بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
طبايع الاستبداد يا سرشتهاى خودكامگى سيد عبدالرحمن كواكبى ترجمه عبدالحسين ميرزاى قاجار نقد و تصحيح محمدجواد صاحبى - فهرست - پيشگفتار كواكبى كيست؟ آثار قلمى 1- امالقرى 2 - «طبايع الاستبداد» يا «سرشتهاى خودكامگى» گزارشى از مطالب كتاب استبداد دينى علوم جديد استبداد و علم استبداد و بزرگى استبداد با مال استبداد و اخلاق استبداد و تربيت رهايى از استبداد انگيزه احياى اين كتاب منابع نقد و تصحيح مقدمه طبايع الاستبداد مقدمه اصل كتاب آيا استبداد چه چيز است؟ استبداد با دين استبداد با علم استبداد با بزرگى استبداد با مال استبداد با اخلاق استبداد با تربيت استبداد با ترقى استبداد و رهايى از آن فهرست اعلام ****************** طبايع الاستبداد يا سرشتهاى خودكامگى من استبد برايه هلك. هر كه خودكامه شد هلاك گرديد. امامعلىعليه السلام الحازم لايستبد برايه. دورانديش خودكامه نمىگردد. امامعلىعليه السلام پيشگفتار كواكبى كيست؟ سيد عبدالرحمن كواكبى سال 1265ق 1848م در خاندان علم وسيادت ديده به دنيا گشود. بنابر شجرهنامهاى كه در دست است، نسبوى به امام حسين(ع) مىرسد. (1) جد او سيد ابراهيم از سادات اردبيلو از اعقاب شيخ صفىالدين اردبيلى بشمار مىآيد. (2) گويا نياكانكواكبى پس از هجرت به حلب، تحتتاثير محيط، مذهب حنفى اختياركردهاند. (3) پدرش سيد احمد بهاءالدين از مدرسان جامعه اموى ومدرسه كواكبيه بوده است. به هر حال سيد عبدالرحمان، چندى در حلب در مدرسه كواكبيهبه كسب دانش پرداخت و علاوه بر ادب عربى و فقه و تاريخ، زبانتركى و فارسى را هم آموخت و هرچند از معلم علوم جديد نيز به كلىبىبهره نماند، ظاهرا با هيچ يك از زبانهاى اروپايى آشنايى درستىنيافت. او با آن كه در كودكى يتيم شد، به سعى خالهاش كه اهل ادب بود ومخصوصا به سرپرستى داييش كه خود يك چند معلم عربى عباسحلمى خديو مصر گشت در انطاكيه از تربيتخانوادگى پرمايهاى بهرهيافت. در اثر تربيتخانوادگى و توسعه فكرى و اطلاع از احوال معارفشرق و غرب، نظرش وسيع و همتش بلند و اخلاقش برومند گرديد،چنانكه اهل حلب او را «اباالضعفاء» مىخواندند. (4) سرزمين پدرانش كه وى بهخاطر انتساب بدان «سيد فراتى»خوانده مىشد در آن زمان جزو قلمرو عثمانى بود و استبداد شديدسلطان عبدالحميد در آن ايام ناخرسنديهاى زيادى در تمام نواحىفرات و اراضى مجاور بهوجود آورده بود. (5) كواكبى نخست متوجه شد كه علت عقب ماندگى مسلمانان،وضع نابسامان اقتصادى است. بدينجهتبه كارهاى عمرانى و زراعىمانند امتداد خط آهن و احياء زمينهاى موات و تاسيس بنادر در اطرافحلب پرداخت، تا اندازهاى هم در كار خود موفق گرديد. (6) اما بزودى دريافت كه محيطى كه او در آن بسر مىبرد بيش ازمشكلات اقتصادى، از فقر فرهنگى و ناآگاهى در رنج است; بدينجهتبيدارى مسلمانان را در راس برنامههاى خود قرار داد و با زبان وقلم عوامل عقب افتادگى آنان را آشكار ساخت. از اينرو چندى بانشريه «الفرات» همكارى كرد و از آن طريق آرمانهاى خويش را پىگرفت و سپس مجلهاى با نام «الشهباء» در سال 1293ق منتشر كرد كهدولت پس از انتشار پانزده شماره امتياز آن را ملغى ساخت. آنگاهمجلهاى به نام «الاعتدال» به دو لغت تركى و عربى منتشر كرد كه عمر آنهم كوتاه بود. او در همه نقشههاى اصلاحى خود با كارشكنى ماموران سلطانعبدالحميد روبرو مىگرديد. از اينرو خود را ناگزير از درگيرى با آنانمىديد; يكبار با «عارف پاشا» كه از جانب سلطان عثمانى والى حلببود در افتاد و مردم را بر وى شورانيد. عارف پاشا هم او و يارانش را بهخيانت و همدستى با بيگانگان متهم كرد. (7) در سال 1886 سوء قصد يك وكيل دعاوى ارمنى به جان حاكمحلب، به تركان بهانهاى داد تا جمع انبوهى از سوريان، از جمله كواكبىرا دستگير كنند. (8) هرچند كواكبى موفق شد محاكمه را به محكمه بيروت منتقل كندو در آنجا خود را از اين اتهام تبرئه نمايد اما اموالش همچنان درمصادره عمال عارفپاشا باقى ماند. ولى اين پيشامدها و دسيسهها، روزبهروز بر محبوبيتش افزود تاآن كه پس از چندى به مقام شهردار حلب انتخاب شد. و در پى آن، اينمناصب را نيز عهدهدار گرديد: رياست اتاق بازرگانى حلب (1892)سرمنشيگرى محكمه شرع حلب (1894) و رييس هيات فروشاراضى دولتى. علاوه بر مناصب يادشده، منصب نقيبالسادات را نيزبرعهده داشت. او در همه اين مناصب با زورگويى تركان و فسادتوانگران سورى مبارزه كرد و شايد چون در اين مبارزه ناكام شد، درروز ششم دسامبر 1899 در سن چهل و هفتسالگى سوريه را ترككرد و رهسپار مصر گشت. (9) در قاهره خديو عباس حلمى كه مثل سلطان عثمانى داعيهخلافت داشتسعى كرد از وجود او براى جلب حمايتبعضى شيوخعرب استفاده كند. از اينرو كواكبى، تا حدى به تشويق و اصرار خديودر اين سالهاى آخر عمر از مصر به كشورهاى اسلامى و عربى،مسافرتهاى طولانى كرد. به زنگبار و بلاد عرب و به بلاد هند سفر كرد وتا همين كراچى هم آمد و در ضمن اين مسافرتها همه جا به تحقيقاحوال مسلمانان پرداخت. در بازگشتبه مصر ظاهرا آهنگ ديارمغرب داشت كه مرگ به سراغش آمد (1320 - 1902). (10) به هر حال استعداد ذاتى، تربيتخانوادگى، تالمات روحى ناشىاز ستم استبداد عثمانى و بويژه سفرهاى دراز به سرزمينهاى اسلامى ازشرق آفريقا تا آسياى غربى و شمار بسيارى از كشورهاى عربى،انديشه او را به سوى بررسى مشكلات و نابسامانيهاى جامعه مسلمانانسوق داده بود. به همين جهت طرحهاى اصلاحى بسيارى درانداخت. «كواكبى مانند سيد جمال، آگاهى سياسى را براى مسلمانانواجب و لازم مىشمرد و معتقد بود رژيم سياسى كه مثلا مشروطه باشديا چيز ديگر به تنهايى قادر نيست كه جلو استبداد را بگيرد، هر رژيمىممكن استشكل استبداد پيدا كند، در نهايت امر آنچه مىتواند جلواستبداد را بگيرد شعور و آگاهى سياسى و اجتماعى مردم و نظارت آنهابر كار حاكم است، وقتى كه چنين شعور و چنين احساس و چنينآگاهى در توده مردم پيدا شد آن وقت است كه اژدهاى سياه استبداددربند كشيده مىشود و البته اين بدان معنى نيست كه نبايد به رژيم كارداشت و رژيم هرگونه بود، بود. بلكه به معنى اين است كه رژيم خوبآنگاه مفيد است كه سطح شعور سياسى مردم بالا رود. و لهذا كواكبىمانند سيد جمال (و بر خلاف عبده) براى فعاليتهاى سياسى و بالا بردنسطح شعور سياسى توده مسلمان نسبتبه ساير شئون اصلاحىزندگى آنها حقتقدم قائل بود و هم معتقد بود كه شعور سياسى را بااستمداد از شعور دينى آنها بايد بيدار كرد.» (11) وى با آن كه همواره از آميختگى دين و ياستسخن مىگويدولى گاه دچار تناقض گوئيها و يا دستكم ذكر عباراتى مبهم و نارسامىشود، چنانكه مىگويد: «خلافت پس از بازگرداندن به قوم عرب،بايد فقط به رهبرى كارهاى دينى مسلمانان بپردازد و از دخالت درسياستبپرهيزد!» (12) اينجاست كه اختلاف عقيده او با سيد جمالالدين آشكارمىشود، زيرا در عقايد سيد جمال، بستگى دين و سياست، هميشهامرى مسلم مىنمايد. گذشته از اين، كواكبى برخلاف سيد جمال بهروشهاى تند و پيكار جويانه در سياستباور نداشت و به مصداق آيه«ادع الى سبيل ربك بالحكمه والموعظه الحسنه»(نحل/125) اقناعمخالفان و دشمنان را با پند و حكمتبيشتر مىپسنديد. (13) تفاوت ديگر اسدآبادى با كواكبى در آن بود كه سيد جمالالدينسياست اروپا را مورد حمله قرار مىداد و دخالت آن را در سرزمينهاىاسلامى موجب بدبختى مسلمانان مىدانست و از اين رو سختترينحملات را در «عروةالوثقى» متوجه سياست انگلستان مىساخت،درحالى كه كواكبى سياست عثمانى را مورد انتقاد قرار مىداد. سيدجمال عوامل خارجى را از اسباب عقب افتادگى مسلمانان مىدانست وهمواره مىكوشيد تا آنان را عليه آن عوامل برانگيزد، ولى كواكبىمسلمانان را به اصلاح خويش دعوت مىكرد و بر آن بود كه اگر آنهاخود را اصلاح كنند سياستهاى خارجى نمىتوانند سرنوشت ايشان رابه بازى بگيرند. به عبارت ديگر، سيد جمال مىكوشيد تا مسلمانان را از خطرفساد خارجى برهاند، و كواكبى تلاش مىنمود تا امراض داخلى آنان رامداوا كند. از اين رو سيد جمالالدين مردم را به شورش و قيام عليهبيگانه دعوت مىكرد و كواكبى آنان را به سوى مدرسه و فراگيرى علممىخواند. (14) گرچه دقيقتر آن است كه بگوييم، سيد جمال به هر دوجنبه ياد شده توجه داشت و از مشكلات و گرفتاريهاى جامعهمسلمانان اعم از داخلى و خارجى غافل نبود، اما كواكبى نظر خود رامعطوف يك جنبه آن ساخته بود. و به همين جهت كواكبى نسبتبه سياستهاى استعمارى غربشناخت و حساسيتى نداشت و حتى در برخى موارد تحولات و تمدنغرب را كه ناشى از سياست آن استستوده و ملتهاى مشرق زمين را بهخاطر عقب افتادن از اين كاروان، سرزنش كرده است. و از اين گذشته، تاثير انديشه ناسيوناليسم عرب بر او، مانع از آنشد كه به گستره جهان اسلام بينديشد و براى اصلاح آن كمر همتبرميان بندد، آن طور كه سيد جمال حصارهاى قوميت و مليتپرستى رادرهم شكست و هر كجا كه اسلام و مسلمان در آن وجود داشت، آنجارا وطن خود مىدانست و اصلاح آن را وجهه متخويشمىساخت. از اين رو دامنه اصلاحات كواكبى از حدود عثمانى و حتى مصر وسوريه تجاوز نكرد، و بر آن بود كه مركز تشكيل هرگونه جمعيتفكرى و نظام سياسى براى اصلاح جامعه اسلامى، بايد يك كشورعربى باشد چنانكه درباره كنگره اسلامى و خلافت اسلامى، بهمسلمانان چنين پيشنهادى داشت. گرچه در انديشه او، اين گردهمايىاز همه مليتها و به دور از هرگونه شائبه قومى و نژادى مىبايستباشد. در عين حال، پيوند جوهرى اسلام و سياست را باور داشت.بهقول شهيد مطهرى: «كواكبى به همبستگى دين و سياستسختپايبند بود و مخصوصا دين اسلام را يك دين سياسى مىدانست ومعتقد بود كه توحيد اسلام اگر درست فهميده شود و مردم مفهوم حقيقىكلمه توحيد يعنى لا اله الا الله را درك كنند به استوارترين سنگرهاى ضداستبدادى دست مىيابند. كواكبى مانند دو سلف ارجمندش سيد جمال و عبده، تكيهفراوانى بر روى اصل توحيد از جنبه عملى و سياسى مىكرد، او مىگويد:معنى كلمه لا اله الا الله كه افضل ذكرها در اسلام شمرده شده و بناىاسلام بر آن نهاده شده; اين است كه معبود به حقى جز خداى بزرگنيست و معنى عبادت، فروتنى و خضوع است. پس معنى لا اله الا اللهاين است كه جز خداى يگانه، هيچ موجودى شايسته فروتنى و كرنشنيست، هر خضوع و فروتنى كه در نهايت امر، اطاعت امر خداى بزرگنباشد; شرك و بتپرستى است. كواكبى توحيد اسلامى را تنها توحيدفكرى و نظرى و اعتقادى كه در مرحله انديشه پايان مىيابد نمىداند،آن را تا مرحله عمل و عينيتخارجى توسعه و گسترش مىدهد، يعنىبايد نظام توحيدى برقرار كرد. انصاف اين است كه تفسير دقيق از توحيد عملى، اجتماعى، وسياسى اسلام را هيچكس به خوبى علامه بزرگ و مجتهد سترگ مرحومميرزا محمدحسين نائينى قدس سره، توام با استدلالها و استشهادهاىمتقن از قرآن و نهجالبلاغه، در كتاب ذيقيمت تنبيه الامه و تنزيه المله بياننكرده است. آنچه امثال كواكبى مىخواهند، مرحوم نائينى به خوبى درآن كتاب از نظر مدارك اسلامى به اثبات رسانيده است. ولى افسوس كهجو عوام زده محيط ما، كارى كرد كه آن مرحوم پس از نشر آن كتاب،يكباره مهر سكوت بر لب زد و دم فرو بست. كواكبى مدعى است كه هر مستبدى كوشش دارد براى تحكيم وتثبيت پايههاى استبداد خود، به خودش جنبه قدسى بدهد و از مفاهيمدينى براى اين منظور بهره جويد، تنها آگاهى و بالا بودن سطح شعوردينى و سياسى مردم است كه جلو اين سوءاستفادهها را مىگيرد. كواكبى برخى علماء پيشين اسلامى (از اهل تسنن) را موردانتقادقرار مىدهد كه آنها به نظم و امنيت، بيش از حد بها دادهاند تا آنجا كهعدل و آزادى را فداى نظم و امنيت كردهاند، يعنى به بهانه نظم و امنيتمانع رشد آزادى شدهاند و اين همان چيزى است كه مستبدان وستمگران مىخواهند. ستمگران و مستبدان همواره به بهانه برقرارىنظم و حفظ امنيت، آزادى را كه عاليترين موهبت الهى است و جوهرانسانيت است كشتهاند و عدل را زيرپا قرار دادهاند. كواكبى در رابطه نظم و آزادى، براى آزادى حق تقدم قائل است ودر رابطه دين و سياست و يا دين و آزادى، دين را عامل با ارزشتحصيل آزادى واقعى و بيدار كننده احساس سياسى مىشمارد. و دررابطه علم و آزادى يا علم و سياست معتقد است: همه علوم الهامبخشآزادى نيستند و از نظر آگاهى اجتماعى دادن، در يك درجه نمىباشند.لهذا مستبد از برخى علوم نمىترسد، بلكه خود مروج و مشوق آنعلوم است، اما از برخى علوم ديگر سخت وحشت دارد، زيرا به مردمآگاهى و شعور سياسى و اجتماعى مىدهد و احساس آزاديخواهى ومبارزه با اختناق و فشار استبداد را در افراد بر مىانگيزد. كواكبىمىگويد: «مستبد را ترس از علوم لغت نباشد، و از زبان آورى بيم ننمايد،مادامى كه در پس زبان آورى، كمتشجاعتانگيزى نباشد كه رايتهابرافرازد، يا سحر بيانى كه لشكرها بگشايد (15) چه او خود آگاه است كهروزگار، از امثال كميت و حسان شاعر (16) زادن بخل ورزد كه با اشعارخويش جنگها برانگيزند و لشكرها حركت دهند و همچنين منتسكيوو شيلا را. همچنين مستبد از علوم دينى كه تنها متوجه معاد باشد (و ميانمعاد و معاش، زندگى و معنويت جدائى قائل باشد) بيم ندارد... علومىكه مستبد از آنها بيم دارد، علوم زندگانى هستند. مانند: حكمت نظرى وفلسفه عقلى و حقوق امم و سياست مدنى و تاريخ مفصل و خطابه ادبيهو غير اينها از علومى كه ابرهاى جهل را بردرد و آفتاب درخشان راطالع نمايد تا سرها از حرارت بسوزد». (17) آثار قلمى 1- امالقرى كواكبى كوشيد تا آرمانهاى خود را به قلم آورد و انديشههايش را در دواثر پرآوازه خويش منتشر سازد. «ام القرى» را نخست مخفيانه و با ناممستعار نشر نمود و «طبايع الاستبداد» هم بهصورت يك سلسلهمقالات در مجله المؤيد بهچاپ رسانيد. آثار ديگرش نيز شامليادداشتهايى بود كه ظاهرا هرگز مجال انتشار پيدا نكرد. كتاب امالقرى نوعى داستان «يوتوپيايى» بود كه بهصورتگزارشنامه مذاكرات و فعاليتهاى يك معيتبينالمللى اسلامى تنظيمشده بود. هدف اين جمعيتخيالى هم بررسى دشواريهاى دنياىاسلامى و جستجوى راه رهايى از آن دشواريها بود كه جمعيت آن را دروحدت نظر مسلمين قابل تحقق مىيافت. در اين گزارشنامه، نويسنده چنان مىپندارد كه در مكه چندهفتهاى قبل از آغاز مراسم حج مجمعى از نمايندگان مسلمين تمامجهان بوجود مىآيد. از هر سرزمين اسلامى يك يا چند تن در آنمجمع حاضرند: از شام و مصر، از نجد و يمن، از فاس و تونس، از مكهو مدينه، از سند و هند... رياست مجمع به نماينده مكه واگذار مىشود ونماينده حوزه فرات شام كه در واقع تصويرى از نويسنده كتاب استبعنوان دبير مجمع انتخاب مىشود. آنچه در مجموع كتاب و در داستانفعاليت مجمع اهميتبيشتر دارد، مذاكرات مجمع است كه در آن بنا رابر اين مىگذارند كه اين مذاكرات در خارج افشا نشود تا هر يك ازاعضا بتوانند آنچه را مصلحت مىدانند، بر زبان آورند. بعلاوه در ادامهبحث قرار را بر آن مىنهند كه اصلاح را غيرممكن نشمرند و براىاجراى اصلاح و تحقق آن از اظهارنظر خوددارى ننمايند. نه آيا بسيارىاقوام عالم از يونانى و ژاپنى و رومى هماكنون - در آن ايام - به وحدت واستقلال نايل گشتهاند و بوجود آمدن همين مجمع هم خود نشان مىدهد كهمسلمانان نيز با يكديگر تفاهم دارند و اتحاد آنها ممكن است؟ مساله عمدهاى كه اينجا در طى مذاكرات، موضوع بحث و بررسىواقع مىشود اين است كه عالم اسلام دچار فترتى است كه گويى براىتمام مسلمانان عالم نوعى بيمارى واگير همهگير گشته است و تقريبا درهمه جا نشانش هست و بايد ديد اين بيمارى چيست و از كجاست؟مذاكرات در اين باره اوج و شدت مىگيرد و نويسنده از زبان نمايندگانسرزمينهاى گونهگون اسلامى قسمت عمده اسبابى را كه مىپنداردانحطاط دنياى اسلام را سبب شده باشد، با غور و دقت كمنظيرىبرمىشمرد. بطور مثال از زبان نماينده شام مىگويد اين وضع ناشى از اعتقادبه جبر است كه با روح واقعى تعليم اسلام هم توافق ندارد، اماهمين اعتقاد مسلمانان را به افراط در قناعت و زهد كشانيده است واز حركت و ترقى جويى بازداشته. از قول نماينده بيتالمقدسمىنويسد:سبب اين امر غلبه استبداد است و از وقتى مسلمين از شيوهحكومت مردمى مبنى بر مشورت، به شيوه حكومت مستبد جابرانهفردى گرائيدهاند اخلاق آنها تباه گشته است و حتى در طرز تفكر آنهادگرگونى پيدا شده است. از لسان نماينده تونس به اين دعوى جوابمىدهد كه در بين اقوام اروپايى هم استبداد هست، اما اين امر مانع ازپيشرفت آنها نشده است. وقتى نماينده روم ادعا مىكند كه مسلمانانعيب كارشان در اين نكته است كه هيچگونه آزادى ندارند نه درآموزش، نه در تحقيق و نه در گفتار، نماينده تبريز با لحن تاسفخاطرنشان مىكند كه مسلمانان چون امر به معروف و نهى از منكر راكنار گذاشتهاند، فرمانروايانشان اندكاندك به خودرايى گرائيدهاند وهيچكس هم نيست تا در كار آنها نظارت كند. گفتوگو در اين باره بسيار مىشود و نويسنده از زبان اهلمجلس نابسامانيهاى دنياى اسلام را با حوصله و دقت كمنظيرى تحليلمىكند و از بىرسميهايى كه عامه را به فقر و جهل و خرافات، وفرمانروايان را به سركشى و ستمپرورى و تجاوزگرى سوق داده است،با خشم و ناخرسندى تمام انتقاد مىكند. چون سخن به اينجا مىكشد كه اين پريشانيها ناشى از ناشناختتعاليم واقعى دين است و تا مردم حقيقت دين را بازنشناسند و بدانرجوع ننمايند نمىتوانند از اين نابسامانيها رهايى يابند، اين مسالهمطرح مىشود كه پس اسلام درست كدام است و كدام دگرگونيها در آنراه يافته است؟ اينجا باز سخنهاى گونهگون پيش مىآيد، از انتشار خرافات و ازگرايش به لهو و لعب بهشدت انتقاد مىشود و در پايان مجلس وقتىمنشى جلسه از مجموع مذاكرات نتيجه مىگيرد و قرار مىشودجمعيتبرنامهاى براى اصلاح حال مسلمانان درنظر گيرد و مركزى درمكه بوجود آورد و در شهرهاى ديگر چون آستانه و تهران و تفليس وكابل و سنگاپور و مراكش نيز شعبههايى ايجاد كند، اسباب عمدهنابسامانيها و پريشانيهاى دنياى اسلام را اعتقاد به جبر، ترك سعى وعمل، فقدان آزادى و استغراق در جهل و نوميدى مىداند. (18) اين ملاحظات نشان مىدهد كه آنچه براى كواكبى مطرح استانديشه در باب احوال مسلمانان عالم و سعى در بيدارى آنها ورهاييشان از نابسامانيهايى است كه در تمام دنياى اسلام از مراكش تاسنگاپور هست و بدينگونه، هدف واقعى او اتحاد عربى نيست، اتحاداسلامى است كه مانع عمده نيل بدان غير از جهل و اختلاف عامهمسلمانان، اغراض فرمانروايان و تمايلات استبدادى آنهاست. دكتر عبدالحسين زرينكوب مىنويسد: با آن كه ام القرى در واقع داستان يك طرح خيالى بيش نيست،حقيقتنمايى در آن به اندازهاى است كه برخى محققان آن را گزارشواقعى يك مجمع مخفى اتحاد اسلامى در مكه دانستهاند و بهانه بهخيالپردازان و قصهسازان دادهاند تا در باب ريشه اين جمعيت و تركيبآن خويشتن را تسليم پندارهاى بىسرانجام سازند. (19) حميد عنايت در اين باره مىنويسد: برخى از محققان از جمله لوتروپدوشتودارت ( و كارا دو وو (Carra de vaux) نوشتهاند كه چنين كنگرهاى واقعا در آن سال در مكه تشكيل شده و كارادو وو نيز آن را مجمع بيدارى مسلمانان ناميده است. ولى تاپىيرو اين نظررا نادرست مىداند و مىگويد كه اين كنگره صرفا آفريده پندار خودكواكبى بوده است. او چهار دليل در اين باره مىآورد: نخست آنكهاتفاق نظرى كه هر بيست و چهار نماينده شركت كننده در كنگره بر سرچارههاى همه مسائل جهان اسلامى در كتاب از خود نشان دادهاند دراوضاع و احوال جوامع اسلامى در اواخر قرن نوزدهم امكان نداشتهاست. دوم آنكه به فرض آنكه چنين اتفاق نظرى واقعا ميان نمايندگانكشورهاى اسلامى در چنان مجمعى در مكه دست داده بىگمانمىبايست در كشورهاى اسلامى انعكاس دامنهدارى داشته باشد و حالآنكه در هيچيك از مطبوعات و كتابهاى كشورهاى اسلامى آن زمانهرگز از چنين مجمعى سخنى نرفته است. سوم آنكه دستگاه استبداد وجاسوسى عثمانيان در اواخر قرن نوزدهم برگزارى چنين مجمعى رااجازه نمىداده، و چهارم آنكه يكى از نويسندگان مصرى معاصركواكبى آن كنگره را موهوم خوانده است و بر اين دلايل تاپىيرو مامىتوانيم دليل پنجمى بيفزاييم و آن اينكه بسيارى از عبارتهاى امالقرىعينا از طبايع الاستبداد گرفته شده است، از آن جمله مطالب صفحات 28و 29 و 38 و 129 امالقرى بىكم و كاستبا مطالب صفحات 30 و 31 و34 تا 36 و 149 «طبايع» مطابق است. (20) به هر حال اگر كنگره مكه را يكسره موهوم بشمريم اين عيبىبر كواكبى نيست، بلكه بر عكس از نيروى تخيل بديع او حكايتدارد. ضمنا كواكبى نخستين نويسنده معاصر عرب است كه مفهوممؤتمر، يعنى كنگره، را در قاموس سياسى زبان عرب رواج داده واز هموطنان خود بدينگونه دعوت كرده است تا به شيوه اروپاييانگاهگاه براى شور و تبادل نظر درباره مسائل مشترك خويش چنينمجامع منظمى برپا كنند. (21) هر يك از نمايندگان كنگره مكه در امالقرى (22) مسائل جهاناسلامى يا عرب را از ديدگاهى خاص بررسى كرده، مثلا در مبحث عللناتوانى مسلمانان يكى از نمايندگان فقط از ستيزهها و اختلافهاىدرونى مسلمانان سخن گفته (23) ، ديگرى نادانى فرمانروايان را علتدانسته (24) ، سومى بر محرومى مسلمانان از آزادى دريغ خورده (25) وچهارمى ضرورت رهبرى درست را يادآور شده است. ولى همچنانكه گفتيم در پايان بحث، همگى اتفاق مىكنند كهتمامى اين علتها بهروى هم در ناتوانى مسلمانان مؤثر بودهاند. و اما در باره علل فساد عقايد دينى، كواكبى سخن تازهاى بر آنچهسيد جمال و عبده گفتهاند نيفزوده است. او نيز رواج تقليد كوركورانه ومتروك شدن اجتهاد و تعقل دينى و ناتوانى از تميز عناصر اصولى ديناز عناصر غيراصولى و بدعتها و گزافهكاريهاى صوفيه را در شمار اينعلل مىداند. ولى با صراحتى بيشتر از سيد جمال و عبده مىگويد:«مسلمانان به نهضتى چون نهضت پروتستان در مسيحيت نيازمندند، تااذهان آنان را از خرافات پاك كند و اسلام را به خلوص اولى خود بازگرداند» (26) او مردانى چون پطر كبير و ناپلئون و بيسمارك و گاريبالدى رامىستايد تا تاثير رهبرى درست را در اصلاح احوال ملتها آشكاركند. (27) متاسفانه كواكبى با همه دلبستگى و علاقهاى كه به اتحاد مسلماناناز خود بروز داده است گاه تحتتاثير رواج ناسيوناليسم عربى آرمانخويش را مخدوش مىسازد، به نظر وى يكى از علل بدبختىمسلمانن «انتقال قيادت مسلمين به غير عرب بوده است، يعنىعجمهايى كه ظاهر و باطن حالشان نشان از آن دارد كه دين را صرفابراى تحكيم قدرت مىخواهند». (28) گويا تعصب عربى به كواكبى مجال نمىدهد دريابد كه عامل اينانحطاط، انتقال رهبرى به غير عرب نبوده است، بلكه سبب آن انحرافدر رهبرى امت اسلامى است، هنگامى كه حكام نالايق عرب وغيرعرب بر سرنوشت مسلمانان مسلط شدند و دين و حكومت راوسيله اغراض و اهداف پستخود ساختند، دنياى اسلام در سراشيبسقوط قرار گرفت. البته اين سخن كواكبى عكسالعملى است در برابر جور و ستم وفساد خلافت عثمانى كه وى سختبا آن مخالف بود و همواره لبه تيزحملات خويش را به سوى آن متوجه مىساخت. كواكبى بر وعاظ السلاطين و علماى دربارى كه توجيه كننده ظلمو فساد حكومتهاى جور مىشوند سخت مىتازد و از اينكه آناننصوص شرعى را وسيله قدرتطلبى و سلطهگرى حكام قرار مىدهندو آيه كريمه: «يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله واطيعوا الرسول واولىالامر منكم» رابراى همين منظور تبليغ مىكنند انتقاد مىنمايد و مىگويد: اينان گويااين روايت را فراموش كردهاند كه: «لاطاعة لمخلوق فى معصية الخالق» وهمچنين اين امر صريح خداوند كه مىفرمايد: «وشاورهم فى الامر» و«امرهم شورى بينهم». كواكبى بر عامه اهل سنت كه اطاعت فرمانروايان را بدون هيچ قيدو شرطى واجب مىشمارند، خورده مىگيرد و دو نص مزبور، كه يكىرعيت را از اطاعتى كه در آن نافرمانى خدا باشد بازمىدارد و ديگرىفرمانروايان را به بهرهگيرى از مشورت فرامىخواند، شاهد مىآورد. او از نفوذ اين روحانيان بىتقوا در دربار خلافت عثمانى بسيارشكوه مىكند و زيان آنان را براى دين از ضرر شيطان بيشتر مىداند. (29) او آنان را چاپلوس، منافق، دينفروش و دنيامدار توصيف مىكندو عمل ايشان را مايه استكبار و استبداد اميران مىداند. از اينرو پائينآوردن منزلت علماى منافق، و بالا بردن احترام علماى عامل را نزدعموم، بهترين جهاد در راه خدا مىشمارد. (30) كواكبى اختلاف عمده پيروان مذاهب را در مسائل اجتهادىبويژه باب معاملات مىداند، ولى بهنظر او اين تفاوت آراء امرى طبيعىاست و هرگز نبايد موجب تكفير و تفسيق شود. (31) كواكبى با تصوف، سخت مخالف است، او مىگويد قواعدتصوف مقتبس از فلسفه فيثاغورث و شاگردانش است كه آن را بالاهوتيات انجيل و تورات و عقايد بتپرستان آميختهاند و لباس اسلامپوشاندهاند. البته گو آنكه وضعيت متصوفه عثمانى، در زمان وى چندانمطلوب نبوده است ولى گزارشهاى توام با حساسيت و بدبينى فقيهان ومتشرعان و متعصبان نيز چهره بدترى از آن ترسيم مىنموده است. قضاوت كواكبى نيز ناظر به اين واقعيت است و نشان ازشتابزدگى و عدم تعمق و تحقيق دارد. او به مشايخ صوفيه و اهلطريقهها توصيه مىكند كه در تربيت مريدها، به اصولى مراجعه كنند كهبا شرع و حكمتسازگار باشد و فرقههاى گوناگون را به خدمت امتاسلامى وادارد، مثلا گروهى را به اعاشه و تعليم ايتام و گروهى ديگر رابه رسيدگى مساكين و در راه ماندهها و جماعتى را به يارى دادن فقيرانو بيچارگان و دستهاى را به تشويق و تبليغ احكام دين و امر به معروفو نهى از منكر موظف سازد. (32) كواكبى تعليم و تربيت مردم را از وظايف جمعيت امالقرىمىداند و اصولى را بدينشرح براى آن پيشنهاد مىكند: 1 - همگانى كردن خواندن و نوشتن همراه با بكارگيرى شيوهاىآسان. 2 - ترغيب مردم به آموزش علوم و فنون، به مدد روشى ساده. 3 - اصلاح اصول آموزش زبان عربى و علوم دينى و تسهيلتحصيل آن. 4 - كوشش براى همگانى ساختن اصول آموزش و كتابهاىدرسى. (33) به نظر او بايد نظام آموزشى تحت نظارت مديريت واحدى قرارگيرد. حتى حوزههاى دينى با ضوابط و نظم جديدى اداره شود، طلابعلوم دينى هم مانند پزشكان و ساير رشتههاى تخصصى موردارزيابىقرار گيرند، يعنى هيئتى رسمى در هر شهر پس از امتحان براى آنانجواز صادر نمايد تا افرادى بىصلاحيت نتوانند كرسى تدريس و وعظو ارشاد و افتاء را دراختيار خويش گيرند و فكر و فرهنگ و دين مردمرا آلوده و منحرف سازند. (34) كواكبى آگاهى دانشهاى ذيل را براى هر عالم دينى لازم مىشمرد. 1 - دانستن زبان عربى و شيوه آموزش آن. 2 - توانايى بر خواندن و فهميدن قرآن. 3 - آگاهى كامل از سنت مدون نبوى. (35) كواكبى صفتى را نيز بر اين شرايط مىافزايد و مىگويد: عقل سليم فطرى داشته باشد و ذهنش با منطق و جدل تعليمى،فلسفه يونانى، الهيات فيثاغورس، مباحث كلام، عقايد حكما، باورهاىمعتزله و غرايب صوفيه فاسد نشود. (36) گويا كواكبى غافل از آن است كه همين عقل فطرى ايجاب مىكندكه بشر به كنجكاوى بپردازد تا از معارف پيشينيان و معاصران آگاهشود، و راستى كسى كه بر اين معارف وقوف نيابد چگونه مىتواند بهنقاط ضعف و قوت ملل و نحل مختلف پى برد و درستى و نادرستىآنها را بازشناسد و مهمتر آنكه گاه نصوص دينى، خود ناظر بر همينانديشههاست. اما يك نكته را مىتوان پذيرفت و آن اينكه محصل وعالم دينى نبايد با پيشداورى به مطالعه و استنباط معارف و احكاماسلامى بپردازد، يعنى بهسوى نتايجى از پيش تعيين شده سير نمايد وخود را به مهلكه تشريع و بدعت و ضلالت اندازد. خلاصه، عمده بحثهايى كه كواكبى از زبان اعضاى كنگره نقلمىكند را مىتوان اينگونه خلاصه كرد: 1 - كج فهمى و دور افتادن از حقيقت اسلام. 2 - استبداد راى و پرهيز از مشورت و همفكرى. 3 - نبودن آزادى در همه زمينهها اعم از بيان، آموزش، و مباحثاتعلمى. 4 - ترك شدن اصل امر به معروف و نهى از منكر درميان مسلمان. 5 - سهلانگارى در امر دين بگونهاى كه جز سخنى از اسلام آنهمبه منظور نيل به مقاصد شخصى، چيزى نمانده است. 6 - نفوذ روحانى نماها و وعاظ السلاطين، و علماى دربارى درجامعه اسلامى. 7 - تنگنظرى در طرح علوم دينى و بىتوجهى به علوم روز. 8 - روح نااميدى و ياس در ميان مسلمانان. 9 - نبودن رهبرى مدير و مدبر و مخلص كه لايق پيروى باشد. 10 - فقر و تنگدستى، كه هرگونه شر و جهل و بد اخلاقى از آنبرمىخيزد. 11 - حكام متكبر و مستبد. 12 - ترك شدن احكام اسلام و تعطيل شدن حدود. 13 - جهل و ناآگاهى درميان ملتهاى مسلمان. پس از اين گزارش سرانجام كواكبى نتيجه كنگره را چنين اعلاممىدارد: 1 - مسلمانان در ضعف و عقب ماندگى بسر مىبرند. 2 - از بين بردن اين ضعف، كارى لازم و واجب است. 3 - ريشه دردهاى جامعه اسلامى جهل است. 4 - دواى اين درد، روشنگرى افكار بهوسيله آموزش، وبرانگيختن شوق بسوى ترقى است. 5 - تاسيس گروههايى كه اين درمان را در جامعه اسلامى به كارگيرند. 6 - در به كارگيرى اين درمان، همه آنها كه توان كار و كوششدارند، مسؤول هستند، بويژه بزرگان و علماى امت اسلام. به هر حال، طرح اينگونه مباحث، نشان از وسعت اطلاع، نبوغ، وغيرت دينى طراح آن دارد هر چند كه در برخى از موارد گرفتار تعصبفرقهاى، تناقض گويى و يا خطا و كاستى شده باشد. 2 - «طبايع الاستبداد» يا «سرشتهاى خودكامگى» همانگونه كه ياد شد اثر ديگر كواكبى كتاب «طبايع الاستبداد و مصارعالاستعباد» است. برخى از نويسندگان بر اين باورند كه كواكبى اينكتاب را از روى كتاب «ويتور الفيه رى» نويسنده و نمايشنامه پردازايتاليايى (1803 - 1749) اقتباس كرده است. «الفيه رى» پس از مطالعهآثار آزاد انديشان عصر روشنگرى فرانسه از جمله روسو، ولتر ومنتسكيو، رسالهاى به نام Dellatiranide نگاشت و در آن نفرت خويشرا نسبتبه استبداد آشكار ساخت. اين نويسنده ايتاليايى كه خود دراواخر قرن هجدهم در فرانسه شاهد انقلاب ضد استبدادى بود، در اينرساله نه فقط استبداد فرمانروايان و كشيشان را محكوم كرد بلكهاستبداد انقلابيان را هم كه خود در حكم نفى انقلاب آنها محسوبمىشد درخور اعتراض مىيافت. او حتى در واكنش به اين گونه اعمالدر هنگامه انقلاب فرانسه، به فلورانس بازگشت. با اين حال رساله وىامروز بيشتر از لحاظ طرز بيان جالب به نظر مىآيد و در نقد و تحليلمنشا قدرت و شناخت ريشههاى واقعى استبداد اهميت فوقالعادهاىندارد، درصورتى كه چهار قرن پيش از وى يك متفكر ايتاليايى به ناملينوسالوتاتى رسالهاى در باب حاكم مستبد (Detyranno) نوشت (حدود1400 ميلادى) كه طى آن مساله منشا قدرت را با دقت و صراحتبيشترى مطرح كرده بود و مخصوصا به اين نكته تكيه كرده بود كهحكومت عادل و درست نه فقط مىبايست در عمل قانونى باشد، بللازم استخود آن نيز از يك منشا قانونى كه اراده ملت است پديد آمدهباشد. (37) به هر حال كتاب «الفيه رى» در روزگار كواكبى پرآوازه بوده استو بههمين جهتشمارى از نويسندگان بر آنند كه كواكبى بسيارى ازمطالب «طبايع الاستبداد» را از كتاب الفيه رى درباره استبداد، گرفتهاست و آن را با يادآوريهايى از تاريخ اسلام و آيههايى از قرآن، بهشيوهاى درخور ذوق خوانندگان مسلمان و عرب چاشنى زده است. (38) اما برخى، در اين باره اشكال كردهاند; و گفتهاند كه: كواكبى، زبانخارجى نمىدانسته است. اين اشكال نيز به گونه زير پاسخ داده شدهاست كه: ترجمه تركى كتاب الفيرى، در سال 1898، به وسيله يكى ازتركان جوان، به نام عبدالله جودت، ظاهرا به قصد تبليغ بر ضد سلطانعبدالحميد، در ژنو منتشر شده و چه بسا نسخهاى از آن در حلب ياقاهره، بهدست كواكبى رسيده است. (39) تاپى يرو [ Tapiero ] نيز مىنويسد: كواكبى، زبان فرانسهمىدانست و آنچه درباره دموكراسى نوشته; ترجمهاى از كتابهاىفرانسوى است، و همانند برخى از بخشهاى روح القوانين منتسكيواست. (40) از سوى ديگر، رشيد رضا بر آن است: اوصافى كه كواكبى از نظاماستبدادى برمىشمارد; گزارشى چنان دقيق، از شيوه حكومت عثمانىاست كه نمىتوان آن را فرآورده ذهنى بيگانه دانست. (41) اما به گمان ما، سخن درست همان است كه كواكبى، خود بداناقرار دارد. او در مقدمه كتاب خود مىنويسد: برخى از مطالب رساله، زاده فكر خود او، و برخى را از سخنانديگران فراگرفته است. (42) حق آن است كه كواكبى، به عنوان متفكرى اصلاحطلب ومسلمانى بيدارگر، از افكار و انديشههاى زمان خويش آگاه بوده; و بااستفاده از همه آنها در مسير فكر اسلامى خويش سود جسته است. وبرخلاف ادعاى رشيد رضا، نه تنها كواكبى اين اثر را منحصرا براى«شيوه حكومت عبدالحميد» ننوشته، بلكه گستردگى انديشه وىمتوجه جهان اسلام بوده، كه در اين صورت يكى از مصاديق آنمىتواند استبداد حاكم بر عثمانى باشد. گروهى از نويسندگان ايرانى مجراى مستقيم بهرهگيرى فكرىميرزا محمدحسين غروى نائينى را از آثار روشنگران زمان، بويژه در شكلدادن به تئورى استبداد، كتاب طبايع الاستبداد كواكبى مىدانند. آنها بر اينپندارند كه نائينى در بحثخود پيرامون استبداد، نه تنها از بسيارى ازانديشههاى كواكبى در طبايع الاستبداد بهره گرفته بلكه حتى عين واژههاو اصطلاحات بكار برده شده در طبايع را در تنبيه الامه و تنزيه المله بكاربرده است. برخى از واژههايى كه نائينى بهعنوان مرادف استبداد در كتابخويش مىآورد، عبارتند از استعباد، اعتساف، تسلط و تحكم; واژههاىمرادف مستبد نيز عبارتند از حاكم مطلق، حاكم به امر، مالك رقاب و ظالمقهار. مردمى كه زير سلطه چنان حكومت استبدادى بسر مىبرند اسراء،مستصغرين و مستنبتين ناميده شدهاند. همه اين واژهها دقيقا و با معانى وشيوه استدلال تقريبا يكسان در كتاب كواكبى آمده است. البته نائينىبحثخود را محدود به چارچوب مطالب كواكبى نمىكند، او در تنبيهالامه داراى متدولوژى ويژه خويش است و باورهاى خود را كه درواقع امر نماينده انديشههاى همه علماى مشروطهگر بود بيان مىكند وبحثهايش محدود به مفهوم استبداد و يا يك نظام استبدادى نيست،بلكه كوشش بسيار بهكار مىبرد كه تئورى مشروطه را از ديدگاهشيعيگرى نيز بيان و اثبات كند. ولى بحث نائينى پيرامون مفهوماستبداد بويژه همسانى نسبى آن بحثبا شيوه استدلال نويسندگانغربى پيرامون ويژگيهاى آن واژه پرمعنى سياسى، همه با استفاده ازكتاب كواكبى شكل گرفته است. (43) شگفت آن است كه اين كمترين هر دو كتاب يادشده را با دقتمكرر مطالعه و بررسى كرده ولى يك چنين همسانى و مشابهتى ميان آندو ملاحظه نكرده است. زيرا بجز اندكى از اصطلاحات رايج درفرهنگ دينى و عربى، و پارهاى از نكات كه لازمه استدلالهاى عقلىاست و معمولا از باب توارد دو انديشه بر يك موضوع، در گفتارها ونوشتارها بسيار ديده مىشود، شباهت ديگرى ميان آن دو ديدهنمىشود و اصولا آهنگ دو كتاب با هم متفاوت است، زيرا كه كواكبىدر طبايع به بررسى درد پرداخته و نائينى در تنبيه در صدد درمان برآمدهاست. آرى تنها مىتوان پذيرفت كه شايد نائينى كتاب طبايع را ديده وبهعنوان يك منبع از آن بهره گرفته باشد. گزارشى از مطالب كتاب كواكبى در اين اثر كه به گفته خود وى در سال 1318ق. پايان يافته،سياست را بعنوان يك علم موردمطالعه قرار مىدهد «علمى بسگسترده كه به مباحث دقيق و بسيار تقسيم مىشود.» او خود اذعان داردكه پيش از وى علماى سياسى ديگرى در اين زمينه سخن راندهاند; اماحاصل پژوهش و انديشه خويش را در قالب كتابهاى تاريخى،اخلاقى، ادبى و حقوقى ذكر كردهاند و اثر مستقل و ويژهاى در اينموضوع از خود بجاى نگذاردهاند، مگر كتاب جمهورى و يا كتابهايىكه در سياست و اخلاق نگارش يافته است مانند كليله و دمنه ونوشتههاى غوريغوريوس 1نانى، 2يونانى و كتابهاى سياسى و مذهبى همچون نهجالبلاغه و كتاب خراج. او مىافزايد: در قرون ميانه بجز آثار علماى مسلمان اثرى در اينباره مشاهده نمىشود، تنها دانشمندانى اسلامى مانند: رازى، طوسى،غزالى و علائى ديده مىشوند كه به اين كار دستيازيدهاند. آنها اينشيوه را از ايرانيان آموختند و گاه آن را با ادب آميختند و از روش اديبانعرب چونان معرى و متنبى پيروى كردند. يا آميخته به تاريخ نمودندمانند ابنبطوطه و ابنخلدون كه اين طريقه را از مغربيان اقتباسكردند. (44) البته سخن كواكبى ناتمام است و نشانگر آن است كه آگاهىكاملى از آثار پيشينيان خويش نداشته است; زيرا دستكم درمياندانشوران مسلمان با دو روش ديگر آثار مستقلى در زمينه علم سياستنگاشته شده كه بسيار مهم و از آنچه كه وى در اين باره نقل كرده،پرفايدهتر بودهاند: نخست آثار فقهى سياسى، يعنى آن دسته از كتابهايى كه مسائلسياسى را با احكام شرعى موافق و آنها را توامان مىگرداند، مانند:السياسة الشرعية تاليف ابن تيميه، معالم القربه فى احكام الحسبه نوشتهابن اخوة، سلوك الملوك اثر روزبهان خنجى، احكام السلطانيه نوشتهابنفراء و كتاب ديگرى با همين نام از ماوردى و.... دسته ديگر آثارى است كه فيلسوفان مسلمان آفريدهاند و تحتعنوان حكمت عملى، دانش سياسى را همچون ديگر علوم عقلىموردبررسى قرار دادهاند كه در اين باره آثار فيلسوف بزرگ اسلامىابونصر فارابى از ديگران معروفتر است. كتابهاى آراء اهل المدينة الفاضله و سياسة المدنيه از بهترين ومهمترين آثار درباره فلسفه سياسى است. كواكبى مىنويسد: «دانشمندان اروپا در قرون جديد اين علم راگسترش دادهاند و كتابهاى بسيارى در اين زمينه تاليف كردهاند و هرمبحثى را از مبحث ديگر جدا كردهاند مانند: سياست عمومى، سياستداخلى، سياستخارجى، سياست ادارى، سياست اقتصادى، سياستحقوقى و... و هر يك از اينها را به بابهاى چندگانه و اصول و فروعى بازتقسيم كردهاند. همزمان با اينان دانشوران مشرق، بويژه تركها نيز از كوشش بازنايستادند و آثار مستقلى و يا آميختهاى بوجود آوردند مانند احمدجودت پاشا، كمال بيك، سليمان پاشا و حسن فهمى. اما در ميان عربها، آثار اندكى در اين رشته نوشته شده است كهكسى قابل ذكر نمىشناسيم مگر اين چند تن: رفاعه بك، خيرالدينپاشاى تونسى، احمد فارس، سليم بستانى و مبعوث مدنى.» (45) جاى شگفتى است كه كواكبى سخنى از آثار سيد جمالالديناسدآبادى و محمد عبده به ميان نمىآورد با آنكه تقريبا معاصر آندو مىباشد. ديگر آنكه در همان عصر و حتى كمى پيشتر، نويسندگانو انديشمندان ايرانى، رسالههاى بسيارى درباره مباحثسياسىنگاشته بودند كه آثار ميرزا ملكم خان و عبدالرحيم طالباف (46) ازآن شمار است. البته گرچه آثار اين دو، ترجمه گونهاى است از انديشههاىانديشوران قرون جديد اروپا كه با ادب و فرهنگ ايرانى آميخته وپرورده شده بود، ولى به هر حال دست كمى از آثار متفكران ترك وعرب كه كواكبى به آنها اشاره مىكند نداشتند. بگذريم از آثارى كه در جنگهاى ايران و روس و پس از آن دربرخورد با توطئههاى سياستهاى خارجى، و كج رفتاريها وستمگريها و فساد استبداد داخلى، توسط عالمان دينى در اين سرزميننگارش يافته (47) كه درباره سياست و مملكتدارى و اصلاح نظامسياسى و اجتماعى به اظهارنظر پرداختهاند.1كار اجتماعى و سياسى و اقتصادى در آثار منتشر نشده دوره قاجار، 2 به هر حال كواكبى براى روشن كردن اذهان مسلمانان عرب، اينموضوعات را موردبررسى قرار مىدهد: آيا حقيقت درد مشرق و دواى آن چيست؟ او مشكل بزرگ مردممشرق را حاكميت استبداد مىداند. از اينرو نخستبه تعريف استبدادمىپردازد و براى آن دو، معنى لغوى و اصطلاحى بيان مىكند، اومىنويسد: استبداد در لغت آن است كه شخص در كارى كه شايسته مشورتاستبر راى خويش بسنده كند ولى اين واژه وقتى بطور مطلق ذكرشود، استبداد فرمانروايان از آن برداشت مىگردد، اما در اصطلاحسياسيون مراد از استبداد; تصرف يك فرد و يا يك گروه در حقوق ملتىاستبدون ترس از بازخواست. وى استبداد را فتحكمرانىمىداند مطلق العنان كه در امور رعيتبه خواسته خود عمل مىكند وترسى از حساب و عقاب ندارد. منشا استبداد از آن روست كه فرمانروا مكلف نيست تا تصرفاتخويش را با شريعت، يا با قانون و يا اراده مكلف همساز نمايد. (48) كواكبى از آن دسته مصلحانى نيست كه به اصلاح ظاهر و صورتنظامهاى سياسى قانع باشد و به لفظ مشروطه و يا جمهورى بسنده كند.مىدانيم كه بسيارى از تجددخواهان سرزمينهاى اسلامى به ستايش ازشكل و قالب سيستمهاى دموكراسى اروپايى پرداخته بودند، اما اومىگويد: «همانگونه كه سلطنت و فرمانروايى فرد مطلق العنانى كهحكومت را مورثى و يا با غلبه بدست آورده، به استبدادى متصفمىگردد، حكمرانى را هم كه حكومت او به ظاهر مقيده است و باانتخاب و يا به ارث سلطنتيافته ممكن است دربر گيرد، زيرا تنهاشريك بودن مردم در راى دادن و برگزيدن، دفع استبداد نمىكند، و چهبسا كه حكمرانى يك گروه، از حكومتيك نفر سختتر و زيانبارترباشد. بنابراين سلطنت مشروطه كه قوه قانونگذارى را از قوه مجريهجدا مىكند تا هنگامى كه مجريان را در برابر قانونگذاران مسئولنگرداند نمىتواند استبداد را از ميان بردارد». (49) به همين جهت مىافزايد: «سلطنت از هر قسمى كه باشد ازوصف استبداد بيرون نمىرود مگر آنكه تحت مراقبتشديد ومحاسبه بىمسامحه باشد. آنگونه كه در صدر اسلام در زمان حكومتعثمان و يا در فرانسه عصر حاضر در برخى موارد عمل كردند. و حتىهر حكومت عادلهاى اگر از مسئوليت و مؤاخذه نهراسد، جامه استبدادمىپوشد، زيرا قدرت و نادانى ملت او را آرام آرام به اين مسير رهنمونمىسازد». (50) وى معتقد است كه زمامداران مغرب زمين در عصر پس ازانقلاب نيز از خوى استبداد برخوردارند ولى آگاهى مردمان آن ديارمانع از بكارگيرى ديكتاتورى آنان گرديده است. كواكبى با بهرهگيرى از انسانشناسى اسلام، دريافته است كه اگرعوامل بازدارنده درونى مانند ايمان و تقوا و يا عواملى بيرونى چونقانون و نظارت عمومى نباشد، نفس سركش بشرى، ممكن است انسانفرهيخته را نيز وادار به خودسرى و ستم گسترى كند و لذا «در اموراتمردم به اراده خويش حكومت نمايد نه به اراده مردم و با هواى نفسخود حكم كند درميان ايشان، نه به قانون شريعت، و چون خود، آگاهىدارد كه غاصب و متعدى مىباشد، لاجرم پاشنه پاى خويش بر دهانميليونها نفوس گذارد كه دهان ايشان بسته ماند و سخن گفتن از روىحق يا مطالبه حق نتوانند.» (51) امروز بر كسى كه از تاريخ سياسى و اجتماعى كشورهاى اسلامىآگاهى دارد پوشيده نيست، كه چه بسيار خيزشها و نهضتهاى خونينىكه به سقوط نظامهاى كهنه و تاسيس نظامهاى نو انجاميده ولى بر اثرعدم آگاهى عميق مردم، دوباره به استبداد و عنان گسيختگى انجاميدهاست، تجربه انقلابها و خيزشهاى مردم الجزاير، مصر، اندونزى نشانمىدهد كه چگونه حكومتگرانى فاسد و هوسران ميراث خوارگذشتگان شدند. كواكبى بر آن است كه براى پيشگيرى از ابتلاى به استبداد، مردمبايد استبدادناپذير شوند، يعنى استعداد مبارزه با شر و بدى را در همهشرايط در خود بپرورند. او مىگويد: «مستبد مىخواهد مردم صفت گوسفند و سگ را باهم دارا بوده يعنى همچون گوسفند شير و فايده دهند و مانند سگاطاعت، فروتنى و تملق نمايند. اما بر رعيت است كه مانند اسب باشد، اگر او را خدمت كنند،خدمت نمايد و اگر بزنندش بدخويى آغازد.» (52) ****************** استبداد دينى كواكبى مىگويد: «نويسندگان اروپايى بر اين باورند كه استبداد سياسىاز استبداد دينى برمىخيزد و گروهى اندكى از آنان مىگويند: اگراستبداد دينى مولد استبداد سياسى نباشد دستكم با هم برادر و همسربوده و به يكديگر نيازمند مىباشند و هر كدام ديگرى را درخوارگردانيدن مردم يارى مىرسانند; زيرا اولى بر دلها و دومى بر پيكرهاحكومت مىكند.» (1) كواكبى اين را تهمتى بر تورات و انجيل واقعى مىداند، زيرا بهنظر او آنچه كه اربابان كليسا افزودهاند و يا در قول و عمل نشانمىدهند با حقيقت آموزههاى موسى و عيسى(ع) تفاوت دارد. او بويژه قرآن را از اين اتهام مبرا مىداند، اما وى تا حدودى به اينافراد حق مىدهد كه چنين داورى كنند، زيرا قضاوت اين افراد نسبتبه كردار و گفتار و واقعيتهاى تلخ جامعه مذهبى است نه جوهر دين.مردم، كشيشان و روحانيان و پيروان آئينها را مىبينند و آنها را ملاك سنجش قرار مىدهند نه حقيقت دين را. كواكبى مىگويد: دو استبداد دينى و سياسى همكار يكديگرند ومردم را به جايى مىكشانند كه حاكم ستمكار را همچون خداى معبود،تعظيم و عبادت كنند و همين امر در امتهاى پيشين سبب شده بود كهمستبدان متناسب استعداد ذهن و فهم رعيت، ادعاى الوهيت نمايند، درنظر وى از ميان رفتن يكى از دو استبداد نابودى آن ديگرى را درپىدارد. بنابراين بسيار اتفاق افتاده است كه مستبدانى سخن از دينگفتهاند، يا به ترويج افكار و عقايدى به نام دين پرداختهاند زيرا آن رابهترين وسيله براى تحميل خواستههاى خود مىدانستهاند. كواكبى بهتحريف اديان الهى از اين رهگذر اشاره مىكند و روشن مىسازد كهچگونه مسيحيان تعبير پدر و پسر را كه انجيل بهعنوان مجاز نسبتبهخدا و عيسى بكا برده است، حقيقى تلقى كرده و آئين توحيدىعيسوى را به شرك آلودهاند. به عقيده وى، جباران مستبد، ترويج اين انديشه را براى اغراضخويش سودمند مىدانستهاند. از نظر او، برخى از مسلمانان نيز باتفاسير و برداشتهاى نادرستى كه از مفاهيم اسلامى چون قضا و قدرداشتهاند، از مسير توحيد جدا شدهاند و اين انديشه اصلاحگرانه راوسيله افساد جامعه ساختهاند. (2) در حالى كه توحيد يا ايمان به يگانگى خداوند، زيربناى عقايدپيروان اديان آسمانى است. مصلحان دينى بر اين باورند كه اگر توحيدبه مفهوم درست آن درك و بكار گرفته شود، اصلاح همه امور فرهنگى،اجتماعى و سياسى را دربر دارد; زيرا كلمه لا اله الا الله بهعنوان نخستينشعار توحيد، خود روشنگر اين معناست. بنابراين باور داشتن اينشعار دربردارنده دو مرحله متضاد نفى و اثبات است، نفى پرستش وسلطه و حاكميت همه خدايان ساختگى (الهها و آلههها) و در برابرپذيرش ذات يكتاى بىهمتا بهعنوان خالق و مالك و حاكم و مدير ومدبر همه هستى، از روشنترين مفاهيمى است كه از اين شعار مقدسبدست مىآيد. نفى و زدودن همه چيزهايى كه بر قلب و روح انسان سلطه دارد،بهعنوان بزرگترين موانع رشد و تكامل انسان، زمينهساز ذهنى، فكرىو فرهنگى پراهميتى استبراى پذيرش نظام اعتقادى و اجتماعىاى كهدر آن جز كمال و جمال مطلق حاكميت ندارد. (3) از اينرو كواكبى مانند ديگر انديشوران اصلاحطلب مسلمان درعصر جديد، به اهميت عنصر توحيد تاكيد مىورزيد، به همين جهتمىگويد: «نبى اكرم عليه افضل الصلوة والسلام، مدت ده سال بامشكلات فراوان مردم را فقط بر توحيد دعوت كرد و امتخويش راموحد ناميد. خداوند هم يك چهارم قرآن كريم را درباره توحيد نازلفرمود و دين خود را بر كلمه لا اله الا الله بنيان نهاد و اين كلمه رابهخاطر حكمتى، بهترين ذكرها شمرد براى اينكه يك مسلمان وقتى درايمان خويش راسخ شد بايد هميشه شرك را از فكر خود بزايد. (4) كواكبى معتقد بود كه توحيد اسلام اگر درست فهميده شود ومردم مفهوم حقيقى كلمه توحيد يعنى لا اله الا الله را درك كنند بهاستوارترين سنگرهاى ضداستبدادى دست مىيابند، زيرا با اينبرداشت هيچكس و هيچ چيز را معبود خويش نمىشمارند و در برابرغير از خدا، هرگز كرنش نمىكنند. از اينرو بر اين باور بود كه «توحيد در هر ملتى منتشر گشتزنجير اسيرى را درهم شكست و از آن زمان، مسلمانان گرفتار اسيرىشدند كه كفران نعمت مولى و ظلم به نفس و ديگران در ايشان شيوعيافت. (5) كواكبى باور دارد كه: «مذهب اسلام نخستبا حكمت و عزم بناىشرك را بهكلى منهدم ساخته و قواعد آزادى سياسى كه ميانه قانوندموكراسى و اريستوكراسى است را استوار ساخته و اساس آن را برتوحيد نهاده و سلطنتى همچون سلطنتخلفاى راشدين بهظهورآورده كه تاكنون روزگار مانند آن در ميان آدميان نياورده است.» شايد اين تحليل از سيستم سياسى اسلام كه مرز ميان دموكراسىو اريستوكراسى است، براى نخستين بار توسط كواكبى مطرح شدهباشد. كواكبى حكومتخلفاى راشدين را حتى در تاريخ اسلام بىنظيرمىداند مگر حكومت افراد نادرى چون عمر بن عبدالعزيز، مهتدىعباسى ونورالدين شهيد را كه به عدالت و دادورى مشهور بودهاند. كواكبى علت توفيق خلفاى راشدين را فهميدن قرآن و عمل بهدستورات آن مىشمارد، و ثمرات آن را، مساوات و همدلى بامستضعفان، اتحاد، شفقت و برادرى درميان مسلمانان، همكارى وهميارى اجتماعى مؤمنان مىداند. آنگاه كواكبى از آموزههاى قرآن درباره عدل و مساوات وناسازگارى تعليمات آن با استبداد، شواهدى بيان مىكند بويژه آياتى كهاميران را امر به مشورت كرده است، سپس مىنويسد: «پس هويدا گرديد كه نظام اسلامى براساس اصول دموكراسىيعنى همگانى و شوراى اريستوكراسى يعنى هيئتبزرگان بنا نهادهشده». (6) كواكبى با اين توصيف كه اسلام شريعت آسانگير و ساده است،سختگيريها و تفسيرهاى ناروا از اسلام را، برخاسته از نادانى وستمگرى مىشمارد. از نگاه او آنچه به نام اسلام در جامعه حضور دارد، قابل پيروى وفهم و عمل نيست و چندان با روح و فطرت بشرى ناسازگار است كهكسى جرات تبليغ آن را ندارد. و در واقع، چنين دريافت و برداشتى ازدين، از پويايى و اصلاح جامعه، سترون و فاقد عناصر سازندهاى چونامر به معروف و نهى از منكر است. او مىنويسد: كه برخى از عالمان و روحانيان بىتقوا و دنيادار باتقليد و اقتباس از راهبان و كاردينالهاى مسيحى، براى خود امتياز قائلشدند و گروهى از نادانان و سادهدلان را به ستايش و پرستش خويشواداشتند، اينان براى آنكه به رياستخويش ادامه دهند، همانند كاهنانكاتوليك كه فهم انجيل را در انحصار خود داشتند و يا همانند قسيسانيهود كه درب اخذ مسائل از تورات را مسدود ساختند و به كتاب تلمودتمسك نمودند و خرافات را در ميان مردم گسترش دادند، بدعتها وپيرايههاى ناروا بر دين بستند، و آن را زشت روى نمودند. بهنظركواكبى، اينها جلوى شناخت مردم را گرفتهاند و مانع آشكار شدنجوهر دين و حقيقت قرآن شدهاند بگونهاى كه معجزات كتاب خداتاكنون بر پيروانش مكتوم مانده است. (7) علوم جديد جاذبه علوم جديد و تفاخر غربيان بعنوان كاشف و مخترع آن و تحقيركردن مسلمانان از يك سو، و غيرت و تعصب دينى كواكبى از سويىديگر، سبب شده است كه مانند بسيارى از متفكران مسلمان عصرخويش بر اين نكته تاكيد ورزد كه: «علم در اين قرنهاى اخير، حقايق و طبايعى كشف نموده كه همهرا به كاشفان و مخترعان اروپايى و آمريكائى نسبت داده، ولى چون درقرآن تدبر شود اكثر آنها با صراحت و يا با اشارت در آن ذكر گرديدهاست» (8) . از اين جهت او پارهاى از فرضيات و كشفيات علمى را يادآورمىشود و دستهاى از آيات قرآن را براى آنها شاهد مىآورد. روشن است كه قرآن مجيد، متكفل قوانين جزئى علوم نيست، اماافق وسيع را نشان مىدهد و راه عروج به عالىترين درجات علمى راباز مىنمايد; چه راهنمائى به افق وسيع دانش بهتر از آن كه به همهعالميان ندا در داده است «والله خلقكم وما تعملون». كوته نظران چنان مىپندارند كه مصنوعات امروزى چون ساختهدست انسانى است، مخلوق خدا نيست، ولى قرآن از پيش توجه داده كهآنچه دست صنعت انسانى بهوجود آورد، از دو جهت مخلوق خداست. يكىاز جهت آن كه محصول قدرتى است كه خداوند در بشر به وديعهگذاشته، ديگر از آن جهت كه آدمى به خواص و آثارى كه در موجوداتنهفته بوده است، پى برده و طريقه استفاده از آن را بدست آورده، پسابداع از او نيست و خداوند است كه «بديع السموات والارض» مىباشد. (9) استبداد و علم به عقيده كواكبى، مادامى كه رعيت احمق نباشد و در تاريكى جهل وصحراى حيرت گمراه نگرديده، بنده گرفتن و ستم بر او امكان ندارد. وچون علم نور است و خداوند نور را آشكار كننده و پر حرارت ونيرودهنده آفريده، خير را برملا و شر را رسوا مىنمايد. و در نفسهاحرارت و در سرها غيرت ببار مىآورد. (10) البته مستبد از هر دانشى نمىهراسد بلكه از دانشى بيم دارد كهعلم زندگانى بياموزد مانند: حكمت نظرى، فلسفه عقلى، حقوق امم،سياست مدنى، تاريخ تحليلى، خطابه ادبى و غير اينها از علومى كهابرهاى جهل بردارد و آفتاب درخشان طالع نمايد. مستبد از علمىمىترسد كه عقلها را گسترش دهد و مردمان را آگاه سازد و به آنانبفهماند كه انسان چيست؟ حقوق او كدام؟ آيا او مغبون است؟ چگونهحقوق خويش را مطالبه نمايد و چسان آن را حفظ كند؟ مستبد از ناآگاهى مردم خوشحال مىشود، زيرا با بهرهگيرى ازنادانى و غفلت آنها مالهايشان را به غارت مىبرد، و آنان چون خويشرا دستتنگ و نيازمند مىبينند، براى ادامه زندگى خود، از او ستايشمىكنند. حاكم مستبد مىكوشد تا اختلاف درميان مردمان افكند وايشان را به جان هم اندازد، تا براى تامين امنيت و ايجاد نظم، به تدبير وسياست وى افتخار كنند. و هنگامى كه اميال آنها را بر باد دهد، بگويندچه مرد گشادهدستى هستى! و چون كسى كشته شود و اعتنايى نكند،بگويند چه انسان رحيمى است. و اگر كسانى با ستم وى بستيزند، توسط همين مردم ناآگاه آنانرا از ميان بردارد، انگار كه شورشيان ستمگر بودهاند. بالاخرهعوام بهخاطر ترسى كه از نادانى ناشى مىشود با دستخود همديگررا مىكشند ولى چون جهل آنان برطرف شود، ترس ايشان از ميانبرود و وضع دگرگون شود و مستبد ناگزير بر خلاف طبع خويشو ليكن امين و رئيسى عادل گردد و از انتقام بهراسد و چون پدرىبردبار از دوستى لذت برد. در اين هنگام زندگى پسنديده و گوارا شود، آسايش و آرامش وعزت و سعادت رخ بنمايد، و حاكم بيشتر از اين وضع لذت ببرد زيرا اودر دوره استبداد بدبختترين مردمان بوده است; چنانكه در آن زمان بابغض به وى مىنگريستند و او به اندازه چشم بههم زدن از آنان ايمننبود. ترديدى نيست كه ترس مستبد از كينه رعيت افزونتر است ازهراس رعيت از او، زيرا ترس وى، از روى آگاهى و انتقام به حق است،ولى ترس رعيت از روى زبونى موهومى كه برخاسته از نادانى است.ترس او از بهر جان و ترس اينان از بهر نان. و هرچند كه ظلم وبىاعتدالى مستبد فزونى گيرد، ترسش از مردم بيشتر شود، تا جايى كهاز اطرافيان و خواص خويش بترسد و حتى از خيالات خود وحشتنمايد و چه بسا كه فرجام كار مستبدان ضعيفالقلب به ديوانگىانجامد. (11) كواكبى مىگويد: چون بخواهند پيشينه استبداد و آزادى را درملتى بررسى نمايند، لغت آن قوم را موردپژوهش قرار دهند تا ببينندالفاظ تعظيم و تملق در آن بسيار است مانند زبان فارسى يا از اين جهتتهى است همچون لغت عربى! خلاصه آنكه استبداد و علم از اسماء اضداد هستند و هر يك درمقام غلبه بر ديگرى مىباشند. به همين جهت ميان آگاهان و استبدادگران همواره درگيرى ومبارزه وجود داشته است. استبداد و بزرگى كواكبى استبداد را ريشه همه فسادها مىداند و فرجام آن را بدمىشناساند. او پس از بحث درباره آثار شوم استبداد و نقش آن در تباهساختن عقل و دين و علم، به اين نكته مىپردازد كه «استبداد با بزرگىحقيقى نيز سازگارى ندارد و مىكوشد تا آن را فاسد ساخته و مجد وعظمت دروغين را به جاى آن نهد. مقصود وى از بزرگى، احراز مقامحب و احترام در دلهاى مردمان است و البته اين خواستهاى طبيعى وشريف براى هر انسانى است». (12) زيرا ميل به كمال از فطرت آدمى سرچشمه مىگيرد و هر فردىمىكوشد تا واجد صفات و خصال برجسته باشد و اين ميل در آدمى آناندازه شديد است كه برخى مىپرسند كه حرص بر مجد و عظمتشديدتر استيا حرص بر زندگانى؟ كواكبى خود حرص بر مجد و بزرگى را بر حرص بر زندگانىترجيح مىدهد و آن را داراى لذتى روحانى مىشمارد و آن را نزديك بهلذت عبادت مىداند و در نزد حكيمان با لذت علم برابر، و در نزداميران از لذت مالك شدن زمين و ماه افزون، و در نزد فقيران از لذتتوانگر شدن ناگهانى برتر مىشمارد. (13) از اينرو نظر ابنخلدون را به نقد مىكشد; زيرا ابنخلدون درمقدمه تاريخ خود، آزمندى در دنيامدارى را بر حرص در شرافتمندىو بزرگوارى ترجيح مىدهد و از حضرت امام حسين(ع) و مانند وى،كه مرگ شرافتمندانه را از زندگى ذلتبار برتر دانستند انتقاد مىكند ومىنويسد: «و اما صحابه ديگر، جز حسين، خواه آنان كه در حجاز بودند وچه كسانى كه در شام و عراق سكونت داشتند و با يزيد همراه بودند وچه تابعان ايشان، همه عقيده داشتند كه هرچند يزيد فاسق است، قيام برضد وى روا نيست، چه درنتيجه چنين قيامى هرج و مرج و خونريزىپديد مىآيد و بههمين سبب از اين امر خوددارى كردند و از حسينپيروى نكردند و در عين حال به عيبجوئى هم نپرداختند و وى را بهگناهى نسبت ندادند، زيرا حسين مجتهد بود و بلكه پيشواى مجتهدانبود، و نبايد به تصور غلط كسانى را كه به مخالفتبا حسين برخاسته واز يارى كردن به وى دريغ ورزيدهاند به گناهكارى نسبت دهى، زيرابيشتر ايشان از صحابه بشمار مىرفتند و با يزيد همراه بودند و به قيامكردن برضد وى عقيده نداشتند» (14) . و بدينگونه ابنخلدون غيرتدينى، بزرگمنشى و آزادگى امام حسين(ع) را محكوم مىنمايد وبىهمتى و زبونى اشخاص عافيت طلب و دنياپرست را توجيه مىكند،البته او كارهاى يزيد را هم موردتاييد قرار نمىدهد و درباره اومىنويسد: «و نيز نبايد تصور كرد كه يزيد هرچند فاسق بوده، ولى چونگروهى از صحابه پيامبر قيام بر ضد وى را جائز نشمردهاند، پس افعالاو هم در نزد ايشان صحيح بوده است، بلكه بايد دانست كه فقيهانقسمتى از كردههاى خليفه فاسق را نافذ مىشمرند كه مشروع باشد ويكى از شرايط جنگيدن با كسانى كه بر ضد خلافت قيام مىكنندبهعقيده ايشان اين است كه به فتواى امام عادل باشد و در مسالهاى كهموردبحث ما است امام عادلى وجود ندارد و بنابراين جنگيدن حسينبا يزيد و هم جنگيدن يزيد با حسين هيچكدام جائز نيست. (15) همچنان كه نقل شد ابنخلدون يزيد را فاسق و عمل وى رامحكوم مىكند ولى از سويى عمل حسين(ع) و اصحاب او را از روىاجتهاد و موافق با حق مىشمرد و از طرف ديگر سكوت و مخالفتبرخى از صحابه در برابر آن حضرت را نيز از روى اجتهاد و موجهتلقى مىكند. كواكبى در پاسخ اين نظر مىنويسد: «ائمه اهلبيت عليهم السلام معذور بودند كه جانهاى خويش بهمهلكه مىافكندند، چه ايشان همگى آزادگان و نيكوكاران بودند و طبعامرگ با عزت را بر زندگى رياكارانه و با ذلت ترجيح مىدادند.همانزندگى زبونى كه ابنخلدون گرفتار آن بود - و بزرگيهاى آدميان رادر اقدام بر خطر نسبتبه خطا مىداد - و اين بيان خويش را فراموشكرده كه گفتهاند: «مرغان شكارى و وحشيان غيور از بچه آوردن درقفس اسارت ابا دارند، بلكه طبيعتى در ايشان وجود يافته كه انتحار رااختيار نمايند، تا از قيد ذلت رهايى يابند» (16) . كواكبى مجد و عظمت را به انواعى تقسيم مىكند: يكى «مجدكرم» كه عبارت است از بخشيدن مال در راه مصلحت عامه، و اينضعيفترين اقسام بزرگى مىباشد. و ديگر «مجد علم» و آن عبارتاست از نشر دانشهاى سودمند در ميان مردم. سوم: مجد نبالت: است كه عبارت از بذل جان در راه يارىرسانيدن به حق و اين برترين مرتبه مجد است. كواكبى براى اين گفته خويش، مثالهايى از تاريخ آورده است، وىدر برابر «مجد» «تمجدد» يا بزرگى كاذب را قرار مىدهد و آن عبارت ازاين است كه انسان خود مستبد كوچكى باشد در كنف حمايت مستبدبزرگترى. او بر اين باور است كه كسانى كه داراى چنين خصلت وروحيهاند، افرادى ضعيفالنفس و فرومايهاند كه توسط مستبد بزرگتربكار گمارده شدهاند، اينان دشمنان عدل و ياران ستمگرند و به اندكمنصب و مرتبهاى فريفته مىشوند بگونهاى كه براى خوشامد او به هرجنايتى دست مىزنند. و از آنجا كه حكومت مستبده، استبداد را در همه فروع حكومتآشكار مىگرداند، استبداد از مستبد بزرگتر به پاسبانان و از پاسبانان بهفراشان و از آنان به كناسان كوچه و خيابان مىرسد و هر طبقه از اينان درجلب رضايت طبقه مافوق خود كوشش مىنمايد و از جلب محبتمردمان سرباز مىزند. زيرا بزرگنمايى در گرو خدمت و رضايتمستبد بزرگتر است نه انجام كارهاى نيك و كسب ارزشهاى دينى وانسانى. (17) استبداد با مال كواكبى نابرابريهاى اجتماعى را از آثار استبداد مىداند، او به خلافبسيارى از روشنفكران معتقد است تبعيض ميان زنان و مردانشهرنشين، كه نتيجه حاكميت استبداد استستمى بزرگ بر مردان بودهاست، زيرا زنان را به گمان حفظ پاكدامنى و يا ظرافت، به كارهاى سهلواداشته و كارهاى سخت و شجاعت و كرم و فداكارى را از وظايفمردمان بشمار آورده است و درنتيجه حاصل دسترنج ايشان را از روىستمكارى ميان زنان قسمت مىكنند. ديگر از نمونههاى اين نابرابرى و ظلم، صرف كردن ثروتزحمتكشان در ميان رجال سياسى، صاحبان صنايع تجملى، بازرگانانحريص، محتكران و... مىباشد كه بيش از يك درصد جمعيت نيستند.او معتقد است كه گر چه مال خوب و سودمند است اما به شرطى خوباست كه با عدالتبدست آيد و در راه درست مصرف شود. همچنين كواكبى مىگويد: اسلام بنيانگذار عدالت اجتماعى استو بيش از دو قرن از ظهور آن نگذشت كه در حوزه فرمانروايىمسلمانان بينوايى كه به او صدقه دهند يافت نمىشد. چه آنكه اسلامحكومت دموكراسى و عادلانهاى بنا نهاد كه ملتهاى متمدن عالم ازجمله اروپائيان در آرزوى آن بسر مىبردند. گرفتن زكات از ثروتمندان و تقسيم آن ميان نيازمندان، مالكيتعمومى اراضى موات، وضع خراج بر زمينهايى كه ملك عامه مسلماناناست; همه نشانگر آن است كه مقررات اسلام در جهت پيشگيرى ازانباشته كردن ثروت وضع شده است، زيرا «جمع آمدن ثروت مفرط دردستيك فرد، توليد استبداد مىكند». بنابراين ثروت اندوزى از روى حرص قبيح شمرده شده است وگردآوردن مال تنها به سه شرط جائز مىباشد. 1 - به طريق مشروع و حلال باشد; 2 - موجب تنگى معاش ديگران نشود; 3 - از اندازه حاجت تجاوز نكند. كواكبى در ذيل هر شرط توضيحاتى مىدهد و مثالهايى مىآورد.او احتكار ضروريات، مزاحمت صنعتگران و كارگران ضعيف، گرفتناموالى كه شارع آن را مباح شمرده به قهر و غلبه، مانند چراگاهها واراضى موات، را با ضوابط اسلامى سازگار نمىيابد و براى نمونه بهستمهاى انگليسىها به مردم ايرلند اشاره مىكند و تصاحب زمينهاىايرلند را توسط انگليسيان، نقض آشكار حقوق انسانها مىشمارد. كواكبى آراى برخى از اقتصاددانان درباره ربا را نقل مىكندو اذعان مىنمايد كه گرچه آن نظريات از حيث ترقى ثروت درستاست ولى با ارزشهاى اخلاقى ناسازگارى دارد، زيرا مايه استوارىاستبداد داخلى و خارجى مىگردد و سبب بهرهكشى از ناتوانان و ظلمبر آنان مىشود. او بر اين باور است كه ثروت برخى از افراد در سلطنت عادلهبسى زيانبار است تا در سلطنت مستبده، زيرا توانگران در سلطنتعادله، امكانات مادى خويش را در فاسد كردن اخلاق مردمان و از ميانبردن مساوات و ايجاد استبداد صرف مىكنند، اما توانگران سلطنتاستبداد، ثروت خويش را در نشان دادن شكوه و جلال و ترسانيدنمردمان و بزرگنمايى و عيش و عشرت بكار مىگيرند. (18) استبداد و اخلاق كواكبى معتقد است كه استبداد خوى و اخلاق مردم را فاسد مىكند،اميال طبيعى و اخلاق فاضله را تغيير مىدهد، اراده و اعتماد به نفس رااز افراد سلب مىكند، عاطفه را مىكشد، ريا و نفاق و بدگمانى را درجامعه زنده مىنمايد، ترس را غالب مىگرداند، بگونهاى كه همه را ازشهادت به حق، افشاى معايب، امر به معروف و نهى از منكربازمىدارد. لذا ملتهاى آزاد از قيد استبداد، آزادى خطابه و قلم را جارىساخته و فقط تهمت و نسبتهاى زشت را استثنا كردهاند. كواكبى مىگويد: انبياء عليهم السلام، براى نجات بشر، اين راه وروش را برگزيدند كه پيش از هر كار عقلهاى مردمان را گشودند تا كسىرا بجز ذات خداوند تعظيم نكنند و جز فرمان او به فرمانى گردنننهند.پس از آن جهد ورزيدند تا عقلها را به مبادى حكمت نورانىنمايند و بفهمانند كه چگونه اراده و آزادى فكر و عمل را كسب كنند وبا اين معنى قلعههاى استبداد را ويران ساخته و سرچشمه فساد رامسدود نمودند. حكماى سياسى قديم در پيمودن اين راه از انبياء عليهم السلامپيروى كردند، اما برخى از متاخرين غربى، ملت را از چهارچوبه دينبيرون بردند و او را به وادى تربيت طبيعى كشاندند به اين گمان كهنظمپذيرى براى بشر امرى فطرى است. اينان دين و استبداد را با هم مساوى پنداشتند; در حالى كه اينگونهنيستبويژه درباره اسلام، كه علم را آزاد و عمومى ساخت، و به همهجا صادر كرد چنانكه از طريق اعراب مسلمان به اروپا منتقل گرديد وآنان را به شاهراه ترقى هدايت كرد. كواكبى روحيات شرقيان و غربيان را از هم متمايز مىداند;اروپائيان را مردمى مادى، انتقامجو، خودخواه، حريص، در معاملهسختگير، و بىبهره از آموزههاى مسيحيتشرقى، اما اهل مشرق رااهل ادب، رافت قلب، برخوردار از سلطنت عشق، پايبند به وجدان ورحمت، متصف به سهلگيرى و قناعت معرفى مىكند. كواكبى معتقد استشرقيان نيز مىبايست آيندهنگرى و قاطعيترا پيشه خود سازند. (19) استبداد و تربيت كواكبى پس از بحث درباره استبداد و اخلاق، نقش استبداد در تربيتانسانها را بررسى مىكند. او نخستبه تحليل استعداد انسان در اينزمينه مىپردازد و مىگويد: خداوند استعداد صلاح و فساد در وجودآدمى آفريده است و او به حسب نوع تربيت مىتواند برتر از فرشتگانو يا پستتر از شياطين شود. ولى در آغاز، تربيت پدر و مادر سبببكارگيرى استعداد وى در راه صلاح و فساد مىگردد، پس از آن، مربيانو آموزههاى دينى است كه در تربيت آدمى نقشى مهم را بهعهده دارد.البته نقش همسر را نيز نمىتوان فراموش كرد و سرانجام محيط و نظاماجتماعى و سياسى است كه جسم و روح او را تحتتاثير قرار مىدهد. او بر اين عقيده است كه سلطنتهاى منظم، تربيت مردم را قبل ازولادت آنها درنظر دارند، بدين طريق كه قوانين ازدواج را نيك وضعمىكنند و پس از تولد با استخدام قابلهها و آبلهكوبان و پزشكان از آنهامراقبت مىنمايند، پرورشگاه براى كودكان سرراهى تاسيس مىكنند، ومكتب و مدرسه به جهت آموزش داير مىسازند، و درپى آنتماشاخانهها، انجمنها، كتابخانهها و موزهها، برپاى مىدارند ومقررات حفظ آداب و حقوق وضع مىنمايند و سنتهاى قومى واحساسات ملى را تقويت مىسازند. اما حكومتهاى استبدادى نه تنها كه هيچگونه مراقبتى در تربيت ورشد انسان نمىنمايند بلكه همواره در فساد جسم و روح او مىكوشند. استبداد، هم اخلاق را فاسد مىكند و هم دين را، اخلاص را ازبندگان و خلوص را از مذهب مىستاند; نه نمازهايشان آنها را از منكربازدارد و نه روزههايشان از بند هواى نفس برهاند. آنطور كه حكمت وسر عبادات فهميده گردد بكار گرفته نشود. و همچنين برخىآموزههاى مذهبى را از محتواى حقيقى تهى و دستآويزى براىتسليت و آرامش و بىتفاوتى مسلمانان قرار دهد. كواكبى به نمونهاى از احاديث كه مورد سوءاستفاده برخى ازمسلمانها قرار گرفته اشاره مىكند و با ذكر احاديث ديگرى،كجفهمىهاى آنان را مىشناساند. كواكبى مىگويد: افرادى كه در نظام استبدادى بسر مىبرند،تحتتاثير روحيات حكام و خواستههاى آنان، به لذتهاى زودگذرمادى همچون پر كردن شكم و تهى كردن شهوت بسنده مىكنند و ازلذتهاى روحانى مانند: لذت دانش آموزى، بخشش مال، رفع حاجتهاىمؤمنان، تسخير قلوب مردمان، باز مىمانند. كواكبى، به شكلگيرى شخصيت انسانها در حكومتهاىاستبدادى اشاره مىكند و كيفيت رشد و تربيت آنها را در اين جوامعموردبررسى قرار مىدهد. در نگاه او، انسان اسير استبداد، ناگزير: ترسو، ظالم، حسود وبخيل بار مىآيد، در برابر قدرت مافوق خود، متواضع و چاپلوس ورياكار، درمقابل زيردستخود، سختگير و ستمكار و نسبتبههمرديف خويش حسود و مكار مىگردد. (20) رهايى از استبداد كواكبى رهايى از استبداد را در گرو آگاهى مردم از حقوق اساسى ودانش سياسى مىداند. همچنين آشنايى با حقوق متقابل مردم وحكومت، مساوات، عدالت، آزادى، شيوه سلطنت و اداره مملكت،وظايف دولت، حفظ امنيت عموم و قدرت قانون، چگونگى عدالت درقضاوت، نگاهبانى از دين و نژاد و لغت، عادات و آداب و سنن ملى ازروى حكمت، تقسيم كار و برقرارى ماليات، شكل وضع قوانين وتفكيك قواى مملكت، گسترش علوم و معارف، زراعت و صنعت وتجارت، عمران و آبادى مملكت را ضرورى مىشمارد. كواكبى اين مباحث را بگونهاى پرسشى مطرح مىسازد وبگونهاى تلويحى گاه بدان پاسخ مىگويد، اما در برخى از موضوعاتجوابى روشن ارائه نمىكند. از جمله با آنكه معتقد استبه آميختگىدين و سياست، ولى در پايان گويا تحتتاثير واقعيتهاى موجود،موضعى ديگر اختيار مىكند و از اين كه حكومت در امور دينى دخالتكند واهمه دارد. او حفظ دين را وظيفه سلطنت مىشمارد، اما دخالتسلطنت را در امر دين به صواب نمىبيند زيرا كه مىترسد با نام مذهببه زجر و قهر متوسل شوند و حرمت دين دريده شود. البته اين سخن كواكبى بازتاب فساد و استبداد خلافت عثمانىبوده كه دين وشريعت را پوششى براى ستم به ملت و غارت آنانمىساخته است. لذا مجددا به مبحث تفريق در ميان قدرتهاى سياسى و دينى وآموزشى مىپردازد و مىنويسد: «آيا جمع كردن درميان دو اقتدار يا سهاقتدار در يك نفر روا باشد؟ يا بايد هر وظيفهاى از سياست و دين وتعليم، مخصوص به يك نفر باشد؟ تا بهخوبى بدان قيام نمايد؟ و نبايدهر سه در يك نفر جمع آيد، مبادا اقتدارش قوت گيرد». (21) ديگر آنكه از ميان بردن استبداد و اصلاح حكومت را بايد ازدستگاه انتظار داشته باشند يا از خردمندان و بزرگان ملت. بهعقيده اوملت تا امور ذيل را درنيابند مستحق آزادى نيستند: اول - ملتى كه تمامى آنها يا اكثر ايشان دردهاى استبداد را احساسنكنند مستحق آزادى نيند. دوم - در برابر استبداد به سختى مقاومت نكنند بلكه با آن باملايمت و بهتدريج مبارزه نمايند. سوم - واجب است پيش از مقاومت استبداد، تامل نمايند تااستبداد را بر چه چيز بدل كنند كه امور مختل نشود. كواكبى، در جايى ديگر نيز بر اين نكته تاكيد ورزيده است، و البتهاين آيندهنگرى و دغدغه او نسبتبه نظام جايگزين، وجه امتياز وى ازساير مصلحان مسلمان است. كواكبى عوامل و زمينههاى شورش مردم عليه استبداد را نيز بعداز وقوع اين امور مىداند: - پس از يك واقعه خونين كه در پى انتقامجويى مستبد از مظلومىبه وقوع پيوسته باشد. - پس از پايان يافتن جنگى كه مستبد در آن شكستخورده ولىنتواند ننگ شكست را به خيانتسركردگان مملكت نسبت دهد. - پس از آن كه مستبد اهانتى به دين نمايد و بويژه آن كه اين اهانتبا استهزاء او همراه باشد. - در هنگامى كه مردم در تنگناى اقتصادى قرار گيرند و زندگى برعموم آنها سخت گردد. - در هنگامى كه قحطى و گرسنگى پيش آيد و مردم، مستبد راهمراه و همدرد خويش نبينند. - پس از جريحهدار كردن احساسات و عواطف مردم مانند آن كهمتعرض ناموس آنها شود و يا در ممالك شرق حرمت جنازهاى بشكندو يا در ممالك غرب قانونشكنى كند. - بعد از دوستى و نزديكى با فردى بدنام كه مردم او را دشمنشرف خويش دانند. (22) البته كواكبى در كنار موضوعات و مطالب يادشده، آگاهيهاىبسيار ديگرى از انديشههاى روزگار خويش بهدست مىدهد، كه براىهمه پژوهشگران تاريخ و سياست، بس مغتنم و پرفايده مىباشد. بويژههوش سرشار مؤلف سبب گرديده كه نكات ريز و ظريف و ابتكارى فراوانىدستگير خواننده شود. چنانكه نقطهضعفى را در «نهضتهاى مشرقزمين» نشانه رفته كه تا آن روزگار پيشينه نداشته است او مىگويد: «شرقى در باب ستمكار مستبد، خويش اهتمام ورزد; ولى چوناو برطرف شود، فكر ننمايد تا كدام كس جانشين او شود». انگيزه احياى اين كتاب بىترديد انديشه سياسى در اسلام معاصر، دستآورد جهاد علمى وعملى انديشوران مسلمان در طول دو قرن اخير است، اين ميراثگرانسنگ كه بخش عظيمى از آن هنوز هم بگونه آثارى مخطوط دركنج كتابخانهها دور از دسترس پژوهشگران قرار دارد، پشتوانهاىوزين و متين براى عصرها و نسلهاى پسين مىباشد. بههمين جهت در سالهاى نخست پيروزى انقلاب اسلامى ايران،ضرورت احياى آثار يادشده، مورد اتفاق تنى چند از دوستان فرهيختهقرار گرفت و درپى آن، تصحيح ترجمه كتاب «طبايع الاستبداد ومصارع الاستعباد» كه مهمترين اثر مستقل در اين زمينه استبهعنوانگام نخستبه اينجانب پيشنهاد گرديد. لازم به يادآورى است كه كتاب طبايع الاستبداد، اندكى پس ازمرگ مؤلف، توسط عبدالحسين ميرزاى قاجار به فارسى ترجمه و درسال 1325 ه . ق در تهران منتشر گرديده بود. پس از دسترسى بر نسخهكاملى از ترجمه يادشده در بخش كتابهاى نادر كتابخانه مركزىدانشگاه تهران تحتشماره 6684 ; حقير بىدرنگ در صدد تصحيح وانتشارش برآمد. گرچه ترجمه مزبور كمى دشوار و ديرياب بود، اما باتوجه به قدمت و فخامت آن، احيا و انتشارش كارى بايسته بهنظر آمد.البته دقت و صحت ترجمه را بسيارى از آگاهان ستودهاند، زيرا كهمترجم آن عبدالحسين ميرزا، پسر طهماسب ميرزا مؤيد الدوله پسرمحمدعلى ميرزاى دولتشاه است كه از تحصيل كردههاى جديد و درنويسندگى بسيار زبردست، و در ترجمه متبحر بوده; آنگونه كه آثارگوناگونى از زبان فرانسوى و عربى به فارسى برگردانده و درسالخوردگى در كالج آمريكايى تهران زبان فارسى و عربى تدريسمىكرده است. ولى اين ترجمه نيكو كه به خط خوش خطاط مشهور، مرتضىحسينى برغانى كتابتشده، علىرغم زيبايى، عارى از پارهاىاشكالات نبود; از انشاى پر تكلف عصر مترجم كه بگذريم، سهوياتخطاط، اغلاط املايى، رسمالخط قديمى، وجود جملات مبهم و مخلمعنا، فقدان علائم سجاوندى، اثر مزبور را از نظرها انداخته بود. مهمتر از اينها، زمان و مكان تاليف و مشرب فكرى مؤلف، درپارهاى از موارد شرح و نقدى مختصر را اقتضا مىنمود. از اينرو حقير كوشيد تا با بضاعت مزجاة اين كتاب ارجمند رابدانگونه كه روا مىداند بيارايد و در دسترس انديشوران محترم قراردهد تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد. خداى را سپاس مىگويم كه يكبار ديگر توفيق عطا كرد تا با دقتو تامل بر كتاب پر ارج «طبايع الاستبداد» نظر افكنم و با زدودنخطاهاى چاپهاى پيشين و افزودن مطالب نوين در پيشگفتار وپانوشتها، اين اثر را بگونهاى بديع، دراختيار خوانندگان محترم قراردهم. در اينجا شايسته مىدانم كه از مدير محترم انتشارات دفترتبليغات اسلامى جناب حجة الاسلام سيد محمدكاظم شمس كه زمينهاين توفيق را فراهم كردند صميمانه تشكر نمايم. محمدجواد صاحبى پىنوشتها: مقدمه طبايع الاستبداد سپاس پروردگار عالميان را، و درود و تحيتبر پيمبر ما محمد و برساير برادران او: فرستادگان خداى و پيروان ايشان كه راهنمايان امتانبه سوى حق آشكار، بودند. و بعد، همى گويم در حالى كه بر حسب اقتضاى زمان، مجبوربپوشيدن نام و نشان بودم، اميد از مطالعه كنندگان كه به گفتار من اكتفانموده، گوينده آن را نخواهند. همانا، در حدود سنه هزار و سيصد و هيجده، در عهد عزيز مصرو عزت دهنده آن، حضرت خديو، همنام عم رسول خداى يعنى عباسثانى، كه علم آزادى بر اطراف ملك خويش برافراشته به شهر مصر اندرآمدم. و بعضى مقالههاى علمى و سياسى در طبيعت استبداد و محلدرافتادن بنده گرفتن عباد، در صفحات جرايد و مجلات منتشر ساختمكه بعضى از آنها زاده فكر خودم و بعضى ديگر را از سخنان ديگران فراگرفته بودم و خود مقصود من از آن مقالات، ستمكارى بخصوص، ياسلطنتى معين نبود; جز اين كه خواستم غافلان را بياگاهانم، كه«درد پنهان» از كجا بيامده، مگر مشرقيان دريابند: كه خود ايشان اسباببرانگيخته، تا بدينحال در افتادهاند. پس روا نباشد كه ديگران را عتاب،يا از قضا و قدر گله كنند. و شايد، آنان كه هنوز رمقى از حياتشان باقىاست، پيش از مرگ به حال خويش برخورند. و از آن پس عزيزان مرا تكليف نمودند; كه آن مقالههاى پراكنده راجمع آورم، تا فايدت آن عموم يابد. من نيز بعضى زيادتيها، بر آنافزوده به شكل اين كتابش درآوردم و آن را به حضرت برآمدگان ملتعربى هديه نمودم، كه ملتى همايون و غيورند و اميدهاى ملتبهميمنت پيشانى تابناك ايشان بازبسته، و اين معنى عجبى نيست; چهجوانى جز با جوانان نباشد. و خداى ياور راه يافتگان است. مقدمه اصل كتاب مخفى نيست كه سياست علمى بس وسيع است و به فنون بسيار ومبحثهاى دقيق بيشمار، تقسيم شود. و كمتر آدمى يافت مىشود كهبدين علم، به تمامى احاطه داشته باشد، همچنانكه كمتر آدمى باشد كهاين «خارخار» در وى حاصل نشده. و در تمام ملتهاى متمدن، علماى سياسى يافتشدند كه در فنونسياست و مبحثهاى آن سخن راندند; ولى بر سبيل صحبت، در ضمنكتب تاريخ يا اخلاق يا ادب يا حقوق ذكر آن نموده و از پيشينيان كتابىمخصوص در سياست، معروف نيست، جز از رومانيان; جمهورى. جز اين كه: بعضى از قدما را، تاليفات سياسى اخلاقى بوده،همچون «كليله دمنه» و نوشتجات «غورىغوريوس يونانى» و سايرتحريرات سياسى مذهبى مانند نهجالبلاغه و كتاب خراج. اما در قرنهاى متوسط، اثرى از تاليفات در اين فن ديده نشده، جزاز علماى اسلام، كه ايشان اين علم را آميخته به اخلاق تاليف و تدويننمودهاند، مثل: رازى و طوسى و غزالى وعلائى; و اين طريقه از عجمانفرا گرفتند. يا آميخته با ادب تاليف نمودند، همچون: معرى و متنبى; واين طريقه عرب بوده است. يا آميخته به تاريخ، مانند ابنبطوطه و ابنخلدون، و اين طريقهمغربيان باشد. اما متاخرين از اهل اروپا، اين علم را وسعتبدادند و تاليفاتبسيار در آن پرداخته، تفصيلات مشبع در آن مذكور ساختند، حتىآن كه بعضى مبحثهاى آن را در كتاب ضخيم تاليف نمودند. و هر يك مبحث آن را از ديگرى بنامى تميز دادند همچون:سياست عمومى، سياست داخلى، سياستخارجى، سياست ادارى،سياست اقتصادى، سياستحقوقى، الى آخر. و هر يك از اينها را بهبابهاى متعدد و اصلها و فرعها تقسيم نمودند. اما متاخرين از مشرقيان، پس در ميان تركان بسيارى پديد شدندكه در اكثر از مبحثهاى آن، تاليفهاى مستقل يا ممزوج ايجادنمودند، مثل: احمد جودت پاشا، و كمال بيك، و سليمان پاشا، و حسنفهمى پاشا. اما عربان، بسى اندك و تاليفشان نيز اندك باشد و از ايشان كسىقابل ذكر نشناسيم جز اين چند تن: رفاعه بك و خيرالدين پاشاىتونسى، و احمد فارس، سليم بستانى و مبعوث مدنى. و ليكن اين اوقات، چنان هويدا گردد كه نويسندگان سياسى ازعرب فزونى گرفته بهدليل آنچه از آثار قلم ايشان در موضوعهاىمتلف در روزنامهها و مجلات منتشر است. و از اين رو بخاطر اين عاجز رسيد، كه حضرات ايشان را به زبانروزنامههاى عربى از موضوعى يادآورى نمايم كه مهمترين مبحثهاىسياسى مىباشد و كمتر كسى از ايشان تاكنون درب آن كوفته، پس آنانرا به ميدان اسبدوانى دعوت نمايم در راه نيكوترين خدمتى كهفكرتهاى برادران مشرقى خويش بدان روشن سازند و برادران خود رابخصوص عربان را به چيزى كه از آن غفلت دارند بياگاهانند، يعنى مرايشان را با گفتگو و بيان و دليل و زدن امثال و تجربه معلوم دارند كه: آياحقيقت درد مشرق و دواى آن چيست؟ و چون تعريف علم سياستآن است كه: كارهاى مشترك به مقتضاى حكمت نمايند; طبعا و قهرااولين مبحثهاى آن و مهمترين آنها بحث «استبداد» خواهد بود و معنىاستبداد: تصرف نمودن در امورات مشترك بهمقتضاى هوى مىباشد. و مرا راى بر آن است كه تكلم كننده در اين بحث را لازم است كهملاحظه تعريف و تفصيل اين چند چيز بنمايد و آنها اين است كه:استبداد چيست؟ سبب آن كدام است؟ عرضهاى آن چه چيز است؟تشخيص آن چگونه است؟ سير آن چيست؟ ترسانيدن آن چساناست؟ دواى آن چه باشد؟ چه هر موضوعى از اينها گنجايش تفصيلبسيار دارد بلكه بعضى از آنها را گنجايش دفترى بزرگ مىباشد. و اين مبحثها من حيث المجموع و روىهم رفته، مشتمل برمسائل بسيار است كه من بعضى امهات و اصلهاى آن را ذكر مىنمايمو آن اصلها اين است كه: طبيعت استبداد چيست؟ از چه روى مستبدسخت ترسان باشد؟ از بهر چه جبن بر رعيت مستبد، مستولى شود؟استبداد را چه تاثير بر دين مىباشد؟ چه تاثيرى بر علم مىباشد؟ بربزرگى مىباشد؟ بر مال مىباشد؟ بر اخلاق مىباشد؟ بر ترقى مىباشد؟بر تربيت مىباشد؟ ياوران مستبد، كيان باشند؟ آيا تحمل استبداد تواننمود؟ آيا خلاصى از استبداد امكان دارد؟ استبداد را به چه چيز بايدبدل ساخت؟ آيا طبع استبداد چيست؟ و از آن پس قبل از فرو شدن دراين مسائل نتيجه آنچه فكر گويندگان بر آن قرار يافته خلاصه نمايم وآن نتيجهها را مدلول متحد و تعبير مختلف استبرحسب اختلافمشرب و نظر بحث كنندگان، چه مادى گويد: درد قوت است و دوامقاومتبا آن قوت. و سياسى گويد: درد، بنده گرفتن مردمان و دوا، برگردانيدن آزادىايشان است. و حكيم گويد: درد قدرت بر ستمكارى است و دوا قدرتيافتن بر انصاف جستن. و حقوقى گويد: درد غلبه سلطنتبر شريعت،دوا غلبه شريعتبر سلطنت مىباشد. و ربانى گويد: درد انبازى با خدااست در جبروت و دوا توحيد اوست از روى حق. اينها سخناناهلنظر بود در خصوص درد و دوا، اما اهل عزيمت را سخن بدينساناست. چه غيرتمند گويد: درد كشيدن گردنها استبه زنجير دونى و دواسر باز زدن از فزونى و زبونى. و آزاد مرد گويد: درد برترى جستن بر مردمان استبه باطل ودواخوار ساختن متكبران ناقابل. و شخص استوار گويد: درد وجود رؤسا استبدون مهار و دوابستن ايشان استبه قيد گرانبار. و فدائى گويد: درد دوستى زندگى و دوا دوستى مرگ است. ****************** آيا استبداد چه چيز است؟ استبداد در لغت آن است كه شخص در كارى كه شايسته مشورت استبر راى خويش اكتفا نمايد (1) . اما چون استبداد را بطور اطلاق ذكرنمايند، استبداد فرمانروايان را بخصوص خواهند، چه او قوىتريناسبابها است كه آدميان را بدبختترين جانداران قرار داده وفرمانروايى رؤساى بعضى مذاهب يا بعضى طوايف يا اصناف را بطورمجاز يا به نسبت، وصف استبداد بر آن نمايند. و در اصطلاح سياسيون: مراد از استبداد، تصرف كردن يك نفر ياجمعى است در حقوق ملتى بدون ترس بازخواست. و زيادتيهاى ديگر بر اين معنى راه يافته، چه در مقام كلمه استبداد،اين كلمات استعمال نمودهاند: استعباد، اعتساف، تسلط، تحكم. ودرمقابل اينها اين كلمات مىباشد: شرع مصون، حقوق محترمه، حسمشترك، حيوة طيبه. همچنانكه در مقام صفت مستبد، اين كلمات استعمال شود: حاكمبه امر، حاكم مطلق، ظالم، جبار. و در مقابل سلطنت مستبد، اين كلماتباشد كه: عادله، مسئوله، مقيده، دستوريه. و نيز در مقام صفت زيردستانمستبدين، اين كلمات گويند كه: اسيران، ذليلان، كوچك شمردگان. ودرمقابل اينها: طالبان اجر، غيرتمندان، آزادگان، زندگان. اين بود تعريف استبداد بهترتيب ذكر همنامها و نامهاى مقابلآنها. اما تعريف آن به وصف آن باشد كه: استبداد صفتحكمرانىاست مطلقالعنان، كه در امورات رعيت چنانكه خود خواهد تصرفنمايد، بدون ترس و بيم از حساب و عقابى محقق. و منشا استبداد از آن باشد كه حكمران مكلف نيست تا تصرفاتخود را با شريعت، يا بر قانون، يا بر اراده ملت مطابق سازد. و اين استحال سلطنتهاى مطلقه - يا آن كه به قسمى از اين اقسام مقيد باشد ولىبهسبب نفوذ و قدرت خويش قوت قيد را به هواى نفس، باطل كردنتواند. و اين حالت اكثر سلطنتهاست كه خود را مقيده نامند. (2) و اشكال سلطنتهاى مستبده بسيار است كه اين بحث مخلتفصيل آن نيست، بلكه در اينجا همينقدر اشاره كفايت است كه صفتاستبداد، همچنانكه شامل سلطنت و حكمرانى فرد مطلقالعنانى استكه با غلبه يا به ارث متولى سلطنت گرديده. همچنين شامل حكمرانىفرد مقيد است كه به ارث يا به انتخاب، سلطنتيافته، اما كسى از اوحساب نخواهد. (3) و نيز شامل حكمرانى جمعى است، اگرچه منتخبباشند. زيرا كه اشتراك در راى دفع استبداد ننمايد; جز اين كه آن رافىالجمله تخفيف دهد و بسا باشد كه حكمرانى جمع، سختتر ومضرتر از استبداد يك نفر باشد. و باز شامل استسلطنت مشروطه را;كه قوه شريعت و قانون از قوه اجراى احكام در آن جدا باشد، چه ايننيز استبداد را رفع نكند و تخفيف ندهد مادامىكه اجرا كنندگان در نزدقانون نهندگان مسؤول نباشند. و قانون نهندگان خود را در نزد ملتمسؤول ندانند. و ملت نيز نداند تا چگونه مراقب ايشان باشد و از ايشانحساب خواهد. و خلاصه آنچه ذكر شد آن است كه سلطنت از هرقسمى كه باشد از وصف استبداد خارج نشود تا در تحت مراقبتشديدو محاسبه بىمسامحه نباشد همچنانكه در صدر اسلام واقع شد كه برعثمان بن عفان كينه بگرفتند و همچنانكه در عهد اين جمهورى حاضردر فرانسه، در مساله نشانها و مساله نباما و مساله دريفوس اتفاق افتاد. و يكى از امور مقرره آن است كه هر سلطنت عادلهاى چون ازمسؤوليت و مؤاخذه بهواسطه غفلت ملتيا غافل ساختن ايشان ايمنگردد، با شتاب جامه استبداد در پوشد و چون زمانى بر آن بگذرد ديگراو را از دست ننهد، مادامىكه دو قوه هولناك ترساننده در خدمت اوباشند و مراد از آن دو قوه: يكى نادانى ملت و ديگرى سپاه منظم است. و در تاريخ سلطنتى از سلطنتهاى متمدن عالم، معهود نيست كهحكمران مسؤولى، از نصف قرن تا يك قرن و نيم، افزون پاينده باشد.از اين قاعده تخلفى واقع نشده بجز سلطنتحاليه انگليس، و سبب اينمطلب بيدارى ملت انگليس مىباشد; چه ايشان هرگز از فيروزىمست نگردند و از شكست پست نشوند. اينك عليا حضرت ملكهويكتورياست كه اگر استبداد از بهرش ميسر گردد آن را غنيمتشمارد،اگرچه براى ده روز از بقيه عمرش باشد، وليكن هيهات كه بر غفلتى ازملتخود دستيافته در اثناى آن زمام اختيار قشون به كف آرد. اما حكمرانىهاى بيابانى، كه رعيت آنها همگى يا بيشتر، مركباز عشاير و ايلات صحرانشين مىباشد. و هر زمان كه حكمران ايشانآزادى آنها را متعرض گردد يا ستمى برايشان روا دارد و قوتانصاف جستن نداشته باشند، فورا كوچ نموده پراكنده شوند. اينگونهحكمرانيها، كمتر روى به استبداد آورند و نزديكترين مثال از بهراين مطلب، اهل جزيرةالعرب هستند، چه ايشان از عهد سلاطين«تبع» و «حمير» و «غسان» تاكنون استبداد را نشناسند مگرفترتهاى اندك. و خود، گروهى از حكما بخصوص از متاخرين ايشان در وصفاستبداد و دواى آن به جملههاى بليغ و مضامين بكر سخن سرودهاندبهقسمى كه بدبختى انسان را در خاطرها مجسم سازد، گويى آشكارهمى گويد: اين دشمن تو است، بنگر چه مىكنى و آن جملهها از اينقبيل است كه گفتهاند: حكمران مستبد، در امورات مردم به اراده خويش حكومت نمايدنه به اراده ايشان و با هواى نفس خود حكم كند درميان ايشان نه بهقانون شريعت. و چون خود، آگاهى دارد كه غاصب و متعدى مىباشد،لاجرم پاشنه پاى خويش بر دهان مليونها نفوس گذارد كه دهان ايشانبسته ماند و سخن گفتن از روى حق يا مطالبه حق نتوانند. ديگر از آن جملهها اين است كه مستبد، دشمن حق و دشمنآزادى و قاتل اين دو مىباشد. و حق، پدر مردمان. و آزادى، مادر ايشاناست. و عوام، كودكان يتيم خفته مىباشند كه چيزى ندانند. ودانشمندان، برادران با رشد اين يتيمانند كه چون ايشان را برانگيزانند ازخواب برآيند و چون بخوانندشان اجابت نمايند. و نيز گفتهاند: مستبد از حد، از آنرو تجاوز نمايد كه مانعى در مياننبيند. چه اگر ظالم در پهلوى مظلوم شمشيرى بيند، هرگز اقدام بر ظلمننمايد، همچنانكه گفتهاند: استعداد جنگ، جنگ را مانع شود. و نيز گفتهاند: مستبد انسان است و از روى فطرت، استعداد خير وشر هر دو در او باشد. پس بر رعيت است كه مستعد باشند تا بشناسندخير كدام و شر كدام است. مستعد باشند تا بگويند شر نخواهيم ومستعد باشند تا كردار از پى گفتار درآورند; چه گفتارى كه كردارشدر پى نباشد، خود موجى در هوا بيش نيست. با وصف اين، مجرداستعداد از بهر كردار، كردارى باشد كه شر استبداد را كفايت نمايد. و نيز اين جمله بيان كردهاند كه: مستبد آدمى است; و آدمى را بيشتر الفتبا گوسفند و سگ باشداز اين جهت است كه مستبد مىخواهد رعيتش در شير و فايده،همچون گوسپند باشد و در اطاعت مانند سگ فروتنى و تملق نمايند. اما بر رعيت است كه مثل اسب باشد; اگر او را خدمت كنند،خدمت نمايد و اگر بزنندش بدخويى آغازد. بلكه بر رعيت است كهمقام خويش بشناسد; آيا از بهر خدمت مستبد خلق شده، يا مستبد ازبهر خدمت او بيامده و او را به خدمتباز داشته؟ و رعيتخردمند،وحشى استبداد را، با لجامى قيد نمايد كه در راه نگاهدارى آن لجام،جان خويش دربازد، تا از گزند او ايمن ماند و چون خواهد سركشىكند، لجام بجنباند و اگر صولت آرد او را بربندد. و در اين مقدار، از بهر تعريف حقيقت استبداد به اجمال كفايتاست و مبحثهاى آينده، تفصيل آن را كافل است. استبداد با دين در مقدمه كتاب، در ضمن تعريف، فىالجمله مراد از استبداد را واضحساختيم - و ليكن معرفت «طبيعت استبداد» بطور اجمال انجام نيابد،جز آن كه در مبحثها[ ئى ] كه اشاره نموديم، استيفاى كلام نمائيم. و ازآنجمله، مبحث تاثير استبداد بر دين است و خود چنان اختيار نمودمكه در اين موضوع بطور اختصار و انتخاب بر اسلوبى مانند خطابه بهسخن رانم، پس گويم: راى بسيارى از محررين سياسى فرنگ، اتفاق نموده: كه استبدادسياسى از استبداد دينى توليد شود; و گروهى اندك از ايشان گويند: اگردرميانه هم توليدى نباشد، پس بدون شبهه اين دو برادران يا همسرانتوانا مىباشند كه به يكديگر حاجت دارند تا هر كدام ديگرى را در ذليلساختن انسان، معاونت نمايند. و شباهت نيز درميان ظاهر است، چهيكى از اين دو در عالم دلها، حكومت دارد و اين ديگرى در عالم جسم،تحكم نمايد. و هر دو فرقه در حكم خويش راه صواب پيمودهاند، نظربه حكايتهاى پيشينيان و قسم تاريخى از تورات و رسالهها كه بر انجيلاضافه نمودهاند. اما بطور اطلاق در حق قسم تعليمى از اين تورات ورسالههاى مضافه بر انجيل خطا كردهاند; همچنانكه در اين نظرخويش، بر خطا رفتهاند كه گفتهاند: قرآن به استبداد بيامده و استبدادسياسى را تاييد نموده يا بدان تاييد يافته. و شايد اگر گويند ما دقايققرآن را دريافتن نتوانيم كه مطالب آن در طى اشارات و بلاغت آن بر مامخفى است معذور باشند جز آن كه ما نتيجه خويش، بر مقدماتى كهامروزه مسلمانان را بر آن مشاهده همى كنيم بنا نهيم، چه همى بينيم كهمستبدين ايشان، به دين استعانت جويند. سخن اين محررين آن استكه: تعليمات مذهبى و از آن جمله كتب آسمانى، آدميان را به ترس ازقوه عظيم هولناكى همى خواند كه كنه آن را عقلها درك ننمايد. انسان رادر زندگى، بهتمام مصيبتها و بعد از مردن به عذابى طولانى يا هميشگىتهديد همى كند; تهديدى كه بندها از آن بلرزد و قوا سستى گيرد وعقلها مدهوش گردد و تسليم خيالات و اوهام شود. و از آن پس اينتعليمات، درها از بهر نجات از آن ترسها برگشايد. اما بر آن درها،دربانان از جنس آدميان باشد كه مراد از آنها: علما و مشايخ و قسيسانمىباشد و حقالعبور آن تعظيم هميشگى استبه قلب و قالب; يعنىدادن جزيه احترام با ذلت اعتراف، يا قيمت آمرزش، يا ضمانت روزىاين دربانان از بيتالمال، همان در بانان كه بعضى از ايشان حتى ارواحرا ازملاقات پروردگار خويش مانع شوند تا از ايشان اجرت عبور بهقبور و فديه خلاصى از اعراف باز ستانند. و گويند: مستبدين سياسى، نيز استبداد خويش را، بر اساسى ازاين قبيل بنيان نهند، چه ايشان نيز مردمان را به برترى شخصى و مكبرحسى بترسانند و با قهر و قوت و گرفتن اموال، زبون سازند، تا ايشان رازيردستخويش و كارگر خود نمايند. گويى آن بيچارگان در زمرهستوران، خلقتشدهاند و نصيب ايشان از زندگى، فقط محفوظ بودننوع ايشان است. و چنان بينند كه اين شباهت در بنا و نتيجه دو استبداد دينى وسياسى، آنها را در مملكت فرانسه به جز شهر پاريس در كار مشتركقرار داده، گويى دو دست مىباشند كه كمك يكديگر نمايند. اما در مثلمملكت روسيه به يكديگر پيچيده كارفرمايند. همچون قلم و كاغذ درهنگام نوشتن سجل بدبختى مردمان. و چنان تقرير نمايند: كه اينمشاكلت در ميان اين دو قوه، عوامالناس را كه سواد اعظم هستند به كجاكشانده كه خداى معبود را با ستمكار خويش مشتبه سازند و در تنگناىذهن خود، ايشان را با هم بياميزند. چه از حيثيت استحقاق تعظيم وبرترى از بازپرس و مؤآخذه به يكديگر شباهت دارند و بنابر اين ازبراى خودشان حقى در مراقبت مستبد ندانند. به عباره اخرى مردمان عوام، معبود خود را با ستمكار خودشان،در بسيارى از حالات و نامها و صفات مشترك بينند، كه ايشان هم اويندو مردمان را نرسد كه مثلا ميانه فعال مطلق و فرمانروا، يا ميانهخداوندى كه از كارش نپرسند با پادشاه غيرمسؤول، و ميان منعمحقيقى با ولى النعم، و ميان جل شانه با جليلالشان، فرق گذارند و ازاين جهت جباران را همچون خداى جبار تعظيم نمايند. و همين حالبود كه در امتهاى قديم بىتربيت، كار را آسان ساخت، تا بعضى ازمستبدين بر حسب استعداد اذهان رعيت، به مراتب مختلفه دعوىالوهيت نمودند، حتى آن كه گفته شده است: هيچ مستبد سياسى نباشدجز اين كه از بهر خويش صفت قدسى اخذ نمايد تا با خداوند شريكشود يا او را مقامى دهد كه با خداى متعال صاحب علاقه باشد و لااقلاجزاء و اصحابى از اهل دين نگاه دارد كه او را در ظلم [ بر ] مردمان بنامخداوند يارى كنند. و تعليل نمايند: كه قيام نمودن بعضى مستبدين در تاييد انتشاردين درميان رعاياى خودشان از قبيل: اولاد داود و قسطنطين يا فليپدويم اسپانى، يا هانرى هشتم انگليسى تا اين كه مجلس انگيزسيونتشكيل داد. و همچون حاكم فاطمى يا سلاطين عجم كه غلاة صوفيه رانصرت مىنمودند و تكيهها بنا مىنهادند. تمام اينها نبود مگر به قصداين كه به توسط دين يا اهل دين، بر ظلمبه بيچارگان استعانت جويند. و حكم نمايند كه: در ميان دو استبداد سياسى و دينى مقارنه بدونانفكاك مىباشد كه هر زمان يكى از اين دو در ملتى موجود شود آنديگرى را نيز بهنزد خود كشاند، يا چون يكى زايل گردد رفيقش نيززوال پذيرد و اگر ضعيف شود يعنى به صلاح آيد آن يك نيز به صلاحگرايد. و شاهدهاى اين مطلب بسيار استبه قسمى كه هيچ زمان ومكانى از آن خالى نيست و تمامى آنها برهان استبر اين كه دين راتاثير، قوىتر از سياست است. و در اين خصوص به«سكسون» مثلزنند; چه مذهب پرتستان را در اصلاح سياسى، تاثير بيش از آزادىسياسى در نزد كاتوليك بود. و حاصل كلام آن كه تمام مدققين سياسى را راى بر آن است كهسياستبا دين دوش با دوش راه سپرند و اعتبار نمايند كه اصلاح ديناز بهر اصلاح سياسى سهلترين اسباب و نزديكترين راه باشد. و گويند: اولين كس كه اين مسلك را آسان نمود، حكماى يونانبودند كه با پادشاهان مستبد خويش حيله ورزيدند تا ايشان را واداشتندكه در سياست، قبول اشتراك نمايند; بدينطريق كه عقيده اشتراك درالوهيت را كه از آشوريان اخذ كرده بودند، زنده كردند و آن را باافسانههاى مصريان بياميختند; بدينصورت كه عدالت را به خدايى وجنگ را به خدايى و دريا را به خدايى و باران را به خدايى مخصوصداشتند (4) ، و همچنين تقسيمات ديگر. بعد از آن از بهر خداى خدايانحق نظارت و حكومت قرار دادند، كه چون اختلاف درميان ايشان واقعشود راى او رجحان داشته باشد. و پس از آن كه اين عقيده را با لباس سحر بيان در ذهن مردمانبرقرار داشتند، بر حكما آسان گرديد كه مردمان را وادارند تا از جبارانخويش مطالبه نمايند كه از مقام انفراد و يكتايى فروتر آيند وادارهامورات زمين نيز همچون اداره آسمان باشد و پادشاهان ايشان، با اكراهبدين حكم تن دردادند. و همين وسيله عظمى بود كه بالاخره يونانيانبهواسطه آن توانستند در «آتنه» و «اسبارطه» جمهوريهها بر پاى دارند ورومان نيز چنان كردند. و اين قاعده از قديم مثال تقسيم اداره درسلطنتهاى امپراطورى و جمهورى تا اين عهد مىباشد. جز آن كه اين وسيله، يعنى «شريك قرار دادن» علاوه بر اين كهبالذات باطل استبالاخره نتيجهاى از آن به ظهور رسيد، كه بسى زيانداشت، و آن اين بود: كه از بهر شعبدهبازان از ساير طبقات درى وسيعبگشود تا هر يك مدعى چيزى از خصايص الوهيت گردند; همچونصفات قدسيه و تصرفات روحيه; چه پيش از آن جز تنى چند ازجباران، ياراى اقدام بر آن نداشتند. و چون اين مفسده با طبايع بنىآدمملايم بود، از وجوه بسيارى كه اين بحث محل ذكر آن نيست، لاجرمانتشار يافته عموميت گرفت و لشكرى جرار بياراست كه مستبدين راخدمت همى كند. بعد از آن، تورات با نشاط و نظام بيامد و عقيده شريك قرار دادنرا از ميان برگرفته و در طوايف بنىاسرائيل نام خدايان را بهفرشتگان بدل ساخت. ولى بعضى سلاطين بنى اسرائيل به توحيدرضا نداده و آن را فاسد نمودند. از آن پس انجيل، به آرامى وبردبارى فرود آمده او نيز قانون توحيد را تاييد كرد. وليكن دعاتاولى آن نتوانستند ملتهاى بىتربيت را كه قبل از ملتهاى متمدنقبول نصرانيت كرده بودند، بفهمانند كه «پدرى و پسرى» دركلمات حضرت مسيح دو صفت مجازى مىباشند و تعبير از آنهابه معنايى شود كه عقلش قبول ننمايد مگر از روى تعبد و تسليم- همچون مساله قدر در آئين اسلام - بلكه آن را به معنى زادن حقيقىفرا گرفتند; چه ايشان همين عقيده را در خصوص بعضى جبارانبياموخته بودند كه ايشان فرزندان خدايند و لاجرم بر آنها گرانآمد كه در عيسى عليه السلام صفتى پستتر از مقام و مرتبهآن پادشاهان قائل گردند. بعد از آن طولى نكشيد كه آئين نصرانيتجامهاى جز جامه خويش در پوشيد، همچنانكه حال ساير آئينهاىپيش از آن بود. پس با رسالههاى پولس و امثال او وسعتيافتهاجزاى كليسا را همى بزرگ شمردند تا به درجهاى كه معتقد [ به ]نيابت و عصمت ايشان گرديدند; و در ايشان قوه قرار دادن شريعتقائل شدند. همان عقيدهها كه در آخر، پروتستانيان اكثر آنها رامنكر شدند، چه پروتستان: طايفهاى باشند كه در احكام، به اصلانجيل رجوع نمايند. (5) و از آن پس، مذهب اسلام با حكمت و عزمدرآمد و بناى شرك را به كلى منهدم ساخته و قواعد آزادى سياسىكه ميانه قانون «ديموقراطى» و «ارسطوقراطى» بود استوار بداشتو اساس آن بر توحيد نهاده، سلطنتى همچون لطنتخلفاىراشدين به ظهور اندر آورد كه روزگار مانند آن درميان آدمياننياورد. حتى خود مسلمانان نيز بعد از عصر ايشان بديشان نرسيدند ومثل ايشان نيامد مگر بعضى نادر، همچون عمر [ بن ] عبدالعزيز (6) ومهتدى عباسى (7) و نورالدين شهيد (8) چه خلفاى راشدين معنى قرآن را فهميده بدان عمل نمودند و او را پيشواى خويش قرار داده سلطنتىبرپاى داشتند كه حكم [ به ] مساوات مىنمود حتى در ميان خود ايشانبا درويشان امت [ كه ] در شيرين و تلخ زندگى با هم انباز باشند. و نيزدرميان مسلمانان، شفقتبرادرى، در رابطه هيئت اجتماعى و حالاتمعيشت، اشتراكى (9) احداث نمودند كه در ميان برادران و خواهرانيك پدر و مادر كمتر يافتشود. و اينك قرآن كريم است كه مشحون استبه تعليمات ميرانيدناستبداد و زنده داشتن عدل و مساوات، حتى در قصههاى قرآنى، ازآنجمله قول بلقيس ملكه سبا مىباشد كه از عرب «تبع» بود بزرگان قومخود را مخاطب ساخته گويد: يا ايها الملا افتونى في امرى ما كنت قاطعة امرا حتى تشهدون قالوا نحناولواقوة واولواباس شديد والامر اليك فانظرى ماذا تامرين (10) يعنى: اى گروهبزرگان! فتوى دهيد مرا در كار من، نبودهام من فيصل دهنده امرى را تاحاضر مىشديد. يعنى هرگز بىمشورت شما كارى را نكردم. درجواب، گفتند: ما صاحبان قوه و صاحبان شجاعت و لشكر سختهستيم، نه از ابناى مشاورت. و اين امر واگذار شده استبه تو، پستامل كن و ببين هرچه مىفرمايى از مقاتله و مصالحه. قالت ان الملوك اذادخلوا قرية افسدوها وجعلوا اعزة اهلها اذلة وكذلك يفعلون (11) گفتبلقيسبهدرستىكه پادشاهان چون درآيند به دهى يا شهرى، خراب و تباهنمايند او را و بگردانند عزيزان اهل او را ذليل و خوار و همچنين بجاىمىآورند. همانا از اين قصه معلوم مىشود كه پادشاهان چسان با ملاءيعنى بزرگان قوم، بايد مشورت نمايند و نيز بايد هيچ امرى جزبراى ايشان قطع نكنند و قوت و نيرو بايد در دست رعيتمحفوظ باشد و پادشاهان به اجراى كار مخصوص باشند و ايشانرا احترام نموده و امور را بديشان نسبت دهند و نيز حال سلاطينمستبد را معلوم داشته اظهار نمايد كه ايشان سزاوار مؤآخذه و قبيحشمردن مىباشند. و نيز از اين مقوله است آنچه در قصه موسى و فرعونوارد گرديده، چنانچه فرمايد: قال الملا من قوم فرعون ان هذا لساحرعليم يريد ان يخرجكم من ارضكم فما ذا تامرون (12) گفتند: بندگانى از گروهفرعون آن كه: اين موسى جادوگرى است دانا، مىخواهد آن كه بيرونكند شما را از زمين و ملك شما، پس شما چه امر مىنماييد و تدبيراين چيست؟ يعنى بزرگان مملكت، بعضى با بعضى ديگر گفتند: راى شما دراين باب چيست؟ ايشان فرعون را مخاطب ساخته، رايى كه بر آن اتفاقنموده بودند، اظهار داشته گفتند: ارجه واخاه وارسل في المدائن حاشرينياتوك بكل ساحر عليم (13) . تاخير نما امر او را و برادر او را و بفرست درشهرهاى متعلق به مصر گروهى را تا بيارند تو را هر ساحر دانائى. بعد از آن مذاكرات ايشان را وصف نموده فرمايد: فتنازعوا امرهم(اى رايهم) بينهم واسروا النجوى (14) يعنى مذاكره علنى ايشان منتهى به نزاعگرديد و لاجرم مذاكره سرى جارى ساختند، بر طبق آنچه تاكنون درمجالس شوراى عمومى جارى شود. بنابر مدلول اين آيات شريفه،مجالى از بهر آن نباشد كه اسلام را به استبداد نسبت دهند، چه اين آيتهاقول خداى تعالى را تفسير نمايند، تا مراد از اين آيه شريفه چيست كهفرموده وامرهم شورى بينهم (15) (يعنى شانهم) و مؤيد اين معنى است قولهتعالى: وما امر فرعون برشيد (16) (يعنى ما شان فرعون) و حديث اميري منالملائكة جبريل يعنى مشاوري. پس هويدا گرديد كه آئين اسلام را اساس، بر اصول اداره«ديموقراطى» (17) يعنى عمومى و شوراى «ارسطوقراطى» (18) يعنىشوراى بزرگان مىباشد (19) و عصر رسول خداى صلى الله عليه وآلهوسلم با عهد خلفاى راشدين بر اين اصول، تمامتر و كاملتر صور آنبگذشت. بخصوص كه در مذهب اسلام مطلقا نفوذ دينى نباشد، جز درمسائل اقامه دين، همان دين آزاد سهل و ساده، كه سختيها و غلها رابرگرفت و امتياز و استبداد را هلاك ساخت. دينى كه نادانى بر وى ستم نموده، حكمت قرآن را مهجور داشتندو در قبر خوارى دفنش نمودند. دينى كه ياوران و نيكوكاران و حكيمانو خوبان خود را مفقود نمود و مستبدان بر او حمله كردند و او را وسيلهتفريق كلمه و تقسيم امتبه چندين طايفه قرار دادند و آلتى از بهرهواهاى خويش ساختند، پس او را ضايع نموده اهلش را نيز بهسببفروعات و وسعت دادنها و سخت گرفتن و مشوش داشتن و داخلكردن زيادتها در او، ضايع نمودند. همچنانكه اصحاب ساير دينهانموده بودند، تا آن كه او را دينى نمودند كه هركس تمامى مسائلمذكوره او را از او بداند، هرگز قيام بر واجبات و آداب آن نتواند. چه كاربدانجا رسيده كه مراتب او بر عوام و خواص مشتبه گشته است. وبدينسبب در ملامت نفس و اعتقاد تقصير مطلق، بر امت گشودهگرديد و راه نجات و بيرون شدن و امكان رسيدگى را بسته دانستند. واين حالت، نفس را كوچك و صدا را پستسازد و جرات امر بهمعروف و نهى از منكر كه قيام دين و نظام عدل بدان منوط است مانعشود. و همين اهمال در مراقبت و رسيدگى و مؤآخذه و بازپرس، مجالاستبداد را از بهر امراء اسلام وسعتبداد و از حد تجاوز نمودند. پس ازاين مطلب و آن ديگرى، حكم اين حديث ظاهر شد كه فرمود: «هلكالمتنطعون» يعنى سختگيران در دين. و همچنين حديث نبوى كهفرمود: لتامرن بالمعروف ولتنهن عن المنكر او ليستعملن الله عليكم شراركمفليسومونكم سوء العذاب (20) ترجمت آن چنين باشد كه: همانا امر بهمعروف و نهى از منكر را بكار داريد يا آن كه خداوند، بدان شما را عاملشما سازد تا شما را گرفتار عذاب سختسازند و خداوند الهام صوابنمايد... بعضى از فضلا، جملهاى از آنچه مسلمانان از ديگران فرا گرفتهو از آئين خودشان نبوده جمع نموده، بدينشرح كه گويد: نخست، مسلمانان مقام پاپ و تصوير او را اقتباس نمودند وبزرگان را به طريق پرستش احترام نمودند و رؤساى خود را كوركورانهاطاعت ورزيدند و شباهتبه بطريقان و كاردينالان و شهيدان و اسقفانهر شهرى حاصل كردند - و شكل قديسان و عجائب آنها را تقليدنموده، همچنين دعات مبشرين و صبرايشان و راهبان با رؤساىخودشان و حالت دير با مدير آنها و وضع رهبانان يعنى اظهار فقر ورسوم آن و پرهيز و ايام آن و نيز اشخاص كليسا را در مرتبه و امتياز ولباس و موى ايشان تقليد نمودند و خود را به رسم كليسا شبيه ساختهزينتها و جشنهاى آن را اخذ نمودند. و خراميدن كشيشان و ترنماتايشان و جشنهاى آن را اخذ نمودند; و خراميدن كشيشان و ترنماتايشان را بياموختند (21) و منع هدايتيافتن از نص كتاب و سنت رافرا گرفتند، از آنجا كه كاهنان كاتوليك، قدغن نمودند كه انجيل را كسىجزايشان نبايد بفهمد، چنانچه يهودان كه درب اخذ مسائل را از توراتمسدود ساخته به كتاب تلمود تمسك نمودند - و از مجوسيان، آگاهىبر علم غيب را از اوضاع فلكى بياموخته، از حركتستارگان بترساندر شدند و صورتهاى آنها را شعار و علامتخويش قرار داده،آتش و آتشخانه را احترام نمودند و از افسانههاى بنىاسرائيل برهمبافته، انواع عبادات جعل نمودند و و و و و و... و چون كسى در اين تقليد و اقتباسها تامل نمايد، اكثر آنها را مايه واصل استبداد يابد - يا زنجير بنده گرفتن بيند - و خود بدينسان آئينهافاسد گردد و آدميان بدبختشوند و لاحول ولا قوة الا بالله... چه ازبدعتهاى نصارى نيز چنين گويند كه اكثر شعائر دينى كه متاخرينايشان اعتبار نمودهاند، حتى مساله تثليث: پدر و پسر و روحالقدس،اصلى ندارد و از حضرت مسيح وارد نشده، بلكه زيادتيها و ترتيباتىاست كه نخست مختصر بدعتى بوده و بعد از آن به متابعت، بسيارىگرفته; همچنانكه علماى آثار قديمه از نوشتجات و كتابها كه در بعضىمدافن قديم مصريان يافتهاند، ماخذ اكثر بدعتها را اكتشاف نمودهاند وهمچنين اصل زيادتىهاى تلمود و بدعتهاى علماى يهود را در آثار والواح آشورى بدست آورده - بلكه در مراتب تطبيق و تدقيق ترقىنموده تا دريافتند كه بيشتر خرافات و افسانهها كه بر اصول تمامىمذاهب مشرقى افزوده شده از مجعولاتى مىباشد كه منسوب استبهحكماى مملكت چين. و خلاصه كلام آن كه: بدعتها، كه ايمانها رامشوش ساخته و آئينها را «زشتروى» نموده، تمامى آنها از يكديگرتسلسل يافته، ولى همگى را غرض مقصود يكى است و او استبداداست. و چون ناظر دقيق، در تاريخ اسلام نظر كند از بهر خلفاء،پادشاهان پيشين و علماى منافق، كردارهاى ناهنجار در خاموشساختن نور علم نگرد، كه از ديرزمان همى خواستند نور خدا راخاموش كنند و ليكن خدا ابا ورزيد جز اين كه نور خويش تمام نمايد;و از اينرو كتاب كريم خود را كه آفتاب علوم و گنجحكمت است ازسودن دست تحريف حفظ نمود. و اين خود، يكى از معجزات قرآن است كه در او فرموده: انا نحننزلنا الذكر وانا له لحافظون (22) بهدرستى كه ما نازل كرديم قرآن را وبهدرستى كه ما مر او را البته حافظ هستيم. پس منافقان او را دستسودن، نيارستند جز به تاويل و اين نيز ازمعجزات او باشد چه خود از اين معنى خبر داده، آنجا كه فرموده: فاماالذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة وابتغاء تاويله (23) اما آنكسانى كه از روى تقليد و تعصب در دلهاى آنها كجى و تباهى و شك دركلام الهى است; پس پيروى نمايند آنچه را كه متشابه و معنى آن مشكلاست از آن، و احتجاج پويند بر امر باطل بهجهت طلب نمودن فتنه وطلب تاويل آن بر وفق مدعاى خود كه خلاف حق است. و من خود از بهر مطالعه كنندگان مجسم سازم تا استبداد در علم واسلام چه كرده و چگونه دانشمندان حكيم را ممنوع داشته تا دوقسمت اخبارى و اخلاقى قرآن را تفسيرى دقيق نمايند، زيرا كه بيمداشتند تفسير ايشان; راى بعضى پيشينيان [ را ] كه دستشان در علمكوتاه بود مخالف گردد و به بلاى تكفير درافتاده كشته شوند. هم اينك مساله اعجاز قرآن كه مهمترين مسائل دين مىباشد،نتوانستند حق بحث آن را ادا نمايند و ناگزير بر آنچه بعضى سلفمذكور داشته بودند اكتفا نمودند، كه اعجاز آن فصاحت و بلاغت و خبردادن از آن است كه روم بعد از مغلوب شدن غالب آيند. و حال آن كه [ اگر ] از بهر دانشمندان، عنان تدقيق رها مىشد وآزادى راى و تاليف بديشان داده مىشد، همچنانكه اهل تاويل وياوهسرايان را عنان رها گرديده، هرآينه در هزارها آيات قرآن، هزارانآيات و اعجاز مىنگريستند - و هر روز، آيتى تازه مىديدند كه باروزگار تجديد شود - و برهان اعجاز او راست آمدن اين كلام بود كه:لا رطب ولا يابس الا في كتاب مبين (24) اما برهان عيان، نه مجرد تسليمو ايمان. مثال آن اين است كه: علم در اين قرنهاى اخير، حقايق و طبايعىكشف نمود كه همه را به كاشف و مخترع آن از دانشمندان اروپ وآمريك منسوب سازند، و چون مدقق در قرآن نگرد اكثر آن را بيابد كهصراحتا يا اشارتا در قرآن مذكور است; و در سيزده قرن پيش از اينبيان شده و تاكنون در زير پرده خفا پوشيده نمانده جز از بهر اين كه درهنگام ظهور، آن معجزى از براى قرآن باشد و گواهى دهد كه او كلامپروردگارى است كه غيب را جز او نداند از آنجمله اين است كه: دانشمندان كشف نمودهاند كه ماده كون از آتش مىباشد; و اينمعنى را در قرآن وصف نموده در آنجا كه آغاز تكوين را بيان نمودهفرمايد: ثم استوى الى السماء وهى دخان (25) پس قصد نمود بر وجهاستقامتبه سوى آفريدن آسمان و حال آن كه آسمان دودى بود. و نيزكشف نمودند كه كاينات هميشه در حركت مستمر مىباشند و در قرآنكريم فرمايد: وآية لهم الارض الميتة احييناها (26) و نشانه كه مر ايشاناستبر قدرت خدا بر بعث ايشان، زمين مرده استيعنى خشكبىگياه كه بهسبب باران زنده گردانيد آن را، آنگه فرموده: كل في فلكيسبحون (27) يعنى تمامى شمس و قمر و نجوم در فلك سير مىكنند مانندماهى در آب. مترجم گويد: در اين مقام، اين آيت مبارك; نيكو دلالتبر مطلبدارد كه فرموده: وترى الجبال تحسبها جامدة وهى تمر مر السحاب (28) مىبينىكوهها را و پندارى ايستاده بر جاى خود و حال آن كه آن جبال مىرود ومىگذرد مانند رفتن ابر به حال سرعت. و نيز محقق داشتهاند: كه زمين از نظام شمسى منشعب و فتقگرديده و در قرآن فرمايد: ان السموات والارض كانتا رتقا ففتقناهما (29) بهدرستى كه آسمانها و زمينها بودند بسته و برهم نهاده پس باز گشاديمآنها را از هم و چندين فلك ساختيم. و همچنين محقق داشتهاند: كهكره ماه از زمين منشق گرديده و قرآن كريم فرموده: افلا يرون اناناتى الارض ننقصها من اطرافها (30) . و نيز فرمايد: اقتربت الساعة وانشقالقمر (31) . و باز محقق گرديده: كه ومن الارض مثلهن (33) آفريد هفتآسمانها مطابق يكديگر يكى بر بالاى ديگرى و از زمين مانند اينها. وهمچنين محقق شده: كه اگر كوهها نبودى سنگينى نوعى، مقتضى شدىكه زمين فرو شود; يعنى در دوره خويش خلل پذيرد. و قرآن فرمايد:والقى في الارض رواسى ان تميد بكم (34) و افكند در زمين كوههاى بلندبزرگ تا آن كه زمين متحرك و مضطرب نگردد و شما را نگرداند. و نيزكشف نمودند: كه جمادات را حياتى باشد و قيام آن به تبلور آب است ودر قرآن فرمايد: وجعلنا من الماء كل شىء حى (35) قرار داديم از آب هرچيزى را زنده. همچنانكه محقق داشتهاند: كه اعضاى عالم و از آنجملهانسان از درجه جمادى ترقى نموده و قرآن مىفرمايد: ولقد خلقنا الانسانمن سلالة من طين (36) و بهدرستى كه آفريديم آدمى را از خلاصه افتادهحاصل از گل. و همچنين قانون نر و ماده عموم را در نباتات كشفنمودند و در قرآن ذكر شده: خلق الازواج كلها مما تنبت الارض (37) بيافريداجناس و انواع نر و ماده اشياء را تا از آنچه مىروياند در زمين. و نيزمىفرمايد: فاخرجنا به ازواجا من نبات شتى (38) پس بيرون آورديم بهسببآن اصناف گوناگون كه پراكندهاند. و فرموده: واهتزت وربت وانبتت من كلزوج بهيج (39) جنبش كند و بروياند از هر صنفى دوتا كه تازه و تر و نيكوباشد. همچنانكه فرموده: ومن كل الثمرات جعل فيها زوجين (40) . و طريقهبازداشتن سايه يعنى تصوير شمسى را كشف نمودند و قرآن فرموده:الم تر الى ربك كيف مد الظل ولوشاء لجعله ساكنا ثم جعلنا الشمس عليه دليلا (41) آيا نمىبينى و نظر نمىكنى به صنع پروردگار، چگونه كشيده و بسطكرده سايه را، و اگر خواستى خدا هرآينه گردانيده بود آن سايه را ثابت وآرام گرفته، پس قرار داديم آفتاب را بر شناختن آن سايه راهنما، شناختهنمىشود تا آن كه آفتاب خضوع كند و حركت نمايد تا سايه متنفر از اوشود. و اختراع سير كشتى و كالسكهها با بخار و الكتريك كردند و درقرآن بعد از ذكر چارپايان و كشتيهاى بادى، فرمايد: وخلقنا لهم من مثلهمايركبون (42) و آيات آفريديم از براى ايشان از مانند جنس كشتى آنچه راكه سوارى كنند برو. بسيار ديگر; كه اغلب مكتشفات علم هيئت وقوانين طبيعت در آن به تحقيق پيوسته (43) و برحسب قياس گذشتهمقتضى چنان باشد كه سر بسيارى از آيات قرآن در آينده منكشف گرددو خود در گرو وقتخويش مىباشد تا هر روز و هر عصر معجزى تازهاز او به ظهور و ثبوت رسد. (44) استبداد با علم همانا مستبد نسبتبه رعيتخويش، بسى شبيه استبه شخصخيانتكار و با قوت كه وصى جمعى يتيمان توانگر باشد و مادامى كهايشان به بلوغ نرسيدهاند در مال و جان ايشان برحسب هواى خويش،تصرف نمايد. چه همچنانكه مصلحت آن وصى مقتضى نيست كه اينيتيمان به حد رشد برسند; همچنين موافق غرض مستبد نيست كهرعيتبه نور علم منور گردند. اما بر مستبد پوشيده نماند; مادامىكهرعيت احمق نباشد و در تاريكى جهل و صحراى حيرت گمراهنگرديده، بنده گرفتن و ستمكارى امكان ندارد. چه اگر مستبد مرغىباشد هرآينه خفاشى خواهد بود كه عوام بيچاره را همچون هوام درتاريكى جهل صيد نمايد - و اگر در جنس وحشيان باشد شغالى بيشنيست كه مرغان خانگى در شب تيره برماند. علم، شعله از نور خداوند است و خداوند نور را چنان خلقتفرموده، كه هميشه آشكار كننده و نماينده باشد و توليد حرارت و قوتنمايد - و همچنين علم را مانند نور واضح كننده خير و رسوا نماينده شرساخته، كه در نفسها حرارت و در سرها غيرت توليد كند. مستبد را، ترس از علوم لغت نباشد و از زبانآورى بيم ننمايد،مادامىكه در پس زبانآورى، كمتشجاعتانگيزى نباشد كه رايتهابرافرازد يا سحر بيانى كه لشكرها بگشايد. چه او خود آگاه است كهروزگار از امثال كميت، و حسان شاعر را، زادن بخل ورزد كه با اشعارخويش جنگها برانگيزند و لشگرها حركت دهند و همچنين، مونتسكيو،و شيلار. و همچنين مستبد، از علوم دينى كه متعلق به معاد استبيمندارد. چه معتقد است كه آن علم ابلهى را برانگيزد و پرده برندارد، جزاين كه بعضى بلهوسان علم، با آن بازى كنند، اگر بعضى از ايشان در علمدين مهارتى يافته، درميان عوام شهرتى حاصل نمايند، از بهر مستبدوسيله قحط نيست كه ايشان را در تاييد امر خويش بكار افكند،بدينگونه كه دهانشان را به لقمهاى چند از ريزههاى خوان استبداد فروبندد. بلى علمى كه بندهاى مستبد از آن همى لرزد، علوم زندگانىمىباشد مانند: حكمت نظرى، فلسفه عقلى، حقوق امم، سياست مدنى،تاريخ مفصل، خطابه ادبيه و غير اينها از علومى كه ابرهاى جهل رابردارد و آفتاب درخشان طالع نمايد، تا سرها از حرارت بسوزد... وبطور اجمال مذكور مىشود: كه مستبد را ترس و بيم از هيچيك از علومنيست، بلكه ترس او از علمى است كه عقلها را وسعت دهد و مردمانرا آگاه سازد كه انسان چيست و حقوق او كدام؟ و آيا او مغبون است؟ وطلبيدن چگونه؟ و دريافتن چگونه؟ و حفظ چسان باشد؟ مستبد عاشقخيانت است، و دانشمندان ملامتگران اويند. مستبد دزد و فريبندهاست، و دانشمندان آگاهاننده و حذر دهنده مىباشند. مستبد را كارها ومصلحتها باشد كه جز دانشمندان كسى آنها را ناچيز نكند. مستبد، همچنانكه علم را به جهت نتايج و ثمراتش دشمن است،خود علم را نيز بنفسه دشمن دارد; چه علم را سلطنتى قوىتر از همهسلطنتها مىباشد، و ناچار هر زمان كه مستبد را نظر بر كسى افتد كه درعلم از او برتر است، نفس خودش درنظر خوار آيد. از اينرو مستبدنخواهد كه ديدار دانشمند با هوش بيند. و چون مجبورا به دانشمندىاز قبيل طبيب يا مهندس محتاج گردد، كسى را از ايشان كه كوچك نفسو متملق باشد اختيار كند. و ابنخلدون سخن خويش بر همين قاعده بنانهاده كه گفته: «تملق گويان فيروزى يافتند» بلكه اين طبيعت، در تمامىمتكبران موجود است و از اين جهتبر هر بيچاره گمنام كه اميد خير وشرى در او نباشد ثنا و سپاس نمايد. پس از آنچه ذكر شد، نتيجه حاصلشود: كه ميان استبداد و علم جنگ دائمى و زد و خورد مستمر برپاى است. دانشمندان سعى در انتشار علم همى كنند و مستبدان در خاموشساختن آن همى كوشند و اين دو طرف هميشه عوام را در كشاكش دارند. آيا عوام كيانند؟ - عوام هم آنانند كه چون نادان باشند بترس اندرشوند - و چون بترسند تسليم شوند - و هم ايشانند كه چون دانا باشندسخن گويند - و چون سخن گويند كار كنند (45) . عوام، قوت مستبد و اسباب روزى او باشند. با خود ايشان،برايشان حمله نمايد. و بديشان بر غير ايشان تطاول جويد. چوناسيرشان كند، از شوكت او خرم شوند. و چون اموالشان غصب نمايد،او را بر باقى گذاشتن جانشان ستايش كنند. و چون خوارشان سازد،بلندى شان او را بستايند. و بعضى از ايشان را بر بعضى ديگر برانگيزد،آن بيچارگان به سياست او افتخار نمايند. و چون با اموال ايشان انفاق بهاسراف نمايد، گويند: زهى مرد[ ى است ] كريم - و چون ايشان را به قتلرساند و مثله نكند، گويند: شخصى است رحيم. و هرگاه ايشان را بهخطر موت راند، از بيم تازيانه ادب، او را اطاعت كنند - و اگر بعضىغيرتمندان ايشان، در مقام انتقام برآيند و بر او كينه جويند، ديگران باايشان مانند ستمكاران جنگ و مقاتله نمايند. و حاصل كلام، آن كه: عوام بهسبب ترسى كه از جهل ناشى شود،خويش را بدستخود سر برند - پس چون جهل برگرفته شود، ترسزايل گردد و وضع ديگرگون شود - يعنى مستبد برخلاف طبع خود،وكيلى امين گردد كه از حساب بترسد و رئيسى عادل، كه از انتقام بيمنمايد - و پدرى بردبار كه از دوستى لذت برد. و در اين وقت، ملت را زندگانى پسنديده و گوارنده شود،زندگانى آسايش و آرامش، زندگى عزت و سعادت، و بهره رئيس نيز ازايشان، سر تمام بهرهها باشد بعد از آن كه در دوره استبداد بدبختترينبندگان بود; زيرا كه دايما دشمنان در گردش احاطه داشتند و با نظربغض بدو مىنگريستند و طرفةالعينى بر زندگى خويش ايمن نبود. وخود شكى نيست كه ترس مستبد از كينه رعيت، افزونتر از ترس ايشاناز آسيب او باشد - چه ترس او، ناشى از علم، و ترس ايشان از جهلاست. و ترس او از انتقام بحق و ترس ايشان از زبونى موهومى - و ترساو از بهر جان - و ترس ايشان از بهر لقمه نان يا بههر وطنى كه چون از آنكوچ كنند با مكان ديگر الفت گيرند - وهر چند مستبد را ظلم وبىاعتدالى افزون گردد، ترسش از رعيت فزونى گيرد - بلكه از چاكرانو خواص خويش بترسد - حتى از انديشه و خيالات خود وحشت نمايد - وبسيار افتد كه زندگى مستبدين ضعيفالقلب با ديوانگى انجام يابد. يكى از قواعد مورخين دقيق آن باشد، كه چون يكى از ايشانخواهد ميانه مستبدين بسيار با امير تيمور مثلا ميزان نهد، بهمين اكتفانمايد كه درجه محافظت و احتياط ايشان را بسنجد و همچنين چونخواهد برترى ما بين دو عامل را بيان كند مانند انوشيروان و صلاحالدين،مرتبه ايمنى ايشان را درميان ملتخود ميزان كند. از آنجا كه اكثر مذاهب قديمه را اساس بر دو مبدا خير و شرمىباشد مانند: نور و ظلمت، و شمس و زحل، و عقل و شيطان، بعضىاز امتهاى گذشته چنان ديدند كه مضرترين چيزها مر انسان را جهلاست و مضرترين آثار جهل ترس است. پس هيكلى يعنى عبادتخانهمخصوص ترس بنا نموده او را از بيم شرش پرستش مىنمودند. يكى از محررين سياسى گويد: من قصر مستبد را در هر عصرىهيكل ترس همى بينم، كه حكمران جبار معبود آن و ياوران او كاهنان.و دفترخانه او مذبح مقدس، و قلمهاى نويسندگان كاردهاى قربانى، وعبادتهاى تعظيم و مدح و ثنا نماز و مناجات، و عبادت آن هيكل، ومردمان عوام اسيرانى كه از بهر قربانى تقديم نمايند. و اهلنظر دراحوال بشر گويند: بهترين چيزى كه بدان بر صفتسياست ملتىاستدلال نمايند، كبرياى پادشاهان ايشان و فخامت قصرها و بزرگىجشنها و رسمهاى تشريفات ايشان مىباشد. و گويند همچنين: چون خواهند قديمى بودن ملتى را در استبداديا آزادى ايشان را استدلال نمايند، لغت آن ملت را استنطاق كنند كه آياالفاظ تعظيم در آن بسيار است و از بابت عبارتهاى خضوع و فروتنى بىنيازاست مانند لغت فارسى، يا از اين جهت فقير است همچون لغت عربى؟ و خلاصه مقال آن كه: استبداد با علم، دو ضد اسمى باشند، كه درمقام غلبه بر يكديگر هستند; پس هر اداره مستبدى به اندازه قدرتخويش كوشش نمايد: كه نور علم را خاموش ساخته، رعيت را درظلمات جهل باقى دارد. و همچنين بعضى دانشمندان كه در تنگناى سنگستان استبدادتخم افشانند بهقدر طاقت در نورانى ساختن افكار مردمان سعى كنند. وغالبا مردان استبداد و اهل علم را عقب نموده گزندشان رسانند. پسخوشبخت از ايشان كسانى باشند كه بتوانند از ديار خويش هجرتنمايند و همين سبب بود كه تمامى انبياء عظام و اكثر دانشمندان اعلام وادباى باهوش، از بلادى به بلادى در افتاده در غربتبمردند. مدققين گويند: بيشتر چيزى كه مستبدين غربى، از علم وحشتدارند - آن است كه مردمان از روى قيقتبشناسند كه آزادى افضل اززندگى است و نيز نفس را با عزت و شرف و عظمت او بشناسند - وحقوق را بدانند چگونه حفظ شود - و ظلم چگونه برگرفته شود - وانسانيت را وظيفه چه باشد و رحمت را لذت چيست. اما مستبدين شرقى و ترس ايشان از علم، بدينجهت است كهقلبهاى ايشان همچون هواى ناچيز است و از صولت علم همى لرزد;گويى اجسام ايشان از باروت، و علم آتش است. بلى از علم ترسانند- حتى از اين كه مردمان به معنى كلمه «لا اله الا الله» علم حاصل كنند وبدانند از چه روى اين ذكر، افضل ذكرها گرديده و بناى اسلام بر آننهاده; آرى بناى اسلام، بلكه تمامى آئينها، بر «لا اله الا الله» نهاده شده و؟معنى آن اين است كه: معبود به حقى سواى او نيستيعنى سواى صانعاعظم. چه معنى عبادت، فروتنى و خضوع مىباشد. پس معنى «لا اله الاالله» چنين باشد: كه شايسته فروتنى و خضوع غير از خداى يگانهنباشد. آيا در همچو حالى مستبدين را مناسب است كه بندگان ايشاناين معنى را دانسته بهمقتضاى آن عمل نمايند؟ هرگز نه! باز هرگز نه!حتى آن كه اين علم، با مستبدين كوچك نيز مناسب نباشد، همچونخدمتگزاران دينها; خواه قوى باشند و خواه احمقان. و همچنين پدراننادان و زنهاى احمق و رؤساى هر جمعيت ضعيفى. و بهمين جهتبود[ كه ] توحيد در هر ملتى منتشر گشت، زنجير اسيرى را درهم شكست.و از آن زمان، مسلمانان گرفتار اسيرى شدند كه كفران نعمت مولى وظلم بهنفس و ديگران درايشان شيوع يافت. پىنوشتها: 1) اين واژه، عربى و مصدر باب استفعال است و در حديث و ادبيات دورههاى گوناگون اسلامىچه نثر و چه شعر، فراوان به چشم مىخورد، معنى كلى و ديرينه آن: عبارت است از راى ياتصميم خودسرانه يك فرد بدون در نظر گرفتن ديدگاههاى ديگران. و چون مفهوم «راى زنى»كه نقطه مقابل استبداد قرار گرفته، موردپشتيبانى قرآن و حديث است، بنابراين، استبداد هموارهموردانتقاد نويسندگان اسلامى بوده است. 2) گرچه نويسندگان غربى و متفكران اسلامى، تعابير و تعاريف و تقسيمات بسيارى دربارهاستبداد قائل شدهاند، و سبب پيدايش آن را علتهاى گوناگونى دانستهاند. ولى درست آن استكه گفته شود: منشا و مبدا استبداد، همان حاكميت نفس اماره استبر عقل و روح بشر، كه در آنصورت، نه حكم خدا را تابع است نه راى مخلوق را سامع. 3) تغييراتى جزئى در چند كلمه اين جمله، صورت گرفته است، زيرا بهنظر مىرسيد كه در نسخهخطى، خطاط اشتباه يا سهلانگارى كرده باشد. 4) منظور اين است كه هر يك از اين صفات يا پديدههاى طبيعى را، به يك خدا نسبت مىدادهاند. 5) هرچند چنين ادعايى دارند ولى از انجيل اصلى نمانده است كه بدان رجوع نمايند. 6) عمر بن عبدالعزيز در سال 99 هجرى به خلافت رسيد، او از بهترين و عادلترين خلفاى اموى است; در باره اوگفتهاند كه: وقتى كه بر خلافت مستقر شد، عمال بنىاميه را معزول كرد و مردمان صالح و خيرانديش را به جاىايشان نصب كرد و دستور داد كه خانه ضيافت و مهمانى بنا كردند و از براى «ابناء سبيل» چيزى قرار گذاشت واو مردى بليغ بود، در نامهاى كه به يكى از عمالش نگاشت چنين آمده: «قد كثر شاكوك وقل شاكروك، فامااعتدلت واما اعتزلت والسلام» يعنى شكوه كنندگان تو بىحساب و شكر گذارانت ناياب، يا بر تخت عدالتآويز يا از مسند حكومتبرخيز. از كارهاى نيك او آن كه: فدك را به اهلبيت رسول«ص» رد كرد، سب اميرالمؤمنين على«ع» را منع و به جاىآن فرمان داد: در خطبهها، آيههاى مباركه «ربنا اغفر لنا ولاخواننا» و «ان الله يامر بالعدل والاحسان» رابخوانيد. مرحوم محدث قمى«ره» مىنويسد: نوادر سيرت او بسيار است و مجملا سيره ظاهريه او از سايربنىاميه امتيازى تمام داشت و از اين جهت است كه يكى دو تن از اكابر علماى شيعه در ذم او توقف نموده، باآن كه شيعه او را غاصب خلافت و امامت مىدانند و مىگويند: چه معصيتى بالاتر از غصب اين منصب عظيماست كه در آن زمان حق حضرت امام محمدباقر«ع» بوده و وى آن را غضب كرده است. عمر در سال101هجرى از دنيا رحلت كرد و مدت خلافت او دو سال و پنج ماه و پنج روز و مدت عمر او سى و نه سال بودهو قبر او در «دير سمعان» است. تتمة المنتهى، صفحات 113 و 114. 7) مهتدى بالله در سال 255هجرى، بر بساط خلافت نشست. او، پس از رسيدن به حكومت،طريق زهد پيش گرفت و لهو و لعب را از خود دور ساخت و سماع و غنا و ساز و آشاميدنشراب را حرام كرد، زنهاى مغنيه و سگها و ساير حيوانات كه در دستگاه خلافت وسيلهسرگرمى خلفاى قبل از او بودند از خويش راند، عدل و داد را درميان رعيت ظاهر گردانيد، وخود شخصا به مظالم رسيدگى مىكرد، به مسجد جامع مىرفت و براى مردم خطبه مىخواند ودر نماز به امامت جماعت آنان مىايستاد، علماء و فقها را نزد او منزلتى رفيع بود و برايشاناحسان بسيار مىكرد، ظروف طلا و نقره را امر كرد شكستند و دينار و درهم نمودند، صورتهايىكه خلفا در مجالس خويش كشيده بودند امر كرد محو و نابود سازند، و فرشهايى كه در شريعتمطهره حكم به اباحه آن نشده برچيدند، و از براى مخارج معاش و زندگى خود مقرر كرد در هرروزى قريب به صد درهم خرج كنند و حال آن كه خلفاى قبل از او هر روزى هزار درهم صرفمىكردند، فدك را بار ديگر به اولاد فاطمه رد كرد، قائمالليل و صائم النهار بود، گفته شده: شبها،جبهاى از پشم مىپوشيد و خود را در غل و زنجير مىكرد و آنگاه به عبادت خدا مىپرداخت،كلمات حضرت اميرالمؤمنين را كه نوف بكالى از آن حضرت روايت كرده به خط خود نوشتهبود و شبها اين كلمات را مىخواند و مىگريست. سرانجام در سال 256 هجرى توسط اقران ونزديكانش به قتل رسيد. اما عجيب اينجا است كه مرحوم محدث قمى پس از ذكر اين همهفضائل و محاسن براى مهتدى، مىنويسد: او امام حسن عسكرى«ع» را در حبس كرده بود و قصد داشت آن حضرت را شهيد كند و در ضمن درزمان حكومت اين خليفه، تعداد زيادى از علويون برعليه او قيام كردند. (تتمةالمنتهى، صفحات 345 و 344).بنابراين بهنظر مىرسد كه گاهى از اوقات، شرايط زمان: حكام و زمامداران كشورهاى اسلامى را بر آنمىداشته كه تمسك به ديندارى و تظاهر به عدالتخواهى نمايند و گرنه چه ظلمى از اين بالاتر كه حق امامتو حاكميت را از پيشوايى معصوم سلب كرده و او را كه فرزند پيامبر خدا«ص» است در سياهچال زنداننگاهداشته و حتى كمر به قتل و نابودى او بسته شود. 8) منظور مصنف از نورالدين شهيد، نورالدين محمود زنگى است كه از سلسله ملوك اتابكانموصل و حلب بوده است; رشادتها و مقاومتهاى وى در برابر سپاهيان صليبى، او را در رديفقهرمانان اسلام و عرب درآورده است، براى آگاهى بيشتر در اين باره، ر.ك: نورالدين محمود،نوشته عمادالدين خليل. ونيز: نورالدين زنگىفىالادبالعربى،تاليفمحمودابراهيم سرطاوى. 9) كلمه اشتراكى در بيان كواكبى، عبارت از نظام كمونيستى نيست. بلكه مراد وى همكارى وهميارى اجتماعى است. 10) سوره نمل، آيات 32 و 33. 11) نمل، 34. 12) اعراف، 110 و 109. 13) اعراف، 112 و 111. 14) طه، 62. 15) شورى، 38. 16) هود، 97. 17) دموكراسى. 18) ارتوكراسى. 19) در اسلام، آزادى فردى و دموكراسى وجود دارد، منتها با تفاوتى كه ميان بينش اسلامى و بينشغربى وجود دارد، متفكر شهيد مرتضى مطهرى در اين باره چنين مىگويد: اساسا مفهوم آزادى به آن معنا كه فلسفههاى اجتماعى غربى اعتقاد دارند، با آزادى به آنمعنا كه در اسلام مطرح است تفاوت عمده و بنيادى دارد. ما كه مىخواهيم كشورى براساسبنيادهاى اسلامى بنا كنيم، نمىتوانيم اين ريزهكاريها و ظرافتها را ناديده بگيريم... در غرب ريشه و منشا آزادى را تمايلات و خواستهاى انسان مىدانند. آنجا كه از ارادهانسان سخن مىگويند، درواقع فرقى ميان تمايل و اراده قائل نمىشوند. از نظر فلاسفه غرب،انسان موجوى است داراى يك سلسله خواستها و مىخواهد كه اين چنين زندگى كند، همينتمايل، منشا آزادى عمل او خواهد بود. آنچه آزادى فرد را محدود مىكند آزادى اميال ديگراناست، هيچ ضابطه و چارچوب ديگرى نمىتواند آزادى انسان و تمايل او را محدود كند. آزادى به اين معنى كه عرض كردم و شاهد هستيم كه مبناى دموكراسى غربى قرار گرفتهاست، در واقع نوعى حيوانيت رها شده است. اين كه انسان ميلى و خواستى دارد و بايد برايناساس آزاد باشد، موجب تميزى ميان آزادى انسان و آزادى حيوان نمىشود و... اگر تمايلات انسان را ريشه و منشا آزادى و دموكراسى بدانيم، همان چيزى بهوجودخواهد آمد كه امروز در مهد دموكراسىهاى غربى شاهد آن هستيم. در اين كشورها، مبناىوضع قوانين در نهايت امر چيست؟ خواست اكثريت. و برهمين مبنا است كه مىبينيم، همجنسبازى به حكم احترام به دموكراسى و نظر اكثريت، قانونى مىشود. استدلال تصميم گيرندگان و تصويب كنندگان قانون اين است كه چون اكثريت ملت، درعمل نشان داده: كه با همجنسبازى موافق است. دموكراسى ايجاب مىكند كه اين امر رابهصورت يك قانون لازم الاجرا درآوريم... جامعه دارنده معيارهاى دموكراسى غربى به كجا مىرود؟ آنجا كه ميلها و خواستهاىاكثريت ايجاب مىكند. در نقطه مقابل اين نوع دموكراسى و آزادى، دموكراسى اسلامى قرار دارد. دموكراسىاسلامى براساس آزادى انسان است، اما اين آزادى انسان در آزادى شهوات خلاصه نمىشود،البته اسلام دين رياضت و مبارزه با شهوات بهمعنى كشتن شهوات نيست. بلكه، دين اداره كردنو تدبير كردن و مسلط بودن بر شهوات است. كمال انسان در انسانيت و عواطف عالى و احساسات بلند او است، اين كه مىگوييم دراسلام دموكراسى وجود دارد به اين معنا است كه اسلام مىخواهد آزادى واقعى (دربند كردنحيوانيت و رها ساختن انسانيت) را به انسان بدهد. (پيرامون انقلاب اسلامى صفحات 105 -101) و به تعبير حضرت امام خمينى: «دموكراسى اسلام كاملتر از دموكراسى غربى است».با چنين وصفى، استبداد در قلمرو حكومت او هرگز جاى ندارد. بههمين دليل «مشورت»را سنتحسنهاى مىداند كه در كتاب خدا و سنت پيامبر بدان سخت تاكيد شده است، از اينروبراى اداره امور مسلمين با اهل خبره نيز به شور و مشورت مىنشيند، اما اين به كارگيرى ومشاورت با افراد آگاه و كاردان و اهلنظر، هرگز نبايد با «اريستوكراسى» غرب كه كواكبى بداناشارت دارد، اشتباه شود، زيرا ملاك فضيلت در اريستوكراسى غرب، شرافت قومى، قبيلهاى،مالى و اجتماعى است در حالىكه در اسلام بهجاى آنها، تقوى، علم، و مجاهدت در راه خدامىباشد. 20) وسائل الشيعه كتاب جهاد، ج11، خبر4. و نيز: تهذيب، ج6، حديث 352، ص176. اين حديثبا كمى تفاوت در جوامع حديثى ثبتشده است. 21) در متن عربى، چندسطر ديگر افزون بر موارد يادشده وجود دارد كه ظاهرا بهجهت رعايتاختصار مترجم از برگردان آن خوددارى كرده است. 22) الحجر، 9. 23) آلعمران، 7. 24) انعام، 59. 25) فصلت، 11. 26) يس، 33. 27) انبياء، 33. 28) نمل، 88. 29) انبياء، 30. 30) انبياء، 44. 31) قمر، 1. 32) ملك، 3. 33) طلاق، 12. 34) نحل، 15. 35) انبياء، 30. 36) مؤمنون، 12. 37) يس، 36. 38) طه، 53. 39) حج، 5. 40) رعد، 3. 41) فرقان، 45. 42) يس، 42. 43) واضح است كه استشهاد به اين آيات از جهت اين مسائل مستكشفه از علم هيئت و قوانينطبيعيه منوط به استظهار از ظواهر اين آيات است، قطع نظر از مقام تفاسير وارده از اهلبيتعصمت و طهارت عليهم السلام در هر يك از موارد اين آيات، والا به لحاظ آنها هر يك تفسيرعلىحده دارد، [ كه ] مقام مناسب ذكر آنها نيست. مترجم 44) گرچه رسالت قرآن، بيان علوم و فنون نيست ولى تعارضى هم با آن نداشته بلكه در برخى ازسورهها و آيات، به مواردى اشاره شده كه با پيشرفت و گسترش آگاهى و علوم بشرى، حقيقتآن بهاثبات رسيده است. 45) عمل كنند. ****************** استبداد با بزرگى از حكمتهاى بليغ متاخرين، اين سخن ايشان است كه: «استبداد اصلتمامى فسادها باشد» و منشا اين كلام آن است كه: بهموجب بحث دقيق،در احوال آدميان وطبيعت اجتماع، مكشوف گرديده است كه: استبدادرا در هر مقام، اثرى بدفرجام مىباشد. و پيش از اين ذكر شد كه: استبداد بر عقل فشار آورد، او را فاسدسازد. و با دين بازى نموده به فسادش رساند. و با علم رزم داده او را نيزفاسد كند. و اكنون، در اين معنى بحث كردن همى خواهيم كه استبدادچگونه بر بزرگى غلبه نمايد و او را فاسد ساخته، بزرگى دروغينبرجاى او نهد. بزرگى آن است كه: شخص مقام محبت و احترام، در دلهابدست آرد - و اين مطلب، هر انسانى را طبعا مايه شرف باشد - و هيچپيمبر و زاهدى شان خود را، والاتر از آن نداند. همچنانكه هيچ پستگمنامى، پستى خود را مانع از رسيدن بدان نشمارد. بزرگى را لذتىاست روحانى، كه نزديك استبه لذت عبادت، در نزد اشخاصى كه درراه خدا فانى باشند، و معادل استبا لذت علم، در نزد حكما. و افزونتراست از لذت مالك شدن تمامى زمين با كره قمر در نزد امرا. و برترىدارد بر لذت توانگرى ناگهان، در نزد فقرا. و از اينرو بزرگى در نفوسآدميان با منزلتحيوة، همسرى نمايد. و خود ديرزمانى است كه اين معنى بر بحث كنندگان مشكلافتاده، تا كدام يك از اين دو حرص قوىتر است: حرص زندگى ياحرص بزرگى؟ بالاخره حقيقتى كه متاخرين بنابر آن نهادند و اشتباهابنخلدون را بدان تميز دادند، آن است كه: بزرگى نيكوتر از زندگىباشد در نزد آزادان. اما دوستى زندگى بر بزرگى امتياز دارد در نزداسيران. بر اين قاعده، ائمه اهلبيت عليهم السلام معذور بودند كهجانهاى خويش به مهلكه مىافكندند، چه ايشان همگى آزادگان ونيكوكاران بودند و طبعا مرگ را با عزت، بر زندگى زبونى و ريا ترجيحمىدادند. همان زندگى زبونى كه ابنخلدون را بود - و بزرگيهاى آدميانرا در اقدام بر خطر نسبتبه خطا مىداد - و تقرير خود را فراموش كردهكه مىگويند: «مرغان شكارى و وحشيان غيور از بچه آوردن در قفساسيرى ابا دارند، بلكه طبيعتى در ايشان وجود يافته كه خودكشى رااختيار نمايند، تا از قيد ذلت رهايى يابند» بزرگى را دريافتن نتوان; جز به نوعى بخشش در راه جماعت - يابه تعبير مشرقيان، در راه خدايا در راه دين. و به تعبير غربيان، در راهانسانيتيا راه وطنيت. و حضرت حق سبحانه كه بالذات مستحقتعظيم است، در جايى از قرآن، مدح و ثناى خويش از بندگان طلبنفرموده، [ مگر ] بر آن كه آن طلب را به ذكر بخششهاى خود بر ايشانقرين ساخته. و آن بخشش يا بخشش مال باشد از بهر نفع عام، و او را «بزرگىكرم» نامند. و ضعيفترين اقسام بزرگى باشد - يا بخشش علم نافع بافايده است از بهر جمعيت مردمان، آن را «بزرگى فضيلت» نامند. يابخشش جان است كه در راه يارى حق و حفظ نظم، جان خويش عرضهمشقتها و خطرها سازد و او را «بزرگى والا» نامند. و برترين اقسامبزرگى باشد و چون بزرگى را به اطلاق ذكر نمايند، مراد اين قسماست... و هم اوست كه نفسهاى بزرگ آرزومند آن است. و اشخاصوالا مقام بهسوى او گردن افراشته همى نالند - چه بسا عاشقان او كه درراه محبتش، شهادت را لذيذ يافتند - و اكثر آن عاشقان، از زادگانخانواده نجابت قديم باشند كه آغاز ايشان به عهد آزادى و عدل پيوستهباشد - يا از نجباى خانوادهاى بودند كه سلسله جهاد كنندگان در طايفهايشان، ديرزمانى منقطع نگرديده. و از مثالهاى بزرگى، اين سخن استكه گفتهاند: خداى سبحان از بهر «بزرگى» مردانى خلقت فرموده، كهمرگ را در راه آن شيرين دانند. اينك «نيرون» است كه از «آغريين» شاعر، در زير شمشير سؤالنمود: «بدبختترين مردمان كيست؟» او بطر كنايه چنين پاسخ داد:«بدبختترين مردمان كسى است كه چون مردم، استبداد را ذكر نمايند،صورت او را در خيال گذرانند». و «ترابان» عادل، چون شمشيرى به سردارى دادى، چنين گفتىكه: «اين شمشير ملت است، اميدوارم من از قانون تجاوز ننمايم تا اينشمشير را نصيبى در گردن من باشد». و «قيس» از مجلس «وليد»، غضبناك بيرون رفته همى گفت: «آياهمى خواهى ستمكار باشى؟ سوگند با خداى، كفش گدايان درازتر ازشمشير تو است» با يكى از غيرتمندان گفتند: سعى ترا چه فايده جزاين كه بدبختى بر نفس خويش همى كشانيد؟ در پاسخ گفت: چهشيرين استبدبختى در راه منغص نمودن عيش ستمكاران. ديگرى گويد: بر من لازم است كه به وظيفه خويش وفا كنم، اماضمانت قضا و قدر بر من نيست. با يكى از والا طبعان گفتند: از چه روى از بهر خويش خانه بنانكنى؟ گفت: من خانه را چكنم; چه مكان من در پشت اسب باشد يا درزندان يا در قبر! هماينك «اسماء ذات النطاقين» دختر ابوبكر صديق است كه پيرزالى فرتوت بود - و پسر يگانه خود را به اين كلام بدرود نمود كه: «اگربرحق همى باشى، پس برو و با «حجاج»، رزم آزماى تا كشته گردى» وحاصل آن كه بزرگى، آن بزرگى است كه محبوب تمامى نفوس است وپيوسته همه كس درپى آن همى شتابد و از پلههاى آن بر شود - و او درعهد عدالت، از بهر هر آدمى برحسب استعداد و همتش ميسر است- اما تحصيل آن در زمان استبداد منحصر استبه اين كه بقدر امكان باظلم مقاومت جويند. و مقابل مجد از جهت مبنا و منشا آن بزرگىدروغين باشد - آيا بزرگى دروغين چيست و بزرگى دروغين چه باشد؟بزرگى دروغين لفظى است كه معنى هولناك دارد - و از اينرو همى بينمزبانم لكنت گيرد و در خطاب كندى پذيرد - بخصوص از اين جهت كهترسم به احساس بعضى از مطالعه كنندگان برخورد - اگر از بابتخودشان هم نباشد از بابت نياكان پيشين ايشان - پس ايشان را به حقوجدان و حق خوار گرديده، سوگند دهم كه بقدر دو دقيقه از نفس وهواى آن مجرد گردند، و بعد از آن ايشان همچون من - و همچون سايراشخاصى كه انسانيت را آسيب رسانيدهاند تاويلى از بهر خويشبدست آرند و در هر حال من خود را دلخوشى دهم كه اين دلدارى مراخواهند پذيرفت پس روان گرديده گويم: بزرگى دروغين، مخصوص استبه ادارههاى مستبده - و او يانزديكى با مستبد استبه فعل، همچون ياوران و كارگران. يا نزديكىاستبه قوه، مانند اشخاصى كه ملقب به امثال «دوك» و «بارون»مىباشند. يا ايشان را به الفاظ ربالعزه - و ربالصوله، خطاب نمايند يااشخاصى كه سينه و شانه ايشان به نشانها و حمايلها آراسته است. بهعبارت ديگر، بزرگى دروغين آن باشد كه: مرد، شعلهاى از آتشدوزخ كبريايى مستبد را بدست آورد تا شرف انسانيت را بدان بسوزاند- و با توصيفى آشكارتر، آن است كه: شمشيرى از طرف ستمكارىبرميان بندد تا برهان باشد كه او جلاد دولت استبداد مىباشد - يا بر سينهخود نشانى بياويزد كه دلالت نمايد براين كه او را در پس آن نشان وجدا نيست كه عدو آن را مباح شمارد. يا «جامه زرتار» در برنمايد، تا خبر دهد كه او به صفت زنان،نزديكتر از مردان گرديده به عبارتى واضحتر و مختصرتر، آن است كه:انسان در زير سايه مستبد اعظم، مستبدى كوچك شود. گفتيم: كه بزرگى دروغين، مخصوص استبه ادارههاىاستبداديه، از اينرو كه سلطنت آزاد، نمونه انديشههاى ملت است و البتهملت ابا دارد كه در قانون مساوات، ميانه افراد خللى وارد آيد، مگر ازبراى علتى حقيقى. پس رتبه احدى از ايشان را بلند ننمايد مگر دراثناى اين كه به خدمت عمومى قيام دارد، همچنانكه احدى را با نشانى،امتياز نبخشد. و به لقبى تشريف ندهد، جز از بهر خدمتى مهم كه بدانتوفيق يافته. و خداى عز وجل، نيز بههمين طريق، مردمان را بعضى بر بعضىبه درجات برترى بخشد. هماكنون لقب «لردى» مثلا در نزد انگليساناز باقىمانده عهد استبداد مىباشد، وليكن در نزد ايشان غالبا بدان لقبنرسد مگر كسى كه ملتخود را خدمتى شگرف نموده باشد - و ازجهت ثروت و اخلاق قابل آن باشد كه در ما بعد از بهر ملتخدماتشايان بهجاى آرد. با وصف اين، لقب لردى را، در نظر ملت اعتبارىنباشد، مگر زمانى كه در پيشانى او با قلم وطن پرستى و مدادجوانمردى، سطرى خوانده شود كه با خون خودش آن را امضا نموده،به شرف خويش سوگند ياد كند كه ضامن ناموس ملت، يعنى قانوناساسى ايشان مىباشد و حافظ روح ملتيعنى آزادى ايشان است. بزرگى دروغين، را در ملتهاى قديمه، اثرى يافت نشود; جزاشخاصى كه دعوى اصالت داشتند و از نژاد پادشاهان و امراء بودند.ولى در قرنهاى وسط، شروع به رستن نموده; در قرنهاى آخرين، بازارآن رواج يافت. تا آن كه [ با ] آزادى، چرك و كثافتهاى آن را بقدر قوت وطاقتشستوشوى نمودند. بزرگان دروغين، همى خواهند عاميان را بفريبند; اما خودشان رافريب دهند كه خود را در امورات خويش آزاد شمرند، نه پرده از كارايشان برگرفته شود و نه گردنهاشان سيلى خورد. بهسبب اين مظهردروغين، محتاج شوند كه بدرفتاريها و خواريها را از قبل مستبد بزرگتحمل نمايند. بلكه در پوشيدن آنها از مردم حريص باشند، بلكه همىخواهند عكس آن را به مردمان اظهار دارند، و هركس خلاف آن رامدعى گردد با او مقاومت جويند، بلكه فكرت مردمان را در حق مستبدغليظ كنند و اين عقيدت را از ايشان دور سازند كه كار مستبد ستمكارىاست. و همچنين بزرگان دروغين، دشمنان عدل و ياوران جور باشند ومقصود مستبد از تربيتبزرگان دروغين و زياد نمودن ايشان، هميناست كه به توسط ايشان، بتواند ملت را فريب دهد تا در زير نام، منفعتخود را زيان رسانند مثلا ايشان را وادارد تا در جنگى كه خود او محضاقتضاى استبداد برانگيخته، جانفشانى كنند و ايشان را به گمان افكندكه مراد او يارى دين است، تا مليونها از مال ملت در راه لذايذ و تاييداستبداد خويش به نام حفظ شرف ملت و شكوه سلطنت اسراف ورزد. يا ملت را به كار گيرد تا دشمنان ظلم او را، به نام اين كه دشمنملت مىباشند، آسيب رسانند. يا در حقوق سلطنت و ملتبدانگونه كه هواى نفسش خواهدتصرف نمايد، بهنام اين كه مقتضى حكمت و سياست چنين مىباشد. مستبد، گاهى بعضى افراد مردمان ضعيفالقلب را، بزرگدروغين سازد، اما اشخاصى را كه همچون «گاو بهشتى» نه شاخ زنند ونه نيزه بازند; و ايشان مانند نمونه باشند كه كسبه متقلب دغل باز بهمردمان نمايند. ولى با وصف اين، هرگز كارگران و ياوران [ را ] جز ازاشخاص بزدل پستفطرت، انتخاب نكند. و از اينرو گويند كه: دولتاستبداد دولت پستفطرتان بىبنياد است و حكمت آن ظاهرتر از آناست كه حاجتبه بيانى طولانى افتد. گاهى اوقات نيز مستبد، بعضى خردمندان امين را منصب و رتبهبزرگى دروغين دهد، چه فريب خورد كه ايشان را نفس خبيثباشد وبا هوش و تدبير خويش او را سود رسانند و از آن پس چون با تجربه،اميدش درباره ايشان نوميد گردد، فورا قصد گزندشان نمايد يا دورشانسازد. و از اينرو در نزد او تقرب نيابد مگر نادان عاجز، يا بيثخائن. و در اين مقام فكر مطالعه كنندگان را بدينمعنى ملتفتسازم كهاين گروه، يعنى خردمندانى كه شيرينى بزرگى حكمرانى را چشند - واز بهر خدمت ملت و دريافتبزرگى والامقام به نشاط اندر شوند - و ازآن پس به گناه امانت، دست ايشان بربندند و كوتاه سازند - هم ايشانباشند كه ماده الكتريك عداوت استبداد گردند - و افراد ملت را نداىاصلاح و طلب عدل در دهند و خود اين انقلاب است كه مستبدين ازچاره آن درماندهاند - چه ايشان هيچگاه از تجربه بىنياز نباشند و ازآسيب آن ايمن نمانند - و از اين معنى ناشى شد كه مستبدين در بابتجربه غالبا به اشخاصى اعتماد نمايند كه در خدمت استبداد، اصيل ونجيب باشند و اخلاف ستوده مستبدين را از پدران و نياكان ميراث يافتهباشند و نغمه بزرگى دروغين بهسبب اصل و نژاد از اينجا درميان ملتآغاز گرديد. از آنجا كه نجابت را با بزرگى و بزرگى دروغين، پيوستگى ونسبت قوى مىباشد لاجرم چنان ديدم كه اندكى بر سر نجابت و اصالتگفتگو نموده از آن پس به بحث مستبد و ياوران او، بزرگان دروغينباز گردم. پس چنين گويم: همانا نجابت، صفتى باشد كه ما منكر فضيلت اونيستيم از جهت صفات و ميلها كه فرزندان از پدران ارث برند و ازجهت تربيتى كه در خانواده پايدار مىباشد و از جهت اين كه نجابتغالبا با ثروت قرين باشد و ثروت معين گردد تا صاحب آن به مظهررحمت و آزادى گرايد. و از جهت اين كه غالبا باعث گردد تا شخص بههمسران خود شباهت جسته بر سر شوق آيد كه از ايشان برتر و نيكوترگردد و از جهت اين كه علاقه ملت و وطن را قوى سازد - و از جهتاين كه اشخاص نجيب پيوسته منظور نظرها مىباشند و از اين بابت تايك اندازه از معايب و نقايص تحاشى دارند. و خانوادههاى نجابتبر سه نوع تقسيم شوند: خانواده علم وفضيلت، خانواده مال و كرم، و خانواده ظلم و امارت. و اين نوع آخرينرا عدد افزونتر و موقع مهمتر است و اوست كه محل چشم داشتمستبد است در استعانت جستن و محل اعتماد بودن. پس نظر كنيم تا اين نوع را از اين صفات و فضائل چه بهره باشد؟آيا فرزندى از جد خويش كه مؤسس بزرگى او مىباشد ميل او را بهعدالت ارث برده؟ - در صورتى كه عدالت در ذات جدش وجودنداشته! - يا بر غير وقار دروغين كه درميان طايفه و خانواده برقرار استتربيتيافته؟ يا ثروت را جز در راه لذتهاى حيوانى و جلالتى كه مايهدلشكستگى فقرا مىباشد كار فرموده؟ يا جز به همسران بد تملقجوى منافق خوى، شباهت جسته؟ يا ملتخود را به جرم اين كه قدر ومقام او را نشناختهاند خوار نشمرده؟ يا از براى جناب خودش مكانىجز كرسى حكمرانى تصور نموده؟ يا هيچگاه از مردمان شرم داشته؟ وخود مردمان در نزد او كه باشند جز مجسمههاى جاندار؟ اين استحال اكثرى از اشخاص اصيل، ولى با وصف اين، ما حق بعضى از ايشانرا كه از علم و كمتبهره يافتهاند فرونگذاريم و ستم روا نداريم، چهاين اشخاص كه سخت اندك باشند نجابتى شگرف و شگفت از ايشانبا ديد آيد - گويا قوت قلب را كه از نياكان ارث برند، در راه خيركارفرمايند نه در شر. و از صفتبزرگ منشى بزرگان، جسارت و اقدامبر مقاومت اشخاص بزرگ را فايده برند. و همچنين قوت هر يك ازصفات ايشان به فضيلتى سرشار و كرامتى عاليمقدار، منقلب گردد. ازآنجمله اشتياق وطن و اهل آن و ناليدن بر مصائب ايشان و كارهاىبزرگ انجام دادن. و امثال اين اشخاص كامل نجيب چون در ملتى بسيارشوند، اميد است كه بعضى از ايشان به درجه خارق عادت، ترقى نمايندو ملتخود را به سوى فيروزى و رستگارى كشند - و خود غريبنيست، چه چون قدرت نسب و قوت حسب، در يكجاى جمع آيندعجب نباشد، اگر كار مستبد عادل كنند كه به منزله عنقاى مغرب است. و از آن پس نجبا خود در هر قبيله و از هر قبيلى، ميكروب تمامبلدها مىباشند. چه بنىآدمى پيوسته با يكديگر برادر و در همه چيزمساوى بودند، تا برحسب اتفاق، بعضى از ايشان به فزونى نسل امتيازيافتند و قوتهاى عصبيت از آن ناشى شد - و از نزاع ايشان با همامتياز بعضى افراد بر افراد ديگر حاصل آمد و حفظ اين امتياز نجابترا ايجاد كرد. پس نجبا در قبيله يا در ملتى هرگاه قوتهايشان نزديك با هم باشدبر باقى مردمان استبداد ورزيده سلطنت نجبا را اساس نهند، و هر زمانخانواده[ اى ] از نجبا يافتشود كه بر ساير خانوادههاى نجبا امتيازبسيار داشته باشد به تنهايى استبداد ورزد. و هرگاه در سايه خانوادههابقيه قوت و شوكتبرجاى باشد، سلطنت فرد مقيده اساس نهد، اما اگردر مقابلش كسى نباشد كه از او پرهيز نمايد، سلطنت مطلقه باشد. بنابراين، اگر در ملتى خانواده نجبا بالكليه وجود نداشته باشديا وجود داشته و ليكن عموم ملت را صوت غالب باشد، آن ملت دركار خود يا در احكام خود سلطنتى انتخابى برپاى دارد كه درآغاز موروثى نباشد، ولى چون چند تن متولى سلطنت گردند، نسلايشان نجبا گرديده - هر دسته از آنها سعى كنند تا شطرى از ملترا به سوى خود كشانند كه بر حريف غالب آمده تاريخ سلطنت طائفهخويشتن اعاده دهند. و از بزرگترين مضرتهاى نجبا آن باشد كه ايشان در اثناى غلبهجستن بر يكديگر در اظهار جلالت و عظمت غرقه گردند - و چشمانمردمان را به آثار عظمتخويش خيره ساخته عقلشان جادو كنند - وهمى بر خلق خداى تكبر نمايند و از آن پس چون يكى از آن نجبا غالبآيد و در كار مستبد گردد، باقى ديگر او را وانگذارند. چه با لذتاستبداد خو كرده باشند و همى خواهند به مستبد شباهت جويند - وخود مستبد نيز ايشان را بر ترك استبداد حمل نكند - بلكه همى مال برايشان فرو ريزد و بر استبداد ايشان اعانت نمايد و لقبها و رتبههابديشان بخشد و تا يك اندازه ايشان را بر مردمان قدرت و تسلط عطاكند تا بدان مشغول گرديده از مقاومت استبداد او دستبدارند. و نيز ازبهر اين كه دير وقتى با استبداد خو نمايند و اخلاقشان فاسد گرديدهمحل نفرت مردمان شوند، تا مرايشان را ملجا و پناهى جز آستانخودش باقى نماند و ناگزير از ياوران او گرديده از ضديت او باز گردند. و نيز مستبد را با نجبا سياستسختگيرى و سست رفتارى ونگرانى و چشمپوشى با هم باشد تا به غرور اندر نشوند - و همچنينسياست ديگر اين كه درميان ايشان فساد افكنند كه مبادا در دشمنى او باهم اتفاق نمايند - و گاهى نيز به نام عدالت از بعضى ايشان انتقام جويدتا مردمان را از خود خوشنود سازد - همچنانكه گاهى افرادى از ادناىرعيت را بجاى بعضى از ايشان اختيار كند تا شوكت ايشان شكستهشود. - و حاصل كلام آن كه مستبد، نجبا را به عيش و نوش زبون سازد تاخود را بر روى پاى او درافكنند - و از آن پس ايشان را لجامى از بهرزبون ساختن رعيت قرار دهد - همچنانكه عين اين سياست را باعاملان و رؤساى مذاهب كارفرمايد و با اين سياست و امثال آن، ميداناز بهر او خلوت گردد تا همچون تند باد به وزيدن آمده، رعيت را مانندپرى بر باد دهد يا همچون باد سمومى كه از روى زمين آتش گدازد - وكار با خداى است - بلى كار با خداى عز وجل مىباشد كه فرمود: «واذااردنا ان نهلك قرية امرنا مترفيها ففسقوا فيها فحق عليها العذاب (1) يعنى چوناراده هلاك ساختن اهل قريهاى نماييم، بزرگان ايشان را فرمان دهيم وايشان، در اطاعت فرمان، فسق ورزند پس شايسته عذاب گردند. مستبد در آن لحظه كه بر تختسلطنتخويش جلوس نموده،تاج موروثى بر سر قرار دهد، خود را چنان بيند كه از آن بيش آدمى بود.و اكنون به خدايى رسيده و از آن پس، بار ديگر نظر كند و خويشتن رادرحقيقت عاجزتر از هر عاجزى بيند و بدان مقام نرسيده مگربهواسطه چاكران و ياوران كه در گردش اندرند. پس نظرى به سوىايشان برآورده از زبان حالشان اين سخن شنود كه: همانا اين سلطنتموروث و اين تخت و تاج و چوگان پادشاهى، جز خيالى در خيالنباشد و ترا در اين مقام برقرار ننموده، بر گردنهاى مردمانى مسلطنساخته، مگر جادوى ما و خيانتى كه با دين و وجدان و وطن و برادرانخويش كرديم، پس نظر كن تا با ما چگونه رفتار نمايى - و بعد از آن بهگروه رعيت كه تفرج همى كنند نگريسته ايشان را جادو زده و مبهوتبيند، گويى دير زمانى باشد كه مردهاند - ولى در فكرش چنان جلوهگرشود كه درميان آن مردگان بعضى افراد زنده مانده و ايشان مردمانىخردمند و بزرگوار باشند و چشمان ايشان با او همى گويد: همانا گروهملت را كارها باشد كه ترا وكيل ساختهايم تا آنها را انجام دهى امابرحسب اراده و ميل ما نه به ميل و اراده خودت. و اين هنگام مستبد به نفس خويش باز گردد و گويد: هان! ياوران،ياوران، كار خويش بديشان گذارم - و لشكرى از سفلكان گرد آورده بااين بزرگواران رزم آزمايم، چه بدون اين پيشبينى، استبداد مرا دوامىنباشد و مردمان را بنده گرفتن نتوانم. سلطنت مستبده، بالطبع نسبتبه تمامى فروعات خود، داراىصفت استبداد باشد; از مستبد اعظم تا پليس تا فراش تا جاروب كشكوچهها. و هر صنفى از ايشان، در اخلاق و صفات پستترين اهلطبقه خود باشند; زيرا كه فرومايگان را جلب محبت مردمان اهميتىندارد - بلكه منتهاى سعى و كوشش ايشان كسب وثوق مستبد استدرباره خودشان، كه از جنس او و ياران دولت او مىباشند و سختحريصند كه ريزههاى خوان قربانى ملت را بخورند و بدين صفات،ايشان از مستبد و مستبد از ايشان ايمن گردند - و با او انباز شده او نيزانباز ايشان شود - و اين طايفه مستبدان را گاهى عده بسيار و گاهى اندكباشد - برحسب شدت و ضعف استبداد، چه هر قدر مستبد بهستمكارى حريصتر باشد محتاج گردد كه از بزرگان دروغين افزونترلشكرآرايى نمايد. تا كارگر او بوده او را پاس دارند. و نيز محتاج باشدكه در نگاهدارى ايشان، دقت نموده آن لشكر را از پستترين سفلكانانتخاب كند كه در نزد ايشان اثرى از دين و وجدان يافت نشود - و درمحافظت نسبت مرتبه درميان ايشان محتاج باشد تا به طريق معكوسرفتار نمايد. يعنى هر يكى را كه «سفله طبعى» افزونتر باشد وظيفهافزون و قرب و مرتبه بلندتر بود. عقل و تاريخ، عيان همگى شهادت دهند كه وزير اعظم سلطانمستبد، لئيم اعظم ملت مىباشد، و بعد از او، وزراى ديگر كه فرودمرتبه او باشند در سفله طبعى كمتر از او خواهند بود. و همچنيندرجات فرومايگى ايشان مقتضى درجات تشريف ايشان است - وشايد بعضى از مطالعه كنندگان همچون بعضى تاريخنگاران سادهلوحفريب خورند كه مشاهده نموده باشند بسيارى از وزراى مستبدين ازظلم رئيس خويش ناليده، از اعمال او شكايتها داشتهاند و آشكار زبانبه ملامت او گشوده اظهار داشتهاند: كه اگر امكانشان مساعدت نمودىچنين و چنان كردندى و ملت را با مال بلكه با جان خويش فدا شدندى- پس در همچو حالتى چگونه ايشان فرومايهترين ملت توانند بود؟بلكه چگونه اين سخن درباره ايشان صدق نمايد كه بعضى از ايشانجان خويش به خطر انداخته، بعضى ديگر بر مقاومت مستبد اقدامنموده به مراد خود يا بعضى از آن رسيده يا بر سر آن هلاك گرديدهاند؟ پس جواب اين شبهه آن باشد كه چون مسلم گرديد كه مستبد برظلم مردمان حريص مىباشد و ناچار به جمعى محتاج است كه او رايارى كنند، آيا هيچ عقلى تجويز نمايد كه او از بهر يارى و همراهىخود كسى را انتخاب نمايد كه در همراهى او با مراد خودش شك داشتهباشد؟ هرگز چنين چيزى نشود! آيا ممكن است كه مستبد، وزير خود را از بازاريانى منتخب سازدكه تجربه و شناسايى مقاصد او را ندانسته باشد؟ ابدا و هرگز! آياممكن است وزيرى در حقيقت صاحب اخلاق نيكو باشد، اما در ظاهراظهار شر نمايد و رئيس مستبد را با اعمال خويش بفريبد در صورتىكهآن رئيس او را با يك كلمه عزت بداده و با يك كلمه معزول كردنتواند؟ ابدا! مستبد، خود بىخبر نيست كه مردمان بهسبب ستمكارى، دشمناو مىباشند آيا همچه شخصى ايمن تواند بود كه بر دربارش كسى باشدكه در ظلم از او كمتر و از دشمنان او دورتر است؟ هرگز چنين نباشد! و از آن پس چگونه وزير از آسيب مستبد، ايمن تواند زيستدرصورتى كه به اختيار شيطان در ميان ايشان همراهى و اتفاق نباشد. ودر حالتى كه وزير بالطبع محسود مىباشد و همسران در صدد گزند اومىباشند و مردمان نيز او را به سبب متابعت مستبد، دشمن دارند و درهر ساعتى هدف شكايتهاى حقه و سخنچينيهاى سوزان است؟ ياچگونه در نزد وزير چيزى از پرهيزكارى، يا شرم، يا عدل، يا وجدان، ياحكمت، يا مرحمت، وجود داشته باشد و قبول نمايد كه جلاد مستبدگردد؟ آيا ممكن است وزير را اندك شفقت و رافتى بر ملتباشد؟ درصورتى كه خود او مىداند كه ملتش دشمن دارند و بدى خواهندمادامى كه با ايشان در عداوت مستبد، متفق نباشد. و او نيز، هرگز اينكار نكند، مگر بعد از آن كه از اقبال خويش در نزد مستبد مايوس گردد.و در آن صورت نيز مقصودش نفع ملت نباشد، جز اين كه مستبد راتهديد كردن خواهد، يا فتح بابى از بهر مستبد جديدى درنظر گرفته بهاميد آن كه او را وزارت دهد تا وزر و گناه او بر گردن گيرد. پس نتيجه اين شد كه وزير مستبد، وزير مستبد باشد، نه وزيرملت، مانند سلطنتهاى دستورى. و همچنين مشير، كه مشير مستبداست و بر ملت غيرت برد نه از بهر ملت. بخصوص كه خود از نفسخويش خبر دارد كه اين شمشير [ را ] مستبد به او عطا نموده، بدوناين كه حمله دشمنى از او دفع نموده يا فتحى نمايان كرده باشد، جزاين كه با او معاهده نموده كه آن شمشير را در گردن دشمنان استبداد كارفرمايد، و آن دشمنان نيست مگر ملتبيچاره. بنابراين نبايد احدى ازخردمندان فريب خورد، بدانچه وزرا و سرداران، زبانآورى در انكاراستبداد نمايند و اظهار فيلسوفى در اصلاح كنند. اگرچه حسرتخورند و بنالند، بلكه هوشمند فريفته نگردد اگرچه ايشان نوحه و گريهنمايند. و بديشان وثوق نكند - و معتقد وجدان در ايشان نگردد - اگرچه نماز گذارند و تسبيح كنند، چه تمامى اينها با سير و سيرت ايشانمنافات دارد - و نيز اين رفتار ضامن نباشد كه ايشان برخلاف آنچه خونموده و تربيتيافتهاند عمل نمايند، بلكه توان گفت: كه مقصود آنها بااين حركات، چيزى بجز تهديد مستبد نيست، تا خون رعيتيعنى مالايشان را بدست آرند. بلى چگونه تصديق وزير يا كارفرماى بزرگ روا باشد كه همىخواهد شمشير خويش در نزد ملت افكند تا آن را بشكنند - درصورتىكه عمرى طولانى با لذت تجمل و عزت جبروت، خو كرده باشد - چهاو نيز از همين ملت است كه تمامى طبيعتهاى بلند شريف ايشان را،استبداد به قتل رسانيده تا آن كه برزگر بدبخت را به سپاهى گرى گيرند واو همى گريد - ولى به محض اين كه آستين جامه سپاهيان در پوشد،نخستبر پدر و مادر خويش خوى پلنگى آشكار سازد - و از آن پس بااهل قريه و دوستان و همسايگان خود ستمكارى آغازد و دندان خود رااز غيظ همى فشرده به خون بيچارگان تشنه باشد و ميانه دشمن با برادرفرق نگذارد. پس اكنون بعضى دليلهاى قطعى دندانشكن، ذكر كنيم تا ثابتشود كه تمامى رجال عهد استبداد، بد عهد و بىحميت همى باشند و ازايشان مطلقا اميد خيرى نباشد و اگر گاهى اظهار ناله و دردمندى كنندتمام آن به قصد فريفتن و فريب دادن ملتبيچاره مىباشد و طمعفريب خوردن ملت را از آنرو دارند كه همى دانند استبدادى كه درحقيقتبديشان برپاى است و به همت ايشان دوام يابد، ديده ملت را بابصيرت ايشان كور ساخته و اعصاب آنها را سست و خدر نموده،چنانكه چشم ايشان چيزى نبيند مگر هول و هراس كه مر ايشان رااحاطه نموده و چيزى نفهمند جز درد عمومى; پس از بلا ناله همى كنندو خود ندانند از كجا بيامده; جز اين كه، جمعى با ايشان همراهى به نامدين كنند و گويند اين قضاى آسمان است و او را چارهاى جز صبر ورضا نباشد. و گروهى ديگر، فريبشان دهند و ايشان همان بزرگانند كه اظهاردردناكى كنند و خود را طبيبان مرض خوانده در برطرف كردن آناهتمام ورزند و در رهايى ملت از مصيبت اظهار رشادت و شجاعتكنند، ولى حق گواه است كه دروغگوى و فريبنده مىباشند و مرادايشان آن است كه مردمان را همواره گمراه سازند و مستبد را گاهىتهديد نمايند. پس يكى از اين دلايل كه گفتيم آن باشد كه مستبدين تربيت نكنندمگر سفلگان رذل را و جز با چاپلوسان منافق مايل نباشند، همچنانكهحال رئيس ايشان مستبد اكبر است. و نيز از آن جمله اين كه شايد در ميان ايشان كسى يافتشود كه بهاندك رشوه سر فرود نيارد و ليكن كسى كه از رشوه بسيار سر باز زنددرميان ايشان يافت نشود. باز از آنجمله اين كه درميان ايشان جز خواهنده نباشد; زيرا كهدر مكيدن خون ملتبا مستبد شركت دارند و اين از آنرو باشد كههمواره عطاهاى بزرگ و مرسومات بسيار دريافت نمودهاند، يعنى ده وصد برابر آنچه اداره عادله به امثال ايشان تجويز مىنمود. و از آنجمله اين كه دينارى از آن اموال بىحساب و شمار را،اگرچه بطور مخفى و پنهانى باشد در راه مقاومت استبداد كه خويش را،دشمن او دانند صرف ننمايند. از آن جمله اين كه اغلب ايشان بشدت مسرف و مبذر باشند وچون قانون عدالت و مساوات مجرى گردد، مقررى و مرسوم معتدل،ناچار كفايت اسراف و مخارج گزاف ايشان ننمايد. از آنجمله اين كه بعضى از ايشان، بخيل و ممسك افتند، بهحدىكه شرف مقام خويش را، نيز بهسبب بخل و امساك از دستبدهند - ونصفه يا ربع مرسوم خود را، مصرف نكند، با وصف اين كه بسىافزونتر از حق خويش ستاند. بدين دستآويز كه شرف مقام خويش كهراجع به شرف مليت مىباشد، با آن مرسوم حفظ همى كند و بهسببهمين بخل خوار و خيانتكار باشد. بعد از اين دلايل، تاريخ منكر نيستكه روزگار بر سبيل ندرت، بعضى وزرا بوجود آورد، كه از كردههاىخويش پشيمان گرديده به توبه و انابه گراييدند، يا در صف ملتدرآمدند و مستعد كفاره مسيحى يا استغفار اسلامى شدند، همچنانكهدر هر زمان بعضى وزراء و سرداران كمياب پديد گردند كه درجوانمردى اصيل باشند و جوانمردى و آزادگى از پدران ارث برده سرآن بعد از چهل يا هفتاد سال به عيان ظاهر شود و ثرياى اخلاص درجبين ايشان طالع درخشان باشد. نتيجه تمام اين سخنان، آن باشد كه مستبد يك نفر عاجز بيشنيست كه او را نه قوت است نه حمايت، جز بهواسطه بزرگان دروغينو ملت اسير نيز كسى پشتش نخارد، جز ناخن انگشتش - و پيشرو اونباشند مگر خردمندان، كه ايشان را روشن ساخته راه نمايند - تا چونآسمان عقل فرزندانش ظلمانى گردد، خداوند پيشروانى نيكوكار، ازبهر ايشان برانگيزد كه خوشبختى ملت را به بدبختى خودشان و زندگىايشان را با مرگ خويش، خريدارى كنند; چه خداوند لذت ايشان را دراين معنى قرار داده از براى مثل اين خلقشان فرموده - پس منزه استخدايى كه هر كه را خواهد از بهر هرچه خود خواهد اختيار فرمايد، كهاو آفريننده بزرگ است. ****************** استبداد با مال اگر استبداد شخصى بود و مىخواستحسب و نسب خويش بيانسازد، هرآينه مىگفت: نام من شر است، پدرم ستمكارى، مادرمبدرفتارى، و برادرم خيانتكارى، و خواهرم درويشى، و عمويمتنگدستى، و خالويم زبونى، و فرزندم بينوائى، و دخترم بيكارى، ووطنم خرابى، و قبيلهام نادانى است. اما در وصف مال، صحيح است كه گفته شود: قوت، مال است. وعقل، مال است. و دين، مال است. و ثبات، مال است. و شان، مال است.و جمال، مال است. و تربيت، مال است. و صرفهجويى، مال است. وحاصل كلام آن كه: تمامى آنچه انسان به ثمره آن منتفع گردد، مالمىباشد. و تمامى اين اسباب با ثمرات آن بهواسطه استبداد و عرضهفساد باشد بلكه در راه آن جلب و بال نمايد. همانا نظام طبيعى در تمام حيوانات حتى در ماهى دريا و جانورانخرد بجز عنكبوت، چنان مقتضى باشد كه هر يك جنس از حيوان،بعضى از ايشان بعض ديگر را نخورند. ولى انسان انسان ديگر را همىخورد. و از بيعتحيوانات آن باشد; كه روزى از خداى سبحان طلبكنند; يعنى از محل طبيعى آن، اما انسان حريص باشد كه طلب روزى ازبرادر خود نمايد. انسان، روزگارى طولانى زندگى نمود در حالتى كه گوشت ابناىجنس خود، از آدميان همى خورد، تا آن كه حكماى چين و هندتوانستند خوردن گوشت را به كلى منسوخ سازند. بعد از آن شريعتهاىدينى اولى، در ممالك ديگر پديد گرديد و نخستخوردن گوشتانسان را به قربانيها كه از جنس آدمى از بهر معبود مىنمودند، مخصوص داشت و از آن پس رسم قربانى را باقى گذاشتند، ولى آدمىقربان شده را طعمه آتش مىنمودند تا به تدريج آدميان لذت گوشتبرادران خويش فراموش كنند، تا آن كه خداى عز وجل قربانى آدميان رابهدست ابراهيم عليه السلام به قربانى حيوان بدل فرمود و بعد از اوموسى و باقى انبياء عليهم السلام پيروى او نمودند - و آئين اسلام نيز برآنگونه بيامد، اما عيسى عليه السلام قربانى حيوان را به نان تبديل فرمودو ليكن اين قانون تنها در كليسا معمول گرديد و عموم نيافت. و همچنين خوردن گوشت آدمى در نزد آدميان منسوخ شد، مگردرميان بعضى قبايل زنگيان كه تاكنون موجود مىباشد. ولى استبداد ميشوم، خوردن گوشت آدميان را به شكلى سختترو تلختر دوباره زنده ساخت. بدينسان كه مردمان را طعمه ستمكاراننمود، جز اين كه آدمخواران نخستين، دشمنان خويش را به تنهايىاسير نموده مىكشتند و مىخوردند. ولى مستبدين، رعيتخود را اسيركرده با نشتر ظلمشان فصد نمايند و خون جان ايشان را بر مكند. يعنىاموالشان به يغما برند و ايشان را بكار افكنده عمرشان در بيگارى كوتاهسازند. يا ثمره زحمات ايشان به يغما برند. و همچنين ما بينآدمخواران اولى با آخرى در غارت عمر و گرفتن جان، فرقى نباشدمگر در شكل. همانا بحث استبداد با مال، بحثى است كه علاقه قوى با ظلمفطرى انسان دارد و از اينرو چنان ديدم، كه باكى نباشد در دنبال نمودنمقدماتى چند كه نتيجه آنها تعلق به استبداد اجتماعى دارد و قلعههاىاستبداد سياسى آنها را حمايت نمايد. از آنجمله آن است كه: مجموع بنىآدم كه شماره ايشان را به هزارو پانصد مليون تخمين نمودهاند، نصف ايشان بار دوش نصف ديگرمىباشد و اين نصفه بهسبب زنان شهرها اكثريت دارند - آيا زنان كيانباشند؟ زنان، همان نوع بشر هستند كه مقام ايشان در طبيعتبدين صفت معروف گرديده كه حافظ باقى بودن جنس آدمى هستند وبهجهت هزار مادينه از ايشان، يك نفر نرينه كافى باشد. و نيز باقى خلقبشر كه نرينه هستند، همواره دچار خطرها و مشقتها مىباشند - يا آنچهرا جنس نرينه زنبور عسل سزاوار است، آدميان نيز سزاوارند - پسبهسبب اين نظر، زنان با مردان امورات زندگى را تقسيم نمودند - ولىتقسيمى از روى ستمكارى. و خود حكم گرديده، قانون عمومى، سنتنهادند و كارهاى سهل و آسان را بهدعوى ضعف، قسمتخويش قراردادند و نوع خودشان را به گمان پاكدامنى، مطلوب و عزيز ساخته،شجاعت و كرم را از بهر خودشان صفت ناپسند، و از بهر مردانپسنديده دانستند. و چنان تعيين نمودند: كه نوع ايشان اهانت رسانند واهانت نشوند و ستم نمايند يا ستم بينند در هر دو حال ايشان را اعانتكنند - و دختران و پسران خويش، بر همين قانون تربيت نمايند - و ازاينجهتبعضى اخلاقيان زنان را نصفه مضره ناميده و گفته است كه:ضرر زنان شهرنشين و اهل مدنيت، از قرار نسبت، مضاعف ترقىنمايد. چه زن در بدويت و صحرانشينى، نيمه ثمره كارهاى مرد را از اوسلب نمايد - و زن شهرى، دوتا را از سه تا بربايد - و زن تربيتشده پنجاز شش، بازگيرد. و همچنين زنان پايتخت نشين، در زيان رسانيدن،ترقى نمايند. و از آن پس، جنس نرينه آدمى، نيز مشقتهاى حيوة را، ازروى ستمكارى قسمت نمودهاند. چه رجال سياست و اهل دين واشخاصى كه ملحق بر ايشانند و شماره ايشان بيش از يك درصد نيستبه نصفه آنچه از خوان آدميان خشك شود يعنى ماحصل عمر ايشان يابيشتر، بهره برند و در راه عيش و اسراف خويش صرف كنند. شاهد اينمدعا آن كه كوچهها و خيابانها را، به مليونها چراغ، زينت دهند كه گاهىاوقات، از آنها عبور نمايند و مليونها از فقراء كه در خانههاى خويش درتاريكى زندگى نمايند، به فكر ايشان نيايد. و بعد از آن اهل صنعتهاى نفيسه و صاحبان كمال و بازرگانانحريص يا انبارداران و امثال اين طبقات، كه ايشان نيز به اندازه يكدرصد تخمين شدهاند، يك تن از ايشان به مثل آنچه دهها و صدها وهزارها از صنعتگران و برزگران، زندگى كنند به مصرف رساند - و اينقسمت مختلف، درميان آدم و حوا تا اين نسبت دور از يكديگر، همانقسمت است كه او را استبداد سياسى بياورده. بلى روا نيستدانشمندى كه خرمى عمر خويش، در تحصيل علم سودمند يا صنعتمفيد، صرف نموده با جاهلى كه در سايه ديوار، خفته مساوى باشد. وهمچنين كوشندهاى كه خود را به خطر درافكنده، با تنبلى كه نام ونشانى از او نباشد. و ليكن عدالت مقتضى اين تفاوت نيست، بلكهسزاوار انسانيت آن باشد كه شخص با ترقى، دست فرد درمانده رابگيرد و او را در منزلتبا خود شريك ساخته، زندگانى او را نيز بهزندگانى خويش نزديك نمايد. خداى سبحان جل شانه، سلطنت انسان را بر تمامى اكوانبگسترانيده و انسان نيز طغيان نمود و ستمكارى ورزيد و خداىخويش فراموش كرده، مال و جمال را پرستش نمود و اين دو را آرزو ومطلب خود، قرار داد. گفتى از بهر آن، خلقتشده تا خدمتگذار شكم وعضو قبيح خود باشد و بس. او را كارى جز خوردن و سودن نباشد ونظر بدانكه مال وسيلهاى است رساننده به سوى جمال، نزديك بدانرسيده كه بزرگترين هم آدمى در جمع مال باشد و از اين جهت او رامعبود ملتها و «سرالوجود» لقب بدادهاند. «كريستو» تاريخنگار روسى، حكايت كرده كه: «كاترين» ازكسالت رعيتخويش شكايت نمود، از بهر او چنان راى دادند كه زنانرا بر بىباكى و بىپردگى وادارد. او نيز چنان كرده جامه رقص را اختراعو معمول داشت. جوانان مملكت، چون چنين بديدند از پى كار كردنبرآمدند كه مال بدست آورده بر زنان صاحب جمال صرف نمايند وبدين تدبير در ظرف پنجسال دخل خزانه دولت دو برابر گرديد وميدان اسراف اموال از بهر «كاترين» سعتيافت. همانا تمامىمستبدين را حال بر اينگونه است كه اخلاق در نزد ايشان اهميتى نداردبلكه تمامى هم ايشان مال باشد. مال در نزد صرفه جويان، چيزى است كه انسان بدو منتفع گردد ودر نزد حقوقيان، چيزى است كه دادن و ندادن، در او جارى شود. و درنزد سياسيون، چيزى است كه قوت و سپاه با آن بدست آيد. و در نزداهل اخلاق، چيزى است كه زندگانى با شرف، بدو حفظ شود. مالبدست آيد از فيضى كه خداى سبحانه و تعالى در طبيعت و اسرار او بهوديعت نهاده، و ملك نشود يعنى مخصوص انسانى نگردد، مگربدانكه كه در او كار كنند يا در مقابل چيزى باز ستانند. تمول، يعنى ذخيره كردن مال برحسب طبيعت، در بعضىجنسهاى اندك، از حيوانات پست ضعيف مىباشد. همچون: مور ومگس عسل. اما در حيوانات بلند رتبه، اثرى از طبيعت تمول، يافتنشود. بجز انسان كه طبيعى خويش ساخته. - انسان تمول را طبيعىخويش ساخته، زيرا كه حاجت محقق يا موهوم، داعى آن باشد. وحاجتمندى محقق نباشد مگر در نزد سكنه ممالكى كه حاصل وميوهجات آن بر اهلش تنگ استيا سرزمينى كه در بعضى سنواتعرصه قحطى باشد. و نيز حاجتمندى عاجزان، بهجهت قسمتى ازتمول در مملكتى كه مبتلا به بجور طبيعتيا ستم استبداد باشد ملحقبه حاجتمندى محقق است. و بسا باشد كه صرف مال، بر اشخاصمضطر يا بر مصرفهاى عمومى در شهرهايى كه نظم عام در آنها ناقصاست، ملحق به احتياج محقق باشد. و مراد به نظم عام، زندگانى اشتراكى عمومى است كه اسلام آن رابياورد (1) و ليكن افزودن از دو قرن نپاييد و مسلمانان در آن دو قرن،بينوايى كه وجوه صدقه و كفاره خود را بدو دهند درميان خودشاننمىيافتند. چه همچنانكه اسلام، سلطنت «ديمقراطى» يعنى شوراىعمومى كه ذكر آن بگذشت اساس بنهاد; همچنين قانون زندگانى بياوردكه قسمتى از آن را اغلب عالم متمدن اروپ آرزو همى كنند - با اين كهانجمنهاى منظم، كه مركب از ميليونهاى بسيار است درپى آن همىشتابند و با آن كه مقدارى از اصل آن در انجيل مىباشد كه مخصوصداشتن عشر اموال به درويشان است. و اين انجمنها، مطالبه مساوات يا نزديكى در حقوق و حالتزندگانى ميان آدميان را همى نمايند. و در ضد استبداد مالى سعى دارندهمان مساوات و نزديكى كه در اسلام بهوسيله انواع زكوات و تقسيمآن بر انواع مصارف عامه و انواع حاجتمندان، دينى لازم و مقررگرديده... و بر شخص دقيق، مخفى نيست: كه يك جزء از چهل جزءاموال، فقراى ملت را به اغنيا ملحق سازد. و جمع آمدن ثروتهاى مفرطكه توليد استبداد نموده [ و ] اخلاق را فاسد كند مانع شود. و همچنينآئين اسلام، بيشتر اراضى زراعتى را، ملك عموم ملت قرار داد تا آنها راآباد نموده و به جز ده يك، (3) يا خراج (4) بيتالمال - كه از پنجيك تجاوز نمىنمود - چيزى بر ايشان نباشد. و ازآن پس، بهجهتحاجتهايى كه ذكر آن بگذشتبه اندازه حاجت،ثروت پسنديده باشد. اما به سه شرط والا حرص تمول، از خصلتهاىقبيح است. شرط اول : آن كه جمع آوردن مال، به طريق مشروع و حلال باشد.يعنى از بخشش طبيعت، يا از كشت و زرع، يا در اجرت كار، يا به عنوانقرض باشد. شرط دويم : آن كه آن تمول، موجب تنگى لوازم و معاش ديگراننگردد; همچون احتكار ضروريات، يا مزاحمت صنعتگران و كارگرانضعيف، يا چيزهاى مباح را به قهر و غلبه مالك شدن، مثل تمليكبعضى از اراضى كه خالق بيچون، آنها را چراگاه و محل آسايش تمامىمخلوقات خود قرار داده و درحقيقت آن اراضى، مادر ايشان است كهاز آبهاى خود، شيرشان دهد و از ميوهجات، غذا بديشان رساند و دردامن خويش ماوى بخشد. سپس مستبدين ستمكار نخستين بيامدند وقوانينى از خود جعل نمودند، تا آن اراضى را مخصوص خود داشته،ميانه آنها و فرزندان، حايل شدند. اينك سرزمين «ايرلاند» مثلا او راهزار تن مستبد مالى انگليسى قرق خود ساختند، محض اين كه به دوثلثيا سه ربع فايده، زحمت ده مليون آدمى كه از خاك ايرلاند خلقتشده بودند بهرهور گردند. و مملكت مصر را نيز حال، قريب به ايرلاند است، اگرچه در مآلبالاتر از آن شود. و خود چه مقدار از آدميان در اروپاى متمدنبخصوص در شهر لندن، همى باشند كه هيچيك زمينى كه دراز كشيدهبر آن نخسبد بهدست نياورند، بلكه غالب در طبقه زيرين كه گاو نيز درآنجا نخسبد سكنى نموده همگى به صف نشسته باشند. زيرا كه مكان،گنجايش دراز كشيدن ندارد و طنابهاى علفى به شكل افقى از سقفآويخته هر يك سينه خويش بدان تكيه داده بخسبند و بر راست و چپپيچ و تاب همى خورند. و سلطنت چين كه در نظر متمدنين، نظم آنمختل است، قوانينش تجويز ننمايد كه يك نفر افزون از مقدارى معين،زمين مالك شود; يعنى زياده از بيست كيلومتر مربع كه كمتر از پنجفدان مصرى مىباشد (5) همچنين دولت روسيه كه در اصطلاح اكثراروپائيان به قساوت معروف است، دراين اواخر از بهر ايالات بولونىو ولايات غربى، قانونى شبيه به قانون چين بنهاد و بر آن نيز بيفزود كهشنيدن دعوى دين بدون ثبت را بر برزگر ممنوع داشت و نيز برزگر رااجازت نباشد كه بيش از پانصد فرنك قرض نمايد. اما سلطنتهاى مشرقى اگر كار خويش را درنيافته، قانونى از قبيلقانون روسيه بگذارند و بعد از پنجاه سال يا يك قرن، اراضى زراعتى آنهمچون ايرلاند انگليسى، بيچاره گردند كه در مدت سه قرن يكشخص واحد يافتشد كه خواستبر او رحم آورد و فيروزى نيافت.مقصود از آن شخص «گلادستون» است (6) اگرچه ممالك مشرق شايددر سى قرن كسى را نيابد كه بر او رحم آورد. اما شرط سيم، بهجهت جواز ثروت، آن است كه مال از قدر حاجتبه بسيارى تجاوز ننمايد، چه افراط ثروت; اخلاق حميده را در انسانهلاك سازد و چون خود را بىنياز بيند طغيان نمايد. و خود شريعتهاىآسمانى و همچنين حكمتسياسى و اخلاقى و عمرانى، ربا را محضهمين حرام نمودند كه مساوات ميان مردم محفوظ ماند و در قوه مالى بايكديگر نزديك باشند. چه ربا كسبى باشد بدون عوض مادى و اينمعنى غصب است و بدون كار كردن كه مايه خو كردن با بطالت است واخلاق از بطالت فاسد گردد و بدون خسارت طبيعى همچون تجارت وزراعت املاك. و از مطالب مقرره در نزد سياسيون اروپ كه خلافى درآن نيست، آن است كه هيچ كسبى بىننگتر از ربا نباشد، مادامىكه ازروى اعتدال بود و خود با ربا ثروتها فزونى گيرد و امر مساوات درميانمردم اختلال پذيرد. و ماليون و صرفهجويان در باب ربا نظر نموده، بالاخره گفتهاند:معتدل آن سودمند بلكه ناگزير است. اولا به جهتبرپاى بودنمعاملات بزرگ و ثانيا بهجهت آن كه وجه نقدى كه موجود است از بهرداد و ستد و معاملات كافى نباشد، تا چه رسد به وقتى كه قسمتى از آن راگنجينه و ذخيره سازند و در معامله نباشد. و ثالثا به جهت آن كه بسيارىاز متمولين نمىدانند چگونه از مال سود بهچنگ آرند يا قدرت بر آنندارند. همچنانكه بسيارى از دانايان، راسالمال و شركا نيابند. پس ايننظر از حيث ترقى ثروت، يكان يكان صحيح است. اما اخلاقيان بداننظر كنند كه ضرر اين معنى از بهر جمهور ملتبيش از نفع آن است. چهاين ثروتها يكان يكان استبداد داخلى را برقرار دارد و مردما را بر دوصنف آقايان و غلامان، قرار دهد، و استبداد خارجى را نيز قوت دهد، وتعدى را از روى مال و استعداد بر آزادى و استقلال ملت ضعيف، آساننمايد. و اين مقاصد، در نظم حكمت و عدالت فاسد باشد و از اينروتمام مذاهب ربا را مطلقا حرام نمودند. حرص تمول، كه طمعى زشت است در نزد اهالى سلطنت عادلهمنظمه، بسيار آسان باشد; مادامىكه فساد اخلاق بر اهالى غلبه نكردهباشد همچون بسيارى از ملتهاى متمدنه در عهد ما; چه فساد اخلاق،ميل تمول را در نسبت احتياج از روى اسراف، افزون سازد. وليكن تحصيل ثروت در عهد حكومت غيرعادله، بس دشواراست، و شايد امكان نپذيرد مگر از طريق رباخوارى با ملتهاىبىتربيت، يا از طريق تجارت بزرگ كه قسمى از احتكار در او باشد ياآبادى نمودن در بلاد دور دستيا تحمل خطرها. و اين حرص زشت در عهد سلطنت مستبده، در سر مردمانشدت نمايد; زيرا كه تحصيل مال، به دزدى از خزانه مملكت، يا تعدىبر حقوق عموم مردم، يا غصب مال ضعفا، آسان باشد. و همچنينوسائل ديگر كه هركس ترك آئين و وجدان و حيا بگويد و در اخلاقسفلگى پيش گرفته با مستبد اعظم يا اعوان او مناسبتحاصل نمايد، تحصيل ثروت از برايش ميسر باشد، و همين قدر او را كفايت نمايد كهبه آستان يكى از ايشان اتصال جسته با او تقرب جويد و اظهار نمايد كهاو نيز در اخلاق مانند وى و بر طريقه وى مىباشد و از بهر برهان صدقخويش مقدارى چاپلوسى بجاى آورده گواهى دروغ بدهد و خدماتشهوتى و جاسوسى و رهنمايى بر غارت مردمان را پيشه كند. و بعد ازآن كه در خدمت او برقرار گردد و بر بعضى رازهاى پنهانى او آگاهىيابد و مستبد از كشف آن رازها يا از روى حقيقتيا از راه واهمه بترساندر شود، اين شخص چاپلوس را رسوخ قدم حاصل آيد بلكه خوددرى از براى ديگرى شود و در اينصورت چون اوضاع روزگار با اومساعدت نمايد كه ديروقتى ثبات ورزد، ثروت بىاندازه تحصيلنمايد. - و اين معنى در مشرق و مغرب، بزرگترين درهاى ثروت است.و بعد از آن تجارت با دين مىباشد و از آن پس رباخوارى و بعد از آناسباب بازيچه. و اصحاب تدقيق مذكور داشتهاند كه ثروت بعضى از افراد مردمدر سلطنت عادله، بسى مضرتر مىباشد تا در سلطنت مستبده. زيرا كهتوانگران در سلطنت عادله، قوت مالى خويش را در افساد اخلاقمردمان و ضايع ساختن مساوات و ايجاد استبداد صرف نمايند، اماتوانگران سلطنت استبداد، ثروت خويشتن در اظهار جلالت و بزرگىجستن و ترسانيدن مردمان و بدل ساختن سفله طبعى حقيقى را بهبزرگى دروغين صرف كنند يا كليه اموال خود در راه فسق و فجور بهباددهند. بنابراين ثروت ايشان بزودى زوال پذيرد; چه او را، قوىتر آنهااز ضعيفتر غصب نموده و زايل گردد (سپاس خداوند را) پيش ازآن كه صاحبان آن يا وارثان ايشان، بدانند كه ثروت چگونه محافظتشود و چگونه افزون گردد و چگونه مردمان را بدان از روى قانونمستحكم، بنده بايد گرفت. همچنانكه حال، در اروپاى متمدن مىباشدكه هر لحظه طايفه «آنارشيست» ايشان را با شرطهاى خويش، تهديدهمى كنند كه از مقاومت استبداد مالى در آن مايوس مىباشند. اكنون باز گرديم به سوى بحث طبيعت استبداد نسبتبه مطلقمال، پس گوييم: همانا استبداد، مال را در دست مردمان، عرصه يغماىمستبد و ياوران و كارگران او قرار دهد كه آن را به باطل غصب نمايند وهمچنين عرصه غارت تعدى كنندگان، از قبيل دزدان و حيلتگرانسازد كه در سايه امنيت استبداد همى چمند، و چون مال جز به مشقتتحصيل نشود، لاجرم نفوس، اقدام بر زحمت و تعب را با ايمن نبودنبر انتفاع ثمره آن اختيار نمايد. حفظ مال، در عهد اداره استبدادى دشوارتر از كسب او مىباشد.زيرا كه ظهور اثر او بر صاحبش، موجب جلب انواع بلاها بر وى گردد.و از اينرو مردمان مجبورند كه در زمان استبداد، نعمتحق سبحانه وتعالى را مخفى ساخته اظهار درويشى و فاقه كنند. و از اين جهت درامثال گفتهاند: «حفظ يك درهم از زر، محتاج يك قنطار از عقلمىباشد». و نيز گفتهاند: «خردمند را لازم است كه زر و محل سفر وآئين خويش نهان دارد». و همچنين گفتهاند: «خوشبختترين مردمان،درويشى باشد كه فرمانروايان را نشناسد و آنها هم او را نشناسند». يكى از طبيعتهاى استبداد، آن است كه توانگران از روى فكر،دشمنان او همى باشند. اما از روى كار، اركان اويند. چه مستبد،توانگران را خوار سازد و باز به نزد او آيند و ايشان را همى دوشد و بازبر او مهربان باشند. و از اينرو زبونى در ملتى كه توانگرانش بسيارباشند راسخ گردد. اما درويشان، مستبد از ايشان ترسان است چنانكه ميش از گرگترسد. و با بعضى كارها كه ظاهر آن رافتباشد، دوستى ايشان همىجويد و مقصودش آن كه دلهاى ايشان را نيز كه جز آن مالك نيستند بهيغما برد - و همچنين درويشان از او ترسانند و از پستفطرتى وفرومايگى او هراس دارند مانند مرغان ضعيف كه از عقاب و قوش بههراس اندرند و ياراى خيال كردن در كار او ندارند تا به انكار آن رسد!گويى توهم نمايند كه درون سرهاى ايشان جاسوس مستبد را، مكاناست. و گاهى فساد اخلاق، در درويشان بدانجا رسد كه خوشنودىمستبد ايشان را خرم سازد به هرصورت كه خوشنودى او دست دهد. در مدح مال چنين گفتهاند كه: «بزرگترين حلال مشكلات زمانهمال مىباشد» و نيز گفتهاند: «شرف حفظ نشود مگر به خون - و عزتميسر نگردد مگر به مال» و در خبر رسيده كه: «دست زبرين نيكوتر ازدست زيرين است» و نيز رسيده كه: «توانگر سپاسگذار بهتر از درويششكيبدار مىباشد». اما در قديم، ثروت عمومى را اهميتى نبود ولى اكنون كه جنگهاىعالم محض همسرى و غلبه جستن در علم و مال مىباشد، ثروت عامهرا اهميتى عظمى حاصل آمده تا حفظ استقلال توان نمود. ولى باوصف اين، ملتهاى اسير گرفتار را بهرهاى از ثروت عمومى نباشد. چهمنزلت ايشان در انجمن انسانيت همچون چارپايان است كه ايشان رادستبدست گردانند. اين مطلب در جاى خويش ماند - ولى مال بسياررا بر زندگى با شرف آفتها باشد كه بندهاى اهل فضيلت و كمال از آنها بهلرزه آيد. چه ايشان روزى را بقدر كفاف با حفظ آزادى و شرف، برتر ازآن شمارند كه اسباب خوشى و اسراف را مالك باشند و مال افزون ازحاجت را چنان بينند كه بلا در بلا اندر بلا مىباشد. يعنى بلا مىباشد از جهت تعبى كه در تحصيل آن كشيدن بايد. وبلا مىباشد از جهت اضطراب و تشويش در محافظت آن. و بلامىباشد از جهت اين كه صاحبش را بر ميخ استبداد بسته دارد - امابه كسى كه بقدر كفاف مالك استبه اطمينان و آسايش زندگى نمايد وبر دين و شرف و اخلاق خويش فىالجمله ايمنى دارد. اخلاقيان مقرر داشتهاند: كه انسان انسان نباشد مادامىكه او راصنعتى نباشد كه معاش را بطور ميانهروى كفايت نمايد، نه از قدرمعيشت ناقص باشد كه زبون شود و نه افزون آيد كه طغيان ورزد. ومعنى اين حديث همين است كه فرمودهاند: «فازالمخفون، يعنىسبكباران فيروزى يافتند» و نيز اين حديث «اسالوا الله الكفاف من الرزق،يعنى از خداى تعالى روزى بقدر كفاف مسئلت نماييد» و حكماگفتهاند: «بىنيازى بىنيازى قلب است» و گفتهاند: «بىنياز كسى باشد كهحاجتش اندك باشد - و غنى آن است كه از مردمان مستغنى است»بعضى از حكما گفتهاند: «هر آدمى فقير استبالطبع. چه مثل آنچه را كهمالك است گمان نمايد كه به همان قدر از دارائى او ناقص است. پسآن كه مالك ده مىباشد خود را محتاج ده ديگر بيند و آن كه مالك هزاراست محتاج هزار هزار ديگر است» و اين است معنى اين حديث:«لو كان لابن ادم واد من ذهب (وفي رواية من غنم) لتمنى ان يكون له واد اخر.يعنى اگر فرزند آدم را سرزمين پر از زر، (يا در روايتى پر از گوسپند)بودى هرآينه آرزو كردى كه سرزمين ديگر بدست آرد». (7) اما مقصود اخلاقيان از نصيحت زهد در مال، آن نيست كهعزيمت ايشان از كسب مال بازدارند. بلكه مقصود ايشان آن بود كهكسب مال از راههاى طبيعى با شرف، تجاوز ننمايد. اما مستبدين را چيزى از اينها اهميت ندارد جز اين كه رعيتايشان توانگر شوند به هر وسيله كه گوباش - ولى مستبدين غربى ملترا بر كسب اعانت كنند و شرقيان در اين فكر نباشند و اين از جملهفرقها ميانه دو استبداد شرقى و غربى است - و نيز از جمله فرقها، آن كهاستبداد غربى محكمتر و راسختر و شديدتر باشد ولى با نرمى. (8) امااستبداد شرقى پريشان و زود زوال باشد با هراس و سختى. و فرق ديگرآن كه استبداد غربى چون زايل شود به سلطنتى عادله تبديل يابد كه تاوضع روزگار مساعدت دارد اقامت نمايد. اما شرقى چون زايل گردد،استبدادى بدتر از نخستين به جايش نشيند; چه داب مشرقيان آن استكه در آينده نزديك فكر ننمايند، گويى بزرگترين هم ايشان فقط بهمابعد مرگ بازگشت دارد. و خلاصه سخن، آن كه استبداد دردى است كه صدمه آن ازو باسختتر و از حريق هولناكتر و از سيل خرابيش بزرگتر و نفوس را ازگدايى زبون كنندهتر. دردى است كه چون بر قومى فرود آيد، ارواح ايشان از هاتفآسمان شنوند كه ندا در دهد: قضا بيامد! قضا بيامد! و زمين با پروردگارخويش مناجات نمايد كه: بلا را كشف سازد و خود چگونه پوستبدنها از استبداد نلرزد، كه در عهد او بدبختترين مردمان: خردمندان وتوانگران باشند. و خوشبختترين ايشان به ديدار او، نادانان ودرويشان. بلكه خوشبختتر، كسانى باشند كه مرگشان بزودى فرارسد و زندگان بر ايشان حسد برند. استبداد با اخلاق استبداد در اكثر ميلهاى طبيعى تصرف نموده اخلاق نيكو را ضعيف يافاسد يا بهكلى نابود سازد. و چنان كند كه انسان به نعمت مولاى خويشكفران كند. چه او آن نعمتها را از روى حق مالك نگرديده تا از روى حقسپاس آن گذارد. و چنان كند كه انسان بر قوم خود كينه ورزد چه ايشانياوران استبداد، از بهر گزند او همى باشند و دوستى وطن را از وى ببرد،كه بر استقرار در وطن ايمنى ندارد، بلكه دوست دارد ازو بجاى ديگررود و محبت او را با قبيلهاش ضعيف نمايد، چه اطمينان ندارد كهعلاقهاش با ايشان دوام يابد و اعتمادش به دوستى رفقا اختلال پذيرد،چه خود مىداند كه ايشان مانند او هستند و پاداش و همراهى از بهر اومالك نيند - و شايد كه مجبور شوند كه رفيق خود را زيان رسانند بلكهبه قتلش اقدام نمايند، در حالىكه گريان باشد. اسير استبداد چيزى را مالك نباشد تا بر حفظ او حريص باشد.زيرا چيزى ندارد كه عرصه يغما نباشد و همچنين شرفى ندارد كهعرصه اهانت نبود و نادان را اميدى به آينده نيست تا درپى آن رود و اونيز همچون عاقل بدبخت است. و همين حال، اسير را چنان نموده تا درعالم كون، لذت نعمتى را جز لذت حيوانى نچشد و بنابراين حرصشبر زندگى حيوانى بسى شديد باشد اگرچه بدبختانه باشد، و خودچگونه بر او حريص نبود كه غير از او چيزى نشناخته. اين زندگى كجاو زندگى ادبى كجا؟ اين زندگى كجا، و زندگى اجتماعى كجا؟ اماآزادگان منزلتحيات حيوانى در نزد ايشان بعد از چند مرتبه مىباشد.و اين معنى كسى نداند جز اين كه آزاد باشد يا خداوند پرده از روىبصيرتش برگرفته باشد. و مثال اين معنى، پيران باشند كه چون زندگانىايشان به تمامى، درد و بيمارى گردد و به دروازه قبر نزديك شوند، برزندگى خويش افزون از جوانان كه در آغاز زندگانى و آغاز لذت و آغازاميد مايلند حريص باشد. استبداد، آسايش فكر را سلب نمايد و كالبد را بيش از آنچه بابدبختى نزار گردد لاغر سازد. پس عقلها بيمار گردد و شعور برحسبدرجات مختلف در مردمان اختلال يابد - و عوام الناس كه از اصل ماده،خرد ايشان اندك است، گاهى مرض عقلى در آنها به درجهاى رسد كههرچه از لوازم زندگى حيوانى ايشان نباشد درميان خير و شر آن تميزدادن نتوانند، و پستى ادراك ايشان بهمجرد آثار و بزرگى و جلالت كهدر مستبد و ياوران او نگرند چشمشان خيره گردد، و به محض شنيدنالفاظ مدح و عظمت در وصف او و حكايتهاى قوت و شوكت اوفكرشان تيره شود. پس چنان بينند و فكر نمايند كه دوا، در دردمىباشد. و درمقابل مستبد منقاد و مطيع شوند، بدانسان كه گوسپند درنزد گرگ منقاد گردد. در هنگامىكه با پاى خويش، به محل هلاك خودهمى شتابد. و از اينرو، استبداد بر اين عقلهاى ضعيف عاميان علاوه بر اجسامايشان مستولى گردد. و آنها را چنانكه خواهد فاسد گرداند - و برذهنهاى نزار ايشان غالب آمده، حقيقتها بلكه مطالب بديهى را برحسبهواى خويش مشوش سازد. بعد از آن مثل ايشان در اطاعت كوركورانهاستبداد و مقاومتبا راه راست و رهنماى، مثل پروانه و جانوران خردباشد كه خود را بر روى شعله چراغ همى درافكند و همى بينيم كه چونكسى خواهد ايشان را مانع از هلاكت گردد، با او مقاومت و مغالبهنمايند. و خود غرابتى نباشد اگر ضعف كالبد در ضعف عقل، اثر نمايد;چه در بيماران كه خرد ايشان سبك گردد و همچنين مردمان دردمند، كهادراكشان نقصان پذيرد از براى اين معنى شاهدى واضح است.همچنانكه با كمترين نظر دقت، فرق سلامت و فراوانى خون و قوتجسم و زيبايى هيئت، ميانه جماعت آزادان و اسيران ظاهر شود. بسا باشد مطالعه كننده هوشمند، كه فكر خويش در ممارستطبيعت استبداد به تعب نفكنده شبهه نمايد كه استبداد ميشوم را چگونهقوت منقلب ساختن حقايق باشد. پس گوييم: آرى استبداد حقيقتها رادر خاطرها منقلب سازد به حدى كه بعضى از ملوك و امپراطورهاىپيشين توانستند بهجهت تاييد استبداد خويش، با آئينها بازى كنند. وخود مردمان، سلطنتها از بهر پاسبانى و نگاهدارى خود برقرار داشتندو استبداد موضوع را منقلب نموده، رعيت را پاسبان و خدمتگذارسلاطين ساخت، گويى آن بيچارگان از بهر ايشان خلق شدهاند و آناننيز اين معنى را پذيرفته رضا بدادند. - همچنانكه استبداد قوتاجتماعى ايشان را كه همان عين قوت سلطنت است در راه مصلحتخويش نه مصلحت ايشان بكار بردند، و ايشان رضا داده فرمان پذيرشدند و خود قبول نمودند كه استبداد ايشان را معتقد ساخت تا طالبحق را: فاجر، و تارك آن را: مطيع، و شكايت كننده متظلم را: مفسد، وباهوش دقيق را: ملحد، و گمنام بيچاره را: پرهيزگار امين دانستند.همچنانكه پيروى استبداد كردند تا نصيحتگذارى را: فضولى، وغيرت را: عداوت، و جوانمردى را: سركشى، و حميت را: جنون، وانسانيت را: حماقت، و رحمت را: بيمارى، نام نهادند. و نيز با اوهمراهى كردند تا نفاق را: سياست، و حيلت را: تدبير، و دنائت را:لطف، و پستفطرتى را: خوشخويى، شمردند. و خود اگر استبداد را در فكر سادهلوحان بر حقايق امور تحكمباشد غرابتى نخواهد بود، بلكه غرابت در آن است كه بسيارى ازخردمندان و از آن جمله جمهور تاريخنگاران را غافل ساخته تا قاتلينغالب مردم را مردمان بزرگ نام نهاده با نظر احترام و اجلال بديشان نظركنند، فقط محض اين كه ايشان آدميان بسيار، به قتل رسانيده و درخراب كردن معموره عالم، اسراف ورزيدند. و از اين قبيل است درغرابت آنچه تاريخ نگاران، قدر ياوران مستبدين و اشخاصى كه در نزدايشان وجاهت و قبول يافتهاند بالا برند. همچنين است افتخار اولاد، بهاجداد مرحوم خودشان كه از ياوران و مقربين ستمكاران بودهاند. و شايد مردمان را بهخاطر رسد كه استبداد را نيكو كاريها باشد ودر اداره آزاد، مفقود گرديده و آنها را مسلم داشته، گويند: استبداد،طبايع را نرم و لطيف سازد و حق آن باشد كه اين معنى از فقدانجوانمردى حاصل شود نه از فقدان بدخويى. و نيز گويند: استبداد،فرمان بردارى و انقياد به مردمان آموزد. و حق آن است كه اين انقياد ازترس و جبن باشد نه به اراده و اختيار. گويند نفوس مردمان را به احترامبزرگان و توقير ايشان تربيت نمايد، حق آن بود كه اين توقير با كراهتو بغض مىباشد نه از روى ميل و محبت. همچنانكه گويند: استبداد،فسق و فجور را اندك سازد و حق آن است كه اين معنى از بينوايى وعجز افتد نه از پاكدامنى و ديندارى. گويند استبداد، جريمهها از قبيلقتل و ضرب و غيره اندك كند. و حق آن است كه استبداد، جريمهها راپنهان دارد و شمردن آنها كمى گيرد نه شماره. عدالت، در اخلاق آدميان آن كند كه دست عنايت در رويانيدندرخت. پس ملت همچون جنگل است كه اگر او را مهمل گذراند،درختانش درهم شود و اكثر آنها بيمار و زار گرديده، درخت قوى برشاخه ضعيف، غلبه نمايد و او را هلاك سازد، و اين مثل قبايل وحشىباشد. پس اگر اتفاقا باغبانى بدان جنگل آيد كه بقاى آن او را اهميتداشته باشد و او را خرم خواهد، به تدبير آن برحسب طبايع آن درخت،پردازد. پس درخت قوت يافته، ميوه آرد و ميوهاش نيكو گردد و اينمثل سلطنت عادلانه است. و هرگاه به هيزمشكنى برخورد كه او را مقصودى جز كسبعاجل نباشد جنگل را فاسد و خراب كند و اين مثل سلطنت مستبدهباشد. و اگر آن هيزمشكن غريب بود و از خاك آن سرزمين نبوده، نه اورا در آن مايه فخرى و نه از عيب آن بر وى ننگى رسد، جز آن كه هم اوتحصيل فائده عاجل باشد; اگرچه به كندن ريشه درختان بود. در آنهنگام قيامت كبرى و خرابى و هلاكتبزرگ برپاى شود. پس بنابراين،مثال مقام استبداد در خصوص اخلاق، مقام آن هيزمشكن است كهبه غير از فساد از او اميد نتوان داشت. اخلاق، اخلاق نباشد تا در دنبال قانون نرود و همين است كه درنزد مردمان، ناموس ناميده شود. اسير استبداد، از كجا تواند صاحبناموس باشد، در صورتىكه آن همچون حيوانى است كه عنانش دردست ديگرى باشد تا بهر كجا كه خود خواهد برد و زندگانى او پرىباشد درمقابل باد، كه بادش به هر سوى كشد. نه نظامى در زندگى دارد ونه ارادهاى از خود. آيا اراده چه باشد؟ اراده يا ناموس اخلاق، هماناست كه در تعظيم شان او گفتهاند: اگر پرستش كسى را جز پروردگارروا بودى، هرآينه خردمندان پرستش اراده را اختيار كردندى. اراده،همان صفت است كه حيوان را بر نبات رجحان دهد. چه در تعريفحيوان گويند: او متحرك استبه اراده. پس اسير استبداد، كه از خويشاراده ندارد، حق حيوانى از او سلب شده تا چه رسد به انسانيت; زيرا كهاو به فرمان غير خود رفتار نمايد نه به اراده خويشتن، و از اينرو فقهاگفتهاند: غلام را در بسيارى از امور عزمى معتبر نباشد زيرا كه عزم اوتابع مولاى خود است. اسير استبداد، را نظامى در زندگى نيست، چهگاهى توانگر شود و در اينصورت دلاور و كريم باشد و گاهى فقيرگردد و ترسو و چنس شود و همچنين ساير احوالاتش كه ترتيب ونظمى ندارد تا متابعت ترتيب و نظم معين كند; چه اسير را بر اسير ديگرستمى نباشد تا او را منع كنند يا نكنند، بلكه بر او ستم روا دارند، خواهكسى يارى او كند يا نكند. چون روزى گرسنه ماند ناچار با گرسنگىبسازد و روز ديگر كه فراخى روزى بيند تخمه نمايد. هر چه خواهد از او منع نمايند و هرچه نخواهد بر رغم او مجبورابه وى دهند. و كسى را كه حال بر اينگونه باشد، صفات حسنه از كجا دراو پديدار گردد و اگر در آغاز بوده چگونه فاسد شود. كمتر چيزى كه استبداد در اخلاق مردمان اثر كند، آن باشد كهنيكان ايشان را مجبور سازد تا با ريا و نفاق خو گيرند، كه هر دو خصلتىسخت ناهنجارند. و بدان را يارى كند تا هرآنچه در دل دارند به ايمنىمجرى دارند، حتى از عيبجويى و رسوايى نيز ايمن باشند كه اكثر اعمالايشان پوشيده ماند; چه استبداد، پردهاى بر آن افكند كه عبارت از ترسمردمان از پاداش شهادت دادن و بيم از عاقبت افشاى عيوب فاجراناست. قوىترين قانون از بهر اخلاق، نهى از منكرات استبا نصيحتو سرزنش. و نهى از منكر در عهد استبداد، از بهر كسى كه قدرتنداشته باشد و با غيرت باشد غير ممكن است. و شخص صاحبقدرت با غيرت، سخت اندك باشد، و اندك افتد كه نهى از منكر نمايد واندك باشد كه نهى او سودمند افتد; چه او جز مردمان ضعيف و زبون راكه كار نيك و بد از ايشان نيايد نهى كردن نتواند، بلكه آنگونه اشخاصاختيار خويش در دست ندارند و موضوع نهى ايشان و عيبجوئى آنانمنحصر به صفات نكوهيده نفسانى شخصى گردد و فقط. و آن صفاتخود بر احدى پوشيده نباشد. اما اشخاصى كه در عهد استبداد مصدروعظ و نصيحت و ارشاد همى باشند، پس ايشان مطلقا (اگر نگويمغالبا) از چاپلوسان رياكار، خواهند بود و كلام ايشان از تاثير سختدور باشد. چه آن موعظه و نصيحتى كه اخلاص در او نبود مانند بذرمرده باشد. اما نهى از كارهاى زشت در اداره آزادى از براى هرغيرتمندى ميسر است كه با ايمنى و اخلاص بدان قيام نمايد، و نهىخويش نسبتبه ضعفا و اقويا بدون تفاوت متوجه سازد و تيرهاىملامتخويش بر صاحبان شوكت و رؤسا، پرتاب كند. و درموضوعهاى تخفيف ظلم و ترتيب نظم به خوبى اندر شده گفتگو نمايدو نصيحتى كه سود و ثمر بخشد همين باشد. و چون مضبوط بودن اخلاق طبقات علياى مردمان، از امور بسمهمه مىباشد، لاجرم ملتهاى آزاد، آزادى خطابه و تاليفات ومطبوعات را رها ساخته، فقط تهمت و نسبتهاى زشت را استثنانمودهاند. و چنان صلاح ديدند كه مضرت بىنظمى در اين خصوصكمتر از محدود نمودن آن مىباشد. چه كسى در باب حكمرانان ضامننيست كه يك موى قيد و محاسبه را زنجيرى از آهن ساخته، دشمنطبيعى خودشان يعنى آزادى را خفه نمايند. - اما قرآن آزادى قلم را به نهادن اين قانون، غرق نمود كه فرمود:«لايضار كاتب ولاشهيد. يعنى هيچ كاتب و شاهدى را نرسد كه كسى راگزند برساند». (9) اينك ملتهاى متمدنه مىباشند كه جماعتى از خودشان را به ناممجلس نواب، مخصوص داشتهاند و وظيفه ايشان نگاهبانى و احتساباداره سياسى عمومى است و اين معنى بهدرستى موافق استبا آنچهقرآن كريم بدان فرمان داده است كه فرمايد: «ولتكن منكم امة يدعون الىالخير ويامرون بالمعروف وينهون عن المنكر يعنى بايد گروهى از شماباشند كه به سوى خير دعوت نموده امر به نيكى و نهى از بدىنمايند». (10) و در انتهاى اين يتشريف، مدح و توصيفى وارد گرديدهكه نفوس نيكوكاران را وادارد تا مشقت اين وظيفه و منصب را كه ذاتاشغلى شريف و در نزد مستبد و يارانش بس ناگوار است، تحملنمايند. چه در آخر آيه فرمايد: «واولئك هم المفلحون». خصلتهاى بنىآدم، اولا بر دو قسم تقسيم شود، بعضى از آنهاخصلتهاى نيكوى طبيعى باشد همچون: صدق، امانت، همت، مدافعه،رحمت. و بعضى ديگر خصال زشت طبيعى است، مانند: ريا، تعدى،جبن، قسوت; كه تمام طبايع و شريعتها بر زشتى آنها متفق است و قسمدويم، صفات كماليه; كه شريعتها به حكم الهام، معين نموده همچون:تحسين ايثار و عفو و تقبيح زنا و طمع. و شايد در اين قسم از صفات،امورى يافتشود كه عقل همه كس، حكمت او يا حكمت عموم دادناو را درنيابد. جز اين كه منتسبين دين از روى احترام يا از ترس، امتثالآن نمايند، و قسم سيم خصلتهاى معمولى است و او آن است كه انسانبرحسب ارث يا بهتربيتيا به عادت كسب نمايد. و برحسب ميلخويش بعضى را نيكو و بعضى را قبيح شمارد. از آن پس دقتنظر، مارا فايده دهد كه اين اقسام سهگانه در يكديگر مخلوط و با هم شركتدارند و بعضى در بعض ديگر اثر نموده و مجموع آنها در زير تاثيرالفتباشد. به قسمى كه هر خصلتى از اينها در خاطرى راسخ گردد يامتزلزل باشد برحسب استمرار الفتيا قطع آن. مثلا قاتل، شناعت عملخويش، در مرت دويم همچون نخستين درنيابد و همچنين جريمه درواهمه تخفيف يابد تا بدان درجه رسد كه از قتل لذت برد، گويى حقطبيعى او مىباشد. همچنانكه حال جباران و غالب سياسيون است كهريختن خون را از بهر اغراض سياسى خويش جايز شمارند، و از اينجهت وصف ايشان به جلادان صحيح باشد. چه فرقى نيست كه كسىرا با شمشير بكشند يا با قلم، يا رگهاى كردنش قطع نمايند، يا بدبختىبدو ميراث دهند. و همچنين باشد اسير استبداد، بخصوص چون در اسيرى قديمىشده باشد كه بدترين خصلتها را ارث برد و بر بدترين صفات تربيتشود و در تمام عمر، شرش همراه باشد. پس صفات نيكو وى را از كجاحاصل آيد؟ آيا در فاسد نمودن تمام خصال نيكوى طبيعى و شرعى ومعمولى او همين بس شدنى است كه مجبورا با ريا خو نموده تا ملكه اوگرديده و بر نفس خودش نيز اعتماد نمانده; چه قدرت ندارد كه برحالتى پايدار در نفس خويش حكم نمايد; مثلا او را امكان ندارد تا بهامانتخود جزم كند يا ثبات خويش را ضامن باشد و لاجرم در حقذات خود با بدگمانى زندگى نمايد و در اعمال خويش مردد مانده، نفسخود را همى ملامت كند كه در امورات اهمال ورزيده و نقصان خويشهمى داند و ليكن نداند كه اين نقصان او را از كجا بيامده. پس خالقخويش را متهم دارد و حال آن كه خالق او جل شانه، چيزى در خلقتاو ناقص نفرموده. و گاهى تهمتبر آئين خود و گاهى بر تربيتخويش و گاهى بر زمانه و گاهى بر قبيله و طايفه افكند، در صورتىكهحقيقتحال از تمامى اينها دور است. چه حقيقت امر، جز اين نيستكه او آزاد خلقتشده سپس اسير گرديده. اخلاقيان اجماع نمودهاند كه هركس بهعيبى از عيوب خلقىاصلى مبتلا باشد او را امكان ندارد كه به سلامت ديگرى از خودشقطع نمايد و معنى اين خبر همين باشد كه فرموده: «اذا سائت فعالالمرء سائت ظنونه» يعنى چون مرد را كارها بد باشد بدگمانى پيشهسازد. مثلا رياكار را اين حال نباشد كه غير خود را از عيب ريا به كلىبرى داند، مگر زمانى كه نشاه ايشان را در ميانه دورى بسيار بود.مثل اين كه در دين يا در جنس با هم مغايرت داشته باشد، يا در شانو منزلت تفاوت بسيار درميان بود; همچون گدايى بينوا با اميرىاز طبقه اعلا. مثال اين مطلب آن كه نه برزگر و امثال او را در مشرق،نسبتبه فرنگيان و اهل اروپ، در معاملات، امينى و اطمينانى افزوناز هم جنس و هموطن خويش باشد. و همچنين فرنگيان چون از خودو اقران خود خيانتبديده، بسا باشد كه بر يك نفر از مشرقى ايمن باشدو بر ابناى جنس خودش ايمنى نبود. و اين حكم برعكس قضيه، نيزصادق باشد. يعنى شخص امين درستكار، تمام مردم را امين و صادقداند، بخصوص كسانى كه در نشاه مانند خودش باشند. و اين استمعنى اين جزء كه: «الكريم يخدع» يعنى مرد آزاده همواره فريب خورد وچه بسيار افتد كه شخص امين از پيروى حزم مدهوش و بىنصيبماند. زيرا كه در مواقع لازمه درباره مردمان بدگمانى ننمايد و حال آن كهبدگمانى از حزم است. چون دانستيم كه از طبيعت استبداد خو گرفتن مردمان باشد بهاخلاق نكوهيده قبيحه، و بعضى از آن اخلاق; اعتماد بر نفس را ضعيفسازد. و از اين رو اهل كار و اهل عزيمت درميان ايشان اندك افتدهمچنانكه اعتماد بعضى نسبتبهبعض، مفقودگردد. پس از اين مقدمهمعلوم شود كه اسيران، بالطبع از ثمره اشتراك در اعمال زندگى محرومباشند با درويشى و بدبختى زندگى كنند و همواره واگذاشته و زبون وبيچاره و شكستيافته باشند - و شخص خردمند حكيم ايشان راملامت نكند، بلكه برايشان رحمت آرد و راه چاره از بهر ايشان طلبنموده، اثر حكيم حكيمان را پيروى نمايد كه فرمود: «رب ارحم قومىفانهم لايعلمون» «اللهم اهد قومى فانهم لايعلمون» (11) يعنى پروردگار را بر قوممن رحمت آور كه ايشان گروهى نادانند. يا بار خدايا قوم مرا هدايتكن كه ايشان نادانند. در اينجا مطالعه كنندگان را نگاه داشته التفات او را طلب كنم تا دراين معنى تامل نمايند كه ثمره اشتراك در اعمال، چه چيز است كهاسيران از آن محرومند؟ پس يادآورى كنيم كه اشتراك، بزرگترين اسراركاينات باشد، و بدو استبر پاى بودن همه چيز جز ذات خداى يگانه،چه قيام اجرام سماوى و قيام مواليد سهگانه و قيام زندگانى عالم عضوىو قيام جنسها و نوعها و قيام ملتها و قبيلهها و قيام خانواده و اعضاىجسمها، همگى به اشتراك باشد. آرى سر زندگى در اوست، سرمضاعف شدن قوه به نسبت قانون تربيع در اوست. سر تجديد استمراربر اعمالى كه عمر افراد بدان وفا نكند در او است. بلى سر و تمام سر درپيشرفت و فيروزى ملتهاى متمدن، اشتراك است. كه ناموس حياتخويش بدان تكميل نمودند و نظام سلطنتهاى خود را با او ضبط كردندو كارهاى بزرگ با او برپاى داشتند. هرآن چيزى كه غير ايشان بر آنغبطه برند با اشتراك بدست آوردند. و شايد گوينده بگويد: كه سراشتراك، امرى پنهان نباشد و دير زمانى است كه كتابها در باب آننوشتهاند، بهحدى كه گوشها از شنيدن آن ملول گرديده، و با وصف اين،در مشرق كسى برنيامد كه بدان قيام كند جز ملت «تراتسوال» و ديگر«ژاپونيان». آيا سبب اين چه باشد؟ پس او را چنين پاسخ دهيم: كه نويسندگان بنوشتند و بسيار نيكوبنوشتند و تفصيل داده مجسم ساختند و ليكن خداى، استبداد ميشوم رابكشد كه ايشان را واداشت تا سخنان خويش در دعوت به سوىاشتراك و آنچه بهمعناى او باشد از قبيل معاونت و اتحاد و دوستى واتفاق، محصور داشتند. و مانع آمد كه متعرض ذكر تمامى اسباب آنشوند يامجبور ساخت كه فقط بر بيان اسباب اخيره اقتصار نمايند. مثلاگويندهاى گفت: مشرق مريض است و سبب آن جهل است. و ديگرىگفت: جهل بلاى مشرق و سبب آن كمى مدارس است. و ديگرى گفت:كمى مدارس عار و سبب آن معاونت نكردن افراد ملت و يا صاحبانشان بر انشاى آن است. و اين عميقتر مطلبى است كه قلم نويسندهمشرقى مىنگارد. گويى بهسبب و مانع طبيعى يا اختيارى برسيده، وحال آن كه حقيقت آن باشد كه در اينجا سلسله اسباب ديگرى هست كهچون آنها را تحويل نماييم منتهى گردد به قيام نمودن بر وظيفهارشاد بهجهت لزوم خلاصى جستن از استبداد، و راه آن بسيارى طالباناست. و ديگرى گفته: مشرق مريض است و سبب آن عدم تمسكبدين است. و در همينجا ايستاده با وصف اين كه اگر اسباب را تتبع نمايد بدانجارسد كه حكم نمايد كه تهاون در دين، از استبداد ناشى شود و عافيتى كهمفقود گرديده، آزادى سياسى باشد. پس برادران خود را بهخواستگارى او وادارد و كابين و مهر او فزونى خواستگاران است.حكمائى كه خداوندشان بهوظيفه دستگيرى ملتها گرامى داشته، دربحث از مهلكات و منجيات اتفاق نمودهاند كه فساد اخلاق، ملت را ازشايستگى خطاب خارج سازد و زحمت اصلاح اخلاق، از دشوارترينكارها باشد. و بسى محتاج به حكمتبالغه و عزم قويست. و ذكرنمودهاند كه فساد اخلاق، از مستبد و ياوران او از قبيل وزراء و امرا بهفراشان منتشر گردد و از سرداران به افراد سپاهيان و از ايشان به تمامىخانهها سرايت نمايد، بخصوص خانههاى طبقه اعلى كه طبقه سفلىبديشان شباهت جويند. و همچنين فساد، عموم يابد تا ملت چنان شودكه دوستبر او بگريد و دشمن شماتت نمايد و دردش بىدوا ماندهاميد شفاى او نماند. و خود پيغمبران عليهم السلام در نجات بخشيدنمردمان از بدبختى، مسلكى پيش گرفتند كه نخست عقلهاى ايشان رابگشودند تا كسى را بجز ذات خداوند تعظيم ننموده، جز به فرمان اواذعان نكنند، و اين معنى به قوى ساختن حسن ايمان، صورت پذيرد كهفطرى وجدان هر انسانى باشد. پس از آن جهد ورزيدند تا عقلها را بهمبادى حكمت نورانى نمودند و فهمانيدند كه آدمى چگونه اراده خوديعنى آزادى فكر خويش را مالك شود و در اعمال خود مختار گردد و بااين معنى، قلعههاى استبداد را ويران ساخته سرچشمه فساد را مسدودنمودند. و سپس بعد از رها ساختن زمام عقلها، همى بر انسان نظركردند كه مكلف به قانون انسانيت مىباشد و حسن اخلاق از او همىخواهند. پس او را با اسلوبى كه راضى گردد، اين مطالب تعليم نمودندو تربيت تهذيبى منتشر ساختند - و حكماى سياسى قديم، در سلوكاين طريقه و ترتيب و متابعت انبيا عليهم السلام نمودن، يعنى آغاز ازنقطه مذهبى شروع كردند تا راهى از بهر آزادى ضماير بدست آرند وازآن پس طريق تربيت و تهذيب را بدون سستى و انقطاع پيش گرفتند. اما متاخرين غربيان، بعضى از ايشان دستهاى بودند كه راه بيرونبردن ملتخويش از شارستان دين و آداب نفيس آن به فضاى آزادى وتربيت طبيعى پيش گرفتند، به گمان اين كه فطرت انسان، از بهر ضبطنظم كافى باشد. و خود از خرمى مدخل و آغاز اين راه فريفته گرديده،معتقد شدند كه دين و استبداد دو كلمه باشد به يك معنى... و اين معنى،نيز ايشان را بر سر اين طريقه يارى نمود كه نور علم را درميان ملتخويش منتشر يافتند. همان علمى كه در نزد مصريان و آشوريانمنحصر در خدمت دينى بود، در نزد غرناطيان و روميان جمع بود و درنزد هنديان و يونان مخصوص به چند تن از جوانان منتخبين بود، تا بعداز ظهور اسلام كه عرب بيامدند و آزادى علم را رها ساخته، تحصيل آنرا مباح نمودند، تا هركس خواهد تعليم گيرد. پس به آزادى به اروپامنتقل گرديد و عقول ملل آنجا برحسب درجات نورانى شد. و بهنسبت، نور عقل ملتها ترقى نموده در اطراف منتشر شدند و با مردمانمخالطه نموده، عقبمانده بر پيش افتاده غبطه همى برد و از حال اوحسرت خورده رسيدن بدو را طلب مىكرد و در جستجوى وسايل آنبرمىآمد. پس از اين حركت، شناختن خير، و غيرت به رسيدن بدان،شناختن شر و سرباز زدن از تحمل آن برآمد - و طلب پيش رفتن دركار،بر خلاف ميل هر معارضى پديد گرديد - و سر كردگان آزادى، قوت اينحركت را مغتنم شمرده قوتهاى ادبى متفرق بر آن اضافه نمودند. ماننداين كه سنگينى وقار دينى را به خراميدن عروس آزادى بدل ساختند،بهحدى كه باك نداشتند كه آزادى را بهصورت زنى خوبروى بىپرده كهجانها همى ربايد مجسم نمايند و نيز مانند اين كه پيوستگى اشتراك دراطاعت مستبدين را، به پيوستگى اشتراك در حب وطن، مبدل كردند. وهمچنين قوت حركت فكرتها را چون موج بر سر رؤساى اهل سياستو دين مسلط ساختند. بلى غربى به زندگانى مادى قائل است و صاحب نفس قوىمىباشد و در معامله سخت است و بر انتقام و خودخواهى حريصبود، گويى در نزد او از مبادى عاليه و خصال شريفه كه مسيحيتشرقىاز بهر او نقل نموده چيزى باقى نمانده. مثلا جرمانى را خوى درشتباشد و چنان بيند كه چون عضوى از اعضاى آدمى را حيات ضعيفبشود شايسته مرگ است و تمامى فضايل را در قوت و تمامى قوت رادر مال داند; پس علم را دوست دارد ولى از بهر مال، و بزرگى را دوستدارد از بهر مال، اما لاتينى را طبيعتبر خودپسندى و سبك روحىبرآمده، عقل و حيات را مطلقا دربر گرفتن، حيا داند. و شرف را درزيور و جامه، و عزت را در غلبه جستن بر مردمان. اما اهل مشرق، اهل ادب باشند و ضعف قلب و سلطنت عشق،برايشان غالب باشد. و همواره كوشش به وجدان و رحمت، فرا دارنداگرچه در غير موقع بود! و لطف پيشه نمايند، اگرچه با دشمن باشد! وجوانمردى و قناعت و سهلگيرى در آينده از صفات ايشان است. و ازاينرو; شرقى را اين حال نبود كه آنچه غربى مباح شمرده او نيز مباحداند، و اگر هم مباح داند ازو بر خوردن نتواند و قوت حفظ آن نيارد.مثلا شرقى در باب ستمكار مستبد، خويش اهتمام ورزد ولى چون اوبرطرف شود فكر ننمايد تا كدام كس جانشين او شود! (12) و حاصل كلام آن كه حكماى متاخرين مغرب را، اقتضاى زمان ومكان مساعدت نمود تا طريق را مختصر نموده، راه پيمودهاند و بسىچيزها روا داشتند حتى آن كه جايز دانستند كه در آغاز و مقدمه،مستبدين را شجاعت افزايند تا جور و ستم خويش شدت دهند ومردمان را افزونتر آسيب رسانند، بدين قصد كه عموم مردمان برايشانكينه ورزند و با اينگونه تدبيرهاى بيرحمانه، به مراد خويش يا بعضى ازآن رسيده، فكرها را آزاد و اخلاق را تهذيب و انسان را انسان نمودند. و پيش از اين حكماى متاخرين، گروهى برآمدند اثر پيمبران راپيروى نموده باكى از درازى راه و زحمت آن نداشتند، ايشان نيزفيروزى يافته راسخ گرديدند، و مقصودم از اين گروه، حكمائى هستندكه دينى تازه نياوردند و با هيچ آئينى دشمنى نورزيدند; مانند:جمهورى فرانسه! بلكه شكافها كه روزگار در دين احداث كرده بود باتنقيح و تهذيب بگرفتند و دشوارها را آسان و دورها را نزديك ساختندو سياست را تجديد نموده، شايسته اخلاق و اطوار تازهاش كردند. (13) و مشرقيان مادامى كه بر حال حاليه خويش باقى باشند، از عزم وكوشش دور و با بازى و مسخرگى مسرورند تا دردهاى نفس بزهكار راتسكين دهند و هميشه خامل و پستباشند تا فكر ايشان كه از هر سوىبه فشار اندر است و از يادآورى حقايق و مطالبه وظايف، دردناك همىشوند; آسايش يابد. و پيوسته منتظرند كه عناد ايشان با سستى يا آرزو يادعا روان يابد، يا متوقع مىباشند كه اتفاقى همچون بعضى ملتها از بهرايشان رخ دهد، در اين صورت بايد منتظر باشند كه دين را به كلى مفقودسازند. پس در حالى كه چندان دور نيست دهريان گردند و خود ندانندكه آئين زندگى ايشان، بدبختانهتر بود. يا منتظر شوند كه آنچه بر«آشوريان» و «فينيقيان» و غير ايشان از ملتهاى منقرضه بيامد بر سرايشان نيز بيايد. چه خداوند مردمان را به چيزى ستم نكند و ليكنمردمان خود، خويشتن را ستم نمايند. پىنوشتها: 1) همانطور كه در جاى ديگرى از همين كتاب توضيح داديم منظور كواكبى از زندگانى اشتراكى:هميارى و همكارى اجتماعى است. 2) منظور اراضى موات است كه درباره آن رسول خدا فرموده است: «من احيا ارضا مواتا فهى له. هركس زمين مردهاى را با كشت و كار زنده كند، مالك آن مىشود.» وسائل الشيعه جلد 17كتاب احياءالموات باب اول حديث 6. 3) منظور از ده يك; قسمتى از زكات است درصورتى كه مال به حد نصاب رسيده باشد. 4) خراج; مقدار مالياتى است كه دولت اسلامى از اراضى كه ملك عامه مسلمانان است از زارعدريافت مىدارد. 5) در نسخهاى كه دراختيار ما است، اين سطر خوانا نبود و ما آن را با مراجعه به متن عربى اصلاحكرديم. 6) سياستمدار انگليسى (و./1809 - ف./1898م.) وى رهبر ليبرالها بود و چهار بار به مقامنخستوزيرى انگلستان رسيد. گلادستون به منظور اجراى سياست انگليس، خواستاربهاصطلاح اصلاحاتى براى ايرلند شد كه از آن شمار: تغييرات و اصلاحات انتخابات، برقراركردن آزادى داد و ستد و شناسايى اتحاديههاى كارگرى را مىتوان نام برد. اين فرد همان كسىاست كه در مجلس اعيان انگليس گفته بود: اگر دولت انگليس بخواهد به دنيا حكومت كند، بايدقرآن را از اجتماع مسلمانان بردارد و شعر ميرزاده عشقى كه مىگويد: «آن كه گفتى محو قرآن را همى بايد نمود عنقريب اين گفته را با كرده مقرون مىكند» اشاره بههمين موضوع است او همچنين در برابر فعاليتهاى مبارزاتى سيد جمالالديناسدآبادى در مصر، به مقابله برخاست و اخراج سيد را از حكومت مصر تقاضا نمود. نظركواكبى در مورد گلادستون، نشانگر عدم آگاهى دقيق وى از سياستهاى استعمارى ابرقدرتهااست وگرنه اينگونه سياستبازىهاى مرموز، از چشم تيز بين مصلحان و انديشمندان مسلمانهرگز مخفى نمانده و بزرگانى چون سيد جمالالدين اسدآبادى را به موضع گيريهاى تند دربرابر نقشههاى آنان كشانده، تا جايى كه سيد جمال در اجتماع بزرگى از مردم هند، اين نكته راصريحا اعلام مىدارد. او مىگويد: «هرگاه شما [ مسلمانان ] صدها ميليون پشه بشويد و زمزمهدر گوش بريتانيا نماييد و طنين در گوش بزرگ آنان گلادستون بنماييد و هرگاه شما صدهاميليون مردم هند با هم باشيد، خداوند شما را مسخ كرده و لاكپشتشويد و در جزيره بريتانيافرو رويد، آزادمردانى در هند خواهيد شد». (اين پاورقى با توجه به مطالب كتاب «سيد جمالالدين حسينى پايگذار نهضتهاىاسلامى» صفحات 49 و 89 و «فرهنگ معين» جلد 6 نوشته شده است. 7) المحجة البيضاء، ج6، ص50. 8) اين شيوه همان اصطلاح معروف با پنبه، سر بريدن است. 9) بقره، بخشى از آيه 282. 10) بقره، 143. 11) الدرالمنثور، ج2، ص298. 12) يكى از علل ناكامى نهضتهاى مشرق زمين، در همين نكتهاى است كه كواكبى بدان اشارت كردهاست. بهنظر ما يكى از مواردى كه رهبرى امام خمينى را از ساير رهبريهاى پيشين و موجودجوامع اسلامى ممتاز مىسازد، همين نكته است كه معظم له قبل از اسقاط نظام طاغوتى، طرحىروشن از نظام سياسى اسلام را در كتابها و پيامهاى خود، به مردم ايران ارايه كردند. 13) گويا منظور كواكبى، نهضت پروتستانتيسم، يا اصلاح مذهب مسيح است. ****************** استبداد با تربيت حضرت حق سبحانه، در انسان استعداد صلاح و استعداد فساد هر دوبيافريد. ولى پدر و مادر، او را به صلاح آرند يا فاسد سازند. يعنىتربيت، برحسب استعداد خويش، جسم و نفس و عقل را بروياند. اگرتربيت نيكو باشد، به نيكى روياند و اگر بد باشد، به بدى. و پيش از اينذكر شد كه: استبداد ميشوم بر جسمها اثر نموده، جسم را بيمار سازد. وبر نفس حمله آورده، اخلاق را فاسد نمايد و عقل را فشار دهد، نمو اورا مانع آيد. بنابراين تربيت و استبداد، دو كاركن برعكس يكديگرند;چه هرآنچه تربيتبا ضعف خود بنا نمايد، استبداد با قوت خويشويران سازد. غايت استعداد انسان را حدى نباشد، چه گاه بود كه در كمال بهمرتبه برتر از فرشتگان در رسد; چه او مخلوقى است كه امانت الهى راحامل آمد در حالىكه تمام عوالم از آن ابا كردند، و اگر گوئيم: مراد ازاين امانت، اختيار تربيت نفس بر خير و شر بود، صحيح گفتهايم. و گاه باشد كه جامه رذايل در پوشيده، پستتر از شياطين، بلكهپستتر از مستبدين شود; چه شياطين خداى را در عظمتش نزاعننمايند و مستبدين با خداوند در عظمت همسرى جويند; ولى از براىحاجتى در نفس خودشان. و آنان كه در رذالت، به نهايت رسند، بسا باشد كه عمل قبيح ازروى لغو و بيهودگى كنند نه از براى حاجت و غرضى، حتى آن كه گاهىبا نفس خويش عمدا بدى كنند. انسان در نشاه خويش، مانند شاخه تر باشد كه بالطبع راست و نرماست، ولى هواى تربيت او را به جانب يمين خير و شمال شر، ميل دهد.و چون بهحد جوانى رسد، خشك گرديده، تا زنده استبر حال كجىخود باقى ماند بلكه تا ابد الآبدين، در دوزخى توقف نمايد كه مسبب ازپشيمانى بر كارهاى نكوهيده قبيحه مىباشد. يا در نعيمى توقف كند كهمسبب از خرمى بر وفا كردن حق; كه وظيفه زندگانى است مخلد بماند.و خود حال آدمى پس از مرگ، بسى شبيه استبه شخص فرحناكفخرجويى كه بخسبد و خوابش گوارا افتد. يا به شخص گناهكارصاحب جنايتى كه چون به خواب اندر شود، وجدان جان گداز باخوابهاى هولناك، كه تمام آن ملامت و دردناكى است او را احاطهنمايد. تربيت، ملكهاى باشد كه با تعليم و مشق و اقتدا و اقتباس، حاصلآيد. پس مهمترين اصول آن، وجود مربيان و مهمترين فروع آن، وجوددين است. و اين ملكه، بعد از حصول آن اگر شر باشد با نفس اماره وشيطان خناس معاونت نموده راسخ گردد. و اگر خير باشد همچونسفينه در درياى هواها مضطرب ماند و از بهر او لنگرى نباشد، مگر فرعدينى يا مدبر سياسى با مواظبتبر كار كردن بهمقتضاى او. و استبداد بادى صرصر است كه درون او «گرد باد» باشد و انسان راهر ساعت در حالى دارد، و او مفسد دين است در مهمترين دو قسم او،يعنى: اخلاق. اما قسم ديگر او، يعنى: عبادات، را دستسودن نتواند.چه عبادت در اكثر موارد با او ملايم باشد (1) و از اينرو دين در ملتهاىاسير، عبارت از: عبادات مجرده از خلوص باشد كه عادت گرديده. و درتطهير نفوس چيزى فايده ندهد و از اعمال زشت و ناشايست نهىننمايد; چه اخلاص در او مفقود باشد والا اگر با سر اخلاص و خلوصباشد همانا به مصدوقه «ان الصلوة تنهى عن الفحشاء والمنكر» (2) و به مفادحديث قدسى معروف، «الصوم لى وانا اجزى به» (3) كه از مشيدات اركان«تخلقوا باخلاق الله» رادع اعمال ناشايست و مفيد در تزكيه نفوس وتطهير قلوب باشد البته. و اين معنى متابعت فقدان خلوص است درنفوس، زيرا كه به التجاء و پيچ و تاب در مقابل سطوت استبداد درزاويههاى كذب و ريا و فريب و نفاق خو نموده. و اينرو غريب شمردهنشود اگر اسيرى كه بدينحال خو كرده، اين رفتار را با پروردگار و پدرو مادر و طايفه و جنس خويش بجاى آرد و حتى با نفس خود. تربيت، نخست تربيت جسم تنها باشد تا دو سال، و اين وظيفهمادر به تنهايى است. پس از آن تربيت نفس، بر آن اضافه گردد و تا هفتسال، و اين وظيفه پدر و مادر و ساير طايفه است. بعد از آن تربيت عقل،بر آن افزوده شود تا سن بلوغ، و اين وظيفه معلم و مدرسه باشد. پستربيت، اقتدا به نزديكان و همنشينان باشد تا سن زناشويى، و اين وظيفهاتفاقات بود. بعد از اينها، تربيت همسرى در رسد، و اين وظيفه زن وشوى باشد تا مرگ يا مفارقت. و ناگزير تربيت را بعد از بلوغ، تربيت اوضاع روزگار همراه شود.و نيز تربيتبليات اجتماعى و تربيت قانونى يا سير سياسى و تربيتانسان خود را. سلطنتهاى منظم، ملاحظه تربيت ملت را متولى باشد از آن هنگامكه در پشت پدران باشند. بدين طريق كه قوانين نكاح، سنت نهند. بعداز آن با وجود قابلهها و آبلهكوبان و طبيبان، مواظب تربيتباشند. پسيتيمخانهها از بهر كودكان سرراهى بگشايند. و بعد از آن مكتب ومدرسهها بهجهت تعليم، از درجه ابتدايى جبرى تا مراتب اعلى دايرنمايند. و از آن پس اسباب اجتماع ايشان را آسان سازند و تماشاخانههابرپاى دارند و انجمنها را حمايت نمايند و كتابخانهها و موزهها فراهمكنند و مجسمههاى يادگار برافرازند و قوانين حفظ آداب و حقوقبرنهند و بر محافظت آداب قومى و ترقى دادن احساسات ملى، مواظبباشند. و اميدها را قوى ساخته، اسباب كار ميسر نمايند. و اشخاصى كهاز كسب عاجزند از گرسنه مردن ايمن دارند تا آن كه جنازههاىاشخاصى كه منتى بر ملت دارند با عزت و احترام حركت دهند. وهمچنين ملتحريص باشد كه فرزندش با خرسندى از قسمتخويش زندگى نمايد و ابدا فكر نكند كه بعد از مردن او، حال كودكانضعيف، كه بهجاى گذاشته چگونه خواهد شد، بلكه با اطمينان وخرسندى و آسودگى از دنيا رفته، آخرين دعاى او اين كلمه باشد «زندهباد ملت» «زنده باد ملت». اما معيشتبشرى در ادارههاى مستبده، پس از تربيتبىنيازباشد. چه حال او فقط نموى است مانند نمو درختهاى طبيعى دربيشهها و جنگلها، كه حرق و غرق بدان آسيب رساند و بادهاى تندشاز جاى كنده شاخههايش بهدست مردمان شكسته شود و در تنه و شاخهآن تبر كور تصرف نمايد، پس به اندازهاى كه رحمت هيزمشكنبخواهد كه زندگى كند و اختيارش در دست اتفاقات باشد كه كجياراستبرآيد، ميوه دهد يا بىميوه بماند. انسان در سايه عدالت و آزادى تمام روز را با چابكى مشغول كارباشد و تمام شب را با فكرهاى خوش و سودمند گذراند. اگر چيزىخورد، لذت برد. و اگر به بازى رود، آسايش يافته ورزش نمايد. چهپدر و مادر و خويشاوندان خود را بر اينگونه بديده و همچنين گروهىكه در ميان ايشان زندگى نمايد، همى بيند مردان و زنان توانگران ودرويشان و گدايان، همگى پيوسته مشغول كارند. و هركس از ايشان كهدينارى با كوشش و زحمتخويش كسب نمايد بر كسى كه يك مليارداز پدر و جد خويش، ميراث يافته افتخار كند. بلى كارگر آسوده زندگى نمايد، از فيروزى در كار خرم باشد و ازنوميدى گرفته خاطر نگردد، جز اين كه از كارى به كارى ديگر و ازفكرى به فكرى تازه منتقل شود. پس چون در كار، خوشبخت نشود ازبابت اميد خود، خوشبختباشد. و در هرصورت در نزد نفس خويشو كسان خود، معذور باشد كه وظيفه زندگانى، يعنى كاركردن را بجاىآورده و در كار فيروزى يابد يا نيابد خرم و فخرجوى باشد كه از ننگعجز و بيكارى برى است. اما اسير استبداد، در كنجخمول مانده، آتش فخرش خاموش بود،قصدش گم گشته و خودش حيران زدگى نمايد، نداند تا ساعتها وقتخود را چگونه بميراند و روزها و سالها را چسان بگذراند. گويىحريص است تا اجلش رسيده در پرده خاك پوشيده ماند. و خودكسانى كه گمان كردهاند كه اكثر اسيران، بخصوص درويشان ايشان، درداسيرى را احساس ننمايند بر خطا رفتهاند. زيرا كه آن اشخاص،بدينمعنى استدلال نمودهاند كه اگر الم اسيرى را احساس كردندى،هرآينه در برطرف ساختن آن كوشيدندى. چه آن بيچارگان، اكثر دردهادريابند و سبب آن را نفهمند. مثلا يكى از ايشان خود را از كار كردنگرفته خاطر بيند، بهجهت آن كه در مخصوص بودن ثمره كار، بهخودش ايمن نمىباشد. و چه بسيار كه گمان كند كه ربودن حقى،طبيعى از بهر توانايان است. پس آرزو كند كه كاش از ايشان بودمى. يايكى ديگر از ايشان كار كند، ولى بدون نشاط و چابكى و بدون سعى دراستحكام. پس بالضروره در كار شكستيابد و سبب آن را نداند وبرآنچه خود ستاره سعد داند يا بختيا طالع يا قضا و قدر، خشم آرد. اسير معذب، چون با دينى منسوب باشد، نفس خود را بهخوشبختى آخرت، تسلى دهد. يعنى با نويد باغستان خرم و درختانسايهدار و نعمتهاى هميشگى كه خداى رحمان از بهرش مهيا ساخته،اما از فكرش دور افتاده كه دنيا عنوان آخرت است. و بسا بود كه در هردو معامله زيانكار باشد. و ساده لوحان اسلام را اسباب تسليها باشد، كه گمان كنممخصوص بديشان است. و مصيبتهاى خويش را بدان معطوف دارند وخود را به آنها تسليه دهند و از جمله اسباب تسليهها اين كلام است كه:«الدنيا سجن المؤمن» (4) يعنى دنيا از بهر مؤمن زندان باشد و نيز «المؤمنمصاب» يعنى مؤمن مصيبت زده استيا «اذا احب الله عبدا ابتلاه» (5) يعنىچون خداوند بنده را دوستبدارد مبتلا سازد. (6) يا «هذا شان آخر الزمان»يعنى آخرالزمان را حال براينگونه بود. يا «حسب المرء لقيمات يقمن صلبه»يعنى مرد را از دنيا لقمهاى چند بس بود كه كمرش را بپاى دارد. اما گويا اين حديث را فراموش كردهاند كه فرموده: «ان الله يكرهالعبد البطال» يعنى خداوند را از بنده بيكار بد آيد. و نيز حديثى كه دراينخصوص فايده معنوى دارد، فراموش نمودهاند، چه فرموده: «اذاقامت الساعة وفي يد احدكم غرسة فليغرسها» (7) يعنى چون قيامتبرپاىشود، هرگاه در دستيك تن، از شما شاخهاى از بهر كاشتن باشد، هماندمش بكارد. و نيز از نص قاطعى كه وعده برپاى شدن قيامت را پس از تكميلاسباب و زينت زمين معين فرموده، غفلت همى كنند. و هنوز تكميلزينت و اسباب زمين بسى باقى است. و تمامى اين اسبابها كه عزيمت راسستسازد در نزد زهر كشنده كه ذهنها را از شناختن سبب بدبختىبازدارد، آسان است. چه آن زهر، مسؤوليت را از مستبدين، برگرفته بردوش قضا و قدر افكند، بلكه بر دوش خود اسيران، اندازد. و مقصودم از اين زهر، نافهمى عوام و ابلهى خواص، مىباشد.چه گويند: در تورات وارد شد «يد الله على قلب الملك» يعنى دستخداوند بر فراز دل پادشاه باشد. و نيز در انجيل است كه «اخضعواللسلطان ولا سلطة الا من الله» يعنى پادشاه را فروتنى كنيد كه سلطنتنباشد مگر از جانب خداى. و همچنين رسيده كه: «الحاكم لايتقلد السيفجزافا انه مقام للانتقام من اهل الشر» يعنى حكم كننده، شمشير به گزافه بركمر نبسته، چه او را بر پاى داشتهاند تا از اهل شر انتقام جويد. و نيز ازاين قبيل در رسائل وارد شده كه: «فلتخضع كل نسمة للسلطة المقامة من الله»يعنى بايد هر جاندارى به سلطنت كه از جانب خداوند برپاى است،گردن نهد. و خود واعظان و محدثان اسلام، از اين كلمات اين سخناناقتباس نموده كه: «السلطان ظل الله في الارض» يعنى پادشاه سايه خداونداست در زمين. و نيز «الظالم سيف الله ينتقم به ثم ينتقم منه» يعنى ظالمشمشير خدا است، نخستبا او انتقام جويد و سپس از خود او انتقامكشد. يا «الملوك ملهمون» يعنى پادشاهان به الهام الهى مخصوصمىباشند. همانا اين اخبار با آنچه در اين معانى وارد گرديده، اگر ازصحتبهره داشته باشد پس با عدالت مقيد خواهد بود. يعنى مراد ازاين سلاطين، سلاطين عدالت پيشه مىباشند. يا بايد آنها را بدانچه عقلدرپذيرد، تاويل نماييم. و با حكم آيه كريمه منطبق سازيم كه فصلالخطاب يعنى حاكم قطعى در اين آيت است كه فرموده: «الا لعنة الله علىالقوم الظالمين» (8) و آيه ديگر «ولا عدوان الا على الظالمين» (9) . - تربيت،عبارت است از علم و عمل. و ملتى كه اختيار كارهاى او در دستديگرى باشد، نبايد درميان او كسى يافتشود كه تربيت را بداند ياتعليم نمايد. حتى اگر كسى در آن ملت جستجو نمايد علم تربيت را، دركتابهاى ايشان نيز مدفون نبيند تا چه رسد به ذهنها. اما عمل، پس بدونسبقت عزم، تصوير نشود. و عزم، بدون سبقتيقين. و يقين، بدونسبقت علم، صورت نبندد. و مرا گمان آن است كه همين تسلسلمقصود است در اين حديث، كه فرموده : «انما الاعمال بالنيات» (10) يعنىمقصود از عمل، عزيمت است. و از آن پس مردمانى كه اراده ايشان را غصب نموده و دستهاىايشان را باز بستهاند، بسى دور باشند از اين كه فكر خويش به مقصدىسودمند، يا جسم خود به كارى با فايده، بگمارند. بلى سخت دورند اينگونه مردم از تربيت، چه تربيت عبارت از آنباشد: كه چشم جز نكويى و عبرت نبيند. و گوش جز سخن سودمند وكلام حكمت نشنود. و زبان را بر سخن خير، عادت دهند. و دست را بركارهاى نيك، بگمارند. و نفس را از كارهاى ناشايست، بازدارند. ووجدان را از يارى باطل منع نمايند و رعايت تربيت در احوال و رعايتميانهروى در وقت و مال، از دست ندهند. و بىاختيار با تمامى جسم وجان حاضر باشند در حفظ شرف و حفظ حقوق و حمايت دين وحمايت ناموس و حب وطن و حب طايفه و يارى علم و يارى ضعيفو خوار شدن ستمكاران و خوار دانستن زندگى و جز اينها كه درگلستان تربيت طايفه و تربيت قومى، روئيده شود. استبداد، مردمان را مجبور سازد تا دروغ را مباح شمارند وهمچنين تزوير و فريب و نفاق و فروتنى در رفتار، برخلاف حس وميرانيدن نفس، تا آخر صفات ذميمه. و نتيجه اين افعال، آن باشد كه:مردمان بر اين خصلتها تربيتشوند. بنابراين پدران، چنان بينند كهزحمت ايشان در تربيت فرزندان به تربيت نخستين، ناچار روزى درزيرپاى تربيت استبداد به هدر رود. همچنانكه تربيت پدران دربارهخودشان بيهوده شد. پس از آن بندگان اقتدار، كه مرايشان را حدودىنيست و خود ايشان مالك نفس خويش نمىباشند و نيز ايمنى ندارندكه فرزندان را از بهر خودشان تربيت نمايند، بلكه چنان بينند كهستوران از براى مستبد پرورش دهند تا اعوان او باشند و پدران خود راگزند رسانند و درحقيقت فرزندان عهد استبداد، زنجيرهاى آهنينباشند كه بهتوسط ايشان، پدران را بر ميخ ظلم و خوارى و ترس و تنگىبربندند. پس فرزند آوردن در عهد استبداد، حماقت! و مواظبت درتربيت ايشان، دوباره حماقت است! و شاعرى دانا گفته: ان دام هذا ولم تحدث له غير لم يبك ميت ولم يفرح بمولود گر بپايد اين و ندهد روى تغييرى در او گريه بهر مرده شادى بهر فرزندان مجو و غالب اسيران را به فرزند آوردن، قصد كثرت نفوس را ندارند،بلكه جهل تاريك ايشان را برانگيزد; چه آن بيچارگان از تمام لذتهاىحقيقى محرومند، همچنانكه توانگران نيز از آنها محروم باشند; مانندلذت علم و تعليم آن و لذت بزرگى و حمايت و لذت توانگرى دادن وبخشش نمودن و لذت دريافت مقام در قلوب مردمان و لذت نافذ شدنراى صواب و جز اينها از لذتهاى روحانى. زيرا كه لذت ايشان برهمينمقصور است كه شكمها را اگر ميسر شود، قبرستان حيوانات قرار دهندو اگر نه مزبله نباتات. و همچنين لذت ايشان، منحصر استبر تهىنمودن شهوت، گويى اجسام ايشان دملى بر اديم زمين خلقتشدهاست كه وظيفه او توليد چرك و كثافت و دفع آن مىباشد. و همينحرص بهيمى، ناشى از نيافتن لذتهاى عالى روحانى مذكوره مىباشدكه اسيران را كور ساخته، ايشان را مايل به زناشويى و فرزند آوردنمىنمايد; با وصف اين كه در زمان استبداد، عرض همه كس همچونساير حقوق، غيرمحفوظ است. بلكه عرصه هتك فاسقان مستبدين وياوران اشرار ايشان مىباشد. بخصوص در شهرهاى كوچك و قريههاكه اهل آن ضعيفند و مر اين ضعف را در چسبيدگى فرزندان به شوىمادرها، تاثيرى مهم در ضعيف ساختن غيرت مىباشد تا مشقتهاىتربيت تحمل ننمايند، همان غيرتى كه محض آن خداوند، نكاح راسنتبنهاد و زنا را حرام ساخت. وسعت و درويشى را نيز دخلى بزرگ در آسانى تربيت مىباشد ووسعت از بهر اسيران از كجا ميسر گردد؟ همچنانكه نظم معيشت رااگرچه با درويشى باشد، علاقه قوى در تربيت است. و معيشت اسيران،خواه توانگر باشند و خواه بينوا، تمامى - خلل در خلل و تنگى در تنگىاست. پس در اينصورت، اسيران از تربيتبسى دورند. و از آن پسكاش مىدانستم كه پدران اسير، تحمل مشقت تربيت از چه همى كنند.زيرا كه اگر فرزندان خويش نورانى كنند، در حق ايشان گناه كردهاند،براى آن كه احساس آنها را قوت داده به بدبختى ايشان افزوده، بلا رابدانها توشه دادهاند و اينرو عجبى نباشد اگر اسيرانى كه بقيه ادراكىدرايشان باشد، فرزندان خود، مهمل گذراند تا موج ابلهى ايشان رابه هر سوى خواهد برد. و چون فكرت كنيم كه اسير در خانه درويشى، چگونه برآيد وتربيتشود، چنان يابيم كه نطفه او با بدبختى و زبونى پدر و مادر، بستهگردد. و از آن پس چون در حال جنينى حركت كند، بدخويى مادر را بهحركت آورده، مادرش دشنامش دهد، يا دردهاى زندگانى او را افزونساخته بزندش. و چون اندكى بزرگتر شود، مكان او بر وى تنگى گيرد;چه بهسبب خمول مادر، با خميدگى خو كرده باشد. يا از بدبختى وتنگى معاش، كوچك و نزار برآيد. و چون متولد گردد، از روىصرفهجويى و نادانى در قنداقش پيچد، پس چون از دردناكى گريه كند،دهانش را با پستان خويش فرو بندد. يا بهواسطه حركت دادن گهواره،سرش را بدوار آورده، نفسش قطع نمايد. و چون بيمار شود بهواسطهنداشتن مؤونه و عجز از رجوع طبيب، مخدرى همچون افيون بدونوشاند و بعد از آن كه از شير باز گرفته شود، بهسبب غذاى فاسد،معدهاش تنگى گرفته، مزاجش به فساد گرايد. پس اگر عمرش طولانى باشد و به جوانى رسد، بهواسطه تنگىخانه از ورزش و بازى ممنوع باشد. و چون چيزى بپرسد و فهمى طلبداو را برانند و لطمه زنند كه پدر و مادرش را خلق تنگ باشد. و بعد ازآن كه پايش قوت يابد و از در خانه بيرون شود، در عوض مدرسه دركوچههاى كثيف چركين، الفاظ فحش و دشنام از كودكان فرا گيرد. پساگر زنده ماند او را در «مكتبى» يا در نزد «صاحب صنعتى» به شاگردىنهد و مقصود كلى ايشان، آن باشد كه او را از گرديدن و بيهوده دويدنباز بندند. و چون بهحد جوانى رسد اولياى او بر ميخ زناشوئيش بستهدارند، تا از بدبختيهاى ايشان بهره برد و در حق ديگرى گناه كند;همچنانكه پدر و مادر، در حق او نمودند. و از آن پس خودش برخويش تنگ گيرد، حتى بهجامهاى بسازد كه سنگينى آن جامه، او را ازآزادى حركت جسمش مانع آيد. و مستبدين نيز، بر عقل و زبان و كار واميد او تنگ گرفته فشار آرند. و زندگى اسير، بدينسان باشد، از هنگامىكه نطفه است در تنگى وفشار همى دود و هنوز از يك بيمارى خارج نشده، استقبال بيمارىديگر همى كند تا آن كه، مرگش را استقبال نمايد و دنيا و آخرت خود رااز دست داده، نه خود تاسفى دارد و نه كسى بر او افسوس خورد. و مطالعه كننده را به گمان نرسد كه حالت توانگران اسير، بسىنيكوتر از اينحال است. چه ايشان اگر منغصات عيششان فىالجملهاندك باشد، مشقت اظهار تجمل و اسباب عزت و بزرگى و مناعت، درايشان افزون است. چه اظهارات ايشان اگر اندكى از آن صحيح باشد،بسيارش دروغ است و بر دوش ايشان بارى گران مىباشد. زندگى اسير، شبيه استبه زندگانى خفتهاى كه خواب پريشانبيند و روحى در زندگى او نيست; چه زندگانى كه وظيفه او مجسمساختن مندرسات جسم باشد، او را علاقه به حفظ لوازم آدميت نيست.و اگر نه اين بود كه در عالم كون چيزى نيست كه تابع نظام كلى نباشد،حتى ريزهپاشهاى طبيعت همچون صدف كه اسبابهاى نادر ازو بدستشود، هرآينه حكم مىكرديم كه: زندگانى اسيران، محض بيهودگىاست نه شبيه بيهودگى. اما با وصف اين، دقت عميق ما را فايده دهد كه اسيران را درمقاومتبا فنا، قانونهاى غريب است كه ضبط آنها امكان ندارد. جزاين كه اسير، آنها را با پستان مادر فرا گرفته و بر آنها تربيتيافته وبرحسب حاجتخود نيز در آنها بيفزوده و هر آنكس در دانستن آنقوانين ماهر باشد، در مطابق كردن آنها با اعمال نيز مهارت دارد. و درميدان زد و خورد بقاء موفق باشد. و كسى كه از اينها عاجز استبهزودى فانى شود، بهخصوصچون عجز او از جهت زبانآورى يا بزرگى نفس، يا قوت احساس، ياجرات قلب باشد كه لامحاله هلاك شود. قوانين زندگانى اسير همان است كه مقتضى احوالات او است; واو را مجبور ساخته تا احساسات خويش، با آنها مطابق نمايد و تدبيرنفس خود بهموجب آنها كند. مثل اين كه درمقابل كبريا و جبروت،فروتنى و كوچكى اظهار دارد و شدت را با ملايمت تعديل نمايد. وچيزى كه از او طلبند پس از اندك ممانعتى عطا كند. و سياستسستى وسختى را استعمال نمايد. و با شكايت از حاجتمندى، كسب كند. و مالرا با پنهان داشتن حفظ كند. و لغزشهاى مستبد را ناديده انكارد. و ازآنچه شنود خويشتن كر سازد. و اظهار نداشتن نكويى كند. و علم را بهتجاهل مستور سازد. و عقل را به ابلهى فرو پوشد. و هر كار نيكى بهمستبد منسوب سازد; مثلا اگر از قبيل باران باشد، نسبتبه يمن او دهد- و هر شرى كه روى دهد، از روى استحقاق خود و ابناى جنسش داند.و چون مطالبه حقى خواهد، از روى عجز و الحاح طلب كند. و غير اينها از قانون اسيران، كه اگر رؤس مسائل آنها را بيان كنيمخواننده را ملالت گيرد تا به تفصيلات آنها رسد. اينها بجاى خويش، ولى چيزى كه اسير از آن بيش از هر چيزترسد آن است كه: اثر نعمتخداى تعالى، در مال يا جسم او ظاهر شودو جاسوسان را چشم بر آن افتد! و اصل عقيده چشم بد، نيز از همينبوده. يا اين كه او را در علم يا جاه و رتبه، يا در نعمتى مهم، شانى ظاهرگردد و حسودان به نزد مستبد از او سعايت نمايند. (و اصل شر حسد كهاز آن پناه به خداى برند همين بوده) و گاهى نيز بيچاره اسير، در حفظچيزى كه پنهان داشتن او ممكن نباشد همچون: زن نكو روى، يا اسبگرانقيمت، يا خانه بزرگ خوب، حيلت ورزد. و او را نسبتبدشگونى محافظت نمايد و اصل بدشگونى از اينبوده كه گفتهاند: بدشگونى، در قدم زنان و پيشانى اسبان و آستانه خانهاست. و خود از آنچه ذكر شد، بهوضوح پيوست كه تربيت صحيح درعهد استبداد، نه مقصود است و نه مقدور، مگر آنچه با بيم دادن از شرستمكاران واقع شود. و اين نوع تربيت موجب كنده شدن دل است نهمايه تزكيه نفس. چه علماى اخلاق و سياست، اجماع كردهاند كه: درمقام تربيت، با دليل ساكت نمودن بهتر از نويد دادن است، تا چه رسد بهبيم دادن. و بر همين قاعده، قول خود را بنا نهادهاند كه (مدرسهها گناههارا اندك سازد نه زندانها) چه معلوم داشتهاند كه قصاص و عقاب، دربازداشتن نفوس كمتر فايده بخشد. همچنانكه حكيم عرب سروده: لاترجع الانفس عن غيها مالم يكن منها لها زاجر نفسها زگمراهى بازگشت كى دارد تا نباشدش از خويش آميخته نفس باز آرد؟ و هر كس در اين قول خداى تعالى نيكو تامل نمايد كه فرموده:«ولكم في القصاص حيوة يا اولىالالباب» (11) - ملاحظه كند كه معنى قصاصدر لغت مساوات است و در قرآن كريم و ساير كتب آسمانى با دقت نظرنمايد و متابعت مسلك انبياء عظام عليهم السلام پيشنهاد سازد واضحبيند كه مواظبت راه هدايت نخستبه ساكت نمودن، پس از آن نويداخروى يا دنيوى، و بعد از اينها ترسانيدن از عذاب آخرت و بستندرهاى نجات را بهكلى بر آنها. و اما تربيتى كه گم گشته ملتها، مىباشد و نبودن او در مشرقمصيبت عظمى است، تربيتى باشد بر اين ترتيب كه نخست، عقل را ازبهر تميز دادن آماده سازند. و بعد از آن از بهر نيكو فهميدن و ساكتنمودن. و بعد از آن مشق و عادت دادن. و بعد از آن بهخوبى اقتدا جستنو مثال آوردن. و بعد از آن مواظب و مستمر در كار بودن، مهيا نمايند. پس در صورتى كه بهسبب ممانعت طبيعت استبداد، اميدى درتربيت عاميان بر اين اصول نبود، خردمندانى كه بدان مبتلا باشند، چارهندارند جز اين كه نخستسعى نمايند تا مانعى كه بر عقلها فشار همىآرد، برطرف سازند. و بعد از آن مواظب تربيتشوند; چه در آن هنگام،ايشان را امكان دارد كه نسلا بعد نسل تربيت را دريابند و توفيق باخداى است. پىنوشتها: 1) همانطورى كه كواكبى خود توضيح مىدهد منظور وى از اينگونه عبادات، «عبادات مجرده ازخلوص» و آگاهى است وگرنهبه همراه اين دو صفت، سختبا استبداد منافات و مباينت دارد. 2) سوره عنكبوت، آيه 45. 3) المحجة البيضاء، جلد2، صفحه 123. 4) شهاب الاخبار، ص 21، حديث 126. بحار، ج 6، ص 154، حديث 9. كافى، ج 2، ص 250،حديث 7. 5) نهج الفصاحه، ص 25، حديث 136. 6) البته اين احاديثسلب تكليف و مسؤوليت از مؤمنان نمىنمايد، بلكه آنان را به صبر و بردبارىدر برابر مشقتها و مصيبتها فرا مىخواند. 7) مجمعالزوائد و منبع الفوايد، ج4، ص63، با اندك تفاوت. 8) سوره هود / 18. 9) سوره بقره / 193. 10) شهاب الاخبار، صفحه 137، حديث 759. 11) سوره بقره، آيه 179. ****************** استبداد با ترقى حركت، سنتى معمول در آفريدگان باشد كه پيوسته به آئين برآمدن وفرو رفتن، مستمر است. پس ترقى، ركتحيات است; يعنى: حركتبرآمدن است. و مقابل او فرو شدن باشد كه حركت موت يا پراكندهشدن يا استحاله و انقلاب است. و اين سنت، همچنانكه در ماده واعراض آن كارگر است، در كيفيات و مركبات آن نيز، كارفرما باشد. و قول شارح اين مطلب، اين آيه است كه: «يخرج الحي من الميتويخرج الميت من الحي» (1) و نيز اين حديث كه: «ماتم امر الا وبدا نقصه»يعنى هيچ امرى تمام نگردد، جز اين كه نقصش عيان شود. و نيز اينسخن ايشان، كه گفتهاند: «التاريخ يعيد نفسه» يعنى تاريخ خود را عوددهد. (2) و اين حكم، كه گفتهاند: «حيات و موت دو حق طبيعىمىباشند.» و اين حركت، در برآمدن يا فرود شدن لازم نيفتاده كه تا انتها سيرنمايد، بلكه شبيه استبه ميزان الحراره كه هر ساعتى در يك درجهباشد و اعتبار در حكم، بدان سوى است كه غالب باشد. پس چون در ملتى بنگريم كه آثار حركت ترقى بر افراد آن غالباست، از بهر آن ملتحكم به حيات نماييم. و هر زمان كه عكس اينمىبينيم، حكم به موت آن ملت كنيم. از اين جهت كه ملت، عبارت از مجموع افرادى باشد كه ايشان رانژاد، يا وطن، يا لغت، يا دين، جمع نمايد. همچنانكه بنا، عبارت ازمجموع گچ و خاك و آجر و ساير مصالح است. پس هرگاه يك فرد واحد از ملتى ترقى كند يا فرو شود، درمجموع آن ملت اثر كند. همچنانكه اگر پشهاى بر كنار كشتى عظيمنشيند، او را سنگين سازد و بدانسوى ميل دهد. اگرچه اين معنى بامشاعر، ادراك نشود. ترقى حياتى، كه انسان به فطرت خويش در پى آن سعى نمايد،نخست ترقى جسم است از روى صحت و لذت. از آن پس، ترقى درتركيب خانواده و قبيله مىباشد. بعد از آن، ترقى در قوت با علم و مالاست. سپس، ترقى در صفات و اخلاق استبه خصال و مفاخر. و در اينجا نوعى ديگر از ترقى باشد كه متعلق به روح است و اوآن است كه انسان، حامل نفسى باشد كه او را الهام نمايد به آن: كه بعد ازاين حيات او را حياتى ديگر است كه به توسط نردبان رحمت وحسنات، به سوى آن ترقى نمايد. پس از اينرو، اهل دينها ايمان بهانگيخته شدن يا تناسخ دارند و اميد مكافات و بيم مجازات، درايشانباشد. و اشخاصى كه از قبيل طبيعيان باشند، فقط اهتمام به زندگانىتاريخى دارند كه نام نيك يا زشت ايشان بماند. و اين ترقيها به تمام انواعش پيوسته انسان درپى آن سعى نمايد،مادامىكه مانعى غالب در مقابل او درنيايد كه ارادهاش را سلب كند. واين مانع، «قضا» يا «قدر» حتمى است كه در نزد بعضى عجز طبيعىناميده شود يا استبداد ميشوم است. اما قضا و قدر، گاه باشد كه سير ترقى را لحظهاى مانع آمده، از آنپس رها سازد تا به ترقى باز گردد، ولى استبداد، سير را از ترقى بهانحطاط واژگون سازد، و از پيش رفتن به واپس آمدن و از رستن بهنيستى بدل كند; همچون طلبكار بخيل، ملازم ملتباشد و در روزگارطولانى، كارها كند كه وصف بعضى از آنها در بحثهاى پيشين بگذشت،كارها بر سر ملت آرد كه ايشان را به درجه حيوانات زبان بسته برساند تاايشان را غير از حفظ حيات حيوانى فقط، اهميتى ندهد. بلكه همينحيات پستحيوانى ايشان، نيز از بهر استبداد مباح باشد يا به طريقآشكار يا در پنهانى. و گاه نيز باشد كه كار استبداد با ملتبدانجا رسد كهميل طبيعى او را از طلب ترقى، به طلب پستى بازگرداند، به قسمى كهاگر بخواهند مرتبهاش بلند سازند ابا ورزد و دردناك شود، همچنانكهچشم دردناك از روشنايى آسيب بيند. و چون به آزادى الزامش نمايندبدبخت گردد و بسا باشد كه فانى شود; مانند چارپايان كه عنانشان رهاسازند. دراين وقت استبداد، صفت زالو حاصل نمايد و در مكيدن خونملت، مكان خوش كند و دستباز ندارد تا ملتبميرد و او نيز به مردنملت مرده باشد. و گاه نيز حركت ترقى و انحطاط، در امور زندگانىانسان بدينسان وصف شود كه مانند حركت كرم است كه بر خويشپيچيده پيش مىرود. و اين بهجهت آن باشد، كه چون انسان متولدگردد، در حركت و ادراك از هر حيوانى عاجزتر است و بعد از آنشروع به سير نمايد، گاهى مطلوبهاى نفسى و عقلى او را پيش برد وگاهى بهسبب موانع طبيعى و مزاحمت، درهم پيچد. و سر اين معنى كهكه (خير و شر به نوبت دچار انسان گردد) همين است. و نيز معنى آنچهدر قرآن كريم وارد شده كه خداوند مردمان را به خير و شر مبتلا سازد،همين باشد. و نيز اين خبر كه: «ان الخير مربوط بذيل الشر والشر مربوط بذيلالخير» يعنى همانا خير بازبسته به دامان شر، و شر، بازبسته به دامان خيراست، بر اين معنى لالت نمايد. و قول حكما كه گفتهاند: انتقام به اندازهنعمتباشد و عزيمتبقدر همت آيد. و درميان بدبختى و خوشبختى،جنگ به نوبت است. و خردمند آن باشد كه از مصيبتخويش فايده، برد، و زيرك آن باشد كه از مصيبتخويش و ديگرى بهره گيرد; همهدلالتبر اين معنى دارد. چون اين معنى مقرر گرديد، پس بايد دانست كه راه انسانبه سوى ترقى مىباشد مادامىكه دو بال پيش رفتن و پيچيده شدن، دراو برابر باشد. همچون برابرى ايجابى و سلبى دو قوه الكتريك.همچنانكه چون طبيعتيا مزاحمتبر او غالب آيد، راهش به سوىواپس آمدن باشد و از آن پس در پيش رفتن. اگر عقل بر نفسش غالبشود، روى او به جانب حكمتخواهد بود. و اگر نفس بر عقل غالبآيد، رو به سوى گمراهى دارد. اما پيچيده شدن هرگاه معتدل باشد،انسان را در كار دارد; ولى چون قوى باشد او را هلاك نمايد و حركتشساكن كند. و استبداد ميشوم كه ازو بحث همى كنيم پيچيده و فشاردهنده و ساكن كننده حركت است و بيچارگان بدان مبتلا باشند. اسيران استبداد، بهخصوص درويشان ايشان همگى بيچارگانندكه حركتى درايشان نيست. زندگانى ايشان، با ادراك پست و احساسپست و اخلاق پستباشد، و ملامت ايشان، به غير از زبان ارشاد، بسىستمكارى است. و چه نيكو گفته كسى، كه حال ايشان را به كرمى در زيرسنگ تشبيه نموده. و چه شايسته است كه ملامتگران را دل برايشانسوخته سعى نمايند تا سنگ از روى ايشان بردارند، اگرچه با نوكناخنها ذره ذره خاك بركنند. تمام حكما اجماع نموده كه: مهمترين اعمالى كه بر دستگيرانملتها و اشخاصى كه روح جوانمردى و شراره حميت در ايشانمىباشد و اشخاصى كه مىدانند وظيفه ايشان در مقابل انسانيتچيست، واجب است كه سعى نمايند تا فشار را از عقل بيچارگانبرگيرند تا در راه نمو خويش روان گردد و ابرهاى خيالات كه بارانترس مىبارند برطرف نمايند. چون ذكرى از «ملامت ارشادى» درميان آمد، چنان بهخاطرمرسيد كه ترقى و انحطاط را در نفس مصور سازم، تا انسان خردمند راچگونه سزاوار است كه زحمتبيدار ساختن قوم خويش بكشد وچگونه ايشان را ارشاد نمايد، تا بدانند كه خلقت ايشان نه از بهر آن شدهتا بر فروتنى و پستى شكيب ورزند. پس ايشان را يادآورى نمودهقلوب ايشان را با اينگونه خطابهها در حركت و جنبش آرد. هان اى رفيقان ! سوگند با خداى كه من خود ندانم آيا درميان گروهزندگان هستم تا ايشان را «سلام عليكم» تحيت گويم يا اهل قبرستان رامخاطب دارم تا ايشان را به «عليكم السلام» تحيت گويم و از بهر ايشانطلب رحمت نمايم؟ اى رفيقان! شما نه زندگان كاركن هستيد نه مردگانآسوده، بلكه در برزخ ميان اين دو رتبه همى باشيد كه نام او زندگانىنباتى است و تشبيه آن به عالم خواب صحيح است. اى رفيقان! خدايتان راه نمايد، اين چه بدبختى طولانى استحالآن كه مردمان در نعمتهاى هميشگى و عزت گرامى همى گذرانند؟ آيانمىنگريد اين عقب ماندن چيست كه هر قومى هزار منزل از شما پيشافتادند به حدى كه ديگر بعد از شما عقب مانده نمانده؟ آيا اين چهفروتنى است كه همه مردم در اوج رفعت اندرند؟ آيا غيرت نمىبريد؟ اى رفيقان! خدايتان از شر، پاس دارد. شما از اين مقام دور هستيدكه خود اختراعى كنيد و مردمان ديگر به شما اقتدا جويند، بلكه مبتلا بهدرد تقليد و پيروى در هر فكر و كارى همى باشيد، چون به درد تقليد بهديگران مبتلائيد، پس در همه چيز تقليد نماييد الا در صفات پسنديده،ايشان را تقليد ننماييد. آيا دين چه شد؟ تربيت چه شد؟ احسان كجارفت؟ غيرت در كجاست؟ ثبات چه چيز است؟ بهمبستگى در نزدكيست؟ آزادگى كجا افتشود؟ جوانمردى چه شد؟ نخوت چگونهشد؟ فضيلت كو، مواسات كو؟ آيا مىشنويد يا آن كه مرده يا بخوابسنگين اندر شدهايد. اى رفيقان! خدايتان عافيتبخشد. اين خواب گران تا كى و تا چندبر بستر سختى و بالش نوميدى همى گرديد؟ اگرچه چشمان شما بازاست ولى خود به خواب اندريد. همانا شما را ديدگان همى باشد ولىنابينا هستيد، و همچنين باشد; چه چشمان نابينا نشود بلكه دلها درسينهها نابينا گردد; همچنانكه شما را قوه شنوايى و بوييدن و چشيدن وسودن است ولى خود خبر نداريد كه لذت كدام است و درد كدام؟ هماناشما را سرهاى بزرگ همى باشد ولى از خيالات، ترس انگيزتر گرديده.و شما را نفسها باشد، و ليكن قدر و مقام آن نشناسيد. اى رفيقان! خداى، نادانى را بكشد كه دلها را پر از هراس كند ازناچيز، و بيمناك سازد از هر چيز، و سرها را آكنده و پر سازد از نادانى وتشويش. آيا اين نادانى نيست كه گويا شيطان و جن شما را آسيبرسانيده تا از سايه خويش همى ترسيد و از قوت خود هراس داريد و ازخويش بر خويش لشكر همى كشيد تا بعضى بعضى را به قتل رسانند،از بيم مرگ خويشتن به مرگ درافتيد و آن را طول عمر پنداريد. در تمامعمر; فكر خويش در دماغ، و نطق خود در زبان، و احساس خويش دروجدان، حبس كنيد از بيم آن كه روزى چند ستمكاران پاهاى شما رامحبوس دارند؟ اى رفيقان! به خدايتان پناه دهم از فساد راى، و ضايع ساختن حزم،و فقدان اعتماد بنفس، و گذاشتن كار خويش به ديگرى. آيا در اين معنىاثرى از رشد همى بينيد كه انسان، وكيلى از جانب خود تعيين نمايد واو را تصرف مطلق بخشد در مال و كسان و عيال خود و او را حكومتدهد در زندگى و شرف خود، و تاثير بر دين و فكر شما نمايد. و پيش ازوقت، نيز از هر بلهوسى و خيانت و اسراف و اتلاف، او [ را ] عفونماييد؟ يا اين كار را نوعى از ديوانگى دانيد كه انسان بر خويش ستمروا دارد؟ آرى هرگز خداوند بر آدميان به چيزى ستم ننمايد ولىآدميان خود بر خويشتن ستم كنند. اى رفيقان! خدايتان بهبودى بخشد. همانا شايد امروز ملامت و بيمدادن سودى دهد، اما فردا كه قضا حلول نمايد از بهر شما چيزى بجزگريه و ندبه باقى نماند. پس تا كى خود را فريب دهيد؟ و تا چند در كارسستباشيد؟ و تا كى دست از كار بداشتهايد؟ آيا اين فروتنى شما راخوش افتاده و همى خواهيد كه با شما تا قبرتان همراه باشد؟ يا با خودپيمان نهادهايد كه غفلتحيات را به ممات متصل سازيد و پيش از صبحمحشر از اين بيهوشى بهوش نياييد؟ اى رفيقان! خدايتان رحمت كند. اين چه حرص استبر اينزندگانى بدبختانه پست كه ساعتى مالك آن نيستيد؟ اين چه حرصاستبر آسايش موهوم، در صورتىكه زندگى شما پر زحمت و تعبمىباشد؟ آيا شما در اين شكيبايى بر ذلت فخرى استيا اميد اجرى؟ نهسوگند با خدا! بد گمان كردهايد; چه تا زنده هستيد جز قهر نبينيد و بعداز مرگ، زشت از شما به يادگار ماند. زيرا كه نه كسى را فايده رسانيديدو نه فايده برديد، بلكه آنچه از پيشينيان به شما ارث رسيده تلفساختيد و بد واسطه از بهر خلف شديد. اى رفيقان! هم اكنون بازرگانان و تجار، از هر سوى روى به سوىشما نهادهاند، اگر شما را بيدار يابند همچون همسايگان با شما معاملهنمايند و مانند همسران رفتار كنند. و اگر خفته و بىشعورتان بينند،اموال شما بربايند و سرزمينتان نيز از دستبدر كنند و حيلت ورزند تاشما را زبون ساخته بربندند و از بهر خويش چارپاى گيرند. در آنوقتاگر حركت كردن خواهيد، قوت نياريد. و تمامى درها را بر روى خودقفل زدهايد و راهها را بسته يابيد; نه نجات ممكن باشد نه راه برونشدن از هلكات. اى رفيقان! خداى مصيبتبر شما آسان نمايد! از نادانى شكايتهمى كنيد و با وصف اين، نصف مصارف دود نمودن خود را، بر تعليمو معارف صرف نكنيد. از حكمرانان شكايت نماييد; در صورتى كهامروز ايشان از خودتان مىباشند، در اصلاح ايشان سعى نداريد. ازعدم پيوستگى شكايت كنيد و حال آن كه از چند وجه پيوستگى داريدو در محكم ساختن آن، فكر ننماييد. از درويشى شكايت داريد وحالآن كه او را سببى جز كسالت نباشد. اميد صلاح داريد، درصورتىكه بعضى از شما بعض ديگر را فريب همى دهيد و در حقيقت كسى راغير از خودتان فريب نداده باشيد. با ادنى معيشت، رضا در دادهايد و آنرا قناعت نام نهاده و كارهاى خويش از سست رايى مهمل گذاشته و آنرا توكل همى ناميد. و از جهل خويش، اسباب را به قضاى الهى مشتبهسازيد و ننگ و فساد كار خود را بر قدر حوالت كنيد. سوگند با خداىكه آدمى را حال بدينسان نباشد. اى رفيقان! خداى از شما در گذرد! بر قدر ستم روا نداريد و ازغيرت نعمت دهنده جبار بيم كنيد. آيا شما را آزاد خلقت نفرموده كهجز نور و نسيم سنگينى نداشتيد؟ خودتان ابا ورزيديد تا ستم ضعيفانو قهر توانايان بر دوش كشيديد. اگر يك تن از بزرگان شما بخواهد، تاكره ارض بر دوش كوچك شما بنهد، همان دم پشتخويش از بهر اوخم سازيد. و اگر بخواهد بر او سوار شود، فورا اطاعت نموده وسر به زير افكنيد. آيا منشا اين، كوچكى و خوارى، و ضعف اطمينانشما بر خودتان نيست؟ گويا از تحصيل آنچه زندگى بدان برپاى باشدعجز داريد! و حال آن كه لقمهاى چند از نباتات و گياهها كفايت است كهآدمى قوت نموده زنده باشد و او را نيز خلاق حكيم به ضعيفترينحيوانات عطا فرموده. پس از چه روى هر يك از شما خود را بجاىكودكى قرار داده، كه هرآنچه از بزرگ خود خواهيد جز با فروتنى وگريه نستانيد؟ يا همچون پيرى فرتوت، كه حاجتخود را بجزچاپلوسى و دعا درنيابد؟ اى رفيقان! خداوند بدى را از شما برگيرد! اين تفاوت ميانه افرادشما چه چيز است؟ كه خداوند همگى را در بنيه و قوت و در طبيعت وحاجت، همسر يكديگر آفريد، هيچيك را بر ديگرى فضيلتى نيست،مگر به صفات نيكو و درميان شما خدايى و بندگى قرار نداده! سوگند باخداى، درميان بزرگ و كوچك شما به جز برزخى از خيال نيست - وهر گاه كوچك موهومى و عاجز موهومى، بداند كه در دل بزرگ چهترسى از او اندر است، هرآينه اشكال زايل گردد و امرى كه در اواختلاف و در او بدبختشدهايد خواهد گذشت. اى رفيقان! خدايتان شما را از راه يافتگان كند! همانا نياكان شماجز از بهر خداى، پشتخم ننمودندى و شما به سجده اندر شويد تاپاى صاحب نعمتان ببوسيد، اگرچه آن نعمت لقمهاى بيش نيست كهآغشته به خون برادران شما همى باشد! بزرگان و نياكان شما در قبرهاراست و با عزت به خواب خفتهاند و شما كه زنده هستيد همواره گردنخم داريد! چارپايان همى خواهند كه قامت ايشان راستشود و شما ازبسيارى خضوع و فروتنى نزديك است چارپايان شويد! نباتات هرروزه برويند و طلب بلندى كنند و شما روزبروز در طلب پستى همىباشيد! در نخست از زمين برآمديد تا بر پشت او باشيد و شما حرصهمى داريد كه در جوف زمين فرو رويد! اگر مطلب شما همين استاندكى صبر كنيد كه ديرزمانى در جوف زمين خواهيد خفت. اى رفيقان! خدايتان رهنماى باشد! چه زمان، قد شما راست گردد ونظر شما از زمين بهسوى آسمان برآورده شود و نفس شما به بلندىمايل گردد، تا هر يك به ذات خويش استقلال يابيد و اراده و اختيارخود را مالك شويد و بر خداى خويش وثوق آريد و بر احدى از خلقخداى تكبر ننماييد؟ همچون تكيهاى كه شخص غصب كننده بر مالشخص غافل، و شخص بيكاره بر كاركن دارد. بلكه بر بدل گرفتن وعوض دادن تكيه داشته باشد. و در اين هنگام حكم ضمانت روزى وقضاى الهى بر شما ظاهر گردد تا به نعمتخداى سبحان با يكديگربرادر شويد. اى رفيقان! خداوند مصيبتها از شما دور دارد و شما را به عاقبتكارها، بينا سازد! خود مىدانم كه ستمكارى، دستهاى شما را بربسته ونفسهاى شما را تنگ نموده، به حدى كه نفوس شما كوچك شده و اينزندگى در نزد شما خوار گرديده، بهزحمت و كوشش ارزش نداده وخود باكى نداريد كه زنده بمانيد يا بميريد! ولى برگوييد از چه روى بهاين شدت به حكم ستمكاران تن در دادهايد، حتى در مردن؟ آيا اينقدراز بهر شما اختيار نباشد تا بدانسان كه خود خواهيد بميريد نه بدانسانكه ستمگران خواهند؟ آيا استبداد اراده شما را حتى در مرگ نيز از شماسلب نموده؟ نه سوگند با خداى! همانا من اگر مرگ بخواهم، چنانبميرم كه خود خواهم، با لئآمتيا كرامت، با اجل خويش يا بهشهادت.چه چون ناگزير مردن بايد، پس اين ترس از بهر چه باشد؟ و چونمردن خواهم اگر امروز بود به از فردا، و بر دستخودم نه بر دستديگرى. و طعم الموت في شىء حقير كطعم الموت في شىء عظيم مزه مرگ را بكارى خردهمچو كار بزرگ بايد برد اى رفيقان! به خدايتان سوگند همى دهم! آيا راست نگفتهام اگربگويم: همانا شما مرگ را دوست نداريد، بلكه بر حيات حريص همىباشيد ولى راه را نمىدانيد و از مرگ به سوى مرگ همى گريزيد؟ چهاگر راه بلد بوديد مىدانستيد كه فرار از مرگ، مرگست - و طلب مرگ،زندگى مىباشد; همچنانكه ترس از رنج، رنج است; و اقدام بر رنج،آسايش است. و آزادى شجره خلد و آبيارى او قطرههاى خون ريختهشده است. همچنانكه اسيرى، درخت زقوم، و آبيارى او; نهرها از خونمخلوقات خفه شده مىباشد. اى رفيقان! و مرادم مسلمانان شماست. پيمبر كريم شماعليهالصلوة والتسليم فرمود: «لتامرون بالمعروف ولتنهون عن المنكراو ليستعملن الله عليكم شراركم فليسومونكم سوءا العذاب» (3) يعنى بايد امر بهمعروف و نهى از منكر پيشه خويش سازيد و گرنه خداوند بدكارانشما را بر شما حكمران سازد تا شما را به عذاب مبتلا سازد. و نيزفرموده: «من راى منكم منكرا فليغيره بيده وان لم يستطع فبلسانه وان لم يستطعفبقلبه وذلك اضعف الايمان» (4) يعنى هركس از شما كارى برخلاف بيند، بادستخويش آن را تغيير دهد، و اگر نتواند، با زبان خود، و اگر نه با دلخود، و اين ضعيفترين درجات ايمان باشد. و شما خود آگاهى داريد كه امامان و پيشوايان مذهبهاى شما،اجماع دارند كه بدترين منكرات پس از كفر، ستمكارى باشد كه در ميانشما فاش گرديده و از آن پس كشتن آدمى است و از آن پس... و از آنپس... و نزد دانشمندان شما اين معنى واضح گرديده كه تغيير منكر بادل، آن باشد كه كننده آن فعل منكر را، در راه خدا دشمن دارند. پسبنابراين، هركس ستمكارى را جز از روى اضطرار معامله يا همراهىنمايد، اگرچه به سلام كردن بر او باشد، درجه ضعف ايمان را نيز ازدستبداده. و نداشتن درجه ضعف ايمان، عبارت است از نيستى ايماندر او. پس نتيجه آن باشد كه عياذا بالله ايمان ندارد. و گمان نمىبرم كه از اين مطلب بىخبر باشد كه كلمه شهاده ونماز و روزه و حج و زكوة، تمام اينها با نداشتن ايمان سودى ندهد. جزاين كه چون بدون ايمان بدين اعمال قيام نمايند، از روى عادت و تقليدبلهوسانه مال و وقتخويش ضايع كردهاند. از قرار اين مقدمات، اگر شما مسلمان باشيد، دين شما را مكلفهمى كند و اگر خردمند هستيد، عقل و كمتبر شما لازم نموده تابهقدر قوت، امر به معروف و نهى از منكر نماييد و اقلا ستمكاران وزشتكاران را، دشمنى در دل نماييد. گمانم آن است كه اگر اندكى تاملنماييد، اين داروى آسان ميسر را، براى نجات از آنچه شكايت همىكنيد كافى بينيد. و خود اداى اين واجب، بر هر فردى از شما واجباست. اگرچه تمام مسلمانان آن را مهمل گذاشتهاند و اگر نياكان پيشينشما بدان قيام كرده بودند بدين درجه از خوارى نمىرسيديد. اى رفيقان! و مرادم آنان است كه زبانشان عربى است ازغير مسلمانان! شما را دعوت همى كنم كه بدكاريها و كينهها فراموشسازيد و از آنچه پدران و نياكان كردهاند، درگذريد. چه همان كه بردست آشوبطلبان واقع شدهايد، كافى باشد. و من شما را از آن برتردانم كه با وصف نور عقل و سبقت در تعلم، وسائل اتحاد را ندانيد. اينك امتهاى استراليا و امريكا مىباشند كه علمشان راهنمايى كرد تاراههاى چند و اصول راسخ، از بهر اتحاد وطنى نه دينى، بدستآوردند، و اتفاق جنسى نه مذهبى، حاصل كردند. و پيوستگى سياسى نهادارى يافتند. (5) پس ما را چه رسيده كه فكر نكنيم تا يكى از اين راهها ياشبيه آن را متابعت نماييم؟ و خردمندان ما گويند: اى عجميان و بيگانگان كه بغض و كينههاهمى برانگيزيد! ما را واگذاريد تا كار خود تدبير كنيم، با جستجو حاليكديگر بازدانيم و برادرانه همديگر را رحمت آريم و در سختىمواسات جسته، در خوشى به حكم «انما المؤمنون اخوه» مساوى باشيم.ما را واگذاريد تا زندگى دنياى خويشتن تدبير نموده و بر يك كلمه،همگى به مساوات جمع آييم. همانا آن كلمه اين است «زنده باد ملت،زنده باد وطن» زندگى كنيم، آزادان و عزيزان!!. (6) شما را همى خوانم و مخصوصا نجباى شما را! تا بينا شويد و راهبينيد كه كارتان به كجا خواهد رسيد؟ آيا چنين نيست كه مطلقمسلمانان برادر دينى خود را به قدر اروپايى خوار نشمارد؟ هم اينكاروپايى است كه مادى ولامذهب است و چيزى بهجز كسب نداند! پساگر اظهار برادر دينى با ماها نمايد، مقصودى جز فريب دادن ما و دروغندارد. اينك فرانسويان هستند، كه اهل دين را همى رانند و همىخواهند دين را بكلى فراموش كنند; پس ادعاى ديندارى ايشان درمشرق، مانند صفير صياد است در پس دام. غربى از شرقى در علم و ثروت و عزت، بسى برتر است; پسچون با شرقى هموطن گردد، بر وى بالطبع سيادت و آقائى خواهدداشت. اما مشرقيان درميان خودشان نزديكند با يكديگر و هيچيكديگرى را مغبون ننمايد. غربى عالم است تا چگونه سياست نمايد وچگونه از شما بهره گيرد و چگونه اسير سازد و چگونه مخصوصخويش دارد. پس هر زمان در شما استبداد بيند، كه خيال همسرى وپيش روى ازو همى كنيد، عقلهاى شما را بفشارد تا مقدارى بسيار از اوعقب مانيد. همچنانكه دولت روس بابولونيان و يهود و تاتار كند وهمچنانكه اين حال دولتهاى غربى صاحب مستعمرات است. غربى هر مقدار در مشرق درنگ نمايد، از اين صفتخارج نشودكه تاجرى سوداگر است و نهال مشرق را همى گيرد تا در وطن خودشغرس نمايد و پيوسته به آن افتخار كند و از بهر چمنهايش ناله اشتياقكشد. - زمانى بر هولنديان در هند و جزاير آن، و بر روس و قازان،بگذشت، مثل اين كه ما در اسپانيول اقامت داشتيم و ليكن علم و آبادىرا بهقدر عشر آنچه ما در اسپانيول خدمت نموديم نكردند. وفرانسويان هفتاد سال پيش از اين به «الجزاير» درآمدند و هنوز اهل آنرا اجازه خواندن يك روزنامه ندادهاند. انگليسى را در مملكتخودمان همى بينيم كه گوشت مانده گنديده و ماهى پوسيده بلاد خود رابر گوشتبره و مرغ و ماهى تازه، ترجيح دهد. آيا با اين حالت اىصاحبان عقل بينا هستيد؟ و تو اى مشرق زمين با عظمت! خدايت پاس دارد! آيا ترا چه برسرآمده؟ آيا ترا چه چيز از رفتار خودت بازنشانيده؟ مگر نه زمينتو همان زمين باغستان و درختان پربار و سرزمين علم و معرفتاست؟ مگر نه آسمان تو همان آسمان است كه نورها از آن صادر شودو حكمتها و دينها از آن فرود آيد؟ مگر نه هواى تو همواره چوننسيم معتدل است نه ابر و مه؟ مگر نه آب تو شيرين و گوارنده است نهتيز و تلخ؟ خدايت پاس دارد اى مشرق! آيا ترا چه رسيده كه نظمت را مختلساخته؟ و حال آن كه روزگارت همان است، وضع خويش درباره توتغيير نداده و شرح خويش با تو بدل نكرده. مگر نه هنوز منطقههاى[ تو ] معتدل است و زادگان تو در فطرت و شمار، سرآمد اقران بودند.آيا نظام الهى در تو، بر عهد نخستين خويش است؟ و پيوستگى دين درفرزندان تو استوار و برپا مىباشد كه اساس آن بر عبادت صانعپروردگار نهاده شده؟ آيا شناسايى منعم، در تو حقيقتى روشن است وآفتاب آن تابيده عزت نفس را تاييد نموده، و حب وطن و حب جنس رااستوار داشته؟ خدايت پاس دارد اى مشرق! آيا ترا چه عارض گرديده كه حركتت راساكن نموده؟ آيا همچنان سرزمين تو با وسعت و پرنعمت مىباشد؟ ومعدنهاى تو بسيار و بىنياز است؟ و حيوانات تو افزون و نسل آورند؟و آبادى تو بر پاى و پيوسته است؟ و فرزندانتبه تربيت تو با خيرنزديكتر از شرند؟ آيا صفتحلم در فرزندانت نيست كه در نزد غيرايشان، آن را ضعف قلب نامند؟ آيا شرم ايشان نيست كه سايرين آن راجبن نام نهند؟ آيا كرم ايشان نيست كه اتلاف مال ناميده شود؟آيا قناعت ايشان نيست كه عجز نام دارد؟ آيا پاكدامنى ايشان نيستكه ملامتش گويند؟ آيا خوش رفتارى آنها نيست كه او را ذلت گويند؟بلى ايشان از ظلم دور نيند، ولى درميان خودشان. و از فريب خارجنباشند، اما بدان افتخار ننمايند. و از زيان رسانيدن دور نيستند، امابا ترس از خداى. خدايت پاس دارد اى مشرق! همانا از تغييرات روزگار، چيزى كهموجب اين همه بدبختى از بهر زادگان تو باشد نبينيم، كه تا اين اندازهدر نزد زادگان برادرت مغرب فروتنى كنند. پس از چه روى چنينشدى كه اگر برادرت مغربى مدد خويش را با مصنوعات خود، از توقطع نمايد زادگان تو، سر و تن برهنه در تاريكى مانند؟ بلكه بواسطهنداشتن آهن، مجبور شوند به عصر نحاسى، بلكه به عصر حجرى،بازگردند كه آن را به عصر تعفين صفت كنند؟. خدايت پاس دارد اى مشرق! بلكه خدا پاس دارد برادرت مغرب را،كه هم خود را پرستارى كند هم ترا. و خداى بكشد استبداد را، بلكهلعنت كند استبداد را، كه در زندگى تو، مانع از ترقى است. و ملتها بهاسفل دركها فرو برد. (دور بادند ستمكاران، نابود بادند مستبدان.) خدايت پاس دارد اى مغرب! و ترا خوش و خرم دارد كه سابقه فضلبرادر خودت مشرق را بشناختى، و وفا بجا آورده كفايت و كفالتحالاو را نمودى، و وصايت را عمل نموده، راه بنمودى. اكنون بعضى اززادگان برادرت را بازو قوى گرديده، آيا باشد كه بعضى پيران نجيب، ازتو مغرب انگيخته شوند تا زادگان نجيب برادرت مشرق را يارى كنند،و ديوار شئامت و شرارت را خراب ساخته، برادران خود را به سرزمينزندگى و سرزمين پيمبران راهنماى، برون آرند تا فضل ترا سپاسگذارند و مكافات از روزگار بازيابى؟ اى مغرب! دين را از بهر تو، غير مشرق حفظ ننمايد. اگر خودش بهآزادى دوام يابد، همانا نبودن دين، ترا به خرابى تهديد نمايد. پس ازبراى لامذهبان و شورشطلبان، چه چيز آماده كردهاى در حالىكه انواعآن از هزار تجاوز نموده، يا گازهاى خفه كننده را تهيه نموده كه ساختنآن از بهر كودكان نيز آسان گرديده؟ اى رفيقان! و مقصودم جوانان امروز است كه مردان فردا خواهندبود; جوانان فكرت و مردان كوشش! شما را بخداى پناه دهم ازرسوايى و زبونى بهسبب تفرقه دينها، و شما را پناه دهم از جهل، جهلبه اين كه پرستش مخصوص ذات خداوند است و او داناى به آشكار ونهان بندگان است، «ولوشاء ربك لجعل الناس امة واحده» (7) اگر پرورگار توخواستى، مردمان را يك ملت قرار دادى. شما را سوگند همى دهم اى برآمدگان وطن! كه اين مشتى سستانناتوان را معذور داريد، و از شما همى طلبم كه از عتاب و ملامت ايشاندرگذريد! چه اين بيچارگان، بيماران مبتلا هستند كه در زير قيد گرانبار،اندرند و لجام آهنين بر دهان دارند. خير زندگانى ايشان همين هست كهپدران شما هستند. - همانا اى نجيب زادگان! از طبيعتهاى استبداد،جملههاى كافى عبرتانگيز از بهر تامل و تفكر دانستيد; پس، از ماعبرت گيريد و از خداى عافيت طلبيد; چه ما خو گرفتهايم كه با بزرگانخويش، از در ادب باشيم، اگرچه گردنهاى ما زير پاى افتد، با استوارىخو كردهايم; مانند استوارى ميخ در زير پتك آهنگران. با اطاعتخوكردهايم، اگرچه ما را به سوى مهلكه برند. خو گرفتهايم كه كوچكى را،ادب بشماريم. و فروتنى را، لطف. و چاپلوسى را، فصاحت. و لكنتزبان را، سنگينى. و ترك حقوق را، بخشش. و قبول اهانت را، تواضع. ورضا دادن به ظلم را، اطاعت. و دعوى استحقاق را، غرور. و جستجوىامور عامه را فضولى. و نگريستن به سوى فردا و تامل در عاقبت اموررا، طول آرزو. و اميد طولانى و اقدام را، تهور. حميت را، حماقت. وجوانمردى را، بدخويى. و آزادى سخن را، بىحيايى. و آزادگى فكر را،كفر. و حب وطن را، ديوانگى انگاريم. اما شما خدايتان حفظ نمايد! پس اميدواريم بر غير اينها برآييد.اميدواريم بر تمسك به اصل دين برآييد، بدون خيالات تفنن كنندگان.و قدر نفوس خويش در اين زندگانى شناخته، او را گرامى داريد. و قدرروحها را دانسته، دريابيد كه روح پاينده باشد و ثواب و عقاب، بدورسد. و سنت پيمبران را پيروى نموده، جز صانع به روزى دهندهبزرگ، از كس نترسيد. همچنانكه اميدواريم قصرهاى فخر خويش، برهمتهاى بلند و صفات پسنديده، بنا نهيد نه بر استخوانهاى پوسيده. وبدانيد كه شما آزاد خلقتشدهايد تا با كرامتبميريد، پس بكوشيد كهاين دو روزه را بهطور پسنديده زندگى كنيد تا از بهر هر يك از شماميسر باشد كه در كارهاى خود سلطانى مستقل باشيد. و غير حقتعالى وفرستادگان او، كسى را بر خود حاكم ندانيد. و از براى قوم خويش،شريكى امين باشيد كه در سختى و سستى با ايشان يار، و ايشان با شماهمرفتار باشند. و وطن خود را فرزندى نيكوكار شويد، كه مقدارى ازفكر و وقت و مال خود را در راه وطن دريغ نداريد. دوستدار انسانيتبوده بر اين قاعده عمل كنيد كه نيكوترين آدميان آن كس است كه نفعشبه آدميان بيشتر رسد، و بداند كه زندگى كار است و وباى كارنااميدىاست، و زندگى اميد است و وباى اميد ترديد است. و بفهمد كه قضا وقدر در نزد خداوند چيزى است كه خداى او را داند و امضا فرمايد، امادر نزد مردمان سعى و كوشش است. و يقين نمايد كه هر اثرى در روىزمين، از اعمال برادران آدميزاد اوست. پس در نفس خويش خيالعجز ننمايد و جز خير متوقع نباشد و بهترين خيرها آن است كه آزادزندگى كنيد و بميريد. اى رفيقان! خداوند شما را بهترين اشخاص امروز و ذخيره فرداقرار دهد! اين خطاب من بود نسبتبه شماها در اين خصوص كه«ترقى چيست و تنزل كدام؟» اگر آن را فراخاطر داريد، اگرچه بعضى ازآن باشد خوشابهحال من - و گرنه افسوس از نفسهاى ضايع شده وسلام بر استخوانهاى پوسيده كه مخاطب من بودهاند. همانا استبدادى كه در پست نمودن ملت، بدان عاقبت رسد كهملت را بميراند و خود نيز با او بميرد، در قديم و جديد شاهد بسياردارد. اما رسيدن انسان در ترقى به غايتى بس بلند كه شايسته انسانيتباشد، هنوز روزگار، چنان ملتى نياورده كه صلاحيت مثال آن داشتهباشد، غير از فرستادگان خدا و نواب او. زيرا كه چنان ملتى يافت نشدهكه حكومت ايشان برحسب راى عام باشد. حكومتى كه هيچ نوع ازاستبداد در آن مخلوط نباشد، اگرچه به اسم وقار و احترام باشد يابهنوعى از غفلتباشد. پس گويا حكمتبالغه الهى هنوز بنىآدم راسزاوار نمىداند تا سعادت برادرى عمومى را دريابند و ميان افراد ملتدوستى بود و در حقوق ميان طبقات مساوات باشد. آرى بعضى مثالها از براى ترقى، نزديك به حد كمال در قرنهاىگذشته يافتشده، مانند: جمهورى دويم رومان و مانند عهد خلفاىراشدين و مانند بعضى زمانهاى جدا جدا در عهد بعضى پادشاهانمنظم در سلك سلاطين، نه پادشاهان فاتح همچون عهد انوشيروان - وعبدالملك اموى - و نورالدين شهيد - و پطر كبير و مانند بعضىجمهورىهاى كوچك و مملكتهايى كه موافق احكام مشروطيت است.و در همين زمان موجود مىباشد. و من اكتفا ورزم بر وصف منتهاىترقى كه اين ملتها بدان رسيدهاند، اما وصفى اجمالى. و مطالعه كننده راگذارم تا ميان آنها ميزان كند و درجه ترقى هر ملتى را قياس نمايد - وشايد مطالعه كننده كه در زمين استبداد متولد شده و احوال ملتها رانشناخته در آنچه گويم شبهه نمايد و ملامتى نيز بر او نباشد چه اوهمچون كور مادرزاد است كه معنى منظرههاى زيبا را نفهمد. همانا ترقى و استقلال شخصى، در سايه سلطنتهاى عدالت پيشهبدانجا رسد كه زندگانى انسان از بعضى جاها شبيه باشد بدانچه اهلدين از بهر اهل سعادت در آخرت وعده دادهاند. حتى آن كه هر فردىچنان زندگى نمايد كه گويى با قوم و قبيله و كسان و وطن خويش دربهشت جاويد مخلد همى باشد و بر امور آتيه ايمنى دارد: اول - در جسم و جان و سلامت آنها ايمن است، بهسبب محافظتسلطنت كه با تمامى قوت خود، در سفر و حضر از حراست او لحظهاىغفلت ندارد. دوم - در لذتهاى جسمانى و روحانى خويش ايمن است، بهسببمواظبتسلطنت در امور عامه كه متعلق به ورزش و تفرج بدنى ونظرى و عقلى مىباشد. حتى آن كه خيال مىكنند ساختن راهها و زينتشهر و گردشگاهها و محل اجتماعها و مدرسهها و امثال آن به تمامى،مخصوص وجود او ايجاد گرديده. سوم - بر آزادى خويش ايمن است، گويى به تنهايى بر سطح اينزمين خلقتشده و در آنچه مخصوص شخص او مىباشد از فكر وكار، احدى را با او معارضه نيست. چهارم - بر نفوذ راى خود ايمن است، گويا سلطانى با عزت استكه كسى را در نافذ شدن مقصود او كه در سود ملت است ممانعتى ومخالفتى نيست. پنجم - بر مزيت و رجحان ايمن است، گويا در ملتى كه از ايشاناستبا جميع افراد آن در منزلت و شرف مساوى است، نه او را براحدى و نه احدى را بر او رجحان مىباشد مگر به مزيت فضيلت. از جانبى قوم خود را مملوك است و هر زمان كه ترقى تركيب درملتى بديندرجه رسد، كه هر فردى مستعد باشد تا جان و مال خود رافداى ملتسازد، در آن هنگام ملت از جان ومال او بىنياز گردند. اماترقى در عزت علم و مال، پس بر ساير ترقيات مزيت و امتياز دارد،مانند: مزيتسر بر ساير اعضا. چه همچنانكه سر، مركزيت عقل ومركزيت اكثر حواس را دارا مىباشد و بدينسبب بر ساير اعضا امتيازدارد و تمامى اعضا را در حاجتخويش كار فرمايد. و همچنيندولتهاى معظم، رعيت او در علم و ثروت ترقى نمايند، به درجهاى كهايشان را سلطنتى طبيعى بر افراد ملتهاى پست، كه استبداد ميشوم ايشانرا به حضيض نادانى و فقر فرو برده، خواهد بود. و بالجمله باقى ماند بحث ترقى در كمالات بهسبب خصالحميده و بحث ترقى كه با روح تعلق دارد، يعنى با ماوراء اين زندگى، وترقى دهد انسان را بدانسوى كه بر نردبان رحمت و حسنات بالا رود. واين بحث را دامانى طولانى باشد و منبع آن حكمتهاى كتب آسمانى ورسالههاى اخلاقى و ترجمه اشخاص مشهور هر ملتى است - و درسخن گفتن در اين نوع به همين اكتفا نماييم كه انسان به درجهاى رسدكه از براى حيات خويش اهميتى نداند مگر بعد از اين چند درجه. نخستين درجه، حيات ملتش، پس از آن آزادى خودش، و بعد ازآن شرفش، و از آن پس طايفهاش، و از آن پس و از آن پس... و گاه باشدكه احساسات او شامل تمامى عالم انسانيت گردد; آدميان قوم او باشندو تمامى زمين وطنش گردد، همچنانكه گاهى از امارت و رياستسرباززند به جهت آن كه معنى تكبر در او همى بيند و همچنين از تجارتى كهموجب تزوير و زبونى است منصرف شود. پس شرف و تمامى شرفرا در قلم بيند و از آن پس در گاوآهن برزگرى و بعد از آن در پتكآهنگرى... و خلاصه كلام آن كه، ملتهايى كه بختشان يارى نموده تااستبداد را پراكنده ساختند از شرف حسى و معنوى به جايى رسيدهاندكه هرگز به فكر اسيران استبداد، خطور ننمايد. اينك ملتبلجيك (8) مىباشد كه تكاليف دولتى را به تمامى لغو ساخته; در مخارج به ربحفوايد بانك دولت، اكتفا ورزيدهاند. و اينك مملكت «سوسيره»مىباشد كه در بسيارى وقت مقصرى در مجلس او يافت نشود، و«آمريكا» چنان با ثروت گرديد كه نزديك است نقره را از مقام پول بودنخارج نموده همچون مس و آهن كارفرمايند. و همچنين ژاپون (9) كهخروارها طلا در بهاى امتياز اختراعات و طبع تاليفات خود از اروپا وامريكا همى كشد. بلى اين ملتها از لذتهاى حقيقى كه هرگز به فكر اسيران نگذردبهره برند، همچون لذت علم و تعليم آن و لذت بزرگى و حمايت ولذت توانگرى و بخشش و لذت محترم بودن در دلها و لذت نافذ شدنراى صواب و لذتهاى روحانى ديگر. اما اسيران و نادانان را لذت منحصر به آن استبا وحشيان درندهانباز گرديده، شكمهاى خود را مقبره حيوانات يا مزبله نباتات قرار دادهشهوتى خالى سازند، چنانكه پيش از اين گفتيم كه اجسام ايشان بر اديمزمين، حال دمل را دارد كه وظيفه او توليد چرك و خون و دفع آنمىباشد. و سودمندترين چيزى كه ترقى در آدميان ايجاد نموده آن است كهاصول سلطنتهاى منظمه را محكم ساختند و سدى استوار در مقابلاستبداد بنا كردند و اين بدان شد كه هيچ قوتى را بالاى شر قرار ندادند ونفوذى جز از بهر شرع روا نداشتند، چه شرع ريسمان استوار خداونداست. و نيز قوه قانون نهادن را در دست ملت قرار دادند، زيرا كه ملتبرگمراهى اجتماع نكنند و در محكمهها محاكمه شاه و گدا را بر يكساننمايند; گويى در عدالت، محكمه كبراى الهى را حكايت مىكند. و ازبراى مامورين حكومتى كه به كارهاى عمومى قيام دارند حدودىبگذاشتند كه از حدود و وظيفه خويش تجاوز ننمايند; گويى فرشتگانهمى باشند كه نافرمانى نكنند و تمامى ملتبيدار و مواظب و مراقبتسير حكومتخويش هستند، نه غفلت دارند و نه مسامحه، همچنانكهخداى عز اسمه از كردار ستمكاران غافل نمىباشد. و بدينسان چون بهاصلاح امورات خود راه يافتند خداوندشان از هلاكت نجات بخشيد،يعنى از هلاكت استبداد نجاتشان داد، چه خداوند قريهها را به ظلماهلش هلاك نسازد در صورتى كه اهل آن در صدد اصلاح باشند. اين است مقدار ترقى اى كه ملتها از ابتداى تاريخ بدان رسيدهاندو با وجود اين تاكنون دليلى قائم نشده است كه بنىآدم در سعادتزندگانى از آنچه پيش از اين بودند حتى در عصرهاى حجرى كهدستهدسته چون وحشيان برهنه مىچريدند، ترقى كرده باشند. و آثارىكه از آن زمانها باقى مانده بيش از اين دلالت ندارد كه علم و آبادىنسبتبه زمانهاى سابق ترقى نموده. و اين دو يعنى: علم و آبادى، آلتىمىباشند كه از بهر بدبختى و خوشبختى هر دو شايستهاند و ترقى آنهااز سنتهاى كون است كه خداى تعالى از بهر اين زمين و زادگان آناراده فرموده و آنچه ترقى زينت زمين و اقتدار اهل آن بدان رسد، از بهرما به اين آيت وصف نموده عز شانه: «حتى اذا اخذت الارض زخرفهاواذينت وظن اهلها انهم قادرون عليها اتاها امرنا ليلا او نهارا فجعلها حصيدا كان لمتغن بالامس. يعنى: تا چون زمين زينتخود بگرفت و آرايش نمود واهل آن پنداشتند كه بر او قدرت دارند، امر ما شبانه يا در روز او رابرسيد و او را دريده و درهم شكست، گويى دوشينه در آن منزلنداشتند». (10) و اين آيت دلالت نمايد كه دنيا و زادگان آن هميشه در آينده ترقىخواهند داشت، نه چنانكه سفلگان كه گويى خلقت ايشان از بهر آزار يابراى بيهودگى شده گمان نمايند. پىنوشتها: 1) سوره روم، آيه 19. 2) البته، جمله معروف «تكرار تاريخ» به معناى «بازگشت تاريخ» نيست، زيرا زمان هيچگاه بهعقب برنمىگردد، بلكه مراد از آن، تجديد سنتهاى حاكم بر هستى، و ظهور و بروز حوادث وآثار و نتايج مناسب با آنهاست. 3) وسائل الشيعه، كتاب جهاد، ج11، خبر4. 4) مستدرك الوسائل، جلد3، خبر7. 5) به حقيقتبايد گفت: كه دشمن در كفر خود متحد است، اما مسلمين در ايمان و آرمانشان،متفرق مىباشند. 6) اين چند سطر كمى آميخته با تعصب قومى و عربى، نگاشته شده است. 7) سوره هود، آيه 118. 8) بلژيك. 9) ژاپن. 10) سوره يونس، آيه 24. ****************** استبداد و رهايى از آن ما را در اين باب مدرسهاى بزرگتر از تاريخ طبيعى و عمومى نباشد وبرهانى قوىتر از جستجو و تتبع نيست. و هركس اين دو را متابعتنمايد، خواهد ديد كه انسان روزگارى دراز در حال طبيعى زندگانىكرده، نسل به نسل و گروه گروه در يك جاى به سر برده، پيرانى كه باتجربهتر بوده و اشخاصى كه بنيه قوى داشتهاند به سياست ايشان قيامداشته، پس از آن روزگارى در حالتبيابانى، عشيرهها و قبيلهها بودهاندكه پيران قوم و نژاد ايشان، به سياست آنها قيام نموده و آن پيران درتحت رياست اميرى بودند كه احكام ايشان را مجرى مىداشت و درراى ايشان مداخله نمىنمود. و ايشان نيز متابعت نظامى ساده همىكردند و اندك قواعد حكومتى داشتند كه مصدر آن عدالت وجدانى و يانظام تقليدى بود و پيوسته يك «نيمه بنىآدم» را حال بر اينگونه بودهاست تا اين زمان. اما «نيمه ديگر از آدميان» خواستند در معيشتخويش وسعت دهند. پس خود را درون ديوارهاى قريهها و شهرها بهزندان نمودند و وسعتيافتند ولى در بدبختى و فروتنى. چه اكثرايشان تاكنون راهى صحيح از بهر سياست جمعيتهاى خويشنيافتهاند. و همين معنى سبب است كه سلطنتها گوناگون گرديده وهيچ ملتى بر شكلى كه پسنديده همه باشد استقرار نيافتهاند، جز اين كهبر سبيل تجربه يا به حسب غلبه اهل كوشش يا گروهى از مستبدين هرروز به رنگى درآمده. و تقرير و ترتيب شكل حكومتبزرگتر و قديمىتر مشكلىاست درميان بنىآدم. و او ميدان بزرگ فكرتهاى بحث كنندگان استو جولانگاهى است كه كمتر كسى از آدميان در او جولان ننموده. بعضىبر فيل فكرت و بعضى بر شتر شرارت و بعضى بر اسب فراستياحمار حماقت; تا زمان اخير در رسيد و انسان مغربى در آن ميدانهمچون «سوارى غارتگر» به جولان درآمد و در كمال دقت، بر مركببخار، سوار بود. پس قواعد اساسى در اين باب مقرر داشت كه عقلها وتجربهها بر آن اتفاق نمودند و حق يقين در آن آشكار گرديد. و از اينروقواعد او، در نزد ملتهاى با ترقى از مقررات اجماعى شد. اگرچه آنملتها نيز به طوايف سياسى مختلف تقسيم شدند كه هر دسته در بابمطابق نمودن اصول و فروع آن قواعد با احوالات خصوصى خويشاختلاف نمودند. با وصف اين كه اين قواعد در مغرب قضاياى بديهيهمىباشد هنوز در مشرق، مجهول يا غريب يا طرف نفرت مشرقياناست، چه اكثر ايشان چيزى از آنها به گوششان نخورده و بعضى ديگرالتفات و دقتى در آن ننموده و بعضى ديگر آن را نپسنديدهاند، محضاين كه يا اصحاب غرض مىباشند، يا قلبهاى ايشان را دزديدهاند، يابيمارى در قلبشان جا كرده است. و من به جهت دقت مطالعه كنندگان، رئوس مسائل بعضىمباحث آن را كه زندگانى سياسى بدان تعلق دارد طرح نمايم و پيش ازوقت، ايشان را يادآورى كنم، كه سابقا در تعريف استبداد گفتيم كه:استبداد، حكومتى باشد كه درميان او با ملت رابطه معين معلومى باشد،تا آن رابطه با قانون نافذالحكم محفوظ ماند، همچنانكه نظر ايشان را بهاين معنى ملتفتسازم كه اعتبارى به سوگند كسى كه متولى حكم گرددنيست، هر كه گوباش. و همچنين اعتبارى به عهدى كه بر مراعات دينو تقوى و حق و شرف و عدالت و لوازم مصلحت عامه بربندد نيست. وامثال اينها از «قضاياى كليه مبهمه» كه بر سر زبان همه نيكوكاران وزشتكاران گردان است مىباشد و در حقيقت جز كلامى بيهودهنيست، چه كسى كه درباره مردمان از ستم دريغ ندارد در سوگندخويش از تاويل چه باك دارد. زيرا كه لازمه طبيعت قوت و حكمرانىمطلق، جور باشد و قوت را جز با قوت مقابله ننمايند. (1) پس باز گرديم به مبحثها كه طرح آنها را اراده داشتيم تا مطالعهكنندگان در آن دقت كنند: اول - مبحث اين كه ملتيعنى رعيت چه باشد؟ آيا مشتىمخلوقات رستنى يا جمعى بندگان مالك غلبه جوى هستند؟ يا جمعىباشند كه درميان ايشان رابطه جنسيت و لغت و وطن و حقوق مشتركمىباشد؟ دوم - مبحث اين كه سلطنت چه باشد؟ آيا او انسانى است كه باياران خود بر جان و مال و خون و شرف مردمان مسلط گرديده، هرچهخواهند كنند، يا وكالتى سياسى باشد كه از طرف ملتبه جهت ادارهامورات مشتركه ايشان برپاى شده؟ سوم - مبحث اين كه حقوق عمومى چيست؟ آيا سلطنت را براملاك عمومى از قبيل: اراضى و معادن و رودها و ساحلها و قلعهها ومعبدها و كشتىها و لوازم جنگ و غيره، حق مالكيت مىباشد؟ ياصفت امانت و نظارت است؟ و همچنين حقوق معاهدات دول ومستعمرات؟ يا حقوق اقامه حكومت و عدالت و آسان كردن ترقىاجتماعى و ايجاد ضمانتهاى افرادى و غير اينها، كه هر فردى را حقبهره بردن و اطمينان بر آن مىباشد؟ چهارم - مبحث مساوات در حقوق است. آيا سلطنت مىتواند درحقوق مادى و ادبى بدانسان كه خود خواهد تصرف نمايد و برحسبميل خويش ببخشد و محروم سازد؟ يا بايد حقوق، به جهت همه بهمساوات محفوظ باشد و بر دهات و شهرها و اصناف و اهل هر مذهب،به نسبت عادلانه تقسيم شود؟ پنجم - مبحثحقوق شخصى است. آيا سلطنت تسلط بر اعمال وفكرهاى مردم را مالك است؟ يا افراد ملت مطلقا در فكر آزادند وهمچنين در فعل، مادام كه مخالف قانون اجتماعى و شرى نباشدآزادند؟ چه ايشان به منافع شخصى خويش داناتر مىباشند. ششم - مبحث نوع سلطنت است. آيا شايستهتر، پادشاهى مطلق ازهر قيد و زمانى است؟ يا سلطنت مقيده؟ و قيود كدام است؟ - يا رياستانتخابيه دائمه مادامالحيات، يا انتخابيه موقته. و آيا سلطنتبه ارث يا بهولايتعهد يا به غلبه؟ و آيا اين معنى موجب اتفاقات استيا شرايطشايستگى در آن مىباشد؟ و آن شرايط چيست و تحقيق وجود آنشرايط چگونه باشد و استمرار و مواظبتبر آن شرايط را چگونه بايدمراقب بود؟ هفتم - مبحث اين كه وظيفه سلطنت چيست؟ آيا وظيفه سلطنت،اداره امور ملتبرحسب راى و اجتهاد خودش مىباشد؟ يا مقيد استبه قانونى كه صلاح حال ملت است؟ و هرگاه سلطنتبا ملتدرخصوص سود و زيان امرى اختلاف نمايند، آيا سلطنتبايد ازوظيفه خويش كناره گيرد يا نه؟ هشتم - مبحثحقوق شخص سلطنت است. آيا سلطنت را رسدكه هرچه خود خواهد از قبيل مرتبههاى بزرگ و مرسومهاى شگرفدولتى هر كه را خواهد مخصوص نمايد و از حقوق ملت و اموال ايشانبىحساب مصرف رساند؟ يا تصرف در تمام اينها از دادن و ندادنمنوط، به تحديد ملت است؟ نهم - مبحث اطاعت ملت نسبتبه سلطنت است. آيا ملتبايدنسبتبه سلطنت، اطاعت و انقياد مطلق داشته باشد؟ يا بر سلطنتاست كه با وسايل، ملت را فهمانيده راضى كند؟ اگرچه بطور اجمالباشد تا از بهر ملت ميسر گردد كه با اخلاص فرمانبردارى كنند. دهم - مبحث تقسيم تكليفات است. آيا برقرارى ماليات، مفوضبراى سلطنت مىباشد؟ يا بايد ملت مخارج لازمه مملكت را مقررداشته، مورد اموال را معين نمايد و طريق گرفتن ماليات و حفظ او رامرتب سازد؟ يازدهم - مبحث تهيه اسباب دفاع است. آيا تهيه لشكر و اسلحه آنهابه جهت استعداد مدافعه، مفوض به اراده سلطنت است تا هر وقتخود خواهد از مقدار آن كم يا زياد كند يا اهمال ورزد يا در مقهورساختن ملت آن آلات را استعمال نمايد؟ يا بايد حرص ورزند كه اينمعنى براى ملت و در تحت امر او باشد به قسمى كه لشكريان، ميل ملترا اجرا كنند نه ميل سلطنت را؟ دوازدهم - مبحث مراقبتبر حكومت است. آيا بايد سلطنت را ازآنچه كند نپرسند يا ملت را حق بازپرس او مىباشد؟ چه كار، كار ايشاناست؟ پس حق آن دارند كه جمعى وكلا از جانب خويش نائب كنند وايشان را حق آن است كه بر همه چيز آگاه شوند تا مسؤوليتبر ايشانمتوجه گردد؟ سيزدهم - مبحثحفظ امنيت عامه است. آيا هركس مكلف بهپاسبانى نفس خود و متعلقات خويش است؟ يا سلطنت مكلف بهپاسبانى افراد است؟ خواه مقيم باشد خواه مسافر تا بعضى آفات طبيعىبرايشان وارد نشود نه اين كه ايشان را از مجازات و كيفر اعمال،محفوظ دارد. چهاردهم - مبحثحفظ قدرت قانون است. آيا سلطنت را مىرسدكه نسبتبه افراد ملت هرچه خواهد از مكروهات بجاى آرد بدونوسايط قانونى؟ يا قدرت، مخصوص قانون است مگر در اوقاتمخصوصه و اوضاع معينه؟ پانزدهم - مبحث ايمنى از عدالت قضاوت است. آيا عدل آن باشدكه راى حكومت اقتضا نمايد يا آنچه راى قضات شرع صلاح بيند كهوجدان ايشان از هر مؤثرى بجز شرع و حق محفوظ است و از هيچفشار راى عام در ايشان تغييرى رخ ندهد؟ شانزدهم - مبحثحفظ دين و آداب است. آيا سلطنت گرچهسلطنت قضاوت باشد، بر ضماير مردم سيطره و قدرتى دارد؟ يا وظيفهاو منحصر استبه حفظ كليات همچون دين و جنسيت و لغت وعادات و آداب عمومى؟ آن نيز به طريق حكمت، مادامى كه محتاجزجر و قهر نشود و تا حرمت دين دريده نگردد، سلطنت را حق مداخلهدر امر دين نيست. هفدهم - مبحث تعيين اعمال، برحسب قانون است. آيا در اجزاىسلطنت، از حكمران بزرگ تا پليس، كسى هست كه عنان تصرف او رابه راى و اختيار خودش رها سازند؟ يا بايد وظيفه هركس از جزئى وكلى به قوانين صريح، واضح و معين شود؟ و مخالفت آن قوانين جايزنيست اگرچه به جهت مصلحت مهمى باشد، مگر در بعضى احوال كهخطرهاى بزرگ رخ نمايد كه آن را قانون استثناء مىگويند. هيجدهم - مبحث اين كه چگونه وضع قوانين نمايند. آيا وضعقوانين سياسى منوط به راى حكمران بزرگ يا جمعى كه او انتخاب كندمىباشد؟ يا بايد قوانين سياسى را جمعى از جانب ملت وضع نمايند؟زيرا كه ايشان به حوائجخويش داناترند و ملايم طبع و صلاح حالخود را نيكوتر دانند و بايد حكم قانون، عام باشد يا برحسب اختلافاقوام و تغيير وضع و زمان، مختلف گردد. نوزدهم - مبحث اين كه قانون چيست و قوت آن كدام است؟ آياقانون احكامى است كه قوى بر ضعيف بدان احتجاج ورزد؟ يا احكامىكه تمام طبقات مردم در نزد او مساوى مىباشند و او را قدرتى نافذ وقاهر است كه از اغراض و شفاعت و شفقت محفوظ است و در نزد همهخلق محترم است و حمايت او بر تمامى افراد ملت است؟ بيستم - مبحث تقسيم كارها و وظيفههاست. آيا بايد كارهامخصوص اقارب سلطنتيا عشيره يا مقربين او باشد؟ يا مانند حقوقعامه بر تمامى قبايل و طوايف تقسيم نمايند؟ اگرچه به طريق نوبتباشد با ملاحظات اهميت و عدد و قابليتبه قسمى كه اجزاى سلطنتنمونهاى از ملتباشد يا در حقيقتخود ملت است كه كوچك شده وبر سلطنت است كه اشخاص كافى و اسباب كار ايشان را ايجاد نمايداگرچه به تعليم اجبارى باشد. بيست و يكم - مبحث تفريق درميان قدرتهاى سياسى و دينى وتعليم است - آيا جمع كردن درميان دو اقتدار يا سه اقتدار در يك نفر،روا باشد؟ يا بايد هر وظيفهاى از سياست و دين و تعليم، مخصوص بهيك نفر باشد؟ تا به خوبى بدان قيام نمايد؟ و نبايد هر سه در يك نفرجمع آيد مبادا اقتدارش قوت گيرد. بيست و دوم - مبحث ترقى در علوم و معارف است. آيا بايدسلطنت را به حال خود گذارند تا بر عقول مردمان فشار آرد و نگذاردنفوذ ملتبر او قوت يابد؟ يا بايد او را وادارند تا دايره معارف راوسعت دهد و تعليم ابتدائى را به تشويق يا به اجبار، عمومى كند ووسعت آن را آسان نموده كليه تعليم و تعلم دينيه را مطلقا آزاد نمايد؟ بيست و سيم - مبحث وسعت دادن در زراعت و صنايع و تجارتاست. آيا بايد اين معنى را به ميل و نشاط امتباز گذارند كه بهكلى درايشان نشاط و ميلى نمانده؟ يا سلطنت را لازم است كه همسرى با سايرملل را آسان نمايد؟ بهخصوص ملتهايى كه همسايه و مزاحم مملكتهستند، تا ملتبهسبب حاجتبه غير هلاك نشوند و بهواسطه احتياج،كارشان به ضعف نرسد. بيست و چهارم - مبحثسعى در آبادى است. آيا اين كار را به اهمالسلطنتيا حرص او بر آن واگذارند؟ يا بايد او را وادارند كه اعتدالمتناسب را با ثروت عمومى متابعت نمايد و التفاتى به مفاخرت زيب وزينتهاى بلدى كه در ماده سودى ندارد نكنند؟ بيست و پنجم - مبحثسعى در رفع استبداد است. آيا بايد اين معنىيعنى رفع استبداد را از خود سلطنت منتظر باشند؟ يا در يافتن آزادى ورفع استبداد بدانسان كه مجال بازگشت نداشته باشد وظيفه خردمندانو بزرگان ملت است؟. اين بيست و پنج مبحث است كه هر يك از آنها محتاج به دقتىعميق مىباشد و تفصيلى طولانى لازم دارد تا بر احوال و مقتضياتخصوصى تطبيق شود. و من اين مبحثها را ذكر نمودم تا نويسندگانباهوش را يادآورى نموده، نجبا را در خوض نمودن آنها به نشاط آورم،اما با تربيت; تا اين حكمت را متابعت كرده باشند كه «واتوا البيوت منابوابها» (2) . و حال، كلام را در آنچه متعلق به مبحثبيست و پنجم استيعنى مبحث «سعى در رفع استبداد» كوتاه سازم، پس گويم: اول - ملتى كه تمامى آنها يا اكثر ايشان، دردهاى استبداد را احساسنكنند، مستحق آزادى نيند. دوم - استبداد را با سختى مقاومت ننمايند جز اين كه با ملايمتبهتدريجبا او مقاومت جويند. سوم - واجب است پيش از مقاومت استبداد، تهيه نمايند تا استبدادرا به چه چيز بدل كنند كه امور مختل نشود. اينها قواعد رفع استبداد است و اين قواعدى است كه اميد اسيرانرا دور سازد و مستبدين را خوشحال كند، چه ظاهر آنها ايشان را براستبداد خويش ايمن دارد و از اينرو ايشان را بدانچه «فيارى» مشهور ازآن ترس داده يادآورى كنم كه در اين مقام گفته: «همانا مستبد، به قوتشگرف و احتياط افزون خويش، فرحناك نشود، چه بسا ستمكار معاندكه از دست مظلومى كوچك به خاك اندر افتاده. و من همى گويم هيچ ستمكار قاهرى نباشد جز اين كه خداى اورا از روى عزت و انتقام بگيرد، و از آن پس گويم: مبنا و معنى اين قاعدهكه «ملتى كه اكثر آن دردهاى استبداد را احساس نكنند مستحق آزادىنيند» آن است كه ملتى كه حكم زبونى و درويشى بر او رفته تا مانندچارپايان يا كمتر از چارپايان گرديده، هرگز سؤال از آزادى نكنند و گاهباشد كه بر مستبد كينه گيرند ولى بهجهت طلب انتقام از شخص او نهبهجهتخلاصى از استبداد، پس فايدهاى بهدست نيارند جز اين كهبيمارى را به بيمارى ديگر بدل كردهاند، همچون درد شكم را به صداعبدل كردن مىباشد. و گاه نيز به انگيختن مستبد ديگر تا با مستبدمقاومت جويند و چون فيروز آيند و غالب شوند، همان مستبد انگيختهايشان، دستخود را جز با آب استبداد نشويد. پس از اين نيز فايدهاىنبرند جز اين كه بيمارى كهنه را به بيمارى تندى بدل ساختهاند. و بسابود كه آزادى خودبخود به ملتى رسد و همچنين از آن نيز سودى براىآنها نباشد، چه اندكى بگذرد كه آن آزادى به استبداد سخت ناهنجارمنقلب گردد، همچون بيمارى كه اندك بهبودى يافته بزودى نكسنمايد. اما مبناى اين قاعده كه استبداد را با سختى مقاومت نبايد نمودبلكه با حكمت و تدريج; از اين قرار مىباشد كه وسيلهاى كارآمد ملتاست و قاطع دنباله استبداد مىباشد، آن وسيله ترقى ملت است درادراك و احساس. و اين ترقى ميسر نگردد جز به تعليم علوم وشجاعت، همچنانكه راضى ساختن افكار عامه تا به چيزى غير مالوفخويش اذعان نمايند جز در مدتى طولانى صورت نگيرد. زيرا كهعاميان هرقدر ادراكشان ترقى نمايد، رضا ندهند كه تب و لرزه ايشان بهعافيت مبدل شود مگر بعد از مدتى فكر و خيال كردن. و شايد هم دراينخصوص معذور باشند، چه آن بيچارگان الفت نيافتهاند كه ازرؤساى خود چيزى بجز فريب و خيانت متوقع باشند. پس از آن استبداد با قوتهايى چند از اطراف فراگرفته، از آن جمله:قوه ترسانيدن يا قوه لشكرى مىباشد، بهخصوص چون جنسلشكريان غريب و جزو آن ملت نباشند و نيز قوت مال و قوت الفتبرقساوت و قوت اهل ثروت و قوت ياوران بيگانه. پس اين قوتها،استبداد را همچون شمشير فولادين نموده و با عصاى افكار عامه بهمقابل آن نتوان رفت. و فكر عامه را طبيعت آن باشد كه چون سالى درجوش بود سالى ديگر نيز به جوش آيد و چون يك روز جوشش نمايدروز ديگر نيز در جوشش باشد. پس بنابراين از بهر مقابل شدن با اينقوههاى هولناك، ثبات و عناد را بايد به كار آرند. مقاومت استبداد با عنف روا نباشد، مبادا فتنهاى برآيد كه مردمانرا درو نمايد. اگرچه گاهى استبداد از شدت به درجهاى رسد كه ناگهانفتنه از روى طبيعت، منفجر گردد. پس در آن صورت اگر در ملت،خردمندان باشند از فتنه كناره جويند تا آن فتنه بعد از آن كه وظيفهخويش بجاى آورده منافقان را درو كند، فىالجمله تسكين يا بد. و بعداز آن حكمت را به كار برند و فكرتها را به جانب تاسيس عدالت موجهسازند و نيكوترين اساس عدالت، با كسى روا باشد كه با استبداد نسبتىنداشته با فتنه نيز بىعلاقه باشد. غالبا عاميان بر مستبد شورش نمايندمگر بعد از اين چند حال مخصوص فورى كه شورش خواهند نمود: اول - بعد از منظر خونين دردناك، كه مستبد به عزم انتقام، مظلومىرا آسيب رسانيده باشد. دوم - بعد از واقعه جنگى كه مستبد در آن مغلوب گرديده، نتواندننگ آن را به خيانتبعضى سر كردگان نسبت دهد. سوم - بعد از آن كه مستبد، اهانتى نسبتبه دين اظهار نمايد و با آناهانت، استهزاء نيز همراه باشد و اين معنى موجب حدت عوام گردد. چهارم - بعد از تنگى شديد در سالى كه تمام مردمان در طلب مالباشند و نيابند حتى اواسط الناس. پنجم - در هنگام قحطى و گرسنگى كه مردمان، مواساتى ظاهر ازمستبد نبينند. ششم - بعد از امرى كه موجب انگيخته شدن خشم فورى گردد،مانند اين كه به ناموس و عرض متعرض شود، يا در ممالك مشرقىحرمت جنازهاى را بشكند يا در ممالك غرب ناموس قانون يا شرفموروثى را متعرض گردد. هفتم - بعد از حادثه تنگنا كه موجب همراهى قسمتى بزرگ اززنان، در يارى كردن مردان باشد. هشتم - بعد از آن كه دوستى شديد از مستبد نسبتبه كسى كه ملتاو را دشمن شرف خويش داند ظاهر گردد. و غير از اينها از امورى كهشبيه بدينها باشد. مستبد هرقدر نادان باشد، اين امور كه لغزشگاه استبر وىمخفى نماند. و هرچند مغرور بود، از بستن جلو اينها غفلت ننمايد.همچنانكه اين كارها را ياوران و وزراى او همگى بهخوبى دانند. و چون يك تن از ايشان يافتشود كه خواهد مستبد را به هلاكتدرافكند، او را دلير سازد تا در يكى از اين مخاطرات مذكور درافتد. وبهجاى اين كه اين معنى را از او دور داشته، بر مردمان مشتبه سازدافزونتر به وى نسبت دهد و خود نيز شهادت دهد. از اينرو گويند:رئيس وزراى مستبد يا رئيس سرداران يا رئيس علماى مذهبى از همهكس قادرتر مىباشند كه او را آسيب رسانند و مستبد نيز به احتياط باايشان مدارا نموده، چون خواهد يك تن از ايشان را معزول سازد بهناگهانش بگيرد. و مبناى اين قاعده كه «قبل از مقاومت استبداد واجب است چيزىكه استبداد را بدان بدل نمايند بايد تهيه نمايند» اين كه شناختن فايده هركار اگرچه بهطور اجمال باشد در اقدام به هر عملى شرط طبيعى است.ولى دراين باب كه تبديل استبداد باشد، شناسايى اجمالى مطلقا كافىنباشد، بلكه ناچار بايد مطلب را تعيينى واضح و موافق راى همه يا راىاكثريت كه بالاتر از سه ربع مردم است، يا با راى عموم لشكرى، معينكنند. والا كار انجام نيابد، چه چون فايده كار مبهم باشد، آن كار تا يكاندازه ناقص خواهد بود. و هرگاه در نزد هر قسمتى از مردمان مجهوليا با راى ايشان مخالف باشد، فورا آن قسمتبا مستبد پيوسته، فتنهعظيم برپاى شود. و اگر آن قسمت مخالف به مقدار يك ثلث از ملترسد، پس مطلقا غلبه در طرف مستبد است. و نيز چون فايده كار، در آغاز مبهم باشد ناچار در آخر اختلافواقع شود و كار فاسد گرديده و به فتنههاى عظيمه و اختلاف مهلكمنجر گردد و از اين جهت تعيين فايده واجب است كه با صراحت واخلاص باشد و درميان ملتشهرت داده، سعى كنند تا ايشان را راضىساخته خرسند دارند. بلكه ايشان را وادارند تا بانك برآورده از پيشخود آن را طلب نمايند. و همين معنى سبب شد كه اميرالمؤمنينعلىعليهالسلام و ساير ائمه اهلبيت را كار دنيا از پيش نرفت و شايداين معنى از ايشان، از راه غفلت نبوده بلكه سبب آن سختى آمد و رفتو پيوستگى و نبودن پست منظم و مطبوعات در آن زمان بود. (3) و حاصل كلام آن كه مقرر داشتن شكل حكومتى كه مىخواهند وممكن است استبداد را به آن بدل كنند از ضروريات است. و اين خودامرى آسان نيست كه فكرت چند ساعتيا هوش چند نفر، از بهر آنكافى باشد. بلكه فكر اين مطلب آسانتر از فكر در تربيت مقاومتاستبداد نيست. و اين استبداد فكرى نظرى را اينقدر كافى نيست كهمنحصر به خواص باشد، بلكه ناگزير بايد آن را عموم دهند و ابتداء آنبعد از آن باشد كه ملت دردهاى استبداد را احساس نمايند. و شكىنيست كه يك تن دلير در امر عمومى همچون محاربه استبداد، دها وصدها و شايد هزاران را به حسب قوت برهان خود، دلير سازد. و از آنپس گفتگو در قواعد اساس سياسى مناسب، درميان ملت انتشار يابد بهقسمى كه فكرت تمامى طبقات را مشغول سازد. پس سالها در زيرآزمايش و زدوخورد عقلها باقى ماند، تا به كلى نضجيابد و تا اين كهآثار حسرت حقيقى بر دريافت آزادى در طبقات بلند ملت و قيمت آندر طبقات پست آشكار كرده و مستبد احساس خطر نموده شروع بهاحتياط شديد كند و مردمان را فريب دهد، تا اين كه فرصتى مناسببهدست آيد يا بهدست آورند. در اين هنگام، ملت از روى طبيعت مستعد گرديده، تا قبول اينقوانين نمايد كه خود حاكم خويش باشد. پس مختار است كه خودمستبد را تكليف نمايد تا اصول استبداد را به اصول مقرره كه مهياساخته بدل نمايد و آن را طلب نمايد و فيروزى خويش در آن داند ومستبد را در اين حال چاره جز اطاعت و اجابتخواهش ملت طوعا ياكرها نمىباشد و بدينسان سير طبيعى تمام شود و سنتهاى او تبديلنشود. پس خردمندان بينا شوند و فريفتگان از خداى بپرهيزند وخردمندى كه نامش پنهان نيست از رحمتخداى نوميد نشود. و من اين بحث را به اين سخن ختم نمايم كه خداى سبحان جلتحكمته، هر ملتى را از اعمال كسى كه بر خويش حاكم ساختهاند،مسؤول قرار داده و اين است معنى اين كلام حق كه «چون ملتى سياستخويش نيكو ننمايد خداوند او را زبون ملت ديگر فرمايد تا بر او حكمنمايد» همچنانكه در شريعتها معمول است كه بر غير بالغ يا سفيه قيمتعين كنند. و اين است معنى كلام حكمت نماى كه «هر زمان ملتى به درجهرشد رسد عزت خويش باز آرد» و اين معنى اين سخن عدل است كه«خداوند مردمان را ستم ننمايد بلكه مردمان بر خويش ستم روادارند» (4) «ان الله لايغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم». (5) تمتبعون الله وحسن توفيقه ترجمه طبايع الاستبداد ومصارعالاستعباد على يد مترجمها الفقير الى الله القهار، عبدالحسين القاجارفى 29 رجب الفروسه 1325 كتبه العبد الحقير الفقير الفانى مرتضىالحسينى البرغانى في ليال شهر الصيام سنه 1325. والسلام خير ختام پىنوشتها: 1) اين همان منطق قرآن است كه مىفرمايد: واعدوا لهم مااستطعتم من قوه ومن رباط الخيلترهبون به عدو الله وعدوكم (انفال/60). 2) سوره بقره، آيه 189. آنچه كواكبى در اين بيست و پنج مبحث گرد آورده لزوما ديدگاه خود اونيست، بلكه نقل پرسشهاى نوگرايان آن دوران است كه وى آنها را پيشروى فرهيختگانمسلمان قرار داده است. 3) اين كهاميرالمؤمنين على(ع) و ساير ائمه اهلبيت، نتوانستند در زمان خويش به پيروزىظاهرى چشمگيرى نائل شوند، عوامل زيادى داشته كه از آنجمله موارد ذيل را مىتوان نام برد: 1- پايين بودن سطح فكر و فرهنگ و آگاهى مردم 2- پيچيدگى و سياستبازى دشمنمنافق 3- تقواى اعتقادى، سياسى، اخلاقى آن بزرگواران كه سبب مىشد اصل را، بر هدايتانسانها بگذارند نه بر رضايت آنها. و... 4) ان الله لايظلم الناس، ولكن الناس انفسهم يظلمون(يونس/44). 5) سوره رعد، آيه 11. ****************** فهرست اعلام [ آ ] آتنه: 95 آراء اهل المدينة الفاضله(كتاب): 38 آستانه: 22 آسياى غربى: 13 آشورى: 106 آشوريان: 95، 184، 187 آغريين: 127 آمريك: 108 آمريكا: 49، 67، 235 آنارشيست: 162 [ الف ] ائمه اهلبيت: 55 ائمه اهلبيت: 126، 255 اباالضعفاء: 10 ابراهيم(ع): 150 ابن اخوة: 38 ابنبطوطه: 37، 78 ابن تيميه: 38 ابنخلدون: 37، 54، 55، 56، 78،117، 126 ابن شعبة الحرانى: 72 ابنفراء: 38 ابوالقاسم پاينده: 69 ابوبكر: 128 ابوجعفر محمد بن الحسن الطوسى: 71 ابونصر فارابى: 38 احكام السلطانيه(كتاب): 38 احمد السحمرانى: 69 احمد امين: 70، 9 احمد بهاءالدين: 9 احمد جودت پاشا: 38، 78 احمد فارس: 39، 78 اردبيل: 9 اردن: 72 ارسطوقراطى: 101 اروپ: 108، 155، 159 اروپا: 15، 38، 39، 60، 184، 235 اروپاييان: 24 اريستوكراسى: 47، 48 اسبارطه: 95 اسپانيول: 226 اسلام: 16، 17، 21، 22، 23، 25، 26،28، 30، 31، 32، 33، 35، 41، 42،46، 47، 48، 58، 60، 66، 77، 85،96، 97، 101، 103، 104، 106،107، 121، 150، 155، 156، 184،197، 199 اسماء ذات النطاقين: 128 افكار اجتماعى و سياسى و اقتصادىدر آثار منتشر نشده دوره قاجار(كتاب):40 الابراهيمى: 69 الاستبداد والاستعمار و طرق مواجهتهماعند الكواكبى(كتاب): 69 الاعتدال(مجله): 11 الجزاير: 43، 226 الحياة(كتاب): 71 الدر المنثور(كتاب): 71 السياسة الشرعية(كتاب): 38 الشهباء(مجله): 11 الفرات(مجله): 11 الكافى(كتاب): 71 المحجة البيضاء(كتاب): 71 المطبعة العصريه: 70 امالقرى: 14، 19، 20، 22، 23، 24،25، 26، 27، 28، 29، 46، 70 امام حسين(ع): 9، 54 امام خمينى: 102 امام روح الله موسوى خمينى: 69 امير تيمور: 119 امير شكيب ارسلان: 71 انبياء: 60، 120، 150، 207 انتشارات اسلاميه: 71 انتشارات اميركبير: 69، 71 انتشارات بهبهانى: 70 انتشارات پيام: 70 انتشارات جاويدان: 69 انتشارات دانشگاه تهران: 71 انتشارات صدرا: 70 انتشارات علمى: 70 انتشارات نويد: 71 انجيل: 28، 44، 45، 48، 91، 92،96، 97، 105، 155، 198 انديشه اصلاحى در نهضتهاى اسلامى(كتاب): 70 انگليسان: 130 انگليسى: 157، 158، 226 انگيزسيون: 94 انوشيروان: 119، 232 اولاد داود: 94 ايتاليايى: 32، 33 ايدئولوژى نهضت مشروطيتايران(كتاب): 70 ايران: 39، 40، 69، 186 ايرانى: 35، 39 ايرج افشار: 40 ايرلاند: 157، 158 [ ب ] بارون: 129 بحارالانوار(كتاب): 72 بررسى اجمالى نهضتهاى اسلامى درصد ساله اخير(كتاب): 70 بلجيك: 235 بلقيس ملكه سبا: 99، 100 بنىاسرائيل: 96، 105 بولونى: 157 بيروت: 12، 15، 69، 70، 72 بيسمارك: 26 [ پ ] پاپ: 104 پاريس: 93 پايگذار نهضتهاى اسلامى(كتاب): 71 پرتستان: 94 پطر كبير: 26، 232 پولس: 96 پيرامون انقلاب اسلامى(كتاب): 71 پيغمبران: 183 [ ت ] تاپى يرو: 23 تاتار: 226 تاريخ نهضتهاى دينى - سياسىمعاصر(كتاب): 70 تبع: 99 تتمة المنتهى(كتاب): 71 تحف العقول(كتاب): 72 ترابان: 127 تراتسوال: 181 ترك: 39 تشيع و مشروطيت: 36 تشيع و مشروطيت در ايران(كتاب):34، 69 تفليس: 22 تلمود: 49، 105، 106 تنبيه الامه و تنزيه المله: 17، 35، 69 تورات: 28، 44، 49، 91، 96، 105،198 تهذيب الاحكام(كتاب): 71 تهران: 22، 67، 69، 70، 71، 72 [ ج و چ ] جامعه اموى: 9 جرمانى: 185 جزيرةالعرب: 86 جلالالدين السيوطى: 71 جهان اسلام: 16 جهان اسلامى: 23، 25 چين: 106، 150، 157، 158 [ ح و خ ] حاكم فاطمى: 94 حجاج: 128 حسان: 19، 116 حسن فهمى: 38، 78 حكومت اسلامى(كتاب): 69 حلب: 9، 34، 70 حميد عنايت: 23، 33، 70 حمير: 86 حنفى: 9 خلفاى راشدين: 47، 97، 98، 103،232 خيرالدين پاشاى تونسى: 39، 78 [ د ] دارالبشير: 72 دارالقلم: 72 دارالكتاب العربى: 70، 72 دارالكتب الاسلاميه: 71، 72 دارالنفائس: 69 دريفوس: 85 دفتر انتشارات اسلامى: 71 دفتر ايام: 70 دفتر تبليغات اسلامى: 71 دفتر نشر فرهنگ اسلامى: 71 دموكراسى اسلام: 102 دموكراسى غربى: 102 دوك: 129 ديموقراطى: 97، 101 [ ر ] رازى: 37، 77، 186 رسول خدا: 75، 102 رشيد رضا: 34، 35 رفاعه بك: 39، 78 رمز عقب ماندگى ما: 71 روحالقدس: 106 روح القوانين(كتاب): 34 روزبهان خنجى: 38 روس: 39، 205، 226 روسو: 32 روسيه: 93، 157، 158 رومان: 95، 232 رومانيان: 77 روميان: 184 [ ز و ژ ] زعماء الاصلاح فى العصر الحديث(كتاب): 70 زنگيان: 150 ژاپنى: 20 ژاپون: 235 ژاپونيان: 182 ژنو: 34 [ س ] سخنان پيامبر اكرم(كتاب): 69 سلطان عبدالحميد: 10، 34 سلوك الملوك(كتاب): 38 سليمان پاشا: 38، 78 سليم بستانى: 39، 78 سنگاپور: 22 سوريه: 12، 16، 69، 70 سوسيره: 235 سياسة المدنيه(كتاب): 38 سيد ابراهيم: 9 سيد جمالالدين اسدآبادى: 13، 14،15: 16، 25، 39، 158 سيد فراتى: 10 سيد محمود طالقانى: 9، 70 سيد يحيى برقعى: 70 سيرى در انديشه سياسى عرب(كتاب):70 [ ش ] شرقيان: 60، 61، 165 شركت انتشار: 69 شركتسهامى انتشار: 71 شركتسهامى كتابهاى جيبى: 70 شهاب الاخبار(كتاب): 71 شيخ حر عاملى: 71 شيخ صفىالدين اردبيلى: 9 شيلار: 116 [ ص و ط ] صدرا: 71 صدر واثقى: 71 صلاحالدين: 119 طبايع الاستبداد و مصارع الاستعباد:32: 67، 69 طوسى: 37، 77 [ ع و غ ] عارف پاشا: 11 عباس حلمى: 10، 12 عباس محمود عقاد: 70 عبدالحسين القاجار عبدالحسينميرزاى قاجار عبدالحسين زرين كوب: 70 عبدالحسين ميرزاى قاجار: 67، 257 عبدالرحيم ربانى شيرازى: 71 عبدالرحيم طالباف: 39 عبدالله جودت: 34 عبدالملك اموى: 232 عبدالهادى حائرى: 34 عرب: 12، 13، 14، 24، 25، 26، 33،37، 39، 40، 77، 78، 99، 184،206 علائى: 37، 77 علاءالدين على: 72 على اصغر حلبى: 70 علىاكبر غفارى: 71 على حكيمى: 71 عمادالدين خليل: 72 عمان: 72 عمر بن عبدالعزيز: 47 عيسى: 44، 45، 96، 150 غربيان: 49، 60، 126، 184 غزالى: 37، 77 غسان: 86 غلاة صوفيه: 94 غوريغوريوس: 37 [ ف و ق ] فرانسويان: 225، 226 فرانسه:32،33،34،42،85،93،187 فرعون: 100، 101 فرنگيان: 180 فرهنگ معين(كتاب): 71 فريدون آدميت: 70 فلورانس: 33 فليپ دويم اسپانى: 94 فينيقيان: 187 قازان: 226 قانون قزوينى: 40 قاهره: 12، 34 قسطنطين: 94 قسيسان: 48، 92 قم: 70، 71، 72 قيس: 128 [ ك و گ ] كابل: 22 كاترين: 153 كاتوليك: 94، 105 كارا دو وو: 23 كتاب خراج: 37، 77 كريستو: 153 كليسا: 44، 97، 105، 150 كليله و دمنه(كتاب): 37 كمال بيك: 38، 78 كميت: 19 كميت: 116 كنزالعمالفىسننالاقوال والافعال:72 كواكبيه: 10 كيهان انديشه(مجله): 46 گاريبالدى: 26 گلادستون: 158 [ ل ] لاتينى: 185 لبنان: 69، 70، 72 لرد: 130 لندن: 157 لوتروپ دوشتودارت: 23 لينوسالوتاتى: 33 [ م ] ماوردى: 38 مبعوث مدنى: 39، 78 متنبى: 37، 77 مجمع الزوايد و منبع الفوايد(كتاب): 72 مجموعه حكمت(مجله): 9، 70 مجوسيان: 105 محدث قمى: 71 محمدباقر المجلسى: 72 محمدباقر انصارى: 71 محمد بن يعقوب الكلينى: 71 محمد حكيمى: 71 محمدجواد صاحبى: 70 محمدرضا حكيمى: 71 محمد عبده: 39 محمد محمدى رىشهرى: 71 محمدمعين: 71 محمود فايز ابراهيم سرطاوى: 72 مراكش: 22 مرتضى الحسينى البرغانى: 257 مرتضى مطهرى: 14، 70، 71، 102 مسيح: 96، 106 مصر: 10، 12، 13، 16، 20، 43، 75،101، 157 مصريان: 95، 106، 184 مطهرى: 16 معالمالقربهفىاحكامالحسبه(كتاب):38 معرى: 37، 77 مغربى: 228، 242 مكتبة المرعشى: 71 مكتبة بصيرتى: 72 ملامحسن فيض كاشانى: 71 ملكه ويكتوريا: 86 منتسكيو: 19، 32، 34 موسى(ع): 44، 100، 150 موسى نجفى: 40 مهتدى عباسى: 47، 98 مير جلالالدين محدث ارموى: 71 ميرزا محمدحسين غروى نائينى: 17،35، 36، 69 ميرزا محمدحسين نائينى ميرزامحمدحسين غروى نائينى ميرزا ملكم خان: 39 ميزان الحكمه: 71 مؤتمر اسلامى: 70 مؤسسه ناصرالثقافه: 69 مؤسسه الرساله: 72 [ ن ] نائينى ميرزا محمدحسين غروىنائينى ناپلئون: 26 ناسيوناليسم عرب: 16 ناسيوناليسم عربى: 26 نباما: 85 نصرانيت: 96 نقش انديشه توحيدى در اصلاحاجتماعى(مقاله): 46 نقش سيد جمال الدين اسدآبادى دربيدارى مشرق زمين(كتاب): 70 نورالدين الهيثمى: 72 نورالدين زنگى فى الادب العربى(كتاب): 72 نورالدين شهيد: 47، 98، 232 نورالدين محمود: 72 نهجالبلاغه: 17، 37، 77 نهج الفصاحه(كتاب): 69 نيرون: 127 [ و ] وسائل الشيعه(كتاب): 71 ولايت فقيه(كتاب): 69 ولتر: 32 وليد: 128 ويتور الفيه رى: 32 [ ه ] هانرى هشتم: 94 هند: 13، 20، 150، 226 هنديان: 184 هولنديان: 226 [ ى ] يونان: 95، 184 يونانى: 20، 30، 37، 77 يهود: 49، 106، 226 يهودان: 105 1) ر.ك: پيشين، ص49. 2) همان، ص50. 3) بنگريد به مقاله نگارنده تحت عنوان «نقش انديشه توحيدى در اصلاح اجتماعى»، كيهانانديشه شماره 36. 4) امالقرى، ص102. 5) طبايع الاستبداد، ص77. 6) طبايع الاستبداد، ص59. 7) طبايع الاستبداد، ص62، 63. 8) ر.ك: پيشين، ص64. 9) ر.ك: اعلام القرآن، دكتر محمد خزائلى، ص13. 10) ر.ك: طبايع الاستبداد، ص72. 11) ر.ك: پيشين، ص75 - 72. 12) ر.ك: پيشين ص81 . 13) همان، ص82 . 14) مقدمه ابنخلدون، ص416. 15) مقدمه ابنخلدون، ص417. 16) طبايع الاستبداد، ص82 . 17) ر.ك: پيشين، ص99 - 83. 18) پيشين، ص114 - 112. 19) همان، ص137 - 134. 20) پيشين، 155 - 142. 21) همان، ص194. 22) طبايع، ص195. ****************** منابع نقد و تصحيح 1 - تشيع و مشروطيت در ايران، عبدالهادى حائرى، انتشاراتاميركبير، تهران، 1360. 2 - طبائع الاستبداد و مصارع الاستعباد، (متن عربى) سيد عبدالرحمنالكواكبى، مؤسسه ناصرالثقافه، بيروت - لبنان، 1980. و نيز:دارالشرق العربى، دمشق - سوريه، 1990م. 3 - الاستبداد والاستعمار و طرق مواجهتهما عند الكواكبىوالابراهيمى، نوشته احمد السحمرانى، دارالنفائس، بيروت - لبنان،1987. 4 - تنبيه الامه وتنزيه المله، ميرزا محمدحسين غروى نائينى، شركتانتشار، تهران 1357. 5 - حكومت اسلامى (ولايت فقيه) امام روح الله موسوى خمينى،انتشارات اميركبير، ايران، 1357. 6 - نهج الفصاحه، سخنان پيامبر اكرم، گردآورى و ترجمه ابوالقاسمپاينده، انتشارات جاويدان، تهران. 7 - بررسى اجمالى نهضتهاى اسلامى در صد ساله اخير، استاد شهيدمرتضى مطهرى، انتشارات صدرا، چاپ ششم، تهران 1365. 8 - عبدالرحمن الكواكبى، عباس محمود عقاد، بيروت - لبنان، 1969. 9 - مجموعه حكمت، به كوشش سيد يحيى برقعى، سلسله مقالاتمؤتمر اسلامى، به قلم آيت الله سيد محمود طالقانى، چاپحكمت، قم، 1339ش. 10 - ام القرى، سيد عبدالرحمن الكواكبى، المطبعة العصريه، حلب -سوريه، بىتاريخ. 11 - ايدئولوژى نهضت مشروطيت ايران، فريدون آدميت، انتشاراتپيام، تهران، 1355. 12 - نقش سيد جمال الدين اسدآبادى در بيدارى مشرق زمين، محيططباطبايى، انتشارات دارالتبليغ اسلامى قم. 13 - سيرى در انديشه سياسى عرب، حميد عنايت، شركتسهامىكتابهاى جيبى، تهران 1356. 14 - زعماء الاصلاح فى العصر الحديث، احمد امين، دارالكتابالعربى، بيروت1روت، 2 - لبنان. 15 - انديشه اصلاحى در نهضتهاى اسلامى، محمدجواد صاحبى، چاپسوم، قم، 1376. 16 - تاريخ نهضتهاى دينى - سياسى معاصر، على اصغر حلبى،انتشارات بهبهانى، تهران 1371. 17 - دفتر ايام، عبدالحسين زرين كوب، انتشارات علمى، تهران 1364. 18 - ميزان الحكمه، محمد محمدى رىشهرى، دفتر تبليغات اسلامى،قم. 19 - الحياة، محمدرضا حكيمى، محمد حكيمى، على حكيمى، دفترنشر فرهنگ اسلامى، تهران. 20 - المحجة البيضاء، ملامحسن فيض كاشانى، تصحيح علىاكبرغفارى، دفتر انتشارات اسلامى، قم. 21 - وسائل الشيعه، شيخ حر عاملى، تصحيح عبدالرحيم ربانىشيرازى، انتشارات اسلاميه، تهران. 22 - تتمة المنتهى، محدث قمى، انتشارات اسلاميه، تهران. 23 - فرهنگ معين، محمدمعين، انتشارات اميركبير، تهران. 24 - پيرامون انقلاب اسلامى، مرتضى مطهرى، صدرا، 1358. 25 - پايگذار نهضتهاى اسلامى، صدر واثقى، شركت انتشار، تهران. 26 - شهاب الاخبار، تصحيح مير جلالالدين محدث ارموى، انتشاراتدانشگاه تهران. 27 - رمز عقب ماندگى ما، امير شكيب ارسلان، ترجمه محمدباقرانصارى، انتشارات نويد، تهران. 28 - تهذيب الاحكام، ابوجعفر محمد بن الحسن الطوسى، دارالكتبالاسلاميه، تهران، 1390ق. 29 - الدر المنثور، جلالالدين السيوطى، مكتبة المرعشى، قم، 1404ق. 30 - الكافى، محمد بن يعقوب الكلينى، تصحيح علىاكبر غفارى،دارالكتب الاسلاميه، تهران، 1388ق. 31 - تحف العقول، ابن شعبة الحرانى، مكتبة بصيرتى، قم، 1394ق. 32 - مجمع الزوايد و منبع الفوايد، نورالدين الهيثمى، دارالكتابالعربى، بيروت 1404ق. 33 - بحارالانوار، محمدباقر المجلسى، دارالكتب الاسلاميه، تهران،1390ق. 34 - كنز العمال فى سنن الاقوال والافعال، علاءالدين على، مؤسسهالرساله، بيروت 1409ق. 35 - نورالدين محمود، عمادالدين خليل، دارالقلم، بيروت - لبنان،1980. 36 - نورالدين زنگى فى الادب العربى، محمود فايز ابراهيم سرطاوى،دارالبشير، عمان - اردن 1390ق. پی نوشتها: 1) عبدالرحمن كواكبى، محمود عقاد، ص40. 2) مجموعه حكمت، سلسه مقالات «مؤتمر اسلامى» به قلم آيت الله سيد محمود طالقانى(ره). ازآنجا كه بخشهايى از مقالات يادشده، به زندگى و افكار سيد عبدالرحمن كواكبى اختصاصيافته بود، ما آنها را پيشگفتار چاپهاى پيشين همين كتاب قرار داده بوديم. ولى نظر به اين كهمطالب مزبور از كتاب «زعماء الاصلاح فى العصر الحديث» نوشته احمد امين مصرى، اقتباسشده بود، چنين پسنديده آمد كه منابع ديگر نيز بدان پيوستشود و لذا پژوهش حاضرجايگزين آن گرديد. 3) عبدالرحمن كواكبى، محمود عقاد، ص40. 4) مجموعه حكمت، دوره 4، ش3، سال39. 5) دفتر ايام، ص131. 6) مجموعه حكمت، دوره 4، ش3. 7) همان. 8) سيرى در انديشه سياسى عرب، ص161. 9) همان. 10) دفتر ايام، ص131. 11) بررسى اجمالى نهضتهاى اسلامى در صد ساله اخير، استاد شهيد مرتضى مطهرى، ص41 و40. بخشهايى از اثر يادشده را مدخل چاپهاى پيشين همين كتاب قرار داده بوديم كه اينك درضمن پژوهش حاضر از آن بهره گرفتهايم. 12) امالقرى، ص168. 13) سيرى در انديشه سياسى عرب، ص179. 14) زعماء الاصلاح فى العصر الحديث، دارالكتاب العربى، بيروت، ص278. 15) مانند سحر بيان سيد جمال. 16) بهتر بود كه كواكبى به جاى حسان، دعبل را مىآورد كه به قول خودش پنجاه سال دار خويش رابر دوش مىكشيد، به هر حال مقصود كواكبى شاعرهاى انقلابى است. 17) ر.ك: بررسى اجمالى نهضتهاى اسلامى در صد ساله اخير، ص244 و 243. 18) امالقرى، كواكبى، مطبعة العصريه، حلب. و نيز از عبارات دكتر زرينكوب در كتاب دفتر ايامبهره گرفتهام، ص130 - 128. 19) دفتر ايام، ص130. 20) مطالب اين صفحات به تقديس اولياء و اهميت علمى «قرآن» و موضوعاتى از اينگونه مربوطاست. 21) سيرى در انديشه سياسى عرب، ص175. 22) ام القرى، ص20. 23) همان كتاب، ص21. 24) همان كتاب، ص22. 25) همان كتاب، ص27. 26) امالقرى، ص99. 27) امالقرى، ص120، 122. 28) ام القرى، ص59. 29) ام القرى، ص72. 30) ام القرى، ص85. 31) امالقرى، ص128. 32) ام القرى، ص218. 33) ام القرى، ص215 و 216. 34) همان، ص217. 35) پيشين، ص133. 36) همان، ص135. 37) ر.ك: دفتر ايام، ص132. تاريخ نهضتهاى دينى سياسى معاصر، ص181. 38) 9 . سيرى در انديشه سياسى عرب، دكتر حميد عنايت، ص163. 39) تشيع و مشروطيت در ايران، عبدالهادىحائرى، ص225. 40) سيرى در انديشه سياسى عرب، ص163. 41) همان، ص163. 42) طبايع الاستبداد، مقدمه مؤلف. 43) تشيع و مشروطيت، ص224. 44) طبايع الاستبداد، ص36. 45) پيشين ص36. 46) منظور گزارش واقعيت است، نه درستى انديشه و عمل افراد ياد شده. وگرنه دو فرد اخيرالذكرداراى كژفكرىها و كژتابيهاى فراوانى بودهاند، كه شايسته هيچ مسلمان اصلاحطلب نيست،بويژه ملكمخان كه جرثومه نفاق و تزوير و خيانتبود و همچون دلالى بهدنبال انجام معاملاتسياسى اقتصادى، بين كشورهاى اروپايى و ايران در رفت و آمد بود. 47) آقاى ايرج افشار در مقدمه كتاب «قانون قزوينى» برخى از آنها را نام برده است، همچنين آقاىموسى نجفى نيز بشارت دادهاند كه كار گستردهترى را در اين باره به سامان رسانيدهاند. ولىعلاوه بر اينها، دهها اثر بزرگ بهصورت خطى در كتابخانههاى ايران موجود است كه حتى از نامو نشان آنها آگاهى درستى در دست اهل تحقيق نيست. تنها آگاهيهايى در كتاب «افكار اجتماعىو سياسى و اقتصادى در آثار منتشر نشده دوره قاجار» مىتوان يافت كه البته مؤلفان تلاشفراوانى براى بدست دادن نتايج از پيش تعيين شده مبذول داشتهاند و براى رسيدن به اينمقصود گاه به سلاخى پرداختهاند! 48) طبايع الاستبداد، ص42. - شماره صفحاتى كه از اين پس در پانوشتها ذكر مىشود براساسچاپهاى پيشين كتاب طبايعالاستبداد مىباشد. 49) همان، ص43. 50) همان، ص44. 51) پيشين، ص45. 52) همان، ص46.