داستانهاى جوانمردان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستانهاى جوانمردان - نسخه متنی

محمد خراسانى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
نام كتاب : داستانهاى جوانمردان
مؤلف : سيد محمد خراسانى
مقدمه
داستان خزيمه و عكرمه
داستان ابى سلمه و خانواده اش و عثمان ابن طلحه
داستان مسلمان شدن عمرو بن جموح
داستان سوده دختر عمار همدانى
داستان چذابه شهر بستان : قسمت يكم
داستان چذابه بستان : قسمت دوم
داستان چذابه بستان : قسمت سوم
داستان چذابه بستان : قسمت چهارم
داستان شكست قبيله هوازن بفرماندهى مالك بن عوف و جوانمردى و دلاورى على ابن ابيطالب عليه السلام
داستان كندن خندق باطراف مدينه : قسمت اول
داستان جوانمردى و رشادت على عليه السلام در جنگ خندق : قسمت دوم
داستان جوانمردى على ابن ابيطالب شير خدا در جنگ احد
داستان جوانمردى عمليات فتح المبين سال 61 : قسمت اول
داستان جوانمردان عمليات فتح المبين سال 61 : قسمت دوم
داستان جوانمردان عمليات فتح المبين سال 61 : قسمت سوم
داستان جوانمردان عمليات فتح المبين سال 61 : قسمت چهارم
داستان جوانمردان عمليات فتح المبين سال 61 : قسمت پنجم
******************
مقدمه
كتابهاى بيشترى بعنوان داستانها نوشته شده است كه بعضى از آنها طولانى حتى بصورت يك كتاب در يك جلد و گاهى در چند جلد تاليف يافته و بعضى ديگر بسيار مختصر كه خواننده ذوق خواندن چنين داستان را در خود نمى يابد و از طرفى بجهت طولانى بودن آن حوصله را از دست ميدهد بنده داستانهاى اين كتاب را طورى انتخاب كرده ام كه نه طولانى و خسته كننده باشند و نه ذوق خواننده را ضايع نمايند بلكه در حد متوسط و در عين حال متن داستان درباره صفتى و خصلتى بيان شده است كه خواندن آن صفت و يا بودن آن خصلت در وجود انسانى موجب وجد و علاقه خواننده باشد كه همان صفت و خصلت جوانمردى و عيارى و از خودگذشتگى و ايثار بوده باشد كه از نظر انسانى و دينى پيوسته مورد تاكيد و توصيه است و هر خواننده اعم از مرد يا زن يا كوچك يا بزرگ علاقمند ميشود كه شخص جوانمرد و عيار را بشناسد و به هويت او آگاه شده و چگونگى جوانمردى او را بنداند. و نكته قابل اهميت براى تشويق نوشتن اين مجموعه موقعيت خاص زمانى و مكانى بوده كه ايجاب ميكرد اين صفت و خصلت و دارنده آن يعنى جوانمرد و ايثارگر بسيار مشاهده شوند و دارنده آن با ندار آن در كنار همديگر در ميدانهاى جنگ و سنگرها مورد مقايسه قرار بگيرند و اين حالت باعث تصميم و اراده بنده گرديد كه مجموعه ائى مناسب درباره جوانمردان از كتب مختلف و از فعاليتهاى شخص خود و ميدانهاى رزم ديده ام تدوين نمايم كه با اهتمام دوستان صديق و اهل مطالعه و مشوق تاليف بودند بپايان برسانم .
داستان خزيمه و عكرمه
خزيمه ابن بشر مردى توانگر و ثروتمند بود از طايفه بنى اسد كه بسيار بخشنده و صاحب كرامت و در زمان سليمان بن عبدالملك زندگى ميكرد
خزيمه در احسان و نيكى و دستگيرى از فقرا و مستمندان و درماندگان زبانزد همه بوده بطوريكه خودش در نعمت و آسايش زندگى ميكرد دوست ميداشت همه مثل او در رفاه باشند و كسى محتاج و نيازمند نباشد اما روزگار طبق ميل خزيمه رفتار نكرد رفته رفته پشت به وى نمود ثروت و دارائى و امكاناتش همه از دست رفت بحاليكه محتاج كسانى گرديد كه خودش بآنان مساعدت مينمود
دوستان و رفقا و اطرافيان خزيمه كه چندين بار مساعدتهاى جزئى كردند و لكن زود خسته شده رو گردان شدند و خزيمه ديد آنها در مساعدت تغير احوال داده و پشت گوش مياندازند و بجاى كمك خشونت نشان ميدهند و آبروى و شخصيت خزيمه را ميگيرند تا مقدارى كمى مساعدت نمايند وقتى باين حالت رسيد به همسر خودش كه دختر عمويش هم بوده گفت از اين ببعد ميخواهم درب منزل را بسته از خانه خارج نشوم و رويم به روى كسى مواجه نشود و از هيچ كس مساعدتى طلب ننمايم تا دم مرگ در منزل بنشينم و اين رفتار را ادامه داد اما روزگار خيلى سخت ميگذشت هر چه داشت تمام شد و هيچ چيز باقى نماند خزيمه در فكر و انديشه بود كه چه كار بكند؟ و چطور ادامه حيات كند؟ يكى از دوستان خزيمه بنام عكرمه فياض ربعى كه استاندار منطقه جزيره در آن زمان بوده (آذربايجان فعلى )، و مردى بود مثل خزيمه صاحب كرم و احسان روزى در مجلس عكرمه صحبت از خزيمه پيش آمد و عكرمه از احوال وى جويا گرديد و از اطرافيان پرسيد خزيمه كجاست ؟ و چه كار ميكند؟ گفتند يا امير خزيمه تهى دست شده و هيچ مالى و ثروتى برايش باقى نمانده است بطوريكه درب خانه را بسته و با هيچكس تماس ندارد و با عسرت و مشكل زندگيش ميگذرد عكرمه با شنيدن اين احوال بفكر فرو رفت و چيزى نگفت .
نيمه شب غلام خود را خواست مبلغ چهار هزار دينار از بيت المال برداشت داخل كيسه گذاشته مخفى و پنهانى حتى همسرش هم نفهميد با غلام سوار اسب شد تا نزديكى منزل خزيمه آمدند عكرمه كيسه را از غلام گرفت و او را در كنار اسب ها گذاشت و خود تنها به جلو درب منزل خزيمه آمد و درب را زد خود خزيمه به پشت درب آمد و درب را ميخواست باز كند عكرمه نگذاشت درب كاملا باز شود بلكه كنار درب كه باز شد كيسه را بدست خزيمه داد و گفت اى دوست اين پول را بگير و زندگى شرافتمندانه خود را تامين بنما خزيمه كيسه را گرفت ديد پول زيادى است هر چقدر سئوال كرد اى سرور، اى آقا تو كيستى ؟ و نامت چيست ؟ عكرمه خود را معرفى ننمود آخر خزيمه گفت اگر خودت را معرفى نكنى كيسه را نخواهم گرفت .
آن مرد گفت (( انا جبر عثرات الكرام )) من دستگير جوان مردان شكست خورده هستم . همينقدر خود را معرفى كرده فورا خداحافظى نمود و رفت خزيمه بمنزل برگشت و همسرش را از جريان قضيه مطلع كرد تا صبح از فرط نشاط كه مشكلشان حل شده و خداوند فرجى عنايت كرده نخوابيدند و صبح پولها را شمردند ديدند پول بسيار قابل توجهى است و همه گونه زندگيشان را تامين مينمايد.
عكرمه بمنزل برگشت ديد همسرش از غيبت او بسيار مضطرب و نگران است از عكرمه سئوال كرد اين وقت شب كجا رفته بودى ؟ عكرمه گفت دنبال مهمى رفته بودم همسرش باور نكرد و گفت عادت نداشتى اين موقع شب تنها بجائى بروى ؟ بالاخره همسرش بدگمان شد و دل چركين گرديد اما عكرمه گفت اگر قول بدهى راز را پنهان نگهدارى موضوع را خواهم گفت
همسر عكرمه سوگند ياد كرد كه موضوع را پنهان نگهدارد عكرمه قضيهه را اظهار نمود و بخصوص گفت خودم را معرفى نكردم و در مقابل اصرار خزيمه فقط گفتم ((انا جابر عثرات الكرام )) من دستگير جوانمردان شكست خورده هستم . همسرش باور كرد و خيالش راحت گرديد. خزيمه از فردا قرضهايش را اداء كرد و بزندگيش سامان داد و پس از چند روز بديدار ملك در فلسطين عازم گرديد وقتى غلامان به ملك آمدن خزيمه را خبر دادند ملك او را ميشناخت اجازه ورود داد بعد از ورود در كنار ملك نشست و ملك سئوال كرد اى خزيمه دير بديدار ما آمدى ؟ كجا بودى ؟ خزيمه گفت يا ملك وضع ماليم بقدرى بد بود كه نميتوانستم بحضرت برسم .
ملك پرسيد الان چطور آمدى ؟ خزيمه داستان شب را مفصلا و دقيقا به ملك حكايت كرد و گفت يا ملك هر چه اصرار كردم آن مرد بخشنده خود را معرفى كند چيزى نگفت فقط اظهار كرد ((انا جابر عثرات الكرام )) سليمان از شنيدن حكايت در شگفت شد و گفت اى خزيمه چه انسان پاك سرشت و نيكى بوده است اگر او را ميشناختم پاداش بسيار خوبى بر او ميدادم .
بعد كاتب را احضار كرد و حكم استاندارى جزيره را براى خزيمه نوشت و فرمان داد بجاى عكرمه فياض ربعى استاندار جزيره ميشوى و او را ميفرستى تا به شغل ديگر بگمارم خزيمه حركت كرد و به جزيره رسيد عكرمه با اعيان شهر به استقبال استاندار جديد (خزيمه ) آمدند و با هم وارد قصر استاندارى شدند و امور تحويل و تحول يكى پس از ديگرى ميگذشت كه از بيت المال چهار هزار دينار كسر آمد و خزيمه دستور داد استاندار قديم را (عكرمه ) زندانى كنند و زنجير بگردن و دستش بزنند تا كسرى بيت المال واضح شود اما عكرمه در قبال سئوالات فقط ميگفت من هيچ خيانتى نكرده ام و هيچ مال شخصى هم ندارم كه اين چهار هزار دينار را به پردازم
يك ماه عكرمه در زندان ماند و وضع او به همسرش خيلى گران و اندوهناك شد تا اينكه روزى همسر عكرمه كنيزكى داشت باهوش و با زكاوت او را خواست و گفت ميروى به قصر استاندارى و ميگوئى من نصيحتى دارم كه فقط به استاندار بايد بگويم وقتى تو را اجازه دادند وارد اتاق استاندار شدى بگو اين نصيحت را فقط تو بايد بشنوى هنگاميكه تنها شد بگو يا امير اين جمله را گوش كن (( يا جابر عثرات الكرام )) اى دستگير جوان مردان شكست خورده بعد بگو با جوانمردان اينطور نميكنند ديگر اجازه بگير و بيا.
كنيزك طبق گفته همسر عكرمه عمل كرد و جمله را صحيح به استاندار گفت خزيمه از شنيدن اين جمله تكان خورد گفت تو كيستى ؟ گفت من كنيز عكرمه هستم خزيمه گفت واى بر من اين بخشش را عكرمه در حق من كرده بود؟ كنيز گفت بلى يا امير خزيمه فورا بلند شد با تمام اعيان شهر بزندان رفتند دستور داد سريعا زنجيرها را باز كرده عكرمه را بآغوش گرفت و به زندانبان گفت زنجيرها را به گردن و دست من ببند عكرمه گفت چرا اين كار را ميكنى ؟ خزيمه جواب داد من در حق تو كوتاهى كرده ام و ندانسته ام كه ((جابر عثراث الكرام )) تو هستى من بايد بجاى تو در زندان بنشينم كه عكرمه مانع شد و نگذاشت و با هم بخانه آمدند و خزيمه از همسر عكرمه پوزش خواست و پس از رسيدگى باحوال عكرمه با هم بحضور سليمان بن عبدالملك آمدند و وارد حضور شدند.
خزيمه گفت يا امير ميدانى آن (( جابر عثرات الكرام )) چه كسى بوده است ؟ كه قول پاداش نيك باو داده ادئى ؟ يا امير همين عكرمه بوده است پس از كشف ماجرا سليمان كاتب را خواست فرمان داد ده هزار دينار پاداش به عكرمه بدهند و استاندارى كل ولايت ارمنيه و آذربايجان و جزيره را كه خزيمه زير دست عكرمه قرار بگيرد باو سپرد و هر دو از حضور سليمان مرخص گرديدند.
داستان ابى سلمه و خانواده اش و عثمان ابن طلحه
در صدر اسلام مسلمانان پس از نزول آيه هاى 39 سوره حج و آيه 193 سوره بقره كه با كافران جنگ بكنند و فتنه و فساد آنها را بر طرف نمايند فشار رنج و شكنجه بر مسلمين افزونتر گرديد كه مجبور شدند يك دسته از دين دست بردارند و تحملشان ضعيف بوده نتوانستند استقامت نمايند دسته ديگر بناچار از مكه هجرت كردند به حبشه يا مكانهاى ديگر رفتند و از دسترس مشركين دور شدند اما دسته سوم در مكه زير بار سنگين شكنجه و عذاب و درد مشركين تحمل كرده بهر نحوى كه بود بر تن خود هموار ميكردند.
چون رسول الله اوضا زندگى مسلمين را در مكه بسيار مشكل ديد و از طرفى عده انصار كه در مدينه بودند و با پيغمبر اسلام در مكه بيعت كرده و مسلمان شده بودند و تعهد نيز كرده بودند كه بمسلمين مهاجر پناه بدهند زياد شده بود و موقعيت را پيغمبر (ص ) مناسب ديده امر فرمود مسلمانان مكه بمدينه مهاجرت نمايد كه مسلمين دسته دسته بصورت نهانى راه مدينه را پيش مى گرفتند. نخستين كسى كه از امر رسول الله اطاعت كرد و راه مهاجرت مدينه را پيش گرفت مردى از طايفه بنى مخزوم بنام عبدالله معروف به ابى سلمه كه قبل از همين هجرت بدستور پيغمبر (ص ) به حبشه مهاجرت كرده بود و دوباره كه بمكه مراجعت كرد و اوضاع مسلمانان را دشوار ديد بار دوم تصمين گرفت بهمراه همسرش ام سلمه از قبيله بنى مغيره و فرزندش سلمه راهى مدينه شوند براى هجرت ابى سلمه شترى اماده نمود و تدارك سفر را مهيا ساخت و دست فرزند و همسرش را گرفت كه از منزل خارج شوند بنى مغيره طايفه ام سلمه با خبر شدند و دور ابى سلمه را گرفتند و مانع بردن ام سلمه و خود سلمه شدند در نتيجه نزاع بين قبيله بينى مغيره و ابى سلمه در گرفت و اجبارا ام سلمه و سلمه را باز پس ‍ گرفتند و بهمراه خود بردند و ابى سلمه تنها عازم مدينه گرديد و قبيله ابى سلمه اوضاع را چنين ديدند بر آنها گران تمام شد فرزندشان در كنار قبيله بنى مغيره بماند آمدند سلمه را پس گرفتند كه فرزند قبيله ما است نميگذاريم پيش شما بماند در نهايت ام سلمه از همسر و هم از فرزندش ‍ جدا ماند و مدتى بيش از يكسال اين جريان طول كشيد كه ام سلمه كارش ‍ در فراق همسر و فرزند هر روز چنين بوده است در محله خود بنام محله ابطح در گوشه ائى خارج را چنين سپرى مى نموده است كه در يك روز يكى از عموزادگانش از آنجا عبور مى كرد ام سلمه را با آن حال محزون و گريه و آشفته مى بيند و دلسوزى مى كند و به بنى مغيره اخطار ميدهد كه اين چه رفتارى است ؟ كه با اين زن بعمل آورده ائيد؟ و بيناو و همسرش و فرزندش ‍ جدائى انداخته ائيد؟ چرا اين زن بى چاره را آزاد نميكنيد؟ اعتراض اين مرد مورد قبول آنان گرديد و ام سلمه را آزاد كردند و او با خوشحالى پيش ‍ قبيله همسرش آمد و فرزندش را گرفت تا بهمراه فرزند خرد سالم از مكه خارج لكن مسافت بين مكه و مدينه را ميدانستم راه را آشنائى نداشتم و كسى همراه ما نبود تنها يك زن جوان با فرزند خرد سال و دشوارى سفر و وحشت راه و دشمنان براى ما بسيار مشكل بود فقط توكلم بخداى يكتا بوده و از او كمك و يارى ميخواستم و بشوق اطاعت امر خدا و پيغمبر (ص ) و ديدار همسرم هيچ مانعى را پيش پا نميديدم و با اين آزردگى و پريشانى تا محل تنعيم دو فرسنگى مكه پيش رفتم در آنجا عثمان بن طلحه را مشاهده كردم كه جوانى پاك سرشت و با اصالت و دلاور بود از من پرسيد اى دختر ابا اميه به كجا ميروى ؟ گفتم يا عثمان بمدينه نزد شوهرم ميروم .
پرسيد آيا كسى را همراه دارى ؟ گفتم يا عثمان غير از خداى بزرگ و اين بچه كسى همراه ندارم . بى درنگ عثمان جواب داد و الله نميتوان در اين راه تو راه تنها رها كرد. مهار شتر مرا گرفت و براه افتاد خدا را سوگند ميدهم كه تا آن روز مردى جوانمردتر از عثمان بين طلحه نديده بودم زيرا بهر منزلى كه ميرسيديم شتر مرا مرا مى خوابانيد و خود بكنارى ميرفت و از شتر فاصله ميگرفت و پشت بطرف ما مى ايستاد تا من پياده شوم و پياده شدن و سوار شدن مرا بشتر ابدا اين جوان مرد نديد چون زنان هنگام سوار شدن يا پياده شدن از شتر احتمال اينكه لباسهايش بر كنار شود و دست و پايش ديده شود وجود داشت ولكن اين جوانمرد در طول اين سفر هنگام سوار شدن و پياده شدن بى درنگ از شتر كنار ميرفت و پس از پياده شدن يا سوار شدن مى امد و مهار شتر را به درختى مى بست و سپس خودش در زير درختى ديگر باستراحت مى پرداخت تا موقع حركت اعلام ميكرد با اين احوال تا به نزديك قريه قبا رسيديم و عثمان مژده رسيدن را بما داد و گفت شوهرت ابى سلمه در همين قريه است و خدا را سپاسگزارم توانستم شما مادر و فرزند را سالم به شوهر و پدر برسانم تا كنار ديوارهاى آبادى آمد و سپس از ما خداحافظى كرده رو به مكه مراجعت نمود خدا را سوگند كسى مثل ما خانواده در بين مسلمين مصيبت نديده و هيچ هم سفرى را جوانمردتر و كريمتر از عثمان بن طلحه نديده ائيم .
داستان مسلمان شدن عمرو بن جموح
در سال اول رسالت كه رسول الله (ص ) با اهل مدينه از قبيله خزرج ديدار فرمود توانست آنان رابا سلام دعوت نمايد و حقايق قرآن و خداپرستى را بآنان تفهيم نمايد و عده دعوت شدگان به شش نفر رسيدند كه رسول الله در كوه منا نزديكى جمره عقبه آنان را ديدار و ايات قرآن را بآنها تلاوت فرمود و ايات الهى و سخنان حضرت محمد (ص ) به دل اين عده نشست و پيرفتند و به آئين مقدس اسلام رو آورده و بآن گرويدند.
در سال دوم در همان محل تعداد دعوت شدگان به دوازده نفر رسيد و عبارت بودند از - اسعد بن زراره - عوف و معاذ پسران حارث بن رفاعه از قوم بنى النجار - رافع بن مالك - ركوان بنى عبدقيس از قوم بنى رزيق - عبادت بن صامت و ابو عبدالرحمن يزيد بن ثعلبه از قوم عوف - عباس بن عبادت از قوم بنى سالم - قطبت بن عامر از قوم بنى سواد - ابوالهيثم بن تيهان از بنى عمروبن عوف و عويم بن ساعده - عقبه بن عامر از قوم بنى سلمه - و يكى از بزرگان قوم بنى سلمه بنام عمروبن جموح كه در سن بالا زندگى ميكرد بهمان حالت شرك و بت پرستى باقى مانده بود در حاليكه اكثر جوانان اين قوم به اسلام گرويده بودند و آئين اسلام را پذيرفته بودند و عمرو بن جموح در خانه خود بتى از چوب ساخته بود و اسم آن را منات گذاشته بود و بآن پرستش ميكرد و اكثر بزرگان و پيرمردان هم همين كارها را ميكردند.
اما پسر آن پيرمرد كه جوان آگاه و دلاورى بود بنام معاذ مسلمان شده بود و آئين اسلام را قبول كرده بود.
معاذ با جوان ديگر كه مسلمان شده بودند شب ها بت چوبى عمرو را از خانه ميدزديدند و آنرا وارونه در مزبله ائى ميگذاشتند و چون صبح ميشد عمروبن جموح دنبال بت خود ميگشت و آن را در مزبله (مكان آشغال ) پيدا ميكرد كه به روى خود بداخل كثافات افتاده است آنرا بر ميداشت بخانه مى آورد و دقيقا مى شست و تميز ميكرد و از اين قضيه خيلى دلخور و اشفته ميگشت و ميگفت اگر بدانم چه كسى اين جسارت را بر تو روا ميدارد او را سخت تنبيه ميكنم كه خاطرش بماند و بخداى من اهانت نكند دوباره بجاى اوليه اش آويزان ميكرد.
باز هم شب ديگر جوان توسط معاذ بت را بهمان حالت روز قبل ميانداختند دوبار عمرو آن را شسته و تميز ميكرد و بجاى اوليه اش آويزان ميكرد و غضبش بيشتر ميگرديد. تا روزى پس از شستن و تميز كردن اورد يك شمشير از گردن مناف آويزان نمود و آن را در جايش قرار داد و بآن سپرد اكنون هيچ بهانه ائى ندارى كه تو را بدزدند چون دفعات قبل بهانه ات اين بود كه مسلح نبودى و از من اجازه نداشتى الان هم سلاح دارى و هم از من اجازه دارى هر كس اين جسارت را بتو روا داشت با اين شمشير دو شقه اش ‍ بكن و از خودت دفاع بنماى ولى مع الاسف اين دفعه جوانان منات را دزيدند و شمشير را از گردنش باز كرده و بجاى آن يك لاشه سگ مرده از گردنش آويزان كردند و به مزبله گذاشتند طبق معمول عمر و صبح بيدار شد كه به عبادت منات برود ديد مناب سرجايش نيست با عصبانيت دنبالش ‍ گشت تا او را از مزبله پيدا كرد اما بحالت رقت بار و اسفناك كه نه از خودش ‍ توانسته دفاع كند بلكه شمشير را نيز از دست داده و سگ مرده به گردنش ‍ آويزان كرده اند با حالت اضطراب و حيرت به منات نگاه ميكرد عده اى از قبيله بنى سلمه كه مسلمان شده بودند ميگذشتند و عمرو را ديدند و از وى سئوال كردند يا عمرو چرا باين حالت مضطرب و آشفته مينگرى عمرو ماجرا را تشريح كرد همگى او را ملامت و سرزنش كردند و به اسلام دعوت نمودند و او هم بيدرنگ پذيرفت و مسلمان شد و چنان در ديانت خود محكم و استوار گرديد كه اشعارى به بت و بت پرستى سرود و مذمت ميكرد كه مطلع اشعارش چنين است .
و الله لو كنت الها لم تكن انت و كلب وسط بئر فى قرن
بخدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با اين سگ مرده در يك ريسمان نبودى.
داستان سوده دختر عمار همدانى
پس از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام معاويه بن ابى سفيان خود را مرد يكه تاز ميدان ديد و به تمامى كشورهاى اسلامى استيلاء يافت و استانداران و فرمانداران و حكام بر بلاد ميفرستاد و آنان نيز هر طورى ميل داشتند با مردم رفتار كرده و از هيچ گونه ظلم و ستم پروا نميكردند.
يكى از اين استانداران شخصى بنام ارطاه بود كه از پيروان مطيع معاويه بود و در جنگ صفين در قشون معاويه سمت فرماندهى داشت و از جانب معاويه تشويق شد كه بجنگ على عليه السلام بيايد و با على (ع ) در ميدان جنگ روبرو گرديد و حيله ائى را از عمروعاص ياد گرفته بود و از خصايص ‍ جوانمردى على عليه السلام مطلع بود همينكه احساس نمود وزير ضربات كفر شكن على عليه السلام نابود خواهد شد همان حيله را بكار برد يعنى خود را عريان كرده و بدون ستر و لباس خود را نشان داد و مولى با مشاهده وضع نابسامان وى از او روگردان شد و از قتلش منصرف گرديد در نتيجه بسر جان سالم بدر برد و از آن پس ظلم و جور بدوستان و اهلبيت على عليه السلام بيشتر روا ميداشت و هر چه ميتوانست انجام ميداد و قبيله همدان نيز از دوستان و محبان على عليه السلام و اهلبيت او بودند و بسر هم بهمين دليل آنان را كشتار ميكرد و اموالشان را غارت مى نمود و از هيچ ستمى و جفائى مضايقه نمى ورزيد تا اينكه كاسه صبر آنان لبريز گرديد و يكى از آنان بنام سوده دختر عمار همدانى بعنوان شكايت از دست استاندار (والى ) به معاويه خليفه وقت رهسپار شام گرديد و توانست با معاويه ملاقات نمايد.
معاويه با شنيدن سوده و ديدن او شناخت و سئوال كرد تو همان زن نيستى كه در جنگ صفين با سرودن اشعار قشون على عليه السلام را بر من برانگيختى و تهييج كردى ؟ سوده با كمال رشادت گفت آرى من همان هستم و در اثر مهر و محبت كه بر حقانيت على (ع ) و جوانمردى او داشته و دارم آن اشعار را سرودم و دل من پر از عشق آن سرور عالم است و اعتقاد دارم در دوستى و محبت آن امام بزرگوار هر كارى كرده ام و كرده باشم خداوند جل شانه در قبال آن بمن بهشت عطا فرموده و روز رستاخيز سرافرازم خواهد كرد ولى اى معاويه خودت را با على (ع ) مقايسه نكن من تمنائى از تو دارم كه از گذشته ها صحبت نكن و آنها را فراموش بكن و امروز خودت را بر مسلمين مسئول گردانيده ائى كه بايد جوابگوى مسئوليت آنها باشى صحبت بنما و جواب مسئوليتى كه در برابر ما دارى بگو.
شخصى والى (استاندار) كه بنام بسر ابن ارطاه به ديار ما فرستاده ائى كاسه صبر همه را لبريز كرده و ظلم و جور را از حد خارج گردانيده و بزرگان ما را كشته و اموال ما را به يغما برده چنانچه وى را بسزاى اعمالش نرسانى مردم بر تو شوريده و شر او را كم خواهند كرد معاويه پس از شنيدن سخنان سوده گفت يا سوده تصميم دارم تو را سوار بر استر چموش و بى پالان كرده با خوارى و زبونى پيش بسر بفرستم تا طبق دلخواهش با تو رفتار نمايد سوده از شنيدن اين كلام تعجب نكرد چون ميدانست معاويه آدم پست و زبونى است و بخاطر اينكه باطل و ناحق را در برابر حق و حقانيت روشن و آشكار سازد و بخود معاويه بفهماند كه پست و زبون است و مسند خلافت را غصب كرده و سزاوار آن نميباشد، شروع بخواندن اشعار زيرين كرد.
صلى الا له على روح تضمنها
قبر فاصبح فيه العدل مدفونا
قد حالف الحق لا ينبغى به بدلا
فصار بالحق و اليمان مقرونا
رحلت پروردگار بر روحى باد كه قبر او را در برگرفت و صبح كرد در حاليكه عدالت و داد و انصاف با او دفن شد.
در حقيقت او با حق هم پيمان شد و هرگز بدلى بآن و مثلى بآن اختيار نكرد و پيوسته با حق و حقيقت و ايمان عجين و نزديك بوده معاويه گفت اى سوده اين روح چه كسى است ؟ كه اين قدر تمجيد و تحسين مينمائى ؟ سوده جواب داد والله اين روح اميرالمؤ منين على (ع )است كه اى معاويه يك واى (استاندار) از طرف على (ع ) در منطقه ما برگزيده شده بود كه از او ظلم مشاهده كرديم و براى رفع ظلم بشكايت اين والى بحضور امير المومنين رسيدم .
زمانى بود كه مولى ميخواست تكبيره الاحرام گفته و به نماز شروع نمايد كه در اين حال رسيدم و عرض ادب كرده شكايت خود را بازگو نمودم مولى با كمال رافت و عطوفت به گزارش من گوش داد و پس از استماع و توجه كامل حال على (ع )دگرگون گرديد و گريه كرد و رو بآسمان گرفت و عرض كرد پروردگارا خود آگاهى من اينها را نفرستاده ام ستمى و ظلمى به كسى روا بدارند مولى از جيب خود قطعه پوستى در آورد و اول اين آيه را مرقوم فرمود
بسم الله الرحمن الرحيم
((و قد جاء تكم بينه من ربكم فاوفو الكيل و الميزان و لا تبخسوا الناس ‍ اشياء هم و لا تفسدوا فى الارض بعد اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مؤ منين ))(1)، سپس اضافه فرمود (( فاذا قرات كتابى هذا فاحتفظ بما فى يدك من عملنا حتى يقدم عليك من يقبضه منك والسلام .))
ترجمه آيه فوق بشرح زير است :
از طرف خداوند براى شما برهان واضح آمده وزن و پيمان را تمام و كامل بدهيد و از اموال مردم چيزى نكاهيد و كم نكيند و حقوق آنان را پايمال نگردانيد و در روى زمين پس از انكه قوانين آسمانى و دستورات الهى به نظم و اصلاح آن آمد فساد نكنيد و ظلم را در جهان رواج ندهيد البته اين كار براى سعادت و خوشبختى شا در دنيا و آخرت بهتر است اگر بخدا و روز قيامت ايمان داريد - ترجمه مرقومه مولى چنين است وقتيكه اى والى اين نامه مرا خواندى و آنچه كه از بيت المال در دست تو است حفظ و نگهدارى كن تا آن كس كه تعين كرده ام برسد باو تحويل بده و او را از تو تحويل بگيرد و السلام .
سپس اى معاويه اين نامه را بدون اينكه ببندد بمن دادند و آن را به والى رساندم و طبق دستور اميرالمؤ منين (ع ) عمل كرده شد و هيچ حقى از كسى ضايع نگرديد و ظلمى پايه نگرفت اما امروز تعجب دارم در مسند و جاى چنين بزرگوار عادل تو نشسته ائى و مرا تهديد به جور و ستم مى نمائى ! معاويه از شنيدن اين موضوع به فكر فرو رفت و پس از تاملى و درنگى اقرار كرد يا سوده و الله ابوالحسن چنين بود و دستور داد طبق رضاى سوده رفتار شود و طبق حقانيت او نامه نوشته شود.
داستان چذابه شهر بستان : قسمت يكم
هفت تپه بخش كوچكى است در بين راه انديمشك به اهواز كه داراى ايستگاه راه آهن و انشعاب راه به شوشتر و در نزديكى آن بطرف شوشتر كارخانه نيشكر وجود دارد كه اطراف اين بخش از نظر استتار و تسهيلات اردوئى مناسب بود كه بعضى اوقات پس از عمليات آفندى يا پدافندى چند روزبراى استراحت و تجديد قوا و سازمان دهى در آنجا اسكان مى يافتيم كه از تيررس دشمن محفوظ بود و در يكى از اين موقعيت ها اواسط زمستان چندين روز بود در همين منطقه مشغول استراحت بوديم ساعت 8 شب پس از نماز مغرب و عشاء و صرف شام دستور حركت فورى از مقامات بالا دست بصورت تلفنگرام واصل گرديد كه تيپ 2 زنجان در منطقه چذابه نيازمند سريع تعويض مكانى دارد كه از قواى پرقدرت و غير قابل مقايسه دشمن كه به استعداد دو لشكر مكانيزه ضربه خورده و در زير ضربات سنگين و مداوم آتش دشمن قرار گرفته است و بنا باطلاعات واصله صدام حسين شخصا در آن جبهه حاضر و تحكم به تصرف فورى شهر بستان نموده است و على الظاهر فاصله تيپ از يكان اصلى خودش ‍ لشكر 16 زرهى قزوين زياد بوده و نزديكترين واحدهاى كمكى از تيپ هاى 1 و 3 لشكر 77 خراسان در اين منطقه ميباشد كه اين دستور به فرماندهى تيپ 1 سرهنگ امينى صادر و بيدرنگ از گردانهاى تيپ 1 بخصوص گردان 163 كمك بعمل آمده در همان دقايق اوليه با روحيه و تلاش رزمى بسوى بستان حركت شروع گرديد جاده آسفالت ، و عبور و مرور وسائط نقليه جهت مراعات جنگى بودن منطقه كمتر بود، و اقوام عشاير در اطراف جاده ها با اسلوب ايلاتى خويش چادرها و آلاچيق ها زده و با احشام مشغول زندگى و بهره ورى از آب هواى نكات مربوط هستند و بچشم ميخورند و يكان هاى در حال حركت تمامى شب را با حالت استتار و اختفاء و چراغ خاموش يا با روشنائى خيلى كم و سكوت مطلق به مسير خود ادامه ميداديم نصف شب با هماهنگى پليس راه اهواز از حومه راهنمائى آنان گذشته زرهى و خودروهاى نظامى در اطراف مسير بچشم ميخورد تا پس از عبور از روستاى حميد راه باريك و اسفالت سوسنگرد پيش روى ما قرار گرفت و لكن اطراف جاده را تا سوسنگر آب فرا گرفته بود و گاها لاشه هاى تانكها و خودروهاى سوخته دشمن در دور و نزديك مشاهده ميگرديد حركت و سفر در ساعات شب بحالت نظامى و داشتن هدف و نيت رزم و مساعدت به هم رزمان خسته و اسيب ديده بسيار عجيب و تحيرانگيز جلوه مينمود و ممكن بود بعضى از پرسنل از خودشان سئوال ميكردند اينجا كجاست ؟ و كجا ميرويم و تا چه زمان راه خواهيم رفت و چه وقت ميرسيم و چگونه خواهيم رسيد؟ و گاهى ترنم و نغمه آهسته زير لب زمزمه ميكردند و ناگفته و بدون اظهار واضح بود يعنى مرد رزم و جنگم و بسوى ميدان رزم حركت ميكنم و با ماه و ستارها همسفر هم سفر و هم سير هستم و آثار وحشت و خوف و اضطراب را از خود دور مى ساخت و خوشبختانه حركت با آرامش و اطمينان بود بدليل آنكه شب خوف حملات هوائى وجود نداشت و منطقه كلا دردست و تصرف يكانهاى خودى بود و احتمال كمين و حمله نيز نميرفت تا به شهر سوسنگرد رسيديم و اذان صبح و طلوع فجر بود و يكان با تمام توان و آمادگى و رعايت راهپمائى نظامى و جنگى در اطراف نهرى كه از وسط شهر ميگذشت توقف موقت و مختصرى جهت اداى نماز و صرف صبحانه انجام گرفت و شهر مطلقا آسيب ديده و پژمرده احوال و جنگ زده بود و آثار و علائم تخريب و جنگ از تمامى نقاط مشاهده ميگردند حتى خودم در داخل حياطى كه موزائيك فرش بود و ديوارهاى آجرى داشت و كنار نهر متصل به پل نماز ميخواندم پس از اتمام نماز به آجرهاى ديوار خيره گشتم كه بى اغراق ميتوانم بگويم هيچ آجرى سالم نديدم يا مستقيما تير خورده يا تركش و سنگ پاره اصابت كرده بود و پس از دقايقى به حركت ادامه داده از منطقه دهلاويه گذشتيم و آفتاب بالا مى آمد و اكناف و اطراف بويژه تپه هاى لله اكبر جايگاه شهادت سردار بزرگوار دكتر چمران بوضوح ديده ميشد و در سمت راست مسير قرار گرفته و سمت چپ نيز بطرف هويزه آب گرفته و خاكريزها و سنگرهاو ميادين رزمى رزمندگان با زبان بى زبانى حكايت ميگفتند.
ساعت 7 صبح به نهر سابله و پل شريجى رسيديم كه اين نهر در قسمت شمال سوسنگرد از رودخانه كرخه منفك گرديده و ارتفاعات الله اكبر و مناطق طلائيه را از دشت دهلاويه جدا ميشاخت و خود نيز در نزديكيهاى پل شريجى دو قسمت ميشد كه يك قسمت از شمال شهر بستان عبور يعنى منطقه چذابه و تپه هاى نبا را از خود شهر و دشت بستان جدا و شاخه ديگر از زير پل شريجى و پاسگاه ژاندارمرى سابله عبور و هر دو نهر در جنوب شهر بستان در منطقه سعديه به باتلاقهاى سعديه وارد ميشدند كه شهر بستان و دشت بستان با چند روستا در بين اين دو نهر قرار ميگرفتند.
تنها راه ورودى و خروجى بستان از همين راه دهلاويه و از روى پل شريجى و از روى نهر سابله بود و بس كه اگر اين پل آسيب مى ديد و اين راه مسدود ميگشت كلا راه ارتباطى تمام رزمندگان بسته و چذابه قطع و هيچگونه تداركات و باروبنه و كمك رسانى امكان پذير نميگشت مگر اينكه پل از اضطرارى و راه اضطرارى ايجاد مى شد كه آنهم مستلزم زمان و هزينه و ضايعات ميگرديد كه با موقعيت آن روزها وفق نداشت .
ساعت 8 صبح از روى پل شريجى عبور كرديم و لكن اين حركت با حركات ساعات قبل بسيار متفاوت بود. بدليل اينكه از شروع طلوع آفتاب هواپيماهاى جنگى دشمن بلا انقطاع به تناوب حمله ور شده و بمب ريزى ميكردند و راه و منطقه كلا در تيررس سلاحهاى كاليبر بزرگ و دور برد بود.
از پل شريجى تا خود شهر بستان فاصله بيش از پنج كيلومتر نيست لكن طى اين فاطمه كم حدود چندين ساعت طول كشيد.
كلا چشمهاى رزمندگان بويژه راننده هاى خود روها و فرماندهان در آسمان و گوشها متوجه صداهاى انفجار گلوله هاى توپ و تانك و خمپاره و كاتيوشاها بود در هر چند دقيقه 2 يا 3 يا 4 فروند ميراژ ظاهر ميشدند و منطقه را دور زده بمب هاى خوشه ائى و راكت هايشان را مى ريختند و از نظر ناپديد ميشدند بناچار باقتضاى فرامين نظامى پرسنل و ستون فورا از جاده بر كنار و استتار مى كردند پس از ناپديدى خطر هوائى مجددا بجاده آمده ادامه مسير ميداديم ولى بلا فاصله چند فروند ميك ظاهر شده و همان عمليات ميراژها را عملى ميكردند و ما باز هم عمل خويش را تكرار مى نموديم و پس از ناپديدى آنها چند فروند توپولوف و سوخو وارد صحنه هوائى ميشدند و بمب ريزى ميكردند و در اين حالات پدافندهاى ههوائى يكانهاى خودى مستقر در منطقه مستمر و بى وقفه كار ميكردند و لكن ارتفاع پرواز آنها از بالا بود و برد سلاحهاى پدافندى بآنها نميرسيد. تنها فايده ائى و سودى كه داشت مانع از پيكه هواپيماهاى دشمن ميشدند كه نميتوانستند پائين تر بيايند و هدف گيرى نمايند بلكه بى هدف بمب ريزى ميكردند و اكثرا قصد و هدف آنان زدن پل شريجى و انهدام راه مواصله بود كه با عنايت خداى بزرگ و حامى جبهه ها هيچكدام در طول روزنه به پل و نه به راه اصابت نكرد و شدت حملات هوائى و اتش تهيه هاى مداوم دشمن بطوريكه فضاى شهر بستان غرق در دود سياه و انفجارهاى مهيب بود بيشتر باين دليل بود كه آن روز 22 بهمن و روز پيروزى جمهورى اسلامى بود كه رزمندگان منطقه با بى اعتنائى و عدم توجه به حملهاى هوائى و آتش تهيه به مزاح مى گفتند دشمن امروز اين منطقه را آموزشگاه هوائى كرده و هواپيماهاى ميراژ و سلاحهاى سنگين را آزمايش نموده و به خلبانان آموزش ميدهند اما با تمام جرات و مستند ميگويم با تمامى تلاش و گستردگى تهاجم هوائى و زمنين آن روزنه توانستند پل را بزنند و نه راه را و نه آن روز شهيد و مجروح داشتيم . جنان رزمندگان بر تهاجم و تلاش دشمن بى اعتنا بودند حتى مواقع بروز جنگنده هاى دشمن اكثرا استتار هم نميكردند.
داستان چذابه بستان : قسمت دوم
از شهر بستان تنها دو ساختمان نسبتا سالم بنظر ميرسيد يكى مسجد شهر بود كه حياطى و گلدسته هائى سالم بجا مانده بود ديگرى ساختمانى در مدخل بستان بود كه على الظاهر اداره بهداشت و بهدارى استفاده ميشد و هنگام ورود به شهر در داخل همان ساختمان يكى از دوستان سابق هم خدمت خود را ديدم كه افسر بهدارى بود بنام جليل رويين اهل زنجان و شخصيت خوب و خدمتگزار صديقى كه در آن حالت اضطراب و بحرانى با تمام وجود مشغول مداوا و امور بيماران و مجروحين جنگى بود. با ديدن من حيرت زده شد و گفت اينجا چرا آمدى ؟ گفتم شنيدم وضعيت روحى و جسمى تو خسته شده و صدا و نداى هل من ناصر ينصرنى بگوشم رسيد با شتاب بيشتر به يارى و تعويض مكانى شما آمدم كه چندصباحى در جاى شما باشيم و شما مدتى تجديد روحيه وسازمان نمائيد و با مسرت و روحيه رزمى خنديد گفت ناراحت نباش چند روز ديگر خودم مى آيم دوباره جايگزينت ميشوم ديگر با حال و هواى جبهه ها و پشت خاكريز و سنگرها انس و الفت گرفته ائيم .
بيش از چند دقيقه نتوانستم ببينم و چندين راهنمائيها از او سئوال كردم كه بيشتر در شناخت محل و معابر اهميت داشت از او جدا شده بسراغ تعين موضع و مواضع پرسنل و مهمات و خودروها رفتم كه البته اين مواضع بصورت خيلى موقت بود چون همان شب يا شب ديگر بايد به خاكريز جلو منطقه ميرفتيم .
دشمن قبل از اينكه شهر بستان به تصرف رزمندگان اسلام در بيايد يك خاكريز عريض و طويل ريخته بود كه از ناحيه هويزه تا بطرف فكه ادامه مى يافت كه هم خاكريز بود و هم پشت آن جاده ارتباطى محفوظى براى آنان محسوب ميشد و ما توانستيم از وجود همان خاكريز به عليه خودشان استفاده نمود و در پشت آن سنگرهائى بسازيم كه هم متصل به نهر سابله بود و هم تسهيلات استتارى ديوارها و باقيمانده ساختمانهاى بستان براى صرف غذا توقف داشتيم با نهايت تاءسف يك سرباز ما در اثر اصابت تركش ‍ بشهادت رسيد و تا حدودى در روحيه و پرسنل مختصر اثرى ضعف و هراس بعمل آورد كه بيدرنگ در سنگرها و مواضع موقتى اسكان يافتند. منطره شهر همه واردين منطقه را مبهوت و حيرت زده مى كرد تمامى خانه ها مخروب و اثاث منازل از قبيل يخچال و تلويزيون و ديگر لوازم بصورت تكه پاره پراكنده و حيوانات مثل سگ و گربه وحشت زده و هار و نيمه هار و حالات طبيعى نداشتند و حيوانات ديگر از قبيل گاوميش يا گاور در بيابانها و خرابه ها سرگردان و بى سامان و دهان بچه هاى حيوانات را با چوب بسته بودند كه شير مادرانشان را نخورند كه با آن حالت فرار كرده بودند و حيوانات باقيمانده كه بستانهاى مادرانشان پر و ميتركيد از طرفى بچه هاى حيوانات از گرسنگى از بين ميرفتند و نميتوانستند از شير آنان استفاده كنند و همه حيوانات هراسان و حالت طبيعى نداشتند و حتى مرغان و طيور را كه طبق معمول و عادتشان در جايگاههاى بخصوص ‍ نگهداشته بودند و درب آنجاها را بسته و اكثرا يا مرده يا نيمه جان يا پراكنده شده بودند و تمامى مناظر و حالات شهر و روستاهاى اطراف هر بيننده را به ياد اشعار شاعر بلند مقام قرن ششم ابو عبدالله محمد بن عبدالملك مغزى نيشابورى مى انداخت كه ميگفت :
اى ساربان منزل مكن جز در ديار يار من
تا يك زمان زارى كنم بر ربع اطلال دمن
از روى يار خرگهى ايوان همى بينم تهى
وزقد آن سرو سهى خالى همى بينم چمن
ربع از دلم پر خون كنم خاك دمن گلگون كنم
اطلال را جيحون كنم از آب چشم خويشتن
آنجا كه بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مكان شد گوروكركس را وطن
زين سان كه چرخ نيلگون كرد اين سراهار انگون
ديار كى گردد كنون گرد ديار يار من
روز پنجشنبه بود صداى بلند گوى مسجد پخش ميشد و آن شب برادر خوش نوا آهنگران به بستان امده بود و همه رزمندگان جهت شركت در دعاى كميل و نوحه سرائى رو به مسجد آوردند و با علاقه وافر و بى واهمه و با جرات معنوى در مراسم آن شب شركت كرديم و فضاى مسجد و محوطه و محيط حال و هواى معنوى و دلنشين داشت .
داستان چذابه بستان : قسمت سوم
ناحيه غربى شهر بستان بصورت نيم كمربند بوسيله يكى از دو شاخه نهر سابله احاطه شده است و بطرف جنوب شهر ادامه مى يابد كناره شمالى آن قسمت خاكريز بلند و چندين بناى مخروب داشت توانستيم انبارهاى موقت مهمات خود را در آنجا قرار بدهيم كه نسبتا جاى امن و دو از تيررس ‍ دشمن بود از صبح روز جمعه حركت ما از مواضع موقتى پرسنل و انبار مهمات و تداركات بطرف خط چذابه شروع شد اين قسمت نره سابله يك پل ضعيف و كم دوام داشت و عبور ادوات زرهى و مكانيزه مقدور نبود بناچار از داخل نهر كه معبرى مطمئن بود عبور كرديم از همين نقطه جاده آسفالت و باريك فكه شروع ميشد كه قسمت جنوبى آن باتلاقهاى سعديه و قسمت شمالى آن تپه هاى نبا كه ادامه اش تا طلائيه كشيده ميشد پس از يك كيلومتر به يك سه راهى ميرسيديم كه از آن جاده خاكى فرعى بطرف شمال و پشت تپه ها ادامه داشت و موازى آن جاده آبرفتى نسبتا عميق وجود داشت كه آن آبرفت از نظر استتار و تجهيز نيرو و گرفتن آمار و بازديدهاى استعدادى جاى مناسبى بود كه اكثرا كارهاى ادغام نيرو يا تعين خطوط نيرو يا تعويض پرسنل خط از همان آبرفت صورت ميگرفت و تا خاكريز دفاعى و سنگرها دحدود پانصد متر فاصله داشت كه يكان رزمى ما آن روز را پشت تپه هاى نبا استقرار يافت و موضع موقتى ديگر كه كاملا تماس با دشمن داشتيم تشكيل داديم فاصله نيروى خودى با دشمن همان تپه ها بود كه بصورت سلسله بهم متصل بودند در قسمت غربى تپه ها يعنى بين تپه ها و جاده آسفالت فكه كه مماس با باتلاقها بود مواضع دشمن قرار داشت و روى تپه ها و پشت تپه ها نيروى خودى موضع گرفته بودند.
خاكريز و محل تعويض نيروى ما بان تپه ها مربوط نبود بلكه همان قسمت روبروى شهر بستان كه مستقيما به فكه ميرفت و روى جاده آسفالت فكه بود همانجا محل تعويض و موضع رزمى ما بود اما بخاطر اينكه بيست و چهار ساعت در تماس دشمن بوه و شناسائى كامل خطوط و فاصله و تحكيم مواضع دشمن و اطلاع از استعداد و توان رزمى دشمن داشته باشيم بهترين محل براى اين منطور پشت همان تپه ها بود كه لا اقل از ديد و تير مستقيم دشمن محفوظ بود كه همان روز پس از استقرار و تحكيم موضع موضع نسبتا مناسب چندين بار جهت شناسائى از روى تپه هاى مابين عبور كرده و بحالت رويت و ديد بدون سلاح يعنى با چشم غير مسلح تمامى مواضع و سنگرها و ادوات جنگى دشمن را مشاهده ميكرديم بهترين شناسائى صبح زود طلوع فجر روز بعد بود كه هنگام تاريكى از خط الراس ‍ جغرافيائى تپه ها بطرف دشمن سرازير و حدود پنجاه الى صد متر جلوتر در انتها شيارهاى تپه ها چند سنگر انفرادى بسيار كوچك و كاملا استتار يافته كه هر كدام از همديگر ده الى بيست متر فاصله داشتند و مربوط به نفرات شناسائى نيروهاى خودى بودند البته اين قسمت يعنى تپه ها از اول تا به اخر دست بچه هاى پرتوان و غيرتمند سپاه پاسداران بود كه چندين نوبت شناسائى را ما انجام داديم فرماندهان همان قسمت دقيقا همكارى و راهنمائى مى نمودند و آن تعداد شناسائى كننده ها در قسمت مشرف دشمن نيز از پرسنل نيروى سپاه بودند.
صبح اول وقت بكنار آنها رسيديم كه از ديدن ما بسيار خوشحال و مسرور شدند اما از يك نظر نگران و مضطرب بودند كه مبادا حركت شما را ببنند و صداى را بشنوند و اين محل را زير آتش سنگين و مستقيم قرار خواهند داد لكن ما كه شش نفر بوديم با تمام رعايت اختفاء و استتار و سكوت حدود يكساعت كه هوا روشن شد و همه چيز بوضوح مشاهده ميگرديد و همه صداها را كاملا مى شنيديم در كنار ايثارگران و جوانمردان و دليران ميدان رزم به شناسايى خود ادامه داديم .
طورى فاصله نزديك بود كه صداى دو نقر هم سنگر دشمن با هم صحبت مى كردند من كه بزبان عربى كاملا مطلع بودم مذاكره آنان را شنيده مى فهميدم و خاكريز و سنگرها و تانكرهاى آب و ادوات زرهى و فاصله سنگرهاى آنان را يا هر مطلب لازم به يك فرمانده و رزمنده در آنجا دستگير و فراهم بود بويژه اين نكته كه ما داشتيم شناسائى ميكرديم از يك نظر خيلى قابل اهميت بود آن نكته اين است كه يك فرمانده با فرماندهان زير دست و مسئولين ركن 2 بتواند برود جائى كه از آنجا پشت خاكريز دشمن را واضحا ببيند و آنچه كه در پشت خاكريز دشمن است مشاهده نمايد و راهها و قسمت هاى مين گذارى شده جلو خاكريز دشمن را تشخيص بدهد بسيار مهم است و اين شناسائى كه ما انجام داديم چنين حالت را داشت بدليل اينكه امتداد تپه ها كه در اختيار ايثارگران سپاه بود از قسمت شمالى منطقه به طرف پشت مواضع دشمن كشيده ميشد و مواضع دشمن در روبروى شهرستان جلوتر بوده در نتيجه هر كسى مى توانست از ناحيه شمالى منطقه كه همان سلسله تپه هاى نباء بود شناسائى بنمايد درست مثل اينكه به پشت خاكريز دشمن رفته و همه چيز را مى ديديم و بعضى از مذاكرات را مى شنيديم كه شناسائى خيلى مفيد صورت گرفت كه پس از يكساعت مراجعت كرديم اما در آن برهه از زمان صبح اكثرا قريب به اتفاق نيروى دشمن در خواب بودند در طول مدت رزم از اول تا بآخر اين تجربه بسيار خوبى براى ما شده بود كه بهترين اوقات شناسائى همان طلوع فجر و قبل از بالا آمدن آفتاب چون در آن وقت اكثرا 80 بلكه بيشتر نيروى دشمن در خواب بودند.
ما كه از خط الراءس جغرافيائى تپه ها سرازير به سمت پشت شديم ديديم تمامى نيروها و بخصوص فرماندهان مواضع در خط الراءس نظامى با اضطراب منتظر ما هستند و آماده عكس العمل دشمن مى باشند كه در صورت كشف شناسائى جوابگوى آنان شوند كه ما بتوانيم زير آتش راه برگشت داشته باشيم و به چنگال دشمن نيافيتم و ما را با گرمى باغوش ‍ كشيدند و بنام دلاوران قشون اسلام ياد آور شدند يك نكته عجيب و حيرت آور در اين محل حاكم بود البته در تمامى جبهه ها حالت چنين بود لكن در اين محل بيشتر و واضح تر احساس مى گرديد آن نكته اين است از تپه ها آرام به پشت فرود آمديم كه ميرفتيم به داخل يكان خود و تشريح موارد تعويض ‍ در غروب همان روز در پايئن تپه ها در حال حركت چندين پتوى گسترده را ديدم فى البدايه بنظرم رسيد تداركات يا مهمات يا لوازم ديگر هستند كه پتو روى آنها كشيده اند كه يكى از پتوها را بلند كردم ديدم جنازه دو شهيد روبروى همديگر زير پتو آغشته بخون شده و متلاشى در آغشته بخون الوان خويش خفته و آراميده اند و فرماندهان كه همراه ما بوده و راهنمائى ميكردند گفتند از بهترين ياران ما بودند كه ديشب در زير آتش تهيه سنگين دشمن در حالت جابجائى نفرات مقدم شناسائى بشهادت رسيده اند كه اكنون آمبولانس مى آيد و تخليه مى نمايد و لكن با آن همه شهيد روحيه تمامى آن قسمت چنان بالا بود كه هرگز خللى بروحيه شان وارد نگشته است و مى گفتند درست است كه در زير پتو آراميده اند اما به ما مى نگرند و نظاره گر تلاش و اعمال ما هستند و با بى زبانى مى گويند همرزمان ما رفتيم لكن سنگرها را خالى نكنيد و قدمى از خاك مقدس وطن عقب ننشينيد تا پيروزى حق احساس خستگى ننمائيد نام اين جوانمردان و دليران در تاريخ هميشه ثبت و باقى است كه با خون خود طراوت سبزه وطن را آبيارى كرده و ميهن را پيوسته بحالت درخشان نگهداشته اند.
******************
داستان چذابه بستان : قسمت چهارم
پس از اتمام عمليات شناسائى به موضع موقتى پشت تپه هاى نباء مراجعت نموديم و شروع به توجيح مشاهدات و بررسى هاى عملى و عينى را با نقشه بعمل آورديم و ظهر پس از صرف غذا كليه پرسنل را در طول آبرفت جهت بازديد نهائى تكميل تجهيزات انفرادى و رفع نواقص آنها آماده ساختيم كه بعد از بازديد بتدريج از راههاى در نظر گرفته شده گروه گروه شروع به تعويض يكان در خط بنمائيم همه رزمندگان دلهره و اظطراب داشتند بويژه رزمندگانى كه قبلا عمليات نديده بودند و ابتداءا در عمليات رزمى و جنگى شركت ميكردند بيشتر وحشت داشته و مضطرب بودند در اين حال ياد سرباز و رزمنده دلاور و الگوى قد است و تدين فتح الهى بخير ياد كه اين رزمنده در طول خدمت هميشه پيشتاز و پيشرو عملياتى بوده و م جب جرات و رشادت ساير رزمندگان ميگشت و هر وقت شبها پرسنلى معدود جهت گشتى شناسائى بجلو اعزام ميكرديم اين رزمنده خود داوطلب و آماده و نفر اول بود در حاليكه ديگران گاها مى ترسيدند يا كم ميلى ميكردند با ديدن فتح الهى و دلاورى او تشويق و ترغيب ميگشتند و نه تنها در امور رزمى پيشقدم بود بلكه در طول جبهه ها برپائى نماز جماعت و دهعاهاى كميل و ندبه و عاشورا و برپائى ساير مراسم مذهبى و تقسيم كتابچه هاى دعا و آداب نمازو مفاتيح و قرآن و يا مكتوبه ها و جزوات ديگر از كارهاى شايسته ايم جوانمرد بود با اخلاق حسنه اسلامى باعث دلگرمى و تشويق و توكل بحضرت حق بود كه در اين حالت آمادگى صداى دلنشين اذان ظهر از او بگوش رسيد و متوجه شديم در دم آخر حركت بخط رزم ذيلوهاى نماز را گسترده و جاى نمازها را پهن و خطوط و صفوف صلوه را مهيا كرده است .
و هميشه از من ميخواست امامت نماز را بعهده بگيرم كه ديدم با چهره گشاده و خندان بسوى ما آمد و مثل هميشه گفت در حال حركت يك نماز جماعت بخوانيم كه اين نماز با نمازهاى ديگر متفاوت است و همه وضوت گرفته سريعا آماده نماز شديم و پس از ختم نماز پرسنل همديگر را دعا مى كردند و از هميدگير وداع مى نمودند و در بستن تجهيزات يا پوشيدن لباسهاى اضافه يا بستن كمربند و شال اضافه بهمديگر كمك مى نمودن و همديگر را با آغوش ميكشيدند و گاهى ديدم در كاغذهاى كوچك بهمديگر وصيت نامه ميدادند و توصيه ها ميكردند. از ساعت 5/2 عصر گروه گروه و تيم تيم به حالات ويژه نظامى با مسيرهاى تعين شده از قبل به خاك ريز مى رسيديم و نيروى قديمى را عوض و جايگزين آنها ميشديم كه تا تاريكى شب تعويض نيرو بپايان رسيد و پرسنل كاملا و بدون آسيب و بدون اينكه دشمن مطلع شود انجام گرفت لكن تك تك گلوله توپ و خمپاره و تانك مى آمد و رگبار سلاحهاى سبك دشمن هم قطع نميشد اما بيشترين توصيه ما به پرسنل در طول شب و روز فردا اين بود از حركت اضافى و سر و صداى اضافى كاملا خوددارى نمايند چون خمپاره هاى كاليبر 60 دشمن بى صدا مى آمد و زيادترين آسيب ها را تركش خمپاره 60 ميرسانيد و علاوه از آن گلوله تفنگ هاى قناص كه داراى دوربين بودند و دقت تيراندازى آنها دقيق بود بيشتر صدمه ميرسانيدند.
در طول روز تمامى پرسنل به زمين جبهه كاملا آشنا شدند و يمين و يسار و خلف و امام را بهتر شناختند فاصله خاكريز ما با خاكريز دشمن حدود دويست متر بود و مقدارى سطح جبهه آنها بلندتر از سطح جبهه ما بود در نتيجه تسلط داشتند و با چشم مسلح و غير مسلح حركات ما را ميديدند و استراق سمع مى نمودند لذا تمامى حركات و صداها بايد حساب شده و با دقت انجام ميگرفت و كليه تداركات و مهمات و رفت و آمد به خط جبهه از لابلاى كوپه خاكها كه باطراف جاده آسفالت ريخته شده بود صورت ميگرفت و اين جاده كه از بستان خارج از كناره باتلاقها عبور مى كرد از سمت چپ خاك ريزهاى جبهه به پاسگاه سوبله در مقابل فكه منتهى ميشد و از نظر تصرف و نگهداشتن آن بسيار قابل اهميت بود چون تنها طريق مواصلاتى شهر بستان به شهر فكه بوده است .
ساعت ها و دقايق بسرعت ميگذشت شب فرا رسيد و روحيه رزمندگان بهتر بود لكن استعداد رزمى دشمن بيشتر از ما بود از قرار معلوم دو لشكر مكانيزه با تمام تجهيزات و مهمات فراوان در مقابل جبهه ما قرار گرفته بودند و حجم آتش آنها بيشتر از ما بود آن شب ساعت 12 عمليات آفندى زود زود وادار به تمرين سلاح خود و نارنجكهاى همراه و آرپى چى و تيربارها و كيفهاى حاوى و سايل كمك هاى اوليه مى نموديم تا لحظه ائى كه كلمه رمز حمله از رده بالا ابلاغ و اعلام گرديد كه تمام پرسنل رزمنده از پشت خاكريز قدم به جلو گذاشته و بحركت افندى ادامه داده شد تا چند قدمى خاك ريز اول دشمن سكوت محض حاكم و گروههاى مهندسى كه ماور باز كردن معبرهاى مين گذارى شده بودند زودتر وظايف خود را عمل كردند و وقتى صرف نشد كه معبرها باز و خاك ريز اول به تصرف رزمندگان در آمد آتش دفاعى دشمن در خاك ريز اول خيلى كم بود و نفرات هم كمتر بود در نتيجه مقاومت دشمن در خاكريز اول بسيار ضعيف به نظر رسيد هو با پرتاب نارنجكهاى دستى سنگرهايشان متلاشى وادواتشان منهدم و به خاك ريز دوم عقب نشينى كردند و خاك ريز اول به تصرف قواى خودى در آمد و بيدرنگ دستور ادامه عمليات تا خاك ريز دوم از رده بالا صادر گشت و رزمندگان به قياس سهولت تصرف خاكريز اول حركت را به خاك ريز دوم ادامه و فاصله آن با همين خاك ريز تصرف شده نسبتا زيادتر بود و بطور كلى منطقه رملى (شن زار) و بدون عوارض زمينى يعنى هيچگونه دره و تپه و پستى و بلمندى چشمگير نداشت غير از قسمت شمالى منطقه كه تپه هاى ممتد نبا بود.
و بعضى از پرسنل حتى به شوق دستيابى به سنگرهاى ديگر دشمن چنان سريع حركت كرد كه بر خلاف عمليات خاك ريز اول بلكه اين يك نوع تله و حيله دشمن بود كه بسهولت نيروهاى مهاجم را بطرف خود كشيد و آنها را خسته و تشنه و دور از همات و تداركات نمود كه بعضى از گروههها در جلو خاكريز دوم بودند و بقيه در وسط و پشت سر آنها چنان آتشى باز كردند كه گويا درب هاى جهنم به روى پرسنل مهاج باز شد و گلوله هاى منور يكنواخت بآسمان رفت و زمين مثل روز روشن گرديد و كليه سلاحهاى مقدم يا پشتيبانى دشمن شروع به تيراندازى و حتى تيربارها و توپها ضد هوائى رانيز رو بطرف مهاجمين گرفته بودند كه در فاصله چند دقيقه نيروى متحرك ما را كاملا زمين گير كردند و انان كه زودتر رسيده بودند با سارت گرفتند از جمله گروهبان خرمى بانفراتش كه خيلى سريع به خاك ريز دوم رسيد و همگى باسارت گرفته شدند كه فرداى همانشب از راديو دشمن صداى يك يك آنان را پخش كردند و بقيه پرسنل يا شهيد يا مجروح يا بزحمت خود رابه خاكريز عقب رساندند كه تخليه مجروحين و تعدادى از شهداء خيلى با زحمت و مشكل مواجه گرديد و سازمان دهى يكان كاملا بهم خورد و در خاكريز اول كه تصرف شده بود اسكان يافتيم ولكن اكثر موضعهاى سلاحها خالى و اكثر رزمندگان ديگر برنگشتند و لى با آن عده باقيمانده و سلاحهاى موجود به دفاع و پدافند پرداختيم و اين عده باقيمانده چنان جوانمردى و دلاورى از خود نشان دادند كه علاوه از اينكه عده زيادى از شهداء و مجروحين را عقب كشانده و تخليه نموديم از خاكريز مربوطه هم دفاع و حفاضت كرديم و دوازده روز بطور محاصره و با آن كمبود نيرو و تداركات اين دلاوران توانستند خاكريز متصرف را نگهدارند و دوباره دشمن نتوانست پس بگيرد و پس از 12 روز نيروى تازه نفس ما را تعويض و جهت سازمان دهى و استراحت به تپه هاى هفت تپه شوش ‍ مراجعت كرديم .
چند ساعت قبل از تعويض كه پرسنل در حال جمع آورى بودند كه صداى چند رزمنده بلند شد و خطاب به ارپى جى زن بنام احمد زاده فرياد ميزدند احمد زاده بزن بزن متوجه شديم يك كاميون ايفاء از منطقه دشمن بطرف خاكريز دشمن مى آيد و روى جاده اسفالت حركت مى كرد احمد زاده سريعا يك آرپى جى مجهز كرده و زانو روى سنگر گذاشت و اولين تير را پرتاب كرد و لكن به كاميون اصابت نكرد و با دست و پاچه و عجولانه دوباره يك تير مجهز و پرتاب نمود اين دفعه هم متاءسفانه اصابت نكرد و گريه احمدزاده بلند شد در حاليكه از بهترين آرپى جى زنهاى ما بود گفتم احمدزاده با كمال خونسردى و تسلط باعصاب و حبس نفس ماشه را بكش ‍ و گرنه بالرز دست و تشنج نفس نميتوانى كاميون را بزنى تير سوم را مجهز كرد درست هنگامى تير از ارپى جى رها شد كه سر كاميون ايفاء بطرف پشت خاكريز خم ميشد چنانچه دو ثانيه هم تاخير ميشد ديگر تير اندازى بلا اثر بود و اما خوشبختانه با كشيدن ماشه تير سوم به كمر كاميون اصابت و كاميون منفجر گرديد و معلوم شد بار كاميون مهمات بوده اس كه هم رزمان از صورت احمد زاده بوسيديم و ميگفتند احمد زاده آخرين تلافى را از دشمن در آوردى و پس از چند دقيقه كلا آنجا را ترك و به كنار نهر سابله و پاسگاه سابله كه قسمت شرقى بستان است حركت كرديم چند روز در كنار نهر پشت خاكريز نهر جايگزين شديم كه آن حاشيه نهر خاكريز و سنگرهاى دشمن يعنى فاصله فقط عرض نهر حدود 15 - 10 متر بود و هر روز و شب تبادل آتش داشتيم تا اينكه يك روز صبحدم دشمن بفاصله چندين كيلومتر از حاشيه نهر عقب نشينى كرده و به پشت روستاى سعديه رفته و آنجا سنگربندى نموده اند در نتيجه نهر هر دو طرف در اختيار رزمندگان ما قرار گرفت كه داخل نهر تعدادى زيادى جنازه دشمن در روى آب معلق بود ند كه همان روز آنها را با پتو جمع آورى و در حاشيه شرقى نهر بطور دسته جمعى دفن كرديم كه از پل شريجى تا محل دفن آنان حدود يكصدمتر فاصله داشت .
داستان شكست قبيله هوازن بفرماندهى مالك بن عوف و جوانمردى و دلاورى على ابن ابيطالب عليه السلام
مالك بن عوف نخرى يكى از مردان خود خواه و متكبر قبيله هوازن بود كه اين قبيله در ناحيه جنوبى مكه زندگى ميكردند و با چند قبايل كوچك ديگر ادغام شده و نسبت بآنها اكثريت و تفوق داشته است و اين شخص از هر قبيله مانند قبيله نضر و جشم و بين هلال و غيره نفراتى من جمله سران آنان را بدور خويش جمع و با آن صفت كبر و خود خواهى اعلان مى نمود كه محمد دين خود را توسعه داده و از حدود خود تجاوز كرده و جسارت فوق العاده يافته و ميخواهد دين پدران و اجداد ما را از بين ببرد و به گذشته ها و رسوم و عادات و پرستش هاى ما اهانت مى نمايد ما نبايد ساكت نشسته و منتظر حمله محمد به قبايل خود شويم بلكه لازم است پيش دستى كرده او را از بين ببريم و با اين پيشنهاد مالك بعضى از قبثله هاى كلا تحت فرماندهى وى در آمد و بعضى چند نفر براى يارى او و مساعدتش پيش وى فرستادند.
مالك بن عوف دستور داد تمام زنان و كودكان و حيوانات نيز همراه جنگاوران و مردان خود در صحراى اوطاس جمع بشوند كه صحراى اوطاس نزديك محل زندگى قبايل تحت فرماندهى مالك بود و لكن محلى بى سنگلاخ و ريگ زار بود و هيچگونه مناسبتى با تجمع زنان و كودكان و احشام نداشت فاما بدين مناسبت آنجا را انتخاب كرده بود كه صداى شيهه اسبان و احشام و زنان و كودكان از دور شنيده شود و موجب شركت بقيه مردان قبايل گشته و انان را بين وسيله تحريك و ترغيب بجنگ مى نمود.
يكى از بزرگان قبيله بنام بن صمه كه مردى مجرب و كار امووخته بود اين صحنه را مشاهده و پرسيد اين تدبير جميع آورى قشون و رزم آرائى را چه كسى تربيت داده است ؟ گفتند مالك بن عوف دريد فورا مالك را احضار و پرسيد چرا زنان و اطفال و احشام مردم را بجنگ آورده ائى و اين چه شيوه جنگ است ؟ گفتن يا دريد اين كار را جهت تشويق و ضرورت شركت مردان در جنگ انجام داده ام كه لا اقل بخاطر زن و فرزند و اموال خويش در جنگ آماده شوند و از ميدان نبرد فرار ننمايند. دريد گفت يا مالك تو بايد گوسفند چرانى بكنى نه فرماندى قشون چون جنگ دو صورت بيشتر ندارد يا غلبه و پيروزى يا مغلوبى و شكست در هر دو صورت اين حركت و اين شيوه غلط بوده و بضرر ما منتهى خواهد گشت .
دريد هر چقدر اصرار ورزيد و تدبير پيش پا نهاد مالك بخاطر خود خواهى و تكبر كه صرفا و به تنهائى فرماندهى را بعهده بگيرد و كسى در اين رابطه شريك نداشته باشد به سخنان توجه نكرد و از تدابير و افكار خود پيروى نمود.
در اين اثناء رسول الله (ص ) از آمادگى و تدبير هوازن بفرماندهى مالك بن عوف اطلاع حاصل كرد و كسى را بنام و عبدالله از ياران خويش جهت بررسى و كسب اطلاعات بداخل اين قبايل فرستاد نيز اطلاعات جامع بحضرت رسانيد. حضرت رسول (ص ) براى تكميل لوازم جنگى و رفع نواقص تجهيزات لازم مقدارى ساز و برگ از صفوان بين اميه كه هنوز مسلمان هم نشده بود بطور امانت و عاريه گرفت و قشون اسلام را مجهز و آماده ساخت و با دوازده هزار مرد جنگى عازم نبرد با قبايل هوازن و متحدين آنان گرديد.
قشون مالك بن عوف زودتر از قشون اسلام به دره حنين رسيده بودند و آنجا تنهامعبر و گذرگاه قشون اسلام بود كه بايد از آنجا عبور ميكردند و از كنين و جايگزينى قشون مالك نيز بى اطلاع بودند.
جابر بن عبدالله كه از ياران صميمى رسول الله (ص ) بود ميگويد صبح هنگام روشنائى صبحگاهى ميخواستيم بدون اطلاع از وضعيت دشمن از دره حنين عبور نمائيم كه ناگهان در كمين و حمله قشون مالك قرار گرفتيم كه آنان آمادگى كامل داشته و ما بدون آمادگى در حال عبور بوديم و حمله كمين چنان وحشت آور و مهيب و غافلگيرانه بود كه همه قشون اسلام پا بفرار گذاشتند و شترها رم كردند و افراد قشون متفرق و متلاشى گرديد كه رسول الله (ص ) با زحمت و مشقت بسيار خود را به سمت راست دره رسانيد و با فريادهاى بلند و مكرر ميفرمود اى مردم واى افراد قشون اسلام منم محمد، منم رسول الله .
كجا فرار ميكنيد؟ دور من جمع شويد ولى كسى صداى رسول الله را نميشنيد و يا كمتر كسى ميشنيد.
فقط چند نفر از اقوام و صحابه در اطراف رسول الله بودند كه از جمله على (ع )و عمر و ابوبكر و عباس بن عبدالمطلب و ابوسفيان بن حارث و پسرانش جعفر و فضل بن عباس و ربيعه بن حارث و اسامه بن زيد و چند نفر ديگر كه يك مجموعه تشكل كوچك بودندو در برابر قشون انبوه مالك قرار گرفته بودند.
در اين حالت چند نفر از طايفه قريش كه تازه به اسلام گرويده بودند و هنوز در دل عداوت و كينه رسول الله را داشتند و از صميم قلب مسلمان نشده و حضرت رسول (ص ) را نميخواستند كه آنان عبارت بودند از ابوسفيان بن حرب پدر معاويه با چند نفر ديگر دور از مجموعه و تشكل يارى حضرت كه تماشا مى كردند و زبان به تمسخر و استهزاء و ياوه گوئى گشوده بودند در اين حال صفوان بن اميه كه هنوز مسلمان هم نشده بود رو بآنان كرده با فرياد بلند گفت خدا دهانتان را بشكند و زبانتان را لال نمايد چرا مسخره و استهزاء مى كنيد؟ و چرا بى رمق و بى غيرت شديد محمد فرماندهى ما را بكند خيلى بهتر و شايسته تر است تا كسى از هوازن فرمانده ما باشد. جمع شويد و يارى كنيد.
رسول الله سوار بر استر سفيد رنگى بود كه لجام آنرا عباس بن عبدالمطلب عموى رسول الله گرفته بود عباس مردى تنومند و صداى بسيار بلند و رسائى داشت هنگاميكه مشاهده كرد رسول الله مردم را فرياد ميزند عباس ‍ با صداى بلند همه را به يارى و جمع بدور محمد (ص ) دعوت كرد و هر كسى مى شنيد لبيك لبيك مى گفت و فورا شتران خود را بند زده بدور رسول الله جمع ميشدند در بين قشون هوازن مردى قوى هيكل وجود داشت كه بالاى شتر سوار و پرچم سياه رنگى و نيزه ائى در دست داشت و اكثر نفرات قشون هوازن در اطراف او بودند و به هر كس ميرسيد با آن نيزه كارش را تمام ميكرد و پيش ميرفتند و اكثر نفرات قشون اسلام از وى وحشت داشته و سعى بر فرار از مقابل او ميكردند.
على (ع ) به جابر بن عبدالله گفت اى جابر اگر اين مرد و اين پرچم را بياندازيم شكست اينان قطعى خواهد شد فورا هر دو از پشت به اين مرد قوى هيكل حمله كردند على (ع )با يك ضربت جوان مردانه و دليرانه پى هاى شتر او را بريد مرد پرچمدار پياده ماند و جابر نيز ضربتى دلاورانه و جوانمردانه به ساقهاى پاى او وارد كرده و ساقهايش قطع شد و با پرچم به رو افتاد و عده ائى از اطرافيان اين مرد قوى هيكل افتاده دستهايشان را به سرشان به نشانه تسليم گذاشتند و على (ع )در دور آنها جولان ميكرد و چند نفر از انصار از ياران رسول الله فورا دستهاى آنان را بستند و اسير بحضور رسول الله آوردند كه هنوز خيلى از فراريان قشون اسلام برنگشته بودند.
سپس على (ع ) در اين مبارزه دليرانه و جوانمردانه سر كرده هاى قبيله ها را كه پرچم در دستشان بود بهمراهى جابر بن عبدالله يا بخاك انداخت يا اسير بحضور رسول الله آورد و انان عبارت بودند از عثمان بن عبدالله و هفتاد نفر از قبيله بنى مالك و پرچمدار قبيله احلاف بنام وهب و جلاح از قبيله بنى كبه كه مرد بسيار جنگى وقوى بود كه بخاك افتاده بود حضرت رسول (ص ) با مشاهده آن فرمود اقاى و سرور جوانهاى ثقيف كشته شد. و يكى از پرچمداران رزمى هوازن بنام قارب ابن اسود كه خيلى ادعاى دلاورى و رزم آورى داشت هنگاميكه حمله برق آساى و جوانمردى على (ع )را مشاهده كرد توان و قدرت خود را باخته و از دست داد پرچم قبيله خود را بپاى درختى گذاشت با پسر عموهايش پا بفرار نهاد كه درباره هزيمت و فرار او اشعارى سروده اند و قشون شكست خورده هوازن (دره حنين ) به سه قسمت تقسيم و دسته اول بسوى صحراى اوطاس و دسته دوم به سوى نخله و دسته سوم بهمراه مالك بن عوف بسوى طائف متوارى و قشون اسلام با جوانمردى و دلاورى مردان دلير مثل على بن ابيطالب پيروز گشتند.
داستان كندن خندق باطراف مدينه : قسمت اول
در سال پنجم هجرى عده اى از يهوديان كه با رسول الله خصومت داشتند و هميشه در صدد شكست و ازار حضرت بودند به مكه عزيمت كردند و با تماسهاى مكرر و نشست هاى پياپى قريش را بر عليه السلام شديدا تحريك نمودند و آنان نيز با تمام سوابق كينه و علاوت كه با رسول الله داشتند به تحريك و ترغيب يهوديان لبيك گفته و اطاعت كردند و با راهنمائى و مساعدت آنان قريش با فرماندهى ابوسفيان و با پهلوانان قوى و معروف عالم عرب بهمراه ده هزار نفر قشون بسوى مدينه براى جنگ با محمد (ص ) عازم گرديدند.
رسول الله از اين حركت مطلع و با ياران خود مشورت نمود كه يكى از ياران با وفاى حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم سلمان فارسى بود كه كندن خندق را به اطراف شهر مدينه پيشنهاد كرد و پيشنهادش مورد قبول رسول الله قرار گرفت و مسلمانان با هيجان و علاقه شديد حفر خندق مى كردند و خود پيغمبر نيز سهمى براى خود جدا كرده كه با على (ع ) آنجا را مى كندند و در اثناء تلاش و كندن خندق رجزها و اشعار شيرين و دلنوارى براى رفع خستگى مى خواندند و در فكر خوردن و خوابيدن و آسودن نبودند و جز يارى به دين مبين اسلام و محمد رسول الله و عشق بخداوند يكتا بچيزى نمى انديشيدند و همين عشق پاك و علاقه معنوى چنان قدرت و توان و بركت بيش از حد بجماعت مسلمين داده بود كه بصورت اعجاز جلوه ميكرد كه رسول الله با يار وفادارش على (ع ) مشغول كندن خندق بودند و در كنار اين دو گوهر گران قيمت از ياران ديگر رسول خدا بنام بشير بن سعد و برادر همسرش عبدالله بن رواحه نيز مشغول حفر خندق بودند كه در فاصله بين صبح و ظهر همسر بشير مقدارى خرما بدامن دخترك خويش ريخته و او را روانه كنار خندق نمود كه خرماها را به پدرش بشير و دائيش عبدالله برساند و دخترك وارد منطقه خندق شد و يكى يكى جوانمردان و دلاوران و زحمت كشان حفر خندق را از نظرش ميگذرانيد تا پدر و دائى خود را يافت در اين حال نظر مبارك رسول الله به دخترك بشير افتاد فرمود اى دخترك نزديك بيا بيينم چه چيز همراه آورده ائى و دنبال چه كسى ميگردى ؟ دخترك گفت يا رسول الله من دختر بشير بن سعد هستم دنبال پدر و دائيم ميگردم كه براى چاشت آنان خرما آورده ام . حضرت فرمود بياور و نزديك بيا حضرت دستمالى را در زمين پهن كرد و فرمود خرماها را روياين دستمال بريز و خود رسول الله كمك فرمود و سفره رنگين گشوده شد و امر فرمود به يكى از ياران كه بشير و عبدالله و ديگران را خبر كند و براى غذاى چاشت حاضر شوند همگى بامر رسول الله اطاعت كرده در سفره چاشت حاضر شدند و لكن خرما بمقدار خيلى كم بود و عده نيز بيشتر بودند اما همان مرديكه بامر رسول الله زحمت كشان خندق و جوانمردان اسلام را جهت صرف چاشت با خبر ككرد ميگويد تعجب داشتم كه رسول الله اين همه افراد را براى تعداد كمى خرما چرا دعوت مى نمايد؟ اما همگى حاضر شدند و از خرماها ميل كردند و كسى را نديدم بدون صرف چاشت برگردد و پس از اتمام كه بسر كارشان برگشتن كه تمام اين صحنه را با حيرت مى نگريستم باز ديدم از خرماى سفره باقيمانده است اين اعجاز براى جوانمردان و دليران اسلام تنها در ايام كندن خندق نبود بلكه نظير و موارد بيشترى داشت كه در همين اوقات جابر بن عبدلله ميگويد ما در خانه فقط يك بره كوچك داشتيم كه با همسرم مشورت كرديم بره را ذبح و چند قرص نان از آرد جو تهيه نمائيم و رسول الله را امشب به ضيافت دعوت كنيم و قبل از خروج از خانه بره را ذبح كرده در اختيار همسرم گذاشتم كه اب گوشت تهيه نمايد و چند قرص نان هم بپزد و خود عازم خندق شدم كه پس از اتمام سهميه كارم بحضور رسول الله رسيدم و عرض كردم يا رسول الله امشب براى صرف شام در خانه ما دعوت هستيد و يك بره كوچك داشتيم آن را ذبح كرده و از حضر،دعوت بعمل مى آورم كه بمنزل ما تشريف بياورى .
حضرت دعوت مرا پذيرفتند و به مردى ديگر فرمودند زحمت كشان خندق را خبر دار كنيد كه امشب شام در منزل جابر دعوت هستند و بمنزل ايشان براى صرف شام بيايند آن مرد هم بلافاصله امر پيغمبر را اطاعت كرده و همه را مطلع ساخت جابر گويد گفتم ((انا الله و انا اليه راجعون )) عجب كارى كردم ؟ اما رسول الله با ميهمانان خندق بمنزل ما تشريف آوردند و پس از نشستن فرمود بسم الله و دست بغذا زد و فرمود ميل كنيد جابر ميگويد و الله ديدم همگى سير غذا خوردند و از آن غذا هيچ كسر نيامد و به همه كفايت نمود (2)
داستان جوانمردى و رشادت على عليه السلام در جنگ خندق : قسمت دوم
خندقى كه بدور شهر مدينه با دستور رسول اكرم (ص ) و تدبير سلمان فارسى كنده شده بود عرضش بقدرى بود كه قشون قريش نميتوانستند با اسب يا پياده عبور نمايند بلكه قشون اسلام و كفر بهمديگر تيراندازى مى كردند و با صداى بلند بهمديگر تهديد اهانت مى نمودند اما در بعضى از نقاط عرض خندق كمتر بود البته براى عبور همه مناسب نبوده بلكه كسى شهامت بخرج ميداد و تلاش مى نمود مى توانست عبور نمايد و از كندن خندق و از اين تدبير هم سخت در تعجب بودند كه چه كسى اين تدبير را عملى كرده است ؟ چندين نفر از پهلوانان و افراد رشيد قشون قريش از جمله عروبن عبدود و عكرمه بن ابوجهل و هبيره ابن ابى وهب .
ضرار بن خطاب گفتند تا چه زمان بايد انتظار بكشيم و به قشون محمد (ص ) حمله ور نشويم از حوصله رفتيم لذا لباس جنگ پوشيدند و آمادگى يافتند و سوار بر اسبها خود شده به نقطه ائى از خندق آمدند كه از همه جا تنگ تر بود و اسبهاى خود را نهيب زدند يا همه آنها يا فقط عمروبن عبدود تنها از آنجا عبور كرد و در مقابل قشون اسلام آمد.
عمروبن عبدود كسى بود كه در جنگ بدر هم شركت داشته اما آنجا هم بدست على (ع )يا حمزه بن عبدالمطلب عموى رسول الله زخمى شده بود و زخمش طول كشيد تا بهبود يابد و در جنگ احد هم نتوانست شركت نمايد در نتيجه بتلافى و انتقام گيرى هر دو چنگ بدر و احد ميخواست از خود رشادت بخرج بدهد و انتقام بگيرد و در عين حال نود سال از عمرش ‍ گذشته بود و خيلى قوى هيكل و قدرتمند بود كه او را هميشه مقابل صدها جنگجو بحساب مى آوردند .اسب خود را جولان ميداد و فرياد ميزد و مبارز ميخواست و ميگفت چه كسى است بجنگ من ايد؟
كسى از قشون اسلام جواب نداد على (ع ) برخاست و گفت يا رسول الله من بجنگ او ميروم اما رسول الله فرمود يا على بنشين او عمروبن عبدود است ! عمرو براى بار دوم فرياد زد و مبارز طلبيد و دهان به توهين و سرزنش ‍ مسلمين گشود و مى گفت كجاست آن بهشتى كه شما ميگوئيد اگر كشته شويد بآنجا ميرويد كسى نيست من او را بكشم تا بآن بهشت برود؟
يا كسى نيست مرا بكشد كه بجهنم بروم ؟ و طلب مبارز او زياد از حد شد و مى گفت از بس زياد فرياد زدم صدايم گرفت ايا مبارزى هست ؟ شجاعت در وجود جوانمرد بهترين خصلت است باز هم على (ع )برخاسته عرض كرد يا رسول الله من بجنگ او ميروم رسول خدا فرمود يا على بنشين او عمروبن عبدود است ! بار سوم كه فرياد ميزد و مبارز مى طلبيد ترس بر اندام قشون اسلام انداخته بود همه از توصيف عمرو بن عبدود و قدرت او وحشت داشتند و كسى جرات نميكرد جوابش را بدهد ديگر على (ع ) طاقت نياورد و برخاست گفت يا رسول الله من بجنگ عمرو ميروم رسول الله باز هم فرمود يا على اين عمرو بن عبدود است ! على (ع )لباس رزم پوشيد و شمشير برداشت و در مقابل عمرو حاضر شد جواب رجزهاى او را چنين پاسخ ميداد:
لا تعجلن فقد اتاك - مجيب قولك غير حاجز ذونيه و بصيره والصدق منجى كل فائز - يعنى عجله مكن كه پاسخ دهنده ات با بصيرت كامل و عزم راسخ و صدق و راستى نجات دهنده هر انسان رستگارى است .
در حاليكه على (ع ) اشعار را براى عمرو ميخواند و در مقابل او قرار گرفته بود رسول الله دست بدعا برداشته بود و عمامه از سرش برداشت و عرض ‍ ميكرد بارى خدايا و الهى اين على است برادر من و عموزاده من است در جنگ بدر عبيده را و در جنگ احد حمزه را از من گرفتى اگر حالا على را از من بگيرى تنها مى نمانم او را براى من نگهدار كه در مقابل دشمن خطرناكى قرار گرفته است . خدايا مرا تنها نگذار و رو به قشون اسلام كرد فرمود اى اهل قشون امروز اسلام با كفر روبرو قرار گرفته اند يعنى على را الگوى اسلام و عمرو را الگوى كفر نشان داد.
عمرو هنگاميكه جوانى را روبروى خود ديد اول پرسيد كيستى ؟ بجنگ من آمده ائى ؟ على عليه السلام فرمود. على ابن ابيطالب . عمرو شناخت و گفت برادر زاده ام نميخواهم خون ترا بريزم من با پدرت رفيق بودم برو از عموهايت كه از تو بزرگترند بفرست على عليه السلام گفت من دوست دارم تو را بكشم اما عمرو تو با خدا عهد كرده ائى كه اگر مردى از قريش يكى از دو چيز را از تو بخواهد تو يكى از آن دو را بپذيرى . عمرو گفت چنين است على (ع ) گفت من پيشنهاد ميكنم تو بخدا و رسول خدا ايمان بياورى و مسلمان بشوى عمرو گفت من بان نياز ندارم و نمى پذيرم على (ع ) گفت پس تو سواره هستى و من پياده پياده شو با هم بجنگيم و با غضب پياده شد و پى اسب خود را زد و با شدت تمام به على (ع )حمله ور گرديد و چند شمشير پى در پى وارد آورد كه يكى از آنها سپر على (ع ) را بريد و به سرش زخم وارد كرد اما على (ع ) با يك ضربت از پشت گردنش او را بخاك هلاكت انداخت و بقتل رساند صداى تكبير از قشون اسلام بآسمان بلند شد و رسول الله متوجه گرديد كه على (ع )عمرو را كشته است و همراهان عمرو پا فرار گذاشته از محل باريك خندق با رسوائى پريدند و هزيمت كردند رسول الله فرمود فضيلت اين ضربه على از عبادت انس و جن زيادتر است براى اينكه دين اسلام را يارى و كفر را مخذول كرد (3)
داستان جوانمردى على ابن ابيطالب شير خدا در جنگ احد
قريش در جنگ احد براى پايدارى مردان خود كه از جنگ فرار نكنند عده ائى زن همراه آورده بودند از آن جمله همسر طلحه ابى ابى طلحه بنام سلافه دختر سعد كه با چند فرزند خويش بنام مسافع و جلاس و كلاب و برادران طلحه بنام ابو سعيد بى ابى طلحه و عثمان بى ابى طلحه و حرث بن ابى طلحه بودند.
پرچمدارى قشون قريش را فرزندان عبدالدار تقبل كرده بودند كه از ميان آنان اين منصب به فرزندان طلحه رسيده بود و ابوسفيان براى اينكه بنى طلحه را تحريك نمايد آنان را جمع كرده گفت اى فرزندان عبدالدار شما در جنگ بدر سبب شكست قريش بوديد چون هزيمت كرديد و نتوانستيد پرچم قريش را افراشته نگهداريد لذا سبب سرنگونى پرچم شده و باعث شكست ننگين گرديديد.
اكنون قادر به حفظ و نگهدارى آن نيستيد و كسان ديگر را عهده دار اين وظيفه مى نمايم .
بنى عبدالدار از اين موضوع به سر غيرت آمده و گفتند خواهى ديد كه چگونه از آن حراست ميكنم ؟ ابوسفيان هم منظورش همين بود.
پرچمداران قشون اسلام دو نفر بودند يك مصعب ابن عمير پرچمدار اول بود كه در شروع جنگ بدست ابن قمئه ليثى بشهادت رسيد و مصعب شباهتى با رسول خدا داشت و ابن قمئه در بين قشون قريش فرياد زد رسول خدا كشتم و شايعه پراكنى كرد.
رسول الله پس از شهادت مصعب پرچمدارى را به كسى موكول نمود كه شير خدا و على بن ابيطالب باشد و قهرمان و جوانمرد و دلاور جنگ و نگهدارنده بيدق اسلام تا آخر بود كه پس از دريافت پرچم از دست رسول الله (ص ) ديد طلحه ابن ابى طلحه كه او را پهلوان شماره 1 قريش مى گفتند و پرچمدار قريش هم بود با كلماتى توهين آميز و تمسخر آور مبارز مى طلبد و مى خواهد روحيه قشون اسلام را تضعيف نمايد على ولى الله بارجزهاى دليرانه و جوانمردانه بشرح زير روبروى طلحه حاضر شد. يا طلحه ان كنتم كما تقول - لكم خيول و لنا نصوص - فاثبت لننظر اينا المقتول - و اينا اولى بما نقول - فقد اتاك الاسد الصول بصارم ليس به فلول - ينصره القاهر و الرسول - اى طلحه اگر چنانست كه تو ميگوئى شما داراى اسبانى هستند ما نيز صاحبدلان تير و كمانهائيم ببينيم در آخر چه كسى كشته ميشود و چه كسى برتر ميگردد؟ بسوى تو يك شير قهار با تمام شجاعت بدون هراس و هزيمت مى ايد كه او را رسول خدا و شجاعتش يارى مى نمايند. و ميفرمود منم ابوالقصم (4) على بن ابيطالب . بهمديگر حمله ور شدند و طلحه پى در پى ضرباتى را رد كرده با شمشير ذوالفقار خود چنان ضربه ائى به طلحه زد كه هر دو پايش قطع گرديد و با پرچم قريش بزمين افتاد و با ضربه ديگرسرش را دو نيم كرد باز هم صداى تكبير طنين انگيز گرديد.
سپس برادر ديگرش بنام عثمان ابن ابى طلحه پرچمدار شد آنهم با يك حمله برق اساى على (ع )بخاك افتاد. سپس حرث بن ابى طلحه حاضر شد مثل ديگر برادرانش راه دوزخ را پيش گرفته و فرزندان ابى طلحه خاتمه يافتند و نوبت به فرزند خود طلحه رسيد بنام مسافع و جلاس و كلاب كه وارث نگهدارى پرچم قريش بودند يكى پس از ديگرى از دم تيغ اسلام گذشتند و به هلاكت رسيدند. پس از فرزندان عبدالدار كه كسى نماند پرچم قشون را بر پا نگهدارد دو نفر ديگر بنام ابو عزيز بن عثمان و عبدالله ابن ابى جميله پرچمدار شدند و هر دو از دم تيغ اسدالله گذشتند كه آن روز صداى تحسين و تكبير فضاى زمين و آسمان را پر كرده بود كه حمزه ابن عبدالمطلب عموى پيغمبر (ص ) كه از نامدارترين دلاوران عهد خود بود در دو شادوش على (ع ) اجساد كفر و قشون قريش را بزمين مى انداخت در اين حال پرچم قريش را شخصى بنام صواب كه غلام وحشتناك و مهيب حبشى بوده و هيكلى درشت و قوى داشت گرفت و به مبارزه على (ع ) حاضر شد كه مسلمين و بخصوص رسول الله به اضطراب افتادند كه رسول خدا دست بدعا برداشت از خداوند سلامتى على و پيروزى او را خواستار شد اسدالله در حمله اول چنان ضربتى به صواب وارد ساخت كه از كمر دو نيم گرديد و باز صداى تكبير و تحسين فضا را مملو نمود اما پرچم قريش ‍ بعد از صواب بدون صاحب بزمين افتاد.
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار
داستان جوانمردى عمليات فتح المبين سال 61 : قسمت اول
در مقدمه عمليات فتح المبين دفاع مقدس يكانهاى ما در قسمت شرقى ايستگاه راه آهن هفت تپه كنا راه شوشتر مستقر شده بودند و آن مكان براى استتار جاى مناسبى بود و چندين نوبت آنجا را محل استراحت و بازسازى واحدهاى رزمى خود قرار داده بوديم چون از هر نظر با موقعيت هاى جبهه ها تناسب داشت هم كنار راه آهن بود و هم از تيررس دشمن محفوظ و هم به مناطق جبهه ها نزديكتر و هر روز جهت آمادگى و رفع نواقص به خط اول مى رفتيم و بشناسائى و تقسيم بندى مواضع خودى و بررسى پيش ‍ بينى هاى لازم مى پرداختيم و تنها راه ارتباطى مناطق پشتيبانى با خاك ريزها و خطوط مقدم از روى رودخانه خروشان كرخه پل مهندسى شهيد كلاهدوز بود كه در قسمت جنوبى شهر شوش قرار گرفته و در شمال اين شهر نيز پل آجرى و پل ديگر مهندسى در منطقه خضر وجود داشت كه يكانهاى رزمى لشكر 84 و لشكرهاى سپاه جهت استقرار و موضع گيرى در جوانب شمالى و شرقى سايت چهار و سايت پنج مورد استفاده بود و راه ارتباطى مناطق عين خوش و دشت عباس و مهران نيز بود البته عمليات رزمى و موقعيت هاى واحدهاى رزمى ما ايجاب ميكرد از چندين نقطه پل شناور پانل زده شود و ارتباطات سهولت انجام گيرد در نتيجه تا جاده كربلا كه به تنگه رقابيه و ابو قريب منتهى مى شد چند پل شناور مواصلاتى وجود داشت و دشمن واضح ميدانست معبرهاى ارتباطى بيشتر است .
اول فروردين و روزهاى عيد بود هواى منطقه بسيار خوب و تا حدودى رمل و نرم و سبزه زار النهايه هم از نظر موقعيت مكانى و زمانى و فراهم بودن شرايط تسهيلات فراهم و مشكلات نسبتا كمتر بنظر ميرسيد دو تيپ مجهز و مقتدر كه يكى تيپ لشكر خراسان بفرماندهى سرهنگ امينى و ديگرى پل شهيدكلاهدوز و روبروى تپه هاى اسم گذارى شده در پشت سايت بنام تپه هاى نمره 20 و 30 و 40 كه اين سه تپه بين ارتفاعات سايت ها و جلگه روستاى چنانه قرار گرفته بود ند و هر سه تپه هدفهاى تعين شده اين دو تيپ بوده است كه با توجيه و تنظيم زمان و حركت عمليات بايد در يك زمان كليه واحدهاى شركت كننده در جنگ فتح مبين از هرسمت كه هدف و مسير تعين و تنظيم گرديده به هدف نهائى كه روستاى چنانه بوده برسند و انجا قرارگاه دو لشكر دشمن بوده ككه مدتها سايت ها را تصرف و شهر دزفول و انديمشك و شوش و مناطق اطراف را زير آتش سلاحهاى سنگين و موشكها قرار ميداده اند و فاصله بين تپه 20 كه اولين هدف بوده و رودخانه كرخه چن موضع استقرارى لشكر 21 حمزه بوده لكن جهت اهداف حمله سراسرى فتح مبين لشكر 21 حمزه از آن مكان بجاى ديگر انتقال و يكانهاى ادغامى لشكر 77 خراسان با سپاه در آن خطوط مستقر گرديدند و تلاش و تكاپوى كليه رزمندگان در حد و توان خويش بسيار ستوده و چشمگير بود و در تهيه سنگرها و راههاى ارتباطى كه بين يكانها بارتفاع يك متر كنده ميشد كه افراد بتوانند بسهولت رفت و امد نموده و موجب ديد دشمن قرار نگيرند نهايت فعاليت بعمل مى آمد و قرارگاههاى گردآنها حدود يك كيلومتر عقب تر از خاكريزها در كنار آن ايستگاههاى امدادى و بهداريها و نكات آمادى و تداركاتى قرار داشتند نقطه قرارگاهها تيپ ها در كنار هفت تپه ضلع جنوبى جاده اهواز در داخل باغى مشجر كه موضع استتارى آنها مناسب ود مكان گرفته بودند و هر شب شناسائى توسط كشتى هاى شناسائى و گاهى گشتى هاى رزمى بعمل مى آمد درست شب ماقبل حمله بود ساعت سه بعد از نصف شب از خاكريز توسط فرمانده دسته شناسائى به من زنگ زدند كه عده ائى سياهى از مقابل خاكريز يعنى از طرف دشمن بطرف خاكريز ما مى آيند و توسط سرچ لايت (دوربين هاى ديد در شب ) نگاه ميكردند و سياهيهاى متحرك را ميديدند.
منطقه بسيار حساس و بين خاك ريز ما و دشمن ارتفاعات كوچك يعنى تپه هاى كم ارتفاعى رملى و دره هاى رملى كه با پوشش سبزه عيد پوشانده شده بودند در نتيجه حركت خيلى راحت بعمل مى آمد و بلا درنگ پس از اطلاع دسته شناسائى خود را به خط مقدم رساندم و در سنگر فرمانده شناسائى با دقت تمام رديابى نموديم حتى به گرهانها و دسته ها آماده باش ‍ داديم كه مبادا غافلگير دشمن نشويم و دقايقى با اضطراب كمين اين موضوع را گذرانديم لكن پس از چند دقيقه مشاهده كرديم چند ستون سياهى مرتب بجلو مى آيند و صداى زنگوله هم بگوش ميرسد تا جلوتر رسيدند ديديم تعدادى كثيرى گاوميش و گاو با ستون از آباديهاى اطراف كه بين ارتفاعات برغازه و سايت ها كه يك جلكه وسيع بوده و داراى يك بند خاكى ميباشد هستند باز هم دقت عمل و كمين پرسنل محفوظ بود تا اين حيوانات سرگردان كه بلا صاحب مانده بودند و صبح ها زود قبل از طلوع از خانه و اباديها خارج بطرف رودخانه كرخه و حاشيه آن مى آمدند و تا غروب در آب و علف مى ماندند و سپس جهت استراحت به جايگاههاى اصلى خود آباديها مراجعت ميكردند كه يك واحدى از سپاه جهت جمع آورى و نگهدارى اين حيوانات تشكيل و منطقه را از وجود حيوانات پاكسازى كردند و يك شب آزمايش بيدارى و كمين جهت پرسنل خط محسوب گرديد.
داستان جوانمردان عمليات فتح المبين سال 61 : قسمت دوم
شب حمله بسيار هيجان انگيز و پر خروش بود و تدابير و پيش بينى ها و همچنين جو و زمين كلا نسبت به عمليات ديگر ما مساعد و بهتر پيشترفت داشت و يكانهاى شركت كننده در عمليات فتح مبين مثل عمليات ثامن الائمه (حصر آبادان ) بسيار منظم و ادغام شده و از آمادگى صد در صد بهره مند بودند طول مشترك خط استقرار از جاده كربلا در امتداد رقابيه شروع ميشد از شرق ارتفاعات برغازه به شرق ارتفاعات سايت ها تا نزديكيهاى پل خضر يعنى جاده مهران و دشت عباس امتداد داشت و يك عمليات گسترده و طويل در عين حال بسيار مسنجم و مرتب بود ارى قدرت اتش دشمن نسبت به ما خيلى زياد بود چون ادوات زرهى دشمن بيشتر از ما بود گاهى از تانكهاى ما يك يا دو گلوله به هدفى ميزدند دشمن بلافاصله پنجاه گلوله بى هدف و از روى ترس پرتاب ميكردند يا از هلى كوپترهاى ما يك يا دو فروند جهت زدن هدفى پرواز ميكردند دشمن حدود نيم ساعت بلكه بيشتر يك آتش تهيه همه جانبه انجام ميداد و هيچكدام هم داراى هدف نبود و هلى كوپتر يا تانك ما يا تفنگ 106 ميليمترى ما خوشبختانه هدف منظور خود را هم ميزدند.
كه در بين رزمندگان اين موضوع سخن لطيفه شده بود گاهى بهمديگر مى گفتند چه كسى چوب به لانه زنبور دراز ميكند يعنى يك گلوله بزند تا دشمن يكساعت در اضطراب و پرتاب اتش دست و پا ميزند شب فرا رسيد لحظه شمارى ميشد تا ساعت 12 رسيديم رمز شروع عمليات از رده هاى بالا اعلام گرديد يكانها از خط خاكريز به هدفهاى معين در روبروى خود حركت و اولين هدف تپه شماره 20 بود كه كلا مقابل مواضع دشمن بشعاع خيلى وسيع مين گذارى و سيم خاردار كشيده شده بود با تمام ايجاد اينگونه موانع و حجم آتش بيشتر آن شب رزمندگان دلير و جوانمردان ميدان رزم نتوانستند كارى از پيش ببرند البته چند عامل در اين عوامل را موثر ميدانند يك مواضع آنان از نظر ارتفاع بلندتر از مواضع ما بود ما بايد بطرف دشمن رو بارتفاع ميرفتيم ولى آنان ما راحت تر مى ديديم و آتش ‍ سلاحهايشان بما مسلط بود دوم ما مهاجم بوديم از سنگرها و استحكامات خود جداشده بطرف دشمن در حال حركت بوديم لكن شدمن از استحكامات و از سنگرهاى استحفاظى خود ما را زير آتش ميگرفت سوم وجود موانع بيشتر كه دشمن در مسير ايجاد كرده و عبور از آنها و پاكسازى آنها مشكلات بيشترى داشته و حركت و عمليات ما را هم كشف ميكرد با تمام اين عوامل شب اول رزمندگان با تمام تلاش به مواضع خود برگشتند اما تبادل آتش قطع نميشود بخصوص از طرف دشمن مدام آتش ريزى هست عصر روز بعد چند هلى كوپتر خودى جهت زدن تانكهاى دشمن به پرواز در آمدند و از روى رودخانه كرخه با ارتفاع خيلى كم خود را بسوى اهداف دشمن بالا ميكشيدند تا زمانيكه از بالا سر نيروى خودى عبور نكرده بودند خطرات كمتر بود اما از خاك ريز خودى كه عبور ميكردند احتمال خطرات هلى كوپترها بيشتر بود چون حركت آنها ارام و ارتفاع كمتر و جثه بزرگتر درنتيجه زودتر مورد هدف قرار ميگرفتند بويژه هلى كوپتر در پرواز اول بايد هدف را پيدا كند سپس دور زده مجدد آن هدف را بزند وگرنه پرتاب موشك بى هدف بدون اثر بود و خلبانان ما اعم از هلى كوپتر يا هواپيما و تيراندازان ما اعم از توپ يا كاتيوشا يا خمپاره يا تانكها مثل دشمن به هدف پرتاب گلوله نميكردند و دلايل واضح بود يك وجود ترس در دل عمل كننده است اگر بترسد زودتر و بى هدف گلوله را شليك مى نمايد در حاليكه رزمندگان ما هدف شهادت داشتند يا نمى ترسيدند يا كمتر ترس ‍ داشتند و مثل افراد دشمن نبودند دوم صرفه جوئى در مهمات بود كه براى دشمن خيلى راحت و نامحدود ميرساندند لكن ما با هزينه خيليگران تهيه ميكرديم بويژه گلوله هائى كه قيمت آنها در سطح بالا بود مثل موشك تاو و ماليوتكا يا كاتيوشا و غيره كه رزمندگان سعى داشتند اعم از هوائى يا زمينى يعنى هوا بزمين و زمين بهوا و زمين بزمين نهايت صرفه جوئى را بنمايند و بجاى پنج گلوله بى هدف يك گلوله با هدف و موثر بزنند.
هلى كوپتر عمليات خوبى و موثرى انجام دادند و سالم مراجعت نمودند اما يكى از هلى كوپترها كه از نوع يواچ دان يا كبرابود در بين تپه شماره 20 و خاكريز خودى كه چند تپه كوچك رملى و دره كوچك رملى بود ديدم بدور خود ميچرخد و نميتواند باينطرف بيايد و با آن حال در داخل شيار نسبتا وسيعى بزمين نشست و با دوربين نگاه ميكرديم ديديم خلبان مجروح شده و كمك خلبان او را هلى كوپتر بيرون آورد و دور از آن زمين شدند كه بى درنگ به تيم امداد دستور داديم و از داخل دره هاى كوچك رملى خود را به آنان رسانده و مجروح و كمك را آوردند كه از كتف راست مجروح شده بود و به ايستگاه امدادى تخليه گرديدند و جريان به رده بالا اطلاع داده شد پس ‍ از يك ساعت هلى كوپتر ديگرى آمد در فاصله عقب تر از خطوط خودى بزمين نشست و خلبان و كمك آن را راههاى ارتباطى خودشان را بما رساندند و هلى كوپتر را مشاهده و با جسارت و رشادت و جوانمردى خود را به هلى كوپتر رسانده با يك خيز جسورانه خود را به پشت جبهه هدايت كردند در حاليكه از لحظه نشستن هلى كوپتر تا نجات آن از محل چندين موشك بآن پرتاب كردند و هيچكدام نه به هلى كوپتر و نه خلبانان آن اصابت نكرد.
گر نگهدار من آنست مه من ميدانم
شيشه را در بغل سنگ نگه ميدارد
******************
داستان جوانمردان عمليات فتح المبين سال 61 : قسمت سوم
روز سوم عمليات حجم اتش طرفين بيشتر بود لكن هيچگونه آثار خستگى و فرسودگى و رزمندگان ديده نميشد ولى بطوريكه شرح دادم حجم آتش ‍ آنها بيشتر از ما بود هر وقت يك تانك ما مانورى ميكرد و گلوله ائى پرتاب مى نمود آنان ده گلوله جواب ميدادند از اين نظر تغير سنگر تانكها گاهى مشكل و خطرناك بود در روز سوم كاملا متوجه بودم برادر رودگى با بى سيم به يكى از تانكها دستور عمليات ميداد و هدفى را نشان و معرفى مى نمود خدمه هاى تانك وحشت داشتند از سنگر اصلى حركت نمايند و تيراندازى كنند و دوباره به سنگر يدكى بروند آن روز چند بار با هم به كنار تانك رفتيم و ضمن دستور نظامى رودكى با آن حسن اخلاقى كه داشت خطاب به خدمه ها مى گفت بگوئيد لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم مانور نمائيد و ما در كنار شما ايستاده ائيم اگر خطرى باشد اول ما شهيد ميشويم با اين خلقيات خدمه ها را جرات و جسارت مى بخشيد و بعضى از تانكها دشمن در مقابل ديد ما در كمره ارتفاعات برغازه در حال حركت بودند و بآسانى هدف تانكها ما قرار ميگرفتند.
آفتاب غروب نكرده بود و در هوا لكه هاى ابر بچشم ميخورد و شب سوم عمليات آفندى ما بود و زود بزود سنگرها و سلاحها را بازيد و رفع نواقص ‍ مى نموديم ناگاه سرباز دلاور و جوانمرد و ايثارگر فتح الهى را ديدم كه در عمليات چذابه دو ماه قبل مجروح شده و در يكى از بيمارستانهاى اصفحان بسترى بوده است كه با چوب دستى و عصاى زير بغل و پانسمان سر و صورت و ساير اعضاى بدن با آن حالت در خط مقدم با يك بسته كتابچه هاى نماز و جزوات ديگر در حال حركت و تلاش ديدم و پس از روبوسى و ديدار مجدد از احوالش جويا شدم گفت ديروز از بيمارستان مرخص شده و چند ماه استراحت پزشكى دارم و بايد به منزل خود در مشهد ميرفتم و به مداوا و استراحت مى پرداختم لكن شنيدم عمليات افندى داريم ترجيح دادم بجاى منزل اينجا باشم و بشما كمك نمايم و با اصرار و تمنا از او خواستم در قرارگاه تيپ يا گرد آنها باشد و بخط مقدم نيايد چون بزحمت حركت ميكرد و اعضاى اندامش مجروح و معذب بود در ظاهر تمنا و اصرار مرا قبول كرد ولى گفت آمدم تلافى چذابه را از دشمن بگيرم شب فرا رسيد و عمليات مثل دو شب قبل ادامه داشت و طرف مقابل قوى بود و دامنه آتش آنها بيشتر در نتيجه نميتوانستيم پيشروى نمائيم ساعت 11 شب بارش باران شروع كرد و هر دقيقه كه از زمان ميگذشت حجم آتش دشمن كمتر و دفع آنان ضعيف تر بنظر ميرسيد و تپه شماره 20 كه در دو شب قبل خيلى هدف مشكل بنظر ميرسيد و نميتوانستيم نزديك شويم درست ساعت 1 نصف شب به سنگرهاى تير بار و سيم خاردار دفاعى شدمن رسيديم و خدمه تير بار دشمن را در چند قدمى ميديدم كه با گريه و فرياد شديد ناله ميكرد و طلب كمك مى نمود و با صداى بلند ميگفت رسيدند و به دادم برسيد رسيدند اما معلوم بود هيچ كس در اطرافش نمانده بود و مخفى شده بودند در آن حالت كه منورها آسمان و زمين را روشن كرده بود باز سرباز فتح الهى و آن جوانمرد دلاور را ديدم با چوبهاى زير بغل و چند نارنجك در حركت است باز از او خواستم فتح الهى برگرديد در قرارگاه بمانيد و به كارهاى كمك رسانى برسيد اكنون براى تو ممكن نيست در اهداف و منطقه عملياتى حركت نمائى باز هم على الظاهر از من پذيرفت اما به حركت و تلاش خود ادامه ميداد و صداى تكبير و تحسين رزمندگان از هر سو بگوش ميرسيد.
تپه شماره 20 ككاملا به تصرف ما مى آمد و من فكر ميكردم اولين نفرات هستيم كه به تپه نمره 20 رسيديم و تصرف كرديم لكن مشاهده كردم يكى از فرماندهان دسته يعنى فرمانده دسته يكم گروهان گردان 163 ستوان دوم وظيفه سليمانى را با پرسنل خويش ديدم قبل از ما انجا را متصرف شده و سنگرهاى دشمن را منهدم و با روحيه سرشار و دلاورى تمام دستور پيشروى به نفرات خود ميدهد جوانى بود با ايمان و پرتلاش يادش بخير در تصرف تپه نمره 30 باز نفرات اول ديدم و دفاع پدافندى دشمن خيلى ضعيف و ناچيز شده بود و باران هم بشدت مى باريد البته باران هميشه رحمت خداوندى است و هر مصداق ايات شريفه (( انا انزلنا من السماء ماءا و انبتنا منه نباتا)) اما آن شب رحمت باران مضاعف و چندين برابر بود نزديكيهاى طولع فجر تپه نمره 40 نيز به تصرف رزمندگان جوانمرد در آمد يعنى در فاصله 40 ساعت كليه هدفهاى تعين شده يكى پس از ديگرى با كمترين آسيب و خسارات به تصرف رزمندگان اسلام و جوانمردان اسلام در آمد و كاملا در پشت سايت ها قرار گرفتيم و هوا روشن شد و بارش باران هم قطع گرديد. قدرت و عضمت الوهيت در پرتو تعاليم دين مبين اسلم بوضوح قابل درك و فهم بود يعنى اعجازى بالاتر و واضح تر از اين هيچگونه قابل انتظار نبايد باشد كه خطوط و محورهاى عقب نشينى و فرار دشمن همه اش از عرض و مسيرهاى جلكه باتلاقى روستاى چنانه بايد انجام ميگرفت و راه ديگر وجود نداشت كه اين جلگه باتلاقى از روستاى چنانه شروع ميشد و بطول حدود دو كيلومتر به بند خاكى در نزديكى رودخانه كرخه منتهى ميگشت و جاده آسفالت كه از پل خضر به سايت ها ميرسيد و از آنجا به روستاى چنانه منتهى و از روستا نيز ميگذشت و از ارتفاعات برغازه عبور و از كنار دهكده ابو غريب به شهر فكه ميرسيد و اين جاده ما هم در اختياردشمن بود و لكن آن شب در اثر فرار و عقب نشينى اضطرارى كليه يكانهاى دشمن نتوانسته بودند از آن جاده استفاده نمايند بلكه با اضطرار و وحشت تمام تانكها و خودروها را به جلگه عريض و طويل روستاى چنانه زده بود كه آنجا هم در اثر باران باتلاق شده بود كه پس ‍ از روشن شدن هوا مشاهده كرديم صدها تانك و ايفاء و توپ كش ها حتى خودروها سبك او از و بلكه صدها نفرات دشمن به گل و باتلاق فرو رفته و از كار افتاده اند كه آيات شريفه قرآن كاملا نشانگر توان و اعجاز يدالهى و نصرت به لشكر اسلام و خذلان و درماندن و عجز دشمن بود (( الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل ))
كار بجائى رسيده بود پرسنل پيراهن هاى خود را در آورده با سلاح خود بعنوان تسليم بلند كرده بودند باز مورد ترحم پرسنل رزمندگان اسلام قرار گرفته بودند باز مورد ترحم پرسنل رزمندگان اسلام قرار گرفته و انان را نكشتند هيچ بلكه مساعدت كرده بيرون اوردند و فوج فوج و گروه به گروه بعنوان اسير كه فرياد ميزدند الدخيل يا خمينى الدخيل والامان يا ايها المسلمون و يا جيش الاسلام كه هر سرباز و يا هر بسيجى به تنهائى چندين اسير را جلو انداخته به خط تحويل و جمع آورى اسراء مى آوردند و عده زيادى از نيروهاى سپاه و ارتش به تانكها و خودروها علامت گذارى و بكسر ميكردند و به غنيمت مى آوردند و در طلوع افتاب سال جديد تمام قرارگاههاى كل و ستادهاى كل عمليات ارتش دشمن در كنار روستاى چنانه بود به تصرف رزمندگان اسلام در آمد و بنابه شعارهاى پوچ فرماندهان رده بالاى ارتش دشمن كه هميشه ميگفتند هيچ قدرتى و هيچ نيروئى هيچوقت نميتواند سايت هاى تصرف شده را (سايت 4 و 5) باز پس بگيرد و عراق تصميم ايجاد تاسيسات ديگر در آن منطقه دارد ولكن بسادگى و با نيروى جوانمردان دلير در يك شب كليه مناطق تحت اختيار دشمن ككه صدها كيلومتر مربع وسعت داشت با غنائمى كه هنوز ادوات و سلاحها و خودروها بى حصر باز پس گرفته شد و دشمن با خفت و زبونى فرار را برقرار ترجيح و خود را به پشت ارتفاعات برغازه و اطراف روستاى ابو غريب و مناطق جلو فكه رسانيد و اول صبح روز پيروزى و موفقيت تمامى يكانهاى شركت كننده در عمليات فتح مبين در روستاى چنانه كه هدف نهائى و تعين شده بود بهم رسيدند و ستادهاى دشمن را جهت ستاد خودى انتخاب نمودند و چند روز متوالى پرسنل يكانها مشغول تخليه غنائم و پاكسازى منطقه بودند و تحكيم مواضع و خطوط جبهه هاى مقدم را در ارتفاعات برغازه بعمل مى آوردند. فراموش نميشود در آن حالت كه هنوز آفتاب طلوع نكرده بود توانستيم نماز صبح را در كنار هم بخوانيم يادشان بخير گروهان يك گردان 163 جوان دلير و ستوان سليمانى جوان رشيد و بنده حقير و ساير پرسنل و رزمندگان همه داستان قرآنى اصحاب فيل و پرندگان ابابيل و سنگ هاى ريز سجيل و خودنمائى و كبر و غرور ابرهه و پهلوان و حكمران يمنى را بازگو مى كرديم كه جهت تصرف و تخريب كعبه بيت خدا در كنار مكه اردو زده و عبدالمطلب جد رسول الله را براى گرفتن شترهاى خود كه بدست قشون ابرهه افتاده بودند به نزد آن پهلوان متكبر رفت و ابرهه خوشحال بود كه عبدالمطلب براى التماس آمده است و لكن عبدالمطلب هيچ سخنى از حمله او و كعبه بميان نياورد و فقط شترهاى خود را خواست كه ابرهه بسيار دل آزرده و پريشان گرديد و بخود فكر كرد اين مرد چرا التماس ننموده ؟ با تمام وقار وعظمت كه داشت فقط شترهايش را خواست و دور از انتظار ابرهه بود كه موقع خداحافظى ابرهه گفت اى عبدالمطلب من انتظار التماس تو را مى كشيدم كه مرا از حمله و تخريب كعبه منصرف نمائى و لكن تنها چيزى كه نخواستى و مطرح نكردى كعبه بود؟ عبدالمطلب با بى اعتنائى كامل گفت يا ابرهه من مالك و صاحب شترهايم بودم كه نفرات تو آنها را آورده اند و آنها را ميخواهم و صاحب و مالك قدرتمند و قادر مطلق دارد و من در اين باره هيچ كاره هستم و صاحب و مالك كعبه خودش نگهدار و حافظ آن است و خودش حفظ ميكند و نه تنها ابرهه بلكه هيچ قدرتى نميتواند به كعبه تجاوز و آن را تخريب نمايد! اين مذاكره على الظاهر به ابرهه بعيد و تمسخر بنظر رسيد ولكن بعد از چند ساعت كاملا لمس و درك كرد كه پرندگان سفيد ابابيل اسمان را فرا گرفته و خود و قشون ابرهه را سنگباران كردند و با زحمت فراوان پس از دادن تلفات سنگين فرار را بر قرار ترجيح و حتى خود ابرهه بزحمت توانست جان سالم بدر برده و به يمن برسد و آنجا فهميد صاحب و مالك كعبه چه قدرت و عظمت و جلالت دارد.
داستان جوانمردان عمليات فتح المبين سال 61 : قسمت چهارم
پس از اتمام عمليات فتح مبين كه يكى از موفق ترين عمليات در طول هشت سال دفاع مقدس بود تمام لشكرها و تيپ ها و يكانهاى مهندسى و توپخانه و گردآنهازرهى تعين محل دفاع و تحكيم موضع و تقسيم بندى طول جبهه و تجديد سازمان و تعويض سلاحهاى آسيب ديده با جديت وافر مشغول بودند و در عين حال خوشحال و مسرور از توفيق بدست آمده و توجهات حضرت حق بودند واحدهاى ما يك گردان زرهى لشكر 92 اهواز را در تنگه رقابيه تعويض و در انتهاى جاده خاكى كربلا كه منتهى به تنگه رقابيه ميگرديد اسكان و استقرار يافت . تنگه رقابيه قبل از عمليات فتح مبين در اختيار لشكر گارد عراق بوده كه از مجهزترين و پر قدرت ترين و مرفه ترين لشكرهاى عراق بوده است كه در اين محل استحكاماتى بى نظير و محكم ايجاد كرده بودند سنگرهاى بسيار بزرگ و محكم بطوريكه هرگز با اصابت گلوله توپ و خمپاره از بين نميرفتند و اكثر اسرار و توجيهات مناطق در آنجا بعمل مى آمده و سينماهاى بزرگ در زير خاك بصورت سنگر درست كرده بودند كه لااقل دويست صندلى جاى ميگرفت و انبارهاى دپوى تداركاتى در آن محل بوده و از قرار معلوم بقيه لشكرها و تيپ ها دستورات و توجيهات را از آنجا دريافت ميكرده اند كه آن محل بطول چند كيلومتر در اختيار ما قرار گرفت و از همان نقطه كه قرارگاه موسوم گرديد تا خاكريز مقابل دشمن دو كيلومتر فاصله داشت و از روز خاتمه عمليات سه روز مدام ايجاد خاكريز از دامنه كوههاى برغازه بطرف تپه هاى طلائيه كه به منطقه چذابه و بستان و ارتفاعات الله اكبر منتهى ميگشت مشغول بوديم و ضمن استقرار از شهداء و مجروحين و مفقودين خويش بوديم نيز تفحص و جستجو بعمل مى آورديم كه هر روز جهت بررسى به ايستگاههاى جمع آورى اجساد شهداء كه در تاسيسات هنر آموزى انديمشك در كنار جاده اهواز قرار و چند سالن بزرگ و كانتينرهاى آماده داشت سر مى زدم و در جستجوى مفقودين بودم كه غمناكترين اطلاعى بدستم رسيد و بسيار متالم و متاثر گشتم آن خبر شهادت سرباز فتح الهى بود اين سرباز و الگوى ايمان و قداست و اسوه پاك و منزه در نهايت به هدف نهائى خود رسيد و آرزوهاى ملاقات و ديدار حبيب خود را بدست آورد يادش بخير و راهش ‍ مستدام كه با پيكر مجروح و پانسمان از روى تخت بيمارستان با اصرار و التماس خود مرخص بجاى اينكه روانه منزل و ديدار والدين و برادر و خواهر و اقربان و اقوام شود مستقيما به جبهه فتح مبين آمده مثل هميشه در يك دست سلاح انفرادى خود و در دست ديگر جزوات و كتابهاى حاضر ميشد و سنگرى نبود كه فتح الهى بآنجا مهر نماز و جاى نماز و تسبيح و كتابچه دعا و حكام نداده باشد و آواز اذان و دعاهاى كميل و ندبه و عاشوراى او پيوسته در مسامع رزمندگان طنين مى انداخت هميشه در گشتى هاى شبانه پيش تاز و پيش قدم بود هرگز هراس و خوف در وجودش ‍ نبود و توكل بسيارى قوى داشته و رابطه اش با حبيب خويش خيلى نزديك بود.
فقدان فتح الهى براى رزمندگان اثرى غير قابل جبران داشت .
فاصله خاك ريز جديد ما با خاك ريز دشمن كه در كنار دهكده ابو غريب ايجاد كرده بودند حدود 2 الى 3 كيلومتر بود و در فاصله اين دو خاك ريز ارتفاعاتى رملى و شن زار متعدد وجود داشت ولكن منطقه رقابيه بسيار گرم و بى اب و علف بود و آب را تانكرها از كنار رودخانه كرخه از يك روستاى بزرگ مى آوردند كه آن روستا چشمه بزرگ و چاه عميق آب داشت و اكثر يكانها آشپزخانه هاى خود را در آن روستا مستقر كرده بودند و آب آشاميدنى و مصرف تانكرهاى خطوط را از همانجا مى آوردند كه آشپزخانه ما هم در يك منزل بزرگ قرار داشته و يادش بخير يك آشپز مجرب و فعالى داشتيم بنام كوثرى اهل كرمانشاه بود و در امور طبخ و تداركات مهارت داشت .
اولين روز استقرار در تنگه رقابيه چند سنگر بزرگ تداركاتى كشف گرديد كه پر از سيگار بغداد و كنسروهاى خوراكى بود در كارتن هاى منظم از كشورهاى ديگر به عراق هديه شده بود و بدست رزمندگان ما افتاد. از رودخانه كرخه در كنار جاده اهواز كه يك روستاى بزرگ و آبادى نيز داشت و پل شناور مهندسى هم زده شده بود و تنها پل ارتباطى منطقه رقابيه و طلائيه بود تا تنگه رقابيه حدود 7 كيلومتر فاصله داشت بنام جاده كربلا موسوم و رزمندگان تابلو زده بودند و از همان نقطه تا رقابيه و از رقابيه تا خاكريزها لاشه هاى سوخته تانكها و خودروهاى دشمن بيشتر بچشم ميخورد و اغلب نويسندگان جرايد و فيلم برداران و از صدا و سيما يا نهادها و سازمانهاى ديگر بآن منطقه مى آمدند و عكس و فيلم و سوژه تهيه ميكردند روز دوم استقرار دو نفر از ستاد مشترك براى فيلم و عكس و تهيه مقاله آمده بودند كه شخصا من بهمراه آنان به خاك ريز رفتم و توضيحات لازم داده شد و عكس نيز گرفتند جالب توجه در يك جمله بود من بهمراه دو نفر نامبرده فوق بالاى خاك ريز ايستاده بوديم و دقيقا بطرف خاك ريز دشمن نگاه و عكس بر ميداشتند ساعت 5 عصر بود و به فكرمان نميرسيد آنها حركات ما را زير نظر داشته باشند اما باز با توجه و عنايات حضرت حق لحظه ائى از قلب من خطور كرد ممكن است دشمن ما را ببيند دست هر دو نفر را گرفته از خاكريز پائين آمديم و ارتفاع خاكريز بلند بود و حدود 3 الى 4 متر ارتفاع داشت به محض آمدن از بالاى خاك ريز به پائين آن كه تمامى اين حركات 4 ثانيه طول نكشيد دو گلوله تانك پى در پى به همان نقطه ائى كه ايستاده بوديم زدند حتى گلوله ها جاى پاهاى ما را شكافتند و به يك تپه طرف رقابيه اصابت كردند يعنى كاملا محل ايستادن ما سه نفر را هدف گيرى و با گلوله تانك زدند اگر چند ثانيه تاخير ميكرديم هر سه نفر پودر ميشديم . كه سجده تسبيح و شكر بجا آورديم و پس از آنان يكساعت ديدار از رزمندگان و كيفيت سنگرها و روحيه آنان و ايصال هداياى مردمى كه بفور هر روز ميرسيد و ديدن لودرها و بولديزرها كه اين ايثارگران بى وقفه شب و روز در تلاش بودند و خطرناكترين كارها مسئوليت آنان بود چون با هيكل و جثه بزرگ لودر و بولديزر و با صداى بلند در معرض ديد و تير دشمن زمين را مى كندند و خاكريز و سنگر دست مى نمودند واقعا اعمال اين جوانمردان و ايثارگران تحسين انگيز و اجر معنوى داشت . منطقه رقابيه نسبت به مناطق ديگر پر از حشرات موذى مثل مار و عقرب و رطيل بود و رزمندگان در اين خصوص دقت فراوان داشتند.
تا خاتمه عمليات در اين قسمت از يكان فرماندهى با شخصى بنام سرهنگ 2 مفتون آزاد بود كه على الظاهر اهل مسجد سليمان و فردى مظلوم و زحمت كش بود كه پس از عمليات در تنگه رقابيه كسى بنام سروان جلالى او را تعويض و موقتا فرماندهى اين گردان را بعهده داشت .
قرارگاه لشكرها در حوالى هفت تپه بود و قرارگاه تيپ ها در پشت سايت ها در روستاى چنانه بوده و گردآنهاو يكانهاى مامور به ترتيب در طول جبهه ها استقرار داشتند كه گردان 163 در تنگه رقابيه اسكان يافته بود روز چهارم استقرار صبح جهت توضيحات و درخواست نيازمنديهاى لازم و هم آهنگى يكانهاى تابعه تيپ 1 لشكر 77 از نقطه رقابيه حركت و بهمراه يكنفر سرباز راننده كه اهل سارى بود بطرف قرارگاه تيپ عزيمت كرديم از جاده كربلا تا كناره رودخانه كرخه و از روستائى كه اشپزخانه ها در آنجا مستقر بودند عبور و از زير بند خاكى جلگه چنانه گذشتيم درست در مقابل شهر شوش يعنى غرب شهر شوش بداخل سايت ها وارد و از آنجا بقرارگاه تيپ در روستاى چنانه رسيديم در كنار سرهنگ امينى فرمانده تيپ ايستاده بودم و مشغول صحبت بوديم كه سرهنگ امينى هم مشغول گرفتن وضو بود و از خاتمه عمليات چهار روز گذشته بود و چند سنگر دژبان و نگهبانى قرارگاه هم در جوار سنگر فرماندهى بود يك لحظه ديديم دو نفر از داخل سنگر مخروبى كه فرو ريخته و متروك شده بود بيرون آمدند و آرام آرام بطرف ما مى آيند كه امينى بمن گفت نگاه كن اين ها عراقى هستند مرحله نخست باورمان نيامد و تصور كرديم از سربازان خودى هستند چون خيلى آرام و بى تشنج راه ميرفتند و لباس سربازى عراقى به تن داشتند دژبان را صدا زديم بچه ها آنها را بگيريد و بياوريد ببينيم چه كسى هستند؟ دژبانها آنان را آوردند و ديديم فارسى و تركى نميدانند و سرباز عراقى هستند كه چهار روز در گوشه سنگر متروك پشت كيسه هاى سنگر مخفى شده در اثر گرسنگى و تشنگى بناچار بيرون آمده و سرگردان بودند و خود را تسليم نمودند و به نكات تخليه اسراء اعزام شدند و من پس از اتمام مذاكره و انجام امور لازم به تنگه رقابيه بهمراه سرباز راننده و جيب ميول مراجعت نموديم و لكن از آن راهى كه رفته بوديم برنگشتيم بلكه از يك مسير ديگر كه از دامنه ارتفاعات برغازه بود راه را پيش گرفتيم و ساعت حدود يك ظهر وقت ناهار و نماز هم بود كه با يك معجزه و عمل حيرت انگيز مواجه شديم كه به تشريح آن مى پردازم .
داستان جوانمردان عمليات فتح المبين سال 61 : قسمت پنجم
از روستاى چنانه قرارگاه تيپ ساعت يك ظهر باتفاق سرباز راننده با جيپ كوچك ميول حركت حدود دو كيلومتر روى آسفالت بطرف ارتفاعات برغازه فاصله گرفتيم و پس از رسيدن به دامنه كوهها به سمت چپ انحراف يافته و به حركت خود ادامه داديم لكن راههاى فرعى كه از همديگر انشعاب مى يافتند بيشتر بود و تشخيص داده نميشد كه به كجا منتهى ميشوند؟ و در اثر اينكه تانكهاى دشمن و خودروها عبور و مرور كرده خاك راههاى فرعى بصورت پودر و آرد در آمده كه به محض حركت يك خودرو خاك شديد بلند و به اطراف پخش ميشود و بصورت طوفان و گرد بار هوا را مملو مى نمايد با تمام اين احوال آهسته آهسته به حركت خود ادامه داده و به بالاى ارتفاعات ممتد برغازه رسيديم يعنى كوهها مثل سلسله جبال از غرب به شرق ممتد و كشيده شده و كاملا متصل و بصورت سلسله جبال ميباشد كه عبور وسايل نقليه امكان پذير نيست اما در يك محل يك نقطه شيار مشاهده گرديد راهى كه ما حركت ميكرديم بآنجا ميرسيد و از همان شيار از سلسله كوهها ميگذشت و بطرف روستاى ابو غريب امتداد داشت و راه ماشين رو بوده و يك جاده قابل استفاده است و مشخص است وسايط نقليه از آنجا بيشتر رفت و آمد داشته است و مشخص است وسايط نقليه از آنجا بيشتر رفت و آمد داشته است و در بالاى ارتفاعات پرسنل خودى اعم از پرسنل نظامى و بسيجى را مى ديديم كه مشغول كندن سنگر و استحكامات جديد بودند كه هيچگونه جاى شبهه و ترديد نبود كه افراد خودى بودند و صداها را هم مى شنيديم كه فارسى و تركى صحبت ميكنند و همديگر را صدا مى زنند و شوخى ميكنند و در معبر شيار هيچ كس و هيچ چيز نبود ما به آرامى به آنجا رسيديم و آهسته از شيار گذشته و سرازير شديم و در مقابل خودمان با فاصله حدود پانصد الى هزار متر يكانهاى نظامى ميديديم كه لودر كار ميكند و خاك ريز ايجاد مى نمايد و تانكر آب و خودروها بفاصله پارك كرده اند و پرسنل سنگر مى سازند و هيچگونه از نظرمان خطور نكرد كه اينان يكانهاى دشمن هستند بلكه تصور مى كرديم از واحدهاى خودى هستند و از داخل آنان عبور مى كنيم و به تنگه رقابيه بداخل واحد خودمان ميرسيم .
در نتيجه آرام سرازيرى را پيش ميرفتيم ناگاه صدائى از پشت سر شنيديم كه فرياد ميزد نرويد نرويد آنها دشمن هستند و الان شما را مى گيرند.
سرباز كه مشغول رانندگى بود نميتوانست پشت سرش را نگاه كند و اما من سريعا پشت سر خود را نگاه كردم ديدم دو نفر سپاهى فرياد مى زنند برگرديد برگرديد آنان دشمن هستند الان شما را مى گيرند بى درنگ به سرباز گفتم دنده عقب بگير و سريع عقب تر برو كه اشتباه كرديم رو به طرف دشمن ميرويم سرباز راننده ماهرى بود بلافاصله دنده عقب گرفت گر چه سر بالا بود لكن بسرعت خود را به شيار سلسله كوهها رسانديم و اتومبيل سريعا به پشت ارتفاع كشيده شد و از ديد و از تير دشمن محفوظ شديم اما نفرات مقابل دشمن كه انتظار ما را مى كشيدند و آنان متوجه بوده اند كه ما اشتباه كرده بسوى آنها مى رويم و مثل اينكه از صبح چند خود رو نيز باشتباه رفته و آنها را باسارت گرفته اند اگر اندكى تاخير ميكرديم ما را هم مى گرفتند و خيلى واضح بود كه بيدرنگ به پشت گرفتيم و فرار كرديم بانجا زدند و يك گلوله هم به مدخل شيار زدند كه خوشبختانه ما چند ثانيه زودتر از هدف آنان فرار كرديم و به محض اينكه در پشت ارتفاع رسيديم پياده شده ديديم دو نفر جوان سپاه پاسدار با يك اتومبيل وانت از صورت ما بوسيدند و به ما دعا كردند كه از مرگ حتمى نجات يافتيد و گرنه يا ميگرفتند يا با گلوله ميزدند كما اينكه ديديد محل مراجعتتان را با سه گلوله تانك هدف گيرى كردند النهايه نظر حضرت حق با شما بوده است . چند دقيقه با اين دو نفر پاسدار صحبت كرديم كه داراى مشخصات زيرين بودند اولا بسيار لباس تميز و پاكيزه به تن داشتند و با تمام مقتضياتى كه منطقه و بويژه راههاى فرعى داشت كه كوچكترين حركت خود رو موجب بلند شدن خاك و پخش آن به اطراف ميشد و امكان نداشت كسى پياده يا سواره در آن منطقه حركت نمايد ولى آغشته بخاك نشود در حاليكه اين دو پاسدار با وانت حركت ميكردند لكن پوتين هائى كه در پايشان نبود و لباسشان بسيار تميز و كلاه بسر نداشتند و موى سرشان خيلى تميز و هيچگونه آثار خاك و گرد در سرو صورت و لباس و پوتين نداشتند و مضافا وانت كه در زير پا داشتند خيلى تميز و مثل اينكه اين وانت از آسمان پرواز ميكند و هيچگونه تماسى با خاك جاده هاى فرعى و منطقه نداشته است .
اينان خودشان خطاب به من گفتند به تنگه رقابيه ميرويد؟
و يكانتان آنجا مستقر است ؟ گفتم بلى . گفتند شما راه را نميتوانيد پيدا كنيد ما جلو ميرويم شما پشت سر ما بيائيد تا راهنمائى و ارائه طريق بكنيم . من قدر دانى و سپاسگذارى كردم اينان جلو و ما پشت سرشان حركت كرديم و حدود 3 الى 4 كيلومتر در همان وضعيت و كيفيت حركت را ادامه داده و هيچگونه گرد و خاك از زير اتومبيل آنان بلند نميشود كه ما را در پشت سرشان اذيت و ناراحت كند و مثل اينكه اتومبيل آنان روى آسفالت حركت مى نمايد و اما بر عكس جيپ ما چنان گرد و خاك و غبار بلند و پخش كرده ضمن اينكه خودمان آغشته و آلوده غبار و خاك شديم بلكه پشت سرمان هيچ چيز ديده نميشود حتى كوههاى پشت سر را نمى بينيم حدود 3 الى 4 با اين احوال طى مسافت كرديم و به يك نقطه رسيديم كه اينها اتومبيل خودشان را به سمت چپ جاده كشيده و آهسته توقف كردند و پياده شده رو بطرف من خطاب كردند (اينجا را كه مى شناسى ) و بلافاصله ما هم رسيديم در سمت راست جاده توقف كرده پياده شديم و اين جمله را به من گفتند (اينجا را كه مى شناسى ) البته اين اوضاع و آثار و علائم خارق العاده را در همان لحظات و در همان زمان متوجه نبوده و درك نميكرديم بلكه كليه رفتار و حالات خارق العاده را پس از جدائى از همديگر درك و متوجه شديم چرا جمله (اينجا را كه مى شناسى ) بمن خطاب كردند آنان را از كجا ميدانستند كه من آنجا را مى شناسم .
آرى آنان درست ميگفتند و خطابشان درست بود من آنجا را كه توقف كردند و منطقه روبروئى را دقيقا مى شناختم و لكن اينها از كجا مى دانستند من آنجا را مى شناسم ؟ و چطور شده بود كه آنجا را بشناسم يعنى دليل و موجب شناختم چه بوده است ؟ آرى شب دوم حمله كه من با رودكى در يك سنگر بوديم و واحد خودمان را هدايت ميكرديم و بعضى اوقات كار با تلفن و بى سيم پيش نميرفت خودمان بلند ميشديم و بان محل و بان سنگر مى رفتيم و حضورا و عملا فرامين را تفهيم و ابلاغ مى نموديم . شب دوم حمله يك يكان بسيجى مستقل از نيروى شهر قم در سمت چپ ما مستقر شده بود كه همان نقطه بود و درست سمت چپ بند خاكى جلگه چنانه مستقر شده بودند كه تا همان روستائى كه آشپزخانه ها در آنجا بود ادامه داشت و فرمانده اين نيرو يك شخص روحانى بود كه لباس بسيجى به تن داشت و آن شب در اثر فعاليت و صدا زدن و فرياد كشيدن صدايش كاملا گرفته شده بود و قبلا هم فرصت هماهنگى با واحد سمت راست و چپ نيز نبوده و من آن شب شخصا جهت كمك و همكارى پيش او رفتم و چند ساعت مساعدتهاى لازم بعمل آمد دوباره مراجعت كردم و آن محل در نظرم آشنا بود و ديگر اينكه صبح همين روز از آن راه عبور كرده به قرارگاهها رفتيم و كاملا منطقه را ميشناختم .
يكى از اين دو پاسدار خطاب بمن گفت اكنون ظهر است لابد ناهار نخورديد رفت از داخل وانت يك كيسه نايلون فريزر پر از غذاى مطبوع استانبولى آورد كه در آن دقايق گرم و بخار از غذا بلند ميشد و مثل اينكه از ديگ روى آتش آورد و در عين حال گرم بود مطبوع و داراى عطر و ديگرى خطاب بمن گفت معلوم است تشنه هم هستيد رفت از داخل وانت يك بطرى پلاستيك بزرگ آورد كه پر از آب و ذرات يخ در داخل آن معلق بود و مثل اينكه از داخل يخچال آورد و گرفتيم از ما خداحافظى كرده سوار ماشين خود گشته دوباره همان مسير را برگشتند و من با سرباز خود به داخل جيپ خودمان بر گشتيم و هنوز اتومبيل را روشن نكرده كل مسائل بخاطرم خطور كرد و لحظاتى سكوت كرد و چنين فكرم قضايا را سير نمود اينان چه كسانى بودند كه ما را از چنگال مرگ يا اسارت حتمى نجات دادند؟و چه كسانى بودند راه را راهنمائى كردند؟ و چه كسانى بودند در اين وسط بيابان لم بما غذاى گرم و مطبوع بويژه آب يخدار دادند بلافاصله بسرباز گفتيم تو از اين موضوعات چه چيز درك كردى ؟ سرباز هم مثل من بيدار و متوجه گرديد گفت برگرديم از خودشان سئوال كنيم اتومبيل را روشن و دور زديم اما متاءسفانه نه خودشان و اتومبيلشان بلكه در آن راه مسير كه حدود 2 كيلومتر تا ارتفاعات فاصله داشت و كوچكترين وسيله نقليه حركت ميكرد ديده ميشد و خاك بلند ميشد آثارى از اينان نديدم و حيرت انگيزتر بلند شديم بالاى جيب بهمه جوانب نگاه كرديم هيچگونه سياهى و خاك و اثرى از وانت و سرنشينان آن مشاهده نكرديم با نهايت تاءسف و تاثر از اينكه چرا نتوانستيم اين دو شخصيت مقدس و خارق العاده را كه تمام حركات و راهنمائى و گفتارشان خارق العاده و اعجازانگيز بود و وجود خودشان يك پارچه معجزه بود بشناسيم با اين مقوله ها خود را به همان دهكده كه چشمه و آب فراوان داشت و آشپزخانه هايمان در آنجا مستقر بود رساندم ساعت حدود 3 بعدازظهر بود كوثرى ذيلوئى انداخت و چائى تعارف نمود اول وضو گرفتيم نماز را خواندم سپس نشستيم كه كوثرى خواست براى ما غذا بدهد گفتم خودمان غذا داريم شما فقط بشقاب بدهيد كه بشقاب دادند و غذاى مورد بخت را داخل بشقاب ريختيم كه خود كوثرى و سربازان همراهش همگى بالا تفاق از عطر غذا مدهوش بودند و تمجيد مى كردند اين غذا را از كجا آورده ائيد؟ تمام آن خانه كه آشپزخانه بود مملو از عطر غذاى مزبور گرديد و مقدارى هم شوخى و مزاح كردند كه آرى در قرارگاهها اين چنين غذاها ميخورند و ماها در خطوط جبهه ها آنچنان غذا ميخوريم كه البته شرح داديم اين غذا از قرار گاهها نيست بلكه شرح و مقوله حيرت انگيز دارد. اما بطرى آب را نيز دست ما ميديدند آنرا هم با چنين جمله ائى كه در قرارگاهها هميشه آب يخ و خنك استفاده مى كنند مزاح كردند باز گفتيم اين آب هم شرح و تفضيل دارد و ارتباطى به قرار گاهها هرگز ندارد.
حتى علاوه از اينكه من و سربازم از آن آب خورديم بلكه مقدارى هم آنها خوردند ساعت 4 رو بطرف تنگه رقابيه از جاده كربلا حركت كرديم حدود 6-5 كيلومتر مسافت داشت در وسط اين فاصله به دو نفر سرباز برخورد كرديم كه از يكانهاى خودى به طرف جاده اهواز در حركت بودند اما از دور ما را ديدند با اشاره طلب آب مى كردند به محض اينكه جيپ را نگهداشتيم اين دو رزمنده از تشنگى قادر به تكلم نبودند و چنان زبانشان خشك شده بود در دهانشان حركت نميكرد با اشاره آب ميخواستند بطرى مورد بحث تا نصف از همان آب با ذرات يخ موجود بود به دو رزمنده داديم و هر دو كاملا سيراب شدند و حالشان بجا آمد و دعا كردند و گفتند مرخصى ميرويم و برگهاى مرخصى خودمان را گرفتيم و براه افتاديم و فكر كرديم ماشينى نرسيد و خودمان هم از تشنگى هلاك ميشديم كه آنان را سوار جيپ كرده به جاده اهواز رسانديم و مجددا به تنگه رقابيه مراجعت نموديم .
******************
1-سوره اعراف آيه 85.
2-مستدرك حاكم ج - صحيح بخارى ج 5.
3-سيره ابن هشام ج .
4- ارشاد المفيد ج 1.
/ 1