بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
تجلى و ظهور عرفان نظرى سعيد رحيميان - فهرست - تجلى و ظهور در عرفان نظرى پيشگفتار مقدمه 1. ضرورت و اهميتبحث تاريخچه بحث تاريخچه مبحث وحدت و كثرت در تفكر اسلامى تاريخچه مبحث عليت در انديشه اسلامى 2. اصول موضوعه و مبادى بحث الف) اصول شناختشناسى عرفانى (مبادى بحث) 1) عدم دسترسى به كنه حقتعالى 2) درجات علم حضورى 3) سه درجه شهود و رؤيت 4) هماهنگى عقل و نقل و شهود 5) ظهور و بطون ب) مبادى تصورى بحث 1) اعتبارات وجود 2) مفهوم تجلى 3) مرادفات تجلى 4) تجلى، حلول و اتحاد نكته و تكميل : ج) مبادى تصديقى بحث الف - مذاهب و اقوال در باب وجود ب- تعبيرهاى وحدت وجود 2- مساله توجيه كثرت الف) وقوع كثرت در اسما و صفات ب) وقوع كثرت در اعيان ثابته پ) وقوع كثرت در خارج فصل اول: اثبات تجلى ونفى عليتبه معناى متعارف اثبات تجلى ونفى عليتبه معناى متعارف سه نكته نكته يك نكته دو نكته سه تتمه فصل دوم: طرح و بررسى شبهات مبحث تجلى طرح و بررسى شبهات مبحث تجلى ايضاح و تكميل: نكته تتميم: خلاصه و مرور بر مقدمه و فصل اول و دوم: فصل سوم: قواعد مبحث تجلى و نظام مظهريت قواعد مبحث تجلى و نظام مظهريت مقدمه مدخل 1. استناد موجودات به مرتبه الوهيت و واحديت 2. موجودات به عنوان تعينات شؤون حق تعالى 3. اقتضاى تعين نسبتبه ظهور 4. موجبيتحب نسبتبه ظهور 5. تشكيك در مظاهر علل وقوع تشكيك در مظاهر 6. مرآتيت طرفينى 7. تفاوت تجليات به حسب فاعل و قابل 8. اتحاد ظاهر و مظاهر 9. برزخيتبين مراتب ظهور خلاصه و مرور فصل سوم فصل چهارم: تجلى و اسماى حق تعالى تجلى و اسماى حق تعالى مدخل 1. تجلى و نظام احسن 2. تعاون اسما 3. تناكح اسما 4. تقابل اسما 5. اسم مستاثر 6. تقسيمبندى مظاهر به حسب اسما 7. حضرات خمس 8. تجليات عروجى چند نكته: خلاصه و مرور فصل چهارم فصل پنجم: تجلى و اعيان ثابته تجلى و اعيان ثابته سر قدر يا حاكميت اعيان ثابته دو نكته خلاصه و مرور فصل پنجم فصل ششم: نظام مظهريت در بينش عرفانى نظام مظهريت در بينش عرفانى 1. تعين اول 2. تعين ثانى 3. تجلى اول 4. تجلى ثانى 5. قاعده الواحد 6. صادر اول (اولين مظهر) ويژگيهاى وجود منبسط ادله بحث جمع دو قول نكته: تكميل: 7. انسان كامل و تجلى حق متعال انسان كامل از ديد جيلى: تكميل: 8. ترسيم نهايى نظام مظهريت تجديد مطلع: نظام مظهريت در بينش ابنعربى 1. نفس رحمانى 2. عماء 3. عقل اول (قلم اعلى) 4. هباء 5. نفس كليه 6. عالم خيال 7. طبيعت كليه 8. نظام هستى نكته تكميل: روايت جيلى از نظام عرفانى مكتب ابن عربى تعبيرى ديگر از نظام عرفانى ابنعربى خلاصه و مرور فصل ششم فصل هفتم: پيامدهاى مبحث تجلى پيامدهاى مبحث تجلى 1. پيامدهاى فلسفى الف) تجلى و توحيد افعالى معناى توحيد افعالى اثبات توحيد افعالى نحوه مدخليت غيرحق تعالى در تاثير مساله رفع اسباب و وضع اسباب توحيد افعالى و درجات شهود ب) تجلى و نحوه فاعليتحق تعالى نحوه فاعليتحق تعالى و حركتحبيه فاعليتحق در قرآن و روايات جمعبندى: پ) تجلى و وجه خاص ت) تجلى و جبر و اختيار تكميل ث) عدم تكرار تجلى و خلق جديد 1 - تقرير محى الدين ابنعربى 2 - تقرير قونوى 3 - تقرير شبسترى 4 - تقرير جامى 5 - تقريرى ديگر چند نكته 2) پيامدهاى كلامى الف) تجلى و مساله تنزيه و تشبيه چند نكته ب) تجلى و مساله رؤيتخداوند مقصود عرفا پ) تجلى، عدل الهى و مساله شرور ت) تجلى، نبوت و رسالت مبحث معجزه ث) تجلى، امامت و خلافت ج) تجلى، قيامت و معاد افقهاى ديگر و ساير پيامدهاى بحث: 1. كلام حق چند نكته 2. تجلى و مساله حدوث و قدم 3. ربط حادث به قديم 4. تجلى و مساله بداء 5. تجلى و مساله حيات و حب سارى در عالم 6. تجلى و رابطه روح و بدن خلاصه و مرور فصل هفتم خاتمه پيوست درجات شهود تكميل منابع ****************** پيشگفتار بسمالله المتجلى لخلقه بخلقه و الظاهر لقلوبهم بحجته در تدوين رساله حاضر علاوه بر تحقيق در باره مساله تجلى و ظهور درمكتب عرفانى ابنعربى و فروعات و قواعد آن به عنوان اساس بحث و يكى ازمحورىترين نظريههاى مكتب عرفانى او (در كنار اصل وحدت شخصى وجود)،سعى بر اين بوده است كه اهداف ذيل نيز مورد توجه قرار گيرد: 1. ارائه سيمايى كلى از جهان بينى توحيدى و خدا محورى عرفانى در موردحق تعالى، جهان و انسان و ارتباط مابين اين سه در پرتو نظريه تجلى وظهور. (1) 2. ارائه رهيافتى به احاديث اهل بيت - عليهم السلام - در قالب بيان شمهاى ازمعارف عرفانى شيعه در پرتو مباحث و فصول مختلف كتاب. 3. ارائه بازتابى از معارف عميق عرفانى اسلام كه در ادبيات و فرهنگ و زبانفارسى شكل گرفته، به نحوى كه گاه اين ادبيات به صورت دقيقترين ترجمانافكار و انديشههاى مذكور در آمده است. 4. تبيين اهم مصطلحات عرفان نظرى و قواعد آن، در قالب اجزاى يك طرحكلى در پرتو اصل وحدت وجود و نظريه تجلى و ظهور (نه به صورت تعاريفىگسسته و مفاهيمى جدا از يكديگر). 5. بالاخره بيان اجمالى مواردى كه قدرت نظريات عرفانى را در حلمشكلات و شبهات فكرى، فلسفى و فرهنگى بشر، اعم از مشكلات ريشهدارفكرى يا شبهات معاصران - باز مىنماياند (اين امر به اجمال و گاه در پاورقيهامطرح شده است). 6. در باره اهميت موضوع كتاب در متن مباحثبه تفصيل توضيح دادهايم، امادر اينجا بدين نكته اشاره مىكنيم كه اغلب متتبعان و محققان آثار ابنعربى براهميت اساسى و محورى مبحث «تجلى» در جهانبينى وى تاكيد نمودهاند (2) ، يكىاز ايشان در اين زمينه چنين آورده است: «در واقع، مفهوم تجلى در جهانبينى ابنعربى نقشى بسيار اساسى ايفامىكند; همه افكار او در مورد ساختار وجودى عالم به همين محور بازمىگردد... هيچ كدام از بخشهاى جهانبينى او بدون ارجاع به اين مفهوم بنيادى ومحورى قابل درك نيست و در يك كلام مىتوان گفت: فشرده و عصاره وخلاصه فلسفه او نظريه تجلى است.» (3) 7. نكته ديگر آن كه محور طرح و تبيين مسائل مورد بحث در اين تحقيق،مبانى عرفان نظرى مكتب محىالدين ابنعربى (شامل آراى خود وى و تابعان وشارحان او) است، همچنين در مواردى مباحثى از حكمت متعاليه از آن حيث كهتمهيدگر و زمينهساز طرح استدلالى مباحث عرفانى مورد نظر بوده، مطرح شده است. 8. بديهى است كه نقائص هر تاليف و تصنيفى به عهده مؤلف و مصنف آناست، اما اگر حسنى در اين كتاب مشاهده شود، در درجه اول وامدار عنايات وتعليمات استاد كامل و عارف واصل، مرحوم آيتالله العظمى نجابتشيرازى -اعلى الله مقامه - است، هر چند كه غالبا دم گرم ايشان با آهن سرد اين حقير - بهعنوان كوچكترين شاگرد ايشان - مواجه بود، اما خاطره درسهاى فلسفى و عرفانىآن گرامى كه از قال و مقال فراتر رفته، همواره با ذوق و حال توام بود، فراموشناشدنى است و آثار ايشان بىشك منبع جوشانى براى استفاضه و تفهم حقايقخواهد بود. شيوه آن مرحوم استفاده بىتكلف و تصنع و در حد لزوم ازرهآوردهاى علوم رسمى حوزه، بدون تكيه بر اصطلاحات مغلق و رهزن و ايضاحمشكلات و غوامض در قالبى شيرين و سهل و در عين حال، دقيق بود كه در يككلام «به تاييد نظر، حل معما مىكرد» و قصد ايشان تنها القاى معارف و حقايقى بودكه خود به عين اليقين و حق اليقين ذوق نموده بودند. آثار علمى و عملى به جا مانده از آن مرحوم، از جمله كتب و حوزه علميهايشان، حدود توفيق عظيم ايشان را در احياى معارف الهى مىنماياند. در اينمقدمه فرصتبسط مقال نيست و بايد دم فرو بست، چرا كه: يك دهان خواهم به پهناى فلك تا بگويم شرح آن رشك ملك اعلى الله مقامه و حشره مع حبيبه مصطفى و آله الاطهار عليهم الصلوة وعليهمالسلام. 9. اين كتاب (4) مشتمل بر يك مقدمه (در مورد ضرورت بحث و تاريخچه ونيز اصول موضوعه و مبادى تصورى و تصديقى مورد نياز بحث) و هفت فصل(شامل اثبات تجلى و نفى عليتبه معناى متعارف; دفع شبهات قول به تجلى;قواعد مبحث تجلى و نظام مظهريت; تجلى و اسماى حق; تجلى و اعيان ثابته; نظاممظهريت در بينش عرفا و پيامدهاى فلسفى و كلامى نظريه تجلى) و نيز ضميمهاى(در مورد درجات شهود) است. 10. از آنجا كه نقص و لغزش، لازمه كار بشرى است، از اساتيد وصاحبنظران و ديگر عزيزان تقاضاى تصحيح خطاها و بيان رهنمودها را داريم ودر خاتمه از همه اساتيد و سرورانى كه (5) در تدوين اين رساله و بازنگرى و ارائهرهنمود به نگارنده، متحمل زحمت گرديدهاند، تشكر نموده و از حق تعالى توفيقهمه ايشان را آرزومندم. مقدمه 1. ضرورت و اهميتبحث الحمدلله المتجلى لخلقه بخلقه و الظاهر لقلوبهم بحجته (6) اگر اهميت و ضرورت بحثهاى فلسفى و عرفانى را با توجه به نقش آن درنظام جهانبينى فلسفى يا عرفانى و نيز پيامدهاى آن بحث در جنبههاى گوناگونبينش فيلسوف يا عارف و نيز ساير فوايد و آثار آن ارزيابى كنيم، در اين صورت،مبحث تجلى از هر نظر، واجد صلاحيتبراى توجه و اهميت دادن به آن و دقت وتامل نمودن در باره آن مىباشد، علت اين توجه را مىتوان در امور زير بيان كرد: اولا: يكى از اركان اساسى عرفان نظرى با تمسك به اين بحث، حل و تبيينمىگردد. ثانيا: پيامدهاى فلسفى و كلامى اين مبحث، چنان كه در خلال اين رسالهروشن مىشود، بسيار جدى و نظير قاعده اصالت وجود و وحدت تشكيكى آنبوده و همان نقش بنيانبرانداز و بنيانگذارى بناى معرفتى و جهان شناختىعرفانى را دارد. ثالثا: با كمك اين بحث، فهم و درك بخشى از آيات و رواياتآسان مىگردد. ابتدا در مورد تبيين نظريه تجلى در عرفان به بحث مىپردازيم: اساسا عرفان به عنوان روش شناختحقيقتبه دو رشته تقسيم مىشود:1. عرفان نظرى; 2. عرفان عملى. عرفان نظرى، علم يا مجموعهاى از انديشههاى عرفانى است كه موضوع آن،اسم، صفت و فعل حق تعالى است، به عبارت ديگر، ذات به انضمام تعينى ازتعينات; در توضيح اين قسم، استاد شهيد مطهرى چنين آوردهاند: «عرفان در اين بخش، خود مانند فلسفه الهى است كه در مقام تفسير وتوضيح هستى است و همچنان كه فلسفه الهى براى خود، موضوع، مبادى ومسائل معرفى مىكند، عرفان نيز موضوع و مسائل و مبادى معرفى مىنمايد،ولى فلسفه در استدلالهاى خود، تنها به مبادى و اصول عقلى تكيه مىكند،درحالى كه عرفان، مبادى و اصول را يا به اصطلاح كشفى را مايه استدلال قرارمىدهد و آن گاه آنها را با زبان عقلى توضيح مىدهد. استدلالهاى عقلىفلسفى، مانند مطالبى است كه به زبانى نوشته شده باشد و با همان زبان اصلىمطالعه شود، ولى استدلالهاى عرفانى مانند مطالبى است كه از زبان ديگرترجمه شده باشد; يعنى، عارف لااقل به ادعاى خودش آنچه را كه با ديده دل وبا تمام وجود خود شهود كرده استبا زبان عقل توضيح مىدهد.» (7) عرفان عملى، طى مراحل كمالات انسانى بر طبق برنامهاى خاص براى نيل بهقرب الهى و مقام فنا و توحيد است. مباحث اصلى عرفان نظرى را مىتوان در دوبخش اصلى خلاصه كرد: الف) توحيد چيست؟ ب) موحد كيست؟ در بخش اول،مساله وحدت وجود و توحيد وجودى (علاوه بر توحيد ذاتى، صفاتى، افعالى)مورد بحث قرار مىگيرد و در بخش دوم، مبحث انسان كامل و ويژگيهاى او. بخش اول عرفان نظرى، دو مبحث مهم در بردارد: 1) اثبات وحدت وجود2) توجيه كثرت. با توجه به آنچه خواهد آمد، مطلب اول به لحاظ عقلى، نقلى وشهودى براى عرفا دستيافتنىتر از مطلب اول مىباشد، اما توجيه كثرت (پس ازاثبات وحدت وجود) مانند يك تناقض نما (پارادوكس) جلوه مىكند. اصولاتوضيح صحيح مساله علت و معلول به نحوى كه با همه مبانى فلسفى سازگار بوده وتمام فروعات و نتايج را بتواند به نحو منطقى توجيه نمايد، بسيار مشكل است و بهگفته صدر المتالهينرحمه الله: «مساله علت و معلول به جهت پيچيدگى و عمق فراوانش براى اغلبمردم به صورت معضلى درآمده، چرا كه معلولها جز حجابهايى بر علتها نيستندو در همين حجابها آن كه هلاك شدنى است، هلاك گرديده است و امر چناناست كه علما نيز در آن متحيرند و از ايشان، برخى اثبات سبب مىكنند وبرخى نفى آن; به همين جهت گفته شده كه مردم در اين مساله يا حيرتزدهاند و يا جاهل و موحد حقيقى توحيدش منافاتى با رؤيت اسباب ندارد.» (8) و از همين روى تلاشهاى متعددى براى توجيه وقوع كثرت در عالم رخ دادهو هر طايفهاى به سبب ذوق خاص خود، سعى در توفيق بين اين دو مطلبنمودهاند. ارائه «تجلى» به عنوان نحوه رابطه بين حق و خلق از جانب عرفا درجهت تبيين اين مساله مهم بوده (9) و موضوع اين رساله نيز تفحصى در مبادى،مسائل و بيان قواعد مبحث تجلى و ظهور و ارائه نظام مظهريت عالم در بينشعرفانى و بررسى برخى پيامدهاى فلسفى - كلامى اين نظريه است. تاريخچه بحث در ميان مسائلى كه از ديرباز، ذهن بشر را به خود مشغول داشته و در تاريختفكر بشرى و حيات فكرى هر فرد نقش اساسى و سهم وافر داشته، مفهوم علت ومعلول و وحدت و كثرت مىباشد كه اين چهار امر، چنان كه خواهد آمد از جهتى بايكديگر ملازمند. از زمانهاى قديم، بشر با ديدن جهان كثرتها و تنوعها و اختلافها در اين انديشهحيرتزا فرو رفته كه آيا آنچه درمىيابيم كل واقعيت است و در جهان، كثرتمحض حكمفرماستيا اين كه در وراى اين كثرت، وحدتى نهفته است و تنوعهابه سوى فرديت و اختلافها به اتحاد و وحدت باز مىگردند; و در صورت تكثرواقعى عالم چه نوع ارتباطى بين اجزاى اين مجموعه حاكم است و در صورتحاكميت وحدت واقعى بر عالم چه نوع ارتباطى براى اجزاى فرضى آن قابلتصور است. شايد در طول تاريخ چند هزار ساله تفكر بشر فراوان بودهاند، آنان كهدر وراى اين الوان و اشعهها و رنگها و نورها و كثرات، نشانههايى دال بر وحدتدر نظم و هماهنگى يا وحدت در سنخيت و قوام عالم يا وحدت در صانع و مدبرعالم و يا وحدت در هدف و غايت جهان و موجودات آن يافتهاند و به ديگرانارائه دادهاند; حال چه از طريق وحى يا كشف و شهود، (چنان كه در اديان الهى وتاكيد آنها بر وحدت صنع و وحدت صانع و وحدت غايت و نظم و هماهنگىجهان مشاهده مىكنيم) و چه از طريق تفكر عقلى، (چنان كه در برخى اديانبشرى يا مكاتب فلسفى مىبينيم)، و چه از طريق كشفى صرف. تاريخچه مبحث وحدت و كثرت در تفكر اسلامى طرح مساله وحدت و كثرت در نزد مسلمانان، سير و نشو و نمايى ديگر داشتهاست، با آنكه در قرآن كريم و منابع روايى، هر دو جنبه وحدت و كثرت مطرحشده و در كنار آيههايى كه كثرتها و تنوعهاى خلقت و روابط بين آنها را مطرحمىنمايد، آيههاى ديگرى نيز كه صريحا به حسب ظاهر، دال بر وحدت و انحصاروجود، صفات و افعال در حق تعالى مىباشند مىبينيم، اما در بين انديشمندانمسلمان، ابتدا متكلمان و فلاسفه مشاء به تباين وجود، بين واجب و ممكن و نيزممكنات، ولو به نحو مبنايى و غيرصريح قائل بودند و حكماى اشراقى هم بااعتبارى دانستن وجود و قول به اصالت ماهيت، چارهاى جز قول به تباينموجودات نداشتند. در همان قرون اوليه، برخى از اهل تصوف سخنانى كه مفاد آنها وحدتوجود بوده و در برخى موارد، سخنانى كه رايحه اتحاد يا حلول از آنها استشماممىشد داشتند (وصفى كه بزرگان عرفان، آن را اتهام و متاثر از شطحيات برخى ازناآزمودگان مىدانستند). در قرون بعد، اقوالى كه حد وسط را در ميان وحدت عرفانى و كثرت فلسفى -كلامى مراعات مىنمودند به ثمر رسيدند، نظير ذوقالمتالهين در نظر علامه دوانى،تا آن كه اولين جهش بنا برقول به اصالت وجود، توسط صدر المتالهين در قرنيازدهم هجرى روى داد; جهشى به سوى وحدت تشكيكى وجود كه در عين نفىتباين وجودى و قائل شدن به وحدت سنخى وجود، تحقق مراتب و درجات طولىرا در عالم وجود مطرح نمود به نحوى كه هر مرتبه، معلول مرتبه سابق و متكىبدان است; اين مكتب را كه به حكمت متعاليه موسوم گشته مىتوان «حكمتمتعاليه متقدم» ناميد، چرا كه صدر المتالهين بنيانگذار اين مكتب در قدم نهايىخود، با استدلال عقلى، وحدت شخصى وجود را تشريح و اثبات نمود. او خود اينتحول را «اكمال فلسفه» دانست و قدمى كه تحولى اساسى را در فلسفه به وجودخواهد آورد، اگرچه كه عمر او به تفريع تمامى فروع از اين اصل، در تمامى ابوابفلسفه كفاف نداد. (برخى از اقوال مطرح شده در ضمن فصول كتاب، مورد بررسىقرار مىگيرد.) تاريخچه مبحث عليت در انديشه اسلامى مبحث عليت و متفرعات آن، در عالم تفكر اسلامى و انديشمندان مسلمان،سيرى خاص به خود دارد، بدين شرح كه : در آيات الهى قرآن كريم كه از مآخذعمده تفكرات و عقايد مذاهب اسلامى به شمار مىرود، مسائل ذيل به چشممىخورد: 1. مساله توحيد، راس تعاليم اسلام در قرآن كريم به شمار مىرود. 2. درمعارف قرآن كريم، سخن از كثرتها و اقسام و احكام آنها اعم از بيعتياموجودات زنده و ... فراوان است. 3. در آيههايى از قرآن كريم بر تاثير و تاثر بينموجودات عالم تكوين، صحه نهاده شده و در برخى ديگر از آيهها همه امور بهحقتعالى نسبت داده شده است. 4. دربرخى ديگر، اصل وجود هويت از غير حقتعالى سلب شده است. 5. از جهت ديگر، تعابيرى چون تجلى در برخى آيات وروايات به چشم مىخورد. 6. از جانب ديگر، تعابيرى چون «داخل فىالاشياءلابالممازجة و خارج عن الاشياء لابالمزايله» (10) در روايات وارد شده است. با عنايتبه نكات فوق، متكلمان و متفكران و فلاسفه و ديگر انديشمنداناسلامى، با مساله عليت از طرفى و وحدت و كثرت از طرف ديگر مواجه بوده وهر يك سعى در اخذ يكى از اصول مزبور و تاويل ساير اصول نموده و به عقايدىمتفاوت رسيدند. اشاعره: با اتكا بر توحيد افعالى، اصل عليت را در ميان پديدهها منكر شده وصرفا به توالى چند پديده، در مواقع يكسان، توسط حق تعالى; يعنى، عادةالله بدونهرگونه تاثير واقعى قائل شدند. معتزله: بر طبق اصول خود به تاثير استقلالى و تفويض از طرفى و قول بهحدوث به عنوان ملاك احتياج به علت قائل شدند، به نحوى كه حتى برخى از آنها كار را به جايى رساندند كه به عدم نياز جهان به واجبالوجود پس از حدوث آنمتقد شدند. حكماى مشاء: براساس سنت فلسفى و منطقى خود به تاثير و تاثر بين خداوندو عالم از طرفى و پديدههاى عالم از طرف ديگر قائل شده و به تبع قول به اصالتوجود، جعل و تاثير را از ناحيه وجود دانسته و با توجه به قول به تباين وجودات،علت و معلول را به عنوان دو موجود متباين، ولى مرتبط باهم در نظر گرفتند. حكماى اشراق: با نظريهاى ابتكارى (كه ريشه در سنت فلوطينى و اديانباستانى ايران داشته) از طرفى معتقد به اصالت ماهيت و نيز تاثير و جعل در ناحيهماهيتشده و از طرف ديگر، واجب را وجود صرف دانسته و عليت را به نحواشتقاق يا تاثيرپذيرى انوار با درجههاى متفاوت از يكديگر و بالاخره ازنورالانوار (واجبالوجود) دانستند. اين عقيده ايشان در مورد اشراق انوار بهانضمام بسيارى عقايد ديگرشان، همچون قول به لزوم تهذيب براى دستيابى بهحقيقت، آنها را به منزله حد واسطى بين حكمت مشاء و عرفان قرار داد. مىتوان مبدع و آغازگر تبيين فلسفى تشان و تحويل عليتبه ظهور و تجلىرا (در بين فلاسفه) علامه دوانى، در رسالهاى موجز و مختصر به نام «زوراء»تاليف نموده است، دانست، زيرا چنان كه خواهد آمد وى در اين رساله از تعريفو حد حقيقى علت و عليتبا تكيه بر انحصار جعل در وجود، به اين نتيجه مىرسدكه معلول، ذاتى مستقل ندارد، بلكه شانى از شؤون علت است; سپس ضمناعتبارى محض دانستن معلول به وجهى، هم پيدايش و هم زوال معلول را نوعىظهور علت دانسته است و در ادامه، نتايجى چند كه بنابر اين عقيده در زمينه فلسفهو كلام مترتب مىشود، ذكر نموده است. (11) اما در كنار تمام اين جريانات عقلى (اعم از فلسفى يا كلامى) جريانفرهنگى، معنوى و فكرى ديگرى به نام عرفان وجود داشت كه براى توضيحمبانى دين و معارف الهى و اسلامى مبناى ديگرى را فرارو مىنهاد. اين جريان كهتا قرن ششم و هفتم هجرى هنوز انسجام كاملى به مبانى فكرى پراكنده خود در بعدنظرى نداده بود، پس از ظهور محىالدين ابنعربى به صورت يك جهانبينى كاملو نظام فكرى تمام عيار در فهم معارف اسلامى به عنوان بديل يا مكملى براىجريانهاى كلامى - فلسفى درآمد. (12) پس از محىالدين، اين جريان به عنوان نظامنظرى منسجمى بر فرهنگ اسلامى و سيره فلسفى فلاسفه و حتى برخى مفسران ومتكلمان اسلام تاثير گذاشت، به نحوى كه قرنها بعد، توسط يكى از بزرگترينفلاسفه اسلام، صدرالمتالهين، به نحو كامل در نظام فلسفه شيعه كه حكمت متعاليهنام دارد، حل شده و از اين نحله و جريان، ظهور و بروز پيدا كرد. چنان كه گذشت،نظرگاه مكتب محىالدين بن عربى در مورد مساله وحدت، مبنى بر «وحدتشخصى وجود» و انحصار آن در وجود حقتعالى است و اين كه ساير موجودات«نمود»ند نه «بود» يعنى بهرهاى از هستى ندارند، بلكه جلوهها و ظهوراتواقعيتند، نه خود واقعيت. از آن جا كه پذيرش عليت در وجود، مستلزم پذيرشكثرت در آن مىباشد (چرا كه معلول از علتخود، وجود و ساير اوصاف وجودىرا دريافت مىكند) وى عليت در وجود به تعبير متعارف را نيز نفى مىكند. در اينجاست كه اين مكتب، بايد پاسخگوى تحقق كثرات در عالم باشد; يعنى، پاسخ بهاين سوال كه با نفى عليت وجودى، پيدايش اين نمودها و كثرات، چگونه قابلتوجيه است؟ در همين جاست كه مكتب محىالدين مساله «تجلى» و «ظهور» رامطرح مىنمايد، كه در واقع اوج بينش شهودى و بزنگاه مكتب وحدت وجود ونمايانگر دقت عرفان نظرى در تمييز و تشخيص حقايق مىباشد و در ضمن، چنانكه در فصول آتى خواهد آمد، به منزله كليد حل بسيارى از مشكلات در معارفاسلامى و مفتاح فهم بسيارى آيههاى قرآنى و متون روايى است، و چنان كه درمورد وحدت و كثرت ديديم، اين جريان معنوى - فكرى، بالاخره در نظام فلسفىصدر المتالهين تحت عنوان حكمت متعاليه مندرج شده به نحوى كه وى در فصولپايانى مبحث عليت اسفار، پس از ارجاع علت و معلول به تشان و تجلى و متجلى،ضمن پى ريزى بنايى استدلالى، آن را از بزرگترين دستاوردهاى فلسفه خويشخوانده و مذهب حق را در اين زمينه، قول عرفا دانسته است. 2. اصول موضوعه و مبادى بحث الف) اصول شناختشناسى عرفانى (مبادى بحث) قبل از ورود به اصل بحث لازم است، در مورد روششناسى عرفان نظرى واصول و مباديى كه در خصوص حصول معرفت مقبول، مورد رعايت عرفاست، درقالب چند اصل، توضيحى مختصر داده شود و سپس مبادى تصورى و تصديقىمورد نياز اين بحث، بررسى شود. 1) عدم دسترسى به كنه حقتعالى تونه اين باشى، نه آن در ذات خويش اى تو بيش از وهمها و زبيش بيش از پى ادراك تو هر جا كه هست حيرت اندر حيرت اندر حيرت است «مولانا» در بينش عرفانى از جنبه وجودى، آنچه در خارج متحقق شده، تجلياتبرخاسته از تعينات ذات حق مىباشد، و از جنبه علمى، آنچه در علم بشر نيزحاصل شده، چه به نحو علم حضورى و چه به صورت علم حصولى، در واقع علم بهتعينات حقتعالى و اسما و صفات و افعال اوست، چرا كه ذات حق، مطلق وبىنهايتبوده و اصولا احاطه موجود محدود و ناقص برذات مطلق بىنهايت،محال است، به علاوه كه ذات حق، بنا به مسلك محققان از عرفا، وجود لابشرطمقسمى است (نه به نحو بشرط لا چنان كه مذهب حكماست) و لهذا مقيد به هيچقيدى، حتى قيد اطلاق نيز نمىباشد، در حالى كه اگر مورد علم و شهود قرار گيرد،مقيد و محدود به قيد معلوميت و مشهود بودن گرديده و به گفته قونوى: «السببالاقوى فى ذلك (اى تعذرالاحاطة بمعرفة الحق) عدم المناسبة بين مالايتناهى و بينالمتناهى (13) ; محكمترين دليل بر عدم امكان احاطه علمى به حق تعالى، عدم تناسببين غير متناهى (حق تعالى) و متناهى (مدرك) است.» با هيچ كس نشانى زان دلستان نديدم يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد اساسا همان طور كه پا به عرصه خارج نهادن امرى كه ذهنى صرف و عينذهنيت است - بمانند نوع و جنس و معقولات ثانى منطقى - محال است، همينطور تحقق ذهنى و معلوميتشيئى كه خارجى صرف و حقيقتش محضخارجيت است، ممتنع خواهد بود. چنان كه از امام رضاعليه السلام وارد شده: «وقداخطاه من اكتنهه (14) ; آن كه كنه او رابطلبد او را اشتباه گرفته» و از اميرالمؤمنينعليه السلام نيز چنين روايتشده است:«فتبارك الله الذى لا يبلغه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن (15) ; پس مبارك است، حقتعالى كه همتهاى بلند و كاوشهاى عميق و ذكاوت افراد او را درنيابد.» «البعيد منحدس القلوب، المتعالى عن الاشياء (16) ; آنكه از دستيابى قلبها به دور است، از همه چيزبرتر است.» 2) درجات علم حضورى گرچه علم حضورى، شهود واقعيت است، اما از آنجا كه هم انسان، داراىبطون و لطايف سبعه است و هم خلقت، بطن در بطن و محفوف به اسرار مىباشد واز طرفى علم با عالم و معلوم، متحد بوده و قوام علم حضورى بر درجه تهذيب وصفاى آينه روح سالك است، بنابراين شهودها و مكاشفات و علوم حضورى بهحسب مرتبه و درجه عارف مىباشد و غلبه حال يا مقامى خاص در حين مكاشفهيا مشاهده (علاوه بر برخى علوم سابق و پيش فرضهاى ذهنى) در حصولمشاهده، مؤثر است. (17) از اين رو مكاشفان و اهل سلوك موظف شدهاند، حين تعبير به لفظى خاص ياتعبير معنايى از مكاشفات، همه اين امور را به دقت در نظر داشته باشند وحتىالامكان، كار تعبير را به فرد راه رفته كاردان بسپارند; همچنين ديگران، هنگامتلقى اين اخبار و اسرار، بايد به مقام و حال گوينده و نيز نكات ياد شده توجه نمايند. بنابر آنچه كه گذشت، اگر گاه تفاوت يا اختلاف ظاهرى بين كلام عرفا يا بينكلمات يك عارف به چشم مىخورد، غالبا به همين اختلاف نظرگاه و نوع شهود ومشهود برمىگردد. نكته مهم ديگر، آن است كه اصطلاح اعتبار در عرفان دراستعمال تركيباتى، همچون اعتبارات وجود به معناى شهود و حاكى از مرتبه ودرجه شهودى است، نه صرف لحاظ و اعتبار ذهنى فلسفى. 3) سه درجه شهود و رؤيت نى دو باشد تا تويى صورت پرست پيش او يك گشت كز صورت برست چون به صورتبنگرىچشمت دواست توبه نورش درنگر كان يك تو است «مولانا» در مورد اصل قبل، مطلب مهمى كه محىالدين در آثار خود، بخصوص درفصوص بدان توجه داده، اختلاف رؤيت و نحوه تعبير سه گروه از سالكان طريقمىباشد; آن سه نظرگاه عبارتند از: 1) تعبير اهل كثرت (اهل فرق) 2) تعبير اهلوحدت (اهل جمع) 3) تعبير كمل (اهل جمع الجمع). گروه اول آنهايند كه هنوز غبار كثرت بر چشمشان نشسته و ملاحظه نفستعينات را مىنمايند، امادر عين حال، خلق را آينه حق دانسته و كثرت را به وحدتبرگردانده و خدا را به مخلوقاتش شناخته و در آينه آنها ديدهاند. اينان به نوعى بااهل كلام و فلسفه مشابهاند، چرا كه از ردپاى كثرت (ولو به نحو علم حضورى) بهاصل واحد پى بردهاند، خلاصه در اين گروه، رؤيت «مظاهر» حاجب و مانع رؤيت«ظاهر» شده است. گروه دوم آنهاهستند كه كثرات، بالكليه در نظرشان محو شده وتنها وجود مطلق را ملاحظه مىنمايند، حق تعالى را نگريسته و «الهى بكعرفتك» (18) گفته وحق را هم در آينه حق ديدهاند و اساسا از كثرات در غلفتند;خلاصه در اين گروه، رؤيتحق تعالى حاجب و مانع رؤيتخلق و فيض او شدهاست. گروه سوم كه اكمل افراد عرفا مىباشند، نه رؤيتحق براى آنها مانع رؤيتخلق و كثرات شده و نه رؤيتخلق، مانع از مشاهده حق گرديده; يعنى، همملاحظه وجود مطلق و هم ملاحظه ظهورات و تعينات را مىنمايند; وحدت را درآينه كثرت ديده و كثرت را در مرآت ذات احدى مشاهده نمودهاند ولسان ايشانهم به «يا من دل على ذاته بذاته» (19) گوياست و هم به «الغيرك من الظهور ما ليس لكحتى يكون هوالمظهرلك» (20) و هم به «يا من آياته برهان للناظرين» (21) . تعبيرهايى كه از اين گروه صادر مىشود، از نظر بررسى انديشه عرفانى،معتبرترين محسوب مىشود، چراكه به اصطلاح خود عرفا، صاحب اين مقام،«ذوالعينين» (صاحب هر دو چشم و هر دو لحاظ) است و به بطون مختلف و ظاهرعالم، هر دو، راه يافته و حائز نهايت درجه شهود و علم حضورى گرديده است،قدر مسلم از اين افراد، معصومينند - عليهم السلام - و از اين جهت است كه در كتبعرفانى بر عرضه مكاشفات، بر كتاب و سنت وارده از معصوم تاكيد شده است. ابن عربى در بسيارى از مواضع فصوص، اين سه ديدگاه را در مورد مسائلمختلف بيان نموده و در همه موارد به جامعيت و اصالت قول اهل جمعالجمعاشاره دارد. (22) 4) هماهنگى عقل و نقل و شهود اين مساله، ركن اساسى در روش شناسى عرفانى است، بدين معنا كه: علىرغماين كه برخى مباحث عرفان، وراى عقل و فوق ادراك آن مىباشد، اما به هيچ وجهضد عقل و مخالف برهان نيست و همان طور كه وحى، امورى را كه از دسترساستدلال و برهان بيرون است، بيان مىنمايد، همين طور، امورى را كه از دسترسشهود عارف خارج است نيز تبيين مىكند. اين اصل از طرف ديگر راه و روش صحيح راهبردن فكر و دورى ازرهزنهاى درك صحيح، از جمله حب دنيا و حب نفس و نيز شيوه صحيح سلوكراه الهى به دور از آفات طريقت را مىنماياند. بخشى از اين اصل در نزد عرفاىمتقدم به اتحاد طريقت و شريعت و حقيقت تعبير مىشده است. (23) چنان كه در نزدحكماى متاخر به اتحاد مؤداى قرآن، عرفان و برهان معروف است. (24) 5) ظهور و بطون چنان كه گذشت در منظر عارف، در جهان خلقت كه كتاب تكوينى حق تعالىاست، بطون و اسرارى نهفته است كه با كوشش و تهذيب مىتوان از ظواهر عالمشهادت به عالم غيب و آخرت پى برد، چنان كه از آيه «يعلمون ظهرا منالحيوةالدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون» (25) برمىآيد، چرا كه مؤداى آيه آن است كهآخرت در بطن دنياست و شرط پى بردن به آن گذار از ظواهر دنيا; همچنين درانسان كه عالم كبير است، بطون و لطايف سبعه از طبع و نفس و روح و قلب و سر وخفى و اخفى وجود دارد كه هر مرتبه، پس از حصول مرتبه قبل نائل مىتوان شد،چنان كه قرآن مىفرمايد: «و ان تجهر بالقول فانه يعلم السر و اخفى» (26) همين طور نيز قرآن كريم كه كتاب تدوينى حق تعالى است، بطون و اسرارىرا در خود دارد كه جز آنهايى كه سنخيت روحى خاص با آن حاصل نكنند، بداندسترسى نيابند، به تعبير قرآن كريم: «انه لقرآن كريم فى كتاب مكنون لايمسهالاالمطهرون.» (27) عرفا معتقدند آن كس كه در باطن خود سير مىنمايد امكان دسترسى به باطنجهان و باطن قرآن را دارد; اين نكته را بايد در استشهادات عرفا به آيات قرآنكريم در نظر داشت. (28) همچنين اين نكته را نبايد از ياد برد كه ايشان غالبا در طريقاستفاده و استنباط از قرآن كريم، بدين امر توجه دارند كه تفسير را از تاويل وتاويل را از يافتن زبان حال و شهود خود در قرآن كريم جدا نمايند، چراكه تفسير،قواعد و اصول خاص خود را دارد و تاويل نيز اصول و مبانى مخصوص، چنان كهعبدالرزاق كاشانى در مقدمه تاويلات خود بدين مهم تنبه داده است كه اگر كسىتاويل خود را از قرآن تفسير بداند، مرتكب تفسير به راى شده است. (29) مسالهظهور و بطون دين از مباحث مهم و اساسى است كه خود نياز به تحقيق و تدوينرسالهاى جداگانه دارد. ب) مبادى تصورى بحث 1) اعتبارات وجود تمايز بين اعتبارات مختلف وجود در عرفان، اهميتى خاص دارد. آنچه بهعنوان موضوع علمى خاص (چه تجربى، چه تعقلى و چه شهودى) قابل تصوراست، سه مورد است: الف) اعتبار (30) وجود بشرط شىء چنان كه موضوع زيستشناسى موجود به قيدماديت و جاندار بودن است. ب) اعتبار بشرط لا، چنان كه موضوع علمالنفسموجود به شرط تجرد و غير مادى بودن مىباشد. از آن جايى كه اين هر دو قسم درواقع به نوعى تعين و تقيد برمىگردند، قابل نيل و حصول، توسط علم و ادراكمحدود بشر مىباشند. (31) ج) اعتبار لا بشرط (قسمى) مانند وجود لا بشرط بعنوانموضوع فلسفه، اين قسم نيز مقيد به قيد اطلاق بوده، اطلاق صرف ندارد، بنابراينبا نفس ادراك و حصول يا شهود تنافى ندارد (اين قسم در هر تعينى به عين آنتعين موجود است و در هر ماهيت، رنگ همان ماهيت را مىگيرد; مثلا، درسنگ، سنگ است و در درخت، درخت.) د) اما اعتبار چهارم وجود كه مقسم اينسه قسم بوده و به اصطلاح، لا بشرط مقسمى است. اين اعتبار كه در نظر عرفاهمان مقام ذات هويت و غيبالغيوب است، به لحاظ صرافت و اطلاقى كه دارد،چنانكه حتى به اطلاق نيز مقيد نيست، علم به آن چه به نحو حصولى چه به نحوحضورى ممتنع است، چرا كه هر گونه معلوم بودن خود، تعينى عارض بر ذاتمعلوم است (تعين معلوميت) در حالى كه به حسب فرض، قسم اخير، از هرگونهتقيد و تعينى برىء و بركنار مىباشد. پس در واقع، موضوع عرفان نظرى و غايت مطلوب قابل حصول در عرفانعملى، هميشه ذات، به اعتبار تعينى از تعينات; به عبارت ديگر، ظهورى ازظهورات ذات است (اعم از ظهور علمى يا عينى، غيبى يا شهادى) و مقام ذات حقتعالى كه وجود به اعتبار اخير است، از دسترسى فكر حكيم و شهود عارف به دورمىباشد; پس اگر در كلمات عرفا حق تعالى در عين تنزيه تشبيه شود و يا بهحضور حق تعالى در متن و بطن همه كثرات حكم مىشود و اگر در روايات اهلبيتعليهم السلام سخن از داخل فى الاشياء لابالممازجه و خارج عن الاشياء لابالمزايلهاست (32) و اگر درقرآن كريم، سخن از «هوالاول و الاخر و الظاهر و الباطن» (33) است،همه وهمه به مقام «ظهور ذات» و وجود منبسط و وجهالله مربوط است، نه به ذاتو مقام هويت، زيرا در آن مقام، حتى جا براى بحث وتكلم و انديشه، و شهودنيست، زيرا همه چيز را در خود فرو برده و تعينى باقى نمىگذارد تا از بحث وباحث و مبحوث عنه اثرى باشد; در آن مقام، حتى تعين ظهورى يا علمى جايىندارد. از اين روست كه فرمود: «و يحذركم الله نفسه» (34) و در مقابل در روايت واردشده كه: «تكلموا فى خلق الله و لا تكلموا فى الله» (35) كه ظاهرا ارشاد به محال بودن ايننوع تفكر باشد، نه نهى تشريعى و مولوى از آن. بنابراين ذات حق تعالى نيست كهمتصف به دخول در اشيا يا خروج از آنها يا حدوث و قدم يا كثرت و ... يا استوا برعرش (36) يا علم به قصد امتحان (37) يا رويانيدن گياه (38) يا افكندن چيزى (39) و... مىشود،بلكه همگى، اوصاف وجه اويند كه همانند خود او ذوالجلال و الاكرام است. و اين وجه (چنان كه در مبحث صادر اول خواهد آمد) به نحوى است كه درعين ظهور و تحقق به همه مظاهر خود، جامع همگى بوده و استقلال دارد، نه اينكهعبارت از مجموع آنها باشد. با عنايتبه اين مطلب، ميزان دقت عرفا در بحثهاىخود و بىدقتى برخى، در اتهامها و ايرادهايى كه نسبتبه ايشان وارد نمودهاند،همراه با برائت عرفا (بخصوص عرفاى مكتب ابن عربى) از نسبتحلول و اتحادو شبهههايى از اين دست واضح مىگردد و به گفته محىالدين در «فتوحات»: «فهوعين كل شىء فى الظهور ماهوعين الاشياء فى ذواتها سبحانه و تعالى بل هو هو والاشياءاشياء (40) »; حق تعالى عين همه اشياست (لكن) در مرحله ظهور، چنين نيست كه بهحسب ذات، عين اشيا باشد، بلكه در مرتبه ذات، او خودش است و اشيا، اشيامىباشند». چنان كه حكما در بحث صفات فعل بارى تعالى اين نكته را مطرحمىنمايند كه صفات فعل، عين فعلند و همگى از فيض حق انتزاع مىشوند وبههمين جهت، حق تعالى گاه به آن صفات متصف مىشود و گاه به مقابلات آنها،همانند اعطا يا امساك، احيا يا اماته و قبض يا بسط. عرفا نيز صفات حدوث و قدمو محو و اثبات و احكام كثرت را وصف تجلى حق و نيز فعل و ظهور او مىدانندوالا در مقام ذات، او اوست و اشيا اشيا (41) . يكى از باقيات الصالحات عرفا در عصر حاضر، ضمن قصيدهاى در اينزمينه، چنين سرودهاند: (42) فاعلم بان الوجه محمول اليه لاالذات، فافهم يا فتى الفتوى «بدان كه وجه الهى است كه موضوع تمامى احكام واقع مىشود نه ذات اوپس اى جوانمرد اين حكم را درياب.» 2) مفهوم تجلى براى درك مفهوم تجلى ابتدا معناى لغوى و سپس معناى اصطلاحى آن رامورد بحث قرار مىدهيم. تجلى در لغتبه معناى وضوح و انكشاف و آشكارشدن و از نهانى و كمون به در آمدن مىباشد (43) و مقابل آن خفاست; و ظهور نيز بههمان معانى آمده است و در مقابلش بطون است. اين دو لغتبا كشف، قرابتمعنايى فراوانى دارند، لكن تفاوتى نيز ما بين آنها ذكر شده، چراكه كشف، بيشترناظر به مانع مىباشد; يعنى، كنارزدن پرده و حاجبى و يا رهايى يافتن از مانعى، اماجلا و تجلى، مربوط به خود متجلى مىباشد نه مانع (44) و در آيات قرآنى نيز اين معنااشراب شده، از جمله در آيه شريفه: «و النهار اذا جليها (45) »، «و النهار اذا تجلى (46) » كه در اين دو مورد مىتوان گفت:مانع و پوشاننده روز، همان شب بوده و «اذاانكشف الليل تجلى النهار; هنگامى كه ليلبرطرف شود نهار جلوه گر مىشود». انكشاف به مانع نسبت داده شده و تجلى بهممنوع عنه و شىء متجلى، اما معناى اصطلاحى تجلى در نزد عرفا عبارت است از:آشكار شدن ذات مطلق حق تعالى و كمالات او پس از متعين شدن به تعينات ذاتيهيا اسماييه يا افعاليهاش براى خود او يا براى غير او (يعنى در آينه فعل) به نحوىكه تجافى يا حلول يا اتحاد لازم نيايد. براى روشن شدن اين معناى اجمالىمىبايست، دو مبحث مرادفات و نيز مقابلات اين مفهوم را مورد بررسى قراردهيم. 3) مرادفات تجلى در اينجا نظرى به تعبيرها و اصطلاحاتى كه در مورد آفرينش و نحوه ارتباطبين حق تعالى و عالم و يا بين اجزاى عالم در لسان ارباب حكمت و عرفانمصطلح شده است، افكنده مىشود تا معناى هر عنوان به دقت و وضوح از ديگرتعابير متمايز شده و تفاوتها در نحوه لحاظ و اعتبار سببيت، بين حق و خلق نمايانگردد. مقدمتا بايد اشاره نمود كه صدر المتالهين در اسفار به نقل از حاشيه سمنانىبر فتوحات درتعريف ذات وفعل و اثر حق تعالى چنين آورده: الوجود الحق هواللهتعالى و الوجود المطلق فعله و الوجود المقيد اثره كه ترجمه آن با نحوهتفسيرصدر المتالهين چنين است كه وجود حق تعالى (وجود لا بشرط مقسمى كهبه غيب هويت موسوم است) ذات اوست و وجود مطلق (وجود لابشرط قسمى كهمقيد به اطلاق است) فعل او و وجود مقيد (وجود بشرط شىء) اثر اوست. (47) حال گوييم آنچه از اصطلاحات مختلف در اين فصل خواهد آمد، اسامى وتعبيرهايى است كه از فعل حق به عمل آمده است (نه ذات كه ظاهر يا خالق وعلت ناميده مىشود و نه آثار و مقيدات كه مظاهر يا مخلوقات يا معلولها مىباشند،بلكه ربط بين اين دو و به اصطلاح ظهور يا خلق يا عليت) (48) . جامى در «نقدالنصوص» فعل و تجلى را با تنزل و تعين مرادف دانسته و آنها را چنين تعريفمىكند: تميز ذات را در هر مرتبه و حضرتى از مراتب و حضرات، تعين و تجلى (49) و تنزل گويند. (50) گرچه با توجه به قاعده «التعين يقتضى التجلى; تعين موجب ومقتضى تجلى است» قدرى مسامحه در كلام جامى به نظر مىرسد، اما اين تعريف،جامع بوده و گستردگى آن، تعينات و تجليات ذاتيه و فعليه را شامل مىشود. اماصدرالمتالهين در «اسفار» (51) تعبيرهاى نزول و افاضه و تجلى و نفس رحمانى ومحبت افعالى و عليت و تاثير را مرادف و همه را مصاديق نام ظهور ثانوى حقتعالى دانسته است (يعنى ظهور فعلى كه در مرتبه متاخر از ظهور ذات براى ذاتمىباشد; ظهورى كه ضامن تحقق كثرت و تعدد در عالم، به سبب تكثر اسما وصفات بارى تعالى است) كه اين تعبير تنها ناظر به تجلى و ظهور فعلى حق تعالىاست. به هر حال ظهور، تجلى و تعين را مىتوان به ذاتى و فعلى تقسيم نمود. بههمين جهت است كه كاشانى نيز اصطلاح شؤون را (در اصطلاحات) گاه به معناىفعل حق دانسته و گاه با اضافه نمودن پسوند ذاتيه، شؤون ذاتيه را لحاظ و اعتبارنقوش اعيان و حقايق در ذات احديت (همان گونه كه درخت در بطن هستهمنقوش و موجود است) دانسته كه بعدا با قلم اعلى جدا و متمايز مىگردد. همانامرى كه با نور - اسمى كه عبارت از تجلى حق به اسم الظاهر حاصل مىشود و نور;يعنى، وجودى كه در صورت همه اكوان و موجودات ظاهر است - و نيز ظل ناميدهشده است (به معناى وجود اضافى در تعينات اعيان ممكنه كه امورى عدمىاند ودر نتيجه نورى كه بدانها اضافه مىشود، تاريكى معدوم بودنشان پوشانده شده و بهصورت سايه و ظل در مىآيند چنان كه سايه با نور حاصل مىشود و فى نفسه عدماست) كلام ملا عبدالرزاق چنين است: «الظل: هو الوجود الاضافى الظاهر بتعينات الاعيان الممكنة التى هىالمعدومات ظهرت باسمه النور الذى هو الوجود الخارجى المنسوب اليها فيسترظلمة عدميتها النور الظاهر صار ظلا لظهوره بالنور و عدميته فى نفسها» (52) . «مدد وجودى» به معناى وصول آنچه ممكن در وجود وبقاى خود بدانمحتاج است، نيز همين امر است. اين اضافه و نسبت وجودات به حقتعالى كه درحكمت متعاليه به «اضافه اشراقيه» تعبير مىشود، اضافهاى است كه متقوم به يكطرف است، به نحوى كه در آن، اضافه و مضاف از مضافاليه ناشى مىشوند. بياناين مطلب آن است كه از آنجايى كه اصل وجود علتبه تمام هويت درمعلولمتجلى است، معلول، امرى غير از نفس ظهور و تجلى و تشان علت نيست و اينهمان معناى اضافه علت است در مقام خلق و ايجاد، كه طرف اضافه خود را بهوجود مىآورد. همين فيض صادر از حق، به اعتبار اضافه به حق، ايجاد و اشراق واز جهت انتساب اين فيض به معناى معلول، مفاض، وجوب و وجود و ظهور است(يعنى ظهور حق در صورت خلق و ايجاد خلق از مقام علم به عين) از اين روگويند اضافه اشراقى حق، امرى مصدرى و قائم به دو طرف نيست (نظير اضافاتمتحقق در مقولات عرضى كه تحقق آنها مستلزم تكرر نسبت است) و به همينجهت گفتهاند: از لفظ صدور، نبايد امر اضافى قائم به اطراف اضافه توهم شود. (53) نكته مهمى كه در مورد اصطلاح «فيض» بايد ملحوظ داشت آن است كه:گرچه در بين عرفا و حكما اين اصطلاح، رواج فراوان دارد (در ميان فلاسفه ازكندى گرفته تا ميرداماد و در ميان عرفا نيز بخصوص در مكتب ابن عربى) اما ايناصطلاح در بعد فلسفى خود كه از دوران فلوطين رواج داشته و براى تمييز بينعلت فاعلى وجودى (معطى الوجود) از علت فاعلى طبيعى (معطى الحركه) و براىتوضيح نحوه تحقق كثرت از وحدت ابداع گرديد و با آنچه عرفا از فيض (ومشخصا در قالب دو فيض اقدس و مقدس) به عنوان مترادفى براى تجلى و ظهوراراده نمودهاند، تفاوت اساسى دارد، چرا كه «فيض» به معناى فلسفى، اعطاىوجودى ضعيف از جانب وجودى كامل و تام الوجود است (بر حسب قاعده هرچه از حد كمال گذشت، سر ريز مىشود) كه بر طبق نظمى خاص و به حسبپيدايش كثرتهايى تدريجى و افزايش يابنده در معلول اول، سپس، معلول دوم و ...از ازل صدور يافته است، بدون آن كه بتوان علم يا ارادهاى زايد را به ذات فاعلنسبت داد; اين جريان، مستلزم نقص و كاهش در ذات فاعل نبوده و مستلزمتدريج و زمانمندى نيز نيست و لاينقطع است، در حالى كه در «تجلى» به اصطلاحعرفا اعطاى وجود به موجودات مطرح نيستبلكه ظهور و تشان يك وجودمطرح است كه بر طبق مقتضيات اسماى ذاتش و به حسب نظام احسن موجود دراعيان ثابته و حضرت علمى حق به مقارنت علم و ارادهاى عين ذات و از مرتبهالوهيت ذات بسيط احدى جلوه يافته است و در واقع، آنچه تجلى يافته، يك ظهوراست كه وحدت اتصالى مراتب ظهور را تامين مىكند (در اين مورد توضيح بيشترخواهيم داد). امرى كه در عرفان محىالدين «نسبت» و به جمع، نسب، ناميده مىشود، ازارتباط بين مظاهر و اسما منتزع مىشود (نظير عليت و ساير معقولات ثانيهفلسفى) (54) و به حدوث مظاهر حادث مىشود (به خلاف اسما و اعيان ثابته كه بهقدم ذات حق تعالى قديمند) چراكه يك طرف اين نسبت اسمايى، مظاهر قراردارند كه وجود منحاز و مستقلى نداشته و در مواردى نيز حادثند و به هر حال، نسبت، خود تابع طرفين است و به حدوث يكى از طرفين حادث مىشود. (55) از مرادفات تجلى «ظهور» است كه آن را تعين امر مطلق دانستهاند; يعنى،مطلق، هنگامى مدرك و معلوم واقع مىشود كه متعين شود و به نسبت قيدى كهبدان محدود شود، ظهور مىنمايد، چنان كه صدرالدين قونوى آن را چنين تفسيرنموده: صورت هر چيزى كه حقايق غيبى از آن حيث كه در غيب قرار دارند جز بهآن صورت آشكار نمىشود مظهر آن شىء مىباشد و ظهور نيز نسبت تعين شىءاست فى ذاته. (56) ابن تركه نيز در تميهد گويد: مراد از قول به ظهور در اينجا متعين شدن مطلقبه تعينى خاص است. (57) پس مطلق از آن حيث كه مطلق است، براى ديگرانظهورى ندارد و ابتدا متعين شده، آن گاه ظهور مىيابد. ابن عربى از اين تجلى و ظهور كه به منزله انتقال عالم از عدم (عدم عينىمقارن با ثبوت علمى در حضرت علميه حق) سوى وجود (وجود عينى) است، بهنوعى حركت تعبير مىكند و آن را «حركتحبى» مىنامد، چرا كه ناشى از دوستداشتن خداوند، نسبتبه ذات خود و ظهور و افشاى كمالات خود در قالب مظاهربوده است. (58) آنچه در اصطلاح فلاسفه «ايجاد» ناميده شده و به سد جميع انحاى عدم شىءممكن و رساندن او به مرتبه وجوب بالغير و بالاخره افاضه هستى به آن تعريفمىشود، در نزد عرفا معناى ديگرى دارد; ابن فنارى در مصباح الانس «ايجاد» و«تاثير» و «كلام» را تعين وجود به سبب هر يك از نسبتهاى علمى به صورتى كهآن حقيقت اقتضا مىكند، دانسته و اين همان معناى سريان تجلى وجودى وتحصص وجود و نشر و انبساط و رش آن مىباشد كه به «خلق» و ايجاد مطلق نيزناميده مىشود و خود حاصل تبعيت قدرت حق، نسبتبه علم او به سبب آنچه كهارادهاش معين و مشخص نموده است مىباشد. (59) وى مىافزايد: «ابداع» و اختراع مربوط به آنچه كه نه ماده دارد و نه مدتمىباشد (نظير عقول مجرده و فرشتگان) و «تكوين» در مورد آنچه كه ماده دارد،اما مدت ندارد (نظير كل عالم جسمانى و نيز افلاك) و «احداث» در مورد آنچه كههم ماده دارد و هم مدت. (60) با توجه به آنچه كه در معناى ايجاد گفته شد، يكتفاوت مهم، بين مذهب عرفا با مذهب فلاسفه و متكلمان واضح مىشود و آن اينكه نزد عارف، ايجاد و اعدام واقعى در بين نيست، بلكه در واقع، آنچه در عالمجريان دارد «اظهار» و «اخفا» است، بدين جهت كه ايجاد و به وجود آمدن شىء ازشىء ديگر، فرع بر قول به تباين وجودى يا تشكيك وجودى است، درحالى كه با توجه به وحدت شخصى وجود، ايجاد بدان معنا، زمينهاى ندارد. همچنين اعدام نيزمعنايى ندارد، چرا كه در عالم، تنها وجود، وجود حق است كه واجب بالذات استو عروض عدم نيز بر او محال است و مستلزم جمع بين نقيضين; در نتيجه، آنچه كهما ايجاد و اعدام اشيا مىدانيم در واقع، ظهور و خروج آنها از سيطره اسم باطن وغيب حق تعالى و مخزن غيب و ظهور آنها به عرصه خلقت و حيطه اسم ظاهرمىباشد، و عدم آنها در واقع خروج آنها از ظاهر و عالم شهادت و بازگشتشان بهمخزن غيب الهى مىباشد، چنان كه تعبير قرآن كريم «رجوع» «انالله و انا اليهراجعون» (61) «كل الينا راجعون (62) » و نيز «اذهاب» است نه اعدام «انيشا يذهبكم ايها الناسو يات بآخرين» (63) ابن عربى در «فتوحات» چنين آورده: «از آنجا كه از صفات حق، اذهاباست نه اعدام چنان كه فرمود: اگر خداوند بخواهد اى مردم! شما را مىبرد و ديگران را مىآورد و نفرمود شما را معدوم مىكند; از اين رو استعمال اعدام دراين مورد صحيح نيست، چراكه آنچه متصف به وجود است، تنها حق تعالى استكه در اعيان مظاهر، ظاهر شده و اصلا عدم به آن ملحق نمىشود، چراكه اوست كهبه شىء، در آن حين كه اراده ايجادش مىكند، «كن» (باش) مىگويد، پس موجودمىشود)». (64) خلاصه به لسان قرآن و عرفان، بساط خلقت و جهات به واسطه يك«امر» گسترده شده و به يك تشر برچيده مىشود، چنان كه تعبير ديگرى كه درعرفان از اذهاب شده «نهى» است كه عبارت است از: انقهار كثرت در وحدت درنهايت امر (قيامت كبرى) كه «و عنت الوجوه للحى القيوم» (65) و در قبال آن امر،ظهور وحدت است در كثرات در ابتداى امر (66) كه «وما امرنا الا واحدة». 4) تجلى، حلول و اتحاد از مسائل مهم در تبيين مفهوم تجلى و ظهور، بيان فرق آن با اتحاد و حلولاست. اهميت طرح بحث از آنجاست كه از طرفى، موضوع اتهامى است نسبتبهعرفا و اهل تصوف و مستمسكى براى تكفير ايشان، (67) و از طرفى، عدم دقت درتميز و تفاوت نهادن بين اين مفاهيم، گاه برخى مبتديان و جهله صوفيه را به ورطهعقايد كفرآميز كشانده است. «اتحاد» عبارت است از: يك چيز شدن دو چيز و «حلول» عبارت است از:وارد شدن چيزى در چيزى ديگر. با دقت در دو تعريف فوق واضح مىشود كه هردو عنوان مزبور، متفرع بر تحقق دو امر در ابتدا مىباشد كه پس از آن با تغييرىاين دو امر يا به يك امر كاهش مىيابد (در اتحاد) و يايكى در ديگرى رسوخونفوذ مىنمايد (در حلول). حال با عنايتبه اين مقدمه و اين كه: عقيده و نظريهعرفا مبتنى بر وحدت شخصى وجود و انحصار آن در وجود حق تعالى مىباشد،طبعا زمينهاى براى حلول يا اتحاد وجود نخواهد داشت، چرا كه هر دو عنوانمزبور، فرع بر اثنينيت و دويى و دوگانگى بين حال و محل يا متحد و متحد به(لااقل در مرتبه قبل از تحقق اتحاد يا حلول) مىباشد و به گفته شبسترى در مثنوى گلشن راز: حلول و اتحاد اينجا محال است كه در وحدت، دويى عين ضلال است البته حلول دوشىء فى حد نفسه جايز و ممكن است (نظير حلول عرضى ازاعراض در جوهر) اما در اتحاد چنين نيست و طبق برهان عقلى و فلسفى، اتحاددو شىء متحصل بالفعل محال عقلى مىباشد; تصورا و خارجا (68) به همين جهتاست كه عرفاى نامى، سعى در بيان كيفيت ربط حق تعالى به خلق برآمده و براىدفع توهمات، نظريه تجلى و ظهور را مطرح نمودهاند و تاكيد دارند كه: گويد آن كس در اين مقام فضول كه تجلى نداند او ز حلول آنان بر ظهور و تجلى حق بر عالم كه نظير تجلى صاحب صورت در آينه بودهتاكيد دارند، چرا كه اولا: در جريان انعكاس صورت، توسط آينه نه صورت و نهصاحب صورت هيچ يك در آينه نيستند، با اينهمه، صورت مرآتيه حكايت ازصاحب صورت دارد و به عبارت جامى: «همچنان كه صورت، حال نيست در آينه و متحد نيستبا آن، بلكه ميانصورت و آينه نسبتى است مخصوص كه سبب ظهور صورت مىشود درآينه، همچنين ميان حق متجلى و عبد متجلىله نسبتى است مخصوص، مجهولالكيفيه كه سبب انكشاف حق مىشود بر بنده بى توهم حلول و اتحاد.» (69) و ثانيا: درحلول، حال، به صفت محل در مىآيد و به تبع او احكامى را پيدا مىكند به خلاف ظهور و تجلى، چراكه لزومى ندارد كه ظاهر به صفت مظهردرآيد، بلكه در آنجا اصولا مظهر از خود چيزى ندارد، چنان كه نقايص مربوط بهآينه و كيفيت تصوير آن (مثلا مات بودن آينه يا كوچك بودن آن) لزوما به خودصاحب صورت منعكس و منتسب نمىشود، چراكه صاحب صورت نه در آينهحلول نموده نه با آن متحد مىشود، بلكه ظهور خود را در آن مشاهده مىنمايد.تفاوت تجلى با «تجافى» نيز در آن است كه در تجافى، نزول از رتبه خويش وانحطاط درجه مطرح است، اما در ظهور چنين نيست; به عبارت ديگر، در تجافى،بود و وجودى به بود و وجودى در درجه كمتر تنزل و انحطاط مىيابد، اما درظهور، وجود، نمودى پيدا مىكند. مرحوم سيد حيدر آملى از جمله آفات طريق توحيد را اباحه، الحاد، اتحاد،حلول، فرق و جمع، اجمال، تفصيل، تمثيل، تشبيه، تنزيه و تعطيل ذكر نموده وبرترين حالات موحد را «فرق ثانى» كه در آن مقام وحدت را در كثرت و كثرت رادر وحدت مشاهده مىكند، دانسته و آن را «جمع الجمع» ناميده است. وى «اتحاد» را نتيجه مشاهده حق در مظاهرش و شهود نفس فرد مشاهد درجمله مظاهر تلقى نموده و آن را مذهب نصارا و جمعى از صوفيه دانسته است و«حلول» را در نتيجه شهود حق به عنوان ظاهر در مظاهر و جهل به كيفيت اينظهور و نحوه فرق بين ظاهر و مظاهر دانسته و اين را نيز به عنوان مذهب گروهىاز نصارا و جمعى از صوفيه بر شمرده است و جواب هر دو را نيز پس از اثباتتوحيد وجودى به آسانى با نفى اثنينيت كه لازمه هر دو مسلك مىباشد دادهاست. (70) ايشان در جايى ديگر در شرح اين قسمت از خطبه اميرالمؤمنينعليه السلام كه:«لم يحلل فى الاشياء فيقال هو فيها باين و لم ينا عنها فيقال هو منها باين» چينن آوردهاست : «لان هذا حكم باثبات الوحدة وارتفاع الثنوية و الغيرية مطلقا» (71) در اينجا دو نكته مهم را متذكر مىشويم: الف) با توجه به آنچه كه گذشت مىتوان در سخنان شطح گونه عرفا وجهتعبير خاص ايشان يا وجه تشبيهى را كه در كلامشان به كار رفته با تامل دريافت ودر امثال «انا الحق» يا «ليس فى الجبة الا الله» يا «قد تخللت مسلك الروح منى و...» بهقرينههاى موجود در سخن، مقصود ايشان را ظهور حق و فعل او در نسبتبا خلقدانست و از آنجا كه سريان نفس رحمانى و فعل حق در همه اشيا بلاشك است، لذااز اين سريان و هو هويتى كه بين اين نفس رحمانى با موجودات برقرار است،تعبير به «فى» (در فى الجبه) يا حمل هو هو(در انالحق) و تعابير ديگرى از اينقبيل نمودهاند و اينها همه از ضيق تعبير و تنگناى الفاظ و نيز قلت محافظتبرشيوه تعبير آورى در حال سكر و غلبه حال بودهاست; امرى كه در عرفاناهلبيتعليهم السلام با عنايتبه روايات عالى شانى كه از ايشان رسيده، به هيچ وجهيافت نمىشود و شطحيات و امثال ذلك، جاى خود را به تعابير بلند ادعيه وروايات توحيد صدوق داده است. ب) از آثار مهم اين گونه مباحث عرفانى، علاوه بر تنزيه حق تعالى از اوهامجهال، تنزيه اولياى حق تعالى و انبياى الهى است از آنچه بدانها نسبت داده شده يامىشود. از آن ميان، تلاش عرفا در توضيح صحيح و بسامانى از نحوه تكوينحضرت عيسىعليه السلام و نحوه بروز معجزات از آن حضرت و نيز تحليل و بررسىعلل قول به الوهيت عيسىعليه السلام ونحوه خطا و انحراف مسيحيان، چشمگير و واجداهميت مىباشد. (72) ابن عربى در فص عيسوى از كتاب «فصوص الحكم» اين نكته را بيان مىكندكه مسيحيان وقتى ديدند بشرى با نفخه روح الهى، فقط از مادر متولد مىشود وكارهاى الهى نيز از او صادر مىشود، عدهاى تن به حلول دادند (73) و گرفتار كفر وخطا شدند; اما علت اينكه گرفتار كفر شدند، آن بود كه محل، ساتر حال است و اماعلت آنكه گرفتار خطا شدند،آن بود كه به نحو اختصاصى گفتند: ان الله هوالمسيحعيسىابن مريم; يعنى، اين معنا را منحصر در عيسىعليه السلام دانستند، درحالى كه همهموجودات در مرحله ظهور، عين حق تعالى مىباشند (يعنى ظهور حق تعالىهستند). وانگهى علت ظهور كراماتى، چون احياى مردگان و ... آن است كه اين ولىخدا مظهريتيكى از امهات اسماى الهيه را نظير حى (امام الائمة السبعة منالاسماء) پيدا مىكند، بدين صورت كه فانى در آن اسم و باقى بدان اسم مىشود، لذاآثار آن اسم خاص بر دست او ظاهر مىگردد (چنان كه مفاد حديث قرب نوافل،همين معناست) نه اين كه مستقل در اين افعال باشد. فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مىكرد پس گرچه نسبتخداوند به همه اشيا يكسان است و از اين جهت همه مانندعيسىعليه السلام مظهر حقند، اما نسبت اشيا به خداوند يكسان نبوده و برخى به مقامتقرب و برانداختن پردههاى حجاب و ادراك معيت قيوميه حق با همه عالمرسيدهاند و برخى خير. گروهى مظهريتبرخى اسما را و بعضى مظهريت جميعاسما و اسم جامع و اعظم را پيدا كردهاند و پيداست هر اسمى خواصى دارد كهمتحقق بدان اسم، به آن خواص، متصف مىشود. (74) آنچه كه عمدا يا سهوا توسطمسيحيان، مورد غفلتشده، تفاوتى است كه بين تجلى و تجافى و تمثل با تجسدوجود دارد. مولانا در دفتر ششم، به خوبى اين مطلب را بيان مىنمايد: گهگه آن بىصورت از كتم عدم مرصور را رو نمايد از كرم (75) تا مدد گيرد از او هر صورتى از كمال و از جمال و قدرتى باز بى صورت چو پنهان كرد رو آمدند از بهر كه در رنگ و بو صورتى از صورت ديگر كمال گر بجويد باشد آن عين ضلال خلاصه بحث آن كه: با تامل در معناى تجلى روشن مىشود كه آنچه درجهانبينى عرفانى در مورد تجلى و اهميت آن مطرح است اين است كه: تجلى همجنبه فاعلى عالم را تامين مىنمايد و هم جنبه غايى آن را و هم اصل معنادار بودنآن را و بدون لحاظ تجلى، عالم آفرينش، هم بىمعنا و غير قابل توجيه است، همبىهدف و هم غير ممكن، چرا كه اصل و اساس معناى تجلى، آشكار سازى است;آشكار ساختن اين امر كه در عالم غيب و الوهيت ذات حق چه كمالاتى به نحوبسيط، سابقه وجود دارد (معناى آيه و آيتبودن عالم كه در قرآن كريم فراواناستعمال شده نيز همين است) و اساسا حب به آشكار سازى حق تعالى براىخويش و در آينه فعل خويش است كه غرض و توجيهگر تحقق عالم است. اگر چه در ضمن هر تجلى و ظهور، حق به همان نسبت در خفا قرار مىگيرد وبه تعبير قيصرى، ايجادالاشياء اختفاء; (76) ايجاد اشيا، در عين حال كه ظهور است(چراكه باعث ارائه و انعكاس كمالات حق و انتقال از خزينه غيب علمى ذات حقبه خارج و عالم فعل مىباشد) اما متضمن اختفاى حق نيز هست (چراكه از ميانكمالات بىنهايت او ظهورات و مظاهر، تنها پردهاى و شمهاى از آن همه را ارائهمىدهند). پس وقتى حق، اشيا را ايجاد مىكند، اگرچه از غيب، ذات و صقع ربوبى بهظهور رسيده، اما چون در كسوت عالم ظهور نمود، پس در واقع در پوشش همينعالم مخفى شده است و در نتيجه، عالم در عين حال كه آيت استحجاب نيزهست. به همين جهت است كه در دعاهاى شريف هم اين را مىخوانيم كه: «يا منآياته برهان للناظرين». (77) و هم اين را كه: «الهى ترددى فى الآثار يوجب بعد المزار». (78) نكته و تكميل : استعمال اصطلاح تجلى و ظهور بنابه نقل صدرا از شيخ الرئيس در لسانحكماى مشاء نيز سابقه داشته است، از جمله عبارت زير از شيخ كه بيانى دلنشيناز همين مبحث اخير و نحوه فاعليتحق را در بر دارد: «قال الشيخ الرئيس فى بعض رسائله : الخير الاول بذاته ظاهر متجل لجميع الموجودات ولو كان ذلك فى ذاتهتاثيرا لغيره وجب ان يكون فى ذاته المتعاليه قبول تاثير الغير و ذلك خلف بلذاته بذاته متجل و لاجل قصور بعض الذوات عن قبول تجليه محتجب ،فبالحقيقة لاحجاب الا فى المحجوبين و الحجاب هو القصور و الضعف و النقصو ليس تجليه الاحقيقة ذاته (لان تجليه ظهوره و ظهور الشىء ليس مباينا عنه والالم يكن ظهور ذلك الشىء، حاشيه سبزوارى). (79) » ج) مبادى تصديقى بحث 1) وحدت وجود (تصوير و دليل بحث) «و لولاى لم يوجد وجود و لم يكنشهود و لم تعهد عهود بذمةفلا حى الا عن حياتى حياتهو طوع مرادى كل نفس مريدة» «ابن فارض» مبحث وحدت وجود چه از لحاظ تصورى چه از جنبه تصديقى و اثباتى،بحثى مفصل مىطلبد و خود، محتاج رسالهاى منفرد مىباشد، اما اين توضيح، لازمبه ذكر است كه آنچه در اين رساله از تفاسير و تعابير مختلف وحدت وجود، مورداعتماد قرار گرفته، همان است كه در آثار صدرالدين قونوى و ديگر اتباعمحىالدين ابن عربى و نيز توسط صدر المتالهين در آثار اخير ايشان، مورد بحثو تشريح قرار گرفته است; براى ايضاح اين تصوير، ابتدا مختصرا به انواع مذاهبو عقايد در مورد وجود اشاره مىشود و سپس به تعبير مورد نظر، از حيث تصورىو دليل مورد اعتماد، از حيث تصديقى اشاره مىگردد. البته قول به وحدت وجود و قول به تجلى و ظهور، ملازم يكديگرند و بهوجهى مرتبه استدلال آن دو نيز يكى است; يعنى، با اثبات هر يك ، ديگرى نيزاثبات مىشود، چنان كه علامه دوانى پس از اثبات اين كه معاليل، شؤون وظهورات علل مىباشند و معلول، امر اعتبارى محض است ، وحدت شخصى وجودرا استنتاج نموده است (80) و چنان كه خواهيم ديد، برخى عرفا بالعكس از وحدتشخصى وجود، مساله تجلى را استنتاج نمودهاند. الف - مذاهب و اقوال در باب وجود اقسام مذاهب را در وجود، بدين نحو تقسيم نمودهاند: (81) 1) كثرت وجود و موجود: اين مذهب، وجود و موجودات را كثير و متعدد دانسته و واجب و ممكن رامتباين در نظر مىگيرد; عقيده توده مردم و نيز قائلان به اصالت وجود، همراه باقول به تباين وجودى همين است (نظير قائلان به اصالت ماهيت كه موجودات راكثير بالذات دانستهاند) حاصل اين قول آن است كه كثرت، حقيقى و وحدت،امرى اعتبارى است. 2) وحدت وجود و موجود: كه كثرات را ثانى مايراه الاحول واز اساس، باطل و پندارى دانستهاند; حاصلاين قول، اصالت وحدت و اعتباريت كثرت مىباشد، اين قول، مذهب بعضىصوفيه است. 3) وحدت وجود و كثرت موجود: بدين صورت كه وجود و وحدت در يك سمت (طرف واجب) قرار دارد وكثرت و موجوديت (به معناى انتساب به وجود) در سمت ديگر (طرف ممكن)اين قول مشهور به ذوقالمتالهين است (و مختار علامه دوانى). (82) 4) وحدت وجود و موجود در عين كثرت آن: اين عقيده، مبتنى بر نوعى وحدت در وجود و نيز نوعى تشكيك در آنمىباشد و قول صدر المتالهين و عرفاى شامخين است; اما در واقع، اين قول، خوددو تفسير دارد، چون اگر وحدت، حقيقى و كثرت نيز حقيقى باشد، اين قول بهوحدت تشكيكى وجود و كثرت درجات وجود در عين وحدت سنخى، آن است،كه مرضى و منتخب صدر المتالهين در حكمت متعاليه متقدم است، اما اگروحدت، حقيقى و كثرت، مجازى باشد (نه بدين صورت كه اساسا باطل باشد وحتى واقعنمايى و حكايتحقيقت نيز نباشد و كلا سراب و خيال باشد نه ظل وعكس در آينه) در اين صورت، وحدت شخصى وجود مطرح مىگردد كه تعدد وحقيقى بودن را از وجود «غير» نفى مىكند نه از ظهورات وجود، اين قول، مرضىو منتخب صدر المتالهين در حكمت متعاليه متاخر است (چنان كه در فصل آيندهخواهد آمد) البته ممكن استبرخى اين قول را به حسب اصطلاح از اقسام قول بهوحدت وجود و موجود قلمداد نمايند كه پس از واضح شدن اصل اين مذهب، طبعامناقشهاى در اصطلاح نخواهد بود. (83) ب- تعبيرهاى وحدت وجود شمهاى از تصويرهايى كه از وحدت شخصى وجود، در مورد رابطه حق تعالىبا كثرات مطرح شده، عبارتند از: 1) رابطه دريا و ظهورات آن به صورتپديدارهاى آبى (موج، بخار و ابر) 2) تابش نور بر شيشهها و پيدا شدن رنگهاىمختلف. 3) صورت در آينه (ظهور چهرهها در آينه) و صاحب صورت.4) تشكيل سايه بر اثر ظهور نور. 5) ظهور واحد به صورت اعداد. 6) ظهور الفدر صورت حروف. 7) ظهور نفس در بدن. البته هر كدام از تعابير فوق از وجهى، مقربند و از وجهى ديگر، مبعد و گاهآميخته با تسامح; اما در اين ميان، شايد روشنترين مثال، بيان مرآتيت (ظهورصورت در آينه يا صور در آينهها)است و ريشه اين مثلاز روايات اهل بيتعليهم السلامدر مناظره امام رضا - عليهالسلام - با عمران صابى مطرح شده: (84) هنگامى كه عمرانسؤال مىكند: (در مورد ارتباط حق تعالى با خلق) اهو فى الخلق ام الخلق فيه; آياخداوند در خلق استيا اين كه خلق در خدا (و اگر هر دو از هم بيگانهاند، چگونهيكى آيت و نشانه ديگرى است)؟ قالعليه السلام: جل يا عمران عن ذلك ليس هو فى الخلق ولا الخلق فيه; او برتر از اين گونه نسبتهاست، نه او در خلق است و نه خلق در او (ومحذور رفع نقيضين هم نيست)... اخبرنى عن المرآة ا انت فيها ام هى فيك؟ فان كانليس واحد منكما فى صاحبه فباىشىء استدللتبها على نفسك، در مورد آينه از تومىپرسم، آيا تو در آينه هستى يا آن در توست؟ پس اگر هيچ كدام از شما درديگرى نيستيد، پس به چه نحو با آينه به خودت پى مىبرى (با رؤيت صورتتبهخودت آگاهى مىيابى)؟ عين القضاة نيز گويد: اگر هيچ فايدهاى بر آفرينش آهن نبود، مگر ساختنآينه، همين براى آفرينش آهن كافى بود. سنايى مىگويد: با تو چون رخ در آينه مصقول نزره اتحاد و راى حلول شبسترى نيز در گلشن راز گويد: بنه آينهاى اندر برابر در او بنگر ببين آن شخص ديگر يكى ره باز بين تا چيست آن عكس نهاين است و نه آن پس كيست آن عكسهمان طور كه يك چهره در آينههاى متفاوت به تناسب خصوصيات آن آينهها بهگونهاى متعدد نمودار مىگردد، موجودات عالم نيز هر يك برحسب عين ثابتشانو ظرفيتها و استعدادشان گوشهاى از جمال هستى مطلق را كه جلوه نموده استمىنمايانند، بدون اينكه حلول يكى در ديگرى يا اتحاد بين آن دو لازم آيد. (85) از امتيازهاى اين تنظير آن است كه صورت در آينه ظهور دارد، اما وجودواقعى ندارد و همچنين، نه «در آينه» است (چرا كه در آينه چيزى نيست) و نه درناظر است، و نه در فضاى وسط آن دو (چرا كه در بين آن دو فقط نور، بازتابيدهشده است) وانگهى، مرآت ، خود موضوعيتى ندارد و از آن حيث كه آينه است،قابل ديده شدن نيست. به علاوه گرچه چيزى در آينه نيست، مع ذلك اشيا را ارائه مىدهد و به نحومتفاوتى هم ارائه نموده است، چرا كه هم متاثر است و هم موثر; يعنى، به حسبظرفيت و استعداد خود صورتها را باز مىتاباند و ويژگيهاى خودش نيز در،بازتاب نور منعكس مىشود. (86) گرچه از محاسن اين تشبيه، آن است كه صورت در آينه فى نفسه در جايىنيست و وجود ندارد، بلكه نمود امر وجودى است، اما در رؤيت صورت در آينهناظرى هست و منظورى و منظور فيه و هريك از ناظر و منظورفيه به نحو مستقلتحقق دارند. اما در مورد وجود، هم ناظر، حق است و هم منظور و هم منظور فيه،به ظهور حق ظاهر شدهاند. حال پس از اين تمثيل مىتوان رابطه واحد با اعداد را نسبتبه رابطه حق باخلق بسيار نزديك دانست، چرا كه: واحد داراى دو نوع وحدت است: 1- وحدتحقيقى. 2- وحدت عددى. واحد از جنبه اول، قابل تكرار و تعدد نيست و از اينجنبه است كه واحد بدون تجافى ازمقام خود، اعداد مختلف تا بىنهايت را به وجودمىآورد به اين معنا كه واحد، در تنزل خود و اختلافات اضافى كه به وسيله اينتنزل پيدا مىكند، محفوظ استبا آنكه اعداد، چيزى جز واحد مضاعف نيستند،پس واحد در عين حفظ مقام خود به عنوان واحد، مقوم جميع مراتب اعداد است. واحد از جنبه دوم در اعداد، سارى نيست، بلكه مقابل آنهاست. حال اين دوجنبه به يك حقيقت موجودند و واحد با اين دو جنبه خود نمونهاى است از وجودحق از آن رو كه حق هم در مرتبه غيبى باقى است وهم در عين حال به وسيلهتجلى، محقق مراتب مختلف وجود است، به نحوى كه هر مرتبهاى همان تجلىاست از حيث تخصص واضافه آن به عين ثابت. با اين وصف، وجود حق از حيثمرتبه، مباين استبا ديگر مراتب، چنان كه واحد در عين تكرر، واحد بودن وهويتخود را از دست نمىدهد، به علاوه همانطور كه همه اعداد به جميع جهات،محتاج واحدند و واحد به هيچ وجه به عددى محتاج نيست، همين طور در موردرابطه ممكنات با حق تعالى چنين است. (87) شبسترى در اين باب چنين سروده است : جهان را ديد امر اعتبارى چو واحد گشت در اعداد جارى جهان خلق و امر آنجا يكى شد يكى بسيار و بسيار اندكى شد همه از وهم تست اين صورت غير كه نقطه دايره است از سرعتسير × × × شد آن وحدت از اين كثرت پديدار يكى را چون شمردى گشتبسيار عدد گرچه يكى دارد بدايت وليكن نبودش هرگز نهايت مولانا نيز در اين زمينه گويد: گرهزارانند يك تن بيش نيست جز خيالات عدد انديش نيست ج - ادله اثبات وحدت وجود ما كه باشيم اى تو ما را جان جانتا كه ما باشيم با تو در ميانما عدم هاييم هستيها نماتو وجود مطلق وفانى نمابادما و بود ما از داد تستهستى ما جمله از ايجاد تست «مولانا» گرچه بسيارى از ادله عقلى كه عرفا در مورد اثبات وحدت وجود اقامهنمودهاند از نوعى ضعف منطقى برخوردار است (88) اما دليلى كه از جانب بنيانگذارحكمت متعاليه صدر المتالهين، اقامه شده و بر چند مقدمه، از جمله اصالت وجودو رابط بودن وجود معلول نسبتبه علت، مبتنى است (چنان كه در فصل بعدخواهد آمد) پايه متينى براى طرح بحث و استنتاج فروعات بحث را به دستمىدهد. اصولا چنان كه خواهيم ديد، اثبات هر يك از دو مساله «وحدت شخصىوجود» و «تجلى و ظهور» ملازم با اثبات ديگرى است. به همين جهت، آنچه درفصل آينده در اثبات رابطه تجلى و ظهور خواهد آمد، مؤيدى بر مساله وحدتوجود نيز خواهد بود. برهان ديگرى كه بر اين مطلب اقامه شده، از راه مستقل و نامحدود بودن علتو بسيط الحقيقه و كل الاشياء بودن آن است، بدين بيان : هنگامى كه علت،بىنهايتباشد، معلول را آن چنان ضعيف مىكند كه جايى براى او باقى نمىگذارد.برهان بدين صورت تنظيم مىشود كه علت، مستقل و لابشرط است و بسيطالحقيقه و نامحدود و چنين وجودى خلايى را باقى نمىگذارد تا «غير» رخ بنمايد ودر نتيجه، تحقق كثرتى (جز به عنوان وجه علت و جلوه آن) ممكن نيست. (89) مولاناگويد : پيش بىحد هر چه محدود است لاست كل شىء غير وجه الله فناست مساله وحدت شخصى وجود و ارتباط حق و خلق برطبق اين مبنا در آياتقرآن و احاديث اماميه به وضوح وارد شده است; از جمله آيه سوم از سوره حديدكه «هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن; او ابتدا و پايان و پيدا و نهان امور است.» اميرالمؤمنين در نهجالبلاغه مىفرمايد: «ليس فى الاشياء بوالج و لا عنها بخارج» (90) بدين مضمون كه: او داخل اشياست، لكن نه به نحو تركيب با آنها و از اشيا خارجاست، نه به نحو بر كنارى از آنها. از امام رضاعليه السلام نيز روايتشده كه «متدان فى بعده لا بنظير فهو قريب غير ملتزقو بعيد غير متقص (91) ; او در عين دور بودنش نزديك است، نزديكيى كه نظيرى درمخلوقات ندارد. پس او نزديك است، نه بدان نحو كه چسبيده به اشيا باشد و دوراست نه به نحوى كه خالى از اشيا باشد». و از ايشان در روايتى ديگر چنين نقل شده است: «فردانى لاخلقه فيه ولاهو فىخلقه علا فقرب و دنا فبعد (92) ; او يگانه است، نه خلق او در او مىباشند ونه او در خلق... (در عين حال) بلند مرتبه است و نزديك، و در عين نزديكى، دور». و از همان امامعليه السلام بدين مضمون نيز نقل گرديده: «ان الله تبارك و تعالى كان ولاشىء غيره نورا لاظلام فيه و صادقا لاكذب فيه و عالما لاجهل فيه و حيا لاموت فيه وكذلك هو اليوم وكذلك لايزال ابدا (93) ; حق تعالى موجود بود و چيزى غير از او نبود،نورى بود بدون تاريكى و راستيى كه دروغ در او راه نداشته و عالمى كه جهلى دراو نيست و زندهاى كه مرگ را بدو راه نيست و او همين الان نيز چنين است و تاابد نيز چنين خواهد بود». نتيجه اين روايت اين است كه الآن نيز حق تعالى هست و چيزى غير اونيست و الان نيز نورى است كه در او تاريكى نيست و هماكنون راستيى كه دروغدر آن راه ندارد... . مرحوم علامه طباطبايى مساله وحدت وجود و ارتباط آن با تجلى رابدينسان بيان مىكنند: «نظر به وجود نامتناهى و احاطه تامه كه لاهوت نسبتبه جهان ممكناتدارد، ارتباط لاهوت را با جهان آفرينش، هرگز نمىتوان به صورت حلول يااتحاد يا انفصال توجيه كرد، بلكه نزديكترين و تا حدى مناسبترين تعبيرى كهبراى اين مطلب مىتوان پيدا كرد، همان لفظ «تجلى و ظهور» است كه قرآنكريم نيز آن را به كار برده و اولياى دين و مخصوصا پيشواى اول شيعه در كلامخود، اين تعبير را بطور مكرر به زبان آورده است; خداى بزرگى كه هستىپاكش نامتناهى است و از هر جهتبه جهان آفرينش، احاطه وجودى دارد،نمىتوان گفت كه: در يك جزء از اجزاى جهان حلول كرده و در ميان چهارديوار هستى، وجود محدودى محبوس و زنجيرى شده است، يا هويت واجبىخود را تبديل به هويتيكى از ممكنات نموده و عين يكى از ساختههاىخود شده است و همچنين نمىتوان گفت اين ذات نامتناهى و محيطعلىالاطلاق ، در يك گوشه از گوشههاى جهان آفرينش جايى براى خود بازكرده و در عرض مخلوقات خود قرار گرفته است و مانند يكى از پادشاهانفرمانروا در قلمرو صنع و ايجاد سلطنت مىكند، بلكه آنچه در توجيه رابطهلاهوت با اين عالم مىتوان گفت اين است كه وجود نامتناهى حق (عز اسمه)كه على الاطلاق به همه چيز محيط است، پيوسته از همه چيز و در همه جاظاهر و هويدا بوده، خود را نشان مىدهد، بىآنكه دامن كبرياى او با ماده ومكان و زمان آلوده گردد. اشيا با اختلاف فاحشى كه در ميان خود از جهتوجود دارند، هر كدام به مثابه آينهاى هستند كه به حسب صلاحيت ويژه خود،هستى پاك او را نشان مىدهند; البته بديهى است كه هر محدوديتى كه در اينصورت پيش آيد، از ناحيه «مرآت» است نه «مرئى» و هر نقص كه مشهودشود، از مجلى است نه از متجلى، از «مظهر» است نه از «ظاهر» البته روشناست كه اين نظر نه حلول و اتحاد را در بردارد و نه انفصال و انعزال را كه هر دومستلزم محدوديت و جسميت مىباشند. موجودات نه با خدا متحدند و نه ازخدا جدا، اگر نظريه حلول و اتحاد صحيح بود، فرقى ميان خدا و خلق نبود و اگرنظريه انفصال درستبود، يك بعد نامتناهى ميان خداو خلق پيدا شد و باز بهواسطه عروض محدوديتبر لاهوت و انقطاع حتمى، رابطه خدايى دركار نبود». (94) 2- مساله توجيه كثرت منبسط بوديم و يك گوهر همهبى سرو بىپا بديم آن سر همهيك گهر بوديم همچون آفتاببى گره بوديم و صافى همچو آبچون به صورت آمد آن نور سرهشد عدد چون سايههاى كنگرهكنگره ويران كنيد از منجنيقتا رود فرق از ميان اين فريق «مولانا» همان طور كه مطرح شد پس از اثبات وحدت وجود، آنچه در درجه اولاهميت قرار مىگيرد، توجيه كثرات است، چرا كه با نفى هرگونه كثرت در وجود،اين سؤال باقى مىماند كه اولا: كثرت در اسما و صفات حق تعالى و ثانيا: در اعيانثابته و ثالثا: در اعيان و عالم خارج چگونه توجيه مىگردد.از اين رو عرفا اينمطلب را در سه زمينه مذكور، مورد بررسى وپاسخگويى قرار دادهاند. الف) وقوع كثرت در اسما و صفات اولا: بايد متذكر شويم كه كثرت اسما فرع بر كثرت صفات است، چرا كه ذاتحق به اعتبار تعينات صفاتى، داراى اسمايى گوناگون مىشود; از اين رو صفات،نوعى تقدم بر اسما دارند، اما منشا تكثر د صفات حق تعالى چيست؟ اين مسالهرا عرفا به دو نحو توضيح مىدهند: اول اين كه (95) تكثر صفات، منبعث از مراتبغيبيه صفات است كه در احديت ذات عين ذاتند و علت پيدايش تفصيلى صفاتو اسما، مفاتيح غيبند كه امهات اسما و اسماى خاص كليهاند كه ساير اسما ازاشتقاقات آنها مىباشند; مفاتيح غيب، متحد با ذات در مقام احديتند و با آنعينيت دارند و صفات و اسما نيز در مقام احديت، وجودى مستقل از ذات ندارند.دومين طريق توجيه ظهور كثرت در اسما و صفات، به نحوى ريشهاىتر بدين نحواست كه: (96) به اعتبارى مىتوان گفت كه مبدا جميع تكثرات، علم ذاتى حق به مقاماحديت است، زيرا علم حق به ذات خود، علت علم به كمالات ذات گرديده است،چرا كه علم حق، بذاته در مقام احديت، مقتضى تجلى حق به ذات است; تعين دراين مشهد و موطن، همان توجه ذات استبه كنه غيب هويت وجود، اين تجلى را«نسبت علميه» نيز ناميدهاند. حال از آنجا كه ذات حق، بسيط الحقيقه است وكلالاشيا پس از ظهور ذات بر ذات و علم به كمالات ذات، محبت الهيه، مقتضىظهور ذات به جميع صفات به نحو تفصيل گرديد; اين حب حق به ذات، خود، مبداظهور كمالات اسمايى گرديده و بدين سان، اولين كثرتى كه در وجود واقع شده وبه تعبير عرفا برزخ بين ذات (حضرت احديت ذاتيه) و بين كثرات ممكنات ومظاهر خلقى مىباشد، همانا مقام واحديت و كثرت اسماى الهى در اين مقام است. (97) ب) وقوع كثرت در اعيان ثابته از آنجا كه اعيان ثابته لوازم اسما و احكام صفات حق تعالى مىباشند و درمرحله قبل ملاحظه شد كه حب حق به ذات خود مبدا ظهور كمالات اسمايىمىگردد، صور و تعيناتى كه ملازم كمالات اسمايى مىباشند و از آنها به اعيانثابته تعبير مىشود به تبع اسما و صفات متحقق مىشوند، و به عبارتى، اعيان ثابتهنيز حاصل تجلى و ظهور حق تعالى و اسماى او در حضرت علمى خويش است كه با آنتجلى، مقتضيات اسما و استعدادهاى اوليه هر اسمى به نحو عين ثابته، ظهور پيدا كرد. پ) وقوع كثرت در خارج تحصل اعيان متكثره خارجى نيز به واسطه صفات و اسماى حق تعالى و ناشىاز ظهور حق از مقام واحديتبراى تحقق بخشيدن به مقتضيات و استعدادهاىاعيان ثابته (توسط فيض مقدس) مىباشد; به عبارت ديگر، كثرت خارجى نيزحاصل تجلى فعلى حق تعالى كه رحمت فعليه نام گرفته است، مىباشد. (98) به هر حال آنچه از اين بحث واضح مىشود آن است كه: توجيه كثرات در هرمرحله در بينش عرفانى با نظريه تجلى ميسر مىشود (فان للحق تعالى تجليا و ظهورابذاته على ذاته و ظهورا فى اسمائه و صفاته و ظهورا فى ا سمائه و مجالى صفاته) (99) .و اگربخواهيم مباحث اين بخش را خلاصه وار به نحو نمودارى ترسيم كنيم، چنينخواهد شد : (100) ظهور ذات بر ذات - در مقام احديت ظهور و تكثر صفات و اسما - در مقام واحديت ظهور و تكثر اعيان ثابته - در حضرت علمى ظهور و تكثر اعيان و اشياى خارجى - در عالم خارج نكته: در سرآغاز سلسله فوق كه مقام ذات مطرح است، از آنجا كه به مابالذاتمىرسيم، ديگر سؤال منقطع شده و نمىتوان علت ظهور اوليه را جويا شد (لايسئلعمايفعل) آنجا ديگر، سخن از اقتضاى ذات است و اين كه كنه غيب الغيوب چگونهاست كه اقتضاى ظهور دارد، سؤالى است غير قابل دسترسى و جواب آن، محال،چراكه در آنجا كثرتى در كار نيست و طبعا جايى براى سؤال و جواب باقىنمىماند. (101) تصوير ديگر عرفا از جريان پيدايش كثرات با اصطلاح «نكاح» (نكاحتكوينى) تعبير مىگردد; به نظر عرفا پيدايش عالم كثرات، ناشى از پنج نكاح يعنىرابطه طرفينى و مزدوج و حاصل تفاعل و تاثير و تاثر بين دو حضرت يا دو عالمو يا دو مرتبه از يك عالم با يكديگر بوده است، بدين ترتيب: 1. نكاح اسما كه نتيجه آن پيدايش اعيان ثابته است; 2. نكاح اعيان كه نتيجه آن پيدايش ارواح است; 3. نكاح ارواح كه ثمره آن تحقق مثال است; 4. نكاح مثال و عناصر بسيط كه نتيجه آن ظهور مولدات است; 5. نكاح انسان (در عالم مولدات) كه نتيجه آن پيدايش انسان است. (102) خلاصه آنكه، آنچه هست دهش است و پذيرش و نتيجه آن يعنى پيدايش. (103) حسن ختام اين بخش را كلامى از عارف الهى، مرحوم ميرزا جواد ملكىتبريزى (104) قرار مىدهيم كه در آن، ضمن اثبات وحدت شخصى وجود به ارتباط آنبا نظريه تجلى و ظهور اشاره نمودهاند: «شكى نيست در اين كه وجود خارجى حق تعالى - جل جلاله - به هيچحدى محدود نيست و هيچ كمالى را فاقد نيست و او در همه جا و در همهزمانها وجود حقيقى خارجى دارد و گمان نداريم كه يك نفر مسلمان با تصديق اين مطلب مخالف باشد، مخصوصا طايفه شيعه كه بدون شك، همگىدر اين مطلب اتفاق دارند. با اين كه اين چنين عقيده و ايمان در كنار آنچه از وجود عالم ظاهر است،بطور مسلم مواجه با اشكال خواهد شد، زيرا امضاى اين كه ما معتقد باشيم كهيك موجود خارجى هست كه در هيچ مرتبهاى از مراتب وجود محدودنيست، لازمهاش آن است كه معتقد باشيم كه براى او در وجود شريكى نيست،زيرا شريك در وجود خارجى هر چند از اين جهت كه داراى يك مرتبه ازمراتب وجود است، محدود خواهد شد و با داشتن همين محدوديت نيز اعتقادبه وجود خارجى ديگرى كه غير محدود باشد; يعنى، هيچ مرتبهاى از مراتبوجود را فاقد نباشد، نمىسازد، زيرا فرض اين است كه آن موجود، غيرمحدود است و در وجود خارجىاش به هيچ حدى محدود نيست; از اينجاستكه اشخاصى كه عقيده مزبور را دارند، وجود خدا را در همه جا به وجودخارجى قبول دارند و در خصوص اين كه در خارج، جهانى را نيز مىبينند، بهچند طايفه تقسيم شدهاند. بعضى از آنان گفتهاند كه جهان، وجود حقيقى ندارد، بلكه وجودشاعتبارى و ظلى است و سرابىبيش نيست كه به چشم تشنه، آب مىنمايد وگفتهاند كه از وجود حق به «بود» و از وجود جهان به «نمود» تعبير مىشود وهر چه از جهان هستى ديده مىشود و يا به خيال و عقل مىرسد، همگى ازاسما و صفات و افعال خداى تعالى هستند و در دار وجود به جز خدا و اسما وصفات و افعالش هيچ نيست; به عبارت ديگر، هر چه هست، همگى حق وشؤون حضرت حق تعالى است. جمعى ديگر گفتهاند كه ما در خارج، جهانى را مشاهده مىكنيم كه باجواهر و اعراضش وجود خارجى دارند، ولى نمىتوانيم كيفيت غير محدودبودن حق تعالى را تصوير كنيم، بلكه اين گونه تصديقها و اعتقادها را فقط ازروى تعبد مىپذيريم و الا چگونه قابل تصور است، وجود غير محدودى با وجود قول به وجود عالم و تكليفى نيز به اين چنين تصورى نداريم. بعضى ديگر گفتهاند كه هيچ تناقضى ميان اين تصديقات نيست، يكىتصديق وجود ذهنى اعتبارى و ديگرى تصديق وجود جهان خارجى. بعضى هم خودشان را به كلى راحت كرده و گفتهاند كه اصلا معرفتصفات خداى تعالى براى احدى حتى براى انبيا - عليهمالسلام - امكان ندارد،زيرا خداى تعالى منزه است از اينكه اسما و صفاتش ولو بطور اجمال شناختهشود». پىنوشتها: 1) البتهچنانچه واضح خواهد شد، در عرفان، جهان موضوعيتى ندارد; از اين رو عالم هستى را عالم ومشتق از علامتبه معناى نشانه مىدانند و علامت از آن حيث كه علامت است، محتوايش را ازديگرى مىگيرد، بنابراين در عرفان خدا بينى، جهان بينى و بلكه جان بينى را هم تحت الشعاع خودقرار مىدهد و آن دو را در پرتو اصل واحد (خدا بينى) قرار مىدهد. 2) براى نمونه، از بين متاخران، رك: دكتر جهانگيرى، «محى الدين ابنعربى»، ص 272; دكتر شرف،دايرةالمعارف اسلامى، ج 4 (مبحثخداشناسى و جهان شناسى ابنعربى)، ص 263. 3) پرفسور توشىهيكو ايزوتسو در اثر گرانقدر خود در عرفان تطبيقى كه چكيده عرفان ابنعربى را بههمراه اصول اساسى تائوئيزم گزارش و با يكديگر مقايسه نموده است «رك: تصوف و تائوئيزم (متنانگليسى)، ص 152». 4) كتاب حاضر بسط و تكميل يافته پاياننامه كارشناسى ارشد نگارنده در رشته الهيات و معارفاسلامى تربيت مدرس دارالشفاست كه در خرداد ماه سال 1372 از آن دفاع شده و به تصويب رسيدهاست. 5) در اين بين، از دروس، تقريرات و رهنمودهاى استاد، حضرت آية الله جوادى آملى - دام ظله -فراوان بهرهمند شدهام. 6) نهج البلاغه (صبحى صالحى)، خطبه 108. 7) مرتضى مطهرى، علوم اسلامى (فلسفه و عرفان)، ص 67 - 77. 8) ملاصدرا، اسفار، ج 2، ص 355. نمونههايى از اين حيرت و دشوارى را در مبحث «قاعده الواحد» و«صادر اول» طرح نمودهايم. 9) به علاوه، مبحث تجلى، نه تنها حقيقت ايجاد عالم را تشريح مىنمايد، بلكه توضيح استكمالاتحاصل درعالم و نحوه رجوع و اعاده خلق و حشر عالم نيز بدون آن، ممكن نيست. 10) در حديث ذعلب چنين آمده كه: «هو فى الاشياء على غير ممازجة خارج منها على غير مباينة»(اصول كافى، ج 1، ص 86; بحارالانوار، ج 4، ص 27; همچنين در نهجالبلاغه مىخوانيم: «ليس فىالاشياء بوالج و لا عنها بخارج» (نهج البلاغه، عبده، چاپ جديد)، ج 1، ص 404; نيز رك: بحارالانوار، ج 3، ص 27). 11) علامه دوانى، رساله زوراء، مندرج در الرسالة المختارة، ص 81 - 85. 12) البته تا قبل از محىالدين نيز نحلههاى عرفانى با وجوه مشتركى وجود داشتند (وجوهى نظير: ناقصدانستن راه حس و عقل و تاكيد فراوان بر معرفت قلبى از راه رياضتيا محبت و نيز قول به وحدتوجود يا وحدت شهود - به حسب تفاسيرى كه از اين مساله مىنمودند - و قول به امكان رسيدن انسانبه مرحله فناء فىالله و بقاء بالله). 13) قونوى، النفحات الالهيه، طبع سنگى، ص 175. 14) شيخ صدوق، التوحيد، ص 36. 15) همان، ص 42. 16) همان، ص 78 و 71. 17) ابن تركه، تمهيد القواعد، به تحقيق استاد آشتيانى، ص 102 - 103. 18) دعاى ابوحمزه ثمالى. 19) دعاى صباح. 20) دعاى عرفه. 21) دعاى جوشن كبير. 22) رك: به ضميمه شماره 1 پايان كتاب و فصوص (شرح قيصرى)، ص 108، 157، 165، 234، 285 و327. 23) رك: اسرار الشريعه و انوار الحقيقه و نيز جامعالاسرار (القاعدة الثالثه) از سيد حيدر آملى. ابن عربى در رساله «ما لا يعول عليه» چنين آورده : «كل علم حقيقة لاحكم للشريعة فيها بالرد فهوصحيح و الا فلا يعول عليه; هر علم محصول كشف، بايد با شريعتسنجيده شود، اگر مردود شريعتنبود مقبول است و الا غيرقابل اعتماد است.» و نيز رك: الطريق الىا... من كلام ابنعربى، ص 129. 24) رك: اسفار، ج 2، ص 322; استاد حسنزاده آملى «قرآن، عرفان و برهان از هم جدايى ندارند». 25) روم (30)آيه 7. بدين مضمون كه آخرت در واقع، باطن دنياست و ظاهربينان، طبعا از آخرت درغفلتبه سر مىبرند. 26) طه (20)، آيه 7. 27) واقعه (56)، آيه 77 - 79. بخصوص اگر ضمير هاء را به كتاب مكنون برگردانيم، واضح مىشود كهكتاب مكنون و بطن قرآن جز با تطهير نفس به دست نخواهد آمد، چرا كه قرآن در واقع كتابى دركتاب ديگر است. 28) استاد جوادى آملى، كيهان انديشه، شماره 29 و 42. 29) رك: تاويلات كاشانى (كه اخيرا تحت عنوان تفسير محىالدين به چاپ رسيده) مقدمه كتاب. 30) مقصود از اعتبار در اينجا شهود و علم حضورى است و درجات ابعاد آن، نه به معناى نحوه لحاظ علمحصولى يا مواضعه. 31) فلاسفه از ذات حق تعالى به مرتبه وجود بشرط لا (يعنى بشرط لا از جميع ممكنات و صفات امكانىو در تقابل با آنها) تعبير مىنمايند. 32) مآخذ آن گذشت همچنين رك: نهجالبلاغه، خطبه اول; توحيد صدوق، ص 73، ص 79. 33) حديد (57)، آيه 3. 34) آلعمران (3)، آيههاى 28 و 30 35) شيخ صدوق، التوحيد، ص 454. 36) الرحمن على العرش استوى «طه (20) آيه 5». 37) لنبلونكم حتى نعلم المجاهدين منكم و الصابرين و نبلوا اخباركم.«محمد (47) آيه 31». 38) ءانتم تزرعونه ام نحن الزارعون «واقعه (56) آيه 64». 39) و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمى «انفال (8) آيه 17». 40) به نقل از اسفار،ج 2، ص 337. 41) استاد سيد جلال الدين آشتيانى در اين مورد چنين آوردهاند: «حقيت وجود، من حيث هو هو به حسب نفس ذات، مطلق و عارى از هر قيدى حتى از قيد اطلاق است،ولى به اعتبار ظهور در غير و پيدايش حكم سوائيت وتجلى فعلى به صورت وجود منبسط و فيضمقدس، تعين پيدا مىنمايد به تعين ممكنات، لذا گفتهاند: حق منزه به حسب ذات به اعتبار سريانفعلى، عين هر شىء است و از اين اتحاد كمل اهل تحقيق به اتحاد شىء و فىء يا حقيقت و رقيقتتعبير نمودهاند» (حاشيه شرح مشاعر لاهيجى، ص 181). 42) مقصود: حسنه دوران و آيت عرفان و سلمان زمان مرحوم آيةالله نجابتشيرازى - عليه منالرحمان غاية الرضوان - از سالكان سبيل استاد الكل، مرحوم ملاحسينقلى همدانى به ارشاداتمرحوم قاضى تبريزى و مرحوم انصارى همدانى مىباشد. 43) مصباح اللغة: جلا الخبر للناس جلاء وضح و انكشف و جلوته اوضحته; معجم مقاييس اللغة: انكشافالشىء و بروزه تجلى الشىء اذا انكشف; صحاح اللغة جوهرى: الجلى نقيض الخفى و الجليهالخبراليقين. 44) حسن مصطفوى، التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج 2، ص 108 - 110. 45) شمس (91) آيه 3. 46) ليل (92) آيه 2. 47) اسفار، ج 2، ص330. صفات حق تعالى، كمالات غير متناهى ذات الهى است كه عين ذات مىباشد واسماى حق، ذات اوستبه اعتبار هر يك از صفات كماليه. 48) هر چند در فصول آينده خواهيم ديد كه در عرفان و حكمت متعاليه، تمايز بين ظهور و مظهر يا خلقو مخلوق از ميان برداشته مىشود. 49) توضيح مفصلتر مفهوم تجلى در مبحث تفاوت تجلى و حلول و نيز تحرير محل بحث فصل نفىعليت، همچنين مبحث تعابير مختلف از وحدت وجود در اصول موضوعه بحث،خواهد آمد. 50) جامى، نقدالنصوص، ص 34. 51) اسفار، ج 2، ص 357. 52) رك: ملا عبدالرزاق كاشانى، اصطلاحات الصوفيه، ص 98 و 165. 53) جلالالدين آشتيانى، مقدمه اصول المعارف، ص 95. 54) در كتب صدرالدين قونوى و اتباع او نسبت غالبا به عنوان امرى عدمى مطرح شده و مقصود، آناست كه: نسب، امورى مىباشند حاصل تعقل بشر و اعتبارى به معناى فلسفى (كه از تحقق آنهاتكررشان لازم مىآيد) و در نتيجه، مابازاء و فرد خارجى ندارند (نه اين كه مقصود اين باشد كه مانندشرور كه عدمىاند، نسب نيز از عدم و فقدان شيئى انتزاع شوند). 55) محىالدين در «فتوحات» چنين آورده: (فلا تعقل الاسماء الابان تعقل النسب و لاتعقل النسب الابان تعقل المظاهر المعبر عنها بالعالم فالنسب على هذا تحدث بحدوث المظاهر لان المظاهر من حيثهى اعيان لاتحدث و من حيث هى مظاهر هى حادثة فالنسب حادثة). «فتوحات، ج 12، ص 175». 56) به نقل از مصباح الانس، ص 36. 57) تمهيد القواعد، ص 158. 58) رك: فص موسوى از فصوص الحكم (شرح قيصرى)، ص 456 و 457. 59) مصباح الانس، ص 61 . صدرالمتالهين در مفتاح هشتم، «مفاتيح الغيب» ايجاد را افاضه وجود حق براعيان دانسته است. 60) مصباح الانس، ص 36 و نيز رك: تعريفات جرجانى، ص 3 و 36; فتوحات، ج 1، ص 207. 61) بقره (2)، آيه 156. 62) انبيا (21)، آيه 93. 63) نساء (4)، آيه 133. 64) فتوحات، ج 10، ص 490. 65) طه (20)، آيه 111. 66) ابن تركه، تمهيدالقواعد، ص 176; تقريرات تمهيد القواعد. 67) مرحوم صدر المتالهين در اسفار (ج 2، ص 345) چنين آورده: بعضى جهله از متصوفه به خاطرضعف خردشان پنداشتهاند كه ذات احديتى كه در زبان عرفا به مقام احديت و غيبت احديت متصفشده، تحقق بالفعل و مجرد از مظاهر و مجالى ندارد، بلكه آنچه متحقق است، عالم صورت و قواىروحانى و حسى آن است و حق تعالى نيز همان مظاهر است و به عبارتى، مجموع عالم وحقيقتانسان كبير است و اين قول، كفر فضاحتبارى است و نسبت دادن اين قول به بزرگان از صوفيهافتراى صرف است و بعيد نيست كه سبب بدگمانى جاهلان به آن بزرگان، آن است كه وجود گاه بهذات حق تعالى اطلاق مىشود وگاه بر مطلق (وجود منبسط) شامل و گاه بر معناى عام عقلى; نيزرجوع شود به «آقا على مدرس زنوزى (حكيم)، بدائع الحكم، ص166 و 171». 68) ابن عربى در المسائل، ص 21، معانى محال (باطل) و صحيح اتحاد را باز مىنماياند. 69) جامى، اشعة اللمعات، ص 84 - 85. 70) سيد حيدر آملى، جامع الاسرار، صفحه 217 - 219. 71) همان، ص 310 و311. 72) متفكر، مستشرق و محقق معروف فرانسوى «هانرىكربن» در ملاقاتش با علامه طباطبايى چنينمىگويد كه: اگر كسى مفهوم تجلى را براى جهان مسيحيت تبيين نمايد، بايد جايزه قرن را به او داد;يعنى مهمترين خدمت را در جهت تصحيح انحرافات اين دين، انجام داده است. «نقل به مضمون ازتقريرات شرح فصوص استاد جوادى آملى». 73) نمونه اين طرز تفكر در جديدترين نسل متفكران مسيحى را مىتوان در مصاحبه كشيشمكدرمورت با كيهان فرهنگى نظاره نمود «ارديبهشت 1372». 74) با تلخيص و توضيح از فصوص (شرح قيصرى)، ص 315 به بعد; نيز رك: منتخبات آثار فلسفى، ج3، ص632 . 75) مرحوم استاد جلال الدين همايى در شرح اين بيت مىفرمايد: مقصود تجلى ذات بى صورت حقاست در مجالى صور وهياكل محسوسه مخصوصا وجود انبيا و كمل; مىگويد: ذات بى صورت گاهگاهبه انگيزه كرم و احسان از كتم عدم به عرصه ظهور مىپيوندد; يعنى، در صور تجلى مىكند و روىمىنمايد و همين جلوه حق است كه بعضى صورتها وسيله و سبب كمال و جمال و قدرت صورتهاىديگرى مىگردند و گرنه كسى كه بخواهد از صورت محض بى جلوه صورت آفرين مدد بگيرد، درعين ضلالت و گمراهى است «جلالالدين همايى، دز هوش ربا،ص 62». 76) مقدمه شرح قيصرى، ص 7. 77) دعاى شريف جوشن، بند 75. 78) ملحقات دعاى عرفه. 79) اسفار، ج 1، ص 419. 80) دوانى، زوراء، ص 83 . 81) رك: شرح منظومه سبزوارى (طبع ناصرى)، ص 22 و 25. 82) رك: حاشيه شرح جديد تجريد. 83) همان طور كه پرفسور چيتيك در سلسله سخنرانيهاى «وحدت وجود و تطورات آن» متذكر شدهاست، اصطلاح «وحدت وجود» در آثار ابن عربى طرح نشده، بلكه نخستين بار توسط ابن سبعين(عارف مصرى قرن هفتم) و به عناوين ديگر در آثار قونوى و شاگردانش آمده و سپس براى اولينبار به عنوان نظريهاى مدون در عرفان نظرى توسط جامى در قرن نهم مطرح شده است. البته آنچه درمكتب ابن عربى مىتوان معادل يا ملازم نظريه وحدت وجود تلقى نمود. همان نظريه تجلى وظهوراست كه موضوع همين مقال خواهد بود. 84) توحيد صدوق، ص 434 - 435. 85) در منابع زير، تعبيرها و تشبيههاى مختلف در مورد وحدت وجود، بيان و مورد ارزيابى قرارگرفتهاند: ملاصدرا، اسفار، ج 2، ص 358، 362، 308، 310 و ج 2، ص 107، و 109; ملاصدرا، ايقاظالنائمين، ص 25 و 28; ابن عربى، فتوحات، ج 4 (چاپ جديد)، ص 48 و 409; سيد حيدر آملى،جامعالاسرار، ص 125، 161، 175 - 178; فضلالله ضياء نور، وحدت وجود، ص 163 - 173;جهانگيرى، محىالدين ابن عربى چهره برجسته عرفان اسلامى، ص 278 - 279; وحدت وجود ازديدگاه حكيم و عارف (مقاله آية ا.. رفيعى); در مبحث مرآتيت طرفينى از فصل سوم جنبههاىديگرى از امتيازات تنظير مورد نظر بيان خواهد شد. 86) فصوص با شرح قيصرى ص 422 - 423; با استفاده از تقريرات تمهيدالقواعد استاد جوادى آملى 87) رك: فتوحات، ج (چاپ جديد)، ص 114: ... فهو بمنزلة سريان الواحد فى منازل العدد. جامى نيز دراين باب گويد: «و كما ان فى الحروف سر التوحيد و احتجاب الوحدة بالكثرة فكذلك فى الاعداد، لانالعدد هو الواحد المحتجب بلباس العدد الا ترى ان العدد ملتئم من مادة - هى الواحد - و صورة - هىالوحدة - به» سپس به نقل از شيخ عزالدين محمود كاشانى اين دو بيتى را آورده است: كثرت چو نيك درنگرى عين وحدت است ما را شكى نماند در اين گر ترا شكيست در هر عدد ز روى حقيقت چو بنگرى گر صورتش ببينى و گر مادهاش يكيست 88) در غالب، ادلهاى كه در «مصباح الانس» و «نقدالنقود» ذكر شده، يا ضرورت و وجوب ازلى باوجوب ذاتى (يا بالغير) خلط شده يا خلط حمل اولى با حمل شايع و خلط مفهوم با مصداق و نيز يكىگرفتن اطلاق مفهومى با اطلاق سعى و وجودى پيش آمده. رك: تمهيدالقواعد و تقريرات تمهيدالقواعد استاد جوادى آملى، مبحث ادله وحدت وجود، كتاب تحرير تمهيد القواعد، فصل آخر; نيزمراجعه شود به مقاله وحدت وجود يا وحدت موجود، آية الله كاشف الغطاء، با مقدمه و پاورقيهاىنگارنده، كيهان انديشه، ش 50. 89) مرحوم آخوند پس از بيان قاعده بسيط الحقيقه مىفرمايد: و ثمرة شجرة هذا المدار هو التوحيدالوجودى فضلا عن التوحيد الوجوبى; ميوه درخت اين قاعده، نه تنها توحيد وجوبى، بلكه توحيدوجودى است. «رك: ملاصدرا، مفاتيح الغيب، ص 239 و 245». 90) نهج البلاغه، خطبه 186. 91) شيخ صدوق، التوحيد، ص 47. 92) همان، ص 58. 93) همان، ص 141. 94) طباطبايى، رسالت تشيع، ص 28 - 49. 95) رك: مقدمه قيصرى از شرح فصوص قيصرى، ص 13; اسفار، ج 2، ص 317 - 318; لوايح جامى، ص26 - 27; شرح مقدمه قيصرى، ص 244 - 245; تقريرات شرح فصوص. 96) مقدمه قيصرى، ص 13. 97) صدر المتالهين در اسفار، ج 6، ص 143 مىفرمايد: «اول كثرة و قعت فى الوجود و برزخ بينالحضرة لاحديته الذايته و بين كثرة الممكنات و المظاهر الخلقيه للصفات هى كثرة الاوصاف والاسماء الالهيه» و مرحوم حاجى سبزوارى در حاشيه فرموده است: «و هذه (اعنى المرتبه الواحديه)اول برزخ بين احدية الذات و كثرة الماهيات و الاعيان الثابته التى هى لوازم الاسماء و الصفات فى هذهالمرتبه و هذا التجلى فى الاسماء و الصفات و لوازمها بنحو الجمع، مسمى عندهم بالرحمة الصفتية». 98) ان تجليه فى مقام كن و ظهور الافعال منه مرتبه طولية و عرضيه مسمى بالرحمة الفعليه «حاشيهسبزوارى، اسفار، ج 6، ص 143». 99) حاشيه سبزوراى، اسفار، ج 6، ص 143. 100) اين طرح صرفا نمايانگر تقدم وتاخر رتبى كثرات مورد بحث است وگرنه در مورد تجلى يا تجلياتىكه اين تعينات و تكثرات را به ثمر مىرساند، در فصول آينده بحثخواهد شد و واضح مىشود كهاولين و دومين تكثر با فيض اقدس و سومين تكثر با فيض مقدس حاصل خواهد شد. 101) تقريرات شرح فصوص. 102) مصباح الانس، ص 28. 103) تعبير از استاد حسنزاده آملى است. 104) جواد آقا تبريزى، لقاءالله، ص 219 - 221. ****************** فصل اول: اثبات تجلى ونفى عليتبه معناى متعارف «المعلول صورة العلة و ظاهرها و العلة حقيقة المعلول و باطنه (1) » «ابن عربى» اثبات تجلى ونفى عليتبه معناى متعارف حق ز ايجاد جهان افزون نشدآنچه اول آن نبود اكنون نشدليك افزون شد اثر ز ايجاد خلقدر ميان آن دو افزون است فرقهست افزونى اثر، اظهار اوتا پديد آيد صفات و كار اونيست را بنمود هست آن محتشمهست را بنمود بر شكل عدم «مولانا» آنچه در اين فصل بيان مىشود، نخست تصوير فرق بين نظرگاه فلسفههاىمتعارف (اعم از مشاء و اشراق) در مورد عليت و نظرگاه عرفان و حكمت متعاليهمىباشد و سپس بيان ادله و شواهد اقامه شده بر نظريه تجلى و ظهور و نفى عليتاسباب و بالاخره طرح و بررسى شبهات پيرامون آن. قبل از ورود به اصل بحث، لازم مىبينيم به تقرير علامه دوانى در رساله«زوراء» كه براى نخستين بار در پى توضيح فلسفى نظريه ظهور نگاشته شده و ازاين حيث، فضل تقدم با اوست، پرداخته و خلاصه نظر وى را در اين مورد ذكركنيم: ايشان، تبيين خود را با تعريف علتحقيقى آغاز نموده و آن را با آنچه كهسبب نفس شىء و وجود آن (و نه ماهيتش) مىباشد، تعريف نموده و طبعا شىءرا در ماهيت داشتن، محتاج ندانسته است، سپس با توجه به قاعده معروف«معطىالشىء لايكون فاقدا له» و اين كه حدوث شىء عن لاشىء محال است (چراكه معلول حتما بايد قبلا در مرتبه علتبه نحوى هر چند اجمالى، حضور داشتهباشد) نتيجه گرفته است كه : پس از جعل و صدور نيز معلول نمىتواند، ذاتا با علت، مباين بوده يا مستقلباشد، بلكه بذاته، عين وابستگى به علت و شانى از شؤون و وجهى از وجوه آناست. وى به عنوان نتيجه بحث، مظهر و معلول را جز امرى اعتبارى محض (فىحدنفسه) ندانسته است، گر چه كه به نظر او با توجه به انتساب آن به علتشمىتوان آن را متحقق دانست; به عبارت ديگر، اگر معلول را به عنوان ذاتى مستقللحاظ كنيم، معدوم، بلكه ممتنع (بالغير) خواهد بود. سپس در مقام تقريب اين امركه چطور مىتوان شيئى را به دو اعتبار، متصف به دو حكم متضاد يا متناقض(وجود و عدم) نمود، امثلهاى را ذكر مىكنند، چنان كه اگر عرضى را «بما هوفىالجوهر» لحاظ كنيم، موجود است و اگر آن را «بما هو موجود مستقل» لحاظنماييم، معدوم خواهد بود (چرا كه حقيقت عرض به «كونه فى موضوع» مىباشد)لهذا عرض و موجود عرضيى كه لافى موضوع باشد، امرى متناقض خواهد بود.وى آن گاه اين مطالب را مقياس براى تمامى حقايق قرار داده است. (2) استاد مطهرىرحمه الله در مورد تفاوت دو نظرگاه مزبور (عليت - تجلى) مىفرمايد: «آنچه فلسفه متعارف در باب رابطه عليت و معلول مىشناسد، اين استكه علت، وجود دهنده و هستىبخش معلول است و گويى چنين فرض مىشدكه: چيزى به چيز دومى، شىء ثالثى را اعطا مىكند. آن شىء اول، علت است وشىء دوم، معلول است و شىء سوم، وجود و هستى است; پس دهندهاى استو گيرندهاى و داده شدهاى و دادنى و گرفتنى و طبعا ميان دهنده و گيرنده يكنسبتبرقرار مىشود، مانند همه نسبتهاى ديگر كه ميان دو شىء برقرارمىگردد. تحقيقى كه صدر المتالهين در باب صالتحقيقت وجود در تحققو جعل كرد، منتهى به اين مطلب شد كه اين كه در باب عليتحقيقى (عليتمبحوث در الهيات) چنين فرض مىكنيم كه گيرندهاى و دهندهاى و اضافه ونسبتى ميان آن دو به عنوان يك امر سوم وجود دارد، خطاى محض است; اينكثرت را ذهن ما مىسازد و در حقيقت در باب عليت، گيرنده و داده شده ونسبت ميان گيرنده و دهنده كه از آن به اضافه تعبير مىشود، يك چيز بيشنيست; و بنابراين حقيقت وجود معلول، عين ايجاد معلول است و فيض، عينافاضه است و مضاف، عين اضافه است و اشراق شده عين اشراق است.حقيقت معلول، عين اضافه به علت است، اين اضافه غير اضافه مقولى است ...در جوهر، جوهر است و در عرض، عرض; اين اضافه را «اضافه اشراقيه»اصطلاح كردهاند و چون حقيقت معلول، عين اضافه به علت است، نه ذاتمضاف به علت، پس معلول، جلوهاى از جلوات علت و شانى از شؤون آن واسمى از اسماى آن است; اين است كه مىگوييم بازگشت عليت الهى به تجلىو تشان است و همين جاست كه نزاع بزرگ و مستمر، ميان فلاسفه و عرفا ازميان برمىخيزد.» (3) البته در حكمت متعاليه متقدم (4) ، قدمى جلوتر نهاده شده و قول به وحدتتشكيكى وجودات مطرح است. «اما در عرفان، نه كثرت عرضى مورد قبول است و نه كثرت طولى; عرفاتجلى را واحد مىدانند. عارف گذشته از اين كه تعبير به عليت نمىكند، معتقدبه تجلى اول و دوم و سوم... ولو در طول هم نيست; نمىگويد كه از ذات حق،جلوه اول صادر شده و از جلوه اول، جلوه دوم .... عارف به يك جلوه قائلاستبه نام «وجود منبسط»; كثراتى كه حكيم، قائل است از نظر عارف، همهاز لوازم وجود منبسط است.» (5) و نظرگاه حكمت متعاليه متاخر نيز همين است و نظريه عليتبه مفهوم تجلىارجاع مىشود. (6) در اين بخش، كيفيت نفى عليتبه معناى متعارف (به معناى اعماز اعطاى وجود و تاثيرگذارى) بين حق تعالى و خلق، مورد بررسى قرار مىگيرد. اگرچه اصل بحث تجلى در كتب عرفاى سابق مفصلا مطرح شده، لكن از آنجاكه ابتكار بحث عقلى و توفيق اثبات منطقى اين مطلب، نصيب صدر المتالهينگرديده، سخن را با تحليلى كه اين عارف حكيم در جلد دوم اسفار (7) ارائه داده،شروع مىكنيم: ايشان ابتدا به سراغ كثرت ماهوى و عليت و جعل در عرصه ماهيات رفته وهر دو را با تكيه بر اصالت وجود نفى مىنمايد، چراكه اگر چيزى خود امرىاعتبارى و مجازى و تابع امر اصيل باشد، طبعا (به جهت علاقه اتحادى بين آن دو)در اوصافى نظير تعدد و تاثير و عليت نيز تابع امر اصيل (وجود) مىباشد; يعنى،در مساله عليتبايد به موجودى كه علتبالذات است (نه آن كه تابع و بالعرضباشد) برسيم; به عبارت ديگر، بايد به ذاتى برسيم كه عليتبراى او وصف جدايىناپذير باشد و از آنجا كه ماهيت «نمود وجود» و حكايت هستى است، بنا بر اين ازخود، ذاتى ندارد تا عليتبالذات داشته باشد، بدين جهت است كه در مساله جعلنيز، هم مجعول بالذات و هم جاعل بالذات را وجود دانستهاند، نه ماهيت. پس در مرحله اول، كثرت ماهوى و تاثير و عليت از ناحيه ماهيت نفى شدهاست، مرحله دوم، حل مساله كثرت وجودى و نفى عليت و تاثير از ناحيهوجودات محدود مىباشد كه اگر اين نيز مبرهن شود، وحدت تشكيكى وجود به«وحدت شخصى» و عليت و تاثير وجودى به «تجلى و ظهور» تحويل مىيابد. دراينجا لازم به توضيح است كه گامى كه مرحوم صدر المتالهين در مراحل ابتدايىحكمت متعاليه برداشته به منزله حدوسطى بين حكمت مشاء و عرفان و سر پلىبراى ورود به وحدت شخصى وجود و نظريه تجلى و ديگر امهات عقايد عرفانى واستنتاج نظريه ادق از نظريه دقيق بوده است. براى برداشتن بساط كثرت وجودى و رابطه عليتبه تبع آن، مرحوم صدراابتدا به تحرير محل نزاع پرداخته و مدعا و مقصود خويش را چنان بيان نموده كه: همان طور كه خداوند تعالى به فضل و رحمتخويش، مرا موفق بهدانستن هلاك سرمدى و بطلان ازلى ماهيات امكانى و امور مجازى فرمود،همين طور نيز اين بنده را با برهان فروزنده عرشى به راه راست هدايت نمودكه اين صراط مستقيم عبارت است از: اطلاع براينكه وجود و موجود، منحصردر حقيقت واحده شخصى بوده و شريكى براى وجود در موجوديتحقيقىاش نيست و در متن واقع ثانى ندارد و در دار وجود، ديارى غير ازهمان حقيقت واحده نيست و هرچه در عالم وجود به نظر مىرسد كه غير ازواجب معبود باشد، در واقع، ظهور ذات او و تجليات صفات او كه در واقع، آنصفات نيز عين ذاتند، مىباشد. (8) در اينجا مرحوم صدرالمتالهين به قول ابن عربى در فصوص و قول قيصرىدر شرح آن براى تاييد معناى فوق و اينكه عالم، ظل الهى واعيان ممكنات، محلظهور اين ظل مىباشند، اشاره مىنمايد. آن گاه بار ديگر ضمن بحثى به كيفيتنفى وجود و حقيقت از ماهيات و نيز بيان كيفيت انتزاع ماهيات متفاوت، ازموجودات و نيز كيفيت انتزاع مفاهيم متفاوت (صفات و اسماى حسناى حقتعالى) از ذات واحد و انتزاع احكام ذاتى و عرضى از موجودات و اين كه مصححانتزاع اين احكام صدور آنها از حق تعالى مىباشد مىپردازد. (9) فصل 26 اسفار كهعنوانش «فى الكشف عما هو البغية القصوى و الغاية العظمى من المباحث الماضيه»;كشف از آنچه هدف نهايى و بزرگترين مقصود مىباشد، در واقع، بحث اصلى رامطرح مىكند، بدين نحو كه ابتدا علتبالذات و معلول بالذات را تعريف نموده كهآنچه مجعول بالذات است، آن است كه: ذاتش عين معلوليت است، نه آن كه درموردش بتوان گفت: «شىء ثبت له المعلولية; چيزى كه داراى معلوليت است» (10) و الااگرذاتى بود كه معلوليتبراى آن ثابت مىشد، در مقام ذات مستقل و غير معلولمىبود و اين، خلاف فرض است. همچنين علتبالذات نيز عين عليت است و الااگر چيزى بود كه عليتبرآن عارض مىشد، در مقام ذات علت نمىبود. بنابرايندر اينجا به مفهوم امكان فقرى و وجود رابط منتقل مىشود، چرا كه در مباحثوجودى عليت، امكان ماهوى، كشش و تاب همراهى با اصالت وجود در معناىناب آن را ندارد، چون بازكردن حسابى خاص براى ماهيت از طرف حكما و نيزطرح امكان ماهوى به عنوان مناط احتياج به علت، تفاوت چندانى با تاكيدمتكلمان بر حدوث به عنوان مناط احتياج به علت ندارد، زيرا هر دو مفهومىهستند كه در مراتب متاخره از وجود شىء، قابل انتزاعند. (امكان نيز نظيرحدوث، فرع بر وجود و ايجاد و وجوب و ايجاب و حاجت وطبعا ملاك حاجتاست). بنابراين، ممكن در ذات خود، فقط فقر است و ربط صرف; به عبارتديگر، از خود ذاتى ندارد و ذاتش همان ارتباط با وجود مستقل و غنى بالذات -واجب تعالى - است و گرنه ذاتا مجعول نمىبود و از آنجا كه اين سخن در مورد كلموجودات و ممكنات صادق است، پس همه موجودات ربط و اضافه محضند، البتهنه آن چنان اضافهاى كه قائم به طرفين باشد بلكه اضافهاى كه قائم به طرف واحداست و مضاف و اضافه يك امرند كه به مضافاليه متقوم و وابستهاند (يعنى به نحواضافه اشراقيه). در نتيجه براى هيچ موجودى، ذاتى منحاز و مستقل نخواهد ماند و از آنجا كهانتهاى موجودات به ذات بسيطالحقيقه ختم مىشود (وجودى كه از شوب كثرت وامكان و قصورات بركناراست) و در خلال مباحث الهيات فلسفه به اثبات رسيدهكه وجود او منشا عالم خلق و امر است (با توجه به خلو مبدا اول - علتبالذات - ازنقص و امكان) بنابراين، واضح مىشود كه تنها همان اصل واحد و سنخ يگانهاىكه جميع موجودات، عين ربط و فقر به آن مىباشند، حقيقت دارد و بقيهموجودات، شؤون و اسما و صفات و حيثيات اويند; به عبارت ديگر، شؤون،تجلى واجب تعالى مىباشند، چرا كه عين تعلق و فقرند، اما ذات واجب، عينوجود مستقل فىنفسه لنفسه بنفسه است. (11) اين نكته، لازم به ذكر است كه وجود واجب واحد در حيطه خود، موجبظهور ماسوى است و در عرض يا طول اين وجود، وجودى قابل فرض نيست;بنابراين هر موجودى كه به عنوان ماسوى فرض مىشود، نه در عرض واجبتعالى استبه مقتضاى وحدت و نه در طول او، چون وجود حقيقى بما هو هو، تنهاواجب است و اگر چنين وجودى در طول چيزى واقع شد، خود مرتبهاى از وجودواجب و شانى از شؤون او خواهد شد و نتيجه منطقى وحدت، آن است كه: وجودى كه حقيقت وجود و ناقض عدم و واجب بالذات باشد، قابل تبعض وتكرر نيست; يعنى، احدى و واحدى است پس هر شىء ديگر; غير از اين وجود ياملحق به عدم است (كه خارج از بحث است) و يا ماهيت استيا نسبت ماهيت (كهاينها نيز اعتبارى اند) و يا نسبت و ظهور خود اين وجود است (به نحو اضافهاشراقيه) پس موجودات و اشيايى كه نام ماسوى گرفتهاند نه داخل واجبند و نهخارج از آن، چرا كه غير متناهى همان طور كه خارج ندارد، داخل هم ندارد، پسماسوى در احاطه واجبند و وعاى ماسوى حيطه واجب است، به نحوى كه بهعبارتى، واجب، داخل آن است; يعنى، حضور دارد و خارج است; يعنى، هويتشمحفوظ است. خلاصه، آن كه حق تعالى در عين انحفاظ مرتبه واجبى، در هرمرتبهاى نيز حضور دارد و چنين احاطهاى بدون تجافى واجب از وجوب و بدونانتقال ممكن به رتبه وجوب، تنها به نحو تجلى، قابل توضيح عقلى است; بهعبارت ديگر، با بيان مزبور وجود امرى كه ولو به حسب مرتبه با علت مغاير و بهاو وابسته باشد، منتفى مىگردد و از اين رو هم وحدت شخصى وجود و انحصار آندر ذات حق تعالى و فعل او و هم مساله تجلى و مظهر بودن ساير موجودات،نسبتبه اين وجود واحد شخصى به اثبات مىرسد. صدر المتالهين به عنواننتيجهگيرى و جمعبندى نهايى مىفرمايد (12) : «در اين هنگام كه آفتاب حقيقت از افق عقل انسانى كه به نور هدايت وتوفيق منور شده طلوع نموده است، ظاهر شد كه وجود واحد احدى حق تعالىثانى و دومى ندارد و بدين وسيله كثرات و همى مضمحل شدند و پندارهاىباطل، مرتفع و هماكنون، حق، خود را نماياند و نور نافذ آن در پيكره ماهياتگسترده شد و به واسطه آن بر باطل غلبه كرد; همانا كه باطل رفتنى است و (دراين صورت) واى بر دوبينان و دوگانه پرستان از توصيفى كه مىكنند. پسآنچه را در ابتدا به عنوان اصل موضوع قرار داديم كه در وجود علتى و معلولى،موجود است، در نهايتبه حسب نظر دقيق و با سلوك عرفانى به اينجا منتهىشد كه از آن دو، فقط علت، امر حقيقى است و معلول، جهتى از جهات اوستو عليت (در آنچه به نام علت ناميده مىشود) و تاثير آن بر معلول در واقع بهتطور لتبه طور معلول و متحيثشدن آن به حيثيتى كه مستلزم جدايى شىءمباين نباشد، بازگشت دارد. پس اين مقام را محكم و متقن درياب! مقامى كهگامهاى صاحبان خرد و فهم در آن لغزيده است و سرمايه عمرت را درتحصيل اين حقيقت صرف كن! باشد كه بويى از مقصود خود، اگر اهل ومستحق آن باشى ببرى.» (13) صدرالمتالهين در آثار ديگر خود نيز بدين تحول مهم كه در مباحث عليترخ داده و به نص خود ايشان نقش تكميل فلسفه و حكمت را به عهده دارد، (14) اشاره كرده، از جمله در مشعر هشتم رساله مشاعر، چنين فرموده: چون مجعول بهمنزله رشح و فيض جاعل است، بلاشك، جاعل در وجود، اكمل و در تحصل اتم،باشد و فىالحقيقه، تاثير نيست مگر به تطور جاعل در اطوار خويش و تنزل (آن)در منازل افعال خود. (15) شارح رساله مشاعر (مرحوم علىاكبر حكمى يزدى) بيانمستوفايى در شرح آورده كه حاصل آن چنين است: «دليل مطلب فوق، آن است كه جاعل نسبتبه معلولات خويش ومادون، داراى بساطت و وحدت است و به بساطت و وحدت خود، كل اشياىمادون خود مىباشد و لذا اشد و اقوا از همه بوده و در مقام ذاتش همه آن اشيامندرجند به نحوى كه از يكديگر ممتاز نيستند; بنابراين جعل و تاثير او بدينگونه باشد كه ظاهر شود در يكى از كمالات خويش و به واسطه اين ظهور،ممتاز شود از ظهور ديگر كه به كمالى ديگر استبه تقيد به اين كمال و ممتازشدن از مقام عالى به عدم تقيد آن مقام و تقيد وى.» «پس فى الحقيقه جعل نيست مگر به ظهور جاعل در كمالات خويش،منفردا بعضها عن بعض و اين ظهورات، مختلف باشند (قلة و كثرة و قربا وبعدا) چنان كه نور آفتاب بنابه طريقه حكماى افرنج در مقام ذات خود داراىهمه الوان است، بدون اميتاز بعضى از بعضى و به حسب مظاهر و آلات،تجزيه الوان از يكديگر ممتاز گردند و نور آفتاب در هر جايى به لونى ديگردرآيد... پس در هر لونى از الوان كه نظر كنى، نور آفتاب را بينى نه غير آن راو اين ظهورات حقيقيه وجود و ممكناتند كه در هريك از آنها چون نظر كنىحق را مشاهده كنى، نه غير حق را هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هوبكل شىء عليم» (16) عارف محقق، مرحوم محمدرضا قمشهاى ضمن تحليلى مبتنى بر اين مقدمهكه در وجود، تغايرى نيست و اين كه وجود، امرى است واحد و از طرفى، عليت ومعلوليت فرع بر تغاير است، استنتاج مىنمايند كه: «انماالامربالكمون و البروز»; امردائر مدار بروز (و ظهور) و كمون (و خفا) است، چنان كه عرفا گفتهاند: باطنخلق، ظاهر حق است و ظاهر خلق، باطن حق، چرا كه ممكن، سر واجب است (كهظهور و بروز پيدا كرده)، واجب ستر و پوشش آن است و واجب، سر ممكن است(يعنى تمام حقيقت آن است) و ممكن ستر آن است. سپس مىفرمايد: «... بنابر آنچه ذكر شد، حقيقت وجود داراى مقام خفا و بطون و ظهور وتفصيل است، اصل حقيقت وجود، حق و ظهور و تجلى آن حقيقت، كثرات ومصحح احكام كثرت است». (17) بطور اجمال، انتقالات مبنايى و عناصرى را كه در تحول و تعالى حكمىصدرالمتالهين (ارجاع عليتبه ظهور) نقش داشته و همگى نيز از مبانى حكمتمتعاليه به دست آمدهاند، مىتوان چنين بر شمرد: 1. انتقال از اصالت ماهيتبه اصالت وجود; 2. انتقال از تباين وجود به تشكيك وجود; 3. انتقال از لحاظ مستقل به ماهيتبه حدود وجود (18) ; 4. انتقال از اضافه مقوليه به اضافه اشراقيه (19) ; 5. انتقال از معلول به وجود رابط (20) ; 6. انتقال از امكان ماهوى به امكان فقرى (21) ; 7. انتقال از وحدت تشكيكى به وحدت شخصى; 8. انتقال از عليتبه ظهور و تجلى;[به عنوان نتيجه مراحل قبل با عنايتبهلازمه عدم تناهى حق متعال] (22) ; در قرآن كريم و روايات اهل بيت - عليهمالسلام - نيز مشتقات تجلى بهدفعات استعمال شده از جمله: «فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا (23) ; پس آن گاه كه پروردگارشبر كوه جلوه نمود، آن را متلاشى نمود و موسى بىهوش افتاد». اميرالمؤمنينعليه السلام در نهجالبلاغه مىفرمايد: «الحمدلله المتجلى لخلقه بخلقه (24) ;ستايش از آن خدايى است كه با خلق خود برايشان ظهور نمود» و در توحيدصدوق از آن حضرت نقل شده كه: «فوق كل شىء علا و من كل شىء دنا فتجلى لخلقهمن غير ان يكون يرى و هوبالمنظر الا على (25) ; بلندتر از هر شىء پست و بلندى قرارگرفته و بر خلقش تجلى نموده و او در عاليترين منظر (ديدگاه) قرار دارد، بدونآن كه ديده شود» و نيز در همان كتاب از ايشان نقل شده: «متجل لا باستهلال رؤية (26) ;او متجلى ستبدون آن كه قابل ديدن باشد». بنا به روايات اهل بيتعليهم السلام نه تنهاكتاب تكوين (عالم خلقت) بلكه كتاب تدوين(وحى الهى) نيز ثمرهاى از ثمراتتجليات الهيه مىباشد، چنان كه اميرالمؤمنينعليه السلام فرمودند: «فتجلى لهم فى كتابه منغيران يكونوا اراوه بما اراهم من قدرته (27) ; حق تعالى بر بندگان، با صفت قدرتخويش كه به آنان نمود، در كتابش تجلى نمود، بدون آن كه او را ببينند». آيه شريفه نور نيز كه به اين عبارت شروع مىشود شاهدى بر نحوه ارتباطحق و خلق در شكل تجلى دانسته شده است: «الله نور السموات و الارض (28) ; خداوندنور آسمانها و زمين است». سه نكته نكته يك مبحث تجلى و ظهور حق تعالى با دو قاعده مهم در حكمت متعاليهصدر المتالهين پيوند دارد: 1. قاعده بسيط الحقيقة كل الاشياء وليس بشىء منها هنگامى كه بساطتحقيقتحق تعالى و وحدت حقه حقيقيه او به برهانواضح گشت، از آنجا كه حقيقت او (حتى در نزد اشراقيان) جز وجود صرف،چيزى نيست، بنابراين هر جا اثرى از وجود باشد مال اوست و هيچ شيئى از حيطهوجودى او خارج نيست اگر چه او به هيچ حدى از حدود اشيا محدود نمىشود;بنابراين، وجود، منحصر در حيطه وجود واجب بوده و ممكنات جز تعلقات وروابط و ظهورات او نيستند. (29) 2. قاعده صرف الشىء لايتثنى و لايتكرر بنابراين قاعده نيز حق تعالى از آنجا كه صرف الوجود است و وجود صرف،نه دو بردار است و نه تكرار پذير (و اصولا هر شيئى كه صرف صفتى را داشتهباشد فردى را از افراد آن صفت - به نحو حقيقى - براى غير خود نمىگذارد). وشيئى كه صرف وجود باشد، همه حقيقت وجود را در برگرفته و بر فرض، هر جاكه وجود مشوب و متعين هم تحقق پيدا كند، صرف با اوست. (30) در حكمت متعاليه از دو قاعده فوق در اثبات توحيد ذاتى واجب تعالىاستفاده شده است، اما در عين حال در توحيد حق به معناى وحدت شخصى وجودو انحصار وجود در واجب تعالى جز به نحو تاييد استفاده نشده است. نكته دو چنان كه پيشتر ديديم اين مبحث همچنين با قاعده امكان فقرى و وجود رابطنيز پيوند دارد، چرا كه در اين قاعده چنين عنوان مىشود كه با قول به اعتباريتماهيت، طبعا امكان ماهوى (به معناى عدم اقتضاى ماهيت، نسبتبه وجود وعدم) به صورت تحليلى روبنايى و سطحى از مناط احتياج معلول به علت مطرحشده است و تحليل زير بنايى و عميق اين ملاك با توجه به اصالت وجود، چنيناست كه بنابر اصل مذكور، امكان، وصف نفس وجود است و مربوط به درجهاى ازوجود و حكايت كننده از «ربط وجودى» به علت، بدين صورت كه اساسا معلولعين فقر است نه شىء فقير (چرا كه تعبير به فقير موهم اين معناست كه معلول، خود حيثيتى مستقل دارد كه به واسطه احتياجش، ربطى به علت پيدا كرده است)همان طور كه علت عين غناست، پس امكان فقرى به معناى فقر وجودى سراسرعالم نسبتبه ذات حق است و اگر چنين است، عالم خود فى حد نفسه شانى ندارد(نظير معناى حرفى) از اين رو جز شانى و جلوهاى از حق تعالى نخواهد بود. (31) خلاصه آنكه به مدد اين گونه تحليلهاى عقلى، و به اعتبار شهود ظهور حقمتعال «وحدت» و تعدد و تكثر تجلى حق متعال مطرح مىشود و چنين سرودهمىشود: همه يار است و نيست غير از يار واحدى جلوه كرد و شد بسيار نكته سه از اين بحث در ضمن واضح مىشود كه اگر بر زبان اهل عرفان در مبحثجعل چنين جارى شده كه متعلق جعل، نفس اتصاف يا ماهيت است (نه وجود)ناظر به آن است كه اصولا در وجود، عليتى (كه مشعر به دوگانگى و كثرت وجودىاست) در كار نيست، چرا كه جز يك وجود تحقق ندارد بلكه آنچه هست، تعينيافتن و ظهور يك هستى است كه آن را با كلماتى چون تعين، ماهيت، اتصاف، اضافه، نسبتيا مظهر و ظهور تبيين نمودهاند (32) كه اشاره استبه فقر محض و بىاصالتى مظاهر (از آن حيث كه مظهرند) نه آن كه ناظر به اصالت تعينات وماهيات باشد. قانونمندى و رابطه بين اشيا آنچه تا به حال آمد در مورد ارتباط حق متعال با عالم مخلوقات بود كه روشنشد از ديد عرفان و حكمت متعاليه، اين رابطه را نمىتوان رابطه عليت ناميد، بلكهآن را مىبايست «ظهور و تجلى» ناميد. اما مىبايست از اين نظر نيز به جهان بينىعرفانى نگريست كه آيا در بين مظاهر و مخلوقات عالم امكان، رابطه عليت وضرورت موجود استيا مفقود؟ و اگر مفقود است، آيا نظم و قانونمندى خاصىبر عالم حاكم است و نظام هستى و پديدههاى آن داراى ضرورت و حتميت استيا نه ؟ و در صورت جواب مثبت در اين مورد، چگونه اين مطلب توجيه مىگردد. مىدانيم كه جواب اشاعره و قائلان به جريان عادة الله (در بين اشيا) و كسب(در مورد افعال انسان) به سؤال اول منفى است; يعنى، ايشان هم رابطه عليت وتاثير را منكرند (چون آن را مخالف توحيد افعالى حق تعالى مىدانند) و همضرورت اين رابطه را با تمسك به جواز ترجيح بلامرحج انكار مىكنند (چون آنرا مخالف اطلاق اراده الهى و ترجيح اشيا به حسب اراده حق مىپندارند). همچنين جواب ايشان به سؤال دوم نيز منفى است، چرا كه نه به حسن وقبحذاتى و عقلى، كه ملاك يكنواختبودن افعال الهى در مسير عدل و حسن است،قائلند و نه به مرزى براى قدرت و اراده حق همچنان كه صدور افعال گزاف ازخداوند را نيز محال نمىدانند. (33) اما معتزله كه به سنة الله و تفويض قائلند و حكما كه به علل طوليه (وجوديه)و عرضيه (طبيعيه) معتقدند، هم اصل عليتبين اشيا را به عنوان اصلى بديهى و درعين حال مستند به ام القضايا قائلند و هم به ضرورت بين علت و معلول - به لحاظقول به امتناع ترجيح و ترجح بلامرحج و ارتفاع نقيضين - و هم به قانونمندى عالم- به لحاظ قول به اصولى، نظير ضرورت على و سنخيتبين علت و معلول ، قاعدهالواحد و قول به صورت نوعيه - اعتقاد دارند. و از طرفى نيز صدور افعال گزافى ازخداوند را محال مىدانند - به لحاظ قول به حسن و قبح ذاتى و ابتناى افعال حق برمصالح - با اين فرق كه معتزله تاثير مستقل اشيا را در عرض خلقتخداوند مطرحمىكنند، اما حكما تاثير اشيا را در طول خالقيت و فعل الهى مطرح مىكنند. اما توضيح نظر عرفا در اينجا ، نيازمند بحثى مستقل استبدين بيان كه: اولا: عرفا گرچه در كليتبا قاعده فرعيه در اين مورد موافقند كه تاثير شىء برشىء ديگر يا صدور شىء از شىء ديگر فرع بر وجود شىء موثر يا موجد است،اما چون در صغرى با حكما و متكلمان مخالفند و وجود حقيقى را از غير حقمنتفى مىدانند، از اين رو تاثير مشهود در بين اشيا را ظاهرى مىدانند كه باطن آن،تاثير خداوند و اسماى او مىباشد; به عبارتى ديگر، ظهور تاثير در موجودات راپرتوى از تاثيريگانه الهى مىدانند (اين امر را در توحيد افعالى و مساله رفعالاسباب، و وضع الاسباب بيشتر پى مىگيريم). ثانيا: از آنجا كه عرفا نظام عالم را نظام احسن مىدانند كه تابع نظام ربانى واسماى الهى و اعيان ثابته آنهاست، طبعا به جاى آن كه «اقتضا» و تاثير را در اشيامطرح كنند «تقاضا» و طلب اعيان را مطرح مىنمايند و همين مساله گرچه به نفىتاثير در عالم منجر مىشود، اما به نفى قانونمندى و ضابطه در آن منتهىنمىگردد (34) ، چرا كه بين اسماى الهى نظمى خاص (به تقدم، تاخر، كليت، جزئيت و...) برقرار مىباشد كه طبعا نظم مظاهر، تابع آن نظم است و اين به جهتحاكميتاسم اعظم اسم الله و الحكيم است كه مدبر اسما و ظهور و مظاهر آنها به حسبمقتضياتشان مىباشند. مهمترين وجوه مشخصه در نظام عادة الله و سنة الله و تجلى و ظهور اسما رابدينسان مىتوان توصيف نمود. - /سنة الله / عادة الله / تجلى و ظهور اسما 1. به لحاظ توسيط وسايطدرايجاد و خلقت عالم / فعل خدا با واسطه است / فعل خدا بى واسطه است / فعل (ظهور) حق بىواسطه است 2. به لحاظ حكومت ضابطه و قانون / فعل خدا با ضابطه است / فعل خدا بى ضابطه است / فعل حق تعالى با ضابطه است 3. به لحاظ صفت غالب بر خلقتخداوند / اصالتبا حكمت است (حكمت مطلقه) / اصالتبا قدرت و اراده است (اراده مطلقه) / اصالتبا حب الهى است (با جمع بين قدرت و حكمت) البته در اينجا سنة الله بطور اعم (شامل قول حكما و قول معتزله) به كار رفتهاست، اما تفاوت آن دو را در ضمن متن بيان نموديم و در مورد عامل اخير (سوم)نيز در مبحث نحوه فاعليت الهى توضيح بيشتر خواهد آمد. حسن ختام بحث را بيانى از عارف الهى، حضرت امام خمينىرحمه الله در موردتجلى قرارى دهيم: «بايد ببينيم كه چه شده است كه اين طايفه، اين تعبير مىكنند؟ چه شدهاست كه در لسان ائمه ما - عليهم السلام - هم اين نحو تعبير است. هيچ من يادمنيست كه عليت و معلوليت، سببيت و مسببيت و اينها باشد; خالقيت ومخلوقيت هست، تجلى هست، ظاهر و مظهر هست و امثال اينها. بايد ببينيم كهاين اهل عرفان كه از اين تعبير فلاسفه، مثلا دستبرداشتهاند يا مثلا از اينتعبيرى كه عامه مردم مىكنند دستبرداشتهاند ... آيا معلوليت و عليت نسبتبه ذات واجب، نظير اين معلوليت و عليتى است كه در طبيعت هست، ماننداينكه آتش، علت از براى حرارت است و شمس، علت از براى روشنايىاست، اين جورى است كه يك اثرى است كه حتى مكانا هم از هم جدا هستند;اين مكان دارد و آن مكان ديگر... نسبتبين حق تعالى و مخلوق ، ربط بينحق تعالى و مخلوق چه جورى هست؟ نمىشود از آن تعبير، به علت و معلولكرده، اثر و مؤثر كرد، خالق و مخلوق هم يك بيان، روى مذاق عامه استبهتراز اين تعبير است، لكن «تجلى ربه للجبل» تجلى بهتر است، لكن باز همنزديك به آن معنايى است كه هيچ نمىشود از آن تعبير كرد. چطور تصوربكنيم كه يك موجودى هيچ جا از آن غايب نباشد، همچنين نباشد كه يك جانباشد، باطن اشيا هست، ظاهر اشيا هست، معلولش هم هستند، يك چنين اثر وموثرى ، در باطن اشيا هست، در ظاهر اشيا هست «لايخلومنه الشىء» هيچ جانيست كه از او خالى باشد». (35) تتمه صدر المتالهين به تناسب مطالب اسفار، مباحثى نيز در مورد كيفيت و نحوهتجلى حق تعالى در عوالم متفاوت و مراتب مختلف ظهور، ارائه نموده است كهنمونهاى از كاربرد مبحث تجلى در ابحاث فلسفى است از اين جمله است مواردزير: نحوه تجلى حق تعالى در: 1 - دنيا و آخرت (ج9، ص 337). 2 - برعاشقانحق (ج7، ص161). 3- به صور اشيا (ج 2، ص 77). 4 - در عالم ميثاق (ج 9،ص353). 5 - بر عقول خالص (ج 9، ص 346). 6 - بر نفس خود (ج6، ص 301). 7 - بر اسما و صفات خود (ج 9، ص 48). پىنوشتها: 1) رساله كشف الغطاء (نسخه خطى كتابخانه آيةالله مرعشى نجفى، شماره7410)، ص 72. 2) زوراء، ص 81 - 83 . 3) مطهرى، مقالات فلسفى، ج 3، ص 97 - 99. 4) مقصود از حكمت متعاليه متقدم، آن بخش از حكمت متعاليه است كه مبتنى بر تشكيك خاصىوجود مىباشد و منظور از حكمت متعاليه متاخر، نظرگاه نهايى اتخاذ شده از جانب صدر المتالهين،بخصوص در اواخر مباحث عليت، مبتنى بر پذيرش وحدت شخصى است; نظريهاى كه هنوز چندانبه لوازم و فروعات وسيع وجود آن پرداخته نشده. استاد آيةالله جوادى آملى، مدرس بزرگ اسفار،در دروس تمهيد و اسفار خويش بر توجه به اين دو بخش از حكمت صدرا و لوازم و پيامدهاى هركدام تاكيد بليغ دارند. 5) مقالات فلسفى، ج 3، ص 129. البته عارف به يك معنا به تجلى اول و ثانى معتقد است (چنان كه درفصل ششم خواهد آمد) اما يكى را معلول و اثر ديگرى نمىداند بلكه تجلى اول را شرط ظهور تجلىثانى مىداند. اگرچه به يك تعبير تجلى اول و ثانى، خود يقيناتى از ظهور و تجلى يگانه حق (نفسرحمانى) مىباشند(رك: فصل ششم). 6) ممكن است ادعا شود كه دو مبناى ياد شده، مكمل يكديگر بوده و در كليتحكمت متعاليه صدراقابل درج است. نگارنده قصد ورود به اين بحث و رد يا اثبات آن را ندارد، بلكه مقصود، صرفا تنبهدادن به تحول مبنايى مذكور است. 7) اسفار، ج 2، تتمه مباحث علت و معلول (بقى خبايا فى زوايا)، ص 287 و 291. 8) اسفار، ج 2، ص 292. 9) همان، ص 293 - 298. 10) چنان كه رطب (ترى) بالذات آن است كه عين رطوبتباشد (مانند آب) نه آنچه كه داراى رطوبتباشد (مانند كاغذ مرطوب). 11) تقرير ديگر برهان بر مطلب فوق از راه مستقل و نامحدود بودن علت است، بدين صورت كه اگرعلتبىنهايتباشد، جا براى غير نمىگذارد; بيان مطلب اين است كه علت مستقل و لابشرط،مقسمى بوده و هيچ قيدى ندارد، چرا كه بسيط الحقيقه است و نا محدود و نا محدود هم خلاى را باقىنمىگذارد تا غير، مجال و فرصت رخنمايى داشته باشد و در نتيجه در عالم بيش از يك وجود واحدبسيط نامتناهى، امكان و فرض تحقق ندارد; بنابراين، وجودى غير از واجب نداريم و غير او جلوهوجود اوست، مولانا با دقت و ظرافتى كه خاص اوستبدين برهان اشاره نموده است. پيش بى حد هر چه محدود است لاست كل شىء غير وجهالله فناست ما كه باشيم اى تو ما را جان جان تا كه ما باشيم با تو درميان ما عدمهاييم هستيها نما تو وجود مطلق و فانى نما 12) نتيجه گيرى نهايى ايشان در اسفار چنين است : و ما وضعناه اولا بحسب النظر الجليل من ان فىالوجود، علة و معلولا ادى بنا اخيرا و هو نمط اخرى من جهة السلوك العلمى، الى ان المسمى بالعلة هوالاصل و المعلول شان من شئونه و طور من اطواره يعنى «اسفار، ج 2، ص 299 - 301». 13) اسفار، ج 2، ص 299 - 301. مرحوم صدرالمتاليهن در ادامه بحثبه طرح و حل چند شبهه وارد برمبحث وحدت وجود و تجلى حق تعالى مىپردازند كه در مبحثشبهات تجلى، آنها را به ضميمهبرخى شبهات ديگر، طرح و بررسى خواهيم نمود «رك: نيز اسفار، ج 1 ص 117 و 355». 14) اسفار، ج 2، ص 292. وى گويد: «و برهان هذا الاصل من جملة ما آتانيه ربى من الحكمة بحسبالعناية الازلية و جعله قسطى من العلم بفيض فضله و جوده فحاولتبه اكمال الفسلفة و تتميم الحكمة.» 15) مشاعر، ترجمه بديع الملك، ص 179. 16) همان، ص 180 و 181. 17) منقول از حاشيه شرح رساله مشاعر ملاصدرا، لاهيجى، ص 260. 18) از لوازم اين مرحله، ارجاع صور نوعيه به نحوه وجود خاص اشياست. 19) اين اضافه، خود طرف ساز است و متكى به تحقق دو طرف مستقل از يكديگر نيست. 20) يعنى معلول، وجودى كه به علت منسوب باشد نيست، بلكه وجود معلول، همان نفس نسبتبه علتاست. 21) بدين توضيح كه آنچه ملاك امكان ماسوى است، نه ماهيت اعتبارى آنهاست، بلكه عين فقر واحتياج بودن آنهاستبه نحوى كه محال است ذات ممكن، بدون لحاظ فقر و وابستگى او به حقيقتتعقل شود، بلكه ممكن بدين لحاظ، ماهيت نخواهد داشت، چنان كه وجود حرفى ماهيت ندارد، چونلحاظ استقلالى بدان نارواست. 22) ابن عربى مىگويد: اما سر المنزل و المنازل فهو ظهور الحق فى صور كل ما سواه فلولا تجليه لكلشىء ما ظهرت شيئية ذلك الشىء ... فقوله (تعالى): «اذا اردناه» (فى الآية) هو التوجه الالهى لايجادذلك الشىء «فتوحات، ج 3، ص 194». 23) اعراف (7)، آيه 143. 24) نهجالبلاغه، خطبه 108. 25) شيخ صدوق، التوحيد، ص 45. 26) همان، ص 308. 27) نهجالبلاغه، خطبه 147. 28) نور (24)، آيه 35. 29) براى بررسى و تحليل و اثبات اين قاعده رجوع شود به منابع ذيل: اسفار، ج 6، ص 57، 60، 111 و114; شرح اسفار، بخش يكم از ج ششم، ص 432، 435 و 453; اصول المعارف، ص 29; الهياتبالمعنى الاخص منظومه سبزوارى (طبع محقق)، ص 41 و 47; رسائل فلوطين (انئادها)، ج 1، ص134; قواعد كلى فلسفى در فلسفه اسلامى، ج 1 (چاپ دوم)، ص 108. 30) براى بررسى و تحليل و اثبات اين قاعده و تفاوت آن با قاعده قبل، رجوع شود به: اسفار، ج 3، ص338; شرح اسفار، بخش يكم از جلد ششم، ص 432; حكمة الاشراق (با شرح صدر المتالهين)، ص307 - 308; شرح منظومه (الالهيات بالمعنى الاخص)، ص 20; قواعد كلى فلسفى در فلسفه اسلامى;ج 2 (چاپ دوم)، ص 353. 31) جهت تحقيق و بررسى بيشتر رجوع شود به مبحث امكان و وجوب از كتابهاى اسفار، ج 1، ص 218 -219; شرح اسفار، ص 262; شرح منظومه سبزوارى (طبع ناصرى)، ص 77 (فريده دوم);نهايةالحكمة، ص 48 و 65; تعليقة على نهاية الحكمه، تعليقه فصل اول و ششم از مرحله 4; نيز رك:التعليقات، ص178. 32) رك: مصباح الانس، ص 45، الفصل التاسع فى ان الاثر لايكون لموجود من حيث وجوده، فنارى درشرح اين عبارت گويد: ان التاثير بحسب الاقتضاء و الوجود من حيث هو لا يقتضى خصوصية لانهاعم العام و ... لانه لو اثر فاما فى مثله او ضده و هما منتفيان (عن الوجود). در اين زمينه از تقريراتدروس مصباح الانس استاد حسن زاده آملى استفاده شده است. 33) اصولا اشاعره به عنوان متكلمانى كه رسالتخود را دفاع از اطلاق اراده و قدرت خداوند و توحيدافعالى و تنزيه او قرار دادند و هر چيزى را كه منافى با اين هدف مىپنداشتند نفى نمودند، از جمله نفىحسن و قبح عقلى، نفى تاثير مخلوقات، نفى صورت نوعيه، نفى ضرورت افعال الهى، نفى قاعدهالواحد، نفى سنخيت، نفى استحاله ترجيح بلامرجح و قول به جواز اعاده معدوم. 34) رك: قاسم كاكايى، خدا محورى (اكازيوناليزم) در تفكر اسلامى و فلسفه مالبرانش، ص 246 و 267. 35) امام خمينى، تفسير سوره حمد، ص 101 - 111. ****************** فصل دوم: طرح و بررسى شبهات مبحث تجلى طرح و بررسى شبهات مبحث تجلى آنچه پس از طرح اصل مطلب و استدلال بر آن لازم به نظر مىرسد، بيان وحل شبهات مربوط به اين مبحث مىباشد، چنان كه مرحوم صدر المتالهين درفصل اخير مباحث عليت اسفار بدين امر اقدام نموده. در اينجا يازده شبهه مهم راكه عمدتا مربوط به مبحث تجلى است و غالبا در باره وحدت وجود بوده و بعضادر ضمن به توحيد افعالى و رفع الاسباب مربوط مىشود طرح نموده و سپس بهحل و جواب آنها مىپردازيم. اشكال 1. اگر حقيقت علتبالذات، علتبودن و حقيقت معلول بالذات،عين ربط و فقر بودن معلول باشد و عليت، عين ذات علت و معلوليت، عين ذاتمعلول باشد، از آنجا كه عليت و معلوليت از سنخ اضافه و از مقوله مضاف مىباشندو در نهايت، مركبند از جنس و فصل، همچنين در طرف معلول نيز لازم آيد كهمعلول، تحت مقوله اضافه مندرج باشد.جواب: اين كه معلول، چيزى جز ربط نباشد، مستلزم آن نيست كه معلول،داخل در مقوله مضاف و اضافه باشد، چون مقوله اضافه از سنخ ماهيت استدرحالى كه هم علت و هم معلول از سنخ وجودند، نه ماهيت. وجود معلول عينالربط الى العله است و وجود علت، عين استغنا و استقلال است. (1) اشكال 2. لازمه تقرير مذكور در مورد معلول و ارتباط آن با علت، آن استكه رابطه ممكن و واجب و خلق و حق را به نحو حلول حق تعالى در اشيا بدانيم،چرا كه نفسيت از ممكنات گرفته مىشود، پس تكيهگاهى جز واجب ندارند كه اينتكيهگاه محل آنها خواهد بود و آنها حال در محل اتكاى خود مىباشند و اينهمان حلول است. جواب: تحليل مزبور از عليت، حتى شانيتحلول را هم از معلول گرفته، چراكه حلول مربوط به اعراض است نه مربوط به روابط; يعنى، عرض است كه محتاجمحل مىباشد، اما ربط، محتاج و متكى به فاعل و ما منه الوجود است نه قابل و محل (2) (رجوع شود به مبحث مرادفات و مقابلات تجلى) و اين مطلب، دقيقا نظير وجودحرفى است كه محتاج طرفين اضافه است تا مقوم هويت او شوند نه محتاج به محل. و از جهت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» اين معنا نظير مفاهيم سردى و گرمىو ساير تصورات و وجودات رابط است كه در صحنه نفس حضور دارند، اماموجب حلول اين مفاهيم (سردى و گرمى) و توصيف نفس به آنها نمىشود، چراكه آنها شؤون و روابط نفسند نه حال و عرض براى آن. (3) به علاوه ممكن، به وسيلهتجلى احداث مىشود و قبلا مسبوق به عدم مىباشد (و لو عدم در مرتبه و ترتبذاتى) نه اين كه چيزى در چيزى وارد گرديده، حلول كند; يعنى، قبل از تجلى،ممكنى نيست تا در او حلول كند، چون ممكن به عين تجلى موجود مىشود و الا،توليد لازم مىآيد نه ايجاد. اشكال 3. از آنجا كه اشيا را نعوت و اسماى حق و تجليات و حكايات ومظاهر حق تعالى دانستهاند پس نواقص صفات امكانى آنها را نيز به حق تعالىنسبت داده و حق را متصف به صفات مظاهر خود دانستهاند. جواب: چنان كه از مبحث تفاوت تجلى و حلول واضح گرديد، اگر در عرفان،جهان، مظهر جمال و جلال حق است نه به آن معناست كه حق تعالى به همهصفات اشياى جهان متصف مىشود، بلكه به اين معناست كه فاعل و مظهرآنهاست، چنان كه نفس به صور منشآت خود، عالم است، اما خود، متصف بهخصايص آنها نمىشود. آنچه با اشيا متحد است وجه الله; يعنى، ظهور حق تعالىاست نه ذات حق (4) ، چرا كه ذات نه در مشاهده عارف مىآيد نه در تفكر حكيم (ونه بطور كلى در مطلق علم) تا بتوان بر آن حكمى كرد و آن را موضوع قرار داده واشيا را محمول، پس اين نفس رحمانى و فعل حق است كه متحد با اشياست و عينآنهاست و در عين تمايز هويتش از هويت اشيا با آنها غيريت نيز دارد، اگر چه بههر تعينى متعين مىشود، اما اطلاقش محفوظ است.مولانا در تمثيلى ظريف ودقيق به گشودن گرهگاه اساسى بحث پرداخته و چنين سروده: ارجعى بشنود نور آفتاب سوى اصل خويش، باز آمد شتاب نه زگلخنها بر او ننگى بماند نه زگلشنها بر او رنگى بماند نور مه، آلوده كى گردد ابد گرزند آن نور بر هر نيك و بد او ز جمله، پاك واگردد به ماه همچون نور عقل و جان، سوى اله وصف پاكى، وقف بر نور مه است تابشش گر بر نجاسات ره است زان نجاسات ره و آلودگى نور را حاصل نگردد بدرگى اشكال 4. از آنجا كه وجود، منحصر در واجب بالذات است و ماهيات ونسب و اضافات، همه از صفات غير مجعولند، (چرا كه موجوديتى ندارند تا واجدمعلوليتباشند، بلكه اصولا غيرقابل وجودند)، لذا راهى براى قول به امكان وحتى قول به ايجاب شىء ممكن توسط واجب الوجود نيست; به عبارت ديگر،وجود مطلق كه به نظر عرفا متصف به وجوب است، نمىتواند به دو قسم واجب وممكن منقسم باشد، چرا كه مقسم نمىتواند يكى از اقسام باشد. جواب: آنچه مورد نظر عارف است، تفكيك دقيق موجوديتحقيقى وبالذات از موجوديت مجازى و بالعرض مىباشد; به عبارت ديگر، جداسازىوجود شانى از وجود ذىشان. تعينات و ماهيات گرچه ذاتا فاقد هستى و حتى فاقد قابليت هستى نيزمىباشند، اما اين قابليت را دارند كه حالى از احوال و شانى از شؤون هستى مطلق وحاكى و مظهرى از وجود مطلق باشند و معناى امكان بنا به تحليل فوق به تعبيرىامكان فقرى است; به عبارتى تنها «امكان ظهور» مطرح است نه امكان وجود;يعنى، ممكن، امكان نشان دادن و نمايش هستى مطلق به واسطه ارتباط و ربط بهآن را دارد (5) ، پس امكان به معناى «هستى نمايى» است و اگر موجوديتى به ممكنانتساب مىيابد، بر اثر اقتران با وجود مطلق و مظهريت آن است كه البته، ايناقتران نسبتبه وجود، باز واسطه در عروض خواهد بود نه واسطه در ثبوت; يعنى،تعينات به وجود اعتبارى و مجازى موجود مىشوند، نه وجود اصيل، چرا كه هرمجازى، محتاج مصحح خاصى مىباشد و الا غلط و كاذب خواهد بود و نه مجاز ومراد، آن است كه (نظير صورت مرآتيه در آينه) تا مادامى كه بيننده و مدركىهست، كثرات و تعينات و مظاهر وجود دارند و در غير اين صورت تنها حق تعالىاست و شان واحد او. (6) ممكن است گفته شود كه: اگر مراد از امكان، امكان ظهوراست نه وجود، آيا ظهور، خود از سنخ واقعيت و وجود استيا خير؟ اگر چنيناست كه امكان ظهور با امكان وجود تفاوتى نخواهد داشت، اما اگر از سنخ واقعيتو وجود نباشد، اين به معناى ترادف تجلى با عدم و در نتيجه، انكار تجلى و ظهوراست. اين شبهه شبههاى مهم است كه در طرح اشكال بعدى مفصلا بدانمىپردازيم. اشكال 5. از شبهات مهم مبحث تجلى كه آن را به چند وجه مىتوان تقريرنمود، شبهه نفى واقعيت اشيا مىباشد كه صور مختلف تقريرهاى آن را در اينجاذكر مىكنيم: تقرير اول: اشياى متكثره يا واقعيتند يا نه، اگر واقعيت ندارند پس معدومند وهيچ حكمى، از جمله مظهر و مجلى بودن بدانها تعلق نمىگيرد و اگر واقعيتدارند، با توجه به تساوق واقعيت و وجود بايد قاعدتا از سنخ وجود باشند و اگر ازسنخ وجود باشند، لازمه اين معنا تكثر در وجود و قول به تباين يا لااقل تشكيكدر وجود، در عين وحدت سنخى آن مىباشد، به عبارت ديگر، ظهورات متكثره ياواقعىاند يا خير، اگر واقعىاند پس وجوداتند (بنا به قاعده تساوق واقعيتباوجود) و بهره از وجود دارند و اين، مستلزم قول به وحدت تشكيكى وجود است(نه وحدت شخصى وجود) و اگر بهرهاى از وجود نداشته باشند، پس غير واقعى ومعدومند (چرا كه امرثالثى وراى وجود و عدم نداريم) و لذا مجلى و مظهر نيزنيستند، پس بنا به وحدت شخصى وجود نه تنها وجود ديگرى در جنب حقمتصور نيست، بلكه هر نوع ظهورى نيز تصور ندارد. جواب: آن است كه وجودات ربطى، وجودند و واقعيت، اما چون تمامهويتشان ربط است واقعيت و ذاتشان نيز ربطى است; يعنى، كل محمولات وعناوينى كه به اين امور (ممكنات) نسبت داده مىشود، حقيقت ربطيهاند; يعنى،ذات دارند اما ذات ربطى و اصولا كار واجب در ايجاد، همين است كه به امرى كهواقعيت نداشته، واقعيت مىدهد، اما نه به نحو واقعيت وجودى مستقل كه محالاست، بلكه اين واقعيت، عين ربط است و متقوم به مبدا از اين نظر; تمام واقعيتيك ممكن، همان ربط به مبدا وجودى است. حق تعالى در ايجاد، واقعيتلافىنفسه را تحقق مىدهد و حافظ آن نيز هست، پس ممكن، مرتبهاى از وجودواجب نيست و واقعيت ممكن، درجهاى از واقعيتحق نمىباشد، چرا كه واقعيتلافىنفسه مرتبهاى از واقعيت فى نفسه نيست و الا خود نيز فى نفسه مىبود وگذشت كه تحقق مرتبهاى غير از واجب، برهانا منتفى است; پس ظهورات، ازواقعيت لافى نفسه، بهره و حظ دارند اما از واقعيت فى نفسه خير. بدين سان همتباين وصفى محفوظ مىماند و هم عدم تباين عزلى منتفى مىگردد. به علاوه، جواب شبهه با دقت و تامل در وجود رابط و كيفيت تحقق آن وعنايتبه مساله وجود حرفى واضحتر مىشود. مقدمتا بايد گفت: به حسبتقسيمبندى رايجحكمت متعاليه، وجود جواهر، وجودى فى نفسه و لنفسه استكه در تحقق، تنها محتاج علتخود مىباشند و اعراض كه وجودى فى نفسه لغيرهمىباشند، علاوه بر نياز به علت، به موضوعى كه حال در آن و وصف كننده آنباشند نيز وابستهاند، اما در ذهن، نفسيت داشته و قابل لحاظ استقلالىاند; اما وجودرابط همين قدر نفسيت را هم نداشته و اساسا فىغيره است و حتى تعقل چنينوجودى نيز جز با تعقل طرف مربوط اليه آن (وجود مستقل كه مقوم اوست)مستحيل است و نظير حرف و وجود حرفى كه جز در قالب جمله يا ارتباط با اسم وفعل، قابل تصور و استعمال نيست (مگر به حالت اسمى) وجود رابط نيز هويتشدر قيام به غير و ربط و افتقار به آن است. از طرف ديگر، در امرى كه نفسيتى از خود ندارد (نظير حروف، يا هياتافعال در عالم الفاظ و معانى) اين قاعدهاى كلى است كه; چنين امرى، محكوم عليهواقع نمىشود; يعنى، نمىتوان با لحاظ استقلالى در مورد آن، حكم صادر كرد ياحتى تعقلش نمود، چون همين كه به لحاظ استقلالى به آن نظر شود، از حقيقتخود، مسلوب شده است; به همين جهت است كه در علم اصول مطرح شده كه مثلادر هيات افعال نمىتوان پرسيد كه آيا بر تكرار دلالت دارند يا برمره (يك دفعه)و يا اين كه آيا بر وحدت فعل دلالت دارند يا كثرت آن، چرا كه هياتها از سنخمعانى حرفيهاند و جز در ارتباط با ساير جنبههاى لفظ، صفتى را در بر ندارند و لذادر جواب مىتوان هم وحدت را بدانها نسبت داد (به تبع ماده فعل و هيات جمعى)و هم آن را از آنها سلب كرد. حال دراين بحث نيز امر به همين صورت است و درباره وجود رابط كه نفسيتى ندارد، نمىتوان پرسيد كه آيا واحد استيا كثير بالقوهاستيا بالفعل و حتى اين كه آيا در كنار وجود مستقل و در قبال آن، موجود استيا معدوم، چراكه همه اين اوصاف، فرع بر نفسيت آن مىباشد; از اين رو اوصاففوق را مىتوان از وجود رابط (يا مرادفات آن در اصطلاح عرفا; يعنى، ظل يامرآت) نفى نمود; يعنى، وجود رابط و ظل و تجلى، شىء نيست، بلكه تجلى شىءاست و «بود» و مرتبه وجود نيست، بلكه «نمود بود» است و ظهور آن. اصولاتقسيمات شىء و لاشىء و وحدت و كثرت و وجود و عدم، مربوط به اشيا فىنفسهاست (چنان كه ظل يا سايه، ظلمت نيست، نور حقيقى هم نيست). از امام باقر - عليهالسلام - نقل شده كه فرمودند: «ثم بعثهم(اى الخلق) فى الظلالقلت : واى شىء الظلال؟ قال : الم ترالى ظلات فى الشمس؟! شىء وليس بشىء; فرمودند:...سپس خلق را در سايهها برانگيخت. (راوى گويد) سؤال كردم: سايهها چهبودند؟ فرمودند: سايهها را در پرتو آفتاب نمىنگرى كه هم شىءاند و هم چيزىنيستند.» (7) تجلى و ظل تمام هويتش ربط و وابستگى است، از اين رو تمام احكاممربوطاليه خود را مىپذيرد و در عين حال كه فى نفسه - آن چنان كه صورت درآينه يا ظل از خود هيچ حكمى ندارد - هيچ كدام از احكام را ندارد و احكام صاحبصورت را ارائه مىدهد، چنان كه صورت در آينه نه رنگى است نه بىرنگ، نه بعددارد نه بى بعد و نه حتى موجودى استبه وجود مستقل، بلكه به تبع محكى عنه(صاحب صورت) خود، متصف به رنگ و بعد و حتى موجوديت و تحقق مىشودو الا خيالى بيش نخواهد بود. در اينجا نقل كلامى از محىالدين عربى در خصوصصورت مرآتيه و انتساب احكام به حسب ظاهر متضاد، به آن براى تقريب وجهربط تجلى حق با خلق، مفيد به نظر مىرسد. «هنگامى كه انسان صورت خود را در آينه مشاهده مىكند، قطعا بهوجهى صورت خود را مشاهده نموده، لكن از وجه ديگر، صورت خود رانديده، چرا كه آنچه كه ديده (مثلا) در نهايت كوچكى (به خاطر كوچكى جرمآينه) يا در نهايتبزرگى مىباشد. البته نمىتواند منكر اين شود كه صورتخود را ديده و مىداند كه صورت او واقعا در آينه نيست و نيز صورت، بين اوو آينه هم واقع نشده. پس در اين گفته خود نه صادق است و نه كاذب كه صورت خود را ديده ونديده; پس اين صورت مرئى چيست، محلش كجاست و شانش چيست؟ اينصورت (صورت مرآتيه) هم منفى است و هم ثابت، هم موجود است هممعدوم، هم معلوم است و هم مجهول و حق سبحانه اين حقيقت را براى بندهخود به نحو ضرب مثال ظاهر نموده تا بداند و تعيين كند كه اگر در دركحقيقت اين صورت مرآتيه متحير و عاجز شده است - درحالى كه آينه جزئىاز عالم است - پس به خالق اين آينه در عجز و جهلى شديدتر به سر مىبرد». (8) صدرالمتالهين پس از نقل كلام ابن عربى چنين آورده است: «پس حكمت در خلق آينه و حقيقت ظاهر در آن، هدايت عبد استبهكيفيتسريان نور حق در اشيا و تجلى حق بر آينه ماهيات و ظهور او در هرشىء به حسب آن شىء، چرا كه وجود هر ماهيت امكانى نه نفس ماهيتبهحسب معنا و حقيقت آن است و نه عين ذات واجب (به جهت قصور و نقصوجود امكانى) و نه از ذات واجب به كلى جدا و بركنار است، چرا كه استقلالىاز خود در تحقق ندارد». (9) تقرير دوم: شبهه چنان كه در «تمهيدالقواعد» مطرح شده، بدين صورت استكه راهى به قول به ظهور نيست، چون مراد از ظهور يا وجود است و يا اعيان ثابتهو ماهيت. در صورت اول اگر مراد از ظهور، وجود مطلق باشد، مستلزم اتحادمقتضا و مقتضى است (يعنى وجود مطلق، خودش را ظهور داده و مستلزم خودشمىباشد; به عبارت ديگر، اتحاد رتبه ظاهر و مظهر لازم مىآيد) و اگر مراد ازظهور، وجود مقيد به قيدى از قيود معينه باشد، گوييم با تحليل وجود مقيد به سهجزء تحليلى مىرسيم: 1. وجود; 2. قيد; 3. هيات اجتماعى (مجموع منحيثالمجموع كه حاصل از انتساب قيد به وجود است). اما وجود كه بنابه قول شماغير قابل جعل است و تحقق، ذاتى آن است و از اين رو فوق الجعل است و اما قيدنيز امرى عدمى بوده و غير قابل جعل و دون الجعل است. اما هيات اجتماعيه نيزامرى عدمى است و دون الجعل، چرا كه امرى كه مقوم آن و جزء منشا انتزاع آن،امرى عدمى است، خود نيز عدمى مىباشد. پس هيچ كدام از اجزاى تحليلى وجودمقيد، قابل جعل نيستند و اگر مراد از ظهور، اعيان و ماهيات باشند كه اعتبارىاند وعدمى، لذا اصولا راهى به قول به ظهور نيست. (10) جواب: ابو حامد اصفهانى صاحب «القواعد» و ابنتركه شارح آن در جواب،چنين آوردهاند كه مراد از ظهور، همان تعينات و اعيانند و اگر گفته شود كه تعيناتعدمىاند و غير قابل جعل، گوييم تعينات از دو حيث، قابل لحاظند: 1. از آن حيثكه فى نفسه تعيناتند 2. از حيث مظهريت وجود و مقارن بودن آن و اشكال، بنا بهحيث اول، وارد است و به اعتبار دوم، غير وارد، چرا كه در اين اعتبار، اين تعيناتاز آن حيث كه معروض وحدت و وجود مىباشند، خود موجودند و از اين روظهور و معانى وجودى، نظير ايجاب و اقتضا بدانها قابل انتساب است; بيان مطلباينكه: آنچه در عالم، تحقق دارد، تعيناتند به عنوان مظاهر وجود نه تعيناتفىنفسها كه از حيث اول، قابل انتساب به وجود ولو به نحو بالعرض مىباشند، البتهبه نحو ظهور و نمود، نه وجود و بود و فرق «بود» و «نمود» آن است كه: نمود درهستىاش از خود هيچ ندارد و به عين هستى «بود» موجود است، و لكن از آنجهت كه «نمودار بود» است، نمىتوان آن را باطل محض و سراب دانست، چرا كهولو به نحو بالعرض به آن وجود و بود، انتساب دارد. (11) و اين مطلب با اصل اصيل وحدت شخصى وجود تنافى ندارد، چرا كه درمقابل وجود و واحد، وجودى را ثابت نمىكند، بلكه تطورات و تعينات همانوجود را مطرح مىنمايد، چنان كه با تعدد صور مرآتيه درآينهها صاحب صورتمتعدد نمىشود، همان طور كه تعدد موج، مستلزم تعدد اصل دريا نيست و اصولاظرافت اين بحث در همين است كه چگونه شىء هم موجود باشد و هم نباشد(چنان كه مقدارى در جواب تقرير اول شبهه بحثشد) و به هر حال، مهم، فهماين نكته است كه موجودات، همه با حق تعالى چيزند و بدون انتساب به او هيچ وتمام شانى كه دارند به همين انتساب و ربط و فقر آنها به حق تعالى برمىگردد.ممكنات همه به منزله صفرهايى هستند كه هزاران و ميليونها از آنها چيزى بيشاز هيچ وعدم الاقتضا نيست، اما همين صفرها در كنار عدد «يك» شيئيت پيدانموده و عدد را تشكيل مىدهند و منشا احكام مىشوند و همه عرفان در تصحيحديد بشر به باطل و سراب بودن اشيا فىنفسها و متحقق بودن اشيا به جهتمظهريتحق تعالى و در ارتباط با ذات بارى تعالى مىباشد. به گفته مولانا: من نيم جنس شهنشه دور از او ليك دارم در تجلى نور از او تقرير سوم: اين تقرير و جواب، آن چنان كه در «مصباح الانس» آمده بدينصورت است: اگر چنان كه به حسب اصول عرفان، وجود غير حق تعالى به نحوحقيقت نبوده، بلكه مجاز مىباشد، از آنجا كه در مورد هر مجازى صحيح است كهحقيقت را از آن سلب كنيم و هر چيزى كه حقيقت را بتوان از آن نفى كرد، باطلمىباشد (چرا كه بين حق و باطل، منزله و مرتبهاى نيست) و چنان كه در قول لبيد(شاعر عرب) آمده «الا كل شىء ما خلا الله باطل; همانا هر چيز جز خداوند باطلاست» و رسول الله (ص) نيز آن را تاييد نمودهاند، پس چگونه گفتهاند كه: «لا باطلفى الوجود; بطلانى در وجود راه ندارد». به علاوه خود تصريح مىنمايند كه «لامجاز فى الوجود; (12) در عرصه وجود، مجازى نيست». جواب: شارح فنارى در جواب گفته است: مسالهاى كه ذكر شد بر كنار از عقولو (به ظاهر) معارض با اصول است و پى بردن به حقيقت آن، جز با لطف حقتعالى و بخشش بىكران او ممكن نيست; آنچه به اندازه فهم من(ابن فنارى)مىباشد آن است كه قول به بطلان وجود ممكنات بر اين نكته مبتنى است كهحقايق ممكنات، بدون لحاظ توجه تجلى الهى به آنها اقتضاى عدم دارد، چنان كهتحقيقش گذشت و آنچه از تجلى احدى الهى براى ممكنات حاصل است، آنتوجهى است كه از آن به «اقتران» تعبير مىشود كه نسبتى است عدمى (اعتبارى)و غير محقق و قول به اين كه باطل، بلكه مجازى در وجود نيست، مبتنى بر آناست كه هر تعينى كه حاصل مىشود، حالى از احوال ذات حق و حكمى از احكاماسم ظاهر اوست كه اين حكم، به وجود و موجودات در هركدام به حسب قابليتآن محل، انتساب مىيابد و موجوديت كه به معناى همين انتساب است، صادق وحقيقت است نه مجاز و نه باطل (13) كه خود نسبت، فى نفسها در خارج، محقق نيستيا چنان كه در قواعد عقلى واضح شده كه صدق حمل خارجى و تحقق خارجى، اقتضاى متحقق بودن مبدا محمول در خارج را ندارد. (14) پس موجوديتبه اين معنا از طرفى و نسبت موجوديتبه هر حقيقتى كه تعين وظهور، در خارج پيدا مىكند از طرف ديگر، دو حقيقت جدا مىباشند و حقيقتبودنشىء غيراز متحقق بودن آن است; (15) بنابراين بين دو قول (قول به بطلان ممكنات وقول به عدم مجاز و بطلان در وجود) توفيق و جمع حاصل گرديد (16) و محصل اين قول،آن است كه قول به بطلان ممكنات، حاصل شهود عالم ممكنات به لحاظ نفسيت وجنبه يلى النفسى آنهاست و در ناحيه عقلى نيز نظر به اين كه موجوديت منسوب بهآنها معقول ثانى است، وجود استقلالى و مابازاى فردى در خارج ندارند و به هر حالاز جنبه نفسيتباطل مىباشند. اما قول به اين كه «لا مجاز فى الوجود» حاصل شهودعالم به لحاظ عين الربط و التعلق بودن به حق تعالى و حكايتبودن آنها از صفاتحق تعالى مىباشد و درناحيه عقلى نيز نظر به اين كه معقول ثانى فلسفى، منشاانتزاع در خارج داشته و به عين وجود، منشا انتزاع (فعل حق تعالى)، موجود است(نه باطل) به هر حال از جنبه حكايت نمودنش حق است و صدق. (17) ايضاح و تكميل: در خاتمه بحث، شايد هنوز جاى سؤال و اشكالى بدين تقرير باقى مانده باشدكه: چون بين وجود و عدم، حد فاصلى نيست، در نتيجه، ظهور نيز بايد به يكى ازآن دو متصف شود و چون معدوم و متصف به عدم نيست، پس از سنخ موجوداست و در نتيجه، كثرت ظهورى نيز به كثرت وجودى باز مىگردد و اين با وحدتشخصى وجود به عنوان پشتوانه نظريه تجلى و ظهور سازگار نيست. جواب آن است كه: گرچه مرام عرفا در اصل، مبتنى بر شهود يگانگى هستىبا تمام تعينات و كثرات ظاهرى آن بوده است، اما (چنان كه گذشت) دلايلى عقلىنيز پشتوانه مرام ايشان مىباشد و آن را تقويت مىكند از جمله آن كه: وقتىواجب الوجود را بسيط الحقيقه و بىنهايت دانستيم، صرف تامل كافى در بىنهايت ، امكانى براى وجود امرى غير از آن و در جنب آن چه به نحو مستقل ازآن يا وابسته بدان باقى نمىگذارد (چه آن غير، امر محدودى باشد يا نامحدود)چنان كه فىالمثل با فرض تحقق «نور بى نهايت» فرض هر گونه نورى هر چندضعيف كه غير از آن نور بىنهايت و در جنب آن باشد، خلف و مستلزم تناقض(محدوديت نامحدود) مىباشد، چرا كه فرض هر گونه نورى به منزله محدود كنندهحيطه وجودى نور مفروض اول مطرح خواهد بود; همچنين است «وجودبىنهايت» كه جايى براى فرض هر گونه «وجود» و «بود» ى را باقى نخواهد گذارد. اما از طرفى اتصاف كثرات به عدم نيز نارواست، چرا كه به استناد «لاميزفىالاعدام» كثرت در عدم راه ندارد. (گرچه كه كثرت در مقايسه با وحدت از عدموحد عدمى برمىخيزد.) حال سؤال اين است كه اين وضع را در مورد كثرات، چگونه بايد تبييننمود؟ (18) عرفا خود تصوير امر و جمع بين دو مطلب فوق الذكر را با مدد مثالهايى چنينارائه كردهاند: همان طور كه تصوير خيالى ما در ذهن و نفس ما نه وجودى در كنارنفس ما و غير از آن است و نه امرى متحقق، خارج از نفس و نه عين نفس با تماممراتب و قوا و درجات آن، بلكه شان و ظهور نفس است و همان طور كه حرف ازخود معنايى نداشته، بلكه همه معنايش را از اسم و فعل اخذ مىكند و همان طور كهوجود حرفى نيز از خود چيزى ندارد و بلاحكم است و حتى نظر كردن به آن بهلحاظ استقلالى روا نيست، در مورد كثرات عالم نيز نمىتوان به نحو استقلالىسخن گفت كه موجودند يا نه، بلكه تنها مىتوانند به عنوان تعينات فعل واحد حقتعالى و ظهورات الهى و وجه الله مطرح باشند. (تتميم جواب در پايان جواباشكال 11 خواهد آمد). اشكال 6. با توجه به اين كه ذات حق تعالى بسيط الحقيقه به معناى تام كلمهاست (يكتا و واحدى بالذات) اين با ثبوت تعينات و مجاليى متعدد و ظهورات وتجليات كثيره سازگار نيست; بعلاوه، وجود به تكثر مجالى، متكثر مىشود و شىءمتكثر نيز نمىتواند واجب باشد، چرا كه واجب تعالى يگانه واحد است. جواب: گرچه ذات، بسيط است و همين ذات بسيط، تجلى مىكند، اما هركداماز مجالى، يكى از اوصاف و اسماى او را نشان مىدهند، نه اين كه او با يكى ازاوصاف ظهور كند، چرا كه متجلى با همه نامها و اسما ظهور نموده، لكن گيرندهتجلى يكى از اوصاف را به حسب عين ثابتخود و مظهريتيكى از اسماىجلال يا جمال بهتر نشان مىدهد، نه اين كه مظهر جلال خالى از جمال باشد ويابالعكس (19) و به بيانى ديگر، آنچه متعدد و متكثر است نسب و شؤون وجود واجبمىباشد نه ذات واجب، چنان كه گفته شد كه وجود، هنگام انضمام به ماهيات،همان وجود است نه غير وجود، لكن به واسطه انضمام به تعينات «غير» ناميدهمىشود; پس وجود، فى حد ذاته با همه تعيناتش امرى واحد بالشخص است كه درهر لحظه، در شانى، بلكه در شؤونى است (به واسطه تغيير در تعينات) پس آنچهاز تعدد تعينات، لازم مىآيد، تعدد موجودات به معناى نسب وجودى است نهتعدد نفس وجود، چنان كه تعدد تصاوير و آينهها موجب تعدد ذات صاحبصورت نمىشود. (20) اشكال 7. مذهب عرفان بيشتر از آن كه توجيهى براى تحقق كثرت در عالمو كيفيت آن داشته باشد، دليلى قوى براى نفى كثرت است. و با توجه به اين كهوقوع كثرت در عالم، بديهى بوده و اصل اين گونه بحثها و دليل آوريها ومخاطبات و... مبتنى بر پذيرش كثرت مىباشد و از طرفى نيز نفس سببيت ومبدئيت و خالقيتحق تعالى كه مورد قبول جميع فرق مىباشد، پاى غير را به ميانمىآورد و حال، اين امر چگونه توجيه شده و با وحدت مطلقه سازگار مىافتد. جواب: گرچه خالقيت و مبدئيت و سببيتبه سبب تحليل ذهن، متقوم به دوجزء علت و معلول و ربط بين آن دو مىباشد اما از آنجا كه در عرفان، عليتبهتشان برمىگردد، طرف ديگر اين رابطه نيز چيزى جز ربط نخواهد بود و ازطرفى، عارف اذعان دارد كه حقيقت وجود - در عالم تحقق - چيزى جز ذات حق(يكتا موجود) و اسما و صفات و افعال حق نيست، پس نه چنين است كه عارفادعا كند كه ذات، موجود استبدون شؤونات و ظهوراتش، و نه بدين صورتاست كه عارف به علت و معلولى به نحو متباين گردن نهد، (21) بلكه معتقد به ذاتواحد و ظهورات متكثرة مىباشد (الله نورالسموات و الارض) كه ذات مقدس حق،مظهر سماوات و ارض و وجهالله خود عين ظهور و عين مظاهر مىباشد (چنان كهدر قاعده اتحاد ظاهر و مظهر خواهد آمد) پس عالم، همان ظهور حق است كه درابتدا به اسم هو الظاهر و هو المبدى ظهور نموده و در انتها به اسم هوالمعيد وهوالباطن ظهور مىنمايد. پس ذات اگر به اسم هوالظاهر تجلى نمايد، بساط آسمان و زمين گسترده شدهو اگر به اسم هوالباطن تجلى نمايد، بساط آنها برچيده مىشود، (يوم نطوى السماءكطى السجل للكتب) (22) ، (لمن الملك اليوم لله الواحد القهار) (23) . اشكال 8. وجود مطلق به نحو تشكيك بر موجودات حمل مىشود، چرا كهوجود در علت، اقوا و اقوم و اولى است از وجود معلول و محال است كه واجب برغير واجب به نحو تشكيك حمل شود، چرا كه مشكك، امرى زائد است وامر زائدبر حصص وجود نمىتواند خود عين وجود باشد. جواب: مقوليت (حمل شدن) مربوط به نسبت وجود است; يعنى، همان طوركه تعدد، جز در نسبتهاى وجود (روابط و مظاهر) متصورنيست، تشكيك نيز جزدر همانها متصور نيست; يعنى، به حسب اختلاف قابليتهاى متعلقات نسبوجودى يا به حسب اختلاف در ذاتى بودن وجود يا عرضى بودن آن. (24) خلاصهآن كه تشكيك در ظهور است نه در وجود. اشكال 9. اين كه خداوند سبحان، ظهورى علمى (اعيان ثابته) داشته باشد وظهورى عينى (اشيا در خارج) مورد اشكال است، چون امتياز بين عالم معنا و غيبو عالم شهادت، محتاج به مميز است، چون به حسب وحدت وجود، خود اينعوالم، ذاتا معدومند و بين اعدام، تمايزى نيست وتحققشان به واسطه آن وجودمطلق است كه آن هم در همه جا يكسان است و كثرت پذير نبوده و نمىتواندعامل تميز و تمايز باشد. (25) (همين اشكال در مورد عالم مثال نيز مطرح شده است.) جواب: منشا اين اشكال، آن است كه وحدت واجب را وحدتى عددى دانستهو كثرت را امرى حقيقى، در حالى كه وحدت واجب تعالى وحدتى است كه دربرابرش ثانى، فرض ندارد و كثرت نيز شؤون همان واحد مطلق است و عوالمغيب و شهادت و عالم مثال و در جهان شهادت چيزى جز ظهورات همان وجودواحد مطلق نيستند; غايةالامر، چنان كه در جواب اشكال قبل گذشت، وجود مطلق،انحاى متفاوتى در ظهور دارد (26) و برخى ظهوراتش به حسب تقدم و تاخر و توالىاسماى حسناى حق تعالى و اعيان ثانيه، متبوعند و متقدم و برخى تابع و متاخر وبعضى در اظهار اسمى خاص، بارزتر و قويترند وبرخى ضيعفتر و بعضى ظهوراعظمند و برخى در درجه پايينتر; اساس مطلب آن است كه اين ظهورات از خودحكمى نداشته و تابع اسماى حسناى الهى و تقدم و تاخر آنها مىباشند، چرا كه جزمظهرى از مظاهر آن اسما و صفات نيستند. (رجوع شود به مبحث نكاح اسما) اشكال 10. اشكالى ديگر كه بر نظر عرفا وارد شده، لزوم سفسطه و قول بهايده آليسم مىباشد، چرا كه با نفى كثرات، ديگر عالم و معلوم و علمى در كارنخواهد بود و طبعا موضوع ادراك نيز كه برمبناى ثنويت مدرك و مدرك و بر پايهكثرت مدركات مىباشند منتفى مىشود. به علاوه، هنگامى كه در تحقق و حقيقتداشتن كثرت، كه هركس آن را وجدانا مىيابد، شك كنيم و آن را مورد انكار قراردهيم، ديگر به هيچ يك از ادراكات خود نمىتوانيم اطمينان كنيم. جواب: در سفسطه و ايده آليسم يا اصل وجود واقعى عالم انكار مىشود وهمه چيز وهم و سراب تلقى مىگردد يا آن كه علم و ادراك بشر، توهم و پندارمحسوب مىشود و يا اين كه وجود راهى ارتباطى براى ادراك اشيا توسط بشرانكار مىگردد; حال آن كه هيچ يك از موارد فوق در عرفان راه ندارد، چرا كه اولا:عارف نه تنها عالم را پوچ و سراب نمىداند، بلكه آن را جلوه حق و داراى نظاماحسنى كه نشات گرفته از اسما و صفات حق است، مىداند (نه بدون انتظام ومبتنى بر صدفه و هرج و مرج) و اگرچه كثرات وجودى را نفى مىكند، اما كثراتظهورى و جلوه نماييهاى حق در صورتهاى گوناگون را نفى نمىنمايد و گر چهاينها خود، حق نبوده و جزء وجود و بود محسوب نمىشوند، اما سراب و پندار نيزنيستند، چون حق نما و نمود و ظهور حق مىباشند. ثانيا: گر چه عرفا راههاى حسى و عقل را براى نيل به همه جنبههاى عالمواقع، ناقص و ناتمام مىدانند، اما همين ابزارهاى شناخت (حس، عقل، خيال) رامظهرى از مظاهر حق دانستهاند (27) كه بشر بايد حد و حدود هر يك را دانسته و هيچكدام را ملاك قضاوت نهايى در مورد نادانستههايش قرار ندهد و بدين امر، توجهداشته باشد كه حق تعالى مظاهرى عاليتر در جنبه علمى دارد كه عبارتند از الهام وشهود و در مرتبه اعلى; وحى، به عبارت ديگر، يك راه تضمين دسترسى بشر بهواقع، استفاده از همه منابع معرفتخود براى ادراك حق است، البته با توجه بهتاكيدى كه عارف بر علم حضورى در قبال ساير راهها دارد; به عبارت دقيقتر، ماحصل كلام عرفا را دراين زمينه مىتوان تبيين اين واقعيت دانست كه: ساحتها وسطوح مختلف ادراكى را بايد مد نظر داشت و هركدام را درجاى خود قرار داد، چراكه رابطهاى عميق بين مدرك و مدرك و عاقل و معقول وجود دارد. نكته در اينجا توجه به دو نكته مهم است: 1. كسى به كنه حق و واقع چنان كه هستدسترسى ندارد، چرا كه حقيقىترين درك و عاليترين درجه شناخت، ادراك حقتعالى است، نسبتبه ذات خود، كه كسى را در آن مرتبه، طمعى براى ادراكنيست. و از آنجا كه اين قاعده در فلسفه و عرفان به ثبوت رسيده كه (28) : «ذوات الاسبابلا تعرف الا باسبابها» به اين معنا كه شناخت معلول و مظهر جز با شناسايى علت وظاهر ولو به نحو اجمالى ممكن نخواهد بود (هم در ناحيه علم حضورى و هم درناحيه علم حصولى); پس ميزان صحتشناخت جهان، بستگى تام به مقدارآشنايى فرد از حق تعالى دارد. برخى محققان در توضيح قاعده مزبور چنينآوردهاند: «توجه به اين مقدمات نيز مىتواند ما را در فهم صحيح اين قاعده كمك كند: (29) الف) در دار تحقق، وجود، اصيل است نه ماهيت. ب) وجود و معلول مقتومبه علت است، بلكه با نظر دقيق، معلول شانى از شؤون علت و پرتوى از اشعهاوست. پ) وجود ممكن نسبتبه حق تعالى ربط محض و فقر صرف است، مانندمعانى حرفيه نسبتبه معانى اسميه. ت) ظهور هر شىء اعم از اين كه ذهنى باشد ياخارجى در ظهور علت، منطوى است و ظهور شىء هرگز نمىتواند باخود شىء،مباين يا از وى جدا باشد واين، همان لزوم سنخيتبين علت و معلول است; بنابراين مقدمات، علم در مرحله اول به وجود علت، تعلق مىگيرد و در مرتبه دوم بهوجود معلول، چنان كه سيدالموحدين على - عليهالسلام - در جمله معروف خودفرموده است: «مارايتشيئا الا و رايت الله قبله.» موحد را كه وحدت در شهود است نخستين نظره بر نور وجود است «شبسترى» 2. درجه ادراك هر كس بسته به قرب او به حق مىباشد. در اين ميان، آنكسى كه در مرتبه قرب فرايض قرار دارد و خود به منزله چشم و دست و علم وادراك حق شده (30) ، نسبتبه آن كسى كه در مرتبه قرب نوافل واقع شده، بالاتراست و به ادراك حق، نزديكتر و معرفت آن كس كه در مرتبه حق اليقين نائلشده، از آن كه در مرحله عيناليقين يا علم اليقين (در درجه فروتر از آن) واقعشده، عميقتر و باارزشتر است. (31) و آن كس كه در مرتبه جمع الجمع واقع شده، از آن كه در مرتبه جمع يا فرقواقع است، شهودى اقوا دارد و نيز عارفى كه به بقاى بعدالفناء و صحو بعدالمحورسيده، از آن كه در مرحله فنا و محو باقى مانده به حق، نزديكتر مىباشد; همچنيناست درمورد كسى كه وحدت بر او غلبه داشته باشد يا كثرت يا در هر دو معتدلباشد و به همين صورت، عارفى كه به علم حضورى، عالم را مشاهده نموده و وقايعرا بالعيان مىبيند، از حكيمى كه به علم حصولى و پاى مفاهيم و استدلال و الفاظ وتصورات، در صدد صيد معانى و واقعيات استبه حقيقت نزديكتر است وبالاخره بشر بدان جا مىرسد كه مىبيند استدلال از علتبه معلول يا بالعكس درميان نيست، بلكه همه ادراك و تفكر و موضوع تفكر و متفكر، همه شانى ازشؤون حقند و درمىيابد كه ادراك كننده هم ديگرى است; يعنى، حق است كه درمرآت خلق، خود را مىبيند و او نيز با چشم حق اشيا را مىبيند (32) ، به همين جهت ازائمه اطهار - عليهم السلام - نقل شده كه: «انما عرف الله من عرفه بالله فمن لم يعرفه به انمايعرف غيره، و الله خالق الاشياء لا فى شىء يسمى باسمائه فهو غير اسمائه و الاسماء غيره والموصوف غير الواصف لا يدرك مخلوق شيئا الابالله (33) ; خداوند جز به خودش شناختهنمىشود، پس كسى كه او را به خودش نشناسد (و غير را واسطه گرداند) در واقعغير را شناخته; حق تعالى خالق اشياست (به نحوابداعى) او به اسمايش موسوممىشود، پس ذات حق غير اسمايش است و اسما غير اويند و آنچه وصف مىشود(موصوف) غير از آن چيزى است كه وصف مىكند (صفت)». خلاصه آنكه به تعبير مولانا در جواب اين شبهه، بايد گفت: اين تسفسط نيست تقليب خداست مىنمايد كه حقيقتها كجاست پس تغيير مدركات و ادراكات مقارن با طى مراحل و درجات به نحوى كه مثلاعارفى در مرحلهاى نفى اسباب مىنمايد و در مرحلهاى اثبات آن و درگامى، عقولو عالم مثال و فرشتگان را به حسب ترتيبشان مشاهده مىكند ودر گامى ديگر همهرا يك نوع واحد مىبيند و مانند اينها، هيچ كدام سفسطه نيست، بلكه تمام اينتحولات و تبديلات را خود حضرت حق پيش مىآورد تا متوجه شوند كه اينامور، همگى جلوههاى يك حقيقت واحدند كه به تناسب درجات و مراحل بينشبراى آنها ظهور نمودهاند. و بالاخره به تعبير جامى: سوفسطايى كه از خرد بى خبر است گويد عالم خيالى اندر گذر است آرى عالم همه خيال است ولى پيوسته حقيقتى در او جلوهگر است اشكال 11. اگر كثرت در وجود انكار شود، لااقل كثرت در ظهور رانمىتوان انكار نمود، حال سؤال اين است كه اصل واحد من جميع الوجوه و وجودواحد بسيط چگونه در صور و مظاهر مختلف ظهور مىيابد و چگونه امرى واحددر حقايقى متخالفة الذات جلوه گر شده است. جواب : در جواب اين شبهه، علامه دوانى چنين آورده است : بايد دانست كهحقيقت غير از صورت است; حقيقت، مرادف وجود است كه منحصر است درحق تعالى، اما صورت، ظهور آن وجود استبه وجهى خاص; وجود حقيقتىاست فى حد ذاته صرف و بسيط و از تمامى صورتهايى كه در آنها تجلى نمودهعارى است و به هيچ يك مقيد نيست، لكن اين وجود، گاه در صورتى و زمانى درصورتى كاملا متفاوت جلوهگر شده، اما حقيقت ظهور يافته در دو صورت كه بهواسطه اختلاف دو موطن دوگانه مىباشد، امر واحدى است و اين نظير قولحكماست كه در مبحث وجود ذهنى، جوهر معلوم را در عين آن كه جوهرمىدانند، اما به اعتبار وجودش در ذهن، عرضى قائم به ذهن مىدانند و اين امرعرضى، ظهور همان حقيقت جوهرى است و اين حكايتگر از قاعدهاى كلى استكه «حقيقت واحدهاى مىتواند در دو موطن به دو نحو مختلف ظهور يابد»، به علاوهمىدانيم كه حقيقتى واحد بر قوه عاقله به صورت واحد بسيط لطيف مجرد ظاهرمىشود و بر حواس به صورتهايى متخالف متكثف و مادى. و چنان مىنمايد كهاين جلوه و صورت به همراه نفس (مرتبهاى از نفس) از صراحت و وحدت وتجردش تنزل نموده است و به دايره تكثف و تعدد راه يابد. (فللحقائق مع النفسصعود و نزول). پس تمايز در دو مرحله فوق تنها به واسطه خود نفس، در خود اومتحقق گشته در حالى كه خود نفس ، امرى وحدانى و بسيط مىباشد (34) ; توضيحبيشتر جواب اين شبهه، منوط به بررسى قاعده الواحد است كه در مباحث آتىمورد بررسى قرار خواهد گرفت. حسن ختام كلام را بيان مرحوم ملكى تبريزى كه در جواب شبهات سوم وپنجم و دهم به كار مىآيد، قرار مىدهيم (35) : «به طايفه اول (قائلان به وحدت وجود) اشكال كردهاند كه اعتقاد براينكه جهان، وجود حقيقى ندارد اعتقادى كفرآميز است; زيرا در اينجا چهاراشكال مطرح شده است: 1. استلزام قول به اتحاد; 2. مخالفتبا ظواهر دين،مثل اين كه آهن كه «فيه باس شديد» درباره آن ذكر شده چگونه مىتوانگفت، وجود حقيقى ندارد; 3. استلزام اتحاد حق متعال با محقرات; 4.مخالفتبا وجدانيات مثل احساس درد و لذت. جواب اشكالات: حقيقت وجود را از اشيا نفى كردن به آن معنا نيست كههمه چيز، خداست و نه به معناى اتحاد است... و وحدت غير از اتحاد است،زيرا اتحاد بايد ميان دو چيز صورت گيرد و آن با قول به وحدت منافات دارد و... مقصدشان آن است كه وجود حقيقى خارجى، چيزى احدى المعنى و يگانهاست كه ... امكان ندارد كه دو تا بشود و حقايق و اعيان ، همگى شؤون اينوجود و موجود حقيقى هستند، ولى تو كه وجود حقيقى را نشناختهاى ، وقتىظهور و نمودى را كه براى خودت و غير خودت مىبينى، خيال مىكنى كهاينگونه وجود همان وجود، حقيقى است همان گونه كه جواهر اين عالم راخيال مىكنى كه حقيقتا جواهرند، در صورتى كه اگر نيكو تامل كنى و حقيقتامر براى تو با كشف شهودى مكشوف شود، خواهى ديد كه جواهر اين عالم،اعراض و حدود وجود منبسط هستند كه وجود منبسط، شانى از شؤون وجودحقيقى است و امرى است ارتباطى. سؤال : پس اين لذات و درد چيست ؟ جواب : وجود لذات و درد وجدانى را منكر نيستيم، بلكه آثار موجوداتديگر خارجى را نيز منكر نيستيم، ولى لازمه اين عدم انكار، آن نيست كه باوجود لذات و درد وجود كسى كه لذت و درد را وجدان مىكند، وجود حقيقىباشند، بلكه ما مىگوييم كه اين وجدان و آثار وجدان، آثار وجود ربطى و امرشانى است، به جهت آن كه اگر فرض كنى كه اشكال اين اجسام را نيز دربعضى از حالات، انيتى و حياتى و لذات و دردى است، خواهى ديد كه وجودشكلى هم منافاتى با لذات و درد ندارد». تتميم: نكته مهم در تتميم جواب شبهه نفى واقعيت (اشكال 5) آن است كه درتقسيمبندى عارف كه بود (وجود) و نمود (ظهور) و نبود (عدم) مطرح مىشود،نبايد نمود را امرى واسطه بين وجود و عدم تلقى نمود، بلكه در واقع آنچه مطرحاست در يك طرف «نبود (عدم)» است و در طرف ديگر «بود» و «نمود بود»، چهاين كه نمود و ظهور جز به عنوان صفت، شان يا فعل و جهتى از بود، معنايىنخواهد داشت; شانى كه تنها همراه با «بود» شهود مىشود، يا از آن انتزاعمىگردد. خلاصه و مرور بر مقدمه و فصل اول و دوم: سير خود را پس از بيان اجمالى تاريخچه دو بحث وحدت و عليت آغازكرديم (دو بحثى كه ظاهرا دو عنوان كاملا مباين مىنمايند، اما در نهايتبه ارتباطمفهومى و يگانگى مصداقى آن دو رسيديم). با ذكر اصول موضوعه و مبادى دريافتيم كه كنه ذات حق وراى قيل و قال و بحثو فكر و شهود بوده و هر بحثى در عرفان و حكمت و كلام و ... از مادون ذات است،اما براى شناخت اين جهان كه به تبع دو اسم ظاهر و باطن حق تعالى صورتى دارد ومعنايى ، دو ابزار مهم به نام عقل و قلب در اختيار بشر نهاده شده و وحى نيز علاوه برآن كه خود منبعى براى شناخت است، راهنمايى و هدايت آن دو را به عهده دارد. عارف اصالتا با علم حضورى و شهود حق سروكار دارد و به حسب قرب بهخداوند حجابهاى بيشترى از پيش روى او درنورديده شده و به حقايقى والاتر نائلمىشود. (درجات شهود) «اهميت تجلى» در هر دو جنبه وجود شناسى و شناختشناسى را بر شمرديم.«مفهوم تجلى» را در تباين با حلول، اتحاد، صدور و عليت متعارف دريافتيم ودرك آن را متفرع بر تصور و تصديق اجمالى وحدت وجود دانستيم. اگر وجود،منحصر به حق متعال است، وجود او جايى براى ديگران وا نمىنهد، پس ديگرانجز ظهورات و شؤون او چه مىتوانند بود؟ «وحدت وجود» به منزله تيغى است كه حقيقت و مجاز و اصل و فرع را بهدقت از هم باز نموده و به هر يك حق آن را اعطا مىكند. صورت باز تابيده درآينه را از بهترين وجوه تمثيلى مساله وحدت وجود انگاشتيم و ديديم آنچه مسالهمهم نزد عارف است «توجيه كثرت» است و نظريه «تجلى» با عنايتبه اين مهممطرح شده است. از آنجا كه شهودات عرفا خصوصا مكتب ابن عربى در حكمتمتعاليه است كه جايگاه استدلالى خود را پيدا نموده استبا صدر المتالهين در سفراول اسفار همراه شديم تا دومين انقلاب عميقى كه روح و فكر و حكمت وى رامتحول نموده بهتر باز شناسيم (اولين انقلاب : انقلاب از اصالت ماهيتبه اصالتوجود و دومين انقلاب، تحول از وحدت تشكيكى وجود به وحدت شخصى وجودبود) و سپس از زبان او و ديگر عارفان، پاسخ شبهات مخالفان را از نظر گذرانديم.با تامل در مفاهيم كليدى حكمت متعاليه; يعنى، اصالت وجود حقيقت وجود،تشكيك وجود، اضافه اشراقيه، وجود رابط، امكان فقرى، وحدت شخصى منطقابه تشان و ظهور خواهيم رسيد. در ضمن دريافيتم كه نظريه ظهور نه نقطه ضعفهاىعليت و فيض حكما يا انعزال توام با سنت الله معتزله يا جدايى توام با عادت اللهاشعرى را داراست و نه به نفى واقعيتيا پوچ انگارى در عالم يا انكار تشكيكبين ممكنات يا لزوم تركب حق متعالى مىانجامد، بلكه بسيارى احكام حكمت رادرجاى واقعى خود قرار مىدهد، از جمله مهر تشكيك را بر ظهور مىنهد نه بروجود، و كثرت را در تجليات روا مىداند نه در وجودات، همان طور كه زمينهتوهم حلول و اتحاد را مىزدايد و با رد قول به تجافى و تنزل، تشبيه گرايى وتجسيم و اتصاف به صفات ممكنات را نفى مىكند. پىنوشتها: 1) اسفار، ج 2، ص 301 و 303. 2) همان، ص 308. 3) استفاده از تقريرات دروس تمهيد القواعد استاد جوادى آملى. 4) اسفار، ج 2، ص 305 و 307. 5) و به بيان ديگر، وجوب و امكان و قدم و حدوث اساميى براى نسب وجود (يعنى موجودات)مىباشند و نسب وجود از اسماى ذاتيه نيستند كه نسبتشان به متقابلات مساوى باشد، پس تقسيم درواقع، مربوط به نسبت وجود است نه نفس وجود «ر ك: ابن فنارى، مصباح الانس، ص 58». 6) ابن تركه، تمهيد القواعد، ص 148 و 150. 7) از تفسير على بن ابراهيم قمى و تفسير عياشى به نقل از توحيد علمى و عينى، ص 314. حديثى كهمرحوم آقا ملا على نورى در رساله بسيط الحقيقه نقل نموده چنين است: «الم ترالى ظلك شىء وليسبشىء; آيا به سايهات نمىنگرى كه هم شىء است و هم شىء نيست.» (رك: منتخباتى از آثارحكماى الهى ايران، ج 4، ص 569). 8) فتوحات، ج 4، ص 408 و 409. (از اين پس، هر جا مطلبى از فتوحات نقل مىشود، از طبع جديد آن(به تحقيق عثمان يحيى) است، مگر آنكه بر استفاده از طبع قديمى تصريح شود). 9) اسفار، ج 2، ص 358. 10) تمهيد القواعد، ص 148 و 151. 11) همان، ص 60. 12) چنان كه شيخ صدرالدين قونوى در نفحات، بدين نكته اشاره نموده; و نيز رك: مصباح الانس، ص247. 13) موجودات گرچه به موجوديت، مجازا منسوب مىشوند، اما به همين انتساب و نسبت، حقيقتامنسوب مىشوند، به عبارت ديگر، موجودات اگر در «بود» و وجود داشتن مجاز و يا كاذبند، اما در«نمود» و مظهريت و حكايت داشتن حقيقتند و صادق. 14) مثلا اگر گفته شود: زيد واحد است، گر چه اين حمل به حسب خارج و واقعنمايى، حملى صادقاست، اما لازم نيست علاوه بر زيد، واحد بودن و وحدت نيز فرد و مابازايى علىحده، در خارج داشتهباشند. 15) چنان كه وحدت بودن شىء، غير از واحد بودن آن است; يعنى، وحدت امرى حقيقى است، اما به نحوفرديت و مابازاء داشتن درخارج غير متحقق مىباشد. 16) مصباح الانس، ص 247. 17) رك: همان، ص 71 و 247. دو قول مزبور را محىالدين عربى در بيتى در «فصوص الحكم» جمعنموده و چنين آورده است: «انما الكون خيال و هو حق فى الحقيقة× كل من يعرف هذا حاز اسراالطريقه» و قيصرى در شرح آن، ص 366 گويد: «كل من يفهم ان الكون باعتبار ظل الحق و سوى وغير سمى بالعالم و يعلم انه باعتبار آخر عين الحق عرف اسرار اسلوك و الطريقه» (بدين جهت كه ظلگرچه نسبتبه شاخص، ظل است و بهرهاى از وجود شاخص ندارد، اما به هر حال، مرتبه نازله همانشاخص است و نمودى از احوال او). 18) البته برخى تلاش نمودهاند كه اختلاف عارف و حكيم در مورد وحدت شخصى و وحدت سنخىوجود را به اختلاف در اصطلاح بازگردانند; فى المثل، بدين تعبير كه عارف موجودى را موجودحقيقى و بالذات مىداند كه نه حيثيت تعليليه براى وجودش باشد نه حيثيت تقييديه، در حالى كهحكيم، موجودى را موجود حقيقى مىداند كه وجودش داراى حيثيت تقييديه نباشد. اما به نظرمىرسد چنين توافقى بدون تراضى طرفين باشد. 19) تمهيد القواعد، ص 120; و نيز تقريرات دروس تمهيد. 20) مصباح الانس، ص 58. 21) عرفا خود بدين نكته تصريح دارند كه ذات بماهوذات مبدا نيست، بلكه با تعينى از تعينات است كهظهور مىيابد; يعنى، ذات با تعين است كه مظهر اشياست; پس ذات است و تعينات و مظاهر ذات.ايشان كيفيت وقوع كثرت در عالم را نيز با دو مبحث اسماى حسنى و اعيان ثابته توضيح مىدهند(چنان كه اصل كثرت را نيز مربوط به فيض حق و ظهور او مىدانند نه مربوط به مقام هويت مطلقه). 22) انبياء (21)، آيه 104. 23) غافر (40)، آيه 16. 24) مصباح الانس، ص 59. ابن فنارى به عنوان تاييد، كلامى از صدرالدين قونوى از رساله هاديه وى نقلمىكند كه: «مايقال ان الحقيقة المطلقة تختلف بكونها فى شىء اقوى او اقدم اواولى فكل ذلك عندالمحقق راجع الى الظهور بحسب استعدادات قوابلها فالحقيقة واحدة فى الكل و التفاوتواقع بينظهوراتها بحسب المقتضى تعين تلك الحقيقة». 25) به عبارت ديگر، هنگام لحاظ تعينات عارض بر وجود مطلق، سه امر داريم: 1. معروض : وجودمطلق كه واحد حقيقى است و نمىتواند موجب تمايز باشد. 2. عارض: نفس تعينات كه امورىعدمىاند و طبعا عامل تميز نيستند. 3مجموع آن دو: (هيات اجتماعيه عارض و معروض) كه اين نيزامرى عدم است و تحقق درخارج ندارد و الا از تحققش تكرر آن در وجود، لازم مىآيد; پس بطوركلى، ملاك در تمايز نخواهيم داشت. 26) تمهيد القواعد، ص 149 و 153. 27) چنان كه در شرح مقدمه قيصرى چنين آمده است: وجود خاص عين ثابتبه يك اعتبار، فرد عقلى ومثالى و حسى و مادى است و حصول صور ماهيات در ذهن و عقل، همان انعكاس حصول ماهياتدر عقول طولى و عرضى و مراتب برزخى است; صور ذهنى، اشعات و ظلالات و انعكاساتى است كهاز مبادى عاليه مراتب وجودى و مقام حصول و تقرب ماهيت در حضرت علميه در لوح نفس وصحيفه ادراك ما حاصل و منعكس شده است و هرچه استعداد وجود انسانى در ادراك حقايق تمامترباشد و هرچه ذهن از كدورات - نشاه ماهوى - صافىتر باشد، ظهور حقايق در نفس، تمامتر و كاملترخواهد بود. 28) رك: اسفار، ج 3، ص 396; مصباح الانس، ص 31; شواهد الربوبيه، ص 56. 29) قواعد فلسفى، ج 1، ص 254. 30) براى درك تفاوت قرب فرايض و قرب نوافل، رك: به نقدالنصوص، ص 152. 31) كسانى كه جميع مراتب وجودى را به شهود عرفانى پيمودهاند وخود را متصل به نشئه علم بارىكردهاند، جميع حقايق را در حضرت علميه مشاهده مىنمايند. ادراك حقايق از اتصال به برزخنزولى شروع مىشود و به فناء فى الله ختم مىشود...; ادراك حقايق نسبتبه كسانى كه متصدىمعرفتحقايقند به قدر نصيب آنها از نيل به حضرت علميه است، به همين جهت، درك حقايق، بسيار مشكل است، مگر كسى كه قلبش به نور حق نورانى شود، چون حقيقت هر شىء عبارت است ازنحوه تعين آن شىء در علم حق «شرح مقدمه قيصرى ص 386». 32) رك: رساله كشفالغطا، ابن عربى، فصل چهارم. 33) شيخ صدوق، التوحيد، ص 143. 34) رساله زوراء، ص 87 و 89. 35) لقاء الله، ص 221 - 226. ****************** فصل سوم: قواعد مبحث تجلى و نظام مظهريت قواعد مبحث تجلى و نظام مظهريت مقدمه از اركان مهم بينش عرفانى و جهانبينى شهودى، تبيين نظام مظهريت عالماست كه از بيان نخستين تجليات ذاتى حق تعالى شروع شده و به منتهىاليهدرجات ظهور فعلى در عالم خاتمه مىيابد. ابتدا لازم به تذكر است كه تجلياتى كهدر كلام عرفا مطرح استبه دو دسته كلى تقسيم مىشود: 1. تجلى در قوس نزول(تجليات وجودى) 2. تجلى در قوس صعود (تجليات عروجى). (1) قسم اول كه درعرفان نظرى مطرح مىشود تجلياتى است كه موجب تحقق مظاهر با درجات ومراتبى كه دارند و يا پيدايش احكام و آثار آنها مىشود، اين قسم، مطابق بااستعدادهاى خاص و اعيان ثابته مظاهر بوده و مطلوب و تقاضاى هر كدام از اعيانرا اجابت مىنمايد. در اين قسم، هر يك از اسما كه اقتضاى مظاهرى را دارند، متناسب با سعه وضيق و ترتيب و توالى خود به عرصه ظهور مىرسند. اين نوع تجلى غالبا درمباحث جهانشناسى و وجود شناسى عرفانى مورد بحث قرار مىگيرد. قسم دوم ازتجليات (تجلى قوس صعودى) كه در عرفان عملى مطرح مىشود، عبارت است ازتجليات خاصه حق كه موجب عروج و صعود بنده سالك گرديده و منشا قرب اوبه حق تعالى مىشود. اين قسم برحسب استعدادات اعيان ثابته اشخاص و نيز بهواسطه جهد و كوشش آنها افاضه شده و هر يك از اسما تجلى خاص به عبدمىنمايد و بسته به ظرفيت و مقدار استعداد او، آثار و احكام خود را در او به جامىگذارند، چنان كه اسماى جلاليه موجب هيبت و اسماى جماليه باعث انس وسرور در بنده مىگردد و تحقق عبد به هر اسمى، موجب قرب و كمال خاص براىاو مىشود، اين نوع تجلى، وابسته به مراحل و درجات مختلف شهود سالك غالبادر عرفان عملى و شيوه طى طريق و سلوك عرفانى مورد توجه قرار مىگيرد. پس از بيان مقدمه فوق گوييم: آفرينش عالم از ديدگاه عرفا، ظهور اسما وصفات حق تعالى با تعينات اسمى او و حاصل تجليات نزولى او مىباشد; جهان،نظامى حساب شده و حقيقتا منظم و به قاعده با درجات تشكيكى دارد كه هرمظهرى، تقدم و تاخر خود را از تقدم و تاخر اسمى كه مظهر آن استبه دستآورده; (2) به عبارت ديگر، نظام مظهريت عالم، سايه و ظل نظام اسمايى حق تعالىو نظام اعيان ثابته در حضرت علمى اوست، حتى در مساله وحدت و كثرت نيزعالم چنين است; يعنى، عالم نيز نظير حق تعالى دو اعتبار احدى و واحدى راداراست; يعنى، آنچه از حق تعالى صادر شده به يك اعتبار جز يكى نيست و بهاعتبار ديگرى مظاهر و تنوعاتى دارد، به علاوه كه عالم به لحاظ ابتدا و خلق و انتهاو ختم، سمت مظهريتخالقيت و اظهار و قهاريت و اخفا و هوالمبدى و المعيد راداراست و همان طور كه كل نظام عالم به واسطه تجليات جمالى به منصه ظهوررسيده، همين طور نيز به واسطه تجلى جلالى و بطون حق به خزانه غيب او بازمىگردد. مدخل قبل از پرداختن به بحث نظام مظهريت در فصلهاى بعد، لازم استبه چندقاعده كه زمينه ساز اين بحث مىباشد، اشاره شود: 1. استناد موجودات به مرتبه الوهيت و واحديت مفاد اين قاعده آن است كه وجود مطلق (يعنى وجود حق تعالى) از آن حيثكه اطلاق دارد (يعنى مقام ذات و هويت غيبيه) در حيطه ادراك و شهود درنمىآيد و از اين رو نه معلوم مىشود و نه محكوم عليه، بنابراين در عرفان، بحثىمگر به نحوى سلبى از آن نخواهد شد، بنابر اين به هيچ اسمى نيز متصف نمىشود،از جمله وحدت يا وجوب مبدئيتيا اقتضاى ايجاد يا صدور، چرا كه همه ايناوصاف، فرع بر تعين و تقيد ذاتند كه با اطلاق آن مقام سازگار نيست; همچنين درمقام احديت نيز همين بحث جارى است قونوى نيز در نصوص گويد: «اعلم انالحق من حيث اطلاقه الذاتى لايصح ان يحكم عليه بحكم او يعرف بوصف او يضاف اليهبنسبة ما من وحدة او وجوب وجود او مبدئية او اقتضاء ايجاد او صدور اثر او تعلق علم منهبنفسه او غيره. لان كل ذلك يقضى بالتعين و به همين جهت عرفا موطن ومحط سببيت و ظهور و ايجاد را رتبه واحديت و الوهيت دانستهاند، (4) چرا كهنخستين محل بروز تفصيلى اسما و صفات، همين مرتبه مىباشد و از همان جاستكه فيض مقدس حق به حسب قابليات اعيان ثابته به موجودات عينى خارجىظهور مىبخشد. قونوى در فكوك گويد: تحقيق آن است كه تاثير هر مؤثرى درهر متاثر، متوقف بر نوعى ارتباط است و ارتباط بين دو يا چند شىء نيز جز بهواسطه مناسبتيا امر مشتركى بين آن دو نيست و چون بين احديت ذات از حيثتجردش از همه اعتبارات با هيچ شيئى ارتباطى نيست، پس واضح شد كه مسببيتحق تعالى و نسبت صدور شىء يا اشيايى از او تنها از جهت واحديت او مىباشد،چرا كه واحديت، مجمع و منبع صفات واسما و مشتمل بر كثرت نسبى مىباشد. (5) ابنعربى درباره اين مورد چنين مىگويد: «التجلى فى الاحدية لايصح لان التجلىيطلب الاثنين و لا بد من التجلى فلابد من الاثنين ... (6) ; تجلى در احديت صحيح نيست،چرا كه تجلى، اقتضاى دو طرف را دارد و آنجاكه تجلى است، حتما بايد طرفينحاضر باشند.» (7) درحالى كه لحاظ احديت، لحاظ «كان الله و لم يكن معه شىء» (8) است.همچنين وى اين قاعده را در كتاب تجليات الهيه خود تحت عنوان «تجلى العلة»ضمن مباحثهاى كه با حلاج - در مشهدى از مشاهد و مكاشفات خود داشته و بهحسب آنچه كه ذوقا دريافته است - با شرحى بيشتر بيان مىدارد. (9) همچنين درجاى ديگرى از فتوحات چنين مىآورد: «المتوجه على ايجاد ماسوى الله - تعالى - هو الالوهة باحكامها و نسبها و اضافاتها، و هى التى استدعت الآثار فانقاهرا بلا مقهور و قادرا بلا مقدور محال» (10) آنچه به ايجاد ما سوى الله متوجه است ،مقام الوهت استبا تمام احكام و اضافههايش چه اين كه همين علت است كهاستدعا و اقتضاى آثار مىنمايد، چرا كه اسم قاهر بدون مقهور و قادر بدون مقدور،محال است چه وجودا و چه فعلا و چه به لحاظ صلاحيت و استعداد. در اعتبار احديت هيچ يك از اسما و صفات ظهور نمىيابند، چرا كه ايناعتبار محض ذات صرف است اما در اعتبار واحديت اسما و صفات با مؤثراتآنها ظهور مىيابند به نحوى كه هر يك عين ديگرى است (يعنى با لحاظ بساطتذات و عينيت ذات با صفات). در اعتبار الوهيت، اسما و صفات با تمامى مظاهر خود ظهور مىيابند (درمرتبه خلقى و ظهورى) اين مرتبه، جامع مراتب پست و والا مىباشد. (11) 2. موجودات به عنوان تعينات شؤون حق تعالى ابن عربى در فتوحات گويد: «مامن شىء فى تفاصيل العلم الا و فى الحضرة الالهيةصورة تشاكل ما ظهر اى يتقيد بها و لولاهى ما ظهر...; چيزى در تفاصيل عالم نيست،مگر اين كه در حضرت الهيه، صورت و تعينى كه مطابق با آن و منطبق بر آناست، وجود دارد به نحوى كه اگر چنين نبود ظاهر نمىشد.» و نيز گويد: «ما ثموجود الا الله خاصة و كل موصوف بالوجود مما سوى الله فهو نسبة خاصة و الارادة الالهيةانما متعلقها اظهار التجلى فى المظاهر...» هر چيزى از ما سوى الله كه به وجودموصوف شد، نسبتى خاص و مسبوق به ارادهاى الهى است كه متعلق اين اراده،اظهار و تجلى مظاهر و مجالى يا مظهرى خاص مىباشد و مقصود از مظهر، صرفنسبتى است والا اين «ظاهر» است كه دايما موصوف به وجود است، (اما) مظهردايما به عدم متصف است. (12) چنان كه از اين متن برمىآيد، آنچه كه به موجودات(كه در واقع مظاهرند) قابل انتساب است صرف نسبتبه وجود است، نه نفسموجوديت و اين انتساب نيز صرفا اضافه اشراقيه است كه مبدا اين اضافه نيزتعينى است در موجود مطلق است. (صورة تشاكل ماظهر فى الحضرة الالهيه).ابنفنارى نيز به تبع قونوى و ابنعربى حقيقت موجودات را تعينات حق تعالىمىداند. (الموجودات تعينات شئونه سبحانه و حقائق الاسماء و الاعيان عين شئونه التى لمتتميز عنه الابمجرد تعينها منه و هو غير متعين.) (13) كه اين كلام، ناظر به انتساب موجوداتبه عين ثابته خود از جهتى و به فيض مقدس كه تقاضيات و مقتضيات آن اعيان رابرآورده مىسازد، از جهتى ديگر است. پس آنچه به شىء مىتوان نسبت داد(حقيقت او) عبارت است از فيض مقدس كه به رنگ و قالب اعيان ثابته واستعدادهاى غير مجعول موجودات درآمده است. ابن فنارى در «مصباح الانس» اصل چهارده از فصل اول در مورد حقيقتموجودات، بحث را با دقت و با تفصيل بيشترى مطرح مىنمايد. بدين بيان كهحقايق از يك جهت، اسماى حسناى منتسب به حق تعالى مىباشند و از جهتديگر، تعين منسوب به عالم و كون، چرا كه اين حقايق از طرفى اسماى ذاتيه حقندچون تعينات علمىاند كه عين ذاتند و از طرف ديگر، مجالى ذات حق و مظاهروجودىاند و نيز صورتهايى كه احديت در آنها ظهور مىيابد و از جانب ديگر(سوم) كه جنبهاى دقيقتر مىباشد، آنها مجالى ذاتند، لكن نه ذات مطلق من حيثهو، چرا كه از اين حيث، او غنى است و چيزى با او معيت ندارد، بلكه محل جلوهحقند و اسماى ذاتيه كليه، نظير مفاتيح و خادمهاى آنها كه امهات صفات الهيهمىباشند و از جهت چهارم كه دقيقترين وجوه است و مناسبتر با جلال خداوند،حقايق و احكام وحدت مطلقه و تعين اول حق تعالى مىباشند كه در غيب هويت،پنهان بودهاند و حكم آن وحدت بر اسما و صفات و هر كثرت و تعين و ظهور وتجليى نافذ و جارى است و اين حقايق از باطن حق تعالى بر ظاهر او پديدارشدهاند. (14) و (15) 3. اقتضاى تعين نسبتبه ظهور هر تعينى، ظهورى خاص را مىطلبد چه اين كه بطور كلى هر گونه ظهورىمتفرع بر تعين و تقيد مىباشد به اين معنا كه هرگونه تعينى كه براى وجود مطلقحاصل شود، اقتضاى ظهورى دارد، چرا كه از بين كمالات بىنهايت، ظهور چندينكمال به تنهايى، ترجيحى بلا مرجح است، چون اگر ظهور و اظهار، مصلحت استو مطابق حكمت الهى و اگر همه اسما و صفات الهى از سنخ كمالند و اگر حب بهذات و كمالات ذات، موجب ظهور است (چنان كه خواهد آمد) بنابراين همهاسماى حق و هر تعينى در ذات، اقتضاى ظهور خواهند داشت. (16) بنابر اين حتى اسمباطن نيز ظهور دارد (چنان كه در قيامت، همه بواطن ظهور خواهند نمود) بدينجهت است كه برخى عرفا حتى براى ا سم مستاثر حق تعالى نيز مظهر، قائلشدهاند. (17) حضرت امام خمينى - قدس سره الشريف - پس ازبحثى در مورد وجهخاص و سر وجودى هر شىء با حق تعالى مىفرمايد: «بل هو الرابط بين الاسماءالمستاثرة معالمظاهرالمستاثرة الخ; (18) بلكه همين وجه خاص است كه رابط بين اسماىمستاثر و مظاهر مختفى و مستاثر مىباشد» چرا كه اسماى مستاثره به عقيده مامظاهر مستاثره دارند (يعنى چنين نيست كه بدون مظهر باشند، لذا مظهر آنها نيزمانند خود آنها مخفى است) چرا كه اصلا اسمى بدون مظهر نخواهد بود، لذا بايدگفت: مظهر چنين اسمى مخفى و مستاثر در علم غيب حق تعالى است، پس عالمرا حظ و بهرهاى از واحديت است و بهرهاى نيز از احديت (مقصود آن است كهمظهريت عمومى اسما و صفات در عالم، مربوط به مقام واحديت است ومظهريت اسم مستاثر كه مخفى است و سر اتصال وجودى هر موجود به حقتعالى،مربوط به مقام احديت) و حظ واحديت نزد كمل، معروف و مشهور است و حظاحديت و سر مستاثر نزد خداوند است. بحث ديگرى كه در اينجا مطرح است ايناست كه: اصولا ظهور حق در مظاهر چه ضرورتى داشته و چه چيزى، توجيهگرآفرينش است. در كتب عرفا به دو نحو كه در واقع، يكى مكمل ديگرى است،بدين سؤال جواب داده شده: اول اين كه: حق تعالى به ذات خود، عالم است و ذاتاو ازلا و ابدا جامع كمالات ذاتيه مىباشد، بنابر اين به همه آنها نيز عالم است و ازجمله اين كمالات احاطه ذات حق به معلومات غير متناهيه و نيز علم به طلببعضى از معلومات (كه ممكنات ناميده مىشوند يعنى همان اعيان ممكن الظهور)نسبتبه ظهور خارجى مىباشد كه اين طلب، مربوط به لسان حال آنهاست و چونذات بارى تعالى قادر بر ظهور، بر طبق و به صورت اين معلومات مىباشد (و ازطرفى نيز بخل و امساك در او راه ندارد) به اين صور ظهور مىنمايد. (19) وجه ديگر(مساله حب) را در مبحثبعد و نيز مبحث نحوه فاعليتحق تعالى ذكر خواهيمنمود. نكته لازم به ذكر اين است كه بين تعين و تجلى غير از اقتضاى مزبور، روابطديگرى نيز وجود دارد كه بايد بدين مهم توجه داشت، چرا كه از طرفى نيز مىتوانتجلى را مقتضى تعين دانست، زيرا بر اثر تجلى، موجود و مرتبهاى ظاهر مىشودكه داراى تعين شخصى و متشخص مىباشد و از طرف ديگر، تعين، صفت تجلىاست و ظرف آن، چرا كه تخصص تجلى و اتصاف آن به همان تعين است، بههمين جهت است كه برخى به عنوان مثال، تعين احديت را تجلى اول ناميدهاند (باتمسك به قاعده اتحاد ظاهر و مظهر). حال، ممكن است اين سؤال پيش آيد كه اين معلومات غير متناهيه، خود بهچه دليل در حضرت علمى حق ظهور نمودهاند و در اينجاست كه عرفا قاعدهموجبيتحب، نسبتبه ظهور را مطرح مىكنند كه مبحثبعدى را تشكيل مىدهد. 4. موجبيتحب نسبتبه ظهور گرچه هر تعينى، شرط لازم براى ظهور مىباشد، اما چنين نيست كه مجردتعين ذات و تقيد وجود مطلق به تنهايى شرط كافى براى ظهور باشد، بلكه متممآن، حب حق تعالى به ذات و كمالات اسمايى است كه با ذات او ملازمند و درعرفان، اصولا علت آفرينش جهان نه سود بردن خالق اوست نه بهره رساندن بهمخلوق، بلكه سبب اصلى آفرينش، حب حق تعالى به كمال است; يعنى، همانطور كه خود كمالات، كمالند، حب و عشق به آنها نيز كمال است وتنفر از آنهانقص; و حق تعالى كه كمال مطلق و مطلق كمال است، به ذات خود كه عين تمامصفات كماليهاش مىباشد نيز عشق و محبت دارد (20) ، چنان كه در حديث، وارد شده:«ان الله جميل و يحب الجمال; خداوند زيباست و زيبايى را دوست دارد». بارى تعالىدرمرتبه قبل از خلق به ذات بسيط خود و تمام كمالات و اسماى نهفته (مستجن)در ذات، علم دارد، لكن از آنجا كه حب شىء مستلزم حب آثار آن نيز مىباشد(من احب شيئا احب آثاره) حق تعالى نيز دوست دارد، جمال خود را هم در آينهذات و هم در آينه اسما و صفات و هم در آينه فعل خود ببيند، از اين رو هم درآينه اسما و صفات و اعيان ثابته در مقام واحديت ظهور نمود و هم در آينه فعلخويش; (21) به گفته ابنعربى حب، اصل سبب وجود عالم است و استماع (شنيدنخطاب كن) سبب كون و تحققش و به واسطه اين حب، تنفيس(رفع كرب و اندوهاسماى الهى در طلب پيدايش مظهر) حاصل شده و نفس رحمانى است كه عالم راظاهر مىسازد او در جاى ديگر آورده: عالم مطابق با اسماى الهى آفريده شده و بدين مىماند كه او باطن بود و بهواسطه عالم ظاهر شد، پس ذات خويش را با اسم ظاهر شناخت چنان كهفرمود: «فاحببت ان اعرف; پس دوست داشتم كه شناخته شوم» (حديثقدسى مشهور) و خبر صحيح در صحيح مسلم وارد شده كه: «ان الله جميلو يحب الجمال; خداوند زيباست و زيبايى را دوست دارد.» و چون جز اوجميلى نبود تا خودش را درآينه غير ببيند، پس عالم را بر صورت جمالخويش خلق نمود و بدان نظر كرد، پس آن را دوست داشت و درنتيجهخداوند، عالم را جز بر صورت خويش خلق ننمود، پس كل عالم زيباست و اوزيبايى را دوست دارد. (22) در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد ابن فنارى در اين مورد چنين آورده: هر كدام از ابدا (ايجاد) و اعاده (بازگرداندن) مبتنى بر ميل و حب استكه اين ميل يا ميل به بسط و گستراندن و مندرج نمودن استيا ميل به قبضوبازگرداندن و عروج و گاه هردو را عروج مىنامند و آن دو به معراج تركيبىو معراج تحليلى ناميده مىشوند. اولى (معراج تركيبى) عبارت است از: ميل بهظهور و اظهار به جهتبه كمال رساندن و دومى (معراج تحليلى) ميل جزء بهكل و فرع به اصل و مقيد به مطلق است. به همين جهت است كه گفتيم به واسطهمحبت است كه كائنات - از آن حيث كه حق تعالى به محبت جماليه بدانهامحبت دارد - ظاهر مىشوند و همچنين به جهت محبت است كه آنچه را ظاهرنموده، باز مىگرداند - از آن حيث كه حق تعالى به محبت ذاتى جلالى، محبخلق است - و نيز حق متعال، محبوب آنهاست، چرا كه آنها به جهتاستكمالشان به سوى حق و نسب اسمايى او متوجهاند. (23) 5. تشكيك در مظاهر مسالهاى كه سهم مهمى در فهم نظام مظهريت و پى بردن به جهانبينى عرفادارد، توجه به تشكيك در مظاهر است. گرچه وجود، نزد عارف، منحصر در ذاتحق است و سهم ماسوى تنها انتساب به وجود و مظهريت و نمايندگى آن مىباشد(ما عدمهاييم و هستى هانما) و على رغم وحدت شخصى وجود، دربين مظاهر اينواحد شخصى، كثرت و تفاضل درجات و عالى يا سافل مشاهده مىشود; يعنى،يكى مظهراتم و اكمل حق است و ديگرى مظهر اضعف و اسفل; يكى مظهريتىدر رتبه عقول دارد و ديگرى مظهريتى در رتبه جمادات و از آنجا كه تفاضل بينمظاهر، نزد عرفا نيز غيرقابل انكار است، بلكه اساس سلوك عرفان عملى، طىدرجات و مقامات و گذشتن از درجات سافله و نيل به مقامات عاليه مىباشد. عرفاسعى بليغى در تحرير محل بحث در تشكيك، توضيح آن و تبيين علل وقوعتشكيك در مظاهر نمودهاند، بدين معنا كه بيان نمودند كه در خود وجود بماهو هوتشكيك راه ندارد، چرا كه تشكيك، فرع بر كثرت است و باانتفاى تعدد دروجود، تشكيك نيز رختبر مىبندد و آنچه از كثرت و تفاوت مراتب و شدت وضعف مشاهده مىشود در ظهورات مىباشد. قيصرى در مقدمه خود گويد: «الوجود لايقبل الاشتداد و التضعف فى ذاته و لاالزيادة و النقصان، و الشدة و الضعف يقعان عليه به حسب ظهوره و خفائه فى بعض مراتبه;وجود، اشتداد و تضعف (شديد و ضعيف شدن در ضمن حركت) را نمىپذيرد،همچنان كه زياده و نقصان پذير نيست و اگر شدت و ضعفى مشاهده شود به حسبظهور و خفاى وجود در بعضى مراتب (24) است» (25) جامى نيز گويد: «التفاوت ليس فىحقيقة الوجود بل فى ظهور خواصه; تفاوت در حقيقت وجود نيست; بلكه در ظهورخواص آن است.» (26) و نيز : «مافى الوجود الاعين واحدة... لكن لهذه الحقيقة الواحدة...لها مراتب ظهور لاتتناهى ابدا فى التعين والتشخص.» (27) صدر المتالهين نيز كه خود، مبتكر و واضع وحدت تشكيكى وجود و قول بهدرجات وجودى است، در آخر مباحث عليت در اسفار چنين آورده: «و التكثر فىالظهورات والتفاوت فى الشؤونات لايقدح وحدة الذات و لا ينثلم الكمال الواجبى و لا يغيربه الوجود الثابت الازلى عما كان عليه بل الان كماكان حيث كان ولم يكن معه شىء و لذا قيل: و ماالوجه الاواحد غير انه اذا انت عددت المرايا تعددا» (28) معنا: تكثر درظهورات و تفاوت در شؤونات خللى در وحدت ذات حق واردنمىآورد و در كمال واجب رخنهاى بوجود نمىآورد و به واسطه اين كثرتظهورى، وجود ثابت ازلى از آنچه برآن بوده، تغييرى نمىكند، بلكه الان نيز چناناست كه چيزى با او نيست، از اين رو چنين سرودهاند: چهره جز يكى نيست، امااگر آينهها را بيفزايى چهره نيز متعدد مىشود. (جزيكى نيست صورت دلدار كه فتاده در آينه بسيار) جامى نيز در مقام توضيح اين مطلب از تمثيل معروف آينه استفاده مىكندبدين صورت: همان طور كه يك صورت و عكس واحد در آينههاى گوناگون كهبرخى كوچك و برخى بزرگ و برخى صيقلى و برخى كدر مىباشند به انحاىمختلف و جلوههاى گوناگونى ظاهر مىشود (على رغم آن كه صورت و صاحبصورت يگانه مىباشند) و درجات متفاوتى از آن تصوير نمودار مىگردد و ظهوردر هيچ كدام نيز مانع ظهور در ديگرى نيست. در محل بحث ما نيز ممكناتماهيت و اعيان ثابته در علم حق با استعدادهاى گوناگون و لوازم ذاتى متفاوت بهمنزله آينههاى مختلفند كه حق تعالى در هريك به حسب ظرفيت و خصوصياتآن نمودار مىگردد و ظهور حق در هيچ يك منافاتى با تجلى او در ديگرى ندارد،همان طور كه به وحدت حق تعالى نيز خللى وارد نمىآورد; (29) مثال ديگر، مفاهيمكليه و عامهاند كه على رغم وحدت مفهومى، بر افراد و مصاديقى متفاوت صدقمىكنند، (30) اما بحث مهم در اين بخش، آن است كه علتيا علل وقوع تشكيك درمظاهر حق تعالى چيست؟ در اين زمينه عرفا به مواردى به عنوان علل وقوع تشكيك در نظام آفرينشمظاهر اشاره نمودهاند كه در اينجا به اجمال به آنها مىپردازيم. علل وقوع تشكيك در مظاهر الف) تفاضل اسما: از آنجا كه در جهانبينى عارف، عالم، مظهر اسماى الهى ومطابق با نظام اسمايى باشد و اسما نيز برخى عظيمند و برخى اعظم (31) و بعضىمحيطند (32) (از حيثشمول بر موارد و افراد) و بعضى محاط، گروهى متبوعند (33) وگروهى تابع، تعدادى اسما مفاتيح غيبند (34) و عدهاى از اسما مربوط به عالم شهادت،برخى اسما كليه و بعضى از تنوعات آنها و اسما جزئيهاند و... طبعا بين مظاهر ايناسما نيز همين نسب متحقق مىگردد، پس على رغم اين كه همه اسما عين ذاتبسيط احدى مىباشند و وجود، منحصر در حق تعالى است، اما ظهور حق دراجابت وپاسخ به درخواست هر اسمى براى داشتن مظهرى مطابق خويش، درجاتى خاص پيدا مىكند. (35) آن مظهرى كه مظهر جميع اسماست و به اصطلاح،كثرت جمعيت فعليه دارد، اكمل است از آن كه مظهر برخى اسما مىباشد (36) (وقلتجمعيت فعليه دارد) و به عبارت ديگر، وفور حظ از صورت حضرت الهيه(بهرهورى فراوان از الوهيت و واحديت) و نقصان آن حظ، موجب شدت وضعف در مظهريت مىباشد. (37) همچنين اين نكته، قابل تذكر است كه سبتبه اسمنيز گاه شىء يا شخصى، مظهر تام آن اسم است و گاه مظهر ناقص و اين خود بهتفاضل مىانجامد. التبه شيخ محىالدين عربى دو نظر به ظاهر متخالف در اين مورد ابراز نمودهو در يكى تفاضل اسما را نفى و انكار نموده و در ديگرى قبول نموده است، لكنبين اين دو قول، تنافيى نيست، چرا كه در همه اسما هم ذات حق تعالى وهم تعينىخاص لحاظ شده، در اين صورت اگر از حيث دلالت اسما بر ذات واحد حقبنگريم، تفاضلى بين اسما در كارنخواهد بود، چرا كه نسبت همه اسما به ذات،نسبت واحدى است، اما اگر از حيث دلالت اسما برمعنايى كه مدلول اسم ديگرنيستبنگريم، خواهيم ديد كه اسما از حيث احاطه و عدم آن و تقدم و تاخر وتعلق گرفتن به مصاديق بيشتر يا كمتر متفاوت مىباشند كه در اين صورت، بيناسما تفاضل برقرار مىشود. (38) ب) اختلاف در قوابل و اعيان و استعدادها: همان طور كه تفاوت در تجلى از جنبهفاعلى و اين كه اين تجلى از كدام اسم و صفت ناشى شده، موجب تفاضل در مظاهرمىشود، همين طور اختلاف در قابليت عين ثابت مظهرى كه به عرصه ظهورمىرسد نيز در اين امر مؤثر است و چنان كه ديديم، فيض مقدس و تجلياتاسمايى، خود به نحوى تابع اعيان ثابته و محكوم استعدادها و تفاوت بين آنهامىباشند و به حسب استحقاق آنها بهرهاى از ظهور خارجى و آثار واحكام به آنهامىرسانند; (39) در اين مورد، توضيح بيشترى در عناوين بعدى اين فصل خواهد آمد. پ) غلبه احكام وجوب و وحدت يا امكان و كثرت: قونوى مىگويد: خداوند راصفاتى سلبى است كه اهم آنها سلب هرگونه كثرت از حق تعالى مىباشد (مانندسبوح و قدوس) و نيز صفاتى ثبوتى كه هر كدام را نيز مظهرى است. و مظاهرىكه از جنبه صفات سلبيه حق از او صادر مىشوند، به وحدت نزديكتر و از كثرتدورترند (نظير ارواح و عقول مجرده) تا آنها كه از جنبه صفات ثبوتى صادر شدههمچنان كه به ظهور نزديكترند. (40) ابنتركه نيز پس از اين كه عالم را به دايرهاى كهمركزش وحدت حقيقى و ساير نقاط آن، مظاهر نسبت اسمايى و اعيان مىباشند،تشبيه مىنمايد، آن مظاهر را به سه دسته تقسيم مىكند: 1. نقاطى كه در احكاموحدت و كثرت، متوسط و متعادل مىباشند نظير انسان; 2. موجوداتى كه ميل بهطرف وحدت و بساطت دارند نظير عقول; 3. موجوداتى كه ميل به جانب كثرتدارند، مانند جمادات و حيوانات. (41) ت) كثرت يا قلت وسايط: همان طور كه در نظام متعارف على و معلولى (نزدحكيم) هرچه معلول از مبدا اول، دورتر مىشود درجه وجودىاش تنزل يافته ونسبتبه همه علل مقدم برخود ضعيفتر مىگردد، در نظام تجلى و ظهور نيز آنمظاهرى كه به حسب ترتيبات اسمايى از حيث نظام سببى و مسببى (نه از جهتوجه خاص) وسايط بيشترى را بين خود و حق تعالى دارند، به جهت تضاعف وفزونى وجوه امكانى و نيز به جهت آن كه چنين قرب و بعدى نمود و نمايشى ازترتيب و ترتب اسمايى ذات حق مىباشد، از درجه ضعيفترى در ظهوربرخوردارند. و طبعا حق تعالى را و كمالات و اسماى او را كمتر نشان داده و آيهكبرا و اسم اعظم و كلمه تامه او نمىباشند. (42) 6. مرآتيت طرفينى «جلت فى تجليه الوجود لناظرى ففى كل مرئى اراها برؤية» ابن فارض قبلا در بحث اصول موضوعه، آورده شد كه بسيارى از عرفا مناسبترين بيانبراى نشان دادن كيفيت ارتباط خلق به حق تعالى (بدون ايجاد توهم حلول اتحاد ياپندار و باطل دانستن عالم) را تمثيل آينه (صورت مرآتيه) و صاحب صورتدانستهاند; در همان جا وجه قوت اين بيان و روشنگرى اين تمثيل را متذكر شديم،حال گوييم برخى از عرفا از جانب ديگر، واضحترين تبيين رابطه حق تعالى بهخلق را نيز همين تمثيل آينه دانستهاند، بدين صورت كه در واقع خداوند نيز آينهخلق مىباشد. ابن عربى در فص شيثى گويد: «فهو مرآتك فى رؤيتك نفسك و انت مرآته فى رؤيته اسمائه و ظهوراحكامها» و به ترجمه و توضيح خوارزمى: «پس حضرت - جلت عظمته - آينهتو باشد تا در او مطالعه ذات خويش كنى و تو آيينه حق باشى تا در تو مشاهدهاسما و ظهور احكامش كند، از آن كه به وجود، ظاهر مىگردد اعيان ثابته وكمالاتش و به اعيان، ظهور مىيابد اسماى وجود و احكام صفاتش، چه محلسلطنت اسماى الهىاند و اشارت حضرت نبوى - صلى الله عليه و آله و سلم -هم به اين معناست: اعنى به رؤيتبنده، ذات خود را در مرآت حق و مشاهدهحق، اسما و صفات خود را درمرآت بنده، آنجا كه گفت: «المؤمن مرآةالمؤمن» و مؤمن نامى است از نامهاى حق - سبحانه و تعالى - (43) قونوى نيز كلمهاى معروف در اين مورد دارد كه: «انت مرآته و هو مرآت احوالك; تو آينه حق هستى و حق آينه احوالتو.» (44) عراقى نيز در «لمعات» چنين آورده: هر عاشقى در آينه ز روى معشوقى جز خود را نبيند،لاجرم جز خود رادوست نگيرد (المؤمن مرآة المؤمن و الله المؤمن). (45) و جامى در شرح آن چنين مىنگارد: «بيان آن كه بنده در آينه وجود حق جز خود را نبيند، بنابر آن است كه ازمؤمن اول، حق گيرند (اراده كنند) سبحانه و از مؤمن ثانى بنده.» (46) اهميت اين مساله (ربط خداوند با عالم) در جهانبينى عرفانى اقتضا دارد كهاين بحث، مورد بررسى و كنكاش بيشترى قرار گيرد، مقدمتا بايد گفت: چنان كهقبلا گذشت در حكمت اسلامى مبرهن شده است; درك كامل و تام موجودى كهفرع و معلول ديگرى مىباشد، جز با درك علت تامه آن ميسر نيست، چنان كه با شناخت معلول نيز آگاهى و شناخت اجمالى از علتبه دست مىآيد; (47) به عبارتديگر، علت تامه، حد تام معلول است و معلول، حد ناقص علت تامه. اگر مخلوق ومظهر، ظهورى دارد، از ظاهر كسب كرده و از خود چيزى ندارد و بنابر اين، دركو يافتن مظهر و ظهور جز به مدد ظاهر ميسر نيست، چنان كه در ملحقات دعاىعرفه چنين مىخوانيم: «الغيرك من الظهور ماليس لك حتى يكون هوالمظهر لك;خدايا آيا براى غير تو ظهورى است كه تو فاقد آن باشى تا آن كه غير تو آشكاركنندات باشد؟» از طرف ديگر نيز، از آنجا كه موجودات، تعينات شؤون حقند واسماى حق منشا تحقق و بروز آنها و اعيان همه موجودات نيز در علم حق سابقهدارند (48) ، از اين رو شناخت كمالات حق تعالى شرط لازم و كافى براى شناختمظاهر اوست; بنابر اين براى عارف، رؤيتخلق هنگامى واقعى و كامل است كهخلق را به حق و به تبع آن بشناسد، (49) چرا كه روشنى بخش اعيان و موجودات، نورحق است چنان كه فرمود: «الله نور السموات و الارض» (50) و اگر عارفى بدين مقامرسيد، پيمودن طريق عكس; يعنى، استدلال از خلق به حق را دور شدن از راه ومقصد مىداند، چنان كه در همان ملحقات دعاى عرفه مىخوانيم: «الهى ترددى فىالاثار يوجب بعد المزار; خدايا توجه و گشت و گذار در آثارت موجب به تعويقافكندن وصال و ملاقات تو مىگردد.» پس حق تعالى به واحديتخود كهمستجمع جميع كمالات است، آينه تمام نماى جهان كثرات مىباشد و به تعبيرصدرالمتالهين از آنجا كه ذات حق بذاته مبدا اشياست، شهود حق نيز علتشهوداشياست، چرا كه ذات و شهود در طرف علت، امرى واحد است، پس در طرفمعلول نيز همين طور است و همان طور كه وجود اشيا از توابع وجود حق است،معقوليت اشيا و شهود آنها نيز از توابع شهود اوست و بدين جهت است كه عرفاحق تعالى را آينهاى كه فى حد نفسه بى تعين و بدون رنگ و قيد دانستهاند كهتعينات ظهورش مربوط به اعيان موجودات است. به گفته حافظ: آينهاى عكس تو رنگ كسى است تو زهمه رنگ جدا بودهاى و از جانب ديگر نيز خلق، آينه حق نماست، چرا كه اولا: ادراك حق تعالىعارى از هر تعينى براى ماسوى الله محال است (چنان كه به دفعات مورد اشارهواقع شده) از اين رو تعينات اسمى و صفتى و فعلى حق است كه مورد شناسايىحكيم و عارف، حصولا و حضورا واقع خواهد شد. ثانيا: هر موجودى خود، تعينى از تعينات شؤون حق و حكايت كمالى ازكمالات اسمايى مىباشد و از اين رو به تمام وجود خود، آينه و آيه و نمايانگر آنكمال الهى (هر كدام به حسب ظرفيت و استعدا خود) مىباشد، چنان كه گفتهاند:معلول، حد ناقص علت تامه خود مىباشد (چنان كه گذشت) و تنوعات مشهود درخلق آينه اسما و خصوصيات مستجن و نهان در ذات غيب الغيوب است; بنابر اينعارفان در ابتدا حق را در آينه خلق و با خلق مىبيند و از وراى حجاب و آينه خلقبه جلوه حق مىنگرند و از در و ديوار عالم، تجليات بارى تعالى را نظاره گرند وچنين مىسرايند: يار بى پرده از در و ديوار در تجلى استيا اولوا الابصار «هاتف» و نيز: جلوگاه رخ اوديده من تنها نيست ماه و خورشيد هم اين آينه مىگردانند «حافظ» تقرير ديگرى كه از اين مرآتيت طرفينى ارائه شده، مبتنى بر اين نكته استكه: حق تعالى دو نوع علم در مرتبه ذات خود دارد: يكى علم تابع معلوم كه معلومدر اين قسم، عبارت از صور حقايق اسماى الهى است و بارى تعالى مطابق اعيانثابته و صور اسماى حسنى بدانها علم دارد (چنان كه در مبحثحاكميت اعيانثابته خواهد آمد) ديگرى علم متبوع از جانب معلوم كه معلوم در اينجا موجوداتعينى مىباشند چرا كه اين موجودات، مطابق علم حق در مرتبه ذات و اراده وافاضه او به عرصه ظهور مىپيوندند. حال، كسى كه شرح صدر داشته و مقام جمع الجمع را واجد است از جنبه اول،حق متعال را آينه صور ممكنات مىبيند و از جنبه دوم، ممكنات را آينههايى كهدر آنها وجه و جمال حق تعالى به انحاى گوناگون نمايان شده است مىنگرد. (51) چند نكته: الف) با اينكه حق و خلق هر يك مرآت و آينه يكديگر مىباشند، اما بايد بهتفاوتهاى اين دو آينه توجه نمود، چرا كه اولا: مرآتيت (آينه بودن) و انعكاسصور در ممكنات به جهتخالى بودن آينه از صور و كيفيات و كمالات است وصورت مرآتيه در نهايت، صرفا نمود كمالات است، نه به جهت آن كه خود واجدآنها باشد در حالى كه مرآتيتحق تعالى به جهت آن است كه او حاوى تمامحقايق اعيان و اشيا، در عين بساطت و لا بشرط بودن ذات است. (يعنى به جهتبىقيد و تعين بودن او فى حد نفسه) ثانيا: مرآت و آينه در عالم ممكنات از دوحيثيت وجود و مرآتيت وبه عبارتى استقلالى و ارتباطى تركيب يافته است كههمين تركيب آينهها از دو جهت و نيز محدود بودن به حد عدمى باعث مىشود كهآينه از جميع وجوه، صادق و تمام نما نباشد، بلكه از وجهى، صادق و از جهتىكاذب باشد، حال آن كه حق تعالى آينه تمام نما بوده و مرآتيت او كامل و مطابقآنچه ممكنات در نفس الامر دارند، مىباشد چه اين كه همه كمالات آنها را به نحواتم و اعلى واجد است و چنان كه گذشت وجود او عين شهود و علم اوستبه تمامكمالات و اسما و صفات و لوازم اسما و تعينات علمى. ثالثا: آينه بودن ممكناتبه لحاظ آن است كه اين مظاهر، محل قبول فيوضات حقند، در حالى كه مرآتيتحق به جهت آن است كه فاعل و مظهر (اظهار كننده) مظاهر است. ب) رؤيتخلق در حق بر دو نوع است : گاه به نحوى است كه عالم را در آينهذات حق و مقامالله - جل جلاله - مشاهده مىكنند كه مقام وحدت است و گاه بهنحوى است كه عالم را در آينه اسما و صفات حق كه مقام تكثر است نظارهمىنمايند و حكم اين دو نوع نگرش نيز، متفاوت است. (52) پ) در ادبيات عرفانى اطلاق آينه برجهان بيشتر صورت گرفته و استعمالفراوانترى دارد و وجه آن مىتواند اين نكته باشد كه شان آينه معمولا شان آلىاست (نه استقلالى) به نحوى كه خود مرآت و آينه در مرئى و صاحب صورت،مختفى شده و مانند آن است كه به يكباره محو مىگردد و ناظر، تنها به عكس وصاحب تصوير توجه دارد در حالى كه سعى سالك و عارف در جلوه نمايى حق واختفاى عالم و يا جمع بين دو ديدگاه است. ت) سه ديدگاه مطرح شده (در مبحث روش شناسى عرفانى) در اين بحث نيزرخ مىنماياند، چون كسى كه حق و وحدت بر او غالب شود، تنها حق را آينه خلقمىيابد و آن كس كه خلق و كثرت بر او غالب شود، تنها خلق را آينه جمال حقمىبايد و آن كس كه صاحب مقام جمع است، هم حق را آينه خلق و هم خلق راآينه حق مىداند. (53) ث) عارف با ديد عميقتر درمىيابد كه همه عالم آينه است آن هم بدان نحو كههمه كمالات و همه مظاهر در تكتك اجزاى عالم جلوهگرند و به تعبير عراقى: تو ديده به دست آر كه هر ذره خاك جامى است جهان نماى چون در نگرى (54) ج) با نظر عميقتر و با توجه به حديث قرب نوافل، در نهايت، اين حق استكه خود را در آينه ذات و افعال خود مىبيند و همين رؤيت ذات عين و منشا همهرؤيتهاى ديگر واقع شده (55) و به تعبير عراقى در لمعات: «آن كه مىبينى كه محبدر آينه ذات خود، صورت محبوب بيند، آن محبوب بود كه صورت خود را درآينه او بيند، زيرا كه شهود محب ببصره بوده و بصر او به مقتضاى كنتسمعه وبصره و لسانه» عين محبوب است، پس محب و محبوب و مطاع و مطيع از روىظهور يكىاند». (56) 7. تفاوت تجليات به حسب فاعل و قابل قاعدهاى ديگر كه در ارتباط با قاعده تشكيك در ظهور و مظاهر مىباشد و ازطرفى نيز مساله مهم تناظر تجلى و استعداد را تبيين مىنمايد ، و از جانب ديگر نيزبه مساله مرآتيت طرفينى و نيز مبحث استعدادات اشيا مربوط است ، قاعده«تفاوت تجليات به حسب فاعل و قابل» مىباشد و مفاد آن اين است كه : ممكن است فيضى از طرف حق تعالى تجلى كند و براى استعدادهاى گوناگونو ظروف متفاوت، تجليات مختلفى داشته باشد و اين مساله به دو وجه توجيهمىشود: الف) از ناحيه شهود وحدت در كثرت; ب) از لحاظ شهود كثرت در وحدت. قبلا ديديم كه بين حق تعالى و عالم، مرآتيت طرفينى حاكم است و گاهخداوند، آيينه عالم است و طبعا هر كس صورت خود را در آن آيينه به نحوىخاص مىبيند و گاه عالم آينه، حق استبه نحوى كه او در آينه عالم، ظهور نمودهو هر مرآتى به حسب ظرفيت و استعداد خود آن را باز مىتاباند، در اين حالتگرچه تجلى حق يكى است، اما با انعكاس در آينههاى گوناگون، تجلى نيز گوناگونمىشود، در اينجاست كه مساله تجلى و استعداد مطرح مىشود. از نظر عرفا اين دوامر با يكديگر ارتباط دارند، بدين معنا كه از طرفى اين استعدادهاى مختلفموجودات و افراد است كه بهره و سهم آنها را از تجلى معين نموده و فيض مقدسرا نيز متعين مىسازد و از طرف ديگر، تجلى حق در مرتبه فيض اقدس خود باعثبروز اصل استعداد (استعداد غير مجعول) در عالم اعيان ثابته شده و نيز تجلى حقدر مرتبه فيض مقدس، مايه تفاوت استعدادهاى گوناگون در مظاهر خارجىگرديده است; (57) بنابر اين همان طور كه تجلى حق يكى است، اما با تابش در مرايا ومظاهر گوناگون ، متفاوت شده و به نحو مقيد در مىآيد، همين طور نيز عالم وقتىدر آينه اسماى حق منعكس مىشود، على رغم وحدت آينه، به نحو گوناگونرؤيت مىشود. از فروع مهمى كه ابن عربى در ادامه اين مطلب استنتاج مىكند اين است كه (58) امكان دارد يك شىء و مظهر واحد، براى افراد به صورتهاى مختلف و آثارمتفاوت ظاهر شود، چنان كه آتش براى حضرت ابراهيمعليه السلام واقعا سوزان نبود،چرا كه واقعيتيك فيض و تجلى در نزد مدرك وقابل آن معين مىگردد و بهحسب استعداد او. 8. اتحاد ظاهر و مظاهر و ما ذاك الا ان بدت بمظاهر فظنوا سواها و هى فيها تجلت «ابن فارض» عرفا قاعدهاى كلى در مورد ظهور مطرح مىكنند بدين مضمون كه «كل مظهرلامر ما لايمكن ان يكون ظاهرا من حيث كونه مظهرا» (59) هرگاه چيزى در چيزى نمودهشود، ظاهر، غير از مظهر است; يعنى، ظاهر، ديگر و مظهر، ديگر است; (60) دليل اينامر نيز آن است كه آنچه از ظاهر در مظهر نموده مىشود، شبح و صورت است نهذات و حقيقت (61) و به وجهى ديگر، از آنجا كه از طرفى ظاهر در تعين، تابع مظهراست و از طرف ديگر، مظهر در اصل ظهور، تابع ظاهر مىباشد، حال اگر مظهرىاز آن جهت كه مظهر است، عين ظاهر باشد، تعين هر يك متوقف بر تعينديگرى مىشود كه در اين صورت، دور محال لازم مىآيد همان طور كه اگر«مظهر» بذاته و مستقل از ظاهر شود، نيز لازمهاش آن مىبود كه دراصل وجود وظهور، مستغنى از غير باشد تا در ظهور نيز مستقل و بالذات باشد و اين خلافاصل فوق الذكر است; همين طور اگر مظهر، بذاته ظاهر در شىء ديگر باشد نيزقاعده فوق به همان بيان، خرق مىشود. (62) اما عرفا براى قاعده مذكور، استثنايى را مطرح مىكنند و آن اينكه: الا وجودحق و هستى مطلق كه هر جا ظاهر است، عين مظاهر است و فرق ميان ايشان (حقو مظاهر) به اطلاق و تقيد است چه اينكه او در همه مظاهر، بذاته ظاهر است (63) وبه گفته ابن عربى در فتوحات: «فهو عين كل شىء فى الظهور و ماهو عين الاشياء فىذواتها سبحانه و تعالى بل هو هو و الاشياء الاشياء; (64) حق تعالى در مقام ظهور، عين هرشىء است، نه اين كه در مقام ذات، عين اشيا باشد، چرا كه او برتر و والاتر از آناست، بلكه در مقام ذات، اوست و اشيا، اشيا مىباشند.» قبل از اين كه به اثبات اين استثنا (يعنى اتحاد حق تعالى با مظاهر خويش)بپردازيم، لازم است تصويرى روشن از محل بحث داشته باشيم كه مستلزم ذكرمقدمهاى بدين شرح است: چنان كه از بيانات سابق روشن شد، سخن از اتحاد در مقام مرتبه فعل است نهذات و نه هويت مطلقه ويا مقام احديت و واحديت، چرا كه اينها نيز خود چهرهاىاز وحدت مطلقه حق و تعين اول ذاتند و وحدت مطلقه در صقع ذات ربوبى،مقابلى ندارد. پس در واقع، بحث دراين است ك آنچه در خارج ظهور يافته، آيا عين فعلحق در پوشش اسم الظاهر استيا نه و آيا حق سبحانه از حيث ظهور، عين مظاهرخويش استيا نه؟ (65) پس از بيان مقدمه فوق به چگونگى اثبات اتحاد حق با مظاهرخود مىرسيم مرحوم سيد حيدر آملى در «نقدالنقود» پس از اثبات ضرورتظهور حق مىفرمايد: و از آنجا كه غير او را وجودى در خارج نيست، پس او همظاهر است و هم مظهر، به حكم دو اسم ظاهر و باطن; (66) يعنى، با پذيرش دو مقدمهلزوم و فعليت ظهور و وحدت شخصى وجود در مىيابيم كه در واقع، ظهور او نيزخارج از وجود او نيست و به گفته جامى در تقرير برهان; زيرا كه ظاهر و مظهر اگرچه فى حد انفسهما به اعتبار اطلاق و تقيد مختلفند، اما به حسب ظهور متحدند، زيرا كهظاهر در مرتبه مظهر، عين مظهر است و وى را بى مظهر در آن مرتبه، ظهورى نيست. (67) ابن فنارى اين مساله را چنين توضيح مىدهد كه: اگر چيزى كه ظاهر مىشود،بذاته و حقيقته، چنان ظاهر شود كه ظاهر و مظهر از وجهى نسبتبه هم امتيازحاصل كنند و ازوجهى ديگر اتحاد، در اين صورت مىتوان گفت، به واسطه وجهامتياز (مثل ذاتيت و حاليت) ذات، ظاهر است و حال، مظهر و آن دو از هممتمايزند، اما به واسطه وجه اتحاد (كه حال شىء و صفتش عين ذات اوست) ظاهرو مظهر يگانه مىباشند. (68) بنا به اين بيان، اتحاد ظاهر و مظهر، اتحاد منوجه وتغايرى من وجه است; اتحاد از حيث وجودى و تغاير از حيث تحليل ذهن، چنانكه ذاتى يا عرض ذاتى شىء به حسب تحليل، غير ذات است، اما به حسب وجود،عين آن; ظاهر نيز به حسب تعين و در نظر ناظر، غير ذات است و به حسبواقعيت جز مرتبه ظهور ذات، چيزى نيست. (69) ابن فنارى سپس از طريق ديگرى مساله را مطرح نموده و مىگويد: مىتوانهمه را مظهر امر نامتعين اعتبار نمود: تحقيق اين مطلب، آن است كه احوال شيئى(كه ظهور مىنمايد) صورتهايى از نسبتها مىباشند كه نسبتبه شىء، عين ذاتشمىباشند و ذات او مفيد احديتبساطت جمعى احوالش مىباشد كه اين احديت وجمعيت احوال، مصحح ظهور اوست و احوال او مفيد تعين ذات او مىباشد. پس مىتوان ذاتى را كه به واسطه احوال خود متعين شده مظهر آنچه كه درغيب او متعين نشده، دانست، پس به ثبوت رسيد كه اين موجود (شىء ظاهر) دراحوال وصفات خود، ظاهر است و براى غيب ذات، مظهر و در اينجا دورى لازمنمىآيد، زيرا چنين نيست كه خود، مظهر خود باشد تا توقف ظهورش بر تعينخود و بالعكس لازم آيد. حال در مقام تطبيق اين كبراى كلى بر صغرى گوييم: آنچه كه ذكرشد، عيناقضيه حق تعالى است، چرا كه او «مظهر» است از حيث صفات و نسبش و «ظاهر»است از حيث ذات و عينش (يا غيبش); (70) خلاصه آن كه اشكالى نيست كه حقتعالى در مرتبه واحديت هم ظاهر باشد هم مظهر، چرا كه الله و احد از حيث صفاتو نسبش كه در مرتبه واحديتبه ظهور تفصيلى رسيدهاند، مظهر احديت است و ازحيث ذات و غيب هويت، ظاهر است در كسوت مظاهر و اسما و صفات واحدى.پس اتحاد ظاهر و مظهر، بدون استلزام دور لازم، آيد، چرا كه جهات، متغايراست. اين نظر اصولا صحيح مىنمايد كه: «در عرفان ابنعربى گاهى ديده مىشود كه حق و خلق عين هم شناختهمىشود و گاهى غير هم آنجا كه عين هم شناخته مىشوند ... مقصود از حق، حقمخلوق به است و آنجا كه غير هم و متمايز از هم شناخته مىشوند، مقصود از حق،ذات احديتحق است كه متعالى و متنزه از خلق است.» (71) و اين رباعى را مىتوان در تاييد معناى مزبور از شيخ دانست (فص ادريسىفصوص الحكم): فالحق خلق بهذا الوجه فاعتبروا و ليس خلقا بهذا الوجه فادكروا جمع و فرق فان العين واحدة و هى الكثيرة لاتبقى و لا تذر ابنعربى خود به اين تعدد معناى حق اشاره نموده مىگويد: «بل الوجود كله حق و لكن من الحق ما يتصف بانه مخلوق و منه ما يوصف بانه غيرمخلوق». (72) صدر المتالهين نيز در اسفار اين نكته را متذكر مىشود كه: ابنعربى و شاگردانش صدرالدين قونوى اغلب، وجود مطلق را به وجودمنبسط - كه ظل، هباء و عماء و مرتبه جمعى ناميده مىشود - اطلاق كردهاند واين باعث اشتباه و اختلاف ميان ابنعربى و علاءالدوله سمنانى شده است. (73) وى در اسفار، اتحاد ظاهر و مظهر و تجلى و متجلى و متجلىله را در تجلى حقتعالى به عقل، مبرهن نموده استبدين قرار: «فما به التجلى و المتجلى و المتجلى له كلها شىء واحد و ليس هناك امرانذات العقل و تجلى الحق له اذيمتنع ان يصدر عنه تعالى بجهة واحدة صورتانصورة العقل و صورة التجلى و يستحيل ان يتكرر وجودان لشىء واحد فثبت منذلك ان وجود العقل بعينه عبارة عن تجليه تعالى بصورة ذاته عليه ...» (74) تكمله: بحثى كه گذشت تا حدى نظير بحثى است كه در اتحاد يا عدم اتحاداسم و مسما روى داده است; توضيح آنكه نزاع مشهورى است كه آيا اسم حق،عين مسماستيا غيرآن؟ همان طور كه گذشت، اسم عبارت است از: تعين كمالى ذات و نه اين الفاظ كهتنها حاكى از آن كمالاتند، چرا كه اين الفاظ در واقع، اسم الاسمند. و گرنه نزاع دراين كه آيا اسم لفظى قراردادى، عين مسماى واقعى تكوينى استيا نه، معناىمحصلى نخواهد داشت و ظاهرا كسى قائل به اتحاد بدين نحو نشده، بلكه مقصود ازنزاع مذكور آن است كه حقيقتخارجى كه از تعين خاصى تجلى نموده، آيا عينحقيقت محضه استيا غير آن; يعنى، آيا آن ذات همراه با تعين (بشرط شىء)عين آن ذات مطلق (لا بشرط) استيا غير آن؟ در اين بحث نيز غالب محققانگفتهاند: اسم عين مسماست از وجهى و غير مسماست از وجه ديگر (75) و سر اينمطلب نيز آن است كه اسما دو اعتبار دارند: 1- اعتبار كثرت كه به لحاظ تعيناتخاصه اسما مىباشد; 2- اعتبار وحدت، چرا كه ذات مسما در همه، موجود واحدبسيط و احدى است. احكام اين دو اعتبار نيز متفاوت است، چنان كه اسما به اعتباراول محتاجند به فياضيت الهى (به فيض اقدس) و به اعتبار دوم، غير محتاج و عينذات غنى واجب; بنابر اين، مساله عينيت اسما و صفات به لحاظ اعتبار وحدتاست و غيريت آنها به لحاظ اعتبار تكثر و كثرت. 9. برزخيتبين مراتب ظهور قاعدهاى اساسى در بررسى مراتب تجليات و ظهورات ، «قاعده برزخيت»است، بدين مضمون كه : در بين هر دو مرتبه از مراتب ظهور كه ميان آن دو تباينكامل برقرار باشد، به جهت اتصال و ارتباط آنها با يكديگر بايد عالم برزخىموجود باشد تا ربط بين آن دو متصور و معقول باشد. اين برزخ، واجد ويژگى هر دو عالم مىباشد، بدين معنا كه پارهاى از احكامهر دو طرف (هر دو مرتبه) را دارد، چنان كه بين واجب متعال و ممكن، واسطهاىبه نام برزخ جامع، وجود دارد و بين عالم ارواح و عالم اجساد، واسطهاى به نام عالممثال وجود دارد كه در تجرد و روحانيت، مانند عالم عقل و روح است و در قبولشكل و مقدار ، مانند عالم حس و ماده. (76) خلاصه و مرور فصل سوم در اين فصل به قواعدى كه عرفا با تكيه بر قول به تجلى و نظام مظهريت عالمنسبتبه اسماء الهى استنتاج نموده و دستيازيدهاند اشاره نموديم : قواعدى كهكاربردهاى مهمى در گشودن گرهگاههاى معارف الهى خواهد داشت. از لزوماسناد دادن موجودات به مرتبه الوهيت (نه مرتبه ذات) سخن رفت و اين كهموجودات ،تعين و جلوه و رقيقهاى از شؤون و اسماى الهىاند و هر تعيين و كمالحق اقتضاى ظهورى دارد و علت موجبه اين ظهور، حب الهى نسبتبه خويش واسما و صفات خود است و اين كه تشكيك در نظريه تجلى را بايد در مظاهرجست; آن كه مظهر اسم اعظم است را كجا مىتوان با مظهر اسم مضل سنجيد؟!علل وقوع اين تشكيك نيز بررسى شده و قاعده مهم مرآتيت طرفينى ، آينه بودنحق و خلق نسبتبه يكديگر كه هر كدام جمال ديگرى را به نمايش گذاشتهبررسى شد بدين نحو كه يكى حقيقت را باز مىنمايند و ديگرى رقيقه را، بحسباستعداد آن، ايجاد و اظهار مىكند. در عين حال كه اين ظاهر و آن مظهر رانمىتوان داراى جدايى وبينونت عزلى از يكديگر دانست. مظاهر نه با مقام ذاتبلكه با تعين آن و فعل او (حق مخلوق به) متحدند و ظهورى برزخى بين هر دومرتبه متباين از ظهور وساطت مىكند. پىنوشتها: 1) قوس نزول، مراحل ظهورى است كه از وجود مقيد به تعين هوالاول و الظاهر شروع شده و به اضعفمظاهر خلقت (عالم ناسوت و جرمانى) مىرسد و قوس صعود، مراحل كمال يابى است كه از ناسوتشروع شده و به واسطه امدادات و فيوضات حق به عوالم ملكوت و جبروت و درنهايتبه فناء فى اللهو بقاء بالله منتهى مىشود. 2) چرا كه اسما نيز در بين خود، محيط و محاط مقدم و مؤخر دارند «علامهطباطبايى، رسالةالاسماء،ص38-50». 3) نصوص، ص 7. 4) فتوحات، ج 1 (چاپ جديد)، ص 191. 5) فكوك، ص 238; نيز رك: فصوص، ص 6 - 7; فتوحات، ج 1 (چاپ جديد) ص 195; مصباح الانس،ص 45 ، 46 و 104; شرح مقدمه قيصرى، ص 465. 6) فتوحات، ج 10 (چاپ جديد)، ص 207. 7) فتوحات، ج 10 (چاپ جديد)، ص 207. 8) التوحيد، ص 141. 9) رك: التجليات الالهيه (مع شرح اسماعيل ابن سودكين)، ص 382. 10) فتوحات، ج 1 (چاپ جديد)، ص 191. 11) عبدالكريم جيلى، الانسان الكامل، ج 1، ص 42 و 44. 12) فتوحات، ج 1 (چاپ قديم)، ص 694. قونوى نيز در نفحات چنين آورده: حقيقة كل موجود هىعبارة عن صورة علم ربه بنفسه من حيثتشانه الذى كان هذا الموجود صورته و مظهره «به نقل ازايقاظ النائمين، ص 27». 13) مصباح الانس، ص 122، 143 - 144. 14) مصباح الانس، ص 197. 15) قاعده مورد بحثبه عبارات و تعبيرات متفاوت در كلام عرفا ذكر شده نظير: ظهور العالم على صورةالحق; ظهور الخلق بصفات الحق، هوالظاهر فى المظاهر; الحقائق المنسوبة الى الحق مجال لذاته; انعالم الامكان ظل و مجلى للوجود الحق; وجود كل شىء تعين الحق من جهته; كل مايرى فهو حقبحسب شان من شئونه المتعددة. 16) تعليقات فصوص، ص 36. 17) رجوع شود به مبحث اسم مستاثر درفصل تجلى و اسما. 18) امام خمينى، تعليقات فصوص، ص 36. 19) آملى، نقدالنقود، ص 660 و 661. 20) شيخ الرئيس در اشارات در مورد ابتهاج حقتعالى به ذات خويش به خوبى مطلب را بيان نموده: اجلمبتهجبشىء هوالاول بذاته لانه اشد الاشياء كمالا الذى هو برىء عن الامكان و العدم ... (اشارات، ج3، ص 359); مسرورترين و مبتهجترين اشيا به چيزى حق تعالى است كه نسبتبه ذات خويشابتهاج دارد، چرا كه او والاترين مرتبه ادراكات را در بين اشيا دارد و نيز كاملترين موجودات است كهاز هر گونه شائبه امكان و عدم به دور است. وى سپس مىافزايد: و العشق الحقيقى هوالابتهاج; عشقحقيقى همان ابتهاج است كه به دنبال تصور ذات شىء حاصل مىشود (رك: شرح خواجه نصير برموضع فوق از اشارات). 21) به علاوه كه هر اسم و تعينى كه كمالى از كمالات ذات است، خود طلب ظهور دارد و رحمتحقتعالى كه به تعبير عرفا و به مقتضاى آيه شريفه «و رحمتى وسعت كل شىء» بر همه اشيا حتى بر خوداسما و صفات، گسترده شده، موجبات اجابت تقاضاى آنها به حسب استحقاقشان را فراهم مىسازد. 22) رك: فصوص الحكم (شرح محمود غراب)، ص 23 و 152; فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 111 ،325 ، 398 - 403، 438 و ج 2، ص 151 و 261; رك: ابن عربى، الحب و المحبة الالهيه، ص 12. 23) مصباح الانس، ص 93. تكميل اين بحث در مبحث نحوه فاعليتحق خواهد آمد. 24) مقصود از مراتب، تعينات كلى و اعيان ثابته در حضرت علميه است «رك: فصوص، ص 67 و 58; ونيز رك: ابن عربى، المسائل، ص 18». 25) مقدمه شرح قيصرى، ص 6; نيز رك: التنبيهات على علو الحقيقة المحمديه، در مورد ظهور و بطونعالم و مراتب آن، ص38 ، 40 و 51. على رغم انتساب اين رساله به ابن عربى، نثر فنى آن، شبيه نثرقونوى و اتباع اوست. 26) حواشى الدرة الفاخره، ص 56. 27) نقدالنصوص، ص 29. 28) اسفار، ج 2، ص 347. 29) الدرة الفاخرة، ص 10 - 11. 30) رك: شرح قيصرى، ص 10; رك: مبحث درجات فاعليتحق در شرح قيصرى بر فصوص، ص484. 31) نظير الله كه مستجمع جميع اسما وصفاتست «در اين زمينه رك: ابن عربى، كلمة الجلاله،ص26-27». 32) نظير حى كهشامل عليم وقدير است. 33) مثل قادر كه متبوع خالق و رزاق مىباشد 34) مانند علم، قدرت، اراده، حيات و .... 35) نصوص، ص 59. 36) قونوى اين وجه را علت تفاضل بين انبيا و اوليا مىداند «رك: نصوص، ص 59». 37) فكوك، ص 257. 38) رك: فصوص (شرح محمود غراب)، ص 261. 39) الدرة الفاخره، ص 4، به نقل از رساله هاديه قونوى; نيز رك: مصباح الانس، ص 30. 40) صدرالدين قونوى، فكوك، ص 257. 41) تمهيد القواعد، ص 256 - 257. 42) فكوك، ص 257. صدر المتالهين به مساله تحقق مراتب تشكيكى ظهور در مواضعى از اسفار اشارهنموده است «رك: اسفار، ج1، ص 26 و ج2، ص 352». 43) فصوص، (شرح خوارزمى)، ص 127. اصل اين تعبير از روايتشريفه از خود ابن عربى در فتوحاتاست. 44) مصباح الانس، ص 122، به نقل از تفسير قونوى. 45) عراقى، لمعات، ص 71. 46) جامى، اشعة المعات، ص 69. 47) رك: قواعدكلى در فلسفه اسلامى، ج 3، ص 344 و ج 1، ص 252 تحت عنوان: ذوات الاسباب لاتعرف الا باسبابها. 48) رك: مصباح الانس، ص 123. 49) اصولا از ديد عرفا شناخت واقعى، بدون علم حضورى و لدنى به اصطلاح كشف و شهود (يعنىاصلاح ديد بشر و تحصيل بينش الهى) به دست نخواهد آمد; از اين رو راههايى كه غربيان براى حلمساله شناخت و ارائه ملاك حقيقت و واقع يابى در پيش گرفتهاند نظير: ملاك اصول موضوعه ياسازگارى يا كارآمدى و مفيد بودن و يا راههايى كه فلاسفه اسلامى پيش نهادهاند نظير ملاك تطابقياتوسل به معقولات ثانيه فلسفى و يا به كارگيرى منطق، از ديد عارفان يا ناصحيح است و يا صحيح وناكافى، چرا كه ادراك، يعنى نيل و رسيدن به واقع با برخورد بلاواسطه با عالم و احيانا احاطه به آن كهاين امر به نحو علم حضورى و كشف به دست مىآيد، نه با شبكه الفاظ و مفاهيم به تنهايى وبدينجهت است كه شيخ اشراق تصريح نموده كه كسى را كه ملكه وقوه تجرد از بدن و خلع بدن را نداشتهباشد اصولا حكيم نمىدانيم (و حرام على الاجساد المظلمه ان تلج ملكوت السموات... تاريخابنخلكان ، ج 3، ص 258) نيز ر. ك. تلويحات ص113 50) نور (24)، آيه 35. 51) شواهدالربوبيه، ص 40 و 41; مفاتيح الغيب، مفتاح هشتم، فصل اول. 52) فصوص (شرح قيصرى)، ص 421 و 422. 53) رك: مفاتيح الغيب، مفتاح هشتم، فصل اول. 54) لمعات، ص 71. 55) اشعةالمعات، ص 69. 56) لمعات، ص 71 ، 72. 57) فصوص (شرح قيصرى)، ص 386. 58) محمود غراب، الخيال، عالم البرزخ و المثال، ص 12، 16و 31. در عرفان عملى نيز اختلافها درتمثلات و مكاشفات از همين جا ريشه مىگيرد. 59) مصباح الانس، ص 37. 60) جامى، لوامع و لوايح، ص 33. 61) همان جا. 62) مصباح الانس، ص 37. 63) لوامع و لوايح، ص 33; اشعةاللمعات، ص 12. 64) به نقل از اشعة اللمعات، ص 12. 65) توجه به اين قاعده كه ملاك اتحاد در هر قضيه را محمول آن قضيه معين مىكند، مانع بسيارى از كجفهمىها در اين مورد است; توضيح آن كه گرچه ما به حسب ظاهر، سه قضيه: زيد ناطق است، زيدعالم است، زيد قائم است را يكسان مىنگريم، چرا كه همگى دال بر اتحاد دو مفهوم در يكمصداقند، اما در واقع، محور اتحاد اين سه قضيه با يكديگر متفاوت است، زيرا محور اتحاد در قضيهاول، ذات موضوع است، يعنى زيد ذاتا ناطق استيا ذات زيد ناطق است، اما در قضيه دوم، محوراتحاد، وصف موضوع است، يعنى زيد در ناحيه صفتخود با علم يا عالم متحد است، اما در قضيهسوم، محور اتحاد، فعل موضوع است، يعنى زيددر ناحيه فعلش متصف به قيام است نه ذاتا يا وصفا وديديم كه در محل بحث ما ابن عربى محور اتحاد را چنين مشخص نموده كه «فهو عين كل شىء فىالظهور» (استفاده از تقريرات شرح فصوص استاد جواد آملى). 66) ترجمه) نقدالنقود، ص 66. 67) اشعة اللمعات، ص 70 و 71. 68) مصباح الانس، ص 37. 69) شاه نعمت الله ولى، در اين مورد كه تغايرها به حسب نظر ناظر است و الا در واقع، جز ذات و ظهور اوبر خودش چيزى نيست، چنين آورده است : گرد اعيان، مدتى گرديدهام عين اعيان، عين او را ديدهام اين اضافات از ظهور مابجاست ورنه بى ما اين اضافات از كجاست از اضافتبگذر و از عين هم تا نماند جسم و روح و عين هم شد هلاك اين عين ما در عين او كل شىء هالك الاوجهه و نيز گفتهاند: نشانى دادهاندت از خرابات كه التوحيد اسقاط الاضافات به نقل از فرهنگ اصطلاحاتى عرفانى، ص 117 و 118. 70) مصباح الانس، ص 37. 71) دكتر محسن جهانگيرى، محىالدين ابنعربى، چهره برجسته عرفان اسلامى، ص 200. 72) فتوحات، ج 3 (چاپ قديمى)، ص 419. 73) اسفار، ج 2، ص 333. 74) اسفار، ج 9، ص 246. 75) مقدمه قيصرى بر شرح فصوص، ص 13. 76) ر ك: ابنعربى، التنزلات الالهيه، ص 48; الخيال (من كلام ابن العربى)، محمود غراب (به نقل ازفتوحات) ص 7 ، 8 . ****************** فصل چهارم: تجلى و اسماى حق تعالى تجلى و اسماى حق تعالى خلق را چون آب، دان صاف و زلالاندرو تابان صفات ذوالجلالعلمشان و عدلشان و دادشانچون ستاره چرخ بر آب رواناين صفتها چون نجوم معنوى استدان كه بر چرخ معانى مستوى استخوبرويان آينه خوبى اوعشق ايشان، عكس مطلوبى اوپادشاهان مظهر شاهى حقعارفان مرآت آگاهى حقجمله تصوير عكس آب جوستچون بمالى چشم خود،خود، جمله اوست «مولانا» «فاوجد العالم - سبحانه ليظهر سلطانالاسماء: فان قدرة بلامقدور... و رحيما بلامرحوم حقائق معطلة التاثير» (1) ابنعربى مدخل در اين فصل به نقش اسماى حسناى الهى در تجلى حق تعالى بر ممكناتوبرخى متفرعات اين مبحث اشاره مىشود; به تعبيرى، مىتوان گفت جهان درديده عرفا عبارت است از: جلوه نمايى خداوند و تجلى و نمايش اسما و صفاتحق متعال; از آنجا كه اين مطلب را مبانى و مقدمات و نيز لوازم و فروعاتى است،ضرورى به نظر مىرسد كه هر چند به اجمال به بررسى آنها بپردازيم: اسم، همان معرف شىء است و طريقى براى اشاره به آن و به تعبير جيلى :اسم همان است كه مسما (ذات) را در فهم معين مىكند و در خيال، صورت مىبنددو در وهم، حاضر مىسازد و در فكر، مورد تدبير قرار داده و در قوه ذاكره حفظمىنمايد و در عقل [به وجود ذهنى] موجوديت مىبخشد و نسبت اسم به مسمانسبت ظاهر استبه باطن و به اين اعتبار عين مسماست. (2) و به حق تعالى نيز جز به وسيله اسما و صفاتش نمىتوان رسيد و جز راه اسم،طريقى به سوى و نيست. (3) اهميت اسم شناسى و علم الاسماء در عرفان از دو جهت مىباشد : 1. ذات حقجز از طريق اسما و صفات خويش، ربطى با ماسوى ندارد (نه در جنبه خلق وقوس نزولى نه در جنبه معرفت وقوس صعودى) بنابراين معرفتبه حق تعالى نيزجز از راه اسما و مظاهر او امكان ندارد. 2. ربط وحدت به كثرت و ظهور وحدتدر كثرت نيز جز از راه اسما و لوازم آنها (اعيان ثابته) ميسر نيست و اسما وصفات، هم سمت مبدئيت اشيا را دارند و هم منتها وغايت آنها مى باشد; به علاوهرابطه اسما و تجليات آنها با حالات بشرى امرى است كه در عرفان عملى ازاهميت اساسى برخوردار است. در فصول قبل، ملاحظه شد كه تعين ذات حق به واسطه صفات و اسماى اومىباشد، چنان كه مطلق وجود به صفتخالقيت، خالق و به تعين علم، عالممىباشد وبه اعتبار تجلى به صورت اسم سميع يا بصير يا قهار ويا غفار از سايرتعينات و تجليات امتياز مىيابد (4) و اين تكثر اسم با احديت و بساطت ذات منافاتىندارد. (5) همچنين اعيان ثابته نيز (چنان كه خواهد آمد) مظاهر اسمايند كهخصوصيات اعيان خارجه به حسب آنها معين مىشود و در فصول قبل ديديم كههر اسمى اثر و مظهر مىطلبد و چنان كه ابن عربى اشاره نموده، محال است اسمىبدون اثر و مظهر تصور شود، چرا كه اگر اسمى از اسماى حق، بدون حكم و اثرباشد، اين اسم و تعين معطل و بى غايت و بيهوده خواهد بود كه اين محال است. (6) چنان كه گفتيم: ابن عربى پيوند دهنده وحدت با كثرت و بالعكس را هميناسما مىداند و در جايى نسبت «جهات» را (كه فيلسوف براى توجيه صدور اولينكثرت از واحد من جميع الوجوه در نظر مىگيرد) با «اسماى حق» يكسان مىنگرد،چرا كه جهان در عين كثرت، احديت دارد و حق تعالى نيز واحد كثير (به حسباسما) است و هم كثير واحد. (7) چنان كه خواهيم ديد از نظر او در هستى، واحدى ازجميع وجوه نخواهيم يافت، چرا كه اسماى حق، از جمله «وجوه» مىباشند، چون«عليم» چيزى را مىرساند كه «قدير» آن معنا را به دست نمىدهد و اساسا اين اسماحقايقى معقول و غير وجودىاند; يعنى، ذات حق با آنها متكثر نشده و آنها بهبساطت ذات او صدمهاى وارد نمىآورند (8) گر چه در شهود و اعتبار سالكمتفاوتند. (9) البته با نظر به واقع مىيابيم كه تعدد صفات، امرى عدمى است و درحاق واقع، چيزى جز ذات واحد من جميع الوجوه يافت نمىشود. (10) بنابر اين، حقتعالى جز يك صفت ثبوتى و نفسى ندارد (والاتركيب در ذاتش لازم مىآيد). چنان كه گفتيم براى هر مظهر و موجودى نيز اسمى است كه رب و مربىاوست و مربى هيچ موجود و مظهرى (مگر انسان كامل چنان كه خواهد آمد) «كلاسما» نمىباشند. (11) اگر چه با ديد عميقترى مىتوان دريافت كه در واقع، هرموجودى مظهريت همه اسماى متعلق به ايجاد را به نحو كمون و بالاجمال دارد، (12) هر چند برخى به نحو بارزتر و قويتر در او ظهور دارند اما همواره اسمى خاص،غالب بر آن مىباشد و از اين رو آن موجود را به آن اسم، منسوب مىكنند. (13) ابن فارض نيز در بيتخود بدين مهم اشاره دارد: على سمة الاسماء تجرى امورهم و حكمة وصف الذات للحكم اجرت (14) امور خلايق برنشان اسما جارى است و در عالم، حكمت صفاتى از قبيل معزو مذل هادى و مضل است كه اجرا مىشود. به هر حال از نظرگاه جهان بينى عرفانى خلقت، همه، مظاهر اسماى حسناىحق است و ممكنات بر حسب اسما و به ترتيب واقعبين آنها آفريده شدهاند و هرامرى در عالم، واقع مىشود يا پديدهاى كه ظهور مىيابد، براى اظهار حكم يكى ازاسماى الهى است. (15) اسما واسطه فيض و مربى حقايق وجودىاند; فيض وجود ازطريق اسما بر ممكنات مىرسد. همين اسمايند كه مبدا پيدايش رحمت رحمانيه ورحيميه ذاتى و وصفى در فيض اقدس و فيض مقدس مىشوند و بدين طريق،اصل وجود علمى و خصوصيات آنها يا وجود خارجى و صفات و ويژگيهاى آنها را تامين مىنمايند. (16) خلاصه اين كه مبدا و معاد عالم، حقايق اسماى الهى و تجليات آنهامىباشند، (17) چرا كه قبلا گذشت كه حق تعالى از حيث ذاتش با هيچ شيئى ارتباطندارد و از اين رو متصف به «غنى عن العالمين» است. (18) در ادعيه شيعه بر اين اصلمهم تاكيد فراوان شده است از جمله در دعاى كميل مىخوانيم: «و باسمائك التىملات اركان كل شىء; به نامهايت كه اركان هر چيز را پر نموده است تو را سوگندمىدهم» و نيز در دعاى سمات چنين آمده : به اساميى كه با آنها خورشيد و ماه وشب و روز را آفريدى و... با تدبر در دعاى شريف جوشن كبير كه جلوه گاه اسماى الهى و نمايانگرصحنه بروز تاثير آنها در جزء جزء اركان خلقت و عالم و آدم است، نيز اين نكتهبه دست مىآيد كه در واقع، آنچه در عالم كار مىكند و اثر دارد اسما و صفات الهىاست. در اينجا به برخى مباحث اساسى در زمينه تجلى و ارتباط آن با اسماى الهىمىپردازيم: 1. تجلى و نظام احسن اگر عالم، همه ظل الله است و مظهر اسماى حق و اگر هر اسم از اسماى حقاحسن و همگى از جمله اسماى حسنى مىباشند، پس نظام عالم نيز نظام احسنخواهد بود و عرفا بدين طريق لمى، احسن بودن نظام عالم و عدم دخول شر درقضاى الهى را اثبات و تبيين مىنمايند. (19) ابن عربى در فص ايوبى چنين آورده: «واذا كان الحق هوية العالم فما ظهرتالاحكام كلهاالا منه... فليس فى الامكان ابدع من هذا العالم انه على صورة الرحمن اوجده اللهاى ظهر وجوده تعالى بظهور العالم» و اگر حق تعالى هويت عالم است (به حسبظهور) پس احكام جز از جانب او ظاهر و صادر نمىشود. پس وقوع عالمىبديعتر و زيباتر از اين عالم ممكن نيست، چرا كه اين عالم بر صورت رحماناست وظل نظام اسمايى حق تعالى كه توسط نفس رحمانى پديدار شده است كهخداوند (الله تعالى) او را به وجود آورده; يعنى، وجود حق به واسطه ظهور عالم بهمنصه ظهور رسيده است. (20) قبلا نيز كلام ديگرى از ايشان كه مساله مذكور را باتكيه بر حديث (ان الله جميل و يحب الجمال) مورد تاييد و تثبيت قرار داده نقل شد. از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل شده كه: «خلق ما خلق و اتقن خلقه و صور ماصور فاحسن صورته (21) ; مخلوقات را خلق نمود و محكم خلق نمود و تصاوير راصورت بندى نمود، پس نيكو صورت نگاشت. حافظ شيرازى نيز در اين باب چنين آورده: اى فروغ ماه حسن از روى رخشان شما آب روى خوبى از چاه زنخدان شما نيز در جايى ديگر گويد: مرا به كار جهان هرگز التفات نبود رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست و ابن فارض نيز گويد: فكل مليح حسنه من جمالها معار له بل حسن كل مليحة و از اين رو در كتاب الهى توصيف خداوند و اوصاف و افعال او چنان كه حقاوستبه «مخلصين» (به فتح لام) منحصر دانسته شده است : «سبحان الله عما يصفونالا عبادالله المخلصين» (22) ; خداوند از آنچه توصيف مىكنند برتر است، مگر توصيفبندگان مخلص خود.» حافظ در بيت معروف خود سروده است : پير ما گفتخطا بر قلم صنع نرفت آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد و شايد سر اين مطلب، آن است كه مخلصانند كه تجلى حق متعال را در همهاركان هستى دريافتهاند و خطا و شر را به ديدگان افراد منتسب مىدانند، نه بهمخلوقات حق تعالى و نقص و خطاى موجود در معرفت اكثر بندگان، در آنها(مخلصان) رفع شده و بر ايشان پوشانيدهاند (23) و ايشانند كه دريافتهاند كه «الذىاحسن كل شىء خلقه». (24) آقاى على حكيم (مدرس) بيت مزبور را چنين معرف نموده است: يعنى خطايى كه در نظر حسى كه به غواشى حسى و ... مغشوش بوده،گمان مىرفت، پير ما بانظر پاك عقلى از ميان برداشت، بلكه به نظر شهودقلبى، عالم حس و تفرقه را در نقطه سيال زبانه و نوك قلم صنع مطوى فرمود ودر آن نظر، همه را در مقام خود ديد و نظام وجود امكانى را به حسب طول وعرض و نزول و صعود، تابع نظام واحديت و واحديت را تابع نظام احديت ديدو جمله را هم در وجودات جامعه جمعيه و هم به حسب وجودات خاصهمتفرقه آنها در مقام مشاهده فرموده. (25) حال به عنوان تمهيد فصلهاى بعد گوييم: از آنجا كه برخى مظاهر، مظهر چنداسم الهى مىباشند، نحوه تاثير چند اسم در تجلى آنها بر ممكنات به چند قسمتقسيم مىشود: الف) تاثير به نحو تعاون; ب) تاثير به نحو تناكح; پ) تاثير بهنحو تقابل. در اينجا به اختصار به اين اقسام مىپردازيم: 2. تعاون اسما وقتى كه اسمى به تنهايى منشا بروز مظهر و خاصيتى كه مؤدى به غايتخوداست، نمىشود و با تعاون و دخالت اسماى ديگر، اين امر انجام مىگيرد، تعاوناسمايى حاصل مىشود، چنان كه رازق، مظهريتخود را با تعاون و كمك اسمالعليم و المدبر و المحصى و.. . انجام مىدهد; اسمايى كه اسم مورد نظر را، مددمىكنند، را اعوان، خدمه، سدنه و موكلان اين اسم مىنامند. (26) 3. تناكح اسما هنگامى كه براى تحقق مظهرى خاص در بين اسماى الهى تركيبى حاصلشود، بدان گونه كه منجر به تاثير و تاثر اسما از يكديگر و پيدايش صورتوحدانيى كه جامع آنهاستشده و منشا خاصيت واحدى گردد، گويند: «تناكح بينالاسماء» رخ داده (27) و به عبارت خلاصهتر، جريانى كه در طى آن، موجودات عالم بهعنوان مظاهر چند اسم به عرصه ظهور مىرسند، نكاح اسما گويند و اين استعارهبراى اشاره به اين حقيقت است كه اسما و صفات حق به حسب تركيبات وتلفيقاتى كه بين آنها انجام مىشود، افاضهها و ظهورات گوناگون و به تبع آن،مظاهر مختلفى را خواهند داشت و از تركيب و جمع و تاليف اسما حالات و مواردبىشمار پديد خواهد آمد كه اين كلمات تكوينى و مظاهر را به واسطه فيض مقدسپديدار مىسازند، چنان كه موجودى كه مظهر دو اسم قادر و قاهر باشد از موجودىكه مظهر قادر و رحيم باشد، متمايز و داراى آثارى متفاوت خواهد بود. ابن عربى اولين نكاح را تحت عنوان «نكاح فرديه اولى» ذكر مىكند و بناىپيدايش عالم را نوعى تثليث مىداند كه از 1) احديت; 2) واحديت; 3) حقيقتمحمديه ، تشكيل شده است (28) . ابن عربى گويد از بين اسما برخى امام و پيشوايند كه ممكنات بدانها نيازضرورى دارند و عبارتند از: حى، عالم، مريد، قائل و قادر (كه اسم چهارم به حسبدريافت كشفى و اسم پنجم به حسب دريافت عقلى مىباشد) (29) و از جانب ديگر،امهات اسماى سبعه (هفتگانه): مريد، قادر، عالم، قائل، جواد، مقسط و حى (ربالارباب اسماى ديگر) مىباشند كه مفاتيح اوليه (كليدهاى آغازين) براى تحققاين عالمند. (30) وى جريان اقتضاى اسماى حق تعالى براى ظهور در عالم را به صورتگفتگوى اسماى الهى (ائمه اسما) كه از «عدم ظهور»، در اندوه و تنگى به سرمىبرند باخداوند و حضرت امام الهى و امام الائمه (اسم جامع الله) و سپس ارجاعآنها به اسماى مورد نياز براى خلق عالم بيان نموده و مراحل موجود در اين بين رادر فتوحات، چنين ترسيم نموده است: (31) 1. نظر نمودن اسماى الهى به حقايق و معانى خود; 2. طلب ظهور احكام و آثار خود در اعيان; 3. رجوع به اسم بارى (براى اجابت ظهور احكام); 4. ارجاع ايشان به اسم قادر (مسلط بربارى); 5. ارجاع قادر به اسم مريد; 6. ارجاع مريد به اسم عالم (علم قبل التحقق); 7. ارجاع عالم به اسم الله (مسلط و محيط بر جميع); 8. رجوع الله به مدلول خود (ذات و هويتحق); 9. بازگشت الله به همراهى اسم متكلم نزد اسما; 10. ظهور اسماى عالم، مريد، قائل و قادر (براى ايجاد ممكنات); 11. ظهور اولين مظهر (اولين ممكن) با حكم عالم و تخصيص مريد; اصولا از آنجا كه ذات الهى، غيب الغيوب است و مخزنى است كه نه كسى رابه او ارتباط است، نه او با چيزى ارتباط دارد، براى تصور نحوه ظهور و بروز اشيااز حق متعال، محتاج به حلقه رابطه بين ذات و مظاهر مىباشيم; حلقهاى كه به منزلهكليد و مفتاحى براى آن خزينه غيبى و ظهور آن باشد. عرفا گويند در بين اين اسماابتدا دو اسم «اول» و «باطن» ظهور پيدا مىكنند كه بر حسب اين دو اسم و بهواسطه فيض اقدس، اعيان ثابته محقق مىشوند; اين دو اسم را «مفتاح غيب»مىنامند. (32) سپس دو اسم «آخر» و «ظاهر» ظهور پيدا مىكنند كه اعيان بر حسبآنها بهواسطه فيض مقدس متحقق مىشوند، اين دو اسم را «مفاتيح شهادت» گويند و چونحق تعالى با همه اين اسماى اربعه ظهور مىنمايد، همه اشيا به نحوى مظهريت اينچهار اسم را دارند، بدين نحو كه از جهت وجود خارجىشان تحت اسم «ظاهر» و«آخر» مىباشند و از جهت وجود علمىشان (اعيان ثابته) تحت اسم «باطن» و«اول» (33) (كما اين كه اعيان خارجى، مظاهر عينى اعيان ثابتهاند واعيان، مظاهرعلمى اسما) به عبارت ديگر، هر مظهرى چهرهاى دارد كه مظهر «الباطن» است،چون عين ثابت او در غيب علمى، سابقه داشته و به جهت همين سبق وجودعلمى، مظهر «الاول» نيز هست. و نيز چهرهاى دارد كه مظهر «الظاهر» است، چون در حضرت عينيه و عالمشهادت، ظهور نموده است و در عين حال، مظهر الاخر، چرا كه پس ازپشتسر گذاشتن مراحلى ظهور نموده است. حال به حسب غلبه بعضى از مفاتيح اربعه و اسماى چهارگانه مذكور عوالمى بامراتب و احكام و آثار متفاوت ايجاد مىشوند، چنان كه: الف) عالم اعيان ثابته، مظهر اول و باطن مطلقند چرا كه اولا: مقدم بر اعيانخارجهاند و ثانيا: وجود و مظهرى جداى از حضرت علمى حق ندارند و از آنجا كهبه عالم ظهور، راه نيافتهاند، محققان از عرفا گفتهاند: «الاعيان الثابتة ما شمت رائحةالوجود; اعيان ثابته به هيچ وجه بويى از وجود، استشمام ننمودهاند». ب) عالم ارواح و عقول، مظهر باطن مضاف و ظاهر مضافند، چرا كه اولا:نسبتبه اعيان ثابته، ظهور خارجى دارند، اما نسبتبه عالم شهادت و طبيعتغيبند. ج) نشئه طبيعت كه مظهر اسم ظاهر و آخر مضاف است در قوس نزول. د) نشئه آخرت كه مظهر اسم ظاهر و آخر مطلق است در قوس صعود. (34) فرغانى نيز در «مشارق» پس از ذكر اسماى هفتگانه كه ائمه سبعه، اسماىكليهاند (35) كه ساير اسما و اعيان از مشتقات آنهابوده و بدانها قوام دارند، چنين آوردهكه حكم هريك از اين اسما در هر مرتبهاى از عوالم، سريان دارد; به عنوان مثال،اين هفت اسم درعالم عقول و ارواح به ترتيب چنين امورى را به عهده دارند:1.تدبير كلى عالم ارواح; 2. استحضار حقايق كليه ارواح از جهت وجود و كون;3.تخصيص قلم اعلى و ملائكه مهيمه و لوح محفوظ; 4. مباشرت ايجاد آنها;5.پيوند وجود به ماهيت هر يك; 6. برآوردن سؤالها و مطالبات حقايق آنها بهزبان استعداد; 7. تعيين مرتبه هر كدام از ارواح. (36) البته تعيين مظاهر اسما و كيفيتتاثير آنها و چگونگى تشكيل نكاحات و تركيبهاى اسما و نتايج آنها و بطور كلى،علم الاسما خاص اولياى كامل خداوند است. نكته: نمونهاى از نكاح اسما كه تحت عنوان اشتقاق اسماى الهى در رواياتائمه - عليهم السلام - وارد شده، حديث اول از باب حدوث الاسماى اصول كافىاست كه بسيار عميق و دقيق به طرح اين مساله پرداخته است. (37) 4. تقابل اسما عرفا اختلافات تكوينى يا تشريعى و تزاحمها و برخوردها و ويرانيها ونزاعهايى كه بين پديدهها و افراد يا جريانها و گروهها مشاهده مىشود، به مددتقابل و تخاصم اسما تبيين مىنمايند. پس برخلاف راى حكما كه نزاع و تزاحم را منحصربه عالم ماده و اجرام مىدانند، عرفا در عالم بالاتر (مجردات و ملا اعلى واسماى حسنى) نيز قائل به نزاع و تزاحمند، گرچه ظهور اين امر در مرتبه طبيعتاست نه در مرحله واحديت. (عالم اسما) البته اين تخاصم، تخاصم ممدوح است نه مذموم، چرا كه همه تزاحمها براىبرقرارى نظام احسن است. (38) از طرفى عالم، جز ظهور اسماى الهى نيست و ازطرف ديگر، همه اسماى الهى اعم از جمال و جلال، اسماى حسنى و حاكى ازكمالات ذاتيه و وصفيه و فعليه هستند. و از جانب ديگر، مقتضيات اسماى حسناىالهى متفاوت بوده و در مواردى نسبتبه يك امر واحد متقابلند، نظير: احيا و اماتهيا غفاريت و قهاريت. در نتيجه، نظام عالم، حاوى مظاهر جمال و جلال حق بوده وطبعا و تبعا در عين بروز نزاع وتخاصم در عالم، اين نظام، نظامى احسن خواهدبود. البته در همين زمينه (نزاع اسما) بين عرفا نزاعى رخ داده كه آيا اين تخاصمواقعا مربوط به ملا اعلاستيا اين كه به جهت ظهور اين تخاصمها در عالم طبيعتو كثرت، مجازا به ملا اعلى نسبت داده مىشود؟ در شرح اين عبارت ابن عربى كه«والتقابل الذى فى الاسماء الاليهة التى هى النسب انما اعطاه النفس (39) » تقابلى كه دراسماى الهى است (اسمايى كه نسب الهيه مىباشند) نفس رحمانى بدانها اعطانموده، قيصرى و استادش كاشانى دو برداشت متضاد نمودهاند، چرا كه مرحومكاشانى گويد: در ملا اعلى (40) تخاصم نيست، چرا كه در آنجا مادهاى نيست، اماقيصرى گويد: اين تخاصم، همان تقابل بين اسماى حسناى الهى است كه غير ازدليل و علت تقابل و تخاصم در عالم خارج است و اگر در آن مرحله، تقابلىنمىبود در اين عالم نيز تخاصمى رخ نمىداد، چرا كه عالم خارج چيزى از خودندارد و كارى كه نفس رحمانى مىكند اين است كه تقابل مزبور را ظاهر و آشكارمىسازد، نه اين كه آن را پديد آورده باشد. پس گرچه در مقام احديت تقابلىنيست، اما در مقام واحديت تقابل اسمايى هست، ولى ظهور ندارد و چون محلظهور و تقابل، نفس رحمانى است، پس همه در تحت همين نفس، ظهور نموده ودر ا ين عالم، متقابل بالفعل شدهاند (41) چنان كه مولانا چنين آورده است: چون كه بى رنگى اسير رنگ شد موسيى با موسيى در جنگ شد 5. اسم مستاثر گر چه همه موجودات جهان در حضرت علميه حق، سابقه داشته و مظهراسمى از اسماى الهى مىباشند، اما چنين نيست كه هر اسم الهى و هر تعين حق وهر عين ثابت درحضرت علميه حق، مظهرى داشته باشد. عرفا به اسمى به نام اسممستاثر (آنچه خداوند بر اى خود اختصاصا برگزيده) قائلند كه اصل اين اصطلاحاز برخى ادعيه و روايات وارده از رسول اكرم (ص) اخذ شده، آنجا كه خداوند راچنين قسم دادهاند: «باسمك الذى استاثرته فى غيب علمك; (42) به اسمى كه آن را در علم غيب خودبرگزيدهاى و نهان داشتى تو را سوگند مىدهم.» در توضيح اين مطلب كه چرابرخى اعيان در خارج، وجود عينى پيدا نمىكنند، عرفا بحثى را تحت عنوان امكانو امتناع مطرح ساختهاند كه با امكان و امتناع فلسفى تفاوت فراوان دارد و حاصلآن چنين است: اسما برخى ممكن الظهورند (43) و مظهر مىطلبند و برخى ممتنعالظهور، بدين معنا كه استحاله ظهور و اباى از مظهر دارند (44) و حق تعالى نيز بهحسب مقتضايشان، اجابت مىكند. بيان مطلب، آن است كه چنان كه ديديم اسم باطن دو جنبه دارد: 1. جنبهمضاف; 2. جنبه مطلق. اين جنبه اخير از اسم باطن از آن حيث كه ضد ظاهر استعين ثابتى دارد و درنتيجه، اين عين ثابت، مقتضى بطون و اختفا مىباشد، از اينروهيچ گاه به عرصه ظهور خارجى نخواهد رسيد و الا مظهر ظاهر مىبود، نه باطن كهاين خلف فرض است. و اين اسم، همان اسم مستاثر، است كه در روايت و ادعيهوارد شده است و بزرگان عرفان، نظير: ابن عربى و قونوى و اتباع و شارحان ايشانبه تشريح آن پرداختهاند. اما گروهى از عرفاى متاخر با اين عقيده مخالف بوده و اسم مستاثر و مختفىرا نيز داراى مظهر دانستهاند با اين فرق كه مظهر آن نيز مستاثر و مختفى است وچنانچه در بحث وجه خاص خواهد آمد، وجه خاص هر موجود، مظهر اسم مستاثرحق در آن موجود مىباشد. (45) ظاهرا مستند ايشان قاعده «التعين يقتضى المظهرية»مىباشد و قول صاحب فتوحات كه قريبا نقل شد (مبتنى بر لزوم تعطل در عالمهستى) را نيز مىتوان مؤيدى بر اين قول دانست. جيلى در اين مورد چنين آورده است: براى حق تعالى جز يك تجلى وجود ندارد و براى اين تجلى واحد جز اسمواحدى نمىتوان يافت و اين اسم واحد نيز جز وصف واحدى نخواهد داشت وهمگى اينها در وحدتى غير متكثر جمع مىشوند. پس حق متعال از ازل بر خويشمتجلى استبه همان تجلى كه تا ابد بر خود دارد. و اين تجلى واحد همان امرمستاثر است كه بر غير خود آن را اظهار نمىدارد و اين جامع انواع تجلياتاست. (46) 6. تقسيمبندى مظاهر به حسب اسما مظاهر را به حسب نحوه مظهريت آنها براى اسما و نيز به حسب نوع اسمايىكه در آنها تجلى نمودهاند به اقسامى تقسيم نمودهاند كه در اينجا به چند مورد آنهااشاره مىنماييم: الف) تقسيم بندى اول، تقسيم مظاهر به حسب بهرهورى آنها از جنبه وحدت ياكثرت و اسما و صفات تنزيهى و يا تشبيهى ذات: هر مظهر، يا چنين است كه وحدت و كثرت (و تنزيه و تشبيه) در او به اعتدالرسيده است كه اين همان نوع انسان است و يا آنكه چنين اعتدال و جمعيتى در اوحاصل نشده، در اين صورت يا جنبه غالب بر آن مظهر، جنبه وحدت و اسماىتنزيهى است كه عقولند و ملائكه مجرده و يا جنبه غالب آن، جنبه كثرت و اسماىتشبيهى است، چنان كه درعالم ملك و ناسوت. (47) ب) تقسيم به حسب ذات، صفات و افعال: تقسيم مهمى كه در مبحث تجليات، قابل توجه است، تقسيم تجلى به ذاتى،صفاتى و افعالى است. تجلى ذاتى: عبارت است از: تجلى ذات براى ذات و شهود ورؤيت ذات استبه نحو اجمال و بساطتبدون لحاظ اسما و صفات. تجلى اسمايى: ظهور تفاصيل به كثرات اسمايى در مقام واحديت است. تجلى افعالى: ظهور مظاهر اسما و تفاصيل و كثرات اعيان خارج استبهحسب مقتضيات اسما و اعيان ثابته و استعداد آنها. (48) تجليات صفاتى: خود به دو دسته تقسيم مىشوند: الف) تجليات جمالى كه باعث انس سالك مىباشند. ب) تجليات جلالى كه باعثبرهيبتسالكند. (49) ابن عربى در تعريف اوصاف جمال و جلال و تجليات مربوط به آنها، خودتعريفى دقيقتر را از اين اوصاف ارائه مىدهد، او مىگويد: جلال معنايى است كهاز حق تعالى به خود او بازگشت دارد و مانع از معرفت ما به او مىشود (به جهتكبريا و عزتش) و جمال معنايى است كه از حق متعال به ما باز مىگردد و معرفتو مشاهده و تنزيلات و احوال را به ما اعطا مىكند و همين جمال در ما، هم هيبترا به وجود مىآورد (به جهت علو شان آنها) و هم انس را (به جهت دنووقربآنها به ما) و اين علو را «جلال جمال» مىناميم و اين همان است كه بر عارفان،تجلى مىيابد و ايشان آن را صفات جلال ناميدهاند. (50) پ) تقسيم تجلى به حسب اسم ظاهر و باطن «بدت باحتجاب و اختفتبمظاهر على صبغ التلوين فى كل برزة» (51) «ابنفارض» دو اسم ظاهر و باطن در هر دو قوس نزول وصعود، تجليى دارند كه از دوجنبه : معرفت استعدادهاى غير مجعول در حين خلقت و نيز تجليات متفاوتبرافراد، از اهميتخاصى برخوردارند و ابن عربى در فصل شعيبى از فصوصالحكم در توضيح «قلب» و رابطه آن با دريافت تجليات الهى به تبيين و تشريحآن دو پرداخته است، وى مىگويد: «ان لله تجليين تجلى غيب و تجلى شهادة فمن تجلى الغيب يعطى الاستعداد الذى عليهالقلب و هو التجلى الذاتى الذى الغيب حقيقة و هو الهوية التى يستحقها فاذاحصل للقلبهذا الاستعداد تجلى الحق له التجلى الشهودى فى الشهادة فرآه فظهر بصورة ماتجلى له» (52) بدين توضيح كه: خداوند به حسب اسم ظاهر و اسم باطن دو تجلى دارد: 1) تجلى غيبى كه تجلى ذاتى است كه هويتحق بدان صورت ظهور نموده وبه صورت اعيان ثابته همراه با استعدادهاى خاص آنها آشكار مىشود. 2) تجلى شهادى كه تجلى اسم ظاهر است و بر طبق همان استعدادى است كهدر مرحله قبل اقتضاء شده است. در مقام تشبيه مىتوان گفتبا تجلى اول، قالب وظرف پديد مىآيد و با تجلى دوم، محتوا و مظروف در آن ريخته مىشود. اين دونوع تجلى در قوس نزول، به ترتيب، حاصل فيض اقدس و فيض مقدس مىباشند.اما در قوس صعود، هر دو محصول فيض مقدسند و در اين قوس، تجلى اولاستعدادهاى جديد، زمينه حالات متوالى قلب را تامين نموده و عرصه را براىتجلياتى كه محصول درجه معرفت عارفان مىباشد، مهيا مىسازند (اين تجلى هم بهنوبه خود زمينه ساز شهود و ترقى او براى درجات بعدى است). (53) و همين تجلى اخير است كه قاعده معروف «الروية حسب الاعتقاد» و «التجلىحسب الاعتقاد» در مورد آن صدق مىكند (54) . ت) تقسيم تجلى به حسب اسم علم، وجود و شهود اين تقسيم بندى را جامى با تفصيل بيشترى به بحث پرداخته است: «يكى: «تجلى علمى عينى» كه در آن به صور اعيان موجودات برآمدهاست و صوفيه از آن به «فيض اقدس» تعبير كردهاند و آن عبارت از ظهورحق استسبحانه ازلا در حضرت علم به خودش به صور اعيان و قابليات واستعدادات ايشان. دوم: «تجلى وجودى شهادى» كه معبر مىشود به «فيض مقدس» و آنعبارت است از: ظهور وجود حق سبحانه منصبغ به احكام و آثار اعيان واينتجلى ثانى مترتب بر تجلى اولى است و مظهر است مر كمالاتى را كه به تجلىاول در قابليات و استعدادات اعيان، اندراج يافته بود. سيم: «تجلى شهودى» كه بر نظر شهود اصحاب تجلى ظاهر شده و آن بردو گونه است: يكى آن كه موجودات عينى خارجى يا علمى ذهنى، همه يابعضى لباس غيريتبيرون كنند و در نظر صاحب تجلى، صورتجليات حقسبحانه نمايند; دوم آن كه آن تجلى در حضرت، مثال مقيد يا مطلق واقع شود وآن بر صور جميع موجودات باشد. چهارم: «تجلى علمى اعتقادى» كه از پس حجاب فكر يا تقليد به صوراعتقادات مقيده براصحاب آن ظاهر مىشود.» (55) واضح است كه دو تجلى اول از سنخ تجليات نزولى وجودى كه در عرفاننظرى مطرح است مىباشد و دو تجلى اخير از سنخ تجليات عروجى شهودى كه درعرفان علمى مطرح مىشود. و از آنجا كه مستقلا به تشريح و بيان فيض اقدس و مقدس و نيز تجلياتعروجيه در دو فصل مجزا خواهيم پرداخت، در اينجا تنها مطلبى را در موردچهارمين تجلى ذكر مىكنيم و آن نكتهاى است كه به صورت قاعدهاى مهم با اينمضمون در آثار مختلف ابن عربى تكرار شده: «التجلى حسب الاعتقاد» (56) توضيحمطلب: از مسائل مهم معرفتشناختى عرفا آن است كه: چنان كه در اين دنيا هركسى بر حسب استعداد وعين ثابت و ظرفيت وجودى در درجه يا حال يا مقامخود، شناخت و معرفتى از خداوند داشته و همان متصور خود را معبود و مقصودخويش قرار داده است و به همين اعتبار است كه حق تعالى فرموده: «و مايؤمناكثرهم بالله الا و هم بدين معنا كه اكثر مؤمنان نيز مشركند و درعين حال،خداوند خود فرموده: «و قضى ربك الا تعبدوا الا اياه» (58) كه ابن عربى آن را برقضاىتكوينى حق متعال حمل نموده و همه را از وجهى عابد حق مىداند. (59) همين طورنيز افراد به حسب همان ظرفيت و بينش محدود وجودى، هم در اين دنيا و هم درقيامت، تجليات وارده و نموده شده به خود را گزينش كرده و رد يا قبول مىنمايند;مثلا، كسى كه حق متعال را به اسماى تنزيهى شناخته است، اگر به اسماى تشبيهىبر او تجلى شود، رد و انكار مىنمايد. هكذا اگر كسى حق را به اسم غفار بشناسد،تجلى حق به اسم قهار را در قيامت منكر مىشود، در حالى كه هيچ كس مگراوحدى از كمل اولياى الهى خداوند را چنان كه هست; يعنى، با جميع اسما وصفاتش نشناختهاند، البته همگى نيز معذورند. ابن عربى اين حديت در صحيحمسلم را شاهد اين مطلب مىداند: «البارى تجلى فينكر و يتعود فيتحول لهم فى الصورةالتى عرفوه فيقرون بعد الانكار». (60) وى اضافه مىكند كه عارف كامل، خداوند را در هرصورتى كه تجلى كند مىشناسد. (61) و به گفته مولانا : ديدهاى خواهم كه باشد شه شناس تا شناسد شاه را در هر لباس ث) تقسيمبندى ديگر اسما بر حسب دولت اسما تقسيمبندى ديگر اسما كه بر حسب ميزان سيطره تجلى آنها در عالم مىباشد،چنين است كه هر كدام از اسما حكومت و سيطرهاى بر مظهر يا مظاهرى در عالمدارند كه اين تسلط را به اصطلاح «دولت اسما» گويند و از آنجا كه حكومتبرخىاسما ازلى و ابدى بوده، نظير رحمان و رزاق و برخى موسمى و موقت، مثل شافىو منتقم، مظاهر آنها نيز به همين اوصاف از حيث دوام يا زوال متصف مىشوند;بطور كلى اين گونه اسما كه اسماى افعال مىباشند به سه قسم تقسيم مىشوند. 1) ابدى و ازلى (متصل الطرفين ازلا و ابدا) اسمى كه ظهورش اول و آخرنداشته و همواره مظهر مىطلبد و دولتى دايمى دارد، مانند دولتحاكم بر مجرداتتامه. 2) حادث و زايل (منقطع الطرفين) اسمى كه هم اول و هم آخر داشته (نه ازلىباشد و نه ابدى) و زمانى در دنيا داراى مظهر بوده و سپس دولتش زايد مىگردد،مثل دولتحاكم بر اجرام و اجسام متحرك. 3) ابدى غير ازلى (منقطع احد الطرفين) اسمى كه ابتدا مظهر نداشته، سپسمظهر مىطلبد; يعنى، اول دارد، ولى آخر ندارد، مثل دولتحاكم بر نشئه نفوسانسانى. (62) نكته ديگر اين كه نحوه مظهريت مظاهر نسبتبه اسما و حتى نسبتبه يكاسم نيز متفاوت است، گاه برخى مظهر يك اسمند و برخى مظهر تركيبى از چنداسم، مثل عالم مثال كه حاصل از اجتماع الظاهر و الباطن است و همچنين برخىمظهر يك دسته اسماى خاصهاند، مانند فرشتگان كه مظاهر اسماى تنزيهى حقند وبرخى مظاهر چند اسم به نحو مجتمع، نظير انسان و برخى نيز به توالى به حسبشرايط و مقتضيات، مظهر چند اسم مختلف به نحو غير مجتمع باشند، مانند برخىموجودات متحرك در عالم. ج) تقسيمبندى اسما و صفات به ذاتى، جمالى، جلالى و كمالى تقسيم بندى ديگر، تقسيم بندى اسما و صفات استبه ذاتى، جمالى، جلالىو كمالى بدين تقرير كه : صفاتى كه مختص ذات حق مىباشند، نظير: الله، احد،واحد، فرد، وتر و صمد صفات ذاتند، حال صفاتى كه مختص ذات حق نمىباشندخود سه گروهاند: 1. صفات جمال كه در معناى خاص خود صفاتى هستند كه مستلزم رساندننفعى به غير مىباشند، نظير: رحمت، لطف، رزاقيت و ... 2. صفات جلال كه در معناى خاص خود، عبارتند از: صفات عظمت و كبرياو مجد و شان حق تعالى كه مبين شدت ظهور حق و باعثخفاى او مىشوند وحكايت از تعالى او از خلق مىكنند، نظير: كبريا، عزت، قهر و ... 3. صفات كمال كه مشترك بين جمال و جلالند; يعنى، وجهى به جلال دارند ووجهى به جمال، مانند ربوبيت كه از حيث قدرت، نشان از جلال حق دارد و ازحيث پرورش عالم، نشان از جمال او. (63) البته چنان كه در مبحث واحديت گذشت، اسماى حق، عين يكديگرند و درهر جمالى جلالى است و در هر جلالى جمالى و در مرحله ظهور نيز هر صفتجلالى در ابتداى ظهورش جمال ناميده مىشود و هر صفت جمالى دراشتداد ظهورخود، متصف به جلال مىگردد. (64) 7. حضرات خمس مبحثى مهم كه مكمل بحث مظاهر و ظهورات بوده و شامل تقسيمبندى مجالىظهور حق مىشود، مبحثحضرات خمس است. اگرچه در دار وجود جز ذاتحق و فيض (فعل) او تحقق ندارد; اما به يك تقسيمبندى كلى مىتوان براى آنشش مرتبه و نجحضرت (65) در نظر گرفت; آن شش مرتبه عبارتند از: الف) مرتبه احديت ذات: وجود حق به نحو بشرط لا با سلب جميع اعتبارات واسما و صفات كه غيب اول و تعين اول نيز ناميده مىشود. ب) مرتبه واحديت ذات: كه وجود حق با ثبوت جميع اعتبارات و اسماستبهنحو بشرط شىء كه غيب ثانى و تعين ثانى و لاهوت نيز ناميده مىشود. پ) مرتبه ارواح مجرده: ظهور حقايق الهى و اسماى تنزيهى در صورتمجردات وبسايط كه آنها را عقول و جبروت نيز نام نهادهاند. (66) اين حضرت شاملنفوس ناطقه و فلكيه به اصطلاح حكما نيز مىباشد. (67) ت) مرتبه مثال منفصل: ظهور اسما و حقايق الهى به نحو اشياى مجرده لطيفه با آثار مادى نظير شكل، اما غير قابل تجزيه و تبعيض كه مثال، خيال منفصل وملكوت نيزنام دارد. ث) مرتبه عالم اجسام: اخس و پايينترين مراتب ظهور مربوط به اشياىمركب است كه داراى ابعاد بوده و قابل تجزيه و تبعيضاند و عالم ملك و ناسوتنام دارد. ج) مرتبه انسان كامل: كه مرتبه جامع (كون جامع) نسبتبه جميع مراتب سابقمىباشد و واجد كمالى همگى بالتفصيل در عين اجمال كه به حقيقت محمديه وبرزخ جامع نيز ناميده مىشود. (68) چنان كه ملاحظه مىشود از پنج مرتبه اولى دومرتبه منسوب به حق تعالى و سه حضرت منسوب به كون است (69) و ششمى جامعبين آن دو (70) همچنين اصطلاحا تنها چهار مرتبه اخير را از عالم ناميدهاند و حضرتاحديت و واحديت را از سنخ عالم ندانستهاند، چنان كه مرتبه احديت را نيز جزوحضرات محسوب ننمودهاند. قيصرى در شرح مقدمه فصوص خود چنين آورده: عالم از آن روى كه لغةماخوذ از علامت است عبارت است از: آنچه كه شىء بدان دانسته شود و اصطلاحاعبارت است از كل ماسوى الله از آن روى كه حق تعالى از حيث اسما و صفاتبدان دانسته شود، با توجه به اين امر حضرات احديت و واحديت را نمىتوان عالمناميد. (71) ابنتركه گويد: اين مراتب متعينه را كه شامل غيب هويت نمىشود، چرا كهمتعين به تعينى نيست، منصات و مطالع نيز مىگويند. (72) شرح و تفصيل برخى ازحضرات مذكور در ضمن بخشهايى از اين رساله خواهد آمد. تكميل: جيلى در الانسان الكامل (جلد اول) پس از تعريف مقام «ذات حق» به«وجود مطلق با سقوط جميع اعتبارات و اسما و مستحق اليه جميع اسما و مستنداليه آنها»براى ذات، چهار مجلى و مظهر ذكر نموده استبدين قرار: 1، احديت: محل تجلى ظهور ذات الهى كه اسما و صفات در آن ظهور ندارد،بلكه صرفا علامتى استبراى ذات الهى، مجزا از اعتبارات حقى و خلقى ... اولينظهور ذاتى و اولين تنزلات ذات ... لكن تجلى بطون است نه ظهور. (73) 2، هويت: غيب ذات حق است واخص از الله، شان اصلى آن بطون است (وظهورش جز به اعتبار برخى اسما و صفاتش امكان ندارد) اين تجلى اشاره به ذاتبا اعتبار اسما و صفات با تفهيم غيبوبت دارد. (74) 3، انيت: بروز و تحدى حق استبه كمالاتش و اشاره به ظاهر حق تعالىمىباشد، ظهورى كه بطون او را نيز در بر مىگيرد. (75) 4، واحديت: محل ظهور ذات استبالحاظ صفات آن يا به عبارتى، محلظهور صفات به همراهى ذات; به اين اعتبار همه اوصاف الهى عين يكديگرند. (76) در پايان، تذكر اين نكته لازم است كه ماسواى مرتبه ذات كه لااسم لها ولارسم; يعنى، ساير مراتب و اعتبارات و حضرات و اسما، از طرفى تجلى و ظهورحقند و از طرفى ديگر، مبدا تجلى و ظهور بعدى چنان كه حق به اعتبار احديتذات، خود، ظهور و تجلى ذات است، آن چنان كه خود نيز، در حضرات بعدى،ظهور و تجلى دارد. 8. تجليات عروجى «جلت فى تجليه الوجود لناظرى ففى كل مرئى اراها برؤية» «ابنفارض» همان طور كه در ابتداى اين بخش گفته شد تجليات اسمايى و اسماى حسناىحق، نه تنها درتكوين و خلق عالم در قوس نزول و حصول عوالم مترتب يادرجات مختلف موثرند و كارگشا، بلكه در قوس صعود و تكميل و تكامل مظاهربه سوى درجات اعلى و اكمل نيز مؤثريت تام دارند كه گاه در اصطلاح، آنها راتجليات عروجى نام نهند، چراكه مراحل و درجات مسير عرفانى عملى و اسفار ومنازل و مقامات و سير وسلوك طريقت در نقاط عطف خود جز به مدد تجلياتحق طى نمىگردد، (77) اين قسم را تجليات شهودى نيز مىنامند. (78) جيلى، نوع و نظام مندرج در تجليات حق بر عبد را كه از ابتداى تجلى به اسم«موجود» شروع شده و به «قادر» ختم مىشود، بدين ترتيب : موجود، واحد، الله،رحمان، رب، عليم و قادر ذكر مىكند (79) . هر تجلى عروجى خاستگاه و موطنى و نيز اثر وحكمى دارد و دريافت ورؤيت آن توسط عارف نيز به نامى نامگذارى مىشود بدين شرح: الف) تجلى ذاتى: كه موطن آن ذات است و باعث فناى ذاتى سالك ومشاهدهحصر موجودات در وجود حضرت حق مىباشد; رؤيت اين تجليات توسط عارفرا «مشاهده» گويند. (80) ب) تجلى صفاتى: موطن آن اسماى حسنى و كمالات ذاتيه است و باعث فناىصفاتى سالك و مشاهده حصر صفات كمال درحق متعال مىباشد و رؤيت اينگونه تجليات توسط عارف را «مكاشفه» نامند. جيلى در اين مورد گويد : تجليات صفات عبارت است از: قبول نمودن ذات عبد، اتصاف به صفاتربوبى را به نحو اصلى، حكمى و قطعى (راسخ و بالملكه) چنان كه موصوف،اتصاف به صفتى را مىپذيرد. و مردم در پذيرش تجليات صفاتى به حسبقابليتهاى خود مختلفند. وى سپس احكام و خصايص و آثار تجليات صفاتى در نهگروه از مردم را نام مىبرد، مثل آن كس كه حق تعالى با صفتحيات او تجلىنموده كه سريان حيات خود را در جميع موجودات (چه در جسم آنها يا در روحآنها) درك مىكند و ... او سپس مىافزايد: من مدتى حتسيطره اين تجلى قرارداشتم (ساير اسما و صفاتى نام برده شده به ترتيب پس از حيات عبارتند از: علم،بصر، سمع، كلام، اراده و قدرت). (81) پ) تجلى اسمايى: هنگامى كه خداوند بر بندهاى از بندگانش در اسمى از اسماىخود تجلى نمود، هويت عبد تحت انوار اين اسم مضمحل گرديده و اثر آن اسم ازآن عبد ظاهر مىگردد (82) . تفاوت بين تجلى اسمايى و تجلى ذاتى را جيلى چنين بيان مىكند: در تجلى اسمايى هر مرتبه اشرف از مرتبه قبل است، مثلا، تجلى به اسم رب،اشرف از تجلى به اسم رحمان است، چرا كه رحمان اجمالى است كه تفصيل آن، بهاسم رب حاصل مىشود و تجلى حق متعال به تفصيل، اشرف از تجلى او به اجمالاست. اما در تجليات ذاتى هنگامى كه ذات به حكم مرتبهاى از مراتب (حضرتى يااسمى خاص) تجلى مىكند، اعم برتر از اخص مىباشد، از اين رو تجلى ذات درقالب رحمان، اعم و اشرف خواهد بود (83) (از تجلى او به اسم رب). ت) تجلى فعلى: كه خاستگاهش فعل حق و فيض مقدس است و باعث فناىافعالى و نيل به توحيد افعالى و مشاهده افعال در فعل واحد حق مىباشند و رؤيتاين تجليات توسط عارف را «محاضره» نامند; (84) جيلى در اين مورد چنين آوردهاست: تجلى حق تعالى در افعالش عبارت است از مشهدى كه عبد در آن، جريانقدرت را در اشيا شهود مىنمايد و خداوند را در همه حركات و سكنات ، فاعلمىيابد و خداوند نفى فعل از عبد و اثبات آن براى حق را به او مىنماياند; در اينمشهد هرگونه حول و ارادهاى از بنده سلب مىشود (اين موطن همان موطن رؤيتتوحيد افعالى است) وى مقامات اقسام مردم را در اين مشهد بر مىشمارد و اختلاف تعابيرى را كهناشى از اختلافات مقامات و مراتب بندگان نسبتبه مساله افعال و توحيد افعالىمىباشد، به همين اختلاف مشاهده مربوط مىداند و در اين احصاء پانزده گروه ازمردم و نيز تعابير مختلفى را كه در مورد رابطه حق و خلق و كثرت و وحدت ياجبر و تفويض و ... وجود دارد ذكر مىكند. (85) او سپس مشهد تجلى افعال را نسبتبه ساير انواع مشاهده (تجلى اسما،صفات و ذات) نوعى حجاب دانسته و مىگويد: اهل تجلى افعال گرچه مقامىعظيم دارند، اما از حقيقت امر محجوبند و آنچه از حق بر ايشان مخفى است، بيشاز آن قدرى است كه مشهود ايشان شده [چرا كه با تجلى ذات اصولا ذات ديگرىرا در ميان نمىبينند تا فعل او را فعل حق يا پرتو فعل او بيابند] چه آن كه تجلىحق در افعال خود حجابى است از تجليات او در اسما و صفاتش. (86) حافظ نيز درباب تمايز اقسام تجليات چنين سروده است: بىخود از شعشعه پرتو ذاتم كردند باده از جام تجلى صفاتم دادند بعد از اين روى من و آينه وصف جمال كه در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند جيلى در انتها اقسام تجليات اسمايى خداوند بر بندگانش و طريق حصول آنهاو اثرات مترتب بر هر يك از اسماى قدير، حق، واحد، قدوس، ظاهر، باطن، الله،رحمان و رب و سپس احصاى بقيه اسما تا اسم قيوم و بر آورد رابطه و نسبتحقبا عبد در اين تجليات را تبيين مىنمايد به علاوه متذكر اين معنا مىشود كه : پس از آن كه خداوند به اسم قيوم بر عبد تجلى نمود، عبد از تجليات اسمايىبه تجليات صفاتى منتقل مىگردد. (87) چند نكته: سه نكته در اينجا حائز اهميت است: 1. اولين تجلى كه بر سالك آيد تجلىافعال بوده، آنگاه تجلى صفات و بعد از آن تجلى ذات. (88) 2. مسالهاى كه اشكال برانگيزاست، مساله تجلى ذاتى استبه عنوان تجليىكه موطن و خاستگاه آن، ذات است. (89) با توجه به اين كه در فصول قبل روشن شد كه ذات بما هوذات نه ارتباط باچيزى دارد، نه بر چيزى ظهور دارد و نه تجلى مىنمايد; حال تجلى ذاتى را چگونهبايد تعبير نمود؟ جامى و جرجانى نيز در تتميم تعريف تجلى ذاتى اقرار دارند كه:خداوند از جهت ذات خود جز از وراى حجابى از حجابهاى اسمايى تجلىنمىكند، (90) براى حل اين معضل راههايى ارائه شده، از جمله جامى پس از تعريففوق چنين گفته است: چون در احديت ذات اسم، و رسم و حكم وتجليى دركارنيست، از اين رو مقصود ازتجلى ذات، تجلى ذات به اعتبار الوهيت و واحديتاست. پس مقصود از تجلى ذاتى تجلى ذات الوهيتبا جميع اسماست، نه تجلىمطلق ذات و خاستگاه و مصدر اين نوع عطا و تجلى اسم الله و رحمان و رب وديگر اسماى ذات مىباشد. البته بايد دانست كه هر چند در اين قسم حق تعالى،مستقيما فيض مىدهد و تجلى ازناحيه فاعل حدى ندارد، اما از طرف قابل چنيننيست و هر مجلايى به اندازه حد خود اخذ مىكند. استاد آشتيانى نيز در شرح مقدمه قيصرى چنين آوردهاند: اگربر قلب سالك محقق وعارف، مشاهده حكم صفتى از صفات و اسمى ازاسما غالب نيايد و از جميع تعلقات، حتى تعلق توجه به حق به اسم مخصوص فارغگردد، اين تجلى احديت جمعى ذاتى، وارد بر قلب وسيع سالك مىگردد. و شمسذات احدى طالع بر قلب احدى جمعى عبد مىشود; نتيجه اين تجلى، خلاصى ازاحكام قيود و وصل به مركز دائره جمع جميع مراتب اعتداليه مىشود. (91) 3. نكته ديگر، نقش حب در تجليات عروجى استبدين تقرير : همان طوركه در ناحيه وجود شناسى، ظهور تجليات نزولى و ايجادى متفرع بر حب ازلىخداوند است (احببت ان اعرف فخلقت...) در ناحيه شناختشناسى در ترقىمعرفت و شناسايى عارف به وسيله تجليات اسمايى نيز حب عارف كه خود ظلحب الهى به اوست، مايه و منشا چنان تجلياتى خواهد بود. 4. در روايتى از امام صادق - عليه السلام - درمورد وحيى كه موجب عروضحالت غشوه بر رسولالله(ص) مىشد، چنين آمدهكه: «ذاك اذا لم يكن بينه و بيناللهاحد ذاك اذا تجلىالله له; (92) اين هنگامى بود كه بين رسول الله (ص) و حق تعالى هيچكس فاصله نبود; يعنى، هنگامى كه الله بر ايشان تجلى مىنمود». كه اين مطابقاصطلاح تجلى ذاتى نزد عرفاست. (93) حافظ - عليه الرحمة - در اين مقام چنين سروده: روى بنما و وجود خودم از ياد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر 5. حاصل اين فصل آن كه به عقيده ابنعربى بر حسب اين كه وصول آدمىبه خدا از طريق كدام يك از اسماى حق متعال بوده باشد يا آن كه تجلى خدا برآدمى در مظهر كدام اسم باشد، آن شخص را عبد آن اسم بايد ناميد، مانند عبدالشكور و عبدالبارى و عبدالغنى و... (94) حافظ هم گويى بر اين اساس، پير خود رادر مظهر عبدالستاروعبدالكريم ديده است: (95) پير دردى كش ما گرچه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطا پوش خدايى دارد خلاصه و مرور فصل چهارم در اين فصل، ارتباط تنگاتنگ نظريه تجلى و ظهور با «نظام اسماى الهى» كهدر واقع، توجيه كننده خلقت عالم و بينش رفاستبررسى شد، ديديم عالم با همهتنوعات و نظامها و رنگها و تلائمها يا ناگواريها، نقصها و كمالها و آنچه خير و شرمىناميم، همه عرصه جلوه نمايى اسما و صفات حق است و شناخت واقعى هرپديده در پرتو شناخت «اسم» و مصدر آن پديده و «صفتى» كه مبدا آن است،ميسر مىباشد. بنابراين عارف است كه «نظام احسن» را شهود مىكند، چرا كه دستگاه خلقترا سايه و نمايشى از نظام اسماى الهى يافته و مگر مىشود كاملتر و احسن ازاسماءالله را تصور نمود؟! اين اسمايند كه با «تعاون» يا «تقابل» و «تناكح» و«تنازع» خود، پديدهها و پيدايش يا انعدام ، علم يا جهل و هدايتيا اضلال و... راتعيين نموده و به واسطه تحقق حاكميت اسم اعظم با مقارنتحكمت الهى، هريك در جاى خود ظهور مىيابند. در اين زمينه به تقسيم بندى مظاهر به حسب اسماى الهى اشاره نموده و«حضرات خمس» را بر شمرديم و به «تجليات عروجى» حق كه تجليات معرفتشناسانه عارفند و باعث معرفت و ترقى روحى گرديده و باعث اتصال و تطابق وهماهنگى درون عارف با بيرون او و انطباق باطن عالم با باطن او مىگردند اشارهنموديم. پىنوشتها: 1) فتوحات، ج 2 (چاپ جديد)، ص 229. 2) الانسان الكامل، ج 1، ص 25. 3) همان، ج 1، ص 33. 4) حتى پس از تعين ذات به تعين اول، چهار تعين، موجب تحقق چهار اسم براى بارى تعالى مىشود كهبرخى عرفا آنها را مفاتيح غيب ناميدهاند، بدين ترتيب كه: ظهور، موجب تحقق اسم ظاهر (عالم)مىشود و اظهار، موجب تحقق اسم مظهر (نور) و وجود، باعث تعين به اسم واجد (وجود) و حضورحق، باعث تحقق اسم حاضر (شاهد) «رك: فرغانى، مشارق الدرارى، مقدمه». 5) رك: فيض كاشانى، اصول المعارف، ص 69. 6) ابن عربى، المسائل، ص 12. 7) فتوحات، ج 4 (چاپ قديم)، ص 231 - 232. 8) چرا كه شىء، تنها به اعيان وجودى متكثر مىشود، حال آن كه اين اسما جز نسب و اضافاتى كهبعضى از بعضى ديگر متمايزند، نمىباشند، همان طور كه يك شىء واحد را به لحاظها و نسبتها واضافات مختلف مىتوان به شرق يا غرب يا شمال يا جنوب منتسب كرد و يا از يك شخص مىتوانبه تعابير مختلفى از ضماير تعبير نمود «فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 278». 9) فتوحات، ج 4، ص 294. 10) همان، ج 1، ص 163. 11) فصوص الحكم مع شرح غراب، ص 105 - 107، به نقل از فتوحات. 12) مبناى اين مطلب، قاعدهاى است كه ابن عربى به تبعيت از ابوالقاسم بن قسى آن را چنين تعبير نموده:«كل اسم الهى تسمى بجميع الاسماء و ينعتبها; هر اسم الهى به تمامى اسما موسوم و متصف است»و دليل بر اين مطلب آن است كهتمام اسماى الهى دلالتبر ذات دارند، هر اسمى هم بر معنيى اضافهكه سياق آن اسم و مقصود از آن است، دلالت دارد، پس از آن جهت كه برذات دلالت مىكند، جميعاسماى الهى را حائز است (چرا كه همه مساوى باذاتند و ذات، عين همه) اما از آن حيث كه بر معناىمنفرد و خاص به خود دلالت دارد، نظير ربوبيتياخلق يا ... از ساير اسما تمايز پيدا مىكند و غيرآنهاست. رك: فصوص عفيفى، ص 71; فتوحات، ج 1 (چاپ قديم)، ص 101; مشارق الدرارى،ص55; تعليقه بر فصوص، ص 19 ،20 ، 67; مصباح الهداية، ص 34; شرح دعاى سحر، ص 29. 13) شرح فصوص غراب، ص 105 - 107 (و نيز اعجازالبيان، ص 364 و 365). ابن عربى همين اسم الهىخاص را مصحح قول به وجه خاص و ارتباط هر موجود با حق تعالى كه منحصر به او و مجراى فيضاوست، مىداند. جيلى در فصولى از كتاب خود (الانسان الكامل) اسما و صفات الهى را به حسب تجليات وجودى(نزولى) و شهودى (صعودى) آنها مورد بررسى قرار داده و اثر هر يك از در عالم آفرينش و نيز درنفس عارف، مشخص نموده است، از جمله رك: الانسان الكامل، ج1، ص 49، نقش صفت ربوبيتدر عالم و دو نوع تجلى معنوى و صورى آن; نيز رك: همان، ج 1، ص 73 - 88، نقش صفتحيات ومظاهر آن در خلق و درجات مختلف خلق از حيث اتصاف به حيات و نيز صفت علم و اراده و نقشآن دو در عالم و نيز مظاهر نه گانه اراده در عالم (ميل، ولع، صبابه، شغف، هوى، عزم، حب و ود وعشق) و نيز قدرت و كلام و سمع و بصر و اثر آنها در ظهور عالم. 14) ديوان ابن فارض، مشارق الدرارى، ص 631; نيز رك: حافظيات، ص 132. 15) فتوحات، ج 12 (چاپ جديد)، ص 462، و ج1 (چاپ قديم)، ص 99 و 100. 16) شرح فصوص قيصرى، ص 350. 17) مرحوم علامه طباطبايى مىفرمايند: شواهد قرآنى بر اين مطلب فراوان است، چرا كه با تدبر دركتاب الهى مىبينيم كه خداوند در آيات توحيد، اسماى خاص و جزئى پديدهها را با اسما عام و كلىتعليل مىنمايد، چنان كه در سوره رعد و حديد و آيات فراوانى مشاهده مىكنيم كه توضيح خلق وقيوميتحق تعالى و ساير اسماى افاضه، همچنين بيان مراحل عود بشر مثل مرگ و برزخ و حشر و...همه با اسمايى مناسب كه در مفهوم، با وقايع ذكر شده مناسب مىباشند ذكر مىشود. ايشان سپسمبحث علم الاسما را به عنوان يكى از مختصات قرآن كريم ذكر مىنمايند «رك: رسائل توحيدى،ص 104». 18) نقدالنقود، ص 708; ايقاظ النائمين، ص 5 و 6. 19) استيفاى بحث نظام احسن را در دو اثر زير مىتوان پىگيرى كرد: بدائع الحكم، ص 183، 274 و مقالهنظام احسن در كتاب مبدا و معاد استاد جوادى آملى. 20) شرح فصوص، محمود غراب، ص 303; نيز رك: المسائل، ص 20. 21) التوحيد، ص 79. 22) صافات (37)، 159 - 160. 23) رك: علامه دوانى، نقد نيازى، شرح بيت پير ما گفت ... ص 253 - 275. 24) سجده (32)، 1. 25) بدائع الحكم، ص 243. 26) البته اين موكلان نيز از حيث موكل بودن، خود مظاهرى به نحو ملائكه يا انواع ديگر موجودات دارندكه آنها نيز در نشئه مظاهر، تمكن از ابراز خاصيت اين اسم را دارند، چنان كه اسامى عليم و مدبر ومحصى، مظاهرى از ملائكه دارند كه اعوان ميكائيل - عليه السلام - (مظهر اسم رازق) مىباشند كه آنهاسدنه و موكلان او هستند يا مثلا اعوان اسم مميت در عالم اسما مظاهرى دارند كه در عالم، موكلانموت و خدمه عزرائيل عليه السلام هستند. (نكته مذكور مستفاد از تذكار حجة الاسلام عابدىشاهرودى است). 27) در اين تركيب، اسمايى كه جنبه فاعلى دارند ناكحند و اسمايى كه جنبه قابلى دارند، منكوحند (اينقسم شامل اعيان ثابته نيز مىشود) و از اين تركيب، امرى پديد مىآيد كه به آن، مولود اسمايى نامنهادهاند; جميع ماسوىالله با همين قانون به وجود مىآيد، البته علت اصلى مواليد اسماييه، خود ذاتاست و ناكح و منكوح، شرايط اعداد مىباشند. 28) مبحث نكاح وجودى و اقسام نكاح «فصوص شرح قيصرى»، ص 477 ، 480». 29) وى مىافزايد : اين چهار نام از حيث احتياج خلق بدانها نظير عناصر اربعهاند و در پى آنها، اسماىچهارگانه، يعنى دو اسم «مدبر و مفصل» و سپس دو اسم «جواد و مقسط» قرار دارند كه از اين دو اسماخير، جهان غيب و شهادت و سراى دنياى آخرت پديد آمدهاند. «رك: دايرة المعارف اسلامى، ج4،ص 252; فتوحات، ج3، ص 441; انشاء الدوائر، ص 32». 30) جامى نقش اين اسما را در تحقق عالم، چنين بيان مىكند: 1. حى: موجب حضور استبا بايستگىايجاد و شعور به مصلحت و تدبير كلى. 2. عالم : مفصل آن تدبير است. 3. مريد: مخصص و مرتبايشان است در ظهور در مرتبه يا مراتبى. 4. قائل : مباشر امر، ايجاد استبه معناى كلمه «كن». 5. قادر: ممد اوست و مؤثر به اين قول. 6. جواد : معين و معطى حصص وجودى استبه هر حقيقتى. 7.مقسط: مثبت و معين محل و مرتبهاى كه آن موجود در وى ظاهر خواهد شد (نقد النصوص، ص 37).توضيح اين مطلب آنكه: اسم «حى» منشا تحقق و حضور ممكنات (اعيان ثابته) در علم حق وحضرت علميه او و نيز منشا علم او به وجود مصلحت كلى در خلق مىگردد و اسم «عالم» آن مصلحتكلى را به حسب نظام علمى ربانى (كه حاصل ترتيب اعيان ثابته در حضرت علمى حق است)مشخص مىكند و اسم «مريد» آن اعيان را به جهت ظهور در جهان عينى و وجود خارجى مشخصمىنمايد (الشىء مالم يتشخص لم يوجد) و اسم «قائل» باعث تحقق اعيان در خارج با كلمه «كن»وجودى مىباشد و اسم «قادر» باعث تاثير اين قول در عالم مىگردد و اسم «جواد» به هر مظهرىحصههاى وجودى اعطا مىنمايد و بالاخره اسم «مقسط» به حسب استحقاق و رتبه هر موجودى درخلقت، محل و مرتبه آن را معين مىكند. 31) اقتباس از فتوحات، (چاپ قديم)، ج 1، ص 323. شيخ در انشاء الدوائر به نحو ديگرى اين جريان راترسيم نموده است. 32) دراينجا لازم به ذكر است كه: همان طور كه در بحث وحدت ديديم، وحدت دو نوع است: وحدتى كهمقابل كثرت است و وحدتى كه شامل كثرت نيز مىشود; همچنين بطون و اسم باطن نيز دو جنبه دارد:باطنى كه مقابل ظاهر است (باطن مطلق) كه اينباطن، راهى به ظهور ندارد و باطنى كه با ظهور،سازگار است و خود، مظهرى مىطلبد (باطن مضاف); اسم باطن از جهت اول هرگز ظهور نخواهدداشت (چنان كه خواهد آمد) اما از جهت اول، مظهر دارد. «رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 18 و19». 33) فصوص (شرح قيصرى)، ص 16 و 67. 34) مقدمه شرح قيصرى، ص 18 و 19. 35) ايشان ائمه سبعه اسما را چنين ذكر نموده: 1. حى; 2. عالم; 3. مريد; 4. قائل; 5. قادر; 6. جواد;7.مقسط. 36) رك: مشارق الدرارى، ص 29 و 30. 37) رك: صدر المتالهين، شرح اصول كافى، ج 3، ص 236 ، 250; اصول كافى با شرح مازندرانى; حاشيهعلامه شعرانى ذيل همان باب. 38) تقريرات تمهيد و فصوص، استاد جوادى آملى. 39) فصوص الحكم (ابوالعلاء عفيفى)، ص 144. 40) تعبير مزبور مستفاد از آيه 69 از سوره ص است: «ما كان لى من علم بالملا الاعلى اذ يختصمون». 41) فصوص (شرح قيصرى)، ص 334; فصوص (شرح كاشانى)، ص 222. 42) بحارالانوار، ج 85، ص 236 و ج 95، ص 401 و ج 98، ص 244; مسند ابنحنبل، ج 1، ص 291;«رك: معجم كنوز اهل السنه، ج 1، ص 11». 43) رك: فصوص (شرح خوارزمى)، ص 156 - 157; و نيز رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 84. 44) ممكن دو فرد دارد: 1. مظهر اسم ظاهر; 2. مظهر اسم باطن و از حيث تلائمش با ظاهر اما ممتنع، يكفرد دارد: مظهر اسم باطن از آن حيث كه متضاد ظاهر است. «رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 14 -15». 45) رك: تعليقه امام خمينى - قدس سره - بر فصوص، ص 26; استاد آشتيانى، شرح مقدمه قيصرى،ص369. 46) الانسان الكامل، ج1، ص 151. 47) رك: تمهيد القواعد، ص 256. 48) امام خمينى (قدس سره الشريف) در تفسير سوره حمد خودپس از تقسيمبندى بالا آيه شريفه آخرسوره حشر را ذكر نموده واين احتمال را مطرح نمودهاند كه آنها را به ترتيب ناظر به تجلى ذاتى وتجلى صفاتى و تجلى صفاتى و تجلى افعالى بدانيم ... سپس مىفرمايد: سه جور جلوه است: جلوه ذاتبراى ذات و جلوه در مقام اسما و جلوه در مقام ظهور (فعل) «رك: تفسير سوره حمد امام خمينىرحمه الله،ص 86». 49) فصوص (شرح قيصرى)، ص 23; تعليقه شرح فصوص، ص 19 و 20; مصباح الهدايه، ص 34. 50) مقدمه كتاب جمال و جلال، ص 3. 51) ديوان ابنفارض، ص 86. 52) فصوص الحكم (ابوالعلاء عفيفى)، ص 120 و 121; فصوص (شرح قيصرى)، ص 175، 276. 53) ابن عربى در فتوحات در اهميت اسم «الظاهر» چنين آورده : آنچه در قالب احوال - مقامات ومعانى ، ظاهر و يا متجسد مىگردد... و هر چه از تغيرات و انقلابات و تحولات در صورتهاى حقى وخلقى كه در عالم است ، همه از احكام اسم «الظاهر» است كه غايت و منتهاى علم علماء بالله است(فتوحات، ج3، ص 440). 54) ابن عربى گويد : مفاد اين قاعده آن است كه قلب، به حسب صورتى كه حق در آن تجلى يافته، سعه ياضيق مىيابد و اين عكس قاعدهاى است كه طايفه (عرفا) برآنند (كه حق به اندازه استعداد بنده ،تجلى مىنمايد) به علاوه بنده نيز بر خدا به اندازه صورتى كه حق در آن بروى تجلى نموده ، ظاهرمىشود. توضيح اين مطلب، آن است كه همان طور كه در مرحله فيض اقدس، حق تعالى، اعيان ثابته(و مخصوصا عين قلب) را با يك تجلى خاص ساخته، سپس با تجلى ديگر بر آن ظهور مىنمايد و درمثل، ابتدا آينه مىسازد، سپس در آينه ساخته شده مىتابد (نه اين كه قبل از تجلى، آينهاى بوده باشد)همچنين در ترقيات و تحقق درجات، لحظه به لحظه براى قلوب نيز چنين است و خلاصه آن كه : همآينه (قلب) حكمى دارد و هم صورت (تجلى حق) و هر دورا بر هم اثرى معين مىباشد (در اينمورد در مبحث قواعد تجلى و در بحث آتى با تفصيل بيشترى به بحث پرداختهايم). «رك: فصوصالحكم، ص 120; فصوص (شرح قيصرى) ص 275». 55) اشعةاللمعات، ص 16 و 17. 56) فتوحات، ج 1، ص 289 و ج 2، ص 198 و ج 4، ص211; فصوص الحكم (عفيفى)، ص 90 و 113. 57) يوسف (12)، آيه 106. 58) اسراء (17)، آيه 23. 59) فتوحات، ج 1، ص 49; نيز رك: شواهدالربوبية، ص 143 ، 144. 60) مقدمه فتوحات، ج 1، ص 223. ماخذ حديث عبارت است از: صحيح بخارى، ج 9، ص 156; صحيحمسلم، كتاب الايمان، ص 299. 61) فتوحات، ج 3، ص 132. 62) فصوص (شرح قيصرى)، ص 15. 63) برگرفته از الانسان الكامل، ج1، ص 89 - 93. 64) همان، ص 90. 65) حضرت در عرفان مساوى با مظهر است، يعنى چيزى كه محل حضور و ظهور حق و جمال وكمالاوست، زيرا عارفان موجودات جهان را جلوهگاه حق دانسته و از اين رو همه اشيا حضرتند كه محلحضور شؤونات و تجليات خداوندند و از اين رو حضرات لايتناهى مىباشند (فرهنگ اصطلاحاتص 319). كاشانى در پنجشدن حضرات گويد: مجلى همان مظهر است كه اين مراتب در آن ظهورنمودهاند، در حالى كه ذات احدى مجلاى هيچ چيز نيست، چرا كه به هيچ وجه اعتبار تعدد در آننيست. جامى نيز گويد: گاه باشد كه تعين اول و ثانى را مرتبه واحده اعتبار كنند و مراتب كليه رامنحصر در پنج مرتبه دانند و آن را حضرات خمس خوانند. وى سپس وجوهى را به عنوان وجه حصرمراتب در پنج مرتبه ذكر كرده است «نقد النصوص، ص 30». 66) قونوى در مطالع الايمان ، ماسوى الله را به سه قسم : مجرد محض، جسمانى محض، واسطه ميان آندو تقسيم نموده و عالم نخست را با تمامى انواعش (شامل ارواح و ملائكه) ملكوت خوانده وعالمدوم را عالم ملك و عالم سوم مثال، اشباح و برزخ (واسطه ارواح و اجساد) ناميده است. «رك:جاويدان خرد، سال 4، شماره 1، ص 67». 67) در نزد عارف، ماهيت عقل و نفس يكسان است و تفاوتشان، تنها در تعلق و عدم تعلق به ابدانمىباشد و عرفا اين امر را عارضى دانستهاند كه دخلى به ذات و حقيقت آنها ندارد، بنابراين مقصود ازمرتبه چهارم، كه برخى به نفوس عالمه اصطلاح نمودهاند، همان عالم خيال منفصل و مثال است، نهنفوس ناطقه. «رك: قيصرى، رسائل، ص 16». 68) مستفاد از مشارق الدرارى، ص 39; مقدمه شرح فصوص، ص27 و 36; نقد النصوص، ص 30 و 32; مصباح الانس، ص102; و نيز اصطلاحات كاشانى. 69) به گفته ابنتركه، دو مرتبه نخست را مراتب متعينه به «تعين جلايى» گويند كه عبارت است از:مقتضى كمال ذاتى حق كه احكام اطلاق ذات بر احكام تعينات اسمايى و ظهور اعتبارى آنها غالبآمده و سه مرتبه بعد را مراتب متعينه به «تعين استجلايى» مىنامند كه در آنها كمالات اسمايى وظهور اعتبارى آنها بر احكام اطلاق ذات وجود حقيقى آن غالب شده به نحوى كه آنچه در دو مرتبهاول ظاهر بوده، در اين مراتب نهان شده و بالعكس «رك: تمهيد القواعد، ص 144». 70) جامى، نقد الفصوص، ص 30 - 31. 71) مقدمه شرح فصوص، ص 27. 72) تمهيد القواعد، ص 144. 73) الانسان الكامل، ج 1، ص 42، 43 و 72. 74) همان، ص 22، 96 و 97. 75) همان، ص 72 و 98. 76) همان، ص 44. 77) از جمله رك: شرح منازل السائرين تلمسانى ص 510 در باب مكاشفه و نيز ص 516 - 513 در بابشهود. كاشانى نيز در اصطلاحات خود گويد: التجلى ما يظهر للقلوب من انوار الغيوب (تجلى انوارغيبى است كه بر قلوب آشكار مىشود) «اصطلاحات، ص 155». 78) رجوع شود به مصباح الانس، ص 16. 79) الانسان الكامل، ج 1، ص 59. 80) فكل قلب تجلت فيه الحضرة الالهية، من حيث هى ياقوت احمر، الذى هو التجلى الذاتى فذلك هوقلب المشاهد المكمل العالم الذى لا احد فوقه من التجليات و دونه تجلى الصفات و دونهما تجلىالافعال «فتوحات، ج 2(چاپ جديد)، ص84». 81) الانسان الكامل، ج 1، ص 63. 82) همان، ج 1، ص 59. 83) الانسان الكامل، ج 1، ص 59. 84) براى تفصيل و توضيح بيشتر در مورد تجليات عروجيه رجوع شود به مرصاد العباد رازى، فصل 17،ص 298; مصباح الهدايه كاشانى، ص 130; نقدالفصوص، ص 115 و 111; گلشن راز، ص 151;تفسير حمد امام خمينى - قدس سره - ص86; نيز اصطلاحات الصوفيه كاشانى; تعريفات جرجانى;فصوص (شرح غراب)، ص 189; فتوحات، ج 1، ص 91 و 154، ذيل مواد الصعق - اللوامع - اللوائح -الطوالع - سرالتجليات. 85) الانسان الكامل، ج 1، ص 56 - 58. 86) همان، ص 58. 87) همان، ص 60 - 62. 88) نقد النصوص، ص 116; نيز رك: بدائعالحكم، ص 56. 89) به بيان جرجانى در تعريفات: آنچه كه مبداش ذات است، بدون اعتبار صفتى از صفات با آن. 90) نقد النصوص، ص 114. 91) جلالالدين آشتيانى، شرح مقدمه قيصرى، ص 828 و 829. 92) التوحيد، ص 115. 93) در مورد مناسبت تجليات اسمايى حق تعالى و ارتباط آنها با لطايف سبعه انسانى رك: ترجمه رسالهقلب المنقلب، سعدالدين حمويه; مجله معارف، دوره پنجم، شماره 2. 94) فتوحات، ج 4، ص 109 - 110. 95) مستفاد از كتاب حافظيات، ص 115. ****************** فصل پنجم: تجلى و اعيان ثابته تجلى و اعيان ثابته مرغ بر بالا پران و سايهاش مىدود بر خاك پران سايهوش ابلهى صياد آن سايه شود مىدود چندان كه بى مايه شود در هواى غيب، مرغى مىپرد سايه او بر زمين مىگسترد جسم سايه سايه سايه دل است جسم كى اندر خور پايه دل است «مولانا» در آثار عرفا مكررا بدين مطلب اشاره شده كه ظهور موجودات به حسباعيان ثابته واقع مىشود و تنوع آثار واحكام درعالم به حسب تنوع اعيان ثابتهمىباشد، (1) و تصريح نمودهاند كه ايجاد، چيزى نيست جز اقتران و انضمام وجود بهاعيان ثابته كه مستلزم ظهور و احكام و آثار خاص (مانند اوليت و ظهور) يا عام(مانند امكان ذاتى) آنها مىباشد. (2) براى ورود به بحث نقش اعيان ثابته در تجلى وظهور ابتدا بايد ضمن بيان مقدمهاى تعريفى از اعيان ثابته ارائه دهيم و ويژگيهاىآنها را نيز برشماريم. در مورد «علم حق تعالى به مخلوقات قبل از خلقت»، مباحث مفصلى بين فرقكلامى فلسفى و عرفانى درگرفته است. غالب عرفا بخصوص در مكتب ابنعربى بر اين عقيدهاند كه قبل از تحققكثرت مظاهر، به وساطت فيض مقدس، حق متعال به ممكنات به عين علمش بهذات خويش هم در مرتبه احديت و هم در مرتبه واحديت عالم مىباشد، بدينصورت كه درمقام حديتبه نحو «شهود مفصل در مجمل» و علم اجمالى در عينكشف تفصيلى (3) و در مقام واحديت، به نحو «شهود مفصل در مفصل» به موجوداتو ممكنات جهان، عالم است و مصحح قول به چنين علم و ادراكى در مرتبه ذاتحق را «اعيان ثابته» دانستهاند، چرا كه اين اعيانند كه مظاهر اسماى الهى و لوازم وصورتهاى صفات حق مىباشند كه در حضرت علمى بوده و در مرتبه واحديتنمودار شدهاند و خداوند با علم ذاتى خويش به ذات خود به اسما وصفات ولوازمآنها نيز عالم است; پس به عبارتى مىتوان گفت: مرتبه سابق همه اشيا در علمحق، عالم اعيان ثابته است، (4) در مكتب ابن عربى از اين مرتبه به مرتبه «شيئيتثبوت» تعبير مىشود (ثبوت هر چيز در مرحله علم حق) در مقابل «شيئيت وجود»كه مرتبه ظهور عينى خارج از ذات حق است (5) و موجوديتشىء فى نفسه و نزدخود. در شيئيت ثبوت، اشيا و اعيان تنها داراى ترتيب رتبى به تبع اسماى الهىعام و خاص و اخص الهى مىباشند، اما در شيئيت وجودى علاوه بر ترتيب رتبىبه تبع اسما ، گاه به ترتيب ظهورى تدريجى در زمان نيز متصف مىشوند و بقاىهر ممكن در شيئيت ثبوت و ظهور آن در شيئيت وجود در هر لحظه به اراده الهىكه مرجع آنهاستبستگى دارد. اين اعيان خود حاصل فيض اقدسند (6) كه موجب ظهور آنها در حضرت علميهحق در مرتبه واحديتشده است (7) و همين اعيانند كه معين كننده استعداد ذاتى وظرفيتها و خصوصيات اساسى موجودات مىباشند، موجوداتى كه مظاهر آنهامحسوب مىگردند. ابنعربى درتوضيح اين مطلب، دو گونه خلق را از يكديگر تفكيك نمودهاست: 1. خلق تقدير: كه متقدم بر امر الهى بوده و خصوصيت هر ممكن و تعيينزمان ظهور عين او و نحوه ظهور او وابسته به آن است، اين خلق به واسطه علمازلى حق بوده و نه تنها براعيان ممكنات، بلكه بر خصوصيات و حالات متنوع ونامتناهى آنها نيز تعلق مىگيرد و خلق آنها متناسب همين حالات است. 2. خلق ايجاد: كه وابسته به امر و همگام با آن است و بر طبق خلق تقدير واقعشده است (8) و اشيا را ظهور مىبخشد. اشيا در مرحله بعد به واسطه فيض مقدس بر طبق قالب اعيان به منصه ظهورخارجى مىرسند. (9) اين اعيان اعم از ماهيات وهويات در اصطلاح حكما مىباشند (10) و كليات (نظير جنس و نوع) و جزئيات (اشخاص و افراد عالم) تحت پوشش آنهامىباشند، چرا كه همگى در علم حق حضور دارند. اعيان ثابته داراى دو اعتبارند، چرا كه از جهتى صور و لوازم اسما مىباشند وبرخاسته از آنها، كه از اين جهت محتاج فياضند (فيض اقدس) و از اين رو منفعلمىباشند. و از جهتى ديگر، مجراى فيض به حقايق اعيان خارجيه مىباشند و حاكمبر وجود ممكنات و تعيين كننده خواص و استعدادهاى آنها، بنابراين بايد گفت:اعيان ثابته قابل محض نيستند، بلكه چنانچه قيصرى در شرح خود آورده از جهتىقابلند و محكوم و از جهتى فاعلند و حاكم (11) و به اين بيان، تضاد ظاهرى اقوال عرفادر موارد فعاليتيا انفعال اعيان ثابته برطرف مىشود. (12) شيخ صدرالدين قونوىنيز در نصوص، تذكر اين نكته را لازم دانسته كه اعيان ثابته از آن حيث كه مرايىو آينههاى تجلى وجودى حق مىباشند اثرى در عالم ندارند، اما از آن حيث كهباعث ظهور تعدد، به حسب تعدد كمالات اسمايى كه در غيب آن تجلى كامن ونهان مىباشند، مؤثرند (13) و در واقع بازگشت اين امر نيز به اين مطلب است كه حقتعالى (اگر وصف تاثر بر او صدق كند) جز از خود متاثر نيست، البته بدين معنا كهدرمرتبه اسما و صفات، برخى اسماى حق و نسب اسماييه او از بعضى ديگرتاثيرپذيرند (همان طور كه اسم حكيم، دو اسم قادر و مريد را محدود مىسازد وبرآن دو تاثير مىگذارد) اعيان ثابته نيز در واقع جز شؤون حق متعال نيستند، (14) به هرحال «رابطه اعيان ثابته با اسماى الهى» را بدين صورت مىتوان بيان نمود: اعيان ثابته به اعتبار ظهور علمى، صورت اسماى حقند و به اعتبار بطونعينى، اسما و صفات حق. «ارتباط اعيان ثابته با موجودات خارجى» را نيز مىتوان بدين نحو توضيح داد: اين اعيان داراى مظاهرى هستند كه از آن مظاهر، تعبير به «حقايق كونيه» وخارجيه مىنمايند; (15) اعيان ثابته را حروف عاليات، حروف اصلى، شؤونات ذاتيه وحقايق ممكنه نيز مىگويند. (16) نكته: از نتايجى كه از اين بحث مىتوان گرفت، تعيين نحوه علم حق تعالى درمرتبه ذات و قبل از ايجاد خلق است، چرا كه بر خلاف مشائيان كه آن علم رابه نحووجود صور در علم بارى تعالى قبل از ايجاد دانستهاند و برخلاف اشراقيان كه تنهابه علم حضورى حق پس از خلقت قائل شدهاند (به نحو فاعل بالرضا) عرفا به دونحوشهود مفصل در مجمل و شهود مفصل در مفصل در دو مرتبه احديت وواحديتبه «علم حق به مخلوقات درمرتبه ذات» معتقد شدند. و اين همان قولى است كه بعدهاتوسط صدرالمتالهين با تمسك به قاعدهبسيط الحقيقه تحت عنوان «علم اجمالى در عين كشف تفصيلى»، در حكمت متعاليهمطرح شد. در اين زمينه در روايت اهل بيت - عليهم السلام - چنين وارد شده: عناميرالمؤمنين - عليه السلام - «و كل عالم فمن بعد جهل تعلم و الله لم يجهل و لم يتعلم،احاط بالاشياء علما قبل كونها فلم يزد بكونها علما علم بها قبل ان يكونها كعلمه بها بعدتكوينها (17) ; هر عالمى بعد از جهل كسب عمل نموده، در حالى كه خداى تعالى جاهلنبوده تا كسب علم كند، او قبل از تكوين اشيا بدانها احاطه علمى داشته، بنابر اين بهواسطه تكوين اشيا در علمش زياده و فزونيى رخ نداده است». گروهى از اهل معرفت ، «عالم اظله» (سايه ها) را كه در كلام ائمه - عليهمالسلام - به عنوان مواطن اوليه آن ذوات مقدس نام برده شده، به عالم اعيان ثابتهتعبير نمودهاند، از جمله حديثى كه از مفضل، نقل شده كه از امام صادقعليه السلام پرسيد:شمادر عالم اظله چگونه بوديد (اقامت داشتيد)؟ در جواب فرمودند : اى مفضل، نزد پروردگارمان بوديم در حالى كه غير از مااحدى نبود; ما در سايهاى سبز رنگ بوديم كه حق را تسبيح و تقديس و تحليل وتمجيد مىكرديم، در آن حال، نه فرشته مقرب و نه صاحب روح غير از ما نبود تاآن كه خلقت اشيا پيش آمد و حق تعالى هر آنچه را كه خواست و به هر صورتكه اراده نمود - از ملائكه و غير ملائكه - خلق فرمود و سپس علم اين امر به مارسيد. (18) همچنين در احاديث اماميه چنين نقل شده كه : «و العلم متقدم على المشيه والمشية ثانيه و الاراده ثالثه و التقدير واقع على القضاء بالامضاء; (19) علم او بر مشيتش تقدمدارد و مشيت، در مرتبه دوم قرار داشته و در مرحله سوم، نوبتبه اراده مىرسد و(سپس) تقدير حق بر قضاى او تعلق گرفته كه آن قضا در نهايت امضا شده است». سر قدر يا حاكميت اعيان ثابته پيشتر ز افلاك كيوان ديدهاند پيشتر از دانه ها نان ديدهاند در دل انگور مى را ديدهاند در فناى محض شىء را ديدهاند پيشتر از خلقت انگورها خورده مىها و نموده شورها در تموز گرم مىبينند دى در شعاع شمس مىبينند مى «مولانا» به جهت اهميتى كه نقش اعيان ثابته در ظهور عالم دارد و در عرفان نظرىتحت عناوينى همچون «تابعيت علم نسبتبه معلوم» و نيز «حاكميت اعيان ثابته» وهمچنين مساله «سر قدر» مطرح شده و به مباحثى نظير مبحث نظام احسن و عدلالهى و مشكله شرور و قضا و قدر مربوط مىباشد، در اينجا بحث را تجديد مطلعنموده و تحت عنوان حاكميت اعيان يا سرقدر، بحث را دنبال مىنماييم: اشاره شد كه عرفا اختلافات متحقق در بين مظاهر و موجودات را با تمسك بهسابقه آنها در علم بارى تعالى توضيح مىدهند، به نحوى كه اين اختلافات به جعلحق تعالى نبوده و خداوند سبحان عامل اين تفاوتها نمىباشد و اينها بدو انتسابندارند; يعنى، عامل تفاوتها در خصوصيات و استعدادهاى هريك از مظاهر، امرىذاتى و مربوط به خود آنها مىباشد و همان طور كه در فلسفه مطرح شد، الذاتىلايعلل (ذاتى شىء محتاج علتى نيست و محال است كه علتى وراى علت تامهموصوف خود داشته باشد و الا مستلزم خلف است) همچنين خصوصيات اعيانثابته كه ذاتى آنهاست - چه اينكه خود اعيان نيز از لوازم ذاتى اسما و صفاتمىباشند - از اين رو هيچ كدام قابل جعل (به معناى افاضه وجود) نيستند. (20) و چون از لوازم غيرمتاخر از ذات و اسماى حقند، محصول فاعليتحق نبودهبلكه خود بر فاعليت او تاثير مىگذارند، در اينجاست كه مساله حاكميت اعيانثابته و تبعيت علم از معلوم مطرح مىشود بدين شرح كه: چون خداوند سبحان فاعل علمى و ارادى است و فعلش مسبوق به علم و اراده،پس در واقع دو عامل به ايجاد و اظهار او شكل مىدهند و نحوه تاثير افاضهاش رامعين مىكنند كه البته اين دو عامل عين ذات اويند، نه امرى وراى ذات و بهعبارت قونوى: اسم و صفتى از او اسم و صفتى ديگر را محدود و معين و مشخصمىسازد و آن دو عامل عبارتند از: 1. علم او; 2. حكمت او كه جهت اراده او واعمال قدرتش را مشخص مىسازند. در اينجاست كه اين سؤال مطرح مىشود كه علم حق چگونه بر نحوه ايجاد اومؤثر است و پاسخ آن است كه - چنان كه گذشت - معلومات حق در مرتبه قبل ازايجاد عبارتند از: علم او به ذات خود كه متضمن علم به اسما و صفات و نيز لوازماسما و صفات و مقتضيات آنها يعنى اعيان ثابته مىباشد، پس در مرتبه علم ذاتى وقبل از آفرينش، نظام خلقت در قالب اعيان ثابته در حضرت علمى حق، در مرتبهواحديت، وجود داشته و بارى تعالى به نحو شهود مفصل در مجمل، تفاصيل عالمرا در بساطت ذات شهود مىنموده و همين نظام علمى است كه چون نظام احسنمىباشد، عامل جهتدهنده به افاضه و ظهور حق تعالى مىباشد و طبعا افاضه حق،تابع معلوم او يعنى اعيان ثابته است، درست مانند طبيبى كه نسخه مريض خود رابرحسب حال و مرض او و درجه پيشرفتش تنظيم مىنمايد و از اين حيث مجازاگفته مىشود كه مريض از وجهى حاكم بر عمل طبيب بوده كه در واقع آن نيزحكومتى مجازى است نه حقيقى. و بنابر اين قاعده كلى «لايوثر مؤثر حتى يتاثر» (هيچ مؤثرى تاثير نمىگذارد،مگر آن كه خود تاثير بپذيرد) را در فاعلهاى علمى مطرح نمودهاند، بدين مفاد كه:هر مؤثرى قبل از تاثير و حكومتبر معلول خود از او تاثير پذيرفته و تحتحاكميت او در مىآيد (البته مقصود، تاثير از وجود علمى اوست) چنان كهمهندس از نقشه ذهنى خود منفعل مىگردد (اول الفكر آخر العمل) و گفتهاند: اقلمراتب تاثيرپذيرى مؤثر از متاثر استحضار علم اوست نسبتبه متاثر، پس ظهوراشيا از وجود علمى به وجود عينى (به توسط فيض اقدس) در قالب خصوصيات وويژگيهايى است كه اعيان ثابته آنها اقتضاء نمودهاند و علم خداوند سبحان نيز تابعمعلوم او و خصوصيات ذاتى لايتغير آن مىباشد و طبعا افاضه او نيز به همين روالانجام مىگيرد، از اين رو مىتوان گفتبه وجهى، هر خير يا شرى كه به شىءمىرسد به واسطه تقاضا و اقتضاى ذاتى عين ثابت آن مىباشد و به تعبير ابنعربىدر فصوص، هيچ چيزى از خارج به كسى يا چيزى نمىرسد و هر چه به او رسيدهبه واسطه تقاضاى خود اوست، اگر چه كه از وجهى ديگر هيچ امرى جز با افاضه وتجلى حق به عرصه ظهور نمىرسد، اما حكمت و علم حق است كه ظهور افاضه اورا تعيين مىنمايد و معناى «تبعيت علم از معلوم» همين است (21) و نيز معناىمجازات و جزاى كلى و مطلق الهى نسبتبه همه موجودات با رحمت مطلقه نيزهمين است. به همين جهت است كه خداوند نسبتبه همه موجودات حجتبالغه دارد،چرا كه بيش از آنچه كه بدانها اعطا نمود، اقتضا و ظرفيت نداشتهاند و استعداداتموجود در متن اعيان ثابته استعداد غيرمجعول مىباشد. (22) و اين همان سر قدرى است كه مختص حق تعالى و اوحدى از انبيا و اولياىاوست; همگان از علم به اين سر، منع شدهاند، چه تكوينا و چه در عرصه تشريع وبنابراين نه طريق علمى حصولى بدان راه دارد و نه طريق كشفى (23) و بنابر اينمىبينيم كه عزير پيامبر نيز از كنكاش در اين مساله نهى شده است و تهديدمىگردد، چرا كه علم قدر، نسبت و اضافهاى با ذات حق دارد و نسبت و اضافهاىهم به مقادير و علم الهى (24) و گر چه به لحاظ دومى، اعيان قابل شناختند. اما به جهتنسبت اول دايما مجهول مىباشند و به لحاظ منع از پيگيرى آن از طريق مجاهده،براى كشف، مكاشفه آن نيز حاصل نمىشود، مگر براى آن كس كه خداوند او راصالح ديده و بدان علم مخصوص گرداند (الامن ارتضى من رسول). اميرالمؤمنينعليه السلام به شخصى كه از ايشان مكررا و به اصرار در مورد سر قدراز ايشان استفهام مىنمود، تعابيرى اين چنين فرمودهاند: «بحر عميق فلا تلجه... طريق مظلم فلاتسلكه... سر الله فلاتتكلفه...; دريايى استعميق واردش مشو... راهى تاريك است آن را مپيما.. . سر الهى استخود را بدانتكلف مينداز!» آنگاه در مقابل سماجتسائل خود سؤالى از او فرمودند، بدين شرح كه: به منبگو آيا رحمتحق تعالى بر عباد قبل از اعمال ايشان بوده يا آن كه اعمال بندگانقبل از آن بوده؟ آن شخص جواب داد... مسلما رحمت الهى قبل از اعمال بندگانبوده است. اميرالمؤمنينعليه السلام به حاضران فرمودند: برخيزيد و بر برادرتان سلامكنيد، چرا كه اسلام آورد در حالى كه قبلا كافر بود. (25) البته اطلاع بر سر قدر اختصاصى به اوحدى از انبيا ندارد، بلكه به كمل از اوليانيز ممكن است اعطا گردد (چنان كه شيخ در مورد خود و قونوى در مورد شيخ واستادش اين دعوى را دارند). (26) علامت آن كس كه سرقدر به او اعطا شده آن است كه: اولا: عذر خلق را - هرچند كه خود اعتذار نجويند - قبول مىنمايد، چرا كه باادراك عالم اعيان ثابته، به ظرفيتها و ويژگيهاى هريك پى مىبرد و مىداند كهانسان گرچه در اختيار خويش مجبور است و نمىتواند عذر جبر را پيش آورد، اماهر كسى را هم ويژگيها و ظرفيتهايى است كه فراتر از آن را نه خداوند از اوخواسته و نه ديگرى مىتواند متوقع باشد. (27) صوفى از پرتو مى راز نهانى دانست گوهر هركس از اين لعل توانى دانست ثانيا: به راحت كلى و ياس كلى مىرسد; (28) ياس از اين كه بيهوده به آنچه كهنشدنى است و مقتضى عين ثابت كسى نيست اميد نبندد و امرى را كه نشدنى استشدنى نپندارد و راحت از به اضطراب افتادن در مورد آنچه شدنى است و امرى كهدر نهايتبه وقوع مىپيوندد، تا بيهوده از ناحيه فوت يا فقدان آن در اضطرابنباشد. ثالثا: چنين شخصى مظهر هوالظاهر و هوالمظهر مىشود، به عبارت ديگر،مىتواند هرجا كه بخواهد مظهرى داشته باشد و گاه صورت واحدى از او در اماكنمختلف ظاهر گردد. (29) ابن عربى گويد: آياتى از قرآن كريم مؤيد اين مطلب (اعيان ثابته و نقش آنهادر خلقت) است، از جمله آيه شريفه: «انما قولنا لشىء اذا اردناه ان نقول له كنفيكون» (30) چرا كه خطاب به معدوم عقلا جايز نيست، پس قبل از خلق اشيا بايدشيئى باشد تا به او خطاب كن شود و تحقق يابد و آن همان عين ثابتشىء درمرتبه علم است كه به واسطه خطاب ارادى حق و به همان اراده تحقق خارجىمىيابد. (31) آيه ديگر، كريمه «ما يبدل القول لدى و ما انا بظلام للعبيد» (32) چرا كه قول حقتعالى بر طبق علم اوست و خداوند به كسى ظلم ننموده، او را شقى نمىكند، بلكهعمل او به حسب علم او به اشيا و اشخاص است و از اين روست كه در جاى ديگرفرمود: «و ما ظلمناهم ولكن كانوا انفسهم يظلمون» (33) آيه ديگر : «ان لهم قدم صدق عند ربهم» (34) است كه ابن عربى آن را چنين تاويلنموده است: «اى سابق عناية عند ربهم فى علم الله»; يعنى، از ابتدا و در علم حق تعالىمشمول عنايت او بودهاند. و نظير اين آيه است : «ان الذين سبقت لهم منا الحسنىاولئك عنها مبعدون» (35) همانا آنان كه از جانب ما سابقهاى نيكو داشتند از آتش جهنمبه دور مىباشند. آيه شريفه: «هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا; (36) آيا برانسان، دورهاى از دهر نگذشته كه چيز قابل ذكرى نبود» نيز از مويدات ديگراعيان ثابته دانسته شده است، چنان كه در تفسير على بن ابراهيم قمى از معصومنقل شده است كه در تفسير آيه مزبور فرمودند: «كان فى العلم و لم يكن فى الذكر; در علم الهى بود، اما در ذكر نه» (يعنى مذكورنبود يا به آن تكلم نشده بود). در روايتى ديگر از امام صادقعليه السلام نقل شده كه : «شيئا مقدورا و لم يكنمكونا (37) ; در تقدير (يا تحت قدرت) خداوند بوده، اما در عرصه تكوين نيامده بود»كه اين خود مؤيدى بر صحت طرح بحث علم حق قبل الخلق و مساله اعيان ثابتهمىباشد. آيه ديگر: «و هو اعلم بالمهتدين» (38) و آياتى نظير آن است كه علم حق تعالى رامطرح مىنمايد كه مقصود، علم به هدايت مهتدين و راه يافتگان در حال حضوراعيان ثابتهشان در حضرت علمى است و آيه شريفه «فلله الحجة البالغة» (39) بهتقريرى كه گذشتبه خوبى معنا مىگردد. (40) و بالاخره آيه شريفه : «و ءاتكم من كل ما سالتموه» (41) را اعم دانستهاند از سؤالبعد از خلق و سؤال قبل از خلق (سؤال و طلب و تقاضاى اعيان ثابته براى ظهوراحكام خاص خود). تتمه: شيخ گويد: بنابر اين، تقرير خطاب الهى كه در كتاب «المشاهدة القدسيه»نقل نمودم كه فرموده بود: «انت الاصل و انا الفرع» تو اصل هستى و من فرع، معنامىشود. (42) دو نكته نكته اول: اگر گفته شود كه چون علم حق تعالى فعلى است نه انفعالى، پس درواقع معلومات و موجودات بر طبق علم حق آفريده مىشوند و در ناحيه افعال نيزآنچه علم ازلى حق بر آن تعلق گرفته از آنها صادر مىشود و علم حق متعال نيزعلمى فعلى و تخلفناپذير است، بنابراين موجودات در صدور چنان افعالى مجبورخواهند بود. جواب آن است كه علم حق تعالى به هر فعلى بر حسب مبادى آن فعل تعلقمىگيرد، اگر مبادىاش مبادى فعل اختيارى بوده، در علم فعلى حق نيز به نحواختيارى مىباشد و طبعا در عالم خارج نيز چنان خواهد شد. به عبارت ديگر، چون علم حق به هر موجودى از ازل به تبع علم او به اعيانثابته آن موجود مىباشد، پس اگر عين ثابت موجودى مظهر اسم مختار باشد، علمفعلى خداوند نيز به حسب همان علم سابق ازلى به آن موجود و افعالش تعلقخواهد گرفت; مولانا در مثنوى در بيان وجه جمع بين اختيار بندگان با حديثجف القلم كه ملاكا نظير همين شبهه است، چنين آورده است: همچنين تاويل «قد جف القلم» بهر تحريض استبر شغل اهم پس قلم بنوشت كه هر كار را لايق آن هست تاثير و جزا كژ روى «جف القلم» كژ آيدت راست آرى سعادت زايدت چون بدزدد دستشد «جف القلم» خورده باده مستشد «جف القلم» دومين نكته: لازم به ذكر، آن است كه مساله سر قدر ممكن است اين توهم رابه ذهن آورد كه: فعل ربوبى صرفا تحتحاكميت اعيان قرار گرفته و هرچه اعيانثابته به اقتضائات خود و اقتضائات اقتضائات خود الى الابد حكم مىكنند ايجاد كندو فعل حق تنها به منزله وسيله تحقق آنها و ناظر بر ايجاد آنها باشد و در اينصورت وجه خدايى و ربوبيت و ملوكيتحق تعالى ظاهر نمىشود، بلكه به نحوىاز سمت ربوبى عزل مىشود اما به گفته ابنفارض: و جادت ولا استعداد كسب بفيضها و قبل التهيئ للقبول استعدت به همين جهت عرفا خود در مواضع ديگر بر توحيد افعالى و عدم تاثيرغيرحق بر او فراوان سخن گفتهاند - هر چند وجه جمع اين دو قول را تبيينننمودهاند - اما مىتوان احاديثشريفى كه از ائمه طاهرين در ارتباط با بدا مطرحشده و اين كه حق تعالى را راهى است، - اگر چه مخفى بر مردم و حتى بر صاحبانكشف - كه بر غير طرق عادى اعمال قدرت نموده و نيز اينكه حق را اسمى مستاثراست كه به هيچ كس ننمايانده و مانند اينها را به عنوان وجه جمعى در اين زمينه ونيز براى دفع توهم مزبور دانست. (43) خلاصه و مرور فصل پنجم اين فصل به ارتباط تجلى با «اعيان ثابته» و «حاكميت اعيان بر عالم و بر اسما وتجليات آنها» اختصاص يافت و روشن شد كه اين تعينات علمى الهىاند كه توجيهكننده اختلافات و تشخصات و ذاتيات و عوارض پديدارهاى عالمند كه خود ازناحيه اسما و با «تجلى ذات» حق نشئتيافته، اما در تجليات «فعلى حق» بر اسماحاكميت دارند، بدين صورت عالم از ديد عارف عالمى استبا ضابطه و قانون ،ضابطهاى كه از متن و حاق واقع و ذات حق و علم او برخاسته است. علم به سر قدراز طريق شهود اعيان ثابته به اوحدى از انبيا و اوليا اختصاص دارد. پىنوشتها: 1) فصوص (شرح محمود غراب)، ص 8; قونوى نيز درمفتاح چنين گويد: حقيقة كل شىء كيفيه تعينهفى علم الله; حقيقت هر چيز نحوه تعين آن در حضرت علمى حق تعالى است «رك: مشارق الدرارى،ص 30». 2) ر ك: مشارق الدرارى، ص 30. 3) فصوص (شرح قيصرى)، ص 18; تعليقه بر فصوص، ص 30 و 36. 4) اسفار، ج 2، ص 328; نيز رك: فتوحات، ج 1، ص 210، كه اعيان ثابته را از طريق قاعده تخاطب درقول و امر به استناد به آيات قرآن اثبات نموده است. 5) رك: فتوحات، ج 3، ص 281 و 280; حاشيه تجليات، ص 174 (به نقل از صدرالدين قونوى); نيز نقدالنصوص، ص 32. 6) رك: كلمات مكنونه، ص 28; مصباح الهدايه، ص 61. 7) همين ويژگى اعيان ثابته موجب بروز بحثى در اين زمينه شده كه آيا اعيان اصولا مجعولند يا نه؟ ازمشايخ و بزرگان عرفان نقل شده كه «الاعيان الثابته ما شمت رائحة الوجود: اعيان ثابته بويى ازوجودنبردهاند» و همين تعبير باعثشده كه عدهاى ثابتات ازليه معتزله را كه پشتوانه عقلى ندارند به عرفانسبت دهند [معتزله، ثابت را اعم از موجود و معدوم مىدانند و بنابراين معتقدند كه مىتوان امورىداشت كه معدوم باشند، اما ثابت و متعلق علم بارى تعالى در ازل واقع شوند] و بنابر آن جمله، به عدممجعوليت اعيان قائل شده و چنين استدلال نمودهاند. مجعول ابتدا بايد در خارج موجود باشد تا بتواندبه مجعوليت متصف شود، حال آن كه اعيان ثابته موجود در خارج نيستند. در مقابل، عدهاى ديگر براى مجعوليت اعيان ثابته چنين استدلال نمودهاند كه اعيان ثابته مجعولند، چونوجود علمى دارند و هرچه وجود (عينى يا علمى) دارد (ماسوى الله) از نحوهاى جعل برخورداراست، پس اعيان ثابته مجعولند. قيصرى نزاع را لفظى مىداند و مىگويد: اگر بگوييم اعيان ثابته رائحهوجود را ازلا و ابدا استشمام ننمودهاند و وجود خاص خويش ندارند، در اين صورت غير مجعولند،اما اگر از آن حيث كه در حيطه علم بارى تعالى وجود و حضور علمى دارند بنگريم، در اين صورتمجعول مىباشند (مجعولاتى كه توسط فيض اقدس پديدار شدهاند) اما مىتوان گفت: اگر جعل را دروجودات به كار بريم، نه تنها اعيان ثابته، بلكه اعيان خارجه نيز مجعول نيستند، چرا كه نمودند نهوجود، اما اگر جعل را اعم از ايجاد يا اظهار بعد الخفاء به كار بريم، در اين صورت اعيان ثابته نيزمجعولند و با فيض اقدس ظاهر شدهاند «رك: نقدالنصوص، ص 43». در رباعى ذيل كه به علامه دوانى منسوب است ، مطلب فوق به خوبى ترسيم شده است. اعيان كه به اصطلاح ماهيات است در خارج و علم فرع ذات است مجعول به وجهى و به وجهى ازلى احكام، بلى، تابع حيثيات است 8) رك: فتوحات، ج4(چاپ قديم)، ص 210، 211 و 16. 9) فصوص (شرح قيصرى)، ص 21; تعليقه تونى بر فصوص، ص 30. 10) فصوص (شرح قيصرى)، ص 21. 11) شرح فصوص، ص 21. 12) مرحوم فاضل تونى در تعليقه خود بر مقدمه فصوص مىگويد: موضوع اول (انفعاليت اعيان) بهجهت نوعى لحاظ اجمالى به عالم به نحوى كه تنها وجه خاص حاكم بوده و سلسله اسباب و معدات ومؤثرات نفى گردد مىباشد و قول دوم به واسطه لحاظ تفصيلى به مجموع عالم به نحوى كه سلسلهاسباب و ساير معدات و مؤثرات اثبات شود اتخاذ گرديده، (تعليقه فصوص، ص 36، 37) ; استادآشتيانى نيز پس از بحثى در اين زمينه چنين آورده: اعيان گرچه نظير عقول و نفوس واسطه فيضوجودند، ولى مبدا صريح ظهور، فيض حق است كه از وجه خاص كه هر موجودى با حق دارد فيضرا به مظاهر خارجى مىرساند «شرح مقدمه قيصرى (چاپ قديم)، ص 108». 13) نصوص به نقل از «مصباح الانس»، ص 104. 14) مصباح الانس، ص 104. 15) شرح مقدمه قيصرى (چاپ جديد)، ص 271 و 382. 16) رك: نقدالنصوص، ص 45. 17) التوحيد، ص 43. 18) اصول كافى، ج 1، ص 442; نيز رك: روايت عالم اشباح، همان ماخذ، ص 441. 19) همان، ص 148. 20) صدرالمتالهين به نقل از شيخ الرئيس، عبارتى دال بر تاثير استعداد شىء قابل (متجلى له) را در قبولتجليات ذكر نموده است. «رك: اسفار، ج 1، ص 419». 21) مرحوم ملاصدرا گويد: خداوند را علمى تابع است كه فرع صدور موجودات از حقايق اسماى الهيهاست و علمى متبوع كه مقدم بر ايجاد معلوم است (مراد از معلوم همان صور موجودات عينيه در علماست) و كسى كه به درك اين دو جنبه نايل آيد، هم خداوند را آينه ممكنات مىداند و هم صورممكنات را به حقايق وجوديشان آينههاى ذات حق و اسماى او. 22) بله اين اعيان و استعدادها خود معلل به اسماست و اسما نيز خود معلل به ذات است و ذات الهىعلتبردار نيست، لذاست كه خداوند فرمود: «و يحذركم الله نفسه»، نيز فرمودند: «اذا بلغ الكلام الىالله فامسكوا». 23) رك: فصوص (شرح محمود غراب)، ص 215 به نقل از فتوحات; نيز رك: فص عزيرى فصوصالحكم. 24) فصوص (شرح محمود غراب)، ص 215. 25) شيخ صدوق، التوحيد، ص 365. 26) فصوص (شرح محمود غراب)، ص 211; فكوك قونوى در حاشيه منازل السائرين، ص 233 و 252. 27) فصوص (شرح محمود غراب)، ص 174 به نقل از فتوحات. 28) فصوص (شرح قيصرى)، ص 302; نيز رك: شرح منظومه، ص 357. 29) فصوص (شرح محمود غراب)، ص 44 به نقل از فتوحات. 30) نحل (16)، آيه 40. 31) رك: فتوحات، ج 2(چاپ قديم)، ص 171; شعرانى، اليواقيت و الجواهر، ج 1، ص 73. 32) ق (50)، آيه 29. 33) نحل (16)، آيه 118. 34) يونس (10)، آيه 2. 35) انبياء (21)، آيه 101. 36) انسان (76)، آيه 1. 37) محمد بنعبدالجواد بحرانى، برهان، ج 4، ص 410. 38) انعام (6)، آيه 117. 39) انعام (6)، آيه 149. 40) فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 56 و 63 و ج 1، ص 16، 70، 74 و 182; فتوحات، ج 13 (چاپجديد)، ص 167. 41) ابراهيم (14)، آيه 34. 42) رك: شرح كلمات الصوفية من كلام الشيخ ابن العربى. 43) تذكار مطلب از استاد عابدى شاهرودى. نيز رجوع شود به پيامدهاى كلامى بحث، مبحث «بدا». ****************** فصل ششم: نظام مظهريت در بينش عرفانى نظام مظهريت در بينش عرفانى براى ورود به بحث نظام مظهريت و تجلى و تشخيص مبدا و معاد و صدر وساقه و آغاز و انجام و غايت جهان غيب و شهادت، در بينش عرفانى مىبايستابتدا ترتيب تعينات (تعين اول، تعين ثانى) و سپس ترتيب ظهورات و تجليات(تجلى اول، تجلى ثانى و...) در بينش شهودى عرفا بررسى نماييم. 1. تعين اول جيلى گويد: مطلق ذات، همان امرى است كه اسما و صفات بدان استنادمىيابند (به نحو عينيت) و ذات حق نفس تحقق اوست كه بدان موجود است و بهخود قائم. ... همان چيزى كه بالذات و به حسب هويتخود استحقاق جميع اسما وصفات كماليه را دارد و به جهت طلب ظهور آن اسما و كمالات به صورتهاىمقتضى، متصور و ظاهر مىشود ... و از جمله كمالات او بىانتهايى او و عدم امكانادراك اوست، بنابراين بايد گفت: او نه درك مىشود و نه مجهول است. (1) از مقام ذات غيبالغيوب (كه مطلقا از حيطه بحث عارف و حكيم بيروناست) بگذريم، اولين تعين ذات را محققان از عرفا «وحدت اطلاقى» دانستهاند كهدر واقع سرپلى بين مطلق و متعين مىباشد و از يك طرف به تعينات مربوط استو از طرف ديگر به ذات حق، بنابراين نقش رابط بين تعينات و ذات حق را دارد،چه اين كه خود نيز در واقع از جهتى اطلاق دارد و از جهتى تعين مىباشد، چرا كهاز طرفى وحدتى است مساوق وجود محض كه مقابل ندارد; يعنى، مقابلش عدممحض است نه كثرت (2) و از طرف ديگر تعين است كه بر هستى مطلق عارض شده،از اين رو اولين چيزى كه مىتواند از اطلاق به تعين راه باز كند وحدت مطلقهاست. فرغانى در مشارق الدرارى (3) و ابنفنارى در مصباحالانس (4) و با استشهاد بهاقوال برخى عرفا به اين نكته تصريح دارند. جامى در نقد النصوص چنين آورده : «اول جلوه كه كرد به صفت «وحدت» بود، پس اول تعينى كه از غيبهويت ظاهر گشت وحدتى بود كه اصل جميع قابليات است و او را ظهور وبطون مساوى بود و به اعتبار آن كه قابل ظهور و بطون نيز بود، احديت وواحديت از وى منتشى شدند». (5) اما آنچه از برخى مواضع از كلام قونوى و جامى و بعضى ديگر از عرفا برمىآيد آن است كه «تعين اول» عبارت است از «علم ذاتى حق به ذات خود» كهاولين تمايز و تعين حاصل در وجود يعنى تمايز عالم و معلومى را تحقق مىبخشدكه در اين مقام، علم كه اولين لازم ذات حق است از طرفى به اعتبار ذات بارىتعالى همانند خود حق، احدى بوده و تمايز واقعى در ذات حق ندارد و از طرفديگر نسبتبه متعلقات و معلومات كه كمالات بىنهايت مندمج در ذات بسيطاحدى است، كثير مىباشد; قونوى در نصوص چنين گويد: «و اول التعينات المتعلقه، النسبة الذاتية لكن باعتبار تميز ها عن الذاتالامتياز النسبى لاالحقيقى و بواسطة النسبة العلمية الذاتية يتعقل وحدة الحق ووجوب وجوده...» و اشكورىرحمه الله در حاشيه اين قول مىنويسد: «اول التعينات المتعلقه النسبة العلمية و هو العلم الذاتى فهذه النسبة العلميةالذاتية مقام الواحدانيه...» (6) از طرف ديگر باز در آثار شيخصدرالدين قونوى و برخى اتباع ايشان از مقاماحدى و حضرت احديتبه عنوان تعين اول نام برده شده: «اول الاعتبارات العرفانيه.. غيب هوية الحق... ثم اول المراتب المعلومةو المسماة المنعوتية مرتبة الجمع و الوجود و المعبرعنها بحقيقة الحقائق وحضرة احدية الجمع كما عنون به فى مفتاح الغيب و هو مقام التعين الاولالمعبر عنه بالاحدية الذاتية». (7) مرحوم علامه طباطبايى نيز مىفرمايد: «ان اقدم التعينات اعنى الاسماء هو التعين بعدم التعين و هو مقام الاحديةباصطلاح العرفاء» (8) حال بايد بدين مساله توجه نمود كه آيا بين كلام عرفا تهافت و تخالفى وجوددارد يا اين كه تعابير سهگانه فوق حكايت از جنبههاى مختلف يك واقعيت واحدرا دارند و هركدام به لحاظى خاص نگريسته شدهاند يا اين كه اين اوليت در يكمرتبه و مقام، اوليت نسبى و در مقام ديگر، اوليت مطلق است. به نظر مىرسد كه دو وجه اخير موجه باشند، چرا كه از سه تعبير «وحدتاطلاقى ذات» و «احديت» و «نسبت علمى حق (علم ذاتى) » دو تعبير اول چنان كهواضح خواهد شد، دو بعد از يك واقعيتند و تعبير سوم، تعبيرى است كه حاكى ازاوليت نسبى تعين علمى حق است نه اوليت مطلق، توضيح آن كه: اگر بپذيريم كه حق تعالى تعينى به نام وحدت مطلق دارد كه تعينى فىنفسهاست (و بدون لحاظ طرفين، حتى لحاظ تمايزى اعتبارى، نظير تمايز بين عالم ومعلوم) در اين صورت هر گونه تمايز علمى و يا نسبت علميه كه فرع بر لحاظتمايز اعتبارى مذكور مىباشد، تعين ثانوى خواهد بود، از اين رو اولين تعينبالقول المطلق همانا وصف ذاتى حق (وحدت ذاتيه او) است كه چون جنبه باطنآن (بطون وحدت) همان احديت است. احديت نيز از آن حيث كه در آن اطلاقو سقوط همه اعتبارات اخذ شده، به وحدت مطلقه نزديكتر است تا واحديت وثبوت جميع اعتبارات (كه مربوط به ظهور ذات است نه بطون آن). البته اگر تعين را وصف ظهور ذات بدانيم نه خود ذات، از آنجا كه تعين،وصف تجلى است و چون وحدت مطلقه، وصف ذات است نه وصف تجلى، پستعين اول، جنبه احدى اين وحدت خواهد بود (چون اين وحدت مطلقه دو جنبهدارد كه عبارتند از: دو تعين و تجلى) در اين صورت اطلاق تعين اول بر وحدتمطلقه مسامحه مىشود، چون وحدت مطلقه منشا تعينات (و مربوط به ذات) مىشود نه خود تعينات (مربوط به تجلى) بنابراين مبناى تعين اول، احديت وتجلى ذاتى است; يعنى، تجلى ذات بر ذات و تعين ثانى و احديت است; يعنى،تجلى ذات بر اسما و اعيان و تعين سوم هم تجلى ذات استبر غير كه ظرف اينتجلى خارج ذات است. و اما در مورد «نسبت علميه حق»: ممكن است گفته شود كه ظهور اسما وكمالات ذاتى حق تعالى از جمله ظهور علم و حضرت علمى حق، مربوط به مقامواحديت است. بله از آن حيث كه هر تعينى مقتضى تجلى است و تجلى ذات بر ذات متضمنانكشاف و علم ذات به ذات و نسبت علميه مىباشد، از اين رو گاه لازم را به جاىملزوم ذكر مىنمايند و آن را «تعين اول» مىنامند (از آن جهت كه نسبتبهمتعلقات آن علم يعنى كمالات ذات و لوازم كمالات، مقدمتر از اعيان ثابته وخارجيه مىباشد). (9) والا در جاى خود غالب عرفا علم را مشمول واحديت دانسته و واحديت را بهعنوان تعين ثانى بر شمردهاند، بنابراين نسبت علمى ذاتى نمىتواند تعين اولباشد. (10) اما در توجيه اين قول ممكن است گفته شود: علم و نسبت علميه در مرتبهاحديتبه نحو لازم غير متاخر در ذات حق (ولو در مقام بشرط لا) موجود است،چرا كه در اين مرتبه نيز شهود ذات به ذات به نحو شهود مفصل در مجمل متحققاست، گذشته از اين كه در مبحث تجلى اول خواهد آمد كه برخى احديت را، نفستجلى نخست (ظهور ذات بر ذات) دانستهاند. به هر حال تعين اول را «مرتبةالجمع والوجود» و «واحديت جامعه» و «احديتجمع» و «مقام جمع» و «حقيقة الحقايق» نيز مىگويند. (11) نكته: مفاد رواياتى را كه در آنها نفى صفات از حق تعالى از علائم توحيد وكمال آن دانسته شده يا از توصيف حق نهى به عمل آمده مىتوان دلالتى بر مقاماحديت ذات دانست، از جمله آنچه از معصومينرحمه الله در توحيد صدوق نقل شدهبدين قرار: «اول عبادة الله معرفته و اصل معرفته الله توحيده و نظام توحيد الله نفى الصفاتعنه; (12) اولين درجه عبادت حق معرفت اوست و اصل معرفت او توحيد اوست ونظام توحيد حق تعالى به نفى صفات از او برپاست.» در دعاى سى و دوم از صحيفه سجاديه نيز چنين مىخوانيم : «واستعلى ملكك علوا سقطت الاشياء دون بلوغ امده و لايبلغ ادنى ما استاثرت به منذلك ادنى نعت الناعتين ضلت فيك الصفات و تفسخت دونك النعوت; همه موجوداتپيش قدر والاى تو به پستى افتادهاند و بليغترين گفتار ثناگويان از توصيفكمترين خصايص تو فرو ماندهاند، صفات در تو گم گشته و نعتها قبل از وصول بهذاتت فسخ و محو شدهاند.» در دعاى عرفه سيد الشهدا - عليه السلام - نيز چنين آمده است : «يا من استوى برحمانيته على العرش فصار العرش غيبا فى ذاته، محقت الآثار بالآثار ومحوت الاغيار بمحيطات افلاك الانوار; اى آن كه به رحمت عام خود بر عرش محيطو مستولى گشتى، پس عرش در قبال ذات تو غيب و مكنون شد ...» نيز در لسان روايات آمده است: «فقد جهل من استوصفه; آن كه براى حق، طلب وصفى نمايد جاهل است» «كل دون صفاته تعبير اللغات; تعبيرات لفظى از بيان صفات او عاجزند.» روايت زير را نيز مىتوان دلالتى بر عالم معانى و مقام واحديت و ثبوتكمالات اسمايى قبل از خلق دانست: عنالرضاعليه السلام: «له معنى الربوبية اذ لا مربوب و حقيقة الالهية اذا لامالوه... و ليس منذ خلق استحقمعنى الخالق ولا باحداثه البرايا استفاد معنى البارئية; (13) حق تعالى واجد معناى ربوبيتاست، حتى آن هنگام كه مربوب و مخلوقى نبوده، همچنين مرتبه الهيت راهنگامى كه مخلوق و مالوهى در كار نبود واجد بود... و چنين نيست كه تنها هنگامخلق، استحقاق معناى خالقيت را داشته باشد و با پديد آوردن پديدهها معنا و كمالبارى بودن را پيدا كرده باشد.» در حديثى ديگر امام صادقعليه السلام فرمودهاند: «والله خالق الاشياء لامن شىء يسمى باسمائه فهو غيراسمائه و اسمائه غيره والموصوف غيرالواصف; (14) خداوند آفريننده اشياستبه نحو ابداعى (بدون سابقهقبلى)، به اسماى خود موسوم و متصف مىشود، پس او (ذات او) غير اسمايشمىباشد و اسماى او غير ذاتش است و موصوف (ذات) غير از وصف كننده(صفت) است.» 2. تعين ثانى اين تعين (با توجه به آنچه كه گذشت) «مقام واحديت» است، چرا كه دومينجنبه وحدت و اطلاق ذاتى و جنبه ظهور آن است; (15) به عبارت ديگر وحدت ذاتىتعينى است كه ظهورى را مىطلبد كه همان تجلى اول و فيض اقدس مىباشد و اينتجلى به نوبه خود تعين بعدى را - با اظهار شؤونات ذاتيه و كمالات اسمايى (16) -تحت عنوان واحديت، نمودار مىسازد. البته فرغانى در مشارق الدرارى پس از ذكر تعين اول (حقيقةالحقايق) مطلبىآورده كه مضمون آن چنين است: حق تعالى خودش را در خودش تعينى باشد(تعين اول) كه به آن برخود تجلى كند كه متضمن شعور او باشد به كمال ذاتى خودو غناى مطلق لازم اوست و شامل كمال اسماى خود كه ظهور اوستبه كليتهاواحدية جمعها و اين شعور به كمال ذاتى و اسمايى متضمن ميل و طلبى به سوىظهور تجلى اول باشد، و بقيه تعينات غير از تعين اول را «تعين ثانى» مىناميم وبرخى «اسما» و «حقايق الهى» و بعضى را «اعيان ثابته» و گروهى را «حقايق كونى»مىناميم، عبارت فرغانى در اينجا چنين است: «... و تجليى به تعين آخر بر مثال نفسى ظاهر شده و جامع جمله شؤون واعتبارات و مشتمل بر جمله تعيناتى كه كليات ايشان من جهة حكم مؤثريتة الذاتبهاء و فيها مراتبند، اولها هذا التعين الثانى النفسى». (17) جامى گويد: «در اين مرتبه است كه مرتبه جامع جميع تعينات فعليه مؤثره (مرتبهاولوهيت) تعين پيدا مىكند و اسما و حقايق كونى متميز مىشوند». (18) خلاصه آن كه «تعين ثانى»، مرتبه واحديت است كه مشتمل بر ظهور تفصيلىكمالات اسمايى و نيز ظهور اعيان ثابته در حضرت علم حق مىباشد. ابنفنارى اسامى تعين ثانى را به حسب اصطلاح عرفا همراه با وجه تسميههريك چنين برشمرده: اين تعين نفسى دوم از آن جهت كه اصل و مبدا ظهورتعينات و نيز مرجع تمامى آنها بوده و تجليى كه به واسطه آن اصل، همه اسماىالهى تحقق مىيابد و مرجع تمامى آنها است، «تعين قابل (پذيرنده) مرتبه الوهيت»ناميده مىشود و نيز آن تجلى به «تجلى به اسم الله يا اله» نامبردار است و به اعتبارآن كه تمام معانى كلى و جزيى در اين تعين، جمع و مندرجند به «عالم معانى» مسماشده و به اعتبار اقسام كثرت نسبى يعنى تكثرات منسوب به اسماى الهى و كثرتحقيقى يعنى تكثرات مربوط به عالم كون كه در آن منقوشند، به «حضرت ارتسام»ناميده مىشود. البته ابن فنارى در همان جا تعين اول (احديت) را اصطلاحا تجلى اول ناميدهو تعين ثانى (واحديت) را تجلى ثانى كه ظاهرا بحثى لفظى و اصطلاحى است و يااين كه بر طبق قاعده اتحاد ظاهر و مظهر اشكالى در اين تعبير نديده است. (19) اسامى ديگر تعين ثانى عبارتند از : حضرت عمائيه - حضرت علم ازلى - مرتبهامكان و مرتبه ثانيه. (20) 3. تجلى اول ديديم كه تجلى از تعين بر مىخيزد و تعين، خاستگاه تجلى است و اولينتعين حق نيز وحدت اطلاقى ذات (با دو چهره احديت و واحديت) بود، بنابرايناولين تجلى عبارت است از ظهور ذات و وحدت اطلاقى ذات بر خود ذات و ازآنجا كه احديت كه جنبه بطون ذات و وحدت ذاتى است، بر جنبه ديگر(واحديت) مقدم است (چرا كه سلب الاعتبارات است و به وحدت اطلاقىنزديكتر) پس تجلى اول مربوط به تعين اول است كه آن را «فيض اقدس»ناميدهاند، فيضى كه موجب ظهور كمالات اسمايى در موطن واحديت و نيز باعثتحقق اعيان ثابته در حضرت علمى الهى مىشود. (21) در مورد تجلى اول نيز اختلافات متعددى در تعبير ملاحظه مىشود، از جملهدر جايى تجلى اول را حضرت (مقام) احديت دانستهاند (22) و در جايى فيض اقدسمنبعث از حضرت احديت (23) و در جايى ديگر آن را همان تعين اول و مقام اوادنىو حضرت احديت جمع و وجود دانستهاند. (24) در مورد علت اختلاف تعابير بايد گفت: گاه مقام احديت را كه خود جنبهبطون تعين اول است از آن حيث كه منشا و خاستگاه تجلى اول بوده تجلى اولناميدهاند. خوارزمى در شرح فصوصالحكم خود گويد: «بدان كه تمييز ذات را در هر مرتبه و حضرتى از اين مراتب و حضراتبدان اعتبارات كه ذكر كرده باشد تعينات گويند و تجليات نيز خوانند و بعضىآن را تنزلات وجود نام نهند». (25) از اين كلام واضح مىشود كه: از دلايل اختلاف عرفا در تعبيراتى از ايندست، تمسك به قاعده «اتحاد ظاهر و مظهر» و به تعبيرى دقيقتر «اتحاد ظاهر وظهور و مظهر» است كه گاه نام مقام و موطنى را كه تجلى نموده بر نفس تجلىمىنهند. در ضمن از آنجا كه معناى تجلى، ظهور و بروز و آشكارسازى است و ديديمكه برخى نسبت علميه را تعين اول دانستهاند (چرا كه اين علم ذاتى خود نوعىآشكارسازى ذات حق براى خويشتن مىباشد) از اين رو تجلى اول را هماننسبت علميه (و تعين اول) دانستهاند. و بالاخره مىتوان اين اختلاف در تعبيرات را ناشى از اختلاف در احتسابمبدا تعينات دانست، آنان كه مبدا تعينات و تجليات (موطن و خاستگاه پيدايشتعينات) را ذات حق و هويت مطلقه دانستهاند، تجلى اول را تجليى دانستهاند كهموجب تنزل هويتبه احديت مىشود و تجلى ثانى را جلوهاى كه باعث تنزل ازاحديتبه واحديت مىگردد. اما آنان كه مبدا تعينات و تجليات را حضرتاحديت دانستهاند، تجلى اول را موجب تنزل از احديتبه واحديت و تجلى دوم راموجب تنزل از واحديتبه جبروت دانستهاند. خوارزمى در شرح خود برفصوص الحكم اين وجه را ترجيح داده است. (26) 4. تجلى ثانى تجلى ثانى نيز چنان كه اجمالا بدان اشاره شد، به يك اعتبار بنا به گفتهعبدالرزاق كاشانى در اصطلاحات، ظهورى است كه اعيان ثابته ممكنات به واسطهآن تحقق مىيابند (اعيان كه معلومات اول حق و شؤون ذات مىباشند) و حقتعالى به اين تجلى از حضرت احديتبه واحديتبا نسبتهاى اسمايىاش تنزلپيدا مىكند. (27) و به تعبير مصباحالانس تجلى دوم متضمن تمييز و تفصيل حقايق و مراتبىاست كه مستهلك الحكم در حضرت تعين اول بودند. (28) البته اصطلاح ديگرى در مورد تجلى و ظهور ثانى وجود دارد كه عبارت باشداز ظهور در اعيان خارجى ممكنات، چنان كه جامى چنين آورده: «نخست كه تجلى كرد... و ثانيا منصبغ به احكام به آثار آن اعيان در عينظاهر شد و موجودات عينى خارجى گشت.» (29) و صدر المتالهين نيز مىفرمايد: «ان للحق تجليا واحدا على الاشياء... و هذا الظهور على الاشياء هو بعينه ظهورهالثانوى على نفسه فى مرتبة الافعال... فلا محالة نشاء من هذا الظهور الثانوى الكثرة و التعددحسب تكثر الاسماء و الصفات.» (30) اين اختلاف تعبير را مىتوان بدين جهت دانست كه اصطلاح ثانوى در كلاممرحوم صدر المتالهين و جامى به معناى «ما ليس باول» يعنى متاخر مىباشد نهلزوما به معناى دومين. يا اين كه مرام مرحوم كاشانى در اينجا اين است كه حق تعالى با تجلى اولخويش خود را بر خويشتن آشكار نموده و در مقام احديتبه خود عالمشده(ظهور ذات بر ذات بالذات) و با تجلى ثانى خويش اسما و صفات و اعيانثابته ممكنات و لوازم آن اسما و صفات را در حضرت علمى خود آشكار ساخته(ظهور ذات بر ذات بالاسماء والصفات). (31) حال از آنجا كه تجلى اول و ثانى بنا به برخى تعبيرات (نظير تعبير جامى وصدر المتالهين) منطبق با دو اصطلاح فيض اقدس و فيض مقدس در مصطلحاتعرفا مىباشد، (32) تبيين اين دو مفهوم نيز ضرورى به نظر مىرسد. الف) فيض اقدس: تجلى ذاتى است كه موجب بروز و ظهور تفصيلى شؤوناتذاتيه حق تعالى و اسماى حسناى او در مقام واحديت گرديده و موجب پيدايشاعيان ثابته و استعدادات اشيا (كه از لوازم كمالات و صفات حق مىباشد) درحضرت علميه حق مىگردد و به اصطلاح موجب تنزل از احديتبه واحديتاست. اين فيض را از آن جهت كه از ماهيات و تقيدات و كثرات اسمايى و صفاتىمنزه مىباشد اقدس ناميدهاند، چرا كه موطن و منشا آن، مقام احديت است كهبشرط لا از جميع تعينات و اسما مىباشد. (33) ب) فيض مقدس: تجليى است كه موجب بروز و ظهور اعيان خارجيه اشيا برطبق استعدادات غير مجعوله و مقتضيات اعيان ثابته به حسب آنچه در حضرتعلمى حق نمودار است، مىگردد و به اصطلاح موجب تنزل از واحديتبه عوالموجودى شهادى يعنى جبروت و مادون آن مىباشد. اين فيض گرچه از ماهيات و تعينات امكانى منزه است، اما از شائبه كثراتاسمايى و صفاتى معرا نيست، چرا كه منشا و خاستگاه آن واحديت است كه مجمعجميع اسما و صفات حق و شؤونات ذاتيه مىباشد. (34) مولانا در بيتى به خوبى به ايندو فيض اشاره مىنمايد: آن يكى جودش گدا آرد پديد وان دگر بخشد گدايان را مزيد نكته: از آنچه گذشت در ضمن واضح مىشود كه: استعداد اولى و به اصطلاحغيرمجعول كه ذاتى اعيان و از لوازم اسما و صفات حق مىباشد، همراه با تحققعين ثابته موجودات به نحو غير متاخر از ذات اعيان، توسط فيض اقدس بروزمىنمايد و كمال، بر حسب اين استعدادها و نيز استعداداتى كه در عالم خارج كسبمىنمايند، به تبع اصل ظهور خارجى آنها به توسط فيض مقدس ظاهر مىشود. (35) قيصرى مىگويد: «الفيض الالهى ينقسم بالفيض الاقدس و الفيض المقدس و بالاول يحصل الاعيانالثابتة و استعداداتها الاصلية فىالعلم و بالثانى يحصل تلك الاعيان فىالخارج مع لوازمها وتوابعها» (36) نكته مهم در اينجا اين است كه على رغم آن كه بسيارى از عرفا «نفسرحمانى» را مرادف با فيض مقدس ذكر كردهاند، يعنى آن را تجلى ذات بر غير درخارج از ذات وصقع ربوبى دانستهاند كه به اين اعتبار امرى مباين با فيض اقدس وخارج از صقع ربوبى خواهد بود، اما برخى عرفا از جمله صاحب تمهيد القواعد(ابن تركه) به اين نكته اشاره نمودهاند كه فيض اقدس و فيض مقدس هر دو تعيننفس رحمانىاند (37) و اين نفس بر مقام احديت و واحديت مشتمل است; بدين نحوكه: فيض اقدس، «كمون» اين نفس و فيض مقدس، «ظهور» آن و ظرف تنفيسكرب مىباشد; يعنى، نفس رحمانى و وجود منبسط كه تجلى اول است، اگر به نحوتجلى ذات بر غير (اعيان) در صقع ذات باشد فيض اقدس بوده و اگر به نحو تجلىذات بر غير در خارج از ذات (يعنى در مقام فعل و ظهور) باشد فيض مقدسمىباشد. نكته ديگر اين كه فيض اقدس بدين جهتبه اقدس بودن موصوف شده كهاقدس و منزه از تباين مفيض و مستفيض مىباشد، چرا كه اين فيض تجليى استدر صقع و ذات حق، اما فيض مقدس به معناى فيض مقدس از انفعال است كه درعين حال چون از ناحيه ربوبى خارج است و عين فعل مىباشد با علايم سوائيت وكثرت خارجى مقارن است. 5. قاعده الواحد اين جهان يك فكرت است از عقل كل عقل چون شاهست و صورتها رسل «مولانا» چنان كه قبلا اشاره شد از مسائل مهم فلسفى و فكرى بشرى كه همواره ذهناو را به خود مشغول داشته، كيفيت پيدايش كثرات عالم از اصل واحد مىباشدبدين صورت كه پس از قبول منشا واحد و اين كه از امر واحد بسيط - از آن جهتكه واحد بسيط است - نمىتوان توقع پيدايش و حصول دو چيز را داشت، پسچگونه پيدايش كثرات عالم قابل توجيه است و در صورت معقول بودن چنينامرى اولين صادر و نخستين مظهر حق تعالى چيست؟ در مباحث اثبات تجلى و نيز نحوه بروز تشكيك در تجلى به جواب سؤالاول پرداخته شد و در اين فصل، آنچه لازم است نخست، مورد بررسى قرار گيرد،قضيهاى است كه به عنوان مقدمه در ضمن سؤال مذكور طرح شده بود كه از امرواحد بسيط، حصول دو چيز محال است و به عبارت حكما «الواحد لايصدر عنه الاالواحد». (38) حكما گرچه بالاتفاق قاعده را تاييد و تثبيت نمودهاند، اما در اينكه مراد ازوحدت مطرح شده در اينجا چه نوع وحدتى است اختلاف نظر دارند، عدهاىمقصود از واحد را واحد بالوحدة الحقة الحقيقة دانسته و بدين صورت استعمالقاعده را در حق تعالى منحصر نمودهاند، برخى مقصود از واحد را اعم از واحدبالوحدة النوعية و الشخصية دانستهاند. به هرحال قدر مسلم نزد تمامى حكما آن است كه از سنخ واحد و جهتواحده، چه در فرد واحد چه در نوع واحد و چه در ساير موارد جز معلول واحدى -از همان سنخ وحدت - صادر نخواهد شد و همين قدر براى بررسى پيرامون نظرعرفا در مورد اين قاعده كافى است. جامى در رسالهاى كه به جهتبررسى تطبيقىآراى سه طايفه يعنى متكلمان، حكما و عرفا در مورد شش مساله مهم از جملههمين قاعده مورد نظر تاليف نموده و نام آن را «الدرة الفاخرة» نهاده، پس از بياناين كه از بين اقوال متكلمان، قول اشاعره (استناد همه افعال خلق به خداوند)مستلزم جواز صدور آثار متعدده از واحد بسيط و در نتيجه، انكار اين قاعدهمىباشد، چنين افزوده: «اما صوفيه و عرفا اين قاعده را در كليتخود و به عنوان اصل قبولنمودهاند، اما در مورد تطبيق اين قاعده برحق تعالى با حكما مخالفت و نزاعصغروى دارند، چرا كه عرفا براى خداوند صفات و نسبتهايى را (كه عقلامغاير ذات حق، اما خارجا متحد با او مىباشند) اثبات مىكنند و همين جهاتو نسبتها و صفات را مصحح صدور كثرت از حق متعال مىدانند كه اين كثرتتنها برخاسته از يك صفتبارى تعالى مىباشد. و به واسطه آن امر واحد، كثرات اعتبارى و به واسطه كثرات اعتبارى،كثرات وجودى (كثرات در مظاهر) تحقق مىيابد. البته در صورتى كه ازحيث وحدت ذاتى حق تعالى ملاحظه كنيم جز امر واحدى از او صادر نشدهاست». (39) براى توضيح اين مطلب لازم است ابتدا كلامى از ابنعربى را در اين زمينهنقل كنيم، ايشان در فتوحات پس از بيان اين نكته كه احديت ذات، متجلى نيست وصدور تجلى از آن محال است، چنين آورده است: «و ما يتعقل اثر عن واحد لاجميعة له فيا ليتشعرى كيف جهلت العقول ما هو اظهر منالشمس فيقول قائلهم ما صدر عن الواحد الاواحد و يقول ان الحق واحد من جميع ا لوجوهو هو يعلم ان النسب من بعض الوجوه... فاين الواحد من جميع الوجوه...» (40) يعنى: «عقلا از واحدى كه جامع جهات متعدد نباشد اثرى صادر نمىشود وكاش مىدانستم، چگونه فهمها اين امر را كه از آفتاب آشكارتر است در نيافتهاند وبدين قائل شدهاند كه از واحد جز واحد صادر نمىشود و اين كه حق تعالى نيز واحدمن جميع الوجوه است، در حالى كه خود مىدانند كه نسبتها نيز از جمله وجوه وجهات محسوب مىشوند و نيز صفات در بعضى مذاهب از جمله وجوه حسابمىشوند، پس كجا واحد من جميعالوجوه تحقق دارد؟! پس هيچ كس از خود خداوند به خود آگاهتر نيست كه وحدت را جز به نحواحديت مجموعى كه عبارت است از احديت الوهت (يگانگى در ذات اله) براىخود اثبات ننموده است.» وى در جايى ديگر نيز چنين مىگويد: «... و نمىدانم چه كسى در جهان جاهلتر از آن كسى است كه گويد از واحدجز يكى صادر نشود، با اين كه صاحب اين قول خود به «عليت» و اين كه معقولبودن اين امر كه چيزى علت چيز ديگر باشد غير از تعقل شيئيت آن دو چيزمىباشد، معترف است (پس لاجرم دو جنبه شيئيت و عليت را براى علت در نظرگرفتهاند) به علاوه كه خود نسبتها از جمله جهات مىباشند.» (41) چنان كه از كلام فوق ملاحظه مىشود، اشكال محىالدين، نه بر كبراى كلىمساله بلكه بر صغراى آن است; به عبارت ديگر، او ادعا دارد كه موجود «واحد» و«احد» من جميع الوجوه، هويت مطلقه است كه (چنان كه در مباحث قبل گذشت)نمىتوان عليت و (ولا يتعقل اثر عن واحد لاجمعية له) (43) و پس از مقام ذات و حضرتاحديت، ديگر واحد من جميع الوجوه، مفهومى بدون مصداق است، چرا كه پس ازآن، مرحله واحديت است كه صفتها، جهات و نسبتها و تعيناتى را پذيرفته و بهواسطه همانها متعددالوجوه شده است. (چنان كه لااقل دو نسبت عدمى به نحومعقول ثانى فلسفى نظير عليت و شيئيت را مىتوان از اين مرحله انتزاع نمود كهگرچه ما بازاى واحد دارند، اما دو نوع انتزاع با دو منشا انتزاعند). و چون عدمامكان انتساب همين نسبتهاى عقلى به احديت، خود حاكى از ابسط بودن احديتاز واحديت مىباشند، پس واحد من جميعالوجوه در ناحيه ظهور و عليتيافتنمىشود (فاين الواحد من جميع الوجوه) و بدين جهت است كه محىالدين سعىحكما در كنكاش و بحث پيرامون اين قاعده را بىفايده دانسته و ايشان را تخطئهمىنمايد. بله، وى قاعده مزبور را به معنايى ديگر غير از معناى مشهور نزد حكما،تثبيت و تاييد مىكند، وى در فتوحات مىگويد: «خداوند تعالى را به هر موجودىوجه خاص و ربط خاصى است، چرا كه او سبب هر موجودى است و هر موجودىنيز واحد است و محال است در عين يگانگىاش دو تا باشد پس، از حق تعالى جزواحد صادر نمىشود، چرا كه در احديت هر موجود اگر هم كثرتى به نظر مىرسدبه جهت ظرف زمانى - مكانى آن است كه كثير به نظر مىرسد و وجود حقتعالىدر متن اين كثرت و اين احديت مجموعى هر كدام از پديدهها موجود است پس،از او جز يكى صادر نشده و اين است معناى لايصدر عن الواحد الا واحد و اگر ازخداوند، جميع عالم، صادر شدهاند (در واقع) جز يكى صادر نشده.» (44) دو گونه تعبير و برداشت مىتوان از كلام فوق ارائه داد: يكى اين كه چون در واقع، رب هر موجودى آن اسم و عين ثابتى است كهحقتعالى به توسط آن با موجودات ارتباط برقرار مىنمايد و همان نيز وجهخاصى است كه قوام هر شىء به آن است، پس در واقع هر موجودى از يك ربخاص (يعنى حقتعالى با تعين خاص) صادر شده و از يك تعين ربوبى و يكوجه خاص، دو موجود صادر نمىشود، پس بدين معنا مىتوان گفت: «الواحدلايصدر عنه الاالواحد». تفسير دوم: از ذيل گفتار صاحب فتوحات اين مطلب استفاده مىشود: از آنجاكه «وجه خاص»، همان «رقيقه نفس رحمانى» است (45) كه اين نفس، خود امرى واحدبوده به نحوى كه وجود ثانى براى آن ممتنع است - و به تعبير حكمت متعاليهبسيط الحقيقه است كه همه اشيا و تعينات و مظاهر در وى جمعند، پس در واقع ازخداوند يكتاى يگانه جز مظهرى يكتا و يگانه صادر نشده است، مظهرى كه همانندلوحى است كه در آن، جميع نقوش، مرتسم شدهاند و به اصطلاح، احدى الجمعاست، از اين رو گفتهاند: لو صدر عنه جميع العالم لميصدر عنه الا واحد فانه مع كل واحدمن حيث احديته. و بروز تكثرات و تعددات، تنها به واسطه ظرف تدريجى الوجودزمان است كه تحقق همگى مظاهر را يكباره و دفعة واحدة بر نمىتابد و لذا گرچهمظروف امرى واحد است، اما ظرف به جهت عدم ظرفيت و وسعت كافى بهحسب خصيصه خود، امر واحد را نيز متكثر جلوه مىدهد و اين كلام مىتواند مفادابياتى از لسانالغيب باشد. حسن روى تو به يك جلوه كه در آينه كرد اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد اين همه عكس مىو نقش مخالف كه نمود يك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد صدرالدين قونوى نيز در مفتاح الغيب گويد: «و الحق سبحانه من حيث وحدةوجوده لم يصدر عنه الا الواحد لاستحالة اظهار الواحد غير الواحد و ذلك عندنا هو الوجودالعام المفاض على اعيان المكونات ما وجد منها و ما لم يوجد مما سبق العلم بوجوده». (46) نكته لازم به ذكر اين است كه دامنه اين بحثبه مبحثسنخيت كشيدهمىشود كه گرچه توسط عرفا مورد قبول واقع شده و تحت عنوان «ان الشىء لايصدرعنه و لايثمر ما يضاده و يباينه و لايظهر عنه ايضا عينه» (47) در كتب قونوى و تابعينابنعربى مطرح شده، اما بايد بدين نكته توجه داشت كه سنخيتى كه در فلسفه، مولدو مقارن با جهتبوده و مصحح ربط هر علتبا معلول خاص خود مىباشد (بهنحوى كه به يك وجود واحد بسيط الحقيقه، بيش از يكى از آن را نمىتوان نسبتداد)، در عرفان بدين صورت مطرح نشده است، چرا كه در عرفان، ظهور و تجلىمطرح است نه عليت. به عبارت ديگر «نسب» در عرفان، بوجود آورنده «جهاتوجودى» (به معنى فلسفى آن) نيستند. حال سؤال مهم اين است كه دليل اولين كثرتى كه حاصل شد چه مىباشد؟ اگر بحث را از كثرت خارجى در ظهورات (ظهور فعلى) فراتر ببريم، سؤالچنين مطرح مىشود : با توجه به بسيط الحقيقه بودن حق متعال، اولين كثرتى كه درعالم اسما و صفات متحقق شده و حتى در رتبه قبل از آن در مقام احديت وواحديتبر چه اساس مىباشد؟ نكته مهم در حل اين بحث اين است كه تمامى اين عوالم و مراتب، اعتباراتعرفانى به معناى مراحل شهود عارفند نه مراحل وجودى; به عبارت ديگر، اگرظهورى نمىشد، جز وحدت محض حكمفرما نبود و سؤال فوق نيز موردىنمىداشت، اما حال كه صحبت در مرتبه ظهور مىباشد، از آنجا كه ظهور واحد حقمتعال، عين مظاهر اوست و همه، تعينات همان ظهور واحدند، پس تعدد تعينات ،ذاتى اين ظهور بوده و همه، حاكى از كمالات بى نهايت ذات حق(كه به وجودبسيط واحد موجود است) مىباشند; بنابراين تعدد مجالى و مظاهر، ذاتى ظهورواحد (وجود منبسط) است و سؤال در مورد ذاتيات راه ندارد، چرا كه «الذاتىلايعلل». ابن عربى عقيده دارد : با نظر به واقع مىيابيم كه «اسما» حقايقى معقول و غيروجودىاند; يعنى ذات حق با آنها متكثر نمىشود، چرا كه شىء، تنها به اعيانوجودى متكثر مىشود، حال آن كه اسما جز نسب و اضافاتى كه برخى از بعضىديگر متمايزند، نمىباشند و همان طور كه شىء واحدى را به لحاظها و اضافاتمختلف مىتوان به شمال يا جنوب و شرق يا غرب منتسب كرد و يا از يك شخصواحد، به حسب نسبتهاى مختلف، مىتوان به ضماير «تو»، «او» يا «من» تعبيرنمود، همين طور حق تعالى نيز يك ذات و يك وصف ثبوتى بيش ندارد و درحاق واقع، چيزى جز ذات واحد من جميع الوجوه يافت نمىشود وصفات، امورىعدمىاند (يعنى معدوم العين و معقول و موجودالاثر مىباشند) (48) هر چند كه درشهود سالك تعدد ظاهر مىشوند. چنان كه عرفا خود اشاره داشتهاند اشكالى ندارد كه يك شىء واحد در چندآينه و مظهر به چند نحو ظهور نمايد و طبعا ظهورات او به حسب خصوصياتآينهها معين خواهد شد و نيز يك وجود واحد بسيط احدى كه مجمع همه اشيا وهمه كمالات وجودى است، مانعى نيست كه به صورت كمالات خويش به حسبخصوصيات ذاتا متفاوت مظاهر، جلوهگر شود و گرچه فاعل و ظاهر، واحد است،اما قابل و مظهر متعدد باشند (قابل در اينجا لوازم علمى ذات حق تعالى و اعيانثابته مىباشد). (49) آنچه كه ابن عربى در مقام صدور كثرات (مقصود كثرات ظهورى است) دفعةاز واحد من جميع الجهات آورده، به جهاتى از توجيه فلاسفه منطقىتر است، چراكه برطبق نظر فلاسفه در عقل اول، سه جهت پيدا مىشود كه حاصل سه تعقل است(تعقل امكان خود، وجود بالغير خود و تعقل مبدا خويش) و در نتيجه به صدورسه موجود از او مىانجامد (عقل دوم - نفس فلك - جرم فلك). لكن سؤال اين است كه اگر اين سه جهتسه جهت واقعى باشند، پس عقلاول موجودى مركب خواهد بود كه هر جهت واقعى نيز مىبايست منشا واقعى درمبدا داشته باشد و اگر جهات مزبور غير واقعىاند و وهمى ، پس نمىتوان توقعتاثيرى در عالم واقع و نفس الامر و در نتيجه صدور موجودات متفاوت بر حسبآنها را داشت. اما بنابه نظر ابن عربى تعدد صفات و اسماى الهى براى «ظهور» كثرات، درعين «ظهور امر واحد» (كثرت در عين وحدت) كفايت مىكند و از اين حيث اسمارا معدومة العين و موجودة الاثر مىداند و بدين لحاظ اطلاق ذوجهات را بر بارىتعالى جايز مىداند. (50) و از آنجا كه خلقت ايجاد نيست، بلكه اظهار است، لزومى ندارد جهاتمربوط به اسما و صفات حق تعالى جهاتى واقعى باشند، بلكه حق متعالى در واقعيك وصف بينش ندارد (51) و از اين رو اولا و بالذات يك مظهر نيز بيش ندارد، امااز آنجا كه او مجمع كمالات است و بىنهايت جهت كمالى به او قابل انتساب ، ازهر يك از جهات مزبور تعينى در آن مظهر واحد نقش مىبندد كه در واقع، ظلى ازنظام اسما و اعيان ثابته اويند. (البته او به پيدايش كثرت از مجراى عقل نيز معتقداست.) به عبارتى مىتوان گفت: وى عقل را آن مظهر واحد دانسته و جهات موجوددر آن را (كه بسيار بيش از سه جهتشمرده است) منشا تعينات ظهورى در عالممىداند، وى مىگويد: «فلاسفه جهات موجود در عقل را سه جهت دانستهاند و خود اعتراف دارندكه دليل فلسفى اقناع كنندهاى براى تثبيت اين سخن و برگزيدن آن عدد ندارند،لكن ما اين جهات را 360 مىدانيم و مستند ما نيز كشف است; حال يا آن است كهكسى آن را مىپذيرد يا آن كه تكذيب مىكند، اما به هر حال اين مطلب براى خودما قطعى است، اما سخن فيلسوف براى خود وى نيز قطعى و قابل اثبات برهانىنيست.» بنابر اين در عرفان، ظهور و مظهر اول، نيز همانند حق تعالى، بسيط الحقيقةاست (وجود منبسط) و به بساطتخود مشتمل بر جميع مظاهر و همان طور كهكثرت اسمايى و صفاتى حق، مخل وحدت او نيست، همچنين در صادر (يا مظهر)نخستين نيز چنين است، پس حقتعالى با هر دو جهت احديت و واحديتخوديعنى وحدت وجودى و كثرت اسمايى و صفاتى خويش ظهور نموده و به ازاى هريك، مظهرى همسنخ با همان جهت را دارد; به عبارت ديگر، (به تعبيرصدرالمتالهين) عرفا حق وحدت را به وحدت مىدهند و حق كثرت را به كثرت(چنان كه در مبحث آينده خواهد آمد) 6. صادر اول (اولين مظهر) قبل از ورود به مبحث صادر اول، لازم به ذكر است كه اين بحث، بحثى لفظىو مربوط به اصطلاحات نيست، چه اين كه در كلمات عرفا و حكما نيز تعابيرمختلفى در اين مورد ديده مىشود، چنان كه ابنعربى در جايى صادر اول را هم«حقيقت محمديه» و «هباء» و «نفس رحمانى» دانسته و هم آن را «قلم اعلى» و «عقلاول» ناميده است. (52) همچنين مرحوم ملاصدرا در جايى صادر اول را «عقل» دانسته و در جايىديگر «وجود منبسط»، گر چه شارحان اسفار اين مساله را ناشى از كيفيتبيان صدر المتالهين مىدانند، چرا كه ايشان در ابتدا به حسب فهم متعارف فلسفهمشائى بحث مىنمايد، سپس در اواخر بحث انتقادها را مطرح نموده وموضعگيرى نهايى خود را بطور اشارهاى گذرا مطرح مىكند و برخى ديگر نيز اينموضع را به استناد عبارت خود ملاصدرا جمعى بين كلمات عرفا و حكما مىدانند،بدين طريق كه عقل اول، اجمال وجود منبسط، و وجود منبسط، تفصيل عقل اولاست (53) (توضيح بيشتر در اين زمنيه خواهد آمد). به هر حال آنچه در اين فصلمدنظر است آن است كه با صرف نظر از تجلى اول و نيز تعين اول و ثانى كه درصقع حقتعالى واقعند و حاصل تجلى ذاتى و اسمايى حقند، اولين مخلوق، مظهر،صادر يا «تجلى فعلى» حق تعالى چيست؟ حكما صادر اول را «عقل» دانستهاندچرا كه نسبتبه ديگر ممكنات از جمله نفس و عالم مثال و طبيعت از بساطت،تجرد و فعليتبيشترى در كمالات بهرهمند است و از اين رو از ساير موجودات بهاوصاف حق تعالى وبساطت ولانهايى او نزديكتر است، زيرا عقل موجودى استكه نه مادى است و نه به ماده تعلق دارد و طبعا فعل خود را بىمشاركت ماده انجاممىدهد و مقيد و منحصر به زمان و مكان خاص نيست و بدين جهت اشرفممكنات است و از درجه وجودى بيشترى نسبتبه سايرين برخوردار مىباشد وبه همين دليل، ساير ممكنات كه به يكى از قيود مذكور مقيدند، شايستگى صدوربلاواسطه از حق تعالى را ندارند، دليل ايشان از نوعى سبر و تقسيم بين مراتبوجودى تشكيل شده است. (54) اما عرفا صادر اول را «وجود منبسط عام» مىدانند كه عقل اول و ساير عقول،تعدادى از تعينات آن مىباشند، ايشان به دلايلى كه خواهد آمد عقل اول را بهجهت آميختگى آن با نوعى از ماهيت و محدوديت، شايسته مظهر و صادر اولبودن نمىدانند. ويژگيهاى وجود منبسط قبل از پرداختن به ادله ايشان مىبايست توضيح بيشترى در مورد ويژگيهاىوجود منبسط و تفاوتهايى كه با عقل در اصطلاح فلاسفه دارد ارائه دهيم، بدينصورت كه: الف) عموم و انبساط در وجود منبسط، نه به نحو عموم مفهومى و صدق برمصاديق كثيره است و نه به نحو حلول و يا تخلل و امثال آن، بلكه سعه وجودى واحاطه سريانى است كه نحوه اين سريان را اهل معرفت و نيز عارفان به نفس وكيفيتسريان آن در قوا و جوارح در مىيابند. ب) وجود منبسط در نظرگاه عرفانى، مظهر اول است (55) و به عبارتى دقيقتر،ظهور اول و نه معلول اول در حالى كه حكما عقل را راس سلسله على و معلولىپس از واجب تعالى، مىدانند. پ) حكما گويند: ابتدا عقل اول بلاواسطه صادر مىشود، سپس نوبتبه عقولديگر مىرسد تا به جهان طبيعتبرسيم در حالى كه عرفا گويند: آنچه اولا (و درضمن آخرا) صادر مىشود وجود منبسط است كه واحد به وحدت حقه ظليه استكه مقطع اعلايش عالم عقول است و وسطش عالم مثال و در انتها عالم طبيعت قراردارد. (56) ت) نحوه هستى وجود منبسط به صورت نسبى يا نسبت معقوله (به اصطلاحعرفا) و وجود حرفى و رابط (به تعبير حكمت متعاليه) و اضافه اشراقيه است. (57) بايد بين «حقيقت وجود» با «وجود اضافى» (وجود منبسط) تفاوت گذاشت،چرا كه اين وجود اضافى، حقيقت وجود نيست، بلكه فعل اوست و بروز كثرت درآن نيز قادح در وحدت حقيقت وجود نيست، بلكه موجودى است كه به اشيااضافه شده و در اين اضافه و تجلى و ظهور است كه تكثير به وجود مىآيد، پسوحدت ذات در مراتب ظهور تنزل نموده و صرف نظر از اين ظهور و تجلى هيچگونه كثرتى نيست و هر گونه تكثر، حاصل اضافه وجود منبسط ، به مظاهراشياست. ث) وحدت وجود منبسط، وحدت حقه ظليه است نه وحدت اضافى و عددى;به عبارت ديگر، وحدتى است كه كثرت را تحت پوشش خود دارد نه وحدتى كهدر مقابل آن است، چرا كه اين وحدت مساوق وجود است (نظير وحدتحقتعالى) كه همه تعينات و مظاهر را در خود به نحو جمع بين اجمال و تفصيلواجد است، (58) به خلاف وحدت عقل كه وحدتش وحدتى عددى است. (خصوصادر نزد مشائيان). ج) نحوه تقدم و اوليت و اولويت وجود منبسط بر ديگر مظاهر نيز اوليتىنفسى است كه آن را دومى و متاخرى در كار نيست، چرا كه همه مظاهر به ظهوروجود منبسط ظاهر مىشوند (البته هريك به حسب مرتبه و ظرفيتخود و برطبقترتيب و مظهريت اسماى الهى مىباشند) به خلاف تقدم عقل بر ساير موجوداتكه تقدم اضافى و نسبى است. ادله بحث اهل معرفت ادله متعددى بر اثبات مرام خويش و انتقاد بر مرام حكما درمساله صادر اول آوردهاند، از آنجا كه يكى از مبسوطترين مباحث در پيرامونوجود عام در كتاب مصباحالانس مطرح شده، در اينجا مهمترين دليل ابن فنارىبراى اثبات مرام عرفا را همراه با انتقاد ايشان بر مذهب فلاسفه مورد بررسى قرارمىدهيم، ايشان در اين باب چنين آورده است: (دليل بر صحت صادر اول بودن وجود عام و اين كه واسطه در صدور كثرتاز حقتعالى باشد چنين است:) «وجود عام از طرفى به جهتبساطت ذاتى خود كه اگر تقيدش به نسبتعموم نمىبود، عينا همانند حق اول تعالى بود صحت صدور از او را دارد و ازطرف ديگر به جهت نسبت عمومش يعنى نسبتبه هر ماهيتى كه قابليتوجود دارد - اعم از عقل اول و ماهيات بىشمار ديگر - مىتواند رابط آنها باوجود مطلق باشد (مطلقى كه به مطلق بودن، مقيد شده است) چرا كه «عموم»در واقع مربوط به نسبت ظهور اوست، پس هم احديت وجود ظاهرى مختصبه اوست و هم كثرت نسبتهاى مظهرى - كه موجود بودن مظاهر به واسطهآنهاست - دقيقا مانند نسبتبين «يك نظر» به ديدنيهاى فراوان». (59) خلاصه برهان آن كه وجود عام منبسط به جهت دو وصف بساطت (كه ذاتىوجود اوست) و نيز عموم (يعنى شمول بر همه ماهيات و عدم تقييد به نوع و فردخاصى از ماهيت) مناسبترين رابط بين وجود مطلق (حق تعالى) باكثرات امكانى(اعم از جسم و نفس و عقل) مىباشد و طبعا صادر اول حق ، اقوا مناسبات با او راحائز است. از دو وصف بساطت وجودى و عموم، در متن، به احديت وجود ظاهرى وكثرت نسبتهاى مظهرى تعبير شده است. اين برهان مورد معارضه واقع شده كه: «اهل نظر و حكما مىتوانند بگويند: صادر اول، عقل است كه داراىوجودى است و ماهيتى و اين وجود شامل كليه موجودات است و احاطه بركافه حقايق دارد و تركيبش از وجود و ماهيت نيز به حسب عقل است نهخارج و فرق عقل اول با حق تعالى به عينه نظير فرق وجود منبسط شماستباحق، چون وجود عام و فيض حق و وجه ظهور حق است در مظاهر و اين امردر عقل، موجود است و چون به جعل بسيط مجعول است، عين ربط بحق اولاست». (60) لكن چنانچه در صدر بحث گفته آمد، نزاع در اسم و اصطلاح نيست و اگرتمام ويژگيهاى وجود منبسط براى موجودى به نام عقل اول اثبات كنيم و ازتعاريف رسمى فلسفى آن، كه موجودى است كه ماهيتى خاص دارد و وجودى(بدين معنا كه از آن وجود، ماهيت قابل انتزاع است) و مجرد از ماده باشد از حيثذات و در جهت فعل، به نحوى كه نوعش منحصر در فرد واحد مىباشد و در راسسلسله علل و معلولات طوليه قرار گيرد، صرف نظر كنيم، حق با مستشكل است ونزاعى جز در لفظ باقى نخواهد ماند. (61) اما مىتوان برهان مذكور را همراه با تصحيح و تكميل برخى متاخران ازحكما (62) بدين صورت تام دانست كه هر صادر بايد با مصدر خود مناسبت داشتهباشد و صادر بلاواسطه بايد اتم مناسبتها را با مصدر خود دارا باشد و وجود عام ازديگر موجودات با حقتعالى تناسب بيشترى دارد، پس صادر بلاواسطه از حقتعالى، وجود عام است. در ارتباط با تبيين بيشتر صغرى مىگوييم: از آنجا كه حقتعالى وجود واحد بسيط و مطلق در حد اعلاى بساطت ووحدت و منزه از جميع حدود عدمى مىباشد، از اين رو موجودى با او بيشترينمناسبتها را داراست كه عاليترين حظ و بهره ممكن از بساطت و وحدت و عدمتركب از حدود عدمى را دارا باشد و پشتوانه اين برهان را مىتوان قاعده امكاناشرف دانست (البته به نحوى كه امكان فقرى را منظور نظر داشته باشيم) (63) بدينتقرير كه: تا اكمل مظاهر و اعظم روابط، تحقق نيابند، ساير مظاهر و موجودات،متصف به تحقق نمىشوند و مسلما مظهرى كه تقيد به قيد ماهوى و نيز به هيچيك از اعيان ثابته نداشته باشد، اعظم و اكمل از سايرين خواهد بود. ابنفنارى درمصباح الانس گويد: «ان هذا الوجود العام يناسب الاول وحدة فصح فائضا عنه و يناسبالممكنات كثرة فترتبت عليه; (64) اين وجود عام از طرفى با حق تعالى به جهت وحدتشمناسبت دارد، پس صحيح است كه از او صادر شود و از طرف ديگر با ممكناتنيز در جهت كثرت مناسبت دارد، پس به همين لحاظ، ممكنات از او صادرشدهاند». به هر حال با صرف نظر از اقسام تركيبهايى كه در عالم موجودات به چشممىخورد، به نظر مىرسد، فراگيرترين تركيبات، تركيب موجود از «وجود» و«ماهيتى خاص» است، به نحوى كه حتى در عقل نيز (كه ذاتا و فعلا از ماده، مجرداست) فلاسفه به مركب بودن آن از اين دو حيثيت اعتراف دارند، حال آن كهوجود منبسط در اصطلاح عرفا به نحوى است كه اگر چه از حد معر او منزه نيست(حدى كه موجب تمايز مرتبه ذات واجب با مرتبه فعل و وجود منبسط مىباشد)اما از تركيب از وجود و ماهيتى خاص مبراست، به نحوى كه در توصيف آنگفتهاند كه وجود مطلق بر همه موجودات سارى و گسترده شده، ولى به هيچ يكمقيد نيست، بطورى كه در شجر شجر است و در حجر، حجر و در عقل، عقل و سراين مساله نيز در فهم صحيح وجود رابط و ربطى نهفته است، چرا كه مطابق تحقيقحكمت متعاليه، (65) چنين وجودى از آن حيث كه عين ربط به حق است و از استقلالبهرهاى ندارد، وارد تقسيمبنديهاى متعارف فلسفى از جمله تقيد به بالقوه يا بالفعلبودن يا واحد يا كثير بودن نمىشود، بنابراين ماهيتى خاص را نمىتوان بداننسبت داد و يا از آن انتزاع نمود. «فعل و اثر بالذات، حق يك موجود است و بايد از جميع حدود عدميهمبرا و منزه باشد (اذ فعل كل فاعل مثل طبيعته) مگر آن حدى كه لازمهمجعوليتباشد و وجود منبسط، چون عين ربط به حق است، بالذات از حدودماهوى مبراست و ماهيت ندارد» (66) و از اين رو حق آن است كه «وجود منبسطدر مقام ذات و از آنجا كه بالذات مرتبط به حق است، مقدم بر عقل است و عقلتاخر رتبى از فيض مقدس دارد و دليل اقتضا مىكند كه اول صادر از حق بايداز جميع حدود عدمى مبرا باشد، مگر آن حدى كه لازمه معلوليت و مجعوليتاست، لذا رتبه فيض حق بر مقام و رتبه تعلق به ماهيات تقدم دارد.» (67) و گواهى كه بر مشابهت تام وجود منبسط با حق تعالى وجود دارد اين است كهاين وجود نيز نظير حق متعال دو اعتبار احدى و واحدى را داراست كه اينخصوصيت چنانچه اشاره شد، در كيفيت اشتمال آن نسبتبه مظاهر متكثره وجنبه ارتباطى داشتن بين حق و خلق، اهميتى بسزا دارد. (68) صدر المتالهين در اينمورد چنين آورده است: «فالاحديه الواجبه منشا الوجود المطلق و الواحدية الاسمائية اله العالم وجودا و ماهيةفسبحان من ربط الوحدة بالوحدة و الكثرة بالكثرة و الالم يكن بين الموثر و المتاثر مناسبة وهو ينافى التاثير و الايجاد; (69) احديت واجب تعالى منشا وجود مطلق است و واحديت اسمايى او، الهعالم -از حيث وجودات خاصه و ماهيات آنها - مىباشد، پس منزه استخدايى كهوحدت را به وحدت و كثرت را به كثرت ربط داد وگرنه بين مؤثر و متاثر مناسبتىيافت نمىشد و اين منافى ايجاد و تاثير است». خلاصه آن كه حق تعالى به اعتبار احديت جمعىاش منشا وجود منبسط ورابط وحدت به وحدت است و به اعتبار واحديت و تكثر اسمايىاش خالق سايراشيا و رابط كثرت اسمايى به كثرت ظهورى است (به عين خلق وجود منبسط). (70) عرفا در ضمن، وجود منبسط را مصداق «حق مخلوق به» مىدانند كه در آياتىنظير آيه 85 سوره حجر بدان اشاره رفته است: (71) «و ما خلقنا السموات و الارض و مابينهما الا بالحق; و آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دو است را جز به [با] حق نيافريديم». جمع دو قول مرحوم صدرالمتالهين جمع بين قول حكما در مورد عقل و قول عرفا درمورد وجود عام منبسط را (البته بدون آن كه مناقشه را لفظى بداند) ممكن دانستهبدين نحو كه: «اما قول حكما، كه اولين صادر را عقل اول مىدانند، با استناد بهقاعده «الواحد لايصدر عنه الا الواحد» كلام اجمالى بوده و در مقايسه باموجودات متعينه كه با آثار مختلف و متباين به وجود آمدهاند، اينقول، صحيح است; يعنى، در مقايسه با ساير معلولهايى كه از حيث ذاتو وجود متباينند، اولويتى دارد، والا هنگامى كه ذهن، عقل اول را بهوجود مطلق و ماهيتخاص و نقص و امكان تحليل مىكند، حكممىكنيم كه آنچه ابتدا از حق متعال به وجود آمده، وجود مطلق منبسطاست كه به حسب هر مرتبهاى ماهيتى خاص و تنزلى مخصوص به آنملازم است، كه امكان خاص نيز بدانها ملحق مىشود.» (72) ايشان در جايى ديگر پس از تقريرى در اثبات وحدت شخصى براى كلعالم، اشكالى را متذكر مىشود، بدين تقرير كه : اگر عالم با تمام تفاصيلش امرواحدى باشد و داراى وحدت شخصى بوده و انسان كبيرى باشد كه غيراز آن نيزمحال بوده كه تحقق پيدا كند و ابتدا و انتهاى آن حق تعالى است، از آنجا كه عقلاول نيز چنين امر واحدى است، بنابراين در واقع از حق تعالى از ابتدا دو امر بهنحو ابداعى صادر شده است (كل عالم و عقل) كه اين امر محال مىباشد. و سپس در مقام جواب چنين آورده است: صادر از حق تعالى يك امر است(انسان كبير) لكن اين امر دو اعتبار دارد : 1. اجمال; 2. تفصيل; اختلاف بين مجمل و مفصل به حسب نحوه ادراك است، نه به جهت تفاوتدر مدرك، پس اگر عالم را بما هو حقيقه واحده لحاظ نموديم، حكم مىكنيم كه بهنحو صدور ابداعى واحد و جعل بسيط از حق تعالى صادر شده است و اگر معناىعالم را به تفصيل و يك به يك لحاظ نموديم ، حكم مىكنيم كه آنچه در وهله اولاز حق متعال صادر شده، اشرف اجزاى عالم (يعنى عقل اول) است و سپس اجزا ومراتب به ترتيب از او صدور يافته است. (73) برخى حكماى متاخر از كلام فوق، چنين استنباط نمودهاند كه ايشان عقل اولرا مقام جمع وجود منبسط و وجود اجمالى آن و وجود عام را مقام فرق عقل اول ووجود تفصيلى آن دانستهاند، (74) چرا كه فيض مقدس بايد از مجراى عقل به اشيابرسد (75) و سپس اين جمع را ناكافى و اصلاح من غير تراضى الخصمين دانسته وچنين افزودهاند: «ولى حق آن است كه جود منبسط در مقام ذات و از آنجايى كه بالذاتمرتبط به حق است، مقدم بر عقل است و عقل، تاخر رتبى از فيض مقدس دارد و دليلاقتضا مىنمايد كه اول صادر از حق بايد از جميع حدود عدمى مبرا باشد، مگر آن حدى كهلازمه معلوليت و مجعوليت است.» حال اگر مقصود صاحب اسفار با تكيه بر ساير گفتارها و آثارش همين باشد،اعتراض حكيم معاصر وارد است، اما اگر مراد ايشان را مطابق تفسيرى كه مرحومسبزوارى در حاشيه دقيق و عميق بر همان قسمت اسفار ارائه داده بدانيم، وجهجمع، تام و كامل به نظر مىرسد، ايشان مىفرمايد: «بلكه وجود منبسط اصولا صادر نيست، بلكه او نفس صدور حقيقى واشراق فعلى حق تعالى است، در حالى كه در اين مقام، مستشرقى(دريافتكننده اشراقى) ولو در تحليل عقلى، در كار نيست، پس عقل، صادراول است و مسبوق به صادر ديگرى نيست، گر چه كه مسبوق به نفس«صدور» هست و مراد ما از صدور، معناى مصدرى آن نيست.» خلاصه، نكته مهم اين بحث، بازشناسى وجوه تفاوت وجود منبسط از وجودمقيد است، همچنين كيفيتسريان وجود منبسط در موجودات مقيد، به نحوى كهبا هر تعينى موجود باشد، بدون آن كه رنگ آن تعين را به خود گرفته باشد، آنوقت است كه واضح مىشود، «ظهور اول» وجود منبسط است و مخلوق و صادراول (و تعين اول آن ظهور) عقل اول مىباشد. مرحوم ميرزا مهدى آشتيانى نيز در درجه اول، همين تفسير مرحوم سبزوارىرا از وجه جمع صدرالمتالهين ارائه دادهاند، بدين عبارت كه: «فيض مقدس مسطور، و رق منبسط منشور... نفس افاضه و صدور و عينتجلى و ظهور است، نه مفاض و صادر و مجعول و معلول و متجلىله، بلكهمفاض و صادر و متجلى له نظام كل و عام كبير است، چنانچه جمع بين صادراول، بودن عقل نخستين و اول ظهور بودن فيض مقدس و نور على نور بهعقيده صدر المتالهين، - قدسسره - به متجلىله و اول تعين فيض مزبور بودنعقل مرسل كلى و نفس تجلى و ظهور بودن آن نور على نور است.» (76) اگرچه كه وجه جمع ديگر را نيز در درجه دوم، تاييد مىنمايند: «و با غمض عين از اين معنا و رفع يد از آن تمنا، عقل اول در عالم تسطيرو تكوين متصف به صدارت و اوليت است و فيض مزبور، اولين تجلى و ظهورو اولين تابش و پرتو و نور شمس الشموس عوالم وجود و مالك الملكوت دارهستى در مطلق عوالم حقپرستى وبود است.» (77) هر دو عالم يك فروغ روى اوست گفتمت پيدا و پنهان نيز هم نكته: در انتهاى بحث، لازم به ذكر است كه : در روايات شيعه نيز از اولين مخلوقاتبه تعابيرى نظير: عقل، مشيت، نورالانوار و نورالنبى .. . ياد شده است، از جمله از امامصادقعليه السلام در حديث جنود عقل و جهل چنين نقل شده كه : «ان الله خلق العقل و هو اول خلق من الروحانيين; (78) خداوند تعالى عقل را آفريد درحالى كه اولين مخلوق روحانى بود.» در توحيد صدوق نيز چنين نقل شده است : «خلق الله الاشياء بالمشية ثم خلق الاشياء بالمشية; (79) خداوند مشيت را بلاواسطهخلق نمود، سپس اشيا را با مشيتخلق نمود». همچنين در كافى به نقل از اميرالمؤمنينعليه السلام چنين آمده كه فرمود : «همانا خداوند بود و هيچ پديدهاى نبود، سپس پديده و مكان را آفريد ونورالانوار را آفريد كه همه نورها از آن، نور گرفت و ... آن نورى است كهمحمد و على را از آن آفريد ...». (80) تعبير جامى، تفسير مناسبى براى روايت مزبور است: «تنها در حقيقت انسانيه است كه «علم» و «ظهور» به تمام و كمالمتحقق مىشود، چرا كه انسان، محيط بر جميع مظاهر در همه مراتب آنهاست،چرا كه انسان از طرفى جامع بين مظهريت ذات مطلق و نيز مظهريت اسما وصفات و افعال مىباشد و از طرف ديگر جامع بين حقايق وجوبيه (و اسماىالهى) و حقايق امكانيه و صفات خلقى، پس مقام او عبارت است از: جمعجميع مراتب الهيه و كونيه از عقول و نفوس كليه و جزئيه و مراتب طبيعت تاآخر مراتب تنزلات وجود و اين مرتبه را «مرتبه عمائيه» نيز گويند و از براىمشابهت اين مرتبه به مرتبه الهيه و فرق ميان اين دو مرتبه به «ربوبيت» و«مربوبيت» است». (81) در دعاى رجبيه نيز چنين مضمونى درباره ائمه اطهار وارد شده است كه : «لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك ...; خداوندا فرقى بين تو و ايشان نيست، جزآن كه ايشان بندگان تو مىباشند.» جامى سپس نتيجه مىگيرد كه : «از اين رو (انسان) سزاوار خلافتحق ومظهر و مظهر اسما و صفات جناب مطلق اوست، فالانسان الكامل هو خليفه الحقسبحانه و تعالى و هو الذى يظهر فيه الكل من حيث هو كل.» (82) در لسان ادعيه از مقام ختمى و حقيقت محمديه و بعثتحضرت به «تجلىاعظم» تعبير شده است، به همين جهت است كه در دعاى شب مبعث مىخوانيم: «اللهم انى اسئلك بالتجلى الاعظم فى هذه الليلة من الشهر المعظم ...». تكميل: صدر المتالهين در مورد اولين صادر - يا به عبارت دقيقتر - مظهر اول واوصاف و اسامى آن بيانى جامع دارد، كه براى جمع بندى و تكميل بحث آوردهمىشود: «ان للحق تجليا واحدا على الاشياء و ظهورا واحدا على الممكنات و هذالظهور علىالاشياء هو بعينه ظهوره الثانى على نفسه فى مرتبة الافعال فانه سبحانه لغاية تماميته و فرطكمال فضل ذاته من ذاته ... فلا محالة نشات من هذا الظهور الثانوى [الذى هو «نزولالوجود الواجبى» بعبارة و «الافاضة بعبارة اخرى» و «النفس الرحمانية» فى اصطلاح قومو «العلية و التاثير» فى لسان قوم آخر و «المحبة الافعاليه» عند اهل اذوق و «التجلى علىالغير» عند بعض] الكثرة و التعدد حسب تكثير الاسماء و الصفات فى نحو العلم الاجمالىالبسيط المقدس.» (83) 7. انسان كامل و تجلى حق متعال در مبحث اصول موضوعه بحث، اشاره شد كه دو موضوع اساسى عرفاننظرى، شناخت توحيد تام و شناخت موحد كامل مىباشد; آنچه از ابعاد مختلفمبحث تجلى، مورد بحث قرار گرفته، در ارتباط با موضوع اول بوده است و اينكاين بخش را به مبحث انسان كامل (84) كه مظهر اكمل حق و تجلى اعظم او قلمدادمىشود اختصاص مىدهيم. (85) در بحثحضرات خمس اشاره شد كه غير از مراتب پنجگانه نظام هستى(يعنى احديت - واحديت، عقل، مثال و طبيعت) عرفا به عالمى جداگانه براىانسان (برزخ جامع) به عنوان جامع جميع مراتب و حاوى همه كمالات اينحضرات خمس قائلند در حالى كه در فلسفه چنين التفات و اهتمامى به انسان بهعنوان عالمى جداگانه، در عرض يا در طول ساير مراتب، نهاده نشده، بلكه انسانرا داراى دو جنبه جسم و نفس (با سه قوه حس، خيال و عقل در كنار قواى عملى)دانستهاند كه به حسب سير عروجى او، از جهت طبقهبندى وجودى در عوالممختلفى قابل اندراج است، حال بايد ديد كه اولا: چه ضرورتى براى تحقق چنينمظهر و عالمى وجود دارد و عارف بر چه اساسى به اين عالم قائل شده است و ثانيادر ادامه بحثبه بررسى اوصاف و ويژگيهاى انسان كامل از ديدگاه مكتبابنعربى بپردازيم. در مورد بحث اول، ابتدا ذكر اين نكته ضرورى است كه عرفا اعتقادات خودرا غالبا از ناحيه كشف و شهود و علم حضورى مستقيم و بلاواسطه و بدونميانجيگرى تصور و تصديق و استدلال به دست آوردهاند، اما در عين حال در مقامبيان مشهودات و معتقدات خود به استدلال و برهانآورى مىپردازند، حال گوييم:از آنجا كه مشخص شد، مفهوم محورى و كليدى در جهان بينى عرفا بر پايه علمالاسما و معرفت اسماى الهى و تجليات و بازتابهاى آنها در عالم مىباشد، طبعامدار بحث فعلى (ضرورت انسان كامل) نيز همين مساله است; عرفا در اين زمينهدو تقرير متفاوت، اما نزديك به يكديگر را ارائه مىدهند: تقرير اول: از اين قرار است كه اولا: ديديم موجودات عالم هركدام مظهرى ازمظاهر حق تعالى مىباشند و هر اسم الهى از حق تعالى مظهر مىطلبد و سر ايجادعالم نيز حب الهى به ظهور و بروز ذات و به عبارت ديگر، رؤيت جمال و كمالخويش در آيينه غير (فعل خويش) به همه اسما و صفات خود مىباشد، ثانيا: ازجمله اسماى الهى اسم اعظم استيعنى، «الله» (86) كه جامع جميع صفات حق است،اين اسم نيز مظهر مىطلبد و طبعا مظهر اين اسم نيز مىبايد حائز كمالات تمامىمظاهر ديگر باشد و چون كمال رؤيت ذات با مشاهده ذات در حال اتصاف به تماماسما و صفات و مشاهده لوازم آنها و اعيان ثابته و لوازم و مقتضيات آنها به نحوتفصيل و ظهور، نه اجمال و بطون، حاصل مىشود، بنابراين مىبايست در بينمراتب و مظاهر عالم، مظهرى كه آينه تمام نما بوده و يكجا حكايتگر همهكمالات و اسامى جمال و جلال الهى باشد وجود داشته باشد و اين شان انسان كاملاست نه ديگر موجودات و مراتب، چرا كه ديگران هركدام تنها گوشهاى ازكمالات حق را مىنمايانند. ابوحامد اصفهانى در قواعد التوحيد اين مطلب را به روشنى چنين بيان داشتهاست; از آنجا كه ذات وهويت واحده حق تعالى (كه احكام وحدت بر آن غالباست، اما در مراتب بعد در مظاهر متعدده ظهور نموده) به خويشتن به نحو لفى(جمعى) و ادراك ذات در ذات و براى ذات، عالم بود، همچنين به اسما و صفاتخود نيز به همين نحو علم داشت، همين طور در مرتبه ظهور به مظاهر متعدد ومتفرق در اين عالم به نحو ادراك ذات در غير ذات به نحو تفصيل نيز عالم بود، بههمين جهت مىخواست كه جمع بين اين دو نموده و ذات و حقيقتخود را از آنجهت كه جامع جميع كمالات و صفات ديگر بوده به نحو «جمع الجمعى» و «جامعبين لف و نشر» ببيند. از اين رو ارادهاى نمود كه مظهرى كلى كه كون جامع و دربردارنده امر الهى است، داشته باشد كه اين، جهان انسان كامل بود، چرا كه انسانكامل جامع بين مظهريت ذات مطلقه و مظهريت اسما و صفات و افعال در عينحفظ نشئه كليه و جمعيه خود و حفظ اعتدال در اين جهات است، چرا كه درمظهريت، گسترده وكامل است و همانطور كه جامع بين حقايق وجودى (مربوط بهذات احديت) و نسب اسمايى (مربوط به مقام واحديت) است، از اين رو اوستكه بين دو مرتبه جمع (اجمال) و تفصيل، جمع نموده و به همه آنچه در سلسلهوجود است احاطه دارد تا آن كه حق تعالى در او به حسب خودش (يعنى خودحق) ظهور نمايد. (87) البته براى تتميم اين برهان مىبايست عدم صلاحيت تجلىاول و ثانى، عقل اول، مجموع عالم و نيز فيض منبسط را براى چنين مظهريت تامو كاملى از حق تعالى، بيان نمود (88) بدين تقرير: تجلى اول و مرتبه احديت، صلاحيت چنان مظهريتى را براى حق تعالىندارند، چرا كه تجلى اول، تجلى ذاتى (تجلى ذات بر ذات) است كه در اينجا علمذات به ذات در مرحله وحدت ذاتى مطرح است كه كثرت، مقهور و منمحى استو در تجلى دوم كه تجلى اسمايى است، ظهور كثرت مطرح است و وحدت مقهورمىباشد. مجموع عالم موجودات نيز اگر من حيث المجموع لحاظ شود كه وحدتاعتبار ى دارد نه حقيقى، چه اين كه وجود، حقيقى نيز ندارد و كل استغراقى عالم(يعنى هركدام به تنهايى) نيز مظهر جامع نخواهد بود و عقل اول نيز به جهت تقيدبه ماهيتى خاص و مظهريت اسماى تنزيهى نمىتواند مظهر تام باشد. فيض منبسطنيز گرچه فيضى يگانه است كه متضمن مظاهر متكثر مىباشد و كثرات از آننشات مىگيرد، اما آن فيض نيز از سنخ مظهر نيست، بلكه خود، نفس ظهور استبه عبارت ديگر، خود فيض منبسط نامعين است (نظير جنس نامحصل براى انواع)و در قالب تعيناتى، مظاهر مىطلبد، چون فيض منبسط، تجلى است و خود تجلىمقصود بالذات نيست، بلكه متجلىله مقصود است، چون مقصود، تحقق آينه ومظهرى جمعى است تا حق تعالى خود را در آن شهود نمايد، به علاوه كه اين فيضمنبسط، كمالات و تعيناتى را كه به نحو تفصيلى در انسان كامل به جهتحركتجوهرى او و كسب تدريجى كمالات، به واسطه طى مراحل متدرج قوس صعود،حاصل شده فاقد است. (89) بنابر آنچه كه گذشت، اشكالى ديگر كه مبتنى استبر اين كه ظهور انسانكامل، تحصيل حاصل مىباشد، (چون قبل از ظهور او نيز شهود لفى (اجمالى) درمرتبه ذات و نشرى (تفصيلى) در مرتبه اسما و صفات براى حق متعال حاصلبوده (به تبع شهود ذات و تجلى اول) پاسخ مىيابد. چرا كه ديديم، رؤيت تفصيلى حق در عين رؤيت اجمالى او به نحو وحدتدر كثرت و كثرت در وحدت نسبتبه انسان كامل، با رؤيتحق به لحاظ وحدتصرف يا كثرت صرف متفاوت است. (90) بنابر اين مىتوان نتيجه گرفت كه اسم اعظم الله سه نوع مظهر دارد: يكىمجموع عالم من حيث المجموع كه البته هر يك از موجودات و مظاهر تفصيلا وبه نوبه خود جنبهاى از كمالات آن ذات را نشان مىدهند. ديگرى وجود منبسط (فيض منبسط) كه به نحو اجمال و لفا شامل تمام صورعالم و كمالات ناشى از اسماى حسنى و مرتبه واحديت مىباشد. و سوم انسان كامل كه هم اجمالا و هم تفصيلا نمايانگر كمالات نهان در ذاتحق مىباشد، چرا كه با سيرى كه از قوس نزول و سپس در قوس صعود نموده بهتفصيل نيز حائز كمالات مزبور شده است. (91) و همين مظهر اخير است كه لياقت و صلاحيت دارد كه آينه تمام نماى حقمتعال باشد. نكته قابل ذكر در اينجا دفع شبهه استكمال به غير است، به گفته خوارزمى: «اگر گويند از اين تقرير لازم مىآيد كه حق سبحانه و تعالى مستكملباشد به غير، گوييم: آن چيز كه حق را به منزله آينه است از جمله لوازم ومظاهر اسما و صفات اوست و مطلقا غير او نيست، بلكه از وجهى عين و ازوجهى ديگر غير اوست، پس مستكمل به غير نباشد، بلكه مشاهده اسما وصفات خويش در مراياى مظاهر علميه كرده بود، چنان كه گاهى خود را درآينه محب ساخته، جمال ذات خويش هم به چشم خود در نظر محب جلوهدهد.» (92) تقرير ديگر براى اثبات ضرورت انسان كامل آن استكه: هر اسمى طالب ظهور و سلطنتخود به نحو اطلاق است، چه اسم رحيم وهادى باشد يا مذل و مضل، بنابراين از آنجا كه همه حاكى از كمالات حقند،حاكميت مطلق هيچ كدام به تنهايى موافق حكمت و عدالتحق متعال نيست. در اينجاست كه به واسطه تخاصم اسما و مظاهر آنها (اختصام در ملا اعلى كهقبلا در مبحث تقابل اسما گذشت) و به اقتضاى اسم عدل به ناچار بايد در اسما،اسمى معدل و در وجود، مظهرى حاكم به اسم عدل بر جميع اعيان باشد، كه موجبرفع تخاصم گردد و هر مظهرى را به كمال لايق خود برساند كه چنين حاكم عدلىدر ميان اسما، «اسم اعظم» بوده و در بين مظاهر، «حقيقت محمديه» مىباشد كه شاناو اقامه عدل در جميع مراتب است. (93) و اين مظهر همان انسان كامل است كه به نحو اعتدال و جمع بين اجمال وتفصيل مظهر جميع اسماى الهى مىباشد. ابنعربى در باره معرفى مصداق يا مصاديق انسان كامل چنين آورده است: ثم انه تجلى بنوره الى ذلك الهباء ... فقبل منه كل شىء فى ذلك الهباء فلم يكن اقرباليه قبولا فى ذلك الهباء الا «حقيقة محمدية(ص)» المسماة بالعقل فكان سيدالعالم باسره واول ظاهر فى الوجود ... و عين العالم من تجليه و اقرب الناس اليه «على بنابيطالب» رضىالله عنه امام العالم و سر الانبياء اجمعين. (94) ويژگيها و صفات انسان كامل (95) آدم اصطرلاب گردون علوست وصف آدم مظهر آيات اوست هر چه در وى مىنمايد عكس اوست همچو عكس ماه اندر آب جوست «مولانا» اين بحث را با استناد به اقوال بزرگان عرفان چنين پى مىگيريم: اولين ويژگى مهم انسان كامل چنان كه گذشت، جمعيت احدى او نسبتبهتمام تفاصيل و كمالات اسمايى و صفاتى و افعالى حق متعال است، (96) او نسخهجامع است (97) كه آنچه در عالم كبير است (اشيا) و نيز آنچه در حضرت الهيه است(اسما) مجموع در آن است، بنابراين هم حادث است و هم قديم و هم حق است وهم خلق، (98) او كون جامع و اكمل مجالى خداوند و مظهر اسم اعظم است، (99) او برزخجامع است كه گرچه به لحاظ بدن عنصرى، متاخر از بسيارى موجودات و جميعانبياست، اما به لحاظ وجود كلى سعى و انبساطىاش مقدم بر همه بوده و همه انبيادر شريعت و ولايتخود، وارث او مىباشند. (100) دومين ويژگى مهم انسان كامل آن است كه از آنجا كه واسطه و مدد الهى وحق، مخلوق به است، بنابراين نه خلق است نه حق و به عبارتى هم خلق است و همحق; (101) يعنى به اعتبار ربوبيتخود نسبتبه خلق و اتصافش به صفات الهى، حقاست و به اعتبار مظهريتش نسبتبه حق، عبد است «فكل ماسوى الانسان خلق الاالانسان فانه خلق و حق». (102) سومين ويژگى مهم انسان كامل آن است كه علاوه بر تحصيل قرب نوافل بهمرتبه قرب فرايض (103) نيز رسيده بدين جهتخود به منزله يدالله و علمالله و ارادةالله است (104) كه در جهان به اذن الله و به مدد اسماى الهى تصرف مىكند، (105) چرا كه اوخود «وجه الله» است. روى مقصود كه شاهان به دعا مىطلبند مظهرش آينه طلعت درويشانست و بدين جهت است كه در كتب عرفانى وارد شده كه اگر كامل، دائما به همهاشيا با علم و اراده و همتش ملتفتباشد، هيچ شيئى معدوم نمىشود (چرا كه علم واراده او علم و اراده حق است و بالعكس) و نسيان او نسبتبه استحضار آنچه كهخداوند مىخواهد از ميان بردارد، موجب انقطاع مدد الهى بدانها و زوال صورتآنها مىشود. (106) از خصوصيات انسان كامل، تدبير عالم است كه اين به لحاظ ويژگى خلافت اواز جانب خداوند است، (107) در روايات شيعه نيز به اين معنا تصريح شده كه «لولاالحجة لساخت الارض علىاهلها». (108) ابن عربى از اقسام تاثيرات انسان كامل و ولىعارف در عالم را «خلق به همت» ذكر نموده; يعنى، همان طور كه انسان در حيطهبدن خود هرگونه فعل اختيارى را انجام مىدهد و همان طور كه به مجرد اراده خود،صورتهاى خيالى مورد نظر خويش را در صفحه ذهن تحقق مىبخشد همان طورنيز ولى كامل در مورد عالم خارجى چنين قدرتى دارد. (109) و به همين جهت است كه در احاديث اماميه وارد شده كه در ذيل آيههايىنظير «فلما آسفونا انتقمنا منهم» و ساير آياتى كه غضب، تاسف، انتقام و... را به حقمتعال اسناد دادهاند، چنين آوردهاند كه خداوند خود تاسف و غضب و... ندارد، امابندگان و اوليايى دارد كه تاسف و غضب آنها موجب نزول عذاب مىگردد. (110) در اين معنا از اميرالمؤمنينعليه السلام چنين نقل شده كه: «انا علم الله و انا قلب الله الواعى ولسان الله الناطق و عين الله و جنب الله و انا يدالله;من علم خدايم و من قلب واسع پروردگارم و من زبان سخنگوى خداوندم وچشمان او و كنار (پهلوى) او و من دستحق تعالى مىباشم». (111) و از امام صادقعليه السلام نيز چنين روايتشده كه: «رسول خدا(ص) و اميرالمومنينعليه السلام دين خداوند و وجه او و چشم اودر بين بندگان و زبانش كه بدان نطق نموده و دستش كه بر سر خلق استمىباشند و ما وجه خداييم كه از آن وارد مىشوند و مادام كه در آنها رويهاىباشد زايل نمىشويم.» (112) همچنين فرمودند: «خداوند عزوجل را خلقى است كه ايشان را از نور خود آفريده است...كه ايشان چشم بيننده خداوندند و گوش شنواى او و زبان گوياى او در بينخلقش... پس به واسطه آنها سيئات محو مىشوند و ظلم دفع مىشود و...». (113) دو نكته: در ارتباط با اشرفيت انسان (114) از كل عالم دو نكته حائز اهميت است: اول اينكه در برخى تعابير، ماده و عالم جسمانى كه در آخرين درجه قوسنزول ظهورات الهى واقع شده، «ظهور تام» ناميده شده است (115) كه نبايد با اشرفيتى كهمنحصر به انسان كامل استخلط گردد، چرا كه آنچه برخى عرفا گفتهاند كه هرچهمظهرى از حق تعالى دورتر و در درجه انزل و پايينترى باشد ظهورش بيشتراست، مقصود، ظهور خود آن مظهر است در نزد خلق، نه ظهور حق تعالى در آن،چنان كه به عنوان مثال، عالم جسمانى را ذكر نمودهاند كه هم در عالم حواسظهورى دارد و هم براى خيال و هم براى قوه عاقله و الا در مورد ظهور حق در اشياهر چه شيئى به حق تعالى نزديكتر است ظهور خداوند در آن بيشتر است. (116) نكته دوم آن كه شيخ محىالدين ابن عربى در فص عيسوى از فصوصمىگويد: فضيلت نوع انسان بر ملائكه سماويه و ارضيه مسلم است، اما ملائكهعالون بر انسان تقدم و اشرفيت دارند، (117) لكن در نقشالفصوص و فص آدمىمىگويد: اما نسبتبه انسان كامل همه ملائكه در رتبه مادون قرار گرفتهاند. (118) شارح قيصرى از كلام اول شيخ در فص عيسوى چنين برداشت نموده كه ابنعربى مطلق ملائكه را بر نوع بشر رجحان داده، از اين رو در اين موضع به نقد آنپرداخته، اما دو قول مزبور وجه جمع دارد و آن اين كه ملائكه عالون بر نوع انسانتقدم و اشرفيت دارند، اما انسان كامل بر همه افراد ملائكه عالون و بالطبع سايرافراد ملائكه فضيلت و اشرفيت دارد. (119) بهر حال عرفا غالبا مقصود از تعليم كلاسماء به آدم(ع) را متحلى شدن او به مظهريت كل اسماء دانسته و وجه سجدهملائكه بر او را همين امر دانسته اند. انسان كامل از ديد جيلى: عبدالكريم جيلى در كتاب خود «الانسان الكامل» چنين آورده است : گرچه افراد نوع انسانى هر كدام نسخهاى از ديگرى مىباشندكه كمالاتيكديگر را دارا هستند و جز به حسب عوارض با يكديگر تفاوتى ندارند... لكندر برخى از ايشان ، همه اشيا به نحو بالقوه موجود است و در برخى به نحو بالفعلكه ايشان كمل از انبيا و اوليايند كه خود در كمال متفاوتند، برخى كاملند و برخىاكمل، اما هيچ كدام به آن تعينى كه حضرت محمد(ص) متعين شدند تعيننيافتند... (120) و آن حقيقت از آغاز هستى تا ابد يك وجود مىباشد، كه در لباسها واشكالى تنوع پيدا نموده كه به اعتبار آن تعينات، اسامى گوناگون پيدا مىكند، اسماصلى اين حقيقت، محمد و كنيه آن، ابوالقاسم و صفت آن، عبدالله و لقبشريفش، شمس الدين، سپس ايشان به حسب لباسها و ظهورات مختلف به اسامىديگر نامبردار شدهاند ... انسان كامل مقابل همه حقايق وجودى است و به حسبلطافتش در قبال حقايق علوى است و به حسب درجه ادنايش با حقايق سفلىمسانخ است. (121) ... در حديث فرمود : «خلق الله آدم على صورته; خداوند آدم را بر صورتخويش آفريد». چون همان طور كه خداوند (به اعتبار اسم جامع الله) متعال حى،عليم، قادر، مريد، سميع، بصير و متكلم است انسان نيز متصف بدين صفات استو هويت او در قبال ويتحق است و هر صفت و اسمى از اسماى حق با صفتىاز آن انسان، در تناظر است. (122) انسان كامل است كه استحقاق اتصاف بالاصاله و بالفعل جميع اسماى ذاتيه وصفات به حكم اقتضاى ذاتى خويش داراست، نظير آينهاى كه شخص به نحوكامل، خود را در آن مىبيند است (نسبتبه حق تعالى) ... انسان كامل همه امورمتكثر را در ذات خود مىبيند، چه اين كه همه موجودات از عالى و سافل از اوصادر و منتشى شدهاند، از اين رو قدرت بر تصرف در همه اشيا بدون كمك بهآلات و وسايل را داراست. (123) انسان كامل را سه برزخ است، برزخ اول را «بدايت» گويند كه تحقق به اسما وصفات است; برزخ دوم را «توسط» گويند كه مرز بين رقيقههاى انسانى ياحقيقتهاى رحمانى است كه با استيفاى اين مشهد بر همه مكتومات و غيوب اطلاعحاصل مىكند; برزخ سوم، معرفت تنوع حكمتهاى امور است كه به توسط آن،عادات و رسوم انسان، در طى سيطره ملكوت قدرت براى فرد رفع مىشوند كه باتمكن در اين مقام، او در «مقام ختام» جاى مىگيرد. (124) حافظ نيز صفات اولياى خدا را بدين سان ترسيم مىكند: يار مردان خداباش كه در كشتى نوح هستخاكى كه به آبى نخرد طوفان را بر در ميكده، رندان قلندر باشند كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهى خشت زير سرو بر تارك هفت اخترپاى دست قدرت نگر و منصب صاحبجاهى وى مىگويد از اوليا كسانى هستند كه پس از وصول و وصال، به سوى خلقبازگشت داده مىشوند: (125) عارفى كو كه كند فهم زبان سوسن تا بپرسد كه چرا رفت و چرا باز آمد تكميل: از اوصاف انسان كامل در قرآن كريم و روايات و ادعيه و زيارات ولايتبرامر و «هدايتبه امر» توسط ايشان است كه در ضمن، اشاره به تصرف تكوينىايشان در عوالم وجودى نيز مىباشد. عارف كامل آيةالله نجابتشيرازىرحمه الله در اين مورد چنين فرمودهاند: «بطور كلى هر موجودى در اين عالم داراى «امر» است و منظور از اينعالم امر همان عالم روح است كه همه موجودات از آن بهره دارند، ليكن درميان موجودات برخى از انسانها كه از نظر مقام داراى احترام خاص مىباشند،متولى اين عالم هستند، و از اين رو آنها به منزله آينهاى مىباشند كه تنها و تنهاخدا را نشان مىدهند، به نحوى كه مظهر اسما و صفات الهى گشتهاند ، مظهرعلم، قدرت ، حلم ، كرم و ... ولاة امرك (در دعاى شريفه رجبيه) يعنى كسانى كه متولى نور خداىعلىاعلى هستند، امر حضرت احديت، مقابل خلق است، نظر ابتدايىپروردگار تحقيقا به امر است; يعنى، آن عالمى كه با حضرت احديتبلاواسطه نسبت دارد عالم امر است، عالم تجلى است، عالم ظهور است. به تعبير ديگر، چهارده معصوم فانى در نور احديتند، علاوه بر آن،منصب توليت نور خدا كه بر تمام موجودات استبه دست آقايان است; يعنىبه واسطه ايشان به بقيه موجودات حيات و علم و فهم و يقين عطا مىشود ... بهتعبير ملاى رومى : احمد اربگشايد آن پر جليل تا ابد مدهوش ماند جبرئيل در بسيارى از اخبار، اين معنا به چشم مىخورد كه حضراتمعصومين - عليهم السلام - سلب هويت از خويش مىكنند، اراده آنها هماناراده خداست و لذا تا خداوند نخواهد آنها دستبه كار نمىبرند... (126) از مصاديق ولايت امر معصومين و انسانهاى كامل، هدايتبه امر توسطايشان است، چنان كه قرآن كريم مىفرمايد: «و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات (127) » «و جعلنا منهم ائمة يهدون بامرنا لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون (128) » و در اين مورد در شرح دعاى رجبيه چنين آوردهاند (در ذيل عبارتالمستبشرون بامرك): «اول قدم در انشراح صدر، اين است كه نفس متذكر بشود كه جان بهحضرت احديت نزديك و به نور پروردگار فعال است. معصومينعليهم السلام مبشروصل پروردگار هستند، آنها نظر به بالا دارند و عالم امر هر كس را به او نشانمىدهند و نوعا حمتسيروسلوك را از افراد برمىدارند و روح آنها رابرايشان واضح مىفرمايند». (129) 8. ترسيم نهايى نظام مظهريت خلاصه اين بحث آن است كه: «هويت مطلقه» (كه فى حد ذاته غيب الغيوب است و نه حكمى بر آن تواننمود و نه خبرى از آن مىتوان به دست داد) با «وحدت اطلاقى» خود كه «تعيناول» است، براى نخستين بار متعين مىشود و اين تعين اول خود دو چهره دارد:يكى از حيثبطون كه «احديت» است و ديگر از حيث ظهور يعنى «واحديت»;حق تعالى در وهله اول به ذات خود و كمالات مندرج در آن، التفات و علم پيدامىنمايد كه «نسبت علميه» و شهود مفصل در مجمل بدين علم و التفات، حاصلمىشود و آن تعين احدى و اين علم اجمالى، اقتضا و طلب ظهور و اظهار كمالاترا دارند كه «تجلى اول» كه خود «فيض اقدس» يا جنبه بطون نفس رحمانى ناميدهمىشود، حاصل اين اقتضا است، فيض اقدس، بر تعين واحدى (واحديت) كه«تعين ثانى» نيز نام دارد جلوه مىنمايد كه باعث ظهور تفاصيل اسمايى و صفاتى ونيز ظهور اعيان ثابته در حضرت علمى مىگردد و اين تعين ثانى كه ذات در آن بهنحو شهود مفصل در مفصل به خويش علم دارد، خود اقتضاى تجلى دومى را داردكه «فيض مقدس» و «نفس رحمانى» نام گرفته، در اين مرحله نيز حق، به لوازم وكمالات ذاتى خويش عالم است. اين فيض، جنبه ظهور نفس رحمانى و اولين تجلى صادر شده از حق است ودر واقع آخرين آن نيز، چرا كه وحدت در اينجا وحدت حقه ظليه است و اوليتنيز اوليتى است كه ثانى ندارد، همان طور كه در مورد حق تعالى نيز به طريق اولىچنين است (چنان كه به اين نكته به دفعات اشاره شد) و همين فيض و نفسرحمانى است كه وجودى منبسط است و به منزله لوحى كه از هر مرتبه و مرحلهآن، نقوش و ماهيات و تعيناتى انتزاع مىگردند كه سه حضرت و مرحله آخر از«حضرات خمس» يعنى عالم عقول، مثال و طبيعت، حاصل اين نگرش تكثرى بهوجود منسبط مىباشد و بالاخره نوبتبه انسان مىرسد كه مظهريت جميع اسما بهنحو اعتدال را دربردارد و در صورت بالفعل شدنش جامع مراتب و مظاهر خواهدبود. (130) تجديد مطلع: نظام مظهريت در بينش ابنعربى آنچه تابه حال آمد، ترسيم نظام مظهريت جهان هستى از نظرگاه تابعانابنعربى بود كه طبعا در طى قرون و ساليان، تنقيح و تنظيم و تدوين گشته و بهصورت فنى ارائه شده است و بخش مهمى از آن نيز مديون صدرالدين قونوى وشاگردان اوست، اما لازم استبحثى در اين مورد از كلام خود ابن عربى بااصطلاحات خاصى كه در مورد هر مرحله از مراحل عالم وجود دارد انجام شود كهدر اينجا به اختصار بحثى را ارائه مىكنيم. مقولات بنيادين آفرينش و مراتب اساسى عالم مظاهر در نظر ابنعربىعبارت است از : نفس رحمانى، عماء، هباء، عقل اول، ارواح و نفوس كليه، عالمخيال (مثال مطلق) و طبيعت. 1. نفس رحمانى اولين ظهور حق، همانا نفس رحمانى است كه به تعبيرى حتى مرتبه واحديتحق تعالى را نيز دربرمىگيرد. (131) ابن عربى واسطه عالم ربوبى و آفرينش را نفسرحمانى مىداند و در وجه تسميه آن به نفس رحمانى دو امر را ذكر مىكند: 1. اينكه تمامى عالم، كلمات وجودى و حروف تكوينىاند كه از حقيقت واحد سرچشمهمىگيرند و آن امر و مشيت و رحمتخداوند است و از آنجا كه كلمات و حروفبا نفس ايجاد مىشوند، اين حقيقت نيز نفس رحمانى ناميده شده است. (132) 2. همان طور كه شخص اندوهگين با نفس خود تا حدى رفع اندوه مىنمايد ياهنگام راحتى، نفسى تازه مىكند، اسماى الهى نيز اندوه خود در مورد فقدان مظهررا با اين نفس رحمانى و مشيتحق تعالى كه براى آنها مظهر مىآفريند، رفعمىكنند. (133) 2. عماء اولين امرى كه نخستين تعين نفس رحمانى بوده و از جنبه «اله بودن» ايننفس پيدايش يافته «عماء» است. (134) صور عالم مانند اعراضى بر عماء هستند، بلكه نسبت آنها به عماء نظير نسبتصور به آينه استبراى شخص بيننده و بيننده جهان نيز حق تعالى است و چنانمىنمايد كه صور عالم بين عماء و بين رؤيتحق واقع شدهاند كه آنچه در اين بينظاهر مىشود، دليلى بر بيننده عالم است; خداوند با ظهور عماء به ماسوى وجودعينى بخشيده است. (135) ظهور عماء با «نفس رحمانى» است (به حكم حركتحبيه وعشقيه) اما ظهور همه موجودات در عماء با «كلمه كن» حق متعال است. (136) 3. عقل اول (قلم اعلى) نخستين مخلوق روحانى و اولين مفعول ابداعى كه خداوند ( با اسم بديع ) آنرا در نفس رحمانى و عماء ظاهر ساخت، عقل اول بود، عقل اول خود واسطهفيض و سببى براى امدادهاى ديگر الهى در جهان هستى است و بدين جهت مظهردو اسم «مدبر و مفصل» است; اين حقيقت كه از آن به «قلم اعلى»، «حق»، «روح»و «حقيقت محمديه» و «عقل» (در متون روايى و قرآن كريم) تعبير شده، جوهربسيطى است كه نه ماده است و نه مادى (در ماده) و در عين بساطت، نسبتها واضافات و وجوه بسيارى دارد. ابنعربى در عقلة المستوفز چنين آورده است: «عقل، جوهر بسيطى است كه نه ماده است و نه در ماده، عالم به ذاتخود استبه علمى كه عين ذات اوست، مقام آن، فقر و ذلت و احتياج بهموجدش است، داراى نسب و اضافات و جهات فراوانى است كه البته بهواسطه آنها تكثير نمىشود. رقائق عقل كه به نفس سپس به هباء آنگاه به جسمو به افلاك ثابته، پس از آن به مركز واركان عالم و بعد به حركات و مولدات وبالاخره به انسان مىرسد، از هزاران رقيقه تشكيل شده است.» (137) اين عقل هم به خود علم دارد و هم به خداوند و هم به جهان (چرا كه واجدهمه علومى و حقايقى است كه با سمت قلم اعلى بر لوح محفوظ نگاشته است)همچنان كه هم ذاتا محتاج به موجد خويش است و هم واسطه فيض به ديگر مظاهرو بدين سان بين «اقبال و ادبار» جمع نموده و متردد است; يعنى، هم وجهى بهسوى خالق خود دارد تا از او بهرهگيرد و هم واسطه امداد الهى استبه ديگران. عقل به اسامى مختلف نامبردار است از جمله : قلم: از حيث تدوين و تسطير (نگارش و ايجاد كتاب تكوينى و عالم واقع). روح: از حيث تصرف (در مظاهر و موجودات). عرش: از حيث استوا (بر تمامى عوالم مادون خود يا استيلاى حق تعالى بر آنعقل و از طريق آن بر كل عالم). امام مبين: از حيث احصا (در بر گرفتن كمالات و حقايق تمامى عالم). حقيقت محمديه: از حيث اشرفيت (چرا كه اشرف مظاهر و اولين آنها دروجود است). (138) وى در توضيح حقيقت محمديه ويژگيهاى آن را به صورت سؤال و جوابىچنين آورده است: [ابتداى خلق] آغاز آفرينش «هباء» بود كه اولين موجود در آن، حقيقتمحمدى است كه تحيز ندارد اما: [سابقه خلق] از چه به وجود آمده؟ از حقيقت معلومى كه به وجود و عدمموصوف نيست. [مكانتخلق] در چه چيزى به وجود آمده ؟ در هباء. [نمونه خلق] بنابر كدام نمونه به وجود آمده ؟ بنا به صورتى كه در نفس حقتعالى (حضرت علمى او) معلوم مىباشد. [چرايى خلق] چرا به وجود آمده ؟ براى اظهار حقايق الهى. [غايتخلق] غايت وجود آن چيست ؟ پاك و خالص شدن ازامتزاج (واجمال، به معناى رسيدن به مرحله ظهور تفصيلى) تا آن كه هر عالمى حظ و بهرهخود را از پديد آورندهاش بدون امتزاج دريافت كند. (139) نخستين عالمى كه از قلم اعلى به عرصه ظهور رسيد، عالم ارواح (عقول دراصطلاح فلاسفه) مىباشد كه بدين اسامى ناميده مىشود: (140) «عالم غيب»، «عالم امر»و «عالم ملكوت». خلاصه آنكه: اگر از باب تشبيه به علل اربع، عماء را صورت كل عوالم بدانيمو هباء را - چنانكه خواهد آمد - ماده كل عوالم، عقل را بايد فاعل (قريب) عوالمدانست كه همگى تعينات نفس رحمانى اند (141) و علت غايى جهان جز حق متعالنيست. 4. هباء ابنعربى آغاز خلق را هباء دانسته و اولين موجود در هباء را نيز (چنان كهآمد) حقيقت محمديه، هباء در نظر وى محل تجلى اول حق تعالى است كه آنتجلى باعث ظهور عالم گشته است، اين هباء مانند اسما، وجود عينى ندارد ومعقول است، اما محسوس الاثر. (142) وى مىگويد: «چون خداوند اراده نمود جهان رابيافريند، آن را بر حسب علم ذاتى خود انشا كرد آنگاه به اراده خود با تجليى ازتجليات تنزيهىاش حقيقتى به نام «هباء» پديد آورد، حقيقتى كه به منزله طرحىاست كه بنا از گچ مىريزد تا هر شكلى از اشكال كه بخواهد بدان بدهد و در آن بناكند. اين نخستين موجود جهان است كه اهل نظر آن را «هيولاى كل» ناميدهاند، چراكه محل قبول صور كل جهان است.» وى در كتاب عقلة المستوفز در توصيف هباء چنين آورده است: «خداوندهباء را به وجود آورد كه اولين صورت، قبل از صورت جسم است كه طبيعت درآن ظهور مىيايد و براى هباء نيز طولى و عرضى و عمقى است (لكن نه به نحوابعاد جرمانى بلكه) طولش از عالم عقل است و عرضش از عالم نفس و عمقشخلا است [ اين توصيف، هباء را به عالم خيال مطلق نزديك مىسازد كه به عالمروحانى و عقل و نفس نزديكتر است تا به عالم اجسام] از اين روست كه در اينعالم، آن سه حقيقت جمع شدهاند و اين عالم را مىتوان «جسم كلى» ناميد، اينعالم، آغاز عالم تركيب است و استواى آن بر عماء (عرش الحيرة) است كه عرشششم است كه عرشى نسبى است و چنان كه گذشتبحرى فاصل بين حق و خلق كهدر اين بحر فعل ما به خداوند در قالب صفات تشبيهى، منتسب مىشوند، همچنانكه فعل خداوند نيز در همين بحر در قالب معجزات و كرامات به ما نسبتمىيابد.» (143) سپس خداوند با نور خود بر آن هباء تجلى نمود و در آن، هر چيزى به حسباستعدادش از خداوند بهره يافت (144) و بالاخره (علاوه بر اعيان عالم) عين حضرتمحمد(ص) (تجسد حقيقت محمديه) از تجلى حق در هباء به وجود آمد، در حالىكه نزديكترين كسان به او علىبن ابىطالب «امام العالم و سرالانبياء اجمعين» بود. (145) وى مىگويد: ما به اين حقيقت از طريق كشف پى بردهايم نه برهان; او اينحقيقت را «عنقا» نيز ناميده است، چرا كه على رغم شنيده شدن نام او جز بامثلهايى كه زدهاند شناخته شدنى نيست. (146) 5. نفس كليه نفس كليه، لوح محفوظ در مرتبه پس از قلم مىباشد و نخستين موجود انفعالىو انبعاثى است كه مقارن وجود عقل اول از قلم الهى به وجود آمد و مقتضاى طلبآن قلم براى نوشتن كلمات تكوينى بر آن تا قيام قيامت مىباشد (147) ; اين لوح، موضعتنزيل كتاب و محل تفصيل مجملات قلم است و به نوبه خود، قلم (اجمال) استبراى آنچه پس از او به عرصه ظهور مىرسد. (148) 6. عالم خيال عالم خيال كه به نامهاى «عالم مثال» و «عالم برزخ» نامبردار است، عالمى استمرتبط با عماء، عالمى حقيقى كه پس از تنزل به مرتبه ارواح ظهور دارد و صوراشيا در آن به گونهاى بين روحانيت و ماديت ظاهر مىشوند. عالم خيال دو مرتبه دارد: الف) «خيال مطلق» (خيال منفصل) و عالم مثال كه حضرتى ذاتى است كه بهقواى ادراكى بشر وابسته نيست و به نامهاى «مثال مطلق» و «خيال منفصل» خواندهمىشود و تجسد ارواح و تروح اجساد و تشخص و تجسم اعمال و ظهور معانى بهصور مناسب و مشاهده ذوات مجردات در صور اشباح جسمانى و هر موجودى كه در عالماست، در صورتى مناسب در اين مرتبه واقع مىشود و همواره مطابق واقع است. (149) ب) خيال مقيد (خيال متصل) كه وابسته به قواى ادراكى بشر است، و گاهمطابق با واقع و گاه غير مطابق با آن است، به همين جهت است كه حتى محالاتهم در اين عالم وجود پيدا مىكنند، منامات و رؤياها و برخى مكاشفات، در اينعالم واقع مىشوند، از مهمترين ويژگيهاى اين عالم جمع بين ضدين است كه ازآثار اسم الهى «قوى» مىباشد. خداوند اين خيال را نورى قرار داده كه تصوير هرچيزى حتى تجليات حق به آن درك مىشود، حقيقت اين عالم اولا: تجسددهى بهامور غير جسمانى است و ثانيا: تبدل و دگرگونى در هر صورت و ظهورى استبهنحوى كه سريعترين تحولات در همين عالم انجام مىگيرد. (150) عالم خيال كه برزخ عالم ارواح و اجسام است، به تقسيمى ديگر به «عالم برزخو غيب امكانى» كه عالم بين ارواح و اجسام و از سنخ تنزلات وجودى و «عالم برزخو غيب محالى» كه عالم پس از مرگ و از سنخ نتايج اعمال انسان مىباشد، تقسيممىشود (151) و آن كه پابه عرصه عالم دومين گذاشت، باز نمىگردد و مكاشفه از آننيز قليل است. عالم خيال با همه معانيى كه ذكر شد، دو نقش مهم را به عهده دارد: الف) در قوس نزول: در وساطت فيض و تنزل و تشكل ارواح و عقول و عالممعانى در اشكالى و قوالب شبيه به عالم طبيعت (تجسد ارواح در قوس نزول). ب) در قوس صعود: در معرفتبخشى به جهتوقوع مكاشفات خوابها ومنامات و رؤيتحق و تجلى او در صور اعتقادات و زمينه سازى براى دريافتتجليات بدون صورت (تروح اجساد در قوس صعود) (152) . به همين جهت محىالدينمىگويد: آن كه مرتبه خيال را نشناسد اصلا داراى معرفتى نيست. وى علم به خيالرا در مرتبه ششم از هفت مساله لازم در فهم علم حقايق قرار داده و آن را پس ازعلم به اسماى الهى و تجليات آنها، كاملترين دانسته است. (153) 7. طبيعت كليه طبيعت كليه محل انفعال و قبول كلى است كه در آن، همه فيوضات الهىافاضه مىگردند، اين طبيعت از وجهى همان نفس رحمانى است و نفس رحمانىاز جهتى «فاعل كل» است و از جهت ديگر «قابل كل»، چنان كه ديديم همه حروفوجودى و كلمات تكوينى تعينات نفس رحمانىاند. فاعل حقيقى، حق تعالى است(اولا و بالذات) كه در مظهر نفس رحمانى جلوه نموده و تعينات را در قابل كل(طبيعت كليه) نقش نموده و متحقق مىسازد. 8. نظام هستى پس از آشنايى با مفاهيم اساسى جهان نگرى و هستى شناسى ابن عربى، بايدنظرى به سير تكوينى مراتب ظهور و مراحل عالم هستى به روايتخود اوانداخت، وى در ابتداى كتاب «عقلة المستوفز» به اجمال و اختصار، مراتب عالم رابه حسب ظهورشان از حق تعالى، در قالب ابياتى چنين بازگو نموده است: 1. عنصر اعلى كه به وجود آن، ذوات امكانى به نحو اجمالى (بدون تقدم وتاخر) ظاهر شدهاند. 2. روح (عقل اول) كه با آن عالم تدوين آغاز مىشود. 3. روح ثانى. 4. هباء. 5. جسم. (154) قابل جميع افلاك و اركان. 6. عرش.7. كرسى. 8. فلك بروج. 9. فلك كواكب كه مصدر زمان است. 10. زمين. 11. آب(كره آب) فوق آن. 12. كره هوا. 13. كره آتش. 14. فلك قمر. 15 تا 20. ششفلك ديگر (مربوط به ساير سيارات). 21. حيوان. 24. اجسام آدميان در عالمتركيب. 25. ظهور خليفه خدا و انسان كامل. (155) روايت ديگر تكون نظام عالم به نقل از فتوحات مكيه چنين است: 1. عماء،شامل صورتهاى عالم و ارواح نورى الهى و در راس آنها عقل اول. 2. نفس كليه(لوح محفوظ). 3. جسم فلكى. 4. عرش و قرآن. 5. ملائكه عرش. 6. كرسى.7. ملائكه موكل بر كرسى. 8. فلك اطلس. 9. ملائكه موكل بر فلك اطلس.10. فلك منازل. 11. بهشتها با محتويات آنها. 12. ستارگان ويژه بهشتها.13. زمين. 14. آب. 15. هواى عنصرى. 16. آتش. 17. دود با آسمانهاى هفتگانه.18. افلاك پديد آمده از آنها. 19. ملائكه موكل بر چهار عنصر اصلى (آتش، آب، هوا و زمين). 20. مولدات (معدن، گياه، حيوان). 21. نشئه انسان. 22. اشخاصانواع حيوانى، گياهى و معدنى. 23. صور مخلوق از اعمال مكلفين. (156) ابن عربى در برخى مواضع، اصول و بنيادهاى اساسى عالم آفرينش را به امورزير تقسيم مىنمايد: 1. نفس رحمانى و عماء. 2. عالم عقل و معانى (ارواح). 3.عالم برزخ و مثال. 4. عالم حس (طبيعت). 5. انسان (عالم جامع) و در توضيحقسم اخير گويد: حضرت الهى سه مرتبه دارد: الف) باطن; ب) ظاهر; ج) وسط;«باطن»، همانا حق تعالى و عالم ربوبى است و «ظاهر»، عالم خلق و عالم «وسط»،كه وجهى به باطن دارد، وجهى به ظاهر (بلكه خود وجه الله است) مقام انساناست كه خداوند آن را برزخ و واسطه بين حق و خلق قرار داده، پس، از حيث آنكه مظهر (اظهار كننده) اسماى الهى استحق است و از آن جهت كه به حقيقتامكان ظاهر شده خلق; خداوند خلق را نيز در سه مرتبه قرار داده است: 1) عقل 2)حس 3) خيال و برزخ بين حس و معنا كه انسان كامل واجد كمالات تمامى اينعوالم مىباشد. وى سپس به تشريح حقيقت نفس رحمانى و عماء پرداخته وضمن بيان وجه تسميه اين حقيقتبه عماء (هوا و ابر نازك) و نفس (هواىمتحرك كه كلمات را تحقق مىبخشد) آن دو را امرى واحد دانسته است. وى مىگويد: «خداوند در اين نفس الهى، گشايش و انبساط وجود را بهتحقق عالم ما سوى آشكار كرد، (آن هنگام كه او بود و چيزى با او نبود، سپسچون عالم را ايجاد نمود، صورت آن را در عماء بازگشود و عماء همان نفسرحمانى است كه «حق مخلوق به» است كه تمام مراتب عالم و اعيان آن را ازآن آفريدهاند، سپس عالم اجسام و ارواح را كه حروف سافل و حروف عالىمىباشند از همين نفس خلق نمود». (157) وى سپس در توضيح چگونگى تحقق مراتب عالم و اقسام كلمات وجودى ازنفس رحمانى بيانات و تشبيهات دقيقى ارائه مىنمايد. (158) نكته ظاهرا سر حذف يا اضافه برخى مراتب عالم در بعضى از تقسيم بنديها آناست كه اين عوالم و مراتب به وجهى به منزله اجمال و يا تفصيل يكديگرمىباشند (159) و گاه تعدادى از آنها را مىتوان در يكى مندرج دانست. توضيح اين مطلب اين است كه: از ديدگاه ابنعربى، جميع تعينات عالم هستى و همه مراتب ظهورات عالم رامىتوان در قالب دو اصطلاح ظهور و بطون و به عبارت ديگر، اجمال (جمع) وتفصيل (تفرقه) تفسير و تعبير نمود. وى در جايى چنين آورده است: «وجود، واحد است (حق تعالى) و ظهورى دارد كه «عالم» است وبطونى كه «اسما» است و برزخى جامع كه واسطه بين آن دو مىباشد و آن«انسان كامل» است. نظير رابطه بين حق تعالى با انسان كامل (در مشابهت ومضاهات در ظهور و بطون و اجمال و تفصيل) را در ارتباط بين قلم و روحانسان كامل و لوح با قلب او و عرش با جسم او و كرسى با نفس او مشاهدهمىكنيم، بدين نحو كه آنچه در قلم مجمل است، در روح انسان كامل نيز به نحواجمال وجود دارد و آنچه در لوح مفصل است، در مرتبه قلب انسان كامل نيزمفصل است و آنچه در عرش مجمل است، در جسم انسان كامل نيز مجملاست و آنچه در كرسى به نحو تفصيل وجود دارد، در نفس انسان كامل نيزمفصل است; بنابر اين مرتبه اخير (انسان كامل) جامع تمام كتب الهى وتكوينى است. (160) » و به بيانى ديگر مىتوان گفت: تعين اول، مقام جمع و اجمال است و تعين ثانى، تفرقه و تفصيل آن، پس ازآن، قلم اعلى مقام جمع و اجمال است و لوح محفوظ تفرقه و تفصيل آن، آنگاهعين هبايى، (161) مقام جمع و اجمال است و صور مثالى و عرش و كرسى تفرقه وتفصيل آن، سپس عنصر اعظم، (162) مقام جمع و اجمال است و اركان اربعه و مواليدتفرقه و تفصيل آن، و بالاخره مقام انسان، جمع حقيقى و اجمال نهايى كل مراتبعالم، محسوب مىشود. (163) قبلا ديديم «قاعده بر زخيت» در مكتب ابنعربى حكممىكند كه بين هر دو مرتبه از مراتب ظهور، بايد برزخى موجود باشد تا ربط آندو مرتبه، معقول باشد و اين برزخ، واجد برخى ويژگيهاى هر دو مرتبه است.ابنعربى برزخ به اين معنا را، بين هر دو منزل و مقام و حال و حضرتى از منازل ومقامات و احوال و حضرات موجود مىداند و حتى بين موجود و معدوم و معلوم وغير معلوم و معقول و غير معقول نيز به نوعى واسطه قائل است، آن هم برزخى كهبا هر دو طرف در ارتباط است، بدين ترتيب: «اسماى الهيه» نيز به تعبيرى بين ما و مسماى خود مىباشند كه از وجهى به مانظر دارند و از وجهى ديگر به مسماى خود. «عماء» نيز عالمى برزخى (خيال مطلق) مىباشد كه صور همه كاينات را درخود مىپذيرد، از جمله اين عوالم برزخى «عالم خيال» است كه حد فاصل معنا وصورت و عالم ارواح و اجسام و اجساد مىباشد (اين عالم به يك معنا جسمانىاست اما جسمانى و مادى نيست). ابن عربى اين عالم را «جبروت» نيز مىنامد (على رغم آن كه ابوطالب مكىآن را ملكوت ناميده است) وى اطلاق «ملكوت» را به عالم ارواح و عقول ارجحمىداند. اين حضرت خيال از آن جهت كه توانايى ايجاد على الاطلاق (هر چيز غيرخودش) را در خود دارد، شباهت تام به انسان كامل دارد. (164) چنان كه ديده مىشود، خيال در نزد ابن عربى به دو معنا اطلاق مىشود: الف) اصل وجود ذاتى كه كمال معبود در آن ظهور مىيابد و طبعا اصل همهعوالم است و محل بروز كاملترين ظهور حق است، (همچنان كه محل اعتقادات وصور علمى انسان، خيال است). ب) عالم واسطه بين عقل و طبيعت و ناسوت. تكميل: روايت جيلى از نظام عرفانى مكتب ابن عربى طرحوارهاى ديگر كه مىتوان از جمع بندى نظرات ابنعربى به روايت جيلىاز نظريه وجود شناختى مكتب وى در مورد مراتب ظهور و نحوه تنزل و تجلىعلم الهى و مراتب آن با نظر به اصطلاحات قرآنى و تاويل آنها به مراحل مزبورارائه نمود، چنين است: 1. علم الهى: با تعين ابهامى «ام الكتاب» 2. مكانت تجلى ذات: ظهوراجمالى عينى: «عرش» 3. نور محمدى(ص): حق مخلوق به و وجه خاص:«روح» 4. عقل اول: اجمال لوح: «امام مبين» 5. قلم اعلى: ظهور عينى اجمالى:«قلم» 6. محل تجلى صفات فعلى: «كرسى» 7. لوح محفوظ: نور الهى درمشهد خلقى «كتاب مبين»; توضيح مراحل هفتگانه به شرح ذيل است (به روايتجيلى): 1. ام الكتاب: همان ماهيت كنه ذات است، از آن حيث كه وجود ماسويى درآن مندرج است، همان طور كه حروف در دوات مندرجند و كتاب نيز وجود مطلقاست كه عدمى در آن راه ندارد و معرفت وجود مطلق نيز همان علم الكتاباست. (165) 2. عرش: كه به آن «جسم حضرت الهى» نيز گويند، اين مكانت از جهاتششگانه مبراست و همان منظر اعلى است كه شامل همه موجودات مىشود. 3. روح: همان است كه از آن به حق مخلوق به و «حقيقت محمديه» نيز تعبيرمىشود، ضامن حفظ مرتبه وجودى هر موجود در عالم است; «روح» محل نظرحق و واسطه فيض اوست، اشرف موجودات و اقرب آنها به حق است و «وجهخاص» است كه تمام مخلوقات با آن، به حق متعال مرتبط مىباشند و در نهايت،جوهر يگانهاى است كه نسبتبه حق، «قلم اعلى» ناميده مىشود و نسبتبه خلق،«تعقل اول» و نسبتبه انسان كامل، روح محمدى(ص). (166) 4. امام مبين: محل تشكل و انتقاش علم الهى در عالم وجود است [باواسطهاعيان ثابته و مظاهر خلقى] و به نوبه خود، اجمال عالم است، گرچه همين عقل، بهنوبه خود تفصيل علم الهى است. (167) 5. قلم: اولين تعين حق تعالى در مظاهر خلقى به نحو تفصيلى و جداگانه است،بعد از آن كه به نحو ابهامى در علم الهى تعين داشته است و نيز پس از آن كه ظهورمجمل حكمى در عرش داشته (گرچه اين ظهورات عرشى، هنوز در مرحله غيبمىباشند). ظهور تفصيلى و عينى در قلم اعلى رخ مىدهد و در مراحل بعد،مقتضيات لوح محفوظ برحسب اين نمونهها منتقش مىشوند. (168) 6. كرسى: «تجلى همه صفات فعليه» و محل ظهور آنها و مظهر اقتدار الهى استو نيز محل ظهور امر و نهى او و محل اولين توجه رقيقههاى حقى مىباشد و محلايجاد و اعدام و منشا تفصيل و ابهام است. (169) 7. كتاب مبين: نور الهى حقى كه در مشهد خلقى تجلى نمايد و موجودات درآن منتقش شوند، «ام الهيولى» است، چرا كه هر صورت منطبع در هيولى قبلا درهمين لوح محفوظ موجود بوده است. (170) تلخيص و جمع بندى نظام هستى از نظرگاه ابن عربى ابن عربى در «عقلة المستوفز» قوس نزولى ظهور و پيدايش عوالم را در قالبپنج عرش الهى يا پنج عالم چنين بر شمرده است: 1. عرش حيات (عرش هويت): همان است كه در قرآن كريم، محل استواى آن،«آب» دانسته شده و آب نيز به نص قرآن كريم مايه حيات است [و ظاهرا منطبقبر مصدر نفس رحمانى حق تعالى است كه مايه قوام ما سوى الله مىباشد]. 2. عرش مجيد: عقل اول و قلم اعلى كه به نامهاى گوناگون ناميده مىشود. 3. عرش عظيم: نفس و لوح محفوظ است. 4. عرش رحمانى: كه جامع چهار موجود است: الف. هباء ب. طبيعت ج. جسمد.فلك. 5. عرش كريم: كرسى كه مدبر فلك است (و نسبتبه عرش مانند حلقهاى درصحرا). پس بطور كلى از عالم تدبير: قلم، لوح، طبيعت، هباء، جسم، عرش و كرسى...را بر شمرديم. (171) 1. عرش هويت (عرش حيات)2. عرش مجيد (عقل)3. عرش عظيم(نفس)4. عرش رحمانى (هباء، طبيعت، جسمكل، فلك)5. عرش كريم(كرسى). (172) تعبيرى ديگر از نظام عرفانى ابنعربى هانرى كربن نظام جهان نگرى ابنعربى را بدين سان تلخيص مىكند: در كانون نظام ابن عربى (اگر كاربرد واژه نظام جايز باشد) مانند همه عرفانهاسرذات واحد غير قابل شناخت و بيان قرار دارد. سيلان تجليات از اينغيبالغيوب صادر شده و نظريه اسماى الهى از آن ناشى مىشود. اين غيب الهى سر «كنزمخفى» را در خود دارد كه دوست دارد شناخته شود،پس موجودات را خلق مىكند تا در آن موجودات به موضوع معرف خود تبديلشود. اين ظهور وجود الهى به صورت تواتر سه مرتبه تجلى انجام مىشود; «تجلىذات الهى بر خود» كه از آن جز به اشاره نمىتوان سخن گفت، با «تجلى دوم»،مجموعه تجلياتى است كه در و به واسطه آن تجليات، ذات الهى به صورت اسماىالهى يعنى به صورت وجوداتى كه نظر به وجودشان در غيب مطلق قرار دارند، بهخود ظاهر مىشود; «سومين تجلى» در صورت افرادى است كه مايه وجود و ظهوراسماى الهى هستند. اين اسما در ذات الهى بطور ابدى وجود دارند و عين ذاتالهىاند، زيرا صفاتى كه مبين آنها هستند، بىآن كه عين ذات الهى باشند، با آنتباينى نيز ندارند. اين اسما «ارباب» ناميده شدهاند كه ظاهرا پيوندى با «اقانيم» دارند. ما اين اسما را به طور تجربى، جز با معرفتبه خود نمىشناسيم، خدا خود رابه ما به واسطه خود ما مىنماياند; به عبارت ديگر، اسماى الهى اساسا به وجوداتىمربوط مىشوند كه آنها را كشف كرده و در و به واسطه هستى خود، آنها رامىنامد، به همين دليل است كه اين اسما، «حضرات» نيز ناميده شدهاند; هفت اسماز آن ميان، «ائمه اسما» ناميده مىشوند و ديگر اسماى «سدنه» ناميده مىشوند:نظريه اسماى الهى با نظريه عمومى حضرات مطابقت دارد; بنابراين اسماى الهىمعنا و واقعيت پيدا نمىكنند، مگر براى موجوداتى كه مظاهر آنها به شمار مىروند،همين طور اين مظاهر اسماى الهى از ازل در ذات الهى وجود داشتهاند كه همانهستيهاى ما به صورت «اعيان ثابته» است. اين فرديتهاى پنهان از ازل به آشكارشدن ميل دارند كه همان ميل «كنزمخفى» به شناخته شدن است. در اينجاست كهبطور ابدى «نفس رحمانى» صادر مىشود و موجب فعليتيافتن اسماى الهى هنوزناشناخته و موجوداتى مىشود كه اين اسماى الهى براى و به واسطه آنها به صورتبالفعل ظاهر شدهاند; بدين سان هر موجودى در وجود ناپيداى خود، نفخهاى از«نفس رحمانى» است و اسم الله با الرحمان معادل است. اين «نفس رحمانى» منشا تودهاى لطيف است كه «عماء» ناميده مىشود. عماىنخستين كه صور را قبول كرده و اعطا مىكند، فعال و منفعل و هم موجد و قابلاست. اصطلاحاتى چون «عماى نخستين»، «رحمان موجد»، «خيال فعال»، «مطلقمبين»، همان واقعيت آغازينى هستند كه حق مخلوق ناميده مىشود و هرآفريدهاى از او خلق شده است، اين همان خالق مخلوق، پنهان پيدا، باطن ظاهر،اول آخر و غيره است، با توجه به اين چهره است كه حكمتباطنى در اسلام درمرتبه «الهيات نظرى» قرار مىگيرد كه در مقدمه اجمالى به آن اشاره كرديم;«مخلوق اول» يا در درون اين عماى نخستين، عقل محمدى يا «حقيقت محمدى»است كه «روح محمدى» نيز ناميده مىشود و آن منشا و آغاز نوعى الهيات عقل ياروح است كه به شيوه خاص خود، الهيات نو افلاطونيان، حكمت فيلون و اوريگنرا تجديد مىكند. زوج حق - خلق در تمامى مراتب تجليات الهى و درجات «نزول وجود»تكرار مىشود، اين امر نه اعتقاد به وحدت موجود است و نه كثرت موجود، بلكهتوحيد است. توحيد بيان وضعيتى فلسفى است كه ميان حق و مخلوق در مرتبهتجليات، وابستگى ايجاد مىكند و اين همان «سر ربوبيت» است; يعنى، وابستگىمتقابل ميان رب و مربوب به گونهاى كه يكى بدون ديگرى نمىتواند دوام بياورد.«الوهيت» در مرتبه ذات مجرد قرار دارد، اما «ربوبيت»، مرتبه رب شخصى استكه از او استمداد مىشود، زيرا ما در اين جهان، پاسخگوى او هستيم. «الله» اسمىاست كه مبين ذات الهى متصف به اسماست و حال آن كه «رب»، وجود الهىمتشخص به وسيله يكى از اسما و صفات اوست، اين همان سر اسماى الهى استكه ابن عربى از آن به «الاله المخلوق فى الاعتقاد» تعبير مىكند، به همين دليل،معرفتحق براى عارف حدى ندارد، زيرا «تكرار خلق» و «دگرگونيهاى تجلياتالهى» عين قانون وجود به شمار مىرود. (173) خلاصه و مرور فصل ششم فصل ششم را به قصد دسترسى به ترسيم ديدگاه شهودى كه عارف به سرتاسرنظام هستى از بدو تا ختم دارد و ريختن آن در قالب علم حصولى و اصطلاحاتآن آغاز نموديم و از «تعين اول» تا «انسان كامل» را به اندازهاى كه مجال و بضاعتبود (يعنى تعين اول و ثانى و تجلى اول و ثانى برآمده از آنها را) بررسى نموده واز اين راه «فيض اقدس و مقدس» را شناخته و به تحولى كه در قاعده الواحد پيشمىآيد اشاره نموديم: (الواحد لايظهر عنه الا الواحد). جهان با همه تكثراتش جزجلوه و ظهور واحد جمال الهى نيست، چه اين كه حكايت كثرت، خود كثرتنيستيك حكايت است، هر چند از كثرت، چنان كه تصوير آينه يك تصويراست، اگر چه كه از امور كثيره باشد و «انسان كامل» به عنوان كاملترين مظهر اسماىالهى و مظهر اسم اعظم مطرح است، اين مظهر از وجهى «حلقه ارتباط حق با خلق»است و از وجهى ديگر «غايت و نهايت» سير مظاهر به سوى قرب به حق. در انتهابه نظام مظهريت از ديدگاه تابعان ابنعربى، از نظرگاه جيلى، نيز به تعبير كربن و بالاخره بهتشريح نظام و اصطلاحات خاص ابنعربى به نقل از مؤلفاتش پرداختيم. پىنوشتها: 1) الانسان الكامل، ج 1، ص 21 - 22. 2) بدين معنا كه اطلاق و تقيد و وحدت و كثرت همه در زير پوشش آن مىباشند و خود از تعيناتاويند، چرا كه همه از تعينات هستى مىباشند و اقسام ديگر وحدت و كثرت مانند وحدت عددى و ...همه در درجات متاخر ظهور مىكنند. 3) مشارقالدرارى، ص 15 - 17. 4) مصباحالانس، ص 100. 5) نقد النصوص، ص 34. 6) النصوص، ص 7. قونوى در نفحات الهيه خود، صريحا مقام واحديت را به عنوان تعين اول ذكرنموده است; رك: نفحه 46 با اين عنوان: نفحة الهية يتضمن معرفة التعين الاول و ان اليه يستند جميعالتعينات و الاحكام و الاسماء و الصفات ... و هو مجتمع التعينات الاعتبارية و الصفات و النسبالاسمائية. 7) مصباح الانس، ص 99، به عنوان استنتاج از اقوال مختلف قونوى. 8) محمد حسين، طباطبايى، رسائل توحيدى، ص 102. 9) قونوى در آنچه از قول او ذكر شد، نسبت علمى ذاتى را اولين تعينات متعلقه دانست، لكن به اعتبارتميز آن از ذات به نحو امتياز نسبى نه حقيقى و امتياز نسبى را مرحوم اشكورى چنين تفسير نمودهكه: «اى من حيث النسبة الى المتعلقات فالعلم باعتبار ذات الحق احدى مثله و كثرته بالنسبة الىالمتعلقات و هو اول لازم لذات الحق من حيث امتيازه النسبى». 10) رك: مصباحالانس، ص 74. 11) نقدالنصوص، ص 35. 12) شيخ صدوق، التوحيد، ص 34 و 35. 13) التوحيد، ص 38. 14) التوحيد، ص 143. 15) رك: مشارق الدرارى، ص 18 - 21; نيز مصباحالانس، ص 100. 16) بنابراين هر فيض و ظهور، خود حد وسط دو تعين است و هر تعين هم از يك تعين ناشى مىشود وهم تعين ساز است. 17) مشارق الدرارى، ص 20; نيز رجوع شود به حاشيه فتوحات، ج 3 (چاپ جديد)، ص 90 و 91، به نقلاز لطائف الاعلام و نيز نقد النصوص، ص 30 و 31، تعين نفسى در مقابل تعين تعلقى مىباشد. 18) نقدالنصوص، ص 39 و 40. 19) گر چه كه خود از خلط اين دو مقام به خداوند پناه برده (رجوع شود به مصباح الانس، ص 74 و 75 درنقد كلام مرحوم كاشانى) . 20) نقدالنصوص، ص 39 و 40. 21) جامى گويد: نخست كه تجلى كرد، آن بود كه خود را به شؤون ذاتيه خود دانست و به صدور آنهابرخود تجلى كرد، پس اعيان ثابته در مرتبه علم متعين شدند. «اشعة اللمعات، ص 6 و 52». 22) مصباحالانس، ص 75; اصطلاحات الصوفيه، ص 155. 23) مصباحالانس، ص 16 كه مىگويد: «التجلى الاول هو تجلى ذاته لذاته فى حضرة احديته»; نيز رك:تعليقه آملى بر الهيات بالمعنى الاخص، ص 203. 24) مصباح الانس، ص 75. 25) فصوص (شرح خوارزمى)، ص 25. 26) همان، ص 26. 27) اصطلاحات الصوفيه ص 156 28) مصباح الانس ص 75 29) اشعة اللمعات، ص 6، 52. 30) اسفار، ج 2، ص 357; نيز رك: تعليقه عفيفى بر فصوص، ص 197 و 245. چنان كه اشاره شد هرتجلى مسبوق به تعينى در ذات حق است و تعين ثانى كه منشا تجلى ثانى است، همان مرتبه الوهيت وواحديت مىباشد. 31) مرحوم آملى نيز پس از ذكر اين بيان،تجلى اعيان خارجيه و حقايق ممكنات با فيض مقدس راظهور ثالث دانسته است. «رك: دررالفوائد، ج 1، ص 123». 32) رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 18. 33) مقدمه قيصرى، ص 18; تمهيد القواعد، ص 179; فصوص (شرح خوارزمى)، ص 58 و 118; كشافاصطلاحات الفنون، ص 1127 و 1128; نيز بدائع الحكم، ص 175 - 182. 34) همان منابع 35) جامى در نقدالنصوص، ص 118 چنين گويد: حضرت ذوالجلال و الاكرام ... نخستبه حسب فيضاقدس به صور استعدادات و قابليات تجلى فرمود و خود را در مرتبه علم به رنگ همه اعيان بنمود وپس از آن به فيض مقدس، اعيان را على قدر «استعداداتهم خلعت» وجود بخشيد و لباس هستىپوشانيد «فالقابل لايكون الامن فيضه الاقدس و المقبول الامن فيضه المقدس». 36) شرح قيصرى، ص 18. 37) ابنتركه در تمهيد القواعد چنين آورده: وللنفس الرحمانى السراية فى هذه المراتب الخمس، نفسرحمانى در اين مراتب (حضرات خمس) سريان دارد. «تمهيد القواعد، ص 147». 38) چرا كه عليت و صدور و حصول شيئى از شىء ديگر، فرع بر وجود جنبه و سنخيتى خاص بين علت ومعلول است والا صدور هر چيزى از چيز ديگر جايز مىبود - و چون فرض شده كه علت، واحد وبسيط و تنها داراى يك جهت مىباشد، طبعا جز سنخيت واحد و جز معلول واحد نخواهد داشت(پيرامون قاعده الواحد و فروعات آن رك: اسفار، ج 2، ص 204; منظومه، ص 133 و 190; اساسالتوحيد، مبحث قاعده الواحد; نهاية الحكمة، ص 165; التعليقه على النهايه، مبحث عليت، قاعدهالواحد، استاد مصباح يزدى) . 39) الدرة الفاخره، ص 40 - 42. 40) الفتوحات، ج 10 (چاپ جديد)، ص 397. 41) همان منبع، ص 396. نسبت از ديدگاه ابنعربى امرى معدوم العين و موجود الاثر (يا معقول الاثر)است، يعنى بدون ما بازاء در خارج اما داراى اثر در همان ظرف. 42) از اين مطلب ضعف آنچه در دايرةالمعارف اسلامى (ج 4، ص 262) به ابن عربى نسبت داده شده(يعنى انكار اصل قاعده الواحد) واضح مىگردد. وى خود در مقدمه فتوحات (در رساله فى اعتقاد اهل الاختصاص من اهل الله بين النظر و الكشف)مىگويد : «لايصدر عن الواحد من كل وجه الا واحد و هل ثم من هو على هذا الوصف ام لا؟ فى ذلك نظر...» و اين تصريح به اين مطلب است كه ايشان، كليت مساله را منع ننموده، بلكه معتقد است كه صغرايى براىموضوع اين قاعده (واحد من جميع الوجوه) نيست. 43) حكم احديت نيز همان، حكم هويت مطلقه است «رك: قاعده التجلى لايصح من الاحدية». 44) فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 434. 45) رك: فتوحات، ج 2 (چاپ جديد)، ص 434 و نيز مبحث وجه خاص همين رساله. 46) مصباح الانس، ص 69 و 70. مقصود از مكونات، ماسوى الله است، از عقل اول تا هيولى; به تعبيرابنتركه: ان الكون كل امر وجودى ...«رك: تمهيد القواعد، ص 34». 47) رك: صدرالدين قونوى، نصوص الحكم، ص 23 - 28; مصباح الانس، ص 28; نيز رك: اسفار، ج 1،ص 419. 48) ماخوذ از فتوحات، ج 1 (چاپ قديم)، ص 163 و ج 2، ص 278 و ج 4، ص 294. وى مىگويد: «ليسللحق صفة نفسية ثبوتية الا واحداة لا يجوزان يكون له اثنتان فصاعدا اذ لو كان لكانت ذاته مركبةمنهما او منهن و التركيب فى حقه محال» (فتوحات، ج 3 (چاپ جديد)، ص 66). 49) ابنعربى در يكى از نقدهاى خود نسبتبه قاعده الواحد بدين امر اشاره مىكند كه: اگر از شىء داراىعينيگانه آثار گوناگونى پديدار شود، اين از حيث پذيرندگان است نه از حيث عين او; از اينجاستكه اگر اين مساله به درستى دريافته شود، گفته فيلسوف باطل مىشود كه از يكى، جز يكى صادرنمىشود (الفتوحات ج 2، ص 458) گرچه كه با دقت در برهان ايشان معلوم مىشود كه در واقع ايننيز نقضى صغروى است و اين بيان، خود تاييدى بر قاعده مزبور مىباشد، نه نقض بر آن، چرا كهايشان نيز جهت تكثير را به قابلها تعليل مىكنند نه فاعل واحد بسيط. 50) فتوحات، ج 10، ص 397 (طبع عثمان يحيى). 51) همان، ج 3، ص 66. 52) فاول موجود ظهر مقيد فقير موجود يسمى العقل الاول و يسمى الروح الكلى و يسمى القلم و يسمىالعقل و يسمى العرض و يسمى الحق المخلوق به ويسمى الحقيقة المحمدية» (ابنعربى، المسائل،ص 8). 53) رجوع شود به شرح مقدمه قيصرى، ص 160. 54) رك: شرح منظومه، ج 2، ص 58 و 59. در الشواهد الربوبيه (ص 140) چنين آمده است: لا يكونالصادر الاول غير العقل لعدم الوحدة فى الجسم و التاثير فى الهيولى و استقلال الوجود فى العرض والصورة و استقلال التاثير فى النفس. 55) اسفار، ح 2، ص 331. 56) مصباح الانس، ص 72 و 73. 57) حاشيه منتخب آثار حكماى متاخر، ج 3، ص 459. 58) همان منبع، ص 460; نيز اسفار، ج 2، ص 331 و 332. 59) مصباح الانس، ص 72 - 73. 60) مقدمه تمهيد القواعد، ص 78 (استاد آشتيانى). 61) و چنان كه اشارت رفت، محىالدين نيز گاه از صادر اول به عقل اول و گاه به نفس رحمانى و غير آنتعبير مىنمايد (كه همان وجود عام منبسط در اصطلاح فنى قونوى و اتباع اوست). 62) ملاعبدالله زنوزى . «رك: لمعات الهيه، ص 265 - 269; نيز رك: بدائع الحكم، ص 151 - 163 و 179- 182. 63) چرا كه وجود منبسط را نمىتوان به امكان ماهوى متصف دانست، اما عين فقر و ربط بودن در موردآن، صادق است. 64) ص 72 - 73. 65) ابراهيم دينانى، وجود رابط و مستقل، ص 174 - 179 و 259 - 288. 66) شرح مقدمه قيصرى، ص 160، 161. 67) همان جا. 68) رك: اسفار، ج 2، ص 332. 69) همان جا. 70) در مورد كيفيت و جدول تجليات نفس رحمانى(وجود منبسط) دردو قوس نزول و صعود «رك:تجليات الهيه، ص 130 و 137. 71) ابنعربى در تفسير عبارت «الا بالحق» در آيه گويد: «و هو الحق المخلوق به العالم و فى تفسيرهوجوه: الوجه الاول: هو الوجود الصرف لانه قد قام الدليل على انه ما ثم وجود ازلا الا وجود الحق. الوجه الثانى: الحق المخلوق به هو العماء و هو نفس الرحمن الذى هو علة لايجاد من جانب الرحمة بالخلقليخرجهم من شر العدم الى خير الوجود الوجه الثالث: قال (ص) اول ما خلق الله العقل و هو الحق الذى خلق به السموات و الارض». (تفسيررحمة من الرحمن، ج2، ص 462. به نقل از فتوحات). وى باء در «بالحق» را گاه به معناى غايت گرفته است و گاه به معناى سببيت «رك: فتوحات، ج 12 (طبعجديد)، ص 396 و 458». 72) اسفار، ج 2، ص 332; نيز رجوع شود به بدائعالحكم، ص 163 و 175 - 182 و نيز 201 و 206. 73) اسفار، ج 7، ص 116 و 117. 74) البته آنچه از عبارات اسفار در اينجا بر مىآيد، آن است كه مقصود مرحوم ملاصدرا، اسناد اوليتىاضافى و نسبى در محدوده عالم تكوين و ممكناتى كه هر يك داراى ماهيات خاصى مىباشند، بهعقل بوده، نه اسناد اوليت مطلق نسبتبه هرچه غير از ذات حق مىباشد. 75) پاورقى شرح مقدمه قيصرى، ص 160 (استاد آشتيانى). 76) اساس التوحيد، ص 505; نيز رجوع شود به مصباح الهدايه، ص 145. 77) اساس التوحيد، ص 508. 78) اصول كافى، ج 1، ص 21. 79) توحيد صدوق، ص 147 و 148; نيز رك: ص 339. 80) اصول كافى، ج 1، ص 442. 81) نقد النصوص، ص 63. 82) همان، ص 63. 83) اسفار، ج 1، ص 261 - 262. وى در جايى ديگر در اين زمينه، قول فصلى بدين قرار آورده است : «ثم انه كما ثبت ان تجليه تعالى على الاشياء تجلى واحد و افاضة واحدة انما حصل تعدده و اختلافه بهحسب تعدد الماهيات و اختلافها تحقق و تبيين انه لاتكرار فى التجلى باعتبار مظهر واحد» (اسفار،ج2، ص 358 و 366). 84) ظاهرا واضع اصطلاح انسان كامل محىالدين ابنعربى مىباشد، هرچند كه اصل طرح عظمت انسانو شرف او بر كل خلقت در متن قرآن كريم و احاديث معصومين سابقه دارد «رك: آيه 30، سورهبقره و احاديث و تفاسير ذيل آن». 85) البته اين بحث را از طرفى نيز مىتوان در مبحث انواع مظاهر و ظهورات پيگيرى نمود و از طرفديگر در مبحث اسما و تجلى و اعيان ثابته و يا حضرات خمس و همچنين در مبحث صادر اول (براىايضاح نوع ارتباط اولين تجليات با كاملترين مظاهر)، اما همان طور كه عرفا بابى مستقل براى بررسىآن باز نمودهاند، لازم است آن را جداگانه بررسى كنيم. بحث انسان كامل، شعبهاى نيز در عرفان عملى دارد كه مفاد آن اين است كه انسان براى حركتبه سوىكمال چه مراحل و مقامات و منازلى را بايد طى نمود، و به چه ابزار و راهنمايان و مددهايى نياز دارد وچه امورى مانع سير او مىباشد؟ و همچنين اين كه قطب الاقطاب و ختم ولايت كيست و چه صفاتى را حائز مىباشد و وظايف اهلسلوك و مريدان نسبتبه او و نواب او چيست؟ 86) رك: كلمة الجلاله، فصل اول; فتوحات، ج 2 (چاپ جديد)، ص 131; الانسان الكامل، ج 1، ص 26 و27; نقد النصوص، ص 97; فصوص (شرح خوارزمى)، ص 198; خوارزمى گويد: و قطب حقيقى ازاين جهت كه مظهر اسم اعظم الهى است، مظهر ذات استبا جميع اسما و صفاتش و غير او چنيننيست. «رك: فصوص (شرح خوارزمى)، ص 427، 428، 774 و 775». 87) تمهيد القواعد، ص 172 - 180. فرغانى نيز حقيقت انسانيه و محمديه را جامع بين تعين اول و ثانىدانسته است «رك: مشارق الدرارى، ص22». 88) اگر چه كه بر طبق قاعده «الكل فى الكل يا كل اسم الهى يتسمى بجميع الاسماء»، همه مظاهر، حاوىكمالات همه اسما مىباشند، اما اين مطلب به نحو كمون و بالقوه است و مستتر، در حالى كه بحث ما درفعليتيافتن و ظهور كمالات در يك مظهر واحد جمعى مىباشد. 89) تمهيد القواعدص 180 - 190; نيز رك: نقدالنصوص، ص 61 و 62; و نيز تحرير تمهيد القواعد، ذيلبحث مزبور. 90) ابنتركه نيز در تمهيد القواعد گويد: فان ظهور هافى هذه الحضرة ... و ان كانت متميزة الاعيان... لكنلم يدرك ذاتها و حقيقتها فيها باحدية جمعيتها من حيث هى جامعة لجميع الكمالات العينيه (تمهيدهمان صفحات). 91) رك: شرح فصوص، ص 146; نيز نقد النصوص، ص 63. 92) فصوص (شرح خوارزمى)، ص 57. 93) شرح مقدمه قيصرى، ص 857 - 859. 94) فتوحات (چاپ جديد)، ج 2، ص 227. 95) صفات و ويژگيهاى گوناگون انسان كامل به نحو جامعى در دو رساله ذيل جمع آورى و تشريح شده : الف) رساله الانسان الكامل من كلام الشيخ الاكبر محى الدين ابنعربى، تاليف محمود غراب با اينعناوين: 1- الانسان الكامل : على الصوره الهيه (صوره الحق) و على صوره العلم. 2- الانسان الكامل : هو الحق المخلوق به. 3- الانسان الكامل : اعظم رحمه من كل مخلوق لانه ظل الله فى ارضه. 4- الانسان الكامل:حاملالسرالالهىوهوكلمه كن. 5- الانسان الكامل : عمد السماء. 6- الانسان الكامل : رداء الحق. 7- الانسان الكامل : مسجود من الملائكة دائما. 8- الانسان الكامل : من عرفه فقد عرف الحق. 9- الانسان الكامل : خليفة الله فى ارضه. 10- الانسانالكامل : الذى لااكمل منه هو سيدنا محمد(ص). ب) كلمات مكنونه : فيض كاشانى، با عناوين زير: 1- جامعيت كلى (وجودى) مظهر انسانى. 2- جامعيت علمى مظهر انسانى. 3- انسان كامل: واسطه حق وخلق. 4- تدبير عالم به مدد اسماى الهى. 5- عالم كبير. 6- كتاب حق. 7- صورت حق تعالى. 8- مطاعخلايق. 9- قيامت و ميزان. 10- صراط و اعراف. 96) به جهت همين ويژگى برخى انسان را عالم صغير و عالم را انسان كبير ناميدهاند (و برخى نيز بالعكسعالم را انسان صغير و انسان را عالم كبير دانستهاند). 97) ابنعربى، رسائل، ج 2، ص 11، به نقل از كتاب محىالدين ابن عربى. 98) اليواقيت، ج 1، ص 20. 99) شرح فصوص، فص آدمى، ص 50. 100) فتوحات، ج 1 (چاپ قديم)، ص 144. 101) فصوص، فص آدمى، ص 48. 102) فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 396. 103) عرفا موافق آنچه در آيات و روايات وارد شده، قرب عبد را به دو قسم تقسيم نمودهاند: الف) قربنوافل: كه نتيجه سير محبى است كه در آن سلوك بر جذبه مقدم شده و نتيجه اين سيرآن است كه حقتعالى سمع عبد و بصر و يد او گردد يعنى جميع قواى ادراكى و تحريكى عبد، حقانى شده و در نهايتاين قرب به واسطه تجلى اسم الباطن، خلق، ظاهر است و حق، باطن. ب) قرب فرايض: كه نتيجه سيرمحبوبى است كه در آن، جذبه بر سلوك مقدم است و نتيجه اين سير، آن است كه عبد به منزله دستمتصرف حق و سمع و بصر او گردد و در نهايت، اين قرب با تجلى اسم الظاهر، حق، ظاهر است وخلق، باطن، «رك: نقد النصوص، ص 152». البته درباره قرب نوافل، اين نكته لازم به ذكر است كه به تصريح عرفا اين قرب، قربى همگانى است،لكن درك آن، نياز به وصول به مرتبه فنا دارد(فنا به معناى عدم و انعدام يا اضمحلال تعين نيست،بلكه به معناى عدم رؤيتخود و به اصطلاح جيلى عدم شعور الشخص بنفسه و لابشىء من لوازمها(الانسان الكامل، ج 1، ص 81) مىباشد.) كه در اين مقام، شخص مىفهمد كه خداوند است كه تماممجارى ادراكى (سمع و بصر) و تحريكى (دست و پا و...) او را احاطه نموده و اداره مىكند و در آنهاظهور مىنمايد و مانع ادراك اين مطلب، غفلتبندگان و عزت مقام الهى و حفظ اسرار ربوبى است. 104) در توحيد صدوق، ص 165 از اميرالمؤمنينعليه السلام نقل شده كه فرمودند: «انا عين الله و لسانه الصادق ويده انا جنب الله . .. و انا يد الله المبسوطه على عباده». 105) نقش الفصوص، فص آدمى; نقد الفصوص، ص 97. 106) مصباح الانس، ص 320 - 321. 107) فتوحات، ج 5 (چاپ جديد)، فصل 56 و ج 6، فصل 58. 108) اصول كافى، ج 1، ص 178 - 179; قاضى سعيد قمى، شرح توحيد صدوق، ص 658. 109) رك: فصوص الحكم (شرح قيصرى)، ص 196. 110) رك: شيخ صدوق، التوحيد، ص 168; نيز معانى الاخبار، ص 17 - 19. 111) التوحيد، ص 165. 112) التوحيد، ص 165; نيز رك: بصائر الدرجات، ص 61 - 66; تفسير فرات كوفى، ذيل آيه 56 از سورهزمر. 113) معانى الاخبار، ص 16. 114) بايد بدين امر توجه نمود كه صفات و احكامى كه در مورد انسان كامل مطرح مىكنند، براى همهانسانها به نحو بالقوه قابل حصول است و نوع انسانى فى حد نفسه اين شرافت را دارد و مزاج و تركيبخلقت او به گونهاى است كه بالقوه حاوى تعديل بين همه اسماى الهى مىباشد، اما اين استعداد درانسان كامل به فعليت مىرسد. 115) تمهيد القواعد، ص 149. 116) تمهيد القواعد ص 164 - 166. 117) فصوص الحكم (شرح قيصرى)، ص 336. ايشان واقعهاى را كه در آن از رسول خدا در اين موردسؤال شده و حضرت بدان پاسخ دادهاند به عنوان شاهد ذكر مىنمايد. 118) رك: نقش الفصوص، ص 3 و 4; نيز در فص آدمى مىگويد: فكانت الملائكة له كالقوى الروحانية والحسية التى هى فى النشاة الانسانية «شرح قيصرى، ص 67». 119) البته شعرانى (از عرفاى قرن دهم هجرى) در كبريت احمر (تلخيص فتوحات) نقل نموده كه شيخ دراوايل، به اشرفيتبرخى ملائكه از انسان كامل اعتقاد داشته، اما (به روايت عبدالكريم جيلى) در سالآخر عمر خود كاملا از اعتقاد مزبور بازگشته است «رك: حاشيه يواقيت، ج 1، ص 136، 137». لكنوى خود در يواقيت ضمن اشاره به تحريف شده بودن نسخههاى مصرى فتوحات، انتساب قول بهتفضيل ملائكه بر انسان كامل به ابن عربى را اساسا مجعول دانسته و آن را انكار نموده و بيان مىداردكه در نسخه قونيه از فتوحات كه خودش آن را ملاحظه نموده، چنين مطلبى موجود نيست، بلكه ابياتذيل كه در باب383 تمام نسخههاى فتوحات موجود است روشن مىكند كه مذهب شيخ، تفضيلانسان كامل بر همه موجودات از جمله ملائكه است: و ليس يدرك ماقلنا سوى رجل قد جاوز الملا العلوى و الرسلا ذاك الرسول رسول الله احمدنا رب الوسيلة فى اوصافه كملا (يواقيت، ج1 ، ص 50) 120) الانسان الكامل، ج 2، ص 71. 121) همان، ص 74 و 75. 122) همان، ص 76. 123) همان، ص 77. 124) همان، ص 78. 125) حافظيات، ص 114; «نيز رك: فتوحات، ج 4، ص 102». 126) آية الله نجابت،شرح دعاى رجبيه، ص 1 و 2 (نقل به تلخيص). 127) انبياء (21)، آيه 73. 128) سجده (32)، آيه 24. 129) شرح دعاى رجبيه، ص 12، 13. 130) دو نكته در اينجا لازم به تذكر است : يك اين كه آنچه آورده شده، محصلى است از آرا و نظريات ابنعربى، در مواضعى از كتب خويش و نيزتابعان و پيروان مكتب او آن چنان كه در فصول سابق تحقيق شد والا ترتيب صدور و ظهور وتجليات و تعينات و فيوضات الهى در همه منابع يكسان ذكر نشده و بعضا اختلافاتى از حيث ترتيبيا نامگذارى مراتب و يا تعداد مراحل و مراتب كليه به چشم مىخورد. دوم اين كه نمودارى كه خواهد آمد مستفاد از كتب زير مىباشد: الف) فصوص (شرح قيصرى)، ص 11 - 22. ب) مصباح الانس، ص 74 - 76. پ) تهميد القواعد، ص 137 - 148. ت) اشعة اللمعات، ص 6 - 9. ث) اصطلاحات الصوفيه، ص 36، 47، 82، 131، 155 و 156. ج) نقد النصوص، ص 26 - 42. چ) نقد النقود، ص 680 - 700. ح) شرح مشاعر لاهيجى، ص 260. خ) اسفار، ج 2، ص 309 - 312 و ص 330 - 336. د) شواهد الربوبيه، ص 139. ذ) جامع الاسرار (نقد النقود)، ص 660 و 661. ر) منتخبات فلسفى، ج 3، ص 717 و 730. ز) مشارق الدرارى، ص 15 - 36. 131) بحث نفس رحمانى در مبحث صادر اول بهتفصيل بيشترى آورده شده; نيز رجوع شود باب 198فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 390، فى معرفة النفس بفتح الفاء. 132) رك: فتوحات، ج 2، ص 391 و392. وى در اينجا چگونگى تحقق مراتب عالم و اقسام كلماتوجودى و حروف تكوينى از نفس رحمانى را به دقتبيان مىنمايد. 133) فصوص الحكم، ج 1، ص 112. 134) اصطلاح عماء از حديث منقول از پيامبر (ص) اخذ شده كه در جواب سؤال اين كه پروردگار ما قبلاز خلقتخلق كجا بوده؟ فرمودند: «كان فى عماء ليس فوقه هواء و لا تحته هواء; در عماء (ابرىنازك) بود كه نه بالاى آن و نه زير آن هوا نبود». ابنعربى در توضيح گويد: وجود هوا را از آن سلبنمودند تا معناى عادى آن (ابر واقعى) متبادر نشود(بلكه صرف وساطت و رقت اين حد وسط متبادرشود). اين بخش از كلام ابن عربى ظاهرا با تعابير برخى متاخران از جمله تهانوى در كشاف در موردعماء مغاير است، زيرا آنان عماء را حقيقة الحقايق ناميدهو تفاوت آن را با احديت، اعتبارىدانستهاند; يعنى عماء ذات حق به اعتبار اطلاق و بطون و استتار دانسته و احديت را همان ذات باسقوط همه اعتبارات به لحاظ تجلى و ظهور «رك: كشاف اصطلاحات الفنون، ص 1081». 135) رك: فتوحات (چاپ قديم)، ج 3، ص 443 و 444. در ضمن اين عبارات بايد با عبارات كاشانى درمورد عماء در مقدمه و شرح فصوص ابن عربى و نيز مصباح الانس و نيز نقدالنصوص جامى، ص 38مقايسه نمود تا سير تحول اين گونه اصطلاحات نمايان گردد. 136) رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 481 - 483. 137) ابنعربى، عقلة المستوفز، ص 51 - 52. 138) ماخوذ از: ابنعربى، تنبيهات على علوالحقيقة المحمديه، ص 27 و 43; عقلة المستوفز، ص51 - 52;دائرةالمعارف اسلامى، ج 4، ص 266. 139) فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 118. 140) نقد النصوص، ص 49. 141) خواهيم ديد به همين دليل نفس رحمانى را هم فاعل كل مى دانند وهم قابل كل. 142) نقد النصوص، ص 64. 143) رك: عقلة المستوفز، ص 57. 144) رك: فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 431 - 433 و نيز ج 1، ص 121. 145) فتوحات، ج 1 (چاپ قديم)، ص 119; و نيز ج 2 (چاپ جديد)، ص 237. اين عبارت اخير ظاهرااشاره به حديثى منقول از اميرالمؤمنينعليه السلام است كه فرمود: «كنت مع الانبياء سرا و مع محمد صلىاللهعليه و آله جهرا». ابن عربى همان جا اشاره مىكند كه نخستين كسى كه اصطلاح هباء را در اين معنابه كار برد، امام علىعليه السلام بود. 146) رك: فتوحات، ج2 (چاپ قديم)، ص 431 و 432 و نيز نقد النصوص، ص 64. 147) فتوحات، ج 2، ص 427. 148) عقلة المستوفز، ص 53 - 56. 149) نقد النصوص، ص 52 و53. 150) رك: فتوحات، ج 1، ص 304 - 308 و ج2 ص 309 - 313 ; نقدالنصوص ص 54 - 57 و الخيال و المثالالمطلق عندالشيخ ابن العربى از محمود غراب; نيز دائرة المعارف اسلامى، ج 4، ص 260. 151) نقد النصوص ص 57. 152) ابن عربى از اين دو نقش مهم عالم خيال كه يكى در قالب خيال منفصل و ديگرى در قالب خيالمتصل جلوه مىكند، بدين عبارت مختصر و جامع تعبير نموده است: اگر خيال نبود، امروز در عدمبوديم و هيچ يك از اغراض و حوايج ما برآورده نمىشد «فتوحات، ج 2، ص 298». 153) رك: فتوحات، ج 1 (چاپ جديد)، ص 113. 154) جامى در نقد النصوص گويد: «اجسام بر دو قسم است: علويات چون عرش و كرسى و سماوات سبعو ثوابت و سيارات... عرش و كرسى را طبيعى گويند، نه عنصرى و اصلا قابل كون و فساد و فنا و زوالنيستند. سفليات چون بسائط عنصريات و آثار علوى، مانند رعد و برق و ابر و... و مركبات چونمعادن و نبات و حيوان و بدن انسان «نقدالنصوص، ص 58 و 59». 155) عقلة المستوفز، ص 44 و 45. 156) فتوحات، ج 3 (چاپ قديم)، ص 443. وى سپس چندين نوع ترتيب ديگر براى عالم از حيث امكانو مكانت و رتبه وجودى ذكر مىكند. 157) و ابرز فى هذا النفس الالهى افتتاح الوجود و بالكوناذكان و لا شىء معه و جعلها فىالمتنفس حقيقةالحروف المنفتحه ثم لما اوجد العالم و فتح صورته فى العماء و هو النفس الذى هو الحق المخلوق بهمراتب العالم و اعيانه و ابان منازله، جعل منه عالم الاجسام كالحروف المنسفله لانهافى جانب الطبيعهو هو حد للكون المظلم و جعل منه عالم الارواح و هو الحروف المستعلية «رك: فتوحات، ج 2 (چاپقديم)، ص 391». 158) رك: فتوحات، ج 2، ص 392. 159) به علاوه چنان كه ديديم ابن عربى خود برخى عوالم را معدومة العين و موجودة الاثر دانسته است. 160) تنبيهات على علو الحقيقة المحمديه، ص 38 و 39. 161) هباء و عين هبايى چنان كه گذشت، هيولاى كل و شبه مادهاى است كه حق، صور اجسام عالم را درآن تحقق مىدهد. 162) عنصر اعظم مادهاى است كه اصل آسمانها و زمينهاست و قبل از آفرينش، تنها حالت لف و رتقداشته و پس از آن حالت نشر و فتق. 163) رك: نقدالنصوص، ص 63 - 64. 164) رك: ابن عربى، التنزلات الالهيه، ص 48; الخيال عند ابن العربى، ص 7 - 30. 165) الانسان الكامل، ج 1، ص 108. 166) همان، ج 2، ص 15. 167) همان، ج 2، ص 27 - 29. 168) همان، ج 2، ص 8 . 169) همان، ج 2، ص 8 . 170) همان، ج 2، ص 9. 171) نقل و تلخيص از عقلة المستوفز، ص 51 - 59. 172) البته در حكمت متعاليه، قلم و لوح و عرش و كرسى و ساير موارد تا حدى متفاوت تعبير شده است كهدر اين مورد به اسفار، ج 6، ص 290 - 305 بايد مراجعه نمود. مرحوم علامه طباطبايى نيز به مددآيات قرآن و روايات اهل بيت - عليهمالسلام - تفسيرى نظاموار و جالب از اين مراتب و مراحل را بهدست دادهاند. «رك: رسائل توحيدى، ص 104 - 144». 173) تاريخ فلسفه اسلامى، ج 2، ترجمه جواد طباطبايى، ص 73 - 75. ****************** فصل هفتم: پيامدهاى مبحث تجلى پيامدهاى مبحث تجلى اين فصل در پى بر آورد ميزان تاثير نظريه تجلى در عرصههاى فلسفى وكلامى مىباشد، در اين بين به نحو گزينشى پنج مساله فلسفى كه اين نظريه عرفانىآنها را متحول ساخته و نيز چهار مساله كلامى پيرامون اصول دين و ارتباطى كهنظريه تجلى در كلام عرفا با اين مسائل پيدا نموده است را مورد بررسى اجمالىقرار مىدهيم. 1. پيامدهاى فلسفى الف) تجلى و توحيد افعالى ما چو ناييم و نوا در ما زتست ما چو كوهيم و صدا در ما زتست ما چو شطرنجيم اندر برد و مات برد و مات ما زتست اى خوش صفات ما همه شيران ولى شير علم حملهمان از باد باشد دمبدم حملهمان از باد و ناپيداستباد جان فداى آن كه ناپيداستباد «مولانا» عرفا مساله نفى تاثير و سلب عليت از اشيا را تحت عناوينى، همچون«توحيد افعالى» و نيز قاعده «الاسباب معدات لامؤثرات» و «الايجاد عند الاسباب لابالاسباب» و....بحث نمودهاند كه براى تكميل بحث، لازم استبه نحوه طرح وبررسى اين مسائل و استدلال و استشهاد آنها به ادله عقلى، نقلى و كشفى پرداختهشود. توحيد افعالى در آثار عرفا در دو زمينه كه يكى اعم از ديگرى و داراى شمولبيشترى است مطرح شده، بدين نحو كه عرفا گاه در مورد تاثير و عليت در كلعرصه خلقت و گاه در ارتباط با تاثير و فاعليت انسان و نحوه فاعليت او بحثنمودهاند. در بخش اول بدين امر اشاره داشتهاند كه چون تاثير و فاعليت و سببيتاز شؤون وجود بوده و وجود نيز منحصر به حق تعالى است، پس تاثير و فاعليتمنحصر در ذات حق است و ديگر اشيا صرفا بمنزله مظاهر عليتحق تعالىمىباشند، نه مؤثر حقيقى. در اين مورد، بخصوص در ارتباط با كيفيت صحتياعدم صحت انتساب افعال به غير حق تعالى بحث نمودهاند. در بخش دوم در زمينهاختيارى بودن فعل انسان كه مصحح تكليف و ثواب و عقاب او مىباشد، متكفلبحثى در ارائه راه حل، جهت توفيق بين قدرت مطلقه و تامه الهى از طرفى واختيار و اراده انسان از جانب ديگر شدهاند كه در اين ميان با اتكا به نظريه تجلى بهانضمام جوهره توحيد افعالى قاعده الامر بين الامرين را كه مفاد روايات مستفيضهاماميه استبه نحو احسن تفسير نمودهاند; در اينجا ما به بخش اول اين بحثمىپردازيم و به بخش دوم در ادامه مبحث پيامدهاى فلسفى و كلامى نظريه تجلىمىپردازيم، ان شاءالله! معناى توحيد افعالى در ابتدا مناسب است، معناى اجمالى «توحيد افعالى» را در ضمن ارائه جايگاهآن در مراتب و درجات توحيد بيان كنيم; مرحوم سيد حيدر آملى درجامعالاسرار (1) در مورد اقسام و درجات توحيد، ابتدا ضمن بيان معناى توحيد به دوقسم كلى آن; يعنى، «توحيد علمى» (پى بردن به هلاك دايمى ممكنات و انحصاروجود در حق تعالى) و «توحيد عملى» (حصول حقيقت فوقالذكر به مشاهده وعيان) به اقسام پنجگانه توحيد و مراتب آن مىپردازد، بدين ترتيب: الف)«توحيد الوهى» كه مرتبه عوام است و عبارت است از منحصر دانستن ذات واجبدر يك ذات; ب) «توحيد وجودى» كه مربوط به خواص است و عبارت است ازمشاهده وجود حق (در قالب اسما يا مظاهر) به نحو اطلاق يا اجمال يا جمع بينآن دو; ج) «توحيد ذاتى» كه به عدم تعين وجود مطلق لا بشرط (مقسمى) مطلقاپى مىبريم و اين معنا جز با اخلاص از رؤيت غير و خلاصى از شرك خفى بهدست نمىآيد; د) «توحيد صفاتى»، پى بردن به كمالات ذاتى و خصوصياتوجودى حق تعالى كه هم غير متناهى است و هم عين مسما و هم هر كدام عينيكديگر; ه) «توحيد افعالى»، پى بردن و مشاهده صدور موجودات و ظهور آنهااز حق تعالى اجمالا و تفصيلا غيبا و شهادة من الازل الى الابد به نحو غيرمنقطع ودر نتيجه، اسناد همه افعال به حق تعالى. برخى حكما و مفسران در تهليل خاصى كه به عبارت «لا اله الا الله وحده وحدهوحده» بيان شده، تكرار سه باره وحده را ناظر به مراتب سه گانه توحيد; يعنى،توحيد ذاتى، صفاتى و افعالى دانستهاند. (2) اين قسم پنجم، توحيد (توحيد افعالى) در قرآن كريم در آيات فراوانى ازجمله آيات ذيل مطرح شده است: «و الله خلقكم و ماتعملون (3) ; خداوند شما و آنچه ساخته و پرداختهايد، آفريدهاست». «ان القوة لله جميعا (4) ; همه قوهها و تواناييها منحصرا مال خداست». «قل كل من عند الله (5) ; بگو همه (حسنات و خوشيها و سيئات و ناگواريها) ازجانب خداوند است». آيه ديگر آيه دوم از سوره صف است، بدين مضمون كه: «يا ايها الذين آمنوالم تقولون ما لا تفعلون كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون; اى آنان كه ايمانآورديد، چرا مىگوييد آنچه را كه انجام نمىدهيد، اين مايه خشمى است گران كهبگوييد آنچه را نكنيد». ابنعربى در موضعى از فتوحات اين آيه را چنين تفسير مىكند كه در واقع،آيه اعتراضى بدين امر است كه چرا بشر همواره فعل ديگرى (خداوند) را به خودنسبت مىدهد [اسناد الى غير من هوله] و بدين ترتيب به چيزى زبان مىگشايد وكارى را به خود نسبت مىدهد كه در واقع فعل او نيست. (6) البته در آياتى ديگر از قرآن كريم تاثير و سببيت (مثلا تاثير زمين يا باراندر روياندن گياهان يا تاثير انسان در افعال خود و يا تاثير وحى از جانب فرشتهو...) به خود موجودات و مجارى طبيعى و مانوس آنها نسبت داده شده است كهوجوه جمعى براى اين چند رشته آيات ذكر نمودهاند; گروهى (مثل اشاعره يامعتزله) يك طرف از آيات را حمل بر حقيقت و دسته مقابل را حمل بر مجازنمودهاند و برخى (مانند حكما) هر دو را حمل بر حقيقت نموده و جمع بين دوعليتبه نحو طولى را نحوه توفيق بين آنها دانستهاند. ، «ءانتمتزرعونه ام نحن الزارعون» (8) و مانند آن، همان مرام توحيد افعالى را وجه جمعدانست، چرا كه اين آيات هر چند ابتدا حاوى هر دو نوع تلقى به نظر مىرسند، امابا دقت در آن مىفهميم كه در واقع در صدد تصحيح ديد و رفع خطايى از ذهنمخاطبان مىباشند تا آنچه كه نزد عرف، مشهود است را نقد نموده و باطن و واقعامر را بيان دارند و به اصطلاح آيات دسته اول در مقام بيان، نسبتبه مساله فعلحق و فعل غير مىباشند، به خلاف آيات دسته دوم كه نسبتبه اين جهت در مقامبيان نبودهاند. حال گوييم در ارتباط با فاعليت و تاثير در بين اشيا و رابطه آنها با فعل بارىتعالى چهار قول عمده وجود دارد: 1) قول معتزله: بدين مضمون كه خداوند اشيا را به وجود آورد و بر افعالخاص خود قادرشان ساخته و به بشر نيز اختيار را تفويض نمود، پس آنها در ايجادو فاعليت مستقلند. 2) قول اشاعره: مبنى بر اين كه هرچه متلبس و متصف به وجود مىشود، ذاتاو صفتا و فعلا همه به اراده خداوند، بدون واسطه، خلق مىشوند و اسبابى كه به نظرما مىرسد حقيقى نيستند، بلكه عادت حق سبحانه به ايجاد معلولها و مسبباتمقارن با وجود اين امور (كه به حسب توهم ما اسباب محسوب مىشوند) قرارگرفته است والا جز سبب واحدى در ميان نيست. پس سببيتحقيقتى فقط بين معلولها و حق تعالى واقع است، اما بين خودمعلولها اتفاق دايمى و اكثرى برقرار است. 3) قول حكما و فلاسفه (و غالب متكلمان اماميه): فعل در آن واحد و با نسبتواحدى هم به حق تعالى هم به فاعلش منسوب شده و در آن واحد از هر دو صادرمىشود و هر دو، فاعل آن فعل مىباشند، لكن نه به نحو عليت عرضيه و در كناريكديگر، بلكه به نحو عليت طوليه بدين نحو كه حق تعالى فاعل بعيد است و شىءفاعل (مثلا انسان كه فعلش اختيارى استيا سنگ كه فعل قسرى يا طبعى دارد)فاعل قريب مىباشد. 4) قول عرفا و نظر حكمت متعاليه: بدين تقريب كه فعل در عين حال كه به حقتعالى مستند است، به عين همان استناد به فاعل خود نيز مستند است و حق تعالىهم فاعل قريب است (در عين بعيد بودنش) و هم فاعل بعيد (در عين قريببودنش) چنان كه وجود هر چيزى چنين استنادى به حق تعالى دارد; يعنى، همانطور كه وجود شىء به عينه امرى است كه هم به آن شىء حقيقتا منسوب است وهم به حق تعالى (چرا كه آن شىء، خود، شانى ندارد، بلكه از شؤون حق تعالىاست) همين طور هر فعل و مبادى آن همه منسوب به او مىباشند حقيقتا، در عينحال كه همه، شانى از شؤون حق مىباشند و نظير اين مساله استناد افعال صادر ازحواس به نفس و به خود حواس مىباشد. قول معتزله از سوى عرفا و حكما و متكلمان اماميه چنين نقد شده كه: گرچهاين مذهب، مصحح تكليف و وعد و وعيد و ثواب و عقاب مىباشد، اما تالى فاسدآن عبارت است از قول به استقلال خلق در مرحله بقا و انسداد طريق اثبات واجبتعالى و شرك به خداوند و خلط نمودن و عدم تفريق بين جنبه امكانى و جنبهحقانى مظاهر و ممكنات. (9) قول اشاعره نيز مستلزم ابطال عليت و سببيت از اساس و در نتيجه، نقضغرض و مقصود خود آنها يعنى مستلزم نقض انحصار سببيت در حق تعالىمىباشد و به علاوه كه منجر به انسداد طريق اثبات واجب تعالى مىباشد، وانگهىمخالف مقتضاى فطرت و وجدان انسان است و ناقض ظواهر قرآن كريم. (10) انتقاد عارف نسبتبه قول حكيم آن است كه: اين كه مىگوييد فاعليتحق بافاعليت اشيا در طول همند يعنى چه؟ اگر بدين معناست كه شىء در يك محور،فاعل است و حق تعالى در مبادى بالاتر و به اصطلاح، فاعليتحق محيط برفاعليتشىء است و دور تا دور آن را فرا گرفته و به درون آن راه نيافته و حضورندارد، اين مستلزم تفويض محض عبد در همان ناحيه مربوط به خودش مىباشد وهمان محذورات قول به تفويض را دارد، اما اگر بگوييد: فاعليتحق تعالى درفاعليتشىء عجين است و درون و برون آن را فرا گرفته است و اشيا و تاثيراتآنها مظاهر حق تعالى و تاثير اسماى او مىباشند، نه در عرض حق و نه در طول اوكه اين همان «توحيد افعالى» است. (11) و اما قول عرفا و حكماى حكمت متعاليه: محقق متاله حاج ملاهادىسبزوارى (ره) در توضيح اين قول چنين آورده است: تاثير و ايجاد، تابع و فرع وجودند، چرا كه شىء تا خود، موجود نشودنمىتواند ديگرى را به وجود آورد و وجود نيز چه در اسباب، چه در مسبباتاضافه به حق تعالى دارد... پس به اين نظر و با اسقاط اضافه به ماهيات، آثاروجود، اثر وجود حق تعالى است و «لا مؤثر فى الوجود الا الله...» (پس بدين مسالهبه دو لحاظ مىتوان نگريست)... اگر نظر به اضافه و ارتباط وجود به نحو «اضافهوجوبيه» به خداوند تعالى بشود، حكم به «تسخير» مىشود; يعنى، حق تعالى به نحوتوحيد افعالى افعال را به وجود مىآورد... و اگر نظر به «اضافه امكانيه» بشود، حكمبه «اختيار» مىشود و عارف كه ذوالعينين است (داراى دو چشم است و هر دونظرگاه را مراعات مىكند) چيزى از دو مطلب را فروگذار نمىكند. (12) از حكيممحقق طوسى نيز نقل شده كه آن كس كه نظر به سبب اول مىنمايد، حكم به «جبر»مىكند و آن كه به سبب قريب مىنگرد حكم به «اختيار» مىكند، در حالى كه حق،آن است كه «لاجبر و لاتفويض ولكن امر بين الامرين» (13) تنظير و تمثيلى كه به تصورصحيحتر توحيد افعالى مدد مىرساند و به استناد حديثشريف «من عرف نفسه فقدعرف ربه» مىباشد، كيفيت ارتباط نفس انسان با مدركات، قوا و شؤون خودمىباشد، چرا كه نفس در عين وحدت خود، جامع همه مراتب و قواى علمى (نظيرتعقل، خيال و وهم و حواس) و نيز شؤون عملى (نظير ملكات و حالات نفسانى)خويش مىباشد، به نحوى كه فعل، همگى به همان نفس نسبت داده مىشود ونفس به نحو وحدت در كثرت و كثرت در وحدت، در همه احوال و افعال خودحاضر مىباشد و علوم و خلقيات و ملكات، همه، تطورات وجودى و تجلياتظهورى نفس مىباشند و به گفته مرحوم سبزوارى در منظومه خود: النفس فى وحدتهاكل القوى و فعلها فى فعله قدانطوى در اينجا با توجه به شباهت ظاهرى كه بين مذهب عرفا و مذهب اشاعرهوجود دارد، لازم استبه وجوه فرق اين دو مذهب به استناد كلام عرفا و حكماىحكمت متعاليه اشاره گردد. (14) مهمترين وجه فرق بين اين دو مذهب، آن است كه در مكتب عرفا ايجاد وعليت از ممكن در ظرف نفى وجود از او منتفى مىگردد; به عبارت ديگر، نفىايجاد از ممكنات از قبيل «سالبه به انتقاى موضوع» است، چرا كه بنابراين نظر،ممكنى نيست تا براى او فعلى باشد، چنان كه مولانا بدين معنا اشاره دارد: ما چو ناييم و نوا در ما ز تست ما چو كوهيم و صدا در ما ز تست ... ما كه باشيم اى تو ما را جان جان تا كه ما باشيم با تو در ميان ... ما همه شيران ولى شير علم حمله مان از باد باشد دمبدم اين نه جبر اين معنى جبارى است ذكر جبارى براى زارى است و معناى «جبارى» نيز ظهور حق تعالى به اسم جبار است كه از آن به طامه كبراو تجلى اعظم تعبير مىشود كه مستلزم هلاك همه اشياست، به نحوى كه چيزى جزوجهالله باقى نمىماند. اما جبرى مذهب (اشاعره) فعل ممكنات و ايجاد آنها را درظرف اثبات وجود آنها نفى مىكنند، از اين رو اگرچه اشعرى به توحيد افعالى حققائل مىباشد، اما از توحيد ذات (توحيد وجودى) غافل مانده است; (15) به عبارتديگر، وجود جهان دو چهره دارد: 1- چهرهاى به سوى حق تعالى; 2- چهرهاى بهسمت ماهيت و نفس اشيا; و شىء نيز دو نسبت را دارد: يكى نسبت آن به فاعل كه«نسبت وجوبيه» است و ديگر، نسبتبه قابل كه «نسبت امكانيه» است. (16) از جهتاول، اثر، اثر حق تعالى و ظهور آن است، چرا كه فعل بما هو مطلق بايد به مطلقباز گردد و از جهت دوم، اثر شىء از آن حيث كه وجود شىء، مصدر آن است و ازاين رو فعل مقيد است و بايد به مقيد باز گردد، پس اثر دو جنبه دارد: 1- اطلاق; 2-تقييد; و از جنبه اطلاق مىبايستبه امر مطلق (حق تعالى) باز گردد و از جنبهتقييد به امر مقيد (انسان يا هر شىء ديگر) در حالى كه اشعرى اثر را از جنبه تقييدخود به خداوند تعالى ارجاع مىدهد، چه فعل شر و ناقص و محدود باشد يا خير وكمال، در حالى كه مقيد و امر عدمى را نمىتوان به حق تعالى منسوب نمود. (17) مرحوم سيد حيدرآملى عارف حكيم شيعى نيز در جامع الاسرار ضمن بياناين مطلب كه در اين نكته دقيق بايد تامل نمود، چرا كه اسناد همه افعال به خداوندتعالى ظاهرا به مذهب اشعرى نزديك است، اما در واقع چنين نيست، چرا كهاشاعره هنوز از رؤيت غير، خالص نشدهاند و در شرك خفى ماندهاند و به توحيدنرسيدهاند، اما ارباب توحيد فعلى (افعالى) پس از حصول آن مقام، اين مطلب رابرزبان مىآورند. پس موحدان گرچه «لا فاعل الا هو» (فاعلى جز ذات حق نيست)مىگويند، اما هر فعلى را به محل خاصش ارجاع مىدهند; يعنى به محلى كه فعل ازآن صادر شده نسبت مىدهند و مىگويند: اين فعل ابليس است و آن فعل آدم... چرا كه مظاهر، گرچه همه مظهر حقيقتى واحدند، اما اين حقيقت و اين فاعل درهر مظهرى خاصيتخود را دارد كه در غير آن چنين نيست، پس سزاوار است كهفعل را به مظهر نسبت دهيم، نه به ظاهر والاثواب و عقاب باطل خواهد شد... بههر حال قول اشاعره، مانند قول ابليس است (كه وجهه نقص و امكانى فعل را بهخداوند نسبت داده گفت) كه «رب بما اغويتنى»; پروردگارا چون مرا گمراهساختى... اما قول اهل توحيد، مانند قول آدمعليه السلام است (كه جهات نقص و ضعفرا به خود ممكن ارجاع داده و عرض كرد) «ربنا ظلمنا انفسنا...»; پروردگارا بهخودمان ظلم كرديم... (18) وجه ديگر كه فارق بين دو مرام مىباشد آن استكه: قول اشاعره در استنادبلاواسطه جميع ممكنات متكثره، ملازم و مبتنى بر تجويز صدور كثرات ازموجود واحد بسيط و خرق قاعده الواحد مىباشد، اما در مرام حكما و عرفا اينقاعده عقلى نفى نمىگردد و در مورد چگونگى بروز كثرت، هر كدام توجيهاتىعقلى اقامه نمودهاند. (19) عرفا همچنين اين نكته را مطرح نمودهاند كه حق تعالى براى تنبه بشر به مبدااصلى تاثيرات و افعال و بنابر مصالحى گاه «رفع اسباب» نموده و طرق عادىارتباط مؤثر و اثر را خرق مىنمايد. ابنعربى در فص آدمى (20) تقوا را از ريشه وقايه (حفظ نمودن و سپر قراردادن) بدين صورت معنا مىكند كه تقواى واقعى (تقوا در مراحل عاليه) آن استكه عبد، خود را وقايه (سپر) حق تعالى قرار دهد و (چنان كه در متن واقع چنيناست) بديها و سيئات را مربوط به خود (و ممكنات) دانسته و كمالات و فضايل رابه حق تعالى ارجاع دهد (گرچه هر دو مورد قضا و قدر خداوند مىباشند) چنان كهدر قرآن كريم مىخوانيم: «ما اصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سيئة فمننفسك». به علاوه آياتى كه حاوى ادب انبيا - عليهم السلام - نظير توبه آدمعليه السلام، گفتارموسىعليه السلام با خضر و ديگر موارد مىباشد، به خوبى ظهور اين معنا از تقوا را درسيره عملى انبيا نمايان مىسازد (ر.ك. تفسير الميزان باب ادب الانبيا) مولانا نيزدر مورد ادب آدمعليه السلام در خطاب با حق تعالى به عنوان نمونه چنين آورده است: گفت آدم كه ظلمنا نفسنا او زفعل حق نبد غافل چو ما در گنه او از ادب پنهانش كرد زآن كه بر خود زدن او بر نخورد بعد توبه گفتش اى آدم نه من آفريدم در تو آن جرم و محن نه كه تقدير و قضاى من بدان چون بوقت عذر كردى آن نهان گفت ترسيدم ادب بگذاشتم گفت منهم پاس آنت داشتم هر كه آرد حرمت او حرمتبرد هر كه قند آورد لوزينه خورد اثبات توحيد افعالى تو ز قرآن باز خوان تفسير بيتگفت ايزد مارميت اذ رميتگر بپرانم تير آن نى ز ماستماكمان و تير اندازش خداستاين نه جبر اين معنى جبارى استذكر جبارى براى زارى است«مولانا» «فبطل الشريك فى وجود العالم و ثبت الفعلالواحد و انه لوجوده ظهرت الموجودات عنالموجودات فتبين لك ان افعال العباد و انظهرت منهم، انه لولا الله ما ظهر لهم فعل اصلا» (21) «ابنعربى» گرچه مستند عرفا در اقوال خود، غالبا مشاهدات آنها و در خصوص توحيدافعالى، شهود جلوه واحد حضرت احديت و فيض واحد منبسط اوست كه در همهصورو قالبها، مؤثر حقيقى است. و نيز رؤيت اين حقيقت كه «لامؤثر فىالوجود الاالله» (و اين كه فعل جز از فاعل واحد مطلق نمىباشد)، وانگهى شواهد و مويداتنقلى فراوان از آيات و روايات براين معنا آوردهاند كه شمهاى از آن ذكر شد، امابه هر حال وجوه عقلى نيز بر اين مطلب اقامه نمودهاند، از جمله اينكه: از آنجا كهعالم ممكنات جز تجلى حق تعالى كه تجلى واحد و وجه الله نمىباشد، پس طبعااستقلالى نيز در تاثير نخواهند داشت و همان طور كه وجود آنها به عين وجودفيض حق تعالى موجود است، هكذا تاثير و افعال آنها نيز همين حكم را دارد و درواقع، آنچه افعال آنها ناميده مىشود مظاهر فاعليتحق و اسماى او در قلمروفيض گسترده خويش است، پس چون ايجاد و تاثير، فرع بر وجود است وممكنات، وجودى حقيقى ندارند، پس تاثير حقيقى نيز نخواهند داشت. (22) نكته مهم در مورد نحوه انتساب افعال به فواعل مختلف و نيز نحوه انتسابآنها به حق تعالى و اسماى حسناى او مىباشد، چرا كه عرفا گاه قاعده «الاسبابمعدات لامؤثرات» را مطرح مىنمايند و گاه با توحيد افعالى، هرگونه تاثير را اعم ازاعطاى ايجاد يا ركتيا امداد و اعداد را نفى مىنمايند و از اين مهمتر گاه مساله«رفع الاسباب» را به عنوان امرى ضرورى و مشهود مطرح مىنمايند و گاه «اثباتالاسباب» را با پافشارى بر اين نكته كه: «رفع ما وضعه الله» نشانه جهل است طرحمىكنند، براى حل اين معضل، مبحث تجلى و ظهور نقش گرهگشايى دارد، بههرحال بحث را مىبايد حول دو عنوان متمركز نمود: 1. نحوه مدخليت غير حقتعالى در تاثير; 2. مساله رفع و وضع اسباب. نحوه مدخليت غيرحق تعالى در تاثير ابتدا بايد متذكر شد كه معناى تاثير شىء در شىء ديگر، نزد عرفا آن است كهشيئى بالذات در حقيقتشىء ديگر تاثير بگذارد و مقصود از بالذات (من حيثهوهو) آن است كه بدون احتياج به انضمام قيد و شرطى خارجى به شىء مؤثر، آنشىء تاثير نمايد. (23) خلاصه آن كه حقيقت معناى تاثير، آنجا رخ مىنمايد كه شىء بتواند مستقلاو لا بشرط و بدون احتياج به انضمام قيود و شرايط خارجى، در حقيقتشىءديگر، تاثير كند. پس از اين معنا بايد گفت كه چنين معنايى از تاثير (خواه به نحو تاثيروجودى و اعطاى وجود باشد و خواه تاثير حركتى و اعطاى حركت) به دو دليل درمورد غير حق تعالى مصداق ندارد، چرا كه اولا: چنان كه گذشت، تاثير و ايجاد،فرع بر وجود است و وجود، حقيقتى منحصر در ذات بارى تعالى است; ثانيا:وجود فرضى ممكنات، همه محدود به قيود و مشروط به شرايط است، طبعا تاثيرفرضى آنها نيز مقيد و مشروط خواهد بود. حال با توجه به اين كه هر فردى عملا در زندگى خود معتقد به نوعى تاثير وسببيتبين اشيا مىباشد، چنان كه از هر شيئى انتظار هر تاثيرى را ندارد، چنان كهآهنگر به تاثير خاصى براى پتك خود معتقد است و مؤلف به تاثير تاليف خودبر خواننده و هكذا... آيا معناى سخن مزبور آن است كه بالكليه، بايد نظام عرفى وشناختى را كنار گذاشت و چشمداشتى به حصول نتيجه از اعمال و يا از اشيانداشت؟! جواب منفى است و بزرگان عرفان تصريح نمودهاند كه گرچه اسباب «مؤثر»نيستند، اما «معد» هستند بدين معنا كه گرچه از خود، تاثير حقيقى نمىتوانند داشتهباشند، اما مىتوانند زمينهساز و مهياكننده جهت افاضه وجود يا اعطاى حركتباشند. البته چنان كه گذشت، اشاعره اين توالى حوادث را از قبيل جريان عادتالهى و به نحو اتفاقى مىدانند، اما در بينش عرفانى كه جهان نمونهاى بر طبق نظاماسماى حسناى الهى مىباشد، ترتيبها و نظام پديدهاى عالم نيز نمودار تقدم و تاخرو كليت و جزئيت اسماى الهى است. صدرالدين قونوى در نصوص چنين آورده: «آنچه به علل و اسباب مؤثرناميده شدهاند، در واقع شروط ظهور اشيا مىباشند، نه اين كه در واقع حقيقتى باشندمؤثر در حقيقت ديگر.» (24) ابن فنارى در مصباحالانس چنين مىگويد: «ان الوسائط معدات لتمامالاستعدادات المجعولة و المؤثر ليس الا الله تعالى (25) ; وسايط همه، معدات براى تكميلاستعدادهاى قابل جعل مىباشند و مؤثر حقيقتى جز حق تعالى وجود ندارد». و درجايى ديگر چنين آورده: «اين مظاهر، اسباب معد براى قبول آثار اسما مىباشند وفعل و تاثير در واقع مربوط به اعيان اسماست.» (26) از اين عبارات چنين بر مىآيد كه نقش علل و اسباب ظاهرى، در واقع، اعدادو زمينهسازى براى تماميتيافتن استعدادات جزئى (27) و قابل جعل مىباشد كه پساز ظهور خارجى اشيا براى استكمالات و تغييرات بعدى لازم است، تا بدينترتيب آنها را براى قبول تاثير و افاضه واقعى كه از جانب اسماى الهى است مهيانمايند. اين معنا با آنچه مولانا بدين نسق مىسرايد منافاتى ندارد: چاره آن دل عطاى مبدليست داد او را قابليتشرط نيست بلكه شرط قابليت داد اوست داد لب و قابليت هست پوست قابلى گر شرط فعل حق بدى هيچ معدومى به هستى نامدى وجه عدم منافات اين است كه ظاهرا مقصود مولانا نفى استعداد غير مجعولاشيا در اعيان ثابته نيست، بلكه ناظر به نفى اشتراط فعل حق تعالى به استعدادمجعول در عالم و نشئه كثرت است; يعنى، خداوند فعال مايشاء و خالق مطلق استو مىتواند ابتدا استعدادها را در اين نشئه آفريده و سپس بر طبق اين استعدادهافيض اعطا نمايد. لازم به توضيح است كه علت معده در فلسفه به امورى كه باعث تقريب مادهبه سوى افاضه از جانب فاعل مىشوند، به نحوى كه ماده را آماده قبول آن فيضنمايند اطلاق مىشود، فىالمثل گذشتن قطعات زمانى كه ماده در طى آنها بهحدوث حوادث نزديك مىشود، يا گذشتن شب كه شرط و معد آمدن روز مىباشدو مانند آن و به هر صورت معد در فلسفه منحصر به عالم طبيعت و ماده و درارتباط با امكان استعدادى اشياست. اما در عرفان هرچه را كه نقش شرطيتبراى ظهور مظاهرى را داشته باشد وموجب تعين و تخصص تجلى خاصى گردد، بدون آن كه خود داراى تاثير ايجادىيا افاضهاى باشد، «معد» گويند، چه در عالم طبيعتباشد يا فوق آن، چنان كه هر تجلى،سابقى معد و شرط تجليات بعدى است و يا اعيان ثابته شرط مخصص (معينكننده) تجلى براى مظاهر عينى خارجىاند كه همه به نحو اعدادى دخيلاند. پس در واقع، مؤثر حقيقى، حق تعالى و تعينات اسمايى او مىباشد و آنچهاسباب ناميده شدهاند، شروط ظهورات حقند، چنان كه در مثل، برداشتن پرده تنهازمينهساز تابيدن آفتاب و گرم شدن فضا مىباشد نه اين كه پرده برداشتن، خود،خاصيت گرمادهى داشته باشد و چنين نيست كه هرجا پردهاى كنار رود گرمايىحاصل شود، چرا كه گرما ده حقيقى خورشيد است. در اينجا ابن فنارى در«مصباحالانس» چند اشكال و جواب را مطرح نموده كه طرح محصل آن مفيد است،او چنين آورده كه: در صورتى كه اشكال شود كه اگر اين اشيا شروط تاثير باشند،پس به هر حال ممد (كمك كننده) هستند و اين خود نوعى تاثير است و در جواباز قول شيخ صدرالدين قونوى چنين مىنگارد: آنچه مدد و كمك كننده ناميدهايمنيز در واقع مدد شيئى به شىء ديگر نيست، بلكه مدد از باطن شىء به ظاهر آناست (كه ظاهرا مراد اين است كه در واقع تا خود آن شىء (متاثر) استعدادبهرهگيرى از فيض حق و اسماى او را نداشته باشد، هزاران معد و ممد نيزنمىتوانند كارى انجام دهند و او را آماده بهرهورى از فيض حق تعالى نمايند، پسدر واقع، اين استعداد به نحوكامن و بالقوه در شىء متاثر بوده و اينها (معدات) آناستعداد را به او ندادهاند، بلكه اين استعداد از باطن شىء متاثر به ظاهر او رسيده وبه عرصه فعليت قدم نهاده). ابن حمزه فنارى سپس مىگويد: اگر اشكال شود كههمين اظهار و از كمون به بروز رساندن، خود نوعى تاثير است، در جواب (از قولخود شيخ) گوييم: در واقع آنچه موجب اظهار شده، تجلى نور وجودى حق تعالىبوده و از ناحيه غيرحق، تاثيرى نبوده و در واقع، اسما و نسبتهاى اسمايى وظهورات اسما، بعضى در بعضى ديگر تاثير مىكنند (يعنى آنچه معد و شرطمىناميم، در واقع، خود مظهر اسم حق تعالى است و) برخى سبب ظهور برخىديگر در محل خاص و موقعيتبخصوص خود مىشوند، لذا در نفحات فرموده كه«ليس فى الوجود الا الاظهار». (28) و اين مفاد قول ابنعربى است كه «اشيا عند الاسباب و مقارن با آنها به وجودمىآيند، نه بالاسباب و به واسطه آنها». وى در فتوحات چنين آورده: «قرآن كريممىفرمايد كه ما مقارن با اسباب به وجود آمديم، نه به واسطه اسباب فلا تجعلوا للهاندادا و انتم تعلمون، پس در حالى كه خود مىدانيد براى خداوند شريك قرار ندهيد.حق تعالى اسباب را به وجود آورده و شما را مقارن با آنها، نه به واسطه آنها تحققداده». (29) مرحوم سبزوارى نيز در بيان وجه مخصص و شرط بودن وسايط و اسباب،بدين نكته اشاره نموده است كه: حق تعالى فاعل مطلق است و امور مقيده جزئيه ومشخص با مطلق بما هو مطلق مسانخ نيستند، چرا كه صدور بدوى امرى مقيد ومشخص از مطلق تخصيص بلا مخصص فيض الهى وجهات فاعليتحق تعالىمىباشد. (30) مساله رفع اسباب و وضع اسباب سنتى بنهاد و اسباب و طرق طالبان را زير اين ازرق تتق بيشتر احوال بر سنت رود گاه قدرت خارق سنتشود هرچه خواهد آن مسبب آورد قدرت مطلق سببها بر درد اين سببها بر نظرها پردههاست كه نه هر ديدار صنعش را سزاست ديدهاى بايد سبب سوراخ كن تا حجب را بر كند از بيخ و بن تا مسبب بيند اندر لامكان هرزه بيند جهد و اكساب و دكان از مسبب مىرسد هر خير و شر نيست اسباب و وسايط را اثر «مولانا» شبههاى كه بر مبحث تجلى و وحدت وجود و نيز مبحث توحيد افعالى ورفعالاسباب وارد شده، آن است كه (31) عالمى كه نه تنها مظهر وجود حق تعالى واسماى او باشد، بلكه مظهر عليت و مؤثريت و خالقيت او باشد، كاملتر است ازجهانى كه تنها مظهر وجود او باشد. بنابراين حتى با قول به ظهور نيز نمىتوان از مؤثريت و عليت در بين اشيادستبرداشت. جواب: (32) در تقريرى كه ابنعربى از بحث رفع اسباب و توحيد افعالى دارد،بدين نكته به دقت توجه شده و اشكال فوقالذكر به خوبى حل شده، وى در فصيوسفى از فصوص الحكم ابتدا ضمن تشبيه رابطه حق با خلق به رابطه ظل و نورچنين آورده است: «پس حق تعالى سايهها را ايجاد ننمود، مگر بدين جهت كه راهنمايى برتو و نيز بر خودش باشند تا بشناسى كه چه كسى هستى و نسبتتبا حق تعالى ونسبتحق با تو چگونه است تا دريابى كه از كجايى و از كدام حقيقت الهى،ماسوى الله هم موصوف به «فقر كلى» به حضرتش شده و هم به «فقر نسبى» -به واسطه احتياج بعضى از جهانيان به برخى ديگر - موصوف مىشوند و تااينكه دريابى كه به واسطه چه حقيقتى حق تعالى به غنا از مردم و از همه جهانمتصف شده و عالم نيز به غناى برخى اجزايش از بعضى ديگر - از همان جهتكه محتاج آنهاست - شده است، چرا كه بدون شك عالم ذاتا محتاج اسباباست و برترين اسباب او ببيتحق تعالى است و حق تعالى نيز جز «اسماىالهى) سببيتى ندارد كه عالم بدان محتاج باشد و اسماى الهى نيز اعمند و شاملهر اسمى كه عالم بدان محتاج است، چه آن اسم عين (ذات) حق تعالى باشد ياجهانى و از سنخ عالمى نظير خودش، زيرا خود او نيز جز خداوند نيست...پس اسماى ما اسماى حق تعالى است، زيرا كه بدون شك، احتياج به خود حقتعالى تعلق مىگيرد و اعيان ما در واقع ظل اويند، نه غير او، پس در واقع اوهويت ماست». (33) چنان كه ملاحظه مىشود، در كلام محىالدين هم بر افتقار كلى عالم به حقتعالى و هم به فقر نسبى بعضى اجزاى عالم به بعضى ديگر و هم به فقر عالم بهاسباب، بخصوص به سببيتحق تعالى تاكيد شده و از آنجا كه ظاهر اين كلام بامساله توحيد افعالى تنافى داشته، در مورد وجه قول به اين دو نحو سببيت و افتقارتوضيح دادهاند كه در واقع، همه اشياى عالم و هرچيزى كه سبب و مرجع رفعاحتياج چيزى ديگر باشد، در واقع اسماى الهى مىباشند; يعنى در واقع، در عالمجز اسماى حق تعالى چيزى كار نمىكند و اثرى ندارد، لكن اسماى الهى، هم شاملاسماى حسناست كه امهات و اسماى كليه عالمند و شؤون ذاتى حق تعالى مىباشند(مانند عالم و خالق كه ظهور اشيا وابستگى بدانها دارد) و هم شامل هر اسم جزئى واشيايى كه عليت را به ظهور مىرسانند (مانند پدر و اثر آن در ايجاد فرزند) وخلاصه هر اسمى كه عالم به آن محتاج است. پس اسماى الهى دو نوعند: نوعى كهبرخى اجزاى عالم بدان محتاجند و از جنس همين عالمند و نوعى كه عبارتند از هراسمى كه ذات الهى متصف بدان شود (و همه عالم بدان محتاجند). (34) با تامل در جاى جاى آثار محىالدين بخصوص فتوحات مىتوان به اينجمعبندى دستيافت كه فرد محجوب، هنگام رفع حجب و مكاشفه حقيقتمىبيند كه هيچ كس و هيچ چيز، به چيزى جز حق تعالى نياز و احتياج ندارد و حقتعالى در پاسخ فقر ذاتى ممكنات دايما براى وجود و ظهور آنها اسبابى را - كهبدانها محتاجند - وضع نموده و به جهت غيرت الهى آنچه رافع احتياج مخلوقاتاست جز اسماى حق تعالى نيستند; يعنى، بارى تعالى اسماى خود را اسبابقرارداد و به همين جهت، خداوند امر به شكر و تكريم اسباب نمود و از طرفىچون خود به واسطه تجلى به صور اسباب، خويش را محجوب و مستور نمود، خلقدر عين حال كه از او بهره مىبرند و اسماى او را دايما در معرض رؤيت و استفادهدارند، اما غالبا او را نمىشناسند و به همين دليل خداوند تعالى از سر ترحم و لطفدر قرآن كريم ايشان را بدين مهم تنبه داد كه «يا ايها الناس انتم الفقرآء الى الله (35) ; اىمردمان همگى شما به حق تعالى محتاجيد (احتياجتان تنها به خداوند است)»; پسصريحا اعلام نمود كه هر چيزى كه سبب و محل احتياج واقع شود، همان خداوندتبارك و تعالى و اسماى حسناى او و وجهاويند و لاغير; يعنى از غير حق مددى بهكسى و چيزى نمىرسد، پس علت «اثبات سبب»، خود حق تعالى است. حال هر كسى كه اسباب را حجاب دانستبه حقيقت پى برده و آن اسباب، اورا به حق تعالى مىرسانند و هر كس به آنها استقلال داده و آنها را ارباب گرفت،همان اسباب او را از راه الهى باز مىدارند، چه اين كه خود اسباب بر اين اشارتدارند كه حق از وراى آنها فاعل كل است. ابن عربى به همين جهت، شركت (دخالت غير حق در فاعليت) را به دو قسمممدوح و مذموم تقسيم مىنمايد و «شرك ممدوح» را قول به شراكت اسماى الهى باحق تعالى در تدبير عالم مىداند كه در واقع، محض توحيد است، چرا كه اينشراكت در حقيقت، ظهور فاعليت الهى است، چه آن كه اسماى حق عين ذاتاويند و چنان كه گذشت، ذات حق جز به وساطت اسما، ارتباطى با عالم ندارد،بنابراين در شفاعت نيز آنچه مطرح است، به تعبير قرآن كريم، شفاعتبه اذن حقتعالى است، از اين رو توسل جستن به آن كه به مقام فناى فى الله نائل آمده و خودمظهر اسم الهى باشد و به «مقام شفاعت» به اذن الله رسيده باشد در واقع، مؤكدتوحيد است نه خلاف آن. (36) پس هم موضع تفريط مذموم است (يعنى هركس اسباب را در موضعى كه حقتعالى آن را وضع نمود، مرتفع و كالمعدوم بينگارد، نسبتبه واضع اسباب نادانشده و قدر ناشناسى كرده) و هم موضع افراط محكوم است (يعنى آن كسى كه براسباب تكيه نموده و به واضع اسباب شرك ورزد، ملحد شده است) و در اين ميان،موضع اعتدال (ملاميه) كه اسباب را به عنوان «مظهر» تاييد نموده، در عين حال برآنها اعتماد ندارند، موضع حق و صدق است و اين استسر «سريان اقتدار الهى وسريان الوهيت در اسباب» و اين ذوقى است كه از سابقين كسى بدان پى نبرد و جزدر آيه شريفه مذكور مطرح نشدهاست. (37) از آنچه گذشت، چند نكته استفاده مىشود، از جمله اينكه: 1. حق تعالى نهفقط علت اولى، بلكه علت وسطى و اخيره اشياست و در همه مراحل حاضر بوده ونسبتبه همه، يكسان است; 2. ذات حق من حيث ذاته، مبدا اشيا نيست، بلكه منحيث اسمائه مبدئيت دارد; 3. اسما نيز دو قسمند: كليه و جزئيه (شامل همه اشيا درعالم); 4. سر رفع اسباب، و نيز وضع اسباب آن است كه از طرفى ايجاد و تاثيرفرع بر وجود است و وجودى براى غير حق تعالى نيست و از طرف ديگر، مظاهراسما نيز، خود، اسمند و از صبغه فاعليتحق تعالى بهرهمند; 5. اسباب، قدرتالهى را محدود نمىكنند، بلكه همه، جلوههاى الهىاند، از اين رو در هر مورد كهحكمت الهى اقتضا نمايد، اسباب خرق شده و افاضهاى مطابق مصلحت، در قالبسببسوزى و از طريق وجه خاص به عرصه ظهور مىرسد (نظير معجزات). توحيد افعالى و درجات شهود نكتهاى كه در مبحث توحيد افعالى (به لحاظمقام شناختشناسى) مطرحاست آن است، كه از طرفى تفاوتى عميق بين تعبير عرفا از عالم و افعالى كه در آنرخ مىدهد و تعبير ديگران وجود دارد كه اين را عرفا خود، اعتماد بر حس يا عقلخام و غفلت از بطن عالم دانستهاند و به قول مولوى مردم به سادگى و بىدرنگ ازتقارن هر دو امرى به تاثير و عليتبين آن دو حكم مىكنند: مشتبر اعمى زند يك جلف مست كور پندارد لگد زن اشتر است زآنكه آن دم بانگ اشتر مىشنيد كور را آيينه گوش آمد نه ديد و از طرف ديگر نيز مىبينيم آنچه كه عرفا خود در اين مورد ارائه مىدهند، بهحسب مقامات و مراتبشان بسيار متفاوت بوده است; (38) اين مطلب را چنين بيانكردهاند كه: هر شخص، حق متعال و عالم و رابطه بين آن دو را به آن نحو تجلىاسمايى يا افعالى كه خداوند بر او ظهور نموده مىبيند و تفسير مىكند و براى هرفرد، همان تعبير، قطعى و واقعى است; به عبارت ديگر، همگى وجهى به واقعدارند: «لكل وجهة هو موليها» كه به تعبير دقيقى مىتوان آن را چنين تفسير نمود كههر فردى وجهى به سوى حق دارد كه با همان وجه با خداوند رو به رو مىشود (وطبعا به تبع همان وجه تفسير و تعبير مىكند). ب) تجلى و نحوه فاعليتحق تعالى فلاسفه فاعلها را به حسب نحوه فاعليت آنها به چند قسم بدين نحو تقسيمنمودهاند: 1) فاعل بالطبع: فاعلى كه بر فعل خود علم و آگاهى ندارد و در عين حال، فعل،با طبعش سازگار است. 2) فاعل بالقسر: كه نه به فعل خود، عالم است و نه فعل، با طبعش موافقت دارد. 3) فاعل بالجبر: فاعلى كه نسبتبه فعل خود علم و آگاهى دارد، لكن فعل بهاراده او نيست. 4) فاعل بالرضا: فاعلى كه فعل، مورد اراده او مىباشد و اراده او ناشى از علماست و علم تفصيلى او بر فعل، عين فعل است و اما قبل از فعل، علم او اجمالىاست. 5) فاعل بالقصد: كه نسبتبه فعل خود علم و اراده دارد و علم او نيز قبل ازفعل، تفصيلى است و ناشى از انگيزه و داعى خارجى و زايد بر ذات او. 6) فاعل بالعنايه: فاعلى كه به فعل خود، علم قبلى داشته و علم وى زايد بر ذاتاوست و همان صورت علميه، منشا صدور فعل است، نه عامل زايد ديگرى. 7) فاعل بالتجلى: فاعلى كه به فعل خود، علم تفصيلى دارد كه عين علم اجمالىاو بر ذات خويش است; (39) به عبارت ديگر، فاعلى كه فعلش به نحو حضور و ظهوراوستبه صور اشيا. (40) در توضيح قسم اخير مرحوم علامه طباطبايى، نحوه فاعليتنفس را نسبتبه كمالات ثانوى خويش، نظير كمالات اكتسابى علمى يا عملىخويش به عنوان تمثيل ذكر مىكنند: «چنان كه نفس مجرد انسان كه صورت اخير نوع انسان است، در عينبساطت، مبدا همه كمالات ثانويه خويش است و چون سبتبه آنها جنبهعليت دارد، در ذات خود واجد همه آن كمالات است و علم وى به ذات خوددر واقع علم به تفاصيل كمالات خويش است، هر چند از يكديگر متمايزنباشند مانند واجب متعال (بنابر آنچه پس از اين خواهيم گفت)». (41) مرحوم صدرالمتالهين در مشاعر مىفرمايد: صانع عالم در نزد طايفه دهريه وطباعيه فاعل بالطبع است و نزد معتزله بالقصد است همراه با داعى و انگيزه و نزداكثر متكلمان (اشاعره و غيرهم) بالقصد است، بدون داعى و نزد اشراقيينبالرضاست و نزد جمهور حكما بالعنايه است و در نزد صوفيه بالتجلى است وهريك از اين اقوال را راهى استبه سوى مقصود (لكل وجهة هو موليها); (42) ايشانخود قول اخير را انتخاب و تاييد نموده است. از آنچه كه گذشت، واضح مىشود كه محور اختلاف طوايف مختلف درارتباط با دو مساله: 1. علم; 2. قصد و به عبارتى علم و اراده حق تعالى مىباشد،چرا كه قول به فاعليتبه قصد و انگيزه، ملازم با قول به اراده و اختيار حق تعالىاست و مساله اول (نزاع در علم) نيز به دو مبحث علم در مرتبه قبل از خلق و درمرتبه بعد از خلق منحل مىشود، عرفا هم كشف تفصيلى در عين علم اجمالى درمرتبه ذات و هم علم حضورى تفصيلى در مرتبه فعل را براى حق تعالى اثباتمىنمايند و هم اتم انحاى قصد و اراده را. به مساله علم حق تعالى در مبحث اعيان و تجلى پرداخته شد، در اين بخش بهنحوه فاعليتحق تعالى از حيث قصد و اراده او از ديد عرفا مىپردازيم. گرچه نظر متكلمانى كه واجب را عالم به ذات و فعل خود مىدانند، اما درفعلش به غرض و داعى زايد بر ذات و علم معتقدند; ممكن است در نظر بدوى دوراز صواب نيايد بخصوص كه آنها غرض واجب را مصلحت و منفعت راجع بهمخلوقات دانستهاند; اما با دقت و تامل مىتوان دانست كه چنين فاعلى، فاعلناقص و مستكمل به غير است، چرا كه اگر حق تعالى عالم را براى غايتى هرچندنظير جود بر بندگان و احسان بر مخلوقات، خلق نمايد، لازم است كه اين غايت،شرط تماميت فاعليت او باشد; بنا بر اين در فعلش به اين غايت، محتاج بوده باشد،يعنى اگر آن جود را به مخلوقات خود نمىكرد، وصف جواديت و كمال آن را دارانبوده و عالم را ايجاد نمود تا كسب اين كمال كند. در زمينه نفى غايتخارج از ذات، اميرالمؤمنينعليه السلام مىفرمايد: «من قال حتىم فقد غياه و من غياه فقد غاياه و من غاياه فقد جزاه و من جزاه فقدوصفه و من وصفه فقد الحد به لايتغير الله بانغيار المخلوق». (43) آن كه در مورد حق تعالى پرسيد: تا كجاست (به سوى كجا مىرود)، او راداراى غايتى فرض نموده و آن كه او را داراى غايتبداند، او را محدود دانسته وآن كه محدودش دانسته براى او قائل به جزء شده و آن كه او را مجزا دانسته، او راوصف نموده و آن كه توصيفش نموده به او ملحد شده (و او را انكار نموده); حقتعالى به تغييرات مخلوقات متغير نمىگردد. در اينجاست كه عرفا با قول به فاعل بالتجلى حق را از اين نقص منزه دانسته ودر صدور و ظهور فيض از بارى تعالى جز ذات او را مؤثر ندانستند و با تكيه برقاعده «الحب موجب للظهور و التعين يقتضى المظهرية» انگيزه و علت ايجاد عالم را نهسود بردن خالق، نه جود رساندن بر مخلوق و استكمال به فعل، بلكه محبتبه ذاتخويش و كمالات ذاتيه خود دانستند، يعنى ابتهاج نامتناهى و عشق ازلى حق تعالىبه ذات خود موجب ظهور و تجلى اوستبه صورت كمالات اسمايى خويش وهمان طور كه او ذات خويش را در مرتبه ذات شهود نموده و دوست مىدارد،اراده نموده كه در آينه فعل خود نيز آن را شاهد باشد (44) و اين، مفاد حديث قدسىاست كه در كتب عرفا غالبا نقل مىشود: «كنت كنزا لم اعرف احببت ان اعرف فخلقتالخلق لكى اعرف; (45) گنجى ناشناخته بودم; دوست داشتم شناخته شوم، پس خلق راآفريدم تا شناخته گردم»; پس غايةالغايات جز ذات حق نيست، به همين جهتگفته شده كه: «لولا العشق مايوجد سماء ولاارض و لابر و لابحر»; خلاصه اگر عشقنبود، هيچ چيزى نمىبود. در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد نكته: نبايد توهم نموده كه چون ظهور ذاتى و صفاتى حق سبحانه بر فعل اومترتب است، پس باز مستكمل به غير است، چرا كه فعل او وجود منبسط است كهجز وجود ربطى ندارد و فى حدنفسه آن را حكمى مستقل نيست و خود به وجودحق موجود است و به غناى او غنى است (گرچه فى حد نفسه مفتقر بالذات ولاشىء است); پس باز جز ذات او را در عرصه آفرينش نقشى نيست. (46) سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود نحوه فاعليتحق تعالى و حركتحبيه ابن عربى با استفاده از حديث فوق، مساله مهم «حركتحبيه» را مطرح نمودهاست: نخستين غايت آفرينش، محبتحق متعال نسبتبه شناخته شدن بود و نحوهخلقت در واقع، محصول سه حب يا اقتضا مىباشد: 1. «حب حق» نسبتبه شناخته شدن; 2. «حب اسما» نسبتبه ظهور; 3. «حباشيا» (اعيان ثابته در حضرت علمى حق) نسبتبه انتقال به عالم خارج. متعلقحب حق تعالى، اظهار كمالات نهانى خود بود كه به واسطه خلق جهان آشكارمىشود (47) و متعلق حب اسما، ظهور لوازم آنها (اعيان ثابته) در عالم علم و عيناست كه بدين وسيله مظهر آنها و متاثر از آنها مىشوند و متعلق حب عالم و اعياناين بود كه خويش را همان طور كه در عالم ثبوت و حضرت علميه ديدند، در عالموجود نيز مشاهده كنند. (48) اگر اين محبت نمىبود، چيزى از عالم پديد نمىآمد، پس حركتحبى(حركت از عدم به وجود) موجد اين عالم است. وى در ناحيه علم نيز اين حركت را تمام كننده مرتبه علم حق مىداند، چرا كهحق تعالى علم ذاتى (در مرتبه ذات) دارد، اما علم حادث وى كه ناشى از اعيانعالم است، به واسطه حركتحبى پديد گرديده، پس به واسطه حركتحبى هممراتب علم تمام شد و هم مراتب وجود (49) اين حركتحبيه، خود يكى از مصاديققاعده «الحب تابع للحسن» (تابعيت دوستى نسبتبه زيبائى) در عالم تكوين است،چرا كه علم خداوند به جهان از ازل، عين علم او به خود بود و جهان نيز به صورتخدا و اسماى حسنى و كمالات اوست، پس جهان مجلاى خداست و جلوهگاهى كهخداوند جز زيبايى و جمال خود را در آن نديد، چون «الله جميل و يحب الجمال»;بنابر اين حب خداوند به جهان، پرتوى از محبت او به زيبايى خود بوده است. (50) وى نتيجه مىگيرد كه هر كس كه عالم را از اين نظر دوستبدارد، آن را بامحبت الهى دوست داشته است. نكتهاى مهم در اين باب آن است كه: همان طور كه آغاز و صدور جهان برمبناى حركتحبى مىباشد، رجوع و بازگشت جهان نيز با حركت عشقىدرجستجوى خداوند انجام مىگيرد، چرا كه همه عالم در جستجوى مركزى براىتعالى و در طلب دايمى براى مستقرى هميشگى و همگانى است و چون اين طلببىپايان است، در امداد الهى نيز تعطيلى نيست و آفرينش همچنان تداوم دارد (درمبحثخلق جديد، بيشتر به اين نكته مىپردازيم (51) ). فاعليتحق در قرآن و روايات در قرآن كريم و ماخذ روايى نيز نحوه فاعليتحق تعالى به گونهاى ترسيم شده كه باتلقى عرفانى از آفرينش، منطبق است; شواهد اين مطلب به شرح ذيل است: اولا: قرآن كريم گرچه نسبتبه توصيف نا اهلان از حق تعالى هشدار دادهاست و اين مهم را (در درجه پس از خود حضرت حق) به عهده بندگان مخلصخداوند نهاده است: «سبحان الله عمايصفون الا عباد الله المخلصين» (52) و گرچه كريمه:«ليس كمثله شىء» (53) منادى به آن است كه تشبيه و تمثيل را در ادراك حقيقى نسبتبه بارى تعالى راهى نيست، اما از باب: «و له المثل الاعلى» (54) و ، رابطه حق با خلق را به رابطه نورانيت تشبيه نموده است: «الله نور السماواتو الارض» (56) از اين آيه، معارفى عميق در كتب تفسيرى و عرفانى و حكمى استنتاجشده است كه آنچه فى الجمله با بحث ما مرتبط مىباشد آن است كه: چون نور،امرى است كه بذاته آشكار بوده و ديگر اشيا به واسطه آن آشكار مىشوند، حقتعالى نيز در عرصه ايجاد و وجود امرى است كه بذاته وجود دارد و ديگر اشيا بهوجود او موجوداند و اين تعبيرى است دقيق، چرا كه نفرمود: «الله منورالسموات والارض» تا آن كه نورى و وجودى براى ديگر اشيا اثبات كند و حق تعالى را فقطمنشا آن بداند، بلكه فرمود: «الله نور السموات و الارض» بدين معنا كه وجود آسمانو زمين جزو وجود حق و ظهور و فيض او نيست، بدين معنا كه: همه تعينات،رنگهاى يك نورند كه آن نور وجه الله است و همه فى نفسه هالكند (57) و نسبتبهوجه الله داراى تحقق; به علاوه خالقيتحق تعالى به نحو تنزل و تجلى است، چنان كه فرمود: «ان من شىء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم» (58) آنچنان كهخورشيد در همه مراحل با نور و ضوء خود همراه است، اما آن نور در همه مراحلبا خورشيد همراه نيست و تجافى و انحطاط درجه و نيز توليد وجدا شدن را در آنساحت راه نيست. «لم يلد و لم يولد» (59) اصولا، نفس طرح مساله غيب و شهادت و آوردن اشيا از عالم غيب بهعرصه شهادت، وجود خزاين الهى و اشاره به مراتب اجمال و تفصيل در كيفيتعوالم متفاوت، همگى شواهدى قرآنى بر اين مطلبند و از همه رساتر آياتنخستين سوره حديد: «هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن» (60) است. در روايات اهل بيت نيز شواهد فراوانى در تاييد خلقتبه نحو تجلى به چشممىخورد كه از باب نمونه به تعدادى از عناوين احاديث موجود در كتاب توحيدشيخ صدوق(ره) كه مؤيد اين معناست اشاره مىكنيم: 1- حق تعالى با همه اشيا معيت دارد، گر چه چيزى با او معيت نداشته وندارد. (61) 2- حق متعال به حسب ذات و صفات، مباين مخلوقات است اما واجد كمالاتهمه آنهاست. (62) 3- خزاين اشيا در نزد بارى تعالى موجود است و اين عالم سابقه، در عالمربوبى و علم ربوبى دارد. (63) 4- حق، به واسطه صفاتش در همه اشيا ظاهر است (در عين بطون) و متجلىبر اشيا و عقول است. (64) 5- خداوند نور حقيقى است (نه به نورى زايد ذاتش). (65) 6- حق متعال در عين بعد (دورى) از همه مخلوقات، قريب بدانهاست، بلكهاز هر چيز بدانها نزديكتر است. (66) 7- خداوند داراى قدرت بالذات و علم بالذات و اراده بالذات (نه علم با صور واعمال رويه و تفكر) مىباشد. (67) 8- حق تعالى خلق اشيا را به واسطه مشيت انجام مىدهد و خود مشيت رابلاواسطه خلق نموده است. (68) 9- بارى تعالى در هر آن و لحظه خلق را محافظت مىنمايد و زمام همه چيز بهدست اوست و هر چيز فى نفسه هالك است. (69) 10- همه اشيا به نحو احسن خلق شده اند. (70) 11- خالقيت وجودى منحصر به خداوند است. (71) 12- خالقيتخداوند به نحو توليد و تولد نيست و او به واسطه اعطا، نقصاننمىپذيرد. (72) 13- حق تعالى در اشيا حلول نكرده و زمانى و محاط به مكان و نيز متحركنيست. (73) 14- بارى تعالى فاعل كل و غايت كل است. (74) 15- حق متعال مبدع است و صدور اشيا از او به نحو ابداع است. (75) آنچه با تامل در عناوين فوقالذكر به دست مىآيد عبارت است از: افتقارذاتى عالم، توحيد افعالى حق، نفى فاعليت توليدى، اثبات فاعليت ابداعى ظهورحق به حسب اسما استغناى او از عالم، نفى قصد زائد بر ذات حق و اثبات علم واراده بالذات در فاعليتحق متعال. نكته: با تامل در ابيات زير نيز مىتوان اين جنبه از فاعليت الهى را از ديد حافظتاييد نمود: كه بندد طرف وصل از حسن شاهى كه با خود عشق بازد جاودانه نديم و مطرب و ساقى همه اوست خيال آب و گل در ره بهانه جمعبندى: خلاصه آن كه در مبحث فاعليتخداوند دو سؤال اساسى راه دارد:الف) خداوند چرا خلق مىنمايد (علتخلقت); ب) خداوند چگونه خلق مىنمايد(نحوه خلقت). ديديم كه جواب سؤال اول از ديدگاه عرفا آن است كه حب ذات اوبه ذات خود و لوازم اسما و صفاتش چرايى خلقت را تبيين مىكند; يعنى اگر ازديدگاه حكيم، «عقل و انديشه و عنايت» خداوند، او را به خلقت وادار مىكند و ازديدگاه متكلم اشعرى «اراده و قدرت مطلق» وى او را به خلق وامىدارد، از ديدگاهعارف در درجه نخست «حب و عشق» است كه مظاهر كمالات حق را در عالم بهعرصه ظهور مىكشاند و حسن ذاتى حق است كه متعلق حب اوست و عالممحصول تجلى او. جواب سؤال دوم نيز آن است كه: خلقتخداوند نه چنان است كه «بىواسطه وبى ضابطه» باشد، آنچنان كه اشعرى مىپندارد و نه چنانست كه جريان عالم پس ازآغاز خلقت «در بند اسباب» باشد و خداوند تنها نظارتى بر روند خلقت داشته باشد،بدون امكان دخالت در آن، آن چنان كه معتزلى توهم نموده است و نيز نه چناناست كه خداوند تنها از «طريق واسطه» يا وسايطى به عالم دسترسى داشته باشد،چنان كه در علل طوليه حكيم مطرح است، بلكه در نزد عارف - با توجه به دومبحث وجود منبسط و خلق جديد از طرفى و نيز دو مبحث اسماى الهى و اعيانثابته از جانب ديگر - خلقتخداوند هم «بىواسطه» و مستقيم است، هم «با ضابطه»و قانون و اين امرى است كه ابن عربى در مواضع متعددى تحت عنوان «تابعيت علماز معلوم» مطرح نموده است (رجوع شود به فصل تجلى و اعيان ثابته نيز مبحثتابعيت علم از معلوم); فاعليتخداوند، «فاعليتى بالتجلى و العشق» است در قالبنظام اسمايى و اعيانى. تتمه: ابن عربى در مورد ازليت (قدم) يا حدوث عالم معتقد است كه: نه مىتوان از سبق زمانى حق تعالى نسبتبه عالم و بعديت زمانى عالم نسبتبه حق متعال سخن گفت و نه از معيت عالم با خداوند مىتوان دم زد، چرا كه اصولاقبل و بعد و معيت در وضع اول خود از جمله صيغههاى زمانى محسوب مىشوند ودر حضرت بارى تعالى فرض زمان راه ندارد; (76) البته او قول به «قدم همه درجاتظهورى عالم» (77) بر مبناى فيض قديم حق تعالى را با قول به حدوث عالم به معناىخلق جديد (78) جمع نموده و براى هر يك وجهى قائل است. از آنچه گذشت، همچنين واضح مىشود كه فاعليت ايجادى (و به عبارتدقيقتر اظهارى) خداوند، «خلقتشىء از شىء» است نه خلقتشىء از لاشىء و هرظهورى مسبوق به تعينى سابق در مظهر خود و درحضرت علمى او مىباشند. بله،نسبتبه خود تعين كه بسنجيم خلقت «لا من شىء» است، اما نه «من لا شىء». ابنعربى اظهار مىدارد كه اطلاق «اختراع» بر فعل خداوند به وجهى صحيحاست و به وجهى نادرست; يعنى از وجهى مىتوان ظهور عالم از حق را اختراعناميد، چرا كه به حسب خلق جديد، همه را على الدوام از كتم غيب به عرصه ظهورمىرساند و از طرفى نمىتوان بر آن اطلاق اختراع نمود، چرا كه اختراع آنجاستكه فعل، سابقهاى نداشته باشد، حال آن كه فعل خداوند، سابقهاى در حضرت علمىاو دارد. (79) پ) تجلى و وجه خاص مساله مهمى كه براى نخستين بار به صورت مدون در عرفان مطرح شده و درفلسفه سابقهاى ندارد، مساله وجه خاص مىباشد، بدين بيان كه نزد عرفا ارتباطموجودات با حق تعالى به دو نحو مىباشد: الف) از «طريق ترتيبى»: و به اصطلاح، سلسله علت و معلولى كه در اين سلسلههر موجودى به توسط سلسلهاى از علل يا معدات يا مظاهر به حق تعالى مربوطمىشود و تجلى و فيض را از اين مجرا دريافت مىدارد و فيضى كه به آن مىرسدبه وساطت امورى است كه در معيت و تقارن آن با وجود حق سبحانه مدخليتداشته باشند و فيضى كه بدان مىرسد بر مراتب آنها مرور مىكند و منصبغ بهاحكام آنها متنازلا به وى مىرسد، (80) به نحوى كه از عدم هريك از حلقات سلسله،عدم جميع لازم آيد و همين سلسله است كه در خلال سير عروجى عبد به سمتحق تعالى، بايد طى شود و پله به پله و مقام تا مقام از مراتب هستى و منازل سلسلهنزوليه پيموده شود و در واقع مصحح «سلوك»است (روش طى طريق بندهرا بهاين طريق، مرتبه «سلوك» گويند). (81) چنانچه در روايات نيز در ارتباط با همين وجه وارد شده كه «ابى الله ان يجرىالاشياء الا بالاسباب; (82) حق تعالى ابا دارد كه اشيا را جز به وسيله اسبابشان به جرياناندازد»; از اين رشته جعل و وسايط به «رشته سببسازى» تعبير شده ب) از طريق «وجه خاص»: ارتباطى استبلاواسطه بين حق تعالى و اشيا وطريقى كه هر موجود و مظهرى مستقيما از حق تعالى فيض مخصوص به خود رادريافت نموده و هيچ موجود ديگرى در اين امر وساطت ندارد. حقايق وجودى ازهمين وجه خاص كه سرى استبين خداوند و مخلوق به هر موجود تجلى مىيابد،ظهور آثار از موجودات و اختلاف تاثيرات از همين وجه است; اين وجه همانرقيقه جود حق و حركت نفس رحمانى براى ايجاد كلمات وجودى است; از همينوجه خاص، نوعى علم به موجود افاضه مىشود كه خاص اوست و تفاضل اهل اللهبه نحوه اين علم است، اين وجه شناختنى نيست و باب اين وجه از اكثر خلايق ازجانب آنان (نه از جانب حق تعالى) مسدود است و احكام اين وجه نسبتبه اكثرممكنات مستهلك است، اما نه بالكليه، بلكه با تجلى به صفات عاليه و رشد،سالك، متصف به احكام اين وجه مىشود; عالم امر تنها از راه وجه خاص به حقمتعال مرتبط است. به اعتقاد برخى اعاظم (83) ظهور اسم مستاثر حقتعالى همين وجهخاص است كه خود نيز به نحو مخفى و مستاثر بوده و موجودى از آن آگاه نيستو بالاخره همين وجه، مصحح وقوع «جذبه» است كه به ندرت در اولياى الهى رخداده و بدون تحول و تكامل تدريجى به مقام قرب حق مىرساند. (84) از اين طريق به «رشته سبب سوزى» نيز تعبير شده است. استدلالى كه بر وجودو تحقق اين وجه آورده شده با تكيه بر چند اصل موضوع بدين نحو است كه:1) تقوم معلول به علتش از تقوم او به جنس و فصل خود بيشتر است; 2) علتفاعلى تامالفاعلية منحصر در بارىتعالى است; 3) علم حضورى معلول به علتتامه، مقدم بر علم حضورى او به خود اوست; 4) ساير موجودات و وسايط، نقشوساطت فيض و معد بودن را دارند و معطى وجود نيستند; در نتيجه، حق تعالىاولا: از وسايط فيض معلول به او و ثانيا: از خود او به او نزديكتر مىباشد و اين جزبه واسطه ربطى خاص بين علت و معلول ميسر نيست و در نتيجه، ربط خاص حقتعالى به هر موجودى اثبات مىشود. ناظر روى تو صاحب نظرانند ولى سرگيسوى تو در هيچ سرى نيست كه نيست عرفا مستند قول به اين وجه خاص را علاوه بر كشف و شهود (85) آيات: «و نحناقرب اليه من حبل الوريد»، «لكل وجهة هو موليها»، «ما من دابة الاهو آخذ بناصيتها انربى على صراط مستقيم» را ذكر مىكنند و نيز رواياتى از پيامبر اكرم (ص) كه حاكىاز مقامات و حالاتى از ايشان مىباشد كه هيچ ملك مقرب يا نبى مرسل را بدانراهى نبوده، به علاوه آن كه حضرتش گاه از جبرئيل روايت مىنمود و جبرئيل ازميكائيل و او از اسرافيل و اسرافيل از حق تعالى و گاه از حق تعالى بدون واسطهجبرئيل مىفرمود: قال ربى (پروردگارم چنين فرمود). (86) ابنعربى حديث «ما رايتشيئا الا و رايتالله قبله» را دال بر وجه خاصمىداند; (87) و نيز ادعيهاى نظير فقرهاى از دعاى كميل مؤيد اين معنا مىباشد، آنجا كهپس از درخواست عفو از گناهانى كه ملائكه و كرام الكاتبين نوشتهاند، فرشتگانىكه وكيل در نگهدارى آنچه از انسان سر مىزند مىباشند، عرضه مىدارد: «وجعلتهم شهودا على مع جوارحى و كنت انت الرقيب على من ورائهم والشاهد لماخفى عنهمو برحمتك اخفيته; آنها را همراه با اعضاى من شاهد اعمال من قراردادى و خود ازپس آنان بر آنچه از آنان پوشيده مانده گواه بودى كه به رحمتخودت آن راپنهان نمودى.» در اينجا به راه پنهانى كه حق با بنده خود بدان مربوط است و دروراى سلسله ظاهرى ماموريت ملائكه و اسباب و ترتيبات صورى قرار دارد،اشاره شده است. (88) عرفا اين وجه خاص را مصحح امورى، نظير «بدا»، «ردالقضاء بالدعاء» (بهمقتضاى روايتشريفه: الدعاء يرد القضاء) و نيز وقوع معجزات و برخى كراماتدانستهاند. مساله مهم، تعبيراتى است كه پيرامون اين وجه خاص شده، به نحوى كه دوموضع متفاوت نسبتبه اين مطلب اتخاذ شده است;برخى اعاظم اين اصطلاح راحاكى از «امرى وجودى» دانسته، بدين معنا كه در واقع، موجودات و مظاهر با دوربط و دو كانال وجودى به حق تعالى مربوط شده و هركدام از دو طريق، احكاموجودى خاص خود را دارند، به نحوى كه در تاثير و تاثر گاه بديل يكديگرمىشوند (چنانچه در بعد معجزات و كرامات، شفاى آنى مريضان، به رشتهسببسوزى منسوب مىشود و شفاى معمول و تدريجى به رشته سببسازى). (89) مولانا گويد: پرورد در آتش ابراهيم را ايمنى روح سازد بيم را از سبب سازيش من سودائيم وز سبب سوزيش سوفسطائيم در سبب سازيش سرگردان شدم وزسبب سوزيش هم حيران شدم اما از ديد گروهى ديگر، آن گونه تعبير وجودى، مستلزم آن است كه اولا:همه موجودات صادر اول باشند و نظير وجود عام منبسط مستقيما به حق تعالىمربوط شوند. و ثانيا: مستلزم توارد دو علت تامه يا دو سبب بر معلول و مسببواحد مىباشد (چرا كه هريك از دو طريق، طريق فيضرسانى و اظهار آن مظاهرمىباشد) و به همين جهت، اين گروه، تعبير ديگرى از اين وجه خاص را به عملآوردند، بدين صورت كه آن را «امرى شهودى» و وابسته به شهود عارفدانستهاند، بدين معنا كه اين دو جهت، تنها بيانگر دو حالت عارف در مشاهدهكثرت و تعينات و نحوه ترتيب آنها (غلبه كثرت و جهات امكان) و يا در مشاهدهوحدت و اضمحلال كثرات و تعينات (غلبه وحدت و جهات وجوب) مىباشند; بااين ديد، چنين نيست كه هر تعين و مظهر و موجودى، مستقيما صادر اول از حقتعالى قلمداد شود يا در مرتبه آن باشد و بدون واسطه به او مرتبط شود، بلكهعارف در «حالت جمع» و غلبه وحدت، نداى «لامؤثر فى الوجود الاالله»، و زمزمهتوحيد افعالى و رفع اسباب و وسايط مىسرايد (كه از آن به وجه خاص تعبيرمىنمايد) و در هنگام «فرق» و غلبه كثرت، زمزمه سببسازى را سر مىدهد، ازاين ديد، قهرا يكى از دو تاثير، حقيقى بوده و ديگرى مجازى. (90) به تعبير مولانا: اين سببها بر نظرها پردههاست كه نه هر ديدار صنعش را سزاست ديدهاى بايد سبب سوراخ كن تا حجب را بركند از بيخ وبن به نظر مىرسد هريك از دو نظريه، وجه صحتى را در برداشته و قول قريببه صحت، جمع بين آن دو مىباشد، چنان كه غالب عرفا براين عقيدهاند. در اينمورد، مقدمهاى ذكر مىشود كه ابنعربى در آثار خود بخصوص «فصوصالحكم»در مواضع مختلف، سه ديدگاه را در ارتباط با مباحث مورد نظر مطرح مىكند كهعبارتند از: 1) ديدگاه (شهود) كثرت (فرق); 2) ديدگاه (شهود) وحدت (جمع);3) ديدگاه (شهود) وحدت در كثرت و اضمحلال كثرت در وحدت (جمعالجمع)كه به ترتيب حاكى از درجات مختلف سير و سلوك عارف مىباشد. (91) با توجه به اين كه سابقه طرح اين مساله (تحقق دو طريق و دو رشته افاضه)ظاهرا براى اول بار به آثار شيخ اكبر بر مىگردد، قاعدتا ايشان مساله را از ديدگاهسوم (جمع الجمع) مطرح نموده و از آنجا كه اين ديدگاه، خود نوعى شهود نسبتبه جنبه و ابعادى از حقيقت مىباشد، مىتوان مساله را ضمن ذكر مقدماتى چنينتوضيح داد: 1) هر موجودى تجلى حق است; 2) ذات حق بماهى هى تجلى ندارد، بلكه باتعينى از تعينات اسمائيه ظهور مىنمايد; 3) از بين اسماى حسنى و از لحاظ حيطهو استعداد، برخى كلى و بعضى، جزيى (به معنا جزيى اضافى) و كمتر از حيثوسعت و حيطه مىباشند; 4) وجود منبسط (عام) مظهر اسم اعظم بوده و اولينظهور از حق تعالى مىباشد (چنان كه گذشت اولى كه ثانى ندارد) ; 5) وجود منبسطو رحمت الهيه، در عين بساطتحقيقتخود، جميع كمالات و ظهورات اسما رادر خود به نحو جمعى و بطور يكسان داراست; 6) در بين ظهورات اسما كه به نحوتعينات وجود منبسط (و در مثل مانند نقوش يك لوح) ظهور پيدا كردهاند، نوعىترتيب و چينش به حسب ترتيب اسماى الهى و اعيان ثابته آنها كه خود ناشى ازنظام اسماى الهى است تحقق دارد; 7) از آنجا كه اين ترتيب و تقدم و تاخر به نحوعلى و معلولى نمىباشد (چنان كه در مبحث توحيد افعالى گذشت) بلكه وسايطنقشى جز مجراى فيض يا معد بودن نداشته و خود عين ربطند، لذا اين نحو ترتيبموجود در فيض منبسط، نه به جهت تاثير على و معلولى، بلكه ناشى از نظام كليتو جزئيت اسما و بالتبع بين مظاهر آنها مىباشد و بدين ترتيب است كه مظهر اسمكلىتر، اعظم است از مظهر اسم جزئىتر. 8) چنان كه سابقا در بحث وجود منبسط و صادر اول گذشت، وجود منبسط كهتجلى سارى حق تعالى است، در جميع اشيا، مقوم همه مظاهر بوده و در عين اينكه با هريك از اعيان متحد بوده، خود جامع جميع آنهاست (نه مجموع آنها) بهعبارت ديگر، خود هويتى علىحده دارد و همين وجود منبسط است كه «داخل فىالاشياء لا بالممازجة و خارج عن الاشياء لابالمزايله» است، واحدى كه ثانى ندارد و باحق تعالى رابطه مستقيم دارد. حال گوييم: تحقق و ظهور حقايق عالم و اعيان موجودات به دو لحاظ، موردشهود عارف قرار مىگيرد: 1) به لحاظ تجلى سارى و وجود منبسط: كه به اين لحاظ، همه عالم مستقيما بهحق تعالى منسوبند چرا كه وجودى جز وجود منبسط نداشته و مستهلك الاحكامدر آن مىباشند، از اين رو حكم همان تجلى سارى را پيدا نمود و ربط بلاواسطه بهحق تعالى خواهند داشت. (92) و بنا به اين لحاظ و به حسب برهانى كه سابقا بر وجود وجه خاص ذكر شد،دو شبهه مربوط به اين بحثحل مىگردد، زيرا بنا به تقرير برهان مزبور، نه لازممىآيد كه همه اشيا، صادر اول باشند، چرا كه در عرفان اصولا جز يك ظاهر وصادر مطرح نيست و آن هم وجود عام است (وجودى منبسط كه ثانى ندارد) وهمه موجودات از آنجا كه به وجود عام موجودند، مستقيما به حق تعالى مربوطند. (93) اين همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود يك فروع رخ ساقى است كه در جام افتاد و نه اشكال توارد دو علتبر معلول واحد لازم مىآيد، چرا كه اصولا مظاهرحق تعالى از طريق همين وجه خاص (كه به گفته قونوى در نفحات، چهره اصلىنظام مظهريتبارى تعالى مىباشد) به حق تعالى موجودند و ساير وسايط نقشىجز معد و مجراى فيض بودن ندارند و مجازا آنها را علل وجودى ناميدهاند. (94) بر در شاهم گدايى نكتهاى در كار كرد گفتبرهر خوان كه بنشستم خدا رزاق بود 2) به لحاظ تعينات: كه بدين لحاظ، برخى تعينات در رتبه متقدم قرار گرفته وبعضى در رتبه متاخر و گروهى مجراى فيض و ظهور براى عدهاى ديگر واقعمىشوند (به حسب ترتيب متوالى اسمايى كه مظهر آنها مىباشند); از باب مثال،اگر موجهاى موجود در سطح دريا را به لحاظ خود موجها كه تشكلات دريا و آبمىباشند بنگريم، برخى موجها عظيمتر و برخى كوچكتر، برخى مقدم و برخىمؤخر، گروهى در پايين و سطح آب و عدهاى در فراز و بالاى آب و گاه به نحوچند طبقه قرار دارند و طبعا هر يك، حكمى خاص به خود را دارند، كه نبايد باحكم ديگرى اشتباه نمود، اما اگر همان موجها را به لحاظ حقيقت تشكيلدهندهآنها يعنى آب لحاظ كنيم، در زير همه، آب قرار دارد و از اين حيث همگىمستقيما مربوط به آب مىباشند، بلكه همگى جز آب و تعينات آن چيزى نيستند. بدين ترتيب، هم سلسله ترتيبى و هم وجه خاص، دو مرتبه از واقعيتوجودى بوده در عين حال كه رؤيت هركدام از آن دو، مرتبهاى خاص از شهود رامىطلبد، چرا كه از طرفى هركدام از آن دو از ظهور اسماى حق ناشى شدهاند(سلسله ترتيبى از ظهور اسما كه برخى جزئىاند و برخى كلى و وجه خاص ازظهور اسم اعظم (95) (الله) كه مستجمع جميع كمالات اسما مىباشد) و از طرف ديگر، عرفا و سالكان راه حق، هركدام به حسب حالات و مقاماتى (نظير غلبه وحدت ياكثرت يا...) كه داشتهاند، از اين امر باخبر مىگردند. و آنها كه واجد مرتبهجمعالجمع بودهاند، حق وحدت و كثرت هر دو را ادا نموده و به تقسيمبندى مزبوراشاره نمودهاند. به وجهى ديگر نيز مىتوان دو اشكال مزبور را دفع نمود و آن اين كه درواقع، سلسله طولى در اسباب، خود مؤكد حضور وجود منبسط در اعيان ثابته استو خود ناشى از وجه خاص بوده و وجه خاص بر آن، تقدم عقلى و رتبى دارد، دراين بين، هر موجود از حيث وجه خاص، مستند به واجب است و از حيثسلسلهطولى، مستند به اسباب، بدين نحو كه وجه خاص، رشته ايجاد و تحقق ظهورىاوست كه در اين مقام بين واجب و ممكن فاصله نيست و عليت و تاثير حقيقى نيزهمين ايجاد از طريق وجه خاص است و اما سلسله طولى رشته اعداد و شرايطاستفاضه است و چنان كه ذكر شد، اسباب در تناكح و توالد و پيدايش، معداتند و بهعنوان ميانجى و شرط و مصحح و مسوغ حصول تجلى از وجه خاص در موجوداتو مظاهر، مطرح مىباشند، پس هركدام از دو سلسله را در جاى خود و با حفظسمتخاص خود مىتوان واقعى دانست. نكته: از آنجا كه مبحث قبل، منجر به تاييد هر دو جنبه شهودى (سلوكى) ووجودى مربوط به وجه خاص شد، در مورد وجه سلوكى آن و ارتباطش با وجهوجودى بايد بيشتر توضيح داد، از اين رو گوييم: اين وجه مربوط به قلب سالكاست و در واقع، مقام سر و سرالسر او را تشكيل مىدهد و چنان كه گذشت، تحققجذبه، از طريق همين وجه است. كرامات و تمكن از نقض اسباب كه در سالك ظاهر مىشود، بازتاب درجه اىاز آن وجه خاص است، البته بطور كلى وجه خاص، وجه ظهور خواص اشياست كهاين ظهور خواص، اگر در زمينه و شرايط و علل طولى بود، امر عادى نام دارد و اگربرخلاف آن بود، امر خارقالعادهاش مىنامند. ت) تجلى و جبر و اختيار فعل حق و فعل ما هر دو بين فعل ما را هست دان پيداست اين خلق حق افعال ما را موجد است فعل ما آثار خلق ايزد است ليك هست آن فعل، مختار ما زو جزا گه مار ما گه يار ما اين حروف حالهات از نسخ اوست عزم و فسخت هم زعزم و فسخ اوست دست پنهان و قلم بين خط گذار اسب در جولان و ناپيدا سوار تير پران و ناپيدا كمان جانها پيدا و پنهان جان جان «مولانا» از جمله مسائل مهمى كه از آغاز حيات، فكر بشر را به خود مشغول داشته وهر طايفه از متفكران، با توجه به مبانى فكرى خود موضعى را در ارتباط با آناتخاذ نمودهاند، معضل جبر و اختيار و انتساب افعال بشر مىباشد. در اينجا قبل از بيان موضع عرفا در اين خصوص مقدمهاى را در مورد محلنزاع در اين بحث مطرح مىكنيم، چرا كه مساله فوق به دو نحو قابل طرح است:الف) آيا در كار بشر جبرحاكم استيا تفويض؟ ب) آيا بر افعال بشر جبر حاكماستيا اختيار؟ فرق بين دو نوع طرح بحث آن است كه جبر و تفويض، دو طرف نقيضيننيستند و لزومى ندارد كه هر كس ملزم به پذيرش يكى از دو طرف باشد، اما جبر واختيار در مورد افعال بشر دو عنوانند كه اقسام هفتگانه فاعل (96) را بين خود تقسيممىنمايند، چنان كه فاعل بالقصد و بالرضا و بالعنايه و بالتجلى از اقسام فواعلمختارند و بقيه، فواعل بالجبر (97) محسوب مىشوند، به هر حال در اين مبحث، امرمنحصر استبين آن كه اختيار و اراده بشر را بپذيريم يا آن كه آن را انكار نمودهو قائل به جبر شويم. عقيده حكما و متكلمان اماميه در اين دو مساله، نفى جبر و تفويض و قبول«اختيار» در ضمن قول به «امر بينالامرين» مىباشد و مفاد و ماحصل عقيدهبسيارى عرفا نيز على رغم ظاهر جبرى گرايانه برخى از آنها، همين معناست (البتهبا تفاسير مختلفى كه هركدام از طوايف فوقالذكر براى امر بين الامرين ارائهدادهاند). در برابر مىدانيم كه موضعگيرى مشهور معتزله و اشاعره در اين نزاع،قبول تفويض و قول به اختيار از جانب معتزله و قبول جبر و قول به كسب و نفىاختيار از طرف اشاعره مىباشد; از مستندات ايشان در قول به جبر، عقيده آنهانسبتبه تنافى توحيد افعالى و قدرت مطلقه خداوند، با اختيار بشر و نيز تنافىتعلق علم ازلىحق تعالى با فعل اختيارى بشر مىباشد. از طرف ديگر، گروهى از ايشان براى آن كه اشكال عبثبودن تكليف و جزاو ثواب را دفع كنند، بدين امر قائل شدهاند كه عبد قدرت دارد، اما قدرتش مؤثرنيست، بلكه قدرت خداوند مؤثر است و نيز نظريه كسب (98) را مطرح نمودند كه عزمو تصميم در مورد انجام فعل با بشر و به عهده اوست و اقدار (قدرت دادن) و انجاميافتن فعل با خداوند. عرفا و حكما مكتب مذكور را نفى نموده و به موضعى كه در طى تاريخ كلام وحكمت اسلامى به «امر بينالامرين» معروف شده و اصل آن از احاديث ائمهشيعه عليه السلام ريشه گرفته، قائل شدهاند; گرچه هر دو گروه متفقند كه معناى ايناصطلاح، اين نيست كه از كارهاى بشر برخى به نحو جبر باشد و برخى به نحوتفويض و يا هركار بشر هم بالجبر است و هم بالاستقلال، چرا كه هركدام به نوعىمستلزم امر محال است، اما تفسير اين دو طايفه از اصل مزبور يكسان نيست. «حكما» امر بينالامرين را به نحو «عليت طوليه» مطرح مىكنند، به نحوى كهعبد، «علت قريب» فعل و حق تعالى «علتبعيد» آن باشد و توالى دو علت طولى بريك فعل نيز بلا اشكال است. «عرفا» اصل مزبور را با تمسك به «توحيد افعال» معنا مىنمايند كه قبل ازتوضيح مرام ايشان ابتدا انتقادات آنها بر متكلمان و حكما را مطرح مىنماييم. عرفا از طرفى مكتب معتزله را ناصواب مىدانند، چرا كه قول به تفويض،مستلزم شرك و واگذارى افعال يا بخشى از افعال به غير حقتعالى مىباشد و باتوحيد افعالى منافات دارد و از طرف ديگر، مكتب اشاعره را مورد نقد قراردادهاند، بدين ترتيب كه اولا: (چنان كه گذشت) جبرى مذهب، در ظرف وجودممكنات از آنها، نفى فعل و ايجاد مىكند; به عبارت ديگر با غفلت از توحيد ذات، توحيد افعالى را مطرح مىنمايد; ثانيا: اشاعره معلوم را تابع علم مىدانند، در حالىكه از اركان اساسى مكتب عرفانى محىالدين كه مبناى سرقدر نيز به شمار مىرود،«تابعيت علم نسبتبه معلوم» است. از مستندات اشاعره در مساله علم، تعلق علم حقبه افعال بندگان است كه تخلف ناپذير و قطعى مىباشد و همين امر را مستلزم جبردانستهاند. در حالى كه عرفا علم حق به فعل شىء يا شخصى را موجب جبر در آن فعلنمىدانند، چون اولا: علم قطعى بارى تعالى به افعال خودش نيز موجب سلباختيار از او نمىباشد و در مورد ممكنات نيز چنين است; ثانيا: خداوند، اصولا بهفعل هر شىء به همان طريقى كه از او سر مىزند عالم است، چنان كه اگر فعل،جبرا به فاعل استناد يابد (مانند فعل يك سنگ) علم حق نيز به همان نحو به آنتعلق مىگيرد و اگر اختيارا باشد نيز به همان نحو اختيارى. بالاخره قول به اين كه عبد قدرت دارد، اما بدون اثر، نيز به گفته ابنفنارى -راهگشا نيست، چرا كه خلط بين دو اعتبار وجوب و امكان و وحدت و كثرت وحقيت و خلقيت است; يعنى، آن موطن كه موطن قدرت و در نتيجه موطن تاثيراست (البته به نحو اعداد نه تاثير واقعى) موطن امكان و كثرت است و آنجا كهموطن قدرت و تاثير نيست، موطن وحدت و وجوب است، گذشته از اين كه اينقول، مجوز رفع تكليف و اباحىگرى نيز هست و به همين دليل قول به كسب نيزموجب خلاصى ايشان از اين بن بستها نمىشود. (99) عرفا در نقد تفسير حكما بر امر بينالامرين به عليت طوليه دو فاعل، گويند: چنين نيست كه ميزان فاعليتحق تا مرز فاعليت عبد (و نه درون آن) پيشبرود و تنها فاعل بعيد، فعل عبد باشد و سلسله بالاتر آن را تامين كند، چرا كه اينخود به منزله تفويض در ناحيهاى خاص و مستلزم استقلال فعل او در ناحيه ايجابو ايجاد مىباشد، بلكه همان طور كه ذات حق را حد و مرز وجودى در كار نيست،فعل او نيز حدى ندارد (100) و امر بينالامرين تنها با تكيه بر توحيد افعال و توسطتجلى و ظهور حق تعالى حل مىشود. (به تعبير مرحوم سبزوارى: لكن كما الوجود منسوب لنا فالفعل فعل الله و هو فعلنا). پس امر بينالامرين زمانى تحقق مىيابد كه فعل حق را در متن هستى و بطنفعل عبد بدانيم، به همان نحو كه: «داخل فىالاشياء لابالممازجة و خارج عنالاشياءلابالمزايلة». خلاصه همان طور كه خود عبد، مظهر هستى حق است، فعل او نيزمظهريت فعل حق متعال را دارد، بنابر اين نه در عرض فعل حق است و نه در طولآن، اما با آن كه عبد جز مظهريتحق را ندارد، لكن نمىتوان او را فاعل بالجبر ومجبور دانست، چرا كه انسان مظهر اسم مختار و مريد حق تعالى است و اختيار اونيز ظل اختيار خداوند است واز اين رو محال است كه فعل به نحو جبرى از اوسرزند والا تخلف از مقتضاى اسم متناسب خود و رب خويش و عين ثابتش درحضرت علمى حق لازم مىآيد و بدين جهت است كه ابنعربى بر اين سخناصرار مىورزد كه «الانسان مختار بالجبر اىبالضرورة و مجبور فىاختياره، و مضطرفىصورة المختار» يعنى انسان بالضروره مختار است و در اين كه مختار باشد يا نباشداختيارى ندارد، بلكه مجبور است مختار باشد، اما در عين حال، مطيع يا عاصىاستبالاختيار. خلاصه آن كه عبد از طرفى مظهر است، بنابر اين تفويض در كارنيست و از طرفى مظهر اسم مريد است، بنابراين جبر هم در كارنيست. به گفته مولانا: اختيارش اختيارت هست كرد اختيارش چون سوارى زيرگرد اختيارش اختيار ما كند امر شد بر اختيار اى مستند ابنفنارى در تشريح اين مساله قول گروهى را كه به هر دو مساله يعنىاستناد جميع افعال و آثار به حق متعال (بر خلاف معتزله) و نيز تاثير قدرت عبدبه حسب ظاهر (برخلاف اشاعره) اعتقاد دارند حق مىداند و در شرح اين بخشدوم مىگويد: اين تاثير تاثيرى است ظاهرى، اما به لحاظ حضرت وجوب ووحدت همه آثار، به واسطه تجلى احدى كه در هر مظهر سبب همان مظهر متعينمىشود، تحقق مىيابد. (101) وى در تحقيقى ديگر بدين نكته اشاره دارد كه: در قولجبرى مسلكان اصلا اعتبار مظهريت امكانى انسان انكار شده است، چنان كهتفويضى مسلك كه قائل به قدرت مستقل است، اعتبار جهت وحدت حقيقى ووجه خاص احدى را كه رقيقهاى از رقائق حقيقت احدى است، انكار نموده است. جمع بين دو اعتبار مذكور آن است كه: عمل به حسب خلق و ايجاد، به حقتعالى منسوب است و به حسب كسب (اسناد) به خلق و عبد (102) و به گفته مولانا: اين معيتبا حق است و جبر نيست اين تجلى مه است و ابر نيست ابنعربى نيز چنان كه در مبحث توحيد افعالى ديديم، قول ملاميه (103) را كه بهاسباب و فاعليت موجودات اقرار داشته، اما بدان اعتماد ندارند (چرا كه مىداننداينها همه روپوش حق است و حق در حجب افعال خود مخفى شده) به قول مولانا: ديدهاى خواهم كه باشد شهشناس تا شناسد شاه را در هر لباس قول حق مىداند و در جايى ديگر از فتوحات نيز مىگويد: كسى كه حقيقتجوهر هبايى و فعاليت آن در عالم را دانست، افعال را از وجهى به خداوند نسبتمىدهد و از وجهى ديگر به بندگان به نحوى كه ستايشها و زيباييهاى افعال به حقبرگردد و نقصها و مذمتها و قبحها به عبد; (104) وى در جاى ديگر از فتوحات، عبد رامظهرى كه در او اقتدار الهى به واسطه جريان فعل بر ظاهر و باطنش ظهور نمودهمىداند. و بدين صورت آمر و مامور، خود حق است (البته مقصود ظهور و فعل حقاست) گاه در كسوت آمروگاه در صورت عبد. (105) او شاهد حقانيت قول عرفا در اين بحث را آيه شريفه «ما رميت اذ رميت»مىداند، چنان كه در فص الياسى چنين آورده: دليل بر ظهور حق در صورتاعيان و اين كه حق تعالى و نه صور اعيان خارجى، فاعل همه اشيا و مؤثر در همهمىباشد، قول خداوند تعالى به نبى (ص) است كه فرمود: «ما رميت اذ رميت و لكنالله رمى» (106) تو آن (تير يا شنها) را پرتاب نكردى، آن زمان كه آن را انداختى، بلكهخداوند پرتاب نمود، چرا كه خداوند ابتدا پرتاب را از صورت محمدى (ص) نفىنمود (مارميت)، سپس در اواسط امر اثبات كرد (اذرميت) و در نهايت، دوبارهآن را از ايشان نفى نمود و براى خود اثبات كرد (لكن الله رمى)، پس در واقع،پرتاب كننده حقيقى حق تعالى است، لكن در صورت محمدى (ص); البته رمىقابل انتساب به پيامبر (ص) مىباشد، از آن حيث كه ايشان مجلاى حق و محلظهور او مىباشند; همچنين امر در تمام اعيان ممكنات، همين صورت است، چراكه هر كدام جهتى به سوى حق و وحدت دارند كه صفت فعل و تاثير را از آنحيث كسب مىكنند و جهتى به سوى خلق و كثرت در ماهيتخود كه از آن جهتاز آنها نفى فعل و اثر مىشود. (107) مارميت اذرميت از نسبت است نفى و اثبات است و هر دو مثبت است آن تو افكندى كه بر دست توبود تو نيفكندى كه حق قوت نمود مشت مشت تست افكندن زماست زين دو نسبت نفى و اثباتش رواست نكتهاى را كه ذكر شد مىتوان به وضوح از مقايسه دو تعبير «من عند الله» و«من الله» در دو آيه شريفه سوره نساء استنباط نمود: «ان تصبهم حسنة يقولوا هذه منعندالله و ان تصبهم سيئة يقولوا هذه من عندك قل كل من عندالله ... مآ اصابك من حسنةفمن الله و مآ اصابك من سيئة فمن نفسك» (108) از طرفى هم حسنات هم سيئات، همه«من عندالله»اند، چرا كه هم ناگواريها و هم امور خوشايند، بهرهاى از ظهور حقدارند و تنزلى از خزاين او در اين عالمند، اما آنچه واقعا «من الله» است و متناسببا خداوند است، جنبه حسنه بودن هر شىء است و اما جنبه سيئه بودن آن كهامورى نسبى وعدمى است، طبعا مربوط به انسان و داورى او در مورد عالم ماده وپديدههاى آن مىباشد. امام رضا - عليه السلام - امر بينالامرين را به وجهىدقيق چنين توضيحمىدهند: «قال الله تبارك و تعالى: يا بنآدم بمشيتى كنت انت الذى تشاء لنفسك ماتشاء وبقوتى اديت الى فرائضى و بنعمتى قويت على معصيتى جعلتك سميعا بصيرا قويامااصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سئية فمن نفسك و انا اولى بحسناتك منك وانت اولى بسيئاتك منى و ذلك انى لااسال عماافعل و هم يسالون; (109) خداوند تعالى مىفرمايد: اى پسرآدم! به واسطه مشيت من است كه تو همانموجودى شدى كه هر چه خواهى براى خود مىخواهى و به قوت من است كهفرايض من را به جاى مىآورى و به جهت نعمت من است كه بر معصيتم تواناشدى، تو را شنوا و بينا و قوى ساختم، آنچه از نيكيها و خيرات به تو برسد ازخداوند تعالى است و آنچه از بديها و شرور به تو برسد از ناحيه خود تو است و منبه حسنات تو از خودت نزديكترم و تو نسبتبه بديهايت از من نزديكترى، چراكه فعل من قابل سؤال نيست، اما بندگانند كه از افعالشان پرسيده مىشود». امام صادقعليه السلام فرمودند: «لا جبر و لا تفويض ولكن امر بينالامرين». از ايشانسؤال شد: امر بينالامرين چيست؟ فرمودند: مانند وقتى كه فردى را در گناه ببينىو او را نهى كنى، اما اعتنايى نكند و تو او را ترك كنى و آن گناه را انجام دهد، پسچنين نيست كه با انجام آن گناه، تو او را به معصيت امر كرده باشى. (110) از امام رضاعليه السلام نقل شد كه: «ان الله عزوجل لم يطع باكراه ولم يعص بغلبة و لميهمل العباد فى ملكه هوالمالك لماملكهم والقادر على ما اقدر هم عليه ...; (111) خداوند تعالى با اكراه بندگانش اطاعت نمىشود و به واسطه غلبه آنها معصيتنمىشود (بلكه با قوتى كه خود او اعطا نموده، اطاعتيا معصيت مىشود) وبندگان را در ملك خود مهمل نمىگذارد، هم او مالك آنچه مالك آنند مىباشد وبر آنچه قادر شان ساخته قادر مىباشد.» نكته: مولانا راه حل نهايى اين مساله را نظير برخى مشكلات ديگر بشر در رفتن وديدن و تحقق به جبر جبار مطلق و كسب مظهريت اختيار مختار مطلق به وسيلهطريق محبت و عشق مىداند: همچنان بحث است تاحشر بشر در ميان جبرى و اهل قدر عشق برد بحث را اى جان و بس كو ز گفت و گو شود فرياد رس پوزبند وسوسه عشق است و بس ورنه از وسواس كى رسته كس تكميل در مبحث جبر و اختيار، شبههاى صعب مطرح است كه اگر اراده انسان نيز ازسنخ وجود و كمال وجودى و به اصطلاح موجودى ممكن است، طبعا مانند ديگرموجودات ممكن، داراى علل و اسبابى براى وجود، تعين و تشخص است و تحتنظام ضرورت على قرار دارد و اگر چنين است، پس آيا علت ارادهاى خاص درموردى معين نيز، ارادهاى ديگر از جانب انسان نسبتبه تحقق آن اراده است؟ ونسبتبه علت اراده آن اراده نيز همين سؤال مطرح است و تا بى نهايت، سؤال درمورد اين نظام على قابل تكرار است و از آنجا كه تسلسل علل و از جمله تسلسلارادات محال است، مىبايست در سلسله علل به علتى غير ارادى برسيم كه درنتيجه، اراده را معلول امرى غير ارادى بشر دانستهايم. جواب اين شبهه به لحاظ فلسفى آن است كه گرچه همه انواع مختلف ازعلتهاى فاعلى از جمله فاعل بالطبع، بالقسر، بالجبر و بالاختيار به لحاظى، مشمول«فاعليتبالتسخير» مىباشند، اما اين فاعل بالتسخير در هر موردى خصوصيات آنمورد را در بر دارد، يعنى تحت تسخير علت العلل بودن، منافاتى با بالطبع يا بالجبريا بالاختيار بودن ندارد، چرا كه مشيت الهى همان طور كه طبع را علت فعلى خاصبراى گياه قرار داده، اختيار را نيز مؤثر در بروز فعلى خاص از انسان قرار داده است وخصوصيات ذاتى اشيا نيز تعليل بردار نيست، بلكه به تحقق آنها متحقق مىشوند. اما جواب شبهه به لحاظ عرفان و نظريه تجلى و ظهور آن است كه: اختيار انسان در واقع، ظل اختيار الهى و مظهر آن است; بنابر اين مستقيما بهحق متعال و اسماى او مستند است و در نتيجه، گرچه هر حول و قوهاى مستند بهخداست و معناى جباريتحق نيز همين است كه او منشا همه تاثيرات است، اماتاثير او در قالب هر مظهرى، خصوصيات متفاوت و خاص همان مظهر را داراست، از اينرو ظهور خداوند در مظهر انسان اختيار انسان را بدو مىبخشد و تاثيرى مختارانه را براى اوممكن مىسازد و به تعبير مولانا: «اختيارش اختيارت هست كرد.» از طرف ديگر، نفس اگر چه نسبتبه بعضى افعالش فاعل بالآلة است كه تنهابه وساطت ابزار فعلش را تحقق مىبخشد (مانند فعل كارگر در ساختن كرسى) امانسبتبه برخى افعال نفسانىاش، مانند خلق صورتها و تخيل متخيلات و مانند آن،فاعل بالعنايه است كه به مجرد تصور، به آنها وجود مىبخشد، بلكه نسبتبه آنها«فاعل بالتجلى» است، زيرا نفس، مجرد است و هر مجردى، فعليات معلول خود رادر مرتبه ذاتش داراست، از اين رو خلاقيتش نياز به تصورى زايد ندارد (شبيه حقتعالى) بلكه همان واجديت ذاتى در مرتبه تجرد ذاتى براى خلاقيت او كافىاست، همان گونه كه اراده و عزم و قصد زايد را هم لازم ندارد، پس مبدا اراده وتصميم، خود نفس استبلاواسطه و چنين فاعلى نياز به اراده زايد كه ميان نفس وآن امر ديگر (عزم و تصميم و اراده) واسطه شود، ندارد، بلكه چنين وساطتىامكان پذير نيست و نفس مانند همه فاعلهاى الهى اثر خود را در مرتبه ذاتش بهگونهاى برتر و شريفتر داراست و نسبتبه اراده نيز همين حال را دارد. (112) ث) عدم تكرار تجلى و خلق جديد چيست نشانى آنك هست جهانى دگرنو شدن حالها رفتن اين كهنههاستروز نو و شام نو باغ نو و دام نوهر نفس انديشه نو نو خوشى و نو غناستنو ز كجا مىرسد؟ كهنه كجا مىرودگر نه وراى نظر عالم بى منتهاستعالم چون آبجوستبسته نمايد و ليكمىرود و مىرسد نو نواين از كجاست؟«مولانا: ديوان شمس» از قواعدى كه مربوط به اين فصل مىباشد، قاعده «لاتكرار فىالتجلى» مىباشدكه چنان كه خواهد آمد در دو معنا به كار رفته است. (113) قبل از بيان معناى اين قاعدهمقدمتا بايد بدين نكته توجه داشت كه اين قاعده در ابتدا براى بيان ذوق و شهودعارف در عالم عرفان عملى، ابداع شده و صورت اوليه آن به نقل ابنعربى وفخرالدين عراقى از ابوطالب مكى (صاحب قوت القلوب) چنين بوده است:«لايتجلى الحق فى صورة (واحدة) مرتين و لافى صورة لاثنين» كه بنا به شرح جامى دراشعةاللمعات (114) بدين معناست كه هرگز در يك آينه به يك صورت، دوبار روىننمايد و در دو آينه به يك صورت، پيدايى نيايد: «لا تجلى الحق سبحانه فى صورةواحدة لشخص واحد مرتين; حق تعالى براى دوبار در صورت واحدى براىيك فرد تجلى ننموده» (چرا كه وجود او بىنهايت است و احوال فرد نيز متغير) ونيز براى دو فرد هم به يك صورت واحد، ظهور نمىنمايد (براى هر كس بهحسب استعداد و عين ثابت او تجلى مىنمايد). صدرالدين قونوى نيز درمفتاحالغيب به اين قاعده اشاره دارد و چنانچه ظاهر است، مفاد قاعده، آن استكه; آنچه از جانب حق تعالى براى عارف سالك در هر لحظه جلوهگر مىشود،امرى بديع و نوظهور بوده و تنوع تجليات و انوار به نحوى است كه به هيچ وجهفيض و تجلى تكرارى مشاهده نمىشود و اقتضاى فياض و جواد على الاطلاق وغنى محض بودن حق تعالى نيز همين است كه به مفاد آيه شريفه «كل يوم هو فىشان» (115) و نيز فقره شريفه از دعا «و لايزيده كثرة العطاء الا جودا و كرما...»، (116) «ولاتنقصك المغفرة و لاتضرك الموهبته» (117) هر لحظه فيض جديد و اثر و بركت نويندر قالب تجليات ذاتى و اعمالى و افعالى به عارف برسد. با صد هزار چهره برون آمدى كه من با صد هزار ديده تماشا كنم ترا و اصولا وجه تسميه «قلب» را، متقلب و دگرگون شدن آن، تحت انوارتجليات حق تعالى دانستهاند و به گفته جامى: «تجدد همه افعال و احوال ...ترتبتقلب حق استسجانه در شؤون» (118) هر دمى جانى فدا سازم تو را جان نو بخشد جمال تو مرا چنان كه در آغاز گفته شد، قاعده لا تكرار فى التجلى عمدتا در دو معنا به كاررفته است: الف) «لاتعدد فى التجلى»: از آنجا كه صادر نخستين و ظاهر اول از جانب حقتعالى واحدى بسيط است كه خود در عين بساطتش همه اشيا مىباشد و چنان كهذكر شد، ثانى ندارد و همه كثرات، تعينات و نقوش اين وجود واحد منبسطمىباشند، پس در واقع از ازل تا ابد بيش از يك تجلى واحد جمعى، براى حقتعالى، نيست و مظاهر ديگر تعينات همين تجلى يگانهاند، بنابراين معناى قاعدهمزبور «لاتعدد فى التجلى» نفى كثرت از تجلى خواهد بود. صدرالمتالهين در اسفار همين معنا را از قاعده استفاده نموده، آنجا كه فرمود:«بلاتعدد و تكرار فى التجلى الوجودى كما فى قوله تعالى و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصرو انما التعدد و التكرار فى المظاهر و المرايا لا فى التجلى و الفعل بل فعله نور واحد يظهر بهالماهيات بلاجعل و تاثير فيها; (119) تعدد و تكرارى در تجلى وجودى نيست، چنان كهحق تعالى فرمود: امر ما جز امرى يگانه در طرفة العين نيست و تعدد و تكرار، تنهادر مظاهر و آينههاست نه در تجلى.» مستند عقلى اين معنا همان قاعده الواحد است و مستند نقلى آن، آيه شريفه«و مآ امرنآ الا واحدة» (120) و انگيزه طرح آن توسط ابنعربى و تابعان او، تاكيد بر عدمآغاز زمانى براى فيض بخشى حق تعالى بوده، بدين معنا كه على رغم زمانى وحادث بودن مستفيضها (لااقل مستفيضهاى مادى و جسمانى) فيض هستى بخشحق، دايم و متصل است و به گفته حاج ملاهادى سبزوارى: الفيض منه دائم متصل و المستفيض داثر و زائل ب) لاتكرار فى التجلى: معناى دوم قاعده مزبور، كثرت و تعدد را در تجلى نفىنمىكند، بلكه مبتنى استبر تعدد تجليات، چرا كه آنچه در اين مرحله مراد است،آن است كه در تجليات و ظهورات متعدد حق تعالى، تكرارى در كارنيست و هرتجلى، امرى جديد است، اگر چه كه مشابه با تجليات سابقه از حيث صورت وخصوصيات مىباشد; اثر اين قاعده در عالم عبارت است از «خلق جديد»، ازآنجاكه جود و بخشش حق تعالى به تبع ذات او كامل مطلق و بىنهايت است، بنابراين از هر فيض و تجلى ممكن الظهور بهرهاى به موجودات و مظاهر مىرساند و باوجود اين تنوع، هويت و تشخص هر ممكن را محفوظ مىدارد، بدين نحو كهتحقق آن مظهر به نحو «تجدد امثال» (پىدرپى آمدن فيضهاى مشابه در هرمستفيض و مظهر) خواهد بود. اين معنا از قاعده در كتب و رسائل ابنعربى و سپس در رسائل تابعان وشارحان او به خوبى پرورده شده است، او در فص لوطى از فصوص الحكم چنينآورده: «اما اهل الكشف فانهم يرون انالله تعالى يتجلى فى كل نفس ولايتكرر التجلى ... (121) اما اهل كشف مشاهده مىكنند كه حق تعالى را در هر دم تجليى است و در اينتجلى تكرارى نيست، چرا كه آنچه موجب بقاست، غير از آن چيزى است كهموجب فناست و در هر آن، بقا و فنا بر عالم حاكم است، پس تجليى كه به عالممىرسد نيز غير مكرر است. حاصل برهان آن كه: از آنجا كه عالم در هر آن، فانىو باقى مىشود و تجلى موجب فنا غير از تجلى موجب بقاست، پس در هر آنتجليى غير از تجلى سابق به عالم مىرسد. همچنين مشاهده مىكنند كه هر تجليى خلقى جديد را اعطا مىكند... و از آنجاكه آنچه جديدا خلق شده، از سنخ آنچه قبلا خلق شده مىباشد، بر محجوبين مشتبهشده، چرا كه هر تجليى خلقى جديد اعطا مىكند و آنچه در وجود حاصل شده رافانى مىكند و اين معنا در آتش، روشن و واضح مىگردد (كه على رغم پيدايشتدريجى شعله آتش، همه آن را يك آتش واحد متصل مىپنداريم) و خداوند درحق گروهى، بلكه در حق اكثر اهل عالم چه نيكو فرموده: «بل هم فى لبس من خلقجديد...». ابنعربى در ادامه، دو گروه اشاعره و حسبانيه (سوفسطائيان) را تا حدىبه اين امر مهم نائل مىداند، اما هركدام را در يك نكته تخطئه مىنمايد چرا كه: اشاعره به عدم بقاى اعراض عالم در دو لحظه و خلق جديد در حيطه اعراض،با استدلال خاص خود (122) قائل شدهاند. (123) اما در نيافتند كه با ديد عميقتر تمام عالم رابايد صفت و عرض و شانى از جوهر (124) حقيقى يعنى حق تعالى و فيض منسبط ووجه او دانست، بنابراين همه عالم در خلق جديد است و حسبانيه نيز گرچه بهزوال لحظه به لحظه كل عالم قائل شدند و هيچ امرى را ثابت ندانستند، اما در نيافتندكه در وراى اين تبدلات، جوهر معقول و حقيقت مطلقى (وجود منسبط ووجهالله) وجود دارد كه اين صور را قبول نموده و عالم جز به واسطه آن به وجودنيامده و درك نمىشود. بطورى كه ملاحظه شده، قاعده لاتكرار در اينجا به معناى لاتعدد نيست، بلكهبه معناى تحقق تجليات پيوسته جديد و نوظهور حق تعالى در قالب ممكنات و فناو بقا و ايجاد واعدام جهان در هر لحظه است; حال بر اين مطلب به چند تقرير،برهان آورده شده از جمله: 1 - تقرير محى الدين ابنعربى كه مبتنى بر اين مقدمات است: 1) عالم بتمامه اعراض است، بر جوهرهيولاى كل (وجود منبسط); 2) عرض دائم الزول است و لايبقى زمانين; (125) پسعالم در دو زمان نمىپايد و همواره در حال زوال و حدوث مستمر است. (126) مولانا نيز گويد: جمله عالم خود عرض بودند تا اندرين معنى بيامد هل اتى اين عرضها از چه زايد از صور اين صورها از چه زايد از فكر اين جهان يك فكرت است از عقل كل عقل چون شاهست وصورتها رسل 2 - تقرير قونوى از آنجا كه وجود، تنها ذاتى حق تعالى است و هر ممكن با قطع نظر از ربطشبه حق تعالى (فى حدنفسه) ملازم عدم و محكوم به حكم معدوميت مىباشد، لذاعالم در بقاى خود جز به امداد وجودى حق تعالى متكى نيست و اين امدادوجودى بدون انقطاع و فترت بايد به عالم برسد والا اگر طرفة العينى اين امدادمنقطع شود، عالم دفعه واحدة معدوم و فانى مىگردد و اين امدادات متواصل حقتعالى را به «خلق جديد» تعبير مىكنند. (127) 3 - تقرير شبسترى عالم كل است و مركب از وجود و تعين و تعين هم عرض است و عرض دردو زمان نمىپايد و دوامى ندارد و كل به زوال و انتفاى جزء خود، منتفى و بهتغييرش متغير مىشود، پس جهان در هر لحظه در حال زوال وحدوث مستمراست، (128) وى در مثنوى گلشن راز چنين سروده: ندارد كل، وجودى در حقيقت كه او چون عارضى شد بر حقيقت عرض شد هستيى كان اجتماعى است عرض سوى عدم بالذات ساعى است به هر جزوى زكل كان نيست گردد كل اندردم زامكان نيست گردد جهان، كل است و در هر طرفة العين عدم گردد و لايبقى زمانين دگر باره شود پيدا جهانى به هر لحظه زمين و آسمانى به هر ساعت جوان و كهنه پير است به هر دم اندرو حشرو نشير است درو چيزى دو ساعت مىنپايد در آن لحظه كه مىميرد بزايد لاهيجى شارح گلشن راز به نقل از شبسترى چنين آورده: شيخ ناظم در رساله حق اليقين مىفرمايد: كه وجود اگر چه دايما واحد است وبر حقيقتحقيقى خود بلاتغيير و تبديل باقى است و عدم همچنان دايما برعدميتخود است، ليكن از ظهور وجود در عدم كه ضد است و بضدها تتبينالاشياء موجودى ديگر يعنى ممكن الوجود نموده مىشود، به مثابه عكس آينه،چون كه نموده در مظهر از وجه «نمود» عين «بوده» نيست و از كثرت «نموده» بهحسب امر خارجى، كثرت در «بود» لازم نيايد كه نمودى كه غير «بود» است عين«بود»نيست. يار است عيان به صورت كون اين نقش جهان نمود بىبود شد نقش دويى خيال احول چون غير كلى نبود موجود (129) شارح لاهيجى مطلب را به نحو دقيقى جمع بندى و بيان نموده: «بدان كهممكنات فى حد ذاتها با قطع نظر از موجود، عدمند و در عدميت مستمرند و وجودممكنات عبارت از ظهور حق استبه صورت ايشان و جميع اشيا به حسباقتضاى ذاتى لحظه به لحظه نيست مىشوند و به اتصال مدد وجودى از نفسرحمانى هست مىگردند و فيضان وجود بر اشيا از نفس رحمانى به واسطهشؤونات ذاتى بر تتابع و توالى است تا غايتى كه در هر آن و زمان مطلق; ممكناتبه حكم «بل هم فىلبس من خلق جديد» به لباس تازه متلبسند و به واسطه سرعتتجدد فيض رحمانى در نمىتوان يافت كه در هر نفس و هر آن، هر ممكنى نيستمىگردد و هست مىشود، زيرا كه ميان عدم و وجود او زمان متخلل نمىگردد تاعدميت او ملحوظ گردد و بلكه علىالدوام فيض وجودى متصل است. جمله عالم مىشود هر دم فنا باز پيدا مىنمايد در بقا هست عالم دايما در سير وحبس نيستخالى يك نفس از خلع و لبس هيچ كس را آگهى زين حال نيست غير آن كز قيدها كلى برى است (130) 4 - تقرير جامى كه با الهام از لمعات عراقى با برهانى لمى با تكيه بر مكرر نبودن تجليات حقتعالى چنين مطرح مىكند: موجودات و ممكنات همه مظاهر اسماى حق تعالىمىباشند و تجليات اسميه حق نيز بر حسب استعداد عين ثابت و نيز شرايط وآمادگى عين خارجى اعطا مىگردد و از آنجا كه هر فيض و تجلى علاوه بر بهظهور رساندن هر مظهر، موجب تحقق استعدادهاى جديد در او مىشود، از اين روزمينهاى براى تجلى جديد و جداگانه از حق تعالى را آماده مىنمايد. جامى اشارهمىكند كه اين برهان هم در تجليات وجودى حق تعالى و هم در تجليات شهودىاو جارى است; (131) وى در شرح رباعىاى از عراقى مىگويد: چون جمالش صد هزاران روى داشت بود در هر روى ديدارى دگر يعنى استعداد ديدار ديگر در فيض اقدس ....« لاجرم هر ذره را بنمود باز» يعنىدر فيض مقدس «از جمال خويش در رخسارى دگر» كه مناسب استعداد اوست، پسمىتواند بود كه بيت اول را اشارت دارند به عدم تكرار تجلى در مظاهر مختلف درمرتبه علم كه اعيان ثابتهاند، در بيت ثانى به عدم تكرار در مظاهر مختلفه در عينكه اعيان خارجيهاند. (132) عبدالكريم جيلى نيز اين بحث را تحت عنوان «تبدل شؤون الهى» چنين طرحمىنمايد: «ايام حق، تجليات و ظهور حق به حسب مقتضيات ذات او و انواعكمالات اويند و هر تجلى از تجليات حق سبحان حكم الهى خاص خود رادارد كه از آن به شان تعبير مىشود و هر حكمى از «احكام الهى» اثرىمتناسب با تجلى منشا خود، در وجود دارد. پس اختلاف وجود يعنى تغييرآن در هر زمان، اثر شان الهى است كه نتيجه تغيير تجلى حاكم بر وجود استكه معناى آيه شريفه «كل يوم هو فى شان» همين است [اين در ناحيه قوسنزول و تجليات وجودى است، اما در ناحيه قوس صعود و تجليات شهودى]حق متعال هنگامى كه بر عبد تجلى كند، اين تجلى نسبتبه حق «شان الهى»خوانده مىشود و نسبتبه عبد «حال» و اين تجلى، خالى از اين امر نيست كهامر حاكم بر او اسمى از اسماى حق متعال باشد يا وصفى را اوصافش و به هرحال اين امر حاكم، اسم آن تجلى خواهد بود، هر چند كه آن اسم يا صفتى كهظهور نموده را درنيابيم.» (133) 5 - تقريرى ديگر كه مفاد آن چنين است: واضح است كه حقيقت اشيا به مظهريت آنها براىاسماى حسناى الهى است و همه اسماى حسناى حق، مظهر مىطلبند و از اسماىحسناى او از طرفى مميت و مفنى و معيد و قاهر مىباشند و از طرف ديگر، محيىو مبقى و مبدى و حافظ و اين اسما نيز هر يك همواره مظهر مىطلبند، از اين روفنا و بقاى عالم و خلق مجدد آن به آن و لحظه به لحظه جهان مقتضاى آن اسامىقسم اول و حاصل ضرورت طلب آنها براى اظهار (داشتن مظهر) مىباشد. توجهبه نكته ذيل به تشريح لتخلق جديد و تجدد امثال مدد مىرساند، ديديم كهفيض اقدس، كمون و نهان نفس رحمانى و فيض مقدس ظهور آن مىباشد (ظرفتنفيس كرب) كه اين فيض مقدس در تنفيس اول كه به اصطلاح «دم» گفتهمىشود سير نزولى داشته و موجب انبساط مىشود و بر اثر اين انبساط، اعيان وماهيات ظاهر مىشوند و همين فيض در تنفيس دوم (بازدم) كه شروع قوسصعود با آن ستبه ذات برگشته و بازگشت آن فيض موجودات در همين قوسصعود و فناى آنها حاصل مىشود. تفاوت اين دو جريان در عالم آفرينش(تنفيس به نحو دم و بازدم) يكى از مصححات خلق جديد و تجدد امثال مىباشد;يعنى هر لحظه، فيض و وجود در قوس نزول ارسال مىشود (به جهت اسمهوالباعث) و با طى قوس صعود به مخزن الهى بر گردانده مىشود (به جهت اسمهو الوارث). صورت از بى صورتى آمد برون باز شد كانا اليه راجعون پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتى است مصطفى فرمود دنيا ساعتى است «مولانا» از چند تقرير كه ذكر شد، محدوده استدلالى بعضى (نظير تقرير شبسترى) درناحيه عالم ماده و جسمانيات و برخى ديگر، نظير برهان ابنعربى و قونوى هر دوعالم ماديات و مجردات را در بر مىگرفتند. چند نكته 1. ابنعربى برخى معجزات و كرامات را با استفاده از اين قاعده تعليلمىنمايد; مثلا، انتقال تختبلقيس از يمن به فلسطين در يك لحظه را بدين نحوتوضيح مىدهد: از آنجا كه تحقق موجودات و مظاهر، وابسته به تجليات وفيوضات حق تعالى است، فيضى كه در «آن» و لحظه قبل در يمن به تختبلقيسمىرسيد، اينك قطع شده و در فلسطين - نزد حضرت سليمانعليه السلام - افاضهمىگردد، پس انتقال اين تختبه نحو «طى الارض» (پيمودن مسافتى زياد درزمانى فوقالعاده اندك) نبود، بلكه به نحو «ايجاد پس از اعدام» بوده است. (134) 2. ظاهر كلام غالب عرفا در كاربرد معناى دوم «قاعده لاتكرار» آن است كهافاضه تجلى جديد و مساله اعدام و ايجاد در همه موجودات اعم از مادى و مجردجريان دارد، لكن بايد ديد آيا خلق جديد در عرصه مجردات محضه و عقول قابلتصوير و برهانآورى استيا خير؟ صدر المتالهين به مساله مورد بحث تحتعنوان حركت جوهرى مادى (جسمى و جسمانى) البته به نحو «لبس بعد اللبس»(ايجاد بعد الايجاد) نه به نحو «خلع و لبس» (ايجاد بعد الاعدام) پرداخته و آن راعقلا در حيطه ماديات مبرهن نموده است. (135) در حكمت متعاليه، ايجاد متوالىجسمانيات و ماديات، از آنجا كه ذاتا عين حركت و تصرمند و ذاتا زمانمند بوده وزمان از ابعاد وجودى آنهاست، با حفظ اتصال و وحدت آنها قابل جمع است، امادر مجردات محضه، كه راهى براى فرض تصرم و خروج از قوه به فعل يا انهدام وفناى آنها جز به قطع اصل فيض موجب هستى آنها نيست، نمىتوان چنان امرى راتصوير كرد و اگر گفته شود كه ماديات، مظهر اسامى مميت و مفنى و قاهره بوده ومجردات محضه، مظهر اسامى محيى و باقى و حافظ، اشكالى از ناحيه لزوم مظهرداشتن همه اسماى حسناى حق لازم نمىآيد، مگر آن كه بر لزوم مظهر داشتن دواسم مميت و محيى در تمامى عرصههاى آفرينش اعم از مجرد و مادى تاكيد شودو با تكيه بر حدوث ذاتى كه(در فلسفه بين همه موجودات، مشترك است) آن رابه عنوان نشانه اين مظهريت تلقى نمود. البته از برخى عبارات محىالدين چنين استفاده مىشود كه وى به تفاوت دو«عالم امر» (مجردات محض) و «عالم خلق» از اين نظر توجه داشته است، چنان كهدر جلد دوم از فتوحات در تقسيمبندى تجليات وجود چنين آورده: «بدان كهتجلى الهى براى هر مخلوق از وجه خاص، همان تجلى در اشيايى است كه اعيانشباقى مىباشند، اما تجلى براى اشيا همان تجليى است كه احوالى را فانى نموده واحوال ديگرى را در متجلى له (شىء مورد تجلى) اعطا مىكند (به وجود مىآورد)و از اين تجلى است كه اعراض و احوال در كل ما سوى الله متحقق مىشوند.» (136) اگرمقصود از «اشيايى كه اعيانش باقى مىباشند» را جواهر بدانيم، نتيجهاش قول به ثبوتجواهر و عدم تجدد امثال در آن است و اين بر خلاف مذهب قطعى مصنف است،مگر اين كه مقصود را، مجردات بدانيم كه در اين صورت، مؤيد عدم تجدد امثالدر مجردات محضه مىباشد. 3. با صرف نظر از تحقق يا عدم تحقق خلق جديد در مجردات، بايد ديد كهآيا تجدد امثال در همان حيطه ماديات و با صرف نظر از ارجاع آن به «حركتجوهرى» قابل دفاع استيا خير؟ مرحوم علامه طباطبايى در مبحث كيفيت انتقالتختبلقيس، پس از بيان چند توجيه و نيز داورى در مورد آنها، توجيه ابنعربىدر فصوص را از جمله وجوهى كه پشتوانه عقلى نداشته است محسوب نمودهاند،چرا كه مستلزم تتالى آنات (پى در پى آمدن چند جزء لايتجزاى زمانى) مىباشد. (137) 4. غير از تفاوتى كه مابين «خلق جديد» (تجدد امثال) و «حركت جوهرى»ذكر شد، محققان تفاوتهاى ديگرى نيز براى وضوح هر چه بيشتر اين دو مفهومذكر كردهاند از جمله: الف) موضوع «تجدد امثال» نفس وجود است، اما موضوع حركت جوهرى بهعقيده ملاصدرا هيولى يا ماده است كه به صورت جوهرى متحصل شده باشد(گرچه كه ايشان در مرحلهاى نيز اصولا ضرورت وجود موضوع براى حركتجوهرى را نفى نموده است) . ب) تجدد امثال مستقيما شامل «جواهر و اعراض» (هر دو) مىشود، اماحركت جوهرى مستقيما به جواهر تعلق مىگيرد و بالعرض و به تبع آن بهاعراض، چنان كه حركت كمى و كيفى، تابع حركت جوهرىاند. ج) بر طبق حركت جوهرى، وجود طبيعت كه موضوع حركت است دو اعتباردارد: يكى اعتبار اين كه وجود است; ديگر اعتبار آن كه تجدد است; پس به اعتبارو ملاحظه جنبه وجودش مجعول است، اما به لحاظ جنبه تجددش مجعول نيست،چرا كه تجدد و سيلان، ذاتى طبيعت جوهرى است و از قواعد مسلم فلسفى است كهامر ذاتى محتاج علت نيست و به همين سبب، متعلق جعل تركيبى تاليفى نيز واقعنمىشود، اما در تجدد امثال موضوع و متعلق، تجدد يك امر بيش نيست كه همانوجود نفسى است كه آن هم متعلق جعل بسيط است نه جعل تاليفى. (138) 5. نكته ديگر اين كه «شبهه بقاى موضوع» كه در مورد حركت جوهرى مطرحشده و جواب نيز يافته است، در مبحث تجدد امثال چنين حل مىگردد كه حافظوحدت و ملاك «اين همانى» در هر مظهرى، عين ثابت آن مظهر در حضرتعلميه حق است، چرا كه فيض مدام حق با مرور بر عين ثابت هر موجودى و بهحسب استعداد آن آنا فآنا و در هر لحظه، در خارج به او افاضه مىگردد. 6. نكته ديگر كه بسيار مهم مىباشد، آن است كه آيا معناى دو قاعده موردبحث در صدر اين فصل دو معناى متباين و متباعد و بدون ارتباط با يكديگرمىباشند يا فىالمثل يكى امر واقعى و وجودى است و ديگرى امرى شناختى وشهودى؟ آنچه از ظاهر كلمات بزرگان از عرفا نظير قونوى در اعجازالبيان، بدوااستفاده مىشود، آن است كه تجدد و طريان و تغيير در ممكنات، امرى متوهمبوده و اصل، همان وحدت تجلى است، چنان كه قونوى گويد: «بدانكه امداد حقتعالى و تجلياتى كه از او در هر نفس و لحظه به لحظه به عالم مىرسد، در حقيقتجز تجلى امر واحد كه به حسب قوابل و مراتب و استعدادات آنها به نحو تعيناتىظهور پيدا مىكنند، نيست و به همين جهت است كه تعدد و صفات متفاوت و اسماو صفات به اين تجلى ملحق مىشود، نه اين كه فى نفسه تجلى متعدد باشد ياورودش متجدد و عارض باشد و تقدم و تاخر و ساير احوال ممكنات كه توهمتجدد و تغير و تقيد و .... را پيش مىآورد، نظير همان تعدد است» (139) (كه به حسبقوابل است نه در اصل تجلى) اما با دقتبيشتر دركلام ايشان مىتوان دريافت كههركدام از دو معناى مورد بحث در واقع مكمل ديگرى است، بدين معنا كه هركدام از دو معناى قاعده حاصل شهود و مداقه جنبهاى از واقعيت است، چون درظهور و تجلى، به حسب تحليل سه امر مطرح است: 1. ظاهر; 2. ظهور; 3. مظهر(يا مظاهر). اولى همان «ذات حق» به اعتبار اسما و صفات اوست، مورد دومهمان «فيض منسبط و وجود عام» است و امر سوم «تعينات» و نقوش و جلوههاىوجود عام و فيض منسبط. حال به اعتبار شهود مظاهر و كثرت آنها و تقيد ومحدوديت و ساير اوصافشان گفته مىشود: «هر لحظه به شكلى بت عيار در آمد.» يعنى در اين حالت مساله تجليات متنوع و متعدد حق واحد احد، مطرحاست. (140) (معنى دوم قاعده). ابنعربى در فتوحات چنين آورده: «خداوند تعالىدايما در تجلى است، چرا كه تغييرات دايما در ظواهر و باطنهاى اشيا و نيز درغيب و شهادت و محسوس و معقول مشاهده مىشود، پس شان حق تعالى تجلىاست و شان موجودات تغيير - به واسطه انتقال از يك حال به حال ديگر - كهبرخى از ما بدان پى مىبريم و برخى خير.» (141) از اين عبارت ممكن است چنيناستفاده نمود كه اشيا اعم از غيب و شهادت و مجرد و مادى و... به واسطه تجلياتدايم الهى در حال تغييرند. اما در عين حال به قرينه تعبير«مشاهده مىشود» ممكناست مقصود اين باشد كه مساله «تغيير شهودها» در كار است، نه «شهود تغييرها» وبنابراين به اعتبار شهود ظهور حق متعال، «وحدت»، عدم تعدد و تكثر تجلى حقمتعال مطرح مىشود. و چنين سروده مىشود: همه يار است و نيست غير از يار واحدى جلوه كرد و شد بسيار 7. حال با صرف نظر از آنچه در مورد شمول تجدد امثال گفته شد، بايد نسبتآن را با حركتحبى در نظر داشت; توضيح اينكه ديديم حركت جوهرى،جسمانى و ماده مدار است، اما تجدد امثال، شامل همه ما سوى مىشود، چرا كهحاصل مظهر طلبى دو اسم «محيى و مميت» است و لذا بر عقل و نفس نيز اطلاقمىشود، اما اين دو به هر حال مختص ما سوايند و بنابراين نبايد آن دو را با حركتحبى كه در اصطلاحات عرفا شامل همه عوالم و حضرات حتى اسماى الهى نيزمىگردد، اشتباه گرفت، چرا كه اگر جريان تجلى ناشى از حب ظهور و اظهار را كهدر همه اسماى اهلى و همه اركان عالم سارى است، نوعى حركت [يعنى حركتحبى] تلقى كنيم، تنها چيزى كه از آن مستثنى است، احديت ذات الهى و مقام غيبالغيوب است. (142) 8. نكته ديگر در تكميل مبحثخلق جديد (و نيز حركت جوهرى) آن استكه مبدا و معاد فيضهاى جديد و ظهورات پياپى و منشا صدور و محل رجوع آنها چيست؟ (143) مرحوم آية ا... شاه آبادى اين مساله را چنين طرح نموده است: «از آنجا كه حق تعالى تام الفاعليه و كامل در افاضه است و قطع فيض ازجانب او محال، در اين صورت در هر آن، فيضى جديد غير از فيض اول در كاراست، چه اين كه تكرارى در تجلى نيست، به علاوه در مورد فيض اول، امر به چهصورت است؟ آيا اين فيض به عدم، منقلب (تبديل) مىشود كه محال استيا آنكه با عدم جمع مىشود، كه اين نيز جمع نقيضين و از محالات است.» (144) حاصل جواب ايشان اين است كه مفاد نظريه خلق جديد عبارت است از اينكه وجود را ظهورى است و بطونى كه از غيب شيتحق ناشى شدهاند (و ذاتحق از غيب يا شهادت بودن مبراست) و جريان خلق عالم، بدين صورت است كهاز بطون حق، ظهورى به عالم شهادت مىرسد (خلق) و سپس دوباره در غيب وبطون واقع شده (رجوع) ومختفى مىگردد (كه اين امر بر مفاد آيه شريفه انا لله وانا اليه راجعون قابل تطبيق است) به عبارت ديگر، مساله ظهور و خفاست نهوجود و عدم (يا انعدام). بنابراين هر فردى در «هر آن» ظهورى دارد و «آن» بعد در بطون واقعمىشود و بدين ترتيب همواره در ظهور و بطون قرار دارد. (145) ايشان سپس تحليلى درباب معاد از باب نتيجه مبحث فوق ذكر مىكنند كهجالب توجه است و آن اين كه هنگامى كه شخص بالكليه از عالم ظهور به عالمبطون منتقل گشت (به موت اختيارى يا اضطرارى و يا به قيامت كبرى) مىبيند كهتمام ظهورات و اثراتش در آن عالم بعينه محفوظ مانده و مثل طومارى كه به همپيچيده شده، اجتماع پيدا كرده است و كتابى وجودى را مىبيند كه هيچ امر كوچكيا بزرگى نيست مگر اين كه در آن جمع شده و در اينجا لسانش به مفاد اين آيهشريفه كه «مال هذا الكتاب لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها» (146) گويا مىشود و درواقع مىبيند كه هر لحظه لحظه از ظهورات اين عالم كه پراكنده به نظر مىرسيد، بهعالم غيب رفته و در مخزن غيب به وجود جمعى و به نحو بسيط، جمع شده است،همان طور كه از آغاز نيز از خزانه غيب حق به اندازه، نازل مىشده: «ان من شىء الاعندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم»; (147) در اينجاست كه مفاد آيه شريفه «و وجدوا ماعملوا حاضرا و لا يظلم ربك احدا» (148) آنچه كرده بودند را مىيابند و پروردگارت بهكسى ستم روا نمىدارد» متحقق مىشود، ايشان سپس عينيت جزا و عمل را نيز ازنتايج اين تحليل برمىشمارند. (149) 2) پيامدهاى كلامى برآورد تحولى كه بينش عرفانى وحدت وجود در جهانبينى و عقايد مذهبىايجاد نموده و تعميق و تحقيقى كه در مباحث كلامى به بار مىآورد، خود محتاجرساله يا رسالههايى تحقيقى است كه از گنجايش اين مقال خارج است، اما در اينجابه اجمال (150) به مسائلى از اصول پنجگانه مذهب تشيع از اين ديدگاه مىنگريم وطالبان تفصيل را به منابع تفصيلى بخصوص رساله گرانقدر «اسرارالشريعة واطوارالطريقة و انوار الحقيقة» مرحوم سيد حيدر آملى ارجاع مىدهيم. (151) آنچه در اين بخش خواهيم آورد، مساله تنزيه و تشبيه و رؤيتحق تعالى ومساله عدل الهى و حل مشكل شرور، از باحثخداشناسى و نيز مسائل نبوت،وحى و امامت از مباحث رهبر شناسى و نيز مسائل قيامت و نقش تجلى در وقوعآن از مباحث معاد شناسى مىباشد. الف) تجلى و مساله تنزيه و تشبيه از مسائل مهم و تاريخى تفكر اعتقادى و كلامى بشر پس از اثبات ذات حق واقرار به عدم امكان اكتناه ذات او، ارائه اجمالى تصور و مفهومى از حضرت حقمتعال است كه در اين زمينه، چند گرايش عمده در فرق مختلف كلامى و نحلههاىفلسفى و مكاتب عرفانى در بين متفكران اسلامى مشاهده مىشود از جمله: 1) مذهب تعطيل: بدين مضمون كه هرگونه بحث و كنكاش پيرامون ذات بارىتعالى ممنوع و محال است و اصولا راه فهم و شناخت ذات حق بر انسان مسدودمىباشد، بدين معنا كه بشر تنها مىتواند هستى او را تصديق نمايد، بدون آن كهصفت واسمى را بدو منسوب دارد. اين گروه كه در تاريخ تفكر اسلامى در بينگروهى از اهل حديث و ظاهريان و متكلمان اهل سنت پايگاهى داشتهاند، هرگونهسؤال و استفسار پيرامون ذات و صفات حق تعالى را بدعت دانسته و آياتى ازقرآن كريم را كه در آنها اين مطالب، مطرح شده به جهت اعتقاد بشر به آنها (و نهتفهيم بشر نسبتبه مدلولات آنها) دانستهاند. (152) اين گرايش در واقع محصول خلط بين مفهوم و مصداق بوده و خود سدىبراى اثبات عقلى وجود حق مىباشد، به علاوه كه حمل صفات حق بر معانى سلبيه(چنان كه علم را به عدم جهل تعبير نماييم) صحيح نيست، چرا كه سلب معناىعدمى جز با التفات به معناى وجودى و ثبوتى ميسر نمىشود و عجز در فهم يكى،منجر به عجز در فهم و درك ديگرى مىشود (چنان كه در قاعده فلسفى مطرحاست كه «المتضائفان متكافئان قوة و فعلا وجودا و عدما»). 2) مذهب تشبيه: اين گروه كه به منزله واكنشى افراطى در مقابل گروه اول دركلام اهل سنت تلقى شدهاند، نه تنها به قابل شناختبودن ذات حق قائل شدند،بلكه صفات او را نيز از سنخ صفات ممكنات (با همان محدوديتها و آميختگىآنها به ماهيت و جهات امكانى) و اوصافى كه به بشر و ساير مخلوقات منسوبمىكنيم دانستند. گروهى از ايشان (نظير مجسمه) پارا از اين فراتر نهاده و انتساب اوصافجسمانى نظير داشتن اندام (چشم و گوش و ...) و حضور در مكان معين و ... را نيز به ذاتحق روا دانسته و آيات متشابه قرآن كريم در اين زمينه را بر همان معانى ظاهرى جسمانىو بشرى حمل نمودند. (153) به هر حال گرايش تشبيه علاوه بر مخالفتبا براهين عقلى (نفىكننده جسميت، امكان و صفات امكانى و اجزاء و ...) با محكمات كتاب حق تعالى (نظيرليس كمثله شىء) نيز منافات دارد. (154) 3) مذهب تنزيه: در مقابل دو گرايش قبلى، مذهبى كه از سوى اكثر متفكراناسلامى اعم از متكلمان و حكما مقبول افتاد مذهب تنزيه بود، بدين معنا كه اولا:تنها صفاتى كه جنبه ثبوتى و وجودى دارند، قابل انتساب به حق تعالى مىباشند وثانيا: علاوه بر نفى صفات سلبى از صفات ثبوتى نيز، صفاتى كه بر كمال محدوددلالت دارند، از حق تعالى نفى مىشوند و ثالثا: صفات ثبوتيه تنها پس از تجريداز جهات دال بر جسمانيت و امكان و محدوديت و نقص و با لحاظ بساطت و عدمتناهى و صرافت، به ذات حق قابل انتسابند. (155) ايشان اين مرام را مستفاد از آيات كريمهاى، چون «ليس كمثله شىء» (156) ، «و للهالاسمآء الحسنى فادعوه بها» (157) (كه دال بر اجديتحق متعال نسبتبه بهترينصفات و اسما مىباشد) دانستهاند. بطور كلى تصوير «خداوند انسانوار» كه در نحلههاى بشرى، همچون اديانشرقى (هندوئيسم و بوديسم) و نيز برخى مذاهب الهى مورد تحريف توسط بشر(نظير مسيحيت و يهود) به چشم مىخورد، (158) از طرفى حكايت از تلاش بشر براىسادهسازى تصورى حق تعالى به اندازه فهم خويشتن دارد و از جانب ديگر،حكايت از ميل او براى درگيرى احساسى و عاطفى (و نه فقط برخورد برهانى واستدلالى و عقلى محض) با واجب الوجود دارد و اين تا حدى از احساس نيازفطرى بشر به كمالى كه پناهگاه و دستگير و حامى او باشد نيز سرچشمه گرفتهاست، آن چنان پناهگاه و خدايى كه بشنود و جواب دهد دلسوزى كند و ببخشايد،ببيند و به رحم آيد و درگذرد و به خشم آيد و داد مظلومان بستاند و نابكاران راكيفر دهد و ... . (159) در مباحث آينده خواهيم ديد كه اسلام و عرفاى بهرهور از مبانىاسلامى چگونه با توجه به اين مطلب، مساله خداشناسى را به نحوى مطرحنمودهاند كه نه تحديد و انتساب صفات نامناسب با شان حق تعالى (نظير توليد وابوت و...) به او لازم آيد و نه او را به يكباره از عالم امكان و زندگى بشر بركنارنمايند. 4) مذهب جمع بين تنزيه و تشبيه: عرفا بخصوص در مكتب ابن عربى مذاهبقبل را يا ناكافى و غيرتمام دانستهاند و يا از اساس پندارى و اشتباه، به گفتهشبسترى: ز نابينايى آمد راى تشبيه زيك چشمى است ادراكات تنزيه و قول حق را در جمع بين دو مذهب تشبيه و تنزيه دانستند به وجهى كه ازاين پس به تفصيل بدان اشاره خواهيم نمود: قبل از بيان مقصود عرفا از اين مرام، ابتدا بيانى از ابنعربى در مورد علتاختلاف مراتب آيات الهى پيرامون تنزيه و تشبيه و نيز اختلاف مراتب بشر نقلمىشود، ايشان در فتوحات چنين آورده: چون درجات افراد بشر از حيث علم وفضل و ساير كمالات، متفاوت است و برخى حق تعالى را به نحو اطلاق و بدونهيچ تقييدى شناخته و برخى آمادگى شناخت او را جز به نحو تقييد به صفاتكمالى و به دور از حدوث و محدوديت را ندارند و بعضى بالعكس جز با تقييد حقدر قالب صفات حدوثى و محدود در ظرف زمان و مكان و مقدار خاص، توانايىدرك او را ندارند و از طرفى نيز كتاب الهى براى جميع مردم نازل شده تا فضل اوبر همه مراتب ، «هو على كل شىء قدير» (161) ، «الله لا اله الا هو الحى القيوم» (162) و ....را نازل فرموده و هم آياتى (تشبيهى) نظير: «الرحمن على العرش استوى» (163) ، «تجرىباعيننا» (164) و ... را وحى نموده و هم آياتى (در جمع بين تنزيه و تشبيه) مانند «ليسكمثله شىء» را، كه اين قسم اخير مربوط به اهل الله و اهل معرفتبه حق است و آنكس كه كامل است، منشا و مصدر هر يك از اين اعتقادات را دريافته است. (165) در اينجا براى ورود به اصل مطلب، توضيح اصطلاح تنزيه و اقسام آن لازم بهنظر مىرسد: «تنزيه» (كه در لغتبه معناى پيراستن و نيز دور دانستن چيزى ازصفتى ناشايست است) در اصطلاح دور دانستن خداوند از نقايص و صفات سلبىمىباشد كه خود بر دو قسم است: 1 - تسبيح: كه به تعبيرى عبارت از نفى هرگونه نقص و صفت عدمى از ذاتحق است. 2 - تقديس: كه عبارت است از نفى هرگونه كمال محدود از ذات حق تعالى. (166) به تقسيمى ديگر دو قسم تنزيه را چنين برشمردهاند: 1 - تنزيه نسبى: تنزيهى كه مقابل تشبيه است و عبارت است از سلب صفاتنقص كه به تعبير ابنعربى به تحديد برمىگردد (چنانچه خواهد آمد) اين تنزيه،مفاد «هو اكبر من كل شىء» است. 2 - تنزيه مطلق: كه تنزيهى است كه مقابل ندارد و هم تشبيه و هم تنزيه نسبى رادر برمىگيرد، اين تنزيه مفاد «هو اكبر من ان يوصف» است; يعنى از هر وصفىحتى اوصاف تنزيهى (به معنا متعارف آن) نيز برتر است. پس از مقدمه فوق، مذهب جمع بين تنزيه و تشبيه را با ذكر عبارتى موجز ومفيد از شيخ محى الدين ابن عربى در فصوص الحكم توضيح مىدهيم: «اعلم ان التنزيه عند اهل الحقايق فى الجناب الالهى عين التحديد و التقييد فالمنزه اماجاهل و اما صاحب سوءادب ... و كذلك من شبهه و مانزهه فقد قيده وحدده و ما عرفه ومن جمع فى معرفته بين التنزيه و التشبيه و وصفه بالوصفين على الاجمال ... فقد عرفهمجملا لاعلى التفصيل». (167) «بدان كه تنزيه در نزد اهل حقيقت در ساحت ربوبى عين محدود ساختن ومقيد نمودن آن حضرت است، از اين رو اهل تنزيه يا جاهلند يا بىادب، همچنينآن كس كه حق را تنها تشبيه نمود و تنزيه نكرد، او را مقيد و محدود نموده ونشناخته است و (اما) آن كس كه در معرفتش بين تنزيه و تشبيه جمع نمود و حقرا به هر دو وصف، به نحو اجمال (نه تفصيل) توصيف نمود، او حضرتش رااجمالا شناخته است.» روح اين كلام آن است كه اگر چه حق متعال از هرگونه تحديد مبرا و به دوراست، اما تنزيه حق به شيوه مصطلح حكما و متكلمان نيز، خود نوعى تقييد وتحديد است، چرا كه ايشان صفات دال بر تجريد از جسمانيت را به همان گونه كهبراى عقول و ملائكه در نظر مىگيرند، براى ذات بارى اثبات مىكنند و در واقعحق را به عقول و مفارقات تشبيه مىنمايند، حال آن كه حق تعالى كه وجود مطلقلا بشرط قسمى است، نه مقيد به صفات عالم ناسوت، زمانمند و داراى مكان استو نه مقيد به صفات عوالم مجردات صرفه، عارى از زمان و مكان و هر دو نحو ازعوالم براى او يكسان است و با هردو معيت دارد. ابن عربى انحصار صفات حق در صفات تنزيهى (نظير سبوح ، قدوس و ...)را به همان اندازه موجب تحديد حق متعال مىداند، كه انحصار صفات او را دراوصاف تشبيهى (نظير سميع ، بصير و ...); او مىگويد حق تعالى همان طور كه ازتشبيه مشبهان منزه است، از تنزيه منزهان نيز منزه است. مابرى از پاك و ناپاكى همه از گرانجانى و چالاكى همه از اين رو غالب انسانها كه تنزيه مىكنند، در واقع گرفتار تشبيهاند در لباستنزيه. (168) فيض كاشانى در اين زمينه به گفته بعض اهل معرفت استناد نمود و چنينآورده است: «همچنان كه قائل به تشبيه بلا تنزيه ناقص المعرفه است چون ... مطلق رامقيد و محدود دانسته ... همچنين قائل به تنزيه بدون تشبيه، ناقص المعرفهاست از آن جهت كه مقيد كننده حق مطلق است و محدد حق غيرمحدود، پسبه آن مقدار از امور كه حق را از آن تنزيه كرده است، از معرفت تعينات نورا ووتنوعات ظهور او سبحانه محروم و مهجور است و نمىداند كه: تنزيه او از جسمانيات تشبيه اوستبه عقول و نفوس; و تنزيه او از عقولو نفوس تشبيه اوستبه معانى مجرده از صور عقليه و نفسيه; و تنزيه او ازجميع، الحاق اوستبه عدم و تحديد عدمى اوستبه عدمات غير متناهيه،تعالى عن ذلك علوا كبيرا». (169) بنا بر اين: عالم هم از جهتى تجلى حق و بنابراين حق است و از جهتى حقنيست، زيرا حق، حق است و خلق، خلق و حق و خلق هر دو از يكديگر ممتازند. از جهت اين كه عالم متمايز از حق نيست «همه اوست» و از جهت اين كه عالممتمايز از حق است «همه از اوست»، «همه اوست» ديدگاه تشبيهى است و «همه ازاوست» ديدگاه تنزيهى را در بر دارد. انسان كامل به تعبير ابن عربى ذوالعينين است، هر و داراى هر دو ديدگاه،يعنى هم ديد «حق بين» دارد و هم نگرش «خلق نگر». زبان متكلمان، زبان عقل و زبان تنزيه است. ابن عربى در جايى اشاره مىكندبه اين كه اگر دين در دست متكلمان بود، هيچ كس خداوند را دوست نمىداشت،دوست داشتن خداوند و تقرب به او مستلزم اين است كه او را رحيم مهربان وجميل تصور كنيم. (170) لب كلام و خلاصه اين مرام را به زبان فلسفى صدرالمتالهين مىتوان در قالبقاعده «بسيط الحقيقة كل الاشياء و ليس بشىء منها» مطرح نمود، (171) بدين مفاد كه حقتعالى همه اشياست و حمل همه اشيا بر حق صحيح است، لكن از جهت وجودى وكمالى يعنى كمالات همه اشيا شمهاى و جلوهاى از كمالات اويند و او همه را واجداست، از اين رو از جهتى مىتوان گفت: حق تعالى شجر است و حجر است وانسان است (بدين معنا كه كمال اينها در واقع از خداوند و ظهور است) و از جهتى2نيز مىتوان گفت: حق تعالى شجر و حجر و انسان نيست، چرا كه همگى با نوعىنقص و ماهيت و لوازم امكانى توامند كه حق از اين جنبهها برى و بركنار استپس قسمت دوم قاعده «ليس بشىء منها» نيز اشاره به تنزيه و سلب جهات حدى وعدمى آنها از حق است. نكته مهم در اينجاست كه اولا: حمل مذكور (حمل شجر حجر و ... بر حقتعالى) به نحو حمل حقيقت و رقيقت است، نه شايع صناعى يا اولى و ثانيا مناطصحت اين حمل، ظهور و تجلى حق تعالى است; (172) يعنى در واقع، موارد مذكور(شجر و حجر و ...) با فيض حق و ظل و ظهور او اتحاد دارند، همان طور كه هرمتعين و مقيدى عين مطلق است در يكى از شؤون و تعيناتش. (173) (چنان كه بهتفصيل خواهد آمد) بنائا على هذا هم صفاتى نظير سميع و بصير بودن و همخشمناك يا غضبناك بودن و يا رحيم و مهربان بودن و ... قابل انتساب به حقتعالى است (صفات تشبيهى) و هم صفاتى نظير سبوح و قدوس بودن و مثل ونظير نداشتن و واحد و احد بودن (صفات تنزيهى)و به تعبير مولانا: گاه كوه قاف و گه عنقا شوى گاه خورشيد و گهى دريا شوى تو نه اين باشى نه آن در ذات خويش اى برون از وهمها وز بيش بيش از تو اى نقاش با چندين صور هم مشبه هم موحد خيره سر در توضيح نكته اخير بايد افزود كه: «غيب هويت الهى» كه از دسترس فكر و شهود برتر است و از هر توصيفىفراتر (هو اكبر من ان يوصف) محط و «موطن تنزيه مطلق» است، آن هم نه ازبابتنزيه از صفات سلبى و حدى، بلكه ازباب سلب امكان توصيف در آن موطن واستحاله اكتناه ذات حق در آن مقام. اما در مقام ذات به انضمام تعينى از تعينات، اعم از تعين احدى و واحدى و يامقام ظهور ذات حق تعالى همگى در اين نكته شريكند كه حق معرفت آنها جز باجمع بين تنزيه و تشبيه حاصل نمىشود. پاك از آنها كه غافلان گفتند پاكتر ز آن كه عاقلان سفتند فعل او خارج از برون و درون ذات او برتر از چگونه و چون اما در ناحيه احديت و واحديت (كه در صقع ذاتند و حاصل اعتبار ذات او باتعينى خاص) بدين جهت كه گرچه خود ذات، ملاك و موطن تنزيه است، اما تعيناحدى و واحدى آن، ملاك و محط تشبيه و اتصاف او به همه اوصاف كمالىمىباشد (حال يا به نحو اجمال چنان كه در مقام احديتيا به نحو تفصيل چنانچهدر مقام واحديت) و اما ظهور حق و وجود منسبط اگر چه فى حد ذاته اسم حقتعالى و مظهر اسم اعظم او مىباشد و بسيط و نامتناهى، از اين رو غير قابل اكتناه ومحط تنزيه است، اما به لحاظ سريان در همه ابعاد هستى، اعم از مجرد و مادىموطن تشبيه است و در درجهاى به همه اوصاف تشبيهى (حتى زمان و مكان)متصف و به تعبير جامى: «تنزيه از حيثحقيقت ذات و تجرد از مظاهر كائنات است و تشبيه بهاعتبار ظهورا و در مرآيى اكوان و نمود او در ملابس اشكال و الوان». (174) صدر المتالهين نيز در رساله «خلق الاعمال» چنين آورده است: «فان التنزيه و التقديس يرجع الى مقام الاحدية التى يستهلك فيه كل شىءو هو الواحد القهار الذى ليس احد غيره فى الدار و التشبيه راجع الى مقاماتالكثرة و المعلولية و المحامد كلها راجعة الى وجهه الاحدى وله عواقب الثناء والتقاديس». (175) بيان رساى فيض كاشانى اين كلام استاد را به خوبى ترجمان است كه: «پس عارف محقق ... كسى است كه حق را من حيث ذاته منزه از تشبيه وتنزيه بداند و من حيث معيته الاشياء و ظهوره بها ميان تشبيه و تنزيه جمع كند وهر يك را در مقام خود ثابت دارد و حق را بوصفى التنزيه و التشبيه لغتكند.» (176) و بدين جهت است كه مىبينيم در قرآن كريم هم اوصاف و افعال تشبيهى بهبارى تعالى نسبت داده شده است (نظير تاسف، غضب، سخره و استهزا و زراعتو رحم و رمى و ...) و هم صفات تنزيهى (مثل احد و سبوح و قدوس). ابنعربى گويد: «بهترين معرف حق تعالى كلام اوست، چرا كه در قرآن كريمتشبيه و تنزيه در كنار هم بلكه در متن يكديگر وارد وى بهترين نمونهرا در اين زمينه آيه شريفه «ليس كمثله شىء و هو السميع البصير» (178) مىداند، چرا كهاين آيه حاوى دو قطعه عبارت است كه در هر كدام بين تنزيه و تشبيه به نحوىجمع شده است،» (179) به اين شرح كه: اين آيه در عين حال كه براى حق تعالى «مثل» اثبات نموده (بنابر اين كهكاف را زائده نگيريم) كه اين «تشبيه» است، اما وجود همانند براى «مثل او» را نفىنموده و در نتيجه به طريق اولى، وجود نظير و همانند براى او نيز نفى مىگردد كهاين «تنزيه» است. به علاوه در عين حال كه حق متعال به سميع و بصير بودنمتصف مىشود (تشبيه) اما تمام سمع و بصر (به قرينه استعمال هو) در حق تعالىمنحصر شده و از ديگران سلب شده است (تنزيه). عرفا آياتى ديگر نظير: «و هو الذى فى السمآء اله و فى الارض اله» (180) را نيز دال برجمع بين تنزيه و تشبيه مىگيرند كه مؤيد اين است كه حق، در عين متعال بودن ازمادى و مجرد، اما در هر دو با سمت الو هيتحضور دارد. ابنعربى گويد: آن منزهى كه غافل از نحوه توصيف قرآن كريم حق را تنهاتنزيه مىكند، جاهل است و اما آن كه با علم به نحوه توصيف قرآن مجيد، صرفاتنزيه مىنمايد: داراى سوء ادب نيز مىباشد، در حالى كه آن كس كه با علم به شيوهمعرفى حق تعالى توسط قرآن كريم، او را در عين تنزيه، تشبيه نيز مىكند برطريق حق است (181) و مصداق آيه شريفه «سبحان الله عما يصفون الا عباد اللهالمخلصين». (182) وى بدين نكته نيز كه غايت همت اهل تنزيه، تطهير خودشان استاز محدود پندارى حق تعالى نه تنزيه حق تعالى (183) اشاره مىكند. من نگردم پاك از تسبيحشان پاك هم ايشان شوند و درفشان والا حق متعال با تنزيه آنها محدود مىشود (به وصف تحديد منسوبمىگردد): هر چه گويى اى دم هستى از آن پردهاى ديگر بر آن بستى بدان ابن عربى مذهب خود را اين چنين در قالب ابيات ذيل جمع بندى مىكند: فان قلتبالتشبيه كنت مقيدا و اين قلتبالتنزيه كنت محددا و ان قلتبالامرين كنت مسددا و كنت اماما فى المعارف سيدا (184) و به ترجمه جامى: يعنى چون دانستى كه هيچ تنزيهى بى شائبه تقييد نيست و هيچتشبيهى بىغائله تحديدنى، پس اگر قائل به تنزيه شوى مقيدى مىباشى و اگر قائل به تشبيهگردى محددى و اگر بين الامرين جمع كنى بر طريق استقامت و سدادى و در ميان اربابمعارف و اوستاد، زيرا كه روى به متابعت انبيا - عليهم السلام - نهادهاى». حافظ عليه الرحمه نيز در بيتى به ظرافت لزوم جمع بين تنزيه و تشبيه را بياننموده: گفتم صنمپرست مشو با صمد نشين گفتا به كوى عشق هماين و هم آن كنند در روايات عاليقدر شيعه به دقت و ژرف انديشى در مورد اين مساله مهماظهار نظر شده كه اگر چه نه به تصريح، اما به كنايه و استلزام مىتوان تاييد جمعبين تنزيه و تشبيه را در آنها يافت، از جمله: 1 - عن اميرالمؤمنينعليه السلام: «دان فى علوه و عال فى دنوه; (185) حق متعال در عينبلند مرتبگىاش نزديك است و در عين نزديكىاش عالى شان.» 2 - و عن الصادقعليه السلام: «هو شىء بخلاف الاشياء ارجع بقولى شىء الى اثبات معنىوانه بحقيقة الشيئية غيرانه لاجسم ولا صورة; (186) خداوند تعالى شيئى است، اما نه چوناشياى ديگر; مقصود از اين كه شىء است، آن است كه او معنا و مصداقى موجوداست و اين كه او حقيقتشيئيت است، اگر چه كه او را جسم و صورتى نيست.» 3 - و عنه عليه السلام: «هو عزوجل مثبت موجود ولا مبطل ولا معدود ولا فى شىءمن صفة المخلوقين مثل السميع و البصير و الرؤوف و الرحيم و اشباه ذلك و النعوت نعوتالذات لاتليق الا بالله تبارك و تعالى و الله نور لا ظلام فيه و عالم لا جهل فيه و صمد لامدخل فيه ربنا نورى الذات حى الذى عالم الذات صمدى الذات; (187) خداى تعالى ثابت وموجود است نه باطل و معدوم (يا معدود و متعدد و قابل شمارش) و چنان نيستكه با چيزى از صفات (محدود) مخلوقاتش نظير سميع و بصير و رؤوف و رحيمبودن و نظاير اينها شريك باشد، در حالى كه صفات او صفات ذاتى و ثابتبراىذات اويند و چنان صفاتى جز سزاوار خود حق تعالى نيستند، چنان كه خداوندنورى است (بىنهايت) كه تاريكى را در او راه نيست و عالمى است كه در اوجهلى نيست و صمدى كه نقصى در او راه نيابد، پروردگار ما نورى الذات است وحيات و علم و صمديت عين ذات اويند.» 4 - و عن اميرالمؤمنينعليه السلام: «و معرفته توحيده و توحيده تمييزه عن خلقه و حكمالتمييز بينونة صفة لا بينونة عزلة; (188) معرفتخداوند همان توحيد (اقرار به توحيد)اوست و توحيد او عين تمييز و جدا نمودن او از خلقش و حكم چنين تمييزى بهنحو جدايى وصفى است نه جدايى واقعى (به نحوى كه حق از خلق واقعا جدا وبركنار باشد).» 5 - در دعاى شب قدر نيز چنين آمده: «يا باطنا فى ظهوره و يا ظاهرا فى بطونه يا باطنا ليس يخفى و يا ظاهرا ليس يرى; (189) اى آن كه در عين ظهور باطن و مختفى هستىو در عين بطون، ظاهر مىباشى، اى باطنى كه مخفى شدنى نيستى و اى ظاهرى كهديده شدنى نيستى.» 6 - صاحب «تمهيد القواعد» نيز روايتى از امام صادق - عليهالسلام - بدينمضمون نقل مىكند كه: «ان الجمع بلا تفرقة زندقة و التفرقة بدون الجمع تعطيل و الجمعبينهما توحيد» كه آن را دال بر لزوم جمع بين تنزيه و تشبيه و جمع و تفرقه دانستهاست، بدين مضمون كه حكم به جمع و اتحاد حق و خلق بدون نحوى جدايى بينآن دو زندقه و كفر است و جدا سازى بين آن دو بدون قول به جمع و وحدتتعطيل است و جمع بندى اين دو (تفرقه و جمع) توحيد واقعى است. (190) 7 - در معانى الاخبار نيز چنين آمده كه از امام باقر - عليهالسلام - سؤال شد: آياجايز است كه گفته شود خداوند شىء است؟ فرمود: نعم، يخرجه من الحدين:حدالتعطيل و حد التشبيه; بله، چون او را از دو حد خارج مىكند، از حد تعطيل(يعنى عدم امكان اثبات وجود و صفات كمالى و فعلى و اضافى براى حق تعالى)و از حد تشبيه (يعنى حكم به اشتراك با ممكنات در حقيقت صفات و عوارضآنها). (191) چند نكته 1. شيخ اكبر در ضمن بحث تنزيه و تشبيه پس از بيان استحاله شناخت ذاتحق اظهار مىدارد كه همان طور كه حق تعالى را نمىتوان شناخت، به كنه فيض اوو وجود منبسط و نيز به كنه مجموع عالم و حتى به كنه هر شيئى از اشياى عالم نيزنمىتوان دستيافت، چرا كه هر شيئى مظهر نامى از اسماى حق تعالى است وطبق قاعده «ذوات الاسباب لا تعرف الا باسبابها» (و به عبارت عرفانى المظهر لاتعرف الا بمعرفة مظهره) چون اسماى الهى نيز كماهى هى قابل شناخت نيستند، (192) به علاوه كه به مقتضاى آيات الهى حقيقت همه عالم را وجه الهى و وجود منبسطتشكيل مىدهد: «فاينما تولوا فثم وجه الله» (193) و هر كجا رو آوريد وجهالله است;يعنى در همه لايههاى وجودى و اعماق هستى اشيا و مظاهر تا هر كجا برويم و بههر جا رو كنيم جز وجه حق را نمىيابيم و اين وجه نيز به مقتضاى «و يبقى وجهربك ذوالجلال و الاكرام» (194) داراى جلال است و به لحاظ مقام منيعش مانع از معرفتكنه خود مىباشد پس به حقيقت اشيا نمىتوان احاطه يافت. و از اين رو صحيح است كه گفته شود: و لست ادرك شيئا كنه معرفته و كيف ادركه و انتم فيه كنه هيچ شيئى را در نيافتم و چگونه دريابم در حالى كه شما در آن هستيد؟ 2. از آنچه گذشت، معلوم شد كه نحوه جمع بين تنزيه و تشبيه، نه بدينصورت كه هم تنزيه باشد از هر جهت و هم تشبيه از همه جهات و نيز نه به نحومجموع آن دو است و نه به نحو جميع، بلكه اين توصيف به نحو «جامع بين تنزيه وتشبيه» است. 3. شيخ اكبر بهترين تمثيل و تنظير اين مطلب را براى تقريب به ذهن، مسالهنفس انسان و تنزيه او از قوا و جسم و بدن در عين تشبيه و اتحاد و يگانگى او بابدن و ساير قوا مىداند و اظهار مىدارد كه به همين جهت نبىاكرم (ص) بينمعرفت رب و معرفت نفس پيوند داد و فرمودند: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» (195) چرا كه درباب نفس نيز اولا: احاطه تفصيلى به كنه آن ميسور احدى نيست، گر چهمعرفت اجمالى آن براى عدهاى ميسور و درجه نازل از معرفت آن براى همگاندانسته يا نادانسته موجود است. و ثانيا: نفس انسان كه واقعيتبسيطى است، در عين اين كه با همه قواى خود(اعم از قواى ادراكى يا تحريكى) قرين است و معيت دارد، مع ذلك هيچ كدام ازآن قوا هم نيست، بلكه هماهنگ كننده و جامع آنهاست (نه جميع يا مجموع آنها).نفس نه به درجات عالى خود يعنى عاقله و مراتب عقل نظرى و عملى منحصراست. (196) (يعنى محدوديتبه درجات تنزيهى) و نه مختص به درجات سافل خوديعنى حواس و جسم و بدن مىباشد (197) (محدوديتبه درجات تشبيهى) و نه در هرفرد، چند نفس موجود است كه با هر قوهاى يكى همراه باشد، بلكه نفس داخل فىالقوى است لا بالممازجة و خارج از آنهاست لا بالمزايله، اين مطلب در حكمتمتعاليه به تفصيل بررسى و مبرهن شده است. (198) 4. شيخ صدرالدين قونوى در نصوص سه مرتبه از تنزيه را بدين ترتيب موردبررسى و شرح قرار داده: الف) «تنزيه عقلى»: كه ثمره آن جدا نمودن حق از ماسوى استبه واسطه فات سلبيه; ب) «تنزيه شرعى»: كه ثمره آن نفى اشتراكموجودات با مرتبه الوهيت مىباشد كه اين معناى لسان آياتى نظير «هو خيرالرازقين» و «احسن الخالقين» و ... است; ج) «تنزيه كشفى»: كه ثمره آن سه چيزاست: 1) اثبات جميع كمالات براى حق تعالى بدون حد و حصر; 2) جدا نمودن احكام برخى اسما از اسما ديگر; 3) نفى ما سوى الله همراه با حكم به بقاى ظهورات حق به تبع تعدد احكاماعيان ثابته. وى مىافزايد: بنا به تنزيه كشفى لازم نيست، مانند اهل تنزيه عقلى، صفاتسلبى را مايه تميز حق از ما سوى بدانيم، بلكه در اينجا صفات سلبى، سالبه بهانتفاى موضوع مىباشند; يعنى، غير از حق موجودى نيست تا اين صفات را بدانهانسبت داده و از حق متعال سلب كنيم. (199) ب) تجلى و مساله رؤيتخداوند از فروع كلامى مبحث تجلى و نيز مبحث تنزيه و تشبيه، حل مساله رؤيتاست كه مناقشات عظيمى را در بين فرق و مذاهب اسلامى از اهل كلام و تفسير وغيرآنان برانگيخته است. گروهى به استناد بعضى از آيات و روايات و نيز دلايلعقلى دال بر تنزيه حق از جسمانيت، قائل به استحاله رؤيتحق تعالى شده و آنرا مطلقا انكار نمودهاند (200) و از جمله ايشان، برخى از فلاسفه هستند كه رؤيت رامنحصر به مرتبه يا مراتبى خاص از ادراكات بشر يعنى درك عقلى دانستهاند وعدهاى از متكلمان نيز به استناد بعضى ديگر از روايات به امكان و وقوع رؤيتحق تعالى با همين چشم و يا با حاسه ششم در آخرت و يا در دنيا و آخرت قائلشدهاند. (201) و از ايشان نيز عدهاى به صراحتبه لازمه قول خويش (يعنى تجسم)قائل شدهاند. (202) مرحوم سبزوارى در شرح الاسماء الحسنى پس از بيان مذهب اشاعره ومعتزله و احتجاجات نقلى و عقلى ايشان و نقد و بررسى آنها - براى جمع بين دوقول، دو راه حل را بدين شرح ذكر نموده است كه; مىتوان گفت: مراد اشاعره ازرؤيتحق، رؤيت وجه او باشد و مراد معتزله از امتناع رؤيتبارى تعالى، امتناعاكتناه و ادراك كنه ذات او. و نيز مىتوان گفت: مراد اشاعره از رؤيت، شهود حقبه نور خود او باشد (بنوره لنوره) و انكشاف و علم حضورى به او (چنان كه خودايشان گفتهاند، رؤيتى استبدون مقابله و جهت و مكان) و مراد معتزله نفىرؤيتحسى باشد نه شهود حضورى. (203) البته مرحوم آقاعلى حكيم در بدائع الحكم، پس از ابداع احتمال اول از دواحتمال فوق چنين آورده است: گر چه اين توجيه در واقع توجيه القول بمالايرضى بل بما لا يفهم صاحبه است. (204) اما در اين ميان، قول عرفا را مىتوان قول فصل و وجه جمعى بين اقوالدانست، چرا كه ايشان پس از تفكيك حيثيات متعدد در مبحث تنزيه و تشبيه وباز نمودن حكم هر حيثيت اظهار مىدارند كه موطن عدم رؤيتحق و استحالهآن، ذات حق و جنبه اسم باطن اوست و موطن و منظر رؤيتبارى تعالى (205) وامكان و وقوع آن، تجلى و ظهور حق و جنبه اسم ظاهر اوست; يعنى، حق تعالىاست كه با تجليات گوناگون صفاتى وافعالىاش در هر مرتبه، مىتواند لطيفهاى ازلطايف سبع و درجهاى از درجات نفس انسانى را از نور خويش متاثر نموده و درمرحله سر يا قلب يا عقل يا وهم و يا حس، بشر را با ظهور خود مواجه ساخته وخود را به او بنماياند و حقايق و معارفى را بر او آشكار نموده و موجب كمال وترقى او گردد. ابن عربى در فص هودى به اين نكته اشاره مىكند كه: رؤيتحق مراتبى دارد كه متناظر با مراتب علم و ترقى و يا انحطاط نفسسالك است و در واقع، هركس جز خويشتن و رفيتخويش را در قالب رؤيتالله نمىبيند; به عبارت ديگر، اقرار رؤيتيا انكار آن به حسب درجه معرفت فرددر شناخت تنزيهى يا تشبيهى حق و يا شناخت قرآنى و شرعى بارى تعالىمتفاوت است و هركس آنچه را مغاير با فهم و تصور او از حق متعال است منكرمىشود و چنان كه در حديثى از پيامبر (ص) در مورد اقرار و انكار مردم نسبتبهبرخى تجليات حق تعالى (206) بدين امر اشاره شده است. (207) شيخ مىافزايد اعظم مراتبرؤيت از آن كسى است كه حق را نه به صورت تشبيهى منحصر دانسته و نه بهقيود تنزيهى. (208) ايشان در جاى ديگر از فصوص، صورى را كه حق تعالى در آنهاجلوه نمايى نموده بىنهايت دانسته و در ضمن چنين آورده است: «فلاسفه از آنجا كه قائل به تنزيهاند، هرگونه تقييد حق را در صورتى ازصور، باطل مىدانند، لكن مؤمنان به قرآن رؤيتحق در بعضى از صور توسطبرخى و رؤيت او در صورتهاى ديگر توسط بعضى ديگر را قبول نمودهاند،اگر چه كه ايشان صورى را كه موجب اسناد نقص به ساحتبارى تعالىمىشود به صورى كه در شرع آمده تاويل مىنمايند». (209) شيخ صدرالدين قونوى در رساله مطالع الايمان به اختصار و ظرافت، مطلب رابيان نموده است: ز پنهانى هويدا در هويداست ز پيدايى نهان اندر نهان است «لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار»، (210) و «لن ترانى» (211) اشارت به احكام اسم«باطن» است و اين را موقف تنزيه گويند و «وجوه يومئذ ناضرة الى ربها ناظرة» (212) و«رايت ربى فى احسن صورة» اشارت به احكام اسم «ظاهر» است و اين را «موقفتشبيه» گويند و سبحان الله عن التشبيه و التنزيه. چو پيدا و نهان دانستى او را يقين مىدان كه نه اين و نه آن است (213) فيض كاشانى نيز در «كلمات مكنونه» خود در اين مورد چنين آورده است: به اعتبار تجلى در مظاهر اسما و صفات در هر موجودى رويى دارد و در هرمرآتى جلوهاى مىنمايد «فاينما تولوا فثم وجه الله» (214) و اين تجلى همه را هست،لكن خواص مىدانند كه چه مىبينند و از اين رو مىگويند: ما رايتشيئا الا ورايت الله قبله و بعده و معه. دلى كز معرفت نور و صفا ديد به هر چيزى كه ديد اول خدا ديد ... و عوام نمىدانند «الآ انهم فى مرية من لقاء ربهم الآ انه بكل شىء محيط» (215) گفتم به كام وصلتخواهم رسيد روزى گفتا كه نيك بنگر شايد رسيده باشى دوست نزديكتر از من به من است وين عجب تر كه من از وى دورم چه كنم با كه توان گفت كه دوست در كنار من و من مهجورم (216) حافظ، خود نيز در جايى ديگر چنين سروده: روشن از پرتو رويت نظرى نيستكهنيست منتخاك درت بر بصرى نيست كه نيست آقا على حكيم نيز در بدائع الحكم در اين مورد بيانى بديع و روشنگر آوردهاست: «منظور از رؤيتحق تعالى رؤيت كنه ذات اقدس نباشد، بلكه رؤيت آيات و مجالىو مرآيى و مظاهر بود به حسب ظهورات اسما و صفات ذاتيه به وجه نزول در مظاهرشؤونات ذاتيه فعل اطلاقى حق اول جل و علا كه به فيض مقدس و حق ثانى و حق مخلوقبه، معروف باشد، چه ديده باطن، عكوس اسما و تجليات صفات حق اول را در مرآيىوجودات امكانى از آنجا كه وجودند، مشاهده تواند كرد». (217) به عنوان جمعبندى مىتوان چنين گفت: «ذات حق» مطلقا از دسترسى شهود و فكر و بصيرت خارج است - چه برسدبه چشم و بصر - «لا تدركه الابصار وهو يدرك الابصار (218) ; ديدگان او را نبينند بلكهاوست كه ديدگان را دريابد». و اما «صفات و اسماى حق تعالى» را به رؤيت قلبى وبصيرت فؤاد، در قالب تجليات اسماى حق مىتوان مشاهده نمود - به علمحضورى - و طبعا عقل نيز بهرهاى در شناخت اجمالى آنها دارد - به علم حصولى -«وجوه يومئذ ناضرة الى ربها ناظرة» (219) : چهرههايى تازه و خرم باشند به سوىپروردگارشان نگران». و «آثار و افعال حق» نيز هم به ديده حسى (220) و هم به ادراك عقلى (در مورد همهپديدهها) و هم به شهود قلبى (در مورد «نفس» در هر انسانى و يا در همه پديدههابه جهتحصول ولايت تكوينى در اولياى الهى) مىتوان دريافت. «فاينما تولوا فثم وجه الله» (221) به هر كجا رو كنيد، آنجا وجه (روى) خداست. مقصود عرفا مقصود عرفا از ديدن حق و جلوه او در مظاهر حسى، ديدن به رؤيتحسىجسمانى نيست، بلكه مراد ايشان سريان رؤيت قلبى در حس و به عبارت ديگر،ابصار قلبى از مجراى حس است; يعنى، وجه خداوند بما هو وجه الله تنها با قلبرؤيت مىشود، چرا كه وجه الله در واقع ملكوت است و رؤيت آن رؤيت ملكوتو جنبه ربط اشياستبه حق تعالى و رؤيتحيثيت وجه اللهى اشيا. ديدن روى ترا ديده جان بين بايد وين كجا مرتبه چشم جهانبين من است «حافظ» بهر ديده روشنان يزدان فرد شش جهت را مظهر آيات كرد كه به هر حيوان و نامى كه انگرند در رياض حسن ربانى چرند «مولوى» ابن عربى در تاويل آيه شريفه 143 از سوره اعراف «ولكن انظر الى الجبل فاناستقر مكانه فسوف ترانى فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا ...» بر اينمطلب كه رؤيتحق در اشيا از جنبه ملكوتى آنها صورت مىگيرد و تجلى حق ازسوى اشيا، پس از اندكاك انانيت و هويت آنها و غلبه وجهه حقانى آنها واقعمىشود، چنين آورده است: «از آنجا كه كوه، حجاب تجلى حق بود مادام كه كوه باقىبود تجلى واقع نشد، پس آنگاه كه كوه متلاشى و مندك شد، تجلى بدون حجاب ماند وظهور نمود، پس موسىعليه السلام آن را ديد و بىهوش شد همان طور كه جبل از تجلى حقمندك شد». (222) مرحوم ملكى تبريزى نيز در رساله «لقاءالله» پس از ذكر مذاقهاى مختلف دراين باب از معتقدان تنزيه صرف و متمسكان به ظاهر برخى آيات و رواياتگرفته تا قائلان به رؤيت كه بين اخبار تنزيهى و تشبيهى جمع مىنمايند مىفرمايد: «اين طايفه اخير اخبار تنزيه صرف را به معرفتبه طريق رؤيتبا چشمظاهر و به معرفت كنه ذات اقدس الهى حمل كرده، و اخبار تشبيه و لقا ووصول و معرفت را به معرفت اجمالى و معرفت اسما و صفات الهى و تجلىمراتب ذات و اسما و صفات حق تعالى تا آن حد كه براى موجود ممكنامكان دارد. به عبارت ديگر، هنگامى كه حجابهاى ظلمانى و نورانى براى عبدمنكشف شد، معرفتى بر ذات و اسما و صفات حق تعالى پيدا مىكند كه آنمعرفت از جنس معرفتى كه پيش از كشف داشت نيست و به عبارت سوم،انوار جمال و جلال الهى در قلب و عقل و سر خواص اولياى او تجلى مىكند بهدرجهاى كه او را از خود فانى مىنمايد و به حق متعال باقى مىدارد، آن وقتحق تعالى او را محو جمال خود نموده و عقل او را مستغرق در معرفتخداكرده و به جاى عقل او خود حق تعالى تدبير امور او را مىنمايد، اگر چه بعد ازاين همه مراتب كشف سبحات جلال و تجلى انوار جمال (و فناى فى الله وبقاى بالله) باز حاصل اين معرفت، آن خواهد شد كه عجز خود را از وصول بهكنه معرفت ذات از روى حقيقت (و بالعيان والكشف) خواهد ديد.» (223) امام خمينى - قدس سره الشريف - نيز در بيانى موجز و روشنگر به تحريرمذهب عرفا پرداختهاند: «ببايد دانست كه مقصود آنان كه راهى براى لقاءالله و مشاهده جمال وجلال حق باز گذاشتهاند، اين نيست كه اكتناه ذات مقدس جايز است، يا در علمحضورى و مشاهده عينى روحانى، احاطه بر آن ذات محيط على الاطلاقممكن است، بلكه امتناع اكتناه در علم كلى و به قدم تفكر و احاطه در عرفانشهودى و قدم بصيرت از امور برهانى مورد اتفاق جميع عقلا و ارباب معارفو قلوب است، لكن آنها كه مدعى اين مقام هستند، گويند: پس از تقواى تام وتمام و اعراض كلى قلب از جميع عوالم و رفض نشئتين و قدم بر فرق انيت وانانيت گذاشتن و توجه تام و اقبال كلى به حق و اسما و صفات آن ذات مقدسكردن و مستغرق عشق و حب ذات مقدس شدن و ارتياضات قلبى كشيدن،يك صفاى قلبى از براى سالك پيدا شود كه مورد تجليات اسمائيه و صفاتيهگردد و حجابهاى غليظى كه بين عبد و اسما و صفات بود خرق شود و فانى دراسما و صفات گردد و متعلق به عز قدس و جلال شود و تدلى تام ذاتى پيدا كندو در اين حال، بين روح مقدس سالك و حق حجابى جز اسما و صفات نيستو از براى بعضى از ارباب سلوك ممكن استحجاب نورى اسمايى و صفاتىخرق گردد و به تجليات ذاتى عينى نائل شود و خود را متعلق و متدلى به ذاتمقدس بيند و در اين مشاهده احاطه قيومى حق و فناى ذاتى خود را شهود كندو بالعيان وجود خود و جميع موجودات را ظل حق بيند و چنانچه برهانا بينحق و مخلوق اول كه مجرد از جميع مواد و علائق است، حجابى نيست، بلكهبين مجردات، مطلقا حجاب يستبرهانا، همين طور اين قلبى كه درسعه واحاطه هم افق با موجودات مجرده شده، بلكه قدم بر فرق آنها گذاشته حجابىنخواهد داشت، چنانچه در حديثشريف كافى و توحيد است: «ان روح المؤمن لاشد اتصالا بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها». (224) مؤيد و بلكه منشا اين بيان، اين آيه شريفه است كه: «لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد.» (225) پساصولا عمده در اين باب، برداشتن پردههاى غفلت از بصائر و ابصار است كه دردنيا با تهذيب نفس و قطع تعلقات بطور اختيارى و در آخرت با وقوع قيامت وقطع تمامى متعلقات به نحو جبار حاصل مىشود، از اين رو اگر دل همچنان دركدورت تعلقات و خيالات، محصور ماند، چه در دنيا و چه در آخرت، از لقاىجمال الهى محجوب خواهد بود «و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى». (226) و به قول جامى: تا بود باقى بقاياى وجود كى شود صاف از كدر جام شهود تا بود پيوند جان و تن به جاى كى شود مقصود كل برقع گشاى تا بود قالب غبار چشم جان كى توان ديدن رخ جانان عيان و حافظ نيز چنان كه گذشت در اين باب خوش سروده: ديدن روى ترا ديده جان بين بايد وين كجا مرتبه چشم جهانبين من است اين جان عاريت كه به حافظ سپرد دوست روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم و اگر روح، تهذيب شد و پردههاى غفلتبه كنار رفت در دنيا و آخرت ازنعمت لقاءالله محظوظ خواهد شد. جمال يار ندارد نقاب و پرده ولى غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد و «فاينما تولوا فثم وجهالله» را خواهد يافت، چنان كه مولى الموحديناميرالمؤمنينعليه السلام فرمود: «مارايتشيئا الا و رايت الله قبله و بعده و معه». دلى كز معرفت نور و صفا ديد بهر چيزى كه ديد اول خدا ديد در آثار عرفا آياتى از قرآن كريم و روايات يا ادعيه معصومين به عنوانشواهد و مستندات نقلى اين عقيده مطرح شده است از جمله: الف) «سنريهم ءايتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق او لم يكف بربكانه على كل شىء شهيد» (227) به تفسير فيض كاشانى به زودى چشم بصيرتشان را به نورتوفيق و هدايتخود سرمه خواهم كشيد تا مرا در مظاهر آفاقى وانفسى به شهودعيانى ببينند تا برايشان واضح شود كه در آفاق وانفس جز من و ذات و صفات واسماى من موجودى نيست و من اول و آخر و ظاهر و باطن هستم. (228) نكته ظريفى كه در آيه مطرح مىباشد، آن است كه در اينجا «شهيد» با حرف«على» متعدى شده است، نه با حرف «ب» (على كل شىء نه بكل شىء شهيد) درنتيجه در اينجا شهيد به معناى مشهود مىباشد (مانند قتيل به معناى مقتول) نه بهمعناى شاهد و بنابراين معناى آيه آن مىشود كه آيا همين كه خداوند فوق هرشىء مشهود مىباشد، براى ايشان، كافى نيست؟ يعنى آنچه در درجه اول اعتبار دارد، دلالت ذات بر ذات است، چرا كه اومبدا ظهورات است و ظهور او بر همه اشيا مقدم بوده و ظهور همگى اشيا بدوستو آيات آفاقى وانفسى در درجات بعدى حائز اهميتند و اين حقيقت، اصل طريقهصديقين است كه حكما و عرفا در پى آن بودهاند. (229) ب) «فمن كان يرجوا لقآء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه احدا» (230) و بهتاويل مرحوم فيض: «هركس كه به مشاهده پروردگارش در مظاهر اسمايى و صفاتىاميدوار است، به عمل صالح كه همان ذكر و فكر مىباشد بپردازد، ذكر و فكرى كه سالك رابه حق مىرسانند و لقاى حق نزد عرفا عبارت است از: معرفتحق تعالى در هر دو مقامجمع و تفصيل يعنى حق را در آينه خلق و خلق را در آينه حق ديدن». (231) ج) «الله نورالسموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح ...» (232) جامى درنقدالنصوص ذكر مىكند كه وجه تشبيه حق تعالى به نور در قرآن كريم آن است كههمه چيز بانور ديده مىشوند اما خود نور درك نمىشود و غالبا مغفول عنه باقىمىماند، هكذا نور حق كه وجود مطلق است، تحت الشعاع قيود و مقيدات وماهيات خاصه واقع مىشود و به جهت قصور فهم بشر مغفول عنه واقع مىشود. از اين روست كه هنگامى كه از پيامبراكرم (ص) پرسيدند: آيا پروردگارت راديدهاى؟ فرمود: «نور انى اراه» يعنى او نور است، (همه چيز را به او مىبينم)،چگونه او را توان ديد (نور، (اى مجرد) و النور المجرد لا يمكن رؤيته). و مقصود پيامبر (ص) ذات حق ونور «او» بوده به اعتبار تجردش از مظاهر واضافات اما در قالب مظاهر و از وراى حجاب مقيدات يعنى همان نور هنگامى كهدر قالب تعينات مىرود قابل ادراك مىشود... . كالشمس تمنعك اجتلاءك وجهها فاذا اكتستبرقيق غيم امكنا خورشيد چو بر فلك زند رايت نور در پرتو او خيره شود ديده ز دور و ان دم كه كند زپرده ابر ظهور فالناظر يجتليه من غيرقصور (233) د) «و لما جآء موسى لميقاتنا و كلمه ربه قال رب ارنى انظر اليك قال لن ترانى و لكنانظر الى الجبل» (234) و آن هنگام كه موسى به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با اوسخن گفت، عرض كرد: پروردگارا (خود) را به من بنما تا تو را ببينم. (در جواب)فرمود: مرا نخواهى ديد. اما به كوه بنگر اگر در جاى خود بر پا بود پس به زودىمرا خواهى ديد پس آنگاه كه پروردگارش بر كوه تجلى نمود آن را متلاشى نمود وموسى مدهوش افتاد، پس چون به هوش آمد عرض كرد: خداوندا، تو منزهى بهسوى تو رجوع نمودم و اولين مؤمنان به تو هستم». ابن عربى ضمن بحثى پيرامون اين آيه، درخواست موسىعليه السلام را درخواسترؤيت عينى و بالمشاهده (و نه با علامت و نشانه) مىداند و از آنجا كه رسولانخدا آگاهترين مردم نسبتبه خداوند مىباشند و مىدانند كه چشمها او را درنمىيابند، با اين حال موسىعليه السلام عرض كرد: «خود را به من بنما تا ببينمت». وىعلت صعق حضرت موسىعليه السلام در حين تجلى حق (على رغم شنيدن كلام الهى) رااين مىداند كه سمع و گوش آن حضرت به مفاد حديث قرب نوافل حقانى شده بودو ايشان رخواستشبيه آن را براى بصيرت و ديدگان خود داشت. (235) اما حق متعالنيل مقام را - يعنى مقام اعبد ربا لم اره - در حد ظرفيت آن حضرت ندانست وفرمود: «لن ترانى». ه) «الآ انهم فى مرية من لقاء ربهم الآ انه بكل شىء محيط (236) ; همانا ايشان از ديدارپروردگارشان در شكند (در حالى كه) هم او به هر چيزى احاطه دارد». (تفسيرعميق اين آيه در ضمن كلمات فيض گذشت) خلاصه آن كه لقا و رؤيت محاط،بدون رؤيت محيط، امكان نخواهد داشت و مساله مهم در اين جا پيدا شدن علم بهعلم است; يعنى توجه به اين كه «هو الظاهر فى المظاهر». و) «يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه» (237) ; اى انسان كوشش تو سوىپروردگارت مىباشد پس او را ملاقات خواهى كرد. «ان الذين لا يرجون لقآءنا ورضوا بالحيوة الدنيا... اولئك ماوهم النار» (238) ; همانا آنانكه ملاقات ما را اميد نبردند(توقع نداشته يا بدان خشنود نباشند) و به زندگى دنيا خشنود گردند...جايگاهشاندر آتش است. اين دو آيه دلالتبر اين دارند كه همگان اعم از مؤمن و كافر به ملاقات حقنائل مىشوند، و لكن مؤمنان حق تعالى را با تجليات اسم رحيم و رؤوف مشاهده وملاقات مىنمايند و كفار با تجليات اسم منتقم و قهار. درباب رؤيتحق تعالى روايات عميق و ارزشمندى از معصومين - عليهمالسلام - وارد شده كه به برخى از آنها اشاره مىكنيم: (239) 1) حديث ذعلب: ذعلب از اميرالمؤمنينعليه السلام سؤال نمود كه آيا پروردگارت را ديدهاى؟ درجواب فرمود: «ويلك يا ذعلب لم تره العيون بمشاهدة الابصار و لكن راته القلوببحقايق الايمان; (240) واى بر تو اى ذعلب چشمها به مشاهده بصرى او را نمىبينند، بلكهقلبها با حقايق ايمانى او را مشاهده مىكنند». 2) از امام رضا عليهالسلام نقل شده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليهوآله) فرمودند: «آنگاه كه به آسمان سير داده شدم، جبرئيل مرا تا مكانى كه حتىاو نيز بدان راه نيافته بود رسانيد، پس در آن هنگام (حقيقت) بر من كشف شد، وخداوند تعالى از نور عظمتش آنچه دوست داشت، به من نماياند». (241) 3) حديث ارائه حق تعالى به ابوبصير: ابوبصير از امام صادق - عليهالسلام - نقل نموده كه عرض كردم: آيا مؤمنان درروز قيامتحق تعالى را مىبينند؟ فرمود: بله در حالى كه قبل از آن روز نيز او راديدهاند. گفتم: چه وقت؟ فرمود: آن هنگام كه خداوند خطاب به آنان فرمود:«الستبربكم قالوا بلى». آيا نه منم پروردگارتان؟ گفتند: بلى (اقرار داريم) سپسفرمودند: براستى كه مؤمنان در همين دنيا نيز - قبل از روز قيامت - پروردگار رامىبينند، تو اى جابر آيا در همين وقت او را نمىبينى؟ [امامعليه السلام با تصرفىروحانى جلوه حق را به او نمودند، سپس] ابوبصير عرض كرد: فدايتشوم آيا اينامر را از جانب شما روايت كنم؟ فرمود: نه چرا كه اگر كسى را بدين آگاه كنى افرادجاهل تو را انكار مىكنند و آن را از نوع تشبيه و كفر محسوب مىنمايند، در حالىكه رؤيتبا قلب كه مانند رؤيتبا چشم نيست و خداوند برتر است از آنچه اهلتشبيه و الحاد توصيف مىنمايند. (242) 4) محمدبن فضيل از امام هشتم - عليهالسلام - نقل نموده كه: آيا رسول الله - صلى الله عليه و آله - پروردگارش را ديد؟ فرمود: بله او را باقلبش ديد، مگر نشنيدهاى كه (در قرآن كريم) فرمود: «ما كذب الفؤاد ما راى» (243) آنچه قلبش ديد به دروغ درنيافت. ايشان حق تعالى را به چشم نديد بلكه به فؤاد وقلب مشاهده نمود. (244) 5) احاديث نفى احتجاب: در توحيد صدوق باب رد بر ثنويه و زنادقه چنين آمده كه: هنگامى كه زنديقاز امام هشتم - عليهالسلام - پرسيد: فلم احتجب، پس چرا خداوند در حجاب وپنهان است؟ امام در جواب مىفرمايد: «ان الاحتجاب عن الخلق لكثرة ذنوبهم ...; (245) حجاب و پنهان بودن از جانب خلق است، به خاطر گناهان فراوان آنها». چنان كه خداوند نيز در قرآن كريم فرموده است: «كلا بل ران على قلوبهم ماكانوا يكسبون كلا انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون; (246) نه چنين است، بلكه آنچه كسبكردند قلبهاشان را پوشانده، نه چنان است در واقع ايشان در آن روز ازپروردگارشان محجوبند». 6) در توحيد كافى باب نهى از جسم دانستن خداوند، چنين نقل شده است: «احتجب بغير حجاب و استتر بغير ستر مستور; (247) او بدون پرده و حجاب و ستر ومانعى پنهان و مستور است». در ادعيه گرانقدر وارده از ائمه معصومين - عليهم السلام - اشارات وتصريحاتى مهم درباب لقاء الله مطرح شده است، از جمله در دعاى امام حسين -عليه السلام - مىخوانيم: «الهى ...تعرفت الى فى كل شىء فرايتك ظاهرا فى كل شىء فانت الظاهر لكل شىء الهى ...كيف يستدل عليك بما هو فى وجوده مفتقر اليك ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتى يكون هو المظهر لك متى غبتحتى تحتاج الى دليل يدل عليك و متى بعدت حتى تكون الاثارهى التى توصل اليك عميت عين لا تراك و لا تزال عليها رقيبا و خسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبك نصيبا الهى ...كيف تخفى و انت الظاهر و كيف تغيب و انت الرقيب الحاضر» و حسن ختام اين فصل را فرازى از مناجات شعبانيه قرار مىدهيم: «الهى هب لى كمال الانقطاع اليك و انر «ابصار قلوبنا» بضياء نظرها اليك حتىتخرق «ابصار القلوب» حجب النور فتصل الى معدن العظمة و تصير ارواحنا معلقة بعزقدسك.» پ) تجلى، عدل الهى و مساله شرور اصل خلقش، داد و جود و بخشش است قهر بر وى چون غبارى از غش است فرقت از قهرش اگر آبستن است بهر قدر وصل او دانستن است در بلا هم مىچشم لذات او مات اويم مات اويم مات او «مولانا» عرفا به سريان تجلى دو اسم عدل و حكيم در همه اطوار و نشئات، حتى عالماسما و صفات قائلند (248) و از آنچه در بخش حاكميت اعيان و نيز نقش اسماى حسنىدر تجلى الهى گذشت، پاسخ ايشان به مساله شرور و اشكالات عدل الهى واضحمىشود، چرا كه نظام عالم، نظام احسن و عادلانه است و شر و ظلمى در آن راهندارد، چون اولا: شرور، امورى عدمى بوده يا از امور عدمى منتزعند و جاعلىندارند و طبعا از مظاهر تجلى حق تعالى نيز نيستند، ثانيا: در مورد تفاوتها،تزاحمها و برخوردها، اگر نظام عالم بر طبق نظام اسمايى حق و نظام اعيان ثابتهمستقر در حضرت علميه بارى تعالى و طبعا نظام احسن باشد، پس هرشيئىخصوصيات خود را وامدار عين ثابتخويش (البته به مدد فيض حق تعالى) است،چرا كه ظهور مطلق بر مقيدات، بر حسب ظرفيت و قابليت آنها رخ مىدهد والاترجيح بلا مرجح لازم مىآيد. پس در واقع، افاضه حق و ظهور موجودات، به تبع عين ثابت آنها واقعمىشود و اين اعيان نيز به جهت نقص ذاتى و نفسيت محدودشان مستلزم احكامىكه توام با نقص و سبب شر است، مىباشند. به بيانى ديگر، هر موجود دو وجه دارد كه هركدام منسوب به جنبهاى در حقتعالى و عالم ربوبى است: 1) جنبه «وجود ربطى و مظهريت» موجودات كه اصل ظهورشان منسوب بهذات و فيض بارى تعالى است و اين جنبه خير و منشا خير است. 2) جنبه «ماهيت (249) و ذات» آنها كه جنبه تخالفشان با يكديگر و نفسيتهركدام و منشا نقايص و شرورى است كه در مظاهر رخ داده است و به فرمودهصدر المتالهين: «فالايجاد والافاضة و الفعلية والتكميل و التحصيل و البقاء و اللطف والرحمة من جانب الله و قدرته و المقابلة و القصور و الخلل و الفتور و الفناء والدثور والتجدد و الزوال و القهر و الغضب من قبل الخلق و استعداد اتهم ...» از آن جانب بود ايجاد و تكميل وزين جانب بود هر لحظه تبديل (250) و چنان كه گذشت، تفاوت استعدادها و قابليتها نيز از نفس ذات «اعيان ثابتهممكنات» نشات مىگيرد، گر چه كه از وجهى ديگر مىتوان آن را به «فيض اقدس»كه قضاى ازلى نيز ناميده مىشود منسوب داشت و همان نيز به هر حال تابع «علمازلى و شهود اجمالى» در مقام احديت است. (251) خلاصه آن كه نقايص و ذمايم مربوط به محل پذيرش فيض است نه مربوط بهفيض صادر از حق تعالى و شبهه ثنويه نيز بدين نحو حل مىگردد و چنان كهصدر المتالهين اشاره دارد: «لكن الشرور و النقائص ترجع الى خصوصيات القوابل و استعداداتها به بحسبالمصادمات الواقعة بينها فى المراتب المنافرة عند نزول حقيقة الوجود». (252) مطلب مهمى كه آن را مىتوان مبناى مرام ابن عربى در اين مبحث دانست«سبقت رحمتخداوند بر غضب» و «اصل بودن رحمت در ايجاد عالم» مىباشد. از ديدگاه او خداوند هم در عرصه تكوين، با رحمتخود، نشئه عالم را ادارهمىنمايد و هم در عرصه تشريع، دستورات اسلام را بر پايه تقدم رحمتبرغضب، تدوين نموده است. خداوند تعالى در قرآن كريم مىفرمايد: «و رحمتى وسعت كل شىء فساكتبهاللذين يتقون; (253) رحمت من بر همه چيز گسترده شده و زود باشد كه آن را براى متقيناختصاص دهم». عرفا از اين آيه استنباط نمودهاند كه حق تعالى «رحمتى عام» داردكه مقابل نداشته و بر همه چيز حتى بر غضب او نيز سايه افكنده است، از اين روحتى در مظاهر قهر و انتقام خداوند نيز صبغهاى از رحمت و مهر ديده مىشود،چنان كه در بلاها و مصائب، خاصيت پاك كنندگى و هشدار دهندگى و مصالحىديگر مىباشد و حتى جهنم نيز خالى از آن رحمت عالم نيست، چنان كه درسورهالرحمن هم پس از ذكر نعمات بهشتى و هم پس از ياد كردن عذابهاىاخروى بيت القصيد اين سوره (فباى ءالآء ربكما تكذبان) تكرار مىشود. (نيز رجوعشود به تفسير عرفا از آيه شريفه «باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب»). قسم ديگر از رحمتحق، «رحمتخاص» است كه مخصوص به اهل تقوا واهل ايمان و معرفت است. رحمت عام در واقع، همان نفس رحمانى و وجودسارى در اشيا است (254) ، چرا كه اصل تحقق و وجود، جز خير نيست و شرور، نه درناحيه مظاهر راه دارد و نه درناحيه ظاهر و مظهر. آنچه مذمت مىشود، «عين و ذات اشيا» و اصل ظهور و تحقق مظاهر نيست،بلكه «فعل» آنهاست كه مذموم واقع مىشود. (255) مطلب مهم ديگر در مبحثخير و شر، نوع نظرگاه عارف نسبتبه جهانهستى است، چرا كه از ديدگاه عارف، اسناد نقص و شر به هستى، اثبات كنندهنقص و شر در فرد مدرك است، نه در جهان هستى، به گفته حافظ: يا رب آن زاهد خود بين كه به جز عيب نديد دود آهيش در آئينه ادارك انداز عارف كاملى كه عالم را در آينه حق و اسماى او نگريسته و اصل و منشا وخاستگاه هر مظهرى را در عالم اسما مشاهده نموده، همان طور كه همه اسما رااسماى حسنا مىداند - چه اسماى لطف، مانند رحيم و جواد و چه اسماى قهر، نظيرمنتقم و مضل - و به «ايا ما تدعوا فله الاسماء الحسنى» (256) ناطق مىشود، همه عالم را نيزتكوينا و تشريعا خير مىبيند و همه را در يك طرح كلى، نيكو ديده و ظلى از نظامربانى دانسته و هر چيز را به جاى خويش مناسب و حسن مىيابد - چه در عرصهتكوين باشد (حتى مانند شيطان و فرعون كه مظهر اضلال حق و يا مانند جهنم وآتش كه مظهر انتقام او مىباشند) و چه در عرصه تشريع باشد (چه از جملهاحكامى نظير قصاص يا حدود تعزير بوده باشد يا بمانند انفاق صدقه و صله رحمو ... كه همه را لازم و نيكو مىبيند) و «الذى احسن كل شىء خلقه» (257) «قل امر ربىبالقسط» (258) زبان حال او مىگردد، چنان كه در دعاى سحر مىخوانيم: «و كل جمالكجميل» و به گفته حافظ: روى خوبت آيتى ازلطف برماكشف كرد زين سبب جزلطف وخوبى نيست در تفسيرما و از اين روست كه در كل نظام عالم، جهنم، بركتى است كه بسيارى مردم ازترس آن بهشتى شدهاند و بنابراين از جهنم راضىاند، همچنين استشيطان ووسوسههايش كه وسيله و كمكى براى اولياى خدا در جهاد اكبر و كسب درجات وفضايل بوده است و گر چه خود او ملعون و رجيم است و اهل جحيم و در قياس بافرشته، پليد اما جزو مخلوقات حق است و در نتيجه حسن و خوب (259) (و شايد وجهتاكيد برخى عرفا در دفاع از ضرورت وجود شيطان و فرعون و امثالهم تنبيه ايننكته ظريف باشد). از ديدگاه عارف، اصل مهم، داشتن چشم واقع بين است كه اگراين چشم خدابين (كه مىداند واقع جز حق و ظهورات او نيست) و اين نظر پاكحاصل شد، خطا و نقصى در عالم ديده نخواهد شد. و با توجه به همين ديدگاه استكه عارف اين جهان را بهترين جهان ممكن و از هر جهت كاملترين عوالم مىداند;جهان جلوهگاه و آينه حق نماست وخدا در آن جز جمال خود را نديده است، اودوستدار جمال و زيبايى است، پس جهان جمال خداست و هر كس كه جهان را بااين نظر دوستبدارد، آن را با دوستى خدا دوست داشته است و در واقع جززيبايى خدا محبوب فرد نمىشود، زيرا زيبايى هر مصنوعى به خود آن باز گشتندارد، بلكه به صانعش باز مىگردد، پس زيبايى جهان جمال خداست (260) . «فليس فىالامكان ابدع من هذا العالم لانه على صورة الرحمن». (261) اين مقام به گفته حافظ مختص پير، و فرد كامل است: پيرما گفتخطا بر قلم صنع نرفت آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد به رغم ظاهر پرايهام اين بيت، حافظ خود در غزلهاى ديگرش آن را تفسيرنموده است: در خرابات مغان نور خدا مىبينم وين عجب بين كه چه نورى زكجا مىبينم نيست در دايره يك نقطه خلاف از كموبيش كه من اين مساله بى چون و چرا مىبينم و اگر چنان بينش از عالم بالا حاصل شد قهرا فرد خواهد فهميد كه كمالاتمنسوب به حضرت حق تعالى بوده و نقايص به امكان و ممكنات راجع است،بدين تعبير كه; اگر چه هر آنچه از حق تعالى مىرسد نيكوست و ظهور او همهحسن مىباشد، لكن به آينههاى افراد و اعيان ثابته و به ظرفيتهاى مختلف كهمىرسد احيانا مطابق خصوصيات آن آينهها به قالب نقص و شر در مىآيد (262) و بهقول حافظ: هرچه هستازقامت ناساز بى اندام ماست ورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست ابن عربى ضمن تاكيد بر مطالب فوق و تجلى حق به صور مختلف به واسطهاستعدادهاى افراد، ظرفيت هر فرد را عاملى مؤثر، در تعبير او از عالم و حق تعالى،مىداند. (263) پس از ثبوت مساله فوق، مشكل ديگرى كه برخى متكلمان و عرفا بدانپرداختهاند به وضوح جواب مىيابد و آن اين كه آيا رضا به مواردى كه شر قلمدادمىشوند، نظير شيطان، فرعون، كفر و جهنم صحيح و حسن استيا نادرست وقبيح، چون از طرفى در حديث رسيده كه «الرضا بالكفر كفر; رضايتبه كفر، خودكفر است» و از طرف ديگر در حديثى قدسى چنين آمده كه: «من لم يرض برضايىفلياخذ (يافليعبد) ربا سواى; (264) آن كه به قضاى من راضى نباشد پروردگار ديگرى راجستجو كند (بپرستد)». جواب مساله آن است كه آنچه مطلوب است و مهم، رضابه قضاست و آنچه مطرود است و گاه معادل كفر، رضا به مقضى است (هنگامى كهمقضى از شرور باشد) چون حق متعال دو نوع اراده و كراهت دارد: 1. تكوينى;2. تشريعى. به حسب اراده اول با هيچ موجودى مخالفت نداشته، بلكه اصولاموجوديت و ظهور هر مظهرى جز به همين اراده تكوينى بارى تعالى تحققنمىپذيرد (انما قولنا لشىء اذا اردناه ان نقول له كن فيكون) (265) اما اراده تشريعى حقمربوط به موجودات و مظاهر مختار است كه دو راه قرب و بعد از حق را در مقابلدارند كه به جهت اين تقابل، تنها يكى از دو طريق، مورد اراده تشريعى حق وديگرى مورد كراهت تشريعى اوست، چنان كه فرمود: «و لا يرضى لعباده الكفر». (266) (و البته اگر مورد كراهت تكوينى او بود، كفرى و بعدى از حق به عرصهظهور نمىرسيد: و لو شاء ربك لامن من فى الارض كلهم جميعا; (267) اگر پروردگارتمىخواست همه اهل زمين، همگى ايمان مىآوردند); از اين رو آنچه متعلقرضاى مؤمن است، همانا رضاى تكوينى بارى تعالى است (قضا) و آنچه بايدمورد كراهت او باشد، كراهت تشريعى حق تعالى نسبتبه افعال اختيارى مثل كفر(مقضى); گر چه ذات كافر يا شيطان يا فرعون كه از سنخ وجود بوده و فى حدنفسه شر نمىباشند نيز مورد رضا قرار مىگيرد. ابن عربى در جاى ديگر بنابههمين مقدمات در فصوص چنين آورده: «فلاتذمن الانفسك; (268) جز خودت راملامت مكن» به علاوه كه لسان شرايع و آيات الهى و ادب انبيا و آنچه در ادعيهوارد شده نيز مؤيد اين تحقيق است، نظير آيه شريفه: «ما اصابك من حسنة فمن اللهو ما اصابك من سيئة فمن نفسك; (269) آنچه از خير به تو مىرسد از جانب خداوند استو بديهايى كه به تو مىرسد از جانب خودت». و نظير گفتار حضرت ابراهيمعليه السلام:«و اذا مرضت فهو يشفين; (270) آن هنگام كه مريض مىشوم او شفايم مىبخشد». چنان كه در دعاى نبىاكرم (ص) وارد شده كه: «الخير كله بيديك و الشرليساليك; همه خير به دست تو است و هيچ شرى به تو منسوب نيست». ابن عربى در شرح حديثى از پيامبر (ص) كه در آن از سه چيز محبوب خوداز جمله طيب (عطر)، نام بردهاند، از محبت طيب به معناى عطر، به حب طيب بهمعناى «مطلق خوبى و حسن» منتقل مىشود (طيب و طيب در مقابل خبث وخبيث) و مقصود از حديث را دوست داشتن جهت نيكى اشيا دانسته است، چهاين كه اصل در همه اشيا را حسن قلمداد نموده است و خبث را امرى عارضىمىداند. (271) قيصرى در تبيين اين مساله مىگويد: هر چه در جهان خارج موجوداست، به لسان عرفا مظهر حق است و حق تعالى «طيب محض» است و به لسانحكما معلول حق است چرا كه او اكمل اشياست و بنابراين از او جز طيب و حسنو خير صادر نخواهد شد و ظهور خبثها و شرور از برخورد اشيا در نشئه ماده وحركت است (خبث نسبى). ابنعربى در ادامه مطلب فوق مىافزايد: رسول اكرم (ص) با آن كه كل جهانرا به چشم طيب و خير مىبينند (طيب و خير نفسى) اما از بين خبث نسبى و طيبنسبى (كه در عالم ماده و نيز عالم اختيار انسانها وقوع مىيابد) تنها «طيب نسبى» رادوست دارد، چنان كه حق تعالى كه اصل همه اشيا ست نيز در مقام ظهور فعلى،برخى امور را كراهت دارد و برخى را دوست دارد. به همين جهت است كه انسان نيز كه عالم كبير و صورت الهى است، قدرتدرك طيب و خبيث ، هر دو را دارد، لذا لازم نيست كه فرد كامل، خبيث را دركنكند و نفهمد (و مىدانيم كه رسول ا... (ص) نيز از خبثخبائثخبر دادند وخداوند در اوصاف رسول خود فرمود: «و يحل لهم الطيبات و يحرم عليهم الخبائث» (272) و نيز فرمود: «الخبيثات للخبيثين» (273) ) اما در عين حال مىتوان چشم پوشى كرد واقتصار نظر بر محاسن نمود، چنانچه وظيفه سالك (در برخورد با عالم است) نهاين كه خبث را نفهمد، بلكه جز خير نبيند و دوست نداشته باشد. (274) وى سپس قضيهشيخى را كه با مريدانش در صحرا به مردار حيوانى برخورد نمود و همگان بهاشمئزاز و تنفر از آن روى گرداندند، اما شيخ آنها را به دندانهاى سفيد آن جيفهدلالت نمود، ذكر مىكند. (275) از آنجا كه مساله عدل الهى و نظام احسن، ارتباطى وثيق با مساله حسن و قبحدارد، لازم به ذكر است كه ابن عربى در چند مورد تصريحاتى بر «حسن و قبح ذاتىو عقلى» دارد و گاه موضع اشاعره را در اين مورد صريحا نقد مىكند، از جمله درتوضيح عقيده اهل اختصاص (خواص) من اهل الله در تتمه مقدمه فتوحات چنينآورده است كه: «الحسن و القبح ذاتى للحسن و القبيح» هر چند كه در شناختمصاديق آن دو گاه اشتباه مىكنيم، از اين رو محتاج راهنمايى شرع مىباشيم. جيلى در كتاب «الانسان الكامل» بيانى دقيقتر دارد كه خود ملهم از بياناتابنعربى است، او حسن را ذاتى اشيا دانسته و قبح را نسبى; وى در مبحث جمالحق (اوصاف عليا و اسما حسنى) عالم را مظهر جمال حق و ظهور حسن مطلقالهى دانسته كه در مجالى مخلوقات، تابش يافته است، وى سپس مىافزايد: قبح دراشيا به جهت و اعتبارى خاص بر آنها عارض مىشود نه به جهت نفس ذات شيئىكه متصف به حسن است. ت) تجلى، نبوت و رسالت چون خدا اندر نيايد در عياننايب حقند اين پيغمبراننى غلط گفتم كه نايب يا منوبگرد و پندارى قبيح آيد نه خوبنى دو باشد تا تويى صورت پرستپيش او يك گشت كز صورت برست«مولانا» از آنجا كه اهل معرفت مساله نبوت و رسالت را از طريق مبحث انسان كامل ومراتب و اطوار ولايت پىگيرى مىنمايند، واضح مىشود كه ايشان اين مساله رابسيار عميقتر از متكلمان وفلاسفه مطرح نمودهاند، (276) چرا كه متكلمان دليل لزومپيامبرى را لطف خداوند (كه از اسماى فعليه اوست) دانسته و به نحو وجوب علىالله، ارسال رسل را تبيين مىنمايند و فلاسفه برهان خود را بر اختلاف و تخاصمدايمى بين نوع بشر و جوامع انسانى و نياز آنها به قانون و قانونگذارى مطرحنمودهاند، در حالى كه عرفا دليل لزوم نبى و خليفه و حاكم الهى را نه تنها در موردجوامع انسانى، بلكه بر كل مظاهر عالم و جهان عينى و حتى در بين اسما و صفاتحق تعالى، مطرح نمودهاند. (277) (به شرحى كه سابقا گذشت) عرفا بدين نكته اشارهنمودهاند كه گرچه همه موجودات عالم، هركدام از حيثيتى خاص، مظهر حق متعالمىباشند، اما تفاوت انبيا و اولياى كبير خداوند با ديگر موجودات در آن است كهآنها مظاهر اسماى كليه حقند (اسمايى كه ساير اسما جزئيه و موجودات به آنهامستند مىباشند) به خلاف ديگر موجودات. (278) با تكيه بر چنين تحليلى است كه عرفا حضرت عيسىعليه السلام را مظهر «هوالمبدئ» و «خالق» مىدانند، چنان كه در آيه شريفه، خداوند خطاب به آن حضرتمىفرمايد: «و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى; (279) آنهنگام كه با اذن من از گل بر شكل پرنده، صورتى ساختى و با اذن من پرندهاىحقيقى شد، پس از آنكه در آن دميدى». و حضرت ابراهيمعليه السلام را مظهر «هو المعيد» تلقى نمودهاند، چنان كه در اينآيه شريفه مطرح شده است: «... ثم ادعهن ياتيك سعيا; (280) [پس از ساختن معجونى ازپرندگان مرده] آنها را بخوان كه شتابان [هر كدام زنده و بر شكل اوليه خود] بهسوى تو خواهند آمد». و درخواست ارائه كيفيت احياى مردگان توسط خليل اللهعليه السلام (سوره بقره،آيه 260) را نيز در واقع درخواست تحقق مظهريت اين اسم توسط آن حضرتدانستهاند. (281) لازم به توضيح است كه عرفا با توجه به اين معانى، ارسال رسل را امرى حتمىو مبتنى بر مقتضيات اسما و تقاضيات اعيان ثابته مىدانند و اين وجوب همانطور كه حكما متذكر شدهاند «وجوب عن الله» است (ضرورتى بر خاسته از ذاتالهى) نه «وجوب على الله» (چنان كه متكلمان در مباحث متكى بر برهان لطفپنداشتهاند). به علاوه گرچه انبيا و اوليا در اصل مظهريت اسماى كليه اشتراك دارند، چنانكه خداوند مىفرمايد: «لانفرق بين احد من رسله»، اما از آنجا كه هركدام از ناحيهاسمى خاص از اسماى كليه به حق متعال مربوط مىشوند و بين خود اين اسماتفاضل و مراتب برقرار است، به حسب كريمه «تلك الرسل فضلنا بعضهم علىبعض» (282) بين خود انبيا نيز درجات عالى و يا اعلى برقرار است و اين مفاضله درواقع به سعه و ضيق دايره ولايت ايشان و فنا در اسمى كه مظهر آنند مربوط است.و رسالت و نبوت نبى و همچنين معجزهاى كه مىآورد، از طريق همان اسمى استكه نبى مظهريت آن را واجد است. همچنين وحيى كه به انبياعليه السلام مىرسد، نيز حاصل تجليات الهى است. چنانكه در نهجالبلاغه مىخوانيم: «فتجلى لهم فى كتابه من غير ان يكونوا راوه بما اراهم منقدرته; (283) حق متعال با آنچه از قدرتش بر بندگان خود نمايانده، براى آنها تجلىنموده، بدون آن كه او را ببينند». و نيز در روايتى از امام صادقعليه السلام در ارتباط با حالت غشيهاى كه در برخىمواقع، هنگام وحى بر رسول الله (ص) عارض مىشد سؤال شده و در جوابفرمودند: ذاك اذا لم يكن بينه و بين الله احد ذاك اذا تجلى الله له; اين هنگامى است كهبين رسول الله (ص) و بين حق تعالى هيچ كس در ميان نبوده، اين هنگامى بوده كهالله بر ايشان تجلى مىنموده است. مولانا ضمن تشبيه معرفت الهى به آبى جوشان كه هر فرد به اندازه خويشبايد از آن بهره برد، معتقد است از آنجا كه غالب انسانها طاقت تحمل نور الهى راندارند و براى ايشان، دريافت فيض حق بدون واسطه به منزله برداشتن آتش ياآب جوشان بادستخالى و بدون ظرف و وسيلهاى مىباشد كه در نتيجه براىايشان خطرناك است، بلكه در مواردى تار و پودشان را از هم مىپاشد، از اين رووجود انبيا و اوليا را به منزله ظروفى كه واسطه رسيدن فيض بوده و مجراى دريافت عطاى الهى قلمداد مىشوند، دانسته و وساطت ايشان را ضرورى مىداند وآنها را به منزله قلب عالم قلمداد نموده كه هر گونه بهره ورى تن از فضايل و فنونمىبايستبا وساطت او صورت بندد: واسطه ديگى بود يا تابه اى همچو پارا در روش پا تابهاى يا مكانى در ميان تا آن هوا مىشود سوزان و مىآرد به ما پس فقير آن است كاو بىواسطه است شعلهها را با وجودش رابطه است پس دل عالم وى است ايرا كه تن مىرسد از واسطه اين دل به فن مبحث معجزه يكى از مسائلى كه طوايفى از متكلمان نظير اشاعره را به سمت انكار اصلعليت و تاثير و نيز قانونمندى بين اشيا سوق داده، توجيه وقوع معجزات و خوارقعادات است; حكما وقوع معجزه را در ناحيه محالات عادى (نه محالات وقوعى ياعقلى) روا دانستهاند و از آن به عنوان امرى خارق جريان عادى و طبيعى و جزئىاز نظام عالم دانستهاند كه خود تحتشمول و حاكميت نوعى قانونمندى كلى (وحاكم بر مانوسات بشرى) مىباشد، پس گاه بين سنتهاى الهى تزاحمى رخ مىدهدكه حكمت الهى، نوع خصوصيت و زمان و مكان وقوع يكى از آنها را تعيينمىكند. عرفا در اين مورد با تكيه بر نظريه تجلى و با توجه به مقدمات زير، وقوعمعجزات را نيز درون نظام مظهريت تبيين نمودهاند (غالب اين مقدمات در فصولسابق مورد بحث و بررسى قرار گرفته است): 1. اقتضاى اسماى الهى براى ظهور; 2. تقاضاى اعيان ثابته براى ظهور; 3. ترتب اسماى الهى و توقيفيت آنها; 4. تنازع اسما به حسب مقتضيات آنها; 5. دولت اسم يا اسامى خاص در هر دوره; 6. حكومت اسم اعظم بر ساير اسما. 7. تقدم نبوت اسمايى بر نبوت در مظاهر; 8. تحقق دو وجه ارتباط مظاهر با حق تعالى (وجه عام و وجه خاص); 9. تحقق دو نوع ظهور حق متعال در ارتباط با اسباب (رشته سببسازى و رشتهسببسوزى). نتيجه مقدمات مزبور اين است كه: هنگام بروز معجزه و كرامتيا خرقعادت، نظام مظهريت عالم همچنان تحت نظام ربانى و اقتضائات اسما و تقاضياتاعيان ثابته قرار دارد، لكن در تنازعى كه بين اين مقتضيات رخ مىدهد (مثلظهور اسم هادى با ظهور اسم مضل مثل نزاع موسىعليه السلام با فرعون) اسم اعظم ازمجراى اسم الحكيم معين مىكند كه حكم ظهور كدام يك از اسما بر ديگرى غلبهداشته و مقدم است و كدام يك از مظاهر كارگر باشد و كدام يك نه و مثلا آتشبسوزاند يا نه. و اين از طريق، رشته سبب سوزى و وجه خاص و اسم مستاثر الهى حاصل مىشود. ث) تجلى، امامت و خلافت قبل از پرداختن به اين مبحث، بايد سه واژه خلافت، امامت و ولايت در نزدعرفا روشن گردد; عارف گرانقدر شيعى، سيد حيدر آملى گويد: «خلافت» نزد عارف، اقتضاى حكم سلطنت ازلى ذات و صفات عاليه حقاست; يعنى، بسط مملكت الوهى و امضاى امور و حفظ مراتب وجود و سرياناحكام در آنها و از آنجا كه مباشرت اين امور از ذات قديم حق، بدون واسطهخليفهاى كه به خلعت همه اسما راسته شده و متمكن از تصرف در ملك و ملكوتباشد (انسان كبير) صورت نپذيرد، وجود خليفهاى بر صورت و صفاتمستخلفعنه لازم گرديد. «ولايت» (كه خليفه، حائز آن است) عبارت است از تصرف در خلق بعد ازفنا در حق و بقا به او; اين ولايتخود باطن نبوت است، چون ظاهر نبوت انبا واخبار است و باطنش تصرف در نفوس و اجراى احكام; عرفا متذكر اين نكتهشدهاند كه ولايت من حيث هى هى، صفت الهى و نعتى مطلق است و از اين روغير منقطع مىباشد و الى الابد مظهر دارد (ان الله هو الولى الحميد) اما «نبوت»، صفت انبيا و نعتى مقيد است (و خداوند به اسم «النبى» متصف نمىشود) و از اينرو منقطع گرديده است (284) . حال پس از تعيين معناى ولايت و پس از ايضاح اين معناكه قطب و خاتم نبوت، رسول خاتم(ص) مىباشد، دو مبحث مهم در بين عرفامطرح است: 1. تعيين ولى مطلق و ختم ولايت مطلقه; 2. تعيين ولى مقيد و ختمولايت مقيد كه اين دو مبحث را خود رساله جداگانه و تحقيق مفصل در خوراست. (285) و اما امامت، «امامت» نزد اهل معرفت عبارت است از خلافت از جانبخداوند و قطب زمان كه از امام، صاحب اين خلافتبه «ولى» نيز تعبير مىشود.«امامتبالذات» مربوط به ائمه معصومين - عليهم السلام - است كه از مشكات خاتمنبوت اخذ نموده و همچون نبى خاتم مظهر جميع اسماى الهى مىباشند و با نصالهى به مردم شناسانده شدهاند، ايشان به حكم آيه شريفه «و جعلنا منهم ائمة يهدونبامرنا لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون» (286) «هدايتبالامر» داشته و با امر حق در نفوسخلق تصرف مىنمايند و به كمال معنويشان رهنمون مىشوند، خلاصه آن كه امامو ولى نزد اهل حقيقت، امام اعظم و ولى مطلق است كه قطب و امام الائمه است ومدار وجود (عالم تكوين) و شريعت (عالم تشريع) است. (287) در دعاى رجبيه در وصف ائمه اطهارعليه السلام چنين آمده است: «فجعلتهم معادنلكلماتك واركانا لتوحيدك و آياتك ... فبهم ملات سمائك و ارضك حتى ظهر ان لا الهالا انت». (288) و «امام بالعرض» كسى است كه بر اثر متابعتشرع و طريقه خاتم رسل(ص)و ثقلين (كتاب خدا و ائمه اطهار) در زمان غيبتبه رتبه رهبرى معنوى (و گاهرهبرى اجتماعى توامان) مىرسد. آنچه در فصل قبل گذشت، اثبات ضرورت وجود مظهر اسم اعظم (انسانكامل) بود كه واسطه فيض حق تعالى به عالم ماسوىالله مىباشد و واجد تفاصيلكمالات عالم است، به نحوى كه در قوس نزول، مستجمع مراتب عقلانى، مثالى وجسمانى شده و در قوس صعود نيز پس از جسميتبه تجرد برزخى و عقلى وسپس به مرحله فنا و بقا در اسم شريف الله برسد (چنين موجودى هم مصداق«يا كل الطعام و يمشى فىالاسواق» است و هم مصداق «فكان قاب قوسين او ادنى» واوست كه با اين دو جنبه لاهوتى و ناسوتى مظهر ربوبيت ورزاقيت و ساير اسماىحسناى حق است); از اثبات اين ضرورت و نياز وجودى، واضح مىشود كه محالاست جهان، خالى از چنين واسطه فيض بوده باشد، (289) واسطهاى كه هم خود معتدلباشد و هم به تعديل رساننده جهان در مراحل متفاوت باشد، به علاوه هم در بعدتكوين و هم در بعد تشريع برطرف كننده نياز عالميان باشد. و به همين جهات است كه خود او بايد از هرگونه شر نظير گناه، سهو، نسيان واشتباه بركنار باشد، بلكه در حد انسان كامل، مظهر اتم همه اسماى الهى باشد. بدين جهت است كه محققان از عرفا پس از نبى اكرم (ص) نيز به ضرورتواسطه فيض كه در حد اعلى، صفات كماليه را داشته باشد معتقدند، بعينه همان طوركه شيعه در مورد ائمه - عليهم السلام - معتقد است كه پس از پيامبر ملجا خلق وواسطه فيض تكوينى و تشريعى، امامانى در حد اعلاى درجه ولايت تكوينى ونيل به فنا و بقاى ذاتى و وصفى و فعلى مىباشند، چنان كه اميرالمومنينعليه السلام نيزفرمودهاند: «اللهم بلى لاتخلو الارض من قائم لله بحجته» و به گفته مولانا: پس به هر دورى وليى قائم است تا قيامت آزمايش دايم است البته شيعه، نبىاكرم (ص) و ديگر ائمه را همه از يك نور مىداند كه به حسبشرايط و ظرفيتهاى زمانى در مظاهر مختلفى جلوهگر شدهاند. پس گرچه وجودخليفة الله على العالم لازم است، اما هر عصرى و زمانى، ظرفيت دريافتيكسلسله از فيوضات خاص را دارد، از اين رو ظهور آن حقيقت، دفعة واحدة ميسرنيست و بايد تدريجى باشد. (290) پس يك حقيقت است، اما ظهورش تدريجى است. (291) ج) تجلى، قيامت و معاد در مورد قيامت از ديد عارف و ارتباط آن با تجلى و ظهور حق متعال توجه بهنكات زير كه بعضا در طى فصول سابق مورد بحث قرار گرفته ضرورى به نظر مىرسد: اولا: عارف به ايجاد و اعدام به معناى مصطلح فلسفى آن معتقد نيست، بلكه بهتجلى و رجوع و به عبارت ديگر، اظهار و اخفا معتقد است، پس آنچه در جهانحاكم است اذهاب است، نه افنا و اعدام. ابنعربى در اين مورد چنين آورده است: (292) پس مرگ بردن است، نه نابود ساختن، چرا كه مرگ انتقال از دنيا به آخرتىاست كه اولش برزخ است. پس چون از صفات حق، اذهاب (بردن) است نه اعدام(نابود كردن) چنان كه خداوند خود در قرآن كريم فرمود: «ان يشا يذهبكم ايها الناسو يات بآخرين; (293) اگر او بخواهد شما مردمان را مىبرد و ديگران را مىآورد» ونفرمود: يعدمكم (يعنى شما را از بين مىبرد)، بنابر اين اعدام براى موجود صحيحنيست، زيرا آنچه به وجود متصف مىشود همان حق تعالى است كه در اعيانمظاهر ظهور نموده و عدم نيز به او مطلقا عارض نمىشود. (294) «مرگ» در قاموس ابن عربى تبديل مظهريت انسان از اسم ظاهر به اسم باطنمىباشد. وى در فص الياسى فصوص (295) بحثى در عدم ناپذيرى آنچه موجود است آوردهو دليل آن را نيز تعطيل ناپذيرى طلب مظهر توسط اسماى الهى مىداند، چرا كهانعدام مظهر، مستلزم انعدام ظاهر است، پس آنچه از انعدامهاى ظاهرى رخ مىدهدجز ظهور و خفاى مظاهر و تحول صورتها به واسطه تجلى الهى نيست. به هر حال مرگ عدم نيست و به همين جهت است كه مرگ حق است (يعنىثابت و موجود) و الا اگر قرار بر اين بود كه مرگ انعدام و انحلال باشد، بطور كلىنه مرگ در تقدير تكوينى جعل مىشد و نه قصاص در دستورات تشريعى، چرا كهحق تعالى حرمت نشئه انسانى را كه هم از جنبه فاعلى (به مصداق، لما خلقتبيدى) (296) و هم از جنبه صورى (به مصداق، ان الله خلق آدم على صورته،) ريشهمىگيرد، هرگز به ظلمت عدم لكه دار نمىكند، چرا كه مرگ در معناى مزبور بهمعناى از بين رفتن مظهر بوبيتحق مىبود، در حالى كه كل نشئه به جهت هميننشئه انسانى ساخته شده است «خلقت الاشياء لاجلك» و معاد نيز رجوع اشياستبهحق تعالى، البته نه به مانند رجوع سايه به شاخص كه مرادف انعدام آن است و نه بهنحو رجوع اعتبارى، مانند بازگشت صاحب منصبى معزول بر سر كار خود، بلكهرجوع حقيقى و تكوينى يعنى رجوع فرع به اصل خود و رجوع شؤون حق بهسوى او، به مصداق «و اليه يرجع الامر كله» (297) ، پس قيامت در واقع، روز ظهور وجلوه حق است، نه حصول امرى كه قبلا نبوده است، چرا كه براى خداوند، امروز وفردا و دنيا و قيامتى در كار نيست و همواره ملك به تمامه مال اوست و كوس «لمنالملك» (298) را مىنوازد و براى موحدان ناب، امروز هم قيامت است. (299) ثانيا: واقعه قيامت قطع تجليات حق نيست، بلكه تجلى حق تعالى استبهنحوى ديگر و به اسمايى ديگر (300) در واقع، عالم با يك تجلى (به اسم مبدى خالق)به عرصه ظهور رسيده (بدين معنا كه كمالات الهيه از بطون و نهان ذات الهى درغير، جلوه نمايى مىكند) و با تجلى ديگر (به اسم معيد و قهار) بساطش برچيدهمىشود (بدين معنا كه آينه مظاهر در آن روز شكسته شده و حق آشكار شده وكثرات، سايه وار در طى تجلى نور وحدت، مضحمل مىشوند، همان طور كه باطلوع خورشيد، همه سايهها و ستارگان محو مىشوند). در آن روز، انقهار حكم كثرت توسط تجلى ذاتى حق حاصل مىشود و جزا وپاداش بندگان با ظهور صفات و اسمايى نظير العدل و الجواديا المنتقم، به حسبقابليتها و استعدادهاى مكتسبه بندگان تامين مىشود. ثالثا: قيامت در نظرگاه عارف در واقع، باطن اين جهان است; به عبارت ديگر،جلوه نمايى حق تعالى به اسم واحد قهار همواره برقرار است و دايما ملك وملكوت به دست اوست و كوس «لمن الملك» همواره در حال نواخته شدن است وعلى الدوام، صوت «لله الواحد القهار» از درو ديوار وجود بلند است، اما مشكل بشردر همين است كه محجوب است و از ظاهر عالم نگذشته به باطن آن پىنبرده استو قرآن كريم به همين مهم اشاره دارد كه مىفرمايد: «يعلمون ظاهرا من الحيوة الدنيا وهم عن الاخرة هم غافلون» (301) ظاهر زندگانى دنيا را دريافتهاند اما از آخرت (كه درواقع، باطن زندگى دنياست) در غفلتبه سر مىبرند. (302) از نتايجسه نكته فوق آناست كه در مورد قيامت و حشر بين مجرد و مادى تفاوتى نيست و نفس و بدن هردو به تجليى از بطون غيب به ظاهر شهادت گام مىنهند و سپس هر دو به تجلىديگر به خزينه غيب ارجاع داده مىشوند واز اين روست كه در نظر عارف، «حشرروحانى و جسمانى» به تبع «حشر كل عالم»، اعم از مجردات محض يا مادياتصرف، واقع مىشود. صدر المتالهين در آخرين باب مبحث مواد ثلاث، بيانى رفيع در اين مورددارد بدين قرار: «ايجاده للاشياء اختفاءه فيها مع اظهاره اياها و اعدامه لها فى القيامةالكبرى ظهوره بوحدته و قهره اياها بازالة تعيناتها و سماتها و جعلها متلاشية كماقال: لمن الملك اليوم لله الواحد القهار و كل شىء هالك الاوجهه و فى الصغرىتحوله من عالم الشهادة الى عالم الغيب فكما ان وجود التعينات الخلقية انما هوبالتجليات الالهية فى مراتب الكثرة كذلك زوالها بالتجليات الذاتيه فى مراتبالوحدة». (303) رابعا: قيامت كه در نزد عرفا عبارت است از ظهور حكم وحدت و غلبه جهتربوبيت و زوال تعينات امكانى و اندكاك جبل انيت و فناى حقايق در واحد قهار«كه به دنبال آن، تحول اشيا از عالم شهادت به عالم غيب صورت مىگيرد»، (304) خود به چندقسم تقسيم مىشود كه به منزله درجات گوناگون و مظاهر مختلف آن استبدينترتيب: 1. قيامت لحظهاى (دايم): در دنيا هر شىء و هر شخصى در هر لحظه، موت وحياتى دارد و از اين نشئه به نشئه ديگر منتقل مىشود كه اين انتقال نسبتبهمنقول عنه موت است و نسبتبه منقول اليه ميلاد و حيات، مبحثخلق جديد وتجدد امثال و حركت جوهرى متكفل تبيين اين قسم مىباشند، به گفته مولانا: پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتى است مصطفى فرمود دنيا ساعتى است 2. قيامت صغرى: مدخل عالم برزخ است و با موت طبيعى حاصل مىشود. 3. قيامت وسطى: مدخل ورود آدمى به برزخ است كه با موت ارادى حاصلمىشود. 4. قيامت كبرى: مدخل ورود به عالم آخرت است كه با موت طبيعى و قهرىهمگانى حاصل مىشود. 5. قيامت كبرى الكبرى: مدخل ورود به عالم لاهوت و فنا و بقا در اسما وصفات الهى است كه با نوعى موت ارادى (فنا) حاصل مىشود. (305) به اين قسم نيزگاه قيامت كبرى اطلاق مىشود. هر كدام از اقسام قيامتبه تعبير كاشانى اشاره به نحوهاى ظهور و بروز و رفعحجاب دارد; مثلا در قيامت صغرى رفع حجاب ازجسد است و ظهور در عرصهحساب و جزا; در قيامت وسطى رفع حجاب از صفات نفس است و بروز درعرصه قلب و رجوع به فطرت; در قيامت كبرى رفع حجاب از انيت است و فناىمحض در وحدت حقيقى. نكته: قيامت وسطى هم از حيث زمانى قبل از قيامت صغرى بوده و هم ازحيث درجه افضل و متقدم بر آن است و اطلاق وسطى به آن به جهت وقوعشبين قيامت صغرى (موت طبيعى) و قيامت كبرى (فناى در ذات) است. جنبه ديگر اين قيامتهاى سه گانه ظهور و بروز و تمثل بواطن انسانها بهصورتها و اشكال مختلفى است كه متناسب با كيفيت ناشى از اعمال مىباشد كه ازاين امر به «تجسم اعمال» و «تناسخ ملكوتى» تعبير شده است كه خود نوعى تجلى وظهور مرتبهاى از مظاهر در مرتبه ديگر مىباشد، چنان كه «عالم برزخ» در عرفاناسلامى عرصه شكوفايى ملكات و تمثل فضايل يا رذايل اخلاقى نسانهاستبهصور متناسب با عالم مثال. خامسا: وقوع هر قسم از اقسام قيامت تحت قاعدهاى كلى قرار دارد كه عبارتاست از: «رجوع هر حقيقتبه اصل خويش» (به جهت تطبيق كامل بين سلسله صعودو نزول) و در نهايت نيز مآل جميع موجودات رجوع به حق است. (306) و اين نيز جزبه مدد تجلى حق تعالى امكان پذير نيست. توضيح آن كه آفرينش و قيامت در عرفان نظرى، اشاره به دو قوس نزولى وصعودى است كه لازم و ملزوم يكديگرند، به نحوى كه اتصال نقطه آخر قوسعروجى به نقطه اول قوس نزولى، دايره وجود را تكميل مىكند و دو قوس به هممىپيوندند. در قوس نزولى، مبدا، حق است و انتها انسان و در مراتب ديگر ازنظام مظاهر، مبدا، مرحلهاى از ظهور تام (مثل حقيقت محمديه يا عقل) و انتها، مرتبه ناقص (مثل عقل يا عالم مثال) است. و در قوس عروجى و بازگشت، مبدا، انسان است و انتها، حق تعالى يا درمراتب ديگر ظهور، مبدا، مرتبه ناقص است و انتها، مرتبه عاليتر ظهور و در بين مظاهر،تنها انسان است كه مبدا و منتهايش حضرت احديت است; حاصل آن كه از اين«پيوند فرع به اصل» به قيامت تعبير مىشود. سادسا: قيامت روز ظهور توحيد افعالى و قطع اسباب و ظهور وجود سرابىممكنات است. از اوصافى كه خداوند متعال براى روز قيامت ذكر نموده، قطعاسباب مىباشد چنان كه فرمود: «اذ تبرا الذين اتبعوا من الذين اتبعوا و راوا العذاب وتقطعتبهم الاسباب; (307) هنگامى كه تابعان (پيروان) از متبوعان و رهبران دورىجسته و عذاب را ببينند و سببهاشان قطع شود». مطلب مهمى كه اين آيه شريفهبدان اشاره نموده آن است كه در آن روز روابط و اسباب قطع شده و همه تاثيرها وارتباطهايى كه بين موجودات نظام موجود در عالم، تحقق داشته قطع گرديده وزايل مىشود، پس چيزى در چيزى ديگر تاثير نگذاشته و از آن نيز تاثيرنمىپذيرد و در واقع، آنچه زايل و مرفوع مىشود وجودهاى سرابى اشياست كهقائم به حق سبحانه بوده و با اين قيام ثابت، ولى فى حدنفسه، باطل بودهاند; پسقيامت «روز انكشاف بطلان اشيا» است نه روز بطلان آنها. (308) و با توجه به اين كه آخرت باطن دنياست، پس همواره وجود و تاثير از اشيافى حد نفسها، مسلوب است و گرچه در اين جهان، مردم در حجابند، اما با وقوعقيامت، اين حقيقتبراى همگان آشكار مىشود و چنان كه در قرآن كريم نيز ازظهور اين حقايق به كشف غطا تعبير شده است «فكشفنا عنك غطآءك فبصرك اليومحديد; (309) پس پردهات را از (پيش چشم) تو برداشتيم، پس چشمت امروز تيزبينگرديده است». قرآن كريم آن حقيقتى را كه آشكار مىشود نيز چنين بيان نموده: «لا تملك نفس لنفس شيئا و الامر يومئذ لله» (310) «لمن الملك اليوم لله الواحد القهار» (311) در قيامتشمس و مه معزول شد چشم در اصل ضيا مشغول شد تابداند ملك را از مستعار وين رباط فانى از دارالقرار عبدالكريم جيلى نقش ظهور حق تعالى در ارتباط با معاد و عرصات آن راچنين باز مىنماياند: [وى ابتدا بهشت و جهنم را دو تعين و ظهور از صورت محمديه (ص) دانستهاست، بدين عبارت] خداوند صورت محمديه را از نور اسم شريف «البديع القادر»خلق نمود و به اسم «المنان القاهر» بدان نگريست، سپس با اسم «اللطيف الفاخر» بهآن تجلى نمود، در اين هنگام اين تجلى دو شق شد و خداوند از نيمى از آن،بهشتبراى سعادتمندان و از نيم مقابل آن، آتش براى اهل شقاوت خلق نمود. آن بخشى كه از آن بهشت را آفريد، همان است كه به اسم المنان بدان تجلىنمود و سر آن همان اسم اللطيف بوده است و آن بخشى كه از آن آتش را آفريد،همان است كه به اسم القاهر بدان تجلى نمود و سر آن همان اسم غافر است. (312) وىدركات ابواب جهنم را بدين گونه بر مىشمارد: (313) خداوند چون از اسم القهار آتش را آفريد، آن را مظهر جلال خود قرار داد،هفت گونه تجلى بر آن نمود كه هر تجلى دروازهاى براى آن شد: 1. تجلى به اسممنتقم مربوط به وادى لظى; 2. تجلى به اسم عادل مربوط به وادى جحيم; 3. تجلىبه اسم شديد، مربوط به وادى عسرى; 4. تجلى به اسم غضب، مربوط به وادىهاويه; 5. تجلى به اسم مذل مربوط به وادى سقر; 6. تجلى به اسم ذى البطشمربوط به وادى سعير; 7. تجلى به اسم ذى عقاب اليم مربوط به وادى جهنم ... وبهشت كه محل تجلى اسم المنان است، هشت طبقه دارد و هر طبقه بهشتهاىفراوان و در هر بهشت در جايى بىشمار، بدين ترتيب: 1) جنة السلام: جنة المجازاة; 2) جنةالخلد: جنة المكاسب; 3) جنةالمواهب;4) جنةالاستحقاق، جنة النعيم و جنةالفطرة; 5) فردوس: جنةالمعارف; 6) جنةالاسماءالفضيلة; 7) جنةالصفات: الدرجة الرفيعه; 8) جنةالذات: المقام المحمود. افقهاى ديگر و ساير پيامدهاى بحث: بازتاب نظريه تجلى در عرصههاى ديگر، مسائل فلسفى و كلامى قابلپيگيرى و بررسى است، از جمله در موارد ذيل كه به اختصار مورد بررسى قرارمىگيرد: 1. كلام حق از مباحثى كه به روايتى از خاستگاههاى اوليه بحثهاى كلامى به شمار مىرفتهو موضوع بحثها و مناقشات فراوانى بوده است، ماهيت كلام خداوند مىباشد كه درتاريخ كلام (و تا حدى فلسفه و عرفان) مكانتى خاص يافته است; (314) از شعبات اينبحث: حقيقت كلام خداوند - نفسى يا فعلى بودن آن و امكان يا عدم امكان كلامذاتى و ... مىباشد. در كلام و فلسفه غالبا كلام را از اسماى فعل مىدانند نه از اسماى ذات، اما درعرفان و به تبع آن در حكمت متعاليه كلام را از اوصاف ذاتى دانستهاند. (315) در مراحل بعدى، همين «كلام ذاتى» به اقتضاى اسم متكلم در مظاهر الهىظهور نموده و به صورت نفس رحمانى كه نفسى است كه هر مقطع آن كلمات،وجودى خاصى را آشكار مىنمايد، جلوهگر مىشود. عرفا اين نفس رحمانى را همان «كلمه كن» دانستهاند كه در قرآن كريم (316) عاملايجاد عالم دانسته شده است و مراد، امر ابداعى و تكوينى حق و وجود منبسط ومشيتحق تعالى است كه موجودات به واسطه آن به نحو ابداعى و دفعة و واحدةاز ذات حق صادر شدهاند (317) و بدين ترتيب، موجودات در واقع، «كلمات وجودى»حقند كه حكايتگر كمالات او مىباشند، بنابراين مىتوان آنها را «اسم» (ما انبا عنالمسمى; آنچه از صاحب اسم خبرى مىدهد) يا «كلمه» دانست. و به همين اعتبار، مظاهر حق را مىتوان اسماء الله ناميد، (318) همان طور كهاسماى الهى و كمالات و حقايق موجود به وجود بسيط واحد حضرت حق تعالى بهاعتبار حكايت از ذات بى نام و نشان او اسمند و نشانه. قيصرى در مقدمه «شرح فصوص»، «كلام» را در اصطلاح، تجلى حاصل ازتعلق اراده و قدرت براى اظهار ما فى الغيب دانسته است. (319) صدر المتالهين نيز دراسفار از قول بعضى از عرفا نقل نموده است كه: «اول كلام شق اسماع الممكنات كلمة وجودية فماظهر العالم الا بالكلام بل العالم كلهاقسام الكلام; اولين كلامى كه گوش ممكنات را شكافت، كلمه وجوديه (كن) بود،پس عالم جز به واسطه كلام ظاهر نشد، بلكه عالم كلا اقسام كلمات پروردگاراست». چند نكته 1. از آنجا كه موجودات، همان كلمات الهىاند و ايجاد الهى نيز نامحدوداست، بنابراين كلمات الهى نيز حد و حصرى ندارند و زوال و نفادى در آنها راهندارد، چنان كه قرآن كريم مىفرمايد: «قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفذ البحرقبل ان تنفذ كلمات ربى; بگو! اگر دريا براى نگارش كلمات پروردگار مركب شود، همانا قبل از زوالو پايان گرفتن كلمات پروردگارم، دريا خشك خواهد شد.» (320) 2. حق تعالى در مواردى به جهت اكرام و تشريف گاه پديده يا شخصى را بهعنوان كلمةالله ستوده است چنان كه حضرت مسيحعليه السلام در قرآن كريم بدينصفتياد شده است; ابنعربى وجه اختصاص آن حضرت را اين دانسته كه ايشانمظهر وصف متكلم (به كلام وجودى) شدهاند، چرا كه به اذنالله توانايى خلق واحيا را داشتهاند. 3. از ظهورات اسم «متكلم» خطابات لفظى مىباشد كه در كسوت اصوات وحروف مسموع و مكتوب بر انبيا (نظير حضرت موسىعليه السلام كليم الله) يا اولياىخداوند ظهور مىنمايد; همچنين وحى، الهام، تحديث و تكلم در حجاب برخىوسايط و از طريق آنان نيز از انواع ظهورات اين نام شريف است، چنان كه در آيه51 از سوره شورى چنين آمده است: «و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا او من ورآئحجاب او يرسل رسولا.» 4. بنا به آنچه در اين بخش گذشت. نزاع حدوث يا قدم كلام الله (321) نيز مرتفعمىشود، چرا كه كلام به عنوان وصف ذاتى حق، قديم استبه قدم ذات او و بهعنوان صفت فعل نيز، بسته به اين كه آن كلمه وجودى مظهر اسمى از اسماىتنزيهى حق يا از مظاهر اسماى تشبيهى حضرتش باشد و يا اين كه دولت اسمظاهر موقتباشد يا دايم، متصف به قدم يا حدوث مىباشد. 2. تجلى و مساله حدوث و قدم از آنجا كه بارى تعالى دائم الفضل على البريه است و تجلى او دايمى وجاودان و چون مظهر برخى اسماى حسنى غير منقطع الاول و الآخر مىباشد(چنان كه در مبحث تقسيم بندى اسما گذشت) حصول عالمى ابدى وازلى ممتنعنبوده بلكه ممكن و واقع است، چرا كه چنين عالمى در واقع، جلوه ذات ازلى وابدى است كه «لا تزيده كثرة العطاء الاجوادا و كرما; بخششهاى فراوان او جز جود وكرامتبدو نيفزايد» و عالم جز فقر ابدى و ازلى الى الله تعالى نيست و هر چهبيشتر، سمت مظهريت داشته باشد، بيشتر جنبه فقر داشته و احتياجى شديد تر بهظاهر و مظهر خواهد داشت. (322) در اين زمينه در كتاب «تنبيهات على علو الحقيقة المحمدية» (منسوب بهابنعربى) (323) در شرح اين كلام ابنعربى در معرفى انسان كامل به «الحادث الازلى والنشاء الدائم الابدى» براى جمع بين حدوث ذاتى و ازليت انسان كامل و توضيحتفاوت ازليتحق متعال و ازليت انسان كامل و مجرد محض چنين آمده است: «اما حدوثه الذاتى فلعدم اقتضاء ذاته الوجوب ... اما ازليته فبالوجود العلمى فعينه الثابتة فى العلم ازلية و كذا بالوجود العينى الروحانى لانه غير زمانى و الفرق بين ازلية الاعيان الثابتة فى العلم و الارواح المجردة و بين ازلية الحق تعالى هو ان ازليته تعالى نعتسلبى ينفى انفتاح الوجود عن عدم لانه تعالى عين الوجود و (اما) ازليتها هو دوام وجودها بدوام وجود الحق تعالى.» حاصل آنكه انسان كامل و صادر اول، هر چند حادث ذاتى است، اما اينمنافاتى با ازليت و دوام بالعرض چه در عالم علم الهى، چه در عالم عين و ظهور بهتبع ازليت و دوام بالذات حق متعال ندارد. (324) حاج ملاهادى سبزوارى (ره) به گفته خود از مفاد برخى آيات و روايات ونيز با الهام از مسلك عرفا قول به «حدوث اسمى» را برداشت نموده است; يعنى ازآنجا كه حدوث به معناى «تقدم نيستى شىء بر هستى شىء» است و از طرفى عرفا بهجاى وجود و عدم اشيا، ظهور و خفاى آنها را مطرح مىكند، بنا بر اين اگر «تقدمخفاى شىء بر ظهور آن» در مرتبه اسماى الهى قبل از تقاضاى ظهور و در مرتبهتعين اول و واحديت، محقق است، بنا بر اين اشيا در مرتبه ما قبل اسما ظهورندارند و اين خود نوعى حدوث است (ظهور در مرتبه اسما پس از لاظهور درمرتبه قبل يعنى تعين اول). (325) 3. ربط حادث به قديم مىدانيم كه در فلسفه دو مشكل اساسى مورد بحث قرار گرفته است: 1) ربطحادث به قديم; 2) ربط ثابتبه متغير. در مقام حل مشكل اول با توجه به مسائلى،چون استلزام حدوث زمانى خلقت عالم نسبتبه اراده حادثه متجدده در ذات حق،راه حلهايى ارائه شده است. عرفا بخصوص ابن عربى در اين زمينه با توجه به «عدمتعطيل ظهور اسماى الهى»، نظير جواد كريم و اين كه حق تعالى دايم الفضل علىالبريه مىباشد و مظاهر او ظهور لاينقطع و ازلى و ابدى به مشيت ازلى حق دارند ونيز با قول به قدم زمانى عالم (نظير حكما) به حل اين مشكل بدون لزوم تحققاراده حادثه پرداختهاند. مشكل دوم از آنجا برخاسته كه بر فرض پذيرش قدم عالم، شكى نيست كهحوادث روزمره و حركتهاى مقطعى در اين عالم به چشم مىخورد و طبعا بايد بهحق تعالى يا مجردات واسطه انتساب يابد. حال با توجه به عدم زمانمندى ذواتمجرده و عدم حركت پذيرى آنها و عدم امكان ارادههاى متواليه، چگونه متغيرهادر عالم، تحقق و نمود پيدا مىكنند و چگونه حق تعالى هر روز و هر لحظه درشانى است؟ اين هر دو معضل در پرتو نظريه تجلى، به خوبى جواب مىيابند، زيرابنا به اين مسلك، نه به اراده جزافيه اشاعره احتياجى است و نه به اسناد آفرينش بهمجموع قابل و فاعل - كه در واقع مستلزم حدوث علت تامه مىباشد - و نه توسل بهحركت قطعيه و توسطيه و اثبات دو چهره ثابت و متغير براى عالم و حوادث آنلزومى دارد و نه طرح استناد به حركت جوهرى و ذاتى عالم جسمانى و اسناد جعلبسيط عالم به حق متعال (و ذاتيتحركتبراى عالم ماده) ضرورى است، بلكه بنابه مسلك تشان و تجلى، مساله حدوث و قدم مطرح نيست، چون همان طور كهعارف در مساله نحوه صدور كثرت از وحدت،كثرت را نفى مىنمود و در نتيجهجز يك امر و يك نفس رحمانى را صادر از حق نمىدانست (گر چه كه ديگرانآن را كثير مىديدند) در اينجا نيز عارف، حدوث را (چه حدوث دفعى و چهحدوث تدريجى) نفى مىنمايد و تنهايك وجه ثابت و باقى كه با حق تعالى كهثابتسرمدى و ازلى است در ارتباط است، وجهى كه همه چيز يكجا در آن جمعاست (گر چه كه ديگران آن را پراكنده، متغير و تدريجى مىبينند) اثبات مىكند. در حالى كه اگر آينهاى لرزان و متحرك بود، لازم نمىآيد كه صورت وصاحب صورت نيز متغير و متزلزل باشد. (326) حدوث و قدم و ماضى و مستقبل و حال، همه نسبتبه موجود محدودىهمچون انسان مفاد و مفهوم پيدا مىكند و الا در نفس رحمانى و علم بارى تعالىهمه به نحو يكسان تحقق دارند. لامكانى كه در آن نور خداست ماضى و مستقبل و حالش كجاست؟ ماضى و مستقبلش نسبتبه توست هر دو يك چيزند پندارى كه دوست شب گريزد چون كه نور آيد ز دور پس چه داند ظلمتشب، حال روز پشه بگريزد زياد بادها پس چه داند پشه ذوق بادها چون قديم آيد، عقب گردد حدث پس كجا داند قديمى را حدث چون تجلى كرد اوصاف قديم پس بسوزد وصف حادث را كليم «مولانا» علامه دوانى نيز در رساله «زوراء» پس از اثبات ارتباط علت و معلول به نحوتجلى و ظهور گويد: «امتداد زمانى كه خاستگاه تغيير و تبديل است نيز در واقعشانى از شؤون علت اولى است از آن حيث كه محيط به تمام شؤون متوالى ومتعاقب ديگرش مىباشد، لكن نسبتبه شؤون زمانىاش. اما مراتب برتر ازتعاقب و زمان را تواليى در كار نيست، بلكه همه آنها نسبتبه زمان در صفىيكسان واقعند و در همه بخشهاى آن امتداد زمانى حاضرند». وى سپس تشبيهى ناظر بر اين كه تدريج، تنها به واسطه ضيق بصروتنگىوجود مادى اشياى جسمانى از طرفى و نيز مجارى ادراكى بشر از طرف ديگرتحقق مىيابد، مىآورد و سپس سه مساله وجه احاطه علم حق متعال به گذشته وآينده و نيز سر نسخ و همچنين كيفيت وجود حوادث و زوال آنها را از متفرعاتاين بحثبر مىشمرد. (327) خلاصه بحث، آنكه: اين اضافات از ظهور ما به جاست ورنه بى ما اين اضافات از كجاست؟ «نعمت الله ولى» البته اين به معناى قائل شدن به مذهب قائلان به زمان موهوم يا توهمى بودنزمان و يا نفى حركت و يا نسبى دانستن اصل وجود زمان نيست، بلكه براى دركبهتر اين قول بايد بدين امر توجه نمود كه عارف، جهان را از منظر حق تعالىمىنگرد و واقعى ترين تصوير و ادراك و علم را نسبتبه جهان، علم و ادارك حقتعالى از آن مىداند، بنابراين با توجه به مقام «قرب النوافل»، ديدى كه از بالا و ازمنظر اعلى پيدا كرده است، حقايق اشيا را ادراك مىنمايد. (328) هرچند او اين امر را منافى با قول به ساحتهاى مختلف حقيقت و ادراك نمىداند،از اين رو اگر چه در مرحلهاى بر حقيقت داشتن زمان تاكيد مىورزد، اما در مرتبهديگر آن را نفى نموده و منافى با يگانگى بساطتحق و نفس رحمانى او مىداند،چرا كه در علم بارى تعالى آنچه هستيكجا و بدون تقدم و تاخر زمان مطرحاست و شكى نيست كه علم حضورى حق تعالى نه مطابق با واقع بلكه عين و متنواقع مىباشد. حال، همين بحث از ديد ديگرى كه حركت و حدوث و تغيير را (لااقل درمرتبه نازل تجلى) واقعى بدانيم; بدين صورت طرح و حل مىگردد كه مظاهرمتجدده و متغيره در عين آن كه مقارن تغيير و تحول و تجدد فيض و خلق جديدمىباشند (بنا به قاعده اتحاد ظاهر و مظهر) از اين رو همين نفس رحمانى با وجودجمعى خود است كه مصحح ربط قديم با حادث وسيال با ثابت مىباشد، چرا كه ايننفس رحمانى به لحاظ متجلى له محكوم به تجدد و تكثر و تغير و حدوث است وبه لحاظ نفس تجلى - از آن حيث كه تجلى حق است - محكوم به ثبات و وحدت و قدم. 4. تجلى و مساله بداء «بدا» در امور تكوينى در تحليل نهايى (همانند نسخ در امور تشريعى) به«اظهار بعد الاخفاء» (آشكار سازى پس از پنهان نمودن) بر مىگردد، نه به «ظهوربعد از خفا» (آشكارى پس از نهانى) يعنى تجلى و ظهورى است كه نسبتبه ما درپرده غيب قرار داشته است. امور بدايى، تجليات نوظهور مىباشد كه به اقتضاىاسم مستاثر خداوند و حكومت اسمى بر اسم ديگر به منصه ظهور مىرسند. (329) به علاوه موطن بدا را عالم مثال از اقسام و درجات ظهور بارى تعالى دانستهاندكه عالم قدر و لوح محو و اثبات است (نه عالم قضاى حتمى و لوح محفوظ) كه درآن عالم، تحقق امور به قطعيت و حتميت نرسيده و بسته به علل و عوامل معنوى ياغير آن تبديل پذير مىباشد. (330) علامه دوانى نيز در مورد شباهت نسخ و بداء چنين آورده است: «در نسخ نيز چيزى كه ملازم با نقص يا نقض در شريعتباشد نيست، چرا كهحكم تدوينى و تشريعى در راستاى حكم تكوينى بوده و همان طور كه تعاقب وزمانمندى در عالم تكوين به نظر محبوسان در طومار زمان كه از دريچه تنگ خودبه جهان مىنگرند، معنا دارد، همين طور انتساب تغيير و انتقال به اشيا و مشيتهانيز (چه در ناحيه بدا و چه در ناحيه نسخ) جز در ناحيه درك آنان كه ازمنه ثلاثه برآنها مىگذرد معنا ندارد». (331) امام خمينى (قدس سره) منشا بدا را حضرت اعيان ثابته دانستهاند [هر چندمقام ظهور بدا در خلق ثانى (پس از صادر اول) مىباشد] : «فان منشا البداء هىحضرة الاعيان التى لا يعلم الا هو و البداء... منشا هى الحضرة العلمية نعم ... ظهور البداء...فى الخلق الثانى.» (332) 5. تجلى و مساله حيات و حب سارى در عالم وجود و كمالات وجودى، امرى بسيط و واحدند. بنا بر اين با همه صفاتكماليه در اركان مظاهر به تبع سريان وجود منبسط و تجلى اعظم حق، سارى اند، ازاين رو از ديد عارف، جهان يكسره زنده و مدرك بوده و نسبتبه هيچ يك ازافعال آدميان بى تفاوت نيست (333) و به تبع حيات و ادراك، رقيقهاى از حب الهى درسراسر اركان هستى موجود است كه در هر مرتبهاى به نحوى ظهور مىيابد. (334) «الحى» از امهات اسماى الهى و از اسماى سبعه است و در همه مظاهر ظهورىويژه دارد. ابنعربى در فتوحات پس از ذكر دلالت آيه شريفه «و ان من شىء الايسبح بحمده» (335) بر حيات همه موجودات از مكاشفه خود در اين مورد ياد كرده ومىافزايد: و نحن زدنا مع الايمان بالاخبار، الكشف فقد سمعنا الاحجار تذكر الله روية عينبلسان نطق، تسمعه آذاننا منها، تخاطبنا مخاطبة العارفين بجلال الله. (336) 6. تجلى و رابطه روح و بدن همان طور كه عالم، ظل اسماى الهى و تجلى حق مىباشد و همان طور كه روحهر فرد جلوهاى از روح الهى است، بدن انسان نيز (اعم از بدن مادى و مثالى او) درواقع، تجلى اى از تجليات روح او محسوب مىگردد; اين امر در بدن مثالى وبرزخى انسان نمايانتر استبنابراين گر چه نسخ و تناسخ باطل و بى پشتوانه است،اما نسخ (ملكى و ملكوتى) ممكن و واقع است; (337) همچنين مساله ظهورات ملائكهو كاملان از افراد انسان در اماكن مختلف و در صورتهاى گوناگون و نيز مساله خلقبه همت و وصول به مقام كن و مساله تجسم اعمال و تناسخ ملكوتى و تمثلفرشتگان، با عنايت و توجه دقيق به مبحث تجلى و كيفيت ظهور ظاهر در مظاهرخود واضح مىشود. (338) قيصرى در اين مورد كلامى روشنگر دارد: «... ان الروح من حيث جوهره و تجرده ... مغائر للبدن متعلق به تعلق التدبير ... و منحيث ان البدن صورته و مظهره و مظهر كمالاته ... فهو محتاج اليه غير منفك عنه بل سار فيهلا سريان الحلول و الاتحاد ... و من علم كيفية ظهور الحق فى الاشياء و ان الاشياء من اىوجه عينه و من اى وجه غيره، يعلم كيفية ظهور الروح فى البدن». (339) خلاصه و مرور فصل هفتم در فصل هفتم به پيامدهاى فلسفى و كلامى و تحولاتى كه مبحث تجلى وظهور اسماى الهى در برخى مباحث مهم اين دو علم در عرصههاى خاص خويشايجاد مىنمايد اشاره شد: 1. اگر عالم، يك تجلى الهى بيش نيست و اگر كثرات از وجود بىبهرهاند،طبعا از تاثير و فعل مگر در قالب ظهور فعاليت الهى نيز بىبهرهاند، نظريه تجلىاين تعبير از «توحيد افعالى» را بهترين ضامن و شارح است. 2. بنابر مبانى سابق، نحوه فاعليت الهى همانا «فاعليتبالتجلى» مبتنى بر حبو علم سابق مىباشد. 3. علاوه بر رشته و نظام عليت و سببيت كه مقارن با وساطت وسايل است.رشتهاى از حكومت اسم اعظم و اسم مستاثر حق متعال با عنوان «وجه خاص» برهمه مظاهر حاكميت دارد كه اعمال حاكميت اسم عدل و حكيم و نيز بدا به عهدههمين وجه است. 4. از رهگذر مظهريت اسماى حق، مساله «جبر و اختيار» چنين حل مىشودكه برخى پديدهها همچون انسانها مظهر اسم مختار حقند و اختيارشان نيز تجلىهمان اختيار مطلق است. 5. «خلق جديد و تجدد امثال» از رهگذر مبحث تجلى به معناى جلوه نمايىنامكرر و دايمى خداوند است كه در هر لحظهاى داراى شانى است و تمامى عالمدمادم به دست قدرت او از كتم عدم به عرصه ظهور مىرسد. 6. جريان «عدل الهى» در نظام عالم به معناى حكومت اسم عدل و حكيم برمظاهر اسماست 7. «نبوت و رسالت» نيز از انبا و اعلام آثار و موقعيتهاى اسما توسط اسم حاكم(اسم اعظم) گرفته تا انبا مظهر عليم و خبير (نبى) بر ديگر مظاهر گسترش دارد و«اعجاز» عبارت است از: تجلى حاكميت اسم اعظم بر اسامى ديگر. 8. «امامت و خلافت» نيز از خلافت مظهر اتم حق (مظهر اسم هوالولى) برسراسر كيهان تا امامت تشريعى، همه حكايت از سريان ولايت الهى در نواحىمختلف عالم دارد. 9. «معاد» نيز قطع تجليات بارى تعالى نيست، بلكه تجلى اوستبه اسم قهار،چنان كه پيدايش عالم به اسم مبدى بوده است. 10. و بالاخره به افقهاى ديگر بحث، همچون «كلام حق»، «حدوث و قدم»،«ربط حادث به قديم»، «بدا»، «حيات و حب سارى» و رابطه «روح و بدن» اجمالااشاره گرديد. خاتمه در پايان، هر چند كه اين رساله گردآمده و گلچين از اقوال و انديشهها ومشاهدات بزرگان مىباشد، اما از آنجا كه بر قلم اين حقير جارى شده آن را مصداقابيات زير مىدانم. حرف حكمتبر زبان نا حكيم حليههاى عاريت دان اى سليم بانگ هدهد گر بياموزد قطا راز هدهد كو و پيغام سبا اما در عين حال زبان نگارنده بر اين ابيات مترنم است كه: يا خفيا قد ملئت الخافقين قد علوت فوق نورالمشرقين هرچه ما گفتيم اصلاحش توكن مصلحى تواى تو سلطان سخن كيميا دارى كه تبديلش كنى گرچه جوى خون بود نيلش كنى كار تو تبديل اعيان و عطا كار ما سهوست و نسيان و خطا سهو ونسيان را مبدل كن به علم من همه جهلم مرا ده صبر وحلم رحم فرما بر قصور فهمها اى وراى عقلها و وهمها قطره دانش كه بخشيدى زپيش متصل گردان به درياهاى خويش پىنوشتها: 1) جامعالاسرار، ص 105 - 153; نيز رك: بدائع الحكم، ص 11، 20، 40 - 42، 181 و 208; و المسائل،ص 16. 2) استاد جوادى آملى، تقريرات فصوص الحكم. 3) صافات (37)، آيه 96. 4) بقره (29)، آيه 165. 5) نساء (4)، آيه 78. 6) فتوحات، ج 4 (چاپ قديم)، ص 126. 7) انفال (8)، آيه 17. 8) واقعه (56)، آيه 64. 9) رك: مصباح الانس، ص 42; الميزان، ج 9، ص 197 و 198; بحوث فىالملل و النحل، استاد جعفرسبحانى، ج 3، ص 301 - 316; و نيز كلمات مكنونه، ص 109 و 112. 10) رك: منابع قبلى به اضافه بحوث فىالملل، ج 2، ص 113 - 167; تلخيص المحصل، ص 325 - 336. 11) به نقل از تقريرات فصوص الحكم، فص لوطى، نيز رك: فتوحات، ج 110، ص 506 و 507 و ج 2،ص 122.استاد جوادى آملى در تفسير موضوعى قرآن مجيد، ج 7، ص 304 - 306 به (اختصار وتلخيص) چنين آوردهاند: اينها (قائلين به مراتب طولى در فاعليت) گرفتار محذورهاى اشاعره ومفوضهاند، گرفتارى حكيم و استقلال طلبى معتزله... در موقعى است كه انسان را علت قريب و فاعلفعل مىداند، او خدا را نمىبيند و نمىداند كه در اين موطن نيز خداى سبحان حضور دارد. 12) بخش الهيات بالمعنى الاخص شرح منظومه، ص 242 و 243. 13) همان، تعليقه هيدجى (ره). 14) استاد جوادى آملى در توضيح قول عرفا چنين مىفرمايند: (با تلخيص و اختصار) (تفسيرموضوعى، ج 7، ص 306 - 309) اسناد (افعال) به انسان، اسناد تسامحى و مجازى است، نه از نوعاسناد فاعل قريب به فاعل بعيد; زيد و عمرو جز مرآت، چيز ديگر نيستند... مرآت يعنى وسيلهرؤيت (همان صورت مرئيه)... صورت عند التحقيق جز صاحب صورت نيست... خداوندمىفرمايد: وقتى روابط اسما را با يكديگر بيان مىكنم، مىگويم اين كار از آن زيد است و... اما وقتىروابط اسما را با خود بيان مىكنم، مىگويم اين كار از آن من است، شما مرآت منيد... و مارميت اذرميتسلب حقيقت است و اثبات مجاز. اسناد افعال به صورت آينه، مجاز و به صاحب صورت،حقيقت است. در آمارگيرى صاحب صورت را با صور مرآتيه نمىشمارند. چنان كه يك نفر كه صدآينه او را احاطه كرده است (صد و يك نفر محسوب نمىشود، بلكه يك نفر است و صد صورت). 15) الهيات بالمعنى الاخص، شرح منظومه، ص 243. 16) رك: اسفار، ج 2، ص 353; نيز رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 431. 17) تعليقات شواهد الربوبيه، ص 489 و 490. عرفايكى از مصاديق شرك خفى كه به تعبير آيه شريفه را (و مايؤمن اكثرهم بالله الاوهم مشركون)«يوسف (12)،آيه 106» كه اكثر مؤمنان نيز بدان مبتلايند همين سبب بينى و دورى از توحيد افعالىدانستهاند و آن كس كه ابراهيم وار تاثير را فقط از خداوند دانسته و رافع تشنگى و گرسنگى وشفادهنده و محيى و مميت و.... را حق متعال بداند، از اين خطر رسته است (والذى هو يطعمنى ويسقين و اذا مرضت فهو يشفين و الذى يميتنى ثم يحيين... «شعراء (26)، آيه 79 - 81». 18) جامعالاسرار، ص 145 - 150; هكذا رجوع شود به مصباح الانس، ص 40. 19) رك: جامى، الدرة الفاخرة، ص 40. 20) فصوص الحكم (عفيفى)، ص 13. 21) فتوحات، ج 3 (چاپ جديد)، ص 107. 22) مرحوم علامه طباطبايى در الميزان (ج 15، ص 138) راه ديگرى را ارائه مىنمايند، مبتنى بر اينكه:با نظر استقلالى به اجزاى عالم، حق تعالى نسبتبه هر جزء عالم، جزء علت تامه است، چرا كه هرجزئى از عالم، احتياج به شرايط ديگر و موقعيتهاى خاصى براى تحقق دارد، اما با نظر به شىء بهعنوان هويت وجودى كه در واقع، وجودش با توجه به علل و شروط و معداتش يك واحد متصلوجودى را تشكيل مىدهد; علت تامه اين موجود جز واجب تعالى نيست مشيت و قدرت او نسبتبهاين پديده، مطلق است و غير مشروط. 23) قونوى، نصوص، ص 19. 24) نصوص، ص 8 و 21. 25) مصباح الانس، ص 30. 26) همان، ص 216. 27) جامى در نقدالنصوص، ص 117 در تشريح آيه شريفه «الذى اعطى كل شىء خلقه» در مورد استعدادمجعول و استعداد غيرمجعول چنين آورده: همان طور كه حق سبحانه به اشيايى كه در مرتبه عملشثبوت دارند (اعيان ثابته) استعدادات كليه غير مجعوله را كه به واسطه آن وجود مىپذيرند، اعطانموده، همين طور به اشياى وجوديه در مرتبه عين خارجى استعدادات جزئيه مجعوله كه به واسطهآن، احوال وجودى (كمالات زايد بر ذات) را مىپذيرند، اعطا مىنمايد، پس استعداد كلى آن استكه با آن، اصل وجود را از حق مىپذيرند و استعداد جزئى آن است كه پس از به وجود آمدن با آن،احوال وجودى را مىپذيرند. 28) مصباحالانس، ص 40; نيز در مورد تفسير اصطلاح معد رك: مصباحالانس، ص 46. 29) فتوحات، ج 6، ص 122. 30) حاشيه شرح منظومه ناصرى، ص 357. 31) اين همان ايرادى است كه توماس اكويناس بر سنت اگوسيتن وارد نموده كه معتقد به نفى تاثير ازغيرحق تعالى بوده است. اكويناس ضمن ايراد اين شبهه معتقد است كه لزومى ندارد، هماننداگوستين تاثيرات را از غير خداوند سلب كنيم و تاثيرات را در عليتبارى تعالى منحصر نماييم.«رك: روح فلسفه قرون وسطى، ص 230». 32) جوابى كه فورا به ذهن مىرسد، آن است كه شىء ابتدا بايد فى نفسه ممكن باشد تا فيض هستى ازجانب حق تعالى دريافت نمايد، در حالى كه قائلان به توحيد افعالى تاثير مستقل اشيا يا اصولا تاثيراشيا را محال مىدانند، از اين رو تاثيرگذارى آنها يا عدم تاثيرشان امرى مجعول نيست، بلكه ذاتىوجود ربطى آنهاست. اين جواب گرچه فىنفسه صحيح است، اما به نظر مىرسد كه جواب ابنعربىحاوى اشارهاى دقيقتر و رهيافتى عميقتر به وحدت وجود باشد. 33) فصوص الحكم (عفيفى)، ج 1، ص 105. 34) رك: تعليقه عفيفى بر فصوص، ج 2، ص 118. 35) فاطر (15)، آيه 15. 36) رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 113. (فص شىء). 37) مقتبس از فتوحات (چاپ قديم)، ج 2، ص 12، 123، 204، 216، 470، 490، 496 و 553 و ج 3،ص 35، 73، 211، 218، 411، 547 و 558; فصوص الحكم (شرح محمود غراب)، ص 327 و 309.ابن عربى در كتاب تجليات الهيه در ضمن مباحثه خود با حلاج به نفى عليت از ذات حق و اثباتعليتبراى اسماى او و اعيان ثابته اشاره نموده و آن را حاصل كاملترين شهودها(در مقام فرق ثانى وجمعالجمع) دانسته است. «رك: التجليات الالهية مع شرحها، ص 384 و 385». 38) جيلى در «الانسان الكامل» پانزده گونه تعبير را از اين مساله (توحيد افعالى) به دست داده است ازجمله: برخى فعل خداوند را بذاته شهود مىكنند و فعل خويش را به تبع فعل خدا مشاهده مىكنند،برخى فعل را بطور كلى نمىبينند، بلكه فعل خدا را شهود مىكنند; برخى فعل خدا را در طاعاتمشاهده نمودهاند و جريان قدرت در معاصى را نمىبينند; گروهى امر خلقت را هنگام صدور آن ازخالق مىبينند و از آن به حقدلالت مىشوند و عدهاى ابتدا اراده حق تعالى را شهود نموده، سپس فعلاو و جريان خلقت را در مخلوقات و...«ج 1، ص 56 و 57». 39) رك: شرح منظومه سبزوارى، ص 118 و 119; شواهد الربوبيه، ص 55; نهاية الحكمه، ص 80 و 81;نهاية الحكمه، ترجمه فارسى، ص 243 و 244، حكمت الهى، ص 49 و 59; مشاعر (عربى)، ص 58;مشاعر (فارسى)، ص 201 و 202; اصول المعارف، ص 80 ; اسفار، ج 2، ص 220; حاشيه شرحمشاعر لاهيجى، ص 305; و بدائع الحكم، ص 245 - 250. البته قسم ديگرى از فاعليت، تحت عنوانفاعل بالعشق توسط مرحوم الهى قمشهاى مطرح شده است كه ظاهرا به همان فاعل بالتجلى قابلارجاع است. 40) البته فاعل به هر كيفيتى از انواع هفتگانه فوق فرض شود، اگر خود و فعلش منسوب به فاعل ديگرىباشد او را «فاعل بالتسخير» خوانند. 41) نهاية الحكمه، ص 80 و 81. 42) مشاعر (عربى)، ص 58; مشاعر (فارسى)، ص 202. 43) بحارالانوار، ج 4، ص 229 و 234. 44) رك: اصول المعارف، ص 71 و 80; حكمت الهى، ص 58. در اين كتاب مرحوم الهى قمشهاى نام ايننحو فاعليت را فاعل بالعشق نهادهاند. 45) فروزانفر، احاديث معنوى، ص 29; ميبدى، كشف الاسرار، ج 8 ، ص 387. 46) اصول المعارف، ص 80. 47) فصوص (شرح قيصرى)، ص 203. 48) البته ايشان در جايى ديگر اين حب اعيان را به تبع حب حق و اسماى او براى ظهور دانسته نه بهجهتحب ذاتى; او مىگويد: اعيان اگر خود، مخير بودند، بقاى در حالت مشاهده ثبوتى حق متعال رااختيار مىنمودند «رك: فتوحات، ج 4، ص 81». جامى در اين زمينه گويد: حبذا روزى كه پيش از روز و شب فارغ از اندوه و آزاد از طلب متحد بوديم با شاه وجود حكم غيريتبكلى محوبود بوداعيان جهان بى چند و چون ز امتياز علمى و عينى مصون ابنعربى در فتوحات، ج 4 (چاپ قديم)، ص 37، گويد: جهان در وجود، ديگر طعم وحدت را نمىچشد(هم بنا به مذهب تجلى و هم بنا به مذهب عليت) «فما فتح العالم عينه و لا ابعد نفسه الاشريكا فىالوجود فليس له فى التوحيد ذوق». 49) فصوص (شرح قيصرى)، ص 204. 50) فتوحات، ج 2، ص 345 و ج 3، ص 449; نيز ر ك: دايرة المعارف اسلامى، ج 4 ذيل بحثجهانشناسى ابنعربى. 51) دايرة المعارف اسلامى، ج 4، همان موضع; نيز رك: فتوحات (چاپ قديم)، ج 2، ص 677. 52) صافات (37)، آيه 159 و 160. 53) شورى (42)، آيه 11. 54) روم (30)، آيه 27. 55) تفاوت تمثيلهاى قرآنى با تمثيلهاى عادى در اين است كه تمثيل قرآنى در مواردى، آوردن رقيقه ونمونهاى براى دلالتبه حقيقت واصل مطلب است و در واقع، حكايت از درجات وجود دارد، دركنايات و استعارات قرآنى نيز همين اصل را مىتوان جارى دانست (چه در ناحيه تصورى، ماننداستعاره قلم يا نور و... و چه در ناحيه تصديقى، نظير اكل ميته بودن غيبت). نكته ديگر اين كه تفاوتتشبيه و تمثيل (يعنى مثل با مثال) را به چند وجه ذكر كردهاند، از جمله آن كه در مثل هميشه هياتجمعى مراد است، اما در مثال، هيات فردى با جمعى جزئيات آن و نيز آن كه در مثل (به سكون ثاء)و مماثل، وحدت نوعى شرط است، اما در مثل (به فتح ثاء) وجود وجه شبه درجهتى از جهات كافىاست. 56) نور (24)، آيه 35. 57) آيه شريفه «كل شىء هالك الا وجهه» (قصص (28)، آيه 88) دلالتى صريح و واضح بر هلاكدايمى اشيا فى نفسها دارد، چرا كه هالك مشتق است و مشتق در زمان حال، ظهور و حقيقت دارد وكاربرد آن در زمان آينده، مجاز است; بنابراين معناى آيه آن است كه: اشيا هم اينك نيز، فانى وهالكند و وجه خدا هم اكنون باقى است «رك: نقد النصوص،ص 79». 58) حجر (15)، آيه 21. 59) توحيد (112)، آيه 3. 60) حديد (57)، آيه 3. 61) التوحيد، ص 76، 79، 133، 141، 145 و 186. 62) همان، ص 32، 33، 38، 43، 57 و 193. 63) همان،ص 133 و 438. 64) همان، 39، 45، 115، 139، 231 و 263. 65) همان، ص 137، 138، 140 و 434. 66) همان، ص 45، 47، 56، 180، 184، 315 و 317. 67) همان، ص 41، 43، 51، 69، 71، 94، 98 و 148. 68) همان، ص 148 و 339; اسامى اولين خلق الهى نيز در صفحات 66، 120، 326 و 436 ذكر شده است. 69) همان، ص 128، 149، 238 و 368. 70) همان، ص 79 و 151. 71) همان، ص 50 و 68. 72) همان، ص 31، 41، 43 و 58. 73) همان، ص 31، 35، 73، 42، 98 و 435. 74) همان، ص 32، 36، 40، 43، 55، 91 و 320. 75) همان، ص 33، 41، 46، 69 و 100. 76) فتوحات، ج 2 (تحقيق عثمان يحيى) ص 76 - 78. 77) رك: مبحث تجلى و حدوث و قدم همين كتاب. 78) رك: مبحث تجلى و خلق جديد همين كتاب. 79) فتوحات، ج 2 (تحقيق عثمان يحيى)، ص 79 - 82 ; او مىگويد: «فلا اختراع فى المثال فلم يبق الاالاختراع فى الفعل». 80) اشعة اللمعات، ص 14. 81) همان، ص 15. 82) اصول كافى، ج 1، ص 183. نكته جالب اينجاست كه همين تاثير اسباب و به جريان افتادن امور بهتوسط اسباب نيز به حق تعالى و اراده او نسبت داده شده، نه به خود اسباب. (يجرى در حديث از بابافعال است). 83) از جمله حضرت امام خمينى - قدسسره الشريف - در تعليقه فصوص و نيز استاد سيد جلال آشتيانى،در شرح مقدمات فصوص، ص 369. 84) برگرفته از: فتوحات، ج 1 (چاپ قديم)، ص 209 و ج 2، ص 304 و 222; قونوى ، فكوك (حاشيهمنازل)، ص 258; مسائل، ص 10 و 11; قونوى، النفحات الالهيه، ص 167 و 169; اشعة اللمعاتص14 و 15; شرح مقدمات قيصرى، ص 120 و 369. 85) محىالدين در باب 121 فتوحات (ج 2 (چاپ جديد، ص 116) مشاهده خود در مورد ارتباطحقتعالى با اشيا و مساله وجه خاص را نقل مىكند: اين مساله ( مساله انتساب افعال به حق و قدرتحق و عدم تاثير قدرت اشيا و انسانها) نزد من از مشكلترين مسائل بود... چرا كه اضافه خلق اعمالبه يكى از دو طرف براى من ممكن نمىشد و تميز و جدا نمودن كسب كه قومى بدان معتقد بودند وخلق كه قومى ديگر بدان قائل بودند برايم سخت دشوار بود، پس حق تعالى بصيرت مرا نسبتبهكيفيتخلق مخلوق اول - آنجا كه جز حق تعالى نبوده و مخلوقى برآن متقدم نبوده - آگاه ساخت و بهمن فرمود: آيا در اينجا امرى كه موجب اشتباه و حيرت باشد مىبينى؟ گفتم: نه. فرمود: همه آنچه ازمحدثات و امور حادث مىبينى، همه به اين منوال است، هيچ كسى و هيچ شيئى از مخلوقات در آنهااثرى ندارد، پس من هستم كه اشيا را عندالاسباب مىآفرينم نه بالاسباب...الخ. وى در جايى ديگرخود را نخستين كسى كه به اين وجه خاص تنبه داده و اثبات نموده است، دانسته است. «رك:فتوحات، ج 1 (چاپ قديم)، ص 720 و ج 2، ص 273». 86) فكوك، ص 258. 87) فتوحات، ج3، ص 503 و 520. وى در همين موضع، ويژگى آنها كه به وجه خاص و علم بدان راهيافتهاند را ذكر مىكند. 88) تقريرات تمهيد القواعد درس استاد جوادى آملى. 89) عباراتى از نفحات، ص 161 و مصباح الانس، ص 125 مؤيد اين نحو تعبير از مساله مىباشند. 90) عباراتى از نفحات، ص 16 و 160 مؤيد اين تعبير مىباشد. نظير اين دو نحو موضعگيرى در مبحثوحدت وجود كه به اعتقاد برخى بايد تنها در حد وحدت شهود مطرح شود، به چشم مىخورد. 91) رك: مباحث اصول موضوعه مبحثشناختشناسى عرفانى و نيز پيوست «درجات شهود». 92) ابنعربى در فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 434 مىگويد: اين (وجه خاص) همانا رقيقه وجودحق است كه به وجود الهى تحرك يافته نه به فعل نفس و اين رقيقه، همان حركت نفس رحمانى استبراى ايجاد كلمات (وجودى). 93) رجوع شود به مبحث اولين تعين و اولين ظهور و قاعده الواحد. 94) رجوع شود به قاعده «الاسباب معدات لامؤثرات». 95) يا به تعبير متاخران، ظهور اسم مستاثر الهى. 96) در مبحث نحوه فاعليتحق تعالى اقسام فاعل ذكر شد. 97) مقصود از فاعل بالجبر در اينجا اعم از فاعلى است كه فاقد علم و اراده باشد يا آن كه با وجود علم واراده، مجبرى او را به كارى مجبور كرده باشد، بنابراين شامل فاعل بالطبع، بالقسر و ....خواهد شد. 98) اشاعره فعل بنده را مخلوق خدا و مكسوب (كسب شده از طرف) بنده مىدانند يعنى حق تعالى قادرمىسازد و عبد كسب مىكند و مقصود آن است كه فعل بنده مقارن خواست و اراده اوست، بدون آنكه قدرت او تاثيرى در وجود فعل داشته باشد، پس عبد، تنها محل اين فعل است. «رك: گوهر مراد،فصل 3، باب 3، مقاله 2; شرح الاسما الحسنى، ص 109; خيرالاثر، ص 38». در مورد تفاسير و تعابير مختلف از نظريه كسب و نقاديهاى وارد شده بر آن، رجوع شود به بحوثفىالملل و النحل،و ج 2، ص 160 به بعد; نيز فلسفه علم كلام، ص 716 - 776. به گفته صاحب شرح مواقف (ج 6، ص 80) به راى ما (اشاعره): قدرت حادث، هيچ گونه تاثيرىندارد، اگر چه كه اين قدرت، نوعى تعلق با فعل دارد كه آن تعلق را «كسب» مىناميم. البته از نظريهكسب، تفسيرهاى مختلفى شده كه همه آنها در صدد برقرارى نوعى ارتباط بين فعل با عبد در عينسلب كلى تاثير از جز خداوند مىباشند، بدين قصد كه تنها نوعى مقارنت زمانى بين فعل عبد و ايجادخداوند برقرار گردد، اما با توجه به ابهامى كه در نحوه انتساب طرفينى يك فعل در نزد اشاعره وجوددارد - بدون آن كه محذور جبر يا تفويض و شرك يا استحاله تكليف پيش آيد - از اين رو اين معنامورد نقد عرفا قرار گرفته است، از جمله ابن عربى كه على رغم آن كه در مواردى از كسب كهاصطلاحى قرآنى است استفاده مىكند، در عين حال در مواضعى به نقد كسب اشاعره پرداخته است،چرا كه قدرت را براى ممكن اثبات نمودهاند، در حالى كه فعل را از او نفى نمودهاند، در حالى كهمىبايست، نه قدرت را نه فعل رابه وى اسناد ندهند. «رك: فتوحات، ج 1 (چاپ جديد)، ص 192;اليواقيت، ج 1، ص139». 99) مصباح الانس، ص 42. ابن عربى در مقدمه فتوحات در بخشى تحت عنوان «اعتقاد اهل الاختصاصبين نظر و كشف»، پس از بيان عقيده عوام اهل اسلام و نيز اهل كلام، به بيان شمهاى از عقايد عرفان ومتالهين پرداخته است و چنين مىآورد: الجبر لايصح عند المحقق (ج 1 (چاپ جديد)، ص 189) ودر جايى ديگر اختيار را نيز به نحوى كه منجر به استقلال از علت و منتهى به تفويض شود، مردوددانسته است (همان، ص 189) و مختار خود را گاه «حكم ارادى» ناميده و گاه «كسب» نام مىنهد تاهم اراده بشر را كه ظل اراده حق است، تثبيت نمايد و هم تحقق همه افعال به واسطه واجب تعالى واقتدار الهى را بنماياند(همان، ص191): «الكسب تعلق ارادة الممكن بفعل ما دون غيره فيوجدهالاقتدار الالهى عند هذا التعلق فسمى ذلك كسبا». 100) تقريرات استاد جوادى آملى، شرح فصوص; رك: كلمات مكنونه، ص 99. 101) مصباح الانس، ص 42. 102) والى الجمع بينالاعتبارين ينظر قول من اسند العمل الى الحق خلقا والى الخلق كسبا و فسر الكسببنسبة الى قابله باختيار و ان كان ضروريا ...و اما القول بالجبر فليس فيه اعتبار المظهرية الامكانيةالانسانية اصلا و يبطله ضرورة الفرق بين نحو السقوط و الهبوط و اماالقول بالقدرة المستقلة فليس فيهاعتبار جهة الاحدية الحقيقية و الوجدانى هذا ماعندى و الله اعلم. «مصباح الانس، ص 42». 103) ابنعربى اين گروه را پس از انبيا داراى برترين درجات ولايت مىداند «فتوحات، ج 1 (چاپقديم)، ص 181 و ج 2، ص 169; مصباح الانس، ص 245. 104) فتوحات، ج 10، ص 506. 105) فتوحات، ج 1، ص 2، 216 و ج 3، ص 211، به نقل از شرح فصوص غراب. 106) انفال (8)، آيه 17. 107) رك: فصوص الحكم، ص 185 و تعليقه آن، ص 270. 108) نساء (4)، آيه 79 - 80 . 109) التوحيد، ص 338. 110) همان، ص 362. 111) همان، ص 361. 112) امام خمينى(ره)، طلب و اراده، ترجمه سيد احمد فهرى، ص 110 - 112. نيز ر.ك: مصباح الانسص26. 113) رك: تعليقه سبزوارى براسفار، ج 2، ص 358. 114) اشعة اللمعات، ص 56. 115) الرحمن (55)، آيه 29. 116) دعاى افتتاح ماه مبارك رمضان. 117) از دعاى روز دوشنبه، مفاتيح الجنان. 118) اشعة اللمعات، ص 56 و 57. 119) اسفار، ج 2، ص 340 و 341. مساله عدم تكرار تجلى در عالم در چندين موضع اسفار مطرح و شرحشده است، از جمله ج 1، ص 353 و ج 2، ص 17 و ج 9 ص 341 - 342. 120) قمر (54)، آيه 50. 121) فصوص (شرح قيصرى)، ص 289; نيز نقد النصوص، ص 224. 122) رك: شرح مواقف، ج 1، ص 202 و 203. 123) مرحوم استاد جلالالدين همايى در مورد انگيزه قول اشاعره به عدم بقاى اعراض در زمان چنيننگاشتهاند: «متكلمان اشعرى به قاعده تجدد امثال در امور عرضى بدان سبب متوسل شدهاند كه بهاعتقاد خود، پايه مذهب توحيد و اساس احتياج ممكنات به خالق را پاسدارى و نگاهدارى كردهباشند، نه از راه كشف و شهود عرفانى يا اقامه دليل برهانى و چيزى كه هست; اتفاقا اين التزام باقسمتى از معتقدات عرفا هم مطابق در آمده است، سپس اين مطلب را تفصيل دادهاند كه در اينجاتلخيص آن را مىآوريم: آنها چون اقسام ديگر جواهر را ثابت مىدانند و حركت و تبديل را روانمىداند، بديشان اين توهم دست داده كه اگر حال اعراض هم بدين منوال شد، لازم آيد كه هستى وبقاى ممكنات مستغنى ازمبدا آفرينش و يدالله مغلوله گردد، غافل از اين كه بدون التزام آن قاعده نيزكارخانه صنع هرگز از كار نخواهد افتاد و فيض الهى هيچ گاه منقطع نخواهد شد. در شرح مواقفدرباره عقيده متلكمان اشعرى مىنويسد: انما ذهبوا الى ذلك لانهم قالوا بان السبب المحوج الىالمؤثر هوالحدوث فلز مهم استغناء العالم حال بقائه عن الصانع ج 5 ص 38» (جاويدان خرد، سال3،شماره 2، تجدد امثال و حركت جوهرى). 124) جوهر به معناى خاص عرفانى عبارت است از موجود متبوع كه ظهور ذات حق تعالى است در مقابلعرض كه موجود تابع و مظهر صفات حق تعالى و حاجب ذات او مىباشد. «رجوع شود به مقدمهقيصرى، ص 22». 125) اين اصل در كلام اشاعره مطرح شده و دليل اين مطلب بنا به برخى تقريرات چنين است كه بقاعرضى از اعراض است و از آنجا كه قيام عرض به عرض محالست پس بقاى عرض نيز محال است،چرا كه بقاى عرض يعنى اتصاف عرض به بقا و اين كه بقا متكى به عرضى از اعراض شود كه اينمصداقى از قيام عرض به عرض است. اشكال اين برهان واضح است، چرا كه بقا و فنا و حدوث و دوامو مانند اينها عرضى از اعراض نيستند، بلكه از معقولات ثانيه فلسفىاند كه به عين وجود عرض و ياجوهر موجودند به علاوه كه قيام عرض به عرض ديگر و اتصاف يك عرض به عرض ديگر بلامانعاست، چنان كه كيفيات مختص به كميات نظير انحنا و استقامتخود عرضند و متكى به خط وسطح(عرضى ديگر). رك: كتب مفصل كلامى در اين باب، همچون شرح مقاصد و شرح المواقف والمطالب العالية. 126) رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 289; المسائل، ص 20. وى در فتوحات، ج 3 (چاپ جديد)،ص51 گويد: «ان كل ما فى العالم منتقل من حال الى حال فعالم الزمان فى كل زمان و عالم الانفاس فىكل نفس و عالم التجلى فى كل تجل و العلة فى ذلك قوله تعالى «كل يوم هو فى شان» ... عن توجهالهى بتجل خاص.» 127) اعجاز البيان فى تفسير القران (تفسير سوره فاتحه)، طبع هند، ص 35. 128) اين تقرير از آنجا كه از راه تغير اعراض بيان شده، نظير تقرير ابنعربى در فصوص است. 129) شرح گلشن راز، ص 490 و 491. 130) همان، ص 493 و 494. 131) اشعة اللمعات، ص 56 و 57. 132) همان جا. 133) الانسان الكامل، ج 1، ص 105 - 106. 134) فصوص (شرح قيصرى)، ص 358 و 359. 135) اسفار، ج 3، ص 80 - 114. 136) فتوحات، ج 2، ص 303 و 304. 137) الميزان، ج 15، ص 371. 138) همايى، جلال الدين: «مقاله تجدد امثال و حركت جوهرى»، جاويدان خرد، سال 3، ش 9، ص 5 - 6. 139) اعجازالبيان ص 3 - 5. 140) چنان كه صدر المتالهين در اسفار (ج 2، ص 340) چنين آورده: «انما التعدد و التكرار فى المظاهر والمرايا لا فى التجلى و الفعل» و حاج ملاهادى سبزوارى (ره) در تعليقه خود چنين آورده است:فظهوره الذى فى صف نعال محفل الافاضة الطولية النزولية عين ما فى الصدور و كذا فىالعروجية ....فمايقال «يك وحدت است ليك به تكرار آمده» انما هو باعتبار المظاهر ....لاباعتبار الظاهر ولاباعتبار الظهور فباعتبار اسقاط الاضافه عن المظاهر اين الاثنينية حتى يتحقق التفاوت او التكرار«نيز رك: اسفار، ج ، ص 358». 141) فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 303 و 304. 142) در اين زمينه رجوع شود به فصوص الحكم (شرح قيصرى)، ص 456 و 457; سيد حيدر آملى،المقدمات من النصوص، ص 445; جامع الاسرار، ص 665; فصوص (شرح جندى)، ص 643. 143) به بيان فلسفى اگر وجود من حيث هو وجود، عدم را نمىپذيرد، تحليل فلسفى انعدام يك ماهيت چهمىتواند باشد؟ 144) رشحات البحار، ص 207. 145) همان، ص 208. 146) كهف (18)، آيه 49. 147) حجر (15) آيه 21. 148) كهف (18)، آيه 49. 149) رشحات البحار، ص 208. 150) از اين ميان، مبحث تنزيه و تشبيه به جهت اهميت آن، حجم وسيعترى از اين فصل را دربرخواهدگرفت. 151) رساله بالا مطالعه تطبيقى اصول و فروع دين در سه سطح مختلف از بينش (شريعت، طريقت وحقيقت) مىپردازد. 152) در ميان اهل سنت، حنبليان بدين گرايش مشهورترند (رك: الملل و النحل، ج 1، ص 95; فرهنگفرق اسلامى، ص 168 و 419); در ميان شيعه نيز گروهى از محدثان و اخباريان بدين گرايش متمايلشدند و بدين اعتقاد گرويدند كه ما معناى هيچ يك از صفات حق را به نحو ثبوتى درنمىيابيم، بلكهآنچه از امثال علم و قدرت و ... مىفهميم، در واقع دركى استبه نحو سلبى، يعنى عدمالجهل و عدمالعجز (رك: الاعتقادات شيخ صدوق، مبحث صفات ذات و صفات فعل). 153) علاوه بر تصوير رايج از خداوند در اديان فعلى مسيحيت و يهود كه مبتنى بر اين نوع گرايش است،در ميان متكلمان اهل سنت نيز در ميان ظاهريه (اتباع داود ظاهرى) و كراميه (اتباع محمد بن كرامسجستانى) و ديگر مجسمه چنين گرايشى را مشاهده مىكنيم. برخى اقوال اشاعره نيز مستلزم همينديدگاه مىباشند (مانند قول به رؤيتبصرى حق تعالى در عالم يا در قيامت) «رك: الملل و النحل،ج1، ص 97 - 104; مصارع المصارع، ص 157; فرهنگ فرق اسلامى، ص 412; مذاهب الاسلاميين،ج 1، ص 548 و 605. 154) على رغم تشابه غالبا ظاهرى بين اقوال عرفا و اقوال اشاعره در مواضعى عديده مشاهده مىكنيم كهابن عربى و اتباع او گاه سختبر اين گروه مىتازد، از جمله در مورد نفى تشبيه و تجسيم (رك:فتوحات ج 1 (چاپ قديم)، ص 43 و 44). 155) غالب متكلمان اماميه و معتزله و نيز حكما اعم از مشاء و اشراق و پيروان حكمت متعاليه بر اين مبنامشى نمودهاند (رك: مبحث صفات حق تعالى، صفات سلبيه و تنزيهى و جلال خداوند، از الهياتبالمعنى الخص كتبى نظير: شفاء، اشارات، حكمةالاشراق و شواهد الربوبية و اسفار، ج 6 و منظومه ونهايةالحكمة و نيز كتب كلامى نظير: تجريدالاعتقاد و شروح آن، تلخيص المحصل، قواعد المرام وگوهر مراد و آموزش عقايد). 156) شورى (42)، آيه 11. 157) اعراف (7)، آيه 180. 158) رك: كتاب علم و دين، ص 25 و 259. 159) همان، ص 259; نيز رك: مبحث تمثيل و مدل در زبان دينى همان كتاب، ص 254 - 257. مرورى برداستان موسى و شبان در مثنوى نيز ابعاد ظريفى از اين مطلب را باز مىنماياند. 160) غافر (40)، آيه 20. 161) ملك (67)، آيه 1. 162) بقره، (254)، آيه 255. 163) طه (20)، آيه 5. 164) قمر (54)، آيه 14. 165) نقل به مضمون و با تلخيص از فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 219. 166) جامى فرق بين تقديس و تسبيح را در نقدالنصوص، ص 137 چنين بيان نموده: سبوح مبدا و منزه ازاسناد نقص به اوست و قدوس آن كه طاهر و مقدس است از آن كه درباره او حتى توهم امكانعروض نقص شود، پس در سبوحيت، عروض نقص نفى مىشود و در قدوسيتحتى امكان تطرق وعروض نقص نيز نفى مىشود .... و برخى گفتهاند كه تقديس، تطهير ذات است از قيودى كه مخلصرافت ذات و اطلاق خالص آن باشد. 167) فصوص الحكم (عفيفى)، ج 1، ص 68. 168) ابن عربى در نقش الفصوص در تعليل مطلب چنين آورده است: التنزيه من المنزه تحديد اذ قد ميزهعمالايقبل التنزيه و عن تلك الامور و لايكون تلك الامور منفية عنه ولا شك ان تمييزه عنهتحديد»; خلاصه آن كه خالى بودن هر عرصهاى از عرصههاى هستى و ظهورات از حق به منزلهثبوت حد و مرزى براى حق نامحدود است و اين خلف مىباشد. 169) كلمات مكنونه، ص 42 و 43. 170) رك: نشريه «پژوهشگران»، شماره 11، ص 22. 171) براى تحقيق و بررسى بيشتر پيرامون اين قاعده مىتوان به منابع ذيل رجوع نمود: - اسفار، ج 2، ص 49 و ج 3، ص 40 و ج 4، ص 2110. - شواهد الربوبية، ص 48. - مشاعر، ص 49 (مشعر ثامن منهج اول). - رساله بسيط الحقيقه ملاعلى نورى; منتخبات آثار حكما، ج 4. - منظومه سبزوارى (الهيات طبع محقق)ص 41 - 43. - نهاية الحكمة، ص 276. - تعليقه بر نهاية الحكمة، ص 424. 172) ابن عربى در مقدمه فتوحات بدين مهم اشاره مىكند، البته وى بر اين مصحح حمل، نام «بحرالعماء»مىنهد; كلام وى چنين است: بحرالعماء (درياىعماء) برزخ بين حق و خلق است و در همين بحر (ومرحله) است كه ممكن به عالم و قادر و ديگر اسماى الهى كه مىشناسيم متصف مىشود و همچنيندر همين مرحله است كه حق تعالى به تعجب و بشاشت و خنده و خوشى و غالب صفات مربوط بهكون و ممكنات موصوف مىشود. پس (دقت كن) آنچه مربوط به اوست، بدو بازگردان و آنچهمربوط به تو ستبگير، چون براى او نزول [در اين بحر] است (يعنى صفات فوق، تنزلات وظهورات او در حضرت عمائيه مىباشند) و براى ما عروج و ترقى. (يعنى تحقق به صفات الهيه ورسيدن به بحر عماء كه مستلزم ترقى از وضع بشرى فعلى است). «فتوحات، ج 1 (چاپ جديد)،ص190; نيز رك: علامه طباطبايى، رسالت تشيع، ص 48 و 49. 173) اين مطلب (حضور مطلق در مقيد و امكان حمل اشيابر حق تعالى و سلب آنها از او) از قول استادمطهرى در شرح مبسوط منظومه، ج 1، صفحه 201 و 202 استفاده مىشود. 174) نقد النصوص، ص 128. 175) رساله خلق الاعمال، ص 82. وى جمع بين تنزيه و تشبيه را به اين عبارت دقيق در اسفار بيان نمودهاست: «ان الحق هو المتجلى فى كل شىء مع انه المتخلى عنه كل شىء سبحان من تنزه عن الفحشاء وسبحان من لايجرى فى ملكه الامايشاء» (اسفار، ج 2، ص 367. عبارت اخير به گفته مرحوم سبزوارىاشاره به وجه صحت در قول قاضى عبدالجبار و اسفراينى در منازعه مشهور ايشان است). 176) كلمات مكنونه، ص 43. 177) فصوص (شرح كاشانى)، ص 60. 178) شورى (42)، آيه 11. 179) فصوص الحكم (عفيفى)، ص 71 و 70. 180) زخرف (43)، آيه 84. 181) فصوص الحكم، ص 182. 182) صافات (37)، آيه 159 و 160. 183) فصوص، ص182. 184) فصوص الحكم، ص 70. 185) التوحيد، ص 42. 186) همان، ص 104. 187) همان، ص 140. 188) احتجاج، ص 299. 189) اقبال، ص 211. 190) تمهيد القواعد، ص 115. 191) توضيح از علامه مجلسى است (حاشيه معانى الاخبار، ص 9). 192) فان للحق فى كل خلق ظهورا فهو الظاهر فى كل مفهوم و هو الباطن عن كل فهم الاعن فهم من قال انالعالم صورته و هويته ... فيوخذ فى حد الانسان مثلا ظاهره و باطنه و كذلك كل محدود فالحق محدودبكل حد... «رك: فصوص الحكم (عفيفى)، ص 68». 193) بقره (2)، آيه 115. 194) رحمن (55)، آيه 27. 195) رك: فصوص الحكم (عفيفى)، ج1، ص 69; نيز فيض كاشانى، كلمات مكنونه، ص 43. 196) كه نفس قوه عاقله باشد و بقيه قوا خدمه آن. 197) مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى در منظومه خود در باب حقيقت نفس كه عدهاى او را مادى صرفپنداشته و برخى نيز مجرد صرف دانستهاند چنين آورده است: فاعور جسمها شبهها كما يحدها الذى نزهها آن كه نفس را جسم دانست و تشبيه به جسمانيات نمود، اعور و يك چشم است، همچنين آن كه آن راتنزيه نمود (و مجرد محض پنداشت) او را محدود نموده (و به قواى عقلى و مجرده منحصر دانست). 198) رك: اسفار، ج 8 ، مبحث النفس فى وحدتها كل القوى. 199) بر گرفته و تلخيص از النصوص، ص 53 و 54. 200) معتزله و فلاسفه را مىتوان از جمله ايشان دانست. 201) از جمله اشاعره و مجسمه قائل به اين قولند. 202) بحث و بررسى تاريخى - كلامى پيرامون اين مساله كه از اول قرن اول هجرى در اوساط علمىمسلمانان مطرح شده خود محتاج تحقيق و تدوين رسالهاى فصل است، در اين زمينه مىتوان به منابعذيل رجوع نمود: الملل و النحل، ج 1، ص 63 . عبدالرحمن بدوى، مذاهب الاسلاميين، ج 1، ص 721;استاد سبحانى، بحوث فى الملل و النحل; مرحوم شرفالدين، كلمة حول الرؤية; استاد حسنزاده،رسالة حول الرؤيه (هشت رساله عربى); مرحوم سبزوارى، شرح الاسماء الحسنى، ذيل يامن يرى ولايرى و; ولفسن، فلسفه علم كلام، فصل دوم. 203) شرح الاسماء الحسنى، ص 510 - 519. 204) به نقل از استاد حسن زاده آملى، نصوص الحكم، ص 450. 205) مقصود، رؤيتبا همه درجات آن، اعم از شهود قلبى يا ادراك عقلى و يا در مرتبه نازلتر رؤيتبصرى است. 206) اين حديث در فصل چهارم ذكر شده است. 207) اصولا مساله لقاءالله و درجات آن و ظرفيتهاى هر سالك در نيل به اين مهم و تمييز مراتب آن وتفكيك حال از مقام و تمييز مكاشفه نور نفس از مشاهده نور رب و پرهيز از خلط آن دو و اجتناب ازدعوى ربوبيتو يا حلول و اتحاد در تعابير، از امور مهم و در عين حال صعب و مخاطره انگيز و درمواردى مصيبتبار براى عرفا يا فرق تصوف بوده است و واقعه حلاج كه گاه عرفا خود ضمن تاييداصل مكاشفات او به انتقاد از عدم سر نگهدارى و خامى در تعبير وى پرداختهاند، روشنترين نمونهاين ادعاست. حافظ در بيتى عميق چنين آورده است: مردم ديده زلطف رخ او در رخ او عكس خود ديد گمان كرد كه مشكين خالى است كه ظاهرا اشاره بدين مطلب دارد كه قلب سالك كه محل رؤيت انوار الهى است، در آينه روى حق، نورنفس خود را مشاهده نمود و گمان برد كه به اعلى مراتب لقاءالله و شهود ذات الهى دسترسى پيدا كردهاست. 208) فلا بد لكل شخص من عقيدة فى ربه ... فاذا تجلى الحق فيها اقر به و ان تجلى له فى غيرها انكره ... فلايعتقد معتقد الها الا بما جعل فى نفسه ... فانظر مراتب الناس فى العلم بالله تعالى هو عين مراتبهم فىالرؤية يوم القيامة ... فاياك ان تتقيد بعقد مخصوص. «فصوص (شرح خوارزمى)، ص 398 - 401». 209) شرح فصوص، ج 2، ص 75 و 76. 210) انعام (6)، آيه 103. 211) اعراف (7)، آيه 143. 212) قيامت (75) آيه 22 - 23. 213) رساله مطالع الايمان، جاويدان خرد، سال 4، ش 1، ص 65. 214) بقره (2)، آيه 112. 215) فصلت (41)، آيه 54. 216) كلمات مكنونه، ص 3 و 4. 217) استاد حسنزاده، به نقل از نصوص الحكم، ص 450. 218) انعام (6)، آيه 103. 219) قيامت (75)، آيه 22 - 23. 220) اين مطلب، منافاتى با آنچه در احاديث راجع به نفى رؤيتبصرى حق تعالى آمده است ندارد، چراكه غالب آن روايات اولا: در مقام رد بر مجسمه و مشبهه يا توهم تشبيه و تجسيم ذات حق تعالى واردشدهاند و ثانيا: مربوط به نفى رؤيتبصرى ذات حق (تجلى ذاتى حق تعالى كه بدون هرگونه صورتبوده و محصول تجلى اسم الله است) و يا صفات حق (تجليات صفاتى و اسمايى او) مىباشند كهمشمول كريمه «لا تدركه الابصار» است، نه مربوط به تجلى فعلى و آثارى و آيات حق كه مشمولآيه شريفه «فاينما تولوا فثم وجه الله» و نيز «و هو على كل شىء شهيد» مىباشند. 221) بقره (2)، آيه 115. 222) رحمة من الرحمن (تفسير ابن عربى)، ج 2، ص 168. ابن عربى سپس مباحثى پيرامون علتفروپاشى كوه و عدم فروپاشى جسم موسىعليه السلام و علت افاقه موسىعليه السلام پس از بىهوشى (صعق) وعدم رجوع كوه پس از اندكاك - كيفيت ظهور قديم و محو حادث - تفاوت مشاهده با رؤيت و مباحثىديگر توضيحات مفيدى ارائه نموده است. 223) لقاءالله، ترجمه سيد احمد فهرى، ص 3 و 4. 224) به نقل از رساله لقاءالله امام خمينى، ملحق به رساله مرحوم ملكى تبريزى، ص 254. 225) ق (50)، آيه 22. 226) اسراء (17)، آيه 72. 227) فصلت (41)، آيه 53. 228) كلمات مكنونه، ص 3 و 4. 229) مستفاد از دروس تفسير استاد آيةالله جوادى آملى، حفظه الله تعالى. 230) كهف (18)، آيه 110. 231) كلمات مكنونه، ص 154 و 155. 232) نور (24)، آيه 35. 233) نقد النصوص، ص 177 - 179. 234) اعراف (7)، آيه 143. 235) رك: رحمة من الرحمن، ج 2، ص 166 - 172. 236) فصلت (41)، آيه 54. 237) انشقاق (84)، آيه 6. 238) يونس (10)، آيه 7. 239) مرحوم ملكى تبريزى در كتاب شريف لقاءالله و نيز استاد حسنزاده آملى - حفظه الله - در رسالهلقاءالله و نيز حول الرؤية (مندرج در هشت رساله عربى) و نيز شرح فصوص فارابى، فصل 62احاديث پيرامون اين موضوع را جمع آورى نمودهاند. 240) اصول كافى، ج 1، ص 138. 241) التوحيد، ص 108. 242) همان، ص 117. 243) نجم (53)، آيه 11. 244) التوحيد، ص 116. 245) همان، ص 252. نظير همين مضمون در دعاى ابوحمزه نيز به چشم مىخورد: «و انك لا تحتجبعن خلقك الا ان تحجبهم الاعمال دونك». 246) مطففين (83)، آيه 14 و 15. 247) كافى، ج 1، ص 105; نيز رجوع شود به روايت ديگرى از امام هشتم - عليهالسلام - درباب نفى التشبيهبه همين مضمون، همان، ص 56. 248) امام خمينى، مصباح الهدايه، ص 83. 249) ماهيت را فنارى به نقل از قونوى چنين تعريف مىكند: «ماهية كل شىء كيفية ثبوته فى علم الله ازلا»(رك: مصباح الانس، ص 36). 250) اسفار، ج 2، ص 353 و 354. 251) اسفار، ج 2، ص 353 و 354; رك: فتوحات، ج 1 (چاپ جديد)، ص 212. 252) اسفار، ج 2، ص 355. 253) اعراف (7)، آيه 156. 254) رك: اصطلاحات كاشانى، ص 94 و 149. 255) رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 382. 256) اسراء (17)، آيه 110. 257) سجده (32)، آيه 7. 258) اعراف (7)، آيه 139. 259) استفاده از تقريرات فصوص استاد جوادى آملى، فص الياسى. 260) فتوحات، ج 2 (چاپ قديم)، ص 345 و ج 3، ص 429. 261) فصوص الحكم (عفيفى)، فص ايوبى، ص 172. 262) البته آينه در اصل، ارائه و نشان دادن صادق است، اما همواره كيفيت نشان دادن آن درست نيستبهخلاف سراب كه هم در كيفيت ارائه و هم در اصل ارائه، كاذب است. 263) رك: فصوص (شرح قيصرى)، ص 422; نيز فصوص الحكم (عفيفى)، ص 60 و 61. 264) كنز العمال، ج 1، حديث 483. 265) نحل (16) آيه 40. 266) زمر (39)، آيه 7. 267) يونس (10)، آيه 99. 268) فصوص الحكم، فص هودى. شيخ با تكيه بر معناى فوق تقوا را چنين تعريف نموده است: «المتقىمن جعل نفسه وقاية للحق بصورته» (فصوص الحكم، ص 112). 269) نساء (4)، آيه 79. 270) شعراء (26)، آيه 80 . 271) فصوص الحكم (عفيفى)، ص 222. 272) اعراف (7)، آيه 157. 273) نور (24)، آيه 26. 274) فصوص (شرح قيصرى)، ص 484 - 486; المسائل، ص 20 - 21. البته در جمع بندى نظرات، بايد بينعالم تكوين و تشريع تفاوت نهاد. 275) مىتوان بيت مشهور لسان الغيب در اين باب كه: پير ما گفتخطا بر قلم صنع نرفت آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد را مرادف فوق الذكر كلام ابن عربى و نيز بيت ديگر خود او بدانيم كه: نيكى پير مغان بين كه چو ما بدمستان هر چه كرديم به چشم كرمش زيبا بود يعنى چشم خطا پوش را به همان معنايى كه ابن عربى در آداب سلوك دلالت نمود، بدانيم كه پير، خطاهاو لغزشهاى سالكان را (كه احيانا ظهور خبث ايشان بود) را به چشم كرم پنهان داشته و ناديدهمىگرفت و تنها زيباييها را ملاحظه مىنمود. 276) نبوت در نزد عرفا عبارت است از انبا (خبردهى) از حقايق الهى و اسرار ربانى كه مترتب استبرتحقق و تخلق شخص نبى به اسما و صفات حق تعالى; اين نبوت بر دو قسم است: الف) تعريفى: كه انبا از ذات و اسما و صفات و افعال حق است. ب) تشريعى: كه علاوه بر امور فوق، نبى، تبليغ احكام و ادب و اخلاق و حكمت و سياستبه مردم را نيزبه عهده مىگيرد. «اسرار الشريعه، ص 91 و 92; نيز: مصباح الهدايه (چاپ قديم)، ص 30 - 31 و 116. امام خمينى (ره)مىفرمايد: ان النبوة الحقيقية المطلقة هى اظهار ما فى غيب الغيوب فى الحضرة الواحدية حسباستعدادات المظاهر بحسب التعليم الحقيقى و الانباء الذاتى». 277) تقريرات شرح مقدمه فصوص و نيز رك: مصباح الهدايه، ص 82 - 84. سيد حيدر آملى پس از بحثىدر مورد دو جنبه بطون و ظهور حق و تخاصم مظاهر اسماى باطنى و ظاهرى گويد: براى ظهور حكومت اسم «عدل» بين اسما و نيز حفظ نظام مظهريت اسما و حقايق عالم در دنيا وآخريت احتياج مىشود به: الف) نبى حقيقى كه عبارت است از حقيقت محمديه كه مربوبربالارباب است و به واسطه رب خود، بين اسما به عدالتحكم نموده و هر كدام را به كمال ظهورىو بطونى خود مىرساند; ب) نبى عرفى كه حاكم بين مظاهر اسما است كه ظهور همان نبوت حقيقىاست كه به سوى خلق براى رشد و هدايت آنها مبعوث شده است (رك: اسرار الشريعه، ص 92; ومصباح الهدايه (چاپ قديم) ، ص 86، 190 و 194). 278) فكوك، ص 297 و 275. 279) مائده (5)، آيه 110. 280) بقره (2)، آيه 260. 281) رحمة من الرحمن (گزيدهاى از تفاسير ابنعربى)، ج 1، ص 389، به نقل از فتوحات مكيه. 282) بقره (2)، آيه 253. 283) خطبه 147، (صبحى صالحى). 284) اسرار الشريعه، ص 94. 285) رجوع شود به منابع ذيل: ابن عربى، عنقاء مغرب، ص 71 - 77; فصوص الحكم (عفيفى)، ص 62 -64; شرح مقدمه فصوص قيصرى (استاد آشتيانى); فصوص (شرح قيصرى) ص 110 - ص 114;جامع الاسرار، ص 395 - 448; نص النصوص، ص 131 - 235; نيز رجوع شود به حكيم ترمذى، كتابختم الاولياء، با تصحيح و تعليقات عثمان يحيى; قيصرى، رسائل، ص 39 - 42; نيز تعليه مرحومقمشهاى و محى الدين عربى، ص 344 - 352. 286) سجده (32)، آيه 24. 287) اسرار الشريعه، ص 94 و 9 - 10. 288) براى شرح و تبيين اين فراز و ديگر تعابير پر اهميت دعاى ر جبيه رجوع شود به رساله پر مغز «شرحدعاى رجبيه» از عارف وارسته مرحوم آيةالله العظمى نجابتشيرازى - اعلى الله مقامه - . 289) در كلام قونوى چنين آمده است: انسان كامل واسطه تجلى حق در اين عالم است و هنگامى كه او اينعالم را ترك نمايد و به عالم آخرت انتقال يابد، اين عالم تباه و از معانى و كمالات خالى مىشود(فكوك، ص 244 و 146). در احاديث اماميه نيز بر اين معنا تصريح شده كه «لولا الحجة لساختالارض باهلها;اگر حجتخداوند نباشد، زمين بر اهلش ويران مىشود». 290) چنان كه در زمان اولاد آدمعليه السلام ارائه معارف عميق ممكن نبوده است. 291) شرح فصوص (قيصرى)، ص 40. 292) فتوحات، ج 10، ص 490. متن كلام وى چنين است: فالموت اذهاب لااعدام فانه انتقال من دنيا الىآخرة التى اولها البرزخ فلماكان الاذهاب من صفات الحق لاالاعدام قال تعالى: ان يشايذهبكم .... ولميقل يعدمكم .... لايصح الاعدام از اين رو الموجود لان المتصف بالوجود انما هوالحق الظاهر فىاعيان المظاهر. 293) نساء (4)، آيه 133. 294) علامه دوانى نيز پس از ارجاع عليتبه تطور و تشان در مورد زوال و انعدام چنين استنتاج نمودهاست: «فزوال المعلول بالحقيقة ظهور العلة بطور آخر و تجليها بوجه نسبى مغاير للوجه الاول فهو اذن مزايلةالعلة لاعتباراته و تطوره فى شؤون ذاته» (زوراء، ص 83). 295) فصوص (شرح قيصرى)، ص 423. 296) ص (38)، آيه 75. 297) هود (11)، آيه 123. 298) غافر (40)، آيه 16. 299) رك: فصوص، ص 386; تقريرات استاد جوادى آملى. 300) ابن عربى در فتوحات گويد: «ان للالوهة احكاما ... وفى صور هذه الاحكام يقع التجلى فى الدارالآخرة حيث كان»(ج 1 (چاپ جديد)، ص 189). همچنين مرحوم سيد حيدر آملى در نقد النقود،ص 709 گويد: كيفيت رجوع امر به حق تعالى بعد از سبتيافتنش به ما چنين است كه ... تنزل وجوددر مراتب تعينات به واسطه اسم مبدى حق به حسب ترتيب ايجاد صورت مىگيرد و عروج وجود بهواسطه اسم معيد تدبير مىشود، پس امر ايجادى همه در انتها به او بازگشت دارد. 301) روم (30)، آيه 7. 302) در مورد ظهور قيامت كبرى در همه عوالم، رك: مصباح الهدايه (چاپ قديم)، ص 193. 303) اسفار، ج 1، ص 261 - 262. 304) شرح مقدمه قيصرى، ص 155. 305) مقدمه شرح فصوص قيصرى، ص 41; اصطلاحات كاشانى، ص 146; نيز رك: داريوش شايگان،معاد و قيامت در عرفان اسلامى و هندو، كتاب الفبا، شماره 1. 306) شرح مقدمات فصوص، ص 155. 307) بقره (2)، آيه 166. 308) رسائل توحيدى، ص 235 و 236. 309) ق (50)، آيه 22. 310) انفطار (81)، آيه 19. 311) غافر (40)، آيه 16. 312) الانسان الكامل، ج 2، ص 47. جمله اخير در ضمن اشاره است كه اهل آتش بالاخره مشمول غفرانالهى واقع مىشوند. 313) همان، ص 49 - 58. 314) از جمله رك: المطالب العاليه، مبحث صفات; شرح المواقف، ج 2، صفت متكلم; شرح تجريد،ص289; اسفار، ج 7، باب صفات حق (مبحث كلام). 315) از جمله رك: شرح فصوص، ص 383 و 327 و مقدمه فصوصو ص 13 و 14. عرفا كلام را به عنوانيكى از ائمه سبعه و اسماى هفتگانه ذاتى حق تعالى مطرح نمودهاند. «رك: شرح فصوص، ص 317;نيز انشاء الدوائر، ص 33 و 34». اين كلام ذاتى، غير از كلام نفسى اشاعره است، چرا كه كلام نفسى نزدآنان به معنايى قائم به نفس و غير از علم اطلاق مىشود كه ما بازاء ذهنى كلام لفظى و منشا و خاستگاهآن بوده و به تغيير عبارات دگرگون نمىشود و در نفس انسان حادث مىشود و در خداوند به تبعذاتش قديم است «رك: شرح مواقف، ج 2، ص 94». 316) بقره (2)، آيه 117. 317) رك: اسفار، ج 1 (چاپ قديم)، ص 305. 318) رك: امام خمينى، تفسير سوره حمد، ص 21. 319) مقدمه شرح قيصرى، ص 13. 320) كهف (18)، آيه 109. 321) براى بحثبيشتر پيرامون اين مساله، رك: استاد سبحانى، الالهيات على هدى الكتاب والسنةوالعقل، ج 1، ص 189. 322) رك: كلمات مكنونه، ص 55 - 59. 323) تنبيهات، طبع قاهره، ص 47 و 48. به نظر نگارنده اين كتاب از تاليفات صدرالدين قونوى يا يكى ازشاگردان او و پيروان مكتب ابنعربى است در توضيح حقيقت محمديه به نظر محىالدين در فهرستآثار ابنعربى نامى از اين اثر برده نشده است. 324) در اين زمينه، همچنين رجوع شود به كتاب المسائل، مساله 23، التنزلات الالهية، ص 55. 325) رجوع شود به منظومه (طبع ناصرى)، ص 82، شرح مبسوط منظومه، ج4، ص 96 - 100. 326) استفاده از تقريرات فصوص استاد آيةالله جوادى آملى. 327) زوراء، ص 85. 328) قبلا از قونوى نقل شد كه: حقيقة كل شىء كيفية تعينه فى علم الله تعالى. 329) رك: كلمات مكنونه، ص 106. 330) رك: رسائل قيصرى، ص 17 و 19; نيز رك: صدر المتالهين، شرح اصول كافى بر احاديثباب بدا;نيز فيض كاشانى، وافى، ذيل احاديث همين باب. 331) زوراء، ص 85. 332) مصباح الهدايه (تصحيح جديد)، ص 31 - 32. براى تحقيق و تعميق بيشتر در مورد مساله بدا رجوعشود به نبراس الضياء مير داماد (نشر ميراث مكتوب)و مقدمه محققانه مصحح آن. 333) در آيات قرآن كريم و روايات، شواهد فراوانى بر مساله حيات موجودات، تسبيحات آنها و شهادتآنها در قيامتبرله و عليه افراد و ... به چشم مىخورد. 334) رك: كلمات مكنونه، ص 85 - 89. 335) اسراء (17)، آيه 44. 336) فتوحات، ج 3 (چاپ جديد)، ص 345. 337) رك: عيون مسائل النفس، ص 215 و ص 635. 338) رك: همان، منبع ص 677 و 789; رك: كلمات مكنونه، ص 67 - 76. 339) مقدمه شرح قيصرى بر فصوص، ص 43. ****************** پيوست درجات شهود اگر به مساله درجات شهود و تفاوتهاى آنها به تامل بنگريم، برخى صعوبتهاو تهافتها و تعارضات ظاهرى بين كلام عرفا و حتى تنازعها و جدالهاى بين آنانقابل حل مىگردد.از جمله در مكاتباتى كه بين دو تن از متالهان اسلامى قرن اخيريعنى حكيم متاله شيخ محمد حسين اصفهانى (كمپانى)و عارف وارسته سيد احمدكربلايى كه حول و حوش چند موضوع، از جمله ارائه تعبيرى از وحدت شخصىوجود رخ داده، بخوبى نمايان است كه مرحوم كربلايى از ديدگاه «اهل جمع ووحدت» سخن مىگويد، (1) از اين رو در مقام نفى مطلق كثرات و اسناد توهمى بودنبدانها بر مىآيد. و كلام مرحوم كمپانى از ديدگاه «اهل جمع الجمع» و لحاظ توامانوحدت و كثرت مىباشد، البته بدون آن كه ادعاى وصول بدان مقام را داشته، بلكهبه جهتبراهين عقلانى و استناد به آيات و احاديث و مكاشفات ديگر عرفا.مرحوم كربلايى خود معترف است كه «بلى، بعد از تنزل به مقام كثرت و اعتبار، بهاعتبار مراتب و عليت و معلوليت و ظهور و بطون و ساير درجات وجود در ظرف اعتبار، بهاعتبار كردن ماهيات را با نفسها كه مجرد اعتبار است و اعتبار كردن وجود را براى آنها كهاعتبار فى اعتبار است، آن وقت كثرت در موجودات بل الوجودات و التفاوت بالغنى والفقر و القوة و الضعف و الاستقلال و الربط و غير ذلك همه درست است. و از اين جهتاست كه حيثيت تقييديه كه مجرد اعتبار است، اخذ در وجودات امكانيه شده كه اگر الغاىحيثيتشود و صرف الوجود ملحوظ شود، تعدد از بين برداشته شود; فلاتغفل!» (2) اما درعين حال، اين مقام را دون شان موحد واقعى مىداند: «و مرجع اخير به ضعف شهوداست و بقاى انيتسالك و عدم اندكاك آن...» (3) لكن بايد توجه نمود كه در مقام ذاتو محو و فناى ذاتى همه تعينات بالكليه از جمله سخن و محتواى آن و فكر ومكاشفه و شهودى در بين نيست، آنجا مقام سكوت است و چون موضوع اينمكاتبات، در مقام بحث واقع است و نفس گفتگو و مباحثه فرع بر پذيرش كثرتبين متكلم و مخاطب است، از اين رو بايد ديد آيا اين كثرت، كثرت وجودى است(چنان كه بنا به وحدت سخنى چنين مىشود) يا آن كه كثرت در مظاهر مىباشد(چنان كه تعبيرى از وحدت شخصى بيان مىدارد، نظير برخى تعبيرات مرحومكمپانى) و يا آن كه اصولا اين همه جز وهم و پندار، سنت و بحث و باحث، همهتوهمند! مرحوم كمپانى با عنايت تام بدين نكته معرفتشناختى چنين مىگويد:«عرفا را حالاتى است، گاهى وحدت بينند و گويند: يكى هست و هيچ نيست جز او وحده لا اله الا هو و گاهى كثرت بينند و مىگويند: خيزتابركلك اين نقاش جان افشان كنيم كاين همهنقش عجب درگردش پرگار داشت و گاهى وحدت در كثرت بينند و گويند: اين همه عكس كه بىنقش مخالف بنمود يك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد و گاهى كثرت در وحدت بينند و گويند: هرچه از نعت جلال آمد واز وصف جمال همه در روى نكوى تو مصور بينم» (4) مرحوم كربلايى ضمن گفتارى، مرحوم صدر المتالهين را كه پس از حمايتنخستينش از وحدت تشكيكى، در مباحث آخر عليت اسفار، وحدت شخصى وتوحيد خاصى را مبرهن نموده، مبتلا به عدم شهود توحيد و افتادن در ضيق خناقبه جهت صرف برهان و عدم فناى جبل انيت و عدم تعقل توحيد خواصىدانستهاند و آنگاه در مقام داورى تفصيل قائل شده و سخن ملاصدرا را بعد از تنزلبه مقام كثرت و اعتبار، موجه دانستهاند. در اينجا ابتدا عين كلام ايشان و سپس نقدحكيمانه استاد سيد جلال الدين آشتيانى را جهت ايضاح بيشتر مطلب ارائهمىدهيم، مرحوم سيد در نامه چهارم خود چنين آوردهاند: «اما مرحوم آخوند ملاصدرا طابثراه در اول كتاب، اگر چه توحيد خواص را تعقلنفرموده، ولى در بحث علت و معلول كه در ضيق خناق افتاده، اعتراف به مطلب قوم فىالحقيقه نموده كه عليت نيست فى الحقيقه، مگر تنزل علتبه مرتبه نازله و الان، حصحصالحق را به زبان آورده، اگر چه مطالب كتابش با آن غالبا سازش ندارد و گويا سرش آن استكه برهان او را به اعتراف واداشته نه به بصيرت شهودى (5) والله العالم». با آن كه استادشميرداماد اعلىالله مقامه كمال تصلب در اين مطلب را دارد و خودش هم مىگويدكه سابقا متصلب در اين مطلب بوديم و ممكن است كه اين اشتباه براى ايشان درمقام شهود از باب اشتباه واجب به ممكن بوده باشد: رق الزجاج و رقت الخمر فتشابها و تشاكلالامر فكانما خمر ولا قدح و كانما قدح ولا خمر و مرجع اخير به ضعف شهود است و بقاى انيتسالك و عدم اندكاك آن... و عجيبتر آن است كه با تصريح به آن كه مراد به وحدت حقيقى، آن استكه لاثانىله، كه مستلزم اعتباريتساير وحدات است، فضلا عن الكثرات گويند كه:كثرت هم حقيقى است و حال آن كه كثرت نيست، مگر ضم وحدات اعتباريهبعضى به بعضى. و اين به عينه مثل كوسه و ريش پهن خواهد شد و او را توحيد اخص الخواصمىشمارند. كل ذلك از ترس آن كه مبادا جبل انيت انسان مندك شود، چون خود راموجود بلكه وجود شمردهاند، نهايت تفاوت بالغنى و الفقر و القوة و الضعفگذاردهاند ... بلكه اين وجود نيست، مگر در ظرف عقل، آن هم براى ماهيت فىنفسها كه آن هم نيست، مگر در ظرف اعتبار عقل، والا ماهيت هميشه اماموجودة، و اما معدومة. و فى الحقيقه ماهيات نيست، مگر حدود ظهورات و تجليات حضرت حقجل و علا، پس فى الحقيقه موجودند به وجود حضرت حق جل و علا: من و تو عارض ذات وجوديم مشبكهاى مرآت وجوديم الله نور السموات والارض مثل نوره ... بلى اگر سالك در اين مقام دم از وجود بزند حلالش باشد، لكن لا به وجودهبل به وجود الحق جل و علا فى ظهوراته و اطواره ... و اين معنا حاصل نشود ومگر بعد از فناى وجود و ماهيتسالك و كسى كه از براى ايشان وجود مىبيند،هنوز حقيقت فناى وجود براى او حاصل نشده، فضلا عن الماهية. اين بود كلام در مقام توحيد بلى، بعد از تنزل به مقام كثرات و اعتبار ...» (6) استاد آشتيانى مطلب فوق را چنين بررسى و نقد نمودهاند: «آخوند ملاصدرا توحيد خاصى را خوب فهميده و در مواضع متعدد آنرا برهانى نموده و هرگز به ضيق خناق هم نيفتاده ... فقط شخص اوست كه ازناحيه شرح صدرى كه خاص اوست، حقايق را به صورت برهان نيز تقريرمىنمايد و از عهده بر مىآيد و غير او در مقام تقرير مباحث كشف به صورتبرهان، اغلب را جل و حيرانند; گاهى از ناحيه تجلى اسماى مشعر به كثرت وموجب تعدد، در شهود كثرات محوند و گاهى نيز از ناحيه تجلى اسما موجبفنا و زوال تعيين و تعدد، نفى كثرت نمايند و اين نيز ناشى از استعداد ذاتىاعيان است و جامع بين وحدت و كثرت نيز مظهر تجلى اسمايى است كهخاصيت اين اسما آن است كه مظهر آن اسما در حد اعتدال از شهود يا ادراكقرار دارد». مرحوم عارف محقق سيد احمد، مانند ساير عرفاى اتباع آقا محمد بيد آبادىدر نظريات و برهانيات تضلع ندارد و در مقام كشف، اعيان ممكنات را اعتبارىديده و در مقام غلبه وحدت، كثرت را موهوم شناخته است ... صدرالحكما ... كتباو مشحون است از اثبات وحدت حقيقت وجود و شؤون وجود از علم و قدرت ودر مواضعى مىفرمايد: جميع درجات مراتب علم حقنه به معناى عالميت; او درجاى ديگر گويد: «وجود امكانى از آنجا كه صرف ربط به علت است، ذاتش مستهلكاست در ذات حق و هويت صريح ندارد ولا يشار اليه الا بالعرض ... يعنىوجود امكانى نيز هوهويت ندارد «يا من ليس هو الا هو» ... بنابراين توحيدخاصى را در دوران اسلامى احدى غير از صدر المتالهين برهانى ننمودهاست.» (7) استاد آشتيانى سپس در مقام تحقيق مطلب مورد بحث چنين آوردهاند: (سهمذهب در اين مقام، متصور است): 1. وجود در معلول، متحقق بالذات است ... و از باب آن كه نفس، ظهور علتاست، حقيقتى غير ظهور علت ندارد و در نتيجه، حقايق متنزله از حق، نفس ظهورو عين ربط به وجود حقند و كثرت عبارت است از اضافات و نسب اشراقيه حق. 2. و يا آن كه كثرت، بالمره منتفى و آنچه را كه مراتب خلق و ظهور حقمطلق فرض نموديم، معدوم صرف و خيال محضند كه در فرض اول، كثرت ووحدت حقيقى و در فرض دوم، كثرت وهمى مىباشد. 3. يا آن كه قسم سومى نيز متصور بل كه واقع است و آن از اين قرار است كه:مراتب خلقى كه نفس ظهور و تدلى حقند و عرفا از آنها به نسب و اضافات تعبيرنمودهاند ... از رقايق اسماييه در مقام واحديت و كثرات اعتباريه متحد با اسما درمقام احديت و شؤون حق در مقام مشاهده كثرت فى الوحدة كالشجرة فى النواة درموطن احديت ذاتيه محسوب مىشوند، حقيقتى غيرظهور حق ندارند ... و نسبتآن به حق، چون نفس ظهور حقند، همان ظهور و تدلى حق است، نه آن كهفىنفسها قطع نظر از اين ظهور، مقام و مرتبهاى ديگر از تحقق داشته باشند. به اينلحاظ، اعتبار تحقق اين شؤون الهيه ... به ماهيات و اعيان، نسبت مجازى واعتبارى است و ... عين ثانية ما يراه الاحول و اسناد تحقق به اين شؤون در حالتىكه نفس ظهور حقند ... از اوهام و اغلاط است، چون متحققند به نفس تحقق حق...; به اين اعتبار، كثرت اعتبارى است، ولى تفوه به اين كه حقايق خلقى با آن كهنفس تجلى و ظهور حقند و نسب و روابط وجود مطلقند... و در مرتبه همين وجودربطى و اضافى - يعنى اضافه اشراقيه - اوهام واباطيلند و تجليات ذاتيه و صفاتيه وفعليه حق، خيال اندر خيال و اوهام و مجاز است، امرى غير انكار اصل وحدتنمىباشد، چون اين وحدت همان كثرت است در مقام فعل و انه تعالى ظاهر ومظهر باعتبارين. (8) تكميل عرفا در مباحث عملى عرفان به توضيح اقسام مكاشفه و مراتب مشاهده ودرجات علم پرداختهاند كه در اين زمينه مىتوان به رسائل مدون در عرفان عملىمراجعه نمود; (9) در اينجا حسن ختام را بيانى رسا از عارف وارسته مرحوم آية اللهنجابت در اين زمينه قرار مىدهيم: «مكاشفه سه قسم است: 1. يك قسمش كه تمام اهميت را دارد، همين فرموده آقا اميرالمؤمنيناست: كشف سجات الجلال ... (10) كه آدم مىفهمد، تمام زندگىاش بسته بهخداست و خودم سراب و وجود نما هستم، قهرا مرتبه فنا (را) خدا نصيبشمىكند... (اين) خودش مرتبهاى از مراتب توحيد است، بلكه دو ثلث ازتوحيد. 2. قسم ديگر، صرف قدرت نفس و تخيل است، يعين نفسش تا اندازهاىمنور است [مثلا:] تخيل مىكند كه حضرت ولىعصر تشريف آوردند، جلوپاى آقا هم بلند شد، به رفقا هم مىگويد بلند شويد، آقا تشريف آوردند ودقيقهاى هم مؤدب مىنشيند، تخيل كار مىكند. مقدارى قوه مخيله، نور مبارك آقا را كه نور خود اين شخص است، جلوهمىدهد، مانوس مىشود ... نوع خوابها با اين سيستم مكاشفه قريب است [اينقسم] صرف صنع است و باز يك مقدارى مماس با روحانيت و مماس با خداهست. 3. قسم سوم ... صرف علم است و اثر بعضى نفوس قويه ... كه شخص ...مىتواند كشف كند [مثلا:] چه چيزى در خانه مىخوريد، فلان چيزكى برايتانآورد و ... اين صرف علم است، كارى به دين ندارد (اين قسم) نافع نيست ونوعا مضر واقع مىشود». (11) در جايى ديگر در مورد نحوه تبديل درجات علم و كشف، به وسيله وجدچنين فرمودهاند: (12) «اين علم، اين قدر برش ندارد كه شخص را فانى كند، فنا متفرع بر وجداست...[كه اين] وجد نور پروردگار... به راستى محرك مىشود كه پرروردگارعالم را نزديك خود ببيند و واجد را وارد دستگاه ربوى مىكند... نورپروردگار او را جلو مىبرد، خواجه مىفرمايد. «هم به نور يار بينم يار را...»لذا خوب فهميده كه به نور علم نمىتواند در غيب معناى سر مكنون رابگويد، مگر نور ربوى چند مرتبه كمكش كند، آن وقت نور به اين بندهخدايى كه علم و وجد نصيبش شده بود، قهرا تحملش مىكند كه وارددستگاه محبت و ولايت پروردگار عالم شود». پىنوشتها: 1) اشتهار آن مرحوم به واحدالعين (كسى كه چشم وحدت بينش بينا و چشم كثرت بينش نابيناست) ونيز دعاى نفرينوار ايشان در آخرين مكاتبه خويش در مورد خودشان كه «گويا خداوند متعال چشماو را از غير خود كور كرده، خداوند كورترش كند» مؤيد اين سخن است، همچنين است مكاشفاتى كهاز ايشان نقل شده است و سخنانى كه از اين پس در اين بحث از وى نقل خواهد شد. 2) توحيد علمى و عينى، ص 117. 3) همان جا. 4) مكاتبات عرفانى، ص 80 نيز توحيد علمى و عينى، ص 129 و 130; استاد حسن زاده آملى نيز درنصوص الحكم (ص 454) چنين آوردهاند: (عرفا) گاهى در اطوار سير عرفانىشان وحدت بينند وگويند: چون يك وجود هست و بود واجب و صمد از ممكن اين همه سخنان فسانه چيست؟ و گاهى كثرت بينند و گويند: اى آسمان واى زمين اى آفتاب آتشين اى ماه و اى ستارگان من كيستم من كيستم؟ و گاهى وحدت در كثرت بينند و گويند: اسم فراوان و مسما يكيست آب يكى كوزه و جام و سبوست و گاهى كثرت در وحدت بينند و گويند: همه يارست و نيست غير از يارواحدى جلوه كرد و شد بسيار 5) مرحوم علامه طباطبايى در رساله توحيد گفتهاند: مرحوم صدر المتالهين در مباحث توحيد بر اساستشكيك در وجود تسهيلا للمتعلمين مباحثخود را بنا نهاده است و اين مبنا تمام نيست، به علت آنكه موجودات را رابط و متعلق مىداند ... و خود صدر المتالهين در بحث علت و معلول از اسفار گفتهاست كه «ان هناك طورا آخر من التوحيد وراء هذا الطور». (به نقل از حاشيه توحيد علمى و عينى،ص 117; نيز رك: همان، ص 220; نيز رك: رسائل التوحيديه، ص 16. 6) توحيد علمى و عينى، ص 117. 7) مكاتبات عرفانى (حاشيه استاد آشتيانى)، ص 67 و 68. 8) همان، ص 70 و 71. 9) رجوع شود به رسائل قشيرى، مرصاد العباد، مصباح الهدايه و كشف المحجوب و ... همچنينمجدالدين بغدادى در تحفة البرره، بحثى مفصل در باب ششم، در اين زمينه آورده است، ابنعربى نيزدر مقدمه فتوحات خود در بيان علم الاسرا، علم الاحوال و علم العقول، به خوبى مراتب و درجات علمرا تشريح نموده است. صدر المتالهين نيز در مفاتيح الغيب، مفتاح رابع (ص 149 و 150، طبع انتشارات علمى - فرهنگى)اقسام و مراتب كشف را تبيين كرده است; نيز رجوع شود به رساله سير و سلوك بحر العلوم، حاشيهمرحوم علامه طهرانى، ص 159 - 161. 10) مقصود، اين قسمت از حديثشريف كميل است: «المكاشفة كشف سبحات الجلال من غير اشارة». 11) شرح كلمات، مرحوم آيةالله نجابت، جلسه هفتم، توضيح كلمه المعرفة بالعلم معرفة. 12) همان، جلسه 13، ذيل كلمه العلم اشفاق و الوجد احراق. ****************** تجلى و ظهور عرفان نظرى سعيد رحيميان منابع 1. قرآن كريم. 2. اثولوجيا، قمى، قاضى سعيد، به تحقيق سيد جلال الدين آشتيانى، انتشارات انجمن حكمت وفلسفه، تهران. 3. از دريا به دريا، جعفرى، محمد تقى، انتشارات وزارت ارشاد اسلامى، تهران 1365. 4. اسرارالحكم، سبزوارى، ملاهادى، به تحقيق ميانجى و شعرانى، انتشارات اسلاميه، تهران. 5. اسرارالشريعه و اطوارالطريقه، آملى، سيد حيدر، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، تهران. 6. اسفار، شيرازى، صدر الدين محمد (ملاصدرا)، به تحقيق امينى - اميد، انتشارات مصطفوى، قم بىتا. 7. اشعة اللمعات، جامى، عبدالرحمن، به تحقيق حامد ربانى، كتابخانه حامدى، تهران بىتا. 8. اصطلاحات فلسفى صدرالمتالهين، سجادى، سيد جفعر، انتشارات نهضت زنان مسلمان، تهران بىتا. 9. اصطلاحات الصوفيه، كاشانى، عبدالرزاق، انتشارات بيدار، قم 1370. 10. اصول المعارف، فيض كاشانى، ملا محسن، به تحقييق استاد آشتيانى، انتشارات دفتر تبليغاتاسلامى، قم 1362. 11. الاصول من الكافى، كلينى، محمد، به تحقيق غفارى، انتشارات اسلاميه، تهران. 12. اعجاز البيان، قونوى، صدرالدين محمد، انتشارات كتابفروشى اروميه، قم 1368. 13. اللهيات على هدى الكتاب و السنه، سبحانى، جعفر، قم. 14. الانسان الكامل، جيلى، عبدالكريم، قاهره 1402. 15. الانسان الكامل من كلام شيخ الاكبر، غراب، محمود، مطبعه زيد بنثابت، دمشق 1409. 16. انشاء الدوائر، ابن عربى، محى الدين، طبع ليدن، افستبغداد. 17. بحار الانوار، مجلسى، محمد باقر، به تحقيق بهبودى و ميانجى، مؤسسة الوفاء، بيروت 1403. 18. بدائع الحكم، حكيم، آقا على، طبع سنگى، تهران بىتا. 19. تاريخ فلسفه اسلامى، كربن، هانرى، ترجمه طباطبايى، انتشارات كوير، تهران 1370. 20. تجليات الهيه، ابنعربى، محى الدين، به تحقيق عثمان يحيى، نشر دانشگاهى، تهران 1369. 21. التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، مصطفوى، تهران 70 - 1360. 22. التعريفات، جرجانى، مير سيد شريف، انتشارات ناصر خسرو، تهران بىتا. 23. تعليفات بر فصوص الحكم، امام خمينى، روح الله، انتشارات پاسدار اسلام، قم 1406. 24. تعليقه بر فصوص الحكم، فاضل تونى، محمد تقى، انتشارات مولى، تهران 1360. 25. تعليقة على نهاية الحكمه، مصباح يزدى، محمد تقى، انتشارات در راه حق، قم. 26. تفسير آيه شهد الله (توحيد)، نجابت، آيةالله حسنعلى، حوزه علميه شهيد نجابت، شيراز بىتا. 27. تفسير بيان السعاده، گنابادى، سلطان على شاه، بيروت 1408. 28. تفسير رحمة من الرحمن (از ابنعربى)، غراب، محمود، انتشارات دارالفكر، دمشق 1410. 29. تفسير سوره حمد، امام خمينى، انتشارات پيام آزادى، تهران 1400. 30. تفسير صافى، فيض كاشانى، ملا محسن، انتشارات اسلاميه، تهران بىتا. 31. تفسير صدرالمتالهين، شيرازى، صدر الدين محمد، به تحقيق خواجوى، 6 جلد، انتشاراتبيدار، قم 67 - 1362 . 32. تفسير القرآن الكريم، خمينى، سيد مصطفى، انتشارات وزارت ارشاد، تهران 1362. 33. تفسير ملا عبدالرزاق كاشانى، به تحقيق مصطفى غالب، انتشارات ناصر خسرو، تهران. 34. تفسير الميزان، طباطبايى، سيد محمد حسين، انتشارات اسماعيليان (افست)، قم. 35. تفسير موضوعى قرآن كريم، جوادى آملى، عبدالله، انتشارات رجاء، تهران. 36. تقريرات تمهيد القواعد استاد جوادى آملى، نگارنده. 37. تقريرات فصوص الحكم استاد جوادى آملى، نگارنده. 38. تلخيص المحصل، طوسى، خواجه نصيرالدين، بيروت (افست) 1405. 39. تمهيد القواعد، ابنتركه، صائن الدين، به تحقيق استاد آشتيانى، انجمن حكمت و فلسفه،تهران 1360. 40. تنبيهات على علو الحقيقة المحمديه، ابنعربى، محى الدين، به تحقيق حسن محمود، مطبعهعالم الفكر، قاهره 1988 م. 41. التنزلات الهيه، ابنعربى، محىالدين، به تحقيق حسن محمود، مطبعه عالم الفكر، قاهره 1987 م. 42. التوحيد، صدوق، محمد بنعلى، به تحقيق غفارى - حسينى طهرانى، انتشارات اسلامى، قم بىتا. 43. توحيد علمى و عينى، حسينى طهرانى، سيد محمد حسين، انتشارات حكمت، تهران. 44. جامع الاسرار و منيع الانوار، آملى، سيد حيدر، انتشارات علمى و فرهنگى، تهران 1368. 45. الجانب الغربى، شيخ مكى، به تحقيق مايل هروى، انتشارت مولى، تهران 1364. 46. جاويدان خرد، مجله انجمن فلسفه، انجمن فلسفه، تهران. 47. حافظيات، ذكاوتى قراگزلو، عليرضا، همدان، 48. الحب و المحبة الهيه، غراب، محمود، انتشارات دارالفكر، دمشق. 49. ختم الاولياء، ترمذى، محمد بنعلى، به تحقيق عثمان يحيى، بيروت. 50. خلق مدام، توشىهيكو ايزوتسو، ترجمه كاويانى، انتشارات علمى و فرهنگى، تهران 1364. 51. الخيال عند ابنعربى، غراب، محمود، انتشارات دارالفكر، دمشق. 52. دائرة المعارف الاسلاميه، مركز دائرة المعارف اسلامى، انتشارات مركز دائرة المعارفاسلامى، تهران 1370. 53. الدرة الفاخرة، جامى، عبدالرحمن، به تحقيق نيكولاهير - بهبهانى، انتشارات دانشگاه مكگيل تهران، تهران 1358. 54. درر الفوائد، آملى، شيخ محمد تقى، انتشارات اسماعيليان، قم بىتا. 55. دروس فى الملل و النحل، سبحانى، جعفر، شوراى مديريتحوزه علميه قم، قم. 56. دز هوش ربا، همايى، جلال الدين، نشر آگاه، تهران. 57. ديوان ابنفارض، انتشارات رضى، قم 1369. 58. ديوان حافظ، به تحقيق انجوى، انتشارات جاويدان، تهران. 59. ديوان شمس، به تحقيق فروزانفر، تهران. 60. رسائل توحيد، طباطبايى، سيد محمد حسين، انتشارات نمايشگاه كتاب قم، قم 1365. 61. رسائل، قيصرى، شرف الدين محمود، به تحقيق استاد آشتيانى، انجمن حكمت و فلسفه،تهران 1357. 62. رسائل التوحيديه، طباطبايى، سيد محمد حسين، نمايشگاه و نشر كتاب، قم 1365. 63. رسالة تشيع، طباطبايى، محمد حسين، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران 1370. 64. رساله زوراء، دوانى، جلال الدين محمد، به تحقيق دكتر تويسركانى، مدرسه اميرالمؤمنين،اصفهان 1364. 65. (رساله) سير و سلوك، بحرالعلوم، سيد محمد، به تحقيق و تصحيح علامه طهرانى، انتشاراتحكمت، تهران 1362. 66. روح فلسفه قرون وسطى، ژيلسيون، اتين، ترجمه داوودى، انتشارات علمى فرهنگى، تهران 1366. 67. شرح اربعين حديث، قونوى، صدرالدين محمد، انتشارات بيدار، قم 1372. 68. شرح الاسماء الحسنى، سبزوارى، ملا هادى، انتشارات بصيرتى، قم بىتا. 69. شرح اشارات، طوسى، خواجه نصيرالدين، 3 جلد، دفتر نشر كتاب، تهران 1403. 70. شرح اصول كافى، مازندرانى، ملا صالح، به تحقيق غفارى، به تحشيه علامه شعرانى،انتشارات اسلاميه، تهران. 71. - ، شيرازى، صدرالدين محمد (ملاصدرا)، به تحقيق خواجوى، انتشارات علمىفرهنگى، تهران 1367. 72. شرح تجريد، حلى، حسن بنيوسف، به تحقيق حسنزاده آملى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم 1407. 73. شرح دعاى رجبيه، نجابتشيرازى، حسنعلى، انتشارات حوزه علميه شهيد نجابت، شيراز 1372. 74. شرح رباعيات جامى، جامى، عبدالرحمن، كتابفروشى منوچهرى، تهران 1360. 75. شرح رساله مشاعر ملاصدرا، لاهيجى، محمد جفعر، به تحقيق استاد آشتيانى، انتشارات دفترتبليغات اسلامى، قم بىتا. 76. شرح فصوص الحكم، جندى، مؤيدالدين، دانشگاه فردوسى مشهد، مشهد 1361. 77. - ، خوارزمى، حسين، انتشارات مولى، تهران 1368. 78. - ، كاشانى، عبدالرزاق، انتشارات بيدار، قم 1370. 79. - ، قيصرى، شرف الدين، انتشارات بيدار، قم 1363. 80. - ، غراب، محمود، انتشارات دارالفكر، دمشق 1405. 81. شرح كلمات، آيت الله نجابتشيرازى، حسنعلى، حوزه علميه شهيد نجابت، شيراز. 82. شرح گلشن راز، لاهيجى، محمود، كتابخانه سنايى، تهران بىتا. 83. شرح مقدمه قيصرى، آشتيانى، سيد جلال الدين، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، قم 1365. 84. شرح منازل السائرين، تلمسانى، عفيف الدين، انتشارات بيدار، قم 1371. 85. شرح منظومه، سبزوارى، ملا هادى، انتشارات ناصرى، افست قم بى تا. 86. - ، به تحقيق دكتر محقق، دانشگاه تهران، تهران 1368. 87. شرح مواقف، جرجانى، مير سيد شريف، انتشارات رضى، افست قم 1370. 88. الشواهد الربوبيه، شيرازى، صدرالدين محمد (ملاصدرا)، به تحقيق استاد آشتيانى، نشردانشگاهى، تهران 1360. 89. صحيفه سجاديه، به ترجمه و تحقيق علامه شعرانى، كتابفروشى اسلاميه، تهران. 90. الطريق الى الله (من كلام شيخ ابنعربى)، غراب، محمود، دارالفكر، دمشق. 91. طلب و اراده، امام خمينى، روح الله، انتشارات علمى فرهنگى، تهران 1362. 92. عدل الهى، مطهرى، مرتضى، صدرا، قم. 93. عقلة المستوفز، ابنعربى، محىالدين، طبع ليدن، افستبغداد. 94. علم و دين، باربور، ايان، ترجمه خرمشاهى، نشر دانشگاهى، تهران 1362. 95. عنقاء مغرب، ابنعربى، محىالدين، مكتبة محمد على صبيح، مصر بىتا. 96. عيون مسائل النفس، آملى، حسنزاده، انتشارات اميركبير، تهران 1371. 97. الفتوحات المكيه، ابن عربى، محىالدين، 4 جلد، قاهره. 98. - ، ابنعربى، محىالدين، به تحقيق و تصحيح عثمان يحيى، 13 جلد، قاهره (افستبيروت). 99. فرهنگ اصطلاحات و تعبيرات عرفانى، سجادى، سيد جفعر، انتشارات طهورى، تهران. 100. فرهنگ فرق اسلامى، مشكور، محمد جواد، آستان قدس، مشهد 1372. 101. فصوص الحكم (و تعليقات آن)، عفيفى، ابوالعلاء، انتشارات الزهراء، تهران 1366. 102. فكوك (حاشيه منازل)، قونوى، صدرالدين محمد، انتشارات حامدى، تهران بىتا. 103. فلسفه علم كلام، ولفسون، هرى، ترجمه احمد آرام، انتشارات الهدى، تهران 1368. 104. قواعد كلى در فلسفه اسلامى، ابراهيمى دينانى، غلامحسين، 3 جلد، انتشارات علمىفرهنگى، تهران 66 - 1365. 105. كشاف اصطلاحات الفنون، تهانوى، استانبول (افستخيام). 106. كشف المراد، حلى، حسن بنيوسف، انتشارات مصطفوى، قم. 107. كلمات مكنونه، فيض كاشانى، ملا محسن، مطبوعاتى عطائى، تهران بىتا. 108. لب لباب مثنوى، كاشفى، ملا حسين، مطبوعاتى افشارى، تهران 1362. 109. لطائف للعرفان، حكيم، محمد على، دانشگاه تهران، 1340. 110. لقاء الله، ملكى تبريزى، جواد، نهضت زنان مسلمان، تهران 1360. 111. لمعات الهيه، زنوزى، ملا عبدالله، انجمن حكمت و فلسفه، تهران. 112. لمعات، عراقى، فخرالدين، به تحقيق مايل هروى، انتشارات مولى، تهران 1363. 113. لوامع و لوايح، جامى، عبدالرحمن، كتابفروشى منوچهرى، تهران 1360. 114. مثنوى معنوى، به تصحيح نيكلسون، انتشارات اميركبير، تهران 1361. 115. مجموعه آثار شيخ محمود شبسترى، به تصحيح دكتر موحد، انتشارات طهورى، تهران 1371. 116. مجموعه رسائل شاه نعمة الله ولى، به تصحيح دكتر نوربخش، انتشارات خانقاه نعمت اللهولى، تهران 1357. 117. محى الدين بنعربى چهره برجسته عرفان اسلامى، جهانگيرى، محسن، دانشگاه تهران،تهران 1362. 118. مذاهب الاسلاميين، بدوى، عبدالرحمن، دارالعلم للملايين، بيروت 1983. 119. مرآت المثنوى، تلمذ حسين، افست طبع هند، افست تهران. 120. مرصاد العباد، نجمالدين رازى، به تحقيق امين رياحى، انتشارات علمى فرهنگى، تهران 1366. 121. المسائل، ابنعربى، محى الدين، به تحقيق دكتر دامادى، انتشارات علمى فرهنگى، تهران 1370. 122. مشارق الدرارى، فرغانى، سعدالدين سعيد، به تحقيق استاد آشتيانى، دانشگاه مشهد، مشهد 1357. 123. المشاعر، شيرازى، صدرالدين (ملاصدرا)، به تحقيق هانرى كربن، انتشارات طهورى،تهران 1363. 124. مصباح الانس، ابن فنارى، شمس الدين محمد، انتشارات فجر، تهران 1363. 125. مصباح الهدايه، امام خمينى، روح الله، پيام آزادى، تهران. 126. - ، عزالدين كاشانى، به تصحيح جلالالدين همايى، انتشارات هما. 127. معانى الاخبار، صدوق، محمد بنعلى، تحقيق غفارى، انتشارات اسلامى، قم. 128. معارف (مجله)، نشر دانشگاهى، تهران. 129. مفاتيح الغيب، شيرازى، صدرالدين محمد، به تحقيق محمد خواجوى، انتشارات علمىفرهنگى، تهران 1362. 130. مفاتيح الجنان، محدث قمى، تهران. 131. المفردات لالفاظ القران الكريم، راغب اصفهانى، حسين بن محمد، انتشارات مرتضوى، تهران. 132. مقالات فلسفى، مطهرى، مرتضى، انتشارات صدرا، قم 1369. 133. المقدمات من النصوص، آملى، سيد حيدر، به تحقيق عثمان يحيى - هانرى كربن، توس،تهران 1367. 134. مكاتبات عرفانى، آشتيانى، سيد جلالالدين، انتشارات علمى فرهنگى، تهران. 135. الملل و النحل، شهرستانى، ابوالفتح محمد، به تصحيح بدران، منشورات رضى، قم. 136. منتخبات آثار حكما، آشتيانى، سيد جلالالدين، 4 جلد، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، قم 1363. 137. موسوعة الفلسفه، بدوى، عبدالرحمن، المؤسسة العربيه للدراسة و النشر، بيروت 1984. 138. مولوى نامه، همايى، جلالالدين، 2 جلد، انتشارات آگاه، تهران. 139. نحفة الروح و نحفة الفتوح، جندى، مؤيدالدين، انتشارات مولى، تهران 1362. 140. النصوص، قونوى، صدرالدين محمد، به تحقيق استاد آشتيانى، نشر دانشگاهى، تهران 1362. 141. النفحات الالهيه، قونوى، صدرالدين محمد، نسخه كتابخانه مدرسه فيضيه، طبع سنگى تهران. 142. نقد النصوص، جامى، عبدالرحمن، به تحقيق ويليام چيتيك، انجمن حكمت و فلسفه، تهران 1356. 143. نورالوحدة، مغربى، خواجه حوراء، كتابخانه احمدى، شيراز. 144. نهاية الحكمه، طباطبايى، سيد محمد حسين، انتشارات اسلامى (جامعه مدرسين)، قم 1362. 145.نهج البلاغه، صبحى صالحى، انتشارات هجرت، قم. 146. الوافى، فيض كاشانى، ملا محسن، انتشارات اسلاميه، تهران بىتا. 147. وجود رابط و مستقل، ابراهيمى دينانى، غلامحسين، شركتسهامى انتشار، تهران 1362. 148. وحدت از ديدگاه عارف و حكيم، حسن زاده آملى، حسن، انتشارات فجر، تهران 1362. 149. وحدت وجود، ضيانور، فضل الله، انتشارات زوار، تهران. 150. هزار و يك نكته، حسن زاده آملى، حسن، انتشارات رجاء، تهران. 151. هشت رساله عربى، حسن زاده آملى، حسن، انتشارات مؤسسه تحقيقات فرهنگى، تهران. 152. هفت اورنگ، جامى، عبدالرحمن، تهران 1368. 153. اليواقيت و الجواهر، شعرانى، عبدالوهاب، قاهره.