حكايتهاى گلستان سعدى به قلم روان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حكايتهاى گلستان سعدى به قلم روان - نسخه متنی

محمد محمدى اشتهاردى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
حكايتهاى گلستان سعدى به قلم روان
نويسنده : محمد محمدى اشتهاردى
سخن ناشر
پيشگفتار
باب اول : در سيرت پادشاهان
1. دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه برانگيز
2. عبرت از دنياى بى وفا
3. اسب لاغر ميان به كار آيد
4. عاقبت ، گرگ زاده گرگ شود
5. رنج شديد بيمارى حسادت براى حسود
6. راز واژگونى تخت و تاج شاه ظالم
7. آنكس كه مصيبت ديد، قدر عافيت را مى داند
8. مراقبت از گزند آن كس كه از انسان مى ترسد
9. افسوس شاه از عمر بر باد رفته
10. نتيجه مهر و نامهرى رهبر به ملت
11.برتر بودن مرگ ظالم بر زندگى او
12. برتر بودن خواب ظالم از بيداريش
13. اندازه نگهدار كه اندازه نكوست
14. نتيجه بى توجهى به سپاه
15. وارسته شدن وزير بر كنار شده
16. پاسخ سيه گوش
17. نتيجه شوم حسادت
18. وساطت براى امر خير و نتيجه گرفتن
19. تمجيد از سخاوت شاهزاده
20. بنياد ظلم از اندك شروع شود
21. كيفر ستمگر مغرور و غافلگير
22. قصاص روزگار
23. نتيجه پناهندگى به خدا و پاداش احسان
24. پرهيز از ستيز با نااهلان
25. نجات وزير نيكوكار به خاطر صداقت و پاكى
26. پاداش زيادتر از براى انسان پرتلاش
27. آهى كه خرمن هستى ظالمى را خاكستر كرد
28. برترى زور علم بر زور تن
29. فقير آزاده در برابر شاه
30. نصيحت ذوالنون مصرى
31. پرهيز از تحمل بار سنگين گناه
32. انتخاب راءى شاه براى دورى از سرزنش او
33. دروغگويى جهانگردها
34. نتيجه نيكوكارى
35. كنترل خشم
36. نجات يافتن نيكوكار و هلاكت بدكار
37. عزت با رنج ، بهتر از ذلت بى رنج
38. پاسخ عبرت انگيز انوشيروان
39. دورى از پرچانگى
40. رزق و روزى به زرنگى نيست
41. نتيجه مستى و دورى از نيمخورده ناپاك
42. دو عامل پيروزى اسكندر
باب دوم : در اخلاق پارسايان
43. خوش بينى و ترك تجسس
44. مناجات پارساى آگاه
45. مناجات عبدالقادر
46. دوستى اهل صفا و انسانهاى پاكدل
47. دورى از سالوسان خوش نما
48. زاهد دغلباز
49. خوابيدن تو بهتر از عيبجويى است
50. من آنم كه خود مى دانم
51. دو حالت عارفان وارسته
52. اثر سخن بر دل پندپذير و آماده
53. تلاش براى رسيدن به كعبه مقصود
54. شكر به خاطر گناه نكردن ، نه به خاطر مصيبت
55. پرهيز از اظهار نياز در نزد دشمن
56. پارساى خداشناس و باعزت
57. علت بهشتى شدن شاه و دوزخى شدن پارسا
58. مرگ توانگر شاداب ، و زندگى فقير نادار
59. عابد رياكار و مرگ نكبتبار او
60. پند لقمان حكيم
61. كرامت آوازه خوان ناخوش آواز و نازيبا
62. ادب را از بى ادبان آموختم
63. نور معرفت در دل كم خور
64. گله از عيبجويى مردم
65. با نيكى كردنت عيبجو را شرمنده ساز
66. نعره شوريده دل
67. اعتراض به عابد بى خبر از عشق
68. آرامش در سايه قناعت
69. ديدار به اندازه موجب محبت بيشتر است
70. گله از همسر ناسازگار
71. غم نان و عيال ، عامل بازدارى از سير در عالم معنى
72. تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنيا
73. پارسا يعنى وارسته از دلبستگى به دنيا
74. گرسنه را نان تهى ، كوفته است
75. دستور براى رفع مزاحمت مردم
76. پند گرفتن از گفتار واعظان
77. صبر و تحمل در برابر نااهلان
78. سزاى گردنفرازى و نتيجه فروتنى
79. پهلوان تن و ناتوان جان
80. كمترين نشانه برادران با صفا
81. زن زشت رو و همسر نابينا
82. سيرت زيبا بهتر از صورت زيبا
83. اعتراض به همنشينى گياه با گل و پاسخ گياه
84. برترى سخاوت بر شجاعت
باب سوم : در فضيلت قناعت
85. نعمت بزرگ قناعت
86. پارساى با عزت
87. سلامتى مردم مدينه و دكتر بى مشترى
88.نيرو گيرنده از غذا باش نه حمال آن
89. مرگ قوى و زنده ماندن ضعيف ، چرا؟
90. خوردن و نوشيدن به اندازه
91. ترك ذلت زير بار قرض رفتن
92. دورى از دراز كردن دست سؤ ال به سوى فقير
93. نتيجه شوم ، دست سوال بسوى ثروتمند
94. عطايش را به لقايش بخشيدم
95. پرهيز از رفتن به نزد نامرد
96. بزرگ همت تر از حاتم
97. مور همان به كه نباشد پرش
98. تشنه را در دهان ، چه در چه صدف
98. بيچارگى مسافر بى توشه
100. نگاه به زيردست و شكرانه خدا
101. شاه در كلبه دهقان
102. يا قناعت يا خاك گور
103. بخل نگون بخت
104. قسمت و اجل
105. با هزار پا نتوانست از چنگ اجل بگريزد
106. آدم نما، نه آدم
107. پاسخ گدا به اعتراض دزد
108. گفتگوى پدر با پسر در مورد سفر موفقيت آميز
109. نتيجه شكم پرستى
باب چهارم : در فوايد خاموشى
110. دو چشم بد انديش ، بركنده باد
111. پرهيز از شماتت دشمن
112. ترس از شرمسارى
113. خاموشى در برابر ستيزه جويان لجوج
114. پرهيز دانا از ستيز با نادان ابله
116. پرهيز از سخن گفتن در ميان سخن ديگران
117. رازدارى
118. توجه به همسايه ، هنگام خريدارى خانه
119. مرا به خير تو اميد نيست ، شر مرسان
120. از آسمانها خبر مى داد، ولى از خانه اش بى خبر!
121. انتقاد از دوستى كه عيب را هنر داند
122. صداى دلخراش اذان گو
123. براى خدا اين گونه قرآن نخوان
باب پنجم : در عشق و جوانى
124. آنچه در دل نشيند در ديده خوش آيد
125. رفع رسم آقايى و نوكرى با آمدن عشق و عاشقى
126. سلطان عشق
127. شهيد راه عشق
128. حفظ تعادل در خوش گمانى و بدگمانى
129. استقبال از يار عزيز
130. يار بى اغيار
131. بى اعتنايى يار، آسانتر از محروميت از ديدارش
132. آمدى ، ولى حالا چرا؟
133. تغيير روحيه
134. زبان مردم
135. همنشينى طوطى و كلاغ در قفس
136. آشتى سعدى با دوست قديم خود
137. رنج همسايگى با مادرزن فرتوت
138. آب گوارا از زيبايى دل آرا
139. سعدى به صورت ناشناس در شهر كاشغر
140. عدم دلبستگى پارسا به دارايى
141. ديده مجنون بين
142. معنى عشق و ايثار
باب ششم : در ناتوانى و پيرى
143. آرزوى پيرمرد صد و پنجاه ساله
144. ازدواج پيرمرد با دختر جوان
145. مكافات عمل
146. پيشدستى آرام رونده بر شتابزده
147. پژمردگى پيرمرد بجاى شادى جوانى
148. پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش
149. توانگر بخيل
150. متناسب نبودن ازدواج پيرمرد با زن جوان
151. ناتوانى پيرمرد در ازواج با زن جوان
باب هفتم : در تاءثير تربيت
152. كودن تربيت ناپذير
153. برترى هنر بر ثروت
154. تاءديب شاهزاده ، توسط آموزگار
155.معلم خوش اخلاق و بد اخلاق
156. سر انجام نكبتبار اسرافكار منحرف
157. درجات شايستگى براى تربيت
158. توجه به روزى دهنده
159. از عمل مى پرسند نه از سبب
160.مكافات عمل
161. فرزند ناصالح
162.بلوغ و كمال حقيقى
163. نزاع حاجيان قلابى در راه مكه
164. تناسب شغل با محل سكونت
165. دامپزشكى كه بينا را كور كرد
166.دو شعر روى سنگ قبر
167. نصيحت پارسا به مولاى ستمگر
168. همسفر دلاور و جنگديده بجوى
169. دشمنترين دشمنان
170. گفتگو ثروتمندزاده و فقيرزاده در كنار گور پدرشان
171. داورى صحيح قاضى
باب هشتم : در آداب صحبت و همنشنى
172. نيكبخت و بدبخت كيست ؟
173. كيفر ثروتمند دست تنگ و پاداش ثروتمند بخشنده
174. دعواى خنده آور يهودى و مسلمان
175. اعتدال در نيكى
176. آموختن خاموشى از حيوانات
177. صبر و حوصله لقمان در سؤ ال نكردن
178. نيكى به بدان ، براى هدايت آنها
179. محروميت اهل كمال از زينتهاى دنيا
180. يا بخشنده باش يا آزادمرد
******************
سخن ناشر
واقعيت خارج ((آينه مشيت خدا)) ست و اگر هنرمند اهل حق باشد مى تواند حقيقت را در آن ميان باز يابد و واقعيت را براى رسيدن به حقيقت بشكافد.
((شهيد سيد مرتضى آوينى ))
سرزمين پهناور ايران در طول ساليان دراز، پرورش دهنده ذوق شاعران و نويسندگان بسيارى بوده است و باعث شده است چنان ميراثى از اديبان و شاعران خوش قريحه قديم به ما برسد كه نظر آن را در هيچ ملك و سامان ديگرى نمى توان يافت و يا اگر هم باشد به اين درجه از لطافت و ظرافت و نكته سنجى نخواهد رسيد. و در اين ميان گلستان شيخ اجل سعدى دنياى ديگرى است . كتاب گلستان ، زيباترين كتاب نثر فارسى است و ((سعدى سلطان مسلم ملك سخن و تسلطش در بيان از همه كس بيشتر است )) (1). ((كلام در دست او مانند موم است )) (2)و اينجاست كه به معناى واقعى استفاده از مناسبترين كلمه پى مى بريم چرا كه سعدى ((هر معنايى را به عبارتى بيان مى كند كه از آن بهتر و زيباتر و موجزتر ممكن نيست .)) (3)
در يك كلام نثر فارسى به كمال رسيدن خود را مديون اوست ، چرا كه هر داستان و روايتى را به زيباترين وجه ممكن بيان كرده است و سپس براى تاءثير هر چه بيشتر برخواننده شعرى متناسب با آن بر آن افزوده است .
گلستان از گوشه نشينى و ترك دنيا حاصل نيامده است بلكه حاصل جهانگردى و دنياديدگى سعدى است . روح بلند و پاك و قلب صاف و شفافش را در يك يك نوشته ها و در پيچ و خم اشعار و حكايتها مى توان ديد و درك كرد و ستود و او با بهره گيرى از همين صفات و خصائل بلند انسانى آنچه را كه خوب بوده است خوب جلوه داده و بد و زشت را نيز زشت معرفى كرده است . و عجيب نيست اگر هنوز گلستانش خواهان بسيار دارد.
از اديب و دانشمند و زبان شناس تا مردم عامى و كم سواد هر يك به قدر توانايى خود از امثال و حكم او بهره مى گيرند و متمتع مى شوند، چرا كه هنوز پس از گذشت قرنهاى متمادى ، تمامى آنها ملموس و قابل دركند و هنوز پندها و اندرزهاى او مى تواند راهگشاى ما در جهان در هم ريخته كنونى باشد.
در عصر ارتباطات و هنگامه دهكده جهانى كه صاحبان زر و زور و تزوير با انواع دسيسه و ابزارها براى به بردگى كشاندن انسانها از هيچ كوششى دريغ نمى كنند و در زمانى كه هنر بازيچه اى براى خواسته هاى شيطانى مى شود، بايد كه آگاهى و معرفت و حكمت را به كمك طلبيد.
اما كدام معرفت و حكمت را؟ معرفت و حكمتى كه به زيور هنر آراسته شده و به وسيله آن انسان جوياى زيبايى را سيراب كند، و سعدى چنين هنرى دارد.
سعدى در گلستان به ما مى آموزد كه : ((دارالقرار ما جهان ديگرى است )) .
سعدى در گلستان به ما مى آموزد كه : ((لذات دنيا ناپايدار است و آنچه نپايد دلبستگى را نشايد.))
سعدى در گلستان به ما مى آموزد كه : ((حب دنيا ريشه همه بديهاست .))
((سعدى در گلستان به ما مى آموزد كه ...))
و بالاخره سعدى در گلستان به ما آگاهى ، حكمت و معرفتى عجين شده به هنرى بى بديل و جذاب را مى آموزد و تنها راه سعادت را چنگ زدن به عروة الوثقى حقيقى يعنى ذات مقدس حق جل و علا معرفى مى نمايد. اين است سعدى و هنر او. اين است سعدى و عالم فكر و آرمانهاى او.
اميد كه نوجوانان و جوانان ميهن اسلاميمان ، اين شاعر و نويسنده توانا و ارجمند را چنان كه بايد بشناسند.
خدايش رحمت كناد
اين اثر كه توسط استاد توانا، حجة الاسلام محمدى اشتهاردى به رشته تحرير در آمده است ، كوششى است در جهت همگانى كردن استفاده از اين گنجينه گرانبها از معارف و حكم و شناسايى جهانى كه استاد سخن سعدى (عليه الرحمه ) در ترسيم آن به بهترين نحو و با ايجازى حيرت آور دست يازيد. با تشكر از الطاف و زحمات گرانقدر ايشان و اميد به اينكه جوانان عزيز را به كار آيد و ره پويندگان را، توان بيفزايد.
(والسلام )
مؤ سسه انتشارات نبوى 1374
پيشگفتار
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
بنام خداوند جان آفرين
حكيم سخن در زبان آفرين
خداوند بخشنده و دستگير
كريم خطابخش پوزش پذير(4)
براى اينكه اين كتاب را با بصيرت بيشتر مطالعه كنيد، نظر شما را به چند مطلب ، بطور فشرده جلب مى كنم .
قربانى مسلخ عشق
آغاز سخنم را با اين حكايت عرفانى كه در ديباچه (مقدمه ) گلستان سعدى آمده و بيانگر نهايت عشق عبد به معبودش ، خداى بزرگ است مى آرايم :
يكى از عارفان نيك نهاد نگهدارنده دل از ورود اغيار، در درياى عشق به خدا و شناخت معبود حق ، غرق شده ، و در بوستان پر عطر پيوند به خدا سرمست گشته بود، پس از آنكه حالت عادى يافت ، يكى از ياران ، از او پرسيد: از اين بوستان ، چه هديه نفيسى براى ما آورده اى ؟!
عارف پاسخ داد: ((تصميم داشتم وقتى كه به درخت گل عشق معبود برسم ، دامنم را پر از گل كنم و از آن براى شما به رسم هديه بياورم ، ولى وقتى كه به آن درخت رسيدم بوى گل آن ، به گونه اى مرا سرمست كرد(5) كه از خود بى خود شدم ، دامنم از دستم جدا شد،)) (و ديگر دامنى نداشتم تا گل در آن بريزم و بياورم .)
اى مرغ سحر(6) عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد(7) و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بى خبرانند
كانرا كه خبر شد خبرى باز نيامد(8)
اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم
وز هر چه گفته اند و شنيديم و خوانده ايم
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ايم
سعدى كيست ؟
درباره نام سعدى و القابش ، تاريخ تولد و وفاتش ، سفرهاى او و تاريخ نگارش بوستان و گلستانش ، نظرات مختلفى بيان شده است . در اينجا بهتر اين است كه از نقل اقوال بگذريم و آنچه صحيحتر به نظر مى رسد همان را بنگاريم .
بعضى به نقل از كتاب ((تلخيص مجمع الاداب )) از ابن الفوطى ، معاصر سعدى وى را چنين ياد كرده اند:
مصلح الدين ابو محمد، عبدالله بن مشرف بن مصلح بن مشرف ، معروف به سعدى شيرازى . (9)
و در لغتنامه دهخدا، چنين آمده :
مشرف الدين ، مصلح بن عبدالله سعدى شيرازى (10)
سعدى در حدود سال 606 هجرى در شيراز متولد شد و به سال 690 (27 ذيحجه ) در سن 84 سالگى در شيراز در گذشت . آرامگاه او در شيراز معروف است .(11)
تاريخ تولد او از مقدمه گلستان استفاده مى شود، زيرا در آغاز مقدمه گلستان مى گويد:
هر دم از عمر مى رود نفسى
چون نگه مى كنم نمانده بسى
اى كه پنجاه رفت و در خوابى
مگر اين چند روزه در يابى
خلل آنكس كه رفت و كار نساخت
كوس رحلت زدند و بار نساخت
و در پايان مقدمه مى گويد:
درين مدت كه ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصيحت بود و گفتيم
حوالت با خدا كرديم و رفتيم
با مقايسه اين دو قطعه شعر، چنين به دست مى آيد كه او گلستان را در سال 656 هجرى در آن وقت كه پنجاه سال داشته ، نوشته است . بنابراين ولادت او در سال 606 هجرى بوده است .
خاندان سعدى از علماى دين بودند. پدرش در سلك علما و مورد احترام مردم بوده است . سعدى در بوستان به همين مطلب اشاره كرده ، مى گويد:
همه قبيله من عالمان دين بودند
مرا معلم عشق تو شاعرى آموخت
از قضا روزگار، سعدى در آن هنگام كه دوران كودكى را مى گذراند، پدرش از دنيا رفت ، چنانكه خود گويد:
مرا باشد از درد طفلان خبر
كه در طفلى از سر برفتم پدر
نيز از گفتار سعدى فهميده مى شود كه او در خانواده اى كاملا مذهبى و زير سايه پدرى عابد و پرهيزكار، و علاقمند به دانش ، رشد و نمو كرده است ، كه خود مى گويد:
ياد دارم كه در ايام طفوليت متعبد بودم و شبخيز و مولع زهد و پرهيز. شبى در خدمت پدر (رحمة الله ) نشسته بودم و همه شب ديده بر هم نبسته و مصحف عزيز در كنار گرفته و طايفه اى گرد ما خفته ، پدر را گفتم از اينان يكى سر بر نمى دارد كه دو گانه اى بگزارد، جان پدر تو نيز اگر بخفتى ، به كه در پوستين خلق افتى .(12)
نيز مى گويد:
ز عهد پدر ياد دارم همى
كه باران رحمت بر او هر دمى
كه در خرديم لوح و دفتر خريد
ز بهرم يكى خاتم زر خريد
تحصيلات سعدى
سعدى پس از مرگ پدر، ظاهرا در كنار تربيت جد مادريش مسعود بن مصلح پدر قطب الدين شيرازى (13)قرار گرفت و مقدمات علوم ادبى و شرعى را در شيراز آموخت و سپس براى اتمام تحصيلات به بغداد رفت و همين سفر، مقدمه سفرهاى طولانى ديگر شد.
گويا سفر او به بغداد در حدود سالهاى 620 و 621 هجرى اتفاق افتاد. او در بغداد در مدرسه نظاميه به ادامه تحصيل پرداخت كه خود مى گويد:
مرا در نظاميه ادرار بود
شب و روز تلقين و تكرار بود
و در آنجا با دانشمندان و بزرگان آن عصر، ملاقات كرد و بهره ها جست . از جمله با علامه شهاب الدين سهروردى (وفات يافته سال 632). در اين مورد ((جامى )) مى گويد:
سعدى از مشايخ كبار، بسيارى را دريافته و به صحبت شيخ شهاب الدين سهروردى رسيده و با وى در يك كشتى ، سفر دريا كرده است .(14)
چنانكه سعدى در بوستان به اين مطلب اشاره كرده ، مى گويد:
مرا شيخ داناى مرشد، شهاب
دو اندرز فرمود بر روى آب
يكى آنكه در جمع بدبين مباش
دگر آنكه در نفس خودبين مباش (15)
سفرهاى طولانى سعدى
سعدى پس از تحصيلات خود در دانشگاه نظاميه بغداد، به سفرهاى طول و دراز دست زد. او در آن عصر و با وسايل آن زمان به شهرهاى روم ، حجاز، شام ، هند، كاشغر، سومنات ، مصر و...سفر كرد. سفرش از شيراز، در سال 620 يا 621 شروع شد و تا سال 655 هجرى ادامه يافت ، و در همين سال به شيراز باز گشت و تاءليفات خود را در اين زمان در شيراز نوشت . او پس از 30 يا 35 سال مسافرت و جهانگردى با كوله بارى از تجربيات گوناگون ملتهاى مختلف ، و دستى پر از معلومات بشرى به وطن باز گشت . (16)
او در مورد سفرهاى طولانى خود مى گويد:
در اقصاى عالم بگشتم بسى
بسر بردم ايام با هر كسى
تمتع ز هر گوشه اى يافتم
ز هر خرمنى خوشه اى يافتم (17)
شاعر معروف ، جامى مى گويد:
سعدى ، اقاليم را گشته و بارها به سفر حج پياده رفته .(18)
و بنا به نقل دولتشاه :
سعدى چهارده نوبت به حج رفته و براى جهاد به سوى روم و هند رهسپار شده است .(19)
او از مسافرت و جهانگردى خسته نمى شد. كتاب بوستان و گلستان او نتيجه تجربه هايى است كه در محفلها و شهرها و كشورهاى گوناگون به دست آورده است .
گويند: يكى از آشنايان سعدى به او گفت : ((اين همه تجربه ها را از كجا به دست آورده اى ؟))
سعدى در پاسخ گفت : ((از سفرهاى دور و دراز.))
او پرسيد: ((چگونه اين همه خستگى سفر را تحمل كردى ؟))
سعدى در پاسخ گفت :
تهى پاى رفتن به از كفش تنگ
بلاى سفر به كه در خانه جنگ
حاضران دانستند كه همسر سعدى ، خوش اخلاق نيست . يكى از حاضران گفت : ((با اين حال همسر شيخ سعدى ، براى ما مرد حكيم و عاقلى پرورش داد.(20)
علت شهرت او به سعدى
واژه سعدى ، لقب شعرى (تخلص ) اوست . از اين رو به اين لقب شهرت يافته است . درباره اينكه او اين واژه را از كجا اقتباس كرده ، دو قول است :
1.از نام ((سعدبن زنگى بن مودود سلغرى )) از اتابكان (كه در سال 599 تا 623 در شيراز حكومت مى كرد و در آن سامان ، امنيت به وجود آورد.)
2. از نام نوه او ((سعدبن ابى بكر بن سعدبن زنگى )) .
بيشتر محققان ، قول دوم را برگزيده اند، زيرا تاريخ نگارش گلستان و بوستان ، با تاريخ حكومت سعدبن ابى بكر، هماهنگ است .(21)
دكتر خطيت در مقدمه شرح گلستان خود مى نويسد: ((سعدى بوستان را به نام ابوبكر سعدبن زنگى نوشت ، و گلستان را به نام ((سعدبن ابى بكر)) فراهم نمود.))
شاءن و مقام على عليه السلام و خاندانش در اشعار سعدى
گرچه مطابق قائن ، سعدى در مذهب شافعى است و شايد تحت تاءثير فرزند اولين مربى و معلمش بعد از پدر، يعنى دايى اش علامه قطب الدين شيرازى شافعى قرار گرفته ، ولى در وصف امير مؤ منان على عليه السلام و خاندان رسالت - از نظر كمى و كيفى - بهتر از ديگران سخن گفته و شرط انصاف را رعايت كرده ، تا آنجا كه مى گويد:
كس را چه زور و زهره كه وصف على كند
جبار در مناقب او گفته هل اتى
زور آزماى قلعه خيبر كه بند او
در يكدگر شكست به بازوى لافتى
مردى كه در مصاف (22)زره پيش بسته بود
تا پيش دشمنان نكند پشت بر غزا(23)
شير خدا و صفدر ميدان و بحر جود
جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا(24)
ديباچه مروت و ديوان معرفت
لشگر كش فتوت (25)و سردار اتقيا
فردا كه هر كسى به شفيعى زنند دست
ماييم و دست و دامن معصوم مرتضى
پيغمبر آفتاب منير است در جهان
آلش ستارگان بزرگان بزرگند و مقتدا
يا رب به نسل طاهر اولاد فاطمه
يا رب به خون پاك شهيدان كربلا
يا رب به صدق سينه پيران راست رو
يا رب به آب ديده مردان آشنا
يا رب خلاف امر تو بسيار كرده ايم
اميد هست از كرامت عفو ما مضى (26)
دلهاى خسته را به كرم مرهمى فرست
اى اسم اعظمت در گنجينه شفا
گر خلق تكيه بر عمل خويش كرده اند
ما را بس است رحمت و فضل تو متكا(27)
يكى ديگر از اشعار سعدى كه نمايانگر علاقه او به خاندان رسالت و در وصف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آمده ، چنين است :
سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى
عشق محمد بس است و آل محمد
تاءليفات ارزشمند سعدى
محقق بزرگ ، دهخدا مى نويسد:
مشرف الدين ، مصلح بن عبدالله ، سعدى شيرازى ، نويسنده و گوينده بزرگ قرن هفتم ، در شيراز به كسب علم پرداخت . سپس به بغداد رفت و در مدرسه نظاميه به تعليم مشغول شد. سعدى سفرهاى بسيارى كرد و در زمان سلطنت اتابك ، ابوبكربن سعدبن زنگى (623 - 668 ه - ق ) به شيراز باز گشت و ره تصنيف ((سعدى نامه )) يا بوستان (در سال 655) و گلستان (در سال 656) پرداخت . علاوه بر اينها، قصايد، غزليات ، قطعات ، ترجيع بند، رباعيات ، مقالات و قصايد عربى دارد كه همه آنها را در كليات وى جمع كرده اند.
امتياز بزرگ سعدى در غزل عاشقانه و مثنوى اخلاقى ، و نثر فنى به سبك مقاله (28) نگارى است (29).
مجموعه كليات سعدى كه اكنون در دسترس است ، حاوى همه آثار قلمى سعدى است كه عبارتند از: مجالس ، گلستان ، بوستان غزليات ، قصايد فارسى ، رباعيات ، ترجيحات ، قطعات ، مثنويات ، مطايبات ، ملمعات ، مثلثات و قصايد عربى .
نگاهى به گلستان سعدى
گلستان سعدى ، مجموعه اى از گنجينه ها و گوهرهاى فرهنگى است . بر اساس اينكه بهشت داراى هشت باب (در) است ، هشت باب زير تشكيل شده است :
باب اول : در سيرت پادشاهان .
باب دوم : در اخلاق درويشان .
باب سوم : در فضيلت قناعت .
باب چهارم : در فوايد خاموشى .
باب پنجم : در عشق و جوانى .
باب ششم : در ضعف و پيرى .
باب هفتم : در تاءثير تربيت .
باب هشتم : در آداب صحبت .
سخن در وصف گلستان سعدى و زيبايى واژه ها و عمق بيان دلنشين سعدى ، بسيار است .
كوتاه سخن آنكه : سعدى به زبان همه ملل سخن گفته ، و گفتارش بعد از هفتصد و پنجاه و هشت سال تازه است و گويى براى امروز جهان نوشته شده است . از اين رو زبانهاى زنده جهان از جمله به زبان فرانسوى ، لاتينى ، آلمانى انگليسى ، عربى و تركى ترجمه و به جهانيان گزارش شده است و مردم دنيا او را به عنوان معلم راستين ادب و اخلاق مى شناسند.
دكتر ((فوزى عطرى )) نويسنده سرشناس عرب مى نويسد:
گلستان سعدى كتابى است كه در زمينه پرورش ادب و اخلاق ، تحرير شده و ره همين جهت سالهاى علاوه بر ايران ، در ساير كشورها نيز به عنوان كتاب درسى ، مورد مطالعه دانش آموزان و دانشجويان قرار گرفته و با اين وجود از لطافت و ظرافت خاصى هم برخوردار است .... اعتقاد عمومى بر اين است كه شيخ شيراز، شاعر و نويسنده اى فقط متعلق به ايران نيست .
دكتر فوزى در مقاله اى تحت عنوان ((سعدى شيرازى ، شاعرى كه به زبان همه جهان سخن گفت )) ، مى نويسد:
وقتى ((بنيامين فرانكلين )) يكى از عبارات گلستان سعدى را شنيد، تعجب زده گفت : ((خدايا چه مى شنوم ؟ بى شك اين عبارت يكى از عبارات گمشده تورات است .)) و ((امرسون )) با برداشتى كه از كتاب سعدى داشته ، سعدى را شاعرى دانسته كه به زبان همه ملته سخن گفته است (30).
در اينجا به نظرم جالب آمد كه نكته اى در شاءن سعدى از حضرت اما خمينى رحمة الله عليه بگويم ، تا هم شاءن سعدى در هنر را دريابيم و هم يادگارى از اما خمينى رحمة الله عليه زينت بخش اين سطور گردد.
در يكى از روزها عروس امام ، همسر مرحوم حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج احمد آقا (ره ) با اصرار از امام در خواست مى كند كه اشعارى را بسرايد و ره او اهدا كند، اما در ضمن گفتارى به او مى فرمايد:
شاعر اگر سعدى شيراز است
بافته هاى من و تو بازى است (31)
دكتر خليل خطيب مى نويسد:
گلستان را بايد فرآورده آزمونها و نمودار مطالعه سعدى در افكار و احوال و اخلاق و آداب مردمى شمرد، كه وى در سفر سى ساله با آنان سروكار داشته و از راز درونشان آگاه گشته و از هر يك اندرزى شنيده و نكته اى آموخته و به گنجينه خاطر سپرده است و آنگاه در فراغ بال چند ساله اى كه در روزگار سلغريان يافته ، اين گهرهاى تابناك را به رشته تحرير كشيده و گيسوى عروس سخن را به زيور نظم و نثر گرانبهاى خويش بياراسته است .
نبوغ سعدى در نويسندگان و گويندگان از گلستان ، نيك نمايان است و اگر استاد جز همين اثر را به يادگار نمى گذاشت ، بر اثبات بزرگى وى كافى بود. سعدى در گلستان آموزگارى خردمند است كه جويندگان فضيلت را گاه با نقل افسانه و داستان به شيوه مقامه نويسان و گاه با حجت و برهان و استناد به تاريخ ، به شناخت خوب و بد، توان مى بخشد. از گفتن حق بيم ندارد، بر نقايصى كه در اجتماع مى بيند، پرده نمى پوشد، عشوه ده رشوت ستان نيست . كلام بكرش هم فلسفى است ، هم عرفانى و هم به معيار دين ، درست تو هم به آيين اخلاق ، پسنديده .
وى فرزانه اى روانشناس است كه داروى تلخ نصيحت را با شهد ظرافت آميخته ، تا نازك طلبان و نازنينان جهان هم از گفتارش ملول نشوند، اين است كه دانايان سخن ، سعدى را زبده حكمت و خلاصه معرفت و گلستانش را چون بوستان ، و بوستانش را چون گلستان ، جان پرور مى شمرند...(32)
كتاب حاضر
هميشه هدف بزرگانى چون سعدى اين بود كه الفاظ را آيينه معنى قرار دهند و آن معنى را به عنوان نصيحت و اندرز، براى هدايت انسانها، به گوش آنان برساند، نه به عكس كه معنى را فداى لفظ كنند و را لفظ باز منهاى معنى ، مردم را سرگرم نمايند.
هدف سعدى در كتابهايش ، از جمله ، نگارش گلستان ، نصيحت و پيام و ارشاد انسانها است ، چنانكه خود در آخر مقدمه گلستان گويد:
مراد ما نصيحت بود و گفتيم
حوالت با خدا كرديم و رفتيم
و مردم را تشويق و دعوت مى كند كه از بوى دل انگيز گلهاى كتاب گلستان ، بهره جويند كه هميشه با نشاط و تازه است ، و مانند گلهاى گياهان ، زودگذر نيست . در همين رابطه مى گويد:
به چه كار آيدت ز گل طبقى ؟
از گلستان من ببر ورقى
گل همين پنج روز و شش باشد
وين گلستان هميشه خوش باشد(33)
از ويژگيهاى گلستان سعدى اينكه : كاملا ابتكارى و دور از تقليد از اين و آن است . سعدى در اين مورد گويد: ((در همه گلستان ، بر خلاف عادت مؤ لفان از اشعار پيشينيان ، شعرى به عاريت گرفته نشد، و اشعار من با اشعار آنها آميخته نگرديد:))
كهن خرقه خويش پيراستن
به از جامه عاريت خواستن
يعنى : ((جامه كهنه و پاره خود را درست گردانيدن و بر تن راست كردن ، بهتر از آن است كه جامه نوى را به عاريت طلب نمود.))
به اين ترتيب غالب گفتار سعدى شادى آور، خوشبو و نمكين و تازه است .(34)
گرچه گلستان سعدى پس از هفتصد و پنجاه و هشت سال ، هنوز طراوت و تازگى خود را حفظ كرده است ، ولى بر همگان روشن است كه به خاطر سنگينى بيان آن عصر، براى توده مردم امروز قابل فهم نيست و جز خواص ‍ از آن بهره مند نمى شوند. بنابراين براى بهره مندى همه مردم ، لازم آمد كه به قلم روان و همگانى نگارش يابد تا در دسترس و بهره گيرى همگان قرار گيرد.
بر همين اساس ، پس از آنكه گزيده اى از ((داستان مثنوى )) مولانا جلال الدين را به قلم روان در سطح عموم نوشتم و در سطح وسيع انتشار يافت ، بر اين فكر بودم كه حكايات ((گلستان سعدى )) را نيز به قلم روان بنويسم و تقديم نمايم . اشتغالات به من فرصت نمى داد تا اينكه ناشر محترم (انتشارات نبوى ) پيشنهاد دادند و تاءكيداتشان موجب شد كه همت گمارم و به اين كار مثبت جامه عمل پوشم . خدا را شكر كه بر اين كار توفيقم داد.
تذكر چند نكته
در اينجا تذكر چند نكته لازم است :
1. ما در اين كتاب ، نثر حكايتهاى گلستان سعدى را به قلم روان روز در آورده ايم و اشعار فارسى آن را به همان قالب خود حفظ نموده ايم ، و به توضيح اشعارى كه فهم معنى آن مشكل بود در پاورقى پرداخته ايم .
2. در بسيارى از موارد نثر، نياز به توضيح بود كه آن را در بين دو كروشه در متن و يا بدون كروشه ، در پاورقى ، آورده ايم .
4. گاهى در متن حكايتها، اشعار عربى وجود داشت كه از ذكر آنها خوددارى شد، با توجه به اينكه معنى آنها در اشعار فارسى يا در نثر آمده است .
4. براى توضيح ، از شرح گلستان سعدى ، تاءليف آقاى دكتر خليل خطيب ، بهره فراوان برده ايم .
5. در مواردى اندك ، از ذكر چند حكايت به عللى ، از جمله بدآموزى ظاهرى آن و يا اينكه مقصود ما را در راستاى هدف از تنظيم اين كتاب ، (نصيحت و عبرت ) تاءمين نمى كرد، خوددارى شد .
6. لازم به تذكر است كه تنها حكايتهاى گلستان سعدى ، در اين كتاب ، بازنويسى شده ، نه مثالها يا نصايح و مطالب ديگر اين كتاب كه جنبه حكايت ندارند( مانند بيشتر مطالب باب هشتم ).
به هر حال گلستان سعدى را چون دريايى پر از معارف ، نصايح ، عرفان ، عشق و شور يافتم . گاهى خود را در ميان امواج اين دريا در تلاطم مى ديدم و از پيشروى درمانده مى شدم ، بى اختيار اين شعر در صفحه دلم روان و بر زبانم جارى مى گرديد كه :
شناورى كه نه سزاى محمدى ها است
غريق جهل كجا و شنا در اين دريا
اين كتاب در وجود من اثر بسزا گذاشت ، به اميد آنكه اندرزها و سخنان از دل برخاسته و عرفانه سعدى ، آن پير خرد و مرشد نصيحت كه برگرفته از آيات قرآن و روايات اسلامى و تجربيات بسيار است ، و در يك كلمه ثمره يك عمر رنج و تلاش سعدى است و چكيده اى از دانشها و حكمتهاست ، در راستاى پاكسازى و نوسازى و بهسازى ما سودمند گردد، و ما را در بهره گيرى صحيح از ارزشهاى والاى عرفانى و اخلاقى و عشق به معبود حق ، يار و ياور باشد، كه سعدى در مورد بهره گيرى عرفانى از كتاب گلستان مى گويد:
اگر مجنون ليلى زنده گشتى
حديث عشق از اين دفتر نبشتى
حوزه علميه قم
محمد محمدى اشتهاردى
زمستان 1373ش
باب اول : در سيرت پادشاهان
1. دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه برانگيز
در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: ((هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.))
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
شاه از وزيران حاضر پرسيد: ((اين اسير چه مى گويد؟))
يكى از وزيران پاكنهاد گفت : اى آيه را مى خواند:
((والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس ))
((پرهيزكاران آنان هستند كه هنگام خشم ، خشم هود را فرو برند و لغزش ‍ مردم را عفو كنند و آنها را ببخشند.))
(آل عمران / 134)
شاه با شنيدن اين آيه ، به آن اسير رحم كرد و او را بخشيد، ولى يكى از وزيرانى كه مخالف او بود (و سرشتى ناپاك داشت ) نزد شاه گفت : ((نبايد دولتمردانى چون ما نزد سخن دروغ بگويند. آن اسير به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگويى گرفت .
شاه از سخن آن وزير زشتخوى خشمگين شد و گفت : دروغ آن وزير براى من پسنديده تر از راستگويى تو بود، زيرا دروغ او از روى مصلحت بود، و تو از باطن پليدت برخاست . چنانكه خردمندان گفته اند: ((دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز))
هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد
و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نوشته شده بود:
جهان اى برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
(به اين ترتيب با يادآورى اين اشعار غرورشكن و توجه به خدا و عظمت خدا، بايد از خواسته هاى غرورزاى باطن پليد چشم پوشيد و به ارزشهاى معنوى روى آورد و با سر پنجه گذشت و بخشش ، از فتنه و بروز حوادث تلخ ، جلوگيرى كرد، تا خداوند خشنود گردد.)
2. عبرت از دنياى بى وفا
يكى از فرمانروايان خراسان ، سلطان محمود غزنوى را در عالم خواب ديد كه همه بدنش در قبر، پوسيده و ريخته شده ، ولى چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره مى كند. خواب خود را براى حكما و دانشمندان بيان كرد تا تعبير كنند، آنها از تعبير آن خواب فروماندند، ولى يك نفر پارساى تهيدست ، تعبير خواب او را دريافت و گفت : ((سلطان محمود هنوز نگران است كه ملكش در دست دگران است !))
بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند
وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند
خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند
3. اسب لاغر ميان به كار آيد
پادشاهى چند پسر داشت ، ولى يكى از آنها كوتاه قد و لاغر اندام و بدقيافه بود، و ديگران همه قدبلند و زيبا روى بودند. شاه به او با نظر نفرت و خواركننده مى نگريست ، و با چنان نگاهش ، او را تحقير مى كرد.
آن پسر از روى هوش و بصيرت فهميد كه چرا پدرش با نظر تحقيرآميز به او مى نگرد، به پدر رو كرد و گفت :
اى پدر! كوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است ، چنان نيست كه هركس ‍ قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بيشتر است ، چنانكه گوسفند پاكيزه است ، ولى فيل مردار بو گرفته مى باشد:
آن شنيدى كه لاغرى دانا
گفت بار به ابلهى فربه
اسب تازى وگر ضعيف بود
همچنان از طويله خر به
شاه از سخن پسرش خنديد و بزرگان دولت ، سخن او را پسنديدند، ولى برادران او، رنجيده خاطر شدند.
تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد
هر پيسه (35) گمان مبر نهالى (36)
شايد كه پلنگ خفته باشد
اتفاقا در آن ايام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسيد. نخستين كسى كه از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همين پسر كوتاه قد و بدقيافه بود، كه با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاك هلاكت افكند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ايستاد و گفت :
اى كه شخص منت حقير نمود
تا درشتى هنر نپندارى
اسب لاغر ميان ، به كار آيد
روز ميدان نه گاو پروارى
افراد سپاه دشمن بسيار، ول افراد سپاه پادشاه ، اندك بودند. هنگام شدت درگيرى ، گروهى از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر قد كوتاه خطاب ته آنان نعره زد كه : ((آهاى مردان ! بكوشيد و يا جامه زنان بپوشيد.))
همين نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشيد، دل به دريا زدند و همه با هم بر دشمن حمله كردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شكست خورد.
شاه سر و چشمان همان پسر زا بوسيد و او را از نزديكان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او مى نگريست و سرانجام او را وليعهد خود نمود.
برادران نسبت به او حسد ورزيدند، و زهر در غذايش ريختند تا به بخورانند و او را بكشند. خواهر آنها از پشت دريچه ، زهر ريختن آنها را ديد، دريچه را محكم بر هم زد، پسر قد كوتاه با هوشيارى مخصوصى كه داشت جريان را فهميد و بى درنگ دست از غذا كشيد و گفت : ((محال است كه هنرمندان بميرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگيرند.))
كس نيابد به زير سايه بوم (37)
ور هماى (38) از جهان شود معدوم
پدر از ماجرا باخبر شد، پسرانش را تنبيه كرد و هر كدام از آنها را به يكى از گوشه هاى كشورش فرستاد، و بخشى از اموالش را به آنها داد و آنها را از مركز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گرديد و نزاع و دشمنى از ميان رفت . چنانچه گفته اند: ((ده درويش در گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى (39) نگنجند.))
نيم نانى گر خورد مرد خدا
بذل درويشان كند نيمى دگر
ملك اقلمى بگيرد پادشاه
همچنان در بند اقليمى دگر
4. عاقبت ، گرگ زاده گرگ شود
گروهى دزد غارتگر بر سر كوهى ، در كمينگاهى به سر مى بردند و سر راه غافله ها را گرفته و به قتل و غارت مى پرداختند و موجب ناامنى شده بودند. مردم از آنها ترس داشتند و نيروهاى ارتش شاه نيز نمى توانستند بر آنها دست يابند، زيرا در پناهگاهى استوار در قله كوهى بلند كمين كرده بودند، و كسى را جراءت رفتن به آنجا نبود.
فرماندهان انديشمند كشور، براى مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستيابى بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند: هر چه زودتر بايد از گروه دزدان جلوگيرى گردد و گر نه آنها پايدارتر شده و ديگر نمى توان در مقابلشان مقاومت كرد.
درختى كه اكنون گرفته است پاى
به نيروى مردى برآيد ز جاى
و گر همچنان روزگارى هلى (40)
به گردونش از بيخ بر نگسلى
سر چشمه شايد گرفتن به بيل
چو پر شد نشايد گذشتن به پيل
سرانجام چنين تصميم گرفتند كه يك نفر از نگهبانان با جاسوسى به جستجوى دزدان بپردازد و اخبار آنها را گزارش كند و هر گاه آنان از كمينگاه خود بيرون آمدند، همان گروهى از دلاورمردان جنگ ديده و جنگ آزموده را به سراغ آنها بفرستند... همين طرح اجرا شد، گروه دزدان شبانگاه از كمينگاه خود خارج شدند، جستجوگر، بيرون رفتن آنها را گزارش داد، دلاورمردان ورزيده بيدرنگ خود را تا نزديك كمينگاه دزدان كه شكافى در كنار قله كوه بود رساندند و در آنجا خود را مخفى نمودند و به انتظار دزدان آماده شدند، طولى نكشيد كه گروهى از دزدان به كمينگاه خود باز گشتند و آنچه را غارت كرده بودند بر زمين نهادند، لباس رو و اسلحه هاى خود را در آوردند و در كنارى گذاشتند، به قدرى خسته و كوفته شده بودند كه خواب آنها را فرا گرفت ، همين كه مقدارى از شب گذشت و هوا كاملا تاريك گرديد:
قرص خورشيد در سياهى شد
يونس اندر دهان ماهى شد
دلاورمردان از كمين بر جهيدند و خود را به آن دزدان از همه جا بى خبر رسانده و دست يكايك آنها را بر شانه خود بستند و صبح همه آنها را دست بسته نزد شاه آوردند. شاه اشاره كرد كه همه را اعدام كنيد.
اتفاقا در ميان آن دزدان ، جوانى نورسيده و تازه به دوان رسيده وجود داشت ، يكى از وزيران شاه ، تخت شاه را بوسيد و به وساطت پرداخت و گفت : ((اين پسر هنوز از باغ زندگى گلى نچيده و از بهار جوانى بهره اى نبرده ، كرم و بزرگوارى فرما و بر من منت بگذار و اين جوان را آزاد كن .))
شاه از اين پيشنهاد خشمگين شد و سخن آن وزير را نپذيرفت و گفت :
پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است
تربيت نااهل را چون گردكان (41) برگنبد است
بهتر اين است كه نسل اين دزدان قطع و ريشه كن شود و همه آنها را نابود كردند، چرا كه شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را كشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنين نمى كنند:
ابر اگر آب زندگى بارد
هرگز از شاخ بيد بر(42) نخورى
با فرومايه روزگار مبر
كز نى بوريا شكر نخورى
وزير، سخن شاه را خواه ناخواه پسنديد و آفرين گفت و عرض كرد: راى شاه عين حقيقت است ، چرا كه همنشينى با آن دزدان ، روح و روان اين جوان را دگرگون كرده و همانند آنها نموده است . ولى ، ولى اميد آن را دارم كه اگر او مدتى با نيكان همنشين گردد، تحت تاءثير تربيت ايشان قرار مى گيرد و داراى خوى خردمندان شود، زيرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ريشه ندوانده است و در حديث هم آمده :
كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه .
هر فرزندى بر اساس فطرت پاك زاده مى شود، ولى پدر و مادر او، او را يهودى يا نصرانى يا مجوسى مى سازند.
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزى چند
پى نيكان گرفت و مردم شد
گروهى از درباريان نيز سخن وزير را تاءكيد كردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد كرد و گفت : ((بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم )) .
دانى كه چه گفت زال با رستم گرد(43)
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد
ديديم بسى ، كه آب سرچشمه خرد
چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد
كوتاه سخن آنكه : آن نوجوان را با ناز و نعمت بزرگ كردند و استادان تربيت را براى او گماشتند و آداب زندگى و شيوه گفتگو و خدمت شاهان را به او آموختند، به طورى كه به نظر همه ، مورد پسند گرديد. وزير نزد شاه از وصف آن جوان مى گفت و اظهار مى كرد كه دست تربيت عاقلان در او اثر كرده و خوى زشت او را عوض نموده است ، ولى شاه سخن وزير را نپذيرفت و در حالى كه لبخند بر چهره داشت گفت :
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمى بزرگ شود
حدود دو سال از اين ماجرا گذشت . گروهى از اوباش و افراد فرومايه با آن جوان رابطه برقرار كردند و با او محرمانه عهد و پيمان بستند كه در فرصت مناسب ، وزير و دو پسرش را بكشد. او نيز در فرصت مناسب (با كمال ناجوانمردى ) وزير و دو پسرش را كشت و مال فراوانى برداشت و خود را به كمينگاه دزدان در شكاف بالاى كوه رسانيد و به جاى پدر نشست .
شاه با شنيدن اين خبر، انگشت حيرت به دندان گزيد و گفت :
شمشير نيك از آهن بد چون كند كسى ؟
ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ لاله رويد و در شوره زار خس (44)
زمين شوره سنبل بر نياورد
در او تخم و عمل (45) ضايع مگردان
نكويى با بدان كردن چنان است
كه بد كردن بجاى (46) نيكمردان
******************
5. رنج شديد بيمارى حسادت براى حسود
سرهنگى پسرى داشت ، كه در كاخ برادر سلطان ، مشغول خدمت بود. با او ملاقات كردم ، ديدن هوش و عقل نيرومند و سرشارى دارد، و در همان زمان خردسالى ، آثار بزرگى در چهره اش ديده مى شود:
بالاى سرش ز هوشمندى
مى تافت ستاره بلندى
اين پسر هوشمند مورد توجه سلطان قرار گرفت ، زيرا داراى جمال و كمال بود كه خردمندان گفته اند: ((توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال .))
مقام او در نزد شاه ، موجب شد، آشنايان و اطرافيان ، نسبت به او حسادت ورزيدند، و او را به خيانتكارى تهمت زدند، و در كشتن او تلاش بى فايده نمودند، ولى آنجا كه يار، مهربان است ، سخن چينى دشمن چه اثرى دارد؟
شاه از آن سرهنگ زاده پرسيد: ((چرا با تو آن همه دشمنى مى كنند؟))
سرهنگ زاده گفت : زيرا من در سايه دولت تو همه را خشنود كردن مگر حسودان را كه راضى نمى شوند مگر اينكه نعمتى كه در من است نابود گردد:
توانم آن كه نيازارم اندرون كسى
حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است (47)
بمير تا برهى اى حسود كين رنجى است
كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه (48)
گر نبيند به روز شب پره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه ؟
راست خواهى هزار چشم چنان
كور، بهتر كه آفتاب سياه (49)
(بنابراين نبايد از گزند حسودان هراس داشت ، زيرا اگر شب پره لياقت ديدار خورشيد ندارد، از رونق بازار خورشيد كاسته نخواهد شد.)
6. راز واژگونى تخت و تاج شاه ظالم
پادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى كرد، دست چپاول بر مال و ثروت آنها دراز كرده ، و آنچنان به آنان ستم نموده كه آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از كشورشان به جاى ديگر هجرت مى كردند، و و غربت را بر حضور در كشور خود ترجيح دادند. همين موضوع موجب شد كه از جمعيت بسيار كاسته شد و محصولات كشاورزى كم شد و به دنبال آن ماليات دولتى اندك ، و اقتصاد كشور فلج ، و خزانه مملكت خالى گرديد.
ضعف دولت او موجب جراءت دشمن شد، دشمن از فرصت بهره گرفت و تصميم گرفت به كشور حمله كند و با زور وارد مملكت شود:
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش
در مجلس شاه ، (چند نفر از خيرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاه خواندند، كه در آن آمده بود:
((تاج و تخت ضحاك پادشاه بيدادگر (با قيام كاوه آهنگر) به دست فريدون واژگون شد. )) (تو نيز اگر همانند ضحاك باشى ، نابود مى شوى .)
وزير شاه از شاه پرسيد: آيا مى دانى كه فريدون با اينكه مال و حشم (50) نداشت ، چگونه اختياردار كشور گرديد؟
شاه گفت : چنانكه (از شاهنامه ) شنيدى ، جمعيتى متعصب دور او را گرفتند، و او زا تقويت كرده و در نتيجه او به پادشاهى رسيد.
وزير گفت : اى شاه ! اكنون كه گرد آمدن جمعيت ، موجب پادشاهى است ، چرا مردم را پريشان مى كنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
شاه گفت : چه چيز باعث گرد آمدن مردم است ؟
وزير گفت : دو چيز؛ 1- كرم و بخشش ، تا به گرد او آيند. 2- رحمت و محبت ، تا مردم در پناه او ايمن كردند، ولى تو هيچ يك از اين دو خصلت را ندارى :
نكند جور پيشه (51) سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
شاه از نصيحت وزير خشمگين و ناراحت شد، و او را زندانى كرد. طولى نكشيد پسر عموهاى شاه از فرصت استفاده كرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شه جنگيدند، مردم كه دل پرى از شاه داشتند، به كمك پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقويت شدند و براحتى تخت و تاج شاه را واژگون كرده و خود به جاى او نشستند، آرى :
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
7. آنكس كه مصيبت ديد، قدر عافيت را مى داند
پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسايش شاه را بر هم زد، اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند، تا اينكه حكيمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم .))
شاه گفت : اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى . حكيم گفت : فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند. شاه چنين فرمانى را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و ديگر چيزى نگفت .
شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد: ((حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟ ))
حكيم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشيده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنين قدر عافيت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصيبت گردد.))
اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند
معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است (52)
فرق است ميان آنكه يارش در بر
با آنكه دو چشم انتظارش بر در
8. مراقبت از گزند آن كس كه از انسان مى ترسد
((هرمز)) فرزند انوشيروان (وقتى به سلطنت رسيد) وزيران پدرش را دستگر و زندانى كرد. از او پرسيدند: ((تو از وزيران چه خطايى ديدى كه آنها را دستگير و زندانى نموده اى ؟))
هرمز در پاسخ گفت : خطايى نديده ام ، ولى ديدم ترس از من ، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بى اندازه از من مى ترسند و اعتماد كامل به عهد و پيمانم ندارند، از اين رو ترسيدم كه در مورد هلاكت من تصميم بگيرند. به همين خاطر سخن حكيمان را به كار بستم كه گفته اند:
از آن كز تو ترسد بترس اى حكيم
وگر با چو صد بر آيى بجنگ (53)
از آن مار بر پاى راعى زند
كه برسد سرش را بكوبد به سنگ (54)
نبينى كه چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ
9. افسوس شاه از عمر بر باد رفته
يكى از شاهان عجم ، پير فرتوت و رنجور شده بود، به طورى كه ديگر اميد به ادامه زندگى نداشت . در اين هنگام سوارى نزد او آمد و گفت : ((مژده باد به تو اى فلان قلعه را فتح كرديم و دشمنان را اسير نموديم و همه سپاه و جمعيت دشمن در زير پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.))
شاه رنجور، آهى سر كشيد و گفت : ((اين مژده براى من نيست ، بلكه براى دشمنان من يعنى وارثان مملكت است .))
بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد
اميد بسته ، برآمد ولى چه فايده زانك
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشم ! وداع سر بكنيد(55)
اى كف دست و ساعد و بازو
همه توديع يكديگر بكنيد
بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان حذر بكنيد
روزگارم بشد به نادانى
من نكردم شما حذر بكنيد(56)
10. نتيجه مهر و نامهرى رهبر به ملت
در مسجد جمعه شهر دمشق ، در كنار مرقد مطهر حضرت يحيى پيغمبر عليه السلام به عبادت و راز و نياز مشغول بودم ، ناگاه ديدم يكى از شاهان عرب كه به ظلم و ستم شهرت داشت براى زيارت قبر يحيى عليه السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست .
درويش و غنى بنده اين خاك و درند
آنان كه غنى ترن محتاجترند
پس از دعا به من رو كرد و گفت : ((از آنجا كه فيض همت درويشان (مستمندان ) عمومى است آنها رفتار درست و نيك دارند (تقاضا دارم ) عنايت و دعايى براى من كنند، زيرا گزند دشمنى سرسخت ، ترسان هستم .))
به شاه گفتم : ((بر ملت ناتوان مهربانى كن ، تا از ناحيه دشمن توانا نامهربانى و گزند نبينى .))
به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست (57)
نترسد آنكه (58) بر افتادگان نبخشايد؟
كه گر ز پاى در آيد، كسش نگيرد دست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست (59)
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست (60)
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بى غمى
نشايد كه نامت نهند آدمى
11.برتر بودن مرگ ظالم بر زندگى او
(عصر حكومت عبدالملك بن مروان (75 - 95 ه‍ ق )بود. او حجاج بن يوسف ثقفى را كه خونخوارترين و بى رحمترين عنصر پليد بود، استاندار عراق (كوفه و بصره ) كرد. حجاج بيست سال حكومت نمود و تا توانست ظلم كرد.) در اين عصر، روزى زاهد فقيرى كه دعايش به اجابت مى رسيد، وارد بغداد گرديد. (بغداد در آن عصر، روستايى بيش نبود). حجاج او را طلبيد و به او گفت : ((براى من دعاى خير كن .))
زاهد فقير گفت : ((خدايا! جان حجاج را بگير. ))
حجاج : تو را به خدا چه دعايى است كه براى من نمودى ؟))
زاهد فقير: ((اين دعا هم براى تو و هم براى تو و هم براى همه مسلمانان ، دعاى خير است . ))
اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
12. برتر بودن خواب ظالم از بيداريش
شاه بى انصافى از پارسايى پرسيد: كدام عبادت ،بهترين عبادتها است ؟
پارسا گفت : خوابيدن هنگام ظهر براى تو بهترين عبادتهاست تا در آن هنگام به كسى آزار نرسانى .
ظالمى را خفته ديدم نيم روز
گفتم : اين فتنه است خوابش برده به
و آنكه خوابش بهتر از بيدارى است
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به (61)
13. اندازه نگهدار كه اندازه نكوست
يكى از شاهان ، شبى را تا بامداد با خوشى و عيشى به سر آورد و در آخر آن شب گفت :
ما را به جهان خوشتر از اين يكدم نست
كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست
فقيرى (صبور) كه در بيرون كاخ شاه ، در هواى سرد خوابيده بود، صداى شاه را شنيد، به شاه خطاب كرد:
اى آنكه به اقبال تو در عالم نيست
گيرم كه غمت نيست ، غم ما هم نيست
شاه از سخن (و صبر) فقير شاد گرديد و كيسه اى با هزار دينار از دريچه كاخ به سوى فقير نزديك كرد و گفت : ((اى فقير! دامنت را بگشا.))
فقير گفت : دامن ندارم زيرا لباس ندارم !
دل شاه به حال او بيشتر سوخت و يك دست لباس خوب به آن دينارها افزود و به آن فقير داد.
آن فقير در حفظ آن پول و كالا نكوشيد، بلكه در اندك زمانى همه آن را خرج كرد و پراكنده نمود. (و در مورد اموال ، اسراف و زياده روى كرد.)
ماجرا را در آن وقت كه شاه از آن فقير بى خبر بود به شاه گزارش دادند. شاه ناراحت شد و چهره در هم كشيد. در همين مورد است كه هوشمندان آگاه گفته اند: ((از تندى و خشم شاهان بر حذر باش ، زيرا تلاش آنها در امور مهم كشور مى گذرد و تحمل ازدحام عوام نكنند.))
حرامش بود نعمت پادشاه
كه هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نيابى ز پيش
به بيهوده گفتن مبر قدر خويش
شاه گفت : اين گداى گستاخ و اسرافكار را كه آن همه نعمت را در چند روز اندك تلف كرد از اينجا دور كنيد، زيرا خزانه بيت المال غذاى تهيدستان است نه طعمه برادران شيطانها.(62)
ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد
زود بينى كش به شب روغن نباشد در چراغ
يكى از وزيران خيرخواه به شاه گفت : ((چنين مصلحت دانم كه به چنين فقيران به اندازه كفاف (و اندك اندك ) داده شود، تا آنها خرج كردن ، راه اسراف را نداشته باشند، ولى براى صاحبان همت نيز مناسب نيست كه با خشونت شديد و زننده با فقير برخورد كنند، به طورى كه يكبار با لطف سرشار او را اميدوار سازند و سپس دل او را با تندى و خشونت رنجور و خسته نمايند.))
به روى خود در طماع باز نتوان كرد
چو باز شد، به درشتى فراز نتوان كرد(63)
كس نبيند كه تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آيند
هر كجا چشمه اى بود شيرين
مردم و مرغ و مور گرد آيند
( به اين ترتيب بايد گفت : ((اندازه نگه دار كه اندازه نكوست )) ولى در ماجراى فوق ، نه شاه در نفاق و در خشونت ، اندازه را رعايت كرد و نه فقير در نگهدارى اموال ، رعايت و انظباط را نمود و هر به خاطر دورى از اندازه ، مورد سرزنش هستند.)
14. نتيجه بى توجهى به سپاه
يكى از شاهان پيشين ، در نگهدارى كشور سستى مى كرد و بر سپاهيان سخت مى گرفت و آنان را در تنگدستى رها مى كرد تا اينكه دشمن قوى و ظغيانگرى به آن كشور حمله كرد. شاه به دست و پا افتاد و سپاهيان خود را به جلوگيرى از دشمن فرا خواند، ولى آنها پشت كردند و از اطاعت فرمان شاه خارج شدند:
چو دارند گنج از سپاهى دريغ
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
يكى از آن سپاهيان كه نافرمانى از شاه نموده بود، با من سابقه دوستى داشت . او را سرزنش كرده و گفتم : ((از فرومايگى و حق ناشناسى است كه انسان به خاطر رنجش اندك ، هنگام حادثه ، از فرمان نعمت بخش خارج گردد و حقوق و محبت چند ساله شاه را ناديده بگيرد.))
او در جواب گفت : ((اگر از روى كرم و بزرگوارى عذرم را بپذيرى شايسته است ، حقيقت اين است كه : اسبم در اين حادثه جو نداشت ، و زين نمدين آن را براى تاءمين زندگى به گرو داده بودم . شاهى كه سپاه خود را از اموال و نعمتها دريغ دارد و در اين راه بخل ورزد، نمى توان راه جوانمردى با او پيش ‍ گرفت . ))
زر بده سپاهى را تا سر بنهد
و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم (64)
15. وارسته شدن وزير بر كنار شده
پادشاهى ، يكى از وزيران را از وزارت بركنار نمود. او از مقام و رياست دور گرديد و به مجلس ((پارسايان )) راه يافت و در كنار آنها به زندگى ادامه داد.بركت همنشينى با آنها به او روحيه عالى و آرامش خاطر بخشيد. مدتى از اين ماجرا گذشت ، راءى پادشاه درباره وزير عوض شد و او را طلبيد و به او احترام نمود. مقام ديوان عالى كشور را به او سپرد، ولى او آن مقام را نپذيرفت و گفت : ((گوشه گيرى در نزد خردمندان بهتر از نگرانى از سرانجام كار و مقام است .))
آنان كه كنج عافيت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند
كاغذ بدريدند و قلم بشكستند
وز دست و زبان حرف گيران (65) رستند
پادشاهى گفت : ((ما به انسان خردمند كاملى كه لياقت تدبير و اداره كشور را داشته باشد نياز داريم . ))
وزير بر كنارشده گفت : ((اى شاه ! نشانه خردمند كامل آن است كه هرگز خود را به اين كارها (ى آلوده به ظلم شاه ) نيالايد.))
هماى (66) بر همه مرغان از آن شرف دارد
كه استخوان خورد و جانور نيازارد
16. پاسخ سيه گوش (67)
از سياه گوش پرسيدند: ((چرا همواره با شير ملازمت مى كنى ؟ ))
در پاسخ گفت : ((تا از باقيمانده شكارش بخورد و در پناه شجاعت او، از گزند دشمنان محفوظ بمانم . ))
به او گفتند: ((اكنون كه زير سايه حمايت شير هستى و شكرانه اين نعمت را بجا مى آورى ، چرا نزديك شير نمى روى تا تو را از افراد خاص خود گرداند و تو را از بندگان مخلص بشمرد؟))
سيه گوش پاسخ داد: ((هنوز از حمله او خود را ايمن نمى بينم ؟ ))
اگر صد سال گبر آتش فروزد
اگر يك دم در او افتد بسوزد
آن كس كه نديم (همدم ) شاه است ، گاه ممكن است به بهترين زندگى از امكانات و پول دست يابد، و گاه سرش در اين راه برود، چنانكه حكيمان گفته اند: از دگرگونى طبع پادشاهان برحذر باش كه گاهى به خاطر يك سلام برنجند و گاهى در برابر دشنامى جايزه بدهند، از اين رو گفته اند: ((ظرافت بسيار كردن هنر نديمان است و عيب حكيمان .)) (68)
تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار
بازى و ظرافت به نديمان بگذار
17. نتيجه شوم حسادت
يكى از دوستان كه از رنج روزگار خاطرى پريشان داشت ، نزدم آمد و از روزگار نامساعد گله كرد و گفت : ((درآمد اندكى دارم ولى عيال بسيار، و نمى توانم بار سنگين نادارى را تحمل كنم ، بارها به خاطرم آمد كه به سرزمينى ديگر كوچ كنم چراكه در آنجا زندگيم هرگونه بگذرد، كسى بر نيك و بد من باخبر نمى شود و آبرويم حفظ مى گردد.))
بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست
بس جان به لب آمد كه بر او كس نگريست
باز از شماتت و سرزنش دشمنان ترس دارم ، كه اگر سفر كنم ، آنها در غياب من بخندند و مرا نسبت به عيالم به ناجوانمردى نسبت دهند و بگويند:
ببين آن : بى حميت (69) را كه هرگز
نخواهد ديد روى نيكبختى
كه آسانى گزيند خويشتن را
زن و فرزند بگذارد بسختى
چنانكه مى دانى در علم حسابدارى ، اطلاعاتى دارم ، اكنون نزد شما آمده ام ، بلكه از ناحيه مقام ارجمند شما، طريقه اى و كارى در دستگاه دولتى معين گردد، تا با انتخاب آن ، خاطرم آرامش يابد و باقيمانده عمر از شما تشكر كنم . تشكر از نعمتى كه از عهده شكرانه آن ناتوانم (خلاصه اينكه نزد وزير كارى در حسابدارى دولتى برايم درست كن تا همواره سپاسگزار تو باشم .)
به او گفتم : اى برادر! كارمند حسابدارى شدن براى پادشاه ، دو بختى است . از يكسو اميدوار كننده است و از سوى ديگر ترس دارد و به خاطر اميدى ، خود را در معرض ترس قرار دادن ، بر خلاف راءى خردمندان است :
كس نيايد به خانه درويش
كه خراج (70) زمين و باغ بده
يا به تشويش و غصه راضى باش
يا جگربند، پيش زاغ بنه (71)
دوستم گفت : مناسب حال من سخن نگفتى و جواب مرا درست ندادى ، مگر نشنيده اى كه هر كس خيانت كند، پشتش از حساب رس بلرزد:
راستى موجب رضاى خدا است
كس نديدم كه گم شد از ره راست
و حكيمان مى گويند: چهار كس از چهار چيز، از صميم دل آزرده خاطر شود:
1. رهزن از سلطان 2. دزد از پاسبان 3. زناكار از سخن چين 4. زن بدكار از نگهبان . ولى آن را كه حساب پاك است از محاسب حسابرس ) چه باك است .
مكن فراخ روى در عمل اگر خواهى
كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ (72)
تو پاك باش و مدار از كس اى برادر، باك
زنند جامه ناپاك گازران (73) بر سنگ
گفتم : حكايت آن روباه ، مناسب حال تو است . روباهى را ديدند از خود بى خود شده ، مى افتاد و بر مى خواست و مى گريست . شخصى به آن روباه گفت : ((چه چيز موجب خوف و ترس و پريشانى تو شده است ؟))
روباه گفت : ((شنيده ام شترى را بيگارى (كار بى مزد) مى برند.))
آن شخص به روباه گفت : اى احمق ! تو چه شباهتى به شتر دارى ، و تو را به شتر چه كار؟ (تو كه شتر نيستى تا تو را نيز به بيگارى بگيرند.))
روباه گفت : خاموش باش كه اگر افراد حسود از روى غرض ورزى اشاره به من كنند و بگويند اين شتر است (نه روباه ) و در نتيجه گرفتار شوم ، چه كسى در فكر من است تا مرا نجات دهد و تا از عراق ، ترياق (پادزهر) بياورند، مارگزيده خواهد مرد.
اى رفيق ! (با توجه به حكايت روباه ) به تو مى گويم كه تو قطعا داراى دانش و دين و تقوا هستى و امانتدار مى باشى ، ولى حسودان عيبجو در كمين هستند، اگر با سخن چينى هاى خود، تو را به عنوان خائن در نزد شاه جلوه دهند، آيا هنگام سرزنش شاه ، مى توانى از خود دفاع كنى و فرصت دفاع به تو خواهند داد؟ بنابراين مصلحت آن است كه زندگى را با قناعت بگذرانى و رياست را ترك كنى .
به دريا در منافع بى شمار است
اگر خواهى ، سلامت در كنار است (74)
دوستم حرفهاى مرا گوش كرد، ولى ناراحت شد و چهره اش را درهم كشيد و سخنان رنج آور گفت : ((اين چه عقل و شعور و تدبير است . سخن حكيمان تحقق يافت كه مى گويند: ((دوستان در زندان به كار آيند، كه بر سفره ، همه دشمنان ، دوست نمايند.)) (75)
دوست مشمار آنكه در نعمت زند
لاف يارى و برادر خواندگى
دوست آن دانم كه گيرد دست دوست
در پريشان حالى و درماندگى
ديدم كه از نصيحت من آزرده خاطر شده و آن را نمى پذيرد. او را نزد صاحب ديوان (وزيران دارايى ) (76) كه سابقه آشنايى با او داشتم برده و وضع حال و شايستگى او را به عرض وى رساندم ، صاحب ديوان او را سرپرست كار سبكى كرد.
مدتى از اين ماجرا گذشت ، وزير و خدمتكاران او را مردى خوش اخلاق و پاك سرشت يافتند و تدبيرش را پسنديدند. درجه و مقام عاليتر به او دادند. او همچنان ترقى كرد و به مقامى رسيد كه مقرب دربار شاه و مستشار و مورد اعتماد او گشت . من خوشحال شده و گفتم :
ز كار بسته مينديش و در شكسته مدار
كه آب چشمه حيوان درون تاريكى است (77)
منشين ترش از گردش ايام كه صبر
تلخ است وليكن بر شيرين دارد(78)
سعدى در ادامه داستان مى گويد:
در همان روزها اتفاقا با كاروانى از ياران به سوى مكه براى انجام مراسم حج ، سفر كردم . همگامى كه باز گشتم همين دوستم در دو منزلى وطن (شيراز يا...) به پيشواز من آمد، ديدم ظاهرى پريشان دارد و به شكل فقيران است . پرسيدم : چرا چنين شده اى ؟ جواب داد: همان گونه كه تو گفتى ، طايفه اى بر من حسد بردند، و مرا به خيانت متهم كردند، شاه درباره اين اتهام تحقيق و بررسى نكرد و دوستان قديم و دوستان صميمى دم فروبستند و صميميت گذشته را از ياد بردند:
نبينى كه پيش خداوند جاه
نيايش كنان دست بر بر نهند (79)
اگر روزگارش درآورد ز پاى
همه عالمش پاى بر سر نهند
خلاصه ، گرفتارى انواع آزارها و زندان شدن تا در اين هفته كه مژده خبر سلامت حاجيان رسيد، مرا از بند سنگين زندان آزاد كردند و شاه ملك را كه از پدرم برايم به ارث مانده بود خود مصادره نمود.
سعدى مى گويد: به او گفتم ، قبلا تو را نصيحت كردم كه : ((كار براى شاهان مانند سفر دريا، هم خطرناك است و هم سودمند، يا گنج برگيرى و يا در طلسم بميرى ، ولى نصيحت مرا نپذيرفتى .))
يا زر به هر دو دست كند خواجه در كنار
يا موج ، روزى افكندش مرده بر كنار
بيش از اين مصلحت نديدم زخم درونش را با شانه سرزنش بخراشم و نمك بر آن بپاشم ، لذا به همين سخن اكتفا نمودم :
ندانستى كه بينى بند بر پاى
چو در گوشت نيامد پند مردم ؟
دگر ره چون ندارى طاقت نيش
مكن انگشت در سوراخ كژدم (80)
18. وساطت براى امر خير و نتيجه گرفتن
با چند نفر از سالكان و رهروان راه حق همنشين بودم ، در ظاهر همه آنها با شايستگى آراسته بودند، يكى از بزرگان دولت نسبت به آنها حسن ظن بسيار داشت و حقوق (ماهانه اى ) برايشان تعيين كرده بود به آنها پرداخت مى شد، تا اينكه يكى از آن سالكان ، رفتار ناشايسته اى انجام داد، كه آن بزرگمرد نسبت به آن سالكان بدگمان گشت و در نتيجه رونق بازار آن سالكان كساد شد و حقوقشان قطع گرديد.
من خواستم تا تا از راهى ، آن سالكان و ياران را از اين مشكل نجات دهم ، به سوى خانه آن بزرگمرد رهسپار شدم ، دربان او اجازه ورود نمى داد و به من جفا كرد، ولى او را بخشيدم زيرا نكته سنجان گفته اند:
در مير و وزير و سلطان را
بى وسيلت مگرد پيرامن (81)
سگ و دربان چو يافتند غريب
اين گريبانش گيرد، آن دامن
ولى وقتى كه مقربان آن بزرگمرد، از آمدن من آگاه شدند، با احترام شايان از من استقبال نموده و مرا به مجلس خود بردند و در صدر مجلس نشاندند، اما من رعايت تواضع كرده و در پايين مجلس نشستم و گفتم :
بگذار كه بنده كمينم (82)
تا در صف بندگان نشينم
آن بزرگمرد گفت : تو را به خدا!تو را به خدا چنين نگو و جاى چنين گفتارى نيست :
گر بر سر چشم ما نشينى
بارت بكشم كه نازنينى
خلاصه اين كه : نشستم و از هر درى به سخن پرداختم ، تا اينكه سخن از لغزش بعضى آن سالكان همنشينم را به پيش كشيدم و گفتم :
چه جرم ديد خداوند سابق الانعام
كه بنده در نظر خويش خوار مى دارد
خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف
كه جرم بيند و نان برقرار مى دارد(83)
حاكم بزرگمرد، سخن مرا بسيار پسنديد، و دستور داد مانند گذشته ، حقوق ماهيانه ياران و سالكان را بپردازند و آنچه را كه قبلا قطع كرده اند نيز پرداخت نمايند، از او خاضعانه تشكر كردم و عذرخواهى نمودم ، و هنگام خداحافظى گفتم :
چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيد
روند خلق به ديدارش از بسى فرسنگ
تو را تحمل امثال ما ببايد كرد
كه هيچكس نزند بر درخت بى بر، سنگ (84)
19. تمجيد از سخاوت شاهزاده
پادشاهى از دنيا رفت و ملك و گنج فراوانى نصيب فرزندش شد، شاهزاده دست كرم و سخاوت گشود و به سپاهيان و ملت ، نعمت فراوان بخشيد:
نياسايد مشام از طبله (85) عود
بر آتش نه كه چون عنبر ببويد
بزرگى بايدت بخشندگى كن
كه دانه تا نيفشانى نرود(86)
يكى از همنشينان كم عقل به عنوان نصيحت به شاهزاده گفت : ((شاهان گذشته با سعى و تلاش اين ثروتها را اندوخته اند، و براى مصلحت آينده انباشته اند. از اين گونه دست گشادى دورى كن ، كه حادثه ها در پيش است و دشمن در كمين ، بايد به گونه اى رفتار نكرد، كه هنگام نياز درمانده گردى .))
اگر گنجى كنى بر عاميان بخش
رسد هر كد خدايى را برنجى
چرا نستانى از هر يك جوى سيم
كه گرد آيد تو را هر وقت گنجى (87)
شاهزاده از سخن او ناراحت شد و چهره اش درهم گرديد و او را از چنين سخنانى باز داشت و گفت : ((خداوند مرا زمامدار اين كشور نموده تا بخورم و ببخشم ، نه پاسبان كه نگه دارم . ))
قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت
نوشيروان نمرد كه نام نكو گذاشت .
******************
20. بنياد ظلم از اندك شروع شود
روايت كرده اند: براى انوشيروان عادل در شكارگاهى ، گوشت شكارى را كباب كردند، نمك در آنجا نبود، يكى از غلامان به روستايى رفت تا نمك بياورد.انوشيروان به آن غلام گفت : ((نمك را به قيمت روزانه (نه كمتر )خريدارى كن ، تا آيين نادرستى را بنيانگذارى و در نتيجه روستا خراب نگردد.))
به انوشيروان گفتند: اندكى كمتر از قيمت خريدن ، چه آسيبى مى رساند؟))
انوشيروان پاسخ داد: ((بنياد ظلم در آغاز، از اندك شروع شده و سپس به طور مكرر بر آن افزوده شده و زياد گشته است .))
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى
برآورند غلامان او درخت از بيخ
به پنج بيضه (88) كه سلطان ستم روا دارد
زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ
21. كيفر ستمگر مغرور و غافلگير
يكى از وزيران مغرور و غافل ، خانه يكى از افراد ملتش را ويران كرد، بى خبر از سخن حكيمان فرزانه كه گفته اند:
آتش سوزان نكند با سپند
آنچه كند دود دل دردمند(89)
گويند: ((سلطان همه جانوران ، شير، و خوارترين جانوران الاغ است . به همراه الاغ باربر، راه رفتن از همراه رفتن با شير درنده بهتر است .))
مسكين خر اگر چه بى تميز است
چون بار همى برد عزيز است
گاوان و خران بار بردار
به ز آدميان مردم آزار
پادشاه از روى قائن و نشانه ها، به زشتى اخلاق آن وزير غافل و مغرور پى برد، او را دستگير كرده و در زير سخت ترين شكنجه ها كشت .
حاصل نشود رضاى سلطان
تا خاطر بندگان نجويى (90)
خواهى كه خداى بر تو بخشد
با خلق خداى كن نكويى
يكى از افرادى كه مورد ستم همان وزير قرار گرفته بود، از كنار جسد او گذر كرد، وقتى كه وضع نكبتبار او را ديد، بينديشيد و گفت :
نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف (91)
توان به حلق فرو برد استخوان درشت
ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف (92)
نماند ستمكار بد روزگار
بماند بر او لعنت پايدار
22. قصاص روزگار
فرمانده مردم آزارى ، سنگى بر سر فقير صالحى زد، در آن روز براى آن فقير صالح ، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولى آن سنگ را نزد خود نگهداشت .
سالها از اين ماجرا گذشت تا اينكه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگين شد و دستور داد او را در چاه افكندند. فقير صالح از حادثه اطلاع يافت و بالاى همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده كوفت .
فرمانده : تو كيستى ؟ چرا اين سنگ را بر من زدى ؟
فقير صالح : من فلان كس هستم كه در فلان تاريخ ، همين سنگ را بر سرم زدى .
فرمانده : تو در اين مدت طولانى كجا بودى ؟ چرا نزد من نيامدى ؟
فقير صالح : ((از جاهت انديشه همى كردم ، اكنون كه در چاهت ديدم ، فرصت غنيمت دانستم )) (يعنى از مقام و منصب تو بيمناك بودم ، اكنون كه تو را در چاه ديدم ، از فرصت استفاده كرده و قصاص نمودم )
ناسزايى را كه بينى بخت يار
عاقلان تسليم كردند اختيار(93)
چون ندارى ناخن درنده تيز
با ددان (94) آن به ، كه كم گيرى ستيز
هر كه با پولاد بازو، پنجه كرد
ساعد (95) مسكين خود را رنجه كرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به كام دوستان مغزش برآر(96)
23. نتيجه پناهندگى به خدا و پاداش احسان
يكى از پادشاهان به بيمارى هولناكى كه نام نبردن آن بيمارى بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گرديد. گروه حكيمان و پزشكان يونان به اتفاق راءى گفتند: چنين بيمارى ، دوا و درمانى ندارد مگر اينكه زهره (كيسه صفرا) يك انسان داراى چنين و چنان صفتى را بياورند (و آن پادشاه بخورد تا درمان يابد).
پادشاه به ماءمورانش فرمان داد تا به جستجوى مردى كه داراى آن اوصاف و نشانه ها مى باشد، بپردازند و او را نزدش بياورند.
ماءموران به جستجو پرداختند، تا اينكه پسرى (نوجوان ) با را همان مشخصات و نشانه ها كه حكيمان گفته بودند، يافتند و نزد شاه آوردند.
شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبيد و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زيادى به آنها داد و آنها به كشته شدن پسرشان راضى شدند. قاضى وقت نيز فتوا داد كه : ((ريختن خون يك نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتى شاه جايز است . ))
جلاد آماده شد كه آن نوجوان را بكشد و زهره او را براى درمان شاه ، از بدنش درآورد. آن نوجوان در اين حالت ، لبخندى زد و سر به سوى آسمان بلند نمود.
شاه از او پرسيد: در اين حالت مرگ ، چرا خنديدى ؟ اينجا جاى خنده نيست .
نوجوان جواب داد: در چنين وقتى پدر و مادر، ناز فرزند را مى گيرند و به حمايت از فرزند بر مى خيزند و نزد قاضى رفته و از او براى نجات فرزند استمداد مى كنند و از پيشگاه شاه دادخواهى مى نمايند، ولى اكنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچيز دنيا، به كشته شدنم رضايت داده اند و قاضى به كشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاكت من مقدم مى دارد. كسى را جز خدا نداشتم كه به من پناه دهد، از اين رو به او پناهنده شدم :
پيش كه برآورم ز دستت فرياد؟
هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد
سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب كرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشكش جارى شد و گفت : ((هلاكت من از ريختن خون بى گناهى مقدمتر و بهتر است . )) سر و چشم نوجوان را بوسيد و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسيار بخشيد و سپس آزادش كرد. لذا در آخر همان هفته شفا يافت .(و به پاداش احسانش رسيد.)
همچنان (97) در فكر آن بيتم (98) كه گفت :
پيل بانى بر لب درياى نيل (99)
زير پايت گر بدانى حال مور
همچو حال تو است زير پاى پيل (100)
24. پرهيز از ستيز با نااهلان
(عمرو ليث صفارى دومين پادشاه خاندان صفارى (265 - 287 ه ق ) برادر يعقوب ليث ، غلامانى داشت ) يكى از غلامانش فرار كرده بود، چند نفر به دنبال او رفتند و او را گرفته ، نزد شاه آوردند. يكى از وزيران شاه كه نسبت به آن غلام سابقه سويى داشت ، به شاه گفت : ((اين غلام را اعدام كن تا ساير غلامان مانند او فرار نكنند.))
آن غلام با كمال فروتنى به شاه گفت :
هرچه رود بر سرم چون تو پسندى روا است
بنده چه دعوى كند؟ حكم خداوند راست (101)
ولى از آنجا كه من پرورده نعمت شما خاندان هستم ، نمى خواهم در قيامت به خاطر ريختن خون من ، گرفتار قصاص گردى ، اجازه بده اين وزير را (كه سعى در اعدام من مى كند) بكشم ، آنگاه به خاطر قصاص او، مرا اعدام كن ، تا به حق مرا كشته باشى و در قيامت ، بازخواست نشوى .
شاه از پيشنهاد او، بى اختيار خنديد و به وزير گفت : ((مصلحت چه مى دانى ؟)) وزير گفت : براى خدا، به عنوان صدقه گور پدرت ، اين بيچاره را آزاد كن ، تا بلايى به سر من نياورد، گناه از من است و سخن حكيمان درست است كه گويند:
چو كردى با كلوخ انداز پيكار
سر خود را به نادانى شكستى
چو تير انداختى بر روى دشمن
چنين دان كاندر آماجش نشستى
25. نجات وزير نيكوكار به خاطر صداقت و پاكى
پادشاه ديار زوزن (حدود نيشابور) وزيرى پاك سرشت ، بزرگوار و نيك محضر داشت كه هنگام ملاقات به همگان خدمت مى كرد و در غياب اشخاص ، از آنها به نيكى ياد مى نمود. از قضا روزى كارى از او سر زد كه مورد خشم شاه قرار گرفت و اموال او به تاوان خون ديگرى مصادره كرد و او را كيفر نمود و در زندان بازداشت كرد.
سرهنگهاى شاه و ماءمورين زندان ، كه سابقه خوشى از آن وزير داشتند، آزاررسانى به او را روا ندانستند و نسبت به او كه در زندان بود مهربانى مى كردند.
صلح با دشمن اگر خواهى هرگه كه تو را
در قفا عيب كند در نظرش تحسين كن
سخن آخر به دهان مى گذرد موذى را
سخنش تلخ نخواهى دهنش شيرين كن (102)
شاه ، وزير را جريمه كرده بود. او مقدارى از آن را كه توان داشت ، پرداخت و به خاطر باقيمانده جريمه ، در زندان ماند.
يكى از شاهان اطراف ، براى آن وزير پاك سرشت در آن هنگام كه در زندان بود، محرمانه و مخفيانه نامه اى نوشت كه در آن چنين پيام داده بود: ((شاهان آنجا از تو كه شخص ارجمند هستى ، قدردانى نكردند و تو را تحقير نمودند، اگر نظر عزيمت به سوى ما توجه كند، تمام سعى خود را براى جلب رضايت و خشنودى تو به كار گيريم . بزرگان اين كشور به ديدار تو نيازمندند و در انتظار پاسخ نامه مى باشند.))
وزير بزرگوار، هوشمندانه با مساءله برخورد كرد. با توجه به خطرهاى نهايى ، بى گدار به آب نزد. همان دم با كمال اختيار در پشت آن نامه مطلبى را نوشت و به سوى فرستنده نامه فرستاد.
از قضا يكى از وابستگان شاه ، از ماجرا آگاه شد و به شاه گفت : ((فلان كس ‍ را كه زندانى نموده اى با شاهان اطراف ، نامه نگارى دارد.))
شاه خشمگين شد، فرمان داد بيدرنگ پيك نامه را دستگير كردند، و نامه وزير زندانى را از او گرفتند، كه چنين نوشته بود:
((حست ظن بزرگان بيشتر از اندازه كمالات ما است . بزرگوارى شما در حق من و پذيرش دعوت شما براى من امكان ندارد. از اين رو كه من پرورده نعمت اين خاندان (پادشاه زوزن ) هستم ، به خاطر اندكى دگرگونى و خشم ، نبايد نسبت به ولى نعمت ، بى وفايى نمود، چنانكه گفته اند:
آن را كه به جاى تو است هر دم كرمى
عذرش بنه ار كند به عمرى ستمى )) (103)
شاه ، حق شناسى وزير را پسنديد، او را آزاد كرد و جايزه و نعمت براى او فرستاد و از او عذر خواهى كرد كه خطا كردم كه تو را بدون گناه آزردم .
وزير گفت : ((اى مولا و سرور من ! بنده خود را نسبت به شما خطاكار نمى دانم .(نسبت به شما گستاخ نيستم ). تقدير الهى بود كه كار ناپسندى از من سر زد، تو شايسته آن هستى كه بر اساس نعمتهاى پيشين و حقوقى كه بر عهده من دارى ، همچنان مرا از الطاف خود بهرمند سازى ، چنانكه فرزانگان گفته اند:
گر گزندت رسد ز خلق مرنج
كه نه راحت رسد ز خلق نه رنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
كين دل هردو در تصرف اوست
گرچه تير از كمان همى گذرد
از كماندار بيند اهل خرد(104)
26. پاداش زيادتر از براى انسان پرتلاش
يكى از شاهان عرب به نزديكانش گفت : ((حقوق ماهانه فلان كس را دو برابر بدهيد، زيرا همواره ملازم درگاه و آماده اجراى فرمان است ، ولى ساير خدمتكاران به لهو و سرگرميهاى باطل اشتغال دارند و در خدمتگذارى سستى مى كنند. ))
يكى از صاحبدلان كه اهل دل و باطن بود، وقتى كه اين دستور شنيد، خروش و فرياد از دل آورد.
از او پرسيدند: اين خروش براى چه بود؟
در پاسخ گفت : ((درجات مقام بندگان در درگاه خداوند بزرگ نيز همين گونه است . ))
(آن كسى كه در اطاعتش سستى و كوتاهى كند، پاداش كمترى دارد ولى آن كى كه جدى و پرتلاش باشد، پاداش فراوانى مى برد.)
دو بامداد گر آيد كسى به خدمت شاه
سيم هر آينه در وى كند بلطف نگاه
مهترى (105) در بول فرمان است
ترك فرمان دليل حرمان (106) است
هر كه سيماى راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد
27. آهى كه خرمن هستى ظالمى را خاكستر كرد
در زمانهاى قديم ، حاكم ظالمى بود كه هيزم كارگرهاى فقير را به بهاى اندك مى خريد و آن را به قيمت زياد به ثروتمندان مى فروخت . صاحبدلى (يكى از اهل باطن ) از نزديك او عبور كرد و به او گفت :
مارى تو كه كرا ببينى بزنى
يا بوم كه هر كجت نشينى نكنى (107)
زورت از پيش مى رود با ما
با خداوند غيب دان نرود
زورمندى مكن بر اهل زمين
تا دعايى بر آسمان برود
حاكم ظالم از نصيحت آن صاحبدل ، رنجيده خاطر شد و چهره در هم كشيد و به او بى اعتنايى كرد، تا اينكه يك شب آتش آشپزخانه به انبار هيزم اوفتاد و همه دارايى او سوخت و به خاكستر مبدل شد.
از قضا روزگار، همان صاحبدل روزى از نزد آن حاكم عبور مى كرد، شنيد حاكم مى گويد: ((نمى دانم اين آتش از كجا به سراى من افتاد؟))
به او گفت : ((اين آتش از دل فقيران به سراى تو افتاد.)) (يعنى آه دل تهى دستان رنجديده ، خرمن هستى تو را بر باد داد.))
حذر كن ز درد درونهاى ريش (108)
كه ريش درون عاقبت سر كند
بهم بر مكن (109) تا توانى دلى
كه آهى جهانى به هم بر كند
و بر روى تاج كيخسرو (فرزند سياوش ، شاه باستانى ) چنين نوشته بود:
چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز
كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت
چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما
به دستهاى دگر همچنين بخواهد رفت
28. برترى زور علم بر زور تن
كشتى گيرى در فن كشتى گيرى قهرمان قهرمانان كشتى بود و سيصد و شصت رمز پيروزى در كشتى بر حريف را مى دانست و هر روز با بكار بردن يكى از آن رموز، كشتى مى گرفت . او به يكى از جوانان علاقمند بود، و سيصد و پنجاه و نه رمز پيروزى در كشتى گيرى را به او ياد داد، ولى يك رمز را به او نياموخت و در آموختن آن به او، امروز و فردا كرد.
جوان دست پرورده استاد، به خاطر جوانى و زور بازو، در فن كشتى گيرى سرآمد كشتى گيران شد، حتى يك روز در حضور پادشاه آن روزگار ادعا كرد: ((من از استاد، توانمندترم ، برترى استاد بر من از روى بزرگى و حق تربيتى است كه بر من دارد، و گرنه از نظر نيرو از او كمتر نيستم و در فن كشتى گيرى با او برابرم .))
اين سخن بر پادشاه ، گران آمد (كه شاگردى ادعاى هماوردى با استادش ‍ مى كند). به او فرمان داد تا در ميدان وسيع با استادش كشتى بگيرند.
اركان دولت و اعيان و شخصيتها و ساير تماشاچيان حاضر شدند. شاگرد و استاد به كشتى پرداختند. شاگرد جوان مانند پيل مست بر سر استاد فرود آمد و آسيبى سخت به او زد كه اگر بر كوه استوار مى زد آن را ريشه كن مى كرد.
استاد ديد آن جوان از نظر نيرو بر او برترى دارد، همان رمزى را كه به شاگردش نياموخته بود، بكار برد و آن چنان بر شاگرد چيره گشت كه او را از زمين جدا كرد و بر بالاى سرش برد و بر زمين فرو كوفت ، و جوان نتوانست اين ضربه فنى را از خود دفع كند.
فرياد شور و شوق از طرفداران استاد برخاست . شاه دستور داد جايزه كلانى به استاد دادند و شاگرد را مورد سرزنش قرار داد كه : چرا با استاد پرورده خود ادعاى رقابت كردى و سپس نتوانستى از عهده آن برآيى ؟!
شاگرد گفت : ((اى شاه ! استاد در ميدان كشتى ، به خاطر زورمندى بر من چيره نشد، بلكه او به خاطر علم و رمزى كه آن را به من نياموخته بود و در همه عمر آن را از من دريغ داشت ، بر من چيره شد. (او با زور علم بر من غالب گرديد نه با زور تن .)
پادشاه گفت : به خاطر همين ، هوشمندان زيرك گفته اند: ((دوست را چندان قوت نده كه اگر دشمنى كند، توانايى آن را داشته باشد، آيا نشنيده اى سخن آن استادى را كه شاگرد دست پروده اش ، جفا و بى مهرى ديد، به او گفت :
يا وفا خود نبود در عالم
يا مگر كس در اين زمانه نكرد
كس نياموخت علم تير از من
كه مرا عاقبت نشانه نكرد
29. فقير آزاده در برابر شاه
فقيرى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از كنار او گذشت . آن فقير بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نكرد.(110)
پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت ، از آن فقير وارسته رنجيده خاطر شد و گفت : ((اين گروه خرقه پوشان (لباس پروصله پوش ) همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مى باشند.))
وزير نزديك فقير آمد و گفت : ((اى جوانمرد! سلطان روى زمين از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب را در برابرش بجا نياوردى ؟))
فقير وارسته گفت : ((به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احترام داشته باش ‍ كه از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نيستند.))
پادشه پاسبان درويش است
گرچه رامش به فر دولت او است (111)
گوسپند از براى چوپان نيست
بلكه چوپان براى خدمت او است
يكى امروز كامران بينى
ديگرى را دل از مجاهده (112) ريش
روزكى چند باش تا بخورد
خاك مغز سر خيال انديش (113)
فرق شاهى و بندگى برخاست
چون قضاى نوشته (114) آمد پيش
گر كسى خاك مرده باز كند
ننمايد توانگر و درويش (115)
سخن آن فقير وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ، به او گفت : ((حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم .))
فقير وارسته پاسخ داد: ((حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى . ))
شاه گفت : مرا نصيحت كن .
فقير وارسته گفت :
درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كين دولت و ملك مى رود دست به دست
30. نصيحت ذوالنون مصرى
(ذوالنون مصرى در قرن سوم مى زيست و از عرفاى آن عصر بود. بعضى او را از شاگردان مالك بن انس مى دانند) يكى از وزيران نزد او رفت و از همت و خود گفت : ((روز و شب به خدمت شاه اشتغال دارم و به خير او اميدوار مى باشم و از مجازاتش هراسان هستم . ))
ذوالنون با شنيدن اين سخن گريه كرد و گفت : اگر من خداوند متعال را اين گونه مى پرستيدم كه تو شاه را مى پرستى ، يكى از صديقان (افراد بسيار راستين و راستگو )مى شدم .
گرنه اميد و بيم راحت و رنج
پاى درويش بر فلك بودى
ور وزير از خدا بترسيدى
همچنان كز ملك ، ملك بودى (116)
31. پرهيز از تحمل بار سنگين گناه
پادشاهى فرمان داد تا بى گناهى را اعدام كنند، )زيرا به خاطر بى اعتنايى او، بر او خشمگين شده بود.)
بى گناه گفت : ((اى شاه به خاطر خشمى كه نسبت به من دارى آزار و كشتن مرا مجوى ، زيرا اعدام من با قطع يك نفس پايان مى يابد، ولى بار گناه آن هميشه بر دوش تو خواهد ماند و سنگينى خواهد كرد.))
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
پادشاه ، تحت تاثير نصيحت او قرار گرفت و از ريختن خونش منصرف شد و تحمل بار سنگين هميشگى گناه را از خود دور ساخت .
32. انتخاب راءى شاه براى دورى از سرزنش او
انوشيروان (يكى از شاهاه معروف ساسانى )چند وزير داشت ، آنها با هم درباره يكى از كارهاى مهم كشور به مشورت پرداختند و هر يك از آنها داراى رايى بود و راءى ديگران را نمى پسنديد. بوذرجمهر(وزير برجسته انوشيروان ) راءى انوشيروان را برگزيد. وزيران در غياب شاه به بوذرجمهر گفتند: ((چرا راءى شاه را برگزيدى ؟ راءى او چه امتيازى نسبت به راءى چندين حكيم داشت ؟ ))
بوذرجمهر در پاسخ گفت : از آنجا كه نتيجه كارها و راءى ها روشن نيست و در مشيت و خواست الهى است و معلوم نيست كه آيا نتيجه ، خوب است يا بد، بنابراين موافقت با راءى شاه بهتر است ، زيرا اگر نتيجه آن بد شد، به خاطر پيروزى از شاه ، از سرزنش او ايمن باشم :
خلاف راءى سلطان راءى جستن
به خون خويش باشد دست شستن
اگر خود روز را گويد: شب است اين
ببايد گفتن ، آنك ماه و پروين (117)
33. دروغگويى جهانگردها
شيادى (118) بر زلف سرش ، گيسوهايى بافت ((و خود را به شكل علويان (فرزندان على عليه السلام ) در آورد، با توجه به اينكه بافتن گيسو در آن عصر در ميان فرزندان على عليه السلام معمول بود )) او با اين كار، خود را به عنوان علوى معرفى كرد و به ميان كاروان حجاز رفت و با آنها وارد شهر شد تا به دروغ نشان دهد كه از حج آمده و حاجى است و نزد شاه رفت و قصيده اى (كه سراينده اش شاعر ديگر بود) خواند و وانمود كرد كه آن قصيده را او سروده است .(119)
شاه او را تشويق كرد و جايزه فراوان به او بخشيد.
يكى از نديمان (همنشينان ) شاه كه در آن سال از سفر دريا باز گشته بود، گفت : ((من اين شخص (شياد ) را در عيد قربان در شهر بصره ديدم . )) معلوم شد كه او به حج نرفته و حاجى نيست .
يكى از حاضران ديگر گفت : من اين شخص زا مى شناسم ، پدرش نصرانى بود و در شهر ملاطيه (كنار فرات ) مى زيست . بنابراين او علوى نيست .
قصيده او را نيز در ديوان انورى (120) يافتند، كه از آن برداشته بود و به خود نسبت مى داد.
شاه فرمان داد كه او را بزنند و سپس از آنجا تبعيد نمايند تا آن همه دروغ پياپى نگويد.
او در اين لحظه به شاه رو كرد و گفت : ((اى فرمانرواى روى زمين ، اجازه بده يك سخن ديگر به تو بگويم ، اگر راست نبود به هر مجازاتى كه فرمان دهى ، به آن سزاوار مى باشم . ))
شاه گفت : بگو ببينم آن سخن چيست ؟
شياد گفت :
غريبى گرت ماست پيش آورد
دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ
اگر راست مى خواهى از من شنو
جهان ديده ، بسيار گويد دروغ (121)
شاه با شنيدن اين سخن خنديد و گفت : ((او از آغاز عمر تاكنون سخنى راست تر از اين سخن ، نگفته است . ))
آنگاه شاه دستور داد تا آنچه دلخواه آن شياد است به او ببخشند تا او با خوشى از آنجا برود.
34. نتيجه نيكوكارى
يكى از وزيران به زير دستانش رحم و احسان مى كرد و همواره واسطه نيكى رسانى به آنها بود. از قضاى روزگار به خاطر كارى ، او مورد سرزنش و خشم شاه قرار گرفت (و زندانى شد). همه كارمندان در خلاصى و نجات او سعى مى كردند و ماءمورين زندان ، نسبت به او مهربانى مى نمودند و بزرگان مملكت به سپاسگزارى از نيكيهاى او زبان گشودند. به اين ترتيب همه به عنوان حقشناسى ، ذكر خير او مى نمودند، تا اينكه شاه او را بخشيد و آزاد كرد. يكى از صاحبدلان (اهل باطن ) از اين ماجرا آگاه شد و گفت :
تا دل دوستان به دست آرى
بوستان پدر فروخته به (122)
پختن ديگ نيكخواهان را
هر چه رخت سر است سوخته به (123)
با بدانديش هم نكويى كن
دهن سگ به لقمه دوخته به
35. كنترل خشم
يكى از پسران هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) در حالى كه بسيار خشمگين بود نزد پدر آمد و گفت : ((فلان سرهنگ زاده به مادرم دشنام داد.))
هارون ، بزرگان دولت را احضار كرد و به آنها گفت : ((جزاى چنين شخصى كه فحش ناموسى داده است چيست ؟ ))
يكى گفت : جزايش ، اعدام است . ديگرى گفت : جزايش بريدن زبانش ‍ است . سومى گفت : جزايش مصادره اموال او به عنوان تاوان است . چهارمى گفت : جزايش تبعيد است .
هارون به پسرش رو كرد و گفت : اى پسر! بزرگوارى آن است كه او را عفو كنى و اگر نمى توانى ، تو نيز مادر او را دشنام بده ، ولى نه آنقدر كه انتقام از حد بگذرد، آنگاه ظلم از طرف ما باشد و ادعا از جانب او:
نه مرد است آن به نزديك خردمند
كه با پيل دمان (124) پيكار جويد
بلى مرد آنكس است از روى محقيق
كه چون خشم آيدش باطل نگويد
36. نجات يافتن نيكوكار و هلاكت بدكار
با گروهى از بزرگان در كشتى نشسته بودم . كشتى كوچكى پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن كشتى كوچك ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. يكى از بزرگان به كشتيبان گفت : ((اين دو نفر را از غرق نجات بده كه اگر چنين كنى ، براى هر كدام پنجاه دينار به تو مى دهم . ))
كشتيبان خود را به آب افكند و شناكنان به سراغ آنها رفت و يكى از آنها را نجات داد، ولى ديگرى غرق و هلاك شد.
به كشتيبان گفتم : لابد عمر او به سر آمده بود و باقيمانده اى نداشت ، از اين رو اين يكى نجات يافت و آن ديگر به خاطر تاءخير دستيابى تو به او، هلاك گرديد.
كشتيبان خنديد و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آمد، قابل نجات نيست ، ولى علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه : ميل خاطرم به نجات اين يكى بيشتر از آن هلاك شده بود، زيرا سالها قبل ، روزى در بيابان مانده بودم ، اين شخص به سر رسيد و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانيد، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده ، تازيانه اى خورده بودم .
گفتم : صدق الله ، خدا راست فرمود كه :
من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها :
كسى كه كار شايسته اى انجام دهد، سودش براى خود او است . و هر كس ‍ بدى كند به خويشتن بدى كرده است .
(فصلت / 46)
تا توانى درون كس متراش
كاندر اين راه خارها باشد
كار درويش مستمند (125) برآر
كه تو را نيز كارها باشد
37. عزت با رنج ، بهتر از ذلت بى رنج
دو برادر بودند كه يكى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و ديگرى از كار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج كار كردن بود.
يك روز برادر توانگر به برادر زحمت كش خود گفت : ((چرا چاكرى شاه را نكنى ، تا از رنج كار كردن نجات يابى ؟ ))
برادر كارگر گفت : ((تو چرا كار نكنى تا از ذلت خدمت به شاه نجات يابى ؟ كه خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشير طلايى به كمر براى خدمت شاه است . ))
به دست آهك تفته (126) كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير
عمر گرانمايه در اين صرف شد
تا چه خورم صيف (127) و چه پوشم شتا(128)
اى شكم خيره به نانى بساز
تا نكنى پشت به خدمت دو تا (129)
******************
38. پاسخ عبرت انگيز انوشيروان
شخصى نزد انوشيروان (شاه معروف ساسانى )آمد و گفت : ((مژده باد به تو كه خداوند فلان دشمن تو را از ميان برداشت و هلاك كرد.))
انوشيروان به او گفت : ((اگر خدا او را از ميان برد، آيا مرا باقى مى گذارد؟))
اگر بمرد عدو (130) جاى شادمانى نيست
كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست
39. دورى از پرچانگى
گروهى از حكيمان فرزانه به درگاه انوشيروان آمدند و درباره موضوع مهمى به گفتگو پرداختند، ولى بوذرجمهر(بزرگمهر)كه برجسته ترين فرد حكيمان بود، خاموشى نشسته بود حرفى نمى زد.
حاضران به او گفتند: ((چرا در اين بحث و گفتگو با ما سخن نمى گويى ؟ ))
بوذرجمهر پاسخ داد: وزيران همانند پزشكان هستند، پزشك جز به بيمار دارو ندهد وقتى كه من مى بينم راءى شما درست است ، سخن گفتن درباره آن ، از حكمت و راستكارى دور است :
چو كارى بى فضول من بر آيد
مرا در وى سخن گفتن نشايد(131)
و گر بينم كه نابينا و چاه است
اگر خاموش بنشينم گناه است
40. رزق و روزى به زرنگى نيست
هنگامى كه هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) بر سرزمين مصر، مسلط گرديد گفت : ((بر خلاف آن طاغوت (فرعون ) كه بر اثر غرور تسلط بر سرزمين مصر، ادعاى خدايى كرد، من اين كشور را جز به خسيس ترين غلامان نبخشم .))
از اين رو هارون غلام سياهى به نام خصيب داشت كه بسيار نادان بود، او را طلبيد و فرمانروايى كشور مصر را به او بخشيد.
گويند: آن غلام سياه به قدرى كودن بود كه گروهى از كشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: ((پنبه كاشته بوديم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.))
غلام سياه در پاسخ گفت : ((مى خواستيد پشم بكاريد!)) (132)
اگر دانش به روزى (133) در فزودى
ز نادان تنگ روزى تر نبودى
به نادانان چنان روزى رساند
كه دانا اندر آن عاجز بماند
بخت و دولت به كاردانى نيست
جز بتاءييد آسمانى نيست
او فتاده (134)است در جهان بسيار
بى تميز (135) ارجمند و عاقل خوار
كيمياگر (136) به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه يافته گنج
41. نتيجه مستى و دورى از نيمخورده ناپاك
كنيزكى از اهالى چين را براى يكى از شاهان به هديه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آميزش كند. او تمكين نكرد. شاه خشمگين شد و او را به غلام سياهى بخشيد.
آن غلام سياه به قدرى بدقيافه بود كه لب بالايش از دو طرف بينيش بالاتر آمده بود و لب پايينش به گريبانش فرو افتاده بود، آن چنان هيكلى درشت و ناهنجار داشت كه صخرالجن (137) از ديدارش مى رميد و عين القطر (138) از بوى بد بغلش مى گنديد:
تو گويى تا قيامت زشترويى
بر او ختم است و بر يوسف نكويى (139)
چنانكه شوخ طبعان لطيفه گو مى گويند:
شخصى نه چنان كريه منظر
كز زشتى او خبر توان داد(140)
آنكه بغلى نعوذ باالله
مردار به آفتاب مرداد
اين غلام سياه كه در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن كنيز آميزش كرد. صبح آن شب ، شاه كه از مستى بيرون آمده بود، به جستجوى كنيز پرداخت . او را نيافت . ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگين شد و فرمان داد كه غلام سياه را با كنيز محكم ببندند و بر بالاى بام كوشك ببردن و از آنجا به قعر دره گود بيفكنند.
يكى از وزيران پاك نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت : ((غلام سياه بدبخت را چندان خطايى نيست كه درخور بخشش نباشد، با توجه به اينكه همه غلامان و چاكران به گذشت و لطف شاه ، خو گرفته اند. ))
شاه گفت : ((اگر غلام سياه يك شب همبسترى با كنيز را، تاءخير مى انداخت چه مى شد؟ كه اگر چنين مى كرد، من خاطر او را به عطاى بيش ‍ از قيمت كنيز، شاد مى نمودم . ))
وزير گفت : اى پادشاه روى زمين ! آيا نشنيده اى كه :
تشته سوخته در چشمه روشن چو رسيد
تو مپندار كه از پيل دمان (141) انديشد
ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان
عقل باور نكند كز رمضان انديشد(142)
شاه از اين لطيفه فرح بخش وزير، خوشش آمد و به او گفت : ((اكنون غلام سياه را بخشيدم ، ولى كنيزك را چه كنم ؟ ))
وزيرگفت : كنيزك را نيز به غلام سياه ببخش ، زيرا نيم خورده او شايسته و سزاوار او است .
هرگز آن را به دستى مپسند
كه رود جاى ناپسنديده
تشنه را دل نخواهد آب زلال
نيم خورده دهان گنديده
42. دو عامل پيروزى اسكندر
از اسكندر رومى (شاه معروف يونانى كه در سالهاى 323 تا 336 قبل از ميلاد بر جهان حكومت مى كرد و بسيارى از كشورها را فتح نمود)پرسيدند: ((چگونه كشورهاى شرق و غرب را گرفتى و فتح كردى ؟ با اينكه شاهان پيشين نسبت به تو ثروت و عمر و لشگر بيشترى داشتند، ولى نتوانستند مانند تو پيشروى كنند؟ ))
اسكندر در پاسخ گفت : ((به يارى خداوند متعال به هر كشورى كه دست يافتم ، به مردمش ستم نكردم و نام بزرگان را به بدى ياد ننمودم .))
بزرگش نخوانند اهل خرد
كه نام بزرگان به زشتى برد
(پايان باب اول )
باب دوم : در اخلاق پارسايان
43. خوش بينى و ترك تجسس
يكى از بزرگان از پارسايى پرسيد: ((نظر تو در مورد فلان عابد چيست كه مردم درباره او سخنها مى گويند و در غياب او از او عيبجويى مى كنند؟ ))
پارسا گفت : در ظاهر او عيبى نمى بينم و در مورد باطنش نيز آگاهى ندارم .
هر كه را، جامه پارسا بينى
پارسا دان و نيك مرد انگار
ور ندانى كه در نهانش چيست
محتسب را درون خانه چكار؟ (143)
44. مناجات پارساى آگاه
پارسايى را ديدم كه سر درگاه خدا (كعبه ) مى ماليد و چنين مناجات مى كرد: يا غفور و يا رحيم - تو دانى كه از ظلوم و جهول چه آيد؟
(يعنى اى بخشنده مهربان ! تو آگاهى از آن كس كه بسيار ستمكار و نادان است چه كارى ساخته است ؟ )(144)
عذر قصير خدمت آوردم
كه ندارم به طاعت استظهار (145)
عاصيان از گناه توبه كنند
عرفان از عبادت استغفار
عابدان پاداش اطاعت خود را مى خواهند و بازرگانان بهاى كالاى خود را مى طلبند. من بنده اميد آورده ام نه اطاعت و به گدايى با دست تهى آمده ام نه با كالا و تجارت .
اصنع بى ما انت اهله
با من همان گونه كه تو شايسته آن هستى رفتار كن .
بر در كعبه سائلى ديدم
كه همى گفت و مى گرستى خوش
من نگويم كه طاعتم بپذير
قلم عفو بر گناهم كش
45. مناجات عبدالقادر
عبدالقادر گيلانى (146) را در كنار كعبه ديدند، صورتش را بر روى ريگ زمين نهاده بود و چنين مى گفت :
خدايا! مرا ببخش و اگر سزاوار عذاب هستم ، مرا در قيامت نابينا محشور كن تا در برابر نيكان شرمسار نگردم .
روى بر خاك عجز مى گويم
هر سحرگه كه باد مى آيد
اى كه هرگز فراموشت نكنم
هيچت از بنده ياد مى آيد؟ (147)
46. دوستى اهل صفا و انسانهاى پاكدل
سارقى براى دزدى به خانه يكى از پارسايان رفت ، هر چه جستجو كرد چيزى در آنجا نيافت . دلتنگ و رنجيده خاطر شد. پارسا از آمدن دزد و دلتنگى او باخبر شد. گليمى را كه بر روى آن خوابيده بود بر سر راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنيدم كه مردان راه خداى
دل دشمنان را نكردند تنگ
تو را كى ميسر شود اين مقام (148)
كه با دوستانت خلافست و جنگ
دوستى آنان كه با صفا هستند، خواه در برابر و خواه در پشت سر، يكسان است ، نه آن چنان كه در پشت سرت عيبجويى كنند و در پيش رويت قربانت گردند.
هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد
47. دورى از سالوسان خوش نما
چندتن از رهروان همدل و همدم سير و سياحت كه شريك غم و شادى همديگر بودند، براى سفر حركت كردند. من از آنها خواستم كه مرا نيز رفيق شفيق همراه خود كنند و با خود ببرند. آنها با تقاضاى من موافقت نكردند، پرسيدم : ((چرا موافقت نمى كنيد؟! از اخلاق پسنديده بزرگان بعيد است كه دل از رفاقت بينوايان بر كنند و آنها را از فيض و بركت خود محروم سازند، با اينكه من در خود اين قدرت و چابكى را سراغ دارم ؟ در چاكرى و همراهى نيكمردان ، يارى چابك باشم نه بارى بر دل . ))
يكى از آنان به من گفت : از موافقت نكردن ما، خاطرت رنجيده نشود زيرا در اين روزها دزدى به صورت پارسايان درآمده و خود را در رديف ما وانمود كرده و جا زده است .
چه دانند مردان كه در خانه كيست ؟
نويسنده داند كه در نامه چيست ؟
از آنجا؟ خوى پارسايان ، سازگارى و ملايمت است ، آن پارسانما را پذيرفتند و گمان ناموافقى به او ننمودند.
صورت حال عارفان دلق (149) است
اين قدر بس كه روى در خلق است
در عمل كوش و هر چه خواهى پوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش
در قژاكند (150) مرد بايد بود
بر مخنث (151) سلاح جنگ چه سود؟ (152)
يك روز از آغاز تا شب همراه پارسايان حركت كرديم ، شبانگاه به كنار قلعه اى رسيده و در همانجا خوابيديم ، ناگاه دزد آلوده اى (در لباس پارسايان ) آفتابه رفيق را به عنوان اينكه با آن تطهير كند برداشت ولى به غارت برد.
پارسا بين كه خرقه در بر كرد
جامه كعبه را جل خر كرد
همينكه از نظر پارسايان غايب گرديد، به برجى رفت و در آنجا صندوقچه جواهرى را دزديد. هنگامى كه آن شب به سر آمد و روز روشن فرا رسيد، آن دزد تاريكدل مقدارى راه رفته بود و از آنجا دور شده بود، ولى رفيقان بى گناه خوابيده بودند. صاحبان قلعه كه فهميدند صندوقچه جواهرات آنها به سرقت رفته ، صبح به سراغ آن پارسايان بى گناه آمده ، همه را دستگير كرده و به درون قلعه بردند و پس از كتك زدن به زندان افكندند. از آن وقت همراهى و همدمى با درويشان را ترك كردم و گوشه گيرى را برگزيدم . كه ((اسلامة فى الوحدة : عافيت و بى گزندى در تنهايى است . ))
چو از قومى ، يكى بى دانشى كرد
نه كه (153) را منزلت ماند نه مه (154) را
شنيدستى (155) كه گاوى در علف خوار
بيالايد همه گاوان ده را
گفتم : شكر و سپاس خداوند متعال را، كه از بركت پارسايان محروم نشدم ، گرچه در ظاهر از همدمى با آنها جدا و تنها شدم ، از اين ماجرا درس عبرت گرفتم و بهره مند شدم ، چنين درسى سزاوار است كه مايه نصيحت و عبرت امثال من در همه عمر گردد.
به يك ناتراشيده (156) در مجلسى
برنجد دل هوشمندان بسى
اگر بركه اى (157) پر كنند از گلاب
سگى در وى افتد، كند منجلاب (158)
(به اين ترتيب نتيجه مى گيريم كه : رهروان سير و سلوك ، براى اينكه از ناحيه درويش نماها، به سعدى صدمه نرسد، با تقاضاى همدمى سعدى ، موافقت نكردند و سعدى از رياكاران جوصفت و گندم نما، دلى پر داشت و گوشه نشينى را به خاطر پرهيز و دورى از مصاحبت ناگهانى چنان دزدان برگزيد و خدا را به خاطر عبرت گرفتن از اين درس نمود و به ديگران سفارش كرد كه همواره از اين درس ، پند و عبرت گيرند.)
48. زاهد دغلباز
زاهدنمايى مهمان پادشاه شد، وقتى كه غذا آوردند، كمتر از معمول و عادت خود از آن خورد و هنگامى كه مشغول نماز شد، بيش از معمول و عادت خود، نمازش را طول داد، تا بر گمان نيكى شاه به او بيفزايد.
هنگامى كه به خانه اش باز گشت ، سفره غذا خواست تا غذا بخورد. پسرش ‍ كه جوانى هوشمند بود از روى تيزهوشى به رياكارى پدر پى برد و به او رو كرد و گفت : ((مگر در نزد شاه غذا نخوردى ؟ ))
زاهدنما پاسخ داد: ((در حضور شاه چيزى نخوردم كه روزى به كار آيد.)) (يعنى همين كم خورى من موجب موقعيت من نزد شاه گردد، و روزى از همين موقعيت بهره گيرم .)
پسر هوشمند به او گفت : ((بنابراين نمازت زا نيز قضا كن كه نمازى نخواندى تا به كار آيد؟ ))
اى هنرها گرفته بر كف دست
عيبها برگرفته زير بغل
تا چه خواهى گرفتن اى مغرور - روز درماندگى به سيم دغل (159)
49. خوابيدن تو بهتر از عيبجويى است
به خاطرم هست كه در دوران كودكى ، بسيار عبادت مى كردم و شب را با عبادت به سر مى آوردم . در زهد و پرهيز جديت داشتم . يك شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بيدار بوده و قرآن مى خواندم ، ولى گروهى در كنار ما خوابيده بودند، حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم : ((از اين خفتگان يك نفر برخاست تا دور ركعت نماز بجاى آورد، به گونه اى در خواب غفلت فرو رفته اند كه گويى نخوابيده اند بلكه مرده اند.))
پدرم به من گفت : ((عزيزم ! تو نيز اگر خواب باشى بهتر از آن است كه به نكوهش مردم زبان گشايى و به غيبت و ذكر عيب آنها بپردازى . ))
نبيند مدعى (160) جز خويشتن را
كه دارد پرده پندار (161) در پيش
گرت چشم خدا بينى ببخشند
نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش
50. من آنم كه خود مى دانم
يكى از بزرگان را در مجلسى ، بسيار ستودند و در وصف نيكيهاى او زياده روى كردند. او سر برداشت و گفت : ((من آنم كه خود مى دانم . )) (خودم را مى شناسم ، ديگران از عيوب من بى خبرند.)
شخصم (162) به چشم عالميان خوب منظر است
وز خبث باطنم (163) سر خجلت فتاده پيش
طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق
تحسين كنند و او خجل از پاى زشت خويش
51. دو حالت عارفان وارسته
يكى از عرفان و صالحان سرزمين لبنان (كوهى در شام نزديك جبل عامل ) كه در ميان عرب به مقامات عالى و داراى كرامات و كارهاى فوق العاده شهرت داشت به مسجد جامع دمشق آمد، كنار حوض كلاسه رفت تا وضو بگيرد، ناگاه پايش لغزيد و به داخل آب افتاد و با رنج بسيار از آب نجات يافت . مشغول نماز شد، پس از نماز يكى از اصحاب نزدش آمد و گفت : ((مشكلى دارم ، اگر اجازه هست بپرسم . ))
مرد صالح گفت : ((مشكلت چيست ؟ ))
او گفت : به ياد دارم كه شيخ (عارف بزرگ ) بر روى درياى روم راه رفت و قدمش تر نشد، ولى براى تو در حوض كوچك حالتى پيش آمد؟ نزديك بود به هلاكت برسى ؟ ))
مرد صالح پس از فكر و تامل بسيار به او گفت : آيا نشنيده اى كه خواجه عالم ، سرور جهان رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
لى مع الله وقت لا يسعنى فيه ملك مقرب ولا نبى مرسل :
مرا با خدا وقتى هست كه در آن وقت (آن چنان يگانگى وجود دارد كه ) فرشته ويژه و پيامبر مرسل در آن نگنجند.
ولى نگفت ((على الدوام )) (هميشه ) بلكه فرمود: ((وقتى از اوقات )) . آن حضرت در يك وقت چنين فرمود كه جبرئيل و ميكائيل به حالت او راه ندارند (164) ولى در وقت ديگر با همسران خود حفصه و زينب ، دمساز شده ، خوش مى گفت : و مى شنيد.
مشاهدة الابرار بين التجلى و الاستتار:
مشاهده و ديدار نيكان ، بين آشكارى و پوشيدگى است .
آرى ، انسانهاى ملكوتى گاه تجلى مى كنند و دل عارف را مى ربايند و گاه رخ مى پوشند و عارف را گرفتار فراق مى سازند.
ديدار مى نمايى و پرهيز مى كنى
بازار خويش و آتش ما تيز مى كنى (165)
چنانكه گويند: شخصى از حضرت يعقوب عليه السلام پرسيد: ((چطور شد كه تو در كنعان بوى خوش پيراهن يوسف را پيش از رسيدن به كنعان ، از مصر شنيدى ، ولى خود يوسف را در چاه بيابان كنعان نديدى ؟ ))
يعقوب در پاسخ گفت : ((حال ما مانند برق جهنده آسمان است كه گاهى پيدا و گاهى ناپيدا است . پاى طاير جان ما بر فراز گنبد برين جاى گيرد و همه چيز را بنگريم و گاهى پشت پاى خود را نمى بينيم . (166) اگر عارف هميشه در حال كشف و شهود بماند، هر دو جهان را ترك مى كند و بر فراز بيرون از هر دو جهان دست مى يابد.
يكى پرسيد: از آن گم كرده فرزند
كه اى روشن گهر پير خردمند
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟
بگفت : احوال ما برق جهان است
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟
گهى بر طارم اعلى نشينيم
گهى بر پشت پاى خود نبينيم
اگر درويش در حالى (167) بماندى
سر و دست از دو عالم بر فشاندى
52. اثر سخن بر دل پندپذير و آماده
در مسجد جمعه شهر بعلبك (از شهرهاى شام ) بودم .يك روز چند كلمه به عنوان پند و اندرز براى جماعتى كه در آنجا بودند، مى گفتم ، ولى آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بى بصيرت يافتم كه آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند كه در وجود آنها راهى به جهان معنويت نبود. ديدم كه سخنم در آنها بى فايده است و آتش سوز دلم ، هيزم تر آنها را نمى سوزاند. تربيت و پرورش آدم نماهاى حيوان صفت و آينه گردانى در كوى كورهاى بى بصيرت ، برايم ، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه مى دادم و در معنويت باز بود. سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مى فرمايد:
و نحن اقرب اليه من حبل الوريد:
و ما از رگ گردن ، به انسان نزديكتريم .
(ق / 16)
دوست نزديكتر از من به من است
وين عجبتر كه من از وى دورم
چه كنم با كه توان گفت كه دوست
در كنار من و من مهجورم (168)
من همچنان سرمست از باده گفتار بودم و ته مانده ساغرى در دست و قسمتهاى آخر سخن را با مجلسيان مى پيمودم ، كه ناگهان عابرى از كنار مجلس ما عبور مى كرد، ته مانده سخنم را شنيد و تحت تاءثير قرار گرفت ، به طورى كه نعره اى از دل بركشيد و آنچنان خروشيد كه ديگران را تحت تاءثير قرار داد. آنها با او همنوا شدند و به جوش و خروش افتادند.
((اى سبحان الله ! دوران باخبر، در حضور و نزديكان بى بصر، درو!)) (169)
فهم سخن چون نكند مستمع
قوت طبع از متكلم مجوى
فسحت ميدان ارادت بيار
تا بزند مرد سخنگوى گوى (170)
53. تلاش براى رسيدن به كعبه مقصود
شبى در بيابان مكه آن چنان بى خواب شدم كه ديگر نمى توانستم را بروم ، سر بر زمين نهادم تا بخوابم ، به ساربان گفتم دست از من بردار.
پاى مسكين پياده چند رود؟
كز تحمل (171) ستوده شد بختى (172)
تا شود جسم فربهى لاغر
لاغرى مرده باشد از سختى
ساربان گفت : ((اى برادر! حرم در پيش است و حرامى در پس . اگر رفتى ، بردى و گر خفتى مردى . )) (يعنى : برادرم ! كعبه در پيش روى است و رهزن در پشت سر، اگر به راه ادامه دادى به نتيجه مى رسى و اگر بخوابى بر اثر گزند رهزن نابكار مى ميرى .)
خوش است زير مغيلان (173) به راه باديه خفت
شب رحيل ، ولى ترك جان ببايد گفت
(كنايه از اينكه بايد ره پيمود و تلاش كرد، چرا كه انسان در غير اين صورت گرفتار خطر نابودى مى شود.)
54. شكر به خاطر گناه نكردن ، نه به خاطر مصيبت
مرد پارسايى را در كنار دريا ديدم ، گويى پلنگ به او حمله كرده بود، زخمى جانكاه در بدنش بود و هرچه مداوا مى نمود بهبود نمى يافت . مدتها به اين درد مبتلا بود و بر اثر آن رنجور شده بود. در عين حال شب و روز شكر خدا مى كرد، از او پرسيدند: ((خدا را به خاطر چه نعمتى شكر مى كنى ؟ )) در پاسخ گفت : ((شكر به خاطر آنكه خداوند مرا به مصيبتى گرفتار كرد، نه به معصيتى .))
اگر مرا زار به كشتن دهد آن يار عزيز
تا نگويى كه در آن دم ، غم جانم باشد
گويم از بنده مسكين چه گنه صادر شد
كو دل آزرده شد از من غم آنم باشد(174)
55. پرهيز از اظهار نياز در نزد دشمن
يكى از تهيدستان پاك نهاد بر اثر اضطرار و ناچارى ، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى دستور داد تا دست دزد را به خاطر دزدى قطع كنند.
صاحب گليم نزد قاضى آمد و گفت : ((من دزد را بخشيدم ، بنابراين حد دزدى را بر او جارى نكن . ))
قاضى گفت : شفاعت تو موجب آن نمى شود كه حد شرع مقدس را جارى نسازم .
صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست .
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت : ((آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى ؟! (اگر ناچار بودى ، در جاى ديگر دزدى مى كردى ، نه در خانه اين مرد.)
دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: ((خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب . ))
چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين (175)
(اشاره به اينكه در برابر دشمن ، سر تسليم فرود نياور و دست نياز به سوى او دراز نكن ، بلكه هنگام ناچارى به سراغ دوست برو.)
56. پارساى خداشناس و باعزت
پادشاهى يكى از پارسايان را ديد و پرسيد: ((آيا هيچ از ما ياد مى كنى ؟ ))
پارسا پاسخ داد: ((آرى آن هنگام كه خدا را فراموش مى كنم .))
هر سو دود آن كس ز بر خويش براند
و آنرا كه بخواند به در كس نداواند(176)
57. علت بهشتى شدن شاه و دوزخى شدن پارسا
يكى از فرزانگان شايسته در عالم خواب پادشاهى را ديد كه در بهشت است و پارسايى را ديد كه در دوزخ است ، پرسيد: علت بهشتى شدن شاه ، و دوزخى شدن پارسا چيست ، با اينكه مردم بر خلاف اين اعتقاد داشتند؟!
ندايى (غيبى )به گوش او رسيد كه : ((اين پادشاه به خاطر دوستى با پارسايان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه ، به دوزخ رفت .
دلقت به چكار آيد و مسحى (177) و مرقع (178)
خود را ز عملهاى نكوهيده برى دار
حاجت به كلاه بركى (179) داشتنت نيست
درويش صفت باش و كلاه تترى (180)دار
58. مرگ توانگر شاداب ، و زندگى فقير نادار
كاروانى از كوفه به قصد مكه براى انجام مراسم حج ، حركت كردند. يك نفر پياده سر برهنه ، همراه ما از كوفه بيرون آمد. او پول و ثروتى نداشت . آسوده خاطر همچنان راه مى پيمود و مى گفت :
نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت ، نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشانى معدوم ندارم
نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم
توانگر شتر سوار به او گفت : ((اى تهيدست ! كجا مى روى ؟ برگرد كه در راه بر اثر نادارى ، به سختى مى ميرى .))
او سخن شتر سوار را نشنيد و همچنان به راه خود ادامه داد تا اينكه به ((نخله محمود )) (يكى از منزلگاهها و نخلستانهاى نزديك حجاز) رسيديم . در آنجا عمر همان توانگر شتر سوار به سر آمد و در گذشت . فقير پابرهنه كنار جنازه او آمد و گفت : ((ما به سختى نمرديم و تو بر بختى بمردى .))
شخصى همه شب بر سر بيمار گريست
چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست
اى بسا اسب تيزرو كه بماند
خرك لنگ ، جان به منزل برد
بس كه در خاك تندرستان را
دفن كرديم و زخم خورده نمرد
59. عابد رياكار و مرگ نكبتبار او
پادشاهى عابدى را طلبيد. عابد (كه رياكار بود) با خود فكر كرد كه دوايى بخورد تا بدنش ضعيف و رنجور گردد تا نزد شاه قرب بيشترى بيابد. دارويى خورد. اتفاقا دارو زهر آگين بود و موجب شد كه عابد مرد.
آنكه چون پسته ديدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پياز(181)
پارسايان روى در مخلوق
پشت بر قبله مى كنند نماز
چون بنده خداى خويش خواند
بايد كه به جز خدا نداند
60. پند لقمان حكيم
كاروانى تجارتى از سرزمين يونان عبور مى كرد و همراهشان كالاهاى گرانبها و بسيارى بود. رهزنان غارتگر به آنها حمله كردند و همه اموال كاروانيان را غارت نمودند. بازرگان به گريه و زارى افتادند و خدا و پيامبرش ‍ را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم كنند، ولى رهزنان به گريه و زارى آنها اعتنا ننمودند.
چو پيروز شد دزد تيره روان
چه غم دارد از گريه كاروان
لقمان حكيم در ميان آن كاروان بود. يكى از افراد كاروان به او گفت : ((اين رهزنان را موعظه و نصيحت كن ، بلكه مقدارى از اموال ما را به ما پس دهند، زيرا حيف است كه آن همه كالا تباه گردد.))
لقمان گفت : ((سخنان حكيمانه به ايشان گفتن حيف است . ))
آهنى را كه موريانه (182) بخورد
نتوان برد از او به صيقل زنگ
به سيه دل چه سود خواندن وعظ
نرود ميخ آهنين بر سنگ
سپس گفت : ((جرم از طرف ما است )) (ما گنهكاريم كه اكنون گرفتار كيفر آن شده ايم . اگر اين بازرگانان پولدار، كمك به بينوايان مى كردند، بلا از آنها رفع مى شد.)
به روزگار سلامت ، شكستگان درياب
كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند(183)
چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند
******************
61. كرامت آوازه خوان ناخوش آواز و نازيبا
(سعدى مدتى در مدرسه مستنصريه بغداد در نزد شيخ اجل ، ابوالفرج بن جوزى (وفات يافته در سال 636 ه . ق ) درس خوانده بود و از موعظه هاى او بهره مند شده بود. در اين رابطه سعدى مى گويد:)
هر قدر كه مرشد بزرگ ابوالفرج بن جوزى ، در پند و اندرز خود مرا از رفتن به بزمهاى آواز و رقص و شنيدن ترانه و غزل باز مى داشت و به گوشه گيرى و خلوت نشينى دستور مى داد باز حالت و غرور نوجوانى بر من چيره مى شد و خواهش دل و آرزويم مرا به شنيدن ساز و آواز مى كشانيد. ناگزير بر خلاف موعظه استادم (ابوالفرج بن جوزى ) به مجلس ساز و طرب مى رفتم و از شنيدن آواز خوش و معاشرت با ياران سرمست از آواز خوش ، لذت مى بردم . وقتى كه پند و اندرز استاد به خاطرم مى آمد مى گفتم : اگر خود او نيز با ما همنشين بود به رقص و دست افشانى و پايكوبى مى پرداخت ، زيرا اگر نهى از منكر كننده خودش شراب بنوشد، عذر مستان را مى پذيرد و آنها زا به خاطر گناه شرابخوارى ، بازخواست نمى كند.
قاضى ار با ما نشيند بر فشاند دست را
محتسب گر مى خورد معذور دارد مست را
تا اينكه يك شب به مجلسى وارد شدم . گروهى در آن نشسته بودند. آوازه خوانى در ميانشان آواز مى خواند، ولى به قدرى صداى ناهنجار داشت كه :
گويى رگ جان مى گسلد زخمه ناسازش
ناخوشتر از آوازه مرگ پدر، آوازش (184)
گاهى همكارانش ، انگشت در گوش خود مى نهادند تا آواز او را نشنوند، و گاهى انگشت خود را بر لب مى گذاشتند تا او را به سكوت فرا خوانند.
نبيند كسى در سماعت خوشى
مگر وقت مردن كه دم در كشى (185)
چو در آواز آمد آن بربط سراى
كد خدا را گفتم از بهر خداى
زيبقم در گوش كن تا نشنوم
يا درم بگشاى تا بيرون روم (186)
خلاصه اينكه به پاس احترام ياران ، با رنج فراوان آن شب را به صبح آوردم . به قدرى شب سختى بود كه گفته اند:
موذن بانگ بى هنگام برداشت
نمى داند كه چند از شب گذشته است
درازى شب مژگان من پرس
كه يكدم خواب در چشمم نگشته است
صبحگاه به عنوان تبرك ، شال سرم را و سكه طلايى را از هميانى كه در كمرم بسته بودم ، گشودم و به آن آوازه خوان برآواز دادم و او را به بغل گرفتم و بسيار از او تشكر كردم .
ياران وقتى كه اين رفتار نامناسب مرا ديدند آن را برخلاف شيوه مرسوم من يافتند و مرا كم عقل خواندند. يكى از آنها زبان اعتراض گشود و مرا سرزنش ‍ كرد كه : اين رفتار تو بر خلاف رفتار خردمندان است ، چرا چنين كردى ؟! خرقه مشايخ (شال سرت )را به چنان آوازه خوان ناهنجارى دادى ، كه در همه عمرش درهمى در دست نداشت و ريزه نقره و طلايى در دارائيش ‍ نبوده است .
مطربى (187) دور از اين خجسته سراى
كس دوبارش نديده در يكجاى
راست چون بانگش از دهن برخاست
خلق را موى بر بدن برخاست
مرغ ايوان زهول او بپريد (188)
مغز ما بر دو حلق او بدريد
به اعتراض كننده گفتم : مصلحت آن است كه زبان اعتراضت را كوتاه كنى ، زيرا من از اين آوازه خوان ، كرامتى (189) ديدم ، از اين رو به او جايزه دادم و او را در آغوش گرفتم .
اعتراض كننده گفت : آن كرامت چه بود، بيان كن تا من نيز به خاطر آن به او تقرب جويم و از شوخى و گفتار بيهوده اى كه در مورد او گفتم توبه نمايم .
به اعتراض كننده گفتم : شيخ و مرشد (ابوالفرج بن جوزى ) بارها مرا به ترك مجلس بزم آوازه خوانان نصيحت و موعظه رسا مى كرد و من نصيحت او را نمى پذيرفتم ، ولى امشب دست صالح سعادت مرا به اين مجلس آورد، تا با ديدن اين آوازه خوان ناهنجار (از هر گونه آوازه خوانى متنفر گردم و) از رفتن به مجلس آنها توبه كنم ، امشب به اين توبه توفيق يافتم و ديگر بقيه عمرم به مجلس آنها نروم . (به اين ترتيب ادب را از بى ادب آموختم و به خواست خدا، عدو سبب خير گرديد كه گفته اند: عدو شود سبب خير گر خدا خواهد.)
آواز خوش از كام و دهان و لب شيرين
گر نغمه كند ور نكند دل بفريبد
ور پرده عشاق و خراسان و حجاز است
از حنجره مطرب مكروه نزيبد(190)
62. ادب را از بى ادبان آموختم
از لقمان حكيم پرسيدند: ادب را از چه كسى آموختى ؟
در پاسخ گفت : از بى ادبان . هرچه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از انجام آن پرهيز كردم .
نگويند از سر بازيچه حرفى
كزان پندى نگيرد صاحب هوش
و گر صد باب حكمت پيش نادان
بخوانند آيدش بازيچه در گوش
(آرى از سخنى هم كه به شوخى و طنز گفته شود هوشمند اندرزى مى آموزد، ولى اگر صد فصل از كتاب حكمت را براى نادان بخوانى ، همه را بيهوده مى پندارد.)
63. نور معرفت در دل كم خور
گويند: عابدى يك شب ده من غذا خورد و تا سحر يك ختم قرآن (191) در نماز قرائت نمود.
صاحبدلى اين حكايت را شنيد و گفت : ((اگر آن عابد نصف نانى مى خورد و مى خوابيد، مقامش در نزد خدا برتر بود. (زيرا كيفيت قرائت مهم است نه كميت آن . ))
اندرون از طعام خالى دار
تا در او نور معرفت بينى
تهى از حكمتى به علت آن
كه پرى از طعام تا بينى
64. گله از عيبجويى مردم
لطف و كرم الهى باعث شد كه گم گشته و گمراه شده اى در پرتو چراغ توفيق به راه راست هدايت شد و به مجلس حق پرستان راه يافت و به بركت وجود پارسايان پاك نهاد و باصفا، صفات زشت اخلاقى او به ارزشهاى عالى اخلاقى تبديل گرديد و دست از هوا و هوس كوتاه نمود، ولى عيبجوها در غياب او همچنان بد مى گفتند و اظهار مى كردند كه فلانى به همان حال سابق است ، نمى توان به زهد و اطاعت او اعتماد كرد.
به عذر و توبه توان رستن از عذاب خداى
وليك مى نتوان از زبان مردم رست
او طاقت زخم زبان مردم نياورد و نزد يكى از فرزانگان عليقدر رفت و از زبان دراز و بدگويى مردم گله كرد.
آن فرزانه عاليقدر به او گفت : ((شكر اين نعمت چگونه مى گزارى كه تو بهتر از آن هستى كه مردم مى پندارند.))
چند گويى كه بدانديش و حسود
عيب جويان من مسكينند؟
كه به خون ريختنم برخيزند
گه به بد خواستنم بنشينند
نيك باشى و بدت گويد خلق
به كه بد باشى و نيكت بينند
لكن در مورد خودم همه مردم كمال حسن ظن را نسبت به من دارند و بنده سراپا تقصير مى باشم . سزاوار است كه من بينديشم و اندوهگين شوم ، تو چرا؟
در بسته به روى خود ز مردم
تا عيب نگسترند ما را
در بسته چه سود و عالم الغيب
داناى نهان و آشكارا
65. با نيكى كردنت عيبجو را شرمنده ساز
پيش يكى از خردمندان بزرگ گله كردم كه فلان كس گواهى داده كه من فاسق هستم . او در پاسخ گفت : تو با نيكى كردن به او، او را شرمنده ساز.
تو نيكو روش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نيابد مجال
چو آهنگ بربط بود مستقيم
كى از دست مطرب خورد گوشمال (192)
66. نعره شوريده دل
يك شب از آغاز تا انجام ، همراه كاروانى حركت مى كردم . سحرگاه كنار جنگلى رسيديم و در آنجا خوابيديم . در اين سفر، شوريده دلى (193) همراه ما بود، نعره از دل بركشيد و سر به بيابان زد، و يك نفس به راز و نياز پرداخت . هنگامى كه روز شد، به او گفتم : ((اين چه حالتى بود كه ديشب پيدا كردى ؟ ))
در پاسخ گفت : بلبلان را بر روى درخت و كبكها را بر روى كوه ، غورباغه ها را در ميان آب ، و حيوانات مختلف را در ميان جنگل ديدم ، همه مى ناليدند، فكر كردم كه از جوانمردى دور است كه همه در تسبيح باشند و من در خواب غفلت .
دوش مرغى به صبح مى ناليد
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
يكى از دوستان مخلص را
مگر (194) آواز من رسيد بگوش
گفت : باور نداشتم كه تو را
بانك مرغى چنين كند مد هوش
گفتم : اين شرط آدميت نيست
مرغ تسبيح گوى و من خاموش
67. اعتراض به عابد بى خبر از عشق
در يكى از سفرهاى مكه ، گروهى از جوانان باصفا و پاكدل ، همدم و همراه من بودند و زمزمه عارفانه مى نمودند و شعرى مناسب اهل تحقيق مى خواندند و با حضور قلبى خاص به عبادت مى پرداختند.
در مسير راه ، عابدى خشك دل با ما همراه شد. چنين حالتى عرفانى را نمى پسنديد و چون از سوز دل آن جوانان شوريده بى خبر بود، روش آنها را تخطئه مى نمود. به همين ترتيب حركت مى كرديم تا به منزلگاه منسوب به ((بنى هلال )) رسيديم . در آنجا كودكى سياه چهره از نسل عرب به پيش ‍ آمد و آنچنان آواز گيرا خوان كه كشش آواز او پرنده هوا را فرود آورد. شتر عابد به رقص در آمد، به طورى كه عابد را بر زمين افكند و ديوانه وار سر به بيابان نهاد.
به عابد گفتم : اى عابد پير! ديدى كه سروش دلنشين در حيوان اين گونه اثر كرد، ولى تو همچنان بى تفاوت هستى (و تحت تاثير سروشهاى معنوى قرار نمى گيرى و همچون پارسايان باصفا دل به خدا نمى دهى و عشق و صفا نمى يابى .)
دانى چه گفت مرا آن بلبل سحرى
تو خرد چه آدمييى كز عشق بى خبرى
اشترى به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نيست تو را كژ طبع جانورى (195)
به ذكرش هر چه بينى در خروش است
دلى داند در اين معنى كه گوش است
نه بلبل بر گلش تسبيح خوانى است
كه هر خارى به تسبيحش زبانى است
68. آرامش در سايه قناعت
عمر يكى از شاهان ، به پايان رسيد. چون جانشين نداشت چنين وصيت كرد: ((صبح ، نخستين شخصى كه از دروازه شهر وارد گرديد، تاج پادشاهى را بر سرش بگذاريد و كشور را در اختيارش قرار دهيد.))
رجال مملكت در انتظار صبح به سر بردند. از قضاى روزگار نخستين كسى كه از دروازه شهر وارد شد، يك نفر گدا بود كه تمام داراييش يك لقمه نان و يك لباس پروصله ، بيش نبود.
اركان دولت و شخصيتهاى برجسته كشور، مطابق وصيت شاه ، تاج شاهى بر سر گدا نهادند كليدهاى قلعه ها و خزانه ها را به او سپردند. او مدتى به كشوردارى پرداخت . طولى نكشيد كه فرماندهان از اطاعت او سرباز زدند و دشمنان در كمين و شاهان اطراف بناى مخالفت با او را گذاشتند. قسمتى از كشورش را تصرف نمودند و از كشور جدا ساختند.
گداى تازه به دوران رسيده خسته شد و خاطرش بسيار پريشان گشت . يكى از دوستان قديمش از سفر باز گشت . ديد دوستش به مقام شاهى رسيده ، نزد او آمد و گفت :
((شكر و سپاس خداوندى را كه گل را از خار بيرون آورد و خار را از پاى خارج ساخت و بخت بلند تو را به پادشاهى رسانيد و در سايه اقبال سعادت به اين مقام ارجمند نايل شدى . ان مع العسر يسرا : (196) ((همانا با هر رنجى ، آسايشى وجود دارد.))
شكوفه گاه شكفته است و گاه خوشيده (197)
درخت ، وقت برهنه است و وقت پوشيده
شاه جديد، كه از پريشانى دلى نا آرام داشت به دوست قديمش رو كرد و گفت : ((اى يار عزيز! به من تسليت بگو كه جاى تبريك نيست . آنگه كه تو ديدى ، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى !))
(در آن زمان كه گدا بودم تنها براى نان غمگين بودم ، ولى اكنون براى جهان ، غمگين و پريشانم .)
اگر دنيا نباشد دردمنديم
وگر باشد به مهرش پايبنديم
حجابى ، زين درون آشوبتر نيست
كه رنج خاطر است ، ار هست و گر نيست (198)
مطلب گر توانگرى خواهى
جز قناعت كه دولتى است هنى (199)
گر غنى زر به دامن افشاند
تا نظر در ثواب او نكنى (200)
كز بزرگان شنيده ام بسيار
صبر درويش به كه بذل غنى
اگر بريان كند بهرام ، گورى
نه چون پاى ملخ باشد ز مورى ؟ (201)
69. ديدار به اندازه موجب محبت بيشتر است
ابوهريره (يكى از اصحاب پيامبر اسلام ) هر روز به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود:
يا ابا هريرة زرنى غبا، تزدد حبا:
اى ابو هريره ! يك روز در ميان به ديدار من بيا، تا بر دستى تو بيفزايد.
هر روز ميا تا محبت زياد گردد.
از صاحبدلى پرسيدند: ((خورشيد با اينكه آن همه خوب است ، نشنيده ام كه كسى او را به دوستى گرفته باشد و عاشق و شيفته او گردد، چرا؟
صاحبدل در پاسخ گفت : براى اينكه خورشيد را هر روز مى توان ديد مگر در زمستان كه بر اثر غيبت در پشت ابرها محبوب است .
به ديدار مردم شدن عيب نيست
وليكن نه چندان كه گويند: بس
اگر خويشتن را ملامت كنى
ملامت نبايد شنيدن ز كس (202)
70. گله از همسر ناسازگار
با كاروان ياران به سوى دمشق رهسپار شديم . به خاطر موضوعى از آنها ملول و دلتنگ شدم . تنها سر به بيابان بيت المقدس نهادم و با حيوانات بيابان ماءنوس شدم . سرانجام در آنجا به دست فرنگيان (203)
اسير گشتم .آنها مرا به طرابلس (يكى از شهرهاى شام ) بردند و در آنجا در خندقى همراه يهوديان به كار كردن با گل گماشتند. تا اينكه روزى يكى از رؤ ساى عرب كه با من سابقه اى داشت از آنجا گذر كرد، مرا ديد و شناخت . پرسيد: ((اى فلان كس ! چرا به اينجا آمده اى ؟ اين چه حال پريشانى است كه در تو مى نگرم . ))
گفتم : چه گويم كه گفتنى نيست !
همى گريختم از مردمان به كوه و به دشت
كه از خداى نبودم به آدمى پرداخت (204)
قياس كن كه چه حالم بود در اين ساعت
كه در طويله نامردمم ببايد ساخت
پاى در زنجير پيش دوستان
به كه با بيگانگان در بوستان
دل آن سردار عرب به حالم سوخت و به من رحم كرد و ده دينار داد و مرا از اسارت فرنگيان نجات بخشيد و همراه خود به شهر حلب آورد و دخترش ‍ را به همسرى من درآورد و مهريه اش را صد دينار قرار داد. پس از مدتى آن دختر بدخوى با من بناى ناسازگارى گذاشت ، زبان دراز كرد و با رفتار ناهنجارش زندگى مرا بر هم زد.
زن بد در سراى مرد كنو
هم در اين عالمست دوزخ او
زينهار از قرين بد، زنهار!
وقنا ربنا عذاب النار(205)
خلاصه اينكه : آن زن زبان سرزنش و عيبجويى گشود و همچنان مى گفت : مگر تو آن كس نيستى كه پدرم تو را از فرنگيان خريد و آزاد ساخت ؟ گفتم : آرى . من آنم كه پدرت مرا با ده دينار از فرنگيان خريد و آزاد نمود، ولى به صد دينار مهريه ، گرفتار تو ساخت .
شنيدم گوسفندى را بزرگى
رهانيد از دهان و دست گرگى
شبانگه كارد بر حلق بماليد روان گوسفند از وى بناليد
كه از چنگال گرگم در ربودى
چو ديدم عاقبت ، خود گرگ بودى
71. غم نان و عيال ، عامل بازدارى از سير در عالم معنى
يكى از شاهان ، از عابدى عيالمند پرسيد: ((ساعات شبانه روز خود را چگونه مى گذرانى ؟ ))
عابد جواب داد: ((همه شب را با مناجات و سحر را با دعاى روا شدن حاجتها مى گذرانم و همه روز در فكر مخارج زندگى و تاءمين معاش اهل و عيال هستم . ))
شاه از اشاره هاى عابد فهميد كه او تهيدست است . دستور داد مبلغى به اندازه كفاف زندگى تعيين كنند تا او بار مخارج عيال خود را بردارد.
اى گرفتار پاى بند عيال
ديگر آسودگى مبند خيال
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سير در ملكوت (206)
همه روز اتفاق مى سازم
كه به شب با خداى پردازم (207)
شب چو عقد نماز مى بندم
چه خورد بامداد فرزندم ؟ (208)
72. تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنيا
عبدى در جنگلى ، دور از مردم زندگى مى كرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت . پادشاه آن عصر به ديدار او رفت و به او گفت : ((اگر صلاح بدانى به شهر بيا كه در آنجا براى تو خانه اى مى سازم كه هم در آن عبادت كنى و هم مردم به بركت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نيك تو را سرمشق خود سازند.
عابد پيشنهاد شاه را نپذيرفت ، يكى از وزيران به عابد گفت : ((به پاس ‍ احترام شاه ، شايسته است كه چند روزى وارد شهر گردى و در مورد ماندگارى در شهر، آنگاه تصميم بگيرى . اختيار با تو است ، اگر خواستى در شهر مى مانى و اگر نخواستى به جنگل باز مى گردى . ))
عابد سخن وزير را پذيرفت و وارد شهر شد. به دستور شاه او را در باغ دلگشا و مخصوص شاه جاى دادند.
گل سرخش عارض (209) خوبان
سنبلش همچو زلف محبوبان
همچنان از نهيب برد عجوز
شير ناخورده طفل دايه هنوز(210)
شاه در همان وقت كينزكى زيبا چهره به عابد بخشيد و نزدش فرستاد.
از اين پاره اى ، عابد فريبى
ملايك صورتى ، طاووس زيبى
كه بعد از ديدنش صورت نبندد
وجود پارسايان را شكيبى (211)
به علاوه ، پسرى زيبا چهره را (براى نوازش و خدمت ) نزد عابد فرستاد كه :
ديده از ديدنش نگشتى سير
همچنان كز فرات مستسقى (212)
عابد از غذاهاى لذيذ خورد و از لباسهاى نرم پوشيد و از ميوه هاى گوناگون بهره مند گرديد و از جمال كنيز و غلام لذت برد كه خردمندان گفته اند: ((زلف خوبان ، زنجير پاى عقل است و دام مرغ زيرك .
در سر كار تو كردم دل و دين با همه دانش
مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامى
(آرى به اين ترتيب عابد بيچاره در مرداب هوسهاى نفسانى غرق شد و به دام زرق و برق دنيا افتاد و همه دين و دانش و دلش را در اين راه بر باد داد.) و حالت ملكوتى او كه همواره آسودگى دل و پرداختن به حق است رو به زوال رفت .
هر كه هست از فقير و پير و مريد
وز زبان آوران پاك نفس
چون به دنياى دون فرود آيد
به عسل در، بماند پاى مگس (213)
اين بار شاه مشتاق ديدار عابد شد. براى ديدار عابد نزد او رفت ، ديد رنگ و چهره عابد عوض شده ، چاق و چله گشته و بر بالش زيباى حرير تكيه داده و پسرى زيباچهره در بالين سرش با بادبزن طاووسى ، او را باد مى زند. شاه شادى كرد و با عابد به گفتگو پرداخت و از هر درى سخن گفتند، تا اينكه شاه در پايان سخنش گفت : ((آن گونه كه من دو گروه را دوست دارم هيچكس ديگر را دوست ندارم ؛ يكى دانشمندان و ديگرى پارسايان .))
وزير هوشمند و حكيم و جهان ديده شاه در آنجا حضور داشت ، به شاه گفت : ((اعليحضرتا! شرط دوستى با آن دو گروه آن است كه به هر دو گروه نيكى كنى ، به گروه عالمان پول بدهى تا به تحصيلات و تدريس ادامه دهند و به پارسايان چيزى ندهى كه در حال پارسايى باقى مانند.))
خاتون خوب صورت پاكيزه روى را
نقش و نگار و خاتم پيروزه گو مباش
درويش نيك سيرت پاكيزه خوى را
نان رباط و لقمه دريوزه گو مباش (214)
تا مرا هست و ديگرم بايد
گر نخوانند زاهدم شايد(215)
73. پارسا يعنى وارسته از دلبستگى به دنيا
پادشاهى دچار حادثه خطيرى شد. نذر كرد كه اگر در آن حادثه پيروز و موفق گردد. مبلغى پول به پارسايان بدهد. او به مراد رسيد و كام دلش بر آمد. وقت آن رسيد كه به نذرش وفا كند، كيسه پولى را به يكى از غلامان داد تا آن را در تامين مخارج زندگى پارسايان به مصرف برساند. آن غلام كه خردمندى هوشيار بود هر روز به جستجو براى يافتن زاهد مى پرداخت و شب نزد شاه آمده و كيسه پول را نزدش مى نهاد و مى گفت : ((هرچه جستجو كردم زاهد و پارسايى نيافتم .))
شاه گفت : ((اين چه حرفى است كه مى زنى ، طبق اطاعى كه دارم چهارصد زاهد و پارسا در كشور وجود دارد.))
غلام هوشيار گفت : ((اعليحضرتا! آنكه پارسا است ، پول ما را نمى پذيرد، و آن كس كه مى پذيرد پارسا نيست . ))
شاه خنديد و به همنشينانش گفت : ((به همان اندازه كه من به پارسايان حق پرست ارادت دارم ، اين غلام گستاخ با آنها دشمنى دارد، ولى حق با غلام است .))
(كه آن كس كه در بند پول است زاهد نيست .)
زاهد كه درم گرفت و دينار
زاهدتر از او يكى به دست آر(216)
74. گرسنه را نان تهى ، كوفته است
مسافر فقيرى خسته و گرسنه به سرايى رسيد، ديد مجلس باشكوهى است ، گروهى به گرد هم آمده اند و ميزبان بزرگوار از ميهانان پذيرايى مى كند و مهمانان هر كدام با لطيفه و طنز گويى مجلس را شاد و بانشاط نموده اند.
يكى از حاضران به مسافر فقير گفت : ((تو نيز بايد لطيفه اى بگويى .))
مسافر فقير گفت : ((من مانند ديگران دارى فضل و هنر نيستم و بى سواد مى باشم . تنها به ذكر يك شعر قناعت مى نمايم . همه حاضران گفتند: بگو، او گفت : من گرسنه و در برابرم سفره نان
همچون عزم بر در حمام زنان
حاضران فهميدند كه او بى نهايت فقير و نادار و بينواست . سفره غذا را به نزد او كشيدند ميزبان به او گفت : ((اندكى صبر كن تا خدمتكاران كوفته برشته بياورند.))
مسافر فقير گفت :
كوفته بر سفره من گو مباش
گرسنه را نان تهى ، كوفته است
75. دستور براى رفع مزاحمت مردم
يكى از مريدان نزد پير مرشد خود آمد و گفت : ((چه كنم كه از دست مردم در رنج مى باشم ؟! آنها زياد نزد من مى آيند و وقت عزيز مرا مى گيرند ))
پير مرشد به او گفت : ((به اين دستور عمل كن تا از دور تو پراكنده گردند و آن اينكه : به فقيران آنها قرض بده و از ثروتمندان آنها چيزى را بخواه )) (در اين صورت فقيران بر اثر نداشتن پول براى اداى قرض و ثروتمندان از ترس پول دادن ، نزد تو نيايند و اطرافيان خلوت گردد.)
گر گدا پيشرو لشگر اسلام بود
كافر از بيم توقع برود تا در چين (217)
76. پند گرفتن از گفتار واعظان
دانشمندى به پدرش گفت : هيچ يك از گفتار به ظاهر آراسته اين واعظان در من اثر نمى كند، از اين رو كه گفتارشان با رفتارشان هماهنگ نيست . (واعظ بى عمل هستند)
ترك دنيا به مردم آموزند
خويشتن سيم و غله اندوزند(218)
عالمى را كه گفت باشد و بس
هر چه گويد نگيرد اندر كس (219)
عالم آنكس بود كه بد نكند
نه بگويد به خلق و خود نكند
چنانكه قرآن مى فرمايد:
اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم :
آيا مردم را به نيكى امر مى كنيد و خود را فراموش مى نماييد؟!
عالم كه كامرانى و تن پرورى كند
او خويشتن گم است كرا رهبرى كند؟
پدر در پاسخ پسرش گفت : ((اى پسر! به محض تصور باطل ، شايسته نيست كه انسان از سخن ناصحان ، روى گرداند و نسبت گمراهى به علما دادن ، و محروميت از فوايد علم ، به خاطر جستجوى عالم معصوم ، همانند مثال آن كورى است كه شبى در ميان گل افتاده بود و مى گفت : يك نفر مسلمان ، چراغى بياورد و جلو راه مرا روشن كند.)) زنى شوخ طبع اين سخن را شنيد و به كور گفت : ((تو كه چراغ به چه درد تو مى خورد؟ ))
همچنين مجلس وعظ مانند دكان بزاز (پارچه فروش ) است . در دكان بزاز اگر پول ندهى ، كالا به تو ندهند. در مجلس و وعظ نيز اگر اخلاصى نشان ندهى ، نتيجه نمى گيرى . (220)
گفت عالم به گوش جان بشنو
ور نماند به گفتنش كردار(221)
باطل است آنچه مدعى گويد
خفته را خفته كى كند بيدار
مرد بايد كه گيرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر ديوار(222)
صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه
بشكست عهد صحبت اهل طريق را
گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختيار كردى از آن اين فريق را
گفت آن گليم خويش برون مى كشد ز آب
وين جهد مى كند كه بگيرد غرق را
77. صبر و تحمل در برابر نااهلان
گروهى از افراد بى پروا و بى بند و بار، به سراغ عارف وارسته اى آمدند و به او ناسزا گفتند و او را كتك زدند و رنجاندند، او نزد مرشد راه شناس خود رفت و از وضع نابسامان روزگار، گله كرد.
مرشد راه شناس به او گفت : اى فرزند! لباس عارفان ، لباس تحمل و صبر است ، حوصله داشته باش و ناگواريها را با عفو و بزرگوارى و مقاومت ، بر خود هموار ساز:
درياى فراوان نشود تيره به سنگ
عارف كه برنجد، تنك آب است هنوز
گر گزندت رسد تحمل كن
كه به عفو از گناه پاك شوى
اى برادر چو خاك خواهى شد
خاك شو پيش از آنكه خاك شوى
78. سزاى گردنفرازى و نتيجه فروتنى
در شهر بغداد، بين پرچم و پرده (آويزان در درگاه كاخ شاه ، يا روپوش او هنگام خواب )دشمنى و كشمكش لفظى در گرفت ، پرچم به پرده گفت : من و تو هر دو غلام و چاكر شاه هستيم ، من لحظه اى از خدمت شاه نياسوده ام ، همواره در سفر و حضر، رنجها مى بينم ، ولى تو نه رنج ديده اى و نه در محاصره دشمن قرار گرفته اى و نه بيابان و باد و گرد و غبار ديده اى ، به علاوه من همواره در سعى و تلاش ، پيشقدمتر هستم ، پس چرا عزت و احترام تو نزد شاه بيشتر است ؟ !
تو بر بندگان مه رويى
با غلامان ياسمن بويى
من فتاده به دست شاگردان
به سفر پايبند و سر گردان
پرده در پاسخ پرچم گفت : علت اين است كه تو بلندپرواز هستى ولى من فروتن .
گفت : من سر بر آستان دارم
نه تو چو سر به آسمان دارم
هر كه بيهوده گردن افرازد
خويشتن را به گردن اندازد(223)
******************
79. پهلوان تن و ناتوان جان
به پهلوان زورآزمايى در يك ماجرايى ناسزا گفت . پهلوان عصبانى و خشمگين شد، به طورى كه بر اثر خشم ، كف از دهانش بيرون آمده بود و با هيجان شديد بر سر ناسزاگو فرياد مى كشيد، صاحبدلى از آنجا عبور مى كرد، پرسيد: ((اين پهلوان چرا اين گونه عصبانى و خشم آلود شده و نعره مى كشد؟))
گفتند: شخصى به او دشنام داده است .
صاحبدل گفت : ((اين فرومايه ، هزار من وزنه بلند مى كند، ولى طاقت ناسزايى را ندارد؟ )) (در بدن ، پهلوان است ولى در روح و روان بسيار ضعيف و ناتوان .)
لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار
عاجز نفس ، فرومايه چه مردى زنى
گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى
اگر خود بر كند پيشانى پيل
نه مرد است آنكه در او مردمى نيست
بنى آدم سرشت از خاك دارد
اگر خالى نباشد، آدمى نيست
80. كمترين نشانه برادران با صفا
از دانشمند بزرگى پرسيدم : ((نشانه اخلاق برادران باصفا چيست ؟ )) در پاسخ گفت : ((كمترين نشانه برادران باصفا آن است كه : مراد خاطر ياران را بر مصالح خود مقدم دارد، كه فرزانگان گفته اند: برادرى كه تنها در بند خويش است و از تو غافل مى باشد، او را برادر نخوان بلكه او بيگانه است .))
همراه اگر شتاب كند در سفر تو بيست !
دل در كسى نبند كه دل بسته تو نيست (224)
چو نبود خويش را ديانت و تقوا
قطع رحم بهتر از مودت قربى
ياد دارم در مورد اين شعر، شخصى مدعى من شد و به من اعتراض كرد و گفت : خداوند در قرآن از قطع رحم نهى كرده و به دوستى خويشان امر فرموده است (225) و آنچه را كه تو در اين شعر گفته اى ، برخلاف قرآن است ، گفتم : ((اشتباه مى كنى ، بلكه موافق با قرآن است مگر نشنيده اى كه خداوند در قرآن مى فرمايد:
...و ان جاهداك لتشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما:
((اگر پدر و مادر (مشرك باشند و )تلاش كنند كه براى من همتايى قرار دهى كه به آن علم ندارى ، از آنها پيروى نكن . ))
(عنكبوت / 7 )
(بنابراين قطع رحم و ترك اطاعت از آنها در بعضى از موارد رواست . )
هزار خويش كه بيگانه از خدا باشد
فداى يكتن بيگانه كاشنا باشد
81. زن زشت رو و همسر نابينا
دانشمندى دخترى داشت كه بسيار بدقيافه بود، به سن ازدواج رسيده بود، با اينكه جهيزيه فراوان داشت ، كسى مايل نبود با او ازدواج كند.
زشت باشد ديبقى (226) و ديبا(227)
كه بود بر عروس نازيبا
ناچار او را به عقد ازدواج نا بينايى در آورند، در آن عصر حكيمى از سر انديب (جزيره سيلان ) هند آمده بود و بر اثر مهارت در درمان ، چشم نابينا را بينا مى كرد، به آن دانشمند گفتند: ((چرا دامادت را نزد آن حكيم نمى برى تا با درمان چشمانش ، ديدگان را بينا كند؟ ))
دانشمند پاسخ داد: ((مى ترسم او بينا شود و دخترم را طلاق دهد، زنى كه زشت رو است ، شوهر نابينا براى او بهتر از بينا است ! ))
82. سيرت زيبا بهتر از صورت زيبا
پادشاهى با ديده تحقيرآميز به پارسايان مى نگريست ، يكى از پارسايان از روى تيز فهمى ، دريافت كه پادشاه نسبت به پارسايان ، بى اعتنا است ، به او گفت : ((اى شاه ! ما در اين دنيا از نظر لشگر از تو كمتريم ولى از نظر عيش ‍ زندگى از تو شادتر مى باشيم ، و در مورد مرگ با تو برابريم و در روز حساب قيامت از تو بهتريم ، بنابراين چرا بر ما فخر مى فروشى ؟ ))
اگر كشور گشاى كامران است
و گرد رويش ، حاجتمند نان است
در آن ساعت كه خواهند اين و آن مرد
نخواهند از جهان بيش از كفن برد
چو رخت از مملكت بربست خواهى
گدايى بهتر است از پادشاهى
پارسا در ظاهر لباس پاره پوشيده و سرش را تراشيده ، ولى در باطن ، دلش ‍ زنده است و هواى نفسش مرده است .
نه آنكه بر در دعوى نشيند از خلقى
وگر خلاف كنندش به جنگ برخيزد
اگر ز كوه غلطد آسيا سنگى
نه عارف است كه از راه سنگ برخيزد(228)
شيوه پارسايان ، ذكر و شكر، خدمت و طاعت ايثار و قناعت ، توحيد و توكل ، تسليم و تحمل است . هر كس كه داراى اين صفات است ، در حقيقت پارسا است گرچه لباس پاره پوشيده باشد، ولى آن كس كه هرزه گرد، بى نماز، هواپرست و هوسباز است و همواره اسير شهوت بوده و در خواب غفلت بسر مى برد و بى بندوبار است ، چنين كسى رند (دغلباز) است گرچه در ميان لباس فاخر باشد.(229)
اى درونت برهنه از تقوا
كز برون جامه ريا دارى
پرده هفت رنگى در مگذار
تو كه در خانه بوريا دارى (230)
83. اعتراض به همنشينى گياه با گل و پاسخ گياه
چند دسته گل تازه را ديدم كه بر روى خرمنى از گياه ، بسته شده بود، گفتم : چرا گياه ناچيز همنشين گلها شده است ؟
گياه از سخن من رنجيد و گريه كرد و گفت خاموش باش و خرده مگير، كه انسان كريم و بزرگوار، حق همسايگى و همخوانگى را از ياد نمى برد و از همنشينى تهدستان روى نمى گرداند ؛ اگر جمال ندارم مگر نه اين است كه گياه باغ خدا هستم .
گر نيست جمال و رنگ و بويم
آخر نه گياه باغ اويم
من بنده حضرت كريمم
پرورده نعمت قديمم
گر بى هنرم و گر هنرمند
لطف است اميدم از خداوند
با آنكه بضاعتى ندارم
سرمايه طاعتى ندارم
او چاره كار بنده داند
چون هيچ وسيلتش نماند (231)
رسم است كه مالكان تحرير (232)
آزاد كنند بنده پير
اى بار خداى عالم آراى
بر بنده پير خود ببخشاى
سعدى ره كعبه رضا گير
اى مرد خدا در خدا گير
بدبخت كسى كه سر بتابد
زين در، كه درى دگر بيابد
84. برترى سخاوت بر شجاعت
از حكيمى پرسيدند: سخاوت بهتر از شجاعت است يا شجاعت بهتر از سخاوت ؟ حكيم در پاسخ گفت : ((سخاوت به شجاعت نيز ندارد.))
نماند حاتم طائى وليك تا به ابد
بماند نام بلندش به نيكويى مشهور
زكات مال به در كن كه فضله رز (233) را
چو باغبان بزند بيشتر دهد انگور
نبشته (234) است بر گور بهرام گور
كه دست كرم به ز بازوى زور
باب سوم : در فضيلت قناعت
85. نعمت بزرگ قناعت
سائلى از اهالى مغرب (قسمتهاى آفرقاى شمالى ) در شهر حلب (واقع در سوريه ) بازرگانان عرب آمد و گفت : ((اگر شما انصاف مى داشتيد، و ما قناعت ، رسم سؤ ال و گدايى از جهان برداشته مى شد.))
اى قناعت ! توانگرم گردان
كه وراى تو هيچ نعمت نيست
گنج صبر، اختيار لقمان است
هر كه را صبر نيست ، حكمت نيست (235)
86. پارساى با عزت
شنيدم پارساى فقيرى از شدت فقر، در رنج دشوار بود، و پى در پى لباسش را پاره پاره مى دوخت ، و براى آرامش دل مى گفت :
به نان قناعت كنيم و جامه دلق (236)
كه بار محنت خود به ، كه بار منت خلق
شخصى به او گفت : ((چرا در اينجا نشسته اى ، مگر نمى دانى كه در شهر رادمرد بزرگوار و بخشنده اى هست كه همت براى خدمت به آزادگان بسته ، و جوياى خشنودى دردمندان است . برخيز و نزد او برو و ماجراى وضع خود را براى او بيان كن ، كه اگر او از وضع تو آگاه شود، با كمال احترام و رعايت عزت تو، به تو نان و لباس نو خواهد داد و تو را خرسند خواهد كرد.))
پارسا گفت : ((خاموش باش ! كه در پستى ، مردن به ، كه حاجت نزد كسى بردن ))
همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر
كز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پايمردى همسايه در بهشت (237)
87. سلامتى مردم مدينه و دكتر بى مشترى
عصر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، يكى از شاهان غير عرب ، پزشك حاذقى را به محضر رسول خدا در مدينه فرستاد (تا به درمان بيماران آن ديار بپردازد ) آن پزشك يك سال در آنجا ماند، ولى (بخاطر نبودن بيمار) كسى براى درمان بيمارى خود نزد او نرفت ، و درخواست معالجه از او نكرد.
پزشك نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گله كرد كه من براى درمان ياران به اينجا آمده ام ، ولى در اين مدت ، كسى به من توجه نكرد، تا خدمتى را كه بر عهده من است انجام دهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: ((اين مردم (مسلمان )در زندگى شيوه اى دارند كه تا اشتها به غذا بر آنها غالب نشود، غذا نمى خورند، و وقتى كه مشغول غذا خوردن شدند تا اشتها دارند و هنوز سير نشده اند، دست از غذا بر مى دارند.)) (از اين بو همواره سلامت و تندرست هستند و نياز به مراجعه به طبيب ندارند.)
پزشك گفت : راز مطلب را يافتم ، همين شيوه موجب تنگدستى آنها شده است ، خاضعانه به پيامبر صلى الله عليه و آله احترام كرد، و از محضرش ‍ رفت .
سخن آنگه كند حكيم آغاز
يا سر انگشت سوى لقمه دراز
كه ز ناگفتنش خلل زايد
يا ز ناخوردنش به جان آيد
لاجرم حكمتش بود گفتار
خوردش تندرستى آرد بار(238)
88.نيرو گيرنده از غذا باش نه حمال آن
((اردشير بابكان )) (مؤ سس سلسله پادشاهان ساسانى ، كه از سال 224 تا 241 ميلادى پادشاه نمود) از طبيبان عرب پرسيد: ((روزى بايد چه اندازه غذا خورد؟ ))
طبيب عرب : به اندازه صد درهم (معادل وزن 48 جو)كافى است .
اردشير: اين اندازه ، چه نيرويى به انسان مى دهد؟
طبيب عرب : اين مقدار غذا، براى استوارى و حركت و حمل تو كافى است ، ولى اگر بيش از اين بخورى تو بايد حمال آن باشى !
خوردن براى زيستن و ذكر كردن است
تو معتقد كه (239) زيستن از بهر خوردن است
89. مرگ قوى و زنده ماندن ضعيف ، چرا؟
دو پارسا از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند، يكى از آنها ضعيف بود و هر دو شب ، يكبار غذا مى خورد، ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوسى دشمن هستند، دستگير شدند، و هر دو را در خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس ‍ نيستند و بى گناهند. در را گشودند، ديدند قوى مرده ، ولى ضعيف زنده مانده است ، مردم در اين مورد تعجب نمودند كه چرا قوى مرده است ؟!
طبيب فرزانه اى به آنها گفت : اگر ضعيف مى مرد باعث تعجب بود، زيرا مرگ قوى از اين رو بود كه پرخور بود، و در اين چهارده روز، طاقت بى غذايى نياورد و مرد، ولى آن ضعيف كم خور بود، مطابق عادت خود صبر كرد و سلامت ماند.
چو كم خوردن طبيعت شد (240) كسى را
چو سختى پيشش آيد سهل گيرد
وگر تن پرور است اندر فراخى
چو تنگى بيند از سختى بميرد
90. خوردن و نوشيدن به اندازه
يكى از حكيمان فرزانه ، همواره به پسرش نصيحت مى كرد كه : ((غذاى زياد نخور، زيرا سيرى موجب رنجورى است .))
پسرش در جواب او مى گفت : اى پدر! گرسنگى گشته شدن (يا يك نوع مرگ ) است . مگر نشنيده اى كه لطيفه گوها گفته اند: ((با سيرى مردن بهتر از گرسنگى كشيدن است . ))
حكيم گفت : اندازه نگهدار، كه خداوند مى فرمايد:
كلوا واشربو و لا تسرفوا:
(اعراف / 30 )
بخوريد و بنوشيد، ولى اسراف و زياده روى نكنيد.
نه چندان بخور كز دهانت برآيد
نه چندان كه از ضعف ، جانت برآيد
با آنكه در وجود، طعام است عيش نفس (241)
رنج آورد طعام كه بيش از قدر (242) بود
گر گلشكر خورى به تكلف ، زيان كند
ور نان خشك دير خورى گلشكر بود(243)
از رنجور و ناتوانى پرسيدند: دلت چه مى خواهد؟ در پاسخ گفت : ((آن را خواهم كه دلم چيزى را نخواهد.))
معده چو كج گشت و شكم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست (244)
91. ترك ذلت زير بار قرض رفتن
در شهر ((واسط )) (بين كوفه و بصره ) چند نفر پارسا از بقالى نسيه برده بودند و مبلغى بدهكار او بودند. بقال پى در پى از آنها مى خواست كه بدهكارى خود را بپردازند، و با آنها برخورد خشن مى كرد و با سخنان دشت ، حق خود را مطالبه مى نمود، آنها از خشونتهاى بقال ناراحت بودند، ولى بر اثر تهيدستى چاره اى جز صبر و تحمل نداشتند. در اين ميان ، صاحبدلى گفت : ((وعده دادن نفس به غذا آسانتر از وعده دادن پول به بقال است )) (يعنى به شكم خود در مورد غذا وعده امروز و فردا بده ، و خود را بدهكار بقال ننما، كه وعده به شكم آسان است و وعده به بقال سخت مى باشد.)
ترك احسان خواجه اوليتر
كاحتمال جفاى بوابان
به تمناى گوشت ، مردن به
كه تقاضاى زشت قصابان (245)
92. دورى از دراز كردن دست سؤ ال به سوى فقير
جوانمردى در جنگ با سپاه تاتار (در زمينى از تركمنستان ) به زخمى شديد مبتلا شد، شخصى به او گفت : ((فلان بازرگان ، نوشداروى شفابخش دارد، اگر از او اين دارو را بخواهى ، از دادن آن دارو، مضايقه نمى نمايد.))
نظر به اينكه آن بازرگان بخل معروف بود بطورى كه :
گر بجاى نانش اندر سفره بودى آفتاب
تا قيامت روز روشن ، كس نديدى در جهان
جوانمرد گفت : اگر من آن نوشدارو را از آن بازرگان بخواهم ، چند صورت دارد، يا مى دهد، يا نمى دهد، و اگر داد، يا در فروختن دارو منفعت كند و يا منفعت نكند، به هر حال (يا آنهمه احتمال )نوشداروى او كه بخيل است ، زهر كشنده خواهد بود:
هرچه از دو نان به منت خواستى
در تن افزودى و از جان كاستى (246)
حكيمان فرزانه گفته اند: اگر آب حيات (زندگى جاودان ) را به بهاى آبرو و شرف بدهند، حكيم آن را نخرد، چرا كه بيمارى مرگ از زندگى ذليلانه ، خوشتر است .
اگر حنظل (247) خورى از دست خوشخو
به از شيرينى از دست ترشروى
93. نتيجه شوم ، دست سوال بسوى ثروتمند
يكى از علما، عيالوار بود و از اين رو خرج بسيار داشت ، ولى درآمدش ‍ اندك بود، ماجرا را به يكى از بزرگان ثروتمند كه ارادت بسيار به آن عالم داشت ، بيان كرد، آن ثروتمند بزرگ ، چهره در هم كشيد، و از سؤ ال آن عالم خوشش نيامد.
ز بخت روى (248) ترش كرده پيش يار عزيز
مرو كه عيش بر او نيز تلخ گردانى
به حاجتى كه روى تازه روى و خندان رو
فرو نبندد كار گشاده پيشانى (249)
آن ثروتمند بزرگ ، كمى بر جيره اى كه به عالم مى داد افزود، ولى از اخلاص ‍ او به آن عالم بسيار كاسته شد، پس از چند روز، وقتى كه عالم آن محبت قبلى را از آن ثروتمند نديد، گفت :
نانم افزود آبرويم كاست
بينوايى به از مذلت خواست
94. عطايش را به لقايش بخشيدم
يكى از پارسايان بشدت نيازمند و تهيدست شد، شخصى به او گفت : ((فلان كس ثروت بى اندازه دارد، اگر او به نيازمندى تو آگاه شود، بى درنگ در رفع نيازمنديت بكوشد.))
پارسا گفت : مرا نزد او ببر، آن شخص گفت : با كمال منت و خشنودى تو را نزد او مى برم . سپس دست پارسا را گرفت و با هم نزد آن ثروتمند رفتند، هنگامى كه پارسا به مجلس ثروتمند وارد گرديد، ديد او لب فروآويخته و چهره در هم كشيده و ترشروى نشسته است ، همانجا بازگشته و بى آنكه سخنى بگويد، آن مجلس را ترك نمود، شخصى از پارسا پرسيد: چه كردى ؟ ))
پارسا گفت : ((عطايش را به لقايش بخشيدم )) (يعنى با ديدار چهره خشم آلود و درهم كشيده او، از بخشش او گذشتم ، و از عطاى او چشم پوشيدم .)
مبر حاجت به نزد ترشروى
كه از خوى بدش فرسوده گردى
اگر گويى غم دل با كسى گوى
كه از رويش به نقد آسوده گردى (250)
95. پرهيز از رفتن به نزد نامرد
در شهر بندرى اسكندريه مصر، بر اثر خشكسالى شديد آن چنان آذوقه و خوراك كم شد كه گويى درهاى آسمان بسته شده ، و فرياد اهل زمين به آسمان پيوسته بود، پارسايان تهيدست در سخت ترين خطر قرار گرفتند.
نماند جانورى از وحش و طير و ماهى و مور
كه بر فلك نشد از بى مرادى افغانش
عجب كه دو دل خلق جمع مى نشود
كه ابر گردد و سيلاب ديده بارانش (251)
در چنين سالى دور از جان دوستان ، يك نفر نامرد، كه سخن از وضع او بخصوص در محضر بزرگان ، بر خلاف ادب است ، و از سوى ديگر ناگفته گذاشتن آن نيز شايسته نيست ، كه گروهى آن را حمل بر خمودى گوينده مى كنند، از اين رو در مورد آن نامرد به دو شعر اكتفا مى كنيم كه همين اندك ، دليل بسيار، و كشت نمونه خروار است .
اگر تتر بكشد اين مهنث را
تترى را دگر نبايد كشت
چند باشد چو جسر بغدادش
آب در زير و آدمى در پشت (252)
چنين شخصى كه به پاره اى از زندگى او آگاه شدى ، در اين سال قحطى ، ثروت بسيار داشت ، و به تهيدستان پول مى داد، و براى مسافران ، سفره غذا فراهم كرده و مى گسترانيد.
در اين ميان گروهى از پارسايان كه بر اثر شدت تهيدستى و ناچارى به ستوه آمده بودند، تصميم گرفتند تا كنار سفره او بروند، در اين مورد براى مشورت نزد من آمدند، من با تصميم آنها موافقت نكردم و گفتم .
نخورد شير نيم خورده سگ
ور بمير به سختى اندر غار
تن به بيچارگى و گرسنگى
بنه و دست پيش سفله (253) مدار
گر فريدون شود به نعمت و ملك
بى هنر را به هيچ كس مشمار(254)
پرنيان و نسيج ، بر نااهل
لاجورد و طلاست بر ديوار(255)
96. بزرگ همت تر از حاتم
از حاتم (سخاوتمند معروف و ماندگار تاريخ ) پرسيدند: ((آيا بزرگ همت تر از خود در جهان ديده اى ؟ يا شنيده اى ؟ ))
جواب داد: روزى چهل شتر براى سران عرب قربان كردم ، آن روز براى حاجتى به صحرا رفتم ، خاركنى را در بيابان ديدم كه پشته هيزم را فراهم كرده تا آن را به شهر بياورد و بفروشد، به او گفتم : ((چرا به مهمانى عمومى حاتم نمى روى كه گروهى بسيار از مردم در كنار سفره او نشسته اند. )) در پاسخ گفت :
هر كه نان از عمل خويش خورد
منت حاتم طائى نبرد
من اين خاركن را از نظر جوانمردى و همت از خودم برتر يافتم .
97. مور همان به كه نباشد پرش
حضرت موسى عليه السلام را ديد كه از شدت تهيدستى ، برهنه روى ريگ بيابان خوابيده است ، چون نزديك آمد، او عرض كرد: ((اى موسى ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكى به من بدهد كه از بى تابى ، جانم به لب رسيده است . ))
موسى عليه السلام براى او دعا كرد و از آنجا (براى مناجات به طرف كوه طور)رفت .
پس از چند روز، موسى عليه السلام از همان مسير باز مى گشت كه ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتى بسيار در گردش اجتماع نموده اند، پرسيد: ((چه حادثه اى رخ داده است ؟ ))
حاضران گفتند: اين مرد شراب خورده و عربده و جنگجويى نموده و شخصى را كشته است ، اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند، لطيفه گوها، مناسب اين حال گفته اند:
گربه مسكين اگر پر داشتى
تخم گنجشك از جهان برداشتى
عاجز باشد كه دست قوت يابد
برخيزد و دست عاجزان برتابد(256)
خداوند در قرآن مى فرمايد:
و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارض :
و اگر خداوند رزق را براى بندگانش وسعت بخشد، در زمين طغيان و ستم مى كنند.
موسى عليه السلام به حكم الهى اقرار كرد، و از جسارت خود استغفار و توبه نمود.
بنده چو جاه آمد و سيم و زرش
سيلى خواهد به ضرورت سرش (257)
آن نشنيدى كه فلاطون چه گفت
مور همان به كه نباشد پرش ؟
پدر عسل فراوان دارد، ولى عسل براى پسرش كه گرم مزاج است ، سازگار نيست .
آن كس كه توانگرت نمى گرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند
98. تشنه را در دهان ، چه در چه صدف
عربى بيابانگرد را در بصره در نزد طافروشان ديدم مى گفت : روزى رد بيابانى راه را گم كردم ، و توشه و غذاى راه تمام شد و خود را در خطر هلاكت مى ديدم ، ناگاه در مسير راه كيسه اى پر از مرواريد يافتم ، اول تصور كردم كه گندم پخته است ، بسيار خوشحال شدم كه هرگز چنين خوشحالى به من دست نداده بود، ولى وقتى كه فهميدم گندم نيست بلكه مرواريد است بقدرى ناشاد شدم كه قبلا هيچگاه اين گونه ناراحت نشده بودم .
در بيابان خشك و ريگ روان
تشنه را در دهان ، چه در چه صدف (258)
مرد بى توشه كاو فتاد از پاى
بر كمربند او چه زر، چه خزف (259)
98. بيچارگى مسافر بى توشه
در بيابان وسيع و پهناورى ، مسافرى راه را گم كرد، نيرو و توشه راه از غذا و آبش تمام شد، چند درهم پول در هميانش بود و آن هميان را به كمر بسته بود، بسيار تلاش كرد تا راه پيدا كند، ولى به جايى نبرد و سرانجام با دشوارى به هلاكت رسيد.
در اين هنگام گروهى مسافر به آنجا رسيدند و جنازه او را ديدند كه چند درهم پول در برابرش ريخته شده است ، و بر روى خاك چنين نوشته شده بود.
گر همه زر جعفرى دارد
مرد بى توشه برنگيرد كام
در بيابان فقير سوخته را
شلغم پخته به كه نقره خام (260)
(به اين ترتيب ، ارزش اشيا بستگى به نياز آنها دارد.)
100. نگاه به زيردست و شكرانه خدا
هرگز از سختى و رنجهاى زمان نناليده بودم ، و در برابر گردش دوران ، چهره در هم نكشيده بودم ، جز آن هنگام كه كفشهايم پاره شد، و توان مالى نداشتم كه براى خود كفشى تهيه كنم . با همين وضع با كمال دلتنگى به مسجد جامع كوفه رفتم ، ديدم كه پاهاى يك نفر قطع شده و پا ندارد، گفتم : اگر من كفش ندارم ، او پا ندارد، از اين بو بر نداشتن كفش صبر كردم .
مرغ بريان به چشم مردم سير
كمتر از برگ تره (261) بر خوان (262) است
و آنكه را دستگاه (263) و قوت نيست
شلغم پخته مرغ بريان است
(آرى هر كس بايد در امور مادى به زير دست نگاه كند، تا آنچه را دارد، قدر بشناسد و شكر بسيار بنمايد.)
******************
101. شاه در كلبه دهقان
يكى از شاهان با چند نفر از وزيران و ياران ويژه اش در فصل زمستان به بيابان براى شكار رفتند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينكه شب فرا رسيد و هوا تاريك شد، آنها در بيابان ، خانه كوچك كشاورزى را ديدند، شاه به همراهان گفت : ((شب به خانه آن كشاورز برويم ، تا از سرماى بيابان خود را حفظ كنيم . ))
يكى از وزيران گفت : ((به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن شايسته مقام ارجمند شاه نيست ، ما در همين بيابان خيمه اى برمى افروزيم و آتشى روشن مى كنيم و امشب را بسر مى آوريم .))
كشاورز از ماجراى در بيابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس از احترام شايان ، گفت : ((از مقام شاه چيزى كاسته نمى شد، ولى نگذاشتند كه مقام كشاورز، بلند گردد.))
اين سخن كشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه كشاورز رفتند و تا صبح آنجا بودند، صبح شاه جايزه و لباس و پول فراوانى به كشاورز داد، هنگامى كه شاه و همراهان بر اسبها سوار شده تا از آنجا به شهر آيند، شنيدند كشاورز در ركاب آنها حركت مى كرد و مى گفت :
ز قدر و شوكت سلطان نگشت چيزى كم
از التفات به مهمانسراى دهقانى
كلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد
كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطانى (264)
102. يا قناعت يا خاك گور
شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتكار (كه شهر به شهر براب تجارت حركت مى كرد)يك شب در جزيره كيش (واقع در خليج فارس )مرا به حجره خود دعوت كرد، به حجره اش رفتم ، از آغاز شب تا صبح ، آرامش نداشت ، مكرر پريشان گويى مى كرد و مى گفت : ((فلان انبارم در تركستان است و فلان كالايم در هندوستان است ، و اين قافله و سند فلان زمين مى باشد و فلان چيز در گرو فلان جنس است و فلان كس ‍ ضامن فلان وام است ، در آن انديشه ام كه به اسكندريه بروم كه هواى خوش ‍ دارد، ولى درياى مديترانه توفانى است ، اى سعدى ! سفر ديگرى در پيش ‍ دارم ، اگر آن را انجام دهم ، باقيمانده عمر گوشه نشينى گردم و ديگر به سفر نروم .))
پرسيدم : آن كدام سفر است كه بعد از آن ترك سفر مى كنى و گوشه نشينى مى گردى ؟
در پاسخ گفت : مى خواهم گوگرد ايرانى را به چين ببرم ، كه شنيده ام اين كالا در چين بهاى گران دارد، و از چين كاسه چينى بخرم و به روم ببرم ، و در روم حرير نيك رومى بخرم و به هند ببرم ، و در هند فولاد هندى بخرم و به شهر حلب (سوريه )ببرم ، و در آنجا شيشه و آينه حلبى بخرم و به يمن ببرم ، و از آنجا لباس يمانى بخرم و به پارس (ايران ) بياورم ، بعد از آن تجارت را ترك كنم و در دكانى بنشينم (به اين ترتيب يك سفر او به چندين سفر طول و دراز مبدل گرديد.)
او اين گونه انديشه هاى ديوانه وار را آنقدر به زبان آورد كه خسته شد و ديگر تاب گفتار نداشت ، و در پايان گفت : اى سعدى ! تو هم سخنى از آنچه ديده اى و شنيده اى بگو گفتم :
آن شنيدستى كه در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت : چشم تنگ دنيادوست را
يا قناعت پر كند يا خاك گور(265)
103. بخل نگون بخت
ثروتمندى پولدوست بقدرى بخيل و دست تنگ بود كه مانند حاتم طائى كه به كرم معروف است ، او به بخل معروف بود، ظاهرى آراسته به مال دنيا داشت ولى در باطن گدا صفت بود، تا آنجا كه نان را به بهاى جان ، عوض ‍ نمى كرد، و به گربه ابوهريره (گربه معروف ابوهريره يكى از اصحاب پيامبر) لقمه نانى نمى داد، و استخوانى نزد سگ اصحاب كهف نمى انداخت ، هيچ كس خانه او را نديده بود و كنار سفره اش ننشسته بود.
درويش (266) بجز بوى طعامش نشنيدى
مرغ از پس نان خوردن او ريزه نچيدى
او در مسير مسافرتى بسوى مصر، سوار بر كشتى در درياى مديترانه حركت مى كرد، و آن چنان مغرور بود كه همچو فرعون در پوست غرور نمى گنجيد، دريا توفانى شد، او همچون فرعون ، كه هنگام غرق شدن دم از ايمان به خدا مى زد (267) به ياد خدا افتاد و خدا خدا مى كرد، و دست به دعا برداشته و از خدا در خواست نجات مى نمود.(268)
با طبع ملولت (269) چه كند هر كه نسازد؟
شرطه (270) همه وقتى نبود لايق كشتى
دست تضرع چه سود بنده محتاج را؟
وقت دعا بر خداى ، وقت كرم در بغل
(آرى حالتى ثابت نداشت ، هنگام خطر از خدا مى زد، و هنگام رفع خطر غافل مى ماند و بينوايان از ثروت او بى بهره مى ماندند.)
از زر و سيم ، راحتى برسان
خويشتن هم تمتعى (271) برگير
وآنگه اين خانه كز تو خواهد ماند
خشتى از سيم و خشتى از زرگير(272)
او به مصر رسيد، در مصر، داراى بستگان فقير و تهيدست بود، او در مصر مرد و همه اموالش به آن تهيدستان رسيد ، بطورى كه آنها ثروتمند شدند، پس از مرگ او، لباسهاى پاره و وصله دار خود را بيرون آورد و لباسهاى فاخر و گرانبها پوشيدند.
در همان هفته مرگ آن ثروتمند، يكى از آن تهيدستان را كه بر اثر به ارث رسيدن اموال آن ثروتمند به او، پولدار شده بود، ديدم بر اسب چابكى سوار شده و نوكرى پشت سرش عبور مى كند.
وه كه گر مرده باز گرديدى
به ميان قبيله و پيوند
رد ميراث ، سخت تر بودى
وارثان را ز مرگ خويشاوند (273)
بخاطر سابقه آشنايى كه بين من و آن سوار بود، آستين او را گرفتم و گفتم .
بخور، اين نيك سيرت سره مرد
كان نگونبخت گرد كرد و نخورد(274)
104. قسمت و اجل
صيادى ناتوان ، تور صيد ماهى را به آب افكند، تا ماهى بگيرد. ماهى نيرومند و بزرگى به داخل تور افتاد، نيروى ماهى بر نيروى صياد بيشتر بود، بطورى كه آن ماهى ، تور را از دست صياد كشيد و ربود و رفت ، همچون بچه اى كه هر روز به كنار رود مى رفت و آب مى آورد، ولى اين بار رفت ، و آب رودخانه او را با خود برد.
شد غلامى كه آب جوى آرد
جوى آب آمد و غلام ببرد
دام (275) هر بار ماهى آوردى
ماهى اين بار رفت و دام ببرد
صيادان ديگر افسوس خوردند و آن صياد را سرزنش كردند كه : ((چنين شكار بزرگى به دام تو افتاد ولى نتوانستى آن را نگهدارى .))
صياد گفت : ((اى دوستان ! چه مى توان كرد؟ اين ماهى ، روزى من نبود، و هنوز اجلش فرا نرسيده بود، آرى صياد بى روزى ، در رودخانه توان صيد كردن ندارد، و ماهى اجل نرسيده ، در بيرون از آب ، جان ندهد.))
105. با هزار پا نتوانست از چنگ اجل بگريزد
شخصى دست و پايش قطع شده بود، هزار پايى را ديد و آن را كشت ، صاحبدلى از آنجا عبور مى كرد، آن منظره را ديد و گفت : ((شگفتا! آن جانور با هزارپايى كه داشت ، چون اجلش فرا رسيده بود نتوانست از چنگ بى دست و پايى بگريزد.))
چون آيد ز پى دشمن جان ستان
ببندد اجل پاى اسب دوان
در آن دم كه دشمن پياپى رسيد
كمان كيانى (276) نشايد كشيد
106. آدم نما، نه آدم
نادانى را ديدم كه بدنى چاق و تنومند داشت ، لباس فاخر و گرانبها پوشيده بود و بر اسبى عربى سوار شده ، و دستارى از پارچه نازك مصرى بر سر داشت ، شخصى گفت : ((اى سعدى ! اين ابريشم رنگارنگ را بر تن اين جانور نادان چگونه يافتى ؟ ))
گفتم : خرى كه همشكل آدم شده ، گوساله پيكرى كه او را صداى گاو است . يك چهره زيبا بهتر از هزار لباس ديبا است .
به آدمى نتوان گفت ماند اين حيوان
مگر دراعه و دستار و نقش بيرونش
بگرد در همه اسباب و ملك و هستى او
كه هيچ چيز نبينى حلال جز خونش (277)
107. پاسخ گدا به اعتراض دزد
دزدى به گدايى گفت : ((شرم نمى كنى كه براى به دست آوردن اندكى پول به سوى هر كس و ناكسى دست دراز مى كنى ؟ ))
گدا پاسخ داد .
دست دراز از پى يك حبه سيم
به كه ببرند به دانگى و نيم :
دست گدايى دراز كردن براى يك دانه بهتر از آن است كه آن دست را بخاطر دزدى چيزى به اندازه بهاى يك دانگ و نيم قطع كنند.)) (278)
108. گفتگوى پدر با پسر در مورد سفر موفقيت آميز
پهلوان زور آزمايى بر اثر پرخورى و شكمبارگى به سختى و ناسازگارى روزگار مبتلا شده بود و بر اثر تهيدستى ، جانش به لب رسيده بود. نزد پدر رفت و از دشواريها و ناكاميهاى زندگى گله كرد و گفت : اجازه بده سفر كنم ، بلكه با قوت بازو، همت كنم و چيزى به دست آورم .
فضل و هنر ضايع است تا ننمايد
عود بر آتش نهند و مشك بشايند (279)
پدر گفت : اى پسر! اين خيال باطل را از سر بيرون كن ، قناعت پيشه ساز، و خود را به خطر نيفكن ، كه بزرگان گفته اند: ((بخت و سعادت به كوشيدن نيست ، و از حوادث تلخ روزگار گريز نمى باشد.))
كسى نتواند گرفت دامن دولت به زور
كوشش بى فايده است ، وسمه بر ابروى كور
اگر به هر مويت دو صد هنر باشد
هنر به كار نيايد چو بخت بد باشد
پهلوان گفت : براى سفر فايده هاى بسيار است مانند: شادى دل ، كسب درآمد مادى ، ديدن شگفتيها، تحصيل مقام و ادب ، افزايش مال ، فراهم آوردن معاش زندگى ، يافتن دوستان و تجربه روزگار، چنانكه رهروان راه سير و سلوك گفته اند:
تا به دكان و خانه در گروى (280)
هرگز اى خام ! آدم نشوى
برو اندر جهان تفرج (281) كن
پيش از آن روز كه ، كز جهان بروى
پدر گفت : اى پسر! همان گونه كه گفتى منافع سفر، بسيار است ولى بطور قطع تنها، اين منافع به يكى از پنج گروه مى رسد:
1 - بازرگانى كه با داشتن دارايى و كالاهاى تجارتى و غلامان و كنيزان دلربا و خدمتگزاران چاكر، هر روز به شهرى رود و هر لحظه از تفرج گاهى بگذرد و از نعمتهاى دنيا بهره مند گردد.
منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست
هر جا كه رفت خيمه زد و خوابگاه ساخت
آن را كه بر مراد جهان نيست دسترس
در زاد و بوم (282) خويش غريب است و ناشناخت
2 - دانشمندى كه در گفتار، شيرين گوست و نيروى فصاحت و رسايى بيان دارد، چنين كسى هرجا رود، مردم از او احترام كنند و به او خدمت نمايند.
وجود مردم دانا مثال زر طلى (283) است
كه هر كجا برود قدر و قيمتش دانند
بزرگ زاده نادان به شهر واماند
كه در ديار غريبش به هيچ نستانند
3 - زيبايى ، كه موجب مى شود صاحبدلان به او اشتياق يابند، همان گونه كه بزرگان گفته اند: ((اندكى جمال از بسيارى مال بهتر است .)) و نيز گويند: چهره زيبا، مرهم دلهاى خسته و كليد درهاى بسته است ، ناگزير در همه جا همنشينى با او را غنيمت مى شمرند، و با كمال منت از او خدمتگزارى نمايند.
شاهد (284) آنجا كه رود، حرمت و عزت بيند
ور برانند به قهرش ، پدر و مادر خويش
پر طاووس در اوراق مصاحف (285) ديدم
هر كجا پاى نهد دست ندارندش پيش
چو در پسر موافقى و دلبرى بود
انديشه نيست گر پدر از وى برى بود
او گوهر است ، گو صدفش در جهان مباش
در يتيم را همه كس مشترى بود(286)
4 - خوش آوازى ، چرا كه حنجره خوش داوودى آب را از جريان ، و پرنده را از پرواز باز مى دارد، به وسيله صداى دلنشين و خوش ، دل آرزومندان مشتاق ، شكار شود، اهل باطن به همنشينى و هم دمى با او مايل گردند، و با انواع گوناگون خدمت به او خدمت نمايند.
چه خوش باشد آهنگ نرم حزين (287)
به گوش حريفان مست صبوح (288)
به از روى زيباست آواز خوش
كه آن حظ نفس است و اين قوت روح (289)
5 - صنعتگرى ، كه كوچكترين صنعتگر با سعى و نيروى بازو، معاش زندگى خود را تامين كند، تا آبرويش براى تحصيل نان نرود، چنانكه خردمندان گفته اند:
گر به غريبى رود از شهر خويش
سختى و محنت نبرد پنبه دوز
ور به خرابى فتد ار مملكت
گرسنه خفتد ملك نيم روز(290)
اى فرزندم ! هر كدام از اين صفتها(ى پنجگانه ) را كه بيان كردم ، در سفر موجب آرامش خاطر و زندگى خوش است ، ولى كسى كه داراى هيچ يك از اين صفات نيست ، سفر او بر اساس خيال باطل است و اگر در سفر بميرد، هيچ كس از او اطلاع نمى يابد.
هر آنكه گردش گيتى به كين او برخاست
به غير مصلحتش رهبرى كند ايام
كبوترى كه دگر آشيان نخواهد ديد
قضا همى بردش تا به سوى دانه دام (291)
پسر گفت : اى پدر! چگونه با سخن حكيمان فرزانه مخالفت كنيم كه گفته اند: ((رزق و روزى اگر چه به قسمت است ، ولى مشروط به فراهم شدن اسباب و وسايل مى باشد، و بلا گر چه مقدر شده ، در عين حال بايد از ورور به درهاى نزول بلا، پرهيز و دورى نمود.))
رزق اگر چند بى گمان برسد
شرط عقل است جستن از درها
ورچه كس بى اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها
بنابراين ، من با اين قدرت و توان ، مى توانم با پيل خروشان بجنگم ، و پنجه در پنجه شير ژيان بگذارم ، پس اى پدر! مصلحت آن است كه سفر كنم كه بيش از اين ، طاقت تهيدستى و بينوايى در وطن ندارم .
چون مرد در فتاد ز جاى و مقام خويش
ديگر چه غم خورد، همه آفاق جاى او است
شب هر توانگرى به سرايى همى روند
درويش هر كجا كه شب آمد سراى او است
به اين ترتيب پسر پهلوان ، با پدر خداحافظى كرد، و با اميد و آرزو و براى سفر حركت نمود، در حالى كه مى گفت :
هنرور چو بختش نباشد به كام
به جايى رود كش ندانند نام
او در سفر خود، همچنان مى رفت تا به كنار رودخانه اى رسيد كه از شدت موج آب آن رودخانه ، تخته سنگهاى بزرگ ، بر روى تخته سنگهاى بزرگ ديگر مى غلتيدند، و صداى برخورد سنگها تا يك فرسخ به گوش ‍ مى رسيد.
سهمگين آبى كه مرغابى در او ايمن نبود
كمترين اوج ، آسيا سنگ از كنارش در ربود
پهلوان مسافر، گروهى از مسافران را در آنجا ديد كه هر يك با دادن اندكى پول ، در كشتى سوار شده و آماده سفر هستند، چون آن پهلوان ، همراه خود پول نداشت به كشتيبان التماس كرد و زارى نمود تا او را نيز سوار كشتى كند، ولى هرچه زارى كرد. كشتيبان به او اعتنا نكرد و با نيشخند از او روى برگردانيد و گفت :
زر ندارى نتوان رفت به زور از دريا
زور ده مرده چه باشد، زر يك مرده بيار(292)
در پهلوان از طعنه كشتيبان جوشيد، همين كه خواست از او انتقام بگيرد، كشتى از آنجا رفت ، پهلوان فرياد زد: اى كشتيبان ، اگر به اين لباس كه پوشيده ام قناعت كنى ، از دادن آن به عنوان كرايه كشتى ، مضايقه ندارم ، كشتيبان به طمع لباس او، كشتى را باز گردانيد.
بدوزد شره (293) ديده هوشمند
در آرد طمع ، مرغ و ماهى ببند
همين كه ريش و گريبان كشتيبان به دست جوان پهلوان افتاد، او را به طرف خود كشيد، و بدون گذشت آنچه توانست او را كتك زد، رفيق كشتيبان از كشتى بيرون آمد تا از كشتيبان حمايت كند، ولى بر اثر ضربات جوان پهلوان ، پا به فرار گذاشت ، سرانجام چاره اى نديدند جز اينكه با مصالحه و سازش پهلوان رفتار كنند، با او آشتى كردند، چنانكه گفته اند:
كل مداراة صدقة .
هر نرمخويى همچون صدقه (بر طرف كننده بلا )است .
از پهلوان عذر خواهى كردند:
چو پرخاش بينى تحمل بيار
كه سهلى ببندد در كار زار
به شيرين زبانى و لطف و خوشى
توانى كه پيلى به مويى كشى
كشتيبان از جوان پهلوان ، عذرخواهى كرد، و از روى ظاهر و دورويى ، سر و چشمش را بوسيد، آنگاه سوار كشتى شدند، و حركت نمودند، تا اينكه كشتى به نزديك ستونى از ساختمانهاى يونان رسيد و در ميان آب ايستاد، كشتيبان خطاب به سرنشينان كشتى چنين اعلام كرد: ((به كشتى نقصى رسيده است ، يكى از شما كه از همه دلاورتر است ، بايد بر بالاى اين ستون برود، و زمام كشتى را بگيرد و نگه دارد، تا كشتى را تعمير كنيم . ))
جوان پهلوان كه به دلاورى خود مغرور و غافل بود، آزار به كشتيبان را فراموش كرد، همان گونه كه حكيمان فرزانه گفته اند:
((هر كه را رنجى به دل رسانيدى ، اگر در پشت سر آن ، صد گونه آسايش به او برسانى ، از مجازات آن يك رنجش ايمن مباش ، كه سرانجام پيكان از زخم خارج گردد، ولى آزار در دل بماند.))
چو خوش گفت بكتاش (294) با خيل تاش (295)
چو دشمن خراشيدى ايمن مباش
مشو ايمن كه تنگ دل گردى
چون ز دستت دلى به تنگ آيد
سنگ بر باره حصار (296) مزن
كه بود از حصار سنگ آيد
جوان پهلوان ، آنقدر زمام كشتى را به بازوى پرتوانش پيچيد و بر بالاى ستون رفت كه كشتيبان زمام را پاره كرد و كشتى را به حركت در آورد، آن جوان بيچاره در بالاى ستون ، تنها، حيران و سرگردان ماند، يكى دو روز با اين سختى و ناراحتى شديد به سر آورد، روز سوم خواب او را فرا گرفت ، و او در حال خواب به آب دريا درغلتيد، و پس از يك شبانه روز، امواج آب او را به ساحل انداخت ، او هنوز نمرده بود و رمقى در جان داشت ، از برگ و ريشه گياهان خورد و اندكى نيرو گرفت و سپس از آنجا سر به بيابان نهاد و همچمنان راه مى پيمود، تا اينكه تشنه و ناتوان به سر چاهى رسيد، گروهى در بيابان نزد او آمدند، اندكى پول به صاحب چاه دادند، و از آب چاه آشاميدند، آن جوان پهلوان پولى نداشت ، هرچه التماس كرد تا به او آب بدهند ندادند، و به او رحم نكردند، او به آنها يورش برد تا آب را با زور از آنها را بر زمين كوبيد، ولى چون آنها چند نفر بودند، به او حمله كرده و او را محكم زدند و مجروح ساختند.
پشه چو پر شد بزند پيل را
با همه تندى و صلابت كه او است (297)
مورچگان را چو بود اتفاق
شير ژيان را بدرانند پوست
آن جوان بينوا، ناچار به دنبال كاروانى افتاد و از آنجا رفت ، كاروانيان شبانگاه به محلى رسيدند كه در آنجا دزدان خطرناك بسيار بودند، جوان پهلوان ديد كاروانيان از ترس دزد، لرزه بر اندام شده اند، و خود را در معرض هلاكت مى بينند، به آنها گفت : ((هيچ نباشيد كه من به تنهايى پنجاه نفر از دزدها را از پاى رد مى آورم ديگران هم با من هميارى كنند. ))
كاروانيان از لاف و گزاف او، آرامش يافتند و دلشان قوى شد و از همراهى او شادمان شدند، و لازم دانستند كه آب و غذا به آن جوان پهلوان بدهند.
آن پهلوان كه بر اثر آسيبهاى راه ، كوفته و ناتوان شده بود، با خوردن غذا و نوشيدن آب ، جان گرفت و نيرومند شد، و سپس خوابيد.
پيرمردى جهان ديده ، در ميان كاروان بود، به كاروانيان گفت : ((اى ياران ! من در مورد اين جوان پهلوان ناشناس كه همراه ما آمده ، بيمناكم تا آنجا كه ترس من از اين شخص ، بيشتر از ترس از دزدان است ، چنانكه در داستانها آمده : عربى داراى مقدارى پول شده بود، شب از نگرانى و وحشت رهزنان ، خوابش نمى برد، يكى از دوستانش را نزد خود آورد، تا به همراهى او، از وحشت تنهايى رهيده شود، چند شب همراه او بود، به طورى كه دوستش ‍ بر پولهاى او اطلاع يافت ، آن پولها را دزديد و با خود برد و از آنجا دور شد، صبح كه شد، مردم آن عرب را گريان ديدند، از او پرسيدند: ((چرا گريه مى كنى ؟ مگر پولهايت را دزد برد؟ ))
عرب گفت : نه به خدا، بلكه دوستم آن پولها را برد.
هرگز ايمن ز مار ننشستم
كه بدانستم آنچه خصلت او است
زخم دندان دشمنى بتر است
كه نمايد به چشم مردم دوست
چه مى دانيد؟ شايد اين شخص هم كه به عنوان زيرك و تيزرو و پهلوان در ميان ما خود را جا زده ، دزد باشد، تا در فرصت مناسب ياران خود را خبر كند و همه ما را تار و مار كنند، بنابراين مصلحت اين است كه اين مرد را هنگامى كه خوابيد، تنها بگذاريم و كاروان را حركت دهيم .
افراد كاروان تدبير و پيشنهاد پيرمرد را ستودند، ترس و هراس نسبت به آن پهلوان ناشناس پيدا كردند، از اين رو هنگامى كه خوابيده بود، كاروان را به حركت درآورده و رفتند.
پهلوان آنگاه كه نور خورشيد به شانه اش رسيده بود بيدار شد و فهميد كاروان رفته و او تنها در بيابان مانده است . بيچاره هر چه به جستجو پرداخت كسى را نيافت ، تشنه و بينوا، خود را در خطر هلاكت يافت .
درشتى كند با غريبان كسى
كه نابود باشد به غربت بسى (298)
آن پهلوان مسكين و بينوا در اين حال بود كه ناگاه شاهزاده اى براى شكار از لشگرش دور شده بود و به آنجا آمد، شاهزاده وقتى كه از بيچارگى آن پهلوان با خبر شد پرسيد: كيستى و از كجا آمده اى ؟
پهلوان همه ماجرا را براى شاهزاده تعريف كرد، دل شاهزاده به حال او سوخت ، به او رحم كرد و او را به شهر و ديارش رسانيد، پهلوان نزد پدر آمد و آنچه از رنجها و سختيها كه در اين سفر پرخطر ديده بود، از ماجراى كشتى و ظلم كشتيبان و روستاييان در كنار چاه ، و نيرنگ كاروانيان را براى پدر تعريف كرد.
پدر گفت : اى پسر! مگر هنگام سفر، به تو نگفتم كه : ((دست دليرى و پنجه شيرى تهيدستان بر اثر نادارى بسته است . ))
چو خوش گفت آن تهى دست سلحشور
جوى زر (299) بهتر از پنجاه من زور
پهلوان گفت : اى پدر! همانا تا رنج نبرى ، گنج نخواهى برد و تا جان را به خاطر نيفكنى ، بر دشمن پيروز نگردى و تا دانه ها را در زمين پراكنده نسازى ، خرمن به دست نياورى ، آيا نمى بينى به خاطر تحمل رنج اندكى ، چه مقدار راحتى و آسايش كسب كردم ؟ و بر اثر نيشى كه خوردم چقدر عسل آوردم ؟
گرچه بيرون ز رزق نتوان خورد
در طلب كاهلى نشايد كرد(300)
غواص اگر انديشه كند كام نهنگ
هرگز نكند در گرانمايه به چنگ (301)
سنگ آسياى زيرين بى حركت است ، از اين رو ناگزير بايد بار سنگين سنگ بالا و بار آسيا را تحمل نمايد، تا محصول كارش به نتيجه برسد.
چو خورد شير شرزه در بن غار؟
باز افتاده را چه قوت بود
تا تو در خانه صيد خواهى كرد
دست و پايت چو عنكبوت بود(302)
پدر گفت : اى پسر! اين بار، دست اقبال به سراغت آمد و از خطر سفر، در امان ماندى ، كه شاهزاده از روى اتفاق به تو رسيد، و تو را نجات داد، ولى چنين اتفاقى به ندرت رخ مى دهد، و نمى توان براساس اتفاق نادر حكم نمود، به تو هشدار مى دهم كه به طمع امور نادر، بار ديگر چنبره حرص و آز نيفتى .
صياد نه هر بار شگالى ببرد
افتد كه يكى روز پلنگى بخورد(303)
چنانكه گويند: يكى از شاهان ايران انگشترى داشت كه نگينى گرانبها بر آن بود، با چند نفر ياران خاص براى تفريح و مصلاى شيراز رفت ، دستور داد آن انگشترش را بر فراز گنبد عضد (304) نصب نمودند، تا هر كسى تير از درون حلقه انگشتر بگذراند، انگشتر مال او باشد.
اتفاقا چهار صد نفر از تيراندازان زبردست كه در خدمت آن شاه بودند، براى بردن آن جايزه ، به طرف آن انگشتر تير افكندند ولى تير هيچ يك از آنها به هدف نرسيد. اما كودكى كه بر بام كاروان سرايى ، با تير كمان خود بازى مى كرد، باد صبا تير او را از درون حلقه انگشتر رد كرد، تير او به هدف رسيد، شاه آن انگشتر را به اضافه جوايز گرانبهاى ديگر به آن كودك داد، سپس آن كودك تير و كمان خود را سوزانيد، از او پرسيدند: ((چرا تير و كمانت را سوزانيدى ؟ )) در پاسخ گفت : ((تا رونق و شكوه و هنرنمايى نخستين ، باقى بماند. )) (مبادا در مورد ديگر، آن تير و كمان ، خطا روند و سرشكسته گردند.)
گه بود از حكيم روشن رايى
بر نيايد درست تدبيرى
گاه باشد كه كودكى نادان
به غلط بر هدف زند تيرى (305)
(به اين ترتيب سعدى در نقل اين حكايت طولانى اين پند را آموخت كه نبايد بى گدار به آب زد، و نبايد رديف كارها را براساس امور تصادفى ، تنظيم نمود، بلكه براى به دست آوردن پيروزى و سعادت ، بايد از وسايل و امور لازم بهره گرفت ، تا از
رنجها گنج برد، و از نيشها نوش ، و گر نه عمر گرانمايه بر باد خواهد رفت و پوچ خواهد شد اين پند پدر بود، پسر پهلوان او نيز با آن همه رنج سفر، بر عقيده خود ثابت ماند كه سفر، به خاطر رنجها و چشيدن سرد و گرم روزگار، انسان را پخته و ورزيده مى كند، جهان ديده و با تجربه مى سازد، منافعش ‍ بيش از زيانهايش مى باشد... ولى بايد گفت : چه بهتر كه انسان با استفاده از وسايل و شرايط لازم خود را از زيانهاى سفر حفظ كند، از بهره هاى سفر حداكثر استفاده را ببرد.)
******************
109. نتيجه شكم پرستى
عابد پارسايى ، غارنشين شده بود و در آنجا دور از جهان و جهانيان ، به عبادت به سر مى برد، به شاهان و ثروتمندان به ديده تحقير مى نگريست ، و به رزق و برق دنيا اعتنا نداشت و سؤ ال از اين و آن را عار مى دانست :
هر كه بر خود در سوال گشود
تا بميرد نيازمند بود
آز بگذار و پادشاهى كن
گردن بى طمع بلند بود
يكى از شاهان آن سامان براى آن عابد چنين پيام داد: ((از بزرگوارى خوى نيكمردان ، توقع و انتظار دارم ، مهمان ما بشوند و با شكستن پاره نانى از سفره ما با ما همدم گردند.))
عابد (فريب سخن شاه را خورد و ) به دعوت او جواب مثبت داد، با اين ايده كه اجابت دعوت (جواب مثبت به دعوت ) از سنت است ، به اين ترتيب كنار سفره شاه آمد و از غذاى او خورد.
فرداى آن روز، شاه براى عذرخواهى از قدم رنجه نمودن عابد و آمدن او به خانه شاه ، به سوى عابد رفت . و وارد غار شد، عابد همين كه شاه را ديد، به احترام او برخاست و او را در كنارش نشانيد و با شاه بسيار گرم گرفت و او را آنچه توانست ستود، تا اينكه شاه با عابد خداحافظى كرد و رفت .
بعضى از ياران عابد نزد عابد آمده و از روى اعتراض به او گفتند: ((چرا آن همه در برابر شاه ، كوچكى كردى و با او دمساز شدى و برخلاف روش ‍ عابدان وارسته ، اين گونه به او دل بستى و اظهار علاقه نمودى ؟! ))
عابد بيچاره گفت : مگر نشنيده ايد كه گفته اند:
هر كه را بر سماط بنشستى
واجب آمد به خدمتش برخاست (306)
گوش تواند كه همه عمر وى
نشنود آواز دف و چنگ و نى
ديده شكيبد ز تماشاى باغ
بى گل و نسرين به سر آرد دماغ
ور نبود بالش آگنده پر
خواب توان كرد خزف زير سر
ور نبود دلبر همخوابه پيش
دست توان كرد در آغوش خويش
وين شكم بى هنر پيچ پيچ
صبر ندارد كه بسازد به هيچ
(آرى داد و فرياد از شكم پرستى ، و توجه به شكم ناراست خودخواه ، كه بر اثر بى صبرى و ناسازگارى ، صاحبش را به دريوزگى مى افكند، عابد وارسته را مريد شاه آلوده مى سازد، پارساى پيراسته را آزمند دلبسته مى نمايد.
بايد كاملا مراقب شكم بود كه اگر بى پروا شود، و هر غذايى را به خود راه دهد، انسان شريف را به بهانه حق نمك ، غلام حلقه به گوش مى كند، تاج كرامت را از سر انسان برداشته و به درون چاه ضلالت و مذلت مى افكند، كه براستى چنين شكمى ، بى هنر و بى مايه و ناراحت است ، كه اين گونه انسان را به كجروى و دريوزگى و خم كردن سر نزد هر ناكسى مى كشاند.)
(پايان باب سوم )
باب چهارم : در فوايد خاموشى
110. دو چشم بد انديش ، بركنده باد
به يكى از دوستان گفتم : ((خاموشى را از اين رو برگزيده ام كه : در سخن گفتن ، زشت و زيبا بر زبان مى آيد، و چشم بدانديشان فقط بر سخن زشت مى افتد. ))
دوستم پاسخ داد: ((آن خوشتر كه دشمن بد انديش يكباره كور گردد، تا چشمانش را نتواند باز كند )) (307) (زيرا نيكى را نيز بدى جلوه مى دهد.)
هنر به چشم عداوت ، بزرگتر عيب است
گل است سعدى و در چشم دشمنان خار است
نور گيتى فروز چشمه هور(308)
زشت باشد به چشم موشك كور(309)
111. پرهيز از شماتت دشمن
بازرگانى در يكى از تجارتهاى خود، هزار دينار خسارت ديد، به پسرش ‍ گفت : ((اين موضوع را پنهان كن ، مبادا به كسى بگويى . ))
پسر گفت : اى پدر! از فرمانت اطاعت مى كنم ، ولى مى خواهم بدانم فايده اين نهانكارى چيست ؟
پدر گفت : تا مصيبت دو تا نشود، 1 - خسارت مال 2 - شماتت همسايه و ديگران .
مگوى انده خويش با دشمنان
كه لا حول گويند شادى كنان (310)
112. ترس از شرمسارى
جوانى خردمند، به فنون مختلف علوم و دانشها، اطلاعات فراوان داشت ، ولى داراى خوى رميده بود (در ميان مردم ، فضايل خود را آشكار نمى كرد )به گونه اى كه در مجالس دانشمندان ، خاموش مى نشست ، پدرش به او گفت : ((اى پسر! تو نيز آنچه را مى دانى بگو. ))
جوان در پاسخ گفت : ((از آن ترسم كه در مورد آنچه را كه ندانم از من بپرسند و شرمسار شوم ))
نشنيدى كه صوفيى مى كوفت
زير نعلين خويش ميخى چند؟
آستينش گرفت سرهنگى
كه بيا نعل بر ستورم بند (311)
113. خاموشى در برابر ستيزه جويان لجوج
بين يكى از علماى برجسته با يك نفر كافر منكر، مناظره و بحث رخ داد، ولى در وسط بحث ، عالم از مناظره دست كشيد، و از ادامه مناظره خوددارى كرد. از او پرسيدند: ((تو با آن همه علم و فضل ، چرا در برابر بى دينى ، عقب نشينى كردى ؟ ))
در پاسخ گفت : ((علم من از قرآن و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و گفتار بزرگان علم و دين است ، ولى اين كافر منكر، قرآن و حديث و گفتار بزرگان را قبول ندارد و نمى شنود، بنابراين شنيدن كفر او براى من چه سودى دارد )) (312)
آن كس كه به قرآن و خبر زو نرهى
آنست جوابش كه جوابش ندهى (313)
114. پرهيز دانا از ستيز با نادان ابله
يك روز جالينوس (پزشك نامدار يونانى كه در سال 131 تا 201 ميلادى مى زيست ) ابلهى را ديد كه گريبان دانشمندى را گرفته و به آن دانشمند، پرخاش و جسارت مى كند، گفت : ((اگر اين دانشمند نادان نبود، كار او با نادانان به اينجا نمى كشيد.))
دو عاقل را نباشد كين و پيكار
نه دانايى ستيزد با سبكسار
اگر نادان به وحشت سخت گويد
خردمندش به نرمى دل بجويد
دو صاحبدل نگهدارند مويى
هميدون سركشى ، آزرم جويى
و گر بر هر دو جانب جاهلانند
اگر زنجير باشد بگسلانند
يكى را زشتخويى داد دشنام
تحمل كرد و گفت اى خوب فرجام
بتر زانم كه خواهى گفتن آنى
كه دانم عيب من چون من ندانى (314)
116. پرهيز از سخن گفتن در ميان سخن ديگران
از يكى از حكيمان فرزانه ، شنيدم مى گفت : ((كسى كه در ميان سخن ديگران ، حرف بزند، و هنوز سخن ديگرى به پايان نرسيده سخن بگويد، قطعا به جهل و نادانى خود اقرار نموده است .)) (داخل خرف ديگران دويدن ، نشانه نادانى است .))
سخن را سر است اى خداوند و بن
مياور سخن در ميان سخن (315)
خداوند تدبير و فرهنگ و هوش
نگويد سخن تا نبيند خموش (316)
117. رازدارى
يك روز چند نفر از اطرافيان سلطان محمود غزنوى به حسن ميمندى (وزير دانشمند سلطان محمود ) گفتند: 0 ((امروز پادشاه هنگام مشورت در مورد فلان موضوع ، به تو چه گفت ؟))
حسن ميمندى جواب داد: 0 ((آنچه گفته ، از شما نيز پوشيده نيست .))
گفتند: 0 ((شاه آنچه را با تو گويد، روا نداند كه به امثال ما بگويد.))
حسن ميمندى گفت : ((سلطان به اتكاى اينكه مى داند من راز او را فاش ‍ نمى كنم با من مشورت مى كند، بنابراين شما هم آن را از من نپرسيد و افشاى آن را از من نخواهيد.))
نه سخن كه برآيد بگويد اهل شناخت
به سر شاه سر خويشتن نبايد باخت (317)
118. توجه به همسايه ، هنگام خريدارى خانه
در مورد خريدن خانه اى ترديد داشتم ، يك نفر يهودى به من گفت : ((آخر من در اين محله خانه دارم (و خانه ها را مى شناسم ) وصف اين خانه را آن گونه كه هست از من بپرس ، به نظر من اين خانه را خريدارى كن ، كه هيچ عيبى ندارد.))
گفتم : ((عيبى جز اين ندارد كه تو همسايه من مى شوى .))
خانه ام را كه چون تو همسايه است
ده درم سيم بد عيار ارزد (318)
لكن اميدوارم بايد بود
كه پس از مرگ تو هزار ارزد
119. مرا به خير تو اميد نيست ، شر مرسان
شاعرى نزد امير دزدها رفت و او را با اشعار خود ستود، امير دزدها دستور داد، تا لباس او را از تنش بيرون آورند و او را برهنه از ده بيرون كنند، دستور امير اجرا شد، شاعر بيچاره در سرماى زمستان با بدن برهنه ، از ده خارج شد، در اين ميان سگهاى ده به دنبال او مى رفتند، او مى خواست سنگى از زمين بردارد و آنها را از خود دور سازد، سنگى را ديد كه در زمين يخ زده بود، دست بر آن سنگ انداخت تا آن را از زمين بردارد، ولى آن سنگ بر اثر يخ زدگى ، از زمين كنده نمى شد، او از جدا كردن سنگ ، عاجز و ناتوان گشت و گفت : ((اين مردم چقدر حرامزاده هستند، كه سگ را براى آزار مردم رها كرده اند، و سنگ را در زمين بسته اند؟))
امير دزدها، از دريچه اتاقش ، سخن (ناهنجار ) شاعر را شنيد و خنديد و گفت : ((اى حكيم ! از من چيزى بخواه تا به تو بدهم .))
شاعر گفت : ((من لباس خودم را مى خواهم ، رصينا من نوالك بالرحيل ((از عطاى تو به همين خشنوديم كه ما را براى كوچ كردن از اينجا آزاد بگذارى .))
اميدوار بود آدمى به خير كسان
مرا به خير تو اميد نيست ، شر مرسان
دل امير دزدها به حال شاعر بينوا سوخت ، لباس او را به او باز گردانيد، به علاوه روپوش پوستينى با چند درهم به او بخشيد.
120. از آسمانها خبر مى داد، ولى از خانه اش بى خبر!
ستاره شناسى (كه از آسمانها خبر مى داد و با ديدن اوضاع ستارگان ، از نهانها پرده برمى داشت ) يك روز به خانه اش آمد، ديد مرد بيگانه اى با همسرش خلوت كرده است ، عصبانى شد، و آن مرد را به باد فحش و ناسزا گرفت ، رسوايى و شورى بر پا شد، صاحبدلى كه آن ستاره شناس را مى شناخت و از وضع او و خانواده اش با خبر بود گفت :
تو بر اوج فلك چه دانى چيست ؟
كه ندانى كه در سراى تو كيست ؟! (319)
121. انتقاد از دوستى كه عيب را هنر داند
سخنورى زشت آواز بود، ولى خود را خوش آواز مى پنداشت ، از اين رو در سخنورى فرياد بيهوده مى زد (تا شنوندگان را خوش آيد) صدايش به گونه اى بود كه گويا فغان ((غراب البين )) (كلاغى كه با صدايش انسانها را از خود جدا مى سازد و همه مى خواهند به خاطر صدايش از او فرار كنند ) در آهنگ آواز او قرار گرفته يا آيه ((ان انكر الاصوات لصوت الحمير)) ؛ همانا ناهنجارترين آواها، آواى خران است . (320)
در شاءن او نازل شده است .
مردم شهر به خاطر مقامى كه آن سخنور داشت ، احترامش را رعايت مى كردند و بلاى صداى او را مى شنيدند و رنج مى بردند و دندان روى جگر مى گذاشتند، و آزارش را مصالحت نمى دانستند.
تا اينكه يكى از سخنوران آن سامان كه با او دشمنى نهانى داشت ، يكبار براى احوالپرسى به ديدار او آمد، و در اين ديدار به او گفت : ((خوابى در رابطه با تو ديده ام .))
سخنور ميزبان : چه خوابى ديده اى ؟
سخنور مهمان : در عالم خواب ديدم ، آواز خوشى دارى ، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند.
سخنور ميزبان اندكى درباره اين خواب انديشيد، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت : خواب مباركى ديده اى ، كه مرا بر عيب خودم آگاه ساختى ، معلوم شد كه آواز زشت دارم ، و مردم از صداى بلند من در رنجند، توبه كردم و از اين پس سخنرانى نكنم ، مگر آهسته .
از صحبت دوستى برنجم
كاخلاق بدم حسن (321) نمايد
عيبم هنر و كمال بيند
خارم گل و ياسمن (322) نمايد
كو دشمن شوخ چشم (323) ناپاك
تا عيب مرا به من نمايد
122. صداى دلخراش اذان گو
شخصى در مسجد سنجار (شهرى در سه منزلى موصل ) براى درك استحباب اذان ، اذان مى گفت ، ولى صداى او به گونه اى ناهنجار بود كه شنوندگان ناراحت گشته و از او دور مى شدند، صاحب آن مسجد، اميرى عادل و پاكنهاد بود و نمى خواست دل او را با بيرون كردن نامحترمانه او را برنجاند، ولى او را خواست و به او چنين گفت : ((اى جوانمرد! اين مسجد داراى اذان گوهاى قديمى است ، كه براى هر كدام پنج دينار را (به عنوان حقوق ماهيانه ) تعيين كرده ام ، ولى به تو به دينار مى دهم كه از اينجا بجاى ديگر بروى .))
اذان گو با صاحب مسجد به توافق رسيدند، و او از شهر سنجار بجاى ديگر رفت ، مدتى از اين ماجرا گذشت ، تا اينكه روزى آن اذان گو هنگام عبور، صاحب آن مسجد را ديد، نزدش آمد و گفت : ((حيف بود كه مرا از آن مسجد با ده دينار، بجاى ديگر فرستادى ، زيرا اينجا كه رفته ام ، به من بيست دينار مى دهند تا جاى ديگر روم ، ولى نمى پذيرم .)) صاحب مسجد در حالى كه بلند مى خنديد و از خنده روده بر شده بود، به او گفت : ((هان ! مواظب باش كه تا پنجاه دينار نگرفتى از آنجا بيرون نرو!!))
به تيشه كس نخراشد ز روى خارا گل
چنانكه بانگ درشت تو مى خراشد دل (324)
123. براى خدا اين گونه قرآن نخوان
ناخوش آوازى با صداى بلند قرآن مى خواند، صاحبدلى از كنار او گذشت و به او گفت : ((ماهانه چقدر پول مى گيرى ، قرآن بخوانى ؟))
قارى : هيچ نمى گيرم .
صاحبدل : پس چرا براى قرائت قرآن ، خود را آن همه زحمت مى دهى ؟
قارى : من قرآن را براى خدا و ثواب آن مى خوانم .
صاحبدل : به تو نصيحت مى كنم ، كه از براى خدا، ديگر قرآن نخوان .
گر تو قرآن بر اين نمط (325) خوانى
ببرى رونق مسلمانى
(پايان باب چهارم )
باب پنجم : در عشق و جوانى (326)
124. آنچه در دل نشيند در ديده خوش آيد
( سلطان محمود غزنوى سومين و مقتدرترين سلطان سلسله غزنويان ، وفات يافته در سال 421 ه . ق يكى از غلامانش به نام ((آياز)) را بسيار دوست مى داشت و او را مراد و معشوق نازنين خود مى دانست . )
از حسن ميمندى (وزير دانشمند سلطان محمود) پرسيدند: ((سلطان محمود چندين غلام زيبا روى دارد، كه هر كدام در زيبايى در جهان بى نظيرند، ولى چرا آن گونه كه به اياز علاقه مند است به آنها علاقه ندارد با اينكه اياز زيباتر از آنها نيست ؟))
حسن ميمندى پاسخ داد: ((هرچه نشيند، در چشم خوش آيد.))
هر كه سلطان مريد او باشد
گر همه بد كند، نكو باشد
وآنكه را پادشه بيندازد
كسش از خيل خانه ننوازد(327)
كسى به ديده انكار گر نگاه كند
نشان صورت يوسف دهد به ناخوبى
و گر به چشم ارادت نگه كنى در ديو (328)
فرشته ايت نمايد به چشم كروبى
125. رفع رسم آقايى و نوكرى با آمدن عشق و عاشقى
يكى از بزرگمردان غلامى زيباروى داشت كه در زيبايى يگانه بود، براساس ‍ دوستى و ديندارى ، به او علاقمند بود، آن بزرگمرد به يكى از دوستانش ‍ گفت : ((حيف از اين غلام زيبا، كه با آن همه زيبايى زبان درازى و بى ادبى مى كند.))
دوستش گفت : ((اى برادر! وقتى كه پيوند دوستى و عشق با او قرار ساختى ، از او انتظار خدمت نداشته باش ، زيرا وقتى كه رابطه عاشق و معشوقى به ميان آمد، رابطه مالك و مملوك (آقايى و نوكرى ) برداشته خواهد شد.
خواجه با بنده پرى رخسار (329)
چون درآمد به بازى و خنده
نه عجب كو چو خواجه حكم كند
وين كشد بار ناز چون بنده (330)
126. سلطان عشق
پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق او صبر و قرار و توان گفتار نداشت ، هر اندازه در اين مورد سرزنش مى ديد و تاوان مى برد، از عشق و علاقه اش به او نمى كاست و مى گفت :
كوته نكنم ز دامنت دست
ور خود بزنى به تيغ تيزم
بعد از تو ملاذ و ملجاءيى نيست
هم در تو گريزم ، آر گريزم (331)
او را سرزنش كردم و گفتم : ((چه شده و چرا هواى نفس فرومايه ات بر عقل گرانمايه ات چيده شده است ؟)) او مدتى انديشيد و سپس ‍ گفت :
هر كجا سلطان عشق آمد، نماند
قوت بازوى تقوا را محل
پاكدامن چون زيد بيچاره اى
اوفتاده تا گريبان در وحل (332)
127. شهيد راه عشق
شخصى در راه عشق ، دل از كف داده و دست از زندگى كشيده بود و راه وصول به معشوق و مرادش ، آسيب و خطر بسيار داشت ، به طورى كه ترس ‍ مرگ و هلاكت وجود داشت ، زيرا معشوق همچون طعمه اى نبود كه به سادگى به دست آورد، يا پرنده اى نبود كه دامش افتد و اسير گردد.
چو در چشم شاهد نيايد زرت
زر و خاك يكسان نمايد برت (333)
او را نصيحت كردند كه : ((از اين خيال باطل دورى كن ، كه گروهى نيز به خاطر عشق و هوس تو، اسير و در زحمت مى باشند.)) او در برابر نصيحت ناصحان ، ناله كرد و گفت :
دوستان گو نصيحتم مكنيد
كه مرا ديده بر ارادت او است
جنگجويان به زور و پنجه و كتف
دشمنان را كشند و خوبان دوست (334)
در جهان دوستى ، رسم نيست كه بخاطر حفظ جان ، دل از عشق جانان (معشوق ) بردارند:
تو كه در بند خويشتن باشى
عشق باز دروغ زن باشى
گر نشايد به دوست ره بردن
شرط يارى است در طلب مردن (335)
گر دست رسد كه آستينش گيرم
ورنه بروم بر آستانش ميرم
خويشان و نزديكان كه به اين عاشق دلسوخته توجه داشتند، از روى دلسوزى و مهربانى او را نصيحت كردند، سپس زنجير بر پايش نهادند، كه دست از عشق بردارد، ولى پند و بند آنها در او اثر نكرد:
دردا كه طبيب ، صبر مى فرمايد
وى نفس حريص را شكر مى بايد(336)
آن شنيدى كه شاهدى بنهفت
با دل از دست رفته اى مى گفت
تا تو را قدر خويشتن باشد
پيش چشمت چه قدر من باشد؟ (337)
معشوق اين عاشق شيفته ، شاهزازاده اى بود، ماجراى عشق سوزان و دل شوريده و گفتار پرسوز او را به شاهزاده خبر دادند، شاهزاده دريافت كه خودش باعث بيچارگى عاشق شده است ، سوار بر اسب شد و به سوى آن عاشق دلسوخته حركت كرد، وقتى كه عاشق از نزديك شدن مراد و معشوق با خبر شد، گريه كرد و گفت :
آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش
مانا كه (338) دلش بسوخت بر كشته خويش
شاهزاده به او محبت فراوان كرد و از او دلجويى نمود و احوال او را پرسيد كه چه نام دارى و اهل كجا هستى و شغلت چيست ؟
ولى عاشق دلسوخته بقدرى غرق در درياى محبت و عشق بود كه فرصت نفس كشيدن نداشت :
اگر خود هفت سبع از بر بخوانى
چو آشفتى الف ب ت ندانى (339)
شاهزاده به او گفت : چرا با من سخن نمى گويى ؟ كه من در صف پارسايانم ، بلكه غلام حلقه به گوش آنها هستم .
در اين هنگام عاشق دلسوخته به نيروى رابطه انس با محبوب ، و دلجويى معشوق ، از ميان امواج درياى عشق سر برآورد و گفت :
عجب است با وجودت كه وجود من بماند
تو به گفتن اندر آيى و مرا سخن بماند!!
عاشق دلسوخته ، پس از اين سخن نعره جانسوز بر كشيد و جان سپرد:
عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست
عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم ؟
(آرى اگر دوست در آستان خانه دوست شهيد شود، شگفت نيست ، بلكه شگفت آن است كه عاشق به ديدار يار برسد در عين حال چگونه سالم و زنده بماند؟!)(340)
128. حفظ تعادل در خوش گمانى و بدگمانى
يكى از شاگردان در نهايت زيبايى بود، معلم او مطابق قريحه بشرى كه زيبايى را دوست دارد، تحت تاثير زيبايى او قرار گرفت و او را به خلوت طلبيد و به او چنين گفت :
نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى
كه ياد خويشتنم در ضمير مى آيد
ز ديدنت نتوانم كه ديده در بندم
و گر مقابله بينم كه تير مى آيد(341)
روزى شاگرد به معلم گفت : ((آن گونه كه در مورد پيشرفت درسى من توجه دارى ، تقاضا دارم در مورد پاكسازى باطن و پيشرفت امور معنوى و اخلاقى من نيز توجه داشته باشى ، هرگاه چيز ناپسندى در اخلاق من ديدى كه به نظر من پسنديده جلوه مى كند، به من اطلاع بده ، تا در تغيير آن اخلاق ناپسند بكوشم .))
معلم گفت : ((اى پسر! اين موضوع را از شخص ديگر تقاضا كن ، زيرا با آن نظرى كه من به تو مى نگرم از وجود تو چيزى جز هنر نمى نگرم .))
چشم بدانديش كه بر كنده باد
عيب نمايد هنرش در نظر
ور هنرى دارى و هفتاد عيب
دوست نبيند بجز آن يك هنر
(بنابراين نه بدگمانى درست است ، كه هنر را عيب بنگرد، و نه خوش گمانى زياد كه تنها هنر ببيند و عيبها را براى اصلاحش ننگرد.)
129. استقبال از يار عزيز
به ياد دارم يك شب يارى عزيز به خانه ام آمد، با ديدارش به گونه اى به استقبال جستم كه آستينم به شعله چراغ رسيد و آن را خاموش كرد:
سرى طيف من يجلو بطلعته الدجى
شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا؟ (342)
او نشست و مرا مورد سرزنش قرار داد كه چرا مرا ديدى ، و چراغ را خاموش ‍ نمودى ؟ گفتم بخاطر دو علت : 1 - گمان كردم خورشيد وارد شد 2 - اين اشعار بخاطرم آمد.
چون گرانى به پيش شمع آيد
خيزش اندر ميان جمع بكش
ور شكر خنده اى است شيرين لب
آستينش بگير و شمع بكش (343)
130. يار بى اغيار
شخصى يكى از دوستانش را سالها نديده بود، تا اينكه از قضاى روزگار او را ديد و از او پرسيد: ((كجا هستى كه مشتاق ديدارت هستم ؟))
دوست در پاسخ گفت : (( مشتاقى و آروزى ديدار، بر اثر فراق ، بهتر از بيزارى و دلتنگى بر اثر ملاقات بسيار است ؟))
دير آمدى اى نگار سرمست
زودت ندهيم دامن از دست
معشوقه كه دير دير بينند
آخر كم از آنكه سير بينند؟(344)
زيباروى محبوب ، اگر همراه دوستان بيايد جفا و بى مهرى كرده است ، چرا كه ديدار يار همراه دوستان ، بدون رشك و رقابت بين رقيبان نخواهد بود.
به يك نفس كه برآميخت يار با اغيار
بسى نماند كه غيرت ، وجود من بكشد
به خنده گفت كه من شمع جمعم اى سعدى
مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد؟ (345)
131. بى اعتنايى يار، آسانتر از محروميت از ديدارش
دانشمندى را ديدم كه به محنت عشق زيبارويى گرفتار گشته است ، و راز اين عشق ، فاش شده است ، از اين رو بسيار ستم مى كشيد و تحمل مى كرد، يكبار از روى مهربانى به او گفتم : ((بخوبى مى دانم كه از تو در رابطه با آن محبوب كار ناپسندى سر نزده ، و لغزشى ننموده اى ، در عين حال براى دانشمندان شايسته نيست كه خود را در معرض تهمت مردم قرار دهند و در نتيجه از ناحيه بى ادبان ، جفا بكشند و به زحمت بيفتند.))
به من چنين پاسخ داد: ((اى دوست مرا در اين حال ، سرزنش نكن ، كه در اين مورد چنانكه صلاح دانسته اى ، بسيار فكر كرده ام ، ولى صبر در برابر قهر و بى اعتنايى يار، آسانتر از صبر به خاطر محروم شدن از ديدار جمال او است ، حكماى فرزانه گويند: ((رنج فراق بردن آسانتر از فرو خواباندن چشم از ديدار يار است .))
هر كه بى او به سر نشايد برد
گر جفايى كند ببايد برد
روزى ، از دست گفتمش زنهار
چند از آن روز گفتم استغفار
نكند دوست زينهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست
گر بلطفم به نزد خود خواند
ور به قهرم براند او داند (346)
******************
132. آمدى ، ولى حالا چرا؟
در آغاز جوانى چنانكه پيش آيد و مى دانى ، به زيبارويى دل بسته بودم و عشق نهانى به او داشتم ، زيرا حنجره اى خوش آوا و جمالى چون ماه چهارده داشت .
آنكه نبات عارضش آب حيات مى خورد
در شكرش نگه كند هر كه نبات مى خورد(347)
از روى اتفاق ، كارى ناموزون از او ديدم ، بدم آمد، پيوند با او را بريدم و دل از مهرش كندم و گفتم :
برو هر چه مى بايدت پيش گير
سر ما ندارى سر خويش گير
شنيدم مى رفت و مى گفت :
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نكاهد
او به سفرى طولانى رفت ، پريشانى فراق او دلم را رنجانيد و در روانم اثر تلخى گذاشت .
بازى آى و مرا بكش كه پيشت مردن
خوشتر كه پس از تو زندگانى كردن
شكر و سپاس خدا را كه پس از مدتى بازگشت ، ولى چه بازگشتى ؟ كه : حلق خوش آوايش كه گويى حنجره حضرت داوود دگرگون گشته بود، و سرمايه زيباى يوسف نماى او تباه شده و سيب چانه اش (بر اثر روييدن مو) گرد گرفته و از زيباييش كاسته بود، توقع داشت كه از او استقبال گرم كنم ، ولى از او كنار كشيدم و گفتم :
آن روز كه خط شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندى
امروز بيامدى به صلحش
كش ضمه و فتحه بر نشاندى (348)
تازه بهارا! ورقت زرد شد
ديگ منه كآتش ما سرد شد
چند خرامى و تكبر كنى
دولت پارينه (349) تصور كنى ؟
پيش كسى رو كه طلبكار تو است
ناز بر آن كن كه خريدار تو است
سبزه در باغ گفته اند خوش است
داند آن كس كه اين سخن گويد
يعنى از روى نيكوان خط سبز
دل عشاق بيشتر جويد
بوستان تو گند نازايست (350)
بس كه بر مى كنى و مى رويد
گر صبر كنى ور نكنى موى بناگوش (351)
اين دولت ايام نكويى (352) به سر آيد
گر دست به جان داشتمى همچو تو بر ريش (353)
نگذاشتمى تا به قيامت كه برآيد
سؤ ال كردم و گفتم : جمال روى تو را
چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشيده است ؟
جواب داد ندانم چه بود رويم را
مگر به ماتم حسنم سياه پوشيده است
(آرى دنيا در حال تغيير است ، زيبايى چهره در نوجوانى ، پس از مدتى با روييدن موى صورت ، تغيير مى يابد، و چون مورچگان سياه در كنار هم ، صفحه سفيد چهره را سياه مى سازد.)
133. تغيير روحيه
شخصى از يكى از عربهاى غير خالص بغداد پرسيد: ((در باره نوجوانانى كه هنوز در چهره آنها مو روييده نشده چه نظر دارى ؟ ))
لا خير فيهم مادام احدهم لطيفا بتخاشن ، فاذا خشن يتلاطف .
خيرى در آنها نيست ، زيرا تا هنگامى كه نازك اندامند، تندخويى كنند، و وقتى كه سخت انداز و درشت شدند، نرمخويى نمايند.
امرد آنگه كه خوب و شيرين است
تلخ گفتار و تند خوى بود
چون به ريش آمد و به لعنت شد
مردم آمير و مهرجوى بود
134. زبان مردم
شخصى از يكى از دانشمندان پرسيد: مردى با زيبارويى تنها در خانه خلوت كه درهايش بسته است و نگهبانان در خواب و غفلت هستند، نشسته . با توجه به اينكه هواى نفس اشتها دارد و چيره شده است ، به گونه اى كه عرب گويد:
التمر يانع والناطور غير مانع .
خرما رسيده است و نخلبان از كسى جلوگيرى نكند.
آيا آن مرد مى تواند به قدرت تقوا، پاكى خود را حفظ كند؟
دانشمند در پاسخ گفت : (( اگر او از مه رويان به سلامت بماند، از بدگويان به سلامت نماند.))
شايد پس كار خويشتن بنشستن
ليكن نتوان زبان مردم بستن
135. همنشينى طوطى و كلاغ در قفس
يك عدد طوطى را با يك عدد كلاغ در يك قفس نمودند، طوطى از زشتى ديدار با كلاغ رنج مى برد و مى گفت : ((اين چه چهره ناپسند و قيافه ناموزون و منظره لعنت شه و صورت كژ و معوج است ؟ ))
يا غراب البين يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين .
اى كلاغ كه قيافه بد و صداى ناهنجار تو، همه را از تو مى رماند، اى كاش بين من و تو به اندازه بين مشرق و مغرب دورى بود.
على الصباح به روى تو هر كه برخيزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
به اخترى چو تو در صحبت بايستى
ولى چنين كه تويى در جهان كجا باشد؟ (354)
شگفت آنكه كلاغ نيز از همنشينى با طوطى به تنگ آمده بود و خسته و كوفته مكرر از روى تعجب مى گفت : لا حول ولا قوة الا باالله ، همواره ناله مى كرد و بر اثر شدت افسوس درستهايش زا به هم مى ماليد و از نگونبختى و اقبال بد و روزگار ناپايدار شكوه مى كرد و مى گفت : ((شايسته من آن بود كه همراه كلاغى بر روى ديوار باغى با ناز و كرشمه راه مى رفتم .))
پارسا را بس اين قدر زندان
كه بود هم طويله رندان
(آرى بر عابد پرهيزكار همين عذاب بس كه همنشين زشتخويان بى پروا گردد.)
آرى من چه كردم كه بر اثر مجازات آن با چنين ابلهى خود خواه ، ناجنس ، هرزه و ياوه سرا همنشين و همكاسه شده ام و گرفتار چنين بندى گشته ام .
كس نيايد به پاى ديوارى
كه بر آن صورتت نگار كنند
گر تو را در بهشت باشد جاى
ديگران دوزخ اختيار كنند
اين مثال را از اين رو در اينجا آوردم تا بدانى كه هر اندازه كه دانا از نادان نفرت دارد، صد برابر آن نادان از دانا وحشت دارد.
زاهدى در سماع (355) رندان (356) بود
زان ميان گفت شاهدى بلخى
گر ملولى ز ما ترش منشين
كه تو هم در ميان ما تلخى
جمعى چو گل و لاله به هم پيوسته
تو هيزم خشك در ميانى رسته
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته اى و چون يخ بسته
136. آشتى سعدى با دوست قديم خود
دوستى داشتم كه سالها با او همسفر و هم خوان و هم غذا بودم و حق دوستى بين ما بى اندازه استوار گشته بود، سرانجام براى اندكى سود، خاطر مرا آزرد و دوستى ما به پايان رسيد، در عين حال از دو طرف نسبت به همديگر دلبستگى داشتيم ، شنيدم يك روز در مجلسى دو بيت از اشعار ما خوانده بود و آن دو بيت اين بود.
نگار من چو در آيد به خنده نمكين
نمك زياده كند بر جراحت ريشان
چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى
چو آستين كريمان به دست درويشان (357)
گروهى از پارسايان - نه بخاطر زيبايى اين اشعار، بلكه به خاطر خوى نيك خود - اشعار مار ستودند، و آن دوست قديم من كه در ميان آن گروه بود، نيز، بسيار آفرين گفته بود، و به خاطر از دست رفتن دوستى ديرينه اش با من ، بسيار افسوس خورده و به گمان خود اقرار كرده بود، دانستم كه از اطراف او نيز اشتياق و ميلى به من هست ، اين اشعار را براى او فرستادم و آشتى كرديم .
نه ما را در ميان عهد و وفا بود
جفا كردى و بد عهدى نمودى ؟
به يك بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم كه برگردى به زودى
هنوز گر سر صلح است بازآى
كز آن مقبولتر باشى كه بودى (358)
137. رنج همسايگى با مادرزن فرتوت
همسر زيباروى و جوان شخصى درگذشت ، مادرزنش كه سالخورده اى فرتوت شده بود، به عنوان سهميه خود از مهريه دخترش ، در خانه آن شخص سكونت نمود، آن شخص از همسايگى با مادرزن فرتوتش ، بسيار در رنج و زحمت بود، و چاره اى جز اين نداشت كه دندان روى جگر بگذارد و تحمل كند، تا اينكه روزى گروهى از آشنايان به ديدار او آمدند، يكى از ديداركنندگان از او پرسيد: ((حالت در مورد جدايى همسر عزيزت ، چگونه است ؟! ))
او در پاسخ گفت : ((فراق زن آنقدر بر من سخت نيست كه ديدن مادرزن آنقدر سخت و رنج آور است . ))
گل به تاراج رفت و خار بماند
گنج برداشتند و مار بماند
ديده بر تارك سنان ديدن
خوشتر از روى دشمنان ديدن (359)
واجب است از هزار دوست بريد
تا يكى دشمنت نبايد ديد
138. آب گوارا از زيبايى دل آرا
به خاطر دارم ، در دوران جوانى از محلى مى گذشتم ، تيرماه بود و هوا بسيار گرم ، به طورى كه داغى آن ، دهان را مى خشكانيد و باد داغش مغز استخوان را مى جوشانيد، به حكم ناتوانى آدمى ، نتوانستم در برابر تابش ‍ آفتاب نيم روز طاقت بياورم ، به سايه ديوارى پناه بردم و در انتظار آن بودم كه كسى به سراغم آيد، و با آب سردى ، داغى هواى گرم تابستان را از من بزدايد، ناگاه ديدم در ميان تاريكى دالان خانه اى به نور جمال زيبارويى روشن شد. آن زيباروى بقدرى خوشروى بود كه بيان از وصف زيبايى او ناتوان است ، همانند آنكه در دل شب تاريك چهره صبح روشن آشكار شود، يا آب زندگى جاويد، از تاريكيها، رخ نشان دهد، ديدم در دست او ظرف آب برف و خنك است كه شكر در آن ريخته اند، و شربتى گوارا از چكيده گياهان خوشبو، آميخته با گلاب پرعطر، يا آميخته به چكيده چند قطره از گل رويش بر آن درست كرده اند، به هر حال آن نوشابه شيرين و گوارا را از دست زيبايش گرفتم و نوشيدم و زندگى را از تو يافتم .
خرم آن فرخنده طالع را كه چشم
بر چنين روى اوفتد هر بامداد
مست بيدار گردد نيم شب
مست ساقى روز محشر بامداد(360)
139. سعدى به صورت ناشناس در شهر كاشغر
در سالى كه محمد خوارزمشاه (ششمين شاه خوارزميان كه از سال 596 تا 617 ه . ق كه بر خوارزم تا سواحل درياى عمان ، فرمانروايى داشتند ) با فرمانروايان سرزمين ((ختا)) (بخش شمالى چين و تركمنستان شرقى ) صلح كرد، در سفرى به كاشغر(361) وارد مسجد جامع كاشغر شدم ، پسرى موزون و زيبا را در آنجا ديدم كه به خواندن علم نحو و ادبيات عرب ، اشتغال دارد، او بقدرى قامت و زيباروى بود كه درباره همانند او گويند:
معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت
جفا و عتاب و ستمگرى آموخت
من آدمى به چنين شكل و خوى و قد و روش
نديده ام مگر اين شيوه از پرى آموخت (362)
او كتاب نحو زمخشرى (استاد معروف علم نحو) را در دست داشت و از آن مى خواند كه :
ضرب زيد عمروا
به او گفتم : ((اى پسر! سرزمين خوارزم با سرزمين ختا صلح كردند، ولى زيد و عمرو، همچنان در جنگ و ستيزند. از سخنم خنديد و پرسيد: اهل كجا هستى ؟
گفتم : از اهالى شيراز هستم .
پرسيد: از گفتار سعدى چه مى دانى ؟
دو شعر عربى خواندم ، گفت : بيشتر اشعار سعدى فارسى است ، اگر از اشعار فارسى او بگويى به فهم نزديكتر است ، كلم الناس على قدر عقولهم ((با انسانها به اندازه دركشان سخن بگو. )) گفتم :
طبع تو را تا هوس نحو كرد
صورت صبر از دل ما محو كرد
اى دل عشاق به دام تو صيد
ما به تو مشغول تو با عمرو و زيد
بامداد به قصد سفر از كاشغر بيرون آمدم ، به آن طلبه جوان گفته بودم : ((فلان كس سعدى است .)) او با شتاب نزد من آمد و به من مهربانى شايان كرد و تاسف خورد و گفت : ((چرا در اين مدتى كه اينجا بودى ، خود را معرفى نكردى ، تا با بستن كمر همت ، شكرانه خدمت به بزرگان را بجا آورم . ))
گفتم : با وجود تو، روا نباشد كه من خود را معرفى كنم كه : ((منم ))
گفت : ((چه مى شود كه مدتى در اين سرزمين بمانى تا از محضرت استفاده كنيم ؟ ))
گفتم : به حكم اين حكايت نمى توانم و آن حكايت اين است :
بزرگى ديدم اندر كوهسارى
قناعت كرده از دنيا به غارى
چرا گفتم : به شهر اندر نيايى
كه بارى ، بندى از دل برگشايى (363)
بگفت : آنجا پريرويان نغزند
چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
اين را گفتم و سر روى هم را بوسيديم و از همديگر، وداع نموديم ولى :
بوسه دادن به روى دوست چه سود؟
هم در اين لحظه كردنش به درود
سيب گويى وداع بستان كرد
روى از اين نيمه سرخ ، و زان سو زرد
اگر در روز وداع ، از روى تاسف نمردم ، نپنداريد كه انصاف را از دوستى ، رعايت كرده ام .
140. عدم دلبستگى پارسا به دارايى
در ميان كاروان حج ، عازم مكه بودم ، پارسايى تهيدست در ميان كاروان بود، يكى از ثروتمندان عرب ، صد دينار به او بخشيد، تا در صحراى منى گوسفند خريده و قربانى كند، در مسير راه رهزنان خفاجه (يكى از گروههاى دزدهاى وابسته به طايفه بنى عامر ) ناگاه به كاروان حمله كردند، و همه دار و ندار كاروان را چپاول نموده و بردند، بازرگانان به گريه و زارى افتادند، و بى فايده فرياد و شيون مى زند.
گر تضرع كنى و گر فرياد
دزد، زر باز پس نخواهد داد
ولى آن پارساى تهيدست همچنان استوار و بردبار بود و گريه و فرياد نمى كرد، از او پرسيدم مگر دارايى تو را دزد نبرد؟
در پاسخ گفت : آرى دارايى مرا نيز بردند، ولى من دلبستگى به دارايى نداشتم كه هنگام جدايى آن ، آزرده خاطر گردم .
نبايد بستن اندر چيز و كس دل
كه دل برداشتن كارى است مشكل
گفتم : آنچه را (در مورد دلبستگى ) گفتى با وضع من نسبت به فراق دوست عزيزم هماهنگ است ، از اين رو كه : در دوران جوانى با نوجوانى دوست بودم ، و بقدرى پيوند دوستى ما محكم بود كه همواره بر چهره زيبايى او مى نگريستم ، و اين پيوستگى مايه نشاط زندگيم بود.
مگر ملائكه بر آسمان ، و گرنه بشر
به حسن صورت او در زمين نخواهد بود
ولى ناگاه دست اجل فرا رسيد و آن دوست عزيز را از ما گرفت ، و به فراق او مبتلا شدم ، روزها بر سر گورش مى رفتم و در سوگ فراق او مى گفتم :
كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل
دست گيتى بزدى تيغ هلاكم بر سر
تا در اين روز، جهان بى تو نديدى چشمم
اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر
آنكه قرارش نگرفتى و خواب
تا گل و نسرين نفشاندى نخست (364)
گردش گيتى گل رويش بريخت
خار بنان بر سر خاكش برست
پس از جدايى آن دوست عزيز، تصميم استوار گرفتم كه در باقيمانده زندگى ، بساط هوس و آرزو را بچينم ، و از همنشينى با افراد و شركت در مجالس ، خوددارى كنم (و گوشه گيرى در حد عدم دلبستگى به چيزى را برگزينم .)
سود دريا نيك بودى ، گر نبودى بيم موج
صحبت گل خوش بدى گر نيستى تشويش خار
دوش چون طاووس مى نازيدم اندر باغ وصل
ديگر امروز از فراق يار مى پيچم چو مار
141. ديده مجنون بين
ماجراى ليلى و مجنون و عشق شديد و سوزان مجنون به ليلى را براى يكى از شاهان عرب تعريف كردند، كه مجنون با آنهمه فضل و سخنورى و مقام علمى ، دست از عقل كشيده و سر به بيابان نهاده و ديوانه وار دم از ليلى مى زند.
شاه دستور داد تا مجنون را نزد او حاضر سازند، هنگامى كه مجنون حاضر شد، شاه او را مورد سرزنش قرار داد كه از كرامت نفس و شرافت انسانى چه بدى ديده اى كه آن را رها كرده ، از زندگى با مردم ، رهيده و همچون حيوانات به بيابان گردى پرداخته اى ؟...
مجنون در برابر اين عيبجوييها، با ياد ليلى مى گفت :
كاش آنانكه عيب من جستند
رويت اى دلستان ، بديدنى
تا به جاى ترنج (365) در نظرت
بى خبر دستها بريدندى
مجنون با توصيف ليلى ، مى خواست حقيقت آشكار گردد و بر صداقتش ‍ گواه شود، همچون زليخا در مورد يوسف عليه السلام هنگامى كه مورد سرزنش قرار گرفت ، زنهاى سرزنشگر را دعوت كرد، و به هر كدام كارد و نارنجى داد و يوسف را به آنها نشان داد، آنها با ديدن يوسف ، بجاى پاره كردن نارنج ، دست خود را بريدند، آنگاه چ آنها را مورد سرزنش قرار داد و گفت :
فذلكن الذى لمتننى فيه
اين همان كسى است كه بخاطر (عشق ) او مرا سرزنش كرديد.
(يوسف / 31 )
شاه مشتاق ديدار ليلى شد، تصميم گرفت تا از نزديك او را ببيند، مگر ليلى كيست كه مجنون آنهمه شيفته او شده است .
به فرمان شاه ، ماءموران به جستجوى ليلى در ميان طوايف عرب پرداختند، تا او را پيدا كرده و نزد شاه آوردند، شاه به قيافه او نگاه كرد، او را سياه چرده باريك اندام ديد، در نظرش حقير و ناچيز آمد، از اين رو كه كمترين كنيزكان حرمسراى او زيباتر از ليلى بودند.
مجنون كه در آنجا حاضر بود از روى هوش ، بى توجهى شاه به ليلى را دريافت ، به شاه گفت : ((بايد از روزنه چشم مجنون به زيبايى ليلى نگاه كرد، تا راز بينش درست مجنون بر تو آشكار شود.)) (366)
تندر ستانرا نباشد درد ريش (367)
جز به هم دردى (368) نگويم درد خويش
گفتن از زنبور بى حاصل بود
با يكى در عمر خود ناخورده نيش
تا تو را حالى نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پيش
سوز من با ديگرى نسبت نكن (369)
او نمك بر دست و من بر عضو ريش
(ناگفته نماند كه منظور سعدى از نقل اين قصه هاى پرسوز عشق ، آن است كه حقيقت و شناخت عرفانى عشق به معشوق كامل (خدا) را كه مايه آرامش است به ما بياموز، كه خود در شعر ديگرى مى گويد:
ز عقل انديشه ها زايد كه مردم را بفرسايد
گرت آسودگى بايد برو مجنون شو اى عاقل !)
142. معنى عشق و ايثار
جوانى پاكباز و پاكنهادى ، با دوست خود، سوار بر كشتى كوچكى در درياى بزرگ سير مى كردند، ناگاه امواج سهمگين دريا، آن كشتى كوچك را احاطه كرد به طورى كه آن دو دوست به گردابى افتادند و در حال غرق شدن بودند، كشتيبان با چابكى و شناورى به سراغ آنها رفت ،، دستشان را بگيرد و نجاتشان دهد، وقتى كه خواست دست آن جوان پاكباز زا بگيرد و نجات دهد، او در آن حال گفت : ((مرا رها كن دوستم را بگير و او را نجات بده !))
در همين حال موج دريا به آن پاكباز امان نداد، او را فراگرفت ، او در حال جان دادن مى گفت : ((داستان عشق را از آن ياوه كار تهى مغز نياموز كه هنگام دشوارى ، يار خود را فراموش كند.))
چو ملاح (370) آمدش تا دست گيرد
مبادا كاندر آن حالت بميرد
همى گفت از ميان موج و تشوير (371)
مرا بگذار و دست يار من گير
در اين گفتن جهان بر وى بر آشفت
شنيدندش كه جان مى داد و مى گفت :
حديث عشق از آن بطال (372) منيوش (373)
كه در سختى كند يارى فراموش
آرى ياران خالص زندگى ، اين گونه زيستند و چنين عشق و ايثار آفريدند، اين درسهاى بزرگ را بايد از آزموده ها و تجربه ها آموخت .
چنين كردند ياران ، زندگانى
ز كار افتاده (374) بشنو تا بدانى
كه سعدى راه و رسم عشقبازى
چنان داند كه در بغداد تازى (375)
اگر مجنون ليلى زنده گشتى
حديث عشق از اين دفتر نبشتى (376)
(پايان باب پنجم )
باب ششم : در ناتوانى و پيرى
143. آرزوى پيرمرد صد و پنجاه ساله
در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم ، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت : ((در ميان شما چه كسى فارسى مى داند؟))
همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم : ((خير است .))
گفت : ((پيرمردى 150 ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسى صحبت مى كند، ولى ما كه فارسى نمى دانيم نمى فهميم چه مى گويد، اگر لطف كنى و قدم رنجه بفرمايى ، به بالينش بيايى ثواب كرده اى ، شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است .))
من برخاستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ديدم مى گويد:
دمى چند گفتم بر آرم به كام
دريغا كه بگرفت راه نفس
دريغا كه بر خوان الوان عمر
دمى خورده بوديم و گفتند: بس (377)
(آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاسف مى خورد؟ عمرى نكرده ام )معانى گفتار او را به عربى براى دانشمندان شام گفتم ، آنها تعجب كردند كه او با آنهمه عمر دراز، باز بر گذر زندگى دنياى خود تاسف مى خورد.
به آن پيرمرد در حال مرگ ، گفتم : حالت چگونه است ؟ گفت چه گويم .
نديده اى كه چه سختى همى رسد به كسى
كه از دهانش به در مى كنند دندانى ؟
اينك مقايسه كن كه در اين حال ، بر من چه مى گذرد؟
قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت
كه از وجود عزيزش بدر رود جانى
گفتم : خيال مرگ نكن ، و خيال را بر طبيب چيده نگردان كه فيلسوفهاى يونان گفته اند: ((مزاج هر چند موزون و معتدل باشد نبايد به بقا اعتماد كرد، و بيمارى گرچه وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست . )) اگر بفرمايى طبيبى را به بالين تو بياورم تا تو را درمان كند؟
چشمانش را گشود و خنديد و گفت :
دست بر هم زند طبيب ظريف
چون حرف بيند اوفتاده حريف (378)
خواجه در بند نقش ايوان است
خانه از پاى بند ويران است
پيرمردى ز نزع مى ناليد
پيرزن صندلش همى ماليد
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزيمت اثر كند نه علاج (379)
144. ازدواج پيرمرد با دختر جوان
پيرمردى تعريف مى كرد: با دختر جوانى ازدواج كردم ، اتاق آراسته و تميزى برايش فراهم نمودم ، در خلوت با او نشستم و دل و ديده به او بستم ، شبهاى دراز نخفتم ، شوخيها با او نمودم و لطيفه ها برايش گفتم ، تا اينكه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او مى گفتم :
بخت بلندت يارت بود كه همنشين و همدم پيرى شده اى كه پخته ، تربيت يافته ، جهان ديده ، آرام خوى ، گرم و سرد دنيا چشيده ، و نيك و بد را آزموده است كه از حق همنشينى آگاه است و شرط دوستى را بجا مى آورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شيرين زبان است .
تا توانم دلت به دست آرم
ور بيازاريم نيازارم
ور چو طوطى ، شكر بود خورشت
جان شيرين فداى پرورشت
آرى خوشبخت شده اى كه همسر من شده اى ، نه همسر جوانى خودخواه ، سست راءى ، تندخو، گريزپا، كه هر لحظه به دنبال هوسى است و هر دم رايى دارد ، و هر شب در جايى بخوابد، و هر روز به سراغ يارى تازه رود.
وفادارى مدار از بلبلان ، چشم
كه هر دم بر گلى ديگر سرايند
(آرى از بلبلها انتظار وفادارى نداشته باش ، كه هر لحظه روى گلى نشيند و سرود خوانند.)
بر خلاف پيرانى كه بر اساس عقل و كمال زندگى كنند، نه بر اساس خوى جهل و جوانى .
ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
كه با چون خودى گم كنى روزگار(380)
پيرمرد افزود: آنقدر از اين گونه گفتار، به همسر جوانم گفتم كه گمان بردم دلش با دلم پيوند خورده ، و مطيع من شده است ، ناگاه آهى سوزناك از رنج و اندوه خاطرش بر كشيد و گفت : ((آنهمه سخنان تو در ترازوى عقل من ، هم وزن يك سخنى نيست كه از قابله (381) خود شنيدم كه مى گفت :
((زن جوان را اگر تيرى در پهلو نشيند، به كه پيرى !!))
زن كز بر مرد، بى رضا برخيزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد
كوتاه سخن آنكه : امكان سازگارى نبود، و سرانجام بين من و او جدايى رخ داد، او پس از مدت عده طلاق ، با جوانى ازدواج كرد، جوانى كه تندخو، ترشرو، تهيدست و بداخلاق بود او همواره از اين همسر جوانش ستم مى كشيد و در رنج و زحمت بود، در عين حال شكر نعمت حق مى كرد و مى گفت : (( الحمد لله كه از آن عذاب اليم برهيدم و به اين نعيم مقيم (ناز و نعمت جاويد) برسيدم .)) و زبان حالش اين بود:
با اين همه جور و تندخويى
بارت بكشم كه خوبرويى
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به كه شدن با دگرى در بهشت
بوى پياز از دهن خوبروى
نغز (382) برآيد كه گل از دست زشت
145. مكافات عمل
از سرزمين ((دودمان بكر بن وائل )) نزديك شهر نصيبين كه در ديار شام قرار داشت ، مهمان پيرمردى شدم ، يك شب براى من چنين تعريف كرد: من در تمام عمر جز يك فرزند پسر - كه در اينجا است - ندارم ، در اين بيابان درختى كهنسال است كه مردم آن را زيارت مى كنند، و در زير آن به مناجات با خدا مى پردازند، من شبهاى دراز به پاى اين درخت مقدس رفتم و ناليدم تا خداوند به من همين يك پسر را بخشيده است .
سعدى مى گويد: ((شنيدم آن پسر ناخلف ، آهسته به دوستانش مى گويد: چه مى شد كه من آن درخت را پيدا مى كردم و به زير آن مى رفتم و دعا مى كردم تا پدرم بميرد.))
آرى پيرمرد، دلشاد بود كه داراى پسر خردمند شده ، ولى پسر سرزنش كنان مى گفت پدرم خرفتى فرتوت و سالخورده است .
(به هر حال چرا اين پسر چنين شده ؟ به راستى آيا پدرش با پدر خود چنين رفتار نكرده كه امروز به مكافات آن ، تاوان پس مى دهد؟!)
سالها بر تو بگذرد كه گذار
نكنى سوى تربت (383) پدرت :
تو به جاى پدر چه كردى ، خير!
تا همان چشم دارى از پسرت (384)
******************
146. پيشدستى آرام رونده بر شتابزده
يك روز در سفرى بر اثر غرور جوانى ، شتابان و تند راه روى كردم ، و شبانگاه خود به پاى كوه بلندى پشته رسيدم ، خسته و كوفته شده بود و ديگر پاهايم نيروى راهپيمايى نداشت ، از پشت سر كاروان ، پيرمردى ناتوان ، آرام آرام مى آمد، به من رسيد و گفت : ((براى چه نشسته اى ؟ برخيز و حركت كن كه اينجا جاى خوابيدن نيست .))
گفتم : چگونه راه روم كه پايم را ياراى حركت نيست .
گفت : مگر نشنيده اى كه صاحبدلان مى گويند: رفتن و نشستن (با آرامش و كم كم ره سپرده ) بهتر از دويدن و خسته شدن و درمانده گشتن ؟ ))
اين كه مشتاق منزلى ، مشتاب
پند من كار بند و صبر آموز
اسب تازى (385) دوتگ (386) رود به شتاب
اشتر آهسته مى رود شب و روز
147. پژمردگى پيرمرد بجاى شادى جوانى
جوانى چابك ، نكته سنج ، شاد و خوشرويى در مجلس شادى ما بود، در خاطرش هيچ اندوهى راه نداشت ، همواره خنده بر لب داشت ، مدتى غايب شد، از او خبرى نشد، سالها گذشت ، ناگهان در گذرى با او ملاقات كردم ، ديدم داراى زن و فرزندان گشه و ريشه نهال شاديش بريده شده ، و گل هوسش پژمرده گشته ، از او پرسيدم ((حالت چطور است ؟ چرا پژمرده و ناشادى ؟ ))
گفت : وقتى صاحب كودكان شدم ، ديگر كودكى نكردم و حالت كودكانه را از سر بيرون نمودم .
چون پير شدى ز كودكى دست بدار
بازى و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پير مجوى
كه دگر نايد آب رفته به جوى
زرع را چون رسيد وقت درو
نخراميد چنانكه سبزه نو
دور جوانى بشد از دست من
آه و دريغ آن ز من دلفروز
قوت سر چشمه شيرى گذشت
راضيم اكنون چو پنيرى به يوز(387)
پيرزنى موى شيرى سيه كرده بود
گفتم : اى مامك ديرينه روز (388)
موى به تلبيس سيه كرده ، گير
راست نخواهد شد اين پشت كوز (389)
148. پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش
يك روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فرياد كشيدم ، خاطرش آزرده شد و در كنجى نشست و در حال گريه گفت : ((مگر خردسالى خود را فراموش ‍ كردى كه درشتى مى كنى ؟!))
چو خوش گفت : زالى به فرزند خويش
چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن
گر از خرديت ياد آمدى
كه بيچاره بودى در آغوش من
نكردى در اين روز بر من جفا
كه تو شير مردى و من پيرزن
149. توانگر بخيل
ثروتمندى بخيل ، داراى يك پسر بيمار و رنجور بود، خيرخواهان به او گفتند: مصلحت آن است كه براى شفاى پسرت ، ختم قرآن كنى ( يكبار قرآن را از آغاز، پايان بخوانى ) با قربانى كنى ، و با ذبح گوسفند و يا شتر، گوشت آنها را صدقه بدهى .
ثروتمند بخيل ، اندكى در فكر فرو رفت و سپس سر برداشت و گفت : ((ختم قرآن ترك شده كه در دسترس ما است ، بهتر از قربانى از گله اى است كه در محل دور است . ))
صاحبدلى سخن او را شنيد و گفت : ((او از اين رو ختم قرآن را برگزيد كه قرائت آن كار زبان است و زحمت و هزينه اى ندارد، ولى زر (طلا) به جان بسته است ، و دل برداشتن از آن ، دشوار خواهد بود.))
دريغا گردن طاعت نهادن
گرش همره نبودى دست دادن
به دينارى چو خر در گل بمانند
ورالحمدى بخوانى ، صد بخوانند (390)
150. متناسب نبودن ازدواج پيرمرد با زن جوان
از پيرمردى پرسيدند: چرا زن نگيرى ؟ جواب داد: ((ازدواج با پيرزنان موجب خوشى نيست .))
به او گفتند: ((با زن جوانى ازدواج كن ، زيرا ثروت مكنت براى اين كار دارى .)) در پاسخ گفت : ((من كه پير هستم ، با پيرزنها الفت و تناسب ندارم ، بنابراين زنى هم كه جوان است با من كه پيرم چگونه پيوند دوستى برقرار سازد؟ ))
زور بايد نه زر كه بانو را
گزرى (391) دوست تر كه ده من گوشت (392)
151. ناتوانى پيرمرد در ازواج با زن جوان
شنيدم پير كهنسالى در آن سن و سال پيرى مى خواست با زنى ازدواج كند، از يك دختر زيباروى كه گوهر نام داشت خواستگارى كرد، دخترى كه صندوقچه گوهرش از ديده مردم پنهان بود. طبق مراسم عروسى ، داماد به ديدار عروس رفت و به مزاح و خوش طبعى پرداخت ، ولى پير از آميزش ‍ ناتوان بود .
پيرمرد، نزد دوستان شكوه كرد و حجت خواست كه خانه و كاشانه مرا، اين زن گستاخ و بى شرم ، يكباره غارت كرد. بين زن و شوهر، ستيز و جنگ آغاز شد، كه كار به شهربانى و حضور قاضى كشيده شد، ولى سعدى در اين باره (قضاوتهايى كرد و ) گفت :
پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست
تو را كه دست بلرزد، گهر چه (393)
(پايان باب ششم )
باب هفتم : در تاءثير تربيت
152. كودن تربيت ناپذير
وزيرى داراى پسر كودن و نفهم بود، او را نزد دانشمندى سپرد و سفارش ‍ كرد در تربيت او بكوش تا خردمند گردد.
دانشمند مدتها در تربيت او تلاش كرد، ولى او هيچ گونه رشد نكرد، دانشمند براى وزير چنين پيام فرستاد: ((پسرت هرگز عاقل نمى شود، و مرا نيز ديوانه كرد. ))
چون بود اصل گوهرى قابل
تربيت را در او اثر باشد
هيچ صيقل (394) نكو نداند كرد
آهنى را كه بدگهر باشد
سگ به درياى هفتگانه بشوى
كه چو تر شد پليدتر باشد
خر عيسى گرش به مكه برند
چو بيايد هنوز خر باشد
153. برترى هنر بر ثروت
حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: ((عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است ، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول ، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است ، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است ، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.))
سخت است پس از جاه تحكم بردن
خو كرده به ناز، جور مردم بردن
(آرى بى هنر، پس از حكمفرمايى و ستم بر زيردستان ، تحت فرمان زيردستان قرار مى گيرد، و آن كس كه نازپرورده است ، بى مهرى به او، براى او بسيار سخت است . )
وقتى افتاد فتنه اى در شام
هر كس از گوشه اى فرا رفتند (395)
روستا زادگان دانشمند
به وزيرى پادشاه رفتند
پسران وزير ناقص عقل (396)
به گدايى به روستا رفتند
154. تاءديب شاهزاده ، توسط آموزگار
دانشمندى آموزگار شاهزاده اى بود، و بسيار او را مى زد و رنج مى داد، شاهزاده تاب نياورد و نزد پدر از آموزگار شكوه كرد.
شاه ، آموزگار را طلبيد و به او گفت : ((پسران مردم را آنقدر نمى زنى كه پسرم را مى زنى ، علتش چيست ؟ ))
آموزگار گفت : به اين علت كه همه مردم به طور عموم و پادشاهان بخصوص ، بايد سنجيده و پخته سخن گويند و كار شايسته كنند، كار گفتار شاهان و مردم دهان به دهان گفته مى شود و همه از آن آگاه مى گردند، ولى براى كار و سخن شاهان اعتبار مى دهند، و از آن پيروى مى كنند، و به كار و سخن ساير مردم ، اعتبار نمى دهند.
اگر صد ناپسند آمد ز دوريش
رفيقانش يكى از صد ندانند
اگر يك بذله گويد پادشاهى
از اقليمى به اقليمى رسانند(397)
بنابراين بر آموزگار واجب است كه در پاكسازى و رشد اخلاقى شاهزادگان بيش از ساير مردم بكوشد.
هر كه در خرديش ادب نكنند
در بزرگى فلاح (398) از او برخاست
چوب تر را چنانكه خواهى پيچ
نشود خشك جز به آتش راست (399)
شاه پاسخ داد نيك و تدبير سازنده آموزگار را پسنديد و جايزه فراوانى به او داد، به علاوه او را سرپرست يكى از مقامات كرد.
155.معلم خوش اخلاق و بد اخلاق
در سرزمين مغرب (شمال آفريقا) در مكتبخانه اى ، معلمى در ديدم بسيار خشن و ترشروى و تلخ گفتار و خسيس بود، زندگى مسلمانان با ديدار او تباه مى گشت ، قرائن قرآنش ، دل مردم را سياه مى كرد. گروهى از پسر و دختر، به عنوان شاگرد گرفتار جفاى او بودند، نه جراءت خنده داشتند و نه مى توانستند بگويند، گاهى سيلى بصورت زيباى يكى مى زد، و زمانى از ساق بلورين ديگرى ويشكن مى گرفت .
خلاصه اينكه : سرانجام ناشايستگى آن معلم را آشكار نمودند و او را با كتك از مكتبخانه بيرون كردند و معلم شايسته اى را به جاى او نصب نمودند.
معلم جديد مردى خوش اخلاق ، نيك سيرت ، بردبار و خوش برخورد بود، جز هنگام ضرورت سخن نمى گفت ، با زبانش به كسى نيش نمى زد و چوبى بر سر شاگرد بلند نمى كرد.
ولى هيبت معلم از دل كودكان برفت و ديگر از معلم ترس نداشتند، و به اعتماد اينكه معلم جديد، آنها را بازخواست نمى كند و كتك نمى زند، درس ‍ نمى خواندند و به بازى گوشى پرداخته و تخته مشق خود را بر سر و كله هم مى زدند و مى شكستند، و مكتبخانه را به هرج و مرج مى كشاندند.
ولى هيبت استاد و معلم چو بود بى آزار
خرسك (400) بازند كودكان در بازار
دو هفته بعد از اين ، به مكتبخانه عبور كردم ، ديدم معلم دوم را بر كنار كرده اند و همان معلم اول را بار ديگر آورده اند، براستى ناراحت شدم و تعجب كردم (( ولا حول ولا قوة الا بالله )) را بر زبان جارى ساختم ، كه چرا بار ديگر ابليس را معلم فرشتگان كرده اند؟ پيرمردى ظريف و جهان ديده اى به من گفت :
پادشاهى پسر به مكتب داد
لوح سيمينش بر كنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر (401)
156. سر انجام نكبتبار اسرافكار منحرف
فقيرزاده اى بر اثر مرگ دو عمويش ، داراى ارث كلان و ثروت بسيار گرديد، او با آن ثروت (باد آورده ) به فسق و انحراف و آلودگى پرداخت و با اسراف و ريخت و پاش زياد، آن ثروت كلان را در راههاى گمراهى ، مصرف مى كرد، به هر گناهى دست مى زد و هر شرابى را مى آشاميد.
از روى نصيحت و خير خواهى به او گفتم : ((اى فرزند! در آمد، همچون آب جارى است ، و زندگى همانند آسيابى است كه به وسيله آن آب در گردش است . به عبارت ديگر، خرج كردن بسيار از كسى پذيرفته و شايسته است كه موجب كاهش و نابودى در آمد نگردد( آب كه كم شد يا از بين رفت ، سنگ از گردش مى افتد.)
چو دخلت نيست ، خرج آهسته تر كن
كه مى گويند ملاحان (402) سرودى
اگر باران به كوهستان نبارد
به سالى دجله گردد، خشك رودى
موازين عقل و ادب را رعايت كن و از امور بيهوده و باطل و گمراهگر بپرهيز، زيرا وقتى كه ثروتت تمام شود، به رنج و دشوارى مى افتى و پشيمان خواهى شد.
آن پسر كه غرق در عيش و نوش و غافل از سرانجام كار بود، نصيحت مرا نپذيرفت و به من اعتراض كرد و گفت : ((آسايش زندگى حاضر را نبايد به خاطر رنج آينده به هم زد، اگر كسى چنين كند برخلاف شيوه خردمندان رفتار كرده است . )) (اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار.)
خداوندان كام و نيكبختى (403)
چرا سختى خورند از بيم سختى ؟
برو شادى كن اى يار دل افروز
غم فردا نشايد خورد امروز
براى چه غم فردا را بخورم ، بلكه براى من آن شايسته است ؟ در صدر مجلس مردانگى باشم ، و پيمان جوانمردى ببندم ، مردم ياد نيك نعمت بخشى مرا زبان به زبان بگويند.
هر كه علم شد به سخا و كرم
بند نشايد كه نهد بر درم
نام نكويى چو برون شد بكوى
در نتوانى ببندى بروى
ديدم نصيحت مرا نمى پذيرد، و دم گرم در آهن سرد او بى اثر است ، همنشينى با او را ترك كردم و ديگر نصيحتش نكردم و به گفتار حكيمان فرزانه دل بستم كه گفته اند:
بلغ ما عليك ، فان لم يقبلوا ما عليك
آنچه بر عهده تو است برسان ، اگر از تو نپذيرفتند، بر، تو خرده گيرى نيست .
گر چه دانى كه نشنوند بگوى
هرچه دانى ز نيك و پند
زود باشد كه خيره سر بينى
به دو پاى اوفتاده اندر بند
دست بر دست مى زند كه دريغ
نشنيدم حديث دانشمند
مدتى از اين ماجرا گذشت ، همان گونه كه من پيش بينى مى كردم ، همانطور شد، آن فقيرزاده تازه به دوران رسيده ، بر اثر عياشى و اسراف ، آنچه را داشت ، نابود كرد، كارش به جايى رسيد كه ديدم لباس پروصله و پاره پاره پوشيده ، لقمه لقمه به دنبال غذاست ، تا آن را براى شبش بيندوزد، با ديدن آن وضع نكبتبارش ، خاطرم دگرگون شد، ولى ديدم از مردانگى دور است كه اكنون نزدش بروم و با سرزنش كردن ، نمك بر زخمش بپاشم ، پيش خود گفتم :
حريف سفله (404) اندر پاى مستى
نينديشد ز روز تنگدستى
درخت اندر بهاران برفشاند
زمستان لاجرم ، بى برگ ماند
157. درجات شايستگى براى تربيت
پادشاهى پسر خود را در اختيار يك نفر مربى قرار داد و گفت : ((اين پسر را همان گونه كه پسران خودت را پرورش مى دهى ، تربيت كن . ))
مربى با كمال احترام ، دستور شاه را پذيرفت ، و به تربيت پسر پرداخت ، چند سال گذشت آن پسر به جايى نرسيد، ولى پسران خودش ، رشد و ترقى كردند و به مقام عالى علمى نايل شدند.
پادشاه مربى را طلبيد و او زا سرزنش كرد و به او گفت : ((بر خلاف پيمان رفتار كردى ، پسرانت را خوب پروردى كه به مقام رسيدند، ولى پسر من به جايى نرسيد. ))
مربى گفت : ((بر پادشاه زمين مخفى نيست كه تربيت يكسان است ، ولى خويهاى افراد گوناگون مى باشد. ))
گرچه سيم و زر سنگ آيد همى
در همه سنگى نباشد رز و سيم
بر همه علم همى تابد سهيل
جايى انبان مى كند جايى اديم
(405)
158. توجه به روزى دهنده
از داناى پيرى شنيدم در نصيحت به يكى از مريدان خود چنين مى گفت : ((اى پسر به همان اندازه كه دل انسان به رزق و روزى تعلق دارد، اگر به روزى دهنده تعلق داشت ، مقام او از مقام فرشتگان بالاتر مى رفت .
فراموشت نكرد ايزد در آن حال
كه بودى نطفه مدفوق و مدهوش (406)
روانت داد و طبع و عقل و ادراك
جمال و نطق و راءى و فكرت و هوش
ده انگشت مرتب كرد بر كف
دو بازويت مركب ساخت بر دوش
كنون پندارى از ناچيز همت
كه خواهد كردنت روزى فراموش ؟
159. از عمل مى پرسند نه از سبب
عرب بيابان نشينى را ديدم كه همواره به پسرش مى گفت :
يا بنى انك مسئول يوم القيامة ماذا اكتست ولا يقال بمن انتسبت : از تو در قيامت مى پرسند عملت چيست ؟ نمى پرسند كه پدرت كيست ؟
جامه كعبه را كه مى بوسند
او نه از كرم پيله (407) نامى شد
با عزيزى نشست روزى چند
لاجرم همچو او گرامى شد
160.مكافات عمل
در كتابهاى تاليف حكيمان نقل شده : زاييدن كژدم با ساير جانواران فرق دارد. كژدم هنگامى كه در شكم مادرش قرار مى گيرد، آنچه در درون شكم مادر است مى خورد و سپس شكمش را مى درد و بيرون آمده در دشت به راه مى افتد و آن پوستها كه در خانه كژدم است از آثار دريدگى شكم مادر است .
من اين موضوع را نزد يكى از بزرگان گفتم . او گفت : دل من به درستى اين سخن گواهى مى دهد و مطالب همين گونه است ، زيرا كژدم در آن هنگام كه در رحم مادرش بود چون با او چنين رفتار كرده (و محتواى درون مادرش را خورده )در بزرگى شوربخت و مورد نفرت مى باشد.
پسرى را پدر وصيت كرد
كاى جوان بخت ، يادگير اين پند
هر كه با اهل خود وفا نكند
نشود دوست روى و دولتمند(408)
161. فرزند ناصالح
پارساى تهيدستى ازدواج كرد، سالها گذشت ولى فرزندى از او نشد. نذر كرد: ((كه اگر خداوند به من پسرى دهد، جز اين لباس پاره پوره اى كه پوشيده ام ، هر چه دارم همه را به تهيدستان صدقه دهم . )) اتفاقا همسرش حامله شد و پس از مدتى پسر زاييد، او به نذر خود وفا كرد و همه دارايى خود را به مستمندان داد. سالها از اين ماجرا گذشت . از سفر شام باز مى گشتم ، به محل سكونت آن پارساى فقير كه دوستم بود رفتم تا احوالى از او بپرسم . وقتى كه به آن محل رسيدم از او جويا شدم ، گفتند: در زندان شهربانى است . پرسيدم : چرا؟ شخصى گفت : ((پسرش شراب خورده و عربده كشيده و بدمستى نموده و خون كسى را ريخته است و فرار كرده است و به جاى او پدر بينوايش را دستگير كرده و زندانى نموده اند و زنجير برگردن و پاى او بسته اند.
گفتم : ((او اين بلا را با راز و نياز از درگاه خدا خواسته است .)) (پدر بر اثر بى فرزندى ، مدتها از خدا خواست تا داراى پسر شود، اكنون كه داراى پسر شده ، همان پسر، بلاى جانش گرديده است ، بايد از خدا پسر صالح خواست نه پسر بدون شرط)!
زنان باردار، اى مرد هشيار
اگر وقت ولادت مار زايند
از آن بهتر به نزديك خردمند
كه فرزندان ناهموار زايند
162.بلوغ و كمال حقيقى
در دوران كودكى از دانشمند بزرگى پرسيدم كه انسان چه وقت بالغ مى شود؟ در پاسخ گفت : ((در كتب فقه نوشته شده ، يكى از سه نشانه دليل بالغ شدن است : 1 - تمام شدن پانزده سال (قمرى ) 2 - محتلم شدن 3 - روييدن موى زير ناف . ولى بالغ شدن در حقيقت يك شرط دارد و آن اينكه همت تو به كسب رضاى خدا بيش از كسب بهره هواى نفس باشد. كسى كه چنين نيست محققان او را به عنوان بالغ نمى شناسند.))
به صورت آدمى شد قطره آب
كه چل روزش قرار اندر رحم ماند
وگر چل ساله را عقل و ادب نيست
به تحقيقش نشايد آدمى خواند
جوانمردى و لطفست آدميت
همين نقش هيولايى مپندار
هنر بايد، به صورت مى توان كرد
به ايوانها در، از شنگرف و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمى با نقش ديوار
بدست آوردن دنيا هنر نيست
يكى را گر توانى دل به دست آر(409)
163. نزاع حاجيان قلابى در راه مكه
يك سال همراه گروهى پياده به سوى مكه براى انجام مراسم حج رهسپار بوديم . بين پيادگان نزاع و كشمكشى شد. به سر و صورت هم افتادند و داد و فحش و ستيز و درگيرى بالا گرفت . يكى از كجاوه نشينان به همپالكى (410) خود گفت : ((عجبا! پياده عاج (استخوان دندان فيل ) به پايان بساط بازى شطرنج مى رسد و وزير مى گردد، به عبارت ديگر مقامش ديگر مقامش بهتر از آنچه در قبل بود مى شود، ولى پيادگان راه حج كه بيابان عربستان را به پايان مى رسانند حالشان بدتر مى شود.)) (411)
از من بگوى حاجى مردم گزاى را(412)
كو پوستين خلق به آزار مى درد.
حاجى تو نيستى ، شتر است از براى آنك
بيچاره خار مى خورد و راه مى برد
164. تناسب شغل با محل سكونت
يكى از هندوها، طريق نفت اندازى (413) را ياد مى گرفت . حكيمى به او گفت : (( تو كه در خانه ساخته شده از نى زندگى مى كنى چنين بازيچه اى براى تو روا نيست .))
تا ندانى كه سخن عين صوابست مگوى
و آنچه دانى كه نه نيكوش جوابست مگوى
165. دامپزشكى كه بينا را كور كرد
مرد نادانى درد چشم سخت گرفت و به جاى پزشك نزد دامپزشك رفت . دامپزشك همان دارويى را كه براى درد چشم حيوانات تجويز مى كرد به چشم او كشيد و او كور شد. او از دست دامپزشك شكايت كرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر كرده و به محاكمه كشيد. راءى نهايى دادگاه اين شد كه قاضى به دامپزشك گفت : ((برو هيچ تاوانى بر گردن تو نيست ، اگر اين كور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشك نمى آمد.))
هدف از اين حكايت آن است كه : ((هر كس مهمى را به شخص ناآزموده و غير متخصص واگذارد، علاوه بر اينكه پشيمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان كم خرد و سبكسر خوانده خواهد شد.
ندهد هوشمند روشن راءى
به فرومايه كارهاى خطير
بوريا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به كارگاه حرير
******************
166.دو شعر روى سنگ قبر
پسر يكى از پيشوايان بزرگ وفات كرد، او را به خاك سپردند، سپس از او پرسيدند: ((بر صندوق گورش (در سنگ قبرش ) چه بنويسم ؟ ))
پيشوا فرمود: آيات قرآن مجيد، داراى قداست و احترام شايان است . از اين رو روا نيست كه آن را بر سنگ قبر نوشت ، زيرا با گذشت زمان فرسوده شده و خلايق (از انسان و حيوان ) بر روى آن پا بگذارند و سگها بر روى آن ادرار كنند و بى احترامى خواهد شد. حال ناچار مى خواهيد چيزى بنويسيد اين دو شعر را (كه از زبان پسرم در درون قبر است ) بنويسد:
وه ! كه هر گه كه سبزه در بستان
بدميدى چو خوش شدى دل من
بگذار اى دوست تا به وقت بهار
سبزه بينى دميده از گل من (414)
167. نصيحت پارسا به مولاى ستمگر
پارسايى از كنار يكى از ثروتمندان گذر كرد، ديد دست و پاى يكى از غلامانش را استوار بسته و مجازات مى كند. پارسا به ثروتمند گفت : ((اى جوان ! خداوند بزرگ غلامى همانند او را ذليل فرمان تو كرد و تو را بر او چيره نمود، بنابراين در برابر نعمت خدا سپاسگزارى كن و آنقدر بر آن غلام ستم مكن ، مبادا در روز قيامت مقام او برتر از تو در نزد او شرمسار گردى . ))
بر بنده مگير خشم بسيار
جورش مكن و دلش ميازار
او را توبه ده درم خريدى
آخر نه به قدرت آفريدى (415)
اين حكم و غرور و خشم تا چند؟
هست از تو بزرگتر خداوند
اى خواجه ارسلان و آغوش (416)
فرمانده خود (417) مكن فراموش
در روايت آمده : رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: (( بزرگترين حسرت روز قيامت آن است كه غلام صالحى را به بهشت ببرند و مولاى بدكاران او را به دوزخ افكنند. (آن مولا، بسيار حسرت خواهد برد و غصه خواهد خورد. )
بر غلامى كه طوع (418) خدمت تو است
خشم بى حد مران و طيره (419) مگير
كه فضيحت بود كه به شمار (420)
بنده آزاد و خواجه در زنجير
168. همسفر دلاور و جنگديده بجوى
يك سال از ((بلخ بامى )) (421) به سفر مى رفتم . راه سفر امن نبود، زيرا رهزنان خونخوار در كمين مسافران و كاروانها بودند. جوانى به عنوان راهنما و نگهبان به همراه من حركت كرد. اين جوان انسانى نيرومند و درشت هيكل بود. براى دفاع با سپر، ورزيده بود. در تيراندازى و به كار بردن اسلحه مهارت داشت .زور و نيرويش در كمان كشى به اندازه پهلوان بود و ده پهلوان اگر هم زور مى شدند نمى توانستند پشتش را بر زمين آورند. ولى يك عيب داشت و آن اينكه با ناز و نعمت و خوشگذرانى بزرگ شده بود، جهان ديده و سفركرده نبود، بلكه سايه پرورده بود، با صداى غرش طبل دلاوران آشنا نبود و برق شمشير سواركاران را نديده بود.
نيفتاده بر دست دشمن اسير
به گردش نباريده باران تير(422)
اتفاقا من و اين جوان پشت سر هم حركت مى كرديم ، هر ديوار كهن و استوارى كه سر راه ما قرار مى گرفت او با نيروى بازو، آن ديوار را بر زمين مى افكند و هر درخت تنومند و بزرگى كه مى ديد با زور سرپنجه خود، آن را ريشه كن مى نمود و با ناز و افتخار نمايى مى گفت :
پيل كو؟ تا كتف و بازوى گردان بيند
شير كو؟ تا كف و سر پنجه مردان بيند(423)
ما همچنان به راه ادامه مى داديم ، ناگاه دو نفر رهزن از پشت سنگى سر برآوردند و قصد جنگ با ما نمودند، در دست يكى از آنها چوبى و در بغل ديگرى كلوخ كوبى (424) بود.
به جوان گفتم : چرا درنگ مى كنى ؟ (اكنون هنگام زورآزمايى و دفاع است ). بيار آنچه دارى ز مردى و زور
كه دشمن به پاى خود آمد به گور
ولى ديدم تير و كمان از دست جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است .
نه هر كه موى شكافد به تير جوشن خاى
بروز حمله جنگ آوران بدارد پاى (425)
كار به جايى رسيد كه چاره اى جر تسليم نبود، همه باروبنه و اسلحه و لباسها را در اختيار آن دو رهزن قرار داديم و با جان سالم از دست آنها رها شديم .
به كارهاى گران مرد كارديده فرست
كه شير شرزه در آرد به زير خم كمند
جوان اگر چه قوى يال و پيلتن باشد
بجنگ دشمنش از هول بگسلد پيوند
نبرد پيش مصاف آزموده معلوم است
چنانكه مساءله شرع پيش دانشمند (426)
(بنابراين بى گدار به آب نزن . در سفرهاى خطير، قد بلند و هيكل به ظاهر تنومند تو را نفريبد، آن كس را همراه و نگهبان خود بگير كه جنگ ديده و كارآزموده است ، دل شير و زهره نهنگ دارد. )
169. دشمنترين دشمنان
از دانشمند بزرگى پرسيدم معنى اين سخن (رسول خدا صلى الله عليه و آله )چيست ؟ مى فرمايد
اعدا عدوك نفسك التى بين جنيك
دشمنترين دشمنان تو، نفس بدفرماى تو است كه در ميان دو پهلوى تو (در درون تو ) قرار دارد.
در پاسخ گفت : از آنجا كه به هر دشمنى نيكى كنى ، دوست تو گردد، مگر نفس اماره كه هر چه او را بيشتر مدارا كنى ، مخالفتش زياد مى شود. بنابراين دشمنترين دشمنان خواهد بود.
فرشته خوى شود آدمى به كم خوردن
وگر خورد چو بهائم (427) بيوفتد چو جماد
مراد هركه برآرى مريد امر تو گشت
خلاف نفس كه فرمان دهد چو يافت مراد
170. گفتگو ثروتمندزاده و فقيرزاده در كنار گور پدرشان
ثروتمندزاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت : ((صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است . مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است ، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك ، درست شده ، اين كجا و آن كجا؟ ))
فقيرزاده در پاسخ گفت : ((تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!))
خر كه كمتر نهند بروى بار
بى شك آسوده تر كند رفتار
مرد درويش كه بار ستم فاقه كشيد
به در مرگ همانا كه سبكبار آيد
و آنكه در نعمت و آسايش و آسانى زيست
مردنش زين همه ، شك نيست كه دشوار آيد
به همه حال اسيرى كه ز بندى برهد
بهتر از حال اميرى كه گرفتار آيد (428)
171. داورى صحيح قاضى
بين سعدى و شخصى (مثلا به نام زيد ) درباره ثروتمندان و تهيدستان مناظره سختى در گرفت . زيد به طور مكرر و آشكار از ثروتمندان انتقاد مى كرد و تهيدستان را مى ستود، ولى سعدى كارهاى مثبت ثروتمندان را بر مى شمرد و از آنها تمجيد مى كرد، ولى از تهيدستان گستاخ و ناشكر انتقاد مى نمود، زيد گفت :
كريمان را به دست اندر درم نيست
خداوندان نعمت (429) را كرم نيست
سعدى گفت :
توانگران را وقف است و نذر و مهمانى
زكات و فطره و اعتاق (430) و هدى (431)و قربانى
خداوند مكنت به حق مشتغل
پراكنده روزى ، پراكنده دل (432)
در حديثى آمده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
الفقر سواد الوجه فى الدارين
فقر و تهيدستى ، روسياهى در دو جهان است . (433)
زيد مى گفت :، بلكه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
الفقر فخرى .
فقر، مايه افتخار من است .
سعدى گفت : باش كه منظور رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين سخن اين است كه : فقر آن گروهى كه راضى به رضاى خدا هستند موجب فخر است ، نه فقر آنانكه لباس پارسايى بپوشند و از نان سفره ديگران پاره اى بخورند. فقيرى كه بى معرفت است ، بر اثر حرص و آز كارش به جايى مى رسد كه :
كاد الفقر ان يكون كفرا
راه فقر به كفر، بسيار نزديك است (434)
اى طبل بلند بانگ در باطن هيچ
بى توشته چه تدبير كنى دقت بسيج (435)
روى طمع از خلق بپيچ از مردى
تسبيح هزار دانه ، بر دست مپيچ
زيد گفت : تو آنچنان از وصف ثروتمندان گزافه گويى نمودى كه پندارى آنها ترياك ضد زهر هستند، يا كليد خزانه رزق و روزى مى باشند، نه ، بلكه آنها مشتى متكبر، مغرور، خودخواه ، گريزان از خلق ، سرگرم انباشتن و شيفته مقام و مالند.سخنشان از روى ابلهى و نظرشان از روى اكراه و تندى است . نسبت گدايى به علما مى دهند و تهيدستان را بى سروپا خوانند. به خاطر ثروتى كه دارند در جايگاه بزرگان نشينند و خود را از ديگران برتر دانند. بى خبر از سخن حكيمان فرزانه ؟ گويند: ((هر كس در اطاعت خدا كم دارد، ولى ثروتش افزون است . در صورت توانگر است و در معنى فقير مى باشد .))
گر بى هنر به مال كند كبر بر حكيم
كون خرش شمار، و گرگا و عنبرست (436)
گفتگو سعدى و زيد ادامه يافت به طورى كه سعدى گويند:
او در من و من در او فتاده
خلق از پى ما دوان و خندان
انگشت تعجب جهانى
از گفت و شنيد ما به دندان
با هم نزد قاضى رفتيم تا او بين ما داورى كند. وقتى كه قاضى از گفتگو و بحث ما آگاه شد، خطاب به من گفت : در يك باغ ، هم بيدمشك وجود دارد و هم چوب خشك . همچنين در ميان ثروتمندان هم شاكر هست و هم كفور (ناسپاس ). در ميان تهيدستان نيز هم صابر وجود دارد و هم نالان و بى قرار.(خوب و بد در هر گروهى وجود دارد، با مقايسه خوب و بد، خوبان و بدان را مى توان شناخت . )
اگر ژاله هر قطره اى در شدى
چو خر مهره (437) بازار از او پر شدى
مقربان درگاه خداوند متعال ، توانگران درويش سير تند و درويشان توانگر همت مى باشند. ثروتمندان ارجمند آنانند كه در انديشه تهيدستان باشند، و تهيدستان ارجمند كسانى هستند كه در برابر ثروتمندان ، دست سؤ ال دراز نكنند و به خدا توكل نمايند.
ثروتمند فرومايه كسى است كه تنها در فكر شكم خود است و گويد:
گر از نيستى ديگرى شد هلاك
مرا هست ، بط را ز طوفان چه باك ؟ (438)
دو نان چو گليم خويش بيرون بردند
گويند: غم گر همه عالم مردند
ولى ثرتمندانى هم هستند كه همواره سفره احسانشان براى تهيدستان گسترده است و سرايشان به روى آنان باز است ....
پس از داورى قاضى ، من و زيد به داورى او خشنود شديم . گفتار او را پسنديديم و با هم روبوسى و آشتى نموديم و گفتگوى ما به پايان رسيد. چكيده سخن قاضى اين بود:
مكن ز گردش گيتى شكايت ، اى درويش
كه تيره بختى ! اگر هم برين نسق (439) مردى
توانگرا! چو دل و دست كامرانت هست
بخور ببخش كه دنيا و آخرت بردى (440)
(پايان باب هفتم )
باب هشتم : در آداب صحبت و همنشنى
172. نيكبخت و بدبخت كيست ؟
از عاقلى پرسيدند: نيكبخت كيست و بدبختى كدام است ؟ در پاسخ گفت : ((نيكبخت آن است كه خورد و كشت كرد. بدبخت آن كسى است كه مرد و گذاشت . ))
مكن نماز بر آن هيچ كس كه هيچ نكرد(441)
كه عمر در سر تحصيل مال كرد و نخورد
173. كيفر ثروتمند دست تنگ و پاداش ثروتمند بخشنده
حضرت موسى عليه السلام به قارون (سرمايه دار مغرور عصرش )چنين نصيحت كرد: نيكويى و احسان كن ، همانگونه كه خداوند به تو نيكى و احسان نموده است . ))
قارون نصيحت موسى عليه السلام را نشنيد و فرجام كارش را شنيدى كه به عذاب الهى گرفتار شد، (كه زمين ، كاخ و ثروتش را بلعيد.)
آنكس كه دينار و درم خير نيندوخت
سر عاقبت اندر سر دينار و درم كرد
خواهى كه ممتع شوى (442) از دين و عقبى
با خلق ، كرم كن چو خدا با تو كرم كرد
عرب مى گويد:
جد ولا تمنن فان الفائدة اليك عائدة
بخشش و منت نگذار كه نگذار كه نفع آن به تو باز مى گردد.
درخت كرم هر كجا بيخ كرد
گذشت از فلك شاخ و بالاى او
گر اميدوارى كز او برخورى
به منت منه اره بر پاى او
شكر خداى كن كه موفق شدى به خير
ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت
كنت منه كه خدمت سلطان كنى همى
منت شناس از او كه به خدمت بداشتت
174. دعواى خنده آور يهودى و مسلمان
هر كس عقل و خرد خود را نزد خود كامل و تمام فرض مى كند و فرزندش ‍ را زيبا تصور مى نمايد. يك نفر يهودى با مسلمانى نزاع مى كرد. از گفتگوى آنها خنده ام گرفت و مسلمان خشمگينانه به يهودى مى گفت : ((الهى اگر اين سند من درست نيست مرا به آيين يهود از دنيا ببر!))
يهودى مى گفت : سوگند به تورات ، اگر سخنم نادرست باشد مانند تو پيرو اسلام گردم .
يكى يهود و مسلمان نزاع مى كردند
چنانكه خنده گرفت از حديث ايشانم
به طيره گفت مسلمان : گرين قباله من
درست نيست خدايا يهود ميرانم
يهود گفت : به تورات مى خورم سوگند
وگر خلاف كنم ، همچو تو مسلمانم
آرى ، اگر عقل و خرد از پهنه خاك نابود شود، هيچ كس خود را جاهل نپندارد.
گر از بسط زمين ، عقل منعدم گردد به خود گمان نبرد هيچكس كه نادانم
175. اعتدال در نيكى
چوپانى پدر خردمندى داشت . روزى به پدر گفت : ((اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز!))
پدر خردمند چوپان گفت : ((به مردم نيكى كن ، ولى به اندازه ، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.))
شبانى با پدر گفت اى خردمند
مرا تعليم ده پيرانه (443) يك چند
بگفتا: نيك مردى كن نه چندان
كه گردد خيره ، گرگ تيزدندان
176. آموختن خاموشى از حيوانات
نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
حكيمى او را ديد و به او گفت : ((اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن ، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى . ))
حكيمى گفتش اى نادان چه كوشى
در اين سودا بترس از لولائم (444)
نياموزد بهايم (445) از تو گفتار
تو خاموشى بياموز از بهائم
هر كه تاءمل نكند در جواب
بيشتر آيد سخنش ناصواب
يا سخن آراى چو مردم بهوش
يا بنشين همچو بائم خموش
177. صبر و حوصله لقمان در سؤ ال نكردن
لقمان ديد آهنى در دست حضرت داوود عليه السلام است و همچون موم در نزد او نرم مى شود و او هرگونه بخواهد آن را مى سازد، چون مى دانست كه بدون پرسيدن ، معلوم مى شود كه داوود عليه السلام چه مى خواهد بسازد. از او سؤ ال نكرد، بلكه صبر كرد تا اينكه فهميد داوود عليه السلام به وسيله آن آهن ، زره ساخت .
چو لقمان ديد كاندر دست داوود
همى آهن به معجز موم گردد
نپرسيدش چه مى سازى كه دانست
كه بى پرسيدنش معلوم گردد
178. نيكى به بدان ، براى هدايت آنها
پارسايى در مناجات خود مى گفت : ((خدايا! بر بدان رحمت بفرست ، اما نيكان خود رحمتند و آنها را نيك آفريده اى . ))
از اين رو مى گويند: فريدون (شاه باستانى كه بر ضحاك ستمگر پيروز شد و خود به جاى او نشست ) دستور داد خيمه بزرگ شاهى براى او در زمينى وسيع ساختند. پس از آنكه آن سراپرده زيبا و عالى تكميل شد، به نقاشان چنين دستور داد تا اين را در اطراف آن خيمه با خط زيبا و درشت بنويسند و رنگ آميزى كنند:
((اى خردمند! با بدكاران به نيكى رفتار كن ، تا به پيروزى از تو راه نيكان را برگزينند.))
فريدون گفت : نقاشان چين را
كه پيرامون خرگاهش بدوزند
بدان را نيك دار، اى مرد هشيار!
كه نيكان خود بزرگ و نيك روزند
179. محروميت اهل كمال از زينتهاى دنيا
از يكى از بزرگان پرسيدند: ((با اينكه دست راست داراى چندين فضيلت و كمال است ، چرا بعضى انگشتر را در دست چپ مى كنند؟))
او در پاسخ گفت : ((مگر نمى دانى كه هميشه اهل كمال و صاحبان فضل ، از نعمتهاى دنيا محروم هستند؟!))
آنكه حظ آفريد و روزى داد
يا فضيلت همى دهد يا بخت (446)
180. يا بخشنده باش يا آزادمرد
از حكيم فرزانه اى پرسيدند: با اينكه خداوند چندين درخت مشهور و بارور آفريده است ، مردم هيچ كدام از آنها را به عنوان ((آزاد)) ياد نكنند، مگر درخت ((سرو)) را با اينكه اين درخت ميوه ندارد، حكمت چيست كه تنها اين درخت را آزاده خوانند و از او به نيكى ياد نمايند؟!(447)
به آنچه مى گذرد دل منه كه دجله بسى
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآيد، چو نخل باش كريم
ورت ز دست نيايد، چو سرو باش آزاد
پايان اين كتاب را با قسمت پايانى گلستان سعدى ، تغيير در عبارت پردازى ، زينب مى دهيم كه گويد:
((غالب گفتار سعدى ، طرب انگيز است و طيبت آميز...بر راءى روشن صاحبدلان كه روى سخن در ايشان است ، پوشيده نماند كه در موعظه هاى شافى را در سلك عبارت كشيده است و داروى تلخ نصيحت ، به شهد ظرافت برآميخته تا طبع ملول ايشان ، از دولت قبول ، محروم نماند.))
الحمد لله رب العالمين
ما نصيحت به جاى خود كرديم
روزگارى در اين به سر برديم
گر نيايد به گوش رغبت كس
بر رسولان پيام باشد و بس
به اميد بهروزى و پيروزى و سرانجام نيك
******************
1- از دكتر محمد على فروغى
2- از دكتر محمد على فروغى
3- از دكتر محمد على فروغى
4-آغاز بوستان سعدى
5-يعنى : تجليات الهى آن چنان مرا سرمست عظمت خود كرد.
6- مرغ سحر: بلبل گوينده سحر.
7- جان شد: جان به رفت .
8- يعنى : ((اينها كه ادعا مى كنند خدا را شناخته اند، از او بى خبرند، زيرا آن كس كه او را شناخت ، از او خبرى به ديگران نرسيد.)) (چنانكه گفته اند: ((با خبران غمت ، بى خبر از عالمند.))
9- تاريخ ادبيات در ايران (ذبيح الله صفا) ج 3 ص 586.
10- لغتنامه دهخدا، ج 29 ص 52.
11- علامه دهخدا مى نويسد: وفات سعدى بين سالهاى 691 و 694 در شيراز رخ داد. آرامگاه جديد او در ارديبهشت 1331 شمسى افتتاح گرديد. (لغتنامه دهخدا، ج 29، ص 520).
12- گلستان سعدى ، باب دوم ، حكايت 7. (داستان 49 همين كتاب )
13- محمود بن مسعود بن مصلح كازرونى شافعى معروف به علامه قطب الدين شيرازى از شاگردان خواجه نصير طوسى به شمار مى آمد و در عصر خود در علوم معقول ، سر آمد دانشمندان بود.وى به سال 710 هجرى در تبريز در گذشت . (الكنى و الالقاب ، ج 3، ص 73). بنابراين سعدى نزد ((مسعودبن مصلح )) آموختن را آغاز كرده است .
14- نفحات الانس ، ص 601.
15- اقتباس از تاريخ ادبيات در ايران ، ج 3، ص 595 - 597
16- همان مدرك
17- ديباچه بوستان سعدى
18- نفحات الانس ، ص 600.
19- تذكرة الشعراء ص 223 .
20- داستانهايى از تاريخ اسلام ، نوشته سيد غلامرضا سعيدى ، ج 3 ص 13 .
21- اقتباس از تاريخ ادبيات ايران ، ج 3، ص 589.
22- مصاف : ميدان جنگ .
23- غزا: جنگ .
24- وغا: جنگ .
25- فتوت : جوانمردى .
26- عفو ما مضى : بخشش گناهان گذشته
27- كليات سعدى به خط ميرخانى ، ص ، 411 (آغاز قصايد فارسى )
28- مقاله : يعنى خطبه منظوم و منثور، يا خطبه و سخنان ادبى به نثر فنى و مصنوع تواءم با اشعار و امثال ، و مشحون به صنايع بديعى اعم از لفظى و معنوى است . (لغتنامه دهخدا، ج ، 43، ص 888).
29- همان مدرك ، ج 29، ص 520
30- روزنامه رسالت ، تاريخ 1/9/65، ص 4
31- كتاب باده عشق ، ص 15
32- گلستان سعدى ، با شرح دكتر خليل خطيب ، صفحه د.
33- ديباچه گلستان
34- گلستان سعدى ، صفحه آخر.
35- پيسه : ابلق و سياه و سفيد بهم آميخته .
36- نهال : شكار. بعضى اى شعر را چنين خوانده اند:
هر پيشه گمان مبر كه خالى است
شايد كه پلنگ خفته باشد
37- بوم : جغد، بوف .
38- هماى : پرنده برجسته آسمانى ، پرنده اقبال
39- اقليم : سرزمين پهناور و وسيع
40- هلى : رها كنى .
41- گردكان : گردو.
42- بر: ميوه .
43- زال نام رستم است . گرد: دلير.
44- خس ، خار، خاشاك و ريزه كاه
45- تخم و عمل : بذر و كار.
46- بجاى : درباره .
47- يعنى : با حسود چه كنم كه او خود در رنج است ، و همين رنج براى او بس است .
48- شوربخت : بدبخت ، مقبلان : نيكبختان .
49- يعنى : براستى كورى هزار چشم همانند شب پره ، بهتر از آن است كه نور آفتاب تيره گردد و جهان تاريك شود.
50- حشم : چاكر و چكران .
51- جورپيشه : ستمگر.
52- اعراف : دژى است مانند كوهى بلند بين بهشت و دوزخ و گذرگاه مهم به سوى بهشت است و در آيه 46 تا 69 سوره اعراف ، از آن سخن به ميان آمده است . منظور سعدى از اين شعر اين است كه براى حوريان بهشت كه به بهشت رسيده اند گذرگاه اعراف ، دوزخ است تت ولى براى دوزخيان ، گذرگاه اعراف بهشت است . بنابراين چگونگى ساختار انسانها بر اساس رنجها و خوشيها مقايسه و مشخص مى گردد
53- يعنى : هرگاه با چنين كسى هرچه توان دارى و مى توانى مقابله كنى ، جنگ كن .
54- يعنى : مار از آن جهت بر پاى چوپان نيش زند كه مى ترسد چوپان سر او را بر سنگ بكوبد.
55- يعنى : دست اجل طبل كوچ از دنيا را كوبيد، اى چشمانم با سر خداحافظى كنيد.
56- يعنى : همه روزگارم به نادانى گذشت ، من پرهيز نكردم ، شما پرهيز كنيد.
57- يعنى : با داشتن بازوهاى توانا و سرپنجه قوى ، شكستن سر پنجه مسكين ناتوان كارى نادرست تو غلط است .
58- يعنى : نمى ترسد كسى كه ...؟
59- دماغ بيهده : پختن ...: فكر بيهوده و باطل كردن ، پندارى احمقانه است .
60- اگر اكنون به عدل و داد رفتار نكنى ، در روز قيامت بر اساس عدل و داد كيفر گردى
61- يعنى : خوابيدن هنگام ظهر او بهتر از بيدارى او است ، چنانكه مردن او نيز - به خاطر زندگى پليدش - برتر از زيستن اوست .
62- اشره به آيه 27 اسراء: ((ان المبذرين كانوا اخوان الشياطين - همانا، اسراف كنندگان ، برادران شيطانها هستند.))
63- واژه ((فراز )) در اينجا به معنى بستن است .
64- يعنى : افراد لشكر را از اموال خود بهره مند ساز، تا او سر و جانش ‍ را در راه تو فدا كند كه در غير اين صورت ، سر به فرار مى نهد و به گوش اى از جهان مى گريزد.
65- حرف گيران : خرده گيران .
66- هماى : در پندار مردم ، نام مرغ معروفى است كه بر سر هر كسى سايه افكند، او به سعادت رسد.
67- سيه گوش : حيوانى است كه به خاطر گوش سياه رنگش ، او را سياه گوش خوانند. او پيشاپيش شير حركت مى كند و بانگ مى زند تا حيوانات آگاه شوند و رعايت احتياط كنند و غافلگير شير نشوند، غذاى او بازمانده شكار شير است .
68- يعنى خوش طبعى وت شوخى بسيار براى همنشينان شاه هنر است ، ولى براى حكيمان عيب مى باشد.
69- بى حميت : ناجوانمرد، بى غيرت .
70- خراج : ماليات
71- جگر بند: يعنى مجموع جگر و دل و شش . بنابراين معنى شعر اين است : ((يا با فقر و پريشانى بساز و يا با قبول كار حسابدارى ، پذيراى رنج و پريشانى باش . ))
72- يعنى : اگر مى خواهى هنگام مرافعه و شكايت نزد قاضى ، دشمن در تنگنا قرار گيرد و نتواند به تو گزندى برساند، افراط نكن و پااز كليم خود درازتر منما.
73- گازران : لباس شوى .
74- يعنى منافع دريا از صيد ماهيها و... از حساب بيرون است ، اگر خواهان سلامت هستى ، در ساحل دريا زندگى كن نه در دريا
75- يعنى : دوستان حقيقى در هنگام زندان گرفتارى ، به درد همديگر مى خورند، و گرنه در كنار سفره نعمت ، همه دشمنان ، دوست نما خواهند شد.
76- منظور از اين صاحب ديوان ، شمس الدين محمد جوينى است كه وزير هلاكو، و از مريدان سعدى بود.
77- يعنى : از كار فرو بسته و مشكل ، نااميدى مباش و پريشان خاطر مشو كه پس از گذر از از تاريكيها به چشمه حيات و بقا خواهى رسيد (چنانكه حضرت خضر عليه السلام پس از گذشتن از تاريكيها، به آن چشمه رسيد و از آب آن نوشيد و زندگى جاودانه يافت .
78- بر شيرين : ميوه شيرين
79- يعنى : آيا نديده اى كه مردم در برابر صاحب مقام ، آفرين گويان و دعاكنان ، دست بر سينه ادب زنند؟
80- يعنى : آيا ندانستى با اينكه بايد بدانى كه هر كس پند نشنود به بند زندان بيفتد، پس اگر بار ديگر طاقت نيش ندارى ، انگشت در سوراخ كژدم مكن (و كار حسابرسى دولت را نپذير، تا آسوده گردى ).
81- يعنى : به پيرامن درگاه فرانفرما و وزير و شاه ، بدون واسطه گردش ‍ نكن
82- بنده كمين : كمترين و كوچكترين - چاكر.
83- يعنى : مولا و ولى نعمت ما چه گناهى از بندگان ديد كه آنان را خوار داشت ، فضل و لطف مخصوص و سزاوار خداوندى است كه گناه مى بيند ولى روزى انسانها را قطع نمى كند.
84- يعنى : تو نيز مانند كعبه هستى كه از هر سو براى رواى حاجت نزدت مى آيند، بايد بر آمدن آنها تحمل كنى و خسته نشوى ، زيرا تو همانند درخت ميوه دار هستى ، به درخت بى ميوه سنگ نمى زنند، بلكه مزاحم درخت ميوه دار مى شوند.
85- طلبه : صندوقچه
86- يعنى : از صندوقچه عود (چوب خوشبو) لذت نمى يابد، مگر آنكه كه پاره اى از آن عود را بر آتش نهند تا مانند ماده عنبر، بوى خوش ‍ دهد، اگر مى خواهى بزرگ باشى ، دست بخشش بگشا، زيرا نهال بزرگى جز از بذر كرم و سخاوت نرويد.
87- يعنى : اگر گنجى را بر همگان تقسيم كنى ، به هر صاحبخانه اى به اندازه يك عدد برنج ، نقدينه مى رسد، چرا از هر كدام از مردم ، به اندازه يك جو نقره نمى گيرى ، كه اگر چنين كنى هر وقت براى تو گنجى فراهم شود.
88- بيضه : تخم مرغ .
89- يعنى : آه دل مظلومان در سوزاندن كاخ ستم ، بيشتر از آن آتش در اسپند، گيرنده است .
90- در اين شعر، منظور از سلطان ، خدا است .
91- يعنى : هركه به خاطر مقام و جاه ، قدرتى يافت ، نبايد مال مردم را به ناحق حيف و ميل كند.
92- بگيرد: گير كند.
93- يعنى : هرگاه نااهلى را پيروزبخت و چيره ديدى ، همچون شيوه خردمندان در ظاهر ملايمت نشان بده (زيرا ستيز با او را ندارى ).
94- ددان : درنده خوها .
95- ساعد: از مچ تا آرنج ، ساعد مسكين يعنى : ساعد ناتوان .
96- يعنى : بمان و فرصت نگه دار، تا روزگار او را بيچاره كند، آنگاه براى مراد دل دوست كه همان مراد دل تو است ، مغزش را از كاسه سرش ‍ درآور.
97- همچنان : هنوز .
98- بيتم : شعر.
99- نگهبان فيلها در ساحل رود نيل .
100- يعنى : اگر خواهى از حال مورچه در زير پاى خود آگاه شوى ، به حال خود در زير پاى پيل بنگر. (و با اين مقايسه نكن . )
101- يعنى : هرچه صلاح مى دانى در مورد من انجام بده ، بنده را روا نيست كه اعتراضى كند، زيرا حكم و فرمان ، ويژه سروران است .
102- يعنى : اگر تصميم دارى تا با دشمن آشتى كنى ، او اگر در غياب ، تو عيبجويى مى كند تو در حضورش او را به نيكى ياد كن ، مردم آزار با زخم زبان ، انسانها را مى رنجاند، پس اگر نمى خواهى از او سخن تلخ بشنوى ، با نوش نيكى كردن ، دهان او را شيرين كن .
103- يعنى : آن كسى كه در مورد تو هر دم نيكى كند، اگر پس از عمرى نيكى ، يكبار به تو ستم كرد، عذرش را بپذير.
104- يعنى : اگر از مردم به تو آسيبى رسيد، رنجيده مباش ، كه خلق را توان رساندن رنج به كسى نيست . اگر دشمن با تو دشمين كند، يا دوست به تو بدى نمايد، آن را به تقدير الهى واگذار كه دل دوست و دشمن در قبضه قدرت خدا است ، چنانكه تير گرچه از كمان خارج شود، خردمندان آن را از كماندار دانند نه از كمان .
نگارنده گويد: اين اشعار و نيز قبل از آن ، بوى جبر مى دهد، كه از ديدگاه مذهب ما، مذهب جبر، باطل است ، زيرا تقدير الهى به صورت اجبار نيست ، بلكه به عنوان مقتضى مى باشد، چنانكه در جاى خود بحث شده است ، مگر اينكه بگوييم منظور سعدى آن است كه ريشه ها و علته در دست خداست ، با توكل به او، رنجه را بر خود هموار كن ، زيرا اوست كه سبب ساز و سبب سوز است
105- مهترى : بزرگى و بزرگوارى .
106- حرمان : محروميت و بى بهره بودن .
107- يعنى : يا جغد هستى كه هر جا بنشينى آنجا را ويران مى كنى .
108- ريش : زخم .
109- به هم بر مكن : پريشان مساز.
110- به قول سعدى :
ملك آزادگى و كنج قناعت گنجى است
كه به شمشير ميسر نشود سلطان را
111- يعنى : گرچه آرامش و آسايش ، در سايه دولت سلطان است .
112- مجاهده : رنج و مشقت .
113- يعنى : دو سه روزى صبر كن تا خاك گور، مغز محال انديش ياوه گو و افزون طلب را بخورد.
114- قضاى نوشته : فرمان حتمى مرگ ، يعنى با فرا رسيدن مرگ ، بين شاه و گدا فرقى نيست .
115- يعنى : اگر كسى قبر را بشكافد، شاه و گدا يكسانند و شاه و گدا را مى توان شناخت .
116- يعنى : اگر درويش به خاطر اميد به بهشت ترس از دوزخ ، خدا را نمى پرستيد و اطاعتش به خاطر عظمت و رضاى خدا بود، پايه ارزش او از آسمانها بالا مى رفت و اگر وزير از خدا آن گونه مى ترسيد كه از شاه مى ترسد، به مقام فرشتگان مى رسيد.
117- يعنى : اگر شاه به روز روشن بگويد شب است ، بايد گفت آرى ، اكنون ماه و ستاره پروين (كه نشانه شب است ) در آنجا (فضا) حاضر و ديده مى شود. گرچه سعدى در موارد متعدد، انوشيروان را عادل معرفى كرده است ، ولى همين حكايت بيانگر استبداد و بى عدالتى او است . مى توان گفت : او عادل نبود، اما نسبت به شاهان ديگر بهتر بود.
118- شياد: نيرنگباز و كلاهبردار.
119- به اين ترتيب ، سه دروغ بزرگ گفت .
120- اوحدالدين على بن اسحاق انورى ، از گويندگان و شاعران نامدار نيمه دوم از قرن ششم است كه به سال 587 ه . ق وفات كرد.
121- يعنى : سخنى راست از من (پير جهانگرد) بشنو كه شيوه جهان ديدگان آن است كه براى گرمى بازار خود، بسيار دروغ مى گويند.
122- واژه ((به )) در اينجا صفت تفضيلى نيست ، بلكه مطلق است ، معنى شعر چنين است : اگر باغ موروثى پدر را بفروشى تا دل دوستان را به دست آورى ، كار شايسته اى نموده اى .
123- يعنى : اگر باى طعام و مجلس مهمانى دوستان ، اثاث خانه ات را به آتش كشى يعنى به بهاى اندك بفروشى ، روا است .
124- دمان : خروشان و خشمگين .
125- مستمند: غمگين و صاحب رنج .
126- آهك تفته : آهك داغ تافته شده .
127- صيف : تابستان .
128- شتا: زمستان
129- يعنى : اى شكم سركش ! به يك عدد نان بساز تا ناگزير نباشى كه كمرت به ذلت چاكرى شاهان ، خم شود.
130- عدو: دشمن .
131- نشايد: شايسته و سزاوار نيست .
132- اين ماجرا سند تاريخى ندارد.(نگارنده )
133- روزى : رزق .
134- او فتاده : چنين اتفاق افتاده .
135- بى تميز: نادان .
136- كيمياگر: آن كس كه علم كيمياگرى مى داند كه به كمك آن علم مى توان ، نقره و مس را طلا كرد.
137- صخرالجن : يكى از ديوها است كه به زشتى قيافه شهرت دارد. او همان است كه انگشتر سليمان را دزديد.
138- عين القطر: يعنى چشمه زهرآگين ، زيرا منظور از قطر در اينجا، قطران است و آن نام دارويى سياه رنگ و بدبو است كه از ((سرو)) كوهى به دست مى آيد. سعدى عبارت فوق را چنين بيان كرده : ((ملك در خشم رفت و مر او را به سياهى بخشيد كه لب زبرينش از پره بينى در گذشته بود و زبرينش به گريبان فرو هشته ، هيكلى كه صخرالجن از طلعتش برميدى ، و عين القطر از بغلش بگنديدى .)) (براستى زهى فصاحت و زبردستى در موزون گويى .)
139- يعنى : تو پندارى تا روز قيامت ، زشتى به او زيبايى به يوسف ، به نهايت رسيده است .
140- يعنى : او به قدر بدقيافه بود كه نمى توان آن را وصف كرد.
141- پيل دمان : پيلى كه نعره مى كشد.
142- يعنى : بى دين گرسنه اى هرگاه در اتاق خالى ، تنها در كنار سفره اى بنشيند، خرد نمى پذيرد كه او با نخوردن آن غذا، حرمت ماه رمضان را نگهدارد.
143- يعنى هر كسى را كه در لباس پارسايان ديدى ، پرهيزكار بشمار، هر چند از باطنش با خبر نباشى ، زيرا پاسبان شرع ، به درون خانه افراد، كارى ندارد و به جستجوى فسق پنهانى نمى پردازد.
144- اشاره به جمله آخر آيه 73 سوره احزاب كه مى فرمايد: ((... انه كان ظلوما جهولا : انسان ، بسيار ظالم و جاهل بود.))
145- استظهار: قوى پشت شدن .
146- عبدالقادر گيلانى ، پيشواى سلسله قادريه از مشايخ صوفيان است . او در سال 470 يا 490 چشم به جهان گشود و در سال 560 يا 561 ه . ق در بغداد درگذشت و در همانجا به خاك سپرده شد. (گلستان سعدى ، به كوشش دكتر خليل خطيب ، ص 145 .)
147- يعنى : هر بامداد كه نسيم مى وزد در برابر عظمتت ، روى ذلت بر زمين مى نهم ، اى خدايى كه من تو را فراموش نمى كنم ! آيا هرگز از من ياد مى كنى ؟
148- اين مقام : مقام مردان راه خدا.
149- دلق : لباس پروصله پارسايان .
150- قراكند: لباس - پشمينه جنگى .
151- مخنث : نامرد، و آدم سست عنصر.
152- معنى سه بيت فوق اين است : پشمينه اى كه صوفى مى پوشد، نشان ظاهر و شعار او است ، و در نكوهش او همين كافى است كه به همان لباس اكتفا كند و براى ريا روى دل به مخلوق نمايد، ولى آن كس كه روى دل به سوى خداى خالق كند، در عمل نيك مى كوشد. در اين صورت هر لباسى بپوشد، خرقه درويشى است و سيرت پارسايان را دارد، گرچه كلاه سلطنت بر سر و پرچم سرورى بر دوش بگيرد. همان گونه كه قژاكند (لباس جنگى كه در ميان آن پشم شيشه مى نهادند) را بايد پهلوان بپوشد، كه اگر آدم ناتوان و نامرد آن را بپوشد، آن لباس سودى به حال او نخواهد داشت .
153- كه : كوچك .
154- مه : بزرگ ، يعنى هرگاه در ميان گروهى يك نفر نادانى و خلاف كرد، نه آبرويى براى كوچك مى ماند و نه آبرويى براى بزرگ
155- شنيدستى شنيده اى ، يعنى گاو بيمارى در چراگاه موجب آلودگى همه گاوان خواهد شد.
156- ناتراشيده : بى ادب .
157- بركه : خوض - گودى آبگير.
158- منجلاب : گودال پر از آب گنديده .
159- يعنى : اى كه اندكى از خوبى و هنر خود را آشكار كردى ، ولى عيبهاى بسيار خود را پنهان نمودى ، اى مغرور و نادان ! نمى دانم با اين وضعى كه دارى در روز درماندگى در بازار قيامت ، با نقره تقلبى چه خواهى خريد؟! به يقين در آن روز بيچاره اى تهيدست خواهى بود.
160- مدعى : گزافه گو - لاف زن .
161- پرده پندار: حجاب تيره گمان باطل .
162- شخصم : پيكر ظاهرم .
163- خبث باطن : پليدى دل .
164- به گونه اى كه فرشتگان مانند جبرئيل و ميكائيل ، بيگانه و نامحرم مى شوند.
165- يعنى : رخ نشان مى دهى و از ما دورى مى كنى ، بازار حسن خود را گرم و آتش اشتياق ما را برمى افروزى .
166- اشاره به رو حالت قبض و بسط عرفانى .
167- يعنى : در حالت كشف و شهود و بسط عرفانى .
168- يعنى : گرفتار دورى و جدايى هستم .
169- يعنى عجبا! كه ياران بيداردل دوردست را بصيرت و حضور قلب است ، ولى نزديكان كوردل از بساط قرب دورند.
170- يعنى : اگر شنونده ، معنى گفتار را در نيابد، از گوينده انتظار قدرت سخنورى را نتوان داشت . ميدان اشتياق سخنگوى را بگشا تا او با چوگان معنويت ، گوى سخن بزند. به گفته حافظ:
غنچه بشگفته بلبل را بگفتار آورد
مستمع صاحب سخن را بر سر كار آورد
171- تحمل : بار و رنجش راه .
172- بختى : يك نوع شتر تنومند و چالاك . يعنى پاى ناتوان تا چه اندازه پياده روى كند كه رنج راهپيمايى شتر چالاك را از پاى درآورد
173- مغيلان : خار بيابان حجاز. يعنى خوابيدن شب در پناه گياه خار بيابان خوش و دلپذير است ولى مسافر بازمانده از كاروان ناگزير بايد جان بسپارد.
174- يعنى : اگر معشوق ، مرا به سختى بكشد، زنهار اى ملامتگر، نگويى كه به خاطر جانم غمگينم ، بلكه با خود مى گويم راستى چه گناهى كرده ام كه معشوق از من رنجيد. بنابراين غم جان ندارم ، غم گناه دارم .
175- يعنى : وقتى كه روزگار بر تو سخت گرفت ، تسليم عجز و ناكامى نشو. براى حفظ جان ، لباس دوستان را برگير و پوست بدن دشمنان را بكن .
176- يعنى : آن كس را كه خداوند با قهر خود از درگاهش ، رانده ، به هر سو برود پناهى ندارد، ولى آن كس كه خداوند با لطف خود طلبيده ، او را از ديگران بى نياز كند و در خانه كسى نفرستد.
177- مسحى : كفش مخصوص پارسايان .
178- دلق و مرقع : لباس پر وصله پارسايان
179- برك : نوعى گليم از پشم شتر است كه درويشان از آن كلاه و جامه مى سازند.
180- تترى : كلاه منسوب به تاتار (مغول )
181- يعنى : آن كس را كه همانند پسته پر
182- موريانه : زنگار.
183- هنگام آسايش به بينوايان كمك كن كه جبران پريشانى خاطر بينوا، موجب دور نمودن بلا شود.
184- يعنى : مضراب خارج از اصول و نغمه ناهنجار او، گويى شاهرگ زندگى انسان را قطع مى كند. آواز او از فريادى كه از مرگ پدر بر مى خيزد دلخراشتر است .
185- يعنى : تو اى آوازه خوان ناهنجار! از آواز تو كسى بهره نجويد مگر آن هنگام كه مرگ سراغت آيد و دم فرو بندى .
186- يعنى : چون آن آوازه خوان به آوازخوانى پرداخت ، به صاحبخانه گفتم يا براى رضاى خدا، جيوه در گوشم بريز تا كر شوم ، يا در خانه را باز كن تا بيرون بروم .
187- مطربى : آوازه خوانى .
188- يعنى : كبوتر طاق بزرگ از ترس صداى ناهنجار او پريد و دور شد.
189- كرامت : كار خارق العاده كه از دست اولياى خدا آشكار شود.
190- يعنى : آواز دلپذير از دهان آوازه خوان خوشخوان ، چه زير بخواند چه بم (خواه نازك بخواند و خواه درشت ) دلرباست ، ولى اگر نواى عشاق و خراسان و حجاز (سه نوع از نواى موسيقى ) از خلق آوازه خوانى ناخوش ‍ آواز و زشت ديدار برآيد، نيكو نمى نمايد
191- خواندن قرآن از آغاز تا انجام .
192- يعنى : تو خوشرفتار باش تا شخص بدانديش ، فرصت عيبجويى تو را نيابد، چنانكه بربط (يكى از آلات موسيقى شبيه تار) اگر موزون باشد از دست آوازه خوان ، گوشمال نمى گردد، ولى آوازه خوان براى موزون كردن آهنگ ، گوشه هاى بربط را مى پيچاند و گوشمال مى دهد.
193- شوريده : دل به خدا داده و مجذوب حق شده .
194- مگر: همانا.
195- يعنى : اگر ذوق و عشق و شور بر سر ندارى ، حيوانى ناراست خوى و كج سرشت هستى .
196- انشراح / 7.
197- خوشيده : خشكيده .
198- يعنى : دنيا پرده اى است كه جهان معنى را از نظرها مى پوشاند و دل را سخت پريشان مى سازد. هم دارايى موجب رنج است ، هم نادارى .
199- هنى : گوارا.
200- يعنى اگر ثروتمند، دامن طلا نثار كند، مواظب باش كه به كرم او چشم ندوزى 201- يعنى : اگر بهرام گورخرى را كباب كند به اندازه پاى ملخى كه مورچه آن را حمل مى كند (و در ماجراى سليمان ، آن را به سليمان اهدا مى نمايد)ارزش نخواهد داشت .
202- يعنى : اگر خودت را به خاطر كار زشت سرزنش كنى ، ديگرى تو را ملامت نخواهد كرد، زيرا خودت كارى را كه موجب سرزنش باشد انجام نخواهى داد.
203- فرنگ از فرانك گرفته شده كه نام قوم آريايى ساكن فرانسه مى باشد. مسلمانان اين اسم را بر تمام اروپائيان اطلاق مى كنند. آنها در كنار بيت المقدس با مسلمانان ستيز مى كردند و سعدى را به عنوان مسلمان ، اسير نموده و بردند.
204- يعنى : زيرا با دل بستن به خدا، دلم به غير خدا مشغول نبود.
205- يعنى : از همدم بد، پرهيز و دورى كن . خدايا ما را از عذاب دوزخ حفظ نما.
206- ملكوت : عالم معنى .
207- يعنى : همه روز تصميم مى گيرم كه شب را به مناجات با خدا بگذرانم .
208- يعنى : هنگامى كه شب اقامه نماز را مى بندم ، در فكر آن هستم كه صبح فرزندان من چيزى براى خوردن ندارند.
209- عارض : گونه .
210- يعنى : با آنكه زمين هنوز سرماى پايان زمستان (سه روز آخر بهمن و چهار روز اول اسفند) سبزه و گياهش ، آب ننوشيده بود و سر از خاك بر نكرده بود، آن باغ خرم بود.
211-يعنى : آن كنيز آن چنان زيبا و دلبا بود و نقش و نگارى چون طاووس داشت كه پارسايان عابد با ديدار او بى قرار و بى تاب خواهند شد.
212- يعنى : چشم از ديدنش همانند تشنه از آب گوارا، سير نمى شد.
213- يعنى : فريفته دنيا، آن چنان به دنيا دل مى بندد كه پاى مگس در عسل گير مى كند و نمى تواند خود را برهاند.
214- يعنى : بانوى زيباچهره پاكروى را، اگر جامه رنگارنگ و سراى زرنگار و انگشترى فيروزه نباشد چه مى شود، زيبايى وى را بس است .
215- يعنى : تا من مال و منالى دارم باز هم تقاضاى افزونى دارم ، سزاوار است كه مرا پارسا نشمرند.
216- يعنى : زاهدنمايى را كه درهم و دينار بگيرد رها كن و پارساتر از او را پيدا كن .
217- يعنى : اگر فقير جلودار سپاه مسلمانان شود، دشمن از ترس ‍ چشم داشت او تا دروازه كشور چين ، باز پس نسيند.
218- سيم : نقره (كنايه از پول و ثروت ) غله : مصول زراعت .
219- يعنى : عالمى كه تنها سخن مى گويد و عمل نمى كند، هرچه بگويد در كسى اثر نمى كند.
220- يعنى : گيرم واعظ تقصير داشت ، ولى مستمع نيز بايد آمادگى داشته باشد، چنانكه معصومين عليه السلام فرموده اند: انظر الى ما قال ، ولا تنظر الى من قال : ((به گفتار بنگر نه به گوينده ))
******************
221- يعنى : گفتار عالم را با گوش جان بشنو، گرچه گفتارش با كردارش ‍ هماهنگ نباشد
222- منظور از اين مدعى ، حكيم سنايى (ابوالمجدبن آدم سنايى عزنوى شاعر معروف قرن ششم )است كه مى گويد:
عالمت غافل است و تو غافل
خفته را خفته كى كند بيدار
سعدى به سخن سنايى خرده گرفته و مى گويد: پند را بايد پذيرفت ، اگر چه پند دهنده به پند خود عمل نكند، مانند پندى كه روى ديوار نوشته شده است ، بايد از آن بهره مند شد.
223- يعنى : گردن فراز خودخواه از سر بر خاك واژگون مى گردد.
224- يعنى : چنين برادرى كه بيگانه است ، اگر خواست با تو همسفر گردد، ايست كن و همواره او حركت نكن ، و دل به كسى كه دلبسته ات نيست مبند.
225- سوره شورى / 23 .
226- ديبق : پارچه بسيار لطيف ، كه در شهر ديبق مصر بافته مى شود.
227- ديبا: ابريشم رنگارنگ .
228- يعنى : پارسا آن نيست كه در برابر مردم از روى گزاف دكان لاف معرفت بگشايد و بر مسند ارشاد نشيند، و اگر به او سخن ناپسند گويند، دعوا و ستيز كند، بلكه پارسا (در برابر حوادث ، مقاومت دارد كه اگر )سنگ بزرگى از بالاى كوه به طرف او بغلطد، از سر راه آن برنخيزد (يعنى ترس و هراس از حوادث تلخ ندارد.)
229-
صورت زيباى ظاهر هيچ نيست
اى برادر سيرت زيبا بيار
230- يعنى : پرده هفت رنگ پر زرق و برق را بردار، چراكه در خانه ات حصير انداخته اى (تو كه باطنت با حصير پوشيده است ، چرا با ظاهر فريبا، خودنمايى مى كنى ؟ )
231- يعنى : بنده درمانده را هيچ وسيله اى به مراد نرساند، خداوند كريم او را فرو نگذارد.
232- مالكان تحرير: صاحبان آزاد كردن بردگان .
233- فضله رز: زيادى شاخه هاى درخت مو.
234- نبشته : نوشته .
235- يعنى : گزيده لقمان حكيم ، گنج صبر و استقامت است ، هر كس كه به آنچه دارد، قانع نباشد، از دانش بى بهره است .
236- جامه دلق : پشمينه پر وصله .
237- يعنى : پاره دوختن و پيوسته در گوشه صبر و تحمل ماندن ، بهتر از آن است كه بخاطر خواستن لباس ، براى بزرگان نامه نوشتن ، برستى كه بهشت رفتن به شفاعت و واسطه شدن همسايه ، با شكنجه آتش دوزخ ، يكسان است .
238- يعنى : شخصى حكيم و دانا وقتى سخن مى گويد، يا دست به سوى لقمه غذا دراز مى كند كه بداند هرگاه خاموش شود، تباهى به وجود مى آيد، يا از خوردن غذا، جانش به لب مى رسد، در اين صورت قطعا، سخن او عين دانش ايت و غذا خوردنش مايه سلامتى خواهد شد.
239- يعنى : تو اعتقاد دارى .
240- طبيعت شد: خوى و عادت كسى شد.
241- عيش نفس : مايه زندگى انسان .
242- قدر: اندازه
243- يعنى : اگر گلقند را (كه نيروبخش است ) بيش از اندازه و طاقتت بخورى ، ضرر رساند، و اگر نان خشك را دير دير بخورى ، در كام تو مانند گلقند، اثر بخش است .
244- يعنى : هر گاه معده به علت پرخوريها فر افتد و منحرف و دردمند شود، درست و خوش بودن همه وسايل زندگى ، بى فايده است .
245- يعنى : بريدن اميد، و دل كندن از نيكى بزرگان بهتر از تحمل جفاى دربانان آنها است ، بردبارى و تحمل در آرزوى گوشت ، بهتر از گوشت خريدن نسيه و گرفتار شدن به وام خواهى زشت قصابان است .
246- يعنى : نوشداروى ناپاك نهادان كه با منت به دست مى آيد، ممكن است موجب سلامتى تن شود، ولى از سوى ديگر موجب زنجش و ضعف روح و روان ، خواهد شد .
247- حنظل : ميوه گياهى كه به شكل خربزه كوچك است و بسيار تلخ مى باشد.
248- بخت روى : ناخوش از ناسازگارى بخت .
249- يعنى ناخوش و ترشروى نزد يار گرامى مرو، كه زندگى خوش وى را نيز ناخوش سازى . چون به عرض نياز، روى آور. خوشرو باش كه كار گشاده رو، هيچگاه فروبسته نماند.
250- يعنى : غم دل را به كسى بگو كه از ديدار چهره گشاده اش آسايش ‍ يابى .
251- يعنى : آنقدر خشكسالى و قحطى بود كه عجيب است كه دود آتش دل خلق ، بصورت ابر و باران در نيامد و باران اشك خلق بصورت سيلاب نشد.
252- يعنى اگر قوم ظالم تاتار (مغوليان ) اين مخنث (نامرد) پست را بكشند، نبايد قاتل تاتارى را به عنوان قصاص كشت ، تاكى اين نامرد را مانند پل بغداد، آب در مجراى زيرين برود، و انسان بر پشت آن پل حركت كند؟
253- سفله : فرومايه و پست .
254- يعنى : بى هنر را، در صف كسان نشمار، او كس نيست بلكه ناكس ‍ است .
255- يعنى : لباس ابريشم و حرير زربافته بر تن نااهل مانند: سنگ درخشنده كبود رنگ و طلاى خالص است كه بر نقش ديوار بى جان ، نمايان مى باشد.
256- يعنى : بسيار باشد كه ناتوانى ، قوى پنجه گردد، و خود به پيچاندن دست ناتوان و ستم بر آنان ، قيام كند.
احتمال دارد معنى اين شعر اين باشد: ((عاجز است و اراده ضعيف دارد، آن كس كه وقتى توانمند شد، به جاى كمك به ضعيفان به آنها ستم كند.))
257- يعنى : وقتى كه انسان (دور از مكتب پيامبران ) به مقام و ثروت رسيد، بناى غرور و نافرمانى گذارد، و ناگزير خود را سزاوار توبيخ سازد.
258- صدف : غلاف محكمى است كه جانور كوچك دريايى در آن جاى مى گيرد. يعنى : تشنه را خواه مرواريد گرانبها در دهان باشد و يا صدف كم بها به حال او تفاوت ندارد.
259- خزف : خرده سفال ، يا ((خرمهره ))
260- يعنى : مسافر بى توشه ، قدمى پيش نخواهد نهاد، اگر چه طلاى خالص فراوانى داشته باشد، در بيابان فقيرى كه در آتش گرسنگى مى سوزد، براى او شلغم پخته بهتر از نقره خالص است .
261- تره : سبزى .
262- خوان : سفره .
263- دستگاه : دسترس .
264- يعنى : گوشه كلاه كشاورز به خورشيد برسد هرگاه كه سلطانى مانند تو سايه بر سر او افكند.
265- يعنى آن را خبر دارى كه دورترين جا از سرزمين غور (ميان هرات و غزنه ) بازرگان قافله سالارى از پشت مركب بر زمين افتاد، يكى گفت : چشم تنگ و آزمند دنياپرست را تنها دو چيز پر مى كند، يا قناعت يا خاك گور.
266- درويش : فقير.
267- اشاره به آيه 91، سوره يونس .
268- اشاره به آيه 66، سوره عنكبوت .
269- طبع ملول : خوى ناسازگارى و پريشان .
270- شرطه : باد موافق .
271- تمتعى : بهره اى .
272- يعنى آنگاه كه ناگزير جهان را ترك مى كنى ، و اموالت به دست ورثه مى رسد، چنين پندار كه خشتى از نقره و خشتى از طلا گذاشته اى ، ولى چه سود؟ براى نهادن چه سنگى و چه زر؟
273- يعنى : در شگفتم كه اگر آن ثروتمند بخيل در گذشته ، به ميان قبيله و فاميل خود باز مى گشت ، رد كردن ارث او به او، براى وارثها، از مرگ او دشوارتر بود.
274- يعنى : اى پاكنهاد و نيكمرد بخور، كه آن بدبخت انباشته و نخورد.
275- دام : تور صياد.
276- كمان كيانى : كمان بزرگ شاهى .
277- يعنى : اين جانور انسانما را نمى توان انسان ناميد جز به جامه و عمامه و شكل ظاهر او. در رخت و بخت و دارايى و تمام هستى او جستجو كن كه همه را حرام خواهى يافت جز ريختن خونش را كه حلال است .
278- از نظر شرعى ، دزدى كه به اندازه يك چهارم يك مثقال طلا، يا معادل قيمت آن دزدى كند، حكم آن قطع انگشتان دست راست است . احتمالا وزن يك دانگ و نيم ، همان يك چهارم يك مثقال است .
279- يعنى : اگر فضل و هنر را آشكار نسازند، تباه گردد، چنانكه عود را در آتش نسوزانند، و مشك را نسايند، بوى خوش خود را پراكنده نسازد.
280- گروى : در گرو هستى .
281- تفرج : گشايش يافتن و از غم و اندوه ، دور شدن .
282- زاد و بوم : وطن و زادگاه .
283- زر طلى : طلاى خالص .
284- شاهد: زيبا و خوشنما.
285- مصاحف : قرآنها.
286- يعنى : چون جوان زيبا را خوى سازگار و چهره فريبا باشد، بيزارى پدر از او، براى او غم نيست ، او خود گوهر است ، اگر داراى صدف (غلاف نگهدانده گوهر) نباشد، باكى نيست زيرا مرواريد بى نظير و يگانه را همه كس خواهان و مشترى است .
287- حزين : سوزناك و نرم .
288- ياران مست شراب صبح .
289- يعنى : زيرا از صورت زيبا، روان انسان ، بهره گيرد، ولى از صداى خوش ، روح انسان پرورش يابد، چرا كه صداى خوش ، خورش روح است .
290- منظور از نيم روز، نيمروچ است ، كه نام سيستان و نواحى آن در دوره ساسانيان بود. يعنى : اگر پنبه دوزى ، از وطن خود به سرزمين بيگانه قدم نهد، به خاطر صنعت خويش رنج و دشوارى نمى بيند، ولى اگر شاه سيستان ، بر اثر پريشانى كشورش ، از ملك و دولت برافتد، چون حرفه اى ندارد، گرسنه سر به بالين خواهد ماند.
291- يعنى : هر كس كه گذشت روزگار با او دشمنى كرد، روزگار، او را به راههايى كه مصلحت او نيست ، راهنمايى كند، همچون كبوترى كه هرگز لانه خود را باز نخواهد ديد و قضاى روزگار، دانه اى را به او نشان دهد، و او را بخاطر رفتن به سوى آن دانه ، به دام مى افكند.
292- يعنى : اگر چيزى از پول ندارى با نيروى بازو نمى توانى از دريا بگذرى ، نيرو به اندازه ده مرد زورمند چيزى نيست ، سودى نبخشدت پولى كه براى سفر يك نفر در دريا كافى است بده .
293- شره : آز و حرص .
294- بكتاش : بزرگ ايل و طايفه .
295- خيل تاش : سپاه و لشگرى كه از يك خيل و طايفه باشند.
296- باره حصار: ديوار قلعه .
297- يعنى : چون پشگان بسيار شوند، فيل را به همه حمله ورى و درشتى و استوارى و نيرومندى مغلوب سازند.
298- يعنى : آن كس به غريبان ، درشتى و سختگيرى نمايد، كه به رنج آوارگان و سختى دورى آنها از دوستان ، گرفتار نشده باشد.
299- زر: پول طلا.
300- يعنى : اگر چه روزى به قسمت است ، در عين حال در تحصيل آن سستى كردن سزاوار نيست .
301-يعنى : اگر فرو رونده در آب دريا براى صيد مرواريد، از دهان نهنگ پروا كند، هرگز مرواريد گرانبها را به دست نخواهد آورد
302-يعنى : وقتى كه شير ژيان در ته غار بماند، طعمه نيابد، و باز شكارى اگر از لانه به بيرون نپرد، بدون غذا بماند، تو هم تا شكارگاهت ، تنگناى خانه باشد، دست و پايت بر اثر ناتوانى همانند دست و پاى عنكبوت خانه ، نشين ، باريك و لاغر است .
303- يعنى : شكارچى هر بار شغالى را صيد نمى كند، و اتفاق مى افتد كه روزى خود طعمه پلنگ گردد.
304- از بناهيا بلند عضدالدوله ديلمى ، يا بناى بلند ديگر.
305- يعنى : گاهى از روى اشتباه ، تير كودك به هدف مى نشيند.
306- يعنى : به كنار سفره هر كس بنشينى ، بر تو لازم شود كه به چاكرى او برخيزى و حق نمك را ادا كنى
307- به گفته خاقانى :
هر ذليلى كه حق عزيز كند
گر عزيزيش ننگرى منگر
308- هور: خورشيد.
309- موشك كور: اشاره به شب پره است .
310-يعنى : غم خود را با دشمن در ميان مگذار، كه او در زبان به ظاهر از روى دلسوزى ، ((لاحول )) (لا حول و لا قوه الا بالله )به زبان آورد (و عجبا گويد )ولى در دل شادى كند.
311-يعنى : آيا نشنيدى كه پارسايى بر زير كفشهايش ، ميخ مى كوبيد، سردارى (به گمان اينكه او نعلبند است ) دست در آستين او زد و گفت : بيا اسب مرا نيز نعل كن .
312-در آيه 140 سوره نساء در رابطه با پيامبر (ص ) و مشركان ، به اين مطلب اشاره شد، آنجا كه خداوند مى فرمايد:
اذا سمعتم آيات الله يكفر بها و يستهز بها فلا تقعدوا معهم .
هر گاه بشنويد افرادى آيات خدا را انكار و استهزا مى كنند، با آنها ننشينيد))
313-آن كس كه با قرآن و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله نمى توان از چنگش رها شد، راه صحيح آن است كه در جوابش خاموش گردى (چنانكه گفته اند: جواب ابلهان خاموشى است . )
314- معنى چهار بيت آخر اين است : دو نفر اهل باطن ، اگر پيوند دوستى آنها به مويى برسد آن را نبرند، همچنين دو تن كه يكى تندخو و ديگرى نرمخو است . ولى اگر هر دو طرف نادان باشند، رشته و دوستى را گرچه مانند زنجير باشد، پاره مى كنند. زشتخويى به شخصى دشنام داد، آن شخص بردبارى كرد و گفت : اى نيك عاقبت ، من از آن زشتخو ترم كه تو مرا به دشنام ياد كنى ، زيرا هيچ كس مانند خودم ، به عيب خودم آگاه نيست .
315- يعنى : اى آقا! سخن را آغار و انجام است ، سخن در ميان سخن ديگران آغاز نكن .
316- يعنى : آن كس كه دورانديش و داراى راى درست و هوشمند است ، تا اهل مجلس خاموش نشوند، زبان به سخن نگشايد.
317- يعنى : انسان دانا هر سخن را كه مى توان به زبان آورد، نگويد زيرا نبايد جان خود را بخاطر فاش نمودن راز شاه از دست بدهد.
318-
319- يعنى : بى گمان تو نمى دانى كه بر فراز آسمانها چه خبر است ، زيرا در زمين نمى دانى كه در خانه ات چه خبر است و چه كسى رفت و آمد مى كند؟!
320- لقمان / 19.
321- حسن : نيكو.
322- ياسمن : نوعى گل .
323- شوخ چشم : گستاخ .
324- يعنى : آواز ناخوش تو از صداى گوش خراش تيشه بر سنگ سخت كه گل آن را با تيشه از آن برطرف مى سازند، دلخراشتر است .
325- نمط: روش و طريقه .
326- در اين باب بسيار سخن از عشق به ميان آمده ، هدف سعدى آن است كه مفهوم مقام عشق حقيقى را با تشبيه به عشق مجازى نشان دهد، چنانكه بعضى از اشعار او بيانگر اين مطلب است ، از جمله در يكى از اشعارش در وصف محمد صلى الله عليه و آله مى گويد:
سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى
عشق محمد بس است و آل محمد
327- يعنى : كسى را كه شاه ، هوا خواه اوست ، اگر چه بدى كند، او را به خاطر سلطان ، نيكو شمرند، ولى آن كس را كه شاه از نظر دور سازد، از افراد خانواده اش نيز احترام و نوازش نبيند.
328- ديو: اهرمن زشتروى .
329- پرى رخسار: فرشته روى .
330- يعنى : عجبى نيست كه غلام فرمانده آقايش گردد، و آقا ناگزير به تحمل بار ناز و عشوه غلام ، تن در دهد.
331- يعنى : بعد از تو پناه و پناهگاهى ندارم و چون از ستمت فرار كنم ، باز به تو پناهنده شوم .
332- يعنى : چگونه انسان شيفته عشق ، پاكدامن زيست كند با اينكه تا گردن ، درگل و لاى افتاده است .
333- يعنى : هرگاه در ديده يار زيبا چهره ، پول و طلاى تو بهايى نيافت ، طلا و خاك به نظر تو يكسان شود، و كامياب نگردى .
334- يعنى : مردان بيگانه و جنگجو به نيروى بازو، دشمن را مى كشند، ولى زيبايان به نيروى عشق ، ياران را از پاى در آورند.
335- يعنى : تو كه به خودپرستى ، گرفتار هستى ، هوسباز دروغگو مى باشى ، اگر راه وصول به معشوق ندارى ، سزاوار دوستى آن است كه در راهش جان شپارى .
336- افسوس كه پزشك به صبر و پرهيز دستور مى دهد، ولى او براى خوى حريص خود، خواهان شكر است .
337- يعنى : آيا اين سخن به گوش تو رسيده است كه زيبارويى در نهان به دلباخته اى مى گفت : تا تو به خويشتن پرستى پرداخته اى و دست از هستى نشسته اى ، مرا در نظر تو ارزشى
338- مانا كه : گويى .
339- يعنى : اگر تو همه قرآن را (به هفت قرائت )از بر بخوانى ولى وقتى كه آشفته عشق شدى ، حروف ((الف )) ، ((ب )) ، ((ت )) را نمى دانى .
340- باز تكرار مى كنيم كه هدف سعدى از ذكر عشقهاى مجازى ، نشان دادن چهره خالص و صاف عشق حقيقى است ، كه عاشق را آن چنان شيفته مى كند، كه قالب تهى كرده و شهيد جلوه معشوق كى گرداند، اين گونه تشبيهات معقول به محسوس ، و معنى به ظاهر، همانند ذكر تشبيه عشق پروانه به شمع ، در ميان شاعران عارف ، بسيار است (نگارنده )
341- يعنى : اى زيباروى ! آن چنان به تو پرداخته ام ، از خودم در خاطرم چيزى به ياد نمانده است ، از ديدارت نمى توانم چشم بپوشم ، و اگر رو در رو تو را بنگرم تير (عشقت ) بسوى من روان است .
342- يعنى : شبانگاه خيال يارى كه بر اثر درخشندگى چهره اش ، تاريكى روشن مى شود، نزدم آمد، از بخت خود در شگفتم كه اين دولت اقبال از كجا بسويم روى آورد
343- يعنى : هر گاه بار سنگين غم نزديك چراغ آمد، برخيز و آن بار سنگين زا در حضور مردم نابود كن ، ولى اگر شكر خنده و شيرين لب آمد، آستينش را بگير و چراغ را خاموش كن .
344- يعنى :... دست كم از آن ، اين است كه او را چندان كه دل مى خواهد، ديدار كنند.
345- يكدم كه يار با رقيبان به خوشدلى نشست ، چيزى نماند كه غيرت مرا به هلاكت رساند، ولى يار با خنده به من گفت : اى سعدى ! مرا پروا نيست كه پروانه جانش را در شعله من ببازد.
346- يعنى : كسى كه دور از يار نمى تواند زندگى كند، اگر يار ستمى كند ناگزير بايد آن ستم را تحمل كرد. يك روز گفتم : امان از ستم فراق يار، پس ‍ از آن روز چندين بار استغفار و توبه كردم ، يار از يار دورى نمى كند، من آنچه دلخواه او است دل بستم و تسليم شدم . اگر او از روى مهربانى مرا نزد خود دعوت كند، و يا از روى قهر و بى مهرى مرا از خود دور سازد، صلاح كار را خود داند. ( صلاح و مصلحت خويش ، خسروان دانند.)
347- يعنى : زيبارويى كه سبزه شيرين رخسارش از چشمه آب زندگى مى نوشد و هركس خواستار خوردن قند است به شكر لب او بنگرد.
348- يعنى : آن روز كه سبزه گونه زيبا داشتى ، اهل نظر را از چشم انداز خود دور ساختى ، ولى اكنون كه به آشتى بازگشته اى ، آن سبزه خط چهره ات ، به پيچيدگى سبيل مانند خم ضمه و فتحه (پيش و زبر ) نمايان است . ( به قول شاعر معاصر، شهريار: ((آمدى جانم به قربات ، ولى دير آمدى ...)) .)
349- دولت پارينه : بخت سال گذشته .
350- گندنازار: تره زار.
351- بناگوش : نرمه گوش .
352- سلطنت روزگار زيبايى .
353- اگر تسلط بر حيات خود، همچون تسلط دستت بر ريشت كه دارى ، داشتم ...
354- يعنى : بامداد هر كس به ديدار تو از خواب چشم گشايد، صبح روز سلامتى و خوشى بر او شام گردد، واژگون بختى مانند تو، سزاوار همنشينى تو است ، ولى واژگون بختى مانند تو در جهان از كجا پيدا خواهد شد؟
355- سماع : بزم آواز و رقص .
356- رندان : دغلبازان لاابالى .
357- يعنى : يار زيباى من چون لبخندى نمكين زد، بر زخم خسته دلان نمك افزون پاشيد، كاش حلقه گيسويش به دستم مى آمد، آن گونه كه آستين سخاوتمندان جوانمرد در دست سائلان افتد.
358- يعنى : مگر نه اين است كه بين من و تو پيمان دوستى و وفادارى استوار بود، ولى تو بى مهرى و سست عهدى نمودى ، من از همه جهان ، يكسره دل به مهر تو بستم ، ولى
359- يعنى : اگر چشم خود را بر فراز نيزه ببينند، خوشتر از آن است كه به رخسار دشمنان گشايند.
360- يعنى : خوش و خرم آن نيكبختى ؟ هر بامداد، چشمش به چنين زيبارويى بيفتد، كه از چنين ديدارى مست باده ، نيمه شب به هوش آيد و آنكه بر اثر مصاحبت ساقى (عرفانى و معنى ) مست شده ، صبح قيامت از خواب مستى بيدار گردد.
361- كاشغر يكى از شهرهايى است كه در ميان سه كشور چين ، تركمنستان و افغانستان قرار گرفته و به زبان چينى ((سى كيانگ )) نام دارد.
(فرهنگ معين ، ج ، 6، ص 1524 )
در برهان قاطع آمده : كاشغر نام شهرى است از تركمنستان ، منسوب به خوبان و خوش صورتان .
(برهان قاطع ، ص 875 )
362- يعنى : آموزگارت به تو گستاخى ، عشوه گرى ، بى مهرى ، ناز، درشتخويى و ستم را آموخت ، من بشرى را به اين شكل و سيرت و قد و روش نديده ام ، گويى او اين روش را از فرشته آموخته است .
363- يعنى : كه يك بار و گره اى را از دل بگشايى .
364- يعنى : آن عزيزى كه در بستر خود گل و عطر، نثار نمى كرد، آرام نداشت و خواب بر او چيره نمى شد.
365- ترنج : بالنگ ، نارنج .
366-
اگر بر ديده مجنون نشينى
به غير از خوبى ليلى نبينى
367- ريش : زخم .
368- هم درد: آن كس كه مانند من درد دارد.
369- نسبت مكن : مسنج .
370- ملاح : كشتيبان .
371- تشوير: شرمندگى .
372- بطال : ياوه سرا.
373- منيوش : مشنو و نپذير.
374- كار افتاده : كار آزموده و تجربه ديده .
375- يعنى : سعدى آنچنان از راه و رسم عشق آگاه است كه عربهاى بغداد به زبان عربى آگاهند.
376- اگر مجنون (كه سراپا عشق بود ) زنده مى شد، داستان عشق و عاشقى را از اين كتاب مى نگاشت و مى آموخت .
377- يعنى : نفسى به مراد دال مى كشم ، افسوس كهراه نفس گرفته شد، افسوس كه در سفره عمر زندگانى هنوز بيش از لحظه اى بهره نبرده بوديم و لقمه اى نخورده بوديم كه فرمان رسيد همين قدر، بس است .
378- حريف : بيمار.
379- يعنى : وقتى كه پزشك زيرك ، بيمار را با حال وخيم در بستر بيند، به نشان تاسف و اندوه دست بر هم سايد. صاحبخانه در فكر نقش و نگار ايوان است ، با اينكه خانه از بنياد سست و خراب است . پيرمردى از جان كندن ناله مى كرد و پيرزنى براى آرام كردن درد او (به كف پايش ) صندلى (چوبهاى مخصوص آميخته به گلاب ) مى ماليد. وقتى كه استقامت مزاج ، دگرگون شد نه افسوس (دعا) و نه درمان هيچ كدام اثر نبخشد.
380- يعنى : از خود فاضلترى بياب و همنشينى با او را غنيمت شمار، زيرا همنشينى با فردى مثل خودت (جوانى بى تجربه ) موجب تباهى زندگيت خواهد شد.
381- قابله : ماما.
382- نغز: نيك ، خوشتر.
383- تربت : قبر.
384- يعنى : تو در حق پدر چه احترامى كرده اى ، اينك برخيز و همان احترام را از پسر خود، انتظار داشته باش .
385- تازى : تازنده و چابك .
386- دو تگ : دو طاق ، دو مرحله ، دو دور.
387- يعنى : اينك چون جانور شكارى به يك تكه پنيرى قانعم .
388- مامك ديرينه روز: اى مادر سالخورده .
389- يعنى : گيرم موى سرت را از روى نيرنگ ، سياه كردى ولى كمر خميده ات كه راست نمى شود چه كنم ؟
390- يعنى : سر بر خاك نهادن براى عبادت ، اگر با دست كرم و گشوده همراه نباشد، حيف و باعث افسوس است ، اما بعضى براى دادن يك دينار مانند الاغ در گل بمانند، ولى اگر از آنها قرائت حمد را بخواهى ، صد بار آن را بخوانند.
391- گزر: هويج .
392- در ازدواج ، نيرو لازم است نه پول .
393- يعنى : پس از احمقى و درشتخويى گناه دختر نيست ، تو پيرمردى كه دستت لرزه دارد و قدرت بر ازدواج ندارى .
394- صيقل : زادينده .
395- يعنى : هر كس از طرفى و گوشه اى فرار كرد.
396- يعنى : پسران كودن وزير....
397- يعنى : ولى چون شاهى يك شوخى كند، آن را از بخشى از جهان به بخشى ديگر ببرند.
398- فلاح : رستگارى .
399- يعنى شاخه تازه را به دلخواه خودت هرگونه مى توانى خم كنى ، ولى چوب خشك جز با آتش ، استقامت نپذيرد (استقامتش ممكن نيست اگر چه بسوزد.)
400- خرسك : يك نوع بازى كودكانه .
401- يعنى : شاهى فرزندش را به دبستان سپرد و تخته نقش نقره اى به او داد، بر بالاى تخته مشقش به خط زرين نوشته بود: ((درشتى و سختگيرى آموزگار بهتر از نرمخويى پدر است . ))
نگارنده گويد: در روش تربيت ، زدن و تيبيه بدنى درست نيست ، سستى و خوش اخلاقى مفرط نيز درست نيست ، بلكه بايد معتدل بود و با تنبيهات ديگر مانند كم كردن نمره و....كودكان را به درس خواندن واداشت ، گرچه سعدى در اينجا جمله ((جور استاد به ...)) راپسنديد، ولى در مورد ديگر گويد:
درس معلم از بود زمزمه محبتى
جمعه به مكتب آورد طفل گريزپاى را
402- ملاحان : كشتيبانان .
403- يعنى : مراد بافتگان و خوشبختان .
404- حريف سفله : ميگسار پستخوى .
405- يعنى : اگر چه طلا و نقره از سنگ بيرون آورند، ولى در هر معدنى طلا و نقره يافت نمى شود، ستاره سهيل بر همه جهان نور مى افشاند، ولى بر اثر تابش آن ، يكجا چرم ناپيراسته و جاى ديگر چرم پيراسته نيكو ساخته شود.
406- يعنى : در آن هنگام كه نطفه جهنده و سرگشته بودى ، خدا تو را فراموش نكرد.
407- كرم پيله : كرم ابريشم .
408- يعنى : هر كس با كسان خود پيمان محبت به سر نبرد، محبوب و مورد پذيرش مردم نخواهد شد، بلكه مكافات عملش او را مورد نفرت مردم قرار دهد.
409- يعنى : آدميت به جوانمردى و مهربانى است نه به شكل مادى ظاهرى . انسان را فضل و كمال لازم است و گرنه مى توان صورت انسان را با رنگ سرخ و سبز بر ايوان كشيد. اگر انسان داراى فضل و نيكويى نيست ، بين او و نقش ديوار چه فرق است ؟ تحصيل دنيا هنر نيست ، بلكه هنر دلجويى و بدست آوردن دل مردم است .
410- يعنى : يكى از محمل نشينان شتر، به محمل نشين ديگر كه هر دو محمل بر پشت يك شتر بود.
411- در بازى شطرنج ، مهره اى به نام پياده وقتى به آخر بساط شطرنج برسد، مقابلش بالا مى رود و وزير مى گردد. ولى حاجى قلابى كه در راه به جنگ و ستيز بر مى خيزد و به هدف از حج كه وحدت دل و وحدت صفوف است توجه ندارد، وقتى به پايان راه رسيد، مقامش بدتر از حالت سابق مى گردد.
412- مردم گزا: گزنده مردم .
413- نفت در شيشه مخصوص نمودن و آن را آتش زدن و به سوى كشتى دشمن انداختن .
414- يعنى : شگفتا! كه هر وقت سبزه در باغ مى روييد به ديدار آن خاطرم بسيار شاد مى شد. اى دوست به گورم گذرى كن تا در فصل بهار، سبزه اى را از خاك گورم كه روييده شده بنگرى .
415- يعنى : تو او را به ده درهم نقره خريده اى . او خالق او نيستى كه به توانايى خود، او را آفريده باشى .
416- ارسلان و آغوش نام دو غلام است .
417- فرمانده خود: خداوند فرمان دهنده خود را.
418- طوع : فرمانبر.
419- طيره : سبكسرى و سرزنش .
420- يعنى : مايه رسوايى است در روز حساب (قيامت ).
421- تنگه بين بلخ و هرى .
422- يعنى : جوانى كه گرفتار پنجه دشمن نشده بود و باران تير در اطراف او نباريده بود.
423- يعنى : جوانى كه گرفتار پنجه دشمن نشده بود و باران تير در اطراف او نباريده بود.
424- كلوخ كوب : وسيله اى مانند پتك كه با آن كلوخ را خرد و نرم مى كنند.
425- يعنى : چنين نيست كه هر كس كه با تير زره شكاف ، آن چنان مهارت دارد كه موى را بشكافد، در روز حمله جنگاوران مبارز، بتوان ايستادگى كند.
426- يعنى : براى جنگهاى دشوار، پهلوان جنگديده روانه ساز كه وى شير خشمگين را در حلقه كمند گرفتار سازد. جوان اگر چه به ظاهر سخت گردن و پيل پيكر است ، ولى (بر اثر ناآرمودگى ) در جنگ با دشمن از ترس ، بند از بندش جدا شود. جنگ ديده آن چنان از چگونگى نبرد آگاه است كه فقيه از احكام دين آگاه مى باشد.
427- بهائم : حيوانات و چارپايان .
428- يعنى : تهيدستى كه بار جور تهيدست ديگر را تحمل كرده باشد، در آستانه اجل ، به آسانى و سبكبارى گام نهد، ولى كسى كه عمرى را با آسايش گذارنده ، براى او جان سپردن و دست از آن همه ثروت كشيدن سخت است . به هر حال گرفتارى كه از زندان دنيا رهايى يابد، حالش بهتر از ثروتمندى است كه با آن همه ناز و نعمت هنگام مرگ گرفتار غذاب مى گردد.
429- خداوندان نعمت : صاحبان ثروت .
430- اعتاق : آزاد كردن برده .
431- هدى : قربانى .
432- يعنى : آن كس كه صاحب ثروت است ، (چون دلش آرام است ) سرگرم حق است ولى فقير به خاطر تهيه معاش ، دلش پراكنده است .
433- مواعظ العدديه ، ص 110.
434- از سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله - نهج الفصاحه ، ص ‍ 449.
435- وقت بسيج : هنگام آمادگى و سفر.
436- يعنى :... او را ابله شمار، اگر چه به علت ثروت خود را گاو و گرانقيمت عنبر پندارد (گاو عنبر، جانور دريايى است كه به آن بال يا وال گويند. )
437- خر مهره : مهره هاى بزرگ كه برگردن خر، آويزان مى كنند.
438- يعنى : اگر تهيدستان بر اثر نادارى به هلاكت رسند، من دارايى دارم و مرغابى را از طوفان چه باك ؟
439- نسق : روش .
440- اين حكايت در گلستان سعدى ، به طور مشروح آمده كه در اينجا تلخيص شد
441- يعنى : نماز بر جنازه آن فرومايه اى كه هيچ كارى انجام نداد نخوان .
442- ممتع شوى : لذت برى .
443- پيرانه : چنانكه از پيران دانا و آزموده سزاوار است .
444- لوم لائم : سرزنش ملامتگر.
445- بهايم : حيوانات .
446- يعنى : خداوندى كه بهره و بخت مى آفريند، رزق و روزى مى رساند، يا به آدمى خوى نيكو مى دهد، و يا به او بهره و نصيب دنيا مى بخشد.
447- مولانا مثنوى گويد:
سرو قد و ماه رخسار مراست
همچو من شهراده اى اكنون كجاست ؟
حافظ گويد:
نه هر درخت تحمل كند جفاى خزان
غلام همت سروم كه اين قدم دارد
سعدى گويد:
ماه فرو ماند از جمال محمد (ص )
سرو نباشد به اعتدال محمد (ص )
/ 1