بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
داستانهاى استاد به كوشش : عليرضا مرتضوى كرونى مقدمه همسران رسول خدا داستان خلافت على (ع ) سؤ ال پيامبر عمر بن خطاب و زينب (ع ) دعا در حقّ زهرا (ع ) شاءن نزول آيات پوشش ستر عورت خويشتن دارى در گناه خودآرايى اسلام و رهبانيت بوعلى و بوسعيد منشاء تفاوتهاى بيجا جهاد اصغر و جهاد اكبر آزادى در انتخاب همسر سؤ الهاى بيهوده عالم وارسته در زندان سندى بن شاهك عدول از ضوابط و احكام شرعى مناعت طبع سليمان و مورچگان كار براى پدرزن قاطعيت در تبليغ بدمستى پرسش بى پاسخ صبر جميل ملّى گرايى خلاف اسلام است عدالت على (ع ) پيشتازان علم هم آوازى با ستمديدگان شعر حافظ شيفتگان شهادت در سوگ حمزه رستم فرخزاد و مرد عرب معيار شرافت فضيلت تقدم نژادى ؟!! دفاع از مساوات اسلامى اسلام و تعصبات ملى اسلام ايرانيان مقيم يمن بى پايگى افتخارات قومى و نژادى مبارزه با طبقات انوشيروان و كفشگر احترام به اهل كتاب از كودكى بزرگ بود منطق پيامبر اعلام خطر شنوائى مردگان شكوه از على (ع ) پدرش به قربانش باد! اول همسايه بعد خانه گريه به زور سنگ مقايسه نادرست نفوذ مقدس اردبيلى شكايت از روزگار قدرت موسيقى محبت به كافر دموكراسى على تطميع ابوذر امام صادق و مراسم حجّ معشوق حقيقى پيوند با شهيدان سياست حسينى عزم شهادت معراج در عاشورا رعايت اصول اخلاقى گريه بر مرده وحدت اسلامى على (ع ) و مرد يهودى پرهيز از رفيق بازى اسب بى صاحب زيد بن على و مسئله امامت اعلام برائت از مشركين داستان يوم الانذار رئيس قبيله و پيامبر اكرم (ص ) سقاى كربلا اسيران آزاديبخش ****************** مقدمه به نام خداوند جان و خرد كز ين برتر انديشه برنگذرد داستان و حكايت ، تنها نوشته اى است كه بشر از روزگار ديرين ، با آن انس و الفتى صادقانه داشته است و با علم به آنكه اكثر داستانها عارى از حقيقت و ساخته و پرداخته ذهن نويسنده است هنوز هم مردم ، براى مطالعه آنها رغبتى وافر نشان مى دهند. از اينرو در مدتى كه مشغول جمع آورى و تنظيم يا چاپ اين داستانها، به منظور هدايت و ارشاد و تهذيب اخلاق عمومى بودم ، به هر يك از اساتيد و برادران ارجمند برخورد كرده مى گفتم : كتابى در دست تاءليف دارم مشتمل بر يك عده داستانهاى سودمند واقعى ، كه از لابلاى آثار ارزنده استاد شهيد مرتضى مطهرى استخراج شده اند همه تشويق و تاءييد مى كردند و اين را به ويژه براى نسل جوان كارى مفيد و ضرورى مى دانستند. اين قبيل داستانها، بنا به قول خود مرحوم استاد: ((علاوه بر آنكه عملا مى تواند راهنماى اخلاقى و اجتماعى سودمندى باشد، معرف روح تعليمات اسلامى نيز هست ، و خواننده از اين رهگذر به حقيقت و روح تعليمات اسلامى آشنا مى شود و مى تواند خود را، با محيط و جامعه خود را با اين مقياسها اندازه بگيرد و ببيند در جامعه اى كه او در آن زندگى مى كند، و همه طبقات ، خود را مسلمان مى دانند و احيانا بعضى از آن طبقات سنگ اسلام را نيز به سينه مى زنند، چه اندازه از معنى و حقيقت اسلام معمول و مجرى است )).(1) اميدوارم اين داستانها ((عوام )) و ((خواص )) را فايده بخشد و همگان را بكار آيد در اينجا توجه شما را به چند يادآورى جلب مى كنم : 1- نام اين كتاب را به اعتبار اينكه مطالب آن برگرفته از آثار و نوشته هاى استاد شهيد مرتضى مطهرى بود به منظور حفظ امانت بنام خود ايشان داستانهاى استاد - نامگذارى كرديم . 2- همانطور كه اشاره شد داستانهاى اين كتاب از لابلاى آثار منتشر شده استاد، بجز داستان راستان ، انتخاب شده هر چند ممكن است برخى از آنها در آن كتاب نيز آمده باشد ولى مستقيما چيزى از كتاب ياد شده نقل نشده است . 3- ماءخذ و مدارك داستانها، با قيد صفحه و چاپ كتاب ، در پاورقى و در مشخصات مآخذ، نشان داده شده است . 4- در بيان و نگارش هيچ داستانى از حدود متن مآخذى كه نقل شده تجاوز نشده و گردآورنده از خود چيزى بر آن نيفزوده يا چيزى از آن كم نكرده است . 5- اگر چه موضوعى كردن داستانها خود امرى جالب و شايسته بود ولى از آنجا كه تنوع و گوناگونى مطالب نيز خود، حسن ديگرى است به منظور پرهيز از يكنواختى ، مطالب را موضوعى نكرديم . 6- عناوين داستانها - به جز در برخى از موارد - از گردآورنده است از اين رو چنانچه در انتخاب عناوين و يا تنظيم داستانها احيانا نواقصى به چشم مى خورد جاى پوزش از من كرامت تذكر از شما باقيست : قبا گر حرير است و گر پرنيان به ناچار حشوش بود در ميان و سخن آخر آنكه ، بر آن اميديم كه خداوند تبارك و تعالى قلم و زبان ما را از خطاها و لغزشها مصون داشته و گامهاى ما در در صراط دنيا و آخرت نلغزاند و توفيق گامزنى و ثبات قدم و استوارى در مسير اسلام را به همه ما عنايت فرمايد. من اللّه التوفيق و عليه التكلان عليرضا مرتضوى كرونى همسران رسول خدا در ((صحيح بخارى )) از ((ابن عباس )) نقل مى كند كه گفت : ((سخت مايل بودم فرصت مناسبى به چنگ آوردم و از عمر بپرسم ؛ آن دو زن كه در قرآن درباره آنان آمده است : ((ان تتوبا الى اللّه صغت قلوبكما))(2) كيانند؟ تا آنكه در سفر حج همراه او شدم يك روز فرصتى پيش آمد، ضمن اينكه آب وضو روى دستش مى ريختم گفتم : - يا اميرالمؤ منين ! آن دو زن كه خداوند در قرآن به آنها اشاره مى كند و مى فرمايد: ((ان تتوبا الى اللّه فقد ضغت قلوبكما)) كدامند؟ گفت : عجب است از تو كه چنين پرسشى مى كنى آنها ((عايشه )) و ((حفصه )) مى باشند. آنگاه خود عمر داستان را اين چنين تفصيل داد: - من و يكى از انصار در قسمت بالاى شهر مدينه كه با مسجد و مركز مدينه فاصله داشت منزل داشتم من و او با هم قرار گذاشتيم به نوبت ، يك روز در ميان ، هر كدام از ما به مسجد و مركز مدينه برويم و اگر چيز تازه اى رخ داده بود به اطلاع ديگرى برسانيم . ما مردم قريش تا در مكه بوديم بر زنان خويش مسلط بوديم .(3) اما مردم در مدينه برعكس بودند، زنان آنان بر ايشان تسلّط داشتند، تدريجا اخلاق زنان مدينه در زنان ما اثر كرد، يك روز من به همسرم خشم گرفتم ، او بر خلاف انتظار، جواب مرا پس داد. گفتم : جواب مرا پس مى دهى ؟ گفت : خبر ندارى كه زنان پيغمبر رويشان با او باز است و با او يك و دو مى كنند و گاه يكى از آنان يك روز تمام با پيغمبر قهر مى كند. از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شدم گفتم : - به خدا قسم ، كسى كه با پيغمبر چنين كند بدبخت شده است . فورا لباس پوشيدم و به شهر آمدم و بر دخترم حفصه وارد شدم ، گفتم : - شنيده ام شما گاهى يك روز تمام پيغمبر را ناراحت مى كنيد. گفت : بلى . گفتم : دختركم ! بيچاره شدى . چه اطمينانى دارى كه خداوند به خاطر پيامبرش بر تو خشم نگيرد؟ دختركم ! از من بشنو، بعد از اين نه با پيغمبر تندى كن و نه از او قهر كن هر چه مى خواهى به خودم بگو. اگر مى بينى رقيبت - عايشه - از تو زيباتر است ناراحت نباش . قضيه گذشت ، در آن ايام ما نگران حمله غسانيها از جانب شام بوديم ، شنيده بوديم آنان آماده حمله به ما هستند. يك روز كه نوبت رفيق انصارى بود و من در خانه بودم ، شب هنگام ديدم در خانه مرا محكم مى كوبد و مى گويد: - او در خانه است ؟ من سخت هراسان شدم ، بيرون آمدم . گفت : حادثه بزرگى رخ داده . گفتم : غسانيها حمله كردند؟ گفت : نه ، از آن بزرگتر. گفتم : چه شده ؟ گفت : پيامبر زنان خويش را يك جا ترك گفته است !! گفتم : بيچاره شد حفصه ، قبلا پيش بينى مى كردم و به خود حفصه هم گفتم : صبح زود لباس پوشيدم و براى نماز صبح به مسجد رفتم و با پيامبر نماز جماعت خواندم ، پيامبر بعد از نماز به اتاق مخصوصى كه به خودش تعلق داشت رفت ، و از همه كناره گيرى كرد. من به سراغ حفصه رفتم ، مى گريست ، گفتم : - چرا مى گريى ؟ به تو نگفتم كه اين قدر پيامبر را آزار ندهيد. خوب ، آيا شما را طلاق داد؟ گفت : نمى دانم . همين قدر مى دانم كه از همه كناره گيرى كرده است . به مسجد آمدم ، در نزديكى منبر پيامبر، گروهى را ديدم كه گرد منبر جمع شده مى گريند، قدرى با آنها نشستم ، چون خيلى ناراحت بودم به طرف اتاق پيامبر رفتم . يك سياه دم در بود، گفتم : به پيغمبر بگو: عمر اجازه ورود مى خواهد. رفت و برگشت و گفت : گفتم ، اما پيغمبر سكوت كرد. برگشتم و دوباره ميان مردمى كه گرد منبر را گرفته بودند؛ رفتم ، مدتى نشستم ، اما نتوانستم آرام بگيرم ، دو مرتبه آمدم و به دربان گفتم : براى عمر اجازه بگير. رفت و برگشت و گفت : از پيغمبر برايت اجازه خواستم ، اما پيغمبر سكوت كرد. براى سومين بار، ميان مردمى كه گرد منبر جمع بودند و از ناراحتى پيغمبر، ناراحت بودند؛ رفتم . باز هم نتوانستم آرام بگيرم ، نوبت سوم آمدم و به وسيله آن دربان سياه اجازه ورود خواستم ، غلام رفت و برگشت و گفت : باز هم پيغمبر سكوت كرد. ماءيوسانه مراجعت كردم ، ناگهان فرياد همان دربان سياه را شنيدم كه مرا مى خواند گفت : - بيا كه پيغمبر اجازه داد. وقتى كه وارد شدم ، ديدم پيغمبر بر روى شنها به پهلو خوابيده و بر يك متكا از ليف خرما تكيه كرده سنگريزه ها بر جسمش اثر گذاشته است . سلام كردم ، ايستادم و گفتم : - يا رسول اللّه ! مى گويند همسران خويش را طلاق داده اى ، راست است ؟ گفت : نه . گفتم : اللّه اكبر. همانطور كه ايستاده بودم شروع به سخن گفتن كردم و مقصودم اين بود كه سر شوخى را باز كنم . گفتم : - يا رسول اللّه ! ما مردم قريش تا در مكه بوديم بر زنان خويش مسلط بوديم ، آمديم به اين شهر و از بخت بد، زنان اين شهر بر مردانشان تسلط داشتند. پيامبر از شنيدن اين جمله تبسمى كرد. به سخن خود ادامه دادم و گفتم : - من قبلا به دخترم حفصه گفته بودم كه اگر عايشه از تو قشنگتر و محبوبتر است ناراحت نباش . بار ديگر پيغمبر تبسم كرد. چون ديدم تبسم كرد نشستم ، به اطراف نگاه كردم ، هيچ چيزى در آنجا به چشم نمى خورد، جز سه تا پوست گوسفند. گفتم : - يا رسول اللّه ! دعا كن خداوند به امت تو توسعه عنايت فرمايد، آن چنان كه فارس و روم غرق در نعمتند: پيغمبر كه تكيه كرده بود فورا نشست ، فرمود: - اينها دليل لطف خدا نيست ، آنها نعمتهاى خويش را در همين دنيا از خدا گرفته اند. گفتم : از گفته خودم پشيمانم . براى من طلب مغفرت كنم . از اين پس پيغمبر يك ماه از زنان خويش دورى جست ، بدان جهت كه رازى را حفصه نزد عايشه آشكار كرده بود (نه بدان جهت كه عمر مى پنداشت كه چون زنان پيغمبر زبان دراز شده بودند و پيغمبر را ناراحت مى كردند، و پيغمبر در مقابل آنها سكوت مى كرد) بعد از يك ماه پيغمبر نزد زنان خويش برگشت ، آيه تخيير نازل شده بود كه هر كدام از همسران رسول خدا از ادامه همسرى ناراضى هستند پيغمبر آنها را در نهايت خوشى ، با كمك فراوان مالى ، در كارشان آزاد بگذارد، هر جا مى خواهند بروند، و با هر كس مى خواهند ازدواج كنند و هر كدام مايلند به همين وضع فقيرانه بسازند؛ به زندگى با پيغمبر ادامه دهند. همه آنها در كمال رضايت گفتند: - ما خدا و پيغمبر را انتخاب مى كنيم و افتخار همسرى رسول خدا را از دست نمى دهيم .))(4) داستان خلافت على (ع ) ((ابن ابى الحديد)) مى گويد: بعد از قتل عثمان ، مردم در مسجد جمع شده بودند كه ببينند كار خلافت به كجا مى كشد. و چون غير از على (ع ) كسى ديگر نبود كه مردم به او توجهى داشته باشند و از طرفى هم عده اى بودند كه رسما خطابه مى خواندند و سخنرانى مى كردند. و در اطراف شخصيت على (ع ) و سوابق او در اسلام صحبت مى كردند، مردم هجوم آوردند و با على (ع ) بيعت كردند، آن سخنان را كه فرمود: - مرا رها كنيد و ديگرى را بگيريد زيرا اوضاع آينده چنين و چنان است و به علاوه من كسى نيستم كه از آنچه خود مى دانم كوچكترين انحرافى پيدا كنم . در همين وقت بود كه آمده بودند بيعت كنند و به عنوان اتمام حجت در اول كار خود، آن سخنان را ايراد كرد. مى گويد: در روز دوم رسما در مسجد بالاى منبر رفت و به آنچه روز گذشته با اشاره گفته بود تصريح كرد و فرمود: - خداوند خودش مى داند كه من علاقه اى به امر خلافت ، از آن جهت كه رياستى و قدرتى است ندارم ، از پيغمبر اكرم شنيدم كه فرمود: - هر كس بعد از من زمام امور امت را به دست بگيرد، روز قيامت او را بر صراط نگه خواهند داشت و ملائكه الهى نامه عمل او را باز مى كنند اگر به عدالت رفتار كرده باشد، خداوند او را به موجب همان عدالت نجات خواهد داد و گرنه ، صراط تكانى مى خورد و او را به قعر جهنم مى اندازد. بعد به عده اى كه دنيا آنها را در خود غرق كرده و املاك و نهرها و اسبان عالى و كنيزكان نازك اندام براى خود تهيه كرده اند، فردا كه همه اينها را از آنها مى گيرم و به بيت المال برمى گردانم و به آنها همانقدر خواهم داد كه حق دارند، نيايند و نگويند كه على ما را اغفال كرد، اول چيزى مى گفت و حالا طور ديگرى عمل مى كند. على آمد و ما را از آنچه داشتيم محروم كرد. من از همين الان برنامه روشن خود را اعلام مى كنم . بعد شرحى صحبت كرد و چون عده اى كه براى خود امتياز قائل بودند و مورد اتهام بودند، دليلشان اين بود كه ما حق صحبت و مصاحبت پيغمبر را داريم و در راه اسلام ، چنين و چنان زحمت كشيده ايم به آنها فرمود: - من منكر فضيلت صحبت و سابقه خدمت افراد نيستم ، امام اينها چيزهايى است كه خداوند خود، اجر و پاداش آنها را خواهد داد، اينها مجوز نمى شود كه امروز ما ميان آنها و ديگران فرق بگذاريم ، اين امور ملاك تبعيض واقع نمى شود. روز ديگر، آنها كه مى دانستند مشمول حكم امام خواهند شد آمدند و به كنارى نشستند و مدتى با هم مشورت كردند، نماينده اى از طرف خود فرستادند، آن نماينده ((وليدبن عقبة بن ابى معيط)) بود، آمد و اظهار داشت : - يا اباالحسن : اولا خودت مى دانى كه همه ما اينجا نشسته ايم به واسطه سوابقى كه با تو در جنگهاى اسلام داريم ، دل خوشى از تو نداريم و غالبا هر كدام از ما يك نفر داريم كه در آن وقتها به دست تو كشته شده ، ولى ما از اين جهت ، صرف نظر مى كنيم و با دو شرط حاضريم با تو بيعت كنيم . يكى ، اينكه عطف بماسبق نكنى و به گذشته - هر چه شده - كارى نداشته باشى بعد از اين هر طور مى خواهى عمل كن . دوم ، آنكه قاتلان عثمان را كه الآن آزاد هستند به ما تسليم كن كه قصاص كنيم و اگر هيچكدام را قبول نمى كنى ما ناچاريم به شام برويم و به معاويه ملحق شويم . فرمود: اما موضوع خونهائى كه در سابق ريخته شده ، خونى نبوده كه به واسطه كينه شخصى ريخته شده باشد، اختلاف عقيده و مسلك بود، ما براى حق مى جنگيديم و شما براى باطل ، حق بر باطل پيروز شد، شما اگر اعتراض داريد، خونبهائى مى خواهيد برويد از حق بگيريد كه چرا باطل را درهم شكست و نابود ساخت . اما موضوع اينكه من به گذشته كارى نداشته باشم و عطف به ما سبق نكنم در اختيار من نيست وظيفه ايست كه خدا به عهده من گذاشته است . و اما موضوع قاتلين عثمان ، اگر من وظيفه خود مى دانستم كه آنها را قصاص كنم ، خودم همان ديروز قصاص مى كردم . وليد بعد از شنيدن اين بيانات صريح و قاطع باز گشت و به ميان هم مسلكانش رفت و سخنان امام را به آنها گفت . آنها هم حركت كردند و رفتند و تصميم خود را بر مخالفت و دشمنى ، يك طرفى و علنى كردند. از آن طرف عده اى از اصحاب على (ع ) همين كه از جريانها واقف و مطلع شدند كه گروهى تشكيل شده و عليه زعامت على تخريب و تحريك مى كنند خدمت على (ع ) آمدند و عرض كردند: - عامل عمده اى كه سبب اينها ناراضى بشوند و گروهى تشكيل بدهند مسئله اصرار تو است بر عدل و مساوات ، حتى قضيه تسليم قاتلين هم بهانه و سرپوشى است روى اين تقاضا، مى خواهند مردم عوام را به اين وسيله تحريك كنند. بعضى گفته اند: ((مالك اشتر)) يكى از پيشنهاد دهندگان بود و يا اصلا پيشنهاد كننده او بود، به هر حال مقصود از اين پيشنهاد اين بود كه اگر مى توانى در اين تصميم تجديد نظر كن . على (ع ) دانست كه اين فكر شايد در دماغ عامه مردم پيدا شود كه حالا اين قدر اصرار به اين مطلب لزومى ندارد، حركت كرد و به مسجد رفت و براى يك خطابه عمومى آماده شد، در حالى كه فقط يك پارچه روى شانه انداخته ، يك پارچه ديگر هم مانند لنگى به كمر بسته و شمشيرى نيز حمايل كرده بود، بالاى منبر ايستاد و به كمانش تكيه كرد. شروع به صحبت كرد و فرمود: خداوند را كه پروردگار و معبود ما است شكر مى كنيم ، نعمت عيان و نهان او شامل حال ما است ، تمام نعمتهاى او منت است كه بر ما گذاشته است . بدون اينكه ما از خود استقلالى داشته باشيم ، آنگاه فرمود: افضل مردم در نزد خدا آن كس است كه بهتر او را اطاعت كند، سنت پيغمبرش را بهتر و بيشتر پيروى كند، كتاب خدا يعنى قرآن را بهتر احياء كند. ما براى احدى نسبت به احدى فضلى قائل نيستيم مگر به ميزان طاعت و تقوى . اين قرآن است كه جلو ما حاضر است و اين سيره پيغمبر است كه همه مى دانيم بر مبناى عدالت و مساوات برقرار بود، بر احدى مخفى نيست مگر آن كه كسى بخواهد غرض ورزى كند و معاندت بورزد كه آن مطلب ديگرى است . آنگاه اين آيه از قرآن را تلاوت كرد. - ((يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا انّ اكرمكم عند اللّه اتقيكم .)) اين آيه را به اين منظور خواند كه بفهماند من به حكم اين آيه امتيازات شما را لغو مى كنم .(5) سؤ ال پيامبر روزى رسول خدا - صلى اللّه عليه و آله - از مردم پرسيدند: - چه چيز براى زن از هر چيز بهتر است ؟ كسى از اصحاب نتوانست پاسخ بگويد. حسن بن على - عليه السلام - كه در آن هنگام در سنين خردسالى بسر مى برد، در مجلس حاضر بود. قصه را براى مادرش زهرا - سلام اللّه عليهما - نقل كرد زهرا (ع ) فرمود: - از همه چيز بهتر براى زن اينست كه مرد بيگانه اى را نبيند و مرد بيگانه اى هم او را نبيند.(6) عمر بن خطاب و زينب (ع ) در ((تفسير كشاف )) ذيل آيه 53 سوره احزاب ، مى نويسد: ((عمر خيلى علاقه مند بود كه زنان رسول خدا در پرده باشند و بيرون نروند، زياد اين مطلب را در ميان مى گذاشت . به زنان پيغمبر مى گفت : - اگر اختيار با من بود، چشمى شما را نمى ديد. يك روز بر آنان گذشت و گفت : - آخر شما با ساير زنان فرق داريد همچنانكه شوهر شما با ساير مردان فرق دارد، بهتر است به پرده در شويد. زينب همسر رسول خدا گفت : - پسر خطاب ! وحى در خانه ما نازل مى شود و آنگاه تو نسبت به ما غيرت مى ورزى و تكليف معين مى كنى ؟))(7) دعا در حقّ زهرا (ع ) جابر مى گويد: در خدمت رسول خدا (ص ) به در خانه فاطمه (ع ) آمديم . رسول خدا سلام كرد و اجازه ورود خواست ، فاطمه (ع ) اجازه داد. پيغمبر اكرم فرمود: با كسى كه همراه من است وارد شوم ؟ زهرا (ع ) گفت : پدر جان ! چيزى بر سر ندارم . فرمود: با قسمتهاى اضافى روپوش خودت ، سرت را بپوشان . سپس مجددا استعلام كرد كه آيا داخل شويم ؟ پاسخ شنيدم : بفرمائيد. وقتى وارد شديم ، چهره زهرا (ع ) آنچنان زرد بود كه مانند شكم ملخ مى نمود. رسول اكرم (ص ) پرسيد: چرا چنين هستى ؟ جواب داد: از گرسنگى است .(8) پيغمبر اكرم دعا فرمود كه : خدايا دختر مرا سير گردان . پس از دعاى پيغمبر اكرم چهره زهرا گلگون شده و گوئى دويدن خون را در زير پوست صورت مى ديدم و زهرا از آن پس گرسنه نماند. شاءن نزول آيات پوشش روزى در هواى گرم مدينه ، زنى جوان و زيبا در حالى كه طبق معمول روسرى خود را به پشت گردن انداخته و دور گردن و بنا گوشش پيدا بود، از كوچه عبور مى كرد. مردى از اصحاب رسول خدا (ص ) از طرف مقابل مى آمد. آن منظره زيبا سخت نظر او را جلب كرد و چنان غرق تماشاى آن زيبا شد كه از خودش و اطرافيانش غافل گشت و جلو خودش را نگاه نمى كرد. آن زن وارد كوچه اى شد و جوان با چشم خود او را دنبال مى كرد. همانطور كه مى رفت ، ناگهان استخوان يا شيشه اى كه از ديوار بيرون آمده بود به صورتش اصابت كرد و صورتش را مجروح ساخت ، وقتى به خود آمد كه خون از سر و صورتش جارى شده بود. با همين حال به حضور رسول اكرم رفت و ماجرا را به او عرض رساند. اينجا بود كه آيه مباركه نازل شد: ((اى پيامبر! به مؤ منان بگو كه ديده هاشان را فرو گيرند و عورتهاشانرا نگاهدارند؛ زيرا كه آن براى ايشان پاكيزه تر است . به درستى كه خدا - به آنچه مى كنند - آگاه است . و به زنان باايمان نيز بگو كه ديده هاشانرا فرو گيرند و عورتهاشانرا نگاه دارند و زيور و زينت خود را - مگر آنچه از آن آشكار آمد - ظاهر نسازند و بايد كه روسريها و مقنعه هاشانرا بر گريبانهاشان فرو گذارند و پيرايه هاى خود را ظاهر نسازند مگر براى شوهرانشان ، يا پدرانشان ، يا پدران شوهرانشان ، يا پسران خواهرانشان ، يا زنانشان ، يا مملوكان ، يا ديوانگان و افراد بله ، يا كودكان غير مميّز))(9) ستر عورت در تاريخ ، داستانى از رسول اكرم (ص ) در زمينه ستر عورت هست رسول اكرم (ص ) مى فرمايد: ((در كودكى چند بار پيش آمدهايى براى من شد و احساس كردم كه يك قوه غيبى و يك ماءمور درونى مراقب من است و مرا از ارتكاب بعضى كارها باز مى دارد، از جمله اينكه : هنگامى كه بچه بودم و با كودكان بازى مى كردم يك روز يكى از رجال قريش كار ساختمانى داشت و كودكان بر حسب حالت كودكى دوست داشتند سنگ مصالح بنائى را در دامن گرفته بياورند و نزديك بنا قرار دهند. بچه ها طبق معمول عرب پيراهن هاى بلند به تن داشتند و شلوار نداشتند، وقتى كه دامن خود را بالا مى گرفتند عورت آنها مكشوف مى شد، من رفتم يك سنگ در دامن بگيرم همين كه خواستم دامنم را بلند كنم ، گوئى كسى با دستش زد و دامن مرا انداخت ، يك بار ديگر خواستم دامنم را بالا بگيرم باز همانطور شد و دانستم كه من نبايد اين كار را بكنم .(10) خويشتن دارى در گناه جوانى عزب و بدون زن است ، زيبا هم هست آن هم در نهايت زيبايى ! به جاى اينكه او بخواهد برود سراغ زنها، زنها سراغ او مى آيند، روزى نيست كه صدها نامه و صدها پيغام براى او نيايد، از همه بالاتر برجسته ترين زنان مصر، صددرصد عاشق او شده اند، شرايط كامجويى برايش فراهم است ، تمام امكانات آماده ، درها همه بسته ، خطر جان برايش درست كرده است ، زن به او مى گويد: - يا كام مى دهى ، يا به كشتنت خواهم داد و خون تو را خواهم ريخت . با اين شرايط يوسف چه مى كند؟ دست به دعا برمى دارد و عرض كند: - رب السجن احب الى ممايد عوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهنّ(11) پروردگارا! زندان براى من از آنچه اين زنها دارند مرا به سوى آن دعوت مى كنند بهتر است ، خدايا من را به زندان بفرست و به چنگال اين زنها گرفتار نكن .(12) خودآرايى ((حسن بن جهم )) مى گويد: بر حضرت موسى بن جعفر (ع ) وارد شدم ، ديدم خضاب فرموده است ، گفتم : - رنگ مشكى به كار برده ايد؟ فرمود: بلى ، خضاب و آرايش در مرد موجب افزايش پاكدامنى در همسر او است ، برخى از زنان ، به اين جهت كه شوهرانشان خود را نمى آرايند عفاف را از دست مى دهند.(13) اسلام و رهبانيت ((عثمان بن مظعون )) يكى از اكابر صحابه رسول اكرم است ، اين شخص خواست به تقليد از راهبان ، به اصطلاح تارك دنيا شود، ترك زن و زندگى كرد و لذتها را بر خويش تحريم ساخت . همسرش نزد رسول خدا (ع ) آمده عرض كرد: - يا رسول اللّه ! عثمان روزها روزه مى گيرد و شبها به نماز برمى خيزد. پيغمبر اكرم (ص ) خشمگين شده برخاست به نزد وى آمد. عثمان مشغول نماز بود، صبر كرد تا نمازش تمام شد، فرمود: - اى عثمان ! خدا مرا به رهبانيت دستور نفرموده است . دين من ، روشى منطبق بر واقعيت و در عين حال ساده و آسانست . ((لم يرسلنى اللّه تعالى بالرهبانية ولكن بعثنى بالحنيفية السهلة السمحة (14))) يعنى : خداوند مرا براى رهبانيت و رياضت نفرستاده است ، مرا براى شريعتى فطرى و آسان و با گذشت فرستاده است ، من نماز مى خوانم و روزه مى گيرم و با همسرانم نيز مباشرت دارم . هر كس كه دين مطابق با فطرت مرا دوست مى دارد بايد از من پيروى كند، ازدواج يكى از سنتهاى من است .(15) بوعلى و بوسعيد نقل مى كنند كه : ((سلطان محمود)) مى خواست ((بوعلى سينا)) و چند نفر ديگر را از ماوراءالنهر به مركز حكومتش غزنين - در افغانستان - ببرد. ((امير سامانى )) كه در ماوراءالنهر بود به بوعلى خبر داد كه تو و چند نفر ديگر را مى خواهند پيش سلطان محمود ببرند، اگر نمى خواهى پيش او بروى قبل از اين كه موضوع علنى بشود فرار كن . ابوعلى سينا تا نيشابور مخفيانه آمد. در آنجا در جلسه موعظه ((ابوسعيد ابوالخير)) - كه از اكابر عرفا است - شركت كرد. ابوسعيد آن روز اين مسئله را مطرح كرده بود كه : كرم الهى نبايد موجب غرور بشود و عفو خدا نبايد بهانه ترك گناه و اصلاح و تهذيب نفس بشود. بوعلى جوان و مغرور همينجا يك رباعى ساخت : مائيم به عفو تو تولّى كرده و ز طاعت و معصيت تبرى كرده آنجا كه عفو تو باشد باشد ناكرده چه كرده ، كرده چون ناكرده ابوسعيد كه شاعر خوش ذوقى بود فورا با يك رباعى جواب او را داد: اى نيك نكرده و بديها كرده وانگه به خلاص خود تمنّا كرده بر عفو مكن تكيه كه هرگز نبود ناكرده چو كرده ، كرده چون ناكرده (16) منشاء تفاوتهاى بيجا رسول خدا در يكى از مسافرتها در حالى كه اصحابش همراه بودند ظهر در منزلى فرود آمد، قرار شد گوسفندى ذبح شود و نهار از گوشت آن گوسفند تهيه شود. يكى از اصحاب گفت : - سر بريدن گوسفند به عهده من . ديگرى گفت : - كندن پوست آن با من . سومى گفت : پختن گوشت با من . رسول خدا فرمود: - جمع كردن هيزم از صحرا با من . اصحاب عرض كردند: - يا رسول اللّه ! شما زحمت نكشيد، شما بنشينيد ما خودمان با كمال افتخار همه كارها را مى كنيم ، ما راضى به زحمت شما نيستيم . فرمودند: مى دانم شما مى كنيد لكن ((ان اللّه يكره من عبده ان يراه متميزا بين اءصحابه )) خداوند خوش ندارد از بنده اش كه او را ببيند در حالى كه در ميان يارانش براى خود امتيازى نسبت به ديگران قائل شده است . در سيرت رسول اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع ) قضايا و داستانها از اين قبيل زياد است كه مى رساند كوشش داشتند اينگونه عادتها را كه ابتداء كوچك به نظر مى رسد و همين ها منشاء تفاوتهاى بيجا در حقوق مى گردد هموار كنند(17). جهاد اصغر و جهاد اكبر در مقام تهذيب نفس و تحصيل اخلاق ، هميشه يك جنگ و ستيز عجيب بين دو كانون عقل و دل درگير است ، تهذيب نفس و تربيت براى هماهنگ ساختن اين دو كانون است . مستلزم ضبط و كنترل خواهشهاى دل است ، اساسا هم نظم و انضباط، از كانون عقل ناشى مى شود و آشفتگى و خودسرى ، از كانون دل . پيغمبر اكرم (ص ) در حديث معروفى با بيان لطيفى اين جنگ و ستيز را بيان كرد، اصحاب و ياران او از جهادى برمى گشتند، رو كرد به آنها و فرمود: - ((مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقى عليهم الجهاد الاكبر)) مرحبا به مردمى كه از مبارزه كوچك برگشته اند و جهاد بزرگ هنوز به عهده آنها باقى است . گفتند: يا رسول اللّه ! جهاد بزرگ چيست ؟ فرمود: جهاد با نفس و خواهشهاى دل مولوى در اين باره مى گويد: اى شهان كشتيم ما خصم درون ماند خصمى ز ان بتر در اندرون كشتن اين ، كار عقل و هوش نيست شير باطن ، سخره خرگوش نيست قدر جعنا من جهاد الاءصغريم بابتى اندر جهاد اكبريم سهل دان شيرى كه صفها بشكند شير آن باشد كه خود را بشكند.(18) آزادى در انتخاب همسر پيغمبر اكرم خود چند دختر شوهر داد. هرگز اراده و اختيار آنها را از آنها سلب نكرد. هنگامى كه على بن ابى طالب (ع ) براى خواستگارى زهراء مرضيه (ع ) نزد پيغمبر اكرم (ص ) رفت پيغمبر اكرم فرمود: - تاكنون چند نفر ديگر نيز به خواستگارى زهرا آمده اند و من شخصا با زهرا در ميان گذاشته ام . اما او به علامت نارضائى چهره خود را برگردانده است . اكنون خواستگارى تو را به اطلاع او مى رسانم . پيغمبر نزد زهرا رفت و مطلب را با دختر عزيزش در ميان گذاشت ولى زهرا بر خلاف نوبتهاى ديگر چهره خود را برنگرداند، با سكوت خود رضايت خود را فهماند. پيغمبر اكرم تكبير گويان از نزد زهرا بيرون آمد(19). سؤ الهاى بيهوده بعضى از سؤ الات ، سؤ الهايى است كه اساسا جواب ندارد. بدين معنى كه شما اگر جواب صحيحش را هم بدهيد براى طرف قابل اثبات نيست . به عنوان مثال مطلبى يادم آمد و آن اينكه : وقتى اميرالمؤ منين على (ع ) بر فراز منبر فرمود كه : - ((سلونى قبل ان تفقدونى ))(20). يعنى : قبل از آن كه مرا از دست دهيد هر چه مى خواهيد از من بپرسيد. يك شخصى منافقى از پاى منبر بلند شد و گفت : - اگر تو حالا همه چيز را مى دانى بگو! عدد اين موهاى سر و ريش چقدر است ؟ (حالا فرض كنيد عدد معينى دارد مثلا فرض كنيد موهاى سر و ريش او 15496 تا باشد. حالا اگر كسى عدد ديگرى را گفت مگر اين عملا قابل اثبات است كه اين عدد درست است يا خير؟ مى شود موهاى سر و ريش يك نفر را يكى يكى بشماريم بعد ببينيم اين جور درمى آيد يا نه ؟) على - عليه السلام - جواب ديگرى واضح و روشن داد فرمود: - اين سؤ الى نيست كه كسى بخواهد بپرسد. يك جواب واضح من به تو مى دهم و آن اينكه يك توله توى خانه ات دارى - يعنى يك بچه كوچك - كه اين قاتل فرزند من خواهد بود. به جاى جواب ، يك امرى كه قابل اثبات يا انكار براى طرف نيست چيز ديگرى در جوابش فرمود كه همه مردم بدون اين كه احتياجى به اين جور جريانها داشته باشند، بعدها بطور روشن قضيه را درك كنند(21). عالم وارسته ((آقا محمد رضا حكيم قمشه اى ))، يكى از اعاظم حكما و اساطين عرفاى قرون اخيره است . آقا محمدرضا - كه شاگردان و دوستانش نام او را به صورت مخفف ، ((آمرضا)) تلفظ مى كردند - اهل قمشه (شهرضا) اصفهان است ، در جوانى براى تحصيل به اصفهان مهاجرت كرد و از محضر ((ميرزا حسن نورى ))(22) و ((ملا محمد جعفر لنگرودى ))(23) بهره مند شد. سالها در اصفهان عهده دار تدريس فنون حكمت بود. حدود ده سال پايان عمر خود را در تهران به سر برد و در حجره مدرسه صدر مسكن گزيد و فضلا از محضر پر فيضش استفاده كردند. پرشورترين دوره زندگانى حكيم قمشه اى ده سال آخر است . وى مردى به تمام وارسته و عارف مشرب بود. با خلوت و تنهايى ماءنوس بود و از جمع تا حدودى گريزان . در جوانى ثروتمند بود، در خشكسالى 1288 تمام مايملك منقول و غير منقول خود را صرف نيازمندان كرد و تا پايان عمر درويشانه زيست . حكيم قمشه اى در اوج شهرت ((آقاعلى حيكم مدرس زنوزى )) و ((ميرزا ابوالحسن جلوه )) به تهران آمد و با آنكه مشرب اصليش صدرايى بود، كتب بوعلى را تدريس كرد و بازار ميرزاى جلوه را كه تخصصش در فلسفه بود شكست . به طورى كه معروف شد: ((جلوه از جلوه افتاد)). حكيم قمشه اى هرگز جامه روستايى را از تن دور نكرد و در زىّ و جامه علما در نيامد، مرحوم ((جهانگيرخان قشقايى )) كه سالها شاگرد او بوده است نقل كرده كه : به شوق استفاده از محضر حكيم قمشه اى به تهران رفتم ، همان شب اول خود را به محضر او رساندم ، وضع لباسهاى او علمائى نبود، به كرباس فروشهاى سده مى مانست . حاجت خود را بدو گفتم ، گفت : - ميعاد من و تو فردا در خرابات . (خرابات محلى بود در خارج خندق - قديم - تهران و در آنجا قهوه خانه اى بود كه درويشى آن را اداره مى كرد،) روز بعد، ((اسفار)) ملاصد را را با خود بردم ، او را در خلوتگاهى ديدم كه بر حصيرى نشسته بود. اءسفار را گشودم او آن را از بر مى خواند سپس به تشريح مطلب پرداخت ، مرا آنچنان به وجد آورد كه از خود بى خود شدم ، مى خواستم ديوانه شوم . حكيم حالت مرا دريافت گفت : - آرى ، ((قوت مى بشكند ابريق را)). حكيم قمشه اى از ذوق شعرى عالى ، برخوردار بود و به ((صهبا)) تخلص مى كرده است . او در سال 1306، در كنج حجره مدرسه ، در تنهايى و خلوت و سكوت عارفانه از دنيا رفت . از قضا آن روز مصادف بود با فوت مفتى بزرگ شهر، ((مرحوم حاج ملاعلى كنى ))، و در شهر غوغايى برپا بود. دوستان و ارادتمندانش ساعتها پس از فوت او از در گذشتش آگاه شدند، آن گروه معدود او را در سر قبر آقا به خاك سپردند(24). حكيم قمشه اى آنچنان مرد كه زيست و آنچنان زيست كه خود در بيتى از يك غزل سروده و آرزو كرده بود. كاخ زرّين به شهان خوش كه من ديوانه گوشه اى خواهم و ويرانه به عالم كم نيست (25) حكيم قمشه اى شاگردان بسيار تربيت كرد. ((آقا ميرزا هاشم اشكورى ، آقا ميرزا حسن كرمانشاهى ، آقا ميرزا شهاب نيريزى ، جهانگيرخان قشقايى ، آخوند ملا محمد كاشى اصفهانى ، ميرزا على اكبر يزدى مقيم قم ، شيخ على نورى مدرس مدرسه مروى معروف به شيخ شوراق ، ميرزا محمد باقر حكيم و مجتهد اصطهباناتى مقيم نجف و مقتول در مشروطيت و مدفون در اصطهبانات ، حكيم صفاى اصفهانى شاعر معروف ، شيخ عبداللّه رشتى رياضى ، شيخ حيدرخان نهاوندى قاجار، ميرزا ابوالفضل كلانتر تهرانى ، ميرزا سيد حسين رضوى قمى ، شيخ محمود بروجردى و ميرزا محمود قمى )) از آن جمله اند(26). در زندان سندى بن شاهك امام هفتم - حضرت موسى كاظم (ع ) - در زندان ((سندى بن شاهك )) بسر مى برد يك روز هارون ماءمورى فرستاد كه از احوال آن حضرت كسب اطلاع كند. خود سندى هم وارد زندان شد. وقتى كه ماءمور وارد شد. امام از او سؤ ال كرد: چه كار دارى ؟ ماءمور گفت : خليفه مرا فرستاد تا احوالى از تو بپرسم . امام فرمود: از طرف من به او بگو! هر روز كه از اين روزهاى سخت بر من مى گذرد، يكى از روزهاى خوشى تو هم سپرى مى شود، تا آن روزى برسد كه من و تو در يك جا به هم برسيم ، آنجا كه اهل باطل به زيانكارى خود واقف مى شوند. باز در مدتى كه در زندان هارون بود. يك روز ((فضل بن ربيع )) ماءمور رساندن پيغامى از طرف هارون به آن حضرت وارد شد. فضل مى گويد: وقتى كه وارد شدم ديدم نماز مى خواند، هيبتش مانع شد كه بنشينم ، ايستادم و به شمشير خودم تكيه دادم ، نمازش كه تمام شد به من اعتنا نكرد و بلافاصله نماز ديگرى آغاز كرد، مرتب همين كار را ادامه داد و به من اعتنا نمى نمود، آخر كار، وقتى كه يكى از نمازها تمام شد، قبل از آنكه نماز ديگر را شروع كند، من شروع كردم به صحبت كردن . خليفه به من دستور داده بود كه در حضور آن حضرت از او به عنوان خلافت و لقب اميرالمؤ منينى ياد نكنم و به جاى آن بگويم كه : - برادرت هارون سلام مى رساند و مى گويد: خبرهايى از تو، به ما رسيد كه موجب سوءتفاهمى شد، اكنون معلوم گرديد كه شما تقصيرى نداريد، ولى من ميل دارم كه شما هميشه نزد من باشيد و به مدينه نرويد. حالا كه بنا است پيش ما بمانيد خواهش مى كنم از لحاظ برنامه غذائى ، هر نوع غذائى كه خودتان مى پسنديد دستور دهيد و فضل ماءمور پذيرايى شما است . حضرت جواب فضل را به دو كلمه داد: - از مال خودم چيزى در اينجا نيست كه از آن استفاده كنم و خدا مرا اهل تقاضا و خواهش هم نيافريده كه از شما تقاضا و خواهشى داشته باشم . حضرت با اين دو كلمه مناعت و استعناء طبع بى نظير خود را ثابت كرد و فهماند كه زندان نخواهد توانست او را زبون كند. بعد از گرفتن اين كلمه فورا از جا حركت كرد و گفت : اللّه اكبر، و سرگرم عبادت خود شد(27). عدول از ضوابط و احكام شرعى گروهى از يكى از قبائل عرب ، خدمت رسول اكرم - صلى اللّه عليه و آله و سلم - رسيدند و عرض كردند: - يا رسول اللّه : گر مى خواهيد ما مسلمان بشويم سه شرط داريم كه بايد آنها را بپذيريد. 1- اجازه بدهيد تا يكسال ديگر هم ، اين بتها را پرستش كنيم . 2- نماز خيلى بر ما ناگوار است ، اجازه بدهيد ما نخوانيم . 3- از ما نخواهيد كه آن بت بزرگمان را، خودمان بشكنيم . حضرت در جواب فرمودند: از اين سه پيشنهاد شما، فقط سومى پذيرفته مى شود (يعنى فقط شكستن بت بزرگ كه در صورت اكراه شما، ديگران آن را خواهند شكست ) و اما بقيه محال است .(28)(29) مناعت طبع ((عمروبن عبيدبن باب )) - متكلم مشهور كه به مناعت طبع معروف است . - با ((منصور عباسى ))، قبل از دوره خلافت دوست بود. در ايام خلافت منصور، روزى بر او وارد شد و منصور او را گرامى داشت و از او تقاضاى موعظه و اندرز كرد. از جمله سخنانى كه عمرو به منصور گفت اين بود: ((ملك و سلطنت كه اكنون به دست تو افتاده اگر براى كسى پايدار مى ماند به تو نمى رسيد، از آن شب بترس كه آبستن روزى است كه ديگر شبى بعد از آن روز (قيامت ) نيست .)) وقتى كه عمرو خواست برود منصور دستور داد ده هزار درهم به او بدهند، نپذيرفت ، منصور قسم خورد كه بايد بپذيرى ، عمرو سوگند ياد كرد كه نخواهم پذيرفت . ((مهدى )) پسر وليعهد منصور كه در مجلس حاضر بود از اين جريان ناراحت شد و گفت : - يعنى چه ؟ تو در مقابل سوگند خليفه سوگند ياد مى كنى ؟! عمرو از منصور پرسيد: اين جوان كيست ؟ گفت : پسرم و وليعهدم مهدى است . گفت : به خدا قسم كه لباس نيكان بر او پوشيده اى و نامى روى او گذاشته اى (مهدى ) كه شايسته آن نام نيست و منصبى براى او آماده كرده اى كه بهره بردارى از آن مساوى است با غفلت از آن . آنگاه عمرو رو كرد به مهدى و گفت : بلى برادرزاده جان ، مانعى ندارد كه پدرت قسم بخورد و عمويت موجبات شكستن قسمش را فراهم آورد. اگر بنا باشد من كفاره قسم بدهم يا پدرت ، پدرت تواناتر است بر اين كار. منصور گفت : هر حاجتى دارى بگو. گفت : فقط يك حاجت دارم و آن اينكه ديگر پى من نفرستى . منصور گفت : بنابراين مرا تا آخر عمر ملاقات نخواهى كرد. گفت : حاجت من هم همين است . اين را گفت و با قدمهاى محكم توانائى با وقار راه افتاد. منصور خيره خيره از پشت سر نگاه مى كرد و در حالى كه در خود نسبت به عمرو احساس حقارت مى كرد سه مصراع معروف را سرود: كلّكم يمشى رويدا كلكم يطلب صيدا غير عمرو بن عبيدا(30) اين عمرو بن عبيد - همان كسى است كه ((هشام بن الحكم )) به طور ناشناس وارد مجلس درسش شد و از او در باب امامت سؤ الاتى كرد و او را سخت مجاب ساخت . عمروبن عبيد از قوت بيان پرسش كننده ناشناس حدس زد كه او هشام بن الحكم است . بعد از شناسايى ، نهايت احترام را نسبت به او به عمل آورد(31). سليمان و مورچگان حضرت سليمان نبى - عليه السلام - با سپاهيانش به وادى مورچگان رسيدند. در اين هنگام ، مورچه اى ، ساير مورچگان را مخاطب قرار داده و گفت : - اى مورچگان به پناهگاههاى خود داخل شويد، مبادا سليمان و سپاهيانش شما لگدمال كنند، اينها نمى فهمند و توجهى به شما ندارند. سليمان كه متوجه اين خطاب مورچه شد، از گفته مورچه لبخندى زد و گفت : - ((خدايا! مرا توفيق ده كه نعمتهاى تو را كه به من و پدر و مادرم عنايت كرده اى شكر كنم و كار شايسته اى كه موافق رضاى تو باشد انجام دهم . خدايا به كرم و رحمت خود، مرا از بندگان صالح خودت قرار بده ))(32) كار براى پدرزن موسى (ع ) در حال فرار از مصر، هنگامى كه به سر چاه ((مدين )) رسيد، دختران ((شعيب پيغمبر)) را ديد كه گوسفندان خود را براى آب دادن به آنجا آورده اند و در گوشه اى ايستاده و كسى رعايت حال آنها را نمى كند. موسى به حالت آنها رحمت آورد و براى گوسفندان آنها آب كشى كرد. دختران پس از مراجعت نزد پدر، جريان روز را براى پدر نقل كردند و او يكى از آنها را پى موسى فرستاد و او را به خانه خويش دعوت كرد. پس از آشنا شدن با يكديگر، يك روز شعيب به موسى گفت : - من دلم مى خواهد يكى از دو دختر خود را به تو، به زنى دهم ، به اين شرط كه تو هشت سال براى من كار كنى ، و اگر دلت خواست دو سال ديگر هم اضافه كن ، ده سال براى من كار كن (33). موسى (ع ) قبول كرد و به اين ترتيب داماد شعيب (ع ) شد(34). قاطعيت در تبليغ موسى بن عمران - عليه السلام - به اتفاق برادرش هارون (ع )، در حالى كه جامه هايى پشمينه بر تن و عصاهاى چوبين در دست داشتند و همه تجهيزات ظاهريشان منحصر به اين بود، بر فرعون وارد شدند و او را به قبول حق دعوت كردند و با كمال قاطعيت ابراز داشتند: - اگر دعوت ما را نپذيرى ، زوال حكومت تو قطعى است ، اگر دعوت ما را بپذيرى و به راهى كه ما مى خواهيم وارد شوى ، ما عزت تو را تضمين مى كنيم . فرعون با تعجب فراوان گفت : اينها را ببينيد كه از تضمين عزت من در صورت پيروى آنها، و گرنه زوال حكومت من سخن مى گويند!!(35) ****************** بدمستى در يكى از ايام ، شخصى به مغازه عرق فروشى رفت ، و به فروشنده گفت : آقا يك شاهى عرق بده . عرق فروش گفت ، يك شاهى كه عرق نمى شود؟! - هر چقدر مى شود بده . - با يك شاهى هيچ مقدار نمى توانم بدهم . - آقا هر مقدار كه ممكن است ولو اينكه خيلى هم كم باشد بدهيد؟ - آخر بيچاره ، مردم عرق مى خورند كه مست بشوند، اين مقدار به اين كسى كه مستى نمى آورد و بنابراين چه فايده و اثرى دارد؟ - قربان اثر بدمستى آن ظاهر است ، لااقل اين بهانه اى براى بدمستى كردن كه مى شود! واقعا بعضى از مردم هم همينطور دنبال بهانه اى هستند براى بدمستى ، مثلا اينكه به ما اجازه داده اند تا براى اهل بدعت هر دروغى را جعل كنيم ، بيائيم از اين مطلب سوء استفاده كنيم و به هر كس كه خصومتى شخصى داشتيم فورا به او برچسب بزنيم كه او اهل بدعت هست ، و بنا كنيم به تهمت زدن و دروغ ساختن و ناسزاگويى ، آن وقت بهانه هم داريم ، اگر كسى اعتراض كرد، فورا مى گوئيم : به ما اجازه داده اند كه نسبت اهل بدعت ، هر چه خواستيم بگوئيم ، دقت كنيد و ببينيد اين سوء استفاده از يك مطلب شرعى بر سر دين چه خواهد آورد؟(36) پرسش بى پاسخ مسافرى از كوفه به بغداد مراجعت مى كند، و به خدمت ((اسماعيل بن على حنبلى )) امام حنابله عصر مى رسد. اسماعيل از مسافر مى خواهد آنچه را كه در كوفه ديده است شرح دهد. مسافر در ضمن نقل وقايع با تاءسف زياد جريان انتقادهاى شديد شيعه را در روز عيد غدير از خلفا اظهار كرد. فقيه حنبلى گفت : تقصير آن مردم چيست ؟ اين در را خود على (ع ) باز كرد. آن مرد مسافر گفت : پس تكليف ما در اين ميان چيست ؟ آيا اين انتقادها را صحيح و درست بدانيم يا نادرست ؟ اگر صحيح بدانيم يك طرف را بايد رها كنيم و اگر نادرست بدانيم طرف ديگر را! اسماعيل با شنيدن اين پرسش از جا حركت كرد و مجلس را به هم زد. همين قدر گفت : - اين پرسشى است كه خود من هم تاكنون پاسخى براى آن پيدا نكرده ام (37)!! صبر جميل صبر جميل زهراى اطهر - دختر رسول خدا (ص ) - مورد اهانت قرار مى گيرد، خشمگين وارد خانه مى شود و با جملاتى كه كوه را از جا مى كند شوهر غيور خود را مورد عتاب قرار مى دهد و مى گويد: - پسر ابوطالب ! چرا به گوشه اى خزيده اى ؟ تو همانى كه شجاعان از بيم تو خواب نداشتند، اكنون در برابر مردمى ضعيف سستى نشان مى دهى ، اى كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم ! على - عليه السلام - خشمگين از ماجرا، از طرف همسرى كه بى نهايت او را عزيز مى دارد اين چنين تهييج نمى شود. اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى كند، پس از استماع سخنان زهرا با نرمى او را آرام مى كند كه : - نه ، من فرقى نكرده ام ، من همانم كه بودم مصلحت چيز ديگر است ، تا آنجا كه زهرا، عليه السلام ، را قانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود: - حسبى اللّه و نعم الوكيل روز ديگرى باز فاطمه - سلام اللّه عليها - على (ع ) را دعوت به قيام مى كند، در همين حال فرياد مؤ ذن بلند مى شود كه : - اشهد ان محمدا رسول اللّه على (ع ) به زهرا (س ) فرمود: آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟ گفت : نه فرمود: سخن من جز اين نيست (38). ملّى گرايى خلاف اسلام است رسول اكرم (ص ) همواره مراقبت مى كرد كه در ميان مسلمين پاى تعصبات قومى كه خواه و ناخواه عكس العمل هايى در ديگران ايجاد مى كرد به ميان نيايد. در جنگ ((احد)) يك جوان ايرانى در ميان مسلمين بود، اين جوان مسلمان ايرانى پس از آن كه ضربتى به يكى از افراد دشمن وارد آورد از روى غرور گفت : - ((خذها و اءنا الغلام الفارسى )). يعنى اين ضربت را از من تحويل بگير كه منم يك جوان ايرانى . پيغمبر اكرم احساس كرد كه هم اكنون اين سخن تعصّبات ديگران بر خواهد انگيخت ، فورا به آن جوان فرمود كه : - چرا نگفتى منم يك جوان انصارى (39)، يعنى چرا به چيزى كه به آيين و مسلك مربوط است افتخار نكردى و پاى تفاخر قومى و نژادى را به ميان كشيدى ؟ در جاى ديگر پيغمبر اكرم فرمود: - ((الا انّ العربيه ليست باب والد ولكنها لسان ناطق فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه )). يعنى : عربيت پدر كسى به شمار نمى رود و فقط زبان گويايى است ، آنكه عملش نتواند او را به جايى برساند حسب و نسبش هم او را به جايى نخواهد رساند(40). عدالت على (ع ) روزى على - عليه السلام - گردن بندى در گردن دخترش زينب مشاهده كرد، فهميد كه گردن بند مال خود او نيست . پرسيد: اين را از كجا آورده اى ؟ دختر جواب داد: آن را از بيت المال ((عاريه مضمونه )) گرفته ام ، يعنى عاريه كردم و ضمانت دادم كه آن را پس بدهم . على - عليه السلام - فورا مسئول بيت المال را حاضر كرد و فرمود: - تو چه حقى داشتى اين را به دختر من بدهى ؟ عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! اين را به عنوان عاريه از من گرفته كه برگرداند. حضرت فرمود: به خدا قسم اگر غير از اين بود، دست دخترم را مى بريدم . پيشتازان علم ((هشام بن عبدالملك )) روزى از يكى از علماء كه به ملاقات وى در رصافه كوفه رفته بود پرسيد آيا علما و دانشمندانى كه اكنون در شهرهاى اسلامى مرجعيت علمى و فتوايى دارند مى شناسى ؟ گفت : آرى . هشام گفت : اكنون فقيه مدينه كيست ؟ جواب داد: نافع - نافع مولى است يا عربى ؟(41) - مولى است . - فقيه مكه كيست ؟ - عطاءبن ابى رياح - مولى است يا عربى ؟ - مولى است . - فقيه اهل يمن كيست ؟ - طاووس بن كيسان - مولى است يا عربى ؟ - مولى است . - فقيه يمامه كيست ؟ - يحيى بن كثير - مولى است يا عربى ؟ - مولى است . - فقيه شام كيست ؟ - مكحول - مولى است يا عربى ؟ - مولى است . - فقيه جزيره كيست ؟ - ميمون بن مهان - مولى است يا عربى ؟ - مولى است . - فقيه خراسان كيست ؟ - ضحاك بن مزاحم . - مولى است يا عربى ؟ - مولى است . - فقيه بصره كيست ؟ - حسن و ابن سيرين - مولى هستند يا عربى ؟ - مولى هستند. - فقيه كوفه كيست ؟ - ابراهيم نخعى . - مولى است يا عربى ؟ - عرب است . هشام گفت : نزديك بود قالب تهى كنم ، هر كه را پرسيدم تو گفتى مولى است ، خوب شد لااقل اين يكى عربى است (42). هم آوازى با ستمديدگان روزى على - عليه السلام - شنيد كه مظلومى فرياد برمى كشد و مى گويد: - من مظلومم و بر من ستم شده است . على - عليه السلام - به او فرمود: - (بيا سوته دلان گرد هم آييم ) بيا با هم فرياد كنيم ، زيرا من نيز همواره ستم كشيده ام (43). شعر حافظ سيد بن على بن محمد بن على جرجانى ، معروف به ((شريف جرجانى )) و ((ميرسيد شريف ))، به حق او را ((محقق شريف )) خوانده اند. به دقت نظر و تحقيق معروف است ، شهرتش بيشتر به ادبيات و كلام است ، ولى جامع بوده ، حوزه درس فلسفه داشته و در فلسفه شاگردان بسيار تربيت كرده و در نگهدارى و انتقال علوم عقلى به نسلهاى بعدى نقش مؤ ثرى داشته است . محقق شريف آثار و تاءليفات فراوان دارد، و همه پرفايده است و به قول ((قاضى نوراللّه شوشترى )) همه علماء اسلامى بعد از ميرسيد شريف طفيلى و عيال افادات اويند تاءليفات ميرشريف ، بيشتر به صورت تعليقات و شروح است از قبيل : حاشيه بر شرح حكمة العين در فلسفه ، حاشيه شرح مطالع در منطق ، حاشيه شميه در منطق ، حاشيه مطول تفتازانى در علم فصاحت و بلاغت ، شرح مفتاح العلوم سكّاكى در اين علم ، حاشيه بر كشاف زمخشرى كه تفسيرى است مشتمل بر نكات علم بلاغت ، و شرح مواقف عضدى در كلام . از كتب معروف مير، يكى ((تعريفات )) است كه به نام تعريفات جرجانى معروف است و ديگر ((كبرى در منطق )) است به فارسى ، كه براى مبتديان نوشته و ديگر ((صرف مير)) است به فارسى در علم صرف ، كه از زمان خودش تاكنون كتاب درسى مبتديان طلاب بوده است . ميرسيد شريف ، شاگرد قطب الدين رازى است . گرچه اهل ((جرجان )) است ولى در ((شيراز)) رحل اقامت افكند. مطابق نقل ((روضات )) از ((مجالس المؤ منين ))، آنگاه كه ((شاه شجاع بن مظفر)) به ((گرگان )) آمد و با سيد ملاقات كرد او را به خود به شيراز برد و تدريس در مدرسه ((دارالشفا)) را كه خود تاءسيس كرده بود به او واگذار كرد. امير تيمور كه بعد وارد شيراز شد مير را با خود به سمرقند برد و در همانجا بود كه با سعدالدين تفتازانى مناظرات داشت . پس از مرگ امير تيمور، مير بار ديگر به شيراز آمد و تا پايان عمر در شيراز بود. مير سيد شريف از بيست سالگى به كار تدريس و تحقيق مشغول بوده ، مخصوصا به تدريس فلسفه و حكمت اهتمام زياد داشت و حوزه درس قابل توجهى از فضلا تشكيل داده بود. گويند يكى از كسانى كه در حوزه درس او شركت مى كرد خواجه لسان الغيب ((حافظ شيرازى )) بود، هرگاه در مجلس او شعر خوانده مى شد مى گفت : به عوض اين ترهات به فلسفه و حكمت بپردازيد. اما چون شمس الدين محمد (حافظ) مى رسيد خود سيد مى پرسيد بر شما چه الهام شده است ؟ غزل خود را بخوانيد. شاگردان او اعتراض كردند كه اين چه رازى است كه ما را از سرودن شعر منع مى كنى ولى به شنيدن شعر حافظ رغبت نشان مى دهى ؟ او در پاسخ مى گفت : - شعر حافظ همه الهامات و حديث قدسى و لطايف حكمى و نكات قرآنى است . ميرسيد در سال 740 در گرگان متولد شده و در سال 816 در شيراز در گذشته است . شيفتگان شهادت آن شب - شب عاشورا - دستور داد كه شمشيرها و نيزه هايتان را آماده كنيد، گاهى كه از نيايش و دعا فراغت مى يافت ، به خيمه ((جون )) كه ماءمور اصلاح اسلحه بود، سر مى كشيد، زمانى دستور مى داد: كه همان شبانه ، خيمه ها را كه از هم دور هستند، به هم نزديك كنيد. خيمه ها را آنچنان نزديك آوردند كه طنابهاى خيمه ها در داخل يكديگر فرو رفت ، به گونه اى كه عبور يك نفر از بين دو خيمه ، ممكن نبود. بعد هم دستور دادند، خيمه ها را به شكل هلال نصب كنند و همان شبانه ، در پشت خيمه ها، گودالى حفر كنند، بطورى كه دشمن نتواند از روى آن بپرد و از پشت حمله كند. همچنين فرمان داد: مقدارى از خار و خاشاكهايى كه در آنجا زياد بود را انباشته كنند، تا ((صبح عاشورا)) آنها را آتش بزنند - كه تا آنها زنده هستند دشمن موفق نشود از پشت خيمه ها بيايد، يعنى فقط از روبرو و راست و چپ با دشمن مواجه باشند و از پشت سر خويش مطمئن . كار ديگر آن حضرت ، در آن شب ، اين بود كه همه را، در يك خيمه ، جمع كرد و براى آخرين با اتمام حجت نمود. اول تشكر كرد، تشكر بسيار بليغ و عميق ، هم از خاندان و هم از اصحاب خودش . فرمود: - من اهل بيتى بهتر از اهل بيت خودم و اصحابى باوفاتر از اصحاب خودم ، سراغ ندارم . در عين حال فرمود: همه شما مى دانيد، كه اينها جز شخص من ، به كسى ديگر كارى ندارند، هدف اينها فقط من هستم ، اينها اگر به من دست بيابند به هيچيك از شما كارى ندارند. شما مى توانيد از تاريكى شب ، استفاده كنيد و همه اتان برويد، بعد هم گفت : - هر كدام مى توانيد دست يكى از اين بچه ها و خاندان مرا بگيريد و ببريد. تا اين جمله را تمام كرد، از اطراف شروع كردند به گفتن . اول كسى كه به سخن آمد، برادر بزرگوارش ، ابوالفضل العباس بود و بعد ديگران ، شروع كردند يكى مى گفت : آقا اگر مرا بكشند و بعد هم بدنم را آتش بزنند و خاكسترم را به باد دهند و دو مرتبه مرا زنده بكنند و تا هفتاد بار اين كار را تكرار كنند، دست از تو برنمى دارم ، اين جان ناقابل ما قابل قربان تو نيست . ديگرى گفت : اگر مرا هم ، هزار بار بكشند و زنده كنند، دست از دامن تو برنمى دارم . مردى بود كه اتفاقا در همان ايام محرم ، به او خبر رسيد: كه پسرت در فلان جنگ به دست كفار اسير شده ، خوب جوانش بود و معلوم نبود چه بر سرش آمد. گفت : من دوست نداشتم كه زنده باشم و پسرم چنين سرنوشتى پيدا كند. اين خبر به اباعبداللّه (ع ) رسيد. حضرت او را طلب كرد و از او تشكر نمود كه : تو مرد چنين و چنان هستى ، پسرت گرفتار است ، يك نفر لازم است كه برود آنجا، پولى يا هديه اى ببرد و به آنها بدهى ، تا اسير را آزاد كنند. از اين رو امام (ع ) كالاها و لباسهايى كه آنجا بود و مى شد آنها را به پول تبديل كرد، به او بخشيد و فرمود: اينها را مى گيرى و مى روى در آنجا تبديل به پول مى كنى ، بعد مى دهى و فرزندت را آزاد مى كنى . تا حضرت اين جمله را فرمود: آن مرد عرض كرد: - درنده هاى بيابان ، زنده زنده مرا بخورند، اگر چنين كارى بكنم . پسرم گرفتار است ، باشد. مگر پسر من ، از شما عزيزتر است ؟ آن شب بعد از آن اتمام حجتها، وقتى كه همه يكجا و صريحا اعلام وفادارى كردند و گفتند ما هرگز از تو جدا نخواهيم شد، يكدفعه صحنه عوض شد. امام فرمود: حالا كه اين طور است ، بدانيد كه ما كشته خواهيم شد. همه گفتند: الحمداللّه ، خدا را شكر مى كنيم براى چنين توفيقى كه به ما عنايت كرد. اين براى ما مژده است و شادمانى (44). در سوگ حمزه ((حضرت حمزه )) عموى پيامبر از مكه به مدينه مهاجرت كرده بود، و لذا كسى را نداشت ، جنگ احد فرا رسيد، ((حمزه )) در جنگ فعالانه شركت كرد و از ساير رزمندگان بهتر درخشيد تا مظلومانه به فيض شهادت رسيد. و به همين مناسبت لقب ((سيدالشهداء)) يعنى سالار شهيدان ، را به او دادند. جنگ احد به پايان رسيد، خانواده شهدا در سوگ عزيزانشان نشسته بودند و با گريه هايشان خاطره آنان را بزرگ مى داشتند. پيامبر (ص ) از احد برگشت ، وقتى به مدينه وارد شدند ديدند كه در خانه همه شهداء گريه هست جز خانواده حمزه . حضرت فقط يك جمله فرمود: ((اما حمزة فلابواكى له )) يعنى : همه شهدا گريه كننده دارند جز حمزه كه گريه كننده ندارد. تا اين جمله را فرمود، صحابه رفتند به خانه هايشان و گفتند: پيامبر فرمود: حمزه گريه كننده ندارد. ناگهان زنانى كه براى فرزندان خودشان يا شوهرانشان ، يا پدرشان يا برادرشان مى گريستند، به احترام پيامبر و به احترام جناب حمزة بن عبدالمطلب ، به خانه حمزه آمدند و براى آن جناب گريستند. و بعد از اين ديگر سنت شد، هر كس براى هر شهيدى كه مى خواست بگريد اول مى رفت خانه جناب حمزه و براى او مى گريست .(45) رستم فرخزاد و مرد عرب كامل ابن اثير مى نويسد: هنگامى كه ((رستم فرخ زاد)) در سرزمين بين النهرين به مقابله سپاه اسلام مى رفت با عربى برخورد كرد، عرب ضمن گفت و شنود با رستم اظهار يقين كرد كه ايرانيان شكست مى خوردند. رستم به طنز گفت : - پس ما بايد بدانيم كه از هم اكنون در اختيار شما هستيم . عرب گفت : اين اعمال فاسد شماست كه چنين سرنوشتى براى شما معين كرده است . رستم از گفت و شنود با عرب ناراحت شد و دستور داد گردن او را بزنند. رستم با سپاهيانش به ((برس )) رسيدند و منزل كردند. سپاهيان رستم ميان مردم ريختند و اموالشان را تاراج كردند، به زنان دست درازى كردند، شراب خوردند و مست كردند و عربده كشيدند، ناله و فرياد مردم بلند شد، شكايت سربازان را پيش رستم بردند. رستم خطابه اى ايراد كرده ، به سپاهيان گفت : - مردم ايران ! اكنون مى فهمم كه آن عرب راست گفت كه اعمال زشت ما سرنوشت شومى براى ما تعيين كرده است . من اكنون يقين كردم كه عرب بر ما پيروز خواهد شد، زيرا اخلاق و روش آنها از ما بسى بهتر است . همانا خداوند در گذشته شما را بر دشمن پيروز مى گردانيد به حكم اين كه نيك رفتار بوديد، از مردم رفع ظلم كرده به آنها نيكى مى كرديد، اكنون كه شما تغيير يافته ايد قطعا نعمتهاى الهى از شما گرفته خواهد شد(46). معيار شرافت مردى به امام صادق - عليه السلام - عرض كرد: ((مردم مى گويند هر كس كه عربى خالص يا مولاى خالص نباشد پست است .)) امام فرمود: ((مولاى خالص يعنى چه ؟)) گفت : ((يعنى كسى كه پدر و مادرش هر دو قبلا برده بوده اند.)) فرمود: ((مولاى خالص چه مزيتى دارد؟)) گفت : زيرا پيغمبر فرموده است : ((مولاى هر قومى از خود آنهاست ، پس مولاى خالص اعراب مانند خود اعراب است ، پس كسى صاحب فضيلت است كه يا عربى خالص باشد و يا مولاى صريح باشد كه ملحق به عربى است .)) امام فرمود: - آيا نشنيده اى كه پيغمبر فرمود: من ولى كسانى هستم كه ولى ندارند. من ولى هر مسلمانم خواه عرب و خواه عجم ؟ آيا كسى كه پيغمبر ولى او باشد از پيغمبر نيست ؟ امام سپس اضافه فرمود: - ((از اين دو كدام اشرافند؟ آيا آن كه از پيغمبر و ملحق به پيغمبر است يا آنكه وابسته است به يك عرب جلف كه به پشت پاى خود ادرار مى كند؟)) سپس فرمود: - ((آن كه از روى ميل و رضا داخل اسلام مى شود بسى اشراف است از آن كه از ترس وارد اسلام شده است . اين اعراب منافق از ترس مسلمان شدند، ولى ايرانيان با ميل و رغبت مسلمان شدند(47). فضيلت تقدم نژادى ؟!! در ((سفينة البحار)) ذيل ماده ((ولى )) مى نويسد: ((على در يك روز جمعه بر روى منبرى آجرى خطبه مى خواند، ((اشعث بن قيس كندى )) كه از سرداران عرب بود آمد و گفت : - يا اميرالمؤ منين ! اين ((سرخرويان )) - يعنى ايرانيان - جلو روى تو بر ما غلبه كرده اند و تو جلو اينها را نمى گيرى ، سپس در حالى كه خشم گرفته بود گفت : امروز من نشان خواهم داد كه عرب چكاره است . على - عليه السلام - فرمود: ((اين شكم گنده ها خودشان روزها در بستر نرم استراحت مى كنند و آنها (اموالى و ايرانيان ) روزهاى گرم به خاطر خدا فعاليت مى كنند و آنگاه از من مى خواهند كه آنها را طرد كنم تا از ستمكاران باشم ، قسم به خدا كه دانه را شكافت و آدمى را آفريد كه از رسول خدا شنيدم فرمود: - به خدا همچنانكه كه در ابتدا شما ايرانيان را به خاطر اسلام با شمشير خواهيد زد، بعد ايرانيان شما را با شمشير به خاطر اسلام خواهند زد.))(48) دفاع از مساوات اسلامى در بحار، جلد نهم ، باب 124، از كافى نقل مى كند كه : روزى گروهى از ((موالى )) به حضور اميرالمؤ منين آمدند و از اعراب شكايت كردند و گفتند رسول خدا هيچگونه تبعيضى ميان عرب و غيرعرب در تقسيم بيت المال يا در ازدواج قائل نبود. بيت المال را با بالسويه تقسيم مى كرد و سلمان و بلال و صهيب در عهد رسول با زنان عرب ازدواج كردند ولى امروز اعراب ميان ما و خودشان تفاوت قائلند. على (ع ) رفت و با اعراب در اين زمينه صحبت كرد، اما مفيد واقع نشد، فرياد كردند: - ممكن نيست ، ممكن نيست . على (ع ) در حالى كه از اين جريان خشمناك شده بود ميان موالى آمد و گفت : - با كمال تاءسف اينان حاضر نيستند با شما روش مساوات پيش گيرند و مانند يك مسلمان متساوى الحقوق رفتار كنند، من به شما توصيه مى كنم كه بازرگانى پيشه كنيد، خداوند به شما بركت خواهد داد(49). اسلام و تعصبات ملى از دير زمان چيزى كه در ميان علماى مسلمين وجود نداشته تعصبات ملى است . داستانى شنيدنى در كتب فقه ، در اين مورد نقل مى شود كه از طرفى از تعصبات شديد عرب نسبت به غير عرب حكايت مى كند و از طرف ديگر نمونه اى از پيروزى عجيب اسلام است بر تعصبات . مى نويسد: ((سلمان فارسى دختر عمر را خواستگارى كرد، عمر با آن كه از بعضى تعصبات خالى نبود، به حكم اين كه اسلام آن چيزها را الغا كرده پذيرفت . عبداللّه پسر عمر روى همان تعصب عربى ناراحت شد، اما در مقابل اراده پدر چاره اى نداشت . دست به دامن عمروبن عاص شد. عمرو گفت : چاره اى اين كار با من . يك روز عمروبن عاص با سلمان روبرو شد و گفت : - تبريك عرض مى كنم ، شنيده ام مى خواهى به دامادى خليفه مفتخر بشوى . سلمان گفت : - اگر بناست اين كار براى من افتخار شمرده شود پس من نمى كنم و انصراف خود را اعلام كرد(50). اسلام ايرانيان مقيم يمن هنگامى كه دين مقدس اسلام آشكار شد و نبى اكرم دعوت خود را آغاز فرمود، حكومت يمن به دست ((باذان بن ساسان )) ايرانى بود. جنگهاى حضرت رسول (ص ) با قبايل عرب و مشركين قريش در زمان همين باذان شروع شد. باذان از جانب ((خسرو پرويز)) بر يمن حكومت مى كرد و بر سرزمينهاى حجاز و تهامه نيز نظارت داشت و گزارش كارهاى آن حضرت را مرتبا به خسرو پرويز مى رسانيد. حضرت رسول (ص ) در سال ششم هجرى ، خسرو پرويز را به دين مقدس اسلام دعوت مى كرد. وى از اين موضوع سخت ناراحت شد و نامه آن جناب را پاره نمود و براى باذان عامل خود در يمن نوشت كه نويسنده اين نامه را نزد وى اعزام كند. باذان دو نفر ايرانى را به نام ((بابويه )) و ((خسرو)) به مدينه فرستاد و پيام خسرو پرويز را به آن جناب رسانيدند و اين اولين ارتباط رسمى ايرانيان با حضرت رسول بوده است . هنگامى كه خبر احضار حضرت رسول به ايران ، به مشركين قريش رسيد، بسيار خوشوقت شدند و گفتند ديگر براى محمد خلاصى نخواهد بود، زيرا ملك الملوك خسرو پرويز با وى طرف شده و او را از بين خواهد برد. نمايندگان باذان با حكمى كه در دست داشتند در مدينه حضور پيغمبر رسيدند و منظور خود را در ميان گذاشتند. حضرت فرمود: فردا بياييد و جواب خود را دريافت كنيد. روز بعد كه خدمت آن جناب آمدند حضرت فرمود: - ((شيرويه )) ديشب شكم پدرش خسرو پرويز را دريد و او را هلاك ساخت . پيغمبر فرمود: خداوند به من اطلاع داد كه شاه شما كشته شد و مملكت شما به زودى به تصرف مسلمين در خواهد آمد. اينك شما به يمن باز گرديد و به باذان بگوييد اسلام اختيار كند. اگر مسلمان شد حكومت يمن همچنان با او خواهد بود. نبى اكرم به اين دو نفر هدايايى مرحمت فرمود و آن دو نفر به يمن بازگشتند، و جريان را به باذان گفتند، باذان گفت : - ما چند روزى صبر مى كنيم ، اگر اين مطلب درست از كار درآمد معلوم است كه وى پيغمبر است و از طرف خداوند سخن مى گويد، آنگاه تصميم خود را خواهيم گرفت . چند روزى بر اين قضيه گذشت كه پيكى از تيسفون رسيد و نامه از طرف شيرويه براى باذان آورد. باذان از جريان قضيه بطور رسمى مطلع شد و شيرويه علت كشتن پدرش را براى وى شرح داده بود. شيرويه نوشته بود كه مردم يمن را به پشتيبانى وى دعوت كند و شخصى را كه در حجاز مدعى نبوت است آزاد بگذارد و موجبات ناراحتى او را فراهم نسازد. باذان در اين هنگام مسلمان شد و سپس گروهى از ايرانيان كه آنها را ((ابناء)) و ((احرار)) مى گفتند مسلمان شدند و اينان نخستين ايرانيانى هستند كه وارد شريعت مقدس اسلام گرديدند. حضرت رسول باذان را همچنان بر حكومت يمن ابقا كردند و وى از اين تاريخ از طرف نبى اكرم بر يمن حكومت مى كرد و به ترويج و تبليغ اسلام پرداخت و مخالفين و معاندين را سر جاى خود نشانيد. باذان در حيات حضرت رسول در گذشت و فرزندش ((شهر بن باذان )) از طرف پيغمبر به حكومت يمن منصوب شد. وى نيز همچنان روش پدر را تعقيب نمود و با دشمنان اسلام مبارزه مى كرد(51). بى پايگى افتخارات قومى و نژادى در روضه كافى مى نويسد: ((روزى سلمان فارسى در مسجد پيغمبر نشسته بود، عده اى از اكابر اصحاب نيز حاضر بودند، سخن از اصل و نسب به ميان آمد، هر كسى درباره اصل و نسب خود چيزى مى گفت و آن را بالا مى برد، نوبت به سلمان رسيد، به او گفتند تو از اصل و نسب خودت بگو، اين مرد فرزانه تعليم يافته و تربيت شده اسلامى به جاى اين كه از اصل و نسب و افتخارات نژادى سخن به ميان آورد، گفت : - ((انا سلمان بن عبداللّه ))، من نامم سلمان است و فرزند يكى از بندگان خدا هستم ، ((كنت ضالا فهد انى اللّه عزوجل بمحمد))، گمراه بودم و خدا به وسيله محمد (ص ) مرا راهنماى كرد، ((و كنت عائلا فاغنانى اللّه بمحمد))، فقير بودم و خداوند به وسيله محمد (ص ) مرا بى نياز كرد. ((و كنت مملوكا فاعتقنى اللّه بمحمد))، برده بودم و خداوند به وسيله محمد (ص ) مرا آزاد كرد. اين است اصل و نسب من . در اين بين رسول خدا وارد شد و سلمان گزارش جريان را به عرض آن حضرت رساند. رسول اكرم رو كرد به آن جماعت كه همه از قريش بودند و فرمود: ((يا معشر قريش ان حسب الرجل دينه ، و مروئته خلقه ، واصله عقله )). يعنى : اى گروه قريش ، خون يعنى چه ؟ نژاد يعنى چه ؟ نسب افتخارآميز هر كس دين اوست ، مردانگى هر كس عبارت است از خلق و خوى و شخصيت و كاراكتر او، اصل و ريشه هر كس عبارت است از عقل و فهم و ادراك او، چه ريشه و اصل و نژادى بالاتر از عقل !؟ يعنى به جاى افتخار به استخوانهاى پوسيده گنديده ، به دين و اخلاق و عقل و فهم و ادراك خود افتخار كنيد. راستى ، بينديشيد، ببينيد سخنى عالى تر و منطقى تر از اين مى توان ادا كرد(52)؟! مبارزه با طبقات در ((كامل ابن اثير)) مى خوانيم كه : هنگامى كه لشكر مسلمين و سپاه ايران در قادسيه به هم رسيدند، رستم فرخزاد، ((زهرة بن عبداللّه )) را كه به عنوان مقدمة الجيش مسلمين پيشاپيش آمده و با جماعت خود اردو زده بود به حضور طلبيد و منظورش اين بود بلكه با نوعى مصالحه كار را تمام كند كه به جنگ نكشد. به او گفت : - شما مردم عرب همسايگان ما بوديد و ما به شما احسان مى كرديم . و از شما نگهدارى مى نموديم و چنين و چنان مى كرديم . زهرة بن عبداللّه گفت : - امروز وضع ما با اعرابى كه تو مى گويى فرق كرده است ، هدف ما با هدف آنها دو تاست ، آنها به خاطر هدفهاى دنيوى به سرزمينهاى شما مى آمدند و ما به خاطر هدفهاى اخروى ، ما همچنان بوديم كه تو وصف كردى ، تا خداوند پيامبر خويش را در ميان ما مبعوث فرمود و ما دعوت او را اجابت كرديم ، او به ما اطمينان داد كه هر كه اين دين را نپذيرد خوار و زبون خواهد شد و هر كه بپذيرد عزيز و محترم خواهد گشت . رستم گفت : دين خودتان را براى من توضيح بده . گفت : پايه اساسيش اقرار به وحدانيت خدا و رسالت محمد (ص ) است . گفت : نيك است . ديگر چى ؟ گفت : ديگر آزاد ساختن بندگان خدا از بندگى بندگان ، براى اين كه بنده خدا باشد نه بنده بنده خدا. گفت : نيك است و ديگر چى ؟ گفت : ديگر اين كه همه مردم از يك پدر و مادر - آدم و حوا - زاده شدند و همه باهم برادر و برابرند. گفت : اين هم بسيار نيك است . سپس رستم گفت : - حالا اگر اينها را پذيرفتم بعد چه مى كنيد؟ حاضريد برگرديد؟ گفت : آرى به خدا قسم ، ديگر جز براى تجارت و يا احتياجى ديگر نزديك شهرهاى شما هم نخواهيم آمد. رستم گفت : سخنت را تصديق مى كنم اما متاءسفم كه بايد بگويم از زمان اردشير رسم بر اين است كه به طبقات پست اجازه داده نشود دست به كارى كه مخصوص طبقات عاليه و اشراف است بزنند، زيرا اگر پا از گليم خويش درازتر كنند مزاحم طبقات اشراف مى شوند. زهرة بن عبداللّه گفت : بنابراين ما از همه طبقات مردم براى مردم بهتريم ، ما هرگز نمى توانيم با طبقات پايين آنچنان رفتار كنيم كه شما مى كنيد، ما معتقديم امر خدا را در رعايت طبقات پايين اطاعت كنيم و اهميت ندهيم به اين كه آنها امر خدا را درباره ما اطاعت مى كنند يا نمى كنند(53). انوشيروان و كفشگر در ((شاهنامه فردوسى )) كه منابعش همه ايرانى و زردشتى است داستان معروفى آمده است كه به طور واضع نظام طبقاتى عجيب و طبقات بسته و مقفل آن دوره را نشان مى دهد، نشان مى دهد كه تحصيل دانش نيز از مختصات طبقات ممتاز بوده است . مى گويد: در جريان جنگهاى قيصر روم و انوشيروان ، قيصر به طرف شامات كه در آن وقت در تصرف انوشيروان بود قشون كشيد و سپاه ايران به مقابله پرداخت ، در اثر طول كشيدن مدت جنگ ، خزانه ايران خالى شد، انوشيروان با بوذرجمهر مشورت كرد، قرار بر اين شد كه از بازرگانان قرضه بخواهند، گروهى از بازرگانان دعوت شدند، در آن ميان يك نفر ((موزه فروش )) بود كه از نظر طبقاتى چون كفشگر بود از طبقات پست به شمار مى آمد گفت : - من حاضرم تمام قرضه را يكجا بدهم ، به شرط اينكه اجازه داده شود، يگانه كودكم كه خيلى مايل است درس بياموزد به معلم سپرده شود: بدو كفشگر گفت كاين من دهم سپاهى ز گنجور بر سر نهم بدو كفشگر گفت كاى خوب چهر نرنجى بگويى به بوذرجمهر كه اندر زمانه مرا كودكى است كه بازار او بر دلم خوار نيست بگويى مگر شهريار جهان مرا شاد گرداند اندر نهان كه او را سپارم به فرهنگيان كه دارد سرمايه و هنگ آن فرستاده گفت اين ندارم برنج كه كوتاه كردى مرا راه گنج بيامد بر شاه بوذرجمهر كه اى شاه نيك اختر خوب چهر يكى آرزو كرد موزه فروش اگر شاه دارد به گفتار گوش فرستاده گفتا كه اين مرد گفت كه شاه جهان با خرد باد جفت يكى پور دارم رسيده به جاى به فرهنگ جويد همى رهنماى اگر شاه باشد بدين دستگير كه اين پاك فرزند گردد دبير به يزدان بخواهم همى جان شاه كه جاويد بادا سزاوار گاه بدو گفت شاه اى خردمند مرد چرا ديو چشم تو را خيره كرد؟! برو همچنان باز گردان شتر مبادا كزو سيم خواهى و زر چو بازرگان بچه گردد دبير هنرمند و با دانش و يادگير چو فرزند ما بر نشيند به تخت دبيرى بيايدش پيروز بخت هنر يابد ار مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بينا و گوش به دست خردمند مرد نژاد نماند جز از حسرت و سرد باد به ما بر پس از مرگ نفرين بود چو آيين اين روزگار اين بود هم اكنون شتر باز گردان به راه درم خواه و از موزه دوزان مخواه فرستاده برگشت و شد با درم دل كفشگر زان درم پر ز غم (54) احترام به اهل كتاب در صدر اسلام ، ازدواج با محارم ميان زردشتيان امر رائجى بوده است ، لهذا اين مسئله پيش آمده است كه گاهى بعضى از مسلمين بعضى از زردشتيان را به علت اين كار، مورد ملامت و دشنام قرار مى دادند و آنها را بدين سبب زنازاده مى خواندند، اما ائمه اطهار مسلمانان را از اين بدگويى منع مى كردند تحت اين عنوان كه اين عمل در قانون آنها مجاز است و هر قومى نكاحى دارند و اگر مطابق شريعت خود ازدواج كنند فرزندانشان زنازاده محسوب نمى شوند(55). و هم در روايات باب حدود آمده است كه در حضور امام صادق - عليه السلام - شخصى از شخص ديگر پرسيد كه با آن مردى كه از او طلبكار بودى چه كردى ؟ آن مرد گفت : او يك ولد الزنائى است . امام صادق سخت برآشفت كه اين چه سخنى بود؟ آن شخص گفت : - قربانت گردم او مجوسى است و مادرش دختر پدرش است و لهذا هم مادرش است و هم خواهرش ، پس قطعا ولدالزناست . امام فرمود: مگر نه اين است كه در دين آنها اين عمل جايز است و او به دين خود عمل كرده است ؟ پس تو حق ندارى او را ولدالزنا بخوانى (56). از كودكى بزرگ بود هنوز در رحم مادر بود كه پدرش در سفر بازرگانى شام در مدينه درگذشت . جدش عبدالمطلب ، كفالت او را به عهده گرفت . از كودكى آثار عظمت و فوق العادگى از چهره و رفتار و گفتارش پيدا بود. عبدالمطلب به فراست دريافته بود كه نوه اش آينده اى درخشان دارد. هشت ساله بود كه جدش عبدالمطلب در گذشت . و طبق وصيت او، ابوطالب عموى بزرگش عهده دار كفالت او شد. ابوطالب نيز از رفتار عجيب اين كودك كه با ساير كودكان شباهت نداشت در شگفت مى ماند. هرگز ديده نشد مانند كودكان همسالش نسبت به غذا حرص و علاقه نشان بدهد، به غذاى اندك اكتفا مى كرد و از زياده روى امتناع مى ورزيد. برخلاف كودكان همسالش و برخلاف عادت و تربيت آن روز، موهاى خويش را مرتب مى كرد و سر و صورت خود را تميز نگه مى داشت . روزى ابوطالب از او خواست كه در حضور او جامه هايش را بكند و به بستر برود، او اين دستور را با كراهت تلقى كرد و چون نمى خواست از دستور عموى خويش تمرد كند، به عمو گفت : روى خويش را برگردان تا بتوانم جامه ام را بكنم ، ابوطالب از اين سخن كودك در شگفت شد. زيرا در عرب آن روز حتى مردان بزرگ از عريان كردن همه قسمتهاى بدن خود احتراز نداشتند. ابوطالب مى گويد: من هرگز از او دروغ نشنيدم ، كار ناشايسته و خنده بيجا نديدم ، به بازيهاى بچه ها رغبت نمى كرد، تنهائى و خلوت را دوست مى داشت و در همه حال متواضع بود.(57) منطق پيامبر يكى از همسران رسول خدا بنام ((ماريه قبطيه )) فرزندى بدنيا آورد، كه پيامبر (ص ) نام او را ابراهيم نهاد. اين پسر مورد علاقه شديد رسول اكرم (ص ) قرار گرفت ، اما هنوز 18 ماه از عمر اين كودك نگذشته بود كه از دنيا رفت . پيغمبر كه كانون عاطفه و محبت بود از اين مصيبت به شدت متاءثر شد و اشگ ريخت ، و فرمود: اى ابراهيم دل مى سوزد و اشگ مى ريزد و ما محزونيم به خاطر تو، ولى هرگز بر خلاف رضاى خدا چيزى نمى گوئيم . تمام مسلمين از مصيبت متاءثر بودند، زيرا آنها مى ديدند كه غبارى از حزن و اندوه بر دل پيغمبر (ص ) نشسته است ، آن روز تصادفا خورشيد هم گرفته بود، با مشاهده اين وضع مسلمين همگى ابراز داشتند كه : گرفتن خورشيد، نشانه هماهنگى عالم بالا با عالم پائين و رسول خدا، مى باشد، لذا اين اتفاق جز به خاطر فوت فرزند پيغمبر چيز ديگرى نمى تواند باشد، البته اين مطلب - فى حد ذاتة - مانعى ندارد، بلكه به خاطر رسول اكرم (ص ) ممكن است دنيا هم زيرورو شود، اما در آن موقع اين اتفاق روى اين جهت نبود و در حقيقت يك مسئله طبيعى بود، ولى مردم چون اين دو حادثه را در يك روز مشاهده مى كردند با هم مربوط مى دانستند و در نتيجه سبب مى گرديد كه ايمان و اعتقاد آنها به رسول خدا بيشتر شود. اين مطلب به گوش پيغمبر اكرم (ص ) رسيد، به جاى اينكه آن حضرت از اين تعبير مردم خوشحال شود و مثل بسيارى از سياست بازها موقع را براى تبليغات غنيمت شمرد و از اين عواطف و احساسات مردم به نفع اسلام استفاده كند، نه تنها كه چنين نكرد، بلكه سكوت را هم جايز ندانسته و به مسجد آمد و پس از آن به منبر رفتند و مردم را آگاه نمودند و صريحا اعلام داشتند كه خورشيد گرفته است ، اما هرگز به خاطر بچه من نبوده است . زيرا پيغمبر (ص ) هرگز نمى خواست حتى براى هدايت مردم و پيشرفت اسلام هم از نقاط ضعف و جهالت جامعه استفاده كند، بلكه تلاش مى نمود تا از نقاط قوت و علم و معرفت و بيدارى مردم استفاده شود.(58). اعلام خطر سالهاى اول بعثت بود، پيامبر (ص ) به دامنه كوه صفا تشريف آوردند و ايستادند و فرياد كشيدند و اعلام خطر كردند. مردم جمع شدند كه ببينند چيست و چه خبر است . پيامبر (ص ) اول از مردم تصديق خواستند كه اى مردم ، مرا در ميان خود چگونه شناخته ايد؟ همه گفتند: تو او را امين و راستگو يافته ايم . فرمود: اگر من الان به شما اعلام خطر كنم كه در پشت اين كوهها دشمن به لشكر جرار آمده است و مى خواهد بر شما هجوم آورد، آيا سخن مرا باور مى كنيد؟ گفتند، البته كه باور مى كنيم . پس از آنكه اين گواهى را از مردم گرفتند فرمودند: انّى نذير لكم بين يدى ، عذاب شديد من به شما اعلام خطر مى كنم كه اين راهى كه شما مى رويد، دنباله اش عذاب شديد الهى است ، در دنيا و آخرت ، و پيامبر آمده است تا انسانها را به سوى پروردگار خويش دعوت كند(59). شنوايي مردگان در جنگ بدر پس از فتح مسلمين و كشته شدن گروهى از سران و متكبران قريش و انداختن آنها در يك چاه در حوالى بدر، رسول خدا (ص ) سر به درون چاه برد و به آنها رو كرد و گفت : ما آنچه را خداوند به ما وعده داده بود محقق يافتيم ، آيا شما نيز وعده هاى راست خدا را به درستى دريافتيد؟ بعضى از اصحاب گفتند، يا رسول اللّه شما با كشته شدگان و مردگان سخن مى گوئيد؟! مگر اينها سخن شما را درك مى كنند؟ فرمود: آنها هم اكنون از شما شنواترند.(60). شكوه از على (ع ) پيغمبر (ص )، على را به فرماندهى لشكرى به يمن فرستاد. هنگام بازگشت على (ع ) براى ملاقات پيغمبر، عزم مكه كرد. در نزديكيهاى مكه ، فردى را به جاى خويش به سرپرستى لشركيان اسلام گذاشت و خود براى گزارش سفر زودتر بسوى رسول اللّه شتافت . آن شخص حلّه هائى را كه على (ع ) همراه آورده بود در بين لشكريان تقسيم كرد تا با لباسهاى نو وارد مكه بشوند، وقتى كه على (ع ) برگشت و اين منظره را ديد، به اين عمل اعتراض كرد، و آن را بى انضباطى دانست ، زيرا نمى بايست قبل از آنكه از پيغمبر اكرم (ص ) كسب تكليف شود، درباره آن اشياء و غنائم تصميمى گرفته شود. و در حقيقت از نظر على (ع ) اين كار نوعى تصرف در بيت المال بود كه بدون اطلاع و اجازه مسلمين انجام مى شد. از اين رو على (ع ) دستور داد: حله ها را از تن خود بكنند و آنها را در جايگاه مخصوص قرار داد كه تحويل پيغمبر اكرم (ص ) داده شود تا آن حضرت خودشان درباره آنها تصميم بگيرد. لشركيان على (ع ) از اين عمل ناراحت شدند، همين كه به حضور پيغمبر اكرم (ص ) رسيدند و آن حضرت احوال آنها را جويا شد، فورا از خشونت على (ع ) در مورد حلّه ها شكايت كردند. پيغمبر اكرم (ص ) آنان را مخاطب قرار داده و فرمود: ((مردم ! از على شكوه نكنيد كه به خدا سوگند او در راه خدا شديدتر از اين است كه كسى درباره وى شكايت كند))(61). پدرش به قربانش باد! روزى پيامبر (ص ) به خانه دخترش فاطمه سلام اللّه عليها وارد شد. و اين در حالى بود كه فاطمه (س ) دستبندى از نقره به دست كرده و پرده الوانى هم در اطاق خويش آويخته بود. با آنكه پيغمبر (ص ) به حضرت زهرا سلام اللّه عليها علاقه اى شديد داشت ، معهذا تا اين صحنه را مشاهده كرد، بدون آنكه حرفى بزند، خانه فاطمه را ترك گفته و از همانجا برگشت . زهرا (س ) از اين عكس العمل پيامبر، چنين دريافت كه پدرشان حتى اين مقدار زينت و زيور را هم براى او نمى پسندد. لذا فورا دستبند را از دستشان بيرون كرده و آن پرده رنگين را هم پائين آورده و توسط كسى خدمت رسول اكرم (ص ) فرستاد. آن شخص آمد و عرض كرد: يا رسول اللّه ؟ اينها را دخترتان فرستاد و عرض مى كند. به هر مصرفى كه صلاح مى دانيد برسانيد، آن وقت چهره پيامبر شكوفا شد و فرمود: پدرش بقربانش باد!(62) اول همسايه بعد خانه امام مجتبى (ع ) مى گويد: در دوران كودكى ، شبى بيدار ماندم و به نظاره مادرم زهرا (س ) در حاليكه مشغول نماز شب بود، گذراندم . پس از آنكه نمازش به پايان رسيد متوجه شدم كه در دعاهايش يك يك مسلمين را نام مى برد و آنها را دعا مى كند، خواستم بدانم كه درباره خودش چگونه دعا مى كند. اما با كمال تعجب ديدم كه براى خود دعا نكرد. فردا از او سؤ ال كردم : چرا براى همه دعا كردى ، اما براى خودت دعا نكردى ؟ فرمود: يا ينّى : الجار ثم الدار. پسرم ، اول همسايه بعد خودت !(63) ****************** گريه به زور سنگ يكى از طلاب كه اهل يزد بود، نقل مى كرد: كه در جوانى ، سفرى پياده از راه كوير به خراسان رفتم . در يكى از دهات نيشابور، مسجدى بود و من چون جايى را نداشتم ، به مسجد رفتم . پيشنماز مسجد، آمد و نماز خواند و بعد منبر رفت . در اين بين ، با كمال تعجب ديدم : فراش مسجد، مقدارى سنگ آورد و تحويل پيشنماز داد. وقتى روضه را شروع كرد، دستور داد چراغها را خاموش كردند، چراغها كه خاموش شد، سنگها را به اطراف مستمعين پرتاب كرد، كه ناگهان صداى فرياد مردم بلند شد. چراغها كه روشن شد، ديدم سرهاى مردم مجروح شده است و در حاليكه اشكشان مى ريخت ، از مسجد بيرون رفتند. رفتم نزد پيشنماز و به او گفتم : اين چه كارى بود كه كردى ؟! گفت : من امتحان كرده ام ، كه اين مردم با هيچ روضه اى گريه نمى كنند، و چون گريه كردن بر امام حسين (ع )، اجر و ثواب زيادى دارد و من ديدم كه راه گرياندن اينها، منحصر است به اينكه سنگ به كله شان بزنم ، از اينراه اينها را مى گريانم !!! اين منطق افرادى است كه عملا معتقدند: هدف وسيله را مباح مى كند. هدف ، گريه بر امام حسين (ع ) است ولو اينكه يك دامن سنگ به كله مردم بزند!!(64) مقايسه نادرست ((شكيب ارسلان )) ملقب به اميرالبيان يكى از نويسندگان زبردست عرب در عصر حاضر است . در جلسه اى كه به افتخار او در مصر تشكيل شده بود، يكى از حضار مى رود پشت تريبون ، و ضمن سخنان خود مى گويد: ((دو نفر در تاريخ اسلام پيدا شده اند كه به حق شايسته اند ((امير سخن )) ناميده شوند: يكى على بن ابيطالب و ديگرى شكيب )). شكيب ارسلان با ناراحتى برمى خيزد و پشت تريبون قرار مى گيرد و از دوستش كه چنين مقايسه اى كرده گله مى كند و مى گويد: ((من كجا و على بن ابيطالب كجا! من بند كفش على هم به حساب نمى آيم ))(65) احمد بن محمد اردبيلى ، معروف به مقدس اردبيلى ، ضرب المثل زهد و تقوا است و در عين حال از محققان فقهاء شيعه است . مقدس اردبيلى در نجف سكنى گزيد، او معاصر صفويه بود، گويند: شاه عباس اصرار داشت كه به اصفهان بيايد، حاضر نشد. شاه عباس خيلى مايل بود كه مقدس اردبيلى خدمتى به او ارجاع كند، تا اينكه اتفاق افتاد كه شخصى به علت تقصيرى از ايران فرار كرد و در نجف از مقدس اردبيلى خواست كه نزد شاه عباس شفاعت كند. مقدس نامه اى به شاه عباس نوشت به اين مضمون : بانى ملك عاريت عباس بداند: اگر چه اين مرد اول ظالم بود، اكنون مظلوم مى نمايد، چنانكه از تقصير او بگذرى ((شايد)) كه حق سبحانه از ((پاره اى )) تقصيرات تو بگذرد (بنده شاه ولايت ، احمد اردبيلى ) شاه عباس نوشت : ((به عرض مى رساند: عباس خدماتى كه فرموده بودند به جان منت داشته به تقديم رسانيد، اميد كه اين محبت را از دعاى خير فراموش ننمائد.)) ((كلب آستان على ، عباس )) امتناع مقدس اردبيلى از آمدن به ايران ، سبب شد كه حوزه نجف به عنوان مركزى ديگر در مقابل حوزه اصفهان احياء شود.(66)(67) شكايت از روزگار مردى خدمت حضرت صادق آمد و شكايت از روزگار كرد كه چنين و چنانم و درمانده ام و قرض دارم . حضرت مقدارى پول به او دادند، او گفت : - نه من مقصودم اين نبود كه بخواهم چيزى بگيرم ، خواستم شرح حالم را بگويم كه دعايى بفرمائيد، فرمودند: - نه من هم نگفتم مقصود تو اين است ولى اين را بگير و به مصرف خودت برسان . چيزى هم كه مى گويم اينست : و لا تحدث الناس بكل ما انت فيه فتهون عليهم هر گفتارى كه دارى جلو مردم بازگو مكن جلو ايشان خوار مى شوى اين يعنى اينكه در زندگى شكست خورده ام . و جمله و رضى بالذل من كشف ضره يعنى آنكه درد و رنج و ناراحتى خود را جلو مردم باز مى كند به ذلت تن داده است .(68) قدرت موسيقى مسعودى در ((مروج الذهب )) مى نويسد كه در زمان عبدالملك يا يكى از خلفاى بنى اميه كه لهو و موسيقى خيلى رايج شد، خبر به خليفه دادند كه فلان كس خواننده است و كنيز زيبايى هم دارد كه او هم خواننده است و تمام جوانهاى مدينه را فاسد كرده است . اگر چاره اى نينديشى اين زن جوانهاى مدينه را فاسد خواهد كرد. خليفه دستور داد كه غل به گردن آن مرد و كنيزش بيندازند و آنها را به شام بياورند. وقتى آندو در حضور خليفه نشستند مرد گفت كه معلوم نيست كه اينكه كنيز من مى خواند غنا باشد، و از خليفه خواست كه خودش امتحان كند. خليفه دستور داد كه كنيز بخواند او شروع به خواندن كرد، كمى كه خواند شروع به سر تكان دادن كرد، كم كم كار بجايى رسيد كه خود خليفه شروع كرد به چهار دست و پا راه رفتن و مى گفت : - بيا جانم به اين مركوب خودت سوار شو! واقعا موسيقى قدرت عظيم و فوق العاده اى مخصوصا از جهت پاره كردن پرده تقوى و عفت دارد.(69) محبت به كافر حضرت صادق (ع ) در سفر مى رفتند، بين راه كسى را ديدند كه در كنار جاده در زير سايه درختى به يك وضعى خودش را انداخته كه معلوم است كه ناراحت مى باشد و حالش غير عادى است ، به فردى كه همراهش بود فرمود: - برويم ببينيم اين مرد چه گرفتارى دارد. مرد كه از طيلسان و لباس مخصوص او معلوم مى شد كه مسلمان نيست و صدايش هم در نمى آمد، پس از بررسى فهميدند اين مرد تشنه و گرسنه است و در اين بيابان تنها مانده است ، حضرت دستور فرمودند تا آب و نانش دهند و نجات يافت . آن شخص همراه امام گفت : - آخر اين كافر بود، مگر ما به كافر هم مى توانيم محبت كنيم ؟ حضرت فرمودند: آرى ، اين محبت كه ضررى به جايى نمى زند و دشمنى به مسلمين نيست .(70) دموكراسى على اميرالمؤ منين با خوارج در منتهى درجه آزادى و دموكراسى رفتار كرد. او خليفه است و آنها رعيتش ، هر گونه اعمال سياستى برايش مقدور بود اما او زندانشان نكرد و شلاقشان نزد و حتى سهميه آنانرا از بيت المال قطع نكرد، به آنها نيز همچون ساير افراد مى نگريست . اين مطلب در تاريخ زندگى على عجيب نيست اما چيزيست كه در دنيا كمتر نمونه دارد. آنها در همه جا در اظهار عقيده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقيده آزاد با آنان روبرو مى شدند و صحبت مى كردند، طرفين استدلال مى كردند، استدلال يكديگر را جواب مى گفتند. شايد اين مقدار آزادى در دنيا بى سابقه باشد كه حكومتى با مخالفين خود تا اين درجه با دموكراسى رفتار كرده باشد. مى آمدند در مسجد و در سخنرانى و خطابه على پارازيت ايجاد مى كردند. روزى اميرالمؤ منين بر منبر بود. مردى آمد و سؤ الى كرد، على بالبديهه جواب گفت ، يكى از خارجيها از بين مردم فرياد زد: - قاتله اللّه ما افقهه : ((خدا بكشد اين را، چقدر دانشمند است ؟)) ديگران خواستند متعرّضش شوند اما على فرمود: - رهايش كنيد او به من تنها فحش داد. خوارج در نماز جماعت به على اقتداء نمى كردند زيرا او را كافر مى پنداشتند، به مسجد مى آمدند و با على نماز نمى گزاردند و احيانا او را مى آزردند. على ، روزى به نماز ايستاده و مردم نيز به او اقتداء كرده اند، يكى از خوارج به نام ((ابن الكواء)) فريادش بلند شد و آيه اى را به عنوان كنايه به على بلند خواند: ((و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكوننّ من الخاسرين .)) اين آيه خطاب به پيغمبر است كه به تو و همچنين پيغمبران قبل از تو وحى شد كه اگر مشرك شوى اعمالت از بين مى رود و از زيانكاران خواهى بود. ابن الكوا با خواندن اين آيه خواست به على گوشه بزند، كه سوابق تو را در اسلام مى دانيم ، اول مسلمان هستى ، پيغمبر تو را به برادرى انتخاب كرد، در ((ليلة المبيت )) فداكارى درخشانى كردى و در بستر پيغمبر خفتى ، خودت را طعمه شمشيرها قرار دادى و بالاخره خدمات تو به اسلام قابل انكار نيست ، اما خدا به پيغمبرش هم گفته اگر مشرك بشوى اعمالت به هدر مى رود. على در مقابل چه كرد؟! تا صداى او به قرآن بلند شد سكوت كرد تا آيه را به آخر برساند همين كه به آخر رسيد، على نماز را ادامه داد، باز ابن الكواء آيه را تكرار كرد و بلافاصله على سكوت نمود. على سكوت مى كرد چون دستور قرآنست كه : ((اذا قرء القرآن فاستمعوا له و انصتوا)) ((هنگاميكه قرآن خوانده مى شود گوش فرا دهيد و خاموش شويد)). و به همين دليل است كه وقتى امام جماعت مشغول قرائت است ماءمومين بايد ساكت باشند و گوش كنند. بعد از چند مرتبه اى كه آيه را تكرار كرد و مى خواست وضع نماز را به هم زند، على اين آيه را خواند: فاصبر ان وعد اللّه حقّ و لا يستخفتك الدين لا يوقنون . صبر كن وعده خدا حق است و خواهد فرا رسيد، اين مردم بى ايمان و يقين ، تو را تكان ندهند و سبكسارت نكنند. ديگر اعتنا نكرد و به نماز خود ادامه داد(71). تطميع ابوذر ابوذر تا اواسط دوره عثمان بود. در همان زمانى كه ديگران با پولهاى كلان زندگى مى كردند و جايزه هاى صد هزار دينارى و صد هزار درهمى از خليفه مى گرفتند و جيب هايشان را پر مى كردند و براى خودشان رمه هاى گوسفند درست مى كردند. گله هاى اسب درست مى كردند. غلام ها درست مى كردند. كنيزها درست مى كردند. اما ابوذر بود و امر به معروف و نهى از منكر، كه جز امر به معروف و نهى از منكر چيز ديگرى نداشت . عثمان هر چه كوشش كرد تا اين زبانى كه از صدها شمشير، ضررش براى او بيشتر بود، خاموش كند، نتوانست . به شام تبعيدش كرد، فائده نكرد. شكنجه اش دادند و كتكش زدند، اثرى نكرد. غلامى داشت يك كيسه پول به او داد و گفت : - اگر بتوانى با اين كيسه پول ابوذر را قانع كنى تا اين كيسه پول را از ما بگيرد، تو را آزاد مى كنم . غلام چرب زبان ، پيش ابوذر آمد، هر كار كرد و هر منطقى بكار برد، ابوذر نپذيرفت و گفت : - اول بايستى روشن بشود كه اين پول از كيست و پول چيست كه به من مى دهيد؟. اگر سهم من است كه مى خواهيد به من بدهيد، سهم ديگران چطور مى شود؟ آيا سهم ديگران را مى دهيد كه مى خواهيد سهم من را بدهيد؟ و اگر نه ، چرا آمده ايد تنها مى خواهيد سهم مرا بدهيد؟! بالاخره غلام از راه دينى و مذهبى وارد شد و گفت : - ابوذر! آيا نمى خواهى يك بنده اى آزاد بشود؟ گفت : چرا. گفت : من غلام عثمانم او با من شرط كرده است كه اگر شما اين پول را بپذيريد او مرا آزاد مى كند و شما به خاطر اين كه من آزاد شوم اين پول را بپذيريد. ابوذر گفت : خيلى مايل هستم كه تو آزاد شوى ، اما متاءسفم از اينكه اگر من اين پول را بگيرم ، تو آزاد مى شوى من غلام عثمان مى شوم .(72) امام صادق و مراسم حجّ حديث معروفى است كه خيلى شنيده ايد، ((مالك ابن انس )) مى گويد: من يكبار در خدمت امام صادق (ع ) به سوى مكه مى رفتم ، رسيديم به ((مسجد شجره )) و از آنجا محرم شديم . وقتيكه امام خواست لبيك بگويد و محرم بشود من به چهره او نگاه كردم ديدم رنگ از صورت مباركش پريده مى خواهد بگويد ولى مثل اينكه صدا در گلويش مى شكند. آنقدر خوف بر او مستولى شده كه نزديك است از مركب به زمين بيفتد. من رفتم جلو فهميدم از خوف خدا است . عرض كردم آقا! بالاخره تكليف است بايد بگوئى ، گفت : - چه مى گوئى ؟! معناى لبيك اينست كه خدايا من همان بنده اى هستم كه دعوت ترا اجابت كرده ام و اگر در جوابم گفته شود لالبيك ، من چه بكنم ؟(73) معشوق حقيقى اين داستان راحتى در كتابهاى فلسفى نقل مى كنند كه بعد از اينكه مجنون آن همه شعر و غزل در عشق و فراق ليلى گفت ، يك روز در بيابان ليلى آمد بالاى سر مجنون و صدا زد: - مجنون ! مجنون ! مجنون سرش را بلند كرد و گفت : - كى هستى ؟ گفت : - منم ليلى ، آمدم سراغت ! (به خيال اينكه مجنون بلند مى شود و اين محبوبى را كه آنقدر در فراق او ناليده او است در آغوش مى كشد). ولى مجنون گفت : - برو! بى غنى عنك بعشقك من به عشق تو خوشم و از تو بيزارم ، برو دنبال كار خودت ! نظير همين داستان در شرح حال شاعر معروف زمان خودمان ((شهريار)) وجود دارد. شهريار دانشجوى پزشكى بوده است و در خانه اى در تهران سكونت داشته است ، بعد عاشق دختر صاحبخانه مى شود، چه جور هم عاشق مى شود! از باب اين كه خواستگار زيباتر و پولدارترى براى دختر پيدا مى شود، دختر را به او نمى دهند. او هم مانند مجنون ، دست از همه چيز، كار، شغل ، تحصيل برمى دارد و دنبال اين مسئله مى افتد. بعد كه سالها از اين قضيه مى گذرد در يك جايى همان خانم با شوهرش با شهريار ملاقات مى كنند. شهريار به او مى گويد: - من اصلا با تو كارى ندارم از شوهرت هم كه طلاق بگيرى من ديگر با تو كارى ندارم . شعرى هم دارد كه بعد از آن ملاقات وصف حال خودش است مى گويد كه من چگونه به عشق او خو كردم در حالى كه به خود معشوق التفاتى ندارم .(74) پيوند با شهيدان ((جابر بن عبداللّه انصارى )) از صحابه پيغمبر اكرم (ص ) و از جوانان اصحاب آن حضرت ، به شمار مى آمده است . وى در جنگ خندق جوانى بوده در حدود شانزده سالگى و تازه بالغ ، در وقت وفات رسول اكرم (ص ) تقريبا بيست و دو سه ساله ، و بنابراين در سنه 61 هجرى ، يعنى سال قيام اباعبداللّه الحسين (ع )، اين مرد هفتاد و چند ساله بوده است . در آخر عمر كور شده بود، چشمهايش نمى ديد، با يك مرد محدث بزرگوارى بنام ((عطيه عوفى )) به كربلا آمد. قبل از آنكه به سراغ تربت حسين (ع ) برود، به سوى فرات رفت ، غسل زيارت كرد و از ((سعد)) كه گياهى خوشبو بوده و آن را خشك مى كردند و سپس مى سائيدند و پودر مى كردند و از آن به عنوان عطر و بوى خوش استفاده مى نمودند، خودش را خوشبو كرد. عطيه مى گويد: وقتى كه جابر از فرات بيرون آمد، گامها را آهسته برمى داشت و در هر گامى ذكرى الهى بر زبانش بود. (جابر از دوستان اميرالمؤ منين و دوستان خاندان پيغمبر است ، در حدود 12 سال اباعبداللّه بزرگتر و با آن حضرت خيلى محشور بوده است ). خلاصه همين طور آهسته مى آمد و ذكرى بر لب داشت تا به نزديكى قبر مقدس حسين بن على (ع ) رسيد، در اين هنگام دو بار يا سه بار فرياد كشيد: - حبيبى يا حسين ،... دوستم ، حسين جان ، بعد گفت : - حبيب لا يحبيب حبيبه ؟ دوستى جواب دوستش را چرا نمى دهد؟ من جابر، دوست تو هستم ، رفيق ديرين توام ، پير غلام تو هستم ، چرا جواب مرا نمى دهى ؟ حسين عزيزم ، حق دارى جواب دوستت را ندهى ، جواب ((پير غلامت )) را ندهى ، من مى دانم سر مقدس تو از بدن جداست . اين سخنان را گفت و گفت تا افتاد و بيهوش شد. وقتى كه به هوش آمد، سرش را برگرداند به اين طرف و آن طرف و مثل كسى كه با ((چشم باطن )) مى بيند گفت : - السلام عليكم ايتها الاءرواح التى حلّت بفناء الحسين . سلام بر شما مردانى كه روح خودتان را فداى حسين كرديد، بعد جمله اى گفت كه پيوند با شهيدان را نشان مى دهد، زيرا پس از آنكه گفت من چنين و چنان شهادت مى دهم ، چنين افزود: - و من شهادت مى دهم كه ما هم با شما در اينكار شريك هستيم . عطيه تعجب كرد كه يعنى چه ؟ ما با اينها در اين كار شريك باشيم ؟! به جابر گفت : - معنى اين جمله ات را نفهميدم ، ما كه جهاد نكرديم ، شمشير بدست نگرفتيم ، چرا شريك باشيم ؟ جابر جواب داد: - اصلى در اسلام هست كه من از پيغمبر شنيدم كه مضمون آن چنين است : كسى كه واقعا (شهدا را) از ته دل دوست داشته باشد، روحش هم آهنگ باشد، در اين عمل (با شهدا) شريك است . من اگر آن وقت شركت نمى كردم ، حال نمى توانستم (در اين زيارت ) شركت كنم ، از من جهاد برداشته شده بود (به سبب پيرى و كورى ) ولى اين روح من پرواز مى كرد تا كه در ركاب حسين باشد. چون روح ما با روح حسين بود، پس من حق دارم كه ادعا كنم كه ، با آنها در اين عمل (جهاد و شهادت ) شريك هستم .(75) سياست حسينى بعد از اينكه ((معاويه )) در نيمه ماه رجب سال شصتم مى ميرد، ((يزيد)) به حاكم مدينه كه از بنى اميه بود، نامه اى مى نويسد و طى آن موت معاويه را اعلام مى كند و مى گويد: - از مردم براى من بيعت بگير. او مى دانست كه مدينه مركز است و چشم همه به آن دوخته شده ، در نامه خصوصى دستور شديد خودش را صادر مى كند، مى گويد: - ((حسين بن على )) را بخواه و از او بيعت بگير، و اگر بيعت نكرد، سرش را براى من بفرست . حاكم مدينه ، امام را خواست ، در آن هنگام امام در مسجد مدينه (مسجد پيغمبر) بودند، ((عبداللّه بن زبير)) هم نزد ايشان بود. ماءمور حاكم ، از هر دو دعوت كرد، پيش حاكم بروند و گفت : - حاكم صحبتى با شما دارد. پاسخ دادند: - تو برو، بعد ما مى آئيم . عبداللّه بن زبير، به امام (ع ) عرض كرد: - در اين موقع كه حاكم ما را خواسته است ، شما چه حدس مى زنيد؟ امام (ع ) فرمود: - اظنّ ان طاغيتم قدهلك ، فكر مى كنم كه فرعون اينها تلف شده و ما را براى بيعت مى خواهد. عبداللّه گفت : - خوب حدس زديد، من هم همينطور فكر مى كنم ، حالا چه مى كنيد؟ امام (ع ) فرمود: من مى روم ، تو چه مى كنى ؟ عبداللّه جواب داد: بعدا تصميم خواهم گرفت . عبداللّه بن زبير، شبانه از بيراهه به مكه فرار كرد و در آنجا متحصن شد. امام عليه السلام ، آماده شد تا به نزد حاكم برود، عده اى از جوانان بنى هاشم را هم با خودش برد و گفت : - شما بيرون بايستيد، اگر فرياد من بلند شد، بريزيد داخل ، ولى تا صداى من بلند نشده در همينجا بمانيد و از داخل شدن خوددارى كنيد. ((مروان حكم ))، اين اموى پليد معروف ، كه زمانى حاكم مدينه ، آنجا حضور داشت . حاكم ، نامه علنى را به اطلاع امام رساند. امام فرمود: چه مى خواهيد؟ حاكم ، شروع كرد با چرب زبانى صحبت كردن ، گفت مردم با يزيد بيعت كرده اند، معاويه نظرش چنين بوده است ، مصلحت اسلام چنين حكم مى كند، خواهش مى كنم شما هم بيعت بفرمائيد، مصلحت اسلام در اين است ، بعد هر طور كه شما امر كنيد اطاعت خواهد شد، تمام نقايصى كه وجود دارد مرتفع مى شود. امام (ع ) فرمود: شما براى چه از من بيعت مى خواهيد؟ براى مردم مى خواهيد، يعنى براى خدا كه نمى خواهيد؟ براى مردم مى خواهيد، يعنى براى خدا نمى خواهيد؟ از اين جهت كه با بيعت من ، اين خلافت شرعى شود و از من بيعت مى خواهيد تا مردم ديگر بيعت كنند؟ حاكم گفت : بله . فرمود: پس اين بيعت من در اين اطاق خلوت كه ما سه نفر بيشتر نيستيم ، براى شما چه فايده اى دارد؟ حاكم گفت : پس باشد براى بعد. امام (ع ) فرمود: من بايد بروم . حاكم گفت بسيار خوب ، تشريف ببريد. مروان حكم ، رو به حاكم كرد و گفت چه مى گويى ؟ اگر حسين از اينجا برود معنايش اين است كه بيعت نمى كنم ، آيا اگر از اينجا برود بيعت خواهد كرد؟! فرمان خليفه را اجرا كن ! امام (ع ) گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوبيد و فرمود: - تو كوچكتر از اين حرفها هستى . امام بيرون رفت ، و بعد از آن ، سه شب ديگر هم در مدينه ماند. شبها سر قبر پيغمبر (ص ) مى رفت و دعا مى كرد، مى گفت : - خدايا راهى جلوى من بگذار كه رضاى تو در اوست . در شب سوم ، امام سر قبر پيغمبر اكرم (ص ) مى رود، دعا مى كند و بسيار مى گريد و همانجا خوابش مى برد، در عالم رؤ يا پيغمبر اكرم (ص ) را مى بيند، خوابى كه براى او حكم الهام و وحى داشت . حضرت فرداى آن روز، از مدينه بيرون آمد و از همان شاهراه ، نه از بيراهه به طرف مكه رفت . بعضى از همراهان عرض كردند: - يابن رسول اللّه ! لو تنكبت الطريق الاعظم . بهتر است شما از شاهراه نرويد. ممكن است ماءمورين حكومت شما را برگردانند، مزاحمت ايجاد كنند، زد و خوردى صورت گيرد. فرمود: - من دوست ندارم شكل يك آدم ياغى و فرارى را بخود بگيرم ، از همين شاهراه مى روم ، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد(76). عزم شهادت ((حسين عليه السلام ))، در آخر ماه رجب ، كه اوايل حكومت يزيد بود، براى امتناع از بيعت ، از مدينه خارج شد. و چون مكه را حرم امن الهى مى داند و در آنجا امنيت بيشترى وجود دارد و مردم مسلمان ، احترام بيشترى براى آنجا قائل هستند، و دستگاه حكومت هم مجبور است نسبت به مكه ، احترام زيادترى قائل شود، به آنجا مى رود، نه تنها براى اينكه آنجا را ماءمن بهترى مى داند، بلكه براى اينكه مكه را مركز اجتماع بيشترى مى يابد. زيرا: در ماه رجب و شعبان ، كه ايام عمره است ، مردم از اطراف و اكناف به مكه مى آيند و بهتر مى توان مردم را ((ارشاد)) كرد و آگاهى داد. بعد هم موسم حج فرا مى رسد كه فرصت مناسب ترى براى تبليغ است . بعد از حدود دو ماه توقف در مكه ، نامه هاى مردم كوفه مى رسد. و اين در حالى است كه امام (ع ) دريافته است كه اگر در ايام حج در مكه بماند ممكن است در همان ((حال احرام )) كه قائدتا كسى مسلح نيست ، ماءمورين مسلح بنى اميه خون او را بريزيد، هتك خانه كعبه شود، هتك حج و هتك اسلام شود، هم فرزند پيغمبر در حريم خانه خدا كشته شود و هم خونش هدر رود. بعد شايع كنند كه حسين بن على با فلان شخص ، اختلاف جزئى داشت و او حضرت را كشت و قاتل هم ، خودش را مخفى كرد، در نتيجه خون امام به هدر رود. از اينرو آن حضرت با وصول نامه هاى مردم كوفه كه در آنها، امام (ع ) را، دعوت به كوفه كرده و وعده يارى و حمايت به آن حضرت داده بودند، به جانب كوفه حركت كرد. كوفه ، ايالت بزرگ و مركز ارتش اسلامى بود. اين شهر كه در زمان ((عمر بن الخطاب )) ساخته شده ، يك شهر لشكرنشين (77) بود و نقش ((بسيار مؤ ثرى )) در سرنوشت كشورهاى اسلامى داشت و اگر مردم كوفه در پيمان خود، باقى مى ماندند، احتمالا امام حسين (ع )، موفق مى شد. در آغاز حركت ، عده اى از خويشان و نزديكان دور او جمع شدند و بناى توصيه و نصيحت را گذاردند، تا شايد حسين (ع ) را از اين كار منصرف كنند. از جمله ، ((ابن عباس )) وقتى كه امام (ع ) را در تصميم خويش استوار يافت ، به او پيشنهاد كرد: - حالا كه قصد عزيمت از مكه را دارى پس به يمن و كوهستانهاى اطراف آن برو و آنجا را پناهگاه قرار ده . ولى حسين (ع ) آگاهانه تصميم گرفته است و اين سخنان در عزم راسخ او نمى تواند خللى ايجاد كند بنابراين به ((راه خود)) ادامه مى دهد. در بين راه يكى از امام پرسيد: - چرا بيرون آمدى ؟ معنى سخنش اين بود كه تو در ((مدينه )) جاى امنى داشتى ، آنجا در حرم جدت ، كنار قبر پيغمبر، كسى متعرض تو نمى شد. يا در مكه مى ماندى كنار بيت اللّه الحرام ، اكنون كه بيرون آمدى براى خودت خطر ايجاد كردى ! امام (ع ) در جواب فرمود: - اشتباه مى كنى ، من اگر در سوراخ يك حيوان هم پنهان شوم ، آنها مرا رها نخواهند كرد، تا اين خون را از قلب من بيرون بريزند، اختلاف من با آنها، اختلاف آشتى پذيرى نيست ، آنها از من چيزى مى خواهند كه من به هيچ وجه حاضر نيستم زير بار آن بروم ، من هم چيزى مى خواهم كه آنها به هيچ وجه قبول نمى كنند. قافله امام ، به سر حد كوفه مى رسد، در اين هنگام با لشكر ((حر)) مواجه مى گردد، حسين (ع ) در اينجا خطاب به مردم كوفه مى فرمايد: - شما مرا دعوت كرديد، و من هم اجابت كردم ، اما اگر منصرف شديد و نمى خواهيد برمى گردم . البته اين معنايش اين نيست كه برمى گردم و با يزيد بيعت مى كنم و از تمام حرفهايى كه در باب امر به معروف و نهى از منكر، شيوع فسادها و وظيفه مسلمانان ، در اين شرايط گفته ام . صرف نظر مى كنم ، بيعت كرده و در خانه خود مى نشينم و سكوت مى كنم ! خير، من اين حكومت را صالح نمى دانم و براى خود وظيفه اى قائل هستم . شما مردم كوفه مرا دعوت كرديد، گفتيد: اى حسين ! ترا در هدفى كه دارى يارى مى دهيم ، اگر بيعت نمى كنى ، نكن . تو به عنوان امر به معروف و نهى از منكر اعتراض دارى ، از اينرو قيام كرده اى ، ما ترا يارى مى كنيم ، من هم آمده ام سراغ كسانى كه به من وعده يارى داده اند، حالا مى گوئيد: مردم كوفه به وعده خودشان عمل نمى كنند، بسيار خوب ! ما هم به كوفه نمى رويم ، برمى گرديم به جائى كه مركز اصلى خودمان است . به مدينه يا به حجاز يا به مكه مى رويم تا خدا چه خواهد؟ به هر حال ما بيعت نمى كنيم ولو بر سر بيعت كردن كشته شويم .(78) معراج در عاشورا عصر تاسوعاى 61 هجرى فرا رسيد، لشكر كفر و نفاق به فرماندهى ((عمر سعد)) طبق دستور عبيداللّه زياد، شبانه حمله كردند تا با حسين (ع ) بجنگند. امام حسين (ع )، به برادرش ابوالفضل العباس فرمود: به اينها بگو: يك شب را مهلت بدهند، فردا براى جنگ آماده ام ، زيرا برادر، خدا خودش مى داند كه من مناجات با او را دوست دارم ، من مى خواهم امشب را به عنوان شب آخر عمرم با خداى خودم مناجات بكنم و آنرا شب توبه و استغفار خويش قرار دهم . شب عاشورا شروع شد، آن شب ، شب معراج بود، يك دنيا شادى و بهجت و مسرت حكمفرما بود. خودشان را پاكيزه مى كردند، موهاى بدنشان را مى ستردند، انگار كه خود را براى يك جشن و مهمانى آماده مى كنند. خيمه اى بود بنام ((خيمه تنظيف ))، كسى در داخل آن مشغول نظافت خويش بود، دو نفر هم در بيرون خيمه نوبت گرفته بودند، يكى از آنها كه ظاهرا ((برير)) است با ديگرى مزاح و شوخى مى كند، آن فرد به برير مى گويد: - امشب كه شب مزاح نيست ؟ برير جواب مى دهد: - من اهل مزاح نيستم ولى امشب را براى مزاح مناسب مى بينم ! آن شب از خيمه ها صداى صوت قرآن و ذكر و دعا زياد شنيده مى شد، آواز خوش آن بلبلان خوش الحان فضا را پر كرده بود به طوريكه ، وقتى دشمن از نزديك خيمه هاى اين مستغفرين و توبه كنندگان واقعى عبور مى كرد، مى گفت : - انگار كه اين خيمه ها لانه زنبور عسل است . اينسان ياران امام حسين (ع ) در شب عاشورا با پروردگار خويش خلوت كرده و راز و نياز مى كردند و از گذشته خود توبه مى نمودند. آن وقت آيا ما نيازى به توبه نداريم ؟ آنها نيازمند هستند و ما بى نياز از توبه ؟ حتى حسين (ع ) مى فرمايد: من امشب را مى خواهم شب استغفار و توبه خود قرار دهم ، تا چه رسد به ما؟!(79) رعايت اصول اخلاقى جنگ صفين شروع شده بود، على (ع ) به ميدان آمد و فرياد زد: - اى معاويه ! چرا اين قدر مسلمانها را به كشتن مى دهى ؟ (به جاى اين كه مردم را به سوى مرگ بفرستى ) خودت به ميدان بيا تا باهم نبرد كنيم . عمرو بن العاص - كه مجسمه شيطنت و رذالت بود، - پس از شنيدن اين سخن ، رو كرد به معاويه و از روى تمسخر گفت : - اى معاويه ! على درست مى گويد، تو هم كه مرد شجاعى هستى !! اسلحه را بگير و جواب على را بده . معاويه كه مى دانست حريف آن حضرت نيست و اگر به ميدان برود كشته خواهد شد، سخن او را نپذيرفت . بالاخره روزى معاويه به خدعه و نيرنگ توانست عمروعاص را به جنگ بفرستد. عمروعاص كه نسبتا مرد نترس و بى باكى بود و حتى مصر را هم او فتح كرده بود. لباس رزم پوشيد و به ميدان جنگ آمد و مبارز طلبيد و ضمنا گوشه و كنار را هم نگاه مى كرد كه در جواب على (ع ) به ميدان پا نگذارد و گرنه خوب مى دانست كه حريف آن حضرت نمى باشد. ولى با اين حال فرياد مى زد: - من شما را صدا مى زنم ولى اباالحسن را نمى بينم (چرا از على خبرى نيست ؟) اميرالمؤ منين (ع ) خيلى آهسته ، بطورى كه عمروعاص نفهمد كم كم و كم كم جلو آمد تا اينكه نزديك او رسيد آنگاه فرياد زد: - انا الامام القريشى المؤ تمن ، من امام قريشى و مؤ تمن هستم ، منم على ! عمروعاص خودش را باخت و فورا سر اسب را برگرداند و فرار كرد، على (ع ) او را تعقيب كرد و شمشيرى بر او نواخت ، عمروعاص خود را از روى اسب به زمين پرتاب كرد و چون مى دانست كه اميرالمؤ منين (ع ) مردى است كه خلاف شرع كارى را انجام نمى دهد. فورا كشف عورت كرد، در نتيجه حضرت از او روى برگرداند و عمروعاص به اين وسيله نجات يافت و معركه را ترك كرد!(80) گريه بر مرده مى گويند: وقتى كه ((ابوبكر)) مرد، خاندان او و از جمله ((عايشه )) كه دختر ابوبكر و همسر پيغمبر بود گريه و شيون مى كردند. صداى شيون كه از خانه ابوبكر بلند شد، ((عمر)) پيغام داد كه به اين زنها بگوئيد ساكت شوند. ساكت نشدند. دو مرتبه پيغام داد بگوئيد ساكت شوند اگر نه با تازيانه ادبشان مى كنم . هى پيغام پشت سر پيغام . به عايشه گفتند: عمر دارد تهديد مى كند و مى گويد گريه نكنيد. گفت : پسر خطاب را بگوئيد بيايد تا ببينم چه مى گويد. عمر به احترام عايشه آمد. عايشه گفت : - چه مى گويى كه پشت سر هم پيغام مى دهى ؟ گفت : من از پيغمبر شنيدم كه اگر كسى بميرد و كسانش برايش بگريند، هر چه اينها بگريند او معذّب مى شود، گريه هاى اينها براى او عذاب است . عايشه گفت : تو نفهميده اى ، اشتباه كرده اى ، قضيه چيز ديگرى است ، من مى دانم قضيه چيست : يك وقت مرد يهودى خبيثى مرده بود و كسانش براى او گريه مى كردند. پيغمبر فرمود: - در حالى كه اينها مى گريند، او دارد عذاب مى شود. نگفت گريه اينها سبب عذاب اوست بلكه گفت اينها دارند برايش مى گريند ولى نمى دانند كه او دارد عذاب مى شود. اين چه ربطى به اين مسئله ؟! به علاوه اگر گريه كردن بر ميت حرام باشد، ما گناه مى كنيم چرا خدا يك بى گناه را عذاب كند؟! او چه گناهى دارد كه ما گريه كنيم و خدا او را عذاب كند؟! عمر گفت : عجب ! اينطور بوده . مطلب ؟! عايشه گفت : بله اينطور بوده . عمر گفت : اگر زنها نبودند، عمر هلاك شده بود!(81) وحدت اسلامى سيره متروك و فراموش شده شخص على (ع ) - قولا و عملا - كه از تاريخ زندگى آن حضرت پيداست بهترين درس آموزنده در زمينه وحدت اسلامى است . على (ع ) از اظهار و مطالبه حق خود و شكايت از ربايندگان آن خوددارى نكرد، با كمال صراحت ابراز داشت و علاقه به اتحاد اسلامى مانع آن قرار نداد. خطبه هاى فراوانى در نهج البلاغه ، شاهد اين مدعى است . در عين حال تظلّمها، موجب نشد كه از صف جماعت مسلمين در مقابل بيگانگان خارج شود. در جمعه و جماعت شركت مى كرد سهم خويش را از غنائم جنگى آن زمان دريافت مى كرد. از ارشاد خلفا دريغ نمى نمود. طرف شور قرار مى گرفت و ناصحانه نظر مى داد. در جنگ مسلمين با ايرانيان كه خليفه وقت مايل است خودش شخصا شركت نمايد. على پاسخ مى دهد: - خبر، شركت نكن . زيرا تا تو در مدينه هستى ، دشمن فكر مى كند فرضا سپاه ميدان جنگ را از بين ببرد از مركز مدد مى رسد ولى اگر شخصا به ميدان نبرد بروى ، خواهند گفت : هذا اصل العرب . ريشه و بن عرب اينست . نيروهاى خود را متمركز مى كنند تا تو را از بين ببرند و اگر تو را از بين ببرند با روحيه قويتر به نبرد مسلمانان خواهند پرداخت .(82) على در عمل نيز همين روش را دارد. از طرفى شخصا هيچ پستى را از هيچ يك از خلفا نمى پذيرد، نه فرماندهى جنگ و نه حكومت يك استان و نه امارة الحاج و نه يك چيز ديگر از اين قبيل را. زيرا قبول يكى از اين پستها به معنى صرف نظر كردن او از حق مسلم خويش است و به عبارت ديگر كارى بيش از همكارى و همگامى و حفظ وحدت اسلامى است . اما در عين حال خود كه پستى نمى پذيرفت مانع نزديكان و خويشاوندان و يارانش در قبول آن پستها نمى گشت زيرا قبول آنها، صرفا همكارى و همگامى است و به هيچ وجه امضاى خلاف تلقى نمى شد.(83) على (ع ) و مرد يهودى مردى يهودى براى اين كه اميرالمؤ منين على (ع ) را به حوادث نامطلوبى كه در صدر اسلام بر سر خلافت در ميان مسلمين رخ داد سركوفت دهد گفت : - ما دفنتم نبيكم حتى اختلقتم فيه . هنوز پيامبرتان را دفن نكرديد كه درباره اش اختلاف كرديد. و چه زيبا پاسخ گفت على . فرمود: - انما اختلقنا عنه لافيه ولكنكم ما جفت اءرجكم من البحر حتى قلتم لنبيكم اجعل لنا الها كما لهم الهة فقال انكم قوم تجهلون . - تو اشتباه مى كنى ، ما درباره خود پيامبران اختلاف نكرديم ، اختلاف ما درباره دستورى بود كه از پيامبر ما رسيده است كه آيا چنين است يا چنان . اما شما هنوز پايتان از دريا خشك نشده بود كه به پيامبر خود گفتيد براى ما مانند اين بت پرستان بتى بساز، و پيامبرتان گفت : - همانا شما قومى هستيد كه نادانى مى كنيد.(84) يعنى اختلاف ما با قبول توحيد و نبوت بود. اختلاف ما اين شكل را داشت كه آيا آنكه به حكم اسلام و قرآن بايد جانشين پيامبر شود شخص معين و پيش بينى شده است و يا شخصى كه خود مردم او را به عنوان جانشينى انتخاب و تعيين مى كنند؟ اما شما يهوديان در حال حيات پيامبرتان مطلبى را پيش كشيديد كه از ريشه ، ضد با دين شما و تعليمات پيامبر شما بود.(85) پرهيز از رفيق بازى داستانى از على (ع ) در تاريخ مسطور است كه از اين جهت آموزنده است : آنگاه كه على (ع ) به فرماندهى يك سپاه با سربازانش از يمن برمى گشت و حلّه هاى يمنى همراه داشت كه متعلق به بيت المال بود، نه خودش يكى از آن حلّه ها را پوشيد و نه به يكى از سپاهيان اجازه داد در آنها تصرف كند، يكى دو منزل نزديك مكه - آن وقت رسول خدا براى حج به مكه آمده بودند - خود براى گزارش زودتر به حضور رسيد و سپس برگشت كه با سربازانش باهم وارد مكه شوند وقتى كه به محل سربازان رسيد، ديد آنها آن حلّه ها آورده و پوشيده اند، على بدون هيچ ملاحظه و رودربايستى و مصلحت انديشى سياسى ، همه را از تن آنها كند و به جاى اول گذاشت . سربازان ناراحت شدند وقتى كه به حضور رسول خدا رسيدند، از جمله چيزهايى كه رسول خدا از آنها پرسيد اين بود كه از رفتار فرمانده تان راضى هستيد؟ گفتيد: بلى ، اما... و قصه حلّه ها را به عرض رساندند. اينجا بود كه رسول خدا (ص ) جمله اى تاريخى را درباره على فرمود: - ((انه لاخيش فى ذات اللّه .)) او خشن ترين فردى است در ذات خدا، يعنى على آنجا كه پاى امر الهى برسد، از هر گونه مصانعه و ملاحظه كارى به دور است . مصانعه و مصانعه دوستى نوعى ضعف و زبونى است و نقطه مقابل آن خشونت اصولى است كه نوعى شجاعت و قوت است .(86) اسب بى صاحب چون نوبت ميدان رفتن ، به شخص ابا عبداللّه (ص ) رسيد، ابتدا چند نفر، از سپاه دشمن ، به جنگ آن حضرت آمدند. ولى آمدن ، همان بود و از بين رفتن همان . از اين رو پسر سعد فرياد كرد: چه مى كنيد؟! اين پسر على است ، روح على در پيكر اوست ، شما با كى داريد مى جنگيد؟! با او تن به تن نجنگيد، ديگر جنگ تن به تن تمام شد. در اين هنگام ، دشمن دست به ناجوانمردى جديدى زد. سنگ پرانى ، تيراندازى ؟ جمعيتى در حدود هزار نفر، مى خواهند يك نفر را بكشند، از دور ايستاده اند، تيراندازى مى كنند يا سنگ مى پردازند، در حالى كه همين ها، وقتى كه ابا عبداللّه حمله كرد، مثل يك گله روباه ، كه از جلوى شير فرار مى كند، فرار مى كردند. البته حضرت حمله را خيلى ادامه نمى داد، براى اين كه نمى خواست فاصله اش با خيام حرمش زياد شود. چون ((غيرت حسينى )) اجازه نمى داد كه تا زنده است ، كسى به اهل بيتش اهانت كند. مقدارى كه حمله مى كرد و آنها را دور مى ساخت بر مى گشت ، مى آمد در آن نقطه اى كه آن را مركز قرار داده بود، آن نقطه ، نقطه اى بود كه صدارس به حرم بود. (يعنى ، اهل بيت اگر حسين را نمى ديدند ولى صدايش را مى شنيدند) و اين براى اين بود كه به زينبش ، سكينه اش ، بچه هايش ، اطمينان بدهد كه هنوز جان در بدن حسين هست . وقتى كه مى آمد در آن نقطه مى ايستاد، آن زبان خشك در آن دهان خشك حركت مى كرد و مى گفت : - لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم . يعنى ، اين نيرو و از حسين نيست ، اين خداست كه به حسين نيرو داده است . هم شعار توحيد مى داد، هم به زينبش خبر مى داد: كه زينب جان ! هنوز حسين تو زنده است . او به خاندانش دستور داده بود، كه تا من زنده هستم ، كسى حق ندارد بيايد، لذا همه در داخل خيمه ها بودند. اباعبداللّه (ع ) دوبار، براى وداع به خيمه ها آمد، يك بار آمد وداع كرد و رفت ، بار ديگر وقتى بود كه خودش را به شريعه فرات رساند و خواست كمى آب بنوشد. در اين حال كسى صدا زد: حسين ! تو مى خواهى آب بنوشى ؟! ريختند به خيام حرمت ! ديگر آب نخورد و تشنه برگشت . آمد براى بار دوم ، با اهل بيتش وداع كند، رو كرد به آنها و فرمود: - اهل بيت من ، مطمئن باشيد كه بعد از من اسير مى شويد ولى بكوشيد كه در مدت اسارتتان ، يك وقت كوچكترين تخلفى از وظيفه شرعيتان نكنيد، مبادا كلمه اى به زبان بياوريد كه از اجر شما بكاهد، ولى مطمئن باشيد، كه اين پايان كار دشمن است . اين كار، دشمن را از پا درآورد، بدانيد كه خدا شما را نجات مى دهد و از ذلت حفظ مى كند. اهل بيت خوشحال شدند و اين بار نيز با او خداحافظى كردند و به امر آن حضرت ، از خيمه ها بيرون نيامدند. بعد از مدتى ، يك دفعه باز صداى شيهه اسب ابا عبداللّه را شنيدند، خيال كردند كه حسين براى بار سوم آمده است تا با آنها خداحافظى كند، ولى وقتى كه بيرون آمدند، اسب بى صاحب اباعبداللّه را ديدند. دور اسب را گرفتند، هر كدام سخنى با اين اسب مى گفت ، طفل عزيز اباعبداللّه مى گفت : - اى اسب ! من از تو يك سؤ ال مى كنم : آيا پدرم كه مى رفت با لب تشنه رفت ؟ من مى خواهم بفهم ، كه آيا پدرم را با ((لب تشنه )) شهيد كردند يا در دم آخر به او يك جرعه آب دادند. در اينجا روضه اى منسوب به امام زمان است كه خطاب به حسين (ع ) مى گويد: - جد بزرگوار! اهل بيت تو به امر شما از خانه بيرون نيامدند اما وقتى كه اسب بى صاحب را ديدند، موها را پريشان كردند و همه به طرف قتلگاه تو آمدند.(87)(88) زيد بن على و مسئله امامت ((زيد بن على بن الحسين )) برادر امام باقر (ع )، مرد صالح و بزرگوارى است . ائمه ما او و قيامتش را تقديس كرده اند. در اين جهت اختلاف است كه آيا زيد خودش واقعا مدعى خلافت براى خودش بود يا اين كه امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و خودش مدعى خلافت نبود، بلكه خلافت را براى امام باقر (ع ) مى خواست . قدر مسلم اينست كه ائمه ما او را تقديس كرده و شهيد خوانده اند. در همين كتاب كافى هست كه : مضى واللّه شهيدا. او شهيد از دنيا رفت . منتهى صحبت اينست كه آيا خودش مشتبه بود يا نه ؟ روايتى كه اكنون مى خوانيم دلالت مى كند بر اين كه خود او مشتبه بود. حالا چطور مى شود كه چنين آدمى مشتبه باشد مطلب ديگرى است . مردى است از اصحاب امام باقر (ع ) كه به او ((ابوجعفر اءحول )) مى گويند. مى گويد: زيد بن على در وقتى كه مخفى بود دنبال من فرستاد. به من گفت : - آيا اگر يكى از ما قيام و خروج كند تو حاضرى همكارى كنى ؟ گفتم : اگر پدر و برادرت قبول كنند بله ، در غير اين صورت نه . گفت : من خودم قصد دارم ، به برادرم كارى ندارم ، آيا حاضرى از من حمايت كنى يا نه ؟ گفتم : نه . گفت : چطور؟ آيا مضايقه از جانت دارى درباره من . گفتم : انّما هى نفس واحده فان كان للّه فى الارض حجه فالمتخلف عنك ناج و الخارج معك هالك و ان لا تكن للّه حجه فى الارض فالمتخلف عنك و الخارج معك سواء. من يك جان بيشتر ندارم . تو هم كه مدعى نيستى كه حجت خدا باشى . اگر حجت خدا غير از تو باشد كسى كه با تو خارج بشود خودش را هدر داده بلكه هلاك شده است و اگر حجتى در روى زمين نباشد، من چه با تو قيام كنم و چه نكنم هر دو على السويه است . او مى دانست كه منظور زيد چيست . مطابق اين حديث مى خواهد بگويد؛ امروز در روى زمين حجتى هست و آن حجت برادر توست و تو نيستى . خلاصه سخن زيد اين است كه چطور تو اين مطلب را فهميدى و من كه پسرم پدرم هستم نفهميدم و پدرم به من نگفت ؟ آيا پدرم مرا دوست نداشت ؟ واللّه پدرم اين قدر مرا دوست مى داشت كه من را در كودكى كنار خودش بر سر سفره مى نشاند و اگر لقمه اى داغ بود براى اينكه دهانم نسوزد آن را سرد مى كرد و بعد به دهان من مى گذاشت . پدرى كه اين مقدار به من علاقه داشت كه از اين كه بدنم با يك لقمه داغ بسوزد مضايقه داشت ، آيا از اينكه مطلبى را كه تو فهميدى به من بگويد تا من بر آتش جهنم نسوزم مضايقه كرد؟ ابوجعفر اءحول جواب داد: به خاطر همين كه تو در آتش جهنم نسوزى به تو نگفت ، زيرا مى دانست اگر بگويد تو امتناع مى كنى و آن وقت جهنمى مى شوى . نخواست به تو بگويد براى اينكه سركشى روح تو را مى شناخت ، خواست تو در حال جهالت بمانى كه لااقل حالت عناد نداشته باشى . اما اين مطلب را به من گفت براى اينكه اگر قبول كردم نجات پيدا كنم و من هم قبول كردم . بعد مى گويد گفتم : - انتم افضل ام الانبياء. شما بالاتريد يا پيامبران ؟ جواب داد: انبياء - قلت يقول يعقوب ليوسف : يا بنى لا تقصص رؤ ياك على اخوتك فيكيدوالك كيدا. گفتم : يعقوب كه پيغمبر است به يوسف كه پيغمبر و جانشين او است مى گويد: - خوابت را براى به برادرنت نگو. آيا اين براى دشمنى با برادران بود يا براى دوستى آنها و نيز دوستى يوسف ، چون او برادران را مى شناخت كه اگر بفهمند يوسف به چنين مقامى مى رسد از حالا كمر دشمنيش را مى بندند. داستان پدر و برادرانت با تو، داستان يعقوب است با يوسف و برادرانش . به اينجا كه رسيد، زيد ديگر نتوانست جواب بدهد، راه را بر زيد به كلى بست ، آنگاه زيد به او گفت : - اما و اللّه لان قلت ذلك ، حالا كه تو اين حرف را مى زنى ، پس من هم اين حرف را به تو بگويم : - لقد حدثنى صاحبك بالمدينة . صاحب تو - صاحب به معنى همراه . در اينجا مقصود امام است . امام تو يعنى برادرم امام باقر (ع ) - در مدينه به من گفت : - انى اقتل و اصلب بالكناسة . كه تو كشته شوى و در كناسه كوفه به دار خواهى شد. و ان عنده لصحيفة فيها قتلى و صلبى . و او گفت كه در يك كتابى كه نزد اوست كشته شدن و به دار كشيده شدن من هست . در اينجا زيد كاءنّه صفحه ديگرى را بر ابوجعفر مى خواند زيرا يك مرتبه عوض مى شود و نظر مردم را تاءييد مى كند. پس اول كه آن حرفها را به ابوجعفر مى گفت خودش را به آن در مى زد، بعد كه ديد ابوجعفر اينقدر در امامت رسوخ دارد با خود گفت : پس به او بگويم كه من هم از اين مطلب غافل نيستم ، اشتباه نكن من هم مى دانم و اعتراف دارم ، و آخر جمله بر مى گردد به اين مطلب كه من با علم و عمد مى روم و با دستور برادرم مى روم . تا آنجا كه ابوجعفر مى گويد: يك سالى به مكه رفتم و در آنجا اين داستان را براى حضرت صادق (ع ) نقل كردم و حضرت هم نظريات مرا تاءييد كرد.(89) ****************** اعلام برائت از مشركين فتح مكه يك فتح نظامى بود و به موجب آن ، قدرت نظامى و حتى قدرت معنوى اسلام عجيب تثبيت شد. ولى پيغمبر هنوز با كفّار با شرايط صلح زندگى كرد، قرارداد صلح بسته بود و لهذا آنها هم حق داشتند در خانه كعبه طواف كنند و در مكه باشند و نيز حق داشتند كه در حج شركت كنند. يك سال هم مراسم حج به همين صورت بود: مسلمين شركت مى كردند، آنها هم شركت مى كردند. مسلمين مراسمشان را مطابق اسلام انجام مى دادند آنها هم مطابق رسوم خودشان انجام مى دادند. در سال نهم هجرى سوره برائت نازل شد. بعد كه اين سوره نازل شد قرار شد كه اميرالمؤ منين به ((منى )) برود و اين سوره را در مجمع عمومى بخواند. كه از اين پس ديگر مشركين حق ندارند در مراسم حج شركت كنند و اين مراسم خاص مسلمين است و بس . داستان معروف است كه حضرت رسول اول ((ابوبكر)) را به عنوان اميرالحاج فرستادند. او رفت ولى هنوز بين راه بود كه آيه نازل شد. اينكه ابوبكر سوره برائت را هم با خود برد يا از اول سوره برائت نبود و او فقط براى امارة الحاج رفته بود، مورد اختلاف مفسرين است ولى به هر حال اين ، مورد اتفاق شيعه و سنى است و آنرا جزء فضائل اميرالمؤ منين (ع ) مى شمارند كه پيغمبر اكرم (ص )، اميرالمؤ منين (ع ) را با مركب مخصوص خودش فرستاد و به او فرمود: - برو كه بر من وحى نازل شده است كه كسى جز تو اين سوره را بر مردم نبايد بخواند، يا كسى كه از توست . اميرالمؤ منين رفت و در بين راه به ابوبكر رسيد. داستان را اين طور نقل كرده اند كه : ابوبكر در خيمه اى بود. شتر مخصوص پيغمبر نعره اى كشيد. او اين صدا را مى شناخت . گفت : - اين صداى شتر پيغمبر است ، چرا اين شتر اينجاست ؟! - اين صداى شتر پيغمبر است ، چرا اين شتر اينجاست ؟! ناگاه ديد على (ع ) آمده است . خيلى ناراحت شد فهميد خبر مهمى است ، گفت : - آيا خبرى شده ؟ فرمود: پيغمبر مرا ماءمور كرده كه سوره برائت را بر مردم بخوانم . گفت : آيا چيزى عليه من هم نازل شده يا نه ؟ فرمودند: نه . در اينجا اختلاف است . سنى ها مى گويند: على رفت و سوره برائت را قرائت كرد و ابوبكر به سفر ادامه داد و اين يك پست از او گرفته شد. ولى عقيده شيعه و بسيارى از اهل تسنن همانطورى كه در ((تفسير الميزان )) نقل شده اينست كه : ابوبكر از آنجا برگشت و تا به پيغبر رسيد گفت : - يا رسول اللّه ! آيا چيزى عليه من در اين سوره نازل شده است ؟ فرمود: نه . روز اعلام سوره برائت هم براى مسلمين روز فوق العاده اى بود در آن روز اعلام شد كه از امروز ديگر كفار حق ندارند در مراسم حج شركت كنند و محيط حرم اختصاص به مسلمين دارد، و مشركين فهميدند كه ديگر نمى توانند به وضع شرك زندگى كنند، اسلام شرك را تحمل نمى كند، همزيستى با اديان مثل يهوديت ، نصرانيت و مجوسيت را مى پذيرد ولى همزيستى با شرك را نمى پذيرد.(90) داستان يوم الانذار ((سيره ابن هشام )) كتابى است كه در قرن دوم نوشته شده است . خود ابن هشام ظاهرا در قرن سوم است ولى اصل سيره از ((ابن سحاق )) است كه در اوايل قرن دوم مى زيسته و اين هشام كتاب او را تلخيص و تهذيب كرده است . از كتبى است كه مورد اعتماد اهل تسنن است . در آنجا دو قضيه را نقل مى كند كه ما در اينجا آن دو را نقل مى كنيم : در اوائل بعثت پيغمبر (ص ) آيه آمد: انذر عشيرتك الاقر بين .(91) خويشاوندان نزديكت را انذار و اعلام خطر كن . هنوز پيغمبر اكرم اعلام دعوت عمومى به آن معنا نكرده بودند. در آن هنگام على (ع ) بچه اى در خانه پيغمبر بود. رسول اكرم به على (ع ) فرمود: - غذايى ترتيب بده و بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را دعوت كن . على (ع ) هم غذايى از گوشت درست كرد و مقدارى شير نيز تهيه كرد كه آنها بعد از غذا خوردند. پيغمبر اكرم (ص ) اعلام دعوت كرد و فرمود: - من پيغمبر خدا هستم و از جانب خدا مبعوثم . من ماءمورم كه ابتدا شما را دعوت كنم و اگر سخن مرا بپذيريد سعادت دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد. ابولهب كه عموى پيغمبر بو تا اين جمله را شنيد عصبانى و ناراحت شد و گفت : - تو ما را دعوت كردى براى اين كه چنين مزخرفى را به ما بگويى ؟! جار و جنجال راه انداخت و جلسه را به هم زد. پيغمبر اكرم براى بار دوم به على (ع ) دستور تشكيل جلسه را داد. خود اميرالمؤ منين كه راوى هم هست مى فرمايد كه اينها حدود چهل نفر بودند يا يكى كم يا يكى زياد. در دفعه دوم پيغمبر اكرم (ص ) به آنها فرمود: - هر كس از شما كه اول دعوت مرا بپذيرد، وصى ، وزير و جانشين من خواهد بود. غير از على (ع ) احدى جواب مثبت نداد و هر چند بار كه پيغمبر اعلام كرد. على (ع ) از جا بلند شد. در آخر پيغمبر فرمود: بعد از من تو وصى و وزير و خليفه من خواهى بود.(92) رئيس قبيله و پيامبر اكرم (ص ) قضيه ديگر كه باز در ((سيره ابن هشام )) است ، از اين بالاتر است . در زمانى كه هنوز حضرت رسول (ص ) در مكه بودند و قريش مانع بودند كه ايشان تبليغ كنند و وضع سخت و دشوار بود، در ماههاى حرام (93)، مزاحم پيغمبر نمى شدند يا لااقل زياد مزاحم نمى شدند. يعنى مزاحمت بدنى مثل كتك زدن نبود ولى مزاحمت تبليغاتى وجود داشت . رسول اكرم (ص )، هميشه از اين فرصت استفاده مى كرد وقتى مردم در بازار ((عكاظ)) در ((عرفات )) جمع مى شدند. - آن موقع هم حج بود ولى با يك سبك مخصوص - مى رفت در ميان قبائل گردش مى كرد و مردم را دعوت مى نمود. نوشته اند آنجا ((ابولهب )) مثل سايه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد و هر چه پيغمبر مى فرمود، او مى گفت : - دروغ مى گويد، به حرفش گوش نكنيد. رئيس يكى از قبايل خيلى با فراست بود. بعد از اين كه مقدارى با پيغمبر صحبت كرد، به قوم خودش گفت : - اگر اين شخص از من مى بود لا كلت به العرب . يعنى : من اين قدر در او استعداد مى بينم كه اگر از ما مى بود، به وسيله وى عرب را مى خوردم او به پيغمبر گفت : من و قومم حاضريم به تو ايمان بياوريم - بدون شك ايمان آنها، ايمان واقعى نبود - به شرط اين كه ، تو هم به ما قولى بدهى و آن اينكه براى بعد از خودت من يا يكى از ما را تعيين كنى . فرمود: اين كه چه كسى بعد از من باشد، با من نيست با خداست . اين ، مطلبى است كه در كتب تاريخ اهل تسنن آمده است .(94) سقاى كربلا او، بسيار رشيد و شجاع و بلند قد و خوشرو بود، از اين رو وى را ماه بى هاشم لقب داده بودند. رشادت را از مادرش و شجاعت را از پدرش (ع ) به ارث برده بود، و بنابراين آرزوى على (ع ) در ابوالفضل تحقق يافت . زيرا كه ازدواج اميرالمؤ منين (ع ) با ام البنين ، به منظور داشتن فرزندى رشيد و شجاع ، صورت گرفته بود. روز عاشورا مى شود، ابوالفضل جلو مى آيد، خدمت حسين (ع ) عرض مى كند. برادر جان ! به من هم اجازه بفرمائيد به ميدان بروم ، اين سينه من تنگ شده است . ديگر، طاقت نمى آورم ، مى خواهم هر چه زودتر اين جان خودم را فداى شما كنم . امام (ع ) فرمود: برادرم حال كه مى خواهى به ميدان بروى ، برو! بلكه بتوانى مقدارى آب ، براى فرزندان من بياورى . او ((سقاى كربلا)) لقب گرفته است ، چون در طول سه شبانه روز كه آب را براى حسين و اصحابش ، ممنوع كرده بودند، يكى دو بار، از جمله : شب عاشورا آب تهيه نمود. حتى با آن آب غسل كرده و بدنهاى خويش را شستشو داده بودند. اين بار، نيز ابوالفضل براى آوردن آب ، اعلام آمادگى كرد. چهار هزار نفر از سپاهيان دشمن دور آب را محاصره كرده بودند، يك تنه خودش را به جمعيت دشمن زد، وارد شريعه فرات شد، اسب را داخل آب برد، اول ، مشكى را كه همراه داشت پر آب كرد و به دوش گرفت . هوا گرم است ، جنگيده است ، همانطور كه سوار است و آب تا زير شكم اسب را فرا گرفته ، دست زير آب برد، مقدارى آب ، با دو دستش تا نزديك لبهاى مقدسش آورد. آنهائى كه از دور، او را نگاه مى كردند، ديدند كه اندكى تاءمل كرد بعد آب را از دست رها كرد و بر روى آب ريخت . كسى نفهميد كه چرا ابوالفضل در آنجا آب نياشامد؟! اما وقتى از شريعه بيرون آمد، رجزى خواند كه از آن فهميدند، چرا از نوشيدن آب خوددارى كرد. خود را مخاطب قرار داد و گفت : اى نفس ابوالفضل ! مى خواهم بعد از حسين ، زنده نمانى ، حسين شربت مرگ بنوشد، و در كنار خيمه ها، با لب تشنه مواسات و همدلى كجا رفت ؟ مگر حسين امام تو نيست ؟ مگر تو ماءموم او نيستى ، مگر تو تابع او نيستى ؟ هيهات ، هرگز دين من ، وفاى من ، به من چنين اجازه اى را نمى دهد. عزم بازگشت كرد، اما به هنگام برگشتن مسير خود را عوض كرد، اين بار از راه نخلستانها آمد، چون همه همتش اين بود كه آب را به سلامت به خيمه ها برساند. اما در همين حال شنيدند كه رجز ابوالفضل عوض شد، معلوم بود حادثه اى پيش آمده است ، فرياد زد: و اللّه ان قطعتموا يمينى انى احامى ابدا عن دينى و عن امام صادق اليقينى بخدا قسم ، اگر دست راست مرا قطع كنيد، من دست از دامن حسين برنمى دارم . طولى نكشيد كه رجز تغيير كرد و چنين گفت : يا نفس الا تخشى من الكفار وابشرى برحمة الجبار قدقطعوا ببغيهم يسارى در اينجا رجز فهماند كه دست چپش هم بريده شده است . نوشته اند با آن هنر و فراستى كه داشت ، بهر زحمت بود، مشك آب را چرخاند و خودش را روى آن انداخت ، كه ناگاه عمود آهنين بر فرقش فرود آمد...(95) اسيران آزاديبخش روز يازدهم محرم ، جلادهاى ابن زياد، مى خواهند اهل بيت حسين (ع ) را از كربلا، به سوى كوفه و شام ، حركت دهند. شتران بى جهاز را مى آوردند، تا خاندان حسين و عزيزان پيغمبر خدا را، بر آنان سوار كنند. امام زين العابدين (ع )، در آن روز به شدت مريض بود، مريضى كه حتى به زحمت مى توانست حركت كند و روى پاى خود بايستند، از اينرو با كمك عصا حركت مى كرد.(96) در آن حال ، امام را به عنوان اسير، حركت دادند و بر شترى كه فقط يك پالان چوبى داشت و حتى بر روى آن يك جل هم نبود، سوار كردند. آنها احساس كردند كه امام ، چون بيمار و مريض است ، ممكن است نتواند خودش را نگهدارد، لذا پاهاى آن حضرت را محكم بستند، غل به گردنش انداختند، زنان و كودكان را نيز بر شتران بى جهاز سوار كردند. با اين حال ، اهل بيت حسين (ع ) را وارد شهر كوفه نمودند. ديگر كوفتگى ، زجر، شكنجه ، به حد اعلا رسيده است ، با چنين وضعى ، بعد از آن همه شكنجه هاى روحى و جسمى آنان را به اينجا رسانده اند. زينب (س ) را وارد مجلس ابن زياد مى كنند. ((زينب )) زنى است بلند بالا، كنيزانش ، دورش را گرفته اند.(97) با شكوه خاصى ، وارد مجلس ابن زياد شد، امام سلام نكرد. ابن زياد، از اين بى اعتنائى ، سخت ناراحت شد، و با اينكه زينب را شناخته بود، ولى در عين حال گفت : اين زن پرنخوت و تكبر كيست ؟ كسى جواب نداد. دو مرتبه سئوال كرد، مى خواست كسى از همانها جواب بدهد. بار دوم و سوم ، بالاخره زنى جواب داد: هذه زينب ، بنت على بن ابى طالب . اين ، زينب دختر على (ع ) است . ابن زياد، گفت : خدا را شكر مى كنم ، كه شما را رسوا و دروغتان را آشكار كرد. زينب ، در كمال جرئت و شهامت گفت : الحمداللّه الذى اكرمنا بالشهادة ، خدا را شكر مى كنيم كه افتخار شهادت را نصيب ما كرد، خدا را شكر مى كنيم كه اين ((تاج افتخار)) را بر سر برادر من گذاشت ، خدا را شكر مى كنيم كه ما را از خاندان نبوت و طهارت قرار داد. بعد در آخر گفت : رسوائى مال فاسق ها است ، ما در عمرمان دروغ نگفتيم و حادثه دروغ هم به وجود نياورديم ، دروغ هم مال فاجرهاست ، فاسق و فاجر هم ما نيستيم ، غير ما است . يعنى : رسوا توئى ، دروغگو هم خودت هستى ، پس از آن ، جمله اى گفت كه جگر ابن زياد آتش گرفت ، فرمود: ((يابن مرجانه ))... پسر مرجانه !... و اين همان چيزى بود كه ابن زياد مى خواست كسى آنرا بگويد، زيرا مرجانه مادر ابن زياد، زن معروفه و بدكاره اى بود. و اين خطاب زينب (س ) كنايه از آن بود كه تو فرزند آن زن بد كاره هستى و رسوائى بايد از آن پسر مرجانه باشد. ابن زياد، چنان از اين خطاب برافروخت و مملو از خشم شد، كه دستور داد: جلاد را بگوئيد بيايد و گردن اين زن را بزند. در اين هنگام ، يكى از ((خوارج )) كه آنجا حضور داشت ، با آنكه با على (ع ) و اولادش مخالف بود، ولى با اينحال ، به اين سخن ابن زياد اعتراض كرد و گفت : ((امير! هيچ توجه دارى كه با يك زنى دارى حرف مى زنى ، كه چندين داغ ديده است . با يك زنى كه برادرهايش كشته شده ، عزيزانش از دست رفته ، دارى حرف مى زنى ))؟! ابن زياد، كه موقعيت را نامناسب ديد، از كشتن زينب ، چشم پوشيد. آنگاه على بن الحسين ، را به او معرفى كردند. فرعون وار صدا زد: ((من انت ؟)) تو كى هستى ؟ فرمود: ((انا على بن الحسين )) من على بن الحسين هستم . گفت : مگر على بن الحسين را خدا در كربلا نكشت ؟ فرمود: البته كه قبض روح همه مردم بدست خداست . ولى كشتن او بدست مردم بود. گفت : على و على يعنى چه ؟ پدر تو اسم همه فرزندانش را على گذاشته است ، مگر اسم ديگرى نبود؟ فرمود: پدرم ، به پدرش (على بن ابى طالب ) ارادت داشت ، و دوست داشت كه اسم پسرانش را به نام پدرش بگذارد. (يعنى اين تو هستى كه بايد از پدرت زياد، ننگ داشته باشى ). ابن زياد، كه انتظار نداشت كه يك اسير، اينگونه با جراءت در نزد او حرف بزند، به خشم آمد و گفت : شما هنوز جان داريد، هنوز نفس داريد؟ اينگونه در مقابل من حرف مى زنيد؟ جلاد! بيا گردن اين را بزن . در اين وقت ، زينب (س ) از جا بلند شد، على بن الحسين (ع ) را در آغوش گرفت و گفت : بخدا قسم ، گردن اين را نخواهد زد، مگر اينكه اول گردن زينب را بزنيد. ابن زياد، مدتى نگاه كرد به اين دو نفر و بعد گفت : بخدا قسم ، الآن مى بينم ، كه اگر بخواهم اين جوان را بكشيم ، اول بايد اين زن را بكشيم . پس به ناچار از كشتن امام زين العابدين نيز صرفنظر كرد.(98) ****************** 1-داستان راستان ، استاد شهيد مرتضى مطهرى ، جلد 1، صدرا صفحه 14 - 13. 2- قرآن مجيد، سوره تحريم ، آيه 4. 3- در روايت ديگرى كه ((صحيح مسلم ))، جلد 4، صفحه 190 نقل مى كند، عمر مى گويد: - ((و اللّه ان كنا فى الجاهلية ما نعد للنساء امرا حتى انزل اللّه تعالى فيهنّ ما انزل و قسم لهنّ ما قسم ...)) يعنى : به خدا، ما در جاهليت براى زنان شاءنى قائل نبوديم ، تا خداوند - در قرآن - درباره آنان آياتى نازل كرد و حقوق و بهره هائى برايشان قائل شد. 4- مسئله حجاب ، صحفه 217 - 212. به نقل از: صحيح بخارى ، جلد هفتم ، صحفه 38 - 36. 5- بيست گفتار، صحفه 19 - 16. 6-مسئله حجاب ، صحفه 221. به نقل از: وسائل الشيعه ، جلد سوم ، صحفه 9. 7-مسئله حجاب ، صحفه 211. به نقل از: صحيح مسلم ، جلد هفتم . 8-در اينجا ممكن است اين سؤ ال در ذهن خوانندگان محترم خطور كند كه چگونه ممكن است چهره دختر پيغمبر اكرم ، از گرسنگى زرد باشد. چرا و به چه دليل گرسنه بوده اند؟ بايد به دو نكته توجه داشت : يكى اينكه زندگى آن روز مسلمانان در مدينه غالبا به سختى مى گذشت . جنگها و كشمكشها خود بر اقتصاد لاغر مدينه ضربه مى زد و گاهى با خشكسالى تواءم مى شد چنانكه در سالى ((غزوه تبوك )) اتفاق افتاد؛ خشكسالى سختى روى داده بود و به همين خاطر سپاه تبوك را ((جيش العسرة )) ناميدند. ((اصحاب صفه )) گاهى آنچنان در سختى بودند كه جامه كافى براى شركت در نماز جماعت نداشتند. رسول خدا روزى پرده اى در خانه دخترش آويخته ديد، كراهت نشان داد. زهرا فورا آن را پيش پدر فرستاد و رسول خدا آن را تكه تكه كرد و به اصحاب صفه داد. نكته ديگر اينكه درست است كه على مرد كار بود، علاوه بر حقوق سربازى و غنائم جنگى كارهاى كشاورزى داشت و احيانا با مزدورى در باغهاى ديگران تحصيل روزى مى كرد، ولى على و زهرا كسانى نبودند كه خود سير بخوابد و در اطراف آنها شكمها گرسنه باشد. آنها آنچه به كف مى آوردند به ديگران ايثار مى كردند. سوره مباركه ((هل اتى )) در همچو زمينه اى نازل گرديد. گرسنگى خاندان پيامبر نقصى براى آنها به شمار نمى رود. افتخارى است كه بر پيشانى مقدسشان مى درخشد. 9-مسئله حجاب ، صحفه 138 - 137. 10-مسئله حجاب ، صحفه 127. 11-قرآن مجيد، سوره يوسف ، آيه سى و سوم . 12-انسان كامل ، صفحه 88. 13-مسئله حجاب ، صفحه 27. 14-كافى ، جلد پنجم ، صفحه 494. 15-مسئله حجاب ، صفحه 28. 16-تفسير قرآن ، سوره انفطار، صفحه 183 - 182. 17-بيست گفتار، صفحه 122. 18-بيست گفتار، صفحه 236 - 235. 19-نظام حقوق زن در اسلام صفحه 58. 20-نهج البلاغه ، مرحوم فيض الاسلام ، خطبه 231. 21-تفسير قرآن ، سوره قيامت ، صفحه 66. 22-مقدمه رساله ولايت حكيم قمشه اى ، صحفه 2. 23-مقدمه آقاى همايى بر كتاب برگزيده ديوان سه شاعر اصفهان . 24- مقدمه آقاى همايى بر كتاب برگزيده ديوان سه شاعر اصفهان . 25- قبل از اين بيت اين ابيات است : همه آفاق بگشتم چو تو در عالم نيست يا اگر هست ، به حسن تو بنى آدم نيست شايد ار زير نگين ملك سليمان آرى حسن هر جا كه زند خيمه كم از خاتم نيست فكرى اى شيخ به روز سيه خود مى كن كه تو را دست در آن زلف خم اندر خم نيست 26- خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 544 - 542. 27- بيست گفتار، صفحه 139 - 136. 28-پيغمبر، هرگز اينطورى فكر نكرد: كه خوب مثلا يك قبيله اى آمده مسلمان بشود. اينها كه چندين سال است بتها را مى پرستند. بگذار يكسال ديگر هم پرستش كنند و سپس موحد شوند، بالاخره با اتخاذ اين شيوه بر تعداد مسلمانان كه افزوده مى شود. نه هرگز پيامبر (ص ) چنين فكرى را از ذهن خود عبور ندادند. زيرا اين پذيرفتن صحه گذاردن روى بت پرستى بود. اين را هم بايد دانست كه ، نه فقط يك سال ، اگر حتى مى گفتند يك شبانه روز هم اجازه بدهيد كه بت بپرستيم و نماز نخوانيم باز هم محال بود كه پيامبر اجازه بدهند و بپذيرند، و اگر درخواست مى كردند كه : - يا رسول اللّه ! اجازه بدهيد، ما فقط يك شبانه روز نماز نخوانيم بعد مسلمان مى شويم و خواهيم خواند، و تنها همين يك شبانه روز نماز نخواندن را پيامبر تاءييد و امضاء كنند، باز هم محال بود كه حضرت چنين اجازه اى بدهند. زيرا پيامبر براى هدف مقدس خويش ، از وسايل نامشروع استفاده نمى كنند، نه از جهل مردم و نه از عدول از ضوابط و احكام شرعى . 29-سيره نبوى ، صفحه 70 - 69. 30-تاريخ ابن خلكان ، جلد سوم ، صفحه 132 - 131. 31-خدمات متقابل اسلام و ايران صفحه 466 - 464. 32- بيست گفتار، صفحه 248. 33-اينكه داماد براى پدرزن كار كند، از رسوم قبل از اسلام بوده است و ريشه اين رسم دو چيز است : اول : نبودن ثروت ، خدمتى كه داماد به پدر زن مى توانسته بكند منحصرا از طريق كار كردن براى وى بوده است . دوم : رسم جهاز دادن ، كه جهاز دادن به دختر از طرف پدر يكى از رسوم و سنن كهن است . و پدر براى اينكه ، بتواند براى دختر خود جهيزيه تهيه كند ناگزير از آن بوده است كه داماد را اجير كند و به نفع دختر جهاز تهيه نمايد. به هر حال در اسلام اين آئين منسوخ شد و پدر زن حق ندارد مهر را مال خود بداند هر چند هدفش اين باشد كه آن را صرف و خرج دختر كند. زيرا اين خود دختر است كه صاحب مال است و به هر نحو كه بخواهد مى تواند آن را به مصرف برساند. 34-نظام حقوق زن در اسلام ، صفحه 209 - 208. 35-وحى و نبوت ، صفحه 20. 36-سيره نبوى ، صفحه 67. 37-سيرى در نهج البلاغه ، صفحه 158 - 157. 38-سيرى در نهج البلاغه ، صحفه 184 - 183. 39-سنن ابى داود، جلد دوم : صفحه 625. 40-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 56 - 55. 41-كلمه ((مولى )) در زبان عرب معانى متعدد و احيانا متضادى دارد، مثلا هم به سرور و مطاع و آقا، ((مولى )) مى گويند، آنچنانكه پيغمبر اكرم درباره على عليه السلام فرمود: من كنت مولاه فهذا عل مولاه )) و هم در مورد بنده و برده و مطيع . بطور كلى معنى ((ولاء)) پيوند و قرابت است و لهذا مورد استعمال متعددى دارد يكى از موارد استعمال اين كلمه ولاء عتق است ، افرادى كه قبلا برده بودند و آزاد مى شدند به آنها و به فرزندانشان مولى مى گفتند، همچنانكه به آزاد كننده نيز ((مولى )) مى گفتند. مولوى مى گويد: كيست مولى ؟ آنكه آزادت كند بند رقيت ز پايت بركند احيانا به افرادى كه با قبيله اى پيمان مى بستند، مخصوصا افراد غير عرب كه با اعراب پيمان مى بستند كه از حمايت آنها برخوردار باشند نيز ((مولى )) مى گفتند. به ايرانيان از آن جهت ((مولى )) مى گفتند كه يا اجدادشان برده و سپس آزاد شده بودند - كه البته عده اينها زياد نبود - و يا با برخى قبايل عرب پيمان حمايت بسته بودند. تدريجا به همه مردم ايران ((مولى )) مى گفتند. اما اينكه برخى مدعى شده اند كه اعراب ايرانيان را بدان جهت ((مولى )) مى گفتند كه آنها را برده خود مى دانستند، قطعا اشتباه است . 42-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 316. به نقل از: ابوحنيفه حياته و عصره ، فقهه و آرائه ، تاءليف محمد ابوزهره ، صفحه 15. 43-سيرى در نهج البلاغه ، صفحه 157. 44-حماسه حسينى ، جلد اول ، صفحه 246 - 244. 45-قيام و انقلاب مهدى (عج )، صفحه 108. 46-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 269 - 268. به نقل از: كامل ابن اثير، جلد دوم ، صفحه 317. 47-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 116 - 115. 48-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 115 - 114. 49-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 114 - 113. 50-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 112. 51-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 65 - 63. 52-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 57 - 56. 53-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 245 - 244، به نقل از: كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 320 - 319. 54-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 249 - 247 به نقل از: شاهنامه فردوسى ، چاپ سازمان كتابهاى جيبى ، جلد ششم . 55-وسايل الشيعه ، چاپ امير بهار، جلد 3، ابواب مواريث ، صفحه 368. 56-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 259. به نقل از: وسايل الشيعه ، چاپ امير بهار، ابواب الحدود، صحفه 439. 57-نقل از: ((وحى و نبوت ، صفحه 169)) 58-نقل از: ((سيره نبوى ، صحفه 73)) 59-نقل از: ((سيره نبوى ، صفحه 107)) 60-نقل از: ((زندگى جاويد، صفحه 28)) 61-نقل از: ((جاذبه و دافعه على (ع )، صفحه 108)) 62-نقل از: ((سيره نبوى ، صحفه 58)) 63-نقل از: ((پيرامون انقلاب اسلامى ، صحفه 62)) 64-به نقل از: ((تحريفات عاشورا، صفحه )) 65-نقل از: ((سيرى در نهج البلاغه ، صفحه 19)) 66-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 438. 67-اين داستان هر چند در مآخذ معتبر نقل شده ولى با توجه به سال فوت محقق اردبيلى و جلوس شاه عباس قابل خدشه و نيازمند به تحقيق است . 68-تعليم و تربيت در اسلام 132. 69-اين امر از حجاز و مكه و مدينه هم آغاز شد شايد و گوايا به وسيله ايرانيهايى كه به آنجا رفته بودند و كارهاى معمارى و بنايى مى كردند و در خلال همان كارهاى بنايى يا معمارى آواز مى خواندند شايع شده بود. در همين زمان مسئله آوازخوانى كنيزها نيز رايج شده بود. 70-تعليم و تربيت در اسلام ، صفحه 45. 71-جاذبه و دافعه على (ع )، صفحه 146 - 143. به نقل از: شرح ابن ابى الحديد، جلد دوم ، صفحه 311. 72- سيروه نبوى ، صفحه 28 - 27. 73-اسلام و مقتضيات زمان ، صفحه 57. 74-فطرت ، صفحه 44. 75-احياء تفكر دينى ، صفحه 29 - 28. 76-حماسه حسينى ، جلد دوم 29 - 21. 77-دو مركز نيرو در كشور اسلامى آن روز وجود داشت : كوفه و شام . 78-حماسه حسينى ، جلد دوم ، صفحه 33. 79-گفتارهاى معنوى ، صفحه 126 - 125. 80-سيره نبوى ، صفحه 75. 81-امامت و رهبرى ، صفحه 53. 82-نهج البلاغه ، فيض الاسلام ، خطبه 144. 83- امامت و رهبرى ، صفحه 21 - 20. 84-نهج البلاغه ، فيض الاسلام ، حمت 317. 85-امامت و رهبرى ، صفحه 16 - 15. 86-نهضتهاى اسلامى در يكصد سال اخير، صفحه 99 - 98. 87-استاد شهيد، به هنگام نقل اين مصيبت ، بيش از هميشه متاءثر بوده اند و به شدت مى گريسته اند. و لذا عمق احساسات او را فقط مى توان با گوش دادن به نوار آن مرحوم دريافت . 88-حماسه حسينى ، جلد دوم ، صفحه 215 - 212. 89-امامت و رهبرى ، صفحه 196 - 194. 90-امامت و رهبرى ، صفحه 128 - 127. 91-قرآن مجيد، سوره شعراء، آيه 214. < a style="text-decoration: none" href="javascript:history.go(-1)"> 92-امامت و رهبرى ، صفحه 103 - 102. 93-ماههاى ذى القعده ، ذى الحجه و محرم چون ماه حرام بود، ماه آزاد بود يعنى در اين ماهها همه جنگها تعطيل بود، دشمنان از يكديگر انتقام نمى گرفتند و رفت و آمدها در ميانشان معمول بود در بازار عكّاظ جمع مى شدند و حتى اگر كسى قاتل پدرش را كه مدتها دنبالش بود پيدا مى كرد، به احترام ماه حرام متعرضش نمى شد. 94-امامت و رهبرى ، صفحه 104 - 103. 95- حماسه حسينى ، جلد اول ، صفحه 55 - 50. 96-لقب ((بيمار)) كه برخى از ايرانيان به آن حضرت نسبت مى دهند، مطلب درستى نيست ، زيرا آنچه كه از اخبار روايات برمى آيد شاهد بر اين است : كه آن حضرت ، مانند همه مردم كه مريض مى شوند، فقط در روز عاشورا مريض سختى شدند. 97-كنيز در اينجا به مفهوم اصطلاحى آن نيست ، چون همراهان زينب (س ) همه زنان اصحاب بودند، و از آن جهت كه براى سيادت قائل بودند خود را كنيز وى مى ناميدند. 98- حماسه حسينى ، جلد 1، صفحه 318 - 316.