عبرت هاى تاريخ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عبرت هاى تاريخ - نسخه متنی

وهاب جعفرى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
نام كتاب : عبرت هاى تاريخ
نام نويسنده : وهاب جعفرى
مقدمه
1 - عبدالله بن زبير دشمن آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم
2 - جنايت مصعب بن زبير در عراق
3 - سرهاى بريده پادشاهان پيش روى همديگر
4 - كيفيت قتل ابن زبير
5 - با اينكه در بند هستى مى خواهى مرا فريب دهى ؟
6 - فرماندارى حجاج
7 - فاجعه قتل شبيب
8 - آزار و اذيت زيد به على توسط هشام
9 - جنايت ابوالعباس سفاح
10 - توسعه مسجدالحرام
11 - اى پسر زن بدبو!
12 - بلبل زبانى معين بن زائده
13 - جان دادن يك زندانى در زندان هارون الرشيد
14 - منع شكنجه از مردم
15 - رشيد و خاندان برمك
16 - رشيد، احمد، حاضر
17 - زندانى شدن عبدالملك بن صالح
18 - آزادى عبدالملك بن صالح
19 - جنايت روميان در زمان عنبسه بن اسحاق
20 - تبعيد امام هادى عليه السلام به سامرا
21 - حلاّج
22 - كلنجار ابن مقله با دنيا
23 - شكنجه هاى قاهر
24 - عاقبت ماءمون
25 - بخت نصر
26 - شرورتر از فرعون
27 - مسيلمه كذاب و سجاح
28 - برادرى زياد و معاويه
29 - شكارچى گرى يزيد
30 - سه سال خلافت ، سه بار جنايت
31 - وقعه حره
32 - تاخت و تاز كعبه توسط عمال يزيد
33 - كبوتر مسجد!!
34 - مدعيان نبوت در عصر ماءمون
35 - جنابت معتصم در حق بابك
36 - هر كسى عيب على عليه السلام گويد زنا زاده است
37 - علت بر افتادن برمكيان
38 - زبيده مادر امين
39 - شعرى كه لرزه بر جان متوكل انداخت
40 - فرش خونين
41 - رشك طاغوت عباسى به امام
42 - دشمن حق ستيز سه روز ديگر از خلافت خلع خواهد شد
43 - دعاى مستجاب امام حسن عسكرى عليه السلام درباره معتز
44 - عاقبت قبيحه مادر معتز
45 - سبب بناى سامرا
46 - خوابى از سليمان بن وهب درباره واثق
47 - خروج صاحب الزنج در روزگار معتمد
48 - جنايت يك نفر شحنه
49 - وصيت بكرى
50 - تنعم زنان عباسى
51 - پيشگويى پدر ابوجعفر
52 - يعقوب بن داود در سياهچال مهدى عباسى
53 - سعايت ربيع باعث قتل پسر ابوعبيدالله شد
54 - عاقبت على بن اسماعيل به كجا رسيد؟
55 - رشيد از سرودن شعر در رثاى برامكه منع كرد.
56 - مشاهدات افسر ترك از نزول عذاب الهى در هنگام وقوع زلزله تركيه
******************
مقدمه
تاريخ را مى توان به منزله ((آينه )) دانست و هر چند اين آينه قدرت آن را ندارد كه همه حوادث گذشته را به ياد بياورد، ولى در آن مى توان چهره نيمه روشن گذشته را از دور مشاهده كرد. چنانكه على عليه السلام در وصيت خود به فرزندش امام حسن عليه السلام مى فرمايد:
((پسرم ! درست است كه من به اندازه همه كسانى كه پيش از من مى زيسته اند عمر نكرده ام . اما در كردار آن ها نظر افكندم و در اخبارشان تفكر نمودم و در آثار آنها به سير و سياحت پرداختم تا بدانجا كه همانند يكى از آنها شدم ، بلكه گويا در اثر آنچه در تاريخ آنان به من رسيده ، با همه آنها از اول تا آخر بوده ام . من قسمت زلال و مصفاى زندگى آنان را از بخش ‍ كدر و تاريك بازشناختم و سود و زيانش را دانستم ، از ميان آنها قسمتهاى مهم و برگزيده را برايت خلاصه كردم و از بين همه آنها زيبايش را برايت انتخاب نمودم و مجهولات آن را از تو دور داشتم .))
هنگامى كه ((محمد بن ابى بكر)) به دست عمرو عاص كشته شد، عمرو عاص تمام نامه هائى كه مربوط به او بود جمع كرده ، براى معاويه فرستاد. معاويه نامه ها و وصاياى حضرت على عليه السلام به محمد را مطالعه مى كرد و در تعجب فرو مى رفت . وليد بن عقبه كه نزد معاويه بود، وقتى حال معاويه او را چنين ديد، گفت :
- دستور بده آنها را بسوزانند!
معاويه پاسخ داد.
- اين چه نظرى است كه مى دهى ؟
وليد گفت :
- آيا اين درست است كه مردم بدانند احاديث ابوتراب نزد تو است و تو از آن ياد مى گيرى و قضاوت مى كنى ؟
معاويه گفت :
- واى بر تو! به من دستور مى دهى كه چنين دستورهاى عملى را بسوزانم ؟ به خدا سوگند من علم و دانشى از اينها جامع تر و حكيمانه تر و روشن تر نديده و نشنيده ام .
وليد گفت :
- اگر از علم و دانش و قضاوت او در شگفتى فرو مى روى ، پس چرا با او مى جنگى ؟
معاويه گفت :
- اگر او عثمان را نكشته بود، ما اين علوم را بدون واسطه از او فرا مى گرفتيم .
آنگاه كمى سكوت كرد. سپس نگاهى به افراد جلسه افكند و گفت :
- ما به مردم نمى گوئيم اين ها نامه هاى ((على بن ابيطالب )) است . مى گوييم نامه هاى ابوبكر است كه نزد پسرش محمد مانده و ما به وسيله آنها قضاوت مى كنيم .
آن نامه ها همچنان در خزينه هاى بنى اميه موجود بود تا اينكه ((عمر بن العزيز)) زمامدار شد و آشكار نمود كه اين نامه ها از على بن ابى طالب است .(1)
گوشه اى از تاريخ اسلام از زبان امام هادى عليه السلام .
امام هادى عليه السلام بعضى از حوادث صدر اسلام و دوران اموى را براى ياران خود نقل مى نمود. از جمله حوادثى را كه حضرت بيان كردند ماجراى شهادت قنبر غلام اميرالمؤ منين عليه السلام به دست جنايتكار اموى حجاج بن يوسف ثقفى بود. اين ماجرا را با هم مى خوانيم :
((حضرت فرمود: هنگامى كه قنبر بر حجاج بن يوسف وارد شد، آن طاغوت فرياد كشيد:
- براى على بن ابى طالب چه كار مى كردى ؟
- كمك مى كردم تا وضو بگيرد.
- هنگامى كه از وضو گرفتن فارغ مى گشت ، چه مى گفت ؟
- اين آيه را مى خواند: فلما نسوا ما ذكروا به فتحنا عليهم ابواب كل شى ء حتى اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغته فاذا هم مبلسون فقطع دابر القوم الذين ظلموا و الحمد الله رب العالمين ؛ پس چون آنچه به آن ها تذكر داده شد، همه را فراموش كردند، ما هم ابواب هر نعمت را به روى آنها گشوديم تا به نعمتى كه به آنها داده شد شادمان و مغرور شدند، ناگاه آنها را به كيفر اعمالشان گرفتار ساختيم . آنگاه خوار و نااميد گرديدند، پس به كيفر ستمگرى ريشه ظالمان كنده شد و ستايش خداى را كه پروردگار جهانيان است .(2)
حجاج گفت :
- گمان مى كنم آيه را به ما تفسير و تاءويل مى كرد؟ آرى ؟!
- آرى !
- اگر گردنت را بزنم چه مى شود؟
- من به سعادت مى رسم و تو بدبخت مى شوى .
و آن جنايتكار دستور داد تا گردن قنبر آن بنده صالح خدا را بزنند.(3)
و اما آن كتابى كه در پيش روى داريد، شمه اى از تاريخ پرفراز و نشيب اسلام است كه داستانهاى تلخ و تكان دهنده اى دارد. با مرورى كوتاه به وضوح مى بينيم كه چه خونهاى ناحقى در طول تاريخ به زمين ريخته نشده و چه خانه هايى بى دليل ويران نشده و چه ظلمها و جنايتهايى به وقوع نپيوسته است . البته اگر چه اين مجموعه ، كوتاه و مجمل است ، ليكن در هر يك از آن ها درس ها و عبرتهايى است كه تك تك ما انسانها مى توانيم از آن بهره مند شويم .
اميد است خوانندگان عزيز با مطالعه اين مجموعه كه حاصل مدتها تلاش ‍ نگارنده است به دانش و معلومات خود بيافزايند و اين را طليعه خوبى براى ورود به تاريخ قرار دهند كه تاريخ معلم انسانهاست .
التماس دعا تنها انتظار نگارنده از خوانندگان كتاب است .
زمستان 78 - قم - وهاب جعفرى
1 - عبدالله بن زبير دشمن آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم
عبدالله به بنى هاشم سخت گرفت ، دشمنى و كينه ورزى با ايشان را به اوج رساند و تا آنجا پيش رفت كه درود بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از خطبه اش حذف كرد. وقتى از او در اين خصوص سوال شد، جواب داد:
- او را خاندان بدى است ، كه هرگاه ذكر او به ميان آيد گردن كشند و هر گاه نامش را بشنوند خود را بر افرازند.
روزى ابن زبير، محمد بن حنفيه و عبدالله بن عباس و بيست و چهار مرد از بنى هاشم را گرفت كه با او بيعت كنند. آنان زير بار نرفتند. ابن زبير دستور داد:
- آنان را در حجره زمزم زندانى كنيد! به خدايى كه جز او خدايى نيست - اگر بيعت نكنند - آنان را آتش مى زنم !
به دستور ابن زبير مردان بنى هاشم روانه زندان شدند. محمد بن حنفيه به مختار بن ابى عبيد نامه نوشت :
((به نام خداوند بخشاينده مهربان
از: محمد بن على و كسانى كه از آل پيامبر خدا نزد وى اند.
به : مختار بن ابى عبيد و كسانى كه از مسلمانان همراه اويند.
اما بعد: همانا پسر زبير ما را گرفته و در حجره زمزم زندانى كرده است به خدا قسم خورده است كه يا بايد با او بيعت كنيم و يا ما را آتش مى زند، پس ‍ به فرياد ما برس !))
مختار، ابوعبدالله جدلى را با چهار هزار سوار به كمك ايشان فرستاد. جدلى به مكه رسيد و حجره را شكست و به محمد بن على گفت :
- اجازه دهيد من با ابن زبير جنگ كنم .
محمد گفت :
- آنچه را او به من روا داشت ، من به او روا نمى دارم !
محمد بن حنفيه روزى خبر يافت كه پسر زبير در خطبه خويش على عليه السلام را سّب كرده است . به مسجد الحرام رفت . منبرى درست كرد. سپس روى آن ايستاد و گفت :
- ستايش مخصوص خدايى است كه پروردگار جهانيان است و درود و سلام بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل او! و اما بعد، روى ها زشت باد اى گروه قريش ! آيا پيش شما اين سخنان گفته مى شود و شما مى شنويد و به خشم نمى آييد!؟ از على بدگويى مى شود و شما خشمگين نمى شويد؟! آگاه باشيد كه على تيرى خطاناپذير بود از تيرهاى خدا بر دشمنانش ... هان كه ما هم بر راه و روش و حال او هستيم و ما را در آنچه مقدر است چاره اى نيست و زود است آنانكه ستم كرده اند بدانند به كجا باز رسيد. ابن زبير گفت :
- پسران فاطمه ها را معذور داشتيم ، پسر كنيز بنى حنفيه را چه مى شود؟
اين سخن نيز به گوش محمد رسيد. محمد مردم را جمع كرد و گفت :
- اى گروه قريش مرا از پسران فاطمه ها چه چيز جدا كرده است ؟ آيا فاطمه دختر پيامبر خدا، همسر پدرم ، و مادر برادرانم نيست ؟ آيا فاطمه دختر اسد بن هاشم جده پدرم و مادرم جده ام نيست ؟ هان به خدا سوگند اگر خديجه دختر خويلد نبود در بنى اسد استخوانى نمى گذاشتم مگر آنكه آن را در هم مى شكستم . چرا كه من قبلك التى فيها المعاب خبير. به همانچه عيب در آنست آگاهم !
بدين وصف ابن زبير شكست خورد و خود را در مقابل بنى هاشم ناتوان ديد. به همين علت آنان را از مكه بيرون كرد و محمد بن حنفيه را به ناحيه رضوى (4) تبعيد نمود. عبدالله بن عباس را نيز به طائف تبعيد كرد. محمد پس از شنيدن اين خبر به عبدالله بن عباس نوشت :
((و اما بعد؛ خبر يافته ام كه عبدالله بن زبير تو را به طائف رانده است ، خداى اجر تو را افزون گرداند و گناهت را بيامرزد. اى پسر عمو! تنها بندگان شايسته گرفتار مى شوند و بزرگوارى براى نيكان اندوخته مى شود و اگر جز بر آنچه دوست دارى و دوست داريم اجرى نيابى ، اجر اندك شود. پس ‍ شكيبا باش كه خداوند شكيبايان را وعده نيكى داده است .
2 - جنايت مصعب بن زبير در عراق
سال 68 هجرى بود. عبدالله بن زبير برادر خود مصعب بن زبير را به عراق فرستاد تا با مختار نبرد كند. مختار دچار بيمارى اسهال بود و از آن بيمارى به شدت رنج مى برد. با اين حال چهار ماه در جنگ با صعب بن زبير پايدارى كرد. مختار ياران بى وفايى داشت . بسيارى از آنها پنهانى فرار كردند و مختار را تنها گذاشتند. سرانجام مختار به كوفه رفت و در قصر فرود آمد. قصر را به سنگر محكمى تبديل كرد. هر روز از قصر بيرون مى آمد و در بازارهاى كوفه با اندك ياران خود با سربازان ابن زبير مى جنگيد. وقتى خسته مى شد دوباره به قصر بر مى گشت و جان تازه اى مى گرفت .
روزى بيرون آمد و تا آخرين نفس با سربازان ابن زبير جنگيد. وقتى خسته شد، مردان ابن زبير ريختند و بى رحمانه او را به قتل رساندند. ياران و ارادتمندان مختار كه شكست او را ديدند به قصر پناه آوردند و از مصعب امان خواستند. مصعب به آنان امان داد و اطمينان داد كه آسيبى به آن ها نخواهد رساند. ياران مختار وقتى يكى يكى از داخل قصر بيرون آمدند. مصعب دستور داد كه گردنهايشان را بزنند. سربازان مصعب هر كس را كه از داخل قصر خارج مى شد بى رحمانه گردن مى زدند و با اين كارشان روى همه عقد شكنان تاريخ را سفيد مى كردند. مصعب سپس به سراغ زن مختار رفت . اسماء دختر نعمان بن بشير. از او پرسيد:
- درباره مختار چه مى گويى ؟
- مى گويم كه او پرهيزگارى پاكيزه و روزه دار بود.
- اى دشمن خدا! تو هم او را مى ستايى ؟!
مصعب لحظه اى از خشم به خود پيچيد، سپس به سربازان دستور داد كه او را نيز گردن بزنند. سربازان مصعب كه به اين گونه جنايان عادت كرده بودند، دستهاى اسماء را بستند و او را دست بسته گردن زدند.
عمرو مخزونى - عمرو بن ابى ربيعه - در اين مورد به زبان شعر چنين گفته است :
ان من اعجب العجائب عندى قتل بيضا حرة عطبول
قتلوها بغير جرم الله ان الله درها من قتول
كتب القتل و القتال علينا و على الفنانيات جر الذيول
؛((و از شگفت انگيزترين شگفتيها نزد من كشتن زنى است سفيد و آزاد و جواد و زيبا، او را كشتند بى آنكه گناه كرده باشد. خير خدا بر اين كشته باد. كشتن و كشته شدن كار ما مردهاست و زنان شوهردار زيبا بايد دامنهايشان را بكشند.))
3 - سرهاى بريده پادشاهان پيش روى همديگر
عبدالملك در سال 71 هجرى ، به جنگ مصعب بن زبير رفت و در محلى به نام ((دير جاثليق )) - در دو فرسخى انبار - با او رو به رو شد و جنگ سختى ميان آنان در گرفت . سرانجام عبدالملك بر او غالب شد. ياران مصعب او را تنها گذاشتند. و اكثر ياران او مردان ربيعه بودند كه از يارى او دست برداشتند.
مصعب تنها و بى كس در خيمه اى بر تخت نشسته بود كه سربازان عبدالملك او را غافلگير كردند و او را در تخت خودش به هلاكت رساندند.
عبيدالله بن زياد بن ظبيان سر او را بريد و نزد عبدالملك آورد و چون آن را روى تخت عبدالملك گذاشت ، عبدالملك به سجده افتاد.
ابومسلم نخعى مى گويد:
((بر عبدالملك بن مروان وارد شدم و ديدم سر مصعب ابن زبير پيش روى اوست . پس گفتم : اى امير مؤ منان ! من در اينجا امر عجيبى مشاهده كردم . عبدالملك گفت : چه ديدى ؟ گفتم : سر حسين بن على را نزد عبيدالله بن زياد ديدم و سر عبيدالله بن زياد را پيش مختار بن ابى عبيد و سر مختار بن ابى عبيد را پيش روى مصعب بن زبير و سر مصعب بن زبير را پيش روى تو...))
عبدالملك از اين سخن ابومسلم سخت متاءثر شد و از شدت فشار بيرون رفت .
مضاء بن علوان منشى مصعب بن زبير نيز مى گويد:
((وقتى عبدالملك مصعب را كشت مرا فرا خواند و به من گفت : دانستى كه هيچ كس از ياران و نزديكان مصعب باقى نماند، مگر آنكه در جستجوى امان و جايزه وصله و تيول به من نامه نوشت . گفتم : اى امير مؤ منان ! اين را هم دانستم كه هيچ كس از ياران تو باقى نماند كه مانند آن را به مصعب ننوشته باشد و اكنون نامه هاى ايشان نزد من است . گفت : آنها را نزد من بياور! پس دسته اى بزرگ نزد وى آوردم و چون آنها را ديد. گفت : مرا چه نياز است كه به اينها بنگرم ؟ و نيكيهاى خود و نيز دلهاى ايشان را بر خود تباه سازم ؟))
مضاء مى گويد: عبدالملك پس از اين گفتار غلامش را صدا زد و دستور داد كه نامه ها را آتش بزند.
4 - كيفيت قتل ابن زبير
ابن زبير وقتى از پيروزى در جنگ ، نااميد شد به پيش مادرش اسماء دختر ابوبكر آمد و گفت :
- اى مادر چگونه بامداد كردى ؟
مادرش جواب داد:
- همانا در مردن آسايش است و دوست ندارم كه بميرم مگر بعد از دو كار: يا كشته شوى و تو را نزد خدا اندوخته گيرم و يا پيروز گردى كه چشمان من روشن شود!
ابن زبير گفت :
- اى مادر اينان به من امان داده اند، تو چه مى گويى ؟
مادر گفت :
- اى پسرم تو به خود داناترى ، اگر بر حقى و به آن مى خوانى ، پس بندگان بنى اميه را، بر خود مسلط مكن ، تا با تو بازى كنند و اگر بر حق نيستى هر چه خواهى كن !
گفت :
- اى مادر خداى داند كه جز حق را نخواستم و غير آن را نجستم و هرگز در باطلى كوشش نكردم ؛ خدايا اين سخن را در مقام خودستايى نمى گويم ، ليكن براى آن است كه مادرم را خوشحال كنم !
سپس گفت :
- اى مادر! مى ترسم اين مردم مرا بكشند و مثله ام كنند!
مادر جواب داد:
- اى پسر جانم ! گوسفند هرگاه سر بريده شد، از اينكه پوستش را بكنند درد نمى كشد!
ابن زبير براى آخرين بار به مادرش گفت :
- سپاس خدايى را كه توفيقت داد و دلت را محكم ساخت
آن گاه بيرون رفت و در خطبه اش به مردم چنين گفت :
- اى مردم ! ابر مرگ بر شما سايه افكنده است و سپاه مرگ شما را فرا گرفته ، پس ديدگان را از شمشيرها فرو پوشيد و پرسش كردن از يكديگر شما را باز ندارد و گوينده اى نگويد، اميرمؤ منان كجا است ؟ هان هر كه از من بپرسد من در نخستين دسته ام !
سپس پياده شد و جنگ كرد تا كشته گرديد. تاريخ كشته شدن او را سال 73 هجرى در هفتاد و يك سالگى نوشته اند. حجاج او را در تنعيم به دار آويخت و سه يا هفت روزى روى دار ماند، تا كه مادرش به پيش حجاج آمد و گفت :
- آيا هنوز وقت آن نرسيده كه اين سواره را پياده كنند؟! همانا من از پيغمبر خدا شنيده ام كه مى گفت : ((ان فى بنى ثقيف مبيرا و كذابا)) ؛ ((در ميان بنى ثقيف آدم كشى است ، و دروغگويى !)) آدم كش پس تو بودى و دروغگو همانا مختار بن ابى عبيد است .
حجاج گفت :
- اين زن كيست ؟
گفتند:
- مادر ابن زبير!
دستور داد تا زبير را از بالاى دار به زمين آوردند.
5 - با اينكه در بند هستى مى خواهى مرا فريب دهى ؟
عبدالملك وقتى بر شام مسلط شد و به وضعش سر و سامانى داد، عبدالرحمن بن عثمان ثقفى را جانشين خود ساخت و از آن جا خارج شد و براى جنگ با زفر بن حارث آهنگ قرقيسا كرد. وقتى به وادى بطنان قنسرين رسيد خبر يافت عمرو بن سعيد بن عاص در دمشق سربلند كرده و مردم را براى قيام عليه عبدالملك فرا خوانده و خود را خليفه ناميده است و عبدالرحمن را بيرون كرده و خزانه ها و بيت المال را به چنگ خود آورده است .
عبدالرحمن زود به دمشق برگشت . اما كار از كار گذشته بود و عمرو بن سعيد قدرت يافته بود. عمرو در مقابل او سنگر گرفت و اعلان جنگ كرد. اما عبدالملك دست نگهداشت و سفير فرستاد كه صلح كنند. عمرو قبول كرد و عهد و پيمان بستند كه خلافت پس از عبدالملك براى عمرو باشد.
وقتى آتش جنگ خاموش شد، عبدالملك به فكر كشتن عمرو افتاد، چون با وجود او كار پادشاهى اش رو به راه نمى شد.
شبى با گروهى به منزل عمرو آمد و در كنار عمرو نشست و گفت :
- اى ابواميه ! موقعى كه ياغى شده بودى ، قسم خوردم كه هرگاه بر تو ظفر يابم گردنت را غل كنم و دستهاى تو را با آن ببندم !
عمرو گفت :
- اى اميرمؤ منان تو را به خدا قسم كه ديگر از گذشته سخن مگو!
عبدالملك توجهى به قسم او نكرد و غلى از نقره در آورد و به گردن عمرو انداخت .
آنگاه دو دستش را نيز به غل بست و چنان آن را محكم كرد كه عمرو بن رو افتاد و دو دندان پيشينش شكست .
عمرو در آن حال گفت :
- اى امير مؤ منان تو را به خدا سوگند! مبادا استخوانى كه از من شكستى تو را بر آن دارد كه بيش از اين مرا آزار دهى يا مرا پيش مردم بيرون برى تا مرا به اين وضع ببينند!
عمرو مى خواست با اين سخنان عبدالملك را فريب دهد و او را تحريك كند تا عبدالملك از خانه بيرون رود و با مردان عمرو در گير شود، اما عبدالملك فهميد و گفت :
- اى ابو اميه ! با اينكه در بند هستى باز مى خواهى مرا فريب دهى ؟ به خدا سوگند اگر مى دانستم با ماندن هر دوى ما كار خلافت رو به راه مى شد، خون ديدگان را به جاى تو مى دادم ، لكن مى دانم كه دو شتر نر در ميان شتران ماده نمى ماند مگر آنكه يكى از آن دو غالب شود...
بالاخره او را كشت و جمعش را پراكنده ساخت و سرش را به سوى همراهانش انداخت و برادرش عنبسه را به عراق تبعيد كرد.
6 - فرماندارى حجاج
حجاج بن يوسف وقتى كه در سال 74 از بناى كعبه فراغت يافت ، گردن جمعى از صحابه پيامبر خدا مهر كرد، تا آنان را بدين وسيله خوار گرداند.
از آن جمله بود: جبار بن عبدالله ، انس بن مالك ، سهل بن سعد ساعدى و جماعتى همراه ايشان و مهرها از قلع بود.
عبدالملك در آن سال وى را والى عراق ساخت و با خط خود نامه اى به او نوشت :
((... و اما بعد! اى حجاج ! تو را بر دو عراق - كوفه و بصره - والى و مسلط ساختم ، پس هرگاه وارد شدى ، چنان لگد كوبشان كنى كه اهل بصره بدان زبون گردند و از مدارا با مردم حجاز بپرهيز، چه گوينده در آنجا هزار كلمه مى گويد و يك حرف را بكار نمى برند، تو را بر دورترين نشان زدم ، پس خود را بر آن هدف بيانداز و آنچه را از تو انتظار دارم ، در نظر گير! والسلام ))
حجاج وقتى به كوفه رسيد، كمان و تيردان خود را به شانه افكنده بود. با آن وضع به بالاى منبر رفت و مدتى بى آنكه سخن بگويد، روى منبر نشست ، سپس گفت :
- اى مردم عراق ! اى اهل ناسازگارى و دورويى و نافرمانى و زشتخويى ! همانا اميرالمومنين جعبه تير خود را پراكند و آنها را يك به يك دندان گزيد، پس مرا چون تيرى يافت ، كه چوبش از همه تلختر و شكستنش از همه دشوارتر! و آنگاه مرا به سوى شما انداخته و عليه شما تازيانه اى و شمشيرى به گردنم افكنده ، اما تازيانه افتاده است و شمشير باقى مانده است !...
حجاج سخنان بسيارى مشتمل بر وعيد و تهديد گفت : سپس فرود آمد در حالى كه مى گفت :
انا ابن جلا و طلاع الثنايا متى اضع العمامه تعرفونى
؛ ((منم پسر بامداد و بالا رونده گردنه ها، هرگاه عمامه ام را بنهم ، مرا مى شناسيد!))
7 - فاجعه قتل شبيب
در سال 76، شبيب بن يزيد شيبانى حرورى ، در عراق ، خروج كرد. حجاج براى سركوبى او سپاهيان بسيارى فرستاد. اما او، همه را شكست داد. شبيب در ميان نواحى كوهستانى ((عراق )) جا به جا مى شد و خودش را از چشمان سپاهيان حجاج پنهان نگه مى داشت .
روزى ، شبانگاه به كوفه در آمد و بر در قصر حجاج ايستاد و عمود بر در كوبيد و گفت :
- ابى رغال ! به سوى ما بيرون آى !
زن شبيب - غزاله - و مادرش - جهيزه - به همراهش بود. سپس به مسجد جامعه رفت و همه نگهبانان آنجا و نيز ميمون مولاى حوشب ابن يزيد، رئيس پليس حجاج را كشت .
شبيب در مسجد جامعه با همراهانش نماز گزارد و بقره و آل عمران را براى ايشان خواند. حجاج به دنبال او بيرون آمد و در بازارهاى كوفه با او سخت نبرد كرد و او را تعقيب نمود و از ياران شبيب در حدود صد نفر به او پيوسته بودند. شبيب چون خود را تنها يافت گريخت . حجاج ، علقمه بن عبدالرحمن حكمى را به تعقيب او فرستاد و او به اهواز گريخته بود.
سپس حجاج سفيان بن ابرد كلبى را در جستجوى وى گسيل داشت . سفيان تا دو جيل به تعقيب او رفت و آنجا بود كه شبيب به سوى او روى نهاد و روى پل حركت كرد و چون ميان پل رسيد. سفيان پل دوجيل را شكست . شبيب از روى پل به ميان رودخانه سقوط كرد و غرق شد. او را از آب گرفتند و سفيان سرش را بريد و نزد حجاج فرستاد. سفيان به زن و مادرش نيز رحم نكرد و آنان را نيز با بى رحمى به هلاكت رساند.
8 - آزار و اذيت زيد به على توسط هشام
هشام زيد بن على بن الحسين را احضار كرد و گفت :
- يوسف بن عمر ثقفى به من نوشته است كه خالد بن عبدالله قسرى به وى گفته كه ششصد هزار درهم نزد تو امانت سپرده است .
زيد گفت :
- خالد را نزد من چيزى نيست .
هشام گفت :
- ناچار بايد نزد يوسف بن عمر فرستاده شوى ، تا تو و خالد را رو به رو كند.
زيد جواب داد:
- مرا نزد غلام ثقفى مفرست تا مرا بازيچه خويش قرار دهد.
- از فرستادنت نزد وى چاره اى نيست .
زيد با او بسيارى سخن گفت . ولى هشام توجهى نكرد و سخن ديگرى به ميان آورد:
- به من خبر رسيده است كه تو با اينكه كنيززاده اى ، خود را شايسته خلافت مى دانى ؟
- واى بر تو! مگر مادرم شاءن مرا پست مى كند؟ به خدا قسم ! اسحاق پسر زنى آزاد و اسماعيل پسر كنيزى بود، ليكن خدا فرزندان اسماعيل را برگزيد و عرب را از آنان قرار داد و پيوسته بركت يافتند، تا آنكه پيامبر خدا از ايشان ظهور كرد. اى هشام ! خدا را پرهيزكار باش !
- آيا مانند تو كسى مرا به پرهيزكارى خدا امر مى كند؟
- آرى ، هيچكس پايين تر از آن نيست كه بدان امر كند و هيچ كس بالاتر از آن نيست كه آن را بشنود.
هشام او را با فرستادگانى از طرف خود، بيرون فرستاد؛ و چون بيرون رفت ، زيد گفت :
- به خدا قسم ! من مى دانم كه هرگز كسى زندگى را دوست نداشت ، مگر آنكه خوار شد!
هشام به يوسف بن عمر نوشت :
- هرگاه زيد بن على بر تو در آمد، او را با خالد روبرو كن و ساعتى نزد تو نماند، چه من او را مردى شيرين زبان و خوش بيان يافتم كه مى تواند سخن را فريبنده سازد و مردم عراق از همه كس به مانند وى شتابنده ترند.
وقتى زيد به كوفه رسيد بر يوسف در آمد و گفت :
- چرا مرا نزد اميرمؤ منان فرا خواندى ؟
گفت :
- خالد بن عبدالله گفته است كه او را نزد تو ششصد هزار درهم است .
- خالد را احضار كن !
پس او را در حالى كه به زنجير كشيده بودند، حاضر كردند.
يوسف به او گفت :
- اين زيد بن على است ، هر چه نزد او دارى بگو!
خالد در حالى كه نفس نفس مى زد، گفت :
- به خدايى كه جز خدايى نيست ، مرا نزد وى نه كمى و نه بسيارى نيست و شما از احضار او جز ستم كردن بر وى را نخواسته ايد.
يوسف رو به يزيد كرد و گفت :
- امير مؤ منان مرا فرموده است كه تو را در همان ساعت ورودت از كوفه بيرون كنم !
زيد گفت :
- بگذار سه روز استراحت كنم و سپس بيرون روم .
- راهى به آن ندارم !
- همين امروز را بمانم !
- يك ساعت هم نمى شود!
پس او را با فرستادگانى از طرف خويش بيرون كرد و زيد هنگام بيرون رفتنش اين شعرها را مى خواند:
من خرق الخفين يشكو الى جى تنكيه اطراف مرو حداد
شرده الخوف و ازرى به كذاك من يكره حر الجلاد
قد كان فى الموت له راحه و الموت حتم فى رقاب العباد
؛((مرزه پاره اى كه از پياده روى شكايت مى كند و كناره هاى تيز سنگها، پاهاى او را مجروح مى كند، ترس او را در به در كرده ، از مقامش پايين آورده است و هر كه سوزش زد و خورد با شمشير را خوش ندارد، وضعش همين است ، در مرگ براى وى آسايش بود و مرگ ناچار گردنگير بندگان ))
فرستادگان يوسف از عذيب بازگشتند و زيد هم به كوفه باز آمد و شيعيانى كه در كوفه بودند بر وى گرد آمدند و خبر به يوسف بن عمر رسيد و با ايشان به جنگ پرداخت و ميان آنان نبرد سختى روى داد. سپس زيد بن على كشته و او را بر خرى حمل كرده و به كوفه آوردند و سرش را بالاى نى زدند.(5) سپس بدن زيد را سوزانده ، نيمى از خاكستر او را در فرات و نيمى را در كشتزار ريختند و يوسف گفت :
- اى مردم كوفه ! شما را رها كنم كه او را در خوراك خود بخوريد و در آب خود بياشاميد!!
9 - جنايت ابوالعباس سفاح
ابوالعباس برادرش يحيى من محمد بن على را والى موصل قرار داد و چهار هزار مرد خراسانى همراه وى ساخت . يحيى در سال 133 به موصل آمد و بسيارى از مردم آنجا را كشت و به قولى روز جمعه مردم را فرا خواند و هيجده هزار نفر از عرب را كشت و بندگان و موالى آنان را از دم تيغ گذراند و چنان خونى به راه انداخت كه آب دجله را رنگين ساخت .
سليمان بن هشام بن عبدالملك ، از ابوالعباس ، امان خواسته بود و همراه او پسرش بر وى آمد و ابوالعباس او را گرامى داشت و با وى نيكى كرد و خود و پسرانش را بر مخدره ها و صندليها نشانيد.
ابوالعباس اول شبها مى نشست و اهل بيت خود را بار مى داد. شبى كه بستگانش و خواص خود را بار داده بود، ابوالجهم بر ايشان در آمد و به او گفت :
- اعرابى شتر سوار، شتابان رسيد و شتر خود را بر در كاخ خواباند و عقال كرد؛ سپس نزد من آمد و گفت : ((براى من از اميرالمؤ منين بار بخواه )) گفتم :
((برو و جامه هاى سفرت را در آور و نزد من باز گرد، كه به همين زودى براى تو بار خواهم ساخت .)) گفت : ((من سوگند ياد كرده ام كه جامه اى از تن خود ننهم و نقابى بر نگيرم ، تا به روى وى بنگرم ))
ابوالعباس گفت :
- آيا به تو گفت من كه هستم .
ابوالجهم گفت :
- آرى ، مى گويد كه سديف غلام تو است .
- پس بارش ده !
اعرابى كه گويى چوبدستى سر بر كشته اى بود در آمد و ايستاد و به اميرالمؤ منان سلام داد. سپس پيش رفت و به جاى اولش ايستاد و آغاز سخن كرد و گفت :
- بوسيله سروران بنى العباس خلافت و زمامدارى استقرار گشت . اى امير پاك شدگان از پليدى ! و اى سرفراز سرفرازان ! تويى مهدى بنى هاشم ! چه بسيار مردمى كه پس از نااميدى به تو اميدوار شدند! لغزش را از عبدشمس ‍ ناديده مگير! و هر درخت كهن و زغالى را قطع كن ! هر پير و برنايى را بكش ! اى خليفه ! آن را نابود كن و با شمشير پليدها را ريشه كن ساز، آنان را به همانجا كه خدا فرودشان آورده به سراى خوارى و بدبختى فرود آر! نزديكى اينان به مخدره ها و تختها، من و بستگانم را افسرده ساخته است . بيمشان بود كه به اظهار دوستى وادارشان كرد و گرنه آنان را از شما سوز درونى چون برش تيغها است . كشته شدن حسين (حسين بن على عليه السلام ) و زيد (ابن على بن الحسين عليه السلام ) و كشته اى را در كنار فهراس (سيد الشهداء همزه عليه السلام ) ياد آوريد و كشته اى را كه در حران ، در غريبى و فراموشى زير خاك رفت (ابراهيم بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس ) از ياد مبريد! براى نبرد با دشمنان ، غلامت چه نيكو درنده گزنده اى است ؛ اگر از دامهاى نادارى رهايى داشت !
در اين حال ، سليمان بن هشام ايستاد و گفت :
- اى امير مؤ منان ! همانا اين غلامت از آن دم كه پيش تو ايستاد، تو را به كشتن من و كشتن پسرانم تحريص و ترغيب مى كند و بر من روشن شد كه تو خود به خدا قسم مى خواهى ما را غافلگير بكنى !
ابوالعباس گفت :
- اگر چنان مى خواستم به جز غافلگيرى هم كه مرا از كشتن شما جلو مى گرفت ، اما اكنون كه آن بر دلت گذشت ، ديگر خيرى در تو نيست . اى ابوالجهم ! او را و نيز دو پسرش را بيرون برو گردنشان را بزن و سرهاشان را نزد من آر!
ابوالجهم بيرون رفت و آنان را گردن زد و سرهاشان زا نزد وى آورد.
10 - توسعه مسجدالحرام
ابوجعفر خواست تا بر وسعت مسجد الحرام بيفزايد. چون مردم از تنگى آن شكايت داشتند. پس به زياد بن عبيدالله حارثى نوشت كه خانه هاى پيرامون مسجد را بخرد، تا به اندازه وسعت مسجد بر آن بيافزايد. لكن مردم از فروختن خانه ها امتناع ورزيدند.
ابوجعفر آن را با جعفر بن محمد عليه السلام در ميان گذاشت . ايشان فرمود:
- از آنان بپرس كه آيا آنان بر خانه كعبه وارد شده اند، يا خانه در آنان ؟
ابوجعفر آن را به زياد نوشت و زياد آن سخن را به آنان گفت ، در پاسخ گفتند:
- ما به خانه وارد شديم .
پس جعفر بن محمد عليه السلام گفت :
- حريم خانه به آن تعلق دارد.
و ابوجعفر به زياد نوشت تا خانه هاى پيرامون مسجد را ويران كند. خانه ها كوبيده شد و تمام دار الندوه جزء مسجد گرديد. به اندازه وسعت مسجد بر آن افزوده گشت . و افزايش از طرف دار الندوه و از جانب باب جمع بود، نه از طرف باب صفا و وادى . بدين جهت خانه در كنار مسجد قرار گرفت . شروع اين كار در سال 138 بود و در سال 140 آن را به انجام رسانيد. مسجد خيف را نيز در منى به وسعتى كه امروز دارد ساخت و پيش از آن به اين وسعت نبود. ابوجعفر در سال 140 حج گزارد، تا آنچه را بر مسجد الحرام افزوده شورش كرده است . بنگرد و خبر يافته بود كه محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن شورش كرده است . پس چون به مدينه رسيد از وى جستجو كرد و بر او دست نيافت و آنگاه عبدالله بن حسن بن حسن و جماعتى از خاندانش را دستگير كرد و آنان را به زنجير كشيد و بر شتران بى جهاز سوار كرد و به عبدالله گفت :
- جاى پسرت را به من نشان بده و گرنه به خدا قسم تو را مى كشم .
عبدالله جواب داد:
- به خدا قسم به سخت تر از آن چه خدا خليل خود ابراهيم را بدان آزموده ، آزموده شدم و گرفتارى من از گرفتارى او بزرگتر است ، چه خداى عزوجل او را فرمود تا پسرش را سر ببرد و آن اطاعت خداى عزوجل بود، با وجود اين گفت : ((ان هذا لهو البلاء العظيم ؛ راستى كه اين است آن امتحان بزرگ )). تو از من مى خواهى كه پسرم را به تو نشان دهم تا او را بكشى ؟!
ابوجعفر به او گفت :
- اى پسر لخناء(6)
عبدالله گفت :
- تو به من چنين مى گويى ، كاش مى دانستم كدام يك از فاطمه ها لخناء بوده است ، اى پسر سلامه ! فاطمه دختر حسين يا فاطمه دختر پيامبر خدا يا جده ام فاطمه دختر اسد بن هاشم جده پدرم يا فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن عمران بن محزوم جده جده ام ؟
ابوجعفر جواب داد:
- هيچكدام از اينان .
و او را مركبى بخشيد.
ابوجعفر از راه شام بازگشت تا به بيت المقدس آمد و سپس رهسپار جزيره شده و در بيرون رقه فرود آمد و منصور بن جعوفه كلابى در آنجا سركشى كرده و اسير شده بود. پس وى را فرا خواند و گردن زد. آنگاه به حيره رفت و عبدالله بن حسن و حسن و خاندانش را زندانى كرد و پيوسته در حبس ‍ بودند تا بدرود زندگى گفتند. و به قولى آنان را ديدند كه به ديوار ميخ كوب شده اند.
تاريخ يعقوبى مى نويسد: خبر داد مرا ابو عمرو عبدالرحمن بن مسكن از مردى از خاندان عبدالله كه محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن ، چون از شكنجه اى كه پدرش در زندان مى ديد خبر يافت ، به وى نوشت تا او را اذن دهد كه آشكار شود و دست خود را در دست آنان بنهد. پس عبدالله به او پيام داد كه :
- اى پسر جان ! آشكار شدنت تو را به كشتن مى دهد و مرا زنده نمى دارد، پس در جاى خود بمان ، تا خدا به گشايش رهايى بخشد.
11 - اى پسر زن بدبو!
ابوجعفر، عبدالجبار بن عبدالرحمن ازدى را حكومت خراسان داد و او برادر خود عمر بن عبدالرحمن را به جاى خويش رئيس پليس گذاشت و مغيره به سليمان حاكم قهستان و مجاشع بن حريث انصارى حاكم بخارا را كشت و در تعقيب شيعيان بنى هاشم بر آمد و از آنان كشتارى عظيم كرد و در تعقيب آنان اصرار ورزيد و مثله مى كرد. (دست و پا و گوش و بينى مى بريد.)
ابوجعفر به وى نامه نوشت و سوگند ياد كرد كه البته او را خواهد كشت . از اين رو در سال 141 ياغى گشت و ابوجعفر، مهدى را بر سر وى فرستاد و مهدى رهسپار رى شد و اسيد بن عبدالله خزاعى را به حكومت خراسان گماشت و همراه وى لشكرها گسيل داشت و او در مرو با عبدالجبار رو به رو شد و سپاه وى را در هم شكست و عبدالجبار گريخت ، پس اسيد او را تعقيب كرد و دستگيرش نمود و نزد ابوجعفر فرستاد و ابوجعفر در قصر ابن هبيره - يك منزلى بغداد - بود كه عبدالجبار به حضور وى رسيد. چون بر او وارد شد گفت :
- اى امير مؤ منان ! كشتنى جوانمرانه !
و ابوجعفر گفت :
- اى پسر زن بدبو! آن را پشت سر گذاشته اى !
و او را پيش داشت و گردن زد و به دارش آويخت . پس چند روز روى چوبه دار ماند و سپس برادر عبيد الله بن عبدالرحمن شبانه آمد و او را فرود آورد و به خاك سپرد و چون خبر به ابوجعفر رسيد، گفت :
- او را به آتش دوزخ واگذاريد!
12 - بلبل زبانى معين بن زائده
منصور در سال 152 به معين بن زائده شيبانى حاكم يمن نوشت كه نزد وى آمد. پس معين پسر خود زائده را به حكومت يمن جانشين گذاشت و نزد ابو جعفر آمد و معين پير شده بود. پس ابوجعفر به او گفت :
- اى معين ! پير شده اى !
گفت :
- آرى ! در راه فرمانبردارى تو! اى امير مؤ منان !
گفت :
- راستى كه نيرومندى و شكيبايى نشان مى دهى !
گفت :
- آرى بر دشمنانت .
- هنوز باقيمانده اى در تو هست ؟
- آن هم در اختيار تو هست .
پس او را به خراسان فرستاد و مهدى آنجا بود. مهدى باز آمد و معين براى نبرد با خوارجى كه آنجا بودند بماند و بسيارى از آنان را بكشت و نابودشان ساخت و چون ديدند كه نيروى نبرد با وى ندارند، حيله اى به كار زدند و بعضى از خوارج شمشيرها را در ميان دسته هاى نى پنهان ساختند و به هيئت بنايان به خانه اى كه معين در بست براى خود مى ساخت ، در آمدند و چند روزى بدان حال ماندند و چون به ميان خانه رسيدند، شمشيرها را در آوردند و بر معين كه روپوشى بر تن داشت ، حمله بردند و او را كشتند. پس ‍ برادرزاده اش يزيد بن مزيد در تعقيب خارجيان كوششى فراوان به كار برد و انبوهى از آنان را كشت ، تا آنكه خونهاشان مانند جوى جارى گشت . سپس ‍ به سوى بغداد رهسپار شد و خارجيان در تعقيب وى شدند، ليكن چون با گروهى بسيار از غلامان عمو و قبيله اش سوار مى شد، ظفر نيافتند كه او را غافلگير كنند، تا آنكه در بغداد به روى پل رسيد و بر او حمله بردند، سپس ‍ پياده شد و انبوهى از آنان را كشت و چندين ضربت شمشير بر وى زدند و جنگى بزرگ روى داد و از خوارج آشكارا به بغداد در آمده و حتى يك نفر را كشته باشد مگر همان روز.
زائد بن معين بن زائده در يمن جانشين پدرش بود تا آنكه پدرش كشته شد و منصور به جاى او حجاج بن منصور را برگزيد و سپس او را هم برداشت و يزيد بن منصور را به جاى وى نهاد.
13 - جان دادن يك زندانى در زندان هارون الرشيد
هارون الرشيد فضل بن يحيى را والى خراسان كرد و فضل رهسپار خراسان گرديد. و طالقان را كه مردم آن سر به مخالفت برداشته بوند، فتح كرد خاقان ترك نيز با سپاهى عظيم به جنگ وى شتافت و با سپاه فضل روبرور شد و جنگ ميان آن دو در گرفت . بس ضربتى بر خاقان ترك وارد شد و تسليم گرديد و فضل لشكرش را مستاءصل نمود و اموالش را غنيمت گرفت .
يحيى بن عبدالله بن حسن بن حسن به خراسان گريخته بود و داخل سرزمين ديلم شده بود. پس هارون نامه اى تهديدآميز به شاه ديلم نوشت و يحيى را از او خواست و او هم در تعقيب يحيى بر آمد و چون يحيى چنان ديد، از فضل امام خواست . پس او را امان داد و نزد رشيد فرستاد و رشيد او را زندانى كرد و همچنان در زندان ماند تا وفات كرد و به قولى گماشته هارون چند روز به وى غذا نداد تا از گرسنگى مرد.
يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد:
((مردى از موالى بنى هاشم مرا خبر داد و گفت : من در همان خانه اى كه يحيى بن عبدالله بود زندانى بودم و پهلوى همان اطاقى بودم كه يحيى در آن اطاق جاى داشت و بسا كه از پشت ديوارى كوتاه با من سخن مى گفت . پس روزى به من گفت كه نه روز است به من خوراك و آب نداده اند و چون روز دهم شد، خادم گماشته بر او داخل شد و اطاق را تفتيش كرد جامه اى او را از تنش در آورد و سپس شلوار او را باز كرد و ناگاه چشمش به بندى نى افتاد كه آن را در زير ران خود بسته بود. در آن روغن گاوى بود كه اندك آن را مى ليسيد و رمقى پيدا مى كرد و چون آن را پيوسته پا به زمين مى ساييد تا جان داد.
يعقوبى مى گويد:
((ابوحميل مرا حديث كرد و گفت : در دوران ماءمون رهسپار بصره شدم و خادمى در كشتى با ما سوار شد و به ما مى گفت كه او از خدمتگزاران رشيد است . پس داستان يحيى بن عبدالله را و اينكه خود كشتن او را بر عهده داشته است ، مانند همانچه گفته شده براى ما نقل كرد. پس چون شب رسيد مردى كه در كشتى بود بر سر او رفت و همچنانكه كشتى مى رفت او را در آب انداخت تا غرق شد.))
14 - منع شكنجه از مردم
هارون الرشيد در سال 184 بر كارمندان و كشاورزان و دهقانان و دهداران و خريداران غلات و اجاره كاران كه بدهكاريهاى روى هم آمده داشتند، سخت و گرفت و عبدالله بن هيثم بن سام را ماءمور مطالبه از ايشان كرد. پس ‍ عبدالله براى وصول مطالبات مردم را به انواع شكنجه ها عذاب مى داد.
رشيد در همين سال سخت بيمار و مردنى شد. پس فضل بن عياض بر وى در آمد و مردم را ديد كه بابت باج در شكنجه اند. پس گفت :
- شكنجه را از ايشان برداريد، چه من از حديث پيامبر خدا شنيدم كه مى فرموده است : ((من عذب الناس فى الدنيا، عذبه الله يوم القيامه ؛
هر كس مردم را در دنيا شكنجه دهد، روز رستاخيز خدا او را شكنجه خواهد داد.))
پس رشيد دستور داد تا شكنجه از مردم برداشته شود و از آن سال شكنجه برداشته شد.
15 - رشيد و خاندان برمك
رشيد در بازگشت از حج ، در حيره فرود آمد و چند روز اقامت گزيد. سپس ‍ از راه باديه رهسپار شد و در جايى از انبار به نام ((حرف )) در ديرى كه به آن ((عمر)) گفته مى شد منزل كرد و روزش را همانجا گذراند و در همان شب وزير خود جعفر بن يحيى بن خالد را بى آنكه بيش از آن امرى پيش ‍ آمده باشد، كشت . و بامداد فردا او را به بغداد حمل كرد تا او را سه شقه كرده در پلهاى بغداد به دار آويختند و بغداد را در آن تاريخ سه پل بود.
يحيى بن خالد بن برمك و فرزندان و خاندانش را به زندان انداخت و دارائى آنان را مصادره كرد و املاكشان را گرفت و گفت :
- اگر دست راستم مى دانست به چه سبب چنين كارى كردم هر آينه آن را مى بريدم .
اسماعيل بن صبيح گويد:
((روزى در بغداد، رشيد پى من فرستاد. پس در آمدم و در اطاقها و راهروها احدى را نديدم تا به او رسيدم . پس گفت : اى اسماعيل آيا در خانه هيچكس را ديدى ؟ گفتم : نه به خدا قسم . رشيد گفت : باز هم نشيمنها و راهروها و اطاقها را بگرد. پس گشتم واحدى را نديدم . گفت : سومين بار هم بگرد. پس برگشتم و سپس گفت : اين صندلى را بردار. پس آن را برداشتم و هارون در حالى كه گرزى به دست داشت ، برون آمد، تا به ميان صحن رسيد و سپس گفت : صندلى را بگذار، آن را گذاشتم و روى آن نشست و گرز به دست او بود. پس گفت :
- بنشين !
پس مرا بيم گرفت و نشستم . آنگاه گفت :
- مى خواهم رازى را با تو در ميان گذارم ، به خدا قسم اگر آن را از احدى بشنوم گردنت را مى زنم .
پس به خود آمدم و گفتم :
- اى امير مؤ منين ! اگر آن را به كسى گفته اى يا خواهى گفت مرا نيازى بدان نيست .
گفت :
- آن را به احدى نگفته ام و نمى گويم ، تصميم دارم خاندان برمك را چنان عقوبت كنم كه احدى را عقوبت نكرده ام و داستان آنان را تا پايان روزگار عبرت ديگران قرار دهم .
گفتم :
- اى اميرالمؤ منين ! خدايت توفيق دهد و كارت را رو به راه سازد.
سپس برخاست و بازگشت و من صندلى را برداشتم و به جاى اولش نهادم و گفتم :
- جز آن نمى خواست كه نظر مرا درباره ايشان بداند.
پس مرا نزد آنان فرستاد و بسيار چنان مى كرد. سپس سال بر سر آمد و سال دوم نيز سپرى شد و آنگاه كه سال به انجام رسيد در سر سال چهارم آنان را كشت و كشته شدن جعفر در صفر سال 188 در دير عمر بود. يحيى بن خالد يك سال تمام پيش از آنكه به آن نكبت گرفتار آيند در بازگشت از حج در دير عمر فرود آمد و داخل همان دير شد كه پسرش جعفر در آن كشته شد و آن را گردش كرد. پس كشيشى براى وى ظاهر شد و يحيى از او پرسيد كه :
- اين كليسا چند سال است بنا شده ؟
گفت :
- ششصد سال است بنا شده و اين هم قبر صاحب آن است .
پس بر سر قبرى كه بر آن چيزى نوشته بود، ايستاد و آن را خواند و چنين بود:
ان بنى امنذر عام انقضوا بحيث شاد البيعه الراهب
تنفح بالمسك ذفاريهم و عنبر يقطبه القاطب
و القطن و الكتان اثوابهم لم يجنب الصوف لهم جانب
فاصبحوا مشا لدود الثرى و الدهر لايبقى له صاحب
اضحو و ما يرجوا لهم راغب خيرا و لايرهبهم راهب
؛ ((همانا بنى منذر سالى كه منقرض شدند، آنجا كه راهب كليسا را افراشت از بناگوشهاى آنان بوى مشك مى وزيد و بوى عنبرى كه آميزند، آن را در آميزد و پنبه و كتان جامه هاى آنان بود بى آنكه پهلوى آنها، جامه پشم رسد، پس خوراك كرمهاى خاك شدند و روزگار را همراهى نمى ماند، چنان شدند كه نه اميدوارى به خيرشان اميدوار است و نه بيمناكى از آنان بيم دارد)).
پس چهره يحيى تغيير كرد و گفت :
- به خدا پناه مى برم از شر تو اى كشيش .
آنگاه كشيش از نظرش ناپديد شد و يحيى در جستجوى وى بر آمد و بر او دست نيافت . يحيى و فرزندانش چند سال در زندان ماندند و يحيى نامه اى به رشيد نوشت تا او را بر سر مهر آورد و حرمت و حق تربيت خود را در آن يادآورى كرد. پس رشيد در پشت نامه اش نوشت .
((مثل تو اى يحيى همان است كه خداى متعال گفته است : ((و ضرب الله مثلا قريه كانت آمنته مطمئنه ياءتها رزقها رغدا من كل مكان فكفرت بانعم الله فازاقها الله لباس الجوع و الخوف بما كانوا يصنعون
و خدا مثل زده است : دهى كه امن و آرام بود و روزى آن از هر جايى فراوان مى رسيد پس نعمتهاى خدا را كفران نموده و خدا به سزاى آنچه مى كردند، جامه گرسنگى و ترس به مردم آن چشانيد.))
******************
16 - رشيد، احمد، حاضر
رشيد، احمد بن عيسى بن زيد علوى را دستگير كرد و او را در رافقه زندانى نمود. احمد بن عيسى از زندان گريخت و رهسپار بصره شد و شيعيان را به وسيله مكاتبه به يارى خويش دعوت مى نمود. پس رشيد جاسوسان بر او گماشت و براى هر كس او را تسليم كند، مالها قرار داد. و ليكن بر او دست نيافتند. پس ملازم او ((حاضر)) كه تدبير كار احمد، به دست وى بود، دستگير و نزد رشيد فرستاده شد و چون به بغداد رسيد و از دروازه كرخ در آمد، گفت :
- اى مردم ! منم حاضر! ملازم احمد بن عيسى بن زيد علوى كه شاه مرا دستگير كرده است !
پس گماشتگان بر او از سخن گفتنش جلوگيرى كردند. و چون بر رشيد در آمد، او را از حال احمد پرسش نمود و تهديد كرد، حاضر گفت :
- من پيرمردى هستم از نود گذشته ، آيا آخر كار خود را آن قرار دهم كه پسر پيامبر خدا را نشان دهم تا كشته شود؟
پس رشيد دستور داد كه او را زدند تا مرد. و در بغداد به دار آويخته شد، و احمد بن عيسى وفات كرد بى آنكه پس از آن خبرى از وى دانسته شود.
17 - زندانى شدن عبدالملك بن صالح
رشيد در سال 188 عبدالملك بن صالح بن على هاشمى را زندانى كرد. چه پسرش عبدالرحمن و منشى و غلامش قمامه بن يزيد از وى گزارش دادند كه او خود را شايسته خلافت مى داند و با رؤ ساى قبايل و عشاير كه در شام و جزيره مكاتبه مى كند.
عبدالملك مردى شريف و سخنور و خوش بيان بود. پس گفت :
- سبب من چيست ، اگر به گناهى است بدان اعتراف كنم و اگر به گزارشى است تا از آن بيزارى جويم .
رشيد او را احضار كرد و گفت :
اين پسرت عبدالرحمن كه نقشه نافرمانى و ناسازى تو را گزارش ‍ مى دهد.
گفت :
- پسرم از دو حال بيرون نيست ، يا ماءمور است كه عذر او پذيرفته است يا دشمن است كه بايد از وى بيم داشته و خداى متعال گفته است : ((ان من ازواجكم و اولادكم عدوا لكم ، فاحذروهم ، همانا شما زنان و فرزندان شما دشمن است ، پس از آنان بر حذر باشد.))
هارون گفت :
- ابن قمامه بن يزيد منشى تو است كه نيز چنان گزارش مى دهد و خواسته است كه با هم روبرو شويد
گفت :
- كسى كه بر من دروغ گويد و در ريخته شدن خود من اصرار ورزد با چه اطمينان كه بر من بهتان نزند؟
يعقوبى مى گويد:
((بعضى مشايخ ما، مرا خبر داد و گفت :
- رشيد روزى عبدالملك بن صالح بن على را بيرون آورد و رو به وى كرده و گفت : ((گويا مى نگرم كه بارانش ريزش گرفته و ابرش درخشيده و رعد وعيد آتش برافروخته و در حال باز ايستاده كه دستهايى از بند جدا و سرهاى گلوبريده است . اى بنى هاشم آرام آرام آسان را دشوار و دشوار را آسان مگيريد و نعمتها را وسيله سركشى نسازيد و بالها را به سوى خويشتن نكشيد چه عنقريب خردمند راءى خود را نكوهش كند و دور انديش واپس ‍ رود و پس از عزت به ذلت و پس از امن و آسودگى به ترس و بيم گرفتار آئيد.
عبدالملك گفت :
- آيا فرد سخن گويم يا زوج ، (يعنى يك يك يا دو دو؟)
رشيد گفت :
- فرد!
گفت :
- پس در حكومتى كه خدا به تو داده از وى بترس و در رعيتهايى كه تو را سرپرستشان ساخته جانب او را نگهدار و ناسپاس را به جاى سياستگذارى و كيفر را به جاى پاداش قرار مده و رحم خود را كه خدا حق آن را بر تو واجب و لازم ساخته و قرآن به كفر ضايع كننده آن گواهى داده قطع مكن و حق را به صاحب حق بازگردان و حق را به نااهل مسپار، چه زبانها را پس از پراكندگى اش بر تو فراهم ساختم و دلها را پس از رميدگى اش آرام نمودم و بندهاى پادشاهيت را به محكم تر از ركن بلملم محكم ساختم . پس چنان بودم كه يكى از بنى جعفر بن كلاب گفته است :
و مقام ضيق فرجته بلسانى و بيانى و جدلى
لو يقوم الفيل او فياله زال عن مثل مقامى و زحل
؛ ((چه بسيار تنگنايى كه من بازبان و بيان و سخنورى خود آن را گشاده ساختم با اينكه اگر فيل يا فيلبانش در چنان جايى كه من پا نهادم پا مى نهاد، مى لغزيد و كنار مى رفت .))
سپس عبدالملك بيرون رفت و رشيد به او نگريست و گفت :
- هان ! به خدا قسم اگر به منظور نگهدارى بنى هاشم نبود، گردنت را مى زدم .
18 - آزادى عبدالملك بن صالح
امين ، عبدالملك فرزند صالح را از زندان در آورد و او را بر تمام آنچه قبلا به او واگذار بوده است يعنى جزيره و شهرستان قنسرين و عواصم و مرزها حكومت داد و اموال و مزارعش را به وى باز داد و پسرش عبدالرحمن و كاتبش قمامه را بدو سپرد. پس قمامه را در حمامى در بسته و سخت تابيده حبس كرد و گربه هايى همراه وى به حمام انداخت و در همان حمام بود تا جان داد و پسر خود را نيز زندانى كرد و همچنان زندانى بود.
هنگامى كه عبدالملك را از زندان در آوردند و سخنى از بيداد رشيد نسبت به خويش مى راند چنين گفت :
- به خدا قسم زمامدارى چيزى است كه نه در انديشه آن بودم و نه آرزوى آن داشتم و نه آهنگ آن كردم و نه در جستجوى آن شدم با اينكه اگر خواستار آن بودم هر آينه از سيل به سوى نشيب و آتش به سوى هيزم خشك به سوى من شتابنده تر بود. مرا به جنايتى كه نكرده ام مؤ اخذه مى كنند و از آنچه نمى شناسم مى پرسند، ليكن به خدا قسم هنگامى كه او مرا براى زمامدارى شايسته و براى خلافت ارزنده ديد و دست مرا نگريست كه هرگاه كشيده شود به خلافت مى رسد و اگر از آستين به در آيد حكومت را مى ربايد و نفس مار ديد كه خصال زمامدارى را به كمال دارد و به داشتن مزاياى خلافت براى آن شايسته است . گو اينكه من خود آن خصال را برانگيزيده و در پى آن مزايا نرفته ام و در نهان سخن از خلافت نگفته و آشكارا بدان اشاره نكرده ام ، ليكن خلافت را ديد كه چون مادر به من اشتياق دارد و مانند زنى شوهر دوست دلداده من است و ترسيد كه به نيكوترين فرجامى روى نهد و بهترين خواسته اى را خواستار گردد. پس مرا مانند كسى شكنجه كرد كه در جستجوى خلافت ، شب نخفته و به خواهش آن رنجها كشيده و كوشش خود را تنها در اين راه به كار برده است و با تمام وسع خود براى ربودن آن مهيا گشته است . راستى اگر مرا بدان جهت حبس كرده بود كه من شايسته خلافت و خلافت زيبنده من است و من لايق آنم و آن لايق من ، پس اين گناهى نيست تا از آن توبه كنم و به سوى آن گردن نكشيده ام تا خود از آن فرو خسبم و اگر گمان برد كه عقوبت او را چاره اى و از شكنجه او نجاتى نيست مگر آنكه به خاطر او از خردمندى و دانش و دور انديشى و اراده بر كنار شوم . پس همچنانكه تبهكار نمى تواند نگهدار باشد، خردمند هم نمى تواند نادان شود بر او يكسان است كه مرا بر خردمنديم عقوبت كند يا بر آنكه مردم فرمانبردار منند و اگر راستى خواستار حكومت بودم به او مجال انديشه نمى دادم و فرصت تدبير را از وى مى گرفتم و جز سخنى كوتاه و كوششى اندك در كار نبود.
19 - جنايت روميان در زمان عنبسه بن اسحاق
در تاريخ 237، منتصر حكومت نواحى مصر را به عنبسه فرزند اسحاق داد و جز چند ماهى در مصر نماند كه روميان در هشتاد و پنج كشتى بر سر ((دمياط)) فرود آمدند و جماعتى از مسلمين را كشتند و هزار و چهار سد خانه را آتش زدند. رئيس آنان را ابن قطونا مى گفتند و از زنان مسلمان هزار و هشتصد و بيست زن و از زنان مصرى هزار زن و از يهوديان صد زن اسير گرفتند و آنچه اسلحه در ((دمياط)) و ((سقط)) بود به دست آنان افتاد و مردم رو به گريز نهادند. در حدود دو هزار نفر در دريا غرق شدند و ((روميان )) دو روز و دو شب ماندند و سپس بازگشتند.
20 - تبعيد امام هادى عليه السلام به سامرا
متوكل امام هادى عليه السلام را از مدينه به پادگان سامرا احضار كرد. مورخين علت انتقال امام هادى عليه السلام از مدينه به شهر سامرا را چنين نقل مى كنند:
عبدالله فرزند محمد از طرف دستگاه طاغوت بنى عباس سرپرست جنگ و عهده دار نماز در مدينه بود. در مورد امام هادى عليه السلام نزد متوكل عباسى (دهمين خليفه عباسى ) سعايت و بدگويى كرد و تعمد داشت كه آن حضرت را بيازارد. امام هادى عليه السلام از سعايت و بدگوئيهاى او نزد متوكل آگاه شد. نامه اى به متوكل نوشت و در آن آزار رسانى و دروغ بافى عبدالله فرزند محمد را متذكر شد و خواستار رسيدگى فرمود. وقتى كه نامه به دست متوكل افتاد جواب نامه را نوشت و در آن نامه بسيار به امام هادى عليه السلام احترام نمود و آن حضرت را به پادگان سامرا دعوت كرد.
وقتى نامه متوكل به امام هادى عليه السلام رسيد، ناگزير آماده شد كه از مدينه به سوى سامرا كوچ كند و با يحيى بن هرثمه مدينه را به قصد سامرا ترك نمود. وقتى آن حضرت به سامرا رسيد، متوكل يك روز مخفى شد و ترتيب داد كه آن حضرت به كاروانسرا كه گداها در آن منزل مى گزيدند، وارد گردد. آن حضرت آن روز را در آن كاروانسرا به شب آورد. سپس متوكل خانه اى را در اختيار امام هادى عليه السلام گذارد.
به اين ترتيب امام هادى عليه السلام را از مدينه به سامرا تبعيد كرد و او را در يكى از خانه هاى لشكرگاه تحت نظر نگهداشت كه در اين صورت طبيعى است كه رابطه شيعيان با امام هادى عليه السلام ، قطع شده و همه چيز در رابطه با او تحت كنترل قرار مى گيرد و سرانجام آن حضرت به طور مرموزى مسموم شده و به شهادت مى رسد.
در مدتى كه امام هادى عليه السلام در سامرا بود، متوكل در ظاهر به او احترام مى كرد، ولى در مورد آن حضرت در انديشه نيرنگ بود كه آن را اجرا كند؛ ولى نتوانست .
مسعودى در اثبات الوصيه مى نويسد:
امام على النقى در سال 220 هجرى در سن شش سال و چند ماه بود به امامت رسيد و مدت دو سال از سلطنت معتصم عباسى گذشته بود.
باز مسعودى از محمد بن سعيد نقل مى كند:
عمر بن فرج بعد از رحلت امام جواد عليه السلام براى رفتن حج در مدينه آمد. جمعيتى را از اهل بيت رسول الله عليه السلام مخالفت و معاند بودند، احضار كرد و به آنان گفت :
- مردى را براى من طلب كنيد كه اهل علم و ادب و قرآن باشد و دوستدار خاندان پيامبر نباشد تا من او را موكل تعليم اين كودك كنم تا از آمدن شيعيانى كه در اطراف او مى آيند، جلوگيرى كند.
مردى را به او معرفى كردند كه او را جنيدى مى گفتند. جنيدى مردى بود كه پيش اهل مدينه در فهم ، ادب ، غضب و دشمنى نسبت به اهل بيت رسول خدا سابقه دار بود. عمر بن فرج او را خواست از مال پادشاه حقوق سالانه براى او مقرر كرد و مقدمات زندگى كردن او را فراهم نمود. سپس براى او تعريف كرد كه پادشاه مرا دستور داد، مثل تو شخصى را به اين كودك موكل نمايم . راوى گويد: همين كه شب مى شد، درب را مى بست و كليد را با خود نگاه مى داشت . امام على النقى عليه السلام مدتى را به همين حال به سر مى برد. دست شيعيان از دامن آن حضرت كوتاه شد. شيعه از گوش دادن به بيانات آن بزرگوار و قرائت در حضور آن حضرت محروم گرديد.
محمد بن سعيد گويد:
((من جندى را در روز جمعه ملاقات نمودم سلام كردم و گفتم :
- اين كودك هاشمى كه تو مراقب او هستى چه مى گويد؟
ديدم قول مرا انكار كرد و گفت :
- چرا مى گويى كودك هاشمى و نمى گويى بزرگ هاشمى ؟!
پس به من گفت :
- تو را به خدا قسم مى دهم آيا در مدينه كسى را از من عالم تر باشد سراغ دارى ؟
گفتم :
- نه !
گفت :
- به خدا قسم من يك قسمت از ادبيات را كه گمان مى كنم مبالغه كاملى در آن كرده ام براى آن بزرگوار مى گويم و آن حضرت همان گفته هاى مرا طورى بر من املاء و تعليم مى كند كه من از بيان او استفاده مى نمايم .
مردم گمان مى كنند كه من به آن بزرگوار و برگزيده خدا علم و ادب ياد مى دهم ؛ به خدا قسم كه من از آن حضرت علم مى آموزم .))
راوى گويد:
((من كلام جنيدى را به نحوى فراموش كردم كه گويا سخن او را نشنيده بودم . تا اينكه بعد از آن دوباره جنيدى را ملاقات كردم . سلام كردم . از حال او پرسش نمودم . سپس گفتم :
- حال آن جوان هاشمى چگونه است ؟
گفت :
- اين حرف را نزن ، به خدا قسم كه او بهترين اهل زمين و بزرگوارترين خلق خدا است . چه بسا مى شود كه آن حضرت مى خواهد داخل شود به او مى گويم : تنظر حتى تقراء عشرك . آن بزرگوار مى فرمايد: كدام سوره هاى قرآن را دوست دارى قرائت نمايم . من يكى از سوره هاى طولانى قرآن را پيشنهاد مى كنم . آن حضرت با سرعت تمام آن سوره را به طور صحيح مى خواند كه من صحيح تر از آن را از احدى نشنيده ام . نيكوتر از سرودهاى داود عليه السلام كه آنها را ضرب المثل مى زنند، تلاوت مى كند.))
راوى مى گويد: ((جنيدى گفت :
- اين كودك پدرش در عراق از دنيا رفته و خودش در مدينه در حال كودكى در بين اين كنيزهاى سياه نشو و نما مى كند، اين علم را از كجا آموخته ؟))
رواى گويد:
((پس از چند شب و روز ديگر كه جنيدى را ملاقات كردم ديدم حق را شناخته و به امامت امام على النقى عليه السلام قائل شده است .))
هفت سال كه از امامت آن حضرت گذشت معتصم عباسى در سنه 227 هجرى وفات يافت . در آن موقع امام على النقى چهارده ساله بود. مردم بعد از معتصم با واثق بن معتصم بيعت كردند. مدت 12 سال از امامت امام على النقى عليه السلام كه گذشت ، واثق در سنه 232 وفات يافت و مردم با متوكل بيعت كردند.
21 - حلاّج
در زمان مقتدر، حلاج به قتل رسيد. حلاج كه نامش حسين معروف به منصور و كينه اش ابوالمغيث بود. اصلش مجوسى و از مردم فارس بود. و در واسط و به قولى در شوشتر پرورش يافت و با صوفيان آميزش كرد و نزد سهل تسترى به شاگردى پرداخت ، سپس به بغداد آمده با ابوالقاسم جنيد بغدادى ملاقات كرد. حلاج اختلاف فكر داشت . گاه پشمينه و پلاس ‍ مى پوشيد و گاه جامه هاى رنگارنگ در بر مى كرد. زمانى عمامه بزرگ و دراعه مى پوشيد. زمانى ديگر قبا و لباس لشكريان بر تن مى كرد.
وى روزگارى چند در بلاد به گردش پرداخت و سرانجام به بغداد آمده ، آنجا خانه اى ساخت . در آن وقت ، آرا و عقايد مردم درباره حلاج گوناگون شد و سپس فساد انديشه و دگرگونى روش او آشكار گرديد و از مذهبى به مذهبى ديگر پيوست و با وسايل گوناگون كه به كار مى برد مردم را گول زده و به گمراهى ايشان پرداخت . از جمله آنكه در كنار بعضى راهها جايى را مى كند و مشكى آب در آن مى نهاد و جاى ديگر را كنده غذا در آن مى گذاشت و آن را پنهان مى نمود. سپس با اصحاب و مريدان خود از آن راه عبور مى كرد و چون همراهانش براى نوشيدن و وضو ساختن نيازمند به آب مى شدند و يا گرسنگى ايشان را فرا مى گرفت ، حلاج در همان نقطه اى كه مشك آب را پنهان كرده بود، آمده با عصاى خويش آنها را مى كند و مشك آب را بيرون مى كشيد و مريدانش از آن مى نوشيدند و وضو مى ساختند. همچنين جايى را كه غذا در آن پنهان بود مى كند و غذا را از درون زمين بيرون مى آورد و بدينوسيله به مريدان و اصحاب خويش وانمود مى كرد كه عمل وى از كرامات اولياست .
نيز حلاج ميوه را ذخيره و نگاهدارى مى كرد و آن را در غير فصلش بيرون آورده به مردم نشان مى داد، از اين رو مردم شيفته وى مى شدند. حلاج همواره از سخنان صوفيه گفتگو مى كرد و آن را با حلول محض كه دم زدن به آن هرگز روا نبود در هم مى آميخت .
بدينگونه دلبستگى مردم و ميل ايشان به حلاج فراوانى يافت ؛ چندان كه از بول او شفا مى جستند.
وى به اصحابش مى گفت :
- شما موسى و عيسى و محمد و آدميد و ارواح آنان به شما منتقل شده است .
چون رفته رفته فساد از ناحيه حلاج نشر يافت ، مقتدر به وزيرش حامد بن عباس فرمان دارد وى را حاضر كند و روياروى با او به گفتگو بپردازد. حامد بن عباس حلاج را فرا خواند و با حضور ائمه و قضات وى را محاكمه كرد، و حلاج به چيزهايى اعتراف نمود كه موجب قتلش شد. سپس هزار تازيانه بدو زدند تا بميرد، ولى حلاج نمرد. آنگاه دست ها و پاها و سر وى را بريدند و تنش را در آتش افكنده سوزاندند. هنگامى كه مى خواستند حلاج را بكشند وى به اصحابش گفت :
- اين پيشامد شما را بيمناك نكند، زيرا من پس از يك ماه نزد شما برمى گردم .
طلب المستقر بكل ارض فلم اولى بارض مستقرا
اطعت مطامعى فاستعبدتنى و لو انى قنعت لكنت حرا
((من همواره در جستجو بودم كه سرزمينى را براى آرميدن خود برگزينم ، ولى چنين جايى را نيافتم . من به چيزهايى طمع ورزيده ، در پى آن شدم ، لاجرم به دام افتادم و چنانچه قناعت مى كردم ، مردى آزاد بودم )). (7)
22 - كلنجار ابن مقله با دنيا
ابن مقله ، صاحب خط مشهور است كه به زيبائيش مثل ها زده اند. وى اولين كسى است كه خط مزبور را اختراع كرد و از صورت كوفى به وضع جديد در آورد و پس از او ابن بوّاب از او پيروى كرد.
ابن مقله در ابتداى كارش در يكى از ديوان ها خدمت مى كرد و هر ماه شش ‍ دينار مى گرفت . سپس به ابوالحسن بن فرات وزير پيوست و از خواص او شد. ابن فرات كه در جود و سخا همچون دريا بود، ابن مقله را محترم داشت و مقامش را بالا برد.
ابن مقله را رسم بر اين بود كه نزد ابن فرات مى نشست و نامه هاى ارباب حوائج را گرفته به عرض او مى رسانيد و از اين راه سود مى برد. ابن فرات نيز براى آنكه نفعى عايد اين مقله شود او را وادار مى كرد، از اين راه به تحصيل مال پردازد.
ابن مقله همچنان در اين شغل باقى ماند تا آنكه كارش رونق گرفت و مالى فراوان اندوخت . چون ابن فرات در مرتبه دوم به وزارت رسيد ابن مقله در دولت او صاحب نفوذ شد و شهرتى زياد پيدا كرد و منزلتى بزرگ يافت .
ولى شيطان ميان آن دو نفر تباهى افكند و هر يك از ديگرى بيم بر دل گرفتند، آنگاه ابن مقله نعمت ابن فرات را كفران نموده به دشمنان و بدانديشان وى پيوست ، تا آنكه تيره بختى ابن فرات فرا رسيد. چون بار ديگر ابن فرات عهده دار وزارت شد ابن مقله را گرفت . صد هزار دينار از او مطالبه نمود. سپس همسر ابن مقله كه زنى توانگر بود، آن مال را به ابن فرات تسليم كرد. ابن مقله در كتابت و انشاء دستى توانا داشت و توقيعاتش در فن نويسندگى داراى هيچ گونه عيبى نبود.
ابو عبدالله محمد بن اسماعيل معروف به رنجى كاتب ابن فرات نقل كرده گويد:
چون ابن مقله به نگون بختى افتاد و زندانى شد من نزد وى در زندان نرفتم و با او مكاتبه نكردم و با آنكه ميان ما دوستى و صداقت برقرار بود از ترس ابن فرات هيچ گونه اظهار اندوهى نيز ننمودم . چون گرفتارى ابن مقله طولانى شد، نامه اى براى من فرستاد كه در آن نوشته بود:
ترى حرمت كتب الاخلابينهم
ابن لى ام القرطاس اصبح غالبا
فما كان لوساء لتنا كيف حالنا
و قد دهمتنا نكبة هى ماهيا
صديقك من راعاك فى كل شدة
و كلا تراه فى الرخاء مراعيا
فهبك عدوى لاصديقى فاننى
رايت الاعادى يرحمون الا عاديا
((آخر نامه به دوستان نوشتن را نيز منع كرده اند، يا بهاى كاغذ گران شده است ؟ چه مى شد اگر از حال ما كه اين همه در رنج و محنت فرو رفته ايم پرسش مى كردى ؟ دوست آن است كه در سختى ها انسان را كمك كند و گرنه در خوشى همه مددكار انسان اند. گيرم تو با من دشمنى ، نه دوستى ؛ آخر دشمن را نيز ديده ايم كه به دشمن رحم مى كند.))
مقتدر در سال سيصد و شانزده ، ابن مقله را وزير خود كرد و خلعت هاى وزارت را بدو ارزانى داشت . ابن مقله نيز با استقلال تمام ، بار گران وزارت را به دوش گرفت و مبلغ پانصد هزار دينار در راه آن صرف كرد. سپس از مقام خود عزل شد و به زندان افتاد. ولى دوباره به وزارت رسيد. ابن مقله همچنان با روزگار دست و پنجه نرم مى كرد، تا آنكه ((راضى بالله )) وى را به وزارت خود انتخاب نمود. ليكن پس از چندى كارهايى كرد كه سبب شد راضى وى را در خانه اش حبس كند و بر او تنگ بگيرد.
در اين وقت ، دشمنان ابن مقله ، از وى نزد راضى به سخن چينى پرداختند و راضى را از شر ابن مقله ترساندند. راضى نيز دست راست ابن مقله را بريد. ابن مقله چندى را با دست بريده در زندان زيست و همواره بر آن زارى كرده ، مى گفت :
- دستى را كه با آن چندين مصحف و فلان قدر احاديث رسول صلى الله عليه و آله ، نوشتم و با آن به شرق و غرب نامه نگاشتم ، مانند دست دزدان قطع كردند.
چون راضى دست ابن مقله را بريد وى چنانكه با دست راست خود مى نوشت با دست چپ به نوشتن پرداخت . سپس قلم را به دست راست بريده خود بسته با آن مى نوشت و هيچگونه فرقى ميان خط وى پيش از بريده شدن و دستش و بعد از آن نهاده نمى شد.
از اتفاقات عجيب اين كه ابن مقله سه بار وزارت يافت و سه بار مسافرت كرد و سه بار دفن شد. بدين معنى كه چون اندكى پس از بريدن دستش او را به قتل رساندند، جثه اش را در دارالخلافه به خاك سپردند. سپس خانواده ابن مقله خواهش كردند جثه وى را تسليم ايشان كنند. از اين رو نبش قبر كرده او را در آوردند و به خانواده اش دادند. ايشان نيز وى را دفن نمودند. پس از آن همسر ابن مقله جثه شوهرش را مطالبه كرد و قبر او را شكافته ، جثه اش را درآورد و در خانه خود به خاك سپرد.(8)
23 - شكنجه هاى قاهر
وى ابو منصور محمد بن معتضد است و در سال سيصد و بيست با او بيعت شد. قاهر مردى با هيبت و بسيار خونريز و شتاب كار و شيفته جمع مال و كج روش بود. گروهى از همسران مقتدر را مصادره كرد. همچنين مادر مقتدر را مصادره نمود و او را سرنگون به يك پا آويخت . و انواع شكنجه هاى ناگوار از زدن و اهانت درباره او روا داشت ، تا آن كه صد و سى هزار دينار از وى گرفت .
مادر مقتدر پس از آن چند روز را زنده بود و سپس از اندوه فرزندش مقتدر و شكنجه هايى كه بر خودش وارد آمده بود درگذشت .
در سال سيصد و بيست و دو قاهر خلع شد و سبب خلع وى اين بود كه وزيرش ابن مقله از ترس او پنهان شده بود و همواره لشكريان را بر وى شورانيده ، آنها را وادار مى كرد از قاهر بپرهيزند. ابن مقله همچنان لشكريان را تحريك كرد و برانگيخت تا آنكه بر قاهر شوريده ، وى را خلع كردند، سپس چشمانش را ميل كشيدند چندان كه بر گونه هايش روان شد.
قاهر از آن پس به زندان افتاد و مدتى چند در آنجا ماند و پس از دگرگونى اوضاع از زندان بيرون آمد و بدين ترتيب گاهى به زندان مى افتاد و گاه آزاد مى شد، تا آنكه روزى از زندان بيرون آمده به جامع منصور رفت و از مردم درخواست صدقه كرد و مقصودش از آن كار بدنام كردن مستكفى بود. در اين وقت يكى از هاشميان قاهر را بدان حال ديد و او را از سئوال بازداشت و پانصد درهم بدو داد.
در روزگار قاهر اتفاقى كه قابل ذكر باشد نيفتاد.(9)
24 - عاقبت ماءمون
مسعودى در مروج الذهب مى نويسد:
زيد دمشقى در دمشق براى ما نقل كرد كه وقتى مامون به جنگ رفت و در ((بديدون )) فرود آمد، فرستاده پادشاه روم بيامد و بدو گفت :
- پادشاه تو را مخير مى كند كه مخارج را كه در سفر از محل خود تا اينجا كرده اى به تو بدهد، يا همه اسيران مسلمان را كه در ديار روم هستند بى فديه و درهم و دينار آزاد كند و يا اينكه هر يك از شهرهاى مسلمانان را كه مسيحيان ويران كرده اند، از نو بسازد و چنانكه بوده است به تو باز دهد و تو از اين جنگ بازگردى .
ماءمون برخاست و به خيمه خود رفت و دو ركعت نماز خواند و از خداى عزوجل استخاره كرد. آنگاه برون آمد و به فرستاده گفت :
- اما اينكه گفتى مخارج ما مى دهى ، من شنيده ام كه خداوند تعالى در كتاب ما قرآن به حكايت گفتار بلقيس مى گويد: من هديه اى سوى او مى فرستم ، ببينم فرستادگان چه خبر مى آورند و چون نزد سليمان شرفياب شد، گفت مرا به مال مرد مى دهيد آنچه خدا به من داده بهتر از آن است كه به شما داده است ، شماييد كه به هديه خويش خوشدل هستيد. اما اينكه گفتى همه اسيران را كه در ديار روم هستند آزاد مى كنى اسيرانى كه در قلمرو تو هستند، دو فرقه بيشتر نيستند: يكى هست كه به طلب رضاى خداى عزوجل و آخرت برون شده كه به مقصود رسيده و يكى ديگر كه به طلب دنيا آمده است ، خدا او را از اسارت رها نكند. اما اينكه گفتى همه شهرهاى مسلمانان را كه روميان ويران كرده اند از نو مى سازى ، اگر من آخرين سنگ ديار روم را از جا برآرم ، تلافى زن مسلمانى كه در حال اسارت به زمين خورده و فرياد وامحمداه زده در نيامده است . پيش رفيقت برگرد كه ميان من و او به جز شمشير نيست ! اى غلام طبل را بزن !
پس از آن ، از حركت و از جنگ نماند تا پانزده قلعه را بگشود. آنگاه از جنگ باز آمد و بر چشمه ((بديدون )) كه به نام ((قشيره )) معروف بود، فرود آمد و آنجا بماند تا فرستادگانش از قلعه ها بازآيند. برچشمه و منبع آب توقف كرد و از خنكى و صفا و سپيدى آب و صفاى محل و فراوانى سبزه شگفتى مى كرد.
دستور داد تا چوبهاى دراز ببريدند و چون پل برچشمه افكندند و روى آن را با چوب و برگ بپوشانيدند و درون خيمه اى كه براى او بپا كرده بودند، نشست و آب از زير وى روان بود. درمى به درون آب افكند و در صفاى آب نوشته درم را كه در قعر آب بود توانست بخواند و هيچكس از شدت سردى آب نتوانست دست در آن برد. در اين اثنا ماهى اى را بديد به اندازه يك ذراع كه به سپيدى چون شمش نقره بود. و براى كسى كه آن را از آب بگيرد جايزه اى معين كرد، يكى از فراشان برجست و آن را برگرفت و بالا آمد. وقتى به ساحل چشمه يا روى پلى كه مامون بر آن بود رسيد ماهى بجنبيد و از دست فراش رها شد و چون سنگ در افتاد و آب به سينه و گلوگاه مامون پاشيد و لباسش خيس شد، فراش بار ديگر فرو رفت و ماهى را بگرفت و آن را كه همچنان مى جنبيد در دستمالى پيش روى مامون نهاد، مامون گفت هم اكنون آن را سرخ كنند و همان دم لرزه او را گرفت و نتوانست از جا برخيزد، وى را كه چون شاخى لرزان بود و فرياد ((سرد است ، سرد است )) مى زد بالحاف و روپوش بپوشانيدند و به خيمه گاه بردند و اطرافش را روشن كردند و او همچنان فرياد مى زد: ((سرد است سرد است )) آنگاه ماهى را كه سرخ كردند، بياورند و او نتوانست لب بزند و از شدت بيمارى از خوردن آب باز ماند. وقتى حالش سخت شد و به حال احتضار افتاد، معتصم از ((بختيشوع )) و ((ابن ماسويه )) از حال او پرسيد كه در اين چه مى گويند و آيا ممكن است بهبود يابد، ابن ماسويه بيامد و يك دست او را گرفت و بختيشوع دست ديگر را گرفت و نبض هر دو دست او را بگرفتند و ديدند كه از اعتدال بگشته و نمودار فنا و انحلال است و دست آنها به سبب عرقى كه از تن او روان بود و چون روغن با آب دهن مار غليظ بود به پوستش چسبيد، قصد را با معتصم بگفتند و وى در اين باره از آنها سئوال كرد كه چيزى نمى دانستند و گفتند در كتابهاى طب مطلبى در اين باب نديده اند، ولى اين حالت نشانه انحلال جسد است .
ماءمون از بى هوشى به خود آمد و چشم بگشود و بگفت تا كسانى از روميان را احضار كنند و نام آن محل و چشمه را از آنها بپرسند، آنگاه عده اى از اسيران و راهنمايان را بياوردند و به آنها گفتند:
- معنى قشره چيست ؟
گفتند:
- قشيره يعنى پاهايت را دراز كن !
ماءمون وقتى اين سخن را بشنيد، مضطرب شد و آن را به فال بد گرفت و گفت :
- از آنها پرسيد نام عربى اين محل چيست ؟
گفتند:
- رقه !
در زايچه مامون آمده بود كه وى در محلى به نام ((رقه )) خواهد مرد. او غالبا از بيم مرگ از اقامت در رقه دريغ داشت . وقتى اين سخن را از روميان بشنيد دانست كه اين همان محل است كه در زايچه او آمده است و در آنجا خواهد مرد.
به قولى معنى ((بديدون )) پاهايت را دراز كن است و خدا چگونگى اين را بهتر مى داند. مامون دكترها را احضار كرد و اميد داشت از بيمارى نجات يابد. وقتى سنگين شد، گفت :
- مرا بيرن ببريد كه سپاهم را نگاه كنم و مردانم را ببينم و ملك خويش را بنگرم !
و اين به هنگام شب بود. او را بيرون بردند و خيمه ها و سپاه را كه گسترده و فراوان بود با آتشها كه افروخته بودند، بديد و گفت :
- اى كه ملكت زوال ندارد، به كسى كه ملكش زوال يافته رحم كن !
آنگاه وى را به خوابگاهش بردند، چون حالش سخت شد، معتصم يكى را نشاند كه شهادت را به او تلقين كند. آن شخص صداى خود را بلند كرد كه شهادت بگويد. ابن ماسويه گفت :
- فرياد نزن كه او اكنون ما بين خدا و مانى تفاوت نمى گذارد.
مامون در آن دم چشم بگشود و چشمانش با دو دست خود، ابن ماسويه را بزند. آنگاه خواست با او سخن كند، اما نتوانست و چشم به آسمان دوخت و ديدگانش از اشك پر شد، در دم زبانش گشوده شد و گفت :
- اى كه نمى ميرد به كسى كه مى ميرد رحم كن !
و جان داد
جنازه او را به طرسوس بردند و آنجا به خاك سپردند.
25 - بخت نصر
يعقوبى مى گويد:
بخت نصر پادشاه بابل به اورشليم آمد و در بنى اسرائيل كشتار كرد و اسيرشان نمود و آنها را به زمين بابل برد و سپس به زمين مصر حمله كرد و فرعون لنگ پادشاه آن را كشت . بخت نصر تورات و آنچه از كتابهاى پيغمبران در هيكل بود همه را گرفت و در چاهى نهاد و آتش در آن افكند و از خاك ، انباشته ساخت .
ارمياى پيغمبرى هم در اين زمان بود و چون از رسيدن بخت نصر آگاه شد، تابوت سكينه را برداشت و آن را در غارى كه هيچ كس آگاه نبود نهاد و از بخت نصر جز ارمياى رهايى نيافت .
شماره كسانى كه بخت نصر به زمين بابل كوچ داد، هيجده هزار نفر بود كه هزار نفر پيغمبر در ميان آنها بود و پادشاه شان ((يحنيا)) پسر يهوياقيم بود و يهوديهاى عراق از اينها هستند. گويند: ارمياى پيغمبر گفت :
- خدايا به دادگرى تو بيش از ديگران دانايم ، پس براى چه بخت نصر را بر بنى اسرائيل چيره ساختى ؟
خدايش وحى فرمود:
- من از بندگان گنهكار خود به وسيله بدترين خلق خود انتقام مى گيرم .
پيوسته بنى اسرائيل زير دست بخت نصر گرفتار بودند تا آنكه زنى از آنها گرفت كه او را ((سيحب )) دختر ((سلتايل )) مى گفتند و او خواهش كرد كه بخت نصر بنى اسرائيل را به شهرشان بازگرداند و چون نبى اسرائيل به شهر خود بازگشتند ((زربابل )) پسر ((سلتائيل )) را به پادشاهى برداشتند. و او شهر اورشليم را ساخت و هيكل را از نو بنا كرد و چهل و شش نفر در اين كار بود.
در زمان او، خدا، بخت نصر را به صورت چار پاى ماده اى درآورد و او هفت سال در ميان چارپايان گوناگون مى گشت . آنگاه گفته اند كه خدا توبه اش را پذيرفت و او را به صورت آدمى زنده گردانيد، سپس مرد.
زربابل بود كه تورات و نوشته هاى پيغمبران را از چاهى كه بخت نصر آنها را در آن دفن كرده بود بيرون آورد و آن كتابها را بى آنكه سوخته باشد، همانطورى كه بود، يافت . سپس نسخه هاى تورات و كتابهاى انبياء و احكام و شريعتهاى آنها را دوباره باز آورده و اول كسى بود كه اين كتابها را نوشت .
26 - شرورتر از فرعون
در احاديث آمده است :
((لتكونن فى هذه الامة رجل يقال له الوليد و هو شر من فرعون ))
((در اين امت مردى خواهد بود كه او را وليد گويند و او از فرعون بدتر است .))
و بنا به نظر علماء اين شخص همين وليد بن يزيد بن عبد الملك است ، كه به وليد فاسق مشهور است . زيرا حوضى ساخته بود كه آن را از شراب پر مى كرد و خودش را در آن مى انداخت و هر چه مى خواست مى خورد. فسق و كفر او به حدى بود كه حتى رسالت پيغمبر اكرم عليه السلام را هم تكذيب مى كرد. چنانكه گويد:
تلعب بالخلاقه هاشمى بلا وحى اتاه و لاكتاب
((اين مرد هاشمى با خلافت بازى كرد، نه وحى به او رسيد و نه كتابى از آسمان آورد.))
روزى به عنوان تفال قرآن مجيد را گشود و اين آيه كريمه در اول صفحه بود:
واستفتحوا و خاب كل جبار عنيد))
((و گشودند و هر كه جبار عنيد بود زيانكار شد.)) وليد از اين تفال بسيار ناراحت و خشمگين شد و قرآن را به كنارى انداخت و صفحات مباركه آن را هدف تير قرار داد و اين شعر را سرود:
تهددنى بجبار عنيد فها انا ذاك جبار عنيد
اذا ما جئت ربك يوم حشر فقل يا رب مزقنى الوليد
((اى قرآن تو مرا تهديد مى كنى كه جبار عنيدم ، بله من همان جبار عنيدم ، وقتى كه در روز حشر پيش خداوندت آمدى بگو اى خدا مرا وليد پاره پاره كرد)).
اين اعمال وليد نشان مى دهد كه او اصلا به اسلام و پيغمبر و قرآن عقيده نداشت . به طورى كه نوشته اند او را معلمى بود كه مذهب مانى داشت و وليد را هم تحت تاثير عقايد خود قرار داده بود و او هم به مذهب مانى متمايل شده بود.
يكى ديگر از اعمال ننگين او اين بود كه شبى در اثر كثرت شرابخوارى با كنيزى همخوابه شده بود و سحرگاهان كه موقع نماز جماعت بود عمامه خود را به سر كنيز نهاد و عبايش را به دوش او انداخت و دستور داد كه صورت خود را بپوشاند و به جاى او به محراب رفته و نماز جماعت بخواند. كنيز آلوده دامن ، با همان حالت مستى و جنابت ، اطاعت امر نمود و به مسجد رفت و براى آن مردم بدبخت نماز خواند و چون خيلى روشن نشده بود كسى متوجه قضيه نشد. ولى پس از قتل وليد اين راز آشكار شد و مردم شام تازه فهميدند كه در يك نماز صبح به كنيز مست وليد اقتدا كرده اند.
چون كفر و زندقه و فساد وليد براى همه كس روشن شده بود حتى برادران و عموزادگان و ساير افراد بنى اميه او را مذمت مى كردند. لذا مردم دمشق از اعمال ننگين او به ستوه آمدند و در قصر خلافت ريز ريزش كرده ، مقتولش ‍ ساختند و سرش را هم به نيزه زدند و در شهر گردش دادند و تن منحوسش ‍ را هم در همان قصر به خاك سپردند. (10)
27 - مسيلمه كذاب و سجاح
از جمله وقايع در ايام خلافت ابوبكر فتنه ((مسيلمه كذاب )) است . و شرح آن به اختصار چنين است كه در ايام خلافت ابوبكر مردى پيدا شد كه بدو ((مسيلمه )) مى گفتند. وى ادعا كرد پيغمبر است و از آسمان وحى بر او نازل مى شود. از اين رو مردم بسيارى از قبيله او و ديگر قبيله ها گردش ‍ جمع شدند.
سپس زنى از عرب كه نامش ((سجاح )) بود پيدا شد و او نيز مدعى شد كه پيغمبر است . و وحى از آسمان برايش نازل مى شود. گروهى از بنى تميم كه قبيله وى بودند از او پيروى كردند. سپس سجاح با مسيلمه رهسپار شد و افرادش نيز از افراد مسيلمه بيشتر بودند. چون مسيلمه از حركت سجاح آگاه شد، به ياران خود گفت :
- صلاح در چيست ؟
گفتند:
- صلاح در اين است كه امر نبوت را به سجاح واگذارى ، زيرا ما تاب مقاومت در مقابل او و يارانش را نداريم .
مسيلمه گفت :
- بگذاريد من هم درباره كار خود بينديشم .
و چون مردى تيزهوش و زيرك بود، قدرى فكر كرد. سپس شخصى را نزد سجاح فرستاد. بدو پيام داد:
- بهتر است من و تو در جايى گرد هم آييم و درباره وحيى كه از آسمان بر ما نازل شده گفتگو كنيم . هر كس بر حق بود ديگرى از او پيروى كند.
سجاح قبول كرد. مسيلمه نيز دستور داد خيمه اى از پوست بر پاكنند و عود بسيارى در آن بسوزانند و گفت :
- زن هر گاه بوى خوشى ببويد به ياد آميزش و جماع خواهد افتاد.
سپس با يكديگر در خيمه نشستند و مسيلمه هر طور بود سجاح را فريب داده با او درآميخت . چو كار تمام شد سجاح به مسيلمه گفت :
- شخص مانند من نبايد كارش اين گونه صورت پذيرد. من هنگامى كه از خيمه خارج شدم اقرار مى كنم كه تو بر حقى ، تو نيز نزد قبيله من بنى تميم آمده مرا خواستگارى كن . ايشان مرا به تو خواهند داد. من هم قبيله بنى تميم را با تو همراه خواهم ساخت .
سجاح از خيمه خارج شد و گفت :
- مسيلمه قدرى از وحيى كه برايش نازل شده بود براى من خواند، من هم ديدم حق با اوست . از اين رو امر نبوت را تسليم او كردم .
آنگاه مسيلمه سجاح را خواستگارى كرد و او را به زنى گرفت و مهرش را اين قرار داد كه نماز عصر را از عهده ايشان برداشت .
گويند قبيله بنى تميم كه صحرانشين اند تا كنون نيز نماز عصر را به جا نمى آورند و مى گويند:
نماز عصر مهر دختر ماست .
چون ابوبكر بر اين جريان آگاه شد لشكرى به سردارى خالد بن وليد به سوى آنان فرستاد، آنان نيز جنگى سخت با مسلمانان كردند كه مانند آن را نديده بودند ولى سرانجام پيروزى با لشكريان اسلام شد و مسيلمه به قتل رسيد.
28 - برادرى زياد و معاويه
سميه مادر زياد از زنان بدكاره عرب به شمار مى آمد. وى شوهرى داشت به نام عبيد. زمانى ابوسفيان يعنى پدر معاويه نزد شراب فروشى به نام ابومريم رفته از وى زنى بدكاره خواست .
ابومريم بدو گفت :
- سميه را مى خواهى ؟
ابوسفيان كه سميه را از پيش مى شناخت ، گفت :
- گرچه پستانهاى دراز و شكمى بدبو دارد، ولى بياورش !
ابو مريم سميه را آورد و ابوسفيان با او درآميخت و به زياد آبستن شد. و او را در فراش شوهرش عبيد زاييد. چون زياد بزرگ شد ادب آموخت و سرآمد اقران شد و به كارهاى ديوانى پرداخت . آنگاه عمر بن خطاب او را به منصبى گماشت و زياد نيك از عهده آن برآمد.
زياد روزى در مجلس عمر كه بزرگان صحابه و از جمله ابوسفيان در آن جمع بودند حضور يافت و سخنانى بليغ و رسا گفت كه حاضرين مانند آن را نشنيده بودند. در اين هنگام عمر و بن عاص اظهار كرد:
- به به ! چه جوان برازنده اى ، اگر پدرش از قريش بود همانا عرب را رهبرى مى كرد.
ابوسفيان گفت :
- به خدا سوگند پدرى كه نطفه او را در رحم مادرش نهاده است من مى شناسم .
و مقصود ابوسفيان ، خودش بود. اميرالمومنين على عليه السلام كه آنجا حاضر بود گفت :
- ابوسفيان ! دم مزن ! تو خود مى دانى كه اگر عمر اين سخن را بشنود كارت ساخته است !
چون اميرالمومنين عليه السلام عهده دار خلافت شد زياد را والى فارس كرد. زياد نيز فارس را به خوبى ضبط و نگاهدارى نمود و قلعه هايش را حفاظت كرد و در آنجا روش رضايت بخش در پيش گرفت و رفته و رفته شايستگى وى زبانزد همه شد و چون خبر آن به معاويه رسيد وى را خوش نيامد كه شخصى مانند زياد از زمره اصحاب على عليه السلام باشد و در صدد بر آمد او را به صرف خويش بكشاند. از اين رو نامه اى به زياد نوشته ، او را وعده و وعيد داد و فرزندى ابوسفيان را بر وى عرضه كرد و او را برادر خويش ‍ خواند. ولى زياد توجهى بدو نرد. چون اين خبر به اميرالمؤ منين عليه السلام رسيد نامه اى بدين مضمون به زياد نوشت :
((من تو را به واليگرى فارس برگزيدم . زيرا تو را در شايستگى اين مقام مى ديدم . بايد بدانى كه از ناحيه ابوسفيان يك بى انديشه گى و خطايى كه ناشى از خودپسندى و آرزوهاى بى جا بود سر زد كه نه ميراثى براى تو ثابت مى كند و نه نسب تو را درست مى سازد. مواظب باش كه معاويه با مكر و فريب شخصى را از چهار جانب فرو مى گيرد. از وى پرهيز كن . باز هم مى گويم : از وى بپرهيز! والسلام .))
چون اميرالمؤ منين عليه السلام شهيد شد معاويه در جلب دوستى زياد و به دست آوردن دل او و ترغيب او به ورود در سلك طرفداران خود، كوششى فراوان كرد و داستان نسبت وى را با ابوسفيان پيش كشيد و سرانجام هر دو نفر به وابستگى زياد به ابوسفيان اتفاق كردند و گواهانى در مجلس معاويه حاضر شده ، شهادت دادند كه زياد فرزند ابوسفيان است .
از جمله گواهان اين موضوع ، ابومريم شراب فروش بود، كه سميه را براى ابوسفيان آورده بود. اتفاقا ابومريم بيش از آن ، اسلام اختيار كرده و مسلمانى خوب به شمار مى آمد. معاويه بدو گفت :
- اى ابومريم ! تو در اين باره چگونه شهادت مى دهى ؟
ابو مريم گفت :
- من گواهى مى دهم كه ابوسفيان نزد من آمد و زنى بدكاره خواست . من نيز بدو گفتم : كه جز سميه زن ديگر نزد من نيست . ابوسفيان گفت : اگرچه آلوده و چركين است ولى بياورش . من نيز سميه را براى وى آوردم و ابوسفيان با او خلوت كرد. سپس سميه را ديدم كه آلوده دامان از نزد ابوسفيان خارج شد.
در اين هنگام زياد ابومريم را مخاطب ساخته گفت :
- بس است ابومريم ! تو را براى شهادت خواسته اند نه براى ناسزا گفتن .
پس معاويه زياد را وابسته به خود دانست .
گويند، قضيه ((استلحاق ))، اولين مسئله اى بود كه احكام شرعيت اسلام به وسيله آن آشكارا رد شد، زيرا حكم پيغمبر صلى الله عليه و آله اين بود كه :
((فرزند از آن صاحب فراش است و نصيب زناكار سنگ است .))
ولى گروهى به طرفدارى از معاويه برخاستند و چنين استدلال كردند كه عمل استلحاق از جانب معاويه ، كارى جايز و روا بوده است . زيرا نكاحهاى زنان جاهليت انواعى داشته جمله اين كه : هرگاه چند مرد با زنى بدكاره در مى آميختند و آن زن فرزندى مى زاييد كودك را به هر يك از آنان كه مى خواست منسوب مى كرد و در اين باره قول زن معتبر بود.
چون اسلام ظهور كرد اين گونه نكاح را حرام كرد. ولى نسب فرزندان را پدرانى كه با ايشان منسوب بودند با هر نكاحى از نكاحهاى زمان جاهليت كه انجام شده بود ثابت و برقرار ساخت و به هيچ وجه ميان آنها فرق قايل نشد.
ليكن در پاسخ ايشان گفته اند: اين مطلب درست است و معاويه نيز آن را به همين صورت پنداشته است . ولى او فرقى ميان استلحاق در زمان جاهليت و استلحاق در اسلام ننهاده است ، چرا كه زياد در جاهليت به فرزندى ابوسفيان شناخته نمى شد و جز به عبيد و ميان اين دو صورت فرق بسيار است .
آنگاه زياد از ياران و پشتيبانان معاويه شد و معاويه او را والى بصره و خراسان و سيستان كرد و هند و بحرين و عمان را بدان اضافه نمود و در پايان ، كوفه را نيز بدان افزود.
از آن پس زياد همواره در نامه هاى خود مى نوشت :
((از طرف زياد بن ابوسفيان ))
ولى قبل از آن مردم گاه بدو زياد بن عبيد و گاه نيز زياد بن سميه مى گفتند و هر كس مى خواست راست بگويد، مى گفت :
((زياد بن ابيه !!))
******************
29 - شكارچى گرى يزيد
يزيد بن معاويه از پرشورترين مردم نسبت به شكار بود و پيوسته با آن سر و كار داشت و دست برنجنهاى طلا به دست و پاى سگهاى شكارى مى آويخت و جلّهاى زربنت به آنها مى پوشانيد و براى هر سگى يك غلام گماشته بود كه آن را خدمت كند.
گويند:
عبيدالله بن زياد مردى از اهل كوفه را به چهار صد هزار دينار جريمه كرد و مال را در صندوق بيت المال سپرد. آن مرد نيز از كوفه رهسپار دمشق شد تا از عبيدالله به يزيد شكايت كند و دمشق در آن روزگار پايتخت بود. چون به دمشق رسيد، از يزيد سراغ گرفت . بدو گفتند:
- در شكار گاه است .
آن مرد نخواست هنگامى كه يزيد در دمشق نبود وارد آن شود. از اين رو خيمه خود را بيرون شهر زد و به انتظار برگشت يزيد از شكارگاه در آنجا اقامت گزيد. در اين ايام روزى ، بى خيال در خيمه خود نشسته بود ديد سگى كه دست برنجنهاى طلا به دست و پاى آويخته و جلى كه مبلغى زياد ارزش داشت بر او پوشانده شده ، داخل خيمه شد از فرط تشنگى و خستگى نزديك بود جان دهد. مرد دانست كه آن سگ از يزيد است و از او جدا شده است . از اين رو برخاسته آب برايش آورد و پذيرايى نمود.
چيزى نگذشت كه جوانى خوش صورت كه براستى زيبا سوار بود و زىّ پادشاهان داشت با سر وصورتى غبارآلود فرا رسيد. آن مرد برخاسته ، بر وى سلام كرد. سوار از او پرسيد:
- سگى را نديدى از اينجا عبور كند؟
آن مرد گفت :
- چرا مولانا هم اكنون در خيمه است و آب نوشيده و استراحت كرده و است و چون به اينجا رسيد در كمال خستگى و عطش بود.
يزيد چون سخن آن مرد را شنيد از اسب فرود آمد و وارد خيمه شد و به سگ كه استراحت كرده بود، نظر افكند. سپس ريسمان او را گرفت تا از خيمه بيرون ببريد. در اين وقت مرد شكايت حال خويش را به يزيد نموده ، جريان مالى را كه عبيدالله بن زياد از او گرفته بود بدو گزارش داد. يزيد نيز دواتى طلبيده به عبيدالله نوشت مال او را پس بدهد و خلعتى با ارزش نيز به وى بخشيد. سپس به كوفه رهسپار شد و به دمشق نرفت . (11)
30 - سه سال خلافت ، سه بار جنايت
يزيد بنا به قول صحيح سه سال و شش ماه فرمانروايى كرد. وى در سال اول حسين بن على عليه السلام را به قتل رساند و در سال دوم مدينه را سه روز تمام چپاول كرده ، به دست يغما سپرده و در سال سوم كعبه را مورد تاخت و تاز قرار داد.
اينك شرح كشته شدن حسين عليه السلام و چگونگى آن به نحو اختصار:
اين سر گذشتى است كه به علت ناگوارى و هولناكى آن دوست نمى دارم سخن را در پيرامونش طولانى كنم ، زيرا در اسلام كارى زشت تر از آن به وقوع نپيوسته است . گرچه كشته شدن اميرالمؤ منين عليه السلام مصيبت بسيار بزرگى به شمار مى آيد، ليكن سرگذشت امام حسين عليه السلام چندان كشتار فجيح و مثله و اسارت در برداشت كه از شنيدن آن بدن انسان به لرزه مى افتد. لذا از پرداختن به سخن درباره اين سرگذشت به شهرتش ‍ اكتفا مى كنم . زيرا كه از مشهورترين مصيبتهاست .
خداوند هر كسى را كه در آن دست داشته و بدان فرمان داده و به چيزى از آن خوشنود بوده است لعنت كند و هيچ گونه كار خير و توبه اى را از او نپذيرد و او را از جمله ((الا خسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحياة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا)) قرار دهد.
خلاصه آن سرگذشت اين است كه چون كار بيعت يزيد لعنة الله عليه تمام شد وى هيچگونه همتى نداشت جز آنكه از حسين عليه السلام و چند نفرى كه پدرش وى را از آنها بر حذر داشته بود، بيعت بگيرد. از اين رو نزد وليد بن عتبه بن ابى سفيان كه در آن وقت امير مدينه بود فرستاد و بدو فرمان داد كه از آن چند نفر بيعت بگيرد. وليد نيز ايشان را نزد خود فرا خواند. چون امام حسين عليه السلام نزد وى آمد وليد خبر مرگ معاويه را بدو داد و به او پيشنهاد بيعت كرد. امام حسين عليه السلام به وليد فرمود:
- شخصى مانند من پنهانى بيعت نمى كند، هرگاه همه مردم براى اين كار اجتماع كردند ما و تو فكرى براى اين كار خواهيم كرد.
سپس حسين عليه السلام از نزد وليد خارج شد و اصحاب خويش را گرد آورده ، به عنوان سرپيچى از بيعت با يزيد و ننگ داشتن از اين كه در سلك رعيت وى در آيد از مدينه به قصد مكه خارج شد. چون حسين عليه السلام در مكه مستقر شد خبر خوددارى وى از بيعت با يزيد به گوش مردم كوفه رسيد و مردم كوفه ، بنى اميه و بخصوص يزيد را به سبب روش ناپسند و كارهاى زشتى كه داشت و علنا مرتكب معاصى مى شد، دوست نمى داشتند. از اين رو با حسين مكاتبه كرده ، نامه هايى بدو نوشتند و او را به كوفه دعوت كردند و بدو وعده يارى در مقابل بنى اميه دادند، آنگاه گرد هم آمده ، با يكديگر هم سوگند شدند و پى در پى در اين خصوص براى حسين عليه السلام نامه فرستادند. حسين عليه السلام نيز پسر عموى خود مسلم به عقيل بن ابى طالب عليه السلام را نزد ايشان فرستاد.
چون مسلم به كوفه آمد خبر ورودش به عبيدالله بن زياد - كه خداوند او را لعنت كند و همواره به خوارى و رسوايى بكشاند - رسيد و عبيدالله بن زياد، در اين وقت بنا به فرمان يزيد كه از مكاتبه مردم كوفه با حسين عليه السلام آگاه شده بود به امارت كوفه رسيده بود؛ از طرفى مسلم به خانه هانى بن عروه كمه از اشراف مردم كوفه بود پناه برده بود. از اين رو عبدالله بن زياد، هانى بن عروه را فرا خوانده ، از وى خواست مسلم را تسليم او كند. ليكن هانى بن عروه از اين كار امتناع ورزيد و عبيد الله بن زياد با چوبى كه در دست داشت به صورت هانى زده ، استخوان صورتش را در هم شكست .
سپس مسلم بن عقيل را احضار كرد و دستور داد او را بالاى بام قصر برده ، و گردنش را زدند و سر و جثه اش را از بالاى بام فرو افكندند و اما هانى را به بازار برده ، همانجا گردن زدند. فرزدق در اين باره گفته است :
و ان كنت لاتدرين فالموت فانظرى الى هانى فى السوق و ابن عقيل
الى بطل قد هشم السيف وجهه و آخر يهوى من طمار قتيل
؛ ((اگر نمى دانى مرگ چيست به هانى در بازار و مسلم بن عقيل بنگر. به دلاورى كه شمشير صورتش را در هم شكست و آن ديگر كه كشته اش را از بلندى پرتاب كردند.))
سپس حسين عليه السلام از مكه خارج و بدون آنكه از سرنوشت مسلم با خبر باشد رهسپار كوفه گرديد. چون نزديك كوفه رسيد، از چگونگى امر آگاه شد و كسانى خبر قتل مسلم را بدو دادند و او را از يافتن به كوفه بر حذر داشتند. ولى حسين عليه السلام برنگشت و به منظورى كه خود از هر كس ‍ بدان آگاهتر بود، تصميم گرفت ، خويشتن را به كوفه برساند، ابن زياد نيز لشكرى به فرماندهى عمر بن سعد بن ابى وقاص به سوى او فرستاد و چون دو گروه با يكديگر مقابل شدند، حسين و اصحابش چنان جنگى كردند كه هرگز كسى مانند آن را نديده بود، تا اينكه بر اثر آن جنگ شديد ياران و خويشانش كشته شدند، آنگاه حسين عليه السلام نيز به نحوى فجيع به قتل رسيد.
در اين واقعه چندان شكيبايى و چشم داشت به خدا، و شجاعت و پرهيزگارى و بلاغت و كاردانى در فنون جنگ از شخص حسين عليه السلام و يارى و جانبازى و ناخوش داشتن زندگى پس از وى و جنگ در مقابل او از روى بينايى از ياران و خويشانش به ظهور پيوست كه هرگز كسى مانند آن را نديده است . سپس غارت و اسيرى در ميان سپاه و خانواده حسين عليه السلام به وقوع پيوست . آنگاه سر حسين عليه السلام را با زنانش نزد يزيد بن معاويه به دمشق بردند و يزيد در مجلس ، خود با چوب به دندانهاى حسين عليه السلام فرو كوبيد و زنانش را به مدينه بازگردانيد.
قتل حسين عليه السلام در روز دهم محرم سال شصت و يك هجرى روى داد.
31 - وقعه حره
از آن پس يزيد به جنايت دوم يعنى جنگ با مردم مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه آن وقعه حره مى نامند اقدام كرد. ابتداى اين كار از آنجا بود كه مردم مدينه با خلافت يزيد مخالفت بودند. از اين رو روى را خلع كردند و افرادى از بنى اميه را كه در مدينه بودند محاصره كرده به تهديد ايشان پرداختند. بنى اميه نيز شخصى را نزد يزيد فرستاده ، وى را از چگونگى امر با خبر ساخت . چون فرستاده ايشان نزد يزيد آمد و جريان امر را بدو خبر داد، يزيد بدين شعر تمثل جست :
لقد بدلوا الحلم الذى فى سجيتى فبدلت قومى غلظه بليان
؛((مردم آن بردباريى را كه در طبيعت من بود تغيير دادند. من نيز نرمى را درباره ايشان به خشونت تبديل كردم .))
سپس عمرو بن سعيد را براى جنگ با مردم مدينه نامزد كرد. ولى او سرباز زد و گفت :
- من براى تو كارهايى انجام داده ، بلادى را اداره كرده ام ، اكنون كه بناست خون قريش آن هم در مدينه ريخته شود، دوست ندارم عهده دار اين كار باشم .
آنگاه يزيد عبيدالله بن زياد را براى اين كار فرا خواند. وى نيز بهانه جسته ، گفت :
- به خدا سوگند من براى فاسق دو كار با هم نمى كنم ، هم فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بكشم و هم به مدينه او و به كعبه بتازم .
يزيد نيز مسلم بن عقبه مرى را كه پيرمردى كهن سال و بيمار بود، ولى يكى از سركشان عرب به شمار مى آمد براى اين كار انتخاب كرد.
محمد بن على بن طباطبا در كتاب تاريخ فخرى مى نويسد:
معاويه بن يزيد گفته بود:
- اگر مردم مدينه با تو مخالفت كردند مسلم بن عقبه را به جان ايشان بيانداز!
مسلم بن عقبه نيز در حالى كه بيمار بود به سوى مدينه شتافت و مدينه را از جانب مره كه جايى در بيرون از مدينه بود محاصره كرد، آنگاه براى مسلم بن عقبه ميان دو صف ، تختى نهادند و مسلم روى آن نشست .
سربازانش را به جنگ بر مى انگيخت تا آنكه مدينه را گشود. در آن واقعه گروهى از بزرگان مدينه كشته شدند.
طباطبا گويد:
ابوسعيد خدرى (رض ) صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيمناك شده شمشيرى برداشت و به غارى كه در آن نزديكيها بود روان گرديد تا داخل آن شد. بدان پناه برد. در اين وقت يكى از شاميان ابوسعيد را تعقيب كرد. ابوسعيد از ترس شمشير خود را كشيد و سرباز شامى را تهديد كرد. او نيز شمشير كشيد و چون به ابوسعيد رسيد، ابوسعيد بدو گفت :
- لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك لا قتلك !
سرباز شامى از او پرسيد:
- تو كيستى ؟
گفت :
- ابو سعيد!
سرباز شامى گفت :
- صحابى رسول الله ؟!
- آرى !
سرباز شامى او را رها كرد و پى كار خود رفت . مسلم بن عقبه سه روز مدينه را مباح كرد و در اختيار سربازان نهاد. ايشان نيز در آن سه روز به كشتار و غارت و اسير كردن مردم پرداختند.
گويند پس از آن هرگاه كسى مى خواست دخترش را شوهر بدهد بكارت او را ضمانت نمى كرد و مى گفت :
- شايد در وقعه حره بكارت از او برداشته شده باشد.
بدين جهت مسلم بن عقبه را سرف نام نهادند.
32 - تاخت و تاز كعبه توسط عمال يزيد
پس از وقعه حره يزيد به كار سوم يعنى تاخت و تاز كعبه پرداخت و پس از فراغت از كار مدينه مسلم به عقبه را فرمان داد به قصد گشودن كعبه رهسپار شود. مسلم نيز بدانجا روان شد. در اين وقت عبدالله بن زبير در مكه سكونت داشت و مردم را به سوى خود مى خواند. مردم نيز از وى پيروى مى كردند. ليكن مسلم بن عقبه در راه در گذشت و شخصى را - كه يزيد بدو دستور داده بود اگر مرگش فرا رسيد او را جانشين خود كند - بر سپاه خود گماشت .
آن شخص لشكر كشيد و مكه را محاصره كرد و ابن زبير با مردم مكه بيرون آمد و جنگ در گرفت . رجز خوان شاميان گفت :
خطاره مثل الفنيق المزيد يرمى بها اعواد هذا المسجد
؛((با منجنيقى كه به شتر كف بر دهان مى ماند ستونهاى اين مسجد در هم كوبيده خواهد شد.))
بدين نحو طرفين در حال جنگ بودند كه خبر مرگ يزيد رسيد و شاميان مراجعت كردند.
33 - كبوتر مسجد!!
محمد بن على بن طباطبا در كتاب خود مى نويسد:
عبدالملك مردى با خرد و دانا و دانشمند بود. سلطانى جبار به شمار مى آمد و هيبتى زياد و سياستى شديد داشت و در امور دنيا داراى تدبيرى نيكو بود.
در روزگار عبدالملك ديوان دولتى از زبان فارسى به عربى نقل شد و اسلوب و روش ((مستبعرين )) در نگارش علوم و فنون اختراع گرديد.
عبدالملك اولين كسى بود كه مردم را از جامعه به خلفا و سخن گفتن زياد در حضور ايشان باز داشت . نيز عبدالملك بود كه حجاج را بر سر مردم مسلط گردانيد و به كعبه تاخت و تاز كرد و عبدالله بن زبير و پيش از او برادرش ‍ مصعب بن زبير را به قتل رسانيد.
از مطالب جالب اين است كه هنگامى كه يزيد بن معاويه براى جنگ با مردم مدينه و گشودن كعبه لشكر بدانجا فرستاد، عبدالملك از اين كار سخت به خشم آمده گفت :
- اى كاش آسمان بر زمين فرود مى آمد!
ولى چون حكومت به دست او رسيد همين كار و بالاتر از آن را مرتكب شد زيرا وى حجاج را براى محاصره ابن زبير و گشودن مكه بدانجا فرستاد. عبدالملك قبل از خلافت يكى از فقهاى مدينه به شمار مى آمد و به علت آن كه پيوسته به تلاوت قرآن مشغول بود ((كبوتر مسجد)) ناميده مى شد. چون پدرش مروان در گذشت و بشارت خلافت را به عبدالملك دادند، وى قرآن را در هم پيچيده گفت :
- هذا فراق بينى و بينك !
و سپس عهده دار امور دنيا شد. گويند: روزى عبدالملك به سعيد بن مسيب گفت :
- اى سعيد! من چنان شده ام كه هرگاه كار نيكى انجام مى دهم بدان شادمان نمى شوم و چون مرتكب شرى مى شوم از آن بدم نمى آيد.
سعيد بن مسيب در پاسخ گفت :
- اكنون دل مردگى در توبه حد كمال رسيده است .
در روزگار عبدالملك عبدالله بن زبير و برادرش مصعب ، امير عراق به قتل رسيدند. عبدالله بن زبير از آغاز به مكه پناه برد و مردم حجاز و اهل عراق با وى بيعت كردند. عبدالله مردى بسيار بخيل بود. بدين جهت كارش رونق نيافت و حجاج به سوى او روان شده در مكه محاصره اش كرد و كعبه را با منجنيق در هم كوبيد. عبدالله بن زبير نيز با وى به جنگ پرداخت . ولى اصحاب و طرفدارانش از يارى او دست كشيدند. عبدالله در اين وقت نزد مادرش رفته بدو گفت :
- اى مادر! مردم و حتى فرزندان و خويشانم از يارى من دست كشيده اند و كسى جز چند نفر كه ايشان هم از يك ساعت تاب مقاومت ندارند با من نمانده اند. از طرفى ، دشمن حاضر است هر چه از دنيا بخواهم به من بدهد نظر تو در اين باره چيست ؟
مادر عبدالله گفت :
- تو درباره خويش بهتر آگاهى ، اگر مى دانى كه بر حقى در پى راه خود رو و گردنت را در زير بار منت غلامان بنى اميه كج مكن و اگر طالب دنيايى ، چه بد مردى هستى كه خود و يارانت را تا پاى مرگ و هلاكت رساندى . آخر مگر تو چه قدر در دنيا خواهى ماند؟ مرگ بر اين زندگى ترجيح دارد.
عبدالله گفت :
- مادر مى ترسم آنگاه كه مرا كشتند، بدنم را پاره پاره كنند.
مادر عبدالله گفت :
- فرزند! به گوسفند چه زيانى مى رسد كه پس از كشته شدن پوستش را بكنند؟!
مادر عبدالله با اين سخنان و امثال آن پيوسته وى را بر مى انگيخت تا آنكه از نزد مادرش خارج شده تصميم به جدال گرفت و سرانجام كشته شد. و حجاج بشارت قتل او را به عبدالملك داد.
34 - مدعيان نبوت در عصر ماءمون
مسعودى مى گويد:
در ايام ماءمون شخصى در بصره دعوى نبوت كرد و او را در بند آهنين پيش ‍ ماءمون آورند، وقتى پيش روى او آمد، ماءمون بدو گفت :
- تو پيغمبر مرسل هستى ! مرسل به معنى فرستاده و هم به معنى آزاد و رهاست .
او با استفاده از معنى دوم و سوم گفت :
- عجالتا كه در بندم .
ماءمون گفت :
- واى بر تو! تو را فريب داد؟
گفت :
- با پيغمبران اين طور سخن نمى گويند و به خدا اگر در بند نبودم مى گفتم جبرئيل دنيا را بر سر شما خراب كند.
ماءمون گفت :
- دعاى بندى پذيرفته نمى شود؟!
آن شخص گفت :
- مخصوصا پيامبران وقتى در برند باشند، دعاى آنها بالا نمى رود.
ماءمون بخنديد و گفت :
- كى تو را به بند كرده است ؟
گفت :
- اينكه جلوى روى تو است .
ماءمون گفت :
- ما بند از تو بر مى داريم و تو به جبرئيل بگو دنيا را خراب كند، اگر اطاعت تو را كرد ما به تو ايمان مى آوريم و تو را تصديق مى كنيم .
مدعى گفت :
- خدا راست گفت كه فرمود تا عذاب اليم را نبينيد ايمان نمى آوريد، اگر مى خواهى بگو بردارند.
ماءمون بگفت تا بند از او برداشتند. وقتى از زحمت بند آسوده شد با صداى بلند گفت :
- اى جبرئيل هر كه را مى خواهيد بفرستيد كه من با شما كارى ندارم ، غير من همه چيز دارد و من هيچ ندارم و جز زن فلانى كسى به دنبال مقاصد شما نمى رود.
ماءمون گفت تا آزادش كنند و نيكى كنند.
باز مسعودى در مروج الذهب نقل مى كند:
شمامه ابن اشرس مى گويد كه : در مجلس ماءمون حضور داشتم كه يكى را آوردند كه ادعا كرده بود. ابراهيم خليل است . ماءمون بدو گفت :
- هيچ كس را نشنيده ام كه نسبت به خدا جسورتر از اين باشد.
ثماثه بن اشرس مى گويد؛ گفتم :
- اگر امير مؤ منان مقتضى بداند به من اجازه ده با او سخن گويم .
گفت :
- هر چه مى خواهى بگو!
بدو گفتم :
- فلانى ابراهيم برهانها داشت .
گفت :
- برهانهاى او چه بود؟
گفتم :
- آتش افروختند و او را در آن انداختند و آتش براى او خنك و سالم شد. ما نيز آتش مى افروزيم و تو را در آن مى اندازيم ، اگر مانند ابراهيم آتش براى تو خنك و سالم شد ايمان مى آوريم و تصديق تو مى كنيم .
مدعى گفت :
- چيز ملايم تر از اين بياور!
گفتم :
- برهانهاى موسى عليه السلام .
گفت :
- برهانهاى او چه بود؟
گفتم :
- عصا را بينداخت و مارى شد كه دروغهاى ساحران را مى بلعيد، و عصا را به دريا زد كه بشكافت و دستش بدون بيمارى درخشان بود.
مدعى گفت :
- اين سخت تر است ، چيزى ملايم تر بياور!
گفتم :
- از برهانهاى عيسى عليه السلام بياور!
گفت :
- برهانهاى او چه بود؟
گفتم :
- زنده كردن مرده .
سخن مرا بريد و گفت :
- بليه بزرگتر آوردى ، مرا از اين برهانها معاف بدار!
گفتم :
- ناچار برهانهايى بايد باشد.
گفت :
- من از اين قبيل چيزى ندارم ، به جبرئيل گفت : مرا به سوى شيطانها مى فرستيد دليلى به من بدهيد كه با آن بروم وگرنه نخواهم رفت . و جبرئيل عليه السلام نسبت به من خشمگين شد و گفت : از همين حالا از بدى دم مى زنى ، اول برو ببين اين قوم با تو چه مى گويند!
ماءمون بخنديد و گفت :
- اين از پيغمبرانى است كه براى نديمى شايسته است .
35 - جنابت معتصم در حق بابك
مسعودى گويد:
در كتاب اخبار بغداد ديدم كه وقتى بابك را جلو معتصم بداشتند، مدت زمانى با او نگفت و سپس گفت :
- بابك توئى ؟!
گفت :
- بله ، من بنده و غلام تو بابكم .
نام بابك ، حسن و نام بردارش عبدالله بود. معتصم گفت :
- او را برهنه كنيد!
خدمه ، همه زينت از او بر گرفتند و دست راستش را ببريدند و به صورتش ‍ زدند. دست چپش را نيز بريدند. پس از آن پاهايش را بريدند و او در سفره چرمين ميان خون خويش مى غلطيد. وى پيش از آن سخن بسيار گفته و اموال فراوان عرضه داشته بود. اما به سخنش توجهى نشده بود. آن گاه بنا كرد با باقيمانده ساق دستهايش به صورت خود مى زد. معتصم گفت به شمشيردار:
- شمشير را ميان دو دنده اش زير قلب فرو كن تا بيشتر رنج بكشد.
شمشيردار چنين كرد. آنگاه بگفت تا زبان او را ببريدند و اعضاى بريده او را با پيكرش بياويختند. سر او را نيز به مدينه السلام فرستادند و روى پل نصف كردند و پس از آن به خراسان فرستادند و در همه شهرها و ولايتهاى آن جا بگردانيدند. زيرا اهميت و عظمت كار وى و كثرت سپاهش كه نزديك بود خلافت را از پيش بردارد و مسلمانى را تغيير دهد، در دلها سخت نفوذ كرده بود و برادرش عبدالله را نيز با شتر به مدينه السلام بردند و اسحق بن ابراهيم امير آنجا با وى همان كرد كه با برادرش در سامره كرده بودند. جثه بابك را بر چوبى بلند در اقصاى سامره بياويختند كه محل آن تاكنون معروف و بنام جثه بابك مشهور است .
36 - هر كسى عيب على عليه السلام گويد زنا زاده است
عيسى بن ابى دلف نقل مى كند كه برادرش دلف كه پدرش كنيه از نام او گرفته بود وهن على بن ابى طالب مى گفت و شيعه او را تحقير مى كرد و آن ها را به نادانى منسوب مى داشت . يك روز كه در مجلس پدر خود نشسته بود، پدرش حضور نداشت گفت :
- پنداشتند كه هر كس عيب على بگويد زنازاده است و شما غيرت امير را مى دانيد كه درباره هيچكس از اهل حرم او گمان بد نمى تواند برد و من على را دشمن دارم .
هنوز اين سخن نگفته بود كه ابى دلف بيامد و چون او را بديديم به احترام او برخاستيم گفت :
- سخن دلف را شنيدم . حديث دروغ نيست و چيزى كه در اين معنى آمده خلاف ندارد، به خدا او زنازاده است ، من بيمار بودم و خواهرى كنيزى را كه متعلق به او بود و من دلبسته او بودم پيش من فرستاد و نتوانستم خوددارى كنم و با او بخفتم . كنيز حائض بود و دلف را بار گرفت و چون حملش نمود او شد. خواهرم او را به من بخشيد.
دشمنى دلف و مخالفت او با پدرش كه شيعه و مايل به على بود چنان بود كه بعد از وفات او مى گفت . محمد بن على قهستانى گويد:
دلف ابن ابى دلف براى ما نقل كرد كه پس از مرگ پدرم در خواب ديدم كه يكى به من مى گفت :
- امير تو را مى خواهد و من با او رفتم و مرا به خانه ويرانه اى برد و از پلكانى بالا برد و وارد اتاقى كرد كه آثار آتش به ديوارها و نشان خاكستر بر زمين آن نمايان بود. پدرم عريان نشسته و سرميان دو زانو نهاده بود و من گفت :
- دلفى ؟
گفتم :
- بله دلفم !
و شعرى بدين مضمون خواند:
((اگر وقتى مى مرديم ما را رها مى كردند، مردن براى هر زنده اى آسايش ‍ بود. ولى وقتى بميريم زنده مى شويم و همه چيز را از ما مى پرسند.))
پس از آن گفت :
- فهميدى ؟!
گفتم : بله !
و از خواب بيدار شدم !(12)
37 - علت بر افتادن برمكيان
اصحاب تواريخ در سبب بر افتادن اختلاف كرده اند. بعضى گويند كه رشيد تاب دورى خواهرش عباسيه و همچنين جعفر بن يحيى را نداشت . از اين رو به جعفر گفت :
- من عباسيه را براى تو تزويج مى كنم تا نگاه كردن به او برايت حلال باشد، ولى نبايد بدو نزديك شوى .
از اين رو عباسيه و جعفر كه هر دو جوان بودند پيوسته نزد هارون الرشيد گرد هم مى آمدند و گاه رشيد از نزد ايشان بر مى خواست و آن دو مدتها با يكديگر خلوت مى كردند. سپس با وى نزديكى كرد و عباسيه از او آبستن شد و دو فرزند زاييد. ولى همچنان عباسيه قضيه را از رشيد پوشيده مى دانست . تا آنكه رفته رفته رشيد بدان پى برد و همين امر موجب نكبت و برافتادن برمكيان شد.
نيز گويند سبب نابودى برمكيان آن بود كه رشيد جعفر بن يحيى را به كشتن مردى از آل ابوطالب وادار كرد. ولى جعفر از آن سرباز زده مرد طالبى را رها كرد و سخن چينان ، مطلب را به رشيد گزارش دادند. رشيد از جعفر پرسيد:
- با مرد طالبى چه كردى ؟
جعفر گفت :
- وى در زندان است .
رشيد گفت :
- به جان من سوگند ياد كن !
جعفر آگاه شد كه رشيد به قضيه پى برده است ، از اين رو در پاسخ گفت :
- نه ، به تو او را رها كردم ، زيرا فهميدم كه آن مرد زيانى براى تو نخواهد داشت .
رشيد گفت :
- خوب كارى كردى !!
و چون جعفر از نزد وى برخاست رشيد گفت :
- خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم !
از آن پس به آزار برمكيان پرداخت . نيز گفته اند كه دشمنان برامكه مانند فضل بن ربيع همواره نزد رشيد درباره ايشان سخن چينى مى كردند و اندوختن اموال فراوان و خودكامگى آنان را بدو گوشزد مى نمودند تا آنكه دل رشيد را از كينه برمكيان انباشتند و رشيد يكباره ايشان را مخذول و منكوب كرد.(13)
38 - زبيده مادر امين
زبيد مادر امين در راءى و انديشه از امين استوارتر بود. زيرا هنگامى كه ايمن على بن عيسى را با لشكر به خراسان فرستاد و على بن عيسى به خانه زبيده رفت تا با او وداع كند. زبيده به على بن عيسى گفت :
- اى على ! اميرالمؤ منين گر چه فرزند من است و مهربانى من همواره متوجه اوست ولى من عبدالله (ماءمون ) را نيز دوست مى دارم و از اين كه آزارى بدو رسد بيمناكم . فرزند من اكنون پادشاهى است كه در سلطنت با برادرش ‍ رقابت مى كند ولى تو حق ولادت و برادرى ماءمون را با پسرم رعايت كن و هيچگاه به درشتى با وى سخن مگو، زيرا تو همانند او نيستى ، نيز با وى همچون بردگان مكن و او را در بند مگذار و كنيز و خدمتكار را از وى دور مكن و در پيمودن راه بر او فشار مياور و در طى طريق با وى هم عنان مشو و پيش از او به حركت مپرداز و چون وى خواست سوار شود ركابش را بگير و اگر او تو را دشنام داد تحمل كن .
سپس دستبندى از نقره بدو داد و گفت :
- هرگاه ماءمون در اختيار تو قرار گرفت او را با اين دستبند در بند كن .
على بن عيسى نيز به زبيده قول داد كه به گفتار وى عمل كند و در اين وقت مردم عموما به پيروزى على بن عيسى اطمينان داشتند. زيرا على بن عيسى و لشكرش در نظر ايشان بسيار با عظمت و سپاهيان ماءمون بس اندك و بى اهميت بودند. ولى خداوند خلاف آنچه را كه مردم مى پنداشتند تقدير كرده بود و آنچه مقدر بود واقع شد.(14)
39 - شعرى كه لرزه بر جان متوكل انداخت
وقتى درباره ابوالحسن على بن محمد ((امام على نقى عليه السلام )) پيش ‍ متوكل سعايت كرده و گفته بودند كه در منزل او سلاح و نامه ها و چيزهاى ديگر از شيعه او هست ، متوكل گروهى از تركان و ديگران را بفرستاد كه شبانه و ناگهانى بر منزل او هجوم بردند و او را در اطاقى در بسته يافتند كه پيراهن موئين داشت . اطاق فرش جز ريگ نداشت و او پوشش پشمين به سرداشت . متوجه سوى خدا بود و آيه هايى از قرآن درباره وعده و وعيد مى خواند وى را به همان حال گرفتند و شبانه پيش متوكل بردند. وقتى پيش ‍ متوكل رسيد وى به شراب خوارى مشغول بود و جامى به دست داشت . وقتى ابوالحسن را بديد احترام كرد و پهلوى خود نشانيد و در منزل او آنچه گفته بودند چيزى نبود كه دستاويز كند. متوكل خواست جامى را كه در دست داشت به او دهد. امام فرمود:
- اى اميرالمؤ منين ! هرگز شراب به خون و گوشت من نياميخته است ، مرا از آن معاف بدار!
او نيز دست برداشت و گفت :
- شعرى برا من بخوان !
و حضرت شعرى بدين مضمون خواند:
((بر قله كوهها به سر مى بردند و مردان نيرومند حراست آنها مى كرد. اما قله ها كارى براى آن ها نساخت . از پس عزت از پناهگاههاى خود بيرون آورده شدند و در حفره ها جايشان دادند و چه فرود آمدن بدى بود. از آن پس آنگه كه در گور شدند. يكى بر آن ها بانگ زد كه تختها و تاجها و زيور كجا رفت ؟ چهره هايى كه به نعمت خو كرده بودند و برده ها جلو آن آويخته مى شد چه شد؟ و قبر به سخن آمد و گفت : كرمها بر اين چهره ها كشاكش ‍ مى كنند. روزگارى دراز بخوردند و بپوشيدند و از پى خوراكى طولانى ، خورده شدند. مدتها خانه ها ساختند تا در آنجا محفوظ مانند و از خانه ها و كسان خويش دور شدند و برفتند. مدتها مال اندوختند و ذخيره كردند و براى دشمنان گذاشتند و برفتند. منزلهايشان خالى ماند و ساكنانش به گور سفر كردند.))
گويند همه حاضران از وضع امام بيمناك شدند و پنداشتند متوكل درباره وى دستور بدى خواهد داد. اما به خدا، متوكل چندان گريست كه ريشش از اشك ديدگانش تر شد، همه حاضران نيز بگريستند. آنگاه بگفت تا شراب را برداشت و به امام گفت :
- اى ابوالحسن قرض دارى ؟
امام فرمود:
- بله چهار هزار دينار!
بگفت تا اين مبلغ را به او دادند و همان دم او را با احترام به منزلش باز گردانيدند.(15)
40 - فرش خونين
جائى كه متوكل كشته شد، همان جا بود كه شيرويه ، پدرش خسرو پرويز را كشته بود و به نام ماءخوره معروف بود. منتصر هفت روز بعد از مرگ پدر در ماخوره بماند. سپس از آنجا نقل مكان كرد و دستور داد تا آنجا را خراب كردند.
از ابوالعباس محمد بن سهل نقل شده كه گويد:
من به دوران خلافت منتصر در ديوان سپاه شاكريه دبير عتاب بن عتاب بودم . روزى به يكى از ايوانهاى ((منتصر)) وارد شدم كه با قالى سوسنگرد مفروش بود و مسندى و نمازگاهى با مخده هاى قرمز و كبود آنجا بود. در حاشيه فرش خانه ها نقشى بود كه در آن تصوير آدمها و نوشته هاى فارس ‍ بود. و من هم خواندن فارسى را خوب مى دانستم . در طرف راست نمازگاه تصوير پادشاهى بود و تاجى به سر داشت كه گويى سخن مى گفت . نوشته را خواندم چنين بود:
((تصوير شيرويه قاتل پدرش پرويز شاه كه شش ماه پادشاهى كرد)).
تصوير پادشاهان ديگر نيز ديده مى شد و در طرف چپ نمازگاه تصوير ديگرى بود كه بالاى آن نوشته بود:
((تصوير يزيد بن وليد بن عبدالملك قاتل پسر عمويش وليد بن يزيد بن عبدالملك كه شش ماه پادشاهى كرد.))
من از اينكه دو تصوير به طرف راست و چپ نشيمن گاه منتصر افتاده بود، شگفتى كردم و گفتم :
- ((به نظرم پادشاهيش از شش ماه نپايد))
به خدا چنين شد. از ايوان پيش وصيف و بغا رفتم كه در خانه دوم بودند. به وصيف گفتم :
- مگر اين فراش نمى توانسته جز اين فرش كه صورت يزيد بن وليد قاتل پسر عموى خود و تصوير شيرويه قاتل پدر را دارد كه پس از قتل شش ماه زنده بوده اند، زيرا اميرمؤ منان بياندازد؟
وصيف از اين بناليد و گفت :
- ايوب بن سليمان نصرانى خزان را بياوريد!
و چون مقابل او ايستاد، وصيف بدو گفت :
- جز اين فرش كه در شب حادثه زير پاى متوكل بوده و خون آلود شده و تصوير پادشاه ايران و غيره را دارد فرش ديگرى نبود كه امروز زير اميرمؤ منان فرش كنى ؟
خازن گفت :
- امير مؤ منان منتصر سراغ اين فرش را از من گرفت و گفت : ((فرش چه شد؟)) گفتم : ((آثار خون فراوان بر آن هست و قصد داشتم پس از شب حادثه آن را پهن نكنم .)) گفت : ((چرا آن را نمى شويى و لكه ها را محو نمى كنى ؟)) گفتم : ((بيم دارم كسانى ، اثر حادثه را بر فرش ببينند و مايه شيوع خبر شود.)) گفت : ((خبر شايع تر از اين چيزهاست )) منظورش ‍ قصه قتل متوكل - پدرش - به دست تركان بود. فرش را لكه گيرى كردم و زير او انداختم .
وصيف و بغا گفتند:
- وقتى اميرمؤ منان برخاست ، فرش را جمع كن و بسوزان .
وقتى منتصر برخاست ، فرش با حضور وصيف و بغا سوخته شد. چند روز بعد منتصر به من گفت :
- فلان فرش را پهن كن .
گفتم :
- آن فرش كجا است ؟
گفت :
- چه شده است ؟
گفتم :
- وصيف و بغا به من دستور دادند آن را بسوزانم .
گويد خاموش ماند و تا وقتى بمرد درباره آن چيزى نگفت .(16)
41 - رشك طاغوت عباسى به امام
مستعين به دلايل زير به شدت نسبت به امام حسن عسكرى عليه السلام ، كينه و حسادت مى ورزيد.
1- گسترش آوازه فضل و كرامت و علم و توانايى فكرى امام در تمام محافل و احترام عميق مسلمانان به ايشان ، همچنين اعتقاد بعضى از مسلمين به امامت و سرورى ايشان در حالى كه مستعين با آنكه بر اريكه قدرت قرار داشت هرگز چنين موقعيت و منزلتى نزد مسلمانان نداشت .
2- گروهى از فردوران و كارگزاران براى خود شيرينى و نزديك شدن به دستگاه حكومت به سعايت از امام مى پرداختند و گزارشهايى رد مى كردند مبنى بر آنكه اموال فراوانى نزد حضرت فراهم آمده است و ايشان قصد قيامى ويرانگر بر ضد حكومت عباسى دارند كه موجب هراس مستعين از امام مى شد.
3- يكى ديگر از عوامل كينه مستعين به حضرت ، ترس از فرزندشان امام منتظر بود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدو نويد داده بودند و اخبار متواترى ، او را استوار كننده انحراف در دين و از بين برنده ظلم و ستم و رهايى بخش مظلومان و ستمديدگان معرفى كرده بود. هراس وجود عباسيان را فرا گرفته بود و او را نابود كننده حكومت منحرف خود مى دانستند. لذا دشمنى امام حسن عسكرى عليه السلام را در سينه پرورانده بودند و ايشان و خانواده اش را تحت نظر شديد گرفته بودند و از زنان كسانى را گماشته بودند تا زنان ولادت حضرت قائم با خبر شوند و او را در دستگير كنند.
اينها برخى از عوامل بود كه موجب كينه توزى مستعين نسبت به امام حسن عسكرى عليه السلام مى شد.
بازداشت امام عليه السلام :
مستعين طاغوت عباسى به ماءموران و پليس خود دستور داد حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را بازداشت كنند. سپس ايشان را در زندان ((على اوتامش )) كه از سرسخت ترين دشمنان اهل بيت عليه السلام بود حبس كرد و فرمان داد بر حضرت سختگيرى كنند، ليكن دم مسيحايى امام در كالبد او روح ديگر دميد و بر اثر ارشاد حضرت كينه ها را از خود دور كرد و به راه راست هدايت شد تا آنجا كه براى فروتنى گونه بر خاك مى نهاد و در چشم حضرت نمى نگريست و از اهل بصيرت و ايمان قوى گشت .(17)
42 - دشمن حق ستيز سه روز ديگر از خلافت خلع خواهد شد
در زندان همراه امام حسن عسكرى عليه السلام ، عيسى بن فتح بود. پس ‍ امام به او فرمود:
- اى عيسى تو 65 سال و يك ماه و دو روز سن دارى !
عيسى متعجب شد و به كتابى كه همراه داشت و در آن تاريخ ولادتش ‍ نوشته شده بود رجوع كرد و صدق كلام امام را دريافت . سپس حضرت به او فرمود:
- آيا پسرى نصيبت شده است ؟
عيسى بن فتح پاسخ منفى داد. حضرت به او چنين دعا فرمود:
- بارالها او را پسرى عطا كن تا يار و كمك او باشد كه بهترين ياور پسراست .
سپس اين بيت انشاء كردند:
من كان ذا عضد بدرك ظلامته ان الذليل الذى ليست له عضد
؛((آنكه ياورى داشته باشد حقش را مى گيرد، خوار و ذليل كسى است كه ياورى نداشته باشد.))
عيسى عرض كرد:
- آقاى من شما چه ؟ آيا پسرى داريد؟
حضرت پاسخ داد:
- و الله سيكون لى ولد يملاء الارض قسطا وعدلا، اما الآن فلا...!
؛((به خدا سوگند! به بزودى مرا پسرى خواهد بود كه زمين را سرشار از عدالت و برابرى خواهد كرد، اما الان خير!...))
خبر بازداشت امام به سرعت در محافل اسلامى پخش شد و موجى از نگرانى و خشم را بر ضد عباسيان برانگيخت . شيعيان كه به امامت حضرت گردن نهاده بودند، هراسناك گشتند. زيرا خبردار شده بودند كه كه مستعين عزم به شهادت رساندن حضرت را دارد و به سعيد حاجت دستور داده است امام را به طرف كوفه ببرد و در ميان راه به قتل برساند.
محمد بن عبدالله و هيثم بن سبابه به امام نوشتند:
((خداوند ما را فدايتان گرداند، خبرى نگران كننده به ما رسيد...))
امام ترس و نگرانى آنان را بر طرف كرد و به آنان نويد داد كه به حضرتش ‍ هراسان نباشند و مژده داد كه دشمن حق ستيزش به زودى يعنى پس از سه روز از خلافت خلع خواهد شد. همانگونه كه امام پيش گويى كرده بودند مستعين را سه روز بعد بر كنار كردند.(18)
43 - دعاى مستجاب امام حسن عسكرى عليه السلام درباره معتز
زبير بن جعفر متوكل ملقب به ((معتز)) دشمنى و عداوت با اهل بيت عليهم السلام را از پدرانش به ارث برده بود و سينه اش سرشار از بغض و كينه نسبت به خاندان عصمت و طهارت بود.
معتز به سعيد دستور داده بود حضرت را به قصر ابن هبيره ببرد و در آنجا به شهادت رساند. ليكن خداوند ايشان را از اين توطئه حفظ كرد و معتز را به حوادثى مشغول داشت كه از انديشه اش منصرف گشت .
معتنز از شنيدن اخبار فضل امام و اينكه حضرت پدر امام منتظر است ايشان را زندانى كرد. دل امام از ستمگرى بى حد، و آزار بى شمار معتز به درد آمد و با خلوص و فروتنى به درگاه احديت متوسل شد و از خداوند متعال خواست تا از شر خليفه نجاتش بخشد. خداوند دعاى عصاره نبوت و بازمانده امامت را اجابت كرد و خلافت را از معتز گرفت .
خداوند انتقام سختى از معتز گرفت . گروهى از سرداران ترك از او مواجب خود را خواستند. ليكن در بيت المال پولى براى پرداخت نبود.
ناچار خليفه نزد مادرش كه مالك ميليونها درهم بود، شتافت و از او درخواست كمك كرد. مادر از پرداخت
پول خوددارى كرد و بخل ورزيد. تركان كه از معتز نوميد شده بودند بر او هجوم آوردند و پاى او را گرفتند و كشيدند و با گرزهاى خود او را كوبيدند و سپس او را در آفتاب گرم نيم روزى نگه داشتند و از او خواستند خود را خلع كند. پس از آن قاضى بغداد و گروهى حاضر ساختند و او را خلع نمودند.
پنج شب بعد او را به حمام بردند، همين كه شستشو كرد تشنه شد و آب خواست ، اما به او آب ندادند، سپس آب يخى به او نوشاندند كه بر اثر آن درگذشت .(19)
44 - عاقبت قبيحه مادر معتز
صاحل بن وصيف به دنبال ((قبيحه )) مادر متعتز رفت و بر او دست يافت و اموالش را در اختيار گرفت كه پانصد هزار دينار بود. در اتفاى كه زيرزمين براى خود ساخته بود يك ميليون و سيصد هزار دينار و صندقچه هاى مملو از زمرد و مرواريد و ياقوت كه مانند آنها را كسى نديده بود، يافتند.
هنگامى كه آنها را نزد صالح بن وصيف آوردند، گفت :
- فرزندش را به خاطر پنجاه هزار دينار به كشتن داد در حالى كه اين همه اموال دارد.
قبيحه بغداد را به سوى مكه ترك كرد در حالى كه به صداى بلند صالح را نفرين مى كرد و مى گفت :
- پروردگارا! صالح را همان گونه كه هتك حرمتم كرد و فرزندم را كشت ، جمعم را پراكنده كرد، مالم را گرفت ، غريبم ساخت و در حق من زشتى مرتكب شد او را فرو گير!(20)
45 - سبب بناى سامرا
مقر خلافت ، پيش از آن ، سامراى بغداد بود. و پايتخت پس از منصور نيز همان جا به شمار مى آمد. ليكن هارون الرشيد به سبب آنكه رقه را دوست مى داشت در آنجا اقامت گزيد. با اين وصف رقه به منزله تفرجگاه وى محسوب مى شد و كاخها و خزاين و زنان و فرزندانش در بغداد كاخ خلد بودند.
همچنين پايتخت خلفاى ديگر پسر از هارون الرشيد همان بغداد بود چون دوران معتصم فرا رسيد، وى از سپاهيانى كه در بغداد گرد آمده بودند و اعتمادى به ايشان نداشت ، در بيم بود. لذا به اطرافيانش گفت :
- جايى را براى من برگزينيد كه بدانجا رفته شهرى بسازم و آن را پايگاه لشكر خود كنم ، تا چنانچه از طرف سپاهيان بغداد حادثه اى رخ داد، راهى براى نجات خويش داشته باشم و بتوانم از راه آب و خشكى بدانجا رهسپار شوم . سپس سامرا را برگزيده ، آن را بنا كرد و به آنجا شتافت .
نيز گويند: معتصم غلامان بسيار فراهم آورده بود. چندانكه بغداد برايشان تنگ شد و مردم از ناحيه آنان در عذاب و بند و در خانه هاشان از دست آنها آسايش نداشتند و زنان مورد تعرض ايشان قرار مى گرفتند و بسيار مى شد كه روزى چند نفر از آنان به قتل مى رسيدند. در اين ايام روزى معتصم سواره بيرون آمد و پيرمردى را، وى گرفته ، فرياد زد:
- اى ابواسحاق !
لشكريان در صدد برآمدند او را بزنند، ولى معتصم ايشان را منع كرد و به پيرمرد گفت :
- چه كار دارى پيرمرد؟
پيرمرد گفت :
- خدا در عالم همسايگى ، پاداش نيك به تو ندهد! مدتى است كه با ما همسايه اى و ما تو را همسايه بدى يافته ايم ! تو اين غلامان ترك و بى دين خود را آورده در ميان ما سكونت داده اى و بوسيله ايشان فرزندان ما يتيم و زنان ما را بيوه كرده اى ! به خدا سوگند! ما با تيرهاى سحرگاهى دعا به جنگ تو خواهيم آمد!
پيرمرد اين سخنان را مى گفت و معتصم گوش مى داد.
از آن روز، معتصم به خانه رفته بيرون نيامد. مگر در روزى مانند همان روز كه سوار شده از خانه خارج شد و با مردم نماز عيد گزارد و به محل سامرا رفته آن را بنا كرد. و اين در سال دويست و بيست و يك بود.(21)
******************
46 - خوابى از سليمان بن وهب درباره واثق
احمد بن مدبر گويد:
در زمان واثق ، من و سليمان بن وهب و احمد بن اسرائيل را، براى مالياتى كه از ما مطالبه مى كردند به زندان افكندند. روزى سليمان بن وهب گفت :
- من در خواب ديده ام كه كسى مى گفت : واثق پس از يك ماه ديگر خواهد مرد.
احمد بن اسرائيل دست به دامن او شد و گفت :
- به خدا سوگند! خون ما ريخته خواهد شد.
و سخت ترسيد كه مبادا آن خواب از طرف ما نشر يابد. ابن مدبر گويد از روزى كه سليمان بن وهب آن خواب را ديده بود، سى روز گذشت . چون روز سى ام فرا رسيد احمد بن اسرائيل كه همواره روز شمارى مى كرد و ما نمى دانستيم ، به من رو كرد، گفت :
- تاريخ خواب فرا رسيد، چه شد گفتار سليمان بن وهب و صحت خوابش ؟
سليمان بن وهب گفت :
- خواب گاهى راست است و گاهى دروغ !
چون اواخر شب فرا رسيد در زندان به دشت كوبيده شد و شخصى فرياد زد:
- بشارت ! بشارت ! واثق در گذشت ، بيرون بياييد و هر كجا مى خواهيد برويد!
احمد بن اسرائيل خنديد و گفت :
- برخيزيد كه خواب راست آمد و گشايش فرا رسيد.
سليمان بن وهب گفت :
- خانه هاى ما دور است ، چگونه مى توانيم پياده برويم ، بهتر است بفرستيم مركبى بياورند، سوار شويم و به راه افتيم .
در اين وقت احمد بن اسرائيل كه مردى درشت خو بود، سودا بر وى چيره شد و به خشم آمد و گفت :
- واى بر تو اى سليمان ! در انتظار آمدن اسب تو بايستم تا خليفه ديگر بر سر كار آيد و بدو بگويند جمعى از نويسندگان در زندانند و او بگويد: ايشان را به حال خود بگذاريد تا بعد درباره آنها رسيدگى كنم ، ما نيز مدتى بيش از اين در زندان بمانيم ، فقط به اين جهت كه تو مى خواهى سواره به خانه ات بروى !
و سپس او را به دشنام گرفت . ما از سخنان احمد بن اسرائيل به خنده افتاديم و سپس شبانه راه را در پيش گرفتيم و بر آن شديم كه خانه يكى از دوستان خود رفته ، آنجا بمانيم ، تا اخبار صحيح به دست آوريم . چون به راه افتاديم با دو نفر رو به رو شديم كه يكى از آنها به ديگرى مى گفت :
- خليفه جديد به احوال نويسندگان و مجرمينى كه در زندانند پى برده است و فرمان داده است كه ايشان را آزاد نكنند تا درباره آنها رسيدگى شود.
چون ما گفتار ايشان را شنيديم ، خود را پنهان كرديم ، تا آنكه خداوند به ما منت آزادى نهاد، سپاس خدا را!(22)
47 - خروج صاحب الزنج در روزگار معتمد
در زمان معتمد مردى كه او را على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن ابى طالب عليه السلام مى ناميدند ظهور كرد. نسابين در نسب صاحب النزج اشكال كرده اند.
او مردى فاضل و فصيح و بليغ و خردمند بود. وى دل بردگان سياه پوست بصره و نواحى آن را ربوده و گروه زيادى از ايشان و ساير مردم گرد او جمع شدند و كار صاحب الزنج بالا گرفت و شوكتى فراوان يافت . صاحب الزنج در آغاز كارش ، مردى فقير و تنگدست بود و جز سه شمشير چيز ديگرى نداشت . تا آنجا كه زمانى اسبى بدو هديه كردند و صاحب الزنج زين و لجامى نداشت كه بر اسب نهاده سوار آن شود. از اين رو ريسمانى بر سر اسب خود بسته سوار بر آن شد. ليكن جنگها و غزواتى برايش پيش آمد كه در آن پيروز شد و دست به غارت زد و به سبب آن ثروتى به جنگ آورد و حالش نيكو شد و سپاهيانش كه از سياهان بودند، در بلاد عراق و بحرين و هجر پراكنده شدند.
سپس موفق طلحه با لشكرى انبوه به سوى او شتافت و هر دو سپاه در بصر و واسط با يكديگر رو به رو شدند و ساليان دراز جنگ ميان ايشان ادامه يافت و طرفين در محل نبرد شهرهايى ساختند و هر يك از ايشان در مقابل ديگر همچنان ايستادگى كردند، تا آنكه سرانجام سپاهين عباسى پيروز شده ، آنان را با اسارت و كشتن تار و مار كردند و صاحب الزنج را به قتل رساندند و شهرى را كه ساخته ، آن را ((مختاره )) ناميده بود، غارت كردند و سرش را به بغداد بردند و روزى كه سر صاحب الزنج به بغداد رسيد، روزى ديدنى بود.
گويند: شماره كشتگان در وقايعى كه ميان طرفين روزى داد به دو ميليون و پانصد هزار نفر رسيد.(23)
مسعودى گويد: صاحب الزنج نسبت خاندان ابوطالب را به دروغ به خود بسته بود. وى از مردم ((ورزنين )) يكى از روستاهاى رى بود.
48 - جنايت يك نفر شحنه (24)
يحيى بن هبيره روزى در دويان ، يك نفر سپاهى را ديد و به حاجب خود گفت :
- بيست دينار و يك كر گندم به اين سپاهى بده و به او بگو ديگر به ديوان نيايد ورودى خود را به ما نشان ندهد.
مردم چون سخن يحيى بن هبيره را شنيدند، به يكديگر اشاره كرده ، چشم دوختند تا سبب آن را دريابند. وزير ملتفت شده با ايشان گفت :
- اين سپاهى شحنه قريه ما بود، هنگامى شخصى از اهل قريه كشته شد، اين شخص آمده ، گروهى از مردم قريه را دستگير كرد و مرا نيز با ايشان گرفته ، دست بسته در كنار اسب خود روان ساخت و در آزار و زدن من فرو گذارى ننمود. سپس از هر يك از همراهان من چيزى گرفته ، ايشان را رها كرد. چون من و او مانديم ، گفت :
- تو نيز چيزى بده تا آزادت كنم .
گفتم :
- به خدا سوگند، چيزى ندارم ، به تو بدهم .
وى دوباره شروع به زدن و اهانت من كرد. سپس گفت :
- برو گم شو!
و دست از سر من برداشت . در اين صورت من نمى خواهم روى چنين شخصى را ببينم .(25)
49 - وصيت بكرى
عبدالملك بن مروان وقتى از جنگ با مصعب بن زبير فارغ شد، مردم را براى جنگ با عبدالله بن زبير فرا خواند. حجاج بن يوسف ثقفى به پيش او آمد و گفت :
- اى امير مؤ منان ! مرا به جنگ ابن زبير بفرست - چرا كه من در خواب ديدم كه سر او را مى برم و بر سينه او نشسته ، پوست او را مى كنم .
عبدالملك جواب داد:
- آرى ! تو خود اين كاره اى ، اين كار فقط از دست تو بر مى آيد!
عبدالملك بعد از اين خطاب حجاج را با بيست هزار نفر از مردم شام و غيره به جنگ عبدالله فرستاد. جنگ سختى ما بين آنها در گرفت . عبدالله از ترس ‍ حجاج به خانه كعبه پناه برد. حجاج توجهى به حرمت خانه خدا نكرد و خانه را با منجنيق هدف قرار داد و سرانجام خانه ويران شد. در آن وقت بود كه نامه از عبدالملك بن مروان به دست او رسيد. پسر مروان نوشته بود: ((تو را وصيت مى كنم به آنچه بكرى ، زيد را به آن وصيت كرد. والسلام )) حجاج چيزى از وصيت بكرى به زيد نمى دانست . به خطبه ايستاد و گفت :
- كداميك از شما مى داند كه بكرى ، زيد را چه وصيت كرد؟ هر كس بداند او را ده هزار درهم است !
مردى از ميان لشكر برخاست و گفت :
- من آنچه را كه بكرى بدان وصيت كرده است مى دانم !
حجاج ده هزار درهم به او داد و گفت :
- بگو!
مرد گفت :
((اقول لزيد لاتترتر فانهم يرون المنايا دون قتلك او قتلى
فان وضعوا جريا فضعها و ان ابوا فشب وقود النار بالحطب الجزل
فان عضت الحرب الضروس بنابها فعرضته حد الحرب مثلك او مثلى ))
؛((به زيد مى گويم ، پرگويى مكن ، چون آنان جز با كشتن تو يا كشتن من ، خود را با مرگ روبرو مى بينند، پس اگر جنگى بنياد نهادند تو هم آن را بنياد نه و اگر ابا كردند شعله آتش را با هيزم خشك درست فراوان برافروز! و اگر جنگ طاقت فرسا با نيش خود بگزد، آنگاه مرد نيرومند بر تيزى جنگ شمشير مانند تو يا مانند من كسى است )).
50 - تنعم زنان عباسى
بخش عمده در آمدهاى دولت صرف زنان دربار عباسى مى گشت و آنان غرق در نعمت بودند. زبيده خاتون شيفته لباسهاى گران قيمت بود تا آنجا كه بهاى يكى از پيراهنهاى او به پنجاه هزار دينار بالغ مى شد. اين رفاه منحصر به زنان عباسى نبود، بلكه چون يك مرض ، زنان وزيران و ديگر دولت مردان را فرا گرفته بود.
((عنابه )) مادر جعفر برمكى يكصد كنيزك داشت كه لباس هر يك با ديگرى فرق مى كرد، و جواهرات مختص به خود را داشتند.
فقر عمومى در برابر اين اسراف و تبذير طبيعى بود كه اكثريت قاطع ملتهاى اسلامى در تنگناى فقر و حرمان باشند و از در آمدهاى هنگفت بهره اى نبرند، زيرا بيت المال به وزيران و دستگاههاى تبليغاتى اختصاص يافته بود. فقط سايه سياه خود را همه جا گسترده بود و در هر خانه اى را مى كوفت .
اصعمى شاعرى را ديد كه به پرده هاى كعبه چنگ زده و به ابيات زير مترنم بود:
((پروردگارا! چنانكه مى بينى سائل و دست تنگم ! همانگونه كه مى نگرى تنها دو پيراهن تنم را پوشانده است . همسر فرتوت درمانده و از پا افتاده ام را نيز مى بينى و شكم گرسنه مرا هم مى بينى ، پروردگارا پس در آنچه مى بينى چه مى فرمايى ؟))
اين شاعر از گرسنگى و برهنگى درون و برون خود و همسرش به خدا شكايت مى كرد و خواستار كمك و دارايى بود.(26)
51 - پيشگويى پدر ابوجعفر
ابوجعفر بناى شهر را فقه را كه در دوران ابوالعباس آغاز شده بود، شروع كرد و گفت :
- اما من كه در آن فرود نخواهم آمد!
به او گفته شد:
- اى امير مؤ منان ! آن چگونه است ؟!
گفت :
- پدرم نزد هشام كه در رصافه بود رفت و هشام بر وى جفا كرد و او را با رفتار خويش افسرده ساخت . سپس پدرم بازگشت . من و برادرم همراه او بوديم . پس چون به ايجا رسيد به من و برادرم گفت : ((همانا بهمين زودى يكى از شما دو نفر در اينجا شهرى خواهيد ساخت .)) من به او گفتم : ((سپس چه پيش مى آيد؟)) گفت : ((او خود در آن فرود نيايد، ليكن پسرش در آن فرود مى آيد)) و من مى دانم كه در آن منزل نخواهم كرد، ليكن پسرم محمد يعنى مهدى است كه در آن منزل مى كند.
52 - يعقوب بن داود در سياهچال مهدى عباسى
يعقوب بن داود از موالى بود. صولى گويد: داود پدر يعقوب و همچنين برادرانش جملگى دبيران نصر بن سيار امير خراسان بودند.يعقوب بن داود اظهار تشيع مى كرد و در ابتداى امر به فرزندان عبدالله بن حسن بن حسن مايل بود و پيش آمدهايى نيز در اين باره براى وى كرد.
مهدى از آن جا كه مى ترسيد فرزندان حسن دست به كارهايى بزنند كه تدارك و جبران آن مشكل باشد، از اين رو در جستجوى شخصى بر آمد كه با ايشان ماءنوس باشد، تا به دست وى آنها را سركوب كند. ربيع حاجب ، يعقوب بن داود را احضار كرد و با او به گفتگو پرداخت و دريافت كه وى اى حيث عقل و رفتار و فضل و كمال سرآمد مردم است . لذا خرسند شده ، يعقوب بن داود را براى خود برگزيد و او را وزارت داد و كليه امور را در دست وى نهاد.
نيز گفته اند به سبب وزارت يعقوب بن داود چيز ديگر بود و آن اين بود كه با ربيع قرار گذاشته بود. چنانكه او را به وزارت برساند صد هزار دينار به ربيع بدهد. ربيع نيز همواره نزد مهدى در خلوت يعقوب بن داود را مى ستود و درباره او سخن مى گفت ، مهدى نيز مايل شد او را ببيند و چون يعقوب نزد مهدى آمد، مهدى وى را از حيث فضل و اخلاق كامل ترين افراد مردم يافت . سپس يعقوب بن داود به مهدى گفت :
- اى اميرالمؤ منين ! اكنون مطالبى هست كه حقيقت آن آشكار نيست . اگر مرا عهده دار عرض آن كنى در خير خواهى براى تو كوشش فراوان خواهم نمود.
مهدى وى را به خود نزديك كرد. يعقوب بن داود چندان در خصوص ‍ مصالح و مهمات كشور راهنمايى سودمند، مطالبى به مهدى عرضه كرد كه پيش از آن هرگز چنين مطالبى گشود وى نشده بود. بنابراين مهدى وى را از خواص خويش گردانيد و دست خطى حاكى از اين كه يعقوب برادر وى در راه خدا مى باشد براى او نوشت و او را وزير خويش گردانيد. كليه امور را بدو تفويض كرد. و ديوانها را در اختيارش نهاد و او را بر همه مردم مقدم داشت ؛ تا جايى كه بشار شاعر نابينا مهدى را هجو كرد و گفت :
بنى اميه هبود طال نومكم ان الخليفه يعقوب بن داود
ضاعت خلافتكم يا قوم فالتمسوا خلافه الله بين النامى و العود
؛((اى بنى اميه به هوش آييد؛ از خواب گران برخيزيد، زيرا خليفه يعقوب : داود است ؛ اى مردم ! خلافت از دست رفت برخيزيد و آن را ميان عود و ناى جستجو كنيد!))
اين بدان سبب بود كه مهدى همواره به لهو و لعب و سماع اغانى اشتغال داشت و كليه امور را به يعقوب بن داود سپرده و يارانش نيز در نزد وى شرب نبيذ مى كردند.
بعضى نيز گفته اند كه مهدى در نزد اصحاب خويش نبيذ نمى نوشيد. و به هر حال يعقوب بن داود، مهدى را از اينگونه كارها نهى مى كرد و او را پند داده و مى گفت :
- آيا پس از نماز در مسجد مرتكب اين كارها مى شوى ؟
ولى مهدى به سخنان او توجهى نمى كرد. شاعر در اين باره به مهدى گفته است :
فدع عنك يعقوب بن داود جانبا واقبل على صهباء طيبة النشر
؛((يعقوب بن داود را كنار زن و به مى خوشگوارى روى آور!))
از آن پس سخن چنان پيوسته نزد مهدى از يعقوب بن داود سعايت كردند تا آنكه مهدى بر وى سخت گرفتن و او را به سياهچال افكند. يعقوب بن داود تمام روزگار مهدى و هادى را در زندان به سر برد، تا آن كه هارون الرشيد وى را خلاص كرد.
شرح سبب گرفتارى يعقوب بن داود و چگونگى آن پيشامد:
يعقوب بن داود خود نقل كرده : گويد:
روزى مهدى را احضار كرد و من نزد وى رفتم . مهدى در اين وقت بساط خويش را در وسط باغى افكنده بوده كه درختان پر از گل و شكوفه گرداگرد او را فراگرفته شاخه هاى آن سر به زمين فرود آورده بودند و مجلس وى با فرشهاى رنگارنگ مفروش بود و رو به روى مهدى كنيزكى زيبا روى كه هرگز زيباتر از او نديده بودم ، قرار داشت . چون من وارد شدم مهدى گفت :
- اى يعقوب اين مجلس را چگونه مى بينى ؟
گفتم :
- در نهايت زيبايى ! گوارا باد بر اميرالمومنين !
مهدى گفت :
- اين مجلس و آنچه در اوست از آن تو و براى آنكه شادمانى تو افزون شود صد هزار درهم نيز و كنيزك را بدان مى افزايم !
من نيز وى را دعا كردم . سپس مهدى گفت :
- ولى من به تو كارى دارم كه بايد ضمانت كنى آن را انجام دهى !
گفتم :
- اى اميرالمؤ منين ! من بنده اى هستم كه هر چه فرمان دهى اطاعت مى كنم .
مهدى ، مردى علوى را به من سپرده ، گفت :
- از تو مى خواهم خيال مرا از جانب او راحت كنى ، زيرا مى ترسم وى بر من بشورد
گفتم :
- سمعا و طاعة !
مهدى گفت :
- برايم سوگند ياد كن !
من نيز به خدا سوگند ياد كردم كه هر چه وى بخواهد انجام دهم . سپس هر چه در آن مجلس بود با آن كنيزك به خانه من آورده شد. من نيز از فرط شادى و عشقى كه به آن كنيزك پيدا كردم همواره او را در جاى نزديك به مجلس خود مى نشاندم و ميان او و من جز پرده اى نازك چيزى وجود نداشت روزى آن مرد علوى را نزد خود خوانده با او به سخن پرداختم و دريافتم كه مردى بسيار خردمند است . سپس وى به من گفت :
- اى يعقوب تو در حالى خدا را ملاقات خواهى كرد كه خون من به گردنت مى باشد، حال آنكه من فرزند على بن ابيطالب عليه السلام و فاطمه عليها السلام هستم و مرتكب هيچ گونه گناهى نشده ام .
من بدو گفتم :
- نه ، به خدا اين كار را نخواهم كرد، اين مال را بگير و خويشتن را نجات ده !
در آن وقت كه من با او گفتگو مى كردم ، كنيزك سخنان ما را شنيد، كسى را نزد مهدى فرستاد و داستان را برايش نقل كرد. مهدى نيز فورا ماءمورينى گماشته دروازه ها را فرو گرفتند و مرد علوى را به چنگ آوردند و سپس او را در خانه اى نزديكى به مجلس مهدى زندانى كردند. آنگاه مهدى مرا فرا خواند و من نزد او رفتم . مهدى گفت :
- اى يعقوب با مرد علوى چه كردى ؟
گفتم :
- خداوند اميرالمؤ منين را از دست او راحت كرد.
مهدى گفت :
- در گذشت ؟
گفتم :
- آرى .
گفت :
- بگو به خدا سوگند!
گفتم :
- به خدا سوگند!
گفت :
- دستت را روى سر من بگذار و بدان نيز سوگند ياد كن !
يعقوب گويد من دستم را روى سر مهدى نهادم و بدان سوگند ياد كردم . سپس مهدى به يكى از خدمتگزاران گفت :
- مردى را كه در اين خانه است بيرون بياوريد.
وى نيز مرد علوى را بيرون آورد. چون من آن منظره را ديدم زبانم بسته شد و همچنان متحير ماندم . مهدى گفت :
- اى يعقوب ! اكنون خونت بر من حلال شده است ،... وى را به سياهچال افكنيد!
يعقوب گويد سپس مرا در چاهى ظلمانى و تاريك كه هرگز روشنايى در آن راه نداشت ، با طنابى فرود بردند و هر روز مقدار ناچيز غذا برايم پايين مى فرستادند، من نيز مدت زمانى كه مقدارش را نمى دانستم در آن سياهچال به سر بردم و بينايى چشم را از دست دادم ، تا آن كه روزى طنابى فرو فرستاده شد و كسى مرا صدا زد:
- بيا بالا كه فرج و گشايش فرا رسيده است .
من نيز در حاليكه موى بدن و ناخنهايم بلند شده بود، از چاه بيرون آمدم . سپس مرا به حمام برده ، شستشو دادند و جامه بر تنم كردند و دستم را گرفته به مجلس فرود آوردند و گفتند:
- به اميرالمؤ منين سلام كن !
من نيز گفتم :
- السلام عليك يا اميرالمؤ منين !
شخصى به من گفت :
- به كدام يك از امراى مؤ منين سلام مى كنى ؟
گفتم :
- به اميرالمؤ منين مهدى !
در اين وقت شخصى از بالاى مجلس گفت :
- خدا رحمت كند مهدى را!
سپس به من گفتند:
- به اميرالمؤ منين سلام كن !
گفتم :
- السلام عليك يا اميرالمومنين !
گفته شد:
- به كدام يك از امراى مؤ منين سلام كردى ؟
- گفتم :
- به اميرالمؤ منين هادى !
دوباره گوينده اى از بالاى مجلس گفت :
- خدا رحمت كند هادى را!
سپس به من گفتند:
- سلام كن !
من نيز سلام كردم . گفته شد:
- به چه كسى سلام كردى ؟
گفتم :
- به اميرالمؤ منين هارون الرشيد!
هارون الرشيد گفت :
- و عليك السلام و رحمه الله و بركاته ! اى يعقوب آنچه بر سر تو آمد بر من گران است !
من نيز مهدى را بحل كردم و رشيد را ثنا گفتم و به سبب آنكه مرا رهائيد وى را سپاسگزارى نمودم .
سپس هارون گفت :
- يعقوب چه مى خواهى ؟
گفتم :
- اى اميرالمؤ منين ! ديگر براى من رغبت و لذتى باقى نمانده است ، ميل دارم جاور مكه باشم . آنگاه به فرمان هارون آنچه مورد نياز من بود فراهم كردند. پس از آن يعقوب به مكه رهسپار شد و در آنجا مجاورى گزيد. ولى روزگارى چند باقى نماند تا آنكه در سال صد و هشتاد و شش در گذشت .
53 - سعايت ربيع باعث قتل پسر ابوعبيدالله شد
ابو عبيد الله معاويه بن سيار وزير مهدى عباسى بى نهايت متكبر و سركش ‍ بود. گويند چون ربيع پس از درگذشت منصور و گرفتن بيعت ، براى مهدى ، از مكه بازگشت ، به محض فرا رسيدن ، به خانه ابوعبيدالله مذكور رهسپار شد. پسرش فضل بدو گفت :
- اى پدر چرا بيش از آنكه به حضور اميرالمومنين و خانه خود برويم نزد ابوعبيد الله حضور يابيم ؟
ربيع گفت :
- اى فرزند: ابوعبيدالله همه كاره اين مرد و بر جمله امورش چيره است .
سپس ربيع به در خانه ابوعبيدالله رسيد و ساعتى ايستاد، تا آنكه حاجب وى بيرون آمد و پس از لحظه اى داخل شو از ابو عبيدالله براى ربيع اذن دخول گرفت ، چون ربيع بر ابوعبيدالله وارد شد، وى براى ربيع از جا برنخاست ، بلكه بدون مقدمه از مسافرت و چگونگى حالش جويا شد. ربيع شوره به سخن كرد و آنچه در مكه از مرگ منصور و كوشش وى در اخذ بيعت براى مهدى و ساير پيشامدها رخ داده بود، براى ابوعبيدالله بيان كرد، ولى ابوعبيدالله وى را از سخن گفتن باز داشت و بدو گفت :
- خبر آن به من رسيده است و نيازى به تكرار آن نيست .
ربيع از رفتار عبيدالله خشمگين شد و از جا برخاست و بيرون رفت و به فرزندش گفت :
- چنين و چنانم ، اگر دارايى حيثيت خود را در راه آزار ابوعبدالله و تباهى روزگارش صرف نكنم !
سپس رفته رفته ربيع با مهدى نزديك شد و مهدى وى را حاجب خود كرد و ربيع مانند زمان منصور كه از نزديكان وى بود از خواص مهدى شد و با هر وسيله اى كه داشت به تباه كردن روزگار ابوعبيدالله وزير پرداخت ، ولى در كار خودش موفق نشد، از اين رو زمانى با يكى از دشمنان ابوعبيدالله خلوت كرد و بدو گفت :
- مى بينى ابوعبيدالله چه به روزگار تو آورده است ؟ آيا در اين خصوص ‍ چاره اى به نظرت مى رسد؟
ابوعبيدالله با آن مرد نيز بدرفتارى كرده بود. آن مرد گفت :
- نه به خدا چاره اى كه بوسيله آن بتوان به زيان ابوعبيدالله اقدام كرد به نظرم نمى رسد. زيراابوعبيدالله از حيث دست و زبان و شهوت ، عفيفترين مردم است و مذهب راست و درستى دارد، و كاردانى اش در امور مربوط به وزارت بى نظير است . و خلاصه خرد و شايستگى وى چنان است كه مى دانى ، ليكن پسر ابوعبيدالله روش ناپسند و رفتارى مذموم دارد و سخن زود در او تاءثير مى كند. اگر بتوان از ناحيه پسرش چاره اى انديشيد، اميد موفقيت مى رود.
ربيع پيشانى آن مرد را بوسيد. زيرا كه راه چاره برايش بازد شد و از آن روز به بعد همواره از پسر ابوعبيدالله نزد مهدى انواع سعايتها را مى نمود.
گاه وى را به داشتن رابطه با بعضى از پردگيان حرم مهدى متهم مى كرد و گاهى او را به زندقه و كفر نسبت مى داد. از طرفى مهدى درباره اهل زندقه و الحاد، سخت گير بود و همواره رفتار ايشان را زير نظر داشت و آنان را غافلگير مى كرد. چون زندقه و كفر پسر وزير در ذهن مهدى استوار شد. وى را نزد خود خواست و قدرى از قرآن كريم از وى پرسش كرد. ولى پسر وزير نتوانست جواب بگويد. مهدى به پدر وى كه در اين وقت حضور داشت ، گفت :
- آيا تو به من نگفتى كه پسرم حافظ قرآن است ؟!
ابوعبيدالله گفت :
- آرى اى اميرالمؤ منين ! وليكن او مدتى است از من جدا شده ، قرآن را فراموش كرده است !
مهدى گفت :
- پس برخيز و خود با ريختن خود پسرت به خدا تقرب جو!
ابوعبيدالله برخاست . ولى به لرزه افتاد. لغزيده ، به زمين خورد. در اين هنگام عباس بن محمد، عموى مهدى گفت :
- اى اميرالمؤ منين ! اگر اجازت فرمايى ، اين پيرمرد از كشتن فرزندش به دست خود معاف شود و ديگرى آن را به عهده بگيرد.
مهدى نيز به يكى از حاضران فرمان داد پسر وزير را بكشد. آنگاه گردنش ‍ زده شد.
ابوعبيدالله همچنان به خدمت خود ادامه مى داد. ولى يكباره آثار شكست در او ظاهر شد. دلش از مهدى رميده گشت و دل مهدى نيز از او رميده . در اين اوقات روزى ابوعبيدالله بر مهدى وارد شد. تا نامه هايى را كه از بعضى اطراف رسيده بود به نظر او برساند. مهدى نيز دستور داد مجلس خالى شود و كسانى كه آنجا بودند بيرون رفتند. جز ربيع ، ابوعبيدالله نامه ها را به عرض نرساند و در خواست كرد ربيع نيز خارج شود. مهدى به ربيع امر كرد بيرون رود. ربيع نيز يكى دو قدم برداشت ، ولى خارج نشد.
مهدى گفت :
- نگفتم خارج شو!
ربيع گفت :
- اى اميرالمومنين من چگونه بروم و مجلس را خالى كنم ، حال آنكه تو تنهايى و سلاح ندارى و مردى از اهل شام نزد تو حضور دارد كه نامش ‍ معاويه است و پسرش را ديروز كشته اى و سينه اش را از كينه انباشته اى ؟
چگونه با اين حال تو را تنها بگذارم و بيرون بروم ؟
اين سخن در دل مهدى جاى گرفت ، ولى بدو گفت :
- اى ربيع من در هر حال به ابوعبيدالله وثوق دارم !
و سپس به ابوعبيدالله وزير گفت :
- نامه ها را عرض كن ! ما سرى را از ربيع پنهان نمى داريم !
پس از چندى مهدى به ربيع گفت :
- من از ابوعبيدالله به سبب كشتن فرزندش شرم دارم ، وى را از آمدن به نزد من بازدار!
ابو عبيدالله از آن پس ، نزد مهدى باز نيافت و خانه نشين شد و منظور ربيع كه ساقط كردن ابوعبيده از مرتبه وزارت بود، جامه عمل پوشيد.(27)
54 - عاقبت على بن اسماعيل به كجا رسيد؟
گويند على بن اسماعيل به بغداد مسافرت كرد. او را نزد هارون بردند. هارون از اسماعيل در مورد موسى بن جعفر عليه السلام سوال كرد. او به بدگويى و سعايت از امام پرداخت ، و به دروغ گفت :
- پولها و اموال از شرق و غرب جهان براى موسى بن جعفر عليه السلام مى آورند...
وقتى كه هارون اين دروغها را از او شنيد دستور داد دويست هزار درهم به او بدهند تا به بعضى از نواحى برود و با آن به زندگيش ادامه دهد. على بن اسماعيل به ناحيه اى از مشرق بغداد رفت . پولش تمام شد. كسانى را نزد هارون براى گرفتن پول فرستاد. آنها به دربار هارون براى گرفتن پول رفتند. او در انتظار رسيدن پول دقيقه شمارى مى كرد و در همين ايام روزى به مستراح رفت . آن چنان به اسهال مبتلا شد كه روده هايش بيرون آمد و خودش به زمين افتاد. همراهانش آمدند و هر چه كردند كه آن روده ها را به جاى خود بازگردانند. نشد. ناگزير او را با همان حال از مستراح برداشتند و بيرون آوردند و در همان وضع كه در حال جان كندن بود. براى او از جانب هارون پول آوردند و در همان وضع او نگاهى به پول كرد و گفت :
- ((مااصنع به و انا فى الموت ))؛ من در حال مرگ هستم اين پول ها را براى چه مى خواهم ؟(28)
55 - رشيد از سرودن شعر در رثاى برامكه منع كرد.
گويند چون رشيد برامكه را منكوب كرد و ايشان را از بيخ و بن برانداخت ، شعرا را از سرودن شعر در رثاى ايشان منع كرد و دستور داد هر كس درباره برامكه شعرى بگويد، وى را مؤ اخده كنند. در اين اوقات يكى از پاسبانان خليفه گذارش به خرابه اى افتاد و ديد شخصى آنجا ايستاده كاغذى دارد كه در آن شعرى چند در رثاى برامكه نوشته شده است و آن اشعار را مى خواند و گريه مى كند. پاسبان وى را گرفته نزد رشيد آورد و داستان را برايش نقل كرد. رشيد آن شخص را فرا خواند و در اين باره از وى پرسش كرد. آن شخص نيز اعتراف نمود. رشيد بدو گفت :
- مگر نشنيده اى كه رثاى برامكه را منع كرده ام ؟ درباره تو چنين و چنان خواهم كرد.
آن شخص گفت :
- اى اميرالمومنين ! به من اجازه بده تا حال خود را برايت شرح دهم ، آنگاه تو دانى و راءيت !
رشيد گفت :
- بگو.
آن شخص گفت :
- من يكى از كوچكترين و پريشان حال ترين نويسندگان يحيى بن خالد بودم ، روزى به من گفت : دلم مى خواهد روزى مرا در خانه خود مهمان كنى . من گفتم : اى مولاى من ! من كجا و تو كجا؟ خانه من لايق مهمانى تو نيست . يحيى گفت : ناچار بايد اين كار با بكنى . گفتم : اگر ناچارم پس مدتى مرا مهلت ده تا به خانه و وضع خود سر و صورتى بدهم . سپس تو دانى و راى خود، يحيى گفت : چه قدر تو را مهلت بدهم ؟ گفتم : يك سال . گفت : زياد است ! گفتم : پس چند ماهى . گفت : باشد. من نيز در پى كار خود رفته به اصلاح خانه خويش و تهيه وسايل دعوت پرداختم و چون اسباب مهمانى را فراهم كردم به وزير خبر دادم . يحيى گفت : ما فردا نزد تو هستيم . من به خانه خود رفته به طعام و شراب و هر چه مورد احتياج بود، آماده ساختم . وزير نيز فرداى آن روز با دو فرزندش جعفر و فضل و نفرى چند از خواص ‍ اصحاب خويش به خانه من آمدند و چون وارد شدند يحيى و دو فرزند وى جعفر و فضل از اسب خود پياده شدند و يحيى گفت : فلانى من گرسنه ام ، هر چه دارى زود حاضر كن . در اين وقت پسرش فضل به من گفت : وزير جوجه كباب شده را بسيار دوست مى دارد، از آن هر چه دارى بياور! من نيز رفته مقدارى جوجه كباب شده آوردم و وزير و همراهانش از آن خوردند. سپس يحيى برخاست و در خانه به راه رفتن پرداخت و گفت : فلانى ما را در خانه خود به گردش ببر گفتم : اى مولاى من ! خانه من همين است و جز اين خانه اى ندارم . گفت : چرا خانه ديگر هم دارى ! گفتم : به خدا سوگند جز اين خانه مالك خانه ديگر نيستم . گفت : بنا بياوريد. چون بنا آمد، يحيى بدو گفت : در اين ديوار درى بگشا! و چون بنا رفت كه درى آنجا بگشايد، من به يحيى گفتم : اى مولاى من ! چگونه مى توان درى به خانه همسايگان باز كرد، حال آنكه خداوند درباره نگاهدارى همسايه سفارش كرده است . يحيى گفت : عيب ندارد. سپس در گشوده شد و وزير و فرزندانش داخل شدند. من نيز داخل شدم و در پى ايشان رفتم و از آنجا به باغى وارد شديم كه بسيار زيبا و پردرخت بود و جوى هاى آب در آن جريان داشت و اطاقها و كوشك هايى كه در آن بودند، جملگى جلب توجه مى كردند. آنگاه يحيى رو به من كرده گفت : اين خانه و آنچه در اوست از آن تو است . من نيز دست يحيى را بوسيده وى را دعا كردم و در صدد تحقيق چگونگى حال بر آمدم و دانستم يحيى از روزى كه درباره دعوت و مهمانى با من گفتگو كرد و بدون آنكه من آگاه شوم فرستاده و تمام املاك مجاور خانه مرا خريدارى كرده بود و آن را به صورت خانه اى زيبا در آورده ، همه گونه وسايل زندگى را در آن گرد آورده بود و من همواره ساختمان و عمارت آن را مى ديدم و خيال مى كردم به همسايگان من تعلق دارد. در اين وقت يحيى بن جعفر گفت : فرزند و عيال اين مرد از چه راهى معيشت كنند؟ جعفر گفت : من فلان مزرعه را با آنچه در اوست بدو بخشيدم و سند آن را هم برايش خواهم نوشت . سپس يحيى به فرزند ديگرش فضل رو كرده گفت : فرزند اين مرد از اكنون تا زمانى كه در آمد مزرعه اش عايدش مى شود از كجا معيشت كند؟ فضل گفت : من نيز ده هزار دينار برايش خواهم فرستاد. يحيى گفت : پس ‍ زودتر بدانچه وعده داديد عمل كنيد. سپس جعفر سند مزرعه را برايم نوشت و فضل نيز مالى را كه وعده داده بود برايم فرستاد. از آن پس من مردى توانگر و نيكبخت شدم و بدين وسيله مالى فراوانى گرد آوردم كه تا اكنون داراى آن هستم . اى اميرالمؤ منين به خدا سوگند من براى پاداش ‍ احسان ايشان هيچگونه فرصتى به دست نمى آورم ، مگر آنكه آن را غنيمت شمرده ايشان را مى ستايم و دعا مى كنم و جز اين هم نمى توانم ، اگر مى خواهى مرا به سبب اين كار، به قتل برسانى اين سر من و اين فرمان تو.
رشيد به حال آن مرد رقت آورده او را رها كرد و مردم را در ستايش و رثاى برامكه آزاد گذاشت .(29)
56 - مشاهدات افسر ترك از نزول عذاب الهى در هنگام وقوع زلزله تركيه نشريه اردنى ((شيحان )) در تاريخ ششم دسامبر 1999 برابر با 16 آذر، در بخش خبرى خود اقدام به درج بخشهايى از سخنان عبدالمنعم ابوزنط، از نمايندگان اسلامگراى اردن نمود كه در مسجد مصعب بن عمير، در استان ((مادبا)) در رابطه با علت وقوع زلزله در تركيه ايراد كرده بود.
به نوشته نشريه ((شيحان )) عبدالمنعم در اين جلسه سخنرانى به صراحت اعلام كرد كه علت وقوع زلزله تركيه ، برپايى مجلس رقصى در يك پايگاه نظامى تركيه واقع در سواحل درياى مديترانه بوده كه در اين مجلس ‍ گروهى از ژنرالها و بلند پايگان نظامى اسرائيلى ، آمريكائى و تركيه اى حضور داشتند. در اثناء اين مجلس رقص و پايكوبى ، يك نظامى عليرتبه تركيه اى ، قرآنى را به دست گرفته و در حال مستى شروع به پاره كردن و پرتاب آن به زير پاى رقاصه ها نمود و با نعره اى مستانه گفت :
- كجاست خدايى كه قرآن را حفظ كند؟
نشريه صبح كه اين خبر را نقل كرده است در ادامه مطلب مى افزايد: به دنبال درج اين خبر، مردم اردن در تماس با مسؤ ولان نشريه ((شيحان )) خواستار انجام گفت و گوى نشريه با ابوزنط شدند تا اين رخداد به صورت مشروح ترى بازگو شود.
عبدالمنعم ابوزنط در اين گفت و گو به نقل از يكى از افسران مسلمان تركيه كه از حادثه زلزله جان سالم به در برده است ، اعلام كرد: در مراسمى كه به مناسبت بازنشستگى گروهى از نظاميان عاليرتبه تركيه اى در از پايگاههاى دريايى تركيه بر پا گرديد، تعدادى از نظاميان عاليرتبه اسرائيل و آمريكائى به همراه يك گروه از خوانندگان و نوازندگان مشهور اسرائيلى در مجلس ‍ حضور يافته بودند. در اثناء اين مراسم يكى از ژنرالهاى ارتش تركيه در خواست قرآن از يكى از سرهنگهاى حاضر در جلسه كرد. سرهنگ پس از آوردن يك جلد از كلام الله مجيد، به دستور ژنرال تركيه از مكلف به خواندن آياتى از قرآن شد. سرهنگ در آن جلسه شروع به تلاوت آياتى كرد. سپس ژنرال تركيه اى از او خواست تا به تفسير آيات قرائت شده بپردازد كه در اين ميان ، سرهنگ به دليل عدم آشنايى با معارف و معانى كلام وحى ، از ترجمه و تفسير آيات مزبور عذر خواهى كرد. در اين هنگام ژنرال تركيه اى با عصبانيت در حالى كه نعره مى زد: ((كجاست كسى كه اين قرآن را نازل كرده و در كتابش گفته : ما قرآن را فرستاديم و ما آن را محافظت خواهيم كرد، بيايد و از كتابش دفاع كند؟)) قرآن را از سرهنگ گرفته و شروع به پاره كردن صفحات و اوراق قرآن كرده و آنها را زير پاى رقاصه هاى حاضر در مجلس ‍ ريخت .
((ابوزنط)) در ادامه اين گفت و گو اظهار داشت : سرهنگ حاضر در مجلس ، در اين هنگام دچار ترس و اضطراب شديد و به سرعت از مجلس ‍ خارج شد و خود را به بيرون پايگاه نظامى رساند كه در اين هنگام مشاهده مى كند عذاب الهى در حال نزول است .
اين سرهنگ در توصيف آن واقعه وحشتناك مى گويد:
- ناگهان نور شديد قرمز رنگى را مشاهده كردم كه تمام فضاى منطقه را فرا گرفته و در يك لحظه دريا شكافته شد و همراه با انفجارى شديد شعله هاى آتش به سوى آسمان زبانه كشيد و لحظاتى بعد به دنبال زلزله اى شديد منطقه را فرا گرفت .
اما نكته قابل توجه و تاءمل تر آن است كه تاكنون گروههاى تفحص و تجسس ‍ آمريكا، اسرائيل و تركيه اى نتوانسته اند اثرى از بقايا اجساد نظاميان خود از اين پايگاه نظامى بيايند!
در همين حال سردبير نشريه ((شيحان )) مى گويد:
- اطلاعات ديگرى هم در اين ارتباط وجود دارد كه به برخى از آنها در نشريات تركيه اشاره شده است .
در پايان اين گفت و گو، شيخ ابوزنط در توصيف اين سرهنگ تركيه اى كه از اين عذاب الهى جان سالم به در برده ، مى گويد:
- سرهنگ مذكور كه داراى تحصيلات عليه مى باشد به جهت حفظ جان خود و رعايت مسائل امنيتى و ترس از حكومت لائيكها، حاضر به معرفى خود در محافل عمومى نشده است . در عين حال ، افراد آگاه به مطلعى كه به اين پايگاه نظامى رفت و آمد داشته مى گويند:
- تعداد نيروهاى حاضر در اين پايگاه اعم از سربازان ، گارد حفاظت ، فرماندهان و گروههاى رقاصه ، حدود سه هزار نفر بوده اند كه تمامى آنها در ميان شعله هاى عذاب سهمناك الهى معدوم شده اند.
شيخ ابوزنط سخنان خود را با قرائت آيه اى از كدام وحى به پايان برد كه فرمود: ((و اذا اردنا ان نهلك قريه امرنا منز فيها ففسقوا فيها فحق عليها القول فدمرناها تدميرا)) ؛ ((هنگامى كه ما بخواهيم ساكنان شهرى را به هلاكت برسانيم به سرمستان ((از پول و مقام و شهرت )) آنان امر مى كنيم كه به فسق و فجور بپردازند، آنگاه وعده عذاب الهى محقق مى شود كه آن شهر را در هم مى پيچيم .))(30) (سوره اسراء، آيه 16).
******************
1- الغارات ، ص 251.
2- انعام ، آيه 45 - 44.
3- باقر شريف قريش ، ص 185.
4- كوهى است ميان مكه و مدينه نزديك ينبع
5- مروج المذهب ، ج 3، ص 220.
6- زن بدبو.
7- تاريخ فخرى ، ص 375.
8- تاريخ فخرى ، ص 370.
9- تاريخ فخرى ، ص 377.
10- تاريخ زندگانى امام صادق عليه السلام ص 46.
11- تاريخ فخرى ، ص 72.
12- مروج المذهب ، اخبار معتصم .
13- تاريخ فخر، ص 287.
14- تاريخ طباطبا، ص 295.
15- مروج المذهب ، ج 4، ص 11.
16- مروج المذهب ، ج 4، ص 47.
17- باقر شريف ، صر 259، به نقل از اصول كافى ، ج 1، ص 58.
18- مهج الدعوات ، ص 273.
19- تاريخ خلفاء، ص 36.
20- تاريخ ابن اثير، ج 5، ص 344.
21- تاريخ فخر، ص 321.
22- تاريخ فخر، ص 342.
23- تاريخ فخر، ص 344.
24- به كسر شين ، داروغه ، پليس ، پاسبان و نگهبان شهر.
25- تاريخ فخر، ص 420.
26- زندگى امام حسن عسكرى عليه السلام ، نوشته باقر شريف ، ص 197.
27- تاريخ طباطبا، ص 250.
28- المستجاد من الارشاد، ض 337.
29- تاريخ طباطبا، ص 273.
30- نشريه قدس ، سال سيزدهم ، دوشنبه 13 دى 1378، 25 رمضان 1420.
/ 1