داستانهاى بحارالانوار (جلد 1) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستانهاى بحارالانوار (جلد 1) - نسخه متنی

محى الدين الهى قمشه اى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
نام كتاب : داستانهاى بحارالانوار جلد 1
نام نويسنده : محمود ناصرى
مقدمه
قسمت اول : چهارده معصوم عليهم السلام چهارده درياى نور
(1) لبخند پيامبر صلى الله عليه و آله
(2) نوبت را رعايت كنيد!
(3) گريه پيامبر صلى الله عليه و آله !
(4) رعايت حجاب در نزد نابينا!
(5) بد خلقى فشار قبر مى آورد!
(6) دوازده درهم با بركت
(7) سفارش هايى از پيامبر صلى الله عليه و آله
(8) گريه براى يتيمان
(9) با دوستان ، مدارا!
(10) تلاش يا راه توانگر شدن !
(11) على عليه السلام از عدالت مى گويد
(12) در وادى يابس چه گذشت ؟
(13) جوان قانون شكن
(14) على عليه السلام و بيت المال
(15) على عليه السلام و يتيمان
(16) وقتى عمر از على عليه السلام مى گويد!
(17) مراسم خواستگارى حضرت فاطمه عليهاالسلام
(18) جهيزيه حضرت زهرا عليهاالسلام
(19) تسبيحات حضرت زهرا عليهاالسلام
(20) حضرت فاطمه عليهاالسلام و ارزش تعليم
(21) برترى علمى حضرت فاطمه عليهاالسلام و ارزش علم
(22) الجار ثم الدار!
(23) خنده و گريه فاطمه عليهاالسلام
(24) غلام تيزهوش
(25) شجاع تر از پسر على عليه السلام !
(26) پاسخ منفى به خواستگارى معاويه
(27) حمايت از حيوانات !
(28) چه كسى براى حسينم گريه مى كند؟
(29) نسخه اى براى گناه كردن !
(30) وفادارى اصحاب امام حسين عليه السلام
(31) عاقبت ابن زياد!
(32) موعظه خام !
(33) عاقبت كسى كه حديث پيامبر صلى الله عليه وآله را مسخره كرد!
(34) طلب روزى حلال ، صدقه است !
(35) مناجات امام سجاد عليه السلام در كنار كعبه
(36) توشه بر دوش به سوى آخرت !
(37) حرمت شوخى با زن نامحرم !
(38) سفارش هايى از امام باقر عليه السلام
(39) اگر پيش از ملاقات قائم (عج ) بميرم !
(40) نوشته اى به خط سبز!
(41) پابرهنه در ميان آتش !
(42) چگونه به وضع يكديگر رسيدگى مى كنيد؟
(43) انفاق نان بدون نمك
(44) امام صادق عليه السلام و ترك مجلس شراب
(45) شيعيان ائمه عليهماالسلام در بهشت
(46) شمش طلا و معجزه امام صادق عليه السلام
(47) انسان هايى كه در باطن ، ميمون و خوكند!
(48) آيه اى كه مسيحى را مسلمان كرد
(49) تجارت با هفتاد دينار حلال
(50) زن بى گناه !
(51) خريد نان به نرخ روز
(52) ارشاد با بذل مال !
(53) نامه امام موسى بن جعفر(ع ) به استاندار يحى بن خالد!
(54) معماهاى فقهى !
(55) ماءمون و مرد دزد
(56) ماءمون و امتحان امام جواد عليه السلام
(57) شعله حسد
(58) تپه توبره ها!
(59) محبت خاندان نبوت
(60) فيلسوف و ناسازه هاى قرآنى !
(61) تولد امام زمان (عج )
(62) ملاقات با امام زمان (عج )
(63) ابوراجح حلى و امام زمان (عج )
قسمت دوم : معاصرين ائمه (ع )، نكته ها و گفته ها
(64) زبانم لال اگر از رسول خدا(ص ) نشنيده باشم !
(65) چهار نفرينى كه مستجاب شد!
(66) وداع با حكومت
(67) سخنرانى عبدالملك مروان در مكه !
(68) اجراى جنايت حميد بن قحطبه !
(69) چوب خلال و يك سال معطلى !
قسمت سوم : پيامبران الهى ، پيامبران و امت هاى گذشته
(70) ازدواج سليمان با بلقيس
(71) ايراد بنى اسرائيلى !
(72) گزارشى از جهنم !
(73) نفرين مادر!
(74) كرمى درون بينى قاضى !
(75) علت واژگونى يك شهر!
(76) كاش خدا الاغى داشت
(77) راه نجات
(78) سه دعا كه به هدر رفت
(79) مكافات عمل
(80) خودبينى هرگز!
******************
مقدمه
داستانهاى بحارالانوار را در واقع بايد جز خواندنى ترين و آموزنده ترين بخش هاى كتاب ارزشمند و معتبر بحارالانوار علامه بزرگوار مجلسى قلمداد نمود. محتواى معنوى و علمى كتاب به راستى تداعى گر معناى عميق نام آن ((درياهاى نور)) است .
علامه فقيد محمد باقر مجلسى در تاريخ هزار و سى و هفت هجرى قمرى در اصفهان ديده به جهان گشود و پس از هفتاد و سه سال خدمت به اسلام و عالم تشيع و گردآورى بزرگترين مجموعه روايى شيعى ، به ديدار حق شتافت و در اصفهان جنب مسجد عتيق به خاك سپرده شد. مرقد ايشان اكنون مورد توجه و عنايت دوستداران و شيفتگان آن عالم ربانى است .
علامه مجلسى به عنوان فردى پارسا و عامل به آداب اسلامى ، همواره احياگر مجالس و مراسم دينى و عبادى شناخته مى شده است . على رغم نفوذ آن عالم جليل القدر در دولت صفوى و ميان مردم ، از تعلقات دنيوى مبرا بوده و با تواضع و معنويت و تقواى كامل زندگى مى كرد.
علامه مجلسى جامع علوم اسلامى بود و در تفسير، حديث ، فقه ، اصول تاريخ ، رجال و درايه سرآمد روزگار خود محسوب مى گشت . برخى مانند صاحب حدايق ايشان را از بعد شخصيت علمى در طول تاريخ اسلام بى نظير دانسته اند. محقق كاظمى در مقابيس ‍ مى نويسد:
((مجلسى منبع فضايل و اسرار و فردى حكيم و شناور در درياى نور و... بود و مثل او را چشم روزگار نديده است !))
درست به دليل همين فضايل و خصوصيات بوده است كه علامه بحرالعلوم و شيخ اعظم انصارى او را ((علامه )) مى خواندند.
آگاهى علامه مجلسى به علوم عقلى و علومى چون ادبيات ، لغت ، رياضيات ، جغرافيا، طب ، نجوم و... از مراجعه به آثار و كتاب هاى وى به خوبى معلوم مى گردد.
چنانكه ذكر شد، كتاب بحارالانوار جزو بزرگترين آثار روايى شيعه محسوب مى شود و خود در حكم دايرة المعارفى عظيم و ارزشمند و گنجينه بى پايان معارف اسلامى است .
در اين كتاب ، روش مرحوم علامه آن بوده كه تمام احاديث و روايات را با نظم و ترتيب مشخصى گردآورى نموده و در اين راه از مساعدت و يارى گروه زيادى از شاگردان و علماى عصر خود بهره مند بوده اند. وى از اطراف و اكناف براى تدوين اين كتاب به جمع آورى منابع لازم مى پرداخت و از هيچ تلاشى فروگذار نمى نمود. موضوع اصلى كتاب ، حديث و تاريخ زندگانى پيامبران و ائمه معصومين عليه السلام است و در تفسير و شرح روايات از مصادر متنوع و گسترده فقهى ، تفسيرى ، كلامى ، تاريخى و اخلاقى ...بهره گرفته شده است .
كتاب بحارالانوار تاكنون بارها به زيور طبع آراسته گرديده ، اما ماءخذ ما در اين مجموعه ، بحار چاپ تهران بوده كه اخيرا در صد و ده جلد به چاپ رسيده است . در ضمن ، اين كتاب شريف اكنون به شكل برنامه كامپيوترى نيز موجود است و علاقه مندان براى سهولت دسترسى به روايات مورد نظر مى توانند از اين امكان جديد بهره مند گردند.
نگارنده ، طى ساليان دراز در پى بهره گيرى از داستان ها و مطالب مفيد اين كتاب نورانى و انتقال آن به هموطنان و برادران دينى بوده است . از آنجا كه به هر حال ، متن كتاب به عربى نگاشته شده بود و غالب عزيزان نمى توانستند از مطالعه جامع تر مطالب آن - حداقل در يك مجموعه مشخص - بهره مند گردند، لذا اقدام به ترجمه داستان ها و قطعه هاى ارزشمندى از اين دايرة المعارف عظيم ، تحت عنوان داستان هاى بحارالانوار نمودم .
اكنون بر آنيم جلد چهارم از داستانهاى بحارالانوار را تقديم طالبان تشنه معارف الهى و - بخصوص - اخلاق و زندگانى بزرگان عالم تشيع نماييم .
داستانهاى اين مجموعه در سه بخش تدوين گرديده است :
بخش نخست به داستانها و روايت هاى مربوط به چهارده معصوم عليه اختصاص دارد.
بخش دوم با عنوان معاصرين چهارده معصوم عليهم السلام نكته ها و گفته ها مى باشد.
پيامبران عليهم السلام و امتهاى گذشته نيز عنوان بخش سوم كتاب را تشكيل مى دهد.
لازم به ذكر است ، در ترجمه اين داستان ها گاه با حفظ امانت ، از ترجمه تحت اللفظى گامى فراتر نهاده ايم تا به جذابيت و همين طور انتقال معناى حقيقى عبارات افزوده باشيم ، در اين مسير بعضا از پاره ترجمه هاى موجود نيز بهره گرفته ايم .
به طور قطع ، اينجانب از كاستى هاى احتمالى در ترجمه و ارائه مجموعه حاضر مطلع بوده و ادعايى ندارد، ولى اميد است اهل نظر با پيشنهادات ارزنده ى خود، ما را هر چه بيشتر در تكميل اين جلد و مجلدات بعدى يارى نمايند.
محمود ناصرى قم حوزه علميه (پائيز 78)
قسمت اول : چهارده معصوم عليهم السلام چهارده درياى نور
(1) لبخند پيامبر صلى الله عليه و آله
روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، به طرف آسمان نگاه مى كرد، تبسمى نمود. شخصى به حضرت گفت :
يا رسول الله ما ديديم به سوى آسمان نگاه كردى و لبخندى بر لبانت نقش بست ، علت آن چه بود؟
رسول خدا فرمود:
- آرى ! به آسمان نگاه مى كردم ، ديدم دو فرشته به زمين آمدند تا پاداش ‍ عبادت شبانه روزى بنده با ايمانى را كه هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول مى شد، بنويسند؛ ولى او را در محل نماز خود نيافتند. او در بستر بيمارى افتاده بود.
فرشتگان به سوى آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض كردند:
ما طبق معمول براى نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ايمان به محل نماز او رفتيم . ولى او را در محل نمازش نيافتيم ، زيرا در بستر بيمارى آرميده بود.
خداوند به آن فرشتگان فرمود:
تا او در بستر بيمارى است ، پاداشى را كه هر روز براى او هنگامى كه در محل نماز و عبادتش بود، مى نوشتيد، بنويسيد. بر من است كه پاداش ‍ اعمال نيك او را تا آن هنگام كه در بستر بيمارى است ، برايش در نظر بگيرم .(1)
(2) نوبت را رعايت كنيد!
روزى پيامبر صلى الله عليه و آله در حال استراحت بود، فرزندشان امام حسن عليه السلام آب خواست ، حضرت نيز قدرى شير دوشيد و كاسه شير را به دست وى داد، در اين حال ، حسين عليه السلام از جاى خود بلند شد تا شير را بگيرد، اما رسول خدا صلى الله عليه و آله شير را به حسن عليه السلام داد.
حضرت فاطمه عليهاالسلام كه اين منظره را تماشا مى كرد عرض كرد:
- يا رسول الله ! گويا حسن را بيشتر دوست دارى ؟
پاسخ دادند:
- چنين نيست ، علت دفاع من از حسن عليه السلام حق تقدم اوست ، زيرا زودتر آب خواسته بود. بايد نوبت را مراعات نمود.(2)
(3) گريه پيامبر صلى الله عليه و آله !
رسول خدا صلى الله عليه و آله شبى در خانه همسرشان امّ سلمه بود. نيمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاريكى مشغول دعا و گريه زارى شد.
امّ سلمه كه جاى رسول خدا صلى الله عليه و آله را در رختخوابش ‍ خالى ديد، حركت كرد تا ايشان را بيابد. متوجه شد رسول اكرم صلى الله عليه و آله در گوشه خانه ، جاى تاريكى ايستاده و دست به سوى آسمان بلند كرده اند. در حال گريه مى فرمود:
خدايا! آن نعمت هايى كه به من مرحمت نموده اى از من نگير!
مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان !
خدايا! مرا به سوى آن بديها و مكروههايى كه از آنها نجاتم داده اى برنگردان !
خدايا! مرا هيچ وقت و هيچ آنى به خودم وامگذار و خودت مرا از همه چيز و از هر گونه آفتى نگهدار!
در اين هنگام ، امّ سلمه در حالى كه به شدت مى گريست به جاى خود برگشت . پيامبر صلى الله عليه و آله كه صداى گريه ايشان را شنيدند به طرف وى رفتند و علت گريه را جويا شدند.
امّ سلمه گفت :
- يا رسول الله ! گريه شما مرا گريان نموده است ، چرا مى گرييد؟ وقتى شما با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داريد، اين گونه از خدا مى ترسيد و از خدا مى خواهيد لحظه اى حتى به اندازه يك چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد، پس واى بر احوال ما!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند:
- چگونه نترسم و چطور گريه نكنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم ، در حالى كه حضرت يونس ‍ عليه السلام را(3) خداوند لحظه اى به خود واگذاشت و آمد بر سرش آنچه نمى بايست !(4)
(4) رعايت حجاب در نزد نابينا!
امّ سلمه نقل مى كند:
در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله بودم . يكى از همسرانش به نام ميمونه نيز آنجا بود. در اين هنگام ، ابن امّ مكتوم كه نابينا بود به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله به من و ميمونه فرمود:
- حجاب خود را در برابر ابن مكتوم رعايت كنيد!
پرسيدم :
- اى رسول خدا! آيا او نابينا نيست ؟ بنابراين حجاب ما چه معنى دارد؟
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
- آيا شما نابينا هستيد؟ آيا شما او را نمى بينيد؟
زنان نيز بايد چشمانشان را از نامحرم ببندند.(5)
(5) بد خلقى فشار قبر مى آورد!
به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالى كه خود نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند.
پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند.
در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:
- من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد.
در اين هنگام ، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت :
- سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- مادر سعد! ساكت باش ! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد.
آن گاه از قبرستان برگشتند.
مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند:
يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ‍ ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد.
رسول خدا فرمود:
ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم .
عرض كردند:
گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد!
حضرت فرمود:
چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم !
عرض كردند:
- يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت ؟
حضرت فرمود:
- آرى ، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است !(6)
(6) دوازده درهم با بركت
شخصى محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد ديد لباس كهنه به تن دارد. دوازده درهم به حضرت تقديم نمود و عرض كرد:
يا رسول الله ! با اين پول لباسى براى خود بخريد. رسول خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: پول را بگير و پيراهنى برايم بخر! على عليه السلام مى فرمايد:
- من پول را گرفته به بازار رفتم پيراهنى به دوازده درهم خريدم و محضر پيامبر برگشتم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله پيراهن را كه ديد فرمود:
اين پيراهن را چندان دوست ندارم پيراهن ارزانتر از اين مى خواهم ، آيا فروشنده حاضر است پس بگيرد؟
على مى فرمايد:
من پيراهن را برداشته به نزد فروشنده رفتم و خواسته رسول خدا صلى الله عليه و آله را به ايشان رساندم ، فروشنده پذيرفت .
پول را گرفتم و نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدم ، سپس همراه با رسول خدا به طرف بازار راه افتاديم تا پيراهنى بخريم .
در بين راه ، چشم حضرت به كنيزكى افتاد كه گريه مى كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك رفت و از كنيزك پرسيد:
- چرا گريه مى كنى ؟
كنيز جواب داد:
- اهل خانه به من چهار درهم دادند كه متاعى از بازار برايشان بخرم . نمى دانم چطور شد پول ها را گم كردم . اكنون جراءت نمى كنم به خانه برگردم .
رسول اكرم صلى الله عليه و آله چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنيزك داد و فرمود:
هر چه مى خواستى اكنون بخر و به خانه برگرد.
خدا را شكر كرد و خود به طرف بازار رفت و جامه اى به چهار درهم خريد و پوشيد.
در برگشت بر سر راه برهنه اى را ديد، جامه را از تن بيرون آورد و به او داد و خود دوباره به بازار رفت و پيراهنى به چهار درهم باقيمانده خريد و پوشيد سپس به طرف خانه به راه افتاد.
در بين راه ، باز همان كنيزك را ديد كه حيران و اندوهناك نشسته است . فرمود:
چرا به خانه ات نرفتى ؟
- يا رسول الله ! دير كرده ام ، مى ترسم مرا بزنند.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:
- بيا با هم برويم . خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت مى كنم كه از تقصيراتت بگذرند.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله به اتفاق كنيزك راه افتاد. همين كه به جلوى در خانه رسيدند كنيزك گفت :
- همين خانه است .
رسول اكرم صلى الله عليه و آله از پشت در با صداى بلند گفت :
- اى اهل خانه سلام عليكم !
جوابى شنيده نشد. بار دوم سلام كرد. جوابى نيامد. سومين بار سلام كرد، جواب دادند:
- السلام عليك يا رسول الله و رحمة الله و بركاته !
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
- چرا اول جواب نداديد؟ آيا صداى مرا نمى شنيديد؟
اهل خانه گفتند:
- چرا! از همان اول شنيديم و تشخيص داديم كه شماييد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
- پس علت تاءخير چه بود؟
گفتند:
- دوست داشتيم سلام شما را مكرر بشنويم !
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
- اين كنيزك شما دير كرده ، من اينجا آمدم تا از شما خواهش كنم او را مؤ اخذه نكنيد.
گفتند:
- يا رسول الله ! به خاطر مقدم گرامى شما اين كنيزك از همين ساعت آزاد است .
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله با خود گفت : خدا را شكر! چه دوازده درهم بابركتى بود، دو برهنه را پوشانيد و يك برده را آزاد كرد!(7)
(7) سفارش هايى از پيامبر صلى الله عليه و آله
شخصى محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد و از ايشان درخواست نمود تا به او توصيه اى بنمايند.
حضرت اين گونه توصيه فرمودند:
- من به تو سفارش مى كنم براى خدا شريك قرار ندهى ، اگر چه در آتش ‍ بسوزى و شكنجه ببينى !
پدر و مادرت را نيز اذيت مكن و به آنان نيكى كن ، زنده باشند يا مرده . اگر دستور دهند كه از خانواده و زندگيت دست بردارى چنين كن ! و اين نشانه ايمان است . آنچه كه اضافه دارى در اختيار برادر دينى ات بگذار!
در برخورد با برادر مسلمانت گشاده رو باش !
به مردم اهانت مكن و باران رحمتت را بر آنان ببار!
هر كدام از مسلمانان را ديدار كردى سلام برسان !
مردم را به سوى اسلام دعوت كن !
بدان كه هر كارگشايى تو ثواب بنده آزاد كردن را دارد، بنده اى كه از فرزندان يعقوب است .
بدان كه شراب و تمام مست كننده ها حرامند.(8)
(8) گريه براى يتيمان
در جنگ احد بسيارى از رزمندگان اسلام ، از جمله ، حضرت حمزه عليه السلام به شهادت رسيدند. به طورى كه شايع شد كه شخص پيامبر صلى الله عليه و آله نيز شهيد شده اند.
زن هاى مدينه به سوى احد حركت كردند. فاطمه ، دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز در ميان آنان بود. پس از آنكه دريافتند پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله سالم است به مدينه بازگشتند. رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز با كمى فاصله به طرف مدينه حركت نمود. زنان بار ديگر گريه كنان به استقبال شتافتند. در اين وقت زينب دختر جحش ‍ محضر پيامبر گرامى رسيد. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:
- صبور و پايدار باش !
گفت :
- براى چه ؟
فرمود:
- در مورد شهادت برادرت عبدالله .
گفت :
- شهادت براى او گوارا و مبارك باد!
فرمود:
- صبر كن !
گفت :
- براى چه ؟
فرمود:
- درباره شهادت داييت حمزه عليه السلام .
گفت :
- همه از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم ، مقام شهادت براى او مبارك باد!
پس از چند لحظه ، دوباره پيامبر صلى الله عليه و آله رو به زينب كرد و اظهار فرمود:
- صبور باش !
گفت :
- ديگر براى چه ؟
فرمود:
- به خاطر شهادت شوهرت مصعب بن عمير.
زينب تا اين جمله را شنيد با صداى بلند گريه كرد و به طور جانگدازى ناله سر داد. او در پاسخ كسانى كه مى گفتند:
- چرا براى شوهرت چنين گريه مى كنى ؟
پاسخ داد:
- گريه ام براى شوهرم نيست ، چرا كه او به فيض شهادت در ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله رسيده ، بلكه گريه ام براى يتيمان اوست ، كه اگر سراغ پدر را بگيرند، چه جوابى به آنان بدهم ؟(9)
(9) با دوستان ، مدارا!
رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه نشسته بودند، ناگهان لبخندى بر لبانشان نقش بست ، به طورى كه دندان هايشان نمايان شد! از ايشان علت خنده را پرسيدند، فرمود:
- دو نفر از امت من مى آيند و در پيشگاه پروردگار قرار مى گيرند؛ يكى از آنان مى گويد:
خدايا! حق مرا از ايشان بگير! خداوند متعال مى فرمايد: حق برادرت را بده ! عرض مى كند:
خدايا! از اعمال نيك من چيزى نمانده متاعى دنيوى هم كه ندارم . آنگاه صاحب حق مى گويد:
پروردگارا! حالا كه چنين است از گناهان من بر او بار كن !
پس از آن اشك از چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله سرازير شد و فرمود:
آن روز، روزى است كه مردم احتياج دارند گناهانشان را كسى حمل كند. خداوند به آن كس كه حقش را مى خواهد مى فرمايد: چشمت را برگردان ، به سوى بهشت نگاه كن ، چه مى بينى ؟ آن وقت سرش را بلند مى كند، آنچه را كه موجب شگفتى اوست - از نعمت هاى خوب مى بيند، عرض مى كند:
پروردگارا! اينها براى كيست ؟
مى فرمايد:
براى كسى است كه بهايش را به من بدهد.
عرض مى كند:
چه كسى مى تواند بهايش را بپردازد؟
مى فرمايد:
تو.
مى پرسد:
چگونه من مى توانم ؟
مى فرمايد:
به گذشت تو از برادرت .
عرض مى كند: خدايا! از او گذشتم .
بعد از آن ، خداوند مى فرمايد:
دست برادر دينى ات را بگير و وارد بهشت شويد!
آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
پرهيزكار باشيد و مابين خودتان را اصلاح كنيد!(10)
(10) تلاش يا راه توانگر شدن !
شخصى محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد تا چيزى درخواست كند. شنيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
هر كه از ما بخواهد به او مى دهيم و هر كه بى نيازى پيشه كند خدايش ‍ بى نياز كند. مرد بدون آنكه خواسته اش را اظهار كند، از محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله بيرون آمد. بار دوم نزد پيامبر گرامى آمد و بى پرسش ‍ برگشت . تا سه بار چنين كرد. روز سوم رفت و تيشه اى به عاريت گرفت ، بالاى كوه رفت و هيزم گرد آورد و در بازار به نيم صاع جو (تقريبا يك كيلو و نيم ) فروخت و آن را خود با خانواده اش خوردند و اين كار را ادامه داد تا توانست تبر بخرد، سپس دو شتر جوان و يك برده هم خريد و توانگر شد. بعد، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و به آن حضرت گزارش داد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- نگفتم هر كه از ما خواهشى كند به او مى دهيم و اگر بى نيازى پيشه كند، خدايش توانگر سازد!(11)
(11) على عليه السلام از عدالت مى گويد
يكى از خصوصيات حضرت على عليه السلام اين بود كه بيت المال را به طور مساوى ميان مردم تقسيم مى كرد و بين مسلمانان تبعيض قايل نمى شد؛ اين امر باعث شده بود، برخى از طرفداران تبعيض و انحصار طلب ها به معاويه بپيوندند.
عده اى از دوستان على عليه السلام به حضور حضرت رسيدند و گفتند:
- چنانچه افراد سياس و انحصار طلبها را با پول راضى كنى ، براى پيشرفت امور شايسته تر است . امام على عليه السلام از اين پيشنهاد خشمگين شد و فرمود:
- آيا نظرتان اين است به كسانى كه تحت حكومت من هستند ظلم كنم و حق آنان را به ديگران بدهم و با تضيع حقوق آنان يارانى دور خود جمع نمايم ؟ به خدا سوگند! تا دنيا وجود دارد و تا آفتاب مى تابد و ستارگان در آسمان مى درخشند، اين كار را نخواهم كرد. اگر مال ، از آن خودم بود آن را به طور مساوى تقسيم مى كردم ، چه رسد به اينكه مال ، مال خداست .
سپس فرمود:
- اى مردم ! كسى كه كار نيك را در جاى نادرست انجام داد، چند روزى نزد افراد نااهل و تاريك دل مورد ستايش قرار مى گيرد و در دل ايشان محبت و دوستى مى آفريند؛ ولى اگر روزى حادثه بدى براى وى پيش ‍ بيايد و به ياريشان نيازمند شود، آنان بدترين و سرزنش كننده ترين دوستان خواهند شد.(12)
(12) در وادى يابس چه گذشت ؟
ابوبصير مى گويد:
از امام صادق (ع ) در مورد سوره والعاديات پرسيدم ، امام (ع ) فرمود: اين سوره در ماجراى وادى يابس (بيابان خشك ) نازل شده است . پرسيدم : قضيه وادى يابس از چه قرار بود.
امام صادق عليه السلام فرمود:
- در بيابان يابس دوازده هزار نفر سواره نظام بودند، با هم عهد و پيمان محكم بستند كه تا آخرين لحظه ، دست به دست هم دهند و حضرت محمد صلى الله عليه و آله و على عليه السلام را بكشند.
جبرئيل جريان را به رسول خدا صلى الله عليه و آله اطلاع داد. حضرت رسول صلى الله عليه و آله نخست ابوبكر و سپس عمر را با سپاهى چهار هزار نفرى به سوى ايشان فرستاد كه البته بى نتيجه بازگشتند.
پيامبر صلى الله عليه و آله در مرحله آخر على عليه السلام را با چهار هزار نفر از مهاجر و انصار به سوى وادى يابس رهسپار نمود. حضرت على عليه السلام با سپاه خود به طرف بيابان خشك حركت كردند.
به دشمن خبر رسيد كه سپاه اسلام به فرماندهى على عليه السلام روانه ميدان شده اند. دويست نفر از مردان مسلح دشمن به ميدان آمدند. على عليه السلام با جمعى از اصحاب به سوى آنان رفتند. هنگامى كه در مقابل ايشان قرار گرفتند. از سپاه اسلام پرسيده شد كه شما كيستيد و از كجا آمده ايد و چه تصميمى داريد؟ على عليه السلام در پاسخ فرمود:
- من على بن ابى طالب پسر عموى رسول خدا، برادر او و فرستاده او هستم ، شما را به شهادت يكتايى خدا و بندگى و رسالت محمد صلى الله عليه و آله دعوت مى كنم . اگر ايمان بياوريد، در نفع و ضرر شريك مسلمانان هستيد.
ايشان گفتند:
- سخن تو را شنيديم ، آماده جنگ باش و بدان كه ما، تو و اصحاب تو را خواهيم كشت ! وعده ما صبح فردا.
على عليه السلام فرمود:
- واى بر شما! مرا به بسيارى جمعيت خود تهديد مى كنيد؟ بدانيد كه ما از خدا و فرشتگان و مسلمانان بر ضد شما كمك مى جوييم : ((ولا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم ))
دشمن به پايگاههاى خود بازگشت و سنگر گرفت . على عليه السلام نيز همراه اصحاب به پايگاه خود رفته و آماده نبرد شدند. شب هنگام ، على عليه السلام فرمان داد مسلمانان مركب هاى خود را آماده كنند و افسار و زين و جهاز شتران را مهيا نمايند و در حال آماده باش كامل براى حمله صبحگاهى باشند.
وقتى كه سپيده سحر نمايان گشت ، على عليه السلام با اصحاب نماز خواندند و به سوى دشمن حمله بردند. دشمن آن چنان غافلگير شد كه تا هنگام درگيرى نمى فهميد مسلمين از كجا بر آنان هجوم آورده اند. حمله چنان تند و سريع بود، قبل از رسيدن باقى سپاه اسلام ، اغلب آنان به هلاكت رسيدند. در نتيجه ، زنان و كودكانشان اسير شدند و اموالشان به دست مسلمين افتاد.
جبرئيل امين ، پيروزى على عليه السلام و سپاه اسلام را به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر دادند. آن حضرت بر منبر رفتند و پس از حمد و ثناى الهى ، مسلمانان را از فتح مسلمين باخبر نموده و فرمودند كه تنها دو نفر از مسلمين به شهادت رسيده اند!
پيامبر صلى الله عليه و آله و همه مسلمين از مدينه بيرون آمده و به استقبال على عليه السلام شتافتند و در يك فرسخى مدينه ، سپاه على عليه السلام را خوش آمد گفتند. حضرت على عليه السلام هنگامى كه پيامبر را ديدند از مركب پياده شده ، پيامبر صلى الله عليه و آله نيز از مركب پياده شدند و ميان دو چشم (پيشانى ) على عليه السلام را بوسيدند. مسلمانان نيز مانند پيامبر صلى الله عليه و آله ، از على عليه السلام قدردانى مى كردند و كثرت غنايم جنگى و اسيران و اموال دشمن كه به دست مسلمين افتاده بود را از نظر مى گذراندند.
در اين حال ، جبرئيل امين نازل شد و به ميمنت اين پيروزى سوره ((عاديات )) به رسول اكرم صلى الله عليه و آله وحى شد:
((والعاديات ضبحا، فالموريات قدحا، فالمغيرات صحبا، فاءثرن نفعا فوسطن به جمعا...)) (13)
اشك شوق از چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله سرازير گشت ، و در اينجا بود كه آن سخن معروف را به على عليه السلام فرمود:
((اگر نمى ترسيدم كه گروهى از امتم ، مطلبى را كه مسيحيان درباره حضرت مسيح عليه السلام گفته اند، درباره تو بگويند، در حق تو سخنى مى گفتم كه از هر كجا عبور كنى خاك زير پاى تو را براى تبرك برگيرند!))(14)
(13) جوان قانون شكن
روزى عليه السلام در شدت گرما بيرون از منزل بود سعد پسر قيس ‍ حضرت را ديد و پرسيد:
- يا اميرالمؤ منين ! در اين گرماى شديد چرا از خانه بيرون آمديد؟ فرمود:
- براى اينكه ستمديده اى را يارى كنم ، يا سوخته دلى را پناه دهم . در اين ميان زنى در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام عليه السلام ايستاد و گفت :
- يا اميرالمؤ منين شوهرم به من ستم مى كند و قسم ياد كرده است مرا بزند. حضرت با شنيدن اين سخن سر فرو افكند و لحظه اى فكر كرد سپس سر برداشت و فرمود:
نه به خدا قسم ! بدون تاءخير بايد حق مظلوم گرفته شود!
اين سخن را گفت و پرسيد:
- منزلت كجاست ؟
زن منزلش را نشان داد.
حضرت همراه زن حركت كرد تا در خانه او رسيد.
على عليه السلام در جلوى درب خانه ايستاد و با صداى بلند سلام كرد. جوانى با پيراهن رنگين از خانه بيرون آمد حضرت به وى فرمود:
از خدا بترس ! تو همسرت را ترسانيده اى و او را از منزلت بيرون كرده اى .
جوان در كمال خشم و بى ادبانه گفت :
كار همسر من به شما چه ارتباطى دارد. ((والله لاحرقنها بالنار لكلامك .)) بخدا سوگند بخاطر اين سخن شما او را آتش ‍ خواهم زد!
على عليه السلام از حرف هاى جوان بى ادب و قانون شكن سخت بر آشفت ! شمشير از غلاف كشيد و فرمود:
من تو را امر بمعروف و نهى از منكر مى كنم ، فرمان الهى را ابلاغ مى كنم ، حال تو بمن تمرد كرده از فرمان الهى سر پيچى مى كنى ؟ توبه كن والا تو را مى كشم .
در اين فاصله كه بين حضرت و آن جوان سخن رد و بدل مى شد، افرادى كه از آنجا عبور مى كردند محضر امام (ع ) رسيدند و به عنوان اميرالمؤ منين سلام مى كردند و از ايشان خواستار عفو جوان بودند.
جوان كه حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسرى مى كند، به خود آمد و با كمال شرمندگى سر را به طرف دست على (ع ) فرود آورد و گفت :
يا اميرالمؤ منين از خطاى من درگذر، از فرمانت اطاعت مى كنم و حداكثر تواضع را درباره همسرم رعايت خواهم نمود. حضرت شمشير را در نيام فرو برد و از تقصيرات جوان گذشت و امر كرد داخل منزل خود شود و به زن نيز توصيه كرد كه با همسرت طورى رفتار كن كه چنين رفتار خشن پيش نيايد.(15)
(14) على عليه السلام و بيت المال
زاذان نقل مى كند:
من با قنبر غلام امام على عليه السلام محضر اميرالمؤ منين وارد شديم قنبر گفت :
يا اميرالمؤ منين چيزى براى شما ذخيره كرده ام ! حضرت فرمود:
- آن چيست ؟
عرض كرد: تعدادى ظرف طلا و نقره ! چون ديدم تمام اموال غنائم را تقسيم كردى و از آنها براى خود بر نداشتى ! من اين ظرف ها را براى شما ذخيره كرده ام .
حضرت على عليه السلام شمشير خود را كشيد و به قنبر فرمود:
- واى بر تو! دوست دارى كه به خانه ام آتش بياورى ! خانه ام را بسوزانى ! سپس آن ظرف ها را قطعه قطعه كرد و نمايندگان قبايل را طلبيد، و آنها را به آنان داد، تا عادلانه بين مردم تقسيم كنند.(16)
(15) على عليه السلام و يتيمان
روزى حضرت على عليه السلام مشاهده نمود زنى مشك آبى به دوش ‍ گرفته و مى رود. مشك آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود.
زن گفت :
على بن ابى طالب همسرم را به ماءموريت فرستاد و او كشته شد و حال چند كودك يتيم برايم مانده و قدرت اداره زندگى آنان را ندارم . احتياج وادارم كرده كه براى مردم خدمتكارى كنم .
على عليه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتى گذراند. صبح زنبيل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بين راه ، كسانى از على عليه السلام درخواست مى كردند زنبيل را بدهيد ما حمل كنيم .
حضرت مى فرمود:
- روز قيامت اعمال مرا چه كسى به دوش مى گيرد؟
به خانه آن زن رسيد و در زد. زن پرسيد:
- كيست ؟
حضرت جواب دادند:
- كسى كه ديروز تو را كمك كرد و مشك آب را به خانه تو رساند، براى كودكانت طعامى آورده ، در را باز كن !
زن در را باز كرد و گفت :
- خداوند از تو راضى شود و بين من و على بن ابى طالب خودش حكم كند.
حضرت وارد شد، به زن فرمود:
- نان مى پزى يا از كودكانت نگهدارى مى كنى ؟
زن گفت :
- من در پختن نان تواناترم ، شما كودكان مرا نگهدار!
زن آرد را خمير نمود. على عليه السلام گوشتى را كه همراه آورده بود كباب مى كرد و با خرما به دهان بچه ها مى گذاشت .
با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان كودكان مى گذاشت و هر بار مى فرمود:
فرزندم ! على را حلال كن ! اگر در كار شما كوتاهى كرده است .
خمير كه حاضر شد، على عليه السلام تنور را روشن كرد. در اين حال ، صورت خويش را به آتش تنور نزديك مى كرد و مى فرمود:
- اى على ! بچش طعم آتش را! اين جزاى آن كسى است كه از وضع يتيم ها و بيوه زنان بى خبر باشد.
اتفاقا زنى كه على عليه السلام را مى شناخت به آن منزل وارد شد.
به محض اينكه حضرت را ديد، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت :
واى بر تو! اين پيشواى مسلمين و زمامدار كشور، على بن ابى طالب عليه السلام است .
زن كه از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگى گفت :
- يا اميرالمؤ منين ! از شما خجالت مى كشم ، مرا ببخش !
حضرت فرمود:
- از اينكه در كار تو و كودكانت كوتاهى شده است ، من از تو شرمنده ام !(17)
(16) وقتى عمر از على عليه السلام مى گويد!
ابووائل نقل مى كند، روزى همراه عمربن خطاب بودم ، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاه كرد.
گفتم : چرا ترسيدى ؟
گفت :
- واى بر تو! مگر شير درنده ، انسان بخشنده ، شكافنده صفوف شجاعان و كوبنده طغيان گران و ستم پيشگان را نمى بينى ؟
گفتم :
- او على بن ابى طالب است .
گفت :
- شما او را به خوبى نشناخته اى ! نزديك بيا از شجاعت و قهرمانى على براى تو بگويم ، نزديك رفتم ، گفت :
- در جنگ احد، با پيامبر پيمان بستيم كه فرار نكنيم و هر كس از ما فرار كند، او گمراه است و هر كدام از ما كشته شود، او شهيد است و پيامبر صلى الله عليه و آله سرپرست اوست . هنگامى كه آتش جنگ ، شعله ور شد، هر دو لشكر به يكديگر هجوم بردند ناگهان ! صد فرمانده دلاور، كه هر كدام صد نفر جنگجو در اختيار داشتند، دسته دسته به ما حمله كردند، به طورى كه توان جنگى را از دست داديم و با كمال آشفتگى از ميدان فرار كرديم . در ميان جنگ تنها ايشان ماند. ناگاه ! على را ديدم ، كه مانند شير پنجه افكن ، راه را بر ما بست ، مقدارى ماسه از زمين بر داشت به صورت ما پاشيد، چشمان همه ما از ماسه صدمه ديد، خشمگينانه فرياد زد! زشت و سياه باد، روى شما به كجا فرار مى كنيد؟ آيا به سوى جهنم مى گريزيد؟
ما به ميدان برنگشتيم . بار ديگر بر ما حمله كرد و اين بار در دستش ‍ اسلحه بود كه از آن خون مى چكيد! فرياد زد:
- شما بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از كافران به كشته شدن هستيد.
به چشم هايش نگاه كردم ، گويى مانند دو مشعل زيتون بودند كه آتش از آن شعله مى كشيد و يا شبيه ، دو پياله پر از خون . يقين كردم به طرف ما مى آيد و همه ما را مى كشد! من از همه اصحاب زودتر به سويش شتافتم و گفتم :
- اى ابوالحسن ! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهى فرار مى كنند و گاهى حمله مى آورند، و حمله جديد، خسارت فرار را جبران مى كند.
گويا خود را كنترل كرد و چهره اش را از من برگردانيد. از آن وقت تاكنون همواره آن وحشتى كه آن روز از هيبت على عليه السلام بر دلم نشسته ، هرگز فراموش نكرده ام !(18)
(17) مراسم خواستگارى حضرت فاطمه عليهاالسلام
على عليه السلام مى فرمايد:
برخى از صحابه نزد من آمدند و گفتند:
- چه مى شود محضر رسول الله صلى الله عليه و آله برسى و درباره ازدواج فاطمه عليه السلام با ايشان سخن بگويى !
من خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيدم ، هنگامى كه مرا ديدند، خنده اى بر لبانشان ظاهر شد و سپس فرمودند:
- يا اباالحسن ! براى چه آمدى ؟ چه مى خواهى ؟
من از خويشاوندى و پيش قدمى خود در اسلام و جهاد خويش در ركاب آن حضرت سخن گفتم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- يا على ! راست گفتى و حتى بهتر از آنى كه گفتى .
عرض كردم :
- يا رسول الله ! من براى خواستگارى آمده ام ، آيا فاطمه را به همسرى من قبول مى كنيد؟
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:
- على ! پيش از تو هم بعضى براى خواستگارى فاطمه آمده اند و چون موضوع را با فاطمه در ميان مى گذاشتم ، معمولا آثار نارضايتى در سيماى وى نمايان مى گشت ، اما اكنون تو چند لحظه صبر كن ! تا من برگردم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد فاطمه رفت آن بانو از جا برخاست به استقبال حضرت شتافت و عباى پيغمبر را از دوش گرفت ، كفش از پاى حضرت بيرون آورد و آب آماده كرد و با دست خويش پاى حضرت را شست و سپس در جاى خود نشست .
آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله به ايشان فرمود:
فاطمه جان ! على بن ابى طالب كسى است كه تو از خويشاوندى و فضيلت و اسلام او به خوبى باخبرى و من نيز از خداوند خواسته بودم كه تو را به همسرى بهترين و محبوبترين فرد نزد خدا در آورد. حال ، او از تو خواستگارى كرده است . تو چه صلاح مى دانى ؟
فاطمه ساكت ماند و چهره شان را از پيامبر برگرداند! رسول خدا رضايت را از سيماى زهرا عليه السلام دريافت .
آن گاه از جا برخاست و فرمود:
الله اكبر! سكوت زهرا نشان از رضايت اوست .
جبرئيل عليه السلام به نزد حضرت آمد و گفت :
اى محمد! فاطمه را به ازدواج على در آور! خداوند فاطمه را براى على پسنديده و على را براى فاطمه .
با اين كيفيت ، پيغمبر فاطمه عليه السلام را به ازدواج من در آورد.
پس از آن ، رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد من آمده ، دستم را گرفتند و فرمودند:
برخيز به نام خدا و بگو: ((على بركة الله ، و ماشاء الله ، لا حول الا بالله توكلت على الله ))
آن گاه مرا آوردند در كنار فاطمه عليه السلام نشاندند و فرمودند:
- خدايا! اين دو، محبوبترين خلق تو در نزد منند، آنان را دوست بدار و خير و بركت بر فرزندانشان عطا فرما و از جانب خود نگهبانى بر آنان بگمار و من هر دوى آنان و فرزندانشان را از شر شيطان ، به تو مى سپارم .(19)
(18) جهيزيه حضرت زهرا عليهاالسلام
هنگامى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم قصد داشت حضرت زهرا عليهاالسلام را براى على تزويج كند، فرمود:
- اى على ! برخيز و زرهت را بفروش !
على عليه السلام هم آن را فروخت و پولش را براى خريد جهيزيه در اختيار حضرت گذاشت . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم به اصحاب دستور فرمود، براى فاطمه لوازم خريده شود. بعضى از وسايل خريده شده عبارت بودند از:
پيراهنى به هفت درهم
نقاب به چهار درهم
قطيفه سياه خيبرى
تختخواب بافته شده از برگ و ليف خرما
دو عدد تشك كه درون يكى از آنها با پشم گوسفند و درون ديگرى با ليف خرما پر شده بود.
چهار بالش از پوست طايف ، ميانش از علف اذخر پر كرده بودند.
پرده اى از پشم
يك تخته حصير حجرى (نام شهرى است در يمن )
يك دستاس
يك طشت مسى
مشكى از پوست
كاسه چوبين
يك ظرف آب
يك سبوى سبز
يك آفتابه
دو كوزه سفالى
يك سفره ى چرمى
يك چادر بافت كوفه
يك مشك آب
مقدارى عطريات
اصحاب پس از خريد، اشيا را به خانه حضرت آوردند. پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم با دست مباركش آنها را زير و رو مى كرد و مبارك باد مى گفت .(20)
(19) تسبيحات حضرت زهرا عليهاالسلام
اميرالمؤ منين عليه السلام به يكى از اصحاب فرمود:
- مى خواهى از وضع خود و فاطمه عليهاالسلام براى تو صحبت كنم ؟
فاطمه در خانه من آن قدر آب آورد كه آثار مشك بر سينه اش پيدا بود و آن قدر آسياب كرد كه دست هايش پينه بست و چنان در نظافت و پاك كردن خانه و پختن غذا زحمت كشيد كه لباسهايش كثيف و مندرس شد و او بسيار صدمه ديد!
به همين خاطر به فاطمه توصيه كردم خوب است محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم برسى و جريان را بيان نمايى ، شايد جهت كمك به تو خادمى بفرستد تا از اين همه زحمت خلاص شوى ! فاطمه عليهاالسلام اين توصيه مرا قبول كرد و نزد پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم رفت ، اما چون ايشان را مشغول صحبت با اصحاب مى بيند، بدون آنكه خواسته اش را بگويد، باز مى گردد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه متوجه شده بودند فاطمه براى حاجتى آمده و بدون هيچ گونه صحبتى به خانه خود برگشته ، فرداى آن روز به منزل ما تشريف آوردند، و پس از سلام در كنار ما نشستند و آن گاه فرمودند:
- فاطمه جان ! ديروز به چه منظور پيش من آمدى ؟
فاطمه عليهاالسلام از خجالت نتوانست حاجتش را بگويد: من عرض ‍ كردم :
- يا رسول الله ! آن قدر آب آورده كه بند مشك در سينه اش اثر گذاشته و آن قدر آسياب گردانيده كه دست هايش تاول كرده و... لذا گفتم محضر شما برسد شايد خادمى به ايشان مرحمت نماييد تا زحمت هايش كمتر شود.
رسول خدا فرمود:
مى خواهى مطلبى به شما بياموزم كه از خادم بهتر است . وقتى كه خواستى بخوابيد 33 مرتبه بگوييد سبحان الله و 33 مرتبه بگوييد الحمد لله و 34 مرتبه بگوييد الله اكبر.(21) اين ذكر صد مرتبه است ولى در نامه اعمال هزار حسنه (ثواب ) دارد.
فاطمه جان ! اگر اين ذكرها را هر روز صبح بگويى خداوند خواسته هاى دنيا و آخرتت را برآورده خواهد كرد. فاطمه زهرا در جواب سه مرتبه گفت :
از خدا و پيغمبر راضى هستم .(22)
در جاى ديگر آمده است :
وقتى كه فاطمه (ع ) شرح حالش را بيان كرد و كنيزى خواست ، ناگهان اشك در چشمان پيامبر صلى الله عليه وآله حلقه زد و فرمود:
- فاطمه جان ! به خدا سوگند! هم اكنون چهار صد نفر فقير در مسجد هستند كه نه غذا دارند و نه لباس ! مى ترسم اگر كنيز داشته باشى اجر و ثواب خدمت در خانه از تو گرفته شود! مى ترسم على بن ابى طالب عليه السلام در قيامت از تو مطالبه حق كند! سپس تسبيحات حضرت زهرا عليهاالسلام را به آن بانو ياد داد، آن گاه به فاطمه عليهاالسلام گفتم :
- براى نيازهاى دنيوى نزد رسول خدا عليهاالسلام رفتى ، ولى خداوند ثواب آخرت به ما مرحمت فرمود.(23)
(20) حضرت فاطمه عليهاالسلام و ارزش تعليم
زنى خدمت حضرت فاطمه عليهاالسلام رسيد و گفت :
- مادر ناتوانى دارم كه در مسائل نمازش به مساءله مشكلى برخورد كرده و مرا خدمت شما فرستاد كه سؤ ال كنم .
حضرت فاطمه عليهاالسلام جواب آن مساءله را داد. آن زن همين طور مساءله ديگرى پرسيد تا ده مساءله شد. حضرت همه را پاسخ داد. سپس ‍ آن زن از كثرت سؤ ال خجالت كشيد و عرض كرد:
- اى دختر رسول خدا! ديگر مزاحم نمى شوم .
حضرت فرمود: نگران نباش ! باز هم سؤ ال كن ! با كمال ميل جواب مى دهم ، زيرا اگر كسى اجير شود كه بار سنگينى را بر بام حمل كند و در عوض آن ، مبلغ صد هزار دينار اجرت بگيرد، آيا از حمل بار خسته مى شود؟
زن گفت :
- نه ! خسته نمى شود، زيرا در برابر آن مزد زيادى دريافت مى كند.
حضرت فرمود:
- خدا در برابر جواب هر مساءله اى بيشتر از اينكه بين زمين و آسمان پر از مرواريد باشد، به من ثواب مى دهد! با اين حال ، چگونه از جواب دادن به مساءله خسته شوم ؟ از پدرم شنيدم كه فرمود:
((علماى شيعه من روز قيامت محشور مى شوند، و خداوند به اندازه علوم آنان و درجات كوششان در راه هدايت مردم ، برايشان ثواب و پاداش در نظر مى گيرد و به هر كدامشان تعداد يك ميليون حله از نور عطا مى كند. سپس منادى حق تعالى ندا مى كند: اى كسانى كه يتيمان (پيروان ) آل محمد را سرپرستى نموديد، در آن وقت كه دستشان به اجدادشان (پيشوايان دين ) نمى رسيد، كه در پرتو علوم شما ارشاد شدند و ديندار زندگى كردند. اكنون به اندازه اى كه از علوم شما استفاده كرده اند، به ايشان خلعت بدهيد!
حتى به بعضى آنان صد هزار خلعت داده مى شود. پس از تقسيم خلعت ها، خداوند فرمان مى دهد: بار ديگر به علما خلعت بدهيد. تا خلعتشان تكميل گردد.
سپس دستور مى رسد دو برابرش كنيد همچنين درباره شاگردان علما كه خود شاگرد تربيت كرده اند چنين كنيد...
آنگاه حضرت فاطمه به آن زن فرمود:
اى بنده خدا! يك نخ از اين خلعتها هزار هزار مرتبه از آنچه خورشيد بر آن مى تابد بهتر است . زيرا امور دنيوى تواءم با رنج و مشقت است اما نعمتهاى اخروى عيب و نقص ندارد.(24)
******************
(21) برترى علمى حضرت فاطمه عليهاالسلام و ارزش علم
دو نفر زن ، كه يكى مؤ من و ديگرى از دشمنان اسلام بود، در مطلبى دينى با هم اختلاف نظر داشتند.
براى حل اختلاف ، محضر حضرت فاطمه عليهاالسلام رسيدند و موضوع را طرح كردند.
چون حق با زن مؤ من بود، حضرت فاطمه عليهاالسلام گفتارش را با دليل و برهان تاءييد كرد و بدين وسيله زن مؤ من بر زن دشمن پيروز گشت و از اين پيروزى خوشحال شد.
حضرت فاطمه عليهاالسلام به زن مؤ من فرمود:
فرشتگان خدا بيشتر از تو شادمان گشتند و غم و اندوه شيطان و پيروانش ‍ نيز بيشتر از غم و اندوه زن دشمن مى باشد.
امام حسن عسكرى عليه السلام مى فرمايد:
((در عوض خدمتى كه فاطمه به اين زن مؤ من كرد، بهشت و نعمت هاى بهشتى اش را هزار هزار برابر آنچه قبلا تعيين شده بود، قرار دهيد و همين روش را درباره هر دانشمندى كه با علمش مؤ منى را تقويت كند - كه بر معاندى پيروز گردد - مراعات كنيد و ثوابش را هزار هزار برابر قرار دهيد!))(25)
(22) الجار ثم الدار!
امام حسن عليه السلام مى فرمايد:
مادرم زهرا عليهاالسلام را در شب جمعه ديدم تا سپيده صبح مشغول عبادت و ركوع و سجود بود و مؤ منين را يك يك نام مى برد و دعا مى كرد، اما براى خودش دعا نكرد عرض كردم :
- مادر جان چرا براى خودتان دعا نمى كنيد؟
فرمودند:
- فرزندم اول همسايه ، بعد خويشتن ! (الجار ثم الدار!)(26)
(23) خنده و گريه فاطمه عليهاالسلام
عايشه - همسر پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم - اظهار مى كند:
فاطمه شبيه تر از هر كسى به رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم بود. هنگامى كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم مى رسيد، حضرت با آغوش باز از او استقبال مى كرد و دست هايش را مى گرفت و در كنار خود مى نشاند، و هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم بر فاطمه عليهاالسلام وارد مى شد، ايشان برمى خاست و دست هاى حضرت را با اشتياق مى بوسيد.
آن زمان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم در بستر مرگ آرميده بود، فاطمه عليهاالسلام را به طور خصوصى پيش خود خواند، و آهسته با وى سخن گفت ، كمى بعد فاطمه عليهاالسلام را ديدم كه گريه مى كرد! سپس پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم بار ديگر با او آهسته صحبت كرد. اين بار، فاطمه عليهاالسلام خنديد! با خود گفتم :
اين نيز يكى از برترى هاى فاطمه عليهاالسلام بر ديگران است كه هنگام گريه و ناراحتى توانست بخندد.
علت را از فاطمه عليهاالسلام پرسيدم ، فرمود:
- در اين صورت اسرار را فاش ساخته ام و فاش كردن اسرار ناپسند است .
پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت كرد، به فاطمه عليهاالسلام عرض كردم :
- علت گريه و سبب خنده شما در آن روز چه بود؟
در پاسخ فرمود:
- آن روز، پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نخست به من خبر داد كه از دنيا مى رود، گريه كردم ! سپس به من فرمود: تو اولين كسى هستى كه از اهل بيتم به من مى پيوندى ، لذا شاد شدم و خنديدم !(27)
(24) غلام تيزهوش
يكى از غلامان امام حسن عليه السلام خلافى را مرتكب شد. حضرت قصد داشت او را مجازات كند. غلام براى خلاصى از تنبيه ، اين آيه را خواند و گفت :
سرورم ! ((الكاظمين الغيظ.(28)))
حضرت فرمود:
- خشم خودم را فرو خوردم .
غلام گفت :
مولايم ! ((والعافين عن الناس .(29)))
حضرت فرمود:
- از گناه تو در گذشتم .
غلام در آخر گفت :
- ((والله يحب المحسنين .(30)))
حضرت فرمود: تو را آزاد كردم و دو برابر آنچه پيشتر از من مى گرفتى براى تو مقرر مى سازم !(31)
(25) شجاع تر از پسر على عليه السلام !
در جنگ جمل ، حضرت على عليه السلام فرزندش محمد حنفيه را طلبيد و نيزه خود را به او داد و فرمود:
- با اين نيزه به سپاه دشمن حمله كن !
محمد حنيفه نيزه را گرفت و به دشمن حمله كرد، گروهى از سپاه دشمن جلوى او را گرفتند، او نتوانست پيش روى كند، به عقب برگشت و به خدمت پدر رسيد. در اين هنگام ، امام حسن عليه السلام نيزه را گرفت و به سوى دشمن شتافت . پس از مدتى ، با نيزه اى خون آلود نزد پدر آمد. هنگامى كه محمد حنفيه آن شجاعت را از امام عليه السلام مشاهده كرد، بر اثر احساس شكست ، سرخ و سرافكنده شد. حضرت على عليه السلام به او فرمود:
- ناراحت نباش ! او پسر پيامبر و تو پسر على هستى !(32)
(26) پاسخ منفى به خواستگارى معاويه
پس از شهادت امير مؤ منان على عليه السلام ، معاويه بر اريكه قدرت تكيه زد و حكمران سراسر سرزمين هاى اسلامى شد.
به مروان كه از طرف او فرماندار مدينه گشته بود، در ضمن نامه اى دستور داد دختر عبدالله بن جعفر (برادر زاده على عليه السلام ) را براى پسرش يزيد خواستگارى كند و تذكر داده بود كه هر اندازه پدرش مهريه خواست ، مى پذيرم و هر قدر قرض داشته باشد مى پردازم ، به اضافه اينكه اين وصلت ، سبب صلح بين بنى هاشم و بنى اميه خواهد شد.
مروان پس از دريافت نامه براى خواستگارى نزد عبدالله بن جعفر آمد. عبدالله گفت :
- اختيار زنان ما با حسن بن على عليه السلام است ، دخترم را از او خواستگارى كن !
مروان به حضور امام حسن عليه السلام رسيد و دختر عبدالله را خواستگارى كرد.
امام حسن عليه السلام فرمود:
- هر كسى را در نظر دارى دعوت كن تا من نظرم را در آن جمع بگويم .
او نيز بزرگان طايفه بنى هاشم و بنى اميه را دعوت كرد و همه حاضر شدند.
مروان در ميان جمع برخاست و پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت :
- معاويه به من فرمان داده تا زينب دختر عبدالله بن جعفر(33) را براى يزيد بن معاويه با اين شرايط خواستگارى كنم :
1- هر اندازه پدرش مهريه تعيين كند، مى پذيريم .
2- هر قدر پدرش قرض داشته باشد او را ادا مى كنيم .
3- اين وصلت موجب صلح بين دو طايفه بنى اميه و بنى هاشم مى گردد.
4- يزيد بن معاويه فردى است كه نظير ندارد! به جانم سوگند، افتخار شما به يزيد بيشتر از افتخار يزيد به شماست !
5- يزيد كسى است كه به بركت سيماى او از ابر طلب باران مى شود!
آن گاه سكوت نمود و كنار نشست .
امام حسن پس از اينكه حمد و ثناى خداى را بجاى آورد به مروان فرمود:
اما در مورد مهريه ، ما هرگز در تعين مهريه براى دختران و بستگان پيغمبر از سنت آن حضرت (34) تجاوز نمى كنيم .
و در مورد اداى قرض هاى پدرش ؛ چه وقت زن هاى ما قرض هاى پدرانشان را داده اند كه چنين مطلبى پيشنهاد شود!
درباره صلح دو طايفه بايد بگويم : ((فانا عاديناكم لله و فى الله فلانصالحكم للدنيا))
((دشمنى ما با شما، براى خدا و در راه خدا است ، بنابراين براى دنيا با شما صلح نمى كنيم .))
در مورد اينكه افتخار ما به وجود يزيد بيشتر از افتخار يزيد به ما است ، اگر مقام خلافت بالاتر از مقام نبوت است ، ما بايد بر يزيد افتخار كنيم و اگر مقام نبوت بالاتر از مقام خلافت است او بايد به وجود ما افتخار كند.
اما اينكه گفتى به بركت چهره يزيد، از ابر طلب باران مى شود، اين مقام فقط به محمد و خاندان محمد صلى الله عليه و آله وسلم منحصر است كه از بركت چهره نورانى آنان طلب باران مى شود.
صلاح ما اين است كه دختر عبدالله را به ازدواج پسر عمويش قاسم بن محمد بن جعفر در آوريم و من هم اكنون او را به ازدواج قاسم در آوردم ، و مهريه اش را زمين مزروعى كه در مدينه دارم قرار دادم ... همين زمين مزروعى زندگى آنان را تاءمين مى كند و ديگر نيازى به ديگران نيست .
مروان گفت :
- اى بنى هاشم ! آيا اين گونه با ما رو به رو مى شويد و به سخنان ما پاسخ مى دهيد و صريح كارشكنى مى كنيد؟
امام حسن عليه السلام فرمود:
- آرى ! هر يك از اين پاسخ ‌ها، در برابر هر يك از مواد سخنان شما است .
مروان از گرفتن جواب مثبت ، ماءيوس شد و ماجرا را در ضمن نامه اى براى معاويه ، نوشت .
معاويه گفت :
- ما از ايشان خواستگارى كرديم ، جواب منفى به ما دادند، ولى اگر آنان از ما خواستگارى كنند، جواب مثبت خواهيم داد!(35)
(27) حمايت از حيوانات !
روزى امام حسن عليه السلام حين غذا خوردن ، جلوى سگى كه در نزديكى ايشان ايستاده بود، چند لقمه غذا انداخت .
كسى پرسيد:
- يابن رسول الله ! اجازه مى دهيد سگ را دور كنم ؟
حضرت فرمود:
- به حيوان كارى نداشته باش !
من از خدايم حيا مى كنم كه جاندارى نگاه به غذاى من كند و من غذايش ندهم و برانمش !(36)
(28) چه كسى براى حسينم گريه مى كند؟
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم شهادت حسين عليه السلام و ساير مصيبت هاى او را به دختر خود، خبر داد؛ فاطمه عليهاالسلام سخت گريه نمود و عرض كرد:
- پدر جان ! اين گرفتارى چه زمانى رخ مى دهد؟
رسول خدا فرمود:
- زمانى كه من و تو و على در دنيا نباشيم .
آن گاه گريه فاطمه شديدتر شد. عرض كرد:
- چه كسى بر حسينم گريه مى كند، و به عزادارى او قيام مى نمايد؟
پيامبر فرمود:
- فاطمه ! زنان امتم بر زنان اهل بيتم ، و مردان بر مردان گريه مى كنند و در هر سال ، عزادارى او را تجديد مى كنند. روز قيامت كه فرا رسد، تو براى زنان شفاعت مى كنى و من براى مردان ، و هر كه بر گرفتارى حسين گريه كند، دست او را مى گيريم و داخل بهشت مى كنيم . فاطمه جان ! تمام ديده ها روز قيامت گريان است ، مگر چشمى كه بر مصيبت حسين گريه كند! آن چشم براى رسيدن به نعمت هاى بهشت خندان است !(37)
(29) نسخه اى براى گناه كردن !
مردى خدمت امام حسين عليه السلام رسيد، و عرض كرد كه شخص ‍ گنه كارى هستم و نمى توانم خود را از معصيت نگهدارم ، لذا نيازمند نصايح آن حضرت مى باشم . امام عليه السلام فرمودند:
پنج كار را انجام بده ، بعد هر گناهى مى خواهى بكن !
اول : روزى خدا را نخور، هر گناهى مايلى بكن !
دوم : از ولايت خدا خارج شو، هر گناهى مى خواهى بكن !
سوم : جايى را پيدا كن كه خدا تو را نبيند، سپس هر گناهى مى خواهى بكن !
چهارم : وقتى ملك الموت براى قبض روح تو آمد اگر توانستى او را از خودت دور كن و بعد هر گناهى مى خواهى بكن !
پنجم : وقتى مالك دوزخ تو را داخل جهنم كرد، اگر امكان داشت داخل نشو و آن گاه هر گناهى مايلى انجام بده !(38)
(30) وفادارى اصحاب امام حسين عليه السلام
در شب عاشورا اصحاب باوفاى امام حسين عليه السلام هر كدام با زبانى ، وفادارى خود را اعلام كردند. به محمد بن بشر خضرمى - يكى از ياران ايشان تازه خبر رسيد كه پسرش در مرز رى به دست كافران اسير شده است ، محمد گفت :
- اجر و ثواب خود و پسرم را از خداوند مى خواهم . من دوست ندارم كه پسرم گرفتار باشد و من بعد از او زنده بمانم !
امام حسين عليه السلام كه سخن او را شنيد، فرمود:
- بيعتم را از تو برداشتم . آزادى ، برو براى آزادى پسرت كوشش كن !
محمد بن بشر گفت :
- درندگان مرا بدرند و زنده بخورند، اگر از تو جدا گردم !
امام حسين عليه السلام پنج لباس برد يمانى - كه قيمت آنها هزار دينار بود - به او داد و فرمود:
- اينها را به پسرت ديگرت بده تا با دادن اين لباس ها به دشمن (به عنوان هديه ) برادرش را از اسارت آزاد سازد.(39)
(31) عاقبت ابن زياد!
ابراهيم (پسر مالك اشتر) سرهاى بريده ابن زياد و سران دشمن را براى مختار فرستاد. مختار در حال غذا خوردن بود كه سرهاى بريده دشمنان را در كنار وى به زمين ريختند.
مختار گفت :
- سر مقدس حسين عليه السلام را هنگامى كه ابن زياد غذا مى خورد نزدش آوردند، اكنون حمد و سپاس خداوند را كه سر نحس ابن زياد در هنگام غذا خوردن نزد من آورده شده است !
در اين هنگام ، مار سفيدى در ميان سرها پيدا شد و درون سوراخ بينى ابن زياد رفت و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و اين عمل چندين بار تكرار شد!
مختار پس از صرف غذا برخاست و با كفشى كه در پايش بود به صورت نحس ابن زياد زد، سپس كفشش را نزد غلامش انداخت و گفت :
- اين كفش را بشوى كه آن را بر صورت كافرى نجس نهادم !
مختار سرهاى نحس دشمنان را براى محمد حنفيه در حجاز فرستاد.
محمد حنفيه نيز سر ابن زياد را نزد امام سجاد عليه السلام فرستاد، امام عليه السلام در آن هنگام مشغول غذا خوردن بودند، فرمودند:
- روزى كه سر مقدس پدرم را نزد ابن زياد آوردند او غذا مى خورد. از خداوند خواستم ، مرا زنده نگهدارد تا سر بريده ابن زياد را در كنار سفره غذا بنگرم . خداوند را سپاس كه اكنون دعايم مستجاب شد.(40)
(32) موعظه خام !
روزى امام سجاد عليه السلام در منى به حسن بصرى برخورد كه مردم را موعظه مى كرد امام عليه السلام فرمود:
- اى حسن ! ساكت باش تا من سؤ الى از تو بكنم !
آيا در سرانجام كار از اين حال كه بين خود و خدا دارى راضى خواهى بود؟
پاسخ داد:
- خير! راضى نخواهم بود.
- آيا در فكر تغيير اين وضع خود هستى تا به وضع و حال شايسته اى كه مورد رضايت تو باشد؟
حسن بصرى مدتى سر به زير انداخت ، سپس گفت :
- هر بار با خود عهد مى كنم كه اين حال را تغيير دهم ولى متاءسفانه چنين نمى شود و فقط در حد حرف باقى مى ماند.
حضرت فرمود:
- آيا اميدوارى بعد از محمد صلى الله عليه وآله پيغمبرى بيايد كه با تو سابقه آشنايى داشته باشد؟
- خير!
- آيا اميدوارى غير از اين ، جهان ديگرى باشد كه در آن كارهاى نيك انجام دهى ؟
- خير!
- آيا اگر كسى مختصر عقلى داشته باشد، به همين اندازه كه تو راضى هستى ، از خود راضى بود، تويى كه به طور جدى سعى در تغيير حال خود نمى كنى - و اميد هم ندارى پيامبر ديگرى بيايد و دنياى ديگرى باشد كه در آنجا به اعمال شايسته مشغول شوى ! - حال ، مردم را نيز موعظه مى كنى ؟
همين كه امام عليه السلام رد شد، حسن بصرى پرسيد:
- اين شخص كه بود؟
گفتند:
- على بن حسين عليه السلام
گفت :
- اينان (اهل بيت ) منبع علم و دانش اند.
از آن پس ديگر كسى نديد حسن بصرى موعظه اى بكند.(41)
(33) عاقبت كسى كه حديث پيامبر صلى الله عليه وآله را مسخره كرد!
امام زين العابدين عليه السلام فرمود:
انسان نمى داند با مردم چه كند! اگر بعضى امور كه از پيامبر صلى الله عليه وآله شنيده ايم به آنان بگوييم ممكن است مورد تمسخر قرار دهند، از طرفى طاقت هم نداريم اين حقايق را ناگفته بگذاريم !
ضمرة بن معبد گفت :
- شما آنچه شنيده ايد بگوييد!
فرمود:
- مى دانيد وقتى دشمن خدا را در تابوت مى گذارند، و به گورستان مى برند، چه مى گويد؟
- خير!
- به كسانى كه او را مى برند مى گويد:
آيا نمى شنويد؟ از دشمن خدا به شما شكايت دارم كه مرا فريب داد و به اين روز سياه انداخت و نجاتم نداد. من شكايت دارم از دوستانى كه با من دوستى كردند و مرا خوار نمودند و از اولادى كه حمايتشان كردم ولى مرا ذليل كردند و از خانه اى كه ثروتم را در آبادى آن خرج كردم ولى سرانجام ، ديگران آنجا ساكن شدند. به من رحم كنيد! اين قدر عجله نكنيد!
ضمرة گفت :
- اگر بتواند به اين خوبى صحبت كند ممكن است حتى حركت كند و روى شانه حاملين بنشيند!
امام عليه السلام فرمود:
- خدايا! اگر ضمرة سخنان پيغمبر صلى الله عليه وآله را مسخره مى كند از او انتقام بگير!
ضمرة چهل روز زنده بود و بعد فوت كرد. غلام وى كه در كنار جنازه اش ‍ بود، پس از مراسم دفن محضر امام زين العابدين عليه السلام رسيد و در كنار وى نشست . امام فرمود:
- از كجا مى آيى ؟
عرض كرد:
- از دفن ضمرة . وقتى كه خاك بر او ريختند صدايش را شنيدم كه كاملا آن صدا را در زمان زندگى اش مى شناختم . مى گفت :
- واى بر تو ضمرة بن معبد! امروز هر دوستى كه داشتى خوارت كرد و عاقبت رهسپار جهنم شدى كه پناهگاه و خوابگاه ابدى توست .
امام زين العابدين فرمود:
- از خداوند عافيت مساءلت دارم ، زيرا سزاى كسى كه حديث پيغمبر صلى الله عليه وآله را مسخره كند، همين است . (42)
(34) طلب روزى حلال ، صدقه است !
امام زين العابدين عليه السلام سحرگاه در طلب روزى از منزل خارج شد، عرض كردند:
- يابن رسول الله ! كجا مى رويد؟
فرمود:
- از منزل بيرون آمدم تا براى خانواده ام صدقه اى بدهم .
عرض كردند:
- چطور به خانواده تان صدقه مى دهيد؟
فرمود:
- هركس از راه حلال روزى را به دست آورد (و براى خانواده خود خرج نمايد) در پيشگاه خداوند براى او صدقه محسوب مى شود! (43)
(35) مناجات امام سجاد عليه السلام در كنار كعبه
طاووس يمانى مى گويد:
على بن الحسين عليه السلام را ديدم كه از وقت عشا تا سحر به دور كعبه طواف مى كرد و به عبادت پروردگار مشغول بود.
وقتى كه خلوت شد و حجاج به منازلشان رفتند، به آسمان نگاهى كرد و گفت :
خدايا! ستارگان در افق ناپديد شدند و چشم هاى مردم به خواب رفته و درهاى رحمت تو بر روى همه نيازمندان درگاهت باز است .
به پيشگاه با عظمت تو رو آوردم تا بر من رحم نمايى و مرا مورد عفو و گذشت خود قرار دهى و روز قيامت در صحراى محشر چهره جدم محمد صلى الله عليه وآله را به من بنمايانى .
سپس در حال ناله و گريه چنين دعا مى كردند:
((و بعزتك و جلالك ، ما اردت بمعصيتى مخالفتك و ما عصيتك و انا بك شاك ، و لا بنكالك جاهل و لا لعقوبتك متعرض و لكن سولت بى نفسى و اعاننى على ذلك سترك المرخى به على ))
خدايا! به عزت و جلالت سوگند با نافرمانى خود قصد مخالفت تو را نداشتم و تمردم از اين جهت نيست كه در حقانيت تو شك و ترديد دارم و يا از عذابت بى خبرم و يا به شكنجه تو اعتراض دارم بلكه از اين روست كه مرا هواى نفس فريفته و پرده پوشى تو بر اين امر كمك كرد، بارالهى ! اكنون چه كسى مرا از عذاب تو مى رهاند و چنگ به دامان كه بزنم اگر دست مرا قطع بكنى ... واى بر من ! هرچه عمرم طولانى شود، گناهانم بيشتر مى گردد و توبه نمى كنم . آيا وقت آن نرسيده است كه حيا كنم ؟ سپس گريست و گفت :
اى منتهاى آمال و آرزوها! آيا با اين همه اميد و محبتى كه به تو دارم مرا در آتش مى سوزانى ؟ چقدر كارهاى زشت و شرم آورى نموده ام ! ميان مردم جنايتكارتر از من كسى نيست ! باز اشك ريخت و گفت :
خدايا! تو از هر عيب و نقص منزهى ، مردم چنان تو را معصيت مى كنند مثل اينكه تو آنان را نمى بينى ، و چنان حلم مى ورزى كه گويا تو را نافرمانى نكرده اند و طورى به خلق محبت مى كنى ، مثل اينكه به آنان نيازمندى ، با اينكه خدايا تو از همه آنها بى نيازى .
آنگاه بر روى زمين افتاد و غش كرد. من نزديك رفتم سر او را بر زانو نهادم ، چنان گريه كردم كه قطرات اشكم بر صورت آن حضرت چكيد. برخواست و نشست و فرمود:
كيست مرا از مناجات با پروردگارم باز داشت ؟
عرض كردم :
فرزند رسول خدا! من طاووس يمانى ام . اين ناله و فغان چيست ؟ ما جنايتكاران سياه رو هستيم كه بايد آه و ناله داشته باشيم نه شما! كه پدرت حسين عليه السلام و مادرت فاطمه عليهاالسلام و جدت رسول اكرم صلى الله عليه وآله است .
روى به من كرد و فرمود:
چه دور رفتى اى طاووس ! از پدر و مادر و جدم سخن مگو. خداوند بهشت را آفريده براى بنده مطيع و نيكوكار، گرچه غلام سياه حبشى باشد و جهنم را آفريده براى بنده معصيت كار، گرچه سيد قريشى باشد.(44) مگر نشنيده اى خداوند مى فرمايد:
((فاذا نفخ فى الصور فلاانساب بينهم يومئذ و لا يتسائلون .))(45)
به خدا سوگند! فردا جز عمل صالح چيزى برايت سودى نمى بخشد.(46)
(36) توشه بر دوش به سوى آخرت !
زهرى مى گويد:
در شبى تاريك و سرد، على بن حسين عليه السلام را ديدم كه مقدارى آذوقه به دوش گرفته ، مى رود. عرض كردم :
- يابن رسول الله ! اين چيست ، به كجا مى بريد؟
حضرت فرمودند:
- زهرى ! من مسافرم . اين توشه سفر من است . مى برم در جاى محفوظى بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالى و بى توشه نباشم !)
گفتم :
- يابن رسول الله ! اين غلام من است ، اجازه بفرما اين بار را به دوش ‍ بگيرد و هر جا مى خواهى ببرد.
فرمودند:
- تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم ، تو راه خود را بگير و برو با من كارى نداشته باش !
زهرى بعد از چند روز حضرت را ديد، عرض كرد:
- يابن رسول الله ! من از آن سفرى كه آن شب درباره اش سخن مى گفتى ، اثرى نديدم !
فرمود:
- سفر آخرت را مى گفتم و سفر مرگ نظرم بود كه براى آن آماده مى شدم !
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه هاى نيازمندان توضيح داد و فرمود:
- آمادگى براى مرگ با دورى جستن از حرام و خيرات دادن به دست مى آيد.(47)
(37) حرمت شوخى با زن نامحرم !
ابوبصير رحمة الله مى گويد:
در كوفه بودم ، به يكى از بانوان درس قرائت قرآن مى آموختم . روزى در يك موردى با او شوخى كردم !
مدت ها گذشت تا اينكه در مدينه به حضور امام باقر عليه السلام رسيدم . آن حضرت مرا مورد سرزنش قرار داد و فرمود:
- كسى كه در حال خلوت گناه كند، خداوند نظر لطفش را از او برمى گرداند، اين چه سخنى بود كه به آن زن گفتى ؟
از شدت شرم ، سرم را پايين انداخته و توبه نمودم . امام باقر عليه السلام فرمود:
- مراقب باش كه تكرار نكنى .(48)
(38) سفارش هايى از امام باقر عليه السلام
جابر جعفى نقل مى كند:
بعد از خاتمه اعمال حج ، با جمعى به خدمت امام محمد باقر عليه السلام رسيديم . هنگامى كه خواستيم با حضرت وداع كنيم ، عرض ‍ كرديم توصيه اى بفرمايند!
اظهار داشتند:
- اقوياى شما به ضعفا كمك كنند!
اغنيا از فقرا دلجويى نمايند!
هر يك از شما خير خواه برادر دينى اش باشد. و آنچه براى خود مى خواهد براى او نيز بخواهد!
اسرار ما را از نااهلان مخفى داريد، و مردم را بر ما مسلط نكنيد!
به گفته هاى ما و آنچه از ما به شما مى رسانند توجه كنيد؛ اگر ديديد موافق قرآن است ، آن را بپذيريد و چنانچه آن را موافق قرآن نيافتيد، بر زمين بياندازيد!
اگر مطلبى بر شما مشتبه شد، درباره آن تصميمى نگيريد و آن را به ما عرضه داريد تا آن طور كه لازم است براى شما تشريح كنيم .
اگر شما چنين بوديد كه توصيه شد و از اين حدود تجاوز نكرديد و پيش ‍ از زمان قائم ما كسى از شما بميرد، شهيد از دنيا رفته است . هر كس قائم ما را درك كند و در ركاب او كشته شود، ثواب دو شهيد دارد و هر كس در ركاب او يكى از دشمنان ما را به قتل برساند، ثواب بيست شهيد خواهد داشت .(49)
(39) اگر پيش از ملاقات قائم (عج ) بميرم !
عبدالحميد واسطى نقل مى كند، به امام محمد باقر عليه السلام عرض ‍ كردم :
به خدا قسم دكان هاى خود را به انتظار ظهور امام زمان (عج ) رها كرديم ، تا جايى كه اكنون چيزى نمانده از فقر و بيچارگى ، دست گدايى پيش مردم دراز كنيم !
فرمود:
- اين عبدالحميد! آيا گمان مى كنى اگر كسى خود را وقف راه خدا كند، خداوند راه روزى را به روى او نمى گشايد؟ والله ! خداوند در رحمت خود را به روى او خواهد گشود.
رحمت خدا بر كسى كه خود را در اختيار ما گذاشته و ما را و امر ما را زنده نگه مى دارد.
عرض كردم :
- اگر من پيش از آنكه به ملاقات قائم شما مشرف گردم ، بميرم ، چگونه خواهم بود؟
فرمود:
- هر كدام از شما كه مى گويد:
اگر قائم آل محمد (عج ) را ببينم به يارى او بر مى خيزم ، مانند كسى است كه در ركاب او شمشير بزند و كسى كه در ركاب وى شهيد گردد، مثل اين است كه دوبار شهيد شده است .
(در روايت ديگرى نقل شده :
مثل كسى است كه در ركاب او شمشير زند؛ بلكه مثل كسى است كه با وى شهيد شود.)(50)
(40) نوشته اى به خط سبز!
مردى از بزرگان جبل هر سال به زيارت مكه مشرف مى شد و هنگام برگشت در مدينه محضر امام صادق عليه السلام مى رسيد.
يك بار قبل از تشرف به حج ، خدمت امام عليه السلام رسيد و ده هزار درهم به ايشان داد و گفت :
- تقاضا دارم با اين مبلغ خانه اى برايم خريدارى نماييد.
سپس به قصد زيارت مكه معظمه از محضر امام عليه السلام خارج شد.
پس از انجام مراسم حج ، خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و حضرت او را در خانه خود جاى داد و نوشته اى به او مرحمت نمود و فرمود:
- خانه اى در بهشت برايت خريدم كه حد اول آن به خانه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله وسلم ، حد دومش به خانه على عليه السلام ، حد سوم به خانه حسن مجتبى عليه السلام و حد چهارم آن به خانه حسين بن على عليه السلام متصل است .
مرد كه اين سخن را از امام شنيد، قبول كرد.
حضرت آن مبلغ را ميان فقرا و نيازمندان از فرزندان امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام تقسيم كردند و مرد جبلى به وطن خود بازگشت .
چون مدتى گذشت ، آن مرد مريض شد و بستگان خود را احضار نموده ، گفت :
- من مى دانم آنچه امام صادق عليه السلام فرمود، حقيقت دارد. خواهش مى كنم اين نوشته را با من دفن كنيد!
پس از مدت كوتاهى از دنيا رفت و بنابر وصيتش آن نوشته را با او دفن كردند. روز ديگر كه آمدند، ديدند مكتوبى با خط سبز روى قبر اوست كه در آن نوشته شده : ((به خدا سوگند! جعفر بن محمد به آنچه وعده داده بود وفا نمود!))(51)
(41) پابرهنه در ميان آتش !
ماءمون رقى نقل مى كند:
روزى خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، سهل بن حسن خراسانى وارد شد، سلام كرده ، نشست . آن گاه عرض كرد:
- يابن رسول الله ، امامت حق شماست زيرا شما خانواده راءفت و رحمتيد، از چه رو براى گرفتن حق قيام نمى كنيد، در حالى كه يكصدهزار تن از پيروانتان با شمشيرهاى بران حاضرند در كنار شما با دشمنان بجنگند!
امام فرمود:
- اى خراسانى ! بنشين تا حقيقت بر تو آشكار شود.
به كنيزى دستور دادند، تنور را آتش كند. بلافاصله آتش تنور افروخته شد، به طورى كه شعله هاى آن ، قسمت بالاى تنور را سفيد كرد.
به سهل فرمود:
- اى خراسانى ! برخيز و در ميان اين تنور بنشين !
خراسانى شروع به عذر خواهى كرد و گفت :
- يابن رسول الله ! مرا به آتش نسوزان و از اين حقير بگذر!
امام فرمود:
- ناراحت نباش ! تو را بخشيدم .
در همين هنگام ، هارون مكى ، در حالى كه نعلين خود را به دست گرفته بود، با پاى برهنه وارد شد و سلام كرد. امام پاسخ سلام او را داد و فرمود:
- نعلين را بيانداز و در تنور بنشين !
هارون نعلينش را انداخت و بى درنگ داخل تنور شد!
امام با خراسانى شروع به صحبت كرد و از اوضاع بازار و خصوصيات خراسان چنان سخن مى گفت كه گويا سال هاى دراز در آنجا بوده اند. سپس از سهل خواستند تا ببيند وضع تنور چگونه است . سهل مى گويد، بر سر تنور كه رسيدم ، ديدم هارون در ميان خرمن آتش دو زانو نشسته است . همين كه مرا ديد، از تنور بيرون آمد و به ما سلام كرد. امام به سهل فرمود:
در خراسان چند نفر از اينان پيدا مى شود؟
عرض كرد:
- به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمى شود.
آن جناب نيز فرمودند:
آرى ! به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمى شود. اگر پنج نفر همدست و همداستان اين مرد يافت مى شد، ما قيام مى كرديم .(52)
(42) چگونه به وضع يكديگر رسيدگى مى كنيد؟
امام موسى بن جعفر عليه السلام فرمود:
- اى عاصم ! چگونه به يكديگر رسيدگى و به هم كمك مى كنيد؟
عرض كرد:
- به بهترين وجهى كه ممكن است مردم به حال يكديگر برسند.
فرمود:
- اگر يكى از شما تنگدست شود و بيايد خانه برادر مؤ منش و او در منزل نباشد، آيا مى تواند بدون اعتراض كسى دستور دهد كيسه پول ايشان را بياورند و سر كيسه را باز كند و هر چه لازم داشت بردارد؟
عرض كرد: - نه ! اين طور نيست .
فرمود: - پس آن طور كه من دوست دارم شما هنگام فقر و تنگدستى به هم رسيدگى و كمك نمى كنيد.(53)
(43) انفاق نان بدون نمك
معلى بن خيس مى گويد:
در يكى از شب هاى بارانى ، امام صادق عليه السلام از تاريكى شب استفاده كردند و تنها از منزل بيرون آمده ، به طرف ((ظله بنى ساعده ))(54) حركت كردند. من هم با كمى فاصله آهسته به دنبال امام روان شدم .
ناگاه ! متوجه شدم چيزى از دوش امام به زمين افتاد. در آن لحظه ، آهسته صداى امام را شنيدم كه فرمود: ((خدايا! آنچه را كه بر زمين افتاد به من بازگردان .))
جلو رفتم و سلام كردم . امام از صدايم ، مرا شناخت و فرمود:
- معلى تو هستى ؟
- بلى معلى هستم . فدايت شوم !
من پس از آنكه پاسخ امام عليه السلام را دادم ، دقت كردم تا ببينم چه چيز بود كه به زمين افتاد. ديدم مقدارى نان بر روى زمين ريخته است . امام عليه السلام فرمود:
- معلى نانها را از روى زمين جمع كن و به من بده !
من آنها را جمع كردم و به امام دادم . كيسه بزرگى پر از نان بود طورى كه يك نفر به سختى مى توانست آن را به دوش بكشد.
معلى مى گويد:
عرض كردم : اجازه بده اين كيسه را به دوش بگيرم .
فرمود:
نه ! خودم به اين كار از تو سزاوارترم ، ولى همراه من بيا.
امام كيسه نان را به دوش كشيد و راه افتاديم ، تا به ظله بنى ساعده رسيديم . گروهى از فقرا و بيچارگان كه منزل و مسكن نداشتند در آنجا خوابيده بودند حتى يك نفر هم بيدار نبود.
حضرت در بالين هر كدام از آنها يك يا دو قرص نان گذاشت به طوريكه حتى يك نفر هم باقى نماند.
سپس برگشتيم ، عرض كردم :
فدايت شوم ! اينان كه تو در اين شب برايشان نان آوردى ، آيا شيعه هستند و امامت شما را قبول دارند؟
امام عليه السلام فرمود:
- نه ! ايشان معتقد به امامت من نيستند؛ اگر از شيعيان ما بودند بيشتر از اين رسيدگى مى كردم !(55)
(44) امام صادق عليه السلام و ترك مجلس شراب
هارون پسر جهم نقل مى كند:
هنگامى كه حضرت صادق عليه السلام در ((حيره )) منصور دوانيقى را ملاقات نمود، من در خدمت ايشان بودم .
يكى از سران سپاه منصور پسر خود را ختنه كرده بود. عده زيادى از اعيان و اشراف را براى وليمه دعوت كرد. امام صادق عليه السلام نيز از جمله دعوت شدگان بودند. سفره آماده شد و مهمانان بر سر سفره نشستند و مشغول غذا شدند. در اين ميان ، يكى از مهمانان آب خواست . به جاى آب ، جامى از شراب به دستش دادند. جام كه به دست او داده شد، فورا امام صادق عليه السلام نيمه كاره از سر سفره حركت كرد و از مجلس بيرون رفت . هر چه خواستند امام را دوباره برگردانند، برنگشت .
فرمود:
از رحمت الهى بدور و ملعون است آن كس كه بر كنار سفره اى بنشيند كه در آن شراب باشد.(56)
(45) شيعيان ائمه عليهماالسلام در بهشت
زيد ابن اسامه نقل مى كند كه وقتى به زيارت امام صادق عليه السلام مشرف شدم ، حضرت فرمودند:
- اى زيد! چند سال از عمرت گذشته ؟
گفتم : فلان مقدار.
فرمودند:
- عبادت هاى خود را اعاده كن و توبه ات را نيز تجديد نما!
اين فرمايش حضرت مرا سخت متاءثر نمود، به گريه افتادم .
حضرت فرمودند:
- چرا گريه مى كنى ؟
عرض كردم :
- زيرا با فرمايش خود از مرگ من خبر داديد!
حضرت فرمودند:
- اى زيد! تو را بشارت باد كه از شيعيان مايى و جايت در بهشت خواهد بود. - زيرا كه شيعيان واقعى همه اهل بهشتند - (57)
(46) شمش طلا و معجزه امام صادق عليه السلام
گروهى از اصحاب امام صادق عليه السلام خدمت حضرت نشسته بودند كه ايشان فرمودند:
- خزانه هاى زمين و كليدهايش در نزد ماست ، اگر با يكى از دو پاى خود به زمين اشاره كنم ، هر آينه زمين آنچه را از طلا و گنج ها در خود پنهان داشته ، بيرون خواهد ريخت !
بعد، با پايشان خطى بر زمين كشيدند. زمين شكافته شد، حضرت دست برده قطعه طلايى را كه يك وجب طول داشت ، بيرون آوردند!
سپس فرمودند:
- خوب در شكاف زمين بنگريد!
اصحاب چون نگريستند، قطعاتى از طلا را ديدند كه روى هم انباشته شده و مانند خورشيد مى درخشيدند.
يكى از اصحاب ايشان عرض كرد:
- يا بن رسول الله ! خداوند تبارك و تعالى اين گونه به شما از مال دنيا عطا كرده ، و حال آنكه شيعيان و دوستان شما اين چنين تهيدست و نيازمند؟
حضرت در جواب فرمودند:
- براى ما و شيعيان ما خداوند دنيا و آخرت را جمع نموده است . ولايت ما خاندان اهلبيت بزرگترين سرمايه است ، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهيم شد و دشمنانمان راهى دوزخ خواهند گشت !(58)
(47) انسان هايى كه در باطن ، ميمون و خوكند!
ابوبصير يكى از شيعيان پاك و مخلص امام صادق عليه السلام مى گويد:
من با آن حضرت در مراسم حج شركت نمودم .
هنگامى كه به همراه امام عليه السلام كعبه را طواف مى كرديم ، عرض ‍ كردم :
- فدايت شوم ، آيا خداوند اين جمعيت بسيار را كه در حج شركت نموده اند مى آمرزد؟
امام صادق عليه السلام فرمود:
- اى ابا بصير! بسيارى از اين جمعيت كه مى بينى ، ميمون و خوك هستند!
عرض كردم :
- آنها را به من نشان بده !
آن حضرت دستى بر چشمان من كشيد و كلماتى به زبان جارى نمود. ناگهان ! بسيارى از آن جمعيت را ميمون و خوك ديدم ، وحشت كردم ! سپس بار ديگر دستش را بر چشمان من كشيد، آن گاه دوباره آنان را همان گونه كه در ظاهر بودند ديدم . سپس فرمود:
- اى ابا بصير! نگران مباش ! شما در بهشت ، شادمان هستيد و طبقات دوزخ جاى شما نيست .
سوگند به خدا! سه نفر، بلكه دو نفر، بلكه يك نفر از شما شيعيان حقيقى در آتش دوزخ نخواهد بود.(59)
(48) آيه اى كه مسيحى را مسلمان كرد
زكريا پسر ابراهيم مى گويد:
من مسيحى بودم و مسلمان شدم . سپس جهت مراسم حج به سوى مكه حركت كردم . در آنجا محضر امام صادق عليه السلام رسيدم ، عرض كردم :
- من مسيحى بودم و مسلمان شده ام .
فرمود:
- از اسلام چه ديدى كه به خاطر آن مسلمان شدى ؟
- اين آيه موجب هدايت من گرديد كه خداوند به پيامبر مى فرمايد: ((ما كنت تدرى ماالكتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء))(60)
از مضمون اين آيه دريافتم ، اسلام دين كاملى است و از كسى كه هيچ نوع مكتب و مدرسه اى نديده ، چنين سخنانى ممكن نيست و بنابراين بايد به محمد صلى الله عليه و آله وسلم ، وحى شده است .
حضرت فرمود:
- به راستى خدا تو را هدايت كرده .
بعد، سه مرتبه گفتند:
- ((اللهم اهده )) خدايا! او را به راه ايمان هدايت فرما!
سپس فرمودند:
- پسر خان ! هر چه مى خواهى سؤ ال كن !
گفتم :
- پدر مادر و خانواده ام همه نصرانى هستند و مادرم كور است ، آيا من كه مسلمان شده ام و با آنان زندگى مى كنم ، مى توانم در ظرف هايشان غذا بخورم ؟
فرمودند:
- آنان گوشت خوك مى خورند؟
گفتم :
- نه حتى دست به آن نمى زنند.
فرمودند:
- با آنان باش ! مانعى ندارد.
آن گاه تاءكيد نمودند نسبت به مادرت - بخصوص - خيلى مهربانى كن و اگر مرد او را به ديگرى واگذار مكن (خودت او را كفن و دفن كن ) و به هيچ كس مگو كه پيش من آمده اى ، تا به خواست خدا در منى نزد من بيايى .
در منى خدمتشان رسيدم ، مردم مانند بچه هاى مكتب ، دور او را گرفته بودند و سؤ ال مى كردند!
وقتى به كوفه بازگشتم ، با مادرم بسيار مهربانى كردم ، به او غذا مى دادم و لباس و سرش را مى شستم .
روزى مادرم گفت :
پسر جان ! تو در موقعى كه به دين ما بودى اين طور با من مهربانى نمى كردى ، اكنون چه سبب شده كه اين گونه با من رفتار مى كنى ؟
گفتم :
- من مسلمان شده ام و مردى از فرزندان يكى از پيامبران خدا مرا به خوشرفتارى با مادر دستور داده است .
گفت :
- نه ! او پسر پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم است .
- مادرم گفت :
خود او بايد پيامبر باشد، زيرا چنين سفارش هايى (در مورد احترام به مادر) روش خاص انبياست .
- نه مادر! بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نخواهد آمد و او پسر پيغمبر است .
- دين تو بهترين اديان است ، آن را بر من عرضه كن !
من هم شهادتين را به او آموختم و او نيز مسلمان شد و نماز خواندن را نيز ياد گرفت و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند.
بعد از مدتى مادرم مريض شد، رو به من گفت :
- نور ديده ! آنچه به من آموختى تكرار كن !
من شهادتين را برايش گفتم . شهادتين را گفت و در دم از دنيا رفت . صبحگاه ، مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش ‍ گذاشتم .(61)
(49) تجارت با هفتاد دينار حلال
روزى جوانى به حضور امام صادق عليه السلام آمد و عرض كرد:
- سرمايه ندارم .
امام عليه السلام فرمود: درستكار باش ! خداوند روزى را مى رساند.
جوان بيرون آمد. در راه ، كيسه اى پيدا كرد. هفتصد دينار در آن بود. با خود گفت : بايد سفارش امام عليه السلام را عمل نمايم ، لذا من به همه اعلام مى كنم كه اگر هميانى گم كرده اند نزد من آيند.
با صداى بلند گفت :
هر كس كيسه اى گم كرده ، بيايد نشانه اش را بگويد و آن را ببرد.
فردى آمد و نشانه هاى كيسه را گفت ، كيسه اش را گرفت و هفتاد دينار به رضايت خود به آن جوان داد.
جوان برگشت به حضور حضرت ، قضيه را گفت .
حضرت فرمود:
- اين هفتاد دينار حلال بهتر است از آن هفتصد دينار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت كرد و بسيار غنى شد.(62)
(50) زن بى گناه !
بشار مكارى مى گويد:
در كوفه خدمت امام صادق عليه السلام مشرف شدم . حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:
- بشار! بنشين با ما خرما بخور!
عرض كردم !
- فدايت شوم ! در راه كه مى آمدم منظره اى ديدم كه سخت دلم را به درد آورد و نمى توانم از ناراحتى چيزى بخورم !
فرمود:
- در راه چه مشاهده كردى ؟
- من از راه مى آمدم كه ديدم كه يكى از ماءمورين ، زنى را مى زند و او را به سوى زندان مى برد. هر قدر استغاثه نمود، كسى به فريادش نرسيد!
- مگر آن زن چه كرده بود؟
- مردم مى گفتند: وقتى آن زن پايش لغزيد و به زمين خورد، در آن حال ، گفت : لعن الله ظالميك يا فاطمة .(63)
امام عليه السلام به محض شنيدن اين قضيه شروع به گريه كرد، طورى كه دستمال و محاسن مبارك و سينه شريفش تر شد.
فرمود:
- بشار! برخيز برويم مسجد سهله براى نجات آن زن دعا كنيم . كسى را نيز فرستاد، تا از دربار سلطان خبرى از آن زن بياورد. بشار گويد:
وارد مسجد سهله شديم و دو ركعت نماز خوانديم . حضرت براى نجات آن زن دعا كرد و به سجده رفت ، سر از سجده برداشت ، فرمود:
- حركت كن برويم ! او را آزاد كردند!
از مسجد خارج شديم ، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بين راه به حضرت عرض كرد:
او را آزاد كردند. امام پرسيد:
- چگونه آزاد شد؟
مرد: نمى دانم ولى هنگامى كه رفتم به دربار، ديدم زن را از حبس خارج نموده ، پيش سلطان آوردند. وى از زن پرسيد:
چه كردى كه تو را ماءمور دستگير كرد؟ زن ماجرا را تعريف كرد.
حاكم دويست درهم به آن زن داد، ولى او قبول نكرد، حاكم گفت :
ما را حلال كن ، اين دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت ، ولى آزاد شد.
حضرت فرمود:
- آن دويست درهم را نگرفت ؟
عرض كردم :
- نه ، به خدا قسم ! امام صادق عليه السلام فرمود:
- بشار! اين هفت دينار را به او بدهيد زيرا سخت به اين پول نيازمند است . سلام مرا نيز به وى برسانيد.
وقتى كه هفت دينار را به زن دادم و سلام امام عليه السلام را به او رساندم ، با خوشحالى پرسيد:
- امام به من سلام رساند؟ گفتم :
- بلى !
زن از شادى افتاد و غش كرد. به هوش آمد دوباره گفت :
- آيا امام به من سلام رساند؟
- بلى !
و سه مرتبه اين سؤ ال و جواب تكرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق عليه السلام برسانم و بگويم كه او كنيز ايشان است و محتاج دعاى حضرت .
پس از برگشت ، ماجرا را به عرض امام صادق عليه السلام رساندم ، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالى كه مى گريستند برايش دعا كردند. (64)
******************
(51) خريد نان به نرخ روز
امام صادق عليه السلام به معتب مسؤ ول خرج خانه خود فرمود:
- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراكى داريم ؟
- معتب : عرض كردم :
- به قدرى كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخيره داريم .
- آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش !
- يابن رسول الله ! گندم در مدينه ناياب است ، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدن گندم براى ما ميسر نخواهد شد.
- سخن همين است كه گفتم ، همه گندم ها را در اختيار مردم بگذار و بفروش !
معتب مى گويد:
- پس از آنكه گندم ها را فروختم و نتيجه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود:
- بعد از اين ، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از اين پس ، بايد نيمى از گندم و نيمى از جو باشد و نبايد با نانى كه در حال حاضر توده مردم مصرف مى كنند، تفاوت داشته باشد.
من - بحمدالله - توانايى دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترين وجهى اداره كنم ، ولى اين كار را نمى كنم تا در پيشگاه الهى اقتصاد و محاسبه در زندگى را رعايت كرده باشم .(65)
(52) ارشاد با بذل مال !
مدتى بود كه شخصى دايم نزد امام كاظم عليه السلام مى آمد و فحش و ناسزا مى گفت . بعضى از نزديكان حضرت كه قضيه را چنين ديدند، به ايشان عرض كردند:
- اجازه بدهيد ما اين فاسق را بكشيم !
حضرت اجازه ندادند و از مكان و مزرعه او پرسيدند و سپس سوار بر مركبى به مزرعه وى رفتند. آن مرد صدا زد:
- از ميان زراعت من نياييد! حاصل مرا پايمال مى كنيد!
حضرت آمدند نزديك ايشان پياده شدند. با لبخندى در كنارش نشستند و سپس فرمودند:
- چقدر براى زراعت خرج كرده اى ؟
گفت :
- صد دينار.
فرمود:
- چقدر اميد دخل دارى ؟
گفت :
- دويست دينار.
فرمود:
- اين سيصد دينار را بگير و مزرعه هم مال خودت باشد. خداوند آنچه را كه اميد دارى به تو مرحمت مى كند.
مرد پول را گرفت و پيشانى حضرت را بوسيد. حضرت تبسم كرده ، برگشت .
فردا كه امام عليه السلام مسجد آمدند، آن مرد نشسته بود. وقتى كه حضرت را ديد گفت :
- الله اعلم حيث يجعل رسالته (66)
اصحاب پرسيدند ديروز چه مى گفت ، امروز چه مى گويد، ديروز فحش ‍ و ناسزا مى گفت ، امروز تعريف و تمجيد مى كند؟
حضرت به اصحاب فرمودند:
- شما گفتيد اجازه بده ما اين مرد را بكشيم و لكن من با مبلغى پول او را اصلاح كردم !(67) يكى از راه هاى اصلاح حال مردم احسان و بخشش ‍ است .
(53) نامه امام موسى بن جعفر(ع ) به استاندار يحى بن خالد!
شخصى از اهالى رى نقل مى كند:
يحيى بن خالد كسى را والى (استاندار) ما كرد. مقدارى ماليات بدهكار بودم . از من مى خواستند و من از پرداخت آن معذور بودم ، زيرا اگر از من مى گرفتند فقير و بينوا مى شدم .
به من گفتند والى از پيروان مذهب شيعه است ، در عين حال ترسيدم كه پيش او بروم ، زيرا نگران بودم كه اين خبر درست نباشد و مرا بگيرند و به پرداخت بدهى مجبور ساخته و آسايشم را به هم بزنند.
عاقبت تصميم گرفتم براى حل اين قضيه به خدا پناه برم ، لذا به زيارت خانه خدا رفتم و خدمت مولايم امام موسى بن جعفر عليه السلام رسيدم و از حال خود شكايت كردم .
آن حضرت پس از شنيدن عرايض من نامه اى اين چنين به والى نوشت :
((بسم الله الرحمن الرحيم اعلم ان لله تحت عرشه ظلا لا يسكنه الا من اسدى الى اخيه معروفا او نفس عنه كربة ، او ادخل على قلبه سرورا، و هذا اخوك والسلام .))
((بدان كه خداوند را در زير عرش سايه اى است كه كسى در زير آن ساكن نمى شود مگر آنكه فايده اى به برادرش رساند و يا مشكل او را بر طرف سازد و يا دل او را شاد كند و اين برادر توست . والسلام .))
پس از انجام حج به شهر خود بازگشتم و شبانه به نزد آن مرد رفتم و از او اجازه ملاقات خواستم و گفتم :
من پيك موسى بن جعفر عليه السلام هستم .
استاندار خود پابرهنه آمد و در را گشود و مرا بوسيد و در آغوش گرفت و پيشانى ام را بوسه زد.
هر بار كه از من درباره ديدن امام عليه السلام مى پرسيد، همين كار را تكرار مى كرد و چون او را از سلامتى حال آن حضرت مطلع مى ساختم ، شاد مى گشت و خدا را شكر مى كرد.
سپس مرا در خانه اش قسمت بالاى اتاق نشانيد و خود رو به رويم نشست . نامه اى را كه امام خطاب به او نوشته و به من داده بود به وى تسليم كردم . او ايستاد و نامه را بوسيد و خواند.
سپس پول و لباس خواست پول ها را دينار دينار و درهم درهم و جامه ها را يك به يك با من تقسيم كرد، و حتى قيمت اموالى را كه تقسيم آنها ممكن نبود به من مى پرداخت .
وى هر چه به من مى داد مى پرسيد:
برادر! آيا تو را شاد كردم ؟
و من پاسخ مى دادم :
آرى ! به خدا تو بر شادى من افزودى !
سپس دفتر ماليات را طلبيد و هر چه به نام من نوشته بودند حذف كرد و نوشته به من داد مبنى بر اين كه من از بدهى ماليات معافم و من خداحافظى كردم و بازگشتم .
با خود گفتم : من كه از جبران خدمت اين مرد ناتوانم ، جز آن كه در سال آينده ، هنگامى كه به حج مشرف شدم برايش دعا كنم و وقتى محضر امام موسى بن جعفر عليه السلام رسيدم از آنچه او براى من انجام داد آگاهش سازم .
به مكه رفتم پس از انجام اعمال حج خدمت امام موسى بن جعفر(ع ) رسيدم و از آنچه ميان من و آن مرد گذشته بود، سخن گفتم . سيماى آن حضرت از شادى برافروخته گشت .
عرض كردم :
- سرورم ! آيا اين خبر موجب خوشحالى شما شد؟
حضرت فرمود:
- آرى ! به خدا اين خبر مرا و اميرالمؤ منين عليه السلام و جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم و خداى متعال را مسرور كرد.(68)
(54) معماهاى فقهى !
يك سال ، هارون الرشيد به زيارت كعبه رفته بود. هنگام طواف ، دستور دادند مردم خارج شوند، تا خليفه بتواند به راحتى طواف كند.
چون هارون خواست طواف نمايد، عربى از راه رسيد و با وى به طواف پرداخت . (اين عمل بر خليفه جاه طلب گران آمد و با خشم اشاره كرد كه مرد عرب را كنار كنند.) ماءمورين به مرد عرب گفتند:
- كمى صبر كن تا خليفه از طواف كردن فراغت يابد!
عرب گفت :
- مگر نمى دانيد خداوند در اين مكان مقدس همه را يكسان دانسته و در قرآن مجيد فرموده است : سواء العاكف فيه و الباد(69)
چون هارون اين سخن را از عرب شنيد، به نگهبان خود دستور داد كه كارى به او نداشته باشد و او را به حال خويش بگذارد.
آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابق معمول به آن دست بمالد. ولى عرب آنجا هم پيش دستى نموده ، قبل از وى ، حجرالاسود را لمس كرد!
سپس هارون به مقام ابراهيم آمد كه در آنجا نماز بخواند، باز هم عرب قبل از هارون به آنجا رسيد و مشغول نماز شد. همين كه هارون از نماز فارغ شد، دستور داد آن مرد را پيش او حاضر نمايند. وقتى دستور هارون را شنيد گفت :
- من كارى با خليفه ندارم ، اگر خليفه با من كارى دارد، خودش پيش من بيايد!
هارون ناگزير نزد مرد عرب آمد و سلام كرد، عرب هم جواب سلامش را داد.
هارون گفت :
- اجازه مى دهى در اينجا بنشينم .
عرب گفت :
- اينجا ملك من نيست ، اينجا خانه خدا است ، ما همه در اينجا يكسانيم . اگر مى خواهى بنشين ، چنانچه مايل نيستى برو.
هارون بر زمين نشست ، روى به آن عرب كرد و گفت :
چرا شخصى مثل تو مزاحم پادشاهان مى شود؟
عرب گفت :
آرى ! بايد در مقابل علم كوچكى كنى و گوش فرا دهى .
(هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت :
- مى خواهم مساءله اى دينى از تو بپرسم ، اگر درست جواب ندادى ، تو را اذيت خواهم كرد.
- سؤ ال تو براى ياد گرفتن است يا مى خواهى مرا اذيت كنى ؟
- البته منظور، ياد گرفتن است .
- بسيار خوب ! ولى بايد برخيزى و مانند شاگردى كه مى خواهد مطلبى از استاد به پرسد، مقابل من بنشينى !
هارون برخاست و در مقابل وى روى زمين نشست .
هارون پرسيد:
- بگو بدانم ، خداوند چه چيزى را بر تو واجب كرده است ؟
عرب گفت :
- از كدام امر واجب سؤ ال مى كنى ؟ از يك واجب يا پنج واجب يا هفده واجب يا سى و چهار يا نود و چهار و يا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده يكى و از چهل يكى و از دويست پنج عدد و از تمام عمر يكى و يكى به يكى ؟!
هارون گفت :
- من از يك واجب از تو سؤ ال كردم ، تو برايم عدد شمارى كردى !
عرب گفت :
- دين در دنيا بر پايه عدد و حساب برقرار است و اگر چنين نبود، خداوند در روز قيامت براى مردم حساب باز نمى كرد.
سپس اين آيه را خواند:
((و ان كان مثقال حبة من خردل اتينابها و كفى بنا حاسبين (70)))
در اين هنگام ، عرب خليفه را به نام صدا كرد. هارون سخت خشمگين شد، طورى كه برافروخته گرديد، (زيرا به نظر خليفه تمامى افراد به او بايد اميرالمؤ منين مى گفتند) در حالى كه آثار خشم و غضب در چهره اش آشكار بود گفت :
- آنچه را كه گفتى توضيح بده ! اگر توضيح دادى آزاد هستى و گرنه ، دستور مى دهم بين صفا و مروه گردنت را بزنند!
نگهبان از خليفه تقاضا كرد كه او را به خاطر خدا و آن مكان مقدس ‍ نكشد!
مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت ! هارون پرسيد:
- چرا خنديدى ؟
- از شما دو نفر خنده ام گرفت ، زيرا نمى دانم كدام يك از شما نادان تريد؛ كسى كه تقاضاى بخشش كسى را مى كند كه اجلش رسيده ، يا كسى كه عجله براى كشتن مى نمايد نسبت به شخصى كه اجلش نرسيده ؟!
هارون گفت :
- بالاخره آنچه را كه گفتى توضيح بده !
عرب اظهار داشت :
- اينكه از من پرسيدى : آنچه خداوند بر من واجب نمود چيست ؟ جوابش اين است كه خداوند خيلى چيزها را به انسان واجب نموده است .
اينكه پرسيدم : آيا از يك چيز واجب سؤ ال مى كنى ؟ مقصودم دين اسلام است (كه قبل از هر چيزى پيروى از آن بر بندگان خدا واجب است .)
منظورم از پنج ، نمازهاى پنجگانه ، از هفده چيز، هفده ركعت نماز شبانه روزى و از سى و چهار چيز، سجده هاى نمازها و نود و چهار هم تكبيرات نمازهايى است كه در شبانه روز مى خوانيم و از صد و پنجاه و سه ، در هفده عدد، تسبيح نماز است .
اما آنچه گفتم از دوازده عدد يكى ، منظورم ماه رمضان است كه از دوازده ماه ، يك ماه واجب است . و آنچه گفتم از چهل يكى ، هر كس چهل دينار طلا داشته باشد يك دينار واجب است زكات بدهد و گفتم از دويست ، پنج ، هر كس دويست درهم نقره داشته باشد، پنج درهم بايد زكات بدهد.
اينكه پرسيدم : آيا از يك واجب در تمام عمر مى پرسى ؟
مقصودم زيارت خانه خداست كه در تمام عمر يك بار بر مسلمانان مستطع واجب است و اينكه گفتم يكى به يكى ، هر كس به ناحق كسى را بكشد بايد كشته شود، خداوند مى فرمايد ((النفس بالنفس )).
چون سخن عرب به پايان رسيد، هارون از تفسير و بيان اين مسائل و زيباى سخن عرب بسيار خوشحال گشت و مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب تبديل به مهربانى شد و يك كيسه طلا به عرب داد. آن گاه ، عرب به هارون گفت :
- تو چيزهايى از من پرسيدى و من هم جواب دادم . اكنون من نيز از تو سؤ ال مى كنم و تو بايد جواب بدهى ! اگر جواب دادى ، اين كيسه طلا مال خودت و مى توانى آن را در اين مكان مقدس صدقه دهى ، اگر نتوانستى بايد يك كيسه ديگر نيز به آن اضافه كنى تا بين فقراى قبيله خود تقسيم كنم .
هارون ناچار قبول كرد. عرب پرسيد:
- خنفساء(71) به بچه اش دانه مى دهد يا شير؟
هارون غضبناك شد و گفت :
- آيا درست است فردى مثل تو از من چنين پرسشى بنمايد؟
عرب گفت :
شنيده ام پيامبر فرموده است : عقل پيشواى مردم از همه بيشتر است . تو رهبر اين مردم هستى ، هر سؤ الى از امور دينى و واجبات از تو پرسيده شود بايد همه را پاسخ دهى . اكنون جواب اين پرسش را مى دانى يانه ؟
هارون :
- نه ! توضيح بده آنچه را كه از من پرسيدى و دو كيسه طلا بگير.
عرب :
- خداوند آنگاه كه زمين را آفريد و جنبده هايى در آن بوجود آورد، كه معده و خون قرمز ندارند، خوراكشان را از همان خاك قرار داد. وقتى نوزاد خنفساء متولد مى شود نه او شير مى خورد و نه دانه ! بلكه زندگيش ‍ از مواد خاكى تاءمين مى گردد.
هارون :
- به خدا سوگند! تاكنون دچار چنين سؤ الى نشده ام .
مرد عرب دو كيسه طلا را گرفت و بيرون آمد. چند نفر از اسمش ‍ پرسيدند، فهميدند كه وى امام موسى بن جعفر عليه السلام است .
به هارون اطلاع دادند، هارون گفت :
به خدا قسم ! درخت نبوت بايد چنين شاخ و برگى داشته باشد!(72)
(چون اولين سال زيارت هارون بود و حضرت نيز در لباس مبدل به مكه رفته بود، تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت .)
(55) ماءمون و مرد دزد
محمد بن سنان حكايت مى كند كه در خراسان نزد مولايم حضرت رضا عليه السلام بودم . ماءمون در آن زمان حضرت را معمولا در سمت راست خود مى نشاند.
به ماءمون خبر دادند كه مردى دزدى كرده است . ماءمون دستور داد او را احضار كنند. چون حاضر شد، ماءمون او را در قيافه مرد پارسايى مشاهده كرد كه اثر سجده در پيشانى داشت . به او گفت :
- واى بر اين ظاهر زيبا و بر اين كار زشت ! آيا با چنين آثار زهد و پارسايى كه از تو مى بينم تو را به دزدى نسبت مى دهند؟
مرد صوفى گفت :
- من اين كار را از روى ناچارى كرده ام ، زيرا تو حق مرا از خمس و غنايم ، نپرداختى .
ماءمون گفت :
- تو در خمس و غنايم چه حقى دارى ؟
- خداى عزوجل خمس را به شش قسمت تقسيم كرد و فرمود:
((هر غنيمت كه به دست آوريد خمس آن براى خدا و پيغمبر او و ذوى القربى و يتيمان و بينوايان و درماندگان در سفر است .))(73)
و همچنين غنيمت را به شش قسمت تقسيم كرد و فرمود:
((غنيمتى كه خدا از اهل قريه ها به پيغمبر خود ببخشد، براى خدا و پيغمبر او و ذوى القربى و يتيمان و بينوايان و درماندگان در سفر است ؛ براى آنكه غنيمت ، تنها در دست و حوزه توانگران شما به گردش ‍ نباشد.))(74)
طبق اين بيان ، اكنون كه در سفر مانده ام و بينوا و تهيدستم ، تو مرا از حقم محروم ساخته اى .
ماءمون گفت :
آيا من حكمى از احكام خدا و حدى از حدود الهى را ترك كنم ، با اين حرف هايى كه تو مى زنى ؟
مرد صوفى گفت :
- اول به كار خود پرداز و خويش را پاك كن و آن گاه به تطهير ديگران همت گمار! نخست حد خدا را بر نفس خود جارى كن و آن گاه ديگران را حد بزن !
ماءمون ديگر نتوانست سخن بگويد، رو به حضرت رضا عليه السلام نمود و گفت :
- در اين باره چه نظرى داريد؟
حضرت رضا عليه السلام فرمود:
- اين مرد مى گويد تو هم دزدى كرده اى منهم دزدى كرده ام ! ماءمون از اين سخن سخت برآشفت و آن گاه به مرد دزد گفت :
- به خدا قسم دست تو را خواهم بريد.
مرد گفت :
- آيا تو دست مرا قطع مى كنى در صورتى كه خود، بنده منى ؟!
ماءمون گفت :
- واى بر تو! من چگونه بنده تو هستم ؟!
مرد گفت :
- به جهت اينكه مادر تو از مال مسلمان خريدارى شده و تو بنده كليه مسلمانان مشرق و مغربى ، تا آن گاه كه تو را آزاد كنند، و من تو را آزاد نكرده ام .
ديگر آنكه تو خمس را بلعيده اى ! بنابراين ، نه حق آل رسول را ادا كرده اى و نه حق مثل من و امثال مرا داده اى .
همچنين شخص ناپاك نمى تواند ناپاك مثل خود را پاك سازد، بلكه سخصى پاك بايد آلوده اى را پاك نمايد و كسى كه خود حد بگردن دارد بر ديگرى حد نمى تواند بزند، مگر آنكه اول از خود شروع كند! مگر نشنيده اى كه خداى عزيز مى فرمايد:
((آيا مردم را به نيكى فرمان مى دهيد و خويش را فراموش مى كنيد و حال آنكه كتاب خدا را تلاوت مى كنيد؟ آيا در اين كار فكر نمى كنيد.))(75)
در اين هنگام ، ماءمون رو به حضرت رضا عليه السلام كرد و گفت :
- صلاح شما درباره اين مرد چيست ؟
حضرت رضا عليه السلام اظهار داشتند:
- خداى جل جلاله به محمد صلى الله عليه و آله وسلم فرمود:
((فلله الحجه البالغه )) خداى را دليل رسايى هست كه نادان با نادانى مى فهمد و دانا بعلم خود درك مى كند، دنيا و آخرت بر پايه استوار است و اكنون اين مرد بر تو دليل آورده است .
چون سخن به اينجا رسيد، ماءمون فرمان داد تا مرد صوفى را آزاد كنند.
پس از آن ، مدتى در ميان مردم ظاهر نشد و در مورد حضرت رضا عليه السلام فكر مى كرد تا آنكه آن بزرگوار را مسموم ساخت و شهيد كرد.(76)
(56) ماءمون و امتحان امام جواد عليه السلام
روزى ماءمون كه به قصد شكار از قصر خود بيرون آمده بود، در گذرگاه به عده اى از كودكان كه امام جواد عليه السلام هم در ميان آنان بود، برخورد نمود. كودكان همگى گريختند، جز آن حضرت ! ماءمون نزد ايشان رفت و پرسيد:
- چرا با كودكان ديگر نگريختى ؟
حضرت جواب داد:
- من گناهى نكرده بودم كه بگريزم و مسير هم آن قدر تنگ نبود كه كنار بروم تا راه تو باز شود. از هر كجا كه مى خواستى مى توانستى بروى . ماءمون پرسيد:
- تو كيستى ؟
حضرت پاسخ داد:
- من محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالبم !
ماءمون پرسيد:
- از علم و دانش چه بهره اى دارى ؟
امام عليه السلام جواب داد:
- مى توانى اخبار آسمان ها را بپرسى !
ماءمون از او جدا شد و به راه خود ادامه داد، باز سفيدى بر روى دستش ‍ بود مى خواست با آن شكار كند.
ماءمون باز را رها كرد و باز دنبال دراّجى پرواز كرد، به طورى كه مدتى از ديده ها ناپديد شد و پس از زمانى ، در حالى كه مارى (77) را زنده صيد كرده بود، بازگشت . ماءمون مارى را جاى مخصوص گذاشت . سپس به اطرافيانش گفت :
- مرگ آن كودك ، امروز - به دست من - فرا رسيده است !
آن گاه از همان راهى كه رفته بود برگشت به همان محل كه رسيد فرزند امام رضا عليه السلام را ديد كه در بين تعدادى از كودكان است ، احضار كرد. از او پرسيد:
- تو از اخبار آسمان و زمين چه مى دانى ؟
امام جواد عليه السلام پاسخ داد:
- من از پدرم و پدرانم از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و ايشان از جبرئيل و جبرئيل از پروردگارم جهانيان شنيدم كه فرمود:
ميان آسمان و زمين دريايى است مواج و متلاطم كه در آن مارهاى است كه شكم هاشان سبز و پشت هاشان نقطه هاى سياه دارد، پادشاهان آنها را با بازهاى سفيدشان شكار مى كنند تا دانشمندان را با آنها بيازمايند!
ماءمون با شنيدن اين پاسخ گفت :
- تو و پدرانت و جدت و پروردگارت همه راست گفتيد!(78)
(57) شعله حسد
در اواخر تابستان و در شب دوازدهم ماه رجب سال 218 (ه‍- ق ) ماءمون خليفه عباسى از دنيا رفت و در ناحيه طرسوس (79) به خاك سپرده شد. برادرش معتصم زمام خلافت را عهده دار گشت .
معتصم كه از هر راه ممكن جهت تثبيت پايه هاى زمامدارى خويش ‍ تلاش مى كرد، براى جلوگيرى از خطرهاى احتمالى از ناحيه امام جواد عليه السلام و اينكه تحت مراقبت شخصى قرار گيرند، ايشان را از مدينه به بغداد آورد.
هنوز از اقامت امام عليه السلام در بغداد مدت زيادى نگذشته بود كه به اشاره معتصم خليفه عباسى به وسيله زهر آن حضرت به شهادت رسيدند. اين حادثه ، به دنبال ماجرايى پيش آمد كه داستانش چنين است .
زرقان دوست صميمى ابن ابى دُآد(80) بود مى گويد:
روزى ابن ابى دآد از نزد معتصم بازگشت در حالى كه سخت غمگين بود. علت اندوه را جويا شدم . پاسخ داد:
- امروز آرزو كردم كه كاش بيست سال پيش از اين مرده بودم .
گفتم :
- براى چه ؟
جواب داد:
- به خاطر واقعه اى كه از ابوجعفر، امام جواد عليه السلام ، در حضور معتصم عليه من رخ داد.
- مگر چه پيش آمد؟
- دزدى را نزد مجلس خليفه آوردند دزد به سرقت خود اعتراف كرد و از خليفه خواست با اجراى حد او را پاك سازد. خليفه فقها را گرد آورد و ابوجعفر را نيز حاضر كرد، از ما پرسيد دست دزد از كجا بايد قطع شود؟ من گفتم :
از مچ دست .
گفت :
به چه دليل ؟
گفتم :
دست از انگشتان است تا مچ ، زيرا كه خداوند در آيه (تيمم ) فرموده است : ((فامسحوا بوجوهكم و ايديكم ))(81) ((صورت و دستهايتان را مسح كنيد)) منظور از دست در اين آيه ، انگشتان تا مچ دست است .
عده اى از فقها نيز با من موافق شدند و گفتند دست دزد بايد از مچ قطع گردد، ولى عده اى ديگر گفتند دست دزد را از آرنج بايد قطع كرد، چون خداوند در آيه وضو مى فرمايد: ((و ايدكم الى المرافق )) يعنى ((دست هاى خويش را تا آرنج ها بشوييد!)) و اين آيه دلالت دارد بر اينكه حد دست آرنج است .
سپس معتصم رو به ابوجعفر كرد و پرسيد:
در اين مساءله چه نظر داريد؟
ايشان اظهار نمود:
حاضران در اين باره سخن گفتند، مرا معاف بدار!
متعصم بار ديگر سخنش را تكرار كرد و او عذر خواست . در آخر، معتصم گفت تو را به خداوند سوگند! آنچه را در اين باره مى دانى بگو.
امام جواد عليه السلام گفت :
حال كه مرا قسم دادى ، نظرم را مى گويم . اينها به خطا رفتند زيرا فقط انگشتان دزد بايد قطع شد، و كف دست بماند.
معتصم پرسيد:
دليل اين فتوا چيست ؟
گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود است سجده با هفت عضو بدن تحقق مى يابد، صورت (پيشانى )، دو كف دست ، دو سر زانو، دو پا (دو انگشت بزرگ پا.) بنابراين ، اگر دست دزد از مچ يا از آرنج قطع شود، ديگر دستى براى او نمى ماند تا هنگام سجده آن را بر زمين گذارد.
و نيز خداى متعال فرموده است :
((و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا)) ((سجده گاهها از آن خداست . پس هيچ كس را همپايه و همسنگ با خدا قرار ندهيد)) منظور از سجده گاهها اعضاى هفتگانه است كه سجده بر آنها انجام مى گيرد، و آنچه براى خداست قطع نمى شود.
معتصم از اين بيان خوشش آمد و دستور داد فقط انگشتان دزد را قطع كردند..
ابن ابى دآد مى گفت :
در اين هنگام ، حالتى بر من رخ داد كه گويى قيامت بر پا شده است و آرزو كردم كه كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم .
پس از سه روز نزد معتصم رفته به او گفتم :
توصيه خيرخواهانه خليفه بر من واجب است ، من مى خواهم در موردى با شما صحبت كنم كه مى دانم به واسطه آن وارد آتش جهنم مى شوم .
معتصم گفت :
كدام صحبت ؟
گفتم :
خليفه در مجلس خويش ، فقها و علما را براى حكمى از احكام دين جمع مى كند و از آنان در شرايطى كه رؤ ساى لشگرى و كشورى حضور دارند و تمام گفتگوها را مى شنوند، حكم مساءله اى را مى پرسند و آنان جواب مى دهند، ولى نظر فقها را نمى پذيرند و تنها سخن مردى را قبول مى كنند كه نيمى از مسلمانان به امامت و پيشوايى وى اعتقاد دارند و ادعا مى كنند كه او سزاوار خلافت است ، اين كار براى خليفه پسنديده نيست !
در اين هنگام سيماى خليفه دگرگون شد و فهميد چه اشتباهى كرده آن گاه گفت :
خداوند تو را پاداش دهد كه مرا توصيه خوبى كردى .
سپس روز چهارم به يكى از دبيران (كتّاب ) دستور داد ابوجعفر، (امام جواد عليه السلام )، را به خانه اش دعوت كند. او نيز چنين كرد، ولى امام نپذيرفت و عذر خواست . اما وى در دعوت خويش اصرار ورزيد و گفت : من شما را به مهمانى دعوت مى كنم و آرزو دارم قدم به خانه ام بگذاريد تا من از مقدم شما تبرك جويم . چند تن از وزراى خليفه نيز آرزوى ديدار شما را در منزل من دارند.
امام عليه السلام ناچار! دعوت وى را پذيرفت و به خانه اش رفت ، اما آنان در غذاى وى زهر ريخته بودند.
به محض اينكه از غذا ميل نمود، احساس كرد آغشته به زهر است ، از اين رو تصميم گرفت حركت كند. ميزبان از ايشان خواست بماند ولى حضرت در پاسخ فرمود:
اگر در خانه تو نباشم براى تو بهتر است !
امام جواد عليه السلام ، براى مدتى سخت ناراحت بود تا آنكه زهر در اعضاى بدنش اثر كرد و چشم از جهان فروبست .(82)
(58) تپه توبره ها!
متوكل عباسى مى كوشيد با اتكاء بر نيروى نظامى خويش مخالفانش را بترساند.
به همين جهت ، يك بار لشگر خود را - كه به نود هزار تن مى رسيددستور داد كه توبره اسب خويشش را از خاك سرخ پر كنند و در صحراى وسيعى ، آنها را روى هم بريزند.
سربازان به فرمان متوكل عمل كردند و از خاك هاى ريخته شده ، تپه بزرگ به وجود آمد، كه آنرا تپه توبره ها ناميدند. متوكل بر بالاى تپه رفت و امام هادى عليه السلام را به نزد خود فراخواند و گفت : ((شما را خواستم تا لشگر مرا تماشا كنى ! به علاوه ، او دستور داده بود همه ، لباس هاى جنگ بپوشند و سلاح بر گيرند و با بهترين آرايش و كاملترين سپاه از كنار تپه عبور كنند.
منظورش ترسانيدن كسانى بود كه احتمال مى داد بر او بشورند و در اين ميان بيشتر از امام هادى عليه السلام نگران بود كه مبادا به پيروانش ‍ فرمان نهضت عليه متوكل را بدهد
حضرت هادى عليه السلام به متوكل فرمود:
- آيا مى خواهى من هم سپاه خود را به تو نشان دهم ؟
متوكل پاسخ داد:
- آرى !
امام دعايى كرد! ناگهان ميان زمين و آسمان از مشرق تا مغرب از فرشتگان مسلح پر شد. خليفه از مشاهده اين منظره غش كرد! وقتى كه بهوش آمد، امام هادى عليه السلام به او فرمود:
- ما در كارهاى دنيا با شما مسابقه نداريم ما به كارهاى آخرت (امور معنوى ) مشغوليم ، آنچه درباره ما فكر مى كنى درست نيست .(83)
(59) محبت خاندان نبوت
شخصى از يوسف بن يعقوب - كه مردى نصرانى و از اهل فلسطين بودپيش متوكل ، سخن چينى كرد. متوكل دستور داد براى مجازات احضارش كنند.
يوسف نذر كرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه اش برگرداند و از متوكل آسيبى به او نرسد، صد اشرفى به حضرت امام على النقى عليه السلام پرداخت نمايد.
در آن موقع ، خليفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشين كرده بود و از لحاظ معيشت در سختى به سر مى برد.
يوسف مى گويد:
همين كه به دروازه سامرا رسيدم با خودم گفتم : خوب است قبل از آنكه پيش متوكل بروم ، صد دينار را خدمت امام عليه السلام بدهم ، اما چه كنم كه منزل امام عليه السلام را نمى شناسم و من مرد نصرانى چگونه از منزل امام هادى عليه السلام سؤ ال كنم ، مى ترسيدم كسى قضيه را به متوكل خبر دهد و بيشتر باعث ناراحتى و عصبانيت او بشود و از طرف ديگر، متوكل هم ملاقات با ايشان را قدغن كرده ، كسى نمى تواند به خانه حضرت برود.
ناگاه به خاطرم رسيد كه مركبم را آزاد بگذارم ، شايد به لطف خداوندبدون پرسش - به منزل حضرت برسم . چون مركب را به اختيار خود گذاشتم ، از كوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلى ايستاد. هر چه سعى كردم ، از جايش تكان نخورد. از كسى پرسيدم :
- خانه از كيست ؟
گفت :
- منزلى ابن الرضا (امام هادى )، است !
اين حادثه را نشانى بر عظمت امام عليه السلام دانسته و با تعجب تكبير گفتم . در اين حال ، غلامى از اندرون خانه بيرون آمد و گفت :
- تو يوسف پسر يعقوب هستى ؟
گفتم :
- بلى !
گفت :
- پياده شو!
پياده شدم . مرا به داخل خانه برد.
با خود گفتم : اين دليل دوم بر حقيقت اين بزرگوار كه غلام ، نديده مرا شناخت ! سپس گفت :
- صد اشرفى را كه نذر كرده بودى به من بدهيد.
با خودم گفتم : اين هم دليل سوم بر حقانيت آن حضرت ، پول را دادم و غلام رفت و كمى بعد دوباره آمد. مرا به داخل منزل برد.
ديدم مرد شريفى نشسته است . فرمود:
- اى يوسف آيا هنوز وقت آن نرسيده كه اسلام اختيار كنى ؟
گفتم :
- آنقدر دليل و برهان ديده ام ، كفايت مى كند.
فرمود:
- نه ! تو مسلمان نمى شوى ، ولى فرزند تو اسحق ، به زودى مسلمان مى شود و از شيعيان ما خواهد شد.
سپس فرمود:
- اى يوسف ! بعضى خيال مى كنند محبت و دوستى ما براى امثال شما فايده ندارد، به خدا سوگند هرگز چنين نيست . هر كه به ما محبتى نمايد بهره اش را مى بيند؛ چه مسلمان باشد و چه غير مسلمان . آسوده خاطر پيش متوكل برو و هيچ تشويش و نگرانى نداشته باش ! به همه خواسته هايت مى رسى .
يوسف مى گويد:
بدون نگرانى نزد متوكل رفتم و به تمام هدفهايم رسيدم و برگشتم .
پس از مرگ مرد نصرانى پسرش ، اسحاق ، مسلمان شد و از شيعيان خوب بشمار آمد و خودش پيوسته اظهار مى داشت :
من به بشارت سرور خود، امام هادى عليه السلام مسلمان شده ام .(84)
(60) فيلسوف و ناسازه هاى قرآنى !
اسحاق كندى - از دانشمندان صاحب نام عراق بود - و مردم او را به عنوان فيلسوف برجسته مى شناختند. وى اسلام را قبول نداشت و كافر بود. مى پنداشت بعضى از آيات قرآن با بعضى ديگر سازگار نيست تصميم گرفت پيرامون به ظاهر ناسازه ها و ضد و نقيض هاى موجود در آيات قرآنى كتابى بنويسد! براى نگارش چنين كتابى در خانه نشست و مشغول نوشتن گرديد. روزى يكى از شاگردان وى محضر امام عسگرى (ع ) رسيد و جريان را اطلاع داد. حضرت به او فرمود:
- آيا بين شما مرد هوشمند و رشيدى نيست كه استادتان را از نوشتن كتابى كه درباره قرآن شروع كرده بازدارد و پشيمان سازد؟
عرض كرد:
- ما همگى از شاگردان او هستيم . چگونه ممكن است او را از عقيده اش ‍ منصرف كنيم ؟
امام فرمود:
- آيا حاضرى آنچه را كه به تو مى آموزم در محضر استادت انجام دهى ؟ عرض كرد:
- بلى !
فرمود:
- پيش او برو! و مدتى او را در اين كار كه شروع كرده كمك كن به طورى كه انس بگيرى و دوست و همدم كه شدى به او بگو سؤ الى برايم پيش آمده اجازه مى خواهم از تو بپرسم و غير از شما كسى شايستگى پاسخ آن را ندارد.
او خواهد گفت بپرس ! به او بگو:
آيا ممكن است فرستنده قرآن (خدا) معانى را اراده كرده كه غير از آنست كه شما فهميده ايد؟ او در جواب خواهد گفت :
آرى ؟ ممكن است .
در اين هنگام به او بگو:
تو چه مى دانى شايد منظور خدا از آيات غير از آن معانى است كه شما حدس مى زنيد. استادت به خوبى مى فهمد منظور شما چيست .
شاگرد نزد استاد اسحاق رفت ، مطابق دستور امام رفتار كرد و با او همدم شد تا اينكه زمينه براى طرح سؤ ال آماده گرديد. آنگاه از استاد پرسيد آيا ممكن است كه خداوند غير از معانى كه تو از آيات فهميده اى اراده كرده باشد؟
استاد با كمال دقت به پرسش شاگرد گوش داد و گفت : دوباره سؤ ال خود را تكرار كن ! شاگرد سؤ الش را تكرار كرد.
فيلسوف پس از كمى تاءمل اظهار داشت :
آرى ! ممكن است ، خداوند اراده معانى غير از معانى ظاهر آيات داشته باشد. زيرا واژه ها و لغتها داراى احتمالات است و از لحاظ دقت نظر نيز گفته شما پسنديده مى باشد.
استاد مى دانست شاگرد او توانائى چنين پرسشى را از پيش خود ندارد و از حدود انديشه او بيرون است لذا روى به شاگرد و گفت : تو را سوگند مى دهم كه حقيقت را بگويى اين مطلب را از كجا ياد گرفته اى ؟
شاگرد ابتدا آن را به خود نسبت داد گفت :
به ذهنم آمد كه از تو بپرسم .
استاد جواب او را نپذيرفت و اصرار نمود حقيقت را بگويد
شاگرد:
حقيقت اين است كه امام حسن عسگرى (ع ) يادم داد.
فيلسوف :
اكنون واقعيت را گفتى ، چون چنين پرسشها جز از خاندان رسالت شنيده نمى شود.
آنگاه فيلسوف با توجه به اشتباهات خود دستور داد آتش تهيه كنند و تمام آنچه را درباره تناقض آيات قرآن نوشته بود به آتش كشيد و سوزاند!(85)
(61) تولد امام زمان (عج )
حضرت حجة بن الحسن امام عصر(عج ) در پانزدهم شعبان سال دويست و پنجاه و پنج هجرى در شهر سامرا چشم به جهان گشود.
حكيمه دختر امام محمد تقى (ع ) نقل مى كند كه امام حسن عسگرى (ع ) مرا خواست و فرمود:
- عمه ! امشب نيمه شعبان است ، نزد ما افطار كن ! خداوند در اين شب فرخنده حجت خود را به زودى آشكار خواهد كرد.
عرض كردم :
- مادر نوزاد كيست ؟
فرمود:
- نرجس .
گفتم :
- فدايت شوم ! من كه اثرى از حاملگى در اين بانوى گرامى نمى بينم ! فرمود:
- مصلحت اين است . همان طور كه گفتم خواهد شد.
وارد خانه شدم . سلام كردم و نشستم . نرجس خاتون آمد، كفش ها را از پايم در آورد و گفت :
- بانوى من ! شب بخير!
گفتم :
- بانوى من و خاندان ما تويى !
گفت :
- نه ! من كجا و اين مقام بزرگ ؟
گفتم :
- دخترم ! امشب خداوند فرزندى به تو عنايت مى فرمايد كه سرور دنيا و آخرت خواهد بود.
تا اين سخن را از من شنيد در كمال حُجب و حيا نشست . من نماز شام را خواندم و افطار كردم و خوابيدم .
نصف شب بيدار شدم و نماز شب را خواندم ، ديدم نرجس خوابيده و از وضع حمل در او اثرى نيست ، پس از تعقيب نماز به خواب رفتم .
مدتى نگذشت كه با اضطراب بيدار شدم ، ديدم نرجس هم بيدار است و نمازش را مى خواند، ولى هيچ گونه آثار وضع حمل در او ديده نمى شود، از وعده امام كمى شك به دلم راه يافت .
در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) از محل خود با صداى بلند مرا صدا زد و فرمود:
((لا تعجلى يا عمه فان الامر قد قرب ))
((عمه ! عجله نكن كه وقت ولادت نزديك است .))
پس از شنيدن صداى امام (ع ) مشغول خواندن سوره الم سجده و يس ‍ شدم .
ناگاه ! نرجس با اضطراب از خواب بيدار شد و برخاست ، من به او نزديك شدم و نام خدا را بر زبان جارى كردم ، پرسيدم آيا در خود چيزى احساس مى كنى ؟ گفت :
- بلى عمه !
گفتم :
- نگران نباش و قدرت قلب داشته باش ، اين همان مژده اى است كه به تو دادم .
سپس من و نرجس را چند لحظه خواب گرفت . بيدار شدم ، ناگاه ! مشاهده كردم كه آن نور ديده متولد شده و با اعضاى هفتگانه روى زمين در حال سجده است . او را در آغوش گرفتم ، ديدم از آلايش ولادت پاك و پاكيزه است .
در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) مرا صدا زد:
عمه ! پسرم را نزد من بياور!
من آن مولود را به نزد وى بردم . امام (ع ) او را به سينه چسبانيد و زبان خود را به دهان وى گذاشت و دست بر چشم و گوش او كشيد و فرمود:
- ((تكلم يابُنى )) فرزندم با من حرف بزن .
آن نوزاد پاك گفت :
- اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمد رسول الله .
سپس صلواتى به اميرالمؤ منين (ع ) و ساير ائمه تا پدرش امام حسن عسگرى (ع ) فرستاد، سپس ساكت شد.
امام (ع ) فرمود:
- عمه ! او را نزد مادرش ببر تا به او نيز سلام كند و باز نزد من بياور!
او را پيش مادرش بردم . سلام كرد و مادرش جواب سلامش را داد! بار ديگر او را نزد پدرش برگردانيدم .(86)
(62) ملاقات با امام زمان (عج )
علامه مجلسى (ره ) از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفت :
در زمان ما شخص صالح و مؤ منى به نام امير اسحق استر آبادى (ره ) بود كه چهل بار پياده به مكه رفته بود، و بين مردم مشهور شده بود كه او طى الارض دارد - يعنى چندين فرسخ را در يك لحظه طى مى كرده - در يكى از سال ها او به اصفهان آمد. من باخبر شدم و به ديدارش رفتم . پس ‍ از احوالپرسى از وى پرسيدم :
- آيا شما طى الارض داريد؟ در بين ما چنين شهرت يافته است ؟
در جواب گفت :
در يكى از سالها با كاروان حج به زيارت خانه خدا مى رفتم به محلى رسيديم ، كه آنجا با مكه هفت يا نه منزل (بيش از پنجاه فرسخ ) راه بود. من به علتى از كاروان عقب مانده و كم كم به طور كلى از آن جدا شدم . و جاده اصلى را گم كرده حيران و سرگردان بودم .
تشنگى چنان بر من غالب شد كه از زندگى ماءيوس گشتم . چند بار فرياد زدم :
- يا اباصالح ! يا اباصالح ! (امام زمان )! ما را به جاده هدايت فرما!
ناگاه شبحى از دور ديدم و به فكر فرو رفتم ! پس از مدت كوتاهى آن شبح در كنارم حاضر شد. ديدم جوانى گندم گون و زيبا است كه لباس تميزى به تن كرده و سيماى بزرگان را دارد. بر شترى سوار بود و ظرف آبى همراه خود داشت . به او سلام كردم ، جواب سلام مرا داد و پرسيد:
- تشنه هستى ؟
- آرى !
ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشيدم . سپس گفت :
- مى خواهى به كاروان برسى ؟
مرا بر پشت سر خود سوار شتر كرد و به جانب مكه حركت كرديم . عادت من اين بود كه هر روز دعاى حرز يمانى را مى خواندم . مشغول خواندن آن دعا شدم . در بعضى از جمله ها آن شخص ايراد مى گرفت و مى گفت :
چنين بخوان !
چيزى نگذشت كه از من پرسيد:
- اينجا را مى شناسى ؟
نگاه كردم ، ديدم در مكه هستم .
امر كردند:
- پياده شو!
وقتى پياده شدم ، او بازگشت و از نظرم ناپديد شد. در اين وقت فهميدم كه او حضرت قائم (عج ) بوده است .
از فراق او و از اينكه او را نشناختم متاءسف شدم . بعد از گذشت هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد.
افراد كاروان ، چون از زنده ماندن من ماءيوس شده بودند، يكباره مرا در مكه ديدند و از اين رو، بين مردم مشهور شدم كه من ((طى الارض )) دارم .
علامه مجلسى (ره ) در پايان اظهار مى كند كه پدرم گفت :
دعاى حرز يمانى را نزد وى خواندم و آن را تصحيح كردم ، شكر خدا كه او به من اجازه نقل و تصحيح آن را داد. (87)
(63) ابوراجح حلى و امام زمان (عج )
ابوراحج از شيعيان مخلص شهر حله (88)، سرپرست يكى از حمام هاى عمومى آن شهر بود، بدين جهت ، بسيارى از مردم او را مى شناختند.
در آن زمان ، فرماندار حله شخصى ناصبى به نام مرجان صغير بود. به او گزارش دادند كه ابوراجح حلى از بعضى اصحاب منافق رسول خدا (ص ) بدگويى مى كند. فرماندار دستور داد او را آوردند.
آن قدر زدند كه تمام بدنش مجروح گشت و دندان هاى پيشين ريخت ! همچنين زبانش را بيرون آوردند و با جوالدوز سوراخ كردند و بينى اش ‍ را نيز بريدند و او را با وضع بسيار دلخراشى به عده اى از اوباش سپردند. آنها ريسمان بر گردن او كرده و در كوچه و خيابان هاى شهر حله مى گرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را مى زدند. به طورى كه تمام بدنش مجروح شد، و به قدرى از بدنش خون رفت و كه ديگر نمى توانست حركت كند و روى زمين افتاد، نزديك بود جان تسليم كند.
جريان را به فرماندار اطلاع دادند. وى تصميم گرفت او را بكشد، ولى جمعى از حاضران گفتند:
- او پيرمرد فرتوتى است و به اندازه كافى مجازات شده و خواه ناخواه به زودى مى ميرد، شما از كشتن او صرف نظر كنيد و خون او را به گردن نگيريد!
به خاطر اصرار زياد مردم - در حالى كه صورت و زبان ابوراجح به سختى ورم كرده بود - فرماندار او را آزار كرد. خويشان او آمدند و نيمه جان وى را به خانه بردند و كسى شك نداشت كه او خواهد مرد.
اما فرداى همان روز، مردم با كمال تعجب ديدند كه او ايستاده نماز مى خواند و از هر لحاظ سالم است و دندان هايش در جاى خود قرار گرفته ، و زخم هاى بدنش خوب شده و هيچ گونه اثرى از آن همه زخم نيست ! و با تعجب از او پرسيدند:
- چطور شد كه اين گونه نجات يافتى و گويى اصلا تو را كتك نزدند؟!
ابوراجح گفت :
- من وقتى كه در بستر مرگ افتادم ، حتى با زبان نتوانستم دعا و تقاضاى كمك از مولايم حضرت ولى عصر(عج ) نمايم ؛ لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنايت كردم .
وقتى كه شب كاملا تاريك شد، ناگاه ! خانه ام نورانى گشت ! در همان لحظه ، چشمم به جمال مولايم امام زمان (عج ) افتاد، او جلو آمد و دست شريفش را بر صورتم كشيد و فرمود:
- برخيز و براى تاءمين معاش خانواده ات بيرون برو و كار كن ! خداوند تو را شفا داد!
اكنون مى بينيد كه سلامتى كامل خود را باز يافته ام .
خبر سلامتى و دگرگونى شگفت انگيز حال او - از پيرمردى ضعيف و لاغر به فردى سالم و قوى - همه جا پيچيد و همگان فهميدند.
فرماندار حله به ماءمورينش دستور داد ابوراجح را نزد وى حاضر كنند. ناگاه ! فرماندار مشاهده نمود، قيافه ابوراجح عوض شده و كوچكترين اثرى از آنهمه زخم ها در صورت و بدنش ديده نمى شود! ابوراجح ديروز با ابوراجح امروز قابل مقايسه نيست !
رعب و وحشتى تكان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تاءثير قرار گرفت كه از آن پس ، رفتارش با مردم حله (كه اكثرا شيعه بودند) عوض شد. او قبل از اين جريان ، وقتى كه در حله به جايگاه معروف به ((مقام امام (عج ))) مى آمد، به طور مسخره آميزى پشت به قبله مى نشست تا به آن مكان شريف توهين كرده باش ؛ ولى بعد از اين جريان ، به آن مكان مقدس مى آمد و با دو زانوى ادب ، در آنجا رو به قبله مى نشست و به مردم حله احترام مى گذاشت . لغزش هاى ايشان را ناديده مى گرفت و به نيكوكاران نيكى مى كرد. ولى اين كارها سودى به حال او نبخشيد، پس از مدت كوتاهى درگذشت . (89)
******************
قسمت دوم : معاصرين ائمه (ع )، نكته ها و گفته ها
(64) زبانم لال اگر از رسول خدا(ص ) نشنيده باشم !
ابو مسلم مى گويد:
روزى با حسن بصرى و انس بن مالك به در خانه امّسلمه (همسر رسول گرامى ) رفتيم . انس كنار در خانه نشست . من با حسن بصرى وارد منزل شديم . حسن بصرى سلام كرد و امّسلمه پاسخ داد. بعد پرسيد:
- توكيستى فرزندم ؟
گفت :
- من حسن بصرى هستم .
فرمود:
- براى چه آمده اى ؟
گفت :
- آمده ام حديثى از رسول خدا(ص ) درباره على بن ابى طالب (ع ) برايم بگويى .
امّسلمه فرمود:
- به خدا قسم حديثى به تو خواهم گفت كه آن را با اين دو گوشم از پيامبر خدا شنيده ام ، كر شوم اگر دروغ بگويم ! و با اين دو چشمم ديدم ، كور شوم اگر نديده باشم ! و قلبم آن را به خاطر سپرد، خداوند مهرش بزند اگر گواهى ندهد! و زبانم لال شود اگر از رسول خدا(ص ) نشنيده باشم كه ايشان به على بن ابى طالب (ع ) فرمود:
يا على ! هر كس روز قيامت در پيشگاه خداوند حاضر شود و ولايت تو را انكار كند، در صف مشركان و بت پرستان قرار مى گيرد.
در اين حال ، حسن بصرى گفت :
- الله اكبر! شهادت مى دهم كه حقا على بن ابى طالب (ع ) سرور من و سرور همه مؤ منان است .
هنگامى كه از منزل امّسلمه بيرون آمديم ، انس بن مالك به او گفت :
- چرا تكبير گفتى ؟
حسن بصرى حديث امّسلم را نقل كرد سپس گفت :
من از عظمت مقام على (ع ) تعجب كردم و تكبير گفتم . در اين وقت انس ‍ بن مالك خادم پيغمبر(ص ) خدا اظهار داشت :
- اين حديث را رسول خدا(ص ) سه يا چهار بار فرموده است .(90)
(65) چهار نفرينى كه مستجاب شد!
مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نيز كور بود، فرياد مى زد:
- خدايا مرا از آتش نجات بده !
به او گفتند:
- از براى تو مجازاتى باقى نمانده ، باز مى گويى خدايا مرا از آتش نجات بده ؟
گفت :
- من در كربلا با افرادى بودم ، كه امام حسين (ع ) كشتند، وقتى امام شهيد شد، مردم لباسهاى او را به تاراج بردند، شلوار و بند شلوار گران قيمتى در تن آن حضرت ديدم ، دنياپرستى مرا به آن داشت تا آن بند قيمتى را از شلوار درآورم .
به طرف پيكر حسين (ع ) نزديك شدم ، همين كه خواستم آن بند را باز كنم ، ناگاه ديدم آن حضرت دست راستش را بلند كرد و روى آن بند نهاد! من نتوانستم دست آن مظلوم را كنار بزنم ، لذا دستش را قطع كردم ! همين كه خواستم آن بند را بيرون آورم ، ديدم حضرت دست چپ خود را بلند كرد و روى آن بند نهاد! هر چه كردم نتوانستم دستش را از روى بند بردارم ، بدين جهت دست چپش را نيز بريدم ! باز تصميم گرفتم آن بند را بيرون آورم ، صداى وحشتناك زلزله اى را شنيدم ! ترسيدم و كنار رفتم و شب در همان جا كنار بدن هاى پاره پاره شهدا خوابيدم .
ناگاه ! در عالم خواب ، ديدم كه گويا محمّد(ص ) همراه على (ع ) و فاطمه (س ) و امام (ع ) را بوسيد و سپس فرمود:
- پسرم تو را كشتند، خدا كسانى را كه با تو چنين كردند بكشد!
شنيدم امام حسين (ع ) در پاسخ فرمود:
- شمر مرا كشت و اين شخص كه در اينجا خوابيده ، دست هايم را قطع كرد.
فاطمه (س ) به من روى كرد و گفت :
- خداوند دست ها و پاهايت را قطع و چشم هايت را كور نمايد و تو را داخل آتش نمايد!
از خواب بيدار شدم . دريافتم كه كور شده ام و دست ها و پاهايم قطع شده . سه دعاى فاطمه (س ) به استجابت رسيده و هنوز چهارمى آن يعنى ورود در آتش - باقى مانده ، اين است كه مى گويم :
- خدايا! مرا از آتش نجات بده !(91)
(66) وداع با حكومت
هنگامى كه يزيد، منفور در گذشت . پسرش معاويه به جاى وى نشست . ولى طولى نكشيد از خلافت كناره گيرى كرد، و بر منبر رفته و اين چنين سخنرانى نمود:
- مردم ! من علاقه ندارم بر شما رياست كنم و مطمئن هم نيستم . زيرا كه مى بينم شما علاقه اى به خلافت من نداريد. ولى شما گرفتار حكمرانى خاندان ما شده ايد و ما نيز گرفتار شما مردميم !
جدم معاويه براى به دست آوردن خلافت با على بن ابى طالب عليه السلام - كه به خاطر سابقه و مقامش به خلافت شايسته بود!!جنگيد و مى دانيد كه مرتكب چه اعمال زشتى شد و شما هم مى دانيد به همراه ايشان چه كرديد و عاقبت نيز گرفتار نتيجه عمل خود شده و به گور رفت ، بعد از معاويه ، پدرم يزيد عهده دار خلافت شد و خوب كه ايشان چنين كارى را نمى كرد، چون شايستگى خلافت را نداشت .
وى كارى كه نمى بايست بكند، انجام داد، جنايتهاى وحشتناكى را مرتكب شد. و فكر مى كرد كه كار خوبى را انجام مى دهد و بالاخره چندان زمانى نگذشت كه از بين رفت و آتش فساد او خاموش شد. و اينك رفتار زشتش غم مرگ او را از يادمان برده است .
آن گاه گفت :
- اكنون من نفر سوم اين خانواده هستم ، افراد بى علاقه به خلافت من ، بيشتر از افرادى است كه به خلافت من علاقه مند هستند. من هرگز بار گناه شما را به دوش نمى كشم ! بياييد خلافت را از من بگيريد و به هر كس ‍ كه مايليد بسپاريد!
مروان بلند شد و گفت :
- شما به روش عمر رفتار كن !
پاسخ داد:
- به خدا سوگند! اگر خلافت گنجينه اى بود، ما سهم خود را برداشتيم ، اگر هم گرفتارى بود، براى نسل ابوسفيان ، همين اندازه بس است ، و از منبر پايين آمد.
مادرش به او گفت :
- اى كاش چون لكه حيض مى شدى !
- در جواب مادر گفت :
- من نيز همين آرزو را داشتم تا ديگر نمى فهميدم خداوند آتشى دارد كه هر معصيت كار و هر كسى را كه حق ديگرى را بگيرد، با آن عذاب مى كند.(92)
(67) سخنرانى عبدالملك مروان در مكه !
عبدالملك مروان ، خليفه اموى در مكه سخنرانى مى كرد. همين كه سخنانش به پند و موعظه رسيد، مردى از ميان جمعيت برخاست و گفت :
- بس است ، بس است !! شما امر مى كنيد ولى خود عمل نمى كنيد و نهى مى كنيد، اما از كارهاى زشت نمى پرهيزيد، پند مى دهيد ولى پند نمى گيريد. آيا ما از كردار شما پيروى كنيم ، يا مطيع گفتار شما باشيم ؟!
اگر بگوييد پيرو روش ما باشيد، چگونه مى توان از ستمگران پيروى كرد يا به چه دليل ما از گناهكارانى اطاعت كنيم كه اموال خدا را ثروت خود مى دانند و بندگان او را بنده خويش حساب مى كنند؟ و اگر بگوييد از دستورات ما اطاعت نماييد و نصيحت ما را بپذيريد، آيا ممكن است آن كس كه خود را پند نمى دهد، ديگرى را نصيحت كند؟ مگر اطاعت از كسى كه عادل نيست جايز است ؟
اگر بگوييد، علم را در هر كجا يافتيد بگيريد و نصيحت را از هر كه باشد بپذيريد، شايد در ميان ما كسانى باشند كه بهتر از شما سخن بگويند و زيباتر حرف بزنند!
از خلافت دست برداريد و نظام قفل و بند را كنار گذاريد تا آنان كه در شهرها در به در گشته اند و در بيابان ها آواره كرده ايد، پيش بيايند و اين خلافت را به طور شايسته اداره كنند.
به خدا سوگند! ما هرگز از شما پيروى نكرده ايم و شما را مسلط بر مال و جان و دين خود نساخته ايم تا مانند ستمگران با ما رفتار كنيد ما به وضع زمان خود آگاهيم و منتظر پايان مدت حكومت شما، و تمام شدن همه رنج ها و محنت هاى خود هستيم .
هر كدام از شما كه بر سرير حكومت تكيه زند مدت معينى دارد و به زودى پرونده اى كه همه كردار و اعمال كوچك و بزرگ در آن نوشته شده مى خواند و آن وقت خواهد فهميد كه ستمگران چه ظلم هايى روا داشته اند!
در اين هنگام ، يكى از ماءموران مسلح خليفه ، پيش آمده و او را گرفت ، ديگر از سرنوشت او خبرى نشد!(93)
(68) اجراى جنايت حميد بن قحطبه !
عبيدالله بزاز نيشابورى مى گويد:
من با حميد بن قحطبه طوسى (يكى از حكمرانان هارون ) معامله داشتم . روزى براى ديدار او بار سفر بستم . وقتى به آنجا رسيدم ، از آمدن من باخبر شد! هنوز لباس سفر بر تن داشتم كه مرا احضار كرد. اين قضيه در ماه رمضان ، وقت نماز ظهر اتفاق افتاد.
به نزد او رفتم وى را در اتاقى ديدم كه آب از وسط آن مى گذشت ! سلام كردم حميد تشت و آفتابه اى آورد و دست هايش را شست . مرا نيز توصيه به شستن دست ها نمود. سپس سفره غذا را پهن كردند.
من فراموش كرده بودم كه اكنون ماه رمضان است و من روزه هستم ! اما در بين غذا خوردن يادم آمد و بلافاصله دست از غذا كشيدم . حميد از من پرسيد:
- چه شد؟ چرا غذا نمى خورى ؟
پاسخ دادم :
ماه رمضان است ، من نه بيمارى و نه عذر ديگرى دارم تا روزه ام را افطار كنم ، اما شما چرا روزه نيستيد؟!
من علت خاصى براى خوردن روزه ام ندارم و از سلامت نيز برخوردارم .
سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست ! پس از آنكه از خوردن فراغت يافت از او پرسيدم :
- علت گريستن شما چيست ؟
جواب داد:
- هارون الرشيد هنگامى كه در طوس بود، در يكى از شب ها مرا خواست . چون به محضر او رفتم ، ديدم رو به روى وى شمعى در حال سوختن است و شمشيرى آخته نيز در جلو اوست و خدمتكار او هم ايستاده بود. هنگامى كه در برابر وى قرار گرفتم ، چشمش كه بر من افتاد گفت :
- حميد! تا چه اندازه از اميرالمؤ منين اطاعت مى كنى ؟(94)
گفتم : با مال و جانم !
هارون سر بزير انداخت و دستور داد به خانه ام برگردم .
از رسيدنم به منزل چندانى نگذشته بود كه ماءمور آمد و گفت :
- خليفه با تو كار دارد.
گفتم :
انالله ! مى ترسم هارون قصد كشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وى حاضر شدم ، از من پرسيد:
- از اميرالمؤ منين چگونه اطاعت مى كنى ؟
گفتم :
- با جان و مال و خانواده و فرزندم .
هارون تبسمى كرد و دستور داد برگردم .
چون به خانه ام رسيدم باز فرستاده هارون آمد و گفت :
- امير با تو كار دارد.
چون در پيش هارون حاضر شدم ديدم او در همان حالت گذشته اش ‍ نشسته است . از من پرسيد:
- از اميرالمؤ منين چگونه اطاعت مى كنى ؟ گفتم :
- با جان و مال و خانواده و فرزند و دينم .
هارون خنديد و سپس به من گفت :
- اين شمشير را بردار و آنچه اين غلام به تو دستور مى دهد، به جاى آر!
خادم شمشير را برداشت و به من داد و مرا به حياطى كه در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان ! در وسط حياط با چاهى رو به رو شديم و سه اتاق نيز ديديم كه در همه آنها قفل بود. خادم در يكى از اتاق ها را باز كرد. در آن اتاق بيست تن پير و جوان را كه همگى به زنجير بسته شده و موها پريشان و گيسوانشان ريخته بود، ديدم . به من گفت :
- اميرالمؤ منين تو را به كشتن همه اينها فرمان داده است .
آنان همه علوى و از نسل على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند. خادم يكى يكى آنان را مى آورد و من هم گردن ايشان را با شمشير مى زدم ، تا آنكه آخرينشان را نيز گردن زدم ! سپس خادم جنازه ها و سرهاى كشتگان را در آن چاه انداخت .
آن گاه ، خادم در اتاق ديگرى را گشود. در آن اتاق هم بيست نفر علوى از نسل على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام به زنجير بسته شده بودند.
- خادم گفت :
- اميرالمؤ منين فرموده است كه اينان را بكشى ! بعد يكى يكى آنان را پيش من مى آورد و من گردن مى زدم و او هم سرها و جنازه هاى آنان را به چاه مى ريخت تا آنكه همه را كشتم . سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بيست تن از فرزندان على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام با گيسوان و موهاى فرو ريخته به زنجير كشيده شده بودند.
خادم گفت :
- اميرالمؤ منين فرموده است كه اينان را نيز بكشى .
باز به شيوه قبل همه را كشتيم تا اين كه از آنان تنها پيرمردى باقى مانده بود. آن پير به من گفت :
- نفرين بر تو اى بدبخت ! روز قيامت هنگامى كه تو را نزد جد ما رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم بياورند تو چه عذرى خواهى داشت كه شصت تن از فرزندان آن حضرت را كه زاده على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند، به قتل رساندى ؟
در اين هنگام دست ها و شانه هايم به لرزه افتاد. خادم نگاهى غضبناك به من كرد و مرا اجازه ترك وظيفه نداد! لذا آن پير را نيز كشتم و خادم جسد او را به چاه افكند! اكنون با اين وصف ، روزه و نماز من چه سودى برايم خواهد داشت ، حال آنكه در آتش ، جاودان خواهم ماند!(95)
(69) چوب خلال و يك سال معطلى !
احمد پسر حوارى مى گويد:
- آرزو داشتم سليمان دارانى ، يكى از عرفا، را در خواب ببينم .
پس از يك سال ، او را در خواب ديدم .
به او گفتم :
- استاد! خداوند با تو چه كرد؟
گفت :
- اى احمد! از جايى مى آمدم ، قدرى هيزم در آنجا ديدم ، چوبى به اندازه چوب خلال از آنها برداشتم ، نمى دانم خلال كردم يا نه !
اكنون يك سال است كه براى حساب همان چوب معطل هستم .(96)
قسمت سوم : پيامبران الهى ، پيامبران و امت هاى گذشته
(70) ازدواج سليمان با بلقيس
در دوران فرمانروايى حضرت سليمان در شام ، بلقيس ملكه سباء در يمن حكمران بود. او و ملتش بجاى پرستش خداوند آفتاب را مى پرستيدند. سليمان از رفتار آنان اطلاع يافت ، نامه اى به ملكه سباء فرستاد و فرمان داد برترى نجويند و از دعوت وى سرپيچى نكنند و در برابر حق تسليم گردند.
بلقيس فرماندهان و بزرگان كشور را به مشورت خواست داستان نامه را با ايشان در ميان گذاشت . آنان گفتند:
ما نيروى كافى داريم ، و مرد جنگيم ولى تصميم نهائى با شما است . ملكه سبا گفت :
من جنگ را صلاح نمى دانم و توضيح داد صلح بهتر از جنگ است . و افزود ما قبل از هر چيز بايد سليمان و اطرافيان را بيازماييم تا ببينيم براستى چه كاره اند، سليمان يك پادشاه است يا يك پيغمبر. پادشاهان با هدايا تسخير مى شوند مردان خدا را نمى توان با متاع دنيا رام نمود اگر سليمان هدايا را نپذيرد او پيغمبر است بايد تسليم او شويم اكنون هديه اى بر آنها مى فرستيم تا ببينيم فرستادگان چه خبرى براى ما مى آورند بلقيس هدايايى با كارون از خردمندان و اشراف بسوى سليمان فرستاد همين كه هدايا را در پيشگاه سليمان گزاردند سليمان نه تنها از آنان استقبال نكرد و به آنان خوش آمد نگفت به هدايا نيز با ديده بى اعتنايى نگريست و به فرستادگان گفت :
اين هدايا را به صاحبانش برگردانيد زيرا خداوند چندان نعمت فراوان و گنجها به من داده هرگز با مال دنيا تطميع و رام نمى شوم اما بدانيد ما بزودى با لشكرى بسوى شما خواهيم آمد كه توان جنگى را با آن نخواهيد داشت . فرستادگان بلقيس برگشتند همه ماجرا را به وى بازگو كردند ملكه سبا با فراست دريافت ناچار بايد تسليم فرمان سليمان كه همان فرمان حق و توحيد و يگانه پرستى است گردد و براى حفظ لشكر و كشور خود هيچ راهى جز پيوستن به امت سليمان ندارد بدين جهت با گروهى از بزرگان و خردمندان قوم خود بسوى شام رهسپار شدند وقتيكه سليمان از حركت ملكه سبا آگاهى يافت به حاضران گفت :
- كدام يك از شما مى تواند تخت ملكه سبا را پيش از ورودش نزد من حاضر كند؟ عفريتى از جن (يكى گردنكشان جنيان ) گفت :
- من تخت او را پيش از آنكه از جاى خود برخيزى نزد تو مى آورم
سليمان گفت :
- من مى خواهم كار از اين زودتر انجام گيرد. آصف ابن برخيا گفت :
- من تخت او را قبل از آنكه چشم بر هم زنى نزد تو خواهم آورد. سليمان با اين پيشنهاد موافقت كرد لحظه چندانى نگذشت تخت بلقيس را در نزد خود حاضر ديد، بى درنگ به ستايش و شكر خدا پرداخت .
سليمان براى اينكه توان عقل ملكه سبا را بيازمايد و زمينه اى براى ايمان او به خدا فراهم سازد دستور داد در آن تخت تغييراتى انجام دهند. هنگامى كه بلقيس وارد شد از او بپرسند، آيا اين تخت او است يا نه ؟ ببينيد چه جواب مى دهد.
وقتى كه ملكه سبا به بارگاه سليمان وارد شد كسى اشاره به تخت كرد و گفت :
- آيا تخت شما اين گونه است ؟
بلقيس به تخت نگاه كرد نخست باور نكرد كه آن ، تخت خود او است . زيرا تخت را در سرزمين سبا گذاشته بود، ولى چون دقت كرد نشانه هايى در آن ديد، با تعجب گفت :
- گويا اين همان تخت من است !
بلقيس متوجه شد كه تخت خود اوست و از طريق غير عادى جلوتر از او به آنجا آورده شده ، لذا تسليم حق شد و آيين حضرت سليمان را پذيرفت . به آيين سليمان پيوست و به نقل مشهور با سليمان ازدواج كرد و هر دو در ارشاد مردم به سوى يكتاپرستى كوشيدند.(97)
(71) ايراد بنى اسرائيلى !
مردى از بنى اسرائيل ، يكى از بستگان خود را كشت و جسد او را بر سر راه مردى از بهترين فرزندان قبيله بنى اسرائيل گذاشت . سپس به خونخواهى او برآمد. كسى از آنها متهم شد كه قاتل اوست . در نتيجه غوغاى برخاست . براى حل اين مشكل محضر موسى آمدند تا حق را آشكار سازد.
حضرت موسى دستور داد گاوى بياورند تا كشف حقيقت كنند. بنى اسرائيل گمان بردند موسى آنان را استهزاء مى كند، از روى تعجب گفتند:
- آيا ما را استهزاء مى كنيد؟
موسى گفت :
- استهزاء خوى نادانان است و من به خدا پناه مى برم از جاهلان باشم .
وقتى فهميدند مساءله جدى است گفتند:
- از پروردگارت بخواه براى من روشن كند، چگونه گاوى بايد باشد.
حضرت فرمود:
اگر بنى اسرائيل در مرحله اول از فرمان موسى پيروى مى كردند، هرگونه گاوى مى آوردند در اطاعت ايشان كافى بود. ولى چون بهانه جوئى كردند، توضيح خواستند، خدا نيز كار را برايشان دشوار ساخت . و براى آن گاو نشانه هاى قرار داد كه پيدا كردنش كار آسان نبود. لذا وقتى كه پرسيدند، اين گاو چگونه بايد باشد، خداوند فرمود:
آن گاو نه پير از كار افتاده است و نه بكر و جوان ، بلكه ميان اين دو.
آن گاو نه پير و از كار افتاده باشد و نه بكر و جوان ، بلكه ميان اين دو!
باز پرسيدند:
- چه رنگى باشد؟!
حضرت موسى فرمود:
- زرد رنگ ، طورى كه هر بيننده را شاد و مسرور سازد.
گفتند:
- اى موسى ! مشخصات گاو هنوز مبهم است واضح تر بفرما!
موسى گفت :
- گاوى كه به شخم زدن آرام و نرم نشده و براى زراعت ، آبكشى نكرده باشد، بدون عيب بوده و غير از رنگ اصلى اش رنگ ديگرى در آن نباشد.
با زحمت فراوان جستجو كردند در آخر مشخصات با مشخصات گاوى انطباق يافت كه نزد جوانى از بنى اسرائيل بود. وقتى كه براى خريد پيش ‍ او رفتند، گفت :
- نمى فروشم ، مگر اينكه پوست گاوم را پر از طلا نماييد!
گفتار جوان را به حضرت اطلاع دادند، فرمود:
- چاره اى نيست بايد بخريد! آنان نيز به همان قيمت خريدند و آن را كشتند.
دم گاو (98) را بر مرد مقتول زدند و او زنده شد، گفت :
- يا نبى الله ! پسر عمويم مرا كشته است ، نه آن كسى كه ادعا مى كنند.
اين گونه راز قتل بر همه آشكار شد. يكى از پيروان و اصحاب موسى گفت :
- يا نبى الله ! اين گاو قصه شيرينى دارد.
حضرت فرمود:
- آن قصه چيست ؟
مرد گفت :
- جوان صاحب اين گاو، نسبت به پدر و مادر خويش خيلى مهربان بود. روزى او جنسى خريد. براى گرفتن پول ، پيش پدر آمد، او را در خواب يافت .
چون نخواست پدر را از خواب شيرين بيدار كند، از معامله صرف نظر كرد، هنگامى كه پدر بيدار شد، جريان را به او عرض كرد.
پدر گفت :
- كار نيكويى كردى ، به خاطر آن ، اين گاو را به تو بخشيدم .
حضرت موسى عليه السلام گفت :
- ببينيد! اين فوايد نيكى به پدر و مادر است .(99)
(72) گزارشى از جهنم !
حضرت عيسى (ع ) با پيروانش سياحت مى كرد. به دهكده اى رسيد كه تمام ساكنين آن در بين راه و خانه هايشان مرده بودند.
حضرت عيسى (ع ) فرمود:
- اينان به مرگ طبيعى نمرده اند، قطعا گرفتار غضب الهى شده اند، اگر غير از اين بود يكديگر را دفن مى كردند.
پيروانش گفتند:
- اى كاش ما مى دانستيم قضيه اينان چه بوده است !
به عيسى (ع ) خطاب رسيد مردگان را صدا بزن ! يك نفر از آنان تو را جواب خواهد داد.
حضرت عيسى صدا زد:
- اى اهل قريه !
يكى از آنان پاسخ داد:
- بلى ! چه مى گويى يا روح الله ؟
- حالتان چگونه است و قضيه شما چه بوده است ؟
- ما صبحگاه با كمال سلامتى و آسوده خاطر سر از خواب برداشتيم ، شبانگاهان اما همه در هاويه افتاديم !
- هاويه چيست ؟
- دريايى از آتش است كه كوههاى آتش در آن موج مى زند.
- به چه جهت به اين عذاب گرفتار شديد؟
- محبت دنيا و اطاعت از طاغوت ما را چنين گرفتار نمود.
- چه اندازه به دنيا علاقه داشتيد؟
- مانند علاقه كودك شيرخوار به پستان مادر! هر وقت دنيا به ما روى مى آورد خوشحال مى شديم و هرگاه روى برمى گرداند غمگين مى گشتيم .
آن گاه حضرت عيسى (ع ) مكثى كردند و سپس پرسيدند:
- تا چه حد از طاغوت اطاعت مى كرديد؟
- هر چه مى گفتند اطاعت مى نموديم .
- چرا از ميان مردگان فقط تو جوابم دادى ؟
- زيرا آنان دهانشان لجام آتشين زده شده و ملائكه تندخو و سختگيرى ماءمور آنان هستند. من در ميان آنان بودم ولى در رفتار از ايشان پيروى نمى كردم .
هنگامى كه عذاب خداوند نازل شد، مرا نيز فرا گرفت . اكنون با يك موى كنار جهنم آويزانم ، مى ترسم در ميان آتش بيفتم !
عيسى (ع ) رو به جانب پيروانش كرد و گفت :
- در زباله دان خوابيدن و نان جوين خوردن شايسته خواهد بود، اگر دين انسان سالم بماند.(100)
(73) نفرين مادر!
امام محمد باقر(ع ) نقل مى فرمايد:
در ميان بنى اسرائيل ، عابدى به نام جريح بود. او همواره در صومعه اى به عبادت مى پرداخت .
روزى مادرش نزد وى آمد و او را صدا زد، او چون مشغول عبادت بود به مادرش پاسخ نداد، مادر به خانه اش بازگشت . بار ديگر پس از ساعتى به صومعه آمد و جريح را صدا زد، باز جريح به مادر اعتنا نكرد. براى بار سوم باز مادر آمد و او را صدا زد و جوابى نشنيد.
از اين رفتار فرزند دل مادر شكست و او را نفرين كرد.
فرداى همان روز، زن فاحشه اى كه حامله بود نزد او آمد و همان جا درد زايمانش گرفت و بچه اى را به دنيا آورده و نزد جريح گذاشت و ادعا كرد كه آن بچه فرزند نامشروع اين عابد است .
اين موضوع شايع شد و سر زبان ها افتاد. مردم به يكديگر مى گفتند: كسى كه مردم را از زنا نهى مى كرد و سرزنش مى نمود، اكنون خودش زنا كرده است .
ماجرا به گوش شاه وقت رسيد كه عابد زنا كرده است . شاه فرمان اعدام عابد را صادر كرد. در آن هنگام كه مردم براى اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و وقتى او را آن گونه رسوا ديد، از شدت ناراحتى به صورت خود زد و گريه كرد.
جريح به مادر رو كرد و گفت :
- مادرم ساكت باش ! نفرين تو مرا به اينجا كشانده است ، و گرنه من بى گناه هستم .
وقتى كه مردم اين سخن را از جريح شنيدند به عابد گفتند:
- ما از تو نمى پذيريم ، مگر اينكه ثابت كنى اين نسبتى كه به تو مى دهند دروغ است .
عابد (كه در اين هنگام مادرش ديگر از او نارضايتى نداشت ) گفت :
- طفلى را كه به من نسبت مى دهند، پيش من بياوريد!
طفل را آوردند و او با زبان واضح گفت :
- پدرم فلان چوپان است .
به اين ترتيب ، پس از رضايت مادر، خداوند آبروى از دست رفته عابد را بازگردانيد، و تهمت هايى كه مردم به جريح مى زدند برطرف شد.
پس از آن ، جريح سوگند ياد كرد كه هيچ گاه مادر را از خود ناراضى نكند و همواره در خدمت او باشد.(101)
(74) كرمى درون بينى قاضى !
در بين بنى اسرائيل قاضى اى بود كه ميان مردم عادلانه قضاوت مى كرد. وقتى كه در بستر مرگ افتاد، به همسرش گفت :
- هنگامى كه مُردم ، مرا غسل بده و كفن كن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روى تخت (تابوت ) بگذار، كه به خواست خدا، چيز بد و ناگوار نخواهى ديد.
وقتى كه مُرد، همسرش طبق وصيت او رفتار كرد. پس از چند دقيقه كه روپوش را از روى صورتش كنار زد، ناگهان ! كرمى را ديد كه بينى او را قطعه قطعه مى كند. از اين منظره وحشت زده شد! روپوش را به صورتش ‍ افكند، و مردم آمدند و جنازه او را بردند و دفن كردند.
همان شب در عالم خواب ، شوهرش را ديد. شوهرش به او گفت :
- آيا از ديدن كرم وحشت كردى ؟
زن گفت :
- آرى !
قاضى گفت :
- سوگند به خدا! آن منظره وحشتناك به خاطر جانب دارى من در قضاوت راجع به برادرت بود!
روزى برادرت با كسى نزاع داشت و نزد من آمد. وقتى براى قضاوت نزد من نشستند، من پيش خود گفتم : خدايا حق را با برادر زنم قرار بده !
وقتى كه به نزاع آنان رسيدگى نمودم ، اتفاقا حق با برادر تو بود، و من خوشحال شدم . آنچه از كرم ديدى ، مكافات انديشه من بود كه چرا مايل بودم حق با برادر زنم باشد و بى طرفى را حتى در خواهش ‍ قلبى ام به خاطر هواى نفس - حفظ نكردم .(102)
(75) علت واژگونى يك شهر!
مردى از بنى اسرائيل كاخى زيبا و محكم ساخت و خوراك هاى مختلفى به عنوان غذا آماده نمود و تنها از توانگران شهر دعوت كرد و مستمندان را وانهاد. هنگامى كه بدون دعوت ، از مستمندان نيز كسانى آمدند، به آنان گفته شد اين غذا براى امثال شما نيست !
خداوند دو فرشته به شكل مستمندان فرستاد و به آنان نيز همان حرف ها را گفتند. خداى تعالى به دو فرشته امر فرمود در قيافه توانگران در آن مجلس حاضر شوند!
هنگامى كه در قيافه توانگران وارد مجلس شدند، آنها را گرامى داشتند و در صدر مجلس نشاندند.
از اين رو خداوند به هر دو فرشته امر نمود:
آن شهر و هر كه در آن است را به زمين فرو برند.(103)
(76) كاش خدا الاغى داشت
شخصى به نام سليمان ديلمى مى گويد:
به امام صادق عليه السلام عرض كردم ، فلانى در عبادت ، و ديندارى چنين و چنان است ... (او را محضر امام تعريف كردم .)
امام صادق عليه السلام فرمود:
عقلش چگونه است ؟
عرض كردم : نمى دانم .
امام فرمود:
((ان الثواب على قدر العقل ))
به راستى پاداش عمل به اندازه عقل است .
آن گاه فرمود:
مردى از بنى اسرائيل در مكانى بسيار سر سبز و خرم ، كه داراى درختان بسيار و چشمه هاى گوارا بود خدا را پرستش مى كرد.
فرشته اى از آنجا مى گذشت ، او را ديد، عرض كرد:
پروردگارا! مقدار پاداش و ثواب اين بنده ات را به من نشان بده ! خداوند ثواب مرد عابد را به فرشته نشان داد ثواب مرد به نظر فرشته خيلى اندك آمد لذا تعجب كرد كه چرا با آن همه عبادت ثوابش كم است خداوند فرمود:
برو پيش او و با وى همنشين باش تا قضيه برايت روشن گردد.
فرشته به صورت انسانى نزد او آمد.
عابد از او پرسيد:
تو كيستى ؟
فرشته پاسخ داد:
من بنده عابدى هستم ، چون از مقام و عبادت تو در اين مكان آگاه شدم آمده ام كه در اينجا خدا را با هم پرستش كنيم .
فرشته آن روز را با عابد به سر آورد. صبح روز ديگر به عابد گفت :
عجب جاى خوش آب و هوا و باصفايى دارى ؟ كه تنها شايسته عبادت است .
عابد گفت :
آرى ! از هر لحاظ خوب است ، ولى اينجا يك عيب دارد.
فرشته پرسيد: آن عيب كدام است ؟
گفت :
كاش خداى ما الاغى داشت ! اگر پروردگار ما الاغى داشت او را در اينجا مى چرانديم كه اين گياهان سرسبز و خرم ضايع نمى شد.
فرشته پرسيد:
- آيا پروردگار تو الاغ ندارد.
عابد گفت :
آرى ! اگر الاغى داشت ، اين علف ها تباه نشده و بى فايده از بين نمى رفت . خداوند به فرشته وحى نمود كه من به اندازه عقل او پاداش مى دهم ، (براى اينكه عقلش كم است ، پاداشش نيز اندك است ).(104)
(77) راه نجات
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم فرمود:
سه نفر از بنى اسرائيل با هم به مسافرت رفتند در ضمن سير و سفر در غارى به عبادت خدا پرداختند، ناگهان ! سنگ بزرگى از قله كوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار به كلّى بسته شد. و مرگ خود را حتمى دانستند. پس از گفتگو و چاره انديشى زياد به يكديگر گفتند:
به خدا سوگند! از اين مرحله خطر راه رهايى نيست مگر اينكه از روى راستى و درستى با خدا سخن بگوييم . اكنون هر كدام از ما عملى را كه فقط براى رضاى خدا انجام داده ايم به خدا عرضه كنيم ، تا خداوند ما را از گرفتارى نجات بخشد.
يكى از آنها گفت :
خدايا! تو خود مى دانى كه من عاشق زنى شدم كه داراى جمال و زيبايى بود و در راه جلب رضاى او مال زيادى خرج كردم ، تا اينكه به وصال او رسيدم و چون با او خلوت كردم و خود را براى عمل خلاف آماده نمودم ، ناگاه در آن حال به ياد آتش جهنم افتادم . از برابر آن زن برخواسته بيرون رفتم . خدايا! اگر اين كار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضايت واقع شده ، اين سنگ را از جلوى غار بردار! در اين وقت سنگ كمى كنار رفت به طورى كه روشنايى را ديدند.
دومى گفت :
خدايا! تو خود آگاهى كه من عده اى را اجير كردم كه برايم كار كنند و قرار بود هنگامى كه كار تمام شد. به هر يك از آنان مبلغ نيم درهم بدهم ، چون كار خود را انجام دادند من مزد هر يك از آنها را دادم ولى يكى از ايشان از گرفتن نيم درهم خوددارى كرده و اظهار داشت : اجرت من بيشتر از اين مقدار است ، زيرا من به اندازه دو نفر كار كرده ام ، به خدا قسم كمتر از يك درهم قبول نمى كنم در نتيجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نيم درهم بذر خريده كاشتم خداوند هم بركت داد و حاصل زياد بر داشتم پس از مدتى همان اجير پيش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود. من به جاى نيم درهم ، هيجده هزار درهم (اصل سرمايه و سود آن ) به او دادم خداوندا! اگر اين كار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كن ! در آن لحظه سنگ تكان خورد، كمى كنار رفت به طورى كه در اثر روشنايى همديگر را مى ديدند، ولى نمى توانستند بيرون بيايند.
سومى گفت :
خدايا! تو خود مى دانى كه من پدر و مادرى داشتم كه هر شب شير برايشان مى آوردم تا بنوشند، يك شب دير به خانه آمدم و ديدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شير را كنارشان گذاشته و بروم ، ترسيدم جانورى در آن شير بيفتد، خواستم بيدارشان كنم ، ترسيدم ناراحت شوند، بدين جهت بالاى سر آنها نشستم تا بيدار شدند و من شير را به آنها دادم ! بار خدايا! اگر من اين كار را به خاطر جلب رضاى تو انجام داده ام اين سنگ را از ما دور كن !
ناگهان ! سنگ حركت كرد و شكاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از آن غار بيرون آمده و نجات پيدا كنند.(105)
(78) سه دعا كه به هدر رفت
خداوند به يكى از پيامبران بنى اسرائيل وحى كرد كه مردى از امت او سه دعايش نزد من مستجاب است . پيامبر آن مرد را از اين مطلب آگاه ساخت . مرد نيز پيش همسر خود رفت جريان را به وى نقل كرد زن اصرار كرد كه يكى از دعاها را درباره ايشان انجام دهد. مرد هم پذيرفت .
آنگاه زن گفت از خدا بخواه من از زيباترين زنان باشم .
مرد دعا كرد زن زيباترين زمان خود گشت . چندان نگذشت شديدا مورد توجه پادشاهان هواپرست و جوانان ثروتمند و عياش قرار گرفت .
به شوهر پير و فقير خود اعتنا نمى كرد و روش ناسازگارى و بدرفتارى را به همسرش در پيش گرفت .
مرد مدتى با او مدارا نمود هنگامى كه ديد روز به روز اخلاق او بدتر مى شود ديگر رفتارش قابل تحمل نيست ، دعا كرد خداوند او را به صورت سگى درآورد و دعا مستجاب شد... پس از اين ماجرا فرزندان آن زن دور پدر جمع شده گريه و ناله كردند و اظهار مى داشتند مردم مرا سرزنش مى كنند كه مادرمان به صورتى سگى در آمده و از پدر خواستند مادرشان بصورت اوليه بازگردد و مرد نيز دعا كرد. زن به حال اول بازگشت . و بدين گونه سه دعاى مستجاب آن مرد هدر رفت .(106)
(79) مكافات عمل
در زمان حضرت موسى پادشاه ستمگرى بود كه وى به شفاعت بنده صالح ، حاجت مؤ منى را به جا آورد! از قضا پادشاه و مؤ من هر دو در يك روز از دنيا رفتند! مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند.
اما جنازه مؤ من در خانه اش ماند و حيوانى بر او مسلط گشت و گوشت صورت وى را خورد! پس از سه روز حضرت موسى از قضيه با خبر شد.
موسى در ضمن مناجات با خداوند، اظهار نمود: بارالهى ! آن دشمن تو بود كه با همه عزت و احترام فراوان دفن شد، و اين هم دوست توست كه جنازه اش در خانه ماند و حيوانى صورتش را خورد! سبب چيست ؟
وحى آمد كه اى موسى ! دوستم از آن ظالم حاجتى خواست ، او هم بجا آورد، من پاداش كار نيك او را در همين جهان دادم ..
اما مؤ من چون از ستمگر كه دشمن من بود، حاجت خواست ، من هم كيفر او را در اين جهان دادم ، حال ، هر دو نتيجه كارهاى خودشان را ديدند.(107)
(80) خودبينى هرگز!
يكى از ياران حضرت عيسى عليه السلام كه قد كوتاهى داشت و هميشه در كنار حضرت ديده مى شد، در يكى از مسافرتها كه همراه عيسى عليه السلام بود، در راه به دريا رسيدند.
حضرت عيسى با يقين خالصانه گفت :
((بسم الله )) و بر روى آب حركت كرد!
مرد كوتاه قد، هنگامى كه ديد عيسى بر روى آب راه مى رود، با يقين راستين گفت :
بسم الله ، و روى آب به راه افتاد تا به حضرت عيسى رسيد. در اين حال مرد دچار خودبينى و غرور شد و با خود گفت :
عيسى روح الله روى آب راه مى رود و من هم روى آب راه مى روم ، بنابراين ، عيسى چه فضيلتى بر من دارد؟ هر دو روى آب راه مى رويم .
همان دم يك مرتبه زير آب رفت و فريادش بلند شد:
((اى روح الله مرا بگير و از غرق شدن نجاتم ده !))
حضرت عيسى دستش را گرفت و از آب بيرون آورد و فرمود: اى مرد مگر چه گفتى كه در آب فرو رفتى ؟
مرد كوتاه قد گفت :
من گفتم ، همان طور كه روح الله روى آب راه مى رود، من نيز روى آب راه مى روم . پس با اين حساب چه فرقى بين ماست ! خودبينى به من دست داد و به كيفرش گرفتار شدم .
حضرت عيسى فرمود:
تو خود را (در اثر خودبينى ) در جايگاهى قرار دادى كه شايسته آن نبودى بدين جهت خداوند بر تو غضب نمود و اكنون از آنچه گفتى توبه كن !
مرد توبه كرد و به رتبه و مقامى كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت و موقعيت خود را دريافت .
امام صادق عليه السلام پس از نقل اين قضيه فرمود:
((فاتقو الله و لا يحسدن بعضكم بعضا.))
((پس شما نيز از خدا بترسيد و پرهيز كار باشيد و به همديگر حسد نورزيد.))(108)
******************
1- بحارالانوار، ج 22، ص 83.
2- بحار، ج 43، ص 283.
3- حضرت يونس به رسالت مبعوث شد و در شهر نينوا به تبليغ قوم خويش پرداخت مردم حقيقت را از او نپذيرفتند. يونس گمان كرد وظيفه اش به پايان رسيده ، پيش از آنكه فرمان الهى برسد، خشمگين شهرش را ترك نمود و از ميان قومش بيرون رفت همچنان راه مى پيمود تا به كنار دريا رسيد و در دريا گرفتار شكم ماهى شد يكدفعه به خود آمد كه بايد صبر و تحمل مى كرد و بدون فرمان خداوند از ميان قومش بيرون نمى آمد شايد گوش شنوا و دلى حقيقت پذيرى در ميان ايشان پديد مى آمد از اين جهت در ميان ظلمت ها به مناجات پرداخت و نجاتش را از خداوند منان خواست ، خداوند نيز دعاى يونس را پذيرفت و او را نجات داد.
4- بحار، ج 16، ص 217.
5- بحار، ج 104، ص 37.
6- بحار، ج 6، ص 220 و ج 22، ص 107 و ج 73، ص 298 با كمى تفاوت .
7- بحار، ج 16، ص 214.
8- بحار، ج 77، ص 136.
9- بحار، ج 20، ص 63.
10- بحار، ج 77، ص 182.
11- بحار، ج 75، ص 108
12- بحار، ج 41، ص 108 و 111.
13- ترجمه آيات : سوگند به اسبان دونده كه نفس زنان (به سوى ميدان جهاد) پيش رفتند. و سوگند به آنها (كه بر اثر برخورد سمهايشان به سنگ هاى بيابان ) جرقه هاى آتش افروختند و با دميدن صبح بر دشمن يورش بردند. و گرد و غبار به هر سو پراكنده كردند، ناگهان در ميان دشمن ظاهر شدند و ...
14- بحار، ج 21، ص 72.
15- بحار، ج 40، ص 113.
16- بحار، ج 41، ص 135.
17- بحار، ج 41، ص 52.
18- بحار، ج 2، ص 52 - ج 41، ص 73، با مختصرى تفاوت .
19- بحار، ج 43، ص 93.
20- بحار، ج 43، ص 94.
21- در برخى روايت 34 مرتبه الله اكبر و 33 مرتبه الحمدلله و 33 مرتبه سبحان الله نقل شده است .
22- بحار ج 43، ص 82 و 134، با كمى تفاوت .
23- بحار، ج 43، ص 85.
24- بحار، ج 2، ص 3
25- بحار، ج 2، ص 8
26- بحارالانوار، ج 43، ص 81 و ج 89، ص 313 و ج 93، ص 388 با كمى تفاوت .
27- بحار، ج 43، ص 25
28- فرو خورندگان خشم .
29- عفو كنندگان مردم .
30- خداوند نيكوكاران را دوست دارد.
31- بحارالانوار، ج 43، ص 352
32- بحار، ج 43، ص 345
33- بعضى روايت هاى نام اين دختر را ام كلثوم و به جاى امام حسن (ع ) امام حسين (ع ) ذكر كرده اند.
34- 400 يا 450، به نقلى 500 درهم است .
35- بحار، ج 44، ص 119، 120
36- بحار، ج 43، ص 352
37- بحار، ج 44، ص 292
38- بحار، ج 87، ص 126
39- بحار، ج 44، ص 394
40- بحار، ج 45، ص 335
41- بحار، ج 46، ص 116
42- بحار، ج 46، ص 142
43- بحار، ج 46، ص 67
44- خلق الله الجنه لمن اطاعه و احسن ولو كان عبدا حبشيا و خلق النار لمن عصاه و لو كان سيدا قرشيا.
45- هنگامى كه صور دميده شد ديگر خويشاوندى بين مردم نيست و از كسى سؤ ال نمى شود با چه كسى نسبت دارى ؟ مؤ منون - آيه 101
46- بحار، ج 46، ص 81
47- بحار، ج 46، ص 65
48- بحار، ج 46، ص 247
49- بحار، ج 2، ص 236
50- بحار، ج 52، ص 126
51- بحارالانوار، ج 47، ص 134
52- بحار، ج 47، ص 123
53- بحار ج 48 ص 118
54- سايبانى كه مردم روزها براى در امان بودن از گرماى طاقت فرسا به زير آن جمع مى شدند و شب هنگام مكان مناسبى بود براى فقرا و افراد غريب كه در آنجا بخوابند.
55- بحار، ج 47، ص 20
56- بحار، ج 47، ص 39
57- بحار، ج 47، ص 77
58- بحار، ج 104، ص 37
59- بحارالانوار، ج 47، ص 79 و ج 68، ص 118
60- شورى ، 52. تو پيش از اين نمى دانستى كتاب و ايمان چيست (از محتواى قرآن آگاه نبودى ) ولى ما آن را نورى قرار داديم كه بوسيله آن هر كس از بندگان خويش را بخواهيم .
61- بحار، ج 47، ص 374
62- بحار، ج 47، ص 117.
63- خدا ستمكاران تو را لعنت كند اى فاطمه !
64- بحار، ج 100، ص 441.
65- بحار، ج 47، 59
66- خداوند داناتر است به اينكه رسالتش را در كدام خانواده قرار دهد.
67- بحار، ج 48، ص 103
68- بحار، ج 48، ص 174 و 313
69- مقيم و مسافر در آن يكسانند. (سوره حج ، آيه 24)
70- اگر به مقدار سنگينى يك دانه خردل (كار نيك و بدى باشد) آنرا حاضر مى كنم و كافى است كه ما حساب كننده هستيم (سوره انبيا، آيه 47)
71- خنفساء حشره اى است سياهرنگ كه از فضله حيوانات استفاده مى كند.
72- بحار، ج 48، ص 141
73- انفال / 41
74- حشر/ 7
75- بقره / 44
76- بحار، ج 49، ص 288
77- در بعضى كتب آمده است :
ماءمون باز شكارى را كه بر روى دستش بود بدنبال دراجى (پرنده ) رها كرد باز پس از مدتى بازگشت در حالى كه ماهى كوچكى را كه هنوز زنده بود در منقار داشت ماءمون آن ماهى را در كف گرفت و برگشت ، چون نزد امام جواد عليه السلام رسيد از او پرسيد اين چيست كه در دست دارم ؟
حضرت فرمود:
خداوند درياهايى آفريده است ، هنگامى كه ابرها از آن به سوى آسمان بالا مى رود ماهيان ريز را همراه خود مى برد و بازهاى شكارى پادشاهان آنها را شكار مى كنند، و شاهان آنها را در كف مى گيرند و بزرگان علم و دانش از نسل نبوت را با آنها امتحان مى نمايند.
ماءمون از شنيدن اين پاسخ سخت تعجب كرد و اظهار داشت :
به راستى كه تو فرزند امام رضا عليه السلام هستى و از فرزند آن بزرگوار چنين جواب شگفت انگيز، دور نيست .
78- بحار، ج 50، ص 56
79- طرسوس از نواحى مرزى ميان سرزمين اسلام و كشور روم بود.
80- از قضات ماءمون .
81- پس از آن (خاك ) بر صورت ها و دست هاى خود مسح كنيد. مائده / 6
82- بحار، ج 50، ص 5
83- بحار، ج 50، ص 154
84- بحار، ج 50، ص 144
85- بحار، ج 50، ص 311.
86- بحار، ج 51، ص 2.
87- بحار، ج 52، ص 175
88- يكى از شهرهاى عراق كه در نزديك نجف اشرف واقع است .
89- بحار، ج 52، ص 70
90- بحار، ج 42، ص 142
91- بحار، ج 45، ص 311
92- بحار، ج 46، ص 118
93- بحار، ج 46، ص 336.
94- لقب اميرالمؤ منين نزد شيعه مخصوص به حضرت على بن ابى طالب است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم او را در غدير خم به خلافت نصب فرموده و اهل سنت همه خلفا را حق يا ناحق به امارت رسند اميرالمؤ منين گويند.
95- بحار، ج 48، ص 177 - 176
96- بحار، ج 77، ص 169
97- بحار، ج 14، ص 111
98- در بعضى مدارك زبان گاو آمده است .
99- بحار، ج 13، ص 262
100- بحار، ج 14، ص 322.
101- بحار، ج 14، ص 487
102- بحار، ج 14، ص 489
103- بحار، ج 16، ص 113.
104- بحار ج 1، ص 84 و ج 14، ص 506.
105- بحار: ج 14، ص 421، 427 و ج 70، ص 244، 380 با كمى اختلاف
106- بحار: ج 14، ص 485.
107- بحار: ج 75، ص 373.
108- بحار: ج 14، ص 254.
/ 1