بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
- فهرست مطالب - پيشگفتار فصل اول : پيامبر از رحلت خبر مى دهد 1-1: در فرصتهاى پراكنده 2-1 در مراسم حجة الوداع 3 - 1: در مدينه : 4-1: يك ماه پيش از رحلت : فصل دوم : سپاه اسامه 1-2: نگرانى پيامبر صلى الله عليه و آله 2-2: فرمان تشكيل سپاه اسامة 3-2: حضور ابوبكر در سپاه اسامة 4-2: يك پرسش ؟ 5-2: آماده سازى زمينه بيعت با على عليه السلام 6-2: اعتراض به فرماندهى اسامة الف : قبل از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ب - بعد از رحلت : 7-2: دفاع از اعتراض 8-2: درنگ در اجراى فرمان 9 - 2 - دفاع از درنگ 10 -2 - درخواست الغاى فرمان 11 - 2 - ارزيابى موقعيت شكنجه مسلمين : 12 - 2 - اجتهاد در مقابل نص 13 - 2 - كناره گيرى از سپاه 14-2- سرانجام سپاه 5-2 - آتش سوزى هرگز 16 - 2 - بررسى گزارش آتش سوزى فصل سوم : وصيت پيامبر 1 - 3 - بيمارى پيامبر اكرم (ص ) 3 - 2 - پيامبر(ص ) وصيت مى كند 3 - 3 - انگيزه هاى عايشه ؟ 4 - 3 - تناقض آيا پيامبر هيچ چيزى از خود به جاى نگذارد؟ وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به تجهيز خود 5 - 3 - سهل انگارى ؟ هرگز فصل چهارم : رهبرى امامت 1 - 1 - 4 - پرسشى بى پاسخ 2 - 1 - 4 - امامت در قرآن 3 - 1 - 4 - ضرورت رهبرى 4 - 1 - 4 - امامت و تكامل دين 5 - 1 - 4 امامت در حديث 1- حديث الدار: 2- حديث الولاية : 3- حديث المنزله : 4- 5- 6- در ضحى حديث سد الابواب ، جابر بن عبدالله گويد: توضيح 6 - 1 - 4 - نقد و پاسخ ابن ابى الحديد گويد: 4- حديث الغدير: 5- حديث الكتف : 2 - 4 - نقد و بررسى 1 - 2 - 4: نقدى بر همه احاديث 2 - 2 - 4 - حديث غدير 3 - 2 - 4 - توجيه احاديث واژه ولى شرايط ايراد خطبه غدير 4 - 2 - 4 - شئون ولايى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم 5 - 2 - 4 - واگذارى شئون ولايت 6 - 2 - 4 ترديد...؟ 7 - 2 - 4 - تواتر و شهرت نصوص 8 - 2 - 4 بهانه انكار 9- 2- 4- انگيزه هاى مخالفت 10- 2- 4؛ اما سكوت ...؟ 11- 2 - 4؛ احتجاج به وصيت 11 - 2 - 4 احتجاج زهرا(س ) 12 - 2 - 4 احتجاج ابن عباس 13 - 2 - 4 شركت در نشست شورا 14 - 2 - 4 و آخرين اشكالات فصل پنجم : آخرين سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم 1 - 5 نقش رهبرى 2 - 5 سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم 2 - سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با انصار جمع بندى كوتاه 3- 5 توصيه و سفارش به انصار چرا؟ 4- 5 نكوهش 5- 5 انكار مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم 6- 5 اشكال و دفاع 7-5 انگيزه انكار مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم 8 - 5 در خواست قصاص ...! 9 - 5 حديث ثقلين 10- 5 تفسير واژگان عترت : اهل بيت : 11 - 5 تواتر حديث ثقلين 12 - 5 نقد و پاسخ فصل ششم : حديث كنف (كاغذ و قلم ) 1 - 6 پنجشنبه 2 - 6: آغازگر جسارت بزرگ 3 - 6 چند سؤ ال ؟ 4 - 6: اعتبار سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم 5 - 6: هدف و انگيزه جسارت بزرگ 6 - 6: دفاع و پاسخ 7 - 6: و اما انصاف ...؟ 8 - 6 : عذرخواهى جالب 9 - 6: دفاعياتى ديگر پاسخ يكم : پاسخ دوم : پاسخ سوم : پاسخ چهارم : پاسخ پنجم : و شگفتا...! 10- 6 باز هم دفاع فصل هفتم : درهاى بسته ...؟ 1-7: ابوبكر و درب مسجد...! 2 - 7 در گشوده مسجد رسول صلى الله عليه و آله و سلم 3 - 7: نقد و پاسخ 4 - 7 قصه در گشوده ابى بكر 5-7 بار معنوى 6- 7: نگرشى كوتاه به حديث ابوبكر فصل هشتم : دستور نماز 1- 8: احضار على عليه السلام 2- 8: نماز ابوبكر...؟ دنباله حديث طبرى 3-8: جمع بندى كوتاه 4- 8 تجزيه و تحليل 5 - 8: انگيزه امامت در نماز فصل نهم : آخرين روزها 1 - 9: مداواى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم 2 - 9: گفتگوى فاطمه عليهاالسلام 3 - 9: مسواك 4 - 9: تصدق 5 - 9: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آغوش على عليه السلام الف : از طريق اهل بيت عليهم السلام ب : از طريق اهل سنت 6 - 9: سفارشات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم الف : وصيت به پرداخت ديون و انجام وعده هاى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم ب : سفارش به نماز ج : سفارش به بردگان د: حسن ظن به خداوند ه: آئين جزيرة العرب و: عامل نجات 7 - 9: تاريخ وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم 8 - 9: وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم 9 - 9: تجهيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم الف : غسل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ب : تكفين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم : ج : نماز بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم : د: دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ه : سوگ نامه : فصل دهم : داستان سايبان بنى ساعده 1-1-10: آغاز داستان 2-1-10: انصار (اوس و خزرج ) 3-1-10: انگيزه انصار 4-1-10: طرحى از پيش ساخته الف : ب : ج : د: و: ز: ح : ط: ى : ك : ل : م : ن : 5- 1- 10-: قدرت هاى درگير 2 زير سايبان چه مى گذرد...؟ 1-2-10 همايش انصار 2 - 2- 10: سخنرانى ابوبكر در زير سايبان 3- 2- 10: واكنش انصار 4 - 2 - 10: عمر سخن مى گويد 5 - 2- 10: ضربه نهادى ابوبكر 6- 2- 10: سخنان ابو عبيده جراح 7- 2 - 10: عامل رقابت 8 - 2 - 10: پيشنهاد بيعت 9- 2- 10: بيعت انصار 10- 2- 10 سعد در جبهه مخالف 11 - 2 - 10: بيعت دوم 12 - 2 - 10: پيشتاز در بيعت با ابى بكر فصل يازدهم : دفاع از تصميمات سايبان دفاع از تصميمات سايبان : 2- 11: پاسخ 3 - 11: پاسخ تفصيلى 4 - 11: دليل خاص 5 - 11: تكذيب وصيت 6 - 11: اعتراف عمر 7 - 11: دو ديدگاه مختلف 8 - 11: اجماع 9 - 11: چهار ركن اجماع 10 - 11: واقعيت اجماع 11 - 11: اجماع و بيعت ابى بكر! 12- 11 قياس 13- 11 حرف آخر فصل دوازدهم : در مدينه چه مى گذرد 1-12 پيشنهاد بيعت با على عليه السلام از سوى قريش 2- 12 انديشه نقض بيعت با ابى بكر 3- 12 اقدامات پيشگيرانه 4- 12 پيشنهاد مشاركت در خلافت 5- 12 پيشنهاد بيعت با على عليه السلام از سوى قوم 6 - 12 پشيمانى انصار 7 - 12: پيشنهاد شورش فصل سيزدهم : رخداد بيعت از ديدگاه على عليه السلام 1 - 1 - 13: خوددارى اميرالمؤ منين عليه السلام از بيعت 2 - 1 - 13: نقدى كوتاه بر كتب تاريخ 3 - 1 - 13: مشروح داستان امتناع از بيعت 4 - 1 - 13: امتناع از بيعت در نامه هاى معاويه 5 - 1 - 13: كسانى كه از بيعت تخلف ورزيدند 1 - 2 - 13: چگونگى بيعت 2 - 2 - 13: انگيزه بيعت على عليه السلام 3 - 2 - 13: ارتداد عرب فصل چهاردهم : فاطمه عليهاالسلام در جبهه مخالف 1 - 14: فاطمه عليهاالسلام در كنار على عليه السلام 2 - 14: تهديد به آتش 3 - 14: نگرشى كوتاه به فدك 4 - 14: باز خواست فدك 5 - 14: ارث عايشة 6 - 14: فاطمه عليهاالسلام معصومه است 7 - 14: حق وراثت پيامبران 8 - 14: احتجاج زهرا عليهاالسلام 9 - 14: سكوت اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم 10 - 14: ديدگاه اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد فدك 11 - 14: خشم فاطمه عليهاالسلام 12 - 14: حقوق ديگر فاطمه عليهاالسلام 13 - 14: پايان سخن ****************** پيشگفتار پس از حمد و ستايش بى مانند خداوند، و درود بى كران بر رسول اكرم (صلى الله عليه و آله ) و اهل بيتش (عليهم السلام ) آن پاكان بى مانند آفرينش هستى . كتاب سياهترين هفته تاريخ شامل بخشى از رويدادهاى تلخ دوران بيمارى و پس از رحلت پيامبر بزرگوار (عليهم السلام ) را مطرح نموده است نه تنها به عنوان رويدادهاى تاريخ مورد توجه و عنايت است كه از زاويه پند و اندرز و عبرت بايد به آن نگاه كرد بلكه بررسى اين گونه رويدادها قبل از هر چيز بحثى است اعتقادى كه در زندگى رفتارى انسان مسلمان تاءثير فوق العاده اى داشته و سرنوشت آنان را رقم مى زدند، و در واقع نتيجه رسالتهاى پيامبران الهى است كه با به كارگيرى آن در زندگى ، سعادت انسان را رقم مى زند، و با ناديده گرفتن و از زاويه يك رويداد گذشته تاريخى به آن نگاه كردن ، خواننده به هدف مطلوب بعثت پيامبران الهى و بخصوص نبى اكرم (صلى الله عليه و آله ) نخواهد رسيد. بنابراين هرگز نبايد فراموش كنيم چرا على و آلش (عليهم السلام ) خانه نشين شدند، و انگيزه آنان چه بوده است و چگونه شد كه آن همه سفارشات پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) را ناديده گرفتند، و چرا اصحاب رسول گرامى كه شاهد آن همه معجزات پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) بودند، در اين موقعيت خطير و حساس سكوت اختيار كردند، و چرا دخت گرامى رسول را تنها گذاردند، با آنكه آن همه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در موردش سفارش نموده بود، و آيا همه اين مسائل را باور كنيم ؟ ما در اين كتاب بخشى از رويدادهايى كه در ارتباط با اينگونه مسائل است مورد بحث و بررسى قرار مى دهيم باشد كه مورد توجه صاحبان اصلى مكتب قرار گيرد، و خدمتى هر چند ناچيز به حق و حقيقت باشد، اميد آنكه مورد توجه پارسى زبانان و جويندگان حقيقت قرار گيرد. لازم به ذكر است كه در اين مختصر تلاش بر اين بوده كه عمدتا مسائلى را كه ممكن است مورد قبول نباشد، از كتب معتبر برادران اهل سنت نقل شود و چه خوب است كه مسائل عقيدتى به ميان كشيده شود تا در ميدان بحث حقايق روشن شوند، بديهى است بحث در اينگونه مسائل هرگز به معناى جبهه گيرى در ميادين مختلف زندگى نبوده بلكه هدف از آن ايجاد وحدت هر چه بيشتر بين برادران اهل سنت و شيعه است كه اميد مى رود با انديشيدن در مطالب كتاب حقايق ، هر چه بهتر آشكار گردد و همه مسلمين در پرتو ولايت مطلقه اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) به اهداف عالى اسلامى دست يابيم ، و اين است وحدت حقيقى مسلمانان كه براى دين و دنيا سودمند مى باشد. ارديبهشت 1374 هجرى شمسى حوزه علميه قم ، على محدث (بندرريگى ). فصلاول : پيامبر از رحلت خبر مى دهد 1-1: در فرصتهاى پراكنده ابن عباس و سدى : چون آيه : (( ((انك ميت و انهم ميتون :)) (1) تو خواهى مرد و آنان نيز مى ميرند))، نازل گرديد، پيامبر(ص ) فرمود: ((اى كاش مى دانستم مرگ من چه موقع خواهد بود؟)) پس از آن سوره (نصر) نازل گرديد، پس از نزول سوره نصر، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در نماز، بين تكبير و قرائت ، سكوت مى كرد و مى فرمود: (( سبحان الله و بحمده استغفر الله و اتوب اليه ،)) از پيامبر (صلى الله عليه و آله ) علت آن را سؤ ال كردند؟ فرمود: ((خبر مرگ مرا دادند)) پس از آن گريه شديدى كرد، عرض شد: اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله )، آيا بخاطر مرگ گريه مى كنى ؟ در حالى كه خداوند گناهان گذشته و آينده تو را آمرزيده است ؟ پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: ((پس ترس انتقال به آخرت ، تنگناى قبر، تاريكى لحد و ترسهاى فراوان قيامت چه مى شود؟)) و بعد از نزول سوره ياد شده به مدت يكسال زنده ماند. اسباب نزول از واحدى : عكرمة از ابن عباس روايت نموده گويد: چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از جنگ حنين فراغت جست ، و سوره فتح نازل گرديد، فرمود: اى على و اى فاطمه : (( اذا جا نصرالله و الفتح ،)) و تا آخر سوره را قرائت فرمود.(2) (اشاره به نزديكى ايام رحلت پيامبر). در مجمع از مقاتل : چون سوره نصر نازل گرديد، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) آن را براى اصحاب خود قرائت نمود، اصحاب شادمان شدند و به يكديگر بشارت دادند، عباس عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نيز اين خبر را دريافت نمود و گريه كرد، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: چه چيز تو را به گريه آورد؟ عرضه داشت : گمان دارم ، اين سوره حامل پيام رحلت است ؟ پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: آنچنان است كه مى گوئى . و نيز در مجمع ، از ام سلمة آمده است : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در اين اواخر، نمى نشست و برنمى خاست ، و رفت و آمد نمى كرد، مگر اينكه مى فرمود: (( سبحان الله و بحمده استغفر الله و اتوب اليه ،)) پس از آن سوره نصر را قرائت مى كرد. مرحوم علامه طباطبائى گويد: در اين معنا با اختلافاتى اندك در گفته رسول خدا (صلى الله عليه و آله )، روايات بسيارى آمده است و در اين كه چگونه اين سوره دلالت دارد بر فرارسيدن ايام رحلت ، گويد: مضمون آيه دلالت دارد بر فراغ پيامبر (صلى الله عليه و آله ) از تلاش و مجاهدت ، و پايان يافتن و تماميت ماءموريت او، و پس از اتمام ماءموريت هنگام زوال فرا مى رسد.(3) 2-1 در مراسم حجة الوداع جابر گويد: در حجة الوداع در حضور پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) بوديم ، در هنگام رمى جمرات فرمود: (مناسك خود را از من فراگيريد، شايد بعد از امسال ديگر به حج نيايم )(4) و به همين مضمون در كامل ابن اثير است به اضافه اين جمله هرگز مرا ديگر در اين جايگاه نخواهيد ديد.(5) پيامبر در هنگام بازگشت از حجة الوداع در اجتماع بزرگ حاجيان از نزديك بودن ارتحال خود خبر مى دهد: خداوند لطيف و آگاه به من خبر داده است : و اين كه نزديك است فرا خوانده شوم و من دعوت خداى را اجابت نمايم .(6) ه: عبدالله بن مسعود گويد: پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) يك ماه قبل از رحلت خود ما را از آن آگاه نمود. ما در منزل عايشه جمع شده بوديم ، پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) به ما نگاه كرد و چشمانش گريان شد، و فرمود: مرحبا بكم ، خداوند به شما زندگانى بخشد، و بيامرزد، و در پناه خود قرار دهد، و خداوند شما را حفظ نمايد، و توفيق عطا فرمايد، به شما رزق و روزى دهد، و يارى و هدايت كند شما را، سپس فرمود: شما را به پرهيزكارى توصيه مى كنم ، و به خدا مى سپارم .... عرض كرديم : يا رسول الله رحلت شما در چه موقع خواهد بود؟ فرمود: فراق نزديك شده ، و بازگشت به سوى خداوند است .(7) 3 - 1: در مدينه : ابو مويهبة برده رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) گويد: شبى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) مرا از خواب بيدار كرد، و فرمود: من ماءموريت دارم براى اهل بقيع استغفار كنم (پس با من بيا)، گويد: من با پيامبر (صلى الله عليه و آله ) خارج شدم ، تا بقيع آمديم ، آنگاه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) به اهل بقيع سلام كرد، و سپس فرمود: گوارا باد بر شما آنچه را فعلا در آن قرار داريد، در حقيقت فتنه ها هم چون شب تار روى آور گرديده است ، آنگاه فرمود: كليد خزينه هاى زمين به من واگذار شد، و اين كه زندگى جاويد در دنيا داشته باشم ، و در پايان نيز بهشت از آن من باشد، و يا اين كه ديدار پروردگار را برگزينم ، و من ديدار خداوند را برگزيدم .(8) طبرى گويد: ابو مويهبة گفت : اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) جاودانگى در دنيا و سپس بهشت را برگزين ، فرمود: هرگز، من ديدار با پروردگار را برگزيدم .(9) ابن كثير روايت ابو مويهبة را ذكر كرده و بعد ادامه مى دهد: پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) بعد از اين جريان 7 يا 8 روز ديگر، بيشتر در دنيا نماند.(10) ابن كثير همچنين در داستان اعتكاف 20 روز آخر ماه رمضان پيامبر (صلى الله عليه و آله ) و نزول دو بار قرآن را در سال ذكر مى كند. در روايتى شيخ مفيد اضافه اى بر آنچه ابن اثير گفته ، گويد: پيامبر اكرم به على (عليه السلام ) فرمود: در هر سال قرآن يك بار بر من عرضه مى شد و امسال جبرئيل دو بار اين كار را انجام داده است ، و من آن را نشانه نزديك بودن ايام مرگ خود مى دانم . شيخ مفيد اضافه كرده ، گويد: پيامبر اكرم هر سال ده روز آخر ماه رمضان اعتكاف مى نمود و امسال بيست روز اعتكاف كرد.(11) عايشه گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از بقيع بازگشت نمود، او مشاهده نمود، من از سردرد مى نالم ، فرمود: چه ضررى داشت اگر تو پيش از من مى مردى ، من تو را تجهيز نموده ، كفن مى پوشاندم ، بر تو نماز گزارده و تو را به خاك مى سپردم . و عايشه پاسخ داد: اگر چنين مى شد، (بعد از دفن من ) به خانه بازگشته و با يكى از زنان خود همبستر مى شدى .(12) ابن كثير، اين روايت را به چند طريق ذكر مى كند، كه مضمون همه آنها يكى است .(13) المراغى اين روايت را با مقدارى اختلاف ، ذكر مى كند: هنگامى كه عايشه متوجه شد، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) دچار سردرد شديد شده است ، خود نيز از سردرد شكايت كرد.(14) اى كاش چنين بود، و من زنده بوده ، بر تو نماز گزارده و تو را دفن مى كردم .(15) روض الانف (16) و كامل ابن اثير نيز به همين گونه روايت را نقل مى كنند.(17) 4-1: يك ماه پيش از رحلت : عبدالله بن مسعود گويد: پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) يك ماه پيش از وفات خود، خواص اصحاب خود را در خانه عايشه فرا خواند و جريان نزديك بودن وفات خود را به اطلاع اصحاب رساند.(18) حبيب السير با اختلافى جزئى همين مطلب را يادآور مى شود.(19) از مجموع آنچه گذشت ، پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) از رحلت خود آگاهى داشته است و به اين گونه نبوده است كه عارضه رحلت به صورت ناگهانى انجام شده ، و با تصور اينكه دچار بيمارى گشته و از آن شفا مى يابد، تا آنچه را بايد سفارش كند به آينده واگذار نمايد. و نيز مشاهده شد از سخنان پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نوعى نگرانى احساس مى شد. فصل دوم : سپاه اسامه 1-2: نگرانى پيامبر صلى الله عليه و آله نگرانى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) از چيست ؟ بعد از فتح مكه ، كفار قريش نيروى خود را از دست داده و قوايشان تحليل رفته ، و جمع آنان پراكنده شده ، از نابودى اسلام ماءيوس شده اند، اسلام در جزيرة العرب قوت گرفته و بزرگترين شخصيت سياسى ، نظامى منطقه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است ، خاطر گرامى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) از ناحيه كفار و مشركين آسوده است ، بنابراين جاى هيچگونه نگرانى از اين ناحيه براى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) وجود ندارد. اما او با وجود رفع همه موانع ، از فتنه ها در آينده اى نه چندان دور خبر مى دهد. فتنه هايى كه همانند پاره پاره هاى شب ، فضاى زندگى مسلمين را تيره و تار مى كند. او از بروز فتنه ها رنج مى برد، و به شدت در هراس است ، اصحاب نزديك به او نيز همين هراس را دارند، محمد صلى الله عليه و آله از چه مى ترسد، و هراسش در چيست ؟ هراس پيامبر (صلى الله عليه و آله ) از خود مسلمين است ، ترس او از داخل حوزه اسلام است . نكند برخى از ميان همين اصحاب بزرگوار، وصاياى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) را ناديده بگيرند، و خلافت را به مسيرى غير از آنچه خود خواسته است منحرف نمايد، و بالاخره تمام وصاياى او را در مورد خلافت از خود و بخصوص خطبه غدير را فراموش كنند، و آن را توجيه نمايند. اين هراس او را وادار مى كند، تا فتنه ها را گوشزد نمايد، و تلاش كند، تا از خطر آينده جلوگيرى نمايد. پيامبر (صلى الله عليه و آله ) كه خود به وضوح و آشكارا اين موضوع را لمس مى كند، بخصوص بعد از بازگشت از حجة الوداع سال دهم هجرت ، تلاش مى كند تا با هشدارها، و برنامه ريزى از بروز خطرات احتمالى جلوگيرى نمايد. 2-2: فرمان تشكيل سپاه اسامة در محرم سال يازدهم پيامبر (صلى الله عليه و آله ) دستور داد لشگرى به سوى شام رهسپار شود، و امارت و فرماندهى آن را به اسامة واگذار نمود، و به آنان دستور داد تا مرزهاى (بلقاء) و (الداروم ) از سرزمينهاى فلسطين پيش برانند، منافقين در مورد فرماندهى اسامة اعتراض نمودند و گفتند: فرماندهى همه مهاجرين و انصار را پيامبر (صلى الله عليه و آله ) به نوجوانى واگذار كرده است ، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: اگر فرماندهى اسامة را امروز سرزنش مى كنيد، پيش از اين نيز فرماندهى پدرش را نكوهش نموديد، و او شايسته فرماندهى است ، چنانچه پدرش نيز شايسته فرماندهى بود، و دستور داد همه مهاجرين و انصار در اين سپاه شركت جويند، از آن جمله ابوبكر و عمر، در حالى كه مردم در تدارك اين امر بودند، بيمارى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) آغاز گرديد.(20) روز دوشنبه چهار روز مانده به پايان ماه صفر يازدهم هجرت ، پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) دستور داد براى جنگ با روم آماده شوند، چون بامداد آغاز گرديد، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) اسامة را طلبيد، و به او فرمود: به سوى جايگاه كشته شدن پدرت حركت كن ، و بدان كه من تو را فرمانده اين لشگر نمودم ، پس بامدادان بر اهل ابنى (21) بتاز و آنچه را به آتش بكش ، (دستور آتش زدن برخلاف روش پيامبر (صلى الله عليه و آله ) است و در اين رابطه سخنى خواهيم داشت . - م -) و آنچنان سريع حركت كن كه بر اخبار سبقت گيرى ، پس اگر خداوند تو را يارى نمود و به پيروزى دست يافتى توقف خود را در ميان آنان اندك نما، و با خود راهنمايانى همراه كن ، و جاسوسانى را پيشرو خود قرار ده . و چون روز چهارشنبه شد، تب و سردردى عارض پيامبر (صلى الله عليه و آله ) گرديد. و روز پنجشنبه بامدادان پرچمى به فرماندهى اسامة برافراشت ، و آن را بدست بريدة بن الحصيب الاسلمى بسپرد و آنگاه (جرف ) (22) را پايگاه لشگر معين نمود. و هيچ كس از چهره هاى سرشناس مهاجرين و انصار نماند، مگر آن كه به اين سپاه ملحق گرديد، ابوبكر و عمر بن الخطاب و ابوعبيدة بن الجراح و سعد بن ابى وقاص و سعيد بن زيد، و قتادة بن نعمان و سلمة بن اسلم بن حريش ، ضمن آن لشگر بودند. و پيامبر (صلى الله عليه و آله ) به آنان فرمود: بنام خدا و در راه خدا به سوى جنگ بشتاب ، و با منكرين خداوند نبرد كن . عده اى ناراحت شده و اظهار داشتند: جوانى فرمانده و رئيس مهاجرين پيشينيان مى شود؟ (معلوم است اعتراض كنندگان از مهاجرين بوده اند - م -). اين خبر به پيامبر (صلى الله عليه و آله ) رسيد، خشمگين گرديد و در حالى كه بر اثر سردرد دستمالى به سر بسته و قطيفه اى به دوش انداخته بود، از منزل خارج شد، و از منبر بالا رفت ، و بعد از حمد خداوند فرمود: اين چه سخنى است كه از بعضى از شما در مورد فرماندهى اسامة به من رسيده است ؟ و شما اگر امروز درباره فرماندهى اسامة اظهار نگرانى مى كنيد، درباره فرماندهى پدر او نيز همين گونه نگران بوديد، به خدا سوگند او شايسته فرماندهى بود و فرزندش نيز پس از او شايسته امارت و فرماندهى است ، و او محبوبترين افراد نزد من است و هر دوى آنان مركز هر نوع انديشه نيك مى باشند، با او به نيكى رفتار كنيد، زيرا او از بهترين شماست . پس آنگاه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) از منبر فرود آمد و رهسپار منزل گرديد، اين رويداد روز شنبه دهم ربيع الاول رخ داد. (البته طبق اين روايت و در بحث تاريخ وفات پيامبر سخنى خواهيم داشت . - م -). و مسلمانانى كه قرار بود با اسامة حركت كنند، گروه گروه با پيامبر (صلى الله عليه و آله ) وداع كرده و در پايگاه (جرف ) به اسامة مى پيوستند. بيمارى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) رو به شدت گذارد، و او مرتب مى فرمود: لشگر اسامة ماءموريت خود را انجام دهد. و چون روز يكشنبه فرا رسيد، بيمارى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) شدت يافت ، اسامة از لشگرگاه خود بر پيامبر (صلى الله عليه و آله ) وارد گرديد، در حالى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بى هوش بود، و اين رويداد در همان روزى بود كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) را مداوا مى كردند (و پيامبر (صلى الله عليه و آله ) اين نوع مداوا را نمى پسنديد(23) ) اسامة ، اظهار ادب نمود، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) او را بوسيد و پيامبر (صلى الله عليه و آله ) سخنى نمى گفت .(24) ولى او دستهاى خود را به طرف آسمان بالا برد و به من اشاره كرد، دانستم او مرا دعا مى كند. اسامة به سوى پايگاه لشگر خود باز مى گردد. روز دوشنبه فرارسيد، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) تا حدودى بهبود حاصل كرده بود، سپس پيامبر (صلى الله عليه و آله ) به اسامة فرمود: با بركت از جانب خداوند ماءموريت خود را به انجام رسان . و اسامة پيامبر (صلى الله عليه و آله ) را وداع نموده به لشگرگاه خود بازگشت و فرمان حركت را صادر نمود، در حالى كه مى خواست سوار شود، فرستاده مادرش ام ايمن به نزد او آمده و به او گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دارد از دنيا مى رود، اسامة با شنيدن اين پيام به همراهى عمر و ابوعبيدة به سوى مدينة حركت كردند و خود را به رسول خدا رساندند، در حالى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) داشت از دنيا مى رفت ، پس پيامبر (صلى الله عليه و آله ) وفات يافت .(25) 3-2: حضور ابوبكر در سپاه اسامة ابن اثير نيز همانند ابن سعد در طبقات روايت سپاه اسامة را ذكر كرده به گونه اى كوتاهتر و ضمن شرح حال و بيمارى رسول خدا (صلى الله عليه و آله )، ابن اثير نيز از حضور ابى بكر و عمر در سپاه اسامة و تاءخير سپاه در انجام ماءموريت خود سخن به ميان آورده و نيز در هنگام حضور اسامة بار دوم ، از اسامة نقل مى كند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) ساكت بوده و سخنى نمى گفت .(26) ابوجعفر محمد بن جرير طبرى نيز به همين ترتيب متعرض داستان اسامة شده به گونه اى مختصر و گويد: كسانى كه در اوائل هجرت پيامبر (صلى الله عليه و آله ) به مدينة آمده بودند در ضمن سپاه اسامة حضور داشتند.(27) روض الانف بعد از ذكر داستان سپاه اسامة ابن زيد، از اعتراض اصحاب به فرماندهى اسامة ياد مى كند، او نيز همانند ديگران اعتراض اصحاب را بيان مى كند، ولكن اشاره اى دارد كه ابوبكر و عمر نيز ضمن اين گروه بوده اند.(28) و ابن كثير گويد: و عمر نيز در ميان آنان بود، و مى گويند ابابكر نيز حضور داشت وليكن پيامبر (صلى الله عليه و آله ) او را به خاطر اقامه نماز در مسجد از صف جنگجويان بيرون كشيد. ابن كثير گويد: خيلى از مهاجرين صدر اسلام و انصار در سپاه اسامه شركت داشتند، و عمر نيز از بزرگترين آنان بود، و آن كه گويد: ابابكر در ميان آنان بوده ، اشتباه كرده ، زيرا بيمارى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) شدت يافت و لشگر اسامة در (جرف ) مستقر گرديد، و پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) به ابى بكر دستور داد تا با مردم نماز بخواند چگونه ممكن است امام مسلمين در ضمن سپاه باشد، و اگر فرض شود شركت داشته است ، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) او را به خاطر نماز استثناء نموده .(29) سيد مرتضى گويد: ابوبكر در ضمن گروهى بوده است كه در سپاه اسامة شركت داشته اند، و اين مطلبى است كه ، تاريخ نويسان آن را ذكر نموده اند، از آن جمله بلاذرى است كه در تاريخ خود آن را بيان داشته ، و او معروف است به اين كه مورد اطمينان و ثقة است ، و مسايل را با دقت مورد نظر قرار مى دهد، و او كسى است كه هرگز به او نسبت جانبدارى از شيعه داده نمى شود، او گويد: ابوبكر و عمر هر دو در ضمن سپاه اسامه بودند.(30) در اينجا اين سؤ ال مطرح است كه اگر واقعا ابوبكر استثناء شده بود و از حضور در سپاه معاف بود، تاريخ نويسان به صراحت استثناء شدن او را مطرح مى كردند، چنانچه استثناء شدن عمر را بعد از رحلت پيامبر (صلى الله عليه و آله ) به درخواست ابوبكر از اسامة مطح نموده اند. ابن ابى الحديد در اين مورد مى گويد: برخى از تواريخ حضور او را تاءييد، و برخى آن را تاءييد ننموده اند.(31) و گويد: ابوجعفر محمد بن جرير طبرى نگفته است كه ابوبكر در ضمن سپاه اسامة بوده ، و او فقط از حضور عمر ياد نموده است .(32) و ما چند نمونه از گفته هاى مورخين را ذكر نموديم كه از حضور ابى بكر در سپاه اسامة ياد نموده اند، و اما طبرى با اين جمله (فرمان پيامبر همه مهاجران اوليه را شامل و همه آنان در سپاه اسامة حضور داشتند جاى ترديد نمى گذارد). و من از ابن ابى الحديد در شگفتم كه چگونه دچار ترديد شده است و مى گويد: برخى از تواريخ گفته اند كه ابوبكر در سپاه اسامة حضور نداشته است ، و كتاب مغازى واقدى را به عنوان نمونه ذكر نموده است ، و اينك متن گفته واقدى : (( و لم يبق اءحد من المهاجرين الاولين الا انتدب فى تلك الغزوة )) : كسى از مهاجرين اوليه نماند مگر اينكه به سپاه اسامة پيوست .(33) و سپس واقدى اسامى چند تن از مهاجرين را ذكر مى كند و ابى بكر يادى نمى كند. و آيا اين جمله واقدى به اين معناست كه او گفته است : (ابوبكر حضور نداشت ) چنانچه ابن ابى الحديد گويد.(34) و آيا گفته واقدى : كسى از مهاجرين اوليه باقى نماند مگر آنكه به سپاه اسامة پيوست . ثابت نمى كند: شركت ابابكر را در سپاه اسامة و آيا او از اولين مهاجرين نبوده است ؟ به خصوص اين كه ابن ابى الحديد خود گويد: بسيارى از راويان حديث گويند ابوبكر در ضمن سپاه اسامة بوده ، و او فقط گفته واقدى و طبرى را كه از حضور ابى بكر به نام تصريح ننموده اند، براى عدم حضور ابى بكر مورد استناد قرار داده .(35) و در جاى ديگر گويد: كسى از چهره هاى سرشناس مهاجر و انصار نماند، مگر اينكه در سپاه اسامة شركت داشت و از آن جمله ابوبكر و عمر بودند.(36) و در جاى ديگر گويد: واقدى گفته است : ابوبكر بر پيامبر (صلى الله عليه و آله ) وارد شده ، در حالى كه حال پيامبر (صلى الله عليه و آله ) خوب بود و از او اجازه خواست و گفت امروز روز دختر خارجة است ، و پيامبر به او اجازه داد و او به منزل خود در (سنح ) رفت .(37) و ابن ابى الحديد از اين داستان چنين نتيجه مى گيرد كه او جزء سپاه نبوده است .(38) تاريخ نويسان در اين مسئله اتفاق نظر دارند، و ما در بخش (فرمان تشكيل سپاه اسامة ) حضور ابى بكر و عمر را از قول مورخين ذكر نموديم و نمونه هايى را يادآور شديم ، و در ميان مسلمين اوائل نيز حضور ابوبكر و عمر در سپاه اسامة معروف بوده است ، داستان لطيفى ذكر مى كند، و ما ترجمه آن را از نظر خوانندگان مى گذرانيم . در اين داستان از حضور ابى بكر در سپاه اسامة ياد مى كند: خليفه المهدى عباسى وارد بصره شد، مشاهده نمود اياس بن معاوية را كه در ذكاوت مشهور و مورد ضرب المثل بود، در حالى كه نوجوان و كودكى بيش نبود، چهارصد نفر از علماء و شخصيات پشت سر او قرار دارند. مهدى عباسى در شگفت مانده كه چگونه كودكى را جلو انداخته اند، گفت : اف باد بر اين ريش ها، آيا بزرگمردى در ميان آنان وجود نداشت كه اين نوجوان را جلو انداخته اند، سپس به جوان روى كرده گفت : چند سال داريد؟ نوجوان پاسخ داد: خداوند عمر امير را طولانى گرداند، من هم سال اسامة بن زيد بن حارثه (رض ) هستم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را فرمانده سپاهى نمود كه ابوبكر و عمر نيز در ميان آنان حضور داشتند. خليفه به حاضر جوابى و سرعت انتقال نوجوان آفرين گفت ، در آن موقع اياس بن معاوية هفده سال داشت .(39) 4-2: يك پرسش ؟ در اين جا پرسشى وجود دارد، و هر انسانى كه اهل تحقيق و سياست و اداره امور و آگاه به مسائل نظامى باشد با توجه به وضيعت موجود آن روز حجاز، اين پرسش در ذهن او مطرح مى شود: چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تا اين حد اصرار مى ورزد، كه سپاه اسامة از مدينة خارج شود و به شام برود، و اين اصرار حتى تا دم مرگ و در شدت بيمارى نيز وجود دارد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، در حالى كه با دستمالى سر خود را از شدت درد بسته بود، بيرون آمد و فرمود:...... به من خبر رسيده است كه گروهى از فرماندهى اسامة انتقاد نموده اند، سوگند به جان خودم اگر در مورد فرماندهى اسامة انتقاد مى كنند، در مورد فرماندهى پدرش نيز پيش از اين انتقاد كردند. و اگر پدرش شايستگى فرماندهى را داشت ، او نيز شايستگى آن را دارد، دستور مرا در مورد سپاه اسامة اجرا كنيد، خداى لعنت كند كسانى را كه قبور پيامبران خود را تبديل به مساجد كرده اند.(40) در بسيارى از روايات ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم لعنت را متوجه متخلفين از سپاه اسامة مى كند.(41) و ما در اين رابطه سخنى خواهيم داشت ، زيرا جمله آخر هيچ ربطى با موضوع سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ندارد. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چرا اصرار دارد، لشگر اسلام را، به خطوط ماوراء حجاز بفرستد، و اسامة بن زيد را كه چيزى كم ندارد، اما يك جوان بيست ساله است ، به فرماندهى آن انتخاب مى كند، و به اين گونه حوزه اسلام را از وجود نيروهاى رزمى با سابقه خالى مى كند، در حالى كه مى داند، بسيارى از منافقين براى اسلام كمين نموده اند، كه در فرصت مناسب و بعد از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ضربه آخر را وارد كنند. و برخى از آنان حتى تا رحلت رسول اكرم نيز به انتظار ننشستند، و بلكه در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم علم مخالفت برافراشتند.(42) پس از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در صورتى كه حوزه اسلام بدون محافظ باشد، زيرا سپاه اسامة به طرف شام رفته و عموم مهاجرين و انصار در زير فرماندهى اسامة با او به سر مى برند، على و آل ابوطالب نيز مشغول تجهيز پيامبرند، بهترين فرصت براى ضربه زدن از سوى منافقين بوجود مى آيد. و نيز متوجه مى شديم پيامبر اصرار دارد، ابابكر و عمر حتما در ضمن سپاه اسامة حركت كنند. (مورخين همه از حضور ابوبكر و عمر در سپاه اسامة نام مى برند، اين خود به دليل خصوصيتى بوده است كه حضور اين دو در مدينه مى داشته ) در حالى كه پيامبر اكرم خود مى داند اين دو نفر عامل هيچگونه پيروزى در جنگ ها نبوده اند، در عين حال بايد شركت جويند و در مدينة نباشند، اما على بن ابى طالب عليه السلام كه خود عامل تمام پيروزى هاى اسلام بوده بايد در مدينة بماند. و چرا فرماندهى اين سپاه را به اسامة بن زيد واگذار مى كند، گرچه او شايستگى آن را دارد، اما سپاه نيز خالى از افرادى كه در پيروزى هاى اسلام تاءثيرات فراوانى داشته اند نبوده است ؟ اين پرسشى است كه ذهن هر محقق و جستجوگرى را به خود مشغول مى دارد. اين خود مى رساند كه انتخاب اسامة ، و اعزام سپاه در اين موقعيت خاص بدون هدف نبوده است . 5-2: آماده سازى زمينه بيعت با على عليه السلام ابن ابى الحديد از شيخ ابى يعقوب معتزلى ، در ذيل خطبه 156، كه اميرالمؤ منين عليه السلام از عايشه انتقاد مى كند، در ضمن توضيح گفته حضرت : (( و اما فلانة فادركها راى النساء)) : فلانى يعنى عايشه دچار راءى زنان گرديد، شيخ ابى يعقوب مطلبى در زمينه سپاه اسامة و دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مشاركت عموم مهاجرين و انصار گويد: چون بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شدت يافت ، دستور داد سپاه اسامة به سوى شام حركت كند، و فرمان داد ابوبكر و ديگر بزرگان مهاجرين و انصار در آن شركت جويند، و با اين كيفيت اگر حادثه اى براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پيش آيد، دست يابى على عليه السلام به خلافت از اطمينان بيشترى برخوردار خواهد بود، و على نيز خود بر اين گمان بود كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت نمايد، مدينه بدون معارض خواهد شد، و بيعت براى او به طور كلى انجام خواهد شد، و زمينه فسخ بيعت از بين خواهد رفت .........(43) ابن ابى الحديد در جاى ديگرى از شرح نهج البلاغه خود، بعد از ذكر اين مطلب كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر و عمر را به اين جهت با سپاه اسامة روانه نمود تا مركز هجرت ، يعنى مدينه از اين دو خالى باشد، كه امر خلافت براى على عليه السلام به انجام رسد، آنچنانچه شيعه گمان دارد، اعتراض كرده گويد: و اين مطلب به نظر من بى اشكال نمى باشد، زيرا اگر پيامبر صلى الله عليه و آله به مرگ خود آگاه بود، قطعا به دستيابى ابوبكر به خلافت نيز آگاه بوده است ، و اگر پيامبر به دستيابى ابوبكر به خلافت آگاه مى بود، در صدد جلوگيرى از آن نمى افتاد، چون قطعا بايد انجام مى شد و ديگر تلاش براى جلوگيرى از انجام آن معنا ندارد، در يك صورت مى توان گفت پيامبر ابوبكر و مر را به منظور ياد شده با سپاه اسامة اعزام نمود كه فرض كنيم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گمان مى كرد مرگ او فرا رسيده و يقين قطعى نداشت ، و نيز گمان مى كرد ابوبكر و عمر عموزاده اش را كنار بزنند، و ترس آن را داشت نه اين كه يقينا به اين كار آنان آگاه بود. چنانچه ما نيز اين كار را در مورد فرزندان خود در هنگام مرگ خود انجام مى دهيم در صورتى كه ترس داشته باشيم ، يكى از فرزندان ما بعد از مرگ ما همه اموال ما را تصرف مى كند، و ديگران را محروم مى نمايد، او را به مسافرتى دور دست مى فرستيم .(44) ((پاسخ گفته مى شود: بر فرض چنين باشد، چه اشكالى دارد كه پيامبر در اين مورد، مثل بسيارى از موارد ديگر بر اساس تدابير بشرى عمل نموده باشد، ممكن است گفته شود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دانسته است كه ايام مرگ او نزديك است ، اما تاريخ دقيق آن را نمى دانسته است ، چنانچه از روايات فصل پيش چنين به دست مى آيد و ثانيا چه تلازمى بين آگاهى او به مسائل بعد از خود، و اجتناب و پيشگيرى از آن وجود دارد، و همين اشكال در مورد جنگ احد نيز وارد است ، آيا پيامبر مى دانست كه نگهبانان گردنه كوه احد، كمين را ترك مى كنند، يا نمى دانست اگر مى دانست كه چنين خواهد شد، چرا تعدادى از مسلمين را در آن كمين گاه مستقر نمود، تا آنان را به كشتن دهد؟ قاضى القضاة در رد اين مطلب گفته : است : دور بودن آنان از مدينه مانع نمى شود كه آنان كسى را براى رهبرى خود انتخاب نمايند.(45) سيد مرتضى اعلى اللّه مقامه الشريف گويد: گويا مطلب كاملا روشن نشده است ، زيرا كسى نگفته است ، دور بودن آنان از مدينة مانع انتخاب آنان خواهد شد، بلكه مقصود اين است كه دور بودن آنان از مدينة ، زمينه را براى كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داده بود، پس از او خليفه باشد، بدون اشكال و ايجاد مخالفت فراهم نمايد.(46) در اين صورت اگر كسى در خارج از مدينه ، پايگاه وحى ، و مركز خلافت و حكومت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اقدام به گزينش خليفه مى نمود، از او نپذيرفتند، و در صورت مقاومت حكم شورش پيدا مى كرد، و همين امر نيز باعث شد از امتثال فرمان رسول خدا سرباز زنند. ابن ابى الحديد معتزلى حنفى مذهب گويد: ممكن است گفته شود: مدينه مركز هجرت و جايگاه بزرگان اصحاب و خويشان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و قاريان قرآن ، و اصحاب سقيفة بوده است . بنابر اين جايز نيست ، از اجتماع و شورى صرف نظر نموده و در بيرون از مدينه و دور دست ، و در حال سفر، و بدون مشاركت بزرگان مسلمين ، امام و رهبر انتخاب نمود.(47) 6-2: اعتراض به فرماندهى اسامة الف : قبل از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در اين مورد چند نمونه از گفته هاى تاريخ نويسان را ذكر مى كنيم . 1- به فرماندهى اسامة اعتراض كردند، و آن را مورد سرزنش قرار دادند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شمايان امروز اگر اين فرماندهى را سرزنش مى كنيد، قبلا نيز فرماندهى پدرش را مورد ملامت قرار داديد، ولى بدانيد و آگاه باشيد: (( (ايم الله ان كان لخليقا بالاماره ))) : و او به خدا سوگند، هر آينه شايستگى امارت را دارد. (48) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بى جهت و در مواردى عادى سوگند ياد نمى كند، و ليكن مى بينيم در اين مورد براى تاءكيد در امر: 1- سوگند ياد مى كند. 2- با افزودن كلمه (ان ) كه براى تاءكيد است ، استفاده مى كند. 3- اسمى بودن جمله خود نوعى تاءكيد است . 4- استفاده از (لام ) (لخليقا) تاكيد چهارم است . يعنى او شايسته است و شايسته است . آن هم در آن حال بيمارى و سر درد شديد، در حالى كه از اين اعتراض خشمگين است ، به اين گونه شايستگى اسامه را براى فرماندهى تاءكيد مى نمايد. 2- طبرى : پس منافقين در اين امر خرده گرفته ، اعتراض نمودند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: (انه لخليق لها): او شايسته امارت و فرماندهى است .(49) 3- حبيب السير نيز به همانگونه اعتراض ، و نيز پاسخ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را اظهار مى دارد.(50) 4- ابن اثير: منافقين به اين نوع فرماندهى اعتراض كردند............... و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: (( انه لخليق للامارد، و كان ابوه لخليق لها)) : او شايسته امارت است و پدرش نيز شايسته امارت بود.(51) 5- روض الانف : مردم به اين نوع فرماندهى اعتراض كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حال بيمارى خود، و با وجود سردرد شديد كه بر اثر آن دستمالى به پيشانى خود بسته بود، در مسجد حاضر شد، و به اين اعتراض پاسخ داد:........(52) 6- ابن هشام : مردم به اين فرماندهى اعتراض كرده و گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يك جوان نورسيده را فرمانده ما نمود، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حال بيمارى ، به اعتراض پاسخ داد..........(53) ملاحظه مى شود كه چگونه به فرماندهى اسامة اعتراض مى كنند، در حالى كه خود شاهد بودند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صريحا به اسامة مى گويد: (( فقد وليتك هذا الجيش :)) من تو را فرمانده اين سپاه نمودم . و خود مشاهده نمودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرچم سپاه را با دست خود براى او برافراشت و فرمود: بنام خداوند، و در راه خداوند نبرد كن و با كسانى كه به خداوند كافر هستند جنگ كن . و فرمود: بامدادان حركت كن ، و بشتاب كه بر اخبار سبقت گيرى ، و از اين قبيل دستورات صريح باز هم ، دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را اجرا ننموده ، به گونه اى كه پيامبر خشمگين مى شود، و در حال بيمارى كه از شدت درد، سر خود را با دستمال بسته ، باز هم تاءكيد مى كند، اما بى نيتجه است .(54) و حتى در بعضى از روايات آمده است : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: (( لعن الله من تخلف عن جيش اسامة :)) خداى لعنت كند كسى را كه از شركت در سپاه اسامة سرباز زند.(55) ب - بعد از رحلت : پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، و جريانات سقيفه بنى ساعدة و استقرار ابى بكر در جايگاه خلافت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، ابوبكر دستور داد، سپاه اسامة كه تا آن روز آن را به تاءخير انداخته بودند به سوى نبرد با روم حركت كند. ابن اثير گويد: چون سپاه اسامة به جايگاه خود در (جرف ) بازگشت ، و سپاه و افراد كاملا در سپاه حضور يافتند، اسامة عمر بن الخطاب را كه در سپاه اسامة حضور داشت به نزد ابى بكر فرستاد، و به او گفت تا به ابى بكر بگويد: چهره هاى سرشناس و نيرومند مردم با من هستند، و من بيم دارم كه مشركين خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را مورد تعرض قرار دهند، و كسانى از انصار كه در سپاه اسامة بودند، مخفيانه به عمر گفتند: ابوبكر خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اگر اصرار داشت سپاه حركت كند، از او بخواه كه مردى مسن تر از اسامة را براى فرماندهى سپاه تعيين كند. عمر طبق دستور اسامة به نزد ابى بكر آمد و پيام اسامة را به او ابلاغ نمود. ابوبكر گفت : اگر سگان و گرگان ، مرا پاره پاره كنند، بايد دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را آنچنانكه خواسته بود اجراء كنم .(56) و دستورى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم صادر نموده ، هرگز رد نخواهم نمود، گرچه در منطقه بجز من كسى برجاى نماند. عمر گفت : انصار خواسته اند به جاى اسامة مرد مسن ترى را براى فرماندهى انتخاب نمائيد؟ ابوبكر نشسته بود، برخاست و ريش عمر را گرفته به او گفت : مادرت به عزايت بنشيند اى فرزند خطّاب ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را به فرماندهى نصب نمود، و تو از من مى خواهى او را عزل نمايم ؟(57) ابن سعد گويد: در مورد عزل اسامة با ابوبكر صحبت شد، موافقت نكرد، و او با اسامة در مورد عمر صحبت نمود كه به او اجازه دهد از حضور در سپاه معاف باشد و اسامة اين درخواست را پذيرفت .(58) 7-2: دفاع از اعتراض شيخ الاسلام البشرى در مراجعه اى كه با مرحوم سيد عبدالحسين در اين رابطه داشته است ، گويد: اين كه فرماندهى اسامة را پيش از رحلت پيامبر اكرم مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، با توجه به آگاهى و مشاهده تصريحات فراوان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چه باگفتار، و چه با عمل و رفتار خود، در مورد فرماندهى اسامة ، اين انتقاد و سرزنش ، بدعتى نبوده ، و بلكه بر اساس طبيعت و سرشت انسانى صورت گرفته ، و كاملا امرى است طبيعى ، زيرا اسامة جوان بود، در حالى كه در سپاه مردان كهن ، و بزرگسالان حضور داشتند، اقتضاى نفوس انسانهاى كهنسال اين است كه تحت امر جوانان نباشند و سرشت آنان از اين كه تحت فرماندهى جوان قرار گيرند نفرت داشتند، و گرنه غرض خاصى از اين اعتراض نداشتند. و اما اينكه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باز هم خواستار عزل اسامة از فرماندهى شدند، بعضى از علماء عذر آنان را چنين بيان كرده و گفته اند: فكر مى كردند، ابوبكر صديق ، با آنان در رجحان عزل اسامة هم آهنگ باشد، زيرا خود چنين مى انديشيدند. و انصاف اين است كه درخواست عزل اسامة بعد از خشم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هيچگونه توجيهى كه عقل آن را بپذيرد ندارد، بخصوص آنكه پيامبر در آن حال تب دار، كه بر اثر شدت سردرد سر خود را با دستمال بسته به منبر مى رود و آن خطبه را ايراد مى كند، كه از رويدادهاى مهم تاريخى به شمار مى رود، بنابراين عذر آنان را جز خداوند نمى داند.(59) اين دفاعيه خود پاسخ همه سؤ الات است ، آيا واقعا سرشت هر پيرمرد مسلمان كه داراى ايمان كامل است ، از اطاعت خداوند و رسول خداوند نفرت دارد؟ و يا نفوس بعضى از پيرمردهاى مسلمان ، و يا حتى غير از كهنسالان از مسلمانان ممكن است چنين سرشتى داشته باشد؟ و گرنه نه پيرمردهاى مؤ من كه داراى ايمان كامل باشند، از اطاعت خدا و رسول خدا در مورد فرماندهى و تحت امر جوان قرار گرفتن نفرت ندارند، در حالى كه دستور خداوند است : (( ما اتاكم الرسول فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا)) : (60) هر دستورى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى دهد، آن را بپذيريد، و از هر چيزى كه شما را نهى نمايد خويشتن دار باشيد. اين صفات مؤ منين است . و در آيه ديگر گويد: (( فلاوربك لايومنون حتى يحكومك فيما شجربينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما)) :(61) 8-2: درنگ در اجراى فرمان با توجه به تاءكيدات فراوانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اعزام سپاه اسامة ، به روم داشت ، و ما تعدادى از روايات آن را در بخش تشكيل سپاه اسامة بيان داشتيم ، كه عين حال حركت سپاه را به تاءخير انداختند، تا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت نمود، و حتى بعد از رحلت نيز برخى تصميم داشتند و اصرار نمودند، اصل فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را لغو نموده و اجراء نكنند، و اينك برخى از روايات ديگر را كه بيانگر تاءكيد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در اجراى فرمان است ، بيان مى كنيم : 1- رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در بيمارى خود، اسامة را فرمانده سپاهى نمود كه بيشتر مهاجرين و انصار، از آن جمله ابوبكر و عمر و ابوعبيدة بن الجراح ، و عبدالرحمن بن عوف ، و طلحة و زبير، در آن شركت داشتند و به او دستور داد به سوى مؤ تة جايى كه پدر اسامة كشته شد، برود، و اسامة در اجراى فرمان درنگ نمود، و همراهان او نيز با او درنگ نمودند، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در بيمارى خود كه شدت پيدا مى كرد و و گاهى تخفيف پيدا مى كرد، در اجراى فرمان تاءكيد مى نمود، حتى اسامة به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشت : پدر و مادرم فدايت باد، آيا اجازه مى دهيد چند روزى درنگ نمايم تا اين كه خداوند تو را شفا عنايت فرمايد، فرمود: حركت كن و درنگ منما. عرض كرد: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اگر من حركت كنم ، و جناب تو در اين حال باشند، قلبم جريحه دار خواهد بود؟ فرمود: حركت كن به سلامتى و پيروزى . عرض كرد: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دوست ندارم حال تو را از مسافرين جويا شوم ، فرمود: فرمان مرا اجرا كن . سپس آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيهوش گرديد، و اسامة مهياى حركت شد، و چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بهوش آمد، از اسامة و سپاه سؤ ال نمود؟ به او گزارش دادند، خود را آماده حركت مى كنند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شروع به گفتن اين جمله نمود: سپاه را بفرستيد، خداوند لعنت كند، آنكه را در سپاه شركت ننمايد، و اين جمله را مكرر بر زبان جارى ساخت . پس اسامة خارج شد در حالى كه پرچم بر فراز سر او بر افراشته بود، و اصحاب در پيشاپيش او در حركت بودند، تا اين كه در پايگاه (جرف ) فرود آمد، در حالى كه ابوبكر و عمر و بيشتر مهاجرين به همراه او بودند، و از انصار سيد بن خضير، و بشير بن سعد، و ديگر چهره هاى سرشناس ، در اين حال فرستاده ام ايمن آمد، و به اسامة گفت : به مدينه بيائيد، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت . اسامة بى درنگ برخاست در حالى كه پرچم را به همراه داشت ، و آن را در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گذارد، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در همان ساعت وفات يافته بود. گويد: بسيارى از راويان حديث كه از آن جمله ابن ابى الحديد معتزلى است ، اين حديث را روايت كرده اند.(62) 2 - چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آن نماز كه در حال بيمارى به مسجد آمده فراغت جست ، و به منزل آمد، ابابكر و عمر را و گروهى را كه در مسجد حضور داشتند فرا خواند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين جهت كه اين گروه در سپاه اسامه شركت نجسته اند بسيار دلتنگ و خشمگين بود. به آنان فرمود: مگر من به شما دستور ندادم ، سپاه اسامة را اعزام داشته و در سپاه شركت نمائيد؟ در پاسخ گفتند: چرا اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم . فرمود: چرا دستور مرا اجراء ننموديد؟ ابوبكر پاسخ داد: من آمدم تا ديدارى تازه كنم . عمر نيز گفت : من نرفتم ، زيرا دوست نداشتم از مسافرين جوياى حال شما بشوم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: سپاه اسامة را حركت دهيد، حضرت سه بار اين جمله را تكرار نمود، و آنگاه بر اثر رنج فراوان و آزارى كه بر اثر عدم اجراى فرمان متوجه حضرت شده بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مدهوش گرديد.(63) 2- پس اسامة خارج شد، و پايگاه خود را در جرف قرار داد، و سپاهيان در آن جا حضور داشتند، بيمارى پيامبر اكرم شدت نمود، و سپاهيان حركت ننمودند، و به يكديگر نگاه مى كردند، تا اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت نمود.(64) 3- حركت اسامة به خاطر بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به تاءخير افتاد، اسامة پايگاه خود را در (جرف ) برقرار نمود، بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شدت يافت ، وليكن تاءثيرى در برنامه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نداشت ، و او همچنان در فكر اجراى برنامه هاى خود برد. 4- اسامة گويد: چون بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شدت يافت ، من و ديگر همراهان به نزد پيامبر آمديم ، و پيامبر سخن نمى گفت ، او دست خود را به طرف آسمان دراز كرده و سپس دست خود را به روى من گذارد، من متوجه شدم او مرا دعا مى كند.(65) ابن ابى الحديد اضافه مى كند: اين حركت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به بازگشت اسامة ، و اجراى فرمان در مورد سپاه اعزامى به شام بود.(66) 5- اسامة و همراهانش در جرف رحل اقامت افكندند و مراقب بودند كه خداوند چه تصميمى را در مورد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اجراء خواهد گذارد.(67) 6- اسامة پايگاه خود را در جرف مستقر نمود، و سپاهيان در اين انتظار بودند كه بالاخره خداوند در مورد پيامبرش ، چه فرمانى را اجراء كند.(68) ****************** 9 - 2 - دفاع از درنگ ترديدى نيست كه در مقابل تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جاى اعمال نظر شخصى و اجتهاد نمى باشد، به اجتهاد عمل نمودن ، و يا پيروى از آراء خود در موردى است كه تصريحى نباشد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نه تنها صريحا دستور اعزام را داده ، بلكه هرگونه عذرى را كه سپاهيان براى تاءخير خود آوردند، حضرت رسالت در آن حال درد و رنج بيمارى نمى پذيرد، حتى دستور مى دهد: بامدادان حركت كنيد، و تاءخير آن را تا همگام عصر روا نمى دارد.(69) تاءخير اجراى فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چه توجيهى مى تواند داشته باشد، آيا پيروى از احساسات و عواطف مى تواند بازدارنده انسان از اجراى دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باشد؟ و آيا پيروى از احساسات و عواطف ، همان هواى نفس ، و پيروى از خواسته هاى نفسانى نمى باشد؟ اكنون برخى از دفاعيات را از نظر مى گذرانيم : 1- محمد حسنين هيكل گويد: حركت ارتش به سوى شام كه بايستى بيابانها و صحراها را پيمود كار آسانى نيست ، و نمى تواند براى مسلمين آسان باشد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در اين حال بيمارى رها كنند، و مدينه را ترك گويند، در حالى كه نمى دانند پايان كار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چيست ؟ .......... تا آنجا كه گويد: پس اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حق دارند بترسند، و در حركت از پايگاه خود به سوى شام از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مهلت بخواهند، تا اينكه دلهاى آنان آرام گيرد و از نتيجه كار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آگاه شوند.(70) در اين مسئله ترديدى نيست كه حق دارند مهلت بخواهند، و مهلت نيز خواستند، اما پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حتى به اندازه صبح تا عصر نيز به آنان مهلت نداد، و با فرض مهلت ندادن ، و بلكه دستور حركت سريع دادن ، تاءخير در اجراى فرمان جرم و گناه است . 2- شيخ الاسلام بشرى گويد: آرى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنان را تشويق كرد كه سپاه اسامة را سريع حركت دهند، و به آنان در اين موضوع سخت گرفت ، به گونه اى كه به اسامة گفت : بامدادان بر (ابنى ) بتاز، و به آنان مجال نداد كه به هنگام عصر انجام شود، وليكن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بلافاصله بيمار گرديد، و بيماريش شدت يافت ، به گونه اى كه بيم آن مى رفت دنيا را ترك گويد، اصحاب نمى توانستند فراق او را تحمل نمايند، و او در اين حال بسر برد. پس در (جرف ) در انتظار بودند كه پايان كار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داشتند، و وابستگى شديد دلهاى آنان به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، و هدفى از اين اهمال و سستى در انجام وظيفه نداشتند، به جز اينكه در انتظار يكى از دو نتيجه بودند، كه چشمشان با شفاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روشن شود، و يا اينكه شرافت شركت در امر تجهيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نصيب آنان شود، و زمينه را براى كسى كه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم متصدى امور مى شود فراهم نمايند، بنابراين عذر آنان در تاءخير پذيرفته است ، و به آنان نمى شود ايراد گرفت .(71) پاسخ اين توجيه نيز همانند پاسخى است كه به (هيكل ) داده شد، و ديگر اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با آگاهى به همه اين مسائل و با در نظر گرفتن همه احساسات ، باز هم به آنان دستور داد و تاءكيد كرد كه بايد عازم جنگ با روم شوند، و تاءخير حتى به يك لحظه نيز روا نمى باشد، و حتى برخى از اين مسائل را صريحا اسامة با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در ميان گذارد، و ابوبكر و عمر نيز همين عذرها را در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه نمودند، و باز هم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد بشتابند و تاءخير مجاز نيست . آرى فقط جمله اخير شيخ الاسلام ، درست است كه آنان جنگ را به تاءخير انداختند، تا زمينه را براى شخص بعد از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فراهم نمايند، در حالى كه چنانچه گفته شد علت تسريع و شتاب از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز همين بود، كه زمينه را براى شخصى كه از پيش تعيين نموده بود، بلامنازع گرداند. 3- عبدالجبار قاضى القضاة در كتاب مغنى سلسله دفاعياتى در اين رابطه ذكر نموده است ، و سيد مرتضى (ره ) در كتاب شافى به آن دفاعيات پاسخ داده ، متاءسفانه هيچ يك از دو كتاب در اختيار اينجانب نيست تا نص كلام هر دو را از ذكر نمائيم ، و تنها اكتفاء مى كنيم به آنچه ابن ابى الحديد از (شافى ) نقل نموده است : قاضى القضاة گويد: دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مشروط به داشتن مصلحت است ، و اينكه معارض با امر مهمترى نباشد، زيرا جايز است دستور اجراى چيزى را صادر نمايد، گرچه پيامد آن ، ضررى را متوجه دين نمايد. سيد مرتضى (ره ): اين كه اجراى دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به شرطى است ، ادعايى باطل است زيرا هر دستورى كه شرطى در آن قيد نشده ، مستلزم هيچ گونه شرطى نيست ، و تنها منوط به شرطى است كه دليلى بر آن استوار باشد، مثل قدرت و توانايى كه شرط اجراى هر دستورى است ، زيرا قدرت و توانايى شرط هر يك از دستورات و تكاليف شرعى است ، و داشتن مصلحت (در ظاهر) چنين نيست ، زيرا خداوند حكيم ، به شرط مصلحت دستور نمى دهد، بلكه دستورى كه از سوى شرع صادر مى شود، خود مصلحت (حقيقى ) را ايجاب مى كند، و دستورات الهى متضمن فساد نمى باشد، و قدرت و تمكن اجراى دستور از اين قبيل نمى باشد، و به همين جهت است كه هيچ كس دستورات خداوند و پيامبرش را مشروط به داشتن مصلحت و نداشتن مفسدة نمى داند، بر خلاف توانايى و قدرت كه آن را شرط هر نوع تكليف دانسته اند. 2- قاضى القضاة گويد: كسانى كه در ضمن سپاه اسامة حضور داشته و صلاحيت امامت دارند، لازم است از سپاه جدا شده تا يكى از آنان را براى امامت اختيار كنند، زيرا برگزيدن امام مهمتر از شركت در جنگ است ، و اگر كسى كه صلاحيت دارد، جايز باشد، قبل از انتخاب از سپاه جدا شود، قطعا پس از آن نيز جايز است كسى را از سپاه جدا كند، كه به او نياز دارد. (اشاره به درخواست ابى بكر از اسامة براى جدا شدن عمر از سپاه اسامة است ).(72) سيد مرتضى (ره ): كسى كه صلاحيت امامت داشت ، در سپاه اسامة حضور نداشت ، كه تاءخير آنان براى گزينش امام از ميان آنان جايز باشد، بر فرض اينكه وجود مى داشت ، عذرى براى تاءخير نمى بود، زيرا آنان مى توانستند در ميان خود كسى را انتخاب نمايند، گرچه دور از مدينه باشند، و از باب اينكه اختيار صحيح است ، بعيد نيست اشكالى نداشته باشد، و قاضى القضاة خود نيز به اين موضوع تصريح مى كند.(73) بر فرض اين كه قبول نموديم ، و تاءخير از اجراى فرمان را به خاطر گزينش امام جايز دانستيم ، جدا شدن از سپاه را براى اين منظور، قبل از بيعت و گزينش قبول نموديم ، چه ارتباطى به بعد از انتخاب دارد، كه آن را قياس به ماقبل از انتخاب كنيم و بگوييم به همان دليل كه براى گزينش امام جايز بود، براى همكارى با امام نيز جايز است كه در سپاه شركت ننمايد، و مقصود از همكارى عمر را ما قبلا بيان داشتيم . 3- قاضى القضاة گويد: دليل اينكه تاءخر آنان از سپاه اسامة داراى مصلحت بوده است ، اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اسامة اشكال نمى كند كه چرا تاءخير نمود، در حالى كه اسامة خود گويد: (نخواستم حال تو را از ديگران جويا شود)، (اين خود دليل است بر اينكه تاءخير اجراى فرمان جايز است .) سيد مرتضى (ره ) گويد: اين كه گفته شد، به اسامة به خاطر تاءخيرش اعتراض ننموده است ، چه اعتراض بالاتر از تكرار دستور، و بازگو كردن آن در حالى كه تمام فكر و همت خود را متوجه اجراى دستور نموده است ، و تكرار دستور گاهى با تكرار دستور صورت مى گيرد و گاهى به گونه اى ديگر. 4- قاضى القضاة گويد: دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم لازم نيست فورى اجراء شود، زيرا اجراى دستور با تاءخير نيز منافات ندارد، و تاءخّر ابوبكر از اجراى فرمان موجب نمى شود كه او گناهكار باشد. سيد مرتضى (ره ) گويد: دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى اجراى ماءموريت سپاه ، دستورى است كه بايد فورى به مرحله اجرا درآيد، يعنى در اولين فرصت ممكن به مرحله اجرا برسد، يا به اين دليل كه مقتضاى دستور، اجراى فورى آن است (طبق نظريه كسانى كه چنين مى گويند). معناى لغوى دستور را اجراى فورى آن مى دانند، و اما معنى شرعى دستور، تمامى امت از دوران صحابة تاكنون ، دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را واجب الاجراء در اولين فرصت ممكن مى دانند، و آن را حمل به فوريت مى نمايند، و در صورتى كه ادعاى تاءخير در اجرا شود، خواستار دليل تاءخير هستند. و گرنه فهم اوليه ، اجراى فورى دستور است . اگر هيچ يك از اين مطالبى كه گفته شد، مورد قبول واقع نشود، گفتار اسامة در اين رابطه كفايت مى كند كه دستور پيامبر در اين مورد خاص ، به معناى اجراى فورى آن بوده است ، آنجا كه گويد: (نخواستم از مسافرين جوياى حال تو شوم ). دليل است بر اينكه اسامة از اين دستور، فوريت اجراى آن را فهميده است ، يعنى خواستم حال تو را جويا شوم و دستور را اجرا نمايم ، زيرا جويا شدن سلامتى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از مسافرين بعد از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بى معناست . ابن ابى الحديد نيز بعد از ذكر دفاعيات و پاسخ سيد مرتضى (ره ) به آنها، خود نظرياتى داده و گفته هاى دو طرف را مورد نقد و بررسى قرار داده است كه از ذكر آن به جهت جلوگيرى از به درازا كشيدن سخن خوددارى مى شود. ابن ابى الحديد در بسيارى از موارد حق به جانب سيد مرتضى (ره ) داده است ، و در بعضى ترديد نموده و در برخى از موارد، دفاعيه قاضى القضاة را توجيه نموده است ، گويد: قاضى القضاة ، دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، در مورد اعزام سپاه اسامة ! حمل بر (تراخى ) يعنى عدم اجراى سريع و فورى آن نموده است ، كه اين مطلب قابل قبول نمى باشد، و نيز نظريه سيد مرتضى (ره ) را در اين باره پسنديده و تاءييد نموده است ، شايسته است اهل تحقيق مراجعه كنند.(74) 10 -2 - درخواست الغاى فرمان در صفحات پيشين خوانديم كه عذر برخى از بزرگان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اجراى ماءموريت سپاه اسامة ، نگرانى آنان از بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، و ملاحظة شد با توجه به طرح تاءخير اجراى آن به دليل ياد شده باز هم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تاءكيد داشت كه هر چه زودتر سپاه اسامة ماءموريت خود را انجام دهند، اما صحابه به اين تاءكيدات توجه ننمودند، تا اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت نمودند، و سقيفة بنى ساعدة ، كار خود را به پايان رساند، و به اصطلاح نگرانى هاى انتخاب خليفه نيز مرتفع گرديد و كارها بر وفق مراد آنان به انجام رسيد، وليكن باز هم خواستار لغو ماءموريت سپاه اسامة شدند، و عذر خود را عدم امنيت داخلى و حراست از مركز حوزه اسلام دانستند، در حالى كه طبق تصريح آثارنويسان ، اين گونه مسائل در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مطرح بود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور سركوب شورش را صادر و برخى نيز سركوب شدند، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خود شاهد اين ماجراها بود.(75) در عين حال هيچ ترديدى در اجراى ماءموريت سپاه اسامة بخود را نداد، و اكنون مواردى از تصريح آثارنويسان در مورد پيشنهاد لغو ماءموريت سپاه : 1- مسلمين بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و فراغ از تجهيز و تدفين پيكر مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و انجام امر بيعت با ابى بكر، ابوبكر دستور داد: اسامة همراهان خود را براى جنگ با روم آماده كنند، برخى از مسلمين كه عمر نيز با آنان همراه بود، پيشنهاد دادند كه از اين موضوع صرف نظر كرده و ماءموريت سپاه اسامة را لغو نمايد.(76) 2- پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بيعت با ابى بكر.......... با ابى بكر صحبت شد كه ماءموريت سپاه اسامة را لغو نمايد، و او نپذيرفت .(77) 3- تعداد زيادى از مردم كه عمر نيز ضمن آنان بود، از ابوبكر خواستند ماءموريت سپاه اسامة لغو شود.(78) 4- مردم به ابى بكر گفتند: اينان كه بيعت با تو را شكستند، همه مسلمانان و عرب هستند، چنانچه مى بينيد سزاوار نيست كه مسلمين اطراف تو را خالى كنند، ابوبكر در پاسخ گفت : سوگند به آنكه جان ابى بكر در دست اوست ، اگر گمانم بر اين باشد كه درندگان مرا پاره پاره كنند، ماءموريت سپاه اسامة را چنانچه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور داده است ، به انجام مى رسانم ، گر چه جز من كسى باقى نماند.(79) 5 - مردم به ابى بكر گفتند: اينان (كسانى كه مرتد شده اند) سپاه اسامة را سپاه مسلمين مى دانند، و چنانچه مى بينيد عرب پيمان تو را نقض نموده است ، پس سزاوار نيست جمع مسلمين از نزد تو پراكنده شوند؟ ابوبكر گفت : سوگند به آنكه جانم در دست اوست ، ماءموريت سپاه اسامة را چنانكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور داده اجرا خواهم نمود. گرچه درندگان مرا پاره پاره كنند.(80) 6- عمر به ابى بكر گفت : انصار از من خواسته اند كه به شما بگويم : آنان از تو مى خواهند مردى مسن تر از اسامة فرماندهى سپاه را بر عهده داشته باشد؟ ابابكر برخواست و ريش عمر را به دست گرفت و گفت : مادرت به عزايت بنشيند، و نابودت نمايد اى پسر خطاب ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را نصب نمود و تو به من دستور مى دهى او را عزل نمايم ؟(81) 11 - 2 - ارزيابى موقعيت آنچه از مجموع روايات ياد شده بدست مى آيد اين است : گروهى كه در زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت حركت سپاه اسامة بوده ، اكنون نيز دست به اقدامى زده است تا مانع حركت سپاه اسامة به سوى روم شوند، و تنها عذرى كه در اين زمينه پيشنهاد مى دهند دفاع از حوزه اسلام است ، زيرا ارتداد، نفاق و هجوم عوامل بيگانه و خصوصا روم كه يك بار در جنگ موتة قدرت مقاومت سپاه اسلام را مشاهده كرده بود، مدينة را تهديد مى كرد، و قبل از رحلت ، به دليل نگرانى از حال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اجراى فرمان را به تاءخير انداختند، در حالى كه نگرانى قبل از رحلت ، مسئله جايگزينى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود، كه ذهن آنان را به خود مشغول مى داشت .(82) و بعد از رحلت نيز همين امر باعث شد كه در خواست لغو فرمان را بنمايند، زيرا بسيار بودند از بزرگان صحابة كه اين بيعت را نپذيرفته بودند، و ما در سقيه بنى ساعدة به آن اشاره اى خواهيم داشت . ما در سابق گفتيم (فصل 4 - 2) درست به همين دليل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تسريع در انجام ماءموريت را مكرر يادآورى مى كرد، و نيز به دليل تهديدى كه امپراطورى براى حوزه اسلام داشت ، نيز لازم بود ماءموريت سپاه اسامة انجام شود، و اگر در زمان حيات رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم انجام مى شد چه بسا مى توان گفت ، با شناختى كه مردم از اميرالمؤ منين عليه السلام داشتند، هرگز اقدامات منفى عليه السلام را در ذهن خود حتى راه نمى دادند، به خصوص اينكه در اين مدت سپاه اسلام كار سپاهيان روم را به انجام رسانده و پيروزمندانه برگشته بودند، در بخش بعدى از نتيجه كار سپاه اسامة آگاه مى شويم ، و اكنون : 1- گفته شد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از رحلت خود آگاه بود،(83) و يا حداقل احتمال آن را مى داد، زيرا هر انسانى مخصوصا در سنين بالا، و بخصوص در حال بيمارى شديد، احتمال آن را مى دهد. 2- پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم حوادث بعد از رحلت خود، و ارتداد و نفاق را پيش بينى مى كرد، زيرا علائم و نشانه هايى از آن حتى در زمان حياء پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آشكار گرديده ، و حتى شورشهايى نيز صورت گرفته بود كه به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعضى از آنها سركوب گرديد.(84) با توجه به همه اين مسائل پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اصرار دارد سپاه اسامة حركت كند؛ چرا؟ زيرا همه اين خطرها از نظر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم قابل پيشگيرى است (چنانچه بعدا اين موضوع با حركت سپاه اسامة و برگشت پيروزمندانه ثابت شد) و هيچگونه اتفاق ناگوارى براى اسلام پيش نخواهد آمد. اما اگر تلاش آنان مؤ ثر واقع مى شد و سپاه اسامة از حركت مى ماند و در مدينه توقف مى نمود، خطر جدى حوزه اسلام را تهديد مى كرد و مؤ ثر واقع مى شد، زيرا امپراطورى روم به حمايت نصارى نجران بر مى خاست ، و اختلافات داخلى از يك طرف ، مدعيان دروغين رسالت ، و ارتداد نيز وضع داخلى را آشفته و فقدان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و متلاشى شدن لشگريان اسامة ، خود باعث از دست دادن نيروهاى نظامى شده و همه اينها دست به دست داده ، وضع خطرناكى به وجود مى آوردند، پس بايستى هر چه سريعتر اقدام نمود تا از همه اين مسائل جلوگيرى شود. محمد حسنين هيلكل گويد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ناحيه روم را مورد بررسى دقيق و كامل قرار داده بود، و خطرهاى آن را پيش بينى مى كرد، و لازم مى دانست قدرت مسلمين را به مردم شام بنماياند، تا مبادا افرادى كه از شبه الجزيرة بيرون رفته بودند، هوس بازگشت نمايند و با اهالى شبه جزيرة درگير شوند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه متوجه شود روم خود را آماده مى كند شبه جزيره را مورد هجوم قرار دهد، لشگرى تهيه مى بيند، و خود تا تبوك آنان را همراهى مى كند، روم از هيبت اين لشگر با درگيرى سختى به درون قلعه ها و دژهاى خود پناه مى گيرند. وليكن اين عقب نشينى هرگز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را غافل نمى كند، اين گونه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كاملا متوجه ناحيه شمال شبه جزيزة العرب است ، مبادا خطرات گذشته ، در مردم نصاراى نجران ، كه از پشتوانه قوى امپراطورى روم برخوردار است ، در شبه جزيزه آشوب ايجاد كند، و عليه كسانى كه نصرانيت را از نجران و سرزمين هاى ديگر عربى اخراج نموده اند وارد جنگ شوند. به همين منظور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بعد از بازگشت از حجة الوداع طولى نمى كشد كه دستور مى دهد سپاهى به سوى روم حركت كند.(85) و با اين محاسبه كه از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم صورت گرفته ، بهترين تصميم ، حركت هر چه سريعتر به سوى روم است تا ابتكار عمل به دست سپاه باشد و نه دشمن . شكنجه مسلمين : يكى ديگر از اهداف سپاه اسامة ، كه قطعا از ديدگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز پنهان نمانده ، نجات كسانى بود كه در سرزمين اسلام به آئين محمد گرويده و تحت شكنجه روميان قرار داشتند، و بطور طبيعى با اعزام سپاهيان اسامة به سرزمين شام و بدست آوردن پيروزى آنان نجات مى يافتند. زيرا امپراطورى روم ، هر كسى را كه به اسلام ايمان مى آورد مى كشت ، و يا تبعيد مى نمود، و يكى از آنان فرماندار ((معان )) (يكى از شهرهاى مرزى اردن ، در مرز حجاز و اردن ) مى باشد، او مسلمان شد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از آمادگى سپاه روم براى نبرد با مسلمين خبردار نمود، و امپراطورى روم كه از گرايش او به اسلام آگاه شده بود دستور داد او را به دار آويختند تا عبرت ديگران گردد.(86) نتيجه اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آگاه به مسائل حجاز، و آگاه به مسائل برون مرزى بود. آن هم نه از طريق وحى بلكه بصورت عادى . 12 - 2 - اجتهاد در مقابل نص اصولا اجتهاد (به معناى استنباط، و يا قياس و به راءى خود عمل كردن ) در صورتى است كه دستور صريح و آشكارى وجود نداشته باشد، و در اينجا دستور صريح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وجود دارد، و بايد تعبدا اجرا شود، ديگر جاى استنباط و قياس و نظر شخصى را اعمال كردن وجود ندارد، گذشته از آنكه اگر با ديدگاه وسيع سياسى اوضاع منطقه ، و ماوراء خطوط حجاز را مد نظر بگذرانند، پر واضح و آشكار است كه بهترين تصميم همان بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اتخاذ كرد كه آن را به تاءخير انداختند، و باز هم مى خواهند آن را بار ديگر به تاءخير اندازند. زيرا حركت سپاه در اين موقعيت : 1- قدرت مسلمين را براى دشمن به نمايش مى گذاشت ، 2 - دشمن داخلى كه عوامل بيگانه و نفاق و خودكامگى بودند، سرجاى خود مى نشاند زيرا با ديدن چنين نمايش و حركتى از شورش دست كشيده و يا لااقل در انتظار نتيجه برخورد با دشمن برون مرزى بودند. ابوهويره گويد: چون اسامة به سوى روم حركت كرد و سپاه به هر قبيله اى كه از آن عبور مى كرد، افراد قبيله مى گفتند: اگر مسلمين استعداد و تجهيزات و آمادگى جنگى نمى داشتند، در اين موقعيت خاص سرزمين اسلام را رها نمى كردند، و به جنگى كه هنوز شروع نشده ، و جبهه اى كه آرام است نمى رفتند، پس بهتر است فعلا آنان را به حال خود واگذاريم و منتظر نتيجه جنگ با روم باشيم .(87) و اگر اين فرمان قبل از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و در حالى بيمارى جنابش صورت مى گرفت ، افزون از نتيجه ياد شده ، نتيجه ديگرى مى داد. كه اگر پيامبر بيمار است ، خداوند بيمار نيست ، يعنى ما وابسته به عقيده و باور خود هستيم ، و باور ما اجراى فرمان رسول خداست ، چه او سالم باشد، و يا با بيمارى در بستر زنده باشد، و يا به عالم بقاء ارتحال نموده باشد، براى ما مهم اين است كه دستور او را اجرا كنيم ، و ابهت اين باور بيش از ابهت سپاهيان فراوان است .(88) قاضى القضاة عبدالجبار بن احمد، در مقام دفاع از اين حركت گويد: دستورات رسول خداوند كه به مصالح امور دنيوى از قبيل جنگ تعلق مى گيرد، برانگيخته اجتهاد شخصى اوست ، و لازم نيست كه ناشى از وحى الهى باشد، چنانچه در احكام شرعية از وحى الهام مى گيرند، و ديگر اينكه مخالفت دستورات اجتهادى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از وفات او اشكال ندارد، گرچه مخالفت دستورات اجتهادى او در زمان حياتش جايز نيست ، زيرا اجتهاد شخصى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اجتهاد ديگران بهتر است .(89) سيد مرتضى (رض ) در پاسخ گويد: اين ادعا كه دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جنگها و مسائل مربوط به آن از اجتهاد شخص آن حضرت صورت مى گرفت ، و از وحى الهى نبود ادعاى صحيحى نيست ، به خداوند پناه مى برم از اينكه اين ادعا را صحيح بدانيم . زيرا جنگهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از امورى كه به مصالح دنيوى اختصاص داشته باشد نبود، بلكه به دين و مصالح آن ارتباط بسيار زيادى داشت ، زيرا پيروزى هاى حاصله باعث عزّت و شوكت اسلام ، و تعالى كلمه اى آن مى گرديد. و مسائل جنگى همانند خوردن و آشاميدن و خواب و از اين قبيل مسائل نبود. زيرا چنين مسائلى ارتباط با دين ندارد، و ممكن است اين گونه مسائل ناشى از راءى شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باشد، و اگر جنگها و امور متعلقه به آن ، با ارتباط زيادى كه با دين دارد ناشى از اجتهاد شخصى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باشد، در احكام شرعى نيز بايد اجتهاد و راءى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جايز باشد، در حالى كه چنين نيست . به فرض اينكه دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در امور جنگى ، الهام گرفته از اجتهاد شخصى او باشد، مخالفت با فرمان اجتهادى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از وفات پيامبر نيز جايز نمى باشد، چنانچه مخالفت با چنين دستوراتى در دوران حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز جايز نمى باشد، و هر دليلى كه در اين مورد هست ، بعد از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز وجود دارد.(90) زيرا اجتهاد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از مرگ پيامبر(ص ) نيز از اجتهاد ديگران برتر است ، چنانچه اجتهاد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در زمان حياتش برتر از ديگران بود، و گمان من بر اين است كه علت اينكه بين دو حالت زندگى و مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تفاوت قائل شده اند اين باشد كه مخالفت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه زنده است ، متضمن نوعى اذيت و آزار است نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، اذيت و آزار پيامبر نيز جايز نمى باشد زيرا خداوند متعال گويد: (شما حق نداريد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را اذيت و آزار نمائيد).(91) و بعد از مرگ ، ديگر اذيت و آزارى نخواهد بود.(92) در پاسخ ابن ابى الحديد بايد گفت : اگر دليل اطاعت از دستورات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ممنوعيت ايذاء و آزار رساندن به او مى بود، و فرض مى كرديم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از مرگ از نافرمانى امّت رنج نمى برد، و اينكه دستورات اجتهادى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيانگر مصالح واقعى و نفس الامرى نمى باشد، و مفاد آيه : (( و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى )) (93) ((از روى هواى نفس (اجتهاد شخصى ) سخن نمى گويد و آنچه مى گويد، وحى الهى است )). صرف نظر نماييم ، و نيز آيه (( ما اتيكم الرسول فخذوه ، و ما نهاكم عنه فانتهوا)) :(94) آنچه رسول خدا دستور مى دهد بپذيريد، و از آنچه نهى مى كند خوددارى نمائيد، را كنار بگذاريم ، و آن را دليل وجوب اطاعت از فرامين رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ندانيم ، با وجود فقط همين كلام الهى ، چگونه مى توان بين دستورات اجتهادى او در حال زندگى و مرگ تفاوت قائل شويم ، و نيز بين احكام و غير احكام فرق بگذاريم ، مگر در آن مواردى كه دليل و قرينه اى باشد كه بعضى از دستورات مخصوصى دوران زندگى پيامبر اسلام است ، و برخى شامل هر دو زمان مى باشد، به خصوص در مثل مورد اعزام سپاه اسامة كه شرايط تفاوتى نكرده ، و زمانى چند از صدور آن نگذشته است . و قطع نظر از همه اين دعاوى ، مسلمين اوائل ، يعنى همانهايى كه اين دستور متوجه آنان شده ، اين دستور جنگى را فرمانى الهى و ناشى از وحى آسمانى دانسته اند: ابوبكر گويد: سوگند به آنكه جان من در اختيار اوست ، اگر درندگان مرا پاره پاره كنند، سپاه را به انجام ماءموريتش وادار خواهم كرد، زيرا رسول خدا(ص ) كه بر او وحى آسمانى نازل مى شود، فرمان مى دهد ماءموريت سپاه اسامة را انجام دهيد.......(95) ابن ابى الحديد، در اين رابطه گويد: اين كه سيد مرتضى (ره ) تفاوتى بين دو حال زندگى و مرگ نگذارد، طبق قاعده و قياس است ، جز اين كه مخالفت با دستورات اجتهادى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، در احكام ، و يا در جنگ و جهاد طبق اجماع مسلمين در حال حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جايز نمى باشد، و هيچ يك از مسلمين در آن اختلاف ندارند، و مخالفت آن را بعد از مرگ جايز ندانسته اند.(96) به چه دليل بين موضوعات اجتهادى ، و احكام اجتهادى ، بعد از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تفاوت قائل شده اند، اگر مخالفت با احكام اجتهادى جايز نيست ، مخالفت با موضوعات اجتهادى نيز جايز نمى باشد و اگر مخالفت با موضوعات اجتهادى در حال حيات جايز نيست ، بعد از مرگ نيز جايز نمى باشد، و اگر مخالفت بعد از رحلت را جايز بدانيم ، مخالفت قبل از رحلت را نيز بايد جايز بدانيم . ديگر اينكه اين چه اجماعى است كه مسلمين هم دوران پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با آن مخالفت نموده و احكام صادره از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در مورد جنگ و امور جنگى منحصر به دوران زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نداسته اند، و تفاوتى بين مرگ و زندگى پيامبر(ص ) در اين گونه موارد (به فرض اجتهادى بودن دستورات جنگى ) قائل نشده اند. هنگامى كه عمر از ابوبكر درخواست عزل اسامة را از فرماندهى مى نمايد، ابوبكر برمى خيزد و ريش عمر را بدست گرفته مى گويد: مادرت به عزايت بنشيند اى فرزند خطاب ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منصب فرماندهى را به او واگذار نمود، و تو از من مى خواهى او را عزل نمايم .(97) در حالى كه تغيير فرماندهى از لغو اصل ماءموريت آسانتر است ، و نيز فرماندهى اسامة براى يك ماءموريت خاص و در زمان و شرايط خاص بوده است ، اما پيشينيان كه به خاطر مخالفت با دستورات پيامبر اكرم بعد از وفات از آنها دفاع مى شود، خود تفاوتى بين دو حالت قائل نشده ، و لذا ابوبكر و عمر تا دم مرگ اسامة را امير خود مى دانستند.(98) گرچه اين خود يك نوع دوگانگى در عمل و گفتار است ، عملا خواستار عزل اسامة بوده ، و در گفتار او را تا دم مرگ بجز امير صدا نمى كردند.(99) اسامة از ابوبكر سؤ ال مى كند: تو خود چرا در سپاه شركت نمى كنى ؟ و او پاسخ مى دهد: مى بينيد مردم با من چه كرده اند؟(100) اسامة به دنبال عده اى كه از فرماندهى او خشنود نبودند فرستاد و به آنان سخت گرفت و آنان را وادار كرد تا در سپاه شركت نمايند.(101) اگر اجراى دستور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را بعد از وفاتش واجب نمى دانستند، اسامة از كسى كه فعلا خليفه مسلمين است ، اما قبلا وجوب شركت در سپاه شامل او نيز بوده ، چنين چيزى را نمى خواست ، و نيز از كسانى كه قبلا در سپاه بوده اند نمى خواست كه بايد همگى شركت ، و جالب اينكه ابوبكر به اسامة مى گويد: من به تو امر و نهى نمى كنم ، آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواسته است انجام ده .(102) يعنى دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به قوت خود باقى است . 13 - 2 - كناره گيرى از سپاه مورخين و آثارنويسان يادآور شده اند، كه پس از بيعت با ابى بكر و حركت سپاه اسامة براى جنگ با روم تنى چند از سپاه كناره گيرى نمودند، از آن جمله ابوبكر و عمر هر دو با سپاه نرفتند، در حالى كه چنانچه گذشت ، دستور شامل همه مهاجرين اول و چهره هاى سرشناس انصار بود.(103) كناره جويى ابوبكر از سپاه كه روشن است ، به دليل اينكه او در مركز خلافت (مدينه ) باقى ماند، و اما نمونه هايى از اسناد تاريخى درباره كناره جويى عمر از سپاه اسامة : 1- محمد بن عمرو واقدى گويد: ابوبكر به خانه اسامة بن زيد رفت تا از او بخواهد عمر در سپاه شركت ننمايد، و اسامة با اين درخواست موافقت مى كند.(104) 2- محمد حسنين هيكل : از اسامة درخواست شد، تا عمر را از شركت در سپاه خود معاف دارد، تا در مدينه مشاور ابوبكر باشد.(105) 3- ابن اثير: ابوبكر به اسامة مى گويد: اگر صلاح بدانيد، به وسيله عمر مرا يارى كنيد؟ اين كار را انجام دهيد.(106) 4- ابن سعد: ابوبكر با اسامة مذاكره كرد تا به عمر اجازه دهد از سپاه كناره جويى كند، اسامة نيز عمر را از شركت در سپاه معاف داشت .(107) 5 - ابن كثير: ابوبكر آزادى عمر را از اسامة درخواست نمود، پس اسامة او را به خاطر ابى بكر آزاد ساخت .(108) 6- طبرى : ابوبكر به اسامة گفت : اگر صلاح بدانيد مرا به وسيله عمر يارى نمائيد، اسامة نيز با درخواست او موافقت كرد.(109) 7- يعقوبى : ابوبكر به اسامة دستور مى دهد با لشگر خود حركت نمايد، و از او درخواست مى كند عمر را به او واگذارد، اسامة به او مى گويد: پس خود چه مى كنى (مگر نمى خواهى با سپاه بيايى )؟ ابوبكر پاسخ مى دهد، مى بينيد مردم با من چه كرده اند، پس عمر را به من واگذار و خود حركت كن .(110) اين بود نمونه اى از گزارش آثارنويسان درباره عدم شركت برخى از اصحاب در ضمن سپاه اسامة . از اين روايات و به خصوص برخى از آنها متوجه اين نكته مى شويم كه شركت در سپاه اسامة را حتى بعد از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم امرى واجب مى شمردند به گونه اى كه خليفه را نيز از آن استثناء نمى نمودند. و سؤ ال اسامة از ابى بكر كه چرا خود در سپاه شركت نمى كند، بيانگر اين حقيقت است كه لااقل ديدگاه اسامة كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را به عنوان فرمانده سپاه برگزيده بود، حضور ابى بكر را در مدينه ضرورى نمى بيند، و گرنه اين سؤ ال را از او نمى نمود. بنابر اين دفاع از كناره جويى آنان از سپاه اسامة به دليل نياز مركز به وجود آنان پذيرفته نيست . گفته اند: ابوبكر و عمر به جهت تشييد دولت محمدى و حفظ خلافت كه حفظ دين و اهل ديانت به آن بستگى دارد از سپاه اسامة كناره جويى نمودند. قاضى القضاة عبدالجبار معتزلى گويد: كسانى كه صلاحيت امامت داشتند، و در ضمن سپاه اسامة بودند، لازم است از سپاه كناره جويى كنند تا از ميان آنان كسى را براى امامت برگزينند، و هرگاه قبل از بيعت و انتخاب چنين چيزى جايز باشد، بعد از انتخاب نيز جايز خواهد بود. و نيز گويد: دليل اينكه مانع شركت عمر در سپاه شدند، نياز ابوبكر به وجود عمر بود و اين كه كسى نمى توانست ، جايگزين او شود، و عدم شركت او در سپاه به اين دليل كه براى دين احتياط آميزتر از شركت او در سپاه است .(111) قاضى القضاة گويد: مخالفت ابى بكر با دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در شركت با سپاه اسامة ، و يا مخالفت در اجراى فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گناه به شمار نمى آيد، و براى اين منظور چند دليل آورده كه پاره اى از آن را در سطور گذشته بيان كرديم (فصل 11 - 2)، و برخى از آن را در اينجا يادآور مى شويم ، گويد: اگر امام به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نصب شده ، مخالفت با دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از او جايز است ، و همچنان است اگر با انتخاب مردم صورت گرفته باشد. سيد مرتضى در پاسخ او گويد: مخالفت با دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى كسى كه از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نصب شده است ، جايز نمى باشد، و حق ندارد نصب كند كسى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را عزل نموده ، و عزل نمايد آن كه را رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نصب نموده است .(112) و به همين جهت است كه ابوبكر و عمر، در امر بازگرداندن مروان بن حكم رانده شده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت مى كنند، و در پاسخ مى گويند: كسى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تبعيد نمود، به او اجازه ورود به مدينه نمى دهيم .(113) و نيز ابوبكر در پاسخ پيشنهاد عزل اسامة از فرماندهى از سوى عمر، صريحا مى گويد: هرگز آن كه را رسول خدا نصب نموده عزل نخواهم نمود. ابن ابى الحديد گويد: شايد اسامة به ابى بكر براى ماندن او در مدينة اجازه داده باشد، و او ماءمور است كه از اسامة اطاعت نمايد.(114) بايد گفت : اولا مشاهده نموديم كه اسامة نيامدن ابوبكر را مورد سؤ ال قرار داد، ديگر اينكه دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به شركت در سپاه اسامة خطاب به عموم افراد بوده است و شامل فرد فرد سپاه اسامة مى شود، و هر كدام به طور مستقل ماءموريت دارد برنامه سپاه را اجرا كند، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خطاب به همه افراد كه ماءموريت دارند در سپاه شركت كنند مى فرمايد: (( نفذوا جيش اسامة )) : ماءموريت سپاه اسامة را اجرا كنيد، بنابراين در واقع دو دستور صادر فرموده ، فرماندهى سپاه را به اسامة واگذار نمود، و دستور بعدى اجراى ماءموريت سپاه توسط همه افرادى كه در سپاه شركت داشتند، اسامة مى تواند از حق فرماندهى خود استفاده كند، و به هر كه مايل باشد اجازه دهد شركت نكند، اما دستور دوم به قوت خود باقى است مگر اينكه اسامة از شركت بعضى جلوگيرى نمايد. بنابراين گرچه اسامة اجازه دهد كه برخى در سپاه شركت نجويند، اما دستور دوم هر يك افراد را به شركت در سپاه ملزم مى دارد. 14-2- سرانجام سپاه پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مسلمانانى كه در پايگاه جرف در زير پرچم اسامة قرار داشتند وارد مدينه شدند، و بريدة بن الحصيب با پرچم فرماندهى اسامة خود را به در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رساند و پرچم را در آنجا نصب نمود، و چون امر بيعت با ابى بكر به انجام رسيد، به بريدة دستور داد به خانه اسامة برود و پرچم را پايين نكشد، مگر اينكه كار جنگ تمام شود. بريدة گويد: پرچم را به خانه اسامة بردم ، سپس آن را با خود به شام بردم در حالى كه پرچم برافراشته بود، پس از آن با پرچم برافراشته به خانه اسامة برگشتم ، و پرچم همچنان در خانه اسامة بود تا اينكه اسامة بدرود زندگى گفت .(115) چون عرب خبر وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را دريافت نمودند، و آنانى كه از اسلام برگشتند، ارتداد خود را اعلام نمودند، ابوبكر به اسامة گفت : همان راهى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تو را به آن امر كرده بود، برگزين . و مردم به پايگاه جرف رفته در آنجا تجمع نمودند. اين دستور براى بزرگان مهاجرين دشوار بود، و به همين جهت عمر و عثمان و سعد بن ابى وقاص و ابوعبيدة بن الجراح و سعيد بن زيد به نزد ابى بكر آمده و به او گفتند: اى خليفه رسول خدا، عرب از هر طرف بر عليه تو شوريده ، و تو نبايد به هيچ وجه سپاه را از خود دور نمايى ، آنان را براى جنگ با مرتدين مهيا نگهدار، كه به وسيله سپاه مرتدين را گوشمالى دهيد، و گروهى ديگر گفتند ما اطمينان نداريم از اينكه مدينه مورد تهاجم قرار نگيرد، و بر زن و بچه ها بيم داريم ، اگر جنگ با روم را به تاءخير مى انداختى تا اينكه اسلام استقرار يابد، و ارتداد به جاى خود برگردد، و يا با شمشير نابود شوند، پس از آن اسامة را به ماءموريت خود اعزام داريد، زيرا ما از جانب روم خاطر جمع هستيم . ابوبكر پس از اين كه سخن همه آنان را شنيد، گفت : آيا ديگر كسى چيزى ندارد بگويد؟ گفتند: نه ، همه آنچه را خواستيم بگوييم شنيدى ، ابوبكر در پاسخ آنان گفت : سوگند به آنكه جان من در دست اوست ، اگر گمان من بر اين باشد كه درندگان مرا در مدينه پاره پاره كنند، ماءموريت سپاه را به انجام خواهم رساند، و من آغازگر آن نيستم ، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه وحى آسمان بر او فرود مى آيد دستور داده است و مى گويد: ماءموريت سپاه را به انجام رسانيد، وليكن از اسامة مى خواهم به عمر اجازه دهد در ميان ما باشد، زيرا ما از او بى نياز نيستيم ، به خدا سوگند نمى دانم كه آيا اسامة با اين درخواست موافقت مى كند يا نه ، به خدا سوگند من او را مجبور نمى كنم اگر خود بخواهد انجام دهد. پس مردم دانستند ابوبكر تصميم دارد سپاه را اعزام نمايد. آنگاه ابوبكر به طرف منزل اسامة رفت ، و با او در مورد عمر سخن گفت ، اسامة نيز موافقت كرده و سپس ابوبكر به منادى خود دستور داد: ندا كند، تصميم من بر اين است كه هيچ كس از سپاه اسامة تخلف نكند، آنانى كه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او پيوسته بودند، زيرا اگر خبردار شوم كسى در خروج سستى نموده است ، او را پياده به او خواهم رساند، و به دنبال تعدادى از مهاجرين كه در مورد اسامة بحث داشتند فرستاد، و بر آنان سخت گرفت ، و آنان را وادار نمود با اسامة خارج شوند، و حتى يك نفر از شركت در سپاه خوددارى ننمود. و ابوبكر، اسامة و ديگر مسلمانان را بدرقه نمود، و آنان سه هزار نفر بودند و يك هزار اسب به همراه داشتند و ابوبكر ساعتى در كنار اسامة حركت كرد، سپس با او وداع نموده ، و به او گفت : شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به تو وصيت نموده (چگونه رفتار نمايى ) پس سفارشات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به انجام رسان ، زيرا من به تو امر و نهى نمى كنم ، و تنها دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را اجرا مى كنم .(116) دنباله روايت را از طبرى نقل مى كنيم : سپس ابوبكر به آنان گفت : توقف كنيد، من به ده چيز شما را سفارش مى كنم ، آنها را در نظر داشته باشيد، خيانت نكنيد، غل و غش نداشته باشيد، فريبكارى ننمايد، دست و پا قطع نكنيد (مثله نكنيد)، كودك خردسال و پير كهنسال و زن را نكشيد، درختى را قطع نكنيد، به آتش نكشيد، درخت باردارى را قطع نكنيد، گاو و گوسفند و شترى را مگر براى خوردن مكشيد، و به زودى با مردمى برخورد خواهيد نمود كه در صومعه مشغول به عبادت هستند، آنان را به حال و كار خود رها كنيد.(117) و به اين گونه بالاخره سپاه اسامة حركت مى كند، و بعد از چهل روز بدون اينكه به كسى لطمه اى وارد شده باشد، پيروزمندانه به مدينه بازگشت نمود، و در هنگام بازگشت به قبيله اى از مردم قضاعة كه مرتد شده بودند، برخوردى پيدا مى كنند كه با پيروزى و بدست آوردن غنائم به نفع مسلمين تمام مى شود.(118) شعار مسلمين در اين پيكار (يا منصور امت ) بود(119) بيست روز طول نمى كشد كه مسلمين به بلقاء (در شام ) حمله مى كنند و انتقام موته را از آنان مى گيرند و اسامة نيز قاتل پدر را مى كشد و پيروزمندانه پس از بيست روز به مدينه باز مى گردند، در حالى كه پرچمى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى او بسته بود، در دست داشت .(120) خبر پيروزى مسلمين به گوش هرقل مى رسد، در هنگامى كه در حمس بود، مشاورين خود را فرا خواند، و به آنان گفت : اين همان چيزى بود كه من شما را از آن برحذر مى داشتم ، و از من نپذيرفتيد، عرب به گونه اى نيرومند شده كه از مسافت طولانى يك ماه مى آيد و به شما شبيخون مى زند و در همان ساعت باز مى گردد، و زخمى هم بر نمى دارد، برادرش گفت : اكنون سپاهى مى فرستم كه در بلقاء ماندگار شود، و او سپاهى به بلقاء فرستاد و در آنجا ماند تا اينكه لشگريان اسلام در دوران ابوبكر و عمر به شام آمدند، و آنجا را فتح نمودند.(121) ****************** 15-2 - آتش سوزى هرگز بريدة به اسامة گفت : اى ابامحمد، در هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پدرت را به سوى شام اعزام داشت ، من شاهد بودم كه به او گفت : آنان را به اسلام دعوت كن ، اگر پذيرفتند، آنان را مخير گردان به اينكه در منازل خود باقى بمانند و حال آنان حال ديگر مسلمانان باشد، و بهره اى از غنايم جنگى نخواهد داشت ، مگر اينكه در كنار مسلمين جهاد نمايند، و اگر خواستند به ديار اسلام كوچ كنند، همانند ديگر مهاجرين با آنان رفتار مى شود. اسامة گفت : آرى وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به پدرم چنين بود، وليكن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من دستور داده است ، و اين دستور در آخرين روز ملاقات من با او بود: به سوى آنان بشتابم كه بر اخبار سبقت جويم ، و اينكه بدون دعوت بر آنان شبيخون زنم ، بسوزانم ، و ويران نمايم . بريدة گفت : دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اطاعت مى شود. چون به (ابنى ) رسيديم با دقت آن را بررسى نمود، و گفت : به آنان شبيخون زنيد، و تعقيب را زياد ادامه ندهيد، فكر خود را مشغول جستجو منماييد، پراكنده نشويد، صداى آهسته نمائيد، و خداى را در دل ياد كنيد (شعار ندهيد)، شمشيرهاى خود را برهنه نمائيد، و بر پيكر آنكه بخواهد بر شما دست يابد فرود آوريد. پس از آن شبيخون را آغاز نمود، حتى سگى صدا در نياورد، و آنان متوجه نشدند، مگر اينكه به يك بار و ناگهان با شبيخون مواجه شدند كه شعار مى دادند: (يا منصور اءمت ): اى پيروزمند بميران (مقصود انتقام از ابنى است )، و به هر كس دست يافتند كشتند، و هر كه را توانستند اسير گرفتند، و در طوايف آنان آتش افكندند، و منازل و كشت و زرع آنان را آتش زدند، و درختان خرما را به آتش كشيدند، و طوفانى از دود به هوا برخاست ، و ابنى را با اسب درنورديدند، فراريان را تعقيب نمى كردند، و هرچه در دسترس آنان بود آسيب مى ديد يك روز در آنجا ماندند تا غنائم بدست آمده را جمع آورى نمودند، و اسامة بر اسب پدر خود كه بر آن كشته شده بود سوار بود، قاتل پدر خود را در آن شبيخون در اين جريان كشت ، بعضى از اسراء اين مطلب را به او گفتند. اسامة براى هر اسبى دو سهم و براى سوار آن يك سهم قرار داد، براى خود نيز به همين مقدار از غنايم برداشت نمود و شبانگاه دستور داد سپاه كوچ كند، و حريث الغدوى را كه راهنما بود به جلو انداخت و از همان راهى كه آمده بودند برگشتند، و شب را به سفر ادامه داده تا به سرزمين دوردست رسيدند، نه شب راه پيمودند تا به وادى القرى رسيدند، و از آنجا به مدينه رفتند، و به هيچ يك از مسلمين آسيبى نرسيد.(122) با بررسى كتب تواريخ ملاحظه مى شود، هيچ يك از وقايع نگاران معتبر، متعرض حادثه آتش سوزى نشده اند. ابن جرير طبرى در هنگام درج فرمان تشكيل سپاه تا رحلت پيامبر اكرم و نيز آنچه با اسامة مربوط مى شود از آتش سوزى يادى نكرده است .(123) و نيز در هنگام ذكر وقايع اسامة در دوران ابى بكر نيز از فرمان آتش زدن به مزارع و ....... خبرى نيست .(124) و به عكس دستور مى دهد مبادا نخلى را آتش بزنيد و يا درختى را قطع نماييد.(125) در سيرة نبوية ابن هشام نيز كه حالات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را تا رحلت بيان مى دارد، ذكرى از آتش سوزى و فرمان آن به اسامة ندارد.(126) ابن اثير نيز ضمن بررسى سپاه اسامة در زمان رسول خدا و بعد از رحلت تا بازگشت به مدينة ، از فرمان آتش سوزى و به آتش كشيدن (ابنى ) چيزى نمى گويد،(127) و بلكه ابن اثير تصريح دارد كه ابوبكر دستور داد: نخلى را قطع نكرده و به آتش نكشند، درخت ميوه دارى را قطع نكنند، شتر و گاو و گوسفندى را مگر براى خوردن نكشند.(128) آثارنويسانى كه معترض آتش زدن (ابنى ) شده اند: محمد بن عمرو واقدى در ضمن فرمان تشكيل سپاه اسامة و دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اسامة به نقل خود اسامة دستور به آتش كشيدن (ابنى ) را ذكر مى كند.(129) وليكن در ضمن دستور ابى بكر به اسامة در مورد اجراى فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سفارشات ابوبكر را ذكر ننموده (چنانچه گذشت ). و به همين اندازه اكتفا مى كند كه طبق سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عمل كن .(130) و پس از آن ، هنگامى كه از رويداد حمله و شبيخون (ابنى ) ياد مى كند، از به آتش كشيدن (ابنى ) توسط اسامة ياد مى كند.(131) پس از او محمد بن سعد كاتب محمد بن عمرو واقدى ، دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به اسامة در مورد به آتش كشيدن (ابنى ) يادآور مى شود،(132) و ذكرى از وصاياى ابوبكر به اسامة دارد، و از آتش زدن اسامة به (ابنى ) ياد مى كنند.(133) يعقوبى : اسامة گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من دستور داد (ابنى ) را به آتش كشم .(134) هيكل گويد: اسامة گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من دستور داد آنان را آتش بزنم .(135) هيكل از اجراى فرمان آتش در هنگام شبيخون اسامة يادى نمى كند و مى گويد: اسامة به (ابنى ) شبيخون زد ...... و پيروزمندانه به مدينه بازگشت . 16 - 2 - بررسى گزارش آتش سوزى محمد بن عمرو واقدى اولين آثارنويسى است كه متعرض نقل اين فرمان و داستان آتش سوزى شده است ، (وفات 207 ه ق ). و پس از او محمد بن سعد كاتب واقدى ، در كتاب طبقات از آن ياد نموده است (وفات 230 ه - ق ). احمد بن ابى يعقوب بن جعفر بن وهب (وفات 292 ه ق ) نيز در كتاب تاريخ خود به طور مختصر از آن ياد مى كند. محمد حسنين هيكل نيز در كتاب حياة محمد، از فرمان آتش زدن (ابنى ) ياد مى كند، و او از نويسندگان معاصر است . در ميان اين چند نويسنده كه از داستان به آتش كشيدن (ابنى ) توسط اسامة و صدور فرمان آن از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ياد مى كنند، تنها محمد بن عمرو واقدى براى داستان خود سند ذكر مى كند، و ديگران تنها به ذكر داستان اكتفاء مى كنند. روشن است منشاء خبر ابن سعد در طبقات واقدى است ، چون او منشى واقدى بوده است ، و نوشته ها و آثارى كه او نقل مى كند، از واقدى الهام گرفته است .(136) و ديگران نيز بدون ترديد اين داستان را از واقدى و ابن سعد نقل مى كنند. واقدى ، بار ديگر كه اسامة به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى رود، و پيامبر پرچم را به نام اسامة بر مى افراشد، و سفارشاتى به او مى كند، يادى از به آتش كشيدن آنجا نمى نمايد: چون روز چهارشنبه فرا رسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دچار سردرد گرديد، و تب دار شد، و صبحگاهان روز پنجشنبه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرچم جنگ را به نام اسامة با دست خود بست ، سپس فرمود: اى اسامة به نام خداوند و در راه خداوند جنگ را آغاز كن ، و با كسانى كه كافر شده اند پيكار نما، جنگ كن ، جنگ كن ، اما غدر منما، كودك و زن را مكش و با دشمن روبرو مشو........(137) در اينجا سخن از فرمان آتش زدن وجود ندارد. ديگر اينكه با بررسى جنگ ها و غزوات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى بينيم در هيچ يك از اين جنگها، نه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين دستوراتى را داده ، و نه خود چنين برنامه هايى را پياده كرده است . و آنچه تاكنون آثار نويسان از دستورات جنگى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى ما نقل نموده اند اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى داد: حيوانات اهلى را مكشيد، مزارع را به آتش مكشيد، درختان را قطع ننماييد، پيران و خردسالان را مكشيد، به گوشه گيران در صوامع و معابد لطمه مزنيد. و از اين قبيل دستورات كه كتب تواريخ ، مملو از اين قبيل دستورات است ، و حتى محمد بن عمرو واقدى ، كه خود دستور به آتش كشيدن (ابنى ) را ذكر نموده است ، سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در جنگ مؤ تة ، جنگى كه زيد بن حارثة ، فرمانده آن بود، و سپاه اسامة در تعقيب اهداف جنگ مؤ تة ماءموريت يافت ، ذكر مى كند، صريحا از ويرانى و هدم منع مى نمايد: پيامبر رزمندگان مؤ ته را مشايعت نمود، و در هنگام وداع به آنان دستور داد: به نام خداوند جنگ را آغاز كنيد، با دشمنان خدا، و دشمنان خود در شام بجنگيد، مردانى را در صومعه ها كه از مردم كناره گرفته اند خواهيد يافت و ديگرانى را مى يابيد كه شيطان در سرهاى آنان لانه نموده است ، آنها را با شمشير جدا كنيد، زنى را مكشيد، و نه شيرخواره كودك ، و پيران فرتوت را، نخلى را نابود نكنيد، درختى را قطع ننماييد، و خانه اى را ويران مسازيد.(138) و نيز سفارش ابى بكر به اسامة در همين جنگ ، منافاة دارد با آنچه (واقدى ) در مورد به آتش كشيدن (ابنى ) نقل نموده است . ابوبكر در آخرين لحظه حركت سپاه اسامة ، خطاب به لشگريان گويد: من به ده چيز شما را سفارش مى كنم ، آنها را به خاطر سپاريد: خيانت نكنيد، غل نورزيد، غدر منمائيد و مثله نكنيد، كودك خردسالى را نكشيد، و پيرمرد و زنى را نكشيد، درخت خرمائى را قطع نكنيد، و آن را نسوزانيد، و هيچ درخت ميوه دارى را قطع منمائيد، و هيچ گاو و گوسفند و شترى را مگر براى خوردن نكشيد، و با افرادى كه در صومعه ها مشغول به عبادت خود هستند، كارى نداشته باشيد.........(139) ابن اسحاق اولين سيره نگار اسلامى نيز متعرض به آتش كشيدن (ابنى ) نشده است ، گرچه نسخه اى از سيره ابن اسحاق در دست نمى باشد، و موجود آن سيره نبويه ابن هشام است ، كه خلاصه اى از سيره ابن اسحاق مى باشد، اما در سيره نبويه ابن هشام نيز از اين مطلب ياد نشده ، و نمى توان گفت ، اين مطلب از جمله مواردى است كه ابن هشام آن را از سيره ابن اسحاق حذف نموده است .(140) ابن هشام تنها به ذكر ماءموريت اسامة ، و تاءكيد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اعزام ياد نموده است .(141) با توجه به همه آنچه گذشت ، نمى توان باور داشت كه چنين دستورى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صادر شده ، و يا حتى چنين عملى انجام شده ، مگر اينكه گفته شود، مقصود از آتش كشيدن (ابنى ) نابودى آنان است ، چون براى تاءكيد در نابودى و اضمحلال گاهى چنين تعبيراتى صورت مى گيرد. فصل سوم : وصيت پيامبر 1 - 3 - بيمارى پيامبر اكرم (ص ) چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيمار گرديد در آن بيمارى كه از دنيا رفت ، و آن در روز شنبه ، و يا يكشنبه از ماه صفر بود، دست على عليه السلام را گرفت و به سوى بقيع روانه شد، در حالى كه گروهى از اصحاب در پى او بودند، چون به بقيع رسيد، خطاب به مردگان فرمود: سلام بر شما اى ساكنين گورستان ، گوارا باد بر شما آنچه در آن قرار داريد، و از آنچه مردم دچار آن گشته اند رها يافتيد، فتنه ها روى آورد، همچون پاره هاى شب تاريك و ظلمانى ، كه يكى در پى ديگرى بروز خواهد كرد، آخرين آن به دنبال اولين آن خواهد بود. جبرئيل سالى يك بار قرآن را به من عرضه مى نمود، و امسال دو بار، و من براى آن علتى نمى بينم مگر فرا رسيدن مرگ خود. پس روز چهارشنبه در حالى كه سر مبارك را با دستمالى بسته بود، و با دست راست خود به دوش على عليه السلام و با دست چپ خود به دوش فضل بن عباس تكيه داد، به منبر رفته و خطبه اى ايراد نموده و فرمود: هر كس از من طلبى دارد، و يا وعده اى به او داده ام .........(142) و چون روز جمعه فرا رسيد، به مسجد آمده و از منبر بالا رفت و خطبه اى ايراد نمود،(143) سپس به خانه امّ سلمه وارد شد، مى فرمود: خدايا امت محمد را به سلامت دار، و حساب را بر آنان آسان گير. (144) پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در خانه امّ سلمة بود، و عايشه پيشنهاد داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خانه او انتقال يابد و هم او بود كه براى اين منظور از ديگر زنهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رخصت طلبيد.(145) عايشه گويد: بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شدت يافت ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين موقع در منزل ميمونه يكى از زنان خود به سر مى برد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زنان خود را فرا خواند، و از آنان خواست تا در منزل من بسترى شود، زنها نيز موافقت كردند، پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در ميان دو تن از افراد خانواده خود، كه يكى از آن دو، فضل بن عباس بود، در حالى كه پاهاى مبارك به زمين كشيده مى شد، و دستمالى به سر بسته بود وارد منزل من شد. (عايشه از آن مرد ديگر نام نمى برد.) طبرى در تاريخ خود، و ديگران از عبيدالله بن عبدالله نقل كرده گويند: اين موضوع را به عبدالله بن عباس گفتم ، عبدالله بن عباس گفت : آيا مى دانى آن ديگر كه بود؟ گفتم : نه ، نمى دانم . عبدالله بن عباس گفت : او على بن ابيطالب بود، وليكن عايشه تا آنجا كه مى تواند، نمى خواهد او را به خير و خوبى ياد كند.(146) بخارى اين حديث را به همين گونه روايت كرده ، اما جمله آخر ابن عباس را (على را به خير و خوبى ياد كند) حذف نموده است .(147) عايشه گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به منزل من آمد، در حالى كه از سردرد شكايت داشت ، و سپس به خانه ميمونه رفت .(148) حلبى شافعى گويد: ابن عباس گفت : آن مردى كه عايشه از او نام نبرد، على عليه السلام بود، زيرا رابطه عايشه با على عليه السلام خوب نبود، و خود به اين موضوع تصريح كرده در هنگامى كه مى خواست از بصره بيرون شود،و بعد از جنگ جمل ، و مردم براى توديع عايشة او را بدرقه مى كردند، و على عليه السلام نيز در ميان انان بود، عايشه گفت : به خداوند سوگند ميان من و على عليه السلام چيزى نبود، مگر آنچه بين زن و خويشان او (از جانب همسرش ) وجود دارد.(149) 3 - 2 - پيامبر(ص ) وصيت مى كند طلحة بن مصرف گويد: به عبدالله بن ابى اوفى گفتم : آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مسلمين وصيت ننمود؟ گفت : به كتاب خداوند وصيت كرد. مالك و طلحه گويد: هزيل بن شرحبيل گفت : آيا ابوبكر عليه وصى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شورش مى كند؟ ابوبكر آرزو داشت اگر در اين مورد وصيتى مى بود، پوزه خود را مهار كند. عايشه گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چيزى از خود به جاى نگذارد، نه درهمى و دينارى ، نه گوسفند و شترى ، و نه به چيزى وصيت نمود. به عايشه گفتند: آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام وصيت نمود؟ گفت : او در دامن من رحلت نمود، و من متوجه نشدم چه موقع از دنيا رفت ، پس چگونه به على عليه السلام وصيت نمود.(150) بسيارى از كتب حديث اهل سنت چنين پنداشته اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در اين رابطه وصيتى نداشته است .(151) و ما در (فصل سقيفة ) از آن بحث خواهيم كرد. ابن كثير نيز همين دو دسته از روايات را نقل مى كند.(152) با يك بررسى كوتاه در زمينه رواياتى كه راجع به عدم وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در كتب احاديث و تواريخ موجود است ، اين مطلب بدست مى آيد كه مصدر همه اين روايات عايشه است . اين روايات دو دسته هستند، يك دسته از اين روايات مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هيچ وصيتى ننمود. و دسته دوم مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اصلا چيزى از خود بر جاى نگذارد كه راجع به آن وصيتى داشته باشد. اكنون قسمت اول را بررسى مى كنيم كه شامل عدم وصيت ، راجع به امير المؤ منين عليه السلام است چنانچه از روايت طبقات به دست مى آيد.(153) 3 - 3 - انگيزه هاى عايشه ؟ ابن ابى الحديد در اين رابطه تحقيقى دارد كه شايسته است مورد توجه قرار گيرد. اميرالمؤ منين على عليه السلام در ضمن خطاب خود به اهل بصره چند كلمه اى راجع به عايشه اختصاص مى دهد: (( و اما فلانة فادركها راءى النساء و ضغن غلا فى صدرها كمرجل القين ، و لو دعيت لتنال من غيرى ما اتت الى ، لم تفعل ، و لها بعد حرمتها الاولى ، و الحساب على الله )) : و اما فلان زن (عايشه ) دچار راءى زنان گرديد، و حسد و كينه اى كه در سينه اش همانند ديگ آهنين مى جوشد، و اگر براى دستيابى به آنچه به من رسيده ، دعوت مى شد تا با ديگرى مبارزه كند، هرگز اين كار را انجام نمى داد، و هنوز احترام اوليه او به جاى خود باقى است ، و حساب نهايى بر عهده خداوند است . ابن ابى الحديد در شرح اين گفتار گويد، اما گفته اش : دچار راءى زنان گرديد، زيرا زن در اصل آفرينش به سرعت فريب مى خورد، سريع خشمگين مى گردد، سوءظن دارد، تدبير او فاسد است ، فاقد شجاعت هستند، و يا داراى شجاعت اندكى مى باشند، و همچنين سخاوت ، و لذا در اخبار آمده است : رستگار نشوند قومى كه امور خود را به زن واگذار نموده اند، و... و اما كينه و حسد نيازمند به شرح است ، ابن الحديد گويد: در زمانى كه نزد استاد خود ابويعقوب علم كلام مى خواندم ، اين جملات حضرت را براى او خواندم ، و او پاسخى طولانى در اين رابطه اظهار داشت كه خلاصه آن چنين است : اولين دشمنى عايشه با فاطمه سلام الله عليها شروع گرديد، زيرا پيامبر صلى الله عليه واله و سلم پس از مرگ خديجه با عايشه ازدواج كرد، و عايشه جايگزين خديجه گرديد و فاطمه عليهاالسلام دختر خديجه بود، طبيعى است كه هرگاه دخترى مادرش بميرد، و پدرش زن ديگرى اختيار كند، بين زن جديد و دختر كدورت و دشمنى ايجاد مى شود، و اين مسئله اجتناب ناپذير است ، زيرا زن از اين كه پدر به دختر علاقمند است حسادت مى ورزد، و دختر كراهت دارد كه پدرش نسبت به زنى كه با او بيگانه است از خود تمايل نشان دهد... تا آنجا كه گويد: و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم حضرت فاطمه را بى نهايت محترم مى دانست ، خيلى بيش از آنچه مردم تصور آن را بكنند، و بيش از اكرام و احترامى كه مردان نسبت به دختران خود انجام دهند، تا به آن مرحله كه از اندازه دوستى پدران نسبت به فرزندان خود تجاوز مى كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در محافل عمومى و خصوصى نه يك بار، و بلكه بارها، و نه در يك مقام بلكه در مقامهاى مختلف گفته بود: فاطمه سيده زنان جهان است ، و او هم تراز مريم بنت عمران مى باشد، و آنگاه كه در موقف قيامت عبور مى كند، منادى از طرف آسمان ندا مى كند: اى اهل موقف چشمان خود را بر هم نهيد تا فاطمة عبور كند، و اين از اخبار صحيح است و ضعيف نمى باشد. ازدواج فاطمه عليهماالسلام با على عليه السلام كه عقد اين پيوند در آسمان و در حضور فرشتگان خوانده شد. و چه بسا فراوان و نه يك بار فرمود: هر آنكه او را بيازارد مرا آزار نموده ، و او پاره تن من است ، و هر كه به او نفعى برساند، مرا سودمند نموده است . اين گونه مسائل موجب فزونى دشمنى عايشه نسبت به فاطمه عليهاالسلام مى گرديد. بعد از ازدواج فاطمة عليهماالسلام با على عليه السلام اين دشمنى به على عليه السلام نيز سرايت كرد. و زنهاى مدينة در دامن زدن به اين آتش نيز بيكار نمى نشستند، به نزد عايشه آمده از فاطمه عليهماالسلام مى گفتند... و هم آن گونه كه حضرت فاطمه عليهماالسلام از عايشه نزد همسر خود شكايت مى كرد، عايشه نيز نزد پدر خود از فاطمه شكايت مى كرد، چون عايشه مى دانست كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شكايت او را از فاطمه نمى پذيرد. اين مسئله در نفس ابى بكر بى تاءثير نبود، و از آن طرف روز به روز ستايش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از على افزون مى گرديد، و به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديكتر مى شد، و اين مسئله موجب حسادت و غبطه بيشترى در نفس ابى بكر مى گرديد. و همچنين در نفس طلحة ، عموزاده اش نسبت به على عليه السلام مى شد. و عايشه مى نشست و به گفتار آنان گوش مى داد، آن دو نيز با عايشه تحت تاءثير آنان و هم آنان تحت تاءثير عايشه قرار مى گرفتند. و نيز مسئله اتهام عايشه پيش آمد، گرچه على عليه السلام از جمله واردكنندگان اتهام نبود (منافقين عايشه را متهم نمودند، هنگامى كه از قافلة بازمانده بود كه از سوى منافقين متهم شد كه با صفوان بن معطل سلمى (نعوذبالله ) ارتباط داشته كه خداوند در مورد تبرئة عايشه آيه نازل نمود و حد قذف در مورد كسانى كه اين اتهام را وارد كرده بودند، اجرا شد، ص 191، شرح نهج ، ج 9 .) وليكن على عليه السلام از جمله كسانى بود كه حضرت با او مشورت نمود، و على عليه السلام پيشنهاد داد تا او را اطلاق گويد كه از سرزنش منافقين در امان باشد. و على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت : از خادم سؤ ال كن و او را تهديد كن ، و اگر در انكار اصرار ورزيد او را تنبيه كن ، همه اين مسائل به گوش عايشه رسيد، و بلكه چند برابر آنچه بود براى عايشه نقل نمودند. به دليل عادت متدوال در ميان مردم زنان سخنان زيادى از على عليه السلام و فاطمة براى عايشه بازگو كردند، و اين كه على عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام عايشه را در نهان و آشكار به خاطر اين حادثه شماتت نموده اند، و اين مسئله كار را مشكلتر و شديدتر نمود.(154) پس از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با عايشه آشتى كرد و به او رجوع نمود، و قرآن در برائت عايشه نازل گرديد، و اين مسئله باعث شد كه عايشه همانند انسان پيروزمند بعد از شكست ، زبان بگشايد، و لغزشهايى در گفتار او آشكار شود، و همه گفته هاى او را براى على عليه السلام و فاطمه بازگو نمودند، و همه اين مسائل باعث شدت حال و تشديد امر گرديد. و نيز بين عايشه و على عليه السلام در دوران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم احوال و گفته هايى رد و بدل شد كه همه اينها باعث تحريك انسان مى شود، از قبيل اينكه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را فرا خواند، به او فرمود: نزديك بيا، و حضرت آمد، بين عايشه و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشست ، عايشه ناراحت شد، و به على عليه السلام گفت : جايى پيدا نكردى كه بنشينى جز روى ران من . و نيز اين كه روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با على قدم مى زد، و گفتگوى آنان به درازا كشيده شد؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اين حركت عايشه خشمگين شد. و نيز از مسائلى كه اين حقد را افزون مى كرد، خداوند به فاطمه فرزندان پسر و دختر داد، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرزندان فاطمه را همچون فرزندان خود مى دانست و آنان را فرزند خود صدا مى كرد و مى فرمود: فرزندم ، و مى گفت : فرزندم را صدا كنيد، و فرزندم كارى نكرده و از اين قبيل خطاب ها، زنى كه از شوهرش فرزندى ندارد، و ببيند همسرش با فرزندان دختر هوويش چنين رفتار محبت آميزى دارد، آيا نسبت به فرزندان و پدر و مادرش چگونه خواهد بود؟ آيا آنان را دوست و يا دشمن خواهد داشت ، و آيا دوست دارد كه اين وضعيت دوام و استمرار داشته باشد، يا آرزوى زوال آن را دارد؟ و نيز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد همه درهاى مسجد، و نيز در ابى بكر به مسجد بسته شود، و درب خانه على عليه السلام را به مسجد گشوده گذارد. پس از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر را ماءمور نمود تا سورة برائت را براى كفار قريش در مكه بخواند، و سپس او را از اين مقام معزول نمود، و على عليه السلام را ماءمور خواندن سوره برائت نمود، و اين دو مسئله براى عايشه گران آمد. خداوند از ماريه قبطية فرزندى به رسول خدا صلى الله عليه و آله داد، و اين موضوع باعث مسرت زايد الوصف على عليه السلام گرديد. براى مارية نيز اتهامى همانند اتهام عايشه پيش آمد، على بن ابى طالب ، بطلان اين اتهام را آشكار نمود، و يا اينكه خداوند خواست توسط على بن ابى طالب پرده از آن بردارد، و كشف بطلان اين اتهام امرى محسوس بود (كسى كه چنين اتهامى بر او زده بودند، خواجه بود، بيضه هاى او را بريده بودند) و اين مسئله باعث شد كه دهان منافقين بسته شود و نتواند مسائلى را كه در مورد نزول قرآن درباره عايشه گفته بودند، نتواند در مورد مارية بگويند، همه اين مسائل باعث شد عايشه دلتنگ شود، و باعث تاءكيد آنچه در دل دارد گردد. پس از آن ابراهيم وفات يافت ، عايشه گرچه در ظاهر خود را محزون و اندوهگين نشان مى داد، ليكن سرزنش و شماتت خود را پنهان مى داشت ، تا اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيمار گرديد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در خانه عايشه بسترى گرديد، و نخواست براى فرزندش و دامادش مزاحمت ايجاد نمايد، و هر چه باشد انسان در خانه خود آرامش بيشترى دارد، و آن حجب و حيايى كه بين فرزند و داماد وجود دارد، براى همسر وجود ندارد. و على عليه السلام ترديدى نداشت كه خلافت به او انتقال مى يابد، و به همين جهت هنگامى كه عباس عمويش اظهار مى دارد: دست خود را دراز كن تا من با تو بيعت نمايم ، و مردم بگويند عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با على بيعت نمود، ديگر كسى در مورد تو اختلاف نخواهد داشت . در پاسخ مى گويد: آيا كسى در امر خلافت طمع دارد؟ و عباس به او گفت : به زودى خواهى دانست . و چون بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شدت يافت ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سپاه اسامة را تشكيل داد و بزرگان مهاجرين و انصار از جمله ابى بكر را ماءمور كرد، در سپاه اسامة شركت نمايند، على عليه السلام در اين صورت ، بدون منازع به خلافت دست مى يافت . و عايشه چون مطلب را دريافت به دنبال پدر فرستاد تا نگذارد كه پدرش مدينه را ترك نمايد. و نيز عايشه به دنبال پدر فرستاد و او را وادار كرد به جاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد نماز بخواند و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه به فضل بن عباس و على تكيه داده بود خود را به مسجد رساند و در محراب مشغول به نماز گرديد، چنانچه در خبر آمده است ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در چاشتگاه همان روز بدرود حيات گفت ، و نماز خواندن ابى بكر را حجت قرار دادند، و گفتند چه كسى مى تواند مقدم شود بر كسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را در نماز مقدم داشته و حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در مسجد براى تاءكيد در نماز جلوه دادند و نگفتند حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد، به جهت بازداشتن ابى ابكر از خواندن نماز به جاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده است ... و همه اين عوامل باعث شد خلافت از على عليه السلام سلب شود و عامل اصلى آن عايشه به شمار آمد، و على عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام مقهور شدند، فدك را از فاطمه گرفتند. ابن ابى الحديد گويد: به شيخ ابى يعقوب گفتم : آيا تو مى گويى عايشه پدرش را براى نماز معين نمود و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را تعيين نكرد؟ شيخ ابى يعقوب گفت : من نمى گويم ، وليكن على عليه السلام چنين مى گفت و تكليف من غير از تكليف اوست ، او حضور داشت و من حضور نداشتم ... گويد: سپس فاطمه عليهماالسلام وفات يافت ، همه زنان براى تسليت به نزد بنى هاشم آمدند، بجز عايشه كه وانمود كرد مريض است ... اين بود خلاصه اى از سخنان شيخ ابى يعقوب . او شيعه نبود، بلكه معتزلى بود.(155) بررسى بيوگرافى عايشه كه ابن ابى الحديد با وجودى كه حدود ده صفحه از كتاب خود را به آن اختصاص داده ، باز هم خيلى كوتاه مطلب را مطرح كرده ما نيز در نقل كلام ابن ابى الحديد بسيارى از مطالب او را نقل به معنا نموده و كوتاه از آن گذشتيم ، ابعاد بغض و عداوت عايشه را نسبت به على عليه السلام بيان مى دارد. و اين نكاتى كه شيخ ابى يعقوب براى ابن ابى الحديد ديكته مى كند، در كتب تواريخ و حديث به طور پراكنده ذكر شده كه اگر دقيقا جمع آورى ، و مورد بررسى قرار گيرد، بسيارى از مسائل راجع به رويدادهاى دوران رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تا هنگام دفن امام حسن عليه السلام ، يعنى سال پنجاهم هجرت ، و تا پايان زندگى عايشه در سال پنجاه و هفتم روشن مى شود. نتيجه اينكه اگر ما هيچ دليلى مبنى بر وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در امر خلافت نداشته باشيم ، و روايات در اين زمينه منحصر به روايات عايشه باشد نمى توانيم آن را بپذيريم ، به دليل بغض و كينه اى كه نسبت به على عليه السلام و فرزندان فاطمة داشته است ، چنانچه اميرالمؤ منين خود در اين رابطه گويد: (( (و ضغن غلا فى صدرها كمرجل القين ))) : و حسدى كه در سينه اش همانند ديگ آهنين مى جوشد.(156) و ما در فصول بعدى از اهتمام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به امر خلافت ، و نيز وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تا دم آخر سخن خواهيم داشت . اكنون : رواياتى كه وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را نفى مى كند به خاطر آن است كه وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نسبت به على عليه السلام نفى نمايد، و مشاهده نموديم كه راوى از وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد على عليه السلام سؤ ال مى كند و عايشه پاسخ مى دهد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وصيت ننمودند.(157) آيا واقعا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وصيت ننمود؟ 4 - 3 - تناقض روايت عايشه گويد: 1 - پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وصيت ننمود، 2 - او در آغوش من بدرود زندگى گفت ، 3 - او چيزى از خود بر جاى نگذارد. آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به هيچ چيزى وصيت ننمود؟ عايشه گويد: چون بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شدت يافت به عبدالرحمن ابن ابى بكر گفت : قلم و كاغذ بياوريد تا راجع به ابى بكر سفارشى بنمايم كه هيچ كس پس از من در مورد او اختلاف ننمايد... و يا اينكه طمع كارى آرزوى مقام او را ننمايد.(158) و نظير اين حديث را مسلم در صحيح خود از عايشه نقل مى نمايد.(159) عايشه گويد: آخرين وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين بود كه فرمود: دو آئين در جزيرة العرب ، استقرار نيابد.(160) بيشترين سفارش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تا آخرين لحظات سفارش به نماز و بردگان و كنيزكان بود.(161) آيا مرگ پيامبر در دامان عايشه مانع وصيت بود؟ عايشه گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دامان من جان سپرد... امام سندى در پاورقى جزء ششم سنن نسائى ، ص 241، چاپ از هر مصر گويد: روشن است اين حديث مانع نمى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قبلا (راجع به على عليه السلام ) وصيتى داشته باشد، و درست نيست كه بگويم : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مرگ ناگهانى از دنيا رفته به گونه اى كه نتوانسته است وصيتى بنمايد، زيرا او خود بارها از مرگ خود خبر داده بود.(162) و ديگر اينكه روايات فراوانى وجود دارد كه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آغوش على عليه السلام رحلت نمود: جابر بن عبدالله انصارى گويد: كعب الاحبار در دوران عمر، در حالى كه همه ما نشسته بوديم به پا خواست ، و از عمر در مورد آخرين گفته هاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سؤ ال نمود و او گفت : از على عليه السلام سؤ ال كن ، و كعب از على عليه السلام سؤ ال نمود، و او پاسخ داد: در آخرين لحظات زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، من او را به سينه خود چسبانيده بودم ، به نماز سفارش مى كرد، كعب گفت : آرى آخرين وصيت پيامبران همين است ، آنان به نماز ماءمور شده اند، و براى آنان مبعوث گرديده اند. اين غطفان گويد: از ابن عباس سؤ ال نمودم : آيا در هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات نمود، مشاهده نمودى كه سر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دامن كسى باشد؟ در پاسخ گفت : آرى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ، در حالى كه به سينه على عليه السلام تكيه داده بود. به او گفتم : عروة از عايشه روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دامن او وفات يافت ، ابن عباس گفت : آيا تو آن را باور مى كنى ؟ به خدا سوگند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت در حالى كه به سينه على عليه السلام تكيه داده بود...(163) و چندين روايت ديگر، تصريح دارند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه به سينه على عليه السلام تكيه داده بود وفات يافت .(164) آيا پيامبر هيچ چيزى از خود به جاى نگذارد؟ معمر از قتادة نقل مى كند: على عليه السلام ، اشيايى از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرداخت نمود كه ارزش آن به پانصد هزار درهم مى رسيد.(165) ابن كثير گويد: روايات زيادى راجع به اشيايى كه به پيامبر اختصاص داشت به ما رسيده است ، از قبيل خانه و محل سكونت زنان او و خدمه اش ، و اسبان و شتران و گوسفندان و استر و الاغ ، جامه و اثاثيه و انگشتر، و نيز آن چيزهايى كه خداوند مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نموده ، از قبيل زمينهاى بنى نضير و خيبر و فدك ... و بعد مى گويد: البته پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين چيزها را به جاى نگذارده كه به ارث برده شود، چنان كه ما آن را توضيح خواهيم داد. و نيز گويد: شايد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنها را قبل از رحلت خود صدقه داده بود.(166) مؤ يد اين مطلب مطالبه ارث پيامبر توسط حضرت زهرا عليهماالسلام در معيت اميرالمؤ منين عليه السلام ، از ابى بكر، و امتناع ابى بكر از پرداخت آن ، و خشم زهرا عليهماالسلام و ترك ابى بكر و اين كه تا زنده بود با ابى بكر صحبت ننمودند.(167) ابن كثير گويد: شايد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن اموال را قبل از رحلت خود صدقه داده باشد.(168) كه البته اگر چنين مى بود حتما مورخين آن را با ذكر عنوان و محل و شخص و اشخاص معين مى نمودند، در اين صورت مجبور نبود ابن كثير با ترديد از آن سخن بگويد، و بلكه قاطعانه آن را بيان مى داشت ، چنانچه چند درهم باقيمانده را با صراحت بيان نموده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنها را صدقه داد.(169) آرى آنچه آنان ارئه مى دهند روايتى است از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه گفته است هر چه از ما بر جاى مانده ، صدقه است : فاطمه عليهماالسلام به نزد ابى بكر آمده و ارثيه خود را مطالبه نمود، و عباس بن عبدالمطلب آمده ارثيه خود را مطالبه مى كرد و على عليه السلام نيز همراه آنان بود، ابوبكر گفت : يا رسول خدا صلى الله عليه و آله گفته است : ما چيزى را براى ارث از خود جاى نمى گذاريم ، و آنچه ما از خود جاى مى گذاريم صدقه است و هر كه را پيامبر صلى الله عليه و آله متكفل او بود، بر عهده ما خواهد بود، على عليه السلام در پاسخ گفت : سليمان از داود ارث برد، و زكريا گفت : از من ارث مى برد، و از آل يعقوب ارث مى برد.(170) ابوبكر گفت : آرى چنين است ، و به خدا سوگند تو ميدانى ، به همان گونه كه ما مى دانيم . على عليه السلام فرمود: اين كتاب خداوند است كه سخن مى گويد. پس همگى ساكت شدند، و از نزد ابى بكر خارج گشتند.(171) در اين گفتگو ابوبكر انكار نمى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چيزى از خود به جاى نگذارده ، بلكه مى گويد: آنچه از او به جاى مانده ، صدقه است . وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به تجهيز خود ابن سعد در طبقات گويد: على عليه السلام گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من وصيت كرد كه جز من كسى او را غسل ندهد.(172) و با اندكى اختلاف در الفاظ ديگران نيز همين مطلب را بيان داشته اند.(173) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وصيت نمود: على بدهى او را پرداخت كند، وعده هايش را به انجام رساند، و ذمه او را تبرئه كند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى على تو برادر من ، و وزير من هستى ، بدهى مرا پرداخت نموده ، وعده هاى مرا انجام مى دهى و ذمه مرا تبرئه مى كنى ...(174) از گفتگوهايى كه در زمينه وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در ميان مسلمانان پيشين صورت گرفته مى توان دريافت كه چه زود اين گونه احاديث مبنى بر عدم وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مؤ ثر واقع شده كه اصلى ترين و اساسى ترين موضوع اسلامى را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سلب نموده اند. طلحة بن مصرف گويد: از عبدالله بن ابى اءوفى سؤ ال نمودم : آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وصيت نمود؟ پاسخ داد: نه ... به او گفتم : پس چرا به مردم دستور داده شده است كه وصيت بنمايند، و يا اينكه چرا مردم ماءمور شده اند وصيت نمايند؟ جواب داد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، به قرآن وصيت نمود.(175) از اين گفتگو متوجه مى شويم كه مردم آن روز از قول عايشه چنين استنباط كرده بودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هيچ موضوعى وصيت ننموده است ، زيرا از نظر مردم اينكه عايشه در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده ، قطعا بايد اطلاعات بيشترى در اين زمينه داشته باشد. و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: سه چيز به على عليه السلام دادم كه هيچ پيامبرى به هيچ كس نداده است : او بدهى مرا پرداخت مى كند و مرا به خاك مى سپارد...(176) 5 - 3 - سهل انگارى ؟ هرگز ابن ابى الحديد گويد: درباره پاسخ اميرالمؤ منين به مردى از بنى اسد، كه در مورد انگيزه كنار زدن حضرت از او سؤ ال مى كند، و او مى گويد: (گروهى بخل ورزيده اند، و گروهى از آن صرف نظر نمودند.)(177) از ابى جعفر يحيى بن محمد، نقيب بصرة سؤ ال نمودم ، و اين خطبه را براى او خواندم ، او مردى باانصاف و داراى عقل و خرد وافرى بود، از او پرسيدم : مقصود حضرت از اينكه فرمود: گروهى از آن بخل ورزيد، و گروهى صرف نظر كردند، چه كسانى است ، و مقصود مرد بنى اسد كه از حضرت سؤ ال مى كند: چگونه قومت تو را كنار زدند، چه كسانى است ؟ و آيا مقصود، روز سقيفه است ، و يا شوراى انتصابى عمر؟ در پاسخ گفت : مقصودش سقيفه بوده است . به او گفتم : باورم نمى آيد، عصيان و سرپيچى از دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به اصحاب او نسبت دهم ؟ و او گفت : من نيز باور ندارم اهمال در امر امامت را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نسبت دهم ، و اينكه مردم را بدون سرپرست رها كند، در حالى كه شيوه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين بود كه هرگز مدينه را بدون جانشين خود رها نمى كرد، در حالى كه زنده بود، و فاصله چندانى با مدينه نداشت ، چگونه مدينه را رها مى كند، در حالى كه مرگش فرا مى رسد، و مى داند كه رويدادهاى بعدى را نمى تواند جبران كند. سپس افزود: ترديدى نيست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله داراى عقل و انديشه كامل بود، روشن است كه مسلمانان ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را چنين مى دانستند، و اما يهود و نصارى ، و فلاسفه گمانشان بر اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حكيم و داراى حكمت كامل بوده ، و مردى دورانديش ، انديشه اى بسيار نيرومند داشت كه توانست امتى تشكيل دهد، و شريعت و دينى را پايه گذارى نمايد، و چنين انسانى با اين انديشه و عقل كامل ، كه طبيعت عرب ، و غرائز آنان را مى شناخت ، و به حس انتقامجويى آنان آگاه بود، و مى دانست كه دير يا زود، به خونخواهى قيام مى كنند، و مردى از قبيله را به جاى مقتول خود مى كشند، و كسان مقتول در پى قاتل هستند، تا از او انتقام گيرند، و اگر به او دست نيافتند، يكى از خويشاوندان نزديك قاتل را مى كشند، گرچه اسلام اين خوى و رفتار را نمى پسندد و آن را جايز نمى داند، اما اين طبيعت آنان را نيز تغيير نداد، و آنان همچنان در اخلاق و روش خود پايدار ماندند. بنابراين چگونه انسان خردمندى گمان دارد، كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن عقل كامل كه آن عده از عرب ، و به خصوص قريش مى بود را در جنگهاى مختلف از پاى درآورد، و در اين امر عموزاده و دامادش او را يارى نمود، و او مى داند كه خواهد مرد، همچنانچه انسانهاى ديگر مى ميرند، عموزاه و دخترش را رها كند، در حالى كه دو فرزند دارند كه آنها را از فرزندان خود بيشتر دوست دارد، و در حالى كه كينه ها و دشمنى هاى قريش و عرب را براى او گذارده ، و در امر خلافت از او صرف نظر نمايد و يا توصيه اى در اين رابطه ننمايد؟ آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمى داند كه اگر خانواده و فرزندان خود را همانند مردم عادى و رعيت رها كند، آنان را در معرض خطر قرار داده ، بلكه خود خون آنان را بر زمين ريخته و آنان را به كشتن داده است ، زيرا اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از او تكيه گاهى ندارند كه از آنان حمايت كند، و بلكه يك لقمه خواهند شد، و شكار درندگان مى شوند، و مردم كينه هاى خود را در مورد آنان اجراء خواهند كرد؟ اما اگر خلافت را در ميان آنان قرار دهد، آنان را حفظ نموده ، و مصونيت پيدا مى كنند، و اين مسئله اى است كه به تجربه ثابت شده است ، اگر پادشاهى بميرد، و جايگزين خود را از فرزندان خود انتخاب ننمايد، چگونه با فرزندانش رفتار مى كنند... آيا تصور مى شود اين مطلب از ذهن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم محو شده بود، و يا اينكه مى خواست فرزندان خود و فاطمه عزيز خود را بيچاره كند، و يا دوست داشت آنان يكى از فقراى مدينه باشند و دست گدايى به سوى مردم دراز كنند؟...(178) و آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حتى به اندازه انصار، كه خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنان را متوجه نموده بود، به اين موضوع آگاهى نداشت ؟ انصار در سقيفه بنى ساعده مى گويند: ما از آن بيم داريم كه بعد از شما حكومت بدست كسانى اداره شود كه ما پدران و فرزندان و برادران آنها را كشته ايم .(179) و ابوجعفر يحيى بن محمد، معروف به ابى زيد گويد: و نيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از انتقام جنگ بدر در هراس بود و مى دانست اگر از دنيا برود، و دختر و فرزندانش را همچون رعيت رها كند، آنان را در معرض خطرى بزرگ قرار داده و لذا او همچنان تاءكيد داشت كه خلافت را براى على عليه السلام ، عموزاده اش استوار بدارد، مصونيت آنان بيشتر و كمتر در معرض خطر قرار مى گيرند، وليكن تقدير چنين نخواست ، و مسائل به آن گونه انجاميد، كه صورت پذيرفت ، و فرزندانش دچار آن سرنوشت شدند.(180) عمر در گفتگوى خود با ابن عباس مى گويد: آنان ، يعنى قريش ، همچون گاوى كه به قصاب خود نگاه مى كند، به شما نگاه مى كنند.(181) ****************** فصل چهارم : رهبرى امامت 1 - 1 - 4 - پرسشى بى پاسخ از سوى دكتر احمد محمود صبحى ، در كتاب (نظرية الامامة ...) سؤ الى مطرح شده است ، كه ما متن سؤ ال را بازگو مى كنيم : آيا مى شود باور كرد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مردم را بدون تعيين رهبر و خليفه بعد از خود رها كند؟ (و اگر بر فرض چنين باشد): آيا به ذهن كسى خطور نكرد كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سؤ ال كند جايگزين تو، و رهبر آينده چه كسى است ؟ آنانى كه در مورد همه چيز و به اصطلاح از (سير و پياز) از پيامبر سؤ ال مى كردند، حتى از مسائل دنيوى ، چگونگى بارورى درخت خرما، و يا معالجه درد معده و... آيا به خاطر هيچ كس خطور نكرد كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين مورد سؤ ال كنند، در حالى كه مردم مى دانستند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز انسان است و او نيز مى ميرد، زيرا قرآن به آنان گفته بود: (( انك ميت و انهم ميتون :(182) )) تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند، و (( اءفان مات او قتل انقلبتم على اءعقابكم :(183) اگر پيامبر خدا صلى الله عليه واله و سلم بميرد يا كشته شود، شما به عقب بر مى گرديد؟ اما شيعه پاسخ آن را يافته است ، شيعه گويد: چون مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديك شد... سپس حديث غدير و مسائل مربوط به آن را ذكر مى كند.(184) و ما بعد از اين نظريه او را مطرح مى كنيم . ابن ابى الحديد گويد: در شگفتم از اينكه آنان از چگونگى تجهيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سؤ ال مى كنند، اما در مورد مسئله خلافت بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سؤ ال نمى كنند، زيرا زمامدارى اهميت آن بيش از سؤ ال در مورد كفن و دفن ، و چگونگى نماز خواندن بر جنازه پيامبر است ، و من نمى دانم در اين رابطه چه بگويم ؟ 2 - 1 - 4 - امامت در قرآن بى ترديد امامت يكى از مهمترين مسائل اجتماعى ، و دينى است ، و قرآن كه در هيچ يك از مسائل سكوت ننموده و حكم و تكليف آن را بيان داشته ، در اين مسئله مهم و حياتى نيز ساكت نمانده و تعدادى از آيات قرآن معترض اصل رهبرى در جامعه شده است و ما به يكى دو مورد از آن اشاره مى كنيم . (( اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم :(185) از خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و متصديان امور خود اطاعت نمائيد، خداوند وجوب اطاعت از اولى الامر را همانند اطاعت از خدا و رسول دانسته است . در اين مطلب ترديدى نيست كه مقصود از اولى الامر، فرمانروايان هستند كه زمام حكومت را در دست دارند، در اين مسئله اتفاق نظر وجود دارد، و آنچه مورد اختلاف است ، شرايط و مصاديق اولى الامر است كه بر چه كسانى صدق مى كند، و گرنه همه فوق اسلامى در اين جهت اتفاق دارند كه امامت و پيشوايى و رهبرى امت واجب و لازم است ، و مسلمانان بايد از يك پيشواى عادل پيروى كنند، مگر گروه بسيار اندك از خوارج كه نصب امام را به هيچ وجه نه شرعا و نه عقلا لازم نمى دانند.(186) 2 - (( انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و هم راكعونَ و من يتولى الله و رسوله والذين آمنوا فان حزب الله هم الغالبون .)) (187) سرپرست و فرمانرواى شما خدا و رسول صلى الله عليه و آله و سلم و كسانى هستند كه ايمان آورده اند، نماز بر پاى مى دارند و در حال ركوع زكوة پرداخت مى كنند. و هر كس خدا و رسول و مؤ منين را دوست بدارد، زيرا حزب خداوند پيروز است . ترديدى نيست كه مصداق آيه فقط على ابن ابى طالب است ، و همه مفسرين و محدثين شيعه و سنى در اين مسئله اتفاق نظر دارند كه مصداق آيه منحصرا على ابن ابى طالب عليه السلام است گرچه به لفظ جمع ذكر شده است .(188) البته آيه ياد شده از جهاتى مورد بحث است كه در جاى خود مورد بحث و انتقاد و ايراد قرار گرفته و پاسخ هاى لازم نيز در اين زمينه داده شده است .(189) و برخى از اين اشكالات را در فصل هاى آينده مورد بحث قرار مى دهيم . و آيات بى شمار ديگرى كه يا اصل امامت را به گونه اى اجمالى مطرح ، و ابلاغ آن را ضرورى به شمار آورده ، و يا تكامل دين را منوط به آن دانسته است ، و يا صفات و مشخصات و ويژگيهاى شخص موردنظر را توصيف نموده است .(190) 3 - 1 - 4 - ضرورت رهبرى با توجه به اهتمامى كه قرآن به اصل امامت و حتى تعيين مصداق واجد صلاحيت آن داشته است آيا تصور مى شود كه نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آن را ناديده گرفته و توجهى به آن نداشته باشد؟ در حالى كه بلافاصله پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آگاهان و خبرگان به مسائل سياسى ضرورت آن را درك كرده ، و در تلاش شدند، رهبرى براى حكومت اسلامى در نظر گيرند، كسانى كه در سقيفة بنى ساعدة گرد آمدند، به همين دليل بود. و نيز عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، كه مرگ را در چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خوانده است ، ضرورت وجود رهبرى را درك مى كند و از على عليه السلام مى خواهد تا در اين رابطه از پيامبر سؤ ال كند.(191) و نيز بعد از وفات رسول خدا، از على مى خواهد تا با او بيعت نمايد، و على عليه السلام سؤ ال مى كند: و آيا كسى هست ؟ يعنى كسى به جز ما به امر خلافت چشم دوخته است ؟ و عباس پاسخ مى دهد: به خدا سوگند چنين گمان دارم ، و چون با ابوبكر بيعت كردند و به مسجد بازگشتند، على عليه السلام صداى تكبير شنيد، سؤ ال كرد تكبير براى چيست ؟ عباس گفت : اين همان چيزى است كه من به تو پيشنهاد دادم و تو آن را نپذيرفتى .(192) ذكر اين روايات فقط به اين منظور است كه روشن شود، مسئله رهبرى چيزى نبوده است كه از آن غفلت شود، و اما چه نوع تغييراتى در حديث داده شده است ، به آن توجهى نداريم ، چنانچه در روايت واقدى آمده است . على پيشنهاد عباس را نپذيرفت و از رفتن خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم امتناع نمود، قابل بحث و پيگيرى است . و اما اصل داستان به اينگونه است : شيخ مفيد در دنباله حديث كتف گويد: مردم از نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برخواستند، و تنها عباس و على عليه السلام و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزد او باقى ماندند، عباس عرضه داشت ، اگر امر خلافت در ميان ما استقرار مى يابد، ما را به اين امر بشارت ده ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شما پس از من مورد ستم واقع خواهيد شد.(193) و ديگر اينكه چگونه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به انصار را فراموش نمى كند.(194) و نيز چگونه است كه مردم آن روز از چگونگى تجهيز و تدفين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سؤ ال مى كنند، اما مسئله مهمتر كه خلافت بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است غفلت مى كنند و يا غفلت ننموده و سؤ ال كرده و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پاسخ نگويد و تكليف آنان را روشن نسازد، مردمى كه اين آگاهى را داشتند كه خطرات زيادى حوزه اسلام را تهديد مى كند و لذا پيشنهاد مى دهند صلاح نيست ارتش اسلام مدينه را تخليه كند.(195) وليكن نمى دانند كه لااقل همين ارتش موجود بدون رهبرى اداره نمى شود، آنان اين شعور را دارند كه رهبرى جوان را به دليل و بهانه بى تجربگى نپذيرند،(196) اما اين احساس را ندارند كه جامعه بدون رهبر اداره نمى شود. 4 - 1 - 4 - امامت و تكامل دين نه ، و هرگز نه ...؟ نه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين موضوع غفلت داشته است ، و نه مردم ؛ چرا كه حكومت بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از مهمترين مسائل ، و از مسئوليت هاى بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم محسوب مى شد، مسئله اى كه خداوند بزرگ ، ابلاغ رسالت پيامبر را منوط به ابلاغ آن مى داند: (( يا ايها الرسول بلغ انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس :)) (197) اى رسول گرامى ، آنچه به تو دستور داده شده ، به انجام رسان ، و اگر انجام ندهى بدان كه رسالت پروردگار را انجام نداده اى ، و خداوند تو را از مردم حفظ مى كند. و تكامل دين و تماميت نعمت خود را، مرهون اجراى فرمان امامت على عليه السلام مى داند. (( اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا:)) (198) امروز دين خود را براى شما كامل نمودم و نعمت را بر شما تمام گردانيدم و اسلام را دين مورد رضايت خود براى شما قرار دادم . و آيا تكامل دينى به محض ابلاغ فرمان ولايت صورت مى گيرد، و يا منوط به پياده شدن آن در جامعه اسلامى است ؟ زيرا مسلم است مدت ده سال حكومت اسلامى دوران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى ترويج اسلام ، و اسلامى نمودن فرهنگ جامعه مدت بسيار اندكى است ، به خصوص اينكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم طبق گزارش آثار نويسان در اين مدت ده سال چيزى در حدود 74 جنگ داشته ،(199) و در اين زمان كوتاه با اشتغالات فراوان داخلى ، از قبيل مشكلاتى كه منافقين براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به وجود مى آوردند، طبيعى است كه فرصت چندان وجود ندارد تا يك ملت تغيير فرهنگ بدهد، و اصولا جايگزين نمودن فرهنگى ، به جاى فرهنگ حاكم در جامعه خود نيازمند به زمان است ، كه تحت اجراى دولتى آگاه و توانا قرار گيرد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز خود مى دانست كه اين تحول هنوز صد در صد در جامعه ايجاد نشده است ، با توجه به اين مسائل آيا ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مردم را به حال خود رها كند، و بدون اينكه فكرى به حال جامعه كند، آنان را در اين موضوع مهمل گذارد، با وجودى كه مى داند مسئله تعصبات قبيلگى هنوز وجود دارد، و حكومت مى تواند وسيله اى باشد، براى پياده كردن اهداف شرك جاهليت ، مردمى كه اكثريت آن هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نپذيرفته اند، و به آنگونه كه شايسته است به فرمانهاى او گردن نمى نهند. با اندكى تاءمل هر انديشمند ساده اى مى تواند دريابد كه به هيچ وجه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين رابطه سكوت ننموده است ، چنانكه در فصول آينده ، خواهيم دانست كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آغاز رسالت ، تا دم مرگ در فكر اجراى اين دستورالعمل الهى بوده است . احمد بن ابى يعقوب در اثر تاريخى خود گويد در هنگام بيمارى زهرا سلام الله عليها تعدادى از زنان قريش بر او وارد شدند، و از زهرا سوال كردند: حالت چگونه است ؟ فرمود: به خداوند سوگند ياد مى كنم ، خود را چنين مى بينم كه دنياى شما را دوست ندارم ، خوشحالم كه شما را ترك مى كنم ، خدا و رسولش را ملاقات مى كنم در حالى كه از شما كشوه دارم ، هيچ حقى را براى من حفظ نگرديد، هيچ عهد و پيمان در مورد من رعايت نگرديد و وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پذيرفته نشد، و حرمت و احترام شناخته نگرديد، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيست و سه سال براى آن زحمت كشيد و تلاش نمود.(200) 5 - 1 - 4 امامت در حديث در هيچ يك از اديان آسمانى ، و حتى مكاتب سياسى به اندازه اسلام به امر حكومت اهتمام نورزيده است ، به خصوص از ديدگاه شيعه ، و ما موضوعى را نمى يابيم كه اسلام تا اين حد به چيزى سفارش كرده باشد. خلافت و امامت ، پا به پاى رسالت حركت نموده ، اولين روزى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تبليغ رسالت را آغاز مى نمايد، در هنگامى كه هنوز اسلام عنصر وجودى خود را تشكيل نداده است ، پيامبر موضوع امامت و رهبرى و خلافت بعد از خود را اعلام مى دارد: 1- حديث الدار: على ابن ابى طالب عليه السلام گويد: چون اين آيه : (( و انذر عشيرتك الاقربين :)) (201) خويشان نزديك خود را بر حذر دار، بيم ده . نازل گرديد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا خواست ، و فرمود: خداوند به من دستور داده است ، خويشان نزديك خود را بيم دهم ، و من مى دانستم ، هرگاه چنين كنم ، از آنان امر ناخوشايندى خواهم ديد و پس دم نزدم ، تا اين كه جبرئيل نازل گرديد، و گفت : اگر طبق دستور عمل ننمايى خدايت تو را معذب بدارد، بنابراين غذايى براى ما درست كن و پاى گوسفندى روى آن قرار ده ، و قدحى از شير آماده كن ، سپس همه فرزندان عبدالمطلب را دعوت كن تا با آنان سخن گويم ، و دستور خداوند را به آنان ابلاغ نمايم . من طبق دستور عمل نمودم ، و از آنان دعوت نمودم ، و آنان چهل نفر بودند، يكى كم و ياافزون ، كه عموهاى پيامبر نيز ضمن آنان بودند: ابوطالب و حمزه و عباس و ابولهب ، چون همگى جمع شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد غذايى را كه درست كرده ام براى آنان بياورم . و چون طعام را گذاردم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گوشت را برداشت و آن را با دندان خود پاره كرد و در اطراف غذا گذارد، و فرمود: به نام خدا مشغول شويد، قوم همگى غذا خوردند تا سير شدند و نيازى نداشتند، و من فقط مى ديدم كه دستهاى آنان به سوى غذا دراز مى شود، به خدا سوگند، يك نفر به تنهايى مى توانست آن چه را براى همه آماده كرده بودم ، فقط به اندازه يك نفر بود. پس از آن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: از ميهمانان با شير پذيرايى كن ، و من به همه آنها شير دادم ، همه آنچه وجود داشت به اندازه يك نفر بيشتر نبود. چون از پذيرايى فراغت حاصل شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله خواست سخن بگويد، ابولهب شروع كرد به سخن گفتن و قوم پراكنده شدند، پيش از آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سخنى بگويد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين مرد اجازه نداد سخنى بگويم ، فردا اين برنامه را تكرار كن . فردا نيز به همين ترتيب عمل شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:اى فرزندان عبدالمطلب ، به خدا سوگند سراغ ندارم جوانى در عرب بهتر از آن چيزى كه من براى شما آورده ام براى قوم خود آورده باشد، من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام ، و خداوند به من دستور داده كه شما را به سوى خداوند دعوت كنم ، هر كس در اين امر مرا يارى دهد، برادر من و وصى من و خليفه من خواهد بود، همه قوم از او كنار كشيدند، و من در حالى كه از همه آنان جوانتر بودم ، عرض كردم اى رسول خدا، من تو را در اين امر يارى مى دهم پس ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گردن مرا گرفت و فرمود: اين شخص برادر من و وصى من و خليفه من در ميان شما خواهد بود، از او شنوايى داشته ، و اطاعت نماييد، قوم از اين سخن به خنده افتاده و به ابوطالب روى نموده به او گفتند: به تو دستور داد كه از فرزندت شنوايى داشته و اطاعت نمايى . طبرى در روايت ديگر گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سه بار اين دعوت را اعلان نمود، و هيچ كس پاسخ نداد جز من كه در هر سه نوبت برخاستم و پيامبر فرمود: بنشين ، تا اينكه در نوبت سوم دست مرا فشرد.(202) مرحوم سيد عبدالحسين شرف الدين گويد: نويسنده معاصر مصرى محمد حسنين هيكل در روزنامه السياسة 12 ذى قعده سال 1350 ص 5 ستون دوم به طور مفصل از اين حديث ياد نموده است ، و نيز ستون چهارم ، صفحه 6، ملحق روزنامه سياست شماره 2785، اين حديث را از صحيح مسلم و مسند احمد، و عبدالله بن احمد در زيادات مسند، و ابن حجر در جمع الفوائد، و ابن قتيبه در عيون الاخبار، و احمد بن عبد ربه در عقد الفريد و.... نقل مى نمايد، اين حديث به اندازه اى مشهور است كه حتى مستشرقين در كتابهاى خود (به عنوان تبليغ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از رسائل ) يا نموده اند.(203) 2- حديث الولاية : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هر فرصت مناسبى موضوع امامت و رهبرى على عليه السلام را مطرح مى كرد: از آن جمله است حديث (الولايه ) كه به هفت طريق روايت شده : ابن عباس گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود: (( انت ولى كل مومن بعدى :)) اى على تو بعد از من سرپرست هر مومن و مومنه هستى .(204) اين حديث چنانكه گفته شد به الفاظ مختلف و روايات متعدد، روايت شده است . لازم است يادآور شوم در رابطه اين حديث و احاديث ديگرى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از واژه (ولى ) بهره جسته اشكالاتى وارد نموده اند كه در سطور آينده اين فصل از آن بحث خواهيم نمود. 3- حديث المنزله : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عملا شخصى كه داراى صلاحيت رهبرى است در جاى خود نصب نموده ، و در حضور مردم به او مى گويد: من تو را به اين جهت در جاى خود و در مركز اسلام مستقر نمودم تا موضوع حكومت تو براى آيندگان تثبيت گردد، اين حديث چون اهميت زيادى دارد، اندكى بيشتر در آن درنگ مى كنيم و چند گونه روايت را كه در مناسبت هاى مختلف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل نموده است بيان مى داريم : 1- چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عازم تبوك گرديد، و على عليه السلام را در جاى خود گذارد، منافقين شايع كردند، به اين جهت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را در مدينه گذارد، چون رفتن به پيكار براى او گران بود، اين شايعه به گوش على عليه السلام رسيد، اسلحه خود را برداشته و به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شتافت ، و آنچه را شنيده بود با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در ميان گذاشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: دروغ مى گويند، من به اين جهت تو را در مدينه گذارم كه كارهاى مرا انجام دهى ، آيا راضى نيستى كه تو براى من ، همانند هارون براى موسى باشى ، جز اينكه بعد از من پيامبرى نخواهد آمد.(205) اين حديث را بسيارى از محدثين ذكر نموده اند از آن جمله ، امام احمد در مسند خود جزء اول ، آخر صفحه 330، نسائى در خصائص علويه ، ص 6؛ حاكم در مستدرك ، ج 3، ص 123، ذهبى با آن ستيزى كه نسبت به شيعه دارد، اين حديث را در تلخيص مستدرك آورده است ، و ابن حجر هيثمى در صواعق شبهه 12، ص 29 ذكر نموده است .(206) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين منزلت را براى على عليه السلام به مناسبت هاى ديگر نيز ذكر كرده است : و اختصاص به مورد خاص جنگ تبوك ندارد، زيرا متعرض عهدى اميرالمومنين ، و خلافت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شده است . از آن جمله است حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با ام سليم كه پيامبر صلى الله عليه و آله گه گاهى به ديدن او مى رفت ، اين زن مقام و مرتبه و منزلت فوق العاده اى ، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داشت ، و به همين جهت گاهى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ديدن او مى رفت ، و در خانه اش حديثى به او مى گفت . 2- از جمله حديث منزلت است ، كه به او فرمود:اى ام سليم ، گوشت و خون على از گوشت و خون من است ، و او براى من همانند هارون براى موسى است .(207) 3- در مورد قضيه بنت حمزه است كه على عليه السلام و جعفر و زيد بر سر او اختلاف داشتند كه حضرت فرمود: اى على تو نسبت به من ، همانند هارون نسبت به موسى هستى .....(208) 4- روزى ابوبكر و عمر و ابوعبيده نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بودند. و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام تكيه داده بود، در اين حال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با دست خود به شانه على عليه السلام نواخت و فرمود: اى على تو اولين كسى هستى كه ايمان آوردى و مسلمان شدى ، تو نسبت به من همانند هارون نسبت به موسى هستى ....(209) 5- در هنگام خواندن پيمان برادرى در ميان مهاجرين و برگزيدن على عليه السلام براى خود و نيز بار دوم كه پيمان برادرى بين مهاجرين و انصار ايجاد نمود و در اين مرتبه نيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على را به عنوان برادر خود برگزيد و فرمود تو برادر من هستى و تو نسبت به من ، همانند هارون نسبت به موسى هستى .(210) حديث (مؤ اخاة ) طولانى است و كتب تاريخ است و كتب تاريخ و حديث به گونه مفصل از آن ياد نموده اند، و چگونگى عقد اخوت را تشريح كرده ، و در پايان حديث ، گفتگوى على عليه السلام با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و پاسخ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را يادآور مى شوند، على عليه السلام عرضه داشت :اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جانم به لب رسيد، كمرم شكست ، در هنگامى كه ملاحظه نمودم كه رفتارى با اصحاب نمودى كه با من انجام ندادى ، آيا اين رفتار به خاطر خشم و غضبى است كه بر من روا داشتى ؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: سوگند به آن كه مرا به حق به پيامبرى برگزيد، من تو را به تاءخير نگذاردم ، مگر براى خود، و تو براى من همانند هارون نسبت به موسى هستى ، جز اينكه پيامبرى بعد از من نخواهد بود، و تو برادر و وارث من باشى ، عرض كرد: و چه چيزى را از تو به ارث خواهم برد؟ فرمود: آنچه را پيامبران پيش از من از خود بر جاى گذاردند، كتاب پروردگار خود، و سنت پيامبرشان را و تو در بهشت در كاخ من با فاطمه دختر من خواهى بود، و تو برادر و رفيق من هستى و آنگاه اين آيه را تلاوت نمود: (( اخوان على سرر متقابلين :)) (211) برادرانى كه روبروى يكديگر بر جايگاهى نشسته اند....(212) و در مورد مؤ اخات دوم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام گويد: آيا از اين كه من بين تو و انصار عقد برادرى برقرار ننمودم ، نگران شدى ؟ آيا تو راضى نيستى كه نسبت به من همانند هارون نسبت به موسى باشى .......(213) 6- در ضحى حديث سد الابواب ، جابر بن عبدالله گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى على براى تو حلال است آنچه براى من حلال است ، زيرا تو براى من همانند هارون براى موسى هستى .(214) حذيفه بن اسيد الغفارى گويد: روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور بستن درهاى مسجد را صادر كرد، برخاست و فرمود: برخى از شما از اينكه من على را در مسجد سكونت داده و ديگران را خارج نموده ام نگران هستيد..... على نسبت به من همانند هارون بن موسى است .(215) اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مناسبتهاى مختلف ، و گاهى بدون مقدمه ، مسئله وراثت ، و همانندى هارون و على عليه السلام را بيان مى دارد، به اين جهت است كه كسى تصور نكند، جايگزنى در تبوك مورد خاص است ، و اين حديث و تمام مراتب آن را مخصوص مورد تبوك بدانند. دكتر احمد محمود صبحى ، در مورد اين حديث گويد: حديث منزلت از نظر صحت به مرحله اى است كه تا حد تواتر مى رسد، و همه آن را قبول دارند،(216) و حتى ابن تيميه (كه فردى بسيار متعصب است و اشكالاتى به حديث منزلت وارد نموده ) نتوانسته است آن را انكار نمايد، زيرا او در كتاب منهاج السنه اين حديث را ذكر نموده است .(217) توضيح مراتبى كه اين حديث آنها را براى على عليه السلام ثابت مى كند، همان مراتبى است كه هارون نسبت به موسى دارد، و آن مراتب عبارتند از: 1- مقام اخوت و وزارت ، زيرا خداوند اين مقام را به هارون داده است .(( و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى :(218) )) برادرم ، از خانواده ام را وزير من قرار ده . خداوند نيز با درخواست موافقت نموده و گويد:(( قد اوتيت سو لك يا موسى :(219) )) با درخواست تو موافقت مى شود. 2- خلافت ، هنگامى كه موسى عليه السلام به ميقات مى رود، به هارون گويد:(( اخلفنى فى قومى و اصلح و لاتتبع سبيل المفسدين :(220) )) در ميان قوم خليفه من باش ، اصلاح را پيشه خود ساز، و از راه فسادكنندگان پيروى منما. 3- خلافت هارون از موسى : از مراتبى كه هارون داشت و خداوند به او عطا نموده بود، شركت در امر نبوت است ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين منصب را از على عليه السلام سلب مى كند، و مى فرمايد: پيامبرى بعد از من نخواهد بود. 4- خلافت هارون از موسى منحصر به دوران زندگى موسى نبوده است ، يعنى اگر هارون تا پس از مرگ زنده مى ماند، اين مقام را دارا بود، لذا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همه اين مراتب را تا پس از مرگ خود نيز دانسته است كه نبوت بعد از خود را نفى مى كند، يعنى مراتب ديگر تا بعد از مرگ نيز ادامه دارد، مگر نبوت ، كه پس از من وجود نخواهد داشت . 6 - 1 - 4 - نقد و پاسخ 1- اين جايگزينى فضيلتى را براى على عليه السلام ثابت نمى كند، زيرا موسى به تنهايى به ميقات رفت و اصحابش همه در زير فرمان هارون قرار گرفتند، پس هارون واقعا جايگزين موسى در قوم موسى بود، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با همه اصحاب خود به تبوك رفت ، و على عليه السلام تنها بر كودكان و زنان رياست داشت . پاسخ : لازم نيست در تشبيه جميع خصوصيات وجود داشته باشد، و گرنه بايد بگوييم خصوصيات زمانى و مكانى نيز بايد وجود داشته باشد، مثلا هارون در زمان موسى و در صحراى سينا بوده است ، در حالى كه على عليه السلام در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مدينه بوده است . اين خصوصيات در تشبيه هيچ گونه دخالتى ندارند، و تنها صفت بارز مورد نياز است كه بايستى آن صفت بارز در تشبيه حتما وجود داشته باشد، مثلا وقتى كسى را به شير تشبيه مى كنيم بايد شجاعت و بى باكى شير را آن شخص داشته باشد، در اينجا آن چيزى كه مورد تشبيه قرار گرفته ، جايگزينى و استخلاف هارون از موسى است ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نظر دارد، كه على را در استخلاف خود همانند هارون از موسى بداند، گرچه محدوده استخلاف تفاوت داشته و افرادى كه با اين كيفيت تحت قيمومت قرار مى گيرند كم و بيش اختلافى داشته باشند، و قوم موسى مثلا بيش از افرادى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله باشند كه در مدينه باقى مانده اند. ديگر اينكه از كجا معلوم است كه محدوده رياست پيامبر در مدينه كم اهميت تر از قوم موسى باشد؟ در حالى كه مدينه مركز حكومت اسلامى بوده و شامل مدينه و اطراف قبايل عرب نيز بوده است ، و از كجا معلوم است كه كسانى كه در مدينه باقى مانده اند همه زن و كودك بوده اند؟ 2- مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين استخلاف دلجويى از اميرالمؤ منين عليه السلام بوده است ، چون على عليه السلام از اين جهت كه در سپاه شكرت نجسته دلتنگ شده بود. پاسخ اين كه هرگز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم العياذبالله دروغ نمى گويد، گذشته از اين جهت مگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيم دارد و از كسى در هراس است ، كه چننى مسئله مهمى را به شوخى بگيرد. 3- اگر كسى صلاحيت استخلاف را براى مدت كوتاهى در زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داشته باشد، به معناى استخلاف هميشگى و بعد از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمى باشد. پاسخ : مقتضاى تشبيه على عليه السلام به هارون جز اين نيست كه هر چه هارون دارد همه آن را على عليه السلام داشته باشد. 4- اين استخلاف هميشگى نبوده است ، لذا به مجرد حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على از خلافت عزل مى شود. پاسخ : گونه صدور حديث در مواقع مختلف از پيامبر صلى الله عليه و آله و الفاظ حديث و مراتبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى على در نظر گرفته است هيچگاه خصوصيت مورد آن را مقيد نمى كند، و هرگز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين مراتب را از على عليه السلام سلب ننمود. اين چهار اشكال از سوى ابن تيميه ، در كتاب (المنتقى ) مطرح شده است .(221) و با بيان ديگر، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشان وزارت و خلافت را به اميرالمؤ منين عليه السلام مركز خلافت را در غياب خود به او واگذار نمود، و از همان اول مشخص بود كه دوران رياست على عليه السلام تا چه موقع است ، پس با حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مدينه تنها مقام رياست بر مركز اسلام ، را از دست داد، نه عنوان وزارت و خلافت ، يعنى على عليه السلام با حفظ سمت وزارت و خلافت ، مقام رياست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به نيابت دارا بود، كه با حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين مقام را از دست مى دهد، اما سمتهاى ديگر على عليه السلام از بين نمى رود، مگر با سلب آن عنوان و هرگز كسى نگفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين مقام را از او سلب نمود. و ببينيم آيا با برگشت موسى از ميقات با توجه به گوساله پرستى قوم ، در غياب حضرت موسى عليه السلام آيا هارون فقط رياست بر قوم را از دست مى دهد؟ يا همه مراتبى را كه خداوند طبق درخواست حضرت موسى به او داده بود. به خصوص اينكه واگذارى مراتب و عناوين ياد شده به على عليه السلام منحصر به هنگام عزيمت به جنگ تبوك نبوده ، و چنانكه گذشت در مناسبتهاى مختلف ، پيامبر صلى الله عليه و آله اين عناوين را به على عليه السلام واگذار نموده است . ابن ابى الحديد گويد: از جمله مواردى كه دلالت دارد بر اين كه على عليه السلام وزير پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده است ، و صريح قرآن و سنت مى باشد، اين گفته پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه همه فرق اسلامى آن را روايت نموده اند:(( انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لانبى بعدى )) : تو نسبت به من همانند هارون نسبت به موسى هستى ، جز اينكه پس از من پيامبرى نخواهد بود. و با اين كيفيت همه مراتب هارون از موسى را براى على عليه السلام از خود ثابت نمود، و اگر نه اين بود كه او خاتم پيامبران است ، حتى در امر نبوت ، نيز على عليه السلام شريك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى بود، طبق صريح اين آيه : (( و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى :)) (222) بنابراين على عليه السلام وزير رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم (و خليفه اوست .)(223) 4- حديث الغدير: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اجتماع پرشكوه و در ميان هزاران نفر از مسلمانان كه تازه از سفر حج بازگشته اند، و داراى روحى سرشار از ايمان و آميخته با غرور پيروزى هستند، حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، مسئله خلافت از خود و رهبرى شخصى لايق را اعلام مى دارد.(224) 5- حديث الكتف : و در هنگام رحلت وقتى مى خواهد مسئله حكومت را مطرح كند، و نمى گذارند.(225) ما به طور جداگانه از آن سخن خواهيم گفت . اين بود مختصرى از توصيه هاى مكرر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت و امامت براى تحقيق بيشتر به كتابهاى مربوطه مراجعه شود. 2 - 4 - نقد و بررسى صدها كتاب و مقاله و رساله از زمانهاى دور و دراز تاكنون در ارتباط با وصاياى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و نقد و ايراد و بررسى و پاسخهاى فراوان در اين زمينه داده شد كه ذكر و بررسى آن خارج از اين مقاله است ، ليكن ما با توجه به اختصار به دو گونه ايراد و انتقاد اشاره مى كنيم : 1- ايراد و انتقادى كه متوجه همه احاديث وارده در زمينه احاديث مربوطه است 2- ايرادى كه متوجه هر يك از احاديث ياد شده مى باشد كه بخشى از آن را در ذيل همان حديث يادآور شديم . 1 - 2 - 4: نقدى بر همه احاديث ممكن است گفته شود: همه احاديث ياد شده ، بيان كننده فضيلت و مقام والاى اميرالمؤ منين عليه السلام است ، و ارتباطى با مسئله خلافت و ولايت عامه او ندارد، و اين مسئله مورد انفاق همه صاحب نظران است : احمد بن حنبل گويد: آن چنان كه براى على عليه السلام فضايل نقل شده است ، براى هيچ يك از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل نشده است .(226) ابن عباس (ره ) گويد: آنچه در مورد على عليه السلام از قرآن نازل شده است ، در مورد هيچ يك از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل نشده است .(227) و باز گويد: در مورد على 300 آيه از قرآن نازل شده ،(228) و باز گويد: خداوند اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در بسيارى از موارد توبيخ نموده است ، اما از على در همه موارد به نيكى ياد كرده است .(229) و نيز او داراى همه صفات نيك است .(230) هيچ كس در اين گونه مسائل ترديد ندارد، وليكن همه اين روايات شاءن و مقام والاى على عليه السلام را بيان مى كند، و هيچ گونه دلالتى به مسئله خلافت و ولايت او ندارد. پاسخ : اين كه همه روايات موردنظر ضمن اينكه فضايل على عليه السلام را بيان مى كند، و خود لازم امامت است ، هر يك از اين احاديث نيز منظور اصلى خود را كه وصيت به امام است در بردارد، و به يكى دو مورد از احاديث ياد شده ، اشاره خواهيم كرد. 2 - 2 - 4 - حديث غدير دكتر احمد محمود صبحى تحقيق جالبى در اين راستا دارد كه خلاصه اى از گفتار او را در اينجا ذكر مى نماييم ، او بعد از نقل حديث غدير از ابن حجر،(231) و طبرانى و حاكم (232) ، و احمد بن حنبل گويد: 1- اين حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله صادر شده ، و در ميان مسلمين شبه جزيره العرب انتشار يافته . 2- سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد على عليه السلام ، از جانب خداوند صورت پذيرفته ، 3- عمل طبق اين سفارش يك وظيفه شرعى است ، و هر كه از آن پيروى نكند، گناهكار محسوب مى شود، و به اين معنا نيست كه هر كس طبق دلخواه خود عمل نمايد. زيرا حارث بن نعمان فهرى كه جميع احكام پنجگانه اسلام را قبول داشت ، و اين مسئله را نپذيرفت ، دچار عذاب الهى گرديد.(233) (اشاره به نزول آيه (( سال سائل به عذاب واقع : )) كه مولف كتاب آنرا از مصادر اهل سنت ذكر نموده است . سپس دكتر صبحى با جمع بندى كوتاهى نظريات اهل سنت را در مورد حديث غدير به سه دسته تقسيم مى نمايد: 1- گروهى به طور كلى منكر حديث غدير شده اند، مانند ابن تيميه ،(234) و ابن حزم كه گويند على عليه السلام در جريان حديث غدير خم در جريان يمن بوده است ، و در (غدير خم ) حضور نداشته است . 2- گروهى كه به نظر مى رسد متعادل تر باشند، منكر صدور حديث غدير خم از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نبوده ، وليكن كلماتى از حديث غدير را كه دلالت بر امامت على عليه السلام دارد تاءويل نموده اند، امام فخر رازى ، و غلام محمد آلوسى صاحب كتاب تحفه اثنى عشرى (و بسيارى از محدثين كه اكثريت هستند). 3- افرادى هستند كه حديث غدير را قبول دارند، و آن را نيز همانند ديگران تاءويل نمى نمايد، و مى گويند: مقصود از (مولى ) اولى در تصرف است و شواهدى نيز براى آن بيان مى كنند... با وجود آن به خود اجازه نداده اند كه حديث غدير را همان گونه كه هست بپذيرند، و گويند مقصود از خلاف على عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از عثمان خليفه سوم است ، زيرا روشن است كه مقصود از ولايت ، ولايت بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و همزمان با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نمى باشد، بنابراين مى توان گفت : مقصود از ولايت ، خلافت بعد از عثمان است ، چون باز هم بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، و زمان بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منحصر به زمان بلافصل و مباشر با زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نمى باشد. دكتر احمد محمود صبحى در اين مورد گويد: اين نظريه به دليل تفاضلى است كه در اين نوع پيمان صادره از ملوك و پيامبران و خلفاء و حتى امراء و فرمانروايان مى شود، و گرنه اجراى وصيت اصولا بلافاصله بعد از مرگ است ، بنابراين ، وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام قطعا پس از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مباشرة و بلافصل بوده است . گرچه دكتر صبحى اين پاسخ را از قول مرحوم شرف الدين نقل مى كند،(235) و ليكن خود نيز آن را پذيرفته است ، زيرا اضافه مى كند: و همچنين است تبريك گفتن عمر به اميرالمؤ منين ، كه مقصود ولايت فعلى اميرالمؤ منين على عليه السلام نمى باشد، بلكه تبريك او در زمان حاضر براى تصرف او در زمان لاحق است .(236) مرحوم سيد عبدالحسين شرف الدين گويد: اين قول (خلافت على در نوبت چهارم ) با عموم سازگار نيست ، زيرا حديث عموميت دارد و شامل فرد، فرد افراد مى شود، كه ابوبكر و عثمان ، و تمام كسانى كه در طول اين دوران بدورد زندگى گفتند، نيز مشمول عموم ولايت اميرالمؤ منين عليه السلام هستند، و اينان فرمان ولايت على عليه السلام بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نپذيرفته اند، در حالى كه خود ضمن تبريك به حضرت اعلام داشتند، على مولاى آنان است ، و با وجود آن براى خلافت او را انتخاب ننموده و با او بيعت نكردند.(237) 3 - 2 - 4 - توجيه احاديث آنچه از دكتر احمد محمود صبحى خوانديم ، تلاشى بود براى فرار از واقعيت ، زيرا واقعيت رويداد سترگ ، در كنار بركه خم را نتوان ناديده گرفت ، چشم بر هم نهاد و از كنار آن بى تفاوت گذر كرد، چرا كه آثارنويسان همه بر اين باورند كه پيامبر در كنار بركه خم ، پس از بازگشت از سفر مكه ، در آخرين بار زيارت بيت الله ، على را بر فراز دست بلند كرده و در ميان انبوه حاجيان كه هنوز پراكنده نشده ، تا هر كس به ديار خود بشتابد، به عنوان خليفه و جانشين خود معرفى كرده است .(238) از آن طرف بزرگان صحابه كه از دير زمان همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و در فراز و نشيبها بوده اند، برخلاف اين فرمان عمل نموده اند، و ما بخشى از اين توجيهات را كه متوجه بسيارى از احاديث شده است ، به دليل اشتراك در واژه (ولى ) ذكر مى نمائيم . واژه ولى گفته شده : مقصود از (ولى ) در آيه (( انما وليكم الله ...)) و (مولى ) در احاديث غدير و ولايت و هر حديثى كه اين واژه در آن آمده است ، ولايت در تصرف كه به معناى خلافت باشد نيست ، زيرا (ولى ) معانى متعدد و بسيارى دارد: 1- به معناى اءولى : شايسته و سزاوارتر است ، خداوند در خطاب به كفار گويد: (( ماءواكم النار هى مولاكم :(239) )) جايگاه شما آتش ، آن براى شما سزاوارتر است . 2- به معناى يار و ياور: (( ان الله مولى الذين آمنوا:(240) )) خداوند ياور مؤ منين است . 3- به معناى وارث : (( و لكل جعلنا موالى مما ترك الوالدان :(241) )) و براى هر يك ارث بران قرار داديم از آنچه پدر و مادر از خود به جاى گذارده اند. (موالى ): وارثان : 4- به معناى گروه : (( و انى خفت الموالى من ورائى :)) و من از عموزاده هايم كه در پى من هستند نگرانم ، (موالى ): گروه عموزاده ها. 5- به معناى اولويت در تصرف : (( انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا:(242) )) خداوند و رسول خدا و مؤ منين آنان كه ... سزاوارترند، در تصرف در امور فرهنگ لغات شاهد و گواه آن است .(243) خداوند و رسول خدا و مؤ منين آنان كه ... سزاوارترند، در تصرف در امور فرهنگ لغات شاهد و گواه آن است .(244) 6- به معناى محبوب نيز آمده است : (( بعضهم اولياء بعض :(245) )) برخى از آنان محبوب و دوستان برخى ديگر هستند. 7- به معناى دوست نيز آمده است : (( يوم لايغنى مولى عن مولى شيئا):(246) )) روزى كه هيچ دوست و رفيقى ، دوست خود را از چيزى بى نياز نخواهد نمود. بنابر آنچه گذشت (ولى ) در آيه ، (مولى ) در حديث غدير خم ، ممكن به يكى از معانى ياد شده باشد، مثلا به معناى دوست ، و حبيب ، و ياور، و از اين قبيل معانى باشد، و از كجا معلوم است كه به معناى اولويت در تصرف باشد، و آنگاه مقصود از آن را وصيت به خلافت بدانيم ؟ پاسخ : اين اصل ثابت است كه در صورت اشتراك لفظ يك واژه در معانى مختلف ، بايد قرينه اى وجود داشته باشد، براى اراده هر معنايى مثلا واژه شير، كه داراى معانى حيوان درنده ، و شير پستان هر دو و يا بيشتر است ، اگر گفته شود همچون شير يورش برد، معلوم است مقصود از واژه شير، شير در پستان نمى باشد، اكنون ببينيم انتخاب واژه (مولى ) در گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و يا (ولى ) در آيه قرآن داراى قرينه اى كه معناى مطلوب را ايفاء كند، مى باشد، و يا خير؟ ****************** شرايط ايراد خطبه غدير اكنون ببينيم ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در چه شرايطى خطبه غدير را ايراد فرموده اند؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين خطبه مى فرمايد: 1- نزديك است من دعوت پروردگارم را اجابت نمايم (مرگ من نزديك است ). 2- و من مسئوليت دارم و شما نيز مسئوليت داريد. 3- آيا به خداى يگانه و نبوت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و بهشت و دوزخ مرگ و رستاخيز، و روز قيامت ايمان داريد؟ و مردم پاسخ دادند: آرى به همه اين مطالب گواهى مى دهيم ، و آن را باور داريم . 4- اى مردم ؛ خداى بزرگ مولاى من است ، و من مولاى مؤ منين هستم ، و من از خود مؤ منين بر خودشان سزاوارتر مى باشم . 5- و بلافاصله بعد از جمله ياد شده فرمود: هر كه من مولاى اويم ، اين مرد (و به على عليه السلام اشاره مى كند) مولاى اوست ، خداوندا دوست بدار كسى را كه او (على ) را دوست مى دارد، و دشمن بدار آنكه او (على ) را دشمن مى دارد. 6- مردم ؛ من شما را ترك گويم ، ملاقات روز بازپسين است ... و من از شما در هنگام ملاقات روز بازپسين ، در مورد دو ثقل از شما پرسش مى نمايم : چگونه با اين دو ثقل رفتار كرديد، ثقل بزرگتر، كتاب خداوند بزرگ است ... به آن تمسك جسته ، تا گمراه نشويد، و تغييرى در شما ايجاد نشود. و خاندان من ، زيرا خداوند بزرگ و مهربان و آگاه به من خبر داده است كه اين دو از يكديگر جدا نشوند تا اينكه روز رستاخيز با من ملاقات كنند.(247) در صحت روايت غدير كمتر كسى ترديد دارد، حلبى شافعى مى گويد: حديث صحيح است و با سندهاى صحيح و نيكو روايت شده ، و به كسى كه در صحت اين حديث اشكال كند، مانند ابى داود، و ابى حاتم رازى توجه نمى شود و اين كه جمله : (( اللهم وال من والاه ...)) جزء حديث نبوده و آن را به آن افزوده اند، مردود است زيرا در روايات صحيح آمده است ، و ذهبى بسيارى از طرق روايت اين حديث را صحيح دانسته است .(248) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين خطبه از مرگ خود، و مسئوليت خود و امت ، و اصول دين سخن مى گويد، و پس از آن ولايت خداوند خود، ولايت خود بر مؤ منين سخن مى گويد، و طبيعى است ولايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر مؤ منين از همان نوع ولايت خداوند بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه همان ولايت در تصرف باشد، زيرا ولايت خداوند به يكى از معانى 1 و 2 و 5 و 6 و 7 ياد شده است و به معناى 3 و 4 در مورد خداوند صادق نيست ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواهد امتياز خود را بر ديگران بيان كند، چنانچه امتياز خداوند را بر خود بيان داشت ، در حالى كه مؤ منين در معانى ياد شده به استثناى معناى پنجم : (اولويت در تصرف ) با پيامبر الله عليه و آله شريك هستند، زيرا خداوند ياور و دوست و محبوب مؤ منين نيز مى باشد، بنابراين اولويت مورد نظر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى خداوند و خود، اولويت در تصرف است كه مخصوص خداوند و رسول خداوند مى باشد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از ذكر مقدمات ياد شده ، همان ولايت خود را براى على عليه السلام در نظر مى گيرد، و آن را اعلام مى كند، و پس از آن و بلافاصله موضوع (ثقلين ) كتاب و عترت را به ميان مى كشد، و بازجويى روز رستاخيز را براى چگونگى عملكرد خود در ارتباط با قرآن و عترت مطرح مى كند، آيا اين همه فقط براى اين است كه بگويد: على عليه السلام را دوست داشته باشيد؟ چيزى كه قرآن قبلا آن را براى همه مؤ منين فرض دانسته است ، و يا اينكه على عليه السلام تازه وارد محدوده مسلمين شده است و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عنوان يك تازه وارد او را معرفى مى كند، و اگر واقعا منظور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ولايت ، دوستى مى بود اين همه مقدمه چينى ، و يادآورى مسئوليت و رستاخيز و ثقلين و مسائلى كه مطرح نمود براى چيست ؟ كه يك موضوع ساده را مطرح كند، همه اين تاءكيدات و مقدمه چينى ها و يادآورى مسئوليت فقط براى اين است كه مى خواهد از موضوع بسيار مهمى سخن بگويد، و آن موضوع مهم ، خلافت اميرالمؤ منين على عليه السلام مى باشد، كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از نپذيرفتن آن توسط گروهى از مردم بيمناك بوده است .(249) به اين جهت ، اين موضوع را در اجتماع بزرگ مسلمين با ذكر مقدمات ياد شده مطرح مى فرمايد، و بخصوص اينكه ولايت را در رديف ولايت خود كه رديف ولايت خداوند است قرار مى دهد، و با اين كيفيت تمام شئون خود را كه خداوند به او واگذار نموده ، به اين گونه به على عليه السلام واگذار مى نمايد. 4 - 2 - 4 - شئون ولايى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اكنون ببينيم شئون ولايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر مردم چگونه ، و داراى چه مراتبى بوده است ؟: 1- اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، امام و پيشوا و مرجع دينى مردم بوده ، و بر آنان ولايت امامت داشته است ، سخنش و رفتارش براى همه مسلمانان حجت بوده است : (( ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا:(250) )) آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى شما آورده بپذيرد، و از آنچه شما را بازداشته ، خوددارى نماييد. 2- اينكه ولايت قضايى داشت ، حكم و دستورش در اختلافات حقوقى و مخاصمات داخلى نافذ بوده است : (( فلا و ربك لايؤ منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما:(251) )) نه و سوگند به پروردگارت ايمان نياورند مگر تو را براى اختلافات خود به داورى بكشانند، و به ناچار به قضاوت تو تن داده و تسليم شوند. 3- اين كه ولايت سياسى و اجتماعى ، بر مردم داشت : (( النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم :(252) )) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از مؤ منين بر خودشان سزاوارتر است ، تصميمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر تصميمهاى همه مومنين ولايت دارد. (( اطيعوا الله و اطيعو الرسول و اولى الامر منكم :(253) )) از خدا و رسول و متصديان امور اطاعت كنيد. 5 - 2 - 4 - واگذارى شئون ولايت 1- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اين جهت در آن اجتماع با شكوه ، و قبل از پراكنده شدن حاجيان ، در زير گرماى شديد آفتاب مى خواهد اين مناصب سه گانه را به على عليه السلام واگذار كند، نه اين كه به مردم بگويد: على را دوست داشته باشيد، و در تنگناهاى زندگى او را يارى نماييد، اين چه امتيازى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواهد به على عليه السلام واگذار نمايد، در حالى كه همه مسلمين طبق يك اصل اسلامى موظفند يكديگر را دوست داشته باشند، و قبلا خداوند اين موضوع را در قرآن خود براى مردم بازگو نموده است . (( المؤ منون و المومنات بعضهم اولياء بعض ياءمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر...(254) )) مردان و زنان مؤ من دوستان يكديگر هستند... پس تبادل دوستى در ميان مؤ منين چيز تازه اى نيست و به خصوص اينكه آن را ويژه على عليه السلام قرار دهد، و او را براى اين منظور شاخص نمايد. 2- اقتران ولايت واگذار شده به على عليه السلام با ولايت خود، و مترتب دانستن ولايت واگذارى شده بر ولايت خود كه بيانگر اين همانى است ؛ هر كس من مولاى او هستم ، على مولاى اوست ، خود بهترين گواه است كه نوع ولايت واگذارى از نوع ولايت خود پيامبر صلى الله عليه و آله مى باشد. 3- تركيب و جمله بندى خطاب ، و طرح مسئله عترت ، پس از واگذارى ، و عدم جدايى عترت و قرآن كه على عليه السلام بهترين مصداق عترت به شمار مى آيد، و كناره گيرى از عترت را بزرگترين جرم به شمار آوردن ، و اين كه قرآن و عترت دو يار جدا ناپذيرند، يعنى هر جا كه قرآن دستورالعمل زندگى قرار گيرد، عترت نيز در آنجا بايد حضور داشته باشد، براى چه حضور داشته باشد؟ براى توجيه و تفسير و اجراى دستورالعمل هاى قرآن ، نه اينكه قرآن حرز آنان ، و آنان مكلف به تلاوت قرآن هستند. 4- و هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از انتقال ولايت سخنى به ميان مى آورد، مردم را از نزديك شدن و فرا رسيدن مرگ خود خبر مى دهد، چه تناسبى بين اين دو ممكن است ، وجود داشته باشد، جز اينكه مى خواهد بگويد: كاربرد اين ولايت بعد از مرگ من است ، ولايت نصرت و يارى و محبت ، اختصاص به بعد از مرگ ندارد، زيرا زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بعد از دوران حيات رعايت اين اصل بر هر مسلمانى واجب است ، و وجوب آن براى همه مسلمين واضح و آشكار است ، بخصوص كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از آن مسئله بازجوئى از مردم را در مورد چگونگى رفتار آنان با قرآن و عترت مطرح مى سازد، كه روز قيامت از آن سؤ ال خواهد نمود، و اگر مقصود ولايت قبل از رحلت است موكول نمودن آن به روز قيامت معنا ندارد، زيرا خود در دنيا از كيفيت رفتار آنان با قرآن و عترت آگاه است . 5 - فهم درك عرفى از ولايت واگذارى شده ، ولايت تصرف است ، نه محبت و يارى ، زيرا ابوبكر و عمر، پس از اتمام خطبه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، به نزد على عليه السلام آمده و به او تبريك گفتند،(255) به عمر گفته شد: تو امروز با على عليه السلام به گونه اى رفتار مى نمايى كه تاكنون با هيچ كس چنين رفتارى نداشته اى ؟ و عمر پاسخ داد: او مولاى من و مولاى هر مؤ منى مى باشد.(256) اگر مقصود ولايت نصرت و يارى باشد، اختصاص به على عليه السلام ندارد، بلكه شامل همه مسسلمين است . پر واضح است كه مقصود عمر، از اين نوع ولايت ، ولايت زعامت و رهبرى است ، و او اين نوع ولايت را، از سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم استنباط مى نمايد، زيرا دفعات ديگر نيز كه جز ولايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه ولايت رهبرى است كاربرد ندارد، عمر همين جمله را در مورد على عليه السلام بكار مى گيرد: دو نفر عرب صحرانشين كه با هم نزاعى داشتند به نزد عمر آمدند، و عمر آن دو را به نزد على عليه السلام فرستاد، يكى از آن دو اعتراض كرد و گفت : آيا ما را به نزد اين مرد مى فرستيد كه او در ميان ما قضاوت كند؟ عمر در پاسخ گويد: واى بر تو، مى دانى اين مرد كيست ؟ اين شخص مولاى تو، و من هر مؤ من ديگرى است ، و اگر كسى على عليه السلام مولاى او نباشد، ايمان ندارد.(257) يعنى اينكه على عليه السلام ولايت قضاوت دارد. 6- تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ولايت بعد از رحلت ، تاءكيد مى كند كه مقصودش از ولايت ، ولايت نصرت است : به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از على عليه السلام شكايت بردند، چهار نفر با هم قرار گذاردند كه به نوبت نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمده ، از على عليه السلام شكايت كنند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خشمگين گرديد كه آثار خشم در چهره اش نمايان گشت . فرمود: از على عليه السلام چه مى خواهيد؟ از على عليه السلام چه مى خواهيد؟ از على عليه السلام چه مى خواهيد؟ على از من است و من از اويم ، و او ولى هر مؤ منى بعد از من است . ابوعيسى مؤ لف ترمذى گويد: اين حديث حسن است .(258) 6 - 2 - 4 ترديد...؟ قوشچى در شرح تجريد الاعتقاد شيخ طوسى (رضى ) گويد: 1- اگر در اين امر پراهميت كه مربوط به مصالح دين و دنياست ، دستورات و نصوص براى خلافت مى داشتيم ، به هر گونه تواتر به دست ما مى رسيد، همگان آنها را براى ما نقل مى كردند، و در ميان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از شهرت فراوانى برخوردار مى شد، و هيچ ترديدى در عمل آن از خودشان نشان نمى دادند. 2- و در پايان در سقيفه بنى ساعدة جمع شده تا امامى براى خود معين نمايند، و در نصوص ترديد داشتند كه انصار گفتند: (( منا امير و منكم امير: )) براى خود اميرى انتخاب مى كنيم و شما نيز همچنين . و در نتيجه گروهى متمايل به ابى بكر و گروهى به عباس ، و گروهى ديگر به على عليه السلام تمايل جستند. 3- و على عليه السلام احتجاج با اصحاب را ترك نمى كرد و با آن ادلة با اصحاب احتجاج مى نمود، و براى خواسته خود متمسك به دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى گرديد و حق خود را ادا مى نمود، چنانچه در هنگامى كه خلافت به او انتقال يافت ، چنين كرد و حتى جنگيد و گروه زيادى را در اين راه از بين برد. با وجود اينكه در آن موقع شايسته تر بود، اين كار را انجام دهد، و آسانتر بود، زيرا مردم با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قريب العهد بودند، و تازه از ميان آنان رفته بود، و در آن موقع رغبت بيشترى در تنفيذ اوامر و دستورات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشتند. 4- كسى كه اندك خردى داشته باشد، چگونه تصور مى كند، اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنان كه تمام همت خود را مصروف ترويج دين نمودند، و تمام اندوخته هاى خود را در يارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به كار بردند، خويشان و بستگان خود را در راه اقامه و بزرگداشت دين از دست دادند، از دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سرپيچى نمايند آن هم در هنگامى كه هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را دفن نكرده اند.(259) 5 - بلكه در اينجا و نشانه هايى است ، كه اگر همه آنها را در نظر بگيريم روى هم رفته قطع حاصل مى شود كه چنين رواياتى در مورد خلافت على عليه السلام روايات صحيحى نمى باشد، و از سوى افراد مورد اطمينان روايت نشده است ، با وجود محبت فوق العاده اى كه نسبت به على عليه السلام داشتند، و احاديث فراوانى كه در منقبت و كمالات على عليه السلام در امر دنيا و آخرت بيان داشته اند. 6 - در خطبه هاى حضرت ، و نامه ها، و مخاصماتش و در هنگامى كه از بيعت با ابى بكر تاءخير مى كند هيچ اشاره اى به اين نصوص و دستورات ندارد. (تاءخير حضرت از بيعت نشانه چيست ؟ و آيا همين نكته كافى نيست كه بگوييم حضرت اطمينان داشته كه طبق دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خلافت از آن اوست . مؤ لف .) 7 - عمر خلافت را در ميان مسلمين به شورى واگذار مى كند، و على عليه السلام را نيز ضمن آنان قرار مى دهد. همچنين عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با على پيشنهاد بيعت مى دهد، و به اينگونه استدلال مى كند، اگر من با تو بيعت كنم ، ديگر كسى در مورد تو نزاعى نخواهد داشت . و ابوبكر گويد: دوست داشتم از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين مورد سؤ ال مى نمودم ، خلافت به چه كسى تعلق دارد تا اينكه با كسى در اين مورد نزاع نمى نمودم . و استدلال حضرت براى معاويه كه مردم با او بيعت نموده اند، و به اينكه در اين مورد اگر دستورى مى بود، به آن دستور استدلال مى كرد.(260) امكان دارد به امورى استدلال شود كه هر يك از اين امور جداگانه مفيد ظن قوى به عدم نص باشد، و در اثر مجموع اين امور علم حاصل مى شود، كه دستورى در مورد خلافت على عليه السلام از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صادر نشده است . از اين موارد كه موجب ظن و گمان به عدم نص مى باشد، گفتگوى عباس با على عليه السلام است : عباس گويد: از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سؤ ال كنيم ، آيا ما در امر خلافت بهره اى داريم ؟ اگر خلافت مربوط به ما باشد، از ما خارج نمى شود، و اگر به ما مربوط نباشد، نسبت به ما به مردم سفارش خواهد نمود. و على عليه السلام گويد: از آن بيم دارم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بگويد: خلافت به ما مربوط نمى باشد، و ديگر مردم تا هميشه آن را به ما واگذار ننمايند.(261) امام الحرمين جوينى گويد: اگر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد امامت على عليه السلام ، تصريحى مى داشت ، يا در حضور همگان و عامه مردم بوده است ؟ و گرنه ارزشى ندارد، و در صورت اول لازم بود در ميان تمام امت شهرت يابد، زيرا دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در امر خلافت شخصى معينى مسئله مهمى است ، و هر مسئله مهمى كه در حضور عموم صورت گيرد، به ناچار شهرت پيدا مى كند، و هر خبر مشهورى براى شنوندگان آن موجب علم مى شود، زيرا همانند امرى چنين عظيم ، عادت پوشيده و مخفى نخواهد ماند، چنانچه زمامدارى معاذ بر يمن ، و فرماندهى اسامة ، پوشيده نماند، و نيز واگذارى خلافت به ابى بكر از سوى عمر، و عمل در امر شوراى شش نفرى بر مردم پوشيده نماند. و اختلاف مردم در مسئله خلافت ، در سقيفه بنى ساعدة خود گواه بر عدم نص در امر خلافت است .(262) تقريبا تمام اشكالاتى كه از سوى اهل سنت ، متوجه دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به خلافت و امامت اميرالمؤ منين عليه السلام شده است ، از اين حدود تجاوز نمى كند. و نظر به اين كه مجال ذكر نظريات تمامى دانشمندان اهل سنت نمى باشد، به سه مورد ياد شده اكتفاء مى نمائيم ، چرا كه اينگونه ايرادها تقريبا از سوى همگان گفته شده است . از جمع بندى مطالب گذشته موارد زير بدست مى آيد: 1- اين روايات به حد تواتر نرسيده است ، بنابراين قابل اعتماد نيستند. 2- على عليه السلام در اجتماعات و مخاصمات خود به اين روايات احتجاج ننموده است ، و در زمان معاوية نيز به بيعت مردم با خود استدلال مى نمايد، و از دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سخنى نمى گويد. 3- در نشست شورا، على عليه السلام از مناقب و فضائل خود سخن مى گويد و از دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در زمينه خلافت ساكت است . 4- على عليه السلام ، در نشست شورا طبق دستور عمر حضور پيدا مى كند، و اگر از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم منصوب بود، نمى بايستى شركت مى كرد. 5 - اگر على عليه السلام از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اين سمت منصوب شده بود، چرا هنگامى كه عباس عمويش به او پيشنهاد بيعت داد و گفت : اگر من با تو بيعت كردم ، مردم هيچگونه اختلافى با تو نخواهند داشت ، (اگر بيعت عباس كه عموى پيامبر است اين قدر ارزش دارد، پس دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اولويت بيشترى برخودار است ). 6- و چرا موقعى كه عمر به حضرتش مى گويد: (( ان وليت )) ...: اگر تو به خلافت دست يابى بنى هاشم را بر مردم مسلط خواهى نمود، و او سكوت مى كند و اعتراض نمى نمايد. 7 - 2 - 4 - تواتر و شهرت نصوص ترديدى نيست كه برخى از روايات صادره در مورد خلافت و امامت على (ع ) از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله در حد تواتر است ، چنانچه حديث غدير از جمله اين موارد است ، زيرا حضرت ، در هنگام خلافت خود در (رحبه )، در ميان مردم چنين مى گويد: هر مسلمانى كه در روز غدير خم حضور داشته ، برخيزد و جريان حديث غدير خم را بازگو كند، آن كس كه با گوش خود آن را شنيده است ، و با چشم خود ديده باشد. سى نفر از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله برخواستند، و دوازده نفر از آنان كسانى بودند كه در جنگ بدر شركت داشتند، اين سى نفر شهادت دادند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز غدير خم ، دست على را گرفت و فرمود: (( اتعلمون انى اولى بالمؤ منين من انفسهم ؟ قالوا نعم ، فقال : من كنت مولاه ، فعلى مولاه : )) آيا مى دانيد كه من بر مؤ منين از خودشان در تصرف امور مربوطه به خود اولويت دارم ؟ گفتند: آرى ، فرمود: هر كس من مولاى او هستم ، على مولاى اوست .(263) اگر ما باشيم و همين روايت ، و سند ديگرى در دست نداشته باشيم ، براى تواتر حديث غدير همين يك روايت كفايت مى كند، زيرا توطئه اى براى دروغگويى در حديث وجود ندارد، زيرا حضرت در ضمن سخنرانى موضوع را مطرح نموده ، و آمادگى قبلى براى پاسخ اين پرسش كه از آن خبرى نداشتند، نبوده است . مرحوم علامه امينى در الغدير، از يكصد و شش نفر از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله نام مى برد كه همگان حديث غدير را روايت نموده اند، و يكصد و هشت نفر از تابعين ، و سيصد و شصت نفر از علماء، و بيست و شش نفر از بزرگان كه درباره غدير كتاب تاءليف نموده اند ياد مى كند، از قرن دوم ه -. ق . تا قرن چهاردهم هجرى قمرى . از آن جمله ابوجعفر محمد بن جرير طبرى صاحب تاريخ و تفسير معروف طبرى ، كتابى به نام (الولاية فى طريق الغدير) نوشته است ، و جريان امر از اين قرار بود كه شنيد داوود، در مورد حديث غدير سخنى گفته و آن را تكذيب نموده ، كتابى در فضائل على (ع ) نوشته و در مورد صحت حديث غدير در آن كتاب بحث نموده است .(264) اكنون ببينيم حديث متواتر چه حديثى است ؟ حديث متواتر آن حديثى است كه گروهى آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كنند و عادتا محال باشد اين گروه در كذب حديث توطئه اى داشته باشند، به خاطر كثرت افراد، و امانتدارى و اختلاف محيط زيست ، و شهرت و وجهه خوبى كه دارند.(265) ديگر اينكه اين گروه اندكى بودند از آن جمع كه شهادت دادند، بسيارى از آنان ، از دادن شهادت به خاطر بغض و حسادتى كه نسبت به حضرت داشتند خودارى كردند، و حضرت خوددارى آنان را از شهادت به رخ آنان كشيد.(266) با در نظر گرفتن فاصله زمانى ، زيرا خطبه حضرت در رحبه در دوران خلافت حضرت بوده ، يعنى حداقل سال 35 هجرت آغاز خلافت ، يعنى حداقل 25 سال بعد از خطبه ، حضرت رسول در غدير، و بسيارى از حاضرين در آن جمع بر اثر وبا، و آفات ديگر، و فتوحات از بين رفته و كسانى كه از اين حوادث جان سالم بدر بردند، همه آنان در كنار حضرت نبودند، گروهى از آنان دور معاويه جمع شدند، و گروهى ديگر عزلت نشين شده بودند. صاحب (الفتاوى ) الحامديه با تعصبى كه دارد، در رساله مختصر خود به نام (( صلوات الفاخرة فى احاديث المتواترة )) ، حديث غدير را متواتر حديث غدير را متواتر دانسته است .(267) همچنان ذهبى عده اى از طرق حديث غدير را صحيح مى داند، و صدها مصادر ديگر كه ذكر همه آنها به طول مى انجامد. ابن اثير در كامل خود گويد كه معزالدولة دستور داد به ميمنت عيد سعيد غدير شهر بغداد را چراغانى كنند و همه مراسمى را كه در شب عيد انجام مى دادند انجام دهند، كسبه نيز مغازه هاى خود را شب هنگام بازنگاه داشته و شهر را چراغانى كردند.(268) و اين نيست مگر به دليل اين روز. بنابراين در تواتر حديث غدير ترديدى وجود ندارد، و ما نمودارى از آن را در اينجا ذكر نموديم و اكنون به فرض اينكه حديث غدير تواتر نداشته باشد، آيا شرط معتبر بودن حديث ، تواتر است ؟ ما از ديدگاه اهل سنت موضوع خلافت و امامت را كه آن را از اصول دين به شمار نمى آورند، مورد بررسى قرار مى دهيم ، اكنون ببينيم اهل سنت راجع به اعتبار حديث غير متواتر چه مى گويند؟ عبدالوهاب خلاف پس از ذكر اقسام سه گانه روايت متواتر و مشهور و آحاد گويد: همه اقسام سه گانه روايت متواتر و مشهور و آحاد حجت است ، و وظيفه هر مسلمانى عمل بر طبق مفاد اقسام سه گانه ياد شده ، حديث است .(269) ديگر اينكه جريانات و حوادث زيادى در تاريخ اسلام ، در حضور عموم صورت گرفته ، و هم اكنون در مورد خصوصيات آن اختلاف است ، يكى از آن حوادث فتح مكه است ، در حالى كه ده هزار نفر در اين فتح شركت داشتند، باز هم در بعضى از خصوصيات آن اختلاف است كه آيا ابن فتح بدون جنگ انجام شد، و يا با صلح صورت گرفت ؟ و نيز آيا جمله (( بسم الله الرحمن الرحيم )) اوائل هر سوره ، آيه اى است از هر سوره قرآن ، و يا خير؟ در حالى كه روزى چند بار، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حضور مردم نماز مى خواند و آن را تلاوت مى نمود، در حالى كه هيچ داعيه اى براى اختلاف وجود ندارد.(270) در حالى كه مثل حديث غدير، دواعى بسيارى براى اختلاف در آن وجود داشته است ، با وجود اين چنانچه نقل شد تواتر آن به اثبات رسيده است . 8 - 2 - 4 بهانه انكار گفته شد: اگر اين روايات از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صدور يافته در ميان اصحاب شهرت مى داشت ، و در اين صورت با على (ع ) در مسئله امامت و جايگزنى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اختلافى صورت نمى گرفت . در اين رابط ابن الحديد با ابوجعفر نقيب گفتگويى دارد، كه بخشى از آن را در اين مورد بيان مى كنيم : ابن ابى الحديد گويد: ابن اخبار را نزد ابوجعفر نقيب يحيى بن محمد ابن ابى زيد خواندم ، و گفتم ابن اخبار با صراحت خلافت على عليه السلام را بيان مى كند، در عين حال بعيد مى دانم كه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور او را در مورد شخص خاص انكار نمايند، و رد كنند؟... ابوجعفر در پاسخ گفت : و اينكه مردم در برابر انكار نص سكوت اختيار كردند، زيرا مردم آن روز داراى انديشه هاى مختلف بودند، برخى از آنان دشمنان على عليه السلام ، و رقباى او به شمار مى آمدند، اين گروه منصرف شدن خلافت از على عليه السلام مايه روشنى چشم و خنك شدن دل آنان بود، و گروهى ديگر كه دين و ايمانى خوبى داشتند، چون ديدند بزرگان اصحاب متفقا خلافت را از على عليه السلام باز داشتند، گمان كردند اين حركت آنان به خاطر دستور خاصى از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه آنان از اين دستور اطلاع نداشتند، و اين دستور پنهانى ، سفارشهاى پيشين را در مورد خلافت اميرالمؤ منين نسخ نموده است ، به خصوص اينكه ابوبكر روايتى نقل نمود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: (( الائمة من قريش )) :(271) امامان از قريش هستند، بسيارى از مردم با شنيدن اين روايت گمان كردند، اين دستور كلى ، دستور خاص نسبت به اميرالمؤ منين را نسخ نموده ، و اين كه با پخش اين خبر وانمود كردند، كه آنان در انتخاب امام از قريش آزاد هستند، از هر قبيله اى كه باشد، مى تواند امام مردم باشد. فقط از قريش باشد كافى است . و آنچه باعث تاءكيد اين مطلب گرديد، روايتى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل نمودند: (كه هر چه را مسلمين نيكو پنداشتند، خداوند نيز آن را نيكو مى داند)، و اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفته است : (از خداوند درخواست نمودم كه امت مرا در گمراهى جمع ننمايد، و خداوند اين درخواست مرا پذيرفت ). بنابر اين بسبت به كسانى كه بيعت را استوار كردند، حسن ظن نمودند. و نيز مردم مى پنداشتند، اينان به اهداف پيامبر صلى الله عليه و آله بيش از ما آشنا هستند، و به همين دليل در مقابل مخالفت با دستور خاص نسبت به على عليه السلام مقاومتى از خود نشان نداند. و گروهى ديگر كه در همه جا اكثريت را تشكيل مى دهند، (توده مردم ) و در همه ادوار نيز چنين است ، راءى ثابتى از خود ندارند، باد هر طرف بوزد به آن سوى متمايل مى شوند، اينان پيرو و مقلد هستند، نه پرسشى دارند، و نه به افكارى و نه بحث و جدلى مى كنند، اين گروه هميشه تابع و پيرو قدرت حاكم هستند، حتى اگر نماز واجب را از برنامه حذف كنند، آن نيز آنان را ترك مى كنند، و به جهت دستورات صريح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت على عليه السلام ، پايمال و كهنه گرديد، و پنهان ماند، و بيعت با ابى بكر قوت گرفت ، و اشتغال بنى هاشم ، به جنازه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مجال را براى فعاليت آنان آزاد گذارد، و زمينه تقويت آنان را در مخالفت با دستورات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آماده نمود.(272) و ما در فصل سقيفه خواهيم گفت : كه مسئله بدون اعتراض مردم هم نبوده است .(273) و نيز آنچه زمينه را مساعد نمود، عدم حضور بزرگان مهاجر در سقيفه بنى ساعدة بود، زيرا على عليه السلام و بنى هاشم مشغول پيكر مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند، مردم را به حال خود رها كردند تا آزادانه عمل نمايند و خود در ميان آنان نبودند، و ليكن آنان بر اين باور بودند كه مى توانند آنچه را از دست داده اند جبران كنند، اما هيهات آنچه از دست رفت ، باز نمى گردد.(274) طبرى گويد: عمر گفت : على و زبير و كسانى كه همراه او بودند، در خانه فاطمه بودند، و در امر بيعت با ما همراهى نكردند...(275) و اما اينكه انصار، در بيعت با حضرت مسامحه كردند، به دليل عدم وجود دستور صريح از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم ، و يا تصور نسخ آن نبوده است ، و نيز گروهى از مهاجرين كه به اين جمع پيوستند نيز به دلائل ياد شده نبوده است ، و بلكه انگيزه هايى داشته كه در فصل (سقيفه بنى ساعدة ) از آن ياد خواهيم نمود. 9- 2- 4- انگيزه هاى مخالفت ابو جعفر نقيب گويد: و گروهى كه مى پنداشتند: عرب از على عليه السلام اطاعت نخواهد كرد بعضى از آنان به خاطر حسادت ، و برخى ديگر براى انتقام و خونخواهى ، برخى ديگر به خاطر جوانى او و برخى دوست نداشتند، على عليه السلام بر آنان تسلط يابد، و بعضى ديگر از بيم پايبندى شديد، و سختگيرى او در امور دينى ، و گروهى به اميد اين كه خلافت در قبايل عرب گردش كند، اگر در قبيله خاص استقرار نيابد، و هر قبيله اى اميدوار باشد خلافت به آنان برسد، و برخى به خاطر دشمنى كه با او داشتند، و اين دشمنى به خاطر خويشى او با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، نظير منافقين و آنانى كه دلهايشان نسبت به نبوت صاف نبوده ، همه اينها دست به دست هم داده تا خلافت را از على عليه السلام باز دارند، و آن را به ديگرى واگذارند، و رؤ ساى آنان گفتند: ما از ترس بروز فتنه ، خلافت را از او بازداشتيم .(276) و ما مى دانستيم عرب از او اطاعت نخواهد نمود، و دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در امر خلافت توجيه و تاءويل نمودند، در حالى كه دستود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را منكر نشده ، و گفتند: تصريح به اين امر از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صورت گرفته ، وليكن حاضر در صحنه به امورى اطلاع پيدا مى كند، كه غايب از صحنه از آن اطلاعى ندارد و گاهى دستورات شخصى كه حضور ندارد به خاطر مصلحت كلى از بين مى رود و ناديده انگاشته مى شود و تسريع انصار در ادعاى خلافت براى خود، آنان را در اين تصميم جدى تر نمود، كه ديدند سعد بن عبادة انصارى را در حالى كه مريض است از منزل بيرون آورده تا او را به خلافت منصوب دارند، مردم در هم و بر هم شدند. رؤ ساى مهاجرين خبر گرفتند و با ابى بكر بيعت نمودند، تا به گمان خود فتنه انصار را خاموش كنند، و هر يك از مسلمين سكوت اختيار كردند و چشم پوشى نمودند و هر كه پنهانى و يا آشكارا اعتراض كرد. او را وادار به سكوت نمودند و گفتند: ما از ترس بروز فتنه بيعت نموديم ، و بعضى از بهانه هايى را كه ذكر نموديم ، تراشيدند و... از همه مهمتر گفتند ابوبكر براى خلافت قدرت بيشترى دارد و به خصوص اينكه عمر او را يارى داده ، و از او پشتيبانى مى كرد، و گفتند اگر ما على عليه السلام به خلافت نصب مى نموديم مردم از اسلام بازگشته و به جاهليت پيشين باز مى گشتند، پس كدام يك بهتر است ؟ پايدارى و مقاومت براى به كرسى نشاندن فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه مساوى با ارتداد مردم مى بود، و يا عمل طبق مصلحت ، و زنده نگه داشتن اسلام ، و تداوم عمل به دين گر چه متضمن مخالفت با دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باشد(277) و آنگاه كه على عليه السلام خواست بيعت را بشكند اين امر امكان پذير نبود زيرا عرب شكستن بيعت را نمى پسنديد، به حق يا باطل باشد، و انصار به حضرت گفتند، اگر پيش از اين ما را به بيعت خود دعوت مى كردى آن را مى پذيرفتيم ، ولى اكنون كار از كار گذشته است و راهى براى نقض بيعت وجود ندارد. نقيب گويد، يكى از مسائلى كه به عمر جراءت داد تا دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ناديده تلقى كند، و از على عليه السلام عدول نموده و با ابوبكر بيعت نمايد، مخالفت او با دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در بسيارى از موارد است ، من جمله صلح حديبية و نماز خواندن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر جنازه عبدالله اءبى ...و حتى اگر هيچ يك از اين موارد نمى بود، و قلم براى نگارش وصيت نامه ، و اعراض پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از نگارش آن بعد از مخالفت عمر، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از مشاهده عمر فرمود: از كنار من برخيزيد، (و اين مسئله باعث شد كه زمينه براى مخالفت هاى بعدى فراهم شود) و آيا با اين كيفيت براى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم امياز و يا فضيلتى باقى مى ماند؟ گروهى جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را گرفته و گروهى ديگر از عمر پشتيبانى كنند، البته اين مسئله به اين گونه نيست كه مردم گفته او و پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را مساوى دانسته ، چنانچه در مسائل ديگر در ميان مسلمين اختلاف مى شود، و هر كس جانب يكى از دو طرف را مى گيرد، و ليكن كسى كه تا اين حد جراءت مخالفت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را داشته باشد، مى تواند از دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت عدول نموده و با ابوبكر بيعت نمايد، به خاطر مصلحتى كه او براى خود تصور مى كند، و چه كسى از او در اين باره خرده مى گيرد و به او اعتراض نمى نمايد نه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم (زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با مشاهده اين وضع صلاح نمى داند موضوع را تعقيب نمايد) و نه ديگرى ، در حالى كه مخالفت با اين دستور از مخالفت با دستور خلافت شديدتر، و شنيع تر است . نقيب گويد: گذشته از اين ، عمر در اين رابطه خود را مهمل نگذارده ، و پاسخ ها و عذرهائى براى خود ذكر مى كند، زيرا وفتى گروهى حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در مورد خلافت به او عرضه مى كنند، در پاسخ مى گويد: دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابى بكر در مورد اقامه نماز به جاى خود جاى گزين دستور به خلافت على عليه السلام است .(278) و او در سقيفة گفت : چه كسى دوست دارد، خود را مقدم بدارد بر گامهائى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن ها را براى اقامه نماز مقدم داشته ، و به ابوبكر مى گويد: تو در سختى ها و گشايش يار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده اى ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تو را در امر دين ، براى ما قبول داشت ، و ما تو را براى دنيا خود نپذيريم ؟ و نيز با جعل حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شيندم مى گفت : آل ابى طالب دوستان من نيستند، و دوستان من فقط خداوند و مؤ منين صالح هستند، تا با اين كيفيت گفته پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در مورد على عليه السلام من كنت ملاه فعلى مولاه را اولا از معناى اصلى خود منحرف نمايند، زيرا آن را به معناى دوست تفسير نموده ، و ديگر اين كه بگويند) حديث (( من كنت مولاه ،)) نسخ شده است . ديگر اين شيوه و رفتارى كه در دوران زندگى سياسى خود را انتخاب كردند و بيشتر مايه حسن ظن مردم نسبت به آنان گرديد، و اين بود كه خود را از اموال دنيوى رها كردند و در بهره ورى از دنيا زهد به خرج دادند، شيوه رفض زينت هاى دنيوى را در پيش گرفتند، از دنيا دورى كردند و به مقدارى اندك آن قناعت نمودند، غذاى ناملايم خوردند، و لباس كرباس پوشيدند، چون دنيا به آنان روى آورد، اموال را بين مردم تقسيم نمودند، و با كم و زياد آن خود را آلوده ننمودند، و اين مسئله باعث گرديد دلها به سوى آنان متمايل و حسن ظن به آنها پيدا شود و آنان كه اندك شبهه اى در دل داشتند با خود گفتند: اگر اينان با دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت مى كردند، براى دست يابى بخواسته هاى نفسانى خود بود، اين معنا در آنان به ظهور مى پيوست ، و به دنيا رغبت نموده ، به آن توجه مى نمودند چگونه با دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفت ورزيده و لذات دنيوى را ترك كردند، كه دنيا و آخرت ، هر دو، را زيان رسانند، و اين كارى است كه هيچ عاقلى انجام نمى دهد. همين مسئله باعث گرديد كه در كار آنان شك و ترديدى براى كسى باقى نماند، حكومت آنان را باور نمايند، و كردار آنان را تصويب كنند. وليكن مردم در اينجا يك نكته را فراموش كردند، لذت رياست را از ياد بردند، و توجه نكردند، كه مردان والا همت كه داراى انديشه اى بزرگ هستند، توجهى به خورد و خوراك و زن ندارند، و تنها خواستار رياست ، و نفوذ كلمه هستند، چنانچه شاعر گويد: عده اى از لذت مال صرفنظر كردند وليكن از لذت امر و نهى صرفنظر ننمودند ابو جعفر نقيب گويد: فرق بين اين دو (ابوبكر و عمر) با خليفه سوم (عثمان )، كه موجب شد با آن كيفيت كشته شود، و مردم او را از خلافت خلع نموده و محاصره اش كنند، و بر او سخت گيرند بعد از اين كه پى در پى از كردار او خرده گرفتند، و او را نهى نمودند، و با او مواجه شدند، اين بود كه خود و خانواده اش را در اموال مقدم داشت ، و اگر عثمان شيوه اول و دوم را در پيش مى گرفت ، و خانواده خود را از دست يابى به اموال باز مى داشت ، و آن را در ميان مردم توزيع مى كرد و خود را كنار مى كشيد، هرگز كسى از او خرده نمى گرفت ، و دورى نمى گزيد، گر چه قبله را از كعبه به جانب بيت المقدس مى نمود، و بلكه اگر يكى از نمازهاى پنجگانه را حذف مى كرد و به چهار نماز اكتفاء مى نمود، كسى از او انتقاد نمى كرد، زيرا محبت مردم متوجه به دنياست ، اگر به آن دست يافتند آرام مى گيرند، و اگر آن را از دست دادند و به هيجان آمده و مضطرب مى شوند، مگر نمى بينى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چگونه اموال هوازن را بين منافقين تقسيم نمود، آنان كه آرزوى مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را داشتند، و چون اموال را بين آنان تقسيم نمود، يا همه آنان به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم علاقه مند شدند، و يا بيشتر آنان و اگر كسى با دل و جان او را دوست نمى داشت ، لااقل با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از در مجامله وارد شد، و دشمنى خود را با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، اظهار نمى كرد، و اگر على بن ابى طالب با پرداخت مال با اصحاب خود رفتار مى كرد و به روساء و چهره هاى سرشناس پول پرداخت مى كرد، توفيق بيشترى مى يافت (279) وليكن او تدبير دنيوى را رها كرد، و به احكام اسلام و شريعت تمسك جست ....(280) خلاصه اى بود از آنچه ابن ابى الحديد از استاد خود ابوجعفر نقيب ذكر كرد، و خود گويد: آنچه در اين فصل ذكر نمودم خلاصه اى بود از آنچه از ابوجعفر نقيب در اين رابطه به خاطر سپردم ، و او شيعه نبود، و كسى نبود كه از گذشتگان برائت جويد و از شيعيان افراطى رضايت نداشت ، وليكن اين سخنى بود كه در هنگام بحث و جدل بين من و او بر زبانش جارى گرديد. 10- 2- 4؛ اما سكوت ...؟ دومين پرسش اين كه على عليه السلام چرا ساكت ماند، و از دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت خود چيزى نگفت ؟ سئواى است به حق ، وليكن پاسخ به آن نيازمند بررسى شرايط محيط و عمل سكوت است ، و قبلا بايد يادآور شويم كه على عليه السلام هم سكوت كرد، و هم سخن گفت ، آنجا كه لازم بود سكوت كند، سخنى نگفت ، و انجا كه سخن ضرورت داشت ، سخن گفت و اگر شرايط بگونه اى نبود كه سكوت نشانه نبود دستور لازم از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت است ، اما قبل از بيعت با ابى بكر، على عليه السلام در سقيفه حضور نداشت ، و مشغول تجهيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، وقتى در هنگامى كه به او گفته شد: چه خوب بود اين مطالب را قبل از بيعت با ما در ميان مى گذاشت ؟ اما اكنون ديگر چاره اى نيست .(281) و حضرت پاسخ مى دهد: (( اكنت اترك رسول الله ميتا فى بيته لااجهزه و اخرج الى الناس انازعهم فى سلطانه ؛)) آيا جنازه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بدون غسل در خانه اش رها مى كردم و به سوى مردم رفته در سلطنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با مردم درگير مى شدم ؟ ابن ابى الحديد به نقل ابو جعفر نقيب گويد: انصار و غير از انصار به او گفتند:اى مردم اگر پيش از بيعت ما را به خود دعوت مى نمودى هرگز ديگرى را به جاى تو انتخاب نمى كرديم .(282) و در جاى ديگر گويد، انصار به فاطمه (س ) گفتند: اگر عموزاده ات بر ابوبكر سبقت مى جست ما ابوبكر را به جاى او انتخاب نمى كرديم ،(283) از اين روايت دو چيز فهميده مى شود، اين كه حضرت در هنگام بيعت با ابى بكر در سقيفه حضور نداشته است ديگر اين كه پس از انجام بيعت به چه دليل و چه انگيزه اى على عليه السلام در معيت حضرت فاطمه (س ) به خانه انصار مى روند، و از انصار مى خواهند با حضرت بيعت نمايند؟ اگر در اين مورد دستورى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نداشته باشند كه الزام آورتر از بيعت باشد، آيا باز هم به در خانه انصار مى رفتند؟ مگر نه اين است كه آنان يكى از افراد همان قبايلى بودند كه نقض بيعت را جرمى بزرگ مى پنداشتند؟ پس اين كه با حضرت فاطمه به در خانه انصار و مهاجر مى رود حتما دليلى داشته است . نتيجه اين كه على در سقيفه حضور نداشته ، تا در مورد خلافت خود به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با آنان كه هر يك براى حقانيت خود از خود دليلى مى تراشيدند و روايتى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى نمودند، و با اين كيفيت در غياب امير المؤ منين عليه السلام كار خود را محكم نمودند، و احتياطات لازم را انجام دادند، و با ايجاد جو فشار ابتكار عمل را به دست گرفت ، و جراءت اقدام را از مردم سلب نمود، و تاريخ در اين مورد شهادت مى دهد كه چگونه رئيس نيرومند انصار، سعدبن عباده را تهديد مى نمود، و بعد او را به سرنوشتى دچار ساخت ، و نيز رفتارى كه با مالك بن نويره انجام دادند كه جرمى جز توقعى كوتاه در پرداخت زكوه براى روشن شدن اوضاع نداشت ، آنان را قتل عام نموده همسر زيبايش را متصرف شدند. و نيز رفتارى كه با خود حضرت انجام دادند، خانه فاطمه (س ) كه معترضين به بيعت با ابى بكر در آن خانه اجتماع كرده بودند تهديد به آتش زدن نمودند، شمشير زبير را از دستش گرفتند، و به ديوار زده شكستند(284) و خواهيم ديد كه چگونه با احتجاج زهرا در مورد ارثيه خود كه با تمسك به آيات صريح قرآن انجام مى گيرد، و راه احتجاج را على عليه السلام به روى آنان مى بندد و در آخر مى گويد: كتاب خدا چنين مى گويد،(285) چگونه رفتار مى شود. ابن ابى الحديد گويد: على عليه السلام در نفس خود مسائلى درباره خلافت داشت كه نمى توانست آن را در ايام ابوبكر و عمر اظهار دارد به خاطر قدرت و شدت عملى كه عمر داشت ، و دست و زبانش باز بود، و چون عمر كشته شد، و شورى تشكيل يافت ، و عبدالرحمن بن عوف از على عليه السلام عدول نموده و به عثمان راءى داد، حضرت مسائلى راكه تاكنون در دل داشت ، در اين نشست ابراز مى نمايد.(286) حضرت در اين نشست برخى از فضايل خود را ابراز مى دارد، و گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نيز در روز غدير خم يادآور شده گويد: آيا در ميان شما كسى وجود دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره او گفته باشد: هر كه من مولاى او هستم ، اين مولاى اوست ؟ گفتند: نه ،(287) در هنگام گردهمائى سقيفه بنى ساعده ، استدلال مهاجرين و انصار را در مورد خلافت بدون پاسخ مى گذارد، و بعدها، استدلال آنها را مطرح نموده و به آن پاسخ مى دهد.(288) و نيز ترس از هم پاشيدگى اسلام ، او را وادار به سكوت ، و حتى وادار به تسليم و بيعت مى كند، در نامه اى كه به مالك اشتر مى نويسد، حضرت رسما اوضاع آشفته دوران بعد از رحلت را بيان مى دارد: از بيعت خوددارى كردم ، تا آنگاه كه ديدم ، مردم از اسلام بر مى گردند و در نابودى آن تلاش مى كنند، ترسيدم كه اگر اسلام را يارى نكنم شكافى در اسلام پديد آيد كه درد و مصيبت آن ، براى من بيشتر از دست دادن ولايت بر شماست كه متاع چند روز اندك دنياست .(289) و ما در فصل سيزدهم از آن بحث خواهيم نمود. در زمان معاويه نيز، از ديدگاه ديگر، براى على عليه السلام طرح مسئله وصيت و احتجاج به آن مشكل است ، زير او در جنگ با معاويه است ، به بهانه قتل عثمان ، كه حضرت نه تنها در آن دخالتى نداشته ، بلكه از آن جلوگيرى مى كرد و تلاش داشت كه اين امر انجام نشود.(290) در عين حال او را متهم به قتل عثمان نمودند، و دو جنگ بزرگ جمل و صفين را به راه انداختند و در نتيجه آن ، جنگ نهروان به وقوع پيوست . على عليه السلام در مكاتبات خود با معاويه با توجه به اين كه در مسئله خلافت اول و دوم ايراد نگرفت ، او را متهم به حسادت بر خلفاء و دشمنى با آنان نمودند،(291) چه رسد به اين كه به دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تمسك مى جست ؟ و خلافت آنان را غاصبانه مى دانست . ****************** 11- 2 - 4؛ احتجاج به وصيت آيا عوامل ياد شده كافى است كه دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و سفارشات مكرر او درباره خلافت بعد از خود بكلى فراموش شود؟ آرى اگر بگوئيم زمان اجراى وصيت منقضى شده است ، و ديگر كاربردى ندارد، انگيزه اى براى طرح مجدد آن وجود ندارد اما نه چنين است ، و بلكه زمان اجراى وصيت در تنگناى محدوده زمان منحصر نمى شود زيرا سفارش به امامت على عليه السلام نه براى دست يابى به حكومت شخص على عليه السلام ، يك اصل است ، على عليه السلام در حكومت خود شيوه اى دارد، و برنامه اى ، خلفاى گذشته نيز برنامه و شيوه اى داشتند، اگر يكى از اين شيوه ها توسط پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم تاءييد شود، مجالى براى شيوه ديگر كه در اصل با يكديگر تفاوت انتخابى عمر، اعلام مى دارد، در آنجا كه عبدالرحمن بن عوف به على عليه السلام پيشنهاد مى دهد، بر اساس شيوه خلفاى گذشته عمل كند. پاسخ مى دهد، اما شيوه گذشتگان هرگز، طبق قرآن و سنت و اجتهاد خود عمل مى كنم .(292) و اگر به دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم احتجاج نشود، و كتمان گردد، طبيعى است ، دو شيوه حكومت را، اختلاف دو سليقه شخصى ، مانند اختلاف در ديگر احكام شرعى كه در ميان علماء وجود دارد تلقى مى كنند، آنگاه براى هميشه تئورى حكومت اسلامى از ديدگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم محو و نابود مى گردد، و همين ترس باعث مى شود كه على عليه السلام ، در دوران خلافت خلفاء سكوت مطلق اختيار كند، تا جو آرام شود وگرنه اصل آن را نيز از بين خواهند برد، و اكنون همين ترس ، على عليه السلام را وادار به استدلال به آن مى نمايد، گر چه زمان استفاده شخصى على از اين دستورات منقضى شده ، اما شيوه و مكتب على در دوران كوتاه زمامدارى او مشخص شده است ، اكنون بايد تاءييد اين شيوه از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، به مردم يادآورى شود، تا در آينده ، گر چه بسيار دور باشد، مورد استفاده عملى مسلمين قرار گيرد، لذا در فرصت هاى مناسب ، توسط امير المومنين و اهل بيت او، و اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اين دسته از سفارشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم احتجاج مى شود: 1- در (رحبه )، حضرت از آنان كه در جريان غدير خم حضور داشته اند، مى خواهد كه برخيزند و شهادت خود را در آنچه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده اند ابراز دارند(293) 2- خطبه شقشقيه : حضرت در اين خطبه مفصل از جريان غصب خلافت سخن بميان مى آورد(294) و بحث در اين رابطه كه خطبه شقشقيه از سخنان سيد رضى (ره ) است ، و از كلمات امير المومنين عليه السلام نمى باشد بى مورد است و ما به گونه اى مختصر از آن در كتاب زندگى نامه امير المومنين عليه السلام سخن گفته ايم (295) 3- و هنگامى كه بعضى از ياران حضرت از او سوال مى كنند: چه گونه شد كه قومت تو را از اين مقام كنار زدند، در حالى كه شما براى اين مقام شايسته تر از ديگران بوديد؟ و امام عليه السلام در حالى كه از اين پرسش بى موقع ناراحت شده بود، (به اين جهت كه پاسخ آن براى همگان و يا بررسى آن در اين موقع و در حالت جنگ صفين به صلاح و مصلحت نبوده ) با تندى و به طور اجمال به او پاسخ مى دهد:اى برادر بنى اسد، مردى هستى كه تنگ اسب سوارى تو شل شده وزين اسبت ، مضطرب گشته و تكان مى خورد، زمام مركب خود را رها نمده اى (در جائى كه مقتضى نيست و با دشمن مشغول نبرد و پيكار هستيم سؤ ال مى كنى )، وليكن به احترام پيوستگى و خويشى تو با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم (چون زينب جحش زوجه رسول خدا از قبيله بنى اسد بود) و نيز به اين جهت كه حق پرسش جهت آگاهى به جا آورده شود، به تو پاسخ مى دهم ، بدان كه تسلط سه خليفه در امر خلافت با اين كه از جهت نسب برتر از ديگران بوديم (چون كسانى كه به خلافت دست يافته بودند، به خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم استناد نمودند) و به رسول خدا نزديك تر بوديم (به اين جهت مرا كنار زدند) چون خلافت ، امرى است مرغوب ، گروهى بخل ورزيدند، و گروه ديگر (به خاطر اسلام ) بخشش نمودند و از آن صرفنظر كردند، و داور در ميان ما و ايشان خداوند است .(296) ابن ابى الحديد گويد: به ابو جعفر نقيب بصره گفتم : اين كه حضرت فرمود: (ما از نظر خويشى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ديگران نزديكتر هستيم ) دلالت دارد كه در اين زمينه دستورى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صادر نشد، وگرنه دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ذكر مى كرد؟ نقيب گفت : پاسخ حضرت به سوال مرد بنى اسد بود، كه سؤ ال كرد: به چه دليل و چگونه آنان شما را كنار زدند، در حالى كه تو از آنان شايسته تر بودى ، و حضرت به اين گونه پاسخ مى دهد اگر در مورد دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سؤ ال كرده بود كه آيا دستورى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمينه بود، و حضرت به اين گونه پاسخ مى داد، جاى حرف وجود داشت .(297) واگذارى مسئله به داورى خداوند، خودگواه است كه آنان را از دستور و فرمان سرپيچى نمودند كه موجب گناه ، و شايسته داورى پروردگار است ، و اين كه حضرت مسئله خويشاوندى را مطرح مى كند، فقط به اين جهت است كه پوچى استدلال آنان را براى دست يابى به خلافت اعلام دارد. چنانچه همين استدلال را پس از بيعت ابى بكر و آنگاه كه او را به زور نزد ابوبكر مى برند، اظهار مى دارد.(298) 4- حضرت در ضمن دفاع از حق خود به يك استدلال ديگر دست اندركاران سقيفه اشاره كرده گويد: كجا هستند آنان كه گمان داشتند در علم و دانش پرمايگانند؟ بر ما دروغ بستند و ظلم نمودند، خداوند ما را بالا برد و آنان را فرود آورد، به ما لطف و عنايت نمود، و آنان را محروم ساخت ، هدايت به وسيله ما داده مى شود، ما هدايت مى كنيم و گمراهى به وسيله ما آشكار مى گردد. پيشوايان از قريش ، بنى هاشم هستند، و براى هيچ كس جز آنان سزاوار نمى باشد، و جز اين گروه كس ديگر صلاحيت رهبرى را ندارد.(299) حضرت در اين قسمت هم حق خلافت را براى خود ثابت و لازم دانسته ، و هم به آنان كه شعار مى دادند: (الائمه من قريش ): زمامداران از قبيله و تبار قريش هستند، استناد نموده و خلافت را از آن خود دانستند پاسخ داده است : اگر چنين دستورى چنانچه در سقيفه اظهار داشتند از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صادر شده باشد كه زمامداران فقط از قريش هستند، هاشم و فرزندان او نيز از قريش هستند. 5- حضرت بارها مى فرمود: پروردگارا من از تو مى خواهم ، مرا در پيروزى بر قريش و كسانى كه آنان را يارى نمودند، مدد نمائى ، زيرا آنان حق خويشانودى را ناديده گرفتند، قطع رحم نمودند، و مقام و منزلت بزرگ مرا تحقير نمودند، و همگى هم پيمان شدند، تا در حقى كه به من تعلق دارد، با من درگير شوند، سپس گفتند: بعضى از حق ها را بايد گرفت ، و برخى را بايد رها نمود.(300) 6- وقتى گوينده اى به او مى گويد:اى پسر ابى طالب ؛ تو در اين امر حريص مى باشى ؟ حضرت در پاسخ گويد: بلكه شما به خدا سوگند حريص تر، و (از نقطه نظر قرابت ، و يا شايستگى خلافت ) دورتر مى باشيد، و من به خلافت سزاوارتر، و (از نظر خويشاوندى ) به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نزديك تر مى باشم ، من حق خود را مطالبه كردم ، و شما مانع آن مى شويد، و هر زمان آن را خواستم روى مرا باز گردانديد، و چون در ميان حاضرين ، با دليل و برهان گوش او را پر كردم متنبه گشت ، و بيدار گرديد، و حيران و سرگردان ماند، و ندانست چه بگويد،(301) ابن ابى الحديد گويد: اين سخن از اميرالمومنين عليه السلام نقل شده است ، اما تاريخ آن مشخص نمى باشد، و اصحاب ما مى گويند: بعد از شورى و بيعت با عثمان گفته شده ، و اصحاب ما دوست ندارد كه اين سخن بعد از سقيفة صادر شده باشد، و هيچيك از اصحاب ما ترديد ندارد بر اين كه سخن حضرت از روى داد خواهى ، و تاءلم صورت پذيرفته است . و بسيارى از محدثين روايت نموده اند كه او بعد از سقيفة متاءلم گرديد، و دادخواهى نمود و به قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اشاره مى كرد و مى فرمود:(( يا بن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى )) (302) و اين كه مى فرمود: و اجعفراه ، و من امروز جعفرى ندارم ، واحمزتاه ، و امروز من حمزه اى ندارم .(303) - 6 - و در هنگامى كه از او تقاضا شد كه طلحة و زبير را تعقيب نكند، و مهياى جنگ با آنان نگردد، حضرت در پاسخ گفت : .....به خدا سوگند پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تا كنون از حق خود باز داشته شده و محروم گرديده ام .(304) - 7 - خطبه اى كه در مكه در آغاز خلافت خود ايراد كرده گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ، با خود گفتم : ما وارثان و عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و دوستان او هستيم ، و ما در اين امر منحصر هستيم ، و كسى در حكومت و خلافت از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با ما نزاعى ندارد، و هيچ طمعكارى در حق ما طمع نمى ورزد، كه ناگهان قوم ما، از ما جلوگيرى كرد، و حكومت و خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ما را از ما غصب نمود، و با اين كيفيت خلافت به ديگرى انتقال يافت .(305) - 8 - و فرمود: ما را حقى است كه اگر به ما داده شود (همچون آزادگان خواهيم بود)، و اگر از ما جلوگيرى به عمل آيد (هم چون اسيران و بردگان ) در پشت شتر سوار شويم هر چند زمانى طولانى از آن بگذارد،(306) (شب روى به درازا كشيده شود، كناية از تاريكى دوران است م .) - 9 - در نامه اى كه به برادر خود عقيل مى نگارد گويد: قريش قطع رحم نموده و خلافت فرزند مادرم را از من سلب نمودند و بغارت بردند،(307) مقصود حضرت از: (فرزند مادرم ) رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است . - 10 - و بارها مى فرمود: پس در كار خود انديشيدم ، ديدم بجز اهل بيت خود ياورى ندارم ، و نخواستم آنان كشته شوند، و چشم خود را بر هم نهادم ، در حالى كه خاشاك در آن فرو رفته بود، و با وجودى كه استخوان در گلويم گير كرده بود نوشيدم ، و با آن كه از بسيارى غم و اندوه گلويم گرفته ، و بر چيزهائى تلخ تر از طعم (علقم ) (گياهى است بسيار تلخ ) صبر نمودم ،(308) . نقدى بر اين ابى الحديد: ابن ابى الحديد گويد: همه موارد ياد شده ، نزد ما حمل بر استناد به خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و فضيلت و برترى على عليه السلام است ، و او به دليل اين دو امتياز چنين تظلم و دادخواهى و تاءلمات روحى دارد، و نه اين كه دليل بر وجود دستورى در امر خلافت نسبت به اوست ، زيرا اگر دستورى در اين زمينه وجود مى داشت براى او بهتر و آسان تر بود كه بگويد، اى مردم ، هنوز چيزى از سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نگذشته است ، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به شما دستور داد كه از من اطاعت نمائيد، و مرا خليفه بعد از خود بر شما قرار داده ، و دستورى مبنى بر فسخ آن از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نرسيده ، پس چه چيز موجب شده است كه مرا ترك نمائيد؟: و اگر شيعه امايمه در اين رابطه اظهار دارد: از كشته شدن باك داشت كه به وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تمسك نجست زيرا اگر دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نسبت به خود يادآورى مى كرد، او را مى كشتند، گفته مى شود: چنگونه از كشته شدن نترسيد كه از بيعت امتناع ورزيد، و تعلل نمود، در حالى كه او را به زور براى بيعت مى كشيدند، و او گاهى به قبر رسول الله پناهنده مى شد، و گاهى متوسل به عموى خود حمزه و برادرش جعفر و گاهى به انصار متوسل مى گرديد؟(309) پاسخ : - 1 - عدم تصريح حضرت به دليل خوف از كشته شدن خود و اهل بيتش بوده است چنانچه خود به آن تصريح مى كند: من ديدم بجز اهل بيت خود يارانى ندارم ، و نخواستم آنان كشته شوند(310) - و اين مورد با امتناع از بيعت ، و يارى طلبيدن از ديگران فرق مى كند، چون ادعاى دستور و يادآورى اين دستورات به قوت خود باقى است مستلزم زير سؤ ال بردن اصل خلافت آنان است ، و تمسك جستن به آنچه دست اندركاران سقيفه براى خلافت خود استدلال نمودند، بگونه دو نظر اختلافى بين مسلمانان تلقى مى شود، و صرفنظر كردن از آن آسانتر است . و نيز مى بينيم بعد از اين كه عبدالرحمن بن عوف با عثمان بيعت مى كند، حضرت فقط يك كلمه مى گويد؛ و اشاره اى به حق خود در مورد خلافت مى نمايد، و مى گويد: اين اولين بارى نيست كه حق مرا از بين مى بريد، پس صبر نكو مى نمايم ، و از خداوند يارى مى جويم ..... عبدالرحمن به او مى گويد: خود را به كشتن مده ، و على عليه السلام برمى خيزد و از شورا خارج مى گردد.... (311) - 2 - نيازى به تصريح نداشته است ، زيرا خود مردم در جريان دستورات پيشين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده اند و آنچه بعدا مطرح شده است ، از قبيل اين كه ادعا مى كنند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر را براى نماز فرستاد، نشانه و معادل نسخ دستورات پيشين است ، چنانچه قاضى القضاة عبدالجبار، معتزلى به آن تصريح نموده (312) و طبرى و ديگر مورخين نيز از آن ياد نموده اند، بنابراين ادعاى پايمال شدن حق ، و دادخواهى ، براى از بين بردن چنين شايعه اى كفايت مى كند. - 3 - ديگر اين كه اگر فرستادن ابوبكر را براى نماز دليل نسخ دستورات قبلى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بدانيم (313) ، عين اين سؤ ال متوجه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى شود كه چرا تصريح به نسخ فرمان قبلى ننمود، آيا از كسى بيم داشت ، و چرا در قالب كنايه عمل نمود كه اين همه ابهام برانگيزد؟ البته اصل چنين دستورى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مورد انكار است . - 4 - آيا استحقاق خلافت از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به دليل خويشاوندى با او، و يا داشتن فضليت طبق دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است ، در اين صورت تمسك به خويشاوندى ، و دادخواهى براى آن ، تمسك و دادخواهى به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و نص است ، كه در اين صورت على عليه السلام مورد ظلم قرار گرفته چون هم فضيلت او برتر، و هم خويشى او از جهاتى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديكتر از همه اصحاب است ، و اگر در اين مورد از سوى پيامبر دستورى داده نشده ، با توجه به اين كه در صداقت و درستى كردار على عليه السلام ترديدى نيست به چه مجوزى ، على عليه السلام خود را مظلوم مى داند با فرض اين كه دستورى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به او صادر نشده كه حقى را براى او ثابت كند، بنابراين نظر به اين كه على عليه السلام خود را مظلوم مى داند بدون توجه به هيچ دليل و روايت ديگر، بايستى دستورى از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صادر شده باشد، گو اين كه ديده بر هم نهيم و از ديگر ادلة سخنى نگوئيم . و چگونه است آقايان نمى توانند بخود جراءت دهند كه ممكن است ، بعضى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله مرتكب خطا شوند و اما دادخواهى سيد الموحدين اميرالمؤ منين عليه السلام را ناروا مى پندارند. گرچه ابن ابى الحديد و اصحابش بر اين باورند كه افضليت نيز حقى را ثابت مى كند، بنابراين دادخواهى حضرت به دليل افضليت ، رواست . مطالبه حقوق از ديدگاه على عليه السلام : اميرالمؤ منين عليه السلام در اين رابطه سخنى دارد كه توجه به آن مطلوب است ، مى فرمايد: انسان به خاطر تاءخير در اخذ حق خود مورد سرزنش قرار نمى گيرد، و تنها كسى مورد ملامت است كه آنچه از آن او نيست دريافت كند.(314) ابن ابى الحديد گويد: شايد حضرت اين جمله را در پاسخ كسى گفته است كه از او سؤ ال مى كند: چرا مطالبه حق خود را در مورد خلافت بتاءخير انداختى ؟ و در اينجا بناچار طبق قول شيعة ، و نيز طبق عقيده ما بايد جمله اى را در تقدير داشته باشيم ، زيرا شيعة مى گويد: امامت حق اوست طبق دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و ما مى گوئيم : امامت حق اوست به دليل افضليت و برترى او بر ديگران ، و در هر دو صورت بايد جمله اى را در تقدير داشته باشيم و آن اينكه : انسان مورد سرزنش قرار نمى گيرد اگر در مطالبه حق خود تاءخير نمايد، در صورتى كه مانعى در كار باشد، و اگر چنين تقديرى نداشته باشيم به اين سخن حضرت اشكال مى شود: اگر حقى باشد كه ديگران در آن شركت نداشته نباشند تاءخير در مطالبه آن جايز است ، مثل اين كه انسان از كسى طلب داشته باشد، مى تواند مطالبه آن را به تاءخير اندازد، اما در مورد امامت كه ديگران نيز شديدى به آن دارند، زيرا مصالح بندگان خداوند وابسته به امامت على عليه السلام است ، و نه ديگران ، چگونه جايز است تاءخير در مطالبه آن ، مگر اين كه موانعى وجود داشته باشد، و يا مصلحت در تاءخير آن باشد، در اين صورت كلام حضرت با مذهب شيعة ، و مذهب اهل سنت (معتزله حنفى ) موافق است ، و حضرت به خاطر ترس از بروز فتنه مطالبه در حقوق خود را به بتاءخير انداخت ،(315) . 11 - 2 - 4 احتجاج زهرا(س ) زهراى مرضية فاطمه دخت مظلوم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم (جان من و جان عالميان فداى يك لحظه اندوهش باد) در دو موقعيت جداگانه دو خطبة ايراد مى كند، كه هر يك از بهترين ، و بليغ ترين خطبه هاست ، و پرتويى از نور نبوت و رسالت است ، موافق و مخالف اين خطبه ها را در كتب خود ذكر نموده اند، اين خطبه را از عمر بن شبه در كتاب سقيفة تاءليف ابى بكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى (316) نقل نموده اند، و از هر كدام ، بخشى از آن را در اين رسالة ذكر مى نمائيم . چون فاطمه (عليهماالسلام ) خبردار شد كه ابى بكر فدك را از او باز داشته است ، مقنعه خود را پوشيد، و در جمع زنان ياران و دوستان و بستگان خود، در حالى كه دامنش روى زمين كشيده مى شد، و هم چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم راه مى رفت به نزد ابى بكر آمد در حالى كه مهاجرين و انصار در كنارش جمع شده بودند، و پارچه سفيدى بين او و آنان نصب نمودند، ايستاد و ناله اى كرد كه قوم به يكبار از اين ناله بگريه آمدند مانند كودكانى كه به مادر خود پناه مى برند، هنگامى كه به مادر مى رسند، بى اختيار گريه سر مى دهند، و به هق هق مى افتند، حضرت صبر نمود، تا از شدت گريه آنان كاسته شد، و آرام گرفتند. حضرت شروع كرد به سخن گفتن ... تا آنجا كه فرمود: تا اين كه خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود را به سوى آخرت برگزيد، و خداوند وعده هائى را كه به او داده بود بانجام رساند، دشمنى و كينه و نفاق ظاهر گرديد، و لباس اسلام فرسوده گشت ، آنانى كه ديروز لال بودند سخن گفتند و به نطق آمدند، و افراد پست جامعه روى كار آمدند، رقوچ كفرباد به غبغت انداخته به صدا در آمد، و با تكبر و تبختر گام برداشت ، شيطان از كمينگاه خود سر بر آورد، در حالى كه شما را مى خواند، و دريافت كه شما به او پاسخ مثبت مى دهيد، شما را به شورش واداشت ، او براى اين منظور شما را مناسب يافت ، و او شما را تحريك نمود، و خشمگين يافت ، در حالى كه هنوز زمانى از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و پيمان او نگذشته است ، زخم بزرگ است ، و جراحت هنوز التيام نيافته است ، شما بغير از شتر خود را علامت گذارى نموديد، و به آبگاهى آن را وارد نموديد كه از آن شما نبوده است ، هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دفن نشده بود، كه ترس از فتنه را بهانه كرديد، آگاه باشيد كه آنان خود، در فتنه سقوط كردند و به تحقيق جهنم كفار را در بر مى گيرد...(317) در خطبه اى ديگر در هنگام بيمارى ، و در زمانى كه زنان مهاجر و انصار به عيادت او مى روند، و به او مى گويند: اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، شب را چگونه به صبح رساندى ؟ فرمود: شب را به صبح رساندم ، در حالى كه دنياى شما را دوست ندارم ، و سخنان مردن شما را دشمن مى دارم ، پس از اين كه آنان را آزمايش نمودم ، واى بر آنان خلافت را از جايگاه استوار و متين رسالت ، و ستونهاى محكم نبوت و محل فرود آمدن روح الامين (جبرئيل )، و آن كه در امور دنيا و دين ، سختگير است به كجا انتقال دادند؟ آگاه باشيد اين دگرگونى زيان جبران ناپذيرى در بر دارد، ابوالحسن چه ايرادى داشت ، چه اشكالى بر او گرفتند؟ بخدا سوگند، ايرادش شمشير برنده و كارى او بود (كه بر پيكر مشركين وارد نمود) و ضربات شديد و مؤ ثر و كارى او (بر دشمن ) و خشم ، و غضب شديد او در راه خدا بود و بخدا سوگند اگر همگى از او اطاعت مى نمودند و تسليم زمامى مى شدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او سپرده بود امت را به گونه اى هدايت مى كرد كه كوچكترين صدمه اى متوجه آنان نشود و سوار بر اين مركب ، دچار كمترين اذيت و آزارى نگردد، و آنان را به آبگاهى رهنمود مى نمود سرشار و لبريز كه از هر دو سوى آن فضيلت مى نمود، و همگى از آب زلال و گوارى آن سيراب مى گشتند و در پنهان و آشكار آنان را (براى دست يابى به ارزشها) راهنمائى و هدايت مى كرد، و خود كمترين بهره اى از خلافت نمى برد، جز به اندازه رفع تشنگى و گرسنگى و بركات آسمان و زمين سرازير مى گرديد، و خداوند آنان را دچار نتيجه اعمال خود خواهد نمود. آگاه باشيد؛ بيائيد و بشنويد، و تا زنده اى روزگار به تو شگفتى ها مى نماياند، و اگر در شگفت ماندى ، رويداد جديد تو را دچار شگفتى نموده است ، به چه دليلى آنان ملتجى شدند؟ و به كدام آويزه اى آويز گشتند، جهنم بد منزل و ماءوائى است ، و پاداش و عوض بدى براى ستم كاران است ، به خدا سوگند، دم را با كاكل ، اشتباه گرفتند، و سرين را با شانه بدل نمودند، على رغم بزرگان قوم كه گمان دارند كار نيكو انجام مى دهند، آگاه باشيد آنان برپا دارنده فساد هستند، اما خود نمى دانند، واى بر آنان ، آيا كسى كه مردم را به سوى حق هدايت مى كند، شايسته است از او پيروى شود، و يا آن كه هدايت نكند، مگر اين كه خود هدايت شود؟...(318) ذات نايافته از هستى بخش كى مى تواند كه شود هستى بخش آيا سخنى واضحتر و صريح تر، و دردمندانه تر از آنچه فاطمه مرضية ، سيده زنان بهشت ، و گوياتر از اين وجود دارد؟ و آيا حضرت در اين گفتار كوتاه به همه مسائل لازم ، و پى آمدهاى مترتبة بر اين انتخاب را بيان نفرمود؟ و آيا همه آنچه را كه نتايج اين پديده بود حضرت بر زبان جارى نساخت ؟ و آيا همه اين پيش بينى ها بوقوع نيانجاميد؟ و آيا در صحت گفتار زهرا صلى الله عليه و آله و سلم مبنى بر سپردن خلافت به على عليه السلام توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ميتوان ترديد كرد با آن همه رواياتى كه در فضيلت و بزرگوارى و عظمت زهرا عليهماالسلام توسط راويات معتبر حديث از ديدگاه اهل تسنن از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت نموده اند، و ما در بخش مخصوص بخود از آن ياد خواهيم نمود. 12 - 2 - 4 احتجاج ابن عباس ابن عباس چندين بار در مورد دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله با خليفه دوم احتجاج نموده است ، گاهى با صراحت ، و گاهى با رعايت احتياط، و ما در اينجا به كى از دو مورد آن اشاره مى كنيم : عمر به ابن عباس مى گويد: چگونه عموزاده ات را رها كردى ؟ گويد: فكر كردم مقصودش عبدالله بن جعفر است ، گفتم : او را به هم سن و سال خود رها كردم ، عمر كه متوجه شد من مقصودش را نفهميده ام ، گفت : مقصودم عبدلله نيست ، بلكه بزرگ اهل بيت شما؟ گفتم : او را در حالى ترك گفتم ، كه مشغول آب كشيدن بود و قرآن مى خواند، عمر گفت : اى عبدلله : اگر چيزى از خلافت هنوز در روحيه او باقى مانده به من بگو، و اگر آن را كتمان كنى و به من نگوئى به گردن تو قربانى شتران باشد؟ گفتم : آرى او هنوز از اين بابت نگران است ، گفت : آيا تصور مى كند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت او دستورى صادر كرده است ابن عباس پاسخ داد: و بيش از اين ، از پدرم در مورد ادعاى او سؤ ال كردم ؟ پدرم گفت : آرى على راست مى گويد. عمر گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ستايش زيادى در مورد على نمود كه اين گفته ها چيزى را ثابت نمى كند، و حجت نمى باشد، و او خواست با ستايش از على امت خود را آزمايش كند و در هنگام بيمارى مى خواست در اين مورد تصريح نمايد من مانع او شدم ... گفتگوى دوم : ابن عباس گويد: عمر بن خطاب و جمعى از اصحابش در مورد شعر گفتگوئى داشتند، برخى مى گفتند فلان شاعر بهتر شعر مى گويد، و برخى شاعر ديگرى را، در اين هنگام من وارد شدم ، عمر رو كرد به اصحاب خود و گفت : آگاه ترين مردم به شعر آمد، و از من سؤ ال كرد، بهترين شاعران كدامند، من گفتم : زهير ابن ابى سلمى و نمونه هائى از شعر او را ذكر نمودم ، عمر گفت : آرى چه نيكو گويد. و من شاعرى از او بهتر نديده ام ، و اين كه اين قبيله (بنى هاشم ) چنين هستند به خاطر فضيلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و خويشاوندى به اوست . ابن عباس گويد: به عمر گفتم : به صواب سخن گفتى ، و همچنان موفق باشى ، عمر گفت : اى ابن عباس ؛ آيا مى دانى چه چيز مانع شد، كه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خلافت دست يابيد؟ ابن عباس گويد: من دوست نداشتم به او پاسخ دهم ، به او گفتم : اگر ندانم ، خليفه مرا آگاه مى نمايد، عمر گفت : مردم دوست نداشنتد نبوت و خلافت در خانواده شما باشد، تا به آن بر ديگران فخر بفروشيد، و قريش خلافت را براى خود انتخاب ننمود، و درست انديشيد و موفق گرديد. گفتم اى اميرالمؤ منين (يعنى عمر) اگر به من اجازه سخن گفتن دهى و خشم خود را از من دور نمائى ، در اين مور سخنى بگويم ؟ عمر گفت : بگو، گفتم : اين كه مى گوئى قريش براى خود خليفه انتخاب نمود و درست انديشيد و موفق گرديد؟ اگر انتخاب قريش موافق با انتخاب پروردگار مى بود، كار خوب را قريش انجام داده ، قابل بحث نبوده و مورد حسادت واقع نمى شد (وليكن متاءسفانه انتخاب او هم آهنگ با انتخاب پروردگار نبود - م -). و اين كه گفتى : قريش دوست نداشت نبوت و خلافت در يك خانواده باشد، خداوند متعال گويد: (( ذلك باءنهم كرهوا ما انزل الله فاحبط اءعمالهم :)) آنان دوست نداشتند آنچه را خداوند نازل نمود، و همه اعمال آنان از بين رفت . عمر: اى ابن عباس ، هيهات ، به خدا سوگند سخنانى از تو به من مى رسيد و من دوست نداشتم از تو درباره گفته هايت اقرار بگيرم كه مقام و منزلت تو نزد من كاهش يابد، و گرچه باطل باشد، زيرا شخصى مثل من باطل را از خود دور مى گرداند، عمر ادامه داد و گفت : به من رسيده است كه تو مى گوئى : خلافت را از روى حسد و ظلم و ستم از ما دور گرداندند. ابن عباس : اما اين كه از روى ظلم ؟ اين مسئله براى همگان روشن است ، و اما اين كه گفتى از روى حسد؟ آدم ، جد ما به او حسادت شد، و ما نيز فرزندان او هستيم كه به ما حسادت مى ورزند. عمر: هيهات ، هيهات به خدا سوگند حسد هرگز از دلهاى شما بنى هاشم از بين نرود. ابن عباس : اى اميرالمؤ منين ، آهسته ، دل هائى را كه خداوند از آلودگى ها پاك نموده است به حسد توصيف منما، زيرا قلب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز، از دل هاى بنى هاشم است . عمر: از من دور شو، اى ابن عباس ؛ ابن عباس : چنين كنم . و چون خواستم برخيزم ، از من خجالت كشيد، و گفت : اى ابن عباس سرجاى خود بنشين ، به خدا سوگند من حقوق تو را رعايت مى كنم ، و آنچه تو را خوشحال مى كند، دوست مى دارم ...(319) و گفتگوى ديگرى ابن عباس با عمر دارد، كه لزومى در ذكر آن نمى بينم ،(320) 13 - 2 - 4 شركت در نشست شورا اشكال سوم ، انگيزه على عليه السلام از شركت شوراء، اشكالى است كه بعضا آن را ذكر نموده ، و گفته اند، اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، على را به منظور خلافت معين نموده بود چرا در شورا شركت مى كند؟ و اين خود نشانه آن است كه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله دستورى در مورد خلافت على عليه السلام صادر نشده است . پاسخ : اين كه عدم شركت در صورتى سودمند است كه چيزى را ثابت كند و انگيزه عدم شركت خود را بتواند با مردم در ميان بگذارد، در غير اين صورت ، بخصوص اگر شركت در شورا فوائدى را نيز در بر داشته باشد، ضرورت پيدا مى كند. - 1- اولا زمينه بگونه اى بود كه حضرت نمى توانست از حضور در شورا خود داراى نمايد چون زمينه ايجاد فتنه وجود داشت . و لذا هنگامى كه عباس عمويش به او مى گويد: در شورا شركت مكن ، پاسخ مى دهد: دوست ندارم اختلاف ايجاد شود(321) ، با توجه به دستور عمر براى شركت در شوراى شش نفره براى تعيين خليفه با طرح از پيش ساخته كه على عليه السلام از نتيجه آن آگاه بود و لذا پس از تعيين اعضاى شورا، و طرح انتخاب خليفه ، بلافاصله حضرت به بنى هاشم روى نموده و فرمود: خلافت به شما بنى هاشم نمى رسد(322) و فرمود: من مى دانم آنان خلافت را به عثمان وامى گذارند، و مى دانم كه پس از آن بدعتها و رويدادهائى خواهد بود و اگر زنده ماندم به شما يادآورى خواهم نمود، و اگر بميرد يا كشته شود، خلافت را در ميان بنى اميه دست بدست خواهند نمود،(323) . با توجه به دستور عمر براى شركت در شورا و اگر كسى با تصميمات شورا مخالفت كند بايد كشته شود(324) در اين صورت عدم شركت على عليه السلام در شورا آيا به معناى اعتراض به تصميمات شورا نمى بود؟ و آيا اگر شركت نمى كرد اختلاف ايجاد نمى شد؟ و هنگامى كه مقداد و عمار در رابطه با شايستگى و اهليت و اولويت على عليه السلام سخن مى گويند، عبدالرحمن بن عوف به مقداد مى گويد: از خداى بترس ، من از بروز فتنه بر تو مى ترسم (325) ، و يا هنگامى كه على عليه السلام ، كمترين اعتراض نسبت به چگونگى گزينش عثمان مى نمايد، عبدالرحمن بن عوف به على عليه السلام مى گويد: خود در معرض خطر قرار مده (326) . -2- فائده اى ديگرى كه حضور در شورا براى على عليه السلام در بر دارد كه شايد در مناسبت هاى ديگر اين فرصت بدست نيايد، زيرا شورا، فقط براى تعين خليفه قدرت دارد، و شوراى اداره كشور و حكومت نيست ، بنابراين نوعى آزادى ، لااقل آزادى بيان وجود دارد، و اين آزادى در فرصت هاى پيشين وجود نداشت ، و شايد بعد از پايان كار شورا وجود نداشته باشد، چنانچه در دوران عمر، ابن عباس با كسب اجازه آن هم به طور سرپوشيده و در بسته ، با عمر بعضى از مطالب را مى گويد، و مى بينميم بعد از تعيين خليفه بيز شخصى مثل اباذر در مورد سوء استفاده هاى مالى سخن مى گويد، به شام تعبيد مى شود، و شام نيز نمى تواند وجود اباذر را تحمل كند، او را به مدينة برمى گردانند و باز از مدينة به ربذة تبعيد مى شود. و اكنون فرصتى است تا على عليه السلام مقدارى از خود بگويد، و سفارشات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در مورد خوود به ديگران يادآورد، گرچه در اين موقعيت نيز نمى تواند، همه آنچه را كه مى خواهد بگويد. على عليه السلام ، (در نشست شورا) برخاست و پس از ستايش پروردگار و يادآورى خاطره بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ما اهل بيت نبوت و معدن حكمت ، و امان اهل زمين ، و باعث نجاة هر آن كسى هستيم كه چنين بخواهد، ما حقى داريم كه اگر به ما داده شود آن را دريافت مى كنيم ، و اگر ما را از آن باز دارند (هم چون اسيران ) بر پشت شتر سوار شويم ، هر چند زمان آن دراز و بسيار طولانى باشد...(327) و در بعضى از روايات است مى فرمايد: آنچنان احتجاج كنم ، كه نه عرب و نه عجم شما بتواند آن را تغيير دهد، و سپس سى مورد از فضايل خود را بيان مى دارد،(328) . و اين حديث معروف است به حديث معنا شدة ، كه برخى همه آن و برخى بخشى از آن را ذكر كرده اند. و نيز عدم شركت حضرت در شورا ممكن بود پى آمد ناگوار ديگرى در برداشته ، و به حيثيت اجتماعى او لطمه وارد نموده و او را متهم به دنيا طلبى نموده ، و فرصت هاى بعدى را نيز از دست بدهد. و اين كه در شورا فقط از مناقب خود مى گويد و متعرض دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت خود نمى گردد، و فقط به عنوان حق مسئله را مطرح مى نمايد، به دلائلى است و زمينه مساعد نبود از اين بيش ، متعرض مسئله شود، چون نتيجه اى جز دامن زدن به اختلاف نداشت و او طبق استدلال خودشان براى دست يابى به خلافت كه عبارت از فضيلت مهاجرت و سبقت در ايمان و جهاد و قرابت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، متوسل گرديد كه اگر اينها دليل شماست من از آن همه به مراتب بيشتر درام . و در آخر: قطب راوندى كلمه اى دارد، كه صرفنظر كردن از آن را روا ندانستم ، گويد: چون عمر دستور داد: آن گروهى را انتخاب كنيد كه عبدالرحمن در ميان آنان است (در سقيفة آن را توضيح مى دهيم )، ابن عباس به على عليه السلام گفت : خلافت از ميان ما رخت بر بست ، عمر مى خواهد كه خلافت به عثمان انتقال يابد؛ على عليه السلام فرمود: من اين موضوع را مى دانم و ليكن ميخواهم وارد شورى شوم ، زيرا عمر با اين فرمان مرا شايسته خلافت دانست و او پيش از اين مى گفت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفته است : نبوت و خلافت در يك خانواده جمع نشود، بنابراين من وارد شورى مى شوم تا براى مردم روشن كنم : عمل عمر با روايتش متناقض است . گرچه ابن ابى الحديد گويد: روايت به آنگونه كه راوندى نقل نموده است معروف نمى باشد، زيرا عمر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل نمود كه : خلافت و نبوت در يك خانواده جمع نشود، بلكه گفت : قوم دوست ندارند كه نبوت و خلافت در يك خانواده باشد،(329) . در هر صورت مورد استشهاد گفتار على عليه السلام است كه مى گويد من به اين خاطر در شورا شركت نمودم كه تناقض گفتار و كردار عمر را براى مردم بنمايانم . 14 - 2 - 4 و آخرين اشكالات - 1 - پيشنهاد بيعت عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با على عليه السلام دليل است بر اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستورى به على عليه السلام نداده است . راستى پيشنهاد بيعت عباس يعنى نبود دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ؟ و آيا اين پيشنهاد خود دليل بر وجود دستور از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمى باشد؟ چون عباس از دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اطلاع داشته است ، و مى بيند و يا به فراست در مى يابد كه مى خواهند ديگرى را نصب نمايند، پيش دستى كرده و با اين كار به تصور و گمان خود موانع اجراى دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از بين ببرد، حداقل چنين احتمالى داده مى شود. و يا اين كه عباس با اين پيشنهاد يكى از دو هدف را تعقيب مى كند يا بيعت بر اساس دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم انجام مى گردد، و يا بر اساس انتخاب ، هر يك از اين دو صورت كه انجام شود، زودتر مبادرت ورزيده . ولى عباس غافل از اين است كه به مجرد انجام بيعت او با حضرت آنچه نبايد انجام شود، انجام مى پذيرد، زيرا به دنبال عباس بنى هاشم ، و بعد نيز تعداد ديگر، و پس از انجام بيعت ، بيعت كنندگان با على عليه السلام و بيعت كنندگان با طرف مقابل از حرف خود بر نمى گردند، و آن اختلاف و فتنه بزرگ از پى آن بروز خواهد كرد امام على عليه السلام به همه اين مسائل آگاه است چنانچه گذشت . - 2 - و اما سكوت در مقابل اتهام وارده از سوى عمر به على عليه السلام : (( ان وليت فلا تحمل بنى هاشم )) ...: اگر خلافت به تو رسيد بنى هاشم را به گرده مردم سوار مكن ، چرا على (ع ) در مقابل اين اتهام ساكت مى شود و پاسخ نمى دهد: اگر من چنين شخصى بودم چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا به خلافت بعد از خود نصب نمود. پاسخ اين كه همه مطالبى را كه مانع تصريح حضرت به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت گذشت ، در اين مورد نيز مى آيد، و پاسخى است براى آن . - 3 - چرا اميرالمؤ منين با آنان همكارى نمود؟ بايد ملاحظه نمود نوع همكارى امام عليه السلام با آنان چگونه بوده است ؟ آيا فرماندار ايالتى از ايالت هاى اسلامى را پذيرفت ، آيا فرماندهى سپاهى به او واگذار شد؟ آيا پست و سمتى را قبول كرد؟ تا آنجائى كه اطلاع دارم هيچ يك از مناصبى را كه عنوان حكومتى دارد نپذيرفته است ، و يا به او واگذار نشده بود. و در فصل (3 - 2 - 13) خواهيم ديد كه على عليه السلام در سنگر دفاع از مدينة در هنگام شبيخون ارتداد حضور داشت . اما همكارى در امور فرهنگى و ارشادى و مشاوره براى نجات كشور و اسلام ، و حل مشكلات علمى و تشريح آيات و احكام اسلامى و حل و فصل مشكلات مردم ، وظيفه هر مسلمانى است كه در حد توان انجام دهد، كارگزار حكومت اسلامى باشد و يا نباشد. فصل پنجم : آخرين سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم 1 - 5 نقش رهبرى اگر كسى در سال اول هجرت به شبه الجزيره عربى سرى مى زد، مردمى را مى ديد غرق در فساد همه جانبه ، فساد در معيشت ، و عقيده غرق در فقر مادى و معنوى ، بدترين دين و بدترين سرزمين ، كه در سخت ترين شرايط زندگى بسر مى برند. و هم او پس از ده سال بر مى گشت ، مى ديد كه همان مردم ، در عالى ترين عقيده توحيدى و معارف الهى ، در كامل ترين مراتب اخلاقى و بهترين شرايط اجتماعى به سر مى برند، در حالى كه صاحب نيرومندترين قدرت ، در پرتو يك حكومت مركزى مى باشند، و در سايه يك وحدت بى نظير ملى زندگى مى كنند. قبائلى كه تا ديروز نبردهاى خونينى برپا مى كردند، امروز، برادر و مهربان و دل سوز يك ديگر شده اند، و يك قانون واحد بر آنان حكومت مى كند، و همه از جان و دل از آن اطاعت و فرمان بردارى مى كنند. متوجه مى شود كه تمام اين دگرگونى ها در خلال ده سال ، در پرتو رهبرى يك رهبر لايق صورت پذيرفته است ، زيرا هر انقلاب اجتماعى ، تداوم آن وابسته به انقلاب فرهنگى است ، كه رسوب هاى فكرى سابق حاكم بر جامعة ، و تعصبات قبيلگى و نژادى ، از بين برود، و قانون انتخاب اصلح ، بر اساس معيارها و موازنه هاى حقيقى در جامعة حاكم گردد. و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود شاهد بود كه هنوز جامعه دچار اين دگرگونى نشده است ، شاهد بر آن ، اعتراض گزيده هاى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر فرماندهى اسامة ، و حوادثى است كه در سقيفة بنى ساعدة رخ مى دهد. بنابراين ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه خود بهترين نمونه رهبرى است ، و كاملا حساسيت و اهميت آن را درك مى نمايد، و مى داند، در اين موقع كه عزم بازگشت به جهان ابديت دارد، اگر رهبرى صحيحى انتخاب نشود، تمام زحمات گذشته اش از بين مى رود، و آن نتيجه عالى از اين انقلاب عظيم اجتماعى گرفته نمى شود، با تمام نيرو تلاش مى كند، اين باور را در ذهن مردم ايجاد كند و چگونه پيامبر صلى الله عليه و آله از اين مسئله غفلت مى كند، در حالى كه يك انسان معمولى از چنين مسئله مهمى غفلت ننموده ، و در هنگام مرگ و حتى قبل از آن ، آن را اعلان مى دارد، تعيين وليعهد از سوى شاهان به همين منظور است بخصوص در آن محيط عشايرى و قبيلگى كه هر رئيس قبيله و عشيرة جانشين خود را معين مى كرد، آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين مسئله بزرگ غفلت ورزد. ****************** 2 - 5 سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم - 1 - چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيمار شد، به همان بيمارى كه از دنيا رفت ، و آن در روز شنبه و يا يكشنبه بود... و چون روز چهارشنبه شد در حالى كه سر خود را با دستمالى بسته ، و دست راست خود را بر شانه على عليه السلام ، و دست چپ خود را به شانه فضل تكيه داده بود، به منبر صعود نمود، و پس از حمد و ستايش پروردگار فرمود: اما بعد، اى مردم ؛ نزديك است از ميان شما بروم ، پس هر كس من به او وعده اى داده ام ، نزد من بيايد تا بوعده خود وفا كنم ، و هر كه از من طلب دارد، مرا از آن آگاه سازد، مردى برخاست و عرضه داشت : در هنگامى كه ازدواج نمودم ، به من وعده دادى سه (وقية طعام ) پرداخت نمائى ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى فضل در اختيارش قرار ده ؛ سپس از منبر فرود آمد. و چون روز جمعه شد بر فراز منبر صعود نموده و خطبه اى ايراد فرمود، در آن خطبة گفت : اى اصحاب ، من چگونه پيامبرى براى شما بودم ؟ آيا در ميان شما من جهاد ننمودم ؟ آيا دندان هاى پيشين من شكسته نشد؟ آيا پيشانى من شكسته نشد؟ آيا خون بر چهره ام جارى نگشت ؟ آيا من با نادانان قوم خود دچار سختى و شدائد نشدم ؟ آيا من به شكم خود سنگ گرسنگى نبستم ؟ گفتند: آرى اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند من حكم نموده و سوگند خورده است ، كه از ظلم هيچ ستمگرى در نگذرد، شما را به خداوند سوگند مى دهم ، هر يك از شما كه از سوى محمد بر او ستمى روا شده است ، برخيزد و قصاص كند، من قصاص در دنيا را بيش از قصاص در آخرت دوست دارم ، كه در پيشگاه فرشتگان و پيامبران الهى قصاص شوم . مردى بنام سوادة بن قيس برخاست و عرضه داشت : چون از طائف بازگشتى من به استقبال تو آمدم و تو بر شتر (عضباء) خود سوار بودى و تازيانه (ممشوق ) در دست ، تازيانه را بلند نمودى كه به شتر خود بزنى ، به من اصابت نمود؛ پيامبر فرمود: بلال به منزل فاطمة (س ) رفته و تازيانه ممشوق مرا بياور. بلال چون به نزد فاطمة (س ) رفت ، فاطمه (س )، از او سؤ ال نمود: پدرم با آن چه كار دارد؟ بلال گفت : مگر نمى دانى او با اهل دين و دنيا وداع مى گويد؟ فاطمه (س ) از سوز دل ناليد، و گفت : اى پدر اندوه من ، به خاطر اندوه تو فراوان است . و چون بلال تازيانه را آورد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: كجاست آن پيرمرد؟ پاسخ داد: من اينجا هستم ؛ پدر و مادرم فداى تو باد اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: قصاص كن تا راضى شوى ؛ پيرمرد گفت : شكم خود را برهنه كن ؛ پس از آن گفت : آيا اجازه مى دهى دهان خود را به شكم تو بگذارم ، (آن راببوسم ) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او اجازه داد، پس پيرمرد گفت : به محل قصاص از شكم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پناه مى برم ، آنگاه گفت : خدايا سوادة بن قيس را مورد عفو قرار ده چنانچه او از قصاص پيامبرت درگذشت . آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هيچ پيامبرى نمى ميرد مگر اين كه ارثيه اى از خود بر جاى مى گذارد، و من دو ثقل گران بهاء از خود بر جاى مى گذارم : كتاب خدا و عترت خود را. سپس وارد خانه ام سلمة گرديد، در حالى كه مى گفت : خداوندا امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از آتش مصون دار، و حساب را بر آنان آسان گير(330) . 2 - سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با انصار پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، در هنگام بيمارى خود به انصار رو نموده فرمود: اى گروه انصار دوران فراق و هجران نزديك است ، من دعوت شده ام ، و دعوت را پذيرفته ام ، شما اى انصار ما را پناه داديد و چه نيكو پناهى ؛ ما را يارى كرديد، و چه خوب يارى كرديد، در اموال خود ما را شريك نموديد، و در حال مسلمين توسعة و گشايش فراهم نموديد، جان عزيز خود را در راه خداوند بزرگ فدا كرديد، خداوند بهترين پاداش را به شما عنايت نمايد. اما يك مسئله هنوز باقى مانده ، كه با انجام آن مسئوليت من به انجام مى رسد، و پذيرش هر عمل و رفتارى منوط و مقرون با آن است ، و آن ، دو چيز است كه از نظر من بين آن دو هيچگونه تفاوتى نمى باشد، اگر بين آن دو مقايسه شود به اندازه تار موئى بين آن دو، فرق نمى گذارم ، هر كس يكى را ترك نمايد، مثل اين است كه آن ديگر را نيز انجام نداده است ، گفتند: اى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گرامى ما از كجا آن دو را بشناسيم ، ما نمى توانيم به آن پى بريم ، و آن را به دست آوريم پس گمراه شده و از اسلام و نعمت هاى خداوند و پيامبر صلى الله عليه و آله محروم مى شويم ، و خداوند به وسيله تو اى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، ما را از نابودى نجات داد، رسالت خود را تبليغ فرموده و نصايح و اندرزهاى خود را گفتيد، وظيفه خود را انجام دايد، و تو اى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به ما بسيار مهربان بودى . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آن دو، كتاب آسمانى ، و اهل بيت رسالت هستند، قرآن كتاب خداوند حجت است ، نور و برها در آن است ، كتاب خداوند، تازه و جديد است (طراوت خود را از دست نمى دهد) كهنه و فرسوده نمى گردد، و آن گواه است ، و داورى عادل است ، قرآن در حلال و حرام و جميع احكام خود، تا روز رستاخيز رهبر ماست ، در مقابل گروههائى مى ايستد، تا گام هاى آنان را بر صراط بلغزاند.اى گروه انصار سفارش مرا در مورد اهل بيت من رعايت كنيد، زيرا خداوند آگاه به من خبر داده است : اين دو از يك ديگر جدا نمى شوند (نيازمند به يك ديگر هستند)، و اين كه اسلام همانند سقف گسترده اى است كه جز بر اين دو پايه استوار نخواهد شد. اگر كسى بخواهد اين سقف را بدون پايه ها بگستراند بر سر او فرود خواهد آمد، و او را به آتش دوزخ خواهد كشاند. اى مردم آن پايه ، پايه اسلام است ، و آن طبق گفتار خداوند است كه گويد (( اليه يصعد اليكم الطيب )) (331) : به سوى خداوند سخن نيكو، و كردار صالح صعود خواهد نمود. اى مردم ؛ آنچه من در مورد اهل بيت خود به شما سفارش نمودم ، دريافتيد، من در مورد اهل بيت خود، بى نهايت به شما سفارش مى كنم ، آل بيت من ، نورافشان هائى قوى و معادن علم و سرچشمه هاى دانشند، وصى من ، و جانشين من و وارث من و آن كه براى من همانند هارون نسبت به موسى است . اى گروه انصار آيا فرمان خداى را به شما رساندم و تبليغ نمودم ؟ پس گوش فرا دهيد و آن را آويزه گوش خود نمائيد،(332) . -3- شيخ مفيد (ره ) قسمت اخير خطبه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را با اختلافى در الفاظ بيان مى كند(333) شيخ مفيد در جائى ديگر از كتاب امالى خطبه اى از پيامبر نقل مى كند، كه شامل سه قسمت ذيل است : -1- توبيخ اصحاب خود به جهت نگرانى آنان از مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، -2- تاءكيد در تمسك به دو ثقل گران بهاء -3- توصيه به انصار.(334) -4- عطاء از فضل ابن عباس نقل كرده گويد: به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفتم ، مشاهده كردم آن حضرت دچار تب شديدى است ، و از شدت درد دسمالى به سر خود پيچيده است ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: دست مرا بگير؛ من دست او را گرفته تا اين كه به منبر صعود نمود، فرمود: به مردم بگو در مسجد حضور يافتند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از حمد و ستايش پروردگار فرمود: مردم بدانيد مرگ من نزديك شده است ، و من از ميان شما مى روم پس اگر كسى از من تازيانه اى خورده است ، من حاضرم كه او قصاص نمايد و هر كه من از او مالى گرفته ام ، اين اموال من است ، بيايد از مال من برداشت كند. اى مردم كسى نگويد: من مى ترسم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را قصاص كنم ، زيرا او با من دشمن خواهد شد؛ مردم بدانيد، من عداوت و كينه توزى ندارم ، و شايسته من نيست كه چنين باشم . مردم بدانيد كه دوستدارترين افراد شما نزد من كسى است كه اگر حقى از او نزد من باشد، بيايد و حق خود را باز ستاند، و يا از آن بگذرد، تا خداى را به خوبى ديدار كنم . پس از آن ، حضرت نماز ظهر را خواند، و مجددا به منبر صعود نمود، و گفتار پيشين خود را تكرار كرد، مردى برخواست و عرضه داشت : اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ؛ من سه درهم از شما طلب دارم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ما هيچ گوينده اى را تكذيب نمى نمائيم ، و او را وادار به سوگند نمى كنيم . سپس به فضل روى نموده و فرمود: آن را پرداخت كن . و دنباله سخن را چنين ادامه داد: هر كس در مورد نفس خود از چيزى بيم دارد برخيزد تا من براى او دعا كنم ، شخصى برخاست و عرض كرد: يا رسول الله من دروغ گو، بد دهن ، و پرخواب هستم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خدايا، راست گوئى و صلاح را روزى او گردان ، و خواب را در او هرگاه كه بخواهد بازستان مرد ديگرى برخاست ، و نقايص و عيوب خود را براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بازگو نمود، عمر كه در آنجا حضور داشت ، و آن مرد خطاب نموده گفت : خود را رسوا نمودى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: رسوايى دنيا بهتر از رسوايى در آخرت است ،(335) . -5- روز دوشنبه آخرين روز از زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد مسجد گرديد پس از انجام نماز (صبح )، فرمود: اى مردم آتش فتنه ها شعله ور گرديد، فتنه ها همچون پاره اى امواج تاريك شب روى آورد، و به خدا سوگند شما نمى توانيد بر من خرده اى گيريد، زيرا من حلال نكرده ام براى شما جز آنچه را قرآن حلال نموده و حرام ننموده ام جز آن چه را قرآن حرام نموده (336) . اين خطبه را پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هنگامى ايراد فرمود كه شنيد ابابكر با مردم نماز مى خواند، خود به مسجد آمده و با مردم نماز خواند و پس از آن خطبه اى ايراد مى كند، كه چند جمله آن را مورخين نقل نموده اند، و ما در بخش نماز ابى بكر از آن صحبت خواهيم نمود. -6- عقبة بن عامر جهنى به آنان گفت : پيامبر اكرم پس از هشتاد سال شهادت شهداى احد، بر آنان درود وداع فرستاد، گويا زندگان و مردگان را وداع مى نمود، و آنگاه بر فراز منبر قرار گرفت و فرمود: من از ميان شما مى روم ، و من ناظر اعمال شما هستم ، و قرار ملاقات ما با شما در كنار حوض (كوثر) است ، و من در همين جا كه هستم به آن نگاه مى كنم (آن را مى بينم )، من از آن بيم ندارم كه شما شرك ورزيد (مشرك نخواهيد شد)، اما از آن بيم دارم كه براى دنيا با يك ديگر به نزاع برخيزيد،، و رقابت نمائيد.(337) -7- ابن حجر هيثمى گويد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در بيمارى خود منجر به رحلت او گرديد، فرمود: مرگ من به همين زودى فرا مى رسد، و من سخن خود را به شما رساندم ، و راه بهانه و عذر را بر روى شما بستم ، آگاه باشيد، من كتاب خداى خود، و عترت و اهل بيت خود را در ميان شما مى گذارم و مى روم ، سپس دست على را گرفت و بالا برد، و فرمود: اين شخص على بن ابى طالب است كه همراه با قرآن است و قرآن با على عليه السلام است و از يك ديگر جدا نشوند تا روز قيامت كه با من ملاقات نمايند،(338) لازم به يادآورى است ، صواعق ابن حجر كتابى است كه به قول مؤ لف آن ، ابن حجر (در رد شبهه هاى بدعت گذاران و زنادقة ) نوشته شده است ، و خود از كسانى است كه در اين كتاب به شيعة مى تازد، با وجود تصريح دارد كه اين حديث ، بر خلافت على عليه السلام دلالت دارد(339) جمع بندى كوتاه در مجموع خطبه هائى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هنگام بيمارى آثارنويسان جمع آورى نموده اند و ما بخشى از آن را در اينجا ذكر نموده ايم ، به چند نكته بارز اشاره نموده است ، كه ذيلا مطرح مى شود، البته سفارشات ديگرى نيز دارد، از قبيل سفارش به نماز، و رفتار نيك با زيردستان ، و چگونگى تجهيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از رحلت و.... كه برخى از آن را در قسمتهاى بعدى ذكر خواهيم نمود، و اما آنچه در اين خطبه به چشم مى خورد: 1- سفارش به (ثقلين ): كتاب خدا، و عترت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم . 2- سفارش به انصار، از اصحاب خود. 3- نكوهش و سرزنش در مورد انكار مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم . 4- خبر دادن از وقوع فتنه ها، و نگرانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين جهت . 5- تاءكيد در پرداخت حقوق ديگران ، و تصفيه حساب با ديگران ، در دنيا. كليه كسانى كه از علماى اهل سنت متعرض سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هنگام بيمارى او شده اند، بند دوم تا پنجم را در آثار خود بگونه كوتاه و مفصل ذكر نموده اند، و تنها از سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مودر (ثقلين ) ياد ننموده اند، گر چه بعضى از اثر نويسان ، در مقام استدلال از آن سخن به ميان آورده ، و نتوانسته اند آن را انكار نمايند چناچنه گذشت ، اما چرا از سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مودر (ثقلين ) در اين خطبه هائى كه ذكر شد، اثرى به چشم نمى خورد؟ با مراجعه اى كوتاه به سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله (بخش پيشين ) و اعلان بروز فتنه ، و ترس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، بر اصحاب خود، در مورد رغبت به دنيا و... به انگيزه حذف اين جمله از خطبه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پى مى بريم ، چرا كه اين حديث تصريح به خلافت اميرالمومنين عليه السلام دارد، و از نظر اين كه بناست ، اين گونه احاديث را با فرمان جعلى نماز خواندن (340) منسوخ اعلان دارند،(341) از ذكر آن خوددارى مى شود. و ما در بخش بعدى به گونه اى مشروح از اين حديث سخن خواهيم گفت ، و اكنون بررسى بندهاى ديگر سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم . 3- 5 توصيه و سفارش به انصار چرا؟ اى گروه مهاجرين شما رو به افزايش هستيد، و انصار به همين حالت باقى مى ماند، آنان پناهگاه من هستند كه به آنان پناه بردم ، با نيكان آنان نيكى كنيد، و از گناهكاران آنان درگذريد.(342) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به منبر صعود نمود و پس از حمد و ستايش پروردگار فرمود: اى مردم ، ديگران افزايش پيدا مى كنند، و انصار روبه نقصان مى روند، تا اينكه بگونه نمك طعام مى شوند، هر كس متصدى امور آنان گردد، از نيكوكاران آنان بپذيرد، و از بدكارانشان در گذرد،(343) رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيرون آمد در حالى كه سرخود را با دستمالى بسته بود، با انصار و فرزندان و خدمتكارانشان برخورد نمود، پس فرمود: سوگند به آن كه جانم در دست اوست من شما را دوست مى دارم ، انصار وظيفه خود را انجام دادند، و اكنون نوبت شماست كه وظيفه خود را نسبت به آنان انجام دهيد، با نيكان آنان نيكى كنيد، و از بدكاران آنان در گذريد.(344) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:اى انصار بعد از من ، نابرابرى و بى عدالتى خواهيد ديد، عرض كردند: در اين صورت به ما چه دستورى مى دهيد؟ فرمود: شما را به صبر سفارش مى كنم ، تا اين كه خدا و رسول او را ملاقات كنيد.(345) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از حمد و درود پروردگار در مورد انصار، سفارش نمود و فرمود: اى گروه مهاجرين شما در حال فزونى هستيد، و انصار افزون از اين حالت و هيئت كه دارند نخواهند شد، و انصار پناهگاه من هستند كه به آنان پناهنده شدم ، با نيكانشان به نيكى رفتار كنيد، و از بدكاران آنان را گذريد.(346) در حالى كه پيامبر بر دوش على عليه السلام و فضل بن عباس تكيه داده بود، و پاهاى مباركش بزمين كشيده مى شد وارد مسجد شد، و روى اولين پله منبر (پائين ترين ) نشست . و فرمود:... شما را در مورد انصار توصيه و سفارش مى كنم كه با آنان به نيكى رفتار نمائيد، آنان كه در اين سرزمين پيش از شما بودند، و پيش از شما ايمان آوردند، آيا آنان محصولات كشاورزى خود را با شما به دو قسمت ننمودند، آيا در اين سرزمين شما را جاى ندادند؟ آيا آنان شما را بر خودشان ترجيح ندادند، در حالى كه خود به آن نياز داشتند؟ آگاه باشيد، من از ميان شما مى روم ، و شما به من ملحق خواهيد شد....(347) . نيز قبلا از امالى شيخ مفيد(ره ) در زمينه سفارش انصار مطلبى داشتيم .(348) يك پرسش ؟ چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين نسبت به انصار توصيه مى كند، ياران ديرين خود، آنان كه خداوند، به وسيله شان ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بر دشمنان ديرينش ، از قريش كه بعدها داعيه سرپرستى از اسلام و مسلمين را سر دادند، پيروز گرداند؟ و چه نوع خطرى فقط آنان را تهديد مى نمود؟ و چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، انصار را ولى نعمت اوليه مسلمين قريش و مهاجرين مى داند، و اين مسئله را به رخ آنان مى كشد، اگر آنان كارى خدائى انجام دادند، به رخ ديگران كشيدن چرا؟ ما مى دانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عقل كامل هرگز سخنى بى مورد نمى گويد، و حتما جهتى داشته است كه اين چنين در مناسبت هاى مختلف سخن گفته است . با مراجعه كوتاهى به رويدادهاى بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به راز اين گفته ها پى مى بريم . -1- بزرگان قريش كه خود در طبقه ممتاز جامعه آن روز مى پنداشتند تا آن جا كه نيرو و توان داشتند در مقابل اسلام مقاومت كردند، و آنجا كه ديدند توان مقابله با اسلام را ندارند، در زير لواى اسلام ، اهداف خود را پياده كردند، در ظاهر اسلام اختيار نمودند، و در واقع از فرهنگ خود محافظت مى نمودند، و برخى آنچنان كفر بر جان و روان آنان حاكم بود كه رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را باور نكردند، و در آينده اى نه چندان دور، سرنوشت اسلام بدست اختلاف آنان سپرده شد، به اين سند تاريخى توجه نمائيد: ابوسفيان باورهاى ذهنى خود را نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر زبان جارى مى سازد، او مى گويد: من يقين ندارم تو رسول خدائى ؛ و در موردى ديگر گويد: من نمى دانم چگونه تو بر ما پيروز شدى ؟ و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او پاسخ مى دهد: بوسيله خداوند. و در جاى ديگر، هنگامى كه مى بيند عده اى از مردم به دنبال او راه مى روند، مى گويد: اگر مى توانستم مردم را بر عليه اين مرد بشورانم ؟ و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، كه از درون او آگاه است ، بلافاصله به او مى گويد: در آن صورت خداوند تو را ذليل مى نمود،(349) . طبيعى است اين تيپ افراد نمى توانند نظام عادلانه اسلام را تحمل كنند، كسانى كه خود از بازرگانان و تجار بودند، و انصار را با ديده تحقير نگاه مى كردند، و آنان را كشاورز خرده پا كه با شتران آب كش ، سروكار دارند، مى دانستند، طبيعى است با آنان به گونه اى ديگر رفتار مى شد، لذا مى بينيم ، هنوز ده سال از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نگذشته است كه علنا و رسما، توسط خليفه وقت ، عمر بن الخطاب ، انصار، در رده پائين تر از قريش و مهاجرين قرار مى گيرند: عمر براى انصار كه در جنگ بدر حضور داشتند، مقررى چهار هزار در هم ، و براى بزرگان قريش مانند ابوسفيان و معاويه هر كدام پنج هزار درهم سهميه از بيت المال مقرر مى دارد،(350) ، در حالى كه اين روش و شيوه مخالف رفتار واضح و آشكار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است . و رفتار او همانند كفتارش براى ما حجت است .(351) محمدبن عمر و واقدى مى نويسد، سهام بطور مساوى ، در غنائم جنگ خندق تقسيم گرديد، و نيز در جنگ بدر به گونه مساوى تقسيم شد، و تنها عنائمى كه هر يك از رزمندگان ، از كشته خود بدست آورده بود، به او واگذار شد،(352) -2- بسيارى از مشركين قريش بدست انصار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، در جنگ هاى اسلام كشته شدند، اصولا كسانى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پناه دادند، و از او حمايت كردند، و تقدير خداوند چنين بود كه پيروزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از سوى انصار مدينة صورت پذيرد، و همين خود كافى بود كه خشم قريش پدر و برادر كشته را اين كه اولا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنان خبر داده بود: پس از من مورد حق كشى قرار خواهيم گرفت ، پس صبر كنيد تا هنگامى كه با من ملاقات كنيد،(353) و نيز انصار خود به اين نكته پى بردند، و لذا در گرد همائى (سايبان بنى ساعدة ) به اين موضوع تصريح مى كنند: ما از آن بيم داريم كسانى بعد از شما بر ما مسلط شوند، كه ما پدران و برادران و فرزندانشان را كشته ايم ،(354) ابن ابى الحديد گويد: پيش بينى انصار در اين رابطة تحقيق يافت ، و از آنچه مى ترسيدند، در جنگ (حره ) روى داد، زيرا انتقام مشركين در جنگ بدر، در مدينه از آنان گرفته شد. و حتى بلافاصله پس از انجام بيعت با ابى بكر، سران قريش كه از انصار كينه ها در دل داشتند، حتى چند روزى صبر كنند، بلافاصله از خود عكس العمل نشان دادند، ابن ابى الحديد گفتگوى مهاجرين را در مورد انصار بعد از انجام بيعت ابى بكر، و اظهار نارضايتى انصار از اين بيعت را ذكر نموده كه خلاصه اى از آن را در بخش بعد ذكر مى نمائيم .(355) 4- 5 نكوهش به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر دادند، مردم از مرگ تو ناراحت هستند، و نگران شده اند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه به فضل به بن عباس و على بن ابى طالب عليه السلام تكيه داده شود به سوى مسجد رهسپار گرديد، و پس از درود و سپاس پروردگار، فرمود: به من خبر داده اند، شما از مرگ پيامبر خود در هراس هستيد، آيا پيش از من ، پيامبرى بوده است كه جاودان باشد، آگاه باشيد، من به پروردگار خود ملحق خواهم بود و شما نيز به پروردگار خود ملحق خواهيد شد....(356) ترديدى نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مناسبتهاى مختلف ، و با صراحت و بدون هيچ ابهامى از مرگ خود خبر مى داد، در عرفه (357) در مكه (358) در غدير خم (359) در مدينه قبل از پيامبرى (360) و بعد از بيمارى خود(361) . و نيز تصريح قرآن يك بار به اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز بشر است (362) . و تمام احكام بشرى از قبيل خوراك و پوشاك و ازدواج و بيمارى و پيرى ، و در نهايت مرگ ، در مورد او همانند ديگر افراد بشر وجود دارد، و نيز با صراحت تمام ، مسئله مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را قرآن مطرح نموده است .(363) با توجه به همه اينها مسئله مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى همگان آشكار و روشن بوده است . اما چرا بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مسئله اى چنين واضح آن چنان انكار مى شود؟ 5- 5 انكار مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، روز دوشنبه وفات مى كند، ابوبكر در (سنح ) بسر مى برد، عمر در ميان مردم برمى خيزند، و اظهار مى دارد: بعضى از منافقين گمان دارند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مرده است ؟ مردم بدانيد، به خدا سوگند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نمده است ، بلكه به سوى پروردگار خود رفته ، به همان گونه كه موسى به سوى پروردگار خود رفت ، او چهل روز از نظر مردم خود غايب بود، و پس از اين كه گفته شد، او مرده است ، به نزد قوم خود بازگشت . و به خدا سوگند، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم باز مى گردد و دست و پاى كسانى را كه گمان برده اند او مرده است ، قطع خواهد نمود،(364) و عمر هم چنان مردم را بيم مى داد، و در هراس گزارد.(365) و عمر آنقدر اين كلمات را تكرار كرد كه دهانش كف آورد،(366) . تا اين كه ابوبكر آمده دستور مى دهد، عمر ساكت شود، و او ساكت شده ، و به مردم مى گويد، مردم اين ابوبكر است با او بيعت كنيد و خود با ابى بكر بيعت مى كند،(367) و عباس عموى پيامبر صلى عليه و آله و سلم ، فرياد بر آورد؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى ميرد چنانچه ديگران مى ميرند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را دفن كنيد، آيا شما يك بار مى ميريد، و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دوبار؟ خداوند بزرگوارتر از اين است كه پيامبر خود را دوبار بميراند، اگر چنين باشد كه گوئيد، براى خداوند مشكل نيست كه (پس از اين ) قبر را بشكافد، و اگر بخواهد او را زنده از قبر بيرون آورد. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رحلت ننمود مگر اين كه راه را واضح و آشكار را روشن نمود، حلال را حلال ، و او هم چون چوپانى نبود كه به دنبال گوسفندان خود بر فراز قله ها رود، و گوسفندان خود را خار و خاشاك بدهد، و آبخور را گل آلود نمايد...(368) و چون ابوبكر خبر وفات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را دريافت نمود، خود را به مسجد رساند، در حالى كه عمر مشغول صحبت بود، ابوبكر خود را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى رساند، و روپوش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را بر مى دارد، و مى گويد:اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرگ مقدر به تو دست يافت ، و ديگر، مرگ ديگرى براى تو وجود نخواهد داشت ، آنگاه از منزل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خارج مى شود، و هنوز عمر صحبت مى كند، ابوبكر به او مى گويد: آرام باش ، ساكت شو، و عمر توجهى نمى نمايد. ابوبكر به سخن مى آيد: هر آن كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را مى پرستد، بداند كه او مرده است ، و هر كه ، خداى را مى پرستد بداند كه خداوند هرگز نمى ميرد. سپس اين آيه را تلاوت نمود:(( و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقيبه فلن يضر شيئا )) (369) : محمد صلى الله عليه و آله و سلم نيست جز پيامبرى همانند پيامبران گذشته اگر بميرد و يا كشته شود، به عقب بر مى گرديد، هر كس به عقب برگردد به خداوند ضررى نمى رساند.(370) عمر گفت : گويا اين آيه را پيش از اين هرگز نشنيده بودم ،(371) و گفت : آيا اين آيه در قرآن است ؟(372) 6- 5 اشكال و دفاع هيچ ترديدى وجود ندارد كه عمر در آغاز، مرگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را انكار نمود، و نيز اين انكار تا هنگامى بود كه ابوبكر خود را به مدينه نرسانده بود، و پس از اين كه ابوبكر از (سنح ) به مدينه آمد، و آن آيات را براى عمر خواند، عمر از انكار دست كشيد، و آن را يك مسئله عادى دانست . آيا واقعا عمر، در مورد مرگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ترديد داشت ؟ و يا اين كه مصلحت ايجاب مى كرد، انكار كند، و بعد اقرار نمايد؟ قاضى القضاة عبدالجبار معتزلى گويد: اولين انتقادى كه از عمر نموده اند اين است كه او نمى دانست پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز ممكن است بميرد، و اين كه مرگ در مورد پيامبران الهى نيز وجود دارد، و به همين جهت گويد: به خدا سوگند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نمرده است .... و چون ابوبكر آياتى از قرآن براى او تلاوت مى كند، گويد؛ اكنون يقين پيدا كردم .... قاضى القضاة در پاسخ گويد، چون عمر اين آيات را خوانده بود كه گويد: (( ليظهره على الدين كله )) : تا اينكه او را بر همه اديان پيروز گرداند(373) ، و (( ليبدلنهم من بعد خوفهم امنا )) : و ترس آنان را به امنيت تبديل نمايد،(374) بر اين باور بود كه پيامبر(ص ) بايستى در زمان حيات خود بر همه اديان پيروز شود و چون مسئله تحقق نيافته بود پس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نبايد بميرد. و سيد مرتضى (ره ) در پاسخ اين دفاعيه گويد: عمر با اين انكار، يا خواسته است اصل مرگ را انكار نمايد، و اين كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم هرگز نيم ميرد، و اين كه محال است پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بميرد، و يا اينكه منكر مرگ پيامبر است در اين حال ، و فعلا، زيرا هنوز دين او بر همه اديان پيروز نشده است ، و از اين قبيل مسائل چنانچه صاحب كتاب گويد: شبهه اى براى عمر در اين رابطه رخ داد. در صورتى كه انكار او را به صورت اول بدانيم ، از مسائلى نيست كه خردمندى در آن ترديد داشته باشد، و يقين به اين كه هر انسانى مى ميرد، براى هيچ كس قابل ترديد نمى باشد، و نيز يقين به مرگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، چنانچه پيامبران قبل از او از دنيا رفتند، از نظر آئين اسلام امرى است واضح و روشن ، و نيازى نبود كه در اين رابطه آياتى از سوى ابوبكر خوانده شود، تا اين مسئله روشن و آشكار گردد. و اگر انكار عمر، به صورت دوم باشد، كه قبل از نابودى همه اديان ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا نمى رود، اولين اشكالى كه وارد مى شود، در نوع استدلال ابوبكر است ، كه از اين آيه استفاده نموده است : (تو خواهى مرد و آنان نيز مى ميرند)، زيرا عمر اصل مرگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را، در اين فرض ، انكار ننموده ، و تنها مخالفت او به خاطر جلو افتادن مرگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است ، و آيه ياد شده و نظير آن ، متعرض تاءخير و تقديم رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نشده ، و اصل مرگ را براى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ممكن مى شمارد. و ديگر اين كه چگونه اين شبهه ، در ميان اين همه مردم فقط براى عمر بوجود آمد؟ و از كجا و به كدام دليل و آيه و يا روايت ، چنين حدسى زد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم چون موسى به ميقات رفته و برمى گردد و دست و پا قطع مى كند؟ و چگونه آيات :(( ليظهره على الدين كله ) و (ليبدلنهم من بعد خوفهم امنا )) ، به دوران زندگى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم حمل نموده است ، و تحقق اين آرمان را در آينده ندانسته است ؟ و چگونه شد كه اين مسئله به ذهن شخص ديگرى جز او خطور نكرد، و چگونه به مرگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم يقين پيدا نمى كند هنگامى كه آن حزن و اندوه فراوان مردم را مى بيند؟ و چگونه اين شبهه را در حال بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مطرح نمى كند، در حالى كه حزن و اندوه و بى تابى خانواده و اصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مى بيند، كه چگونه در هراسند، مبادا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از ميان آنان برود. و هنگامى كه اسامه براى تاءخير در حركت سپاه خود عذر مى آورد كه نخواستم از مسافرين حال تو را جويا شوم ، خوب بود عمر مى گفت : اين بى تابى چرا، خداوند بر شما منت نهاده است كه تا وعده هايش محقق نشود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا نخواهد رفت .(375) و اصولا چرا عمر كه اين شبهه در ذهن او پديد آمد، هنگامى كه با گفته ابى بكر فقط (و نه با هشدار عباس عموى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيش از ابى بكر) به اشتباه خود پى مى برد، اين استدلال را ذكر نكرده و فقط پسنده مى دارد به ذكر اين كه : گويا من اين آيات را كه دلالت بر مرگ پيامبر دارد، قبلا نديده بودم . و به فرش اين كه چنين شبهه اى در ذهن او پديد آمد، چرا قبل از بررسى از صحت و خلاف آن ، شعار بدهد، زيرا شبهه بوده ، و به آن يقين نداشته است . و البته ابن ابى الحديد، دنباله سخن سيد مرتضى (ه ) اشكالى بر گفته سيد وارد نموده كه مشكلى را نمى گشايد از ذكر و پاسخ به آن جهت جلوگيرى از به درازا كشيدن بحث خوددارى شد. و نيز هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از عمر علت تاءخير شركت در سپاه اسامه را سؤ ال مى كند، پاسخ مى دهد نخواستيم اگر مسئله اى روى دهد در مدينه نباشيم ، همه اين مسائل را عمر يك جا فراموش مى كند؟ وليكن با بررسى دقيق تر انگيزه طرح اين موضوع ، را در هدفى ديگر مى يابيم ؛... 7-5 انگيزه انكار مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بنابر آنچه گذشت ، لازم نيست در اين مورد به عمر نبست جهل و نادانى بدهيم ، و او را مردى ناآگاه نبست به اين مسائل بدانيم ، چنانچه قاضى القضاة چنين مسئله اى را عنوان مى كند، و از جمله انتقادهائى بر او مى شمارد. و يا اينكه او را مردى بدانيم كه عظمت فاجعة او را دهشت زده كرده ، و مدهوشانه بگويد، بخدا سوگند او نمرده است ...(376) . البته ممكن است انسان دچار شوكه شود، و سخنرانى نامربوط بر زبان جارى سازد، اما اصولا چنين حالتى در شرايط خاصى به انسان دست مى دهد، مثلا به طور ناگهان با مسئله مهمى مواجه شود، و اين مسئله لااقل براى عمر چنين نبوده زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم طبق بعضى روايات حتى يك سال قبل از رحلت خود از آن خبر داده ، و يا از ماه رمضان ، و يا ذى الحجة ، و نيز در دوران بيمارى ، بارها و بارها مردم را از رحلت خود خبردار مى نمود. با بررسى كوتاهى از حوادث آن روز، و نتايجى كه بعدها اين حوادث به بار آورد، ادعاى عمر را در انكار مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، نمى توان ساده تلقى نمود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صبحگاه دوشنبه در هنگامى كه مى شنود، ابابكر با مردم نماز مى خواند، با زحمت بسيار به مسجد مى آيد، و خود نماز را اقامه مى كند، و ابوبكر را كنار مى زند، تا نماز خواندن ابابكر را دليل بر جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ندانند(377) ، و همين حركت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به دليل اين كه ابوبكر در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، گفتند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوبكر اقتدا نمود، و بعد آن را نشانه تاءييد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از خلافت ابى بكر دانستند. و خروج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را براى نماز، علامت منصرف نمودن ابابكر از نماز ندانستند(378) پس از آن به منزل رفته ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اندكى بهبود مى يابد، ابابكر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اجازه مى خواهد كه نزد زنش (خارجة ) به (سنح ) برود،(379) . ابوبكر با اين اطمينان از مدينة به سنح بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت مى كند، ابوبكر در مدينه نيست ، دستورات فراوان و سفارشات مكرر نسبت به على عليه السلام شده ممكن است با يك حركت كوچك ، خلافت در اختيار على عليه السلام قرار گيرد، احتياط حكم مى كند، تا رسيدن ابوبكر كه جهات مثبتى براى احراز خلافت دارد، از قبيل كهولت سن هجرت مصاحبت با رسول خدا، سبقت در اسلام بر بسيارى از مهاجرين ، حتى از خود عمر، نيز برتر است بايد پيش بينى هاى لازم انجام شود، و مردم به چيز ديگرى سرگرم شوند، مخصوصا انكار مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه در صورت زنده بودن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مسئله خلافت خود بخود منتفى است . طرح ، طرحى بسيار جالب بود، سريع و خيلى زود مردم را تحت تاءثير قرار داد، زيرا مردم واقعا علاقه مند بودند رهبرشان زنده بماند، بخصوص اين كه براى نقشه طرح شده شاهدى از قرآن در مورد يكى از پيامبران بياورد، و به مردم بگويد، نگران نباشيد، پيامبرتان نمرده ، او به مانند موسى به ملاقات خداى خود شتافته است ، و بزودى بر مى گردد و منافقين را كه مرگ او را باور داشته اند، شكنجه نموده و دست و پاى آنان را قطع مى كند. عمر با اين نقشه چند را به حاضرين ديكته مى كند: - 1 - اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زنده است ، و تا زنده است نيازى به جانشين ندارد، پس نبايد اقدامى در اين راستا صورت گيرد. - 2 - كسانى كه معتقد به مرگ پيامبر هستند، منافق مى باشند، و اقدام به بيعت ، يعنى اعتقاد به مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و در نتيجه يعنى نفاق . - 3 - تهديد كسانى كه اقدام به بيعت مى نمايند، به قطع دست و پا و شكنجه . و عمر با اين شيوه ابتكار عمل را بدست مى گيرد، و آنچنان با شدت و حرارت اين موضوع را پى در پى تكرار مى كند، كه طبق گزارشات رسيده دهانش به كف مى نشيند، و تا مدت لازم فرصت عكس العمل را از دست مردم مى ربايد، بجز از سوى تنى چند كه تحت تاءثير قرار نگرفته بودند اعتراض به اين مقال نمى شود، و توجهى به اعتراض آنان ، صورت نمى پذيرد. ابن ام مكتوم آياتى را كه متضمن مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است ياد آور مى شود، اما عمر به كار و گفتار خود ادامه مى دهد، (380) . عباس بر مى خيزد و فرياد مى زند: اى مردم آيا (راجع به اين موضوع ) كسى چيزى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده است ؟ و مردم پاسخ مى دهند: نه ....؛ و مى گويد:اى عمر تو خود از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمينه دانشى دارى ؟ نه ... حتما نه ... عباس : پس اى مردم بدانيد و آگاه باشيد، هيچ كس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمينه چيزى ندارد كه بگوييد. بنابر اين به آن خداوندى كه بى همتاست ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را مرگ دريافته ، و او مرده است ،(381) . و به روايتى ديگر، عباس گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صد در صد است ، او بشر است ، و مانند ديگران قابل تغيير است او را دفن كنيد، او بزرگوارتر از اين است كه دوبار طعم مرگ را بچشد، شما به يك بار بميريد، و او دوبار؟ اى مردم او را دفن كنيد، هيچ بر خداوند گران نيست كه خاك را از او به يك سو زند؟ اگر شما در اين گفتار راست آمده ايد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مرگ فرا نرسد، تا مگر تمام احكام دين را استوار بدارد...؟ اى مردم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بخاك سپاريد، (382) . و آنچه تاءييد مى كند كه رفتار عمر به اين گونه ، يك حركت ساده نيست كه از روى دهشت ، صورت گرفته است ، هم سوئى كسانى است كه در طول اجراى اين برنامه و تا پايان زندگى خود، در همه جا بر ضد على عليه السلام تاخته اند، به اين گزارش توجه نمائيد: عايشه گويد، عمر، و مغيرة بن شبعة اجازه ورود به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خواستند، من به آنان اجازه دادم ، آنان وارد شدند، و من غرق در حجاب خود بودم ، عمر نگاهى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم انداخت و گفت : واى ... پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چگونه بيهوش است ...! سپس در هنگام خروج به نزديك در رسيدند، كه مغيرة به عمر روى نموده مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است ...! عايشة : مغيرة ! تو دروغ مى گوئى ... بلكه تو مردى هستى در جستجوى فتنه ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نخواهد مرد مگر آن كه خداوند همه منافقين را نابود گرداند، عايشة گويد: پس از آن ابوبكر وارد شد، نگاهى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم انداخت و گفت : انالله و انااليه راجعون ! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت نموده ...و به سوى مسجد رفت ، (383) . ابوبكر وارد مسجد مى شود، و عمر را به آرامش دعوت مى كند، آنگاه مى گويد: هر كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را مى پرستيد، بداند كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را مرگ فرا گرفت ... و عمر گفتار ابى بكر را مى پذيرد. و آنگاه مردم را به سوى بيعت با ابى بكر دعوت مى نمايد،(384) . مگر ابوبكر چه ديد كه عايشه او را باور كرد، و نتوانست مغيرة را تصديق نمايد، و ابوبكر به عمر چه گفت : جز آنچه را قبلا ابن ام مكتوم ، و عباس به او گفته بودند، كه از آن دو نپذيرفت و از ابوبكر پذيرفت ، آيا ابوبكر بجز آنچه را قبلا ابن ام مكتوم و عباس گفتند، چيز ديگرى به عمر گفت ؟ و چرا در آن موقع آيات مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به ياد نياورد، و اكنون به ياد مى آورد، و مى گويد: گويا اين آيات را من پيش از اين اصلا در قرآن نديده بودم (385) و يا اين كه اين آيه اصلا در قرآن وجود دارد؟(386) . و هنگامى كه ابوبكر به او مى گويد: اصرار نكن ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرده است ، باور مى كند، و زانوانش سست مى گردد و بر زمين مى نشيند؟،(387) . و اكنون متوجه مى شويم كه چرا پپامبر اكرم صلى الله عليه و آله بارها در خطبه هايش از مرگ خود خبرى مى دهد و اصحاب خود را نكوهش مى كند، تا در مرگ او ترديد ننمايند. ****************** 8 - 5 در خواست قصاص ...! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اظهار مى دارد: اگر از سوى من به كسى ناروائى رسيده ، اظهار دارد تا جبران كنم ، و يا مرا ببخشد، و يا مرا ببخشد، و اگر به كسى وعده اى داده ام ، بگوييد، تا وفا كنم ، و اگر كسى دردى دارد، و يا خواسته اى ، بگويد: تا براى او دعا كنم ،(388) . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر كسى چيزى بدهكار است ، پرداخت كند، گناهى كرده جبران كند، و نگويد رسوا شدم ، آگاه باشيد رسوائى دنيا بهتر از رسوائى در آخرت است ، مردى برخواست و گفت : من در سه درهم مال خدا خيانت نموده ام ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: و چرا خيانت كردى ؟ عرض كرد: به آن نياز داشتم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به فضل دستور داد آن را دريافت كند، مرد ديگرى برخاست و گفت : من دروغگو، بد زبان و خواب آلود هستم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خدايا راستى و ايمان نصيب او گردان . مرد ديگرى برخاست و عرضه داشت : من دروغگو و منافق هستم ، و جنايتى نيست كه مرتكب نشده باشم ؛ عمر برخواست و گفت : خود را رسوا نمودى اى مرد! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى عمر؛ رسوائى دنيا آسان تر از سوائى در آخرت است ، خدايا راستى و ايمان نصيب او گردان ، و امر او را مبدل به خير و خوبى نما،(389) . اعتراض عمر در اينجا بى منظور و بدون هدف نمى باشد، در بسيارى از موارد عمر اعتراضاتى دارد، و تاريخ بسيارى از موارد را ثبت نموده است (390) ، زيرا اولا جراءت و جسارت مخالفت دستورات صريح پيامبر اكرم ، در او بوجود مى آيد، ديگر اينكه در آينده نيز از آن بهره مى جويد، و زمينه را براى اظهار نظر در مقابل دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فراهم مى كند، چنانچه در حديث (كتف ) خواهيم ديد، و در سپاه اسامة نمونه اى از آن مشاهده كرديم ، و در سقيفة بنى ساعدة نيز جلوه هائى از اين حركت را مشاهده خواهيم نمود. ولى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز در اين مورد، به مانند بسيارى از موارد ديگر، پاسخ لازم را به او مى دهد. اما راويان حديث نيز در صدد جبران برآمده دنباله حديث ياد شده را چنين بيان مى كنند: سپس عمر كلمه اى گفت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، خنديد و فرمود: عمر با من است ، و من با او هستم ، و پس از من حق با اوست هر چه بخواهد،(391) . و ابن كثير نيز دنباله روايت را به همين گونه نقل مى كند، وليكن در پايان حديث گويد: اين حديث هم از نظر متن و هم از حديث سند، بسيار عجيب و غريب به نظر مى رسد،(392) . 9 - 5 حديث ثقلين قبلا گفته شده تعدادى از آثار نويسان ، ضمن بازگو نمودن آخرين سخنان و خطبه هاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم يادى از گفتار رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم در مورد (ثقلين ) ننموده اند، گرچه اصل حديث ثقلين ، و مفاد آن را نمى توانند انكار كنند، اما چرا اين فقره از خطبه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را حذف ، نموده اند، گرچه برخى از محدثين در مناسبت هاى ديگر، در هنگام بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، حضرت توصيه به آن را فراموش نكرده است چنانچه گذشت ، نظر به اين كه حديث ثقلين از جمله مواردى است كه به خلافت اميرالمؤ منين تصريح دارد، زيرا چنانچه خواهيم دانست على عليه السلام ، از مصاديق بارز و آشكار عترت است ، و خواستند چنين وانمود كنند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابى بكر دستور خواندن نماز را صادر نموده است ، و اين دستور ناسخ فرمان هاى پيشين پيامبر است ، پس هر آنچه تصريحى در اين مورد به شمار مى آيد، اگر ناگفته ماند، كار را آسان تر مى گرداند،(393) و اكنون سخنى چند در مورد حديث ثقلين : - 1- متن حديث : حديث ثقلين به گونه اى مختلف از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده ، وليكن همه آن ها داراى مضمون واحدى هستند، و ما نمونه از روايات متعدد ثقلين را كه در هنگام بيمارى ، و در جمع اصحاب خود بيان داشته است نقل مى كنيم : حضرت در هنگام بيمارى و در خانه خود، در حالى كه اطاقى كه پيامبر در آن بسترى است مملو از اصحاب است خطاب به آنان مى فرمايد: مردم ، نزديك است بزودى از دنيا بروم ، و من جاى عذرى براى شما باقى نگذاردم آگاه باشيد: كتاب خداوند عزوجل ، و عترت خود را در ميان شما مى گذارم و مى روم ، و سپس دست على عليه السلام را بلند كرد و فرمود: اين على است كه با قرآن است ، و قرآن به همراه على عليه السلام است ، و از يكديگر جدا نشوند، تا اين كه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.(394) در اين روايت لفظ (ثقلين ) وجود ندارد، اما در بسيارى از روايات از لفظ (ثقلين ) استفاده شده ، و به همين جهت ، حديث را با الفاظ مختلف ، و مضمون واحد (ثقلين ) ناميده اند: (( انى تارك فيكم الثقلين ، كتاب الله و عترتى )) و در بعضى از آن ها: (( كتاب الله و عترتى ، اهل بيتى )) دارد، و ما در همين بخش مناسبت هاى مختلف صدور حديث را بيان مى داريم . 10- 5 تفسير واژگان (ثقلين ): ابن اثير (وفات - 606 ه -. ق ) در تفسير واژگان ، حديث (النهايه ) كلمه (ثقل ) را به مناسبت حديث ياد شده چنين تفسير مى كند، گويد: در حديث است : (( انى تارك فيكم (الثقلين ) كتاب الله و عترتى )) به اين جهت كتاب خدا و عترت را (ثقلين ) ناميد، زيرا عمل طبق آن دو، سخت و سنگين است ، (ابن اثير واژه را ثقلين دانسته ، برخلاف محقق كتاب كه آن را (ثقلين ) به فتح ثاء وقاف دانسته است - مؤ لف ). و به هر چيز گران بها (ثقل ) گفته مى شود، و اين كه كتاب خدا و عترت را (ثقلين ) ناميد، به جهت بلنداى مرتبه و عظمت آن دو مى باشد،(395) . طريحى (وفات 1058 ه -. ق ) (ثقلين ) به كسر (ثاء) و سكون (قاف ) دانسته ، و گويد: به اين جهت آن دو را (ثقلين ) ناميد، زيرا عمل بر طبق آن دو، سخت و سنگين است . و گفته شده : (ثقل ) به معناى زاد و توشه مسافر است ،(396) . ابن منظور گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اواخر عمر خود فرمود: (( انى تارك فيكم الثقلين : كتاب الله و عترتى )) . و باين گونه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، قرآن و عترت خود را دو گوهر گرانمايه ناميد. ثعلب گويد: به اين جهت ثقلين ناميده شدند، زيرا ياد گرفتن دستورات آنان و عمل به آن دستورات سخت و مشكل است ، گويد: اصل معناى (ثقل ) اين است كه عرب به هر چيز نفيس و با ارزشى كه امنيت دارد و مصون است (ثقل ) گويد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، براى نشان دادن عظمت و مقام و منزلت اين دو، آن ها را (ثقل ) ناميد. و اينكه به شخصيت والامقام و عزيز (ثقل ) مى گويند، به همين مناسبت است . و خداوند جن و انس را (ثقلان ) ناميد به اين جهت است كه جن و انس برتر از ديگر مخلوقات زمين است ، و برترى آنان بواسطه قدرت تميز و عقلى است كه دارند. و نيز (الثقل ) به معناى (الثقل ) نيز مى باشد: سنگين ،(397) . عترت : امام صادق عليه السلام فرمود: از اميرالمؤ منين على عليه السلام ، در مورد اين گفته رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم : (( انى مخلف فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى )) سؤ ال شد: عترت كيست ؟ فرمود: من و حسن و حسين عليهماالسلام و امامان نه گانه از فرزندان حسين عليه السلام ، و نهمين آنان مهدى قائم آل محمد، از كتاب خدا جدا نشوند و كتاب خدا از آنان جدا نشود، تا در كنار حوض كوثر نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حضور يابند، و در حديث ديگرى از او سؤ ال مى كنند عترت كيست ؟ مى فرمايد: اهل عباء (اصحاب كساء). از ابن اعرابى است (تغلب از او نقل مى كند): (عترت ): فرزند انسان ، و ذريه او از صلب خودش ، و به همين جهت ذريه محمد صلى الله عليه و آله و سلم از على عليه السلام و فاطمه (س ) عترت پيامبرند. تغلب گويد: به او گفتم : اين كه ابوبكر در سقيفه گويد: ما عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هستيم ، چه گوئى ؟ گفت : مقصودش شهر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و حوزه اوست ، و عترت محمد بناچار فرزندان فاطمه هستند،(398) ابن اثير گويد:(( عترة الرجل :)) نزديك ترين افراد به انسان را (عترة ) گويند، (بنابراين تعريف ابن اثير) عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديك ترين خويشان اوست ، فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و نيز على و فرزندان اوست .(399) ابن اثير خود اين قول را اختيار نكرده ، و آن را به ديگران نسبت مى دهد، اما خود گويد: عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرزندان عبدالمطلب است ، اما با تعريفى كه از عترت نمود، نزديك ترين افراد به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على و فرزندان اوست ، و اگر در بعضى موارد (عترت ) اطلاق شده است و به فرزندان عبدالمطلب ، مطلقا، به دليل قرينه موجود بوده ، چنانچه طبق گفته ابن اثير در جنگ بدر، اسيران بنى هاشم ، از جمله عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را، عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ناميدند، و به رسول خدا گفتند: اينان عترت تو مى باشند. و در پايان ابن اثير گويد: معروف و مشهور اين است كه عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خانواده او هستند كه زكوة بر آنان حرام است ،(400) . ابن منظور گويد: (عترة ): خويشاوندان انسان ، پسر و يا دختر... ابن سيدة گويد: عترت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرزندان فاطمة (س ) است . ازهرى گويد: و در حديث زيدبن ثابت است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: (( انى تاركم فيكم الثقلين ... )) گويد: و محمد ابن اسحق گفته است ، اين حديث صحيح است ، و مثل آن است ، روايت زيدبن ارقم و ابوسعيد خدرى . ابوعبيدة و ديگران گويند: (عترت ) و (اسرة ) و (فصيلة ) خويشان نزديك انسان هستند. ابن اعرابى گويد، عترت فرزندان انسان ، و ذرية ، و نسل او، از خودش مى باشد، گويد: پس (عترت ) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرزندان بتول عليهماالسلام هستند... و در پايان گويد و مشهور آن است كه (عترت ) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اهل بيت او مى باشند و آنان كسانى هستند كه زكوة و صدقات واجب بر آنان حرام ، و آنان (ذوالقربى ) هستند و خمس ، كه در سوره انفال از آن ياد شده ، به آنان تعلق دارد.(401) ابن ابى الحديد گويد: (عترت ) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خانواده نزديك و فرزندان او مى باشند، و درست نيست كه افراد قبيله او را عترتش بدانيم ، و اين كه ابوبكر در روز سقيفه گفت : ما عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هستيم ، از باب مجاز است ، مثل اينكه فرزندان ابنان بگويند ما عموزاده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هستيم ، زيرا در حقيقت عموزاده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيستند، اما در مقام تفاخر به فرزندان قحطان ، خود را عموزاده پيامبر مى دانند، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خود معناى عترت را بيان داشته در آن مورد كه مى فرمايد: سقلين عترت من ، يعنى اهل بيت من هستند، و اهل بيت خود را در هنگام نزول آيه تطهير(402) به اين گونه كه (كساء) روى فرزندان خود و فاطمه (س ) و حسن و حسين ، و داماد و عموزاده اش على عليه السلام مى گستراند و عرضه مى دارد: خدايا اين ها اهل بيت من هستند.(403) بنابراين اگر (عترت ) در غير از موارد ياد شده نيز به كار برده شده است به معناى حقيقى نبوده ، و معناى حقيقى آن فقط فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است . كه خود معرفى مى كند. اربلى گويد: افزون بر آنچه ما در مورد عترت ذكر نموديم ، مطلبى است كه كتاب مطالب السئول آن را نقل نموده است ، مطالب السئول تاءليف شيخ بزرگوار كمال الدين ، محمد بن طلحة مى باشد، و او شيخى مشهور و فاضل نام آورى بود، گمان دارم در سال 654 - بدرود زندگى گفت ، وضعيت و بلنداى رتبه و زهد و ترك منصب وزارت شام ، و بريده شدن از مسائل دنيوى او معروف است ، اين كتاب را در دوران انقطاع خود از دنيا به نگارش در آورد، مذهب او شافعى و از بزرگان آنان بود، او در مورد عترت گويد: (عترت ): قبيله و عشيره انسان است ، و گفته شده : فرزندان انسان است ، در هر دو صورت ، عبارتند از فرزندان فاطمة (س )، زيرا آنان نزديك ترين افراد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند، و نيز فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى باشند زيرا فرزندان دختر انسان نيز فرزندان خود اوست ، چنانچه خداوند عيسى را از ذكية ابراهيم مى داند،(404) . در حالى كه عيسى بدون پدر بوجود آمد،(405) . اهل بيت : اهل و آل هر دو به يك معنا هستند(406) جوهرى گويد: (الاهل ): خانواده انسان ، و (اءهل ) الدار: ساكنين خانه ، و (آل ) الرجل : خانواده و عيال انسان ، و نيز پيروان انسان است (407) . ابن سيدة گويد: (الاهل ): قبيله و بستگان و خويشان انسان است (408) . ابن منظور گويد: اهل الرجل : نزديك ترين افراد به انسان ، و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زنان و دختران و داماد او، يعنى على عليه السلام است ، و نيز گفته شده : زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و مردانى كه آل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هستند،(409) . اين بود معانى كه براى (اهل ) و (آل ) در نظر گرفته اند، و اين كه در ميان دامادهاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را جزء اهل پيامبر دانسته اند، خود گواه بر خصوصيتى است كه على عليه السلام دارد. و ديگر دامادها، و نيز زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داراى آن نمى باشند. اما مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اهل بيت خود كه در قرآن به آن اشاره كرده است افراد به خصوصى است كه پيامبر صريحا از آنان نامبرده است : مسلم در باب فضائل اهل بيت از عايشه روايت مى كند: صبحگاهى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خارج شد در حالى كه عباى مشكى از پشم در برداشت ، در اين هنگام حسن بن على عليه السلام وارد شد، حضرت او را به زير عباى خود قرار داد، و بعد حسين عليه السلام آمد، او را نيز در زير عباى خود جاى داد و بعد فاطمه (س ) آمد و همچنين او را در زير عباى خود قرار داد، پس از آن على عليه السلام آمد، او را نيز زير عباى خود جاى داد، سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند اراده مى نمايد كه آلودگى را از شما اهل بيت بزدايد(410) و نيز در باب فضائل على عليه السلام ، در هنگام نزول آيه مباهله : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، على عليه السلام و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را فرا مى خواند، و مى فرمايد: اينان اهل بيت من هستند(411) . و بسيارى از كتب معتبر اهل سنت صريحا اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را عبارت از اميرالمؤ منين على و امام حسن و امام حسين و فاطمه زهرا عليهم السلام مى دانند(412) . ابن ابى الحديد گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عترت خود را بيان داشته ، و در آنجا كه گويد: (( انى تارك فيكم الثقلين ،)) فرمود: (( عترتى اهل بيتى :)) عترت من اهل بيت من است ، و در جاى ديگر اهل بيت خود را معرفى مى كند، در هنگامى كه عباء را روى آنان قرار مى دهد، و در هنگامى كه آيه تطهير نازل مى شود، عرضه مى دارد پروردگارا، اينان اهل بيت من هستند، آلودگى را از آنان دور گردان (413) . و به اين گونه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هرگونه ابهامى را از بين مى برد. راوى از زيد بن ارقم سؤ ال مى كند: اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چه كسانى هستند؟ زنان او؟ در پاسخ گفت : نه . و بخدا سوگند: زن زمانى را با شوهر خود مى گذراند، شوهرش او را طلاق مى دهد، و زن به نزد پدر و خانواده خود باز مى گردد، اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اصل و ريشه اوست ، خويشان او هستند كه صدقه بر آنان حرام است .(414) و با اين كيفيت روشن مى شود: مقصود از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خاندان او هستند كه صدقه بر آنان حرام است و آنان عبارتند از على عليه السلام و فاطمه و يازده فرزندانش : مسند احمد بن حنبل از ام سلمة ، گويد: در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى در خانه بود خادمه منزل گفت : على عليه السلام و فاطمة و حسن و حسين عليهم السلام ، دم در ايستاده اند! ام سلمه گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من دستور داد از من كنارگير و فرصت را براى اهل بيت من واگذار، من اندكى از خانه فاصله گرفتم ، على عليه السلام و فاطمة و حسن و حسين ، در حالى كه خردسال بودند وارد شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دو كودك را در دامن خود قرار داد و بوسيد، و يك دست به گردن على عليه السلام و دست ديگر به گردن فاطمة گذارد و هر دو را بوسيد آنگاه رواندازى مشكى روى آنان قرار داده و فرمود: خداوندا به سوى خود و نه بسوى آتش ، من و اهل بيتم را فرا خوان ، ام سلمة گويد، عرض كردم : و من اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ؟ فرمود: و تو؟ در جايگاه خود قرار دارى و منزلت تو نيكوست . و روايتى ديگر به همين مضمون ابى سعيد خدرى از عايشة روايت نموده است (415) . لازم است گفته شود: (اهل بيت ) در آيه تطهير شامل زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمى شود، به دليل همين روايت كه ذكر شد، و ديگر اين كه اگر در مورد زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى بود بايستى لفظ خطاب به صورت تاءنيث باشد: چنين : (ليذهب عنكن الرجس ): از شما زنان آلودگى را بزدايد، در حالى كه به لفظ مذكر آمده است : (ليذهب عنكم الرجس ) لفظ در اينجا مذكر است ، و قاعده عرب چنين است كه اگر مذكر و مؤ نث در يك خطاب ، وجود داشت خطاب به لفظ مذكر صورت مى گيرد. 11 - 5 تواتر حديث ثقلين ترديدى نيست كه حديث ثقلين متواتر است ، و بسيارى از علماى اهل سنت به آن اعتراف نموده ، حتى ابن حجر، در هنگامى كه حديث ثقلين را ذكر مى كند، گويد: حديث ثقلين با سندهاى بسيارى ، توسط بيست و چند نفر از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت شده است . و گويد: گونه هاى مختلف صدور حديث در شبهه يازدهم بيان شد. برخى از موارد آن ، نيز در حجة الوداع ، و برخى ديگر در مدينة در حالى كه خانه اش مملو از اصحاب بود، و برخى از اين روايات در غدير خم ، و برخى ديگر بعد از بازگشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از طائف ، گفته شده و تكرار حديث ثقلين به دليل اهتمامى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد قرآن و عترت داشته است ،(416) . و اكنون برخى از روايات و گونه هاى مختلف حديق ثقلين ، را ياد مى كنيم : 1- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:اى مردم من چيزى را در ميان شما مى گذارم و مى روم ، اگر به آن عمل نمائيد، هرگز گمراه نشويد؛ كتاب خدا و عترت من و اهل بيتم .(417) 2- و فرمود: چيزى را در ميان شما مى گذارم و مى روم كه اگر به آن تمسك جوئيد هرگز گمراه نشويد، كتاب خداوند كه رشته اش از آسمان به زمين پيوند خورده ، و عترت من ، اهل بيتم ، و هرگز اين دو از يك ديگر جدا نشوند، تا اين كه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند،(418) . 3- و نيز فرمود: من دو خليفه از خود بر جاى مى گذارم كتاب خداوند و عترتم ، اهل بيت خود،(419) 4- و نيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نزديك است ، فرا خوانده شوم و دعوت حق را اجابت نمايم و من دو چيز گران ، در ميان شما مى گذارم و مى روم ، كتاب خدا، و عترتم ، اهل بيتم ... و خداوند لطيف و آگاه به من خبر داد: اين دو هرگز از يكديگر جدا نشوند تا اين كه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند، ملاحظه كنيد چگونه با آن دو رفتار خواهيد نمود، (420) . 5- و نيز هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از حجة الوداع بازگشت ، در غدير خم فرود آمد و فرمود: گويا من دعوت شده ام ، و اجابت نمودم ، من دو چيز گران را در ميان شما مى گذارم و مى روم ، يكى از آن بزرگتر و عظيم تر از ديگرى است : كتاب خداوند و عترت ، پس نيك بنگريد چه گونه دستورات مرا درباره آن دو اجرا مى كنيد، زيرا آن دو از يك ديگر جدا نشده تا اين كه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. سپس فرمود: خداوند مولاى من است ، و من مولاى هر مؤ منى ، پس آنگاه دست على عليه السلام بگرفت و فرمود: هر كسى كه من مولاى او هستم على عليه السلام مولاى اوست ...(421) . 6- و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هنگام بيمارى ، در حضور جمع اصحاب ، در خانه اش فرمود: اى مردم من به زودى و به سرعت از ميان شما مى روم و من حجت را بر شما تمام كردم و راه عذر آوردن را بستم ، آگاه باشيد؛ من كتاب خدا و عترت خود اهل بيتم را به جاى خود مى گذارم ، سپس دست على عليه السلام بگرفت و فرمود: اين على عليه السلام است ، بهمراه قرآن است ، و قرآن بهمراه على عليه السلام و از يك ديگر جدا نشوند تا اين كه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند...(422) ملاحظه مى شود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مناسبتهاى مختلف ، از ثقلين ياد مى كند و دستور مى دهد، به آن تمسك جوئيد، و وجوب تمسك به آن متواتر است ، و هيچ ترديدى در آن وجود ندارد، بخصوص بعضى از روايات ثقلين كه دنباله آن چنين است : (( فلا تقدموهما فتهلكو، و لاتقصروا عنها فتهلكوا، و لاتعلموهم فانهم اعلم منكم :)) بر آنان سبقت نگيريد، كه هلاك مى شويد، و از آنان عقب نمانيد كه هلاك خواهيد شد، و به آنان نياموزيد كه آنان از شما آگاه تر مى باشند، ابن حجر گويد: اين كلمات دلالت دارد بر اينكه هر كسى مراتب علمى خود را از اين دو بدست آورد، و وظائف دينى خود را بر اساس آن انجام دهد، بر ديگرى مقدم است ،(423) . 12 - 5 نقد و پاسخ ايراد و اشكال : آنچه از مضمون همه احاديث ثقلين استفاده مى شود سفارش به محافظت از قرآن ، و اخذ احكام و دستورات الهى از آن ، و اهل بيت عليهم السلام ، و تعظيم و محبت آنان است ، و اين مقدار بر هر فرد مسلمان لازم و واجب است ، وليكن هيچ يك از احاديث ياد شده نمى تواند دليل سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خلافت اميرالمؤ منين عليه السلام در اين مورد خاص سفارشى داشته است و يا دستورى نداده و احاديث ياد شده هيچ دلالت بر اين موضوع ندارد. پاسخ : 1- اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به صراحت بيان مى دارد: قرآن و عترت از يك ديگر جدا نمى شوند دلالت دارد بر اينكه اهل بيت بر قرآن آگاهى دارند و اين كه آنان در گفتار و كردار با قرآن مخالفت نمى ورزيدند آگاهى دليل عصمت اهل بيت است ، و طبيعى است كسى كه افضل است و معصوم است صلاحيت امامت دارد، و اين دو شرط فقط در اهل بيت وجود دارد آن هم افراد خاص كه داراى اين دو مقام هستند. 2- در بعضى از روايات ياد شده (حديث سوم از ترمذى و كنز) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قرآن و كتاب با خليفة خود ناميده و روشن است كه خلافت هر چيز متناسب با همان چيز است ، خلافت قرآن عمل طبق دستورات آن است ، و خلافت عترت ، امامت امت و رفع نيازمندى هاى آنان ، از قبيل امر و نهى و نشر دعوت اسلام و اداره امور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم . 4- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آغاز بعضى از احاديث ياد شده از مرگ خود خبر مى دهد، نزديك است دعوت حق را اجابت كنم (حديث غدير - و حديث در ميان اصحاب در مدينة - بند ششم ) جز اداره امور مردم ، در ارتباط با حكومت و خلافت ، نيست زيرا اگر فرمانروا و حاكمى در هنگام مرگ خود بگويد: فلان را در ميان شما گذارده و مى روم ، با فلان دستورالعمل ، جز حكومت و خلافت از آن فهميده نمى شود. 5- اين كه در بعضى از احاديث ياد شده ، هلاك و نابودى را مترتب بر عدم پيروى از آنان نمود، (آخرين حديث از صواعق )، و نيز احاديث فراوانى كه مى گويد: اگر به آن عمل نمائيد هرگز گمراه نشويد،(424) . خود دليل بر اين است كه پيروى در هر امرى بجز از اهل بيت موجب گمراهى است بخصوص اداره كشور، و پيروى از آنان موجب مى شود كه هرگز نشوند. فصل ششم : حديث كنف (كاغذ و قلم ) 1 - 6 پنجشنبه چهار روز پيش از رحلت ، روز پنجشنبه ...! روزى مصيبت بار، روز فاجعه ، فاجعه اى بزرگ ، دردى جانكاه ، اندوهى بزرگ ، روز پنجشنبه ، خطوط بطلانى بر همه چيز، آغازى براى رنج بى پايان ! روز پنجشنبه ؟ پنجشنبه اى غم آلود، اشك آور، حسرت آفرين ... 1- از سعيد بن جبير، ابن عباس گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله روز پنجشنبه از بيمارى خود شكوه نمود، ابن عباس (به محض بردن نام روز پنجشنبه ) گريه سر داد، و گفت : روز پنجشنبه ؟ و چه روزى بود روز پنجشنبه ؟ بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن روز شدت يافت ، فرمود: كاغذ و قلمى بياوريد، تا چيزى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد. يكى از افرادى كه نزد او بود، گفت : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم هذايان مى گويد! ابن عباس گفت : به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: آيا خواسته ات را برآورده نمائيم ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا بعد از آنچه انجام شد؟. ابن عباس گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ديگر آن را نطلبيد.(425) 2- سعيد بن جبير از ابن عباس : روز پنجشنبه ! و چه روزى بود روز پنجشنبه ...؟ بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شدت يافت ، و فرمود: قلم و كاغذ بياوريد... پس مشاجره اى در گرفت ، و شايسته نيست در حضور پيامبر مشاجره اى صورت بگيرد. پس گفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را چه شده است ، آيا هذيان مى گويد؟ از او پرسش نمائيد...! پس آنان سخن خود را تكرار كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مرا به حال خود واگذاريد، زيرا آن حالتى كه من دارم ، از آن چيزى كه شما مرا به آن مى خوانيد بهتر است . سپس به سه چيز وصيت نمود: 1- مشركين را از شبه جزيرة بيرون كنيد...؛ 2- به هيئت هاى نمايندگى هم چنانچه من عطا مى دادم ، عطا دهيد. 3- و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از سومين ، ساكت ماند، نمى دانم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن را گفت و من فراموش كردم ، و يا اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عمدا از سومين وصيت خوددارى كرد،(426) . 3- از عمر بن خطاب ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: كاغذ و قلم بياوريد تا نوشته اى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد، زنان پشت پرده گفتند: خواسته پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را انجام دهيد، عمر گفت : من گفتم : ساكت باشيد، شما زنان ، هم نشينان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، هرگاه او بيمار شود چشمان خود را فشار مى دهيد (آب غوره مى گيريد به اصطلاح ) و اشك مى ريزيد، و هرگاه شفا يابد يقه او را مى گيريد! رسول خدا فرمود: آنان از شما بهتر مى باشند،(427) . 4- عبدالله بن عتبة از ابن عباس : چون بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شدت يافت ، و وفاتش نزديك گرديد، و تعدادى از مردان در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حضور داشتند، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بشتابيد، قلم و كاغذ بياوريد، تا نوشته اى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد؛ عمر گفت : بيمارى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم غالب آمده ، و شما قرآن داريد، كتاب خداوند ما را كفايت مى كند (نيازى به وصيت نداريم ) اهل بيت ، اختلاف نمودند و مشاجره كردند، برخى از آنان مى گفت : قلم و كاغذ بياوريد، و برخى گفته عمر را تكرار مى نمودند، و چون داد و فرياد و اختلاف بسيار شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را غمگين نمودند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: از كنار من برخيزيد، عبيدالله بن عبدالله گويد: ابن عباس مى گفت : مصيبت ، و همه مصيبت آن بود كه مانع نگارش پيامبر صلى الله عليه و آله شدند،(428) . وقايع نگاران در اينجا، گفته اصلى عمر را تغيير داده و كلمه اى مؤ دبانه تر به جاى آن قرار داداند، بخارى نيز همين روايت را با همين سلسله سند ذكر كرده ، اما از ذكر نام عمر خوددارى كرده ، و به جاى آن از كلمه (بعضى ) استفاده نموده است ،(429) و نيز در اين حديث از واژه (هذيان ) استفاده ننموده است ، در حالى كه در روايت قبل : از واژه (هذيان ) استفاده نموده است . و در روايتى ديگر، از عمر نيز به صراحت نام برده است : 5- عبيدالله از ابن عباس : گويد: چون بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شدت يافت ، فرمود: كاغذ و قلم بياوريد، تا نوشته اى بنگارم كه با داشتن آن نوشته نبايد گمراه شويد،(430) عمر گفت : بيمارى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم غالب آمده ، كتاب خدا بس است ما را، اختلاف ، و داد و هوار، فراوان شد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: برخيزيد از كنار من ، نزاع و درگيرى نزد من سزاوار نمى باشد. و ابن عباس (پس از نقل اين خبر) بيرون رفت و مى گفت : مصيبت و همه مصيبت آن بود كه نگذاشتند رسول خدا سفارش خود را بنگارد،(431) 6- مسلم ، در صحيح خود بدون اين كه نامى از گوينده آن جسارت برد، واژه (هذيان ) را به كار برده است ، زيرا از عمر، نام نبرده است ، پس راحت مى تواند واژه اصلى را ذكر نمايد،(432) ابوبكر احمد بن عبدالعزيز گويد: و حسن بن ربيع ، از عبدالرزاق ، از معمر، از زهرى ، از على بن عبدالله بن عباس ، از پدرش گويد: چون هنگام وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرا رسيد، در حالى كه گروهى كه عمر نيز در ميان آنان بود، در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حضور داشتند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: كاغذ و قلمى بياوريد، تا نوشته اى براى شما بنويسم كه پس از من گمراه نشويد، عمر كلمه اى گفت ، كه معناى آن غلبه بيمارى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، و گفت : كتاب خداى ما را بس است ، در ميان افراد كه حضور داشتند، اختلاف و نزاع در گرفت ، برخى گفتند: سخن همان است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت ، و چون داد و فرياد و همهمه و ياوه گوئى و اختلاف فراوان گشت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: برخيزيد، سزاوار نيست در حضور پيامبرى ، چنين اختلاف صورت پذيرد، پس همگى برخاستند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در همان روز وفات يافت ،(433) . و ابن عباس مى گفت : مصيبت و همه مصيبت آن است كه نگذارند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود را بنويسد. ابن ابى الحديد گويد: اين حديث را محمد بن اسمعيل بخارى ، و مسلم بن حجاج قشيرى در صحيح خود ذكر نموده اند، و همه حديث نويسان ، راويان ، در صحت اين روايت اتفاق دارند،(434) . اين است نمونه اى از آنچه راويان حديث ، و وقايع نگاران ، راجع به نوشته اى كه هرگز نوشته نشد، براى ما به يادگارى گذارده اند. و نه تنها اين نامه نوشته نشد، بلكه به ساحت قدس نبوى نيز جسارت شد. و ملاحظه شد كه كه همگان بدون ترديد آغازگر اين جسارت را، عمر دانستند، و بعضا براى كاهش ميزان جسارت ، لفظ اصلى جسارت را حذف نموده ، و به جاى آن واژه اى ديگر كه همان مفهوم را دارد، بكار برند، و برخى نيز نخواستند، از گوينده آن واژه نامى برده باشند، تا كرامت و اعتبار گوينده ، محفوظ بماند. و حتى در پاره اى از اين روايات نه از گوينده اين جسارت نامى برده ، و نه از نوع سخنى كه در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفته شده است يادى كرده ، اما محتواى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را شديدتر بيان داشته و اهميت آن را دو چندان ، از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل نموده است ، جابر گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هنگام مرگ خود كاغذى خواست تا چيزى براى امت خود بنويسد، كه نه گمراه كنند (ديگران را) و نه خود گمراه شوند، پس ، آنان در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، داد و فرياد و همهمه راه انداختند تا اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از نگارش آن صرف نظر نمود،(435) . و مى بينيم كه آنان به اين دستورات توجه ننمودند، و اگر به آن توجه مى شد، از گمراهى نجات مى يافتند. و اى كاش به اين مقدار كفايت نموده ، و نمى گفتند: كتاب خدا ما را از وصيت تو بى نياز مى كند، گويا اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله نمى داند كتاب خدا در ميان آنان چه موقعيتى دارد؟ و يا اين كه خود را آگاه تر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد قرآن و خواندن آن مى دانستند؟ و اى كاش به اين مقدار نيز اكتفاء مى كردند، و از اين حد تجاوز ننموده و نسبت هذيان به رسول خدا صلى الله عليه و آله نمى دادند؟ و گويا هرگز نداى قرآن را در مورد سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشنيده بودند، كه شب و روز در گوش آنان طنين مى انداخت ؛ پيامبر شما مجنون نيست سخن ياوه نمى گويد، جز وحى خداوند چيزى ندارد، گمراه نيست از روى هواى نفس سخن نمى گويد، اشتباه در گفتارش نيست ؟ (در بخش 4 - 7 از آن سخن مى گوئيم . 2 - 6: آغازگر جسارت بزرگ عمر آغازگر اين جسارت بود، و ديگران از او در اين سخن پيروى كردند، چون در همه روايات ياد شده تصريح شد به ياد حاضرين دو دسته شدند، برخى ديگر گفتند، بايد از سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و برخى ديگر گفتند: بايد از سخن عمر پيروى كرد. اين گونه برخورد با سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، توسط گروهى ، بيان كننده اين جهت است كه تعدادى از همفكران عمر در آن جمع حضور داشته اند، و چه بسا با پيش بينى هاى قبلى بوده است كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تا دم آخر، خواست در مورد خلافت على عليه السلام سفارش كند، سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به اين گونه از اعتبار بيندازند، و انصافا چه خوب توانستند طرح خود را پياده كنند، و بخوبى مى توان دريافت چه چيز باعث شد، تا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خواسته خود را تعقيب ننمايد، و گرنه همه چيز را زير سؤ ال مى برند. چنين جسارتى را كسى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ننموده ، مگر ابوجهل ،(436) . 3 - 6 چند سؤ ال ؟ آيا آداب معاشرت ، و عرف و اجتماع چنين اجازه اى مى دهد؟ آنهم در حضور يك بيمار در بستر مرگ و در حال احتضار، در حضور اقارب و خويشان ، و يك مشت زن و بچه ، آن هم نسبت به شخصى چون پيامبر عظيم الشاءن صلى الله عليه و آله و سلم ، كه آنان را از آن همه بدبختى نجات بخشيد، و به چنين شخصى چنان جمله اى نسبت دهند؟ و آيا اين حركت به معناى انكار همه چيز نمى باشد؟ و آيا با وجود همه آنچه گذشت ، هنوز هم ما حق نداريم همه چيز را بر ملا سازيم ،؟ و استدلال علمى و منطقى خود را بازگو نمائيم ؟ مى توان از همه آنچه گفته شد چشم پوشى نمود، اما يك محذر باقى مى ماند، و آن اين كه تصديق اين گروه به معناى تكذيب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است ، و در نتيجه تكذيب اسلام . و آيا ما نبايد از ساحت قدس نبوى و اصل اسلام دفاع كنيم ؟ و با ذكر شواهد تاريخى محكم ، و با استدلال علمى و منطقى ، لااقل نگذاريم دشمن هر چه مى خواهد بگويد؟ و هر آن چه مى تواند به اسلام و پيامبر آن نسبت ناروا دهد؟. واث مونت كمرى ، نويسنده كتاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيامبر و سياستمدار، گويد: نقادان غربى محمد صلى الله عليه و آله را به بيمارى صرع متهم نموده اند،(437) ، گرچه او خود اين اتهام را وارد ندانسته و از وحى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دفاع مى كند، اما چرا چنين نسبتى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داده اند؟ چون ما خود چنين گفته ايم ، و گفته ايم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم (نعوذ بالله ) هذيان مى گفت ؟ و اينك چند سؤ ال ؟ 1- آيا مى توان باور كرد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سخن ناصواب گويد؟ 2- انگيزه و هدف از اين اقدام جسورانه چه بوده است ؟ 3- چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيشنهاد خود را پى گيرى ننمود، و آن گاه كه خواستند اجراء كنند سكوت كرد؟ 4- آيا اين گناه پوزش پذير است ؟ 5- سومين وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، كه راوى حديث فراموش كرد، و يا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عمدا آن را ترك نموده چه بوده است ؟ و اينها سئوالاتى است كه اين رخ داد به طور طبيعى به دنبال دارد. 4 - 6: اعتبار سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قرآن با صراحت تمام در مورد گفته هاى پيامبر صلى الله عليه و آله اظهار مى كند، و هيچ كس نمى تواند در گفته هاى قرآن ترديد داشته ، و حجيت آن را زير سؤ ال برد، حتى شخص عمر، كتاب خداى را معيار عمل دانسته و مى گويد، حسبنا كتاب الله : كتاب خداى ، را معيار عمل دانسته كفايت مى كند و طبق صريح قرآن نسبت هزيان دادن به پيامبر، محكوم و گوينده آن مجرم است . قرآن راجع به گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گويد: 1- (( انه لقوم رسول كريم ذى قوة عند ذى العرش مكين مطاع ثم امين : و ما صاحبكم بمجنون (438) :)) اين گفتار پيامبرى است بزرگوار، و داراى عزت و منزلت نزد پروردگار، داراى قدرت و نيرو، و داراى منزلت و مقام نزد پروردگار، و دستورات او نزد پروردگار، و دستورات او نزد پروردگار مورد اطاعت است ، بايد از او اطاعت نمود، و امين است در تبليغ آنچه به او وحى مى شود، و نيز او همنشين شما بود، و جنون ندارد، چون نسبت جنون به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داده بودند. گرچه برخى اعتقاد دارند، مقصود جبرئيل است ، كه رسول پروردگار است براى وحى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، كه در اين صورت شش صفت ياد شده مربوط به اوست ، و نفى جنون و كمال عقل مخصوص به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و هذيان نوعى جنون است ، كه در هر حال ساحت مقدس نبوى از آن به دور است ، و لازم به يادآورى است كه تهمت جنون به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قبلا از سوى مشركين ، به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد شده بود. 2- (( ما ضل صاحبكم و ماغوى ، و ماينطق عن الهوى ، ان هو الا وحى يوحى علمه شديد القوى ،(439) :)) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گمراه نشد، و دچار خطا و اشتباه نگرديد، و از روى هواى نفس سخن نمى گويد، دعوت او به حق ، و يا قرآنى كه براى شما تلاوت مى كند، بجز وحى الهى نمى باشد، جبرئيل او را بياموخت . 3- (( انه لقول رسول كريم ، و ما هو يقول شاعر قليلا ما تؤ منون ، و لايقول كاهن قليلا ما تذكرون ، تنزيل من رب العالمين ، ولو تقول علينا بعض الاقاويل لاءخذنا منه بالميمين ، ثم لقطعنا منه الوتين (440) :)) و آن سخن پيامبرى بزرگوار است ، و گفته شاعرى نيست ، بجز اندكى از شما به آن ايمان نمى آوريد، و نيز گفته كاهن و ساحر نمى باشد، اندكى از شما متذكر مى شود، از جانب پروردگار نازل شده است ، و اگر به ما سخنى نسبت دهد كه از ما نباشد، قرآن را از او مى ستانيم ، و يا دست راست او را قطع مى كنيم ، و يا از او انتقام مى گيريم و او را مى كشيم . و آيا پس از اين همه صراحت قرآن در مورد گفته هاى نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، كه خالى از هر نوع عيب و نقص و ايراد است ، و اينكه در گفته هايش حتى اشتباه وجود ندارد، و از روى خواسته هاى نفسانى هيچ دخالتى در منطق رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نداشته است ، چنانچه قرآن كريم بگونه مطلق از مدحت منطق رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، سخن مى گويد، و آنان كه اين تهمت ناروا را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بستند در مقام عمل غير از آنانند كه خود مى گويند، لذا دستورات صادره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را در هر حال مى پذيرفتند، و امتثال فرامين او را واجب مى شمردند، و آن را هذيان نمى پنداشتند، و تاريخ شواهدى از اين گونه فرامين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قبل از اين اتهام و نيز پس از آن و تا آخرين لحظه حياتش را براى ما بازگو نموده ، كه همه آن فرامين را اصحاب معتبر مى دانستند، تنها يك فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، آن هم بسيار ضرورى و حياتى مورد چنين اتهامى قرار مى گيرد، فرمانى كه مربوط به زمامدارى على بى ابى طالب عليه السلام است . 1- در مورد فرمان بسيج سپاه اسامة به سرزمين روم ، و پى گيرى آن از سوى حضرت در روزهاى چهارشنبه و روز پنجشنبه و روز شنبه ، و در شدت بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روز يكشنبه و باز روز دوشنبه آخرين روز زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، كه در حالات گوناگون بيمارى بوده است ،(441) كسى نسبت هذيان به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نداده است ، و به هدف خود مى رسيدند، لذا تا آخرين لحظه و حتى چهار روز بعد از درخواست قلم و كاغذ باز هم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اصرار مى ورزيد و حتى متخلفين را مورد لعنت قرار مى دهد، اما مواجه با چنين نسبتى نمى شود، و فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را هم چنان ، پابرجا و استوار مى دانند، و بعد از انجام كارهاى خود و تمام شدن بيعت با قوت و نيرو و اراده تمام آن را به انجام مى رسانند، (442) . 2- وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از اتهام وارده را مورد ترديد قرار نمى دهند، و خدشه اى به آن وارد نمى سازند، و دو فقره از وصيت نامه هاى سه گانه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را، پذيرفته و يك مورد را از قلم مى اندازند، و آن دو مورد را كه عبارت از اخراج مشركين از شبه جزيرة العرب ، و دادن عطا به هيئت هاى نمايندگى را اجراء مى كنند، و هيچ گونه واكنشى منفى از خود نشان نمى دهند. 3- و نيز در آخرين لحظات و ساعات زندگى ، چنانچه خود گويند؛ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد: ابابكر برود نماز گذارد، اين دستور از روى هذيان نمى باشد و كاملا معتبر است ؟ 4- و نيز روز دوشنبه پس از بازگشت از نماز هنگامى كه متوجه مى شود، ابابكر را وادار نموده اند تا با مردم نماز بخواند، خود به مسجد مى رود و با مردم نماز مى خواند، و چون به منزل باز مى گردد، در حالى كه سخن نمى گويد، و با اشاره به اسامة دستور مى دهد، ماءموريت خود را به انجام رسانيد، در اين مورد نيز نسبتى ناروا داده نمى شود، زيرا راه پيش گيرى در اين فرمان نيز وجود دارد. ****************** 5 - 6: هدف و انگيزه جسارت بزرگ با توجه به آن چه گذشت ، نبايد هيچ مسلمانى بخصوص آنان كه از دير زمان با قرآن و تعاليم آن آشنائى دارند، نمى توان باور داشت ، آنان اطلاعاتى از آيات ياد شده در مورد مصونيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نداشتند، مضافا بر اينكه عقل انسان ، بدون در نظر گرفتن آيات ياد شده ، به عصمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از خطا و لغزش ، حكم مى نمايد، و از همه اين ادلة كه بگذريم ، شيوه و رسم تعيين ولايت عهد، بخصوص در ميان مردم عشايرى رايج بوده ، بنابراين به فرض عدم وصيت پيشين ، نياز به وصيت داشت ، و اگر قبلا نيز شخص وصى خود را تعيين نموده ، تاءكيد بر آن در هنگام مرگ امرى طبيعى است ، با توجه به همه اين مسائل چرا با تهمت ناروا و ايجاد جو درگيرى مانع وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى شوند. در گفتگوئى كه عمر با ابن عباس دارد، پرده از اين ماجرا بر مى دارد: ابن عباس گويد: به همراه عمر در يكى ار مسافرت هايش به شام رفتم ، روزى بر شتر خود، به تنهائى حركت مى كردم : من به دنبال او رفتم ، به من گفت : ابن عباس ، من از عموزاده ات شكايت دارم ، از او خواستم ، همراه من بيايد، او موافقت ننمود، و من هم چنان او را دل خور و خشمگين مى بينم ، فكر نمى كنى خشم او از چيست ؟ گفتم : تو خود مى دانى ، عمر گفت : فكر مى كنم او هنوز از خلافت ، و از دست دادن آن ناراحت است ، گفتم : آرى چنين است ، او گمان دارد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را براى خلافت كانديد نموده بود عمر گفت : فرزند عباس ! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را براى خلافت كانديد نموده بود، چه مى شود، در صورتى كه خدا چنين نمى خواست ! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چيز را خواست ، و خداوند چيز ديگرى اراده نمود، پس اراده خدا اجرا شد و اراده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اجرا نگرديد، و آيا هرچه را رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اراده نمود انجام شد؟ او خواست عمويش (ابولهب ) مسلمان شود، و خداوند اراده نكرد و او مسلمان نشد،(443) . و مضمون همين خبر با لفظ ديگرى نيز روايت شده است : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواست او را كانديداى خلافت نمايد، و من از ترس بروز فتنه ، مانع شدم . و پيامبر از درون من آگاه شد و خوددارى كرد(444) . در اين گفتگو، عمر به پنج مطلب اشاره مى كند: 1- اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر خلاف اراده خداوند عمل نمود. 2- اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تصميم داشت على عليه السلام را براى خلافت معرفى نمايد. 3- اين كه او مانع اجراى اين فرمان گرديد. 4- اين اقدام براى نجات اسلام بوده . 5- دليل سكوت و پى گيرى نكردن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بيان مى دارد. مشاهده مى شود عمر اعتراف مى كند كه با نسبت هذيان به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چگونه از وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جلوگيرى كرده ، آن هم به بدترين شيوه ممكن . عمر نگذاشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وصيت خود را بكند، چون او مى دانست وصيت راجع به چه امرى است . اگر اندكى در جمله پايان حديث (كتف )، و حديث ثقلين ، كه تصريح به خلافت عترت دارد، تاءمل شود اين مطلب فهميده مى شود: پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد، قلم و كاغذ بياوريد تا چيزى بنگارم كه هرگز گمراه نشويد، و در پايان حديث ثقلين نيز گويد: اگر به اين دو تمسك جوئيد هرگز گمراه نشويد، توجه به نتيجه گيرى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حديث ، اين نكته را مى رساند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در بيمارى خود مى خواست ، آنچه را در دو حديث (ثقلين ) گفته بود، مشرحا بيان دارد. محمد حسنين هيكل گويد: آنان مسئله مهمى را از بين بردند كه نگذارند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آنچه را مى خواهد به روى كاغذ بياورد، وليكن عمر چنان در راى و انديشه خود ثابت ماند،(445) يعنى اين كه نه تنها از كرده خود پشيمان نبود، بلكه تا آخر آن چه را انجام داده بود تاءييد مى كرد. در گفتگوئى ديگر با ابن عباس گويد: و عرب خواهد دانست كه انديشه ، و عمل مهاجرين صدر اسلام در برگرداندن خلافت از على عليه السلام بسيار پسنديده و شايسته بوده است ،(446) عجبا كه عمر راى و انديشه خود را از انديشه و راى پيامبر شايسته تر مى داند، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در برابر خداوند، و خود را هم گام با اراده پروردگار مى داند، خود را همتاى كسانى مى آورد كه تا آخر در برابر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايستادند و به او ايمان نياوردند، افتخار مى ورزد كه مانع اجراى تصميم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گرديد، و در آخر همه اين اقدامات را به سود اسلام مى كند، و مانعى براى بروز فتنه هائى كه خود در آن سقوط نمودند،(447) به حساب مى آورد. 6 - 6: دفاع و پاسخ و شگفت آورتر اينكه با كمال تاءسف ، با همه تصريحات عمر، و در دنيائى كه جسارت يافتن حقيقت در آحاد مردم پديد آمده ، باز هم كسانى هستند كه بدون تفكر و انديشه ، به دفاع بر خواسته ، و نمى خواهند، آنچه را مى دانند، به آن اعتراف نمايند، و به صرف اين كه باور كردنش مشكل است ، خود را در اين چهارچوب به حبس مى اندازند، و اين اقدام عمر را ابتكارى الهى شمرده ، و از كرامات شيخ مى داند؛ زيرا راى عمر با اراده پروردگار هماهنگ بوده ، اما اراده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اراده پروردگار هماهنگ نبوده است ؟(448) احمد شهرستانى در كتاب ملل و نحل گويد: اگر اعتراض بر امام به حق را خروج و تمرد بدانيم و اعتراض كننده را خارجى به شمار آوريم ، چنانچه با (خويصره ) تميمى عمل شد، در هنگامى كه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اعتراض نمود، و گفت : (( اعدل يا محمد صلى الله عليه و آله و سلم فانك لم تعدل )) : به عدالت رفتار كن اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، زيرا تو به عدالت رفتار نمى كنى ، آيا اين نوع بر خورد با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تحسين عقل و انديشه خود و قبيح انديشه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نمى باشد.(449) و آيا هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در خواست قلم و كاغذ مى كند تا دستورى بدهد كه مردم را از گمراهى نجات بخشد، و در مقابل اين خواسته به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نسبت هذيان داده مى شود،(450) و مى گويد: كتاب خداى ما را از وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بى نياز مى كند، آيا اين حركت تحسين عقل خود و تقبيح انديشه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، و در واقع پايان رسالت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به شمار نمى آيد، پس چرا آقاى شهرسانى بين اين دو جريان امتياز قائل مى شود، و مى گويد: اختلافاتى كه در هنگام بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله انجام مى شود، يك مسئله اجتهادى است ، و هدف آنان از اين اختلاف و مخالفت اقامه شرع و تداوم و برقرارى دين بوده است .(451) و در صفحه بعد گويد: اين دو رويداد (حديث قلم و كاغذ - و حديث اجراى فرمان سپاه اسامه ) را به اين جهت در اينجا ذكر نمودم كه مخالفين ، اين دو جريان را در شمار مخالفتهاى مؤ ثر در امر دين شمرده اند، در حالى كه چنين نيست ، بلكه هدف آنان ، اقامه دين و استوارى آن بوده است .(452) در اينجا واقعا ضرب المثل يك بام و دو هوا صدق مى كند، آقاى شهرستانى اعتراض به امام را خروج از دين مى داند (پس اعتراض به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در اولويت قرار دارد) كه مثلا اعتراض عمر را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم امرى اجتهادى بداند. مقصود از اجتهاد چيست كه اين همه ، و در هر موردى به اجتهاد متوسل مى شوند؟ آيا مورد اجتهاد آن جائى نيست كه دستور صريحى وجود نداشته باشد، و انسان در اين صورت (اگر دايره اجتهاد را تا اين حد وسيع بدانيم .) مى تواند طبق نظر شخصى خود عمل نمايد، و اما در صورتى كه دستور صريح و آشكار وجود داشته باشد، ديگر اجتهاد براى چيست ؟ و اگر با وجود نص صريح ، انسان آن را كنار گذارد و طبق نظر شخصى خود عمل كند، به گونه اى كه مغاير با فرمان صريح باشد، مصداق مخالفت و سرپيچى از دستور كجاست ؟ و در چه موردى است ؟ و آيا مگر مخالفت آنان با دستور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بر اساس تشخيص خود و دلسوزى براى اسلام و مصلحت انديش نبود؟ چنانچه اظهار مى دارند، و اين همان تحسين عقل و خرد خويش ، و تقبيح راى و نظريه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نمى باشد؟ و بلكه به مراتب شديدتر از اعتراض (خويصر) است ، زيرا (خويصر) بخت برگشته فقط يك اعتراض در مورد خاص به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نمود، اما با نسبت هذيان به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همه چيز را زير سؤ ال بردند، آيا پيامبرى كه العياذالله هذيان بگويد، شايسته پيامبرى است ؟ و آيا به طور كلى از اعتبار ساقط نمى شود، و اين بزرگترين ضربه ، به اصل دين و اسلام نمى باشد؟ آن وقت شهرستانى مى گويد: به خاطر اقامه دين و... به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين نسبت هائى دادند، و گفتند: او را به حال خود واگذاريد، اين هم يك منطق كاملا عوضى است كه ضربه به اصل دين را به پا داشتن و اقامه آن بدانند. تعصب كارش به آنجا انجامد كه اگر امر اثر شود، بين اين كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درست مى انديشيد يا فلان ، بگوئيم فلان ، و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را كنار گذاريم ، آخر ما هر چه داريم از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم داريم ، اگر پيامبر را از پيامبرى ساقط نموديم ، چه خواهيم داشت ، اگر تفكر شخصى يك نفر را زير سؤ ال بريم ، بهتر از آن نيست كه رسالت را خدشه دار نمائيم . 7 - 6: و اما انصاف ...؟ دكتر حفنى داود، استاد دانشكده زبان در قاهره ، مقدمه اى كه بر كتاب عبدالله بن سبا نوشته است ، سه پرسش زير را مطرح نموده است : 1- آيا صحابى بزرگوار دچار خطا و لغزش و اشتباه مى شود؟ 2- آيا مى توان از رفتار و گفتار او انتقاد كرد؟ 3- آيا صحابى بزرگوارى ممكن است ، منافق و يا كافر شود؟ دكتر حفنى سپس خود به سوالات ياد شده پاسخ مى دهد: در مورد اول و دوم بى ترديد مى توان اظهارنظر كرد، و پاسخ مثبت داد، و در مورد پرسش سوم جواب منفى است ، زيرا نفاق و يا كفر مربوط به قلب انسان است ، و به جز خداوند از آن آگاهى ندارد (البته تا هنگامى كه كفر و نفاق را بر زبان نياورده است ). بنابراين ما به برادران اهل سنت خود مى گوئيم .... چرا بايد خطاها و لغزش هاى خلفاء را انكار نمائيم ؟ گذشته از آن ، اگر ما نسبت به اصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ارادتى داريم ، در واقع به طفيل ارادتى است كه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم داريم ، و فقط به اعتبار صحابى بودن آنان نمى باشد، ما هنگامى كه انكار كنيم كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم جانشين و وصى و خليفه اى براى دوران بعد از خود معين ننمود، در نظر همه عقلاى عالم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خود را زير سؤ ال برده ايم ، زيرا همه عقلاى عالم و دانشمندان جهان خواهند گفت : اين چگونه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، و چه گونه عقل كلى است كه مردم را بعد از مرگ خود بلاتكليف رها كرد و رفت ، و خود باعث اختلاف گرديد. ما اگر امروز عمر را به خاطر اعتراضاتى كه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وارد كرده ، مانند صلح حدبيه ، و ممانعت از نگارش وصيت در بيمارى مرگ خود، مقصر و خطاكار ندانيم ، بايد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را خطاكار بدانيم ، امروز كه نه سفره هاى رنگين ، و نه پول هاى گزاف ، و نه مناصب و پست و مقامهاى مهم لشكرى و كشورى بنى اميه وجود ندارد، و نه ترس از دژخيمان و جلادان ، و كشتار و تبعيد، و زندان و زجر و سلب و نهب مخالفانشان وجود دارد؟ و...(453) اعترافى ديگر: ابوبكر انبارى در كتاب امالى خود گويد: على عليه السلام در مسجد، در كنار عمر نشسته بود، و تعدادى از مردم نيز در آنجا حضور داشتند، چون حضرت برخاست ، و از مجلس بيرون رفت ، كسى متعرض او گرديد، و او را متهم به خودستائى ، و خود بزرگ بينى نمود، عمر گفت : او واقعا حق دارد خود را به ستايد و به وجود خود افتخار نمايد، به خدا سوگند، اگر شمشير او نمى بود ستون اسلام استوار نمى گرديد، و گذشته از اين او آگاه ترين امت اسلام است به امور قضائى ، و او داراى سابقه و شرافت است ؛ آن مرد به عمر گفت : با اين كيفيت چه چيز شما را وادار كرد كه خلافت را از او باز داريد؟ گفت : به خاطر جوانيش ، و اين كه به فرزندان عبدالمطلب علاقه مند بود، دوست نداشتيم خلافت به او برسد.(454) اين اعتراف دوگانگى طرز تفكر عمر و همراهانش ، كه نگذاشتند، وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به نگارش در آيد، با شخص پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بيان مى دارد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، ايمان و شرافت و منزلت ، و توان و مديريت افراد را نه بر اساس سن و سال تعيين مى كرد، و بلكه بر اساس توانائى آن شخص ، و دارا بودن آن صفات و شرائط، خواه جوان ، و يا كهنسال باشد، و لذا مى بينيم اسامه هفده ، و يا حداكثر بيست ساله را فرمانده قشونى كرد كه سران و بزرگان در آن سپاه بودند، اما عمر و يارانش نپذيرفتند،(455) و هم او و يارانش نيز كه دريافتند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم صريحا مى خواهد باز هم على عليه السلام را خليفه خود نمايد، و آن را به نگارش در آورد، نمى توانستند براى هميشه جوانى را به اصطلاح حاكم بر سرنوشت خود بدانند، و نيز مى دانستند، كه اگر هم اكنون خلافت به على عليه السلام واگذار شود، پس از او نيز در ميان فرزندان او، گردش خواهد نمود، به دليل سفارشات مكرر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، در مورد امامان دوازده گانه ،(456) و به همين دليل است كه او را متهم به دوستى فرزندان عبدالمطلب مى كنند. مگر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نمى دانست على عليه السلام جوان است (على عليه السلام در آن موقع حدود سى و چند سال داشت - م -) و آيا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم انبوه ريش سفيدان را نمى ديد كه دور و بر او مى پلكند؟ و آيا مگر على بن ابى طالب عليه السلام را پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نمى شناخت كه از اين سكه هاى قلابى نيست و بستگان خود را به دليل خويشى و بستگى مقدم نمى دارد، و گواه بر اين مطلب رفتار حضرت است با برادر خود عقيل ، و عمر اين خصوصيات را بهتر از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى دانست ، و آيا مى توانيم بگوئيم : پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نمى دانست كه او چنين است كه عمر مى گويد، و يا مى دانست كه چنين است و با وجود آن ، چنين شخصى را بر امت خود مسلط مى كند، حاشاك يا رسول خدا(ص ) كه چنين باشى . وليكن تو بهترين را، براى بهترين و مهم ترين و مسئوليت دارترين مهم انتخاب نمودى ، اما كژانديشان نگذارند. 8 - 6 : عذرخواهى جالب ابو جعفر نقيب عذرخواهى جالبى دارد كه شنيدنش مى ارزد، گرچه تقريبا عموما چنين استدلال نموده اند، چنانچه قاضى القضاة عبدالجبار معتزلى نيز چنين استدلالى دارد. (457) ابن ابى الحديد گويد: از ابوجعفر نقيب سؤ ال كردم : و اين اخبار را براى او خواندم : من اين روايات را صريح در خلافت على عليه السلام مى بينم كه به اين معنا دلالت دارند؟ اما از سوى ديگر بسيار بعيد مى دانم كه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم متفق شوند، و همگى تلاش كنند براى اين كه دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را دفع نمايند، هم چنانكه بعيد مى دانم اصحاب براى از بين بردن يكى از معالم دين مانند توجه به كعبه در هنگام نماز، و روزه ماه رمضان ، و ديگر شعارهاى دنيى ، اتفاق پيدا كنند. نقيب در پاسخ گفت : آنان معتقد بودند كه خلافت از شعاير مذهبى است و همانند ديگر احكام شرعيه مثل نماز و روزه ، و بلكه آنان مسئله خلافت را هم چون مسائل ديگر دنيوى مى پنداشتند، مانند: فرماندهى فرماندهان و تدبير جنگها و سياست مردم دارى و رعيت پرورى . آنان در مخالفت اين امور باك نداشتند، و در صورتى كه در آن مصلحتى مى ديدند، از مخالفت با دستورات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در اين گونه موارد پروائى نداشتند، و به همين جهت است كه مى بينيم از شركت در سپاه اسامة ، ابوبكر و عمر امتناع مى ورزند، زيرا مصلحت ديدند در مدينة باقى بمانند...(458) . پاسخ اين كه : ما نيز جز اين چيزى نمى گوئيم كه آنان عقيده شخصى خود را بر نظريات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ترجيح دادند، و بر خلاف دستور صريح قرآن عمل نمودند: (( و ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا )) (459) : آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به شما دستور مى دهد انجام دهيد، و از آنچه شما را نهى مى كند، خوددارى نمائيد. و اين دستور شامل همه مسائل است كه از سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در آن مورد، فرمانى صادر شده است ، خواه در امور عبادى محض و يا به اصطلاح در امور دنيوى از قبيل حكومت و اداره شئون مختلف مردم ، باشد. و بر فرض صحت اين ادعا، عمر فقط مى تواند نظر شخصى خود را بيان دارد، اما جسارت چرا؟ با چه مجوزى به خود اجازه مى دهد، اين چنين به ساحت قدس نبوى جسارت نمايد؟ مگر اين كه گفته شود: چون عمر و ديگران ، از اين دستور، وجوب اجراء استفاده مى نمودند، براى كم رنگ نمودن فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نسبت هذيان به او دادند تا وجوب آن ساقط شود، و ديگر اطاعت از آن واجب نباشد. زيرا به فرض اين كه اين گونه امور اجتهادى باشد، اما در اين مورد خاص ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با صدور دستور مسئله را به اجتهاد واگذار ننموده ، كه هرگونه به نظرشان آمد عمل كنند، بلكه دستور صادر نموده و حق اجتهاد را سلب نموده است . و اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم متخلفين از شركت در سپاه اسامة را شايسته نفرين و لعنت خدا به شمار مى آورد خود گواه است كه مسئله اجتهادى نبوده است ، و پيروى از آن واجب بوده ، و اگر تخلفى صورت نگرفته ، پس به مجوزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم متخلفين را لعنت مى نمايد.(460) 9 - 6: دفاعياتى ديگر 1- اين كه عمر با اين لفظ (هذيان ) به پيامبر صلى الله عليه و آله اعتراض ننموده است و بلكه گفته است : (بيمارى بر او غلبه يافت ) و در صحيح بخارى چنين چيزى نيست . 2- بر فرض كه جمله ياد شده از عمر صادر شده است اسائه ادبى صورت نگرفته است زيرا (هجر) به كلمه اى گفته مى شود كه مريض در هنگام شدت درد آن را بر زبان جارى مى سازد، و به معناى خاصى نيست ، و هر كلمه اى كه مريض در حال شدت بيمارى بر زبان جارى مى سازد (هجر) ناميده مى شود. 3- و اين كه عمر مانع شد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم منظور خود را بنويسد، علماء در اين رابطه گفته اند: عمر بيم آن داشت كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خاطر شدت درد چيزى بنويسد كه منافقين آن را درك نكنند، و همين مسئله باعث اختلاف در ميان مسلمانان گردد. و برخى ديگر گفته اند: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همانند بيماران سخن مى گفت ، و در واقع نمى خواست چيزى بنويسد، چنانچه بيماران مى گويند: فلان و فلان را مثلا حاضر نمايند. -4- عمر در هنگام صحت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بسيار مى شد كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گفت : فلان كار را انجام بده و فلان كار را انجام مده ، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با او موافقت مى كرد، و او داراى اين موقعيت بود نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در هنگام صحت و سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و او بر اساس عادت خود، در هنگام بيمارى نيز چنين كرد، و اگر كسى در حالات عمر مطالعه كند، از اين كار او در شگفت نخواهد بود. 5- از كجا معلوم است ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواست با اين نگارش خود، على عليه السلام را به خلافت نصب نمايد، و اين مطلب از باب علم به غيب است ، و چرا نگوئيم مى خواست ابوبكر را به خلافت برگزيند، چنانچه در اين مورد نيز روايت است كه فرمود: ابابكر را فراخوانيد تا براى او سفارشى بنويسم . 6- اين مطلب كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواست على عليه السلام با اين نوشته به خلافت نصب نمايد، متناقض است با ادعاى نصب على عليه السلام به خلافت در غدير خم . پاسخ يكم : 1- راويان حديث با قطع و يقين لفظ (هجر) را ذكر نموده اند،(461) و بخارى نيز در صحيح خود در چند مورد با الفاظ مختلف از اين حديث ياد نموده است و از آن جمله است با واژه (هجر)(462) كه به صورت سؤ ال مطرح نموده است ، و در روايت كلمه را عوض نموده و بجاى آن (غلبه الوجع ): بيمارى بر او غلبه يافته است ، گذارده . و نيز باب (جوائز الوند) بلفظ (هجر: هذيان ) حديث را ذكر نموده است ،(463) پاسخ دوم : ابن اثير در مورد واژه (هجر) گويد: در بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او گفتند: ما شاءنه ؟ اءهجر: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را چه شده است ؟آيا به خاطر بيمارى كلامش در هم شده است ؟ و اين بهترين چيزى است كه مى توان در اين رابطه گفت ، كه به صورت سؤ ال مطرح شود، و نبايد به صورت (اخبار): خبر دادن باشد، زيرا در اين صورت از ماده فحش و يا هذيان خواهد بود. و گوينده اين سخن عمر است ، و گمان نمى رود او چنين منظورى داشته است ،(464) . روشن است كه استفهام ، و اخبار حقيقت معناى واژه را تغيير نمى دهد، و اين اثير نخواسته است بگويد: معناى سؤ ال واژه با معناى اخبارى آن تغيير مى يابد، چرا كه سخن درهم و برهم بيمار، همان هذيان است ، و تنها تفاوتى كه دارد صورت سؤ ال ، و اخبار، تنها، بيانگر ميزان اعتقاد شخص خبر دهنده و سؤ ال كننده است ، در صورت سؤ ال باور صد در صد، نمى باشد، و اخبار دادن حاكى از باور شخص خبر دهنده است پس معناى واژه ، در هر دو صورت هذيان است . و ما در اين رابطة سخنى خواهيم داشت . ابن اثير در اينجا بعضى از روايات را كه به صورت سئوالى نسبت هذيان را مطرح كرده است مورد شاهد قرار داده ، و روايات ديگرى كه با لفظ (هجر) و (ليهجر) و (غلبه الوجع )و... كه همگى يك منظور را مى رساند و بيانگر معتقدات عمر نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است ، لااقل در ظاهر مورد نظر قرار نداده است ، گرچه از آن اطلاع داشته ، و براى تخفيف در مقدار جسارت روايت سئوالى را شايسته تر دانسته است ، چرا كه بعيد مى داند عمر چنين اقدامى كرده است . نتيجه اين كه واژه (هجر) به معناى هذيان است ، حال به صورت سؤ ال مطرح شده ، و يا به صورت خبر؟ با مراجعه به اخبار كه قبلا بخشى از آن بيان شد اين مطلب روشن مى شود. و آيا صحيح است به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت هذيان داده شود، چه در بيمارى و چه در حال سلامتى ؟ اين مطلبى است كه عقل و شرع هر دو آن را ممنوع مى شمارد، اما عقل ، زيرا اگر كسى در هر حال دچار هذيان شود، و از اين جهت مصون نباشد، كه ممكن است هذيان بگويد، اشتباه كند، در بسيارى از گفتار و رفتار او ترديد مى شود، بنابر آن قول و فعلش حجت نيست ، و اين مطلب با مقام نبوت منافات دارد، و فوائد بعثت را زير سؤ ال مى برد. و از نظر شرع آيات بسيارى در قرآن است كه دستور مى دهد: از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اطاعت شود. و هر فرمانى مى دهد بايد آنرا انجام داد، و اگر احتمال دهيم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دچار هذيان مى شود يعنى سخنان نامربوط مى گويد (العياذ بالله ) خداوند چنين دستورى نمى داد، تعدادى از اين آيات را در سابق بر شمرديم ، و اكنون تعدادى از آيات ديگر در اين رابطة . 1- (( اطيعوا الله و اطيعو الرسول )) از خداوند و رسول گرامى اطاعت كنيد. 2- (( و ما كان لمؤ من و لا مؤ منة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون له الخيرة من امرهم : )) هيچ مؤ من و مؤ منة اختيار ندارد، در مورد امور خودشان ، هنگامى كه خدا و رسولش دستورى دهند. 3- (( و ما صاحبكم بمجنون : )) پيامبر مجنون نيست ، و آيات ديگرى در اين رابطة . و كسى كه دچار هذيان شود، خداوند دستور نمى دهد از او اطاعت كنند. هذيان نيز نوعى جنون است ، يعنى نتيجه جنون هذيان است ، و هنگامى كه خداوند جنون را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نفى مى كند، در واقع هذيان را نفى نموده است ، زيرا جنون حالتى است كه عقل انسان را تحت پوشش خود قرار مى دهد، و هذيان و كلام نامنظم نيز ناشى از همين مسئله است . و از اينجا روشن مى شود تغيير كلمات ، چيزى را عوض نمى كند. پاسخ سوم : اين كه گفته شد: عمر از بيم اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چيزى بنويسد كه منافقين آن را درك نكرده ... اولا چگونه تصور مى شود، پيامبر چيزى را كه با نوشتن آن كسى گمراه نمى شود، توصيف كند، و همان باعث گمراهى و اختلاف شود، نوشتارى كه مضمون آن باعث نجات از گمراهى مى شود، چنانچه مى شود، چنانچه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن را چنين توصيف مى كند، خود سبب اختلاف و گمراهى گردد، و اين خود توهين ديگرى نسبت به ساحت قدس نبوى است . ديگر اين كه چگونه عدم فهم منافقين باعث ايجاد اختلاف در ميان مسلمين خواهد گرديد، مسلمانانى كه مقصود و مراد رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را درك مى كنند، و معتقد هستند آنچه او بگويد و بنويسد باعث نجات آنان از گمراهى خواهد گرديد. و اگر واقعا عمر چنين قصدى داشت ، لازم بود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را با عبارات و جملات زيبائى آگاه مى نمود، و به اين گونه مقصود خود را توضيح مى داد، نه اين كه او را از نوشتن مقصود خود باز مى داشت . و نيز اگر مقصود عمر از ممانعت نگارش نامه چنين بود كه گفته شد، چرا ابن عباس در هنگام يادآورى اين پرخاش ، گريه مى كند، بگونه اى كه بر اثر ريزش اشك ، سنگريزه هاى جلو رويش خيس مى شود و مى گويد: مصيبت ، مصيبت روز پنجشنبه است ، آيا كسى جز اين مدافع مقصود عمر را به اين گونه درك نكرد. و بر فرض صحت اين كه مقصود عمر همان بود كه گفته شد، باز دارى در صورتى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در موضوعى به مشورت بنشيند، اما در موردى كه پيامبر صلى الله عليه و آله تصميمى اتخاذ كند كسى حق انتخاب ندارد، چنانچه آيه به آن اشاره نمود. پاسخ چهارم : اين كه گفته شد: عمر در مسائل بسيار با پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفت مى كرد، و به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم امر و نهى مى نمود و در امورى دخالت مى نمود كه حق دخالت نداشت ، و اين مسئله عادتى شده بود براى او و... آرى اين درست كه در بسيار از امور دخالت هاى ناروا مى نمود، از قبيل صلح حديبية ، نماز خواندن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر جنازه فرزند ابى منافق ، و نيز نماز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر جنازه شخص ديگرى و... كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مخالفت هاى او اعتناء ننمود و بكار خود ادامه داد، كه در اين موارد و مشابه آن بر اساس حسن خلق و روش زيباى خود با او معامله و مجاملة مى نمود، و اين رفتار به آن معنا نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از عمر پيروى مى كرد و منتظر راهنمائى هاى او بود، او بى نيازتر از اين بود. پاسخ پنجم : از كجا معلوم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواست على عليه السلام را در اين نوشتار به خلافت منصوب دارد؟ شواهد و قرائنى به اين معنا دلالت دارد، و از باب غيب گوئى نيست ، تصريحاتى كه پيش از اين در قرآن و دستورالعملهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و حديث ثقلين و نيز خود گفتار عمر در اين باره ، چنانچه در صفحات پيشين گذاشت . (465) و تكرار موجبى ندارد و در آخر اين كه تاءكيد در چيزى هرگز متناقض با آن چيز نخواهد بود، و سفارش بعدى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت على عليه السلام مؤ يد دستورات پيشين او در اين رابطه است . و شگفتا...! كه برخى از راويان حديث به خاطر كاهش اين جسارت تصرفاتى در الفاظ حديث نموده اند، و آن را به صورت جمله سئوالى ، و گاهى سئوالى انكارى ذكر كرده و گفته اند: عمر در واقع سؤ ال نمود: او را چه شده است ، آيا هذيان مى گويد...؟ از او سؤ ال كنيد...! چنانچه بخارى و مسلم به اين لفظ نيز روايت نموده اند.(466) و چگونه از كسى كه احتمال مى رود هذيان بگويد، سؤ ال مى شود: و آيا عمر بگونه سؤ ال مطلب خود را مطرح نموده است ؟ اگر چنين است پس چرا به دنبال آن مى گويد: كتاب خدا ما را كفايت مى كند، اگر باورش آن نيست كه مى گويد پس چرا خود و ديگران را بى نياز از او مى داند. و شگفت آورتر اين كه هرگاه گوينده اين كلام را معين مى كنند، لفظ را تغيير مى دهند، و بجاى كلمه (هذيان ) جمله (غلبه بيمارى را) مطرح مى كنند، و هرگاه نامى از گوينده آن نمى آورند، لفظ اصلى را بكار مى گيرند. و شگفت تر اين كه همان كسانى كه نسبت هذيان را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دهند، براى شايستگى ابابكر در امر خلافت ، مدعى هستند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر را براى نماز معين نمود، پس شايسته خلافت است ، در حالى كه دستور نماز چنانچه مدعى هستند، پس از دستور آوردن كاغذ و قلم بوده است ، و در حالى اين دستور را داده است كه در حال اغما و بيهوشى ، و گاه حالت عادى بود و در شدت بيمارى بوده است ، و نماز ابى بكر چنانچه مدعى هستند هفده نماز بوده كه آخرين آن صبحگاه روز دوشنبه روز وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد، و داستان قلم و كاغذ، روز پنجشنبه بوده است ، و چگونه است كه دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى قلم و كاغذ (هذيان ) است ، و سفارش به نماز ابى بكر هذيان نيست ؟ و شگفت تر اين كه هنگامى كه ابوبكر به عثمان دستور مى دهد: بنويس . اما بعد، و سپس بى هوش مى شود، و عثمان جمله را به اين گونه تمام مى كند: اما بعد (( فقد استخلفت عليكم عمر بن الخطاب و لم الكم خيرا منه (467) :)) عمر خطاب را به جاى خود نصب نمودم ... و پس از آن ابوبكر بهوش مى آيد، و به او مى گويد: بخوان ، وقتى جمله را تمام شده مى بيند، به او مى گويد: بيم داشتى جمله را تمام نكنم ، و مردم دچار اختلاف شوند و بعد نوشته اش را تاءييد نمود. در اينجا به ابى بكر نسبت هذيان نمى دهند، در حالى كه حالش وخيم تر از پيامبر اكرم بود، لحظه به لحظه غش مى نمود و مدهوش مى شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پنج روز قبل از رحلت خود چنين وصيتى خواست بنمايد، نسبت آن چنانى به او دادند؟ چه تفاوتى بين اين دو مى تواند وجود داشته باشد، جز اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست نسبت به على عليه السلام راجع به خلافت سفارش و تاءكيد كند پس از اين كه در اجراى فرمان بسيج سپاه اسامة تعلل ورزيدند؟ و چه چيز باعث گريه شديد ابن عباس بعد از گذشت زمانى طولانى از اين جريان مى شود كه هر وقت بياد مى آورد جريان روز پنجشنبه را بى اختيار گريه مى كند كه زمين را خيس مى كند، و اين نوشتار كوچك ميتواند متضمن چه چيزى باشد كه امت را براى هميشه از گمراهى نجات بخشد، بجز خلافت اميرالمؤ منين على عليه السلام و فرزندان معصوم او، و به دليل اين كه عصمت فقط در آنها وجود دارد، و ديگران فاقد اين معنا هستند. و اگر بجز على و فرزندان او، ميتوانستند مردم را از گمراهى نجات بخشند، هيچ يك از آن مسائلى كه روى داد، و هنوز نيز دنباله آن ادامه دارد، اتفاق نمى افتاد. و اين كه گفته شد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با در خواست قلم و كاغذ مى خواست ابابكر را به خلافت نصب نمايد، بايد گفت : اگر چنين احتمالى وجود مى داشت عمر خود اقدام به نگارش آن مى كرد، با آن اشتياقى كه نسبت به ابى بكر داشت ، تا نيازى به مسائلى كه بعدا انجام شد نداشته باشد، از قبيل هجوم به خانه فاطمه (س ) و...و نيز پاسخ سؤ ال ششم در ضمن داده شد، كه تكرار سفارش ، دستور اول را نقض ننموده ، و بلكه آن را تاءكيد مى نمايد. و شگفت اين كه عمر گويد: كتاب خداوند ما را كفايت مى كند، اين خود را بزرگترين ادعاهاست ، زيرا هرگز آنان به تمام نيازمندى هاى امت اسلام آگاهى نداشتند، و قرآن نيز حتى جزئيات نمازهاى پنجگانه را مطرح ننموده است ، و اگر واقعا چنين مى بود، پيامبر اكرم عترت را در كنار قرآن قرار نمى داد، و نمى فرمود: اين دو از يك ديگر جدا نشوند، و بسيارى از احاديث است كه اين ادعا را تكذيب مى كند، و اعتراف عمر در مناسبتهاى مختلف به عجز و ناتوانى خود، در حل مشكلات دينى مردم و... ابى الدرداء گويد: در حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوديم ، كه چشم به آسمان دوخت و فرمود: نزديك شده است كه علم از ميان مردم رخت بر بندد بگونه اى كه به چيزى از آن دست نيابند؛ زياد بن لبيد انصارى عرضه داشت : چگونه علم از ميان مردم مى رود، در حالى كه ما قرآن را خوانده ايم و به زن و فرزندان خود آن را مى آموزيم ؟ فرمود: مادرت به عزايت بنشيند، من تو را در شمار فقهاى مدينة مى دانستم ، اين تورات و انجيل است نزد يهود و نصارى ، چگونه آنها را بى نياز مى كند،(468) . و چگونه با وجود اين برنامه عمر مدعى مى شود كتاب خداى ما را كفايت مى كند، آيا آگاهى عمر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيشتر است كه قرآن چه جايگاهى در ميان مردم دارد، و يا اين كه عمر به مطالب قرآن اطلاعات بيشترى دارد؟ 10- 6 باز هم دفاع ابوجعفر نقيب در گفتارى با ابن ابى الحديد مطالبى مى گويد كه خلاصه آن چنين است : هنگامى كه عمر در جريان (كاغذ و قلم ) آن جسارت و اسائه ادب را نمود، و مانع شد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم راءى عمر را پسنديده است ، و چون نظاير آن را عمر در گذشته انجام داده بود مردم نيز اعتراض نداشتند، و اين خود علامت رضايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است (469) . و به عبارت ديگر: چرا پيامبر صلى الله عليه و آله خواسته خود را دنبال ننموده ، در هنگامى كه اصحاب دو دسته شدند، و گروهى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم موافق بودند، و حتى از او خواستند: آيا بياوريم آنچه خواستيد، و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: برخيزيد و از نزد من بيرون رويد كه آنچه من در آن قرار دارم بهتر از آن چيزى است كه مرا به آن مى خوانيد. پاسخ : اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سكوت نمود، و خواسته خود را تعقيب ننمود. پس از اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با اين جسارت مواجه گرديد، ملاحظه نمود نگارش وصيت نيز اثرى را بجز فتنه در پى نخواهد داشت ، زيرا پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز اختلاف به شكل ديگر مطرح خواهد شد، كه آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هذيان گفت ، (العياذبالله )، و يا نه ؟، چنانچه در حضورش اين اختلاف ايجاد شد. و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اصرار مى ورزيد، و آن وصيت را مى نگاشت ، در گفته خود پافشارى مى كردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هذيان گفته ، و پيروان آنان براى اثبات اين منظور تلاش مى كردند كتابها تدوين نموده و طومارها مى نوشتند، و نه چون امروز كه در صدد توجيه گفته عمر بر آمده تا از شدت زنندگى آن بكاهند، و لذا انديشه قوى و دورانديشى عميق رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، ايجاب كرد، از نگارش كتاب چشم پوشى نمايد، تا اين كه راهى براى خدشه دار نمودن اصل نبوت براى آنان گشوده نشود. در عين حال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خشم و نفرت خود را از اين حركت زشت با جملاتى از قبيل : برخيزيد از كنار من برويد، و يا اين كه زنان از شما بهترند، اعلان مى دارد: -1- زنان پشت پرده گفتند: چرا قلم و كاغذ براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نمى آوريد؟ و عمر به زنان اعتراض كرد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در پاسخ به اعتراض عمر فرمود: آنان از شما بهتر مى باشند.(470) -2- جابر بن عبدالله انصارى ، بعد از ذكر حديث (قلم و كاغذ) مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عمر را طرد نمود و از خود راند.: (( قال فتكلم عمر فرفضه النبى صلى الله عليه و آله و سلم : )) گويد پس عمر صحبت نمود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را از خود راند،(471) سؤ ال : اگر انجام اين فرمان واجب مى بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مجرد مخالفت آنان ، آن را ترك نمى نمود، چنانچه تبليغ در امر دين را به خاطر مخالفت كفار ترك ننمود؟ پاسخ اين كه در صورتى كه اين اعتراض وارد باشد، مى توان گفت : بعد از مخالفت و اعتراض آنان ، وجوب آن از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ساقط شده ، به دليل مؤ ثر واقع نشدن و فتنه حاصله از آن ، در حالى كه تبليغ اسلامى براى كفار چنين پيامدى نداشت و ديگر اينكه وجوب تبليغ از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، ربطى به وجوب آوردن قلم و كاغذ براى نگارش دستورى كه متضمن مصونيت از گمراهى است ندارد، و اين مطلب كه گفته شده ، وجوب تبليغ از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نفى مى كند، اما وجوب انجام آن توسط مسلمين به قوت خود باقى است ، مگر اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ) وجوب را بردارد، و پيامبر اين كار را انجام نداد، فقط از آنان اعراض نمود، و روى گردان شد. دفاعى ديگر: اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در واقع نمى خواست چيزى بنويسد، و او مى خواست با اين سخن آنان را آزمايش كند، و خداوند عمر را در اين ميان برگزيد، تا مانع آوردن كاغذ و قلم شود، و بنابراين ممانعت او مورد موافقت خداوند بوده است ، و از كرامات او به حساب مى آيد. شيخ سليم ، بشرى رئيس دانشگاه الازهر، اين دفاعيه را از علماى خود نقل نموده است ، اما خود نيز آن را مورد پسند قرار نداده ، و گويد: انصاف اين است كه گفته حضرت : (هرگز بعد از آن گمراه نشويد) اين مطلب را نمى پذيرد، زيرا اين جمله ، پاسخ دوم دستور پيامبر راجع به آوردن قلم و كاغذ مى باشد: قلم و كاغذ بياوريد تا براى شما نوشته اى بنگارم ، و اين كه (گمراه نشويد)، و معناى آن چنين است كه اگر قلم و كاغذ آورديد براى شما چيزى مى نويسم كه هرگز گمراه نشويد و روشن است كه خبر دادن به چنين چيزى اگر فقط براى آزمايش باشد كه آيا قلم و كاغذ مى آورند، يا نه ؛ خبر دروغ است ، كه پبامبران الهى منزه و مبراى از آن مى باشند. شيخ سليم چون اين دفاع را نمى پسندد عذر ديگرى مى آورد: و آن اين كه اين دستور بعنوان يك امر واجب نمى باشد، كه اگر كسى آنرا ترك گويد، گناهكار باشد، و بلكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن را بعنوان مشاورة طرح نموده است ، و مسائلى كه بعنوان مشورت طرح مى شد، اصحاب ، در اين گونه مطالب گاهى اعتراض مى نمودند بخصوص عمر كه خود را در ادراك مصالح موفق مى ديد، و با اين اعتراض مى خواست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حال بيمارى بزحمت نيفتد و صلاح در اين ديد كه نياوردن قلم و كاغذ سزاوارتر است . و ممكن است عمر بيم آن داشته است كه مبادا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چيزى بنويسد كه مردم از انجام آن عاجز باشند، و سزاوار عقوبت شوند، زيرا با نگارش آن ديگر نمى شد آن را توجيه نمود. و نيز شايد ترس عمر از اين كه منافقين خدشه اى در صحت نگارش بنمايند، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن را در حال بيمارى نوشت ، و همين امر باعث فتنه شود، او را وادار كرد، مانع نگارش وصيت شود. و شايد آنان چنين پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد: شما در گمراهى اجتماع نخواهيد نمود، و خود مى دانستند كه همه امت ، در امرى گمراه كننده اتفاق نظر نخواهند داشت ، چون قبلا اين حديث را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده بودند، و تكرار آن را ضرورى نمى دانستند، و گمان داشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قصدى جز احتياط بيشتر ندارد، و به همين جهت دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را دستورى واجب نمى شمردند، و به اين گونه با او مواجه شدند، فقط به خاطر دلسوزى به حال پيامبر صلى الله عليه و آله و... شيخ سليم گويد: تمام عذرهائى كه در اين رابطه داشته اند از اين حدود تجاوز نمى كند. وليكن كسى كه اندك تاءملى داشته باشد، به اين نتيجه ميرسد كه همه آنچه گفته شد، خالى از اشكال نمى باشد، زيرا هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد: بعد از آن هرگز گمراه نشويد، متوجه خواهيم شد كه دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، دستورى است واجب ، و وجوب را اراده نموده است ، و با توجه به بردبارى حضرت و حسن خلقى كه دارد، دستور مى دهد از كنارش برخيزند، و بروند، دليل است بر اين كه آنان يكى از واجبات مهم و عظيم را ترك نموده اند. گويد: بهتر اين است كه در پاسخ گفته شود: حادثه و رويدادى بود كه انجام شد، و ما نمى دانيم توجيه صحيح اين حركت آنان در مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چيست ؟ (472) شيخ سليم نيز همانند ديگران از توجيه اين حركت آنان عاجز است و دليل اين حركت را نمى تواند هضم نمايد، اما اگر كسى بدون داشتن پيش ساخته هاى ذهنى به قضاوت بنشيند خواهد دريافت علت و انگيزه ممانعت از نگارش ، مسئله اى بوده است كه آنان آن را نمى پسنديدند، و لذا بناگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را با جمله اى روبرو كردند، و سر و صدا و اختلافى راه انداختند، كه پيامبر صلى الله عليه و آله صلاح نديد، در آوردن قلم و كاغذ اصرار ورزد، و لذا به طور شفاهى وصيت خود را مطرح مى كند، كه آن را نيز از حديث ساقط مى كنند، و مى گويند: سومين را فراموش ، و با عمدا ترك نمود،(473) . و آن مسئله مهم بجز خلافت على عليه السلام نمى باشد كه عمر نزد ابن عباس به آن اعتراف نمود. و به فرض اين كه توجيهات ياد شده را بپذيريم ، چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را با كلمه (هذيان ) آزردند؟ و چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بيرون رويد؟ چرا ابن عباس گريه مى كند؟ و در هنگام مرگ چه وقت آزمايش است ، در لحظات آخر هر كس در فكر اين است كه آخرين و مهم ترين سفارشات را بنمايد. و باز اين چه نوع توجيهى است كه بگوئيم ، عمر مصالح را درك مى نمود، و از جانب خداوند به او الهام شده بود كه با پبامبر صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت كند، و الهامى كه به او شده بود، از وحى رسول خدا مهم تر است ؟ و اين چه نوع دل سوزى نسبت به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است ؟(474) آيا آوردن قلم و كاغذ موجب آسايش او مى شد؟ و يا نسبت هذيان به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دادن ؟ و مخالفت با دستورات او؟ و آيا كسى كه نوشتن يك نوشتار براى او سخت است آزردن او با سخنان ياوه براى او سخت و ناهموار نمى باشد. و از اين شگفت تر اين كه بيم داشتند پيامبر صلى الله عليه و آله دستورى صادر كند كه مردم از انجام آن عاجز باشند، و مستحق عقوبت شوند، و اين بيم و ترس چرا در صورتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد: اين نوشته باعث مى شود كه هرگز گمراه نشويد، آيا گمان مى رود، آنان كه چنين دفاعياتى از عمر مى نمايند، عمر را آگاهتر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به پيامدها و عواقب امور مى دانند؟ و يا اينكه او را مهربانتر و محتاطتر از پيامبر مى شناسند؟ آيا باورشان اين است ؟ هرگز...! و اگر واقعا ترس داشتند، منافقين در صحت اين دستور از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ترديد نمايند چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حال بيمارى چنين چيزى را نوشته است ، چرا خود بذر ترديد، افشانده و با نسبت دادن (هذيان )، راه را براى آيندگان گشودند؟ و اين كه گفته شد: عمر مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را درك ننمود كه حفظ تك تك افراد از گمراهى است ، و فكر مى كرد مقصودش خبر دادن از عدم تجمع امت در گمراهى است ؟. اولا هر كسى كه اين حديث را بشنود به ذهن او جز عدم گمراهى تك تك افراد خطور نمى كند، زيرا فهم معناى ادعا شده نياز به قرينة دارد، و نيز نياز به تقدير جمله و كلمه اى دارد، ديگر اينكه درك عمر آنچنان ضعيف نبود كه حديثى اين چنين را نشنيده باشد، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بارها گفته بود: همه امت من گمراه نمى شوند، و در گمراهى اجتماع نخواهند، و امت من در خطا و اشتباه تجمع نمى نمايند، و بسيارى از تصريحات ديگر مبنى بر اين كه همه احاد امت در اشتباه متفق نشوند و با وجود همه اين تصريحات ممكن نيست و معنايى غير از مفهوم صريح لفظ به ذهن كسى خطور نمايد توقع مى رود عمر آن چيز را از حديث بفهمد كه ديگران مى فهمند نه آنچه را كه همه صحاح آن را نفى مى كنند،(475) . ****************** فصل هفتم : درهاى بسته ...؟ 1-7: ابوبكر و درب مسجد...! پيش از اين مى دانستيم كه روز پنجشنبه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درخواست قلم و كاغذ نمود كه با جو سازى مانع آودن آن و انصراف رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از پيگيرى و نگارش وصيت گرديد....و بعد مى بينيم كه دو و يا سه روز بعد در حاليكه بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شدت مى يابد، و به قول عايشه هفت مشك آب از هفت چاه مختلف ، روى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خالى مى كنند، تا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بتواند به مسجد برود و با مردم نماز گذارد، و خطبه ايراد كند، و براى شهداى احد طلب مغفرت نموده و پس از سفارش راجع به انصار از رحلت خود خبر دهد و ابوبكر گريان شود، آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او دلدارى داده بگويد: ابوبكر؛ خود را آزار مده ، همه درهائى كه به مسجد باز مى شود بنديد، جز در ابوبكر را...! (476) . در حالى كه قبل از جنگ احد، يك بار پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم همه درها را بسته بود، و حتى شخصا به دنبال ابوبكر فرستاده و او را احضار نمود و به او گفت : درى كه از خانه ات به مسجد باز است آن را ببند (ديوار بكش و آن را مسدود نما)، و ابوبكر گفت : چشم و اطاعت مى نمايم ، و در خود را مسدود نمود، سپس فرستاد به دنبال عمر، و به او نيز دستور داد كه در خود را ببندد، و او نيز پذيرفت و در را مسدود كرد، و به دنبال عباس فرستاد و او نيز چنين كرد، حمزه امتناع ورزيد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به على دستور داد به حمزه پيغام رسول خداى را برساند، و چون پيغام به او رسيد او نيز پذيرفت . به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشتند: همه درها را بستى ، به جز درى كه از آن على عليه السلام است ؟ و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من درهاى شما را نبستم ، خداوند آن ها را مسدود ساخت و در روايتى ديگر فرمود: من درهاى شما را نيستم ، و در على را نگشودم ، وليكن خداوند آن ها را بست و در على را گشود.(477) و روايت شده : پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خطبه اى ايراد نمود: من ماءمور شدم اين درها را ببندم بجز در على عليه السلام برخى از شما اعتراض كردند، و من بخدا سوگند چيزى را نبستم ، و چيزى را نگشودم ، وليكن من يك ماءمور هستم به من دستورى داده شد، آن را انجام دادم ، و من جز از وحى الهى پيروى نمى كنم ،(478) . تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل . اما نه اجازه دهيد، با هم اين حديث مجمل را مفصل نمائيم ...! يك نكته ...! و قبل از تفصيل لازم است در همين جا توجه خود را به يك نكته مبذول داريم ، و آن اين كه گفته شد: دستور بستن درهاى مسجد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، در روزهاى آخر زندگى خود، و در هنگامى بود كه دستور داد جز به ابابكر، به ديگرى در نماز اقتداء نكنند،(479) . و ترديدى نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در روز دوشنبه بدرود زندگى گفت ،(480) . و نيز گفته شده : ابابكر، هفده نماز با مردم گذارد،(481) . و در بعضى روايات سه روز نماز گزارد. و با اين كيفيت حديث (بستن درها بجز در ابى بكر) بايد در روز جمعه و يا دوشنبه ) از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم (بر اساس گمان آنان ) صادر شده باشد، و ما در هر دو مورد، هم حديث بستن درها، و هم در بخش نماز ابى بكر سخنى خواهيم داشت . و نيز ترديدى نيست كه جسارت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روز پنجشنبه بوده است ، و مصيبت روز پنجشنبه كه توسط ابن عباس اعلان شده مشهور است . و نيز اين يك مسئله طبيعى است كه هر روز بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شديدتر مى شده ، چنانچه عايشة گفت : هفت مشك آب ، از هفت چاه آب ، روى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خالى كرديم . و اكنون به اين نكته توجه شود: چرا حديث بستن درها دچار سرنوشت ، حديث كاغذ و قلم نگرديد، و در اينجا به ساحت قدس نبوى اهانت نشد؟ در حالى كه بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شديدتر بود. علامة امينى گويد: من كه مى دانم چرا، و منجمين نيز مى دانند، و حتى خواب آلودگان نيز مى دانند، و ابن عباس از همه بهتر مى داند، كه مى گويد: مصيبت ، و تمام مصيبت آن است كه بين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و نگارش نامه فاصله انداختند و نگذارند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وصيت خود را بنمايد.(482) . 2 - 7 در گشوده مسجد رسول صلى الله عليه و آله و سلم در زمينه بستن همه درهائى كه به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم باز مى شد، به جز در خانه على عليه السلام ، روايات بسيارى در كتاب هاى حديث و آثار اهل سنت آمده است كه ما نمونه اى از آن را در اينجا مى آوريم : - 1- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد: همه درهائى را كه به مسجد باز مى شوند، بجز در خانه على عليه السلام ، بسته شود،(483) . ترمذى گويد: اين حديث غريبى است . اين حديث با الفاظى ديگر، و به اسنادى ديگر نيز روايت شده است كه به زيد بن ارقم منتهى مى شود، زيد بن ارقم گويد: در خانه تعدادى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مسجد باز مى شد، روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين درها را به بنديد، جز در خانه على عليه السلام . زيد گويد: مردم در اين رابطه اعتراض نمودند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برخواست ، و پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود: به من دستور داده شد همه اين درها را به بندم بجز در خانه على عليه السلام . گوينده اى از شما در اين مورد سخنى گفت ؛ و من چيزى را نبستم ، و نگشودم ، وليكن به انجام چيزى ماءمور شدم ، و از آن دستور پيروى كردم ،(484) . علامة امينى در رابطه اين حديث گويد: رجال اين حديث ، صحيح است بجز ابى عبدالله ميمون كه او نيز مورد اطمينان است ، بنابراين ، حديث ياد شده طبق تصريح حافظان احاديث ، صحيح است ، و رجال حديث مورد اطمينان هستند، رجال حديث عبارتند از: محمد بن جعفر، از عوف از ميمون ، از زيد بن اءرقم ،(485) . ابن حجر در رابطه با اين حديث گويد: ابن جوزى اين حديث را از كانال نسائى ذكر كرده ، و حديث را به دليل وجود (ميمون ) در سلسله سند، صحيح ندانسته است . ابن حجر گويد: ابن جوزى اشتباه مى كند، و دچار اشتباه آشكارى شده است ، زيرا (ميمون ) را بسيارى از محدثين توثيق نموده اند. و ترمذى نيز در حديثى ديگر، بجز اين حديث ، او را صحيح دانسته است . و در فتح البارى ج 7 - ص 12 آن را روايت نموده ، و گفته است رجال اين حديث همگى مورد اطمينان هستند. و (بدخشى ) در نزل الابرار آن را روايت نموده ، و گويد: احمد، و نسائى و حاكم و ضياء با سندهائى كه همه آن ها مورد اطمينان هستند، اين حديث را روايت نموده اند،(486) . - 2- عبدالله بن عمر بن خطاب گويد: سه خصلت به على بن ابى طالب داده شد، اگر يك صفت از اين اوصاف سه گانه به من داده مى شد، بهتر از شتران سرخ موى مى باشد. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دخترش فاطمة را به او تزويج نمود، كه فرزندانى براى او آورد، و همه درهاى مسجد را بست بجز در او را، و پرچم پيروزى را در جنگ خيبر به او سپرد،(487) . رجال حديث : وكيع از هشام بن سعد، از عمر اءسيد، از فرزند عمر بن خطاب . هيثمى گويد: احمد بن حنبل ، و ايويعلى اين حديث را روايت نموده اند، و رجال هر دو صحيح است ،(488) . ابن حجر گويد: ابن جوزى حديث ياد شده را به دليل وجود هشام در ميان سلسله سند آن ، صحيح ندانسته است ، در حالى كه او مردى است راستگو، و حديثش را شواهد تاءييد مى كند، و نسائى به سند صحيح آن را روايت نموده است ،(489) . - 3- ابوهريرة گويد: عمر گفت : سه چيز به على بن ابى طالب داده شد، اگر يك صفت از اين اوصاف سه گانه را مى داشتم ، نزد من بهتر از شتران سرخ موى مى بود، گفته شد: و آن ها چيستند؟ در پاسخ گفت : ازدواجش با فاطمه (س ) دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و سكونتش در مسجد، همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، كه حلال شد براى او آنچه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حلال بود، و پرچم پيروزى در جنگ خيبر،(490) . حاكم در مستدرك اين حديث را صحيح دانسته ، و بسيارى از اهل حديث ، نيز آن را از طريق حاكم روايت نموده اند،(491) . و چندين روايت ديگر كه ضرورتى براى ذكر آن نمى بينم ، و در همين بخش ، نيز دوباره برخى از اين احاديث را ذكر خواهيم نمود. 3 - 7: نقد و پاسخ برخى از علماى اهل سنت به دليل تصور صدور دستور بازگذاردن درب ابوبكر توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، در آخرين روزهاى زندگانى ، به دو گروه تقسيم شده اند، گروهى اندك ، مانند ابن تيمية و ابن جوزى احاديث متواتره اى در مورد اميرالمؤ منين را، از مجعولات شيعة دانسته اند، و گفته اند: نظر به اين كه بين اين دو نوع حديث تعارض است ، احاديث مربوط به على از مجعولات شيعه است ، زيرا احاديث به گونه اى است ، كه هر يك ديگرى را نفى مى كند، پس بايد احاديث مربوط به على عليه السلام را ناروا دانست ، و... گروهى ديگر كه تقريبا شامل همه علماى اهل سنت است ، چون ديده اند كه نمى شود احاديث مربوط به على عليه السلام را ناديده انگاشت ، اقدام به جمعى نموده اند، كه هر دو نوع را معتبر مى داند، ما نيز بر اين باوريم كه هيچ دليلى براى اين جمع وجود ندارد، و اين جمع صرفا جمعى تبرعى است ، و بدون هيچ شاهد. گروه اول : ابن تيمية از كسانى است كه حديث (سدالابواب الا باب على عليه السلام ) را تكذيب نموده و گويد: اين حديث از جعليات شيعة است ، تا با حديثى كه در همين رابطه در مورد ابوبكر آمده است ، مقابله نمايند،(492) . سخنى پيش از اين در مورد ابن تيمية ، راجع به حديث منزلت داشتيم ، و اكنون اشاره اى به آن مى نمائيم : ابن حجر در مورد ابن تيمية گويد: او كسى است كه خداوند او را بيچاره و گمراه و كور و كر و ذليل نموده است ، و بزرگان و پيشوايان به اين موضوع تصريح نموده اند و...(493) ابن كثير نيز از جمله كسانى است كه در صحت حديث ياد شده نسبت به اميرالمؤ منين عليه السلام ترديد داشته و آن را اشتباه مى داند، او پس از اين كه حديث ياد شده را به ابوبكر نسبت داده گويد: و آن كه اين حديث را به على عليه السلام نسبت داده است ، اشتباه است و درست آن است كه در صحاح به ثبت رسيده است ،(494) . و ابن جوزى نيز از جمله افرادى است كه مدعى جعلى بودن حديث ياد شده در مورد اميرالمؤ منين عليه السلام است ،(495) . با بررسى هائى كه در زمينه حديث ياد شده در مورد اميرالمؤ منين عليه السلام انجام شده است ، اين حديث را در حد تواتر يافته اند، و ما چند نمونه از روايات ياد شده را كه ذكر نموديم و شواهدى نيز از علماى اهل سنت در مورد صحت احاديث ، و تاءييد راويان آنها بيان داشتيم ، با توجه به اين مطالب چگونه ابن تيميه و ابن كثير و ابن جوزى بخود اجازه مى دهند كه احاديث ياد شده را از جعليات شيعة بدانند، در حالى كه حتى يك حديث از موارد ياد شده ، از طريق راويان شيعة بدانند، در حالى كه حتى يك حديث از موارد ياد شده ، از طريق راويان شيعه نمى باشد، و حتى طرق اهل سنت به مراتب بيش از طرق راويان شيعه است ، مرحوم سيد هاشم بحرانى روايت ياد شده را به بيست و نه طريق از اهل سنت ، و تنها پانزده طريق از شيعة نقل نموده ،(496) . سيوطى حدود چهل طريق براى اين حديث ذكر كرده است ،(497) . و مرحوم علامة امينى 23 - طريق از اهل سنت بيان داشت ، و بسيارى از راويان حديث را طبق اعتراف بزرگان اهل سنت معتبر و صحيح دانسته است ، و حتى نظريات آنان را مطرح نموده است ، و در پايان مى گويد: با بررسى اين احاديث ، و اين كه ائمه حديث آن را بيان داشته اند، و راويان آن را معتبر دانسته و به صحت آن اعتراف نموده اند، و افزون بر آن گفته ابن حجر در فتح البارى ، و تسطلانى در ارشاد السارى ج 6 ص 81: هر يك از اين روايات صلاحيت احتجاج به آن را داراست ، چه رسد به مجموعه اين احاديث ، با توجه به آنچه بيان شد، آيا مجوزى براى ابن تيمية باقى مى ماند كه ادعا كند كه اين حديث از جعليات شيعه است ؟ آيا در ميان آنچه بيان شد، حتى يك نفر از راويان شيعه وجود دارد؟ و يا اينكه احتمال مى رود، در خلال ابحاث كتابهاى ياد شده ، مطالبى از شيعه وجود داشته باشد؟ و آيا بايد از شيعه انتقام گرفته شود به دليل موافقت آنان با اهل سنت در حديثى كه به شيوه و به طريق خاص خود و راويان معتبر نزد خودشان آن حديث را استخراج نموده اند؟(498) . بد نيست در اينجا سخنان سيوطى را در (لئالى ) كه متضمن پاسخ ادعاى ابن جوزى ، در مورد جعلى بودن استثناى اميرالمؤ منين از بسته شدن در خانه اش به مسجد مى باشد، ياد نمائيم . در ضمن پاسخ ابن حجر را نيز به ابن جوزى مطرح مى نمايد، و اينك خلاصه اى از بيانات سيوطى در لئالى : سيوطى از ابن جوزى نقل مى كند كه او هشت حديث از احاديث ياد شده را، احاديث مجعوله مى داند، دو حديث از مسند احمد بن حنبل ، به روايتى سعد بن ابى وقاص و ديگرى به روايت ابن عمر، و دو حديث از نسائى ، يك حديث به روايت سعد، و ديگرى به روايت زيد بن ارقم ، و دو حديث از ابى نعيم ، هر دو به روايت ابن عباس ، و يك حديث از خطيب به روايت جابر بن عبدالله ، و يك حديث از ابن مردويه ، به روايت ابن سعيد، ابن جوزى گمان دارد، همه احاديث ياد شده جعلى است ، و باطل است ، او گويد: اين احاديث را شيعيان جعل نموده اند تا با حديث صحيحى (به گمان ابن جوزى ) كه در مورد ابى بكر آمده است ، مقابله كنند. پس از اين مطلب ، سيوطى گفته ابن حجر را در كتاب (قول المسدد) در دفاع از مسند احمد ذكر مى كند، كه ابن حجر گويد: گفتار ابن جوزى در مورد جعلى ، و باطل بودن اين حديث ، ادعائى است كه هيچ دليل و شاهدى ندارد، جز اين كه مخالف حديثى است كه در صحيحين (راجع به ابى بكر) مى باشد، و اين حركت اقدامى است براى رد كردن احاديث به صرف يك توهم . سپس گويد: و اين حديث مشهور است ، و به طرق گوناگون از سوى اهل حديث روايت شده است ، و هر طريقى جداگانه كمتر از حديث (حسن ) نمى باشد، و از مجموع آنها به صحت آن قطع حاصل مى شود. تا آنجا كه گويد: گونه هاى فراوان طرق حديث از راويان مورد اطمينان دلالت دارد بر صحت حديث ياد شده ، تا آنجا كه گويد: اگر چنين اقدامى در مورد احاديث انجام دهيم ، و (به مجرد يك توهم ) آن را باطل بدانيم ، بسيارى از احاديث صحيح را بايد باطل اعلان كنيم ، و اين مطلبى است كه نه خداوند آنرا قبول دارد، و نه مؤ منين آن را مى پسندند. و او پس از ذكر طرق ديگرى براى حديث ياد شده ، در حدود چهل طريق براى آن ذكر مى كند، كه مستند به گروهى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، از آن جمله اميرالمؤ منين عليه السلام ، ابن عباس ، سعد بن ابى وقاص ، زيد بن ارقم ، جابر بن عبدالله ، ابن مسعود، ابن عمر، ابوسعيد، انس بن مالك ، بريدة اسلمى ، جابر بن سمرة ، ام سلمه و عايشه ، به اضافه براء بن عازب ، و حذيفة بن اسيد، چناچه در حديث ابن المغازلى آمده اند و به اين گونه چه گونه مى توان نسبت جعل به اين حديث وارد كرد، و حديث ابوبكر را صحيح دانست ،كه نسبت جعل به آن حديث مناسب تر است ، به دليل راويان ضعيف حديث .(499) مرحوم علامه امينى گويد: من انگيزه اى براى نسبت دادن جعل به اين حديث نمى يابم ، جز جو سازى و جار و جنجال و گزافه سرايى ، تا اينگونه ، حقايق ثابت و خدشه ناپذير را از بين ببرند زيرا كتابهاى بزرگان مذهب و اهل سنت در اختيار دوست و از آن جمله مسند احمد بن حنبل امام و پيشواى مذهب او، كه با سندهاى مختلف صحيح و حسن ، از گروهى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت نموده كه تعداد آنان بيش از تعداد راويانى است كه اصولا با اين تعداد از نظر آنان حديثى به تواتر مى رسد،(500) گروه دوم : كسانى هستند كه نتوانسته اند، حديث ياد شده را در مورد اميرالمؤ منين عليه السلام انكار نمايند و نيز نخواسته اند حديثى مشابه همين را كه در مورد ابى بكر روايت نموده اند، از آن صرف نظر نمايند. و به همين دليل خواسته اند، هر دو حديث را تاءييد كنند، و به گونه اى تناقض بين آن دو را از ميان بردارند پيش از اين سخنى از سيوطى درباره صحت اسناد روايات حديث حديث سدالابواب در مورد على عليه السلام ، و در ضمن آن سخنى از ابن حجر در مورد قوت اسناد آن ، به ميان آورد، و اكنون سخنى از ابن حجر در مورد پيشنهاد جمع بين اين دو روايات ، گرچه اين جمع در نظر ما صحيح نيست ، زيرا صرفا تبرعى بوده ، و هيچ نقطه اشتراكى بين اين دو وجود ندارد، با مسائل ديگرى كه از آن بحث خواهيم نمود: ابن حجر در فتح البارى گويد: ابن جوزى در اين كه احاديث صحيحى را رد نموده است دچار خطاى بزرگى گرديده ، در حالى كه جمع بين اين دو داستان امكان پذير بود، و (بزاز) در مسند خود به اين موضوع اشاره كرده و بگويد: رواياتى با سندهاى نيكوئى در مورد داستان على عليه السلام از سوى راويان اهل كوفه آمده است ، و رواياتى از اهل مدينه در مورد ابى بكر وارد شده است ، پس اگر روايات اهل كوفه ثابت باشد، نظر به اينكه عبور على عليه السلام از مسجد رسول ، مانند خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جايز است ، و دليل آن ، روايتى است از ابى سعيد خدرى ، (يعنى همان روايتى كه ترمذى آن را استخراج نموده ) كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: جايز نيست كسى به جز من و على عليه السلام در حال جنابت وارد مسجد شود، و تاءييد اين مطلب روايت اسماعيل قاضى است ، در (احكام القرآن ) از مطلب بن عبدالله بن حنطب است : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به كسى اجازه نمى داد در حال جنابت از مسجد عبور كند، مگر براى على بن ابى طالب عليه السلام زيرا خانه اش در مسجد قرار داشت . در اين صورت مى گوئيم : بايد دستور بستن درهاى مسجد، دوبار از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم صورت گرفته باشد، بار اول در خانه على عليه السلام به دليل ياد شده استثنا شده است ، و بار دوم در خانه ابوبكر، استثنا شده . وليكن اين جمع در صورتى درست است كه واژه (باب ) را در داستان على عليه السلام به معناى حقيقى آن حمل نمائيم ، در داستان ابوبكر به معناى دريچه بدانيم ، چنانچه در بعضى از اين روايات به پنجره تعبير شده است . و گويا پس از دستور اوليه بستن درها پنجره هائى باز نمودند، تا به اين گونه رفتن به مسجد براى آنان آسان شود، و پس از آن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد، پنجره ها نيز بسته شوند. و به اين گونه مى شود تعارض بين دو روايت را از بين برد، و اشكالى نيز پديد نخواهند آمد. ابوجعفر طحاوى در مشكل الاثار، در آغاز ثلث سوم آن ، نيز بين دو حديث ياد شده را به اين گونه جمع نموده است ، و همچنين ابوبكر كلاباذى ، در معانى الاخبار، تصريح نموده به اين كه ابوبكر درى به خارج از مسجد، و پنجره اى به درون مسجد داشته ، و خانه على عليه السلام تنها يك در داشته است ، و آن هم به درون مسجد باز مى شده است . خداوند بهتر مى داند،(501) . ابن حجر گويد: اين كه ابن جوزى گويد، اين حديث باطل ، و جعل شده است ، ادعائى است بدون دليل ، مگر حديثى كه در (صحيحين ) است با آن مخالفت دارد، و باطل دانستن آن به صرف يك توهم اقدام جسورانه اى در رد احاديث صحيح است ، و سزاوار نيست حديث (صحيحى ) را باطل بدانيم ، و جعلى بشماريم ، مگر در صورتى كه جمع آن امكان پذير نباشد، و در صورتى كه در مثل اين مورد، جمع امكان پذير نباشد، ضرورتى ندارد حكم به بطلان آن داده شود، بلكه در اين مورد توقف مى شود و اظهار نظرى صورت نمى پذيرد تا ديگران بيايند و آن را آشكار كنند، و حديث داستان (سدالابواب ) در مورد على عليه السلام از اين قبيل است ،(502) . نظريه ابن حجر با صرفنظر از اشكالاتى كه در آن وجود دارد، يك حقيقت را ثابت مى كند كه حديث داستان على يك رويداد انكار ناپذير است ، اما اين جمع مورد پذيرش ما نمى باشد، زيرا: - 1- اصل داستان استثناء در خانه ابى بكر ترديد دارد و محل اشكال است . - 2- آيا انحصار راه خروج خانه على عليه السلام از مسجد مجوزى براى ارتكاب گناه مى شود؟ او مى توانست درى ديگر بگشايد، و يا خانه خود را تغيير دهد كه ناچار نباشد در هنگام خروج از منزل مرتكب گناه گردد. چنانچه ابن كثير گويد،(503) و يا اينكه دليل ديگرى داشته كه بزودى با آن آشنا مى شويم وجود داشته است ،(504) - 3- چگونه و چه موقع اصحاب پس از بستن درب ها، اقدام به گشودن پنجره نمودند؟ و آيا مجرد حدس و گمان كفايت مى كند، مگر نه اين است كه عباس تقاضاى چنين چيزى نمود، و عرض كرد به اندازه اى كه خود به تنهائى بتوانم به مسجد بروم ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چنين دستورى به من داده نشده ،(505) . - 4- به كدام قرينه (باب ) را به معناى دريچه بدانيم . 4 - 7 قصه در گشوده ابى بكر حديث داستان بستن درها، بجز در ابى بكر مسئله اى است كه در روزهاى آخر زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مطرح شده است ،(506) . و نيز ترديدى وجود ندارد كه حديث در خانه على عليه السلام ، مربوط به سالها پيش بوده ، چنانچه با اعتراض حمزة سيدالشهداء مواجه شده است ،(507) و معلوم است كه حمزة در جنگ احد به شهادت رسيد. در اين صورت همه ماءمور بودند درهاى خود را به بندند، و ديگر مجالى براى دستور دوم نمى ماند، و كسى نمى تواند بگويد، با اين دستور مخالفت ورزيدند، و در خود را هم چنان تا هنگام رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بازگذادند، اگر مقصود از (باب ) را در حديث مربوط به ابى بكر عبارت از در بدانيم ، و در روايتى كه با لفظ (خوخة ) است ، (خوخة ) را عبارت از در كوچك بدانيم چنانچه خود مى گويند، و چنانچه عمر بعد از صدور اين دستور (به گمان خود) به پيامبر عرضه مى دارد: اجازه دهيد، روزنه اى براى خود باز گذارم ؟ و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پاسخ منفى مى دهد،(508) . و اگر گفته شود: زمان صدور دو حديث ، يكى بوده است ، بايستى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمود: (مگر در خانه على عليه السلام و در خانه ابوبكر)، و هر دو را با هم استثناء مى نمود، و كسى چنين ادعائى ننموده است . و اگر مقصود از (در)، روزنه بوده است ، كه اولا با مشكل سند حديث بمانند صورت اول ، برخورد مى كنيم و ديگر اين كه فضيلتى را ثابت نمى كند. برهان الدين حلبى شافعى گويد: از ابن عباس روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد همه درها بسته شود بجز در خانه على بن ابى طالب عليه السلام . ترمذى گويد: اين حديث غريبى است ، و ابن جوزى گويد: اين حديث جعلى است و شيعة آن را جعل نموده است ، تا با حديث ابوبكر مقابلة شود، (در حالى كه دانستيم حديث على عليه السلام سالها قبل از حديث ابوبكر بوده ) و برخى بين اين دو حديث جمع نموده اند، به اين كه داستان مربوط به على عليه السلام پيش از اين زمان بوده و خانه هر يك از اصحاب دو در داشته ، يكى به مسجد باز مى شد، و ديگرى به خارج مسجد مگر خانه على عليه السلام كه فقط يك در داشت و به درون مسجد باز مى شد، پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد، همه درها بسته شود، زيرا خانه عليه السلام بجز يك در نداشت و آن هم ، در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم باز شد، چنانچه گذشت : و پيامبر دستور نداد آن را به روزنه تبديل نمايند، پس از آن بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد، تمام روزنه ها نيز بسته شود، مگر روزنه ابوبكر، و اين كه برخى گفته اند دستور بسته شدن روزنه ها شامل روزنه خانه على عليه السلام نيز شده است ، جاى تاءمل است ، زيرا چنانچه دانستيم خانه على عليه السلام جز يك در نداشت ، بنابر آنچه گذشت مقصود از (باب ) در داستان ابوبكر، روزنة ، و در داستان على عليه السلام حقيقة در خانه است و نه روزنة ،(509) . پس از آن حلبى روايتى را در مورد دستور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم راجع به بستن درها بجز در خانه على عليه السلام كه متضمن اعتراض حمزة است بيان مى دارد، و مى گويد: اين خود دليل است كه داستان على عليه السلام با فاصله زمانى زيادى مقدم بر داستان در مورد ابى بكر است ، زيرا حمزه (ره ) در جنگ احد به شهادت رسيد، و اين كه مقصود از بستن درها، كوچك نمودن آنان است ، نه بستن آن ، و آن ها را به صورت (خوخة ): در كوچك درآوردن ، وليكن اين نيز مشكل است ، زيرا هنگامى كه عباس تقاضا مى كند به اندازه رفت و آمد او فقط اجازه دهد، در خانه اش به مسجد باز ماند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم امتناع مى ورزد، و دستور ميدهد همه آن را به بندند. حلبى گويد: در صورت صحت اين حديث ، نيازمند به تهيه پاسخ در اين زمينه هستيم ، (كه پاسخى وجود ندارد، زيرا درها به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بسته شد - م -). و سپس گويد: و بنابراين جمع در خانه على عليه السلام هم زمان با روزنه ابوبكر، گشوده ماند، زيرا دانستيم خانه اش على عليه السلام جز آن در ديگرى نداشت ، وليكن با اشكال ديگرى روبرو مى شويم ، و آن اينكه برخى گويند: اين حديث اشاره اى است به خلافت ابى بكر پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، زيرا او براى خواندن نماز در مسجد به اين در نياز دارد، و اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اجازه داده است ، چون او را خليفه بعد از خود دانسته ، و فقط اوست كه به در مسجد نياز دارد (بنابراين چرا بايد درب خانه على همچنان به مسجد گشوده بماند). اما ابن كثير پاسخى نيز براى اين منظور در نظر گرفته گويد: هيچ گونه منافاتى در ميان حديث على عليه السلام و ابى بكر وجود ندارد زيرا فاطمه در دوران پدرش نيازمند آمد و شد به مسجد براى ديدار پدرش بود، اما چنين نيازى ندارد، ولى ابوبكر به اين در نياز داد زيرا او خليفه است و بايد به مسجد برود و با مسلمين نماز بخواند. پايان سخن ابن كثير. حلبى گويد: اين گفتار دلالت دارد بر اين كه در خانه على ، با روزنه هاى ديگر بسته شده ، و فقط روزنه ، (و يا در كوچك ابى بكر) گشوده مانده ، و در ديگرى براى خانه على عليه السلام گشودند حلبى اضافه مى كند: ابى سعيد خدرى گويد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى على عليه السلام توقف در مسجد براى هيچ كس جز من و تو جايز نمى باشد،(510) . سخنان حلبى را با طول و تفصيل بيان داشتيم ، تا با تاءملى اندك در اين گفتار، دست و پا زدن ها را خود مشاهده كنيد، من تصور مى كنم ، جزر و مدهاى سخنان حلبى ، و قرار دادن احاديث در كنار يك ديگر، و ايجاد اشكال بدون پاسخ ، نشانه آن است كه با احتياط كامل حركت مى كند: - 1- بى نتيجه ماندن تلاش عباس براى بازگذاردن اندك روزنه اى توسط رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گواه بر اين است كه حتى روزنه اى باز نمانده ، و همه آن بسته شده است ، بنابراين معنا ندارد، كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مجددا دستور بستن روزنه و يا در كوچك را صادر كند، و در نتيجه دريچه ابى بكر باز بماند. - 2- علت بازگذاردن درب على عليه السلام به خاطر عبور و مرور نياز و از اين قبيل مسائل نبوده بله به دليلى است كه ديگران فاقد آن هستند، و آن عبارت از طهارت معنوى على از جنابت و مجاز بودن توقف او در مسجد هم چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و ديگران مجاز نبودند پس نه درى و نه در كوچكى براى هيچ كس باز نمانده ، زيرا در مورد ابوبكر نيز چنين طهارتى وجود ندارد، و حلبى هم چنان به سخن ادامه داده گويد: و مقصود اجازه عبور در مسجد نيست ، بلكه مقصود توقف در مسجد براى على عليه السلام و پيامبر است ، و به اين مقدار اكتفاء ننموده و گويد: سيوطى نيز به اين موضوع اشاره كرده ، و يادآورى نمايد، فرزندانش حسن و حسين نيز مثل اويند، زيرا سيوطى گويد: و هم چنين على و دو فرزندش حسن و حسين در اين حكم ، اختصاصى دارند، و مجازند در حال جنابت در مسجد رسول صلى الله عليه و آله و سلم توقف نمايند، والله اءعلم ؛ خداوند آگاه تر مى باشد،(511) . - 1- ترديدى نيست كه (باب ): در، و (خوخة ): در كوچك ، در وسط در بزرگ ، و يا روزنه و پنجره (512) ، دو واژه مختلف و داراى دو معناى مختلف هستند، (باب ): محل ورود و خروج به منزل ، راه ورودى راحت و آسان ، مخصوصا اگر با قيد (شارعة ) مقيد باشد، و خوخة روزنه ، پنجره و يا در كوچك كه دولا دولا از آن رفت و آمد مى كنند، در كوچك ، در وسط بزرگ . حديث مربوط به ابى بكر، در بعضى روايات با لفظ (باب )، و در برخى با لفظ (خوخة ) آمده است (513) در هر صورت اگر با لفظ باب باشد، و در مورد ابابكر معناى مجازى باب اراده شود (بر فرض صحت اراده معناى مجازى در مثل مورد) و در مورد على عليه السلام به معناى حقيقى آن ، چه گونه معناى حقيقى و مجازى در يك اطلاق فهميده مى شود، مثل اين است كه بگوئى : جائنى اسد: شير به نزد من آمد، و مقصود شير درنده ، و انسان شجاع باشد، در حالى كه يك موجود بيشتر نمى باشد، درها را ببنديد، و مقصود از آن ، هم در باشد، و هم پنجره . و در صورتى كه با لفظ (خوفة ) آمده باشد: پنجره ها را ببنديد، و مقصود در و پنجره هر دو باشد؟. مگر اين كه گفته شود، دوبار دستور صادر شده ، يك بار با لفظ (خوفة )، كه تمام پنجره هاى فرضى بسته شود، و بار ديگر با لفظ (باب ) كه در خانه على بسته شود. كه باز هم با اشكال ديگرى برخورد مى كنيم ، زير ابابكرى درى نداشته كه استثناء شود، و راه ورودى على (روزنة ) نبوده است كه با لفظ (خوفة ) بسته شود. مگر اين كه گفته شود: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جداگانه دستور بستن در خانه على را داده كه چنين چيزى مطرح نمى باشد. -2- و آيا با فرض و احتمال مى شود دستورى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد بازگشائى دريچه هائى ، بوجود آورد، تا دستور بستن آنها راست آيد؟ به چه دليل بعد از بستن درها پنجره را باز نمودند. چگونه شد كه بستن درها اين چنين مطرح مى شود و به گونه تواتر نقل مى شود، اما گشودن پنجره ها بعد از بستن درها را كسى مطرح نكند، و حتى مجاز نبودن گذرگاهى تنگ و يا روزنه را نيز مطرح نكند، و حتى مجاز نبودن گذرگاهى تنگ و يا روزنه را نيز مطرح نموده اند، اما سخنى از گشودن پنجره ننموده اند. -3- ترديدى نيست كه واژه مستثنى به همان معنائى است كه در مستثنى منه بوده است ، اگر حديث با لفظ (باب ) باشد، همان معنائى كه در مستثناء مى باشد، به همان معنا در مستثنى منه بوده ، يعنى باب ، و يا (خوخة ) در هر دو قسمت به يك معناست ، در اين صورت اگر لفظ باب به معناى پنجره باشد، شامل در خانه على نيست ، و اگر به معناى حقيقى خود باشد، ابوبكر فاقد آن است . -4- ديگر آن كه با تشديد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد بستن درها، حتى دستور مجاز نبودن باز گذاردن باريكه راه ، و اگر روزنه اى باز مى كردند، قطعا آثار نويسان متعرض آن مى شدند. -5- ديگر اين كه حلبى خود گويد: دليل باز گذاردن در خانه على طهارت معنوى آنان است چنانچه گذشت و اين معنا در ديگران وجود نداشته پس به كدام انگيزه دستورى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صادر مى شود. 5-7 بار معنوى گشودن درى ، چه فضيلت و امتيازى مى تواند در بر داشته ، كه دستور گشودن آن از جانب پروردگار صادر مى شود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن همه تاءكيد دارد كه فقط يك در بايد باز بماند و درهاى ديگر بايد بسته شود، و چرا اصحاب اين چنين در تلاشند كه حتى سهمى ناچيز از آن بدست آورند، و آيا فقط راهى است براى كسب افتخار، و بدست آوردن امتياز بر ديگران ، و خود را يك سر و گردن بلندتر از ديگران دانستن ، و اگر آنان چنين بودند، ما امروز چرا چنين باشيم ، ما بايد تلاش كنيم حقيقت امر را در يابيم كه اين امتياز در واقع متعلق به چه كسى بوده است ؟ اما نه ...! با اندكى تاءمل در اين رويداد، مسئله بسيار مهم ترى براى ما كشف مى شود كه در واقعيت زندگى اجتماعى ما اثرى بس گران بهاء در پى دارد. گشودن درى ، و بستن درهاى ديگر حكايت از يك امتياز حقيقى دارد، و چنين اقدامى براى اعلان چنان منظورى است ، براى صاحب در گشوده ، و آن طهارت معنوى ، و پاكيزگى ذاتى و درونى صاحب در است ، كه بناست در آينده بعد از رحلت رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم زمام امور مردم را به دست گيرد، و راه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ادامه دهد، و اين معنا به وضوح ، در آثار و حديث اين رويداد مشهود است : -1- بستن درهائى كه به مسجد باز مى شد، به جهت تطهير مسجد از آلودگى هاى ظاهرى و درونى است ، كه حق ندارد شخص جنب ، زن و مرد از مسجد عبور كند، و در مسجد جنب شود. -2- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على و فرزندانش به دليل آيه تطهير(514) از هر نوع آلودگى ظاهرى و درونى مبرا هستند، حتى اين كه جنابت باعث آلودگى معنوى آنان نمى شود، و بايستى اين معنا به گوش مسلمين برسد، و به همين دليل است كه ديگران تلاش مى كنند سهمى از اين فضيلت نصيب آنان شود. ممنوعيت جنابت در مسجد رسول صلى الله عليه و آله و سلم : -1- ابى سعيد حدرى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، فرمود: اى على جايز نيست كسى جز تو و من در اين مسجد جنب شود(515) ، -2- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آگاه باشيد؛ مسجد من بر هر زن حائض و مرد جنبى ، بجز محمد و اهل بيتش على و فاطمه و حسن و حسين حرام است ، (516) . -3- و فرمود صلى الله عليه و آله و سلم ، آگاه باشيد: اين مسجد براى هيچ جنب و حائض حلال نيست ، مگر براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسين ، آگاه باشيد، من اسم بردم تا گمراه نشويد،(517) . و روايات ديگرى در اين مورد: ممنوعيت خواب در مسجد: ابونعيم در فضائل الصحابه از ابن مسعود روايت كند: گروهى از اصحاب ، شبى در مسجد بوديم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر ما عبور كرد، ابوبكر و عمر و عثمان و حمزة و طلحه و زبير و گروهى ديگر از اصحاب حضور داشتند، نماز عشاء را خوانده بوديم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين اجتماع براى چيست ؟ در پاسخ گفتند: نشسته ايم مشغول صحبت هستيم ، بعضى از ما مى خواهند نماز بخوانند، و برخى ديگر بخوابند؛ فرمود: مسجد جاى خوابيدن نيست ؛ برويد به منازل خودتان ، و هر كس مى خواهد نماز بخواند در منزلش بخواند، و هر كس توان آن را ندارد، بخوابد، زيرا نماز پنهانى دو برابر نماز آشكار ثواب دارد، ما بر خواستيم و پراكنده شديم ، على عليه السلام نيز در ميان ما بود، و با ما بر خواست ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دست او را گرفت و فرمود: اما تو؛ براى تو جايز است آنچه براى من در مسجد من جايز است ، و بر تو حرام است آنچه بر من حرام است حمزة بن عبدامطلب عرضة داشت :اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، من عموى تو هستم ، و به تو از على عليه السلام نزديك تر هستم ؛ فرمود: راست گفتى ، عمو، و ليكن اين دستور از جانب من نمى باشد، و از سوى پروردگار است ، (518) . على عليه السلام مطهر مسجد رسول صلى الله عليه و آله و سلم : در برخى از اخبار آمده است : على عليه السلام مطهر و پاك كننده مسجد است : بزاز از على عليه السلام : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دست مرا گرفت و فرمود: موسى از خداوند در خواست نمود مسجدش را بوسيله هارون پاك گرداند، و من از خداوند درخواست نمودم ، مسجد مرا بوسيله تو، و فرزندانت پاك نمايد، پس از آن به دنبال ابوبكر فرستاد كه در خانه خود را كه به مسجد باز مى شد ببندد، و او گفت : (( انا لله و انا اليه راجعون ، )) و در خانه خود را مسدود نمود، پس از آن به دنبال عمر و بعد عباس فرستاد، و آنگاه فرمود: اين من نيستم كه در شماها را مى بندم ، و در خانه على را گشودم ، وليكن خداوند اين در را گشود، و درهاى شما را بست ، (519) . از مجموع روايات چنين به دست مى آيد كه اين خصوصيت از آن على و فرزندانش عليهم السلام است و به دليل آيه تطهير است كه در جاى خود ثابت شده كه در مورد اهل بيت عزت و طهارت است . و هيچ كس در اين خصوصيت با آنان شريك نمى باشد. بنابراين به چه دليل ابوبكر استثناء مى شود، و با اهل بيت عليهم السلام در اين امر شريك مى شود، در حالى كه او از اهل بيت طهارت نيست ، و آيه تطهير شامل حال او قطعا نمى شود حتى اگر عايشه را به دليل اين كه زن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است ، جزء اهل بيت بدانيم (و گفتيم اهل بيت حتى شامل زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز نمى باشد - در بخش ثقلين گذشت ) اما پدر زن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را كسى نگفته است از اهل بيت است . ****************** 6- 7: نگرشى كوتاه به حديث ابوبكر اضافه بر آنچه گذشت ، حديثى كه ابوبكر را استثناء نموده است سند آن طبق نظريه علماى اهل سنت ضعيف و قابل اعتماد نيست ، بخصوص با ضميمة آنچه در اين مورد گذشت ، بخارى در دو مورد از حديث ابى بكر ياد مى كند: مورد اول كه از واژه (باب ) در آن استفاده شده ، فليح بن سليمان از جمله راويان حديث است ، ذهبى در ميزان الاعتدال ، و ابن حجر عسقلانى در تهذيب التهذيب درباره فليح بن سليمان گويند: ابن معين درباره اش گاهى مى گويد: به احاديث او احتياج نمى شود، و گاهى گويد: ضعيف است ، و گاهى او و نسائى و ابو حاتم گويند: احاديث او قوى نيست ، و او از دشمنان آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم است ، و ابن المدينى درباره اش گويد: او و برادرش هر دو ضعيف هستند(520) . ابن معين گويد: مورد اطمينان نيست ، و از حديث او اجتناب مى شود،(521) . ابو داود گويد: حديث او مورد اطمينان نيست ، و گويد: طبرى مى گويد: منصور او را متصدى صدقات نمود، زيرا او از منصور خواست فرزندان حسن را به حبس افكند(522) . روايت دوم صحيح بخارى كه از واژه (خوخة ) استفاده شده است ، اسماعيل بن عبدالله از راويان اين حديث است .(523) ابن معين درباره اش گويد: به دو فلس (پلك ماهى ) نمى ارزد، و نيز گويد: او و پدرش دزد حديث بودند، و دولابى در (راويان ضعيف ) گويند: نضر گفت : او دروغگو است ، ابن حجر در تهذيب التهذيب گويد: ابن معين درباره اش گفته است : قاطى مى كند، دروغ مى گويد: به او اعتناء نمى شود. سيف بن محمد گويد: او حديث جعل مى نمود، و سلمة بن شبيب گفت : شنيدم كه او مى گفت : گاهى من حديث جعل مى نمودم ،(524) . ترمذى نيز اين حديث را از عايشه نقل نموده و گويد: اين حديث از اين كانال حديث غريبى است و گويد: اين حديث از كانال ابوسعيد نيز روايت شده است ، (525) . انصاف اين كه حديثى با اين وضعيت قدرت معارضة با حديث صحيح متواتر در مورد اميرالمؤ منين عليه السلام ندارد، چه رسد به اين كه آن را باطل نمايد، چنانچه ابن جوزى و ابن تيمية و شاگردش ابن كثير چنين ادعائى نمودند. ابن ابى الحديد در رابطه با حديث (سدّ الابواب الاباب ابى بكر) گويد: اين حديث و نظاير آنها از جعليات (بكرية ) است كه در مقابل حديث اميرالمؤ منين وضع نموده اند، اين حديث در مورد على عليه السلام بوده ، و (بكريّه ) آن را براى ابوبكر روايت نموده اند، چنانچه حديث (برادرى ابوبكر با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ) و حديث قلم و كاغذ براى وصيت كردن در مورد ابى بكر، و حديثى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابى بكر مى گويد: من از تو راضى هستم ، و آيا تو نيز از من راضى مى باشى ؟ و از اين قبيل موارد كه براى مقابله با شيعه جعل نموده اند.(526) فصل هشتم : دستور نماز 1- 8: احضار على عليه السلام طبرى در كتاب (الولاية ) (527) و دارقطنى در صحيح و سمعانى در فضائل ، و گروهى از راويان شيعه ، و عبدالله بن عباس و ابى سعيد خدرى و عبدالله بن حارث ، روايت نموده اند، (متن حديث از صحيح است ) عايشه گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: دوست مرا فرا خوانيد (پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در خانه عايشه بود)، من به دنبال ابوبكر فرستادم ، به او نگاه كرد، و سر خود را بر زمين نهاد، سپس فرمود: دوست مرا فرا خوانيد؛ عمر را صدا زدند، و چون به او نگاه كرد فرمود: دوستم را فرا خوانيد؛ من گفتم : واى بر شما، على بن ابى طالب عليه السلام را مى خواهد، بخدا سوگند، جز او كسى ديگر را نمى طلبد، و چون على عليه السلام را مشاهده نمود، لباس و روانداز خود را گشود، و او را به درون آن برد، و همچنان او را در آغوش داشت تا اينكه بدرود زندگى گفت .(528) احمد در مسند خود از ابن عباس : چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيمار شد در آن بيمارى كه از دنيا رفت فرمود: على را بگوئيد بيايد، عايشه گفت ابوبكر را مى خوانيم ؛ حفضة گفت : عمر را مى گوئيم بيايد؟ و ام الفضل گفت : عباس را صدا كنيم ؟ و چون همگى جمع شدند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود را بلند نمود، و على عليه السلام را در ميان آنان نديد، ساكت شد، و عمر گفت : از كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم برخيزيد...(529) و از طريق اهل بيت عليهم السلام آمده است : عايشه پدرش را فرا خواند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از او روى گرداند، و حفصة پدرش را فرا خواند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از او نيز روى گرداند، و حفصه پدرش را فرا خواند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از او نيز روى گرداند ام سلمه على عليه السلام را فرا خواند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مدت زيادى با او به آهستگى سخن مى گفت (530) . 2- 8: نماز ابوبكر...؟ 1- طبرى گويد: ارقم بن شر حبيل ، از ابن عباس روايت كرده : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: على را به نزد من بفرستيد، پس او را بخوانيد، عايشه گفت : اگر به دنبال ابوبكر مى فرستاديد حفصة گفت : اگر به دنبال عمر مى فرستاديد، پس همگان نزد او جمع شدند، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: برويد، اگر به شما نيازى داشتم به دنبالتان مى فرستم ، پس آنان از نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيرون رفتند. ابن ابى الحديد در مورد اين روايت سخنى شايان توجه دارد، گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گويا تصميم داشته است به على عليه السلام وصيت نمايد، كه عايشه با او به رقابت برخواسته و از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواهد به دنبال پدرش بفرستد، و حفضة با عايشه به رقابت بر مى خيزد و از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواهد به دنبال پدرش بفرستد، و پس از آن حضور پيدا مى كنند بدون اينكه از آنان بخواهد، پس ترديدى نيست كه دخترانشان آنان را طلبيده اند، و اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به آنان مى گويد: (برويد اگر نيازى بود به دنبال شما مى فرستم ) سخن كسى است كه ناراحت و خشمگين شده باشد(531) دنباله حديث طبرى و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت : هنگام نماز فرا رسيده ؟ كسى گفت : آرى ، فرمود: به ابابكر دستور دهيد، با مردم نماز بخواند، عايشه گفت : ابوبكر مردى رقيق القلب است ، به عمر دستور دهيد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به عمر بگويئد، و عمر گفت : من بر ابوبكر مقدم نخواهم شد، مادامى كه او حضور دارد، پس ابوبكر جلو افتاد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم احساس نمود از شدت تب او كاسته شده است ، پس از منزل بيرون آمده ، و چون حركت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به گوش ابوبكر رسيد، خود را به عقب كشاند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيراهن او را كشيد، و خود در جاى او قرار گرفت ، و رسول الله نشست (نماز را نشسته خواند) و از همان جائى كه ابوبكر انجام داده ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نماز را ادامه داد؟...(532) . و علامه مجلسى دنباله حديث را چنين بيان مى كند: و آن دو (ابوبكر و عمر) به دختران خود روى نموده گفتند: نمى بينيم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با ما كارى داشته باشد؟ و در پاسخ گفتند: آرى چنين است ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: دوست مرا بگوئيد بيايد، و ما فكر مى كرديم و اميدوار بوديم شما دوست او هستيد(533) . 2- ابن اسحاق گويد: عبدالله بن زمعة گفت : با تنى چند از مسلمين نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوديم ، بلال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را براى اقامه نماز دعوت نمود، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به كسى بگوئيد، با مردم نماز بخواند، عبدالله بن زمعة گويد: من بيرون آمدم ، عمر را ديدم با گروهى از مردم است ، و ابوبكر حضور نداشت ، پس به عمر گفتم : برخيز و با مردم نماز گذار، پس او به نماز ايستاد، و چون تكبير گفت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم صداى او را شنيد، و صداى عمر بلند بود، گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: پس ابوبكر كجاست ؟ خداوند و مسلمانان ، قبول ندارند. گويد: پس به دنبال ابوبكر فرستاده شد، و او پس از اين كه عمر، آن نماز را انجام داده حاضر شد، و با مردم نماز گذارد. عمر به عبدالله بن زمعة گفت : واى بر تو با من چه كردى ؟ وقتى به من گفتى با مردم نماز بخوانم تصور نمى كردم بجز پيامبر صلى الله عليه و آله به من دستور داده باشد، و اگر چنين فكر نمى كردم هرگز با مردم نماز نمى خواندم ، عبدالله گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من چنين دستورى نداده بود اما هنگامى كه ديدم ابوبكر حضور ندارد، تو را شايسته ترين افراد براى اين منظور دانستم .(534) 3- زهرى گويد: عايشه گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به ابوبكر بگوئيد با مردم نماز بخواند، و من گفتم : او مردى است رقيق القلب ، صدايش ضعيف است و هرگاه قرآن مى خواند گريه مى كند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به او دستور دهيد با مردم نماز بخواند، عايشه گويد: من سخن خود را تكرار نمودم ، پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شما همنشينان يوسف هستيد، به او بگويند با مردم نماز بخواند. عايشه گويد: من اين سخن را نگفتم جز اين كه دوست داشتم ، اين دستور از ابوبكر منصرف گردد، و دانستم ، مردم هرگز دوست ندارند كسى جاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بايستد...(535) . 4- بلال اذان مى گويد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور ميدهد: ابوبكر با مردم نماز بخواند؛ و عايشه مى گويد: ابوبكر شخصى با عاطفه و حساس است ، (نماز نخواهد خواند)؛ و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، دستور مى دهد ابوبكر با مردم نماز بخواند. و ابوبكر مشغول نماز مى شود، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با كمك فضل بن عباس و شخص ديگرى (على عليه السلام ) به مسجد مى رود، ابوبكر در جاى خود مشغول خواندن نماز است ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در كنار او به نماز مى ايستد، ابوبكر به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اقتداء مى كند، و مردم به ابوبكر(536) . اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوبكر دستور داده بود با مردم نماز بخواند: 1- چرا با زحمت كه حتى قادر به راه رفتن نمى باشد به مسجد مى رود، و به نماز مشغول مى شود؟ 2- اگر ابوبكر به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اقتدا نموده است ، چنانچه روايت گويد، امامت او معنى ندارد و آيا ممكن است شخصى در زمان واحد و در يك نماز هم امام باشد، و هم ماءموم ؟. 5- ابن اسحق و زهرى گويد: چون روز دوشنبه شد، روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن روز بدرود زندگى گفت ، به سوى مردم رفت ، در حالى كه آنان نماز صبح مى خواندند، پرده را كنار زد، و در را گشود، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خانه خارج گرديد، و دم در خانه عايشه ايستاد، و نزديك بود مردم از خواندن نماز دست بردارند، بخاطر شادمانى ديدار رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، و لبخندى بر چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشست ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنان اشاره نمود كه در نماز خود پايدار بمانند(537) . 6- ابن مليكة گويد: چون روز دوشنبه شد در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستمالى به سرخود بسته بود وارد مسجد شد، و در كنار ابوبكر نماز را نشسته خواند، پس از نماز با صداى بلند، بگونه اى كه صدايش تا بيرون مسجد نيز مى آمد، با مردم سخن گفت ، او مى فرمود: اى مردم ، آتش بر افروخته شد، و فتنه ها همچون پاره هاى ظلمانى شب روى آورد، و به خدا سوگند هيچ خورده اى بر من نخواهيد گرفت ، من حلال ننموده ايم ، جز آنچه را قرآن حلال نموده ، و حرام ننموده ام جز آنچه را قرآن حرام دانسته (538) . 7- از ابوبكر بن عبدالله بن ابى سيرة سؤ ال نمودم : ابوبكر چند نماز، با مردم خواند؟ پاسخ داد: هفده نماز، گفتم : چه كسى اين خبر را به تو داد؟ گفت : ايوب ، از عباد، از يكى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم (539) . 8- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سه روز از منزل خارج نشد، و ابوبكر در اين سه روز با مردم نماز گذارد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از روزنه خانه نماز ابى بكر را با مردم تماشا نمود، و پرده را انداخت و ديگر نتوانست به مسجد آيد. ابن كثير گويد: (مسلم ) نيز اين روايت را نقل نموده ، و اين خود بهترين دليل است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روز دوشنبه ، نماز در مسجد نخوانده ، و به مدت سه روز از مردم منقطع بوده است .(540) 3-8: جمع بندى كوتاه مجموعه اى رواياتى را كه متعرض نماز ابى بكر شده است ، از طبقات ابن سعد به طور خلاصه يادآور مى شويم : 1- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوبكر دستور مى دهد با مردم نماز بخواند، و چون نماز را شروع مى كند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مسجد آمده و در كنار ابوبكر نشسته مى خواند، و پس از آن خطبه اى ايراد نموده مردم را از فتنه ها بر حذر مى دارد(541) . 2- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در نماز شركت نمى كند، فقط پرده را كنار زده به آنها نگاه مى كند(542) . 3- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد، ابوبكر نماز گذارد، عايشه نمى پذيرد، و پيشنهاد مى دهد عمر نماز گذارد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مجددا دستور مى دهد ابوبكر نماز گذارد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خشمگين زنان را مؤ اخذه مى كند(543) . 4- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد ابوبكر نماز گذارد، و او به عمر پيشنهاد مى دهد، و بالاخره خود به نماز مشغول مى شود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد مسجد مى شود، و به خواندن نماز مشغول مى شود، در حالى كه نشسته است ، و ابوبكر به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اقتداء مى كند، در حالى كه ايستاده است و مردم به ابوبكر اقتداء مى كنند(544) . 5- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد ابوبكر با مردم نماز بخواند، و به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيشنهاد مى شود، عمر نماز بخواند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد، خداوند و مؤ منين نمى پذيرند(545) . 6- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد ابوبكر نماز گذارد، و خود به مسجد آمده ، ابوبكر را مقدم مى دارد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشسته است و ابوبكر ايستاده است ، و چون ابوبكر سلام نماز را مى گويد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ركعت دوم را مى خواند (در واقع روايت مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوبكر اقتداء نمود)(546) . 7- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ناراحت مى شود، هنگامى كه صداى عمر را در حال خواندن نماز مى شنود(547) . 8- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوبكر اقتداء مى كند، و مى فرمايد: هيچ پيامبرى نمى ميرد مگر آنكه به فردى از افراد امت خود اقتداء كند(548) . 9- ابوبكر هفده نماز با مردم مى خواند(549) . 10- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد: عمر نماز گذارد، و چون نمى پذيرد ابوبكر نماز را مى خواند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيراهن او را مى كشد، و خود در جاى او مى ايستد، و نماز را تمام مى كند(550) . 11- عبدالله بن زمعة گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كسى را براى نماز معين ننمود، و فرمود: بگوئيد كسى با مردم نماز گذارد(551) . 4- 8 تجزيه و تحليل از مجموع آنچه گذشت ، نكات زير بدست مى آيد، و متن هر يك از اين روايات متن ديگرى را تكذيب مى كند، و تناقض آشكار، در روايات ياد شده به چشم مى خورد زيرا متن مجموع احاديث ياد شده به ترتيب زير است : 1- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به شخص ابوبكر دستور اقامه نماز را نداده است . 2- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوبكر دستور مى دهد نماز را برگزار نمايد 3- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوبكر اقتداء نموده است 4- مردم به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ابوبكر هر دو اقتداء نموده اند 5- ابوبكر به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اقتداء نموده است ، و ركعت دوم را خود بجا آورده 6- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مسجد نيامده است 7- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر را كنار زده و خود بجاى او ايستاد و نماز را با هم خوانده اند 8- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از انجام نماز، از فتنه خبر مى دهد 9- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عمر دستور مى دهد نماز بخواند 10- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نماز خواندن عمر را مورد قبول خداوند و مؤ منين نمى داند 11- و اصلا پيامبر به مدت سه روز از خانه بيرون نيامد. و در روايات قبل خوانديم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد على عليه السلام دوست و حبيب او بيايد و آنان به جاى اينكه به دنبال على بفرستند، هر يك طبق نظر خود به دنبال شخص دلخواه خود فرستاد(552) و پس از آن مسئله خواندن نماز مطرح مى شود، آيا گمان نمى رود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خواسته است اين ماءموريت را به على عليه السلام واگذار نمايد، و هنگامى كه ملاحظه مى شود، اين چنين ، دستورات او را ناديده مى گيرند، از آن صرف نظر نموده ، مبادا، مسئله اى را كه در مورد(كاغذ و قلم ) پياده كردند، در اين مورد نيز پياده كنند؟ زيرا طبق برآوردى كه شده است ، اين جريان بعد از نسبت دادن هذيان به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده است ، زيرا چنانچه اظهار مى دارند، ابوبكر سه روز نماز گذارده (553) است ، روز وفات دوشنبه ، و حديث (كاغذ و قلم ) روز پنجشنبه بوده است (554) بخصوص اين كه گفته مى شود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به كسى دستور نداد نماز گذارد، و عايشه بود كه چنين موضوعى را پيشنهاد داد، و در حديث عبدالله بن زمعة نيز خوانديم كه او گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: كسى نماز گذارد و شخص خاص را معين نمى كند، و او به دنبال عمر مى رود و بعد ابوبكر نماز مى گذارد(555) . ابن ابى الحديد گويد: و موضوع نماز گذاردن ابوبكر، اين است كه على عليه السلام نماز گذارد، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: (كسى با مردم نماز گذارد) و شخص خاص را براى اين منظور انتخاب ننمود، و اين موضوع مربوط به نماز صبح بود، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خود براى نماز خارج گرديد، در حالى كه به دوش على و فضل بن عباس تكيه داده و در محراب براى برپائى نماز ايستاده ، و در همان روز چاشت گاه بدرود زندگى گفت ، و اين دستور را(كه انجام هم نشد - م -) دليل بر خلافت ابوبكر دانستند و گفت : كداميك از شما دوست دارد، خود را مقدم بدارد (بر كسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را در نماز مقدم داشته است ؟ و بر اساس همين نكته بيعت را استحكام بخشيدند، و على عليه السلام همه اين مسائل را از سوى عايشه مى دانست (556) . به شيخ يوسف ابن يعقوب لمعانى استاد علم كلام خود، گفتم : مى گوئى : عايشه پدر خود را براى خواندن نماز معين نمود، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را تعيين نكرد؟ و او در پاسخ گفت ؛ من چنين چيزى نمى گويم وليكن على عليه السلام مى گفت ، و تكليف من غير از تكليف اوست ، او در آنجا حضور داشت ، و من حضور نداشتم (557) . و اگر در واقع پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوبكر دستور داد نماز را با مردم بخواند، چرا خود با آن حالت تب دار شديد به مسجد مى آيد، در حالى كه چندين بار دست و پاى خود را مى شويد، تا از شدت تب كاسته شد، و بتواند در مسجد حضور يافته و نماز گذارد؟(558) . آيا حضور او در مسجد براى تاءكيد ابى بكر است ؟ اگر چنين است پس چرا او را كنار مى زند، و پيراهن او را مى كشد، و خود جاى او مى ايستد، و نماز مى خواند، و همين امر باعث مى شود كه اضطراب و اخلال در روايت بوجود آمده برخى بگويند، ابوبكر به پيامبر اقتداء نمود و مردم به ابوبكر؟ و آيا چنين چيزى هرگز ممكن بوده است ، كه يك نماز دو امام داشته باشد، و يا اينكه گفته شود نصف نماز را ابوبكر امامت نمود، و نيمى ديگر را پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و يا هر دو با هم امامت نمودند و... و آيا هرگز نشانى از تاءييد به چشم مى خورد، جز سخنرانى آتشين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه آنچنان خشمگين شده كه با آن حال تب دار شديد، فرياد مى كشد كه صدايش تا بيرون مسجد مى آيد، و از فتنه و آشوب آينده ، خبر مى دهد، و اعلان مى دارد من از خود چيزى نگفته ، حلالى را حلال و حرامى را حرام ننموده بجز از سوى خداوند، و همه اين جريانات بعد از خواندن نماز است (559) . و چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زنان خود را سرزنش مى كند، و آنان را همچون زنانى مى داند كه مى خواستند حضرت يوسف را گمراه نمايند، آيا به دليل اصرار در امر خير بوده است ، و يا به دليل مخالفت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحمت كه آن همه آزار و ايذاء آنان را تحمل نمود، و حديث (افك ) را شنيد، و دم نزد تا اينكه آيه بر برائت عايشه نازل گرديد، اما در اين جا آنان را همانند زنان گمراه كننده يوسف مى داند؟ آيا همه اين مسائل كافى نيست ما را وادار به انديشه نمايد كه اين دستورات ، و روايات چگونه بوده اند؟ و كسانى كه جرئت داشته در روز روشن ، و در حضور اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بستگانش نسبت هذيان به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دهند حال آنان چگونه است ؟. 5 - 8: انگيزه امامت در نماز ابن سعد گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ، انصار گفتند: از ما اميرى انتخاب شود و از شما اميرى ؟ پس عمر به نزد آنان آمد و گفت : اى گروه انصار آيا نمى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد ابابكر با مردم نماز بخواند؟ گفتند آرى ؛ عمر گفت : پس كدام يك از شما دوست داد بر ابابكر مقدم شود؟ گفتند: به خدا پناه مى بريم از اينكه بر او مقدم شويم (560) . ابن ابى الحديد گويد: هنگامى كه ابوبكر دست عمر و ابوعبيدة را مى گيرد، و به مردم مى گويد: من يكى از اين دو نفر را براى خلافت كانديد مى كنم ، عمر به ابوعبيده مى گويد: تو در اسلام لغزش و نادانى نداشته اى ، اين پيشنهاد را مى دهى در حالى كه ابوبكر حضور دارد، كداميك از شما دوست داريد جلو بيفتيد از كسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، او را براى نماز مقدم داشته است ؟ و بعد ابوبكر را مخاطب نموده گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى دين ما به تو رضايت داد، و ما براى دنياى خود به تو راضى نشويم ؟(561) . و ما بعد از اين در بخش سقيفه از آن سخن خواهيم گفت . مى بينيم كه هم تلاش هاى ياد شده به منظور مسائلى است كه در آينده بعد از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بايد صورت پذيرد، و نيز متوجه مى شويم حضور پيامبر اكرم در مسجد با آن وضعيت تب دار نيز براى خنثى كردن اينگونه تلاش ها انجام مى شود. محمد حسين هيكل نويسنده معاصر مصرى مى نويسد: تب آنچنان وجود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را فرا گرفته كه تمام وجودش به يك پارچه آتش تبديل شده بود... و آتش سوزان تب مانع نگرديد كه او به مسجد نرود و با مردم نماز نگذارد... و با وجودى كه روز به روز درد او زياده مى شد، احساس مى كرد برود و با مردم سخن بگويد، لذا دستور داد از چاههاى مختلف آب حاضر نمايند، و او را در طشتى نشانده هفت مشك آب به رويش خالى كنند، تا از شدت تب او كاسته شود كه بتواند به مسجد رود، و با مردم نماز بخواند(562) و سخنرانى كند، و فرياد بكشد كه صدايش از مسجد بيرون رود و بگويد: اى مردم آتش فتنه شعله ور گرديد، فتنه ها همچون پارهاى ظلمانى شب روى آورد، و به خدا سوگند شما نمى توانيد بر من خرده بگيريد، من جز آنچه را قرآن حلال نموده چيزى را حلال ننموده ام ، و جز آنچه را قرآن حرام نموده چيزى را حرام نكرده ام (563) . سؤ ال ؟: آخر چرا؟ و باز هم چرا؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با اين حالت تبدار به مسجد مى رود، و اگر طبق دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عمل شده ، و او دستور داده است كه شخصى حتى غير معين به مسجد رود چرا نگران است ، چرا اين چنين سخن مى گويد؟ چرا بر دوش فضل بن عباس و على تكيه داده و كشان كشان خود را به مسجد مى رساند؟ آيا جز اين است كه احساس مى كند بايد به مسجد رود، و مردم را بر حذر دارد، و از فتنه هايى كه در كمين آنان است خبر دهد، و اين كه خود عهده دار نماز مى شود، و كسانى را كه در محراب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و در جاى او ايستاده اند به يك سو مى زند، تا فردا چنين ادعائى نكنند، و اگر توانستند مدعى شوند، در آينده بتوانند با شواهد موجود، به استدلال برخيزند، و آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود به اين موضوع پى نمى برد، هنگامى كه على را مى خواهد، و به نام او را صدا نمى كند، بلكه با كلمه دوست و حبيب او را فرا مى خواند، و در اين گونه خطاب ها، انحصار فهميده مى شود، يعنى تنها دوست من على عليه السلام است و با او مخالفت مى كنند، و حضرت از آنان روى مى گرداند... و همه اين مطالب را حضرت مشاهده مى كند، پس حق دارد با آن حالت تب و ضعف شديد، به مسجد رفته خود نماز را اقامه نمايد، و آنچنان سخن بگويد، تا جلو سوء استفاده آيندگان را بگيرد، و يا لااقل راهگشاى آينده اى دور بشود. و بخصوص با ملاحظه بعضى از روايات ياد شده كه تناقض آشكار در آن به چشم مى خورد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در يك جا از نماز خواندن عمر نهى مى كند، و در جاى ديگر به او دستور مى دهد نماز گذارد، و نيز عايشه كه مايل است پدرش بعنوان دوست منحصر به فرد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شناخته مى شود، در آن جا كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دوستش را فرا مى خواند، و عايشه مى داند كه جز على عليه السلام كسى ديگر مورد نظر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمى باشد، اما در عين حال به دنبال ابوبكر مى فرستد، وليكن در هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم (به اصطلاح ) از ابوبكر مى خواهد كه به جاى او نماز گذارد، عايشه نمى پذيرد(564) . ابن ابى الحديد گويد: چگونه اين دو جريان كه از عايشه نقل شده است با يكديگر سازش دارند، حرص و ولع عايشه براى احضار پدر، و پيشنهاد عايشه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه نماز را به ديگرى ، جز پدرش واگذار نمايد، و اين مسئله صحت گفتار شيعه را مى رساند كه مى گويند: نماز خواندن ابوبكر به دستور عايشه بوده (565) . همه اين مسائل روى هم ، يك مسئله را ثابت مى كند، و آن اينكه امامت نماز را دليل بر وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت بدانند، آنان كه دستور صريح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در اين مورد ناديده گرفتند، و از نگارش آن امتناع نمودند، اكنون به آويزه اى نه چندان مطمئن تمسك جويند. در حالى كه خواندن نماز، گرچه طبق دستور نيز باشد چيزى را ثابت نمى كند، زيرا امامت در نماز، با زمامدارى كليه امور مسلمين ، سياسى ، اجتماعى ، اقتصادى ، نظامى ، فرهنگى و غيره ، ارتباطى ندارد، بخصوص طبق نظر برادران اهل سنت كه هيچگونه شرايطى جز اسلام ، براى آن تصور نمى كنند و اگر تصدى بعضى امور عبادى محض ، بخصوص با توجه به اضطرابى كه متن روايات اين باب دارد دليل بر چيزى باشد، تصدى كليه امور مربوط به تجهيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، مخصوصا نماز گذاردن بر جنازه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، كه بدون ترديد طبق دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، على عليه السلام بوده است ، سزاوارتر است كه نشانه چنين امرى باشد، و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواست خلافت را به ابى بكر واگذار نمايد، چه چيزى مانع او مى شد كه به صراحت از آن نام نبرد و به گونه كنايه و غير مستقيم ، با نشانه و علائم بسيار ضعيف از آن ياد نمايد در حالى كه زمينه براى ابابكر فراهم بود، و همه كسانى كه بعدها در استقرار خلافت براى ابى بكر تلاش كردند، حضور داشته و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كوچك ترين اشاره اى مى نمود، آن را با صداى رسا تبليغ مى كردند، چنانچه همه تلاش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در جهت خلافت اميرالمؤ منين مسكوت گذاردند. فصل نهم : آخرين روزها 1 - 9: مداواى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عايشه گويد: بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رو به افزايش بود، به گونه اى كه اطرافيان تصور نمودند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زندگى را وداع گفته است ، زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را احاطه نموده اند، ام سلمة و ميمونه ، اسماء بنت عميس و عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، همگى حضور دارند. عايشه گفت : همگى به اتفاق آراء نظر دادند از آن داروئى كه اسماء بنت عميس در هنگام اقامتش در حبشه آموخته بود به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بدهند، زيرا تصور نمودند پيامبر به بيمارى ذات الجنب مبتلاء شده است . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حال اغماء بسر مى برد، عموى پيامبر از اين كه داروى ياد شده را به خورد پيامبر دهند امتناع مى ورزد، وليكن آنها، آن دارو را در حال بى هوشى پيامبر به خوردش مى دهند. اين عمل آنان ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به هوش مى آورد و سؤ ال مى كند: چه كسى اين دارو را به خوردش داده است ؟ پاسخ مى دهند: عمويت عباس ؛ او به ما گفت : اين داروئى است كه از اين سرزمين و به سرزمين حبشه اشاره نمود به دست ما رسيده است . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم : چرا چنين كرديد؟ گفتند بيم آن داشتيم كه به ذات الجنب مبتلا شده باشيد؟. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ذات الجنب يك بيمارى است كه خداوند مرا به آن مبتلا نمى كند. به همه افرادى كه در خانه حضور داشته اند بجز عمويم عباس از اين دارو بخورانيد. به همه افراد از اين دارو خورانيدم حتى ميمونة كه روزه دار بود، و اين عمل به خاطر سوگندى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، در مورد آنان ياد نموده كه از آن دارو بخورند، و آن را مجازات آنان قرار داده بود(566) . در روايت ديگرى است : عايشه گويد: در بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دارو به دهانش ريختيم ؛ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين كار را نكنيد، گفتيم : چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيمار است ، همانند بيماران ديگر دارو دوست ندارد، و چون به هوش آمد، فرمود هيچكس در خانه نماند، مگر اينكه با او اين كار انجام شود، بجز عباس زيرا او حضور نداشته است (567) . ابن سعد در طبقات گويد: زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او دارو خوراندند، و نامى از حضور عباس نمى برد و در همه روايات او را استثناء مى كند، كه از آن دارو به عباس نخورانند(568) . ابن اثير گويد، عايشه گفت ؛ اسماء بنت عميس اظهار داشت : بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جر ذات الجنب نمى باشد، اگر از داروى مخصوص به او مى خورانيدند؟ و آنان از آن دارو به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خوراندند. و چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به هوش آمد، فرمود: چرا چنين كرديد؟ گفتند: گمان برديم به ذات الجنب مبتلا شده ايد؟ فرمود: خداوند آن را بر من مسلط ننمايد، سپس فرمود: به همه افراد كه حضور دارند از اين دارو بخورانيد، بجز عمويم ، و عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حضور داشت و آنان چنين كردند(569) . روايت ديگرى از طبرى است كه مى گويد: عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هنگام خورانيدن دارو به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آنجا حضور نداشته است . اين روايت نيز از عايشه است : چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از آن دارو خورانيديم و به هوش آمد، فرمود: همگان را از آن دارو بخورانيد، بجز عمويم عباس زيرا او حضور نداشته است (570) . مجموع روايات به سه دسته تقسيم مى شود، يك دسته مى گويند: عباس از انجام آن خوددارى ورزيد، دسته دوم فقط متعرض حضور عباس و اينكه او اين كار را انجام داده است مى شود، و دسته سوم ، حضور عباس را با صراحت نفى مى كند. ابن ابى الحديد گويد: من از تناقض اين روايات در شگفتم ، در برخى از آنها آمده است : كه عباس در هنگام خورانيدن دارو به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، حضور نداشته است ، و به همين جهت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را معاف مى دارد، و در يكى از اين روايات از حضور عباس ياد مى كند، و در اين روايت نيز سخنان مختلف وجود دارد، عباس گويد: من از دادن دارو به پيامبر خوددارى مى كنم ، پس از آن ، دارو را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خوراندند، و چون به هوش آمد، سؤ ال نمود، گفتند: عمويت عباس چنين كرد، و گفت : داروئى است از حبشه مخصوص مبتلايان به ذات الجنب . چگونه عباس امتناع مى ورزد، و آنگاه هم او اشاره مى كند كه اين كار را انجام دهند، و بگويد: اين دارو از حبشه است . ابن ابى الحديد گويد: من از ابوجعفر يحيى بن ابوزيد بصرى سؤ ال كردم : آيا در آن روز به على عليه السلام از آن دارو خوراندند؟ گفت : به خدا پناه مى برم ، اگر چنين بود عايشه از آن ياد مى كرد، گويد فاطمه عليهاالسلام و فرزندانش نيز حضور داشتند، و هرگز از آن دارو به آنان خورانيده نشد.(571) حلبى شافعى گويد: به اين جهت آنان چنين نسبتى به عباس دادند، زيرا از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم واهمه داشتند. و به اين جهت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد: از دارو به همه بخورانيد بجز عمويم عباس زيرا او در ميان شما نبوده است . حلبى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به همگان از اين دارو بخورانيد، در حالى كه من به او نگاه مى كنم ، يعنى در مقابل من بايد از آن بخورد.(572) چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اصرار دارد از آن دارو بخورند، و حتما بايد در جلو چشمان او انجام شود، و حتى آنكه روزه دارد، نيز بايد از اين دارو ميل نمايد؟ خوراندن دارو به بيمار مجازات ندارد؛ پس چه چيز باعث شده است كه اين دستور از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صادر شود؟ اصولا در موارد مشكوك ، بزرگان كه بيم دارند، توطئه اى در كار باشد چنين مى كنند، آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين بيمى داشته است ؟ از چه كسى ؟ قضاوت بر عهده خود شما است . داروى مخصوص كه از آن به (لدود) تعبير مى كنند، يعنى ريختن دواى مخصوص از گوشه دهان انسان و آن عبارت از (عود) هندى ، و گياه (ورس ) و چند قطره زيت است .(573) 2 - 9: گفتگوى فاطمه عليهاالسلام بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شدت بيشترى يافت ، زنان و فرزندان گرد او را گرفته اند، اميرالمؤ منين عليه السلام نيز در آنجا حضور دارد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خطاب به على عليه السلام مى فرمايد: سر مرا در دامان خود بگذار. زهرا عليهاالسلام نيز حضور داد، مى بيند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم لحظه هاى آخر عمر خود را مى گذراند، او اشك مى ريزد و ناله سر ميدهد؛ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را تسليت داده مى فرمايد: دخترم ؛ پدرت بعد از اين لحظه ها، هيچ اندوهى ندارد، او مى رود و تو را به خداوند مى سپارد. فاطمه ؛ فرزندم ؛ جامه خود را بر پيامبر مدريد، صورت خود مخراشيد، وليكن اى فرزندم ، آنچه را پدرت در سوگ ابراهيم گفته است ، بگوى : (چشم گريان است و قلب دردناك ، و آنچه خداى را به خشم آورد نگوئيم ، اى ابراهيم ما همگان در مرگ تو اندوهگين هستيم ).(574) فاطمه در كنار پدر نشسته و به صورت او نگاه مى كند، اشك مى ريزد و با خود زمزمه مى كند: (اى سفيدروئى كه ابر سپيد از چهره ات آب مى طلبيد، اى اميد پدر مردگان ، و پناهگاه بيوه زنان ). پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چشمان خود را باز مى كند، و با صدائى كه به سختى از سينه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيرون مى آيد مى فرمايد: دخترم ؛ فاطمه ام ...! اين گفتار عموى تو است ...! ابوطالب اين اشعار را گفته است ...! اما تو آن را مگو؛ تو از قرآن بگو: (( و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل اءفان مات او قتل انقلبتم على اءعقابكم )) محمد نيز هم چون رسولان گذشته ، پيامبرى است ؛ اگر بميرد يا كشته شود آيا شما به عقب برمى گرديد؟ فاطمه عليهاالسلام از اين جهت كه مى بيند پدر در آخرين لحظات زندگى است ، نگران است ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز به او مى گويد: تصور نشود، پدر با آن مقام و منزلت والائى كه دارد زندگى جاودان دارد؟ نه ...! او هم مى رود همچون پيامبران گذشته كه رفتند؛ اين يك واقعيت است و انسان نبايد در مقابل واقعيت خود را ببازد و از آن بهراسد. (دخترم نزديك بيا و آن قدر نزديك بيا كه جز تو كسى صداى مرا نشود(575) ) عايشه گويد: زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گرد او را فرا گرفته بودند، فاطمه عليهاالسلام آمد او چنان گام بر مى داشت كه گويا رسول الله است كه دارد راه مى رود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خوش آمدى دخترم ، و او را كنار خود نشاند، آنگاه در گوش او زمزمه اى نمود، فاطمه گريان شد، مجددا در گوشى با او سخن گفت ، ديدم فاطمه شادان گرديد، آنچنان كه خنده اى بر لبانش نقش بست . عايشه گفت : فاطمه ...؛ تو را به خدا بگو؛ پيامبر به تو چه گفت كه گريان گشتى ، و بعد چه گفت كه شادمان شدى ؟ فاطمة عليهاالسلام در پاسخ گفت : من راز رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم را فاش نگردانم . و چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ، مجدد از او سؤ ال نمودم ، گفت : اما اكنون ؛ پس آرى مى گويم : او بار اول مرا از مرگ خود خبر داد، ناراحت شدم ، و بار دوم فرمود: آيا راضى نيستى كه بانوى بانوان بهشت باشى .(576) و در روايت ديگرى است : فاطمه عليهاالسلام گفت : پيامبر بار دوم به من فرمود: تو اولين شخصى از خانواده من هستى كه به من ملحق خواهى شد.(577) 3 - 9: مسواك پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به مسواك نمودن بسيار اهميت مى داد، بگونه اى كه در اين باره فرمود: اگر بيم آن نمى رفت كه براى امت من سخت باشد، دستور مى دادم ، روزى پنج بار مسواك كنند. مسواك را از چوب (اراك ) تهيه نموده ، و او خود هميشه از اين نوع مسواك استفاده مى كرد. زيرا اين مسواك ، دندان را تميز كرده ، و نيز مواد غذائى جا مانده ، در لاى دندان را پاك مى كند، و لثه هاى دندان را تقويت مى نمايد. و در روايتى است كه جبرئيل دستور مسواك و خلال كردن دندان و حجامت را از جانب خداوند به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل نمود(578) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حدى به اين موضوع اهميت مى داد كه حتى در آخرين لحظات زندگى آن را فراموش نكرد. او در بستر بيمارى افتاده ، و شايد لحظاتى ديگر زندگى را وداع گويد. اما در اين لحظه نيز مسواك مى زند. ابن اثير مى نويسد: عايشه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه مى فرمايد: خداوندا، مرا در سختى هاى مرگ يارى ده ، در اين حال بعضى از فرزندان ابى بكر وارد شد، در حالى كه چوب مسواكى در دست داشت .(579) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او نظر افكند، از نگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دريافت كه او مسواك را مى خواهد، به همين جهت مسواك را نرم نموده ، در اختيار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قرار دادم ، و جنابش مسواك نمودند، و آن را بر زمين گذاردند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از لحظاتى از دنيا مى رود.(580) 4 - 9: تصدق در اسلام به صدقات اهتمام زيادى داده شده است ، و آيات قرآن سراسر تشويق و ترغيب در صدقه است ، زيرا صدقات ، حقوق واجب محرومين و مستضعفين است ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اهميت آن آگاه بوده و حتى در آخرين لحظات از زندگى خود اهميت آن را فراموش نكرده ، و عملا زمامداران را، و كسانى كه اينگونه اموال نزد آنان است ، تشويق به مبادرت در اين واجب نموده است : مبلغى از صدقات نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، از بيم آنكه اين مبلغ نزد او بماند، و دنيا را ترك گويد: آنها را به خانواده خود سپرد تا صدقه دهند... روز يكشنبه ، يك روز پيش از وفات خود هنگامى كه به هوش آمد، سؤ ال كرد: آن مبلغ را به مستحق آن پرداخت نموديد؟ عايشه پاسخ داد: خير، هنوز آن مبلغ نزد من مى باشد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد، آن مبلغ را آوردند، و عايشه آن را در دست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نهاد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چه گمان داريد؟ اگر محمد صلى الله عليه و آله و سلم پروردگار خود را ملاقات نمايد، و هفت دينار صدقه نزد او باشد؟ و آنها را در ميان فقراى مسلمين توزيع نمود.(581) عايشه گويد: دينارهايى از طلا به دست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، آنها را تقسيم نمود، بجز شش دينار كه آنها را به يكى از زنان خود سپرد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خواب نرفت ، كه سؤ ال كرد: آن شش دينار چه شد؟ گفتند: به فلان همسرت داده شد؛ فرمود: آن را بياوريد، سپس آن را در ميان پنج خانواده از انصار تقسيم نمود، سپس فرمود: بقيه را نيز انفاق كنيد، و فرمود: اكنون راحت شدم و به خواب رفت .(582) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شبى را به صبح رساند، چهره مباركش گوياى اين مسئله بود كه موضوع مهمى او را به خود مشغول داشته است ، و شب را در فكر آن مسئله به صبح رسانده است ، از او سؤ ال شد: چهره ات گوياى اين است كه شب گذشته موضوع مهمى تو را به خود مشغول داشته است . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به خاطر دو (اوقية ) طلاى صدقه بود كه من آن را به مصرف خودش نرسانده و شب گذشته نزد من باقى مانده بود.(583) سهل بن سعد گويد: هفت دينار نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود، و آن را به عايشه سپرده بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در بيمارى خود به عايشه دستور داد: آنها را به نزد على عليه السلام بفرست ، سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بى هوش گرديد، و عايشه به او مشغول گرديد، تا اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سه بار آن را تكرار كرد، و همه اين دفعات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بى هوش مى گرديد، و عايشه به او مشغول بود، پس دينارها را به نزد على عليه السلام فرستاد، و او آنها را صدقه داد.(584) حلبى شافعى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در بيمارى خود چهل برده را آزاد نمود، و هفت و يا شش دينار نزد او بود، و به عايشه دستور داد آنها را صدقه بدهد، و در روايتى ، به عايشه دستور داد كه آنها را به نزد على عليه السلام بفرستد، تا او آنها را صدقه دهد، و عايشه آنها را به نزد على عليه السلام فرستاد، و او آنها را صدقه داد.(585) ****************** 5 - 9: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آغوش على عليه السلام الف : از طريق اهل بيت عليهم السلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آخرين لحظات زندگى خود فرمود: برادرم را صدا زنيد بيايد، عايشه پدرش را خواند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از او روى گرداند، و حفضة پدر خود را صدا زد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از او نيز روى گرداند، ام سلمة على عليه السلام را فرا خواند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى مدتى طولانى با او به آهستگى صحبت كرد تا اينكه بى هوش گرديد، در اين هنگام حسن و حسين عليهماالسلام آمدند، در حالى كه فرياد مى كشيدند و گريه مى كردند، خود را به روى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم انداختند، على عليه السلام خواست آنان را از روى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دور نمايد، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به هوش آمد، و فرمود: على آنان را به حال خود واگذار، تا من آنان را ببويم و آنان مرا ببويند، و از آنان توشه بردارم و آنان از من توشه بردارند. آنگاه على عليه السلام را زير پوشش خود فرا خواند، و لبهاى خود را بر لبانش گذارد، و نجوى را با او آغاز نمود، و چون لحظه احتضار فرا رسيد، به على عليه السلام فرمود: سر مرا در دامان خود قرار ده زيرا امر خداوند فرا رسيد، و چون جان من از تنم مفارقت نمود، آن را با دست خود بگير و به صورت خود مسح نما، سپس مرا رو به قبله نما، و خود متصدى امور من باش ، و اولين كسى كه بر من نماز گذارد توئى ، و از من جدا مشو، تا اينكه مرا در مرقدم قرار دهى ، و از خداوند متعال يارى طلب . على عليه السلام سر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در دامان خود قرار داد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بى هوش گرديد، و فاطمه گريان شد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اشاره كرد كه به او نزديك شود، و رازى را با او در ميان نهاد كه فاطمه شاد گرديد، و چهره اش شاداب شد.... پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بدرود زندگى گفت ، و على عليه السلام دست راست خود را در زير چانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قرار داد، در اين هنگام روح مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از تن جدا شد و در دستان على عليه السلام قرار گرفت ، و آن را به صورت خود مسح نمود، سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به جانب قبله قرار داد و عبايش را به رويش كشيد، و متصدى اموراتش گرديد.(586) ب : از طريق اهل سنت احمد در مسند خود از ابن عباس : چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيمار گرديد، در آن بيمارى كه از دنيا رفت ، فرمود: على عليه السلام را بگوئيد بيايد، عايشه گفت : ابابكر را بگوئيم بيايد؟ حفضة گفت : عمر را برايت صدا كنيم ؟ ام الفضل گفت : عباس را صدا زنيم ؟ و چون همگى حاضر شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سر خود را بلند نمود و چون على عليه السلام را در جمع حاضرين مشاهده نفرمود، ساكت شد، و عمر گفت : از نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم برخيزيد و عايشه گفت : واى بر شما! جز على ابن ابى طالب را نمى خواهد و چون او را ديد، لباس خود را گشود و او را به زير لباس (عباى ) خود كشيد، و او را در بر گرفت تا اينكه بدرود زندگى گفت ، در حالى كه دست او روى على عليه السلام قرار داشت .(587) طبرانى در (ولايت ) و دارقطنى در (صحيح ) و سمعانى در (فضائل ) و گروهى از بزرگان شيعه ، از حسين بن على بن الحسن بن الحسن و عبدالله بن عباس و ابى سعيد خدرى ، و عبدالله بن حارث ، از عايشه (لفظ روايت از صحيح دارقطنى است ): چون لحظه احتضار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد (و او در خانه عايشه بود) فرمود: بگوئيد دوست من بيايد، من ابوبكر را فرا خواندم ، چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او نگاه كرد، سر خود را بر زمين نهاد سپس فرمود: دوستم را بگوئيد بيايد، عمر را خواندند؛ و چون به او نظر افكند، فرمود: دوستم را بگوئيد بيايد؛ و من گفتم : واى بر شما او جز على بن ابى طالب را نمى خواهد.... تا آخر حديث .(588) محمد بن سعد بن منيع بصرى دو گونه روايات در اين مورد نقل مى كند، و ما نمونه اى از هر دو دسته روايات را ذكر مى كنيم ، ابن سعد شش روايت در مورد على عليه السلام بيان مى كند: 1- جابر بن عبدالله انصارى گويد: كعب الاحبار در زمان عمر بپا خواست ، و ما نزد عمر حضور داشتيم ، از عمر سؤ ال نمود: آخرين سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چه بود؟ عمر گفت : از على عليه السلام سؤ ال كنيد، كعب گفت : او اكنون كجاست ؟ عمر گفت : همين جاست ، و از او سؤ ال كرد، و على عليه السلام پاسخ داد: او را به سينه خود تكيه دادم ، پس سر خود را روى شانه ام گذارد، و فرمود: الصلاة ، الصلاة : نماز را به پا داريد. 2- اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در بيمارى خود، فرمود: برادرم را بخوانيد پس على عليه السلام را صدا كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به من نزديك شود، و من به او نزديك شدم ، و او به من تكيه داد، و با من سخن مى گفت ، بگونه اى كه آب دهن مبارك به من اصابت نمود، سپس مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرا رسيد، و در دامان من سنگين شد، و من فرياد برآوردم ، عباس مرا درياب كه نزديك است هلاك شوم ؛ پس عباس آمد، و هر دو را به زمين گذارديم . (589) 3- شعبى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت در حالى كه سرش در دامان على عليه السلام قرار داشت ....(590) 4- ابو غطفان گويد: از ابن عباس سؤ ال كردم : آيا ملاحظه نموديد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هنگام وفات سرش در دامن چه كسى بود، گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت در حالى كه به سينه على عليه السلام تكيه داده بود، ابو غطفان گفت : عروة از عايشه نقل نموده كه گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت در حالى كه سرش روى سينه من قرار داشت ؛ ابن عباس گفت : آيا تو آن را باور مى كنى ؟ به خدا سوگند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت در حالى كه به سينه على عليه السلام تكيه داده بود...(591) دسته دوم روايات وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در آغوش عايشه مى داند، اين روايات دو قسم هستند، بخشى در صدد نفى وصيت پيامبر است كه بيشترين اين روايات را تشكيل مى دهند، عايشه براى نفى وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مدعى شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آغوش او از دنيا رفت پس چگونه وصيت كرده است ؟ (592) ابن سعد اين باب را به همان عنوان نامگذارى كرده است : (( ذكر من قال ان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لم يوص و انه توفى و راءسه فى حجر عائشة : )) بيان آنكه گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وصيت نكرد و اينكه او را در دامان عايشه بدرود زندگى گفت و دسته دوم كه يكى در روايت است ، فقط متعرض وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دامان عايشه است . (593) پاسخ اينكه اينگونه روايات اولا معارض است با روايات صحيحى كه از اهل بيت عترت و طهارت ، و نيز رواياتى كه در صحاح اهل سنت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آغوش على عليه السلام بدرود زندگى گفت ، چنانچه اميرالمؤ منين عليه السلام خود نيز به اين موضوع تصريح نموده است ، و آيا همه وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در همان لحظه وفات و آن هم در آغوش عايشه بوده است كه به اين گونه عايشه مى خواهد وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را نفى كند؟. اولا معارض است با رواياتى كه از سوى اهل سنت در اين زمينه وارد شده است ، ديگر اينكه صريح سخن اميرالمؤ منين عليه السلام ، روايات عايشه را تكذيب مى كند، على عليه السلام مى فرمايد: (( و لقد قبض رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و ان راءسه لعلى صدرى و لقد سالت نفسه فى كفى فاءمررتها على وجهى ... )) (594) : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه سرش روى سينه ام قرار داشت بدرود زندگى گفت ، و روح مباركش در دست من قرار گرفت و آن را بر چهره خود مسح نمودم ... ابن ابى الحديد گويد: گفته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هنگام وفات ، خون اندكى از دهانش بيرون آمد و على عليه السلام آن را به روى خود كشيد.(595) سيد محسن الامين (ره ) در اين رابطه گويد: اينكه گفته مى شود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دامان عايشه بدرود زندگى گفت ، نمى تواند صحت داشته باشد، زيرا عادة زنان چنين مسائلى را متعهد نمى شوند، به دليل ضعفى كه دارند بى تابى مى كنند، و نيز ممكن نيست على عليه السلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در مثل چنين حالتى رها سازد، و امر او را به زنان واگذار نمايد... و ابن سعد، تعدادى روايات در مورد اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آغوش على عليه السلام بدرود گفت ذكر نموده اند از آن جمله روايت ابو غطفان است .(596) و حاكم در مستدرك از احمد بن حنبل ، از ام سلمه روايت نموده است ، ام سلمة گويد: و آنچه كه من به آن سوگند ياد مى كنم ، اين است كه على عليه السلام ، آخرين كسى بود كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ديدار كرد، صبحگاهان از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عيادت نموديم ، و او مى گفت : على آمد؟ على آمد؟ فاطمه عليهاالسلام گفت : گويا او را پى كارى فرستاديد؟ پس از آن على عليه السلام آمد، گمان داشتيم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حتما با او كارى دارد، و به همين جهت از خانه خارج گشتيم ، و نزديك در نشستيم و من از همگان به در نزديك تر بوديم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود را در آغوش على عليه السلام انداخت و شروع كرد با او راز گفتن و نجوى نمودن ....(597) 6 - 9: سفارشات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بى ترديد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، در هنگام رحلت سفارشاتى داشته است ، هم در مورد مسائل اعتقادى ، و هم در مورد اموالى كه به هر جهت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فاقد آن نبوده است . (598) از قبيل زره و شمشير، اسب و آن چيزهائى كه مخصوص به خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده است ، و نيز دستورالعمل هايى كه هر چند در طول دوران زندگى همواره به عنوان فرستاده پروردگار و نيز معلم اخلاق به فرزندان مكتب خود آموخته است ، اما برخى از اين دستورالعمل ها به دليل اهميت ويژه اى كه داشته است در طول دوران بيمارى ، و نيز در آخرين لحظات ، همواره به آن سفارش داشته است (برخى از آن در فصل (وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ) گذشت ). وليكن متاءسفانه مشاهده شده ، در برخى از احاديث كه تعداد آن اندك نيز نمى باشد خواسته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، از اين حق هم محروم باشد، حقى كه قرآن كريم با صراحت از آن ياد نموده است : (( كتب عليكم اذا حضر احدكم الموت ان ترك خيرا الوصية )) (599) : بر شما لازم است كه در هنگامى كه مرگ كسى از شما فرا رسد، هرگاه مالى از خود بر جاى گذارد اين كه وصيت نمايد. و در راستاى همين دستورالعمل قرآنى است كه طلحة بن مصرف از ابن ابى اءوصى سؤ ال مى كند: آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وصيت نمود؟ و هنگامى كه پاسخ مى دهد: نه ، سؤ ال مى كند: پس چرا به مردم دستور داده شده وصيت كنند؟. (600) و ما دو نمونه از اين نوع احاديث را ذكر مى كنيم : عايشه گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دينار و درهمى و گوسفندى و شترى از خود به جاى نگذارد، و به چيزى وصيت نكرد.(601) به عايشه گفته شد: آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد على عليه السلام وصيت كرد؟ عايشه گفت : سر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دامان من بود، و او بدرود زندگى گفت ، و من احساس نكردم ، چه موقع به على عليه السلام وصيت نمود؟(602) امام سندى در اين مورد گويد: معلوم است اين حديث مانع آن نمى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قبل از اين لحظه ، وصايائى داشته باشد (البته در صورت صحت حديث به بخش پيشين مراجعه شود - م -) و اين حديث چنين اقتضا دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مرگ ناگهانى از دنيا رفته ، و به همين جهت وصيتى ننموده ، در حالى كه او بارها از مرگ خود پيش از اين خبر داده بود. ابن كثير گويد روايات زيادى راجع به چيزهائى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اختصاص داشته است وارد شده ، از قبيل خانه ها و محل سكونت زنان خود، و خدمه اش و اسبان و شتران و گوسفندان و استر و الاغ و سلاح و جامه و اثاثيه و انگشتر، و نيز چيزهائى كه خداوند آنها را به او اختصاص داده بود از قبيل زمينهاى بنى نصير و خيبر و فدك ... و نيز محمد بن جرير طبرى چندين صفحه كتاب تاريخ كبير خود را اختصاص داده است به اموالى كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تعلق داشته است از قبيل بردگان ، اسبان ، استران ، شتران باركش و سوارى ، شتران شيرده ، شمشيرها و سپر حضرت .(603) گرچه خواسته اند همه اين اموال را صدقه بدانند، (در اين مورد رواياتى نيز از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل نموده اند، كه در آينده متعرض آن مى شويم (604) ) تا زهراء عليهاالسلام را از فدك محروم بدارند، و نيز نفى وصيت كلى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اين جهت است كه وصيت در مورد على عليه السلام را نفى كنند، چنانچه از بسيارى از اين روايات چنين استشمام مى شود. اكنون بعضى از موارد وصاياى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه در تاريخ به ثبت رسيده است : الف : وصيت به پرداخت ديون و انجام وعده هاى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم اى على تو برادر من ، و وزير من هستى ، بدهكارى مرا پرداخت مى نمائى ، و وعده هاى مرا به انجام مى رسانى ، و ذمه مرا تبرئه مى كنى .(605) و به همين دليل است كه نوشته اند: على عليه السلام ، ديون پيامبر را بعد از رحلتش اداء نمود، و پس از محاسبه معلوم شد، همه آن مبلغ پانصد هزار درهم بوده است . (606) به عبدالرزاق گفته شد: آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام چنين سفارشى كرده بود؟ و او گفت : آرى من ترديد ندارم كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مورد به او وصيت نموده بود، و اگر چنين نبود، هرگز نمى گذاردند او چنين كارى انجام دهد(607) شيخ مفيد(ره ) پس از ذكر حديث (كنف و دواة ) مى نويسد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عباس عموى خود، پيشنهاد مى دهد كه وصيتش را بپذيرد، و او عرضه ميدارد: توان آن را ندارم . سپس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، از على عليه السلام مى خواهيد وصيتش را بپذيرد، و او همه شرايط وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى پذيرد، پس آنگاه انگشتر خود را از انگشت در آورده ، به على عليه السلام مى دهد تا در انگشت خود نمايد، آنگاه شمشيرها و زره هاى خود را به او مى سپارد.(608) ب : سفارش به نماز چون هنگام وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرا رسيد، مى فرمود: نماز، و بردگان ، و اين دو را تكرار مى كرد(609) ام سلمه گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمود: (( الصلاه الصلاه و ما ملكت ايمانكم : )) نماز؛ نماز؛ و بردگان خود. ج : سفارش به بردگان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بى هوش مى شد، و به هوش مى آمد، و مى فرمود: (( الله الله فى ما ملكت ايمانكم : )) از خداى در مورد بردگان خود، بر حذر باشيد، به آنان لباس (خوب ) بپوشانيد، آنان را سير كنيد، و به نرمى با آنان سخن بگوييد. (610) د: حسن ظن به خداوند از جابر است گويد: شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سه روز پيش از وفات خود مى فرمود: كسى از شما دنيا را ترك نگويد، مگر اينكه به خداوند حسن ظن داشته باشد. (611) ه: آئين جزيرة العرب عبدالله بن عتية گفت : آخرين سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين بود كه در سرزمين عرب دو آئين نبايد وجود داشته باشد. و فرمود: اگر زنده ماندم نخواهم گذارد، دو آئين در سرزمين عرب ، وجود داشته باشد، (بايد همه مسلمان شوند)(612) و: عامل نجات پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه به على عليه السلام ، و فضل بن عباس تكيه داده بود، وارد مسجد شد، و به منبر صعود نموده ، فرمود: مرگ من نزديك شده است ، هر كس وعده اى من به او داده ام و يا از من طلبى دارد، مرا خبر دهد تا به او پرداخت شود، اى مردم ، بدانيد كه بين خدا و بندگان هيچ گونه واسطه اى وجود ندارد، كه خيرى به او برساند؛ و يا شر و بدى را از او دور گرداند، جز عمل و كردار صالح او؛ اى مردم ؛ كسى ادعا نكند، و چنين آرزوئى نداشته باشد، به آن خداوندى كه مرا از روى حق ، به رسالت مبعوث نمود، هيچ چيز جز عمل ، تواءم با رحمت پروردگار، انسان را نجات نمى بخشد، و اگر من (كه پيامبر شما هستم ) از خداى نافرمانى كنم (در آتش ) سقوط خواهم كرد.(613) 7 - 9: تاريخ وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد تاريخ وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز بين مورخين شيعه و اهل سنت از يك طرف ، و در ميان هر يك از اين دو گروه به خصوص اهل سنت ، اختلاف شديدى وجود دارد. على بن عيسى اربلى گويد: پذيرفتن اختلاف در مورد ولادت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سهل و آسان است ، زيرا شناختى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و مسائلى كه از او بروز كرد نداشتند، و خود مردمى بى سواد بوده و چندان اهميتى به ضبط تاريخ ولادت فرزندان خود نمى دادند، اما اختلاف در روز رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، شگفت آور است ، گرچه مى توان گفت : چندان جاى شگفتى نيز نمى باشد، زيرا كسانى كه در مورد اذان و اقامه اختلاف دارند، اذان و اقامه اى كه در طول چندين سال بعثت بارها و بارها از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده اند، چنين اختلاف دارند(614) ، در اين مورد نيز شگفت آورتر است چرا كه در مورد اذان و اقامه امكان دارد روايات مختلف باشد، و ديدگاههاى مختلف ، اما حادثه رحلت چرا؟.(615) زيرا وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فاجعه اى بس عظيم به شمار مى آيد، و نبايستى ، تاريخ اين روى داد عظيم ، مبهم باشد، كه باعث اختلاف در آن شود، مگر اينكه انگيزه هاى سياسى را نيز در آن دخيل بدانيم ، چرا كه سران قوم به امر بيعت اشتغال داشتند، و در همان لحظات اوليه رحلت ، به آن آگاهى پيدا كردند چون لحظه وفات ، تا خبر دادن به ابى بكر و حضور او در منزل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و آگاهى او به رحلت طولى نمى كشد، زيرا فاصله مدينه تا (سنح ) منزل ابوبكر حدود سه كيلومتر بوده است اما بعضى از مورخين نوشته اند جنازه پيامبر را در روز چهارشنبه يعنى سه روز بعد از رحلت به خاك سپردند، (در صورت صحت ) اين سؤ ال مطرح مى شود كه چرا، امر بيعت آنان را به خود مشغول نموده كه از تدفين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم غافل بمانند، لذا هم در تاريخ وفاة و هم در روز به خاك سپارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اختلاف صورت مى گيرد، و البته اين مسئله قابل قبول نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سه روز روى زمين بماند، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با آگاهى به مسائل بعدى ، مسئوليت تجهيز و تدفين را به على عليه السلام واگذار كرده كه در بخش بعدى از آن مطلع مى شويم . مگر اينكه گفته شود: تاءخير آن نيز به دلائل سياسى بوده و اين رازى است كه فقط پيامبر از آن آگاه بوده اند. پيش از آن كه روايات در مورد وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ذكر نمائيم ، توجه به دو نكته ضرورى است : 1 - اينكه همه مورخين بر اين باورند كه وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در روز دوشنبه صورت گرفته است . ابوجعفرى طبرى گويد: در ميان اهل علم هيچ اختلافى نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در روز دوشنبه از ماه ربيع الاول (616) وفات يافت ، وليكن اختلاف در اين است كه اين دوشنبه كدام دوشنبه است .(617) ابن عباس گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در روز دوشنبه ، تولد نمود، و روز دوشنبه مبعوث شد و روز دوشنبه از مدينه خارج گرديد، و روز دوشنبه وارد مدينه شد، و روز دوشنبه بدرود زندگى گفت .(618) البته اين روايت كه ولادت و بعثت و هجرت همه را در يك روز دانسته است ، مورد اعتماد نبوده ، و مرحوم اربلى اين قول را به جمهور (علماى اهل سنت ) نسبت داده است ، و اما تاريخ وفات را دوشنبه مى داند.(619) روايتى در كافى است كه روز دوشنبه را روزى شوم دانسته ، و دليل اين شومى را وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى داند، امام عليه السلام در اين رابطه مى فرمايد: و چه روزى شوم تر از روز پنجشنبه است ، روزى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در آن روز از دست داديم ، و وحى از ميان برداشته شد.(620) 2 - نكته دوم اينكه روز عرفه (نهم ذى الحجه ) حجة الوداع ، روز جمعه بوده است ، و اين مسئله مورد اتفاق همگان است : سهيلى گويد: اجماع مسلمين است كه روز عرفه (نهم ذى حجة ) حجة الوداع روز جمعه بوده است .(621) على بن عيسى اربلى نيز همين اجماع را نقل مى كند.(622) با توجه به دو نكته ثابت شده ياد شده ، كه روز عرفه ، حدود سه ماه قبل از وفات كه روز جمعه بوده است ، و نيز اينكه وفات روز دوشنبه واقع شده است ، تلاشى از سوى پيشينيان و نيز معاصرين انجام شده كه بتوانند، روز قطعى وفات را دريابند، و بدانند كه اين دوشنبه با كدام يك از روزهاى ماه صفر و يا ربيع الاول موافق است . شيعه دو نظريه ابراز داشته است : 1 - اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روز دوشنبه (623) دوازدهم ربيع الاول سال يازده هجرت وفات يافت .(624) 2 - روز دوشنبه دو روز مانده از ماه صفر سال دهم هجرت ، در شصت و سه سالگى .(625) شيخ مفيد در ارشاد، و طبرسى در اعلام الورى نيز وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را سال دهم هجرت مى دانند و اكثر علماى شيعه تاريخ وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روز دوشنبه دو روز مانده از ماه صفر مى دانند.(626) و قول اول تقريبا متروك است . علماى اهل سنت نيز در اين زمينه نظريات متفاوتى دارند: 1- دوازدهم ربيع الاول سال يازدهم هجرى روز دوشنبه ، اين قول را تقريبا اكثر علماى اهل سنت بيان داشته اند، و به آن اعتماد بيشترى دارند.(627) 2 - دوم ربيع الاول كه مورد اعتناء نمى باشد.(628) طبرى گويد: فقهاى اهل حجاز چنين نظرى دارند.(629) 3 - اول ربيع الاول سال يازدهم هجرى نيز به آن توجه نمى شود.(630) 4 - دو روز مانده به آخر ربيع الاول .(631) گفته شد پيشينيان تلاشى در اين راستا انجام داده اند اما هيچك از اينگونه تلاشها نتيجه بخش نبوده است . سهيلى گويد: ممكن نيست وفات كه روز دوشنبه است با دوازدهم ربيع الاول مصادف شده باشد، مگر اينكه گفته شود: روز سيزدهم و يا چهاردهم ربيع الاول ، روز وفات بوده است ، زيرا مسلمين اجماع دارند كه عرفه در روز جمعه بوده ، و در اين صورت ، آغاز محرم ، روز جمعه و يا روز شنبه است ، اگر شنبه باشد، اول صفر، يكشنبه است و يا دوشنبه و در هر صورت ، دوازدهم ربيع الاول دوشنبه نخواهد بود، و كلبى گويد: روز دوم ربيع الاول ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت . طبرى گويد: اين قول گرچه خلاف راءى اكثريت است ، اما بعيد نيست درست باشد، در صورتى كه سه ماه (ذى الحجه و محرم و صفر را) 29 روز بدانيم ، كه البته اين مطلب درست نيست . على بن عيسى اربلى (ره ) نيز چنين تلاشى را در كتاب خود ذكر كرده است ، او گويد: صاحب كتاب (تنوير) گويد: ترديدى نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روز دوشنبه وفات يافته است ، و سيره نگاران در اين مورد اختلاف نموده اند، ابن اسحق گويد: دوازدهم (ربيع الاول )، اين نظريه قطعا باطل است ، و اصول علمى مورد اتفاق پيروان كتاب (قرآن ) و سنت (پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم )، مخالف آن است ، زيرا ثابت شده است كه عرفه در حجة الوداع روز جمعه بوده ، بنابراين اول ذى الحجة روز پنجشنبه بوده ، و آغاز محرم ، روز جمعه و يا شنبه خواهد بود، اگر جمعه باشد، آغاز صفر روز شنبه ، و يا يكشنبه خواهد بود، و اگر محرم روز شنبه آغاز شود، ماه صفر يكشنبه ، و يا دوشنبه ، و اگر ماه صفر شنبه آغاز گردد، ربيع الاول يكشنبه ، و يا دوشنبه خواهد بود، و اگر ماه صفر يكشنبه آغاز شود آغاز ربيع الاول دوشنبه ، و يا سه شنبه ، خواهد شد، و اگر دوشنبه باشد، آغاز ربيع الاول ، سه شنبه و يا چهارشنبه مى باشد، و به هر حال ، روز دوشنبه ، مصادف با دوازدهم ربيع الاول نخواهد بود.(632) و اگر دوم ربيع الاول را روز وفات بدانيم (قول دوم اهل سنت ) در يك صورت با دوشنبه موافق مى شود، و آن اين كه سه ماه ذى الحجة و محرم و صفر را، بيست و نه روز بدانيم . كه البته از نظر علوم ستاره شناسى ، اندك است كه چنين اتفاقى انجام شود، و سه ماه پشت سر هم 29 روز باشد. و اما بر اساس محاسبه ياد شده ، روايت شيعه كه گويد: دو روز به آخر صفر، وفات پيامبر صورت گرفته است صحيح است ، و با دوشنبه هم آهنگ مى شود زيرا طبق فروض ياد شده آغاز صفر، شنبه ، يكشنبه ، و يا دوشنبه خواهد بود. و براى تسهيل مراجعه در پايان همين بخش جدولى ارائه خواهد گرديد. ابن اثير در كتاب البداية و النهاية گويد: در يك صورت مى توان اشكال ياد شده در مورد، روز دوازدهم ربيع الاول را برطرف كنيم و آن اينكه بگوئيم اول ذى الحجة در مدينه شب جمعه بوده است ، و در مكه شب پنجشنبه و تاءييد اين مطلب گفتار عايشه است كه گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پنج روز از ذى قعده مانده از مدينه خارج شده باشد.(633) ابن كثير تلاش دارد، با ايجاد احتمال اختلاف افق مكه و مدينه راه حلى براى مسئله بيابد، در حالى كه اختلاف افق مسئله اى را حل نمى كند، ديگر اينكه گفتار عايشه كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پنج روز مانده از ذيقعده مدينه را ترك گفت ، نيز گرهى را نمى گشايد، مگر اينكه مقصود از پنج روز را، بيست و پنجم ذيقعده دانسته و ماه ذيقعده را تمام بدانيم ، كه در اين صورت شش روز خواهد شد و نه پنج روز، ديگر اينكه اختلاف افق را چگونه مى توان ثابت كرد؟ محمد حسين هيكل تاريخ وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را با تاريخ مسيحى برابر دانسته ، و دوازدهم ربيع الاول را مصادف با هفتم ژوئن 632 - م - برآورد نموده است .(634) محمد رضا در كتاب (محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم )، تاريخ وفات را برابر با هشتم ژوئن ، و دوازدهم ربيع الاول را تاريخ وفات رسول صلى الله عليه و آله و سلم دانسته است .(635) اين دو نيز با قطعى شمردن تاريخ وفات ، روز دوازدهم ربيع الاول ، آن را با تاريخ ميلادى برابر نموده اند، در حالى كه بحث در اين است كه آيا / 12 ربيع الاول با توجه به عرفه بودن روز جمعه ، و قطعى بودن وفات در روز دوشنبه ، آيا مى توان وفات را روز دوازدهم دانست ، كه گفته شده : پاسخ منفى است . بنابر آنچه گذشت وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم طبق قول معتبر شيعه است كه به آن نيز عمل مى شود.(636) جدول رؤ يت ماههايى كه احتمال مى رود، در بيان تاريخ قطعى وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مؤ ثر باشد. (1): ذى الحجه 29 - روز جمعه : آغاز محرم 30 - روز شنبه : آغاز محرم (2): جمعه 29- روز شنبه : آغاز صفر آغاز محرم 30 - روز يكشنبه : آغاز صفر (3): شنبه 29- روز يكشنبه :آغاز صفر آغاز محرم 30 - روز دوشنبه : آغاز صفر در فروض ياد شده آغاز صفر، يكى از روزهاى شنبه ، يكشنبه ، و دوشنبه خواهد بود. (4): شنبه 29 - روز يكشنبه : آغاز ربيع الاول آغاز صفر 30 - روز دوشنبه : آغاز ربيع الاول (5): يكشنبه 29 - روز دوشنبه : آغاز ربيع الاول آغاز صفر 30 - روز سه شنبه : آغاز ربيع الاول (6) دوشنبه 29 - روز سه شنبه : آغاز ربيع الاول آغاز صفر 30 - روز چهارشنبه :آغاز ربيع الاول در فرض ياد شده آغاز ربيع الاول يكى از روزهاى يكشنبه ، و شنبه ، سه شنبه ، و چهارشنبه ، و در هيچيك از فروض ياد شده دوازدهم ربيع الاول با دوشنبه كه روز قطعى وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، مصادف نخواهد بود وليكن در صورتى كه روز وفات را دور روز مانده به آخر صفر بدانيم ، دوشنبه در يكى از فروض ياد شده مصادف با دور روز مانده به آخر صفر است ، چنانچه شيعه گويد. 8 - 9: وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام گويد: جبرئيل در بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه بر اثر آن از دنيا رفت هر روز و هر شب به نزد او مى آمد، و مى گفت : خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد: چگونه اى ، در حالى كه او خود به تو آگاه تر است ، وليكن مى خواهد شرافت و كرامت تو را بر مردمان افزون كند، و مى خواهد عيادت بيمار را در ميان امت تو سنت و امر پسنديده اى بگرداند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اگر دردى مى داشت ، به او مى گفت مى بينى درد دارم . و جبرئيل مى گفت : اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم بدان كه خداوند به تو سخت نمى گيرد، در حالى كه هيچيك از آفريدگان را به اندازه تو دوست ندارد، وليكن دوست مى دارد، صدايت ، و دعايت را بشنود، تا در هنگام ملاقات با او مستوجب درجات و مقاماتى كه براى تو در نظر گرفته است قرار گيرى . و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم راحت بود و دردى نداشت ، پاسخ مى داد: مى بينيد كه راحت هستم و دردى ندارم ، و جبرئيل مى گفت : پس خداى را سپاس گوى ، زيرا خداوند دوست دارد سپاس شود، و شكرش افزون گردد. على عليه السلام افزود: و جبرئيل در زمان مقررى كه فرود مى آمد بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد، ما فرود آمدن او را احساس كرديم ، پس هر آنكه در خانه بود از خانه خارج گرديد، بجز من ، در اين هنگام جبرئيل عرضه داشت : اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم خداوند به تو سلام مى رساند، و از تو سؤ ال مى كند، در حالى كه او به تو آگاه تر است ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من از دنيا مى روم ؛ جبرئيل گفت : اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم بشارت باد، زيرا خداوند اراده نمود در عوض آنچه مى بينى ، كرامتى را كه براى تو مهيا نموده است ابلاغ كند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: فرشته مرگ از من اجازه ورود خواست من به او اجازه دادم ، و او بر من وارد گرديد، من از او خواستم تا آمدن تو اقدامى نكند، جبرئيل گفت : اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم خداوند مشتاق ملاقات تو مى باشد، و تاكنون فرشته مرگ از كسى اجازه نگرفته است و از اين به بعد نيز اجازه نخواهد گرفت ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به جبرئيل فرمود: همين جا باش تا عزرائيل برگردد. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به زنان اجازه داد كه وارد شوند، پس به فرزند خود گفت : دخترم فاطمه ، نزديك من بيا، سپس خود را به روى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم انداخت ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رازى به او گفت ، و فاطمه عليهاالسلام سر خود را بلند نمود در حالى كه مى خنديد، و ما از تبسم او در شگفت شديم ، از او سؤ ال كرديم ؟ و او گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از مرگ خود خبر داد، و فاطمه عليهاالسلام گريه كرد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: دخترم گريه مكن ، من از خداوند درخواست نمودم ، كه تو را زودتر از همه افراد اهل بيتم به من ملحق نمايد، و اكنون خبردار شدم ، خداوند دعاى مرا پذيرفته است ، و به همين جهت گريه نمودم . از امام صادق عليه السلام روايت شده است ، كه فرمود: جبرئيل عليه السلام ، نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و عرضه داشت : اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم اين آخرين هبوط من است به دنيا. عطاء ابن يسار گويد: در وقت احتضار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جبرئيل نزد او آمد، و عرضه داشت : اى محمد اكنون به آسمان صعود نموده و هرگز به زمين باز نگردم . و نيز از امام باقر عليه السلام است : چون هنگام وفات پيامبر فرا رسيد، مردى اجازه ورود خواست ، اميرالمؤ منين عليه السلام ، نزد او رفت و از او سؤ ال نمود: چه حاجتى دارى ؟ پاسخ داد: مى خواهم نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بروم ، حضرت فرمود: اين امر ممكن نيست ، بگو حاجتت چيست ؟ عرضه داشت : بناچار بايد نزد او روم ، على عليه السلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بازگشت ، و مطلب را گفت ، حضرت به او اجازه داد، و او نزد بالين رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشست ، سپس عرضه داشت : من رسول خدا هستم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تو از كدام رسولان خداوند مى باشى ؟ عرض كرد من فرشته مرگ هستم ، خداوند مرا نزد تو فرستاده ، و تو را بين لقاى پروردگار، و بازگشت به دنيا مخير ساخته است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: فرصت بده برادرم جبرئيل بيايد، تا با او مشورت نمايم ، جبرئيل فرود آمد، و عرضه داشت : اى رسول گرامى ؛ آخرت براى تو بهتر و سزاوارتر است ، و پروردگارت آن قدر به تو عطا كند كه راضى شوى ، لقاى پروردگار براى تو بهتر است . آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عزرائيل روى نموده و فرمود: لقاى پروردگار براى من بهتر است ، ماءموريت خود را به انجام رسان ، جبرئيل به فرشته مرگ گفت : شتاب مكن بگذار نزد پروردگار خود روم ، و برگردم عزرائيل پاسخ داد: ديگر دير شده است ، نفس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در وضعيتى قرار گرفته است كه نمى توانم آن را بازگردانم ، در اين موقع جبرئيل عرضه داشت : اين آخرين فرود من به دنيا است ، زيرا نياز من در فرود به دنيا تو بودى !. و روايت شده است : على عليه السلام خود را از زير پوششى كه رسول اكرم به روى خود گذارده بود بيرون كشيد، و فرمود: خداوند اجر و مزد شما را در مرگ رسول خدا فراوان گرداند، به او عرض شد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چه سخنى با تو گفت ؟ فرمود: يك هزار باب علم به روى من گشود، كه از هر بابى هزار باب ديگر گشوده گردد، و به من دستوراتى داد كه به آن عمل خواهم نمود، انشاءالله .(637) ابن ماجة در سنن ، و ابويعلى در مسند خود روايت كند، چون بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شدت يافت ، و جبرئيل خبر وفاتش را داد، فاطمه مى گفت : پدر؛ چه قدر به خداى خود نزديك شده است ، پدر؛ بهشت فردوس جايگاه اوست ، پدر؛ دعوت پروردگار خود را اجابت نمود. در (كافى ) است : زنان بنى هاشم جمع شدند، و شروع كردند، صفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بر شمردن ، فاطمه عليهاالسلام فرمود: بر شمارى فضائل را رها كنيد، به دعا مواظبت داشته باشيد. و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى على عليه السلام هر كس دچار مصيبتى شود، مصيبت خود را، در مورد من بياد آورد، و اميرالمؤ منين عليه السلام اين اشعار را سرود: (( الموت لا والدا يبقى و لا ولدا هذا السبيل الى اءن لا ترى اءحدا)) مرگ نه پدر، و نه فرزندى را بر جاى نخواهد گذارد# اين راه ادامه دارد تا اينكه ديگر كسى را نيابى (( هذا النبى ولم يخلد لامته لو خلد الله خلقا قبله خلدا)) اين پيامبر است و براى امت خود جاودان نماند # اگر خداوند آفريده اى پيش از او جاودان مى كرد، او را جاودان مى نمود (( للموت فيها سهام غير خاطئة من فاته اليوم سهم لم يفته غدا )) مرگ تيرهائى دارد كه خطا نمى رود # اگر امروز تيرى به او اصابت نكرد، فردا به او اصابت مى كند و زهرا عليهاالسلام فرمود: (( اذا مات قرم قل ذكره و ذكر ابى مذمات و الله ازيد )) هرگاه بزرگ قومى از دنيا رود يادش اندك شود # و يا پدرم ، از هنگام مرگ بخدا افزون مى شود (( تذكرت لماذا فرق الموت بيننا فعزيت نفسى بالنبى محمد )) به ياد آوردم پراكندگى را كه مرگ در ميان ما وجود آورد# نفس خود را به مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تسليت گفتم (( فقلت لها ان الممات سبيلنا و من لم يمت فى يومه مات غدا)) با خود گفتم : مرگ راه ماست # و كسى كه امروز نميرد فردا خواهد مرد(638) 9 - 9: تجهيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم الف : غسل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سؤ ال شد اى پيامبر گرامى ، مرگ ، چه هنگام به سراغ شما مى آيد؟ فرمودند: فراق نزديك شده است ... گفتند: اى پيامبر گرانى صلى الله عليه و آله و سلم چه كسى تو را غسل مى دهد؟. فرمودند: مردانى از خانواده ام ، به اين كار مبادرت ورزند، هر كس به من نزديكتر است ، در اين كار اولويت دارد. سؤ ال شد: از چه پارچه اى كفن را آماده نمائيم ؟. فرمودند: همين پيراهنى كه در بر دارم ، اگر خواستيد؟ و يا اينكه در پيراهن مصرى و يا حله يمانى . سؤ ال شد: اى رسول گرامى كه بر شما نماز خواند؟ و فرياد گريه مردم بلند شد. پيامبر فرمود: آرام باشيد، خداوند شما را بيامرزد، و پاداش نيك اعطا كند، هرگاه مرا غسل داديد و كفن پوشيديد، مرا در خانه ام بر سرير خود در كنار قبرم بگذاريد، و سپس از منزل خارج شويد، و ساعتى در انتظار بمانيد. اولين گروهى كه بر من نماز مى گذارند، فرشتگانند، و پس از آن گروه ، گروه آمده بر من نماز مى گذاريد، و مرا با آه و ناله خود ميازاريد، اولين كسانى كه پيش از شما بر من نماز مى گذارند، مردان خانواده ام هستند، پس از آن زنان اهل بيت من ، و پس از آن همه مسلمين . و سلام مرا به آنان كه حضور ندارند، و نيز كسانى كه بعدا به اسلام مى گروند، ابلاغ نمائيد.(639) على عليه السلام فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وصيت نمود جز من كسى او را غسل ندهد، زيرا اگر كسى عورت مرا ببيند (بجز تو)(640) چشمانش كور شود(641) على عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من وصيت كرد تا او را با هفت مشك آب از چاه خود، چاه (غرس ) غسل دهم (642) ابن كثير گويد: بعضى از روايان اهل سنت بيان داشته اند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود: (( يا على لا تبد فخذك و لاتنظر الى فخذ حى و لا ميت :)) اى على ران خود را هرگز منمايان ، و به ران زنده و مرده اى نگاه مكن . و ابن كثير از اين روايت نتيجه مى گيرد، كه مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شخص خود او بوده است ، و اين خود گوياى آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام دستور داده بود تا او را غسل دهد. گرچه نيازى به اينگونه تلاش نيست ، زيرا در اين رابطه روايات فراوانى وجود دارد و ابن كثير خود نيز چندين روايت در اين رابطه نقل نموده است ، او مى نويسد: بيهقى و ابو عمر و كيسان از يزيد بن بلال از اميرالمؤ منين نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: كسى جز من او را غسل ندهد... و همين حديث را حافظ ابوبكر بزاز در مسند خود نقل نموده و گفته است : محمد بن عبدالرحيم از عبدالصمد نعمان از كيسان ابو عمرو، از يزيد بن بلال از اميرالمؤ منين عليه السلام : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وصيت نمود جز من كسى او را غسل ندهد.(643) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن بيمارى كه از دنيا رفت به على عليه السلام فرمود: اى على هرگاه بدرود زندگى گفتم ، مرا غسل ده ؛ على عليه السلام عرضه داشت ، من تاكنون چنين كارى انجام نداده ام ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به زودى آماده مى شوى ، و يا آسان خواهد بود... . مفيد گويد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود:... اى على هرگاه از دنيا رفتم تو مرا غسل مى دهى ... (644) و اگر هيچ روايت ديگرى در اين جهت وجود نمى داشت ، فقط آن روايت كه همه مورخين متعرض آن شده اند، كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مرا نزديك ترين مردان اهل بيتم غسل دهد.(645) در اين جهت كفايت مى كرد. محمد حسنين هيكل گويد: در نتيجه نزديك ترين افراد خانواده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه على عليه السلام در راءس آنان قرار داشت ، متصدى غسل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گرديد.(646) اشاره به وصيت پيامبر است كه به اين گونه هم به غسل وصيت نمود، و هم اينكه نزديك ترين افراد خانواده خود را معرفى كرد، تا آيندگان ، خلافت را به دليل نزديكى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نربايند. اكنون ببينيم عملا چه كسى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را غسل داده است . على عليه السلام به كمك فضل ، و عباس ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را غسل دادند فضل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در برگرفته بود (او را از اين پهلو به آن پهلو حركت مى داد) و عباس آب مى ريخت او را (طبق روايت اهل سنت ) در حالى كه پيراهن به تن داشت از چاهى كه به آن (غرس ) مى گفتند، و در زمين قبا متعلق به خيثمة قرار داشت ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آب آن مى نوشيد، غسل دادند.(647) و على عليه السلام فرمود: چه نيكو و خوشبو هستى ، چه در زندگى و چه در حال مرگ . و نوشته اند كه على عليه السلام فرمود: آنچه در ديگران (از آلودگى ) هنگام مرگ ديده مى شود، در پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ديده نشد، با وجود تلاشى كه در اين رابطه انجام گرديد.(648) و چون اميرالمؤ منين عليه السلام خواست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را غسل دهد، فضل بن عباس را طلبيد كه آب به دست او دهد، و چشمان فضل را با پارچه اى بست ، آنگاه پيراهن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از يقه تا ناف پاره نمود و او را غسل داده ، حنوط نمود و در كفن پيچيد، و چون از كار غسل و كفن فراغت جست ، به تنهايى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نماز خواند.(649) ابن سعد چندين روايت ذكر ميكند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در پيراهن خود غسل دادند.(650) و نيز محمد بن جرير طبرى مى نويسد: چون خواستند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را غسل دهند، اختلاف كردند، كه آيا او را همانند مردگان خود برهنه نمائيم ، و يا با پيراهن او را غسل دهيم ، در اين حال بودند كه همگى دچار چرت زدگى شده بخواب رفتند، در اين حال از گوشه خانه كسى كه معلوم نشد كيست آواز برداشت : كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بشوئيد در حالى كه پيراهن بر تن دارد، عايشه گفت : برخاستند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از روى پيراهن غسل دادند.(651) حلبى شافعى مى نويسد: دوبار به خواب رفتند، بار اول صدائى شنيدند كه مى گفت : او را غسل ندهيد، زيرا پاك و پاكيزه است ، و عباس مخالفت كرد و گفت : دستور واجبى را به خاطر صدائى كه نمى دانيم از كيست رها نمى كنيم ، و با ديگر كه خواب بر آنان غلبه كرد، صداى ديگرى شنيدند كه مى گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را با پيراهن غسل دهيد، و من خضر هستم ، و صداى اول ، از شيطان بود و... ذهبى گويد: اين حديث منكر است ، و اين قصه را دنبال كرده تا آنجا كه گويد: على عليه السلام فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد كه جز من كسى او را غسل ندهد، و فرمود: كسى عورت مرا نبيند، بجز تو و گرنه كور شود.(652) و با توجه به اين حديث است كه گفته اند: پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را با پيراهن غسل دادند. واقع مسئله اين است كه گويا اين حضرات ، در صحنه حضور نداشته اند، چنانچه در صفحات آينده متعرض اين جهت مى شويم (653) و چون حضور نداشته اند در جريات مسائل قرار نگرفته اند، كه چگونه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را غسل داده اند، به فصل (سايبان بنى ساعدة ) مراجعه شود. حميرى در اين رابطه گويد: (( هذا الذى وليته عورتى ولو راءى عورتى سواه عمى )) (على ) آن كسى است كه جسم خود را به او سپردم # و اگر كسى جز او عورت مرا ببيند كور گردد. و عبدى گويد: (( من ولى غسل النبى و من لففه من بعده فى الكفن )) آنكه متصدى غسل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گرديد # و آنكه او را بعد ز او در كفن پيچيد. و ديگرى گويد: (( كان بغسل النبى مشتغلا فافتتنوا والنبى لم يقبر )) او (على عليه السلام ) مشغول غسل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گرديد، پس مردم دچار فتنه شدند در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هنوز دفن نشده بود.(654) ****************** ب : تكفين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم : چون از غسل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فراغت حاصل شد، او را در سه كفن پيچيدند، دو پارچه (صحارى (655) ) و يك پارچه (حبرة (656) ) سرتاسرى (657) ابن سعد روايات متعددى در مورد نوع پارچه كفن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل نموده است ، و در باب غسل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را على عليه السلام غسل داد، و على عليه السلام و عباس و فضل و شقران او را كفن نمودند.(658) شايد مقصودش يارى كردن على عليه السلام است در كفن نمودن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، چرا كه در روايات معتبره كه على عليه السلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را غسل داد، شيخ مفيد(ره ) گويد: چشمانش را بست ، و دستور داد كه به او آب دهد، و خود غسل و حنوط و تكفين رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بر عهده گرفت .(659) و در روايات اهل سنت آمده است : على عليه السلام گفت : چون خواستيم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را غسل دهيم ، در را به روى همه مردم بستيم ، انصار فرياد برآوردند: ما دائى هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستيم ، و آن مقام و منزلت را در اسلام داريم .(660) و قريش سزاوارتر از ديگران است ... (661) و در آينده خواهيم گفت : روز وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر در منزل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود كه عمر او را در جريان مسائل سقيفه گذارد.(662) و در روايت ديگرى است : از ابوبكر خواستند تا وساطت نمايد، و او پاسخ داد: آنان خود سزاوارتر از ديگران هستند، از على عليه السلام و عباس بخواهيد، زيرا كسى نزد آنان نمى رود، مگر آنكه را خود بخواهند.(663) ج : نماز بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم : گفته شده ، على عليه السلام مشغول تجهيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، در اين حال گروهى در مسجد تجمع نموده ، و از خود سؤ ال مى كردند، چه كسى امامت در نماز بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را عهده دار مى شود، و او را در كجا بايد به خاك سپرد، و على عليه السلام از كار غسل فراغت حاصل نمود، و به تنهائى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نماز خواند، و آنگاه به سوى مردمى كه در مسجد فراهم آمده بودند رفت و به آنان گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مرگ و زندگى خود امام و پيشواى ما مى باشد، بنابراين مردم گروه ، گروه ، آمده بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نماز بخوانند.(664) ابو جعفرى طبرى مى نويسد چون از كار غسل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فراغت جستند، مردم گروه گروه در خانه رسول صلى الله عليه و آله و سلم حضور پيدا كرده ، نماز گذارند و چون نماز مردان به پايان رسيد، زنان آمدند، و پس از زنان ، كودكان نماز گذاردند، پس از آن بردگان نماز خواندند، و كسى امامت آنان را به عهده نگرفت .(665) (دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم : به اين كه مردم گروه گروه نماز بخوانند، چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اختلاف بعد از خود آگاه بود و مى دانست كه حكومت در دست اهل بيت نخواهد بود و آنان نتيجتا امامت در نماز را عهده دار خواهند گرديد، دستور داد، نماز ميت به جماعت خوانده نشود - م -) ابوجعفر عليه السلام گويد:... مردم ده نفر، ده نفر مى آمدند و نماز مى گذاردند، روز دوشنبه و شب سه شنبه و روز سه شنبه ، نماز مى خواندند، تا اينكه همه بستگان و خواص نيز نماز گذاردند، و گردانندگان گردهمائى سايبان بنى ساعده حضور نيافتند، و على عليه السلام بريدة را به نزد آنان فرستاد، و بيعت آنان پس از دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صورت گرفت .(666) ابن سعد گويد: ابوبكر و عمر و تنى چند از مهاجرين و انصار، به اندازه گنجايش خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و گفتند: السلام عليك ايها النبى و رحمة الله و بركاته ، ديگران نيز همانند ابى بكر سلام كردند، و پس از آن ، ابوبكر و عمر گفتند: خداوندا ما گواهى مى دهيم كه او دستورات خداوند را به مردم ابلاغ نمود، و در راه خداوند پيكار كرد تا اينكه خداوند دين خود را عزت بخشيد.... خداوندا ما را از كسانى قرار ده كه از آنچه بر او نازل شده است پيروى كردند، و ما را با او در روز قيامت جمع نما تا او ما را بشناسد و ما او را بشناسيم ، و ما ايمان خود را با هيچ چيز عوض نمى كنيم ... (667) حلبى شافعى بعد از ذكر اين داستان گويد: و اين كلمات دلالت دارد بر اينكه مقصود از نماز، دعاء است و نه نماز معروف ميت .(668) د: دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و در محل دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اختلاف شد، برخى گفتند: در بقيع او را به خاك سپاريم ، و برخى گفتند: در صحن مسجد، اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود را قبض روح نمى كند، مگر در بهترين جا، پس شايسته است او را در همان حجره اى كه بدرود زندگى گفت ، دفن نمائيم ، پس همگى موافقت نمودند.(669) و آنگاه رختخواب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را كه در آن بسترى بود، برداشتند و جاى آن را حفر نمودند.(670) و گفته اند: كسى كه اين پيشنهاد را داد، ابوبكر بود.(671) در حالى كه عايشه گويد: صداى بيل و كلنگ ما را متوجه نمود كه مى خواهند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را دفن نمايند.(672) عباس بن عبدالمطلب شخصى را پى ابى عبيده جراح گوركن اهل مكه ، و نيز به دنبال زيد بن سهل گوركن مدينه فرستاد، قبر آماده شد، عباس بن عبدالمطلب و فرزندش فضل ، و اسامة بن زيد به قبر داخل شدند، تا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به خاك بسپارند. انصار از پشت خانه صدا برآوردند: اى على عليه السلام افتخار شركت در خاك سپارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نصيب ما بگردان ، و حضرت فرمود: اوس بن خولى (كه مرد فاضلى بود و در جنگ بدر شركت داشت ) وارد شود، آنگاه حضرت به او فرمود: در قبر فرود آيد، و على عليه السلام جسد مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را روى دست اوس گذارد، و فرمود: در قبر فرود آيد، و على عليه السلام جسد مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را روى دست اوس گذارد و فرمود: او را در لحد قرار دهد، و آنگاه فرمود: از قبر خارج شود، پس از آن اميرالمؤ منين خود وارد قبر گرديد، و گونه راست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به سوى قبله ، روى خاك نهاد، و خشت هاى لحد را چيد و به روى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خاك ريخت .(673) ظاهر عبارت مفيد آن است كه دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در همان روزى انجام شد كه وفات يافت .(674) ابن شهر آشوب گويد: روز دوشنبه و شب سه شنبه تا صبح و روز سه شنبه مردم دسته ، دسته مى آمدند و بر پيكر پاك رسول صلى الله عليه و آله و سلم نماز مى گذاردند.(675) ابن اثير مى نويسد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در روز دوشنبه وفات يافت ، و روز سه شنبه دفن شد.(676) ابن هشام مى نويسد: شب چهارشنبه دفن گرديد.(677) ابن سعد در طبقات دو روايت دارد در شب سه شنبه ، و دو روايت دارد كه در روز سه شنبه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دفن شد.(678) طبرى از واقدى نقل مى كند، دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روز بعد از وفات در نيمه روز سه شنبه صورت گرفت .(679) و در جاى ديگر مى گويد: نيمه شب چهارشنبه .(680) و نيز گويد: سه روز بعد از وفات انجام شد.(681) به اين گونه هنگام وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، ابوبكر در مدينه حضور نداشت ، پس از سه روز آمد و چهره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را گشود، و ميان چشمانش را بوسيد و گفت پدر و مادرم فدايت گردد و بعد خارج شد و اعلان نمود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مرگ فرا رسيده ، در حالى كه عمر مى گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمرده است .(682) از مجموع آنچه گذشت ، و موافق با روايت ابن شهر آشوب نيز هست كه تصريح داشت روز دوشنبه و شب و روز سه شنبه مردم بر پيكر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نماز مى گذارند، اينكه روايت روز سه شنبه صحيح ترين روايات است ، چنانچه ابن اثير نيز آن را صحيح ترين روايات دانسته است ، پس از اين كه روايت اخير طبرى را كه سه روز بعد از وفات ، دفن پيامبر انجام شده را ذكر مى كند. و هيچ گونه منافاتى نيز با شب چهارشنبه ممكن است نداشته باشد. ابن ابى الحديد گويد: من از اين روايت در شگفتم ، فرض كنيم ابوبكر و همراهانش مشغول به امر بيعت بوده و نتوانستند، در مراسم يا تجهيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حضور يابند، على بن ابى طالب عليه السلام و عباس و ديگر اعضاى خانواده و اهل بيت به چه كارى اشتغال داشتند، كه جنازه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را همچنان ، به مدت سه روز رها كنند، او را نشويند، و حتى به او دست نزنند تا اينكه ابوبكر حضور يابد؟. و نيز اگر بگوئيم حضور ابى بكر پيش از انجام بيعت بوده است ، و ليكن ابوبكر در مدينه حضور نداشته و پس از سه روز حضور يافته و كسى در اين مدت جراءت نداشته است ، راز رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را كشف كند، و پرده از روى او بردارد؟. اين مطلب نيز درست نمى آيد، زيرا صبحگاه دوشنبه ابوبكر نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حضور داشته و با كسب اجازه به سنح مى رود و فاصله سنح تا مدينه حدود سه كيلومتر است ، بلكه يكى از محلات مدينه است و خبر به سرعت به آنجا مى رسد، پس چگونه جنازه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه بلاتكليف مى ماند.(683) واقع مطلب همانست كه ابن ابى الحديد اظهار مى دارد، زيرا اولا بيعت در همان روز وفات انجام گرديد.(684) و همان روز بود كه عمر به دنبال ابى بكر آمد و او را در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يافت . (685) و او را به سايبان بنى ساعده هدايت كرد تا بيعت انجام گيرد. ديگر اينكه حضور ابى بكر چه ضرورتى دارد كه جنازه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را سه روز رها سازند، مگر نه اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سفارش كرده بود نزديكانش و اهل بيتش او را غسل دهند و تجهيز نمايند، پس انتظار چرا، و آيا اين معقول است بگوئيم كسى جرئت چنين كارى را نداشت ، و ابوبكر قبل از بيعت چه كاره بود كه جلو اين كار را بگيرد، و على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام و حسنين و عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و همه بنى هاشم حضور دارند، بخصوص در روايت تعبير زننده اى دارد كه گويد: (تا اينكه شكم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم متورم گرديد). من فكر مى كنم اين روايت براى توجيه عمل اصحاب است كه كار بيعت پرداختند و جنازه را فراموش كردند، زيرا در برخى از روايات است كه حتى براى دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز جز خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حضور نداشتند.(686) و در بعضى از روايات است كه با شنيدن صداى بيل متوجه شدند كه دارند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را دفن مى كنند.(687) ه : سوگ نامه : على عليه السلام وارد قبر گرديد، و چهره مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را گشود، قطرات درشت اشك مانع آن مى شد كه ديدگان حضرتش چهره دوست و حبيب را درست ببيند، چه لحظه اى دردناك است اين لحظه ، لحظه اى كه آرزو دارد، جان به همراه آن دردناكش از بدن خارج گردد، شعاع ديد على عليه السلام از لابلاى پرده اشك گذر كرده خود را به چهره حبيبش مى رساند، تا آخرين وداع را بنمايد، او در اين لحظه ناچار است ، همه وجود خود را به خاك بسپارد، چه واجب دردناكى است ، كه رگه هاى قلبش را پاره مى كند، او خود را براى هجرانى ابدى كه در دنيا ديگر، ملاقاتى ندارد، آماده مى كند: با نگاهى اشك آلوده و آميخته با حسرت ، كه نمى تواند حتى يك لحظه آن را به ديگر سوئى كشاند، اندوه بزرگ خود را ابراز مى دارد: (( باءبى انت و امى يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لقد انقطع بموتك ما لم ينقطع بموت غيرك من النبوة والنباء و اخبار السماء خصصت حتى صرت مسليا عمن سواك ، و عممت حتى صار الناس فيك سواء، و لو لا انك امرت بالصبر، و نهيت عن الجزع ، لانفدنا عليك ماء الشئون و لكان الداء مما طلا، و الكمد محالفا، و قلا لك ، و لكنه مالا يملك رده ، و لا يستطاع دفعه ، بابى انت و امى ، اذكرنا عند ربك ، و اجعلنا من بالك : )) پدر و مادرم فدايت ،اى رسول گرامى ، با مرگ تو رشته نبوت گسسته گشت ، و گزارش دادن از آسمان ، و اخبار آن بريده شد، كه با مرگ هيچكس چنين نشود، به مصيبت خود يك ويژه گى داده اى ، و آن اين كه مصيبت تو موجب تسليت است ، يعنى آن قدر مصيبت و اندوه فراوان است كه مصايب ديگر را ناچيز مى كند، و به آن عموميت داده اى يعنى همگان به سوگت نشسته اند، اگر نه اين بود كه به ما دستور داده اى صبر پيشه سازيم ، آنقدر بر تو مى گريستيم كه سرچشمه اشكمان خشك گردد، و اندوهمان پيوسته و مدام ، و اين درد جانكاه براى هميشه همراه من خواهد بود، و اين همه در مصيبت تو اندك است ، پدر و مادرم فداى تو باد ما را در سراى ديگر به ياد آور، و در خاطر خود نگه مى دار. و نيز فرمود: (( نفسى على زفراتها محبوسة يا ليتها خرجت مع الزفرات )) نفس من در كنار آه اندوه بار خود، به زندان افكنده شده است اى كاش به همراه آه عميق ، نفس من از بدن خارج مى گشت . (( لا خير بعدك فى الحياة و انما اخشى مخافة ان تطول حياتى )) پس از تو در زندگى دنيا خيرى نيست و من از آن مى ترسم كه زندگى من طولانى شود. و نيز فرمود: (( اءمن بعد تكفين النبى و دفنه باثوابه اسى على هالك ثوى )) آيا كسى كه پس از تكفين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و دفن او با لباس هايش غمين است كه در جاى نابود كننده اقامت گزيند؟ (( رزءنا رسول الله فينا فلن نرى بذاك عديلا ما حيينا من الورى )) مصيبت ما از دست دادن رسول خداست كه تا زنده ايم همتايى براى او در ميان خود نخواهيم يافت . (( و كان لنا كالحصن من دون اهله لهم معقل حرز حريز من العدى )) او همانند دژى بود براى خانواده اش پناهگاه محكمى بود كه آنها را از دشمنان مصون مى داشت . (( فيا خير من ضم الجوانح و الحشا و يا خير ميت ضمه التراب و الثرى )) اى بهترين انسانها، و اى بهترين مرده اى كه تاكنون خاك و گل نمناك آن را در برگرفته است . (( كان امور الناس بعدك ضمنت سفينة موج البحر و البحر قد طمى )) گويا امور مردم بعد از تو در كشتى كه دچار امواج درياست قرار گرفته و دريا در حال مد است و كشتى را به حركت درآورده است . (( و ضاق فضاء الارض عنهم برحبه لفقد رسول الله اذ فيه قد قضى )) و فضاى وسيع زمين براى آنان تنگ شده است ، به خاطر فقدان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه بدرود زندگى گفته است . و نيز فرمود: (( ما غاض دمعى عند نائبة الا جعلتك للبكاء سببا )) در هر مصيبتى اشك من سرازير نگرديد، مگر اينكه تو را وسيله گريه خود قرار دهم . و نيز فرمود: (( الى الله اشكو لا الى الناس اشتكى ارى الارض تبقى و الاخلاء تذهب )) به خداوند شكايت مى برم ، و نه به نزد مردم مى بينم زمين برقرار است و دوستان مى روند. و فاطمه عليهاالسلام فرمود: (( قل للمغيب تحت اطباق الثرى ان كنت تسمع صرختى و ندائيا )) بگو به آن كه در زير طبقات گل نمناك قرار دارد، اگر فرياد و صداى مرا مى شنوى . (( صبت على مصائب لو اءنها صبت على الايام صرن لياليا )) بر من مصيبت هائى وارد آمد كه اگر آن مصائب به روزهاى جهان مى ريخت به شب مبدل مى شدند. (( قد كنت ذات حمى بظل محمد صلى الله عليه و آله و سلم لا اءخش من ضيم و كان جماليا )) سايه محمد صلى الله عليه و آله و سلم پشتوانه من بود از هيچ ستمى نمى هراسيدم و او زيبائى من بود. (( فاليوم اءخشع للذليل و اتقى ضميمى و ادفع ظالمى بردائيا )) پس امروز در مقابل فرد ذليلى خشوع نموده ، و ستم ستمگر خود را به گوشه لباس خود دفع مى كنم . (( فاذا بكت قمرية فى ليلها شجنا على غصن بكيت صباحيا )) اگر كبوتر قمرى در شب خود از روى اندوه بر شاخه اى مى گرييد، من صبحگاهان گريه سر مى دهم . (( فلا جعلن الحزن بعدك مونسى و لا جعلن الدمع فيك و شاحيا )) حزن و اندوه را پس از تو مونس خود مى نمايم و با اشك گردن بندى ساخته به گردن خود مى آويزم (688) فصل دهم : داستان سايبان بنى ساعده 1-1-10: آغاز داستان چه روز سخت ، وحشتناك ، و غم انگيزى بود! آن روز....آرى آن روز، حزن و اندوهى جاودانه مسلمين را در بر گرفته بود!. هنوز آفتاب آن روز آسمان ، يك سوم راه خود را نپيموده بود، كه خورشيد زمين ، در آسمان آفتاب افول كرد. آرى آن روز.... و چه روزى بود براى اهل مدينه ... مدينه ماتم زده ، و مسلمانان در سوگ نشسته . آنان در آن روز همه چيز خود را از دست دادند... رحمت ، عاطفه و انسانيت ، اخلاق ملكوتى و آسمانى ، عزت و مجد زندگى و سعادت خود را از دست دادند، آنان پيامبر عزيز خود را در اين روز كه انديشه آن جاودانى و پايان ناپذير است از دست مى دهند. سنگينى مصيبت و عظمت آن چنان است ، كه ضرب المثل بزرگترين دردها و مصيبت هاى مسلمين مى گردد. آنچنان ضربه اين روز، سهمگين است كه هر كس مصيبت بزرگ خود را همچون روز فقدان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى شمارد، (( انه كيوم مات فيه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم : )) و اين مصيبت عظمت آن همانند روز وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است . اكنون درب خانه رسول بزرگ ، به روى مردم بسته شده است ، آن خانه اى كه مركز آمال و انديشه هاى بزرگ آنان بود. و مردم ، در بيرون خانه ، و در مسجد رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، حيرت زده اجتماع نموده اند. و آن سوى در، و پشت ديوار...در خانه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ، پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله و سلم در بستر مرگ آرميده است . گروهى از بستگان و مهاجرين گرداگرد، پيكر مطهرش قرار گرفته اند. على عليه السلام ، محور خلافت ، و آنكه هيچ ترديدى ، در جاى گزينى اش از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وجود ندارد، و حتى تصور آن نمى رود از اين محور تجاوز نمايد.(689) در جمع آنان حضور دارد، و به تجهيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اشتغال دارد. عمر در مسجد مشغول سرگرم كردم مردم است ، و به شدت فرياد مى كشد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمرده است ... و مردم را تهديد مى كند، و بيم مى دهد...(690) ابوبكر از منزل خود، در (سنح ) بازگشت نموده ، راهى منزل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى شود.(691) انصار نيز در سايبان بنى ساعده (محل پذيرائى مردم در كنار خانه رئيس قبيله ) اجتماع بزرگى تشكيل داده اند، تا در مورد بزرگ ترين ، موضوع ، پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به گفتگو بپردازند، و اين خبر در مسجد به گوش عمر مى رسد.(692) در آن لحظات كه عمر در مورد رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، سخن مى گفت ، دو نفر از قبيله (اوس ) به نام هاى (معن بن عدى ) و (عويم بن ساعدة ) شتاب زده خود را به عمر مى رسانند. معن تصميم دارد با عمر راجع به تجمع انصار سخن گويد، وليكن عمر آنچنان به خود مشغول است كه در آغاز به او توجه نمى نمايد، و اما (معن ) دست بردار نيست ، بازوى عمر را مى فشارد و مخفيانه موضوع اجتماع انصار را به عمر مى گويد: و عمر بى نهايت هراسان مى گردد و شتاب زده به سوى خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روانه مى شود، در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به شدت مى كوبد: ابابكر! عمر شما را مى خواند! و ابوبكر پاسخ مى دهد: من اكنون در اينجا مشغول هستم ، و به جمع حاضرين ملحق مى شود. وليكن دوباره حلقه در به صدا در مى آيد، و در پى آن فريادى از پشت در بلند است : (ابابكر... فرزند خطاب است ، تو را فرا مى خواند؟) ابوبكر فرياد گوينده را قطع مى كند: و آيا در اين ساعت ؟ واى بر تو فرزند خطاب ؟ مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا به خود مشغول داشته در انديشه تجهيز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم هستم ...؟ عمر: اما نه ... حضور تو لازم و ضرورى است ، و موضوع تجمع انصار را مخفيانه مطرح مى كند، و ابوبكر نيز شتاب زده و هراسان به همراهى عمر و ابوعبيده كه در راه ملاقات مى كنند، به سوى سايبان ياد شده مى شتابند.(693) و در آنجاست كه بيعت با ابى بكر براى جاى گزينى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم صورت مى پذيرد. حضور اين سه نفر را با يكديگر نبايد، از باب تصادف و اتفاقى دانست . و اكنون چهره هاى سرشناس ، و گروههاى درگير، امر بيعت را مورد بررسى قرار دهيم : 2-1-10: انصار (اوس و خزرج ) دو قبيله اوس و خزرج ، بوميان مدينه هستند، سرپرستى قبيله خزرج ، به عهده سعد بن عبادة است ، و اءسيد بن (حضير) و يا (خضير) سرپرست قبيله اوس مى باشد. اين دو قبيله سابقه بسيار تاريك و وحشتناكى داشته اند، اما اكنون منافع مشترك يا بهتر بگويم ، دفاع مشترك ، آنان را در زير سايبان بنى ساعده گرد هم ، فراهم آورده ، تا در مورد آينده خود كه از آن بيمناكند تصميمات لازم را اتخاذ نمايند. دو قبيله اوس و خزرج از بت پرستان يثرب بودند، كه در مجاورت يهوديان يثرب زندگى مى كردند. و بسيار اتفاق مى افتاد، اين مجاورت به دشمنى كشيده شده و به جنگ مى انجاميد. مسيحيان شام ، اتباع امپراطورى روم شرقى ، به دليل دشمنى با يهود، به اعتقاد اينكه آنان ، مسيح را به دار آويختند، به يثرب حمله ور شدند، تا يهود يثرب را نابود كنند، اما نتوانستند كارى از پيش برند، و به همين منظور از دو قبيله اوس و خزرج يارى خواستند، و آنان تعداد زيادى از يهوديان را به قتل رساندند، به گونه اى كه از سيادت آنان در منطقه كاسته شد، و اوس و خزرج ارزش و اعتبار افزونى پيدا كردند، و از مرحله كارگرى ، بالاتر رفته و خود اصحاب زمين و كشاورزى شدند، و از آن پس ، عرب تلاش كرد، بار ديگر، يهود را مورد تهاجم قرار دهد، تا در امور كشاورزى و آبيارى نفوذ بيشترى بيابد، و در اين راستا پيروزى هائى نيز به دست آوردند. و اين امور باعث دشمنى و كينه يهود، با اوس و خزرج گرديد، پيروان موسى ملاحظه كردند، با جنگ و پيكار نمى توان بر آنان دست يافت ، و حتى ممكن است ، در اين نبردها يهود نابود شود، و فناى آن حتمى گردد، زيرا ممكن است اوس و خزرج از هم كيشان بت پرست خود يارى بخواهند، كه ديگر مقابله با آنان امكان پذير نخواهد بود، اين مسئله باعث شد، يهود در سياست خود تغيير جهت دهد، و با ايجاد تفرقه ، و دشمنى در ميان دو قبيله ، آنان را به جان يكديگر انداخته و در نتيجه خود در آسايش به سر برند، و زمين هاى كشاورزى از دست داده را باز گردانند.(694) يهود در نتيجه اعمال اين سياست ، با ايجاد حس بدبينى نسبت به يكديگر آنان را به جان هم انداختند، و جنگ هاى خونينى به راه افتاد و هر يك از دو قبيله كه قبلا متفقا از عرب براى پيروزى بر يهود، يارى مى جستند، اكنون ، براى كشتن يكديگر، از ديگر قبايل عرب ، نيرو مى خواستند، تا اينكه سرنوشت و تقدير به يارى آنان شتافت ، و نمايندگان خزرج كه براى درخواست كمك به مكه رفته بودند، با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تماس گرفته ، و به اسلام گرويدند، و ديگران در پى مهم خود، كه ايجاد آمادگى و استعداد جنگى براى نبرد در جنگ (بعاث ) بود، رهسپار شدند.(695) و پيش از اين گروه نيز (سويد بن الصامت ) از قبيله اوس ، بر اثر تماس با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، اسلام اختيار نموده بود، كه در پيكار بعاث ) كشته شد.(696) پس از بازگشت نمايندگان خزرج به مدينه ، رويداد نبرد (بعاث ) پيش آمد، و كشتار زيادى اين نبرد از خود بر جاى گذارد، و در نتيجه دشمنى اين دو قبيله به نقطه اوج خود رسيد. و ما فعلا در صدد تحقيق ، در اين زمينه نمى باشيم كه چگونه و در چه مدت زمانى تبليغات اسلامى در ميان آنان مؤ ثر واقع شد، و دشمنى و نبرد خصمانه از ميان اين دو قبيله رخت بر بست . وليكن روشن است ، آن دشمنى با ابعاد گسترده اش ، و آثار آن ، ممكن نبود در مدت ده سال به طور كلى از بين برود، و آثار و عواقب آن همه خون هايى كه از طرفين هدر رفته به اين آسانى محو و نابود شود، لااقل ترس از انتقام و كينه جوئى هنوز در دلهاى آنان باقى مانده . گر چه بر اثر نفوذ روحانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و تعاليم ارزنده اسلام ، آنان گردهم فراهم آمده و برادر وار زندگى ميكردند، اما اندك بهانه اى كافى بود آتش خفته ديرين را شعله ور سازد، براى نمونه و شاهد بر اين مدعى داستان زير را يادآور مى شويم : در هنگام بازگشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، در يكى از جنگها، عايشه كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده از قافله باز مى ماند، يكى از افراد قافله كه نيز از همه ديرتر حركت كرده ، با عايشه برخورد مى كند و او را به قافله مى رساند. عبدالله بن ابى از منافقين معروف مدينه ، و از قبيله خزرج ، تهمت هايى به عايشه وارد كرده و آنها را شايع مى كند، و پس از آن آيه اى در مورد برائت عايشه نازل مى شود.(697) و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به منبر بالا رفته و خطاب به مسلمين مى فرمايد چه كسى مرا آسوده مى كند از آن كه آزارش به خانواده ام رسيده است ...؟ سعد بن معاذ انصارى رئيس قبيله اوس بر مى خيزد و عرضه مى دارد: من !اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، اگر اين شخص از قبيله و تبار من باشد، او را در جا مى كشم ! و اگر از برادران خزرج باشد، هر آنچه دستور دهى اجراء مى كنم . تا اينجا قضيه بسيار عادى است . اما سعدبن عبادة ، رئيس قبيله خزرج كه حضور دارد، گرچه مرد صالحى است اما تعصب قومى او را آرام نمى گذارد، و نمى تواند اين جسارت را كه از سوى يكى از افراد قبيله دشمن پيشين متوجه يكى از افراد قبيله اش شده است تحمل نمايد، لذا برمى خيزد، و خطاب به سعد بن معاذ، رئيس (اءوس ) مى گويد: دروغ گفتى ، به خدا سوگند، او را نمى كشى و توانايى اين كار را هم ندارى . اسيد بن حضير عموزاده سعد بن معاذ از قبيله اوس بر مى خيزد: اى سعد، فرزند عبادة ؛ تو دروغ گفتى ، به خدا سوگند او را مى كشيم و صد در صد اين كار را انجام مى دهيم ، تو منافق هستى زيرا از منافقين پشتيبانى مى كنى ...و بلافاصله هر دو قبيله برخاستند، تا كشتار را شروع نمايند. و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با تدبير ملكوتى خود آنان را آرام مى گرداند.(698) و در آينده خواهيم دانست ، عامل اصلى دست يابى به پيروزى در سقيفه ، ترس و بيمى است كه اين دو قبيله از يكديگر داشته ، و همين امر باعث مى شود كه در بيعت شتاب كنند، و بر يكديگر سبقت گيرند، مبادا طرف مقابل آنان ، پيشى گرفته ، و مقرب دستگاه خلافت شوند، و بر شاخه ديگر انصار چيره گردند. اما اكنون و پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مسئله ديگرى در پيش است ، كه هر دو قبيله را با هم مورد تهديد قرار مى دهد، لااقل اين تصور در ميان آنان وجود دارد. و گرچه آنان در خانه و كاشانه و سرزمين خود به سر مى برند، و گروه متخاصم (مهاجرين ) هر چه باشند، ميهمانان آنان به شمار مى آيند، اما در سابقه تارخى و مجد و عظمتى كه بر اثر مجاورت با خانه خدا تحصيل نموده ، و نيز سابقه بازرگانى و ثروت انبوه ، و جنگ جويان كار آزموده و نيز سقت در اسلام ، و ايمان به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، همه اين مسائل امتيازاتى است كه آنان دارند و بوسيله آنها، ديگران را مرعوب مى نمايند. و از سوى ديگر انصار، بارها از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود مطالبى جسته و گريخته ، و به گونه اى صريح راجع به مقهوريت و مظلوميت خود شنيده بودند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صريحا به آنان خبر داده بود: انصار؛ شما بعد از من گرفتارى هائى خواهيد داشت ، با صبر و بردبارى آن را تحمل نموده ، تا هنگام قيامت با من ملاقات نمائيد.(699) 3-1-10: انگيزه انصار انصار همان گروهى بودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در پناه خود جاى دادند، او را نصرت و يارى نمودند، هنگامى كه واقعا اسلام چنين نيازى داشت ، و در اين باره از بذل جان و مال ، و همه چيز خود دريغ نورزيدند، بنابراين (با صرف نظر از دستورات صريح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت ) خود را شايسته خلافت از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى دانستند، و اين منصب را به منزله پاداش زحمات خود منظور مى داشتند. و همين انصار بودند كه براى پيروزى اسلام ، با قريش پيكارها نمودند، مردان و قهرمان هاى آنان را كشتند و قريش را تار و مار كردند. و اكنون چنين مى پنداشتند كه اگر اندكى كوتاه بيايند، و رياست و زعامت در اختيار همان افرادى قرار گيرد، كه تا ديروز بستگان و خويشان آنان توسط انصار كشته شده اند، از انصار انتقام گيرند، و چنانچه يادآور شديم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز آنان را از آينده بيم داده بود. و نيز هيچ بعيد نيست آنان احساس كرده بودند، خلافت از مسير اصلى خود منحرف خواهد شد، به دليل ممانعت از نگارش وصيت نسبت به على عليه السلام . (700) و يا به دليل دشمنى با على عليه السلام به خاطر جنگ ها و دلاورى هايش ، در جنگ هاى پيشين ، قريش نخواهد گذارد خلافت به على عليه السلام برسد، و آنان اين موضوع را احساس نموده بودند، و به همين جهت اقدام نمودند حكومت را خود به دست گيرند. تا لااقل خود مصون باشند، زيرا حق على عليه السلام را از دست رفته مى پنداشتند، و در اين رابطه خود را خطا كار نمى دانستند. و به همين منظور در سايبان بنى ساعده حضور يافته ، تا كار را يك سره كنند. و ما انصار را به خاطر اين طرز تفكر تبرئه نمى كنيم زيرا آنان اگر شتاب نمى كردند و طبق دستور عمل مى كردند، هيچ گونه اتفاقى رخ نمى داد، و مصونيت همگان طبق پيش بينى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تاءمين مى شد، اما به قول سلمان (ره ) در جمله معروف خود (كرديد و نكرديد)(701) كار بر خلاف مراد انصار انجام گرديد. و انصار خود به اين موضوع در اجتماع ياد شده تصريح كردند. (( و لكننا نخاف ان يليها بعدكم من قتلنا اءبنائهم و اخوانهم : )) ما از آن مى ترسيم كه پس از شما كسانى متصدى اين امر بشوند كه ما فرزندان و پدران ، و برادران آنها را كشته ايم .(702) حباب بن مننذر، يكى از افراد قبيله خزرج انصار، پس از تمام شدن سقيفه و بيعت با ابى بكر، خطاب به انصار گويد:اى مردم انصار!!!... به آنچه گفتم ، خواهيد رسيد به خدا سوگند، گويا مى بينم فرزندان شما بر در خانه هاى آنان دست سؤ ال دراز كرده و آنان از دادن جرعه اى آب خود دارى مى ورزند. و ابوبكر پاسخ مى دهد: و آيا از ما چنين بيم و ترسى دارى ؟ و حباب پاسخ مى دهد: نه ...از تو هرگز؛ وليكن از كسى كه پس از تو روز كار خواهد آمد(اين گفتگو مى رساند، گويا حباب از نقشه و طرح آنان خبر داشته است كه پس از ابوبكر چه كسى زمام امور را به دست خواهد گرفت - م -). ابوبكر در پاسخ مى گويد: اگر چنين تصورى هست ، پس اختيار حكومت را به دست تو و اصحابت قرار دهيم ، و هيچ گونه الزامى نيست تا از ما پيروى كنيد. حباب : هيهات اى ابوبكر هرگاه من و شما زندگى را بدرود گفتيم ، پس از تو كسى خواهد آمد كه طعم ستم را به ما بچشاند.(703) ابن سعد در طبقات خود، اين گفتگو را به عمر نسبت داده و گويد: حباب بن منذر كه از رزمندگان بدر بود گفت : اى قوم ما با شما در امر خلافت رقابت نمى كنيم ، وليكن از آن مى ترسيم ، كسى متصدى خلافت شود، و (يا گفت : كسى كه پس از ابوبكر روى كار خواهد آمد) گروههائى باشند كه پدران و برادران آنان را كشته ايم ؛ و عمر در پاسخ گفت : هرگاه چنين است ، پس بمير اگر مى توانى . (704) و كاملا حدس حباب درست از كار در آمد، زيرا پس از اينكه عمر خلافت را به دست گرفت ، اولين ضربه را بر پيكر انصار وارد ساخت ، و آنان را در مرتبه پائين طبقات اجتماعى قرار داد.(705) و مى بينم با وجود دشمنى ديرينه اين دو گروه از انصار، در دوران قبل از اسلام كه ساليان درازى كينه توزى ها داشته و با يك ديگر دشمنى مى ورزيدند و نتيجه آن كشت و كشتارهائى بود كه انجام گرديد و نتايج زيان بخشى از خود بر جاى گذارد، چنانچه شرح كوتاهى از آن گذشت . على رغم همه آنچه گذشت ، به دلايلى كه بزودى بيان خواهد شد در زير سايبان بنى ساعده ، هر دو گروه با هم اجتماع نموده ، و متفقا سعدبن عبادة را كانديداى زعامت و رياست عامه مسلمين مى نمايند، تا از مشكلات آينده كه هر دو گروه را تهديد مى كند جلوگيرى كنند. و اين تصميم آنگاه به تصويب قطعى رسيد كه سعد بن عبادة انصارى شايستگى و لياقت آنان را براى اين سمت گوشزد آنان ساخت و به آنان جراءت داد كه چيزى از ديگران كم ندارند، زيرا سابقه اسلام و دفاع از كيان اسلام ، و اينكه در واقع اسلام با قدرت دفاعى انصار قوت گرفت . و پس از اين سخنرانى بود كه انصار متفقا، و هر دو گروه ، نظريه سعد بن عبادة رئيس طايفه خزرج را پسنديدند، و او را براى زعامت مسلمين برگزيدند.(706) وليكن در پايان كار، زبردستى ابوبكر كار خود را كرد، و با تذكر و يادآورى خون هاى ريخته شده و كدورت هاى پيشين ، بين اين دو گروه شكاف ايجاد كرد، و آنان را به سوى خود جذب نمود، و در اين مورد پس از اين سخن خواهيم داشت . 4-1-10: طرحى از پيش ساخته در سابق گفتيم : جناح ديگر درگير در سايبان بنى ساعده تنى چند از مهاجرين بودند كه به دليل قرشى بودن ، خلافت را از آن خود مى دانستند، و ما بعدها دلائل آنان را ذكر خواهيم كرد. و اين افراد عبارت بودند از: ابوبكر، عمر و ابوعبيدة ، و گفتيم اين سه تن پس از دريافت خبر تجمع انصار در سقيفه بنى ساعدة (سايبان مزبور) به سوى آن جاى گاه حركت كردند، و در نتيجه برگ برنده را به دست آورده رياست عامه نصيب ابوبكر، و عمر به عنوان وزير مشاور توسط شخص خليفه انتخاب گرديد.(707) نگاهى اجمالى به رويدادهاى دوران رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و نيز تلاش سه تن از مهاجرين در سايبان بنى ساعده ، اين سؤ ال را در ذهن هر پوياگرى مطرح ميكند كه آيا اين سه تن به طور ناگهانى ، و بدون آمادگى پيشين ، و فقط به دليل خلا موجود (به اصطلاح ) در فكر جاى گزين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى افتند، آن هم در لحظه بعد از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، يعنى آن چيزى كه طبق نظر گردانندگان ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اصلا حتى به آن نيز نيانديشيده ، و بدون دستورى لازم در اين زمينه امت را رها ساخته است ؟... و آيا اين صحيح است كه بگوئيم : مسئله خلافت ابوبكر، امرى ناگهانى بود، چنانچه عمر خود گويد: (( كانت بيعة ابى بكر فلتة وقى الله شرها:)) بيعت با ابى بكر، ناگهانى صورت گرفت ، و خداوند شر و فتنه آن را آرام كرد...(708) يعنى بدون انديشه سابق و تدابير اوليه صورت گرفته است ؟. مطالعه حوادث دوران رحلت ، از قبيل تخلف از شركت در سپاه اسامة ، نسبت دادن هذيان به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم (الغياذ بالله )، تخلف از دستور پيغمبر مبنى بر احضار على عليه السلام براى وصيت ، چنانچه در حديث ابن عباس آمده است . (709) نماز خواندن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد هنگامى كه مى شنود در مسجد نماز جماعت بر پا داشته اند خود به مسجد مى رود و ابابكر را كنار مى زند و خود نماز مى خواند، و عكس العمل سريع اين سه تن بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و... همه اينها به اضافه شواهد تاريخى كه از دير زمان اين سه تن همراه ، در خلافت بوده اند، عكس نظريه سابق را ثابت مى كند، كه مسئله بيعت با ابى بكر، و كنار زدن على ابن ابى طالب عليه السلام ، انديشه اى بوده است كه از دير زمان برخى انديشه ها را به خود مشغول داشته ، و يك مسئله ناگهانى نبوده ابن اءبى الحديد گويد: شيعه قبول ندارد كه بيعت با ابى بكر به صورت ناگهانى و بدون تصميم قبلى صورت گرفته است ، و شاعر عرب محمد بن هانى ء مغربى گويد: (( و لكن امرا كان اءبرم بينهم و ان قال قوم فلتة غير مبرم )) وليكن خلافت مسئله اى بود كه در ميان آنان قبلا محكم كارى شده و گر چه گروهى گفتند: امرى ناگهانى ، و از پيش تنظيم يافته نبوده است و شاعر ديگرى گويد: (( زعموها فلتة فاجئة لا ورب البيت و الركن المشيد انما كانت امورا نسجت بينهم اسبابها نسج البرود )) گمان كرديد امر خلافت به گونه اى ناگهانى انجام شد، نه ... و به پروردگار و به خداى خانه و ركن استوار آن سوگند، امورى در ميان آنان تنظيم يافته ، و بافته هائى داشتند همانند پارچه (بردهائى ) بافته شده .(710) عباس محمود عقاد نويسنده معروف مصرى پس از بيان احتمال تصميمات قبلى ، چنين احتمالى را نفى كرده گويد: هيچ گونه شاهد تاريخى در اين زمينه وجود ندارد، كه با صراحت وجود تصميمات پيشين را تاءييد، و يا اشاره اى به آن داشته باشد.(711) عقاد نخواسته ، و يا با خوشبينى مسائل را مرور نموده است ، و گرنه چند موردى كه در دوران رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رخ داد، بهترين شاهد و گواه است بخصوص اين كه اگر روى دادهاى بعد از رحلت ضميمه آنها شود، و نيز مسائلى كه از دير زمان و پيش از رحلت ، و حتى بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روى داده است ، و اكنون چند مورد: ****************** الف : از دير زمان ابوبكر و عمر در انديشه خلافت به سر مى بردند، و اهتمام بسيارى به مسئله خلافت مى دادند، به اين گفتگو توجه نمائيد: عايشه تصميم داشت امّ سلمه را وادار كند در جنگ جمل عليه اميرالمؤ منين عليه السلام شركت نمايد، و ام سلمه ، چند حديث درباره اميرالمؤ منين را يادآور مى شود، از آن جمله مى گويد: آيا به ياد دارى ، من و تو در يك مسافرت با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوديم ، و على عليه السلام كفش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را اصلاح مى كرد و لباسهاى او را مى شست ، پس روزى كفش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سوراخ شد، و على عليه السلام در زير سايه درختى مشغول اصلاح آن بود، در اين هنگام پدرت به همراهى عمر نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمدند، و ما پشت پرده حجاب رفتيم ، و آنان با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مشغول گفتگو شدند، پس از آن به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: ما نمى دانيم تا چه مدت همراه ما خواهى بود، دوست داشتيم بدانيم چه كسى جايگزين تو خواهد بود. تا بعد از تو به او پناه بريم ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اما من كه جاى گاه او را مى بينم ، و هرگاه چنين كنم شما از اطراف او پراكنده خواهيد شد، چنانچه بنى اسرائيل از گرد هارون پراكنده شدند، پس آن دو ساكت شدند، و از نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيرون رفتند. در اين هنگام من و تو به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفتيم ، و تو جراءت بيشترى براى سخن گفتن با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داشتى ؟ و به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشتى : چه كسى را معين فرمودى ؟ و حضرت فرمود: آن كه مشغول اصلاح كفش است ، و چون نگاه كرديم بجز على عليه السلام كسى را نديديم ، و تو گفتى : بجز على عليه السلام كسى را نمى بينم ؟ فرمود: آرى ، هم اوست ، و عايشه در پاسخ ام سلمه گفت : آرى ، اين خاطره را به ياد دارم .(712) چگونه شد در اين موقع اين دو از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، در مورد جاى گزين او سؤ ال مى كنند، اما در هنگام رحلت كه مناسبت آن بيشتر است گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين مورد چيزى نگفته است ؟ و آيا اين حديث نمى رساند كه انديشه خلافت پديده اى بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمى باشد؟. ب : عمر خود اعتراف مى كند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خواست در مورد على وصيت كند، كه من مانع نگارش آن شدم .(713) ج : انكار مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم توسط عمر در غياب ابوبكر، و اعتراف به رحلت او پس از حضور ابى بكر. در حالى كه پيش از حضور ابى بكر ديگران نيز مطالب ابوبكر را به او گفته بودند، اما از توجهى نكرد، چون بايد ابوبكر حضور داشته باشد و پس از آن مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اعلان شود.(714) د: چرا هنگامى كه عمر از تجمع انصار، در سايبان بنى ساعده خبردار مى شود، فقط به دنبال ابوبكر مى رود، و به آن گونه كه گفته شد، در ميان حاضرين در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تنها او را در جريان كنفرانس انصار قرار مى دهد، در حالى كه از بنى هاشم عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و على عليه السلام ، و از ديگران حداقل سلمان و مقداد حضور دارند، ابوبكر چه خصوصيتى داشته كه فقط مخفيانه مسائل را با او در ميان مى گذارد، و نه ديگران .(715) و: چگونه است هنگامى كه براء بن عازب در جستجوى چهره هاى سرشناس قريش در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، ابوبكر و عمر را نمى بيند، به فكر فرو مى رود.(716) هماهنگى اين سه تن در همايش ياد شده ، و پاس دادن خلافت به يكديگر، نشان هماهنگى قبلى است ، هنگامى كه مغيرة به او مى گويد: چه چيزى مانع شد كه خلافت را نپذيرى ، در حالى كه ابوبكر آن را به تو عرضه نمود، و تو امروز به ابى بكر خرده گرفته و از اين موضوع تاءسف مى خورى ؟ عمر در پاسخ گفت : مادرت به عزايت بنشيند، من تو را از هوشمندان عرب مى دانستم ، مثل اينكه تو در آنجا حضور نداشتى ، ابوبكر مرا فريب داد، و من نيز او را فريب دادم ...(717) ز: توزيع مناصب كليدى حكومت در ميان اين سه تن از مهاجرين به ترتيب نقشى كه داشته اند، ابوبكر رياست كل و منصب خلافت و زعامت را عهده دار مى شود، ابوعبيده عهده دار امور اقتصادى ، و عمر نيز مسئول امور قضائى كشور مى شود.(718) واگذارى اين مناصب را نمى شود به حساب تصادف گذارد. ح : ابوبكر در مناسبتهاى مختلف ، با بيانات خود زمينه خلافت عمر و ابوعبيده را فراهم مى كند، در حديث معروفى كه ابوبكر آرزوهاى سه گانه را مطرح مى كند: دوست داشتم در همايش سقيفه بنى ساعده خلافت را به يكى از دو نفر، عمر و يا ابوعبيده واگذار مى كردم و او امير مى شد و من وزير او مى شدم .(719) ط: زهرا عليهاالسلام صريحا از وجود چنين هماهنگى خبر مى دهد: (( تتربصون بنا الدوائر و تتركضون الاخبار: )) در انتظار حوادث ناگوار براى ما بوديد، و مواظب دريافت اخبار بوديد.(720) ى : اميرالمؤ منين على عليه السلام از وجود چنين هماهنگى خبر مى دهد: (( احلب يا عمر حلبا لك شطره ، اشدد له اليوم اءزره ليرده عليك غدا:)) اى عمر نيك بدوش كه بهره اى از آن به تو مى رسد، امروز كار را براى او محكم نما، تا فردا به تو باز گردد(721) و عمر خود به اين موضوع در گفتگويى كه با ابوموسى اشعرى و مغيرة بن شعبة دارد، به اين موضوع تصريح مى كند، گفتگو بسيار طولانى است كه فقط جملات مورد نظر را در اينجا ذكر مى كنيم ، عمر گويد به خدا سوگند اگر از يزيد بن خطاب اطاعت مى كردم ، (ابوبكر) هرگز شيرينى خلافت را نمى چشيد، وليكن من جلو آمدم و عقب نشينى كردم ، و صعود دادم ، و تصويب كردم ، شكافتم و محكم كارى نمودم ، چاره اى نديدم جز اينكه چشم پوشى كنم از آنچه او به تور انداخته ، و خود افسوس بخورم ، و در انتظار بازگشت خلافت به خود باشم . (722) ك : در نامه اى كه معاويه به محمد بن ابى بكر مى نويسد رسما از هماهنگى در اين موضوع خبر مى دهد.(723) ل : با پى گيرى و دنبال كردن مسئله ، ارتباط اين سه نفر را مى توانيم از دير زمان ، شاهد، باشيم ، اين سه تن در آغاز اسلام ، و حتى قبل از آن ، با يكديگر رابطه تنگاتنگى داشته ، و گرچه اگر حضور اين سه تن در سايبان بنى ساعده و تلاش سه جانبه براى دست يابى به خلافت نمى بود، چيزى را ثابت نمى كرد، اما هرگاه مى بينم اين ارتباط امتداد مى يابد، و در سقيفه به شكل ياد شده جلوه گر مى شود، و نيز پس از جريان سقيفه امتداد پيدا مى كند به آنگونه كه مشاهده شد، ابوبكر شايستگى دو نفر همراه خود را براى احراز خلافت اظهار مى دارد، و نيز در روايتى كه از عايشه نقل شده صلاحيت اين سه نفر را بيان مى كند.(724) و نيز عمر در هنگام مرگ خود، تاءسف مى خورد، و مى گفت : اگر ابوعبيده جراح زنده بود، خلافت را به او واگذار مى كردم ، و در اين رابطه با كسى مشورت نمى كردم ، و اگر در اين مورد، از من سؤ ال مى شد، در پاسخ مى گفتم : كسى را جاى گزين نمودم كه امين خداوند، و امين رسول خداوند است .(725) و آيا همه افرادى كه در آن زمان وجود داشتند، و على ابن ابى طالب نيز در ضمن آنان بود اين شايستگى را نداشتند كه از مردگان ياد نمايد؟. ابوعبيده جراح در سال هيجدهم هجرى در شام بر اثر اپيدمى طاعون از بين رفت . (726) م : هنگامى كه عمار ياسر(ره ) در دوران عمر، اظهار مى دارد: بعد از مرگ عمر، حتما با على عليه السلام بيعت خواهيم نمود همين گفتار بود كه عمر را هيجان زده نمود، و موجب گرديد در اين رابطه سخنرانى نمايد(727) و در اين سخنرانى بود كه گفت : بيعت با ابى بكر امرى ناگهانى بود و خداوند شر آن را باز داشت و اگر كسى بخواهد آن را تكرار كند كشته خواهد شد... اصرار عمر به اين جهت است كه بايد شخصى مورد نظر او خلافت را به دست گيرد، و هنگامى كه ترتيب شكل گيرى شورا را مورد بررسى قرار دهيم ، به آن گونه كه عمر برنامه ريزى مى كند خلافت به عثمان منتقل مى شود، يعنى يكى از افرادى كه به دعوت ابوبكر اسلام را مى پذيرند، اين افراد در طول تاريخ در كنار يكديگر بودند، يا خلافت را خود عهده دار مى شوند، و يا مانعى براى اميرالمؤ منين على عليه السلام در امر حكومت مى شوند، و اين گروه عبارت بودند از عبدالرحمن بن عوف ، عثمان ، سعد بن وقاص ، طلحه و زبير، كه با دعوت ابى بكر به اسلام گرويدند.(728) ابوعبيدة بن جراح نيز در ضمن ياران عبدالرحمن بن عوف ايمان مى آورد.(729) اين جريان ارتباط دوستانه ، اين افراد را قبل از اسلام بيان مى دارد، و اين ارتباط همچنان ادامه مى يابد، تا اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت نموده و در گرد همائى سقيفه بنى ساعده هر يك ديگرى را شايسته خلافت مى داند، و از يكديگر ستايش مى كنند. و هنگامى كه على عليه السلام را به مسجد مى آورند، تا او را وادار به بيعت نمايند، و حضرت از بيعت خوددارى مى ورزد، ابوعبيدة برمى خيزد و به حضرت مى گويد: يا ابا الحسن تو جوانى ؛ و اينان پيران قريشند، و تو تجربه آنان را ندارى ... اكنون تسليم آنان شو... اگر زنده ماندى و عمرت وفا كرد تو نيز شايسته اى و به اين مقام خواهى رسيد.(730) ابوعبيده در طاعون شام از بين مى رود، اما پنج نفر ديگر را باز هم ، در كنار يكديگر در تاريخ اسلام مشاهده مى كنيم ، بعد از مرگ عمر، و به دستور او، در شوراى تعيين خليفه ، چهره سرنوشت ساز آنان حضور دارند، و على عليه السلام را كه در اين شورا حضور دارد كنار مى زنند. اين گروه از اوائل بعثت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تا جنگ جمل ، در حدود نيم قرن پرآشوب و حساس كه تاريخ اسلام را شكل مى دهد، در همه صحنه هاى سياسى ، تا زنده اند، حضور دارند، كه در جنگ جمل دو چهره آخرين آنها كشته مى شوند (در خارج از صحنه جنگ ). ن : و نيز آنچه هماهنگى آنان را در امر به دست آوردن خلافت تاءييد مى كند، جريان وصيت نامه ابوبكر است ، كه عثمان ماءمور نگارش آن مى باشد، عثمان به دستور ابوبكر وصيت نامه را به اينگونه مى نويسد:...آخرين لحظات زندگى در دنيا و شروع آغاز لحظات آخرت است ... و ابوبكر بى هوش مى شود، و عثمان نگارش وصيت نامه را از پيش خود چنين ادامه مى دهد: من عمر را براى شما، جايگزين خود ساختم ... و ابوبكر به هوش مى آيد، و از عثمان مى خواهد تا آنچه را نوشته است براى او بخواند، و ابوبكر مى گويد: به دستور چه كسى نام عمر را درج نمودى ؟ و او پاسخ مى دهد: من مى دانستم ، از او نخواهى گذشت ، و جز او را معين نخواهى كرد.(731) همه اين مسائل را كه در كنار يكديگر قرار دهيم ، (گر چه برخى از آنها خود به تنهائى گواهى بر هماهنگى قبلى است ) احتمال ناگهانى بودن انحراف خلافت را از مسير اصلى از بين مى برد. 5- 1- 10-: قدرت هاى درگير به طور قطع كسانى كه بر ملت ها حكومت نموده اند، و از عهده آن به خوبى برآمده اند از ورزيده ترين افراد، در موضوع شناخت روان جوامع خود مى باشند، گر چه ممكن است خود نيز از آن آگاهى نداشته باشند، اين معلومات را از راه تجربه بدست آورده اند، به آنگونه كه جزء فطرت آنان شده است . و بطور خودكار و ناخودآگاه آنها را در موارد لازم به كار مى گيرند. كسانى كه در همايش سايبان بنى ساعده به پيروزى رسيدند از اين دسته بودند. در زير سايبان بنى ساعدة دو گروه مهاجرين (تنى چند از مهاجرين ) و انصار تجمع نموده اند، كه در نهايت انصار عقب نشينى مى كنند، و مهاجرين پيروزمندانه ، از همايش خارج مى شوند. در حالى كه انصار در خانه و كاشانه خود بسر مى برند، هر دو گروه خود را مسلمان و از پيروان محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، و مدافعين دين و آئين او مى دانند، و ترديدى نيست كه انصار در راه استوارى آئين ، تلاش ها و فداكارى ها نموده اند، و نيز مهاجرين از پيشتازان در ايمان به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و آئين او به شمار مى آمدند، اما چرا در اين ميان مهاجرين برگ برنده را در اختيار مى گيرند، دليل اين پيروزى را مى توان در دو چيز جستجو نمود، اول اينكه مهاجرين اهل سياست و تجارت ، و ارتباطات مردمى ، و مبادلات با ملتهاى ديگر بوده ، و انصار مردمى كشاورز، و دامدار بوده اند، دوم اينكه انصار براى دفاع از خود اقدام به دست يابى به امر حكومت نموده اند چنانچه از گفته انصار در همايش ياد شده اين معنا مشخص گرديد، و در آينده نيز روشن تر مى شود و اصولا حالت دفاعى ناشى از احساس ضعف پديد مى آيد، و اين حالت براى ملتى كه خواهان پيروزى است ، بزرگترين مانع به شمار مى آيد. و جسارت و جراءت لازم را در اقدام و عمل از بين مى برد لذا مى بينيم ، انصار اندك اندك از خواسته خود تنازل مى كنند، و ناگهان تسليم مى شوند و در آينده خواهيم ديد، دلائل مهاجرين براى دست يابى به خلافت چندان پايه استوارى ندارد. كه گفته شود عقب نشينى انصار به دليل قدرت استدلال مهاجرين بود. و لذا مى بينيم ، انصار در لحظه هاى اوليه ، از هدف اوليه خود كه حكومت بر مقدرات يك ملت بزرگ مسلمان بود، يك درجه تنازل كرده و پيشنهاد مشاركت ، در حكومت را به قريش مى دهد.(732) و سعد بن عبادة رسما مى گويد: اين پيشنهاد اولين عقب نشينى است ، كه از خود نشان مى دهيد.(733) و حباب بن منذر ضمن تلاش ، براى سرپوش گذاردن به ضعف خود، اظهار مى دارد: اى گروه انصار؛ زمام امور خود را از دست ميدهد، زيرا اينان (هنوز هم ) در پناه شما زندگى مى كنند، و هيچكس جرئت ندارد بر خلاف شما گامى بردارد، و هيچ كارى بدون توافق شما صورت نپذيرد، شما اهل عزت و ثروت هستيد... و اگر قريش پايدارى كرد، و همچنان در انديشه خود استوار ماند، زعامت را تقسيم نموده ، نيمى از آن شما، و نيم ديگر را قريش داشته باشد، ما از خود اميرى انتخاب مى كنيم ، و آنان اميرى .(734) و اما مهاجرين ؛ آنان براى دست يابى به حكومت اقدام نمودند، و چنانچه اظهار شد، اين باور قوت دارد كه نه يك روزه ، و بلكه از دير زمان در اين انديشه بوده اند، كه حكومت را به دست آورند. 2 زير سايبان چه مى گذرد...؟ 1-2-10 همايش انصار و اكنون به اتفاق ابى بكر و عمر، و ابوعبيده ، در جمع انصار، به زير سايبان بنى ساعدة مى رويم : انصار به رياست سعد بن عبادة (رئيس قبيله خزرج ) و كانديداى خلافت ، از سوى دو شاخه انصار، در زير سايبان تجمع نموده اند، و سرگرم مذاكره درباره خلافت مى باشند. سعد بن عبادة انصارى ، نيز كه بيمار است ، در جايگاه ويژه خود، در حالى كه خود را سخت در پوششى پيچيده است ، مشغول سخنرانى است و چون بيمار است نمى تواند درشت و با صداى رسا، سخن بگويد، و به همين جهت ، قيس بن سعد، فرزند رئيس قبيله با آن قامت سطبر و درشت ، و يا اينكه يكى از عمو زادگانش ، سخنان سعد را به گوش مردم مى رساند. شما اى گروه انصار! هيچيك از عرب سابقه در اسلام ، و فضيلت شما را ندارد، محمد صلى الله عليه و آله و سلم در ميان قبيله و تبار خود بيش از ده سال زيست نمود، در اين مدت طولانى جز اندكى به او نگرويدند، آنان در اين مدت نتوانستند او را يارى كرده ، و آئينش را عزت بخشند، و دشمن را از او دفع نمايند، تا اينكه خداوند اين فضيلت را نصيب شما گرداند، بزرگوارى را به سوى شما كوچ داد، و ايمان به او را نصيب شما نمود، و شما بوديد كه دشمن را از او و يارانش باز داشتيد، دين او را عزت بخشيديد، و با دشمنش جنگيديد، و شما بر دشمنانش بسيار سخت گرفتيد، به گونه اى كه عرب خواه و ناخواه ، در مقابل امر پروردگار سر تسليم فرود آورد، و رهبرى او را با كمال ذلت و خوارى پذيرفت ، پس با شمشيرهاى شما، عرب به اسلام نزديك گرديد. و خداوند پيامبر خود را از ميان ما گرفت ، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از شما راضى بود، و شما نور چشم او بوديد. در اين مسئله (امر خلافت ) ايستادگى كنيد، زيرا زعامت تنها به شما اختصاص دارد. انصار دسته جمعى گفتند: درست است ، راءى شما پسنديده است ، و ما اين امر را به شما واگذار مى كنيم ، زيرا شما مورد رضايت همه مؤ منين هستيد.(735) و به اين گونه انصار پذيرش حكومت سعد را اعلان داشتند. آنان در اين همايش مخفيانه ، قصد دارند خود زمام حكومت را به دست گيرند، و هيچگونه مانعى نيز در كار خود نمى بينند، كه ناگهان خود را در مقابل شخصيت هاى بزرگ ، و چهره هاى معروف مهاجرين مشاهده مى كنند، و در مى يابند كه محفل سرى آنان ، قبل از اعلان نتيجه نهايى و بيعت با سعد، طرح و نقشه آنان آشكار و بر ملا مى شود، انصار با آن حالت ضعف و عدم اطمينانى كه به خود دارند، خود را مى بازند، زيرا آنان در واقع نهادى خود پذيره رياست سعد نبودند، و شرايط بود كه آنان را وادار به تشريك مساعى نموده لذا مى بينيم در اولين برخورد با مهاجرين تغيير موقف مى دهند. گروه سه نفرى تازه وارد مهاجرين با آگاهى كامل از وضعيت انصار، و با اطلاع قبلى از اين همايش ، وارد اين نشست سرى مى شوند، آنان پيش از ورود به اين نشست ، از تشكيل آن آگاهى داشتند، زيرا دانستيم كه آنان را از موضوع نشست آگاه نموده بودند.(736) و با توجه به اين نكات چهره سعد بن عباده انصارى رئيس خزرج براى آنان غير آشنا نبود، و نيازى نداشت كه عمر درباره هويت او سؤ ال كند و بگويد: اين جامه بر خود پيچيده كيست ؟ و بگويند سعد است و آنگاه عمر او را بشناسد. و ليكن عمر از اين پرسش هدف ديگرى دارد، او مى خواهد: 1- قدرت نفوذ خود را اعمال كند، 2- سعد را چهره اى غير معروف ، معرفى نمايد، و اين خود براى سعد بن عبادة رئيس خزرج كه لااقل در سطح شبه جزيره معروفيت دارد توهين بزرگى است ، و او را در نظر حاضرين سبك و خوار جلوه دهد، 3- ديگر اينكه خود، اخطارى است بر عدم قدرت و توانائى اين شخص براى هدفى كه به خاطر آن ، اين اجتماع تشكيل داده شده است ، لذا عمر به محض ورود به جلسه مى گويد: من هذا؟: اين شخص كيست ؟ و به او پاسخ مى دهند: اين شخص سعد بن عباده انصارى است ، او بيمار است . عمر با ورود خود اولين ضربه را بر پيكر سعد وارد مى كند، او در اين جمله مى خواهد بگويد: اين چهره ناشناس و يا كم اهميت و بى مقدار شايستگى خلافت را ندارد. و شايد اين پرسش نه از بابت ناشناسى سعد است ، و بلكه به جهت بى مقدار نمودن او براى احراز خلافت است ، و لذا پس از اين پرسش از سوى عمر، شخصى از انصار بر مى خيزد و مى گويد: ما انصار و ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و پيش مرگان او هستيم ، ولى شما اى مردم قريش ، همراهان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هستيد كه اندك ، اندك به ديار ما سرازير شده ايد، و اكنون مى بينيم كه آمده ايد حق ما را غصب كنيد؟ سخن گوئى از انصار نيز در اينجا از ذكر كلمه (مهاجر) كه نوعى فضيلت را ثابت مى كند، هنگام خطاب به ابوبكر و عمر و ابوعبيده ، خوددارى مى كند، و بالعكس از واژه قريش استفاده مى كند، كه خاطره جنگ هاى متعدد را عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زنده كند. و نيز از غصب حق صحبت مى كند، تا پاسخى لازم به اتهام ناشايستگى داده باشد. روشن است اين جمله خشم گروه تازه وارد را بر مى انگيزاند اما نه در اينجا زيرا با اندكى خشم و غضب ، و در نتيجه انصار برنده شناخته مى شوند. و بلكه بايد كارى كرد كه حس تقابل و تضاد دو شاخه انصار را برانگيخت ، و از دوگانگى آنان بهره جست . لذا مى بينيم ، در اينجا، هم عمر مواظب ابى بكر است كه تندى نكند، و هم ابوبكر از عمر مراقبت دارد كه حدت به خرج ندهد.(737) عمر گويد: من خود را براى سخنرانى آماده كرده بودم ، و خواستم رشته سخن را به دست گيرم ، ابوبكر نگذاشت ، و گفت : آرام باش ، اكنون تو چيزى مگوى ، و خود شروع به سخن نمود، و آنچه من مى خواستم بگويم ، بر زبان آورد.(738) 2 - 2- 10: سخنرانى ابوبكر در زير سايبان ابوبكر كه كاملا بر اوضاع مسلط شده ، و شرايط سخن و مقتضيات كلام كاملا در اختيار اوست ، و ميداند از كجا شروع كند، و چه بگويد، رشته سخن را به دست گرفته مى گويد: خداوند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود را از ميان ما برانگيخت .... براى عرب خيلى سنگين بود كه دين خود را ترك گويد: پس خداوند اين افتخار را به مهاجرين صدر اسلام عطا فرمود، كه به او ايمان آورده و با او همراهى كنند، و با شدت ، اذيت و آزارى را كه از سوى قم عرب بر او وارد مى شد دفع نمودند، قوم عرب او را تكذيب نمودند، همه عرب با او مخالف بودند، وليكن مهاجرين صدر اسلام ، به همراه او استقامت ورزيدند و پايدارى نمودند. و هيچ باكى و هراسى از تعداد اندك خود و كثرت دشمن ، در دل راه ندادند، پس آنان اولين گروه مؤ من به خداوند، و اولين گروهى هستند كه خداى را در روى زمين نيايش نمودند، و آنان دوستان و خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هستند، و از همه مردم به خلافت سزاوارتر مى باشند، و هيچكس با آنان در اين مسئله نزاعى ندارد، بجز كسى كه ظالم و ستمگر باشد. و شما اى گروه انصار! كسى فضيلت شما را در دين ، و سابقه شما را در اسلام انكار نمى كند، خداوند شما را ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود قرار داد، و او را وادار به هجرت به سوى شما نمود، بنابراين پس از مهاجرين صدر اسلام ، كسى به پايه و رتبه شما نمى رسد، در اين صورت رياست عامه به ما تعلق دارد، و منصب وزارت به شما، و در موضوع مشورت ، شما با (مهاجرين ) تفاوتى نداشته ، و هيچ كارى بدون مشورت شما صورت نگيرد.(739) و عرب ، خلافت را جز براى اين گروه (مهاجرين ) از قريش سزاوار نمى داند، و آنان (مهاجرين صدر اسلام )، بهترين و شريف ترين مردم ، از نظر نژاد، و از نظر زادگاه و موطن (مكه ) مى باشند.(740) ابوبكر در سخنرانى خود نرمترين شيوه را بكار برد، او در اين سخنرانى ، بدون اينكه احساسات و عواطف انصار را تحريك كند، به دو موضوع اشاره مى كند: آنچه را خود انصار در صدد بيان آن بودند، و آن را مايه افتخار و مباهات خود مى دانستند. ابوبكر با صراحت كامل از آن ياد مى نمايد: خداوند شما را ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود قرار داد، و خانه شما را مركز هجرت پيامبرش ساخت ... و به اينگونه فضيلت آنان را انكار ننموده و بلكه پيش از آنچه خود مى گفتند، هجرت را نيز با صراحت به آن افزود و به اينگونه ، احساسات تحريك شد، آنان را فروكش مى كند. و نكته ديگر اينكه به آنان گوشزد مى كند، شما در مورد خلافت اشتباه رفته ايد، فضيلت شما به جاى خود، اما اين فضيلت حقى را براى شما در امر خلافت ثابت نمى كند. ابوبكر در اينجا نيز كوشش دارد، اشتباه آنان را به گونه اى ، به آنان گوشزد كند كه عواطف و احساسات آنان را خدشه دار ننمايد، و لذا از بكارگيرى واژه هاى تند و خشن ، خوددارى مى كند، و نمى گويد: شما اشتباه مى كنيد، دچار لغزش و خطا شده ايد... او همين معنا را در قالب الفاظ ديگرى به آنان تفهيم مى كند، او مى گويد: (( فليس بعد المهاجرين الاولين عندنا بمنزلتكم ...(741) : )) پس از مهاجرين صدر اسلام ، شما انصار حايز برترين مراتب فضيلت هستيد، بنابراين ما مهاجرين آغازين ، امراء و شما وزراء باشيد. ابوبكر ضمن بيان فضيلت انصار، آنان را در مرتبه اى پائين تر از مهاجرين قرار مى دهد، فضيلت انصار را بيان مى كند، اما نه در رتبه مهاجرين ، تا جاى بحث در مسئله خلافت پيش نيايد، و خلافت را حق مسلم مهاجرين بر مى شمارد، و نه همه مهاجرين بلكه گروهى خاص از آنان ، تا به انصار بگويد، مهاجرين نيز از دست يابى به خلافت محروم هستند، تصور نشود، مسئله مهاجر و انصار است ، شما فضيلت داريد، مهاجرين نيز فضيلت دارند، اما خلافت مسئله ديگرى است ، و اختصاص دارد به مهاجرين صدر اسلام ، و نه انصار، و حتى مهاجرين ديگر. و ابوبكر به اين گونه خشم برافروخته را مى نشاند. 3- 2- 10: واكنش انصار اين گونه سخنرانى ، توده مردم برافروخته را آرام مى كند، اما در ميان هر انبوهى افرادى كه زمام توده مردم را در دست دارند، وجود دارند، آنان به اين سرعت ، عقب نشينى نمى كنند، مگر اينكه دريابند نمى توانند كارى از پيش برند. در ميان انصار نيز چنين افرادى وجود داشتند. حباب بن منذر يكى از همين گونه افراد بود، او در آغاز، خيلى تند و خشن وارد ميدان شد، حتى مهاجرين را تهديد به اخراج از سرزمين مدينه نمود، اما در اينجا و پس از سخنرانى ابوبكر، يك درجه عقب نشينى مى كند، و مشاركت در امر خلاف را مى پذيرد. حباب گويد: اى انصار! زمام حكومت را از دست ميدهد، زيرا اين گروه ، در پناه شما هستند، و هيچكس جراءت مخالفت با شما را ندارد، و مردم جز از انديشه هاى شما پيروى نمى كنند، شما مردمى ثروتمند، و گرامى هستيد، داراى افراد فراوان ، و نفوذ بسيار هستيد، قدرت و نيرو در ميان شما متمركز است ، مردم در انتظار تصميم شما به سر مى برند، اختلاف در خود راه ميدهد كه تباه مى شويد، اگر اين گروه اصرار ورزيدند، حكومت را در ميان خود تقسيم مى كنيم . (742) اعتراف حباب ، بزرگترين شاهد است ، كه سخنان ابوبكر، حتى حباب يكى از سران انصار را تحت تاءثير قرار داده ، و او را وادار به عقب نشينى مى كند، حباب كه در آغاز دستور بيرون راندن مهاجرين را در صورت مقاومت ، صادر مى كند، در اينجا تسليم اراده آنان مى شود، و حكومت را تقسيم مى كند، اما نه به گونه پيشنهادى ابوبكر، زيرا ابوبكر فقط عنوان مشورت را به آنان داد، همچون يكى از افراد با نفوذ تحت قدرت شخص حاكم . 4 - 2 - 10: عمر سخن مى گويد مشاركت در امر حكومت امرى نيست كه براى قريش قابل قبول باشد، تقسيم حكومت ، در واقع تجزيه قلمرو است ، ابوبكر پيشنهاد وزارت ميدهد، و حباب در خواست مشاركت در امر حكومت ، نرمش ابابكر، اين جرات را به وجود مى آورد كه انصار در خواست مشاركت در حكومت را بنمايد، در اينجا عمر رشته سخن را به دست گرفته و سخن آخر را مى گويد: (( هيهات لا يجتمع اثنان فى قرن ...)) : هرگز، دو حكومت در يك زمان ممكن نشود، به خدا سوگند؛ عرب راضى نشود حكومت به شما تعلق يابد، در حالى كه پيامبرش از شما نمى باشد، اما عرب هيچ مانعى نمى بيند حكومت را به كسى واگذارد كه پيامبرش از آن قبيله باشد. و ما در اين مورد براى افرادى كه امتناع ورزند، و نپذيرند، برهان روشن و آشكار داريم ، و آن اينكه چه كسى با ما در خلافت از محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى تواند نزاع داشته باشد، در حالى كه ما دوستان و خويشان او هستيم ؟ مگر آنكه راه باطل پيموده ، يا گناهكار حرفه اى باشد، و يا در ورطه هلاك غوطه ور است . (743) عمر در اينجا، دليل شايستگى گروه خود را براى دست يابى به خلافت ، در دو چيز مى داند: رضايت عرب ، و خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم . (744) ابوبكر مسئله سبقت در ايمان را دليل مى داند، و جنبه دينى مسئله را مطرح مى كند، و آن را وسيله تقرب و نزديكى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى داند، و سزاوار به خلافت ، در حالى كه عمر مسئله رضايت قريش را مطرح مى كند كه خود تعصب برانگيز است ، لذا گوينده انصار به پا خاسته گويد: اى انصار؛ زمام امر را در دست گيريد، به گفته هاى اين مرد توجه نكنيد، كه باعث شود بهره و نصيب شما از خلافت از بين برود، اگر آنچه را مى خواهيد امتناع ورزند، آنان را از سوگند از آنان در اين امر سزاوارتريد، زيرا به خدا سوگند؛ با شمشيرهاى شما، مردم به اين دين گرويدند. و من پناهگاه انصار در هنگام راى و تدبير و انديشه ، و مرد گر آن قدر انصار، و شير بيشه آنان هستم . و به خدا سوگند؛ اگر مايل باشيد، خلافت را به هر ترتيب كه باشد به شما باز مى گردانم (745) گونه سخن گفتن عمر باعث انگيزش تعصب در ميان انصار گرديد، لذا حباب به اين گونه سخن گفت ، و اگر چنين ادامه يابد، كار به جاى حساس كشيده مى شود، و نمى توان نتيجه مطلوب را از آن به دست آورد، لذا عمر لحن سخن را تغيير داده و ضمن تهديد، مسئله را امرى دينى ، و خداى را پيشبان گروه خود معرفى مى كند، تا هم انصار را تهديد نموده و اين تهديد را به خداوند نسبت مى دهد؛ عمر در پاسخ حباب كه گفت : به هر گونه كه باشد خلاف را به انصار بر مى گرداند، گويد: (( اذا ليقتلك الله )) : خداوند تو را مى كشد، و حباب پاسخ مى دهد: بلكه تو كشته مى شوى .(746) عمر در اين سخن خود او را تهديد مى كند، و آن را به خداوند نسبت مى دهد، و به مردم تفهيم مى كند كه او به جاهليت باز گشته است . و حباب يك بار ديگر، ضعف خود را نشان مى دهد، و در پاسخ عمر مى گويد: بلكه تو كشته مى شوى ، و پاسخ به مثل دادن ، و بلكه ضعيف تر از طرف مقابل نشانه اين است كه حباب ديگر، چيزى براى گفتن ندارد، و ضعف او، يعنى ضعف او، يعنى ضعف انصار، و باز شدن مجال براى طرف مقابل . 5 - 2- 10: ضربه نهادى ابوبكر ابوبكر نيز كه فرصت ها را به خوبى شناسائى كرده ، و نمى گذارد يك لحظه آن فوت شود، ضربه كارى خود را بر پيكر همه انصار وارد مى سازد، او انديشه دشمنى كهن بين اين دو گروه را مطرح مى سازد. من فكر مى كنم ، بزرگترين توفيقى كه جناح مهاجر( سه تن ياد شده ) به دست آوردند، تنها به همين دليل بود، كه ابوبكر آن را ياد آور شد، ابوبكر گفت : اگر خزرج به خلافت دست اندازد، اوس كوتا9ه نخواهد آمد، زيرا او نيز همان شايستگى را دارد، و اگر خلافت نصيب اوس شود، خزرج آرام نخواهد آسود، زيرا در ميان اين دو قبيله كشتارى بوده است كه فراموشى نپذيرد، و زخم هايى وجود داشته كه التيام نيافته است ، كه فراموشى نپذيرد، و زخم هايى وجود داشته كه التيام نيافته است ، (( فان نعق منكم نا عق جلس بين لحيتى اسد يضغمه المهاجرى و يجرحه الانصارى :)) اگر كسى از شما ادعايى كند (دعواى خلافت نمايد) در ميان دو فك شير خود را قرار داده است : مهاجر او را زير دندان هاى خود پاره مى كند، و انصار (شاخه محكوم ) او را مى درد، مهاجر و انصار هر دو او را از پاى در مى آورند. (747) اين گفتار ابوبكر تاثير فوق العاده اى در جدائى و تجزيه انصار داشته ، انصار خود، همگى و به اتفاق سعد بن عباده انصارى خزرجى را كانديد خلافت نموده ، و همگى به آن رضايت داشته اند. اما اين گفتار ابى بكر، كه دو قبيله انصار را به يك ميزان شايسته خلافت مى داند و در پايان خطر زمامدارى انصار را، هر شاخه اى كه باشد، گوشزد مى كند، كاملا اوس را در مقابل خزرج قرار مى دهد، اوس كه تا چند لحظه هر نوع شايستگى خلافت را حق خزرج مى داند، اكنون خود را در رديف دشمن ديرين خود مى بيند، و گرچه از نظر تئورى در رديف خزرج قرار گرفته ، وليكن در عمل با خلافت فاصله زيادى دارد، بنابراين تصور كه بدون دليل نيز نبوده است ، اوس به اين نتيجه مى رسد كه خود از مخالفت بهره اى نخواهد داشت ، برنده اين مسابقه در وهله اول مهاجرين ، و بعد انصار، تيره خزرج خواهد بود، اكنون چه بايد كند انصار تيره خزرج ، با دشمنى ديرينه اش و يا مهاجرين با تعصبات قومى ، و بدون داشتن سابقه دشمنى كهن ؟ اگر رياست عامه به خزرج انتقال يابد هيچ بعيد نيست در آينده دچار درد سر شوند. و حداقل براى هميشه از دست يابى به حكومت محروم شوند، و اين مطلبى است كه اوس با صراحت از آن ياد مى نمايد(748) و در موقع خود آن را ذكر خواهيم نمود. و به همين دليل است كه اوس در انتظار فرصت مناسب است تا پيشنهاد خود را نسبت به سعد رئيس خزرج پس گرفته و گروه تازه وارد را براى خلافت برگزيند. 6- 2- 10: سخنان ابو عبيده جراح گفتگوى عمر با حباب پايان مى پذيرد، حباب براى سخن گفتن چيزى ندارد و اين خود نشانه ضعف اوست ، و ابو عبيده فرصت را مناسب مى بيند كه رشته سخن را به دست گرفته ، و در تاييد سخنان عمر، با منطقى ناصحانه چنين گويد: انصار! شما اولين گروهى بوديد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نصرت داده و يارى نموديد، بنابر اين كسانى نباشيد، كه در تغيير و تبديب آغازگر باشيد (از دين برگرديد، و تغييراتى در آن روا داريد).(749) ابو عبيده ضمن بر شمردن فضيلت انصار، در پيشبرد اهداف اسلام ، چنين وانمود مى كند كه گويا كسى در موضوع خلافت اين گروه از مهاجر ترديدى ندارد، و همه مهاجرين از جمله خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با آن موافق هستند.(750) ديگر اينكه هر گونه تصميمى بر خلاف آن مساوى است با تغيير و تبديل دين و نابودى آن ، و حتى ارزش يارى انصار، از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با حركت در خلاف جهت ياد شده ، از بين مى رود. و خود روشن است ، كه اين كلمات چگونه زمينه را براى تصميمات خود بعدى فراهم مى آورد، و بخصوص با احترامى كه مردم آن روز براى بيعت خود قائل بودند، اگر بيعتى صورت گرفت ، شكستن آن در ظاهر بسيار مشكل خواهد بود. 7- 2 - 10: عامل رقابت گفتيم حباب بن منذر از بزرگان خزرج در 2 مورد از خود ضعف نشان داد، رضايت به مشاركت در امر خلافت پس از ادعاى رياست عامه براى انصار، نيز نداشتن پاسخ مناسب در برابر تهديد به قتل از سوى عمر، اين دو مورد مجال را براى عمر و ابو عبيده باز گذارد، و مقاومت روانى انصار را سلب نمود، و همين امر باعث شد بشير بن سعد، يكى ديگر از رؤ ساى خزرج كه با عموزاده اش سعد بن عباده ، كانديداى رياست از سوى انصار تيره خزرج ، رقابت و حسادت داشت .(751) مجال يابد و زمينه را براى خزرج نامساعد كند، و براى قريش آماده نمايد، بشير رشته سخن را به دست مى گيرد: اى گروه انصار! سوگند به خداوند، گر چه ما از نظر جهاد با مشركين برترى داريم ، و همچنان از نظر سبقت در اسلام ، وليكن ما جز رضاى پروردگار خود، چيزى نمى خواهيم ، بنابر اين سزاوار نيست به وسيله حكومت بر مردم چيره شويم ، و ما براى دنيا هيچ ارزشى قائل نيستيم ، زيرا خداوند منت گذار بر ماست . مردم ؛ آگاه باشيد! محمد صلى الله عليه و آله و سلم از قريش است ، و خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيش از ديگران در اين مسئله سزاوارند، خداى را به سوگند ياد مى كنم ، خداوند آن روز را نياورد، كه من با آنان در اين امر ستيز كنم ، بنابراين از خداى بترسيد، و با آنان در اين امر مخالفت نورزيد.(752) بشير بن سعد تحت تاءثير سه عامل ، چنين سخنانى ايراد مى كند، عدم توانائى حباب در مقابله با مهاجرين ، رقابت و حسادت با رئيس خزرج ، و توانائى ابوبكر و يارانش در ايراد سخنرانى ، اين سه عامل زمينه را براى سخنان بشير آماده مى كند سخنرانى بشير كه چيزى جز تكرار سخنان ابوبكر خطاب به انصار نبود، با اين تفاوت كه از سوى خود انصار و مدعيان خلافت صورت گرفت ، زمينه بيعت را فراهم مى كند. 8 - 2 - 10: پيشنهاد بيعت اكنون زمينه آماده است اما چه كسى از سوى مهاجرين كانديداى خلافت است ، ظاهرا كسى كانديدا نشده است ، لااقل در آن جمع هنوز مشخص نشده چه كسى مورد نظر است ، آنچه در سخنرانى هاى دو طرف آمده بود بحث در مورد شايستگى مهاجرين از بستگان و خويشان پيامبر صورت گرفت ، اما خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هيچ يك از آنان در اين جمع حضور ندارند، على عليه السلام داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اولين مؤ من به او، با داشتن همه صلاحيت هاى مطرح شده و به مراتب بيش از آن چه مطرح شد، اكنون در كنار پيكر مطهر رسول خداست ، و نيز ديگران كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديك تر، مى باشند. پس بايد به دنبال آنان فرستاد، و با آنان بيعت كرد؟ اما چنين چيزى اتفاق نيفتاد، و ابوبكر نه خود را و بلكه دو نفر همراه خود را كانديداى خلافت نمود، و گفت : اين عمر! و اين هم ابو عبيده با هر كدام مايل هستيد بيعت نمائيد.(753) عجبا! اين صلاحيت انتخاب از سوى چه كسى ، و چگونه به ابوبكر واگذار شده است ؟ كه به جاى مهاجرين چنين پيشنهادى مى دهد؟ و آيا در ميان مهاجرين فقط اين دو تن صلاحيت خلافت را دارا هستند؟ وليكن هنگامى كه مشاهده مى شود، هر دو باهم ، بدون تاءمل ، از خود عكس العمل نشان داده و جواب نفى مى دهند: نه !! به خداوند سوگند؛ تو از همه مهاجرين برتر مى باشى ، تو همراه پيامبر در غار بودى ، و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تو را در نماز جايگزين خود نمود، و نماز بالاترين احكام الهى است ، بنابراين چه كسى سزاوارتر است بر تو مقدم شود؟ دست خود را دراز كن تا با تو بيعت كنيم !!!(754) ابن عبدربه گويد: عمر گفت : با وجود شما آيا خلافت را من عهده دار شوم ؟ هيچ كس تو را از مقامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به تو داده است ، كنار نخواهد زد.(755) و هنگامى كه مغيره بن شعبه از عمر سوال مى كند، چرا پيشنهاد ابوبكر را نپذيرفته است در پاسخ گويد: (( انه ما كرنى فما كرته :)) او مرا فريب داد، و من نيز او را.(756) و نيز عمر در هنگام مرگ خود گويد: (( ان استخلف فقد استخلف من هو خير منى و ان اترك فقد ترك من هو خير منى )) : اگر كسى را به جاى خود معين نمايم (كار بدى انجام نداده ام ) زيرا (ابوبكر) كه از من بهتر بود جايگزين معين نمود، و اگر ترك كنم و كسى را معين ننمايم ، آن كه از من بهتر بود (يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ) كسى را معين ننمود.(757) پس چگونه در سقيفه گويد مقامى را كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به تو داده كسى نمى تواند تو را از آن كنار زند. و به اينگونه خلافت را براى خود استوار نمودند، و چنان وانمود كردند كه گويا طبق دستور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عمل شده ، و در اين دستور خاصى صادر شده است . ابن ابى الحديد گويد: از ابى جعفر نقيب قاضى القضاة سوال كردم آخر چگونه مى شود با آن همه دستورات صريح و آشكار با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، در مورد على عليه السلام ، توسط اصحاب خاص پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين عملى صورت گيرد، و مردم اعتراض نكنند؟ در پاسخ گفت : مردم تصور كردند، كه مهاجرين صدر اسلام چنين مى كنند، به خصوص با آن روايتى كه در اين زمينه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل نمودند كه (( الائمه من قريش :)) امامان از قريش هستند.(758) و گويا فقط ابوبكر و عمر و ابوعبيده از قريش هستند، و على عليه السلام از قريش نبوده است و تقدم او را بر ابى بكر در انجام ماءموريت هاى سياسى توسط رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نديده اند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسما ابوبكر را از آن ماءموريت معاف مى دارد و به على عليه السلام واگذار مى نمايد و به او مى گويد: دستور خداوند است كه اين ماءموريت را يا خود انجام دهم ، و يا كسى همانند خودم .(759) ****************** 9- 2- 10: بيعت انصار و سرانجام اين روش كار خود را كرد، و بشير بن سعد كه سخت تحت تاءثير اين برنامه ها قرار گرفته ، و مى خواهد هر چه زودتر، حباب را كه از سعد بن عباده رئيس تيره خزرج حمايت مى كند، از صحنه خارج سازد، مبادا، حباب فرصت يابد، و سخنان حماسى خود را از نو آغاز كند، و فرصت براى سعد فراهم آيد، لذا از عمر، و ابوعبيده كه براى بيعت به ابى بكر روانه شده بودند، پيشى گرفته ، و دست ابابكر را مى فشارد و با او بيعت مى كند.(760) و با بيعت بشير تقريبا همه چيز پايان مى يابد. حباب بن منذر، عموزاده بشير از اقدام متهورانه او سخت ناراحت است ، و پرده از انگيزه اين اقدام بر مى دارد: (اى بشير! خويشاوندى را قطع نمودى ؛ چه نيازى به اين كار احساس نمودى كه مرتكب آن شدى ؟ تو...؟ فقط به خاطر رقابت با عموزاده ات ، دست به چنين كارى آلودى ).(761) ملاحظه مى كنيد، حباب در اين جا نيز مسئله را به عصبيت قبيلگى مى كشاند، يعنى آن چيزى كه مهاجرين از آن احتراز مى جستند، و تنها به مسائل و انگيزه هاى دينى متوسل مى شدند. و بشير در پاسخ مى گويد: نه به خدا.... من چنين غرضى نداشتم ، و ليكن دوست نداشتم ، در حقى كه خداوند به اين گروه واگذار نموده خصومت ورزم .(762) بشير از كجا دانست خداوند چنين حقى را به آنان واگذار نموده است ؟ آيا به استناد ادله مهاجرين ، به سبقت در ايمان و خويشاوندى با رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، چنانچه خود مى گفتند؟ و آيا در ميان مهاجرين نبودند، كه داراى اين خصوصيات باشند؟ و شايد واقعا تحت تاءثير سخنان قوم ، قرار گرفته ، زيرا هر يك از اين سه تن به گونه اى در تاءييد ديگرى سخن مى گفتند، كه واقعا جا داشت افراد حاضر را دچار شبهه كنند، چنانچه بعدها گفته شد: اگر سخن عمر در هنگام مرگ كه گفت : (اگر بدون وصيت از دنيا روم ، اين كار را رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قبلا انجام داده بود.) نمى بود، باور نمى شد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خلافت را به آنان واگذار ننموده است .(763) و يا اينكه بشير چون مشاهده مى كرد امكان دارد، سعد بن عباده انصارى خلافت را عهده دار شود، رقابت با او، او را وادار به اين اقدام نمود، چنانچه خواهيم ديد، (اوس ) نيز همين برداشت را از مسائل دارد. به هر حال اقدام بشير، به سرعت كارها را پيش برد، او با اين اقدام خود، جنجالى در قبيله اوس بوجود آورد. اوس تصور نمود، اين توطئه اى است براى سركوبى او كه از سوى قبيله خزرج تنظيم شده است ، زيرا خزرج خود ادعاى خلافت داشت ، چگونه ناگهان تنازل كرده و در مقابل قريش تسليم مى شود، دليلى ندارد كه از ادعاى خود صرف نظر نمايد مگر اينكه بخواهد با اين اقدام ، خود را به دستگاه خلافت نزديك نمايد، و به اينگونه نصيبى از خلافت به دست آورد، و بر قبيله اوس چيره شود. ديگر اينكه اين اقدام شايستگى انصار را براى دست يابى به خلافت زير سوال برد، و نتوانست خود را هم طراز قريش در اين امر استوار بداند، پس چرا اوس از قافله باز ماند، و نكند اين اقدامى باشد، براى پيروزى هاى آينده خزرج بر قبيله اوس ؟ بنابراين نبايد گذاشت فرصت از دست برود، و سخنان اسيد بن حضير بهترين گواه بر اين است ، اسيد بن حضير گويد: به خدا سوگند اگر خزرج يك بار حكومت را به دست گيرد، براى هميشه برترى خود را بر شما ثابت دانسته است ، و هرگز بهره اى از حكومت به دست نخواهيد آورد، پس برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد، و همگى برخواستند و با ابوبكر بيعت نمودند، و اين مسئله موجبات شكست سعد بن عباده و قبيله خزرج را فراهم نمود.(764) و پس از اينكه بشير بن سعد، با ابى بكر بيعت نمود، اسيد بن خضير رئيس قبيله اوس كه فكر مى كرد غافلگير شده ، و عامل رقابت بين عموزاده ها را در خزرج ناديده گرفته بود، خطاب به افراد قبيله خود گفت : به خدا سوگند اگر با ابى بكر بيعت نكنيد، قبيله خزرج برترى خود را بر شما براى هميشه ثابت نموده است ، پس همگى برخاسته و با ابى بكر بيعت نمودند.(765) و به اينگونه همه چيز به نفع قريش پايان يافت ، زيرا پس از اقدام اسيد بن حضير همه افراد اوس ، و بعد نيز تمامى افراد قبيله خزرج با ابوبكر بيعت نمودند، بجز سعد بن عباده كه به خانه خود رفت ، و حباب بن منذر، و قيس برومند فرزند سعد ظاهرا همه چيز پايان پذيرفت ، انصار آن ياران ديرين پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه به حق بر اثر كوشش و تلاش و مجاهدت پى گير آنان اسلام نيرو يافت و قوت گرفت ، و در ميان اقوام عرب انتشار يافت ، همه و همه با ابى بكر بيعت نمودند، و هيچ ترديدى نيست كه ياران ديروز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، پشتيبانان امروز حكومت و خلافت از او نيز خواهند بود. اما كاردانى عمر، و دور انديشى ابوبكر و ابو عبيده جراح ، براى تقويت حكومت احتياطات لازم را به كار گرفته ، زيرا هر چند چنين است ، و هرگاه عرب بيعت نمود آن را نمى شكند گر چه دريابد راه خلاف پيموده است ، اما اين بيعت يك تصميم آنى است ، كه بدون انديشه و تدبر صورت گرفته است ، و نه از سوى همه مهاجرين و بخصوص خاندان هاشم ، و نيز اينكه سعد بن عباده رئيس خزرج بيعت ننموده ، خطر شورش و سرپيچى هنوز وجود دارد، و اين حباب بن منذر است كه با شمشير كشيده به ميدان آمده است ، تا تهديدهاى خود را عملى سازد، و اين اقدام حباب ، كمترين تاءثير آن ايجاد جراءت ، در برابر حاكمى است كه هنوز رعب و هراس آن در دلها جاى نگرفته است ، لذا عمر پا به ميدان مى گذارد، و با ضرب دست شمشير او را به زمين مى اندازد، و با گوشه پيراهن خود، افراد را متفرق مى نمايد، تا كار بيعت تمام شود.(766) عمر با اين اقدام خود، تاءثير حركت حباب را خنثى نموده ، و به مردم تفهيم مى كند، كه اينجا، جاى شمشير بازى نيست ، و مقام نرمش است كه گوشه پيراهن كار را تمام مى كند. 10- 2- 10 سعد در جبهه مخالف سعد بن عباده انصارى از بيعت با ابى بكر امتناع مى ورزد، و عمر در پى فرصت مناسب است كه تا اين ، يكى ديگر رقيب خود را از پاى در آورد، اما چگونه او را وادار به بيعت نمايد، كسى كه خود داعيه زمامدارى قومى بزرگ را در سر دارد؟ و اگر امكان نداشت او را از پاى در آورد، او دريافته است كه سعد بيعت نخواهد كرد، پس تصميم دوم بايد اجرا شود، و اكنون فرصت براى اجراى نقشه بعدى فراهم است ، مردم قبيله سعد در بيعت با ابى بكر، بر يكديگر سبقت مى گيرند، و آن چنان در اين امر سبقت مى گيرند، كه رئيس و سرور خود، سعد بن عباده را فراموش مى كنند، و گويا چنين شخصى در ميان آنان وجود ندارد، و چنان زير پايش گرفتند كه نزديك بود قالب تهى كند. يكى از افراد قبيله كه در ضمن جمعى از افراد قبيله دور اين پير بيمار را گرفته بود، با آهنگى التماس آميز، خطاب به انصار مى گويد:اى مردم ، مواظب سعد باشيد؛ او را پيمال نكنيد، او را نكشيد؟ و عمر كه سخت مراقب اوضاع است ، با فريادى تند و خشم آلود فرياد مى كشد: بكشيدش ، خدا او را بكشد!!(767) در حالى كه تا لحظه هائى پيش عمر خويشتن دار بود، و از خشونت احتراز مى جست ، اما اكنون با قاطعيت هر چه تمامتر خشم خود را ظاهر مى كند، يعنى مسئله خلافت تمام شده است ، مقاومت بى فايده است ، و به اين گونه اعلان مى دارد: همچنانچه دو تيره انصار از ما حمايت نمودند، همه مهاجرين نيز حمايت خود را از ما دريغ نمى ورزند، قاطعيت در اينگونه موارد لازم و ضرورى است ، اما احتمال دارد، اين تهديد مؤ ثر واقع نشود و عكس العمل شديد، داشته باشد چرا كه ممكن است اينچنين برخورد خشونت آميز نسبت به رئيس قبيله كه مظهر قدرت و شخصيت قبيله است ، احساسات افراد قبيله را برانگيزاند، و براى كسانى كه هنوز قدرت را به دست نگرفته اند، و بر اوضاع مسلط نيستند، بسيار گران تمام شود، آن وقت چه بايد كرد؟ آيا عمر آن روى سكه را ديده است ؟ و يا بدون توجه به عواقب و پى آمدهاى آن و فقط خشم ذاتى و جبلى او، او را به اين كار وا داشته است ؟ تصور نمى شود چنين باشد، زيرا عمر با آمادگى كامل ، و با در دست داشتن كنترل خويش وارد صحنه شده است . اما عمر همه چيز را مد نظر دارد، او مى داند همراهش ، در صورت بروز خشونت ، و يا احتمال آن ، با نرمى و ملاطفت ، مانع بر هم خوردن اوضاع است ، و نمى گذارد، اوضاع به وخامت بكشد، عمر به اين اندازه اكتفا نكرده ، و بالاى سر سعد، حاضر شده و به او مى گويد: تصميم داشتم آنچنان تو را لگدكوب كنم كه بازوانت خرد شود، و يكى از انصار ريش عمر را به دست گرفت ، و گفت به خدا سوگند، اگر يك دانه مو از او كم شود، يك دندان در دهانت باقى نخواهد ماند. در اينجا ابوبكر پا در ميان شده و خطاب به عمر گويد: آرام باش اى عمر، مدارا كردن در اينجا شايسته تر است . و پس از گفتگوئى كوتاه سعد از آنجا خارج مى شود.(768) و آيا عمر از سعد دست مى كشد، و او را به حال خود رها مى كند؟ خير بايد سعد بيعت كند، اگر كسى مانند سعد كه داعيه خلافت داشته و از بيعت سر برتافته ، رها شود، در آينده اى نه چندان درو باعث دردسر خواهد شد، و مشروعيت حكومت آنان را زير سؤ ال مى برد، لذا بعد از آرامش نسبى اوضاع به دنبال سعد كه در منزل به استراحت پرداخته مى فرستد و از او مى خواهد بيعت كند، و او در پاسخ مى گويد: (نه .... به خدا سوگند نه ....! با شما بيعت نمى كنم مگر آن موقعى كه هر چه تير در تركش خود دارم به سوى شما رها كنم ، و نيزه خود را با خونتان رنگين سازم ، و تا گاهى كه دستانم مى تواند شمشير به دست گيرد، شما را با شمشير از خود مى رانم ، و با خاندان و پيروان خود با شما نبرد مى كنم ، و گر چه آدميان و پريان در كنار شما باشند، من با شما بيعت نخواهم كرد تا آنگاهى كه خداى خود را ملاقات كنم .(769) سعد بن عباده ، اين جبهه گيرى را رسما، كارى الهى دانسته ، زيرا او خوب مى داند صاحب حقيقى اين حق چه كسى است . او قبل از اين خود را شايسته ، آن مى دانست ، ولى اكنون كه دست خود را از آن كوتاه مى بيند، لااقل كلمه اى حق بگويد، گرچه نه با صراحت باشد، چنانچه همه انصار، و يا برخى از آنان ، پس از ياس از حكومت چنين گفتند، و با صراحت اظهار داشتند: (لانبايع الا عليا) : جز با على عليه السلام ، با ديگرى بيعت نكنيم !(770) سعد در گفتار خود پا برجاست ، ممكن نيست عقب نشينى كند، او سوگند ياد مى كند اگر توان مى داشت قيام كند قدرت را از دست آنان مى گرفت ، و پس از اداى سوگند دستور مى دهد، جسم بيمار او را به منزل منتقل نمايند. سعد را چند روزى رها ساختند، سپس به دنبال او فرستادند كه حضور يابد و بيعت نمايد، و او امتناع ورزيد، و تهديد نمود، و چون اين مطلب به ابوبكر رسيد، عمر به ابوبكر گفت : او را وا مگذار تا اينكه بيعت نمايد، عمر اصرار دارد تا از او بيعت بگيرد، بشير بن سعد كوشش مى كند مضرات اصرار ورزيدن عمر را به او بفهماند، به او مى گويد: سعد لج كرده است ، او هرگز بيعت نخواهد نمود، تا اينكه كشته شود، و كشته نخواهد شد، و نمى شود مگر اين كه زن و فرزندان و خانواده و گروهى از قبيله اش كشته نشوند، او را رها كنيد، رها كردن او به شما لطمه اى نمى زند، و آنان او را به حال خود وا مى گذارند. و سعد در نماز آنان حاضر نمى شد، و در مجلس آنان حضور نمى يافت ، و با آنان به منى كوچ نمى كرد و خود حج انجام مى دارد، تا اينكه ابوبكر از دنيا رفت .(771) اما عمر وجود سعد را براى حكومت خود خطرناك مى بيند، او فعلا سعد را رها مى سازد، و در آينده سعد را به انتظار حوادث مى گذارد. ابن ابى الحديد گويد: سعد با ابوبكر و عمر بيعت نكرد، و در هيچ يك از اجتماعات شركت نمى نمود، و هميشه در فكر اين بود، افرادى بيابد تا عليه دستگاه شورش نمايند، و هرگز به قضاوت دستگاه قضائى آنان تن نداد، تا اينكه ابوبكر از دنيا رفت ، در دوران خلافت عمر با عمر ملاقات نمود، در حالى كه سوار بر اسب بود، و عمر بر شتر سوار بود، عمر به او گفت :اى سعد هيهات ! و سعد نيز به او گفت : هيهات ! (اشاره به اينكه هرگز به هدف خود نخواهى رسيد- م -) و آنگاه به او گفت : تو معاشر همان كسى هستى كه با او معاشرت مى كنى ؟ و عمر گفت : آرى ، سپس به او گفت : به خدا سوگند هيچ چيزى را دشمن تر از همسايگى با تو نمى دانم ؛ عمر به او گفت : هر كسى همسايگى شخصى را دوست ندارد، از همسايگى اش منتقل مى شود، و سعد در پاسخ گفت : اميدوارم به همسايگى كسى بروم كه از تو و اصحاب تو آنان را بيشتر دوست دارم و طولى نكشيد كه به سوى شام رهسپار گرديد، و در حوران شام بدرود زندگى گفت .(772) آيا سعد به خاطر تهديدهاى ، پى در پى نظام حاكم ، و يا با طرح و نقشه قبلى ، و يا به خاطر رنجش از قبيله و عشيره اش ، اقامت در ميان عشيره و قبيله خود را نپسنديد، و بيگانه را برگزيد؟ به هر ترتيب بود سعد، عازم شام گرديد، و ديرى نپائيد، كه زمزمه جنيان را چند شب پى در پى شنيدند كه مى گويند: (( قد قتلنا سيد الخزرج سعد بن عباده رميناه بسهمين لم يخطا فواده )) ما بزرگ خزرج ، سعد بن عباده را كشتيم ، قلبش را با دو تير نشان گرفتيم كه هيچيك از آنها به خطا نرفت . و بعد مردم نشستند و گفتند: اين آواى جنيان است كه سعد را كشته اند، و مردم دنبال صدا را گرفته و رفتند، و جسد باد كرده سعد را در درون چاهى يافتند، مردم كوتاه نظر چنين پنداشتند، ولى كسانى كه به راز مطلب آشنا بودند، دانستند: خالد بن وليد به دستور هيئت حاكمه در كمين سعد نشسته ، و او را كشته ، و در چاهى انداخته ، و آنگاه رفيق خالد در تاريكى سه شب ، پى در پى آن آواز را سر داده است .(773) ابن عبد ربه گويد: ابوالمنذر هشام بن محمد كلبى گفت : عمر مردى را به سوى شام مى فرستد، و به او دستور مى دهد: سعد را به بيعت دعوت كند، و اگر امتناع ورزد او را بكشد، آن مرد به سوى شام مى رود، و در حوران شام با سعد ملاقات مى كند، و او را به بيعت دعوت مى نمايد، و او نمى پذيرد، و بعد از آن سعد را مورد هدف قرار داده با تير او را مى كشد.(774) ابن عبدالبر گويد: سعد بن عباده در سال پانزدهم هجرت ، دو سال و نيم پس از خلافت عمر، در حوران شام بدرود زندگى گفت . او همچنان گويد: در سال چهاردهم ، هجرت و يا در سال يازدهم هجرت در دوران ابوبكر از دنيا رفت . و مى گويد: اما در اين قست اختلافى نيست كه جسد سعد را يافتند، در حالى كه كبود شده بود، و كسى از مرگ او مطلع نگرديد، تا اينكه شنيدند گوينده اى مى گويد: قتلنا سيد الخزرج .... بزرگ خزرج را كشتيم .... و گفته شد، جنيان او را كشته اند.(775) ابن ابى الحديد گويد: باور ندارم ، سعد را جنيان كشته باشند، و او را بشر كشته است ، و اين اشعار نيز سروده بشر است ، و از نظر من ثابت نشده است كه ابوبكر به خالد دستور داده باشد، سعد را بكشد، خالد براى تحصيل رضاى ابوبكر، از پيش خود او را كشته است ، تا با اين كار ابوبكر را از خود راضى كند، بنابراين ، مسئول قتل سعد خالد است و او گناهكار است ، نه ابى بكر، و بعيد نيست كه خالد چنين كارى انجام داده باشد.(776) و جالب اينكه قيس ، پدر خود سعد بن عباده را سرزنش مى كند، و به او مى گويد: تو كه مى دانستى ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت ، به على عليه السلام سفارش نموده چرا ادعاى خلافت نمودى .(777) دانستيم سه تن ياد شده (ابوبكر، عمر و ابوعبيده ) نشست سايبان بنى ساعده را به نفع خود تغيير دادند. و گرچه مردم آن روز سخت پاى بند و ملتزم به بيعت خود بودند، كه جز با جنگ هاى متوالى و خون ريزى هاى شديد ممكن نبود نقض بيعت نمايند.(778) چنانچه انصار بعدها، اظهار داشتند: اگر پيش از اين ما را در جريان امر خود مى گذارديد جز با تو بيعت نمى كرديم ، و اكنون ديگر گذشته است .(779) وليكن با وجود مخالفين با شخصيت ، و پر نفوذ كه بسيارى از آنان بيعت ننموده بودند، و ديگر اينكه بيعت براى خلافت امرى است دينى ، و پاى بندى و تعهد به مسائلى اينچنين ، در صورتى كه روشن شود حركتى بر خلاف انجام شده نقض آن بدون مانع خواهد بود، طبيعى است ايجاد هراس فراوان ، در انديشه نقض بيعت انجام شده مى نمايد، و اين هراس آنگاه شدت يافت كه شنيده شد، بزرگان و شخصيت هاى مهاجرين ، همايش تشكيل داده و مى خواهند در مورد بيعت سايبان بنى ساعده تصميم هائى اتخاد كند (و ما پس از اين به آن اشاره اى خواهيم داشت .) و آنان به خوبى مى دانند كه خود مصداق آنچه در همايش بيعت استدلال نموده اند نمى باشند، در واقع آنان به سه دليل خلافت را شايسته خود پنداشتند؛ سبقت در ايمان به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، نصرت و يارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، و خويشاوندى با او به دليل پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از قريش است ، و آنان نيز از قريش مى باشند. اگر ملاك و معيار برترى اين سه عامل است ، هستند كسانى كه داراى اين فضائل به مراتب بيش از آنان باشند، و مخصوصا على عليه السلام ، كه ترديدى در اسبقيت ايمان او بر ديگران ، و خويشاوند حقيقى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و يارى دهنده او در بسيارى از مواقف حتى در مرحله فداكردن نفس خويش ، در راه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قبل از هجرت ، و بعد از هجرت بخصوص در جنگ احد. و على عليه السلام خود به اين موضوع اشاره مى كند: اگر ملاك فضيلت و برترى در آن است كه به انصار گفته ايد، و به آن استدلال نموده ايد، من به مراتب بيش از آن را دارم ، و به مانند آن با شما احتجاج مى كنم . و آنان خوب مى دانستند كه به زودى با چنين استدلالى مواجه خواهند شد، بنابراين بايد پايه هاى حكومت خود راسخت استوار سازند كه اگر با چنين برنامه اى مواجه شوند، حكومتشان متزلزل نگردد. 11 - 2 - 10: بيعت دوم لذا فرداى سايبان بنى ساعده ، در مسجد با حضور مردم اجتماع بزرگى تشكيل داده ، ابوبكر بالاى منبر نشست ، و عمر برخاست و پس از درود بر خداوند گفت : من ديروز سخنى گفتم ، كه از انديشه خودم نشاءت گرفته بود، و من آن را در كتاب خداوند نديده بودم ، و نه از سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در اين باره سخنى شنيده بودم ، و من فكر مى كردم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آخرين شخص ماست كه از دنيا مى رود، و اينك كتاب خداوند را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مردم را با آن هدايت مى نمود، در ميان شما گذارد (عمر از عترت سخن نمى گويد)،... و خداوند امور شما را به وسيله ابوبكر فراهم نمود (برآورده ساخت ) و او بهترين شماست ، او معاشر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و همراه او در غار، هنگام هجرت بود، پس برخيزيد و با او بيعت نمائيد، پس مردم با ابى بكر بعد از بيعت سقيفه ، بيعت نمودند.(780) سپس ابوبكر بعد از حمد و ستايش پروردگار و درود به رسول اكرم ، چنين گفت : اى مردم !!!... من زمام امور شما را در دست گرفتم ، در حالى كه از شما برتر نمى باشم مرا در كارهاى نيك يارى دهيد، و از كارهاى بد باز داريد...(781) ابن ابى الحديد گويد: اينكه ابوبكر گفت : من از شما بهتر نيستم ... اعتراف به يك حقيقت انكارناپذير است ، زيرا على عليه السلام از همه آنان بهتر بود.(782) ابوبكر ديروز براى دست يابى به حكومت ، خود را در شمار بهترين افراد مى دانست ، و هنگامى كه جمعى از مردم با او بيعت ننمودند، گفت : چه چيز شما را از بيعت باز مى دارد؟ (( الست اءحقكم بهذا الامر؟ الست اول من اسلم ؟ الست ..؟ الست ..؟)) آيا من از همه شما سزاوارتر نيستم ؟ آيا پيش از همه شما ايمان نياوردم ؟ آيا من ...؟ و آيا من ...؟(783) جلال الدين سيوطى اين جمله را نيز به خطبه ابى بكر مى افزايد: (( ان لى شيطانا يعترينى فاذا راءيتمونى غضبت فاچتنبونى : )) من شيطانى دارم ، كه عارض من مى شود، هرگاه مشاهده كرديد خشمگين مى شوم ، از من اجتناب كنيد.(784) ابن جرير، اين خطبه ابى بكر را يك روز بعد از رحلت بيان داشته است : (( ان لى شيطانا يعترينى فاذا اءتانى فاجتنبونى .(785) )) ابوبكر با ذكر اين جمله در واقع مى خواهد مخالفين خود را تهديد كند، تا فكر نكنند او داراى نرمش است ، اما در عين حال اين خود اعتراف به يك نقطه ضعف است ، كه نمى تواند خويشتن دار باشد، و ضمنا هشدارى است كه كسى حق اعتراض ندارد، و خشونت و استبداد به راءى را به شيطان نسبت مى دهد. سيد مرتضى (ره ) اين جمله ابى بكر را دليل بر عدم عصمت او دانسته ، ابن ابى الحديد نيز آن را مى پذيرد، و عصمت را شرط در امامت نمى داند، و گويد: اما اينكه سيد مرتضى (ره ) گفته است كسى كه نمى تواند خويشتن دار باشد، چگونه زمام امور مردم را در دست مى گيرد؟(786) 12 - 2 - 10: پيشتاز در بيعت با ابى بكر زبير بن بكار گفت : محمد بن اسحق يادآورى كرده است : قبيله اوس اعتقاد دارد كه بشير بن سعد، از قبيله خزرج اولين كسى است كه با ابوبكر بيعت نموده است ، و خزرج اعتقاد دارد، اولين شخصى كه بيعت نمود، اسيد بن حضير، رئيس قبيله اوس بوده است . ابن ابى الحديد گويد: بشير بن سعد از قبيله خزرج ، و اءسيد بن حضير از قبيله اوس بوده است . ابن ابى الحديد گويد: بشير بن سعد از قبيله خزرج ، و اءسيد بن حضير از قبيله اوس بوده است ، و اينكه هر يك اولين بيعت را به گروه ديگر نسبت مى دهد، به خاطر سعد بن عبادة است ، زيرا هر كدام از اين دو قبيله دوست ندارند، كه خود را عامل شكست سعد بن عباده بمشار آورند، چون قبيله خزرج ، قبيله سعد بن عباده است ، اقرار نمى كنند كه اولين بيعت كننده بشر بن سعد باشد كه موجبات شكست سعد را فراهم نمود، و آن را به اسيد بن حضير حواله مى دهند، زيرا اءوس از دشمنان خزرج بوده است . و اما اءوس نيز دوست ندارند، اولين بيعت كننده معرفى شوند، تا آنان را متهم به حسادت نسبت به خزرج بنمايند. و نظر من اين است كه اولين بيعت كننده ، عمر، و پس از او بشير بن سعد، و بعد از او اسيد بن حضير، و سپس ابوعبيدة بن الجراح ، و بعد سالم مولى ابى حذيفة ، و از آنچه گذشت ، روشن شد كه اولين بيعت كننده ، بشير بن سعد بوده ، البته ممكن است اولين بيعت كننده را عمر بدانيم ، اما نه در اجتماع انصار، كه در جاى ديگر، و قبل از حضور در اجتماع انصار بوده است . زبير بن بكار گويد: دو نفر از انصار كه در جنگ بدر نيز حضور داشتند، ابوبكر و عمر را وادار نمودند كه موجبات شكست سعد بن عباده را فراهم نمايند، و آن دو، عويم بن ساعده ، و معن بن عدى بودند. ابن ابى الحديد گويد: اين دو نفر، در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ابى بكر علاقه مند بودند، و اين دوستى با ابوبكر تواءم با دشمنى با سعد بن عباده بود، و انگيزه اين دشمنى ، در كتاب (القبائل ) نوشته ابى عبيده معمر بن المثنى ذكر شده است . و عويم بن ساعده همان كسى است كه در اجتماع انصار، هنگامى كه انصار سعد بن عباده را براى خلافت كانديد نمودند، به انصار اعتراض كرد، و انصار به او ناسزا گفتند، و او را طرد نمودند، و از همانجا با شتاب خود را ابى بكر رساند. و او را چنانچه در آغاز اين فصل گذشت در جريان همايش سايبان بنى ساعده قرار داد. فصل يازدهم : دفاع از تصميمات سايبان دفاع از تصميمات سايبان : آنچه مسلم به نظر مى رسد، و هيچگونه ترديدى در آن وجود ندارد، اينكه تصميمات اتخاذ شده زير سايبان ياد شده بدون هيچگونه دستور و سفارش از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم انجام گرفته است ، و گزينش ابوبكر به منظور خلافت از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، طبق سفارش و دستورات قبلى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نبوده است ، و اين مطلب را مى توان از مذاكرات طرفين درگير در مسئله خلافت دريافت ، كه هرگز براى دستيابى به خلافت متوسل به وصيت و سفارش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نشدند، و به آميزه هاى ديگرى توسل جستند كه از آنها به (دليل عام ) اشاره مى كنيم ، و پس از آن به رواياتى كه بعضا از سوى اهل سنت نقل شده است اشاره مى كنيم ، و از آنها به (دليل خاص ) تعبير مى نمائيم : 1 - 11: دليل عام : گروهى از مهاجرين در همايش (سايبان بنى ساعده ) به دليل اينكه ابوبكر با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از يك ريشه و نژاد بوده ، و اينكه او رفيق غار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، و يا به اين جهت كه او از پيروان قوم است ، و نيز گاهى به اين دليل كه پيشوايان از قريش هستند، و او نيز از قريش است ، ابوبكر را شايسته خلافت دانسته ، و او را به اين منظور برگزيدند. ابوبكر در همايش سقيفه گويد: مهاجرين دوستان و خويشان پيامبرند، و شايسته ترين مردم به امر خلافت بعد از او مى باشند، و كسى منازع آنان نخواهد بود، مگر ظالمى ستمگر.(787) و عمر گويد: چه كسى در امر خلافت از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با ما نزاع خواهد داشت ، در حالى كه ما دوستان و خويشان او هستيم .(788) و ابوعبيده گويد: آگاه باشيد؛ محمد صلى الله عليه و آله و سلم از قريش است ، و خويشان او در اين امر (خلافت ) سزاوارتر از ديگرانند.(789) و ابوعبيده به على عليه السلام گويد: اينان پيران قوم تو هستند، تو تجارب آنان را ندارى و همچون آنان به مسائل آگاه نيستى و...(790) به ابى قحافة پدر ابى بكر، خبر دادند، كه فرزندت خلافت را به دست گرفت ؛ ابو قحافة اين آيه را تلاوت نمود: (( قل اللهم مالك الملك ، تؤ تى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء.)) (791) بگو خداوند مالك جهان هستى است ، حكومت را به هر كه خواهد واگذارد، و از هر كه بخواهد سلب مى كند، سپس سؤ ال كرد: چرا او را خليفه ساختند؟ به او گفتند: به خاطر سن و سال او، پدر ابوبكر گفت : من از او مسن تر هستم . (792) و عمر در جمع انصار به ابوبكر گفت : تو به خلافت ، از ما سزاوارتر مى باشى ، مصاحبت تو با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، از ما همه جلوتر بوده و از همه ما (در بذل ) مال برتر بوده اى و تو برتر از همه مهاجرين هستى ، و تو دومين آن دو بوده اى . (793) و در همايش سايبان بنى ساعده ، ابوبكر به سعد بن عباده گفت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: قريش خلافت را به دست مى گيرند، قريش متصديان خلافت هستند.(794) و نيز ابوبكر گفت : خلافت جز براى قريش ، براى ديگرى صلاحيت ندارد.(795) اينها مجموعه اى ادله اى كه براى صلاحيت ابوبكر در مورد خلافت به آن استدلال شده است . 2- 11: پاسخ 1- پاسخ كلى به همه اين ادله را بعضى از فرزندان ابى لهب بن عبد المطلب بن هاشم ، در قالب چند شعر داده است كه توجه عزيزان را به آن جلب مى كنم : (( ما كنت اءحسب ان الامر منصرف عن هاشم ثم منها عن اءبى حسن )) من گمان نمى كردم خلافت از خانواده هاشم برگردانده شود، و سپس از ابوالحسن على عليه السلام : (( اءليس اءول من صلى لقبلتكم و اءعلم الناس بالقرآن و السنن ؟)) آيا على عليه السلام اولين كسى نيست كه رو به قبله شما نماز گذارد؟، او آگاه ترين مردم به قرآن و دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است . (( و اقرب الناس عهدا بالنبى و من جبريل عون له فى الغسل و الكفن ؟ )) و آخرين كسى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دم مرگ ملاقات نمود، و آن كه جبرئيل در غسل دادن و كفن نمودن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را يارى كرد. (( ما فيه فيهم لا يمترون به وليس فى القوم ما فيه من الحسن )) آنچه او دارد، ديگران ندارند و ترديدى در آن ندارند، و خوبى هاى او در قوم وجود ندارد. (( ما ذا الذى ردهم عنه فنعلمه ها ان ذا غبننا من اءعظم الغبن )) چه چيز آنان را از او باز داشت ، تا ما آن را بدانيم ، ضرر و زيان ما از بزرگترين ضررهاست . زبير بن بكار گويد: على عليه السلام ، او را از اين كار باز داشت و به او سفارش كرد ديگر تكرار نكند، و فرمود: سلامتى دين و آئين اسلام را بيش از هر چيز ديگر دوست داريم .(796) و نيز گويد: محمد بن اسحاق روايت نموده است : چون با ابوبكر بيعت شد، تيم بن مرة افتخار نمود، از اينكه خلافت در قبيله تيم قرار گرفته است . زبير بن بكار گويد: مهاجرين و انصار ترديد نداشتند كه على عليه السلام خليفه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد. پس فضل بن عباس گفت :اى گروه قريش ، و به خصوص اى فرزندان تيم ؛ شما خلافت را به دليل نبوت گرفتيد (كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از قبيله شماست ) در حالى كه ما اهل نبوت هستيم نه شما، و اگر ما خلافت را به دست مى آورديم ، مردم از روى حسد و حقد با ما بيش از شما دشمنى مى ورزيدند، و ما مى دانيم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پيمانى با على عليه السلام دارد كه خلافت به او منتهى خواهد شد.(797) 3 - 11: پاسخ تفصيلى استدلال به خويشاوندى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را على عليه السلام خود به آن پاسخ داده است : هنگامى كه اخبار سايبان بنى ساعده پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به گوش على عليه السلام رسيد، فرمود: انصار چه گفتند؟ پاسخ دادند كه انصار خواستار تجزيه در حكومت شده گفتند: از ما اميرى و از شما اميرى انتخاب شود، حضرت فرمود: آيا با آنان استدلال ننموديد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، در مورد انصار سفارش نمود؟ كه با نيكان انصار به نيكى رفتار شود، و از گنه كاران آنان در گذرند و مورد عفو قرار دهند؟ عرض كردند: اين چه استدلالى است و چگونه از آن مى شود، بر عليه استدلال انصار استفاده كرد؟ فرمود: (( لو كانت الامامة فيهم لم تكن الوصية بهم :)) اگر آنان در امامت حقى داشتند، و خلافت را حق آنان مى دانست در مورد آنان سفارش نمى نمود، زيرا حاكمان نياز به سفارش ندارند. و سپس فرمود: قريش چه گفتند؟ استدلال آنان چگونه بود؟. گفتند: آنان استدلال نمودند كه اصل درخت رسالت از ماست . حضرت فرمود: به درخت استدلال نمودند، و ثمره آن را از بين بردند: (( احتجوا بالشجرة و اءضاعوا الثمرة .)) (798) ابن ابى الحديد گويد: نظير اين سخن ، در كلمات حضرت ، به گونه مكرر آمده است : اگر مهاجرين قرابت و خويشى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را دليل بر شايستگى خود براى احراز مقام خلافت بدانند، ما با همين گونه استدلال مى كنيم ، و دليل ما در مقابل مهاجرين ثابت و استوار است ، (( فان فلجت حجتهم كانت لنا دونهم ، و الا فالانصار على حجتهم : )) اگر دليل و حجت مهاجرين ظفرمند و پيروز و استوار باشد، خلافت از آن ما خواهد بود، نه از آن مهاجرين ، و اگر دليل ناتمام باشد، استدلال انصار به قوت خود باقى است .(799) و نظير اين استدلال را، عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دارد، در هنگامى كه ابوبكر و عمر به خانه او رفته و به او پيشنهاد مشاركت در امر خلافت را نمودند، و ابوبكر به عباس گفت : درخت رسالت از ماست ، عباس به او پاسخ داد: شما همسايگان آن هستيد، و ما شاخه هاى آن .(800) و استدلال به اينكه ابوبكر از پيران اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به شمار مى آمد؟ تصور نمى شود، سن و سال دخالتى در امر زعامت و رهبرى مسلمين داشته باشد، ممكن است اين تصور، در جاهليت ريشه داشته باشد، و بزرگسالى عنوانى داشته باشد، اما دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و اجراى عملى شيوه هائى متضاد با آن توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هرگونه ارزشمندى آن را از بين مى برد، چرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با دستور فرماندهى اسامه كه حداكثر بيست سال ، و طبق معروف هفده سال بيشتر از عمر او نمى گذشت ، بر سپاهى كه حتى ابوبكر، صحابى پير نيز در ضمن آن سپاه حضور داشت ، خود بزرگترين گواه است . (801) و نيز عزل ابوبكر، صحابى پير، از نمايندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، در ابلاغ آغاز سوره برائت به مشركين ، در هنگام موسم حج ، و واگذارى آن به اميرالمؤ منين عليه السلام ، طبق دستور خداوند به جبرئيل ، كه اين ماءموريت را كسى انجام ندهد، جز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و يا كسى از خاندان او.(802) بحث در اين روايت ، و چگونگى دلالت آن بر فضائل على بن ابى طالب عليه السلام ، نياز به بحثى جداگانه دارد، و آنچه در اينجا موردنظر است اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شرط سنى ابوبكر را در نظر نگرفته ، و ملاك در انجام اين ماءموريت بزرگ سياسى را، توانائى شخص دانسته است ، و لذا على عليه السلام را براى اين منظور انتخاب مى كند. و اينكه مصاحبت و همراهى ابوبكر با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را دليلى براى احراز مقام خلافت به عنوان يك امتياز به حساب آورده اند. در اين مورد بايد گفت : به فرض اينكه اين نوع مصاحبت را فضيلتى برتر بدانيم ، زيرا مراجعه اوليه به آيه ، چنين نتيجه گرفته مى شود كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دچار ترس و هراس شده كه مبادا دستگير شوند، گرچه گفته شود ترس او براى خود نبوده است ، بلكه ترس داشته است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستگير شود، كمترين نتيجه اى كه به دست مى دهد اين است كه مرتبه ايمانش لااقل ايمان اميرالمؤ منين عليه السلام نبوده است ، زيرا، طبق اعتراف همه مورخين و محدثين ، در همين رابطه ، على عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، آرميد، در حالى كه مى دانست مشركين قصد جان او را دارند، و خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به محاصره خود در آورده اند، و على عليه السلام هيچ گونه اضطراب و ترسى ندارد.(803) و خداوند اين موقف را مورد ستايش قرار داده ، و صريحا از آن به عنوان يك فداكارى ياد مى كند؛ (( و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله . )) (804) برخى از مردم خود را فداى رضاى پروردگار مى كنند. با توجه به آنچه در مورد حديث غار ابى بكر گذشت ، اولا فضيلتى ندارد، دوم بر فرض اينكه فضيلت باشد، معيارى براى تقدم بر ديگران نمى شود، سوم بر فرض اينكه اين نوع فضيلتها را معيار شايستگى در امر خلافت بدانيم ، فضيلت على عليه السلام به مراتب برتر و شايستگى خلافت را بيشتر دارا است ، به ضميمه فداكارى هاى ديگر كه در حفظ جان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، در هنگامى كه ديگران ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در ميان دشمن رها كردند.(805) 4 - 11: دليل خاص كوشش شده است رواياتى كه به شايستگى خلافت ابى بكر، اشاره و يا بعضا تصريح داشته باشد، از پيامبر نقل نمايند و ما به يكى دو مورد از آن اشاره مى نمائيم : عايشه گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در بيماريش به من دستور داد: ابوبكر، پدرت و برادرت را بگو، حاضر شوند، تا در مورد آنان وصيتى بنمايم ، از آن مى ترسم ، مقام و منزلت او را كسى آرزو كند، و بگويد من از او شايسته تر مى باشم ، در حالى كه خدا و مؤ منين بجز ابوبكر را قبول ندارند.(806) از عايشه سؤ ال شد: اگر بنا بود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى خود جانشينى تعيين كند چه كسى را براى اين منظور انتخاب مى كرد؟ عايشه : ابوبكر را انتخاب مى نمود؛ سؤ ال : پس از او چه كسى را؟ عايشه : عمر را انتخاب مى نمود؛ سؤ ال : پس از او خلافت را به چه كسى واگذار مى نمود؟ عايشه : ابوعبيده جراح را، و از شخص بعد از ابوعبيده ساكت ماند.(807) عايشه خود اظهارنظر مى كند، و گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بدرود زندگى گفت : و كسى را جايگزين خود ننمود، و اگر شخصى را انتخاب مى كرد، آن شخص ابوبكر بود.(808) و ما پيش از اين بيان داشتيم كه عايشه بطور كلى وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نفى نموده بود، او گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بدرود گفت ، در حالى كه سرش در دامن من بود، چگونه وصيت كرد كه من ندانستم .(809) سيد مرتضى عسكرى در مورد دو روايت ياد شده گويد: ما زمان انتشار حديث ياد شده را، در دوران شيخين احتمال مى دهيم ، از اين نظر كه نام خلفاى راشدين (ابوبكر و عمر) به همان گونه و ترتيب خلافت ، در اين روايت آمده است .(810) ابن ابى الحديد گويد: روايتى كه در مورد ابى بكر، در دو كتاب صحيح بخارى و مسلم ذكر شده است صحيح نيست . ابن ابى الحديد، سپس متن روايت را ذكر مى كند، و در پايان اضافه مى كند كه اين مطلب صريح مذهب معتزله است .(811) و ما به دليل رعايت امانت در نقل تمام مطلب ابن ابى الحديد را ذكر مى كنيم . ابن ابى الحديد گويد: اينكه قريش و انصار، براى شايستگى خود متوسل به خويشى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و بيان فضائل خود مى شوند، و اميرالمؤ منين عليه السلام فقط به بطلان دلائل آنان بسنده مى كند، و متوسل به وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت نمى شود گواهى است براينكه دستورى در اين زمينه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم صادر نشده است : زيرا اگر چنين دستورى در مورد اميرالمؤ منين على عليه السلام و يا ابوبكر وجود مى داشت ، ابوبكر هنگام احتجاج با انصار به آن استدلال مى نمود، و اميرالمؤ منين نيز، با آن بر عليه ابى بكر احتجاج مى نمود، زيرا آنان در مقام استدلال از هيچ چيزى فروگذارى نكرده و حتى نسبت ظلم و تعدى نيز داده اند، پس اگر دستورى وجود مى داشت ، در همان موقع به آن استدلال مى شد، زيرا استعمال عطر بعد از عروسى ، فايده اى ندارد و نيز اين خود گواه است براينكه حديث روايت شده در مورد ابى بكر در دو صحيح بخارى و مسلم آمده ، صحيح نمى باشد.(812) پاسخ اينكه ما قبلا دليل عدم احتجاج اميرالمؤ منين عليه السلام را در طول دوران قبل از خلافت خود در فصل وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيان داشتيم ، و در اينجا بر آنچه گذشت افزون مى گوئيم : 1- اولا زمينه احتجاج به وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى على عليه السلام ، و ابوبكر يكسان نبوده است ، زيرا شرايط براى ابوبكر كاملا فراهم بوده ، آنان بدون داشتن دستور، بر اوضاع به دلائل شرائط موجود مسلط شدند، و اگر در زمينه خلافت ابوبكر دستورى وجود مى داشت ، نياز به تحمل آن همه مسائل نبود كه بخشى از آن در قسمت هاى قبل گذشت ، و بخشى ديگر در قسمت هاى بعدى همين كتاب بيان خواهد شد. 2- به همان دليل كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از اعتراض عمر در مورد نگارش وصيت ، اصرارى براى نگارش آن نورزيد، على عليه السلام نيز اصرارى نداشت كه متعرض وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شود، و هرگز به صلاح نبود، چون به همان گونه كه گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ناروا دانسته ، و نسبت هذيان به او دادند بعد از رحلت نيز امكان داشت چنين نسبتى بدهند، و در نتيجه احتجاج به نص اصل آن را زير سؤ ال مى برد، اما در مورد ابى بكر چنين مانعى وجود نمى داشت . 3- اصرار در اين امر جان على عليه السلام را به مخاطره مى انداخت ، چنانچه قبلا به آن اشاره شد.(813) چنانچه در مورد سعد بن عباده انجام گرديد. دكتر احمد محمود صبحى در اين رابطه مطلبى دارد كه ذكر آن سودمند خواهد بود؛ گويد: بدون ترديد، جعل در اين روايت (روايت فراخوانى ابوبكر) آشكارا مشهود است و اين حديث را به منظور مقابله با حديثى كه شيعه آن را مورد نگارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه عمر مانع آن گرديد، جعل نموده اند، (اين حديث را تنها شيعه نقل ننموده است ، بلكه اهل سنت نيز چنانچه در حديث قلم و كاغذ گذشت به گونه متواتر نقل نموده اند - م -) و اگر چنين مطلبى صحت مى داشت ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اراده كرده بود در مورد ابى بكر چيزى بنويسد، دستورى آشكارا براى خلافت ابى بكر، منظور مى شد، در حالى كه كسى چنين چيزى نگفته است ، وانگهى چگونه شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد در مورد ابى بكر چيزى نوشته شود اما به نگارش نيامد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آن صرف نظر كرد؟ (آيا مانع پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شدند.) وانگهى ثابت نشده است كه عايشه پدر و برادر خود را فراخوانده باشد، در حالى كه او فراوان مشتاق بود كه آنان براى چنين منظورى فراخوانده شوند.(814) روايات ديگرى نيز در اين زمينه ذكر نموده اند كه ما به يك مورد آن اشاره مى كنيم : عبد الملك بن عمير اللخمى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند، كه فرمود: (( اقتدوا باللذين من بعدى : )) پيروى كنيد از كسانى كه پس از من خواهند بود. ابوبكر و عمر. 1- اين دو روايت ضعيف است ، زيرا عبدالملك لخمى را تضعيف نموده اند.(815) 2- واژه اقتداء: پيروى كردن ، هيچگونه تلازمى با پيشوائى و امامت ندارد و اگر چنين باشد، ابوبكر و عمر خصوصيتى ندارند، زيرا روايتى ديگر در اين زمينه هست ، با همين واژه كه شامل همه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى شود: (( اءصحابى كالنجوم باءيهم اقتديتم اهتديتم : )) اصحاب من همانند ستارگان هستند، به هر كدام اقتدا نموديد، هدايت مى شويد.(816) 3- اگر نظير اين روايت و روايات ديگر كه در اين زمينه بيان داشته اند، واقعا از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صدور يافته ، ابوبكر هنگام مرگ خود وقتى عمر را براى خلافت بعد از خود نصب مى كند، و مهاجرين و انصار به او اعتراض مى كنند، كه چرا عمر را براى خلافت تعيين نموده اى ، در پاسخ مى گويد: بهترين مردم را انتخاب نمودم .(817) و اگر دستورى در مورد عمر صادر شده ، عين دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نقل مى نمود. و نيز اگر چنين دستورى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى بود هرگز ابوبكر نمى گذشت : دوست داشتم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سؤ ال كنم ، خلافت از آن چه كسى است .(818) ****************** 5 - 11: تكذيب وصيت تاكنون وضعيت رواياتى كه در مورد خلافت ابى بكر، از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است روشن گرديد و آنچه اين مساءله را قطعى تر جلوه مى دهد، مطالبى است كه در ضمن گفتگوهاى افراد درگير در سايبان بنى ساعده به دست مى آيد: 1- ابوبكر هنگام مذاكره در سايبان بنى ساعده به عمر، و ابوعبيده اشاره كرده و به مردم مى گويد: (( بايعوا اءيهما شئتم : )) با هر يك از اين دو، عمر و ابوعبيده مى توانيد بيعت نمائيد.(819) اگر ابوبكر ماءموريت دارد، حكومت را عهده دار شود، به چه حقى به ديگران تعارف مى كند؟ و يا حقيقتا مى خواهد خلافت را به ديگرى واگذار كند؟. 2- فرداى بيعت در سايبان بنى ساعده ، اظهار مى دارد: (( اقيلونى ؛ اءقيلونى فلست بخيركم : )) مرا رها كنيد، مرا رها كنيد، زيرا من بهترين شما نيستم ، اگر ابوبكر از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ماءموريت دارد حكومت را تشكيل دهد، نبايد از آن استعفا دهد. ابن قتيبة دينورى (متوفاى سال 270 ه ق ) داستان استعفاى ابوبكر را مشروحا بيان مى دارد، فاطمه سلام الله عليه به ابى بكر و عمر مى گويد: اگر حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى شما نقل كنم ، آيا به آن عمل نموده ، و آن را تصديق مى كنيد؟ گفتند: آرى ؛ فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا از رسول خدا نشنيديد كه رضاى فاطمه عليهاالسلام رضاى من است ، و خشم فاطمه عليهاالسلام خشم من است پس هر كس دخترم فاطمه عليهاالسلام را دوست داشته باشد مرا دوست داشته و هر كس فاطمه را راضى كند، مرا راضى كرده ، و هر كس او را به خشم آورد مرا به خشم آورده است ؟ گفتند: آرى اين حديث را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، شنيديم . فرمود: خدا و فرشتگان را گواه مى گيرم كه شما هر دو مرا به خشم آورديد، و مرا راضى ننموديد، و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات كنم ، از شما دو نفر به او شكايت مى كنم . ابوبكر گفت : من از خشم تو، و خشم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خدا پناه مى برم . سپس ناله اى كرد كه نزديك بود جان به جان آفرين تسليم نمايد، و او همچنان گريه مى كرد، و فاطمه عليهاالسلام مى فرمود: در هر نمازى كه مى خوانم به شما نفرين خواهم كرد. و ابوبكر در حالى كه گريه مى كرد، از نزد فاطمه عليهاالسلام خارج شد، پس مردم دور او جمع شدند، و او به آنان گفت : هر يك از شما در آغوش همسر خود، شادمان مى خوابيد، و مرا به اين وضع و روزگار مبتلا كرده و رها نموديد، نيازى به بيعت شما ندارم ، مرا رها كنيد...(820) . و اميرالمؤ منين عليه السلام نيز از اين گفته ابوبكر در شگفت است ، و ما در ارتباط با اين گفته ابى بكر در فصل بعدى سخنى خواهيم داشت ، و آنچه در اينجا موردنظر است استعفاى ابوبكر است كه نشانه نبود دستورى از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت ابى بكر مى باشد. 3- ابوبكر رسما اعتراف مى كند چيزى در اين بابت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشنيده است ؛ او گويد: (( وددت انى كنت ساءلت رسول الله عن هذا الامر فيمن هو؟ فلا ينازعه احد، و وددت اءنى كنت ساءلته : هل للانصار فى هذا حق . )) (821) دوست مى داشتم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سؤ ال كرده بودم : خلافت به چه كسى تعلق دارد؟ تا كسى با اهل آن درگير نشود، و آيا انصار در اين موضوع حقى دارند؟. و آيا اگر در مورد ابى بكر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستورى داده بود او نمى شنيد؟ و يا اين كه ممكن است اين سخن براى منظور ديگرى است كه خود بهتر مى دانسته است ، و آيا اين گفته اش با گفتار قبلى او كه گفته بود: پيامبر فرمود: (( الائمة من قريش )) : پيشوايان از قريش هستند، (( و ان هذا الامر لا يصلح الا لهذا الحى من قريش : )) و اينكه خلافت جز براى اين قبيله از قريش براى ديگرى صلاح نيست .(822) متناقض است اين دو گفتار مى رساند كه طبق گمان ابى بكر خلافت براى قريش است و انصار از قريش نمى باشند، چرا آرزو مى كند از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، شنيده بود كه خلافت به قريش تعلق دارد و ديگران در آن بهره ندارند؟ اگر چنين است چرا آرزو مى كند اى كاش مى دانست آيا بهره دارند يا ندارند و اگر نمى دانست چرا ادعا مى كند خلافت در قريش انحصار دارد و همين اشكال نيز متوجه عمر مى شود كه در هنگام مرگ خود مى گويد: (( لو كان سالم حيا ماتخا لجنى فيه الشكوك :)) اگر سالم زنده مى بود شك نداشتم كه خلافت از آن اوست (823) در حالى كه سالم از قريش نبوده است . ابن ابى اوفى گويد: ابوبكر دوست مى داشت در مورد خلافت دستورى از پيامبر بيابد تا خود را مهار شده در اختيار او بگذارد.(824) البته اين روايات به نظر مى رسد بيشتر براى توجيه ناديده گرفتن دستورات رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد وصيت به امامت اميرالمؤ منين بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، كه البته براى اثبات وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيازى به اينگونه روايات نيست و در بحث مربوط مقدارى از آن گذشت . و ذكر اينگونه روايات به همين مقدار كافى است كه وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نسبت به ابى بكر منتفى مى سازد. 6 - 11: اعتراف عمر عمر در گفتارى كه در مدينه اظهار مى دارد: (( ان بيعة ابى بكر كانت فلتة ، فقد كانت كذلك غير ان الله وقى شرها:(825) )) بيعت با ابى بكر يك لغزش بود، جز اينكه خداوند نگذارد فتنه اى بر پا شود. در معناى اين واژه (فلتة ) بحث فراوان شد، و به گوشه اى از آن اشاره خواهيم كرد، اما پيش از تعرض به آن لازم است يادآور شويم (فلتة ) بر هر معنائى كه باشد، تصريحى است از سوى عمر كه خلافت ابى بكر طبق دستور صريح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و حتى اشاره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نبوده است ، حتى مسئله خواندن نماز ابى بكر را (در صورت صحت آن بحث آن گذشت ) كه در همايش سايبان بنى ساعده ، نشانه شايستگى خلافت ابى بكر به حساب آوردند، در اينجا زير سؤ ال مى برد. داستان اين سخن چنين است : ابن عباس گويد: به همراه عمر حج را انجام داديم ، عبدالرحمن ابن عوف در منى به من گفت : امروز شخصى به نزد عمر آمد، و به او خبر داد كه شخصى ادعا كرده است ، اگر عمر بميرد من با على عليه السلام بيعت خواهم نمود.(826) عمر ناراحت شد و گفت : من امشب راجع به اين موضوع سخن خواهم گفت ، و آنان را كه مى خواهند حق مردم را غصب نمايند بر حذر خواهم داشت . عبدالرحمن به عمر گفت : اكنون در اينجا كه گونه هاى مختلف مردم حضور دارند طرح چنين موضوعى صلاح نيست ، از آن بيم دارم سخن شما را درست درك نكنند، بهتر است در مدينه و در ميان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنچه مى خواهيد بگوئيد. و چون عمر به مدينه مى آيد در اولين جمعه ، چون مؤ دن اذان ظهر را گفت به منبر صعود نمود، و گفت : لازم است سخنى بگويم كه بايد آن را به ذهن بسپاريد و به هر سو كه رفتيد، به آن گونه كه از من شنيده ايد براى ديگران بازگو كنيد، به من خبر داده اند شخصى از شما گفته است اگر عمر بميرد با (فلان ) بيعت خواهيم نمود، كسى مغرور نشود كه بگويد: بيعت با ابى بكر لغزش (و يا ناگهانى ) بوده است آرى چنين بوده است ، جز اينكه خداوند از شر آن لغزش جلوگيرى نمود، و كسى حق ندارد چنين آرزوئى داشته باشد و...(827) اكنون ببينيم (فلته ) به چه معنايى است ؟ ابن اثير براى اين واژه چند معنا بيان داشته است ، به معناى خلاص و رهايى از چيزى ، (انفلت ): رها شد، خود را خلاص كرد، و به معناى (فجاة ) و ناگهانى و به معناى رهائى ناگهانى و به طور فجائى ، و بدون انديشه قبلى ، و از آن است حديث عمر: (( ان بيعه ابى بكر كانت (فلته ):)) بيعت ابى بكر به طور ناگهانى و بدون انديشه قبل صورت گرفت ، و گفته شده به معناى ربودن و اختلاس كردن است ، در همايش سايبان بنى ساعده بر سر خلافت مشاجره بود، و تنى چند به آن متمايل بودند و ابوبكر خلافت را به دست نياورد، مگر از باب اختلاس و ربودن از آنان .(828) سيد مرتضى گويد: صاحب لغت نامه (العين ) گفته است : (فلته ) كارى است كه بدون محكم كارى انجام شده است ، بنابراين صحيح است كه گفته شود: معناى اصل لغوى اين واژه همين معناست ، گرچه امكان دارد، اختصاص به اين معنا نداشته باشد، و لفظى مشترك در چند معنا بوده است .(829) ابن ابى الحديد گويد: در مورد حديث (فلته ) فراوان سخن گفته شده است ، و بزرگان متكلمين ما نيز آن را ذكر نموده اند، شيخ ما ابوعلى گويد: (فلته ) در اينجا به معناى لغزش و گناه نيست ، بلكه به معناى ناگهانى و فجاة است ، و از شعر عرب نيز براى اين منظور شاهدى آورده است . و گويد: آخرين روز شوال نيز فلته ناميده شده است ، زيرا هر كس نتوانست در ماه شوال كه آخرين ماه (حل ) است انتقام خود را بگيرد، از او فوت مى شود، و نمى تواند در ذى قعده و ذى حجه و محرم ، كه ماههاى حرام هستند، انتقام بگيرد، و اگر در روز آخر توانستند كارى انجام دهند، انتقام خود را گرفته اند، و آنچه را از دست مى دادند، به دست آورده اند، و به همين جهت روز آخر ماه شوال (فلته ) ناميدند. ترديدى نيست كه بسيارى از واژه هاى لغت عرب داراى معانى مشترك ، و گاهى متضاد با يكديگر هستند، كه در اين گونه موارد براى درك معناى موردنظر، متوسل به قرينه و يا قرائن موجود در كلام مى شوند، و در مورد واژه (فلته ) از تلاشهائى كه صورت گرفته است و قرائن موجود در جمله عمر، معناى لغزش و خطا را در ذهن منعكس مى نمايند كه اينچنين دست و پا زده تلاش مى شود كه معناى ديگرى براى آن از ذهن ترسيم نمايند، گذشته از اينكه با مراجعه به اكثر معانى كه براى واژه (فلته ) در نظر گرفته شده است ، ملاحظه خواهد شد كه بازگشت همه آن معانى به يك معناست بنابراين ريشه همه اين معانى يكى است ، مثلا (فلته ) به معناى اختلاس و ربودن ، و يا فرار كردن و خلاصى يافتن ، و يا به معناى آخرين روز شوال ، در واقع لغزش و خطائى است از خط مشى تعيين شده ، مثلا وقتى مجرمى را دستگير مى كنند و او فرار مى كند، از آن تعبير مى شود، به (انفلت ): فرار كرد، خود را رها نمود، يعنى از قاعده و اصول منحرف شد، و در واقع لغزش و خطا نمود، و نيز (تفلت ) و (انفلات ) و (افلات ): خلاص شدن از چيزى بدون درنگ و ناگهانى رهائى برخلاف توقع و انتظار و قاعده كه باز هم به معناى لغزش و خطاى از قاعده ، و حتى آخر روز شوال را نيز كه به اين معنا نامگذارى نموده اند، به همين دليل است . ديگر اينكه قرائن موجود در كلام عمر نيز بجز مفهوم خطا و لغزش را نمى رساند، عبارت چنين است : (( ان بيعه ابى بكر كانت فلته وقى الله شرها فمن عاد الى مثلها فاقتلوه )) : بيعت ابى بكر لغزش و خطائى بود (و يا: به صورت ناگهانى صورت گرفت ) خداوند شر آن را باز داشت ، پس هر كه بخواهد آن را تكرار كند او را بكشيد. آيا امر ناگهانى شر است ، و آيا انجام امر ناگهانى مستوجب قتل است ؟ در صورتى مى توانيم (فلته ) را به معناى امرى ناگهانى بدانيم كه مرتكب چندين تقدير در كلام ، و تاءويل شويم ، زيرا هر امر ناگهانى (شر) نمى تواند باشد، پس ناچاريم كلمه (اختلاف ) در امر ناگهانى را باز داشت ، چنانچه ابن ابى الحديد و ديگران براى توجيه عبارت ياد شده چنين تقديرى در نظر گرفته اند.(830) و روشن است اگر واژه اى بدون در نظر گرفتن تقدير كلمه اى در عبارت مفهوم خود را واضح برساند به همان معنا حمل مى شود. و شگفت آورتر توجيه جمله بعدى عمر است كه ابن ابى الحديد نيز آن را پذيرفته است در حالى كه توجيه اول را نخواسته است قبول كند، زيرا گويد: عمر حالت خشونت آميز قهرى داشت ، و سخنانى كه مى گفت ، از روى مذمت نبوده و قصد سوئى نمى داشت ، و ما قبلا مواردى از آن را بيان داشتيم ، مانند سخنى كه در بيمارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گفت (نسبت هذيان دادن به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم )، و سخنانى كه در سال حديبيه بر زبان جارى ساخت ، و خداوند كسى را عقوبت نمى كند مگر به خاطر نيت او و اگر كسى انصاف داشته باشد پى مى برد كه سخن او حق است و نيازى به تاءويل شيخ ما ابوعلى ندارد.(831) آنچه ابن ابى الحديد تلويحا به آن اشاره نموده ، همان معناى لغزش و خطاست كه عمر از به كارگيرى واژه (فلته )، اراده نموده است . و ظاهر عبارت ابن ابى الحديد مى رساند كه معناى حقيقى (فلته ) را لغزش دانسته ، زيرا معناى (ناگهانى ) بودن اين واژه را، تاءويل و توجيه دانسته است . توجيه جمله بعدى عمر: (( (فمن عاد الى مثلها فاقتلوه ):)) هر كس همانند آن را تكرار كند، او را بكشيد. ابن ابى الحديد، و ديگران از اهل سنت گويند: مقصود عمر از اين جمله اين است كه هر كس بدون مشورت تعداد اشخاصى كه صحت بيعت را تاءييد كنند، و ضرورتى براى بيعت وجود نداشت باشد، بيعت خود را به مردم تحميل نمايد، او را بكشيد.(832) در حالى كه دستور عمر شامل كسى است كه مانند بيعت ابوبكر را انجام دهد، يعنى هر كس خواست طبق شرايط ابى بكر، از مردم بيعت بگيرد او را بكشيد، يكى از شرايطى كه خود به آن تصريح داشته اند وجود ضرورت بيعت ، از ترس بروز فتنه ايست طبق گمان خود، بنابراين اگر بيعت ناگهانى به دليل ضرورت انجام گرفت چون همانند بيعت ابوبكر بوده است ، بايد كشته شود. و اگر مراد عمر آن بود كه ابن ابى الحديد و ديگران توجيه نموده اند، بايد مى گفت : اگر كسى برخلاف شرايط ابى بكر عمل نمود بايد كشته شود، يعنى بيعتى ناگهانى و بدون داشتن ضرورت ، در اين صورت عمر بايد مى گفت : (( (فمن عاد الى خلافها):)) هر كس برخلاف بيعت ابوبكر عمل نمايد، در حالى كه اگر (فلته ) را به معناى لغزش بدانيم ، جمله عمر درست است ، يعنى هر كس در بيعت دچار لغزش ابوبكر شود بايد كشته شود. ديگر اينكه اگر (فلته ) به معناى امرى ناگهانى باشد، تكرار آن معنا ندارد، يعنى تكرار چنين عملى ناگهانى نيست . قاضى عبدالجبار معتزلى چون ديده است ، اگر (فلته ) به معناى لغزش استعمال شود، وهن آور است ، گويد: عمر براى ابوبكر احترام قائل بود، او را بزرگ مى شمرد، و به بيعت او رضا داده و او را ستايش مى كرد، چگونه ممكن بود لفظى را بكار گيرد كه موجب مذمت و تخطئه و بدگوئى از ابوبكر باشد.(833) بنابراين كلمه (فلته ) متضمن معناى بدى نمى باشد. گويا معانى واژه ها اختيارى است كه هركس طبق دلخواه خود آن را معنا كند. و خلاصه در اين مورد بحث فراوان است كه مقال گنجايش آن را ندارد. 2- عمر در هنگام وفات خود اعتراف مى كند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدون وصيت در مورد خلافت از دنيا رفت ، اعتراف عمر حداقل وصيت در مورد ابى بكر را نفى مى كند: (( ان استخلفت ، فقد استخلف من هو خير منى ، و ان ادع فقد ودع من هو خير منى - يعنى النبى صلى الله عليه و آله ، فقال ما شاء الله راغبا، وددت ان انجو منها، لالى و لا على :)) اگر كسى را جايگزين خود نمايم ، كسى كه از من بهتر بود يعنى ابوبكر، آن را انجام داده است ، و اگر آن را رها سازم ، پس كسى كه از من بهتر بود آن را رها ساخته ، يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، سپس گفت : هر چه خداوند بخواهد، به آن رغبت دارم . دوست داشتم از خلافت ، نجات مى يافتم ، نه خود بهره اى برده و نه زيانى ببينم .(834) 3- پيشنهاد عمر با ابى عبيده جراح براى بيعت : (( ابسط يدك فلاءبايعك فانك اءمين هذه الاءمة :(835) )) دست خود را بگشاى تا با تو بيعت كنم ، زيرا طبق گفته رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تو امين اين امت هستى . اگر دستور و سفارش خاص از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد بيعت با ابى بكر روايت شده بود، چگونه عمر پيشنهاد مى داد با ابوعبده بيعت نمايد. مشروعيت خلافت ابى بكر؟ (836) 7 - 11: دو ديدگاه مختلف دو ديدگاه مختلف در مورد مشروعيت خلافت ابى بكر وجود دارد: الف : پيروان نص و سفارش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت ابى بكر كه اجمالا از آن بحث شد، و دانستيم چنين دستورى از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم صادر نشده است . طرفداران اين نظريه اندك بوده ، و در اقليت بسيار محدودى به سر مى برند. ب : پيروان نظريه انتخاب و اختيار، اين دو دسته معتقد هستند، مشروعيت خلافت ابى بكر، به دليل انتخاب و اختيار است ، و در واقع بازگشت مشروعيت آن ، به دليل اجماع است كه يكى از ادله به حساب مى آيد. اكثريت فريب به اتفاق اهل سنت را پيروان اين نظريه تشكيل مى دهند، كه در چهار گروه اصلى قرار دارند: 1- (حشوية )، با اعتقاد به اينكه پيامبران و امامان نيز امكان دارد مرتكب هر كناهى بجز (دروغ و كفر) بشوند. (837) 2- (معتزلة ): اين گروه در مورد امامت اختلاف دارند، بعضى از آنان طرفدار (نص ) و برخى ديگر، نظريه اختيار را، برگزيده اند. (838) و طبق نظريه شيخ طوسى ، اكثريت قريب به اتفاق معتزله اختيار را برگزيده اند. (839) 3- (مرجئة )، اين واژه از (ارجاء) گرفته شده است ، (ارجاء) دو معنا دارد: به معناى تاءخير انداختن ، و به معناى (اعطاء الرجاء): برآوردن آرزو و اميد ، اين واژه به هر دو معنا، با متعقدات اين گروه سازش دارد. (840) 4- (معجبرة ): با اعتقاد به اينكه هيچ عملى از بندگان ، در واقع صادر نمى شود و بلكه همه افعال بندگان مربوط به خداوند است . (841) اكثريت اهل تسنن را پيروان اين مذاهب چهارگانه تشكيل مى دهند و نيز اكثريت اهل تسنن ، مشروعيت حكومت ابوبكر را به دليل اجماع مى دانند. (842) 8 - 11: اجماع پيش از آنكه چگونگى تحقق اجماع را در مورد خلافت ابى بكر بررسى نمائيم ، لازم است اجمالا ماهيت اجماع را از نظر اهل سنت شناسائى كنيم . اجماع از نظر فقها مسلمين عبارتست از: (اتفاق همه مجتهدين يك دوره ، از امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم در حكم شرعى ) و مجتهد از نظر اين تعريف ، فقيهى است كه حق اجتهاد و اظهارنظر در امور شرعيه داشته باشد...! بنابراين تعريف ، آيا چنين اجماعى كه به اين صورت تشكيل مى شود، تشابهى با بيعت جهت خلافت دارد؟ اولين وجه تشابه بين اجماع در مورد حكم شرعى ، و اجماع در بيعت ، اين است كه هر دو مورد، چيزى را توليد مى كنند، از اجماع حكم شرعى به دست مى آيد، و از بيعت ، خليفه مسلمين رسميت پيدا مى كند... و بر همه مسلمين لازم است ، از حكم شرعى ياد شده ، و نيز خليفه تولد يافته از بيعت پيروى و اطاعت نمايند. دومين وجه تشابه بين اجماع در حكم شرعى و بيعت ، اين است كه همه امت در اجاع شركت ندارند، و بلكه تنها فقهاى دانا، و برازنده در آن شركت ، مى جويند، سپس همه مسلمين در اين اجماع مسلمين تشكيل ، و سپس همه مسلمين در آن وارد مى شوند. اين تشابهى كه ميان بيعت و اجماع وجود دارد، بيعت را، حكمى از احكام اجماع قرار مى دهد، زيرا اهل (حل و عقد) - بخصوص در صدر اسلام - پيشوايان مسلمين و اصحاب راى و فتوا بوده اند. (843) اين نظريه به خوبى روشن مى سازد، كه اجماع و بيعت ، كه توسط اهل (حل و عقد) (844) صورت مى گيرد، دو چيز جداگانه است ، زيرا در اجماع ، بايستى همه فقها شركت جويند، اما در مورد بيعت تنها گروه (حل و عقد) و گرچه مجتهد باشند، يعنى در واقع گروهى از فقها، و نه همه آنان . با اين تفاوت كه اجماع بالاخره براى خود دليلى دارد.(845) وليكن بيعت اهل حل و عقد، با كمال تاءسف چنين دليلى نيز ندارد، و به همين منظور است كه تلاش مى شود آن را نوعى اجماع بدانند.(گرچه دليل اجماع اهل سنت نيز قانع كننده نمى باشد - م -) 9 - 11: چهار ركن اجماع طبق تعريفى كه از اجماع گذشت ، هر اجماعى چهار ركن اساسى دارد، متن تعريف ياد شده چنين است : (( اتفاق جميع المجتهدين من المسلمين ، فى عصر، على حكم شرعى (846) )) اتفاق و هماهنگى همه مجتهدين مسلمان ، يك زمان و دوره ، در حكم شرعى . و اين چهار ركن عبارتند از: 1- وجود تعدادى مجتهد، در زمان رويداد حكم شرعى ، زيرا اتفاق ، جز در صورت تعدد، صورت نمى پذيرد، پس اگر زمانى بود كه اصلا مجتهدى وجود نداشت ، يا متعدد نبود، فقط يك مجتهد وجود داشت ، اجماعى صورت نمى پذيرد. 2- حكم موردنظر بايستى مورد اتفاق همه مجتهدين آن دوره باشد. بنابراين اگر مجتهدين حرمين شريفين ، يا مجتهدين عراق ، يا مجتهدين حجاز، و يا مجتهدين اهل سنت ، به تنهائى و بدون مشاركت مجتهدين شيعه ، در حكمى اتفاق نظر داشته باشند، اين اجماع پذيرفته نيست ، زيرا طبق تعريف ياد شده ، در صورتى اجماعى پذيرفته است كه مجتهدين دنياى اسلام در زمان حادثه ، اتفاق نظر داشته باشند. (847) گرچه محمد ابو زهره ، استاد عبدالفتاح قاضى ، و استاد على الخفيف ، اشتراك مجتهدين شيعه را در تحقق اجماع شرط نمى دانند.(848) و ما طبق نظريه اين آقايان حركت مى كنيم ، و در پى اجماعى هستيم ، از علماى اهل سنت فقط. 3- اينكه مجتهدين همگى راءى خود را به گونه اى صريح اعلان بدارند. 4- اتفاق در حكم موردنظر بايستى از سوى همه مجتهدين باشد، راءى اكثريت سودمند نخواهند بود، گرچه اقليت بسيار اندك باشد، زيرا ممكن است راءى صحيح نزد اقليت باشد.(849) بنابراين مخالفت يك نفر نيز به اجماع لطمه مى زند. اجماع از نظر همه علماى اهل سنت داراى چنين شرايطى است .(850) 10 - 11: واقعيت اجماع با شرايطى كه بيان شد، آيا امكان دارد اجماع تحقق يابد؟ و در صورت امكان ، آيا حجيت دارد، و حكم توليدى چنين اجماعى ، آيا مورد قبول است ؟ و در صورت مثبت بودن همه پاسخ هاى ياد شده ، چگونه بايستى نقل شود؟ آيا بايد به حد تواتر باشد؟ اينها مسائلى است كه در مورد آن اختلاف است ، برخى همه موارد ياد شده را قبول دارند، و برخى بخشى از آن را.(851) و آنچه تاءييد مى كند، كه اجماع ممكن نيست صورت پذيرد، اين است كه در صورت انعقاد چنين اجماعى بدون شك بايستى ، به يك دليل شرعى استناد داشته باشد، زيرا مجتهد شرعى بايستى در اجتهاد خود به دليل شرعى استناد ورزد، دليلى قطعى و يقينى باشد، عاده محال است از نظر مسلمين پوشيده بماند، و اگر قطعى نباشد، عاده محال است دليلى ظنى موجب انعقاد اجماع شود، زيرا دليل ظنى به ناچار مورد اختلاف انظار مختلف است .(852) ابن حزم در كتاب (احكام ) خود از عبدالله بن احمد بن حنبل نقل مى كند، از پدرم شنيدم كه مى گويد: و آنچه ادعا مى شود، و اجماع بر آن قائم است ، دروغ است ، هر كس ادعاى اجماع كند، دروغگو مى باشد، شايد مردم اختلاف داشته باشند، و او نمى داند، و به آن نرسيده باشد، در اين صورت لازم است بگويد: نمى دانيم كه مردم اختلاف داشته اند.(853) آيا بعد از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، در هيچ دوره اى از ادوار گذشته تاكنون ، هرگز اجماعى تحقق يافته است ؟ عبدالوهاب خلاف ، پاسخ مى دهد: نه ....! تاكنون چنين اجماعى صورت نپذيرفته است ، و تنها چيزى كه انجام يافته ، اتفاق تنى چند از علماء و اصحاب راءى كه حضور داشته اند، مى باشد، و در واقع چنين حكمى وابسته به اجماع نمى باشد، بلكه از سوى شوراى جماعتى از علماء بوده ، و راءى فردى نيست .(854) 11 - 11: اجماع و بيعت ابى بكر! چگونگى شكل گيرى اجماع در امر بيعت ابى بكر از نظر اهل سنت است : الف : كار امامت ابى بكر به آنجا انجاميد كه همگان به بيعت او رضا دادند، و از مخالفت با او احتراز جستند و اين اتفاق همگانى چه در آغاز باشد، و يا هر زمان ديگر، تفاوتى ندارد. ب : و اگر در آغاز خلافت مخالفت هائى از سوى اشخاص انجام شد، بالاخره به رضايت انجاميد. ج : ترديدى نيست كه همگان به بيعت با عمر رضايت دادند، عمر نيز طبق دستور ابوبكر به خلافت رسيد، و اصل در خلافت ابوبكر است ، و خلافت عمر فرع بر آن است ، و اجماع در فرع ما را به اجماع در اصل هدايت مى نمايد، اگر اتفاق همگان را در مورد عمر پذيرفتيم ، به ناچار در مورد اصل نيز بايد اين قضاوت را داشته باشيم .(855) و به اينگونه بيعت با ابوبكر را، از مصاديق اجماع دانسته ، و مشروعيت آن را به دليل امضاء نموده اند. در حالى كه هيچيك از شرايط اجماع را دارا نبوده است . آيا در بيعت ابى بكر همه علماى دوران رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به خلافت ابى بكر، راءى اعتماد دادند؟ و يا تنها اهل (حل و عقد)؟ (اگر واقعا اهل حل و عقد، خلافت او را امضاء كرده باشند). زيرا بايد دانست ، چه كسانى اهل (حل و عقد) هستند؟ و آيا در صورت تحقق چنين اجماعى ، به استناد كدام دليل شرعى بوده است ؟ و اين دليل شرعى چه مى تواند باشد، آيا دستورات عام مانند (الائمه من قريش ) و يا دستور خاص نسبت به ابى بكر؟ و يا ادعاى نماز خواندن ابى بكر، در محراب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ؟ كه بحث همه آن موارد گذشت و دانستيم چه خبر بوده است . و آيا بهتر نبود كه بگوئيم خلافت را به نماز قياس كردند، و گفتند: ابوبكر پيشنماز ما بود، مقدم در امور دينى ، پس در امور دنيوى نيز مقدم است ؟ بهتر نبود به جاى استناد به اجماع ، متوسل به قياس مى شديم ، در حالى كه شرايط قياس را نيز ندارد؟ و اگر واقعا خلافت و حكومت ، يك امر دنيوى محض است ، چرا حكم موضوع مشابه را، ملاك قرار ندادند، و نگفتند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را ماءمور ابلاغ يك فرمان سياسى اجتماعى نمود، پستى كه خود رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، و يا شخصى همانند او بايد عهده دار آن شود، در اين صورت خلافت از آن اوست ؟(856) آنچه از تواريخ به دست مى آيد، و مورد اتفاق همه مورخين و محدثين است ، اين است كه هيچگونه اتفاق آرائى در مورد بيعت ابوبكر حاصل نشده است ، گروه زيادى از بيعت تخلف ورزيدند، و اين گروه افرادى عادى نبودند، بلكه همه آنان جزو شخصيت هاى بارز علمى ، و مردان شايسته اى بودند، همچون بنى هاشم و بنوزهره ، و بنواميه .(857) با مخالفت اين جمع كثير چگونه مى توان مدعى اجماع علماى امت ، در يك دوره گرديد؟ و اگر ملاحظه شود، اين گروه بعد از اين از خود موافقتى نشان دادند، و تسليم وضع موجود شدند، نه به اين معنا بود كه عمل آنان را تاييد كرده باشند، كه اجماع آنان كاشف از حكم اسلامى باشد بلكه به اين جهت كه مشاهده نمودند اصل اسلام در خطر است ، چنانچه به اين موضوع تصريح شده است ، و ما به پاره اى از بيانات اميرالمومنين در اين رابطه در بخشهاى پيشين اشاره كرده ، و در بخشهاى بعدى نيز از آن ياد خواهيم نمود، و در اينجا فقط كوتاهى از گفتار ابن ابى الحديد، معتزلى حنفى مذهب را ذكر مى كنم ، او مى گويد: عمر كسى است كه براى ابى بكر از مردم بيعت گرفت ، و مخالفين را سركوب نمود و او بود كه شمشير زبير را هنگامى كه شمشير كشيد تا حمله نمايد، شكست و با دست به سينه مقداد كوبيد، و سعد بن عباده را زير دست و پا كرد، و گفت : او را بكشيد، خداوند او را بكشد، او بود كه بينى حباب بن منذر را به خاك ماليد، و او بود كه افرادى را كه به خانه فاطمه عليهاالسلام پناه برده بودند، به قتل و آتش زدن تهديد نمود، و آنها را از خانه فاطمه بيرون كشيد، و اگر او نمى بود، خلافت براى ابوبكر صورت نمى گرفت .(858) و نيز شايد كه شرايط اجماع باشد كه على عليه السلام را به زور به مسجد آورده و او را وادار به بيعت مى نمايند، و آنگاه كه امتناع مى ورزد، او را به قتل تهديد مى كنند.؟ و حضرت در پاسخ مى فرمايد: (( و اذا تقتلون عبد الله و اخا رسوله :)) در اين صورت بنده خدا، و برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را مى كشيد؛ و عمر مى گويد: (( اما عبدالله فنعم ، و اما اخا رسوله ؛ فلا )) : اينكه گفتى بنده خدا، پس آرى تو بنده خدا هستى ، و اما اينكه گفتى برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، هرگز.(859) آيا چنين بيعتى از سوى اهل (حل و عقد) را در چنان شرايطى ، مى توان اجماع ناميد؟ تازه كدام اهل (حل و عقد)؟ به گفته نويسنده معاصر مصرى ، دكتر احمد محمود صبحى : اهل (حل و عقد) چه كسانى بودند؟ آنانى كه خود محور اختلاف و نزاع بودند،.... آنان معتقد بودند كه هر يك براى خلافت شايسته تر از ديگرى است ، طلحه در تعيين عمر از سوى ابابكر، اعتراض مى كند، تمايلات شخصى در شوراى خلافت كه از سوى عمر تعيين شده ، نقش اصلى را ايفاء مى كند، برخى از آنان به كينه توزى توجه نموده ، و بعضى ديگر جانب داماد خود را مى گيرد. شروط تهديدآميز روشن مى سازد كه او خود نيز از درگيرى آنان بى اطلاع نبوده است .(860) آقاى دكتر صبحى همچنان به سخنان خود ادامه مى دهد تا آنجا كه گويد: تعيين امام به صورت انتخاب به هر گونه اى كه باشد باطل است ، و ديگر اينكه نبايد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را متهم نمود كه درباره خلافت از خود، سفارشى ننموده است ..... پس از آن گويد: شيعه از اين جريانات چنين نتيجه مى گيرد، كه بنابراين بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم لازم است در مورد خلافت بعد از خود، تصريح نمايد، و طبق روايات پيشوايان شيعه ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز چنين دستورى را صادر نموده است . و شيعه با توسل به برهان (خلف ) اين مطلب را ثابت دانسته است كه هرگاه آشوب و فتنه لازمه عدم تعيين خليفه از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم باشد. و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بداند كه بعد از او آشوب مى شود، لازم است خليفه بعد از خود را معين نمايد. و گويد: برهان (خلف ) روش صحيح پيگيرى رويدادهاى تاريخى نيست ، و ما در اينگونه موارد فقط نيازمند به روايات مى باشيم .(861) دكتر صبحى با كشمكش هاى زيادى كه در طول اين كتاب دارد به مسائل زيادى اعتراف مى كند، چنانچه در سابق نيز مطالبى از او بيان داشتيم ، اما هميشه با توجه به اعترافاتش ناگزير به گونه اى بر خلاف آنچه با استدلال به آن رسيده است بحث را به پايان مى رساند، و يا ناقص رها مى كند. مثلا در اينجا بحث را به گونه اى مطرح مى كند كه گويا روايات در مورد امامت اميرالمومنين منحصرا از سوى پيشوايان شيعه صادر شده است ، در حالى كه در مورد حديث غدير، و دلالت آن بر امامت امير المومنين عليه السلام ، به آن گونه دفاع نمود.(862) و آنچه مورد نظر ما بود، اعتراف دكتر صبحى به عدم صحت انتخاب و اختيار توسط اهل (حل و عقد). ديگر اينكه گويا دكتر صبحى مى خواهد چنين نتيجه گيرى كند كه روايات در مورد خلافت از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پس از اين اضطرابات ، توسط شيعه بوجود آمده است ، اگر اين اتهام متوجه شيعه شود، بايستى گفت ، قبل از شيعه ، محدثين اهل سنت در گير اين اتهام هستند، زيرا كتب آنان پر از احاديث و روايات در مورد وصى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بعد از رحلت اوست ، كه حتى دكتر صبحى خود، به ناچار، و به دليل روايات متواتره در اين باب ، آنها را حمل به خلافت اميرالمومنين در نوبت چهارم نموده است ، چنانچه بحث آن گذشت .(863) و در واقع بايد اذعان داشت كه انكار سفارش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت على عليه السلام ناشى از اينگونه روى دادهاى تلخ تاريخى است .(864) و نه اينكه روايات ياد شده پس از حوادث رحلت پديد آمده است . بنابراين ، درست نيست كه بگوئيم اين تحولات موجب گرديد، شيعه راه خلاصى براى خود بيابد، و بلكه آقاى صبحى خود، در ص 98- 89 كتاب ياد شده ، پس از بيان ادله عقليه شيعه ، گويد: ترديدى وجود ندارد كه ادله عقليه شيعه در مورد خلافت شايان توجه است .(865) و نيز در مورد ادله نقليه شيعه (روايات ) كه در زمينه خلافت آمده است ، نظر مساعدى دارد، وليكن او نيز چون ديگران به حكم پيروى از گفته هاى پيشينيان خود، نمى تواند قاطعيت لازم را داشته باشد، مثلا در مورد رويداد غدير خم ، با توجه به اين كه در صحت رويداد غدير خم ترديد ندارد، و نيز دلالت حديث غدير را در مورد خلافت اميرالمومنين عليه السلام انكار نمى كند، و حتى اعتراف مى كند و رازى نقل مى كند، و در تاءييد اين شبهات ، و يا تكذيب آنها ساكت مى شود.(866) در حالى كه حق اين است ، اگر شبهات ياد شده را وارد مى داند، آنها را تاءييد، و گرنه تكذيب نمايد. پرواضح است سكوت در چنين وضعيتى ، دليل بر اين است كه نخواسته بر خلاف روش بزرگان خود گام بر دارد، زيرا روش بحث او، و نتيجه گيريهاى مثبتش جاى هيچگونه ترديد از خود باقى نمى گذارد. 12- 11 قياس از اين اجماع نتوانستيم براى مشروعيت حكومت ابوبكر بهره جوئيم ، زيرا هيچگونه اتفاق آرائى توسط علماى امت اسلام ، طبق تعريف اجماع ، صورت نگرفته و تنها گروهى ، آنهم اندك ، از تعداد بسيار علماى آن دوره ، در آغاز به خلافت ابى بكر راءى دادند، و بعد طبق ضرورت ، و نه بر اساس تمايل ، كار انجام شده را به امضاء رساندند، و به اين گونه از اجماع دست شسته و به سراغ دليل ديگرى كه از نظر اهل سنت براى استخراج احكام شرعيه معتبر است ، يعنى (قياس ) برويم . چنانچه خود آنان در همايش سقيفه به آن توسل جسته ، و گفتند: (( ايكم تطيب نفسه ان يخلف قدمين قدمهما رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم .(867) كداميك از شما دوست دارد، پشت سر قرار دهد گامهائى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنها را مقدم داشته است ؟ يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم او را در نماز بر ديگران مقدم داشت ، پس او در خلافت نيز مقدم بر ديگران است .(868) تعريف قياس : قياس يكى از ادله شرعيه است ، كه به وسيله آن احكام شرعيه استخراج مى شود، از نظر شيعه اعتبار ندارد وليكن اهل سنت آن را معتبر مى دانند، و آن را چنين بيان داشته اند: (( القياس فى اصطلاح الاصوليين ؛ هو الحاق واقعه لا نص على حكمهما، بواقعه ورد نص بحكمها؛ فى الحكم الذى ورد به النص ، لتساوى الواقعتين فى عله هذا الحكم )) .(869) قياس در اصطلاح علماى اصول ، ملحق نمودن رويدادى است كه حكم آن تصريح نشده است ، به رويدادى كه حكم آن به صراحت بيان شده است ، در حكمى كه به آن تصريح شده است ، به جهت تساوى هر دو رويداد، در انگيزه حكم ياد شده . مانند حرمت بيع در هنگام اقامه نماز جمعه ، كه در قرآن به آن تصريح شده است . اما نمازهاى ديگر چنين حكمى ندارند و دستور صريحى درباره آنها وارد نشده است علت حرمت بيع در هنگام اقامه نماز جمعه ، اين است كه بيع انسان را از پس بيع در هنگام اقامه نمازهاى ديگر نيز حرام است (و به قول (خلاف ): كراهت دارد، در حالى كه طبق دليل قياس بايد حرمت داشته باشد، زيرا مقيس و مقيس به يك حكم دارند - م -) و اكنون ببينيم آيا، رويداد پيشنمازى ، و ولايت امر مسلمين با يكديگر مساوى هستند، و آيا انگيزه و شرائط هر دو يكى است ؟ امامت در نماز حداكثر چيزى كه لازم دارد، طبق نظريه شعيه ، عدالت امام جماعت ، و حداكثر، آگاهى به مسائل نماز است ، كه اهل سنت براى امامت در نماز هيچگونه شرايطى قائل نيستند. آيا علت و شرايط پيشنمازى ، آن هم بر يك گروه اندك ، در محدوده يك شهر، با علت و شرايط زمامدارى يك امت بزرگ و در حال پيشرفت سريع مساوى است ؟ و اگر مشروعيت خلافت به استناد قياس باشد، اين قاعده بيشتر در مورد على عليه السلام صدق نمى نمايد؟ مگر نه اين است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عمده ماءموريت هاى مهم سياسى را به او واگذار مى نمود، از آن جمله ماءموريت لغو پيمان سياسى كه با همسايگان مشركين خود به امضاء رسانده ، و نيز در هنگام غياب از مدينه او را به جاى خود منصوب داشته ، و رسما اداره امور را بر عهده او نهاده ، و مقام و منزلت او را براى مردم روشن نموده بود. و مناصب هارون برادر موسى عليه السلام را به او واگذار نموده ، و قرآن خود منصب وزارت و شركت در نبوت همه كارهاى موسى عليه السلام را به هارون واگذار كرده اين موارد نص در حكم است ، و دليلى واضح و آشكار است . نتيجه اينكه هيچ نوع مجوز شرعى ، نه از نظر دستور صريح ، و نه اجماع و نه قياس هيچكدام را مجوزى براى اقدامات و تصميمات همايش سايبان بنى ساعده نيافتيم ، به همين جهت است كه مى بينيم چون از نظر شرعى راهى نيافتند، حكومت اسلامى را امرى عبادى ندانسته ، و اظهار مى دارند، حكومت اسلامى امرى است دنيوى مانند ديگر اعمال دنيوى كه نيازمند به دستور خاصى نيست ، و به همين جهت اصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در اين گونه موارد از دستورات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اطاعت ننموده و با آن مخالفت مى ورزيدند.(870) 13- 11 حرف آخر و حرف آخر اينكه اهل حل و عقد به خلافت ابى بكر راى دادند، و به خلافت او راضى شدند روشن است مقصود از اهل (حل و عقد) دانايان و بزرگان اصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم هستند كه آن روز بيشتر آنان در مدينه رسول صلى الله عليه و آله و سلم بودند، آنان كه به گفته دكتر احمد محمود صبحى ، خود محور خلاف و نزاع بودند، در بيعت همايش سايبان بنى ساعده ، و نيز در شوراى تعيين خليفه از سوى عمر، بر اساس تمايلات شخصى و احساسات و عواطف خويشاوندى حركت مى كردند.(871) و يا كسانى كه در همايش ياد شده به طور كلى حضور نيافتند و گرداگرد پيكر مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند، مانند عباس بن عبدالمطلب ، على ابن ابى طالب ، طلحه و زبير، سلمان ، مقداد، ابوذر، عمار بن ياسر، فضل بن عباس و بسيارى ديگر از بنى هاشم و بزرگان صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم .(872) و بعضا كه حضور داشتند به اين بيعت تن ندادند، مانند سعد بن عباده و حباب بن منذر و.... كه برخى از آنان تا آخر حاضر نشدند بيعت كنند، و برخى ديگر نوشته اند تا شش ماه بعد بيعت كردند.(873) آيا اهل (حل و عقد) ابوسفيان و سهيل بن عمرو، و حارث بن هشام و عكرمه بن ابى جهل و ديگر سران قريش بودند، كه پس از بيعت با ابى بكر، آن برخورد كينه توزانه و انتقام جويانه را با انصار داشتند، و آنان را به مرگ و گرفتن انتقام كشته شدگان قريش در جنگ هاى بدر و احد و... تهديد مى نمودند.(874) و آيا مى توان گفت ، امثال خزيمه بن ثابت و ابى بن كعب ، و خالد بن سعيد، و ديگر بزرگان اصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه هر كدام داراى ويژگى خاصى بودند، از اهل حل و عقد به شمار نمى آمدند؟ چرا كه آنان در آغاز بيعت ننمودند، و به همين دليل خالد بن سعيد را طبق اصرار عمر از مقام فرماندهى سپاه اعزامى به روم عزل نمودند.(875) و آيا نمى بايستى حداقل تمامى افراد اهل حل و عقد به اين بيعت رضايت مى دادند؟ فصل دوازدهم : در مدينه چه مى گذرد 1-12 پيشنهاد بيعت با على عليه السلام از سوى قريش عباس و فرزندانش ، فضل و قثم و برادر زاده اش اميرالمومنين عليه السلام ، با طلحه و زبير گرداگرد پيكر مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را گرفته اند. از سوى ديگر اسامه بن زيد فرمانده سپاه ، خبر رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را در پايگاه (جرف ) دريافت مى كند، و خود را به گروه مصيبت زده مى رساند، همه در يك ماتم و اندوه عميقى فرو رفته اند. اما عباس ، اين پير دنيا ديده گرچه سخت در اندوه فراق پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى سوزد، اما انديشه اش در جاى ديگر است ، او در انتظار حوادثى است كه مدينه را بيش از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى لرزاند، او مى داند در پس پرده چه چيزهائى مى گذرد، و به زودى سير حوادث آنها را آشكار خواهد نمود، اما چه كند؟ در انتظار حوادث بنشيند، و دست روى دست بگذارد، و بعد افسوس بخورد؟ يا اقدام ...؟ اما چگونه ؟ او در حالى كه در كنار پيكر پاك رسول ، به ماتم نشسته ، شتاب مى گيرد و خود را به على عليه السلام مى رساند، و عرضه مى دارد: (( امدد يدك ؛ ابايعك ، فيقول الناس : عم رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ، بايع ابن عم الرسول صلى الله عليه و آله و سلم ، فلا يختلف عليك اثنان ؟:)) دست خود را دراز كن ، تا با تو بيعت كنم ، و مردم بگويند: عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، با عموزاده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيعت نمود، و ديگر حى دو نفر نيز در مودر تو اختلاف نخواهند داشت ، و مخالفت نكنند. و على عليه السلام در پاسخ فرمود: او يطمع فيها طامع غيرى ؟ و آيا كسى جز من توقع دارد به خلافت دست يابد؟ و عباس گفت : ستعلم ؛ به زودى خواهى دانست .(876) آيا واقعا مسئله به همين سهولت و آسانى بود كه عباس عموى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تصور مى كرد، با بيعت او مسئله تمام مى شد؟ با مرور به آنچه گذشت ، و خواهد آمد، خواهيم دانست هرگز چنين نمى شد، و بلكه درگيرى و اختلاف ، و جنگ داخلى در پى آن اجتناب ناپذير بود به هر حال طولى نكشيد كه خبر آوردند زير سايبان چه گذشته است .(877) براء ابن عازب ، آن يار ديرين خاندان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه هميشه قلبش در دوستى آل پيامبر مى طپيد گويد: من هنوز در دوستى آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم پايدارم ، بدرود زندگى گفت ، و من در هراس بودم كه اين امر (خلافت ) را از خاندان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدر برند، اين هراس مرا دستپاچه كرده بود، در حالى كه قلبم مالامال حزن و اندوه مرگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود، اما چاره اى نداشتم ، اكنون نبايد بگذارم فرصت از دست برود، به همين دليل مرتب به خانه بنى هاشم سركشى مى كردم ، و آنان همگى دور جنازه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، جمع بودند، در اين ميان حواس خود را كاملا متوجه شخصيت هاى قريش مى كردم كه آنان در چه حالى هستند، يك وقت متوجه شدم ، ابوبكر و عمر حضور ندارند، و.... ديرى نپائيد ديدم ابوبكر و عمر و گروهى از اصحاب ، زير سايبان بنى ساعده جمع هستند، و گرداگرد ابوبكر و عمر را فرا گرفته اند، و هر كسى به آنان عبور مى كند، به او پيشنهاد بيعت مى كند، و براى ابوبكر از او بيعت مى گيرند،... و من بى تاب شدم ، و با سرعت خود را به بنى هاشم رساندم ، در خانه بسته بود با شدت در را كوبيدم . درب باز مى شود، براء خود را به داخل خانه پرتاب مى كند، اما.... اضطراب سراپاى وجود براء را فرا گرفته ، او در حالى كه تلاش دارد نفس هاى خود را آرام كند، و اضطراب خود را فرو نشاند....، ولى چهره گرفته او همه چيز را نشان مى دهد. عباس عموى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به او روى نموده ، بگو چه خبر است ؟ چه شده ؟.... براء با لحن تلخى ، بيش از دو سه كلمه نمى تواند بگويد: مردم با ابوبكر بيعت نموده اند!.... عباس : تربت ايديكم الى آخر الدهر: تاابد دست شما كوتاه گرديد. هر چه به شما گفتم نپذيرفتيد، و من درد خود را در درون خود حبس نمودم .(878) على و اهل بيت ، در كنار جنازه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، حلقه ماتم زده بودند، اينان در خانه خود به سوگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، نشسته اند، و دنياى بيرون ، و آنچه در آن مى گذرد، در خاطره آنان كوچك ترين تاءثيرى ندارد، نه اين است كه براى على عليه السلام حوادث بيرون خانه هيچگونه ارزشى ندارد، او همه چيز را مى داند، و به همه چيز آگاه است ، او بيش از عباس ، و پيش از او وخامت اوضاع را درك نموده است ، و مى داند كه عباس چه مى گويد، و چه مى خواهد، گر چه مرگ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، على را سخت درهم كوبيده است ، وليكن انديشه و خرد او سخت پاى برجاست و مى داند كه زمامدارى امت ، نيز وظيفه اى است بسيار سنگين كه نبايد مهمل گذارده شود، و دست متجاوزين ، بايد كوتاه گردد، و اين قافله را اوو هدايت كند، و گرچه او خود در پاسخ اين اعتراض كه دير جنبيديد، و گذاشتيد ديگران به خلافت دست بيازند، مى گويد:(( اكنت اترك رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ميتا:)) آيا جنازه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را رها نموده و به دنبال خلافتش مى رفتم .(879) در ظاهر اگر پيشنهاد عباس عملى مى شد؟ همه چيز به نفع بنى هاشم تمام مى گشت ، زيرا او هم بزرگ قريش ، و هم بزرگ خاندان هاشم (از نظر و سن و سال )، و هم عموى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم . اما نه ... على عليه السلام آگاه است كه حتى اگر جنازه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را نيز رها مى كرد، و امر آن را به ديگرى واگذار مى نمود، و يا اكنون با سرعت به سوى سايبان بنى ساعده برود و با بيعت عباس و مقداد و غيره در يك فرصت كوتاه ، همه چيز را به نفع خود تمام كند؟ مسئله به اين آسانى نخواهد بود كه عمويش تصور كرده است ، او از يك چيز هراس دارد، و اين هراس است كه دست به هيچ اقدامى نمى زند، او مى داندكه رقباى خلافت به اين سهولت دست از تلاش بر نمى دارند، و در نتيجه فتنه و شكاف در ميان امت ايجاد مى شود، و فرصت به دست دشمن داده شده ، و در نتيجه نابودى اسلام را در پى خواهد داشت .(880) پس بهتر اينكه على عليه السلام خود را به جنازه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مشغول بدارد، و پيشنهاد عباس و ديگران را نپذيرد، و قضاوت را به آيندگان واگذارد. و فاطمه عليهاالسلام فرمود: و ابوالحسن آنچه شايسته او بود، انجام داد و آنان كارى انجام دادند كه خداوند آنان را كفايت مى كند.(881) ****************** 2- 12 انديشه نقض بيعت با ابى بكر براء ابن عازب ، خسته و سرگردان ، خانه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را ترك مى گويد، او نمى داند چه كند؟ اما همه اش در اين فكر است ، چگونه اين لغزش را جبران كند، او بدون مقصود و هدف ، تمام روز سرتاسر مدينه را زير پا مى گذارد! و در انديشه است ، انديشه سوزان داغ جانكاه رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، از يك سو و از سوى ديگر انحراف خلافت از مسير اصلى خودش توسط گروهى از قريش ، او اين چنين روز را به شب مى رساند، براء گويد: شب هنگام خود را به مسجد رساندم ، به ياد آوردم آواى زيبا قرآن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در اين مكان مى شنيدم ، اما اكنون مسجد خالى است ، فروغ هميشگى را ندارد، نتوانستم وارد مسجد شوم . پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيست ، محراب او خالى است ، از ورود به مسجد خوددارى كردم .(882) براء با قلبى آكنده ، و چشمانى اشك آلوده ، مسجد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را ترك كرده است اما به كجا برود؟ و چه بكند او بى هدف و مقصود به راه خود ادامه مى دهد، اما نمى داند به كجا مى رود هدف او نقط راه رفتن است و بس ولى او خود نمى رود گواى كسى او را به سوئى مى كشاند ناگهان صداى زمزمه اى او را در تاريكى شب هشيار مى كند، صداى آهسته اى به گوش مى رسد، صداى پچ پچ افرادى كه به آهستگى با يكديگر سخن مى گويند، مى خواهد برگردد، مبادا رازى را كشف كرده كه اصحاب راز به آن رضايت ندارند، خواست برگردد.... اما اينجا كجاست ؟ چشم خود را به اطراف انداخت كه آنجا را بشناسد؟ ديد اينجا.... فضاى باز بنى بياضه است ؛ عجيب اين راه دور و دراز را من آمده ام ؟ پس اين زمزمه چيست ؟ حتما با اين خاطر است كه از ديد نامحرم پنهان بمانند، اينجا را براى راز گوئى انتخاب نموده اند، باز خواست برگردد، وليكن صدائى او را متوقف نمود، گوينده اى فرياد برآورد: فرزند عازب است ؟ آرى فرزند عازب است .... بيا! و براء، فرزند عازب گويد: به سوى آنان شتاب گرفتم ، و راز گويان را شناختم ، آنان مقداد، سلمان ، ابوذر، عباده بن صامت ، ابوالهيثم بن تيهان ، حذيفه ، عمار، و... در اين دل شب در فضاى بنى بياضه جمع شده اند، و از براندازى و نقض بيعت سخن مى گويند.(883) و شايد زمزمه ها چنين باشد و حتما اينچنين است : عما: (تيم ) را چه حقى در اين كار است ؟ زمامدارى خلق ؟ حق رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود و اكنون هم براى برترين مردم پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد.... آرى انصار حق كشى كردند. براء بن عازب : اين مرد....! بنام حق قريش ، حق را از اهلش ربود، و آن دو تن همدستش نيز به او كمك كردند. عمار: بيعتى كه مهاجرين نخست در آن ، حضرو نداشته اند، چه ارزشى دارد؟ حذيفه بن يمان خبر اميد بخشى مى دهد: طايفه انصار در انديشه نقض بيعت مى باشند!: اين مطلب راست است ؟ حذيفه : به خدا دروغ نمى باشد، به خدا همين كه گفتم انجام مى شود. مقداد بن عمرو: به خدا اين كار انصار خوب و اميد بخش است ، بايد پس از آن حق به صاحبش باز گردد. سلمان پارسى : اگر اين مرد نپذيرفت ، چه بايد كرد؟ اباذر: او را واگذار.... زيرا او و دو رفيقش ، بيش از سه تن از مهاجرين نيستند دليلش هم بر زبان خودش آمده است ، آنگاه به براء روى نموده ، فرزند عازب آيا تو در سايبان همين استدلال را از او شنيدى ؟ براء: آرى او همين را گفت ، به خدا به همين دليل حق از آن ديگرى است ، نه او... خداى چنين روزى را نياورد كه با وجود فرزند ابى طالب ، با فرزند ابى قحافه بيعت كنم . عمار: اينك ! اينك چه بايد كرد؟ مقداد: نظر اين است كه كار به شوراى مهاجرين برگردد. راءى همين است .(884) انصار قصد بر هم زدن بيعت (سايبان ) را دارند. حذيفه بن يمان چنين افزود: آرى اكنون با هم به نزد ابى بن كعب مى رويم ، او هم ، همانند شما آگاه است . آنگاه همگى به سوى خانه ابى بن كعب مى روند، و حلقه در را مى كوبند و او در پشت در حاضر مى شود. و مقداد به او صحبت مى كند. ابى ابن كعب : تقاضاى شما چيست ؟ مقداد: در را باز كن ، مطلب مهم تر از اين است كه پشت در بسته بازگو شود ابى ابن كعب : من در خانه را نمى گشايم ، و مى دانم براى چه منظورى آمده ايد، گويا قصد داريد در اين پيمان تاءمل نمائيد!!! و ما گفتيم . آرى ، و او گفت : آيا حذيفه در ميان شماست ؟ گفتيم آرى . ابى ابن كعب : هر چه حذيفه بگويد، همان است ، و به خدا سوگند در را نگشايم ، تا اينكه مسائل همچنانچه هست اجرا شود، و بدانيد مسائل آينده بدتر از آن است ، و به خداوند شكوه خواهم نمود.(885) يعقوبى در تاريخ خود قسمت اول اين داستان را به طور خلاصه نقل مى كند، و آن خبر دادن براء به بنى هاشم ، از جريانات سايبان بنى ساعده است .(886) و اين گروه به نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده و از او كسب تكليف مى كنند، كه در بخش بعد از آن سخن مى گوئيم . 3- 12 اقدامات پيشگيرانه گزارش همايش تنى چند از اصحاب ، در فضاى بنى بياضه ، به گوش ابابكر رسيد، حال چگونه ؟ آيا خود اقدام به پخش آن نموده اند، گر چه اقدامات اوليه پنهانى انجام شده است ، اما پس از آن هيچگونه مانعى براى انتشار آن نديده اند، و يا اينكه فرد و يا افرادى نيز در همايش بنى بياضه حضور داشته اند. و گزارش داده اند؟ پس از دريافت خبر، ابوبكر و عمر، به دنبال مغيره بن شعبه (887) و ابوعبيده مى فرستند كه در اين رابطه ، تبادل نظر كنند و به دنبال آن تصميم مى گيرند كه شب چهارشنبه ، شب دوم رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، با عباس عموى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مذاكره نمايند. و از آن مهمتر اينكه خود دست به كار شوند و احتياطات لازم را انجام دهند، بخصوص با وجود شخصيتى چون على عليه السلام ، كه هيچكس در شايستگى ترديدى نداشت ، نه از مهاجرين و نه از انصار.(888) و به خصوص اينكه در اجتماع سايبان بنى ساعده ، هنگامى كه عبدالرحمن بن عوف از فضيلت ابوبكر و عمر و على عليه السلام سخن مى گويد، منذر بن ارقم برخاسته و مى گويد: ما فضيلت اشخاص ياد شده را انكار نمى كنيم ، اما در ميان آنان كسى هست كه اگر خواستار خلافت باشد كسى با او نزاعى نخواهد داشت ، و او على بن ابى طالب است .(889) ابوبكر كه خود مردى كارآزموده است ، در انتظار حوادث نمى نشست ، كه حوادث راه و روش را به او بياموزد، بلكه او شب يكسره در انديشه است كه هر گونه حركتى را خنثى سازد، و آيا ممكن بود ابوبكر از مسائلى كه در مدينه مى گذشت آگاه نباشد، و عكس العمل بيعت سايبان بنى ساعده را دريافت نكند، كه پس از بيعت ، بسيارى از انصار از بيعت با ابى بكر پشيمان شده ، و يكديگر را ملامت مى كنند، از على عليه السلام ياد نموده اند، و به نام او اشعار داده اند.(890) اين شرايط باعث مى شود كه تصميمات جدى ترى اتخاذ شود، بنابراين جاى هيچ تعجب نيست ، كه فرداى روز رحلت ، يعنى يك روز بعد از بيعت اوليه ، در زير سايبان بنى ساعده ، مردم را در مسجد فرا خوانند، و يك بار ديگر از مردم پيمان گيرند، و به اين گونه مردم را در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جمع نمودند، براى چه منظورى ؟ اين پرسشى است كه در اذهان همه حاضرين خطور مى كند، و ابوبكر در مقابل اين پرسش چه برخوردى دارد؟ آيا صريحا هدف از تجمع در مسجد را بيان مى دارند؟ كه گروهى نه اندك در فكر نقض بيعتند. و يا نه به اين گونه و بلكه مستقيما براى بيعت مجدد بدون هيچ انگيزه ؟ هر دو شيوه غلط است ، و گرنه روشن مى شود اين همايش ، براى مقابله با انديشه نقض بيعت است ، و كافى است شايعه نقض بيعت جراءت آن را بوجود آورد، و يكباره همه چيز بهم بخورد و درهم ريخته شود. و كاردانى عمر طرح ديگرى مى ريزد. كه هدف از اين همايش را پوزش ، و عذرخواهى از اشتباه روز گذشته به شمار آورد. ديروز، روز رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گفت بود: پيامبر نمرده است و... امروز برنامه عوض شده است ، پس جا دارد حرف ديروز خود را پس بگيرد آغاز خوبى است براى توجيه حضور مردم ، لذا عمر رشته سخن را به دست مى گيرد، و سخنان خود را در دو موضوع خلاصه مى كند: پوزش و عذر خواهى از انكار مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و قسمت دوم سخنان خود را عمدتا اختصاص به بيعت مجدد با ابى بكر مى دهد، و از مردم براى ابى بكر دوباره بيعت مى گيرد.(891) ولى باز هم از شوراى فضاى بنى بياضه : مقداد و سلمان و... كه در انديشه استوار نمودن خلافت براى على عليه السلام بودند خبرى نيست ، آيا از همايش در مسجد بى خبر بودند؟ تصور نمى شود بى اطلاع باشند، پس چرا حضور ندارند. اين مطلب را مى توان از پاسخ ابى بن كعب به گروه ياد شده دريافت كه گفت : به خدا سوگند در را نگشايم تا اين كه مسائل آنچنانچه هست انجام شود، و بدانيد مسائل آينده بدتر از آن خواهد بود كه مى بينيد.(892) و نيز پاسخ اميرالمومنين عليه السلام به اين گروه و همايش هاى ديگرى كه در خواست قيام نموده بودند، دريافت مى داريم . 4- 12 پيشنهاد مشاركت در خلافت گفته شد، ابوبكر و عمر، پس از دريافت ، اخبار شبانه شوراى گروهى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در فضاى بنى بياضه ، و رويدادهاى ديگر به دنبال مغيره بن شعبه و ابوعبيده جراح مى فرستند. و نشستى تشكيل داده ، و چنين راءى مى زنند كه بايد عباس را در حكومت مشاركت داد، تا به اين وسيله بتوانند خاطر خود را از ناحيه على عليه السلام آسوده سازند. آنان به اين تصور كه چون عباس بزرگ هاشم است ، اگر او بپذيرد، ديگران نيز نمى توانند مخالفت كنند، و اگر پس از اين توافق ، از سوى خاندان هاشم و هر جناح ديگرى مخالفتى صورت پذيرد. آويزه خوبى براى سركوبى مخالفين خواهد بود، و بى شك عباس اين پيشنهاد را مى پذيرد و چرا نپذيرد، مگر نه اين است كه بنى هاشم فقط از اينكه خلافت را از دست داده اند نگران هستند، و به اينگونه آنان را از نگرانى بيرون مى آوريم ، و مگر نه اين بود كه بزرگترين رقباى خلافت يعنى انصار به اين امر رضا دادند، و ما نپذيرفتيم ، و اكنون اين گذشت را در مورد بنى هاشم از خود نشان مى دهيم . و... اما نه .... نه عباس چنين تمايلى دارد، و نه على عليه السلام را به اين گونه مى توان به بيعت راضى نمود، و او را از هدف خود باز داشت . و به دنبال اين تصميم و اين نتيجه گيرى ، به سوى منزل عباس ، رهسپار شدند، و اين جريان در شب دوم وفات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، صورت گرفت ،(893) يعنى شب چهارشنبه ، روز دوشنبه وفات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، شب سه شنبه ، پيشنهاد شورش عليه نظام ، روز سه شنبه بيعت مجدد و شب چهارشنبه مذاكره با عباس عموى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، صورت مى گيرد. ابوبكر بعد از سپاس خداوند بزرگ ، رشته سخن را به دست مى گيرد: خداوند محمد صلى الله عليه و آله و سلم را به عنوان پيامبر شما، به رسالت مبعوث نمود، و او را دوست و ياور مسلمين قرار داد، و خداوند به اين جهت به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را از درون مومنين برگزيد، بر آنان منت نهاد، تا اينكه خداوند او را براى خود برگزيد(بدورد زندگى گفت )، و او مردم را به خود واگذارد، تا در مورد خود تصميم بگيرند، و آنكه را مايل هستند، انتخاب كنند( يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدون وصيت از دنيا رفت (894) ) با اتفاق و بدون اختلاف نظر، اكنون مردم مرا به عنوان خليفه مسلمين انتخاب نموده اند، كه امور آنان را رعايت كنم ، و من اين پست را پذيرفتم ، و به يارى و پشتوانه پروردگار، هيچ هراس و سستى و حيرت و سرگردانى ندارم ، و از خداوند خواستار توفيق در اين راه هستم ، و بر او توكل نموده و به سوى او باز مى گردم . اكنون پيوسته به گوش مى رسد، كسانى اين موضوع را نپذيرفته اند و بر خلاف عموم مسلمين سخن مى گويند، و اينان شما را پناهگاه خود قرار داده اند، در اين صورت ، شما نيز مانند ديگران اين راءى را بپذيريد، و يا اينكه مردم را از آنچه انجام داده اند برگردانيد. هدف ما از اين ديدار اين است كه شما را در خلافت شريك گردانيم تا فرزندانت نيز از آن بهرمند شوند، زيرا تو عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و گر چه مردم موقعيت تو و نيز خانواده ات را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى دانستند، با وجود اين از تو و نيز بنى هاشم عدول نمودند، و خلافت را از شما منصرف نمودند، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، از ما و شما هر دو مى باشد. عمر سخنان ابوبكر را بريد، و با همان روش تند و خشونت آميز خود به عباس گفت : آرى به خدا... و ديگر اينكه ما يه اينجا نيامده ايم تا اظهار نياز كنيم ، و يا اينكه نيازمند تو بوده ايم .... نه ! ولى دوست نداشتيم كه از جانب شما اشكالى در اتفاق مسلمانان بوجود آيد، آنگاه شومى اين كار دامن گير شما و مسلمين گردد، اينك در كار خود و مسلمين نيك بنگريد... عباس ، پس از درود و ستايش پروردگار، در پاسخ آنان چنين گفت : خداوند، پيامبر خود را بر انگيخت چنانچه توصيف نمودى ، تا اينكه بدرود زندگى گفت ، و امور مردم را به خود مردم واگذار نمود، تا خود در اين باره تصميم بگيرند و به دور از هواى نفس ، به حق و حقيقت دست يابند.... عباس در اينجا به شيوه و عقيده آنان سخن مى گويد، و در مقام اثبات عقيده شخصى خود نمى باشد، او مى خواهد به آنان ثابت كند، حتى طبق گفتار خود آنان و استدلالشان عمل ننموده اند، و لذا در ضمن سخنان خود گويد: من اكنون نمى خواهم خلافت را از شما سلب نمايم ، وليكن اين استدلال شما نيازمند چنين بيانى است ..... لازم به يادآورى است عبدالفتاح عبدالمقصود نويسنده معاصر مصرى در كتاب خود (امام على عليه السلام ) ضمن نقل گفته عباس ، جمله (اختيار) راندارد، گر چه اين قتيبه آن را ذكر نموده است . دنباله سخن : بسيار خوب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدرود زندگى گفت ، و امور مردم را به خود آنان واگذارد، تا از حق و حقيقت پيروى نموده و به دنبال هواى نفس نروند، تو با چه حقى اين منصب را اشغال نمودى ؟ اگر به دليل اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از شماست خلافت را متصرف شده اى ؟ حق ما را غصب نموده اى ، و اگر به اين دليل كه مومنين آن را به تو واگذار نموده اند؟ ما از مومنين هستيم ، و اين منصب را به تو واگذار نكرده ايم ، اگر مقصودت اين است كه مومنين تو را به اين كار وادار و ملزم نموده اند، چنين الزامى در بين نيست ، زيرا ما به اين كار تو كراهت داريم ، چه ناسازگار است اين گفته ات : كه مردم نمى پذيرند و به خلافت تو رضايت ندارند، با اين گفته ات كه گوئى : مردم به تو مايل هستند، و از روى رضا و رغبت به تو راءى داده اند؟ و آنچه را پيشنهاد مى دهى به ما ببخشى ، اگر حق تو مى باشد كه به ما واگذار مى كنى ، براى خودت باشد. و اگر حق مومنين است ، تو صلاحيت واگذارى آن را ندارى ، و اگر حق ماست اين حق تجزيه پذير نيست ، و ما به اين تجربه رضا ندهيم . و بدان آنچه را مى گويم نه بدان جهت است كه مى خواهم خلافت را از تو سلب نمايم ، وليكن استدلالت بهره اى از پاسخ مى طلبد. (طبق استدلال خودتان بايد استدلال كنيم ، و پاسخ دهيم ). و اما گفته ات : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از ما و شماست ؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همانند درختى است كه ما شاخه هاى آن هستيم ، و شما همسايگان آن ، و اما گفته ات اى عمر كه تو بر ما از مردم هراس دارى ، كارى است كه تو خود آغازگر آن هستى ، و از خداوند يارى مى جويم .(895) و در نتيجه اين نقشه نيز مؤ ثر و كارگر نيفتاد، و ماءيوسانه عباس را به حال خود گذاشتند. 5- 12 پيشنهاد بيعت با على عليه السلام از سوى قوم آنچه مايه نگرانى قوم را فراهم آورده ، تمايالات گروههاى مختلفى بود كه بيم آن مى رفت هر لحظه در برابر گروه حاكم جبهه بگيرند، و قطعا اگر اين گونه تلاشى كه براى انحراف خلافت از مسير خود صورت گرفت ، در جهت استقرار وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، انجام مى شد، امكان نداشت كوچكترين تحرك خلافى صورت گيرد، اما متاءسفانه وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كنار زده شد، و مجال براى فرصت طلبان باز شد، و البته خواهيم ديد كه درايت و آگاهى و بردبارى ناشى از ايمان امير المومنين عليه السلام هرگونه تحرك را از فرصت طلبان سلب نمود، ولى در اين ميان نيز كسانى بودند كه واقعا به خاطر طرفدارى از حق و حقيقت على عليه السلام از بيعت اجتناب ورزيدند، و در انتظار بودند شايد بتوانند، آب از جوى رفته را باز گردانند. و از آن جمله شوراى فضاى بنى بياضه است . در چند صفحه قبل از همايش تنى چند، در فضاى بنى بياضه ، سخنى داشتيم ، كه پس از همايش ، به نزد ابى ابن كعب رفته و از او مشورت خواستند، و او كار را تمام شده يافت اما اين گروه به اين اكتفا ننموده ، و پس از تبادل آراء چنين نتيجه گرفتند كه بدون مشورت با امام عليه السلام دست به اقدامى نزنند، و به اين منظور، به حضور امام عليه السلام رسيدند و عرضه داشتند: (( يا امير المومنين تركت حقا انت اولى به من غيرك )) :اى امير مومنان ، تو حقى را رها كردى كه از ديگران به آن سزاوارتر بودى ، زيرا ما خود از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شنيديم كه فرمود: (( على مع الحق و الحق مع على عليه السلام ، يميل مع الحق كيف مال )) : على با حق است و حق با على است حق به هر جا رود، على نيز در آنجاست . و ما تصميم داشتيم او را از منبر به زير بكشيم ، و بعد تغيير راءى داده آمديم موضوع را به مشورت بگذاريم ، اكنون هر چه دستور مى دهيد؟ امير المومنين عليه السلام فرمودند: به خدا سوگند، اگر چنين مى كرديد اعلان جنگ داده بوديد، ولى شما همانند نمك در طعام ، و يا سرمه در چشم هستيد، (گروه شما اندك است ) و سوگند به خدا در اين صورت شما با شمشيرهاى كشيده به نزد من آمده و آمادگى خود را براى جنگ اعلان مى كرديد، و آنگاه بود كه آنان خود را به اينجا رسانده و مرا مجبور به بيعت و يا جنگ مى نمودند، و من چاره اى نداشتم جز اينكه از خود دفاع كنم ، در اين صورت فتنه برپا مى شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هنگام وفات خود به من سفارش نمود: (( ان الامة ستغدر بك بعدى ...(896) )) امت به تو خيانت خواهد كرد؛ عرض كردم : هرگاه چنين شد، من چه بكنم ؟ فرمود: اگر يارانى يافتى اقدام كن ، وگرنه سكوت اختيار كن ... اكنون دستور اين است كه به مسجد رفته و با آنان در اين مورد استدلال كنيد، تا حجت بر آنان تمام شود، و ديگر عذرى نداشته باشند. و اولين كسى كه هيئت حاكمه را استيضاح مى كند، خالد بن سعيد بن العاص ، سپس اباذر و مقداد، و همچنين يكى پس از ديگرى شروع به استيضاح مى نمايد كه آشوبى برپا شده ، و در پايان اميرالمؤ منين عليه السلام دستور مى دهد: آرامش را حفظ نمايند، و بخصوص خالد بن سعيد را امر به آرامش نموده ، و مى گويد: خداوند انديشه تو را مى داند و تو را مى ستايد.(897) شواهدى در دست هست كه صحت اين جريان را تاءييد مى كند، زيرا اولا اين گروه كه با آن شور و التهاب ، همايش ياد شده را تشكيل مى دهند، چگونه است كه على عليه السلام به آنان دستور مى دهد سكونت اختيار كنند، مبادا به درگيرى و فتنه بيانجامد، گرچه محدثين اهل سنت ، از قبيل ابن ابى الحديد، و ابن قتيبة اين داستان را تا منزل اءبى ابن كعب بيشتر پى گيرى نمى كنند، اما عكس العمل نظام حاكم را در مورد اين افراد بازگو مى كنند، و حتى دليل آن را نيز بيان مى دارند. ابن اثير مى نويسد: اولين پرچم فرماندهى سپاه اعزامى به شام را به نام خالد بن سعيد ابوبكر افراشت ، و سپس او را عزل نمود، انگيزه عزل او اين است كه به مدت دو ماه با ابى بكر بيعت ننمود، و عمر درباره عزل خالد اصرار ورزيد و بالاخره ابوبكر او را از فرماندهى عزل نمود.(898) و يعقوبى مى نويسد: خالد بن سعيد در هنگام رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حضور نداشت ، و چون وارد مدينه شد، به نزد على عليه السلام آمد و عرضه داشت : بيا تا با تو بيعت نمايم ، از تو شايسته تر نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وجود ندارد.(899) و نيز مى نويسد گروهى از مهاجرين و انصار به نزد على آمدند و درخواست نمودند با او بيعت كنند.(900) 6 - 12 پشيمانى انصار زبير بن بكار گويد: پس از بيعت ، و در آخر روز، مردم به طرف منازل خود رفتند، گروهى از انصار و گروهى از مهاجرين جمع شدند، و از يكديگر گلايه نموده ، و يكديگر را سرزنش نمودند. عبدالرحمن بن عوف خطاب به انصار گفت : اى انصار گرچه شما داراى فضيلت و مرتبت و منزلت ، و سابقه در اسلام هستيد، وليكن در ميان شما كسى مانند ابوبكر و عمر و على عليه السلام و ابى عبيدة باشد وجود ندارد. زيد بن ارقم گفت : ما منكر فضيلت آنان كه نام بردى نيستيم ، ولى لازم است بدانى ، سعد بن عبادة ، سيد و بزرگ انصار از ماست ، و كسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد به او اسلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را برسانند، و قرآن را از او فرا گيرند، اءبى بن كعب .(901) از ماست ، و معاذ بن جبل .(902) آن كه در روز قيامت در پيشاپيش علما در حركت است از ماست ، و آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شهادت او را برابر شهادت دو مرد دانست ، و خزيمة بن ثابت .(903) از ماست ، و ما مى دانيم در ميان قريش از كسانى كه نام بردى ، اگر خواستار خلافت باشد، هيچكس در او نزاعى ندارد، على ابن ابى طالب است .(904) زبير بن بكار گويد: چون با ابى بكر بيعت شد، و خلافت او استقرار يافت ، گروه زيادى از انصار از بيعت با ابى بكر پشيمان شدند، و يكديگر را ملامت نمودند، و از على عليه السلام ياد نموده و به نامش شعار دادند، و او را از خانه خود خارج نشد، و آنان را اجابت ننمود و مهاجرين از اين موضوع ناراحت شدند، و در اين مورد فراوان سخن گفته شد، و چند نفر از قريش با انصار مخالفت شديدترى داشتند، و آنان عبارت بودند از سهيل بن عمرو، يكى از افراد بنى عامر بن لؤ ى ، و حارث بن هشام ، و عكرمة بن ابى جهل كه هر دو از بنى مخزوم بودند، و اينان از بزرگان قريش بوده كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جنگيدند، سپس به اسلام گرويدند، و همه اينها انتقام جوى انصار بودند، زيرا بستگان آنها بوسيله انصار كشته شده بودند. سهيل بن عمرو را مالك بن دخشم در روز بدر اسير نموده بود، و حارث بن هشام را عروة بن عمرو در جنگ بدر مجروح ساخت ، و ابى جهل پدر عكرمة را دو فرزندان عفراء در جنگ بدر كشتند، سهيل بن عمرو بپا خاست و گفت : اى گروه قريش خداوند اين گروه را انصار ناميد، و در قرآن آنان را ستايش نمود، و به اين گونه بهره اى عظيم دريافتند، و موقعيتى پيروزمندانه به دست آوردند، و آنان خلافت را براى خود، و براى على بن ابى طالب خواستند، و على عليه السلام در خانه خود مى باشد، اگر بخواهد آنان را رد مى نمود؛ پس شما انصار را براى تجديد بيعت با ابى بكر دعوت كنيد، اگر پاسخ مثبت دادند و اگر نه با آنان پيكار كنيد، به خدا سوگند من اميدوارم خداوند شما را بر آنان پيروز گرداند، چنانچه شما را بوسيله آنان پيروز نمود.(905) پس از آن حارث بن هشام برخواست و تقريبا به همين گونه در ستايش انصار سخن گفت و افزود: آنان سخنى گفتند كه اگر در آن پايدار بمانند، نشان افتخار را از خود دور نموده و ما با آنان سخنى جز شمشير نخواهيم داشت ، و اگر دست كشيدند، آنچه را شايسته آنان است انجام داده اند. پس از آن عكرمة بن ابى جهل به پا خاست و يادآورى برخى از فضائل انصار گفت : آنچه آنان به آن مى انديشند لغزش هائى است در امور، تحريكات شيطانى و چيزى كه هرگز آرزوئى به آن نرسد، براى قوم عذر آوريد، اگر نپذيرفتند، با آنان بجنگيد، به خدا سوگند، اگر از قريش جز يك تن باقى نماند، خلافت به او مى رسد. زبير گويد و در اين هنگام ، ابوسفيان حضور پيدا كرد و گفت : اى گروه قريش انصار حق ندارند خود را برتر از ديگران بدانند، مگر آن هنگامى كه به برترى ما بر خودشان اقرار نمايند... و به خدا سوگند اگر كفران نعمت كنند، با شمشير به خاطر اسلام با آنان مى جنگيم ، چنانچه آنان به خاطر اسلام جنگيدند، اما على بن ابى طالب عليه السلام ، به خدا سوگند او شايستگى زمامدارى و سيادت بر قريش را داراست .(906) چون گزارش اين همايش به انصار رسيد، ثابت بن قيس بن شماس ، گوينده انصار، در ميان انصار بپا خاست و گفت : اى گروه انصار، اين سخنان در صورتى بر شما گران خواهد بود، كه اهل دين و ديانت قريش آن را بگويند، و اما اگر گوينده اين سخنان اهل دنيا، از قريش باشند، بخصوص از گروههائى كه خويشان آنها كشته شده اند، بر شما گران نخواهد آمد، و تنها انديشه نيكان مهاجرين اعتبار دارد، اگر بزرگان قريش كه اهل آخرت هستند، همانند اين گروه سخن بگويند، جا دارد هر آنچه دوست داريد بر زبان جارى سازيد، وگرنه خويشتن دار باشيد. حسان بن ثابت ، شاعر انصار، مذاكره مهاجرين و تهديدهاى آنان را قصيده اى سروده است : (( تنادى سهيل و ابن حرب و حارث و عكرمة الشانى لنا ابن ابى جهل )) سهيل و فرزند حرب و حارث و عكرمة دشمن ما، فرزند ابى جهل ، فرياد برآوردند (( قتلنا اءباه و انتزعنا سلاحه فاءصبح بالبطحاء اءذل من النعل )) ما پدرش را كشتيم ، و سلاح او را برگرفتيم ، و در بطحاء از كفش ذليل تر شد. (( فاما سهيل فاحتواه ابن دخشم اسيرا ذليلا لايمر و لا يحلى )) اما سهيل ؛ فرزند دخشم او را با ذلت اسير كرد و او بدون خاصيت است . (( و صخربن حرب قد قتلنا رجاله غداة لواء بدر فمرجله يغلى )) و ما مردان صخر فرزند حرب را كشتيم صبحگاه جنگ بدر، پس ديگ او به جوش آمد. تا آنجا كه گويد: (( بذلنا لهم انصاف مال اكفنا كقسمة اءيسار الجزور من الفضل )) دست رنج خود را با آنان به نصف تقسيم نموديم ، همانند اينكه شتر را قطعه قطعه كنند، و از روى كرم و سخاوت آن را تقسيم نمايند. (( فكان جزاء الفضل منا عليهم جهالتهم حمقا و ما ذاك بالعدل )) پس پاداش اين بخشش به آنان نادانى حماقت آميز آنان است و عدالت اين نيست . و چون قريش ، شعر حسان را دريافت نمودند، خشمگين شده و از شاعرشان ابن عزه خواستند به او پاسخ دهد، و او چنين گفت : (( معشر الانصار خافوا ربكم واستجيروا الله من شر الفتن )) اى گروه انصار از خداى خود بترسيد و به خداوند، از شر فتنه ها پناه بريد (( اننى ارهب حربا لاقحا يشرق المرضع فيها باللبن )) من از جنگ بارورى مى ترسم كه شير را در گلوى شيرخوار مى شكند (( جرها سعد و سعد فتنة ليت سعد بن عباد لم يكن )) جنگ را سعد پديد آورد و سعد فتنه است اى كاش سعد بن عباد وجود نمى داشت .(907) 7 - 12: پيشنهاد شورش ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب سقيفه روايت نموده است : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ابوسفيان را براى جمع آورى صدقات ، فرستاده بود، چون از ماءموريت خود بازگشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافته بود. ابوسفيان با گروهى برخورد نمود، سؤ ال كرد: چه كسى پس از او متصدى امور گرديد؟ به او گفتند: ابوبكر؛ ابوسفيان گفت : ابوفضيل ؟ گفتند: آرى ، گفت : پس دو نفر مستضعف على عليه السلام و عباس چه كردند؟ به خدا سوگند خلافت را براى آنان به دست خواهم آورد. ابوبكر احد بن عبدالعزيز گفت : راوى ، يعنى جعفر بن سليمان گويد: ابوسفيان جمله ديگرى گفت كه راويان حديث آن را حفظ ننموده اند، پس چون ابوسفيان وارد مدينه شد، گفت : گرد و غبار برافراشته اى مى بينم كه جز خون آن را فرو نخواهند نشاند. گويد: عمر با ابوبكر مذاكره كرد و به او گفت : ما از شر ابوسفيان در امان نيستيم ، و اموال جمع آورى شده را به ابوسفيان واگذار نمود، و او راضى شد، و ديگر سخنى نگفت .(908) ابن ابى الحديد مشابه اين مورد، را درباره زنى از بنى عدى ابن النجار نقل مى كند: چون مردم گرد ابى بكر را گرفتند، تقسيمى بين زنان مهاجر و انصار فرستاد، از آن جمله توسط زيد بن ثابت مبلغى براى زنى از بنى عدى ابن النجار فرستاد، زن سؤ ال كرد: چيست ؟ پاسخ داد: هديه اى است كه ابوبكر، براى زنان فرستاده است ، زن نمى پذيرد، و مى گويد: آيا به من رشوه مى دهيد، به خدا سوگند چيزى از آن نخواهم پذيرفت ، و آن را به او باز گرداند.(909) زبير بن بكار در (موفقيات ) نقل مى كند: چون مردم با ابى بكر بيعت نمودند. ابوسفيان به خانه اى كه على عليه السلام در آنجا بود، گذر كرد، به آنجا كه رسيد ايستاد و اين اشعار را سرود: (( بنى هاشم لا تطمعوا الناس فيكم و لا سيما تيم بن مرة او عدى )) اى فرزند هاشم مگذاريد مردم به شما چشم طمع داشته باشند، بخصوص قبيله (تيم )، يا قبيله (عدى )، مقصود قبيله ابوبكر، و عمر است . (( فما الامر الا فيكم و اليكم و ليس لها الا ابو حسن على )) خلافت جز در ميان شما، و به سوى شما نمى باشد و كسى جز ابوالحسن على عليه السلام شايستگى آن را ندارد. )) اءبا حسن ؛ فاشدد بها كف حازم فانك بالامر الذى يرتجى ملى )) اى پدر حسن با دست دورانديش خود خلافت را محكم بگير زيرا تو كمال شايستگى آن را دارا هستى . اميرالمؤ منين عليه السلام ، در پاسخ او گفت : تو چيزى را خواهانى كه ما اهل آن نيستيم ، و رسول خدا با من عهدى استوار نموده كه پايبند به آن هستم . ابوسفيان على عليه السلام را رها نمود، و به سراغ عباس بن عبدالمطلب به منزلش رفت ، و به او گفت : اى ابوالفضل ، تو نسبت به ميراث برادرزاده ات شايسته تر از ديگران هستى ، دست خود بگشا تا من با تو بيعت كنم ، و پس از بيعت من با تو، مردم با تو مخالفت نخواهند كرد. عباس خنديد و گفت :اى ابوسفيان ؛ على عليه السلام بيعت با تو را رد مى كند، و عباس آن را مطالبه نمايد؟ ابوسفيان از در خانه عباس ماءيوس برگشت .(910) تحريكات ديگرى در تواريخ براى ابوسفيان ذكر نموده اند، بجز آنچه گذشت ، ابن ابى الحديد گويد: ابوسفيان آمد در حالى كه مى گفت : آگاه باشيد؛ به خدا سوگند، توفانى از گرد و غبار مى بينم كه جز با خون آرام نخواهد گرفت . اى فرزندان عبد مناف ؛ ابوبكر به كدامين دليل حق شما را گرفته است ؟ كجايند آن بيچارگان ؟ كجايند آن دو كه به خوارى تن داده اند؟ على عليه السلام و عباس ؟ چه شده است كه خلافت در ميان پائين ترين طبقات قريش قرار گرفته است ؟ سپس با على عليه السلام پيشنهاد بيعت مى دهد، و مى گويد: به خدا سوگند اگر مايل باشى مدينه را پر از سرباز سوار و پياده نظام خواهم نمود!. و حضرت از پذيرفتن پيشنهاد او امتناع ورزيد، اما ابوسفيان دست بردار نيست ، و در خواسته خود اصرار مى ورزد، و با دو بيت شعر طعنه آميز، و اهانت بار، به اصطلاح خود مى خواهد على عليه السلام را تحريك نمايد.(911) حضرت به او پرخاش كرده و مى گويد: ابوسفيان به خدا تو جز فتنه و آشوب هدفى ندارى ، تو هميشه براى اسلام دردسر آفريده ، و با آن دشمن بوده اى ، ما نيازى به اندرز تو نداريم .(912) بار ديگر ابوسفيان در ضمن گروهى از مهاجرين و زبير بن عوام به نزد على عليه السلام و عباس مى آيند، (و شايد اولين بار، او با اين كيفيت آمده و چون به نتيجه نرسيده است به آن گونه كه ياد شد عمل مى كند - م -). اين بار به گونه اى سخن مى گويند كه بوى نهضت و قيام مى دهد، عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در پاسخ مى گويد: ما سخنان شما را شنيديم ، اگر به شما پاسخ مثبت دهيم ، به اين دليل نيست كه يارانمان اندكند، و اگر انديشه شما را رها كنيم ، نه به دليل بدگمانى ما به شماست به ما مهلت دهيد؟ تا به انديشه خود مراجعه كنيم ، اگر راه خروجى از اين ورطه گناه يافتيم ، و حق با فريادهاى پياپى بر ما و آنان نهيب زد (كه برخيزيد و قيام كنيد)، دستان خود را براى دستيابى به عظمت و مجد مى گشوديم ، هرگز آن را نبنديم ، و يا اينكه به خواسته خود دست يابيم ، و اگر اقدامى ننموديم ، نه از اين جهت است كه يارانمان اندكند، و يا دستانمان ناتوان است . به خدا سوگند، اگر نه اين بود كه اسلام از خونريزى جلوگيرى نموده است ، صخره ، سنگها، آنچنان خرد شوند و درهم بكوبند كه صداى برخورد آن از بلنديها شنيده شود. حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، كه تاكنون به اين سخنان گوش مى داد، در حالى كه نشسته بود، و زانوان خود را بغل گرفته بود، زانوان خود را رها كرد، و راست نشست ، و فرمود: صبر، بردبارى است ، و تقوى دين و آئين است ، حجت ، محمد صلى الله عليه و آله و سلم است و راه ، صراط است .(913) و فرمود: (( اءيها الناس شقوا امواج الفتن بسفن النجاة ، و عرجوا عن طريق المنافرة ، و ضعوا تيجان المفاخرة ، افلح من نهض بجناح ، اءو استسلم فاءراح ...(914) )) امواج فتنه ها را با كشتى هاى نجات بشكافيد، و راه پراكندگى و اختلاف را كنار بگذاريد، و تاج مفاخت و فخرفروشى را از سر بنهيد رستگار است آنكه با داشتن نيرو، قيام كند، و يا اينكه در صورت مساعد نبودن شرايط تسليم وضع موجود شود (تا زمينه را فراهم نمايد). زمامدارى بر مردم همچون آبى گنديده ، و يا لقمه اى است كه گلوگير انسان مى شود، آنكه ميوه را پيش از رسيدنش بچيند، به كسى ماند، كه بذر را در كوير و شوره زار بپاشد. اگر سخنى بگويم خواهند گفت : براى دستيابى به حكومت حريص است ، و اگر سكوت كنم خواهند گفت : از مرگ هراس دارم . پس از آن همه رويدادها؛ به خدا سوگند فرزند ابى طالب آنچنان با مرگ انس دارد، كه بيش از كودك شيرخوار به پستان مادرش مى باشد، اما من به اسرارى آگاهم كه اگر آنها را بازگو نمايم ، همانند لرزش طناب در چاه دچار اضطراب خواهيد گرديد. فصل سيزدهم : رخداد بيعت از ديدگاه على عليه السلام 1 - 1 - 13: خوددارى اميرالمؤ منين عليه السلام از بيعت ابن ابى الحديد در اين مورد مى گويد: روايات در مورد داستان سايبان بنى ساعده مختلف است و آن چه شيعة در اين باره گويد (و گروهى از محدثين اهل سنت نيز برخى از آن ها را گفته ، و بسيارى از آن ها را روايت نموده اند): اين است كه على عليه السلام از بيعت با ابى بكر خوددارى ورزيد، تا اين كه او را به زور از خانه بيرون كشيدند، و اين كه زبير بن عوام از بيعت با ابى بكر خوددارى نمود، و گفت : جز با على عليه السلام بيعت نخواهم كرد، و هم چنين ابوسفيان بن حرب ، و خالد بن سعيد بن العاص بن امية بن عبد شمس ، و عباس بن عبدالمطلب و فرزندانش ، و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب ، و همه بنى هاشم ، بيعت ننمودند. و گويند؛ زبير، شمشير كشيد، و چون عمر در حالى كه گروهى از انصار و ديگران با او بودند، حضور يافت ، در ضمن سخنانى ، گفت : شمشير اين مرد را بگيريد، و آن را به سنگ بگوبيد، و گفته مى شود: عمر شمشير زبير را گرفت و به سنگ كوبيد و آن را شكست ، و همگى را جلو انداخته به نزد ابى بكر برد و آنان را وادار به بيعت نمود، و جز خواستند او را به زور، از آن جا خارج كنند، فاطمه عليهاالسلام خود را به در خانه رساند، و كسانى كه به دنبال على عليه السلام آمده بودند، چون صداى حضرت فاطمه عليهاالسلام را شنيدند پراكنده شدند، و دانستند كه على عليه السلام به تنهائى ، به آنان صدمه نخواهد زد، پس او را به حال خود گذاردند. و گفته شده است : او را نيز ضمن كسانى كه از منزل بيرون بردند، به نزد ابوبكر آورده و او بيعت نمود. و ابوجعفر محمد بن جرير طبرى بسيارى از اين مطالب را روايت نموده است . اما داستان آتش زدن ، و امور دردناك ديگر، و اين كه عمامه به گردن حضرت انداخته و او را كشان كشان بردند، و مردم دور او را گرفته بودند، بعيد است انجام شده باشد، و تنها شيعه هستند كه اين گونه مطالب را روايت نموده ، گرچه گروهى از اهل حديث از اهل سنت نيز همانند آن را روايت نموده اند، و ما اين گونه موارد را ذكر خواهيم نمود.(915) ابوجعفر طبرى گويد: على عليه السلام و هيچ يك از بنى هاشم به مدت شش ماه با ابى بكر بيعت ننمودند... و على عليه السلام به دنبال ابى بكر فرستاد و به او پيغام داد كه به تنهائى به نزد او برود، و دوست نداشت كه عمر با او باشد، و به همين جهت عمر به او گفت : تنها به نزد على عليه السلام نرود، و ابوبكر گفت به تنهائى خواهم رفت ، و ممكن است آنان با من چه رفتارى داشته باشند؟ و بالاخره ابوبكر به نزد على عليه السلام رفت در حالى كه بنى هاشم گرد او فراهم آمده بودند... و على عليه السلام اظهار مى دارد ما در امر خلافت حقى داشتيم ، شما با ما از در استبداد وارد شديد، و خويشاوندى خود با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و حق خودشان را يادآور شد، و همچنان على عليه السلام در اين باره سخن مى گفت ، تا اين كه ابوبكر به گريه افتاد.(916) و طبرى در جاى ديگر گويد: فاطمه عليهاالسلام از ابوبكر دورى جست ، و با او سخن نمى گفت ، تا اين كه وفات يافت ، و على عليه السلام شبانه او را دفن نمود، و به ابوبكر اطلاع نداد، و تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام زنده بود، مردم على عليه السلام را ملاحظه مى نمودند، و چون وفات يافت ، مردم از او پراكنده شدند، و فاطمه عليهاالسلام به مدت شش ماه ، بعد از رحلت پدر بزرگوارش در ميان مردم درنگ داشت .(917) ****************** 2 - 1 - 13: نقدى كوتاه بر كتب تاريخ ابوجعفر طبرى (224 - 310 ه -. ق ) خيلى كوتاه از روى داد امتناع حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، در بيعت با ابى بكر مى گذرد، اما در همين اختصار به مطالب زيادى اشاره دارد، از دفن پنهانى حضرت فاطمه عليهاالسلام ، امتناع حضرت از بيعت ، گريه ابوبكر، در پى هشدار مكرر اميرالمؤ منين عليه السلام به او در مورد ناديده گرفتن حقوق خود و نيز آرزوى ابوبكر در عدم تعرض به خانه حضرت فاطمه عليهاالسلام (918) كه اينها خود گوياى همه مسائلى است كه شيعه از آن ياد مى كند. و ابن ابى الحديد، خود نيز بسيارى از اين مطالب را به نقل محدثين اهل سنت ، يادآور مى شود. و ما در بخش (فاطمه عليهاالسلام در جبهه مخالف ) از آن ياد خواهيم نمود. ابن اثير (ت - 555 - وفات 630) كه بيش از سيصد سال پيش از طبرى مى زيسته است خيلى كوتاه تر متعرض اين داستان شده است ، او گويد: على عليه السلام و بنى هاشم و طلحة و زبير، بيعت ننمودند، و زبير گفت : شمشير خود را در نيام نكنم ، تا اين كه با على عليه السلام بيعت شود. پس عمر گفت : شمشير او را بگيريد و به سنگ بكوبيد. و در پايان گويد: صحيح آن است كه على عليه السلام ، بيعت ننمود، مگر بعد از شش ماه ، و خدا بهتر مى داند.(919) زهرى گويد: على عليه السلام و بنى هاشم و زبير به مدت شش ماه بيعت ننمودند تا اين كه فاطمه عليهاالسلام بدرود زندگى گفت .(920) اين گزارش كوتاه بسيارى از مطالب را روشن مى سازد. ابن قتيبة نيز بسيارى از رويدادهائى را كه شيعه مى گويد، بيان مى كند،(921) ابن قتيبه در سال 270 ه -. ق بدرود زندگى مى گويد، يعنى 60 سال قبل از درگذشت ، ابوجعفر طبرى . ابن ابى الحديد معتزلى حنفى مذهب ، به نقل جوهرى در كتاب سقيفة تهديد به آتش زدن خانه فاطمه عليهاالسلام را بر روى كسانى كه در خانه اش پناه گرفته بودند، ذكر مى كند.(922) و ابن هشام در سيره نبوية اى كه آن را به خود نسبت داده حتى اشاره اى به روى دادهاى بعد ار بيعت با ابى بكر ننموده كه گويا هيچ حادثه اى رخ نداده است . سيره نبوية منسوب به ابن هشام ، در واقع خلاصه و مختصرى است از سيرة نبوية ابن اسحاق (تولد 85 ه -. ق - وفات 153 ه -. ق )، اولين كارى كه تاريخ زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و جنگ ها و مسائل ديگر مربوط به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مطرح نموده است . ابن اسحاق به دستور منصور خليفه عباسى براى فرزندش مهدى كتابى نگاشت كه از آفرينش آدم تا دوران خود را در آن مطرح نمود، و چون آن را به خليفه ارائه داد، خليفه به او گفت : كتاب را طولانى نمودى آن را كوتاه كن ، و نسخه مفصل را دستور داد كه در خزينه نگهدارى نمايند (تصور مى شود نسخه اصلى آن در كتابخانه كوپرلى آستانه موجود باشد(923) -) البته بخشى از آن و شايد اختصار يافته آن باشد، در حقيقت اولين كتابى كه در سيره نبوية نوشته شد، سيره ابن اسحاق بود، و مى توانيم بگوئيم هر كتابى كه بعد از ابن اسحاق در سيره نبوية نوشته شده است خوشه چين خرمن او و مشتى از درياى بى كران اوست .(924) سيره نبوية ابن اسحاق دستخوش تحولات زيادى گرديد، شرح و تعليق بر آن نوشته شد، آن را مختصر نمودند، حتى به نظم در آوردند، از جمله كسانى كه سيره نبوية ابن اسحاق را كوتاه نمود، عبدالملك بن هشام بن ايوب حميرى است كه ضمن كوتاه نمودن آن بسيارى از مطالب را كه طبق ذوق حاكمان وقت نبوده است حذف نموده ، چنانچه ابن هشام خود در اين مورد گويد: و برخى از مطالبى را كه ابن اسحاق آن را ذكر نموده بود من حذف كردم ... از آن جمله مسائلى كه ذكر آن ناشايست بود، و نيز مطالبى كه برخى از مردم آن را نمى پسنديدند.(925) مصححين سيره نبوية ابن هشام مى نويسند: ابن هشام داستان شركت عباس را در جنگ بدر و اسارت او را حذف نمود، زيرا بنى عباس آن را نمى پسنديدند، و او از ترس بنى عباس آن را در كتاب خود نياورده است .(926) و با توجه به عداوت و دشمنى بنى العباس نسبت به آل على عليه السلام ، از ترس انتقال خلافت به آنان ، هرگز حاضر نبودند مطالبى كه حقانيت آل على عليه السلام را برساند از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و نيز رويدادهاى بعد از سايبان بنى ساعده مطرح شود. لذا مى بينيم ابن هشام بسيارى از آن گونه رويدادهاى تاريخى را حذف مى نمايد، و نيز مشاهده مى شود كه ابن اسحاق را به تدليس و دروغگوئى متهم مى كنند. در حالى كه بسيارى از بزرگان ، مانند ابن شهاب زهرى و شعبة ابن الحجاج و سفيان الثورى ، و زيادالبكائى ، او را تاءييد نموده ، و به هيچ چيزى متهم نمى نمايند... و خطيب در كتاب خود (تاريخ بغداد)، و نيز ابن سيد الناس در كتاب خود (عيون الاثر) هر كدام ، فصلى در كتاب خود براى دفاع از ابن اسحاق گشوده و تهمت هاى وارده را دفع نموده اند كه خلاصه آن چنين است : امام اتهام تدليس ، و قدرى و شيعه بودن او، موجب نمى شود تا روايت او را رد نمائيم ، و تدليس بر دو گونه است ، تدليسى كه موجب مى شود عدالت را از بين ببرد، و آن كه به عدالت لطمه اى نمى زند، و تدليسى كه به او نسبت داده شد، از نوع اول نمى باشد، و هم چنين اتهام ، قدرى و شيعه بودن او نيز موجب نمى شود، روايت او مردود شناخته شود،...(927) شيخ (ره ) در رجال خود ابن اسحاق را از اصحاب امام صادق عليه السلام دانسته ، گويد: محمد بن اسحاق بن يسار مدنى مولاى فاطمه دختر عتبة ، كنيه اش ابوبكر صاحب كتاب (المغازى ) از اسيران عين التمر بوده ، و او اولين اسيرى است كه وارد مدينه شد، و در سال 151 ه -. ق بدرود زندگى گفت .(928) محدث قمى (ره ) درباره اش گويد: ظاهرا ابن اسحاق شيعه امامى بوده است ، چنانچه ابن حجر در (محكى التقريب ) به آن تصريح مى كند، مى گويد: محمد بن اسحاق پيشوائى است راستگو، مدلس و متهم به تشيع و قدرى است ... و در سخنان علماى اهل سنت از او ستايش شده است ، در مختصر ذهبى است : او مردى راستگو، و از درياهاى علم و دانش است . و در تاريخ يافعى از شعبة ابن الجاج است گويد: محمد ابن اسحاق ، اميرالمؤ منين است ، يعنى در حديث پيشواى مؤ منين است . و از شافعى است : هر كه بخواهد در جنگ ها و زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تبحر پيدا كند، بايد از محمد بن اسحق بهره جويد. ابن خلكان گويد: او از نظر اكثر علماء در حديث ثابت و استوار بود، اما در جنگ ها و زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، پيشوائى او بر كسى پنهان نمى باشد... و اين كه بخارى با توجه به اين كه او را توصيف نموده ، و نيز مسلم از او روايت ننموده اند، به جهت گفته مالك بن انس در مورد اوست ، زيرا به او خبر دادند كه ابن اسحاق گفته است : حديث مالك را بياوريد تا علاج كنم ، زيرا من طبيب عيوب و نواقص حديث مالك هستم ، و به همين جهت مالك گفت : ابن اسحاق دجالى از دجال هاست ، و ما او را از مدينه خارج نموديم ،(929) از آنچه گذشت اين نتيجه بدست مى آيد، كه اولا ابن اسحاق مورد اعتماد بوده است ديگر اين كه ظاهرا شيعة بوده است (930) و شايد به اين جهت او را شيعه دانسته اند كه از گفتن حقيقت دريغ نداشته است ، و مطالب بسيارى را كه ابن هشام از سيره نبوية ابن سحاق حذف نموده است ، هم آهنگ با روايات شيعه بوده است ، و به همين جهت منصور دستور داد نسخه اصلى آن را به بهانه طولانى بودن آن در خزانه حكومت نگهدارى نمايند، و مانع شد در دسترس مردم قرار گيرد، و نيز همين دليل است كه ابن ابى الحديد معتزلى حنفى را نيز شيعه دانسته اند، چون ابن ابى الحديد مردى صريح الهجه و آزادمنش بود، و هرچه در انديشه اش بود و آن را باور مى داشت به نگارش مى آورد. و به گفته ذهبى در ميزان الاعتدال : او مردى آزادانديش و صريح اللهجة بود. ديگر اين كه بخشى از سيره نبوية ابن اسحاق را، ابن هشام به دليل رعايت مصالح نظام ، حذف كرده است . زيرا ابن هشام گويد: برخى از آنچه را ابن اسحاق ذكر نموده به جهت اختصار حذف مى نمايم ، و نيز آنچه مربوط به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبود، و نيز آنچه در موردش قرآن نازل نشده است ، و نيز چيزهائى كه ذكر آن ناپسند است ، و نيز برخى از مردم از ذكر آن ناراحت مى شوند، و نيز برخى را كه (بكائى ) آن را روايت ننموده است . (931) پر واضح است نظير شركت عباس جد بزرگ بنى العباس در جنگ بدر و اسارت او توسط مسلمين نظام حاكم بنى عباس را ناراحت مى كند، پس حذف مى شود، و نيز مسائل مربوط به حقانيت على عليه السلام نيز حقانيت فرزندان على عليه السلام را به دنبال دارد و حكومت بنى العباس را زير سؤ ال مى برد، پس به همان دليل اين قبيل مسائل نيز حذف مى شود، لذا مى بينيم ابن هشام حتى كلمه اى نيز در مورد مسائل بعد از بيعت با ابى بكر نمى گويد. 3 - 1 - 13: مشروح داستان امتناع از بيعت در هنگامى كه انصار با ابى بكر بيعت نمودند، بنى هاشم نزد على عليه السلام فراهم آمدند، و زبير بن عوام نيز همراه آنان بود، چون مادرش صفيه دختر عبدالمطلب بود، زبير خود را از بنى هاشم مى دانست ، و على عليه السلام مى فرمود: زبير همچنان خود را از ما مى دانست تا اين كه فرزندانش بزرگ شدند، و او را از ما باز داشتند، بنوامية در اطراف عثمان و بنو زهره در كنار سعد و عبدالرحمن بن عوف ، در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اجتماع نموده بودند، پس چون ابوبكر و ابوعبيده به مسجد آمدند، و مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند، عمر به آنان گفت : چه شده است كه شما را در مسجد به صورت حلقات پراكنده مى بينم ، برخيزد و با ابى بكر بيعت نمائيد، زيرا من و انصار با او بيعت نموده ايم ، پس عثمان با افراد خود از بنى اميه برخواستند و با ابى بكر بيعت نمودند، و سعد و نيز عبدالرحمن بن عوف و همراهانشان از بنى زهرة برخاستند و با ابى بكر بيعت كردند. اما على عليه السلام و عباس و افراد بنى هاشم ، در حالى كه زبير نيز همراه آنان بود، به منازل خود رفتند. عمر همراه گروهى به اتفاق اءسيد بن حضير و سلمة بن اشيم ، به سوى آنان رفتند و از آنان خواستند كه نزد ابى بكر رفته و با او بيعت كنند، آنان امتناع ورزيدند، و زبير با شمشير كشيده بيرون آمد، عمر گفت : او را دستگير كنيد، سلمة ابن اشيم خود را به روى او پرتاب كرد و شمشير را از دستش گرفت و به ديوار كوبيد، و او را به نزد ابى بكر برده و بيعت نمود، پس از آن بنى هاشم به نزد ابى بكر رفته و با او بيعت كردند. سپس على عليه السلام را نزد ابوبكر آوردند، و او مى گفت : من بنده خدا، و برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستم ، (932) به او گفته شد: با ابى بكر بيعت كن ؟ فرمود: من در خلافت از شما سزاوارتر مى باشم ، من با شما بيعت نمى كنم ، شما سزاوارتر است با من بيعت نمائيد، شما خلافت را از انصار گرفتيد به دليل اين كه خود را خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دانستيد، و آن را به غصب از ما اهل بيت گرفتيد، آيا شما اين باور را در انصار بوجود نياورديد كه به خلافت سزاوارتر هستيد، چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از شما بود، پس آنان رهبرى را به شما واگذار كردند و خلافت را بشما سپردند، بنابراين اگر من بمانند استدلالتان با انصار، با شما استدلال كنم ، ما از نظر وابستگى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، در حال مرگ و زندگى او از شما سزاوارتريم ، پس با ما به انصاف رفتار كنيد، اگر به خداوند ايمان داريد؟ و گرنه در ظلم و ستم خود استوار بمانيد، در حالى كه به آن آگاهيد. عمر در پاسخ گفت : تو رها نمى شوى مگر اين كه بيعت نمائى ! حضرت فرمود:اى عمر شيرى را بدوش كه بخشى از آن بتو تعلق دارد، امروز براى او محكم كارى كن ، تا فردا به تو، باز گردد، سپس فرمود: به خدا سوگند گفتار تو را نمى پذيرم ، و با او بيعت نخواهم كرد. و ابوبكر به او گفت : اگر تو بيعت نكنى ما تو را به كارى مجبور نخواهيم كرد. سپس ابوعبيده جراح به اميرالمؤ منين عليه السلام عرضه داشت : عمرزداه ، تو جوانى ، و آنان بزرگان قوم تو هستند، و تو تجربه آنان را ندارى و چونان به امور آگاه نيستى ، و من ابوبكر را براى اين كار از تو نيرومندتر و بردبارتر در اين امر، و آگاهتر مى دانم ، پس اگر تو زنده ماندى و بقاى تو طولانى گرديد، تو شايسته اين امر خواهى بود، و تو در فضيلت و دين و علم و فهم و سابقه و نسب ، و داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودن ، شايسته و سزاوار هستى ؟ على عليه السلام خطاب به مهاجرين فرمود: اى گروه مهاجرين ؛ خلافت محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از درون خانه اش بيرون نكشيد كه آن را به خانه هاى خود بريد، و اهل خلافت را از مقام آن كنار نزنيد، به خدا سوگند، اين مهاجرين ، ما، آرى ما از همه مردم به خلافت سزاوارتر مى باشيم ، زيرا ما اهل بيت هستيم ، و ما به اين امر از شما شايسته تر مى باشيم ، تا هنگامى كه در ميان ماست ، قرآن خوان ، فقيه در دين خدا، عالم به احكام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، آگاهى به امور رعيت كه از آنان دفاع مى كند، و آن كه بيت المال را به گونه مساوى در ميان آنان تقسيم مى كند، به خدا سوگند آنكه دارى چنين اوصافى است در ميان اهل بيت وجود دارد، پس از هواى نفس پيروى ننمائيد، تا گمراه شده و از حق فاصله شما زيادتر شود. بشيربن سعد انصارى ، (933) كه در آنجا حضور داشت ، اظهار نمود: اى على عليه السلام اگر اين سخن را انصار پيش از آنكه با ابى بكر بيعت نمايند از تو مى شنيدند، هيچ كس در مورد تو اختلاف نمى ورزيد.(934) ابوجعفر طبرى به گونه اى كوتاه گفتگوى على عليه السلام را با ابى بكر چنين بيان مى دارد: ابوبكر به نزد على عليه السلام آمد، در حالى كه بنى هاشم نزد او فراهم آمده بودند پس على عليه السلام بپا خاست و پس از ستايش خداوند، به آنگونه كه شايسته اوست فرمود: اين كه ما با تو بيعت ننموديم از اين جهت نبود كه براى تو فضيلتى قائل نبوده ، و با تو رقابت داشته باشيم ، وليكن معتقد هستم كه ما در اين امر حقى داريم ، پس شما نسبت به ما استبداد نموديد، و آنگاه خويشاوندى خود را با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ياد آور شد، و على عليه السلام همچنين اين مسئله را يادآورى مى كرد تا اين كه ابوبكر، به گريه افتاد. (935) 4 - 1 - 13: امتناع از بيعت در نامه هاى معاويه معاويه در نامه اى به على عليه السلام خاطره خوددارى او را از بيعت يادآورى مى كند، او در اين نامه مى نويسد: و ديروز را به ياد تو مى آورم ، كه شبانه همسرت را بر الاغ سوار، و دستهاى فرزندانت حسن و حسين را به دست گرفته ، در روزى كه با ابوبكر بيعت شد، و كسى از اهل بدر، و آنان كه داراى سوابقى بودند نماند، مگر اين كه آنان را به خود دعوت نمودى ، و با همسر و فرزندانت به نزد آنان رفتى ....(936) ابن قتيبه دنباله آن را چنين ادامه مى دهد: و انصار مى گفتند: اى دخت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، ما با اين مرد بيعت نموديم ، و كار از كار گذشته است ، و اگر همسرت ، و عموزاده ات ، پيش از بيعت با ابوبكر، به ما خبر داده بود، هرگز از او روى گردان نبوديم ، و به ديگرى مراجعه نمى كرديم ، و على عليه السلام مى فرمود: آيا من رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در خانه اش رها مى كردم ، و از خانه بيرون آمده و براى خلافت او با مردم درگير مى شدم ؟ و فاطمة عليهاالسلام مى فرمود: ابوالحسن كارى بجز آن چه شايسته بود، انجام نداد، و آنان كارى انجام دادند كه خداوند، آن را كفايت خواهد نمود، و از آنان بازجوئى مى نمايد،(937) و در نامه ديگرى چنين مى نويسد:.... (( لقد حسدت ابابكر والتويت عليه ، و رمت افساد امره ، و قعدت فى بيتك ، واستغويت عصابة من الناس حتى تاخروا عن بيعته ، ثم كرهت خلافة عمر و حسدته واستطلت مدته ....ثم لم تكن اشد منك حسدا لابن عمك عثمان نشرت مقابحه ، و طويت محاسنه ، و طعنت فى فقهه ثم فى دينه ، ثم فى سيرته ، ثم فى عقله .... و ما من هؤ لاء الا من بغيت عليه و تلكات فى بيعته حتى حملت اءليه قهرا تساق بخزائم الاقتسار كما يساق الفحل المخشوش ، ثم نهضت الان تطلب الخلافة ...)) (938) : به ابى بكر حسد ورزيده و از او نافرمانى كردى ، و قصد داشتى كارش را به فساد كشانى ، در خانه خود نشستى ، و گروهى از مردم را اغوا نمودى تا در بيعت با او تاءخير روا دارند... پس از آن خلافت عمر را دوست نداشته ، و بر او حسد ورزيدى و در طول دوران خلافتش به او تعدى نمودى ... پس از آن بيش از هركس به عموزاده ات عثمان حسد نمودى ، زشتى هاى او را منتشر ساختى ، و نيكى هايش را پنهان نمودى ، و در دانش او، سپس در دينش ، پس از آن در روش و شيوه و عقل و خردش ايراد گرفتى ... و به هر يك از آنان ستم روا داشتى ، و در بيعت با ابى بكر درنگ نمودى ، تا اين كه با قهر و زور تو را به نزدش بردند، همانند شتر نر چموش كه بينى اش را سوراخ نموده ، و مهارش كرده مى برند، و اكنون بپا خاسته و خواستار خلافت مى باشى ... و حضرت در پاسخ معاويه نامه اى طولانى مى فرستد و در نامه يادآور مى شود كه استدلال من در اين نامه به هدف شخصى تو نمى باشد، بلكه هدف متوجه ديگران است كه بدانند، نامه طولانى است و بخشى از آن كه مورد نياز است ، در اينجا ذكر مى شود، و براى اطلاع بيشتر به نهج البلاغه مراجعه شود، از آن جمله در پاسخ معاويه مى فرمايد: (( فنحن مرة اءولى بالقرابة ، و تارة اءولى بالطاعة . و لما احتج المهاجرون على الانصار يوم السقيفة برسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فلجوا عليهم فان يكن الفلج به فالحق لنادونكم ، و ان يكن بغيره فالانصار على دعواهم و زعمت اءنى لكل الخلفاء حسدت و على كلهم بغيت ، فان يكن ذلك كذلك فليست الجناية عليك ، فيكون العذر اليك . و قلت : انى كنت اءقاد كما يقاد الجمل المخشوش حتى اءبايع لعمر الله لقد اءرذت اءن تذم فمدحت ؛ و اءن تفضح فافتضحت و ما على المسلم من غضاضة فى اءن يكون مظلموما مالم يكن شاكا فى دينه و لامر تابا بيقينه ...)) (939) (ما از دو جهت به خلافت سزاوارتر مى باشيم ) از يك طرف به جهت قرابت و خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم (( (و الو الارحام بعضهم اءولى ببعض فى كتاب الله :)) خويشاوندان در كتاب خداوند نسبت بيكديگر سزاوارترند(940) ) و از طرف ديگر در اثر اطاعت و پيروى از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم (( ان اءولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى والذين آمنوا و الله ولى المؤ منين : )) شايسته ترين مردم به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى نمودند و اين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و كسانى كه ايمان آورده اند، و خداوند ولى و سرپرست مؤ منان است ، (941) آن روز كه مهاجرين در (سايبان ) با انصار استدلال نمودند، و با ذكر قرابت و خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر انصار پيروز شدند، اگر دليل برترى آنان همين است پس حق با ماست نه با شما، و اگر دليل ديگرى دارد، ادعاى انصار به حال خود باقى است . گمان برده اى كه من بر تمام خلفاء حسد ورزيده ام و بر همه آنها طغيان نمودم ، اگر چنين باشد، بر تو جنايتى نرفته كه از تو عذر خواهى كنم . و گفته اى كه مرا همچون شتر افسار زدند، و كشيدند كه بيعت كنم ، به خدا سوگند تو خواستى به اينگونه مرا مذمت نمائى ، وليكن به جاى مذمت مرا ستايش نموده اى ، خواسته اى رسوا سازى ، تو خود رسوا گشته اى ، براى يك مسلمان ننگ و عار نيست كه مظلوم واقع شود، تا هنگامى كه در دين خود ترديد نداشته ، و در يقين خود شك ننمايد. ابن ابى الحديد گويد: در نامه اى كه معاويه توسط ابى امامة باهلى براى حضرت فرستاد، جمله (جمل المخشوش و يا فحل المخشوش ) را بكار برده است ، و در نامه اى كه توسط ابومسلم خولائى فرستاد (و پس از اين نامه بود كه جنگ صفين آغاز گرديد - م -) معاويه اين جملات را بكار گرفت : (( حسدت الخلفاء، و بغيت عليهم ، عرفنا ذلك من نظرك الشزر، و قولك الهجر، و تنفسك الصعداء، و ابطائك عن الخلفاء )) (942) : بر خلفاء حسد ورزيدى ، و بر آنان طغيان نمودى ، ما اين مطلب را از روى گردانى تو، و با گوشه چشم نگاه كردنت ، و با گفتار ناپسندت ، و آه سرد تو، و تاءخيرت در بيعت با خلفاء دريافتيم ، (943) و حضرت در پاسخ اين جملات ، به معاويه نوشت : (( و ذكرت ابطانى عن الخلفاء، و حسدى اياهم و البغى عليهم ، فاما البغى فمعاذالله ان يكون ، و اما الكراهة لهم فوالله ما اعتذر للناس من ذلك )) (944) تاءخير مرا در بيعت با خلفاء و نيز حسادت و طغيان مرا بر آنان يادآور شدى ؛ اما طغيان ، به خدا پناه مى برم كه چنين باشد، و اما كراهت من از بيعت با آنان چيزى نيست كه از آنان در برابر مردم عذرخواهى كنم ... ملاحظه مى شود، امام (ع ) سرزنش معاويه را انكار نمى كند، و بلكه آن را مايه افتخار خود مى داند. و اما آيا امتناع حضرت ، از بيعت به همان دليل است كه معاويه گفته است ؟ حضرت صريحا آن را انكار مى نمايد و دليل امتناع خود را از بيعت با ابى بكر يك تكليف و وظيفه مى داند چنانچه ديديم فاطمه زهرا عليهاالسلام صريحا فرمود: ابوالحسن جز آنچه شايسته بود انجام نداد،(945) و نيز در پايان سخن خود با جمع مهاجرين و در حضور ابى بكر، هنگامى كه او را به مسجد بردند پس از استدلال به دليل مهاجرين گويد: انصاف را در مورد ما رعايت كنيد، (حق ما را به ما باز گردانيد) و گرنه در ستم خود بمانيد.(946) نسبت ظلم و ستم دادن توسط اميرالمؤ منين عليه السلام ، صريح است در اين كه آنان به تكليف خود عمل ننمودند، و واجب خود را انجام ندادند. و نيز امتناع حضرت از بيعت در حدى بوده است كه به زور او را از خانه بيرون مى آوردند و او تسليم نمى شود مگر بعد از رحلت زهرا عليهاالسلام . ابوبكر بن عباس گويد: على عليه السلام از بيعت با ابى بكر امتناع ورزيد، يقه او را گرفتند، و به حالت دو، او را بردند و او مى گفت : اى گروه مسلمين چرا مى خواهيد گردن كسى را بزنيد كه امتناع او از بيعت بجهت ايجاد اختلاف نبوده بلكه دليل ديگرى دارد. به هر مجلسى كه عبور مى كرد به او مى گفتند: برو بيعت كن .(947) و ابوبكر بن عياش گويد: ابن عباس روزى با عمر در يكى از كوچه هاى مدينه قدم مى زد، عمر به او گفت : دوستت را نمى بينم جز اين كه مظلوم واقع شده است (مقصود عمر، على عليه السلام است - م -) ابن عباس به او گفت : مورد ظلم را به او برگردان (اختلاف را به او واگذار - م -). عمر دست خود را از دست ابن عباس رها كرد، و مدتى با خود زمزمه مى كرد، سپس ايستاد، ابن عباس گويد: من خود را به عمر رساندم و او به من گفت : اى پسر عباس ؛ گمان نمى كنم آنان او را مانع شدند مگر به اين جهت كه او را كوچك (جوان ) دانستند؟ ابن عباس گويد، با خود گفتم : اين عذر بدتر از اول است ، و به او گفتم : به خدا سوگند، خداوند او را كوچك ندانست هنگامى كه فرمان ابلاغ سوره برائت را از ابوبكر گرفت و به على عليه السلام واگذار نمود.(948) و اين كه امام عليه السلام در گفتگوى خود با مهاجرين ، و نيز در پاسخ نامه معاويه ، مسئله قرابت و خويشى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نسبت به خود مطرح مى سازد، به اين جهت است كه آنان براى دست يابى به خلافت به چنين دليلى توسل جستند، و لذا مى بينيم حضرت در گفتگوى خود با مهاجرين به اين حد پسنده نكرده و شايستگى خود را براى خلافت از دو ديدگاه علم و عمل ، تئورى و اجرا مطرح مى نمايد، و آگاهى به دين كه امور حكومت ، يكى از شاخه هاى اصلى آن بشمار مى آيد، و نيز اجراى قسط و عدالت را كه هدف اصلى حكومت است ، انحصارا در وجود خود مى بيند، او مى فرمايد: و ما به اين امر از شما شايسته تر مى باشيم ، تا هنگامى كه قارى قرآن ، فقيه دينى ، عالم به احكام و روش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و آگاهى به امور رعيت ، در ميان ماست ، و آن كه بيت المال را بگونه مساوى در ميان رعيت تقسيم مى نمايد، (949) و بالاخره اميرالمؤ منين عليه السلام طبق روايت طبرى و ابن اثير به مدت شش ماه از بيعت با ابى بكر امتناع ورزيد.(950) و يعقوبى مى نويسد شش ماه ، و طبق روايتى چهل روز بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با ابوبكر بيعت نمود.(951) و ابن قتيبه مى نويسد: على عليه السلام با ابى بكر بيعت ننمود، تا اين كه فاطمه عليهاالسلام بدرود زندگى گفت ، و فاطمه عليهاالسلام پس از پدر تنها هفتاد و پنج روز در دنيا درنگ داشت ، (952) 5 - 1 - 13: كسانى كه از بيعت تخلف ورزيدند ضمن بررسى گردهمائى (سايبان بنى ساعدة ) دانستيم افرادى نه چندان اندك و بى نام ، بلكه از اصحاب سرشناس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از بيعت با ابى بكر سر بر تافتند از آن جمله خزيمة بن ثابت ، اءبى ابن كعب ، معاذ بن جبل و تعداد ديگرى كه عبدالرحمن ابن عوف در ميان آنان سخنرانى مى كند، و به آنان مى گويد: گرچه همه شماها اصحاب فضيلت هستيد، و...(953) . و نيز براء بن عازب ، مقداد ابن اسود، عبادة بن صامت ، سلمان فارسى ، اباذر، حذيفة و ابولهيثم بن تيهان كه در گردهمائى شبانه فضاى بنى بياضة جمع شده ، و راجع به موضوع روز كه بيعت با ابى بكر باشد به گفتگو مى نشينند و سپس براى مشورت به منزل ابى ابن كعب مى شوند.(954) و از آن جمله خالد بن سعيد بن عاص است كه از كارگذاران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در يمن بود، و هنگامى به مدينه مى آيد كه با ابوبكر بيعت نموده اند، چند روزى خود را نشان نمى دهد، و با ابوبكر بيعت نمى كند، به نزد بنى هاشم آمده و به آنان مى گويد: شما ظاهر و باطن ، و رازدار رسول صلى الله عليه و آله و سلم هستيد، شما خود عصا هستيد نه پوسته گرد آن ، به هر چه رضا داديد، ما نيز رضا مى دهيم ، و به هر خشم نموديد، خشم مى نمائيم ، به من بگوئيد آيا شما بيعت نموديد؟ گفتند: آرى ، گفت : پس من نيز بيعت مى كنم ... و پس از آن با ابى بكر بيعت نمود، و اين خبر به گوش ابى بكر رسيد، چندان خوش آيند او نگرديد، و عمر كينه اش را در دل گرفت ، و چون ابوبكر او را فرمانده سپاهى نمود، عمر به او گفت : آيا او را منصب فرماندهى ميدهى ، در حالى كه در بيعت با تو تاءخير نمود، و به بنى هاشم گفت : آنچه را شنيدى من به او اطمينان ندارم ، و ابوبكر او را از فرماندهى عزل نمود(955) يعقوبى گويد: خالد بن سعيد در مدينه حضور نداشت ، چون به مدينه آمد، نزد على عليه السلام رفته و به او پيشنهاد بيعت داد، و گروهى گرد على عليه السلام را فرا گرفته ، و از او مى خواستند بيعت را بپذيرد،(956) عباس بن عبدالمطلب ، و طلحة و زبير، و همه بنى هاشم ، نيز در آغاز بيعت ننمودند، و برخى گويند پس از هجوم به خانه فاطمه عليهاالسلام ، همه كسانى را كه در خانه فاطمه عليهاالسلام حضور داشتند به زور به نزد ابوبكر برده و از آنان بيعت گرفتند، و على عليه السلام را مجبور به بيعت ننمودند،(957) و ابن اثير گويد (به نقل از زهرى ): على عليه السلام و بنى هاشم و زبير به مدت شش ماه با ابى بكر بيعت ننمودند، تا اين كه فاطمه عليهاالسلام رحلت نمود.(958) و طبرى نيز همين مطلب را بيان داشته است ، به نقل از زهرى ، جز اين كه از زبير سخنى به ميان نياورده است ، (959) و سخن را در اين رابطه با گفتارى از ابن الحديد، به پايان مى رسانيم ، او گويد: گروهى از راويان گفته اند: على عليه السلام بيعت ننمود، و او را به زور وادار به بيعت نمودند، و زبير بن عوام نيز از بيعت با ابى بكر امتناع ورزيد، و ابوسفيان بن حرب ، و فرزندانش و ابوسفيان بن الحارث بن عبدالمطلب ، و همه بنى هاشم از بيعت امتناع ورزيدند، و گويند زبير شمشير كشيد و...(960) ابوبكر احمدبن عبدالعزيز روايت كند: سلمان و زبير و انصار در نظر داشتند با على عليه السلام بيعت نمايند، چون با ابوبكر بيعت شد، گفت : راهنماى معدن را چسبيديد، و خود معدن را رها كرديد، و در روايت ديگر، سلمان گفت : كهنسال را انتخاب كرديد، و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود را رها نموديد، اگر خلافت را در ميان آنان و اهل بيت عليه السلام قرار مى داديد هيچ كس با شما مخالفت نمى كرد، و نعمت شما فراوان مى گرديد، در ناز و نعمت زندگى مى نموديد،(961) ابن ابى الحديد گويد: متكلمين اين خبر را در باب امامت نقل نموده اند كه سلمان گفت : (كرديد، و نكرديد) يعنى اسلام آورديد، و تسليم نشديد (طبق تفسير شيعه ) اصحاب ما گويد: مقصود سلمان اين است : اشتباه كرديد، و به هدف اصابت ننموديد،(962) ابن ابى الحديد گويد: چون خوددارى اميرالمؤ منين عليه السلام از بيعت به طول انجاميد و ابوبكر و عمر در اين رابطه سخت گرفتند و شدت عمل از خود نشان دادند، ام مسطح در كنار قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ايستاد، و خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشت : اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ! (( قد كان بعدك اءنباء وهينمة (963) لو كنت شاهدها لم تكثر الخطب : )) پس از تو اخبارى و گفتگوهاى پنهانى بوده است كه اگر تو حضور مى داشتى حوادث ناگوار فراوان نمى گشت (( انا فقدناك فقد الارض و ابلها فاختل قومك فاشهدهم و لا تغب )) ما تو را از دست داديم همانند زمينى كه باران فراوان خود را از دست بدهد - قوم تو دچاراختلال گرديد، در ميان آنان حضور پيدا كن ، و غايب مشو.(964) بيعت على عليهالسلام 1 - 2 - 13: چگونگى بيعت ابوبكر در جستجوى كسانى بود كه از بيعت با او سرتافته ، و نزد على عليه السلام ، حضور داشتند، ابوبكر، عمر را به نزد آنان فرستاد، و آنان در اين لحظه در خانه على عليه السلام حضور داشتند، عمر آنان را صدا كرد كه براى بيعت از منزل خارج شوند، و آنان امتناع نمودند. عمر دستور داد هيزم بياورند، و گفت : سوگند به آن كه جان من در دست اوست ، از خانه خارج مى شويد، و يا خانه را با آن كه در آن قرار دارد بسوزانم ؟ كسى گفت : اى اباحفص (كينه عمر بود)، فاطمه عليهاالسلام در اين خانه هست ، عمر گفت : وگر چه او باشد. و آنان از منزل خارج شده ، و با ابوبكر بيعت نمودند، به جز على عليه السلام كه سوگند ياد نموده بود تا قرآن را جمع آورى ننموده ردا بر تن نگيرد و از خانه پاى بيرون ننهد، و چون فاطمه عليهاالسلام اصرار قوم را مشاهده كرد، بر درگاهى در ايستاد و فرمود: من هيچ پيمانى با قومى ندارم كه بدترين حضور را از خود به نمايش گذاردند. پيكر رسول خداى را در پيش روى خود، رها كردند، و كار خود را يكسره ، ناسره نموديد، چرا بر ما حكومت نموديد؟ و حق ما را به ما باز نمى گردانيد؟ و ...؟ و عمر به نزد ابوبكر بازگشت و به او گفت : چرا از اين مرد متخلف بيعت نمى گيرى ؟ و ابوبكر به قنفذ، غلام خود گفت : برو على عليه السلام را به نزد من فرا خوان ، و چون قنفذ به نزد على عليه السلام رفت ، از او سؤ ال نمود: براى چه منظورى آمده اى ؟ پاسخ داد: خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تو را فرا مى خواند؛ و حضرت فرمود: چه زود به دنبال رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دروغ بستيد. و قنفذ برمى گردد و پيام اميرالمؤ منين عليه السلام را به ابوبكر ابلاغ مى دارد. راوى مى گويد: ابوبكر گريه زيادى كرد، و عمر بار دوم به ابوبكر گفت : او را مهلت مده ، و از او بيعت بگير، ابوبكر به قنفذ گفت : نزد على عليه السلام باز گرد و به او بگو: اميرالمؤ منين (يعنى ابوبكر - م -) تو را مى طلبد، تا با او بيعت نمائى ؛ قنفذ دستور را اجراء نمود، و پيام را به على عليه السلام رساند، على عليه السلام با صداى بلند فرمود: سبحان الله ، ادعائى نمود كه شايسته آن نمى باشد. قنفذ به نزد ابى بكر بازگشت ، و گفتار حضرت عليه السلام را به ابوبكر رساند، و ابوبكر مدتى طولانى گريه سرداد. پس از آن عمر برخاست و به اتفاق گروهى به در خانه فاطمه عليهاالسلام آمد، و در را كوبيدند، چون فاطمه عليهاالسلام صداهاى آنان را شنيد، با رساترين صدا، بانگ برداشت : اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ما پس از تو چه چيزهائى از فرزند خطاب ، و فرزند ابى قحافة ديديم ، و از دست آنها چه ها كشيديم ... و چون قوم صداى فاطمه عليهاالسلام و گريه او را شنيدند، در حالى كه گريه مى كردند، و نزديك بود دلهاى آنان شكافته ، و جگرهايشان پاره پاره شود، در خانه فاطمه عليهاالسلام را ترك گفتند، و تنها عمر و چند نفرى از آنان باقى مانده و على عليه السلام را از خانه بيرون كشيدند، و نزد ابى بكر بردند، و به او گفتند: بيعت نما؛ فرمود: اگر بيعت نكنم چه مى شود؟ گفتند: در اين صورت به خداوندى كه جز او خدائى نيست گردنت را قطع مى كنيم ؛ فرمود: در اين صورت بنده خدا و برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كشته اى ، عمر گفت : اما بنده خدا؛ پس آرى ، و اما برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ؟ نه ... و ابوبكر سكوت اختيار كرده كلمه اى نگفت . عمر به او گفت : آيا دستورى در اين مورد صادر نمى كنى ؟ ابوبكر گفت : تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام در كنار على عليه السلام است او را به چيزى مجبور نمى كنم ، (965) و على عليه السلام خود را به قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسانده گريه مى كرد و فرياد مى كشيد و مى گفت : (( ان القوم استضعفونى و كاد و ايقتلوننى :)) قوم مرا ضعيف شمردند، و نزديك بود مرا بكشند،(966) عمر به ابوبكر گفت : برويم نزد فاطمه عليهاالسلام زيرا ما او را خشمگين نموديم ، و هر دو به نزد فاطمه عليهاالسلام شتافتند، و از او اجازه خواستند، حضرت عليهاالسلام به آنان اجازه نداد، نزد على عليه السلام آمدند و با او صحبت كردند، على عليه السلام ، با خواهش از فاطمه عليهاالسلام آنان را به حضور فاطمه عليهاالسلام رساند. و چون در حضورش نشستند، حضرت روى خود را به سوى ديوار گرداند، به حضرت سلام كردند، حضرت پاسخ سلام آنان را نداد. ابوبكر سخن گفتن آغاز نمود، و گفت : اى محبوبه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خدا سوگند، من خويشان رسول خداى را پيش از خويشان خود دوست دارم ، و تو را من بيش از عايشه دخترم دوست مى دارم ، و دوست داشتم روزى كه پدرت رحلت نمود، من بجاى او ميمردم و پس از او زنده نمى ماندم ، آيا تو فكر مى كنى من تو را و مقام و منزلت تو را دانسته و فضيلت و شرافت تو را مى شناسم ، و آنگاه حق تو و ميراثت را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از تو باز مى دارم ؟ من خود از پدرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: ما چيزى از خود به ارث نمى گذاريم و آنچه را از خود به جاى مى گذاريم صدقه است . فاطمه عليهاالسلام فرمود: آيا اگر حديثى را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به شما ارائه نمودم ، آن را تصديق مى كنيد، و به آن عمل خواهيد نمود؟ ابوبكر و عمر، گفتند: آرى ، فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشنيديد كه فرمود: رضاى فاطمه عليهاالسلام رضاى من ، خشم فاطمه عليهاالسلام خشم من است ، هر كه فاطمه عليهاالسلام را دوست بدارد مرا دوست داشته ، و هر كه فاطمه عليهاالسلام را خشنود و راضى گرداند، مرا راضى نموده و هر كه فاطمه عليهاالسلام را به خشم آورد، مرا خشمگين نموده است ؟ گفتند: آرى ، اين حديث را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيديم . فاطمه عليهاالسلام فرمود: من خدا و فرشتگان را گواه مى گيرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورديد و رضاى مرا فراهم ننموديد، و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات نمايم از شما دو نفر به نزد او شكايت خواهم كرد. ابوبكر گفت : من از خشم پيامبر صلى الله عليه و آله و خشم تو، به خدا پناه مى برم ، و ابوبكر ناليد و گريه سرداد بگونه اى كه نزديك بود جان به جان آفرين تسليم نمايد، و فاطمه عليهاالسلام مى فرمود: در هر نمازى كه انجام مى دهم تو را نفرين خواهم نمود.(967) پس از آن ابوبكر از منزل فاطمه عليهاالسلام بيرون آمد در حالى كه گريه مى كرد، و گروهى از مردم دور او را گرفته (و او را دل دارى مى دادند). و او به آنان گفت : هر يك از شما شب هنگام با خاطرى آسوده و شادمان در آغوش همسران خود مى آرميد، و مرا با اين وضع رها كرديد، من نيازى به بيعت ندارم ، بيعت خود را از گردن من برداريد، و مردم به او گفتند: اى خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، خلافت بدون تو استوار نخواهد ماند، و تو از همه ما به اين امر آگاه ترى ، و اگر تو استعفا دهى دين خدا، بپا نخواهد شد.(968) و ابوبكر گفت : به خدا سوگند اگر نه آنچنان بود كه شما گفتيد: و از نابودى اسلام هراس نمى داشتم ، پس از آنچه از فاطمه عليهاالسلام شنيدم و ديدم ، يك شب نمى خوابيدم در حالى كه بيعت مسلمانى را بر عهده داشته باشم . گويد: و على عليه السلام ، بيعت نكرد، تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام بدورد زندگى ، گفت . و او بجز هفتاد و پنچ روز بعد از پدر، در دنيا درنگ ننمود.... و آنگاه بود كه على عليه السلام با ابى بكر بيعت نمود.(969) در صحيح مسلم آمده است : مردم در دوران فاطمه عليهاالسلام نسبت به على عليه السلام توجه خاصى داشتند، چون فاطمه عليهاالسلام بدرود زندگى گفت ، با ابوبكر بيعت نمود، و فاطمه عليهاالسلام شش ماه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم زنده ماند....(970) 2 - 2 - 13: انگيزه بيعت على عليه السلام اميرالمومنين على عليه السلام در سخنان خود به پاره اى از علل و انگيزه هاى بيعت خود اشاره مى كند: الف : تنهائى : (( فنظرت فاذا ليس لى معين الا اهل بيتى ، فضننت بهم عن الموت ، و اغضيت على القذى ، و شربت على الشجى و صبرت على اخذ الكظم ، و على امر من طعم العلقم :)) ملاحظه كردم ديدم جز افراد خانواده ام ياورى ندارم ، مرگ را از آنان دريغ داشتم ، چشمان خود را، در حالى كه خاشاك در آن فرو رفته بود، فرو بستم ، و با گلوئى كه گويا استخوان در آن گير كرده ، جام تلخ حوادث را سركشيدم ، و در حالى كه استخوان در گلو گير كرده و نفسم بنده آمده بود شكيب نمودم ، و شربت تلخ تر از حنظل را نوشيدم و بردبارى كردم .(971) حضرت با صراحت هرچه تمام تر، بيعت خود را با ابوبكر از روى اضطرار و ناچارى مى داند، و اعلان مى دارد اگر بيعت نمى كردم خانواده ام را به خطر مى انداختم و چون نخواستم آنان دستخوش حوادث شوند، و مرگ دامنگير آنان گردد، تن به بيعت دادم . ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه گويد: بارها حضرت اين سخن را مى فرمود: (ياورى نداشتم ، و مرگ را از افراد خانواده خود دريغ مى داشتم )، و اين سخن را اندكى بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود، و نيز گفت : اگر چهل تن افراد با همت و اراده مى يافتم .(972) و سپس ابن ابى الحديد گويد: و اما آنچه اكثر محدثين و بزرگان آنان گويند، اين است كه حضرت شش ماه از بيعت خوددارى ورزيد، تا اين كه فاطمه عليهاالسلام وفات يافت ، و پس از وفات حضرت فاطمه عليهاالسلام ، اميرالمومنين عليه السلام داوطلبانه بيعت نمود. و در صحيح مسلم و بخارى آمده است : تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام زنده بود، مردم به على عليه السلام توجه داشتند، چون وفات يافت از او روى گردان شدند. و از خانه اش خارج گرديد، و با ابوبكر بيعت نمود، و مدت بقاى فاطمه عليهاالسلام بعد از پدرش شش ماه بود.(973) ب : تهديد به قتل : ابن قتيبه و ديگران نوشته اند: عمر و گروهى ، على عليه السلام را به زور از خانه بيرون آوردند، و به نزد ابى بكر بردند و به او گفتند: با ابى بكر بيعت كن ! و حضرت در پاسخ آنان فرمود: و اگر بيعت نكنم چه مى شود؟ به او گفتند: در اين صورت به خداوندى كه جز او خدائى نيست ، گردنت را خواهيم زد، و او فرمود: در اين صورت بنده خدا و برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كشته ايد، و عمر گفت : اما بنده خدا، آرى ، وليكن برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، نه . و ابوبكر ساكت مانده و چيزى نمى گفت ، عمر به ابوبكر گفت : آيا در مورد او دستورى نمى دهيد؟ و ابوبكر گفت : تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام در كنار اوست ، او را به چيزى مجبور نخواهيم كرد.(974) و اكنون فاطمه عليهاالسلام از دنيا رفته است ، و اگر امتناع ورزد، با توجه به اين كه ديگر مردم به او توجهى ندارند، چنانچه ذكر شده آيا احتمال نمى رود كه تهديد را در موردش به اجرا در آورند؟ به اين تصريح توجه نمائيد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب سقيفه گويد: چون با ابى بكر بيعت شد، مقداد و زبير با گروهى نزد على عليه السلام رفت و آمد مى كردند، و او در خانه فاطمه عليهاالسلام بود، عمر به نزد فاطمه عليهاالسلام آمد و گفت : اى دخت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هيچ كس از پدرت به نزد ما محبوب تر نبود، و پس از پدرت هيچ كس به اندازه تو به نزد ما محبوب نمى باشد، به خدا سوگند هيچ يك از اين مسائل مرا باز نمى دارد از اين كه خانه تو را بر آنان به آتش بكشم . و چون عمر بيرون رفت ، كسانى كه در خانه جمع بودند، به نزد فاطمه عليهاالسلام آمدند، و فاطمه عليهاالسلام فرمود: مى دانيد عمر نزد من آمده بود، و سوگند ياد كرد اگر مجددا در اينجا اجتماع كنيد، خانه را بر سر شما آتش خواهد زد، و به خدا سوگند، او سوگند خود را اجراء مى كند...(975) و نه اين است كه على عليه السلام از مرگ مى هراسد كه او خود گفت : (( و الله لابن ابى طالب انس بالموت من الطفل بثدى امه :)) به خدا سوگند فرزند ابى طالب ، علاقه اش به مرگ از كودك شيرخوار به پستان مادرش بيشتر است .(976) بلكه او بيم دارد، مرگ ، او را از هدف باز دارد، هدفى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از آن خبر داده و به آن وصيت كرده بود: در هنگامى كه ابوسفيان پيشنهاد بيعت با على عليه السلام مى دهد، حضرت در پاسخ به او مى فرمايد: تو پيشنهادى مى دهى و كارى مى خواهى كه ما اصحاب آن نمى باشيم ، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با ما قرارى دارد، كه ما بر سر آن قرار هستيم .(977) محمد بن اسحاق (اولين سيره نگار) گويد: چون با ابوبكر بيعت شد، قبيله تميم بن مره به آن افتخار نمود، و عموم مهاجرين و همه انصار، ترديدى نداشتند كه خليفه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، على عليه السلام است ، فضل بن عباس گفت : اى گروه قريش ، و به خصوص فرزندان تيم ، شما خلافت را بدست آوريد، به دليل اين كه نبوت در ميان قريش بوده است ، در حالى كه نبوت در ميان ما و خانواده ما بوده است ، و نه شما، و اگر خلافتى را كه ما اهل آن بوديم مطالبه مى كرديم ، مردم از روى حسد و حقد با ما، بيش از ديگران نسبت به ما كراهت داشتند كه خلافت به ما برسد، در حالى كه صاحب ما ((على عليه السلام )) عهدى ((از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم )) دارد، كه به ناچار به آن التزام داشته ، و به آن مى رسد.(978) و نيز هنگامى كه على عليه السلام آرزوى شهادت در ركاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را دارد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به او مى فرمايد: پس چه كسى با ناكثين و قاسطين و مارقين پيكار مى كند؟(979) ج : هراس از فتنه : بى ترديد مهمترين عاملى كه على عليه السلام را وادار به بيعت مى كند. هراس او از فتنه هائى است كه احتمال مى رود هر آن بروز كند، و آتش آن ، همه چيز را به يك بار نابود نمايد، و اين خود اصلى ترين انگيزه بيعت او را با ابوبكر تشكيل مى دهد، و حتى دو عامل پيشين نيز به دليل اين كه موجبات فتنه را فراهم مى كرد، از عوامل و انگيزه هاى بيعت خود، آن ها را به شمار آورد، و حضرت در پاره اى از سخنان خود به آن اشاره مى كند: او در هنگام توجه به سوى بصره ، بپا خواست ، و براى مردم سخنرانى كرد، و پس از حمد و ثناى پرورگار و درود به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چون خداوند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خود را به سوى خود برد، قريش خلافت را از ما گرفت و به خود اختصاص داد، و ما را از حقى كه ما از همه مردم به آن سزاوارتر بوديم باز داشت ، ملاحظه نمودم ، شكيبائى در اين بهتر از پراكندگى امور مسلمين ، و ريختن خود آنان است ، و مردم تازه به اسلام گرويده اند، و دين ، همچون خيگ دوغ ، در جنبش و اضطراب است ، كوچكترين سستى و اهمال ، آن را از بين مى برد، و كوچكترين اختلافى آن را واژگون مى كند، گروهى كار را بدست گرفتند، و از هيچ گونه تلاشى در كار خود كندى ننمودند، پس از آن به سراى پاداش و جزاء شتافتند، و خداوند مسئول زدودن گناهان ، و بخشش لغزشهاى آنان است ....(980) و نيز حضرت در خطبه اى در آغاز خلافتش در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، در مدينه انگيزه خود را از بيعت با ابى بكر، بيان مى دارد، اصل موضوع ايراد اين خطبه و خطبه قبل ، در مورد نقض بيعت طلحه و زيبر است ، وليكن در آغاز خطبه وضعيت موجود آن زمان را بيان مى دارد: چون پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدرود زندگى گفت ، پنداشتيم ، ما اهل او، و وارثان او، و خاندان او هستيم ، و دوستان او بوده ، و هيچ كس جز ما چنين نيست . و هرگز كسى در خلافت از او با ما نزاعى نخواهد داشت ، و هيچ طمع گرى ، در حق ما طمع نخواهد ورزيد، كه ناگهان قوم ما، براى ما قد علم كردند، و خلافت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ما را، از ما غصب نمودند، و خلافت به ديگرى انتقال يافت ، و ما جزء رعيت شده و به مردم عادى تبديل شديم ، بگونه اى كه ضعيف در ما طمع ورزيد، مردم خوار و زبون ، بر ما عزت يافتند، پس چشمان به خاطر اين روى داد به حال ما گريان شد، و ترس در سينه ها نشست ، و مردم دچار جزع و هراس گرديدند. و به خدا سوگند اگر ترس از پراكندگى در ميان مسلمين نمى بود، و اين كه كفر بازگردد، و دين نابود شود، ما به گونه اى ديگر، و بجز آنگونه كه با آنان عمل نموديم ، رفتار مى كرديم ، پس خلافت را حكامى بدست گرفتند، كه خير و نيكى را از مردم دريغ نداشتند. پس از آن مرا از خانه ام براى بيعت كشانديد....(981) د: بيم نابودى اسلام : حضرت در نامه اى به اهل مصر توسط مالك ، انگيزه ديگر خود را در بيعت با ابى بكر بيان مى دارد، ابن ابى الحديد در شرح اين نامه گويد: اين حديث (نامه ) اشاره به اين است كه على عليه السلام در ايام ابى بكر جنبشى نمود (از سكوت در آمد و بيعت نمود) و گويا اين گفتار پاسخى است از پرسشى كه چرا على عليه السلام در زير فرمان ابوبكر پيكار نمود، و براى او كار كرد، و حضرت عذر خود را در اين رابطه بيان مى كند، و گويد: چنين نيست كه اين گوينده تصور كرده است ، يعنى اين كه براى ابى بكر كار كرده ، و براى او پيكار نمودم ، بلكه از باب دفع ضرر از جان خود و دين بوده ، زيرا دفاع در هر شرايطى واجب است ، چه مردم پيشوائى داشته باشند، و يا نداشته باشند،(982) يعنى اين كه بيعت و حركت من هرگز دليل بر چيزى نمى باشد، و اكنون بخشى از نامه ، كه پس از آن اوضاع و شرايط آنروز را مطرح خواهيم نمود: (( فلما مضى صلى الله و آله تنازع المسلمون الامر من بعده فوالله ما كان يلقى فى روعى ، و لا يخطر ببالى ان العرب تزعج هذا الامر من بعده صلى الله عليه و آله عن اهل بيته و لا انهم منحوه عنى من بعده ، فما راعنى الا انثيال الناس على فلان يبا يعونه ، فامسكت بيدى حتى رايت راجعه الناس قد رجعت عن الاسلام يدعون الى محق دين محمد صلى الله عليه و آله فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلما اوهدما، تكون المصيبه به على اعظم من فوت و لايتكم التى انما هى متاع ايام قلائل ، يزول منها ما كان ، كما يزول السراب ، او كما يتقشع السحاب ، فنهضت فى تلك الاحداث حتى زاح الباطل و زهق ، و اطمان الدين و تنهنه : )) چون او (پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ) درود خداوند بر او باد از اين جهان رخت بربست ، مسلمانان درباره خلافت بعد از او به نزاع برخاستند، به خدا سوگند هرگز در انديشه ام نمى گذشت ، كه عرب پس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم امر امامت را از اهل بيت او بگردانند، و نيز باور نمى كردم كه آنان خلافت را از من دور گردانند، كه ناگهان مواجه شدم با سرازير شدن مردم از هر طرف براى بيعت با ابى بكر، و من دست نگه داشتم (از بيعت خوددارى كردم )، تا اين كه ديدم گروهى از اسلام بازگشته ، در فكر انديشه نابودى دين محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى باشند، ترسيدم اگر اسلام و مسلمانان را يارى ندهم ، شاهد شكاف و يا نابودى اسلام خواهم بود، كه مصيبت آن براى من از رها ساختن و از دست دادن حكومت بر شما كه توشه دوران كوتاه زندگى است ، بيشتر و بزرگتر خواهد بود، چرا كه اين دوران كوتاه زندگى بزودى سپرى خواهد گرديد، چنانچه سراب از بين مى رود، و يا ابرهاى متراكم و انبوه ، پراكنده مى شوند، و در كوران اين حوادث بود كه به پا خاستم ، تا باطل از ميان رفت و نابود شد، و دين استوار و پا بر جاى ماند، و آرامش خود را باز يافت .(983) ابن ابى الحديد گويد: (گفته اش عليه السلام فامسكت بيدى ): از بيعت خوددارى نمودم تا اين كه ديدم گروهى از مرتدين ، مانند مسيمله و سجاح و طليحه بن خويلد و كسانى كه از پرداخت زكوه امتناع ورزيدند، از اسلام روى گرداندند، آنگاه بيعت نمودم ، گرچه اختلاف است كه آيا كسانى كه از پرداخت زكوه امتناع نمودند مرتد هستند، و يا مرتد نمى باشند.(984) ****************** 3 - 2 - 13: ارتداد عرب با مراجعه به كتب تواريخ در مى يابيم كه آشوب و ارتداد فراگير بوده است ، ابن اثير مى نويسد: چون پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ، و ابوبكر سپاه اسامه را اعزام نمود، عرب مرتد شد، و آتش فتنه و جنگ زمين را فرا گرفت ، و هر قبيله اى بدون استثناء بجز قريش و ثقيف مرتد شدند، و كار (مسيمله ) و (طليحه ) شدت يافت . توده مردم قبيله طى و اسد گرد طليحه فراهم آمدند، قبيله غطفان به پيروى از (عيينه ) بن حصن ، مرتد شدند، زيرا (عيينه ) گفته بود: پيامبرى از دو قبيله هم پيمان ، يعنى اسد و غطفان بهتر از پيامبرى ، از قريش است ، در حالى كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافته و طليحه زنده است ، و به همين جهت (عيينه ) از طليحه پيروى كرد و غطفان نيز به دنبال او رفت ، و فرستاده هاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در يمامه و اسد به نزد ابى بكر بازگشتند و او را در جريان مسائل مسيمله و طليحه ، قرار دادند، و از هر گوشه و كنارى ، نمايندگان اعزامى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از شورش عمومى عربها گزارش دادند. فرمانداران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، در قبيله قضاعه ، و كلب ، امرؤ القيس بن الاصبغ كلبى ، و در قبيله (قين ) عمرو بن الحكم ، و در قبيله سعد هذيم ، معاويه و البى ، قبيله كلب و (قين ) مرتد شدند، و قبيله سعد هذيم به پيروى از معاويه والبى مرتد شدند، ابوبكر به امرؤ القيس دستور داد سرپرستى (قين ) را به عهده گيرد، و سپاه اسامه در ميان قبيله قضاعه عبور كرد و آنان را تار و مار نموده و سالم به مدينه بازگشتند.(985) ابوجعفر طبرى مى نويسد: توده مردم قبايل اسد و غطفان و طى ء، گرد طليحه فراهم آمدند، مگر خواص افراد قبايل ياد شده ، قبيله اسد در (سميراء) و فزاره و برخى از قبيله غطفان در جنوب (طيبه )، و قبيله طى ، در حدود سرزمين هاى خود، و ثعلبه بن سعد، و برخى از (مره ) و (عبس )، در (ابرق ) و ربذه مستقر شدند؛ و گروهى از بنى كتانه به آنان ضميمه شدند، اين گروهها به دو گروه تقسيم شدند، يك گروه در (ابرق ) و گروه ديگر در (ذى القصه ) استقرار يافتند، و نمايندگان خود را به نزد ابى بكر فرستاده و پيغام دادند كه ما نماز را بر پا مى داريم ، اما زكوه نمى دهيم ، و ابوبكر پاسخ داد: حتى اگر عقال (بندى كه شتر را با آن مى بندند) زكوه را ندهند با آنان پيكار مى كنم ، و آنان به نزد قوم خود كه در پشت مدينه مستقر بودند بازگشتند، و به قبايل خود خبر دادند كه در مدينه تعداد اندكى از نيروها وجود دارد (زيرا همگى در سپاه اسامه شركت داشتند) و آنان به مدينه چشم طمع دوختند، و پس از اين كه ابوبكر نمايندگان مرتدين را از مدينه بيرون راند، على عليه السلام و طلحه و زبير و عبدالله بن مسعود را در گذرگاههاى اصلى مدينه مستقر نمود، و اهالى مدينه را در مسجد فرا خواند، و به آنان گفت : منطقه كافر شده است ، و نمايندگان آنان ملت شما را مشاهده نمودند، و شما نمى دانيد كه شبانگاه به شما حمله مى كنند، و يا در روز روشن ، و نزديك ترين آنان به شما در يك منزلى شما قرار دارند، و آنان توقع داشتند خواسته هاى آنان را بپذيريم ، و با آنان پيمان ببنديم ، و ما آنان را نپذيرفتيم و آنان را بيرون رانديم ، پس خود را مهيا كنيد. سه روز طول نكشيد كه آنان شبانه به مدينه شبيخون زدند، و با رزمندگانى كه در گذرگاههاى مدينه كمين كرده بودند برخورد كردند، نگهبانان (كه على عليه السلام نيز جزء آنان بود) مانع ورود آنان به مدينه شده و آنان را تعقيب نمودند، تا اين كه به (حسى ) كه تعدادى از مرتده در آنجا كمين نموده بودند رسيدند، مشركين شتران مسلمين را رميده و آنان را به مدينه بازگشتند، و آنان خود را به (ذى القصه ) رساندند، و به دوستان خود خبر دادند كه مسلمين دچار ضعف شده اند، اهالى (ذى القصه ) نيز به آنان ملحق شدند. از آن طرف ابوبكر مشغول تهيه و تنظيم نيروهاى مسلمين گرديد، و فرداى آن روز مشركين و مسلمين در برابر يكديگر قرار گرفته ، طولى نكشيد كه مسلمين با شمشير به جان آنان افتاده تعدادى از آنان كشته شده و ديگران فرار كردند، مسلمين نيز آنان را تا ذى القصه تعقيب نمودند، و به اين كيفيت شورشى را كه از سوى ارتداد تنظيم يافته فرو نشاندند، و اين اولين پيروزى بود كه بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نصيب مسلمانان گرديد،(986) نتيجه اين كه اين گونه رويدادها كه بعد از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در محدوده قلمرو اسلامى آن روز رخ داد، در حالى كه نيروهاى اصلى سپاه ، در خارج از مرزهاى اسلام مى جنگيد، باعث گرديد حضرت اقدام به بيعت نمايد، و جام تلخ تر از حنظل را سركشد و ديده برهم نهد در حالى كه خاشاك در چشم دارد، و همه اين دردها و آلام را تحمل نمايد، تا اسلام پيروز بماند و پايه هاى خود را استوار بدارد. و اگر طبق سفارش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عمل مى شد، و به دستوراتش توجه مى نمودند، و طبق نظريات خود رفتار نمى كردند، سپاه اسامه طلق برنامه از پيش تعيين شده اعزام مى داشتند، و سفارش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را در مورد على عليه السلام بكار مى بستند، و سران ، خودسرانه عمل نمى كردند، اولا سپاه اسامه ماءموريت خود را به خوبى انجام داده و هيچ گونه اتفاقى نمى افتد، ديگر اين كه ابهت اسلام ، و هيبتى كه تازه مسلمانان از آن داشتند از بين نمى رفت ، و شورشيان جراءت اقدام نداشتند چون يك بار در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ضربه شديدى از اسلام خورده بودند، و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فقط با اعزام ضرار بن الازود به عنوان فرماندار بنى اسد و دستور سركوب شورشيان تمام نيروهاى طليحه را درهم كوبيد،(987) و اما سرپيچى از فرمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ايجاد اختلاف باعث شد بار ديگر ارتداد قوت بگيرد و دردسر جديدى به وجود آورد كه با حزم و دورانديشى اميرالمومنين عليه السلام ، و با دندان روى جگر گذاردن ، باقى مانده از اسلام را تدارك نمود. زهراى مرضيه عليهاالسلام در خطبه معروف به اين نكته اشاره كرده گويد: (( و تاالله لو تكافاوا على زمام نبذه اليه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم العتقله و ساربهم سيرا سجحا لايكلم خشاشه : )) به خدا سوگند اگر همگى از آن كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم زمام مركب خلافت را به او سپرده پيروى كرده آنان را به سوى خوشبختى و سعادت مى رساند. و اين مركب را آن چنان سهل و آسان هدايت مى كرد كه كوچكترين صدمه اى به كسى نرسد.(988) فصل چهاردهم : فاطمه عليهاالسلام در جبهه مخالف 1 - 14: فاطمه عليهاالسلام در كنار على عليه السلام در فصل هاى پيشين دانستيم كه كار بيعت در سايبان بنى ساعده به انجام رسيد، اكنون تنها يك سنگر محكم باقى مانده است ، و آن خانه فاطمه عليهاالسلام كه على عليه السلام با تعدادى از ياران پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و نيز مردانى از بنى هاشم ، در آن سنگر پناه گرفته اند.(989) سنگرى در كنار مسجد، مقر اصلى حكومت ، و نيز در كنار خانه رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، خانه اى كه اكنون سكوت كرده ، اما تمام خاطره هاى يك امت بزرگ را در خود به يادگار گذاشته است ، و خانه فاطمه عليهاالسلام ، كه نه تنها در كنار مسجد قرار گرفته ، بلكه ديوار مسجد و بلكه درب آن ، طبق دستور خداوند به مسجد باز مى شود، و اين خود نه يك تصادف بوده است ، و بلكه طرحى است كه با نقشه الهى و از منبع وحى ، انجام گرفته بود، بايستى خانه فاطمه عليهاالسلام در كنار مسجد، و پيوسته به آن باشد تا به اين آسانى نتوان آن همه خاطره ها را زدود و از بين برد، و چه مى دانيم اگر خانه فاطمه عليهاالسلام در كنار مسجد، مقر حكومت و پارلمان ملت قرار نداشت ، و جسم پاك پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در چند قدمى فاطمه عليهاالسلام به خاك سپرده نمى گشت ، شايد ناله ها، و فريادهاى خشم آگين زهرا عليهاالسلام هرگز به گوش ، جهانيان نمى رسيد؟ فاطمه عليهاالسلام در خانه خود دست به گريبان دو غم بزرگ است : غم از دست دادن پدر كه اندوهى است جانكاه ، و غمى ديگر كه از آن نيز گرانتر است ، انزواى على عليه السلام ، و ناديده گرفتن فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى تواند خود را تسكين دهد، اما فشار غم دوم و بزرگتر از اول ، يك لحظه آرامش را نيز از فاطمه عليهاالسلام سلب مى كند، چرا كه فاطمه عليهاالسلام در فكر آينده امت بزرگ است ، و رهبريت صالحى كه امت او را از دست داده ، و خدا مى داند فردائى نه چندان دور، دچار چه مشكلاتى خواهد گرديد؟(990) فاطمه عليهاالسلام به گريبان اين اندوه بزرگ است ، كه ناگهان غمى ديگر به پيشوازش مى شتابد، صداى كوبيدن در و همهمه مردان را مى شنود، آرى فرياد عمر است كه بانگ برآورده : هر كه در خانه است خارج شود، و آنگاه دستور مى دهد هيزم بياورند، و به جان خود سوگند ياد مى كند، كه بايد از خانه بيرون آيند، و گرنه آن را به آتش خواهد كشيد، تا هر كه در آن جاى گرفته در قهر آتش بسوزد، به او گفتند: اى پدر حفص ، فاطمه عليهاالسلام در اين خانه است ! و او گفت : و گرچه او باشد.... و على عليه السلام در كنار فاطمه عليهاالسلام مى ماند و از خارج نمى شود،... و ابوبكر گويد: تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام در كنار على عليه السلام است ، او را به چيزى مجبور نخواهم كرد.(991) طبرى مى نويسد: تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام در كنار على عليه السلام بود (زنده بود) مردم توجه خاصى به على عليه السلام داشتند، و چون فاطمه عليهاالسلام وفات يافت ، چهره هاى سرشناس مردم از او روى برتافتند. و فاطمه عليهاالسلام بعد از پدر، شش ماه بزيست ، و على عليه السلام و همه بنى هاشم ، در اين مدت بيعت ننمودند....(992) ابن ابى الحديد مى نويسد: چون خواستند على عليه السلام را به زور از خانه بيرون بكشند، فاطمه عليهاالسلام در خانه ايستاد، و مانع آنان كه خواهان على عليه السلام بودند گرديد، و آنان پراكنده شدند.(993) 2 - 14: تهديد به آتش داستان به آتش كشيدن ، و يا تهديد به آن ، مسئله اى است كه از ديرزمان اذهان مسلمين را به خود مشغول داشته است كه آيا امكان دارد مسلمين صدر اسلام چنين عملى را در مورد دخت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه اين همه احاديث در فضائل او از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روايت نموده اند، به اجرا در آوردند؟ و يا نه حداقل چنين تهديدى را روا دارند، و اينجانب در اين رساله درصدد تحقيق آن نيستم ، فقط يكى دو مورد از اقوال علماى اهل سنت را در اين مورد بيان مى دارم ، و از خود هيچ گونه اظهارنظرى نمى نمايم : ابن ابى الحديد، از علماى حنفى مذهب اعتزال گويد: اما داستان به آتش كشيدن (خانه فاطمه عليهاالسلام ) و امور دردناك ديگر، و نيز آنكه گويد: على عليه السلام را دستگير نموده و در حالى كه مردم گردش جمع شده بودند، عمامه به گردنش افكنده و او را كشان كشان مى بردند، بسيار بعيد است كه چنين كارى انجام داده باشند، اينها رواياتى هستند كه فقط شيعه آن را بيان داشته اند، گرچه گروهى از اهل حديث نيز، همانند آن را بيان داشته اند، كه ما آن را بيان مى كنيم .(994) و در چند صفحه بعد ابن ابى الحديد، از احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب (سقيفه ) نقل كرده گويد: چون با ابوبكر بيعت شد، زبير و مقداد در معيت گروهى ، نزد على عليه السلام رفت و آمد نموده ، (در حالى كه على عليه السلام در خانه فاطمه عليهاالسلام بود) و با يكديگر درباره مسائل روز به مشورت مى نشستند، و يكديگر را در جريان حوادث قرار مى دادند. عمر به نزد فاطمه عليهاالسلام آمد، و گفت : اى دخت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هيچ يك از مردم را به اندازه پدرت دوست نداريم ، و پس از او هيچ كس را به اندازه تو دوست نداريم ، و به خدا سوگند هيچ يك از اين مسائل مانع نمى شود كه اگر همچنان اين گروه در خانه تو جمع شوند، دستور ندهم كه خانه را بر آنان به آتش نكشم ....(995) جوهرى گويد: عمر به همراه گروهى از انصار و تعدادى اندكى از مهاجرين به خانه فاطمه عليهاالسلام آمد و گفت : سوگند به آنكه جان عمر در اختيار اوست ، براى بيعت با ابى بكر از خانه خارج شويد، و يا اينكه خانه را بر شما به آتش خواهم كشيد. زبير با شمشير كشيده از خانه خارج گرديد، زياد بن لبيد انصارى و مرد ديگرى با او گلاويز شد، و شمشير از دست زبير افتاد، عمر شمشير را گرفت و به سنگ كوبيد، و در حالى كه گريبان آنان را گرفته ، به زور آنان را مى برد تا اينكه با ابوبكر بيعت كردند. و ابوبكر جوهرى در روايت ديگر، داستان را مشروح تر بيان داشته گويد: ابوبكر به عمر گفت : خالد بن وليد كجاست ؟ عمر گفت : او در اينجاست ، پس ابوبكر گفت : برويد على عليه السلام و زبير را بياوريد، سپس عمر وارد منزل گرديد، و خالد، بيرون در منتظر ماند، عمر به زبير گفت : اين شمشير براى چيست ؟ گفت : آن را براى بيعت با على عليه السلام آماده نموده ام ، گويد: و مردم زيادى درون خانه بودند، از آن جمله مقداد بن اسود، و همه بنى هاشم ، پس عمر شمشير را از دست زبير، بيرون كشيد، و آن را به سنگى كه در درون خانه قرار داشت كوبيد و آن را شكست ، پس از آن دست زبير را گرفت و او را به پا داشت ، سپس او را هل داد و از خانه بيرون راند و به خالد گفت او را نگه دار، خالد به همراه گروه زيادى كه ابوبكر براى حفاظت فرستاده بود، حضور داشتند، دوباره عمر وارد منزل گرديد و به على عليه السلام گفت : برخيز و بيعت كن و على عليه السلام خوددارى ورزيد، عمر دست او را گرفت ، و گفت : برخيز، و او امتناع ورزيد، و او همانند زبير با على عليه السلام رفتار كرد، و خالد زبير و على عليه السلام را نگه داشت ، و آنگاه عمر و همراهان آنها را به زور(996) بردند، در حالى كه خيابانهاى مدينه مملو از مردم بود، و همگى تماشا مى كردند، چون فاطمه عليهاالسلام اين منظره را مشاهده نمود فرياد كرد و ناليد، و بسيارى از زنان بنى هاشم ، و زنان ديگر فاطمه عليهاالسلام را گرفته بودند، او به در خانه خود آمد و فرياد برآورد: اى ابوبكر چه زود اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را مورد هجوم قرار داديد، به خدا سوگند با عمر سخن نمى گويم تا هنگامى كه با خداى خود ملاقات كنم .(997) و ابوبكر از اينكه به خانه فاطمه عليهاالسلام هجوم برده است ، اظهار تاءسف كرد و مى گفت : اى كاش به خانه فاطمه عليهاالسلام هجوم نمى بردم گرچه اعلان جنگ مى نمود.(998) در آخر عمر مى گفت : اى كاش سه چيز را كه انجام دادم ، انجام نمى دادم ، حرمت خانه فاطمه عليهاالسلام را نگه مى داشتم ، گرچه براى جنگ با من آن را بسته بودند و كاش ...(999) و قاضى القضاة معتزلى درصدد دفاع بر آمده گويد: و اما داستان آتش زدن ، در صورتى كه صحت داشته باشد، هيچ گونه ايراد و اشكالى متوجه عمر نمى نمايد، زيرا او مى تواند هر كه را از بيعت امتناع ورزد، و بخواهد در ميان مسلمين اختلاف ايجاد كند، تهديد نمايد، اما اين مطلب ثابت نشده است . پايان سخن قاضى القضاة .(1000) و قاضى القضاة حديث زدن عمر، فاطمه عليهاالسلام را با تازيانه ، طبق نقل ابوعلى (ره ) تكذيب مى كند، و در واقع خود درصدد تكذيب آن بر آمد، در حاليكه از تهديد به آتش ، و يا به آتش كشيدن ، دفاع نكرده و آن را امرى جايز مى داند.(1001) سيد مرتضى (ره ) در اين رابطه گويد: در مورد حديث سوزاندن ، ما پيش از اين بيان داشتيم كه غير از شيعه نيز آن را روايت نموده است . و اين كه قاضى القضاة گويد: (جايز است سوزاندن خانه حضرت فاطمه عليهاالسلام اين سؤ ال مطرح است كه ) چگونه سوزاندن خانه على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام جايز است ؟ و آيا در اين مورد عذر قابل توجيهى وجود دارد؟ و آيا على عليه السلام و اصحابش بر خلاف اجماع و مسلمانان حركت كنند، اگر اجماعى ثابت شده باشد؟ در حاليكه در صورت مخالفت على عليه السلام به تنهايى هرگز اجماعى صورت نپذيرد، چه رسد به اينكه گروهى موافق و همراه على عليه السلام باشند، و ديگر اين كه چه فرقى بين تهديد به آتش زدن ، و زدن فاطمه عليهاالسلام به دليل ياد شده دارد؟ زيرا سوزاندن منازل ، وحشتناك تر از زدن يك و يا دو تازيانه است ، بنابراين دليلى ندارد كه نامبرده ، حديث را انكار و احراق را جايز بداند.(1002) 3 - 14: نگرشى كوتاه به فدك فدك روستائى است كه در فاصله دو يا سه روز طى مسافت از مدينه قرار دارد، داراى چشمه آب و درختان خرماى فراوانى است ، فدك از آن يهود بود، و خداوند آن را از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قرار داد، زيرا سرزمينى كه مردم آن بدون جنگ تسليم شوند. اگر اسلام اختيار كنند، زمين هاى آنان به خود آنان تعلق دارد، و اگر مسلمان نشوند، و قرارداد صلح را به امضاء رسانند، همه زمين هاى آنان ، و يا بخشى از آن طبق قرداد از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواهد بود. ابن اسحق : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از كار جنگ خيبر فراغت يافت ، خداوند در دل هاى مردم فدك ترس و وحشت ايجاد كرد، نمايندگانى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اعزام داشتند. و نصف سرزمين فدك را با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مصالحه نمودند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز قرداد صلح را پذيرفت ، و به اين گونه فدك به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم انتقال يافت ، زيرا بدون جنگ و لشكركشى اين پيروزى بدست آمد.(1003) طبرى مى نويسد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تمامى اموال و دژهاى خيبر را تصرف كرد، دو قلعه بنام هاى (وطيح ) و (سلام )(1004) باقى ماند، كه يهود خيبر در آن پناه گرفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هر دو قلعه را محاصره كرد، يهود دانستند كه همگى نابود خواهند شد، از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواستند، با آنان كارى نداشته باشد و آنان را اخراج كند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز از آنان پذيرفت ، و چون طبق اين قرارداد از قلعه هاى خود بيرون آمدند، پيشنهاد دادند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اموالشان را به دو نصف تقسيم كند، مشروط بر اينكه هرگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بخواهد، آنان را براند، و گفتند نظر به اين كه ما به كشاورزى اين سرزمين آگاهى بيشترى داريم ، اين سرزمين به ما واگذار شود تا ما آن را از قرار 50 بكاريم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز پذيرفت . مردم فدك نيز چون از اين قرارداد آگاه شدند، از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواستند با آنان نيز همين معامله را انجام دهد، و به اين گونه خيبر از آن مسلمين و فدك از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گرديد، زيرا در مورد فدك جنگ و لشكركشى صورت نگرفته بود.(1005) ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى گويد:(1006) باقى مانده اى از اهل خيبر در قلعه خود پناه گرفتند، و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواستند، به آنان امان دهد و آنان را از آنجا تبعيد نمايد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين درخواست را پذيرفت ، و چون اين خبر به گوش مردم فدك رسيد، آنان نيز همين پيشنهاد را دادند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آنان نيز پذيرفت ، و چون تصرف فدك بدون جنگ و خونريزى انجام شد، به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تعلق يافت . ابوبكر جوهرى در روايتى ديگر گويد: نمايندگان فدك در خيبر، و يا در راه ، و يا در هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه بازگشت ، پيشنهاد را به رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم داده و او بر اساس نصف قرارداد صلح را امضاء نمود. و ابن ابى الحديد گويد: روايت شده است ، قرارداد صلح بر اساس همه سرزمين فدك صورت گرفت ، و خداوند آگاهتر است كه كدام يك از اين دو، صورت گرفته است (1007) ، يعنى آيا مصالحه در مورد نيمى از فدك و يا همه آن انجام پذيرفته است . و به اين گونه فدك در اختيار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قرار گرفت ، و پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر به ادعاى اين كه فدك از اموال صدقه است آن را در اختيار خود قرار داد و گفت : من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ام كه فرمود: هرچه را از خود به جاى گذارده ايم صدقه است و ما چيزى به عنوان ارث به جاى نمى گذاريم ، و من جز آنچه را ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد آن انجام داد، انجام نخواهم داد، و بحث در اين است كه آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن را به عنوان بيت المال و صدقه برداشت ، و به اين كيفيت با آن عمل مى كرد، اين موضوعى است كه در سطور آينده متعرض آن مى شويم . به هر حال ابوبكر فدك را به عنوان اموال صدقه برداشت و پس از او عمر و بعد عثمان و در زمان على عليه السلام نيز به دلائلى كه بعدا روشن مى شود به همان گونه عمل نمود. و در زمان معاويه و پس از شهادت امام حسن عليه السلام ، معاويه فدك را به سه بخش تقسيم نمود؛ يك سوم را در اختيار مروان ، و يك سوم ديگر را در اختيار عمرو بن عثمان بن عفان ، و يك سوم را در اختيار فرزندش يزيد قرار داد، و همچنان فدك را دست بدست نمودند، تا اين كه همه آن در دوران خلافت مروان ، به مروان انتقال يافت ، و او نيز آن را به فرزندش عبدالعزيز واگذار نمود، و او آن را به فرزندش عمر بن عبدالعزيز بخشيد. و چون خلافت به عمر عبدالعزيز منتقل گرديد، اولين ستمى را كه بازداشت ، بازگرداندن فدك بود، و به اين منظور حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام را فراخواند، و گفته شده : على بن الحسين عليه السلام را فرا خواند، و فدك را به او بازگرداند و در مدت خلافت عمر بن عبدالعزيز در اختيار فرزندان فاطمه عليهاالسلام قرار داشت ، تا اين كه خلافت به يزيد بن عاتكة رسيد، او فدك را از فرزندان فاطمه عليهاالسلام گرفت ، و در اختيار بنى مروان قرار گرفت و همچنان دست به دست مى شد، تا اين كه دولت بنى اميه منقرض گرديد، و چون خلافت به ابوالعباس سفاح اولين خليفه عباسى ، انتقال يافت ، فدك را به عبدالله بن الحسن بن حسن ، بازگرداند، و ابوجعفر منصور، مجددا آن را باز پس گرفت ، فرزندش مهدى عباسى دوباره آن را به فرزندان فاطمه عليهاالسلام بازگرداند، پس از او موسى فرزند مهدى عباسى ، و برادرش هارون آن را باز پس گرفت ، تا اين كه خلافت به ماءمون رسيد، روزى ماءمون براى دادخواهى كرسى تشكيل داده بود، اولين نامه اى كه بدستش آمد، در آن نگاه كرد و گريه نمود، سپس به ملازم خود كه بالاى سرش ايستاده بود رو كرد و گفت : ندا دهد، وكيل فاطمه عليهاالسلام كجاست ؟ پيرمردى برخاست و نزد ماءمون آمد، ماءمون با او به احتجاج پرداخت ، پس از آن ماءمون فدك را به فرزندان فاطمه عليهاالسلام بازگرداند، دعبل كه در آنجا حضور داشت برخاست و به اين مناسبت قصيده اى سرود كه آغاز آن چنين است : (( اءصبح وجه الزمان قد ضحكا برد ماءمون هاشم فدكا:)) چهره روزگار خندان گرديد بر اثر بازگرداندن ماءمون فدك را به هاشم ((آل على عليه السلام )) و همچنان در اختيار فرزندان فاطمه عليهاالسلام قرار گرفت ، تا اين كه متوكل عباسى مجددا آن را از آنان باز پس گرفت و در اختيار عبدالله بن عمر (بازيار) قرار داد.(1008) 4 - 14: باز خواست فدك ابن بابويه از ابى سعيد خدرى روايت كرده گويد: چون آيه (( (و آت ذالقربى حقه ):)) حق خويش و قوم را به او واگذار(1009) ، نازل گرديد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى فاطمه عليهاالسلام فدك از آن تو مى باشد. و در روايت ديگرى از ابى سعيد، همانند آن روايت شده . و از (عطيه ) است ؛ چون آيه شده نازل گرديد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فاطمه عليهاالسلام را فرا خواند و فدك را به او داد. و از على بن الحسين عليه السلام است : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به فاطمه عليهاالسلام واگذار نمود. و به اين گونه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به فاطمه عليهاالسلام واگذار نمود، و به همين دليل است كه فاطمه عليهاالسلام قبل از ادعاى ارث ، حق خود را مطالبه مى كند، و فدك را بخششى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و در زمان حيات خود او مى داند،(1010) و ابوبكر نيز او را تصديق مى نمايد.(1011) از ابى سعيد خدرى است : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ، فاطمه عليهاالسلام به نزد ابى بكر آمد و خواستار فدك گرديد، و ابوبكر در پاسخ گفت : من مى دانم كه تو انشاءالله ، جز حق نمى گوئى ، وليكن شهود و گواه خود را بياور و او على عليه السلام ، و بعد اءم ايمن را آورد و هر دو شهادت دادند، ابوبكر گفت : زنى ديگر، يا مردى ديگر بايد شهادت دهند، كه من سند آن را براى تو صادر كنم .(1012) ابوبكر جوهرى گويد: هشام بن محمد، از پدرش روايت كرده گويد: فاطمه عليهاالسلام به ابى بكر گفت : اءم ايمن ، شهادت مى دهد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به من واگذار نمود، ابوبكر پاسخ داد؛ اى دخت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خدا سوگند هيچ كسى را به اندازه پدرت دوست ندارم ، و دوست داشتم آن روزى كه پدرت از دنيا رفت ، آسمان بر زمين فرود مى آمد، به خدا سوگند، من فقر و تنگدستى عايشة را بيش از فقر و تنگدستى تو مى پسندم ، تو فكر مى كنى حق سرخ پوست و سفيدپوست را بدهم و تو را از حقت باز دارم ؟ در حالى كه تو دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى ؛ اين مال متعلق به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبود، و بلكه اموال مسلمين بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به آنان مى داد، و در راه خداوند انفاق مى كرد، و چون وفات يافت من متصدى آن گشتم چنانچه او بود، فاطمه گفت : به خدا سوگند من هرگز با تو سخن نخواهم گفت ؛ ابوبكر گفت : به خدا سوگند من هرگز تو را رها نخواهم كرد؛ فرمود: به خدا سوگند تو را نفرين مى كنم ، و ابوبكر پاسخ داد: من تو را دعا مى كنم . و چون وفات فاطمه عليهاالسلام فرا رسيد، وصيت نمود ابوبكر بر او نماز مگذارد، پس او را شبانه دفن كردند، و بين وفات فاطمه عليهاالسلام و پدرش هفتاد و دو روز فاصله بود.(1013) در روايت ديگرى از محمد بن زكريا است ، گويد: چون فاطمه عليهاالسلام با ابوبكر سخن گفت ، ابوبكر گريه كرد و گفت : اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، به خدا سوگند پدرت درهم و دينارى به ارث نگذارد، و او فرمود: پيامبران ارثى از خود به جاى نمى گذارند، فاطمه عليهاالسلام فرمود: فدك را پدرم به من بخشيد (يعنى كه نه ادعاى ارث است بلكه ادعاى ملك دارم - م -)، ابوبكر گفت : چه كسى در اين مورد گواهى مى دهد؟ على عليه السلام حاضر شد و شهادت داد، و اءم اءيمن آمده و شهادت داد... و روايت شده : فاطمه عليهاالسلام ، پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نزد ابوبكر آمد و به او گفت : هرگاه تو بميرى چه كسى از تو ارث مى برد؟ گفت : خانواده و فرزندانم ، فاطمه فرمود: پس چگونه است كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ارث نمى برم ؟ ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ارثى از خود به جاى نمى گذارد، و آنچه از رسول خداى بر جاى مانده است ، در آن موردى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پرداخت مى كرد، من مى پردازم ، فاطمه عليهاالسلام فرمود: به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده هستم هرگز با تو سخن نخواهم گفت ، و با ابوبكر سخنى نگفت تا اين كه بدرود زندگى گفت .(1014) و در روايتى ديگر است : فاطمه عليهاالسلام به او فرمود: آيا سليمان از داود ارث نبرده است ؟ ابوبكر خشمگين شد و گفت : پيامبر از خود ارثى به جاى نمى گذارد؛ فرمود: آيا زكريا نمى گويد: (( فهب لى من لدنك وليا يرثنى من آل يعقوب )) (1015) : به من (ولى ) عطا كن كه از من و از آل يعقوب ارث برد؟ ابوبكر گفت : پيامبر از خود ارثى به جاى نگذارد؛ فرمود: خداوند نفرموده است : (( يوصيكم الله فى اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين )) (1016) : خداوند در مورد فرزندانتان وصيت مى كند، كه فرزند ذكور معادل دو سهم اناث دارند؟ و ابوبكر گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ارثى از خود به جاى نگذارد.(1017) از اين دوگونه روايت متوجه مى شويم كه حضرت فاطمه عليهاالسلام به دوگونه ادعاى فدك نموده است : ادعاى ملكيت آنكه از سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او واگذار شده ، و ادعاى ارث آن ، زيرا ترديدى نبوده است كه فدك از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده ، و پس از او به فرزندانش منتقل مى شود. ابن ابى الحديد در اين مورد گويد: فاطمه عليهاالسلام پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، دو بار فدك را مطالبه نمود، يك بار به عنوان ارث ، و بار دوم به عنوان ملك كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن را به او واگذار نموده بود.(1018) و اما اين كه مطالبه ارث پيش از مطالبه و ادعاى واگذارى بوده است ، ابن ابى الحديد در اين رابطه گويد: اخبار در اين مورد متعارض است ، برخى گويند، ادعاى ميراث بعد از ادعاى واگذارى بوده است ، و برخى از اين اخبار دلالت دارند كه ادعاى واگذارى پس از ادعاى ارث بوده است ، و من در اين باره نظرى ندارم .(1019) ابوعلى استاد ابن ابى الحديد، مدعى است كه ادعاى ارث قبل از ادعاى واگذارى بوده است ، در آغاز ادعاى ارث مى كند، و چون ابوبكر آن پاسخ مى دهد، زهرا عليهاالسلام ، ادعاى واگذارى مى كند. سيد مرتضى از اين ادعاى ابوعلى در شگفت مانده كه چگونه ادعاى ارث را قبل از ادعاى واگذارى دانسته است ، در حالى كه وضعيت ايجاب مى كند، كه اولا ادعاى واگذارى و ملكيت آن نمايد، زيرا ادعاى ملكيت و واگذارى فدك از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مقتضى مالكيت منحصر به فرد او خواهد شد، در حالى كه ادعاى ارث ، موجب مشاركت ديگران با او خواهد گرديد، و لذا طبيعت مسئله ايجاب مى كند؛ اولا مطالبه واگذارى نمايد، و چون ممنوع مى شود، ادعاى ارث مى نمايد.(1020) ابن ابى الحديد ادعاى ابوعلى را توجيه نموده و گويد: ابوعلى به دليل يك قاعده اصولى ، چنين ادعائى نموده است ، يعنى در واقع اين ادعاى او مدركى ندارد، براى اين كه قاعده اصولى كه (قرآن با خبر واحد تخصيص مى شود) و اجماع در اين امر قائم است ، ناچار شده اين ادعا را بپذيرد. و به همين دليل است كه ابن ابى الحديد توجيه سيد مرتضى (ره ) را قابل قبول دانسته است ، و ادعاى واگذارى ، را قبل از ادعاى ارث صحيح مى داند. شيخ اربلى (ره ) كه با دو گونه پاسخ ابى بكر در مورد ادعاى زهراى مرضيه عليهاالسلام مواجه شده است ، زيرا در يك روايت ابوبكر، از فاطمه عليهاالسلام درخواست شهود مى كند، و از سوى ديگر اظهار مى دارد: پيامبران ارثى از خود بر جاى نگذارند. چرا كه فاطمه عليهاالسلام مطالبه ارث نموده است ، نيازى به شهود ندارد، زيرا مستحق ارث نيازى به گواه ندارد، مگر در صورتى كه نسب او معلوم نباشد، و ترديدى نيست كه همگان مى دانستند زهرا عليهاالسلام دختر رسول خداست و كسى در اين مورد ترديدى نداشت كه از او گواه بخواهند. و اگر درخواست نموده است كه ملك واگذارى شده به او را پس دهند. درخواست گواه درست است ، اما اين سخن ابوبكر ناسازگار است كه حديث (پيامبران ارثى از خود بر جاى نمى گذارند) را بر زبان جارى سازد.(1021) پر واضح است ، چنانچه از دوگونه مكالمه زهرا عليهاالسلام با ابوبكر روشن شد، زهراى مرضيه عليهاالسلام دو ادعا داشته است ، و به دو گونه فدك را مطالبه نموده است ، يعنى دو استحقاق داشته است ، و لذا ابوبكر نيز دو گونه پاسخ مى دهد. ****************** 5 - 14: ارث عايشة روايت شده : عايشة و حفصة كسانى بودند كه شهادت دادند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : (ما پيامبران الهى ارثى از خود بر جاى نمى گذاريم ، و مالك بن اوس نضرى نيز همين شهادت را داد).(1022) ابن ابى الحديد نيز همين مطلب را از عايشة و مالك نقل مى كند،(1023) و چون خلافت به عثمان انتقال يافت ، عايشة به او گفت : مبلغى را كه پدرم و عمر به من دادند، به من عطا كن ، عثمان پاسخ داد: من در كتاب و سنت چيزى در اين باره نديده ام ، وليكن پدرت و عمر با رضاى خاطر خود، آن را به تو پرداخت مى كردند، و من چنين كارى نمى كنم ، عايشة گفت : پس ارث مرا از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من واگذار؟ عثمان به او گفت : مگر نه اين بود كه تو و مالك آمديد و شهادت داديد، كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : ما پيامبران الهى ارثى از خود بر جاى نمى گذاريم ، و به اينگونه حق فاطمه عليهاالسلام را از بين برديد، و اكنون آمده اى مطالبه اى ارث دارى ؟ و من هرگز اين كار را نخواهم كرد. و از آن به بعد هرگاه عثمان به طرف نماز مى رفت ، عايشة پيراهن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را روى دست بلند مى كرد، و مى گفت : عثمان ، با صاحب اين پيراهن مخالفت نموده است ، و چون عثمان را اذيت نمود، عثمان به منبر رفته و از عايشة انتقاد مى كرد و...(1024) و عايشه گويد: زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خواستند عثمان را نزد ابى بكر بفرستند، و از او ميراث خود را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مطالبه كنند، و من به آنان گفتم : آيا نمى دانيد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفته است : ما پيامبران الهى چيزى از خود براى ارث بر جاى نمى گذاريم .(1025) و در روايت ديگرى است از مالك بن اوس ، عايشة گفت : زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عثمان بن عفان را نزد ابى بكر فرستادند تا ميراثشان را از او بخواهد، و عايشة به آنها گفت : مگر نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آنچه را ما از خود بر جاى بگذاريم صدقه است .(1026) و عثمان و سعد و عبدالرحمن و زبير، و پس از آن على عليه السلام ، و عباس به نزد عمر آمده ، و عمر به آنان گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آنچه را ما از خود بجاى مى گذاريم صدقه است ... و آنان گفتند: آرى ، چنين چيزى فرمود.(1027) و در روايتى ديگر است هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام از ابوبكر فدك را مطالبه مى نمايد و مى فرمايد: پدرم آن را به من داده است ، ابوبكر پاسخ مى دهد: اين اموال متعلق به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبوده است و اموال مسلمين است ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فقط واسطه اى در اين رابطه بوده است كه اموال ياد شده را به مسلمين برساند.(1028) چند سؤ ال ؟ 1- عايشة كه خود شهادت مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى به ارث نمى گذارد، و به زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين مطلب را يادآورى مى كند، چرا خود مطالبه ارث دارد؟ 2 - عثمان كه خود مى داند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين چيزى فرموده است چرا به نزد عمر رفته و خواهان ارث زنان پيامبر است ، مگر اين كه گفته شود، تصديق نمودن عمر از باب پيروى از گفته ابوبكر است ، و نيز سعد و عبدالرحمن و زبير به همين دليل پاسخ مثبت مى دهند. 3 - و آيا درست است كه بگوئيم على عليه السلام نيز عمر را تصديق كرده ، در حالى كه خود در ادعاى فاطمه عليهاالسلام گواه اوست ، و آيا ممكن است بگوئيم زهراى مرضيه بدون اجازه همسرش چنين ادعائى را مطرح مى كند؟ اگر نگوئيم زهراى مرضيه طبق آيه تطهير معصوم است . 4 - و آيا اگر اين حديث از پيامبر است ، به كدام مجوزى بعضى از اموال رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در اختيار على عليه السلام مى گذارد، و ابوبكر خود به اين موضوع تصريح مى نمايد كه من ابراز جنگى و اسب و كفش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در اختيار على عليه السلام قرار دادم ، و بجز اين موارد را، من خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: ما پيامبران الهى چيزى از خود به ارث نمى گذاريم .(1029) 5 - و هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر گفت : فدك را پدرم به من داده است ، ابوبكر مى گويد: (اين اموال از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبوده است )، چه معنائى دارد؟ مگر نه اين است كه طبق صريح قرآن ، مواردى چون فدك ، خاصه رسول خدا صلى الله عليه و آله است ؟ و آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمى تواند ملك ديگرى را به هر عنوان در اختيار دخترش و يا غير او قرار دهد؟ به هر دليلى كه باشد به دليل وحى ، و يا اجتهاد شخصى خود؟ معناى اين پاسخ اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نمى تواند مال خدا را به ديگرى واگذاد. كه اين مطلب را نه عقل مى پذيرد و نه هيچ فرد مسلمانى . 6- و آيا خانه عايشة كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن مدفون است ، متعلق به عايشه بود؟ و چگونه ؟ آيا به ارث از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برد، و يا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در زمان حيات خود آن را به او واگذار نموده بود؟ و چگونه است كه عايشة از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ارث مى برد كه بيش از يك سهم از يك هشتم كه متعلق به همه زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است بهره اى ندارد، و زهرا عليهاالسلام ارث نمى برد، و چگونه است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى تواند به عايشة ببخشد، ولى به فرزندنش نمى تواند، چيزى را ببخشيد؟. و اگر به او تعلق نداشته است چگونه مانع دفن امام حسن مجتبى عليه السلام فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در خانه اى كه طبق فرض متعلق به همه مسلمين است ، و مانع دفن پدرش ابوبكر، و عمر نمى شود؟ توضيح اين كه محل دفن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آيا همچنان در مالكيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باقى ماند تا اين كه از دنيا رفت ؟ و يا اينكه در دوران حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، به عايشة انتقال يافت ، چنانچه ادعا مى شود؟ در صورت اول كه باقى به ملكيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده است ، پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، به عنوان ارث از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به جاى مانده ، و يا به عنوان صدقه ، اگر به عنوان ارث بر جاى مانده براى ابوبكر و عمر جايز نيست كه از عايشة رخصت بگيرند، و بلكه بايستى همه ورثه كه در نظر ما همه زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است و فاطمه عليهاالسلام و ديگر ورثه درجه اول او، و طبق نظر اهل سنت ، همه اين گروه به ضميمه عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، رضايت دهند، و اگر به عنوان صدقه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به جاى مانده ، اموال بيت المال است بايستى همه مسلمين رضايت دهند، و از آنان خريدارى شود، در صورتى كه فروش چنين مكانى را جايز بدانيم ، و اگر در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم انتقال يافته ، بايد دليل ، و حجت اقامه شود، چرا كه از فاطمه عليهاالسلام نپذيرفتند و گواه او را نيز رد كردند. برخى خواستند اين آيه قرآن را: (و قرن فى بيوتكن (1030) : و در خانه هاى خود قرار گيريد)، دليل بر آن بدانند كه خانه هاى زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم متعلق به خود آنان بوده است ، به دليل اضافه (بيوت ) به زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، پاسخ اين كه اين اضافه تنها كاربرد آن ، اختصاص است نه ملكيت ، يعنى خانه هائى كه به زنان براى سكونت اختصاص يافته است ، و نظير آن در قرآن به كار برده شده است :(( (لا تخر جوهن من بيوتهن (1031) :)) آنان را از خانه هاى خود خارج مكنيد در حالى كه روشن است خانه تعلق به مرد دارد، وليكن به دليل مصلحتى كه وجود دارد به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خطاب مى كند كه هرگاه زنان را طلاق داديد، آنها را از منزل بيرون مرانيد، زيرا اين مسئله ثابت است كه هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از (قبا) خارج شد و به مدينه آمد اطاقهائى براى زنان و دختران خود ساخت ، اما اين كه آيا اين خانه ها را به آنان بخشيد دليلى بر آن وجود ندارد، پس همچنان در ملك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باقى بوده است . اما در مورد فدك بيان شد كه آن را به فاطمه عليهاالسلام بخشيده و در اين مورد شخصى همانند على عليه السلام و اءم ايمن گواهى دادند. و نيز نمى توانيم ادعا كنيم كه فدك مال بسيارى است پس تعلق به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نداشته و يا به ارث برده نمى شود، اما مانند اسب و زره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خانه هاى زنان ، مال اندك است ، هم به ارث برده مى شود، و هم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى تواند آن را ببخشد و هبه كند، اما در مثل فدك وضع فرق مى كند، اين تفاوتى است كه هيچ گونه دليلى ندارد. 6 - 14: فاطمه عليهاالسلام معصومه است ترديدى در آن وجود ندارد كه فاطمه عليهاالسلام معصومه است ، يعنى گناه و لغزش و خطا از او صادر نمى شود و از ارتكاب آنچه شايسته نيست مصون و محفوظ است ، و ادعاى باطل نمى كند، و كسى كه داراى چنين صفتى باشد، نيازى به شهود و گواه ندارد، زيرا شهود و گواه ، مفيد ظن بوده ، در حالى كه ابوبكر خود گويد: تو نزد من راستگو و امين هستى ،(1032) يعنى ادعايت موجب علم و يقين من است . و گرچه اين رساله گنجايش بحث عصمت را ندارد، و در جاى خود بحث شده است ، وليكن بعنوان يادآورى به يكى دو مورد اشاره مى كنيم : آيه تطهير(1033) كه فاطمه عليهاالسلام يكى از افراد اهل بيت است ،(1034) و اخبار در اين رابطه متواتر است ، و نيز حديث متواتر و معروف : فاطمه عليهاالسلام پاره تن من است هر كس او را بيازارد مرا آزرده است ، نيز دلالت بر عصمت فاطمه عليهاالسلام دارد، زيرا اگر زهرا عليهاالسلام امكان داشت مرتكب گناه گردد، و طبيعتا، بعضى از گناهان مستوجب اذيت و آزار مرتكب گناه مى گردد، هرگز پيامبر نمى فرمود: آزار او آزار من است . ديگر اين كه نيازى نيست كه در اين مورد متوسل به عصمت زهرا عليهاالسلام شويم ، زيرا علم به صداقت او در اين مورد كافى است ، چرا كه هيچ كس ترديدى ندارد كه زهرا عليهاالسلام در ادعاى خود جز سخن حق نمى گويد، تنها در اين جهت اختلاف است كه آيا در صورت حصول علم از گفته زهرا عليهاالسلام لازم است مورد ادعاء را بدون شاهد پذيرفت ، و يا لازم نيست ؟ لازم به يادآورى است كه مقصود از شاهد حصول ظن است در صحت ادعا، و به همين جهت عدالت را در شاهد معتبر مى دانند، چون در اين صورت ظن حاصل مى شود، و لذا ترديدى نيست كه حاكم در صورتى كه براى او علم حاصل شود، نيازى به شاهد و بينه ندارد و به همين جهت است كه در صورت اقرار، بينه ساقط مى شود، چون گمان حاصل از اقرار قويتر از گمان حاصل از بينه است . مؤ يد اين معنى داستان نزاع اعرابى با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد شتر است ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او گفت : اين شتر از من است ، پول آن را نيز به تو پرداخت كرده ام ، اعرابى به حضرت عرضه داشت : چه كسى در اين مورد شهادت مى دهد؟ خزيمة كه ايستاده بود گفت : من شهادت ميدهم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: تو از كجا دانستى ، در حالى كه حضور نداشتى ؟ عرضه داشت ، از آن جهت كه مى دانستم تو رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى ، به اين موضوع پى بردم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شهادت تو را نافذ دانستم ، و آن را به جاى دو شهادت قرار دادم . خزيمه شاهد معامله نبوده است ، اما چون مى داند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جز حق نمى گويد، شهادت مى دهد. داستان فاطمه عليهاالسلام نيز شبيه داستان خزيمه است ، و نظر به اين كه ابوبكر مى دانست فاطمه عليهاالسلام جز حق نمى گويد، نبايد از او شاهد و گواه مى طلبيد، چنانچه در بعضى از روايات نيز آمده است : هنگامى كه اميرالمؤ منين عليه السلام شهادت داد، ابوبكر دستخطى نوشت كه فدك را به فاطمه واگذار كند، اما با عمر برخورد كرد، و آن نامه را گرفت و پاره كرد: ابراهيم بن سعيد ثقفى روايت كند: فاطمه عليهاالسلام نزد ابى بكر آمد، و فرمود: پدرم فدك را به من واگذارد، على عليه السلام و اءم اءيمن نيز شاهد هستند، ابوبكر گفت : به دنبال پدرت جز حق نمى گوئى آن را به تو واگذاردم ، و دستور داد كاغذى از پوست آوردند و دستور واگذارى فدك را براى فاطمه عليهاالسلام نوشت ، و حضرت خارج شد و عمر با او برخورد و سؤ ال كرد، از كجا مى آئى ؟ و حضرت فرمود: از نزد ابوبكر مى آيم ، به او خبر دادم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به من واگذارده است ، و على عليه السلام و ام اءيمن در اين مورد شهادت دادند، عمر كاغذ را گرفت ، و به نزد ابى بكر بازگشت و به او گفت : فدك را به فاطمه عليهاالسلام واگذاردى و به او نوشته اى داده اى ؟ ابوبكر گفت : آرى ، عمر گفت : على عليه السلام به نفع خود شهادت مى دهد، و اءم اءيمن نيز يك زن است و نوشته را با آب دهان پاك نمود و آن را پاره كرد.(1035) ابن ابى الحديد گويد: از على بن فارقى مدرس مدرسه غربى بغداد سؤ ال كردم : آيا فاطمه عليهاالسلام در اين ادعاى خود صادق و راستگو بود؟ گفت : آرى ؛ گفتم : پس چرا ابوبكر فدك را به او نداد در حالى كه او فاطمه عليهاالسلام را راستگو مى دانست / على بن فارقى لبخندى زد، پس از آن سخن لطيف و زيبائى گفت ، در حالى كه بسيار اندك مزاح مى نمود، گفت : اگر امروز به مجرد ادعايش ، فدك را به او واگذار مى كرد، فردا آمده خلافت را براى همسر خود ادعا مى نمود و او را از مقام خلافت كنار مى زد، و ابوبكر عذرى براى خود نمى يافت ، زيرا صداقت فاطمه عليهاالسلام را در ادعاهايش هرچه باشد، بدون شهود و بينه پذيرفته بود. ابن ابى الحديد گويد: اين سخن ، كلام صحيحى است گرچه از روى شوخى و مزاح آن را بيان داشته است . 7 - 14: حق وراثت پيامبران آيا پيامبران الهى حق دارند چيزى به عنوان ارث از خود بر جاى بگذارند، و يا اين كه اين حق از آنان سلب شده است ؟ آياتى كه متعرض حكم ارث شده اند تفاوتى بين پيامبران الهى و ديگر مسلمين نگذاشته اند و پيامبران در اين امر با ديگران اشتراك دارند، جز اين كه خطاب متوجه پيامبران صلى الله عليه و آله و سلم بوده تا خود به آن عمل نموده و آن را به ديگران ابلاغ كند، و اين خود مى رساند كه عمل به اين دستورات براى شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اولويت داشته ، و شايسته است كه او بيش از ديگران به آنها التزام داشته باشد، از آن جمله است : (( للرجال نصيب مما ترك الوالد ان و الاقربون ، و للنساء نصيب مما ترك الوالدن و الا قربون مما قل منه او كثر نصيبا مفروضا(1036) )) : مردان از آنچه پدر و مادر و نزديكان از خود بر جاى گذارند بهره اى دارند، و زنان از آنچه پدر و مادر و نزديكان از خود بر جاى گذارند بهره اى معين دارند، چه اندك و چه بسيار باشد. و نيز: (( يوصيكم الله فى اولادكم للذكر مثل خظ الانثيين (1037) )) : خداوند به شما در مورد فرزندانتان وصيت مى كند، مردان دو برابر زن بهره دارند. اين حكم الهى نيز مانند ديگر احكام الهى عام بوده و شامل همگان مى شود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز يكى از اين افراد است ، چنانچه در مسئله روزه و نماز و غيره كه در قرآن كريم آمده است : (( كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم (1038) )) : روزه بر شما واجب شده است ، چنانچه بر پيشينيان از شما واجب شده بود، جز اين كه در اين مورد، بر تعداد گروههائى واجب نشده ، و اين دستور شامل حال همگان مى شود، مگر استثنائى صورت گيرد، كه در اين صورت ، بااستثناء اين دستور از عموميت خود باز مى ايستد؛ (( فمن كان منكم مريضا اءو على سفر فعدة من اءيام اءخر )) : پس كسى از شما كه مريض است ، و يا در سفر مى باشد روزهاى ديگرى روزه دار باشد، و اگر در مورد ارث نيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم استثناء باشد، بايد در قرآن از آن يادآورى به عمل مى آمد، و يا دستورى در اين رابطه از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم صادر مى گرديد، و اگر چنين دستورى مبنى بر عدم اشتراك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين حكم از سوى حضرتش صادر مى شد، پاره تنش زهرا عليهاالسلام را به آن آگاه مى نمود، زهرائى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را در زير سايه رحمت خود پناه داده ، بارها نفس نفيس خود را فداى او مى نمود،(1039) كه آنچنانچه در تعليم و تهذيب و تكريم او، كمال جديت را بخرج مى داد، و چيزى را از او پوشيده نمى داشت به آن گونه كه او را به اوج فضيلت رساند، آيا امكان داشت اين مسئله را از او كتمان كند، و او را در معرض فتنه اى قرار دهد كه موجب اهانت او در ميان مسلمين گردد و ادعائى نمايد كه حق او نبوده ، و مستوجب اهانت او گردد؟ هرگز چنين پندارى در مورد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و زهراى اطهر عليهاالسلام امكان پذير نمى باشد. و چگونه است كه همسرش ، دوست و برادر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، با آن علم و حكمت و سبقت در اسلام ، و خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و داماد عزيزيش ، از اين مسئله آگاه نباشد؟ و چه شد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را از اين موضوع آگاه نساخت ، آنكه او را رازدار خود دانست ، و باب علم و حكمتش ناميد، كسى كه او را آگاه ترين افراد امت به امور قضائى خواند كه مستلزم علم و آگاهى به همه مسائل است و چرا كشتى نجات امت را آگاه نساخت تا از اين طوفان خشمگين حوادث امت را به ساحل سلامت برساند؟ و چه شد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عمويش عباس را از اين موضوع آگاه نسازد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين قاعده مستثنى است ، تا او و على عليه السلام ، براى ارث رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، به خدمت به نزد عمر نروند، و عمر به آنان بگويد: كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از خود چيزى به جاى نمى گذارد، و نيز چه شد كه همه بنى هاشم از اين موضوع آگاهى نداشتند، و به ناگهان و بعد از رحلت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به آن پى بردند، و نيز چه شد كه زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز كه وارثان اويند، نمى دانستند كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ارثى نمى برند، و به اين منظور از عثمان مى خواهند كه ميراثشان را بستاند؟ و آيا ممكن است رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين حكم را براى غير از وارث خود بيان كند، و از وارث خود آن را پوشيده بدارد كه آن جنجال و فتنه بر پا شود، و فاطمه صلى الله عليه و آله و سلم آن خطبه بليغ را كه پس از اين با آن آشنا خواهيم شد ايراد كند، و هيئت حاكمه را به استيضاح بكشاند؟ هرگز چنين نبوده است ، و شيوه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين چيزى را ايجاب نمى كرد كه امور دين را ابلاغ نكند، چنانچه عبد و قاتل استثناء شده و ارث نمى برند، و دليل آن روشن و واضح و معلوم است ، و اگر وارث رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز ارث نمى بردند، بايستى اين چنين دليلى قاطع و روشن ، آن قاعده كلى ارث را تخصيص مى داد، نه همچون روايتى كه از ابوبكر به تنهائى در اين باب آمده كه با آيات صريح قرآن در تعارض است ، و در سطور آينده بيشتر با آن آشنا خواهيم شد. دسته دوم از آيات قرآن صريحا و به طور آشكارا از ارث پيامبران الهى سخن به ميان كشيده است : (( فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب واجعله رب رضيا )) (1040) : به من فرزندى عطا كن ، از من و فرزندان يعقوب ارث برد و خدايا او را مورد رضاى خود قرار ده . زكريا از بنى اعمام خود هراس داشت كه پس از او وارث او گردند، از خدا خواست تا به او فرزندى عطا كند كه از او ارث برد، و آن فرزند، شايستگى لازم را داشته باشد به گونه اى كه مورد رضايت پروردگار باشد. تكيه كلام زكريا بر اين كه فرزند اعطائى خداوند مورد رضايت پروردگار باشد، دليل بر اين است كه مورد ارث نبوت نمى باشد، زيرا روشن است كه خداوند تا از كسى رضايت نداشته باشد، او را نبى خود نمى گرداند. و تاءييد مطلب ، ترس زكريا از عموزاده هاى خود مى باشد، و اگر ارث مورد نظر چيزى بجز مال باشد، زكريا نبايد نگران باشد، زيرا خداوند علم و حكمت و نبوت را به كسى كه شايستگى نداشته واگذار نمى كند، و ديگر اين كه پيامبران الهى مبعوث شده اند تا علم و حكمت را در ميان مردم منتشر كنند، چگونه زكريا هراس دارد كه علم الهى او به ديگران انتقال يابد. و هرگز نبايد تصور شود كه چنين درخواستى از سوى زكريا كه اموالش به عموزاده هايش انتقال نيابد، نشانه بخل زكرياست ، بنابراين نبايد مورد ارث مال دنيا باشد، اولا چنين خواسته اى بخل نبوده زيرا خداوند نيز دستور مى دهد كه خويشان نزديك اولويت دارند، و به دليل همين اولويت زكريا چنين تقاضائى مى كند، ديگر اين كه چون زكريا به اخلاق و آداب عمو زاده هاى خود آشنا بوده ، ترس آن داشت كه اموالش در معصيت خداوند به مصرف برسد. زيرا واژه ارث در لغت و در اصطلاح شريعت جز در مواردى كه انتقال حقيقى از موروث به وارث صورت مى گيرد اطلاق نمى شود، مگر در مواردى كه دليلى بر انصراف از معناى حقيقى آن به معناى مجازى ديگر، وجود داشته باشد، مانند: (( ثم اورثنا الكتاب الذين ...)) (1041) ، مورد ارث در اينجا كتاب است ، البته مقصود از كتاب ، نوشتار نيست كه جزء امور مالى باشد، بلكه علم است ، و نيز (( العلماء ورثه الانبياء:)) علماء وارثان پيامبر هستند، زيرا در هر دو مورد قرينه دلالت بر معناى غير حقيقى دارد، ذكر لفظ (كتاب ) مى رساند كه مقصود معناى حقيقى نبوده كه ارث مالى پيامبران به آنان انتقال يابد، پس معناى حقيقى مورد نظر نمى باشد. و نيز: (( و ورث سليمان داود )) (1042) : سليمان از داود ارث برد، و چنانچه گفته شد، لفظ ارث به معناى انتقال اموال است ، مگر اينكه دليلى وجود داشته باشد كه معناى حقيقى واژه مراد نيست . ابن ابى الحديد در اين رابطه گويد: ظاهر اين آيه اقتضاى وراثت نبوت ، يا سلطنت ، و يا علم را دارد، زيرا در آغاز آيه گويد: (( و لقد آيتنا داود و سليمان علما:)) به داود و سليمان علم داديم .(1043) پاسخ اين كه اولا نبوت قابل انتقال به وراثت نمى باشد، زيرا از جانب خداوند مستقيما به كسانى كه شايستگى آن را دارند داده مى شود، و علم پيامبران نيز چنين است ، زيرا اعطائى مستقيم خداوند، و ليكن علوم فكرى و بشرى را مى توان با آموزش به ديگران انتقال داد، كه در اين مورد مجازا مى توانيم واژه ارث را به كار بريم ، و بگوئيم فلانى وارث علم فلان دانشمند است ، زيرا شاگرد ممتاز او بوده است ، اما در مورد علوم هر يك از پيامبران چنين چيزى صحت ندارد. ديگر اين كه در آيه قبل (و نه در آغاز آيه مورد نظر) صريحا ياد شده است كه ما به داود و سليمان ، هر دو علم داديم ، يعنى علم سليمان نيز مانند علم داود، مستقيما از سوى خداوند، و بدون واسطه بوده است . سوم اين كه آيا بيان حكمى در آيه قبل ، نشان وجود ارتباط با حكمى در آيه بعد است ، گرچه هيچ گونه تناسبى بين آن وجود نداشته باشد؟. از ابن ابى الحديد چنين اظهارنظرى بعيد است . و لذا مى بينيم عرف نزديك به زمان وحى و آشناى به آن ، جز ارث مالى از دو آيه فوق ، در مورد زكريا و سليمان ، چيز ديگرى نمى فهمد، و تمام كسانى كه سخنان زهرا عليهاالسلام را مى شنوند، و به استدلال او گوش فرا مى دهند چنين اعتراضى نمى كنند. 8 - 14: احتجاج زهرا عليهاالسلام از احتجاج حضرت زهرا عليهاالسلام در خطبه اى كه به منظور استرداد فدك در جمع مهاجرين و انصار در حضور ابى بكر ايراد نموده است متوجه مى شويم كه مورد ارث در آيات ياد شده ، امور مالى است ، و اين كه هيچ گونه تفاوتى بين پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ديگر مسلمين وجود ندارد، و كليه حاضرين در استدلال زهراى مرضيه عليه السلام اشكال ننموده ، تنها خبرى است كه ابوبكر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده گويد: پيامبران الهى ارث نمى برند، كه در صفحات آينده نيز از اين خبر ياد خواهيم كرد، اكنون بخشى از خطبه حضرت فاطمه عليهاالسلام كه مخالف و موافق آن را بيان داشته اند، و ما متن بخشى از خطبه را به نقل كشف الغمة ، كه همه خطبه را به طور كامل از كتاب (سقيفه ) ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى نقل نموده است ذكر مى نمائيم : (1044) (( ثم انتم اولاء تزعمون ، ان لا ارث ليه ، (1045) افعلى عمد تركتم كتاب الله و نبدتموه وراء ظهوركم ، يقول الله جل ثناؤ ه : (و ورث سليمان داود) (1046) معما اقتص من خبر يحيى و زكريا اذ قال رب هب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا (1047) و قال تبارك و تعالى : (يوصيكم الله فى اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين (1048) ، فزعمتم ان لا ارث لى من اءبيه (1049) . افحكم الله بآية اخرج ابى منها ام تقولون اهل ملتين لا يتوارثان ؟ ام انتم اعلم بخصوص القرآن و عمومه من ابى صلى الله عليه و آله و سلم و سلم ؟ (افحكم الجاهلية يبغون و من احسن من الله حكما لقوم يوقنون )(1050) ايها معاشر المسلمة اءر اءبتز ارثيه ؛ اءالله ان ترث اباك و لا ارث ابيه ؟ لقد جئتم شيئا فريا فدونكها مرحولة مخطومة مزمومة ، تلقاك يوم حشرك فنعم الحكم الله و الزعيم محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، و الموعد القيامة ، وعند الساعة يخسر المبطلون ما توعدون ، و لكل نباء مستقر، و سوف تعلمون من ياءتيه عذاب يخزيه و يحل عليه عذاب مقيم (1051) )) و پس از آن شما گمان داريد من ارثى ندارم ، آيا از روى عمد و آگاهى كتاب خداى را ترك گفتيد، و آن را پشت سر انداختيد؟ خداوند متعال گويد: سليمان از داود ارث برد، به ضميمه داستان يحيى و زكريا، هنگامى كه گفت : خدايا فرزندى به من عطا كن تا از من و فرزندان يعقوب ارث برد، و او را مورد رضايت خود به وجود آور، و خداوند متعال گويد: خداوند شما را در مورد فرزندانتان سفارش مى كند، كه به مردان دو برابر زنان دهيد، با وجود اين آيات گمان داريد من از پدرم ارث نمى برم ؟ آيا پدرم با آيه اى از اين حكم كلى الهى خارج شده است ؟ و يا اين كه مى گوئيد: ما و شما پيروان دو ملت هستيم كه از يكديگر ارث نمى برند؟ آيا خواهان حكم جاهليت هستند؟ و چه نيكوست حكم خداوند براى كسانى كه يقين دارند. ساكت باشيد (چون چيزى براى گفتن نداريد) اى جمع مسلمانان ، مى بينم ارث پدرم را به غارت بردند ترا به خدا سوگند مى دهم (اى ابابكر) تو از پدرت ارث مى برى و من از پدرم ارث نمى برم ؟ چيز شگفت آورى ، آورده اى ، پس آن را (فدك ) زين و برگ و مهار شده بدست گير، روز قيامت تو را ديدار مى كند، در آن روز بهترين داور خداوند است ، و رئيس دادرسى محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد، وعده گاه روز قيامت است ، در آن هنگام بيهوده گران زيان بينند، و هر خبرى جايگاهى دارد، و به زودى خواهيد دانست چه كسى دچار عذابى خواهد شد كه او را بيچاره كرده ، و عذاب جاودانى نصيبش خواهد شد. ترديدى نيست كه احتجاج حضرت زهرا عليهاالسلام با ابى بكر در مورد فدك بوده است ، و او به دو آيه داود و زكريا براى مدعاى خود كه امرى مالى است استدلال مى كند، داود و زكريا كه بى ترديد از پيامبران هستند از خود ارثى به جاى گذارده و همه فرزندانشان از آنان ارث برده اند، پس پيامبران نيز در اين حكم با ديگران برابرند و تفاوتى ندارند. و نيز روشن است كه فاطمه عليهاالسلام ، نسبت به ديگران به قرآن و مفاد آن آشناتر است و لذا واژه ارث را در دو آيه ياد شده در معناى حقيقى خود به كار مى برد، و اگر مقصود از آن ، ارث نبوت و علم حكمت كه معناى مجازى آن است مى بود، ابوبكر رسما آن را ياد آورى نموده ، و يا بعضى از مهاجرين و انصار كه در آن جمعيت انبوه حضور داشتند اعتراض كرده مى گفتند، مقصود ارث مالى نبوده است . و نيز با توسل به عموم آيات ارث و وصيت ، مدعى استحقاق ارث پدر مى شود، كسى اعتراض نكرده كه بگويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين قاعده مستثنى است . و چگونه شد كه در ميان اين همه مهاجر و انصار، و نيز خانواده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه على عليه السلام ، و فاطمه عليهاالسلام در ميان آنان است ، روايت ابوبكر را كه گفت : پيامبر فرموده است : (ما پيامبران الهى ارثى از خود بر جاى نمى گذاريم ...) نشنيدند، و فقط ابوبكر اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيد، زيرا اين خبر را جز ابى بكر كسى روايت نكرده است ، (1052) و عمر و عثمان و طلحة و زبير و سعد و عبدالرحمن ، با تمسك به اين خبر كه از ابوبكر روايت شده بود، به نفى ميراث استشهاد نمودند، چنانچه در صفحات پيشين گذشت . سيد مرتضى (ره ) نيز همين گونه بيان داشته ، و ابن ابى الحديد نيز منصفانه اين سخن سيد را تاءئيد نموده است ، گر چه در بسيارى از موارد نخواسته است گفته هاى سيد را تاءييد نمايد. 9 - 14: سكوت اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ممكن است اين سؤ ال مطرح شود، كه اگر ابوبكر در مورد ارثيه فاطمه عليهاالسلام به خطا حكم نمود، و روايتى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل نمود، حجت نبوده و قدرت معارضه با صريح قرآن را ندارد، و جز او ديگرى اين روايت را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشنيده است ، چرا همگى در اين رابطه سكوت نموده و دم نزدند و به ابوبكر اعتراض نكردند؟ سيد مرتضى (ره )، در اين رابطه پاسخى از ابوعثمان جاحظ از كتاب (العباسية ) او نقل نموده است كه خلاصه اى از آن را در اينجا ذكر مى كنيم : ابوعثمان جاحظ (1053) گويد: عده اى گمان دارند، دليل بر صدق خبر ابوبكر و عمر در مورد منع فدك از فاطمه عليهاالسلام سكوت اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و ترك اعتراض آنان است . سپس گويد: اگر ترك اعتراض به ابى بكر و عمر از سوى اصحاب دليل بر صدق گفتار آن دو باشد، ترك اعتراض به فاطمه عليهاالسلام در هنگام احتجاج با ابى بكر نيز، دليل بر صحت گفتار فاطمه عليهاالسلام است . بخصوص اين كه گفتگوى آنان در اين رابطه به درازا كشيده شد، مراجعه و اصرار فراوان گرديد، و شكايت ها شد، و موجبات خشم و غضب فراهم گرديد، و از سوى فاطمه عليهاالسلام ، به نقل اوج رسيد كه حتى سفارش نمود ابابكر بر او نماز نگذارد، و هنگامى كه براى مطالبه حق خود، با ابوبكر و همراهانش احتجاج نمود به او گفت : در هنگامى كه مردى ، چه كسى از تو ارث مى برد؟ و او گفت : خانواده ام ؛ حضرت فرمود: پس چه شده است كه ما از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ارث نمى بريم ؟ و بالاخره پس از اين كه او را از ارث محروم نمود، و در حق او بخل ورزيد، و بر عليه او دليل اقامه نمود، و مسئله را آشكارا كرد، و فاطمه عليهاالسلام ظلم و ستم را مشاهده كرد، و خود را بدون يار و ياور ديد، گفت : به خدا سوگند بر تو نفرين خواهم كرد، و ابوبكر گفت : من در حق تو دعا مى كنم ، و فاطمه عليهاالسلام گفت : هرگز با تو سخن نمى گويم ، و او گفت : من هرگز تو را ترك نمى گويم . بنابراين اگر عدم اعتراض اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دليل بر صحت گفتار ابوبكر است ، ترك اعتراض به فاطمه عليهاالسلام نيز دليل بر صحت خواسته اوست ، زيرا حداقل واجب ، بر اصحاب اين بود كه اگر خواسته فاطمه عليهاالسلام بى مورد بود و به آن آگاهى نداشت ، او را آگاه مى كردند و اگر ادعايش از روى فراموشى بود، او را يادآورى مى كردند و به او تذكر مى دادند كه اعتراض نكند، و راه ناصواب نرود، و اين كه مى بينيم در هر دو جانب سكوت اختيار نموده اند، سكوت آنان را دليل هيچ چيز نمى پنداريم ، و رجوع به اصل حكم خداوند در مورد ارث ، در اين صورت ، تنها راه درست است ، و بر همگان واجب است كه به اين اصل مراجعه شود... ديگر اين كه چگونه ترك اعتراض اصحاب را دليل و حجت قاطع بدانيم ، در حالى كه عمر صريحا اعلان مى دارد: دو نوع متعة در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وجود داشت ، متعة حج و زنان ، و من از آن جلوگيرى مى كنم ، و آن را تحت پيگرد قرار مى دهم ، و هيچ كس در اين رابطه اعتراض نمى كند، و ممانعت از اجراى اين دو حكم الهى را ناپسند نمى داند، و حتى از او سؤ ال نيز نمى كنند، و شگفتزده نمى شود كه چگونه دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را اين چنين ناديده گرفته و صريحا بر خلاف آن دستور مى دهد؟ و چگونه ترك اعتراض اصحاب را مى توان دليل بر چيزى دانست ، در حالى كه عمر صريحا پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، در سايبان بنى ساعدة اظهار مى دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: پيشوايان از قريش هستند، (يعنى غير از قريش به خلافت نمى رسند) و چگونه در هنگام مرگ خود گويد: اگر (سالم ) زنده مى بود هرگز در مورد او براى خلافت ترديد نداشتم ، در حالى كه سالم برده اى متعلق به زنى از انصار بوده كه آن زن او را آزاد ساخت ، و از قريش نبوده است ، و هيچ كس در اين مورد به او اعتراض ننمود و با او مقابله نكرد و از كارش در شگفت نماند. ترك اعتراض و سكوت مردم ، دليل تصديق كسى است كه داراى قدرت و شكوت نباشد، اما كسى كه صاحب قدرت و شكوت است اگر سخنى گويد، و مردم سكوت كنند هرگز اين سكوت و عدم اعتراض نشانه تصديق گفتار صاحب قدرت نمى باشد. ابوعثمان گويد: ممكن است گفته شود: بلكه دليل بر صدق گفتار، و درستى كار آنان ، خوددارى اصحاب از خلع آنان از حكومت ، و عدم شورش بر آنان است ، همان كسانى كه بر عثمان شوريدند، به خاطر كارى كه از انكار قرآن ، و مخالفت با دستورات صريح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گناه آن به مراتب كمتر بود، و اگر مسائل آنچنان است كه مى گويند، و توصيف مى نمايند، امت همان روشى را در مورد ابوبكر و عمر به كار مى بردند، كه در مورد عثمان انجام دادند، در حالى كه عثمان ، داراى نيروى بيشتر، و قومى شريف تر، با تعداد بيشتر و ثروتى افزون تر، و تجهيزاتى بيش از آنان داشت . پاسخ اين كه : آنان قرآن را (به صورت ظاهر) منكر نشدند، و دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را (در ظاهر امر) انكار نكردند، بلكه پس از اقرار به حكم ميراث ، مدعى روايتى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شدند كه (عقلا) محال نبوده و ادله عقلى وجود اين روايت ، و آن تاءويلات در حديث را ممتنع ندانسته ، و نيز شايد برخى از اصحاب آنان را به خاطر اين كه در ميان قوم خود عادلش مى پنداشتند، تصديق نموده ، زيرا ظاهرشان مصون از لغزش بود، و پيش از اين نيز گناه و خيانتى مشاهده ننموده ، بنابراين تصديق آنان از جهت حسن ظنى بوده كه داشتند. و نيز به اين جهت كه بسيارى از آنان از حقيقت ادله اطلاع نداشتند، و به همين جهت اعتراض اندك گرديد، و مردم مسائل را واگذار كردند، و همين امر باعث شد كار مشتبه شود، و موجب شد كه جز آگاهانى پيشتاز نتوانند مسائل را دريابند. و نيز به اين جهت كه ابوبكر و عمر كمتر از بيت المال استفاده كرده ، و از آن بهره مى جستند، و مردم خواهان آن هستند كه سلطان در مسائلى كه موجب ازدياد اموال آنان شده سخت گير نباشند، و ماليات هائى را كه از آنان مى گيرند به مصرف شخصى خود نرسانند، بر خلاف عثمان كه چنين نبود، و نيز ممانعت ابوبكر و عمر از استرداد حق عترت ، موافق با خواسته بزرگان قريش و عرب بود. و نيز عثمان خود داراى ضعف نفسانى بوده ، قدر و منزلت و مقام خود را نمى دانست ، و با مخالفين خود شدت عمل نشان نمى داد، و اين مسائل باعث شد كه مردم در مورد عثمان از خود جراءت نشان دهند، در حالى كه اگر چند برابر آن كارهائى را كه عثمان انجام داد، اگر آنان انجام مى دادند، كوچكترين عكس العملى از سوى مردم رخ نمى داد. پايان سخن جاحظ، (1054) 10 - 14: ديدگاه اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد فدك پيش از اين گفتيم ، على عليه السلام در زمينه فدك نيز در كنار فاطمه عليهاالسلام قرار داشت ، و گواهى مى داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به فاطمه عليهاالسلام واگذار نموده است ، و نيز مى بينيم هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام به تعدادى از آيات قرآن ، استشهاد مى كند كه پيامبران نيز مانند ديگران از خود ارث مى گذارند، و فرزندانشان نيز از آنان ارث مى برند، على عليه السلام ادعاى فاطمه عليهاالسلام را تكذيب نمى كند، در حالى كه اگر ادعاى فاطمه عليهاالسلام جز آن بود كه خداى گفته است ، لازم بود كه حضرت آن را اصلاح كند، بنابراين اگر حضرت در هنگام خلافت خود، فدك را تصرف ننموده ، و يا نخواسته است در اين مورد با گذشتگان مخالفت كند، به دلايلى بوده است كه به آن اشاره مى شود، و ما قبلا سخنى را از على عليه السلام در اين رابط بيان مى داريم كه خالى از صراحت در مورد ملكيت فدك نمى باشد: (( بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء. فشحت عليها نفوس قوم ، و سخت عنها نفوس آخرين ، و نعم الحكم الله ، و ما اءصنع بفدك و غير فدك ، و النفس مظانها فى غد جدث نتقطع فى ظلمته آثارها، و تغيب اءخبارها...(1055) )) آرى تنها از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده ، فدك را در اختيار داشتيم (در دست ما بود)، پس گروهى در مورد آن بخل ورزيدند، (آن را از دست ما ربودند - م -)، و گروهى آن را سخاوتمندانه رها كردند، و بهترين داور خداوند است . مرا با فدك و غير از فدك چه كار، در حالى كه جايگاه فرداى انسان قبر است كه در تاريكى آن همه آثارش از بين مى رود، و اخبارش ناپديد مى گردد. ظاهر عبارت مى رساند كه يد مزبور، يد ملكيت بوده است ، و نه يد ولائى و نظارت سرپرستى ، زيرا حضرت مى فرمايد: من با فدك و غير از فدك ، يعنى با اموال ديگر چه مى خواهيم بكنم ، در حالى كه سرنوشت انسان عالم قبر است . ديگر اين كه سرپرستى و نظارت بر چگونگى مصرف ، مورد بخل و حسادت نيست كه حضرت بفرمايد: از روى بخل و حسادت ، نظارت بر چگونگى مصرف بيت المال را از ما گرفتند. و نيز هيچ كس چنين مطلبى را نگفته است ، جز اين كه قاضى عبدالجبار معتزلى گويد: عمر آن را در اختيار على عليه السلام قرار داد تا غلات آن را به مصرف صدقات برساند، و او مدتى اين كار را انجام داد، و سال آخر زندگى عمر، آن را به او بازگرداند، (1056) نه اين كه فدك را از او گرفتند، خلاصه اين جريان چنين است : عباس و على عليه السلام نزد عمر آمده ، و در مورد فدك گفتگوئى داشتند، عمر به آنان گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم محصولات فدك را صدقه مى داد، و مازاد آن را تقسيم مى نمود، سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ، و ابوبكر متصدى آن گرديد، و به همان گونه در مورد آن عمل مى كرد، و اكنون شما مى گوئيد، ابوبكر خطا كرد و ظلم نمود، در حالى كه او راه صواب پيمود، و پس از آن من متولى فدك شدم ، و به شما گفتم : اگر مى خواهيد شما را قبول دارم كه به همان گونه عمل كنيد و شما پذيرفتيد، و اكنون نزد من آمده و مى گوئيد: من ارث فرزند برادرم را مى خواهم ، و آن ديگرى گويد: من سهم همسرم را مى خواهم (1057) ابن ابى الحديد گويد: اين حديث تصريح است به اين كه عباس و على عليه السلام ، جهت مطالبه ارث آمده اند، و نه اين كه خواستار سرپرستى بر فدك هستند.(1058) و گويد: اين حديث در صحاح ذكر شده است ، و ترديدى در آن وجود ندارد، و اگر چنين نبود از مضمون آن در شگفت نمى بودم ، و شگفتى خود را، ادامه نمى دادم .(1059) زيرا ابن ابى الحديد خود اعتقاد دارد كه گفتگوى عباس و على عليه السلام ، نزد عمر در مورد سرپرستى آن بوده است ، و نه ميراث خواهى . با توجه به گفتگوى ياد شده بين عمر، از يك طرف و على عليه السلام و عباس از سوى ديگر، كه تصريح به ادعاى ارث دارد، چگونه و به چه دليلى ابن ابى الحديد، اين گفتگوى را مربوط به سرپرستى فدك و صدقات ديگر مى داند.(1060) در هر صورت ، كسى ولايت و سرپرستى فدك را از على عليه السلام نگرفت بود كه حضرت ، در نامه خود به عثمان بن حنيف بنويسد: فدك را از من گرفتند، يعنى (يد) ولائى آنرا، پس مقصود (يد) ملكيت بوده است . اما سكوت چرا؟: چرا على عليه السلام ، در دوران خلافت خود، فدك را باز نگرداند؟ سئوالى است كه گه گاه مطرح مى شود، گر چه حضرت ، در نامه خود به عثمان بن حنيف بى اعتنائى خود را نسبت به مسائل مادى مطرح مى كند، كه آن نيز مى تواند دليل قانع كننده اى باشد، اما دلائل ديگرى نيز داشته است كه به آن اشاره مى شود: محمد بن اسحاق گويد: از ابوجعفر محمد بن على عليه السلام ، سؤ ال نمودم : هنگامى كه على عليه السلام حكومت عراق را در دست داشت ، و خلافت را عهده دار گرديد، در مورد سهم ذوى القربى (سهمى كه ابوبكر و...عترت را از آن منع نمودم -) چگونه عمل كرد؟ فرمود: همان روشى را كه ابوبكر و عمر طى كردند، پيمود: گفتم : چگونه ؟ و چرا؟ در حالى كه شما اظهار مى داريد آن مسائلى را كه مى گويند؛ فرمود: آگاه باشيد، افرادش جز طبق نظر او عمل نمى كردند؛ گفتم : پس چه چيز مانع او گرديد؟ فرمود: او دوست نداشت مردم بگويند بر خلاف ابوبكر و عمر عمل نمود.(1061) سيد مرتضى در پاسخ اين اعتراض كه اگر فدك و ديگر اموال صدقه و يا ميراث بود، چون خلافت به على عليه السلام انتقال يافت آن را تغيير مى داد، (1062) گفته است : اين كه اميرالمؤ منين عليه السلام آن را تغيير نداد به همان دليلى است كه احكام ديگر آن گروه را تغيير نداد، و به همان گونه عمل كرد، زيرا اگر چه حكومت به او انتقال يافت ، اما وضعيت تقيه هنوز به قوت خود باقى بود، و اين مطلب را ما قبلا بيان داشتيم . (1063) و ما نيز قبلا در فصل پيشين به وجود تقيه اشاره اى داشتيم . ****************** 11 - 14: خشم فاطمه عليهاالسلام (خشم فاطمه عليهاالسلام خشم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است ، اذيت و آزار فاطمه عليهاالسلام نيز اذيت و آزار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است ). اين مطلبى است كه همه علماى اهل سنت ، و در نتيجه همه علماى اسلام به آن اعتقاد دارند و كتب حديث همگى اين گونه روايت و مضمون آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل نموده اند، و ما نمونه اى از آنها را در اينجا ذكر مى نمائيم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: (فاطمه عليهاالسلام پاره تن من است ، دلجوئى از او، دلجوئى از من است ، و آزار به او آزار به من است ).(1064) (فاطمه عليهاالسلام پاره تن من است ، مى آزارد مرا، آنكه او را آزار مى دهد، و خسته و وامانده مى كند مرا، آنچه او را خسته و وامانده مى كند).(1065) فاطمه عليهاالسلام پاره تن من است هر كس او را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است . دخترم فاطمه عليهاالسلام پاره تن من است دلجوئى از او دلجوئى از من است ، و آزار او آزار من است . (1066) با توجه به اين احاديث كه نمونه اى از آن را مشاهده نموديم و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود نيز به آن آگاهى كامل داشتند چرا كه آنها را بازگو نموده اند، ببينيم پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با فاطمه عليهاالسلام چگونه عمل نمودند. بلاذرى در تاريخ خود گويد: پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و سلم لبخندى در چهره فاطمه عليهاالسلام ديده نشد، و ابوبكر و عمر از مرگ فاطمه عليهاالسلام خبردار نشدند.(1067) ابوبكر و عمر، در بيمارى فاطمه عليهاالسلام از او خواستند به آنان اجازه دهد، تا او را عيادت كنند، و او از دادن اجازه خوددارى كرد، و چون اين خوددارى به درازا كشيده شد، نزد اميرالمؤ منين عليه السلام آمده از او خواستند، واسطه شود، اميرالمؤ منين عليه السلام در اين مورد با فاطمه عليهاالسلام مذاكره كرد و اصرار نمود، فاطمه عليهاالسلام به آنان اجازه ورود داد، پس از ورود آنان ، حضرت فاطمه عليهاالسلام از آنان روى گرداند، و با آنان سخن نگفت ، و چون از منزل بيرون رفتند، فاطمه عليهاالسلام به اميرالمؤ منين عليه السلام گفت : آيا انجام دادم آنچه را مى خواستى ؟ اميرالمؤ منين عليه السلام پاسخ داد: آرى ، فاطمه عليهاالسلام گفت : آيا آنچه را من مى خواهم انجام مى دهى ؟ پاسخ داد: آرى ؛ فاطمه عليهاالسلام گفت : من تو را به خداوند سوگند مى دهم ، كه اين دو بر جنازه من نماز نگذارند، و بر سر قبر من حضور پيدا نكنند. ابن ابى الحديد كه مدافعان قاضى عبدالجبار، و پاسخ هاى سيد مرتضى را نقل نموده ، در برخى از موارد، پاسخ هاى سيد (ره ) را نخواسته است بپذيرد، اما در اين مورد خاص گويد: تمام گفته هاى سيد (ره ) در اين مورد صحيح است ، زيرا روايات صحيح در اين مورد بسيار است ، از قبيل پنهان داشتن قبر، و وفات فاطمه عليهاالسلام و خشم و ناراحتى او از ابوبكر و عمر، همه اين مطالب درست است ، و روايات صحيح بسيارى در اين موارد آمده است . (1068) ابن قتيبه روايت ياد شده را با توضيح بيشترى نقل نموده است ، گويد: پس از ورود ابوبكر و عمر، و روى گرداندن فاطمه عليهاالسلام از آنان ، حضرت به آنان فرمود: اگر حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى شما بازگو كنم ، آن را تصديق نموده و به آن عمل مى كنيد؟ گفتند: آرى ؛ فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا شما از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشنيديد كه فرمود: رضاى فاطمه عليهاالسلام رضاى من است ، و خشم فاطمه عليهاالسلام خشم من است ، پس هر كس فاطمه عليهاالسلام را دوست داشته بدارد مرا دوست داشته ، و هر كس فاطمه عليهاالسلام را راضى كند مرا راضى نموده ، و هر كه فاطمه را به خشم آورد مرا به خشم آورده است ؟ گفتند: آرى آن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيديم فرمود: خداوند و فرشتگانش را گواه مى گيرم ، كه شما دو نفر مرا به خشم آورديد...(1069) ، تمام حديث را در فصل پيش بيان داشتيم ، از تكرار صرف نظر مى شود. طبرى پس از ذكر كوتاهى از گفتگوى حضرت فاطمه عليهاالسلام با ابوبكر در مورد فدك و ديگر ارثيه زهرا عليهاالسلام مى نويسد: پس فاطمه عليهاالسلام ابوبكر را ترك گفت ، و در اين مورد با او سخن نگفت ، تا اين كه بدرود زندگى گفت ، پس على عليه السلام او را شبانه دفن نمود، و به ابوبكر خبر نداد.(1070) قبلا گفته شد: فاطمه عليهاالسلام اصلا با او سخنى نگفت ، نه در اين مورد، و نه در موارد ديگر، مگر مكالمه حضرت در هنگام بيمارى ، چنانچه گفته شد، و خبر ندادن اميرالمومنين عليه السلام به ابوبكر از مرگ فاطمه عليهاالسلام نيز به دليل وصيت و سفارش خود حضرت بود. از عبدالله بن حسن بن حسن ، در مورد خشم فاطمه عليهاالسلام از ابوبكر و عمر سوال شد؟ پاسخ داد: مادرمان صديقه دختر فاطمه عليهاالسلام از دنيا رفت ، و او از انسانى خشمگين بود، و ما نيز از خشم او خشمگين هستيم ، و از رضاى او رضاى مى باشيم .(1071) ابن ابى الحديد گويد: من معتقد نيستم كه فاطمه عليهاالسلام از نزد ابوبكر راضى برگشت ، چنانچه قاض القضاة عبدالجبار معتزلى گويد، بلكه مى دانم كه او خشمگين بازگشت ، و او از دنيا رفت ، در حالى كه از ابوبكر ناراضى بود. ابو عثمان جاحظ در كتاب (العباسيه ) گويد: هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر گفت : من تو را نفرين مى كنم ، و ابوبكر گفت : من تو را دعا مى كنم ، و فاطمه عليهاالسلام فرمود: هرگز با تو سخن نخواهم گفت ، و ابوبكر گفت : ولى من هرگز تو را ترك نمى كنم ، دليل بر برائت آنان از ظلم ، و سلامت از جور و ستم نمى باشد، زيرا اين گونه سخنان گاهى ناشى از فريب كارى هاى ستمگران مى باشد در صورتى كه عاقل و زرنگ باشد، و عادت به ستمگرى داشته باشد، مظلومانه سخن مى گويد، و در سيماى انصاف طلبى ظاهر مى شود، و جلب توجه مردم مى كند، و قيافه حق بجانب به خود مى گيرد.(1072) نكته قابل تذكر اين كه ادعاى فدك توسط حضرت فاطمه عليهاالسلام ده روز پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم صورت گرفته است .(1073) 12 - 14: حقوق ديگر فاطمه عليهاالسلام در پايان كتاب نظرم بر اين تعلق گرفت تا حقوق از دست رفته ديگر فاطمه عليهاالسلام را نيز ضمن بخش دهم اين فصل بيان كنم ، اما ديدم گرچه اهميت آن به اندازه فدك نمى باشد كه هشت بخش از اين فصل را به آن اختصاص داديم .اما پس از ملاحظه بحث زيادى كه در اين رابطه صورت پذيرفت ، بخش جداگانه اى را به آن اختصاص داديم ، گرچه بسيارى از مطالب بخشهاى گذشته نيز در اين رابطه مطرح مى شود. گاهى تصور مى شود، زهراى اطهر عليهاالسلام در يك مورد ادعا داشته است و آن ادعاى ارث فدك ، و اموال ديگر بوده است ، زيرا بيشترين تكيه روى اين مسئله بوده است ، حتى حضرت فاطمه عليهاالسلام خود نيز در خطبه هايش بيشتر روى ارث تكيه نموده و به آيات قرآن در اين مورد خاص استدلال نموده است ، در حالى كه در كتب تواريخ و حديث ، سه مورد ادعا براى حضرت فاطمه عليهاالسلام به ثبت رسانده ادعاى واگذارى فدك و سهمى از خيبر، كه اشاره اى به آن داشتيم ، و ادعاى ارث ، و سومين ادعاى حضرت ، سهم ذوى القربى بود، كه ابوبكر، و در پى او عمر، او و همه بنى هاشم را از سهم ذوى القربى محروم نموده بود. ابن ابى الحديد گويد: در حديث ديده ام كه ابوبكر، حضرت فاطمه عليهاالسلام از سهم محروم نموده و حضرت ، در اين مورد نيز با ابوبكر، گفتگو داشت .(1074) مسلمين همگى اتفاق دارند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سهمى از خمس را براى خود، و سهم ديگرى از شش قسمت خمس را به خويشان خود اختصاص مى داد، و تا زنده بود اين شيوه را تغيير نداد، تا اين كه خلافت به ابوبكر انتقال يافت ، سهم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را حذف نمود، و آنان را مانند يتيمان و مساكين و ابناء سبيل ديگر مسلمين قرار داد. دو تفسير كشاف آمده است : خمس به شش قسمت تقسيم مى شد، دو سهم براى خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، يك سهم براى خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و سه سهم ديگر براى يتيم و مسكين و وامانده در سفر، از همه مسلمين ديگر، و چون خلافت به ابوبكر رسيد، آن را در سه سهم قرار داد، و همچنين عمر و خلفاى بعد از او چنين كردند. و گويد: روايت شده ابوبكر بنى هاشم را از خمس منع نمود.(1075) امام محمد بن اسماعيل بخارى گويد: فاطمه عليهاالسلام نزد ابى بكر فرستاد و خواستار فدك و باقيمانده خمس خيبر گرديد، ابوبكر امتناع ورزيد كه چيزى از آنها را به او باز گرداند، و فاطمه عليهاالسلام از ابوبكر ناراحت شد و او را ترك گفت : و ديگر با او سخن نگفت ، تا از دنيا رفت ...(1076) ابن عباس در پاسخ نجدة بن عامر حرورى خارجى نوشت : تو در مورد سهم ذوى القربى كه خداوند آنان را در قرآن ياد نموده است سؤ ال نموده اى كه آنان چه كسانى هستند؟ و ما مى دانيم كه خويشان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ما هستيم ، كه قوم حق ما را از ما باز داشتند،(1077) و بسيارى از اهل حديث اين مطلب را روايت نموده اند. قرآن كريم نيز با صراحت از آن ياد مى كند: (( و اعملموا غنمتم من شيئى فان لله خمسه و للرسول ولذى القربى ، واليتامى و المساكين وابن السبيل ...)) (1078) شش گروه را مستحق خمس دانسته است : خدا، رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، خويشان رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، يتيمان ، مساكين ، و ابناء سبيل ديگر مسلمانان ، مذهب اهل بيت عليهاالسلام نيز كه از سوى امامان عليهاالسلام به تواتر رسيده است ، چنين است . وليكن بسيارى از پيشوايان اهل سنت نظريه دو خليفه ، را پيروى نموده ، و سهمى از خمس را به خويشان رسول صلى الله عليه و آله و سلم اختصاص نداده اند: مالك ابن انس همه خمس را منوط به نظر امام دانسته به گونه كه بخواهد عمل كند، و حقى است براى او و آن را در مصالح مسلمين به مصرف برساند، و حقى براى يتيم و مسكين و ابن السبيل قرار نداده است . ابوحنيفه و پيروانش ، پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خويشان پيامبر را حذف و آن را در ميان يتيم و مسكين و ابن سبيل مسلمين قرار داده ، و تفاوتى بين هاشمى و ديگران قائل نشده است . و شافعى خمس را پنج قسمت نموده ، سهم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در مصالح مسلمين ، و سهمى را براى خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از فرزندان هاشم و مطلب ، قرار داده و براى فرزندان عبدشمس و نوفل چيزى قرار نداده ، و سه سهم ديگر را مخصوص يتيم و مسكين و ابن سبيل همگان قرار داده است . لازم به يادآورى است طبق مذهب شيعه ، هر نوع درآمدى كه از كسب و كار و حرفه و فن ، براى انسان حاصل مى شود، پس از مصرف ساليانه ، به آن خمس تعلق مى گيرد، و نيز استخراج معادن ، پس از كسر هزينه استخراج به آن خمس تعلق مى گيرد، زيرا آيه خمس شامل همه موارد ياد شده مى شود، به اضافه غنايم جنگى ، به كتب فقهيه در اين مورد مراجعه شود. 13 - 14: پايان سخن سخنى پايانى اين كه با قطع نظر از آنچه گفته شد، در مورد استدلال به آيات قرآن ، در زمينه استحقاق زهرا عليهاالسلام به فدك ، انصاف اين بود كه با زهرا عليهاالسلام كنار آمده ، و نمى گذاشتند، از اين بابت دلگير شود، اين مطلب سخنى است از استاد محمود ابوريه كه در ص 457 مجلة (الرسالة المصرية ) شماره 518 سال 11 به چاپ رسيده است ، او گويد: سخنى به جاى ماند كه لازم است با صراحت از آن نام بريم ، و آن عبارت از حركت ابى بكر در مقابل فاطمه عليهاالسلام دخت گرامى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد ميراث پدرش مى باشد، زيرا حتى اگر ما تسليم شويم ، كه آيات قطعى الدلالة و صدور، بوسيله خبر واحد ظنى (الصدور) تخصيص داده شود، و ثابت گردد كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم ارثى از خود بر جاى نمى گذارد، و عموميت اين خبر نيز تخصيص پذير نمى باشد، ابوبكر مى توانست بعضى از اموال به جاى مانده پدر را مانند فدك به او واگذارد، و حق او بود كه چنين كند، و هيچ كس نيز نمى توانست در اين مسئله با او مخالفت كند، زيرا خليفه مى تواند هر چيزى را به هر كه بخواهد واگذار كند، چنانچه چيزهائى را به زبير بن العوام و محمد بن سلمة و ديگران اختصاص داد كه همه آنها از متروكات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود (و نيز همه صدقات جمع آورى شده بنى قضاعة را به ابى سفيان بخشود،(1079) - م -) گذشته از اين ديرى نگذشت كه خليفه سوم عثمان ، همين فدك را به مروان بخشيد،(1080) پيش از استاد ابورية ابن ابى الحديد نيز همين نظريه را پسنديده است ، گويد: زيباتر اين بود كه احترام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و رعايت حق او را به جاى آورند و حفظ عهد و پيمانش ايجاب مى نمود كه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را راضى كنند، و اگر حتى از فدك نمى گذشتند، چيزى جايگزين آن به فاطمه عليهاالسلام مى دادند، تا دل او را بدست آورند، و امام (رهبر) بدون مشورت با ديگر مسلمانان نيز مى تواند چنين كند اگر مصلحتى در آن كار بيابد.(1081) پاسخ به ابن ابى الحديد، و استاد ابورية ، همان پاسخى است كه مدرس مدرسة غربى بغداد على بن فارقى به ابن ابى الحديد داد: كه اگر امروز ابوبكر فاطمه عليهاالسلام را در ادعاى خود تصديق مى كرد، فردا ادعاى خلافت براى همسرش مى نمود، و ابوبكر را از مقام خود بركنار مى كرد، پايان كتاب و من الله التوفيق و عليه التكلان تاريخ مرداد ماه سال 1375 ****************** - پى نوشتها - - ? - 1- سوره زمره آيه 30. 2- مناقب ابن شهر اشرب ج - 1 - ص 234. 3- تفسير الميزان ج 20 ص 378. 4- البداية والنهايه لابن كثير ج - 5 - 6 (صلى الله عليه و آله ) 323 چاپ 1966 بيروت . 5- ج - 2 ص 302 - دارصار + طبرى ج 2 - ص 205 - بيروت ، العلميه + روض الانف در تفسير سيرة نبويه ابن هشام ج 3 - 4 - ص 231 حجة الوداع - دارالفكر + حياة محمد: محمد مصطفى المراغى ص 462. 6- الغدير ج - 1 ص 11 مراجعه شود به مدارك خطبه غدير. 7- سيرة المصطفى هاشم معروف ص 709 - دارالقلم به نقل از شرح نهج ابن ابى الحويد ج 3 - 190 - 189. 8- تاريخ ابن ايثر ج 2، ص 318 - دار صادر. 9- تاريخ طبرى ج 2، ص 226. 10- البداية و النهاية ابن كثير، ج 5 - 6، ص 224، بيروت . 11- سيرة المصطفى ، هاشم معروف ، ص 708، دارالقلم بيروت . 12- تاريخ طبرى ، ج 2/226، چاپ بيروت . 13- البداية و النهاية ، ابن كثير، ج 5، ص 224 - 225. 14- حياة محمد: محمد مصطفى المراعى ، ص 471. 15- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 206. 16- ج 4، ص 247. 17- كامل ابن اثير، ج 2، ص 318، دار صادر. 18- سيرة المصطفى هاشم معروف به نقل از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 190 - 189. 19- جزء سوم از جلد اول ، ص 413. 20- كامل ابن اثير، ج 2، ص 317. 21- ابنى به ضم همزه و سكون باء و فتح نون : جايگاهى است در شام ، و ناحيه است در (بلقاء) بين عسقلان و رملة در نزديكى موتة جايى كه زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحة و جعفر بن ابيطالب شهيد شدند. 22- (جرف )، محل است در سه مايلى مدينه ، در راه شام ، مراصد اطلاعليه السلام 23- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 321، چاپ دار صادر بيروت . 24- پيامبر هرگز قدرت تكلم را از دست نداد و تا آخرين لحظة مى فرمود: الى الرفيق الاعلى ، حياة محمد، ص 477، محمد حسنين هيكل . 25- طبقات ابن سعد، ج دوم ، ق اول ، ص 137 - 136، چاپ ليدن و چاپ بيروت ، ج دوم ، ص 191 - 189. 26- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 321 - 317. 27- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 224، چاپ بيروت . 28- حياة محمد، ص 467. 29- البداية و النهاية ، ابن كثير، ج 5، ص 222. 30- شرح نهج البلاغة ، ابن ابى الحديد، ج 17، ص 177. 31- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 191. 32- شرح نهج ابن ابى الحديد، ج 17، ص 182 - 183. 33- كتاب المغازى ، ج 3، ص 1118، چاپ اعلمى ، بيروت . 34- شرح نهج البلاغة ، ابن ابى الحديد، ج 17، ص 182. 35- همان مدرك ، ص 183. 36- شرح نهج البلاغه ، بن ابى الحديد، ج 1، ص 159، چاپ كتب العلمية بيروت . 37- مغازى واقدى ، ج 3، ص 1120. 38- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 17، ص 182. 39- سيره حلبية ، ج 3، ص 207، چاپ بيروت تراث العربى . 40- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 225. 41- المراجعات ، مراجعه 92، ص 321. 42- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 318، كامل طبرى ، ج 2، ص 225. 43- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 9،ص 197. 44- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 161. 45- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 17، ص 176 و 180 و 190، دارالكتب العلمية بيروت . 46- همان مدرك . 47- شرح نهج البلاغه ، ج 17 ص 176 و 180 و 190. 48- شرح نهج البلاغه ج 17 ص 176 و 180 190. 49- طبرى ، ج 2، ص 224، چاپ بيروت ، دارالكتب . 50- ج 3، ص 184. 51- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 317، دار صادر بيروت . 52- ج 4، ص 257. 53- سيرة النبوية ، ابن هشام ، ج 4، ص 300. 54- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 189 و همه تواريخ . 55- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 6، ص 52، دار احياء الكتب العربية . 56- در آينده خواهيم ديد كه چگونه دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بى هيچ عذرى به تاءخير انداختند و يكى از همين دستورات شركت عمر در سپاه اسامة بود كه ابوبكر او را نزد خود نگهداشت . 57- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 334، دار صادر، شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 17، ص 183، به نقل از طبرى . 58- طبقات ، ج 2، ص 191. 59- المراجعات ، سيد عبدالحسين شرف الدين ، مراجعه شماره 91. 60- سوره حشر، آيه 7. 61- سوره نساء، آيه 61. 62- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 6، ص 52 به بعد، دارالكتب بيروت + ملل و نحل شهرستانى ، ج 1، ص 23، به نقل سيد عبد الحسين شرف الدين : اجتهاد و نص ، ص 19. 63- سيرة المصطفى ، هاشم معروف ، ص 714. 64- تاريخ طبرى ج 2، ص 225، دارالكتب بيروت . 65- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 321. 66- شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 160. 67- سيره ابن هشام ، ج 4، ص 300. 68- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 41، چاپ ليدن . 69- المراجعات ، سيد عبدالحسين شرف الدين به نقل از شيخ الاسلام البشرى ، مراجعه 91، و ديگر مدارك تاريخى كه گذشت . 70- حياة محمد، ص 468، 470. 71- المراجعات ، سيد عبدالحسين شرف الدين ، شماره 91. 72- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 17، ص 176. 73- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 17 ص 176. 74- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 17، 195، دارالكتب بيروت . 75- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 224 - 226، دارالكتب بيروت ، كامل ابن اثير، ج 2، ص 318، دارصادر. 76- حياة محمد، ص 487، محمد حسنين هيكل . 77- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 137، ليدن . 78- البداية و النهاية ، ابن كثير، ج 6، ص 304. 79- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 245، دارالكتب . 80- كامل ابن اثير، ج 2، ص 334، دار صادر. 81- سيره حلبيه ، ج 3، ص 209. 82- چنانچه عبدالجبار قاضى القضاة در ضمن دفاعيه از تاءخير در اجراى فرمان گفت : تاءخير اجراى ماءموريت سپاه اسامة به دليل حضور كسانى كه صلاحيت رهبرى آينده را دارند واجب است . زيرا رهبرى اهميت آن بيش از انجام ماءموريت سپاه است : شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 176. 83- به فصل اول همين كتاب مراجعه شود. 84- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 224 - 226، دارالكتب بيروت ، كامل ابن اثير، ج 2، ص 318، دار صادر. 85- حياة محمد، ص 468. 86- سيرة المصطفى ، هاشم معروف ، ص 706. 87- البداية و النهاية ، ابن كثير، ج 6، ص 35. 88- علت تاءخير چيز ديگرى است ، و آن اينكه تحت فرمان جوانى قرار گرفتن براى مردان كهن سخت دشوار است ، و لذا مى بينيم بالاخرة عمر خود را از سپاه اسامة جدا مى كند، گرچه او و ابوبكر تا زنده بودند، اسامة را امير خود مى ناميدند، شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 6، ص 52، دارالكتب . 89- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 17، ص 176، دارالكتب بيروت . 90- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 17، ص 179، دارالكتب بيروت . 91- سوره احزاب ، آيه 53. 92- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 17، ص 189، دارالكتب . 93- سوره نجم ، آيه 3. 94- سوره حشر آيه 7. 95- مغازى ، ج 3، ص 1121. 96- شرح نهج البلاغه ، ج 17، ص 189، دارالكتب . 97- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 335، دار صادر بيروت ، و ديگر تواريخ ، البداية و النهاية ، ج 6، ص 305. 98- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 6، ص 52، دارالكتب . 99- همان مدرك . 100- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 117. 101- مغازى ، ج 3، ص 1121. 102- همان مدرك . 103- به فصل (22 و 32) مراجعه شود. 104- حياة محمد، ص 487. 105- تاريخ ابن كثير، ج 2، ص 335. 106- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 335. 107- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 1، ص 137. 108- البداية و النهاية ، ابن كثير، ج 6، ص 305. 109- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 246. 110- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 117. 111- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 176، دارالكتب . 112- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 17، ص 189. 113- به كتاب فتنه ، اثرى در دست چاپ مراجعه شود. 114- شرح نهج البلاغه ، ج 17، ص 190. 115- اسامة بعد از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عظمت پيدا مى كند، اما قبل از رحلت متهم به جوانى مى شود. 116- المغازى ، ج 3، ص 1122. 117- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 246، دارالكتب . 118- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 335، طبرى ، ج 2، ص 246. 119- مغازى ، ج 3، ص 1123. 120- حياة محمد، ص 487، هيكل ، مغازى ، ج 3، ص 1122. 121- المغازى ، ج 3، ص 1124. 122- المغازى ، ج 3، ص 1123 - 1124. 123- طبرى ، ج 2، ص 224 - 225. 124- طبرى ، ج 2، ص 245. 125- همان مدرك ، ص 246. 126- سيره نبوية ، ابن هشام ، ج 4، ص 650 - 651. 127- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 317 - 321 و 335. 128- همان مدرك ، ص 335. 129- المغازى ، ج 3، ص 1117. 130- همان مدرك ، ص 1122. 131- همان مدرك ، ص 1123. 132- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 190 و 191، چاپ بيروت . 133- همان مدرك . 134- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 103. 135- حياة محمد، ص 468. 136- پيشگفتار، المغازى ، ج 1، ص 14. 137- المغازى ، ج 3، ص 1117. 138- المغازى ، ج 2، ص 758، محمد بن عمرو واقدى . 139- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 246، تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 335، دار صادر. 140- ابن هشام ، چهار عنوان را از سيره ابن اسحاق حذف نموده است كه اين مورد از آن موارد چهارگونه نمى باشد، مراجعه شود به مقدمه ابن هشام . 141- سيره ابن هشام ، ج 4، ص 641 و 650. 142- در فصل خطبه هاى پيامبر از آن ياد خواهيم نمود. 143- همان مدرك . 144- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 3، ص 234، و طبرى ، ج 2، ص 227، دارالكتب . 145- بحارالانوار، ج 6، ص 785، به نقل سيرة المصطفى ، هاشم معروف ، 710. 146- طبرى ، ج 2 و ص 226. 147- صحيح بخارى ، ج 3، (5 - 6)، ص 140، باب مرضى النبى و وفاته . 148- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 206. 149- سيره حلبيه ، ج 3، ص 264. 150- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 260، بيروت ، و ج 2، ق 2، ص 49، ليدن . 151- صحيح مسلم ، كتاب الوصية ، ج 3، حديث 19، ص 1257، بخارى ، ج 3 (6-5)، باب مرض النبى ، و ابن ابى الحديد، ج 2 و ص 54 به نقل صحيحين و طبقات . 152- البداية و النهاية ، ج 5، ص 282 - 284. 153- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 49، ليدن . 154- اين مطلب از جهات متعددى مورد اشكال است مشورت كردن پيامبر صلى الله عليه واله و سلم يا اسامة و على عليه السلام به خاطر يك اتهام كه از سوى منافقى صورت گرفته باشد، در مورد طلاق همسر خود، و سؤ ال از جاريه كه گفتار جاريه در اين گونه موارد حجت نبوده و تنها موجب اجراى حد بر جارية مى شود و چگونه جاريه اى را كه مرتكب گناهى نشده است ، پيشنهاد زدن او را به رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم مى دهد، كه در اثر شكنجه ناچار شود به دروغ سخنى بگويد، سيره حلبيه و دحلانية مطالبى در اين مورد بيان داشته اند كه همگى دور از واقع و خلاف عقل است . ممكن است منافقين از احساس عايشه سوء استفاده نموده و چنين مطالبى را به گوش عايشه رسانده باشند. 155- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 9، ص 199 - 192. 156- سخن 156 شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 9، ص 189. 157- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 260. 158- البداية و النهاية ، ابن كثير، ج 5، ص 228. 159- صحيح مسلم ، ج 4، ص 1875، فضائل الصحابه . 160- طبرى ، ج 2 و ص 240، دارالكتب ، طبقات ج 2، ق 2، ص 44، ليدان . 161- البداية والنهايه ابن كثير ج 5، ص 238، + طبقات ج 2، ق 2، ص 45. 162- المراجعات ، ص 257، پاورقى 2، چاپ هفدهم مصر. 163- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 51، ليدن + كنز العمال ، ج 4، ص 55. 164- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 262، چاپ بيروت ، باب كسانى كه گفته پيامبر صلى الله عليه واله و سلم در دامان على بدرود زندگى گفت . 165- كنزالعمال ، ج 4، حديث 170، ص 60. 166- البداية و النهاية ، ابن كثير، ج 5، ص 284. 167- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 314 - 316 بيروت . 168- البداية و النهاية ، ج 5، ص 274. 169- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 237؛ + حيات محمد، ص 475؛ + سيره حلبيه ، ج 3، ص 54. 170- اشاره به دو آيه قرآن راجع به ارث سليمان و... 171- طبقات ، ج 2، ص 315. 172- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 61 و 63، ليدن . 173- كنز العمال ، ج 4، ص 54؛ مستدرك حاكم ، ج 3، ص 59؛ تلخيص ذهبى ؛ استيعاب بيوگرافى على عليه السلام ؛ مستدرك ، ج 3، ص 111؛ كنز، ج 3، ص 155، حديث 2583؛ كنز، ج 6، ص 393؛ اى على تو غسل دهنده و كفن كننده من مى باشى ؛ مسند احمد بن حنبل ، پاورقى ص 145. 174- كنز العمال ، ج 6، ص 155، ص 404، ص 153، ص 155؛ مسند احمد بن حنبل ، ج 4، ص 164. 175- صحيح مسلم ، ج 3، ص 1256، باب الوصية ، حديث 16 و 17؛ بخارى ، ج 3، ص 6 - 5؛ باب مرض النبى ، ص 144؛ دارالفكر (با حذف : چرا مردم ماءمور به وصيت شده اند). 176- مسند احمد بن حنبل ، ج 5؛ حاشية ، ص 45؛ كنز العمال ، ج 6، ص 403. 177- نهج البلاغه ، خطبه ، 161، فيض الاسلام در بخش احتجاج ، (10 - 5) شمار 3، از اين خطبه ياد خواهيم نمود. 178- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 9، ص 248، ص 250. 179- همان مدرك ، ج 2، ص 53. 180- همان مدرك . 181- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 190. 182- سوره زمره آيه 30. 183- آل عمران ، آيه 144. 184- نظرية الامامة ، لدى الشيعة الاثنى عشرية ، ص 209، 222، نويسنده ياد شده مصرى و از برادران اهل سنت است . 185- سوره نساء، آيه 59. 186- قواعد المرام فى علم الكلام : ميثم البحرانى ، الامامة البحث الثانى ، نسخه خطى آن در كتابخانه آية الله مرعشى در قم موجود است ؛ كشف المراد حلى (ره ) در شرح تجريد الاعتقاد خواجه نصيرالدين طوسى ، المقصد الخامس فى الامامة ؛ شرح مواقف ايجى . 187- المائدة ، آيه 55 - 54. 188- صحيح نسائى ؛ كتاب الجمع بين الصحاح الست ؛ اسباب النزول واحدى ، حديث ابن عباس در تفسير اين آيه ؛ كنز العمال ، ج 6، ص 391، حديث 5991 و ص 405، حديث 6137؛ شرح تجريد قوشچى مبحث امامت ؛ تفسير كبير ثعلبى در شاءن نزول آيه ياد شده . 189- الميزان فى تفسير القرآن ، در ذيل تفسير اين آيه و همه كتب تفاسير و كتابهاى مناظرات كلامى و عقائدى شيعه . 190- از قبيل آيه تبليغ و اكمال و آياتى كه در شاءن اميرالمؤ منين على عليه السلام نازل شده است . 191- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 229، و تواريخ ديگر. 192- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 246، بيروت . 193- سيرة الرسول صلى الله عليه واله وسلم ، سيد محسن امين ، ص 162؛ بحارالانوار، ج 6، ص 786؛ اعلام الورى ، ص 135. 194- در فصل خطبه هاى پيامبر صلى الله عليه واله و سلم از آن سخن خواهيم گفت . 195- به فصل سپاه اسامة مراجعه شود. 196- همان مدرك . 197- سوره مائده آيه 67. 198- سوره آيه . 199- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 303 - 304، تعداد جنگهايى كه پيامبر صلى الله عليه واله و سلم در آن شركت داشته ، 27 و يا 26 و جنگهاى ديگر را 35 - 48 دانسته و مغازى ، ج 1، 27 و 47 دانسته است . 200- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 115. 201- سوره الشعراء، آيه 214. 202- ج 1، ص 543- 542؛دار الكتب ، كامل ابن اثير، ج 2، ص 63، 62،دار صادر؛ سيره حلبيه ، و تاريخ ابى الفداء و شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، و دهها مدرك ديگر. 203- المراجعات ، مراجعه 20، پاورقى 5. 204- ابوداوود و ديگر اصحاب سنن به نقل المراجعات ، مراجعه 36؛ 2 در اين رابطه شود به مسند احمد بن حنبل ، ج 4، ص 438، و حاكم و مستدرك ، ج 3، ص 111، و كنز العمال متقى هندى ، ج 6، ص 400، و ابن الى الحديد، و بسيارى ديگر از محدثين . 205- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 278، چاپ دار صادر، و بسيارى از كتب حديث و تاريخ . 206- المراجعات ، ص 133؛ و افزون بر مدارك فوق ، صحيح مسلم ، ج 4، ص 1870، فضائل الصحابه ، فضل على عليه السلام ، حديث 30- 31- 32؛ صحيح بخارى ، ج 3، غزوه تبوك ، ص 129؛ و ترمذى در صحيح و بزاز در مسند و..... 207- حديث 2544، ج 6، ص 154، كنز العمال . 208- خصائص علويه ، نسائى ، ص 19. 209- حديث 29، 6، 32، 6، كنز العمال . 210- مسند احمد بن حنبل مناقب على عليه السلام در مورد برادرى اول ، و سيره حلبيه جزء دوم ، ص 26؛ و مؤ اخاة دوم ، ج 2، ص 120 و غيره .... 211- سوره الحجر، آيه 47. 212- كنز العمال ، ج 5 حديث 919، و بسيارى ديگر از محدثين و آثار نويسان ، المراجعات ، مراجعه 32. 213- مسند احمد بن حنبل ، ج 5، ص 31؛ منتخب كنز العمال ، در آخر حاشيه صفحه ياد شده . 214- ينابيع الموده ، باب 17، اخطب خوارزم . 215- همان مدرك . 216- نظريه الامامه لدى الشيعه الاثنى عشريه ، ص 224. 217- همان مدرك ، كتاب ياد شده تز دكتراى احمد محمود صبحى است . كه در بسيارى از موارد انصاف را رعايت كرده است . 218- سوره طه ، آيه 29. 219- سوره طه ، 36. 220- سوره اعراف ، آيه 7. 221- نظريه الامامه ، لدى الشيعه الاثنى عشريه ، ص 229. 222- سوره طه ، آيه 29- 31. 223- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 211،دار الكتاب ؛ حديث الوزاره ، مجمع الزوائد الهيثمى ، ج 9، ص 121؛دار احياء الكتب العربى . 224- صواعق ، ابن حجر، فصل پنجم از باب اول ، ص 25، شبهه يازدهم ؛ مستدرك حاكم ، ج 3، مناقب على عليه السلام و باب زيد بن ارقم و صدها مدارك ديگر، براى اطلاع بيشتر به كتاب الغدير مراجعه شود. 225- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 36- 37، ليدن ؛ طبرى ، ج 2، ص 228 - 229، بيروت ؛ البدايه و النهايه ، ابن كثير، ج 5، ص 227، ابن اثير، ج 2، ص 320،دار صادر؛ حياه محمد، 474؛ صحيح مسلم ، ج 2، الوصيه ، حديث 22، ص 1295؛ بخارى ، ج 4 و باب قول المريض قوموا على ؛ و همه كتابهايى كه بيمارى پيامبر اكرم را در هنگام رحلت مطرح نموده اند. 226- مستدرك حاكم ، ص 107، از روايات صحيح است كه حاكم آن را از مستدرك خود استخراج كرده . 227- ابن عساكر و غيره . 228- ابن عساكر، از آن ياد نموده است . 229- صواعق ، فصل سوم ، باب نهم ، اين حديث و سه حديث قبل را ذكر نموده است . 230- مدرك سابق ، به نقل المراجعات ، مراجعه 49. 231- تفسير ثعلمبى سوره معارج ، سيره حلبيه ، ص 274، ج 3؛ نظريه الامه لدى الشيعه ، ص 211. 232- صواعق ابن حجر، ص 25، مستدرك حاكم ، ج 3، ص 109، مسند احمد بن حنبل ، ج 4، ص 372. 233- صواعق ابن حجر، ص 25، مستدرك حاكم ، ج 3، ص 109، مسند احمن بن حنبل ، ج 4، ص 372. 234- الحافظ ابن حجر در كتاب (الفتاوى الحديثه )، ص 86 گويد: ابن تيميه كسى است كه خداوند او را بيچاره و گمراه و كور و كر ذليل نموده است ، و او كسى است كه دانشمندان او را فاسد الحال و دروغ گفتار دانسته اند، و اگر كسى مايل است در اين زمينه اطلاع حاصل كند، به او سفارش مى كنم به گفتار امام مجتهد كه جلالت قدرش مورد اتفاق است ، ابى الحسن السبكى و فرزندش (التاج ) و شيخ امام العز بن جماعه و هم دوره اى او و ديگران از مالكيه و حنفيه و شافعيه مراجعه كند، و او تنها به صوفيه اعتراض ننموده ، بلكه در مورد على بن ابى طالب و عمر نيز اعتراض دارد.... الغدير، ج 3، ص 217،دار الكتاب بيروت . و اما ابن حزم ، فقهاى هم دوره او اتفاق نظر دارند كه او گمراه است ، و مردم را از نزديك شدن به كتابهاى او نهى نموده اند، چنانكه در لسان الميزان ، ج 4، ص 200 آمده است ، و آلوسى در مورد او گويد: او گمراه و گمراه كننده است ، تفسير آلوسى ، ج 21، ص 76، الغدير، ج 1، ص 323. او در مورد قاتل امير المومنين على عليه السلام گويد: ابن ملجم بر اثر اجتهاد و تشخيص خود به اين امر مبادرت نمود، در اين صورت فقط يك ثواب به او داده مى شود، (زيرا در اجتهاد خود اشتباه كرده ، و مجتهدى كه در اجتهاد خود اشتباه كند، يك ثواب دارد.) الغدير، ج 1 و ص 323. به نقل : فقه المحلى ، ج 10، ص 428، و بعد قاتل امير المومنين را با قاتلان عثمان مقايسه كرده گويد: قاتل امير المومنين همانند قاتلان عثمان نيستند، زيرا در اينجا راهى براى اجتهاد وجود ندارد، چون عثمان كسى را نكشت و يا كسى جنگ ننمود، و زناى محصنه انجام نداد، پس كشندگان او فاسق بوده اند، زيرا خون حلالى را بر زمين ريختند و... ص 328، ج 1، الغدير، نقل از كتاب مجتهد مخطئى ، ج 4، ص 161. علامة امينى گويد: اجتهاد در مقابل نص صريح رسول الله كه قاتل اميرالمؤ منين شقى ترين افراد روزگار است و اين حديث متواتر است ... ص 323 - 339، ج 1 الغدير مراجعه شود، گويد: چقدر تفاوت است بين ابن حزم و ابن حجر كه او عمل قاتل على را توجيه مى كند، و اين يكى از ذكر نام قاتل على عليه السلام در كتابش خوددارى مى ورزد، ص 328، ج 1، الغدير. ابن حجر در كتاب تهذيب التهذيب ج 7، ص 3311 گويد: ابن حزم مردى فتاك ، و از بقاياى خوارج است . ج 1، ص 328، الغدير. 235- مراجعه 60، المراجعات . 236- ص 221، نظرية الامامة ، و از ص 209 - 222، نظرية الامامة لدى الشيعة الاثنى عشرية ، تاءليف دكتر احمد محمود صبحى . 237- مراجعه 60، المراجعات . 238- سيره حلبيه ، ج 3، ص 74 گويد: اين حديث صحيح است با سلسله سندهاى صحيح و نيكويى روايت شده است و به كسى كه در صحت آن ايراد كند توجهى نمى شود، مانند ابى داود و ابى حاتم و اينكه (وال من والاه ) از جعليات است مردود مى باشد، زيرا بسيارى از روايت آن را ذهبى صحيح دانسته است . 239- سوره مائده ، آيه 55. 240- سوره حديد، آيه 15. 241- سوره نساء، آيه 33. 242- سوره مائده ، آيه 60. 243- صحاح و همه فرهنگ هاى لغت . 244- صحاح و همه فرهنگ هاى لغت . 245- سوره مائده ، آيه 55. 246- سوره دخان ، آيه 41، 247- متن خطبه غدير از صواعق ابن حجر، ص 25؛ مستدرك حاكم ، ج 3، ص 109 و 533 و بسيارى از مدارك معتبر در بخشى ديگر در اين جهت سخن خواهيم گفت . 248- سيره حلبية ، ج 3، ص 274. 249- بيم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به دليل شناختى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از فرهنگ حاكم بر جامعه داشت ، و ما اين مطلب را كه بهانه اى براى تاءخير اميرالمؤ منين از خلافت است ، در فصول بعدى مطرح خواهيم نمود. 250- سوره حشر، آيه 7. ****************** - پى نوشتها - - ? - 251- سوره نساء، آيه 65. 252- سوره احزاب ، آيه 6. 253- سوره توبه ، آيه 6. 254- همان . 255- صواعق ابن حجر، فصل پنجم ، باب اول ، ص 26. 256- صواعق ، ص 36، و الغدير، ج 1، ص 203، 283، با 60 مصدر. 257- فصل پنجم ، باب يازدهم ، صواعق ابن حجر. 258- ج 5، جامع الصحيح الترمذى كتاب المناقب ، باب 20، شماره حديث 2712، ص 632. 259- در صورتى كه نصى هم وجود نداشته باشد، بايستى صبر مى كردند تا پيكر مطهر رسول دفن شود و لااقل على كه همگان به فضيلت او اعتراف داشتند، در مراسم گزينش خليفه شركت داشته ، شتاب در گزينش دليل وجود نص است . با صرف نظر از همه ادله ديگر. 260- شرح تجريد الاعتقاد قوشچى ، المقصد الخامس ، ص 475 - 476. 261- نهاية العقول رازى ، ص 251 - 252، به نقل نظرية الامامة لدى الشيعة الاثنى عشرية : در فصل (3-4)، همين كتاب گونه صحيح اين روايت را نقل نموديم . 262- الارشاد، الى قواطع الادلة فى اصول الاعتقاد للامام الجوينى ، ص 421، به نقل نظرية الامامة لدى الشيعة الاثنى عشرية ، ص 522 - 523. 263- سيرة الحلبية ، ج 3، ص 274؛ مسند احمد بن حنبل ، ج 4، ص 370؛ ج 1، ص 119؛ و الغدير، ج 1، ص 158 - 140؛ مجمع الزوايد الهيثمى ، ج 9، ص 103 - 109؛ و دهها كتاب حديث و تاريخ . 264- الغدير، ج 1، ص 14، 158. 265- علم اصول الفقه ، ص 41، عبدالوهاب خلاف . 266-المعارف بن قتيبه ، ص 194؛ در آنجا كه (انس ) ياد مى كند كه دچار بيمارى گرديد به خاطر كتمان شهادت . مسند احمد، ج 1، ص 119. مى گويد: همگى برخاستند به جز سه نفر، كه به نفرين حضرت دچار شدند. 267- المراجعات ، مراجعه 56، ص 226. 268- تاريخ ابن اثير، ج 7، ص 7 - 8، حوادث سال 352 ه -.ق . در الكتب . 269- علم اصول فقه ، ص 43، عبدالوهاب خلاف . 270- نظرية الامامة لدى الشيعة الاثنى عشيرية ، ص 253 - 254، به نقل از نهاية العقول رازى ، ص 245. 271- طبرى ، ج 2، ص 235، گويد: عمر گفت : عرب كسى را شايسته خلافت نمى داند، مگر اين قبيله از قريش را و بعد دست ابابكر و ابوعبيدة را مى گيرد و مى گويد: با هر يك از اين دو كه مى خواهيد بيعت كنيد، همچنين ابن اثير، ج 2، ص 327. 272- شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 12، ص 86. 273- همان مدرك . 274- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 235؛ ابن اثير، ج 2، ص 237؛ تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 114؛ مكتبة الحيدرية النجف ؛ الامامة و السياسية ، ص 10 - 11، ابن قتيبه . 275- همان مدرك . 276- همين ترس از فتنه بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را وادار نمود رؤ ساى فتنه را از مدينه اخراج كند، و آنان فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را اجراء ننمودند. 277- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 12 ص 85 - 84 (2) همان مدرك ص 87... و نقيب گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در بسيارى از موارد به مخالفت عمر اعتراض نمى كند، در حالى كه چنين نبوده بلكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اعتراض عمر اعتناء نمى كند، از آن جمله صلح حديبية ، نماز خواندن بر جنازه عبدالله بن ابى - مراجعه شود به اجتهاد و نص ص 94 - 107. 278- در فصل نماز ابى بكر خواهيم گفت اولا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور نداده است . وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيد كه ابوبكر نماز مى خواند او را كنار زد، و خود به نماز ايستاد، بر فرض صحت اين دستور، خواندن نماز چه ربطى به امامت و خلافت دارد. 279- چنانچه عمر در شيوه توزيع بيت المال طبقات اجتماعى را رعايت مى كرد - مراجعه شود به كتاب فتنه . 280- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 12 - ص 90 - 82. 281- نهج السعاده . 282- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 12 ص 87. 283- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 13. 284- همه موارد ياد شده در جاى خود مطرح مى شود. 285- طبقات ابن سعد ج 2 ص 315. 286- شرح نهج البلاغه ج 9 ص 25. 287- شرح نهج البلاغه ج 2 ص 61 به نقل الغدير ج 1 ص 161. 288- خطبه 66- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 3. 289- نامه 62 نهج البلاغه . 290- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد - ج 9 - ص 261. 291- عقد الفريد العسجده الثانيه ص 235 - 236 - ج 4. 292- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 - ص 188+ طبرى ج 2 - ص 583 -دار الكتاب . 293- به فصل (6-5) اين كتاب مراجعه شود. 294- خطبه سوم نهج البلاغه . 295- ص 123- 130. 296- نهج البلاغه خطبه شماره 161 فيض . 297- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 9 ص 250. 298- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 6 ص 11 + الامامه و السياسه ابن قتيبه ص 11. 299- خطبه 144 نهج البلاغه . 300- خطبه 171 نهج البلاغه فيض . 301- شخص ياد شده كه از حضرت سوال مى كند سعد بن ابى وقاص است ، خطبه 171 نهج البلاغه فيض . 302- سوره اعراف آيه 150 - اشاره به داستان هارون برادر حضرت موسى . 303- شرح نهج البلاغه ج 11 ص 111. 304- خطبه شماره 6 - فيض الاسلام . 305- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج - 1 - 307. 306- حكمت 22 - نهج البلاغة . 307- نامه 36 نهج البلاغة . 308- خطبه 26 - نهج البلاغه فيض . 309- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 11 - ص 112 - 111. 310- نهج البلاغه خطبه 26 فيض . 311- شرح ابن ابى الحديد ج - 1 - 194. 312- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 17 ص 174. 313- طبرى گويد، عمر گفت : كدام يك از شما دوست دارد پشت كند به آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را (در نماز) جلو انداخته است ج 2 ص 233. 314- حكم شماره 168 - نهج البلاغه . 315- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 18 ص 390 - كلام 186. 316- عسقلانى در كتاب تهذيب التهذيب ج 7 - ص 460 - چاپ حيدر آباد، و ثاقت و صداقت عمر بن شبه را در حديث به نقل اصحاب خود از قبيل دارقطنى و ابن ابى حاتم و خطيب و مرزبانى و ديگر رجال حديث اهل سنت نقل نموده است . 317- متن از كشف الغمه اربلى ج 2 - ص 118 - 106. 318- كتاب سقيفة و فدك : ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، و احمد بن ابى طاهر (ابن طيفور) وفات سال 280، در كتاب بلاغات النساء ص 23 + و از شيعه ، احتجاج طبرسى ، و بحارالانوار مجلسى ، و بسيارى از راويان مورد اطمينان . 319- تاريخ ابن اثير ج 2 - ص 63 - 65 - دار صادر + تاريخ طبرى ج 2 - ص 577. 320- شرح نهج ابن ابى الحديد ج - 1 - ص 189. 321- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج - 1 - ص 191 + تاريخ طبرى ج 2 - ص 581 و ديگر تواريخ و آثار. 322- تاريخ طبرى ج 2 - ص 581. 323- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج - 1 - ص 192. 324- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج - 1 - ص 191 + تاريخ طرير ج 2 ص 581. 325- طبرى ج 2 ص 583. 326- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج - 1 - ص 194 و تاريخ طبرى ج 2 ص 583. 327- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج - 1 ص 195 و تاريخ طبرى ج 2 ص 575 - و نهج البلاغه حكمت شماره 22. 328- صواعق ابن حجر صلى الله عليه و آله 75 + خوارزمى در (المناقب ): ص 217 + الحموينى در فرند المسطين ج 1 - باب 58 + و ديگران ... 329- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج - 1 - ص 189. 330- كشف الغمة ج 1 - ص 234 - 235. 331- سوره فاطر آيه 10. 332- جلاء العيون مجلسى (عبد الله شبر) ج 1 - ص 71 - 72. 333- امالى شيخ مفيد ص 79. 334- امالى شيخ مفيد ص 28. 335- سيرة المصطفى : هاشم معروف ص 711. 336- 2 و 323 - تاريخ طبرى ج 2 ص 231 - طبقات ابن سعد ج 2 ص 254 + سيرة قبيلة ج 3 ص 350. 337- طبقات ابن سعد ج 2 ص 205. 338- صواعق ابن حجر باب 9 اواخر فصل 2 ص 75. 339- نظيرية الامامة الدى الشيعة الاثنى عشيرة ص 221 - دكتر صبحى . 340- عبدالله بن زمعه گويد: من به عمر گفتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد با مردم نماز بخوانى ، و چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صداى نماز خواندن عمر را شنيد فرمود: نه ، نه ، نه ،... و وقتى عمر از او سوال كرد آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به تو چنين دستورى داد؟ پاسخ داد: نه ، از پيش خود گفتم - طبقات ابن سعد ج 2، ص 220 341- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 12 ص 88. 342- طبقات ابن سعد ج 2 ص 253- 250. 343- طبقات ابن سعد. 344- طبقات ابن سعد. 345- طبقات ابن سعد. 346- تاريخ طبرى ج 2 ص 229. 347- سيره حلبيه ج 3 ص 348 بيروت . 348- امالى شيخ مفيد ص 28. 349- الاصابة واژه (صخر بن حرب ) مراجعه شود. 350- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 153 - دارصادر. 351- شرح نهج ابن ابى الحديد ج 8 ص 111. 352- المغازى ج 2 / ص 522 و ج 1- ص 100. 353- بخش سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد انصار. 354- شرح نهج ابن ابى الحديد ج 2 ص 53 و فصل در مدينه چه مى گذرد. 355- سيره حلبيه ج 3 ص 348. 356- سيره حلبيه ج 3 ص 348. 357- كامل ابن اثير ج 2 ص 302 و طبرى ج 2 ص 205. 358- يعقوبى ج 2 ص 109. 359- يعقوبى ج 2 ص 110. همه كتب تواريخ . 360- تاريخ ابن اثير ج 2 ص 318 و ديگر كتب . 361- سيره المصطفى هاشم معروف به نقل شرح ابن ابى الحديد ج 3 ص 189 - 190 و تمام تواريخ كه خطبه هاى حضرت را نقل نموده اند. 362- سوره فصلت آيه 6. 363- آل عمران 144. 364- تاريخ طبرى ج 2 ص 232 بيروت و تاريخ ابن اثير 365-سيره حبيبه + سيره دحلانيه پاورقى سيره حلبيه ج 3 ص 349. 366-طبقات ابن سعد ج 2 ص 267. 367-طبقات ج 2 - ص 669 + البدايه ج 5 ص 242. 368- طبقات ج 2 ص 267 و صحيح بخارى ج 4 - ص 194. 369- سوره آل عمران آيه 144. 370- سيره نبويه ابن هشام ج 4 ص 305 + طبرى ج 2 ص 322 و همه كتب تواريخ. 371- سيره حلبيه ج 5/354. 372- البدايه ج 5/243. 373- سوره توبه آيه 33. 374- نور آيه 55. 375- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 12 ص 198 + شافى ص 252: سيد مرتضى (ه ). 376- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 12 ص 195 (2) الامام على : عبدالفتاح عبدالمقصود ج - 1 - 126. متاءسفانه بعضى از نويسندگان معاصر ايرانى كه در شيعه بودن او ترديدى وجود ندارد اظهار مى دارند: (خليفه دوم به عللى كه تا كنون روشن نشده ، در بيرون خانه فرياد زد كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم فوت نكرده ....) علل انكار مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از دير زمان براى محققين روشن بوده است ، و كافى است به برخى از كتب مؤ لفين معاصر مانند اعيان الشيعه سيد محسن امين (سيرة الرسول صلى الله عليه و آله وسلم ) مراجعه شود، خوب بود مولف اظهار مى داشت : (به عللى كه براى اينجانب روشن نشده ...) در اين زمينه به شافى و ديگر كتب پيشتازان مراجعه شود. 377- در فصل نماز ابى بكر اين موضوع را بررسى مى كنيم . 378- شرح نهج ابن ابى الحديد ج 9 / 197 ابن ابى الحديد گويد: اين مطلب ديدگاه على عليه السلام است . 379- تاريخ طبرى ج 2 ص 231. 380- البداية و النهاية ج 5 ص 243 - 242. 381- مدرك سابق ج 5 ص 243. 382- سنن دارمى ج - 1 - ص 39 - 40. 383- البداية و النهايه ج 5 ص 242 - 241 + مجمع الزوائد هيثمى ج / ص 32. 384- تاريخ يعقوبى ، ج 2 - ص 115. 385- سيره حلبية ج 3 / 354. 386- البدايه ج 5 ص 243. 387- تاريخ طبرى ج 2 ص 233. 388- به آغاز همين فصل مراجعه شود. 389- تاريخ طبرى ج 2 ص 227. 390- شرح نهج ابن ابى الحديد، ج 12 ص 87. 391- طبرى ج 2 ص 327. 392- البداية و النهاية : ابن كثير ج 5 - ص 231 - المعارف . 393- به آغاز فصل و هم چنين دستور نماز ابى بكر مراجعه شود. 394- صواعق المحرقة . فصل دوم باب ششم ص 57: ابن حجر. 395- النهاية لابن الاثير ج - 1 - واژه (ثقل ) ص 216. 396- مجمع البحرين واژه (ثقل ). 397- لسان العرب ، واژه (ثقل ). 398- مجمع البحرين واژه (عتر). 399- نهاية ابن واژه (عتر). 400- نهاية (عتر). 401- لسان العرب واژه (عتر) ضمنا نامبردگان همگى از پيشوايان لغت در قرنهاى آغازين اسلام هستند - مراجعه شود به مقدمه مجمع البحرين ترجمه مؤ لف نويسنده . 402- سوره احزاب ايه 33. 403- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج - 6- ص 375. 404- سوره انعام آيه : 84. 405- كشف الغمة ج 1 - ص 53. 406- مجمع البحرين (اهل ). 407- صحاح واژه (اهل ) و (اول ). 408- لسان واژه (اهل ). 409- لسان واژه (اهل ). 410- سروه احزاب آيه 33 - صحيح مسلم حديث 61 (2424) ج 4 ص 1883. 411- صحيح مسلم ج 4 - ص 1871 حديث 32 - از (2404). 412- مستدك حاكم ج 3 ص 147 - و ج 2 / ص 414 و ج 4 - ص 107 - و ترمذى و ديگران - دلائل الصدق ج 2 ص 67. 413- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6 ص 375. 414- صحيح مسلم ج 4 ص 1874 حديث 37 از: 2408. فضائل الصحابة . 415- كشف الغمة ج 1 - ص 47 و 47 و ترمذى ج 5 ص 328 حديث 3875 - و حديث 3963: اين حديث نيكو و صحيح است و بهترين حديثى در اين باب است . 416- صواعق ابن حجر باب 11- فصل يكم ، ص 89، در ذيل تفسير آيه چهارم (و قفوهم انهم مسئولون ). 417- كنزلاعمال ج اول ص 44 به نقل از ترمذى و نسائى . 418- كنزل العمال ج 1 ص 44 حديث 874 ترمذى از زيدبن ارقم . 419- مسند امام احمد از زيدبن ثابت به دو طريق صيح ص 182 و ص 189 ج پنجم و كنزالعمال حديث 945. 420- مسند احمد ابن حنبل ج 3 ص 17 و ص 26 از ابى سعيد خدرى . 421- مستدرك ج - 3 ص 109 از زيدبن ارقم ، و نيز ص ص 533 + و ذهبى در تخليص خود به مصلحت خود به صحت آن اعتراف مى نمايد. تاريخ يعقوبى ج 2 - 112 و ترمذى ج 5 ص 327 حديث 3874. 422- صواعق : ابن حجر باب )) فصل دوم ص 57. 423- صواعق ابن حجر باب وصيدالنبى ص 135. 424- كنزالعمال ج - 1 - ص 44 به نقل از ترمذى و نسائى . 425- طبقات ابن سعد ج 2 ص 242 - بعيد نيست درخواست قلم و كاغذ بعد از مشاهده سستى در سراسر اعزام سپاه اسامة است ، چون روز پنجشنبه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مجددا در اعزام سپاه تاءكيد مى كند- فصل دوم سپاه امة . 426- مدرك سابق و صحيح بخارى ج 5 - ص 137 حديث سوم ، باب مرض النبى صلى الله عليه و آله وسلم . 427- صحيح بخارى ، ج 5 ص 243. 428- صحيح بخارى ، ج 5 ص 243. 429- همان مدرك ص 244 و صحيح بخارى ج 7 ص 9 - كتاب المرض باب : قوموا عنى - دارالفكر. 430- از واژه (لا تضلوا) نبايد گمراه شويد استفاده نموده كه به معناى نهى مى باشد، با حذف (نون ). 431- صحيح بخارى ج -1 - باب باب كتابه العلم حديث 3 ص 37،دار الفكر. 432- صحيح مسلم كتاب الوصية حديث 21 و هيكل حياة محمد ص 474. 433- نظر به اين كه وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روز دوشنبه بود، و اين جسارت در روز پنجشنبه صورت گرفته به دليل شهرت (مصيبت روز پنجشنبه ) و قاعدة اين رويداد دو بار انجام نشده ، وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در روز جسارت ، بايد مسامحة در بيان تاريخ وفات دانست ، در بخش وفات پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم ، مراجعه شود. 434- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 51. 435- طبقات ابن سعد ج 2 - ص 224 - بيروت - چاپ ليدن ج 2 - ق 2- ص 36. 436- خلافت و ولايت محمد تقى شريعتى به نقل از كتاب عمار ياسر: سيد صدرالدين . 437- محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيامبر و سياستمدار ترجمه اسمعيل والى زاده ص 22. 438- سوره تكوير آيه 22 - 19. 439- سوره النجم آيه 5 - 2. 440- الحافة آيه 47 - 40. 441- طبقات ابن سعد ج 2 - ص 137 - 136 ليدن و چپ بيرون ج 2 ص 189 - 191 و تاريخ ابن اثير ج 2 321 - 317 بگونه اى كوتاهتر. 442- فصل سپاه اسامة همين كتاب . 443- ابولهب طبق خواسته خدا ص عمل ننمود چون مشرك بود. 444- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 12 ص 79. 445- حياه محمد ص 475. 446- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 12 ص 80. 447- بخشى از سخنان زهرا (س ): (( الاولهم فى الفتنه سقطوا.)) 448- نص و اجتهاد شرف الدين ص 84، نظريه شيخ سليم البشرى مالكى و رئيس دانشگاه الازهر مصر. 449- ملل و نحل شهرستانى ج 1 - ص 21. 450- خويصره نسبت بى عدالتى ، و عمر نسبت هذيان و كدام يك سخت تر است . 451- ص 24 همان مدرك . 452- همان مدرك ص 23. 453- مقدمه كتاب عبدالله بن سبا- نوشته مرتضى عسكرى . 454- شرح شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج -1- ص 82. 455- فصل سپاه اسامه همين كتاب . 456- غايه المرام باب دوازدهم 65 حديث از طرق عامه و باب 14- 29 حديث از طرق خاصه . 457- (12- 2) همين كتاب . 458-(12- 2) همين كتاب . 459- سوره حشر آيه - 7. 460- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: ج 2 ص 20 چاپ قديم به نقل المراجعات مراجعه 92 ص 321. 461- به آغاز همين فصل مراجعه شود. 462-صحيح بخارى ج 5 ص 137 حديث 4. 463- كتاب الجهاد صحيح بخارى ص 111 ج 2- چاپ مصر. سال 1320 ه 464- النهاية : ابن اثير واژه (هجر). 465- بخش (5-7) مراجعه شود. 466- آغاز بحث همين فصل مراجعه شود. 467- تاريخ طبرى ج 2- ص 353. 468- صحيح ترمذى ابواب العلم و مسند احمد ج 5 ص 266 و نظاير آن ج 64 سنن ابى داود. 469- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 12- ص 88-87. 470- طبقات ابن سعد ج 2 ق ص 37 و 36 و ج 2 ص 243 چاپ بيروت . 471- طبقات ابن سعد ج 2 ق ص 37 و 36 و ج 2 ص 243 چاپ بيروت . 472- اجتهاد و نص سيد عبدالحسين شرف ص 86-84. 473- به صفحات پيشين همين فصل مراجعه شود. 474- عمر گفت : بيمارى بر او غلبه يافته و قرآن نزد شماست ، عمر اين سخن را از روى دلسوز به پيامبر ص گفت . 475- اجتهاد و نص سيد عبدالحسين شرف الدين ص 89. 476- تاريخ طبرى ج 2 ص 229 - بيروت . 477- 1 و 460 - سيره حلبيه ج 3 ص 346 - بيروت . 478- سيره حلبية ج 3 ص 346 - بيروت . 479- عمدة القارى ج 7 - ص 592 - به نقل الغدير ج 3 ص 215. 480- بخش وفاة رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همين كتاب . 481- تاريخ طبرى ج 2، ص 231. 482- الغدير ج 3 ص 215. 483- جامع الترمذى : المناقب ج 5 باب 92 حديث 3815 ص 315 - دارالفكر. 484- مسند امام احمد ج 4 ص 369. 485- الغدير ج 3: 202. 486- الغدير ج 3: 203. 487- مسند احمد بن حنبل ج 2 ص 26. و چندين مرجع ديگر. 488- مجمع الزواند الهيثمى ج 9 ص 120 به نقل الغدير ج 3 ص 203. 489- القول المسدد ص 20 به نقل الغدير ج 3 ص 203. 490- مستدرك حاكم ج 3 ص 125. 491- الغدير ج 3 - 204. 492- الغدير ج 3 - ص 202. 493- الفتاوى الحديثة - ابن حجر ص 86 به نقل الغدير ج 3 / ص 217. 494- تفسير ابن كثير ج - 1 ص 501 به نقل از الغدير ج 3 / ص 209. 495- دلائل الصدق مظفر ص 263. 496- غاية المرام باب 99 ص 639 و باب 100 ص 642. 497- الئالى المصنوعة به نقل دلائل الصدق مظفر ج 2 ص 266. 498- الغدير ج 3 - ص 202 - 209. 499- دلائل الصدق مظفر ج 2 ص 261 - 265. 500- الغدير ج 3 ص 202. ****************** - پى نوشتها - - ? - 501- فتح البارى ج 7 ص 12 به نقل الغدير ج 3 / 209. 502- قول المسلم ص 16 به نقل الغدير 3 ص 210. 503- 2 و 485 - سيره حلبيه ج 3 / ص 347. 504- سيره حلبيه ج 3 / ص 347. 505- سيره حلبية ج 3 / 346، و بسيارى از ارباب حديث و آثار. 506- سيره حلبية ، ج 3، ص 346. 507- همان مدرك ص 346. 508- همان مدرك . 509- ظاهرا برداشت حلبى از واژه (خوخة ) روزنة است ، و در كوچك ، زيرا از در كوچك نيز مى شود عبور كرد، و به دليل نداشتن راه ديگر عبور على از مسجد آزاد بوده ، و ديگران به دليل راه ديگر از اين امتياز محروم شده اند و لذا ما نيز (خوخة ) را طبق نظر حلبى به روزنة ترجمه نموده ايم ، و خواسته اند به اين گونه فضيلتى براى على قائل نشوند. 510- سيره حلبية ج 3 / ص 347 / 346. 511- سير حلبية ، ج 3 ص 347 - 346. 512- النهاية : ابن اثير واژه (خوخ ). 513- ابن كثير ج - 1- ص 501 تفسير. و تاريخ طبرى ج 2 ص 229 و غيره . 514- (( انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا: )) سوره احزاب 33. 515- ابو نعيم در فضائل صحابة اين حديث را استخراج نموده است . 516- سنن بيهقى ج 7 ص 65 + سيره حلبية ج 3 / ص 347. 517- سنن بيهقى ج 7 - ص 65. 518- دلائل الصدق ج 2 ص 264. 519- كنزالعمال ج 6 ص 408. به نقل دلائل الصدق ج 2 ص 265. 520- به نقل از دلائل الصدق ج 2 ص 262. 521- تهذيب التهذيب ابن حجر به نقل دلائل ج 1 ص 55. 522- دلائل الصدق ج 1 ص 55. 523- بخارى ج 4 باب هجرة النبى ص 253 و ص 190 - دارالفكر. 524- دلائل الصدق ج 1 ص 21. 525- جامع ترمذى ج 5 - المناقب باب 62 حديث - 3795 ص 278. 526- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 11 ص 49. 527- حموى در معجم الادباء، ج 1، ص 80، در ترجمه طبرى گويد: طبرى كتابى دارد در فضائل على عليه السلام كه در آغاز آن در مورد صحت حديث غدير بحث نموده ، و پس از آن در فضائل حضرت سخن مى گويد، و اين كتاب به پايان نرسيد، به نقل الغدير، ج 1، ص 152. 528- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 1، ص 236. 529- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 1، ص 236. 530- مناقب شهر آشوب ، ص 237. 531- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 33و 34. 532- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 230 بيروت . 533- بحارالانوار مجلسى ، ج 6، انتشارات معارف اسلاميه تهران ، ص 784. 534- سيره نبويه ابن هشام ، ج 4، ص 652. 535- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 322. 536- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 322. 537- سيره نبويه ابن هشام ، ج 4، ص 653 و 654 + طبقات ابن سعد، ج 2، ص 215. 538- سيره نبويه ابن هشام ، ج 4، ص 653و654 + طبقات ابن سعد، ج 2، ص 215. 539- طبقات ، ج 2، ص 223. 540- البداية و النهاية ابن كثير، ج 5، ص 235. 541- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 215. 542- طبقات ابن سعد، ج 2 ص 216. 543- طبقات ابن سعد، ج 2 ص 217. 544- طبقات ابن سعد، ج 2 ص 218. 545- طبقات ابن سعد، ج 2 ص 219. 546- طبقات ابن سعد، ج 2 ص 220. 547- طبقات ابن سعد، ج 2 ص 220. 548- طبقات ابن سعد، ج 2 ص 222. 549- طبقات ابن سعد، ج 2 ص 223. 550- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 230. 551- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 220 + سيره نبويه ابن هشام ، ج 4، ص 652. 552- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 230و مناقب . 553- عمدة القارى ، ج 7، ص 592، به نقل از الغدير، ج 3، ص 214. 554- و آنچه مسلم است ، خواندن نماز روز وفات بوده است چنانچه ابن ابى الحديد گويد به هر حال تفاوتى ندارد زيرا بعد از نسبت هذيان بوده است : مؤ لف . 555- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 220. 556- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9،ص 197. 557- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 198. 558- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 218. 559- طبرى ، ج 2 / ص 231 + طبقات ابن سعد، ج 2، ص 215 + سيره نبويه ابن هشام ، ج 4، ص 653 560- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 24. 561- شرح نهج البلاغه ، ج 2، ص 25 و 39 562- حياة محمد، ص 472 و تاريخ طبرى و سيره نبويه ابن هشام چنانچه گذشت 563- حياة محمد، ص 476 و ديگر مدارك 564- يك بار ديگر روايات گذشته را مرور نمايند. 565- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 34. 566- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 31 تاريخ ابن اثير 2، ص321 + سيره نبويه ابن هشام ، ج 4، ص 300 حياة محمد، ص 474،هيكل + طبرى ، ج 2، ص 229 + سيره جليله ، ج 3، ص 352 567- طبرى ، ج 2، ص 230. 568- طبرى ، ج 2، ص 236 - 235. 569- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 321. 570- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 229. 571- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 32 - 31. 572- سيده جليله ، ج 3، ص 352. 573- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 236. 574- جلاء العيون مجلسى تحقيق شبر، ج 1، ص 90 575- جلاء العيون ، ج 1، ص 91 - 92 + سيرة المصطفى هاشم معروف ، ص 717. 576- البداية و النهاية ، ج 5، ص 226 + مسلم ، ج 4، ص 1905، حديث 99، فضائل فاطمه + طبقات ابن سعد، ج 2، ص 227 + ابن ماجة ، ج 1، ص 518 577- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 322 + الامام على ، ج 1، ص 123 عبدالفتاح عبدالمقصود سيره دحلانيه در پاورقى سيرة حلبية ، ج 3، ص 399 + دارمى ، ج 1، ص 37 + طبقات ابن سعد، ج 2، ص 247 + حياة محمد هيكل ، ص 474 + بخارى 3 (5 - 6) 138 + بخارى 2 (3 - 4)، ص 210 و... 578- و سائل الشيعه ، كتاب الاطمهة و الاشربة ، با 104 حديث 3 579- گويند: مسواك تر و تازه سبزى در دست داشت . 580- ابن اثير، ج 2، ص 322 + سيره نبويه ابن هشام ، ج 4، ص 6541 + البدايه ، ج 5، ص 226 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، 13 / 35 + حياة محمد، ص 477 + بخارى ، ج 3، (5 - 6) ص 139 - 141 + طبرى ، ج 2، ص 231 و غيره ... 581- حياة محمد، ص 475، محمد حسين هيكل . 582- طبقات ابن سعد، ج 2 ص 237 و 238 و 239. 583- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 237 و 238 و 239. 584- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 237 و 238 و 239. 585- سيرة حلية ، ج 3، ص 353. 586- مناقب ابن شهراشوب ، ج 1، ص 237 - 236. 587- مناقب ابن شرآشوب ، ج 1، ص 236. 588- مناقب ابن شرآشوب ، ج 1، ص 336. 589- طبقات ، ج 2، ص 263. 590- طبقات ، ج 2، ص 263. 591- طبقات ، ج 2، ص 263. 592- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 262260. 593- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 262 - 260. 594- نهج البلاغه ، خطبه 195. 595- صحت اين گفتار تاءييد نشده است ، و ذكر آن فقط به منظور تاءييد، به جهت معروفيت آن بوده است . 596- آخرين روايتى كه در مورد على عليه السلام از طبقات بيان داشتيم . 597- اعيان الشيعه ، ج 2، ص 294، معارف بيروت . 598- در فصل پايانى (فاطمه در جبهه مخالف ، فدك ، از آن بحث خواهيم كرد. 599-سوره بقره ، آيه 180. 600- صحيح مسلم ، حديث ج 3، باب الوصيه ، حديث 16 و 17 ص 254 و صحيح بخارى باب مرض النبى ، ص ، وفاته ، با حذف (پس چرا...) 601- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 260. 602- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 361، الفاظ نازيبايى داشت از آن صرفنظر نمودم و صحيح مسلم و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد. 603- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 220 - 216. 604- فصل فاطمه در جبهه مخالف (فدك ). 605- كنزالعمال ، ج 6، ص 155، 404، 155، و 153و مسند احمد بن حنبل ، ج 4، ص 164. 606- عبدالرزاق اين روايت را از معمر از قتاده در جامع خود آورده است . 607- كنزالعمال ، ج 4، ص 60، حديث 1170. 608- سيره الرسول ،ص 162، سيد محسن الامين + بحار الانوار، ج 6، ص 786 + اعلام الوارى طبرسى ، ص 135 609- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 255 - 253 610- طبقات ابن سعد، ج 255 - 253 611- طبهاتن ابن سعد، ج 2، ص 255 - 253 612- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 255- 253. 613- اعيان الشيعه ، ج 1، ص 293، دار التعارف بيروت 614- اهل سنت حى على خير العمل را از اذان و اقامه حذف نموده اند 615- كشف الغمة ، ج 1، ص 15، بيروت 616- در اينكه دوشنبه از ماه ربيع الاول بوده است اختلاف است چنانچه بعد از اين خواهيم ديد 617- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 232 618- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 241، تاريخ تولد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم 17 ربيع الاول ، عام الفيل ، و بعثت 27 رجب طبق اقول معتبر شيعه است . 619- كشف الغمة ، ج 1، ص 19 620- كافى ، ج 8، ص 314، حديث 492 621- سيره جلية ، ج 3، ص 352 622- كشف الغمة ، ج 1، ص 20 623- كافى ، ج 8، ص 314، حديث 492 624- تهذيب ، ج 6، ص 2 625- تهذيب ، ج 6، ص 2 626- اعيان الشيعه ، ج 1، ص 295 627- الماغزى ، ج 3، ص 1120 + ابن اثير، ج 2، ص 323 + البداية و النهاية ، ج 5، ص 255 - 256 محمد رسول الله ، محمد رضا، ص 352 + طبقات ابن سعد، ج 2، - ق - 2 - ص 9- 57 - ليدن + طبرى ، ج 2، ص 232 628- البداية و النهاية ، ج 5، ص 255 + يعقوبى ، ج 2، ص 113 629- طبرى ، ج 2، ص 232 630- سيره حليه ، ج 3، ص 353، + البداية ، ج 5، ص 255 - 257 631- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 323 632- كشف الغمه ، ج 1، ص 20 633- البداية و النهاية ، ج 5، صض 256 634- حياة محمد، ص 477 به بعد 635- محمد رسول الله ، ص 352 636- و اينكه تاريخ وفات را 28 صفر دانسته اند به اعتبار دو روز مانده از ماهصفر است ، مؤ لف 637- كشف الغمه ، ج 1، ص 18 638- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 1، ص 238 639- طبرى ، ج 2، ص 228 + ابن اثير، ج 2، ص 320 + طبقات ابن سعد، ج 2، ص 257 640- سيره جلية ، ج 3، ص 355 641- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 1، ص 239 642- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 1، ص 239 643- البداية و النهاية ، ج 5، ص 261 + طبقات ابن سعد، ج 2، ص 281 644- ارشاد، ص 97 645- در آغاز اين بخش گذشت 646- حياة محمد، ص 484 647- البداية ، ج 5، ص 262 + حياة محمد، محمد حسنين هيكل ، ص 484 648- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 238 + حياة محمد، ص 458 + تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 332 + سنن ابن ماجة ج 1، ص 471 الجنائز، باب 10، حديث 1467 + طبقات ابن سعد، ج 2، ص 280 + جلاء العيون ، ج 1، ص 105 + يعقوبى ، ج 2، ص 114 با اندكى اختلاف + اعيان الشيعه ، ج 1، ص 295 + ابن هشام ، ج 4، ص 313 + سيره جليه ، ج 3، ص 355 و آثار ديگر 649- ارشاد مفيد، ص 100 650- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 281 - 277 651- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 238 652- سيره جلية ، ج 2، ص 355 653- جنازه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را رها كردند و درگير مسائل سقيفه بوده اند، چنانچه نوشته اند عايشه هنگامى متوجه شد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به خاك مى سپارند كه صداى بيل و كلنگ را شنيد، طبرى ، ج 2، ص 39. 654- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 1، ص 239 655- صحارى روستائى است در يمن 656- برد حبرة : پارچه اى از يمن - مجمع البحرين - 657- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 239 658- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 281 - 287 659- اعيان الشيعه ، ج 1، ص 295 660- زيرا مادر عبدالمطلب (سلمى ) از بنى نجار مدينه بود. 661- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 287 662- فصل زير سايبان . 663- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 278. 664- ارشاد مفيد، ص 100. 665- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 239 + طبقات ابن سعد، ج 2، ص 288 - 289 666- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 1، ص 239 667- طبقات ابن سعد، ج 3، ص 290. 668- سيره جلية ، ج 3، ص 356 669- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 1، ص 240 670- طبرى ، ج 2، ص 239 + طبقات ، ج 2، ص 292 و... 671- همه مدارك پيشين 672- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 239 673- ارشاد مفيد، ص 101، و ديگر آثار با اختلافاتى در گوركن و غيره 674- اعيان الشيعه ، ج 1، ص 295 675- مناقب ، ج 1، ص 239 676- تاريخابن اثير، ج 2، ص 322 677- ج 4، ص 664 678- طبقات ، ج 2، ص 304 و 305 679- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 232 و 238 680- طبرى ، ج 2، ص 239 681- طبرى ، ج 2، ص 238 682- طبرى ، ج 2، ص 233 683- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 35. 684- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 232. 685- فصل سايبان بنى ساعده مراجعه شود. 686- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 304و 305. 687- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 304 و 305. 688- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 1، ص 240 - 242. 689- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 142. 690- به فصل سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مراجعه شود. 691- سابقا از آن سخن گفتيم . 692- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 328و آثار ديگر. 693- عقد الفريد، ج 3، ص 63، + شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 230 + تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 328و +329 تاريخ طبرى ، ج 2، ص 242 + الامام على ، ج 1، ص 129، عبدالفتاح عبدالمقصود مصرى . 694- حياة محمد، محمد حسنين هيكل ، ص 164. 695- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 95و 94و ديگر آثار تاريخى . 696- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 95و 94و ديگر آثار تاريخى . 697- سوره نور، آيه 24-11. 698- صحيح مسلم ، ج 4، حديث 56 مسلسل 27700، ص 2129 - 1339+ بخارى ، شهادات ، باب دوم ، ج 3، ص 47و باب الافك ، ص 156 + بخارى ، ج 5، باب الافك ، ص 56. 699- صحيح بخارى ، ج 2، ص 224 و 225 به بخش هاى پيشين در همين كتاب مراجعه شود. 700- حديث كنف ، (كاغذ و قلم ) گذشت . 701- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 43. 702- طبقات ابن سعد، ج 3، ق 1، ص 129، چاپ ليدن . 703- الامامة و السياسة ابن قتيبه ، ج 1، ص 10، چاپ (الفتوح الادبية ) مصر. 704- طبقات ابن سعد، ج 3، ص 182. 705- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 153 + شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 109. 706- ابن اثير، 2،ص 328. 707- تاريخ طبرى ، ج 2،ص 246 و ديگر آثار. 708- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 23 و ديگر آثار، البته اگر (فلتة ) را به معناى ناگهانى بدانيم ،و ما در اين رابطه بعد از اين سخنى خواهيم داشت اگر وضعيت رساله اجازه دهد. 709- سند آن ذكر شد. 710- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 37. 711-المبقريات الاسلامية ، حالات ابى بكر، ص 254، عباس محمود عقاد مصرى . 712- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 218. 713-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 12،ص 79. 714- در همين كتاب گذشت فصل 8- 4. 715- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 329. 716-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 219. 717- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 33. 718- ابن اثير، ج 2، ص 161. 719- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 47 - الامامة ، ابن قتيبه ، ص 18، ج اول ، مدرك ، آن پى گيرى شود. 720- خطبه حضرت زهراء عليهاالسلام پس از غضب فدك 721- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 11 + الامامة و السياسة ابن قتيبة ، ج 1، ص 12، چاپ الفتوح الادبية مصر. 722- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 32. 723- مروج الذهب ، مسعودى ، ج 2، ص 315 به نقل فدك صدر، ص 58. 724- طبقات ابن سعد، ج 3، ص 181. 725- طبقات ابن سعد، ج 3، ص 413. 726- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 559، حوادث سال 18 و طبقات ابن سعد، ج 3، ص 414. 727- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 25. 728- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 541. 729- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 409. 730- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 12و تاريخ ابن اثير، و طبرى . 731- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 165 ابن اثير و طبرى . 732- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 328. 733- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 328. 734- همان مدرك ، ص 329. 735- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 328 + طبرى ، ج 2، ص 243 + شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 6 - 5. 736- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 327 + طبرى ، ج 2، ص 243. 737- طبرى ، ج 2، ص 235+ البدايه ، ج 5، ص 246. 738- طبرى ، ج 2، ص 242 + ابن اثير، ج 2، ص 327. 739- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 243. 740- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 243. 741- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 329. 742- تاريخ ابن اثير، ج 223 + ج 2، ص 242 743- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 329 + تاريخ طبرى ، ج 2، ص 243 744- عمر به ابن عباس مى گويد: عرب كراهت داشت كه نبوت و خلافت در يك خانواده باشد - ابن اثير، ج 3، ص 34، حوادث سال 23، در اينجا مى گويد: خويشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شايسته هستند، در حالى كه با ابن عباس ، خويشى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وسلم ، را منتفى ميداند. 745- تاريخ ابن اثير، ج 2، 330 + تاريخ طبرى ، ج 2، ص 243 746- تاريخ ابن اثير، ج 2 ص 330 + تاريخ طبرى ، ص 243 747- البيان و التبيين ، ص 181، ج 3، به نقل از سقيفه محمد رضا مظفر، ص 7 748- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 246 749- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 330، و ديگر آثار 750- واقعا مردم دچار اشتباه شده بودند، در صفحات آينده خواهيم ديد، به بخش 8 - 2 ****************** - پى نوشتها - - ? - 751- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 9 752- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 330 753- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 330 754- همان مدرك و ديگر كتب تواريخ . 755- عقد الفريد، ج 4، ص 258. 756- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 33. 757- همان مدرك ، ج 1، ص 185. 758- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 12، ص 86. 759- مراجعه شود به مدارك ابلاغ سوره برائت به مشركين . 760- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 243. 761- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 243. 762- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 243. 763- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 12، ص 86. 764- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 243 + تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 331. 765- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 39. 766- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 244. 767- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 244. 768- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 244. 769- ترايخ ابن اثير، ج 2، ص 331 و تاريخ طبرى ، ج 2، ص 244. 770- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 233. 771- همان مدرك ، ص 244. 772- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 10. 773- الامام على عبد الفتاح عبدالمقصود، ص 272. 774- عقد الفريد، ج 4، ص 260. 775- استيحاب ، قسم دوم ، ص 599، تحقيق على محمد البجاوى . 776- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 223. 777- اسد الغابه ، ج 2، ص 285، با مقدمه نجفى مرعشى . 778- همان مدرك ، ج 1، ص 161. 779- الامامه و السياسه ابن قتيبه ، ص 12. 780- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 237 + البداية ، ج 5، ص 248، معارف بيروت 781- مدارك سابق + ابن اثير، ج 2، ص 331 782- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 158 783- تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 71، ص 158 784- همان مدرك 785- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 245 786- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 162 - 158 787- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 329 و 330. 788- مدرك قبلى . 789- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 329و330. 790- الامامة و السياسة ابن قتيبه ، ص 12. 791- سوره آل عمران ، آيه 26. 792- شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 222. 793- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 10، اشاره به آيه 40 سوره توبه ، و ثانى اثنين اذهما فى الغار: و دومين آندو هنگامى كه در غار بودند كه پيامبر به ابوبكر گفت : اندوهگين مباش خدا با ماست . 794- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 234، علمية لبنان . 795- طبرى ، ج 3، ص 205،دار المعارف . 796- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 21. 797- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 21. 798- خطبه 66 نهج البلاغه ، ج 6، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ص 3. 799- همان مدرك . 800- الامامة و السياسة ابن قتيبة ، ج 1، ص 15 + شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 221 و ج 6، ص 5. 801- به فصل سپاه اسامه مراجعه شود. 802- فهرست كوتاهى از مدارك اين حديث را مرحوم مظفر در كتاب دلائل الصدق ، ج 2، ص 2247 - 245 ذكر نموده است . 803- بخشى از مدارك آن در كتاب دلائل الصدق ، ج ص 82 - 80 ذكره شده است . 804- سوره بقره ، آيه 203. 805- مراجعه شود به تاريخچه جنگ احد. 806- صحيح مسلم ، ج 4، ص 1858، فضائل الصحابه ، حديث 11 - 2387. 807- همان مدرك ، ص 1856، حديث 9، 2385. 808- مسند احمد، ج 6، ص 63. 809- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 261 - 260. 810- نقش عايشه ، سيد مرتضى عسكرى ، ترجمه عطا محمد سردارنيا. 811- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 13 - 12. 812- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 13 - 12. 813- فصل وصيت ، احتجاج به حديث غدير. 814- نظرية الامامة لدى الشيعة الانثى عشرية ، ص 236، دكتر احمد محمود صبحى . 815- وى از دانشمندان بود، فرماندار كوفه شد، و بر اثر طول عمر حافظه خود را از دست داد. ابوحاتم گويد: او حافظ نيست ، حافظه اش را از دست داد. احمد گويد: ضعيف است ، اشتباه مى كند. ابن معين گويد: در هم و بر هم نقل مى كند: ميزان الاعتدال ذهبى ترجمه عبدالملك بن عمير اللخمى + على ابن الحسن الهسنجانى به نقل احمد: عبدالملك جدا در حديث اضطراب دارد، با روايت اندكى كه از او نقل شده بجز پانصد حديث نديده ام در حالى كه در بسيارى از اين روايات اشتباه نموده است : تهذيب التهذيب ابن حجر عسقلانى ترجمه عبدالملك + و ابن حجر در لسان الميزان ، ج 1، ترجمه احمد بن صليح گويد اين حديث خطاست و احمد به آن اعتماد ندارد. 816- جامع الصغير سيوطى ، ج 1، ص 170، حديث 1319، نقل از ترمذى . 817- الامامة و السياسة لابن قتيبة ، ص 19، ج 1. 818- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 354. 819- مدارك آن گذشت . 820- الامامة و السياسد، ابن قتيبه دينورى ، ص 14. 821- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 354 + يعقوبى ، ج 2، تحقيق بحرالعلوم + الامامة ابن قتيبة + عقد الفريد، ج 4، ص 269 + مروج الذهب مسعودى . 822- طبرى ، ج 3، ص 205، چاپ دارالمعارف . 823- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 580، داستان شورى و تاريخ ابن اثير و غيره . 824- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 54. 825- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 235. 826- شخص ياد شده عمار ياسر بود به نقل ابوعثمان جاحظ، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 25و اين سخن عمر را هيجان زده ساخت كه آن سخنرانى را ايراد نمود. 827- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 234. 828- نهايه ابن اثير، واژه (فلت ). 829- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 35. 830- شرح نهج البلاغه ، ج 2، ص 26. 831- شرح نهج البلاغه ، ج 2، ص 27. 832- همان مدرك . 833- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 27. 834- متن از الامامه و السياسه ابن قتيبه ، ج 1، ص 22+ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ح 2، ص 185 + طبرى ، ج 2، ص 580 + عقد الفريد، ج 4، ص 278 + بخارى + احكام ، ص 51 + مسلم اماره 12 - 11 و ديگر مدارك . 835- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 181 ج چاپ بيروت . 836- طبيعى است بررسى همه جوانب آن نيازمند به تدوين رساله اى مفضل در اين مورد است ، كه شايان توجه مى باشد، و ما در اينجا به گونه اى بسيار مختصر به آن اشاره مى كنيم . 837- تلخيص الشافى طوسى ، ج 1، پاروقى 1، ص 65، تحقيق سيد حسين بحرالعلوم . 838- ملل و نحل شهرستانى ، ج اول ، ص 60. 839- تلخيص الشافى ، ج اول ، ص 840- ملل و نحل شهرستانى ، ج 1، ص 222 و ص 112. 841- علل و نحل شهرستانى ، ج 1، ص 222 و ص 122 842- تلخيص الشافى ، ج 3، ص 27، شيخ طوسى تحقيق بحرالعلوم 843- الامامة و الخلافة عبدالكريم خطيب ، ص 293 - 292،دارتالفكر العربى 844- اهل خق و عقد گروهى از آگاهان و اهل تدبير و فكر و انديشه هر دوره هستند 845- علم اصول الفقه عبدالوهاب خلاف ، ص 48 - 46 دارالقلم كويت 846- علم اصول الفقه ، ص 47 و 46، عبداوهاب خلاف 847- مدرك قبلى 848- پاورقى ، شماره 1، ص 46، علم اصول فقه ، عبدالوهاب خلاف . 849- علم اصول الفقه ، ص 46 - 45، عبدالوهاب خلاف . 850- مدرك قبلى . 851- امنهاج فى اصول الفقه : القاضى عبدالله بن عمر البيضاوى + المختصر فى اصول الفقه ، ابن حاجب به نقل احقاق الحق ج 2، ص 358، با مقدمه آيه الله شهاب الدين مرعشى . 852- علم اصول الفقه ، ص 49، عبدالوهاب خلاف . 853- علم الاصول الفقه ، ص 49، عبدالوهاب خلاف . 854- همان مدرك ، ص 50. 855- تلخيص الشافى ، ج 3، ص 45- 44: با اندكى تغيير در عبارات متن . 856- مقصود ابلاغ سوره برائت به مشركين قريش است . 857- به فصل (در مدينه چه مى گذرد) مراجعه شود. 858- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 174. 859- الامامه و السياسه ، ابن قتيبه ، ص 13. 860- نظريه الامامه لدى الشيعه الاثنى عشريه ، ص 101- 100. 861- نظريه الامامه ، ص 103- 102. 862- به حديث غدير در همين كتاب مراجعه شود. 863- همان مدرك . 864- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 12، ص 89 - 88. 865- نظريه الامامه لدى الشيعه الاثنى عشريه . 866- همان مدرك ، ص 222- 221. 867- طبرى ، ج 2، ص 233. 868- به بخش نماز ابى بكر مراجعه شود. 869- علم اصول الفقه ، ص 52، عبدالوهاب خلاف . 870- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 12، ص 83- 82. 871- نظريه الامامه لدى الشيعه الاثنى عشريه ، ص 101- 100. 872- به فصل داستان سايبان بنى ساعاه مراجعه شود. 873- به فصل ..... خوددارى على از بيعت مراجعه شود. 874- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 23 و 24. 875- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 420. 876- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 160. 877-مدرك قبلى . 878- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 219. 879- شرح نهج البلاغه ، ج 6، ص 13. 880- در بخش احتجاج به وصيت گذشت . 881- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 13. 882- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2 ص 51 و ج 1، ص 220. 883- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 51، ج 1، ص 220. 884- پيشنهاد واگذارى بيعت به شورا از ديدگاه قوم ، مورد توجه قرار داده شده است . 885- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 51- 52، و ج 1، ص 219- 220، به طور پراكنده نقل شده و احتجاج طبرسى ، ص 105- 97 + الامام على عبدالفتاح عبدالمقصود، ج 1، ص 284- 282،، ترجمه طالقانى . 886- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 124،دار صادر. 887- ابن ابى الحديد گويد: اسلام مغيره از روى باور و اعتقاد نبود، و بلكه به جهت فرار از انتقام بود، آغازش اينچنين ، و پايانش ، چنانچه متواتر است از على عليه السلام بدگوئى نمود. او را لعن مى نمود(العياذ بالله ) و نيمه هاى عمرش نيز گرفتار شكم و فرجش بود، شرح نهج البلاغه ، ج 20، ص 10- 8. 888- يعقوبى ، ج 2، ص 124. 889- يعقوبى ، ج 2، ص 123. 890- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، 23. 891- متن سخنان عمر و بعد ابوبكر در بخش پيشين گذشت . 892- بخش پيشين . 893- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 220. 894- در بخش هاى پيشين ثابت شد كه چنين نبوده است . 895-الامه و السياسه ابن قتتيبه ، ص 15 + الامام على ، عبدالفتاح عبدالمقصود، ترجمه طالقانى ، ج 1، ص 293 - 291 + شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ص 220- 221 و متن از ابن ابى الحديد است . 896- سيد هاشم بحرانى ، اين حديث را به چهارده سند از عامة نقل نموده است ، غاية المرام ، باب 65، و از طريق شعية ، به 5 سند باب 66 و به همين مضمون بخارى در تاريخ كبير، ج 1، ص 174 + الكنى و الاسماء، ج 1، ص 104 + تاريخ بغداد، ج 11، ص 216 + شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 66 + ميزان الاعتدال ، ج 1، ص 172 897- احتجاج طبرسى ، ص 105 - 97، چاپ نعمان 898- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 126 899- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 126 900- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 126 و ديگر تواريخ 901- ابى بن كعب از جمله دوازده نفرى است كه خلافت ابى بكر را نپذيرفتند و خواستند او را از منبر پائين بكشند او در بيعت عقبه اولى و دومى شركت داشت ، در جنگ بدر حضور داشت و... سفينة البحار مجلسى 902- معاذ بن جبل از كسانى بود كه خلافت ابى بكر را تقويت نمود، و در پايان عمر تاءسف مى خورد، سفينة البحار 903- از كسانى است كه به اميرالمؤ منين عليه السلام رجوع كرد، در جنگ بدر حضور داشت و در جنگ صفين در كنار على عليه السلام شهيد شد، و او از كسانى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم شهادت او را برابر شهادت دو مرد عادل مى دانست ، سفينة البحار، محدث قمى 904- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 19 - 20 905- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 23 و 24 906- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 23 و 24 907- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 26 - 24 908- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 44 و عقد الفريد، ج 4، العسجدة الثانية ، ص 275، چاپ نهضت مصر 909- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 53 و طبقات ابن سعد، ج 3، ص 182، چاپ بيروت 910- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 17 - 18 911- ولا يقيم على ضيم يراد به الا الاذلان عير الحى والوتد كسى جز دو موجود ذليل الاغ قبيله ، و ميخ طويله اش ، در جانب كوه (كه ريزش دارد) منزل نمى كند هذا على الخسف معكوس برمته وذا يشبح فلا يبكى له احد اين يكى در كمال مذلت ، با تمام وجودش واژگون شده ، و آن دگر پوستش شكافته مى شود و كسى به حال او نمى گريد 912- طبرى ، ج 2، ص 237 + ابن اثير، ج 2، ص 326 + شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 221 + عقد الفريد، ج 4، العسجدة الثانية ، ص 257 913- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 219 914- نهج البلاغه ، خطبه 5، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 213 915- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 21 916- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 236 917- همان مدرك 918- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 236 و ص 353 919- همان مدرك ، ص 325 و ص 331 920- همان مدرك ، ص 325 و ص 331 921- الامامة و الساسة ، ج 1، ص 12 و 14 922- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 45 923- مقدمه سيره نبوية ابن هشام ، ج 1، ص 10 و 13 924-همان مدرك 925- مقدمه ابن هشام ، ج 1، ص 4 926- مقدمه مصححين ، ج 1، ص 10، سيره نبوية ابن هشام 927- مقدمه مصحح سيره نبوية ابن هشام ، ج 1، ص 16 و 15 928- كنى و القاب كتاب (ابن - ابو)، ص 202 929- كنى و القاب محدث قمى (ره ) كتاب (ابن و ابو)، ص 202 930- بحث در مورد شيعه بودن ابن اسحاق فراوان است ، برخى از علماى شيعه او را شيعه دانسته اند، مانند سيد محسن امين در كتاب اعيان الشيعة ، ج 1، ص 193 و ديگران ، و برخى مانند محدث قمى (ره ) با ترديد از او ياد نموده است ، چنانچه در مورد محمد بن عمر و واقدى مورخ بزرگ اسلامى نيز همين نظريه را دارند (به ذريعة و اعيان الشيعة مراجعه شود) و نيز (نديم ) در الفهرست خود شيعه بودن واقدى را مسلم دانسته و گويد: او تقيه مى نمود، زيرا واقدى كسى است كه على عليه السلام را از معجزات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دانسته و چنانچه عصا معجزه موسى عليه السلام ، و زنده كردن مردگان معجزه عيسى عليه السلام بوده است شايان توجه است كه در اين راستا تلاشى دو جانبه انجام مى گيرد، برخى اصل شيعه بودن پيش كسوتان سيره نگاران را زير سؤ ال مى برند، در آنجائى كه بحث از مفاخر شيعه پيش مى آيد، كه آنان در همه زمينه ها پيش كسوت بوده اند، و در آنجا كه بحث مربوط به اسناد تاريخى ذكر وقايع مستند است به محض اين كه كلمه حقى در آثار مورخ و محدثى ديده مى شود، بلافاصله او را به شيعة بودن متهم نموده تا كار و اثر او را ناشى از تعصبات دانسته و از اعتبار بيندازند و ما فعلا در اين راستا بحثى نداريم كه آيا ابن اسحق ، و يا واقدى شيعة بوده اند، چون آثار ابن اسحق را بايگانى كرده اند، و چون واقدى كتاب هائى در مورد امام حسن و امام حسين عليه السلام نوشته است ، و يا اين كه شيعة نبوده اند، چون از عقايد شيعى در آثار آنان وجود ندارد (مراجعه شود به مقدمه كتاب مغازى واقدى - چاپ بيروت - م -). وليكن آنچه مهم است اين كه با ملاحظه روند سيره نگارى ، متوجه مى شويم هر چه فاصله زمانى دوران اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيشتر مى شود، مسائلى از اين قبيل كه در ارتباط با اهل بيت عليه السلام است ، و متعرض مسائل خلافت مى شود، در آثار و سيره كوتاهتر، و يا به طور كلى حذف مى شود، چنانچه ابن هشام خود در اين رابطه تصريح دارد، و اين تصريح گواهى است ، بر وجود سخت گيريهاى شديد، چه اواخر قرن اول هجرى و نيمه اول قرن دوم هجرى كه همزمان با حاكميت امويين ، و هم دوره ابن اسحق اولين سيره نگار شيعى است ، در اين دوره تصريح به نام على عليه السلام جرم شناخته شده است ، و قسمت پايانى دوران ابن اسحق كه اقدام به نگارش سيره خود نموده است همزمان با دوران منصور عباسى بوده است ، كه بنى عباس نيز از انتشار فضائل على عليه السلام و آنچه حقانيت او را به اثبات مى رساند، جلوگيرى مى كردند، زيرا روايات فراوان از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنان رسيده بود كه خلافت به اولاد على عليه السلام انتقال خواهد يافت ، وجود اين اخبار درباره مهدى آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم آنان را به وحشت مى انداخت ، و مانع انتشار رواياتى كه حقانيت آنان را ثابت مى كرد شده ، و به همين دليل است كه سيره مفصل ابن اسحاق به بهانه طولانى بودن بايگانى مى شود، دوران هاى بعدى نيز با الهام گرفتن از حاكمان قبلى ، به فشار خود ادامه داده و به ناچار، به طور مخفيانه و جسته گريخته مطالبى كوتاه ، از اين گونه مسائل در كتابهاى خود ياد نموده اند 931- مقدمه ابن هشام ، ج 1، ص 4، سيره نبوية ابن هشام 932- عمر گفت : اما بنده خدا؛ پس آرى و اما برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، هرگز... پيش از اين بيان شد. 933- كسى كه به دليل دشمنى با سعد بن عبادة انصارى خزرجى با پيشقدم شدن در بيعت با ابى بكر سعد را از دور رقابت خارج كرد به بخش 2، داستان سايبان بنى ساعدة مراجعه شود. 934- الامامة و السيامة : اين قتيبة ، ج 1، ص 12 و 11. 935- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 236 936- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 47. 937- الامة و السياسة ابن قتيبة ، ج 1، ص 12. 938- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 186 و 184. 939- نهج البلاغه ، نامه شماره 28. 940- سوره انفال ، آيه 75. 941- سوره آل عمران ، آيه 68. 942- زندگى نامه اميرالمؤ منين عليه السلام ، نوشته مؤ لف ، ص 199 و 200. 943- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15،ص 187. 944- زندگينامه اميرالمؤ منين عليه السلام ، ص 127، به نقل عقدالفريد، ج 4، العسجدة الثانية ، ص 236. 945- الامامة والسياسة ابن قتيبة ، ج 1، ص 13. 946- همان مدرك ، ص 12. 947- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 45. 948- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 45. 949- الامامة و السياسة ابن قتيبة ، ج 1، ص 12 و 11. 950- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 320 و تاريخ طبرى ، ج 2، ص 236. 951- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 126. 952- الامامة والسياسة ابن قتيبه ، ص 13. 953- شرح آن در بخش يكم همين فصل گذشت . 954- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 51و يعقوبى ، ج 2، ص 126. 955- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 58. 956- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 126. 957- الامامة و السياسة ابن قتيبه ، ج 1، ص 11. 958- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 331. 959- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 236. 960- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 21. 961- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 49. 962- شرح نهج البلاغه ، ج 6، ص 43. 963- (الهينمة ): صداى آهسته ، در لسان ، اين دو بيت را به حضرت فاطمه عليهاالسلام نسبت داده است . 964- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 43. 965- و اين است كه طولى نمى كشد كه فاطمه عليهاالسلام در غم و اندوه فراوان خود از دنيا مى رود، و بماند چه كند؟ 966- اشاره به داستان هارون و قوم موسى است كه هجوم بردندن هارون را بكشند، هنگامى كه آنان را از پرسش گوساله سامرى باز داشت . 967- در اين مورد سخنى داريم كه در بحث (فاطمه عليهاالسلام در جبهه مخالف ) از آن سخن مى گوئيم . 968- در صفحات قبل شنيديم كه سلمان (ره ) گفته بود، اگر با على عليه السلام بيعت مى كرديد (يعنى اين اختلاف را بوجود نمى آورديد) دو نفر نيز با على عليه السلام مخالفت نمى كرد. 969- الامامه و السياسه ابن قتيبه ، ج 1، ص 14 و 13. 970- صحيح مسلم ، ج 3، ص 1380، كتاب الجهاد و المسير، ج 52، مسلسل 1759، و نيز صحيح بخارى به نقل ابن ابى الحديد، ج 2، ص 22. 971- نهج البلاغه ، خطبه 26. 972- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 22. 973- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 22. 974- الامامه و السياسه ابن قتيبه ، ج 1، ص 13. 975- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 45. 976- نهج البلاغه ، خطبه 5. 977- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 18 و 21. 978- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 18 و 21. 979- زندگى نامه امير المومنين على عليه السلام ، فصل دوازدهم ، ص 243. 980- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 308. 981- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 307. 982- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 154. 983- نهج البلاغه ، نامه شماره 62 به اهل مصر توسط مالك اشتر. 984- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 152، لازم به توضيح است برخى از مانعين زكوه كسانى بودند كه تا روشن شدن وضع خلافت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از پرداخت زكوه خوددارى مى كردند. 985- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 342. 986- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 245 و ابن اثير، ج 2، ص 343 به طور اختصار. 987- تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 343. 988- بلاغات النساء، ص 20، ابن طيفور الامام احمد بن ابى طاهر، متوفى 380 ه -.ق . 989- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 234، بيروت ، العليمه ، تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 327. 990- حضرت زهرا عليها السلام در خطبه معروف خود به اين موضوع اشاره مى كند. 991- الامامه و السياسه ابن قتيبه ، ج 1، ص 13. 992- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 236، و تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 325، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 22، صحيح بخارى و مسلم و ديگران كه مدارك آن گذشت . 993- شرح نهج البلاغه ، ج 2، ص 21. 994- شرح نهج البلاغه ، ج 2، ص 21. 995- همان مدرك ، ص 45. 996- حضرت در اين رابطه سخنى دارد كه در فصل سيزدهم گذشت . 997- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6 ص 48. 998- همان مدرك ، ج 6 ص 51. 999- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 353. 1000- شافى سيد مرتضى (ره )، ص 234 و 235 به نقل شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16 ص 272. 1001- همان مدرك ، ص 271. 1002- شافى سيد مرتضى (ره ) ص 283. 1003- سيرة الرسول ، اعيان الشيعة ، ج 1، ص 272 1004- مرحب خيبر از اين دو قلعه بيرون آمد كه توسط على عليه السلام كشته گرديد، ابن اثير، ج 2، ص 218 و 220 1005- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 138 1006- ياد شده صاحب كتابى است در سقيفه بنى ساعده ، دانشمندى محدث ، اديب ، مردى مورد اطمينان ، با تقوى بود، اهل حديث او را ستوده و از او روايت نموده اند، ابن ابى الحديد هم فصل اول اين بخش را از او روايت كرده و گويد: من با خود عهد كرده ام كه از كتب شيعه نقل نكنم 1007- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 210 1008- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 216 و 217 و تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 225، كه به طور اختصار تا دوران ماءمون به همين گونه بيان داشته است 1009- روم ، آيه 38 1010- در اين رابطه اختلاف است كه در سطور آينده متعرض آن خواهيم شد 1011- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 274 1012- كشف الغمه ، ج 2، ص 104 1013- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 214 و 216 1014- كشف انعمه ، ج 2، ص 103 و 104 1015- سوره مريم ، آيه 5 و 6 1016- نساء 11 1017- كشف انمعه ، ج 2، ص 103 و 104 1018- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 198 1019- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 286 و 269 و 277 و 285 و 286 1020- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 286 و 269 و 277 و 285 و 286 1021- كشف الغمة ، ج 2، ص 104 1022- كشف الغمه ، ج 2، ص 104 1023- شرح نهج البلاغه ، ج 16، ص 220 - 221 1024- كشف الغه ، ج 2، ص 105 1025- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 220 و 222 و 223 و 214، برخى خواستند واگذارى اين امور را بر اساس مصلحتى بدانند، كه ابوبكر آن را تشخيص داده ، اگر ابوبكر بر اساس مصلحت حركت نموده ، چرا در مورد فدك به اين قاعده عريض و طويل نمى شود، و گاهى شهود مى خواهد، و گاهى منكر ارث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى شود؟ آرى مصلحت بوده است كه دست على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام خالى باشد. 1026- همان مدرك 1027- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 220 - 223 1028- همان مدرك 1029- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 220 و 222 و 223 و 214، برخى خواستند واگذارى اين امور را بر اساس مصلحتى بدانند، كه ابوبكر آن را تشخيص داده ، اگر ابوبكر بر اساس مصحلت حركت نموده ، چرا در مورد فدك متوسل به اين قاعده عريض و طويل نمى شد، و گاهى شهود مى خواهد، و گاهى منكر ارث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى شود؟ آرى مصلحت بوده است كه دست على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام خالى باشد. 1030- سوره نساء 33 1031- طلاق ، آيه - 1 1032- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 228 1033- سوره احزاب ، 33 1034- در حديث ثقلين بحث آن گذشت و نيز در حديث سدالابواب گذشت كه مقصود طهارت معنوى است 1035- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 275 و 284 1036- سوره نساء، آيه 8 1037- سوره نساء، آيه 12 1038- سوره بقره ، آيه 179 1039- سوره بقره ، آيه 180 1040- انفال ، آيه 85. 1041- فاطر، آيه 32. 1042- سوره نمل ، آيه 16. 1043- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 244. 1044- ابوبكر جوهرى دانشمندى محدث اديب با تقوى ، كه اهل حديث او را ستوده و از او روايت نموده اند: شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16 ص 210. 1045- در بعضى از نسخه هاى (لى ) و در بعضى ديگر (لنا) و (هاء) در (ليه ) و (ارثيه ) براى سكوت و توقف است . 1046- نمل ، آيه 16. 1047- مريم ، آيه 6. 1048- نساء آيه ، 11. 1049- اءبيه اءبى . 1050- سوره مائده ، آيه 50. 1051- كشف الغمة ، ج 2، ص 114 + شرح نهج ابن ابى الحديد، ج 16 ص 251. 1052- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 245. 1053- ابوعثمان جاحظ تمايل به نصب عداوت با اهل بيت عليه السلام داشت ، در كتاب عثمانيه اش به ابوجعفر اسكافى و شيخ مفيد و ابن طاووس اشكال نموده است - الكتى و الالقاب محدث قمى ، ج 2، ص 121. 1054- شافى سيد مرتضى ، ص 234 و 233، به نقل شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 267 و 264. 1055- نهج البلاغه ، نامه شماره 45 به عثمان بن حنيف . 1056- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 270. 1057- همان مدرك ، ص 222 و 227 و 229. 1058- همان مدرك ، ص 239. 1059- همان مدرك ، ص 226. 1060- همان مدرك ، ص 263. 1061- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 231. 1062- همان مدرك ، ص 270. 1063- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 231. 1064- جامع ترمذى ، ج 5، ص 259 و 260، حديث 3959 و 3961. 1065- صحيح بخارى ، ج 4،ص 210. 1066- صحيح مسلم ، ج 4، ص 1902 و 1903، حديث 93 و 94 از مسلسل 2449. 1067- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 280 و 281 و 286. 1068- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 280و 281و286. 1069- الامامة السياسة ابن قتيه ، ج 1 ص 14. 1070- طبرى ، ج 2، ص 236. 1071- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 232 و 253 و 265. 1072- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 232 و 235 و 265. 1073- شرح نهج البلاغه ، ج 16، ص 263. 1074- شرح نهج البلاغه ، ج 16، ص 230 1075- تفسير كشاف ، آيه خمس 1076- صحيح بخارى ، ج 4، ص 210 و صحيح باب (لاتورث ، ماتركتاه فهو صدقه )، ج 2، ص 72 1077- صحيح مسلم باب نساء الغازيات - كتاب جهاد، ص 105 - و مسند احمد، ص 294 1078- سوره انفال ، آيه 42 1079- به فصل (7 - 12) همين كتاب مراجعه شود 1080- اعيان الشيعه ، ج 1، ص 318، چاپ بيروت 1081- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 286 و 284