ج 1 ص 101-102 سيره ابن هشام ج 1 ص 164-165.طبرى ج 1 ص 575.
المنتقى فى مولود المصطفى «الباب الرابع من القسم الثانى ».
2-سيره ابن هشام ج 1 ص 164-165.
3-الصحيح من السيرة ج 1 ص 83.و پاورقى فقه السيرة ص 63.
4-تفسير مفاتيح الغيب فخر رازى ج 32 ص 2.
5-بحار الانوار ج 15 ص 337 و 401.
6-سيرة المصطفى ص 46.
7-مجمع البيان ج 3 ص 395.
8-سوره الاسراء آيه 65.
9-سورة النحل آيه 99.
10-سورة الحجر آيه 40-41.
11-الصحيح من السيرة ج 1 ص 87.
12-فقه السيرة ص 63.
13-سيرة المصطفى ص 46.
14-الميزان ج 13 ص 33 و ج 20 ص 452.
15-مناقب آل ابيطالب ج 1 ص 33.
******************
قسمت نهم
شخصيت عبد المطلب
چند جمله در باره شخصيت عبد المطلب:
ما پيش از اين در داستان نذر عبد المطلب براى ذبح عبد الله شمه اى از حالات او و شخصيت الهى و اعتقاد و ايمان او را به خداى يكتا بيان داشتيم (1) و پيش از آن نيز در باره ايمان اجدادرسول خدا(ص)تفصيلا مطالبى ذكر شد (2) چنانچه در خلال همين چند روايتى هم كه در اين قسمت بيان شد شواهد زيادى بر اين مطلب وجود داشت (3) و در اينجا نيز اضافه مى كنيم كه به عقيده بسيارى از دانشمندان شيعه و اهل سنت عبد المطلب درمكه معظمه منادى توحيد و يكتا پرستى و مخالف با هر نوع شرك و بت پرستى بوده است،اگر چه برخى معتقدند كه از اظهارعقيده خويش تقيه مى كرد و روى مصالحى در اجتماعات ومراسم بت پرستان شركت مى نمود.چنانچه شيخ صدوق(ره)
گويد:
«و كان عبد المطلب و ابو طالب من اعرف العلماء و اعلمهم بشان النبي-صلى الله عليه و آله-و كانا يكتمان ذلك عن الجهال و اهل الكفر و الضلال » (4)
عبد المطلب و ابو طالب از جمله دانشمندانى بودند كه بيش ازديگران دانائى و معرفت در حق رسول خدا(ص)داشتند و چنان بودند كه معرفت خود را نسبت به آنحضرت از نادانان و كافران وگمراهان كتمان مى كردند.
و از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گويد:ازامير المؤمنين(ع)شنيدم كه مى فرمود:بخدا سوگند نه پدرم و نه جدم عبد المطلب و نه هاشم و نه عبد مناف هيچكدام هرگز بتى را پرستش نكردند،بدانحضرت عرض شد:پس آنها چه چيزى راپرستش مى كردند؟فرمود:
«كانوا يصلون على البيت على دين ابراهيم عليه السلام متمسكين به ».
آنها بر طبق آئين ابراهيم(ع)بسوى خانه كعبه نماز گذارده و بردين او تمسك مى جستند (5)
و يعقوبى در تاريخ خود درباره عبد المطلب گويد:
-و رفض عبادة الاصنام،و وحد الله عز و جل و وفى بالنذرو سن سننا نزل القرآن باكثرها...
او كسى بود كه پرستش بتها را ترك كرد و خداى عز و جل را به يكتائى شناخت،و وفاى بنذر كرد و سنتهائى را مقرر داشت كه بيشتر آنها را قرآن امضاء كرد...
و سپس سنتهاى او را ذكر كرده آنگاه گويد:
-فكانت قريش تقول عبد المطلب ابراهيم الثاني
يعنى چنان شد كه قرشيان عبد المطلب را ابراهيم دوم مى گفتند.
و در پايان،داستان خشك سالى مكه و قحطى زدگى قريش وبدنبال آن دعاى عبد المطلب و آمدن باران به دعاى او را به تفصيل ذكر كرده و اشعار برخى از قرشيان را در اين باره بيان داشته كه گويد:
بشيبة الحمد اسقى الله بلدتنا و قد فقدنا الكرى و اجلوز المطر منا من الله بالميمون طائرة و خير من بشرت يوما به مضر مبارك الامر يستسقى الغمام به ما في الانام له عدل و لا خطر
و ثقة الاسلام كلينى(ره)در اصول كافى بسند خود از زراره ازامام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود:
«يحشر عبد المطلب يوم القيامة امة واحدة عليه سيماءالانبياء و هيبة الملوك » (6)
محشور مى شود درحالى كه سيماى (7) پيمبران و هيبت پادشاهان را دارد.
و در حديث ديگرى كه از مقرن و محمد بن سنان و مفضل بن عمر از امام صادق(ع)روايت كرده با مختصر اختلافى اينگونه است:
«يبعث عبد المطلب امة وحدة عليه بهاء الملوك و سيماءالانبياء...» (8)
-عبد المطلب بصورت يك امت مبعوث شود،و درخشندگى پادشاهان وسيماى پيمبران را داراست...
و از فخر رازى در كتاب «اسرار التنزيل »و شهرستانى در كتاب «الملل و النحل »نيز دليلهائى درباره ايمان و اسلام عبد المطلب سخنانى نقل شده و تا جائى كه شهرستانى گويد:عبد المطلب به بركت نور نبوت سخنان حكمت آميز و بزرگى اظهار كرد كه حكايت از ايمان او به روز جزا و اسلام او مى كند مانند اينكه دروصاياى خود مى گفت:هرگز از دنيا ستمكارى بيرون نخواهدرفت جز آنكه كيفر ستم و ظلم خود را خواهد ديد،تا آنكه هنگامى مرد ستمكارى از دنيا رفت بى آنكه كيفر ببيند،و چون به عبد المطلب جريان را گفتند او در پاسخ گفت:
«و الله ان وراء هذه الدار دار يجزى فيها المحسن باحسانه و يعاقب فيها المسى ء باساءته »
-بخدا سوگند از پس اين خانه خانه ديگرى است كه نيكوكار پاداش نيكو كارى خود را دريافت كند و بد كار در برابر عمل بد خود كيفر بيند.
و به بركت همان نور مقدس بود كه به ابرهه گفت:
«ان لهذا البيت ربا يحفظه ».
براستى كه اين خانه را پروردگارى است كه او را نگهبانى خواهدكرد... (9)
و شيخ صدوق(ره)در كتاب خصال بسند خود از امير المؤمنين(ع)
روايت كرده كه در وصيت رسول خدا(ص)به آنحضرت آمده كه بدو فرمود:
اى على براستى كه عبد المطلب پنج سنت را در جاهليت مقرر داشت كه خداى تعالى آنها را در اسلام امضاء فرمود.
آنگاه آن سنتهاى پنجگانه را به تفصيل ذكر فرموده كه بطورخلاصه اينگونه است:
1-حرمت زن پدر بر پسران 2-خمس گنجها و غنائم 3-سقايت حاجيان 4-ديه قتل به صد شتر 5-عدد طواف به هفت شوط.
و سپس فرمود:
«يا على ان عبد المطلب كان لا يستقسم بالازلام.و لا يعبد الاصنام و لا ياكل ما ذبح على النصب،و يقول:انا على دين ابراهيم » (10)
اى على،براستى كه شيوه عبد المطلب چنان بود كه(مانند مردم زمان جاهليت)بوسيله ازلام(تيرهاى مخصوص آن زمان)قرعه نمى زد و قسمت نمى كرد،و بتها را پرستش نمى كرد،و از آنچه براى بتان مى كشتند(طبق رسوم مردم جاهليت)نمى خورد،و مى گفت:من بر دين و آئين ابراهيم هستم.
و بالاخره از مجموع آنچه در گذشته و در اينجا گفته شدايمان عبد المطلب به مبدا و معاد و رسالت انبياء الهى وشخصيت والاى او از روى روايات و تواريخ بخوبى روشن گرديد و ما و شما را از تحقيق و بحث بيشتر مستغنى و بى نيازگردانيد و اينك بدنباله بحث تاريخى خود باز گرديم.
كفالت ابو طالب
پيش از اين گفتيم كه ابو طالب با عبد الله-پدر رسول خدا(ص)-از طرف پدر و مادر برادر بود و از عموهاى ديگرآنحضرت نسبت به آنحضرت مهربانتر و علاقه مندتر بود.
و شايد به همين سبب نيز بود كه عبد المطلب چه در زمان سلامت و چه در هنگام بيمارى و احتضار سفارش آنحضرت را به ابو طالب كرده و بالاخره هم كفالت آنحضرت را پس از مرگ خود به ابو طالب سپرد،چنانچه در چند صفحه پيش از اين خوانديد.
و در اسد الغابة چند قول در اين باره نقل كرده مانند اينكه چون هنگام مرگ عبد المطلب فرا رسيد پسرانش را جمع كرده وسفارش رسول خدا را به آنها كرد،و بدنبال آن زبير و ابو طالب-دو تن از پسران عبد المطلب-درباره كفالت رسول خدا(ص)
قرعه زدند و قرعه به نام ابو طالب در آمد،و قول ديگر آن است كه اين انتخاب را خود عبد المطلب كرد و ابو طالب را براى كفالت آن حضرت انتخاب نمود چون ابو طالب در ميان عموهاى آنحضرت مهربانتر از ديگران نسبت به او بود،و قول سوم آن است كه عبد المطلب در اين باره مستقيما به ابو طالب وصيت كردو محمد(ص)را تحت كفالت او قرار داد،و قول چهارم آن است كه نخست زبير از آن حضرت كفالت كرد و چون زبير از دنيارفت كفالت آنحضرت را ابو طالب بعهده گرفت (11) كه البته خودابن اثير اين قول آخر را از نظر تاريخى غلط دانسته و رد مى كند.
ولى در كتابهاى تاريخى و سيره هاى ديگرى كه نوشته شده از اين اقوال اثرى نيست و همگى نوشته و روايت كرده اند كه:
عبد المطلب هنگام مرگ ابو طالب را كفيل رسولخدا(ص)قرارداده و به او در اين باره وصيت كرد مانند سيره ابن هشام و تاريخ طبرى و تاريخ يعقوبى و مروج الذهب و طبقات ابن سعد (12) .. .
و در مناقب ابن شهر آشوب از كتاب اوزاعى داستان رابگونه اى ديگر نقل كرده و آن چنين است كه مى گويد:
رسول خدا(ص)در دامان عبد المطلب زندگى مى كرد تا چون حدود صد ودو سال از عمر عبد المطلب گذشت (13) و رسول خدا(ص)هشت ساله شده بود.عبد المطلب پسرانش را جمع كرد و بدانها گفت:محمد يتيم است.اورا سرپرستى كنيد و نيازمند است او را بى نياز كنيد و وصيت و سفارش مرادرباره او حفظ كنيد!
ابو لهب گفت:من اينكار را خواهم كرد؟
عبد المطلب بدو گفت:شرت را از او باز دار!
عباس اظهار داشت:من اين كار را به عهده خواهم گرفت؟
عبد المطلب-تو مرد خشمناكى هستى مى ترسم او را آزار دهى!
ابو طالب-من اين دستور را اجرا مى كنم و كفالت او را به عهده مى گيرم؟
عبد المطلب-آرى تو سرپرستى او را بعهده گير!
و سپس بدنبال اين سخن رو به محمد(ص)كرده و گفت:
«يا محمد اطع له »
اى محمد از وى اطاعت كن!
محمد(ص)گفت:«يا ابه لا تحزن فان لى ربا لا يضيعنى »!
-پدر جان غمگين مباش مرا پروردگارى است كه تباهم نخواهد كرد(و به حال خود وا نخواهد گذارد)و از آن پس ابو طالب او را در كنار خود گرفت و از وى حمايت كرد (14) ...
و بهر صورت عموم سيره نويسان و اهل تاريخ اشعارى نيز ازعبد المطلب در اين باره نقل كرده اند كه ابو طالب را مخاطب ساخته و بدو مى گويد:
اوصيك يا عبد مناف بعدى بموحد بعد ابيه فرد فارقه و هو ضجيع المهد فكنت كالام له فى الوجد تدنيه من احشائها و الكبد فانت من ارجى بنى عندى لدفع ضيم او لشد عقد
در اين اشعار عبد المطلب فرزندش ابو طالب را-كه طبق اين اشعار نامش عبد مناف بوده-مخاطب ساخته و او را به حمايت و سرپرستى رسول خدا(ص)توصيه مى نمايد.
درباره نام ابو طالب
اكنون كه سخن بدين جا رسيد اين چند جمله را نيز درباره نام ابو طالب بشنويد:
مسعودى در مروج الذهب-پس از نقل وصيت عبد المطلب بدانگونه كه گفته شد مى گويد البته در باره نام ابو طالب اختلاف شده،كه برخى آنرا عبد مناف دانسته و برخى هم عقيده دارند كه كنيه او همان نام او است و سپس داستانى ازامير المؤمنين(ع)در اين باره ذكر كرده و شعر زير را هم ازعبد المطلب نقل مى كند كه در مورد وصيت درباره رسول خدا(ص)
در شعر ديگرى(غير از آنچه در بالا ذكر شد)گويد:
اوصيت من كنيته بطالب??ابن الذى قد غاب ليس آئب ولى مرحوم ابن شهر آشوب در مناقب اين شعر را نيز اينگونه روايت كرده:
وصيت من كنيته بطالب عبد مناف و هو ذو تجارب بابن الحبيب اكرم الاقارب بابن الذى قد غاب غير آيب (15)
كه ابو طالب نيز-طبق آنچه از اوصاف رسول خدا(ص)ازراهبها شنيده بود-در پاسخش گفت:
لا توصنى بلازم و واجب انى سمعت اعجب العجائب من كل حبر عالم و كاتب بان بحمد الله قول الراهب
اين محدث بزرگوار پس از نقل اين ابيات از كتاب شرف المصطفى از ابو سعيد واعظ روايت كرده كه چون هنگام مرگ عبد المطلب فرا رسيد پسرش ابو طالب را طلبيد و بدو گفت:
اى پسر تو بخوبى شدت علاقه و محبت مرا نسبت به محمددانسته اى،اكنون بنگر تا چگونه وصيت مرا درباره او عمل خواهى كرد.
ابو طالب در پاسخ گفت:
يا ابه لا توصنى بمحمد فانه ابنى و ابن اخى.
-پدر جان مرا به محمد سفارش نكن كه او پسر من و برادر زاده من است؟
و بدنبال اين روايت گويد:
چون عبد المطلب از دنيا رفت ابو طالب آنحضرت را بر خود و همه خاندانش در خوراك و پوشاك مقدم مى داشت. (16) و ابن حجر عسقلانى در كتاب «الاصابه »در اين باره گفته است:
ابو طالب بن عبد المطلب كه به كنيه اش مشهور گرديده،نامش بنابر مشهورعبد مناف است و برخى هم نام او را«عمران »گفته اند،و حاكم گفته:
بيشتر گذشتگان بر اين عقيده بوده اند كه نام او همان كنيه او است. (17)
پى نوشتها:
1-به قسمت سوم مراجعه نمائيد.
2-به قسمت دوم مراجعه نمائيد.
3-آنجا كه به ابو طالب مى گويد:«يا ابو طالب ان ادركت ايامه فاعلم انى كنت من ابصرالناس و اعلم الناس به...»و نيز سفارشهائى كه در جاهاى ديگر در باره آنحضرت مى نمود.
4-اكمال الدين ج 1 ص 171.
5-اكمال الدين ج 1 ص 174.
6-اصول كافى ج 1 ص 446.
7-معناى «امه واحدة »يا«وحدة »چنانچه مفسران در تفسير آيه «ان ابراهيم كان امة قانتالله »(سوره نحل آيه 120)گفته اند اين است كه او به تنهائى بجاى يك امت محشورمى شود چون در دنيا نيز در برابر مرام كفر و شرك تنها بود و شخص ديگرى با او هم عقيده وهم آهنگ نبود.
8-اصول كافى ج 1 ص 447.
9-بحار الانوار ج 15 ص 118-122 و الملل و النحل ج 3 ص 282.
10-خصال ج 1 ص 150.
11-اسد الغابة ج 1 ص 15.
12-سيره ابن هشام ج 1 ص 179.تاريخ طبرى ج 2 ص 32،تاريخ يعقوبى ج 2 ص 8، مروج الذهب ج 1 ص 313.طبقات ابن سعد ج 1 ص 118...
13-پيش از اين گفته شد كه در مدت عمر عبد المطلب در هنگام مرگ اختلاف است واين يكى از آن اقوال است.
14-مناقب آل ابيطالب(ط قم)ج 1 ص 35.
15-منظور از جمله «الذى قد غاب غير آيب »در هر دو مورد ظاهرا«عبد الله »پدر رسول خدا(ص)است كه به يثرب رفت و باز نگشت.
16-مناقب آل ابيطالب(ط قم)ج 1 ص 36.
17-الاصابه ج 1 ص 115.
******************
قسمت دهم
در دامان ابو طالب
تا بدينجا هشت سال از عمر پر بركت رسول خدا(ص)را باخاطرات و حوادث ناگوارى كه براى آن بزرگوار بهمراه داشت پشت سر گذارديم.و اكنون آنحضرت در خانه ابو طالب وارد شده و دامن پر مهر عموى عزيزش آماده تربيت و پرورش و كفالت يتيم گرانقدر برادرش عبد الله بن عبد المطلب مى گردد،و بركسى كه از تاريخ اسلام مختصر اطلاعى داشته باشدپوشيده نيست كه ابو طالب يعنى آن مرد بزرگ،با چه فداكارى وگذشتى،و با چه اخلاص و ايثارى،اين وظيفه سنگين الهى واجتماعى را تا پايان عمر كه حدود چهل و سه سال طول كشيد به انجام رسانيد،و از اين رهگذر چه حق بزرگى بر عموم مسلمانان جهان تا روز قيامت دارد«فجزاه الله عن الاسلام و عن المسلمين خير الجزاء».
مرحوم ابن شهر آشوب در كتاب مناقب از ابن عباس روايت كرده كه ابو طالب به برادرش عباس گفت:من(از وقتى كه محمد(ص)را در كفالت خود در آورده ام)از او جدا نمى شوم واطمينان به كسى نمى كنم(كه او را به وى بسپارم)...ابو طالب در اينجا داستانى از شرم و حياى آنحضرت نقل كرده و در پايان گويد:
-رسم ابو طالب چنان بود كه هر گاه مى خواست شام و نهار به فرزندان خود بدهد به آنها مى گفت:صبر كنيد تا پسرم(محمد)
بيايد،و(آنها صبر مى كردند)محمد(ص)مى آمد(و با آنها غذامى خورد...) (1) و نيز روايت كرده كه اين فرزند چنان بود كه دروقت خوردن و نوشيدن غذا و آب «بسم الله الاحد»مى گفت وشروع مى كرد و پس از فراغت نيز«الحمد لله كثيرا»مى گفت.
و هيچگاه از او دروغى نشنيدم...
و هيچگاه او را نديدم كه مانند ديگران بخندد...
و نديدم كه با كودكان بازى كند...
و تنهائى و تواضع براى او محبوبتر بود(و بيشتر به تنهائى علاقه داشت).
و شبيه اين گفتار در كتاب طبقات ابن سعد نيز روايت شده كه هر كه خواهد مى تواند براى اطلاع بدانجا مراجعه كند (2) و البته بايد دانست كه به همان مقدار كه ابو طالب نسبت به رسولخدا(ص)علاقه و محبت داشت و در تربيت و حفاظت اومى كوشيد همسرش فاطمه بنت اسد نيز حد اعلاى محبت رانسبت به آن بزرگوار مى نمود،و رسولخدا(ص)نيز تا پايان عمرمحبتهاى او را فراموش نكرد و اين روايت را كلينى(ره)وديگران در داستان وفات فاطمه از امام صادق(ع)روايت كرده اند كه پس از اينكه رسول خدا(ص)پيراهن خود را براى كفن او فرستاد و در تشييع جنازه وى حاضر گرديد و تابوت او را بردوش كشيد و پيش از دفن در قبر او خوابيد،و پس از دفن براى اوتلقين خواند...
...و كارهاى شگفت انگيز ديگرى كه موجب سئوال وپرسش عموم ياران و اصحاب آنحضرت گرديد و ما ان شاء الله تعالى در جاى خود-در حوادث سال چهارم هجرت نقل خواهيم كرد-از آنجمله در پاسخ پرسش كنندگان فرمود:
«اليوم فقدت بر ابى طالب،ان كانت لتكون عندها الشى ءفتؤثرنى به على نفسها و ولدها...» (3) .
-امروز نيكيهاى ابو طالب را از دست دادم،و شيوه فاطمه چنان بود كه اگر چيزى نزد او پيدا مى شد مرا بر خود و فرزندانش مقدم مى داشت...
چنانچه در استيعاب هم نظير اين گفتار با تلخيص و اجمال نقل شده كه رسول خدا(ص)پس از دفن او فرمود:
«انه لم يكن احد بعد ابى طالب ابر بى منها...» (4) .
-براستى كه غير از ابو طالب كسى نسبت به من از فاطمه(همسرش)مهربانتر نبود.
و در تاريخ يعقوبى نيز آمده كه رسول خدا(ص)در مرگ فاطمه فرمود:
«اليوم ماتت امى »،امروز مادرم از دنيا رفت،و سپس نظيرآنچه را در بالا نقل شد ذكر مى كند (5) و ما بخواست خداى تعالى شرح حال اين بانوى بزرگ اسلام و ايمان و سبقت او در اسلام و هجرت و فضائل ديگر او را در جاى خود ذكر خواهيم كرد.
و اكنون باز گرديم به دنباله بحث خود و تحقيق در باره مراحل بعدى زندگانى رسول خدا(ص) پس از كفالت و سرپرستى ابو طالب يعنى از هشتمين سال زندگانى آنحضرت به بعد.
آمدن باران به بركت وجود رسول خدا(ص)و دعاى ابو طالب
قاضى دحلان در كتاب سيره خود از ابن عساكر بسند خود ازمردى بنام جلهمة بن عرفطة نقل مى كند كه در سال قحطى وخشكسالى به مكه رفتم و مردم مكه را كه در كمال سختى بسرمى بردند مشاهده كردم كه در صدد چاره بر آمده و مى خواهندبراى طلب باران دعا كنند، يكى گفت:بنزد لات و عزى برويد،و ديگرى گفت:به «مناة »متوسل شويد.در اين ميان پيرى سالمند و خوش صورت را ديدم كه به مردم مى گفت:چرابى راهه مى رويد؟با اينكه يادگار ابراهيم خليل و نژاد حضرت اسماعيل در ميان شما است!
بدو گفتند:گويا ابو طالب را مى گوئى؟
گفت:آرى منظورم اوست!
مردم همگى برخاسته و من نيز همراه آنها آمدم و در خانه ابو طالب اجتماع كرده در را زدند و همينكه ابو طالب بيرون آمدمردم بسوى او هجوم برده و او را در ميان گرفتند و بدو گفتند: اى ابو طالب تو بخوبى از قحطسالى و خشكى بيابان وگرسنگى و تشنگى مردمان با خبرى اينك وقت آن است كه بيرون آيى و براى مردم از درگاه خدا باران طلب كنى!
گويد:ابو طالب كه اين سخن را شنيد از خانه بيرون آمد وپسرى همراه او بود كه همچون خورشيد مى درخشيد،و در حالى كه اطراف او را جوانان ديگرى گرفته بودند همچنان بيامد تابكنار خانه كعبه رسيد سپس آن پسر زيبا روى را بر گرفت و پشت او را به كعبه چسبانيد و با انگشتان خود به سوى آسمان اشاره كرد و با زبانى تضرع آميز بدرگاه خدا دعا كرد و طولى نكشيدكه پاره هاى ابر از اطراف گرد آمده باران بسيارى باريد و مردم رااز خشكسالى نجات داد،و بدنبال آن قصيده معروف لاميه ابو طالب را كه بعدها پس از بعثت درباره رسول خدا سروده وحدود 90 بيت است نقل كرده و مطلع آن اين بيت است:
و ابيض يستسقى الغمام بوجهه ثمال اليتامى عصمة للارامل
نگارنده گويد:
اين داستان-صرفنظر از مقام ارجمندى را كه براى رسولخداثابت مى كند-شاهد زنده اى براى گفتار ما است كه ما نيزبخاطر همان آنرا براى شما نقل كرديم و آن توجه عميقى است كه مردم مكه نسبت به ابو طالب از نظر روحانى داشتند و نفوذ معنوى و عظمت وى را در ميان قريش بخوبى ثابت مى كند،و اين مطلب را هم مى رساند كه ميراث انبياء گذشته نيز نزد ابو طالب بود و چنانچه در روايات معتبر شيعه آمده مقام شامخ وصايت پس از عبد المطلب بدو واگذار شده بود.
ابو طالب صرفنظر از علاقه اى كه از نظر خويشاوندى به يتيم برادر داشت،همانند جدش عبد المطلب از آينده درخشان رسولخدا(ص)با خبر بود و از روى اخبار گذشتگان و علائمى كه در دست داشت به نبوت و رسالت الهى وى در آينده واقف وآگاه بود،و همين سبب علاقه بيشتر او به محمد-صلى الله عليه و آله-مى گرديد.
و اين مطلب از روى اشعار بسيارى كه از ابيطالب نقل شده بخوبى واضح و روشن است و تعجب از برخى راويان ونويسندگان اهل سنت است كه با اينهمه در ايمان ابى طالب ترديد كرده و سخنانى گفته اند،و ما ان شاء الله در جاى خود باشرح و تفصيل بيشترى در اين باره بحث خواهيم كرد،و در اينجانيز يكى دو بيت از همان قصيده را براى شما نقل كرده و بدنبال بحث خود باز مى گرديم،كه از آنجمله است اين چند بيت:
لقد علموا ان ابننا لا مكذب لدينا و لا يعنى بقول الاباطل فاصبح فينا احمد في ارومة تقصر عنه سورة المتطاول فايده رب العباد بنصره و اظهر دينا حقه غير باطل (6)
و بنظر نگارنده اگر در باره ايمان ابو طالب جز همين قصيده وهمين اشعار نبود براى اثبات مطلب كافى بود تا چه رسد به دليلها و شواهد و روايات بسيار ديگرى كه در اين باره رسيده وانشاء الله در جاى خود مذكور خواهد شد.
خاطراتى از دوران كودكى آنحضرت از زبان ابو طالب:
بارى ابو طالب از هيچگونه محبت و فدا كارى در مورد تربيت و نگهدارى رسولخدا در دوران كودكى دريغ نكرد و پيوسته مراقب وضع زندگى و رفع احتياجات وى بود،و بگفته اهل تاريخ سرپرستى و تربيت آنحضرت را خود او شخصا به عهده گرفته بود و به كسى در اين باره اطمينان نداشت تا جائيكه به برادرش عباس مى گفت:
برادر!عباس بتو بگويم كه من ساعتى از شب و روز محمدرا از خود جدا نمى كنم و به كسى اطمينان ندارم تا آنجا كه در هنگام خواب خودم او را مى خوابانم و در بستر مى برم،و گاهى كه احتياج به تعويض لباس و يا كندن جامه دارد به من مى گويد:عمو جان صورتت را بگردان تا من جامه ام را بيرون بياورم و چون سبب اين گفتارش را مى پرسم به من پاسخ مى دهد:
براى آنكه شايسته نيست كسى به بدن من نظر افكند،و من از اين گفتار او تعجب مى كنم،و روى خود را از او مى گردانم.
و هم چنين نوشته اند:
شيوه ابو طالب آن بود كه هر گاه مى خواست نهار يا شام به بچه هاى خود بدهد بدانها مى گفت:صبر كنيد تا فرزندم-محمدبيايد و چون آنحضرت حاضر مى شد بدانها اجازه مى داد دست بطرف غذا ببرند.
ابن هشام در سيره خود مى نويسد:
در حجاز مرد قيافه شناسى بود كه نسب به طائفه «از دشنوءة » مى رسانيد و هر گاه به مكه مى آمد قرشيان بچه هاى خود را به نزد اومى بردند و او نگاه بصورت آنها كرده از آينده آنها خبرهائى مى داد.
در يكى از سفرهائى كه به مكه آمد،ابو طالب رسولخدا را برداشته وبنزد او آورد.چشم آنمرد برسولخدا افتاد و سپس خود را به كارى مشغول و سرگرم ساخت،پس از آن دو باره متوجه ابو طالب شده گفت: آن كودك چه شد؟او را نزد من آريد،ابو طالب كه اصرار آنمرد رابراى ديدن رسولخدا ديد،آنحضرت را از نظر او پنهان كرد،قيافه شناس چندين بار تكرار كرد:آن پسرك چه شد؟آن كودكى را كه نشان من داديد بياوريد كه بخدا داستانى در پيش دارد،ابو طالب كه چنان ديداز نزد آن مرد برخاسته و رفت.
اين اظهار علاقه شديد و اهميتى را كه ابو طالب در حفظ وحراست رسولخدا نشان مى داد سبب شده بود كه خانواده او نيزمحمد(ص)را بسيار دوست مى داشتند و در همه جا او را بر خودمقدم مى داشتند،گذشته از اينكه ابو طالب بطور خصوصى هم سفارش او را كرده بود.
مى نويسند:روزى كه ابو طالب رسولخدا-صلى الله عليه و آله-را از عبد المطلب باز گرفت و بخانه آورد به همسرش-فاطمه بنت اسد-گفت:بدان كه اين فرزند برادر من است كه در پيش من از جان و مالم عزيزتر است و مراقب باش مبادا احدى جلوى او را از آنچه مى خواهد بگيرد.فاطمه كه اين سخن را شنيدتبسمى كرده گفت:
آيا سفارش فرزندم محمد را به من مى كنى!در صورتيكه اواز جان و فرزندانم نزد من عزيزتر مى باشد!
و در روايت ديگرى است كه ابو طالب مى گفت:گاهى مرد زيبا صورتى را كه در زيبائى مانندش نبود مى ديدم كه نزد اومى آمد و دستى بسرش مى كشيد و براى او دعا مى كرد،و اتفاق افتاد كه روزى او را گم كردم و براى يافتن او به اين طرف وآنطرف رفتم ناگاه او را ديدم كه بهمراه مردى زيبا كه مانندش رانديده بودم مى آيد،بدو گفتم:فرزندم مگر بتو نگفته بودم هيچگاه از من جدا مشو!
آن مرد گفت:هر گاه از تو جدا شد من با او هستم و او رامحافظت مى كنم.
زندگى اجتماعى و سفرها و برخوردها
چنانچه از روى همرفته روايات و تواريخ اسلامى بدست مى آيد از همان اوائل ورود محمد(ص) بخانه ابو طالب زندگى اجتماعى و برخورد و ورود آنحضرت در اجتماع شروع مى شود،زيرا چنانچه مشهور است در همان سال نهم زندگى رسولخدا(ص)نخستين سفر آنحضرت بشام و برخورد با بحيراى راهب اتفاق افتاده،و سپس به ترتيب «داستان چوپانى كردن »وشركت در«حلف الفضول »و احيانا برخى از جنگها شروع مى شود،و ما قبل از نقل داستان بحيرا و نخستين سفر رسول خدا(ص)ناگزير از تذكر و توضيح يك مطلب هستيم،و آن تذكر اين مطلب است كه قريش در آنروزگار براى ادامه زندگى نياز شديدى به تجارت و مسافرت به شام و يمن داشتند و تابستان كه هوا گرم بود به شام مى رفتند و زمستان به يمن،و به تعبير قرآن كريم «رحلة الشتاء و الصيف » داشتند.و چنانچه پيش از اين گفته شد پدر آنحضرت يعنى عبد الله بن عبد المطلب هم در يكى از همان سفرهاى تجارتى كه بشام رفته بود در مراجعت در يثرب بيمار شد و همانجا از دنيا رفت.و ابو طالب هم با اينكه سيادت ورياست بر بنى هاشم داشت و از بزرگان قريش بشمار مى رفت،ولى از نظر زندگى فقير بود و همچون برخى از برادران ديگر خودمانند عباس بن عبد المطلب ثروتمند نبود،و از همين رو براى تامين زندگى خانواده پر عائله اى كه داشت ناچار به چنين سفرهائى بود.و اين حديث را يعقوبى و ديگران ازامير المؤمنين(ع)روايت كرده اند كه مى فرمود:
«ابى ساد فقيرا و ما ساد فقير قبله »
پدرم با فقرى كه داشت سيادت كرد،و پيش از وى فقيرى سيادت نكرد.
و اين هم عبارت خود يعقوبى است كه قبل از اين حديث گفته:
«و كان ابو طالب سيدا شريفا مطاعا مهيبا مع املاقه » (7) .
يعنى ابو طالب با اينكه فقير بود بزرگى شريف بود كه فرمانش مطاع و داراى هيبت و عظمت بود.
پى نوشتها:
1-مناقب آل ابيطالب(ط قم)ج 1 ص 36.
2-طبقات ابن سعد ج 1 ص 119-120.
3-بحار الانوار ج 35.
4-بحار الانوار ج 35.
5-تاريخ يعقوبى ج 2 ص 9.
6-تمامى اين قصيده را ابن هشام در سيره ج 1 ص 272-280 ط مصر نقل كرده وبدنبال آن گفته است:آنچه نقل شده صحت روايت آن از ابو طالب نزد من ثابت شده.
7-تاريخ يعقوبى ج 2 ص 9.
******************
قسمت يازدهم
نخستين سفر محمد (ص) به شام و داستان سفر بحيرا
و ماجراى گوسفند چرانى و جنگهاى فجار...
عموم مورخين و اهل حديث از دانشمندان شيعه و اهل سنت با اندك اختلافى داستان سفر محمد(ص)را به شام در معيت عمويش ابو طالب و بر خورد آنحضرت را با«بحيرا»نقل كرده اند، مانند شيخ صدوق(ره)در اكمال الدين و ابن شهر آشوب در مناقب و ابن هشام در سيره و طبرى و يعقوبى و ابن سعد نيز دركتابهاى خود آنرا نقل كرده اند و نويسندگان معاصر نيز عمومابدون نقد و ايرادى آنرا ترجمه و نقل كرده اند (1) و بلكه برخى ازآنها در برابر برداشتهاى غلطى كه دشمنان اسلام از اين داستان كرده،و خواسته اند از اين راه تهمتهائى به اسلام و رهبر بزرگوارآن بزنند از آن دفاع كرده و در صدد پاسخگوئى دشمنان بر آمده و بدين ترتيب اصل داستان را پذيرفته و چنان است كه در صحت آن ترديد نداشته اند (2) .ولى در برابر اينان برخى از نويسندگان و ناقلان اين داستان،در صحت آن ترديد كرده و راويان يا راوى آنرا دروغگو و جعال خوانده و بلكه برخى آنرا ساخته و پرداخته دشمنان اسلام دانسته اند،و برخى نيز قسمتهائى از آنرا مردود ومجعول دانسته ولى اصل آنرا بنوعى پذيرفته اند،و ما در آغاز اصل داستان را به تفصيلى كه ابن هشام در سيره از ابن اسحاق روايت كرده با مختصر اختلافى كه از ديگران ضميمه آن كرده ايم ازروى كتاب زندگانى پيامبر اسلام خود براى شما نقل مى كنيم وسپس گفتار نويسندگان و ناقدان و يا منكران را مى آوريم.
اصل داستان
بنابر نقل مشهور نه سال و به قولى دوازده سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود (3) كه ابو طالب به همانگونه كه گفتيم مانند ساير مردم قريش-عازم سفر شام شد،تا با مال التجاره مختصرى كه داشت تجارت كند و از اينراه كمكى به مخارج سنگين خود بنمايد.
قرشيان هر ساله دو بار سفر تجارتى داشتند يكى به «يمن » در زمستان و ديگرى به «شام »در تابستان «رحلة الشتاءو الصيف ».
مقصد در اين سفر شهر بصرى بود كه در آنزمان يكى ازشهرهاى بزرگ شام و از مهمترين مراكز تجارتى آن عصر بشمارميرفت.
در نزديكى شهر بصرى صومعه و كليسائى وجود داشت ومردى دير نشين و ترسائى گوشه گير بنام «بحيرا»در آن كليسازندگى ميكرد،و مسيحيان معتقد بودند كه كتابها و هم چنين علومى كه در نزد دانشمندان گذشته آنان بوده دست بدست وسينه بسينه به بحيرا منتقل گشته است.
و برخى گفته اند:صومعه «بصرى »-كه تا شهر 6 ميل فاصله داشت مانند صومعه هاى عادى و معمولى ديگر نبود بلكه مخصوص بسكونت آن دانشمند و عالمى از نصارى بود كه علم ودانشش از ديگران فزونتر و در مراحل سير و سلوك از همگان برترباشد،و«بحيرا»داراى چنين اوصافى بود.
هنگامى كه ابو طالب تصميم به اين سفر گرفت بفكر يتيم برادر افتاد و با علاقه فراوانى كه باو داشت نميدانست آيا او را درمكه بگذارد يا همراه خود بشام ببرد. وقتى هواى گرم تابستان بيابان حجاز و سختى مسافرت باشتر را در كوه و بيابان بنظر ميآورد ترجيح ميداد محمد را-كه كودكى بيش نبود و با اين گونه ناملايمات روبرو نشده بود-درمكه بگذارد و از رنج سفر او را معاف دارد،ولى از آنطرف با آن علاقه شديد و توجه خاصى كه در حفاظت و نگهدارى او داشت نمى توانست خود را حاضر كند كه او را در مكه بگذارد و خيالش در اينباره آسوده نبود،و تا آن ساعتى كه ميخواست حركت كندهمچنان در حال ترديد بود.
هنگامى كه كاروان قريش خواست حركت كند ناگهان ابو طالب فرزند برادر را مشاهده كرد كه با چهره اى افسرده به عمونگاه مى كند و چون خواست با او خدا حافظى كند چند جمله گفت كه ابو طالب تصميم گرفت محمد را همراه خود ببرد.
رسولخدا-صلى الله عليه و آله-با همان قيافه معصوم وجذاب رو بعمو كرده و همچنان كه مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت:عمو جان!مرا كه كودكى يتيم هستم و پدر و مادرى ندارم به كه مى سپارى؟
همين چند جمله كافى بود كه ابو طالب را از ترديد بيرون آورد و تصميم به بردن آن بزرگوار بگيرد،و از اينرو بلا درنگ بهمراهان خود گفت: بخدا سوگند او را با خود مى برم و هيچگاه از او جدا نخواهم شد.
كاروان قريش حركت كرد اما مقدارى راه كه رفتند متوجه شدند كه اين سفر مانند سفرهاى قبلى نيست و احساس راحتى وآرامش بيشترى مى كنند آفتاب آن سوزشى را كه در سفرهاى قبل داشت ندارد و از گرما بدان مقدارى كه سابقا ناراحت مى شدنداحساس ناراحتى نمى كنند.اين اوضاع براى همه مردم كاروان تعجب آور بود تا جائى كه يكى از آنها چند بار گفت: اين سفر چه سفر مباركى است.
ولى شايد كمتر كسى بود كه بداند اينها همه از بركت همان كودك دوازده ساله است كه در اين سفر همراه كاروان آمده بود.
بالاتر از همه كم كم متوجه شدند كه روزها لكه ابرى پيوسته بالاى سر كاروان در حركت است و براى آنها در آفتاب گرم سايه مى افكند،و اين مطلب وقتى براى آنها بخوبى واضح شدكه به صومعه و دير«بحيرا»نزديك شدند.
خود بحيرا وقتى از دور گرد و غبار كاروانيان را ديد به لب دريچه اى كه از صومعه به بيرون باز شده بود آمد و چشم بكاروانيان دوخته بود و گاهى نيز سر بسوى آسمان مى كشيد و گويا همان لكه ابر را جستجو ميكرد كه بر سر كاروانيان سايه مى افكند.
و هيچ بعيد نيست كه روى صفاى باطنى كه پيدا كرده بود واخبارى كه از گذشتگان بدو رسيده بود منتظر ديدن چنين منظره وچشم براه آمدن آن قافله بود،و جريانات بعدى اين احتمال راتاييد ميكند،زيرا مورخين مانند ابن هشام و ديگران مى نويسند:
كاروان قريش هر ساله از كنار صومعه بحيرا عبور ميكرد وگاهى در آنجا منزل ميكردند و تا آن سفر هيچگاه بحيرا با آنان سخنى نگفته بود،اما اين بار همينكه كاروان در نزديكى صومعه منزل كردند غذاى زيادى تهيه كرد و كسى را بنزد ايشان فرستادكه من غذاى زيادى تهيه كرده ام و دوست دارم امروز تمامى شما از كوچك و بزرگ و بنده و آزاد،هر كه در كاروان است برسر سفره من حاضر شويد.
بحيرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لكه ابر را ديده بود كه بالاى سر كاروان ميآيد و همچنان پيش آمد تا بر سر درختى كه كاروانيان زير آن درخت منزل كردند ايستاد.
ابن هشام از ابن اسحاق نقل كرده كه:خود بحيرا پس ازديدن اينمنظره از صومعه بزير آمد و از كاروان قريش دعوت كردتا براى صرف غذا بصومعه او بروند،يكى از كاروانيان بدو گفت:اى بحيرا بخدا سوگند مثل اينكه اين بار براى تو ماجراى تازه اى رخ داده زيرا چندين بار تاكنون ما از اينجا عبور كرده ايم وهيچگاه مانند امروز بفكر پذيرائى ما نيفتادى؟
بحيرا گويا نمى خواست راز خود را به اين زودى فاش كنداز اينرو در جواب او گفت:
راست است،اما مگر نه اين است كه شما ميهمان و وارد برمن هستيد،من دوست داشتم اين بار نسبت بشما اكرامى كرده باشم و بهمين جهت غذائى آماده كرده و دوست دارم همگى شما از آن بخوريد.
قرشيان بسوى صومعه حركت كردند،اما محمد-صلى الله عليه و آله-را بخاطر آنكه كودكى بود و يا بملاحظات ديگرى همراه نبردند،و بعيد هم نيست كه خود آنحضرت كه بيشتر مايل بود در تنهائى بسر برد و به اوضاع و احوال اجتماعى كه در آن بسر مى برد انديشه كند از آنها خواست تا او را نزد مال التجاره بگذارند و بروند،وگرنه معلوم نيست ابو طالب به اين سادگى حاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.
هر چه بود كه بحيرا در قيافه يكايك واردين نگاه كرد واوصافى را كه از پيامبر اسلام شنيده و يا در كتابها خوانده بود درچهره آنها نديد،از اينرو با تعجب پرسيد: كسى از شما بجاى نمانده؟
يكى از كاروانيان پاسخ داد:بجز كودكى نورس كه از نظرسن كوچكترين افراد كاروان بود كسى نمانده!
بحيرا گفت:او را هم بياوريد و از اين پس چنين كارى نكنيد!
مردى از قريش گفت:به لات و عزى سوگند براى ماسرافكندگى نيست كه فرزند عبد الله بن عبد المطلب ميان ماباشد!اين سخن را گفته و برخاست و از صومعه بزير آمد و محمد-صلى الله عليه و آله-را با خود بصومعه برد و در كنار خويش نشانيد.
بحيرا با دقت بچهره آنحضرت خيره شد و يك يك اعضاءبدن آنحضرت را كه در كتابها اوصاف آنها را خوانده بود از زيرنظر گذرانيد.
قرشيان مشغول صرف غذا شدند ولى بحيرا تمام حركات ورفتار محمد-صلى الله عليه و آله-را دقيقا زير نظر گرفته و چشم از آنحضرت بر نميدارد،و يكسره محو تماشاى او شده.
ميهمانان سير شدند و سفره غذا بر چيده شد در اينموقع بحيراپيش يتيم عبد الله آمد و بدو گفت:اى پسر تو را به لات و عزى سوگند ميدهم كه آنچه از تو مى پرسم پاسخ مرا بدهى؟-و البته بحيرا از سوگند به لات و عزى منظورى نداشت جزآنكه ديده بود كاروانيان بدان قسم ميخورند.
اما همينكه آنبزرگوار نام لات و عزى را شنيد فرمود:مرا به لات و عزى سوگند مده كه چيزى در نظر من مبغوض تر از اين دونيست.
بحيرا گفت:پس تو را بخدا سوگند ميدهم سؤالات مرا پاسخ دهى!
حضرت فرمود:هر چه ميخواهى بپرس!
بحيرا شروع كرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتى خواب و بيدارى آنحضرت سؤالاتى كرد و حضرت جواب ميداد،بحيرا پاسخهائى را كه مى شنيد با آنچه در كتابها در باره پيغمبراسلام ديده و خوانده بود تطبيق ميكرد و مطابق ميديد،آنگاه ميان ديدگان آنحضرت را با دقت نگاه كرد،سپس برخاسته و ميان شانه هاى آنحضرت را تماشا كرد و مهر نبوت را ديد و بى اختيارآنجا را بوسه زد.
قرشيان كه تدريجا متوجه كارهاى بحيرا شده بودند بيكديگرگفتند:محمد نزد اين راهب مقام و منزلتى دارد،از آنسو ابو طالب نگران كارهاى بحيرا شد و ترسيد مبادا دير نشين سوء قصدى نسبت به برادر زاده اش داشته باشد كه ناگاه بحيرا را ديد نزد وى آمده پرسيد:
اين پسر با شما چه نسبتى دارد؟
ابو طالب-فرزند من است!
بحيرا-او فرزند تو نيست،و نبايد پدرش زنده باشد!
ابو طالب-او فرزند برادر من است.
بحيرا-پدرش چه شد؟
ابو طالب-هنگامى كه مادرش بدو حامله بود وى از دنيارفت.
بحيرا-مادرش كجاست؟
ابو طالب-مادرش نيز چند سالى است مرده!
بحيرا-راست گفتى.اكنون بشنو تا چه ميگويم:
او را بشهر و ديار خود بازگردان و از يهوديان محافظتش كن ومواظب باش تا آنها او را نشناسند كه بخدا سوگند اگر آنچه من در مورد اين جوان ميدانم آنها بدان آگاه شوند نابودش مى كنند.
و سپس ادامه داده گفت:
اى ابو طالب بدان كه كار اين برادر زاده ات بزرگ و عظيم خواهد گشت و بنابر اين هر چه زودتر او را بشهر خود باز گردان.
و در پايان سخنانش گفت:
من آنچه لازم بود بتو گفتم و مواظب بودم اين نصيحت را بتو بنمايم.
سخنان بحيرا تمام شد و ابو طالب در صدد بر آمد تا هر چه زودتر به مكه باز گردد و از اينرو كار تجارت را بزودى انجام دادو به مكه بازگشت و حتى برخى گفته اند:از همانجا محمد(ص) را با بعضى از غلامان خود به مكه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت.
و در پاره اى از تواريخ آمده كه وقتى سخنان بحيرا تمام شدابو طالب بدو گفت:اگر مطلب اينطور باشد كه تو مى گوئى او درپناه خدا است و خداوند او را محافظت خواهد كرد.و در روايتى كه طبرى و برخى ديگر در اين باره از ابو موسى اشعرى نقل كرده بدنبال داستان بحيرا آمده است كه بحيرا هم چنان ابو طالب راسوگند داد تا اينكه ابو طالب آنحضرت را به مكه باز گرداند...واين جمله را هم اضافه كرده كه:
«و بعث معه ابو بكر بلالا،و زوده الراهب من الكعك و الزيت »
يعنى ابو بكر بلال را بهمراه آنحضرت فرستاد،و راهب نيزتوشه راهى از«كاك » (4) و زيتون به آنحضرت داد (5)
بهانه اى در دست برخى از مغرضان
ما قبل از آنكه به نقد و بررسى اين داستان بپردازيم بايد به اطلاع شما برسانيم كه اين داستان به اين شكلى كه نقل شده بهانه اى بدست مغرضان و برخى از خاور شناسان داده است آنهاكه پيوسته مى گردند تا از تاريخ و روايات پراكنده اسلامى بهانه اى بدست آورده و بصورت حربه اى عليه اسلام و رهبرگرامى آن استفاده كنند،اينان اين داستان و امثال آن راوسيله اى براى تشكيك در نبوت پيغمبر اكرم(ص)قرار داده وچنانچه در كتاب فروغ ابديت از آنها نقل شده گفته اند:
«محمد بر اثر عظمت روح و صفاى قلب،و قوت حافظه ودقت فكر كه طبيعت بر او ارزانى داشته بود،بوسيله همان ملاقات سرگذشت پيامبران و گروه هلاك شدگان را مانند عاد وثمود و بسيارى از تعاليم حيات بخش خود را از همين راهب فراگرفت » (6) .
كه در پاسخ بايد بگوئيم:صرفنظر از صحت و سقم حديث بحيراى راهب كه بعدا در آن حث خواهيم كرد،بطلان اين تهمت و پندار واضح تر از آن است كه ما بخواهيم وقت زيادى ازشما و خود را روى آن صرف كنيم زيرا با توجه به اينكه:
اولا-عمر رسول خدا در اين سفر آنقدر نبود كه بتواند آن همه مطالب متنوع و گوناگون را در ذهن خود بسپارد و دهها سال پس از آن با آن زيبائى و فصاحت معجزه آميز براى مردم بيان دارد...
و ثانيا-عمر آن سفر و بخصوص مدت ديدار آنحضرت با بحيرابه آن مقدار نبود كه بتواند يك دهم از آن مطالب متنوع و بسيار رابياموزد و يا ديرنشين نصرانى(و يا يهودى)به آن بزرگوار ياد دهد،بخصوص آنكه طبق تحقيق و مدارك قطعى آن بزرگوار«امى » بوده و سواد خواندن و نوشتن هم نداشته است و معمولا اينگونه امور احتياج به ضبط و ياد داشت و داشتن سواد خواندن و نوشتن دارد.
و ثالثا-آنچه پيغمبر بزرگوار اسلام دهها سال بعد از اين ماجرا در ضمن آيات بسيار زياد قرآنى ابراز فرمود با بسيارى ازآنچه نزد راهبان و دير نشينانى همچون بحيرا بوده و ريشه آن ازتورات و انجيل است تفاوت بسيار دارد،و اثرى از خرافاتى كه بدست خرافه سازان در آن دو كتاب مقدس وارد شده در اين آيات مباركه ديده نمى شود و جائى براى اين پندار باطل كه اين از آن گرفته شده باقى نمى ماند...
و رابعا-همه اين پندارهاى غلط و تهمتهاى ناروا روى اين فرض است كه اصل اين داستان صحيح و بدون خدشه و ترديدباشد،در صورتيكه ذيلا خواهيد خواند كه صدور اين داستان موردترديد جمعى از تاريخ نويسان و ناقلان حديث بوده،و راويان آنراعموما تضعيف كرده و روايتشان را مخدوش داشته اند...
و در پايان اين را هم بد نيست بدانيد كه اينگونه اتهامات ونسبتهاى ناروا تازگى نداشته و در زمان خود آن بزرگوار هم ازاينگونه سخنان و گفتارهاى نادرست وجود داشته تا آنجا كه خداى تعالى در صدد پاسخگوئى و دفاع از پيامبر بزرگوار خويش بر آمده و ميفرمايد:
و لقد نعلم انهم يقولون انما يعلمه بشر،لسان الذي يلحدون اليه اعجمي و هذا لسان عربي مبين??ن الذين لا يؤمنون بآيات الله لا يهديهم الله و لهم عذاب اليم??نما يفتري الكذب الذين لا يؤمنون بآيات الله و اولئك هم الكاذبون (7)
يعنى-و به راستى ما مى دانيم كه اينان مى گويند قرآن رابشرى به او تعليم كرده و ياد داده،در صورتيكه زبان آنكس كه بدو اشاره مى كند عجمى است،و اين(قرآن)زبان عربى روشنى است، همانا آنها كه آيات خدا را باور ندارند خداهدايتشان نمى كند و عذابى دردناك دارند.دروغ را فقط آنهائى مى سازند كه به آيات خدا ايمان ندارند،و آنها خودشان دروغگويانند.
كه البته اين سخن ناروا را در باره مردى مسيحى مذهب رومى كه نامش «ابو فكيهه »يا«مقيس »يا«ابن حضرمى »و يا«بلعام »بوده مى گفتند كه ساكن مكه بود و رسول خدا گاهى نزد او رفت و آمد مى كرد.
بارى بهتر است اين بحث را رها كرده و بدنباله بحث خود،يعنى تحقيق و بررسى اين داستان باز گرديم.
نقد و بررسى داستان بحيرا
اكنون كه اصل اين داستان را شنيديد بايد بدانيد كه اين داستان از چند نظر مورد انتقاد و ايراد قرار گرفته و صحت آن موردترديد و خدشه واقع شده است:
اولا-اينكه در چند روايت آمده بود كه ابو بكر آنحضرت رااز همان «بصرى »پيش از آنكه به شام بروند بهمراه بلال به مكه باز گرداند از چند نظر مخدوش و بلكه غير قابل قبول است:
1-از اين نظر كه بر طبق رواياتى كه خود راويان و مورخان نقل كرده اند ابو بكر دو سال يا بيشتر از رسول خدا كوچكتر بوده و بلال نيز چند سال از ابو بكر كوچكتر بوده (8) ،و با توجه به آنچه در مورد عمر رسول خدا(ص)در آغاز اين داستان شنيديد ابو بكردر آن زمان شش ساله و يا نه ساله و ده ساله بوده و بلال هم شايدهنوز بدنيا نيامده بود و اگر هم بدنيا آمده بوده دو سه سال بيشتر ازعمرش نگذشته بود،و بدين ترتيب حضور ابو بكر در كاروان درآن سنين از عمر بسيار بعيد بنظر مى رسد چنانچه تولد بلال و بدنياآمدن او نيز در آنروز خيلى بعيد است،و اگر هم بدنيا آمده بوده در حبشه بوده نه در مكه.
2-فرض مى كنيم ابو بكر شش ساله و يا نه ساله و ده ساله در اين سفر حضور داشته و بهمراه كاروان مزبور به بصرى و شام رفته،ولى اينكه ابو بكر در آن سنين از عمر داراى ثروت وتجارت و غلام و نوكرى بوده كه بتواند امرى و يا نهيى صادركند،و غلام و يا نوكر خود را به اين سو و آن سو بفرستد بسياربعيد و بطور معمول غير قابل قبول است.
3-فرض مى كنيم هر دو مطلب فوق را تعبدا بپذيريم.اساسابلال حبشى در آنروزگار چه ارتباطى با ابو بكر داشته!مگر نه اين است كه خود اينان نوشته اند:بلال در آغاز بعثت در خانه امية بن خلف بصورت برده اى زندگى مى كرد،و با ايمان به رسول خدا و پذيرش اسلام از جانب وى تحت آزار و شكنجه ارباب خود يعنى امية بن خلف قرار گرفت تا آنجا كه او را درروزهاى گرم طاقت فرساى مكه برهنه مى كرد و روى ريگهاى داغ مكه مى خواباند و سنگ بزرگى روى سينه اش مى گذارد...
تا آنجا كه مى نويسند:
تا اينكه روزى ابو بكر بر وى گذشت و آن منظره را ديد و به امية اعتراض كرد و پس از مذاكره اى كه كردند قرار شد ابو بكربلال را از امية خريدارى كند و از اين شكنجه و عذاب آسوده اش گرداند.و بالاخره او را با غلامى ديگر كه ابو بكر داشت مبادله كردند و ابو بكر او را آزاد كرد. (9)
گذشته از اينكه اين قسمت،يعنى آزاد شدن بلال بدست ابو بكر نيز مورد اختلاف و ترديد زيادى است،و در بسيارى ازروايات آمده كه بلال را رسول خدا خريدارى كرده و آزاد فرمود، چنانچه از واقدى و ابن اسحاق نقل شده (10) و بلكه در پاره اى ازروايات نيز آمده كه عباس بن عبد المطلب اينكار را كرد (11) واختلافات ديگرى در اين باره كه اگر خواستيد مى توانيد به كتاب «الصحيح من السيرة »مراجعه نمائيد. (12)
4-همه اين مطالب را هم كه بپذيريم آيا اين مطلب راچگونه مى توان پذيرفت كه ابو طالب با شدت علاقه اى كه به يتيم برادر داشت و همانگونه كه قبلا شنيديد حاضر نبود ساعتى اين كودك را از خود جدا كند و حتى در اين باره به عموهاى ديگرآنحضرت نيز اعتماد نمى كرد، در اينجا او را با يك كودك كوچكتر از خود يعنى «بلال »از آن فاصله دور به مكه بفرستد،وبه قضا و قدر و آن بيابان بى آب و علف و پر از خطر بسپارد،وبدين ترتيب او را از خود جدا كرده و با خيالى آسوده بدنبال تجارت و ادامه سفر تجارتى رفته باشد!بخصوص پس از آن سفارشى كه راهب مزبور به ابو طالب كرده كه آن كودك را ازشر يهود و ديگران محافظت كن و هر چه زودتر او را به مكه بازگردان!
و ثانيا-از همه اينها گذشته اصل اين داستان از نظر سندمخدوش است چه آنها كه در كتب شيعه نقل شده و چه آنها كه در كتابهاى اهل سنت آمده،زيرا ابن شهر آشوب آغاز آنرا ازمفسران و دنباله آنرا نيز از طبرى روايت كرده،و ضمانت آنرا ازعهده خود برداشته است.
و مرحوم صدوق نيز از دو طريق آنرا روايت كرده كه طريق اول از نظر سند مقطوع و ضعيف است،و روايت دوم نيز مرفوعه است كه هيچكدام قابل اعتماد نيست گذشته از آنكه روايت نخست مشتمل بر امور غريبه اى است كه به افسانه شبيه تر است تا به يك داستان واقعى (13) و روايات اهل سنت نيز هيچكدام به رسول خدا(ص)و يا معصومى ديگر منتهى نمى شود،و آنچه درسيره ابن هشام و تاريخ طبرى و طبقات و جاهاى ديگر نقل شده يا از ابن اسحاق و يا از داود بن حصين و يا از ابو موسى اشعرى روايت شده كه هيچكدام در آنزمان-يعنى زمان سفر رسول خدا(ص)و بر خورد با بحيرا-بوجود نيامده و متولد نشده بودند،وسند خود را نيز در اين باره نقل نكرده اند تا در صحت و سقم آن تحقيق شود،و از اينرو از ابو الفدا نقل شده (14) كه گفته است يكى از راويان اين حديث ابو موسى اشعرى است كه وى در سال هفتم هجرت مسلمان شد و از اينرو اين حديث را بايد از احاديث مرسله اصحاب بشمار آورد...گذشته از اشكال ديگرى كه ما دربحث قبلى در ذيل خدشه و ايراد-4-نقل كرديم.
و ترمذى نيز چنانچه از وى نقل شده اين روايت را غريب دانسته و گفته است:در سند آن عبد الرحمان بن غزوان ديده مى شود كه روايتهائى بر خلاف موازين از او نقل شده (15) و ذهبى نيز گفته:«گمان مى رود كه ساختگى باشد و قسمتى از آن دروغ است » (16) و ابن كثير و دمياطى و مغلطاى نيز در آن ترديد كرده اند (17)
و مرحوم استاد شهيد آيت الله مطهرى قدس سره الشريف دركتاب «پيامبر امى »فرموده:
«پرفسور ماسى نى يون »اسلام شناس و خاور شناس معروف،در كتاب سلمان پاك در اصل وجود چنين شخصى،تا چه رسد به برخورد پيغمبر با او تشكيك مى كندو او را شخصيت افسانه اى تلقى مى نمايد،مى گويد:
«بحيرا سرجيوس و تميم دارى و ديگران كه روات درپيرامون پيغمبر جمع كرده اند اشباحى مشكوك ونايافتنى اند.
و ثالثا-مطلب ديگرى كه موجب تضعيف اين داستان مى شوداختلاف در مورد شخصيت بحيرا است كه آيا نام اصلى اوجرجيس يا سرجس يا جرجس بوده،و يا اينكه از علماء يهود و ازاحبار يهود«تيماء»بوده-چنانچه برخى گفته اند-و يا ازكشيشهاى مسيحى و از قبيله عبد القيس بوده چنانچه برخى ديگرگفته اند، (18) كه اين خود موجب ضعف در رواياتى كه رسيده مى شود.
و اينها قسمتى است از بحثهائى كه در باره اين داستان دركتابها بچشم مى خورد،و شايد روى آنچه گفته شد برخى ازسيره نويسان اين داستان را يكسره ساخته و پرداخته دشمنان اسلام كه پيوسته در صدد تضعيف اسلام و زير سؤال بردن رسول گرامى آن و ايجاد شبهه و ترديد در سلامت عقل و دستورات روح بخش اسلام بوده اند دانسته و نويسنده كتاب سيرة المصطفى در اين باره چنين گويد:
...در رواياتى كه در مورد سفرهاى تجارتى رسول خدا در آن برهه از زندگى رسيده اختلافهائى ديده مى شود كه موجب ترديد درصدور آنها مى شود بخصوص كه راويان آنها از كسانى هستند كه متهم به كذب بوده و رواياتشان در عرض حوادث تاريخى به ثبت نرسيده...
و سپس گويد:
و من در كتاب خود بنام «الموضوعات »اين مطلب را ترجيح داده ام كه نقل اين سفرها با اين كرامات ساخته و پرداخته دشمنان اسلام است كه مى خواسته اند بدينوسيله ابواب تشكيك وترديد را در رسالت حضرت محمد(ص)و نبوت آن بزرگوار بازكنند...و اين افسانه ها را در تاريخ اسلام وارد كرده تا موجبات تشويش در باره پيامبر بزرگوار اسلام و رسالت آنحضرت را فراهم سازند... و شايد كعب الاحبار و ابو هريرة و وهب بن منبه و تميم الدارمى وامثال آنها قهرمانهاى اين افسانه پردازان بوده چنانچه شيوه اينان دروارد ساختن اسرائيليات و مسيحياتى كه در احاديث اسلامى وتفسير و غيره وارد كرده اند اين موضوع ايشان را تاييد مى كند... (19)
نگارنده گويد:نظر ما در قسمت اول اين بحث همان است كه گفتيم،و وجود ابو بكر و يا بلال در اين سفر با هيچ معيارى جور در نمى آيد و اما در مورد اصل داستان نظر ما همان نظرى است كه در باره شق صدر و امثال آن گفتيم كه اگر روايت صحيحى در اين باره داشتيم آنرا مى پذيريم و اگر نه اصرارى براثبات آن نداريم اگر چه در همه كتابهاى تاريخى و سيره هم نقل شده باشد،و ظاهرا به چنين روايتى در اين داستان دست نخواهيم يافت،چنانچه گذشت و العلم عند الله.
و بنابر آنچه گفته شد ديگر مجالى براى ياوه گوئى برخى ازمستشرقين مزدور كليساها و كشيشان مغرض باقى نمى ماند كه بمنظور خدشه دار كردن نبوت رسول خدا و وحى،اين داستان رادستاويزى قرار داده و گفته اند:
«پيامبر اسلام در آن سفر از بحيرا تعليماتى آموخت و در مغز فراگير و حافظه قوى خود نگهدارى كرد و پس از گذشت سى سال از آن ديدار همان تعليمات را اساس دين خود قرار داد، و بعنوان وحى وقرآن به پيروان خود آموخت ».
زيرا گذشته از همه آنچه گفته شد و بر فرض صحت اين داستان از نظر سند و دلالت،مگر مدت توقف آنحضرت نزد بحيراچقدر طول كشيده كه بتواند منشا اينهمه معارف عاليه وداستانهاى شگفت انگيز شده و آن آئين انقلابى و جهانى راپى ريزى كند!
آيا يك ملاقات نيم ساعته و يا حداكثر يك ساعته در ده سالگى يا دوازده سالگى پيامبر امى درس نخوانده مى تواند پس از گذشت سى سال منشا آنهمه تحولات و بيان آنهمه آيات معجزه آسا باشد كه همه فصحا و سخنوران را به مبارزه و تحدى دعوت كرده و بگويد:
و ان كنتم في ريب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسورة من مثله و ادعوا شهداءكم من دون الله ان كنتم صادقين،فان لم تفعلوا و لن تفعلوا فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة اعدت للكافرين (20)
داستان ها و خاطرات ديگرى از دوران جوانى آنحضرت (گوسفند چرانى)
در چند روايت كه از طريق اهل سنت و پاره اى از كتابهاى شيعه نقل شده آمده است كه رسول خدا(ص)در دوران جوانى مدتى هم گوسفند چرانى مى كرد،و اين موضوع نيز نزد برخى ازنويسندگان مورد خدشه و ايراد قرار گرفته،كه ما در آغاز رواياتى را كه در اين باره رسيده نقل مى كنيم و سپس به بحث و بررسى در باره آنها مى پردازيم.
1-بخارى در كتاب صحيح خود(در كتاب الاجاره) بسندش از ابو هريره روايت كرده كه رسول خدا(ص)فرمود:
«ما بعث الله نبيا الا راعى الغنم،قال له اصحابه و انت يا رسول الله؟قال:نعم،و انا رعيتها لاهل مكه على قراريط » (21)
يعنى-خداوند پيغمبرى نفرستاد جز گوسفند چران(جز اينكه گوسفند چرانى مى كرد) اصحاب آنحضرت عرض كردند:شما نيزاى رسول خدا؟فرمود:آرى،من نيز براى اهل مكه در برابر چندقيراط (22) گوسفند چراندم!
و نظير اين روايت در كتابهاى ديگر حديث و سيره نيز روايت شده مانند سيره نبويه قاضى دحلان و سيره حلبيه و فتح البارى وطبقات ابن سعد (23) .
2-و در روايت ديگرى كه در طبقات از زهرى از جابر بن عبد الله روايت شده گويد:ما به همراه رسول خدا بوديم و ميوه درخت اراك (24) را جمع كرده و مى چيديم،رسول خدا(ص)
فرمود:سياه رنگهاى آنرا بچينيد كه گواراتر و پاكيزه تر است و من نيز هنگامى كه گوسفند مى چراندم!،آنها را مى چيدم!ما عرض كرديم:شما نيز گوسفند مى چراندى اى رسول خدا؟ «قال:نعم،و ما من نبى الا قد رعاها»فرمود:آرى و هيچ پيغمبرى نبوده جزآنكه گوسفند چرانده!
3-و در روايت ديگرى كه از ابن اسحاق روايت كرده گويد:ميان گوسفند داران و شتر داران نزاعى در گرفت وشتر داران بر گوسفند داران تكبر مى ورزيدند،و چنانچه براى ما نقل كرده اند رسول خدا در اين باره فرمود:
«بعث موسى عليه السلام و هو راعى غنم و بعث داود عليه السلام و هو راعى غنم،و بعثت و انا ارعى غنم اهلى باجياد».
-موسى عليه السلام مبعوث شد در حالى كه گوسفندمى چرانيد،و داود عليه السلام مبعوث شد و گوسفند مى چرانيد ومن مبعوث شدم و گوسفند خاندانم را مى چراندم در«اجياد».
و ظاهرا«اجياد»نام جائى بوده كه طبق اين روايت رسول خدا(ص)در آنجا گوسفند چرانى مى كرده.چنانچه قراريط را نيزبرخى گفته اند:نام جائى در مكه بوده (25) اگر چه بعيد بنظرمى رسد.
و بدنبال اين مطلب داستان موهن ديگرى در تاريخ طبرى ازآنحضرت نقل شده كه متن آن چنين است كه فرمود:
«...ما هممت بشى ء مما كان اهل الجاهلية يعملون به غير مرتين كل ذلك يحول الله بينى و بين ما اريد من ذلك ثم ما هممت بسوء حتى اكرمنى الله عز و جل برسالته،فانى قد قلت ليلة لغلام من قريش كان يرعى معى باعلى مكة لو ابصرت لي غنمى حتى ادخل مكة فاسمر بها كما يسمر الشباب فقال افعل فخرجت اريد ذلك حتى اذا جئت اول دار من دور مكة سمعت عزفا بالدفوف و المزامير،فقلت ما هذا؟قالوا فلان بن فلان تزوج بفلانه بنت فلان،فجلست انظر اليهم فضرب الله على اذنى فنمت فما ايقظنى الا مس الشمس،قال فجئت صاحبى فقال ما فعلت؟ قلت ما صنعت شيئا ثم اخبرته الخبر،قال ثم قلت له ليلة اخرى مثل ذلك فقال افعل فخرجت فسمعت حين جئت مكة مثل ما سمعت حين دخلت مكة تلك الليلة فجلست انظر فضرب الله على اذنى،فوالله ما ايقظنى الا مس الشمس،فرجعت الى صاحبى فاخبرته الخبر،ثم ما هممت بعدها بسوء حتى اكرمنى الله عز و جل برسالته » (26) .
...من آهنگ انجام كارى از كارهاى زمان جاهليت نكردم جز دو بار كه در هر بار ميان من و كارى را كه آهنگ انجامش راكرده بودم خداوند حائل و مانع شد،و پس از آن ديگر آهنگ كاربدى نكردم،تا وقتى كه خداى عز و جل مرا به رسالت خويش مفتخر ساخت،و داستان بدينگونه بود كه در يكى از شبها به پسركى از قريش كه در قسمت بالاى مكه با من گوسفندمى چرانيد گفتم:چه خوب بود اگر تو از گوسفندهاى من مواظبت مى كردى تا من به مكه بروم و همانند جوانهاى مكه شبى را به شب نشينى و قصه گوئيهاى شبانه بگذرانم؟
آن پسر قرشى گفت:من اينكار را مى كنم!
من هم بدنبال منظور خود براه افتادم و همچنان تا به نخستين خانه هاى شهر مكه رسيدم و در آنجا صداى نواختن «دف »ومزمارهائى (27) شنيدم،پرسيدم:اين چيست؟(چه خبر هست؟)
گفتند:فلان پسر با فلان دختر ازدواج مى كند،من هم به تماشاى ايشان نشستم ولى خدا گوشم را بست و خوابم برد،وچيزى جز تابش خورشيد مرا بيدار نكرد(و هنگامى بيدار شدم كه ماجرا به پايان رسيده بود).
رسول خدا فرمود:من بنزد رفيق خود(يعنى همان پسرك قرشى)باز گشتم وى از من پرسيد: چه كردى؟گفتم:هيچ كارى نكردم!و جريان را براى او شرح دادم.
اين جريان گذشت تا دو باره در يكى از شبها همان سخن را تكرار كردم و او مانند شب قبلى حفاظت گوسفندانم را بعهده گرفت و من به مكه آمدم و همانند گذشته در آن شب نيز صداى دف و مزمار شنيدم و به تماشا نشستم و خدا بهمانگونه گوشم رابست و بخواب رفتم و بخدا سوگند جز تابش خورشيد چيز ديگرى مرا بيدار نكرد،آنگاه بنزد رفيق خود باز گشتم و داستان را براى او باز گفتم،و از آن پس ديگر آهنگ كار بدى را نكردم تا اينكه خداى عز و جل مرا به مقام رسالت خود مفتخر فرمود.
4-و در كتابهاى شيعه از علل الشرايع صدوق(ره)نقل شده كه امام صادق(ع)فرمود:
«ما بعث الله نبيا قط حتى يسترعيه الغنم يعلمه بذلك رعيه الناس » (28) .
يعنى هيچگاه خداوند پيامبرى نفرستاد تا آنكه او را به چرانيدن گوسفندان وا مى داشت تا بدينوسيله راه تربيت مردم رابدو ياد دهد.
نگارنده گويد:قبل از آنكه به بررسى و تحقيق در باره اين داستان و اين روايات بپردازيم بد نيست پاره اى از توجيهات فيلسوف مآبانه و عارفانه اى را نيز كه در توجيه اين روايات كرده اند بشنويد،و آنگاه اين روايات را از جهات ديگر موردبررسى قرار دهيم.
توجيهاتى در باره اين روايات
از آنجا كه اين روايات در نظر بسيارى از اهل سنت مورد قبول واقع شده و نتوانسته اند در سند و يا متن آنها ترديد كننداصل مطلب را پذيرفته و با سخنانى عارفانه و فيلسوف مآبانه درصدد توجيه آن بر آمده اند كه از آنجمله گفتار زير است:
اول-«و حكمت خداى عز و جل در اين باره چنان بوده كه انسان وقتى گوسفندان را كه ناتوانترين حيوانات چهار پا هستند بچراندمهر و عطوفتى در دلش جاى گير مى شود و چون به سر پرستى انسانها مامور گردد دلش از تنديهاى طبيعى و ستمهاى غريزى پاك و مهذب مى شود و به حد اعتلاى اعتدال مى رسد» (29) .
كه البته به اين گفتار ايرادهائى شده،از آنجمله اينكه:
1-گفته شده:چگونه كسى مى تواند باور كند كه پيامبربزرگوار الهى و نبى اعظم-صلى الله عليه و آله-نيازى به تهذيب وپاك كردن دل از تنديهاى طبيعى و ستمهاى غريزى داشت. آن پيامبرى كه خدا در باره اش فرمود:
لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم؟ (30)
2-اگر هم ظلمى در وجود آنحضرت بود آيا مدرسه اى بهتر از مدرسه گوسفند چرانى براى تهذيب آن نبود؟!
3-اين مطلب مخالف است با حديثى كه در باره آنحضرت از ائمه معصومين(ع)روايت شده كه فرمودند:
«و لقد قرن الله به من لدن ان كان فطيما اعظم ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله و نهاره...» (31) .
يعنى و براستى كه خداى تعالى از زمان شيرخوارگى،بزرگترين فرشته خود را قرين آنحضرت قرار داد كه راههاى كرامت و اخلاقهاى نيكوى جهانيان را در شب و روز به وى بياموزد...
4-اساسا مگر ظلم و ستم و يا ساير اخلاق زشت و ناپسندغريزى است كه احتياج به تهذيب داشته باشد؟!...
5-از همه اينها گذشته اين گفتار نيز مورد سئوال و خدشه است كه چرانيدن گوسفندان دشوارتر از چرانيدن حيوانات چهار پاى ديگر است؟
و خلاصه آنكه اين توجيه از جهاتى مورد خدشه است گذشته از اينكه خود اين روايات از جهاتى مخدوش است كه در بحث آينده خواهيد خواند.
دوم-و نظير اين توجيه،گفتار ديگرى است كه در شرح صحيح بخارى در ذيل همين حديث آمده كه گفته اند:
حكمت در گوسفند چرانى پيغمبران الهى آن بود كه چون اينان باگوسفندان مخالطت و آميزش داشته باشند بر حلم و شفقتشان افزوده گردد،زيرا وقتى اينان در برابر دشواريهاى گوسفند چرانى وگرد آوردن گوسفندان مختلف الطبيعه و چراگاههاى پراكنده وبخصوص با توجه به ناتوانى و نياز گوسفندان صبر و بردبارى بخرج دادند،در اينصورت در مقابل دشواريهاى مردمان امت خود بااختلافى كه در طبيعت و اصناف خود دارند سزاوارتر و شايسته ترخواهند بود... (32) .
و البته بايد دانست كه اين گفتار مضمون همان روايت علل الشرايع است كه اگر صحت آن روايت تاييد شود نيازى به اين گفتار نيست و همان روايت براى ما معتبر است،ولى ظاهراروايت از نظر سند ضعيف است.
سوم-توجيه ديگرى كه قدرى بى اشكالتر از دو توجيه سابق است آنست كه گفته شود:
از آنجا كه محيط شهر مكه محيطى آلوده به گناه و ظلم و شرك و بت پرستى و بى عدالتى و مفاسد ديگرى بود،و رسول خدا(ص)كه از كودكى با انواع مفاسد و مظالم مبارزه مى كرد واز مشاهده آن وضع رقت بار و ظلم و ستمهائى كه بوسيله سركرده هاى شهر به افراد ضعيف و ناتوان مى شد وبى عدالتيهائى كه عموم مردم آن زمان بدان دچار بودند رنج مى برد،و از طرفى قدرت جلوگيرى آنها را نداشت،بدنبال وسيله اى مى گشت تا هر چه بيشتر از آن منطقه و محيط و مشاهده آن وضع ناهنجار،كنار و دور باشد و بهترين وسيله براى وصول به اين منظور خروج از شهر و سرگرمى با آن حيوانهاى صامت وزبان بسته و محيط بيابان بى سر و صدا و بدور از فحشاء و فسادبود،و روى همين منظور رسول خدا(ص)بى آنكه نيازى به اصل اين كار و يا دريافت مزدى در اين باره داشته باشد داوطلب اين كار شد و خود وسائل اين سرگرمى را براى خود فراهم كرده ومشتاقانه بدنبال آن مى رفت.
گذشته از اينكه براى مردم مكه چرانيدن گوسفندان و شتران بهترين سرگرمى و شغل محسوب مى شد و بسيارى از آنهابى آنكه نيازى به اين كار و يا دريافت مزدى در برابر آن داشته باشند علاقه مند به انجام آن بودند و آنرا شغل خوبى مى دانستند ومورد پسندشان بوده. و البته اگر اصل مسئله مورد قبول باشد و صحت آن موردترديد و خدشه نباشد اين توجيه خوبى است و شايد در صفحات آينده نيز توضيحى بيشتر براى آن بدهيم.
سخنى در باره اصل اين داستان و روايات وارده در اين باره
ما بهتر است اين روايات را جداگانه تحت بررسى و تحليل قرار دهيم و از اينرو مى گوئيم: روايت نخست كه در صحيح بخارى نقل شده از چند جهت مورد خدشه است:
1-از نظر سند،چون راوى حديث ابو هريرة است و اوكسى است كه به بازرگان حديث معروف شده و پيش از اين درقسمت اول بحث در باب معيارها (33) شواهدى براينمطلب ذكر كرديم و گويند:كار وى بجائى رسيد كه هر كس كسب و كارش كساد مى شد و كالاى تجارتى روى دستش مى ماند با پرداخت مال و يا وجه و يا آش و پلوئى به ابو هريره وجعل حديثى در آن باره از زبان رسول خدا(ص)از ورشكستگى نجات مى يافت (34) و بهمين خاطر است كه برخى گفته اند:
هيچ بعيد نيست كه ابو هريرة خود اين نوع حديثها را جعل كرده تا براى شغل خود آبروئى تحصيل كند زيرا وى در دوران حيات زندگى خود را به چوپانى مى گذرانيد و بهمين خاطر نيزاين نام بر او غالب گرديد زيرا وى «هرة »-يعنى گربه اى-راپيوسته همراه خود داشت كه با آن بازى مى كرد،و چون در زمره مسلمانان در آمد اين نام ملازم او گشت،ولى وى اين نام راخوش نداشت و از اينرو اين نوع احاديث را جعل كرد تا آبروئى به خود بدهد،و در زير پوشش اين گونه روايات وجهه اى براى خود دست و پا كند. (35)
2-اين حديث مخالف است با روايت ديگرى كه ابن كثيردر كتاب البداية و النهاية،و يعقوبى در تاريخ خود از عمار بن ياسر روايت كرده اند كه در باره آنحضرت گفته:
«...و لا كان اجيرا لاحد قط » (36)
يعنى هرگز آنحضرت اجير كسى نبود-و بصورت كارگر ومزدور براى كسى كار نكرد-و اگر نوبت به ترجيح نيز ميان اين دو روايت برسد روايت عمار بن ياسر نزد ما ترجيح دارد.
3-اين حديث با روايت ديگرى نيز كه ذكر شد و در آن آمده بود كه فرمود:
«...و بعثت و انا ارعى غنم اهلي باجياد»
مخالف است زيرا در روايت ابو هريره «اهل مكه »است،ودر اين روايت «اهلى »است،و از اين نظر نيز روايت ابو هريره غير قابل اعتبار و ضعيف مى شود.
اين در مورد روايت ابو هريره.
و اما در مورد روايات ديگر نيز بايد بگوئيم از نظر سند ضعيف است،گذشته از اينكه اصل پذيرفتن اين مطلب يعنى تن دادن ابو طالب به چنين كارى براى رسول خدا مورد ترديد و قابل خدشه است.
زيرا با توجه به علاقه شديد ابو طالب در حفاظت و نگهدارى آنحضرت و بخصوص با سخنانى كه از كاهنان و پيشگويان وديگران در باره آينده آنحضرت و دشمنى يهود با وى شنيده بود وخود همين راويان و تاريخ نويسان آن را با آب و تاب و طول وتفصيل نقل كرده اند چنانچه در داستان بحيرا نمونه اى از آن سخنان را شنيديد،و روايات ديگرى كه ابو طالب پس از شنيدن آن اخبار لحظه اى رسول خدا را از خود جدا نمى كرد و سخت درحراست و حفاظت آنحضرت مى كوشيد،پذيرفتن اين مطلب كه آنحضرت را روزها و شبها به تنهائى رها مى كرد تا در بيابانهاى مكه تك و تنها براى مردم مكه گوسفند چرانى كند بسيار بعيد بنظر مى رسد.
و با توجه بدانچه گفته شد اين قسمت از تاريخ نيز كه بسيارى از سيره نويسان و اهل حديث آنرا بصورت يك خاطره مسلمى در زندگانى آنحضرت آورده و نقل كرده اند مورد خدشه وترديد است و در نتيجه موردى براى اظهار نظر و اجتهادنويسندگانى همچون نويسنده كتاب «محمد پيامبرى كه از نوبايد شناخت »باقى نمى ماند كه مى گويد:
«...در دوره اى از عمر كه اطفال ديگر تمام اوقات خود را صرف بازى مى كنند محمد خردسال مجبور شد كه تمام اوقات خود راصرف كار براى تحصيل معاش نمايد،آن هم يكى از سخت ترين كارها يعنى نگاه دارى گله ».
زيرا همانگونه كه گفتيم اصل قضيه مورد ترديد است تا چه رسد به اجتهادهاى ديگر...كه ما با تفصيل بيشترى در قسمت اول از همين سلسله مقالات پاسخ آنرا ذكر كرديم.
و در خاتمه بايد بگوئيم:با توجه به همه روايات و احاديثى كه در باره گوسفندچرانى رسول خدا(ص)در دوران كودكى و ياجوانى وارد شده و با جرح و تعديل و جمع و تفريقى كه ميان آنهابكنيم و بخواهيم اصل قضيه را بنحوى پذيرفته و مردود ندانيم،و از اشكالات و ايرادها نيز تا حدودى در امان باشيم بايد همان گفتارى را كه در مقاله نخست ذكر كرده ايم بپذيريم،و بگوئيم:
از آنجا كه تلاش براى تحصيل معاش و تحميل نشدن برديگران در زندگى،يكى از برنامه هاى سازنده و شيوه هاى آموزنده زندگى پيمبران الهى بوده و پيوسته سعى مى كرده اند تا كارهاى خود را بديگران واگذار نكنند و خود انجام دهند،ديگران را نيز به اين شيوه پسنديده تشويق و تحريص مى نمودند....
و از آنجا كه چرانيدن گوسفندان نيز يكى از شغلهاى پسنديده و كارهاى مورد پسند پيمبران الهى بوده و در شرح حال و زندگى ابراهيم خليل و موساى كليم و حضرت شعيب و ديگر از انبياءعظام نمونه هائى از آن ديده مى شود،و در قرآن كريم نيز بدان اشاره شده... (37) و شايد يكى از علل آن نيز همان باشد كه درروايت علل الشرايع ذكر شده،البته اگر از نظر سند ضعيف نباشد....
و از آنجا كه گوسفند چرانى در زندگى اعراب آنزمان نيزيكى از رسوم معمولى و بلكه از كارهاى تفريحى كودكان وجوانان آنزمان بوده...
و از آنجا كه رسول خدا خود داراى شتران و گوسفندانى بوده كه از پدرش عبد الله و احيانا از مادرش آمنه به ارث برده بود (38) ،واحتمالا گوسفندان و شترانى نيز از عمويش ابو طالب بوده كه نيازبه چرا داشته اند....
و از آنجا كه محيط شهر مكه محيطى آلوده به شرك و فساد وظلم و فحشاء و زنا و ميخوارگى و ده ها آلودگى و زشتى هاى ديگر بوده،و روح پاك و با صفاى رسول خدا كه از آغاز زندگى و اوان جوانى با اين نوع آلودگيها مخالف بود و سخت ازمشاهده آنها رنج مى برد و قدرت مبارزه و دفاع مظلومان را نيزنداشت،و دنبال بهانه اى مى گشت تا از آن محيط آلوده و پر ازفساد به دور باشد و حتى المقدور آن مناظر زننده و زشت رانبيند....
مى توان قبول كرد كه براى مدتى آنوجود مقدس روزها كه مى شده گوسفندان و شتران خود و خاندانش را-همانگونه كه درآن روايت به تعبير«اهلى »نيز آمده بود-بصحرا مى برده و به بهانه چرانيدن آنها خود را از محيط شهر مكه بكنارى مى كشيده و شب هنگام بشهر مى آمده و گاهى شبها را نيز در همان محيطبى سر و صداى بيابان بسر مى برده است،و اين هايت سخنى است كه مى توان در اينباره پذيرفت،وگرنه اصل مطلب خالى از خدشه نيست بهمانگونه كه شنيديد،و ماجراى حلف الفضول نيز كه در صفحات آينده مى خوانيد مى تواند شاهدى بر اين گفتارباشد،و الله اعلم.
جنگهاى فجار و شركت رسول خدا
فجار در لغت از مفاجره و فجور بمعناى فسق و عصيان گرفته شده،و چنانچه گفته اند در زمان جاهليت جنگهاى چندى ميان قبائل عرب اتفاق افتاده كه چون در ماههاى حرام بوده و حرمت ماه حرام را شكستند و يا بخاطر اينكه مشتمل بر خلافهاى ديگرى بوده است اين جنگها را«فجار»ناميده اند،و گويند:آنها چهارفجار بوده كه در آخرين آنها-كه در سن چهارده سالگى ياپانزده سالگى و يا هفده سالگى و يا بيست سالگى عمر رسول خدا(ص)اتفاق افتاده-آنحضرت نيز بهمراه عموهاى خويش شركت داشته است.
و اين داستان در روايت ابن هشام اين گونه آمده كه گويد:
«چون رسول خدا به سن چهارده سالگى و يا پانزده سالگى رسيدچنانچه ابو عبيده نحوى از ابى عمرو بن علاء حديث كرده است جنگ فجار ميان قريش و كنانه از يكسو و قبيله قيس عيلان ازسوى ديگر در گرفت...و سپس انگيزه اين درگيرى و جنگ راذكر كرده تا آنجا كه گويد:
«....رسول خدا(ص)نيز در برخى از روزها در جنگ حاضرمى شد و عموهاى آنحضرت او را بهمراه خود ميبردند،و خودآنحضرت فرموده:كه من چوبه هاى تيرى را كه بطرف عموهايم پرتاب مى كردند بر مى گرداندم....»
و بالاخره در پايان حديث از ابن اسحاق نقل كرده كه گفته است:
«رسول خدا در آنروز بيست سال از عمر شريفش گذشته بود» (39)
و ابن سعد نيز در كتاب «الطبقات الكبرى »پس از آنكه بتفصيل داستان فجار را ذكر كرده در پايان از رسول خدا(ص)
روايت كرده كه فرمود:
«...من نيز با عموهايم در آن جنگ حاضر شدم و تيرهائى نيززدم و دوست هم ندارم كه نكرده باشم....»
و در پايان گويد:عمر آنحضرت در آنروز بيست سال بود.
و سپس از حكيم بن حزام روايت كرده كه گويد:من رسول خدا را ديدم كه در جنگ فجار شركت كرده بود (40) و يعقوبى درتاريخ خود در اينباره بيش از ديگران مطلب نقل كرده ولى پراكنده و مختلف و ترديد آميز،زيرا در آغاز فصل گويد:
«و شهد رسول الله الفجار و له سبع عشرة سنة،و قيل عشرون سنة ».
يعنى-رسول خدا در فجار حضور داشت و در آنوقت هفده سال داشت و برخى گفته اند يست سال داشته و سپس داستان جنگ فجار را نقل كرده و آنگاه گويد:
...«آنها در ماه رجب مقاتله و كارزار كردند و جنگ دراثناء آن ماه نزد آنها حرام بود كه خونريزى نمى كردند و از اين جهت آنرا فجار ناميدند زيرا حرمت ماه حرام را شكستند و هرقبيله اى را سركرده اى بود و سر كرده بنى هاشم زبير بن عبد المطلب بود....»
و بدنبال آن گويد:
«و در روايتى آمده كه ابو طالب مانع شد از اينكه احدى ازبنى هاشم در اين جنگ شركت كنند و علت آنرا نيز اينگونه بيان كرده فرمود:
«هذا ظلم و عدوان و قطيعة و استحلال للشهر الحرام و لا احضره و لا احد من اهلي فاخرج الزبير بن عبد المطلب مستكرها..»
اين ستمگرى و تجاوز و قطع رحم و شكستن حرمت ماه حرام است و نه من و نه هيچيك از خاندانم در آن حاضر نخواهيم شد،ولى بالاخره زبير بن عبد المطلب را اجبارا و اكراها به جنگ بردند.و علت اين اجبار و اكراه را نيز اينگونه ذكر كرده كه گويد:
عبد الله بن جدعان تيمى و حرب بن اميه گفتند:كارى كه بنى هاشم در آن حضور نداشته باشند ما هم حاضر نمى شويم وبدينجهت زبير از روى ناچارى شركت كرد...
و سپس قول ديگرى نقل مى كند كه ابو طالب روزها درجنگ حاضر مى شد و رسول خدا نيز با وى حضور مى يافت،وهرگاه آنحضرت در جنگ حاضر مى شد قبيله كنانه بر قبيله قيس پيروز مى شد،و آنها دانستند كه اين پيروزى از بركت حضورآنحضرت است و از اينرو به آنحضرت گفتند:
«يابن مطعم الطير و ساقي الحجيج لا تغب عنا فانا نرى مع حضورك الظفر و الغلبة »
-اى پسر غذا دهنده پرندگان و سيرآب كننده حاجيان،مارا از حضور خود در جنگ محروم مكن كه ما ببركت حضور توشاهد پيروزى و ظفر بر دشمن خواهيم بود.
و رسول خدا در پاسخشان فرمود:
«فاجتنبوا الظلم و العدوان و القطيعة و البهتان فاني لا اغيب عنكم »
شما نيز از ستم و تجاوز و قطع رحم و بهتان خوددارى كنيد تامن نيز در كنار شما باشم!
و آنها چنين قولى دادند،و رسول خدا پيوسته با ايشان بود تابر دشمن پيروز شدند يعقوبى گويد:و در روايت ديگرى از رسول خدا(ص)
روايت شده كه فرمود:
«شهدت الفجار مع عمي ابي طالب و انا غلام »
من در جنگ فجار بهمراه عمويم ابو طالب حاضر شدم و درآنوقت پسركى بودم و در پايان گويد:
«و روى بعضهم انه شهد الفجار و هو ابن عشرين سنة،و طعن ابا براء ملاعب الاسنة فاراده عن فرسه و جاء الفتح من قبله »
و برخى روايت كرده اند كه آنحضرت در فجار شركت كرد ودر آنوقت بيست ساله بود،و نيزه اى بر ابو براء«ملاعب الاسنه »
زد و او را از اسب بر زمين افكند،و همان سبب پيروزى ايشان گرديد (41) .
نظر تحقيقى در اينباره
نگارنده گويد:براى آنكه ما وقت زيادى از خود و شما رانگيريم بطور اجمال مى گوئيم:
داستانى كه روايت معتبرى در باره آن نرسيده....و آنها نيز كه بما رسيده از جهاتى مختلف است:
1-از نظر سن رسول خدا در آن روز كه يكى 14 ساله و جاى ديگر 15 ساله،و در حديث ديگر 17 ساله،و در چند جا 20ساله آمده بود و در يك جا نيز به تعبير«غلام »آمده كه معمولا به سنين 7 تا 14 سال اطلاق مى شود...
2-از نظر شركت و عدم شركت بنى هاشم،و در نتيجه شركت و عدم شركت رسول خدا(ص) كه در برخى اثبات شده ودر برخى نفى شده...
3-و از نظر شركت ساير افراد و قبائل نيز مانند حرب بن اميه و ديگران در اين روايات اختلاف زيادى ديده مى شود.
4-و از نظر سال وقوع اين جنگ كه در برخى آمده بيست سال پس از داستان فيل و در برخى 14 سال ذكر شده....و ازاينها گذشته اين داستان در بسيارى از كتب قديم و جديدتاريخى و حديثى ذكر نشده و بحثى از آن بميان نيامده،مانندتاريخ طبرى و كامل ابن اثير و كتابهاى شيعه و ديگران....
و با توجه به اينكه بگفته خود اينان،اين جنگ در ماه حرام واقع شد و اين گناه بزرگى بود كه موجب ظلم و عدوان وقطع رحم گرديد و بدان خاطر آنرا«فجار»گفتند....و از آنسوما در قسمتهاى گذشته گفتيم كه رسول خدا از كودكى با اعمال خلاف و فسق و فجور و گناهان مردم زمان جاهليت مبارزه مى كرد،و هر جا كه مى توانست مخالفت خود را با كارهاى ناشايست ايشان ابراز مى نمود و ابو طالب عموى آنحضرت نيزصرفنظر از مقام والا و سيادتى كه بر بنى هاشم داشت طبق رواياتى كه به برخى از آنها قبلا اشاره كرديم،و در صفحات آينده نيز شايد روايات بيشترى در اينباره نقل كنيم،از اوصياءپيمبران الهى و تابع دين حنيف ابراهيم عليه السلام بود،و داراى مقام وصايت و حامل اسرار پيمبران الهى بوده...و چگونه مى توان پذيرفت كه رسول خدا و عمويش ابو طالب در چنين جنگى شركت جسته و حتى كمك به جنگجويان قريش وكنانه كنند....
بنابر اين اصل پذيرفتن اين داستان مشكل و دليل معتبرى برآن نداريم.
پى نوشتها:
1-تاريخ پيامبر اسلام دكتر آيتى ص 256-به كتاب فروغ ابديت ج 1 ص 141 به بعد مراجعه فرمائيد.
2-بگفته يعقوبى و جمعى ديگر آنحضرت آنروز نه ساله بود و بگفته مسعودى درمروج الذهب(ج 1 ص 399)سيزده سال داشت و بسيارى هم گفته اند از عمرآنحضرت در آنروز دوازده سال گذشته بود.
3-«كعك »كه در عبارت عربى آمده معرب «كاك »است كه نوعى نان روغنى و كلوچه است.
4-تاريخ طبرى ج 2 ص 34-و البداية و النهاية ج 2 ص 285 سيره حلبية ج 1 ص 120
-و جالب است بدانيد كه در سالهاى اخير ديرى در كشور اردن-در نزديكى شهر درعا-كشف شده كه گويند«دير»همين بحيرا است و توريستها را براى تماشا و زيارت بدانجا مى برند.
5-فروغ ابديت ج 1 ص 142
6-سوره نحل آيه 103-105
7-براى اطلاع از مدرك اين گفتار به كتاب «الصحيح من السيرة »ج 1 ص 91-92 مراجعه شود.
8-سيره ابن هشام ج 1 ص 318 و كتابهاى ديگر.
9-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 13 ص 273.
10-سيره قاضى دحلان ج 1 ص 126 و سيره حلبيه ج 1 ص 299.
11-ج 2 ص 34-38.
12-براى اطلاع بيشتر به اكمال الدين چاپ مكتبه صدوق ج 1 ص 182-187 وپاورقى هاى آن مراجعه شود.
13-سيرة المصطفى ص 54.
14-پاورقى فقه السيره ص 64.
15-الصحيح من السيره ج 1 ص 93.
16-الصحيح من السيره ج 1 ص 93.
17-به پاورقى ج 1 سيره ابن هشام ص 180 مراجعه شود.
18-سيرة المصطفى ص 54-55.
19-سوره بقره آيه 22-23.
20-صحيح بخارى ج 10(كتاب الاجاره باب رعى الغنم على قراريط)ص 96-طدار احياء التراث العربى.
21-قيراط كمترين واحد پول آنزمانها بوده كه بگفته برخى هر قيراطى نيم دانگ و-
22-هر دانك يك ششم درهم بوده.
23-سيره دحلان ج 1 ص 97 و سيره حلبيه ج 1 ص 150 و فتح البارى ج 4 ص 364 وطبقات ج 1 ص 125.
24-اراك نوعى از درختهاى بيابانى است كه از چوب آن مسواك تهيه مى كنند.
25-فتح البارى ج 4 ص 364.
26-تاريخ طبرى ج 2 ص 34.
27-«دف »در فارسى به دائره ساده و دائره زنگى گويند و مزامير جمع مزمار به معناى نى و ترانه آمده.
28-بحار الانوار ج 11 ص 64-65.
29-سيرة الحلبيه ج 1 ص 150-سيره زينى دحلان(حاشيه سيره حلبيه)ج 1 ص 97.
30-سوره توبه-آيه 128.
31-نهج البلاغه قسمت خطب و اوامر خطبه 190.
32-شرح صحيح بخارى ج 8 ص 96-شرح كرمانى.
33-به صفحه 37 تا 40 همين كتاب مراجعه نمائيد.
34-براى اطلاع بيشتر در اينباره به كتاب «ابو هريرة بازرگان حديث »تاليف علامه شيخ محمود ابوريه-يكى از علماء مصرى اهل سنت-كه به فارسى ترجمه شده و كتابفروشى محمدى تهران آنرا چاپ كرده مراجعه نمائيد.
35-سيرة المصطفى صفحه 61.
36-البداية و النهاية جلد 1 صفحه 295.296.تاريخ يعقوبى ج 2 ص 12.
37-به سوره قصص و داستان رفتن موسى به مدين و ازدواج با دختر شعيب و گوسفند چرانى آنحضرت كه در تفاسير و تواريخ نقل شده مراجعه شود.
38-در مقالات گذشته ذكر شد كه بنا بگفته ابن اثير در اسد الغابة(ج 1 ص 14)و واقدى(چنانچه در بحار الانوار ج 15 ص 125 از وى نقل شده):رسول خدا از پدرش عبد الله پنج راس شتر و يك گله گوسفند به ارث برده بود.
39-سيره ابن هشام ج 1 ص 184-186.
40-الطبقات الكبرى ج 1 ص 126-128.
41-تاريخ يعقوبى ج 2 ص 9-10.
******************
قسمت دوازدهم
حلف الفضول
قبل از ورود در بحث «حلف الفضول »و شرح معناى آن بدنيست بدانيد قبل از اسلام در ميان اعراب و سران برخى از قبائل پيمانهائى بسته شده بود كه به احلاف مشهور است و هدف ازاين پيمانها عموما جلوگيرى از بى نظمى و اغتشاش و مقاومت دربرابر دشمنان قريش و حمايت از خانه كعبه و اهداف ديگرى بود،كه از جمله آنها است «حلف المطيبين »و«حلف اللعقة »
كه در سبب نامگذارى آنها نيز به اين نامها سخنانى گفته اند. (1)
و از جمله اين پيمانها كه طبق روايات رسيده،اسلام نيز آنراامضاء كرده و بعنوان پيمان مقدسى از آن ياد شده «حلف الفضول »است كه بشرحى كه ذيلا خواهيم گفت براى جلوگيرى از ظلم و تعدى زورگويان و بمنظور دفاع از ستمديدگان بسته شد،و چون اين پيمان در هدف مشابه پيمان ديگرى بوده كه سالها قبل از آن بوسيله «جرهميان »بسته شد وانعقاد آن بوسيله چند نفر بوده كه نام همگى آنها«فضل »يافضيل بوده(يعنى فضل بن فضاله و فضل بن وداعه و فضيل بن حارث و يا بگفته بعضى:فضل بن قضاعه و فضل بن مشاعه وفضل بن بضاعه) (2) بدين جهت به اين پيمان نيز«حلف الفضول » گفتند،و برخى نيز در وجه تسميه و اين نامگذارى وجوه ديگرى گفته اند كه جاى ذكر آن نيست (3)
پيمان مزبور پس از جنگ هاى فجار و در بيست سالگى عمررسول خدا و در خانه عبد الله بن جدعان انجام پذيرفت (4) ،و ازرسول خدا(ص)روايت شده كه پس از بعثت مى فرمود:
«لقد شهدت في دار عبد الله بن جدعان حلفا ما احب ان لي به حمر النعم و لو ادعى به في الاسلام لاجبت » (5)
براستى كه در خانه عبد الله بن جدعان شاهد پيمانى بودم كه خوش ندارم آنرا با هيچ چيز ديگر مبادله كنم،و اگر در اسلام نيزمرا بدان دعوت كنند اجابت خواهم كرد و مى پذيرم.
و ماجرا-چنانچه گفته اند-از اينجا شروع شد كه مردى ازقبيله «زبيد»و يا قبائل ديگر حجاز (6) بمكه آمد و مالى را به عاص بن وائل سهمى فروخت،و هنگامى كه بسراغ پول آن رفت عاص بن وائل از پرداخت آن خوددارى كرد و مرد زبيدى را ازنزد خود راند.
مرد زبيدى بنزد جمعى از سران قريش رفت-و بگفته برخى بنزد افرادى كه پيمان «لعقه »را منعقد كرده بودند رفت-واز آنها براى گرفتن حق خود استمداد كرد،ولى آنها پاسخى به او نداده و حاضر به گرفتن حق او نشدند.
مرد زبيدى كه چنان ديد بر فراز كوه ابى قبيس-كه مشرف به شهر مكه و خانه كعبه بود-رفت و بوسيله اين دو بيت فريادمظلومانه و ستمى را كه به او شده بود بگوش مردم مكه و اشراف شهر رسانده چنين گفت:
يا آل فهر لمظلوم بضاعته ببطن مكة نائي الدار و القفر و محرم اشعث لم يقض عمرته يا للرجال و بين الحجر و الحجر ان الحرام لمن تمت كرامته و لا حرام لثوب الفاجر الغدر
يعنى-اى خاندان «فهر»برسيد بداد ستمديده اى كه دروسط شهر مكه كالايش را به ستم برده اند و دستش از خانه وكسان دور است،و اى مردان برسيد به داد محرمى ژوليده كه هنوز عمره اش را بجاى نياورده و ميان حجر(اسماعيل)و حجرالاسود گرفتار است.براستى كه حرمت و احترام براى آنكسى است كه در بزرگوارى تمام باشد،و دو جامه فريبكار احترامى ندارد.و بر طبق نقل ديگرى شخصى كه كالاى او را خريده وپولش را نداده بود امية بن خلف بود و شعرى كه گفت اين بود:
يال قصي كيف هذا في الحرم؟ و حرمة البيت و اخلاق الكرم؟ اظلم لا يمنع منى من ظلم
-اى خاندان «قصى »اين چه نا امنى و زندگى ظالمانه اى است در حرم امن خدا؟و اين چه حرمتى است كه براى خانه خدا نگاه داشته ايد و چه اخلاق پسنديده اى؟كه بمن ستم مى شود و كسى نيست كه از من دفع ظلم كرده و جلوى ستم رابگيرد؟
و بهر صورت،گفته اند:اين فرياد مظلومانه كه در شهر مكه طنين افكند،زبير بن عبد المطلب-عموى رسول خدا(ص)-ازجا حركت كرده گفت:اين فرياد را نمى توان نشنيده گرفت، وبسراغ بزرگان قبائل قريش رفت،و توانست قبائل زير يعنى بنى هاشم و بنى زهره و بنى تيم بن مره و بنى حارث بن فهر را باخود همراه كند و در خانه عبد الله بن جدعان (7) اجتماع كرده و درآنجا پيمان «حلف الفضول »را منعقد ساخته،و دستهاى خود رابه نشانه تعهد در برابر پيمان در آب زمزم فرو بردند و بمضمون زيرپيمان بستند كه:
«لا يظلم غريب و لا غيره،و لئن يؤخذ للمظلوم من الظالم »
-نبايد به هيچ شخص غريب يا غير غريبى ستم شود،و بايدحق مظلوم از ظالم گرفته شود!و بدنبال اين پيمان بنزد عاص بن وائل رفته،و حق مرد زبيدى را از او گرفته و به آن مرد دادند.
دست تحريف
از آنجا كه اين پيمان مقدس در آنروز توانست جلوى ظلم وستم يك قلدر زورگو را در مكه بگيرد،و در روزهاى بعد از آن نيز در مسير تاريخ قريش-بشرحى كه در ذيل خواهد آمد-بازهم توانست جلوى ظلمهاى ديگرى را نظير آنچه گذشت بگيرد،وموجب قداست و احترام اين پيمان شود،تحريف كنندگان تاريخ اسلام يعنى بنى اميه كه پيوسته مى كوشيدند براى چهره بى آبروى خود آبروئى تحصيل كنند،و متاسفانه بخاطر امكاناتى كه دردست داشتند و حدود هشتاد سال خلافت اسلام را به غصب وزور تصاحب كرده و بلندگوى اسلام اموى بودند.و بخاطرنداشتن تقوى و ايمان از انجام هيچ جنايتى براى رسيدن بهدف خود يعنى رياست و حكومت براى خود و بدنام كردن رقباى خوديعنى بنى هاشم پروا نداشتند،و چنانچه در قسمت هاى نخست بحث ما گذشت شواهد زيادى نيز از تاريخ براى اينمطلب داريم....
در اينجا نيز جيره خواران خود يعنى امثال ابو هريره را واداركرده تا با جعل حديث نام بنى اميه و ابو سفيان را نيز جزء شركت كنندگان و بلكه پرچمداران اين پيمان ذكر كنند،و بدينوسيله اين گرگان درنده و ستمكاران معروف تاريخ را-كه در ظلم و ستم ضرب المثل هستند-حاميان مظلوم و دشمنان ظالم معرفى كنند...و در مقابل اين جنايت تاريخى چند درهم پول سياه بى ارزش دريافت كنند.
و بلكه برخى از اين حديث سازان نام عباس بن عبد المطلب را نيز جزء قيام كنندگان براى گرفتن حق مظلومان و دعوت كنندگان سران قريش در حلف الفضول ذكر كرده اند كه بخوبى دست تحريف در آن آشكار و انگيزه اين تحريف نيز همان كيسه هاى زر و آش و پلوهائى بوده كه به شكم اين بازرگانان حديث مى ريختند تا بدين وسيله بلكه بتوانند رقباى ديگر خود را در خلافت از ميدان خارج كرده و خود را وارث بلا منازع رسول خدا و دستاوردهاى اسلام معرفى كنند....
وگرنه كسى نيست از اينان بپرسد آخر مگر عباس بن عبد المطلب كه يكى دو سال از رسول خدا كوچكتر بوده درآنزمان چند سال داشته كه چنين قدرت و نفوذى داشته باشد كه بتواند سران قريش را براى عقد پيمانى به اين مهمى دعوت كرده و بتواند حق مظلومى را از ظالمى همچون عاص بن وائل سهمى يااميه بن خلف جمحى بگيرد!؟...
و يا مگر فراموش كرده اند كه عاص بن وائل سهمى هم پيمان بنى اميه بوده و ابو سفيان اموي هيچگاه بر ضد هم پيمان متنفذى همچون عاص بن وائل سهمى قيام نخواهد كرد و پيمانى عليه او امضاء نخواهد كرد؟!....-مگر اينكه بگوئيم دروغگوكم حافظه مى شود-!
و بهتر است داستان اين تحريف را از زبان تاريخ بشنويد
ابن هشام در سيره خود از ابن اسحاق روايت كرده كه وى ازشخصى بنام محمد بن ابراهيم بن حارث تيمى نقل كرده كه گويد:
محمد بن جبير بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف-كه داناترين مرد قريش در زمان خود بود-پس از قتل عبد الله بن زبيربنزد عبد الملك بن مروان اموى رفت و مردم نيز نزد عبد الملك گرد آمده بودند و چون بنزد وى آمد عبد الملك بدو گفت:اى ابا سعيد آيا ما و شما در حلف الفضول نبوديم؟
محمد بن جبير-شما بهتر مى دانيد!
عبد الملك-اى ابا سعيد حق مطلب را در اينباره بمن بگو!
محمد بن جبير-نه بخدا سوگند ما و شما در حلف الفضول نبوديم!
عبد الملك-راست گفتى!
حلف الفضول در مسير تاريخ
اينرا هم بد نيست بدانيد كه كاربرد اين پيمان مقدس واهميت آن بقدرى بود كه پس از انعقاد آن نيز در طول تاريخ بارهامورد استفاده قرار گرفت و همچون پتكى بر سر ستمگران و زور گويان فرود آمده و جلوى تجاوز و تعديها را مى گرفت وهمچون سد محكمى در برابر قلدرهاى مكه-كه خود را مالك الرقاب همگان مى دانستند-قرار گرفت كه از آنجمله داستانهاى زير قابل توجه است:
1-مورخين با اندك اختلافى نقل كرده اند كه مردى ازقبيله خثعم به منظور انجام حج بمكه آمد و دختر بسيار زيباى خودرا نيز كه نامش «قتول »بود بهمراه خود بمكه آورد،نبيه بن حجاج-يكى از سركردگان قريش-دختر او را ربود و بنزد خودبرد.
مرد خثعمى براى باز گرفتن دختر خود از مردم مكه استمدادكرد،بدو گفتند:تنها راه چاره اين است كه از حلف الفضول و اعضاى آن كمك بگيرى!آن مرد بكنار خانه كعبه رفته و بافرياد بلند اعضاى حلف الفضول را بكمك طلبيد،و آنها نيزبا شمشيرهاى برهنه نزد او گرد آمده و آمادگى خود را براى رفع ظلم از وى اعلام كردند،و آن مرد داستان ربودن دخترش را نقل كرده و همگى بنزد نبيه آمدند،و نبيه كه چنان ديد از آنها خواست تا يك شب به او مهلت دهند،ولى آنها يك لحظه هم به اومهلت ندادند،و پيش از آنكه دست نبيه بن حجاج به آن دختربرسد،دختر را از وى گرفته و به پدرش سپردند. (8)
2-ابن هشام و ديگران بسندهاى مختلف روايت كرده اند كه ميان حضرت حسين بن على عليهما السلام و وليد بن عتبه اموى كه از سوى معاويه در مدينه حكومت داشت نزاعى در گرفت،و مورد نزاع مالى بود كه متعلق به امام حسين عليه السلام بودو وليد آنرا به زور غصب كرده بود.
امام عليه السلام بدو فرمود:بخداى يكتا سوگند مى خورم كه اگر حق مرا ندهى شمشير خود را بر مى گيرم و در مسجد رسول خدا(ص)مى ايستم و مردم را به «حلف الفضول »دعوت مى كنم. ..!
اين خبر بگوش مردم رسيد و عبد الله بن زبير و مسور بن مخرمه زهرى و عبد الرحمان عثمان تيمى و برخى ديگر از غيرتمندان به حمايت از امام عليه السلام و دفاع از پيمان «حلف الفضول »
برخاسته و آمادگى خود را براى اينكار اعلام كردند،كه چون خبربگوش وليد بن عتبه رسيد دست از ظلم و ستم برداشته و حق امام عليه السلام را به آنحضرت باز پس داد... (9)
محمد امين (ص)
از اينجا به بعد،يعنى از سن بيست سالگى تا بيست و پنج سالگى رسول خدا(ص)خاطره مهم ديگرى در زندگانى آنحضرت ثبت نشده،جز آنكه عموم مورخين نوشته اند:سيره آنبزرگوار در اين برهه از زندگى و رفتار و كردار آنحضرت در اين چند سال چنان بود كه مورد علاقه و محبت همگان قرار گرفته و متانت و وقار و امانت و صداقت او توجه دوست و دشمن را به آنحضرت جلب كرده بود تا آنجا كه به «محمد امين »معروف گرديد،و هر گاه در محفلى وارد مى شد آنحضرت را بيكديگرنشان داده و مى گفتند:
امين آمد!
و همين امانت و صداقت او بود كه توجه بانوى زنان آنزمان يعنى خديجه دختر خويلد را نسبت به آنحضرت جلب كرده و درخواست ازدواج و همسرى با آنحضرت را عنوان كرده بشرحى كه انشاء الله تعالى در بخش آينده مورد بحث قرار خواهد گرفت.
و همين امانت و پاكدامنى و صداقت در گفتار بخصوص دراين برهه از دوران زندگى بود كه بعدها در پيشبرد رسالت آنبزرگوار و پذيرش آن از سوى نزديكان و ديگران بسيار مؤثر بود،و دشمنانى كه حاضر بودند هرگونه تهمتى را به آنحضرت بزنند وجلوى تبليغات آنبزرگوار را بگيرند اما هيچگاه نتوانستند تهمت خيانت به او زده و كوچكترين نقطه ضعفى در زندگى آنحضرت پيدا كنند...
بارى اين بخش را در اينجا به پايان رسانده و بخش بعدى را باعنوان ازدواج با خديجه و پى آمدهاى آن شروع خواهيم كرد.ان شاء الله تعالى-.
پى نوشتها:
1-براى اطلاع بيشتر به تاريخ يعقوبى ج 2 ص 10 و سيره ابن هشام ج 1 ص 135.
1-سيره المصطفى ص 28
2-به پاورقى سيره ابن هشام ج 1 ص 133 و تاريخ يعقوبى ج 2 ص 11 واقرب الموارد ماده «فضل »و سيره حلبيه ج 1 ص 156 مراجعه شود.
3-طبقات ابن سعد ج 1 ص 128 تاريخ يعقوبى ج 2 ص 10.
4-سيره ابن هشام ج 1 ص 134.
5-در مروج الذهب و البدايه و النهاية و سيره حلبيه و سيره قاضى دحلان «رجلا من زبيد» آمده ولى در تاريخ يعقوبى دو قول ديگر ذكر شده يكى آنكه آنمرد مردى از بنى لبيد بن خزيمه بود و ديگر آنكه وى مردى از قيس بن شيبه بوده است.
-«فهر»و«قصى »كه در شعر بعدى آمده نام دو تن از اجداد قريش و قبائل مكه است.
6-عبد الله بن جدعان چنانچه در سيره قاضى دحلان(حاشيه سيره حلبيه ج 1 ص 99-101 ط مصر)آمده مرد سخاوتمند و با ثروتى بوده كه هر روز جمع زيادى را براى اطعام در خانه خود گرد مى آورد،و داستانى هم در آنجا براى ثروتمندشدن عبد الله نقل كرده كه بى شباهت به افسانه نيست و الله اعلم.
7-سيره ابن هشام ج 1 ص 135.
8-سيرة المصطفى ص 52 و سيره الحلبيه ج 1 ص 157 و سيره قاضى دحلان-حاشيه سيره حلبيه ج 1 ص 102.
9-سيرة ابن هشام ج 1 ص 134 سيره حلبيه ج 1 ص 157.الصحيح من السيرة ج 1 ص 100سيرة المصطفى ص 52-53.
/ 1