امير المؤمنين اسوه وحدت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

امير المؤمنين اسوه وحدت - نسخه متنی

محمد واعظ زاده خراسانى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
امير المؤمنين اسوه وحدت
نويسنده : محمد واعظ زاده خراسانى
سخنى راجع به كتاب امير المؤمنين و ترجمه آن
ترجمه كتاب
مقدمه مترجم
هيچ فصلى را پيش از فصل ما قبل آن نخوانيد
شمه‏اى از زندگى مؤلف كتاب امير المؤمنين (ع)
پيشگفتار
بخش اول: امام (ع) در دوران نبوت
فصل اول
جايگاه خاندان پيامبر (ص) در پيوند با پيامبر (ص)
آيا اين بزرگداشت‏به خاطر خويشاوندى بود؟
تمام بنى هاشم از خاندان پيامبر (ص) نيستند
تاريخ زندگى آنان گواه بر بلندى مقام آنهاست
شهادت پيامبر (ص) بر فضيلت آنان
چرا كسى همانند آنان در ساير خاندانها نبود؟
فصل دوم
چه كسانى اهل بيت پيامبرند؟
احاديث‏بيانگر اوصاف[اهل البيت]
چگونه همه دانستنيهاى آنان يقينى است؟
چگونه گروهى را مشخص كنيم؟
احاديث تسميه
فصل سوم
دارندگان نقش اساسى
نقش خاندان هاشم
نقش قبايل اوس و خزرج
ابو طالب
اسلام ابو طالب
احاديث‏با تاريخ نزول آيه هماهنگ نيست
تمام مسلمانان مديون ابو طالبند
آيا پاداش نيكى جز نيكى است؟
على صاحب نقش اصلى
دو افتخار ويژه
شجاعتى فوق العاده،كه بر پايه اخلاصى بى‏نظير استوار بود
از آغاز كودكى براى هر كار طاقت فرسا آماده بود
زادگاه و تربيت على (ع)
در على گنج پر بهايش را يافت
فصل چهارم
نخستين مسلمان
شهرت (مستفيض بودن) حديثى كه گذشت
كودكى كه برتر از مردان بود
فصل پنجم
برادر و وزير
اصول تازه احتياج به نيروى پشتيبان دارد
برخى خويشاوندان بر برخى ديگر مقدمند
بايد آخرين رسالت پيروز گردد
نخستين انجمن اسلامى
احاديثى كه رويدادهاى ديگرى را با آيه مربوط مى‏كند
تناقضى روشن
هدف پيامبر چه بود؟
چگونه پيامبر اين پيمان را با خود بست؟
پيامبر از روش موسى پيروى مى‏كند
وزارت،فداكارى و سازندگى
نتيجه مشورت در خانه پيامبر (ص)
فصل ششم
جان نثار و مورد اعتماد پيامبر (ص)
سومين مساله مهم
چرا پيامبر على را براى فدا شدن انتخاب كرد؟
هدف از تكليف اداى امانتها
خبرى كه خود يك معجزه بود
على (ع) به شهادت علاقه‏مندتر بود تا زندگى
تاريخ زندگى على سرشار از فداكارى است
فصل هفتم
نقش على (ع) در ايجاد دولت اسلامى
رسالت و نيروى مخالف آن
كميت و كيفيت مسلمانان
فصل هشتم
در جنگ بدر
فصل نهم
در احد
عناصر دفاع در اين كارزار
على و پرچمداران
شكست پس از پيروزى
چه كسى با پيامبر پايدار ماند؟
پايدارى على با پيامبر (ص)
نتيجه جنگ
فصل دهم
در جنگ احزاب
بنى قريظه پيمان شكنى مى‏كنند
بت‏پرستان از حالت محاصره به تهاجم تغيير جهت مى‏دهند
از جمله مؤمنان كسانى بودنداراده آنان را قويتر كرد كه توكل به خدا
عمرو بن عبدود
على خطر جديد را تحمل مى‏كند و بعد آن را از بين مى‏برد
عناصر دفاعى اسلام
نعره كشيدن و سپس فرود آمدن از مركب
جنگ خندق و جنگ اخير[كانال سوئز]
فصل يازدهم
در خيبر
جنگ خيبر جنگ مذهبى نبود
عناصر دفاع اسلامى
صاحب نقش اصلى
شهادت پيامبر (ص) درباره على (ع)
تنها راه حل قطعى
دو معجزه‏اى كه بروز كرد
خدا و پيامبرش على را دوست مى‏دارند
حديث مرغ بريان
فصل دوازدهم
پيامبر، برادريش را با على به مسلمانان اعلان مى‏فرمايد
مقصود از برادرى ميان پيامبر و على چيست؟
همسر بانوى زنان
خانواده‏اى كه خداوند فضيلتش را ستوده است
فصل سيزدهم
جايگاه على در قرآن در رابطه با پيامبر (ص)
بحث و گفتگوى ميان امام رضا (ع) و مامون
فصل چهاردهم
زمامدار مسلمانان پس از پيامبر (ص)
ايمنى از گمراهى براى امت و حديث ثقلين
روايتى را كه ابن هشام نقل كرده است
فرد شايسته رهبرى در خاندان پيامبر (ص)
چرا پيامبر (ص) با(خلافت على) را مسجل نكرد نوشته،به همان صراحت گفتار،
فصل پانزدهم
تصميم پيامبر (ص) اجرا نشد
وصيتنامه مكتوب در مورد كارهاى مهم ضرورى است
آگاهى پيامبر (ص) نسبت‏بهكتبى را ضرورت مى‏بخشدخطرهاى آينده،وصيتنامه
ابو بكر وصيتنامه كتبى از خود به جا مى‏گذارد
گفتگوى عبد الله بن عمر با پدرش
پيامبر (ص) هر وقت مدينه را ترك مى‏كرد،جانشين مى‏گذاشت
پيامبر خواست وصيتى بنويسد ولى مانع شدند
اين حادثه عجيب پرسشهايى را برمى‏انگيزد:
اين مخالفت‏به دليل كم كردن زحمت پيامبر نبود
پيامبر مى‏خواست درباره چه چيز وصيت كند؟
پيامبر قصد داشت كه براى امت امامى تعيين كند
آن رهبر مورد نظر كيست؟
آيا مقصود على بود؟
عمر خود علت مخالفتش را توضيح مى‏دهد
اين عوامل باعث جواز مخالفت‏با پيامبر نمى‏شود
چه عاملى اين صحابى بزرگ را به مخالفت‏با پيامبر (ص) كشاند؟
چرا پيامبر (ص) با وجود مخالفت وصيت‏خود را ننوشت؟
چگونه وصيت پيامبر (ص) باعث ايمنى از گمراهى است؟
پشتوانه‏اى در مقابل اختلافهاى سياسى و قبيله‏اى
پشتوانه‏اى بر ضد گرايشهاى مختلف
بخش دوم: امام (على ع) در دوران خلفاى سه گانه
فصل شانزدهم
خلافت ابى بكر
احاديثى كه با اين حديث هماهنگ نيستند
آيا پيامبر مايل بود كه ابو بكر را جانشين خود قرار دهد؟
آيا آن بيعت،قانونى و مشروع بوده است؟
قريش و امامت
فصل هفدهم
موضع على (ع) نسبت‏به بيعت
فصل هجدهم
ابو بكر،عمر را جانشين خود قرار مى‏دهد
فصل نوزدهم
در عهد عمر
سياست‏خارجى
سياست داخلى
سياست عمر در مورد خانواده خود
سياست عمر در مورد توده مسلمانان
سياست عمر در مورد اصحاب
سياست عمر نسبت‏به خاندان پيامبر (ص)
اعجاب عمر نسبت‏به دانش على (ع)
مشاجره عمر با ابن عباس
ابعاد مختلف سياست عمر
نفوذ عمر در زمان ابو بكر
در دوران پيامبر (ص)
تاثير سياست عمر در آينده سياسى اسلام
برترى دادن در پرداخت مقررى
طبقه ممتاز
عمر كانونهاى قدرت را به دست آزمندان مى‏سپارد
گماردن بنى اميه
ظهور معاويه در روزگار عمر
حكومت‏بنى اميه،سرنوشت محتوم نبود
معنى سخنان پيامبر (ص) درباره بنى اميه
فصل بيستم
شورا
ابو عبيده و سالم نسبت‏به على (ع) چه موضعى داشتند؟
آيا خلافت‏براى غير قرشى است؟
او انصار را از حق انتخاب محروم داشت
تمايلات اعضاى شورا
چرا خليفه به اعضاى شوراپيامبر (ص) همراه باشنددستور نداد تا با گروه برادر
عبد الله بن عمر
تهديد مخالف،به قتل
رؤياهاى خليفه و عبد الرحمان
شرط عبد الرحمان
آن شرط ابزارى بود براى رهايى از على (ع)
چيزى كه به سود عبد الرحمان بدان استدلال مى‏شود كرد
نمونه بودن على (ع) در مساله شورا
طبقه جديد
از دست رفتن آخرين فرصت
بخش سوم: امام در دوران خلافت‏ خويش
فصل بيست و دوم
1- بيعت‏با امام(ع)
2- مخالفت‏سريع
3- آيا طلحه و زبير مجبور شدند؟
فصل بيست و چهارم
افسانه توطئه
آيا عبد الله بن سبايى وجود داشته است؟
چه كسى قائل به رجعت است؟
منشا افسانه سبايى
عايشه نامى از ابن سبا به ميان نياورده است
معاويه از ابن سبا نامى نبرده است
فصل بيست و پنجم
جنگ صفين
1 امام (ع) در مقابل معاويه برهان اقامه مى‏كند
عمرو بن عاص به معاويه مى‏پيوندد
2 ايده آليسم و ماكياوليسم
3 كوششهاى صلح به شكست مى‏انجامد
4 به زمين افتادن عمار ياسر
5 توطئه‏اى بزرگ
6 داوران
فصل بيست و ششم
خوارج
فصل بيست و هفتم
شهادت 1
چرا پيامبر (ص) مبارزه باخوارج را به امام(ع) توصيه كرد؟
نتايج اين جنگ چه بود؟
امام (ع) پيروان خود را در برابر مسؤوليتشان قرار مى‏دهد
فصل بيست و هشتم
پيرامون سياست مالى امام(ع)
رهبران سه گانه
سران قبايل مسلمان
چرا امام (ع) اهم را بر مهم مقدم نداشت؟
فصل بيست و نهم
آيا نبرد صفين غير قابل اجتناب بود؟
مغيره و ابن عباس به امام (ع) پيشنهاد مى‏كنند
هشدارهاى پيامبر (ص) خود دليل بر آن است
3 آيا حكومت‏بنى اميه امرى اجتناب ناپذير بوده است؟
فصل سى‏ام
آيا برخورد امام (ع) با حكومت همانند يك حاكم بود؟
چرا امام (ع) اصحاب را وادار به بيعت نكرد؟
چرا امام (ع) مانع رفتن طلحه و زبير به مكه نشد؟
چرا امام (ع) نبرد صفين را دنبال نكرد؟
براى چه اشعث را مجازات نكرد؟
چرا امام (ع) پايبند قراردادى شد كه از روى جبر پذيرفته بود؟
چرا امام (ع) مدت حكميت را طولانى تعيين كرد؟
فصل سى و يكم
چرا حكومت امام (ع) ادامه نيافت؟
حسادت قريش
قريش نفوذ و كينه خود را حفظ مى‏كند
سپاه اسامه
وصيتى كه نوشته نشد
دست‏به دست‏شدن خلافت
موضع دو خليفه نسبت‏به على (ع)
نفوذ روزافزون قريش و افول ستاره امام (ع)
نام امام (ع) از زبانها مى‏افتد
امويها در دستگاه دولت
بقاى معاويه در پست استاندارى
شورا خلافت را در اختيار بنى اميه قرار مى‏دهد
اما نتيجه اول عبارت است از بالا رفتن ناگهانى نيروى بنى اميه
پرده آهنين
قبيله‏اى بودن بافت جامعه
مزاحمانى تازه
آخرين فرصت
امام ناچار به قبول خلافت‏شد
كينه‏ها به جوش مى‏آيد
پرهيزكارانى كه امام (ع) را خوار و تنها گذاشتند
سركشان قريش
پرهيزكاران تشنه خلافت
امام (ع) جاى سرزنش ندارد بلكه سزاوار تحسين است
بخش چهارم
فصل سى و دوم
خلافت در قانون اسلامى
1 در اسلام جايى براى حكومت موروثى نيست
قانونى بودن حكومت انتخابى
حكومت‏با تعيين شخص پيامبر (ص)
طبيعت اصول اسلامى با انتخاب سازگار نيست
قوانين اسلامى قوانينى اصلاحى است
خطرهايى كه در انتظار امت است
تاويل قرآن و تبليغ سنتها به مرجعى نياز دارد
فصل سى و سوم
آيا آنچه بايد بشود،شد؟...
على (ع) دروازه شهر علم پيامبر (ص) است
فصل سى و چهارم
حديث مشورتى يوم الدار
فصل سى و پنجم
حديث منزلت
فصل سى و ششم
حديث ادا و تبليغ رسالت
جز مردى از خاندانم،كسى حق ندارد از طرف من كارى بكند
فصل سى و هفتم
حديث ثقلين
شيعه در مورد امامت،اعتقاد به وراثت ندارد
اهل سنت از شيعه در اعتقاد بر موروثى بودن امامت جلوتر است
رهبرى در فقه بتنهايى،نمى‏تواند تضمينى در مقابل گمراهى باشد
فصل سى و هشتم
حديث ولايت
معناى حديث غدير
ولى و مولا
اولى
آيه تبليغ
مضمون پيام
اين پيام هيچ ارتباطى به اهل كتاب نداشت
چرا پيامبر (ص) من و يا پيشواى شماستنفرمود،على (ع) فرمانروا،يا خليفه
خاتمه
بايد مسلمانان بپذيرند كه اينداشته باشندحق را دارند با هم اختلاف نظر
در مورد اين اختلاف،بايد بهمراجعه كنيمكتاب خدا و سنت پيامبر (ص)
اصول تفاهم
اعتقاد به گزينش جانشين بدعت نيست
بعضى از اصحاب شيعه (پيرو)دوست مى‏داشتعلى بودند،و پيامبر آنان را
قانونى بودن خلافت انتخابى و پيآمد ناپسند آن
لزوم پيروى از مكتب اهل بيت (ع)
چرا دانشمندان مطابق روايات اهل البيت عمل نمى‏كنند؟
فتواى شيخ الازهر
پيروى از مذهبى خاص ضرورت ندارد
تقديم به پيشگاه امام خمينى
فصل بيست و يكم
در عهد عثمان
پيشدستى در مخالفت
اجراى طرح و نقشه اموى
معاويه در شام
عبد الله بن ابى سرح در مصر
وليد بن عقبه در كوفه
عبد الله بن عامر در بصره
عثمان و روش شيخين
از نتايج‏سياست مالى خليفه:
اوجگيرى مخالفت‏با خليفه
دو عضو ديگر شورا
ام المؤمنين
عمرو بن عاص
اصحابى كه چشمداشتى نداشتند
ابوذر
عبد الله بن مسعود
عمار بن ياسر
خارج شهر مدينه
شروع مخالفت در كوفه
مخالفان تبعيد مى‏شوند
منطق معاويه
مردم نام على را به زبانها آوردند
مشكلى كه على (ع) با آن مواجه است
على (ع) تصميم مى‏گيرد تا مشكل را حل كند
على (ع) بين نهضت كنندگان و خليفه وساطت مى‏كند و موفق مى‏شود
مروان خليفه را از تصميم خود منصرف مى‏كند
طلحه،عليه عثمان توطئه مى‏كند و على (ع) توطئه را مى‏خواباند
على بر خليفه در محاصره،آب مى‏رساند
امويان خويشاوند خود را تنها مى‏گذارند
مردم مدينه از خليفه دفاع نكردند
دفاع على (ع) و فرزندانش از عثمان
اين پايان غم انگيز چه چيز را روشن كرد؟
جنگ بصره
محتواى توافق
مسير حركت امام (ع)
آزمايشى كه در گذشته نظير نداشت
ابو موسى اشعرى
ابو موسى ميان قرآن و حديث فرق نمى‏گذاشت
كليد حل مشكل
تلاشهاى صلح
جنگ
تحت رهبرى ام المؤمنين
مسؤوليت رهبران سه گانه
نتيجه‏گيرى
******************
امير المؤمنين اسوه وحدت
بسم الله الرحمن الرحيم
سخنى راجع به كتاب امير المؤمنين و ترجمه آن
آشنايى اين جانب با نويسنده دانشمند كتاب‏«امير المؤمنين‏»علامه شيخ محمد جواد شرى به حدود 25 سال پيش يعنى سالهاى چهل يا چهل و يك برمى‏گردد،هنگامى كه اطلاع يافتم يك رهبر روحانى شيعه ساكن امريكا به مشهد آمده است.با اشتياق تمام او را در هتل محل اقامتش ملاقات و لحظاتى را با وى سر كردم.در آن فرصت،از سرگذشت‏خود تعريف كرد كه: اصلا اهل لبنان است.در اوايل جوانى براى تحصيل علم به نجف اشرف رهسپار شده،و ساليانى از درسهاى مراجع و اساتيد بزرگ امثال آيات عظام:سيد ابو الحسن اصفهانى،آقا ضياء الدين عراقى،شيخ محمد حسين اصفهانى معروف به كمپانى و علامه مشكينى رضوان الله تعالى عليهم بهره گرفته و آن گاه به زادگاه خود برگشته است.
از آغاز،طالب يك نوع تجديد نظر و تحول به تناسب زمان،در روش تعليم و تعلم علوم اسلامى-و تبليغ دينى،و مانند بسيارى از طلاب جوان،خواهان راهى نو و روشى جديد بوده است،و در هر حال از جمله روشنفكران علما به حساب مى‏آمده است.به همين جهت دست‏به نوشتن مقاله‏هايى اجتماعى و علمى زده است كه مورد توجه علامه فقيد سيد شرف الدين عاملى كه در آن هنگام در اوج شهرت و نفوذ روحانى بوده قرار گرفته است.
آقاى شرى،اظهار مى‏كرد:مرحوم سيد شرف الدين همواره به من توصيه مى‏فرمود كه درباره امامت و خلافت چيزى بنويسم و من مى‏گفتم:تا هنگامى كه اين مساله براى خودم هضم نشود نمى‏توانم آن را به قلم بياورم.گويا وى در آن هنگام،تحت تاثير اين انديشه بوده است كه آزادى و دموكراسى (روح حاكم بر عصر ما) ايجاب مى‏كند كه مردم در انتخاب رهبر و حكمران،و طرز حكومت آزاد باشند،ومبناى تشيع كه مقيد به نص،و تبعيت مطلق از امام است،با آن سازگار نمى‏باشد.
مى‏گفت:همواره در اين فكر بودم كه مساله امامت را با روشهاى موجود اين عصر حل كنم و از اين راه قشر تحصيلكرده و روشنفكر را قانع سازم،تا اين كه با امداد الهى جرقه‏اى به فكرم زد،و راه بحث را به رويم گشود،نتيجة رساله‏اى به نام‏«الخلافة فى الدستور الاسلامى‏»تحرير كردم و طبق آخرين روشهاى حكمرانى در جهان،مساله امامت را مورد تجزيه و تحليل قرار دادم.
آن رساله همان وقت،همراه وى بود و مورد مطالعه اين جانب قرار گرفت.وى در آغاز رساله مزبور انواع و اقسام نظامهاى حكومتى جهان:از رژيمهاى سلطنتى و حكومتهاى موروثى گرفته تا رژيمهاى دموكراسى و جمهورى را معرفى كرده و در ضمن مطلبى به اين مضمون آورده است كه گاهى اساس حكومت،بر مسلك و مكتب خاصى قرار ندارد بلكه صرفا حكومت، به تامين نيازها و تقاضاهاى مردم خود تعهد دارد،و هدف اصلى جلب رضايت ملت است. طبيعى است كه در چنين رژيمى حق انتخاب رئيس حكومت‏به هر عنوان با مردم است،و قهرا مردم هر كس را براى تامين اين آرمان مناسبتر بدانند همان را انتخاب مى‏كنند.اما گاهى اساس حكومت‏بر خواست مردم مبتنى نيست،بلكه اساس آن را رهبر و بنيانگذار فكر خاص و مكتب مخصوصى به وجود آورده،و مردم با پذيرفتن رهبرى وى،طبعا اساس فكر او را پذيرفته و به مكتب او پايبند شده‏اند.طبعا چنين حكومتى همواره بايد در چهار چوب همان مكتب،و طبق خط مشى تعيين شده از طرف رهبر،ادامه يابد.
در اين فرض،نمى‏توان اختيار تعيين و نصب زمامدار را به دست مردم سپرد،زيرا مردم نمى‏توانند درست تشخيص دهند چه كسى با اصول مكتب آشناتر،و به آن پايبندتر،و نسبت‏به آن متعهدتر است،تا بهتر از عهده تداوم مكتب و پياده كردن آن در عمل برآيد.پس چاره‏اى نيست مگر اين كه بنيانگذار مكتب خود كسى را كه براى ادامه راهش و تداوم مكتبش، شايسته و سزاوار مى‏داند به جانشينى خود برگزيند.و اين عمل با آزادى و دموكراسى منافات ندارد،زيرا مردم با گرايش به مكتب،تسليم شدن خود را به رهبر و مؤسس مكتب،و اطاعت از نظريات وى تعهد نموده‏اند،و در اين خصوص حق انتخاب را از خود سلب و به بنيانگذار مكتب تفويض كرده‏اند.اين امر،لازمه طبيعى اين نوع از حكومت است،و نبايد آن را با نظامهاى حكومتى ديگر قياس كنيم.آقاى شرى،از باب نمونه نظام كمونيستى به رهبرى لنين را شاهد مى‏آورد كه وى بر اساس فلسفه و نظام اقتصادى خاصى در روسيه برقرار كرد. لنين جانشين خويش را خود انتخاب كرد،و جز اين هم راهى در پيش نداشت.
آقاى شرى سپس به شرح و تعريف معيارهاى حكومت اسلامى كه رسول اكرم (ص) بر اساس وحى الهى بنا كرد،پرداخته و بحث را تا اثبات خلافت على عليه السلام از طريق نص، ادامه مى‏دهد.
استاد شرى،انگيزه مهاجرتش به امريكا را چنين شرح مى‏داد كه از آغاز قرن حاضر،بسيارى از لبنانيها دسته دسته و از جمله جمعيتى از شيعيان،به نقاط مختلف جهان بخصوص امريكا مهاجرت و براى خود وطن دومى اختيار كرده و سر و سامانى به فعاليتهاى خود داده‏اند، شيعيان‏«شيكاگو»از من دعوت كردند و من كه تشنه محيطى بودم كه بتوانم در آن آزادانه با سليقه خودم،به تبليغ اسلام بپردازم،اين دعوت را پذيرفتم و فعلا در«ديت رايت‏»ايالت‏«شيكاگو»كه جماعت قابل ملاحظه‏اى از شيعيان لبنانى در آن جا مقيم هستند به سر مى‏برم،و مى‏خواهم مسجدى بنا كنم و همراه آن تاسيسات رفاهى ديگر.آمدنم به ايران هم علاوه بر زيارت مرقد مطهر امام رضا عليه السلام براى استمداد از برادران ايرانى است. اين جانب فرصت را غنيمت‏شمردم و وسيله ملاقات وى را با يكى از علماى سرشناس مشهد فراهم كردم،لباس وى براى من و مردم كوچه و بازار جالب بود.عمامه كوچكى بر سر،روپوشى تا زانو و شلوار كمرى همراه كراوات بر تن داشت،در اتاق كوچك بى‏صندلى آن عالم هم به جاى زمين،بر طاقچه جلو پنجره نشست.
وى طبق اظهار خودش قبلا از مصر و جامع از هر ديدار و با جمال عبد الناصر ملاقات كرده;و طرح وحدت شيعه و سنى را به وى داده بود،كه سرانجام باعث صدور فتواى معروف‏«شلتوت‏»شيخ از هر وقت گرديد،كه البته تلاشهاى ممتد«جماعة التقريب بين المذاهب الاسلاميه‏»زمينه آن را قبلا فراهم ساخته بود.
بارى،از آن هنگام به بعد گاه بگاه تلاشهاى استاد شرى و خدمات وى به اسلام،به گوش من مى‏رسيد.تا اين كه پس از پيروزى انقلاب شكوهمند اسلامى،بارها به ايران آمد و در كنگره‏هاى اسلامى شركت و سخنرانى كرد.سخنان او از صدا و سيماى جمهورى اسلامى پخش مى‏گرديد.پيداست انقلاب اسلامى ايران بر نشاط وى همچون ميليونها مسلمان دلباخته ديگر در سراسر جهان،افزوده و ميدان‏وسيعى براى فعاليتهاى اسلامى پيش روى او قرار داده است.
اين مقدمه نسبة طولانى اين فايده را در بر دارد كه خواننده اين كتاب،از اول با طرز تفكر و سليقه نويسنده آن آشنا شود،و به اهميت آن پى برد،و بداند كسى كه در جوانى چنان مى‏انديشيده،اينك پس از طى چهل سال زندگى در دنياى جديد،و برخورد با آخرين انديشه‏ها و تمدنهاى بشرى،در دوران پيرى و پختگى دست‏به تجزيه و تحليل شخصيت على عليه السلام زده است،شخصيتى كه قلمها و زبانها از معرفى وى چنان كه بايد عاجزند،و هر كس او را از ديد خود و به قدر طاقت‏خويش شناخته و درباره‏اش سخن مى‏گويد و گوشه‏اى از اقيانوس فضايل او را بازگو مى‏كند.
درباره على اين مرد نامتناهى،كسان زيادى از مسلمان و غير مسلمان،شيعه و سنى،حكيم، عارف،اديب و شاعر،مورخ،تحليل‏گر اجتماعى،سياستمدار روانشناس و عالم به علوم تربيتى،و اهل هر مسلك و مذهب سخن گفته و به داورى نشسته‏اند،اما زبان حال همه در پايان اين است:
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده‏ايم
از شگفتيهاى على آنست كه اهل هر مسلك او را از خود و بلكه پيشواى خود مى‏دانند و او محبوب و معشوق و مرشد و مقتداى همه است.
بارى،آنچه در اين باره شنيده و يا خوانده‏ايد به جاى خود با ارزش است،ولى آقاى استاد شرى در اين كتاب،نوايى ديگر ساز كرده،و طرحى نو در افكنده و متاعى تازه به بازار دانش عرضه نموده است.
گر چه منابع و مآخذ وى همانها است كه در كتب فريقين بارها به صورت پراكنده و يا مجموعه آمده است،و از اين بابت،شايد مساله بكرى در كتاب حاضر اصلا نباشد و يا خيلى كم به چشم بخورد،هر چند وى در گزينش و انتخاب و طرح و نحوه عرضه كردن مطالب ابتكار به خرج داده است.و روى هم رفته مى‏توان امتيازهاى كتاب را در چند امر خلاصه كرد:
1-مباحث و فصول كتاب با نظم و ترتيب طبيعى زنجيروار و پيوسته و پى در پى و هماهنگ با شخصيت على عليه السلام آمده،به طورى كه اگر يك بحث را از ميان برداريم مثل اين است كه حلقه‏اى را از زنجير درآوريم،كه قهرا زنجير از هم مى‏گسلد،و خاصيت‏خود را از دست مى‏دهد.به همين علت،مؤلف،در آغاز كتاب،اكيدا توصيه كرده كه خواننده كتاب را از صدر تا ذيل به طور منظم از نظر بگذراند.زيرا به نظر آقاى شرى شخصيت على همچون مسائل يك علم از نظم خاصى برخوردار است،و مانند آجرهاى يك ساختمان با حساب روى هم چيده شده است،و در شناخت وى حتما بايد اين امر منظور گردد.
2-به همين سبب است كه مؤلف،مى‏كوشد حوادث دوران زندگى على عليه السلام را با هم ربط دهد و سلسله روابط علت و معلولى را تا حد مقدور دنبال كند.
3-نقاط اتفاق و اختلاف مسلمانان را از نظر مسائل تاريخى دوران خلافت و شخصيت على، همان طور كه هست،و نه آن طور كه افراد تندرو و متعصب از فرق گوناگون مى‏پسندند،بيان مى‏كند.برخى از طرفداران على تلويحا و گاهى تصريحا همه مسلمانان غير شيعه را مخالف و دشمن آن حضرت وانمود مى‏كنند و كلمه‏«ناصبى‏»را تعميم مى‏دهند.در حالى كه چنين نيست.و لهذا تا آنجا كه راه داشته مؤلف،بر روى نقاط دوستى و پيوند خلفا و صحابه با على و عترت تكيه كرده،و نقاط اختلاف و رقابت را بيش از حد بزرگ نكرده است.
4-در همين زمينه،نظر پيشوايان مذاهب اسلامى را نسبت‏به على و خاندان رسالت‏ياد مى‏كند،در عين حال تاثير ديگران را در راه اسلام ناديده نمى‏گيرد،و همه كارها را در على منحصر نمى‏سازد.اما جايگاه خاص او را در حفظ و نشر اسلام،و جايگاه او را در لحظات حساس،مانند:خوابيدن در بستر پيغمبر در شب هجرت،پايدارى در بدر،احد،خندق و ساير مشاهد،كه جز از على از كس ديگر برنمى‏آيد همواره مد نظر دارد.
5-مؤلف،بحث‏خود را درباره على از آغاز،به جايگاه سياسى و مقام خلافت او محدود كرده و كليه فضايل او را مورد بحث قرار نداده،همچنان كه نخواسته است‏بجز از شخصيت اعجاز آميز على،از معجزات و اعمال خارق العاده وى دم زند،و بر آنست كه او را انسانى كامل و تمام عيار معرفى نمايد.وى به اين تعهد خود تا آخر كتاب پايبند مانده است.
6-آقاى شرى،با التزام به روح اخوت اسلامى و تعهد به حفظ وحدت مسلمانان،بدون رياكارى و خودنمايى و شعار دادن،سخن مى‏گويد،و هر كس كتاب را بخواند اين صبغه را لمس مى‏كند.اعتراف خلفا را به فضل و برترى على،و همچنين تقدير و حقشناسى على را از برخى اعمال آنان،بگونه‏اى كه در نهج البلاغه و منابع‏موثق ديگر ديده مى‏شود بازگو مى‏كند. اشتباهات و سوء سياستهاى خلفا از جمله روش خليفه دوم را در تقسيم بيت المال تا حدى كه به لياقت و كاربرد او ارتباط دارد،با وسعت نظر حمل بر صحت مى‏نمايد اما نتايج‏سوء آن را بى‏پرده خاطر نشان مى‏سازد.اعترافها و سخنهاى صريح خليفه با ابن عباس و ميدان دادن به وى براى انتقاد از خليفه،از آن جمله است.
7-تا حد مقدور از منابع مهم اهل سنت‏بهره برده،و در اين خصوص تنها به آنچه به سود شيعه و عليه اهل سنت است چنان كه عادت بسيارى از مؤلفان است اكتفا ننموده است.از تقطيع مطالب،و يا نقل حديث از قول كسى بدون نقل تضعيف و رد وى،و از اين قبيل زيركيها كه حسن نيت و اخلاص و انصاف نويسنده را خدشه‏دار مى‏سازد،و سرانجام هم بر اهل فن پوشيده نمى‏ماند،اجتناب ورزيده است.بلى بايد اعتراف كرد كه هر چه در كتابها آمده از يك كنار به قلم نياورده،بلكه در انتخاب مطلب،حسن سليقه،واقع بينى و هدف اصلى را شاخص قرار داده است‏بدون اين كه مطلبى گفتنى را ناگفته رها كرده باشد.
8-به نظر اين جانب برجسته‏ترين امتياز كتاب،روش تجزيه و تحليل مؤلف است،او در اين مورد ناچار مى‏شود برخى از حقايق را كه معمولا نويسندگان شيعه مايل نيستند به زبان آورند اعتراف كند،احتمالات گوناگون يك رويداد را هر چند به نفع طرف مخالف باشد با وسعت نظر ذكر مى‏كند آن گاه به داورى مى‏پردازد.
مساله خلافت على را از قبيل وراثت‏سلطنت نمى‏داند،اما مى‏گويد بر فرض وراثت،از قبيل وراثت علم و رهبرى است كه قرآن در مورد انبياى الهى گفته است،كه مسلما چيزى بجز سلطنت موروثى و نظام شاهنشاهى است.
توصيه پيغمبر نسبت‏به خاندانش را به لحاظ خويشاوندى نمى‏داند،زيرا با اصل مساوات و عدم تبعيض مغاير است،بلكه به نظر او اين همه سفارشهاى مؤكد،به لحاظ فضيلت و لياقت آنها است كه تاريخ به آن گواهى مى‏دهد.
تجزيه و تحليل وى در تشخيص اهل بيت،حضور عايشه و حفصه در روز«انذار اقربين‏»، حديث‏«يوم الدار»و منع عمر از وصيت كتبى پيغمبر،انكار عمر فوت پيغمبر را،برادرى على و پيغمبر،داستان ليلة المبيت،احاديث اختصاص فرمانروايى به قريش،شوراى شش نفره خليفه دوم،خلافت عثمان،مخالفان وى در مدينه و خارج آن،و بطور كلى بحثهاى مربوط به خلافت اسلامى و حوادث دوران‏خلافت على،و مسائلى از اين قبيل را،با اين روش بديع و با اين استحكام،در غير اين كتاب نمى‏توان يافت،و از اين لحاظ بسيار مغتنم است.
ترجمه كتاب
آنچه گفته شد مربوط به ارزش اصل كتاب بود كه بنده را به فكر ترجمه آن انداخت.و مدتها در اين انديشه بودم تا اينكه دوست دانشمند و نويسنده ارجمند جناب آقاى عطائى ايده الله تعالى اين كار مهم را به تقاضاى اين جانب به عهده گرفتند.معظم له با سابقه‏اى كه در كار ترجمه كتب علمى دارد به خوبى از عهده اين كار مهم بر آمده است و بنده نيز تذكرهاى لازم را داده‏ام.
ترجمه چنين كتابى آسان نيست،بجز استادى در روش ترجمه و آشنايى كامل به دو زبان عربى و فارسى،به اطلاعات وسيع كلامى و تاريخى هم نياز دارد،تا به كمك آنها عبارات كتاب آن طور كه مراد مؤلف بوده به فارسى برگردان شود،كه مترجم محترم واجد اين شرط هم مى‏باشد و ابزار لازم را در اختيار دارد.
اميد است اين كار آخرين اثر علمى ايشان نباشد،و در آينده ما شاهد خدمات با ارزش ديگرى از وى بوده باشيم.بطور حتم اين كتاب ناشناخته جاى خود را در ايران باز خواهد كرد،و روح تازه‏اى به محققان ما خواهد بخشيد.ان شاء الله.
بتاريخ 4 ربيع الاول 1407 قمرى برابر 16 آبان 1365 شمسى
محمد واعظ زاده خراسانى
******************
مقدمه مترجم
بسم الله الرحمن الرحيم
چنان كه مى‏دانيم دشمنان قسم خورده اسلام و قرآن،با همان تز شيطانى‏«اختلاف بينداز و حكومت كن‏»از دير زمان با نهايت آزمندى چشم طمع به منابع كشورهاى اسلامى داشته‏اند، و چون وحدت مسلمانان بر اساس قرآن و رهنمودهاى رسول اكرم (ص) و اهل بيت (ع) را تنها مانع بر سر راه بيدادگريها و افكار استعمارگرانه خود،مى‏ديدند،همواره در پى ريشه كن ساختن اين وحدت و از هم گسستن رشته اخوت اسلامى بوده‏اند،و در راه رسيدن به آن هدف شوم،از هيچ جنايتى دريغ نورزيدند.و در اين رهگذر با استفاده از جاه طلبيهاى زمامداران خود كامه اسلامى،چه خيانتها كه نكردند،و چه خونهاى گرانقدرى كه نريختند!با ايجاد تفرقه ميان گروههاى اسلامى،آنان را مشغول به تحقير و توهين و گاهى به جنگ و ستيز با يكديگر كردند،و خود آسوده به چپاولگريها و غارتهاى منابع مادى و به از بين بردن نيروى انسانى و فكرى كشورهاى اسلامى پرداختند.و از همه بالاتر پاكيها و پاكدامنيها و در يك كلام قرآن و عترت (و يا يكى از آنها) را كه به واقع اساس اسلام راستين‏اند،از توده مسلمانان گرفتند.از طرفى ما پيرو اسلام و قرآنى هستيم كه خطاب به اهل كتاب مى‏فرمايد: «قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله...» (1) سفارش مى‏كند،كه به يك نقطه اشتراك تكيه كنيم،يا به تعبير ديگر به يك ريسمان چنگ زنيم،و يك كلمه شويم، پس چرا جامعه اسلامى با آن همه دشمن،اين همه غفلت زده و در نتيجه گرفتار تفرقه و اختلاف؟!در طول تاريخ به ويژه در قرون اخير،دانشمندان و نويسندگانى از فريقين به فكر چاره افتاده و در اين راه سرمايه گذارى كرده و به نتايجى هم دست‏يافته‏اند،اما چنانكه مشاهده مى‏شود،هنوز تا وصول به نتيجه قطعى،يعنى وحدت كامل اسلامى و رفع فتنه دشمنان اسلام راه درازى است.
نويسنده متن-به طورى كه در مقدمه آمده است-از نخستين مصلحان دينى در منطقه جبل عامل بوده است و همواره در صدد اصلاح جامعه اسلامى و دعوت آنان به اخوت و وحدت بوده است،به همين منظور،دست‏به تاليف اين كتاب زده و سعى كرده است،الگوى وحدتى ارائه دهد و به حق گزينش بجايى كرده و اسوه حسنه‏اى برگزيده است.
كتاب‏«امير المؤمنين‏»،على (ع) را به عنوان يك انسان برجسته كه داراى ويژگيهاى يك انسان خاكى و در عين حال با روحى به عظمت آفرينش معرفى مى‏كند.
درست است كه درباره شخصيت امير المؤمنين على (ع) و خلافت و ولايت آن بزرگوار كتابهاى فراوانى به زبانهاى مختلف نوشته شده است،و شايد درباره كمتر شخصيتى اين قدر كتاب نوشته شده باشد.اما كتابى از اين نوع،پيرامون تحليل خلافت اسلامى و ريشه‏يابى بى‏طرفانه اختلافات،در عين حفظ وحدت و اخوت اسلامى كمتر تدوين شده است.يا لا اقل بنده كمتر ديده‏ام.
لازم به يادآورى است كه شايد بعضى به مؤلف محترم كتاب خرده بگيرند كه چرا بيش از حد انتظار از بعضى صحابه تجليل كرده است،در صورتى كه شايسته آن همه بزرگداشت نبوده‏اند. در پاسخ اين قبيل افراد بايد گفت:اولا اقتضاى انصاف و عدالت آن است كه نام اشخاص در هر شرايطى با احترام برده شود و اگر انتقادى وارد است‏با رعايت انصاف و با نقل خطاهاى كوچك و بزرگ به حكم ادب اسلامى،محترمانه و مؤدبانه مطرح شود.ديگر اين كه مگر ما نمى‏خواهيم با الگو قرار دادن امير المؤمنين،على (ع) براى وحدت اسلامى-كه به حق او مدار وحدت و محور اخوت است،ايجاد الفت و برادرى كنيم؟او كه خويش را در برابر دادگاه زمان خود با فردى عادى يكسان مى‏بيند و به قاضى دادگاه كه امام (ع) را به كنيه مى‏نامد و با احترام مورد خطاب قرار مى‏دهد،و طرف دعوا را به اسم مى‏خواند،اعتراض مى‏كند (2) پس ما نبايد انتظار داشته باشيم تا كتابى كه براى التيام زخمها و جبران خسارت قرنها نوشته شده است آكنده از لعن و دشنام باشد،و يا به آتش خصومت ديرين دامن زند.
مشهد مقدس.محمد رضا عطائى
هيچ فصلى را پيش از فصل ما قبل آن نخوانيد
تقاضاى من از خوانندگان كتاب‏«امير المؤمنين‏»اين است كه تمام بخشهاى آن را پشت‏سر هم بخوانند،و هيچ فصلى را پيش از فصل ما قبل آن قراءت نكنند،و تمام فصول آن را مطالعه بفرمايند.براستى كه اين كتاب روشى جديد در مورد آموزش رويدادهاى برجسته تاريخ اسلام و تعدادى از شخصيتهاى ممتاز است كه در خلال پنجاه و سه سال از آغاز پيدايش اسلام تا پايان عصر خلفا بر صحنه تاريخ ظاهر شده‏اند.
البته رويدادهاى آن دوره در تعدادى از كتب ثبت‏شده است و گويا بيشتر اوقات نظم و ترتيب آنها مولود روابط علت و معلولى نبوده بلكه مولود تصادف و اتفاق بوده است.
از مهمترين هدفهاى اين كتاب كشف روابط ميان رويدادها و مشخص كردن آنهاست همچون سلسله‏اى از اسباب و مسبباتى كه بر مبناى آنها رويداد بعدى نتيجه رويداد پيش از خود مى‏باشد.بنابراين شايسته است كه تمام بخشها به دنبال يكديگر مورد مطالعه قرار گيرد،زيرا كه درك هر رويدادى پيش از درك علت آن بسى دشوار است.
محمد جواد شرى
شمه‏اى از زندگى مؤلف كتاب امير المؤمنين (ع)
استاد محمد جواد شرى از زادگان جنوب لبنان و از فارغ التحصيلان دانشگاه دينى نجف اشرف در عراق است،او از آغاز فراغت از تحصيل از جمله نخستين مصلحان نوآور دينى در جبل عامل به شمار آمده است.او هنگامى كه فرياد برآورد;يك شخصيت دينى مى‏تواند وارد اجتماع گردد،و در كشمكش مسائل روز وارد شود-زيرا كه ديندارى با ورود در مبارزه‏هاى زندگى جديد منافات ندارد-خود نيز در امر رهبرى فعاليت فرهنگى در روستاها و شهرهاى جبل عامل شركت كرد،كه هدف آن واژگون سازى بسيارى از مفاهيم كهنه و گسترش آگاهى دينى و فكرى در گسترده‏ترين حد ممكن بود.
به منظور پاسخگويى به نداى جامعه اسلامى در ايالات متحده-آن جا كه سخن از خطر حل شدن نسلهاى جديد از فرزندان مسلمانان امريكايى در محيط امريكايى است-و براى قبول مسؤوليت اين مبارزه دشوار در ينگه دنيا (دنياى نو) به آن كشور سفر كرد.
پيش از قبول دعوت مسلمانان لبنانى و عرب در امريكا عهده‏دارى قيام به اين تكليف در ماوراء بحار،نخستين تاليفات خود را در لبنان به نام:«الخلافة فى الدستور الاسلامى‏»به چاپ رسانده بود،على رغم اين كه صفحات كتاب محدود است،با اسلوب علمى و منطقى تازه‏اى موضوع خلافت را بررسى كرده،و در محافل دينى از اهميت زيادى برخوردار شده است.
مرحوم شيخ محمد رضا آل كاشف الغطا در نامه‏اى خطاب به مؤلف مى‏نويسد:براستى كه در ايران،هند،عراق و جاهاى ديگر درباره خلافت‏به قدرى كتاب نوشته شده است،كه اگر جمع كنند اطاقى به مساحت پنجاه در پنجاه متر را پر مى‏كند.واين انبوه نوشته‏ها در مجموع محتواى كتاب مختصر شما را در بر ندارد.مقامات دينى و علمى در نجف اشرف آن را يك تحول فكرى تلقى كرده‏اند،و مجله‏«الغرى‏»چاپ نجف ويژه‏نامه‏اى منتشر كرده است كه در آن گزارشهاى مجالس بزرگداشت اين كتاب را-كه بدون اطلاع مؤلف و در نبود او برگزار شده-آورده است.تعدادى از بزرگان علما و پژوهشگران نجف در اين مجالس شركت كرده بودند،كه در پيشاپيش همه،مى‏توان از علامه محقق سيد محمد تقى حكيم و مرحوم شيخ محمد رضا رئيس بنياد نشر و ديگر دانشمندان و نويسندگان بزرگ نام برد.
در سال 1967 اين نويسنده،كتاب معروف‏«بررسيهايى در پيرامون اسلام [Inquries About Islam را به زبان انگليسى منتشر كرد،اين كتاب پاسخگوى پرسشهايى است كه مسيحيت غرب و بويژه نسل جوان،دانشجويان دانشگاهها و اساتيد و محققان امريكايى و اروپايى پيرامون عقايد اسلامى مطرح مى‏سازند.
اين كتاب براى امريكاييهايى كه هدفشان شناخت اسلام بود،به صورت مرجع در آمد.در كتابخانه‏هاى عمومى امريكا هزاران نسخه از اين كتاب موجود است.
و از جمله تاليفات نويسنده به زبان انگليسى كتابهاى زير است:
Muslim Pratice «تعليمات اسلامى‏» Teachings The «عمل يك مسلمان‏» Islamic «امام حسين سيد الشهداء» Imam Hussein leader of the martyrs كه تحليلى است از داستان شهادت امام حسين (ع) به منظور آشنا ساختن امريكاييها با اين حماسه قهرمانانه جاويدان.
مؤلف به اين كتابها نوشته تازه خود: [ The brother of the Prophet Mohammad ] (برادر پيامبر محمد (ص) ) را افزوده كه جلد اول آن منتشر شده است و در نوع خود نخستين كتابى است كه به زبان انگليسى درباره سياست اسلامى نوشته شده است.و براى نخستين بار خوانندگان زبان انگليسى توانسته‏اند از واقعيتهاى مهمى درباره تاريخ سياسى اسلام به طور گسترده آگاهى پيدا كنند و با اصول تعاليم مكتبهاى اسلامى تشيع و تسنن آشنا شوند.
اما فعاليتهاى مؤلف در خود ايالات متحده از زمانى كه به قصد اقامت هميشگى مقيم شده است،شامل برگزارى سخنرانيهاى اسلامى و سياسى به منظور آشنايى امريكاييها با دين اسلام و جريانهاى قوم عرب است.در سال 1966 برنامه هفتگى اسلامى در راديو به وجود آمد كه امريكاييان و ديگران به آن گوش مى‏دادند و اين برنامه مدت چهارده سال ادامه داشت.
از جمله موفقيتهايى كه نبايد فراموش شود ايجاد مركز اسلامى در ديترويت است كه از بزرگترين مؤسسه‏هاى اسلامى در امريكا به شمار مى‏آيد.در تاسيس و ادامه كار اين مركز به هيچ نوع كمك مالى از خارج تكيه نشده است.مسلمانان امريكايى صدها هزار دلار در پاسخ به نداهاى امام شرى اهدا كردند.هدف ايشان ايجاد يك مركز نشر و ترويج معارف اسلامى در آن منطقه از جهان بوده است.
شايد از مهمترين مراحل فعاليت مؤلف در خدمت‏به اسلام،على رغم اقامت دايمى وى در امريكا،اقدام به گردش‏هاى آموزشى اسلامى در مناطق مهاجرنشين افريقايى در سالهاى 1958 و 1959 بوده است;كه روشى نو در گسترش دعوت اسلامى و الگوهاى برجسته‏اش،و كار پرزحمت‏بى سر و صداى پيروزمندانه‏اى در راه اسلام محسوب مى‏شود،بدون اين كه شخص مؤلف در آن مناطق كه معروف به داشتن امكانات فراوان مادى است كمترين چشمداشت مادى براى خود داشته باشد.
على رغم مشكلاتى كه مقامات استعمارگر،كه از نفوذ زيادى در قاره افريقا برخوردارند،در برابر او ايجاد مى‏كردند با توسل به صبر و رويارويى با سلطه استعمارى،و توان سخنرانى كه در آنها پيش از آن كه متوجه مهاجران باشد با توده‏هاى مردم محلى افريقا به طور مستقيم سخن مى‏گفت،با توجه به اين كه به زبان انگليسى در سطحى عالى مسلط بود توانست در دلها و عقلهاى ساكنان مبارز محلى در اين قاره نفوذ كند.در نتيجه اطراف او را گرفتند و از تلاش و مبارزه‏اش در راه اعلاى كلمه حق و دين،پشتيبانى كردند.او تصميم گرفته بود الگويى از پاكى و خلوص ارائه دهد تا راهى براى آموزش تبليغات اسلامى به روش نو در پيوند با منابع اصلى قديم گشوده شود،با اين تصميم كه نمونه‏اى برجسته از توانمندى يك روحانى مسلمان و تغذيه فكرى مردم در برابر روشهاى تجاوزگرانه انديشه و تمدن معاصر تامين كرده باشد.
در حقيقت وى با توفيق خداوند در كوششهاى خود به نتيجه رسيد،زيرا او بيش از حد امكان توانست روح هميارى مشتركى ميان طبقات مردم افريقا و لبنانيها و عربهاى ساكن در غرب به وجود آورد تا آن جا كه حكومت‏سير الئون-بعد از پاسخ‏لبنانيها به نداى او،براى پرداختن و انفاق مال-درخواست وى را در مورد اهداى يك قطعه زمين پذيرفت،تا بيمارستانى براى كودكان بسازد،و به عنوان هديه به ساكنان افريقا تقديم كند.
و از مهمترين فعاليتهاى او كه در سطح جهان اسلام طنين انداز شد،تلاش تاريخى وى در زمان رئيس جمهور فقيد جمال عبد الناصر بود،كه توانست مقام رهبرى سياسى (به طور دقيق سال 1959 م) متبلور در شخص رئيس جمهور عبد الناصر و هم چنين مقام رهبرى دينى مجسم در شيخ الازهر مرحوم شيخ محمود شلتوت را قانع كند كه اقدام فورى نسبت لغو تعصب مذهبى ميان مسلمانان امرى است ضرورى.او با رئيس جمهور عبد الناصر و پس از آن با شيخ الازهر ستمهايى را كه در طول تاريخ بر يكى از بزرگترين گروههاى اسلامى يعنى گروه جعفرى مذهب امامى مسلمان-به دليل هواپرستيها و انحرافهاى حاكمان-رفته بود به تفصيل در ميان گذاشت،و نيز اين كه اگر حسن نيتى در بستن راه به روى ترفندهاى استعمار، در كار است،پس ناگزير بايد پيش از وحدت سياسى،يك وحدت روحى به وجود آيد.و اين بود كه شيخ محمود شلتوت در سال 1959 بر مبناى همين كوشش و تلاش (3) فتواى برابرى ميان مذاهب چهارگانه اسلامى (سنى) و مذهب اسلامى امام جعفرى (شيعى) را صادر فرمود،به طورى كه اين فتوا نقطه عطف و ابتكار عملى شد كه نظير آن از بزرگترين مرجع سنى در سراسر جهان از ابتداى پيدايش مذاهب اسلامى يعنى از حدود سيزده قرن قبل،سابقه نداشت.
پيشگفتار
بسم الله الرحمن الرحيم
مسلمانان در اين كه امام امير المؤمنين على بن ابى طالب (ع) داراى امتيازهايى است كه ديگر مسلمانان فاقد آنند،اتفاق نظر دارند.او در ميان مسلمانان تنها كسى است كه تربيت دوران كودكيش را شخص پيامبر (ص) بر عهده گرفت،و بر راه و روش خود پرورش داد.و سپس از ميان همگان وى را به برادرى خويش انتخاب كرد.
دانشمندان اسلامى يكزبان برآنند كه امام (ع) از همه اصحاب پيامبر (ص) به كتاب خدا و سنت پيامبرش داناتر و جهاد و فداكارى وى در راه حق از همه بيشتر،و در پند و اندرز و سخنورى از همه بليغ‏تر بود.و در اجراى حدود الهى پر شورتر،و در اجراى عدالت و احقاق حق استوارتر،و از لحاظ لذات مادى و زندگى دنيوى از همه پارساتر بود.
و اين همه همان صفاتى هستند كه خداوند در قرآن مجيد،آنها را معيار ارزش و برترى مردم قرار داده است،زيرا خداوند مجاهدان را بر قاعدان غير مجاهد برترى داده و به صراحت اعلان فرموده است:كسانى كه مى‏دانند با كسانى كه نمى‏دانند برابر نيستند،همان طور كه با صداى رسا اعلام فرموده است:گرامى‏ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست.
علماى اسلام در اين موارد اختلافى ندارند،زيرا مقام و منزلت دينى و علمى امام (ع) -بى‏هيچ گفتگو و بحثى-در اسلام روشن است.آنچه محل اختلاف است،تنها موقعيت‏سياسى، دينى امام (ع) در تاريخ اسلام است.
آنان در حالى كه اتفاق نظر دارند،او يكى از خلفاى راشدين است و با انتخاب توده مردم بر سر كار آمده است.اما از طرفى در اين كه وى خليفه برگزيده پيامبر (ص) است،همعقيده نيستند.
[اين است كانون اساسى اختلاف و كشمكش]كسانى كه معتقد نيستند،پيامبر (ص) على (ع) را به عنوان خليفه پس از خود برگزيده است‏بر اين باورند كه اعتقاد به گزينش على (ع) به دست پيامبر (ص) همان اعتقاد به وراثت و جانشينى در حكومت است،در صورتى كه قائلان به گزينش،اين نظر را رد مى‏كنند و مى‏گويند،اعتقاد به گزينش پيامبر (ص) با مساله موروثى بودن خلافت و حكومت‏يكى نيست،بلكه دو مطلب است.
همين طور در جايگاه سياسى امام نيز به عنوان يك دولتمرد اختلاف نظر دارند:آنان،در اين كه او پايبند به اصل عدالت مطلق بود،و دلبستگى فراوانى به اجراى كامل قانون اسلام داشت، اختلافى ندارند،بلكه اختلاف نظر در فلسفه اين موضعگيرى قاطع است در اين جا مساله ديگرى وجود دارد كه تاريخ نويسان پژوهشگر از آن چشم پوشيده و به روشنى يادآور نشده‏اند، و آن را موضوع پژوهش راستين قرار نداده‏اند،اين مساله عبارت از تاثير وى در تاسيس حكومت اسلامى است.
كتاب حاضر در صدد عرضه كردن تاريخ مفصل زندگى امام (ع) نيست و نمى‏خواهد از دانش، بلاغت،سخنان دلاويز،پارسايى و بزرگواريهايش سخن بگويد.بلكه مطالب كتاب بر جايگاه سياسى دينى على (ع) در اسلام و پيوند معنوى آن حضرت با پيامبر (ص) و اهتمامى كه در بنيانگذارى دولت اسلامى و گسترش اسلام داشت،تكيه مى‏كند.
البته اين كتاب از او به عنوان يكخليفه،و يكدولتمرد و نيز درباره نظرات گوناگون درباره سياست او سخن مى‏گويد.و همچنين از عواملى گفتگو مى‏كند كه به تراكم مشكلات انجاميد، در نتيجه،به صورت مانعى در مقابل رسيدن آن بزرگوار به حكومتى پا برجا و استوار در دوره خلافتش در آمد.و سرانجام اين كتاب از خود خلافت‏به عنوان يك نظام سياسى-دينى و از نوع خلافت‏سازگار با طبيعت رسالت اسلامى در ميان انواع خلافت‏سخن مى‏گويد.
بنابراين كتاب شامل بخشهاى زير است:
(1) امام در دوران نبوت.
(2) امام در دوران خلفاى سه گانه.
(3) امام در دوران خلافت‏خود.
(4) خلافت در قانون اسلامى.
و بخش پايانى كه خلاصه برخى از مباحث كتاب را در بر دارد.
البته من در اين كتاب سعى كرده‏ام تا روابط ميان رويدادهاى تاريخى كه در برخورد با زندگانى امام (ع) بوده است و آنچه كه مدت پنجاه و سه سال-از آغاز رسالت تا پايان لافت‏خلفاى راشدين-را در برمى‏گيرد توضيح دهم.
گاهى خواننده ميان آن رويدادها پيوندى استوار مشاهده مى‏كند;سلسله انگيزه و علتهايى كه آينده آنها نتيجه گذشته آنهاست.
در بررسى از رويدادهاى آن برهه از تاريخ اسلام تنها به منابع مورد اعتماد تاريخى بسنده نكرده‏ام،بلكه كوشيده‏ام تا جايى كه ممكن است آنچه را كه در كتابهاى معتبر[صحاح ست]و تعداد ديگرى از كتابهاى زبده حديث پيرامون آن رويدادها آمده است-به مطالب كتابهاى تاريخ-بيفزايم.توضيح اين كه بسيارى از دانشمندان اسلامى به حديث‏بيشتر اطمينان مى‏ورزند تا تاريخ;بويژه هنگامى كه اين حديث در صحاح معروف و ديگر كتابهاى مورد اعتماد آمده باشد.من نمى‏خواهم از امام (ع) همچون انسانى كه رابطه‏اى خاص با پروردگارش او را از ديگران برجسته و جدا كرده است و در نتيجه معجزهايى را به دست او جارى ساخته است و او را به كراماتى اختصاص داده است،گفتگو كنم،بلكه مى‏خواهم،درباره او-به عنوان فردى كه با همه عوامل طبيعت،زمان و محيط روبرو مى‏شد و در راه اصولى مقدس تمام كوشش خويش را به كار مى‏بست و با آن اصول و براى آن اصول زندگى مى‏كرد-سخن بگويم.
اميدوارم اين كتاب سهمى در استحكام پايه‏هاى تفاهم و برادرى ميان مسلمانان داشته باشد!
شخصيت امير المؤمنين و زندگينامه او چيزى است كه اگر مسلمانان خواهان برادرى باشند بى‏گمان آنان را تا سر منزل وحدت و همبستگى رهنمون خواهد بود.شايسته است آنچه درباره شخصيت كسى كه پيامبر (ص) او را به برادرى خود انتخاب كرده است،مى‏نگاريم، همان چيزى باشد كه روح برادرى و دوستى را ميان جامعه مسلمانان تقويت مى‏كند.
محمد جواد الشرى
پى‏نوشتها:
1-آيه 58 سوره آل عمران.
2-عدالت و قضا در اسلام،تاليف صدر الدين بلاغى،صفحه 112.
3-شايد اقدام مؤلف محترم يكى از عواملى بوده است كه باعث اين فتواى تاريخى شده است.
آن چه مسلم است در حدود سال 1336 محلى به نام دار التقريب بين المذاهب الاسلاميه تشكيل گرديد و آقاى شيخ محمد تقى قمى به نمايندگى شيعه از طرف آية الله العظمى مرحوم بروجردى قدس سره به مدت چند سال در آن‏جا بودند و پس از بحث و گفتگوهاى طولانى در سال 1959 م برابر با 1338 ه ق اين فتواى تاريخى صادر،و يك نسخه از آن طى تشريفاتى به آستان قدس رضوى (ع) اهدا شد.م.
******************
بخش اول: امام (ع) در دوران نبوت
فصل اول
جايگاه خاندان پيامبر (ص) در پيوند با پيامبر (ص)
تمام مسلمانان هم بر دوست داشتن خويشان و فرزندان صالح پيامبر (ص) و بزرگداشت آنان، اتفاق نظر دارند و هم در اعتقاد به قداست‏خويشاوندان او كه در زمان پيامبر (ص) مى‏زيستند.و معتقدند ميان آن كه مسلمانى،پيامبرش را دوست‏بدارد ولى خويشان و فرزندان محبوب او را دوست نداشته باشد،تناقض وجود دارد.
در حقيقت‏بزرگان صحابه با دوستى خويشان شايسته پيامبر (ص) به خدا تقرب مى‏جستند، حتى با دوستان كسانى كه از خاندان ويژه آن حضرت هم نبودند.تاريخ زندگى خليفه دوم خود گواه است كه او در خشكسالى نماز باران مى‏خواند و پس از زارى به هنگام نيايش دست عباس بن عبد المطلب را مى‏گرفت و بلند مى‏كرد و مى‏گفت:«عموى پيامبرت را نزد تو شفيع آورده‏ايم تا خشكسالى را از ما بزدايى،و با باران رحمتت ما را سيراب فرمايى.»و آن قدر نيايش كردند تا باران همه جا را سيراب كرد و آسمان روزها[از ابرها]پوشيده شد (1) .
خليفه هنگامى به چنين كارى دست زد كه بسيارى از اصحاب حاضر در نماز،هم در اسلام آوردن و هم در هجرت كردن بر عباس پيشى داشتند.زيرا كه عباس آخرين مهاجر پيش از فتح مكه بود.او هنگامى كه پيامبر (ص) در راه مكه بود،هجرت كرد،عباس نه از پيكارگران بدر،و نه از مبارزان نبرد احد است.بنابراين درباره فرزندان وخاندان ويژه پيامبر (ص) و كسى كه پيش از ديگران اسلام آورده بود،و بيش از همه آنها به پيامبر (ص) نزديكتر بود،و در دانش و آگاهى فزونتر و نبرد و فداكاريشان بيش از ديگران بود،چه تصورى داريد؟
رهبران مذاهب چهارگانه،خاندان پيامبر را (ص) گرامى مى‏داشتند و با دوستى امامان (ع) از فرزندان وى،به پيامبر (ص) تقرب مى‏جستند.امام مالك و امام ابو حنيفه با همه بزرگيشان امام جعفر صادق (ع) را بزرگ مى‏داشتند و از او كسب علم مى‏كردند و جرعه‏نوش درياى دانش او بودند.
اين موضعگيرى مثبت از سوى بزرگان اسلام در مقابل اعضاى خاندان فرخنده پيامبر (ص) برخاسته از تعاليم پيامبر (ص) و بلكه از قرآن مجيد است،و مورد تاكيد قرار گرفته است.چرا كه پيامبر (ص) به ما دستور داده است تا به هنگام درود فرستادن به او،نام خاندانش را نيز همراه با نام خجسته،وى بياوريم.اكنون كه انجام چنين كارى بر ما واجب است پس بايد آنان را دوست‏بداريم و نيز از ايشان كسب معارف كنيم،و در دلهايمان آنان را در مقامى پس از پيامبر (ص) و در جايگاهى نزديك به او جاى دهيم.
البته خداوند بزرگ به ما امر فرموده است تا بر پيامبرش درود فرستيم و در كتاب حكيمش فرموده است:
«همانا خداوند و فرشتگانش بر پيامبر (ص) درود مى‏فرستند.اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد شما هم درود و سلام مخصوص بر او بفرستيد.» (سوره احزاب آيه 57) پس از نزول اين آيه مسلمانان راجع به چگونگى درود فرستادن بر پيامبر،از آن حضرت پرسيدند.حضرت به آنان تعليم داد چه چيزى را بگويند تا اين واجب قرآنى را ادا كرده باشند بخارى،مسلم،ترمذى،ابن ماجه و نسايى از كعب بن عجره نقل كرده‏اند كه او و جمعى ديگر از پيامبر خدا (ص) درخواست كردند به آنان بياموزد كه هنگام درود فرستادن به او چه بگويند،پيامبر (ص) در جواب فرمود:«بگوئيد:بار خدايا بر محمد و خاندان محمد درود فرست چنان كه بر خاندان ابراهيم درود فرستادى،براستى كه توستوده بزرگوارى،خداوندا!بر محمد و خاندانش مبارك گردان چنان كه بر خاندان ابراهيم مبارك گردانيدى،همانا تو ستوده بزرگوارى‏» (2) .
بخارى از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه پيامبر-در حالى كه به درخواست كنندگان تعليم مى‏داد كه چگونه بر او درود فرستند،فرمود:«بگوييد:بار خدايا بر محمد (ص) بنده و فرستاده‏ات درود فرست چنان كه بر خاندان ابراهيم درود فرستادى.و بر محمد و بر خاندان محمد مبارك گردان چنان كه بر خاندان ابراهيم مبارك گردانيدى‏» (3) .
مسلم از ابو مسعود انصارى روايت كرده است كه پيامبر در مجلس سعد بن عباده در حالى كه به او تعليم مى‏داد كه چگونه بر او درود فرستد،فرمود:«بگوييد:بر محمد و خاندان محمد درود فرست،همان گونه كه بر خاندان ابراهيم درود فرستادى،و بر محمد و بر آل محمد مبارك گردان چنان كه بر خاندان ابراهيم در ميان جهانيان بركت دادى،براستى تو ستوده بزرگوارى‏» (4) .
نسايى از طلحه به دو طريق نقل كرده است كه كسانى از پيامبر خواستند تا چگونگى درود فرستادن بر او را به آنان بياموزد،پيامبر در حال آموزش فرمود:«بگوييد:بار خدايا بر محمد و بر خاندان محمد درود فرست چنان كه بر ابراهيم و خاندان ابراهيم درود فرستادى،براستى كه تو ستوده بزرگوارى،و بر محمد و بر خاندان او بركت ده همان گونه كه بر ابراهيم و خاندان ابراهيم بركت دادى همانا تو ستوده و بزرگوارى‏» (5) .
ابن ماجه از عبد الله بن مسعود روايت كرده است كه پيوسته او به مسلمانان مى‏آموخت كه‏موقع درود بر پيامبر بگويند:«...خداوندا!بر محمد و بر خاندان محمد درود فرست چنان كه بر ابراهيم و بر خاندان ابراهيم درود فرستادى كه تو ستوده بزرگوارى.بار خدايا!بر محمد و آل محمد مبارك گردان چنان كه بر ابراهيم و خاندان ابراهيم مبارك گردانيدى براستى كه تو ستوده بزرگوارى‏» (6) .
اين احاديث گواهى مى‏دهند كه پيامبر مسلمانان را مامور كرده است تا هر گاه بر او درود مى‏فرستند بر خاندان او هم درود فرستند،و اين كه درود فرستادن بر آنان متمم درود بر اوست.چه اين درود فرستادن بر وى به هنگام اداى نمازهاى يوميه و يا خارج از نماز باشد.و مسلمانان،پيوسته در نمازهاى يوميه‏شان بر خاندان پيامبر درود مى‏فرستاده‏اند چنان كه بر خود پيامبر درود مى‏فرستاده‏اند.
هنگامى كه پيامبر (ص) به پيروان خود دستور مى‏دهد تا بر خاندان او درود فرستند چنان كه بر خود او درود مى‏فرستند.در حقيقت اين دستور را از جانب خداى بزرگ صادر مى‏كند، چه او پيامبرى است كه از روى هوا سخن نمى‏گويد،بويژه آنگاه كه به مسلمانان امور دينى‏شان را مى‏آموزد.
زمانى كه خدا و رسولش مسلمانان را مامور مى‏كنند تا بر خاندان محمد درود فرستند همان گونه كه بر شخص محمد (ص) درود مى‏فرستند، (و چه بسا كه مسلمانان به هنگام سخن گفتن يا خطبه خواندن و يا نوشتن،صلوات مى‏فرستند.) به اين خاندان شرافت‏بخشيده و منزلت ايشان را از مقام همه مسلمانان بالاتر برده است و در رتبه‏اى بعد از رتبه پيامبر و نزديكترين افراد به او در ارج و مقام قرار داده است.
آيا اين بزرگداشت‏به خاطر خويشاوندى بود؟
گاهى تصور مى‏شود كه بزرگداشت‏خاندان پيامبر-با درود فرستادن بر ايشان-تنها به سبب خويشاوندى آنان با پيامبر است،در صورتى كه مطلب از اين قرار باشد،تمايزايشان از ديگران و بزرگداشت آنان تا اين اندازه،اعلان يك اصل برترى قبيله‏اى و امتيازى خواهد بود كه با روح اسلام منافات دارد و شمارى از اصول اسلامى را نقض مى‏كند.
از جمله اصولى كه بر مبناى اين ادعا برترى قبيله‏اى نقض مى‏شود،اصلى است كه مى‏گويد تمام مردم در پيشگاه خداوند برابرند،براستى از جمله مهمترين هدفهاى رسالت اسلامى نابود كردن حكومت اشرافى و از بين بردن فاصله‏هاى ميان مردم و دستيابى به جامعه‏اى يكپارچه و عارى از فاصله‏هاى طبقاتى بوده است.و قرآن چنين اعلام مى‏كند:«اى مردم ما شما را از مرد و زن آفريديم،و شعبه شعبه و قبيله قبيله قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد براستى كه ارجمندترين شما در پيشگاه خدا پرهيزگارترين شماست.» (سوره حجرات آيه 12) . پيامبر روز غلبه بر مشركين مكه را روز آغاز برابرى اعلام كرد و فرمود:«اى توده قبيله قريش! خداوند،خودبينى زمان جاهليت و فخر فروشى به پدران را از شما گرفته است،همه مردم از آدم و آدم از خاك است‏».«براستى كه گرامى‏ترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست‏» (7) .
و از جمله اصول،اين است كه خداوند نه كسى از بندگانش را به خاطر كارى كه خويشاوند او-چه خوب و چه بد-انجام داده است،پاداش مى‏دهد و نه مجازات مى‏كند.و قرآن به شرح زير اعلام مى‏فرمايد:«اى مردم از پروردگارتان بپرهيزيد،و هم بترسيد از روزى كه هيچ پدرى فرزند خود را حمايت نكند و هيچ فرزندى از پدر خود پشتيبانى نكند،براستى كه وعده خدا حق است پس زندگانى دنيا شما را نفريبد و فريب دهنده‏اى شما را به خدا مغرور نسازد» (8) .و در آيه ديگر است:«هيچ كسى بار گناه ديگرى را به دوش نمى‏كشد،هر چند گرانبارى خواستار حمل آن باشد،چيزى از آن حمل نشود اگر چه خويشاوند باشد...» (9) .
از جمله اصولى كه با انديشه برترى جويى قبيله‏اى تناقض دارد،اين است كه خداوند كسى را به خاطر عمل فوق طاقت و بالاتر از حد توان و اختيارش،نه مجازات مى‏كند و نه پاداش مى‏دهد.انتساب فرد به خانواده امرى غير اختيارى است.از اين رو،منطقى و صحيح است كه با اعتقاد به عدالت‏خداوند،معتقد باشيم كه او هيچ كس را به خاطر انتساب به خانواده معينى،بر ديگران برترى نمى‏دهد.براستى كه اسلام در مقابل هر نوع برترى فردى،نژادى، قومى و يا قبيله‏اى ايستادگى مى‏كند،چرا كه اين گونه برترى‏ها به مثابه پاداش يا كيفر بر عمل فراتر از توان شخص است.
انتساب شخص به يك خانواده،فاميل و يا شخص ساخته خود آن شخص نيست.هيچ يك از ما پيش از ولادت،خانواده،فاميل و يا شخصيت‏خود را انتخاب نكرده‏ايم،بلكه با همان وابستگيها به دنيا آمده‏ايم.بنابراين عقل نمى‏پذيرد كه خداوند كسى را صرفا به سبب انتسابش به خانواده معينى گرامى بدارد و يا خوار بشمارد.چرا كه همه مردم در پيشگاه خداوند يكسانند، و او تمايزى ميان آفريدگان نمى‏گذارد مگر به دليل كار خوب و يا بدى كه به اختيار خود انجام مى‏دهند.بر اين اساس است كه پرهيزگار را شرافت مى‏بخشد و نسبت‏به بندگان گنهكار و بدكار خود او را برترى مى‏دهد.اگر اين اصول صحيح باشد-كه بى‏ترديد صحيح است-پس جمع بين آنها و ميان بزرگداشت‏خاندان پيامبر (ص) و برترى دادن آنان بر ديگران و الزام مسلمانان بر درود فرستادن به ايشان آن هم فقط به خاطر انتسابشان به پيامبر (ص) ،مشكل خواهد بود،تناقضى وجود ندارد.
براى توضيح موهوم بودن اين تناقض يادآور مى‏شويم،كه اين شبهه مبتنى بر دو مقدمه است:
(1) بزرگداشت‏خاندان محمد (ص) با الزام مسلمانان به درود فرستادن بر ايشان به هنگام صلوات بر او،به اين مطلب برمى‏گردد كه-آنان خويشاوندان حضرت محمد (ص) هستند و انتساب به او دارند-و دليل ديگرى براى اين بزرگداشت جز همان خويشاوندى وجود ندارد.
(2) ديگر اين كه بزرگداشت آنان به اين دليل با اصول سه‏گانه‏اى كه قبلا گفته شد- (برابرى مردم در پيشگاه خدا،به هيچ كسى ثواب و عقاب به خاطر عمل خويشاوندى از خويشاوندان داده نمى‏شود كسى را نسبت‏به آنچه فوق قدرت او و خارج از اختيارش هست،ثواب و عقاب نمى‏دهند.) -منافات دارد.
مقدمه دوم صحيح است و ترديدى در آن وجود ندارد،اما مقدمه اول به دور از صحت است، زيرا ما معتقديم خويشاوندى هيچ كس به پيامبر (ص) او را از كيفر الهى در امان نمى‏دارد. خداوند بهشت را براى هر كس كه فرمان او را ببرد-از هر نژاد-آفريده است،و جهنم را براى هر آن كس كه او را نافرمانى كند;هر چند كه از فرزندان پيامبر (ص) باشد.قرآن مشتمل بر سوره‏اى است كه در نكوهش ابو لهب نازل شده است در صورتى كه او عموى پيامبر است: «بريده باد دستهاى ابو لهب،ثروت و هر آنچه به دست آورده است،عذاب را از او دفع نكند، بزودى در آتش فروزان در آيد،و همسرش هيزم كش است،در حالى كه به گردنش ريسمانى از ليف خرماست‏» (10) .
تمام بنى هاشم از خاندان پيامبر (ص) نيستند
چيزى كه لازم است‏به طور واضح فهميده شود اين است كه كلمه‏«آل محمد (ص) »شامل همه منسوبان به پيامبر نمى‏شود،چه،آن كلمه بيشتر هاشميان و نيز فرومايگان از نسل حضرت محمد را در بر نمى‏گيرد.اگر چنان بود،نوعى تمايز قبيله‏اى شمرده مى‏شد،زيرا كه بسيارى از افراد منتسب به پيامبر،در خط او گام برنداشتند،و آن گونه كه خواست پيامبر بود به اسلام خدمت نكردند.اگر همگى از اين امتياز برخوردار بودند و لازم بود به هنگام درود بر پيامبر آنان نيز بزرگ داشته شوند،خود نوعى دعوت به طبقاتى كردن جامعه و اعتقاد داشتن به امتيازهاى قبيله‏اى است.و اين مطلب با اصل قرآنى-كه اعلان مى‏كند:برترى در گرو تقواست-متناقض است و اسلام به‏خودى خود دچار تناقض نيست.حقيقت اين است كه مقصود از كلمه‏«آل محمد (ص) »افراد مشخصى از خويشاوندان پيامبر است كه خداوند به دليل دارا بودن فضيلتى آنان را برگزيده است.اين افراد كسانى هستند كه خداوند آنان را نه به سبب قرابتشان با پيامبر،بلكه از آن جهت كه ايشان در بالاترين مراتب فضيلت قرار دارند، برگزيده است.آنان به شيوه صحيح اسلامى زندگى كردند و از كتاب خدا و سيره پيامبرش اطاعت كردند و در رفتار و گفتار از اين دو جدا نشدند.
برترى دادن پيامبر (ص) به آنان،دليل برترى آنان است.
هنگامى كه پيامبر (ص) به ما فرمان مى‏دهد تا هر گاه بر او درود مى‏فرستيم بر خاندانش نيز درود فرستيم در حقيقت‏بدان وسيله از برترى آنان بر ديگران از نظر علم و عمل و فضيلت،به ما خبر مى‏دهد.اين مطلبى است كه آنان را شايسته چنين بزرگداشتى جاودانه و بى‏مانند، مى‏سازد.براستى كه خداوند عادلتر از آن است كه بنده‏اى را بيهوده و بدون شايستگى رافت‏بخشد.
آرى،هنگامى كه خداوند بزرگ اعلان مى‏فرمايد كه معيار بزرگى همان تقواست و بلافاصله ما را به گراميداشت اشخاص معينى دستور مى‏دهد،به اين نتيجه مى‏رسيم كه آن افراد-از آن جهت كه پرهيزگارترند-از ديگران والاتر و برترند.به اين ترتيب هيچ گونه تناقضى ميان اصول ياد شده اسلامى و گراميداشت‏خاندان پيامبر (ص) ،نمى‏يابيم،بلكه به هماهنگى كاملى برخورد مى‏كنيم.
تاريخ زندگى آنان گواه بر بلندى مقام آنهاست
اگر ما از بزرگداشت‏خاندان پيامبر-به دليل درود فرستادن بر ايشان-چنين نتيجه گيرى مى‏كنيم كه آنان سزاوار چنين بزرگداشتى هستند،در حقيقت تاريخ زندگى ايشان است كه اين نتيجه گيرى را تاييد مى‏كند.البته هم اكنون من در صدد نيستم كه راجع به تعيين افراد خاندان پيامبر بحث كنم،بلكه آن را به فصل آينده واگذاشته‏ام،اكنون به اين بسنده مى‏كنيم كه بگويم،تمام مسلمانان اتفاق نظر دارند بر اين كه على بن‏ابى طالب و همسرش فاطمه زهرا و دو فرزندش حسن و حسين از خاندان حضرت محمدند و تاريخ زندگى آنان نيز اين برداشت ما را تاييد مى‏كند و هم شايستگى ايشان را به اين گراميداشت‏به ثبوت مى‏رساند.خوانندگان تاريخ اسلام به آسانى مى‏توانند دريابند كه على بن ابى طالب،سرور مجاهدان،قهرمان اسلام، داناترين اصحاب پيامبر،علاقه‏مندترين و پايبندترين فرد به قرآن و اصول آن و مطيعترين فرد به تعليمات پيامبر (ص) بوده است.
پارسايى او از جنبه‏هاى مادى زندگى مانند مقام،قدرت و ثروت-بطور قطع-بى‏نظير بوده است.زيرا او مردى بود كه در انتخاب اسوه‏هاى برتر،هر جا كه برخوردى ميان آنها و ارزشهاى مادى مى‏ديد،ترديد به خود راه نمى‏داد.
ژرفا و گستردگى دانش او،حيرت آور است،مضامين‏«نهج البلاغه‏»گواه صحت اين حديث است كه از پيامبر خدا (ص) نقل كرده‏اند كه:«من شهر علمم و على (ع) دروازه آن;پس هر كس آهنگ آن شهر كند،بايد از دروازه آن وارد شود» (11) .
تاريخ زندگى سه تن ديگر از خاندان محمد (ص) يعنى فاطمه زهرا و دو فرزندش حسن و حسين (ع) ،خود دليل روشنى است‏بر اين كه ايشان،در بالاترين مراتب تقوا قرار داشتند،و آنان اسوه‏هاى زندگى صحيح اسلامى بودند.
شهادت پيامبر (ص) بر فضيلت آنان
بر فضيلت اين چهار تن دليلى مهمتر از گواهيهاى پيامبر درباره ايشان وجود ندارد،كه آنان را در بالاترين مراتب عظمت و فضيلت قرار مى‏دهد.زيد بن ارقم از رسول خدا روايت كرده است كه به على،فاطمه،حسن و حسين فرمود:«با هر كسى كه با شما در صلح و سازش باشد در صلحم و با هر كه با شما در ستيز باشد در ستيزم‏» (12) .معقول نيست كه پيامبر با هر كه محارب با على،فاطمه،حسن و حسين است در جنگ باشد مگروقتى كه هر يك از آنان ملازم با حق و از آن جدايى ناپذير باشند.پيامبر بزرگتر از آن است كه با دشمنان اين چهار تن دشمنى كند در حالى كه آن دشمنان بر حق باشند.
حبشى بن جناده نقل كرده است كه او خود از رسول خدا شنيد كه مى‏فرمود:«على از من است و من از او،و بجز على كسى حقى را از طرف من ادا نمى‏كند» (13) .
طبيعى است كه مقصود پيامبر (ص) آن نبوده است كه على را-به خاطر خويشاوندى با خود-بر ديگران امتياز بخشد.عباس عموى پيامبر (ص) بوده است،ديگر هاشميان و در ميان آنان جعفر بن ابى طالب،همان خويشاوندى را با پيامبر (ص) داشتند كه على (ع) داشت.اگر خويشاوندى سبب امتياز بود،بايد هر كدام از آنها شايسته اداى حق از جانب رسول خدا (ص) مى‏بودند،در صورتى كه او خود فرموده است:«جز على،كسى از جانب من حقى را ادا نمى‏كند. »و آن نيست جز آن كه على (ع) براى اداى حق از سوى پيامبر (ص) و مشابهت‏با او،واجد استعدادهاى طبيعى بوده كه ديگر مسلمانان از آنها بى‏بهره بوده‏اند.در حديث است كه سعد بن ابى وقاص هنگامى كه معاويه مقام على (ع) را نكوهش مى‏كرد-به او گفت:آيا اين حرف را درباره مردى مى‏گويى كه از پيامبر خدا (ص) درباره او شنيدم،كه مى‏گفت:«هر كسى را كه من سرور اويم،پس على سرور اوست.»و شنيدم به او مى‏فرمود:«تو نسبت‏به من به منزله هارونى نسبت‏به موسى،جز اين كه پس از من هيچ پيامبرى نخواهد آمد» (14) .
رسول خدا،منزلتى به على بخشيده كه به هيچ كس ديگر نداده است،در عبارت اول او را صاحب اختيار هر مرد و زن مسلمان قرار داده است چه آن كه قرآن به صراحت مى‏گويد: پيامبر از خود مؤمنان بر ايشان سزاوارتر است و اين عبارت پيامبر (ص) همان جايگاه را به على اعطا مى‏كند پس او صاحب اختيار تمام كسانى است كه رسول خدا صاحب اختيار آنهاست.
و در كلام دوم،على را به منزله هارون نسبت‏به موسى قرار داده است،و معناى‏آن چنين است كه وى در رتبه بعد از پيامبر خدا قرار دارد.بديهى است كه هارون در رتبه پس از موسى بود و كسى ميان قوم موسى در فضيلت همپايه هارون نبود.در نتيجه،بر طبق اين سخن،على داراى همه مقامهاى هارون بوده است جز مقام نبوت كه پس از حضرت محمد (ص) نبوتى در كار نيست.
بخارى روايت كرده است كه رسول خدا به على فرمود:«آيا نمى‏پسندى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى‏» (15) .و نيز بخارى روايت كرده است كه پيامبر خدا فرمود: «فاطمه بانوى زنان بهشت است‏» (16) .البته ورود به بهشت در گروى تقواست.و در صورتى كه فاطمه بانوى زنان بهشت‏باشد،پس پرهيزكارترين زنان هم خواهد بود.
ابو هريره روايت كرده است كه رسول خدا فرمود:«هر كس حسن و حسين را دوست‏بدارد مرا دوست داشته است و هر كه آنان را به خشم آورد،مرا به خشم آورده است‏» (17) .و حاكم در مستدرك نقل كرده است كه رسول خدا فرمود:«هان مثل خاندان من-در ميان شما-همانند كشتى نوح است،هر كس سوار آن شد نجات يافت و هر كه از آن تخلف كرد،غرق شد» (18) .
پيامبر خدا پيروى اهل بيت را وسيله نجات قرار داده است و مخالفت ايشان را علت غرق شدن;و معنى آن،چيزى جز اين نيست كه گفتار و رفتار ايشان مطابق گفتار و رفتار اوست، پس اطاعت ايشان،اطاعت او،و مخالفت‏با ايشان،مخالفت‏با اوست.
چرا كسى همانند آنان در ساير خاندانها نبود؟
خواننده حق دارد كه بگويد:تا اين جا فهميديم كه هيچ تناقضى-بين امتياز خاندان پيامبر و آن اصلى كه مى‏گويد گرامى‏ترين مردم نزد خدا پرهيزگارترين آنهاست-وجود ندارد،زيرا كه تماز آنان كاشف از اين حقيقت است كه ايشان در بالاترين درجه‏هاى تقوا بودند.و لذا اين تمايز نه از نوع تمايز حكومت اشرافى بوده است،نه اجر عمل ديگران براى ايشان و نه پاداش عملى كه خارج از توان و بيرون از اختيارشان بوده است كه همان خويشاوندى با پيامبر (ص) باشد. اين گرامى داشت آنهاست كه با اعمال پسنديده خود و با حركت در خط شخص پيامبر شايستگى آن را يافته‏اند.
همه اينها را فهميديم ولى اين حق را داريم كه بپرسيم:چگونه پيش آمد كه اين پرهيزگاران ممتاز،تنها در ميان خانواده پيامبر (ص) يافت‏شدند و در ديگر خانواده‏هاى عرب يا در نژادهاى غير عرب ظهور نكردند؟
در تاريخ نبوتها تازگى نداشته است.
پاسخ ما بر اين پرسش اين است كه آنچه اتفاق افتاده است در تاريخ نبوتها مطلب تازه‏اى نيست‏بلكه به عكس تاريخ نبوت به شهادت قرآن سرشار از اين گونه رويدادها است،خداوند هارون را با برادرش موسى كليم الله،در رسالت‏شريك قرار داد و هيچ كس از مردم بنى اسرائيل و ديگران را در رسالت‏با او شريك نساخت دستيابى به اين مقام شامخ هم،به دليل شايستگى شخص هارون بود و هم براى استجابت دعاى برادرش كليم الله:«براى من از خاندانم وزيرى-برادرم هارون را-قرار ده،بدان وسيله پشتم را قوى گردان،و او را در كار من انباز كن تا تو را بيشتر تسبيح گوييم و فراوان ياد كنيم كه تو خود به حال ما بينايى.فرمود:اى موسى!آنچه خواستى به تو داده شد» (19) .
ابراهيم (ع) پروردگارش را خواند و از او خواست كه از ميان فرزندانش رهبرانى براى مردم قرار دهد،پس خداوند دعاى او را مستجاب كرد و به او وعده داد كه از بين فرزندان صالح او امامانى قرار دهد،بدون اين كه هيچ فردى از فرزندان او كه به خود يا به ديگران ستم روا داشته‏اند به آن مقام والا برسند:«و هنگامى كه پروردگارش ابراهيم رابا كلماتى آزمود،پس به پايان رسانيد آنها را،فرمود:من تو را امام براى مردم گردانيدم،ابراهيم گفت:و از فرزندانم؟ گفت:عهد من به ستمكاران نمى‏رسد» (20) .و قرآن جاى ديگر به استجابت دعاى ابراهيم تصريح كرده است،به اين ترتيب كه در ميان فرزندان او نبوت و كتاب را قرار داده است:«اسحاق و يعقوب را به او مرحمت كرديم و در ميان نسل او نبوت و كتاب را قرار داديم و اجر او را در دنيا داديم و البته كه او در آخرت از شايستگان است‏» (21) .
و خداوند،خاندان ابراهيم و خاندان عمران را برگزيد و آنان را بر جهانيان برترى داد:«همانا خداوند آدم،نوح،خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان-فرزندان بعضى را بر بعضى-برگزيد،و خدا شنوا و داناست‏» (22) .
زكريا پروردگارش را خواند و از او صلاح فرزندانش را درخواست كرد،خداوند دعاى او را مستجاب فرمود و فرشتگان،آن را به وى مژده دادند:«در آنجا زكريا پروردگارش را خواند،گفت پروردگارا به من از جانب خود فرزندى پاك مرحمت فرما،بدرستى كه تو شنونده دعايى،پس فرشتگان او را-در حالى كه ميان محراب ايستاده نماز مى‏خواند-ندا دادند:خداوند تو را به وجود يحيى مژده مى‏دهد در حالى كه تصديق كننده كلمه‏اى از خدا،سرور،بازدارنده نفس از شهوات و پيامبرى از شايستگان است‏» (23) .اين آيات و شمار ديگرى غير از اينها به روشنى دلالت دارند بر اين كه نبوتهاى پيشين در اين مسير حركت كرده‏اند و از اولاد پيامبران سابق و خويشاوندان ايشان-كسانى كه در رفتارشان همانند آنان بودند-وجود داشته‏اند و در مسير اينان حركت كرده‏اند و به درجات تقوا رسيده‏اند و بدان وسيله استحقاق به دوش كشيدن بار رسالت را يافته‏اند و خداوند آنان را بر ديگر جهانيان برگزيده است.
تفسير مطلب آن كه خداوند از خود ايشان و يا از فرزندانشان افراد ممتازى را آفريده است:يا براى استجابت دعاهاى اين پيامبران و يا به عنوان پاداشى جهت تلاش آنان در راه نشر دين و اعلاى كلمة الله.
در اين صورت،غير طبيعى نيست كه در ميان خاندان پيامبر،اين چنين نخبگانى از پرهيزگاران وجود داشته باشند،بلكه هنگامى غير طبيعى خواهد بود كه در ميان اهل بيت پيامبر (ص) شاخصهاى هدايت وجود نداشته باشند تا به بالاترين مراتب تقوا برسند.حضرت محمد (ص) گرامى‏ترين پيامبران خدا و محبوب‏ترين آنان نزد خداست،پس اگر خداوند، ابراهيم،نوح،زكريا و ديگران را گرامى داشته است‏به اين ترتيب كه در ميان فرزندان صالح آنان كسانى را آفريده است كه استحقاق آن را داشته‏اند تا خداوند آنان را بر جهانيان برگزيند.
پس چرا خداوند خاتم پيامبران و عزيزترين رسولانش را گرامى ندارد تا رهبران لايق را در ميان فرزندان او بيافريند؟هر گاه خداوند موسى را با برگزيدن وزيرى از خاندانش گرامى داشته است و برادرش را شريك رسالت او كرده است،چرا محمد (ص) را با برگزيدن وزيرى از ميان اهل بيتش گرامى ندارد تا جز نبوت-كه هيچ پيامبرى پس از او نيست-از هر جهت همچون هارون نسبت‏به موسى باشد؟
پيامبر خدا در شب زفاف فاطمه براى على دعا كرد،در همان حال از آبى كه خود نوشيده بود به روى آنان مى‏پاشيد و از خداوند درخواست مى‏كرد تا آنان و فرزندانشان را از شر شيطان ملعون نگهدارد (24) .
و حاكم روايت كرده است كه پيامبر عبايى را روى على،فاطمه و حسنين‏انداخت‏سپس فرمود: «پروردگارا اينان اهل بيت منند،پس بر محمد و خاندان محمد درود فرست.»و خداوند بزرگ اين آيه را نازل كرد:«محققا اراده خداوند تعلق گرفته است تا از شما خانواده،پليدى را برطرف كند و شما را در حد اعلاى طهارت،پاك دارد» (25) .
و چه سزاوار است‏حضرت محمد (ص) بر اينكه در مقابل انجام رسالت‏به استجابت دعا درباره خانواده‏اش پاداش داده شود.در حقيقت اين امرى طبيعى است‏به همان دليل است كه مى‏بينيم رسول خدا على (ع) را به برادرى خود برمى‏گزيند و سپس مى‏گويد:«تو نسبت‏به من به منزله هارونى نسبت‏به موسى جز اين كه هيچ پيامبرى بعد از من نخواهد بود».او فضيلت تمام خاندانش را-كه مبرا از پليدى‏اند-به اين ترتيب اعلان مى‏كند كه مسلمانان را مامور مى‏سازد-در حالى كه صادق است و هرگز از روى هوا سخن نمى‏گويد-تا همان گونه كه بر او درود مى‏فرستند بر خاندانش نيز درود فرستند و به اين فرمان خدا پاسخ دهند كه:«اى كسانى كه ايمان داريد،بر او درود فرستيد و سلام مخصوص دهيد.»
و قرآن،خود به صراحت مى‏گويد;از جمله اصول اسلامى،محبت‏به خاندان رسول الله است. خداوند به پيامبرش دستور داده تا از مسلمانان در برابر انجام رسالت‏خود پاداش بخواهد و اين پاداش،همان محبت و دوستى ايشان نسبت‏به خاندان او باشد:«آن همان چيزى است كه خداوند بندگانش را بشارت مى‏دهد،آنان كه ايمان آورده‏اند و كارهاى شايسته كرده‏اند،بگو;از شما بر انجام رسالت اجرى نمى‏خواهم،به جز دوستى با خويشاوندان،و هر كس نيكى كسب كند،ما برايش بر آن نيكى مى‏افزاييم،همانا خداوند بخشنده پاداش دهنده است‏» (26) .
حاكم در مستدرك به سند خود از على بن حسين (ع) نقل كرده است كه حسن بن على فرمود:«و من از آن خاندانم كه خداوند دوستى و مودت آنان را بر هر مسلمانى‏واجب شمرده است،و خداوند بزرگ به پيامبرش فرموده است:بگو از شما در برابر انجام رسالت مزدى نمى‏خواهم،مگر مودت به خويشاوندانم و هر كه كسب نيكى كند،ما در آن نيكى برايش مى‏افزاييم.پس كسب نيكى،دوستى ما خانواده است‏» (27) .
خداوند در اين آيه پيامبرش را مامور كرده است تا به مسلمانان بگويد:او از ايشان اجر و مزدى براى رسالت نمى‏خواهد بجز مودت ايشان بر خويشاوندان او (و خويشاوندان او همان خاندان اويند) .و اين سخن چنين نيست كه محبت پيامبر را نسبت‏به خانواده‏اش پاسخى به نداى غريزه بشرى داند از باب اين كه هر انسانى بر محبت‏خويشاوندان خود آفريده شده است;چه پيامبر بالاتر از آن است كه خاندانش را بر ديگر مردم فضيلت‏بخشد و آنان را مشمول حبت‏خاص خود گرداند،در حالى كه ديگران به خدا نزديكتر از ايشان باشند.و اگر چنين باشد، انگيزه،انگيزه خودخواهى خواهد بود،و اگر چنين انگيزه‏اى در ميان بود هر آينه خداوند او را مامور نمى‏كرد تا اجر خود را بر انجام رسالت،محبت‏بر خاندانش قرار دهد،چه ميان خدا و هيچ يك از بندگانش قرابتى وجود ندارد!و خداوند خاندان پيامبر را متمايز نمى‏كرد و به پيامبرش دستور نمى‏داد تا از مسلمانان محبت‏به آنان را بطلبد مگر از آن جهت كه ايشان در بالاترين مراتب تقوا بودند و محبت آنان موجب قرب به خداست و پيروى از ايشان رهنمون به سوى حق است.
پى‏نوشتها:
1-«الطبقات الكبرى‏»ابن سعد ج 3 ص 321،و گروهى از مورخان نيز نقل كرده‏اند.
2-بخارى در جزء ششم از صحيح خود (در كتاب تفسير-در تفسير سوره احزاب) ص 151 و مسلم در جزء چهارم (در مورد درود فرستادن بر پيامبر پس از تشهد) ص 136 اين مطلب را روايت كرده‏اند،شماره حديث در سنن ترمذى 483،در سنن ابن ماجه 904 است.و نسايى در صحيح خود جلد 3 ص 48 آن را نقل كرده است.
3-صحيح بخارى ج 6 ص 151.و نسائى در جزء سوم از صحيح خود ص 49 از ابو سعيد،قريب به آن مطلب را نقل كرده است.
4-صحيح مسلم ج 4 ص 125.
5-صحيح نسايى ج 3 ص 48.
6-سنن ابن ماجه ج 1 ص 293-294.شماره حديث 906.
7-سيره ابن هشام،جزء دوم ص 412.
8-سوره لقمان (31) آيه 33.
9-سوره فاطر (35) آيه 19.
10-سوره مسد (11) .
11-حاكم:صحيح مستدرك،ج 3،ص 226.
12-سنن ابن ماجه-حديث 145.
13-ابن ماجه در سنن خود،حديث 143.
14-سنن ابن ماجه،حديث 121.
15-جزء پنجم از صحيح بخارى (باب فضائل على) ،ص 24.
16-همان كتاب ص 25 در باب فضايل خويشان پيامبر.
17-سنن ابن ماجه-حديث 143.
18-حاكم،سند روايت را به ابى ذر رسانده است.جزء سوم از مستدرك ص 151.
19-سوره طه،آيه 29 تا 36.
20-سوره بقره،آيه 124.
21-سوره عنكبوت آيه 27.
22-سوره آل عمران،آيه 33-34.
23-آل عمران (3) آيه 38-39.
24-«رياض النضرة‏»از حافظ محب طبرى (چاپخانه اتحاد مصر جلد 2 ص 180) و احمد در«مناقب‏»آن را آورده است.و متقى در«كنز العمال‏»ج 7 ص 113 نقل كرده و گفته است كه ابن جرير و هيثمى در مجمع خود ج 9 ص 209 روايت كرده و گفته است طبرانى و ابن حجر در صواعق خود (ص 84) نقل كرده‏اند،و او گفته است:ابو حاتم سند آن را استخراج كرده است. همه اينها را فيروز آبادى در كتاب خود«فضائل الخمسة من الصحاح الستة‏»ج 2 ص 143 چاپ سوم آورده است.
25-مستدرك ج 3،ص 128.
26-سوره شورى،آيه 23 سوره مكى است ولى اين آيه و دو آيه بعد،مدنى هستند.
27-ج 3 ص 172.
******************
فصل دوم
چه كسانى اهل بيت پيامبرند؟
در فصل پيش راجع به ممتاز كردن خاندان پيامبر در دين-با درود فرستادن برايشان-سخن گفتيم و ثابت كرديم كه اعطاى اين مقام والا به ايشان،با اصل اسلامى كه اعلان مى‏دارد: گرامى‏ترين مردم نزد خدا پرهيزكارترين آنهاست،منافاتى ندارد.توضيح اين كه برترى دادن خداوند به اين خاندان كاشف از فضيلت آنان و شايستگى ايشان براى چنين برتر شمردن است و هم اين كه آنان در بالاترين درجات تقوايند.و بحق ديديم كه اعمالشان با اين نتيجه گيرى هماهنگى داشت،و شهادتهاى پيامبر در مورد آنان اين شايستگى را آشكار مى‏كند. سپس كشف كرديم كه در تاريخ نبوت وجود بندگان عاليقدر در ميان خاندان پيامبر مطلب تازه‏اى نبوده است.قرآن ما را آگاه مى‏سازد كه نبوتهاى پيشين در همين راستا حركت كرده‏اند،آن جا كه خداوند،خاندان ابراهيم و خاندان عمران را برگزيد و آنان را بر جهانيان برترى بخشيد،و آنگاه كه خداوند،هارون را در رسالت‏برادرش موسى شريك ساخت و خداوند دعاى زكريا را مستجاب كرد و به او،جانشينى مرحمت فرمود تا وارث او و وارث خاندان يعقوب باشد.
از همه اينها سخن گفتيم اما در صدد محدود كردن شمار اهل بيت پيامبر بر نيامديم،البته يادآور شديم كه على بن ابى طالب و همسرش فاطمه زهرا و فرزندانش حسن و حسين (ع) اعضاى اين خاندان گرامى هستند،استناد ما در آن گفتار بر اتفاق همه مسلمانان بود بر اين كه اين چهار تن از اعضاى آن خانواده مبارك هستند.و قصد آن نداشتيم تا دليل ديگرى بر اين كه آنان از خاندان پيامبرند بياوريم.همانطور كه،قصد آوردن نام ديگران را چه به صورت اثبات يا نفى نيز نداشتيم،و هدف ما از تنظيم اين فصل،همان دست‏يافتن بر انديشه روشنى است كه بدان وسيله افراد مورد نظر را از كلمه‏«آل محمد (ص) »مى‏شناسيم.
آنچه در اين مورد،شايسته اعتماد است،همان احاديثى است كه از پيامبر خدا روايت‏شده است و در آنها ذكر«آل محمد»يا«اهل بيت او»و يا«عترت او»آمده است.در اين جا مقصود از همه اين عبارات يك چيز است.روايتهاى صريحى را كه از پيامبر (ص) در اين باره نقل شده است مى‏توان به دو دسته تقسيم كرد:
(1) احاديثى كه در بردارنده اوصاف اين خانواده گرامى است،و ما به وسيله آن اوصاف مى‏توانيم از كلمه‏«آل محمد»خروج افرادى را كه داراى آن اوصاف نيستند،و هم ورود كسانى را كه متصف به آن اوصافند،در آن مفهوم بشناسيم.
(2) احاديثى كه متضمن گواهيى است كه بروشنى دلالت دارند بر اين كه اشخاص معينى در زمره‏«آل محمد»يا«اهل بيت محمد»و يا«عترت او»يند.
احاديث‏بيانگر اوصاف[اهل البيت]
از جمله روايتهاى صريح نبوى كه بيانگر اوصاف است،احاديث ذيل است:
از جابر بن عبد الله نقل شده است كه رسول خدا فرمود:«اى مردم!من در ميان شما، چيزهايى را بر جاى گذاشتم،اگر آنها را بپذيريد،هرگز گمراه نخواهيد شد:كتاب خدا،و عترتم، خاندانم‏» (1) .
و از زيد بن ارقم است كه رسول خدا فرمود:«براستى كه در ميان شما چيزهايى بر جاى گذاشتم كه اگر بدانها چنگ زنيد،هرگز بعد از من گمراه نخواهيد شد:كتاب خدا-رشته كشيده شده ميان آسمان و زمين-و عترتم،خاندانم;و آن دو هرگز از هم جدا نمى‏شوند تا كنار حوض[كوثر]به سوى من باز گردند.پس مواظب باشيد،بعد از من‏چگونه درباره آن دو جاى مرا خواهيد گرفت‏» (2) .
و از زيد بن ثابت است كه پيامبر خدا گفت:«من پس از خود در ميان شما دو جانشين مى‏گذارم:كتاب خدا-رشته امتداد يافته بين آسمان و زمين (يا ما بين آسمان تا زمين) -و عترتم،اهل بيتم و آن دو هرگز جدا نگردند تا كنار حوض[كوثر]به سوى من باز گردند» (3) .
و از زيد بن ارقم است كه رسول خدا در روز غدير خم فرمود:«گويا من[به لقاء الله]دعوت شدم و اجابت كردم[كنايه از اين كه:پس از رحلتم از دنيا]در ميان شما دو شئ گرانقدر گذاشته‏ام-يكى از آنها بزرگتر از ديگرى است:كتاب خداى بزرگ و عترتم.پس مواظب باشيد كه چگونه نسبت‏به آنها جاى مرا پر خواهيد كرد،چه آنها هرگز از يكديگر جدا نشوند تا كنار حوض[كوثر]بر من باز گردند.»و بعد فرمود:«براستى كه خداى بزرگ صاحب اختيار من است، و من صاحب اختيار هر مؤمنى هستم.»آن گاه دست على را گرفت و گفت:«هر كه را من صاحب اختيارم،اين[على]صاحب اختيار اوست.پروردگارا دوست‏بدار هر كس او را وست‏بدارد و دشمن بدار هر آن كس را كه با او دشمنى كند» (4) .
البته اين احاديث و بسيارى از احاديث مشابه آنها دلالت دارند بر اين كه اهل بيت پيامبر منحصر به كسانى هستند كه به فراوانى از صفات زير برخوردارند:
(1) آنان عترت پيامبرند،و عترت مرد،نزديكترين خويشاوندان او از گذشتگان و باقى ماندگان خاندان و نسل اوست.و به اين ترتيب از محدوده اهل بيت پيامبر،زنان و ياران پيامبر و اصحاب غير هاشمى خارج مى‏شوند (5) .
(2) آنان در بالاترين درجات تقوا و شايستگى‏اند،زيرا كه ايشان از قرآن جدايى ناپذيرند،در صورتى كه ناپرهيزكاران در جهت‏خلاف قرآنند.و از آن رو هاشميان گناهكار كه از خدا نافرمانى مى‏كنند و هم به طريق اولى گناهكاران غير هاشمى از شمار اينان خارج مى‏شوند.
(3) آنان در بالاترين درجات از بينش دينى و داناترين مردم به زبان قرآنى‏اند هاشميانى كه نادانند و از بينش دينى محدودى برخوردارند-هر چند شرف خويشاوندى پيامبر (ص) را دارند-از فرزندان معنوى او نيستند،زيرا شخص نادان و آن كه بينش محدودى دارد-دانسته يا ندانسته-در معرض مخالفت‏با قرآن است.و هيچ گونه ضمانتى براى موافقت در گفتار و رفتار او با قرآن وجود ندارد.تبعيت مردم از مثل او و پيروى او-گاهى-منجر به مخالفت‏با كتاب خدا خواهد شد.
(4) موافقت‏بعضى از خاندان پيامبر با بعضى ضرورى است تا بتوانند با قرآن متفق شوند،چه، به يقين يك طرف از آن دو گروه كه آموزشهاى آنها با هم متناقض است،بر خطايند.زيرا كه دو گروه بر حق،با يكديگر تضادى ندارند.و چه بسا كه همگى بر خطايند،زيرا خطا همانطورى كه بار است،تناقض دارد،ممكن است‏با خطاى ديگر هم متناقض باشد.حال اگر تعليمات گروهى از دانشمندان با هم در تناقض باشند،امكان ندارد كه همه آنان موافق با قرآن باشند!
(5) معرفت دينى آنان يقينى است.و بدان جهت،همه مجتهدان هاشمى،اصحاب،تابعين و ديگران-از دايره اهل بيت پيامبر به لحاظ معنى و حقيقت-خارج مى‏شوند.سر مطلب اين است كه معرفت‏يك مجتهد در بيشتر موارد غير يقينى و بلكه ظنى است.
ما بر آنيم كه معرفت اهل بيت پيامبر (ص) بايد يقينى باشد،زيرا مجتهدى كه به گمان خود برترين احتمالها را مى‏پذيرد،گاهى ناخودآگاه نظر او با قرآن مخالفت دارد!
تا وقتى كه معرفت‏يك مجتهد بر اساس ظن باشد،نه پيش او ضمانتى براى موافقت‏با قرآن وجود دارد و نه نزد پيروانش.و از آن روست كه مى‏بينيم مجتهدان بايكديگر اختلاف نظر دارند و در آرايشان تناقض وجود دارد.
احاديثى كه گذشت‏بوضوح دلالت دارند بر اين كه معرفت دينى خاندان پيامبر،معرفتى ست‏يقينى نه اجتهادى،و گرنه مى‏بايست در اكثر اوقات از قرآن جدا مى‏بودند.به همين دليل مجتهدى،چون ابن عباس-با وجود علو مقام و اين كه پسر عموى پيامبر است-از محدوده اهل بيت پيامبر-به حسب معنا-خارج است،تا چه رسد به ديگر اصحاب كه از بستگان پيامبر نبوده‏اند و به مقامى چون مقام ابن عباس نايل نشده‏اند.پس هيچ يك از مجتهدان-هر چند براى اجتهاد خالصانه خود-چه به حق رسيده باشند و يا خطا كنند داراى پاداش و اجرند،از خاندان پيامبر-بر طبق روايات صريح قبلى-نيستند.
چگونه همه دانستنيهاى آنان يقينى است؟
گاهى اين پرسش براى خواننده پيش مى‏آيد كه;چگونه ممكن است‏براى اعضاى خاندان پيامبر در تمام آيات قرآن و جميع احكام شرعى و سنتهاى نبوى،معرفت‏يقينى حاصل شود؟
پاسخ اين است كه،دستيابى آنان بر معرفت‏يقينى به طور قطع امكان دارد.البته براى پيامبر اين امكان بوده است كه به شاگرد زيرك و برجسته‏اى چون على بن ابى‏طالب-تمام مفاهيم آيات قرآن و تمامى آنچه را كه به بينش اسلامى مربوط است و همه قوانين اسلامى را كه تعدادشان از چند هزار تجاوز نمى‏كند-تعليم دهد.بديهى است كه على به دو پسرش-حسن و حسين-تمام آنچه را كه پيامبر به او آموخته است،تعليم مى‏دهد.بدين گونه،براى ما امكان اين تصور پيدا مى‏شود كه على و دو فرزندش بر معرفت‏يقينى كامل رسيده‏اند.
البته اين فرض-به طور قطع-با واقع،مطابقت دارد،چه على از كودكى تا روز وفات پيامبر با او بود;نيز او شاگردى امين و مراقب بود،پيوسته در جلسات عمومى پيامبر حاضر مى‏شد و در خلوتهاى ويژه او نيز با وى همراه بود.و او در آشكار و نهان در راه خدابيدار دل و صميمى بود.و فرزندانش-حسن و حسين-سالهاى دراز با وى زندگى كردند،و آن دو نيز،همانند نيا و پدر خود راستانى پاك بودند.آنچه را مى‏دانستند به برترين فرزندان پيامبر و على،تعليم دادند.
چگونه گروهى را مشخص كنيم؟
گاهى خواننده مى‏پرسد:با توجه به اين كه دو گروه از دانشمندان وجود دارند كه هر دو انتساب به پيامبر دارند و از طرفى اعضاى هر يك از دو گروه با خودشان متفقند و با اعضاى گروه ديگر اختلاف نظر دارند،چگونه براى ما امكان دارد كه تشخيص دهيم كدام يك از دو گروه،همان عترتى است كه پيامبر به پيروى از آن ارشاد كرده است؟
اما خواننده خود-در صورت پيشامد چنين اشتباهى-مى‏تواند رفع شبهه كند،به اين ترتيب كه يك بار ديگر به حديث زيد بن ارقم-كه پيشتر گذشت-باز گردد و آن را بخواند.همان حديثى كه حاكم در جزء سوم از صحيح خود«المستدرك‏»آورده است،آن كه به نام يكى از اعضاى عترت تصريح مى‏فرمايد و او امام على است.
پس گروه حقى كه با اين فرد برجسته هماهنگ است،همان عترت است.و گروهى كه مخالف اوست از عترت نيست،هر چند كه همه افراد آن به پيامبر خدا انتساب داشته باشند.
صرف نظر از آنچه گفته شد اين شبهه يا شبهه‏هاى همانند آن-موقعى كه به اين حاديث‏بيانگر اوصاف-احاديث تسميه را نيز بيفزاييم،به تمامى از بين مى‏روند.
احاديث تسميه
از جمله احاديثى كه از اعضاى خانواده پيامبر به نام،ياد كرده،احاديث ذيل است:مسلم در صحيح خود از سعد بن ابى وقاص روايت كرده است كه او گفت:«...و هنگامى كه اين آيه نازل شد:پس بگو:بياييد تا فرزندانمان و فرزندانتان،زنانمان و زنانتان...را بخوانيم...،پيامبر خدا، على،فاطمه،حسن و حسين را طلبيد،پس فرمود:بار خدايا اينان خاندان منند» (6) .
ترمذى در صحيح خود از عمر بن ابى سلمه روايت كرده است كه او گفت:«اين آيه در خانه ام سلمه بر پيامبر (ص) نازل شد:«اراده خداوند تعلق گرفته است تا از شما-خاندان پيامبر (ص) -ناپاكى را دور كند،و شما را به طور كامل پاك دارد.».پس پيامبر،فاطمه،حسن و حسين را طلبيد،و آنان را با كسا پوشانيد و على را نيز كه پشت‏سرش بود با عبايى پوشاند،سپس فرمود: بار خدايا اينان اهل بيت منند پس،پليدى را از آنان بزداى و آنان را به طور كامل پاك بدار.ام سلمه گفت:يا رسول الله آيا من هم با آنان هستم؟فرمود:تو بر جايگاه خود هستى و روى به سوى خير و سعادت دارى.».ترمذى گويد:و در همين باب از ام سلمه،معقل بن يسار،ابى الحمراء و انس بن مالك،روايت‏شده است (7) .
امام احمد در مسند خود از ام سلمه همسر پيامبر (ص) روايت كرده است كه او گفت:«اين آيه در خانه من نازل گرديد:خداوند اراده فرموده است تا از شما خانواده پليدى را دور سازد و شما را به طور كامل پاك دارد،و در آن خانه،فاطمه،على،حسن و حسين بودند،پس پيامبر آنان را با عبايى كه روى خود داشت پوشانيد،سپس گفت: (بار خدايا) اينان خاندان منند،پس از آنان پليدى را دور كن و آنان را كاملا پاك گردان.» (8) .
و مسلم از عايشه همسر پيامبر روايت كرده است كه او گفت:پيامبر خدا بيرون آمد در حالى كه عبايى بافته از موى سياه بر دوش او بود،پس حسن آمد،او را داخل عبا كرد،بعد حسين آمد،او را نيز داخل كرد،و بعد فاطمه آمد،او را هم به زير عبا جاى داد،سپس على آمد و او را هم با عبا پوشاند،آن گاه فرمود:«خداوند اراده فرموده است تا از شما خانواده پليدى را دور سازد و شما را كاملا پاك گرداند» (9) .
در در المنثور سيوطى (در تفسير قرآن) به دو روايت زير برمى‏خوريم:
ابو الحمراء (از اصحاب پيامبر) مى‏گويد:مدت هشت ماه در مدينه مراقب پيامبر بودم هيچ گاه براى نماز بيرون نيامد،مگر اينكه اول به در خانه على مى‏آمد،دستش را دو طرف در قرار مى‏داد و مى‏گفت:«نماز!نماز!خداوند اراده كرده است فقط از شما خانواده پليدى را دور كند و شما را به تمام پاك دارد» (10) .
و از ابن عباس است كه گفت:نه ماه پيامبر خدا را مى‏ديديم كه هر روز موقع نماز در خانه على بن ابى طالب مى‏آمد و مى‏گفت:«درود و رحمت‏خدا بر شما خانواده،خداوند اراده كرده است تا از شما خانواده پليدى را دور سازد و شما را كاملا پاك دارد» (11) .
و انس بن مالك روايت كرده است كه پيامبر خدا شش ماه به طور مداوم آن جمله را مى‏گفت (12) .
البته اين احاديث‏بوضوح دلالت دارد كه هر يك از اين چهار تن فردى از افراد خاندان پيامبرند،همچنان كه عضويت هر شخص ديگرى را-از كسانى كه در زمان پيامبر در قيد حيات بودند،چه از هاشميان و يا از زنان پيامبر-منتفى مى‏داند.اين قول پيامبر (ص) :بار خدايا اينان خاندان منند،دلالت روشنى دارد بر اين كه عضويت‏خاندان پيامبر در دوران زندگانى آن بزرگوار منحصر بر آن چهار تن بوده است.بنابراين،همه افراد ديگر-حتى عمويش عباس،جعفر بن ابى طالب و ساير افراد حاضر در زمان بيان اين مطلب-از دايره عترت مورد نظر خارجند،هر چند كه همگى از خويشان نزديك او بودند.
با اين همه،اين انحصار همه بنى هاشم را كه پس از وفات آن حضرت،به دنيا آمده‏اند-از جرگه اهل بيت‏خارج نمى‏كند.آنچه در احاديث نوع اول آمده است دلالت دارد بر اين كه اعضايى از خانواده و عترت او-پس از حيات او در ضمن چند قرن به وجودخواهند آمد.پيامبر در آن احاديث‏به صراحت گفته است كه قرآن و اهل بيتش از يكديگر جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر او باز گردند.
اما چگونه عضويت افرادى را كه پس از پيامبر به دنيا مى‏آيند،بشناسيم،اين مطلبى است كه به اعضاى همعصر آن حضرت مربوط مى‏شود و اين كه كدام يك از اينان را مى‏توان خلف آن حضرت ناميد و اگر خلف او بود از اعضاى عترت او نيز هست.مردم خود گواه شايستگى و علو مقام او در تقوا و درستى و علم و حكمت اويند،و خلف آن حضرت در زمان او همان كسى است كه وى را خليفه خود مى‏نامد.
اكنون كه مقام اهل بيت را در اسلام و نيز اعضاى خاندان محترمى را كه در زمان پيامبر بودند،شناختيم سزاوار است كه در صفحه‏هاى آينده از شاخص‏ترين فرد اين خانواده سخن بگوييم.آن فرد،امام على (ع) پسر عموى پيامبر است كه پيامبر او را به بالاترين مراتب بزرگداشت،گرامى داشته است.
پى‏نوشتها:
1-ترمذى در صحيح خود ج 5 ص 328 آورده است.شماره حديث 3874 است.
2-ترمذى در صحيح خود ج 5 ص 329 روايت كرده است‏شماره حديث 3876.
3-امام احمد در جزء پنجم از مسند خود ص 181 آورده است.البته از دو طريق صحيح روايت كرده است.
4-حاكم در صحيح خود«مستدرك‏»ج 3 ص 109 آن حديث را آورده است.
5-در«فاكهة البستان‏»آمده است:عترت-به كسرع-فرزندان و نسل او و همچنين نزديكترين وابستگان او،از گذشتگان و غير آنها مى‏باشند.
6-ج 15 ص 176.البته ترمذى،حاكم و بيهقى نيز آن را نقل كرده‏اند.
7-ج 5 ص 328 (شماره حديث 3875) .
8-ج 6 ص 292 سيد تقى حكيم در كتاب‏«اصول فقه‏»مقارن ص 155-156 به نقل از كتاب در المنثور سيوطى ج 5 ص 198 آورده است كه حاكم و بيهقى اين حديث را روايت كرده‏اند.
9-صحيح مسلم ج 15 ص 192-195.
10 و 11-ج 5 ص 198 (الفقه المقارن از حكيم ص 155) .
12-احمد در مسند خود ج 3 ص 286 آن را نقل كرده است.
******************
فصل سوم
دارندگان نقش اساسى
هر گاه به حوادث مهمى كه به امت‏يا امتها-به سبب انجام رسالت‏هاى دينى و گسترش آن-رسيده است،نظرى بيفكنيم،و همچنين كسانى را كه در زمان آغاز آن پيشامدها و در مراحل شروع آن مى‏زيسته‏اند،مورد توجه قرار دهيم،در مى‏يابيم كه آن پديده‏ها و دگرگونيهاى اوليه آن به انبوه كسانى كه معاصر ايشان بودند-افراد و يا گروههاى كوچك-ارتباطى ندارد.به طور مثال،وجود اين سرباز يا آن كشاورز،كارگر،بازرگان و يا فرد سياستمدار،و يا عدم آنها،هيچ اثرى مثبت‏يا منفى در آن پيشامدهاى مهم و دگرگونيها، نداشته است.پس امكان داشت-جز در موارد بسيار اندك-نيازى به وجود هيچ فردى در پديد آمدن آن پيشامدها نباشد.به اين ترتيب كه انسان ديگرى جاى او را پر كند،و نقشى همانند نقش ناچيز او عهده‏دار شود.
آنچه را امتى از امت‏ها به عنوان يك عمل مهم انجام مى‏دهد بيشتر مربوط به تمام افراد آن امت است و به انبوه كسانى كه تشكيل امت مى‏دهند-از افراد و گروههاى كوچك با حركتهاى معمولى ناچيز-ارتباطى ندارد.در نتيجه،آنان مثل كارگرانى هستند كه در ساختن بنايى همكارى مى‏كنند;هر كدام از آنان اثرى در بالا بردن آن بنا دارند،اما ممكن است جاى هر يك از آنان را با فرد ديگرى چون او عوض كرد تا همان وظيفه را بر عهده گيرد.تنها از آن مورد، بعضى جمعيتها و برخى افرادى را كه قيام كرده و يا اقدام به حركتهايى مى‏كنند كه براى ديگران اقدام به آنها دشوار است (و يا ديگران نخواسته‏اند آن كار را بكنند!) مستثنا مى‏شود. آنان همان كسانى هستند كه نمى‏توان ازايشان بى‏نياز بود.و ديگران را جايگزين آنان كردن دشوار است،و آنانند كه رويدادهاى مهم پيوندى مستحكم با ايشان دارد.
بنابراين ما اين حق را داريم كه وجود هر فردى از كسانى را كه حركات ناچيزى انجام داده‏اند (و آنان اكثريتى انبوه از هر امتى هستند) نسبت‏به پيشامدهاى بزرگ اتفاقى و تصادفى به حساب آوريم،هر چند كه هر فردى از نظر علمى نتيجه يك سلسله اسباب و علل پياپى و شت‏سر هم است تا او را به وجود آورند،و مى‏گوييم كه وجود اين آدم و يا آن گروه كوچك نسبت‏به آن پيشامد نهايى تصادفى و اتفاقى است،زيرا آن پيشامد ممكن بود-با وجود،و يا بدون وجود او-تحقق يابد.چه ممكن بود جاى اين فرد را فرد ديگرى و جاى اين فاميل و يا قبيله را فاميل و يا قبيله ديگرى بگيرد و عهده‏دار نقشى مانند نقش آن فرد و آن قبيله شود. مايلم،براى خواننده توضيح دهم،كه مقصود من اين است كه پيشامدهاى بزرگ،به تنهايى به هيچ فرد،يا گروه كوچك ارتباط ندارد،و بيشتر به مجموعه مربوط مى‏شود.و گاهى به وجود بعضى افراد و گروههاى كوچك مربوط مى‏شود آنجا كه نقش مشخص جدى داشته باشند.
اگر نظرى به پيدايش اسلام و گسترش آن در زمان پيامبر (ص) بيفكنيم در مى‏يابيم كه اسلام،پيوندى استوار و مثبت‏با معدودى از افراد و گروهها داشته است.ضرورتى ندارد كه ما از رابطه اسلام با شخص پيامبر گرامى صحبت كنيم،چه او كسى است كه وحى الهى را دريافت كرده و حامل رسالت‏بوده است و با دشواريهايى روبرو شده كه احدى با آنها مواجه نشده است. او تنها انسانى است كه اوصاف برجسته‏اش او را شايسته دريافت وحى كرده است;و خداوند خوب مى‏داند كجا رسالت‏خود را قرار دهد.
چون اسلام به شخص پيامبر اكرم-هم در آغاز و هم در طول زمان حيات آن حضرت-وابسته است ما دوام اسلام را-در آن برهه از زمان-در پيوند با سه گروه كوچك مى‏يابيم كه نگهبانى از زندگى پيامبر (ص) را بر عهده گرفته و در راه دفاع از او بزرگترين فداكاريها را انجام داده است.
نقش خاندان هاشم
نخستين گروه از اين گروهها قبيله هاشم است (و همراه آن بنو المطلب) آن درخت‏با بركتى كه پيامبر ارزشمندترين ميوه آن است،قبيله‏اى كه در راه حمايت از پيامبر و نگهبانى وجود شريف او،به اندازه‏اى فداكارى كرد كه هيچ يك از قبايل مكه در خلال سالهايى كه پيامبر-از هنگام بعثت تا آغاز هجرت-گذراند،آن چنان فداكارى از خود نشان نداد.تنها اين گروه با بركت در خلال آن سالها به شرف دفاع از پيامبر (ص) مشرف شد.و هيچ قبيله ديگرى نخواست كه در اين شرافت‏با آن همكارى كند،بلكه ديگر قبيله‏هاى مكى تصميم گرفتند كه نسبت‏به پيامبر و رسالتش و قبيله او موضعى خصمانه بگيرند و پيامبر (ص) و اعضاى خانواده‏اش را در محاصره خطراتى قرار دهند كه پيوسته آنان را در معرض تهديد قرار مى‏داد. از اين رو مى‏توانيم بگوييم وجود بقيه قبيله‏هاى مكى نسبت‏به دوام رسالت،اتفاقى و تصادفى بوده است،زيرا كه آن قبيله‏ها همچون گروههاى ديگر هيچگونه كمكى به مقام رسالت نكردند.
نيازى به گفتن ندارد كه افراد منسوب به بعضى از اين قبيله‏ها به پيامبر (ص) ايمان آوردند و در راه رسالت او فداكارى كردند ولى كار ايشان در اين جهت مانند كار هر فرد ديگرى بود.اما گروههايى كه آن افراد انتساب به آنها داشتند نسبت‏به او موضع منفى گرفتند و افرادى را كه از روش ناپسند آنان پيروى نكردند،مورد اذيت و آزار قرار دادند.به آن سبب مى‏گوييم كه وجود اين قبايل همچون گروههاى ديگر نسبت‏به ادامه رسالت در آن برهه از زمان،تصادفى و بدون اثر مثبت‏بوده است.آرى،وجود آن قبيله‏ها حتى اثر منفى داشت،زيرا اگر قبيله‏هايى چون:اميه،مخزوم،زهرة،جمحا و ساير قبايل دشمن اهل مكه،وجود نداشتند،بى‏گمان پيامبر (ص) و رسالتش،از بسيارى خطرات دور و بر كنار مى‏ماندند.
امام على در نامه‏اى خطاب،به معاويه چنين تذكر مى‏دهد:
«پس قبيله ما خواستند پيامبر ما را بكشند و ريشه ما را قطع كنند و اندوههايى براى‏ما فراهم آورند و نارواييها درباره ما اعمال كنند.آسايش را از ما گرفتند و ترس و خوف را بر ما گماردند،و ما را به رفتن به سوى كوهى سخت[شعب ابو طالب]ناگزير ساختند،و آتش جنگ را در برابر ما افروختند،پس خدا خواست تا ما شر اشرار را از پيامبرش دور سازيم و دست دشمنان را از حريم او قطع كنيم.فرد با ايمان ما به اميد پاداش از پيامبر (ص) حمايت مى‏كرد و كافر ما به خاطر خويشاوندى[مثل عباس عموى پيامبر (ص) ]كمك مى‏كرد،و آن كسى كه از قريش اسلام آورده بود آن ترس و بيمى را كه ما داشتيم-به دليل پيمانى كه با آنان بسته بود و يا به سبب حمايت و پشتيبانى قبيله‏اش-آن ترس و بيم را نداشت،و هم از كشته شدن در امان بود.چون كار سخت مى‏شد و مردم در مى‏ماندند،رسول خدا خاندان خود را جلو مى‏فرستاد تا به وسيله آنان يارانش را از حرارت نيزه‏ها و شمشيرها حفظ كند...» (1) .
نقش قبايل اوس و خزرج
اين گونه بود كه بنى هاشم به افتخار حمايت از پيامبر (ص) و پاسدارى از وجود او نايل شدند. همان گونه كه به افتخار خويشاوندى اختصاص يافتند.
اما دو گروه ديگرى كه پايدارى اسلام در مرحله بعد با آنها ارتباط شديدى دارد عبارتند از دو قبيله اوس و خزرج كه از بين قبايل عرب غير مكى به افتخار دفاع از پيامبر و مقام رسالت او پس از هجرت،اختصاص يافتند و به بزرگترين فداكارى در آن راه دست زدند.و اگر ساير قبايل مى‏خواستند با آنان در اين افتخار بزرگ سهيم باشند،شركت مى‏كردند،و ليكن آنها نه تنها موفق به اين كار نشدند بلكه ننگ مبارزه با پيامبر را به جاى كسب افتخار با كمك به او،براى خود اختيار كردند.
تداوم رسالت و پيشرفت آن با اين سه قبيله اين چنين ارتباط پيدا مى‏كند و وجود بقيه قبايل در اين دوره كمتر از يك امر تصادفى و اتفاقى نسبت‏به اسلام است،زيرابراى پيامبر (ص) و رسالت او اثر منفى داشتند و مخاطره آميز بودند.
هنگامى كه اين سه گروه چنان ارتباط محكمى با مقام رسالت داشتند،تاريخ اسلام براى ما دو فرد را مشخص مى‏كند كه وجود آنان در آن دوره شوم براى سلامت پيامبر و استمرار رسالت‏با بقاى آن حضرت،لازم و ضرورى بود.
ابو طالب
يكى از آن دو مرد،ابو طالب عموى پيامبر و سرپرست روزگار كودكى او و مدافع عمده او پس از بعثت آن حضرت مى‏باشد.البته حمايت اين رادمرد از پسر برادرش-پيامبر (ص) -و دفاعش از او در مقابل تهديدهاى قريش عامل اصلى استمرار زندگى پيامبر (ص) و دوام رسالت آن بزرگوار بود.آتش خشم قبايل قريش در طول چندين سال پيوسته بر ضد پيامبر فروزان بود و مى‏خواستند كه خون آن حضرت را رو در رو يا نابهنگام بريزند و انجام اين كار براى آنها-اگر ابو طالب،شيخ بطحا[رئيس حجاز]نبود كه هاشميان را رهبرى كند و از وجود آنان و جان خويش،حصارى استوار و نفوذ ناپذير در اطراف پيامبر (ص) بسازد-بسيار آسان بود.
البته خوانندگان تاريخ اسلامى مى‏دانند كه چگونه قبايل قريش به ابو طالب اخطار نهايى دادند تا پسر برادرش را از ناروا گفتن به پدرانشان و ناپسند خواندن خدايانشان و نابخردانه دانستن افكارشان،باز دارد و گرنه به او يورش خواهند برد،و مبارزه خواهند كرد تا يكى از دو گروه نابود شود و از بين برود.
اگر چه در ذهن ابو طالب ترديدى نبود كه پذيرش مبارزه طلبى قريش بزودى به نابودى او و خانواده‏اش از جمله پيامبر (ص) خواهد انجاميد،نه تنها هيچ فشارى بر پسر برادرش وارد نساخت تا او از تبليغ رسالت‏خوددارى كند بلكه از خطرهايى هم كه قريش متوجه او ساخته بود،با او گفتگو كرد،و بعد بدون هيچ مقدمه‏اى براى كمك به او چنين گفت:«اى پسر برادر!به من و به خودت رحم كن و كارى را كه تاب تحمل آن را نداشته باشم بر من متوجه مكن!».
هنگامى كه پيامبر (ص) -قاطعانه،استهزاكنان به تهديد ايشان و بالاتر از حد گفتار-به اين درخواست جواب رد داد،به عمويش اعلان كرد كه حاضر نيست رسالتش را حتى با ملكوت زمين و آسمان،عوض كند،و هرگز آن رسالت را ترك نخواهد كرد تا اين كه يا خدا او را پيروز گرداند و يا در اين راه هلاك شود،شيخ بطحا[ابو طالب]در اين كه تا پايان راه به همراه پيامبر گام بردارد،لحظه‏اى ترديد به خود راه ندارد.بعد از اين كه پيامبر (ص) رو برگرداند،ابو طالب او را صدا زد و گفت:پسر برادرم بيا!،پس چون پيامبر به جانب او آمد به وى گفت:«پسر برادر برو!و آنچه دوست دارى بگو،بخدا قسم تو را هرگز براى چيزى،رها نخواهم كرد.» (2) .
ابو طالب بر اين پيمان مهم كه تا پاى جان خود،با پيامبر (ص) بسته بود،پاى فشرد.و چون كوهى پا بر جا ايستاد،و هرگز خطرها او را نلغزاند،و مشكلات او را نرم نكرد و نيروهاى شر او را نترساند.فردى شقى از مردم مكه،شكمبه گوسفندى را روى پيامبر (ص) -كه در حال سجده بود-انداخت،ابو طالب در حالى كه شمشيرش را بلند كرده بود دست‏برادرزاده‏اش را به دست گرفت و به جانب آنها رفت.و در همان حال كه جمعى از كسانى كه بيرون مسجد الحرام نشسته بودند،و قصد تعرض به پيامبر را داشتند،او را ديدند،به آنان گفت:«قسم به آن كه محمد (ص) به او ايمان دارد اگر فردى از شما از جا بلند شود با شمشيرم بى‏امان او را مجازات خواهم كرد»و از آن جا گذشت در حالى كه شكمبه‏اى را روى سر و صورت آنان واژگون مى‏كرد!
قبايل قريش بر ضد ابو طالب و فاميل او همقسم شدند و به جاى جنگ در برابر آنان به سلاح گرسنه نگهداشتن[محاصره اقتصادى]متوسل شدند.با علم به اين كه هاشميان در آينده-اگر مقاتله‏اى پيش آيد-مبارزه خواهند كرد،از طرف ديگر در تنگنا گذاشتن آنها روحيه قريش را بالا مى‏برد.پس محدوديت اقتصادى و اجتماعى براى آنها به وجود آوردند كه تا سه سال ادامه داشت و آنان در آن مدت مجبور شدند تا در ميان كوهى‏اقامت گزينند كه بعدها به شعب ابو طالب معروف شد و هاشميان در طول آن مدت گاهى مجبور مى‏شدند از برگ درختان بخورند تا از شدت گرسنگى‏شان كاسته شود.
در تمام آن موارد همت آن قهرمان پير اين بود كه زندگى پيامبر را از خطر حفظ كند.ابو طالب در طول آن سالها بيشتر اوقات بعضى از خاندان خود و به طور خاص پسرش على را در بستر پيامبر مى‏خوابانيد تا او را مانع خطر حمله ناگهانى به عزيزترين عزيزانش قرار دهد.
اسلام ابو طالب
از عجايب،اين كه شمارى از تاريخ نگاران و محدثان در كتابهايشان نوشته‏اند كه ابو طالب در حال شرك مرد و روايت مى‏كنند كه اين آيه:«پيامبر و كسانى كه ايمان آورده‏اند حق ندارند كه براى مشركان-هر چند از خويشاوندان باشند-پس از اين كه ثابت‏شد جهنمى هستند آمرزش بخواهند.»درباره ابو طالب نازل شده است،زيرا كه پيامبر خواست‏براى او طلب آمرزش كند و خداوند از آن نهى كرد.
به عقيده من احاديثى كه در اين مورد روايت‏شده است،جعلى است و جزيى از حمله‏هايى است كه امويان و همپيمانانشان بر امام على (ع) ،متوجه ساخته‏اند و البته قصدشان در پشت پرده اين احاديث آن بود كه براى توده مردم ثابت كنند،ابو سفيان پدر معاويه بهتر از ابو طالب پدر على است،زيرا كه ابو سفيان مسلمان مرد و ابو طالب مشرك از دنيا رفت!
احاديث‏با تاريخ نزول آيه هماهنگ نيست
گروهى از محدثان و مورخان به آن روايتهاى مجعول توجه كرده‏اند،بدون اين كه جنبه‏هايى را كه دليل بر جعلى بودن آنها است مورد توجه قرار دهند و بدون اين كه قصد بررسى آنها را داشته باشند.و اين موقعى است كه تاريخ نزول آيه كريمه خود گواه است كه درباره ابو طالب نازل نشده است،آن آيه،جزئى از سوره براءت است و آن سوره باتمام آياتش-به جز دو آيه آخر (شماره 129 و 130) -مدنى است و آيه مذكور،آيه شماره 114 است.حقيقت اين است كه اين سوره در سال نهم بعد از هجرت نازل شد،و پيامبر به ابو بكر دستور داد كه در ايام حج همان سال-سالى كه او را به عنوان رئيس امور حج فرستاده بود-جزء اول از آن سوره را با صداى بلند بخواند.
و پس از آن پيامبر على را فرستاد،و على آن آيات را از ابو بكر گرفت،زيرا كه وحى بر پيامبر (ص) نازل شد و او را مامور ساخت كه كسى نبايد آن را ابلاغ كند جز خود وى و يا مردى از خاندانش.سوره از حوادثى كه در جنگ تبوك اتفاق افتاده بود سخن مى‏گويد و جنگ تبوك در رجب سال نهم هجرى بوده است.
پس هر گاه سوره‏اى كه مشتمل بر اين آيه است در سال نهم بعد از هجرت نازل شده باشد هرگز آيه نمى‏تواند شامل ابو طالب شود كه در مكه-حداقل دو سال پيش از هجرت-بدرود حيات گفته است.و طلب آمرزش براى ميت،مطابق معمول،موقع اداى نماز بر او و پيش از دفن كردنش مى‏باشد.دليل بر اين مطلب،قول خداى تعالى است:«پيامبر و كسانى كه ايمان آورده‏اند حق نداشته‏اند...»،اين آيه مى‏رساند كه پيامبر در حادثه‏اى كه آيه در آن مورد نازل شده است،بتنهايى نماز نمى‏گزارده است،بلكه گروهى از مؤمنان در نماز جماعت‏با آن حضرت بوده‏اند.
واقع مطلب اين است كه نماز ميت پيش از هجرت مقرر نشده بود و اولين نمازى كه پيامبر (ص) بر ميتى اقامه كرد،نماز آن حضرت بر جنازه براء بن معرور انصارى در مدينه بود. درست‏تر اين است كه آيه مزبور،پس از اين كه پيامبر بر فردى از منافقين كه اظهار اسلام مى‏كرد و در باطن مشرك بود نماز گزارد،نازل شده است.و قول صحيح اين است كه آن منافق، عبد الله بن ابى بن سلول بود كه همان سال درگذشت،و در نفاق و كينه نسبت‏به پيامبر (ص) و اسلام،مشخص بود.درباره او و پيروانش سوره‏«المنافقون‏»قبلا نازل شده بود.
و اگر محدثان و مورخانى كه در كتابهايشان (از روى غفلت و حسن نيت) تهمت نارواى شرك ابو طالب را ثبت كرده‏اند،اندكى با منطق سليم مى‏انديشيدند هرگز دچارچنين اشتباه تاريخى آشكارى نمى‏شدند.
قول به مشرك بودن ابو طالب يعنى اين كه او به خدايى بتها معتقد بوده است،در صورتى كه ايمان ابو طالب به الوهيت‏بتها با اعتقاد وى به راستگويى محمد (ص) كه از طرف خدا و از راه وحى خبر مى‏داد،و بر اساس رسالت آسمانى خود،به عبادت خداى يكتاى توانا،دعوت مى‏كرد سازش نداشت،در حالى كه آن را از جبرئيل و از جانب خداى بزرگ دريافت كرده بود.اين امر بيانگر آن است كه عبادت بتها و پذيرش الوهيت آنها موجب انكار آفريدگار يكتاست.پس او وقتى كه معتقد باشد به خدايى بتها،يا اعتقاد دارد كه محمد (ص) بعمد،غير حق،مى‏گويد و يا اين كه معتقد است محمد (ص) هر چه مى‏گويد از روى خيال و هذيان است،و به روش وسوسه شدگانى كه از چيزهاى خيالى سخن مى‏گويند به طورى كه گويا آنها را مى‏بينند!اگر بگوييم ابو طالب مشرك و به خدايى بتها مؤمن بوده است و در همان حال آن همه فداكاريها را در راه محمد انجام داده است،پس ناگزيريم شخص ابو طالب را در شمار ديوانگان و نادان‏ترين نادانان فرض كنيم،چه او معتقد باشد كه محمد بعمد سخن ناحق مى‏گفته است و يا معتقد باشد كه او مورد وسوسه قرار گرفته است.اگر ابو طالب مشرك و عاقل بوده است و معتقد به اين كه محمد بعمد سخن غير حق مى‏گفته است،و با اين حال مى‏ديده-چنان كه پيداست-نتيجه دعوتش هم براى او و هم براى قبيله‏اش سالها گرسنگى،ويرانى،نابودى،و مرگ به بار مى‏آورد،حداقل لازم بود كه به شدت از او جلوگيرى كند و تا مى‏تواند او را متوقف سازد و سخت گيرترين فرد بر او باشد زيرا در آينده مردم مكه شخص او را مسؤول همه گناهان برادرزاده‏اش خواهند دانست.
و اگر ابو طالب فردى مشرك عاقل و معتقد به اين بود كه برادرزاده‏اش وسوسه شده است و مى‏ديد كه دعوتش،همان طورى كه واضح است،او و خاندانش را نابود خواهد ساخت،لازم مى‏بود كه بر او سخت‏بگيرد و زندانيش كند و به جامعه اعلان كند كه او ياوه‏گوست و او مسؤول گفته‏هاى وى نيست.
و اما ابو طالب سرنوشت‏خود را با سرنوشت‏برادرزاده‏اش گره زد و تا پايان كار بدون‏اعتنا به آنچه در آينده دامنگير او و قبيله‏اش مى‏شود،با او همراه بود،در همان حال او مى‏ديد،كه به سبب حمايت از برادرزاده،خطرها و گرفتاريها،گرداگرد خود او و قبيله‏اش را فرا گرفته است. تاريخ اسلام به ياد ندارد،كه ابو طالب على رغم آنچه براى او و خاندانش پيش آمد يك كلمه درشت و يا ناروا به برادرزاده‏اش گفته باشد،بلكه جان خود و خانواده‏اش را فداى او كرد و با او معامله‏اى كرد كه هيچ پدر مهربانى با عزيزترين فرزندش نكرده بود و به او گفت:پسر برادرم برو!آنچه مى‏خواهى بگو!پس به خدا سوگند هرگز تو را به سبب هيچ چيز ترك نخواهم كرد. ابو طالب با چنين اعمالى،يا مردى است‏با ايمانى سرشار به حضرت محمد (ص) تا آن جايى كه باور دارد،زيان و ضرر در اين دنيا-هر اندازه بزرگ باشد-نمى‏تواند با آنچه از خوشنودى خداوند در كمك به رسالت او به دست مى‏آورد،برابرى كند،و يا ديوانه‏اى است‏سخت نادان كه سختيها و زيانها را در راه كمك به مردى نادرست-كه قيام به دعوتى كرده است كه در آن نور اميدى از رستگارى نيست-تحمل مى‏كند.ابو طالب در طول اين دعوت يازده سال زندگى كرده است كه هر چه بر آن مى‏گذشت‏بر انبوه مشكلات افزوده مى‏شد.
طبيعى است كه هرگز،هيچ عاقلى نمى‏گويد كه ابو طالب بزرگوار،هوشيار دانا و قهرمان ديوانه بوده است‏ساده‏ترين قواعد منطقى ما را وا مى‏دارد كه بگوييم او مردى بود با درجه‏اى فوق العاده از ايمان به اسلام.تاريخ گواه است كه مؤمنان بزرگ از صحابه موقعى كه حادثه سختى پيش مى‏آمد و درگيرى شدت مى‏يافت،فرار مى‏كردند،ولى ابو طالب فرار نكرد و در طول يازده سال از پاى در نيامد.
از اينجا ما درستى روايتى را درك مى‏كنيم كه از امام صادق (ع) ،و او از پدرانش،و آنان از على (ع) نقل كرده‏اند،كه روزى در صحن حياط،در شهر كوفه نشسته بود و مردم اطرافش گرد آمده بودند،پس مردى بلند شد و گفت:«اى امير المؤمنين تو در مقامى هستى كه تو و پدرت را خداوند براى عذاب در آتش،وارد آنجا كرده است.»پس امام به او گفت:«خاموش باش! خداوند دهانت را بشكند،به خدايى كه محمد را براستى مبعوث به نبوت كرده است‏سوگند، اگر پدرم از تمام گنهكاران روى زمين‏شفاعت كند،خداوند شفاعت او را پذيرا خواهد بود.» (3) .
در حقيقت،ابو طالب بر خلاف آن چيزى بود كه اين محدثان و مورخان اثبات كرده‏اند.او نسبت‏به اسلام آكنده از ايمانى با ريشه‏هايى عميق بود،و به اندازه كوهها پايدار بود،ايمانى كه نه با تهديدهاى متوالى،متزلزل مى‏شد،و نه با گرسنگيهاى طولانى.البته او آن ايمان راسخ را پنهان داشت و خداوند دوبار به او پاداش مرحمت كرد.هدف او از مخفى داشتن اين ايمان راسخ پاسدارى از زندگى پيامبر بود،كه اگر باور خود را به اسلام اظهار كرده بود-در حالى كه رئيس قبيله هاشم و فرزندان مطلب بود-بى‏گمان پيوند ميان او و قريش قطع مى‏شد.و او نمى‏خواست،اين پيوند را تا آنجا با مردم قريش قطع كند كه منجر به انفجار مسلحانه در ميدان جدايى افكن جنگ شود،به حدى كه با زندگى او و قبيله‏اش برخورد پيدا كند و بدان وسيله در حصارى كه مردان هاشمى پيرامون محمد (ص) ايجاد كرده‏اند شكافى به وجود آورد تا دست[مردم قريش]به او برسد.
اما با وجود اين كه ابو طالب ايمان خود را پنهان مى‏داشت،از ابراز آن بارها خوددارى نكرد،و آنچه را در دل داشت چند بار به صورت شعر و چند بار به گونه نثر،به زبان آورد.از جمله اشعار وى شعر زير است:
«براستى فهميدم كه كيش محمد از بهترين آيينهاى عالم است.به خدا سوگند كه قريش هرگز به تو دست نخواهند يافت و تا آن روزى كه در بستر خاك بخوابم دست از يارى تو بر نخواهم داشت.» (4) .
و شعر ديگرش:«حقا كه دانسته‏اند پسر ما به ما دروغ نگفته و قصد سخنان بيهوده نداشته است;شكيبا و رشيد و دادگستر است و سبك مغز نيست،خدا را دوست مى‏دارد و لحظه‏اى از او غافل نيست،روسفيدى كه ابرها به خاطر او كه ياور يتيمان و پناهگاه بيوه زنان است،زمين را سيراب مى‏سازد.آفريدگار جهانيان با يارى خود،او راكمك كرده است و دين او را كه حق است و باطل نيست استوار گردانيده است.» (5) .
هنگامى كه آگاهى يافت،قريش پيمان‏نامه‏اى نوشته و در آن،به جدايى از قبيله هاشم و محاصره اقتصادى آنان همپيمان شده‏اند چنين سرود:
«هان از طرف من به آن همپيمانان;خاندان لوى و خصا از تيره لويى از قبيله بنى كعب، بگوييد،آيا نمى‏دانيد كه ما محمد را مانند موسى پيامبرى مى‏دانيم كه نامش در كتابهاى آسمانى پيشين آمده است و بندگان خدا را به او محبتى است و نبايد به كسى كه خدا محبت او را در دلها نهاده است تاسف خورد،و براستى آن كسى كه نامش در كتاب آسمانى شما پنهان است روزى چون نوزاد شترى به شما نزديك خواهد شد» (6) .
اما سخنان او به نثر;قسمتى از وصيت او به كسانش در آستانه مرگ:«بدانيد كه من درباره محمد به شما سفارش مى‏كنم زيرا او امين قريش و راستگوى عرب و واجد همه كمالاتى است كه شما را به آنها سفارش كرده‏ام،آيينى آورده است كه دلها آن را پذيرفته ولى زبانها از ترس شماتت انكارش كرده است،...به خدا سوگند كسى راه او را نرفت مگر هدايت‏شد،و كسى از او پيروى نكرد،مگر به خوشبختى دست‏يافت،هر گاه اجل مهلتم مى‏داد شدايد را از او باز مى‏داشتم و حوادث روزگار را از او مانع مى‏شدم‏»،«و شما اى توده بنى هاشم به نداى محمد لبيك گوييد و او را تصديق كنيد رستگار و هدايت مى‏شويد...يارى كنيد محمد را كه او راهنماى شما به راه راست است‏» (7) .
تمام مسلمانان مديون ابو طالبند
گزافه نيست اگر بگوييم تمام مسلمانان از نسل حاضر و گذشتگان و كسانى كه‏در آينده خواهند آمد همگى در اسلامشان مديون ابو طالبند،زيرا بقاى رسالت اسلامى از جمله نتايج زندگى پيامبر اكرم (ص) و استمرار حيات آن بزرگوار است تا اين كه خداوند دينش را كامل كرد.و حمايت ابو طالب از پيامبر،سد بزرگى بود ميان قريش و ريختن خون پيامبر (ص) .اين سخن را در پاسخ به يك مساله اسلامى در حضور گروهى از علماى اسلامى بيان داشتم،يكى از حاضران پرسش زير را مطرح كرد:
همان خدايى كه اراده فرموده است تا رسالت اسلامى باقى بماند و منتشر شود،قادر بر نشر و ابقاى آن بدون ابو طالب و حمايت او از پيامبر نيز هست.پس تو چطور مى‏گويى كه همه ما در اسلام خويش مديون ابو طالب هستيم؟و من چنين پاسخ دادم:
ما مثل همه مسلمانان ايمان كامل داريم اراده خداوند تعلق گرفته است‏به اين كه اسلام بماند و انتشار يابد،چنان كه ايمان داريم خداوند بر هر كارى تواناست و اين كه او هر گاه چيزى را اراده كند،و بگويد:بشو!پس مى‏شود.و ايمان داريم كه خدا نه تنها بر حفظ حيات پيامبر (ص) تواناست‏بلكه قادر است كه همه فرزندان آدم را مسلمان واقعى مؤمن به خدا و وحدانيت او،و روز جز او فرمانبردار تمام قوانين آسمانى قرار دهد و البته او قادر بوده است كه تمام قبايل قريش را كه دشمن محمد بوده‏اند،مطيع امر آن بزرگوار قرار دهد،بلكه قادر بوده است كه همه مردم را مطيع امر خود قرار دهد بدون اين كه محمد را بيافريند.
اما ما با ايمان به همه اينها مى‏دانيم كه خدا آن كارها را نكرده است و همه مردم را مؤمن قرار نداده است و دخالت مستقيمى براى اين كه انديشه و عقايد آنان را تغيير دهد،نكرده ست‏بلكه آنان را آزاد گذاشته است تا خود،هدايت‏يا ضلالت را اختيار كنند.مقصود اين است كه خداوند نخواسته است كه مسير حوادث عالم را با اعجاز و دخالت مستقيم خود،تعيين كند، بلكه اراده كرده تا جريان در اين مورد مطابق وسايل عادى و اسباب طبيعى باشد.براى همين است كه وحى را بر بشرى بنام محمد (ص) فرستاده است و اسلام را به وسيله او گسترش داده است.و خواسته است كه قريش در اطاعت‏يا معصيت مجبور نباشند.و قريش به اختيار خود دشمنى با محمد (ص) و مبارزه‏با او را برگزيد،و ابو طالب ايمان به رسالت او و دفاع از پيامبر را-با تمام امكانات و افرادى كه داشت-اختيار كرده است.حمايت ابو طالب و دفاع او از پيامبر (ص) يكى از عوامل حفظ حيات پيامبر و استمرار دعوت آن حضرت بود تا اين كه ابو طالب از اين جهان چشم فرو بست.
آيا پاداش نيكى جز نيكى است؟
مى‏خواهم بگويم نسبت‏شرك دادن به مردى چون ابو طالب كه در مقابل يازده سال پاسدارى از زندگى پيامبر (ص) حقش بر گردن همه مسلمانان ثابت است،از بدترين نوع بى‏مهريهاست،و پاداش دادن به بزرگترين نوع نيكى توسط بزرگترين نوع بدى است.چقدر بزرگوار و با عظمت و جلال است ابو طالب قهرمان،يكى از دو مرد بزرگ از پيروان پيامبر (ص) كه دوام اسلام با وجود آن دو،و با كوشش آنان رابطه استوارى داشته است،و وجود آن دو تن در مورد بقاى اسلام تصادفى و اتفاقى نبوده است.
على صاحب نقش اصلى
اما دومين شخصيتى كه بقاى اسلام در دوران پيامبر (ص) وابستگى كامل به وجود او داشت پسر ابو طالب على است كه پس از وفات پدر قهرمانش عهده‏دار نگهبانى آن انسان والاى بزرگ شد و ليكن در سطحى گسترده‏تر.
بسيارى از اصحاب گرامى پيامبر (ص) با كوششى زياد در راه اسلام قيام كردند و به پيامبر اسلام كمكهايى كردند كه جاى سپاس و در خور يادآورى است.كافى است در اين جا از خلفاى سه گانه:ابو بكر،عمر و عثمان،و تعدادى از صحابه ديگر از اهل مكه-مانند:زبير،طلحه،عبد الرحمان بن عوف،ابو عبيدة بن جراح،سعد بن ابى وقاص،مقداد بن اسود،عبد الله بن مسعود، عمار بن ياسر و مجاهدان مدينه-مانند ابى دجانه،سعد بن عباده،سعد بن معاذ،ابو ايوب انصارى،ابو طلحه،قيس بن سعد-نام ببريم و نيز ازمردم شهرهاى غير از مكه و مدينه مانند، ابى ذر،سلمان فارسى و صدها نفر ديگر كه همه آنان در راه خدا با مال و جانشان و يا با هر دوى آنها جهاد كردند (8) .
هر گاه به حوادث دوران نبوت و حركتهايى كه اين اصحاب رضوان الله عليهم به آن دست زدند نگاهى بيفكنيم مى‏بينيم كه امكان دارد،هر فردى از آنان را به جاى ديگرى قرار دهيم،تا همان حركت را انجام دهد.
[به طور مثال]ممكن بود كه عمر به جاى ابو بكر قرار گيرد،و همانند عمل او را انجام دهد،و امكان داشت،ابو بكر،عمر و عثمان را با ابو عبيدة بن جراح،طلحه و زبير جا به جا كرد.و ممكن بود كه سعد بن عباده را با سعد بن معاذ يا با پسرش قيس بن سعد بن عباده عوض كرد و يا سلمان،يا عمار بن ياسر و يا مقداد بن اسود را به جاى ابوذر گذاشت.پس تاثير اينان از نظر اندازه و اهميت هر چند مانند هم نيست ولى نزديك به هم است.اگر عمر در غار،به جاى ابو بكر همراه پيامبر خدا بود،بى‏گمان همان نقش را عهده‏دار مى‏شد بدون اين كه پيامبر (ص) چيزى از دست‏بدهد.
با همه اينها نقشى را كه على در نگهبانى حيات پيامبر ايفا كرد كسى جز او نمى‏توانست انجام دهد.و هيچ كس را نمى‏توان جايگزين على كرد،براى على امكان داشت هر نوع نقشى را كه هر يك از صحابه در زمان پيامبر داشتند،عهده‏دار شود،ولى در امكان هيچ صحابى ديگرى نبود كه عهده‏دار مسؤوليتى چون مسؤوليت على (ع) شود.
براى على (ع) آسان بود كه پيامبر (ص) را در غار همراهى كند،اما براى ابى بكر،يا عمر و يا هر صحابى ديگر آسان نبود كه شب هجرت در بستر پيامبر (ص) بخوابد،و جانش را فداى پيامبر (ص) و خود را آماده براى رويارويى با تهاجم قريش كند،تهاجم مورد انتظارى كه ده نفر از مردان دلاور عهده‏دار انجام آن شدند و در راى و تصميم آنان صدها بلكه هزاران نفر از مردم مكه همقسم شده بودند.
در توان هيچكسى از اصحاب نبود كه عهده‏دار نقش على در جنگ بدر باشد،زيرادر آن جنگ حدود نيمى از قريش به دست او كشته شدند،و در حالى كه سرنوشت اسلام در يك كفه ترازو قرار داشت،او كفه ارتش كوچك اسلامى را با كوشش فردى خود سنگينتر ساخت.
در توان هيچ صحابى نبود كه نقش على را در احد عهده‏دار شود،آن گاه كه اصحاب رو به فرار گذاشتند،از كوه بالا مى‏رفتند و به كسى توجه نمى‏كردند،در همان حال كه پيامبر (ص) از پشت‏سر به آنان بانگ مى‏زد،او را تنها گذاشتند،تا بتنهايى با هزاران نفر از مشركان روبرو شود، و كسى جز على با او نماند.على بود كه با لشكريان دشمن كه در جستجوى پيامبر بودند،يكى پس از ديگرى،مقابله كرد و آنها را مجبور به بازگشت كرد تا اين كه تعدادى از اصحاب براى دفاع از پيامبرشان (ص) برگشتند.اگر على (ع) هم به همراه ديگران،فرار مى‏كرد و دست مشركان به پيامبر مى‏رسيد،بعيد نبود كه مسير تاريخ-اگر خداوند،اسلام و پيامبرش را با معجزه‏اى خارق العاده از مهلكه نجات نمى‏داد-بكلى دگرگون مى‏شد.
اين بود اندكى از آنچه به روشنى نشان مى‏دهد كه جهاد على-كه از شب هجرت شروع شد و تا رحلت پيامبر بزرگوار از اين عالم،ادامه يافت-عامل اصلى دستيابى نيروهاى اسلام به پيروزى بود،او هزيمت را نصيب مشركان و ديگر دشمنان اسلام كرد،او زره محافظ پيامبر (ص) در برابر خطرهايى بود كه زندگانى شريف او را در محاصره داشت.
دو افتخار ويژه
مقصود ما اين است كه در آن زمان،در ميان پيروان پيامبر (ص) تنها على (ع) از دو افتخار زير برخوردار بود:
(1) استمرار اسلام كه زندگى پيامبر (ص) و پيروزى او در آن برهه از زمان وابسته به آن بود مرهون على و مبارزه‏هاى اوست.
(2) اما دومين افتخار،عبارت است از وابستگى پايدارى دولت اسلامى به وجود او.اگر دشمنان اسلام از نظر قواى نظامى پيروز مى‏شدند و قادر به نابود كردن آن نيروى نو پا مى‏گرديدند، ممكن نبود دولت اسلامى پا بگيرد و چون مبارزه‏هاى على در سنگين كردن كفه نيروى جديد در ميدانهاى جنگى كه ميان پيامبر و دشمنانش اتفاق افتاد،تاثيرى آشكار داشت،پس حق اين است كه مبارزه‏هاى او را يكى از عوامل اساسى بر پايى حكومت اسلامى بدانيم.و چه سخن درستى گفته است عمر بن خطاب در ايام خلافتش،آن جا كه مردى على را متهم به خودخواهى كرد;عمر رو به او كرد و گفت:«به خدا سوگند اگر شمشير او نبود،اساس اسلام استوار نمى‏شد» (9) .
شجاعتى فوق العاده،كه بر پايه اخلاصى بى‏نظير استوار بود
شجاعت و نيروى جسمانى فوق العاده على اگر با اخلاص بى‏نظير و بينش عميق كه مشكلات اصلى را روشن مى‏ساخت،همراه نبود،امكان نداشت،زره محافظى براى پيامبر (ص) و دوام اسلام باشد و رشد حكومت اسلامى را به وجود خود وابسته سازد.
بسا مردان نيرومندى كه از نيرو و شجاعت زيادى برخوردار بودند ولى دستشان از ناخت‏حق و يا اخلاص به او خالى بود،و لذا نيرويى را كه به آنان داده شده بود در راه نصرت باطل و مبارزه با حق،صرف كردند،و يا در خودپرستى خود ماندند و تمام كوشش خود را در راه عظمتى ناچيز و يا موضوعى بى‏ارزش به كار بردند.
اما على (ع) از آن افراد كم نظير است كه خود در بعضى كلماتش اين قبيل افراد را توصيف كرده است و مى‏گويد:«علم و دانش با بينش واقعى يك جا به آنان رو آورده است،و از روح ايمان و يقين برخوردارند،آنچه را اشخاص ناز پرورده،سخت و دشوار مى‏شمرند،آنان سهل و آسان مى‏دانند،و با آنچه نادانان از آن دورى مى‏كنند خو گرفته‏اند،و با آن انس دارند،با بدنهايى در دنيا زندگى مى‏كنند كه روحهاى آنها به‏جاى بسيار بلند وابسته است،آنان در روى زمين نمايندگان خدا و دعوت كنندگان مردم به سوى دين خدايند» (10) .
از آغاز كودكى براى هر كار طاقت فرسا آماده بود
اگر بقاى اسلام و پيشرفت‏حكومت اسلامى مرهون جهاد على از هنگام رسيدنش به حد بلوغ است‏براى اين است كه او از آغاز كودكى براى چنان افتخارى آماده بوده است.براستى او تنها كسى است كه به افتخار همبستگى وجودش با وجود پيامبر گرامى،نايل آمد،زيرا در كودكيش مورد توجه پيامبر بود و او را مجذوب خود كرد،و عقل رشيد و پاك و سرشت تابناك او را متوجه ذات حق تعالى كرد،و او را از چشمه سار علم،ايمان،حكمت و پاكيش سرشار فرمود.
زادگاه و تربيت على (ع)
على (ع) نزد آن مربى بزرگ رشد يافت و صفاتش به حد كمال رسيد،او چون آيينه‏اى صاف بود،كه انوار نبوت را منعكس مى‏كرد.
فاطمه بنت اسد-همسر ابو طالب، (كه پيامبر او را مادر دوم خود مى‏خواند) -على را در كعبه زاييد،پس على نخستين انسانى است كه در كعبه بدنيا آمده است.سال تولد على سى سال پس از تولد پيامبر و بيست و سه سال پيش از هجرت بود.
مادرش على را حيدره،يا اسد ناميد،و پدرش او را على نامگذارى كرد و هر دو نام با مسماى خود موافق بود چه او شير خدا و شير رسول خدا بود و در بين مردم بالاترين مرتبه را پس از پيامبر داشت.
قحطى سختى،مردم مكه را فرا گرفت.ابو طالب توان اداره زندگى متناسب با تعداد اعضاى خانواده‏اش را نداشت پيامبر به عمويش عباس پيشنهاد كرد تا بار زندگى‏ابو طالب را سبك كنند و دو تن از فرزندانش را بگيرند.ابو طالب نيز پيشنهاد آنان را پذيرفت.عباس،جعفر را گرفت و پيامبر (ص) على را.و على با پيامبر تا روز بعثتش ماند (11) .
البته پيامبر و عباس هر دو چيزدار بودند.مى‏توانستند آنچه را كه ابو طالب در آن سال سختى از خوراكى نياز داشت‏به او بدهند و على و جعفر با پدر و مادر خود باقى بمانند،ولى پيامبر خواست آن دو برادر نزد اينان باشند.بنابراين از فرصت‏خشكسالى استفاده كرد،و على را گرفت تا به فراوانى او را با غذاى روحى خود،به همراه غذاى جسمى،تربيت كند،و براى آينده مهمى كه در انتظار او بود،آماده‏اش سازد.
در على گنج پر بهايش را يافت
گويا پيامبر (ص) -چه اين خشكسالى رسيده بود يا نه-مى‏خواست چنين كارى را انجام دهد. چرا كه پيامبر به نور خدا مى‏نگريست،پس ديد كه در وجود على گنجى پر بها نهفته است،و خواست كه آن گنج را استخراج كند و به كمال برساند.پيامبر خود به ما خبر مى‏دهد كه دلبستگى على به او تصادفى نبوده است.روزى به او فرمود:يا على!مردمان از درختان مختلفند و اما من و تو از يك درختيم،سپس پيامبر خدا اين آيه را قراءت كرد:«و بوستانهايى از انگورها، كشت و درختان خرماى پر برگ و بى‏برگ از يك آب سيراب مى‏شوند» (12) .
طبيعى است كه مقصود پيامبر از اين كه او و على از يك درختند اين نيست كه على خويشاوند و پسر عموى اوست و جد هر دو عبد المطلب است،پر واضح است كه على (ع) و هر كسى كه آن دو را مى‏شناخت اين را مى‏دانست و زيبنده نبود كه پيامبر به عنوان حديثى به على يا به مردم چنين امر آشكارى را بيان كند،علاوه بر اين كه،على به‏تنهايى از شجره عبد المطلب نبود تا پيامبر او را اختصاص دهد،عباس و حمزه دو پسران عبد المطلب بودند و جعفر و عقيل برادران على هستند.نسبت آنان به پيامبر (ص) از هر جهت مانند نسبت على با پيامبر (ص) است.
مقصود پيامبر اين است كه جان على با جان پيامبر از يك جنسند و او نزديكترين افراد به وجود پيامبر از نظر صفات و كمالات است،و ارتباط روحى على با پيامبر مانند رابطه دو درخت‏به هم پيوسته است كه از يك ريشه رشد يافته‏اند.اين همان مطلبى است كه على از آن ياد مى‏كند،آن جا كه مى‏گويد:«و من نسبت‏به پيامبر خدا همچون شاخه يك درخت نسبت‏به شاخه ديگر و مانند ذراع نسبت‏به بازو است‏» (13) روشن است كه پيامبر على را به سينه خود مى‏چسباند در حالى كه او خيلى كوچك بود و او را بسيار دوست مى‏داشت،حتى پيش از محبت پدرى به فرزندش.على خود در آن باره مى‏گويد:«و شما قدر و منزلت مرا از رسول خدا به سبب خويشاوندى نزديك،مقام بلند و احترام مخصوص مى‏دانيد زمان كودكى مرا در كنار خود پرورش مى‏داد،به سينه‏اش مى‏چسبانيد،و در بسترش در آغوش خود مى‏گرفت و مرا در تماس با جسم خود مى‏داشت و از بوى خوشش مرا خوشبو مى‏كرد و از خوراك جويده خود در دهان من مى‏نهاد...» (14) .
جمله آخرى دلالت دارد كه على پيش از اين كه دندان در آورد و يا دندانهايش به طور كامل برويد.با رسول خدا بوده است اگر نه احتياجى نبود كه پيامبر غذا را براى او بجود.
پيامبر خدا بيش از دوران نبوت طورى زندگى مى‏كرد كه گويى على رغم آنچه در اطراف پيامبر مى‏گذشت،-از اجتماعى كه غرق در جهالت‏بود،پرستش بتها،تقديس خرافات،و مباح شمردن محرمات-به نفس خود،آگاه بود.به چيزى مى‏انديشيد كه عقل آنان نمى‏رسيد و سرشت پاكش از پستيها و رذالتهاى آنان به دور بود و رشته اخلاصش او را به پروردگارش پيوند مى‏داد آنچه را كه مردم نمى‏ديدند و نمى‏شنيدند،او مى‏ديد و مى‏شنيد،او چون جزيره‏اى از دانش،حكمت و فرهنگ بود كه محيطى ازتوحش و نادانى آن را احاطه كرده بود.
امام على (ع) خود از تربيتش به دست رسول خدا (ص) ،و اثر آن در تكامل صفات اخلاقى و روحى خويش،براى ما سخن مى‏راند،مى‏گويد:«پيامبر خدا دروغى در گفتار و خطايى در كردار من نيافت و خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را از آن زمانى كه پيامبر از شير گرفته شده بود همنشين آن حضرت ساخت تا او را شب و روز به راه بزرگوارى و صفات پسنديده جهان سير دهد.و من در پى او-مانند راه رفتن بچه شتر به دنبال مادرش-راه مى‏رفتم و او از صفات خود هر روز پرچمى برمى‏افراشت و به من دستور پيروى از آن را مى‏داد، و همه ساله مدتى را در كوه حرا اقامت مى‏فرمود،من فقط او را مى‏ديدم و او جز من كسى را نمى‏ديد;در آن زمان اسلام به هيچ خانه‏اى جز خانه رسول خدا (ص) و خديجه راه نيافته بود و من سومين فرد،بودم،نور وحى و رسالت را مى‏ديدم و بوى نبوت و رسالت را استشمام مى‏كردم‏» (15) .
واضح است كه على (ع) در معراج روحى خود كه تربيت پيامبرش به آن سوق داده بود،به درجه‏اى رسيد كه مى‏شنيد و مى‏ديد آنچه را كه خود پيامبر به هنگام بعثتش مى‏شنيد و مى‏ديد.امام در دنباله سخن پيشين خود،يادآورى مى‏كند كه پيامبر در مورد پيشامدى كه در روزهاى اول بعثتش اتفاق افتاده بود به او فرمود:«...براستى تو مى‏شنوى آنچه را كه من مى‏شنوم و مى‏بينى آنچه را كه من مى‏بينم جز اين كه تو پيامبر نيستى و ليكن وزير منى و تو بر خير و نيكى هستى‏» (16) .
على (ع) در حالى كه اين مسافت را در سير تكامل روحى خود پيمود كه بيش از يازده سال از عمرش نمى‏گذشت.پس طبيعى بود كه به افتخار پيوستگى وجودش با وجود پيامبر،افتخار سبقت در ايمان به نبوت پيامبر (ص) نيز افزوده شود،او نخستين مرد مسلمان باشد و پيش از همه مؤمنان دعوت پيامبر را لبيك گويد.
پى‏نوشتها:
1-نهج البلاغه ج 3 ص 9.
2-السيرة النبوية از ابن هشام ج 1 ص 266.
3-احتجاج طبرسى ج 1 ص 341.
4-«فى رحاب على‏»از استاد خالد محمد خالد.
5-السيرة النبوية از ابن هشام ج 1 ص 279-280.
6-تعليقات سيد محمد باقر خراسانى بر احتجاج طبرسى ج 1 ص 346.
7-فى رحاب على،از خالد محمد خالد.
8-مع الاسف بعضى از اين بزرگان پس از رحلت پيامبر،فريب مطامع دنيا را خوردند،و به خاطر حب جاه به انحراف كشيده شدند كه اى كاش از اول اسلام نياورده بودند.م.
9-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 3 ص 115.
10-نهج البلاغة ج 4 ص 37-38.
11-حاكم در مستدرك خود (ج 3 ص 576) به سند خود از مجاهد نقل كرده و ابن هشام در سيره خويش ج 1 ص 246 روايت كرده است.
12-مستدرك ج 2 ص 241.
13-نهج البلاغة ج 3 ص 73.
14-نهج البلاغة ج 2 (خطبه قاصعة) ص 157.
15-نهج البلاغه ج 2 ص 157.
16-نهج البلاغة ج 2 ص 157-158.
******************
فصل چهارم
نخستين مسلمان
پاكى سرشت على،توانمندى انديشه او و آميختگيش در زندگى رسول خدا قوام گرفت،و با اين كه عمر او از ده سال تجاوز نمى‏كرد،اينها همه،اين امكان را برايش فراهم كردند كه همچون افراد حكيم بينديشد،قياس منطقى تشكيل دهد و نتيجه گيرى كند و به نوعى نتيجه منطقى برسد،كه هيچ يك از شخصيتها و سران قريش به چنان نتيجه‏اى نرسيده بوده است.اكثريت مطلق مردم جامعه مكه از اين كه چشمانشان را به روى حقايق باز كنند، خوددارى كردند و در حالى كه مى‏گفتند:ما پدرانمان را بر روشى يافتيم و به حق پيرو آثار آنانيم،مدت سيزده سال،گوشهايشان را بر نداى پيامبر بستند.
براستى كه پيوسته پيروى از راه و روش پدران و نياكان،نخستين تضمين عليه تغيير اديان بود، پافشارى بر طريقه پدران همواره،حايلى بوده است ميان استادان انديشمند غربى و پذيرش اصول اسلامى،و اما على (ع) ،در حالى كه هنوز نوجوان بود،همچون افراد آزاد فكر انديشيد،و همانند آزاد مردان نتيجه گيرى كرد.
على وارد شد،ديد محمد و خديجه نمازى بپا مى‏دارند كه تا آن لحظه نديده بود پس ايستاد تا نمازشان را تمام كردند،پس پرسيد:براى چه كسى سجده مى‏كرديد؟پيامبر (ص) جواب داد: «خدايى را سجده مى‏كرديم كه مرا به پيامبرى مبعوث فرموده و مامور ساخته است تا مردم را به سوى او بخوانم‏».
پيامبر (ص) على را به پذيرش و اعتقاد به اسلام دعوت كرد،و از قرآن مجيد آياتى‏بر او تلاوت كرد على از خود بى‏خود شد و زيبايى آيات سراسر عقلش را فرا گرفت ولى از پسر عمويش مهلت‏خواست تا با پدرش مشورت كند.على آن شب را در انديشه به سر برد و روز بعد در حضور پيامبر خدا ايمان خود به دين جديد را-بدون احساس نياز به مشورت با پدرش-اعلان كرد،و گفت:«خداوند مرا آفريده است‏بدون اين كه با ابو طالب مشورت كند،پس،مرا نيازى به مشورت او نيست تا خدا را عبادت كنم‏» (1) .
سخنى بسيار كوتاه است،ولى مفهوم زيادى در بردارد از:استقلال در انديشه و راى،عمق ايمان و صميميت نسبت‏به حق و منطقى كه آميخته به تناقض گويى و متاثر از عواطف خويشاوندى و فاميلى نيست.
او پدرش را دوست مى‏دارد و مى‏داند كه بر فرزند لازم است‏با پدرش مشورت كند.اما او درك مى‏كند كه ضرورت مشورت با پدر بدون قيد و شرط نيست،بلكه داراى حدودى است مشورت در جايى لازم است كه امر مبهمى باشد.اما موقعى كه حقيقت روشن است مشورت بيهوده است.حقا كه براى على پيش از روشن شدن صبح،روشن گرديد كه محمد فرستاده خداست و او نداى پروردگارش را دريافت كرده است،و بر على واجب است كه بى‏درنگ به آن ندا پاسخ دهد.
مطلب تازه‏اى است،خيلى تازه،على نمى‏دانست موضع پدرش نسبت‏به رسالت جديد چه خواهد بود;آيا ابو طالب به آنچه پسر خردسالش ايمان آورده بود،ايمان مى‏آورد بدان وسيله پدر و پسر توافق در عقيده پيدا مى‏كردند.پس نه تنها پدر را آزرده نخواهد ساخت‏بلكه خوشحال خواهد شد كه پسرش به پذيرش حق از او پيشى گرفته است،و يا اينكه ابو طالب ترديد خواهد داشت،در آن صورت،على هرگز حق ندارد كه در پاسخ گفتن به نداى پروردگارش عقب بماند.آفريننده ابو طالب و پسرش سزاوارتر به اطاعت است تا ابو طالب.
شهرت (مستفيض بودن) حديثى كه گذشت
مشهور شده و حتى به حد تواتر رسيده است،كه على (ع) نخستين،مسلمان بوده است.ابن هشام نقل كرده است كه على بن ابى طالب نخستين مرد از ميان مردان بود كه به پيامبر خدا (ص) ايمان آورد،و با او نماز خواند،و آنچه را از جانب خدا آورده بود،تصديق كرد،در حالى كه آن روز پسرى ده ساله بود (2) .
پيامبر خدا (ص) هنگام نماز از شهر مكه بيرون مى‏رفت و على نيز پنهان با او همراه مى‏شد، در آن جا آن دو نماز مى‏خواندند و شب هنگام باز مى‏گشتند.حاكم از انس بن مالك روايت كرده است كه او گفت:«پيامبر (ص) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على (ع) روز سه شنبه اسلام آورد» (3) .و حافظ محمد بن ماجه در سنن خود (4) و حاكم در مستدركش (5) روايت كرده‏اند كه على گفت:«من بنده خدا و برادر رسول اويم و منم صديق اكبر،اين سخن را پس از من كسى نخواهد گفت مگر شخص دروغگو.من هفت‏سال پيش از مردم نماز گزاردم‏».
و نيز حاكم از سلمان فارسى روايت كرده است كه پيامبر خدا فرمود:«نخستين فرد وارد شونده بر حوض[كوثر]و نخستين فرد مسلمان از شما:على بن ابى طالب است‏» (6) .
و امام احمد بن حنبل به سند خود از معقل بن يسار،روايت كرده است كه رسول خدا به دخترش فاطمه فرمود:«آيا نمى‏پسندى كه تو را تزويج كنم با كسى از ميان امتم كه پيش از همه اسلام آورده است،داناترين و بردبارترين آنهاست؟» (7) اندكى از افراد هستند كه قبول ندارند،على (ع) نخستين فرد از مردان بوده است كه به پيامبر خدا (ص) ايمان آورده است و با او نماز گزارده است،ولى در اين جا كسانى هستند كه با مقايسه اسلام على (ع) با اسلام ساير صحابه كه پس از او ايمان آورده‏اند،در ارزش اسلام آن حضرت بحث دارند،اينان مى‏گويند:على (ع) به هنگام اسلام آوردن در دهمين سال از عمرش بوده است،و از يك كودك در چنين سن و سالى انتظار نمى‏رود كه مانند مردان بينديشد،و در امور مربوط به خود،از خويشتن دور انديشى و باريك بينى نشان دهد.درست‏تر آن است كه على (ع) در آن سن اسلام را به انگيزه پيروى از پيامبر (ص) بپذيرد،چرا كه در حقيقت وى پسر خوانده پيامبر (ص) و عضوى از اعضاى خانواده او بود.
اين حرف در صورتى درست است كه ما على (ع) را كودكى معمولى بدانيم.ولى على (ع) نه در دوران كودكى و نه در زمان مرديش فردى معمولى نبود.تمامى شواهد اشاره بر اين دارد كه او از جمله نوابغى است كه بسرعت راه كمال مى‏پيمايند،و در درك حقايق بر مردان معمولى برترى دارند،هر چند كه در دوران بلوغ و يا پيش از آن بوده باشند.
اگر على (ع) كسى بود كه با انگيزه پيروى پيامبر (ص) به پذيرش عقيده‏اى،گرايش پيدا مى‏كرد،براى مشورت با پدرش از پيامبر (ص) مهلت نمى‏خواست،چه پيامبر (ص) مربى و معلم او بود،و على (ع) براى فراگيرى آموزشهاى اخلاقى پيامبر (ص) ترديدى نداشت،زيرا پيامبر (ص) هر روز از اخلاق خود پرچمى بر مى‏افراشت[الگويى برجسته ارائه مى‏داد]و به او دستور پيروى مى‏داد.على (ع) چنان كه خود او گفته است،همانند دنباله روى بچه شتر از مادرش،از پيامبر (ص) پيروى مى‏كرد.على (ع) براى پيروى از هيچ يك از آن تعليمات اخلاقى مهلت نخواست،اما هنگامى كه دينى جديد بر او عرضه شد،مهلت‏خواست تا با پدرش مشورت كند او سراسر آن شب را در انديشه به سر برد،و هنگامى كه پس از انديشيدن،حق برايش روشن شد،تصميم گرفت‏با پدرش مشورت نكند و به اجابت دعوت پيامبر (ص) بشتابد.على (ع) خدمت پيامبر (ص) آمد و اسلام خود را اعلان كرد و با سخنان حكيمانه‏اى سخن گفت كه هرگز نه تنها كودكان معمولى،بلكه مردان بزرگ نيز چنان سخن نگفته‏اند.
كودكى كه برتر از مردان بود
دعوت پيامبر (ص) از شخص على،خود دليل آن است كه پيامبر او را كودكى معمولى به شمار نياورده است.و ما در تاريخ سراغ نداريم كه پيامبر (ص) كسى از اطفال را به اسلام دعوت كرده باشد.آرى،پيامبر (ص) مردان و زنان را دعوت مى‏فرمود و اطفال آنان را به تبع آنان به حساب مى‏آورد،زيرا كه اطفال به تنهايى نمى‏توانستند ميان حق و باطل تميز دهند. على رغم اين مطلب،پيامبر (ص) على (ع) را ممتاز ساخت و وى را به اسلام فرا خواند در حالى كه او ده ساله بود.آرى پيامبر (ص) على (ع) را گرامى داشت و از ميان ساير كودكان و بلكه پيش از اين كه احدى از مردان را به اسلام بخواند،او را به اسلام دعوت كرد.
مى‏خواهم بگويم كه ترديد در اهميت اسلام على بخاطر نوجوانيش با اعتقاد ما به حكمت پيامبر و درستى انديشه او سازش ندارد.واقعه مهم اسلامى كه در فصل آينده راجع به آن صحبت‏خواهيم كرد دليل بر اين است كه نظر پيامبر نسبت‏به على با نگرش اين جدالگران موافق نيست.
جاحظ و امثال او كه قصد دارند اهميت اسلام على را به خاطر نوجوانيش ناچيز جلوه دهند، فراموش كرده‏اند و يا خود را به فراموشكارى زده‏اند كه پيامبر وى را وزير خود قرار داده است و مردان بزرگ را روز اجتماع در منزل به اطاعت از او امر كرده است،در صورتى كه از عمرش بيش از سيزده سال نمى‏گذشت.
پى‏نوشتها:
1-حيات محمد:از دكتر محمد حسين هيكل ص 138.
2-السيرة النبوية ج 1 ص 245.
3-مستدرك ج 3 ص 112.
4-ج 1 ص 44 (شماره حديث 120) .
5-ج 3 ص 112.
6-مستدرك ج 3 ص 136.
7-مسند ج 5 ص 26.
******************
فصل پنجم
برادر و وزير
از آغاز نبوت سه سال گذشته است;پيامبر دعوت خود را علنى نكرده و رسالت‏به صورت ماجرايى پنهان باقى مانده است،زيرا اعلان دعوت به معنى جبهه گيرى در قبال تمام مردم مكه نسبت‏به چيزى بود كه پذيرا نبودند و پافشارى در مردود شمردن آن داشتند و تا پاى جان با آن مبارزه مى‏كردند.
اصول تازه احتياج به نيروى پشتيبان دارد
پيامبر مى‏دانست كه قبايل مكه و توده‏هاى عرب پشت‏سر آنها،در آينده،در به كار بردن هر گونه وسيله شكنجه بر ضد او،ترديدى به خود راه نخواهند داد،زيرا او بر گسترش رسالت پا فشارى خواهد كرد و از آنها خواهد خواست تا از دين خود و دين پدرانشان دست‏بردارند.اين جبهه گيرى غير قابل اجتناب است،و على رغم خطرهاى عظيمى كه دارد،بى‏شك،پيش خواهد آمد.چرا كه دستور رسالت‏بر محمد (ص) نازل نشده است كه به عنوان داستانى پنهان و رازى نهان باقى بماند آن هم رسالتى كه براى اصلاح بشريت و دگرگون ساختن عقايد و روش زندگى آنان نازل شده است.و آن هرگز ميسر نيست،مگر اين كه آنان را با بانك بلند فرا خواند،و آشكارا بيم دهد،و با محتواى رسالت آشنا سازد در عين حال اراده خداوندى بر پيروزى رسالت و حامل بار رسالت تعلق گرفته است.
براى اين كه يك رسالت دينى جديد (يا براى هر مكتب فكرى نو پا) كه باخواسته‏هاى توده‏هاى مردم برخورد دارد به پيروزى دست‏يابد،لازم است كه صاحبان و ناشران رسالت (و كسانى كه از آنها انتظار گرايش به دين جديد مى‏رود) تا اندازه‏اى از آزادى در گفتار و رفتار برخوردار باشند.البته افراد معمولى جرات بر پذيرش اصول تازه را-موقعى كه اين پذيرش آنها را در معرض خشم،كينه و شكنجه قرار دهد-پيدا نمى‏كنند،بخصوص آن گاه كه اجتماع به آزادى فردى بى‏اعتقاد و در مقابل قانون نافرمان باشد.
البته اجتماعى از اين نوع-به خودى خود-در برخورد با قوانين جديد به زور و شكنجه متوسل مى‏شود.بيشتر افراد از جرات كافى براى ايستادگى در مقابل اراده توده‏ها برخوردار نيستند،و آمادگى براى تحمل زيانهاى مالى و جانى در راه آرمانهاى والا ندارند.بدان لحاظ است كه براى پيروزى دعوتى از اين نوع،بايستى صاحب دعوت-دست كم-تا حدى از آزادى گفتار و رفتار برخوردار باشد.
اين آزادى تحقق پيدا نمى‏كند مگر هنگامى كه از طرف كسى پشتيبانى شود و از آن جا كه اجتماع غير دموكرات و تند خوست،ناگزير صاحب دعوت بايد يارانى نيرومند و با اخلاص داشته باشد كه در راه حمايت از آزادى خود و كسانى كه تمايل به پيوستن به آن اصول جديد را دارند و يا حداقل به خاطر شخص حامل رسالت آمادگى پاسخ دادن خشونت‏با خشونت را داشته باشند.و اگر نه جمع زيادى فراهم آمد و نه مشتى از افراد با اخلاص كه در راه آن اصول فداكارى كنند،حداقل بايد فردى پيدا شود با نيرو و جرات و اخلاصى همانند صاحب رسالت، تا پشت او را محكم كند و وزير،معاون و سپر محافظ او باشد تا مشكلات سنگين او را سبك كند و به همراه او پاسخگوى خطرها باشد.
برخى خويشاوندان بر برخى ديگر مقدمند
چه بهتر كه آن بازوى مورد نظر يكى از خويشاوندان صاحب رسالت‏باشد.چرا كه از خويشاوندان انتظار مى‏رود كه مهربانترين افراد نسبت‏به او باشند.قرآن براى مابازگو مى‏كند موقعى كه بر موسى رسالت نازل شد و پروردگارش به او گفت:«سوى فرعون برو كه او طغيان كرده است.»،موسى فهميد كه با رفتنش به سوى فرعون و دعوت كردن او به ايمان با خطرهاى مهمى كه براى او بى‏سابقه است،روبرو خواهد شد.در حالى كه براى رويارويى با خطرها و جلب حمايت‏به سوى خود،اميد در جذب عده زيادى از افراد با اخلاص قوم خويش نداشت.از پروردگار خود خواست تا پشت او را به وسيله وزيرى از خاندانش محكم گرداند:
«گفت:پروردگارا سينه‏ام را گشاده گردان،و كار مرا آسان كن و گره از زبانم بگشاى تا سخنم را بفهمند،و برايم وزيرى از خاندانم قرار ده-برادرم هارون را-پشتم را به وسيله او استوار فرما» (1) .
بايد آخرين رسالت پيروز گردد
محمد خاتم انبيا است و رسالتش پايان رسالتهاى آسمانى است.اين بدان معنى است كه بايد پيروز گردد و تا ابد بماند.از آنجا كه خداوند مطابق معمول همه كارها را با وسايل طبيعى‏شان انجام مى‏دهد،پيامبرش را مامور نكرد تا براى دعوت به اسلام يكباره با همه مردم روبرو شود،زيرا كه اين كار ممكن بود به شكست رسالت منجر گردد،تا به پيروزى آن;بلكه خداوند اراده فرموده است تا دعوت بتدريج انجام گيرد.در نتيجه،پس از گذشت‏سه سال از آغاز نبوت به پيامبرش فرمان داد تا دعوت خويش را از نزديكترين وابستگان خويش آغاز كند:
«نزديكترين خويشانت را بيم ده،و براى كسانى كه از مؤمنان پيرو تو شدند،فروتن باش،و اگر از تو نافرمانى كردند،پس بگو من از عملى كه انجام مى‏دهيد بيزارم‏» (2) .
پس،نزديكترين خويشاوندانش-به هر حال-اگر چه دعوت او را اجابت نكنند،كم آزارتر از ديگران خواهند بود.چه بسا كه در ميان آنان فردى نيرومند با اخلاصى‏فراوان،آماده براى فداكارى پيدا شود،وزير او گردد و به همراه او با سختيها روبرو شود و سپرى باشد كه او را از خطرهاى بسيار نگهدارد و در سازمان دادن يك امت و دولت‏ياور او شود.
نخستين انجمن اسلامى
هنگامى كه اين آيه نازل شد،رسول خدا فرزندان عبد المطلب را-كه آن روز چهل يا سى نفر بودند-به وليمه‏اى كه در آن كمى نمك و مقدارى شير بود،دعوت كرد،پس از آن اندك، خوردند و آشاميدند تا سير و سيراب شدند.هنگامى كه فرصت‏سخن گفتن فرا رسيد،پيامبر خدا (ص) شروع به سخن كرد و فرمود:«اى فرزندان عبد المطلب!به خدا سوگند كه من جوانى از عرب سراغ ندارم كه براى خاندانش بهتر از آنچه من براى شما آورده‏ام،آورده باشد. براستى كه من خير دنيا و آخرت براى شما آورده‏ام.
پروردگارم مرا مامور ساخته است تا شما را به سوى او دعوت كنم،پس كدام يك از شما مرا بر اين امر معاونت مى‏كند تا برادر،وصى و جانشين من در ميان شما باشد؟پس همه آن قوم خوددارى كردند به جز على بن ابى طالب (آن روز سيزده ساله بود) كه گفت:اى پيامبر خدا! من ياور تو خواهم بود.
دوباره پيامبر دعوتش را بر آنها تكرار كرد،آنان خوددارى كردند ولى على سخن نخستين خود را تكرار كرد.
سپس پيامبر،بازوى على را گرفت.در حالى كه روى سخنش با حاضران بود فرمود:«اين برادر، وصى و جانشين من در ميان شماست،پس گوش به فرمان او،و مطيع او باشيد».پس آن عده برخاستند و در حالى كه مى‏خنديدند،به ابو طالب گفتند:تو را امر كرد كه دستور پسرت را بشنوى و مطيع او باشى (3) .
امام احمد بن حنبل در مسند خود از على روايت كرده است كه موقع نزول اين آيه،پيامبر (ص) از فرزندان عبد المطلب سؤال كرد:كيست كه از طرف من،دين و تعهدهايم را به عهده گيرد تا با من در بهشت‏باشد و جانشينم در بين خاندانم گردد؟پس كسى از آنان به او پاسخ نداد جز على كه به او گفت:من! (4)
احاديثى كه رويدادهاى ديگرى را با آيه مربوط مى‏كند
بخارى و مسلم-بر خلاف بسيارى از مورخان و محدثان-اين حادثه مهم را نقل نكرده‏اند.ولى مسلم و ديگر محدثان حادثه ديگرى را-كه بعد از اين واقعه اتفاق افتاده است-نقل كرده‏اند. اينان روايت كرده‏اند كه پيامبر (ص) بالاى كوه صفا ايستاد و قبايل قريش را صدا زد و آنان را به ايمان آوردن فرا خواند.روايت رويداد آخرى را درباره آيه بيم دادن بستگان نزديك خويش آورده‏اند.
مسلم از ابو هريره روايت كرده است كه او گفت:«چون اين آيه نازل شد:«و بيم ده خويشان نزديكتر خود را!پيامبر خدا قريش را طلبيد،و آنها جمع شدند.پس به طور عموم و خصوص رو به آنها كرد و گفت:اى فرزندان كعب بن لؤى خود را از آتش نجات دهيد.اى فرزندان مرة بن كعب!خويشتن را از آتش برهانيد.اى فرزندان عبد مناف!جان خود را از آتش نجات دهيد. اى پسران هاشم!خويشتن را از آتش نجات دهيد!اى فاطمه!تو هم خود را از آتش نجات ده، زيرا كه من از جانب خدا مالك هيچ چيزى براى شما نيستم،جز اين كه با شما رابطه خويشاوندى دارم كه حق آن را به خوبى ادا مى‏كنم‏» (5) .و شگفت آن كه خداوند،پيامبر را مامور به بيم دادن‏نزديكترين خويشاوندانش مى‏كند (و نزديكترين خويشاوندان آن حضرت همان فرزندان عبد المطلبند) پس پيامبر از فرزندان كعب بن لؤى و فرزندان مرة بن كعب شروع مى‏كند در صورتى كه آنان از خويشان دورند.پس،آيا ممكن است پيامبر از فرمان خدا تجاوز كرده باشد؟و شگفت‏تر از آن اين است كه پيامبر خدا دخترش فاطمه را صدا مى‏زند و او را دعوت مى‏كند،تا خود را از آتش نجات دهد.در حالى كه او هنوز طفل خردسالى است در خانه او،و با وجود اين كه او پاكترين زنان مسلمان است.در تاريخ ولادت آن بانو،راويان اختلاف .بعضى از راويان روايت كرده‏اند كه يك سال پس از مبعث‏به دنيا آمده است (7) .و بيشتر روات روايت مى‏كنند كه پنج‏سال پيش از مبعث متولد شده است.پس،آيا معقول است كه پيامبر كودك پاك خود را مخاطب قرار دهد،همان طورى كه بنى كعب و بنى مرة و ديگر مشركان را مخاطب مى‏سازد،و عجيب‏تر از آن اين كه مسلم از عايشه روايت كرده است كه او گفت:«چون آيه و انذر عشيرتك الاقربين نازل شد،پيامبر خدا بر بالاى صفا ايستاد و گفت:اى فاطمه دختر محمد،اى صفيه دختر عبد المطلب،اى فرزندان عبد المطلب،من براى شما از جانب خدا مالك چيزى نيستم،از من هر چه مى‏خواهيد از مال خودم بخواهيد.»
تناقضى روشن
قطعا اين حديث‏با احاديث قبل سازگار نيست،زيرا تنها به خاندان عبد المطلب توجه دارد در حالى كه احاديث قبل از آن بيشتر متوجه به غير از خويشاوندان نزديك پيامبر است،شگفتى حديث در اين است كه پيامبر كودك خردسالش فاطمه را-كه هنوز به حد تكليف شرعى نرسيده است-مخاطب قرار مى‏دهد،و از بالاى كوه صفا او را مخاطب قرار مى‏دهد،در حالى كه او همه وقت در ميان خانه پيامبر بوده است!و آن نيزدر حالى است كه خطاب به فاطمه و ديگر اولاد عبد المطلب متضمن رسالتى-كه در آن ايشان را به ترك عبادت بتها و يا ايمان به اسلام فرمان دهد-نيست.
علاوه بر اين كه عايشه هنوز موقع اين حادثه به دنيا نيامده بوده است،چون پيامبر با او در مدينه عروسى كرد در حالى كه او نهمين سال عمرش را پشت‏سر مى‏گذاشت (8) .معنى آن مطلب اين است كه ولادت او در حدود پنج‏سال بعد از مبعث‏بوده است.ابو هريره نيز از شهود حادثه نبود زيرا كه او پيامبر را در خيبر و يا در سال هفتم هجرى هنگام بازگشت از خيبر ديده است (9) !و عجيب‏تر از همه آنها سخن زمخشرى است كه مى‏گويد:عايشه دختر ابى بكر و حفصه دختر عمر با كسانى بودند كه پيامبر روز انذار،آنان را مورد خطاب قرار داد (در حالى كه عايشه روز انذار به دنيا نيامده بوده است!!) (10) .
قطعا اين دليل روشنى است‏بر مشتبه شدن مطلب بر راويان و اين كه دو شيخ[مسلم و بخارى]از روال طبيعى دو حادثه نزول دستور به انذار و آن چه را پيامبر بعد از نزول امر انجام داده است،غافل مانده‏اند.چه بسا كه كتب صحاح از مطلب صحيح غفلت كرده‏اند!!
در حقيقت،اين آيه،آشكارا دلالت دارد كه خداوند پيامبرش را مامور ساخته است تا نزديكترين خويشاوندانش را بيم دهد،و خويشان نزديكترش همان فرزندان عبد المطلب بودند نه بقيه قبايل مكه.از پيامبر (ص) بعيد است كه،جز آنچه را كه خدا به او فرمان داده است انجام دهد.پس،آنچه مورخان و بسيارى از محدثان روايت كرده‏اند،كه پيامبر (ص) فرزندان عبد المطلب را بر وليمه‏اى جمع كرد،و از آنان كه از خويشاوندان و بستگان نزديك او بودند خواست تا به رسالت او بگروند و با او در كار مهم و خطيرى كه بر عهده گرفته است، همكارى كنند،مطلبى است كه با منطق وطبيعت‏حوادث مهم منسجم و هماهنگ است.چه كسانى سزاوارترند به معاونت پيامبر از خاندان خود او در روبرو شدن با خطرهايى كه پيامبر در انتظار آنهاست؟
اينكه دعوت به اسلام بايد تدريجى باشد امرى طبيعى است،پيامبر مى‏خواهد به كمك فاميل و خاندانش يعنى نزديكترين مردم به خود،مطمئن شود پيش از اين كه ديگران و بقيه قبايل عرب را دعوت به تغيير عقايد خود و ترك بتهايشان كند در حالى كه آنان در آينده در نهايت‏خشونت و دشمنى با او روبرو خواهند شد.
هدف پيامبر چه بود؟
به يقين اين حديث دلالت مى‏كند كه رسول خدا هنگامى كه اعضاى خاندانش را به اسلام دعوت كرد،مهمترين هدفش در گفتار خود به آنان اين بود كه ميان آنها شخصى را پيدا كند تا او را بر گسترش اسلام يارى دهد.البته پذيرش اسلام واجد اهميت است،ولى مهمتر از آن اين است كه بين گروندگان به او كسى باشد كه گرانمايه‏ترين چيزى را كه داراست در راه پيروزى اسلام صرف كند.و امروز از ميليونها مسلمان موجود،اى بسا كسانى كه كم ارزشترين چيزها را در راه دينشان صرف نمى‏كنند!
پيامبر (ص) در آن موقعيت‏به همان اندازه كه نياز به كسانى داشت تا به اسلام ايمان آورند احتياج به شخصى داشت كه جرات،اخلاص و سرسختيش با جرات پيامبر (ص) و اخلاص و پايدارى آن حضرت متناسب باشد.اگر چهل تن از پسران عبد المطلب اسلام آورده بودند براى اسلام مى‏توانستند بسيار مفيد باشند.ولى اگر آنان افراد معمولى بودند هنگام شعله‏ور شدن آتش جنگ-كه حتمى بود-توان روبرو شدن با هزاران فرد مكى و دهها هزار تن خارج از مكه را نداشتند،چرا كه خداوند در آينده نزديك پيامبر را مامور به دعوت از تمام اعراب و ديگر ملتها مى‏كرد،و همه آنان،بجز اندكى سالها بايد در مقابل آن دعوت با تمام نيرو و با سر سختى ايستادگى مى‏كردند.
آرى،چهل تن از افراد معمولى قدرت روبرو شدن با هزاران فرد خشمگين را ندارند ولى يك فرد غير معمولى كه روحيه و صفاتش با روحيه و اوصاف پيامبر هماهنگ است مى‏تواند با آنچه پيامبر (ص) در آينده روبرو خواهد شد روياروى شود.از اين رو مى‏بينيم كه پيامبر در خطاب به آنان از اين هدف اصلى پس از يك مقدمه طولانى با اين عبارت سخن مى‏گويد: «پس كدام يك از شما مرا بر اين امر كمك مى‏كند تا برادر،وصى و جانشين من در ميان شما باشد؟».
چگونه پيامبر اين پيمان را با خود بست؟
گاهى انسان-پيش از هر چيز-موقع خواندن اين كلمات كوتاه،ولى مهم،دچار شگفتى مى‏شود كه چگونه رسول خدا (ص) با فردى پيمان مى‏بندد كه آن فرد وى را يارى كند تا او را برادر،وصى و جانشين خود قرار دهد؟تصور كنيد كه پس از مخاطب قرار دادن آنان،همه يا اكثريتشان اسلام آورده‏اند و به او وعده كمك داده‏اند،حالا او چه مى‏كند؟گاهى تصور مى‏كنيم كه ممكن است همه آنان برادر او شوند،ولى اين تصور براى ما دشوار است كه همه آنها اوصياى پيامبر شوند!و اگر چنان چيزى هم ممكن مى‏بود،اما،به هيچ وجه ممكن نبود همه آنان جانشين وى باشند.
اما پس از كمى تامل و تحليل پاسخ مطلب برايش روشن مى‏گردد.پيامبر به خوبى مى‏دانست كه هر چند همه آنها در آن موقعيت اسلام آورند،اكثريت آنان بر بستن آن پيمان همكارى كه او خواهان آن است گردن نخواهند گذارد،زيرا اين كمك‏ها به معنى مبارزه با تمام جامعه عربى و اقدام براى خاموش كردن آتش جنگى بى‏سابقه است.آنها تصور خواهند كرد كه اگر چنين چيزى اتفاق بيفتد به نابودى آنان و زيان جانى و مالى ايشان منجر خواهد شد.پيامبر مى‏دانست كه وزير مورد نظر فردى غير عادى است.در حالى كه اكثريت قريب به اتفاق آنان افراد معمولى بودند.
آنچه در آن جلسه اتفاق افتاد به وضوح بر درستى آنچه پيامبر (ص) انتظار داشت دلالت مى‏كند،در بين آنان كسى نبود كه جرات كند با پيامبر پيمان همكارى ببندد مگريك نفر كه روزها و سالهايى كه به دنبال اين حادثه آمدند،ثابت كرد كه او شخصى غير عادى است در جرات و اخلاص،فردى بى‏نظير است.
و هر كسى اين حق را دارد كه بپرسد چرا پيامبر خدا به كسى كه به او كمك كند وعده داده است تا برادر،وصى و جانشين او در ميان مردم باشد؟
پيامبر از روش موسى پيروى مى‏كند
البته آنچه روشن است اين است كه پيامبر خواسته است تا از موسى پيروى كند!موسى از پروردگارش خواست تا برايش وزيرى از خاندان خودش قرار دهد و اينك اين محمد (ص) است كه نزديكترين خويشاوندانش را جمع مى‏كند و درخواست وزيرى براى خود از ميان آنان مى‏كند در حالى كه وزير موسى هم از خاندان خود او-برادرش هارون-بوده است.پيامبر خدا،محمد (ص) هيچ برادرى نداشت چون او تنها فرزند عبد الله و آمنه بود.و به پيروى از موسى خواسته است كه وزيرى از خاندانش-كه برادرش باشد-برگزيند مساله خلافت نيز همين گونه است.
هنگامى كه موسى (ع) براى ديدار پروردگارش به كوه رفت و چهل شب از ميان قومش غايب بود،هارون،برادر و جانشين وى گرديد.قرآن به شرح زير اعلان مى‏كند:
«ما موسى را سى شب وعده داديم و كامل كرديم آن را با ده شب.پس وقت مقرر پروردگارش-چهل شب-پايان يافت،و موسى به برادرش هارون گفت در ميان قوم من، جانشينم باش و اصلاح كن،و راه تبهكاران را پيروى مكن‏» (11) .آنچه پيامبر خدا (ص) سالها بعد به على (ع) فرمود كه درستى آن نزد مسلمانان مورد اتفاق است،اين برداشت و درستى آن و همچنين درستى حديث انجمن را مورد تاييد و تاكيد قرار مى‏دهد.آن گفته اين است:
«يا على!آيا راضى نيستى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى (ع) باشى،جز اين كه پس از من پيامبرى وجود نخواهد داشت؟».
البته دادن منزلت هارون به على به استثناى نبوت،خود دليل بر آن است كه على (ع) در بقيه جهات كه عبارت است از وزارت،برادرى و خلافت،مثل هارون است.پس دو حديث در معنى هماهنگ،و هر دو يك هدف را تعقيب مى‏كنند.
اما وصايت اگر چه رتبه‏اى از رتبه‏هاى هارون نبوده است،ولى مقامى بوده كه پيامبر (ص) علاوه بر مقامهاى هارون به على مرحمت كرده است.
وزارت،فداكارى و سازندگى
گاهى كسى مى‏گويد:چرا پيامبر وزارت على را براى خود،با برادرى،وصايت و خلافت پاداش مى‏دهد با اين كه وزارت،خود همان پاداش است؟پاسخ اين است كه معاونت‏يا وزارت از جانب على نوعى ايثار و فداكارى است،و برادرى،وصايت و خلافت‏بخششى از طرف پيامبر خدا و پاداشى براى او در مقابل آن ايثار و آن فداكارى است.براى روشن شدن مطلب يادآورى مى‏كنم كه وزارت دو نوع است:
(1) وزارت مربوط به تدبير امور دولتى كه بر پا شده است.در اين نوع وزارت;وزير طرف مشورت رئيس دولت و يا عهده‏دار حكومت كشور به دستور رئيس دولت،مجلس و يا ملت است.
(2) وزارت در بنيانگذارى،ايجاد و ساختن;در آن جا وزير،ياور رئيس خويش است در به وجود آوردن دولتى كه وجود نداشته است‏يا تاسيس دين جديدى كه مردم آشنايى با آن نداشته‏اند، كار اصلى وزير در اين نوع وزارت اين است كه نه تنها به همراه رئيس خود همه سختيها را تحمل مى‏كند و با تمام خطرهايى كه رئيسش با آنها مواجه است،روبرو مى‏شود،بلكه سپر حفاظت او مى‏شود تا آن جا كه حاضر است جان خود را در راه او فدا كند.
وزارت از نوع اول در حقيقت،بخشايشى از طرف رئيس دولت نسبت‏به وزيرش و تجليلى از اوست،به سبب مقام والايى كه به او مرحمت كرده است.
اما در وزارت نوع دوم،به آن اندازه‏اى كه گذشت و ايثار از طرف وزير است،عطا از جانب رئيس نيست:زيرا آن نوعى فداكارى بزرگ است كه وزير پيوسته در راه رئيس خود و براى دستيابى به هدف او،انجام مى‏دهد.وزير نوع اول يا به تنهايى اداره مى‏كند و يا تدبير امور دولت استقرار يافته موجود را مشتركا به عهده مى‏گيرد.اما وظيفه سنگين وزير از نوع دوم، شركت در ايجاد دولت جديد است و يا در گسترش دينى كه قبلا وجود نداشته است.و معنى آن اين است كه با رئيس خود خطرها و مشكلاتى را پذيراست كه تمام بشريت از مواجه شدن و تحمل آنها عاجزند.
وزيرى را كه پيامبر از ميان خاندان خود درخواست مى‏كند نه از نوع اول كه از نوع دوم است. در آن جا دولت اسلامى وجود نداشته است تا پيامبر (ص) در اداره آن به مشورت با كسى نيازمند باشد.آن جا هرگز جمعيتى اسلامى وجود نداشته و رسول خدا در آن مرحله نبود (حتى پس از برپايى دولت نبوى) كه نيازمند به كسى باشد تا در كيفيت نشر دعوت و يا در طريق تاسيس آن با وى مشورت كند.او فقط نياز به نيرويى داشت كه از او پشتيبانى كند،و آن نيرو در شخصيتى مى‏توانست تجلى كند با اوصافى كه در ديگران يافت نشود و به بالاترين درجه‏هاى قهرمانى،فداكارى،بزرگوارى،اخلاص و فرمانبردارى از خدا و پيامبرش رسيده باشد.
براى اين كه چنين كسى شايستگى پيدا كند كه برادر رسول خدا و جانشين او شود تا در نبودن او جايگزين او شود لازم است كه شخصيتش امتداد شخصيت پيامبر (ص) و آيينه تمام نماى او باشد،تا حد زيادى در علم،حكمت و دور بودن از هوا،جاه و مال،نظير او باشد و به تعبير ديگر تصوير كوچكى از پيامبر بزرگ باشد.
آرى پيامبر (ص) نيازى نداشت تا درباره نظريه‏اى با كسى مشورت كند تا او را به راهى درست راهنمايى كند چه او خود داناترين دانايان و حكيمترين حكما بود.اما او نياز به وزيرى مددكار داشت كه با كار،دلاورى،و فداكارى خويش،يار و ياور و مددكار او باشد و خويش را در شخص پيامبر (ص) فانى ببيند،و در خور آن باشد كه هرگاه ايجاب كرد و آن گاه كه پس از وى بر كرسى حكومت‏بنشيند،آئينه تمام نماى‏او باشد.
نتيجه مشورت در خانه پيامبر (ص)
براستى كه تاريخ همانند انجمن مشورتى كه پيامبر (ص) با دعوت از فرزندان عبد المطلب براى بستن پيمان در خانه خود بر پا كرد به ياد ندارد،و از نظر نتيجه مهمتر و ارزشمندتر از آن را به خود نديده است،پيمانى ميان پيامبر اعظم-حامل رسالت آسمانى-و ميان وزيرش، على بن ابى طالب (ع) كه آن روز سيزده سال بيش نداشت.اساس آن پيمان دو چيز بود:
(1) تعهدى كه على (ع) به قيمت جانش براى پيامبر (ص) بست،تا در انجام وظيفه خطيرش وزير او باشد.
(2) وعده نبوى كه پيامبر (ص) آشكارا در برابر حاضران در انجمن به زبان آورد،و در حالى كه دست‏شريفش روى گردن على بود فرمود:«اين برادر من،و وصى من و جانشينم در ميان شماست پس گوش به فرمان و مطيع او باشيد».
از جمله مطالب در خور توجه آن است كه پيامبر (ص) براى ايفاى وعده‏اش منتظر نشد تا نخست على به تعهد خود عمل كند،بلكه وعده خود را به صورت پاداشى فورى براى وزيرش به اجرا در آورد،او در انجمن مشورتى خود اعلان و تكرار كرد،كه على را به عنوان برادر،وصى و جانشين خود برگزيده است.و آن بدين سبب بود كه مى‏دانست كلمه‏اى را كه على بر زبان مى‏آورد به تمام معنى پذيرفته است و گفتار و كردارش در حقيقت‏يكى است و جدايى ناپذير و دور از هر نوع تناقض است.على (ع) در حالى سخن مى‏گويد كه به حقيقت از بزرگى و عظمت كارى كه انجام آن را در برابر پيامبر (ص) بر عهده گرفته است تا وزير او در آن كار خطير باشد آگاه است.البته مى‏دانسته است كه آن كارى مهم و غير معمولى است و عظمت آن به حدى است كه گويى نوعى از محال است.چه به تغيير عقايد جامعه،اخلاق،روش زندگيش و وادار ساختن آن بر اعتقاد به اصول و مبانى آسمانى كه با طبيعت آن جامعه سازگار نيست، برخورد مى‏كند.و بدان جهت‏بود كه على مى‏دانست آن هدف مهم در آينده با تمام نيروهاى اجتماع معارض خواهد بود براى اينكه به پيروزى قطعى برسد بايد بر همه آن نيروها غلبه كند و دولتى بر اساس اصول جديدى كه با وحى نازل شده است‏بنيان نهد تا آن دولت از اين اصول و از آزادى معتقدان به آن اصول حمايت كند.
اين هدف خطير كه تمامى امت قادر بر انجام كامل آن نخواهد بود،آن گاه انجام-پذير خواهد شد كه نيروى تصميم پيامبر (ص) و نيز تعهد يارى على به پيامبر و معاضدت آن حضرت و مقابله او با تمامى خطرهايى كه سر راه آن هدف رو در روى پيامبر قرار گيرد،با هم جمع شوند.
هنگامى كه انجمن از عقد اين پيمان آگاه شد البته انتظار اين بود كه على به انجام تعهد خود اقدام كند،چنان كه انتظار مى‏رفت پيامبر نيز در آينده به همه مسلمانان آنچه را كه به خويشاوندانش درباره على (ع) در روز انجمن اعلان كرده است،ابلاغ فرمايد.ما در صفحه‏هاى آينده خواهيم ديد كه چگونه على تعهدى را كه با پيامبر بسته بود اجرا كرد و چگونه پيامبر پس از آغاز رشد دولت آنچه را كه براى سى مرد از فرزندان عبد المطلب ابراز كرده بود به مسلمانان،اعلان فرمود.
البته على از آن زمانى كه تعهد خود را به زبان آورد،جان خود را در اختيار پيامبر قرار داد.اما تا سالها بعد از آن جلسه مشورتى پيامبر (ص) به كمك بالفعل على نيازى پيدا نكرد زيرا پدر على در تمام آن مدت زنده و نيرومند،عهده‏دار حفظ حيات پيامبر بود و به مؤمنان اجازه جنگ با ظالمان و ستمگران داده نشده بود و خطر مبهمى پيامبر را تهديد نمى‏كرد.
اما لحظه خطر ده سال پس از تاريخ انجمن منزل،نزديك شد،ابو طالب به جوار رحمت پروردگارش انتقال يافته بود سران مشركان مكه در دار الندوه شور كردند و تصميم گرفتند كه شبانه به زندگى پيامبر (ص) خاتمه دهند.پيامبر وزيرش را براى آغاز اجراى تعهدش طلبيد،آن شب،شب فداكارى بود و على قربانى و امانتدار پيامبر (ص) بود.
پى‏نوشتها:
1-سوره طه،آيه 25-31.
2-سوره شعرا،آيه 214-216.
3-اين حديث را ابن اسحق،ابن ابى حاتم،ابن مردويه،ابو نعيم و بيهقى در«الدلايل‏»،نقل كرده‏اند. (متقى هندى در كنز العمال ج 15-ص 100 نقل كرده است و شماره حديث در چاپ جديد 286 است و حادثه مذكور را عده‏اى از مورخان روايت كرده‏اند.) طبرى در كتاب خود«تاريخ الامم و الملوك و الرسل‏»ج 2 ص 216،ابن اثير در كتاب‏«الكامل‏»ج 2 ص 21 و ابو الفدا در جزء اول از تاريخ خود آورده ص 216 آن جا كه از نخستين كسى كه اسلام آورده ست‏ياد مى‏كند، (سيد شرف الدين در كتاب المراجعات خود ص 110 و شيخ امينى در كتاب الغدير ج 2 ص 279-280 آن را نقل كرده‏اند.) .
4-ج 1 ص 111 و ابن جرير آن را روايت كرده و صحه گذاشته است.الطحاوى و ضياء مقدسى (كنز العمال ج 15 ص 113 و شماره حديث در الكنز 323 است.) آن را روايت كرده‏اند.
5-ج 3 ص 79-80.
6-حاكم در المستدرك ج 3 ص 161 گفته است كه فاطمه در چهل و يكمين سال تولد پدرش به دنيا آمد.
7-صحيح مسلم ج 3 ص 79-80.
8-طبقات ابن سعد ج 8 ص 59.
9-طبقات ج 4 ص 327.
10-السيرة الحلبية ج 1 ص 321.
11-سوره اعراف آيه 142.
******************
فصل ششم
جان نثار و مورد اعتماد پيامبر (ص)
اسلام در يثرب (مدينه) شروع به گسترش كرد،شمار مسلمانان در آن جا به حدى زياد شد كه جرات يافتند تا پيامبر را براى آوردن نزد خود و هم قسم شدن بر حمايت از او مانند دفاع از زن و فرزند خود،دعوت كنند،و پيامبر دعوت آنان را بپذيرد.
قبايل مشرك از آن امر آگاه شدند،و زندگى پيامبر (ص) در معرض خطر قرار گرفت زيرا آنان معتقد بودند كه كشتن محمد تنها وسيله‏اى است كه مى‏تواند مانع گسترش اسلام بشود. خوانندگان تاريخ اسلام مى‏دانند كه چگونه سران بت‏پرست در مكه انجمن كردند و در نهان طورى اتفاق كردند كه يقين داشتند بزودى با آن به هدف خود خواهند رسيد:از هر قبيله‏اى جوانى چابك،و همگى در شبى معين با هم به پيامبر (ص) حمله كنند،تا همگى در قتل او شركت كرده باشند.بدان وسيله مسؤوليت قتل پيامبر،بين همگى قبايل مكه كه دشمن او بودند تقسيم مى‏شد.در نتيجه قبيله هاشم نخواهد توانست‏به خونخواهى او برخيزد،و به خونبها راضى خواهد شد.به وسيله وحى بر پيامبر از آن راز پرده برداشته شد و او مامور به خروج از مكه و هجرت به مدينه شد.اما خروج آن حضرت در حالى كه آنان حركات او را زير نظر داشتند به معنى رويارويى با خطر بوده است.البته مشركان شبانه روز آن حضرت را زير نظر خود داشتند.خانه‏هاى مكه به شكلى بود كه كسى نمى‏توانست در آنها مخفى شود.پيامبر اين انتظار را داشت كه افراد همپيمان در آن شب خانه‏اش را محاصره كنند و هر گاه بستر را خالى از او ببينند خواهند دانست كه او بيرون رفته است تا خود را نجات دهد وسر راه را بر او مى‏گيرند.لازم است كه بستر پيامبر پر باشد تا به ماندنش در خانه اطمينان كنند.اما كسى كه در آن شب بستر پيامبر را پر مى‏كند،بايد آماده مرگ باشد زيرا هجوم بر او قطعى خواهد بود چه كسى در شب هلاكت،در بستر پيامبر (ص) خواهد خوابيد،بجز كسى كه وعده يارى داده است؟
پيامبر على بن ابى طالب را از آن تصميم آگاه ساخت و او را مامور كرد تا در بسترش بخوابد على (ع) نه تنها عذرى نياورد،و لحظه‏اى ترديد نكرد،بلكه هيچ فكرى نسبت‏به سرانجام آن كار به خود راه نداد.بلكه او تنها درباره يك چيز انديشيد:سرانجام پيامبر (ص) .پس،گفت آيا شما سالم مى‏مانيد يا رسول خدا؟و موقعى كه پيامبر خدا جواب مثبت‏به او داد،به حال سجده روى زمين افتاد در حالى كه خدا را براى سلامتى پيامبرش شكر مى‏گزارد.پيامبر خدا او را به كار مهم ديگرى نيز مامور ساخت،و آن اداى امانتهايى بود كه مردم مكه نزد پيامبر (ص) گذارده بودند.
سومين مساله مهم
محدثان روايت مى‏كنند كه پيامبر على را به انجام مساله مهم سومى نيز مامور كرد كه در آن شب قبل از خروجش از مكه در انجام آن كار همراه و ياور او باشد:حاكم به سند صحيحى روايت كرده است كه على فرمود:پيامبر او را (شب خوابيدن بر فراش) به كعبه برد تا بت‏بزرگ قريش را بشكند.پيامبر (ص) روى دو شانه على بالا رفت تا بالاى بام كعبه رود و ليكن او در على ضعفى مشاهده كرد پس از روى شانه‏هاى او پايين آمد و به وى دستور داد تا روى شانه‏هاى آن حضرت بالا رود،و او رفت.پيامبر چنان او را بلند كرد كه على تصور كرد كه اگر بخواهد به آسمان برسد مى‏رسد.على بالاى بام كعبه رفت و بت‏بزرگ را كه از مس بود و به وسيله چند ميخ ميخكوب شده بود از جا كند.هنگامى كه على به بت دست‏يافت پيامبر به او گفت:بكوبش!پس به زمين كوبيد و آن را شكست‏سپس فرود آمد (1) .
قابل قبول است كه اين كار مهم پيش از اين كه افراد شورا منزل پيامبر را محاصره كنند تحقق يافته باشد و پيامبر و على پس از انجام اين كار به خانه برگشته باشند و اين كه پيامبر بعد از آن بيرون رفته باشد و دشمنان منزلش را محاصره كرده باشند.على ماند تا دو كار مهم و بزرگ را انجام دهد:خوابيدن در بستر پيامبر (ص) و اداى امانتهايى كه از مردم مكه نزد پيامبر بود.
ابن اثير در تاريخ خود«الكامل‏»روايت كرده است كه جبرئيل بر پيامبر نازل شد و به او گفت: امشب بر بسترت مخواب!پيامبر على را مامور ساخت كه بر بستر او بخوابد و به او دستور داد كه تمام امانتها و سپرده‏هايى را كه نزد او بود به نيابتش باز پس دهد،و البته خبر داد كه هرگز به او گزندى نخواهد رسيد.
پيامبر (ص) آن گاه مشتى خاك بر گرفت و بر سر آنان پاشيد و بيرون رفت در حالى كه اوايل سوره يس را مى‏خواند،دشمنان او را نديدند.
مشركان نگاه مى‏كردند،و على را مى‏ديدند كه در بستر خوابيده بود در حالى كه پارچه روانداز مخصوص روى او بود با خود مى‏گفتند محمد خوابيده است آنان تا صبح منتظر ماندند.على از بستر برخاست،او را شناختند.و پرسيدند:محمد كجاست؟گفت:نمى‏دانم.شما او را مامور بيرون رفتن از خانه كرده‏ايد،او هم بيرون رفته است.پس او را زدند و به مسجد بردند و ساعتى زندانى‏اش كردند و سپس رهايش ساختند.خداوند پيامبرش را از مكر آنان نجات داد و او را مامور به هجرت كرد و على به اداى امانتهاى پيامبر (ص) اقدام كرد،و آنچه را مامور شده بود انجام داد (2) .
پيامبر (ص) به همراه ابو بكر رهسپار شد،تا به غار ثور رسيدند،و در آن جا پنهان شدند و به اين صورت رويداد هجرت اتفاق افتاد كه اسلام و مسلمانان را وارد دورانى تازه كرد.
بايد اندكى توقف كنيم،و در زمينه جايگاه على و عظمت مساله‏اى كه به او موكول شده ست‏بينديشيم.
البته شمار مسلمانان در مكه-تا زمان اين حادثه يعنى پايان مدت اقامت پيامبر در مكه-به صدها نفر مى‏رسيد.و در ميان آنان بزرگانى از صحابه معروف بودند،و بيشترين آنان با اجازه پيامبر-بعد از اين كه آن حضرت تصميم به مهاجرت گرفت-به مدينه هجرت كردند.پيامبر نزديك شدن خطر را به خود-از آن وقتى كه مردم مكه از همقسم شدن آن حضرت،با مردم يثرب آگاه شدند-مى‏دانست و امكان داشت كه هر تعداد از آنان را كه مى‏خواست‏براى دفاع از خود و يا براى فدا شدن باقى گذارد.با همه اينها پيامبر آن كار را نكرد و كسى از آنان را براى روبرو شدن با خطر باقى نگذاشت.
چرا پيامبر على را براى فدا شدن انتخاب كرد؟
براى اين مهم على را برگزيد و جز او را انتخاب نكرد،زيرا شايسته بود آن كس كه به اين كار مهم قيام مى‏كرد بطور فراوان از ويژگيهاى زير برخوردار باشد:
(1) محبت او به خدا،پيامبر (ص) و دين او بيشتر از محبتش به خود باشد.
(2) داراى روحيه‏اى باشد كه در راه خدا با خشنودى شهادت را استقبال كند.
(3) دلاورى باشد كه دشمنان-على رغم تنهايى و بى‏ياورى او و فزونى دشمن-او را مرعوب نكنند.البته كسى كه آن شب بر بستر پيامبر مى‏خوابد،تنها و بطور ناگهانى دست كم با ده جوان از زورمندان مكه روبرو خواهد شد،و اگر در برابر آنها پيروز شود،طبيعى است كه تمام خشم مردم مكه متوجه او خواهد شد و صدها تن از آنان و شايد همگى به وى حمله‏ور شوند، زيرا او كسى است كه با خوابيدن خود در بستر پيامبر (ص) مانع پيروزى آنان در كارشان شده است.
(4) مردى باشد كه هيچ رازى را آشكار نكند،و هر چه شكنجه بيند،دشمنان را از جا و مكان پيامبر (ص) آگاه نسازد.و براستى مشركان قريش،پس از بى‏نتيجه ماندن توطئه‏شان تصميم گرفتند به جاى پيامبر (ص) هر كسى را كه در بستر او يافتند،شكنجه و آزار دهند تا جايگاه پيامبر (ص) را به آنان نشان دهد.
البته دشوار است تصور كنيم كسى جز على (ع) مى‏توانسته چنين وظيفه‏اى را به‏عهده گيرد، و آرام و مطمئن-بدون خوف و ترسى-اقدام به آن كار بكند.در اين جاست كه ما معناى وزارت و يا معاونت را مى‏فهميم كه على (ده سال پيش از اين رويداد) به قيمت جان خود نسبت‏به پيامبر پيمان آن را بست.
هدف از تكليف اداى امانتها
براستى،ملاحظه مى‏كنيد كه دستور پيامبر (ص) به على (ع) براى اداى امانتها و سپرده‏هاى مردم به صاحبان آنها به نيابت از او،آشكارا به انجام پيمان رسول خدا (ص) نسبت‏به على در مورد وصايت و جانشينى پيامبر (ص) اشاره دارد.زيرا براى پيامبر (ص) امكان داشت كه شخص ديگرى-همچون عموى ثروتمندش عباس-را وادار به اين كار كند و يا اين كه فردى از اصحاب را (كه با اجازه او مهاجرت كردند) به منظور اقدام به مساله مهم پرداخت امانتها، باقى گذارد.و تكليف مورد انتظار در مورد اداى امانت از جانب پيامبر به هر يك از صحابه، بيش از على بود زيرا كه على با خوابيدن در بستر پيامبر در معرض خطرى شديد قرار مى‏گرفت...و زنده ماندنش پس از آن خطر بزرگ جدا قابل ترديد بود.در حالى كه بقيه اصحاب در معرض خطر نبودند و تكليف آنان به رساندن امانتها به صاحبانشان،منطقى‏تر بود زيرا كه سلامتى هر كدام از آنها به مقتضاى عادت قابل انتظار بود،و ليكن پيامبر كسى از آنان را براى اين كار مهم انتخاب نكرد و على رغم خطرهايى كه على را محاصره كرده بود،او را انتخاب كرد.
خبرى كه خود يك معجزه بود
انتخاب على براى باز پس دادن سپرده‏ها دليل بر اين است كه على تنها كسى است كه جايگزين پيامبر و همانند اوست.همان طورى كه اين انتخاب خود خبرى است معجزه آسا، آنچه به وضوح ظاهر مى‏شود اين است كه خداوند به محمد وحى كرد كه على از مشكلات به سلامت‏خواهد گذشت و او پس از رفع مشكلات در موقعيتى خواهد بود كه بتواند امانتها را به صاحبانشان باز گرداند.اگر پيامبر (ص) به سلامت‏ماندن على يقين نداشت‏بر او لازم بود كه ديگرى را براى اداى آن امانتها تعيين كند،زيرا اداى امانت واجب است،و وجوب اداى امانت، امانتدار را ملزم مى‏كند،تا مطمئن‏ترين راهها را براى رساندن سپرده‏ها به صاحبانشان انتخاب كند.پس،بر عهده پيامبر بوده است،تا براى آن كار مهم كسى را كه انتظار سالم ماندنش مى‏رفت،انتخاب كند نه كسى كه ممكن است كشته شود.
گاهى خواننده فكر مى‏كند كه على به سالم ماندن خويش يقين داشته است.و اين يقين از طريق خبر دادن پيامبر به او و از مكلف ساختنش به پرداخت امانتها به دست آمده و دلالت‏بر اطمينان پيامبر (ص) به كشته نشدن على در آن شب داشته است.اگر جريان بر اين منوال باشد پس حادثه،اهميت‏خود را از دست مى‏دهد،زيرا خوابيدن در بستر پيامبر (ص) فداكارى بزرگى نخواهد بود،هنگامى كه شخص خوابيده يقين دارد به اين كه تحت عنايت‏خدا محفوظ است و به او گزندى نخواهد رسيد،هر چند خطرها فراوان باشد.
على (ع) به شهادت علاقه‏مندتر بود تا زندگى
واقعيت اين است كه پيامبر خدا على را مامور به اداى امانتها كرد پس از اين كه او خوابيدن در بستر پيامبر را بدون ترديد و بى‏توجه به آنچه در ليلة المبيت‏برايش اتفاق خواهد افتاد، پذيرفت در حقيقت‏براى او يكسان بود كه زنده بماند يا كشته شود تا وقتى كه هدف يعنى همان نگهبانى پيامبر برقرار باشد على همان مردى است كه بيش از آنچه طالب حيات باشد خواستار شهادت بود.و شهادت در راه خدا را غنيمت و رستگاريى مى‏ديد كه بالاتر از آن رستگارى نيست و آن را هنگامى درمى‏يابيم كه مطلبى را كه در نهج البلاغه نوشته شده ست‏بخوانيم آن جا كه از پيامبر (ص) راجع به قول خداى تعالى:«آيا مردم پنداشته‏اند كه به صرف اين كه بگويند ايمان آورده‏ايم رها خواهند شد و مورد آزمايش قرار نخواهند گرفت؟ »پرسيد،ضمن گفتارش كلمات زيرا را يادآور شده است:«گفتم:اى رسول خدا آيا در روز جنگ احد،هنگامى كه گروهى از مسلمانان به درجه شهادت رسيدند،اما من از شهادت محروم شدم و كشته نشدنم بر من گران بود به من نفرمودى:بشارت باد تو را كه بعد از اين كشته خواهى شد؟به من فرمود:آنچه گفتى راست است،هنگام شهادت،چگونه صبر خواهى كرد؟ گفتم اى پيامبر خدا اين مورد از موارد صبر نيست‏بلكه جاى مژده و سپاسگزارى است‏» (3) .
البته خداوند به پيامبر خبر داده بود كه بزودى به سوى مكه باز مى‏گردد.به دليل نزول اين آيه:«البته خدايى كه قرآن را بر تو وحى كرد تو را به وعده‏گاهت‏بر مى‏گرداند...»نزول آيه در حالى بود كه پيامبر در مسير مهاجرت خود به مدينه حركت مى‏كرد.
اين وحى،وعده‏اى بود از جانب خدا به پيامبرش كه در آينده نزديك با پيروزى به مكه باز مى‏گردد،وعده‏اى براى او بود بر اين كه وى پيش از بازگشت‏به مكه از دنيا نخواهد رفت و ليكن اين وعده الهى از عظمت كوشش پيامبر و جهاد او در راه رسالت چيزى نمى‏كاهد،زيرا گر چه او اين وعده را از جانب پروردگارش دريافت نكرده بود،در راه انجام رسالت‏خويش حركت مى‏كرد بدون اين كه به آنچه در اين راه به او خواهد رسيد،اهميت‏بدهد جريان در مورد على نيز بر اين منوال بود،آگاهى على به زنده ماندنش تا وقتى كه امانتها را برساند از عظمت فداكاريش نمى‏كاهد چه او آماده براى انجام مساله مهم فداكارى بود اگر چه بشارت پيروزى داده نمى‏شد و يا مژده شهادت دريافت مى‏كرد.
تاريخ زندگى على سرشار از فداكارى است
تاريخ زندگانى على در سالهاى پس از اين رويداد،بروشنى اين نتيجه گيرى را ثابت مى‏كند. تاريخ به ما نمى‏گويد كه پيامبر به على پيش از جنگ احد خبر داد كه او ازمعركه احد سالم بيرون مى‏آيد.و ليكن اين مطلب مانع از آن نمى‏شد كه على با پيامبر استوار بماند و با جانش از او محافظت كند،و با گروهى از لشكريان مشرك مهاجم يكى پس از ديگرى روبرو شود.آن گاه كه همه ياران پيامبر (ص) رو به فرار گذاشتند،در ميان آنها فرو رفته و با شمشيرش سرهاى قهرمانانشان را بزند.
حقا كه على به هنگام هجرت دو امر مهمى را كه به وى موكول شده بود به بهترين وجه انجام داد،براستى كه او به پيمان همكارى با رسول خدا وفا كرد و پيامبر خدا را نجات داد و او سوى منزلگاه هجرتش رهسپار شد و به انجام وظيفه رسالت الهى-چنان كه خدا خواسته بود-پرداخت.پس يارى على به پيامبر خدا فداكارى بى‏نظيرى در نوع خود بوده است.پيامبر از او خواست كه نيابت كند از او تا به عنوان يك نايب پرداخت كننده امانتها عهده‏دار اين كار مهم شود،پس او نيز آن امانتها را به صاحبانش باز گرداند بدان گونه كه اگر خود رسول خدا (ص) نيز بود،عمل مى‏كرد.و پس از اين كه هر دو امر مهم را به انجام رساند،رهسپار مدينه شد،چندين روز پياده راه رفت‏به حدى كه پاهايش ورم كرد،و سرانجام به محل قبا،چند ميل دور از مدينه رسيد.در آن جا پيامبر منتظرش بود براى اين كه در حالى وارد مدينه شود كه فدايى و نماينده‏اش در پس دادن امانتها،همراه او باشد.
البته خداوند پيامبرش را از كيد و مكر كسانى از قريش كه نسبت‏به او مكر ورزيده بودند نجات داد و او محترمانه و در ميان يارانى چند،به سلامت وارد مدينه شد.اما قريش خود را پيروز و در سلامت نمى‏ديدند،و از جانب محمد (ص) خواب راحت نداشتند.و با وجود او،دين خود و مركز قدرت آن[مكه]را در خطر جدى مى‏ديدند و مى‏ترسيدند كه با گذشت زمان آن حضرت توان و قدرت بيشترى بيابد و سرانجام با لشگرى كه مانندش در گذشته ديده نشده باشد به مكه باز گردد!
آرى نجات پيامبر (ص) قريش را بر قتل او حريصتر و در ستيز با او خشنتر كرد.قريش چون اين مرتبه در رسيدن به هدف ناكام شده‏اند پس بايد در آينده آتش جنگى طولانى را مشتعل كنند،خود و يارانشان را به ميدانهاى گوناگون كارزار وارد سازند وتمام امكانات خود را براى نفوذ در بقيه قبيله‏هاى بت‏پرست و غير بت‏پرست‏بر ضد پيامبر به كار گيرد.تا شايد با رودررويى و جنگ با آن حضرت بتوانند به برخى از اهداف خود كه با هجوم ناگهانى به آن نرسيده بودند دست‏يابند.
اگر فداكارى على در شب هجرت را نمونه‏اى برجسته از ايفاى تعهد او به معاونت پيامبر در شب شوراى منزل-يعنى كمك و معاونت او-به شمار آوريم،پس ممكن است تصور كرد حوادثى كه در پى هجرت تا هنگام قطعى شدن پيروزى آن اصول آسمانى پيش مى‏آيد،سال بسال بر مقدار حجم اين همكارى مى‏افزايد.
امكان نداشت كه اسلام منتشر شود مگر وقتى كه معتقدان به اصول آن از قيد ترس آزاد و از آزاديشان بهره‏مند مى‏شدند،و آن ممكن نبود جز وقتى كه دولتى نيرومند بر اساس اين اصول بر پا شود،و پايه‏هاى اين دولت مورد نظر نمى‏توانست استوار گردد مگر وقتى كه قواى تهديد كننده شرور از بين بروند.و ما در صفحات آينده خواهيم ديد كه على در تمام اين موارد، تنها مددكار است.
پى‏نوشتها:
1-المستدرك ج 3 ص 5.
2-ج 2 ص 72،دار الكتاب العربى بيروت.
3-نهج البلاغة،ج 2 ص 5.
******************
فصل هفتم
نقش على (ع) در ايجاد دولت اسلامى
حق تعيين سرنوشت
اگر ملتى حق تعيين سرنوشت‏خود را داشته باشد،پس حق بنيانگذارى دولت و بپا داشتن حكومت را نيز دارد.
چنين دولتى نيز حق دارد كه از توده‏ها-در صورتى كه توده‏ها حكومتهاى شرعى مستقلى بپا نكرده باشند-نيروى واحدى به وجود آورد.اين حقوق را كه حقوقى طبيعى هستند،قوانين امتها تعيين و تثبيت مى‏كند.هيچ نيرويى حق ندارد ميان يك جامعه و يا امت و ميان آداب و رسومش فاصله اندازد.
در اين صورت،براى امت عرب زمان پيامبر نيز حق ايجاد دولت و بر پا داشتن حكومت‏بوده است و نه تنها ايجاد دولت‏حقى براى امت عرب بود،بلكه لازم بود كه اوضاع نابسامان عربى را سر و سامان دهد.توده‏هاى عرب،در حجاز،نجد و تهامه فاقد هر نوع حكومتى بودند.در آنجا نيرويى وجود نداشت تا مانع هرزگى شود و جان و مال و ناموس مردم در سايه آن در امان باشد.آن جا چندين قبيله وجود داشت كه با يكديگر در ستيز بودند و بعضى بر بعضى تجاوز مى‏كرد و هر دسته‏اى از آنها جان و مال و ناموس ديگران را حلال مى‏شمرد.آنان اين هرج و مرج را امرى طبيعى تصور مى‏كردند و هيچ كدام از آنان به لزوم چنين دگرگونى هم نمى‏انديشيدند،و اگر كسى هم در آن باره فكرى مى‏كرد هيچ وسيله‏اى براى عملى ساختن آن در اختيار نداشت.
اما توده‏هاى ديگر عرب در يمن،سوريه و عراق زير سلطه قواى بيگانه بودند وهيچگونه حق حاكميتى نداشتند.و از جمله ضرورتها آزاد سازى آنها از دست‏حاكمان و متحد ساختن آنان،با ديگر توده‏هاى عربى-صرف نظر از هر نوع گرايش دينى-بود.و ليكن در آنجا كسى كه به اين ضرورت تحقق بخشد و برابر مشروعيت اين حق قيام كند،وجود نداشت.
براستى كه عنايت‏خداوندى بر اين تعلق گرفته بود كه توده‏هاى عرب و جمعيتهاى ديگرى را كه داراى اهميتى بودند،از هرج و مرج اجتماعى،اخلاقى و سياسى و مهمتر از آنان هرج و مرج دينى،نجات بخشد،پس خداوند محمد را به عنوان خاتم پيامبران و رهبر جهانيان فرستاد.خداوند خواسته بود كه نقطه آغاز اين حركت در ميان امت عربى باشد.شايد آن امت نيازمندتر از همه امتها به آن تحول بوده است‏شايد هم شايسته‏ترين امتها براى حمل بار رسالت‏به جانب ديگران بوده است در صورتى كه خود نيز به نور آن رسالت هدايت مى‏شد.
رسالت و نيروى مخالف آن
پيامبر اراده ابلاغ رسالت و تاسيس دولتى را فرمود در حالى كه نيروهاى مشترك عربى از بت‏پرست و اهل كتاب تمام كوشش خود را به كار بردند و همه توان خود را صرف كردند،تا آن حضرت را از رسيدن به هدف خود باز دارند،آنان به او اعلان جنگى دادند كه هيچ اميد صلح در آن نمى‏رفت و به هيچ وجه امكان رسيدن به آن هدف والا-جز با پذيرش رودر رويى نيروهاى فساد و مشرك و روبرو شدن با آنان در ميدانهاى جنگ و وارد كردن شكست مهلك بدانها-ممكن نبود.البته محمد (ص) اين حق را داشت تا نيروهاى مخالف را شكست دهد، بخصوص كه او مى‏خواست دولتى از نوع جديد در تاريخ انسانيت‏بپا كند.او مى‏خواست آن دولت را بر پايه‏هايى استوار سازد كه هيچ كس پيش از او فكرش را نكرده بود.او مى‏خواست‏حكومت اين دولت همچون ساير حكومتهايى باشد كه جهان بشرى پيش از آن شناخته بود،يعنى نيرويى تسليم كننده افراد ملت تا بر آنان سيادت و حكومت كند و با آنان به خود كامكى رفتاركند.و خود را بالاتر از آنان ببيند.او تنها حكومت مردم بر مردم را مى‏خواست (1) ،حكومتى كه حاكم و محكوم در آن برابر بلكه برادر باشند،و در آن زورمند به سبب توانايش مورد توجه قرار نگيرد و ناتوان براى ناتوانيش مظلوم واقع نشود.پيامبر (ص) حكومتى مى‏خواهد تا مردم را به آفريدگار جهان متوجه سازد،مردم آن را حاكم واقعى خود بدانند،از قوانين آن پيروى كنند و در سايه آن به سعادت برسند.
و با همه ويژگيها،آن حكومت‏حكومتى نيست كه با قدرت و زور تحميل شده باشد،بلكه از آميختگى ملتش با ايمان به مجموعه‏اى از اصول والا سرچشمه مى‏گيرد كه افراد خود را تا عاليترين مقام انسانيت‏بالا مى‏برد.
با همه اينها نيروهاى مشرك و تبهكار مكه و ديگر مناطق عربى،چه بت‏پرست و يا اهل كتاب نه تنها نمى‏خواستند پيامبر (ص) دولت و حكومتى ايجاد كند،بلكه با سخت‏ترين روشها در صدد برآمدند او و پيروانش را از آن باز دارند و حتى از انجام شعاير دينى‏شان مانع شوند،آنان براى پيامبر (ص) و يارانش به علت ايمان به خداى يكتا حق حيات قائل نبودند.
نيروهاى تبهكار،محمد (ص) و يارانش را از خانه‏ها و ميان داراييهايشان بيرون كردند،آنان قصد ريختن خون آن حضرت و يارانش را داشتند.حتى اگر آنها،به همه آن شرارتها دست نمى‏زدند و كوشش خود را محدود به جلوگيرى از ايجاد دولتى مى‏كردند كه مى‏بايستى حق را بر پا دارد و از ناتوانان پشتيبانى كند باز پيكار با آنان و نابود كردنشان براى پيامبر (ص) مجاز بود،چرا كه باقى ماندن آنها در حال توانايى و نيرومندى به معناى استمرار ستم بر مردم ناتوان و نابودى امنيت جامعه بود;و بالاتر از همه اينها به مفهوم آن بود كه خداوند مورد پرستش قرار نگيرد و به يكتائيش اعتراف نشود.
آرى نيروهاى تبهكار با همه سختگيرى و هرج و مرج طلبى خود،مخالفان واقعى تاسيس دولتى نمونه بودند كه پيامبر بزرگوار (ص) قصد ايجاد آن را داشت.و تحقق چنين‏حكومتى بدون نابود ساختن مخالفان ميسر نبود.بدين گونه مقدر شد كه اين دولت آسمانى روزهايى را در ميدانهاى مبارزه بگذراند كه در حقيقت روزهاى رشد و بارورى اين دولت‏بود.در حالى كه پيروان آن حضرت،به پيروى از او از رودررويى با نيروهاى تبهكار استقبال مى‏كردند.اگر مقدر آن بود كه نيروى تبهكار در آن جنگها پيروز شوند،دولت اسلامى كه مى‏بايست ملتها و توده‏ها، زير پرچمش قرار گيرند،بر پا نمى‏شد.
كميت و كيفيت مسلمانان
البته شمار مسلمانان در آغاز هجرت پيامبر (ص) در مقايسه با نيروهاى عرب مخالف كه در مقابل ايشان مقاومت مى‏كردند و براى ايجاد فاصله بين پيامبر (ص) و هدفهايش همكارى مى‏كردند،اقليتى ناچيز بودند.پيروزى اسلام و بر پايى دولت اسلامى امكان نداشت مگر به يكى از دو طريق:
(1) نيروى الهى دخالت داشته باشد تا به وسيله معجزه‏اى نيروهاى شر را نابود كند،و خداوند بر هر كارى تواناست و هيچ كس نمى‏تواند او را ناتوان كند،هر گاه اراده او بر امرى تعلق گيرد،تنها مى‏گويد بشو!پس انجام مى‏گيرد.و ليكن بديهى است كه در اينجا چنين معجزه‏اى روى نداده است.چرا كه خداى بزرگ اراده فرموده است تا همه كارها را به وسيله عوامل طبيعى اجرا كند و اراده كرده است تا نيروهاى خير را مورد آزمايش قرار دهد و آنها را خالص گرداند،و اين آزمون هرگز ممكن نيست مگر هنگامى كه آن نيروها به انجام اموريت‏خود بپردازند،و با تمام نيرو و توانى كه به آنها داده شده است در راه خدا به جهاد برخيزند.
(2) كيفيت آن اقليت ناچيز-به طور جدى-بايد عالى مى‏بود،تا بر آنچه كه دشمنانش از برترى در كميت‏برخوردار بودند،پيروز مى‏شد.و اين همان چيزى بود كه اتفاق افتاد.
در اين جا پس از پيامبر بزرگوار (ص) ،على بن ابى طالب (ع) به چشم مى‏خورد،تنها فرد برجسته‏اى كه انسانيت همانند او را در تاريخ مبارزه‏ها سراغ ندارد.
يادآور مى‏شويم كه سه سال پس از آغاز رسالت پيامبر خدا (ص) نزديكترين خويشاوندان خود (از فرزندان عبد المطلب) را در مكه جمع كرد و از آنان پرسيد كه كدام يك از ايشان در هدف مهمى كه دارد او را يارى مى‏كنند تا برادر،وصى و جانشين او در ميان ايشان گردد.پس على (ع) عرض كرد:«يا رسول الله!من وزير تو مى‏شوم.»البته پسر ابو طالب آن روز در سنى كمتر از حد بلوغ بود،و پس از آن ده سال در مكه به سر برد،و در آن جا به سن كمال رسيد،و ويژگى آن كمال و مردانگيش در شب هجرت-آن گاه كه در بستر پيامبر (ص) خوابيد،و والاترين نمونه را در تاريخ جانبازى اسلامى پديد آورد-نمودار شد.
هنگامى كه كار به دشوارى گراييد و پيامبر (ص) و همه مسلمانان به دفاع از دين خدا و آزاديهاى مقدس خويش برخاستند،و بر آن شدند تا دولتى بنيان نهند كه حامل مشعل هدايت انسانها باشد،اين مردانگى در حد كمال،آغازگر قهرمانيها شد.تصور نمى‏كنم كسى جز پيامبر بزرگ (ص) اين انتظار را داشت كه آن كلمه وزارتى را كه على روز اجتماع خويشاوندان بر زبان آورد به معنى واقعيش آن قدر پر محتوا و در آن حد لبريز از قهرمانيها باشد.البته پيامبر تنها انسانى بود كه همه موفقيتهاى آينده على را انتظار داشت.
براستى كه پيامبر بزرگ،مهندس مبتكر طرح و نقشه تاسيس آن دولت‏بوده و وزيرش-پسر ابو طالب-مجرى اين طرح كه پيامبر (ص) اولين بار آن را ترسيم كرد،مى‏باشد.و همچنين او در تمام ميدانهاى جنگ پرچمدار پيامبر بود،و با آن حضرت حضور داشت (2) .پيامبر خدا او را بر هر جنگى كه حاضر بود،فرماندهى مى‏داد و كسى را امير بر او قرار نمى‏داد و پرچم پيامبر را هيچ روزى حمل نكرد،مگر اين كه با پيروزى بازگشت و فرماندهيش بى‏نظير بود.او فرماندهى نبود كه سربازانش از او دفاع كنند بلكه فرماندهى بود كه پيش از سربازانش وارد صحنه مى‏شد و چه بسيار مواردى كه سربازان به سبب دلاوريهاى او پشتگرم مى‏شدند.چه بسا اتفاق افتاد كه مدتى طولانى بيشترين شركت كنندگان در جنگ فرار كردند و او تنها پيشاپيش پيامبر (ص) ايستاد و با قهرمانى خود از پيامبر دفاع كرد،و جاى نيروهاى فرارى را پر ساخت.
او با پيامبر (ص) در هيجده ميدان جنگ حاضر بود و تمام جنگهايى را كه در غياب پيامبر و به دستور او رفته بود،رهبرى كرد.من به خود اين اجازه را نمى‏دهم تا از چهار چوب اين كتاب با سخن گفتن از همه ارزشهاى دفاعى او،تجاوز كنم،بلكه به ذكر مجملى از شركت و سهم او در چهار جنگ:بدر،احد،خندق و خيبر بسنده مى‏كنم.اينها همان جنگهايى هستند كه به حق جنگهاى سرنوشت‏ساز در زمان پيامبر محسوب مى‏شوند.و آينده اسلام به نتايج آنها بستگى داشته است.
پى‏نوشتها:
1-حكومت در اسلام از آن خدا و كسانى است كه خداوند به او اجازه حكومت‏به مردم را داده باشد (م) .
2-در طبقات ابن سعد آمده است كه قتاده روايت كرده است،على بن ابى طالب صاحب پرچم پيامبر (ص) در روز بدر و در هر پيكار و نبرد بود. (ج 3-ص 25) .
مالك بن دينار از سعيد بن جبير پرسيد:چه كسى صاحب پرچم رسول الله بود؟سعيد به او گفت:تو آزادى حرفت را بزن! (سعيد در زمان حجاج بود و از او مى‏ترسيد) پس معبد جهنى به وى گفت:من جواب تو را مى‏دهم،پرچم پيامبر را در بين راه،ابن مسيره عبسى،حمل مى‏كرد و موقع پيكار على بن ابى طالب (ع) آن را مى‏گرفت،او حامل پرچم پيامبر (ص) در همه ميدانهاى جنگ بود.
******************
فصل هشتم
در جنگ بدر
جنگ بدر از بزرگترين جنگهاى سرنوشت‏ساز مسلمانان است،در اين جنگ بود كه نخستين بار نيروى پيروان دين جديد به آزمايش در آمد.اگر در اين نبرد مشركان پيروز مى‏شدند-با توجه به اين كه قدرت اسلامى در ابتداى كار بود-هر آينه كار اسلام و قوانين آن تمام شده بود.هيچ كس جز شخص پيامبر (ص) نمى‏توانست ميزان اهميت نتايج آن را درك كند. براستى كه مى‏توانيد عمق احساس آن حضرت را در دعايش پيش از شروع جنگ بخوانيد:آن جا كه ايستاده بود و بزارى پروردگارش را مى‏خواند و مى‏گفت:«بار خدايا!اينك مردم قريش با همه كبر و غرور خويش قصد تكذيب پيامبر-تو را دارند،بار خدايا!هنگامه هلاكت آنان را برسان!بار پروردگارا اگر اين گروه مسلمان امروز هلاك شوند،ديگر كسى تو را در روى زمين پرستش نخواهد كرد» (1) .
در اين جنگ كه نيروهاى شرك به نهصد و پنجاه جنگجو مى‏رسيد،و نيروى ايمان بيش از سيصد و چهارده مجاهد (با خود پيامبر كه در بين آنان بود) نبود،دفاع از اسلام بر سه عنصر متكى بود كه آن سه به منزله سه خط دفاعى بودند:
(1) شخصيت پيامبر و رهبرى والا و پايدارى بى‏نظير او،كه براستى در جنگ بدر و در هر ميدان نبردى كه خود آن حضرت حضور داشت،براى اسلام و مسلمانان آخرين پناهگاه بود.
(2) مردان هاشمى (يا خويشاوندان پيامبر) و در راس آنان على بن ابى طالب (ع) كه ناشناس و گمنام در اين جنگ وارد صحنه شد و با شهرت و آوازه از آن بيرون آمد،و در ميان يكه‏تازان در طول و عرض شبه جزيره عربستان به قهرمانى زبانزد شد.
(3) صدها تن از ياران پيامبر كه دلهايشان سرشار از ايمان و فداكارى بود.و بعضى از آنان شهادت را رستگاريى مى‏ديدند كه با زندگى توام با پيروزى يكسان بود.
اين اصحاب با بركت،لشكريان اسلام و نخستين خط دفاعى و ديوار ضخيمى بودند كه شت‏سر پيامبر بزرگوار (ص) قرار داشت.آنان هم مدافع بودند و هم حمله‏ور.
اما نزديكترين خويشاوندان پيامبر (ص) همان كسانى بودند كه پيامبر (ص) بيش از ديگر مسلمانان از ايشان درخواست فداكارى مى‏كرد.آنان پيش لشكر (يا خط مقدم) مى‏ايستادند و با ايجاد شكاف در صفهاى دشمن و وارد ساختن ضربات كشنده،راه را براى او باز مى‏كردند.و آن گاه كه حمله عمومى شروع مى‏شد،همه مجاهدان در جنگ شركت مى‏جستند خاندان پيامبر (ص) ،مبارزترين،مصمم‏ترين و دشمن‏كش‏ترين همه افراد بودند.اينان در جنگ بدر و در ديگر جنگهاى پيامبر (ص) نيز چنين بودند.هنگامى كه لشكريان اسلام در بعضى جنگها در عمليات مغلوب مى‏شدند،خاندان محمد (ص) با او ثابت قدم مى‏ماندند و با قهرمانى خود كمبودهاى دفاعى لشكر او را جبران مى‏كردند.
مبارزه شروع شد.آن هنگام كه عتبة بن ربيعه اموى و پسرش وليد و برادرش شيبه،در ميدان ظاهر شدند و از پيامبر خواستند كه همتايانى براى مبارزه با آنان وارد ميدان كند،براستى در مقابل پيامبر صدها تن از صحابه ايستاده بودند كه جانشان را براى پيامبر دريغ نمى‏كردند.و ليكن او مصلحت ديد كه فداكارى را از خاندان خود آغاز كند.براستى بار ميدان جنگ سنگين است و شايسته‏تر است كه بار سنگين را نخست‏بر دوش خاندان خود حمل كند.بدان جهت على حمزه و عبيدة بن حارث را براى اين كار با عظمت‏خواست.على،به وليد مجال نداد و حمزه به عتبه،و آن دو را از پاى در آوردند و آن گاه عبيده را در مقابل دشمنش شيبه كمك كردند و او را نيز كشتند.عبيده هاشمى نخستين شهيد اين ميدان جنگ بود،زيرا ساق پايش قطع شده و خون زيادى از او رفته بود.
موقعى كه حمله شروع شد،صدها تن از اصحاب درگير جنگ شدند آنان از آزمايش سربلند بيرون آمدند و خدا و رسول را راضى كردند.خاندان پيامبر مجاهدترين،مصمم‏ترين و جنگنده‏ترين كسان در برابر دشمن بودند.
در اين صحنه جنگ بود كه قهرمانيهاى على پديدار شد.حنظله پسر ابو سفيان با او روبرو شد، هنگام درگيرى،على شمشيرش را بر او نواخت چشمانشرا از حدقه بيرون افكند و او را نقش بر زمين ساخت.عاص بن سعيد به جانب او حمله‏ور شد،او را نيز كشت و طعيمة بن عدى را ديد،نيزه‏اى بر او حواله كرد در حالى كه مى‏گفت:«پس از اين ديگر با ما به خاطر خدا پرستيمان نخواهى جنگيد!»،پيامبر مشتى خاك برداشت-در حالى كه جنگ شدت يافته بود-و به طرف صورت مشركان ريخت و فرمود:«روهاى شما دگرگون باد!بار خدايا دلهاى آنان را بترسان و قدمهايشان را نااستوار فرما!».مشركان به هزيمت رفتند،و در حال فرار به چيزى توجه نداشتند.مسلمانان پيوسته از آنان كشته و اسير مى‏گرفتند.اسيران مشركان هفتاد تن بودند و كشته‏هايشان هم هفتاد نفر.نام همه آنان شناخته نشده است و از آنان فقط حدود پنجاه نفر شناسايى شده‏اند.
تاريخ مى‏نويسد مشركانى كه به دست على (ع) كشته شدند و يا على (ع) در قتل آنها شركت داشت‏بيست (2) ،و يا بيست و دو تن بوده‏اند (3) .
در اين جنگ بود كه اركان دولت اسلامى استوار گشت،و از مسلمانان نيرويى به وجود آمد كه دشمنان از آن مى‏ترسيدند،در شبه جزيره روى آن حساب مخصوصى باز كردند،صدها تن از اصحاب پيامبر (ص) -خداى از آنان خشنود باد-شصت درصد از قدرت جنگ را بر عهده گرفته بودند.على به تنهايى چهل درصد از قدرت رزم را به خود اختصاص داده بود.و حق اين است كه بگوييم قدرت و توان على تنها عامل مهم-در رسانيدن اين جنگ به نتيجه نهاييش-بود.در حالى كه اگر ما در محاسبه خود قدرت هر فرد صحابى ديگر را به تنهايى حذف كنيم،روال اين جنگ تغييرى نمى‏كرد.
پى‏نوشتها:
1-سيره ابن هشام ج 2 ص 621-627.
2-سيره ابن هشام ج 1 ص 708-713.
3-كتاب المغازى از واقدى ج 1 ص 152 (چاپخانه اكسفورد) .
******************
فصل نهم
در احد
قريش از ميدان جنگ بدر با آن چنان نتيجه نااميدكننده‏اى بيرون رفت كه هرگز انتظار آن را نداشت.البته با امكاناتى كه داشت نابودى مسلمانان را آسان مى‏شمرد.چه قريش بيشترين افراد،فراوانترين كمك و غنى‏ترين ساز و برگ جنگى را داشت،با اين همه در ميدان نبرد يكروزه از سران خود هفتاد كشته،و از شخصيتهاى با نفوذ خود هفتاد اسير بر جاى گذاشت، بالاتر از همه،اين هزيمت‏بزرگ بود آن هم به دست گروهى كه هيچ روى آنها حساب نمى‏كرد، قريش نمى‏خواست آن را به عنوان يك شكست نهايى بپذيرد.با اين كه در اين جنگ متحمل زيان شده بود اما معتقد بود كه هرگز در آن جنگ زيان نكرده است،و بايد به اندازه‏اى نفر و مهمات آماده كند كه براى مسلمانان بى‏سابقه باشد.قريش با آتش فروزان خشمى كه در سينه‏هاى افراد خود داشت و با علاقه‏اى كه به شستن لكه ننگ شكست و از بين بردن آن با گرفتن انتقام خون كشته‏هايش،در خود احساس مى‏كرد،نيروى پر بهاى مهمى را به نيروهاى مادى فوق‏العاده‏اش مى‏افزود.به اين ترتيب قريش آمادگى لازم را به دست آورد و رهسپار ميدان جنگ انتقام شد.شمار جنگجويان ايشان در بدر كمتر از هزار بود،اما تعداد ايشان در ميدان جنگ انتقام،-حداقل-بالغ بر سه هزار مى‏شد.ساز و برگ قريش را در اين جنگ،اموال كاروان تجارتى تامين مى‏كرد كه از[پيروان]محمد پيش از جنگ بدر،ربوده بودند.و آنان آنچه در امكان داشتند براى جنگ انتقام آماده كردند.و اين چنين بود كه سال بعد از جنگ بدر انبوه مردم خشمگين مكه به طرف مدينه راه افتادند تامسلمانان،دين و پيامبرشان را از پاى در آورند!
ارتش مكه كه راهى مدينه بود به منطقه احد-كه حدود پنج ميل از مدينه فاصله داشت-رسيد آنجا همان ميدان جنگى بود كه انتظارش مى‏رفت.
پيامبر (ص) مؤمنان را در آن جا آماده پيكار مى‏فرمود.پنجاه تن از تيراندازان را (به سركردگى خالد بن وليد) ميانه دو كوه گمارد،و دستور داد از پشت‏سر مسلمانان را در مقابل سواران لشكر مشركان مراقبت كنند،و جايگاه خود را به هيچ روى ترك نكنند،چه مسلمانان، مشركان را شكست دهند و تا مكه تعقيب كنند و چه مشركان مسلمانان را هزيمت دهند و تا داخل مدينه دنبال كنند.
عناصر دفاع در اين كارزار
در اين دومين جنگ سرنوشت‏ساز نيروى دفاع اسلامى همان سه عنصرى بود كه نقش خود را در جنگ بدر ايفاء كرد: (1) فرماندهى،نمونه پيامبر (ص) و پايدارى او. (2) خاندان او و قهرمانيشان. (3) ارتش اسلامى كه اساسش از حدود هفتصد نفر صحابى تشكيل مى‏شد كه دلهاى بسيارى از آنان مملو از ايمان و علاقه به جانبازى بود.
جنگ احد همانند جنگ بدر آغاز شد.طلحة بن ابى طلحه عبدرى پرچمدار مشركان، مسلمانان را به مبارزه مى‏طلبيد در حالى كه مى‏گفت:«آيا مبارزى هست؟»
پاسخ دهنده همان پاسخگوى ميدان جنگ بدر است.على بن ابى طالب (ع) به طرف او پيش رفت.هنگامى كه آن دو در ميانه دو لشكر روبرو شدند،على،با نواختن ضربتى فرقش را شكافت.پيامبر خوشحال شد و تكبير گفت مسلمانان هم براى كشته شدن او تكبير گفتند،چه او سرلشكر پيشقراولان قريش بود.در روايتى آمده است‏ساق طلحه قطع شد پس فرو افتاد،و عورتش كشف شد و على را عنوان رحم[خويشاوندى]ياد كرد،با اين كه على كار او را يكسره نكرد،بلكه به حال خويش واگذاشت و ليكن طلحه در اثر همان يك ضربت هلاك شد.ابو سعد بن ابى طلحه با پرچمى بر دوش در آمد و مبارز مى‏طلبيد و مى‏گفت:«اى ياران محمد!شما تصور مى‏كنيد كشتگان شما اهل‏بهشتند و كشته‏هاى ما در دوزخ;سوگند به لات دروغ مى‏پنداريد،و اگر شما براستى بدان معتقديد يكى از شما وارد ميدان من شود،و بايد كه فردى از شما براى مبارزه با من پيشقدم شود.»اين بار هم على با او روبرو شد،نصيب ابو سعد هم از برادرش طلحه بيشتر نشد[با يك ضربت از پا در آمد].
فرزندان عبد الدار يكى پس از ديگرى پرچم را حمل كردند و على از آن ميان ارطاة بن شرحبيل و شريج‏بن قارض و غلام آنها صواب را نقش زمين كرد.
على و پرچمداران
مورخان روايت مى‏كنند كه حمزه با شمشيرش عثمان بن طلحه را بر زمين افكند و با اصابت تير عاصم بن ثابت‏به موضع قتل،پسران طلحه;مسافع و حارث از پا در آمدند.و زبير برادر ايشان كلاب را با شمشير نقش بر زمين كرد،و جلاس برادر ديگرشان را طلحة بن عبيد الله، كشت.
علاوه بر اينها آنچه ابن جرير طبرى،ابن اثير،طبرانى و محب الدين طبرى از ابى رافع (از اصحاب پيامبر (ص) ) روايت كرده‏اند دلالت‏بر اين دارد كه على تمام پرچمداران را از پا در آورد.در رياض النظره،محب الدين چنين آمده است:«همين كه على روز احد پرچمداران را كشت،جبرئيل گفت:يا رسول الله (ص) اين است معنى برابرى.پيامبر گفت:البته او از من است و من از او.جبرئيل گفت:و من از شما.» (1)
براستى كه هلاكت پرچمداران اراده مسلمانان را استوار و دلهاى مشركان را متزلزل كرد. مسلمانان پس از قتل سران بر آنان سخت گرفتند.در پيشاپيش مسلمانان،على،حمزه،ابو دجانه و ديگران بودند و صفوف دشمن تضعيف شد.جز اين كه مسلمانان در اثناى اين جنگ قهرمانى بى‏نظير را از دست دادند:و آن حمزه شير خدا و عموى‏رسول خدا بود.وحشى حبشى-در حالى كه حمزه مردم را چون شمشيرى بران از پا در مى‏آورد-حربه‏اش را بسوى او افكند و او را كشت.با همه اينها مشركان به سختى هزيمت‏يافتند و مسلمانان وارد لشكرگاه آنان شدند و آنچه از وسايل جنگى و مواد مى‏يافتند برمى‏داشتند بدون اين كه از لشكرگاه و داخل آن كسى به دفاع برخيزد.
اين منظره،آن پنجاه تيرانداز را دچار وسوسه كرد،همان افرادى كه پيامبر آنان را در دره كوه قرار داده بود تا از دنباله لشكر اسلام پشتيبانى كنند و از آنان در برابر سواران مشرك دفاع كنند.بيشتر اينان جايگاه خود را ترك كردند.به جمع كنندگان غنايم پيوستند.على رغم اين كه سردسته اين عده،عبد الله بن جبير،فرمان پيامبر را كه تاكيد مى‏فرمود مبادا جاى خود را ترك كنند،به آنان يادآور شد،تيراندازان راهى جمع آورى غنايم شدند.و هيچكدام فرمان پيامبر را اطاعت نكردند،مگر چند نفر-كه بيش از ده تن نبودند-كه خالد وقتى متوجه تعداد اندك آنها شد با سوارانش بر آنان تاخت و همه را كشت.
شكست پس از پيروزى
مشركان شكست‏خورده كه سوارانشان را در حال پيكار و هجوم ديدند،دوباره وارد جنگ شدند.و بدين گونه كار بر مسلمانان كه سرگرم جمع آورى غنايم بودند سخت‏شد.مسلمانان بهت‏زده بودند و كارشان در هم ريخته بود،دوباره مشغول جنگ شدند ولى نمى‏دانستند با چه كسى مى‏جنگند،بحدى كه تعدادى از آنان به شمشير خودشان كشته شدند،و به اين ترتيب مسلمانان شكست‏خوردند و پا به فرار گذاشتند در حالى كه پيامبر از پشت‏سر آنها را براى بازگشت‏به جبهه فرا مى‏خواند.
قرآن از وضع مسلمانان در آن ساعات وحشتناك براى ما سخن مى‏گويد:
«براستى كه خداوند وعده‏اش را با شما راست گردانيد كه به اذن او به سرعت دشمن را مى‏كشتيد تا اين كه سست‏شديد و در كار خود با هم درگير شديد و پس از اين كه خواسته شما را بر شما نشان داد،نافرمانى كرديد.بعضى از شما طالب دنيا و بعضى طالب آخرتيد. سپس شما را از ايشان بازگردانيد تا بيازمايد شما را البته مورد عفوقرار گرفتيد،و خداوند بر مؤمنان مهربان است.هنگامى كه به فرار خود ادامه مى‏داديد و به كسى توجه نمى‏كرديد در حالى كه پيامبر از دنبال شما را صدا مى‏زد پس در مقابل اندوه شما را به اندوه جزا داد تا نه بر آنچه از دست داده‏ايد اندوهگين شويد و نه از آنچه بر شما وارد شده است.و خدا بر آنچه انجام مى‏دهيد آگاه است.» (2) .
چه كسى با پيامبر پايدار ماند؟
براستى هدف هر كدام از آنان اين بود كه جان خويش را نجات دهد،بجز كسانى كه خداوند ايشان را (از خود خواهى) حفظ كرده بود،در صورتى كه بجز اندكى از آنان مشمول اين لطف نشدند.كسانى كه به تعداد بيشترى قائلند مى‏گويند كه هفت نفر از مهاجران بودند:على (ع) ابو بكر،عبد الرحمان بن عوف،سعد بن ابى وقاص،طلحة بن عبيد الله،زبير و ابو عبيده جراح، و نه تن از انصار:حباب بن منذر،ابو دجانه،عاصم بن ثابت،حارث بن صمه،سهل بن حنيف، سعد بن معاذ،اسعد بن حضير (و سعد بن عباده) و محمد بن مسلمه (3) .
پايدارى على با پيامبر (ص)
از آنچه حاكم در صحيحه مستدرك روايت كرده است دانسته مى‏شود كه على بن ابى طالب تنها مبارزى بود كه در طول جنگ با پيامبر (ص) پايدار ماند،و ديگر افرادى را كه در زمره افراد ثابتقدم نام برده‏اند،در حقيقت نخستين كسانى هستند كه پس از كناره گرفتن از پيامبر (ص) به سوى او باز گشتند.
حاكم روايت كرده است كه ابن عباس گفت:
«على داراى چهار ويژگى است كه كسى واجد آنها نيست:او نخستين فرد ازعرب و عجم است كه با رسول خدا نماز گزارد.و او كسى است كه پرچم پيامبر در تمام لشكركشى‏هاى بزرگ به دست او بود،و كسى است كه با پيامبر روز مهراس[احد]ايستادگى كرد،و او كسى است كه پيامبر را غسل داد و وارد قبرش كرد.» (4) .
حاكم روايت كرده است كه سعد بن ابى وقاص گفت:
«چون مردم روز احد آن چنان فاصله‏اى از پيامبر گرفتند،به كنارى رفتم و گفتم از خودم دفاع مى‏كنم...سپس مقداد به او گفت:اى سعد،اين پيامبر است...» (5) .و ابا بكر گويد:«چون مردم روز احد از پيامبر دور شدند،من اول كسى بودم كه به جانب رسول خدا باز گشتم...و در اين حديث‏يادآورى مى‏كند كه ابو عبيده جراح از او پيروى كرد.» (6) و زبير راجع به جنگ احد گفته است:
«پشت‏سر ما را براى سواران دشمن خالى گذاشتند،و آنها در تعقيب ما در آمدند و كسى فرياد مى‏كرد:هان!محمد را كشتند،پس ما به هزيمت رفتيم و گروه دشمن بر ما شوريدند...» (7) .
و البته پيامبر-پس از اين كه مشركان به او رسيدند-استوار ماند.و به تنهايى پيكارى شديد كرد.از سعد بن ابى وقاص روايت‏شده است كه او مردى را ديد،چهره‏اش را پوشانده بود نشناخت كه او كيست،پس مشركان رو به او آمدند به حدى كه سعد گمان برد كه او را دستگير كردند،پس آن مرد دستش را پر از خاك كرد و به طرف صورتهاى آنان پاشيد،و آنها به عقب بازگشتند...ناگاه ديدم او پيامبر خداست.و او آنچه تير در تركش خود داشت پرتاب كرد تا تيرهايش تمام شد و زه كمانش بريد.
ابى بن خلف قبلا به پيامبر گفته بود كه در آينده او را خواهد كشت،پس پيامبر خدا در جواب او گفت:بلكه اگر خدا بخواهد من تو را خواهم كشت.و اين شخص در جنگ احد حاضر بود،و چون مسلمانان از پيامبر دور شدند،قصد حمله به پيامبر كرد،بعضى از اصحاب پيامبر خواستند جلوى او را بگيرند،پيامبر آنان را منع كرد،سپس خود نيزه‏اى به سوى او پرتاب كرد، با اين كه مؤثر به نظر نمى‏رسيد،ولى ابى بن خلف گفت:«به خدا سوگند محمد مرا كشت... زيرا كه او در مكه به من گفته بود:من تو را مى‏كشم.به خدا قسم حتى اگر بر من آب دهان انداخته بود مرا كشته بود.»پس چيزى نگذشت تا موقع بازگشت‏به مكه از بين رفت.
طبرى از ابى رافع روايت كرده است كه او گفت:پيامبر خدا گروهى از مشركان را ديد و به على گفت:به آنان حمله كن،پس على حمله كرد و آنان را پراكنده ساخت و عمرو بن عبد الله جمحى را كشت،سپس گروه ديگرى را ديد كه قصد او را دارند.پس به على گفت:بر آنان حمله كن!پس على حمله برد و جمعيت آنها را متفرق كرد،و شيبة بن مالك-يكى از فرزندان عامر بن لؤى-را كشت.گروهى جنگجو از قبيله كنانه قصد حمله به پيامبر را داشتند كه در ميان آنها چهار پسر سفيان بن عويف:خالد،ابو الشعشاء،ابو الحمراء و غراب بودند،پس پيامبر (ص) به على فرمود:مرا از شر اين دسته از ارتش دشمن خلاص كن!و على بر آنها حمله برد در حالى كه آنان نزديك به پنجاه سوار،بودند و على پياده بود،و آن قدر با شمشيرش آنان را زد تا از پيرامون پيامبر پراكنده شدند،اما دوباره دور او را گرفتند،باز بر آنها حمله برد،آن كار چندين بار تكرار شد تا اين كه هر چهار پسر سفيان بن عويف و تمام آن ده نفر را كشت... (8) در صحيح مسلم آمده است كه سهل بن سعد گفت:
«پيامبر از ناحيه صورت مجروح شده بود و يكى از دندانهاى كرسيش شكسته و كلاه خود روى سرش در هم شكسته بود.و فاطمه دختر رسول خدا خونها را مى‏شست‏على بن ابى طالب با سپرش (از آب گودالى در احد به نام مهراس) آب مى‏ريخت،پس،چون فاطمه ديد كه آب جز اين كه خون را زياد كند فايده‏اى ندارد،قطعه حصير را گرفت و سوزاند تا خاكستر شد و بعد روى زخم چسباند تا خون بند آمد.» (9)
نتيجه جنگ
براى خواننده به دست آوردن نتايج زير زياد مشكل نيست:
(1) جنگ احد از بزرگترين جنگهاى سرنوشت‏ساز در تاريخ مسلمانان بود.براستى كه اين جنگ براى اسلام جنگ مرگ و زندگى بوده است.نزديك بود اين جنگ به نابودى اسلام منجر شود.
(2) در حقيقت آن كسى كه در آغاز جنگ طلايه داران را از پاى در آورد،اثر مهمى در بالا بردن روحيه مسلمانان و در هم شكستن اعصاب مشركان داشت،على رغم اين كه آنان چهار برابر مسلمانان بودند.زيرا در آن زمان،پرچمداران در جنگها از نظر جنگجويان سران لشكر به حساب مى‏آمدند.به خاك افتادن فرماندهى لشكر تاثير شگرفى روى لشكر مى‏گذاشت.تاريخ متذكر است كه ابو سفيان به پسران عبد الدار گفت:
«اى فرزندان عبد الدار!ما مى‏دانيم كه شما به پرچمدارى از ما شايسته‏تريد (زيرا كه سنت مكيان اقتضا مى‏كرد كه يكى از فرزندان عبد الدار حامل پرچم باشد) .و ما روز بدر از ناحيه پرچمدارى شكست‏خورديم،و پيروزى هر قومى از ناحيه پرچم خويش[پايدارى پرچمدار] است پس شما همچنان پرچمدار باشيد و در حفظ آن بكوشيد و يا آن را به ما واگذاريد. »پسران عبد الدار بر آشفته شدند و گفتند:ما پرچمهايمان را زمين مى‏گذاريم؟ابو سفيان گفت:پرچم ديگرى بايد با پرچم شما باشد.آنان در جواب ابو سفيان گفتند:بلى آن پرچم را نيز مردى جز از فرزندان عبد الدار حمل نخواهد كرد،وجز آن هرگز امكان پذير نيست (10) .اهل مكه در آغاز جنگ ده مرتبه پرچمشان را در حال سقوط ديدند و دلهايشان با سقوط آن،ده بار فرو ريخت و از آن جهت‏خود را در مقابل نيرويى غالب ديدند.على كسى بود كه حمله بر پرچمها را بتنهايى عهده‏دار بود،و يا سهم بزرگى در اين تهاجم داشت و همان دليل كست‏خوردن لشكر مكه در مرحله اول جنگ بود.
(3) موقعى كه در مرحله دوم مسلمانان به هزيمت رفتند،براى دفاع از پيامبر كسى جز على و سيزده تن از اصحاب پيامبر باقى نماند.و آنان همان نخستين كسانى بودند كه به جانب پيامبر بازگشتند.البته روشن است كه دفاع على در اين لحظه‏هاى خطرناك چندين برابر افزونتر از دفاع ايشان بود.
البته پيامبر پس از هزيمت اصحابش هدف يورشهاى مشركان قرار گرفت و هر گاه مى‏ديد جمعى از لشكر دشمن قصد او را دارند به على مى‏گفت:بر آنان حمله كن!اگر على نبود،براى آن چهارده نفر ديگر اين امكان نبود كه از پيامبر در مقابل تمام ارتش بت‏پرست دفاع كنند. براى همين است كه اگر گفتيم على در اين جنگ سرنوشت‏ساز،افتخار بخش عمده دفاع از پيامبر و مقام رسالت را در مقابل نيروهايى كه هيچ فرد ديگر توان مقابله با آنها را نداشت، كسب كرده است‏سخنى به خطا نگفته‏ايم.
اگر جنگ بدر اركان دولت اسلامى را استوار كرد بود،جنگ احد نزديك بود اين پايه‏ها را-اگر جمعى از قهرمانان و در راس آنان على نبودند-دستخوش نابودى كند.
مشركان ديدند كه جنگ احد به سود آنها خاتمه يافت و لشكر پيامبر (ص) هزيمت‏يافت و مسلمانان در آن جنگ هفتاد كشته دادند كه در ميان آنها قهرمانى چون حمزه عموى پيامبر و شير خدا بود.با همه اينها پيروزى آنان روشن نبود،چون هدف اصلى آنها محمد بود و محمد (ص) هنوز زنده بود،و خطر مهمى در مقابل ايشان به شمارمى‏رفت،بدانجهت آنان ناگزير بودند تا به جنگ سرنوشت‏ساز ديگرى دست زنند،و دوباره با شركت‏خود در آن،هدفهايى را كه در هيچ يك از جنگها تحقق نيافته بود،تحقق بخشند.البته جنگ احد در سال سوم هجرى بود و دو سال پس از اين تاريخ جنگ سرنوشت‏ساز سومى در گرفت كه در آن مشركان بزرگترين نيروى ممكن را بسيج كردند تا هدفهاى نهايى‏شان را تحقق بخشند و آن جنگ خندق و يا جنگ احزاب بود.
پى‏نوشتها:
1-كنز العمال ج 15 ص 126 شماره حديث 364 و در فضائل الخمسة از صحاح ستة مانند آن در ج 2 ص 217 منقول است.
2-آل عمران،آيه 151-152.
3-واقدى در كتاب مغازى (ابن ابى الحديد آن را در جلد سوم از شرح نهج البلاغة ص 388 نقل كرده است) .
4-يوم المهراس همان روز احد است جايى كه بركه‏اى بنام مهراس وجود داشت.اين حديث را حاكم در مستدرك ج 3 ص 111 روايت كرده است.
5-مستدرك،جزء سوم ص 26 تا 28-سيره ابن هشام،جزء دوم ص 78 حديث زبير.
6 و 7-اين احاديث در جزء سوم مستدرك ص 26،27،28 است.و ابن هشام در جزء دوم از سيره خود ص 78 حديث زبير را روايت كرده است.
8-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 3 ص 372،آن مطلب را از ابى عمر و زاهد نحوى غلام ثعلب و از محمد بن حبيب در امالى خود نقل كرده است.
9-شرح نهج البلاغه،ج 3،ص 80 تا 85.
10-سيره ابن هشام ج 2 ص 67.
******************
فصل دهم
در جنگ احزاب
امنيت قبايل مكه-و در راس آنها ابو سفيان-در گرو يك چيز بود و آن يكسره كردن كار محمد (ص) و دين او بود،قبيله‏هاى ديگرى خارج مكه بودند كه با آنان در اين امنيت مشاركت داشتند،زيرا آنان نيز همانند ايشان بت‏پرست‏بودند و محمد را براى دينشان خطرناك مى‏ديدند.در بين آنان و مسلمانان در خلال پنج‏سالى كه از هجرت سپرى شده بود، برخوردهاى پراكنده‏اى وجود داشت و در تمام آن برخوردها مسلمانان غلبه يافته بودند.در نتيجه آنها نيز مثل قبايل مكه كينه و ناراحتى داشتند.ميان مسلمانان،و يهوديهاى مجاور مدينه برخوردهايى ايجاد مى‏شد منشا همه آنها پيمان‏شكنى آنان نسبت‏به پيامبر و اظهار عداوتشان نسبت‏به مسلمانان بوده است،با اين كه ايشان در سايه موجه دانستن آن پيمانها در امنيت‏بودند.پيامبر (ص) يهوديان بنى نظير و ديگران را از سرزمينهايشان تبعيد كرده بود.
سال پنجم هجرى گروهى از يهود با مژده جنگ و آهنگ گرد آوردن عرب بر محور پيكار با پيامبر (ص) راهى مكه شدند،تا به مقاصد شوم خود نايل شوند.قريش هيچ نيازى به كسانى كه آنان را وادار به جنگ كنند نداشتند،لذا بدون تامل موافقت كردند و چهار هزار رزمنده آماده ساختند و به تحريك يهوديانى كه از مدينه آمده بودند،قبيله‏هاى غطفان و غيره نيز به آنان پيوستند،در نتيجه،شمار ارتش بت‏پرستان به حدود ده هزار نفر رسيد.
خبر اجتماع آنان چند روز قبل از رسيدن به مدينه،به پيامبر رسيد.پيامبر بااصحاب خود مشورت كرد.سلمان فارسى نظر داد كه خندقى اطراف مدينه حفر شود تا بين مهاجمان و رسيدن آنان به مدينه فاصله اندازد.پيامبر مسلمانان را (كه حدود سه هزار تن بودند) مامور اجراى اين پيشنهاد كرد،خندق در خلال شش روز كنده شد.موقعى كه انبوه لشكر دشمن، خندق را مشاهده كردند،غافلگير شدند،و يقين پيدا كردند كه نخواهند توانست وارد مدينه شوند،پس ناگزير به جاى ورود به مدينه،حصارى در اطراف آن پى ريختند.
بنى قريظه پيمان شكنى مى‏كنند
پس از رسيدن آنان به منطقه مدينه يهود بنى قريظه به ايشان پيوست،البته اينان از ابتدا در پيمان صلح با پيامبر بودند و اين پيمان شكنى آنان پيشامد خطرناكى براى مسلمانان بود. آنان با پيمان شكنى خود،به جمعيت،و كمك دشمن افزودند بناچار مسلمانان بر آن شدند تا به خطوط دفاعى خود،خط دفاعى جديدى بيفزايند.ميان مسلمانان تعدادى از منافقان بودند كه خبرهاى ناگوارى به آنها مى‏دادند و در دل آنان رفته رفته ايجاد خوف مى‏كردند.مسلمانان را ترسى شديد فرا گرفته بود و بجز كسانى كه خدا آنان را حفظ كرده بود-كه البته زياد نبودند-بقيه از ترس جانهايشان به لب رسيده بود.قرآن از حالات روانى كه مسلمانان در آن برهه از زمان به سر مى‏بردند نقل مى‏كند:
«هنگامى كه دشمنان از بالاى سر و از پايين پاى شما به طرف شما آمدند و هنگامى كه چشمها نگران و دلها به حنجره‏ها رسيده بود و به خدا گمان بد مى‏برديد،آن جا بود كه مؤمنان آزمايش شدند و بشدت به خود لرزيدند.و هنگامى كه منافقان و كسانى كه در دلهايشان بيمارى نفاق بود مى‏گفتند:خدا و پيامبرش جز وعده فريبكارانه به ما ندادند.و هنگامى كه گروهى از آنان مى‏گفتند:اى مردم مدينه!ديگر جاى اقامت‏براى شما نيست پس باز گرديد!و جمعى از آنان اجازه مى‏خواستند از پيامبر[تا برگردند]و مى‏گفتند:خانه‏هاى ما ناامن است،در حالى كه ناامن نبود،آنان قصدى جزفرار از جنگ نداشتند.» (1) .
بر خلاف آنان وضع روحى مشركان بالا بود و پيروزى را در دسترس خود مشاهده مى‏كردند آنان مدينه را محاصره كرده‏اند و كسى از اهل مدينه جرات بيرون شدن از آن را ندارد. بخصوص موقعى اطمينانشان به پيروزى زياد شد و روحيه‏شان بالا رفت كه بنى قريظه تا حدى با آنها همدست‏شدند و مكيان را از حالت محاصره كردن خارج كردند و در وضع تهاجم رو در رو قرار دادند.
بت‏پرستان از حالت محاصره به تهاجم تغيير جهت مى‏دهند
عمرو بن عبدود و به همراه او ضرار بن خطاب،عكرمة بن ابى جهل و ديگران،در صدد يافتن جايى كم عرض در خندق برآمدند تا اسبهايشان آنان را از آن محل رد كنند.در نتيجه با مسلمانان در يك خاك قرار گيرند.انتظار مى‏رفت كه اگر آنان در اين گستاخى موفق شوند ديگر مشركان نيز از خندق عبور كنند.امكان داشت كه تمام لشكر مهاجم-اگر بين دو طرف خندق پلى از خاك هر چند به اندازه همان جاى كم پهنا مى‏زدند-از خندق عبور كنند.در حالى كه پيش از عبور مشركان از خندق مسلمانان را ترس فرا گرفته و جانهايشان به لب رسيده بود،به سهولت مى‏توانيم وضع روحى آنان را پس از عبور دشمن از خندق،تصور كنيم، و آن خطر جدى تازه‏اى بود كه نمى‏توانستند حدى بر آن تعيين كنند.
از جمله مؤمنان كسانى بودند كه توكل به خدا اراده آنان را قويتر كرد
على رغم اين كه ترس دلهاى اكثريت انبوهى از مسلمانان را پر كرده بود،در ميان آنان كسانى بودند كه قلبشان پر از ايمان بود و هيچ تزلزل و اضطرابى پيدا نكردند بلكه عظمت‏خطر-به علت وعده پيروزى كه خدا و پيامبرش به ياوران دينش داده بود-برايمان آنان افزود،و خود را براى فداكارى و پيشگيرى آن خطر و از بين بردن آن آماده كردند.قرآن از روحيه اين مؤمنان براى ما سخن مى‏گويد:
«و چون مؤمنان آن گروهها را ديدند،گفتند:اين است آنچه خدا و پيامبرش به ما وعده داده بودند،و خدا و رسولش راست گفتند و جز بر ايمان و اسلام آنان چيزى افزوده نشد.از جمله مؤمنان مردانى هستند به پيمانى كه با خدا بسته بودند وفا كردند،پس بعضى از آنان مهلتش را به پايان رسانيدند و بعضى در انتظار پايانند و هيچ دگرگونى در آنان پيدا نشد.» (2) قرآن راجع به شمار مؤمنانى كه شدت خطر بر ايمانشان افزود،چيزى به ما نمى‏گويد.ممكن است دهها تن و يا افراد كمى باشند.با اين كه بعضى از اقسام ايمان به صورت تنها يك حالت نفسانى باقى مى‏ماند،و به مرحله‏اى كه كار سازنده و جانبازى مؤثرى از افراد سر بزند نمى‏رسد.بعضى از اقسام ايمان چنان فعال و حياتبخش است كه صاحبش را وادار مى‏كند تا با خطرها مواجه شود و تا سر حد كمال و بالاتر از آن بالا رود و بر نفس خود غالب آيد و بر ويرانه آن كاخ سعادتش را بنا كند.هر چند تعداد اين گروه از مؤمنان بين سه هزار مسلمان،ناشناخته است، اما تاريخ يك تن از آنان را مجهول نگذاشته است‏يك تن در ميدان جنگ احزاب،پيشاپيش آن گروهى بود كه تا بالاترين حد خطرها كه نزديك بود،تندباد مهلكش بنياد دولت جديد اسلامى را قلع و قمع كند،پيش رفتند،منظور من از آن يك تن،كسى جز على بن ابى طالب (ع) نيست.
عمرو بن عبدود
عمرو بن عبدود و همراهانش از خندق گذشتند.عمرو از برجسته‏ترين سواران عرب بود.در جنگ خندق به گونه‏اى چشمگير حضور يافته بود تا مردم مقام شجاعت او را ببينند.عبور او با تعداد كمى از سواران خود دليل جرات كم نظير اوست.پس،او تنها فرد (از ميان هزاران جنگجو) است كه قصد حمله رو در رو به مسلمانان را داشت،درحالى كه با آنان بر يك زمين قرار داشت همه آنان را به مبارزه طلبيد.در نظر بگيريد كه صدها يا هزاران نفر از لشكر بت‏پرستان آرزو داشتند كه از او پيروى كنند و از خندق بگذرند.پس اين كه او جرات مى‏كند به عنوان نخستين فرد از خندق مى‏گذرد،خود دليل بر شجاعت فوق العاده اوست.
على خطر جديد را تحمل مى‏كند و بعد آن را از بين مى‏برد
براستى گذشتن عمرو و همراهانش از خندق،براى مسلمانان خطرى جديد،و پيشامدى وحشتناك و غير منتظره را مجسم مى‏كرد.و نزديك بود كه درب ورود به مدينه-به طور كامل-باز شود و صدها و هزارها به عمرو ملحق شوند،و ليكن اين پيشامد ناگهانى على را غافلگير نكرد،زيرا تاريخ از حضور ذهن على (ع) و پاسخ سريع او براى ما سخن مى‏گويد،آن جا كه على (ع) براى پيشگيرى خطر به هنگام شدتش و آن گاه،از ميان برداشتن آن مى‏شتابد. على در راس جمعى از مؤمنان بسرعت‏به طرف آن رخنه‏اى رفت كه عمرو در خط دفاعى اسلام ايجاد كرده بود.در آن جا جلوى دشمن ايستاد تا مانع عبور كسانى شود كه خود را آماده پيوستن به عمرو كرده بودند (3) .او پس از اين كه خطر جديد را در اين حد متوقف كرد، ست‏به كار از ميان برداشتن قطعى اين خطر شد.
در اين جنگ كه مسلمانان با خطرى روبرو شدند كه پيش از آن روبرو نشده بودند،عنصرهاى دفاعى اسلام درست همان عناصر سه گانه‏اى بود كه نقش خود را در دو جنگ بدر و احد ايفا كرده بودند.پايدارى پيامبر (ص) ،رهبرى والاى او،و قهرمانى على و ارتش اسلام.
عناصر دفاعى اسلام
در اين جنگ عنصر چهارمى به اين عناصر اضافه شد.و آن نقش سلمان فارسى بودكه به پيامبر پيشنهاد حفر خندق در اطراف مدينه براى حفاظت آن از حمله‏هاى دشمن داد.نقش ارتش اسلام در جنگ احد-همان گونه كه خواننده توجه دارد-كمتر از نقش آن در جنگ بدر بود.اما نقش آن در جنگ خندق،چه بسا كمتر از نقش وى در جنگ احد بود.علت آن بود كه مسلمانان در جنگ خندق هرگز با دشمن روبرو نشدند و ليكن آنان پيش از رسيدن دشمن، خندق را در اطراف مدينه كندند،و بعد از رسيدن دشمن پشت‏خندق ايستادند.
اما دو عنصر اول نقش‏شان همان نقشى بود كه در دو جنگ پيشين داشتند و مهمتر از آن پايدارى پيامبر و رهبرى،تدبير جنگى و دستور سريع او بود در ايجاد حفر خندق.همه اينها اهميت زيادى در انجام درست اين تصميمات مهم داشته است.اما نقش على در اين جنگ در تاريخ دفاع اسلامى آشكار و برجسته است.
نعره كشيدن و سپس فرود آمدن از مركب
عمرو،اسبش را در محلى روبروى مسلمانان به جولان درآورد،در حالى كه مى‏گفت:آيا مبارزى هست!كسى پاسخ نداد،تا اين كه گفت:«من از داد زدن و مبارز طلبيدن خسته شدم و صدايم گرفت آيا كسى نيست كه با من مبارزه كند؟»و چون كسى از مسلمانان جواب عمرو را براى مبارزه نداد،پس على ناگزير تصميم گرفت تا به طور موقت موضع خود را كه مانع پيوستن لشكر كافر به عمرو بود،ترك كند.البته او اين كار را كرد به اعتماد كسانى كه همراه او بودند تا آن كار مهم را به عهده گيرند.او وظيفه خود مى‏دانست تا خطر جديد را كه محدود و متوقف كرده بود،بى‏اثر سازد.
على پيش آمد و عمرو را دعوت به فرود آمدن از مركب كرد،و عمرو با عبارتى بى‏محتوا گفت: «تو چرا برادر زاده‏ام؟به خدا سوگند من دوست ندارم تو را بكشم!»پس على گفت:«ولى به خدا قسم من دوست دارم تو را بكشم!»
آن گاه هر دو پياده به زد و خورد پرداختند و على او را از پاى درآورد،لشكر احزاب‏سرگردان ماندند تا اينكه وارد خندق شدند،پا به فرار نهادند در حالى كه به هيچ چيز توجه نداشتند (4) .
على موقعى كه عمرو را كشت،تكبير گفت،و صداى تكبير مسلمانان بلند شد،چه قتل او پايان خطر جديد بود.آنانى كه همراه عمرو بودند فرار كردند و در صدد نجات خودشان بودند.اما بيشتر آنها نجات نيافتند،زيرا پيش از رسيدن به سمت ديگر خندق،نقش زمين مى‏شدند.
شايسته است كه اندكى تامل كنيم تا به عنوان يك موضوع،سهمى را كه على در دفاع از اسلام و نبوت داشته است در جنگى كه براى اسلام خطر به اوج خود رسيده بود بررسى كنيم.
منطقى نيست كه بگوييم تمام مسلمانان از كشتن عمرو عاجز بودند.پس عمرو هر چه شجاع بود ممكن نبود در مقابل صدها و يا هزاران مسلمان مقاومت كند.و ليكن مساله اين نيست. عمرو مبارز مى‏طلبيد و مبارزه تنها ميان دو نفر ممكن است.ننگ است كه به مقابله يك مرد بيش از يك مرد بيرون رود.البته او همه مسلمانان را به مبارزه مى‏خواند تا هر كدام از آنها با وى مبارزه كنند،پس همگى خوددارى كردند و جز على كسى به جانب او نشتافت منطقى نيست كه بگوييم عمرو تمام نيروى ارتش بت‏پرستان بود و كشته شدن او باعث‏به هزيمت رفتن تمامى احزاب شد،ولى منطقى است كه روى دو مطلب تكيه كنيم:
(1) پرداختن على (ع) به بستن رخنه‏اى كه عبور عمرو و همراهانش ايجاد كرده بود و جلوگيرى از پيوستن ديگران به عمرو،خطر را متوقف كرد،و آن را به عمرو و يارانش محدود ساخت،بر ماست كه بسنجيم اگر آن رخنه باز مانده بود جمع كثيرى از سواران مشرك به طرف مدينه پيشروى كرده بودند و عبور آنان به سر پا كردن پلى ميان دو طرف خندق كمك كرده بود و همه لشكر عبور مى‏كردند.
پس يك ساعت غفلت ممكن بود موجب خطرى كشنده شود.اين اتفاق رخ نداد چون على خطر جديد را با تسلط به اعصاب،حضور ذهن و نترسيدن از خطرها،بزودى پاسخ گفت.
(2) كشته شدن عمرو به لشكر بت‏پرستان ثابت كرد كه آنان دوباره قادر به عبور از خندق نيستند،و اين كه چيزى را كه عمرو از انجامش عاجز باشد براى ديگرى غير ممكن است.بدين جهت لشكر بت‏پرستان در مقابل يكى از دو امر قرار گرفت:يا به خاك افتادن يا پيگيرى محاصره تا مسلمانان تسليم شوند و يا خواه و ناخواه براى مبارزه از خندق عبور كنند. پيگيرى محاصره از اين نوع براى ارتش بت‏پرستان غير ممكن بود.
چه آن يك ارتش نظامى نبود،و مواد خوراكى لازم براى رزمندگان،اسبها و شترانش نداشت. علاوه بر اينها باد تند غير عاديى بر آنان وزيدن گرفت كه ديگهايشان را مى‏برد و خيمه‏هاشان را از جا مى‏كند.و اين تندباد در جنگ ميان بت‏پرستان با همپيمانانشان-يهود-سابقه داشت كه باعث دشوارى هر چه بيشتر همكارى ايشان در اين جنگ شد.
در اين صورت،پيشاپيش ارتش بت‏پرستان-پس از بى‏بنيادى تصميم عمرو و كشته شدن او و ناممكن بودن عبور سوارانشان به طرف ديگر خندق-تنها يك راه حل باقى بود،آن هم بر خاك افتادن،كه همين كار را كردند.
سزاوار نيست كه ما امر مهمى را فراموش كنيم:و آن اين كه كشته شدن عمرو و فرار همراهانش و هلاكت‏بيشتر آنها پيش از رسيدن به طرف ديگر خندق روحيه مسلمانان را تا حد زيادى-پس از اين كه روحيه بسيارى از آنها مرده بود-تقويت كرد.براستى اميد ادامه جنگ و زنده ماندن و حتى اميد پيروزى به آنها بازگشت.چون دانستيم كه همه اينها از پيامدهاى جهاد على است،معنى حديثى را مى‏فهميم كه حاكم در مستدرك روايت كرده است و آن اين است كه پيامبر فرمود:
«ارزش اين مبارزه على بن ابى طالب با عمرو بن عبدود در روز خندق بالاتراست از تمام اعمال امت من تا روز قيامت.» (5) .
جنگ خندق و جنگ اخير[كانال سوئز]
براستى كه عبور پسر عبدود از خندق در روز جنگ احزاب شبيه عبور اسرائيليها بود از كانال سوئز در منطقه درياچه‏هاى تلخ در جنگ تشرين اول سال 1973;اگر عمرو و يارانش در محكم كردن جاى پاهاشان در طرف داخلى خندق موفق مى‏شدند-همان‏طورى كه اسرائيليها در محكم كردن رد پايشان روى قسمت غربى كانال موفق شدند-تمام ارتش بت‏پرستان به جانب مدينه عبور كرده بودند و خطر ناشى از عبور عمرو از خطر گذر اسرائيليها از كانال سوئز مهمتر بود.مسلمانان در جنگ احزاب،از كمكها و همپيمانهاى عرب و غير عرب كه در اختيار مصريها بود بى‏بهره بودند.
با اين تشابه بين دو جنگ قديم و جديد،در مى‏يابيم كه ميان آن دو فرقهاى مهمى وجود دارد. زيرا كه رفع خطر بت‏پرستان در جنگ احزاب تنها نتيجه دلاورى يك فرد و سرعت و حضور ذهن او بود.با اين كه رفع خطر اسرائيل نتيجه كوشش مصريها از حكومت،لشكر،توده مردم و شمارى از عوامل داخلى و خارجى بود،تا آن جا كه همه آنها براى رفع اين خطر پشت‏به هم دادند (6) .
و آنچه در جنگ احزاب روى داد،اين بود كه آن هسته اسلامى بى‏مانند در جهان به واسطه عمرو با خطرى سهمگين روبرو شد.آن خطر را على با دلاورى فوق العاده خود و حضور ذهن و سرعت عملش دفع كرد.
پى‏نوشتها:
1-سوره احزاب،آيه 10-13.
2-سوره احزاب آيه 23.
3-سيره ابن هشام ج 2 ص 224.
4-سيره ابن هشام ج 2.
5-مستدرك ج 3-ص 32.
6-آرى اگر آن روز (زمان جمال عبد الناصر) با فداكارى و جانبازى مسلمانان اسرائيليها از در بيرون رانده شدند بعدها به وسيله حاكمانى خائن چون سادات و حسنى مبارك از دريچه برگشتند!م.
******************
فصل يازدهم
در خيبر
دليل موجهى وجود نداشته است تا يهود حجاز را (كه عرب و از نژاد عرب بودند) وادار به دشمنى با پيامبر (ص) ،دين و پيروانش كند.در آغاز طلوع فجر دولت اسلامى در آغاز هجرت پيامبر (ص) مى‏بينيم كه رسول اكرم عهدنامه‏اى مى‏نويسد كه روابط قبايل مقيم مدينه و اطراف مدينه را در آن تنظيم مى‏كند و به قبايل يهود هم حقوقى همانند حقوق مسلمانان اعطا مى‏كند.در آن عهدنامه آمده است:
«يهوديان و پيروان ما داراى حق هميارى و برابرى هستند،ستمى بر آنها روا نيست و نبايد مورد رفتار خصمانه واقع شوند...و يهود بنى عوف با گروندگان به اسلام يك امتند همه يهود، بردگانشان و خودشان،پيرو دين خود هستند،و مسلمانان نيز پيرو دين خود.مگر كسى كه مرتكب ظلمى و يا گناهى شود كه او جز خود را هلاك نساخته است.يهود بنى حارث،يهود بنى ساعده،يهود بنى جشم،يهود بنى الاوس،يهود بنى ثعلبه،جفنه و بنى الشطيه نيز درست همان حقوق يهود بنى عوف را دارند...يهود هزينه خود را عهده‏دار است و مسلمانان نيز مخارج خود را بر عهده دارند.و ميان ايشان در برابر كسى كه با پيروان اين نوشته بجنگد هميارى خواهد بود،و ميان آنان دوستى و صميميت و نيكى به يكديگر حاكم است نه تجاوز و گناه...» (1)
اين عهدنامه بحق از بهترين نوع خود در تاريخ آزادى اديان است و تنها اعلاميه‏اى‏است در اعلان حقوق بشر كه انسانيت در طول چندين قرن كه بر او گذشته نظير آن را نديده است. تصور نمى‏كنم،يهود در طول تاريخ خود،در سايه هر گونه حكومتى كه زندگى مى‏كردند،-جز در قرن حاضر!-به چنان پيمانى دست‏يافته باشند.
براستى كه انتظار مى‏رفت،از اين بزرگوارى پيامبر نهايت قدردانى بكنند و زير پرچم محمد (ص) در آيند و با شخصيت والاى او صميمانه رفتار كنند.بويژه در مورد دينى كه آيين يهود بدان بشارت مى‏دهد،و رسالت‏حضرت موسى را محترم شمرده است و به عنوان پيامى آسمانى مقدس و معتبر مى‏داند و چيزى از مقام آن نمى‏كاهد،بلكه نهايت تاييد را كرده و بزرگترين متمم و مكمل آن است.
همين يهوديان بودند كه در ابتدا با همسايه‏هاى بت‏پرست‏خود از پيامبر مورد انتظار سخن مى‏گفتند كه تورات بدان بشارت داده است (2) و آنان را به نزديكى ظهور آن حضرت تهديد مى‏كردند و خود را آماده مى‏كردند تا از پيروان او باشند.و ليكن موقعى كه پيامبر موعود ظاهر شد،و آنچه را كه مى‏خواستند خداوند در آن پيامبر نشان داد،همه چيز را نسبت‏به او فراموش كردند و در مقابل بزرگوارى و عدالت او به دشمنى برخاستند و هر نوع پيمانى را كه با او بسته بودند شكستند.
به نظر مى‏رسد كه آنان از آن حضرت توقع داشتند،او نيز همانند ايشان نسبت‏به حضرت مسيح و پيروانش موضع خصمانه‏اى داشته باشد،ولى چون ديدند كه قرآن فضيلت و صداقت مسيح و پاكدامنى مادرش را اعلان مى‏كند،با آن حضرت سر ناسازگارى گذاشتند.و شايد هم آنان از اسلام به لحاظ ديگرى ناراضى بودند،چه اسلام ربا را حرام دانسته و سودجويى مالى و سيطره رباخواران را بر بازار اسلام جلوگيرى‏كرده است.و در اين نكته‏اى است كه آنها را مى‏ترساند و ناراحت مى‏كند.چه آنان پيوسته ربا را چندين برابر مى‏خورند.شايد آنان سيستم آزادى فردى،در زندگى شبه جزيره را چراگاه سرسبزى براى خود مى‏ديدند،كه مى‏توانستند تعصبات قبايل را تحريك كنند و گروهى را بر ضد گروه ديگر بشورانند;در صورتى كه وجود دولتى نيرومند با نظام معين ميان آنها و چنين امكاناتى فاصله ايجاد مى‏كرد.
به هر حال،يهود شبه جزيره تصميم گرفت كه با تمام قواى خود به لشكر بت‏پرستان بپيوندد تا اين كه توده عرب،غرق در طوفان جهالت،فقر،نااميدى و بى‏قانونى خود بماند،همچنان كه قوى،ضعيف را بخورد و هيچ فردى از ساكنان آن سرزمين بر مال،جان و ناموسش امنيت نداشته باشد.براستى كه يهوديان و هم بت‏پرستان نمى‏خواستند جامعه براى حق طبيعى خود نسبت‏به اقامه دولتى قيام كند كه توده‏هاى پراكنده را متحد سازد و عدالت را در ميان توده‏ها برقرار كند و آن جامعه و ملل ديگر را متوجه آفريدگار جهان سازد،آفريدگارى كه بى‏شريك است و كسى جز او سزاوار پرستش نيست.اگر بگوييم كه خطر يهود شبه جزيره براى دولت اسلامى كمتر از خطر قبايل بت‏پرست‏با همه فزونى جمعيت‏بت‏پرستان نبوده است،سخنى درست گفته‏ايم.خواننده به ياد دارد كه دعوت كنندگان به جنگ از يهود بودند كه نزد بت‏پرستان مكه و غطفان براى جنگ مدينه رفتند و در سال پنجم هجرى بزرگترين نيروى كارآمد تا آن وقت را فراهم كردند و رودرروى مسلمانان قرار دادند و جنگ احزاب را به وجود آوردند.و هنگامى كه يهود بنى قريظه در آن جنگ ديدند خطر بت‏پرستان قوت گرفته است و دايره حضورش در پيرامون اسلام مستحكم شده است فرصت آينده را غنيمت‏شمردند و پيمان خود را با پيامبر شكستند و به دشمنان او پيوستند و در دشوارترين شرايطى كه پيامبر (ص) با آنها روبرو بود،با نفرات و ابزار به دشمن پيوستند تا ريشه خطر را از بيخ بركنند و نابود سازند.
البته پيامبر (ص) -پس از پراكنده شدن احزاب و از بين رفتن خطر آنها-بنى قريظه را مجازاتى سخت كرد و آنان را وادار به پرداخت غرامت جانى و مالى كار زشتشان‏كرد.و ليكن جمعيت عمده يهود كه در خيبر و چندين دژ آن-كه از مدينه حدود هشتاد ميل فاصله داشت-مقيم بودند به صورت خطر نمايانى براى دولت اسلامى باقى مانده بودند.اينك وقت مناسبى براى آهنگ درهم شكستن شوكت مردم خيبر فرا رسيده بود.چرا كه پيامبر (ص) از شر بت‏پرستان مكه بعد از بستن يك پيمان صلح ده ساله ايمنى يافته است.
پيامبر از حديبيه (آن جايى كه پيمان صلحى موقت را منعقد كرد) بازگشت،در حدود پانزده روز در مدينه ماند سپس به جانب قلعه‏هاى خيبر رهسپار شد در حالى كه هزار و ششصد نفر نيروى منظم آن حضرت را همراهى مى‏كردند،آنان همان افرادى بودند كه روز حديبيه با وى همراه بودند،پيامبر پس از سه روز راه،شب هنگام در اطراف دژهاى خيبر فرود آمد.
ساكنان قلعه‏ها بنا به عادت خود بامدادان به قصد رفتن به مزارع خود بيرون شدند ولى وقتى لشكر اسلام را ديدند سخت ترسيدند و گفتند:«محمد با لشكر!»،سپس به دژهاى خويش بازگشتند.
جنگ خيبر جنگ مذهبى نبود
لازم به تذكر است كه اين جنگ يك جنگ مذهبى نبود به اين معنا كه هدف مجبور كردن اهل خيبر به پذيرش دين اسلام باشد،چه اين كه پيامبر هيچ فردى از اهل كتاب را مجبور به تغيير آيين خود نكرد.و ديديم كه عهدنامه‏اى را كه پيامبر در سال اول هجرى نوشت متضمن آزادى دينى يهود و حقوق مدنى آنها بود،مشروط بر اين كه آنان به مضمون آن پيمان عادلانه پايبند مى‏ماندند،و ليكن يهوديان ملتزم به هيچ شرطى از شرايط آن نشدند و براى دولت اسلامى و هم براى آزادى دينى و اجتماعى مسلمانان به صورت خطرى بزرگ در آمدند.پس بر پيامبر لازم شد كه آنها را جاى خودشان بنشاند.
عناصر دفاع اسلامى
خواننده گرامى به ياد دارد كه عناصر عمده دفاع اسلامى در سه جنگى كه قبلاذكر شد سه عنصر بود:
(1) رهبرى والاى پيامبر (ص) با همه پايدارى بى‏نظير او كه فرمانش در عمق دلها نفوذ مى‏كرد و شخصيتى كه قداست فرمانبريش بر هر سربازى واجب بود.
(2) دلاورى خاندان پيامبر (ص) .
(3) وجود صدها تن از مؤمنان با اخلاصى كه تعدادشان به طور فراگير زياد بود.
خواننده توجه دارد كه پيامبر از اعضاى خاندانش،عبيدة بن حارث را در جنگ بدر،و بعد عمويش حمزه را در جنگ احد از دست داد.
نقل شده است كه پيامبر روز خندق از خدا خواست كه-پس از اين كه عبيده را روز بدر و حمزه را روز احد گرفته است-على را براى او نگهدارد.
البته على در هر سه جنگ بالا شركت داشت و در آنها به تمام فنونى كه تاريخ از آنها سخن مى‏گويد آزموده شد.وى در تمام آن جنگهاى سرنوشت‏ساز نخستين حمله‏ور و ثابتقدم‏ترين مجاهد بود.پس او هم اول جنگ بود،هم ميانه و هم پايان،و نخستين حمله‏هايش در هر جنگى تاثيرى آشكار بر روند جنگ داشت،و پايدارى و شتافتنش به جانب شعله‏هاى جنگ اثرى ملموس در سرعت پايان گرفتن و خاموش شدن لهيب پيكار مى‏گذاشت.
و ليكن على نتوانست نخستين حمله‏ور در جنگ خيبر باشد،چرا كه او در آغاز غايب بود.البته غيبت على به دليل بيمارى بود.ولى اثر اين غيبت‏بر روند جنگ آشكار بود.پيامبر (ص) براى اهل خيبر محاصره‏اى فراهم كرده بود و اين محاصره بدون هر گونه نتيجه‏اى طولانى شد. تيراندازيها و حمله‏هاى هر روزه در ميان دو گروه براى مسلمانان هيچ‏گونه امتيازى در بر نداشت.آذوقه مسلمانان رو به كاهش بود بحدى كه نزديك بود تمام شود.مسلمانان ناچار به خوردن گوشت‏خران اهلى شدند.
در آخر پيامبر پرچم را به ابى بكر داد و او لشكر را به جانب قلعه ناعم رهبرى كرد.يهوديان به طرف او بيرون شدند و جنگ بين آنان در گرفت و مسلمانان پيروز نشدند بلكه كفه يهوديان مى‏چربيد.در روز دوم فرماندهى لشكر را به عمر سپرد او نيز بهره‏بيشترى از ابو بكر نداشت پيامبر خود را در مقابل مشكلى بزرگ ديد:محاصره طولانى شد كمكهاى غذايى به سختى مى‏رسد و پيروزى هم نصيب لشكر اسلام نشده است.
آيا پيامبر بدون نتيجه محاصره را ادامه دهد؟يا محاصره را از دژهاى خيبر بردارد و به مدينه برگردد كه خود نوعى ضعف و ترس است؟
صاحب نقش اصلى
اگر خواننده در اثبات اثر پيكار على در جنگهاى قبلى ترديد داشت،حال در جنگ خيبر آنچه اتفاق افتاده است او را در مقابل حقيقتى قابل لمس قرار مى‏دهد كه هيچ نيازى به تفسير و توجيه ندارد.
براستى پيامبر (ص) از اين كه دو بار پياپى در دو روز پرچمش بازگشت ناراحت‏شد،پس تصميم گرفت مشكل را به طور بنيادى حل كند،بهتر است از دو دانشمند يعنى بخارى و مسلم بخواهيد تا از ماجرا در دو صحيح خود سخن بگويند.هر دو روايت كرده‏اند كه سهل بن سعد (صحابى بزرگوار) گفته است:
شهادت پيامبر (ص) درباره على (ع)
«رسول خدا (ص) در روز خيبر فرمود:اين پرچم را به مردى خواهم داد كه خداوند و پيامبرش را دوست مى‏دارد و خدا و پيامبر او را دوست مى‏دارند،و خداوند اين دژ را به دست او مى‏گشايد.پس مردم آن شب را در اين زمينه با هم صحبت مى‏كردند و از هم مى‏پرسيدند پيامبر (ص) پرچم را به چه كسى خواهد داد؟و چون صبح شد مردم گرد پيامبر جمع شدند و هر كدام اميدوار بودند كه پرچم به او داده شود،پيامبر فرمود:على بن ابى طالب كجاست؟ گفتند يا رسول الله او از درد چشم رنج مى‏برد.فرمود:كسى را بفرستيد بيايد.پس على را آوردند،پيامبر آب دهان به چشمانش ماليد و دعا كرد و او شفا يافت‏به طورى كه گويى اصلا دردى نداشته است.
پس پرچم را به على داد،و على عرض كرد يا رسول الله،آيا با آنها بجنگم تا مثل‏ما مسلمان شوند،پيامبر فرمود:پيش از جنگيدن پيكى نزد آنان بفرست و بعد آنها را به اسلام دعوت كن و آنان را از حق خداوند بر ايشان آگاه ساز.به خدا سوگند هر گاه خداوند فردى را به وسيله تو هدايت كند بهتر است از شتران سرخ‏مويى كه مال تو باشند و تو آنها را در راه خدا انفاق كنى‏» (3) .
على پرچم به دست لشكر را رهبرى مى‏كند.بر خلاف اصول و مقرراتى كه بايستى در جنگها مراعات شود،او پيشاپيش لشكر مى‏رود.سلمة بن اكوع مى‏گويد:«به خدا سوگند او با پرچم بيرون شد در حالى كه نفس مى‏زد و بسرعت گام برمى‏داشت.و من در پى او حركت مى‏كردم تا اينكه پرچمش را در زير آن دژ در تلى از سنگها فرو برد،يهوديى از بالاى آن دژ اطلاع يافت، گفت تو كيستى؟گفت منم على بن ابى طالب،يهودى گفت:شما برتريد اما به عنوان وحى به موسى نازل نشده است!سلمه مى‏گويد على برنگشت تا اين كه خداوند به دست وى آن دژ را فتح كرد» (4) .
سلمه مى‏گويد:مرحب يهودى در حالى كه رجز مى‏خواند و مبارز مى‏طلبيد به جانب على آمد پس،على ضربتى بر او وارد كرد كه سر او را شكافت و او را از پا در آورد و باعث فتح قلعه شد (5) از ابى رافع خادم رسول الله نقل شده است كه او گفت:
به همراه على بن ابى طالب-موقعى كه رسول خدا او را با پرچم خود گسيل داشت-بيرون رفتيم وقتى كه به نزديك قلعه رسيد،اهل آن قلعه بيرون شتافتند،على با آنان به جنگ پرداخت،مردى از يهود ضربتى بر او حواله كرد سپر على از دستش افتاد و او دست‏به درى كه نزديك دژ بود برد و آن را به جاى سپر خود به كار برد،آن در در دست وى بود تا جنگ پايان گرفت.هفت نفر كه من هم هشتمين آنها بودم سعى كرديم كه آن در را از اين رو به آن رو كنيم نتوانستيم‏» (6) .
براستى يورش على بر يهوديان قلعه بيش از هر چيز به تندبادى شبيه بود،يهوديان پس از آن جنگ داغ،به دنبال كشته شدن پهلوان يهود،يعنى مرحب،طولى نكشيد كه به قلعه خود پناه بردند و درب ضخيم آن را بستند.
طبيعى بود كه يهوديان با ورود به قلعه و بستن دربهاى آن،چاره‏اى براى دفاع از خود بينديشند چرا كه ايشان در جنگ رو در رو شكست‏خوردند،و ليكن آن كار هم چاره‏ساز آنان نشد،چه آن كه على و لشكريانش موفق به ورود به قلعه آنان شدند و آن را فتح كردند.على چگونه موفق به گشودن آن درب عظيم شد؟آيا او تنها از ديوار بالا رفت و يا لشكريانش به همراه او از ديوار به داخل قلعه وارد شدند و آن درب را از داخل باز كردند؟اين امكان دارد ولى مورخان و محدثان،تا آن جا كه من اطلاع دارم،متذكر نشده‏اند كه كسى از مسلمانان در آن جنگ با بالا رفتن از ديوار وارد دژ شده باشد.يا اين كه على با قدرتى غير عادى توانسته است در قلعه را از جاى بر كند چنان كه بعضى از روايات براى ما بازگو مى‏كنند؟آن نيز به طور جدى امكان پذير است.چه در همان روز معجزه شفاى چشمان على (ع) با آب دهان مبارك پيامبر تحقق يافت،و شايد كندن آن درب معجزه ديگرى بوده است كه در آن روز به وقوع پيوسته است.و اى بسا اين درب همان باشد كه به گفته ابو رافع هنگامى كه سپر على (ع) از دست افتاد،آن را سپر قرار داد.
هنگامى كه على وارد قلعه يهوديان شد توان دفاعى آنان تمام شده بود.ديگر ممكن نبود پس از شكست نخستين،در جنگ رو در روى دومى،طرفى ببندند.البته آن دژ به دست مسلمانان فتح شد،در حالى كه هنوز آخر لشكر به اولش نپيوسته بود!
پس از آن قلعه،ديگر قلعه‏هاى خيبر به دنبال آن و پس از سقوط دژ ناعم سقوط كردند به طورى كه نزديك بود تمام منطقه خيبر از آن دولت اسلامى شود.
براى خواننده آسان است كه از رويدادهاى اين جنگ به نتايج زير برسد:
(1) براستى كه جنگ خيبر براى مسلمانان جنگ سرنوشت‏بود،پيش از اين جنگ در دو جنگ گذشته مسلمانان وضع خوبى نداشتند.مسلمانان در جنگ احد به‏هزيمت رفتند و جز اندكى همه آنها از صحنه پيكار فرار كردند.در جنگ احزاب مدافع بودند.ترس دل همه را پر كرده بود (بجز كسانى كه خداوند ترس را از آنان برداشته بود) آن هنگام كه دشمن از بالاى سر و پايين پايشان آمد و جانهايشان به لب رسيده بود و جنگ در شرايطى پايان گرفت كه مسلمانان جرات روبرو شدن با آنان و يا عبور از خندقهايشان به سوى آنها را نداشتند.
در اين سومين جنگ مسلمانان با دشمنى روبرو شدند كه از نظر شمار از آنان كمتر بود،و اگر نتوانستند بر دشمن پيروز شوند به اين سبب بود كه قبايل فراوان عرب،هنوز بر آيين بت‏پرستى خود باقى بودند،و بزودى جرات يافتند،پى در پى به مسلمانان يورش برند.مردم خيبر به فكر حمله‏هاى آينده مى‏افتادند،و براى هر نيروى ديگرى كه قصد تهاجم به مسلمانان مى‏كرد،پشتيبانى نيرومند مى‏شدند.اگر مسلمانان از درهم شكستن شوكت مردم خيبر عاجز مى‏شدند اعتماد به نفس را از دست مى‏دادند،و آن پيروزى بر جمعيت زياد دشمن در شبه جزيره را در فاصله بسيار دور از خود مى‏ديدند.اگر مسلمانان پيروز مى‏شدند،دژهاى دشمنان را مى‏گشودند،كار بر عكس مى‏شد چرا كه آن پيروزى موجب بالا رفتن روحيه ايشان مى‏شده،و آنان را از خطر ناگهانى آينده آسوده خاطر مى‏كرد و ديگر قبيله‏هاى عرب را از تهاجم آنان مى‏ترساند.
(2) براستى كه پيامبر از روال جنگ خوشحال نبود،چه آن كه محاصره طول كشيده بود و كمكهاى مواد غذايى كمياب شده بود.دليل اين مطلب اين كه اينان در اين جنگ گوشتهاى خران اهلى را خوردند.اگر مدت بيشترى طول كشيده بود و امكان پيروزى بر دشمن نمى‏يافتند،مسلمانان در آينده‏اى نزديك ناچار به عقب‏نشينى و رفع حصر مى‏شدند.به همين جهت مسلمانان در دو روز پياپى با فرماندهى ابو بكر،و بعد عمر،به دژهاى خيبر هجوم بردند. چون مسلمانان از فتح هر كدام از آن دژها در دو تهاجم ناتوان ماندند،و پيامبر (ص) ديد كه مسلمانان در مقابل مشكل بزرگى قرار گرفته‏اند،در صدد راه حل قطعى برآمد.
تنها راه حل قطعى
تنها راه حل قطعى در اين جنگ فرماندهى على (ع) براى لشكر اسلام بود.چون در نظر پيامبر تنها راه حل قطعى،على،مجسم مى‏شد،پيامبر ناگزير از بروز معجزه‏اى شد تا على بتواند به آن كار مهم دست‏بزند،چه آن كه على درد چشم بود و هرگز،نمى‏توانست‏به آن كار مهم بپردازد،مگر اين كه چشمانش بهبود مى‏يافت،و لذا پيامبر با آب دهان مباركش او را معالجه كرد و چشمان او شفا يافت.اگر ميان مسلمانان كسى بود كه جاى على را مى‏گرفت او مكلف به اين كار مهم نمى‏شد،على در وضعى غير عادى بود و اگر در آن جنگ وارد مبارزه نمى‏شد اشكالى نداشت،ولى آن كارى مهم بود و كسى جز على نبود كه بتواند با خطر مقابله كند و بر آن پيروز شود.
دو معجزه‏اى كه بروز كرد
شفاى چشمان على با آب دهان رسول خدا يكى از دو معجزه بود.معجزه دوم همان رسالت پيامبر و خبر دادن آن حضرت به مسلمانان بود كه آن مرد كه در روز سوم فرماندهى جنگ را به عهده خواهد گرفت‏برنمى‏گردد،مگر اين كه فتح را به دست‏خويش نصيب مسلمانان كند. چگونه محمد به عنوان يك بشر مى‏تواند آگاه شود كه خداوند آن قلعه را به دست على فتح خواهد كرد؟اين احتمال هست كه على كشته شود و يا زخم كارى بردارد كه مانع از پيگيرى مبارزه شود.و ليكن پيامبر اكرم اين كلمات را از روى هواى نفس نگفت چه او از روى وحى الهى سخن مى‏گويد و خداوند مى‏داند كه در آينده براى على چه اتفاقى خواهد افتاد و اين كه او برنمى‏گردد تا خدا به دست او قلعه را فتح كند.
و اين چنين بود كه هنگام غيبت على (ع) تمام ارتش از فتح خيبر عاجز ماندند.و حضور على (آن يكه مرد) كليد فتح و پيروزى بود.اين امر آشكارا مطلبى را اثبات مى‏كند-قبلا راجع به آن سخن گفتيم-آن اين است كه على مجرى خط پيامبر (ص) وايجاد دولت اسلامى بود.
عمر،در پاسخ شخصى كه على (ع) را به تكبر متهم كرد راست گفت كه:حقا كسى كه مثل على باشد حق دارد بر خود ببالد«به خدا سوگند اگر شمشير على نبود هر آينه پايه اسلام استوار نمى‏شد.از اين گذشته او داورترين فرد اين امت و با سابقه‏ترين و شريفترين آنهاست‏» (7) . البته خداوند پشت پيامبر بزرگش را به وسيله پسر عمويش على محكم كرد كه وعده پشتيبانى در راه هدف بزرگ او را دهسال پيش از هجرت داده بود.پس پشتيبانى او از پيامبر (ص) تنها نمونه تاريخ است.
اگر على آن قول (روز انجمن منزل) را هم نداده بود جز آنچه انجام داد انجام نمى‏داد،پس ارتباط على با پيامبر يك رابطه طبيعى بود،نيازى به قول يا پيمانى نداشت.سخن پيامبر به على (در فصل سوم) گذشت كه فرمود:«يا على!مردم از درختان مختلفند و من و تو از يك درختيم...».
على آن وعده را به زبان نياورد تا به مقامهايى كه پيامبر (ص) به يارى كننده خود،وعده داده بود-على رغم عظمت آن مقامها-برسد،بلكه آن قول را داد چون مى‏ديد كه ياورى به پيامبر همان هدفى است كه براى آن آفريده شده است.براستى كه دل او را عشق به خدا و پيامبرش پر كرده بود.هر كس چنان باشد تمام هستيش را براى رضاى آن دو خواهد داد و منتهاى خوشبختى و كاميابيش را در انجام آن خواهد ديد.
آن گاه كه پيامبر به على مراتب برادرى،وصايت و خلافت را عطا مى‏كرد از جانب خدا فرمان صادر مى‏كرد.هرگز خداوند براى آن مراتب،جز فردى لايق را برنمى‏گزيد.
حتى اگر مساله بزرگ رسالت نياز به جهاد و فداكارى على نداشت،پيامبر براى خود برادر، جانشين و خليفه‏اى جز او اختيار نمى‏كرد،چه آن كه على از جهت‏خلق و خوى شبيه‏ترين مردم به پيامبر بود و همو دانشمندترين مسلمانان و با سابقه‏ترين آنان به اسلام و مطيعترين آنان نسبت‏به اوامر الهى بود و به همان سبب محبوبترين ايشان نزدخدا و رسولش به شمار مى‏آمد.
خدا و پيامبرش على را دوست مى‏دارند
بر محبت على نسبت‏به خدا و رسولش و نيز محبت‏خدا و رسولش نسبت‏به على همين بس كه پيامبر روز خيبر فرمود:«اين پرچم را فردا به دست كسى خواهم داد كه خداوند اين دژ را به دست او مى‏گشايد،او خدا و پيامبرش را دوست مى‏دارد.و خدا و پيامبرش هم او را دوست مى‏دارند...»
حديث مرغ بريان
ترمذى در صحيح خود (8) و حاكم در مستدركش (9) روايت كرده‏اند كه مرغ بريانى براى پيامبر آوردند تا بخورد،پس گفت:«بار خدايا:محبوبترين خلق در پيشگاه خود را برسان تا با من اين مرغ را تناول كند.»پس على آمد و به همراه او ميل كرد.
چون على تنها فرد شايسته آن مقامها بود-صرف‏نظر از نياز رسالت‏به معاونت و پيكار او-مى‏بينيم كه پيامبر آن مقامها را پيش از اين كه على ايفاى تعهد خود به فداكارى و پيكار را آغاز كند-به وى اعطا مى‏كند.
بعلاوه پيامبر هنگامى كه آن مقامها را تفويض مى‏كند،شاهدان رويداد تنها سى يا چهل مرد بودند و همه از اعضاى خاندان پيامبر.طبيعى بود كه پيامبر آن مطلب را به ديگر مسلمانان به هنگام يافتن فرصتى مناسب،اعلان كند.
پيامبر مصلحت ديد كه بتدريج آن را اعلان كند.پس،آن بزرگوار اندكى بعد از هجرت شروع كرد تا برادرى خويش را با على (ع) به اطلاع عموم برساند.
اين است مطلبى كه در صفحه‏هاى آينده راجع به آن سخن خواهيم گفت.
پى‏نوشتها:
1-حيات محمد،نوشته محمد حسين هيكل،ص 222.
2-در سفر تثنيه فصل 18:«براى آنان (اسرائيليها) پيامبرى از ميان برادرانشان،عرب (چون اسماعيل پدر عرب برادر اسحاق پدر اسرائيليهاست) مانند تو (مثل موسى در اين كه او صاحب شريعت تازه‏اى است) بر مى‏انگيزم،و سخنم را در دهان او قرار مى‏دهم (پس از پيش خود سخن نمى‏گويد بلكه عين كلمات خدا را به زبان مى‏آورد.و اين است امتياز قرآن) پس به آنچه من توصيه مى‏كنم او بدان توصيه مى‏كند و هر انسانى كه سخن مرا گوش ندهد،سخنى را كه پيامبر به نام من به زبان مى‏آورد،من مؤاخذه مى‏كنم.
3-صحيح بخارى ج 5 ص 171 و صحيح مسلم ج 15 ص 178-179.
4-سيره ابن هشام،ج 2 ص 335.
5-مستدرك حاكم ج 3 ص 28-29.
6-سيره ابن هشام،ج 2 ص 335.
7-شرح نهج البلاغة ج 3 ص 179.
8-ج 5 ص 300 (حديث 3805) .
9-ج 3 ص 130-131.
******************
فصل دوازدهم
پيامبر، برادريش را با على به مسلمانان اعلان مى‏فرمايد
دولت اسلامى از آغاز هجرت شروع به نمو كرد و رشد اين دولت در تاريخ بشرى تنها نمونه‏اى است كه وجود داشته است.ما پيش از اسلام هيچ دولتى را سراغ نداريم كه بر اساس برادرى، نشات گرفته از ايمان به وحدانيت آفريدگار و عدالت او،ايمان به روز جزا،برابرى همه مردم در پيشگاه خدا و برترى نداشتن هيچ كس بر ديگرى جز به تقوا و بطلان هر نوع امتياز خانوادگى،قومى و يا قبيله‏اى-كه سنت عدالت الهى آن را پذيرا نيست-بر پا شده باشد.و نيز پيش از اسلام هيچ دولتى را سراغ نداريم،كه پيدايش آن نتيجه توجه مجموعه مشتركى از مردم با ايمان به اين مبانى و اصول برجسته باشد.
مضافا بر اين كه،اين برادرى فراگير،اگر نمونه عينى نداشت،به صورت يك انديشه مجرد باقى مى‏ماند.ولى پيامبر خواست كه به عموم مسلمانان نمونه‏اى محسوس در شكل برادريهاى خصوصى بدهد كه قوام هر كدام از آنها بر دو تن از پيروانش استوار باشد.دو برادر خوانده برادرى خود را براى خدا در آن نوع اخوت به صورت عملى آغاز مى‏كنند.پس،هر يك از آن دو نفر بدان گونه با ديگرى رفتار مى‏كند كه با برادر پدر و مادريش.اين برادريهاى ويژه را پيامبر پس از هجرت ايجاد و اعلان فرمود.
از ميان آن برادريها،برادريى بود كه تاريخ به وجود آمدنش به ده سال قبل از هجرت برمى‏گردد،پيامبر (ص) تصميم گرفت كه آن را پس از اين كه در مكه به هاشميون اعلان كرده بود به مسلمانان نيز اعلان عمومى كند.آن همان اخوتى بود كه‏پيامبر (ص) در روز انجمن منزل بين خود و على ايجاد كرد.
در سيره حلبى آمده است:«پيامبر پس از هجرت،بين ابو بكر و عمر،بين ابى بكر و خارجة بن زيد،بين عمر و عتبان بن مالك،بين ابى رويم خثعمى و بلال،بين اسيد بن حضير و زيد بن حارثه،بين ابو عبيده و سعد بن معاذ و بين عبد الرحمان بن عوف با سعد بن ربيع...عقد اخوت بست،سپس دست على بن ابى طالب را گرفت[و گفت]:اين برادر من است!پس على و رسول الله دو برادر بودند...» (1)
و ابن هشام در السيرة النبويه،مطلب ذيل را نقل مى‏كند:«رسول خدا (ص) بين اصحاب خود از مهاجران و انصار عقد اخوت بست،و گفت:براى خدا دو نفر دو نفر برادر خوانده شويد! سپس،دست على بن ابى طالب را گرفت و گفت:اين برادر من است!پس،رسول خدا سيد رسولان و پيشواى پرهيزگاران و فرستاده پروردگار جهانيان-كه كسى از بندگان خدا به عظمت او و همانند او نيست-با على بن ابى طالب برادر است.
«حمزة بن عبد المطلب شير خدا و شير رسول خدا و عموى رسول الله با زيد بن حارثه خادم رسول خدا برادرند.ابو بكر صديق فرزند ابى قحافه و خارجة بن زهير برادر بلحارث از قبيله خزرج برادرند،عمر بن خطاب و عتبان بن مالك برادر بنى سالم بن عوف بن عمر بن عوف از قبيله خزرج برادر،مى‏باشند...» (2) .
البته برادرى از اين نوع ممكن است دو نتيجه در پى داشته باشد:
(1) جايگزين كردن ملاك نزديكى به خدا به جاى همخونى.جايى كه هيچ قرابت همخونى وجود ندارد مثل اين كه دو نفر از دو قبيله يا از دو شهر و دو قبيله باشند كه قرب به مبدا و ايمان آنان به دين اسلام به منزله همخونى باشد.در اين نوع قرابت انگيزه‏اى نهفته است كه دو برادر در راه خدا را براى همكارى در راه خدمت‏به اين مبدا آماده مى‏سازد.چنان كه پيدايش اين نوع از قرابت روحى و تربيتى هر يك از دو برادر را نسبت‏به ديگرى-اگر چه ميان يكى از آن دو با خويشاوند ديگرش چيزى كه منجر به سوءتفاهم و يا عداوتى شود-بركنار دارد.
گذشته از اين،برادرى ميان دو شخص از دو قبيله،باعث دوستى هر يك از ايشان با افراد قبيله ديگر مى‏گردد.براستى هر يك از آن دو نفر،ديگرى را با انگيزه اخوت اسلامى جديد دوست مى‏دارد.هر كدام از آنان خويشان نسبى دارند كه او را دوست مى‏دارند و او نيز آنان را دوست مى‏دارد،آنان نسبت‏به او فداكارى مى‏كند و او نيز براى ايشان فداكارى مى‏كند.ميان اين خويشاوندان و كسى كه با خويشاوندشان رابطه روحى دارد بزودى پيوندى محكم ايجاد مى‏شود.به اين ترتيب،برادرى روحى در رديف خويشاوندى نسبى قرار مى‏گيرد.همچنانكه خويشاوندى خونى كمك براى قرابت روحى مى‏گردد.
(2) براستى در اين نوع برادرى خصوصيتى است كه حكايت از تشابه روحى بين دو شخص دارد،بويژه آن كه اين برادرى از جانب رسول خدا (ص) يعنى آشناترين فرد به اصحاب خود، تعيين شده باشد،چه آن كه هيچ دو نفرى از اصحاب پيامبر (ص) به شباهتهاى روحى خود-به اندازه پيامبر (ص) -شناخت ندارد.بدان وسيله است كه برادرى عاملى براى كمك به آن دو به نفع اسلام و مسلمانان-به اندازه اخلاص آنان به اصول اسلامى-مى‏باشد.
مقصود از برادرى ميان پيامبر و على چيست؟
هر گاه برادرى ميان رسول خدا و على را-پيش از هجرت و بعد از هجرت-مورد توجه قرار دهيم مى‏بينيم كه برادرى ما بين آن دو،اولين هدف را كه عبارت از نزديك شدن دو قبيله از يك شهر و يا از دو شهر است،تعقيب نمى‏كند.چه آن كه پيامبر و على نه از دو شهر بودند و نه از دو قبيله،بلكه دو پسر عمو از درجه اول بودند.بدان وسيله نتيجه مى‏گيريم كه انگيزه براى برادرى بين پيامبر و على همان تشابه روحى آنان است.در عين حال خود همان اخوت،تثبيت و تاكيدى است‏براى پيمانى كه پيامبر با على ده سال پيش از هجرت بسته بود،آن روزى بود كه پيامبر خدا (ص) بستگان نزديك خود راگرد آورد و از آنان درخواست كمك كرد و به شخص كمك كننده وعده داد كه برادر،وصى و جانشين او در ميان آنان خواهد بود.على تنها فردى بود كه به پيامبر گفت:«يا رسول الله من مددكار تو خواهم بود.»
مى‏خواهم بگويم كه پيامبر انتظار دارد برادرى كه پيامبر براى خود انتخاب مى‏كند،از همه مردم به او از نظر خلق و خوى،علم و اخلاص شبيه‏تر باشد.براستى برادر تو كه از يك پدر و مادر به دنيا آمده‏ايد،برادرى است كه تو انتخاب و اختيار نكرده‏اى و براى برادرى خود برنگزيده‏اى بلكه به عنوان برادر تو متولد شده است.گاهى بين تو و او نه تنها اخوت روحى نيست‏بلكه صميميت و صداقتى هم وجود ندارد.اگر تو در باره او مخير باشى اى بسا كه او را به برادرى خود انتخاب نكنى!
چه بسيار خردمند دانايى كه خويشاوندى،او را به برادرى فرد نادانى ملزم ساخته است و چه زيادند افراد پرهيزكار صالحى كه خويشاوندى آنان را مجبور به برادرى شخصى بدبخت و بدكار كرده است.دو برادر از يك پدر و مادر زمانى خوشبخت و كامياب مى‏شوند كه تشابه روحى داشته،از نظر بينش و اخلاق همگون باشند.
اما برادرى را كه تو براى خود-در دوران شكل‏پذيرى عقل و مردانگى-انتخاب مى‏كنى بيشتر اوقات از نظر روانى شبيه‏ترين و از جهت استعداد،نزديكترين فرد به تو است.هر گاه آن كسى كه براى خود،برادر انتخاب مى‏كند،فرستاده خدا و پيامبر باشد،ترديدى نيست كه اين همگونى ميان او و برادرش امرى حتمى است.بدون شك برادر او شبيه‏ترين مردم به او از نظر خصلت،دانش و اخلاص خواهد بود.برادرى پيامبر با على در تاريخ امر مشخصى است و اين خبرى متواتر است.البته اين برادرى در قلب پيامبر معنا و اهميت‏خاص خود را داشت.حاكم در مستدرك خود به دو طريق صحيح از پيامبر خدا آورده است كه او به على فرمود:«تو در دنيا و آخرت برادر منى!» (3) پيامبر خدا روزى-در حالى كه چهره‏اش مى‏درخشيد-از منزل بيرون شد،عبد الرحمان بن عوف‏علت را پرسيد،پيامبر فرمود:
«از جانب پروردگارم مژده‏اى درباره برادر و پسر عمويم و دخترم رسيده است مبنى بر اين كه خدا على را همسر فاطمه گردانيده است.پيامبر به على فرمود:«تو در بهشت‏برادر،همراه و رفيق منى‏» (4)
پيامبر روزى على را در موردى كه مربوط به او و برادرش جعفر و زيد بن حارثه بود،مخاطب قرار داده،فرمود:«...و اما تو يا على برادر و همراه منى...!» (5)
روزى پيامبر با على عهدى بسته و به او گفت:«تو برادر و وزير منى،قرضم را ادا مى‏كنى و به وعده من عمل مى‏كنى و مرا بريئ الذمه مى‏سازى...» (6)
چون زفاف فاطمه با على برگزار شد،پيامبر خدا به ام ايمن فرمود:«برادرم على را نزد من بطلب!»ام ايمن (به شوخى) گفت:او برادر توست و در عين حال (دخترت را) به ازدواج او در مى‏آورى؟پيامبر فرمود:آرى اى ام ايمن!پس،على را نزد او طلبيد و او آمد...» (7) .
همسر بانوى زنان
پيامبر در گراميداشت على در حد اعلان برادريش با او بسنده نكرد،بلكه افتخار بى‏نظير ديگرى نيز بر آن افزود،او را به دامادى خود انتخاب كرد و دخترش فاطمه زهرا را كه درباره او گواهى داد بر اين كه بانوى زنان اهل بهشت (يا بانوى زنان با ايمان) است همسر او قرار داد (8) . و درباره او گفت:«فاطمه پاره تن من است،هر كه او را به‏خشم آورد،مرا به خشم آورده است.» (9) . و عايشه ام المؤمنين درباره او گفته است:«از نظر كلام و بيان،كسى را از فاطمه به رسول خدا (ص) شبيه‏تر نديده‏ام،و او هرگاه بر پيامبر وارد مى‏شد،خوش آمد مى‏گفت و به احترام او از جا برمى‏خاست و دست او را مى‏گرفت و مى‏بوسيد و در جاى خود مى‏نشاند» (10) .
عايشه هر گاه از فاطمه دختر پيامبر ياد مى‏كرد،مى‏گفت:«كسى را راستگوتر از او نديده‏ام مگر پدرش را» (11) .
البته شخصيتهاى برجسته‏اى از اصحاب،خواستار ازدواج با بانوى زنان بودند پيامبر (ص) به آنان جواب رد مى‏داد و مى‏گفت:«من در اين باره منتظر فرمان خدايم‏»و مقصود او از اين حرف اين بود كه درباره ازدواج وى منتظر دستورى از جانب خداست.
هنگامى كه على درخواست همسرى با او را كرد،پيامبر به او گفت:«خوش آمدى و شايسته‏اى! »پس،در سال اول هجرى دخترش را به همسرى او در آورد.على،پس از جنگ بدر در سال دوم هجرى با او زفاف كرد.
براستى كه مقدر اين ازدواج آن بود كه ثمره‏هاى بى‏نظيرى داشته باشد.از جمله اين ثمره‏ها دو در قيمتى اين امت‏بود كه پيامبر درباره آنها و مادرشان فرمود كه فرشته‏اى از آسمان آمده، مژده مى‏دهد كه فاطمه بانوى زنان اهل بهشت است و حسن و حسين دو سرور جوانان اهل بهشتند (12) .
با تولد آن دو بزرگوار شريفترين خانواده‏ها در تاريخ اسلام،شكل گرفت،و اعضاى چهار گانه اين خانواده،خاندان پيامبر و عترت او گرديدند كه پيامبر مسلمانان را مامور كرد تا هنگام صلوات فرستادن بر او بر آنان نيز درود فرستند.اين خاندان همان است كه پيامبر (ص) مسلمانان را به پيروى اعضاى آن واداشته است زيرا آنان يكى از دوثقلند كه پيروى آنها موجب ايمنى از گمراهى است.
خانواده‏اى كه خداوند فضيلتش را ستوده است
پيامبر (ص) درباره على و خانواده او هيچ سخنى جز به فرمان الهى و زبان وحى نگفته است، دليل بر عظمت اين خاندان و جايگاه برجسته آنان در اسلام همين بس كه خداوند هيجده آيه پياپى درباره ايشان فرو فرستاده است،و در اين آيه‏ها از فداكارى و خدا دوستى اين خانواده و مرتبه ايشان در بهشت‏سخن گفته است.
واحدى در البسيط،امام رازى در تفسير كبير،زمخشرى در كشاف،نظام الدين نيشابورى در غرايب القرآن (13) و شبلنجى در نور الابصار (14) از ابن عباس روايت كرده‏اند كه حسن و حسين مريض شدند،على و فاطمه نذر كردند اگر فرزندانشان شفا يابند سه روز به عنوان سپاسگزارى از خدا روزه بگيرند،پس حسن،حسين و كنيزشان فضه در آن مورد از آنان پيروى كردند.
دو فرزند شفا يافتند و اعضاى خانواده سه روز پياپى روزه گرفتند.نزد اين خانواده در تمام آن سه روز جز مقدارى نان جو وجود نداشت.روز اول بهنگام افطار،مستمندى آمد و طعام خواست،على خوراك خود را به او داد،و همسر دو فرزندش و فضه نيز همان كار را كردند.در روز دوم به هنگام افطار يتيمى آمد و غذايى طلبيد،آنچه نزد ايشان بود به او دادند.در روز سوم اسيرى آمد،و غذايى خواست و آن خانواده همان كار روز اول و دوم را انجام دادند،پس، خداوند سوره‏«هل اتى‏»را درباره آنان نازل كرد كه در آن آيات شريفه زير آمده است:
«نيكان از جامى بياشامند كه در آميخته با كافور بهشتى باشد.چشمه‏اى كه بندگان خدا از آن مى‏نوشند به نوعى خاص جريان دارد.وفاى به نذر مى‏كنند و مى‏ترسند از روزى كه آسيبش فراگير است.و براى دوستى خدا طعام خود را بر مستمند،يتيم واسير مى‏خورانند.فقط براى خدا شما را اطعام مى‏كنيم،پاداش و سپاسى از شما نمى‏خواهيم.براستى ما از پروردگارمان درباره روزى مى‏ترسيم كه چهره‏ها درهم كشيده شود و در كمال سختى باشد.پس خداوند آنان را از آسيب آن روز نگهدارد و تازه و شادمان آنها را حاضر كند.و به دليل آن كه صبر كردند پاداش آنان را بهشت و حرير قرار دهد...» (15)
از چيزهايى كه قابل ذكر است اين است كه در هيچ روايتى نيامده كه اعضاى اين خانواده بگويند،براى چه كسى خوراكشان را به اينان دادند:«تنها براى خدا شما را اطعام مى‏كنيم و پاداش و سپاسى از شما نمى‏خواهيم‏».براستى كه ايشان در دلهاى پاك خود آن را پنهان داشتند و به زبانشان نگفتند پس،خداوند آنچه را كه آنان پنهان داشته بودند در كتاب خود، آشكار فرمود.اين تنها گواهى قرآنى است،درباره هيچ يك از مسلمانان چنين وحيى نازل نشده است.اين كار انجام نشد مگر براى اين كه فداكارى اين خانواده در تاريخ بى‏نظير بود.ما نمى‏دانستيم كه تمام اين خانواده چنين ايثارى را بر جان خود روا داشتند و غذاى ضرورى خود را سه روز پياپى براى رضاى خدا به نيازمندان دادند.و چرا نه؟چه آن كه على برادر پيامبر (ص) و همسرش پاره تن پيامبر و دو فرزندش-به شهادت آيه مباهله-فرزندان پيامبرند.
اعضاى اين خانواده بزرگوار همان كسانى هستند كه پيامبر خدا-روزى كه خداوند در آيه كريمه او را مامور ساخت كه با نصاراى نجران مباهله كند-آنان را با خود همراه برد و اين بهمراه بردن ايشان دليل بر اين است كه آنان پس از پيامبر،بلند مرتبه‏تر از همه مسلمانانند،و بردن على-بطور خصوصى-بيانگر اين مطلب است كه علاقه ميان پيامبر و على از چهارچوب برادرى تجاوز كرده،به درجه اتحاد و يگانگى رسيده است.در صفحه‏هاى آينده خواهيم ديد كه على نسبت‏به پيامبر به منزله جان اوست.
پى‏نوشتها:
1-ج 2 ص 97.
2-ج 1 ص 505.
3-ج 3 ص 14 و ترمذى در صحيح خود جلد 5 روايت كرده است.
4-تاريخ بغداد ج 12 ص 268 و استيعاب،ابن عبد البر ج 2 ص 460 (فيروزآبادى در كتاب خود فضائل الخمسه ج 1 ص 114 آن را نقل كرده است.)
5-طبقات ابن سعد ج 8 ص 114.
6-كنز العمال ج 6-ص 155.
7-مستدرك صحيحين از حاكم ج 3 ص 159.
8-بخارى آن را در صحيح خود با سندش از عايشه در كتاب آغاز خلقت در باب علامتهاى نبوت،روايت كرده است.
9-همان كتاب.در باب مناقب خويشاوندى پيامبر و منقبت فاطمه.
10-حاكم در مستدرك ج 3-ص 154 روايت كرده است.
11-مستدرك ص 160.
12-ترمذى آن را در صحيح خود ج 2 ص 306 روايت كرده است.
13-حاشيه بر تفسير طبرى ج 29 ص 112-113.
14-ص 102.
15-سوره دهر (76) آيه‏هاى 5-13.
******************
فصل سيزدهم
جايگاه على در قرآن در رابطه با پيامبر (ص)
در سال نهم پس از هجرت پيامبر،گروهى به نمايندگى از نصاراى نجران يمن به مدينه آمدند تا راجع به اسلام از پيامبر (ص) سؤالهايى بكنند و با او درباره دين به احتجاج پردازند.و ميان آنان با پيامبر بحث و گفتگويى شد كه پيامبر در اين گفتگو موضع مثبت اسلام را نسبت‏به حضرت مسيح و تعليمات او بيان كرد.و ليكن آنان در موضع منفى خود نسبت‏به تعليمات اسلامى پافشارى كردند.آن گاه وحى نازل شد و پيامبر را مامور به مباهله با آنان ساخت. مباهله نفرين كردن دو گروه متخاصم است تا بدان وسيله خداوند بر آن كه باطل است عذابش را نازل كند:«هر كس پس از روشن شدن جريان با تو مجادله كند.بگو بياييد فرزندان و زنان و نزديكان خود را گرد آوريم،لابه و زارى كنيم و لعنت‏خدا را نثار دروغگويان گردانيم‏» (1) .
پيامبر (ص) به دليل ماموريتى كه داشت دچار زحمت‏شد و آن گروه مسيحى را به مباهله دعوت كرد.نيشابورى در تفسير:غرائب القرآن و عجائب الفرقان خود،مطلب زير را نقل كرده است:«پيامبر به آنان فرمود:خداوند مرا مامور كرده است كه اگر پذيراى برهان نشديد با شما مباهله كنم،گفتند اى ابو القاسم!ما باز مى‏گرديم و درباره كار خود با هم مشورت مى‏كنيم،آن گاه به نزد تو مى‏آييم.و چون بازگشتند به شخص دوم هيات نمايندگى كه مردى كاردان و با تدبير بود گفتند:اى عبد المسيح!نظر تو چيست؟اوگفت:به خدا قسم اى جمعيت نصارا شما دانستيد كه محمد پيامبرى است فرستاده از جانب خدا.و براستى سخن قاطع را درباره صاحبتان مسيح براى شما بيان كرد.و به خدا سوگند،هرگز قومى با پيامبرى مباهله نكرد مگر آن كه بزرگ و كوچك آنان از ميان رفتند.و شما اگر اين كار را بكنيد بيچاره مى‏شويد!اگر خوش نداريد،در موضع خود بايستيد و بر دين خود پافشارى ورزيد و اين مرد را به حال خود واگذاريد و به شهرهاى خود باز گرديد.
هيات نمايندگى مسيحيان به حضور پيامبر (ص) آمد،ديدند او براى مباهله بيرون آمده است در حالى كه عبايى از موى سياه بر دوش داشت;حسين (ع) در آغوش آن حضرت بود و دست‏حسن (ع) را در دست داشت و فاطمه (ع) در پى او حركت مى‏كرد،على (ع) نيز شت‏سر فاطمه حركت مى‏كرد،و پيامبر (ص) به آنها مى‏گفت هر وقت من دعا كردم شما آمين بگوييد.اسقف نجران رو به همراهان كرد و گفت:اى گروه نصارا!من چهره‏هايى را مى‏بينم كه اگر دست‏به دعا بردارند و از خداوند بخواهند كه كوه را از جا بكند،فورا خواهد كند!پس با او مباهله مكنيد كه هلاك مى‏شويد و بر روى زمين تا روز قيامت‏يك مسيحى باقى نخواهد ماند.سپس،رو به پيامبر كردند و گفتند:اى ابو القاسم!تصميم ما اين است كه با تو مباهله نكنيم...» (2) .
طبرى در تفسير خود از چندين طريق نقل كرده است كه پيامبر خدا (ص) على،فاطمه، حسن و حسين را در داستان مباهله به همراه خود آورده بود (3) .
و در صحيح مسلم از سعد بن ابى وقاص روايت‏شده است كه چون اين آيه نازل شد:«بياييد فرزندان و...خود را گرد آوريم‏»پيامبر خدا (ص) على،فاطمه،حسن و حسين را طلبيد و گفت: بارلها اينان اهل بيت منند» (4) .خداوند پيامبرش را مامور كرده بود تا به هيات نمايندگى نجران بگويد:«بيائيد فرزندان،زنان و نزديكان خود را گرد آوريم...»براى اطاعت اين فرمان پيامبر حسنين را حاضر كرد كه پسران دختر او و در حقيقت فرزندان او بودند;فاطمه را به حضور خواست كه او برجسته‏ترين زنان از اهل بيت رسول بود.و ليكن چرا به همراه آنان على را آورده بود كه نه از پسران پيامبر است و نه از زنان او؟
براى على در آيه مباركه جايى نيست،مگر اين كه داخل در فرموده خداى متعال‏«انفسنا»باشد. براستى كه بردن على دليل بر اين است كه پيامبر خدا او را به منزله خود به حساب مى‏آورد و اگر پيامبر خدا او را چنين به حساب مى‏آورد پس،در حقيقت او را در ميان همه مسلمانان ممتاز دانسته است.پيامبر خدا در موارد مختلفى صريحا مى‏فرمود:على از من است و من از اويم.و حبشى بن جناده روايت كرده است كه او خود از پيامبر خدا شنيد كه مى‏فرمود:«على از من است و من از او و كسى از جانب من كارى را انجام نمى‏دهد بجز على.» (5) .
بحث و گفتگوى ميان امام رضا (ع) و مامون
چه زيباست گفتگويى كه بين امام على الرضا (ع) و مامون اتفاق افتاد...مامون به امام رضا (ع) گفت:«چه دليلى بر امامت جدت وجود دارد؟»امام جواب داد:دليل بر امامتش قول خداى تعالى:«و انفسنا و انفسكم‏»است.
مقصود حضرت رضا (ع) اين است كه همراه بردن على (ع) در داستان مباهله،قرار دادن او به منزله خود پيامبر (ص) است و به منزله خود پيامبر (ص) بودن آن است كه وى پيشواى مسلمانان است.آن گاه مامون گفت:اگر قول خداى تعالى:«و نساءنا و نساءكم‏»نبود[حرف شما راست‏بود]امام (ع) در جواب فرمود:آرى اگر[پس از آن]اين سخن خدا«و ابناءنا و ابناءكم‏»نمى‏بود.
منظور مامون اين است كه امكان دارد ميان مسلمانان كسى در فضيلت همسان با على باشد و ممكن است همان شخص در نزد پيامبر به منزله نفس پيامبر (ص) بوده باشد.و ليكن پيامبر نخواسته است همه اشخاصى را كه همانند خود مى‏بيند،به همراه آورد،بلكه يكى از آنان را احضار كرده است و او على است.و دليلى بر اين مطلب كلمه‏«نساءنا»است كه شايسته است تمام زنان منتسب به پيامبر (ص) از جهت نسبت و همسرى را مشمول آن بدانيم،و ليكن پيامبر (ص) يكى از آنان را كه از جهت نسبت انتساب به او دارد احضار كرد،و او فاطمه (ع) بود به عنوان نمونه‏اى از زنانى كه انتساب به آن حضرت دارند.
حضرت رضا (ع) به او جواب داد كه اگر زنان ديگر برابر با فاطمه بودند آنان را نيز با فاطمه (ع) همراه مى‏برد چنان كه پيامبر (ص) ،حسن و حسين (ع) را با هم احضار فرمود چون آن دو برابرند.يكى از آنها را تنها به عنوان نمونه فرزندان احضار نكرد،و به همين دليل همراه بردن على (ع) دليل بر اين است كه على (ع) تنها مردى است كه پيامبر او را همانند خود به حساب مى‏آورد.
روايت‏شده است كه عمرو بن عاص از پيامبر (ص) راجع به محبوب‏ترين مردان از ميان همه مردم در نظر خود پرسيد.جواب داد:ابو بكر.دوباره پرسيد:بعد از ابو بكر چه كسى؟فرمود: عمر.پس ابن عاص گفت:جايگاه على كجا؟پيامبر (ص) نگاهى به حاضران كرده فرمود:«اين مرد از كسى مى‏پرسد كه خود من است‏» (6) .
صفحات گذشته روشن ساخت كه پيامبر بزرگ برادرى خود را با على به امت اعلان فرمود و اعلان اين مطلب پس از هجرت انجام وعده‏اى نبود كه پيامبر پيش از هجرت وعده داده بود، بلكه پيامبر پيش از آن به وعده خود با على عمل كرده بود،آن گاه كه در يوم الدار با او عقد اخوت بست،در حالى كه به او وعده نداد كه اين برادرى را در آينده به مسلمانان اعلان خواهد كرد.
البته پيامبر (ص) آن كار را علنى و رو در رو انجام داد،زيرا او مى‏ديد على استحقاق اين بزرگداشت‏بى‏نظير را دارد،و از طرفى،اين اعلان امت را در آينده براى رهبرى و زمامدارى على آماده مى‏سازد و رهنمود بر شاخص هدايتى است كه پس از پيامبر (ص) امت‏بدان نياز خواهد داشت.
چون پسنديده بود كه پيامبر (ص) براى امت روشن سازد كه او به على مقام اخوت خود را اعطا كرده است و نيز ضرورت داشت تا براى امت‏بيان كند كه به على دو مقام وصايت و خلافت را كه در يوم الدار نيز در حضور اعضاى فاميل اعلان داشته بود،مرحمت كرده است. براستى كه بزرگترين چيزى كه امت پس از ايمان به رسالت نيازمند آن است اين است كه جاى امنى براى خود پيدا كند تا بعد از پيامبر به آن پناه ببرد.رهبرى شايسته همان است كه ضامن استمرار رسالت و صفاى آن باشد،و امت را در طول قرون آينده از گمراهى در امان نگهدارد.
و پيامبر (ص) براى اعلان آن به امت در سال دهم پس از هجرت روزى را در حجة الوداع انتخاب كرد.پس در حضور هزاران فرد حجگزار ولايت على را اعلان فرمود.ولايت‏بر امور مسلمانان بعد از پيامبر طبق پيمانى از طرف پيامبر (ص) به معنى جانشينى و متضمن وصايت است.پيامبر (ص) با هر كه پيمان ببندد تا امور مسلمانان را عهده‏دار شود،همو جانشين اوست.
پى‏نوشتها:
1-سوره آل عمران (3) آيه 62.
2-اين مطالب را در تفسير نيشابورى كه در حاشيه تفسير طبرى ج 3 ص 192-193 چاپ شده است مى‏خوانيم.
3-ج 3 ص 192-193 و همچنين در تفسير جلالين (2) ج 15 ص 176.
4-ج 15 ص 176.
5-سنن ابن ماجه،حديث 143.
6-اين روايت را ابن نجار (كنز العمال،ج 15 ص 125،شماره حديث 361) نقل كرده است.
******************
فصل چهاردهم
زمامدار مسلمانان پس از پيامبر (ص)
سال آخر زندگى پيامبر اكرم (ص) مشتمل بر رويدادهاى زيادى است و ليكن دو رويداد برجسته و مشخص وجود دارد،حاكى از آن كه پيامبر (ص) دريافته بود اجلش نزديك شده است و او بزودى دعوت حق را لبيك خواهد گفت.
پيامبر به مردم شبه جزيره عربستان اعلان كرد كه در آينده نزديكى فريضه حج را انجام خواهد داد و مايل است آنها هم در ايام حج همراه او باشند تا مناسك حج را به آنان بياموزد و آنچه لازم است،به پيروان خود سفارش كند،چرا كه مى‏ترسد در سال آينده نه او مردم را ببيند و نه مردم او را.دهها هزار نفر از حجاج با پيامبر خدا همراه شدند و پيامبر آنان را در مورد احرام،طواف،نماز،سعى،موقفها و قربانى كردن راهنمايى مى‏كرد و آنان نيز از آن حضرت تبعيت مى‏كردند و آنچه دستور مى‏داد انجام مى‏دادند.او در عرفات براى آنان خطبه خواند و در آغاز سخن مردم را از نزديك شدن اجلش آگاه ساخت،زيرا پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود:
«اى مردم!سخن مرا بشنويد،زيرا من نمى‏دانم شايد پس از امسال در اين جا هرگز شما را ملاقات نكنم...».
سپس راجع به حرمت‏خونها و مالهايشان با آنها سخن گفت و فرمود:
«اى مردم!جان و مالتان همچون حرمت اين روز و اين ماه بر شما حرام است،تا وقتى كه با خدايتان ملاقات كنيد-و شما بزودى پروردگارتان را ملاقات خواهيد كرد:پيام الهى را ابلاغ نمودم‏» (1) .
پيامبر در خطبه خود تاكيد زيادى بر اداى امانت داشت،در حالى كه اعلان مى‏فرمود،هر نوع رباخوارى و هر نوع ادعاى خون كه در زمان جاهليت‏بوده بى‏اساس و ملغاست و حقوق زنان و اخوت اسلامى را يادآورى كرد.
ايمنى از گمراهى براى امت و حديث ثقلين
پيامبر اكرم (ص) علاقه‏مندترين فرد به آينده امتش بوده است و آگاه‏ترين مردم بر آنچه در آينده نزديك از گرفتاريها،غمها و خطرهايى كه وارد بر ديانت،اخوت و وحدت اين امت‏خواهد شد.مبادا امت را ترك كند بى آن كه مشعلى فروزان براى آنان تعيين كرده باشد،تا ايشان را در برابر پيشامدهايى كه با مرگ او و انقطاع وحى به امت روى خواهد آورد،هدايت كند. بنابراين چيزى را به امت معرفى كرد كه با توسل به آن در مقابل گمراهى-در صورت اطاعت از او-ضامن هدايت آنان گردد.
ترمذى در صحيح خود،با سندى كه به جابر بن عبد الله انصارى مى‏رساند روايت كرده است، (و خود ترمذى گفته است كه او از ابوذر و ابو سعيد و زيد بن ارقم و حذيفة بن اسيد،روايت كرده است كه با روايت جابر يكى است) كه او گفت:«پيامبر خدا (ص) را در سفر حج روز عرفه ديدم بر شتر قصوى سوار بود و خطبه مى‏خواند و شنيدم كه مى‏فرمود:
«اى مردم!من در ميان شما كسى (يا چيزى) را قرار دادم،اگر به آن چنگ بزنيد هرگز گمراه نخواهيد شد:كتاب خدا و عترتم،اهل بيتم را».
با اين كلمات،پيامبر به امتش اعلان كرده است كه براى آنان چيزى را به جا گذاشته است كه بدان وسيله-اگر آن را بگيرند-از گمراهى در امان باشند،و اين ضمانت از دو عنصر متفق فراهم آمده است‏يكى وحى خداوند كه در قرآن نگارش يافته‏است و دومى عترت پيامبر،يعنى برگزيدگانى كه علم تاويل قرآن و احاطه به سنتهاى پيامبر اكرم (ص) نزد آنان است.
روايتى را كه ابن هشام نقل كرده است
از جمله مطالب در خور گفتن،اين است كه توده مسلمانان اين سخنان پيامبر را كه حدود بيست نفر از صحابه نقل كرده‏اند،نمى‏دانند.آنچه ميان آنان معروف است همان است كه ابن هشام در السيرة النبوية نقل كرده است;پيامبر (ص) در خطبه‏اى كه در عرفه ايراد فرمود، گفت:«براستى كه در ميان شما چيزى را به جا گذاردم كه اگر به آن متوسل شويد،هرگز گمراه نمى‏شويد:كتاب خدا كه امرى آشكار است و سنت پيامبر خدا».
و بسيارى از عامه حديث اول را بعيد مى‏شمارند و تصور مى‏كنند كه بين دو حديث منافاتى وجود دارد.
واقعيت اين است كه حديث چنگ زدن به كتاب و سنت‏حديث مرسل است و ابن هشام سندش را به شخص پيامبر درباره آن حديث‏يادآور نشده است.و بدان جهت‏شايسته اعتماد نيست،بخصوص كه بخارى و مسلم در روايت‏خود براى خطبه روز عرفه پيامبر (ص) كلمه‏«و سنة نبيه‏»را ذكر نكرده‏اند بلكه به ذكر كتاب الله اكتفا كرده‏اند.
گذشته از آن در اين جا بين سنت و كتاب خدا تفاوتى است،چه آن كه كتاب خدا نزد مسلمانان معروف است و همه درباره آن اتفاق نظر دارند و در روزگار خود پيامبر تثبيت‏شده است.در حالى كه سنتها در زمان پيامبر نوشته نشده و آنچه بعدها نوشته شده مورد اتفاق مسلمانان نيست‏بلكه احاديث در آن باره اختلاف شديدى دارند،به حدى كه دانشمندان اسلامى بناچار بسيارى از آنها را از درجه اعتبار ساقط دانسته‏اند و آنچه را صحيح ديده‏اند، انتخاب كرده‏اند.در عين حال آنچه به نظر آنان صحيح رسيده است،مورد اتفاق همه مسلمانان قرار نگرفته است.در بسيارى از احاديث كتب صحاح،تعارض آشكار مى‏بينيم،به عنوان مثال،يادآورى مى‏كنيم كه در بعضى از كتب صحاح از عبد الرحمان بن ابى عميرة نقل شده است كه پيامبر (ص) به معاويه فرمود:«بار خدايا!او را هدايت كننده،هدايت‏شده قرار ده و به وسيله او ديگران را هدايت كن‏».و در همان صحاح فرموده پيامبر (ص) به عمار بن ياسر نيز روايت‏شده است:«بشارت باد تو را اى عمار تو را گروه ستمگر خواهد كشت‏».و گروهى كه عمار را كشت دار و دسته معاويه بود،در صورتى كه معاويه در راس آن گروه ستمگر بوده است پس چگونه مى‏تواند هدايتگر و هدايت‏شده باشد،و چگونه مردم به وسيله او هدايت مى‏شوند؟
و براى اين كه روايت ابن هشام معناى صحيحى داشته باشد،لازم است كه مطابق گفته او:«و سنة نبيه‏»تمام گفتار و رفتارى كه از پيامبر (ص) بروز كرده است،بشناسيم و علم پيدا كنيم كه آنها از پيامبر (ص) سر زده است،و اين كه توسل به آنها ما را در برابر گمراهى ضمانت مى‏كند البته اندكى از اين سنن به طور يقين به حد تواتر رسيده،اما قسمت عمده اين احاديث‏خبر واحد هستند و علم يقينى به صدور آنها از پيامبر (ص) وجود ندارد.بسيارى از اين احاديث‏با يكديگر تعارض دارند.در نتيجه،به دليل وجود تعارض،ما نمى‏توانيم به آن بخش از اقوال و افعال پيامبر (ص) علم پيدا كنيم.
البته در اين جا راهى معقول وجود دارد،و آن راه اين است كه پيامبر را از منبعى مورد اطمينان بشناسيم تا از روى آن به حقيقت گفتار و كردار پيامبر (ص) پى ببريم.نخستين حديث كه ترمذى روايت كرده است و بيش از بيست نفر از صحابه نيز آن را روايت كرده‏اند ما را با چنين مصدر و منبعى آشنا مى‏كند،آن مصدر همان عترت پيامبر است كه با كتاب و سنتهاى پيامبر (ص) به طور كامل آشنايند.به اين ترتيب،حديث عترت با حديث‏سنت موافقت و مطابقت دارد.و براى ما شكى باقى نمى‏ماند در اين كه آنچه نزد على (ع) دروازه شهر علم-از علوم قرآن و سنت‏هاى پيامبر (ص) -است-در صورتى كه مورد توجه و عمل قرار گيرد و بر نشر اندوخته‏هاى علمى آن حضرت كمك شود،عهده‏دار به دور نگهداشتن مسلمانان از هر نوع گمراهى است.علاوه بر آن دومين‏رويداد مشخص از رويدادهاى دوران زندگى پيامبر در آن سال به طور واضح براى ما روشن مى‏سازد كه پيامبر (ص) خواسته است هر نوع اشكالى را در مورد اين امانت از بين ببرد.براستى كه عترت او،بويژه على بن ابى طالب، بخشى از آن امانتند.اما دومين رويداد برجسته توقف پيامبر اكرم (ص) در محل غدير خم هنگام بازگشت از حجة الوداع بود تا در مقابل هزاران فرد از حجاج كه به همراه آن حضرت برمى‏گشتند،اعلان كند.كه على بن ابى طالب سرپرست هر مرد و زن با ايمان است.
حاكم به سند خود از ابى الطفيل و او از زيد بن ارقم روايت كرده است كه او گفت:«وقتى كه پيامبر خدا (ص) از حجة الوداع مراجعت كرد و در محل غدير خم فرود آمد،دستور تهيه سايبانهاى بزرگى را داد كه آماده شد.آن گاه،فرمود:گويا بزودى دعوت حق را لبيك مى‏گويم. من در ميان شما دو شئ گرانقدر را به جا مى‏گذارم كه يكى بزرگتر از ديگرى است:كتاب خدا و عترتم،پس مواظب باشيد كه نسبت‏به آنها چگونه جانشينانى براى من خواهيد بود،چه آن كه آن دو هرگز از هم جدا نشوند تا كنار حوض كوثر به سوى من باز گردند.سپس فرمود: خداوند بزرگ صاحب اختيار من است و من صاحب اختيار هر مؤمنى هستم،و بعد دست على (ع) را گرفت و فرمود:هر كس من سرپرست اويم،پس اين على سرپرست اوست.بار خدايا! دوست‏بدار هر كه او را دوست‏بدارد،و دشمن بدار هر كس او را دشمن بدارد!» (2) .
پيامبر (ص) اراده فرموده بود تا سه موضوع را كه هر سه واقعا مهم و همچنين پيوسته و مربوط به هم بودند،در اين مكان به مسلمانان اعلان كند:
(1) آن بزرگوار انتظار رحلت نزديك خود را از اين دنيا داشت.با مردمان سخن مى‏گفت و گويا در همان حال سخن گفتن با مردم نداى پروردگارش را مى‏شنيد،[مى‏فرمود:]«گويا مرا طلبيده‏اند و من به دعوت حق لبيك گفته‏ام‏».
(2) آن حضرت به عنوان رحمت‏براى جهانيان به نبوت برگزيده شده و تمام همش در اين زندگى هدايت مردم بوده است و او-در حالى كه سوى پروردگارش مى‏رود-ناگزير از آن است كه براى پيروانش وسيله هدايتى پس از خود،به جاى گذارد تا روشنگر راه آنها باشد و آنان را-پس از قطع وحى،در نتيجه رحلت آن بزرگوار-به راه راست هدايت كند.بدان جهت‏به ايشان اعلان فرمود كه كتاب خدا و عترت،اهل بيتش را براى آنان به جا گذاشته است و در صورتى كه آنان به آن دو چنگ زنند،براى خود ادامه حركت‏خويش را در راهى روشن در آينده دور و نزديك تضمين كرده‏اند.
فرد شايسته رهبرى در خاندان پيامبر (ص)
(3) چون خويشاوندان نزديك پيامبر در معرفت و شناخت قرآن و سنتهاى پيامبر و هم در پايبندى بدانها و شايستگى‏شان براى رهبرى امت‏يكسان نبودند،پيامبر (ص) به اطلاع امت رساند كه تنها مردى كه همه شايستگيها را براى اين زمامدارى از ميان نزديكترين خويشان او دارد،على بن ابى طالب است.و بدان وسيله او را جايگزين و نظير و بديل خود قرار داده است. پس خداوند سرپرست پيامبر و پيامبر سرپرست هر مؤمن و اولى به تصرف به هر مؤمن از خود اوست و على سرپرست تمام كسانى است كه پيامبر سرپرست آنان است.
چرا پيامبر (ص) با نوشته،به همان صراحت گفتار، (خلافت على) را مسجل نكر د؟
آن گاه پيامبر (ص) در غدير خم آن امر را براى مردم اعلان فرمود،و خود پيش از هر انسان ديگرى مى‏دانست كه مردم در حفظ و فهم آنچه مى‏شنوند همراى و همسان نيستند،پس انتظار مى‏رفت كه در خصوص پيمانى كه به صورت لفظى اعلان كرده بود،نوشته‏اى تنظيم كند،تا حجت را بر آنان تمام كند و هيچ گونه بهانه‏اى براى افراد بهانه‏جو باقى نگذارد،و ليكن آن كار را نكرد،و تاريخ از عهدنامه‏اى كه پيامبر نوشته باشد و به مهر شريفش آن را مهر كرده باشد تا بدان وسيله على يا ديگرى را به عنوان رهبرى امت‏بعد از خودش انتخاب كرده باشد، چيزى به ما نمى‏گويد.علت اين امر چيست؟پاسخ اين پرسش مهم را در صفحه‏هاى آينده خواهيم يافت.
پى‏نوشتها:
1-السيرة النبوية ابن هشام ج 2 ص 6.
2-مستدرك ج 3 ص 109.
******************
فصل پانزدهم
تصميم پيامبر (ص) اجرا نشد
على رغم اين كه قرآن هر مسلمانى را مامور به وصيت مى‏كند،پيامبر (ص) وصيتنامه مكتوبى از خود باقى نگذاشت.در سوره بقره مى‏خوانيم:
«آن گاه كه فردى از شما را مرگ فرا رسد اگر مالى از خود باقى گذاشته باشد،وصيت‏به خير، مقرر شده است،براى پدر و مادر و خويشان،حقى است‏بر عهده پرهيزگاران‏» (1) .
اين آيه بروشنى تصريح مى‏كند كه خداوند وصيت را بر هر كسى كه مالى را پس از مرگش به جا گذارد فرض و واجب كرده است و اين وصيت‏حقى است واجب بر پرهيزگاران.
با آن كه از عبارت رسيده از پيامبر (ص) چنين برمى‏آيد كه دستور وصيت‏براى والدين و خويشاوندان پيش از نزول واجبات ارث بوده است،اما وجوب وصيت در هنگام مرگ و يا پيش از آن همواره واجب بوده است.بعلاوه،اين آيه مباركه از پايبندى به وصيت‏سخن مى‏گويد،و ليكن آيه از لزوم وصيت‏به صورت نوشته و يا اكتفاى به وصيت لفظى چيزى نمى‏گويد.اما پيامبر (ص) از مسلمانان خواسته است تا وصيت را بنويسند.در صحيح مسلم چنين آمده است:
سالم از پدرش روايت كرده است كه او از پيامبر خدا (ص) شنيد كه فرمود:«شخص مسلمان نسبت‏به چيزى كه وصيت مى‏كند،-در صورتى كه سه شب بخوابد-حقى ندارد،مگر وصيتنامه‏اش نوشته و در نزد خود وى باشد» (2) .و در صحيح مسلم نيز از ابن عمر روايت‏شده است كه رسول خدا (ص) فرمود:«شخص مسلمان نسبت‏به چيزى كه متعلق به اوست،و درباره‏اش وصيت مى‏كند-در حالى كه دو شب بخوابد-حقى ندارد،مگر وصيتنامه‏اش به صورت نوشته در نزد خود او باشد» (3) .
مسلم نيز روايت كرده است كه عبد الله بن عمر گفت،هيچ شبى بر من نگذشت-از آن زمانى كه شنيدم پيامبر آن مطلب را گفت-مگر اين كه وصيتنامه‏ام نزد من بود (4) .
چه بسا كه پيامبر وصيتش را شبها،ماهها و سالها،تاخير مى‏انداخت‏براى اين كه با پروردگار خود وقت مقررى داشت.قابل قبولتر اين است كه پيامبر از راه وحى مى‏دانست كه-پيش از اين كه خدا دين خود را كامل گرداند-او نمى‏ميرد.و بدان جهت است كه ما مى‏بينيم هنگامى كه در حجة الوداع آيه زير را از جانب خدا دريافت مى‏كند:«امروز دينتان را براى شما كامل ساختم و نعمتم را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان ديانت‏براى شما پسنديدم.»نزديك شدن اجلش را احساس كرد و دريافت كه وقت آن فرا رسيده است كه وصيت لفظى كند و بعد هم وصيت كتبى.و براى همين است كه مى‏بينيم پيامبر در راه بازگشت از مكه به مدينه، حاجيان را در محل غدير خم متوقف مى‏كند و آنان را مخاطب قرار مى‏دهد و از جمله مى‏فرمايد:«گويى به لقاء الله دعوت شده‏ام،و لبيك گفته‏ام[گويا اجلم فرا رسيده است و به همين زودى از ميان شما مى‏روم]آگاه باشيد،در ميان شما دو چيز گرانبها مى‏گذارم:يكى قرآن و ديگر عترتم،پس مواظب باشيد كه چگونه پس از من نسبت‏به آنها رفتار خواهيد كرد و آن دو هرگز جدا نمى‏شوند تا كنار حوض كوثر بر من باز گردانده شوند».سپس گفت:«همانا خدا صاحب اختيار من است و من سرپرست هر مؤمنم و بعد دست على را گرفت وگفت:هر كس را من سرپرستم پس اين على سرپرست اوست.بار خدايا!دوست‏بدار هر كس او را وست‏بدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد!» (5)
وصيتنامه مكتوب در مورد كارهاى مهم ضرورى است
البته وصيت لفظى ارزشمند است،و ليكن وصيتنامه كتبى ضرورت دارد،بويژه در كار مهمى همچون پيمان نسبت‏به شخص معينى تا جانشين پيامبر و زمامدار امت‏بعد از پيامبر شود. براستى كه اعلام زبانى در كار مهمى از اين قبيل جاى وصيتنامه كتبى را نمى‏گيرد.چه بر آن مطلبى كه به زبان مى‏گويد ممكن است چيزى زياد يا كم كنند و يا تغيير دهند،يا انكار كنند و يا به فراموشى بسپارند اما آن كه تغيير و تبديلش مشكل است همان وصيتنامه كتبى است. به همين دليل است كه انتظار مى‏رفت پيامبر وصيتنامه‏اى بنويسد،با مهر شريفش ممهور كند،براى امت،به جاى گذارد.
البته بسيارى از دانشمندان مى‏گويند:كه پيامبر (ص) نسبت‏به پيروى از كتاب خدا و سنت پيامبر با گفتار وصيت فرموده است،و اين وصيت پيامبر را بس است.و ليكن اين عقيده درست نيست زيرا قرآن مؤمنان را به فرمانبردارى از خدا و اطاعت پيامبر امر مى‏كند:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد!از خدا و پيامبر (ص) اطاعت كنيد!» (6) ،«به آنچه پيامبر براى شما آورده است عمل كنيد و از آنچه شما را نهى كرده خوددارى كنيد!» (7) .
در صورتيكه خود قرآن در ضرورت و لزوم پيروى از تعليمات خود و سنتهاى پيامبرش صراحت دارد،پس هرگز وصيت[پيامبر]به پيروى از آن دو،وصيت‏خاصى نخواهد بود و سخن پيامبر هرگز رساتر و اثر بخش‏تر از قرآن نيست.بعلاوه محتواى وصيت پيامبر (ص) چيزى بايد باشد كه پيروان آن حضرت ضرورت عمل به آن را جز به وسيله‏وصيت از طريق ديگرى ندانند،در صورتى كه ضرورت اطاعت‏خدا و پيامبرش براى همه مسلمانان امرى واضح و بلكه اساس و هدف غايى اسلام است.
البته شخص پيامبر (ص) از هر كسى نسبت‏به انجام دستور قرآن در زمينه وصيت كردن و عمل به چيزى كه امتش را مامور به انجام آن مى‏كند سزاوارتر است.
آگاهى پيامبر (ص) نسبت‏به خطرهاى آينده،وصيتنامه كتبى را ضرورت مى‏بخ شد
هر گاه بر عبد الله بن عمر و هر مسلمان كوچك يا بزرگى واجب و لازم باشد كه وصيتنامه‏اى بنويسد به دليل اين كه مسؤول اندك مالى يا عائله كوچكى است،پس،رسول خدا (ص) از تمام امتش به نوشتن وصيتنامه سزاوارترست،زيرا او نسبت‏به سرنوشت تمام نسلهاى امت اسلامى مسؤول است.
اما هنگامى كه اهميت مسؤوليتى را كه به گردن آن حضرت افتاده است-در مقابل ميليونها مسلمانى كه در زمان آن بزرگوار بودند،و ملياردها مسلمانى كه (از نسلهاى مختلف) بعد از او به دنيا مى‏آيند-در نظر بگيريم،يقين پيدا مى‏كنيم كه امرى غير عادى مانع از آن شده كه رسول خدا وصيتنامه‏اى بنويسد و در آن امت را به سوى رهبرى ارشاد كند كه زمامدارى آنان را بعد از وى بر عهده گيرد.براستى كه اسلام آن روزها نهال تازه‏اى بود كه ريشه‏هاى آن درخت‏به اعماق خاك اجتماع عرب فرو نرفته بود و خطرهايى كه اسلام را تهديد مى‏كرد فراوان بود.همگان از برگشتن عمده قبايل جزيرة العرب از ديانت و جنگهايى كه مسلمانان را زياد به زحمت انداخت آگاهند.شخص پيامبر (ص) آن خطرها را بيش از هر كسى مى‏شناخت.
در صحيح مستدرك آمده است كه ابى مويهبة (8) خدمتگزار پيامبر خدا (ص) روايت‏كرده است كه رسول خدا (ص) به او فرمود:
«همانا من از طرف خدا مامورم كه براى اهل بقيع طلب آمرزش كنم.آن بزرگوار تشريف برد و من در خدمت او رفتم.هنگامى كه گام به بقيع نهاد و در مقابل اهل بقيع ايستاد،فرمود:سلام بر شما اى كسانى كه زير خاكها قرار گرفته‏ايد.حالتى كه در آن هستيد-در صورتى كه مى‏دانستيد خداوند شما را از چه وضعى نجات داده است-بر شما گوارا مى‏آمد.فتنه‏ها مانند پاره‏هاى شب تاريك روى آورده و به يكديگر پيوسته است‏» (9) .
ابو بكر وصيتنامه كتبى از خود به جا مى‏گذارد
عقل نمى‏پذيرد كه علاقه پيامبر (ص) به مصلحت امت و اهتمام به سرنوشت آن از صحابى خود،ابو بكر،كمتر باشد.ابو بكر از دنيا نرفت مگر اين كه مردى را جانشين خود بر مسلمانان گمارد و او را به عنوان رهبر اسلامى برگزيد;و با وجود آن كه مسلمانان در زمان رهبرى ابو بكر خطرهاى برگشت از اسلام را پشت‏سر گذاشته و تا اندازه زيادى به ثبات داخلى رسيده بودند،عمر را به جانشينى خود تعيين كرد.او اين كار را انجام داد چون مى‏دانست كه واگذاشتن مسلمانان بدون رهبرى،مهمل گذاردن امور امت،و قرار دادن آن در معرض خطرهاى فراوان است.
گفتگوى عبد الله بن عمر با پدرش
چه به جاست آن مطلبى كه عبد الله بن عمر-هنگام ضربت‏خوردن عمر-به پدرش گفت.نقل كرده‏اند كه او پدرش را نصيحت كرد كه شخصى را بعد از خود جانشين خويش قرار بدهد ميان آن دو گفتگوى زير روى داد:
عبد الله:اگر جانشين تعيين مى‏كردى خوب بود.
عمر:چه كسى را؟
عبد الله:تو سعى خود را به كار مى‏برى،چه آن كه تو پروردگار آنان نيستى.فرض كن اگر[بودى]كسى را به سرپرستى زمين خود،فرستاده بودى آيا دوست نداشتى به جاى او كسى را بگمارى تا به زمين برگردد؟
عمر:چرا.
عبد الله:فرض كن اگر كسى را به شبانى گوسفندانت مى‏گماردى آيا دوست نداشتى كه مردى را به جاى او تعيين كنى تا او برگردد؟ (10)
با اين كه او از تعيين يك فرد معين به جانشينى خود سرباز زد ولى به چيزى شبيه تعيين خليفه وصيت كرد.او شش نفر را برگزيد و به آنان حق انتخاب خليفه‏اى از بين خود را عطا كرد.و به آنان دستور داد اگر اكثريتى حاصل،از راى اكثريت،و اگر اكثريت‏به دست نيامد از گروه عبد الرحمان بن عوف،پيروى كنند.
پس عمر امر مسلمانان را به اهمال وانگذاشت،بلكه براى آنان راهى نشان داد كه خيلى روشن آنها را به انتخاب خليفه رهبرى مى‏كرد.
پيامبر (ص) هر وقت مدينه را ترك مى‏كرد،جانشين مى‏گذاشت
پيامبر وقتى كه مدينه را چند هفته و حتى چند روزى ترك مى‏گفت،مردى از اصحابش را به جانشينى خود در آن شهر مى‏گمارد.هنگام عزيمت‏به جنگ بدر،ابو لبابه،روز دومة الجندل ابن عرفطه،در ايام جنگهاى بنى قريظه،بنى لحيان و ذى قرد،ابن ام مكتوم را به جاى خود تعيين كرد.روز بنى المصطلق ابى ذر،روز خيبر،نميلة،مدت عمره قضا ابن عضبط،روز فتح مكه ابو رهم،در جنگ تبوك على بن ابى طالب و در حجة الوداع ابو دجانه انصارى را جانشين خود قرار داد (11) .
اگر روش پيامبر (ص) آن بود كه هنگام دور شدن از مدينه به مدت چند هفته يا چند روز، جانشينى براى خود در مركز حكومت تعيين كند،بنابراين از عجايب وحشتناك است كه پيامبر (ص) از امتش براى هميشه جدا شود-در حالى كه مى‏داند چه خطرهايى او را تهديد مى‏كند-بدون اينكه پيمان نامه مكتوبى از خود به جا گذارد،كه در آن كسى را به جانشينى خود براى آنها تعيين كرده باشد!
آرى وجود نداشتن وصيتنامه‏اى مكتوب از پيامبر موجب حيرت و شگفتى انسان مى‏گردد.
پيامبر خواست وصيتى بنويسد ولى مانع شدند
با همه اينها نگاهى به حوادث روزهاى آخر زندگى پيامبر (ص) ،براى ما روشن مى‏سازد كه پيامبر خواسته است وصيتنامه‏اى بنويسد،ولى نتوانسته است.ما در صحيح بخارى روايت زير را مى‏يابيم كه ابن عباس روايت كرده است:
هنگامى كه بيمارى و ناراحتى پيامبر (ص) شدت يافت،فرمود،نامه‏اى برايم بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد.عمر گفت:درد بر پيامبر غلبه كرده است،كتاب خدا در نزد ماست و ما را بس است.پس،اختلاف افتاد و سر و صدا زياد شد.پيامبر فرمود:از نزد من برخيزيد،پيش من سزاوار نيست كه نزاع كنيد سپس،ابن عباس بيرون شد در حالى كه مى‏گفت:«براستى كه مصيبت هنگامى به اوج خود رسيد كه ميان پيامبر (ص) و نامه‏اى كه مى‏خواست‏بنويسد فاصله ايجاد شد» (12) .
و مسلم در صحيح خود نقل كرده است كه سعيد بن جبير گويد:كه ابن عباس مى‏گفت:«روز پنج‏شنبه چه روز دردناكى بود؟!»سپس،گريه كرد بحدى كه اشك چشمش سنگ ريزه‏ها را تر كرد.گفتم:اى پسر عباس!روز پنج‏شنبه چه پيش آمد؟گفت:هنگامى كه بيمارى پيامبر (ص) خدا شدت يافت فرمود:كاغذى بياوريد براى شما نامه‏اى بنويسم تا بعد از من گمراه نشويد. اما آنان با يكديگر به نزاع برخاستند،در حالى كه نزد پيامبر شايسته نبود كه با هم نزاع كنند، و گفتند:چه شده پيامبر را؟آيا هذيان مى‏گويد؟بپرسيد از او!
پيامبر فرمود:واگذاريد مرا،من در حالى هستم كه (از حال شما در آينده) بهتر است.شما را به سه چيز توصيه مى‏كنم:مشركان را از جزيرة العرب بيرون كنيد.گروه نمايندگى را به روشى كه من گسيل مى‏داشتم،گسيل داريد.سعيد بن جبير مى‏گويد:ابن عباس از گفتن مطلب سومى،خوددارى كرد و يا گفت من آن را فراموش كرده‏ام (13) .
از عبيد الله بن عبد الله بن عتبة روايت‏شده است كه ابن عباس گفت:
«وقتى كه پيامبر خدا در حال احتضار بود،در آن خانه مردانى از جمله عمر بن خطاب بودند. پس،پيامبر (ص) فرمود;بياييد،براى شما نامه‏اى بنويسم تا پس از آن گمراه نشويد.پس او گفت:بيمارى بر پيامبر خدا غلبه كرده است!و شما قرآن داريد.كتاب خدا ما را بس است.پس، ميان اهل خانه اختلاف افتاد و به خصومت‏با يكديگر پرداختند،بعضى مى‏گفتند بشتابيد تا رسول خدا براى شما نامه‏اى بنويسد كه هرگز پس از او گمراه نشويد.و بعضى ديگر همان حرف عمر را مى‏زدند!
پس چون سخن بيهوده و اختلاف نزد پيامبر زياد شد،رسول خدا فرمود:برخيزيد!اين بود كه ابن عباس مى‏گفت:«براستى مصيبت;بزرگترين مصيبت آن گاه شد كه اختلاف و سر و صداى آنان ميان رسول خدا و آن نامه‏اى كه مى‏خواست‏براى آنان بنويسد،فاصله انداخت و مانع شد» (14) .
ابن سعد در طبقات نقل كرده است كه جابر بن عبد الله انصارى گفت:«چون‏پيامبر خدا بيمار شد-آن بيماريى كه در اثر آن وفات يافت-كاغذى طلبيد تا براى امتش چيزى بنويسد كه نه گمراه شوند و نه (بعد از آن حضرت) يكديگر را نسبت‏به گمراهى دهند،ميان حاضران در خانه سخنانى رد و بدل شد و مشاجره در گرفت و عمر سخنى گفت،پيامبر او را بيرون كرد» (15) .
و از زيد بن اسلم،و او از پدرش،از قول عمر بن خطاب نقل كرده است كه عمر گفت:«ما نزد پيامبر بوديم،و بين ما و زنان پيامبر پرده‏اى آويخته بود.پس،پيامبر خدا فرمود:مرا با هفت مشك آب غسل دهيد و كاغذ و دواتى برايم بياوريد تا چيزى براى شما بنويسم كه هرگز پس از آن گمراه نشويد.زنها گفتند:آنچه پيامبر نياز دارد حاضر كنيد. (عمر مى‏گويد:) پس،من گفتم:شما ساكت‏باشيد كه شما همسران او هستيد.وقتى كه او بيمار شود چشمهايتان را مى‏فشاريد و اشك مى‏ريزيد و هنگامى كه سالم است‏به گردنش مى‏چسبيد.آن گاه پيامبر فرمود آنان از شما بهترند» (16) .
اين حادثه عجيب پرسشهايى را برمى‏انگيزد:
(1) چرا عمر در نوشتن وصيتنامه با پيامبر مخالفت كرد؟
(2) پيامبر (ص) به چه چيز مى‏خواست وصيت كند؟
(3) چرا پيامبر خدا على رغم مخالفت عمر آنچه مى‏خواست انجام نداد؟
(4) چگونه وصيت پيامبر (ص) براى امت‏باعث ايمنى از گمراهى است؟
بعضى از علماى حديث‏به سؤال اول به اين گونه جواب مى‏دهند كه آنچه را عمر،به مخالفت‏با آن دعوت كرد اين بود كه چون پيامبر در حال احتضار بود،دلش به حال اوسوخت.وصيت كردن در آن ساعت مايه رنج‏بيشتر پيامبر بود و عمر خواست كه پيامبر زياد خود را به زحمت نيندازد!
پذيرفتن اين توجيه واقعا مشكل است.
اين مخالفت‏به دليل كم كردن زحمت پيامبر نبود
كجا مسلمانى مجاز است مسلمان ديگرى را-كه در معرض موت قرار دارد-چه داراى مقام بزرگ باشد،يا كوچك از نوشتن وصيتنامه‏اش باز دارد؟و حال آن كه مى‏داند وصيت كردن يكى از وظايف دينى است و از هر مسلمانى خواسته شده است تا آن را بيش از فرا رسيدن مرگش،آماده سازد.پيشتر روايتى كه عبد الله فرزند عمر نقل كرده بود گذشت،پيامبر (ص) فرمود:«شخص مسلمان حق ندارد،دو شب را بخوابد مگر آن كه وصيتنامه‏اش را در مورد آنچه متعلق به او است نوشته و در كنارش باشد.»البته بر هر مسلمانى بويژه بر بزرگان اسلام همچون عمر،واجب است تا برادر مسلمانش را در انجام تكليف دينيش كمك كند،نه آن كه او را از اقدام به آن عمل باز دارد.در اينجا وظيفه عمر در مقابل وصيت پيامبر (ص) دو برابر مى‏شود:
چه پيامبر تنها يك مسلمان نيست‏بلكه او سرور مسلمانان و پيامبر آنان است،پس بر عمر واجب است،تا نهايت كمك و يارى را براى انجام تكليف پيامبر (ص) به آن حضرت بكند.بر عمر واجب است تا به پيامبر در اقدام به نوشتن وصيت نامه‏اش كمك كند،زيرا پيامبر مى‏گويد:وصيتش وسيله حفظ امت از گمراهى است،و پيامبر همواره در آنچه مى‏گويد صادق است.اگر وصيتش پشتوانه‏اى است در مقابل گمراهى،پس بر عمر واجب است تا همچون يك مسلمان برجسته علاقه‏مند به مصالح اين امت از آنچه پيامبر (ص) اراده فرموده است، استقبال كند و بر دستيابى به اين تضمينى كه براى آينده مسلمانان ضرورى و لازم ست‏بى‏نهايت‏شادمان باشد.چه چيز براى اين امت مهمتر از اين است-در حالى كه پيامبرش در آستانه جدايى است و با اين جدايى وحى آسمانى قطع مى‏شود-كه اين امت‏بر نوشته‏اى دسترسى داشته باشد كه روشنگر راه او باشد و اورا از گمراهى و آشوب در آينده طولانى نگهدارى كند؟!
بر عمر و همه كسانى كه در آن مجلس حاضر بودند،واجب و لازم بود كه در آن لحظه امر پيامبر را اطاعت كنند.پيامبر به آنان امر كرد كه كاغذى بياورند تا وصيتنامه‏اش را روى آن بنويسد و اطاعت فرمان پيامبر واجب است.قرآن مجيد آن را تذكر مى‏دهد:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد،مطيع فرمان خدا و پيامبر باشيد...»59:4چگونه عمر به دليل دلسوزى بر پيامبر و ترس از زيادى رنج و مشقت او،با آن حضرت مخالفت مى‏كند،در صورتى كه مخالفت وى با آن بزرگوار موجب رنج‏بيشتر و بزرگتر از آن چيزى بود كه خواسته بود و بايد انجام مى‏شد؟پيامبر به يارانش،در روزهاى توانايى و نشاط امر مى‏كرد و آنان به انجام فرمان او مبادرت مى‏ورزيدند،حتى اگر دستور آن حضرت در مورد مالها و جانهاى ايشان مى‏بود.هان، اكنون آن حضرت كاغذ و دواتى از آنان مى‏خواهد (و آن كم ارزشترين چيزهاست) ولى فرمان او را نمى‏برند!!!ترديدى ندارد كه اين عمل او را به سختى رنجانده،عميقا غمگين مى‏سازد و بر ناراحتى آن حضرت دليلى بالاتر از گفته او بديشان نمى‏باشد كه:«از نزد من برخيزيد»و گفتار او به عمر:«حقا كه آنان (زنان) از شما بهترند.».
اگر آنان به آنچه خواسته بود مبادرت مى‏ورزيدند،از ناراحتى او كاسته بودند،و هيچ چيز در آن ساعت پيامبر را پيش از قيام آن حضرت به امر واجب و مصون داشتن امتش در برابر گمراهى،مسرور نمى‏كرد.
براستى ابو بكر،از نوشتن وصيتنامه‏اش به هنگامى كه جان مى‏داد،منع نشد،با اين كه در حال اغما بود،در عين حال پيمان جانشينى عمر را به خلافت‏خود،به عثمان ديكته مى‏كرد.چقدر، خطا و سنگدلى بود،اگر فردى از مسلمانان در آن روز-به دليل فزونى زحمت او كه او در حال جان دادن است-مانع وصيت ابو بكر مى‏شد.تصور نمى‏كنم عمر،عثمان را-كه به هنگام نگارش وصيتنامه ابو بكر در بستر مرگ به او يارى كرد-ملامت كرده باشد!
شخص عمر در حالى كه ضربت‏خورده و زخم كشنده‏اى برداشته بود از نوشتن‏وصيتنامه‏اى براى مسلمانان،نسبت‏به آنچه اراده كرده بود-على رغم شدت درد و خونريزى زياد و بيهوشى لحظه به لحظه‏اش-منع نشد.براستى او در اين حالت اسفبار وصيت كرد كه شش نفر از صحابه از بين خود خليفه‏اى انتخاب كنند.به اين ترتيب كه اگر اكثريتى وجود داشته باشد،از راى اكثريت پيروى كنند و اگر آراء برابر باشد از گروه عبد الرحمان بن عوف متابعت كنند. مسلمانان هم از وصيت او پيروى كردند و به تمام وصيتنامه او بتفصيل عمل كردند،على رغم اين كه آن وصيتنامه باعث‏حفظ امت از گمراهى نبود.با اين كه وى آنها را به گزينش خليفه‏اى ساده‏لوح و كم اراده رهبرى كرد كه همان ضعف اراده‏اش سرانجام به قتل او منجر شد و قتل او نيز مصيبتها و فتنه‏هايى بيشمار براى توده مسلمانان به بار آورد.
با اين همه،بعيد است،انگيزه مخالفت عمر،به علت كاهش رنج و درد پيامبر و علاقه و دلبستگى به زحمت نيفتادن آن حضرت با نگارش وصيت‏بوده باشد.بنابراين،ممكن است اين مخالفت را به يكى از دو روش زير توجيه كرد:
ممكن است اين صحابى بزرگ مقصودش همان بوده است كه مى‏گفت.چه بسا كه او پنداشته است،در حقيقت پيامبر تحت تاثير تب حرف مى‏زند و آنچه مى‏گويد اراده نكرده و بى‏معنى است،معناى چنين تصورى اين است كه عمر فراموش كرده بوده است كه پيامبر (ص) منزه از بيهوده‏گويى است و او از روى هوا سخن نمى‏گويد و براستى كه خداوند هرگز از پيامبرش نيروى درست انديشيدن را سلب نمى‏كند.
آرى!ممكن است عمر همه آنها را فراموش كرده باشد زيرا-چنان كه به نظر مى‏رسد-او خود در آن روزها امور معنوى حادى را ناديده مى‏گيرد.دليل بر اين مطلب آن است كه در آن برهه از زمان در موضعگيريهاى خود-بين دو طرفى كه هر دو راه انحراف را پيش گرفته به نهايت تناقض گويى دچار شده بودند-مردد و سرگردان است.در نتيجه،از آخرين درجه چپ تا منتها درجه راست تغيير عقيده مى‏دهد.در همان حال كه او-در ايام بيمارى پيامبر-مى‏پنداشت كه پيامبر همچون هذيان گفتن فردى مبتلا به تب،هذيان مى‏گويد و در فكرش چنين مى‏پنداشت كه خداوند خاتم انبياى خود را به حالتى‏فرو مى‏گذارد كه مناسب حال هيچ پيامبرى نيست،و ناگهان-پس از رحلت پيامبر (ص) -او ايستادگى مى‏كند تا به مردم اظهار كند كه محمد نمرده است وانگهى به اين عبارت سوگند ياد مى‏كند و مى‏گويد:
«به خدا قسم،پيامبر خدا-به طور قطع-برمى‏گردد،چنان كه موسى برگشت،پس بايد دستها و پاهاى مردمى را كه تصور كنند پيامبر مرده است،قطع كرد.» (17) به اين ترتيب او در فاصله پنج روز از اين نظر كه فقدان نيروى تفكر را بر پيامبر (ص) روا مى‏دارد،به اين راى كه مرگ را براى رسول خدا جايز نمى‏شمارد،تغيير جهت داد.پس از دو يا سه روز او را مى‏بينيم كه به عقيده مخالف ديگرى مى‏گرايد و تصميم مى‏گيرد با گروه خود به زور وارد خانه على شود-در حالى كه فاطمه دختر پيامبر و زهرا پاره تن آن حضرت در ميان آن خانه است-تا او را بر يعت‏با ابى بكر وادار كند (18) .و اين مطلب روشن مى‏سازد كه اين صحابى بزرگ در آن روزها وضع غير طبيعى داشته است و آن چهره تابناكى نيست كه ما به نام عمر،مى‏شناسيم.اما توجيه ديگر براى موضعگيرى او،اين است كه او بخوبى محتواى وصيتى را كه پيامبر مى‏خواست‏بنويسد،مى‏دانست و به اجتهاد خود نظر داد كه محتواى آن به مصلحت امت، نخواهد بود،بنابراين با نوشتن آن مخالفت كرد،و در اين صورت تفسير و توجيه موضع عمر را در توجه و دقت‏به پاسخ به سؤال دوم مى‏يابيم:پيامبر مى‏خواست درباره چه چيز وصيت كند؟
پيامبر مى‏خواست درباره چه چيز وصيت كند؟
تصور نمى‏كنم كه پيامبر در آن ساعت مى‏خواسته است كتابى تاليف كند كه درآن سنتهاى خود و تفصيلات احكام شرعى را در آن بگنجاند،و يا براى مسلمانان خطوط عمومى شريعت اسلام را بنويسد.براستى پيامبر به كوتاهى ساعات عمرش بر روى اين زمين آگاه بود و مى‏دانست كه بزودى قبض روح خواهد شد.اگر رسول خدا در آن ساعت،خطوط كليى براى شريعت مى‏نوشت آن نوشته نمى‏توانست،وسيله نجات مسلمانان از گمراهى باشد،زيرا كه خطوط كلى در كتاب خدا موجود است و همواره مسلمانان با آنها سر و كار داشته‏اند و در تفصيل آن خطوط كلى بحث و جدال و گفتگو مى‏كنند.
پيامبر خدا پس از شروع نبوتش بيست و سه سال زندگى كرده است،و در اين مدت سنتهاى خود را ننوشته و خطوط كلى را براى شريعت ترسيم نكرده و-على رغم اين كه آن سالهاى طولانى،سنوات تبليغ و تعليم بوده است-دستور نوشتن آنها را صادر نكرده است،در صورتى كه وى در اوج تندرستى و نشاط بوده است.بيقين براى مصلحتى بوده است كه آن كار را نكرده است،پس دور از عقل و منطق است كه بخواهد در آن لحظه كوتاه-چيزى را كه در خلال بيست و سه سال انجام نداده بوده است-انجام دهد.
هدف آن بزرگوار اين نبود كه مسلمانان را به پيروى از قرآن و سنت‏سفارش كند،زيرا قرآن نسبت‏به آنها امر كرده است،و با اين همه مسلمانان از گمراهى در امان نمانده‏اند.چگونه پيروى از سنت پيامبر باعث ايمنى از گمراهى مى‏شود در صورتى كه آن نانوشته است و مردم در آنها اختلاف دارند،و (بر طبق عقيده عامه مسلمانان) پيامبر،مرجعى را تعيين نكرده است تا مردم سنت را از او اخذ كنند؟و علاوه بر آن:
پيامبر نه مى‏خواسته است (در وصيتنامه‏اى مكتوب) به اخراج مشركان از جزيرة العرب سفارش كند و نه به اجازه دادن نمايندگان،آن طور كه او خود اجازه مى‏داده است (همان دو موضوعى كه سعيد بن جبير در حديث‏خود از ابن عباس نقل كرده است) ،زيرا اين دو موضوع وسيله ايمنى از گمراهى نمى‏باشد.شايد موضوع سومى كه ابن عباس از آن سخنى به ميان نياورده و يا سعيد آن را فراموش كرده است همان‏است كه پيامبر قصد نوشتن آن را داشته است.
پيامبر قصد داشت كه براى امت امامى تعيين كند
آنچه پيامبر اراده فرموده بود اين بود كه مسلمانان را با زمامدارى آشنا سازد كه برگزيده خود آن حضرت بود و خود مى‏دانست كه او داناترين فرد از پيروان اوست‏به شرايع الهى و خالصترين فرد نسبت‏به خدا و دين خدا،و نيرومندترين فرد بر تحمل بارهاى سنگين اسلامى است.با اين ويژگيها مرجع براى امت و زمامدارى براى آنان خواهد بود كه آنان را به راه راست رهبرى خواهد كرد،و باعث ايمنى آنان از گمراهى و هرج و مرج خواهد شد.
آن رهبر مورد نظر كيست؟
پيداست كه رهبر مورد نظر پيامبر (ص) نه ابو بكر است نه عمر،[منظور پيامبر]اگر هر كدام از آن دو بود،عمر با نوشتن وصيتى كه پيامبر در آن نسبت‏به آن فرد،پيمان مى‏گرفت،مخالفت نمى‏كرد،زيرا آن محبوبترين چيزها نزد وى بود.چه آن كه ما مى‏بينيم عمر،پس از رحلت رسول خدا-بر شايستگى ابو بكر به خلافت،استدلال مى‏كند،و اين كه او در غار همراه پيامبر خدا بوده است،و يا اين كه پيامبر او را مامور خواندن نماز كرد،آن گاه كه خود قادر بر امامت مسلمانان نبود.و اگر پيامبر (ص) پيمانى نسبت‏به ابو بكر گرفته بود،عمر نيازى به اين نوع استدلال نداشت و هم نيازى نبود،كه عمر درباره شايستگى ابو بكر به خلافت‏با انصار به جدال بپردازد،بلكه وصيتنامه،خود مانع از جدال بود.
آيا مقصود على بود؟
براستى موضع پيامبر در روز غدير خم هنگامى كه به مسلمانان،اعلان كرد على سرپرست مسلمانان است پيوسته در ذهن عمر مجسم بود.و هنگامى كه پيامبر گفت‏قصد دارد براى مسلمانان مطلبى بنويسد تا پس از آن گمراه نشوند،عمر بخوبى يادش آمد كه اين سخنان بعينه همان سخنانى است كه پيامبر (ص) درباره خاندانش به صورت عام و درباره على به گونه‏اى خاص مى‏گفته است.
پيامبر حديث ذيل (زيد بن ارقم آن را روايت كرده است) را فرموده است:
«من در ميان شما چيزى را به جا گذاشتم كه اگر به آن توسل جوييد هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد.كتاب خدا،ريسمان كشيده شده ميان آسمان و زمين و عترت من،اهل بيتم.و براستى اين دو هرگز از هم جدا نمى‏شوند تا كنار حوض كوثر سوى من بازگردند،پس، مواظب باشيد درباره آن دو چگونه جانشينى براى من خواهيد بود» (19) .
و از على (ع) نقل شده است كه پيامبر (ص) در روز غدير خم فرمود:
«هر كسى را كه خدا و پيامبرش سرپرست اوست پس اين (على) مولا و سرپرست اوست.در ميان شما چيزى بر جاى گذاشتم كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز پس از آن گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا (ريسمانى) كه يك سر آن در دست‏خدا و سر ديگرش در دستهاى شماست،و اهل بيت من‏» (20) .
و از زيد بن ثابت نقل شده است كه رسول خدا فرمود:
«من در ميان شما دو جانشين مى‏نهم:كتاب خداى تعالى و خاندانم،پس مراقب باشيد چگونه پس از من درباره آن دو رفتار خواهيد كرد،زيرا آن دو هرگز از يكديگر جدا نمى‏شوند تا كنار حوض سوى من بازگردند» (21) و از جابر بن عبد الله نقل شده است كه رسول خدا فرمود:
«اى مردم!همانا من چيزى را ميان شما بر جا نهادم،مادام كه بدان متوسل شويدهرگز گمراه نمى‏شويد كتاب خدا و خاندان من،اهل بيتم.» (22) .
اين سخنان پيامبر و نظاير فراوان آنها پيوسته در گوشهاى عمر طنين انداز بود هنگامى كه پيامبر (ص) در بستر بيماريش به احضار دوات و كاغذ دستور داد براى آنان چيزى بنويسد تا پس از آن گمراه نشوند،عمر با هوشيارى خود مقصود پيامبر را درك كرد:كه او مى‏خواهد على را جانشين خويش سازد،پس،شروع به مخالفت كرد.
عمر خود علت مخالفتش را توضيح مى‏دهد
علت مخالفت عمر،با وصيت پيامبر (ص) در مورد على (ع) را خود وى در زمان خلافتش ضمن گفتگويى با ابن عباس،به شرح زير يادآور شده است:
عمر:پسر عمويت را در چه حالى ترك گفتى؟
ابن عباس:در حالتى از او جدا شدم كه با همسن و سالهايش بازى مى‏كرد (گمان كرد كه مقصود خليفه،عبد الله جعفر است) .
عمر:مقصودم او نيست،بلكه مقصودم بزرگ شما خانواده (على بن ابى طالب است) .
ابن عباس:ترك گفتم او را در حالى كه با سطل درختان خرما را آبيارى مى‏كرد...و قرآن مى‏خواند.
عمر:خون يك آدم به گردنت اگر كتمان كنى.آيا چيزى از علاقه به خلافت در باطن او باقى است؟
ابن عباس:آرى.
عمر:آيا او گمان دارد كه پيامبر (ص) او را تعيين كرده است؟
ابن عباس:آرى و من اضافه مى‏كنم:از پدرم راجع به آنچه او ادعا دارد پرسيدم، (درباره تعيين شدن او به خلافت‏به وسيله پيامبر خدا (ص) ) او گفت:راست گفته است‏عمر:آن گفتار نوعى ستايش والا از جانب پيامبر خدا (ص) درباره على بوده است،هيچ مدعايى را ثابت نمى‏كند و هيچ اشكالى را برطرف نمى‏سازد.البته پيامبر تجربه مى‏كرد تا در صورتى كه ممكن باشد او را به خلافت منصوب كند.براستى كه او در هنگام بيماريش خواست او را به نام تعيين كند.اما من از باب دلسوزى و حفظ اسلام از آن كار جلوگيرى كردم.نه،قسم به پروردگار اين بنا (كعبه) قريش هرگز بر خلافت على متفق نمى‏شدند.و اگر پيامبر (ص) او را به ولايت منصوب مى‏كرد هر آينه توده عرب از همه جانب با او مخالفت مى‏كردند.پس،پيامبر (ص) دانست كه من از آنچه در دل اوست آگاهم،خوددارى كرد،و خدا نخواست جز تاييد آنچه رخ داده است (23) .
در اين صورت،آنچه انگيزه مخالفت عمر،با نوشتن وصيتنامه راجع به على (ع) شد،همان دلسوزى و احتياطش نسبت‏به اسلام بوده است و همچنين اعتقاد او بر اين كه قريش بر خلافت على (ع) اجتماع نخواهند كرد و طولى نخواهد كشيد،اگر او عهده‏دار خلافت‏شود از همه جانب با او مخالفت‏خواهند كرد.
اين عوامل باعث جواز مخالفت‏با پيامبر نمى‏شود
با اين كه ما شخصيت عمر و سيره،عدالت و قاطعيتهاى تاريخيش را،بزرگ مى‏داريم ولى به خود اجازه مى‏دهيم تا نسبت‏به اين عقيده و نظر او انتقاد كنيم،به دليل اين كه او به خود اجازه داده است تا با خواست و اراده پيامبر (ص) مخالفت كند.بهتر اين است كه خطاى او را در اجتهادش عنوان كنيم،هر چند از آن نوع اجتهادى باشد كه صاحبش در صورت خطا هم ماجور است (24) .
او يادآور شده است:پيش‏بينى مى‏شد كه مردم عرب تمام نواحى،پيمان با على را در صورت عهده‏دار شدن خلافت،بشكنند.لازم به يادآورى است كه انصار هم از عرب بودند و همه آنان على را دوست مى‏داشتند و به او علاقه‏مند بودند،اگر پيش از بيعت‏با ابو بكر فكر خلافت على بر آنان عرضه مى‏شد،هر آينه كسى را بر على ترجيح نمى‏دادند.تاريخ به ما بازگو مى‏كند كه آنان حتى پس از اين كه بيعت‏با ابو بكر پايان يافته بود،نزديك بود،به سوى على (ع) برگردند و اين در حالى است كه پيامبر (ص) عهدنامه‏اى مكتوب براى على،پس از خود باقى نگذاشته بود،اگر پيامبر چنان عهدى را مى‏نوشت،موضع آنان چه مى‏شد؟و بعدها كه با على يعت‏شد-با اين كه حدود بيست و پنج‏سال از وفات پيامبر گذشته بود و اكثر مردم امتيازهاى على (ع) و بيانات صريح پيامبر را درباره او فراموش كرده بودند-ديديم كه تمام انصار شت‏سر او ايستادند.كسانى كه با او مخالفت كردند به تعداد انگشتان يك دست نرسيدند از طرف ديگر بقيه عرب خارج از مدينه و مكه-با اين كه قريش ابو بكر را كاملا تاييد مى‏كردند-همگى با او مخالفت كردند.
على رغم اين كه اعراب تمام اطراف و نواحى با ابو بكر نقض عهد كردند و جنگهاى رده (ارتداد از اسلام) هزاران هزار قربانى گرفت،هيچ كدام از اينها عقيده عمر را-در اين كه يعت‏با ابو بكر درست‏بوده است-تغيير نداد.پس،چرا در نظر عمر نوشتن وصيتنامه براى على نادرست‏بود،به دليل اين كه او پيش بينى مى‏كرد،اعراب پيمان خود را با على مى‏شكنند؟و حال آن كه اين يك پيشگويى حساب نشده بوده است،اى بسا كه قبايل عرب نسبت‏به على (به عنوان پسر عموى پيامبر و وصى او) تسليم‏تر بودند تا ابو بكر.
هنگامى كه پس از خلفاى سه گانه،على به خلافت رسيد،همه شهرهاى اسلامى-به جز شام-با ميل و رغبت‏با او بيعت كردند،اگر تحريك سران قريش نبود نه مردم بصره-پس از بيعت‏با او-پيمان شكنى مى‏كردند،و نه مردم شام از بيعت كردن با او،خوددارى مى‏ورزيدند.
اما اين گفتار عمر،كه قريش بر محور خلافت على اجتماع نمى‏كردند،شايد درست‏باشد،ولى ضرر و زيان آن چه بود؟زيرا قريش بر محور رسالت‏شخص پيامبر نيز اجتماع نكردند بلكه به مخالفت‏با او مجتمع شدند و بيست و يك سال با او جنگيدند،و داخل جامعه اسلامى نشدند مگر پس از اين كه شكستى مهلك را متحمل شدند.پس در اين صورت آيا ضرورتى دارد كه چون قريش در مقابل نبوت ايستادند آن را لغو و باطل شماريم؟!!و اگر موضع قريش نسبت‏به شخص پيامبر (ص) چنين بوده است،پس،چگونه جايز است كه موافقت آن را بر امرى نشانه درستى آن امر و مخالفتش را دليل بر نادرستى آن امر به حساب آوريم؟
شايد با توجه به گذشته تيره و تار قريش،صحيح آن باشد كه مخالفت آنها را با امرى دليل بر درستى آن امر بدانيم نه بر نادرستى آن.
علاوه بر آن،نبايد فراموش كنيم كه هنگام صحبت از قريش همزمان با رحلت رسول خدا (ص) از طرفى شخصيتهايى چون،على،ابو بكر،عمر،ابو عبيده،عثمان،طلحه،زبير،عبد الرحمان بن عوف،سعد بن ابى وقاص و ديگر مكيان كه در جنگ بدر حاضر بودند،از برجستگان و متنفذان قريش بودند،از طرف ديگر،نفوذ ابو سفيان و امثال او،به دليل غلبه اسلام بر ايشان،از بين رفته،يا رو به نابودى نهاده بود.امثال معاويه نيز هنوز شناخته شده نبودند.و ديو شهوت حكمرواييشان هنوز دهان نگشوده بود.
در حالى كه مكيان شركت كننده در جنگ بدر،در آن روز،صاحبان نفوذ در ميان قريش بودند،و نيز از بزرگان صحابه‏اى كه به صميميت نسبت‏به اسلام معروف بودند،انتظار مى‏رفت كه اگر پيامبر وصيتنامه‏اى مى‏نوشت،بر گرد على اجتماع كنند.پس،چگونه عمر اعتقاد داشته است كه اگر پيامبر هم وصيت مى‏كرد قريش بر خلافت على همراى نمى‏شدند؟
البته اين يك واقعيت است كه بعضى از قبايل مكه همواره كينه على را در دل خود پنهان مى‏داشتند،زيرا وى آنان را سوگوار ساخته بود،سوگ افراد زيادى از كسانشان كه على (ع) در ايام خصومت آنان با پيامبر (ص) و جنگ با اسلام آنان را به‏قتل رسانده بود،ولى با اين همه، گرد آمدن بزرگان صحابه از مردم قريش پيرامون على قابل پيش بينى بود،اگر از شدت حس انتقامجويى اولياى مقتولان و كينه آنها كاسته مى‏شد،همگى زير پرچم او جمع مى‏شدند.به نظر مى‏رسد كه اين همان مطلبى است كه پيامبر آن را پيش بينى كرده بود.
هر چند نبايستى فراموش كنيم كه ابو سفيان از جمله كسانى بود كه على (ع) او را خت‏سوگوار ساخته بود.على (ع) ،پسر ابو سفيان حنظله،پسر عمو،و پدرزنش عتبه را به همراه پسرش وليد،كشته بود و با اين همه،تاريخ به ما مى‏گويد كه ابو سفيان نزد على آمد، بيعت‏خود را به او عرضه كرد و حتى پس از تثبيت‏بيعت‏براى ابو بكر،او را وادار به قيام و اقدام بر امر خلافت مى‏ساخت و خالد بن سعيد بن عاص كه همچون ابو سفيان فردى از بنى اميه بود،نيز همين موضع را داشت.در هر صورت،اين يا آن،فرق نمى‏كند،عمر مى‏بايستى توجه مى‏داشت كه پيامبر خدا از او با قريش و توده مردم آشناتر بوده است،چه او كسى است كه آنچه را مى‏بايست از قريش و مردم عرب،ببيند،ديد.جنگهاى قريش و عرب،به عمر،متوجه نبوده است،بلكه در برابر پيامبر (ص) بوده است،پس،سزاوارتر بود،كه عمر،آن را به ياد داشته باشد و هم اين كه پيامبر (ص) به مردم عرب و قريش از خود آنها آشناتر و به حال عمر از خود او آگاه‏تر بوده است.و مى‏بايست‏به ياد داشته باشد كه هر اندازه او به مصالح اسلام و مسلمانان علاقه‏مند بوده باشد،بى‏شك پيامبر (ص) از او و از هر مسلمان ديگرى علاقه‏مندتر بود.اگر پيامبر اراده فرموده بود كه با همه آگاهيش از وضع قريش و مردم عرب،بر خلافت على پيمان بگيرد،معنى آن عمل پيامبر اين است كه على تنها داروى اين درد است و رهبرى اوست كه مردم عرب و مسلمانان را متحد مى‏سازد،اسلام را به پيش مى‏برد و پيروزى آن را بر همه اديان تضمين مى‏كند.
چه عاملى اين صحابى بزرگ را به مخالفت‏با پيامبر (ص) كشاند؟
طبيعى است كه چنين سؤال قابل قبول و به جايى به ذهن خواننده برسد:راستى‏عمر كه بر درستى ايمان خود يقين داشت،با اين ويژگى كه او معروف به اطاعت از خدا و پيامبر خدا بود، چگونه به خود اجازه داد،تا با پيامبر مخالفت كند و مانع نوشتن وصيتنامه آن حضرت شود (25) ؟
ممكن است اين صحابى بزرگ به اين دليل به خود اجازه مخالفت‏با نوشتن وصيتنامه را داده است كه معتقد بوده است‏سخن مكتوب پيامبر (ص) براى او و همه مسلمانان الزام آور است و بايد موافقت و اطاعت كنند.اما تا وقتى كه نوشته نشده است الزام آور نيست و بدان لحاظ مانع نوشتن شد تا به حد الزام و ايجاب نرسد.اگر اين عقيده درست‏باشد،نبايد هيچ يك از سنتهاى نبوى الزام آور باشد چه آن كه هيچ يك از سنتهاى پيامبر در زمان آن بزرگوار نوشته نشده است.
دليل معقول اين است كه اصحاب معتقد بودند،اين حق را دارند كه در امور دنيايى نظر دهند و اجتهاد كنند.جمعى از آنان (از جمله عمر) عقيده داشتند كه خلافت از امور مربوط به دنياى مسلمانان است نه از امور دينى،از اين رو عمر به خود اجازه داد تا در موضع مخالف با خواسته و اراده پيامبر قرار گيرد.
اين نخستين بار نبود كه عمر در اين مورد با نظر پيامبر مخالفت مى‏كرد،بلكه در موارد ديگرى نيز كه به او مراجعه شده بود بنا به اقرار خودش،عدم موافقت‏خويش را اظهار كرده بود،مورخان اجماع دارند بر اين كه وى نسبت‏به شرايط صلحى كه پيامبر (ص) در روز حديبيه منعقد كرد،با آن حضرت به مجادله پرداخت.
از جمله شرايط صلح روز حديبيه (بين پيامبر خدا و مشركان مكه) اين بود كه رسول خدا، تمام مشركانى را كه مسلمان شده،و بدون اجازه اوليايش به مدينه آمده است‏به اهل مكه برگرداند ولى مردم مكه لازم نيست كسانى را كه ترك اسلام گفته به نزد اهل مكه برگشته‏اند به پيامبر برگردانند.اين مطلب به صورت ظاهر،ظلمى بود به مسلمانان،و ليكن پيامبر (ص) دور انديش بود،زيرا كسى كه اسلام را رها كند و به كفر برگردد،بازگرداندنش با زور و جبر ميان مسلمانان،سودى به حال آنان نخواهد داشت،اسلام از چنين مردمانى بى‏نياز است ابن هشام در سيره خود داستان زير را نقل كرده است:
«وقتى كار فيصله يافت و چيزى جز يك نوشته،در ميان نبود،عمر بن خطاب از جا بلند شد...
سپس نزد پيامبر آمد و گفت:
-اى پيامبر خدا!مگر تو رسول خدا نيستى؟
پيامبر:چرا.
عمر:مگر ما مسلمان نيستيم؟
پيامبر:چرا.
عمر:مگر آنان مشرك نيستند؟
پيامبر:چرا.
عمر:پس،چرا تعهدى را در دين خود بپذيريم؟
پيامبر:«من بنده خدا و فرستاده اويم.هرگز خلاف امر او را انجام نمى‏دهم و او هرگز مرا وا نمى‏گذارد.».
عمر،بارها مى‏گفت:از آن روزى كه آن كار را كردم،از ترس سخنى كه گفته بودم،پيوسته صدقه مى‏دادم،روزه مى‏گرفتم،نماز مى‏گزاردم و برده آزاد مى‏كردم،تا اين كه اميدوار شدم كه خير باشد (26) !
چون رسول الله اسامة بن زيد بن حارثه را فرمانده مهاجران و انصار كرد،با آن كه در ميان آنها ابو بكر و عمر هم بودند،دستور داد تا با لشكر خود به سرزمين روم بروند،اصحاب نسبت‏به فرماندهى او خرده گرفتند و او را خردسال و كوچك شمردند.پس،پيامبر (ص) كه بيمار بود از خانه بيرون شد و بالاى منبر رفت،ضمن سخنانى چنين گفت:«اى مردم!به لشكر اسامه بپيونديد.به جان خودم سوگند،درباره فرماندهى اوگفتيد همان حرفهايى را كه قبلا در مورد فرماندهى پدرش گفته بوديد.در حالى كه او بحق لايق فرماندهى است.همان طورى كه پدرش شايسته آن منصب بود» (27) .
در رويداد ارتش اسامه،پيامبر دستور پيوستن به لشكر را صادر كرد،ولى اصحاب پيامبر كه تحت فرماندهى اسامه بودند،اقدام نكردند و رسول خدا-در حالى كه مريض بود دستمالى بر سرش بسته بود-بيرون آمد و گفت:
«اى مردم!به لشكر اسامه بپيونديد! (سه مرتبه تكرار كرد و ليكن اصحاب گسيل نشدند) .و اسامه،توقف كرد در حالى كه مردم انتظار مى‏كشيدند كه حكم خدا درباره رسول خدا چه خواهد شد.» (28) .
اصحاب،على رغم اين كه پيامبر اسامه را فرمانده لشكر كرد،و به دست مبارك خود پرچم را براى او بست‏حتى پس از وفات پيامبر (ص) تصميم بر عزل اسامه گرفتند.عمر بن خطاب نزد ابو بكر آمد،و از قول انصار تقاضا داشت اسامه را عزل كند و شخص ديگرى را به جاى او بگمارد و ليكن ابو بكر ناگهان بلند شد و ريش عمر را گرفت در حالى كه مى‏گفت:«مادرت به عزايت‏بنشيند و بى‏فرزند شود،اى پسر خطاب!رسول خدا او را گمارده است،تو مرا مامور مى‏كنى او را بر كنار سازم؟» (29) .
آرى،براستى در ذهن بيشتر آنان چنان جا گرفته بود كه فرماندهى مسلمانان پس از پيامبر خدا امرى از امور دنياست و آنان مى‏توانند راسا فرمانروا براى خويش انتخاب كنند،هر چند با آنچه پيامبر مصلحت ديده و سفارش كرده است،مخالف بوده باشد،و مى‏توانند به راى خود عمل كنند چرا كه اجر خود را دارند،چه به صواب اجتهاد كرده باشند يا به خطا!
از طرفى چون پيش بينى مى‏كردند كه قريش مايل به زمامدارى على نيستند،زيراافراد قبايل آنان را كشته است پس بايد فرد ديگرى كه مورد تاييد مردم مكه است زمامدار شود هر چند كه پيامبر (ص) خواستار زمامدارى على (ع) بوده باشد!
به نظر مى‏رسد كه مكيان اعتقاد داشتند اگر پيامبر نسبت‏به خلافت على وصيت كند،خلافت در ميان خاندان پيامبر مى‏ماند و به ديگر افراد خاندان قريش نمى‏رسد.اگر على خليفه رسول خدا شد،دو فرزندش:حسن و حسين (كه به گواهى پيامبر (ص) مهتر جوانان اهل بهشتند) جانشينان پس از او خواهند بود و ديگر فرصتى براى هيچ يك از صحابه-هر قدر هم كه داراى جلالت قدر باشند-باقى نخواهد ماند تا به منصب خلافت‏برسند.
به واقع صحابه نيز كسانى هستند مانند ديگر مردم،آنان نيز به رياست و شهرت علاقه دارند و نمى‏خواهند در خلافت‏به روى آنان بسته شود،بلكه مايلند،به روى آنها نيز باز باشد!و اگر اين در باز بماند،و پيامبر (ص) با وصيت‏خود نسبت‏به خلافت على آن را نبندد،سهل خواهد بود كه مقام خلافت را دست‏به دست‏بگردانند،زيرا كه خاندان قريش در مكه آنان را يارى مى‏كنند، و نه على را.
حال اگر نخستين خليفه پس از پيامبر از قبيله‏اى جز خاندان پيامبر باشد،براى قبايل ديگر اميد رسيدن به خلافت‏خواهد بود،چه همه آن قبايل با هم برابرند و هيچ كدام از آنها بر ديگر قبايل برترى ندارد.نه قبيله تيم بهتر از عدى است و نه قبيله عدى بهتر از اميه.ابن اثير مشاجره و گفتگويى را كه ميان عمر-در ايام خلافتش-و ابن عباس،اتفاق افتاده،نقل كرده است كه دلالت دارد بر اين كه عمر و مردم قريش همگان داراى چنين انديشه‏اى بوده‏اند:
عمر:اى پسر عباس!آيا مى‏دانى چه چيز باعث‏شد كه قوم تو (بنى هاشم) پس از محمد (ص) از خلافت محروم شدند؟
ابن عباس:اگر نمى‏دانسته‏ام،امير المؤمنين مى‏داند و مرا آگاه مى‏كند.
عمر:مردم راضى نبودند كه نبوت و خلافت در شما[اولاد هاشم]جمع شود و در نتيجه،شما بر قوم خود مباهات كنيد،بنابراين قريش خلافت را براى خود اختيار كرد،و در اين كار پيروز و موفق شد.
ابن عباس:اى امير مؤمنان!اگر اجازه سخن گفتن به من مى‏دهى و مرا از خشم خود بر كنار مى‏دارى حرفم را بزنم!
عمر:بگو!
ابن عباس:اما اى امير المؤمنين!اينكه مى‏گويى:قريش اين كار را كرد و موفق شد،درست نيست،زيرا اگر واقعا قريش آن را براى خود اختيار مى‏كردند كه خداوند خواسته بود البته درست‏تر و به صواب نزديكتر مى‏بود.و اين،قابل ايراد و حسادت نبود.اما اين گفتار شما كه قريش مانع شدند و نخواستند كه نبوت و خلافت (هر دو منصب) از آن ما باشد خداوند بزرگ آن قوم را به اين صفت ناپسند معرفى كرده و چنين فرموده است:«از آن جهت است كه ايشان آنچه را كه خداوند نازل كرده بود نپسنديدند در نتيجه اعمالشان بى‏اثر و نابود شد.»
عمر:هيهات!اى پسر عباس:به خدا سوگند چيزهايى از تو شنيده‏ام،كه نمى‏خواهم با گفتن آنها از موقعيتى كه نزد من دارى كاسته شود.
ابن عباس:آنها چيستند اى امير مؤمنان؟اگر حق باشد پس سزاوار نيست كه موقعيت من نزد شما متزلزل گردد و اگر نادرست است‏بايستى فردى باطل و نادرست همچون مرا از خودت دور كنى.
عمر:به من اطلاع دادند كه تو مى‏گويى خلافت را از روى حسد،و به ظلم و جور از ما گرفتند.
ابن عباس:اى امير المؤمنين اما در مورد اين گفته شما:از روى ظلم،كه براى هر آگاه و ناآگاه بخوبى روشن است.و اما گفته شما كه گفتيد:از روى حسد،براستى آدم حسادت كرد و ما فرزندان او نيز داراى حسديم.
عمر:هيهات!هيهات!اى بنى هاشم!به خدا قسم دلهاى شما از حسدى پايدار دگرگونه است.
ابن عباس:اى امير مؤمنان صبر كن!دلهاى مردمى را كه خداوند پليدى از آنان را دور ساخته از حسد و كينه مبرا كرده است اين چنين توصيف مكن!چه آن كه دل پيامبرخدا (ص) از سنخ دلهاى بنى هاشم است.
عمر:دور شو از من اى پسر عباس!
ابن عباس:دور مى‏شوم (همين كه برخاستم بروم،او از من خجالت كشيد و گفت:)
عمر:اى پسر عباس!مواظب موقع خود باش!به خدا سوگند كه من رعايت‏حق تو را دارم آنچه را باعث‏خوشنودى توست دوست دارم!
ابن عباس:«اى امير مؤمنان!براستى كه من بر تو و بر هر مسلمانى حق دارم.پس،هر كس رعايت اين حق را كرد،كار نيكى كرده است و هر كه ناديده گرفت،پس فرصت‏خود را از دست داده است...» (30) .براستى كه شگفت‏آور است،قبيله قريش كه از آغاز پيدايش نبوت و اسلام با آنها در ستيز بود و ستيز خود را با آنها ادامه داد تا اين كه ناتوان شد و روى زمين زير پاهاى نبوت و اسلام سقوط كرد،اكنون،سرنوشت امت اسلامى را تعيين مى‏كند و تاييد كردن آن باعث‏سنگينى گفته هر نامزد رهبرى مى‏گردد،هر چند كه او بر خلاف نامزدى رسول خدا باشد!البته اين بسى شگفت‏آور است اما در عين حال،منطق رويدادها چنين است.
در حقيقت،عمر،به عنوان يك مجتهد،مصلحت را در آن ديد كه براى امت‏يا بزرگان صحابه و يا براى قبيله قريش بهتر اين است كه پيامبر راجع به كسى كه انتخاب مى‏كند چيزى ننويسد، بنابراين به مخالفت‏برخاست و اين مخالفت را رهبرى كرد.
در اينجا سؤال سومى مطرح مى‏شود:چرا پيامبر،على رغم مخالفت عمر،وصيتنامه را ننوشت؟
چرا پيامبر (ص) با وجود مخالفت وصيت‏خود را ننوشت؟
البته پاسخ اين سؤال واضح است،زيرا غرض از وصيتى كه پيامبر مى‏خواست‏بنويسد اين بود كه آن وصيتنامه باعث ايمنى اين امت از گمراهى باشد.چنان چيزى هرگز ممكن نمى‏شد، مگر وقتى كه نويسنده وصيتنامه،در كمال صحت و هوشيارى و در حال بيدارى باشد،بداند چه مى‏گويد و هدفش از آن گفته چيست.و ليكن سبك اين مخالفت صراحت دارد در ترديد و شك داشتن در هوشمندى و درستى عقل پيامبر (ص) [نعوذ بالله].
براستى سخنى كه عمر گفته است:
«همانا درد بر پيامبر غلبه كرده است.»«وضع پيامبر چه بود،آيا هذيان گفته است؟!!از او جويا شويد.»
و همه اينها كلماتى است كه پيامبر را چنين جلوه‏گر مى‏كند كه آنچه مى‏گفته است‏بى‏معنى و بى‏هدف بوده است[!]و دست كم در مورد بهوش بودن و درستى انديشه پيامبر (ص) شك و دودلى را در اذهان ديگران ايجاد مى‏كند.بطور قطع عمر با ديگر حاضران در مخالفت‏با نوشتن وصيتنامه شريك بوده است.و در صورتى كه امر داير شود بر شك و ترديد در پيرامون صحت كلمات پيامبر و آنچه را كه آن حضرت املا مى‏كند،مسلما مورد وصيت‏باطل و بيهوده خواهد بود.هر گاه امكان رد و ايراد بر درست انديشى پيامبر در زمان حيات آن بزرگوار وجود داشته باشد پس از وفات آن حضرت رد صحت انديشه او آسانتر خواهد بود.به اين ترتيب، چنان وصيتى معناى خود را از دست مى‏دهد و هدفى را كه به منظور آن هدف،نوشته شده است،بر آورده نمى‏سازد.
سعيد بن جبير از ابن عباس روايت كرده است كه او گفت:
«...بيمارى پيامبر شدت يافته بود كه فرمود:قلم و كاغذى بياوريد تا مكتوبى براى شما بنويسم كه هرگز بعد از آن گمراه نشويد.پس،يكى از افرادى كه نزد آن حضرت بود گفت: براستى كه پيامبر خدا هذيان مى‏گويد!ابن عباس مى‏گويد:پس،به پيامبر گفته شد:آيا حاضر نكنيم آن چه را كه خواستيد؟فرمود:بعد از اين حرفها؟...»و مقصود آن حضرت اين بود كه وصيت او-بعد از اين كه گفتند آنچه خواستند بگويند-هرگز فايده‏اى نخواهد داشت.
چگونه وصيت پيامبر (ص) باعث ايمنى از گمراهى است؟
براى پاسخ به پرسش چهارم و آخرين سؤال:چگونه وصيت پيامبر (ص) موجب ايمنى از گمراهى است؟مى‏گويم:مسلما پيامبر (ص) به آنچه خواسته است از ديگران داناتر است و كسى حق ندارد ادعا كند آنچه را پيامبر (ص) راه و رسم ايمنى امت‏خود از ضلالت مى‏داند او نيز مى‏دانسته است.علاوه بر اينها از آنچه در زير مى‏آيد،آشكار و روشن مى‏گردد.
پشتوانه‏اى در مقابل اختلافهاى سياسى و قبيله‏اى
(1) اگر پيامبر شخص معينى را در وصيتنامه‏اى كتبى نام برده بود،بى آن كه در هوشمندى پيامبر (ص) و صحت انديشه آن بزرگوار،به هنگام نوشتن آن وصيتنامه شك و ترديدى ايجاد كنند،امت را از جدايى و بر هم زدن وحدت خود باز مى‏داشت.پس،اگر پيامبر،على يا ابو بكر و يا ديگرى را در وصيتنامه‏اى كتبى نام برده بود حتما مسلمانان به زمامدارى شخص نامبرده، تسليم مى‏شدند و ديگر در جامعه مسلمانان سنى و شيعه‏اى وجود نمى‏داشت.در حقيقت، تشيع و تسنن زاييده اختلاف مسلمانان پيرامون اين مطلب است كه چه كسى خليفه شرعى پس از پيامبر خداست،ابو بكر يا على؟
پس اگر پيامبر هر كدام از اين دو شخصيت و يا ديگرى را به نام،ذكر كرده بود،مجال چنين اختلافى نمى‏بود.
اگر پيامبر در آن وصيتنامه كسى را كه جانشين قرار مى‏داد،نام برده بود،به طور قطع انديشه خوارج به وجود نمى‏آمد و جنگ صفين كه به انديشه خوارج انجاميد،اتفاق نمى‏افتاد.
براستى جنگ صفين و پيش از آن،جنگ بصره،نتيجه دعوى خونخواهى عثمان بود.اگر على همان كسى بود كه از طرف پيامبر مطابق وصيت كتبى تعيين شده بود هرآينه عثمان پيش از اين كه خلافت‏برسد از دنيا رفته بود و على تا پس از شهادتش زنده مى‏ماند.اگر على همان كسى بود كه تعيين شده بود،معاويه به حكومت نمى‏رسيد و پسر فاسقش يزيد جانشين او نمى‏شد تا ريختن خون فرزندان پيامبر را در كربلا حلال بشمارد،و هر آينه ميان عبد الله بن زبير و بنى اميه جنگى اتفاق نمى‏افتاد و نيز ديگر فتنه‏ها و جنگها در ميان مسلمانان،پيش نمى‏آمد.
تمامى اين رويدادها در نتيجه نبودن وصيتنامه‏اى كتبى،از پيامبر است.اگر چنان وصيتنامه‏اى وجود داشت،چهره تاريخ اسلام عوض مى‏شد و ما تاريخى از اسلام مى‏خوانديم كه هيچ گونه شباهتى به آنچه امروز مى‏خوانيم نداشت.مى‏خواهم بگويم كه من خليفه دوم را-به دليل مخالفتش با پيامبر در مورد نوشتن وصيتش-مسؤول از هم پاشيدن وحدت اين امت و هر رويدادى كه به دنبال آن اتفاق افتاد نمى‏دانم.هرگز و هرگز (31) .زيرا عمر يك بشر و يك انسان بود و علم غيب نداشت.و نيز در توان او و هيچ انسان ديگرى نبود تا به واقعيت رويدادهاى آينده و آنچه را كه آينده آبستن آن بود،برسد.
اين حق مسلمانان است كه درباره آنچه عمر در زمينه خلافت پس از پيامبر خدا تصور كرده بود كه امرى از امور دنياى مسلمانان است و نه از امور اخروى آنان-به مقتضاى مصالح جامعه اسلامى-تحقيق و بررسى كنند.و عمر،اعتقاد داشت كه به زبان پيامبر (ص) درباره خلافت مطلبى جارى نشود تا آن در به روى اصحاب باز بماند كه خود بررسى و تحقيق كنند.اگر پيامبر درباره خلافت،حكم كرده بود،ديگر باب تحقيق و اظهار نظر بسته شده بود.قرآن مجيد اين چنين مى‏گويد:«هيچ مرد و زن با ايمانى نمى‏توانند در موردى كه خدا و پيامبرش حكم كرده‏اند اختيار كار خود را داشته باشند.هر كس از خدا و پيامبرش اطاعت نكند،دچار گمراهى آشكار شده است.» (32) .
تنها فردى كه مى‏توانست آينده را ببيند پيامبر بود،البته بوسيله وحى و نه از سوى خودش.و پيامبر بود كه به نور خدا آينده اين امت را مى‏ديد،و اين كه اگر امت‏بدون وصيتنامه‏اى كتبى باقى بماند هر آينه فتنه‏ها-همچون پاره‏هاى شب تار-بر او،رو مى‏آورد، (و اين همان چيزى است كه خادم آن حضرت،ابو مويهبه روايت كرده است) :آن گرامى خواست كه امت را از فتنه‏هايى كه بر وحدت اين امت مى‏گذرد،بر حذر دارد و فرمود:
«قلم و كاغذى بياوريد تا براى شما چيزى را بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد».
پشتوانه‏اى بر ضد گرايشهاى مختلف
(2) اگر پيامبر (ص) كسى را در وصيتنامه‏اى كتبى پس از خود براى رهبرى اين امت، مشخص مى‏كرد،نه تنها تضمينى در برابر اختلافات سياسى و قبيله‏اى بود،بلكه پشتوانه‏اى بر ضد گرايشهاى مختلف اسلامى نيز بود.
ما تعدادى از احاديث را بر خواننده عرضه كرديم كه پيامبر (ص) در آنها اعلان فرموده بود كه پيروى قرآن و عترت پيامبر باعث ايمنى از گمراهى است،و قرآن و عترت تا روز قيامت از يكديگر جدا نمى‏شوند.
براستى كه على در راس اين عترت طاهره،در صورتى كه نخستين مرجع در تفسير قرآن و نقل سنن پيامبر (ص) مى‏شد،اين ضمانت را مجسم و عملى مى‏ساخت،چه او بى‏چون و چرا داناترين صحابه به كتاب و سنت‏بود.
دو خليفه نخستين با همه رفعت مقام علمى خود-در مسائلى كه علم آنان نمى‏رسيد-پيوسته به او مراجعه مى‏كردند.در چندين مورد عمر گفت:«اگر على نبود،عمر هلاك شده بود.»
ابن سعد نقل كرده است كه على فرمود:
«به خدا سوگند،آيه‏اى نازل نشد مگر اينكه من مى‏دانستم درباره چه و در كجا (ودر مورد چه كسى) نازل شده است.براستى كه آفريدگارم به من قلبى بسيار آگاه و زبانى بس گشاده و پاسخگو مرحمت فرموده است.» (33) .
به على گفتند:چطور شده است كه تو پيش از ديگر اصحاب پيامبر حديث نقل مى‏كنى؟در جواب گفت:«من هر گاه از پيامبر سؤالى مى‏كردم،مرا آگاه مى‏ساخت،و هر گاه ساكت مى‏شدم،آن گرامى آغاز سخن مى‏كرد.» (34) .حاكم از على روايت كرده است:«هرگاه من از پيامبر خدا سؤالى مى‏كردم جواب مرحمت مى‏كرد و اگر ساكت مى‏شدم او خود آغاز به سخن مى‏كرد» (35) از سعيد بن مسيب نقل كرده‏اند كه گفت:«هيچ كس-بجز على بن ابى طالب-نمى‏گفت:از من بپرسيد،پيش از اين كه مرا از دست‏بدهيد.» (36) .
او كسى است كه رسول خدا (ص) درباره‏اش فرموده است:«من شهر دانشم و على دروازه آن، پس هر كس بخواهد وارد آن شهر شود بايد از آن درب وارد شود.» (37) .
از ام سلمه نقل شده است كه رسول خدا (ص) فرمود:
«على با قرآن و قرآن با على است،هرگز از يكديگر جدا نمى‏شوند تا كنار حوض كوثر سوى من باز گردند.» (38) .
بنابراين اگر على،پس از پيامبر (ص) زمام امور را به دست گرفته بود،هر آينه سنتهاى پيامبر شناخته مى‏شد و مردم در تمام مسائل فقهى به راى او اتفاق نظر مى‏داشتند.براستى كه پيامبر آن هنگامى كه مى‏خواست نسبت‏به[خلافت]على وصيت كند،با نور خداوندى مى‏ديد كه او در حقيقت‏براى مسلمانان ضمانتى مجسم در مقابل گمراهى است.على و ديگر اعضاى خاندان پيامبر-در صورتى كه زمام امور به دست آنان سپرده مى‏شد-نيرويى وحدت بخش براى مسلمانان بودند.
پى‏نوشتها:
1-سوره بقره،آيه 180.
2-ج 11 (كتاب الوصية) ص 74-75.
3-ج 11 (كتاب الوصية) .و بخارى در صحيح خود ج 4 ص 3 آن را روايت كرده است.
4-همان مدرك و همان صفحه.
5-مستدرك حاكم ج 3 ص 109.
6-سوره نساء (4) آيه 59.
7-سوره حشر (59) آيه 7.
8-بعضى،ابو رافع يا بريره خدمتكار عايشه را نوشته‏اند (طبقات ج 2 ص 204) .ولى مورخان شيعه معتقدند روزى كه پيامبر احساس بيمارى كرد،دست على را گرفت و با گروهى كه به دنبال آنان بودند به سوى قبرستان بقيع حركت كرد...بعد رو به على كرد و گفت:كليد گنجهاى دنيا و زندگى ممتد در آن را به من عرضه داشته‏اند...من ملاقات پروردگار و ورود به بهشت را ترجيح داده‏ام (فروغ ابديت ج 2 ص 852) م.
9-ج 3 ص 56.و قريب به اين عبارتها را ابن هشام در سيره خود ج 2 ص 643 روايت كرده است.و محمد بن سعد در كتاب طبقات ج 2 ص 204 اين حديث را نقل كرده است.
10-طبقات ابن سعد ج 3 ص 343.و قريب به آن را مسلم در صحيح خود ج 12 ص 206 نقل كرده است.
11-سيره ابن هشام (آن جا كه در هر غزوه‏اى نام كسى را كه پيامبر خدا (ص) در مدت غيبتش در مدينه بجاى خود تعيين مى‏كرد،نقل كرده است.)
12-ج 1 ص 39 (در باب كتابت علم) و آن را در باب قول مريض-برخيزيد از نزد من-روايت كرده است.
13-ج 11 (در اواخر كتاب وصيت) ص 89.در طبقات ج 3 ص 342 همين طور نقل شده است، و مثل آن را امام احمد در مسند خود ج 1 ص 222 روايت كرده است.
14-صحيح مسلم ج 11 ص 95.و نيز در طبقات ج 2 ص 242.و در مسند امام احمد ج 1 ص 336 مثل آن آمده است.
15-ج 2 ص 243 و در ص 244 همين جلد از جابر مثل اين مطلب نقل شده است‏با اين تفاوت كه او گفته:مشاجره كردند نزد او و پيامبر او را (ضمير مؤنث) بيرون كرد.
16-ج 2 ص 243-244.و در روايت ابن عباس (كه در طبقات ج 2 ص 244-245 نقل كرده است) .زينب همسر پيامبر بود كه گفت:«آيا نشنيديد كه پيامبر براى شما وصيت مى‏كرد و شما سر و صدا كرديد پس فرمود برخيزيد...».
17-سيره ابن هشام،ج 2 ص 655.بنا به نقل بخارى (در ص 7) ابو بكر آيه‏«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم‏»را بر او خواند و او با شنيدن آيه از دعوى خود دست‏برداشت.م.
18-امام على بن ابى طالب-از استاد عبد الفتاح عبد المقصود.ج 1،ص 190 و ج 4 ص 171.
19-ترمذى اين روايت را نقل كرده است (كنز العمال ج 1 حديث‏شماره 874 چاپ اول) .
20-ابن راهويه،ابن جرير،ابن عاصم و محاملى در امالى خود نقل كرده‏اند (كنز العمال،ج 15، ص 123 حديث‏شماره 356،چاپ دوم) .
21-امام احمد آن را در مسند خود به دو طريق كه هر دو را صحيح دانسته است،نقل كرده است،ج 5 ص 181.
22-ترمذى،در صحيح خود،ج 5 ص 328 نقل كرده است.
23-ج 3 ص 97 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.و احمد بن ابى طاهر،در كتاب خود،تاريخ بغداد،آن را روايت كرده است، (المراجعات شرف الدين ص 278) .
24-تمام اين سطور،بلكه بسيارى از سخنان مقدماتى و زمينه‏ساز جناب مؤلف سلمه ا... از باب مماشات است اگر نه اينجا،جاى اجتهاد نيست،زيرا اجتهاد در مقابل نص را عموم فقها جايز نمى‏دانند و در اينجا نص،بلكه نصوص فراوانى وجود دارد.[م]
25-نظر خوانندگان محترم را به پاورقى ص 190 جلب مى‏كنم.م.
26-ج 2 ص 216-217.و مسلم در صحيح خود ج 12 ص 141 مانند آن را نقل كرده است.
27-طبقات الكبرى ابن سعد ج 2 ص 249.
28-طبقات الكبرى.
29-حلبى در سيره خود ج 3 ص 336،دحلانى در سيره خود و ابن جرير در حوادث سال 12 تاريخ خود نقل كرده‏اند (مراجعات شرف الدين ص 255) .
30-الكامل ج 3 ص 31.
31-مؤلف محترم،به عنوان يك نظر در برابر انبوه نظرات،اين مطلب را نوشته است.
32-سوره احزاب (33) آيه 36.
33 و 34-كنز العمال ج 15 ص 113.
35-المستدرك ج 3 ص 125.
36-كنز العمال ج 15 ص 113.
37-المستدرك حاكم ج 3 ص 162.
38-المستدرك ج 3 ص 124.
******************
بخش دوم: امام (على ع) در دوران خلفاى سه گانه
فصل شانزدهم
خلافت ابى بكر
حكم خدا جارى شد و پيامبر خدا حضرت محمد (ص) بدرود حيات گفت.مرگ پيامبر زيانبارترين مصيبتى بود كه به اولاد آدم وارد شد.
با فقدان آن بزرگوار رشته‏اى بريده شد كه با مرگ هيچ يك از پيامبران پيش از او بريده نشده بود.وحى آسمانى از اهل زمين قطع شد،زيرا كه او خاتم پيامبران است و هرگز پس از او پيامبرى نخواهد آمد.
فقدان پيامبر خدا (ص) چون صاعقه‏اى بر مسلمانان فرود آمد،بحدى كه براى برخى از بزرگان صحابه باور كردن مرگ پيامبر دشوار مى‏نمود.عمر در مسجد مقابل مردم ايستاد و گفت:
«افرادى از منافقان گمان مى‏برند كه پيامبر خدا وفات يافته است.در حالى كه پيامبر نمرده است.او به نزد پروردگارش رفته است چنان كه موسى بن عمران رفت.چه او (موسى (ع) ) از ميان قوم خود چهل شب غايب بود.سپس-بعد از اين كه گفتند مرده است-به جانب آنان بازگشت.به خدا سوگند هر آينه رسول خدا-همچنان كه موسى بازگشت-باز مى‏گردد پس بايد دستها و پاهاى كسانى كه گمان مى‏برند كه پيامبر خدا مرده است‏بريده شود» (1) .ابو بكر كه سخنان عمر را شنيده بود،حواسش را جمع كرده،ايستاد و گفت:«اى مردم!براستى كه هر كس محمد را مى‏پرستيده است،محمد بدرود حيات گفته است و هر كس خدا را مى‏پرستد، البته خداوند زنده است و نمى‏ميرد.سپس،اين آيه شريفه را تلاوت كرد:محمد جز يك پيامبر نيست و پيش از او نيز پيامبرانى،بوده‏اند.پس اگر او بميرد يا كشته شود شما به عقب (به جاهليت‏خود) باز مى‏گرديد؟و هر كس به گذشته‏اش باز گردد هرگز زيانى به خداوند نمى‏رسد و بزودى خداوند پاداش سپاسگزاران را خواهد داد (3-2) ».
آن گاه،عمر به مرگ پيامبر يقين پيدا كرد و بر زمين افتاد.
علاوه بر اينها،فاجعه مرگ پيامبر خدا بر هيچ كسى،به اندازه على (ع) و ساير اهل بيت تاثير نگذاشت.براستى كه مرگ پيامبر آنها را از آنچه در عالم هستى بود،به خود مشغول كرد.براى تعيين اندازه تاثير اين مصيبت‏بر خاندان پيامبر (ص) همين بس كه متذكر شويم پيامبر دو مرتبه در حال بيماريش با حضرت زهرا پنهانى سخن گفت،يك بار از مرگ خود به او خبر داد كه او گريه كرد و بعد به او اطلاع داد كه او نخستين فرد از خاندان اوست كه به وى خواهد پيوست و او خنديد زيرا فهميد بزودى به وى ملحق خواهد شد.على همسر فاطمه،سالهاى درازى را با پيامبر گذرانيد در حالى كه حيات شريفش را آماده چشيدن مرگ در راه حفاظت از پيامبر (ص) كرده بود.
اينك آن زندگى كه نزد او عزيزتر از زندگى خودش بود پايان يافته بود.بدون اين كه بتواند جان خود را فداى او سازد.براستى كه مرگ پيامبر (ص) بر على بسى دشوارتر بود،تا مرگ خودش.
با اين همه،آن رويداد بزرگ،ديگر اصحاب از مهاجران و انصار را از انديشه سياسى و كار سياسى-در حالى كه هنوز پيامبر به خاك سپرده نشده بود-باز نداشت.در صفحه‏هاى گذشته، متذكر شديم كه پيامبر قادر به نوشتن وصيتى نشد تا در آن وصيت‏خلافت مردى را مشخص كند كه زمامدارى او باعث ايمنى امت از گمراهى شود.درآن مورد با پيامبر خدا-در حالى كه بر بستر بيمارى بود-مخالفت‏شد.و اين مخالفت‏با ويژگى خود عهده‏دار از بين بردن فايده و اثر محكم كارى مبتكرانه پيامبر بود.
درباره حديث صريح غدير و ديگر روايات صريح پيامبر به مناسبتهاى مختلف،درباره على، بهترين چيزى كه در موضع اصحاب نسبت‏به آنها مى‏شود گفت،اين است كه اصحاب در اين احاديث صريح چيزى كه مانع از جدال و يا روشنگر دليلى باشد مشاهده نكردند!
هر گاه اين همان راى قابل قبول جمهور مهاجران باشد،پس بايد گفت،انصار و مهاجران كشمكش و رقابت‏خود را بر سر زمامدارى مسلمانان پيش از خاكسپارى پيامبر (ص) آغاز كرده و به انجام رسانيده بوده‏اند.عمر در سالهاى آخر خلافتش از آنچه در آن روز اتفاق افتاد سخن گفته است.او نقل كرده است:روزى كه پيامبر (ص) وفات يافت كسى به ايشان خبر داده بوده است كه انصار به رياست‏سعد بن عباده با مهاجران به مخالفت‏برخاسته‏اند و بزرگان آنها در سقيفه بنى ساعده جمع شده‏اند و مى‏خواهند خليفه‏اى از ميان خود انتخاب كنند،و على بن ابى طالب و زبير بن عوام و طرفداران آنها خوددارى كرده‏اند و از طرف ديگر،مهاجران به گرد ابو بكر جمع شده‏اند.
ابو بكر،عمر و ابو عبيدة بن جراح به اجتماع سقيفه رفتند و نقشه انصار را بر هم زدند.ابو بكر به انصار گفت:جامعه عرب اين امر[خلافت]را جز براى اين طايفه از قريش هرگز مناسب نمى‏داند چه آنان معتدلترين افراد عرب از جهت نسبت و خانواده هستند.من يكى از اين دو مرد (عمر و ابو عبيدة) را براى شما پسنديده‏ام.پس،با هر كدام از آنها مايليد بيعت كنيد. بعضى از انصار پيشنهاد كردند كه اميرى از انصار و اميرى از مهاجران باشد مشاجره زياد شد و سر و صداها بالا گرفت.عمر از ترس اختلاف به ابى بكر گفت:اى ابو بكر!دستت را دراز كن! ابو بكر دستش را دراز كرد و عمر با وى بيعت كرد.آن گاه هر كه از مهاجرين حاضر بود با او بيعت كرد و سپس انصار حاضر همگى با ابو بكر بيعت كردند،مگر سعد بن عباده.روز دوم،پس از اين كه عمر،در حضور ابو بكر،براى حاضران در مسجد خطبه خواند،بيعت عمومى انجام گرفت،عمر در خطبه خود گفت:
«...و براستى كه خداوند،امور شما را بر فردى كه بهترين شما،يار رسول خدا-نفر دوم از آن دو تن هنگامى كه در غار بودند-متفق كرد،بنابراين برخيزيد و با او بيعت كنيد» (4) .و نقل مى‏كنند كه ابو بكر روز سقيفه روايت كرد كه پيامبر خدا فرموده است:
«امامان از قريشند» (5) .
براستى آنچه اتفاق افتاده است‏سؤالهاى زيادى در پى مى‏آورد.
(1) آيا ابو بكر مدعى شد كه پيامبر او را جانشين خود قرار داده است؟
(2) آيا پيامبر مايل به جانشين قرار دادن ابو بكر بود؟
(3) آيا اين بيعت از ديدگاه اسلام قانونى و مشروع بود؟
(4) آيا پيامبر گفته بود كه امامان و پيشوايان از قريشند؟و هدفش از آن گفتار چه بود؟
تاريخ به پرسش اول جواب منفى مى‏دهد،زيرا ابو بكر مدعى نبود كه پيامبر او را خليفه خود قرار داده است.از اصحابى كه بيعت ابى بكر را فراهم آوردند و براى موفقيت آن تلاش كردند، هيچ يك ادعا نكرده‏اند كه پيامبر نسبت‏به خلافت ابى بكر وصيت كرده بوده است تنها دليل ابو بكر-چنان كه قبلا گفتيم-در آن اجتماع،برابر انصار-اين بود كه توده عرب امر خلافت را براى احدى جز اين طايفه از قريش نمى‏شناسد،زيرا اينان معتدلترين خاندان عرب از حيث نژاد و خانواده‏اند.اگر پيامبر تمايل خود را نسبت‏به تعيين ابى بكر براى جانشينى خويش اظهار كرده بود هر آينه ابو بكر در احتجاج خود در مقابل انصار-به جاى اينكه به علو نژاد قبيله قريش استدلال كند-به آن مطلب اشاره مى‏كرد.
دانشمندان سنى اجماع دارند بر اين كه پيامبر كسى را جانشين قرار نداد.معنى آن حرف اين است كه آنها بر اين كه پيامبر ابو بكر را جانشين خود قرار نداده است،اتفاق‏دارند.آرى،از فردى از دانشمندان وهابى معاصر اهل مدينه،ادعاى اين كه پيامبر (ص) ابو بكر را جانشين خود قرار داد،نقل شده است و او براى اين ادعا به روايتى از پيامبر (ص) كه:«خدا و مؤمنان، غير از ابو بكر را نمى‏پسندند»استناد كرده است و او مدعى است كه اين حديث متواتر است (6) .
و حديث مشار اليه همان حديثى است كه مسلم در صحيح خود از عروه نقل كرده است كه عايشه گفت:«پيامبر خدا به من فرمود كه پدرت ابو بكر و برادرت را نزد من بخوان تا كاغذى بنويسم،زيرا من از اين مى‏ترسم كه آرزومندى آرزو كند و بگويد من سزاوارترم.در صورتى كه خدا و مؤمنان جز ابو بكر را نمى‏پسندند» (7) .
و در روايت‏بخارى است:«من تصميم گرفته‏ام كه به ابو بكر و پسرش رو آورم و وصيت كنم...» (8) .
احاديثى كه با اين حديث هماهنگ نيستند
استدلال به اين حديث دليل عدم وسعت آگاهى بر احاديث است.زيرا حديث مذكور با سه حديثى كه صحاح[مسلم،بخارى]از شخص عايشه نقل كرده‏اند منافات و مخالفت دارد مسلم به طريق خود تا مسروق و او از عايشه نقل كرده است كه گفت:«پيامبر خدا (ص) ،درهم،دينار، گوسفند و شترى بعد از خود به جا نگذاشت و نيز نسبت‏به هيچ چيز وصيت نكرد» (9) .
اگر پيامبر راجع به ابو بكر وصيت كرده بود و او را جانشين خود قرار داده بود،صحيح نبود كه عايشه-با اين كه دختر اوست-بگويد:«و نسبت‏به هيچ چيز وصيت نكرد»زيرا كه اگر پيامبر راجع به ابو بكر وصيت كرده بود هر آينه نسبت‏به كارى بس‏مهم،به وصيت پرداخته بوده است.
مسلم نيز از اسود بن يزيد روايت كرده است كه او گفت:«نزد عايشه نقل كردند كه على وصى پيامبر است،عايشه گفت:چه وقت پيامبر او را وصى خود قرار داد؟زيرا من او را به سينه‏ام تكيه داده بودم،و يا گفت:در كنارم بود كه طشتى خواست و در كنارم به يك طرف خميده و مايل شد،نفهميدم كه او مرده است.پس چه وقت راجع به على وصيت كرد؟» (10) و اين حديث،حديث قبلى را (كه عايشه در آن حديث گفت:به هيچ چيز وصيت نكرد) تفسير مى‏كند زيرا عايشه در هر دو حديث مى‏خواهد اين مطلب را-كه پيامبر (ص) نسبت‏به على وصيت كرده است-نفى كند،و اين خود دليلى بر آن است كه وصيتى نسبت‏به ابو بكر بر زبانها نيفتاده بوده و آنچه بر زبانها مى‏گرديده اين بوده است كه پيامبر (ص) نسبت‏به على وصيت كرده است.و از اين جهت عايشه آن را بشدت نفى مى‏كرده است.
اگر عايشه مى‏دانست كه پيامبر (ص) نسبت‏به ابو بكر وصيت كرده است هر آينه به كسانى كه مى‏گفتند على وصى پيامبر است،مى‏گفت وصيت نسبت‏به پدر او بوده است نه راجع به على. مسلم نيز به طريق خود از ابو مليكه روايت كرده است كه گفت:
«از عايشه شنيدم در حالى كه از او پرسيدم:-اگر پيامبر جانشينى تعيين مى‏كرد-چه كسى را جانشين خود قرار مى‏داد؟گفت:ابو بكر را.پس به او گفته شد:پس از ابو بكر چه كسى را؟گفت: عمر را.سپس به او گفتند:پس از عمر چه كسى را؟او گفت:ابو عبيدة بن جراح.و آن گاه به اين جا سخنش ختم شد» (11) .
اگر پيامبر (ص) گفته بود:و خدا و مؤمنان جز ابو بكر را نمى‏پسندند،هر آينه عايشه به گفته كسى كه پرسيد:اگر پيامبر خدا جانشينى تعيين كرده بود،چه كسى را به جانشينى انتخاب كرده بود،اعتراض مى‏كرد،و به او جواب مى‏داد كه ابو بكر را به جانشينى تعيين كرده است و اين جانشينى انجام گرفته است و تنها يك فرض نيست.لازم به يادآورى است كه در هر سه حديث اخير،توجه ام المؤمنين[عايشه]به على واضح است،زيرا در آخرين حديث‏خواسته است كه بگويد:ابو عبيده،از على برتر و به خلافت‏شايسته‏تر و نزد پيامبر (ص) بر على مقدم بوده است.اين سخن را هيچ كدام از مسلمانان نگفته‏اند،زيرا مسلمانان اجماع دارند بر اين كه على، از ابو عبيدة برتر و نزد رسول خدا محبوبتر و به خلافت‏شايسته‏تر بوده است.
در حديث پيشين،عايشه نسبت‏به عدم وصيت راجع به على استدلال به چيزى كرد،كه هيچ دلالت نداشت،زيرا اگر اين حرف درست‏باشد كه پيامبر از دنيا رفت در حالى كه به سينه او تكيه داده بود و در آن ساعت نسبت‏به على وصيت نكرده بوده است،اين مطلب را كه پيش از آن ساعت راجع به على وصيت كرده باشد نفى نمى‏كند.با اين كه ام سلمه روايتى نقل كرده است كه با ادعاى عايشه تناقض دارد.حاكم به سندى كه خود (و هم ذهبى) آن را صحيح دانسته‏اند،روايت كرده است كه ام سلمه گفت:«به آن كسى كه سوگندم به اوست قرب عهد على از همه مردم به پيامبر خدا (ص) بيشتر بود.صبحگاهى پيامبر خدا را عيادت كرديم در حالى كه آن حضرت مكرر مى‏گفت:على آمد؟پس فاطمه عرض كرد:گويا شما او را در پى حاجتى فرستاده‏ايد؟ام سلمه گفت:پس از آن كه على آمد،من گمان كردم كه پيامبر با او كارى دارد،پس،ما از خانه خارج شديم،دم در نشستيم و من از همه به در خانه نزديكتر بودم.رسول الله خود را به على نزديك ساخت و با او راز دل مى‏گفت و نجوا مى‏كرد.همان روز بود كه پيامبر از دنيا رفت پس على قريب العهدتر از همه مردم بود» (12) .ام المؤمنين (عايشه) به خودش-به عنوان يك صاحب نظر-اجازه مى‏دهد كه هر گاه سخنى را در خدمت مصلحتى ببيند به عنوان حديث‏بيان كند،در حالى كه چنان حديثى وجود نداشته است.داستان مغافير (جمع مغفر شيره درخت) در تاريخ اسلامى معروف و در قرآن (در سوره تحريم) آمده است، آن گاه كه او (عايشه) و ام المؤمنين حفصه دختر خليفه دوم،هر دونسبت‏به پيامبر اظهار نظر كردند و به او گفتند كه بوى مغافير (شيره درخت) از او استشمام مى‏كنند در صورتى كه آن راست نبوده است.
بخارى در صحيح خود از عبيد بن عمير از عايشه روايت كرده است كه او گفت:«پيامبر خدا نزد زينب بنت جحش (يكى از زنان پيامبر) عسل مى‏نوشيد و نزد او مى‏ماند.پس من با حفصه هماهنگ شديم كه هر كدام از ما كه پيامبر بر او وارد شد به او بگويد:شيره درخت‏خورده‏اى من بوى مغافير (شيره درخت) از تو استشمام مى‏كنم.پيامبر گفت:نه،بلكه من نزد زينب دختر جحش عسل نوشيده‏ام،و هرگز دوباره نمى‏خورم،و من قسم خوردم كه نخورم و تو نبايد به كسى بگويى!! (13) .
به نظر مى‏رسد كه او (عايشه) آنچه را كه پيامبر مامور به مخفى داشتنش كرده بود.به ديگران گفته است و خداوند به پيامبر آن را خبر داده است و اين عمل آن حضرت را خشمگين كرده است و در نتيجه،سوره تحريم نازل شده است.در آن سوره آيات زير را مى‏خوانيم:
«و هنگامى كه پيامبر سخنى را به بعضى از همسرانش پنهانى گفت،پس چون او (همسر پيامبر) آن را به اطلاع ديگران رساند،خداوند به پيامبرش از آن خبر داد،مقدارى را بيان كرد و از بعضى اعراض كرد،پس چون او را (همسرش را) متوجه ساخت.او به پيامبر گفت:چه كسى اين را به تو خبر داد؟فرمود:خداوند داناى آگاه مرا خبر داد.اگر شما نزد خدا توبه كنيد پس دلهاى شما ميل پيدا كرده است،و اگر به او پشت كنيد پس خداوند يار اوست و جبرئيل و مؤمنان شايسته و فرشتگان پس از خدا پشتيبان اويند» (14) .
و نيز بخارى از عبيد بن حنين روايت كرده است كه او گفت:از ابن عباس شنيدم كه مى‏گفت: «يك سال صبر كردم مى‏خواستم كه از عمر بن خطاب راجع به آيه شريفه بپرسم از هيبت او نتوانستم بپرسم تا اين كه به قصد حج‏بيرون شد و من به همراه او رفتم‏و هنگام مراجعتم در بين راه بوديم.او براى قضاى حاجت‏به سمت درخت اراكى برگشت،گفت:منتظر او ماندم تا فارغ شد سپس با او رهسپار شدم،گفتم:اى امير المؤمنين كدام دو زن از همسران پيامبر بر او شوريدند؟او گفت:حفصه و عايشه...» (15) .
هر گاه كسى دليل بيشترى بر اين كه پيامبر (ص) ابو بكر را به جانشينى خود برنگزيده مى‏طلبد،در گفتار مشهور عمر كه:براستى كه بيعت‏با ابو بكر رويدادى ناگهانى بود،خداوند ما را از شر آن نگه داشت،نكته‏اى است كه بيش از هر چيز مطلب را روشن مى‏سازد.
و امام احمد در مسند خويش (18) روايت كرده‏اند كه عمر در آخرين سالهاى خلافتش در ضمن خطبه‏اى گفت:«...به من اطلاع دادند كه كسى از شما مى‏گفت:به خدا سوگند اگر عمر بميرد با فلانى بيعت مى‏كنم.پس نبايد كسى كه مى‏گويد-بيعت‏با ابو بكر اتفاقى بود و تمام شد-گول بخورد.
بدانيد كه براستى همان طور بوده است و ليكن خداوند ما را از شر آن مصون داشت ولى در ميان شما كسى مثل ابو بكر وجود ندارد كه مورد توجه خاص مردم باشد...»
«فلته‏»عبارت از امرى است كه بى‏استحكام و ناگهانى و بدون تدبير انجام گيرد.اگر پيامبر نسبت‏به خلافت ابو بكر وصيت كرده بود و يا تمايل خود را نسبت‏به خليفه قرار دادن او اعلام داشته بود،بيعت‏با او فلته،[امرى ناگهانى]نبود،بلكه اطاعت امر خدا و پيامبرش و از روى تدبير از جانب خدا و رسولش بود كه بهترين انواع تدبير و محكم كارى است.از آن گذشته خليفه دوم اين موضوع را هنگامى كه ضربت‏خورد،كاملا روشن كرده است.مسلم،در صحيح و ابن هشام در سيره‏اش (21) روايت كرده‏اند كه عبد الله بن عمر روايت كرده است كه وى پدرش را نصيحت كرده است در مورد اين كه كسى را پس از خود به جانشينى معين كند،و او در جواب گفته است:«من جانشين تعيين نمى‏كنم زيرا پيامبر جانشين تعيين نكرده است،و اگر جانشينى تعيين كنم به اين دليل است كه ابو بكر جانشين تعيين كرده است‏».
بخارى در صحيح خود از عبد الله بن عمر روايت كرده است كه او گفت:«به عمر گفتند:آيا جانشين تعيين نمى‏كنى؟او جواب داد:اگر جانشين تعيين كنم به اين جهت است كه بهتر از من، (ابو بكر) جانشين تعيين كرد.و اگر نكنم،به اين دليل است كه بهتر از من،پيامبر خدا (ص) جانشين تعيين نكرد...» (22) .
آيا پيامبر مايل بود كه ابو بكر را جانشين خود قرار دهد؟
اما پاسخ پرسش دوم:آيا پيامبر به جانشين قرار دادن ابو بكر رغبت نشان مى‏داد؟براستى كه رويدادهاى واپسين روزهاى زندگى پيامبر خود دليل روشنى است‏بر اين كه به طور قطع در ذهن پيامبر (ص) خلافت ابو بكر،وجود نداشته است.هيچ دليلى بر اين مطلب بالاتر از جيش اسامه نيست.
رسول خدا اسامة بن زيد را امير لشكرى ساخت و او را مامور كرد تا آن لشكر را به مرز بلقا و سرزمين روم در خاك فلسطين ببرد،پس مردم آماده شدند و نخستين مهاجران همگى همراه اسامه خارج شدند (23) .و آنچه از تاريخ در مورد جيش اسامه به دست مى‏آيدعبارت است از:
(1) ابو بكر،عمر و ديگران از نخستين مهاجران همگى داخل در جيش اسامه بودند.
(2) على بن ابى طالب در آن جيش نبوده است.
روشن است كه پس از آن كه اسلام در نتيجه جنگهاى بزرگ-كه در آنها على (ع) بيش از همه مجاهدان درگير و مؤثر بود-در شبه جزيره گسترش يافته بود،پيامبر (ص) نمى‏خواست،على (ع) در آن جهاد شركت كند.و آن روز كه مسلمانان را به سرپرستى زيد بن حارثه (پدر اسامه) به سوى مرزهاى روم به جنگ موته گسيل داشت،به او اجازه نداد،يا دست كم،امر نفرمود كه همراه آنان برود.در آن جنگ،زيد،جعفر بن ابى طالب و عبد الله بن رواحه كشته شدند.و نيز پيامبر (ص) به على اجازه نداد تا همراه وى به تبوك برود بلكه او را در مدينه به جاى خود قرار داد.
البته پايه‏هاى اسلام استوار شده بود،و ضرورتى ايجاب نمى‏كرد،كه حيات او را در معرض خطرهاى تازه قرار دهد و بدان جهت او را همراه جيش اسامه نفرستاد.اگر على در بين آن لشكر بود،بيقين سرپرستى آن با وى مى‏بود،نه با اسامه.پيامبر در هيچ ميدان جنگى كسى را فرمانده على قرار نداد،بلكه در تمام جنگهايى كه شخص پيامبر رهبرى مى‏كرد على پرچمدار بوده است (24) .پيامبر (ص) با هر لشكرى كه على را مى‏فرستاد،او بالاترين فرمانده بود.آگاهان از تاريخ مى‏دانند كه پيامبر (ص) در جنگ خيبر،ابو بكر و عمر را دو روز پياپى به سرپرستى لشكر تعيين كرد،بدليل اين كه على درد چشم بود و قادر به شركت در جنگ نبود و چون در روز سوم در اثر معجزه‏اى از جانب پيامبر چشمانش بهبود يافت،او فرمانده شد.آن دو پيرمرد و بقيه اصحاب،زير فرماندهى او قرار گرفتند.
(3) پيامبر-پس از اين كه پرچم اسامه را پرداخت-مريض شد.و آن لشكر درنزديكى شهر مدينه ماند،حركت نكرد،پيامبر وقتى مسامحه كارى لشكر را ديد،دوبار با حالت‏بيمارى به سمت مسجد رهسپار شد،تا به مردم دستور دهد كه به لشكر اسامه به‏پيوندند،و در اين كار شتاب كنند.اين دستور پيوستن به لشكر را در يك خطابه سه بار تكرار فرمود (25) .
همه اينها در حالى بود كه پيامبر از نزديكى اجلش آگاه بود.در حديثى از ابو مويهبه-در مورد طلب مغفرت براى اهل قبرستان بقيع يك شب پيش از بيماريش-روايت‏شده است كه رسول خدا فرمود:
«...اى ابو مويهبه!كليدهاى خزاين دنيا و جاودانگى در دنيا را پس از بهشت‏به من دادند و مرا ميان آن،و لقاى پروردگارم و بهشت مخير ساختند.ابو مويهبه گفت:پدر و مادرم به فدايت، نخست،كليدهاى خزاين دنيا و جاودانگى در آن را و بعد بهشت را بگيريد.او فرمود:نه!اى ابو مويهبه!من لقاى پروردگارم و بهشت را اختيار كردم.» (26) هنگامى كه،در حال بيمارى براى خواندن خطبه بر بالاى منبر قرار گرفت،اصرار خود را به پيوستن به جيش اسامه با اين سخن،پايان داد:
«براستى كه خداوند بنده‏اى از بندگانش را بين دنيا و آخرت و ميان آنچه نزد اوست،مخير ساخت و او آنچه را كه نزد خداست،اختيار كرد» (27) .
ابن سعد روايت كرده است:
«پيامبر خدا اسامه را فرمانده قرار داد...و چون روز چهارشنبه رسيد،پيامبر بدحال شد،و تب كرد و سر درد گرفت.چون بامداد پنجشنبه فرا رسيد با دست‏خويش براى اسامه پرچمى بست. اسامه با پرچم بسته شده بيرون رفت و آن را به بريد اسلمى داد و در محل جرف اردو زد.كسى از شخصيتهاى نخستين مهاجران و انصار باقى نماند،مگر اينكه لبيك گفت.در ميان آنان ابو بكر صديق،عمر بن خطاب،ابو عبيدة بن جراح وسعد بن ابى وقاص بودند» (28) .
پيامبر (ص) در حالى كه بيمار بود و با همان بيمارى از دنيا رفت،به دخترش فاطمه،گفت:
«جبرئيل هر سال يك يا دو مرتبه قرآن را عرضه مى‏كرد ولى امسال دو مرتبه آن را عرضه كرده است‏سپس به او گفت:و من چنين مى‏بينم كه اجلم نزديك شده است.پس،اى فاطمه! تقواى الهى پيشه كن و بردبار باش و من سلف خوبى براى تو بودم...» (29) بخارى به سند خود از عايشه نقل كرده است كه او گفت:
«پيامبر در مرضى كه با آن از دنيا رفت،فاطمه عليها سلام را طلبيد،پس با او رازى گفت كه او گريست،سپس او را صدا زد و چيزى پنهانى گفت كه او خنديد.بعد كه راجع به آنها از وى پرسيديم گفت:پيامبر مخفيانه به من گفت كه با همان بيماريش از دنيا مى‏رود،از آن رو من گريه كردم;سپس به آرامى خبر داد كه من نخستين فرد از خاندان اويم كه در پى او مى‏رود، لذا خنديدم‏» (30) .
در چنين وضعى اگر پيامبر (ص) مى‏خواست كه ابو بكر را جانشين خود قرار دهد،او را مشمول بيرون رفتن با جيش اسامه نمى‏كرد و نيز مامور به تعجيل در رفتن نمى‏ساخت.ارتش اسامه نياز به دو ماه يا بيشتر وقت داشت كه به سرزمين فلسطين برسد و در آن جا بجنگد و دوباره به مدينه برگردد.امكان داشت كه يك يا چند روز پس از حركت لشكر،پيامبر،از دنيا برود و پيامبر مى‏دانست كه در آينده خيلى زود بدرود حيات خواهد گفت.
پس،پيامبر پيش از رفتن لشكر نسبت‏به خلافت او وصيت نكرده بود و هرگز پس از بازگشت ابو بكر با لشكر از فلسطين نيز وصيت نمى‏كرد،چه آن كه پيامبر را زنده نمى‏يافت.در حال غيبت او هم هرگز نسبت‏به خلافت او وصيت نمى‏فرمود،زيرا كه‏غير معقول است،پيامبر مدينه را پس از مرگ خود مدتى بالغ بر دو ماه يا بيشتر بدون خليفه باقى بگذارد،در صورتى كه از خطرهايى كه مدينه و اسلام را تهديد مى‏كند آگاه است.از اين گذشته ابو بكر اگر در آن لشكر بود اين ترس وجود داشت كه در آن جنگ كشته شود.كشته شدن خليفه در ميدان جنگ آن هم در چنان وضع دشوارى منجر به بدترين نتايج‏براى اسلام و مسلمانان مى‏شد.
اگر پيامبر (ص) قصد داشت كه نسبت‏به او وصيت كند هر آينه او را براى رفتن به همراه آن سپاه در نظر نمى‏گرفت.و ليكن،در واقع،ماندن-ابو بكر و ديگران از جمعيت لشكر-در مدينه بر خلاف خواست پيامبر بود كه چندين بار با حالت‏بيماريش آن را اعلان فرمود:«بشتابيد به سوى لشكر اسامه!»پيامبر اين خواست‏خود را به صورت خطبه‏اى بر منبر بيش از يك مرتبه فرمود و در بستر مرگ نيز تكرار فرمود البته اين دليل عينى قطعى است‏بر اين كه ابو بكر بر خلاف بزرگى مقامش و محبت پيامبر نسبت‏به او،مورد نظر آن حضرت براى خلافت نبود.
آيا آن بيعت،قانونى و مشروع بوده است؟
براى پاسخ به پرسش سوم:آيا آن بيعت از ديدگاه اسلام،قانونى بوده است؟مى‏گويم:ترديدى نيست كه اين حق مسلمانان بوده است،اگر پيامبر از اختيارات خود به نفع شخص ديگرى-به صورت كتبى يا لفظى-استفاده نمى‏كرد،مسلمانان در تصريحات پيامبر در روز غدير و در مناسبتهاى ديگر به طور واضح انتخاب آن بزرگوار (على) را براى خلافت،نمى‏ديدند،با ابو بكر و يا هر فرد ديگرى بيعت كنند.و همين طور شد،هر چند كه آن بيعت اتفاقى بود!بدون هيچ گونه پيش بينى و ضابطه‏اى پس،انسان حق دارد هر كسى را بخواهد-در صورتى كه در نامزد انتخابى صلاحيت رهبرى تشخيص دهد-به رهبرى انتخاب كند،هر چند كه آن انتخاب به دليل امرى غير منتظره و پيش بينى نشده باشد.و خود اين انتخاب موجب پيمانى ميان او و فرد منتخبش مى‏گردد كه بايد هر يك از آن دو در مقابل ديگرى-به آن شروط كه بيعت‏انجام گرفته است-وفادار باشد،البته اگر آن شروط،قانونى و مشروع باشند.و در صورتى كه بيعت مبتنى بر اين باشد كه انتخاب شونده به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) عمل كند و بيعت كننده از او-در آنچه اطاعت‏خدا و رسول است-فرمان برد،اين بيعت صحيح خواهد بود و براى هر دو طرف لازم الاجراست.
و ليكن اين بيعت اگر چه از جانب اكثريت صحابه و يا صحابه ساكن مدينه پايان يافته باشد، على رغم مشروعيتش دو جنبه منفى دارد:
(1) اين بيعت اقليت را به پيروى از اكثريت مجبور نمى‏كند.بنابراين آن دسته از صحابه كه از بيعت‏سر باز زنند گنهكار نيستند،و اين حق براى آنان باقى است تا از جمله انتخاب كنندگان نباشند،زيرا هر انسانى داراى حقوق طبيعى است كه خداوند بمانند هر مسلمان و يا هر انسانى بر او ارزانى داشته است.يكى از آن حقوق طبيعى آزادى سياسى است.
هيچ كس حق ندارد آزادى كسى را محدود كند،مگر با اجازه و يا تفويض اختيار خود او.روا نيست كه انسان به چيزى كه مايل نيست-از قبيل پاى بندى به قيودى كه خداوند آنها را لازم نشمرده است-مجبور شود.و جايز نيست كسى را وادار به بيعت‏با شخصى كرد كه او نمى‏خواهد سرنوشت‏حكومت‏به دست وى سپرده شود.
پس،اكثريت و يا رهبر اكثريت،حق ندارد اقليت را وادار كند تا در امر انتخاب به آن بپيوندد. همين گونه كه اقليت هم حق ندارد سر راه اكثريت‏بايستد و از ايفاى حقش در اجراى شؤون دولت مانع شود،مادام كه موافقت‏شفاهى و يا ضمنى-مبنى بر اين كه اكثريت‏حكومت كشور را به عهده دارند-وجود دارد.حتى اگر چنان اتفاق ضمنى از اين نوع هم وجود نداشته باشد، براى اكثريت‏حق به دست گرفتن حكومت كشور وجود دارد به منظور جلوگيرى از هرج و مرج و اجراى احكام اضطرارى;چرا كه خوددارى اكثريت از حكومت‏بر كشور در زمانى كه جايز نيست اقليت،بر اكثريت‏حكومت كند منجر به ويرانى كشور مى‏گردد و اين چيزى است كه اسلام هرگز آن را نمى‏خواهد.اگر مخالفت‏با راى اكثريت‏حق انسان است،پس در صورتى كه اكثريت او را به موافقت‏با خود مجبور كند،به حق او تجاوز كرده است.بدان جهت،مى‏بينيم كه مجبور ساختن زبير بن عوام بر بيعت‏با ابو بكر-هر چند كه ابو بكر شايسته خلافت‏باشد-ظلم است،چون خلافت وى دستورى از جانب خدا و رسولش نبوده است.زبير هنگامى كه به پيروى از على بن ابى طالب از بيعت،خوددارى كرد.مخالف خدا و رسول خدا نبوده است. بنابراين بيعت قراردادى است كه به زبير حق مى‏دهد،تا طرف آن قرارداد نباشد.پس مجبور كردن او به ورود در آن بيعت،تجاوز به حق آزادى اوست.
ظالمانه‏تر از آن،تصميم حكومت جديد بر مجبور ساختن خود على به ورود در آن بيعت‏بود، در صورتى كه او به شهادت پيامبر سرور و صاحب اختيار هر مرد و زن با ايمان است.پس،در اين صورت اقليت‏حق دارد كه از بيعت و پيوستن به اكثريت‏بيعت كننده-تا وقتى كه چاره‏اى براى انحراف حكومت انديشيده نشده است-خوددارى كند.و اين چيزى است كه در همه كشورهاى داراى دموكراسى اجرا مى‏شود،آن جا كه در ميان يك امت ميليونها و دهها ميليون نفر پيدا مى‏شوند كه كانديداى مخالف با اكثريت همصدا را انتخاب مى‏كنند.هيچ فرد معتقد به عدالت پيدا نمى‏شود كه انتخابگران كانديداى بازنده را مجبور به پيوستن به انتخاب كنندگان كانديداى برنده كند.حتى در ميان حكومتهاى يك حزبى،انتخابات اجرا مى‏شود و به انتخابگران اجازه انتخاب مى‏دهند تا به نامزدهاى حزب واحد بدون معارض راى مثبت‏يا منفى بدهند.كسانى را كه گفته‏اند:نه;مجبور نمى‏كنند تا به آرى تغيير موضع دهند.
اين است موضع اسلام،دين عدالت.پس وادار كردن مردم به چيزى كه بر آنها واجب نشده است،ظلم بر آنان و تجاوز به آزادى آنهاست،و خداوند ستمكاران و تجاوزگران را دوست نمى‏دارد.
بنابراين،كسانى از اصحاب كه معاصر اين بيعت‏بودند،حق داشتند كه در آن شركت نكنند و على رغم آن كه قراردادى مشروع بوده باشد آن را صحيح نشمارند.كسانى هم كه معاصر آن نبودند،به طريق اولى همان حقوق را دارند.پس مسلمانى كه‏بعد از زمان اين بيعت‏به دنيا آمده است اگر معتقد شود كه آن بيعت،با وجود مشروع بودن در جاى خود قرار نگرفته و روش نمونه‏اى براى اداره امور امت نبوده است،مرتكب گناهى نشده است.همان گونه كه كسى بعدها به دنيا بيايد و موضع مثبتى نسبت‏به آن اتخاذ كند و آن را صحيح و حكيمانه تلقى كند،گناهى نكرده است.
عبد الله بن عمر،سعد بن ابى وقاص و اسامة بن زيد از بيعت‏با على (ع) -در حالى كه او رهبر هدايت‏بود-خوددارى كردند و امام (ع) آنان را مجبور به بيعت نكرد و افرادى فاسق نه پنداشت،بلكه آزادى آنان را محترم شمرد،هر چند كه معتقد بود موضعگيرى ايشان خطاست.
از اين جا معلوم مى‏شود كه گنهكار شمردن برخى از مسلمانان بعضى ديگر را به دليل موضعگيرى مثبت‏يا منفى آنان نسبت‏به اين بيعت،بر خلاف شريعت و يا افراط و تفريطى است مورد خشم و غضب خدا.
(2) اما جهت منفى ديگر اين بيعت مشروع،آن است كه اين بيعت كردار و گفتار خليفه را يك قانون اسلامى نمى‏سازد.بنابراين،تا وقتى كه زمامدارى او نتيجه انتخاب مردم است-نه نتيجه دستور پيامبر-گفتار و رفتار او مانند گفته و عمل ديگر اصحاب در معرض صواب و خطا باقى مى‏ماند.
براستى چنين كسى پيش از انتخابش مثل هر صحابى ديگر در معرض صواب و خطا بوده است و بعد از انتخابش همچنان باقى مى‏ماند.پس،اين انتخاب چيزى از شخصيت او را تغيير نمى‏دهد،نه بر علم او چيزى مى‏افزايد و نه در پيشگاه خداوند از ديگر مؤمنان همسطح خود بالاترش مى‏برد و هرگز تمام اعمال و گفتارش او را مقرون به صواب نمى‏گرداند.البته بالاترين چيزى كه براى او توقع مى‏رود اين است كه مجتهدى از جمله مجتهدان باشد كه به ديگر مجتهدان حق مى‏دهد با او نظر مخالف داشته باشند،و براى هر مؤمن غير مجتهد اين حق را قائل است كه از مجتهد ديگرى غير از او پيروى كند و براى كسى كه داناتر از اوست جايز نيست-در صورتى كه خطايى در روش او به بينند-از خطاى او پيروى كند.هيچ كس از مردم اين حق را ندارد كه مسلمانان رابه رفتار مطابق روش خليفه شايسته‏اى از اين نوع،ملزم كند. زيرا اين عمل واجب دانستن چيزى است كه خداوند آن را واجب نمى‏داند،و وارد كردن چيزى است در دين كه از دين نيست.البته اين دو جنبه منفى براى بيعت مشروعى كه صرف قرارداد ميان بيعتگر و بيعت‏شده،است در خلافتى كه به دستور پيامبر تحقق مى‏يابد وجود ندارد.
براستى خلافت آن گاه كه به دستور پيامبر انجام مى‏گيرد براى هر مرد و زن مسلمان امرى واجب است،هيچ كسى را حق مجادله در آن نيست،زيرا پيامبر (ص) -به شهادت رآن-نسبت‏به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است.و حكمش درباره آنان و به نفع و ضررشان نافذ است.
«آن گاه كه خدا و رسولش امرى را حكم كنند،هيچ زن و مرد با ايمانى اختيارى نسبت‏به امر خود ندارد،و هر كه خدا و رسولش را نافرمانى كند،آشكارا گمراه شده است‏» (31) آنانى كه با كسى بيعت مى‏كنند كه پيامبر (ص) تعيين كرده است،گويا با خود پيامبر (ص) بيعت كرده‏اند.و هر كه با پيامبر بيعت كند با خدا بيعت كرده است،و قرآن اعلان مى‏دارد:«براستى آنان كه با تو بيعت مى‏كنند حقا كه با خدا بيعت مى‏كنند،دست‏خدا بالاى دست ايشان است، پس هر كس پيمان شكند،براستى كه به زيان خود مى‏شكند و كسى كه به عهدى كه با خدا بسته است وفا كند.بزودى خداوند اجرى عظيم به او مى‏دهد» (32) .
معنى آن سخن اين است كه جانشين تعيين شده پيامبر با دستورى از جانب او داراى قداستى است كه از قداست پيامبر (ص) سرچشمه مى‏گيرد و بر مسلمانان معاصر و نسلهاى آينده لازم است تا امر او را اطاعت كنند و از آنچه بازداشته است‏خوددارى ورزند،شايستگى او مانند شايستگى پيامبر (ص) است.جز اين كه او پيامبر نيست و از او توقع نمى‏رود تا چيزى را زياد يا كم كند و يا در احكام شرع تغييرى بدهد،زيرا پس از محمد (ص) پيامبرى وجود ندارد، و حلال او تا روز قيامت‏حلال است.براستى،اين‏خليفه نمايانگر پيامبر است و فرض اين است كه او عالمترين مردم به علم قرآن و تاويل آن و آگاهترين فرد به حلال و حرام محمد (ص) است.پس،آنچه را كه او حلال اعلان مى‏كند،حلال است و آنچه را حرام مى‏داند،حرام.و آنچه را واجب اعلان مى‏كند،واجب است.و هيچ كسى از مسلمانان حق ندارد با او مخالفت كند زيرا او داناتر و برتر از آنان است و به دستور پيامبر اطاعت از او واجب است.
قريش و امامت
آيا پيامبر گفت كه رهبران از قريشند؟آيا هدف اين بوده است كه خلافت انتخابى باشد يا اين كه به وراثت و يا به توصيه و فرمانى از جانب پيامبر؟البته در اين مورد شمارى از احاديث رسيده است كه در كتب صحاح و ديگر كتابها ذكر شده است،از آن جمله:روايات زير است:
مسلم از ابو هريره،و او از پيامبر خدا (ص) نقل كرده است كه فرمود:«مردم تابع قريشند مسلمانشان تابع مسلمان آنان و كافرشان تابع كافر آنها» (33) و از جابر بن عبد الله و او از پيامبر (ص) نقل كرده:«مردمان در خوبى و بدى تابع قريشند» (34) و نيز از عبد الله و او از پيامبر (ص) نقل كرده است كه فرمود:«تا هنگامى كه در ميان مردم دو تن باقى باشند،اين امر[رهبرى] پيوسته در قريش باقى است‏» (35) .
از جابر بن سمرة و او از پيامبر خدا (ص) :«همواره اين دين پايدار است،تا روز رستاخيز و يا بر شما دوازده تن از قريش خليفه خواهند شد» (36) .
و بخارى از ابن عمر روايت كرده است كه رسول خدا فرمود:«پيوسته اين امر[رهبرى]در قريش خواهد بود،مادام كه از ايشان دو تن بمانند» (37) .
بخارى به سند خود از جابر بن سمرة نقل كرده است كه گفت:شنيدم پيامبرمى‏فرمود: «دوازده امير مى‏باشند.»پس گفت:كلمه‏اى ديگر من نشنيدم،پدرم گفت كه آن حضرت فرمود: «همه آنان از قريشند» (38) .
و ترمذى همانند آن را روايت كرده است،جز اين كه او گفته است:«پس از من دوازده فرمانروا خواهند بود.پدر جابر گفته است كه پيامبر فرمود:همه آنان از قريشند» (39) حاكم به سند خود از مسروق نقل كرده است كه او گفت:«ما نزد عبد الله نشسته بوديم مردى از او سؤالى كرد،او گفت:اى ابو عبد الرحمان!آيا از پيامبر خدا پرسيديد كه چند خليفه بر اين امت‏حكومت مى‏كنند؟عبد الله گفت:كسى پيش از اين از زمانى كه به عراق آمده‏ام از من راجع به اين موضوع نپرسيده است.گفت:پرسيديم و آن حضرت فرمود:دوازده تن به تعداد نقباى بنى اسرائيل‏» (40) .
امام احمد از ابو بكر روايت كرده است كه او گفت:«اى سعد!تو نشسته بودى من خوب فهميدم كه پيغمبر فرمود:قريش فرمانروايان اين حكومتند،بهترين مردم پيرو خوبان و بدانشان پيرو بدان قريشند...» (41) .
واضح است كه مقصود حديث اول،دوره خلافت نيست،زيرا قريش به هنگام خلافت‏به دو گروه مسلمان و كافر تقسيم نمى‏شدند،بلكه همگى اقرار به اسلام داشتند.ظاهرا حديث در ايامى صدور يافته است كه اكثريت قريش مشرك بودند،و اين حديث از اثر پذيرى قبايل عرب از موضع قريش در اسلام سخن مى‏گويد.زيرا بيشتر قبيله‏هاى عرب هنگامى كه قريش با اسلام در حال جنگ بود موضع ضد اسلامى داشتند و آن گاه كه قريش اسلام آورد مردم عرب هم دسته دسته وارد دين خدا شدند.پس،پيامبر (ص) در اين حديث در حال ابلاغ يك حكم شرعى و يا صدور فرمانى به مسلمانان نبوده‏است،بلكه از امرى كه اتفاق افتاده سخن مى‏گويد كه آن عبارت است از نفوذ قريش و تاثير پذيرى بقيه قبايل از موضعگيرى آنها.
حديث دوم نيز مثل حديث اول از خلافت و از كسى كه شايستگى خلافت دارد سخن نمى‏گويد،بلكه اين حديث از وضع موجود آن روز خبر مى‏دهد،زيرا قريش تاثير زيادى روى بقيه قبايل داشت.
اما شش حديث‏باقيمانده آشكارا از خلافت‏سخن مى‏گويند،كه بدون هيچ تناقضى داراى مضامين متفاوت هستند.بعضى از آنها يادآورى مى‏كند كه خلافت در قريش است،و بعضى اضافه مى‏كند كه خلافت تا ابد در قريش باقى مى‏ماند،و بعضى از آنها مى‏افزايد كه عدد خلفا، دوازده تن است‏بدون اين كه بگويد از قريشند.
هر گاه ميان دو حديث عبد الله بن عمر،كه در يكى از آنها متذكر است كه خلافت همواره در قريش خواهد ماند و در ديگرى يادآورى مى‏شود كه تعداد خلفا دوازده نفر،و به تعداد نقباى بنى اسرائيلند.مى‏بينيم كه يكى از آنان ديگرى را تفسير مى‏كند و با حديث جابر بن سمره كه محدودترين و جامعترين احاديث‏بود،مطابقت دارند و صلاحيت اين را دارند كه از صورت اطلاق در آمده،مقيد به قيدى گردند.
بنابراين،احاديث‏ياد شده سخن از اين مى‏گويند كه خلافت‏براى غير قبيله قريش نيست و عدد خلفا دوازده تاست و اين كه خلافت تا وقتى كه در ميان مردم دو تن از قريش (و يا از قريش دو تن) باقى بماند،در قريش خواهد ماند.
اگر محتواى احاديث اين است،پس بر عهده ماست كه پيگيرى كنيم تا دريابيم مقصود پيامبر (ص) از اين احاديث چيست.
تفسير اين احاديث نبوى به يكى از چهار صورت زير امكان پذير است:
(1) پيامبر در حال آموزش دادن مسلمانان و آشنا ساختن آنان به وظيفه‏شان درباره خلافت كه لازم است پس از وى به آن بپردازند،نبوده است،بلكه از آينده سخن مى‏گفته است و از اين كه خلافت همواره و تا روز قيامت در قريش باقى خواهد ماند.پس،آن حضرت خبر مى‏دهد از اين كه خلافت تا وقتى كه مردم روى زمين هستند قطع نمى‏شود،و خليفه از قريش خواهد بود و خلفا دوازده تن مى‏باشند.
طبعا اين صحيح نيست،زيرا خلافت منقطع شد و ادامه نيافت و از طرفى جمعى از خلفا مانند خلفاى عثمانى از قريش و عرب نبودند.
علاوه بر آن كه محدود ساختن عدد خلفا به دوازده تن-اگر مقصود از لفظ خليفه هر كسى باشد كه به فرمانروايى رسيده است و به نام اسلام حكومت كرده است-صحيح نيست،و اگر مقصود تنها خلفاى راشدين باشد و يا ديگران هم مورد نظر باشند تعداد خلفاى راشدين به دوازده تن نرسيد و اگر غير خلفاى راشدين به آنان ضميمه شود،شمار خلفا از دوازده تن به چندين و چند برابر فزونى مى‏گيرد.
(2) پيامبر در حال آموزش و ابلاغ دستور دينى بوده است،پس او به امتش مى‏گويد كه جانشينانش بايد از قريش باشند و هيچ كس سزاوار اشغال منصب خلافت نيست مگر مردم قريش،زيرا آنان از خويشان نزديك و دور پيامبرند،چه آنان هستند كه با پيامبر به نياى بزرگترشان فهر بن مالك مى‏پيوندند.بنابراين،هر مسلمان قرشى شايسته براى خلافت‏خواهد بود،و هر مسلمان غير قرشى شايسته خلافت نخواهد بود،چون او از خويشاوندان پيامبر نيست و يا اين كه مردم قريش در رتبه‏اى نزديكتر از او به پيامبر هستند.هر گاه اين تفسير را بپذيريم،در واقع،معتقد شده‏ايم كه حكومت اسلامى موروثى است و وراثت در حكومت، منحصر به خاندان نزديك پيامبر نيست‏بلكه گسترده است و شامل همه نسلهاى قريش كه از فهر بن مالك منشعب شده‏اند مى‏شود.
بنابراين توده مسلمانان،خود دچار عقيده‏اى بدتر از آنچه بر پيروان خاندان پيامبر نمى‏پسندند،شده‏اند!زيرا همه مسلمانان از عقيده به انحصار خلافت در خاندان پيامبر كراهت دارند به دليل اين كه مى‏بينند محدود كردن حكومت‏بدانها مبتنى بر اعتقاد به راثت‏حكومت از جانب پيامبر (ص) به خويشاوندان نسبى اوست.پس،هر گاه توده مسلمانان، بگويد هر قرشى مسلمانى شايسته خلافت است،چون از خويشان نزديك و يا دور پيامبر است، پس در حقيقت‏به دليل قرابت همخونى قايل به وراثت در خلافت‏شده است هر چند كه دور باشد و اين گفته از گفتار و عقيده به وراثت‏خويشاوندان‏نزديك بدتر است،زيرا ارث بردن نزديكان در نظر عامه و خاصه داراى محسناتى است كه وراثت‏خويشان دور فاقد آن است.از طرفى،اگر حكومت اسلامى موروثى از طريق خويشاوندى باشد پس،نزديكترين خويشاوندان مانع از ارث بردن كسانى خواهند بود كه خويشاونديشان از آنان دورتر است.
با اين اعتقاد منحصر كردن تعداد خلفا به دوازده تن موجه نخواهد بود،چه اگر مقصود از خليفه هر فرد شايسته براى خلافت‏به واسطه خويشاوندى باشد،شمار آنان به هزاران خواهد رسيد،و اگر مقصود افرادى است كه به نام خلافت‏به حكومت رسيده‏اند،پس خلفاى راشدين به دوازده تن نمى‏رسند و با غير راشدين شمار آنان از اين رقم خيلى زيادتر مى‏شود.
(3) پيامبر (ص) هنگامى كه اين روايات صريح را بيان مى‏فرمود در حال صدور آموزش و ابلاغ دستور دينى بود و او اراده كرده بود به امت ابلاغ كند،تنها مردم قريشند كه داراى حق عهده‏دارى منصب خلافتند،نه به خاطر اين كه خويشاوندان پيامبرند،بلكه براى اينكه خداوند قريش را بر ديگران-چون از قبيله قريشند-برترى داده است.بدان جهت اين حق را تنها براى ايشان قرار داده است نه براى ديگران.هر گاه ما اين تفسير را بپذيريم به دو امر نقيض يكديگر معتقد شده‏ايم:
(الف) خلافت در اختيار مسلمانان نيست،و تنها با تعيين خداوند تحقق مى‏يابد،اوست كه امر فرموده است تا خلفا از قريش باشند چه مردم راضى باشند چه نباشند.
(ب) اسلام به ايمان به سلطه قبيله‏اى و حكومت اشرافى قريش دعوت مى‏كند،آن هم به دليل برترى اعضاى قبيله قريش در حالى كه ميليونها نفر افراد متدين غير از قريش وجود داشتند كه نسبت‏به آنان داراى ديانت محكمتر و تدبير بيشتر و دانش فراوانتر بودند!
مى‏گوييم اين دو موضوع تناقض دارد،زيرا خلافت هر گاه از جانب خدا تعيين گردد به طور حتم خداوند براى زمامدارى مؤمنان شايسته‏ترين آنان را انتخاب مى‏كند،نه كم صلاحيت‏ترين آنان را.پس،عاقلانه نيست كه خداوند ابو سفيان را كه بيست و يك سال با اسلام جنگيده و سپس از روى اكراه اسلام آورده است‏بر مردى چون عمار بن‏ياسر كه در راه خدا سختى ديده و رسول خدا او و پدر و مادرش را به بهشت‏بشارت داده است،برترى دهد.از طرفى،قرآن اعلان نكرده است كه گرامى‏ترين مردم نزد خدا مردم قريشند،بلكه فرموده است: «گرامى‏ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست‏»و پيامبر آن كسى است كه روز فتح مكه در حالى كه بيش از هر فردى مردم قريش را مخاطب قرار مى‏داد،ايستاد و فرمود:«اى جمعيت قريش!خداوند غرور جاهليت و باليدن بر پدران را از شما برداشته است.همه مردم از آدمند و آدم از خاك.»سپس،اين آيه را تلاوت كرد:«اى مردم!ما شما را از مرد و زنى آفريديم و دسته دسته و قبيله قبيله قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد.به درستى كه گرامى‏ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست‏» (42) .
پس برترى دادن مردم قريش بر ديگران-بدون هيچ دليلى-جز اين كه آنان از قريشند،با كتاب خدا و با آنچه از سنت پيامبر به صورت گفتار و رفتار به ما رسيده است،مخالفت دارد. آنچه در مورد انحصار خلفا گفتيم در همين تفسير به طور كامل وارد است.
(4) پيامبر در اين بياناتش در حال صدور تعليم و ابلاغ دستور شرعى بوده و مى‏خواسته به امتش بفرمايد،خداوند براى مسلمانان از قبيله قريش افرادى را انتخاب كرده است تا خليفه باشند و آنان را نه به دليل خويشاوندى با پيامبر (ص) يا انتساب به قريش،بلكه به سبب برترى‏شان بر ديگر مسلمانان برگزيده است و شمار اين افراد برگزيده دوازده تن است.افرادى را كه خداوند انتخاب كرده است همان خلفاى شرعى‏اند چه مردم آنان را برگزينند و به حكومت‏برسانند و يا به آنان فرصت رسيدن به حكومت را ندهند.
احاديث‏ياد شده آشكارا بر اين دلالت دارد كه خداوند امر خلافت را بطور مطلق به مسلمانان وانگذاشته است،بلكه لازم دانسته است‏خلفاى ايشان از قريش باشند.هر گاه تنها مورد امر خدا همين است پس قابل قبول نيست كه آن امر به اين دليل باشد كه‏مردم قريش خويشاوندان پيامبرند و نه به آن دليل كه مردم قريش از ساير مسلمانان-چون از قبيله قريشند-برترند.زيرا اين دعوت به حكومت اشرافى است و آن به دور از اسلامى است كه به برابرى دعوت مى‏كند و تقوا و اهل تقوا را بزرگ مى‏شمارد و فاسقان و عاصيان را تحقير مى‏كند.تاريخ اسلام گواه است كه بيشتر مردم قريش پيش از اين كه اسلام آورند سر سخت‏ترين مردم در جنگ با پيامبر و دين او بودند و بيشتر آنان پس از اينكه اسلام آوردند،در ديانت از ديگران ضعيفتر بودند.
پس،براى ما چيزى نمى‏ماند جز اين كه بگوييم بودن خلفا از قريش;مثل بودن خود پيامبر است از قريش;خدا محمد را نه به دليل اين كه از قريش است‏برگزيد و نه براى اين كه از بنى هاشم است‏يا از فرزندان عبد المطلب و يا از مردم مكه;بلكه چون بهترين مردم روى زمين بود،انتخاب فرمود.البته اين بهترين مردم روى زمين تصادفا از قريش و فرزندان عبد المطلب بود.همچنين خداوند خلفاى دوازده گانه را كه پيامبر از آنان سخن مى‏گويد،به اين دليل كه بهترين مردم روى زمينند برگزيده است.البته آنان تصادفا از قريشند.
اين تفسير منطقى،با مذهب شيعه دوازده امامى توافق دارد و با هيچ مذهب ديگرى وفق نمى‏دهد.و منطقى است كه بگوييم،هر گاه خداوند فردى را انتخاب فرمود تا خليفه و پيشواى مردم باشد همو خليفه و پيشواست هر چند مسلمانان مجال رسيدن به حكومت را به او ندهند و حتى اگر به امامت و پيشوايى او نگروند،چنان كه اگر خداوند پيامبرى را برگزيند او پيامبر است اگر چه مردم از او اطاعت نكنند و به نبوت او ايمان نياورند.
مى‏خواهم بگويم بين اين كه خدا لازم بداند تا خلفا از قريش باشند و اين كه به مسلمانان مساله گزينش خلفا را از قريش واگذار كند تناقض مى‏بينم.پس،اگر مردم شخصى را انتخاب كنند كاشف از شايستگى او براى خلافت نيست،زيرا مردم جز به ظواهر اشخاص آگاهى ندارند.
بيشتر اوقات انتخاب اكثريت تحت تاثير اشخاص ذينفوذ و قدرتمندان طرفدار شخص منتخب قرار مى‏گيرد.حتى گاهى شايستگان نسبت‏به فردى احتمال شايستگى‏مى‏دهند و انتخابش مى‏كنند و بعد بر خلاف تصورشان از آب در مى‏آيد.
پس،اگر خداوند امر فرموده است تا خلفا از قريش باشند،او امر نكرده است مگر براى اين كه بهترين مردم رهبرى مسلمانان را عهده‏دار شوند.هر گاه امر را به خود آنان واگذارده بود تا زمامدارى از قريش انتخاب كنند،سرنوشت‏خلافت را به دست تصادف سپرده بود،زيرا مردم از باطن اشخاص بى‏خبرند و تنها خداست كه بدان آگاه است.
بدين گونه،هر گاه خداوند امر خلافت را به گونه‏اى مطلق به مردم واگذار نكرده بلكه بر آنان واجب گردانيده است تا خلفايشان از گروهى خاص باشند،توقع اين است گزينش خداوند براى آنان،كامل باشد و امر انتخاب را بين خود و بين مردم تقسيم نكند تا او قبيله را برگزيند و مردم فرد را انتخاب كنند.منطق حكم مى‏كند بر اين كه خداوند قبيله را براى فرد انتخاب مى‏كند نه فرد را براى قبيله.براستى كه خداوند هاشم و قريش را براى محمد (ص) برگزيد نه محمد را به خاطر هاشم و يا قريش،و مقصود از آن مطلب اين است كه خداوند دوازده شخصيت را با ويژگيهايشان برگزيده و تعيين كرده است تا خليفه باشند،خداوند خلافت اين شخصيتها را به انتخاب امت واگذار نكرد،چه اگر مى‏خواست گزينش آن شخصيتها را به انتخاب واگذارد،انتخاب قبيله را نيز به امت وامى‏گذاشت،زيرا انتخاب قبيله از گزينش فرد، اهميت كمترى دارد زيرا كسى كه امت را به راه خير رهبرى مى‏كند حاكمى است كه به فضايل آراسته است و اوست كه با كفايت و فضيلت‏شخص خود،امت را به صلاح رهنمون است نه با فضيلت قبيله خودش.
پى‏نوشتها:
1-السيرة النبوية،ابن هشام ج 2 ص 655.
2-سيره نبويه از ابن هشام ج 2 ص 656.
3-سوره آل عمران،آيه 144.
4-السيرة النبوية،ابن هشام ص 659-660.
5-الفتنة الكبرى از دكتر طه حسين ج 1 ص 35.
6-هذه هى الوهابية از شيخ محمد جواد مغنيه.
7-ج 15 ص 155.
8-نووى در شرح صحيح مسلم ج 15 ص 155 آن را نقل كرده است.
9-صحيح مسلم ج 11 (كتاب الوصيه) ص 89.
10-صحيح مسلم ج 11 (كتاب الوصية) ص 89.
11-صحيح مسلم ج 11 (كتاب الوصية) .
12-المستدرك ج 3 ص 139.
13-ج 6«كتاب التفسير» (در تفسير سوره تحريم) ص 194.
14-سوره تحريم (66) آيه 3-4.
15-صحيح بخارى ج 6 ص 195.
16-ج 8 ص 210.
17-ج 2 ص 258.
18-ج 1 ص 58.
19-ج 12 ص 206 قريب به اين مطلب.
20-ج 3 ص 342.
21-ج 2 ص 353.
22-ج 9 ص 100.
23-سيره ابن هشام ج 2 ص 642.اين مطلب را ابن اثير در الكامل و طبرى در تاريخ خود و سيره حلبى و سيره دجلانى نقل كرده‏اند (المراجعات شرف الدين ص 251) و ابن سعد در طبقات ج 2 ص 190.
24-الطبقات ج 3 ص 25 و المستدرك ج 3 ص 1.
25-الطبقات ج 2 ص 249.
26-سيره ابن هشام ج 2 ص 642.
27-سيره ابن هشام ص 649.
28-همان ماخذ ص 649.
29-صحيح مسلم ج 16 ص 6.
30-صحيح بخارى ج 6 ص 12.
31-سوره احزاب (33) آيه 36.
32-سوره فتح (48) آيه 10.
33،34،35 و 36-اين احاديث چهارگانه در صحيح مسلم ج 13 (كتاب الاماره) ص 200-202 ذكر شده است.
37-صحيح بخارى (كتاب الاحكام) ج 9 ص 78.
38-همان كتاب ص 101.
39-سنن ترمذى ج 2 ص 35 (فيروزآبادى آن را در كتاب فضائل الخمسة ج....ص 23 نقل كرده است) .
40-مستدرك صحيح بخارى و مسلم ج 4 ص 501.
41-المسند ج 1 ص 5.
42-سيره ابن هشام ج 2 ص 412.
******************
فصل هفدهم
موضع على (ع) نسبت‏به بيعت
در اينجا نظريه‏اى هست (در صدد اثبات يا نفى آن نظريه نيستم) كه مى‏گويد جنگهاى ارتدادى كه پس از بيعت ابو بكر اتفاق افتاد،اگر على بن ابى طالب بعد از پيامبر خدا خليفه بود،اتفاق نمى‏افتاد و آن به دو علت است:
اولين علت اين است كه موضع پيامبر در روز غدير مقابل هزاران حجگزار از مردم روستاها و شهرها،قبايل عرب (يا حداقل بعضى از قبايل) را معتقد ساخت كه پيامبر رهبرى امت را به على واگذار كرده است.
شايد آنان در واگذارى رهبرى به على به دست پيامبر چيزى را ديدند كه موافق با سنتهايشان[از نياكان]بود كه شايسته است نزديكترين خويشاوند پيامبر (ص) رهبرى را به ارث برد.آنان چون ديدند اين زمامدارى پس از وفات پيامبر تغيير كرد و حكومت جديد براى بعضى ناآشنا نمود.در نتيجه،از پرداخت زكات خوددارى كردند و بعضى منكر اسلام شدند،با اين انديشه كه هر گاه اصحاب پيامبر از او اطاعت نكنند معنايش اين است كه اصحاب در ديندارى خود جدى نيستند پس،آنان نيز اين حق را دارند كه به جاهليت‏خود برگردند.
دومين دليل اين است كه اگر على (ع) عهده‏دار رهبرى پس از پيامبر (ص) بود،آوازه جنگى او كافى بود تا از ارتداد كسى كه با خود وسوسه آن را داشت،جلوگيرى كند،زيرا داستان قهرمانيهاى فرزند ابو طالب زبانزد همه قهرمانان بود،در حالى كه مردم شهرها و روستاها از آن قهرمانيها اطلاع داشتند و در طول ده سال گذشته مى‏دانستند كه‏پيروزى در تمام جنگها قرين اوست،پس چرا بى‏جهت در جنگى زيانبار با او روبرو شوند.
چه اين نظريه درست‏باشد يا نادرست،براستى كه جنگهاى ارتداد يك عامل جدايى در امر خلافت نسبت‏به على (ع) شد،زيرا او را واداشت تا از برخورد با ابو بكر خوددارى و با وى بيعت كند،تا اين كه جبهه اسلامى در برابر مرتدان،در دفاع از خود،ناتوان نشود.فرزند ابو طالب پارساتر و بزرگتر از آن بود كه در آن وضع خطير كه اساس اسلام در معرض خطر بود به خود اجازه ادامه مخالفت‏با ابو بكر بدهد.
البته على چند ماهى از بيعت‏خوددارى كرد و ممكن بود تمام مدت حيات ابو بكر در مخالفت‏خود با بيعت پايدارى كند،و چه بسا اگر ارتداد قبايل عرب نبود همان هم انتظار مى‏رفت.
ممكن است وضع امام را نسبت‏به بيعت‏با ابو بكر به شرح زير خلاصه كرد:
(1) او مى‏ديد كه از ابو بكر به خلافت‏سزاوارتر است،بلكه خلافت‏حق او و مقام اوست.نه تنها چون او از ديگر مردمان به پيامبر نزديكتر است،بلكه چون او برگزيده پيامبر و مخزن علم او و كسى است كه از جانب پيامبر اداى حقوق مى‏كند;و خليفه پيامبر در تاويل قرآن و سنتهاى پيامبر (ص) مرجع امت است.
نقل شده است كه ابو بكر از على (ع) خواست تا با او بيعت كند،على (ع) به او فرمود:«من به اين امر از شما شايسته‏ترم پس با شما بيعت نمى‏كنم و شما را بيشتر سزد كه با من بيعت كنيد.»
هنگامى كه ابو بكر گفت:آيا بيعت من بدون رضايت مردم بوده است؟على در جواب فرمود:«و ليكن شما براى انصار وانمود كرديد كه از آنان به خلافت‏سزاوارتريد،چون محمد (ص) از شما بوده است پس،زمامدارى را به شما مرحمت كرده است و من در برابر شما نيازى به استدلال ندارم مگر همان گونه كه خود شما براى انصار استدلال كرديد.»
على (ع) در ادامه سخنش فرمود:«ما در زمان حيات و ممات به پيامبر خداسزاوارتريم،ما خاندان او و محرم سر او،حافظ امر او،گنجينه علم او و وارث حكومت اوييم...هيچ كسى از اين امت را با آل محمد نمى‏توان مقايسه كرد آن كه را مشمول لطف ايشان قرار گرفته است نمى‏شود با آنان يكى دانست‏» (1) .
از جمله مطالبى كه على (ع) در خلال اين گفتگو بيان فرموده،اين است:
«من وصى،وزير و امانتدار راز او و علم اويم،منم صديق اكبر و فاروق اعظم.نخستين كسى كه به او ايمان آورد،و او را تصديق كرد.منم بهترين شما در آزمايش مبارزه با مشركان و آشناترين شما به كتاب و سنت و آگاهترين شما به سرانجام كارها...پس براى چه در امر خلافت‏با من منازعه مى‏كنيد؟با ما به انصاف رفتار كنيد...نسبت‏به ما در مورد خلافت آن حقى را كه انصار براى شما شناختند،شما نيز بشناسيد» (2) .
هر برهانى كه على (ع) بر اين ادعاى خود مى‏جست،بيانات صريح پيامبر (ص) -كه بسيارى از آنها را يادآور شديم-همه ادعاهاى او را-از حقوق و شايستگى به خلافت-تاييد مى‏كند.على (ع) را همين بس كه پيامبر (ص) درباره او مى‏فرمود:«على از من است و من از او،و كسى از جانب من اداى دين نمى‏كند جز على‏»و او را نسبت‏به خود به منزله هارون نسبت‏به موسى قرار مى‏دهد.
(2) براستى او مى‏ديد بيعتى كه پيش آمده است‏براى شركت كنندگان الزام آور نيست.على (ع) عقيده داشت كه پيامبر وى را پس از خود،سرپرست امور امت قرار داده است و انتخاب پيامبر براى امت الزام آور است.پس،امت مجاز نيست‏شخص ديگرى را برگزيند.اگر امام چنان اعتقادى نداشت‏به خود اجازه نمى‏داد تا از انصار يارى بطلبد و از آنان بخواهد كه-پس از بيعت كردن-موضع خود را عوض كنند،زيرا بيعت اگر درست‏باشد،قراردادى است كه وفاى به آن واجب است و فرزند ابو طالب كسى نبود كه مردم را به شكستن عهدى كه صحيح مى‏بيند، فرا خواند.على (ع) همراه‏همسرش زهرا به در خانه انصار،مى‏رفت،و حضرت زهرا (ع) با التماس از آنان مى‏خواست تا در موضع خود تجديد نظر كنند.
معاويه،در يكى از نامه‏هايش به امام نوشته بوده است:«ديروز را به ياد دارى كه شبانه همسرت را بر الاغى سوار مى‏كردى و دو دستت در دستهاى فرزندانت‏حسن و حسين بود-روزى كه با ابو بكر صديق بيعت‏به عمل آمد-هيچ كس از اهل بدر و سابقين به اسلام را وانگذاشتى،مگر به سوى خود فرا خواندى و با فرزندانت نزد آنان رفتى و از آنان عليه يار رسول خدا (ابو بكر) يارى طلبيدى؟...» (3) .
(3) على نمى‏خواست در راه رسيدن به خلافت آتش جنگ برافروزد.
على (ع) ،با وجود آن كه معتقد بود،حقش ضايع شده است،در صدد باز گرفتن آن حق به وسيله زور نبوده است،هر چند كه اگر مى‏خواست راهى نيز بدان نمى‏برد،زيرا مردم مكه-جز كمى از آنان-در برابر او گرد آمده بودند و با اين مخالفت‏خواستار آن بودند تا انتقام خون پدران،برادران،فرزندان و خويشان خود را بگيرند.البته انصار به او نزديكتر بودند،ولى آمادگى فداكارى در راه رهبرى او را نداشتند.با همه اينها،انصار سر به پيمان ابو بكر نهادند و وفاى آن را بر خود لازم دانستند.آرى،طرفداران على از صحابه بزرگ افرادى بودند مانند:سلمان فارسى،ابوذر،مقداد،عمار،براء بن عازب و زبير بن عوام.اينان تاب و توانى نداشتند تا آنان را در آنچه مى‏خواستند يارى رساند.در نتيجه على ديد كه صبر بر آنچه نمى‏خواست،تنها راهى است كه در برابر او گشوده مانده است.
البته معقول اين بود تا على (ع) در مبارزه منفى خود در مدت حيات ابو بكر پايدارى كند و او امكان ادامه اين مخالفت را داشت.سعد بن عباده به مخالفت‏خود ادامه داد و كسى نتوانست او را وادار بر بيعت‏با ابو بكر كند.و ليكن ارتداد قبايل عرب چنان كه گذشت،امرى بود كه موضع على را از موضع ديگران جدا مى‏كرد.بنابراين،على به مخالفتى دست زد تهى از خودخواهى،و انگيزه آن علاقه شديد او به اسلام بود و نه به خلافت.
هنگامى كه اسلام با ارتداد تازه پيدا شده تهديد مى‏شد،على (ع) مى‏ديد كه پرداختن به امور جزيى،به هنگامى كه خطرهاى كلى و جزيى اسلام را در برگرفته است،كارى است‏بيهوده.
مطلب زير را بلاذرى روايت كرده است:
«چون مردم عرب مرتد شدند،عثمان نزد على رفت.و گفت اى پسر عمو!كسى به مبارزه با اين دشمن برنمى‏خيزد،و تو هم كه بيعت نمى‏كنى.پيوسته با او بود تا اين كه على پيش ابو بكر رفت ابو بكر از جا بلند شد دست‏به گردن يكديگر انداخته و هر كدام براى ديگرى گريستند.و على (ع) با ابو بكر بيعت كرد و در نتيجه مسلمانان شادمان شدند و مردم به پيكار كمر بستند و لشكرها گسيل شد.» (4) در نامه‏اى كه به مالك اشتر،به هنگام فرستادنش به سمت استاندار مصر،براى مردم آن كشور نوشته است از موضع خود در آن روزها سخن مى‏گويد.از جمله مطالبى كه در اين نامه آمده است،مى‏خوانيم:
«خوددارى كردم (از بيعت‏با ابو بكر) تا اينكه برگشت مردم را از اسلام ديدم كه باعث نابودى دين محمد (ص) مى‏گردد.ترسيدم كه اگر اسلام و مسلمانان را يارى نكنم ويرانى يا رخنه در آن مشاهده كنم كه مصيبت آن براى من بزرگتر باشد تا از دست دادن ولايت‏بر شما كه آن متاع روزگاران اندكى است كه همچون ناپايدارى سراب ناپايدار است و يا چون ابر پراكنده شود.پس،در آن حوادث ايستادگى كردم تا اين كه باطل محو و نابود شد و دين آرامش يافت و پا گرفت‏» (5) .
پى‏نوشتها:
1-الامام على بن ابى طالب از استاد عبد الفتاح عبد المقصود ج 1 ص 117.
2-احتجاج طبرسى ج 1 ص 95.
3-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 131.
4-انساب الاشراف ج 1 ص 587 (سيد مرتضى عسكرى در كتاب خود عبد الله بن سبا ص 73-74 آن را نقل كرده است) .
5-نهج البلاغه ج 3 ص 118-119.
******************
فصل هجدهم
ابو بكر،عمر را جانشين خود قرار مى‏دهد
ابو بكر مرد و زندگى مردى پر از كارهاى عظيم پايان يافت.او را همان بس كه در روزگار خلافتش اين سه چيز انجام گرفته باشد:
(1) شورش مرتدان و آنان را كه از پرداخت زكات خوددارى كردند بخوبى فرو نشاند و قبايل عرب شورشى را به دامان اسلام برگرداند.در نتيجه آن شورشيانى كه بر او شوريده بودند ارتشى شدند در خدمت او و براى او.
(2) دستور جمع آورى سوره‏ها و آيات قرآن را صادر كرد،و قرآن بطور كامل و بدون نقص گردآورى شد.
(3) اسلام را تا پشت مرزهاى شبه جزيره عربى رساند،او مرده بود،ولى لشگريان اسلام با ارتش فارس در عراق،و ارتش روم در سوريه روبرو بودند.
هنگامى كه خليفه اول در آستانه مرگ قرار گرفت‏خواست كسى را بعد از خود وصى قرار دهد، و نه تنها او حق داشت چنين كارى بكند،بلكه انجام آن بر او لازم و واجب بود.زيرا او مسؤول دولت نو پا بود و شايسته نبود كه سرنوشت زمامدارى آن را به دست تصادف بسپارد.البته معقول بلكه مورد توقع اين بود كه ابو بكر،على را جانشين قرار دهد.قبلا گفته شد كه خلافت در دور اول از كنار على گذشت،زيرا بيعت‏با سرعت و بدون تصميم قبلى انجام يافت،و بدون حضور على صورت گرفت و راى يا نامزدى او را ستاند،زيرا آن بيعت نتيجه قرارداد اجتماع انصار در سقيفه بنى ساعده بود.و حضور على (ع) امكان نداشت چون گرفتار مراسم خاكسپارى پيامبر (ص) بود.آرى،منطقى بود كه اين بار خلافت از على نگذرد،آن هم به خاطر امتيازهايى كه او بر ديگران داشت مانند پيشتازى در اسلام،مبارزه بى‏نظير در راه خدا، شرافت‏بى‏مانند،علم بى‏پايان و نيز به دليل بيانات روشن و بى‏شمار پيامبر كه دلالت‏بر گزينش على (ع) براى رهبرى امت‏به دست پيامبر داشت،از همه اينها گذشته جريان حاضر،ناگهانى نيست و خليفه مى‏تواند هر كسى را كه مايل است تعيين كند،در صورتى كه اين كار نشد و حداقل به دو علت انجام نگرفت:
(1) موضع منفى قريش نسبت‏به على (ع) .قريش طبقه يا حكومت اشرافى با نفوذى را فراهم آورده بود.براستى اشتباه مى‏كنيم اگر تصور كنيم كه اجتماع ناگهانى انصار در سقيفه بنى ساعده بزرگترين علتى بود كه باعث‏شد خلافت در دور اول از كنار على بگذرد در صورتى كه در حقيقت،بزرگترين سبب ناخشنودى قريش از على (ع) بود...
قريش به چند دليل بر ضد آن حضرت موضع گرفته بود:از آن جمله،امتيازهاى وى و قرابت ويژه‏اى بود كه با پيامبر داشت.پس،اگر على عهده‏دار خلافت مى‏شد،در حقيقت زمامدارى از خانه پيامبر بيرون نرفته بود و در خلافت‏به روى ديگر مردم قريش بسته مى‏شد.قريش در برابر على (ع) ايستاد چون نمى‏خواست كه نبوت با خلافت‏به نفع بنى هاشم جمع شود.قبايل قريش با پيامبر به دليل حسد بر بنى هاشم جنگيده بودند كه چرا پيامبر از ميان آنان است و نه از ديگر قبايل عرب.در اين صورت،انتظار مى‏رفت كه قريش با انديشه جانشينى على (ع) با تمام توانى كه دارد مبارزه كند،زيرا خلافت او به معنى تمركز نبوت و خلافت‏براى هاشميان بود.
چون اين طرز تفكر قريش على (ع) را از خلافت در دور اول،محروم ساخت پس،بايد متوقع بود كه با گذشت زمان اين بار على (ع) از خلافت دورتر شود.به دليل اين كه نفوذ قريش در ايام خلافت ابو بكر كم نشد بلكه به گونه‏اى چشمگير زياد شد.چون خليفه از قريش شد،او وزيران و بزرگ فرماندهان لشكر را از قريش تعيين كرد.كسانى از قريش-چون ابو سفيان-كه در آغاز كار از خلافت ابو بكر ناراضى بودند (به اين دليل كه خلافت از دست‏بنى عبد مناف بيرون رفته بود) كاملا به وضع موجود راضى شدندزيرا نفوذ خود او و نفوذ پسرش[معاويه]در حكومت جديد،رو به فزونى مى‏رفت.
(2) ابو بكر در ميان تصريحات پيامبر راجع به على (ع) چيزى را نمى‏ديد كه مسلمانان را ملزم به رهبرى او سازد.و اگر چنان چيزى ديده بود،به خود اجازه نمى‏داد كه نخستين خليفه باشد.ابو بكر چون معتقد به چنان تصريحى نبود،براى خود اين اختيار را قائل شد تا على (ع) يا شخص ديگرى از نخبه‏هاى صحابه را برگزيند،اما چرا على را انتخاب كند كه على (ع) مخالف خلافت اوست و عمر بن خطاب را انتخاب نكند كه بزرگترين و مؤثرترين فردى بود كه براى بيعت‏با وى كوشش و تلاش كرد؟او كه موافق قانونى بيعت وى و بازوى راست او در ايام خلافتش بوده و داراى بسيارى از شايستگيهاى رهبرى.
از مطالب شايسته ذكر اين است كه از جمله شكوه‏هاى على به هنگام مصالحه با ابو بكر آن بود كه ابو بكر در امر خلافت‏بر او غلبه كرد.هنگامى كه ابو بكر از على آن جمله را شنيد، چشمانش پر از اشك شد.از جمله مطالب قابل ذكر نيز آن است كه فاطمه زهرا (ع) از ابو بكر غضبناك شد،و او انصار را به رو گرداندن از ابو بكر به سوى على (ع) وادار مى‏كرد (و نقل آن-در نامه‏اى كه معاويه در ايام خلافت امام به او نوشت گذشت) .
از جمله عوامل خشم حضرت زهرا (ع) بر ابو بكر (علاوه بر امر خلافت) اين بود كه ابو بكر او را از فدك (مزرعه‏اى در منطقه خيبر) منع كرد،با وجود آن كه حضرت زهرا (ع) به اصرار آن را خواستار بود،زيرا آن را از رسول خدا به ارث برده بود.البته اين كه ابو بكر فدك را از دست آن حضرت گرفت‏به دليل روايتى بود كه از پيامبر نقل كرد چه او فرموده بود:«پيامبران ارث نمى‏گذارند».اين موضوع تا به آن جا ادامه يافت كه حضرت زهرا غضبناك شد و تا هنگام مرگش با ابو بكر سخن نگفت (1) .ابو بكر به رضايت زهرا (ع) اهميت فراوانى مى‏داد،زيرا پيامبر (ص) فرموده بود:«فاطمه پاره تن من است هر كس او را به خشم آورد مرا خشمگين كرده است.» (اين روايت را بخارى در باب‏اوصاف و مناقب خويشان پيامبر و منقبت زهرا (ع) روايت كرده است) .گذشته از همه اينها،انتظار مى‏رفت كه خليفه شايسته براى تحقق چيزى كه باعث‏خشنودى فاطمه (ع) مى‏شد-اگر چه پس از پيوستن او به ملكوت اعلى-تلاش مى‏كرد، زيرا خشنودى او خشنودى پيامبر است،چه او-چنان كه پيامبر صريحا فرموده است-پاره تن اوست.و ترديدى نيست كه ابو بكر مى‏توانست-با خليفه قرار دادن على (ع) -پيامبر (ص) و دخترش را خشنود سازد.
اما خليفه نه تنها هيچ كدام از اين كارها را نكرد،بلكه با على و هاشميان و بزرگان از صحابه كه به على تمايل داشتند-چون عمار،ابو ذر و ديگران-در امر خلافت مشورت هم نكرد.و از اصحاب نخواست تا نسبت‏به يك نفر از دو نفر و يا بيشتر،از ميان افراد شايسته،اظهار نظر كنند.او تنها با افرادى به مشورت پرداخت كه عمر را شايسته مى‏ديدند.تمام كسانى هم كه طرف مشورت قرار گرفتند از هواداران عمر بودند.
چرا واقعيت را چنانكه هست‏بازگو نكنيم!البته ابو بكر در مساله بيعتش و در تثبيت‏خلافتش مديون عمر بود،و عمر در مدت خلافت ابو بكر بازوى راست او بود.ابو بكر،كه به دوستان خويش وفادار بود،خواست تا يد بيضايش را به دوست صميمى خويش دهد.ما اين مطالب را مى‏گوييم-بدون اين كه چيزى از اخلاص خليفه اول و يا از شايستگى خليفه دوم بكاهيم.
خليفه اول در بستر مرگ،دستور داد تا عثمان بن عفان وصيتى را كه خود املا كرده بود، بنويسد،پس،آنچه را كه وى املا كرده بود نوشت و هنگامى كه به اين جمله رسيد كه:«من خليفه قرار دادم بر شما»خليفه بى‏هوش شد-پيش از اين كه نام جانشين را ذكر كند-و هنگامى كه به هوش آمد،درخواست كرد نوشته را بخواند،در حالى كه عثمان پيش از آن كلمه‏اى از پيش خود به كلمات خليفه،افزوده بود.البته او نام عمر را ذكر كرد.و خليفه بدان وسيله مسرور شد.طبيعى است كه خليفه جديد (عمر) از اين عمل عثمان شادمانتر شد و اين يد بيضاء را براى عثمان حفظ كرد و در پايان خلافت‏خود پاداشى نظير همان را از جانب خويش به او داد.
پى‏نوشتها:
1-بخارى در صحيح خود ج 5 ص 178 و مسلم در صحيح خويش ج 12 در باب حكم فى‏ء ص 77 روايت كرده‏اند.
******************
فصل نوزدهم
در عهد عمر
خليفه دوم در جهت دادن،سياست جهان اسلام و رويدادهاى آن،مؤثرترين فرد از خلفاست.
ايام خلافت او پر است از كارهاى مهم و حوادث بزرگ.هر گاه بخواهيم راجع به موفقيتهاى او چيزى بنويسيم به كتابى قطور نياز داريم.و چون مايليم به اختصار برگزار كنيم،همين اندازه مى‏توان گفت كه اگر سياست‏يك دولتمرد-طبق معمول-به سياست داخلى و خارجى تقسيم گردد،سياست عمر،جامع اين دو بوده است،علاوه بر اين كه به گذشته و حال و آينده نيز قابل تقسيم است،به اين معنى كه اثر سياست عمر منحصر به زمان خلافتش نبوده بلكه نسبت‏به گذشته نفوذ داشته و در ما بعد هم اثرى گسترده نهاده است.
سياست‏خارجى
خليفه دوم در سياست‏خارجى تا حد زيادى موفق بوده است و پيروزيهايش در اين زمينه، چشم مورخان مسلمان و غير مسلمان را خيره كرده است،انبوه ارتشهاى اسلامى در ايام خلافت عمر با ايرانيها جنگيدند و تمام آباديها و كوهستانهاى عراق را فتح كردند و ايران را با تمام قسمتهاى اهواز و آذربايجان تسخير كردند.ارتشهاى ديگر اسلام با دولت روم به پيكار برخاستند.و سوريه و مصر را فتح كردند.
ارتش اسلامى همچنين،به رهبرى عمر،توانست‏بزرگترين امپراطوريهاى موجود درآن عصر را شكست دهد.
نيازى به گفتن نيست كه پيروزى روحى به دنبال پيروزى مادى بسى مهمتر بود.سياست عمر نسبت‏به ساكنان غير مسلمان اراضى فتح شده،وضع ماليات براى زمين و جزيه براى افراد بود.و در حكومت‏به هيچ يك از پيروان اديان ديگر ستم روا نداشت‏بلكه حقوق و آزاديهايشان را حفظ كرد.تاريخ گفته او را به عمرو بن عاص-استاندارش در مصر-كه پسرش يك فرد قبطى را كتك زده بود،نقل مى‏كند:«از چه وقت مردم را برده خود ساخته‏ايد،در حالى كه مادرانشان آنان را آزاد زاييده‏اند؟»
سياست داخلى
در سياست داخلى نيز موفقيت‏خليفه در بيشتر صحنه‏ها كمتر از سياست‏خارجى‏اش نبوده است.اگر بخواهيم به طور اختصار به سياست داخلى او اشاره كنيم،بايد از جمله به سياست او، در مورد خواص و بستگان خود،همچنين نسبت‏به توده مسلمانان،و مداراى او با ياران پيامبر (ص) و نيز علاقه به خاندان پيامبر (ص) ياد كنيم.
سياست عمر در مورد خانواده خود
سياست عمر،در مورد خود و خانواده‏اش تا حد زيادى سياستى نمونه بود.براستى صدها ميليون درهم به خزانه دولت‏سرازير مى‏شد و او فرمانرواى مطلق بود با اين حال خود و عايله‏اش همچون فقرا زندگى مى‏كردند و اين گفتارش حكايت از آن دارد:«من خود را نسبت‏به مال خدا چون ولى مال يتيم مى‏دانم.اگر بى‏نياز بودم،خوددارى كردم و اگر نيازمند بودم به مقدار لازم استفاده كردم.».
سياست عمر در مورد توده مسلمانان
اما نسبت‏به توده مسلمانان،سياستش با صفت عدالت،سختگيرى،ايجاد رفاه براى مردم و انفاق كافى به سربازان و خانوادهايشان و ساكنان مدينه و ديگران همراه بود.
سياست عمر در مورد اصحاب
اما نسبت‏به اصحاب،او جايگاه هر يك از اصحاب را بر مبناى سابقه آنان در اسلام و شركت در جهاد مشخص كرد،و با اين حال بخشى از آزادى اصحاب مهاجر را محدود ساخت و به ايشان اجازه نداد تا در غير مدينه اقامت گزينند،از بيم آن كه مبادا فريفته ثروت شوند،و يا از گذشته ارزشمند خود بهره‏بردارى كنند و به شمار يارانشان بيفزايند و نفوذ خود را گسترش دهند و، در نتيجه،خطرى شوند در برابر وحدت دولتى كه از هر طرف بى‏دفاع است.اين گفتار نشانه آن بيم و هراس است.
«من در برابر ملتى آزاد،ايستادم و گلوى مردم قريش را فشردم و جلو حبس اموال را گرفتم تا در آتش جهنم سقوط نكنند.»
بدين گونه،اصحاب عاليقدر در مدت خلافتش زير نظر وى در مدينه ماندند.
سياست عمر نسبت‏به خاندان پيامبر (ص)
اما سياستش نسبت‏به اهل بيت تركيبى بود از محبت،بزرگداشت و ترس و احتياط.او هيچ فردى از هاشميان را به عنوان استاندار و فرماندار تعيين نكرد،ولى بى‏مهرى موجود ميان على (ع) و او كه پس از رحلت پيامبر (ص) شروع شده در طول دوران خلافت ابو بكر ادامه يافته بود،به دوستى مبدل شد و در طول ساليان خلافت عمر دلايل اين دوستى به ثبوت رسيد.عمر پيوسته در مشكلات و گرفتاريها به على مراجعه مى‏كرد و از على (ع) راى استوار و حل مشكلات را به دست مى‏آورد.به عمر،خبر رسيد كه ايرانيان چندين برابر ارتش مسلمانان را بسيج كرده‏اند.او تصميم گرفت تا شخصا به منظور تقويت روحيه ارتش اسلامى در جنگ با ايرانيان شركت كند هنگامى كه عمر با امام در آن باره مشورت كرد،امام او را نهى فرمود و صميمانه وى را طى بياناتى نصيحت فرمود كه ما-به خاطر جاودانگى محتوا و صداقت آن در همه زمانها-به طور كامل در زير نقل مى‏كنيم.
على (ع) به او گفت (1) :«يارى كردن و خوار گذاشتن اين دين به انبوهى و كمى‏لشكر نبوده است.اين دين،دين خداست و خدا آن را پشتيبانى فرموده است،لشكر خداست كه او آن را آماده و بسيج كرده است،تا اين كه به مرتبه‏اى رسيده است كه بايد مى‏رسيد و درخشيده است آن طور كه بايد مى‏درخشيد و ما منتظر وعده الهى هستيم (2) ،و خداوند وفا كننده وعده خود و يارى كننده سپاه خويش است.[سپس نظر خود را در مورد نهى خليفه از رفتن به جنگ چنين ابراز فرمود.]وضع زمامدار دينى و رهبر مملكت مانند رشته مهره‏هاست كه آنها را جمع كرده،به هم مى‏پيوندد،پس اگر رشته پاره شود مهره‏ها از هم بپاشند،و هرگز همه آنها گرد نيايند،اگر چه امروز عرب اندك است و ليكن به خاطر ايمان به اسلام زياد است و به جهت اجتماع و اتحاد خود پيروز.پس،تو چون قطب آسيا ثابت‏بمان و سنگ آسياى جنگ را به وسيله مردم عرب بگردان و آنان را وارد شعله جنگ كن و از رفتن خوددارى ورز،زيرا اگر تو از اين سرزمين بيرون شوى عرب از اطراف،عهد و پيمان با تو را مى‏شكند فساد و شرارت بپا مى‏كند و كار به جايى مى‏رسد كه حفظ و حراست مرزهايى كه پشت‏سر گذاشته‏اى نزد تو از رفتن به جنگ مهمتر مى‏گردد.
[و آن گاه افزود]اگر ايرانيان تو را ببينند خواهند گفت:اين پيشواى عرب است در صورتى كه او را از ميان برداريد آسوده خواهيد شد اين تفكر حرص ايشان را بر تو و علاقه‏شان را به نابودى تو شديدتر و بيشتر خواهد ساخت.اما آنچه راجع به آمدن ايرانيان به جنگ با مسلمانان يادآور شدى،پس خداوند بزرگ از آمدن ايشان بيشتر از تو كراهت‏دارد و او تواناتر است‏به دفع آنچه نمى‏پسندد.راجع به زيادى نفرات آنان ما پيش از اين[زمان پيامبر (ص) ]با كثرت لشكر جنگ نمى‏كرديم بلكه به كمك و يارى خداوند دست‏به نبرد مى‏زديم‏» (3) .
اعجاب عمر نسبت‏به دانش على (ع)
عمر سخت از فقاهت و دانش على (ع) در اعجاب بود،و اين سخن وى دليل بر آن است:«با حضور على در مسجد،نبايستى كسى فتوا بدهد.»همواره خليفه در مسائل فقهى دچار اشتباههايى مى‏شد كه على (ع) او را به راه صواب برمى‏گرداند.او چندين بار گفت:«اگر على نبود،عمر هلاك مى‏شد.»عمر خود از نياز مبرمش به علم على (ع) در مواردى از مشكلات كه پيش آمده با اين عبارت پرده برداشته است:«مشكلى برايم نماند كه ابو الحسن (على ع) آن را نگشايد.»
از جمله مطالبى كه نقل مى‏شود اين است كه زنى را نزد عمر آوردند،با اين كه او همسر داشت مردم وى را-به دليل اين كه فرزند ششماهه زاييده بود-متهم به زنا كرده بودند.
عمر دستور داد او را سنگسار كنند و على (ع) به او فرمود:«اى امير مؤمنان!اگر آن زن با كتاب خدا با تو بحث كند،تو را محكوم خواهد كرد،زيرا خداى متعال مى‏فرمايد:«...مدت باردارى و شير دادن او سى ماه است‏» (4) و نيز خداى بزرگ فرموده است:«مادران فرزندانشان را دو سال كامل شير مى‏دهند،براى كسى كه بخواهد شير كامل دهد...» (5) دوره باردارى شش ماه است.آن گاه،عمر آن زن را آزاد كرد.
از جمله مسائلى كه بر شدت اعجاب خليفه نسبت‏به على (ع) دلالت دارد اين است كه يك بار على (ع) با وى در مسجد نشسته بود و نزد او افرادى از مردم بودند،و چون على (ع) از جا برخاست،شخصى شروع به صحبت درباره او كرد و به او نسبت‏تكبر و خودپسندى داد،سپس عمر به آن مرد گفت:«مانند على كسى حق دارد كه تكبر ورزد،به خدا سوگند اگر شمشير او نبود هر آينه عمود اسلام بپا نمى‏شد و علاوه بر آن او داناترين فرد اين امت در امر قضاست‏با سابقه‏ترين و شريفترين آنان است.»آن گاه آن مرد به عمر گفت:پس چرا اى امير مؤمنان او را مانع شدى (از حق خلافتش) ؟عمر گفت:«چون جوان و كم سن و سال بود و فرزندان عبد المطلب را خيلى دوست مى‏داشت،او را خوش نداشتيم‏».
مقصود اين نيست كه عمر هميشه در تمام كارها با حضرت على (ع) به مشورت مى‏پرداخت و يا از كليه نظرات او در فقه پيروى مى‏كرد،زيرا عمر سخت در عقيده خود مستقل بود.گاهى اتفاق مى‏افتاد كه او نظرى بر خلاف نظر پيامبر بزرگوار (ص) داشت.پيامبر (ص) به كسى كه در حج‏خود قربانى نكرده است و از مردم بومى مكه هم نيست،واجب شمرده است تا حج تمتع انجام دهد،به اين ترتيب كه پس از طواف خانه خدا و سعى ميان صفا و مروه از احرام خود بيرون آيد.سپس زن به او حلال مى‏شود تا اين كه دوباره پيش از رفتن به عرفات براى حج محرم گردد.
پيامبر (ص) متعه زنان را به مدت معينى حلال شمرد،و ليكن عمر رايش بر اين تعلق گرفت كه مانع هر دو متعه[حج تمتع و متعه زنان]شود و مردى را كه براى مدتى محدود،زنى را متعه كرده است‏به سخت‏ترين نوع مجازات (رجم-سنگسار) كند و مسلم در صحيح خود از ابو نضره روايت زير را نقل كرده است:
ابن عباس امر به متعه مى‏كرد و ابن زبير از آن نهى مى‏كرد،جريان را براى جابر بن عبد الله (انصارى) نقل كردم،او گفت:همين موضوع براى من پيش آمد و با پيامبر خدا متعه كرديم چون عمر به خلافت رسيد گفت:خداوند براى پيامبرش آنچه خواست،حلال قرار دهد،حلال مى‏كرد،به دليل آن كه مشيت او تعلق گرفته بود.
براستى كه قرآن به جايگاه مناسب خود نازل شده است.پس،حج و عمره را براى خدا-آن چنان كه شما را امر كرده است-به پايان برسانيد (بدون بيرون آمدن از احرام پيش از رفتن به عرفه) و از نكاح زنان خوددارى كنيد.پس،«هرگز مردى را كه با زنى تامدت معينى نكاح كرده باشد نياورند،مگر او را با سنگ سنگباران كنم‏» (6) .
اين سخن خليفه:كه خداوند،آنچه را كه پيامبرش (ص) مى‏خواست،حلال مى‏كرد.دلالت دارد بر اين كه پيامبر نكاح زنان به مدت معين (متعه) را حلال شمرده است و بعد هم آن را حرام نكرده است.اگر پيامبر (ص) پس از حلال شمردن متعه،آن را حرام مى‏كرد،خليفه تحريم آن را به اصحاب يادآور مى‏شد.اين گفته او:«از نكاح اين زنان خوددارى كنيد»،دليل اين است كه در عهد عمر،اصحاب و مسلمانان پيوسته متعه مى‏كرده‏اند و گرنه دستور نمى‏داد كه ايشان از متعه خوددارى كنند.اگر پيامبر (ص) بعد از حلال دانستن آن،دوباره تحريم مى‏كرد،هر آينه اصحاب سر و كار با آن نمى‏داشتند بلكه در زمان پيامبر از آن خوددارى كرده بودند و نيازى نداشت عمر در زمان خود به آنان دستور خوددارى دهد و يا مرتكب متعه را تهديد به رجم-كشتن با پرتاب سنگ-كند.و درباره حج تمتع پيامبر خدا (ص) در حجة الوداع اعلان فرمود:
«اگر من جريان كار را پيش بينى مى‏كردم آنچه را كه در پايان كار ديدم،قربانى نمى‏كردم و آن را عمره قرار مى‏دادم.پس،اكنون هر كدام از شما قربانى به همراه ندارد بايد از احرام خود بيرون بيايد و آن را عمره قرار دهد.پس سراقة بن مالك بن جشم از جا برخاست و عرض كرد يا رسول الله فقط امسال يا هميشه؟پيامبر خدا (ص) انگشتانش را در يكديگر كرد،و فرمود: عمره،اين چنين داخل در حج است (دوبار اين عبارت را تكرار كرد) .نه بلكه براى همه زمانها» (7) .
بدين گونه استبداد راى خليفه و تندروى در اجتهادش بر خلاف دستور پيامبر (ص) به حج تمتع و جواز ازدواج به مدت محدود (متعه) ،او را به نهى از حج تمتع،و جواز قتل مرتكب متعه زنان به مدت معين،كشاند.از كسى با چنين استبداد راى،هرگز انتظار نمى‏رفت كه در تمام مشكلات با على مشورت كند و يا همه نظرات او را بپذيرد.با همه اينها،در هر حال،عمر، براى مشورت و حل مشكلات خود،على را دانشمندترين‏و لايق‏ترين صحابه مى‏ديد.
على رغم روابط خوب ميان امام (ع) و خليفه دوم تا آن جا كه منجر به وصلت ميان آن دو شد (عمر با ام كلثوم،دختر على ازدواج كرد) ،تاريخ از هيچ مشاجره‏اى بدان اندازه كه ميان اين دو شخص،در روزگار خلافت ابو بكر روى داده است،سخن نمى‏گويد.آرى،عمر در اين مورد چندين بار با ابن عباس صحبت مى‏كند.و خليفه در بيشتر اين گفتگوها آنچه را اتفاق افتاده بود مقرون به صواب مى‏بيند!
مشاجره عمر با ابن عباس
روزى به ابن عباس گفت: (ما اين مطلب و آنچه را مى‏آيد،در فصل پانزدهم آورده‏ايم) «چون قريش نمى‏خواست كه نبوت و خلافت هر دو در شما جمع باشد،مردم را به سمت‏خود كشاند و به افراد قبيله خود نظر كرد و از ميان آنان برگزيد و در انتخاب خود ثابت ماند و كار درستى كرد.»ابن عباس در جواب او گفت:«اما اين كه گفتى قريش نخواست (نبوت با خلافت جمع گردد) ،خداوند قومى را كه ناخوش دارد توصيف كرده و فرموده است:
«چون ايشان دستورى را كه خداوند مقرر فرموده بود خوش نداشتند،اعمالشان تباه شد».اما اين كه گفتى:قريش براى خود خليفه برگزيد و كارى درست و بجا كرد،و موفق شد.اگر هنگامى كه خداوند براى قريش خليفه برگزيد،قريش نيز براى خود همان خليفه را انتخاب مى‏كرد البته،بى‏چون و چرا و حسادت،حق با آنان مى‏بود...» (8) .
در مشاجره ديگرى عمر به ابن عباس گفت:
«براستى كه پيامبر خدا (ص) سخنان بلندى (مدايح عالى در شان على) دارد كه هيچ دليلى ياراى مقابله با آن را ندارد و هيچ بهانه‏اى را پذيرا نيست...او در بستر بيماريش خواست تا به نام بيان كند،ولى من به دليل محبت و علاقه به اسلام مانع آن‏شدم!نه،سوگند به پروردگار اين بنا (كعبه) هرگز قريش گرد او نمى‏آمد.و اگر آن را (خلافت را) بر عهده مى‏گرفت،از تمام اطراف،عرب بر او مى‏شوريدند...» (9) .
از ابو جعفر محمد بن حبيب نقل شده است كه ابن عباس روايت كرده است،كه عمر به او گفت:«اى پسر عباس!براستى اين مرد خود را در راه عبادت به زحمت انداخته است‏بحدى كه خود را از روى ريا رنجور كرده است.ابن عباس گفت:آن مرد كيست؟عمر جواب داد:اين پسر عمويت (يعنى على (ع) ) گفتم اى امير مؤمنان!هدف او از ريا كارى چيست؟عمر گفت.براى خلافت‏خويشتن را ميان مردم مطرح مى‏كند.گفتم:اين مطرح كردن به چه درد او مى‏خورد؟ در صورتى كه پيامبر خدا (ص) او را براى خلافت مطرح كرده بود و او كنار زده شد.گفت:او جوان بود و مردم عرب از نظر سنى او را كوچك دانستند و اكنون كامل مردى شده است آيا ندانسته‏اى كه خداوند هيچ پيامبرى را مبعوث نكرده است مگر پس از چهل سالگى؟گفتم: اى امير مؤمنان،اما اهل عقل و درايت هميشه،از نخستين روزى كه خداوند پرتو اسلام را افكنده است او را كامل و در عين حال محروم،بريده و ممنوع از حق خود مى‏دانستند.آن گاه گفت:بدان و آگاه باش كه او پس از كشمكش و رفت و آمد به خلافت‏خواهد رسيد.و بعد پايش خواهد لرزيد و به آرزويش دست نخواهد يافت.و تو اى پسر عباس،البته شاهد آن خواهى بود. سپس چون بامدادان براى شخص بينا روشن مى‏گردد،و به درستى نظر مهاجران نخستين كه او را از خلافت منع كردند،خواهى رسيد...» (10) .
آن گاه،در گفت و گوى ديگرى-كه گويى از عمق دل خبر مى‏دهد-در حالى كه داخل نخلستانى از نخلستانهاى مدينه با هم قدم مى‏زدند،به ابن عباس گفت:«رفيقت (على) را مظلوم مى‏بينم.»ابن عباس جواب داد:يا امير المؤمنين!بنابراين،حقش را به او برگردانيد.پس دستش را از دست او كند و لحظه‏اى در حال همهمه جلو رفت و بعد ايستاد.ابن عباس مى‏گويد:به عمر رسيدم،او رو به من كرد و گفت:پسر عباس!تصورنمى‏كنم مردم جز به دليل كم سن و سال دانستنش او را از حق خويش منع كرده باشند.گفتم به خدا قسم،خدا و رسولش،هنگامى كه به او دستور دادند تا سوره برائت را از رفيق تو (ابو بكر،هنگامى كه آن را به همراه مى‏برد تا در حج اعلام كند) بگيرد،او را كم سن و سال ندانستند.عمر،آن گاه، صورتش را از من برگرداند و با سرعت رفت و من هم برگشتم (11) .
عمر در گفتگوى ديگرى با ابن عباس،درباره خلافت ترس بيشترى نشان داده است،و به او چنين گفته است:«...شايد شما مى‏گوييد كه ابو بكر اولين كسى است كه شما را پس زد.بدانيد كه او چنان هدفى نداشت و ليكن كارى پيش آمد كه در پيشگاه وى از آنچه انجام داد عاقلانه‏تر نبود.اگر ابو بكر به من نظر نمى‏داشت،براى شما از امر خلافت‏بهره‏اى مى‏گذاشت. اگر او اين كار را كرده بود شما با قوم خود (قريش) در آشتى نبوديد زيرا ايشان به شما همانگونه مى‏نگرند كه گاو نر به قصاب مى‏نگرد» (12) .
در تمام اين گفتگوها خليفه دوم را مى‏بينم كه بطور ضمنى و يا بصراحت اقرار مى‏كند كه على انتخابى پيامبر يا مورد نظر او بوده است.او بر اين سخن ابن عباس اعتراض نمى‏كند كه گفت:«اگر هنگامى كه خداوند خلافت را براى قريش بر مى‏گزيد،قريش براى خود انتخاب كرده بودند،البته،بى‏چون و چرا و حسادت،حق در دست قريش مى‏بود.»و نيز اين گفته ابن عباس را كه گفت:«رسول خدا او را نامزد خلافت كرد،ولى آن را از او گرفتند.»عمر خود گفت: «رفيق تو را مظلوم مى‏بينم.»
در تمام اين گفتگوها مى‏بينم كه خليفه مى‏گويد;آنچه مانع از آن شد تا صحابه على (ع) را به خلافت‏برنگزينند،موضع غير دوستانه قريش نسبت‏به على بود.در همان حال بوضوح معلوم مى‏شود كه خود عمر،متمايل به عقيده قريش درباره على بوده و آن را مقرون به صواب مى‏دانسته است.و معتقد بوده است كه قريش براى خود خليفه انتخاب كرد و به اين انتخاب پايبند بود و كار درستى انجام داد.
ابعاد مختلف سياست عمر
البته موضع خليفه دوم از نظر روشها و دستاوردها،از نحوه تفكر و بينش قريش دور و جدا بود.قبلا يادآور شديم كه خط سياسى عمر از سياست‏بسيارى از سران دولتها متمايز است،زيرا تاثير سياست وى به ايام حكومت او محدود نمى‏شود بلكه به پيش از خلافت،و پس از آن نيز كشيده مى‏شود،تا آن جا كه سياست او تا دير هنگام با آينده سياست جهان اسلامى گره مى‏خورد.
نفوذ عمر در زمان ابو بكر
تاثير سياست عمر تا پيش از دوران زمامدارى او امتداد مى‏يابد.او قانونگذار بيعت‏با ابو بكر و بيشترين تلاشگر و عامل فعال در به ثمر رسيدن آن به شمار است.رويداد زير،بخوبى دامنه نفوذ عمر را در گردش كارها به روزگار خلافت ابو بكر نشان مى‏دهد.عيينة بن حصن و اقرع بن حابس نزد ابو بكر آمدند و گفتند:
«اى جانشين پيامبر خدا!زمين شوره زارى داريم،نه علفى دارد و نه سودى،اجازه مى‏فرماييد كه تقسيم كنيم؟شايد شخم كنيم و بكاريم،اميد است‏بعد از اين خداوند منفعتى از آن عايد ما كند.ابو بكر به مسلمانانى كه در اطرافش بودند گفت:نظر شما چيست؟آنان گفتند:اشكالى ندارد.پس،خليفه سند آن زمين را برايشان نوشت و افرادى را نيز شاهد گرفت.
عمر در آن جا حاضر نبود،آن دو نفر نزد وى رفتند تا او نيز نوشته را گواهى كند.آنان ديدند كه عمر دارد شترى را روغن قطران مى‏مالد،به او گفتند:خليفه رسول خدا اين كاغذ را براى ما نوشته است و آمده‏ايم تا تو نيز آن را گواهى كنى.آيا تو خود آن را مى‏خوانى يا براى تو بخوانيم؟او گفت:آيا با اين حال كه مرا مى‏بينيد؟اگر مى‏خواهيد آن را بخوانيد و اگر مايليد بايستيد تا فارغ شوم.گفتند:پس مى‏خوانيم.عمر چون محتواى آن را شنيد،كاغذ را از ايشان گرفت و آن را مچاله كرد و از بين برد.آن دوخشمگين شدند و به او ناسزا گفتند.عمر به ايشان گفت:براستى كه رسول خدا (ص) از شما دلجويى مى‏كرد و اسلام آنروز خوار بوده است،در حالى كه خداوند اسلام را عزيز داشته است.برويد و هر تلاشى داريد انجام دهيد.اگر بكاريد، خدا به شما محصولى نخواهد داد.پس آن دو نفر خشمگين نزد ابو بكر رفتند.رو به وى كردند و گفتند:به خدا قسم نمى‏دانيم آيا تو زمامدارى يا عمر؟ابو بكر پاسخ داد:البته او اگر مى‏خواست،عمر خشمگين رسيد و در مقابل ابو بكر ايستاد و گفت:به من بگو!اين زمينى را كه ميان اين دو مرد تقسيم كرده‏اى،تنها از آن تو است‏يا از آن همه مسلمانان؟ابو بكر جواب داد:البته از آن همه مسلمانان است.عمر گفت:پس،چه شد كه آن را به اين دو نفرى دادى،نه به همه مسلمانان؟ابو بكر گفت:با افرادى كه كنارم بودند مشورت كردم آنان چنان مصلحت ديدند.عمر گفت:آيا همه مسلمانان يا اكثريت،طرف مشورت قرار گرفتند و راضى شدند؟ابو بكر گفت:«من كه به تو گفته بودم،تو بر اين كار (خلافت) از من نيرومندترى و ليكن تو مرا مجبور كردى‏».براى ما دشوار است كه درك كنيم چرا عمر از ابو بكر مى‏خواست تا براى تقسيم زمينى شوره‏زار كه هيچ چيز در آن نمى‏رويد با همه مسلمانان مشورت كند،ولى در موضوع بيعت‏با ابو بكر،نه از او درخواست مشورت با همه مسلمانان كرد،و نه از خودش،در صورتى كه خلافت مهمترين مساله مسلمانان است؟!به هر حال اين داستان دليل بر نفوذ حيرت آور عمر در ايام خلافت ابو بكر است (13) .
در دوران پيامبر (ص)
تاثير خط سياسى عمر محدود به دوران خلافت ابو بكر نبود،بلكه تا ايام رسول اكرم (ص) كشيده مى‏شد.خوانندگان صحاح[كتب صحاح ست]مى‏دانند كه چگونه پيامبر (ص) به هنگام بيمارى خواست وصيتنامه‏اى بنويسد تا هرگز امت پس از آن‏بزرگوار گمراه نشود،اما عمر بشدت مخالفت كرد و گفت‏بيمارى بر پيامبر غلبه كرده است،و با اين كار مسلمانان را از وسيله اطمينان بخشى از جانب پيامبر (ص) كه مسير طولانى آينده آنان را روشن مى‏كرد و ابزار ايمنى آنان از گمراهى بود محروم ساخت.
تاثير سياست عمر در آينده سياسى اسلام
تاثير خط سياسى عمر را در توجيه آينده سياسى اسلام پس از خلافت وى،مى‏توان بروشنى در تصميمهاى بى‏سابقه‏اى كه اتخاذ كرد،به چشم ديد.به نظر او اين تصميمها براى امت مصالحى در بر داشت و جدا در جريان حوادث پس از او نتايج‏بزرگى نيز به بار آورد.
برترى دادن در پرداخت مقررى
از جمله،سياستهاى عمر اين بود كه بر خلاف پيامبر (ص) كه مقررى را يكسان ميان مسلمانان تقسيم مى‏كرد دستور داد بعضى از مسلمانان بر برخى ديگر در دريافت مقررى برترى يابند.ابو بكر نيز همان گونه عمل كرد.اما عمر،مردم را در پرداخت مقررى از بيت المال به چند طبقه تقسيم كرد،و هنگامى كه علت آن را پرسيدند،سخن معروف خود را گفت:
«من كسى را كه به جنگ پيامبر رفته است مانند آن كسى قرار نمى‏دهم كه همراه پيامبر (ص) خدا به نبرد پرداخته است.»پس،از مهاجران و انصارى كه در جنگ بدر شركت كرده بودند،شروع كرد،و براى هر فرد از ايشان ساليانه پنج هزار درهم مقرر داشت.او براى كسانى كه در جنگ احد،حاضر بودند،چهار هزار،و براى فرزندان مبارزان جنگ بدر دو هزار مقرر ساخت،بجز حسن و حسين (ع) كه ايشان را به خاطر خويشاوندى با پيامبر (ص) در مقررى به پدرشان ملحق كرد،و نيز براى عباس عموى پيامبر مقررى برقرار ساخت.و براى هر كدام از همسران پيامبر (ص) دوازده هزار درهم تعيين كرد.
براى مهاجران پيش از فتح مكه سه هزار،و براى اسلام آورندگان زمان فتح مكه دوهزار،دو هزار،مقررى تعيين كرد.آن گاه،براى ديگر مردم نسبت‏به وضع و كيفيت قرائت قرآن و جهادشان مبلغى تعيين كرد.او سپس،براى باقيمانده مردم نيز نوعى مقررى تعيين كرد:براى مسلمانانى كه همراه آنان به مدينه آمده بودند،هر كدام بيست و پنج دينار،اضافه كرد و براى اهل يمن و قيس (14) در شام و عراق مقرريهايى معين ساخت كه ميان دو تا سيصد درهم،دور مى‏زد،و كسى را از سيصد درهم كمتر نمى‏داد (15) .
خليفه در ترجيح دادن مجاهدان و پيشتازان در اسلام هدفى جز خير نداشت.از نظر او،براى پرداخت مقررى به خويشان پيامبر،بيش از سهم ديگران،دليل موجهى وجود داشته است و شايسته بوده است تا به آنان بيش از آنچه مى‏داد،بدهد زيرا آنان خويشاوندانى‏اند كه خداوند صدقات را برايشان حرام ساخته و در قرآن حداقل يك ششم خمس غنايم را برايشان واجب كرده است.
«و بدانيد كه خمس اموالى كه به غنيمت گرفته‏ايد از آن خدا و پيامبر و براى خويشاوندان، يتيمان،درماندگان و در راه ماندگان است،اگر به خدا و آنچه بر بنده‏مان‏«يوم الفرقان‏»در روزى كه آن دو گروه به هم رسيدند،نازل كرديم،ايمان داريد.و خداوند بر هر چيزى تواناست‏» (16) .
اما توجيه شرعى برترى دادن مجاهدان بدر بر مجاهدان احد و مجاهدان احد،بر كسانى كه پيش از فتح مكه اسلام آوردند و مسلمانان پيش از فتح مكه،بر كسانى كه روز فتح آن شهر، مسلمان شدند و رجحان دادن كسانى كه روز فتح مكه اسلام آوردند بر كسانى كه پس از فتح مسلمان شدند،كارى است‏بس دشوار;بويژه اين كه رسول خدا (ص) مقررى را ميان مسلمانان يكسان تقسيم مى‏كرده است.
براستى اين گفتار خليفه كه‏«من كسانى را كه با پيامبر جنگيدند همچون كسانى كه دوشادوش پيامبر خدا به نبرد پرداختند،يكسان قرار نمى‏دهم‏»،هنگامى كه‏منظور از برترى، امتياز در مقام و منزلت‏باشد،جمله‏اى خطابى و شاعرانه و گيرا و درست‏خواهد بود.حتى اگر خليفه از دارايى خود ميان اصحاب برترى مى‏داد،بى‏ترديد اين ترجيح،عمل صحيحى بود،اما هنگامى كه اين امتياز ميان آنان از مالى است كه همه مسلمانان يكسان مالك آنند (و اين چيزى است كه تقسيم يكنواخت پيامبر (ص) گواه بر آن است) ،اين برترى دادن،در قيقت‏بخشيدن از دارايى ديگران به نخستين مجاهدان است.اگر ايشان شايستگى اين فزونى را داشتند،رسول خدا آنان را محروم نمى‏ساخت،زيرا اگر چنين حقى داشتند پيامبر مى‏بايست‏به خود آنان مرحمت مى‏كرد،نه آن كه آن را به ديگر مسلمانان بپردازد،چرا كه پيامبر مقدار اضافى را كه حق مجاهدان پيشين بوده است ميان توده مسلمانان تقسيم مى‏كرده است.در اين صورت،يا بايد بگوييم كه پيامبر (ص) نخستين مجاهدان را از آن مقدار زياده كه حق آنان بوده است محروم داشته است و يا بگوييم كه عمر توده مسلمانان را از حقشان در آن مالى كه به مجاهدان پيشين زيادى مى‏داد محروم كرده است.كدام گفته را اختيار كنيم؟!!
طبقه ممتاز
اگر از ديدگاه قانونى،از شرعى بودن امتياز پرداخت مقررى،چشم بپوشيم،بى‏شك اين امتيازها منجر به پيدايش اختلاف طبقاتى تازه‏اى در ميان مسلمانان خواهد شد،زيرا اقليتى از مسلمانان از آن امتياز برخوردار شدند در نتيجه چندين برابر نيازمندى مخارج خانواده‏شان را دارا شدند و آن افزونى پرداخت مقررى را در سوداگرى و خريد املاك به كار بردند و سود جستند و در طول زمان صاحب ثروتهايى كلان شدند.اما بيشتر مسلمانان فقط به اندازه رفع نياز و يا كمتر از آن عايدشان مى‏شد و امكان ثروتمند شدن نداشتند.جامعه اسلامى،در نتيجه اين امتيازها تقسيم شد به طبقه‏اى پولدار و ثروتمند و طبقه‏اى ديگر كه بدون برخوردارى از رفاه،تنها آنچه داشت صرف نيازمنديهايش مى‏شد سرانجام طبقه محرومى گرديد كه اميدى به رسيدن به همان مقدار ضرورى خوراك و پوشاك خويش نداشت.با اين كه نتيجه اين نحوه توزيع در ايام خليفه دوم پديدار شد،ولى تضادطبقاتى در عهد خلافت عثمان با تمام نيرو چهره خود را نشان داد.
البته خليفه دوم گوشه‏هايى از مفاسد اين تقسيم طبقاتى را با چشمان خويش ديد.او در اواخر ايام خلافتش گفت:
«اگر جريان كار آينده را در گذشته پيش بينى مى‏كردم هر آينه زيادى ثروتهاى ثروتمندان،را مى‏گرفتم و به نيازمندان پس مى‏دادم.» (17) ولى،روزگار،عمر را مهلت نداد تا آن كار را انجام دهد.
از اينها همه مهمتر آن كه،طبقه ممتاز به برخوردارى از اين امتيازها ادامه داد و معتقد بود كه بايد آن برترى در دريافت مقررى ادامه داشته باشد.هنگامى كه على (ع) به حكومت رسيد و خواست تا حقوق محرومان را به آنان برگرداند و مانند همان وضع ايام نبوت به مردم نصيبى و سهمى برابر دهد،همين طبقه ممتاز در برابر او به مخالفت‏برخاست و براى حفظ امتيازهاى خويش به هر وسيله‏اى جهت كشتن او متوسل شد،و چرا كه متوسل نشود؟آنان بيش از بيست‏سال بود كه از اين امتيازها برخوردار مى‏شدند و آن را حقى از حقوق طبيعى خود مى‏دانستند.چرا پسر ابو طالب مى‏خواست اين امتيازها را از دست آنان بيرون آورد؟
عمر كانونهاى قدرت را به دست آزمندان مى‏سپارد
از كارهاى اجرايى كه خليفه دوم بدان اقدام كرد كه پس از سپرى شدن دوران خلافت او،آثار خطرناكى بر جاى گذاشت.گماردن افرادى از قريش به كارها بود كه به آزمندى سياسى و ضعف ديانت معروف بودند.
خليفه عمرو بن عاص را والى مصر كرد.عمرو پيش از مسلمان شدن در دشمنى و آزار نسبت‏به پيامبر (ص) از بدترين مردم مكه بود كه پس از همه اسلام آورد.او مسلمان نشد،مگر اين كه با زيركى دريافت كه كفه پيامبر (ص) و پيروانش مى‏چربد.همو پيش از اسلام آوردنش با هفتاد بيت‏شعر پيامبر (ص) را هجو كرده بود.پيامبر (ص) هم از پروردگارش خواست تا به شمار حروف ابيات شعرهاى عمرو عاص،براى او نفرين فرستد.نيرنگ عمرو نسبت‏به اسلام بعدها ظاهر شد،زيرا او از جمله سران آشوب دوران عثمان و از تندترين شورشگران عليه او بود.آن گاه،پس از قتل عثمان،دومين مرد از گروه ستمگرانى بود كه با امام هدايت على (ع) ،در جنگ صفين رو در رو به مبارزه برخاست.
گماردن بنى اميه
خليفه دوم،يزيد پسر ابو سفيان را بر شام و حوالى آن گمارد و چون يزيد درگذشت‏برادرش معاويه پسر ابو سفيان را به جاى او تعيين كرد.پس از آن،منطقه اردن نيز به قلمرو فرمانروايى معاويه افزوده شد.آن گاه،معاويه استاندار شام و اردن شد (18) .به اين ترتيب،قدرت معاويه از نظر سياسى و نظامى شروع به رشد كرد.در ايام عمر،اقتدار معاويه به اندازه‏اى رسيده بود،كه عمر به هنگام ضربت‏خوردن،به روايت ابن عباس،چنين گفت:«...اگر نسبت‏به هم حسادت كنيد و از هم فاصله بگيريد و به هم پشت كنيد و با يكديگر به ستيز برخيزيد،معاوية بن ابى سفيان در اين امر بر شما چيره خواهد شد» (19) .
خليفه هيچ كدام از هاشميان را بر هيچ يك از سرزمينهاى اسلامى نگماشت‏با اين كه در ميان ايشان افرادى لايق و كاردان مانند ابن عباس وجود داشتند.روزى از عمر پرسيدند چرا ابن عباس را با وجود علم و توانائيش والى جايى قرار نمى‏دهد.عمر،از ترس خود در مورد والى قرار دادن ابن عباس پرده برداشت.و اظهار كرد كه مى‏ترسد مبادا ابن عباس براى خود يا خويشاوندانش مباح بداند تا از بيت المال-مقدارى و يا تمامى آنچه را خداوند در قرآن براى خويشان پيامبر (ص) از خمس غنايم واجب كرده‏است-بردارد.مفهوم مطلب آن است كه خليفه مى‏ترسيده است هاشميان را فرماندار يا استاندار پاره‏اى از شهرهاى اسلامى كند.عمر همچنين از اقامت نخستين مهاجران در بيرون مدينه بيمناك بود و از آن رو جلو ولايت آنان را گرفت تا يار و ياورشان زياد نشود و نفوذ ايشان پا نگيرد.اگر مردم در شهرها بنى هاشم را بشناسند،به سبب خويشاوندى آنان با پيامبر (ص) ،به سوى آنان خواهند شتافت.
عمر،هاشميان را استاندار يا فرماندار نكرد و از او توقع مى‏رفت كه امويان را نيز والى جايى قرار ندهد،چون او از ضعف ديانت ايشان و گذشته تاريكشان در مقابل پيامبر (ص) و رسالت آن حضرت آگاه بود.
ظهور معاويه در روزگار عمر
معاويه را عمر والى شام كرد و با همه آگاهى از آزمندى و دلبستگيهاى مادى و افزايش قدرت روز افزونش او را بر كنار نساخت.به نظر مى‏رسد كه توانمندى معاويه در دگرگونى امور و حفظ مرزهاى همسايه سرزمين روم،خليفه را به اعجاب واداشته بود.با همه اينها،شخص عمر در همان زمان اعتقاد داشت كه تا مسلمانان قدرت و توان دارند،پيروزى مسلمانان و پيشرفت آنان بستگى به شخص و يا اشخاصى ندارد.البته خداوند مسلمانان را با نيروى اسلام يارى مى‏دهد نه با نيروى اشخاص.به همين دليل،عمر،خالد بن وليد را از فرماندهى لشكر در جبهه سوريه-با آن كه آوازه‏اش همه جا را گرفته بود-بركنار ساخت،و ابو عبيدة بن جراح،را به جاى او گماشت تا مسلمانان بدانند كه خدا-بدون نياز به فرماندهى پسر وليد-آنان را يارى خواهد داد.
گويا خليفه به اطاعتهاى معاويه از خود،اطمينان داشت،بنابراين خواست تا از زيركى و تدبير او استفاده كند.در عين حال از خطر وى در امان است،زيرا معاويه بى‏درنگ فرمانهايش را اجرا مى‏كند.خليفه شخصيت‏با ابهت و ترسناكى داشت.و هيچ يك از مسلمانان را جرات مخالفت‏با او نبود.شايد خليفه،با ديدن فرمانبريهاى معاويه،خطر بنى اميه را براى آينده مسلمانان فراموش كرده بود.در حالى كه عمر ازپيامبر (ص) درباره بر حذر ماندن از اين دودمان شنيده بود.روزى عمر به ابن عباس گفت كه از رسول خدا (ص) شنيده است كه مى‏فرمود:
«بنى اميه بر منبر من بالا خواهند رفت،و من آنان را در عالم رؤيا ديدم كه بر فراز آن، مى‏جستند مانند جستن ميمونها.و درباره آنان نازل شده است:«و خوابى را كه به تو نمايانديم جز آزمونى براى مردم و شجره‏اى ملعونه،در قرآن قرار نداديم...» (20) .
روزى عمر به مغيرة بن شعبه گفت:اى مغيره!آيا با اين چشم كج‏بينت ديدى كه چه فاجعه‏اى روى داد؟مغيره جواب منفى داد.آن گاه،عمر گفت:هان!به خدا سوگند،بنى اميه،اسلام را كج و منحرف مى‏كنند چنان كه اين چشم تو كج است،سپس آن را تا آنجا نابينا سازند كه نداند به كجا مى‏رود و از كجا مى‏آيد...» (21) .
حكومت‏بنى اميه،سرنوشت محتوم نبود
شايد آنچه خليفه درباره بنى اميه از پيامبر شنيده بود،موجب شده بود كه وى معتقد گردد به اين كه رسيدن امويان به حكومت‏سرنوشتى غير قابل برگشت است.پس،بايد در اين مسير حركت كند.و آنان بايستى حكومت‏برانند،زيرا ايشان به هر حال به حكومت‏خواهند رسيد،و او، در حقيقت،تن به قضا داده است!
شايد ايمان وى به اين كه رسيدن بنى اميه به حكومت،سرنوشتى غير قابل برگشت است تنها عاملى بوده است كه او را وادار به گفتن اين سخن به ابن عباس كرده بوده است كه بيشتر در ضمن گفت و گوى اين دو آورديم:«بدان كه او (على (ع) ) پس از تحولاتى به خلافت ست‏خواهد يافت.سپس قدمش در آن مى‏لغزد و به هدف خود نخواهد رسيد.و تو اى عبد الله ناظر و شاهد خواهى بود.و بعد،حقيقت‏براى شخص آگاه روشن مى‏شود،و تو به درستى عقيده نخستين مهاجران،كه على را از خلافت‏بازداشتند،خواهى رسيد.»
آرى،رسيدن بنى اميه به حكومت-پس از اين كه جزء مهمى از اركان دولت‏شده و زيرك‏ترين فرد آنان فرمانرواى منطقه‏اى پر اهميت‏شده بود-امرى قابل قبول و مورد انتظار بود.انتظار مى‏رفت كه وجود معاويه و امثال او يكى از بزرگترين مشكلاتى باشد كه ممكن است على (ع) در صورتى كه به حكومت‏برسد،با آن روبرو شود.در واقع،موانع روز افزون و مشكلات بر سر راه آن بزرگوار متراكم بود.همان مشكلات و موانع روز افزون پس از خلافت عمر تا آن جا ادامه يافت،كه پيروزى على (ع) را در رسيدن به يك حكومت آرام غير ممكن ساخت.
با همه اينها،علت آن ناآرامى،ضعف على (ع) نبود،بلكه به رويدادهاى پيش از رسيدن آن بزرگوار به حكومت ارتباط داشت،اما پديد آمدن آن رويدادها سرنوشتى حتمى نبود،بلكه حوادثى بود،كه جلوگيرى از آنها در اختيار انسان و به اراده او بود نه مربوط به قضاى آسمانى غير قابل تغيير.پس،اگر عمر،معاويه را استاندار نمى‏كرد و او را ابقا نمى‏ساخت،معاويه نمى‏توانست‏بصورت مشكلى بر سر راه حكومت على (ع) در آيد.
معنى سخنان پيامبر (ص) درباره بنى اميه
از سخن پيامبر كه گفته بود:امويان را در خواب ديده كه چون بوزينگان بر فراز منبرش در جست و خيزند،بد و نادرست‏برداشت‏شد.مقصود آن بزرگوار اين بود كه امت را از افتادن به چنين ورطه و رسيدن امويان به اين مقام،هشدار داده و برحذر دارد،تا اين كه امت راهى را پيش گيرد كه دست‏بنى اميه به منبر پيامبر (ص) نرسد.ولى،امت راهى را پيش گرفت كه ايشان را به منبر پيامبر (ص) رساند.
پيامبر (ص) خبر داده بود كه فرزندش حسين (ع) كشته خواهد شد.او خبر داد كه على (ع) با ناكثين،قاسطين و مارقين پيكار خواهد كرد.پيامبر (ص) به على (ع) اطلاع داد كه اين امت‏به او نيرنگ خواهد زد.به زبير خبر داد كه او با على (ع) خواهد جنگيدو در آن حال او ظالم است و خبر داد كه سگان حواب (22) به ام المؤمنين عايشه،كه از راه راست منحرف شده است،پارس خواهند كرد.او به اطلاع مسلمانان رساند كه گروهى ستمكار از امتش،عمار ياسر را خواهند كشت.
پيامبر (ص) هيچ يك از اين خبرها را براى آن نداد،تا به مسلمانان بگويد كه اين حكم آسمانى غير قابل برگشت است و اراده انسانى نمى‏تواند در جلب يا دفع آن هيچ گونه دخالتى بكند،و گرنه هيچ كدام از گنهكاران،قاتلان،آشوبگران و ناكثين و قاسطين و مارقين جاى ملامت نداشتند.البته مقصود پيامبر (ص) اين بود كه بگويد اين رويدادهاى مهمى-كه انتظار وقوعش او را اندوهگين ساخته است-در نتيجه گزينش نادرست اشخاص و يا گروهى از امتش پيش خواهد آمد.
موضع پيامبر (ص) در اطلاع دادن به امت از آن رويدادهاى ناگوارى كه انتظار وقوعش مى‏رفت،موضع طبيبى بود كه شخص كم بنيه‏اى را بيم و پرهيز مى‏دهد كه اگر وسيله پيشگيرى را كه پزشك براى او تعيين مى‏كند،فراهم نياورد،به بيماريهايى دچار خواهد شد. پس،اگر مريض از آن وسيله پيشگيرى استفاده نكرده باشد و بدان سبب مريض شود بيمارى او حكم قطعى و قضاى حتمى نبوده است،بلكه در نتيجه عمل و گزينش بد خود اوست.
باز مى‏بينيم كه پيامبر (ص) امتش را از آن رويدادهاى در حال گسترش و مورد انتظار آگاه ساخته است و براى ايشان وسيله پيشگيرى را-كه همان پيروى از كتاب خدا و عترت رسول باشد-معرفى كرده است و به ايشان فرموده است پيروى از قرآن و عترت نه تنها وسيله ايمنى از آن رويدادها و آشوبها،بلكه موجب نگهدارى امت از انواع گمراهيهاست.و ليكن امت‏به آن سخنان جدى و ابعاد آن توجه نكرد و آن را پشت گوش انداخت و راه ديگرى در پيش گرفت كه او را (هر چند كه مقصد راهنما آن نبوده است) به برخورد با آن رويدادها و مفاسد گسترده‏اش كشاند.
بدين گونه،مى‏بينيم كه خليفه دوم ضمن گفتگويش با ابن عباس كه بدان اشاره شد،به خطا افتاده است،آن جا كه مى‏گويد:«براستى كه على پس از آن كشمكشها زمام خلافت را به ست‏خواهد گرفت و آن گاه،گامهايش خواهد لغزيد و به هدف خود نخواهد رسيد...وانگهى همه چيز روشن مى‏شود و تو به صحت نظر نخستين مهاجرانى كه وى را از خلافت منع كردند،خواهى رسيد».پس،در حقيقت،آنچه براى على اتفاق افتاد نه كاشف از صحت نظر مهاجران نخستين،بلكه حاكى از خطاى آنان بود،زيرا اگر ايشان خلافت را از على (ع) برنمى‏گرداندند،انبوه ابرها در افق خلافت آن حضرت متراكم نمى‏شد و انبوهى از دشواريها و دردها راهش را سد نمى‏كرد.
البته ممكن بود-حتى پس از اين كه دو نوبت،خلافت را از او برگرداندند-در صورتى كه خليفه دوم،نفوذ فراوان و هيبت فوق العاده خود را در تشويق و توجيه قريش به سمت على و دوستى با او به كار مى‏برد،امر خلافت‏با على سازگار شود.
آرى،ممكن بود خلافت‏با على سازگار شود،اگر آن سه طبقه از مردم كه در نتيجه امتياز بخشيدن در دريافت مقررى به وجود آمده بود;و وارد ساختن بنى اميه در حكومت و نيز زياده روى در برترى دادن قريش بر ديگر مردم،به وجود نيامده بود.
حتى پس از همه اين رويدادها،اگر عمر به هنگام درگذشت‏خود به نفع على (ع) در زمينه خلافت،وصيت مى‏كرد و شورايى در كار نبود و يا شورايى بود ولى،نه به شكلى كه ترتيب داده شده بود،باز هم ممكن بود كه امر خلافت‏با على (ع) سازگار آيد و اگر خلافت‏با على سازگار مى‏شد،كار مسلمانان اصلاح شده بود و از همه فتنه‏ها و آشوبهايى كه كشته شدن عثمان مسلمانان را به جانب آنها سوق داد،بر كنار مانده بودند.
پى‏نوشتها:
1-مورخان در تاريخ ايراد اين سخنان،اختلاف نظر دارند:بعضى معتقدند كه در مورد جنگ قادسيه بوده است چون عمر براى رفتن خود به جنگ مشورت كرد،امام (ع) او را از رفتن نهى فرمود،و سعد بن ابى وقاص با هفت هزار نفر از طرف خليفه با رستم فرخزاد سردار ايران كه با لشكر بزرگى از طرف يزد گرد پادشاه ايران در محل قادسيه نزديكى كوفه اردو زده بود،روبرو شد.سرانجام،لشكر اسلام پيروز و رستم فرخزاد به قتل رسيد و لشكر ايران به هزيمت رفت. بعضى گفته‏اند:مربوط به جنگ نهاوند است كه با مشورت امام (ع) خليفه نعمان بن مقرن را با بيش از سى هزار نفر به جنگ ايران فرستاد،در اين جنگ فيروزان سپهسالار ايران كشته شد و يزدگرد فرار كرد،اين جنگ را مسلمانان فتح الفتوح گفتند.م.
2-اشاره دارد به آيه 55 از سوره 24 قرآن مجيد:«وعد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات. ..»م.
3-نهج البلاغه جلد دوم،صفحه 29-30.
4-سوره احقاف آيه 15.
5-سوره بقره آيه 233.
6-صحيح مسلم،ج 8 ص 169.
7-صحيح بخارى ج 8 ص 178-179.
8-كامل ابن اثير ج 3،ص 31.
9-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 3 ص 97.
10-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 3 ص 115.
11 و 12-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 3 ص 105 و ص 94.
13-اين بحث را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغة ج 3 ص 108 نقل كرده است.
14-نام جزيره‏اى در خليج فارس كه صيد مرواريدش معروف است. (م) .
15-طبقات الكبرى از ابن سعد،ج 3 ص 296-297.
16-سوره انفال (8) آيه 41.
17-الفتنة الكبرى،طه حسين ج 1 ص 108.
18-الفتنة الكبرى طه حسين ج 1 ص 118.
19-ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 62 به نقل از كتاب عثمانيه جاحظ آورده است.
20-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 2 ص 376.و در اين مورد روايات زيادى است كه آنها را امام رازى در تفسير بزرگش در شرح معنى شجره ملعونه (سوره بنى اسرائيل) نقل كرده است.
21-همان مصدر.
22-«حواب‏»منزلى ميان بصره و مكه كه عايشه وقتى در جنگ جمل به بصره آمد در آن جا منزل كرد. (يا) موضع چاهى است كه سگهايش وقت مراجعت ام المؤمنين از بصره به او پارس كردند لسان العرب ج 1 فصل حاء مهمله ص 289.م.
******************
فصل بيستم
شورا
خليفه دوم هنگام نماز و نيايش پروردگارش در مسجد پيامبر اكرم (ص) ترور شد (1) ،و با قتل او،زندگى يكى از برجستگان تاريخ پايان گرفت.با اين كه ايام حكومت عمر از ده سال تجاوز نمى‏كرد،پر از حوادثى بود كه مسير تاريخ را عوض كرد.زندگى او پايان يافت‏بدون اين كه نفوذ وى پايان پذيرد.او از دنيا نرفت،مگر اين كه اين امت تحت‏حكومت‏خود را،به آينده‏اى سپرد كه آبستن حوادث بزرگى بود و كليد آن حوادث همان شورايى بود كه وى در بستر مرگ راجع به آن وصيت كرد.
مسلم در صحيح خود روايت كرده است كه عبد الله بن عمر به پدرش گفت:«...مردم گمان دارند كه تو جانشين تعيين نكرده‏اى.براستى اگر شتر چرانى و يا گوسفند چرانى داشتى كه نزد تو مى‏آمد در حالى كه شتران و گوسفندان را به حال خود جا گذاشته بود،نظر مى‏دادى و مى‏گفتى او اهمال كرده است و تبهكار مى‏باشد،زيرا شبانى و مسؤوليت مردم مهمتر است.». عبد الله مى‏گويد:سخنم مورد توجه او قرار گرفت،لحظه‏اى سرش را پايين انداخت و بعد رو به من كرد و گفت:اگر جانشين تعيين نكنم پيامبر (ص) هم جانشين تعيين نكرد.و اگر جانشين تعيين كنم به اين دليل است كه ابو بكر جانشين تعيين كرد... (2) البته خليفه،در آغاز كار از تعيين شخص معينى خوددارى كرد.ابن اثير در الكامل،و طبرى در تاريخ خود نقل كرده‏اند كه به عمر گفتند:يا امير المؤمنين!اگر جانشينى تعيين مى‏كردى خوب بود و او در جواب گفت:«اگر ابو عبيده زنده بود به جانشينى تعيين مى‏كردم،و اگر پروردگارم از من سؤال مى‏كرد[مى‏گفتم]از پيغمبرت شنيدم كه او امين اين امت است.»اگر سالم غلام ابو حذيفه زنده بود،جانشين قرار مى‏دادم و در جواب مؤاخذه پروردگارم جواب مى‏دادم:از پيامبرت شنيدم كه مى‏فرمود:«همانا سالم،خداوند بزرگ را به سختى دوست مى‏دارد».او از جانشين قرار دادن پسرش عبد الله به شدت سر باز زد،و گفت:چگونه مردى را خليفه قرار دهم كه از طلاق زنش عاجز است؟و يا گفت:«طلاق همسرش را صحيح نمى‏داند؟...»
بار دوم به او گفتند:اگر وصيتى كرده بودى خوب بود،در جواب گفت:«پس از گفت و گوى با شما حواسم را جمع كردم تا فكر كنم و مردى را به صاحب اختيارى شما تعيين كنم كه شايسته‏ترين فرد به راندن شما به سوى حق باشد (و به طرف على اشاره كرد) الت‏بى‏هوشى مرا گرفت.پس،در آن حال مردى را ديدم كه وارد بهشت‏شد و هر نوع ميوه تازه و رسيده را مى‏چيند و به خود مى‏چسباند و زير خودش مى‏نهد،دانستم كه خداوند بر فرمان خود مسلط است.پس،من نخواستم كه نه در زندگى و نه پس از مرگم خليفه‏اى را تحميل كنم. بر شما باد توجه به اين گروهى كه پيامبر خدا (ص) درباره ايشان فرموده است:آنانند اهل بهشت،و ايشان عبارتند از:على،عثمان،عبد الرحمان،سعد،زبير بن عوام و طلحة بن عبيد الله. پس،بايد از ميان ايشان مردى را انتخاب كنند و هنگامى سرپرستى انتخاب كردند بايد كارگزارى او را نيكو بدانند و به خوبى ياريش دهند».چون از نزد وى بيرون شدند،عباس به على (ع) اشاره كرد تا با ايشان داخل شورا نشود.على (ع) در جواب او گفت:من نمى‏خواهم مخالفت كنم.عباس گفت:در اين صورت،آن خواهى ديد كه نمى‏خواهى ببينى.اين بود داستان! خليفه براى ايشان راه و روشى تعيين نكرد تا بدان وسيله فردى از خود را براى منصبى كه پس از مرگ او،احراز مى‏كند،برگزينند.در روز دوم،خليفه روشى را معين كرد كه با آن،خليفه پس از او،انتخاب مى‏شد!به افراد حاضر از آن شش نفر،خطاب كرد و گفت:«وقتى كه از دنيا رفتم،سه روز با هم مشورت كنيد،و بايد خبر خوش به مردم برسد،و روز چهارم نيايد،مگر اين كه اميرى داشته باشيد.عبد الله بن عمر براى مشورت در جلسه حاضر مى‏شود ولى او هيچ گونه حق راى ندارد.ولى طلحه (آن روز غايب بود) در راى دادن شريك شماست.پس،اگر در اين سه روز آمد در جريان كار قرارش دهيد و اگر نه كار مشورت را برگزار كنيد...ولى تصور نمى‏كنم كسى جز يكى از اين دو مرد-على يا عثمان-به مقام ولايت‏برسد.اگر عثمان رپرست‏شود او مردى نرمخو و اگر على به ولايت‏برسد،او شوخ طبع است ولى او شايسته‏تر است‏به اين كه ايشان را به راه درست وا دارد...»
عمر،به ابو طلحه انصارى دستور داد تا پنجاه مرد از انصار انتخاب كند تا با سلاح آخته،روى سر اعضاى شورا آماده بايستند تا،پس از دفن خليفه،ايشان را وادار به گزينش فردى از ميان خود كنند.خليفه به او گفت:«پس،اگر پنج نفر،يك راى دادند و يك نفر موافقت نكرد،سرش را با شمشير بزن،و اگر چهار نفر،همراى شدند و دو تن مخالفت كردند،سر هر دو را قطع كن و اگر هر دسته سه نفرى به يكى راى دادند،بايستى به داورى عبد الله بن عمر رفتار كنند.اگر به حكم عبد الله بن عمر تن ندادند،شما با گروهى كه عبد الرحمان بن عوف است همراه باشيد و بقيه را-اگر از راى مردم درباره آن كس رو گرداندند-گردن بزنيد».
به روايتى ديگر،او گفت:«اگر سه روز پايان گرفت و به توافق نرسيدند گردن هر شش نفر را بزن و مسلمانان را به حال خودشان بگذار تا خود خليفه‏اى انتخاب كنند».پس از دفن خليفه، اعضاى شورا اجتماع كردند و مشاجره و نزاع در گرفت.نقل مى‏كنند كه طلحه،به نفع عثمان كنار رفت و زبير به نفع على (ع) و سعد بن ابى وقاص به نفع عبد الرحمان از حق خود گذشت. چه اين روايت درست‏باشد و يا نادرست،بديهى است كه عبد الرحمان تصميم داشته است،تا خود را از جريان خارج كند،به اين ترتيب كه حق انتخاب را به يكى از دو نفر،على يا عثمان بدهد و او بدون هيچ ترديدى به‏عثمان واگذار كرد.اما به على واگذار نمى‏كرد،مگر پس از اين كه از او تعهدى بگيرد.چرا كه عبد الرحمان داماد عثمان و شوهر خواهر مادريش-ام كلثوم دختر عقبة بن ابو معيط-بود.پيمان پيشنهاديش به وى اين بود:كه پيرو حق باشد و از هواى نفس پيروى نكند و خويشاوند را به ديگرى ترجيح ندهد و امت را خيرخواهانه سرپرستى كند.
سعد به عبد الرحمان (كه هر دو از قبيله بنى زهره بودند) پيشنهاد كرد تا به نفع خود يعت‏بگيرد.عبد الرحمان به او گفت:«من خلافت را دوست ندارم و در صورت قبول هم،كنار خواهم رفت،زيرا شبى در خواب ديدم،باغى است‏سر سبز،پر از گياه،شتر نرى وارد آن باغ شد كه تا آن روز زيباتر از او را نديده بودم،از كنارم همچون تيرى گذشت‏به هيچ چيز از آن گياهان توجهى نكرد تا از باغ گذشت ولى هنوز بيرون نرفته بود كه شترى به دنبال او وارد شد و پى او را گرفت تا از باغ خارج شد.آن گاه،شتر بسيار بزرگى وارد شد در حالى كه مهارش به زمين كشيده مى‏شد و در پى دو شتر اول مى‏رفت.سپس،شتر چهارمى وارد باغ شد و در باغ شروع به چريدن و جويدن كرد.نه،بخدا سوگند من آن چهارمى نمى‏شوم!براستى كسى نمى‏تواند جانشين عمر و ابو بكر شود كه مردم از او راضى باشند».
عبد الرحمان با دوستانش درباره كسى كه بايد عهده‏دار خلافت‏شود،مشورت كرد و طبيعى است كه ميل عموم قبيله قريش به عثمان و ديگر مردم از بزرگان صحابى متمايل به على (ع) بود.يك بار به على (ع) و بار ديگر به عثمان پيشنهاد كرد،روز سوم كه فرا رسيد عبد الرحمان تصميم گرفته بود تا كار را يكسره كند.مردم بامدادان در مسجد اجتماع كردند تا جايى كه مسجد پر شد،عبد الرحمان رو به مردم كرد و گفت:«اى مردم!همه اتفاق نظر دارند كه مردم شهرها به شهرشان برگردند،نظرتان را به من بگوييد».عمار بن ياسر گفت:اگر مى‏خواهى كه مسلمانان اختلاف نداشته باشند با على (ع) بيعت كن.مقداد بن اسود هم دوباره همان حرف را زد و گفت:«عمار راست مى‏گويد،اگر تو با على بيعت كنى همه ما مى‏گوييم:شنيديم و اطاعت كرديم‏».دو تن‏از قريش حرف اين دو صحابى بزرگ را رد كردند.عبد الله بن ابى سرح گفت:«اگر تو مى‏خواهى قريش اختلافى نداشته باشند با عثمان بيعت كن‏».و عبد الله بن ابى ربيعه مخزومى نيز حرف او را تكرار كرد و گفت:«راست گفتى،اگر با عثمان بيعت كنى خواهيم گفت:به جان و دل شنيديم‏»آن گاه،ابن ابى سرح لبخندى زد.عمار به او گفت:«تو از كى مسلمانان را نصيحت مى‏كنى؟».ابن ابى سرح در زمان پيامبر (ص) اسلام آورده بود و بعد مرتد شد و پيامبر خون او را مباح شمرد.هاشميان با امويان به گفتگو پرداختند.عمار در حالى كه همگان را مخاطب قرار داد،گفت:«اى مردم!خداوند ما را به وسيله پيامبرش گرامى داشت و با دين خود ارجمندمان فرمود پس،چرا خلافت را از اهل بيت پيامبر (ص) خود باز مى‏گردانيد؟»مردى از قبيله بنى مخزوم در جواب او گفت:«اى پسر سميه!پا را از ليمت‏بيرون نهادى.ترا به قريش چه كار كه مى‏خواهد براى خويش زمامدارى برگزيند؟
سعد بن ابى وقاص به پسر عمويش عبد الرحمان گفت:«اى عبد الرحمان!پيش از اين كه مردم بشورند،كار را يكسره كن!».
در اين جا بود كه عبد الرحمان،على (ع) را طلبيد و در حالى كه خلافت را بر او عرضه داشت و شرط تازه‏اى پيش پاى او نهاد و گفت:«بر تو باد عهد و ميثاق خدا آيا به كتاب خدا و سنت رسول خدا و روش شيخين رفتار مى‏كنى؟»على (ع) در جواب او گفت:كه برابر كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل مى‏كند،ولى او حاضر نشد تا بر مبناى رفتار و شيوه شيخين پيمان ببندد.على (ع) گفت:«ولى من برابر نظر خودم اجتهاد مى‏كنم‏».و در روايت ديگرى:«اميدوارم كه به علم خود و در حد توانم رفتار كنم‏».
و چون على (ع) شرط عبد الرحمان را نپذيرفت،عبد الرحمان،عثمان را صدا زد آنچه را كه به على (ع) گفته بود،به او باز گفت.عثمان گفت:«آرى!»و در روايت ديگرى آمده است كه عبد الرحمان سه بار آن پيمان را بر آن دو (على و عثمان) عرضه كرد.هر سه بار على (ع) رد مى‏كرد ولى عثمان پاسخ مى‏داد«آرى‏»آن گاه،عبد الرحمان سرش‏را به طرف سقف مسجد بلند كرد و گفت:«بار خدايا!بشنو و گواه باش!بار خدايا!من آن وظيفه‏اى را كه بر عهده داشتم به عهده عثمان گذاشتم،و با عثمان بيعت كرد.
على (ع) بر آنچه روى داد،با اين گفته خود اعتراض كرد:
«اين نخستين روزى نيست كه شما عليه ما (اهل بيت) متحد شديد.پس،من صبر مى‏كنم كه صبر پسنديده است و از خدا در آنچه پيش مى‏آيد،يارى مى‏طلبم‏».به خدا قسم تو عثمان را بر مسند خلافت ننشاندى مگر به اين اميد كه آن را به تو باز پس دهد.ولى خداوند هر روز اراده جديدى دارد».و سپس به عبد الرحمان و عثمان فرمود:«خداوند ميان شما دو نفر عطر منشم بسايد» (3) .عبد الرحمان به او گفت:«راهى به زيان جان خود مگزين‏» (4) در حالى كه با اين گفتار به او يادآورى مى‏كرد كه خليفه درگذشته،دستور قتل مخالف شورا را صادر كرده است و على (ع) ،پس از بيعت در حالى كه مى‏گفت:«اين نامه به پايان خواهد رسيد»،از مسجد بيرون رفت.
اما عمار رو به عبد الرحمان كرد و گفت:«هان اى عبد الرحمان!به خدا قسم تو او را واگذاشتى در صورتى كه او از كسانى است كه به حق داورى مى‏كنند و به حقيقت دادگرند».مقداد رشته سخن عمار را گرفت و گفت:«به خدا قسم به مانند آنچه با افراد اين خاندان پس از پيامبر (ص) انجام شد،هرگز نديده‏ام،شگفتا از قريش براستى چه مردى را واگذاشتند.چه بگويم؟كسى را به هنگام داورى،دادگرتر،داناتر و پرهيزگارتر از او نديده‏ام.اى كاش ياورانى پيدا مى‏كردم! »عبد الرحمان رو به او كرد و گفت:«اى مقداد!از خدا بترس!من از اين مى‏ترسم كه مردم بر تو بشورند.»مقداد،به او چنين پاسخ داد:كسى كه مردم را به آشوب وا مى‏دارد فردى است كه هواى نفسش را بر حقيقت ترجيح دهد (5) .اكنون كه به اختصار با رويدادهاى شورا آشنا شديم، شايسته است تا آنها را مورد دقت قرار دهيم و بكوشيم هدفها،آرمانها و نتايجى را كه از آن به دست آمد دريابيم.خواننده گرامى،مقدارى از مطالب جالب را كه در صفحات آينده ثبت‏شده است‏خواهد ديد.
ابو عبيده و سالم نسبت‏به على (ع) چه موضعى داشتند؟
(1) خليفه از اين مطلب كه اگر ابو عبيدة بن جراح و يا سالم غلام ابو حذيفه زنده بودند بى‏ترديد يكى از اين دو نفر را تعيين مى‏كرد،پرده برداشت،زيرا كه او از پيامبر (ص) شنيده بود كه مى‏گفت:«ابو عبيده امين اين امت است‏».نيز از پيامبر شنيده بود كه مى‏فرمود:«سالم علاقه‏مندترين فرد به خداست‏»با آن كه عمر،دهها بار آشكارا از پيامبر خدا (ص) درباره على (ع) مطالبى شنيده بود،كه درباره هيچ صحابى ديگرى مانند آن را نشنيده بود،از تعيين او به خلافت‏سر باز زد.
اگر پيامبر (ص) درباره ابو عبيده فرموده بود كه او امين اين امت است،همان پيامبر (ص) گفته بود:«على از من است و من از عليم و از سوى من كسى جز على (ع) اداى دين نكند».و پيامبر (ص) ابو عبيده و هيچ صحابى ديگر را موظف نكرد تا پس از هجرت آن بزرگوار امانتها را به اهل مكه رد كند،فقط على را امين بر اين كار دانست و موظف به اداى امانتها فرمود.على (ع) در چنان روزى كه بزرگترين خطرها را احساس مى‏كرد،در عين حال بر بستر پيامبر خوابيد،و جانش را فديه آن حضرت كرد.با اين وصف،پيامبر (ص) كسى را به جاى خود شايسته نمى‏ديد.اگر پيامبر (ص) فرموده است:«براستى كه سالم علاقه‏مندترين فرد به خداست‏».ولى او نفرموده است كه خداوند سالم را دوست مى‏دارد.اما آن بزرگوار فرمود:كه خداوند مرا به دوستى چهار تن مامور كرده است و به من خبر داده است كه آنان را دوست مى‏دارد.و يادآور شد كه‏على يكى از آن چهار تن است.او اين حرف را سه بار تكرار كرد.اگر خليفه دوم اين مطلب را از پيامبر نشنيده بود ولى از آن بزرگوار مطلبى بالاتر از اين را شنيده بود كه روز خيبر-در حالى كه لشكر اسلام با سپهسالارى ابو بكر و بعد عمر از فتح دژهاى
پيامبر (ص) درباره على (ع) سخنى بالاتر از آن را فرموده است.«اى على!آيا تو نمى‏خواهى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى،با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى نخواهد آمد؟»پيامبر (ص) روز غدير در برابر هزاران نفر فرمود:«هر كس را من صاحب اختيار بودم،اين على صاحب اختيار اوست.بار خدايا!دوست‏بدار هر كه او را دوست دارد و دشمن بدار، هر كه او را دشمن دارد!»با وجود اين همه گواهيهاى پيامبر (ص) درباره على (ع) ،خليفه از اين كه او را جانشين قرار دهد،خوددارى كرد و آرزو داشت كه اى كاش ابو عبيده و يا سالم زنده بودند تا نسبت‏به يكى از آن دو نفر وصيت مى‏كرد.چرا؟براى اين كه درباره هر كدام جمله‏اى از پيامبر (ص) شنيده بود.
از اين گذشته چنان كه از خود گواهى درك مى‏شود،منطق،ما را در صدور چنين گواهى از پيامبر (ص) درباره ابو عبيده،به شك وا مى‏دارد.زيرا بسى دشوار است كه معتقد شويم پيامبر (ص) فرموده باشد ابو عبيده امين اين امت است،چون ابو عبيده امين‏تر از على (ع) و ابو بكر و يا عمر نبود.چه بسا پيامبر (ص) چنين عبارتى را از روى شوخى گفته باشد.و يا پيامبر (ص) فرموده است:ابو عبيده از جمله افراد امين اين امت است (و چه افراد امينى كه در ميان صحابه پيامبر (ص) بودند) .پس،عمر در شنيدن عبارت اشتباه كرده است،چنان كه عمر روزى بد شنيده بود و روايت كرد كه پيامبر فرموده است ميت‏به علت گريه خاندانش عذاب مى‏شود.پس عايشه-مطابق نقل مسلم در صحيح خود-بر او اعتراض كرد و گفت كه پيامبر (ص) فرموده است:«خداوند عذاب كافر را به سبب گريه خانواده‏اش زياد مى‏كند»،و به آيه شريفه‏«هيچ كسى بار گناه ديگرى را به دوش نمى‏كشد»استشهاد كرد.هنگامى كه به عايشه گفتند كه عمر و پسرش عبد الله آن را نقل كرده‏اند او گفت‏شما از من نقل كنيد تا نه دروغگو و نه تكذيب شده باشيد،و ليكن گاهى شنوايى خطا مى‏كند (6) .
آيا خلافت‏براى غير قرشى است؟
(2) در سخنان خليفه دوم مطلب ديگرى است كه ما را به شگفتى وا مى‏دارد،زيرا به نظر او منصب خلافت مخصوص قريش است.اين سخن چه بسا در عهد خود او،و در دوران خلافت ابو بكر اظهار مى‏شد.با اين همه عمر،آمادگى خود را براى تعيين زمامدارى سالم،غلام ابو حذيفه، نيز ابراز داشت،در حالى كه سالم از قريش نبود،و نسبتى با عرب نداشت،سالم را در كودكى از استخر فارس آورده بودند و به دست زنى از انصار كه مالك او شده بود،آزاد شد و آن گاه او خدمت ابو حذيفه را به عهده گرفت.چون نام پدرش را نمى‏دانست‏به نام سالم مولاى ابو حذيفه شهرت يافت (7) .على رغم همه اينها،خليفه آمادگى خود را براى تعيين وى به زمامدارى مسلمانان ابراز داشت ولى از اين كه على را به سرپرستى تعيين كند خوددارى ورزيد در حالى كه على (ع) پسر عموى پيامبر (ص) بود،و كسى كه پيامبر او را از ميان همه مسلمانان به برادرى انتخاب فرمود.
او انصار را از حق انتخاب محروم داشت
(3) خليفه دوم شش نفر از قريش را انتخاب كرد،و تنها به ايشان حق رسيدن به خلافت و هم چنين حق انتخاب خليفه را داد.و بقيه امت را مجبور ساخت تا گرد آنان بگردند و آنچه ايشان دستور مى‏دهند انجام دهند،به سخن ديگر،امت‏حق مخالفت اعضاى شورا را نداشت.او شخص هفتمى را با عنوان مشاور وارد آن جمع كرد،عبد الله عمر،كه او هم يكى از قريش بود.
عمر هيچ يك از انصار را به عنوان انتخاب كننده و يا-حداقل-به عنوان مشاور وارد شورا نكرد. و اگر مى‏بايستى خليفه از قريش باشد،بدين گونه،او خليفه همه مسلمانان است نه تنها خليفه مردم قريش،و اگر براى انصار حقى در خلافت نبوده است،پس چرا اسلام آنان را با ديگر مسلمانان-دست كم-در انتخاب كردن شريك دانسته است؟با همه اينها،انصار بر خلاف قريش متمايل به على (ع) بودند،و اگر به كسانى از آنان دسترسى پيدا مى‏شد كفه على مى‏چربيد;و اين همان چيزى بود كه خليفه هرگز نمى‏خواست.
تمايلات اعضاى شورا
(4) كيفيتى را كه خليفه در آستانه مرگ،براى گزينش اعضاى شوراى خلافت جديد اختيار كرده بود از جهتى مخالف جهت على (ع) الهام مى‏گرفت.او شورا را منحصر به شش عضو كرد. آن اعضا تمايلاتى داشتند كه خليفه،خوب بدان آگاه بود.و پيدا بود كه هرگز على (ع) خليفه نمى‏شود.عثمان خواهان خلافت‏بود و عبد الرحمان داماد وى و شوهر خواهرش بود.سعد پسر عموى عبد الرحمان و طلحة بن عبيد الله با على (ع) قرابتى نداشت،چون ميان بنى هاشم و قبيله تيم از زمانى كه با ابو بكر بيعت كردند رابطه گرمى وجود نداشت.بدين گونه اكثريت مخالف على بودند.
على (ع) هنگامى كه شنيد،خليفه در آستانه مرگ،به آن شش نفر آموزشهاى لازم را براى چگونگى گزينش خليفه،مى‏دهد،بى‏درنگ مطلب را دريافت.او به كسانى ازبنى هاشم كه همراهش بودند-پس از خروج از خانه عمر-فرمود:«اگر من در ميان شما فرمانبر قبيله شما (قريش) باشم،شما هرگز به امارت نخواهيد رسيد.»،و به عمويش عباس گفت:«خلافت از ما برگشت... (عمر) عثمان را همتاى من ساخت و گفت‏با اكثريت‏باشيد.اگر دو نفر به فردى و دو تن ديگر به شخص ديگرى راضى شدند،پس با كسانى باشيد كه عبد الرحمان با آنان است، سعد كه با پسر عمويش (عبد الرحمان) مخالفت نمى‏كند،از طرفى عبد الرحمان داماد عثمان است و با هم اختلاف نظرى ندارند.در نتيجه،يكى از آن دو نفر،ديگرى را به خلافت مى‏گمارد،و اگر دو نفر ديگر هم با من باشند سودى به حال من ندارد» (8) .
امام از اين موضوع بارها در ايام خلافت‏خود،سخن گفته است او در خطبه خود (معروف به شقشقيه) فرموده است:
«...تا اين كه عمر هم راه خود را پيمود،امر خلافت را ميان جماعتى قرار داد كه مرا يكى از آنان پنداشت،پس،خدايا پناه مى‏برم به تو از اين شورايى كه تشكيل شد،چگونه مرا با خليفه اول مساوى دانستند و نسبت‏به من ترديد روا داشتند تا جايى كه امروز در كنار اين افراد قرار گرفته‏ام!و ليكن من در فراز و نشيب از آنان پيروى كردم،تا اين كه مردى از روى حسد،و ديگرى به دليل دامادى و خويشاوندى با عثمان از من اعراض كردند،و همچنين دو نفر ديگر... » (9) اگر خليفه،شمار اعضاى شورا را گسترش مى‏داد و به آن شش تن،دو يا سه نفر از كسانى كه به على (ع) تمايل داشتند،مى‏افزود،هر آينه راه براى رسيدن على (ع) به خلافت‏باز مى‏بود.
چرا خليفه به اعضاى شورا دستور نداد تا با گروه برادر پيامبر (ص) همراه باشند ؟
خليفه،بارها-صميمانه-پرده از روى اين عقيده خود برداشت و گفت:على‏شايسته‏ترين فردى است كه مى‏تواند مردم را به جانب حق سوق دهد.اقتضاى عقل و خرد اين بود كه در صورت اختلاف،اعضاى شورا را مامور سازد تا با گروهى همراه باشند كه على با آنهاست،چه به شهادت پيامبر (ص) ،على با حق است و از قرآن هرگز جدا نمى‏شود.پيامبر (ص) فرموده است كه كتاب خدا و عترت آن بزرگوار،هرگز از هم جدا نشوند تا در كنار حوض سوى او باز گردند.على (ع) بزرگ خاندان پيامبر (ص) است.و ليكن خليفه اعضاى شورا را مامور كرد-در صورت اختلاف و تساوى آرا و نغمه‏ها-با گروهى كه عبد الرحمان در ميان آنهاست همراه باشند،آن هم اگر به داورى عبد الله بن عمر در رفع اختلاف خود،تن ندادند.
عبد الله بن عمر
(5) همين عبد الله بن عمر با تقواى پرهيزكار را مى‏بينيم كه در مورد وارد كردنش به شورا نوعى تناقض وجود دارد.پدرش درباره او-چنان كه پيشتر گفتيم-گفته است:«چگونه مردى را خليفه قرار دهد كه از طلاق زنش ناتوان است‏»و يا گفته است:«از عهده طلاق همسرش بخوبى برنمى‏آيد.»كسى كه اين چنين ناتوان است‏شايسته نيست تا در امر خلافتى كه سرنوشت مسلمانان بدان وابسته است،طرف مشورت قرار گيرد ولى با همه اينها،پدرش عمر او را به عنوان مشاور و داور وارد شورا مى‏كند.
پس از سالها،ضعف نظر عبد الله و فاصله او از على (ع) آشكار شد.البته او پس از اين كه عثمان به قتل رسيد و تمام جهان اسلام-به جز مردم شام-با على (ع) بيعت كردند از بيعت‏با على (ع) خوددارى كرد.او با آن كه مى‏دانست على كيست و پيامبر (ص) درباره‏اش چه گفته است-در تمام مدت خلافت على (ع) كه حدود پنج‏سال ادامه داشت-موضع خود را حفظ كرد. ولى همين مرد راضى شد تا با يزيد بن معاويه بيعت كند!مسلم در صحيح خود مطلب زير را آورده است:«در زمان يزيد بن معاويه (هنگامى كه لشگر يزيد مدينة الرسول را-به تمام معنى-مباح دانسته بود) آن گاه كه‏داستان حره (10) اتفاق افتاد،عبد الله بن عمر نزد عبد الله بن مطيع آمد.عبد الله بن مطيع گفت:براى ابو عبد الرحمان (عبد الله بن عمر) متكايى بگذاريد. او گفت:نزد تو براى نشستن نيامده‏ام،آمده‏ام تا براى تو حديثى نقل كنم.از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مى‏فرمود:كسى كه مانع خدمت و طاعت كسى شود،روز قيامت،در حالى كه حجتى در برابر خدا ندارد،او را ملاقات خواهد كرد و هر كس-در حالى كه بيعتى در گردنش نباشد-بميرد،چون مرگ جاهليت مرده است‏» (11) .
بدين گونه،عبد الله مى‏ترسيد تا در گردنش بيعت‏يزيد (قاتل امام حسين (ع) و كسى كه همه چيز مدينه را مباح شمرد و ويرانگر كعبه،است) نباشد،و به مرگ جاهليت نميرد،ولى او نترسيد كه اگر از بيعت‏با برادر و برگزيده پيامبر (ص) خوددارى كند،به مرگ جاهليت‏بميرد.
جاى تعجب است،كه اين صحابى تا آن جا در درك سخنان پيامبر سطحى باشد كه كلمه بيعت را-بى‏قيد و شرط-بگيرد،ولى گفته خداى تعالى را فراموش كند.كه فرموده است: «هرگز قومى را نخواهى ديد كه به خدا و روز جزا مؤمن باشد و با اين حال كسى را كه با خدا و رسولش در ستيز است دوست‏بدارد...» (12) .
به هر حال،در حقيقت،وارد ساختن عبد الله بن عمر،در شورا،خدمتى بود به عثمان،و باعث مشكلاتى بود براى على (ع) .
تهديد مخالف،به قتل
(6) شايد من باور نكنم،عمر،صحابى بزرگ كه اطاعتش از خدا و رسول‏خدا (ص) زبانزد است،دستور قتل مخالف و يا مخالفان با اكثريت را صادر كرده باشد.و آن گاه امر به قتل كسى كند كه هنگام تساوى آرا،با گروه عبد الرحمان مخالفت ورزد!براستى كه اين كارى بسيار وحشتناك است.البته عمر گفته بود كه پيامبر (ص) شهادت داده است كه اعضاى شش نفرى از اهل بهشتند.او با اين حال نظر داد كه كشتن مخالف به دليل خودداريش از بيعت‏با كسى كه گروه ديگر انتخاب مى‏كند،جايز است،هر چند كه آن شخص مخالف،مردم را به قيام و يا به سرپيچى از آن حكم،هم دعوت نكند!حتى دستور قتل همه كسانى را كه در فاصله سه روز بر امرى اتفاق نظر پيدا نكنند،صادر كرد.اين نظر خليفه است در حالى كه قرآن مى‏گويد:
«و هر كس مؤمنى را به عمد بكشد،كيفرش جاودانه بودن در جهنم است،خداوند بر او خشم گيرد و از رحمتش،بدور دارد،عذابى بزرگ برايش مهيا سازد» (13) .
لازمه آموزشهاى شورا اين بود كه اگر على (ع) با اكثريت مخالفت كند و از بيعت‏خوددارى ورزد،كشته شود،هر چند كه صاحب اختيار هر مؤمنى است و اگر چه پيامبر (ص) درباره او فرموده است:«خدايا!دوست‏بدار هر كه او را دوست دارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد! ».وقتى پيامبر چنين مى‏فرمايد كه هر كس با على (ع) دشمنى كند دشمن خداست،پس، وضع كسى كه او را بكشد چگونه خواهد بود؟
چگونه عمر به خود اجازه مى‏دهد تا بزرگان صحابه و بزرگ خاندان پيامبر (ص) را-در صورت مخالفت‏با او و يا مخالفت‏با عبد الرحمان-بكشد؟در صورتى كه مسلمانان با پيامبر بزرگوار (ص) مخالفت مى‏كردند و او آنان را نكشت.عمر خود روزى كه پيامبر خواست نوشته‏اى براى امت‏خود بنويسد تا پس از او گمراه نشوند،با پيامبر مخالفت كرد،ولى پيامبر (ص) دستور كشتن و يا مجازات او را نداد.آيا امر عمر و راى عبد الرحمان بزرگتر و مقدستر از امر پيامبر (ص) بوده است؟!شايد نظر عمر اين بود كه بيعت مسلمانان با او در آغاز خلافتش اختيارات مطلق به او داده است تا هر كارى را كه صلاح مى‏داند انجام دهد.
بر فرض كه بيعت مسلمانان به خليفه اين حق را بدهد كه از طرف ايشان انتخاب كند و آزاديهاى آنان را محدود كند و آنان را از حقوق خود محروم سازد،ولى به خليفه حق كشتن بزرگان صحابى را كه بشارت به بهشت داده شده‏اند-به مجرد مخالفت فكرى با وى-نمى‏دهد چگونه ممكن است مسلمانان به خليفه امرى را واگذارند كه نه حق اوست و نه از حقوق ايشان محسوب مى‏شود؟
پس مسلمانان،چه بتنهايى و چه دسته جمعى حق ندارند،فردى را كه خداوند قتل او را حرام دانسته است‏به قتل برسانند.بيعت‏خلافت،بى‏قيد و شرط نيست،بلكه مشروط است‏به رفتار به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) .كتاب خدا و سنت پيامبرش كشتن افراد مؤمن را حرام مى‏دانند.
رؤياهاى خليفه و عبد الرحمان
(7) براستى كه اين رويدادى شگفت انگيز است كه عمر-در حال بيهوشى-در رؤيا مى‏بيند كه مردى وارد باغى شده است و شروع به چيدن هر ميوه تازه و رسيده مى‏كند و آنها را نزد خود گرد مى‏آورد و در زير خود قرار مى‏دهد.عبد الرحمان-در حالى كه قصد بيت‏سرنوشت‏خلافت را دارد-در خواب باغ سر سبز پر علفى را مشاهده مى‏كند.شتر نرى وارد آن مى‏شود كه زيباتر از آن نديده است و از كنار او چون تيرى عبور مى‏كند بدون اين كه به چيزى متمايل شود و پشت‏سر او دو شتر حركت مى‏كنند بدون اين كه چيزى از باغ بخورند و به دنبال آن دو،شتر چهارمى وارد مى‏شود كه ميان باغ به چريدن و نشخوار كردن مشغول مى‏شود.
هر يك از دو بيننده رؤيا از خواب خود دانستند كه خليفه آينده،از اسراف در اموال مسلمانان خوددارى نخواهد كرد،و وى هر ميوه تر و تازه و رسيده را خواهد چيد،و در آن (بيت المال) فرو خواهد افتاد و خواهد چريد و نشخوار خواهد كرد.پس،سزاواربود كه آن بينندگان رؤيا در رؤياى خود،هشدارى هم نسبت‏به پيشامد مسامحه و سهل انگارى نسبت‏به اين جريان مشاهده كنند،و ببينند كه وظيفه آنان است تا احتياطهاى لازم را به كار برند تا كسى كه گمان مى‏رود از اسراف در اموال مسلمانان خوددارى نكند،به منصب خلافت دست نيابد،و منطق اقتضا مى‏كرد،هر كدام از بينندگان رؤيا شخصى را براى خلافت‏برگزيند كه مى‏داند آن كس در اموال مسلمانان اسراف نمى‏كند و در مسائل مادى پارساست.گزينش فردى از اين دست،بالاترين احتياطى بود كه مى‏توانست جلو به خلافت رسيدن كسى را كه ميوه تازه و رسيده را مى‏چيند و تمام باغ را مى‏بلعد،بگيرد.و ليكن بينندگان رؤيا جريانى را پيش گرفتند كه باعث دور كردن شخص پارساى خوددار از اسراف شد،و موجب شد تا كسى به لافت‏برسد كه انتظار مى‏رفت ميوه چين و پر خور است.
البته عمر،نظر خود را درباره على اظهار داشت و بارها گفت:كه اگر على زمام امور مسلمانان را عهده‏دار شود،ايشان را به جانب حق سوق خواهد داد و يا به راه راست هدايت‏خواهد كرد.و تاريخ حكايت مى‏كند كه عمر به عثمان گفت‏«گويا مى‏بينم كه من تو را بر قريش به خاطر علاقه آنان امير و فرمانروا كردم و تو امويان و بنى ابى معيط را به گردن عرب سوار كرده‏اى و دست ايشان را در اموال و اراضى مسلمانان باز گذارده‏اى،در نتيجه،دسته‏اى از گرگان عرب به تو حمله كرده،تو را در بسترت بسختى خواهند دريد...»
روش على (ع) در روزگار پيامبر و در دوران شيخين براى هر كسى كه او را مى‏شناخت،اثبات مى‏كرد كه فردى پارسا و عابد است كه براى امور مادى ارزشى قايل نيست،در حالى كه برخى از بزرگان صحابه به كسب مال و كاميابى پرداخته بودند،و ثروت بعضى از آنان به صدها هزار و يا به ميليونها رسيده بود.يكى از آنان عبد الرحمان بن عوف بود.اما على (ع) همان گونه كه پيش از فتوحات زندگى مى‏كرد،پس از فتوحات اسلام نيز همان زندگى را داشت كه بسختى و ضيق معيشت نزديكتر بود تا رفاه و آسايش.او نه سوداگرى كرد و نه گشاده دستى.او تنها به مقررى بيت المال اكتفاكرده،زندگى مى‏كرد و خانواده‏اش را مى‏چرخاند و از مازاد آن زمينى در«ينبع‏»خريدارى كرد،و ديگر چيزى بر آن نيفزود (14) .
اگر نظر خليفه در آستانه مرگ درباره آن دو مرد،چنين است (دو مردى كه صادقانه مى‏پنداشت هرگز پس از وى كسى-جز يكى از آن دو نفر-به خلافت نخواهد رسيد) سزاوار بود كه رؤياى خود را بنابر احتياط بر جانشين قرار دادن على (ع) حمل مى‏كرد،و يا حداقل شورا را به صورتى تشكيل مى‏داد كه كفه على (ع) بطور قطع،بر كسى كه نسبت‏به او احتمال سهل انگارى در اموال مسلمانان مى‏رفت،بچربد.عبد الرحمان بن عوف،در مورد سختگيرى على نسبت‏به خويشتن و اجتناب وى از اسراف در اموال مسلمانان،بى‏اطلاع نبود.صاحبان رؤياها،هشدار را درك نكردند و تصميماتى گرفتند كه خلافت را از فرد پرهيزگار دور ساخت و دستيابى آن را براى فردى سهل انگار تضمين كرد.پس به جاى اين كه آن هشدار انگيزه كوشش بينندگان رؤياها به دورى از خطر شود،دستيابى به خطر را آسان ساخت.
شرط عبد الرحمان
(8) شرطى كه عبد الرحمان در بيعت‏خود به على و عثمان عرضه كرد كه خليفه جديد مطابق روش شيخين عمل كند،شرطى زايد بود و هيچ گونه دليل موجهى نداشت.بر هر خليفه‏اى لازم بود كه برابر كتاب خدا و سنت پيامبرش رفتار كند.هر گاه خليفه جديد به قوانين اسلام داناتر از كسى باشد كه پيش از او بوده است و در روش خليفه پيش از خود خطايى مشاهده كند،پيروى از او برايش حرام خواهد بود.اگر رفتار شيخين را در برابر كتاب خدا و سنت پيامبرش قرار دهد خطاى بزرگى مرتكب شده است.البته كتاب خدا خطا پذير نيست و رسول خدا (ص) در تبليغ خطا نمى‏كند و بنابراين پيروى از كتاب خدا و تعليمات پيامبر (ص) واجب و لازم است.اما شيخين مانند سايرمسلمانان زبده در معرض ارتكاب خطا هستند،پس نه تنها قرار دادن روش ايشان در كنار كتاب و سنت كارى موجه و پذيرفتنى نيست‏بلكه شايد بدعتگذارى در دين باشد.
در فصل شانزدهم يادآور شديم كه اگر خلافت‏بر مبناى پيمانى از جانب رسول خدا بر مبناى وحى نازل شده برابر نمى‏بود و به دست انتخاب توده مردم و يا با گزينش اقليت‏با فضيلتى مانند صحابه قرار مى‏گرفت،ممكن بود قانونى و مشروع باشد.با همه اينها،على رغم مشروعيتش خالى از بعضى جنبه‏هاى منفى نيست از آن جمله:
البته رفتار و گفتار خليفه انتخاب شده،به صورت قوانين شرعى،مقدس نمى‏گردد زيرا،او پيش از انتخاب شدن مانند ديگر مسلمانان پاك،گفتار و رفتارش در معرض لغزش و خطا بوده است و پس از انتخاب نيز به همان وضع باقى است،زيرا انتخاب،شخصيت او را عوض نمى‏كند و اگر ناآگاه باشد،او را عالم و دانا نمى‏سازد و اگر از بينش محدودى برخوردار باشد، علم او را كامل نمى‏كند و نهايت چيزى كه براى چنين خليفه‏اى انتظار مى‏رود اين است كه مجتهدى چون ديگر مجتهدان باشد.پس لازم نيست كه مجتهد ديگرى با وى موافقت كند. براى نامجتهدان نيز جايز است تا از مجتهد ديگرى غير از او تقليد كنند.
در اين فصل يادآور شديم خلافتى كه با تعيين خدا و رسول خدا فراهم آيد از اين جنبه منفى بر كنار است،توضيح اين كه وقتى پيامبر نسبت‏به خلافت‏شخص معينى،به استناد وحى، سفارش مى‏كند بر تمام مسلمانان واجب است تا از آن شخص مورد سفارش،در گفتار و رفتار، پيروى كنند،زيرا مخالفت ايشان با وى مخالفت‏با شخص پيامبر (ص) خواهد بود.
شيخين با توصيه و پيمانى از جانب خدا و پيامبرش به خلافت نرسيدند،زيرا خلافت‏خليفه اول با انتخاب اصحاب،و خلافت‏خليفه دوم با تعيين خليفه اول كه خود انتخابى بوده و نيز با بيعت مردم،انجام شد.پس،آن دو خليفه فراتر از اين نمى‏باشند كه مجتهدند كه هم امكان صواب و هم خطا در نظر آنان راه دارد.بنابراين،بر خليفه پس از آن دو واجب نيست تا از روش ايشان پيروى كند،بخصوص اگر فردى مانند على‏بن ابى طالب باشد كه داناتر از آنان است.از اين گذشته خود خليفه دوم با خليفه اول در همه مسايل اتفاق نظر نداشت و در تمام روش و رفتارش از او پيروى نكرد و در مواردى از جمله در نظام تقسيم اموال مسلمانان با او مخالف بود،زيرا ابو بكر به پيروى از پيامبر آن اموال را يكسان تقسيم مى‏كرد،و عمر،بر مبناى سابقه و جهاد ايشان ميان آنان امتياز قائل مى‏شد.پس در حالى كه روش آن دو خليفه با هم تناقض و اختلاف داشت،براى خليفه پس از ايشان-اگر هم مى‏خواست-محال بود،برابر روش آن دو رفتار كند.
پس،اين كه عبد الرحمان از خليفه جديد مى‏خواهد تا به روش شيخين رفتار كند،زياده طلبى در شريعت و وارد ساختن چيزى در دين است كه از دين نبوده است.با اين همه،اين درخواستى غير ممكن بود.شگفتا كه عبد الرحمان كاسه از آش داغتر بود.براستى كه خليفه اول به خليفه دوم توصيه كرد ولى يادآور نشد تا به روش او رفتار كند و با او بيش از عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش شرطى نكرد.هنگامى كه خليفه دوم امر شورا را ترتيب داد به خليفه بعدى شرط نكرد تا به روش او و يا روش ابو بكر رفتار كند.
آن شرط ابزارى بود براى رهايى از على (ع)
با اين كه معتقد نيستم پسر عوف كه از اصحاب برجسته بود،تا اين اندازه ساده باشد كه نداند شرطى كه مى‏كند از شروط مجاز نيست،اگر او تا اين حد ساده بود خليفه در آستانه مرگ چنين صلاحيت مهمى براى او قايل نمى‏شد.در حقيقت،او اين شرط غير مجاز را براى رهايى از على (ع) مطرح كرد،زيرا براى او دشوار بود تا بدون هيچ بهانه‏اى عثمان را بر على مقدم بدارد.على (ع) داراى سابقه،دانش،جهاد و خويشاوندى با پيامبر (ص) بود در حالى كه نه عثمان واجد آنها بود و نه احدى از اصحاب.پس،اين كه،عثمان را بر على (ع) مقدم داشت،او را در برابر اصحاب و هم تاريخ،بدون دليلى موجه،در موضع ضد على (ع) قرار مى‏داد.بدين گونه عبد الرحمان چاره انديشيد،و پيش از عثمان،آن شرط را به على (ع) عرضه داشت،با آن كه مى‏دانست‏على (ع) اين شرط را نخواهد پذيرفت ولى عثمان قبول خواهد كرد.و،بدان وسيله، عثمان را به خلافت رساند در حالى كه براى اين كارش دليلى و بهانه‏اى در اختيار داشت كه هدف خود را با آن پنهان مى‏كرد.ولى آن پرده بسيار نازك بود.خيلى زود على (ع) عبد الرحمان را متهم كرد و گفت:«به خدا سوگند!او را زمامدار نكردى مگر به اين اميد كه آن را به
چيزى كه به سود عبد الرحمان بدان استدلال مى‏شود كرد
چه بسا براى شرطى كه عبد الرحمان بن عوف در بيعت‏بكار برد،به دو حديثى كه از پيامبر (ص) نقل شده است استدلال شود.
(1) يكى از آن دو حديث اين است كه پيامبر (ص) فرمود:«به كسانى كه پس از منند-ابو بكر و عمر-اقتدا كنيد!»با چشم پوشى از خرده گيرى در سند اين حديث،به چند دليل،به درستى اين حديث معتقد نيستم،يكى،اين كه حديث،دلالت‏بر جانشين قرار گرفتن شيخين (ابو بكر و عمر) به وسيله پيامبر (ص) ،دارد.در صورتى كه روايتى را كه دانشمندان بزرگ،بخارى و مسلم،در صحيح از عمر نقل كرده‏اند آورديم برابر آن روايت عمر،گفت:«اگر من جانشين تعيين نكنم به آن جهت است كه پيامبر (ص) جانشين تعيين نكرد.»از زمان ابو بكر و عمر همه مسلمانان هماهنگند كه پيامبر (ص) هيچ كدام از اين دو را به خلافت تعيين نكرد.
اگر پيامبر (ص) آنچه را در حديث آمده است،بيان كرده بود،عمر در روز سقيفه،هنگام دعوت مسلمانان به بيعت‏با ابو بكر،بدان استدلال مى‏كرد.اگر پيامبر (ص) آنچه در اين حديث است گفته بود،عمر براى اثبات شايستگى ابو بكر به خلافت،نيازى نداشت تا به اين استدلال كند كه ابو بكر همراه پيامبر (ص) در غار بوده است،و يا اين كه پيامبر او را مامور كرده است‏با مسلمانان نماز بخواند،زيرا سالم خادم ابو حذيفه و ابوذر و ديگران نيز در نبودن پيامبر (ص) با مسلمانان نماز مى‏خواندند.اگر آن حديث درست‏بود شخص ابو بكر به جاى اين كه بگويد عرب جز به اين تيره از قريش ايمان ندارد و يا اين كه پيامبر (ص) فرموده است:«قريش صاحبان اختيار اين امرند»،روز سقيفه در برابر انصار بدان حديث استدلال مى‏كرد.اگر اين حديث صحيح بود،ابو بكر در روز سقيفه مسلمانان را دعوت به بيعت‏با ابو عبيده و يا عمر نمى‏كرد،بلكه مى‏بايست‏به بيعت‏با خود و يا بيعت‏با عمر دعوت كند،زيرا كه نام هر دوى آنان به تنهايى در حديث آمده است.
اگر آنچه در اين حديث آمده است گفته پيامبر (ص) مى‏بود،بى‏گمان عبد الرحمان بن عوف به هنگام عرضه شرط خود در بيعت‏با على (ع) براى نشان دادن درستى آن شرط (رفتار به روش شيخين) بدان حديث استدلال مى‏كرد.
اگر اين حديث صحيح بود،بى‏شك على (ع) از قبول آن شرط خوددارى نمى‏كرد و رفتار برابر شيوه شيخين به دستور پيامبر (ص) واجب مى‏بود،و على مطيعترين فرد نسبت‏به خدا و رسول خدا و داناترين مردم به گفته‏ها و سنن پيامبر (ص) بوده است.
اگر اين حديث درست مى‏بود،على از بيعت‏با ابو بكر خوددارى نمى‏كرد و بى‏گمان مدعى نمى‏شد كه خلافت‏حق او و حق خاندان پيامبر (ص) است.اگر آن حديث صحيح مى‏بود،هر آينه ابو بكر-روزى كه على از بيعت‏با وى سرپيچى كرد-بدان حديث استدلال مى‏جست و نيازى پيدا نمى‏شد تا او و دوستش.على (ع) را مجبور به بيعت كنند.و ليكن ابو بكر به على (ع) گفت كه مردم او را انتخاب كرده‏اند.اگر پيامبر (ص) محتواى حديث را بيان كرده بود،ابو بكر مى‏بايست‏يادآور شود كه پيامبر (ص) او را انتخاب كرده است.
از اين گذشته،اين حديث مسلمانان را به انجام اعمال ضد و نقيض امر مى‏كند،زيرا شيخين در همه چيز اتفاق نظر نداشتند تا يك فرد مسلمان بتواند از آن دو پيروى كند.ابو بكر در حج تمتع و عقد متعه پيروى از پيامبر (ص) كرد در حالى كه عمر هر دوى آنها را ممنوع ساخت. در فصل پيش روايتى را كه مسلم در صحيح خود از عمر نقل كرده بود آورديم كه گفته بود: «خداوند،براى پيامبرش آنچه را مى‏خواست و به هر ترتيبى كه مى‏خواست‏حلال مى‏شمرد. البته قرآن در جايگاههاى مناسب خود نازل شده است.پس،حج و عمره را براى خداى-چنان كه خداوند به شما امر كرده است-تمام كنيد.و قطعى كنيد ازدواج اين زنان را.پس،هرگز مردى نكاح با زنى را تا مدت معين انجام نخواهد داد،مگر اين كه با سنگ او را سنگسار خواهم كرد» (15) .
علاوه بر آن،اگر اين حديث صحيح باشد،بى‏شك دليل بر اين است كه شيخين در گفتار و رفتار از خطا معصومند،در صورتى كه نه تنها بديهى است چنان نبوده‏اند،بلكه مانند ديگر اصحاب شايسته پيامبر (ص) ،آن دو نيز خطا مى‏كردند.
اما حديث ديگر حديثى است كه از پيامبر روايت‏شده است كه فرمود:«خداوند حق را بر زبان و قلب عمر قرار داده است‏».هر گاه خداوند حق را-به گواهى پيامبر (ص) -بر زبان عمر قرار داده بود،پس،سزاوار مى‏بود كه خلفاى پس از او به وى اقتدا كنند،و در اين صورت،هيچ دليل موجهى وجود ندارد تا عبد الرحمان بن عوف با خليفه سوم-هر كس باشد-شرط كند كه بايستى به روش خليفه دوم رفتار كند.
اى بسا كه پيامبر (ص) اين سخن را در رويدادى فرموده است كه عمر در آن مورد نظر صائبى ابراز داشته بوده است.پس،پيامبر (ص) فرموده است كه خداوند حق را بر زبان و قلب عمر-در اظهار اين نظر در آن رويداد ويژه-رانده است.منطقى نيست كه بگوييم پيامبر (ص) خواسته است‏به مسلمانان بگويد كه هر چه عمر بگويد حق است.
اگر اين كلمه منسوب به پيامبر (ص) مطابق ظاهر لفظ معنى شود،هر آينه گواهى از سوى رسول خدا (ص) بر عصمت عمر از خطا خواهد بود،در هر سخنى كه بگويد و هر نظرى كه اظهار بدارد چه در امور دينى باشد و چه در امور دنيايى،در صورتى كه همه مسلمانان حتى در مورد شخص پيامبر (ص) چنين عقيده و برداشتى ندارند و معتقدند كه پيامبر (ص) فقط در تبليغ امور دينى معصوم از خطاست (16) .براستى اين از بديهيات تاريخى است كه عمر در چند مورد سخنى ناسازگار با حق گفته است،از آن جمله:عمر،مردن پيامبر (ص) را-به هنگام بدرود جهان-انكار كرد.ابن هشام در سيره خود نقل كرده است كه آن روز عمر گفت:«گروهى از منافقان گمان مى‏كنند كه پيامبر خدا (ص) مرده است.به خدا سوگند كه پيامبر برمى‏گردد،چنان كه موسى برگشت،در آن صورت بايد.دست و پاى كسانى كه گمان مى‏برند رسول خدا (ص) مرده است‏بريده شود (17) .
بخارى در جلد ششم از صحيح خود نقل كرده است كه‏«ابو بكر آن روز از خانه بيرون شد،ديد عمر مشغول سخن گفتن با مردم است،گفت:عمر،بنشين!عمر از نشستن خوددارى كرد.پس، مردم عمر را ترك كردند و به طرف او آمدند،ابو بكر رو به مردم كرد و گفت:«اما بعد،هر كس از شما محمد (ص) را مى‏پرستيد،پس محمد بدرود حيات گفته است و هر كه خدا را مى‏پرستد،خداوند زنده است و نمى‏ميرد.خداوند در قرآن مجيد فرموده است:محمد،كسى نيست جز رسول خدا كه پيش از او پيامبرانى درگذشته‏اند».عمر،پس از آن،گفت:به خدا قسم آن را نمى‏دانستم،مگر اين كه از ابو بكر شنيدم.آيه را تلاوت كرد،آن گاه،ايستادم چنان كه پاهايم تاب نياورد،تا اين كه،به هنگام شنيدن تلاوت آيه شريفه كه پيامبر از دنيا رفته است، روى زمين افتادم‏».
از جمله موارد ديگرى كه گفتار عمر بر خلاف حق بوده است آن جا بود كه با پيامبر (ص) مخالفت كرد.آن بزرگوار مى‏خواست نوشته‏اى را براى امتش بنويسد تا پس از رحلتش گمراه نگردند عمر با آن كار،پيامبر (ص) را به خشم آورد و با مخالفت‏خود،امت را از رسيدن به آن ابزار مطمئن كه پيامبر (ص) مى‏خواست تا بدان وسيله راه آينده امت را روشن سازد،محروم كرد.اين مخالفت را دو عالم بزرگ:مسلم و بخارى درصحاح خود نقل كرده‏اند:
بخارى از ابن عباس روايت زير را نقل كرده است:
«چون بيمارى پيامبر (ص) شدت يافت،فرمود:كاغذى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد.عمر گفت:درد بر پيامبر غلبه كرده است (نمى‏داند چه مى‏گويد!) ،كتاب خدا را داريم كه ما را بس است آن گاه،ميان اطرافيان اختلاف افتاد و سر و صدا زياد شد،پيامبر (ص) گفت:از كنار من برخيزيد و سزاوار نيست پيش من نزاع كنيد. سپس،ابن عباس از خانه پيامبر (ص) بيرون شد در حالى كه مى‏گفت:براستى كه بزرگترين مصيبت آن بود كه ميان رسول خدا (ص) و نوشته‏اش مانع و فاصله ايجاد شد» (18) .
ترديدى نيست كه عمر در اين حادثه خطا كرده و از حقيقت‏بسيار دور افتاده است،زيرا پيامبر (ص) را از نوشتن وصيتش مانع شد و با او مخالفت كرد و انديشه آن بزرگوار را متهم كرد.در حالى كه خداوند مى‏فرمايد:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد!از پيامبر (ص) اطاعت كنيد...»او در حضور پيامبر (ص) صدايش را بلند كرد،در صورتى كه خداوند مى‏فرمايد:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد!صدايتان را بلندتر از صداى پيامبر (ص) بر نياوريد...» (19) دليل بر اين كه وى پيامبر (ص) را خشمگين ساخت،همين بس كه پيامبر به او و هر كه با او بود دستور داد تا از خانه‏اش بيرون روند.از جمله مواردى كه عمر از حق دور افتاد،روز صلح حديبيه بود،مورخان اجماع دارند بر اين كه عمر با پيامبر به جدال پرداخت و به معاهده صلح ميان او و مشركان قريش اعتراض كرد.عمر،پس از آن رويداد،مى‏گفت:«همواره من صدقه مى‏دادم و روزه مى‏گرفتم و نماز مى‏خواندم و برده آزاد مى‏كردم براى كارى كه آن روز كردم و از ترس حرفى كه آن روز زدم‏» (20) .
از جمله موارد،اين كه وى در جريان شورا كه هم اكنون آن را مورد بررسى قرارمى‏دهيم،از حق دور افتاد.او خودداريش را نسبت‏به تعيين خلافت على (ع) و خط دادن به شورا براى رسيدن عثمان به خلافت،ابراز داشت،در صورتى كه عمر بخوبى علاقه شديد عثمان را سبت‏به امويان و بنى ابى معيط،مى‏دانست.عمر خود پيش از مرگ ابراز داشت،بلكه پيش بينى مى‏كرد،كه مى‏ترسد عثمان اينان را به گردن مردم عرب سوار كند.دست‏يافتن عثمان به خلافت منجر به حوادثى شد كه به گرفتاريهاى زيادى براى مسلمانان انجاميد.
بدين گونه،ما هيچ دليل موجهى نيز براى شرط پيشنهادى عبد الرحمان بن عوف به على (ع) به هنگام طرح بيعت‏به وى نداريم.از ديد ما،آن شرط،تنها وسيله‏اى براى كنار زدن على (ع) بوده است.
نمونه بودن على (ع) در مساله شورا
(9) اما برخورد على (ع) در خلال تنگناى شورا در حقيقت نمونه نمونه‏هاست او از جهت عظمت و صحت اراده و ايمان به مبدا،در تاريخ انسانيت‏بى‏نظير است.وى در حكومت‏بر جهان اسلام كه بر او عرضه مى‏شد،آن ارزش را نمى‏ديد تا بهره‏اى باشد به سود مسلمانان و به زيان خود.
على (ع) آن متاع فريبنده را نپذيرفت،زيرا اقتضاى اين پذيرش آن بود كه به اندازه مويى از حق تعالى دور شود.
چرا على (ع) از مبدا خود حتى به آن مقدار ناچيز دور شود،در حالى كه خلافت در نظر او نه هدف،كه وسيله‏اى بود براى بر پا داشتن حق و اجراى اصولى كه دهها سال از زمان شنيدن نداى محمد (ص) زندگى خويش را براى آن صرف كرده بود.
براستى برايش رنج آور بود كه با همه پيشتازى در اسلام و پيكارش در راه خدا با دانش بى‏پايانش،با فرد ديگرى از اصحاب يكسان و يكسو نگريسته شود.آزردگى او از اين امر،به خاطر آن نبود كه جلال و بزرگى او را خدشه‏دار كرده بود،بلكه از آن بود كه يكسان دانستن او با اين اصحاب پاك،نقطه آغازين حوادثى مى‏شد كه به مصلحت‏جهان اسلام نبود.پيامبر بزرگوار (ص) امتش را از آن حوادث بر حذر داشته بود.تاريخ يادآور آن است كه على (ع) دو بار در كشاكش تصميم گيريهاى شورا راجع به آن رويدادها سخن گفت،گويى كه او از روى نوشته‏اى مى‏خواند.طبرى نقل كرده است كه على (ع) ،پس از اين كه خليفه در آستانه مرگ، راهى را كه مى‏خواست‏خليفه جديد با آن انتخاب شود روشن ساخت،به عمويش عباس فرمود: «هان مى‏دانم بزودى عثمان زمامدار خواهد شد و بدعتها و پيشامدهاى ناگوارى به وجود خواهد آمد،اگر زنده بماند به يادت خواهم آورد و اگر كشته شود و يا بميرد،امويان حكومت را ميان خود دست‏به دست‏خواهند كرد.اگر من زنده باشم مرا در موضع ناراضيان خواهند پنداشت.او به اعضاى شورا-كه مشغول شور بودند-فرمود:
«سپاس بر خداوندى كه محمد (ص) را از ميان ما به پيامبرى برگزيد و به عنوان رسالت‏به سوى ما مبعوث كرد ما اهل بيت آن پيامبر و كان حكمت و وسيله ايمنى براى اهل زمين و انگيزه رهايى هر طالب نجاتيم،«ما صاحب حقى هستيم كه اگر به ما داده شود،آن را مى‏گيريم و اگر از ما باز دارند،سختيها را تحمل مى‏كنيم هر چند براى مدتى دراز باشد.اگر پيامبر خدا (ص) پيمانى با ما بسته است ما آن را اجرا مى‏كنيم،و اگر به ما دستورى داده است تا زنده‏ايم،بر آن پاى مى‏فشاريم هرگز كسى پيش از من به دعوت حق و پيوند رحم نشتافته است.هيچ نيرو و توانى-جز نيرو و توان الهى-وجود ندارد.سخنم را بشنويد و به حجت و برهانم گوش فرا دهيد!ممكن است‏بعد از اين انجمن،خلافت را در حالى ببينيد كه شمشيرها درباره آن از غلاف كشيده،و عهد و پيمانها شكسته شود بحدى كه اجتماعى براى شما نماند و بعضى از شما پيشوايان گمراهى و پيرو مردم نادان شويد».
بعدها تمام آنچه را كه در اين دو گفتار،آشكارا بيان داشته بود به وقوع پيوست.عثمان حوادثى را به وجود آورد كه مسلمانان سخت ناراضى بودند و بنى اميه سلطنت‏بر مردم را ميان خود دست‏به دست كردند.اينان همان افرادى بودند كه پيامبر (ص) امتش را از ايشان بر حذر داشته بود زيرا در عالم رؤيا ديده بود كه آنان مانند بوزينگان بر منبرش‏بالا مى‏روند.اگر خويشاوند صالح امويان-عثمان-به خلافت نرسيده بود،ممكن نبود ايشان به آن مقام برسند. دومين گفتار او نيز تحقق يافت.بعدها شمشيرها از غلاف كشيده شد و روزگار امنيت داخلى در ميان مسلمانان پايان گرفت.عثمان كشته شد و قتل او به جنگهاى نابود كننده‏اى منجر شد،و عهد و پيمانها شكسته شد.بدين گونه،بيعت‏با على (ع) و،پيش از آن بيعت‏با عثمان را شكستند،و برخى از اعضاى حاضر در شورا[مانند طلحه و زبير]رهبران آشوب و پيروان مردم نادان گرديدند.
البته توجه آن بزرگوار به اين فتنه‏هاى گسترده عاملى بود كه آن حضرت را به وارد شدن به اين شورا و نشستن با اعضاى آن واداشت.او به پيشنهاد عمويش عباس كه او را نصيحت مى‏كرد تا با ايشان وارد شورا نشود،عمل نكرد،در صورتى كه حق با على (ع) بود و مى‏بايست، با آن كه،يكسان نگريسته شدنش با ديگر اعضا،به معنى چشم پوشى از مقام و جايگاه والايش بود،بدان تن ندهد.
البته على (ع) ،رفتن با آنان را به شورا نوعى فداكارى در راه خدا مى‏ديد كه از آن ناگزير بود، زيرا اگر با ايشان وارد شورا نشده بود،هر آينه در مورد انتخاب نكردنش به خلافت‏بهانه‏اى به دست ايشان داده بود.بدين گونه،اگر على (ع) از حضور با ايشان در شورا خوددارى مى‏كرد، اعضاى شورا اين حق را داشتند تا امتناع او را،عدم تمايلش به خليفه شدن تلقى كنند،و تاريخ اين حق را داشت كه بگويد اگر على (ع) حاضر مى‏شد،از خلافت محروم نمى‏گرديد.براى تاريخ اين امكان بود كه بگويد على (ع) در تحمل مسؤوليت‏خود كوتاهى كرده است و اگر حضور مى‏يافت،بى‏شك خليفه مى‏شد،و مسلمانان از شر پيامدهايى كه سالهاى پس از شورا بدان مبتلا شدند،مصون مى‏ماندند.از اين گذشته اگر على در شورا حضور نمى‏يافت،در حقيقت،به ديگر اعضا،در كارى كه كردند،كمك كرده بود و با ايشان در قبول مسؤوليت عملى كه انجام دادند شركت داشت،زيرا حاضر نشدن وى به منزله تشجيع ايشان به انتخاب فردى ديگر بود.آرى،در حقيقت‏براى آن حضرت،يك فريضه دينى بود تا در شورا حاضر شود و حق خود را نسبت‏به خلافت‏به ايشان يادآورى كند ديگر اين كه اهل بيت (ع) كان حكمت‏اند ووسيله امان براى مردم زمين و براى هر كسى كه خواستار نجات است،انگيزه نجاتند.اين‏ها مضامين سخنان پيامبرى است كه به مسلمانان اعلام كرد،پيروى كتاب خدا و عترت پيامبر (ص) وسيله ايمنى امت از گمراهى است و هم اين كه اهل بيت او بسان كشتى نوحند،هر كس سوار آن كشتى شد نجات يافت و هر كه از آن رو گرداند غرق شد.على (ع) مى‏بايست‏به ايشان يادآور شود كه خلافت‏حق اهل بيت است و ايشان نبايد هرگز شمشير بكشند و به خاطر او بجنگند.پيامبر (ص) به امت وصيت كرده است تا رهبرى را به اهل بيت او بسپارند اما به اهل بيتش وصيت نكرده است تا به دليل سپردن اين رهبرى به ايشان،به دست امت،به زور و جبر متوسل شوند.
تاريخ متذكر است كه على (ع) به اعضاى شورا بيش از اينها گفت،او به ايشان يادآورى كرد: «شما را به خدا آيا پيامبر خدا،در ميان شما كسى را جز من،برادر خود قرار داد؟»گفتند: خير-آيا در ميان شما كسى جز من بوده است كه پيامبر (ص) درباره او فرمود:هر كس را من صاحب اختيارم،پس اين على صاحب اختيار اوست؟آنان گفتند:خير.آيا در ميان شما كسى جز من است كه پيامبر خدا (ص) درباره‏اش فرمود:تو نسبت‏به من به منزله هارون هستى نسبت‏به موسى جز اين كه پس از من پيامبرى وجود ندارد؟گفتند:خير.آيا در ميان شما كسى هست كه سوره برائت‏بر او سپرده شد و پيامبر خدا (ص) فرمود كسى از جانب من اداى امانت نمى‏كند جز خودم و يا مردى غير من اما به منزله خودم؟گفتند:خير.آيا نمى‏دانيد كه اصحاب پيامبر خدا (ص) در تنگناى رزم،در چندين مورد،از پيامبر فرار كردند و من هرگز فرار نكردم؟ ...گفتند:بلى‏» (21) .
اينها و بيش از اينها گفت و آنان نيز همه را مى‏دانستند و ليكن عواطفشان با آن چه مى‏دانستند هماهنگى نداشت.
(9) تا حدى امام (ع) كوشش كرد تا اهل شورا را از مواجه شدن در طريقى كه او بابصيرت خود مى‏ديد (يا صحيح‏تر بگوييم به وسيله آگاهى كه از طريق پيامبر (ص) داشت) كه مسلمانان را به جانب آشوب سوق خواهد داد،باز دارد.او آمد تا بر آينده مسلمانان براى مدتى دراز حكومت كند.و ليكن شنوندگان را امكان اوج گرفتن تا آن سطح كه چنان موقع خطيرى را درك كنند نبود.هر كدام از آنان عقيده داشت كه تسليم خلافت‏به على (ع) با تمايلات قريش و با تمايلات خاص ايشان سازگار نيست،زيرا رسيدن على (ع) به خلافت‏به معنى نابودى آرمانهاى ايشان در دستيابى به خلافت در آينده بود.بازگشت‏خلافت‏به اهل بيت پيامبر (ص) به معنى بقاى آن در ميان ايشان بود به دليل بزرگوارى بى‏مانند و طهارتى كه قرآن براى ايشان گواهى داده است.از طرفى،عبد الرحمان مى‏ديد كه با دادن خلافت‏به عثمان، پس از مرگ او،دستيابى به آن را آسان مى‏كند.او خود انتظار ماندن پس از عثمان را داشت زيرا عثمان در آن روز كهنسال بود.و ليكن عبد الرحمان پيش از عثمان مرد،و اگر هم زنده بود به خلافت نمى‏رسيد.راستى اين صحابى مشهور از حقيقتى ناپنهان بى‏خبر بود و آن حقيقت اين بود كه خلافت عثمان،زمينه مناسبى بود تا معاويه،پيش از هر كس ديگرى به آن دسترسى پيدا كند.
حقيقت مطلب اين است كه اعضاى شورا-على رغم تمام آنچه كه پيامبر (ص) در شان على (ع) فرموده است-از ارتكاب هيچ خلافى در فاصله انداختن بين على (ع) و خلافت‏خوددارى نمى‏كردند.
چرا در آن مورد از ارتكاب گناه اجتناب كنند،در حالى كه ابو بكر و عمر را ديده بودند،كه با همه جلالت قدر و مقام بلند در ديانت و تقوا،بر على پيشى گرفته،در آن مورد اجتناب از خلاف نكردند طبيعى بود كه بقيه صحابه از گروه قريش بر همان راه و روش حركت كنند.اگر باز گرداندن خلافت پس از وفات پيامبر (ص) از على (ع) يك امر غير منتظره بود،پس باز گرداندن آن به على (ع) بعد از دو خليفه نيز دور از انتظار به شمار مى‏رفت.صحابى بزرگ،عمر، در رساندن عثمان به خلافت،عمل شگفت آورى نمى‏ديد.و چه بسا در آن عمل وفادارى و باز پس دادن احسانى را مى‏ديد كه از عثمان‏نزد خود داشت.البته خواننده به خاطر دارد كه عثمان نويسنده وصيتنامه ابو بكر درباره تعيين عمر به خلافت‏بود.هنگامى كه ابو بكر-پيش از ذكر نام عمر-بى‏هوش شد و عثمان ترسيد كه خليفه از حالت‏بى‏هوشى برنگردد،براى طرفدارى،نام عمر را اضافه كرد.
طبقه جديد
(10) اگر رويدادهاى پيش از شورا بر رشد طبقات جديدى از جمله اشرافيت قريش و اشرافيت طبقه‏اى كه در مقررى از بيت المال برترى داده شد و پيدايى اشرافيت‏بنى اميه، كمك كرد،شورا نيز طبقه جديدى اضافه كرد كه همان طبقه اعضاى شورا باشد.براستى كه اعضاى شورا،برجسته‏ترين اصحاب شدند و هر كدام از ايشان شايستگيهاى فراوانى براى خلافت در خود مى‏ديدند.و چرا نبينند؟عمر،با نفوذترين و مؤثرترين خليفه،آنان را نامزد چنين شايستگيهايى كرده بود.در دل بعضى از اين اعضاى شورا آتش مطامع دنيا چنان شعله‏ور شده بود كه بعدها خطر مهم و تاثير منفى آن بر آينده جهان اسلامى سايه انداخت.
از دست رفتن آخرين فرصت
(11) در حقيقت‏شورا،فرصت زمانى را كه براى مسلمانان و خليفه فقيد وجود داشت،از بين برد فرصتى كه مى‏شد با آن هر چه از اوضاع كه شايسته بهبود است،اصلاح شود و جهان اسلام را از آن بدبختيها و گرفتاريهاى بى‏شمار،دور سازد،و در را به روى فتنه‏هايى كه آماده تهاجم بود و مى‏رفت تا صدها هزار قربانى از مسلمانان بگيرد،ببندد.
البته خليفه درگذشته براى امت و هم براى خود كارهايى كرد كه از برجسته‏ترين صفحات تاريخ به شمار مى‏آيد و خلافت در زمان او،و در دوران خليفه اول،در حالى كه به جانب ناموس قرآن و سنت پيامبر (ص) بزرگوار مى‏شتافت،در مسير ترقى خود حركت كرد.و ليكن هدف رسالت اسلامى تنها اين نبود كه حكومتى مقتدر دوازده سال ادامه يابد و آن گاه به انحراف كشيده شود تا آن جا كه مسلمانان دور شوند از آن عدالت،برادرى حقيقى و دمكراسى واقعى كه نه قوى از آن آزادى سوء استفاده كند;نه ناتوان،به خاطر ناتوانيش كنار زده شود و نه خويشى به دليل خويشاونديش از امتياز بيشترى برخوردار شود.
در حقيقت،خلافت‏يك بار از على (ع) به ابو بكر و بار ديگر به عمر،تغيير جهت داد و هر دو نفر اين خلفا راه و روشى برجسته داشتند و اعمال شايسته زيادى داشتند.اگر خلافت پس از عمر هم به على (ع) سپرده شده بود،باز هم دير نشده بود.زيرا هنوز امنيت و برادرى امت اسلام بر مبناى دين خدا برقرار بود،و هنوز دينش پيشاپيش دنيايش قرار داشت.على با شايستگيها و ويژگيهاى مهم خود اين امكان را داشت كه امت را در راه صحيح خود نگهدارد و به صفحات تاريخ با عظمتش برگهاى درخشان بيشترى بيفزايد.براى على (ع) اين امكان بود تا درهاى فتنه و آشوب را ببندد و آنها را در نطفه خفه كند.
نفوذ امويان در ايام خلافت عمر شروع به رشد كرد،و ليكن آنان آن اندازه نيرو و توان نگرفته بودند تا خطرى جدى براى خلافت محسوب شوند.معاويه هنوز دولت در دولت نشده بود. ترديدى نيست كه اگر پس از عمر،على (ع) به خلافت رسيده بود،پيش از آن كه نفوذ امويان به سراسر سرزمين شام گسترش يابد،به خوبى مى‏توانست ريشه،اين دودمان را از آن جا بركند.
اين طبقه كه در عهد خليفه دوم-در نتيجه امتياز در مقررى از بيت المال-به وجود آمده بود در آن زمان خطرى تهديد كننده نبود.آزمندى طلحه و زبير به خلافت تا به اين حد رشد نيافته بود،زيرا پيش از شورا،اين دو نفر هم مانند ديگر مهاجران پيشين بودند كه تعدادشان به دهها تن مى‏رسيد.آتش طمع ايشان پس از امتياز دادن عمر به آنان و رساندنشان به مقام عضويت‏شورا شعله‏ور شد.پس،اگر شورا نبود اين دو همدم ياراى آن را نداشتند كه با عثمان در ايام خلافتش مبارزه كنند و بعد از او آتش جنگى را در مقابل على (ع) بر افروزند كه هزاران قربانى از مسلمانان گرفت.
آرى،اگر عمر،خلافت را به على (ع) سپرده بود،هر آينه حق اهل بيت پيامبر (ص) را به خودشان بازگردانده بود و قلب پيامبر را شاد كرده بود و براى خلافت‏مترقى اسلامى عمر طولانى و براى مسلمانان اتحادى آرام و اخوتى فراگير و با دوام و همچنين براى خاندان پيامبر (ص) زندگى سالم و بى‏خطرى را تامين كرده بود.درايت عمر موجب آن بود كه مسلمانان از او چنين توقعى داشته باشند.اما متاسفانه تعصب قبيله‏اى-قرشى بودن-اين صحابى بزرگ بر درايت وى غلبه كرد و در نتيجه،آن شوراى غمبار به وجود آمد.
پى‏نوشتها:
1-البته مشهور اين است كه خليفه به هنگام بازديد آسيابى كه به دستور او،هرمزان ايرانى معروف به ابو لؤلؤ ساخته بود،توسط وى ترور شد.م.
2-ج 12 ص 206.
3-منشم عطرى است كه ساييدن آن دشوار است.منشم نام زنى عطر فروش در مكه بود. مردم وقتى خود را با عطر او معطر مى‏كردند جنگ ميان آنان شدت مى‏گرفت،لذا در شرارت ضرب المثل شد.و مى‏گفتند شومتر از عطر منشم (المنجد) .م.
4-قسمتى از آيه 19 سوره يوسف.م.
5-آن چه از گفتگوهاى مربوط به شورا در اين جا نقل كرديم،مطابق نقل ابن اثير در ص 32-35 ج 3 الكامل ص 63-65 ج 1 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد به نقل از طبرى است.
6-ج 6 ص 230-232.
7-الفتنة الكبرى،ج 1 ص 37.
8-ج 3 ص 33 كامل ابن اثير.
9-نهج البلاغه ج 1 خطبه 3.
10-پس از شهادت امام حسين (ع) در سال 63 ه حدود دو ماه پيش از مرگ يزيد،مسلم بن عقبه با لشكرى به مدينه حمله كرد و در محلى به نام حره در نزديكى مدينه با مردم مدينه كه براى دفاع آمده بودند جنگيد و هزاران نفر از مردم بى‏گناه را كشت و سپس به غارت اموال و هتك نواميس مردم و بى‏حرمتى به مسجد و روضه پيامبر پرداخت.م.
11-صحيح مسلم،ج 12 ص 240.
12-آيه 22 سوره مجادله (58) .
13-سوره نساء (4) ،آيه 93.
14-الفتنة الكبرى ج 1 ص 154.
15-صحيح مسلم ج 8 ص 169.
16-گويا مؤلف محترم در مورد عصمت پيامبر (ص) نظر به عقيده اكثريت مسلمانان داشته است،و گرنه شيعه اماميه (چنان كه علامه حلى رحمة در ص 217-218 كشف المراد مى‏فرمايد) قائل بر وجوب عصمت تمام انبياء (ع) از همه گناهان صغيره و كبيره‏اند و حتى سهو را بر پيامبر جايز نمى‏دانند.م.
17-سيره ابن هشام ج 2 ص 655.
18-صحيح بخارى ج 1 ص 39.
19-سوره حجرات آيه 2.
20-سيره ابن هشام ج 2 ص 216.
21-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 61 و طبرسى نيز در احتجاج ج 1 ص 196-198 اين مطالب را نقل كرده است.
******************
فصل بيست و يكم
در عهد عثمان
شورا به همان نتيجه‏اى كه انتظار مى‏رفت‏يعنى به خلافت عثمان،منتهى شد.عثمان از نظر صحابى بودن و پيشينه اسلامى كمتر از شيخين يعنى ابو بكر و عمر نبود،او از اولين مسلمانان،و از جمله ده نفر دسته چهارم از نخستين اسلام آورندگان بود.پيداست كه او پيش از عمر اسلام آورده بود،و به اندازه عمر،پيش از اسلام آوردنش،در برابر رسالت‏سر سخت نبود. او بر شيخين امتيازى داشت;دو بار داماد پيامبر (ص) شد.با رقيه دختر پيامبر (ص) ازدواج كرد،و از او برايش فرزندى به دنيا آمد به نام عبد الله كه در شش سالگى از دنيا رفت.مادرش نيز پيش از وفات او درگذشته بود.پيامبر (ص) دومين دخترش،ام كلثوم را به همسرى وى در آورد،ام كلثوم مدت زيادى با او به سر نبرد و در روزگار پدرش،ديده از جهان فروبست.
عثمان در جنگ بدر حضور نداشت و كنار همسر بيمارش رقيه در مدينه مانده بود.رقيه پيش از مراجعت پيامبر (ص) از جنگ در گذشت.عثمان در جنگ احد و ديگر جنگهاى اسلام حضور داشت.او در ميدانهاى رزم كفايت چندانى نداشت.در جنگ احد با اكثريت اصحاب پيامبر (ص) فرار كرد و تا پايان جنگ به پشت‏سر برنگشت.او از جمله كسانى بود كه خداوند آنان را مورد عفو قرار داد و قرآن چنين مى‏فرمايد:«همانا كسانى از شما كه روز برخورد دو لشكر پشت‏به جمعيت مسلمانان كردند،تنها به دليل بعضى از اعمالشان بود كه شيطان آنان را لغزاند،البته خداوند ايشان را مورد عفو قرارداد.براستى كه خداوند آمرزنده و بردبار است‏» (1) .
عثمان از جنگجويان سرسخت نبود،و ليكن از مال بخشان در راه خدا و از كسانى بود كه بسيار صدقه مى‏دادند.او شركت فعالى در آماده سازى جيش العسرة (ارتش تبوك) داشت. نقل مى‏كنند كه وى هزار دينار خدمت پيامبر (ص) آورد تا در راه تجهيز آن لشكر صرف كند. و صدقات فراوان ديگرى غير از اين داشته است.
عثمان،در اواخر سال 23 هجرى (644 م.) در هفتاد سالگى به خلافت رسيد،و نزديك دوازده سال خليفه بود.
در خلال نيمه اول از دوران خلافت عثمان همه كارها به سهولت گذشت و جهاد اسلامى با همان شدت خود ادامه يافت،زيرا مسلمانان همواره با دو امپراطورى ايران و روم شرقى در حال جنگ بودند.و بقاياى كار امپراطورى ايران در روزگار عثمان يكسره شد.مساحت كشور اسلامى از طرف غرب گسترش يافت و شمال افريقا تسليم قدرت اسلام شد.خليفه سوم به خطرى كه عمر در مقابل جنگ دريايى احساس كرده بود پايان داد.او يك رشته سفينه دريايى در مديترانه به وجود آورد كه بر ارتش دريايى رومى‏ها برترى داشت.و در نتيجه سيادت در مديترانه را به خود اختصاص داد.
اما در نيمه دوم از دوران خلافت عثمان حوادث زيادى اتفاق افتاد و كشمكش طبقاتى تا آن جا شدت يافت كه به انفجارى كشنده و تباه كننده انجاميد و خليفه خود نخستين قربانى آن شد.با همه اينها،رويدادهاى نيمه دوم از دوران خلافت‏خليفه سوم،مولود همان زمان نبود،زيرا وجود ريشه‏هاى آن به آغاز خلافت وى يا به پيش از آن مربوط مى‏شود.
عثمان،از درايت،تصميم و پارسايى شيخين برخوردار نبوده است.حقيقت اين است كه شخصيت عثمان داراى دو بعد مخالف و متناقض بود.از جهتى مقام پيشتازى در اسلام آورى را داشت و مدت درازى صحابى پيامبر (ص) بود.نيز افتخار دامادى‏پيامبر (ص) را داشت و در راه خدا بسيار كارهاى نيكو كرده بود،و،از طرف ديگر،همو،با امويان خويشاوندى داشت و اعضاى قبيله خود را-على رغم گذشته سياه ايشان در مقابل اسلام و پيامبر (ص) -بشدت دوست مى‏داشت.
به سبب آميختگى اين دو بعد،در شخصيت وى،اهل بينش آمادگى پنهانى در او ديدند كه مى‏توانست پلى باشد براى عبور خلافت از دوران مترقى خود با زمامدارى نخستين افراد از اصحاب محمد (ص) ،به دوران استبداد و ستمبارگى كه بردگان آزاد شده بنى اميه و فرزندانشان فرمان برانند.
خواننده فرمايش امام على (ع) را به عمويش عباس،به خاطر دارد،هنگامى كه على (ع) از خانه عمر-پس از اين كه خليفه فقيد آموزشهاى لازم را درباره شورا داده بود-بيرون آمد،به عباس فرمود:«بدان!من بخوبى مى‏دانم كه ايشان بزودى زمام خلافت را به عثمان خواهند سپرد...و اگر او كشته شود و يا به اجل خود بميرد،بنى اميه خلافت را ميان خود دست‏به ست‏خواهند گرداند و اگر من زنده باشم،مرا در موضعى خواهند يافت كه نمى‏پسندند.»
شگفتا!آن قريش كه نمى‏پسنديد خلافت در دست اهل بيت پيامبر (ص) ،اين پاكان بر كنار از پليدى،باشد آن هم از ترس آن كه مبادا خلافت در ميان آنان-به علت فضيلت و رافت‏بى‏نظيرشان-برقرار بماند،ناآگاهانه خلافت را به راهى كشاندند،تا در قبيله‏اى از قريش تثبيت گردد،كه ايشان به عداوت نسبت‏به پيامبر (ص) و دين پيامبر شهرت داشتند.
پيشدستى در مخالفت
شايد اين يكى از عواملى بود كه عمار بن ياسر،و مقداد بن اسود را كه هر دو از بزرگان صحابه بودند،با آن كه به شايستگى و پرهيزگارى عثمان آگاه بودند،به پيشدستى در مخالفت‏با او و ابراز تنفر از خلافت وى واداشت.
تاريخ مى‏گويد هنگامى كه با عثمان بيعت‏شد،عمار از خانه بيرون آمد در حالى كه‏فرياد مى‏زد: «اى كسى كه خبر نابودى اسلام را آورده‏اى!برخيز و نابودى اسلام را خبر ده!براستى كه معروف مرد،و منكر پديدار شد.هان به خدا قسم اگر يارانى داشتم با ايشان مى‏جنگيدم.به خدا سوگند اگر يك نفر با ايشان مبارزه كند بى‏شك دومين كس من خواهم بود».امام على (ع) به او فرمود:اى ابو اليقظان[كنيه عمار]به خدا قسم من در برابر آنان يارانى نمى‏بينم. نمى‏خواهم به شما چيزى نشان دهم كه در حد توانتان نيست.مقداد فرداى آن روز از خانه بيرون آمد و عبد الرحمان بن عوف،تنظيم كننده بيعت عثمان را،ملاقات كرد و به او گفت: اگر عملى كه انجام دادى براى خاطر خدا بود پس،خداوند اجر دنيا و آخرت به تو خواهد داد، و اگر قصد دنيا را داشتى،خداوند به ثروتت‏خواهد افزود.عبد الرحمان به وى گفت:گوش فرا ده خدايت‏بيامرزد!گوش فراده!مقداد در جواب گفت:نه!به خدا قسم گوش نمى‏دهم و دستش را از دست او كشيد و رفت.
بار ديگر آن دو با هم سخنانى رد و بدل كردند،مقداد به او گفت:«به خدا قسم تا كنون همانند آنچه بر سر اهل اين خانه آمد،نديده‏ام.».عبد الرحمان در جواب گفت:«تو را با آنان چه كار اى مقداد؟»مقداد گفت:«به خدا سوگند كه من ايشان را به خاطر دوستى پيامبر خدا (ص) دوست مى‏دارم.براستى كه من از قريش و تفاخر آنان نسبت‏به مردم به اعتبار شرافت پيامبر خدا (ص) و سپس گرفتن قدرت پيامبر (ص) از خاندان او سخت در شگفتم!».عبد الرحمان گفت:به خدا قسم من تا پاى جان براى شما كوشيدم.مقداد گفت:«به خدا سوگند تو مردى را كه از جمله مردان آمر به معروف بود و بحق عدالت مى‏ورزيد،كنار گذاشتى.هان به خدا قسم اگر در مقابل قريش ياورانى داشتم با ايشان مانند جنگ بدر و احد مى‏جنگيدم‏».عبد الرحمان در جواب او گفت:مادرت به عزايت‏بنشيند!مبادا مردم اين حرف را بشنوند زيرا من مى‏ترسم فتنه و آشوب و تفرقه برانگيزى.مقداد گفت:«كسى كه به حق و اهل حق و واليان امر دعوت كند فتنه انگيز نيست.آن كس فتنه انگيز و تفرقه افكن است كه مردم را در باطل فرو برد و هواى نفس را بر حق و حقيقت مقدم بدارد...» (2) هيچ كدام از اين دو صحابى بزرگ غرض سياسى نداشتند.و در آنچه مى‏گفتند و انجام مى‏دادند،در پى هدفى مادى نبودند.
هر دو نفر را-عمار بن ياسر و مقداد بن اسود-پيامبر (ص) به پاكى ستوده است.
ابن ماجه در سنن خود نقل كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«خداوند مرا مامور به دوستى چهار تن فرموده است و به من خبر داده است كه ايشان را دوست مى‏دارد.»گفتند:يا رسول الله! اينان چه كسانند؟فرمود:«على (ع) از ايشان است (سه مرتبه اين عبارت را تكرار كرد) ،ابوذر سلمان و مقداد» (3) .ترمذى در سنن خود از پيامبر (ص) روايت كرده است كه آن بزرگوار فرمود:به هر پيامبرى هفت همدم زبده داده شده است و به من چهارده تن.از جمله عمار و مقداد را بر شمرد» (4) .
پيامبر (ص) موقعى كه عمار بن ياسر اجازه ورود مى‏خواست،فرمود:«به او اجازه دهيد.خوش آمدى اى پاك پاكيزه‏» (5) .عايشه روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«عمار ميان دو كار مخير نشد،مگر اين كه بهترين آنها را انتخاب كرد» (6) .
آورده‏اند كه پيامبر (ص) به عمار فرمود:«اى عمار!بشارت مى‏دهم كه تو را گروه ستمكار خواهد كشت‏» (7) .و بخارى نقل كرده است كه ابو دردا به مردى از اهل كوفه (مقصودش از آن مرد عمار است) گفت:«آيا نيست در ميان شما كسى كه خداوند بر زبان پيامبرش او را از شر شيطان مصون داشته باشد»؟ (8) البته عمار بن ياسر و مقداد بن اسود به جمعيتى اندك پيوند داشتند كه داراى سابقه اسلامى ناب بودند،و درباره دلبستگى ايشان به پيامبر (ص) و صميميت آنها نسبت‏به دين اسلام هيچ گونه ترديدى راه نداشت.آنان به زهد و پارسايى و پرهيز از آزمنديهاى اين جهان معروف بودند.اين تعداد كم از اصحاب مى‏ديدند كه قريش مدعى چيزى است كه حق او نيست.از نظر ايشان خلافت‏حق خاندان پيامبر (ص) بود،زيرا پيامبر (ص) خلافت را ميان ايشان قرار داده و پيروان ايشان و پيروان قرآن را از گمراهى در امان شمرده بود.ايشان خلافت را حق على بن ابى طالب (ع) مى‏دانستند به اين دليل كه وى برگزيده پيامبر (ص) از ميان عترت و امتش بود.در نتيجه،چون عترت پيامبر (ص) از قريش است،خلافت در قريش است،نه از آن رو كه قريش خود فضيلتى را داراست.
البته خلافت پيش از هر چيزى يك مركز دينى است،و خليفه مردى است كه به جاى پيامبر (ص) مى‏نشيند و نماينده اوست.مردم قريش با همه زيادى جمعيت،متدين‏ترين مسلمانان نبودند،بلكه شايد ايمان ايشان از همه ضعيفتر بود.گذشته آنان با پيامبر (ص) گواه بر اين است،پس،ادعاى ايشان بر اين كه خلافت‏حق آنان است،دعوت به طبقه‏اى جديد بود كه تازه وارد اسلام شده بود،و نيز دعوت به عصبيت جاهلى كه پيامبر (ص) از آن دورى مى‏جست و در راه ريشه كن كردن آن كوشيد.آن بزرگوار بود كه روز فتح مكه-خطاب به مردم مكه-فرمود:«اى توده قريش!خداوند از شما غرور جاهليت و افتخار به نياكان را برداشته است.. .»
البته آن اصحاب بزرگوار چنين عقيده‏اى داشتند،و ليكن روزى كه ابو بكر به خلافت رسيد، آنان مغلوب واقع شدند.آنان تصور مى‏كردند كه خلافت پس از ابو بكر به على (ع) باز مى‏گردد. خلافت عمر،فرا رسيد،دادگاههاى زنجيره‏اى به آنان مجال نمى‏داد تا صدايشان را بلند كنند و يا به ابراز عقيده بپردازند.و ليكن با اين همه،ايشان آرزو داشتند كه على (ع) پس از او عهده‏دار خلافت‏شود.ناگهان شورا پيدا شد و نتيجه آن برهم ريختن آرمان آنان بود.
البته عمار و مقداد پايدار ماندند و پيش از اين كه كار بيعت‏با خليفه سوم انجام گيرد،مردم را به اهل بيت پيامبر (ص) دعوت مى‏كردند و ليكن قريش همهمه مى‏كردند تا صداى آنان را كسى نشنود.اين دو صحابى مراقب بودند و مى‏ديدند كه طبقه گرايى قريش تا اين اندازه ترسناك گسترش يافته است كه ادعا دارد كه خلافت تنها،حق‏اوست،علاوه بر آن،انتخاب خليفه را نيز حقى از حقوق ويژه خود مى‏داند كه ديگرى حق شركت در آن را ندارد.در واقع، براى عبد الله بن ابى سرح كه پيامبر (ص) خون او را حلال شمرد،حقى منظور شده است كه براى عمار بن ياسر،حبيب پيامبر (ص) ،وجود ندارد يعنى حق شركت در تعيين تكليف خلافت!عبد الله بن ابى ربيعة مخزومى به عمار،چنين مى‏گويد:
«اى پسر سميه!از حد خود تجاوز كردى،تو را چه كار به اين كه قريش براى خود فرمانروا تعيين مى‏كند؟»تاريخ بازگو نكرده است كه كسى از مهاجران اين سخن ابن ربيعه را تقبيح كرده باشد.
اين دو همفكر ملاحظه مى‏كردند كه قريش تا اين اندازه به نام حقوق ادعايى خود،سوء استفاده مى‏كنند و در تعيين خليفه منافع شخصى خود را در نظر مى‏گيرند و به پاى مصالح اسلام و مسلمانان مى‏گذارند.اگر قريش مصلحت اسلام و پيروان اسلام را رعايت مى‏كرد نبايد از بزرگترين مجاهدان و داناترين مسلمانان و كسى كه نسبت‏به پيامبر به منزله هارون سبت‏به موسى بود،روى برگردانند،و به شخصى رو كنند،كه در جهاد،بينش،عزم و اراده و پارسايى به پاى او نمى‏رسيد.اين دو صحابه برجسته ناظر بودند كه رويدادهاى شورا بروشنى ثابت كرد كه قريش،-على رغم اين كه على (ع) برگزيده پيامبر (ص) بود-هر صحابى اهل مكه را بر او ترجيح مى‏دهد.آن دو ديدند كه روى گرداندن قريش از خاندان پيامبر (ص) نه تنها خوبى و نيكوكارى به پيامبر (ص) نيست،بلكه مخالف خواسته اوست،و چه بسا غير مستقيم پشت كردن به شخص پيامبر (ص) است،براى آن دو روشن شد كه راه تازه‏اى را كه خلافت در پيش گرفته است،وصول مسالمت آميز على (ع) را بدان،دور از حد امكان قرار خواهد داد.اين،براى خود على (ع) نيز ثابت‏شده بود كه هنگام بيرون آمدن از خانه عمر-روزى كه خط شورا ترسيم شد-به هاشميان فرمود:«اگر در ميان شما اطاعت قومى و قبيله‏اى برقرار شود،هرگز به امارت نخواهيد رسيد...».
اگر عمار،مقداد و هر كسى كه با آن دو هم عقيده بود مى‏ديدند،مقام خلافتى كه‏عثمان به آن رسيده است،در ديگر افراد شايسته همانند او-از اصحاب پيامبر (ص) و تابعان نيكوكار-ادامه خواهد يافت،چندان ناآرامى و بى‏تابى نمى‏كردند،و سر به مخالفت‏برنمى‏داشتند،و يا حداقل در مخالفت‏خود شدت به خرج نمى‏دادند،و ليكن ايشان يقين داشتند كه خلافت‏بزودى به دست اوباشان ستمگرى از دودمان بنى اميه خواهد افتاد كه به ضعف ديانت و مسلمان نمايى شهرت داشتند.
اسلام،رسالت،و پيام خود را از آسمان نازل نكرده است تا دولتى زورمند،بر پا دارد تا از روى تسلط و چيرگى سيطره خود را بر سر مردم بگستراند.بلكه رسالت اسلام هدايت انسانى و گسترش عدالت و احقاق حق،بوده است.و دولت،در نظر اسلام،هدف نيست،بلكه وسيله‏اى است‏براى رسيدن به اين هدفها.پس اگر دولت وسيله‏اى شود براى رويارويى با اين هدفها،در جايگاه ستيز با اسلام و رسالت اسلامى قرار خواهد گرفت.
اجراى طرح و نقشه اموى
اين اصحاب نخبه محمد (ص) حدس نادرستى نزده بودند،نشانه‏هاى آينده بسرعت آشكار و پديدار شد.
پس از بيعت‏با عثمان،بنى اميه در خانه او اجتماع كردند.ابو سفيان (در آن هنگام چشمانش را از دست داده بود) رو به بنى اميه كرد و گفت:آيا بيگانه‏اى ميان شماست؟گفتند:نه!گفت: «اى فرزندان اميه!خلافت را چون گويى از دست‏بنى هاشم برباييد.قسم به آن كه ابو سفيان به او سوگند مى‏خورد،نه عذابى،نه حسابى و نه بهشت و جهنمى در كار است و نه رستاخيز و قيامتى‏» (9) .خليفه سوم او را از گفتن اين حرفها بازداشت،و ليكن منع خليفه باعث‏خوددارى ابو سفيان نشد.آنگاه ابو سفيان همراه مردى راه افتاد تا او را به قبر حمزه،عموى پيامبر (ص) و سيد الشهدا برساند تا عقده‏دلش را خالى كند.هنگامى كه كنار قبر ايستاد،رو به حمزه كرد و گفت:«اى ابو عماره!حكومتى كه با ضرب شمشير به دست آورديم،امروز بازيچه دست غلامان ما شده است‏».آن گاه به قبر حمزه لگد زد (10) .
مقصود ابو سفيان اين بود كه بنى اميه با محمد (ص) و خاندان او،براى سلطنت و كومت‏شمشير كشيدند و مبارزه كردند (نه براى دين) و اينك آن حكومت در دست‏بنى اميه است و آل محمد (ص) از آن محرومند.اين سخنان اگر بيانگر حقايق روشنى نبود،مفهوم زيادى را نمى‏رساند.چندان نگذشت كه اين گفته‏ها جامه عمل به خود پوشيد.اعضاى خاندان اميه از خوش قلبى خليفه ساده لوح و علاقه زيادش به بنى اميه بهره بردارى كردند،و در خلال سالهاى خلافت عثمان،بر دو عنصر نيرومند دولت او تسلط يافتند:حكومت‏بر شهرهاى اسلامى و اموال خزانه دولت.
وزنه قدرت دولت اسلامى و سرمايه آن در سه ناحيه:سوريه،عراق و مصر،متمركز بود. حكومت اين نواحى مهم در خلال سالهاى اول خلافت عثمان به دست‏بنى اميه افتاد.
معاويه در شام
در فصل نوزدهم گفتيم كه عمر معاويه را به فرماندارى شام تعيين كرد،و بعد اردن نيز ضميمه شام شد.عمر،عمر بن سعد انصارى را والى حمص و قنسرين،و عبد الرحمان بن علقمه را والى فلسطين كرده بود،عمر از دنيا رفت،ولى اين دو نفر در مقام خود ماندند.عبد الرحمان بن علقمه كه مرد،عثمان،فلسطين را هم به قلمرو معاويه افزود (11) .عمر بن سعد مريض شد و استعفا كرد و به مدينه برگشت،خليفه آنگاه حمص و قنسرين را نيز ضميمه قلمرو معاويه ساخت.بدين گونه،معاويه،در خلال دو سال اول خلافت پسر عمويش عثمان،حاكم بر تمام سرزمينى شد كه امروز آن را به نام سوريه‏بزرگ مى‏شناسيم.
نفوذ معاويه در ايام خلافت عمر رو به گسترش نهاد و ليكن در منطقه‏اى محدود بود و تحت مراقبت‏شديد عمر قرار داشت،ولى قلمرو نفوذ او در خلال دو سال خلافت‏خويشاوندش چند برابر شد و داراى نفوذى بى قيد و شرط شد كه هيچ گونه مراقبتى در كار او نمى‏شد.چند سالى نگذشته بود كه شام دولتى مستقل در شمار دولت اسلامى شد و معاويه خطرناكترين حاكم اسلامى گرديد!و در خلال چند سال اين امكان را يافت كه در هر ميدان جنگى كه مى‏خواست‏حدود يك صد هزار سرباز وارد كند.لازم به يادآورى است كه معاويه از پدرش ابو سفيان ديندارتر نبود.
عبد الله بن ابى سرح در مصر
هنگامى كه عمر از دنيا رفت،عمرو بن عاص والى مصر بود،اما پيش از پايان دوران دو ساله فرمانداريش،عثمان او را بر كنار كرد و برادر رضاعى خود عبد الله بن سعد بن ابى سرح را به استاندارى آن جا تعيين كرد،تا وقتى كه خلافت عثمان ادامه داشت،او نيز به حكومت مصر ادامه داد.بگذريم كه اين سعد در زمان پيامبر اسلام آورد و بعد مرتد شد و قرآن را مسخره مى‏كرد و مى‏گفت‏بزودى مانند آنچه را كه خدا نازل كرده است من هم نازل خواهم كرد.ابن هشام نقل كرده است كه همين عبد الله اسلام آورده بود و كاتب وحى پيامبر (ص) بود،دوباره مشرك شد و به ميان قريش بازگشت.هنگامى كه پيامبر (ص) مكه را فتح كرد دستور داد عبد الله را-اگر زير پرده كعبه هم بود،پيدا كنند و به قتل برسانند،عبد الله به عثمان بن عفان كه برادر رضاعى او بود پناهنده شد و او عبد الله را مخفى كرد،و پس از اين كه پيامبر (ص) از توده مردم و اهل مكه آسوده شد،او را نزد پيامبر آورد و برايش امان خواست،پيامبر (ص) پس از سكوت طولانى فرمود:«آرى‏».وقتى كه عثمان از نزد پيامبر برگشت،رسول خدا به اصحابى كه در اطرافش بودند فرمود:من سكوت اختيار كردم تا يكى از شما بلند شود و گردن او را بزند.يكى از انصار عرض كرد يا رسول الله چرا به من اشاره نفرموديد؟پيامبر (ص) فرمود: «هيچ گاه پيامبر اشاره به قتل كسى نمى‏كند» (12) .
اما عراق دو شهر مهم داشت:يكى كوفه و ديگرى بصره،هنگامى كه عمر از دنيا رفت،مغيرة بن شعبه ثقفى والى كوفه بود و پيش از او سعد بن ابى وقاص همان كسى كه عمر او را عضو شورا قرار داد،آن سمت را داشت.هنگامى كه عثمان به خلافت رسيد مغيره را بر كنار كرد و از باب انجام توصيه عمر،سعد را دوباره به مقام خود برگرداند و سعد اين صحابى بزرگ بيش از يك سال در حكومت نماند كه عثمان او را بر كنار ساخت و به جاى او برادر مادرى و پسر عموى پدرش،وليد بن عقبة بن ابى معيط اموى را تعيين كرد.
وليد بن عقبه در كوفه
وليد پس از سال حديبيه اسلام آورد و پيامبر (ص) او را به منظور جمع آورى صدقات به ميان قبيله بنى المصطلق فرستاد;وقتى مردم از آمدن وليد اطلاع يافتند،سوار بر مركبها شدند تا از او استقبال كنند و چون او از سواره آمدن ايشان آگاه شد،از آنان ترسيد و پيش از ديدن مردم آن جا،نزد پيغمبر برگشت و به عرض رساند كه آنان مى‏خواسته‏اند او را بكشند. مسلمانان به اعتماد گفته وليد آماده مبارزه با ايشان شدند،بنى مصطلق خدمت پيامبر (ص) آمدند و به حضرتش عرض كردند كه ايشان براى احترام وليد بيرون شده بودند نه براى كشتن و يا جلوگيرى از آمدن او،و در مورد وليد و بنى مصطلق وحى نازل شد،و مؤمنان را از اعتماد به گفته وليد و مانند او نهى كرد به اين دليل كه او فاسق است و نبايد به گفته فاسق اعتماد ورزيد.ما،در سوره حجرات (49) فرموده خداى متعال را مى‏خوانيم:
«هان اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد!اگر فاسقى براى شما خبر آورد،تحقيق كنيد تا مبادا ندانسته به گروهى بى‏گناه حمله كنيد و آن گاه كه اطلاع يافتيد از كرده خود پشيمان شويد و بدانيد كه پيامبر خدا (ص) در ميان شماست‏بايد از فرمان او اطاعت‏كنيد و اگر او در بسيارى از امور از شما پيروى كند،خود شما به تنگ مى‏آييد و ليكن خداوند ايمان را مورد علاقه شما قرار داد و دلهايتان را بدان زينت‏بخشيد و كفر،فسق و عصيان را مورد نفرت شما قرار داد.و همان مؤمنانند هدايت كنندگان‏» (13) .
به نظر مى‏رسد كه وليد بقيه عمرش را در همان جاهليت‏سپرى ساخته باشد.او در زمان استانداريش پنج‏سال در كوفه مانده بود و دسته‏اى از مردم به باده نوشى او شهادت دادند.آن گاه،وليد حد خورد و خليفه مجبور به عزل او شد.اين وضع وليد چيزى نبود كه از مسلمانان پوشيده بماند،بخصوص آن‏گاه كه درباره فسق او آيه قرآن نازل شد.هنگامى كه او به جاى سعد بن ابى وقاص آمد،سعد به او گفت:
«آيا تو پس از ما عاقل شده‏اى،يا ما پس از تو احمق و نادان شده‏ايم؟[كه تو به جاى من آمده‏اى].وليد در جواب گفت:«ملول و تنگدل مباش اى ابو اسحاق!هيچ-كدام از اينها اتفاق نيفتاده است.اين مملكت و ملكدارى است كه گروهى آن را به عنوان نهار مى‏خورند و گروه ديگر به صورت شام ميل مى‏كنند».[كنايه از دست‏بدست‏شدن رياست و حكومت دنيا].سعد گفت:«من اين طور مى‏بينم كه شما حكومت را از آن خود كرده‏ايد».عبد الله بن مسعود نيز به وليد گفت:من نمى‏دانم كه تو پس از ما شايسته شده‏اى يا مردم دچار فساد شده‏اند[كه تو بايد فرمانده آنان شوى] (14) ؟
از اين گذشته،ناگزير شدن خليفه به عزل وليد،به علت‏حد شرعى خوردن و رسوايى كارش، خليفه را بدين انديشه وا نداشت كه والى قرار دادن اين وليد به جاى سعد بن وقاص،صحابى بزرگ،از بزرگترين اشتباهها است و حق مى‏بود كه،به جاى وليد همانند سعد و يا صحابى ديگرى چون عمار ياسر و يا عبد الله بن مسعود را،كه از شهرت دينى برخوردار بودند،تعيين مى‏كرد.نه تنها خليفه هيچ يك از اين كارها را نكرد،بلكه كس ديگرى از خاندان اموى،يعنى سعيد بن عاص را به استاندارى كوفه فرستاد.اگر چه اين سعيد سابقه بدى چون وليد نداشت، ولى جوانى از جوانهاى بنى اميه‏بود.ولايت او براى مردم كوفه پيام‏آور اطمينان و اعتماد نبود و وضع پريشان آن شهر را سر و سامانى نداد.سيل رويدادهاى ناگوار در روزگار فرمانروايى سعيد را خواهيم ديد.
عبد الله بن عامر در بصره
اما بصره،شهر ديگر عراق;هنگامى كه عمر از دنيا رفت،ابو موسى اشعرى استاندار آن جا بود. در ايام خلافت عثمان نيز سه يا پنج‏سال در آن جا حكومت كرد،تا اين كه روزى جمعى از مردم كوفه نزد خليفه آمدند و از سوء استفاده ابو موسى از اموال مسلمانان شكايت كردند.ابو موسى از خوبان اصحاب به شمار نمى‏آمد.عمر،قبلا او را به سودجويى از حساب مسلمانان متهم كرده بود.دستور داد مازاد بر اموالش را به بيت المال برگردانند،از آنجا كه خليفه دوم او را زياد دوست مى‏داشت،دوباره او را سر كار برگردانيد.از خليفه سوم اين انتظار مى‏رفت كه در مورد شكايت مردم بصره تحقيق كند و به جاى ابو موسى فرد بهترى از اصحاب پيامبر (ص) را به بصره بفرستد.و ليكن خليفه سوم هيچ يك از اين كارها را نكرد.و تنها به حرف شاكيان،او را عزل كرد،پس از بركنارى ابو موسى جوانى از جوانان بنى اميه را به نام عبد الله بن عامر استاندار بصره كرد.
به اين ترتيب،هر سه ناحيه بزرگ;شام،عراق و مصر در خلال نخستين سالهاى خلافت عثمان به صورتى در آمد كه هيچ كدام استاندارى نداشت كه از مصاحبت پيامبر و يا از سابقه‏اى در اسلام برخوردار بوده باشند.تمام استانداران از بنى اميه و همه آنان از طلقا[كسانى كه در فتح مكه به نحوى مورد عفو قرار گرفته بودند]و يا فرزندان ايشان بودند.در ميان آنان كسى بود كه درباره فسق او آيه قرآن نازل شد.و نيز كسى بود كه پيامبر (ص) ريختن خون او را مباح شمرده بود،اينها همه مى‏توانست قابل تحمل باشد،در صورتى كه خليفه‏اى كه در مدينه بر جايگاه پيامبر (ص) نشسته بود مطابق با مشورت اصحاب خالص پيامبر (ص) و يا مطابق آنچه ملهم از سابقه او و مصاحبت‏با پيامبر (ص) و تقواى وى بود،عمل مى‏كرد.و ليكن هيچ كدام از اين‏ها به عمل در نيامد.مشاور و وزير خليفه شخص ديگرى از امويان به نام مروان فرزند حكم شد كه پيامبر (ص) به‏علت ناپاكى و اذيت نسبت‏به خويش او را طرد كرد و آمدن به مدينه را بر او حرام ساخت.مروان خود از پدرش حكم بهتر نبود.حوادث بعدى ثابت كرد كه عثمان تنها به نام،خليفه بود و در عمل مروان خلافت مى‏كرد.
بدين سان،قدرت اسلام به دست جوانانى از بنى اميه افتاد كه از نظر اخلاقى و طرز تفكر-پيش از اين كه ماكياول به دنيا بيايد-خود،ماكياول (15) بودند و از به كار بردن هيچ نوع وسيله‏اى در راه رسيدن به هدف خويش،كوتاهى نمى‏كردند.در حقيقت،خلافت،به تمام معنا، يك سلطنت اموى گرديد.
لازم به يادآورى است كه رسيدن بنى اميه به هدفشان يعنى استيلا بر قدرت اسلامى و نگهدارى آن در خاندان خويش اقتضا مى‏كرد كه در ميان مردمى كه تحت‏حكومت ايشان بودند،تبليغات به نفع قريش را گسترش دهند و به آنان بگويند كه امويان سروران قريشند و تا سر حد امكان ايشان را از يادآورى فضايل صاحبان فضيلت و اصحاب سابقه‏دار خاموش باز دارند و آنان را از ياد اهل بيت و فضيلت و قرابتشان با پيامبر (ص) و بخصوص از ياد على و امتيازهاى آن بزرگوار،هر چه بيشتر دور نگاه دارند.آنان چنين كارهايى مى‏كردند.و شايد نزد توده نادان جامعه،كه اكثريت را تشكيل مى‏داد،دم از خويشاوندى با پيامبر (ص) مى‏زدند،و آنان را از دشمنى با آن حضرت و اهل بيتش بر حذر مى‏داشتند!
روزى در مدينه معاويه،عمار بن ياسر را ديد و به او گفت:«در شام صد هزار مرد سواره وجود دارد كه همگى حقوق بگيرند به علاوه فرزندان و نوكران آنها كه از حقوق مشابهى برخوردارند،نه على را مى‏شناسند و نه خويشاوندى او را با پيامبر (ص) ،نه عمار و نه سابقه او را در اسلام و نه زبير و مصاحبت او را با پيامبر (ص) » (16) .جندب بن عبد الله ازدى خواست راجع به فضيلت على (ع) براى مردم كوفه سخن بگويد.داستان را به وليد بن عقبه والى كوفه گفتند.وليد دستور داد تا او را به زندان اندازند و او را آزاد نكرد تا اين كه بعضى از دوستان همفكرش واسطه شدند (17) .
قريش در جامعه اسلامى طبقه‏اى عالى و ممتاز شد،و بنى اميه طبقه‏اى بالاتر از قريش.و چرا نشود؟كه فرمانروايان و حاكمان جهان اسلام بودند و خليفه مسلمانان از آنان بود،و خليفه هم سخت‏به آنان دلبستگى داشت.
عثمان و روش شيخين
اگر بخواهيم درباره شدت روز افزون نفوذ بنى اميه در دوران خلافت‏خليفه سوم گفتگو كنيم، بهتر است پايان ماجراى شورا را به ياد آوريم،آن جا كه عبد الرحمان بن عوف بيعت را بر على بن ابى طالب (ع) و عثمان بن عفان عرضه كرد.البته بر هر دو شخص مشروط به دو شرط بيعت را عرضه كرد: (1) عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر خدا (ص) . (2) عمل بر طبق سيره شيخين.على بازنده خلافت‏شد چون شرط دوم را نپذيرفت.و عثمان چون هر دو شرط را قبول كرد،حايز مقام خلافت‏شد.بيعت ميان او و مسلمانان بر اين پايه منعقد شد،كه او به آن دو شرط عمل كند و مسلمانان هم اگر او درست عمل كرد از اطاعت او دريغ نورزند.اكنون بايد ببينيم كه عثمان به آنچه وعده داده بود عمل كرد يا نه؟
هيچ كدام از شيخين كسى از خويشاوندان خود را فرماندار شهرى از شهرهاى مسلمانان نكرد.اما عثمان خويشاوندان خود،خاندان اميه را والى همه شهرهاى بزرگ قرار داد.آيا اين كار مخالفت‏با روش شيخين بوده است‏يا نه؟خليفه سوم اين عمل را به عنوان يك مخالفت قبول نداشت.او براى اين منظور استدلال مى‏كرد كه عمر هم معاويه و امثال او،مانند عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه را والى كرد و كارگزاران خويش را ازميان اصحاب ممتاز پيامبر (ص) انتخاب نكرد.نيز خليفه اين حق را داشت كه بگويد،عمر،وليد بن عقبه را به گردآورى صدقات سرزمين تمام جزيره گماشت.و احتمالا ابن ابى سرح را نيز به همكارى با او گمارد البته خليفه سوم حق گفتن اين حرف را داشت،ولى افرادى را كه عمر والى قرار داده بود از خويشان وى نبودند،در صورتى كه عثمان،خويشاوندانش را به كار گمارد،و بر آنچه عمر انجام داده بود،چيزى هم افزود.چرا كه در واگذارى اختيارات حكومت‏به ايشان راه افراط در پيش گرفت‏بحدى كه جهان اسلام تحت نفوذ آنان در آمد.
آرى،مى‏توان گفت كه عثمان با حاكم قرار دادن خويشان خود افراط مى‏كند ولى با سيره شيخين مخالفت نكرده است زيرا نفوذ بنى اميه تا حدى در زمان عمر شروع شد و رشد كرد. طبيعى بود كه آن نفوذ به حكم طول مدت و عضويت عثمان در خاندان بنى اميه در دوران خلافت عثمان سير صعودى پيدا كند.اگر عمر مى‏خواست نفوذ بنى اميه در دولت اسلامى زياد نشود بايد بنى اميه را از مراكز قدرت دور نگه مى‏داشت و شورا را به شكلى طرح مى‏كرد كه منجر به خلافت عثمان نشود،چرا كه بخوبى از علاقه شديد عثمان به خاندان ابى معيط و بنى اميه آگاه بود.آرى،ممكن است‏بگوييم سياست عثمان در تعيين حاكم با سياست‏سلف خود هماهنگ بود.و ليكن آنچه كه واضح است اين است كه سياست مالى عثمان با سيره شيخين،هماهنگى نداشت.
از بديهيات تاريخ اسلام است كه شيخين در نوعى از زندگى به سر بردند كه با خشونت و سختى فراوانى همراه بود.خانواده‏هاى ايشان نيز در سايه آنان همان گونه زندگى كردند،عمر وقتى كه از مردم مى‏خواست كارى را انجام دهند،از خاندان خودش نيز توقع داشت در اطاعت امر وى الگوى ديگر مردمان باشند و آنان نيز به همان شيوه رفتار مى‏كردند.اما خليفه سوم،با رفاه و خوشى زندگى مى‏كرد و بر خويشاوندانش از مال و ثروت بيش از آنچه براى خود و خانواده‏اش صرف مى‏كرد،ارزانى مى‏داشت،او ميان خويشاوندان خود و ساير مسلمانان با بخششهاى كلان تبعيض قائل مى‏شد،در صورتى كه ايشان در ديانت پائينتر از ديگر مسلمانان بودند و مصاحبت پيامبر را كمتر درك‏كرده بودند و به اسلام كمتر دلبستگى داشتند.
بلاذرى در كتاب خود (انساب الاشراف-ج 4 ص 28-) نقل مى‏كند كه عثمان به عمويش-حكم بن ابى العاص پس از اين كه او را به مدينه آورد سيصد هزار درهم (حدود سيصد هزار دلار) داد.در صورتى كه اين شخص (حكم) كسى بود كه در زمان جاهليت پيامبر (ص) را بسيار مى‏آزرد.حكم پس از فتح مكه به مدينه آمد و اسلام آورد.و اسلام آوردنش جز رياكارى و دورويى و براى حفظ جان خود،نبود.او بود كه پيوسته رسول خدا را مى‏آزرد و حركات آن بزرگوار را از روى مسخره تقليد مى‏كرد.روزى پيامبر (ص) در يكى از اتاقهاى خود نشسته بود و بر حكم اشراف داشت.پيامبر او را ديد و خشمناك از اتاقش بيرون آمد و چون او را شناخت فرمود:«آيا كسى نيست كه مرا در برابر اين قورباغه نفرين شده يارى كند»؟آن گاه او را با خانواده‏اش از مدينه بيرون كرد و فرمود:«او و فرزندانش نبايد با من در يك جا ساكن شوند و همه ايشان را به طائف تبعيد كرد.اجازه اقامت مجدد حكم،در مدينه-پس از اين كه پيامبر (ص) او را تبعيد ساخت-به تنهايى مخالفت‏با پيامبر (ص) و سيره شيخين بود،زيرا، شيخين با وجود وساطت عثمان اين كار را نكردند.
عثمان به برادر رضاعيش عبد الله بن سعد بن ابى سرح يك پنجم غنايم نخستين جنگ را كه عبد الله آن را در شمال افريقا رهبرى كرده بود،بخشيد.خمس غنايم جنگ دوم را مروان بن حكم به پانصد هزار دينار خريد (بالغ بر حدود پنج ميليون دلار) و خليفه تمام اين مبلغ كلان را به او بخشيد (18) .
خليفه به خالد بن عبد الله بن اسيد اموى-كه در راس گروهى به ديدن عثمان آمده بود-سى صد هزار درهم داد.و فرمان داد به هر يك از اعضاى آن گروه مبلغ يك صد هزار درهم، رداخت‏شود،وقتى كه خزينه‏دار بيت المال-عبد الله بن ارقم-به دليل زيادى مبلغ از پرداخت آن خوددارى كرد،خليفه به وى گفت:«تو را چه به اين كارها؟تو خزينه دارى بيش نيستى‏». عبد الله در جواب گفت:«من خود را خزينه‏دار شخص شما نمى‏بينم،بلكه خزينه‏دار شخصى شما يكى از غلامان شماست،من خود را خزينه‏دار مسلمانان مى‏دانم‏»و آن گاه كليدهاى بيت المال را آورد و به عنوان استعفاى از شغلش به منبر پيامبر (ص) آويخت.پس از استعفاى عبد الله بن ارقم خليفه سوم دستور داد سيصد هزار درهم به او بدهند،او به دليل زهد و پرهيزش قبول نكرد.خليفه به سعيد ابن عاص صد هزار درهم داد،و سه يا چهار تن از دخترانش را به ازدواج مردانى از قريش در آورد و به هر يك از آنان صد هزار دينار مرحمت كرد.خليفه سوم به پسر عمويش،حارث بن حكم،سيصد هزار درهم عطا كرد و او را براى گردآورى ماليات روانه قبيله قضاعه كرد.و هنگامى كه صدقات را آورد،همه را به او بخشيد (19) .
نبايد فراموش كنيم كه ابو سفيان،بزرگ امويان،كه در مكه (20) اسلام آورد،و هنگامى كه مسلمانان در حنين به هزيمت رفتند دشنام داد و گفت:«فرار ايشان تا ساحل دريا ادامه دارد». او كسى است كه قبر حمزه را-پس از بيعت‏با عثمان-با لگد زد و گفت:«اى ابو عماره!آن حكومتى كه برايش،شمشير كشيديم،اكنون بازيچه دست غلامان ما شده است‏».اين پيرمرد هم از بخششهاى عثمان برخوردار بود.خليفه به او دويست هزار درهم داد.خليفه از اراضى عمومى،بخشهاى بزرگى را به بنى اميه اختصاص داد.از جمله اراضى كه به خويشاوندانش داد زمين فدك،ملك خاص پيامبر (ص) بود زيرا فدك از جمله اراضى بود كه به وسيله جنگ و جهاد گرفته نشده بود.و سهم الارثى بود،كه فاطمه زهرا (ع) دختر رسول خدا (ص) وارث آن مى‏شد.ابو بكر روايتى،از پيامبر نقل كرد كه فرموده است:«ما گروه پيامبران چيزى به ارث نمى‏گذاريم.آنچه از ما باز ماند صدقه است:فقط خاندان پيامبر از آن مال مى‏توانند استفاده كنند.»،ابو بكر نگذاشت كه فاطمه (ع) وارث فدك گردد.روايت كرده‏اند كه فاطمه ادعا كرد كه پيامبر (ص) فدك را به اوبخشيده است.خليفه اول به شاهدانى كه فاطمه آورده بود قانع نشد.پيامبر (ص) از فدك،انفاق مى‏كرد و از مال فدك به خردسالان بنى هاشم مستمرى مى‏داد و وسيله ازدواج زن و مردشان را فراهم مى‏كرد.به همين ترتيب ابو بكر و بعد هم عمر رفتار مى‏كردند.چون خلافت‏به عثمان رسيد فدك را به مروان بخشيد.
از شگفتيها اين كه عثمان به مروان،كه خود و پدرش هر دو،مطرود رسول خدا بودند،چيزى را مى‏بخشد كه ما ترك آن حضرت براى دخترش و يا براى صرف درآمد آن به اهل بيتش مى‏باشد.
با آوردن اين مطلب نمى‏خواهيم خليفه را محاكمه كنيم و يا به سود و زيان او حكم دهيم.كار او با خداست.و نيز نمى‏خواهيم بگوييم كه تنها عثمان نسبت‏به اموال مسلمانان به سيره شيخين عمل نكرد.او معتقد بود كه حق دارد از اموال مسلمانان هر چه مى‏خواهد انفاق كند. او پيشواى مسلمانان است و حق دارد هر گونه كه مى‏خواهد در اموال مسلمانان دخل و تصرف كند.اين شيوه،با روش عمر،كه از كارگزارانش بسختى حساب مى‏كشيد،تفاوتى آشكار دارد.اگر كسى از كارگزاران عمر به سود خود برداشتى مى‏كرد،مورد مؤاخذه قرار مى‏گرفت،و از او مى‏پرسيد:از كجا آورده‏اى؟و مازاد اموال آنها را به بيت المال برمى‏گرداند.
«خليفه دوم ابو هريره-صحابى معروف-را به فرماندارى بحرين گماشت،به خليفه خبر دادند كه وى در رفاه به سر مى‏برد.عمر او را احضار كرد و گفت:مگر يادت رفته است وقتى كه تو را عامل بحرين كردم پا برهنه بودى و كفش به پايت نبود؟اكنون به من اطلاع داده‏اند كه چندين اسب به هزار و ششصد دينار خريده‏اى.ابو هريره در جواب گفت:من چند اسب داشتم و آنها باردار شدند.عمر گفت:يا اضافه را بياور و يا حقوق و هزينه‏ات را نگاه مى‏دارم‏»وقتى ابو هريره به او گفت آن كار را نمى‏توانى بكنى،خليفه در جواب او گفت:آرى،به خدا قسم،پشتت را[به ضرب تازيانه]مى‏آزارم.آن گاه،عمر با تازيانه به طرف ابو هريره رفت و آن قدر به پشت او زد تا خون جارى شد،و بعد گفت:اموال را حاضر كن!چون ابو هريره آن اموال را حاضر كرد،به خليفه گفت:به حساب خدا آنها را ضبط كن.عمر در جواب گفت:آن در صورتى بود كه از راه حلال به دست آورده بودى و با ميل خود مى‏پرداختى.هان!به خدا سوگند اميمه (مصغر امامه، نام زنى) از تو انتظار نداشت كه اموال هجر (نام شهر و ناحيه‏اى است) ،يمامه و دورترين ناحيه بحرين را براى خودت-و نه براى خدا و مسلمانان-جمع‏آورى كنى و درباره تو بيش از خر چرانى اميد نداشت‏» (21) .
اين روش دقيق مالى كجا و روش عثمان-كه به خويشاوندانش صدها هزار و ميليونها مى‏بخشيد و هيچ مشكلى هم احساس نمى‏كرد-كجا؟بخششهاى خليفه منحصر به خويشاوندانش نبود،عطاياى او به ديگر افراد نيز مى‏رسيد تنها به دليل اين كه آنان دوستدار وى بودند،مانند زيد بن ثابت انصارى كه به صد هزار درهم از عطاياى خليفه نايل آمد،و يا به افرادى بخشش مى‏كرد تا محبت آنان را جلب كند و از خشم و غضب ايشان در امان باشد، براى نمونه،به زبير ششصد هزار درهم و به طلحة بن عبيد الله دويست هزار درهم داد.اين هر دو در شورايى كه عثمان را به مقام خلافت رساند،عضويت‏يافته بودند (22) .
هيچ كدام از اين دو صحابى نيازى به آن مال نداشتند.و خود از ثروتمندان و زمينداران بزرگ بودند كه املاك زياد و مال التجاره فراوان داشتند.اين هر دو داراى اموال منقول و غير منقول بسيارى بودند.از مطالب قابل ملاحظه اين است كه اهل بيت پيامبر (ص) از بخششهاى خليفه برخوردار نبودند،با اين كه قرآن،به خاطر خويشاوندى با پيامبر بزرگوار،براى ايشان يك پنجم از غنايم جنگى را (حداقل) واجب دانسته است.
البته طبيعى بود كه كارگزاران خليفه هم به او اقتدا كنند و در اموال مسلمانان بدون هيچ مشكلى به دخل و تصرف پردازند.نقل كرده‏اند كه وليد بن عقبه،به هنگام استاندارى كوفه،از بيت المال وامى گرفت.چون مدت وام سر آمد،عبد الله بن مسعود مطالبه باز پرداخت آن را كرد.ابن مسعود هنوز مسؤوليت‏بيت المال را بر عهده داشت.وليد از باز پرداخت وام خويش خوددارى مى‏كرد.هنگامى كه ابن مسعود در مقابل وليد پافشارى كرد،او به خليفه شكايت‏برد، آن گاه خليفه به ابن مسعود نوشت:
«تو براى ما خزانه‏دارى بيش نيستى،پس،حق ندارى در مورد آنچه وليد از بيت المال دريافت كرده است متعرض او شوى...»البته اين موضعگيرى خليفه،ابن مسعود را ناراحت كرد و كليدهاى بيت المال را به عنوان استعفا جلو خليفه انداخت‏» (23) .
اگر در كوفه،كسى بود كه رو در روى وليد مى‏ايستاد،در مورد مطالبه مالى كه او از بيت المال دريافت كرده بود و لازم مى‏شد،جريان به خليفه گزارش شود،تا خليفه،ابن مسعود را وادار به خوددارى از مطالبه مالى كند كه وليد از بيت المال به وام گرفته است،داستان در شام جور ديگرى و متفاوت با كوفه بوده است.معاويه در آن جا فرمانرواى مطلق بود.او مانند قيصرهاى روم زندگى مى‏كرد و بى آن كه كسى ناظر و شاهد كار او باشد،به عنوان دارايى شخصى خويش،در اموال شام دخل و تصرف مى‏كرد.براستى كه معاويه آنچه از داراييهاى مسلمانان در اختيار داشت،براى خريدن دلها و افزايش ياران و خوشنودى رؤساى قبايل و صاحبان نفوذ،به خدمت گرفته بود.و ترديدى نبود كه او خود را آماده مى‏كرد تا پس از عثمان سلطنت اسلام را به دست گيرد و روزگار هم به او مهلت داد تا آمادگى اين كار را پيدا كند.
در حقيقت،معاويه از همان زمان عمر براى دستيابى به هدفهاى مورد نظر خود،در حال آماده شدن بود.البته خودخواهى و ولخرجى او براى شخص عمر-موقعى كه خليفه به جبهه سوريه رفته بود،روشن شد و آن عمل وى موجب خشم خليفه شد،و ليكن او خليفه را به اين دليل كه همسايه كشور روم است‏به درستى راه و روش خود قانع ساخت.از عجايب اين كه خليفه،ابو هريره را براى هزار و ششصد دينار مورد مؤاخذه قرار مى‏دهد،ولى تاريخ نقل نكرده است كه روزى عمر از معاويه پرسيده باشد:اين همه ثروت را از كجا آوردى؟معاويه تنها استاندارى نبود كه اموال مسلمانان را در راه خريدن دلها و افزودن بر خيل ياران خويش به كار مى‏برد. ديگر فرمانداران عثمان نيز،در حد قدرت و كمى بازرسان و انتقاد گرانشان،برابر همان راه و روش رفتار مى‏كردند.همه آنان مى‏كوشيدند تا با حاتم بخشى و دست و پا كردن دوستان و ياورانى چند به يك هدف برسند،و آن هدف تبديل خلافت‏به سلطنت استبدادى و تغيير جهان اسلام به مملكت اموى بود،كه سلطنت آن مملكت نسل به نسل برايشان باقى بماند.
اين سياست مالى رفاه طلبانه‏اى كه خليفه و فرمانروايان او برابر آن روش حركت مى‏كردند نتايجى چند در پى داشت،از جمله:
رشد طبقه سرمايه‏دار در جامعه اسلامى:طبيعى بود كه ثروتهاى اشخاص بهره‏مند كه از بخشايش خليفه و فرماندارانش برخوردار مى‏شدند روز بروز افزايش يابد و اين اموال را در راه به دست آوردن سودهايى مستمر از خريد ملك و تجارت به كار برند.شمارى از اصحاب بودند كه در ايام عمر از بخشش بيشترى برخوردار بودند،كه با اين فزونى دريافتى خود،سرمايه‏دار شدند.اين انتظار مى‏رفت‏با گذشت زمان اين ثروتها رشد كند.هنگامى كه عثمان،ممنوعيتى را كه عمر در مورد اقامت آن اصحاب در خارج مدينه قايل شده بود،بر طرف ساخت،درهاى جديدى براى ثروتمندانشان باز كرد تا بر ثروتشان بيفزايند.آنان خانه‏ها و باغها،و چيزهاى ديگر در عراق و نواحى ديگر خريدارى كردند.البته خليفه تعدادى از تيولهاى عمومى حجاز و خارج حجاز را بخشيد سپس تصميم گرفت تا تسهيلاتى براى حجازيان مقيم خارج عراق، براى باز گرداندن ثروتهايشان به حجاز قايل شود;به اين ترتيب كه اين افراد املاك ديگرشان را در عراق بفروشند و به جاى آنها املاكى در حجاز و يمن بخرند (24) .اين گونه داد و ستدهاى آنان زياد و ثروتشان انبوه و افزون شد.در ميان اصحاب پيامبر (ص) و ديگران كسانى پيدا شدند كه مالك ميليونها درهم بودند.ثروت زبير حدود چهل ميليون (25) و ثروت طلحة بن عبيد الله بالغ بر سى ميليون (26) و ثروت عبد الرحمان بن عوف مبلغى در حدود سى ميليون درهم بود (27) .
پيشتر گفتيم كه مروان بن حكم در يك روز مبلغى معادل پنج ميليون درهم به دست آورد، وقتى كه خمس غنايم افريقا را به نيم ميليون دينار خريد و سپس خليفه سوم تمام آن مبلغ را به وى بخشيد.
از نتايج‏سياست مالى خليفه:
افزايش فشار اقتصادى بر ملتهاى مغلوبى بود كه جزيه مى‏پرداختند.سخاوت خليفه و فرماندارانش در اموال عمومى و بخششهاى ايشان به افراد،احتياج به سيلى از ثروت داشت كه مالياتهاى گرفته شده از زمينها (خراج) و افراد (ماليات سرانه) آن را كفاف نمى‏داد،مگر اين كه اين مالياتها افزايش يابد،مسائل بسيارى از اين جهت ناشناخته است زيرا ملتهاى مغلوب در آن زمان نه دخالت در امور سياسى داشتند و نه فريادشان به گوش كسى مى‏رسيد.با همه اينها،گفتگوى خليفه و عمرو بن عاص از گوشه‏اى از آن پرده بر مى‏دارد.خليفه به ابن عاص گفت:«اى عمرو!شتران شيرده پس از تو شير فراوانى دادند.»عمرو در جواب او گفت:«آرى،و تو بچه‏هاى شيرخوار آنها را كشتى‏» (28) .مقصود خليفه اين است كه اموالى كه از خراجهاى مصر براى او مى‏آمد پس از عزل عمرو از حكومت مصر،زياد شده است.و قصد عمرو از جوابى كه داد، اين بود كه افزايش اموالى كه از آن شهرها به جانب وى مى‏آمد نتيجه تعيين مقدار بيشترى از جزيه بر مردم آن شهرهاست.و آن عمل ويرانى شهرها را در پى خواهد داشت.
اوجگيرى مخالفت‏با خليفه
كمى پيشتر از اين مخالفت اوليه‏اى را يادآور شديم كه با آغاز خلافت عثمان شروع شد و قهرمانان مخالفت دو شخصيت از صحابه برجسته بودند كه هيچ گونه هدف سياسى و يا طمع مالى نداشتند.آن دو تن عمار بن ياسر و مقداد بن اسود بودند.مخالفت آنان در نخستين سالهاى خلافت عثمان آرام بود زيرا كه ياورانى نداشتند و پاره‏اى از حوادثى كه انتظار روى دادنش را در آينده داشتند پس از آن سالهاى نخستين اتفاق افتاد.حوادث پى در پى مستقيما منجر به فزونى شمار مخالفان شد.از جمله اين مخالفان كسانى بودند كه با داشتن انگيزه دينى مخالفت مى‏كردند و ديگرانى بودند كه انگيزه سياسى داشتند و گروهى ديگر با هر دو انگيزه.
مخالفت عبد الرحمان:عبد الرحمان بن عوف سرپرست‏بيعت‏شورا تقريبا از جمله مخالفان اوليه بود،زيرا براى او زشت و ناپسند بود كه برگزيده وى يعنى عثمان به راهى رود كه مخالف راه و روش شيخين باشد آن هم پس از اين كه او و همه مسلمانان به شرط پيروى از روش شيخين با عثمان بيعت كرده بودند.ترديدى نيست كه تعدادى از صحابه به عبد الرحمان پرخاش كردند و او را مسؤول سياست‏خليفه سوم در اموال دولت و در سوار كردن بنى اميه به گردن مردم مسلمان و دور ساختن على (ع) از مقام خلافت،دانستند،در صورتى كه اگر على (ع) عهده‏دار خلافت‏بود هر آينه مسلمانان را به راهى روشن هدايت مى‏كرد.طبيعى بود كه عبد الرحمان به عنوان اداى يك وظيفه و براى رفع مسؤوليت‏خود،به عثمان اعتراض كند.
مى‏گويند كه عثمان از شتران زكات به يكى از قضات كه عموى وى بود،بخشيد.چون قضيه به گوش عبد الرحمان رسيد يكى از اصحاب پيامبر (ص) را طلبيد و فرستاد تا آن شتر را باز پس گرفتند و ميان مردم تقسيم كردند و عثمان سكوت اختيار كرد و بر او خرده نگرفت.اين نخستين گستاخى در مقابل قدرت خليفه بود.
البته عبد الرحمان مى‏خواست كه شخص مورد انتخابش را به روش شيخين‏برگرداند اما موفق نشد و از مدينه كوچ كرد و هيچ گاه با خليفه صحبت نكرد،تا اين كه اجلش فرا رسيد. عبد الرحمان سه سال پيش از عثمان وفات يافت.نقل كرده‏اند كه وى اصحاب پيامبر (ص) را تشجيع مى‏كرد تا پيش از آن كه تمام مردم سر به شورش بردارند،وى را مؤاخذه و مجازات كنند.حتى روايت كرده‏اند كه او يك بار به امام على (ع) گفت اگر خواستى شمشير خود برگير و من هم شمشيرم را برمى‏دارم تا با او بجنگيم (29) .طبيعى بود كه امام (ع) به چنين درخواستى پاسخ مثبت ندهد.
اگر رويدادهاى شورا در خاطره عبد الرحمان باقى مانده بود،بى‏ترديد او را به ياد خوابى مى‏انداخت كه در خلال روزهاى شورا ديده بود آن گاه كه در خواب باغى سر سبز پر از گياه را ديد،شتر نرى وارد آن جا شد كه بهتر از او را نديده بود.آن شتر چون تيرى گذشت،به طرف چيزى ميل نكرد تا تمام باغ را طى كرد.در پى او دو شتر ديگر وارد باغ شدند كه پا در جاى پاى اولى گذاردند،و به چيزى اظهار تمايل نكردند.پس از آن شتر چهارمى آمد و افتاد ميان باغ به چريدن و بلعيدن.آن روز عبد الرحمان خوابش را به اين تعبير كرد كه چهارمين شتر همان خليفه سوم است كه در آينده نزديك از راه پيامبر (ص) و دو صحابه او منحرف خواهد شد.آن روز عبد الرحمان گفته بود كه خلافت را بر خود نمى‏پسندد،مبادا آن شتر چهارم بشود. اگر آن خواب به خاطرش مى‏آمد،متوجه مى‏شد كه به هشدارها و زنگ خطرى كه در آن رؤيا بود گوش نكرده است.او مى‏توانست كسى كه باغ را رها كرد انتخاب كند و كسى را كه به خلافت‏برگزيد،وانهد.اگر عبد الرحمان على (ع) را ولى امر خلافت قرار داده بود بى‏گمان مسلمانان از تمامى آن حوادث مصون مى‏ماندند.و از چيزهاى شگفت تشابه خواب عبد الرحمان با رؤياى عمر بود.خليفه دوم،هنگامى كه در بستر مرگ بود گفت كه در حال بى‏هوشى مردى را مشاهده كرده است كه وارد باغى شد و شروع به چيدن همه نوع ميوه رسيده و تر و تازه كرد و آنها را به خود مى‏چسباند و زير خودش قرار مى‏داد،همان گونه كه رؤياى‏اين دو مرد با هم شباهت دارد.عمل آن دو نيز شبيه هم است،زيرا هر دوى آنها كسى را انتخاب كردند كه مى‏چيد و چون شتر مى‏بلعيد.
شايد مهاجرت عبد الرحمان به خاطر عثمان او را به سر عقل آورد كه با راهى كه عثمان پيمود،خلافت در ميان بنى اميه ريشه خواهد دوانيد و در آن ميان او اميدوار بود كه عثمان خلافت را،پس از مرگ خويش به پاداش انتخاب شدنش به دست او،به وى باز گرداند.على (ع) هم به او گفته بود:«به خدا قسم تو عثمان را به خلافت نرساندى،مگر اين كه خلافت را به تو باز گرداند...»خداوند ميان شما عطر شوم خواهد افشاند (ميان شما فاصله خواهد انداخت) و دعاى على (ع) البته مستجاب شد.
دو عضو ديگر شورا
دو تن ديگر از اصحاب برجسته پيامبر (ص) به جبهه مخالفت‏با عثمان پيوستند آن دو تن عبارت بودند از طلحه و زبير.البته از آن دو تن مخالفت زبير،خشونت كمترى داشت.تصور نمى‏كنم كه آن دو تن به سبب اين كه خليفه اموال مسلمانان را به خويشانش مى‏بخشيد با وى مخالفت كرده باشند،زيرا هر يك از آن دو از الطاف شايان خليفه بهره‏مند شده بودند. سهم زبير ششصد هزار و سهم طلحه دويست هزار بود.و آن دو كارى نداشتند كه بخششهاى خليفه را به خويشاوندانش حرام بدانند چرا كه آن بخششها را براى خود حلال مى‏دانستند. فكر مى‏كنم هر كدام از آن دو مرد اميدوار بودند پس از عثمان به خلافت‏برسند.آن دو،پس از اين كه عمر آنان را اعضاى شورا قرار داد،ميان اصحاب در بالاترين جايگاه به حساب مى‏آمدند. عضويت آن دو در شورا به اين معنى بود كه خليفه آنان را براى خلافت مطرح كرده است.البته با كسب ثروتهاى كلان بر اهميت آنان در نزد خود و نزد بسيارى از مسلمانان افزوده شد زيرا، هر كدام از آن دو تن مالك دهها ميليون درهم،بودند.طلحه پشتيبانانى در بصره،و زبير يارانى در كوفه داشت.
هر دوى آنها نسبت‏به عثمان بطور فراوان ابراز دوستى خالصانه و علاقه‏مندى‏مى‏كردند و هر يك آرزو مى‏كرد كه خليفه پس از مرگ خلافت را به وى واگذارد.و او به روشى ساده و آرام به خلافت رسد.پس،چه عاملى در كار بود كه آن دو را به مخالفت‏با عثمان و تحريك عليه وى واداشت؟به نظر من،علت مخالفت ايشان بر باد رفتن آرمان و آرزوى آنان در رسيدن به خلافت از سوى عثمان بود،زيرا نيرو،توان و قدرت و تسلط بنى اميه بر سراسر كشور اسلامى اين خاندان را نيرومندترين مزاحمان خلافت قرار داد.معاويه كسى نبود كه بگذارد خلافت از دست‏بنى اميه خارج شود.هر چه مدت خلافت عثمان به درازا مى‏كشيد قدرت معاويه افزونتر مى‏شد.براى اين دو صحابى به وضوح روشن شد كه خليفه با نظر مروان و با معاويه مخالفت نمى‏ورزد و اين دو نفر هم جز درخواست جانشينى فردى از بنى اميه،هرگز توصيه ديگرى نخواهند كرد.از رفتار توام با سكوت خليفه و فرماندارانش تاييد بقاى خلافت در بنى اميه و انتقال آن از عثمان به معاويه پديدار بود.اين بود كه طلحه و زبير مخالفت‏خود را با عثمان علنى كردند.قريش در دور ساختن خلافت از اهل بيت پيامبر (ص) كوشيد،تا خلافت در ايشان پا نگيرد،در نتيجه ساير قبايل قريش از آن بى‏بهره بمانند.اكنون قريش پس از آن همه كوشش مى‏ديد كه در گردابى بدتر از آنچه فرار مى‏كرد،فرو افتاده است.در حقيقت،ديد كه خلافت‏به بنى اميه رسيد،و هم اكنون ممكن است در ميان ايشان برقرار بماند،در صورتى كه آنان نه تنها اهل بيت پيامبر (ص) نيستند،بلكه دشمنان اهل بيتند.
ام المؤمنين
ام المؤمنين،عايشه-همسر پيامبر (ص) -به جبهه مخالف پيوست،و ام المؤمنين ديگر-حفصه-نيز از او پيروى كرد.عايشه همواره به عثمان پرخاش مى‏كرد كه با سنت پيامبر خدا (ص) مخالفت ورزيده است.چه بسا عايشه گاهى جامه‏اى از جامه‏هاى پيامبر (ص) را نشان مى‏داد و مى‏گفت:هنوز جامه پيامبر كهنه نشده است و لكن عثمان سنت پيامبر خدا را كهنه كرده است.عايشه عثمان را (نعثل) مى‏ناميد.مورخان نقل‏مى‏كنند كه عايشه مى‏گفت: «نعثل (30) را بكشيد كه او كافر شده است‏» (31) .
به عقيده من انگيزه مخالفت او با خليفه يك عامل سياسى بود نه دينى،زيرا همو بعدها با على (ع) مخالفت كرد در صورتى كه على (ع) از همه مردم بيشتر پيرو سنت پيامبر (ص) و علاقه‏مندترين فرد مسلمان به اسلام بود.عايشه در مخالفتش با برادر پيامبر (ص) [على (ع) ] خشنتر بود تا مخالفت‏با عثمان،زيرا اعتراض وى به عثمان در اين حد بود كه او بعضى از اصحاب را كتك زده است،و در اموال مسلمانان بر خلاف سنت پيامبر (ص) دخل و تصرف كرده است.با همه اينها بعدها عايشه به همراهى طلحه و زبير رهبرى حمله لشكرى را در بصره بر عهده گرفتند كه قربانيانش به هزاران مسلمان رسيد.كشتن مسلمانان نزد خدا مهمتر از زدن و يا گرفتن مال آنان است من اعتقاد دارم كه انگيزه مخالفت ام المؤمنين با عثمان همان انگيزه مخالفت طلحه و زبير با خليفه بوده است زيرا او مايل بود كه خلافت‏به پسر عمويش طلحة بن عبيد الله تيمى منتقل شود و اگر خلافت طلحه درست در نيامد به زبير انتقال يابد كه شوهر خواهرش اسماء است.
هر چه نفوذ طلحه در جبهه مخالفت‏با خليفه بيشتر مى‏شد،ام المؤمنين شادمانتر مى‏شد طبرى نقل كرده است كه عايشه به ابن عباس گفت:«تو را به خدا سوگند مى‏دهم كه چون تو از عقل و درايت و زبان آورى برخوردارى مبادا كه طلحه را ميان مردم تنها و ذليل بگذارى، زيرا كه چشمان مردم درباره عثمان باز شده است و آتشهاى فتنه براى او مشتعل گشته است. و ايشان از شهرها براى امر مهمى كه هم اكنون در وضع حادى قرار گرفته است آمده‏اند.و طلحه-آن گونه كه به من اطلاع داده‏اند-افرادى را بر خزانه‏ها گمارده است و كليدهاى آنها را گرفته است.من گمان مى‏برم كه او-اگر خدا بخواهد-در خط پسر عمويش ابو بكر حركت كند. »ابن عباس در جواب او گفت:اى مادر اگر براى آن مرد اتفاقى بيفتد،مردم پناه نخواهند برد، مگر به همراى‏ما (على ع) .ام المؤمنين گفت:بس كن اى پسر عباس من نمى‏خواهم با تو بحث و جدل كنم (32) .من فكر مى‏كنم كه او با چشمهاى طلحه و زبير مى‏نگريست و مى‏ديد كه هر چه نفوذ امويان با ميدان دادن عمر،بدانها گسترش مى‏يابد،اميد دستيابى هر يك از آن دو به خلافت ضعيفتر مى‏شود.در حقيقت،او آشكارا مى‏ديد كه خليفه هيچ كارى بدون مشورت مروان و معاويه انجام نمى‏دهد و اين دو نفر نيز هرگز به عثمان پيشنهاد جانشين شدن غير اموى را نخواهند داد.عايشه نيز،بدان جهت مانند طلحه و زبير،اعتقاد داشت كه پيش از اين كه عثمان زمام امور را به خليفه اموى پس از خود بدهد،بايستى كار او را يكسره كرد.عايشه، همانند اين دو صحابى (طلحه و زبير) معتقد بود كه سكوت در مقابل عثمان نوعى تاييد امويان و كمك به ايشان در به چنگ آوردن خلافت و دست‏به دست كردن آن،ميان خويش خواهد بود.
عمرو بن عاص
مخالف سياسى ديگرى وجود داشت كه در خلافت طمع نمى‏ورزيد.چون نه از سابقان در اسلام بود و نه از اعضاى شورا،و نه داراى قدرتى و نفوذى تا او را در رديف كسانى قرار دهد كه به عاليترين مقام،چشم داشتند.آن شخص عمرو بن عاص بود.در حقيقت،مخالفت او به انگيزه نفع شخصى خود بود،زيرا او در زمان عمر والى مصر بود و آرزوى ماندن در مقام خود را داشت. اگر عثمان او را در مقام خود باقى گذاشته بود،مورد علاقه شديد او بود،و ليكن عثمان او را بر كنار ساخت و به جاى او عبد الله بن سعد بن ابى سرح را تعيين كرد.عمرو عاص به مدينه بازگشت و منتظر فرصتى بود تا بر عثمان بشورد.
هنگامى كه فرصت فرا رسيد،او از بزرگترين محركان عليه خليفه بود.او تمام هوش و زيركى خود را در شوراندن مردم عليه عثمان به كار برد.همين كه عثمان كشته شد و معاويه به او وعده استاندارى مصر را داد،به خونخواهان عثمان پيوست.
اصحابى كه چشمداشتى نداشتند
اگر اصحابى از قريش بودند كه با عثمان مخالفت مى‏كردند و به دليل انگيزه سياسى بر مخالفت‏خود شدت بخشيدند،اصحاب نيكوكارى هم كه از قريش نبودند صداى مخالفتشان با سياست عثمان بلند شد،بدون اين كه آرمانى دنيايى داشته باشند.
ابوذر
يكى از آن افراد،صحابى معروف ابوذر غفارى بود.نقل كرده‏اند وقتى كه عثمان به مروان هر چه خواست‏بخشيد،و به زيد بن ثابت‏يكصد هزار درهم و به حارث بن حكم سى صد هزار درهم داد،ابوذر شروع به گفتن اين سخن كرد:كافران را به عذابى دردناك هشدار بده و قول خداى متعال را تلاوت مى‏كرد:«و كسانى كه طلا و نقره را اندوخته مى‏كنند و در راه خدا به مصرف نمى‏رسانند آنان را به عذابى دردناك بشارت ده.» (33) عثمان براى او پيغام فرستاد و او را از گفتن آن سخنان باز داشت.ابوذر در جواب گفت:اى عثمان!آيا مرا از خواندن قرآن و عيبجويى از كسى كه امر خدا را ترك كرده است،باز مى‏دارى؟پس،به خدا سوگند اگر خدا را با خشم عثمان خوشنود سازم محبوب‏تر و بهتر است‏براى من از اين كه خدا را با خوشنودى او به خشم آورم.اين سخن عثمان را خشمگين ساخت.البته براى عثمان حل مشكل ابوذر و ساير انتقاد گران آسان بود و خود ابوذر او را راهنمايى كرده بود،زيرا روزى به او گفت:به روش دو خليفه رفتار كن تا كسى به تو خرده نگيرد،ولى خليفه اين نظر را نپسنديد.و براى همين، تصميم گرفت مشكل ابوذر را به عنوان يكى از معترضان با مجازات او چاره كند.به نظر مى‏رسد كه خليفه حساب نكرده بود كه چاره كردن مساله انتقاد فردى با اخلاص از راه شدت عمل،مشكلات خطرناكترى براى او در پى خواهد داشت.براى خليفه دشوار بود كه مخالفان خود را كه از قريش بودند مجازات كند،زيرا ايشان صاحب قدرت بودند.اما ابوذر و امثال او،با وجود سابقه اسلامى روشن خود،افرادى صاحب قدرت،و داراى اعوان و انصار و مال و ثروت نبودند.خليفه براى هر يك مجازاتى تعيين كرد كه با عمل آنان تناسبى نداشت.براى ابوذر مجازات تبعيد از حجاز را اختيار كرد.اين مجازات در قرآن براى كسانى است كه با خدا و رسول بجنگند و در زمين فساد كنند.در صورتى كه ابوذر از اين دسته نبود،بلكه از افراد صالح و مصلحى بود كه اعتراض آنها به خاطر نفس اعتراض نبود،بلكه به سبب علاقه به اصلاح و امر به معروف و نهى از منكر به انتقاد مى‏پرداختند.ابوذر،نافرمانى خدا نكرده و ديگران را به قيام فرا نخوانده بود.يكى از منافقان از پيامبر (ص) انتقاد كرد و به او گفت:عدالت را رعايت كن!. پيامبر او را تبعيد و مجازات نكرد بلكه به او فرمود:واى بر تو!اگر من عدالت نكنم،پس چه كسى عدالت مى‏كند؟ابو بكر مى‏گفت:تا از خدا اطاعت كنم از من اطاعت كنيد و اگر من نافرمانى خدا كردم،آن گاه،اطاعت من بر شما روا نيست.عمر مى‏گفت:هر گاه در من كجى ديديد،راست و هموارم سازيد.
عثمان نخواست موضعى مانند موضع اينان اتخاذ كند،او تصميم به تبعيد ابوذر گرفت.و او را به شام تبعيد كرد تا زير سيطره نيرومندترين فرمانروايان اموى يعنى معاويه باشد كه حكومت او دولتى در دولت‏شده بود.اما،ابوذر در خودخواهى معاويه و اسراف و ريخت‏وپاش اموال مسلمانان بزرگتر از آنچه در مدينه ديده بود،مشاهده كرد.پس،در انتقاد از معاويه بانگ برداشت.وقتى معاويه كاخ سبز (الخضراء) خود را ساخت،ابوذر به او گفت:اى معاويه!اگر اين كاخ از مال خداست كه خيانت است و اگر از مال خود توست،اسراف است.او جلو كاخ معاويه مى‏آمد،و فرياد بر مى‏آورد و مى‏گفت:«...بار خدايا!لعنت كن كسانى را كه امر به معروف مى‏كنند اما خود بدان عمل نمى‏كنند.خدايا!لعنت كن كسانى را كه نهى از منكر مى‏كنند ولى خود مرتكب آن مى‏شوند...».
خليفه بنا به تقاضاى معاويه دستور داد تا ابوذر را به مدينه برگردانند.ابوذر را با سختى و به شكلى كاملا بى‏رحمانه،به مدينه برگرداندند.هنگامى كه خليفه پافشارى‏ابوذر را در موضع سياسى خود ديد،دستور داد تا او را از مدينه بيرون كنند.ابوذر درخواست كرد تا به شام برگردد و يا به عراق و يا مصر (و بنا به روايتى به مكه) برود،اما اجازه نيافت‏خليفه فرمان داد كه به بيابان نجد برود و به او چنين گفت:خودت را گم كن!از ربذه آن طرفتر حق ندارى بگذرى.عثمان به مردم اعلان كرد،كه نه با ابوذر حرف بزنند و نه با وى خداحافظى كنند. وقتى ابوذر بيرون شد مروان به همراه او بود تا نگذارد مردم با او صحبت كنند.كسى براى وداع با او بيرون نرفت،مگر امام على و فرزندانش حسن و حسين (ع) و برادرش عقيل و عمار بن ياسر.شكستن اين ديوار اجتماعى كه خليفه دور ابوذر كشيده بود نمى‏توانست‏برخورد تندى را ميان على و عثمان در پى نداشته باشد.امام (ع) در حالى كه با ابوذر خداحافظى مى‏كرد فرمود:
«اى ابوذر!تو به خاطر خدا به آنان خشم گرفتى،به كسى كه براى او غضب كردى اميدوار باش! براستى كه ترس آنان از تو براى دنيايشان بود،و ترس تو از آنان اين بود مبادا به دينت گزندى رسانند.پس،بگذار آنچه را كه ايشان از تو براى آن ترس داشتند در دستشان بماند.تو نيز به خاطر آن چه از آنان مى‏ترسيدى،دور شو!چقدر محتاجند آنان به آنچه تو آنان را از آن باز مى‏داشتى;و چقدر بى‏نيازى تو از آنچه آنان تو را از آن منع مى‏كردند.در فرداى نه چندان دور خواهى دانست كه چه كسى سود برده است و چه كسى بيشتر حسد ورزيده;و اگر راه تمام آسمانها و زمينها بر بنده‏اى بسته شده باشد-و آنكس خدا ترس و با تقوا باشد-هر آينه خداوند از زمين و آسمان برايش گريز گاهى خواهد گشود.نبايد انس بگيرى مگر با حق و نبايد به وحشت اندازد تو را جز باطل اگر تو دنياى ايشان را مى‏پذيرفتى هر آينه تو را دوست مى‏داشتند.و اگر از آنان مى‏بريدى هر آينه در امان بودى‏» (34) .
در بعضى روايات آمده است كه ابوذر به ميل خود به ربذه رفت،ولى اين احتمال درست نيست كه ابوذر زندگى در غربت و تنهايى را بر اقامت در شهرى از شهرهاى‏مسلمانان برگزيند به هر حال،آن چه ترديد ناپذير است اين است كه نخست ابوذر بدون ميل و نظرش به شام تبعيد گرديد و سپس به مدينه باز گردانده شد.
ابوذر در ربذه اقامت گزيد و در فقر و تنگناى تحمل ناپذيرى زندگى كرد تا بدرود جهان گفت.
هنگامى كه مرد اگر عبد الله بن مسعود با كاروانى از اهل كوفه،و از جمله مالك اشتر،از آن جا عبور نمى‏كردند،در ربذه كسى نبود تا عهده‏دار مراسم دفن او شود.
براستى كه تبعيد ابوذر اشتباهى بزرگ از سوى عثمان بود.تبعيد آن صحابى بزرگ،بر مسلمانان بسيار گران آمد.كسى كه ملامت هيچ ملامتگرى او را از راه خدا باز نداشت و پيامبر (ص) او را بسيار دوست مى‏داشت و درباره وى فرمود:«آسمان كبود بر سر كسى سايه نيفكنده است و زمين بر پشت‏خود نكشيده است كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.»مسلمانان شايسته در مقابل پيشامدى كه براى ابوذر كرد همان احساسى را دارند كه در برابر شهيدان راه حق و صداقت كه دلهايشان از اخلاص به حق آكنده است-كسانى كه سخت‏ترين مصايب را در اين راه به جان خريده‏اند.
عبد الله بن مسعود
از جمله اصحاب برجسته‏اى كه فرياد انتقاد از خليفه و مخالفت‏با او را سر دادند،عبد الله بن مسعود بود،كسى كه نه از قبيله قريش بود و نه آرمان سياسى داشت.پيشتر گفتيم كه او سرپرست‏بيت المال در كوفه بود و هنگامى كه عثمان به او نوشت:«...تو فقط خزانه‏دار مايى حق اعتراض به وليد در مورد برداشتى كه از بيت المال كرده است،ندارى.»با خشم و قهر استعفا كرد.نقل مى‏كنند كه وى در خطبه هفتگى خود به عنوان اعتراض به خليفه آشكارا مى‏گفت:«همانا راست‏ترين سخن كتاب خدا و بهترين هدايت،هدايت محمد (ص) است و بدترين امور،امورى است كه در دين سابقه ندارد.و هر امر بى‏سابقه در دين بدعت است،و هر بدعتى گمراهى است و هر گمراهى در آتش است.»
البته خليفه،پس از اين كه وليد،گفته‏هاى عبد الله را درباره خليفه،به وى‏نوشت،او را به مدينه احضار كرد.همين كه عبد الله وارد مسجد پيامبر (ص) شد،عثمان خطاب به حاضران گفت: «اكنون!جانور كوچك بدى بر شما وارد شد،آن كه روى خوراكش راه مى‏رود،نشخوار مى‏كند و ادرار مى‏كند».ابن مسعود در جواب گفت:«من چنين نيستم.من همراهى پيامبر خدا (ص) هستم در روز بدر،روز احد،روز بيعت رضوان،روز خندق و روز حنين‏».پس عثمان به خدمتكارش دستور داد تا عبد الله را به زور از مسجد بيرون اندازند،و او هم عبد الله را تا در مسجد كشيد،عبد الله به زمين خورد،يكى از دنده‏هايش شكست.پس از آن،عثمان مقررى او را قطع كرد.عبد الله پس از آن رويداد،دو يا سه سال زندگى كرد كه در تمام آن مدت به مخالفت‏خود با عثمان ادامه داد.هنگامى كه عبد الله مسعود از دنيا رفت وصيت كرد كه عثمان بر جنازه‏اش نماز نخواند.و درباره نماز و مراسم كفن و دفنش به عمار وصيت كرد،عمار هم عبد الله را پس از نماز بدون اجازه خليفه به خاك سپرد.
عمار بن ياسر
كسى كه پيش از ديگران به مخالفت‏با عثمان قيام كرد و مردم را به مبارزه با قريش-به خاطر باز گرداندن خلافت،از على به معاويه-فرا خواند،عمار ياسر بود،زيرا در شخصيت عثمان پلى را مشاهده مى‏كرد كه خلافت از روى آن پل،از دستهاى اصحاب قديم پيامبر (ص) به سوى آزاد شدگان از دودمان اميه گذر مى‏كرد.حوادثى پياپى روى داد،كه براى عمار و نيكانى مانند او درستى حدس و گمانشان را به اثبات رساند.
بدون ترديد رفتارى كه عثمان نسبت‏به ابوذر و عبد الله بن مسعود انجام داد بر شدت مخالفت عمار افزود.پسر ياسر از كسانى نبود كه اگر چيزى بر خلاف كتاب خدا و يا سنت پيامبر (ص) ببيند،سكوت اختيار كند.شدت مخالفت او (كه از سرسخت‏ترين و نخستين مخالفان بود) جز با كيفرى سخت،سركوب شدنى نبود.
عثمان روزى تصميم گرفت تا عمار را مانند ابوذر تبعيد كند.على (ع) با اومخالفت كرد.عثمان على (ع) را هم به تبعيد تهديد كرد.على (ع) در حالى كه او را به مبارزه مى‏خواند فرمود:«اگر خواستى آن تصميم را بگير.»گوهرى گرانبها در بيت المال وجود داشت كه عثمان آن را زيور يكى از زنانش قرار داده بود،مردم در آن باره حرف مى‏زدند و حرفها زياد شد تا اين كه خليفه را به خشم آورد.روزى عثمان در حال خطبه خواندن گفت:«بايد ما نيازمان را از اين اموال برآوريم هر چند كه بر خلاف خواست مردم باشد.»على (ع) در مقابل او گفت:«در اين صورت، جلو تو را خواهند گرفت و ميان تو و بيت المال فاصله خواهند افكند.»عمار نيز گفت:«خدا را گواه مى‏گيرم كه من به عنوان نخستين مخالف تبعيد مى‏شوم.»پس،عثمان به او گفت:«اى پير فرتوت آيا على تو را گستاخ كرده است؟بگيريدش!»پس او را گرفتند و پيش عثمان آوردند، خليفه به قدرى او را زد كه از هوش رفت،و همچنان بى‏هوش بود كه نماز ظهر و عصر و مغربش از دست رفت.چون به هوش آمد وضو گرفت و نماز خواند و گفت:«سپاس خدا را كه اين اولين بار نيست كه در راه خدا شكنجه شديم‏» (35) .
نقل كرده‏اند كه گروهى از اصحاب (از جمله،طلحه،زبير،مقداد و عمار) نامه‏اى به عثمان نوشتند و بدعتهايش را در آن نامه بر شمردند و به او نسبت‏خيانت دادند،به او اعلان كردند كه اگر آنها را كنار نگذارد بر او خواهند شوريد.آن گاه،عمار نامه را نزد عثمان برد.همين كه عثمان صدر نامه را خواند رو به عمار كرد و گفت:آيا تو در ميان آنان عليه من پيشقدم مى‏شوى؟عمار گفت من خير خواه‏ترين آنانم نسبت‏به تو.عثمان گفت:دروغ مى‏گويى اى فرزند سميه!عمار در جواب گفت:به خدا سوگند من فرزند سميه و ياسرم.سپس،عثمان به غلامان خود دستور داد تا دست و پاى او را گرفتند و در حالى كه كفش به پايش بود با لگد به دو بيضه او زد كه موجب ابتلاى وى به فتق شد،و به علت ناتوانى و سالخوردگى،بى‏هوش افتاد (36) .
به هر حال،عمار بيش از همه كس با عثمان مخالفت مى‏كرد و بيش از همه فريادبرمى‏آورد،و به دليل سابقه درخشانى كه در اسلام داشت،و هم به خاطر سخنانى كه پيامبر (ص) درباره او گفته بود،و در آغاز اين فصل بعضى از آنها را نقل كرديم،مخالفت او براى عثمان سنگين بود.
شرح حال مقداد بن اسود،صحابى بزرگوار ديگر و مخالفت وى با عثمان گذشت و تاريخ چيز بيشترى از او در ايام افزايش شمار مخالفان نقل نكرده است.
خارج شهر مدينه
قريش در زمان جاهليت‏به حكم مجاورتشان با خانه خدا مدعى برترى بر ساير عربها بودند. پيامبر بزرگوار (ص) خواست كه طرز تفكر قريش مخصوصا و جامعه عرب را عموما از خرافات تفكر طبقاتى پاك كند،زيرا آن طرز تفكر،با آنچه اسلام از برابرى و برادرى ى‏گفت‏سازگار نبود.پيامبر (ص) روز فتح مكه در حضور جمع ايستاد و فرمود:«اى توده قريش! همانا خداوند خودخواهى زمان جاهليت و افتخار به نياكان را از شما برداشته است.عرب را بر عجم فضيلتى نيست مگر به تقوا...»با همه اينها،پيامبر (ص) آن قدر عمر،نكرد تا انديشه طبقاتى را از بيخ و بن بركند.و اين انديشه در حال ركود و خواب و انفعال باقى ماند.
خلافت ابو بكر آمد و بحث و جدلش را با انصار بر مبناى اولويت قريش براى زمامدارى متمركز ساخت،در نتيجه،فكر امتياز طبقاتى از حالت ركود خود به وضع اوليه‏اش بازگشت و در عهد خليفه دوم رشد يافت.و در زمان خليفه سوم بحدى بالا گرفت كه قريش تمام جهان اسلام را از آن خود دانست و بشدت خود را برتر از ديگر اعراب شمرد.اين عمل،در حقيقت، چيزى نبود جز واكنشى در مقابل كسانى كه اعتقاد داشتند اسلام دين برابرى و برادرى است;دينى كه هدفش عزت بخشيدن و گراميداشت همه مسلمانان است نه عزت دادن به يك گروه اندك به بهاى ميليونها مسلمان ديگر.البته آزاد مردان مسلمان غير قريشى،از اين كه قريش تمام ادعاى برترى خود را به نام دين انجام مى‏دهد،در رنج‏بودند!در صورتى كه در روزگار خليفه سوم،امويان،مهتر وبزرگ قريش شدند،ولى در همان حال،از نظر ديانت از همه مسلمانان،سست‏تر بودند.
شروع مخالفت در كوفه
آغاز جرقه مخالفت از خارج مدينه در ميان قبايلى پيدا شد كه بيشتر از مردم يمن و مقيم كوفه بودند.تاريخ نويسان نقل مى‏كنند كه شروع مخالفت در زمان سعيد بن عاص بود (آن كسى كه به جانشينى وليد بن عقبة ابن ابى معيط والى كوفه،شد) در جريانى كه در محل اقامت والى و در حضور او پيش آمد.مورخان در تفصيل جريان،اختلاف نظر دارند.
در روايتى آمده است كه جمعى از قاريان و بزرگان كوفه در مجلس سعيد،سخن از نواحى كوفه (باغهايش) به ميان آوردند.رئيس شهربانى او عبد الرحمان بن خنيس اسدى گفت:البته من مايل بودم كه آنها از آن امير باشند و براستى كه براى شما بهتر بود.آن گاه،مالك اشتر گفت:به خدا قسم اگر او چنان ميلى هم داشته باشد،از انجام آن ناتوان خواهد بود.سعيد خشمگين شد و گفت:باغهاى اطراف كوفه از آن قريش است.اشتر به او گفت:آيا تو مراكز سر نيزه‏هاى ما و آنچه را كه خداوند ملك عموم ما قرار داده است‏باغ خود و فاميل خودت مى‏دانى؟ديگران هم حرف زدند.عبد الرحمان اسدى گفت:چطور جرات مى‏كنيد در مقابل حرف امير،حرف مى‏زنيد؟و با آنها درشتى كرد.سپس،اشتر گفت:اين مرد كيست؟مبادا از دست‏شما فرار كند.بر او شوريدند و سخت او را لگد كوب كردند بحدى كه بى‏هوش افتاد و بعد از پايش گرفتند و به يك سو كشيدند.پس از آن كه آب به رويش پاشيدند به هوش آمد و به امير گفت:كسى را كه تو تعيين كرده بودى مرا به قتل رساند.سعيد گفت:شب،كسى پيش من نماند،[همه را از اقامتگاه خود بيرون كرد] (37) .
روايت ديگرى مى‏گويد:كه مردم در مجلس سعيد از سخاوت طلحة بن عبيد الله‏سخن گفتند، سعيد گفت:هر كسى هم كه ثروت طلحه و املاك او را داشته باشد شايستگى بخشندگى خواهد داشت.اگر آنچه طلحه داشت من مى‏داشتم،براى شما زندگى خوشى فراهم مى‏كردم. پس آن نوجوان اسدى گفت:دوست داشتم كه اين كرانه رود (آنچه از باغها و بوستانهاى ساحل فرات از آن پادشاهان كسرى بود) مال تو باشد.آنها گفتند:خدا دهانت را بشكند.به خدا سوگند كه تو را از پا در مى‏آوريم،پدرش در جواب آنان گفت:او نوجوان است‏بر او خرده نگيريد.گفتند:آخر او آرزو مى‏كند تا املاك ما در خارج شهر از آن سعيد باشد؟پس به آن نوجوان حمله كردند پدرش خواست از او دفاع كند;هر دوى آنها را كتك زدند تا هر دو بى‏هوش افتادند.بنى اسد اطلاع يافتند و كاخ را محاصره كردند و سعيد ايشان را برگرداند.به هر حال،هر دو روايت‏يادآورى مى‏كنند كه اشتر و ديگر افرادى كه با او بودند از امير كوفه فاصله گرفتند و زبان به انتقاد از سعيد و خليفه گشودند.اين بود سر آغاز مخالفت در كوفه.
چه اين روايت درست‏باشد يا آن،اين داستان دليل بر اين است كه در آن برهه از زمان،مردم،از قريش و بزرگان ايشان و ادعاهاى گسترده و چپاولگريها و دست درازيهايشان بر اموال مسلمانان سخت ناراحت‏بودند.
بعلاوه،من اعتقاد دارم كه اين جريان هر چند علت عمده بروز مخالفت است اما تنها دليل و يا نخستين علت نيست‏بدون ترديد مخالفت عبد الله بن مسعود و سخنرانيهايى كه در آنها از سياست عثمان و استاندارانش انتقاد مى‏كرد،از جمله دلايل باز شدن چشم و گوش مردم كوفه به معايب تشكيلات حاكم بود.آنچه براى ابوذر از تبعيد و نفى بلد اتفاق افتاد نيز از جمله وسايل شكل گيرى فكر مخالفت‏بود.در پيش گذشت كه مالك اشتر و ديگران در كاروان ابن مسعود بودند كه عهده‏دار دفن اين صحابى مظلوم شدند.و آنچه براى ابن مسعود،همان صحابى بزرگى كه مردم كوفه كاملا او را مى‏شناختند،پيش آمد،كه به هنگام بازگشت‏به مدينه كتك خورد و از مسجد به بيرون انداخته شد،علت ديگرى براى مخالفت‏بود.جسارت عثمان نسبت‏به عمار بن ياسر كه در زمان عمر،والى كوفه بود و مردم كوفه او را به عنوان الگوى نيكى،پارسايى و درستى مى‏شناختندعلت ديگرى براى اين مخالفت‏بود.همه اين‏ها اوجگيرى مخالفت افراد صالح كوفه را به همراه داشت،پيامدى قابل پيش بينى بود كه در هر فرصتى انتظار ظهور و بروز آن مى‏رفت،تا اين كه در جريان سعيد چنين فرصتى دست داد.
مخالفان تبعيد مى‏شوند
مخالفت در كوفه به همان نحو مطرح شد كه نسبت‏به ابوذر در مدينه انجام گرفته بود.تبعيد از محل زندگى يك نوع مجازات تقليدى براى مخالفان دستگاه حاكم به شمار آمد.تبعيد شدگان سياسى به جانب شام رهسپار مى‏شدند تا از آنان به دست معاويه-نيرومندترين مرد حكومت-انتقام گرفته شود.
منطق معاويه
تبعيد شدگان در محل كنيسه مريم منزل گرفتند و معاويه با آنان ملاقات كرد و بارها با ايشان صحبت كرد و براى جمع آنان به سخنرانى پرداخت و موضوع سخنرانيش عبارت از فضيلت قريش در تاريخ جاهليت و اسلام بود.او درباره فضيلت قريش استدلال كرد كه هر طايفه‏اى در تاريخ خود به مصيبتى گرفتار شده‏اند اما خداوند از قريش همواره پشتيبانى كرده است و ايشانرا در تحت‏حمايت‏خود حفظ كرده است،خداوند خلافت را از ميان اصحاب پيامبر (ص) به قريش واگذار كرده است،و هيچ كسى را جز آنان شايسته خلافت نديده است. معاويه به آنان گفت:خداوند قريش را در زمان جاهليت‏با اين كه كافر بودند حفظ مى‏كرد آيا ممكن است‏حالا كه پيرو دين او هستند نگهدارى نكند؟او يك بار به آنان گفت:قريش مى‏دانستند كه ابو سفيان،عزيزترين آنها و فرزند گرامى‏ترين آنهاست،هر چند خداوند او را پيامبر قرار نداد،چون پيامبر را انتخاب كرده،و گرامى داشته است.براستى كه من تصور مى‏كنم اگر ابو سفيان پدر همه مردم بود فرزندى بى‏خرد،نزاده بود.
صعصة بن صوحان در جواب او گفت:دروغ گفتى،زيرا كه پدر مردم (آدم) بهتراست از ابو سفيان،او كسى است كه خداوند به دست قدرت خود آفريده و در او از روح خود دميده و به فرشتگان فرمان داد،تا او را سجده كنند،اما در ميان فرزندان آدم،نيكو كار و بد كار،ياوه گو و هوشيار وجود دارد.
بدين سان،منطق معاويه،بسى گمراه كننده بود.او مى‏گفت پدرش ابو سفيان پس از پيامبر خدا (ص) بهترين مردم بوده است.به اين ترتيب او بهتر از اهل بيت پيامبر (ص) و بهتر از همه اصحاب پيامبر (ص) بوده،كه در ميان آنان كسانى چون ابو بكر و عمر بودند!!البته معاويه فراموش كرده بود كه حمايت‏خداوند از قريش،گراميداشت ابو سفيان و فرزندان او و همانند آنان از مردم قريش نبود،بلكه بزرگداشت‏بيت الله الحرام و پيامبر بزرگوار-بهترين فرزند ابراهيم-و نيز استجابت دعاى پيامبر خدا،ابراهيم بود كه قرآن مجيد آن را چنين نقل مى‏كند:
«و هنگامى كه ابراهيم گفت:پروردگارا!اين جا را شهر ايمن قرار ده و اهل آن را-ايمان آورندگان به خدا و روز جزا-از ثمرات آن بهره‏مند كن.گفت:كسى را كه كافر شود.بهره اندكى دهم و آن گاه او را با شكنجه آتش و سرانجامى ناگوار،درمانده سازم!» (38) .
معاويه نمى‏دانست كه امامت در فرزندان ابراهيم،از جمله قريش،تنها از طرف خداوند مقرر است.و ستمگران از ايشان-چه به خود ستم كنند و چه به ديگران-هرگز به اين مقام نمى‏رسند.و ما در قرآن چنين مى‏خوانيم:
«و هنگامى كه پروردگار،ابراهيم را با سخنانى آزمود،پس در پايان فرمود;تو را پيشواى مردمان قرار دادم،ابراهيم عرض كرد:و از فرزندانم نيز قرار مى‏دهى؟جواب داد:عهد من به ستمكاران نمى‏رسد» (39) .
تاريخ نقل مى‏كند،معاويه راه را براى اين جمع تبعيدى باز كرد تا اين كه آنان به كوفه بازگشتند و دوباره مخالفتشان را از سر گرفتند.بار دوم به حمص تبعيد شدند،آن‏جا زير نظر و سيطره عبد الرحمان بن خالد بن وليد بودند.اين شخص نسبت‏به معاويه از ايشان سخت‏تر و درشتخوتر بود.در آن جا اظهار ندامت كردند.مالك اشتر نزد خليفه رفت و خليفه به او اجازه داد تا هر جا كه مايل است‏برود،او هم بازگشت‏به حمص را انتخاب كرد،تا وقتى كه مخالفت اوج گرفت و به كوفه رفت آن گاه،با يزيد بن قيس گروهى را روانه محلى به نام‏«جرعى‏»ساخت تا در آن جا مانع ورود سعيد بن عاص به شهر كوفه شوند زيرا سعيد پس از ديدار خليفه به محل ماموريتش برمى‏گشت.ناچار سعيد به مدينه برگشت.مردم از عثمان خواستند كه ابو موسى را والى كوفه قرار دهد و او چنين كرد.ما شدت گرفتارى اين تبعديها را هنگامى درك مى‏كنيم كه نامه مالك اشتر را در پاسخ نامه‏اى كه خليفه براى مردم كوفه فرستاده است و در آن نامه مخالفان را توبيخ مى‏كند،بخوانيم:اينك پاسخ نامه مالك به خليفه سوم:
«از مالك بن حارث به خليفه گرفتار،خطا كار،منحرف از راه و روش پيامبر و كسى كه حكم قرآن را پشت‏سر انداخته است:
اما بعد،نامه تو را خوانديم.خود و كارگزارانت را از جور و ستم نسبت‏به افراد صالح و تبعيد آنان بازدار تا ما از تو اطاعت كنيم.تو گمان كردى كه ما بر خود ستم روا داشتيم،در صورتى كه اين تنها تصور تو است كه تو را بيچاره كرده است و همان است كه در نظر تو ستم را عدالت و باطل را حق جلوه مى‏دهد.و اما دوست داريم كه دست‏بردارى و توبه كنى و از خداوند درباره جنايت در مورد نيكان ما و تبعيد ساختن شايستگان ما،و بيرون راندن ما از شهر و ديارمان،و رياست دادن جوانان بر ما،آمرزش بخواهى.و نيز عبد الله بن قيس-ابو موسى اشعرى-و حذيفه را حاكم بر ما قرار دهى كه ما به آن دو نفر راضى هستيم.
وليد و سعيدت و هر كسى از افراد خانواده‏ات را كه خواهش نفس،تو را بدو فرا مى‏خواند،از ما باز دار!ان شاء الله.و السلام‏» (40) .دامنه مخالفت‏به بصره كشيد در آن جا عده زيادى ناراضى از سياست‏خليفه پيدا شدند،شدت مخالفت در مصر هم كمتر از كوفه نبود.نقل مى‏كنند كه محمد ابن ابو بكر و محمد بن ابو حذيفه به مصر رفتند و گروهى از مردم را بر خليفه شوراندند.در حالى كه عبد الله بن سعد بن ابى سرح در مصر فرمان مى‏راند و به مردم ستم مى‏كرد،لازم نبود كه آن دو نفر براى مردم آن جا از خارج دليل و برهان بياورند.نقل كرده‏اند كه عبد الله،پس از مراجعت‏يكى از شاكيانش از مدينه،او را به قتل رساند.
نقل شده است كه گروهى از مردم مدينه-از صحابه و غير صحابه-به مردمى كه در گوشه و كنار بودند نوشتند:«اگر خواهان جهاديد به سوى آن بشتابيد،زيرا خليفه شما دين محمد را تباه كرده است.پس،شما آن را بپا داريد!»در نتيجه،دلهاى مردم نسبت‏به خليفه مشكوك شد.
مردم نام على را به زبانها آوردند
طبيعى بود كه در برابر اين رويدادها مردم غير قريش،به ياد على بن ابى طالب بيفتند، موضع قريش را نسبت‏به او به ياد آورند و اشتباه كشنده‏اى كه اصحاب شورا با برگرداندن خلافت از على به عثمان مرتكب شدند،و امت اسلام را گرفتار بزرگترين مشكلى كردند كه تا آن زمان با آن مواجه شده بود.البته براى صاحبان بصيرت روشن بود كه اگر على (ع) پس از خليفه دوم ولى امر مى‏شد،اين امت‏با چنان مشكلى مواجه نمى‏شد.آنان فكر مى‏كردند كه خلافت على (ع) تنها راه حل مشكلاتى است كه اين امت درگير آنهاست.
نام على زياد بر زبان مردم افتاده بود،عثمان در وجود على (ع) و حضورش در مدينه رنج و درد فزاينده‏اى براى خود مى‏ديد.بدين جهت از او خواست تا براى مدتى مدينه را ترك گويد تا از خاطره‏هاى مردم برود،ولى هر گاه گرفتاريها زياد مى‏شد از او مى‏خواست تا براى جلوگيرى مردم باز گردد.روزى ابن عباس با نامه‏اى از جانب او نزد على آمد كه در آن نوشته از على (ع) خواسته بود تا از مدينه به ملكى كه در ينبع داشت‏خارج شود تا مردم كمتر از او ياد كنند.على (ع) به او فرمود:
«اى پسر عباس!عثمان قصدى ندارد مگر اين كه مرا مثل شتر آب كشى قرار دهد كه با سطل آب مى‏كشد،هى بروم و برگردم.نزد من فرستاد كه از شهر خارج شوم و بعد فرستاد تا برگردم.هم اكنون او مى‏فرستد تا بيرون روم،به خدا قسم بحدى من از او دفاع كردم كه ترسيدم مرتكب گناه شده باشم‏» (41) .
مشكلى كه على (ع) با آن مواجه است
در حقيقت على (ع) در مورد عثمان دچار مشكلى بود بالاتر از مشكلاتى كه عثمان در حكومت‏خود با آنها مواجه بود.براستى عثمان اين امكان را داشت كه تمام مشكلات خود را با تغيير سياست مالى اسرافكارانه و بر كنار ساختن كاركنان اموى و كوتاه كردن دست مروان بن حكم،حل كند.با اين تغيير جهت اطمينان مردم به او جلب مى‏شد و از او راضى مى‏شدند. اما على (ع) هيچ راه حلى براى مشكل خود و مشكل امت در مورد عثمان در اختيار نداشت.او بخوبى با بينش عميق خود مى‏ديد كه آينده اين امت و سرانجام كارش تا مدتى دراز آنچه را كه براى عثمان پيش خواهد آمد،تثبيت مى‏كند و عثمان در سياستى گرفتار شده است كه سرانجامى جز به دست گرفتن قدرت اسلام به وسيله امويان ندارد.و امويها گروهى هستند كه حتى يك روز نسبت‏به دين اخلاص نورزيده‏اند و داخل در اسلام نشدند،مگر پس از آن كه تحت فشار قرار گرفتند.على (ع) كوچك و بزرگ آنان را بخوبى مى‏شناخت.او خود كسى بود كه ايشان را به اسلام واداشت و دماغشان را به خاك ماليد تا اين كه وارد به دين اسلام شدند، در حالى كه به دل راضى نبودند.او مى‏دانست كه اگر ايشان قدرت پيدا كنند مال خدا را ميان خود دست‏به دست‏خواهند كرد و بندگان خدا را برده خواهند ساخت و دين خدا را فاسد خواهند كرد.پس اگر در شهرها يكپارچه انقلاب شود،تا آن جا كه مسلمانان هرگزمانند آن را نديده باشند چه پيش خواهد آمد؟
البته در برابر عثمان سه راه بود:چسبيدن به سياست و خلافت‏خود،يا استعفا از خلافت و يا اصلاح قطعى و اساسى.دو راه اول بد بود و سومى غير قابل انتظار،زيرا اگر بر سياست‏خود پا فشارى كند،كشته خواهد شد و قتل او حادثه‏اى زشت و ناپسند خواهد بود.بنى اميه با قدرت و كس و كارى كه دارند،مى‏توانند به بهانه خونخواهى عثمان به دست‏خويشاوندان خود، مسلمانان شايسته را به شعله‏ور ساختن آتش جنگ بكشانند و آن را نردبانى براى دستيابى به قدرت و حكومت اسلامى قرار دهند.
اگر عثمان مجبور به استعفاى از خلافت‏شود و استعفا كند و مردم به جاى او كسى را انتخاب كنند بنى اميه ساكت نخواهند ماند زيرا آنان هم پول دارند و هم كس و كار-ممكن بود اعلان كنند كه عثمان خليفه شرعى و قانونى است و مجبور ساختنش به استعفا،قانونى بودن خلافت او را از بين نمى‏برد،و بدان وسيله به آنچه بخواهند برسند و بلكه از آن طريق آسانتر از حال كشته شدن عثمان دست‏يابند.
اما اصلاح;در راه و روش عثمان،نشانه‏اى كه از آن اميد اصلاح برود،وجود نداشت.آرى اگر خليفه مى‏خواست‏سياست مالى خود را تغيير دهد و اشرار از خويشان خود را بر كنار كند، خويشاوندانش از تصميم او دلتنگ مى‏شدند و او از چنان نيروى اراده و عزم استوارى برخوردار نبود تا انديشه‏اش را از تاثير گذارى آنان در امان نگهدارد.
براستى كه على (ع) تمام آنها را مى‏دانست و ليكن او به خاطر اجتناب از مفاسد دو راه حل ديگر،كوشش خود را براى رسيدن به راه حل سوم مبذول داشت.مورخان نقل مى‏كنند كه جمعى از اصحاب پيامبر (ص) كه مقيم مدينه بودند،به اصحابى كه در مرزها اقامت داشتند، نوشتند تا به مدينه بيايند،زيرا جهاد اين جا پيش ماست.مردم بسيارى،عثمان را محاصره كردند و به او نزديك شدند و كسى از صحابه-به جز زيد بن ثابت،ابو اسيد ساعدى،كعب بن مالك و حسان بن ثابت-نبود تا از خليفه دفاع كند (اين افراد هم كسانى بودند كه از بخششهاى خليفه برخوردار بودند) .اصحاب اجتماع كردند و با على بن ابى طالب (ع) صحبت كردند تا ميان آنان و عثمان واسطه شود.
على (ع) تصميم مى‏گيرد تا مشكل را حل كند
على براى ميانجيگرى نزد خليفه رفت و با او صحبت كرد و از جمله مطالبى كه به او گفت اين بود:«مردم پيش من آمده‏اند و درباره تو با من صحبت كردند.به خدا قسم نمى‏دانم به تو چه بگويم.آيا چيزى بگويم كه تو نمى‏دانى؟يا راهى را بنمايم كه تو نمى‏شناسى؟آن كه پيش از ما به تو رسيده باشد چيزى نيست تا از تو پوشيده باشد تو صحابى رسول خدا بودى و هم به دامادى او نائل شدى.نه پسر ابو قحافه[ابو بكر]در عمل به حق سزاوارتر از تو بود،و نه پسر خطاب[عمر]شايسته‏تر از تو به انجام كار خير.البته تو در خويشاوندى به پيامبر (ص) نزديكترى.از جهت داماد پيامبر خدا بودن مقامى را دارى كه آن دو بدان نرسيده‏اند و در هيچ چيز به تو سبقت ندارند.پس،خدا را خدا را!درباره خودت بينديش...!به خدا سوگند آن كسى كه نابيناست توجه نمى‏كند و آن كه نادان است فرا نمى‏گيرد.البته راه راست‏بخوبى روشن است.نشانه‏هاى دين جهت راهنمايى بر پاست.
اى عثمان!مى‏دانى كه برترين بندگان خدا در نزد خدا رهبر عادلى است كه خود هدايت جوست و ديگران را هدايت مى‏كند،و سنتى را كه علم دارد به پا مى‏دارد و بدعت متروك در دين را نابود مى‏سازد...و براستى كه بدترين خلق خدا رهبر ستمكارى است كه خود گمراه است و ديگران نيز به وسيله او گمراه مى‏شوند.پس،چنان كسى سنت آشكار را بميراند و بدعتى را كه متروك بوده است احيا كند.همانا من از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مى‏فرمود: روز قيامت رهبر ستمكار را بياورند در حالى كه نه يار و ياورى با اوست و نه كسى كه عذر او را بپذيرد،آن گاه او را يكسره در دوزخ اندازند،و در جهنم مى‏گردد چنان كه آسيا مى‏گردد، سپس در ژرفاى جهنم سقوط كند.
همانا من تو را از خدا مى‏ترسانم و مى‏ترسانم از خشم و عذابهايش كه عذاب او بسيار دردناك است.و بر حذر مى‏دارم تو را كه مبادا رهبر مقتول اين امت‏بوده باشى،زيرا مى‏گويند:يكى از رهبران اين امت كشته شد و در نتيجه،باب كشت و كشتار تاروز قيامت‏باز خواهد ماند. كارهاى اين امت‏بر آنان مشتبه گردد،و دسته دسته شوند و به جهت غلبه باطل،حق را نبينند و چون امواج به هم بشورند و حق و باطل مخلوط و مشتبه شود.»
سخنان على،عثمان را خوشنود نساخت،و به على (ع) گفت كه عمر هم افرادى همانند كسانى كه من به كار گمارده‏ام،بر سر كار آورد.على (ع) در پاسخ او گفت:عمر وقتى كه شخصى را به كار مى‏گمارد پا بر سر او مى‏نهاد تا كار خلاف نكند.اگر كسى درباره او حرفى مى‏زد،او را جلب مى‏كرد و بعد تا مرحله نهايى پيگيرى مى‏كرد،در صورتى كه تو ضعف نشان دادى خويشاوندانت را همراهى كردى.عثمان گفت:ايشان خويشان تو نيز هستند.على در پاسخ گفت:به جان خودم كه نسبت‏خويشى آنان با من نزديك است اما ديگران بر آنان برترى دارند. عثمان آن گاه،گفت:آيا مى‏دانى كه عمر،تمام مدت خلافتش معاويه را والى كرده بوده؟و من هم او را تثبيت كردم.على (ع) گفت:تو را به خدا آيا تو هم مى‏دانى كه معاويه بيش از«يرفا»غلام عمر،از او مى‏ترسيد؟عثمان گفت:آرى.سپس على (ع) گفت:«ولى معاويه اكنون بدون مشورت و امر تو به كارها مى‏پردازد،و به مردم مى‏گويد عثمان چنين دستور داده است. تو هم آگاه مى‏شوى و هيچ گونه اعتراضى به او نمى‏كنى‏» (42) .
به اين ترتيب مى‏بينيم كسى كه بايد مخالفترين مردم نسبت‏به خليفه باشد-زيرا كه او معتقد است‏خلافت‏حق اوست-بيش از همه او را حفظ مى‏كند و بيش از همه طالب خير و صلاح اوست.با همه اينها،عثمان،از گفتار على (ع) بيمناك شد،به منبر رفت و سخنرانى آتشينى كرد كه در آن مخالفان را تهديد به مجازات كرد.جز آن هم كارى نمى‏توانست‏بكند،چون طرف مشورتش مروان بود.در نتيجه،بر شدت مخالفت افزوده شد.
روشن است كه نامه‏هاى اصحاب مخالف ساكن مدينه كه به اطراف فرستادند به‏نتايج مورد انتظار خود رسيد.گروههايى از مصر،كوفه و بصره آمدند.و همگى از خليفه مى‏خواستند تا فرماندارانش را عزل كند و يا خود استعفا دهد و آنان او را تهديد مى‏كردند-در صورتى كه هر دو راه حل را رد كند-كشته خواهد شد.هنگامى كه خليفه آن وضع را ديد،نزد على (ع) آمد و از او خواست تا نزد ايشان برود،و آنان را باز گرداند.سپس،على (ع) به او گفت:بر چه مبنايى آنان را رد كنم؟به او گفت:بر مبناى اين كه هر چه تو پيشنهاد كنى،و صلاح بدانى،همان را انجام دهم.آن گاه على (ع) يادآور شد كه در مورد اصلاح بيش از يك بار با او صحبت كرده است و او هم بارها وعده اصلاح داده است،و هر پيمانى را كه نسبت‏به اصلاح امور،از طرف خود بسته است،مروان،معاويه،ابن عامر و عبد الله بن سعد او را از اجراى آن مانع مى‏شده‏اند. عثمان به على (ع) گفت من با آنان مخالفت‏خواهم كرد و از تو اطاعت مى‏كنم.
على (ع) بين نهضت كنندگان و خليفه وساطت مى‏كند و موفق مى‏شود
على (ع) با سى نفر از قريش و انصار راه افتادند.با مردم مصر صحبت كرد و به آنان از طرف خليفه وعده داد كه به خواسته ايشان جامه عمل بپوشاند.مصريان از او پذيرفتند.هنگامى كه على (ع) نزد خليفه برگشت،پيشنهاد كرد تا خليفه به مسجد برود و در حضور مردم تعهد اصلاح بدهد.خليفه هم به پيشنهاد على (ع) عمل كرد و گفت:
«من نخستين كسى هستم كه موعظه پذير است.از خداوند از آنچه كرده‏ام آمرزش مى‏طلبم و به سوى او برمى‏گردم.همچون منى خوددارى مى‏كند و برمى‏گردد.هنگامى كه از منبر به زير آمدم،بزرگان شما بيايند و نظرات خود را درباره من ابراز كنند،پس،به خدا قسم هر آينه اگر بحق مرا به بندگى برگردانند،من به سنت‏بندگى رفتار خواهم كرد،و تن به خوارى و لت‏بندگى خواهم داد.از طرف خدا راهى جز به سوى او وجود ندارد.به خدا سوگند مروان و طرفداران او را بر كنار مى‏كنم و شما را نسبت‏به آنان آزاد مى‏گذارم.»مردم رقت كردند و گريستند به حدى كه ريششان تر شد و خليفه نيز گريه كرد و مردم آرزوى خير كردند.
مروان خليفه را از تصميم خود منصرف مى‏كند
مروان در كمين بود،همين كه عثمان به منزل برگشت او را از عقيده خود منصرف كرد و به موضع اولش برگرداند.مروان به سوى گروههايى كه منتظر اصلاح بودند،بيرون آمد و با اجازه و از زبان خليفه با آنان صحبت كرد به ايشان دشنام داد و گفت:«...شما آمده‏ايد تا حكومت را از دست ما بيرون كنيد؟از ميان ما بيرون شويد.به خدا قسم اگر شما ما را مورد حمله قرار دهيد هر آينه از جانب ما كارى براى شما اتفاق خواهد افتاد كه موجب خوشحالى شما نخواهد شد... »چون قضيه به على (ع) رسيد فرمود:«اى بندگان خدا،اگر من در خانه‏ام بنشينم به من مى‏گويد مرا و خويشاوندى و حق مرا فرو گذاشته‏اى.و من اگر حرفى مى‏زنم مى‏آيد پيش مروان و بازيچه او قرار مى‏گيرد.و مروان او را با وجود كهنسالى و صحابى پيامبر (ص) بودن، هر جا كه مى‏خواهد به دنبال خود مى‏كشاند.على،سپس،با حالت‏خشم نزد عثمان رفت و به او گفت:
«آيا چنين نيست كه تو از مروان ناخوشنودى ولى او از تو راضى است‏به بهاى منحرف كردن تو از راه دين و از مسير عقلت همچون شتر رام كه صاحبش هر جا كه مى‏خواهد او را مى‏كشد؟ به خدا قسم كه مروان،نه در دينش صاحب راى است و نه درباره خودش.به خدا قسم مى‏بينم كه تو را به زير مى‏آورد و نه آن كه به بالا ببرد.من ديگر از اين پس براى مشكلات تو به اين جا باز نمى‏گردم،تو خود آبرويت را بردى و پا روى قولت گذاردى‏» (43) .
پس از اين مورد،على (ع) از وساطت ميان عثمان و دشمنانش خوددارى كرد.
طلحه،عليه عثمان توطئه مى‏كند و على (ع) توطئه را مى‏خواباند
روزى عثمان،در حالى كه محصور بود نزد طلحه آمد،به او گفت:من داراى حق‏برادرى،اسلام، خويشاوندى و دامادى هستم و اگر هيچ كدام از اين حقوق را هم نداشتم،و در زمان اهليت‏بودم،براى پسران عبد مناف ننگ بود كه برادر بنى تيم (طلحة بن عبيد الله) دست از كار آنها بردارد.طلحه از شورشيان پشتيبانى كرده بود و آنان را در محاصره‏اى كه براى عثمان ايجاد كرده بودند مورد تاييد قرار داده بود.شايد آمدن شورشيان به مدينه در پى نامه‏نگارى و تشويق طلحه صورت گرفته بود.على (ع) به منزل طلحه رفت و به او فرمود:اى طلحه!اين چه كارى است كه خود را درگير كرده‏اى؟طلحه جواب داد:اى ابو الحسن!آيا پس از اين كه شر از حد نهايى خود تجاوز كرده است و كار از كار گذشته است؟آن گاه،على (ع) بازگشت و به سوى بيت المال آمد و گفت:باز كنيد!كليدها را پيدا نكردند،در بيت المال را شكست و به مردم داد. مردم از پيش طلحه رفتند،چنان كه او تنها ماند.عثمان از اين عمل خوشحال شد طلحه نزد عثمان آمد و بر او وارد شد و به او گفت:يا امير المؤمنين!من قصد داشتم كارى بكنم اما خداوند نخواست آن كار انجام گيرد.عثمان گفت:به خدا سوگند تو براى توبه و اظهار پشيمانى نيامده‏اى.چون شكست‏خوردى اين جا آمدى.حسابت‏با خدا (44) .
از ابن عباس نقل شده است كه گفت:«موقع محاصره عثمان بر او وارد شدم (و اين داستان پيش از فرستاده شدن ابن عباس در آن سال به عنوان امير حج‏بود پس دست مرا گرفت و گفت از بالاى در.گوش بده!بعضى مى‏گفتند:منتظر چه هستيد؟عده‏اى مى‏گفتند:نگاه كنيد، شايد او بيايد.در آن بين كه ما ايستاده بوديم ناگاه طلحه عبور كرد و گفت:ابن عديس كجاست؟ (او يكى از رهبران شورشيان مصر بود) ابن عديس از جا برخاست و آن دو با هم نجوا كردند. آن گاه،ابن عديس برگشت و به يارانش گفت:مراقب باشيد،نه كسى به نزد عثمان برود و نه از پيش او بيرون آيد.عثمان سپس به من گفت:اين دستورى است كه طلحه صادر كرده است.بار خدايا مرا از شر طلحه خلاص كن!زيرا او اين مردم را وادار كرده است و آنان را بر من شورانده‏است.به خدا سوگند كه من اميدوارم او به هدفش نرسد و خون خودش ريخته شود. ابن عباس گفت:خواستم خارج شوم اما نگذاشتند تا اين كه محمد بن ابى بكر به آنان دستور داد تا راه را بر من گشودند و من بيرون شدم‏» (45) .اما زبير;مى‏گويند،پيش از قتل عثمان از مدينه بيرون رفته بود و بعضى هم گفته‏اند:در جريان قتل او حاضر بود.
و اما عايشه آن سال به مكه رفته بود و در حين انجام حج مردم را عليه عثمان تحريك مى‏كرد و سخن او به ابن عباس،روزى كه هر دو در حج‏بودند،قبلا گذشت:«تو را به خدا،كه به تو عقل و فهم و زبان آورى داده است قسم مى‏دهم،مبادا طلحه را پيش مردم خوار و تنها بگذارى...».
على بر خليفه در محاصره،آب مى‏رساند
هنگامى كه آب را بر روى عثمان بستند،على (ع) به طلحه فرمود:من مى‏خواهم با شتران آبكش آب به منزل عثمان ببرم،و سخت‏خشمگين بود تا اين كه شتران آبكش وارد منزل عثمان شدند.يك بار ديگر هم قصد داشت‏به عثمان آب برساند،و به شورشيان چنين گفت: كارى كه شما مى‏كنيد نه شبيه كار افراد با ايمان است و نه كار كافران.آب و غذا را از اين مرد قطع نكنيد.زيرا به مردم روم و فارس كه به اسارت در مى‏آيند،آب و غذا داده مى‏شود.در جواب گفتند:نه به خدا قسم ما هم از اين كار خوشحال نيستيم.
البته حصارى كه در پيرامون خليفه به وجود آمده بود حدود چهل روز ادامه يافت و شورشيان قصد داشتند يا او را به تغيير سياست وادارند و يا مجبور به استعفا كنند او به طور قاطع استعفا را رد كرد و گفت:«پيراهنى را كه خداوند بر تن من پوشانيده است از تنم بيرون نمى‏آورم.»خوب بود كه عثمان استعفا نكرد،و ليكن او در گفته‏اش اشتباه كرد كه گفت‏خلافت جامه‏اى است كه خداوند بر تن او پوشانده است.خدا آن جامه را براندام وى نپوشانده بود و خلافتش به دستور خدا و پيامبر (ص) نبود.كسى كه جامه خلافت را بر تن او پوشاند،عبد الرحمان بن عوف بود و به دنبال او قريش بودند،يا اگر خواهى بگو:خليفه دوم.به نظر مى‏رسد كه شورشيان در اول كار از او نمى‏خواستند تا استعفا دهد،و همچنين نمى‏خواستند او را بكشند.تمام هدف آنان در مورد وى اين بود كه او را وادار به تغيير سياست مالى خود و بركنار ساختن فرمانداران و دور كردن مروان از خود،كنند.او بارها به ايشان اين وعده را داد اما به آن عمل نكرد.سپس،شورشيان از او خواستند تا استعفا دهد،ولى او خوددارى كرد و در نتيجه، شورشيان به خشونت گراييدند.
امويان خويشاوند خود را تنها مى‏گذارند
وحشتناك اين بود كه با وجود درخواست كمك عثمان،معاويه و ساير فرمانروايان اموى به گسيل سرباز و نيرو به يارى خويشاوند خود-خليفه-براى شكستن محاصره و جلوگيرى از مهاجمان دست نزدند.گويند در حالى كه خليفه در محاصره بود،معاويه لشكرى را تا نزديك مدينه فرستاد،اما آن لشكر وارد مدينه نشد،زيرا معاويه به فرمانده آن دستور داده بود تا پيش از رسيدن فرمان كارى انجام ندهند.مى‏گويند معاويه به فرمانده آن لشكر گفته بود:نبايد بگويى:آن چه را غايب نمى‏بيند،حاضر مى‏بيند و تو غايبى و من حاضر.
مردم مدينه از خليفه دفاع نكردند
مساله قابل توجه ديگر اين كه مردم مدينه كه چند برابر شورشيان بودند،هيچ گونه حركتى انجام ندادند.به نظر مى‏رسد كه مهاجران قرشى (به جز امويان) از عثمان دور شده بودند و هر چند خواهان طول عمر او بودند،ولى سيطره بنى اميه،بر مردم قريش و قرار گرفتن قدرت جهان اسلام را در دست آنان نمى‏خواستند.اكثريت مردم قريش در مدينه اين چنين در مورد تفاهم خود با حزب سه نفرى كه فراهم آمده بود از عايشه،طلحه وزبير،با هم گفتگو مى‏داشتند.
اما انصار;اكثريت قاطع افرادشان با نارضايتى تن به فرمان عثمان داده بودند،زيرا او درباره قريش مبالغه كرده،دورترين قبايل قريش از اسلام[بنى اميه]را به گردن مردم سوار كرده بود. و انصار از اموالى كه از جانب عثمان به ديگران مى‏رسيد،برخوردار نبودند.در صورتى كه انصار به طبيعت‏خود از مردم قريش ديندارتر و علاقه‏مندتر به حركت در خط قرآن و سنت پيامبر (ص) بودند.به اين ترتيب،ساكنان مدينه عثمان را زبون ساخته و جلو هيچ شر و ناملايمى را از او نگرفتند.
دفاع على (ع) و فرزندانش از عثمان
واقع مطلب اين است كه امام على (ع) از همه مردم مدينه به قتل عثمان ناخشنودتر،و به نجات او از همه كس علاقه‏مندتر بود.در مورد عثمان به دفاع با ابراز محبت و يا به زبان اكتفا نكرد،بلكه تصميم گرفت‏با نيروى اسلحه از وى دفاع كند و دو فرزندش حسن و حسين را كه نزد او عزيزتر از چشمانش بودند،در راه دفاع از وى در معرض خطر قرار داد.على فرزندانش را نزد عثمان فرستاد و به ايشان دستور داد تا براى حمايت از وى در آستانه خانه‏اش بايستند. آنان با ديگر فرزندان صحابه در خانه خليفه بودند و شورشيان را از ورود به منزل مانع مى‏شدند و ليكن شورشيان اطلاع يافتند كه كمكهايى از سربازان شهرها براى دفاع از عثمان مى‏رسد و هم اكنون در بين راه مدينه است.بعضى از آنان كشتن عثمان را تنها راه حل ديدند. و چون نمى‏توانستند از در خانه بر او وارد شوند از ديوار خانه بالا رفتند و او را كشتند،به گونه‏اى كه افراد منزل متوجه او نشدند.
و بدين سان چيزى كه على (ع) براى جلوگيرى از آن نهايت كوشش را به كار برد،روى داد و همه تلاش وى در راه پيشگيرى از آن بى‏نتيجه ماند.
البته قتل خليفه كارى ناپسند،زشت،فجيع،با پيامدهاى سنگين براى آينده اسلام و مسلمانان بود.آن رويدادى اجتناب ناپذير نبود،در صورتى كه خليفه مقتول به نصيحت پسر ابو طالب توجه مى‏كرد و به اصلاح مفاسد مى‏پرداخت،و دست‏به بركنارى نزديكان‏زشتكارش مى‏زد.سياست‏خود را در مورد اموال مسلمانان همسان با سياست دو سلف صالح خود پايه گذارى مى‏كرد.و ليكن عثمان هيچ اختيارى از خود نداشت،مروان بن حكم كسى كه پيامبر او را از مدينه بيرون كرد،فرمانرواى واقعى و مشاورى بود كه خليفه هيچ يك از نظرات او را رد نمى‏كرد.
بعلاوه،بسيار ترديد دارم-پس از اين كه معاويه نيرومندتر از خليفه شده بود-اگر هم خليفه مى‏خواست او را عزل كند توانايى عزل او را مى‏داشت.فرض كنيد كه عثمان به او مى‏گفت كه بر كنار است!و او كنار نمى‏رفت،آيا در اين صورت،خليفه او را مجبور به بركنارى مى‏كرد؟آيا خليفه سوم قدرت آن را داشت تا او را مجبور به كناره‏گيرى كند؟
اين پايان غم انگيز چه چيز را روشن كرد؟
در حالى كه ما از رويدادهاى زمان عثمان و پايان غم انگيز آن سخن مى‏گوييم،جز اين كه مطالب ذيل را يادآورى كنيم،سخن ديگرى نمى‏توانيم بگوييم.
البته خلافت،با همه جريانات آن،درستى مطلبى را كه ما در اين كتاب راجع به آن بارها سخن گفته‏ايم تاييد مى‏كند.آن مطلب اين است كه جريان رهبرى جهان اسلام پس از وفات پيامبر (ص) درست نمى‏شد،مگر اين كه مطابق سفارش پيامبر (ص) و گزينش او انجام مى‏گرفت، زيرا آن بزرگوار به وسيله وحى و الهام تاييد مى‏شد و به اهل بيت و ياران خود آشناتر و از همه مردم به مصلحت امتش علاقه‏مندتر بود.روا نبود كه جريان اين رهبرى را به دست تصادف انتخابى واگذارد كه همه مسلمانان يا بيشتر آنان شركت داشته باشند،يا اعضاى طبقه ممتاز مانند اصحاب پيامبر (ص) و يا طبقه اشرافى همانند مردم قريش در آن دخالت كنند.و نيز درست نبود كه گزينش خليفه‏اى را كه به صورت انتخابى و يا تعيينى به خلافت رسيده است و يا به گزينش افرادى مانند اعضاى شورا بوده است،به دست تصادف سپرد.
بى‏گمان انتخاب مردم و يا گزينش يك فرد و يا افراد كه گاهى درست،و زمانى‏نادرست از كار در مى‏آيد،خطرى است‏براى آينده امتى كه حامل پيامى آسمانى براى خود و براى همه جهانيان است و پيوسته در حال رشد و ترقى مى‏باشد.همان انتخاب و گزينش نادرست‏باعث رسيدن امت‏به رهبرى ضعيفى مى‏شود كه شايستگى براى حمل بار رسالت‏خود را ندارد و يا وصول به آن رهبرى كه امت و رسالت آن را از راهى كه صاحب رسالت‏برايش ترسيم كرده است،منحرف مى‏سازد.
بى‏گمان پيروزى دو جريان انتخاب و تعيينى كه ابو بكر و عمر را به خلافت رساند،باعث‏شد كه مسلمانان و مورخان و دانشمندان اسلامى شكست هولناكى را كه انتخاب خليفه سوم در پى داشت فراموش كنند.آرى،موفقيتهاى دو خليفه كاردان چشم مسلمانان را خيره كرده بود،و آنان نمى‏توانستند به رويدادهاى زمان عثمان بنگرند كه با صداى غرا فرياد مى‏زند كه‏«انتخاب‏»براى امتى كه داراى رسالت اصلاح گرايانه است،و از طرفى در آغاز جنبش خود قرار دارد،در خور و شايسته نيست.زيرا روش انتخاب اين رسالت را به انحراف و شكست مى‏كشاند.
براستى كه مسلمانان موضوعى بسيار واضح را فراموش كردند،و آن اين بود كه هدف رسالت اسلامى تنها اين نبود كه امت فقط دوازده سال-همان مدت خلافت‏خليفه اول و دوم-مطابق هدايت و قوانين اسلامى حركت كند.آرى،هدف رسالت‏خيلى برتر و بالاتر و رساتر از اينها بود. اگر مسلمانان به نداى پيامبر اكرم (ص) در روز غدير خم گوش فرا داده بودند هر آينه خود صدها سال ادامه مى‏داشت.چه كسى مى‏داند؟چه بسا كه تمام دنيا به جهان اسلام تحول مى‏يافت.
اگر چه جمعى از اصحاب اعتقاد داشتند عبارات صريح پيامبر (ص) درباره على (ع) نسبت‏به تعيين وى براى خلافت روشن و آشكار نيست،ولى بى‏ترديد عبارات پيامبر (ص) در تعيين على (ع) به خلافت و تمايل آن حضرت به اين كه على (ع) پس از او رهبر اين امت‏باشد روشن است.بر امت‏بود تا از اين تمايل مقدس پيامبر (ص) در مورد خلافت الهام گيرد.اگر آن كار را كرده بود خويشتن را از گرفتاريهاى مهلك نجات داده بود.البته طلحه،زبير و عايشه،كه با نفوذترين دشمنان عثمان بودند،مى‏ترسيدند كه اگر عثمان در قدرت خود باقى بماند،پس از خود فردى از بنى اميه را جانشين خود قرار دهد و معتقد بودند كه كشته شدن عثمان،باعث جايگزينى يكى از اين دو نفر به جاى او خواهد شد.آنان هيچ تصور نمى‏كردند كه على (ع) پس از او خليفه خواهد بود،زيرا آنان به نيرومندى قريش اطمينان داشتند و قريش هم كه على (ع) را انتخاب نمى‏كرد.
و ليكن آنان نمى‏توانستند پيش بينى كنند،كه پس از قتل عثمان قريش قدرت خود را براى مدتى از دست‏خواهد داد و حرف آخرى كه سرنوشت‏خلافت را در آن برهه از زمان تعيين مى‏كند،از آن غير قريش خواهد بود.
پى‏نوشتها:
1-آيه 155 سوره آل عمران (3) .
2-ابن ابى الحديد در ج 2 شرح نهج البلاغه ص 411-412 از شعبى اين محاوره را نقل كرده است.
3-ج 1 ص 53 (شماره حديث 149) .
4-ج 5 ص 329 (شماره حديث 3877) .
5،6،7-همان كتاب ص 332-333.
8-ج 5 صحيح بخارى ص 32.
9-شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 411.
10-امام،على بن ابى طالب نوشته عبد الفتاح عبد المقصود،ج 1 ص 287.
11-كامل ابن اثير ج 3 ص 57.
12-السيرة النبوية ج 2 ص 409.
13-السيرة النبوية،ج 2 ص 296.
14-كامل ابن اثير ج 3 ص 40.
15-نيكولو ماكياولى سياستمدار و متفكر ايتاليائى (1469-1527) سياست را از اخلاق جدا كرد.مكياوليسم روشهاى غير اخلاقى را براى رسيدن به هدف مجاز مى‏شمارد،معتقد است اگر زمامدار بخواهد بماند نبايد از شرارت بهراسد...«فرهنگ سياسى داريوش آشورى‏»،ص 152.م.
16-الامام على بن ابى طالب (ع) تاليف عبد الفتاح عبد المقصود ج 2 ص 120.
17-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 412.
18-الكامل ابن اثير ج 3 ص 44.
19-الفتنة الكبرى ج 1 ص 193.
20-به هنگام فتح مكه‏«م‏».
21-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 3 ص 104.
22-الفتنة الكبرى ج 1 ص 77.
23-انساب الاشراف بلاذرى ج 4 ص 31 چاپ قدس.
24-الكامل ابن اثير ج 3 ص 52.
25-الطبقات ابن سعد ج 3 ص 110.
26-همان منبع.ص 222.
27-همان منبع.ص 136.
28-الفتنة الكبرى ج 1.
29-الكامل ابن اثير ج 3 ص 82.
30-نعثل:پير خرف،كفتار...المنجد.
31-تاريخ طبرى در رويدادهاى سال 36 ص 3112،الكامل ابن اثير ج 3 ص 102.
32-ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 2 ص 506 اين گفتگو را نقل كرده است.
33-سوره توبه آيه 34.
34-نهج البلاغه ج 2 ص 12-13.
35-انساب الاشراف بلاذرى ص 48.
36-شرح نهج البلاغه ج 2 ص 239.
37-انساب الاشراف ج 4 ص 42.
38-سوره بقره (2) آيه 126.
39-سوره بقره (2) آيه 124.
40-الكامل ابن اثير،ج 3،ص 73 و در ص 83.
41-نهج البلاغه ج 2 ص 233.
42-الكامل ابن اثير ج 3،ص 77.
43-الكامل ابن اثير (چاپ دار الكتب العربى) ص 81-82.
44-الكامل ابن اثير ص 84.
45-الكامل ابن اثير ص 37.
******************
بخش سوم: امام در دوران خلافت‏خويش
فصل بيست و دوم
1- بيعت‏با امام (ع)
وانگهى آن انسان محروم،اضافى رداى خلافت را به تن كرد.
سپس ديگهاى كينه و نفرت جوشيدن گرفت.
ريشه آن درخت پوسيد و سقوط كرد-و آن آهوان (پس از خوردن از برگ آن درخت و سير شدن) زبان به اطراف دهان گرداندند،و حرارت زياد آتش كينه‏ها بالا گرفت.
در صورتى كه اگر زمام شتر خلافت را به او سپرده بودند،آنان را با بزرگوارى و بدون مهار (با آزادى تمام) به سمت مقصد مى‏برد.
اگر شتر خلافت از آغاز كار در پيشگاه با عظمت او زانو زده بود،هر آينه در منزلگاهى استوار، آرام مى‏گرفت.
اگر قريش پس از قتل عثمان زمام خلافت را به دست گرفته بود به هيچ وجه امكان نداشت على بن ابى طالب (ع) به خلافت‏برسد.اگر طلحه و زبير و يارانشان پيش بينى مى‏كردند كه ممكن است پس از عثمان،على (ع) عهده‏دار امر امت گردد،بى‏شك با عثمان مخالفت نمى‏كردند،و ديگران را وادار به قتل او نمى‏ساختند.البته هر كدام از اين دو نفر آرزو داشتند كه خلافت از آن او باشد نه براى على (ع) زيرا قريش از هر جهت از او به خلافت‏حريصتر بودند. على (ع) به بنى هاشم-آن روزى كه خليفه دوم فرمان تشكيل شورا صادر كرد-فرمود:«اگر من در ميان شما از قوم شما اطاعت كنم هرگز به خلافت نخواهيد رسيد» (1) .و ليكن آنچه اتفاق افتاد اين بود كه پس از قتل عثمان،مدتى حكومت از دست رهبرى قريش بيرون شد.قريش از خلافت دور شد و نمى‏دانست چه كند...از آن جا كه رهبرى آن به دست افرادى بود كه وادار به قيام كرده بودند و آنها غير اموى بودند زيرا كسانى كه نهضت را به پا كردند از مردم قريش نبودند.در آن مدت كوتاه آن افراد از نفوذى برخوردار بودند كه قريش فاقد آن بود،بدون ترديد،روش خليفه سوم به مردم نشان داد كه قريش موقعى كه خلافت را از على (ع) به عثمان برگرداند،مرتكب اشتباه بزرگى شد.شكى نبود كه انصار،در توجيه خلافت و واگذارى آن به فرد مورد نظر خود فرصتى براى رهايى از نفوذ قريش و استبداد آنان يافته بودند.به اين ترتيب آنچه پيش آمد اين بود كه اين بار با وجود آل محمد (ص) از قريش اطاعت نكردند.و در نتيجه،خاندان پيامبر (ص) زمام امر را به دست گرفتند و با على (ع) -بزرگ دودمان پيامبر (ص) -بيعت‏به عمل آمد.از عجايب بى‏نظير اين كه پيشتر تمايل على (ع) و ميل قريش درباره خلافت‏سه بار با هم برخورد كرده بود على (ع) مايل بود،آن روزها كه با ابو بكر و بعد با عمر سپس با عثمان بيعت‏به عمل آمد با وى بيعت مى‏شد.قريش هر بار سر راه او مى‏ايستاد و خلافت را از وى برمى‏گرداند.و ليكن،پس از قتل عثمان،هنگامى كه بيعت‏بر على (ع) عرضه شد تمايل وى با ميل و علاقه قريش برخورد پيدا نكرد.رهبران قريش به دليل حسادت نسبت‏به على (ع) مايل بودند كه خلافت‏به او نرسد.و على (ع) دوست داشت كه خلافت از او به ديگرى محول شود،زيرا كه او پيش بينى مى‏كرد كه در خلافت‏با مشكلاتى مواجه مى‏شود كه انسان نمونه‏اى چون او هم قادر به غلبه بر آن نخواهد بود.
طبرى روايت كرده است كه صحابه مهاجر و انصار-در حالى كه طلحه و زبير هم ميان آنان بودند-جمع شدند و نزد على (ع) آمدند و به او گفتند:همانا ما ناگزير از پيشوايى هستيم.و او در جواب فرمود:من نيازى به امارت شما ندارم;بنابراين،هر كسى را كه شما انتخاب كنيد من راضيم.آنان گفتند:ما غير تو را انتخاب نمى‏كنيم.و چندين بار نزد او آمدند و رفتند و به او گفتند:ما كسى را بدين كار سزاوارتر و با سابقه‏تر و نزديك‏تر از تو به پيامبر خدا (ص) سراغ نداريم.او در جواب فرمود:اين كار را نكنيد،زيرا من اگر ياور و مشاور باشم بهتر است از اين كه امير و فرمانروا باشم.سرانجام آنان گفتند:ما دست‏بر نمى‏داريم تا با تو بيعت كنيم.
طبرى باز نقل كرده است كه مردم،پس از قتل عثمان،پنج روز بدون پيشوا ماندند.سپس كسانى كه قيام كرده بودند مردم مدينه را جمع كردند و به آنان گفتند:شما اهل شورا هستيد و شماييد كه رهبرى را پى‏ريزى مى‏كنيد و دستور شما بر امت رواست.پس،شما مرد مورد نظرتان را به خلافت تعيين كنيد و ما پيرو شماييم.جملگى گفتند:على بن ابى طالب (ع) ;ما به او راضى هستيم.قيام كنندگان دو روز به آنان مهلت دادند تا از كار مشورت فارغ شوند. پس،مردم نزد على (ع) آمدند و عرض كردند:ما با تو بيعت مى‏كنيم.البته تو مى‏بينى كه چه مصيبتى به اسلام وارد شده است و از بين همه شهرها بر سر ما چه آمده است.على (ع) فرمود: «مرا به حال خودم واگذاريد و در جستجوى ديگرى برآييد،زيرا ما به استقبال جريانى مى‏رويم كه گونه‏گون و رنگارنگ است،دلها به او مطمئن نيست و انديشه‏ها بر او استوار نمى‏ماند».آنان در جواب گفتند:تو را به خدا.آيا وضع ما را نمى‏بينى؟آيا اسلام را نمى‏نگرى؟آيا اين آشوب را ملاحظه نمى‏كنى؟آيا از خدا نمى‏ترسى؟فرمود:«پيشنهاد شما را پذيرفتم.ولى بدانيد كه من اگر به شما پاسخ مثبت دادم،چيزى را مرتكب شده‏ام كه آگاهى دارم،و اگر شما مرا واگذاريد، پس براستى كه من هم فردى مانند شمايم.بدانيد كه من شنواترين و مطيع‏ترين فردم سبت‏به كسى كه زمام امر خود را به دست او بسپاريد».آن گاه،آنان با همان تصميم پراكنده شدند و قرار فردا را گذاشتند...-چون صبح روز جمعه شد،مردم در مسجد حاضر شدند و على (ع) آمد و بالاى منبر رفت و گفت:«اى مردم از شريف و وضيع!اين كار مربوط به شماست، هيچ كسى حق دخالت در آن را ندارد،مگر اين كه شما او را مامور سازيد.ديروز با موافقت روى اين مطلب از هم جدا شديم،و اكنون اگر مايليد،من با شما هستم،اگر نه از كسى خشمناك و ناراحت نيستم‏».گفتند:ما روى پيمانى كه ديروز داديم هستيم،آن گاه،مردم با وى بيعت كردند.گويند:طلحه نخستين كسى بود كه با او بيعت كرد.مردم كوفه مى‏گفتند اول كسى كه با وى بيعت كرد،مالك‏اشتر بود (2) .
البته امام بيعت را از روى بى‏ميلى پذيرفت،ولى در درون خويش آرزو مى‏كرد كه به ديگرى واگذار شود،زيرا خلافت در نظر او هدف نبود،بلكه وسيله‏اى بود براى گسترش عدالت ميان مردم و نشر برادرى در بين پيروان نبوت و رسيدن امت‏به آن زندگى كه قوانين قرآن و سنتهاى پيامبر (ص) راهنمايش باشد با همه اينها،همه نشانه‏ها مشعر بر آن بود كه رسيدن به اين هدفها،غير ممكن شده است.براستى كه وحدت امت اسلامى در دوران خليفه سوم از هم گسسته بود.و فرجام اندوهبار آن چيزى جز جدايى امت و شعله‏ور شدن آتش اختلاف نبود و روش على (ع) كه دعوت به مساوات،عدالت و برچيدن فساد و امتياز طبقاتى مى‏كرد، امكان نداشت جز اين كه با شديدترين مخالفتها از جانب عناصرى روبرو شود كه از نفوذ فوق العاده‏اى برخوردار بودند و نمى‏خواستند از امتيازهايى كه به دست آورده بودند دست‏بردارند.
قريش كه بيست و پنج‏سال ميان على (ع) و خلافت فاصله انداخته بود از ترس اين كه مبادا خلافت در خاندان پيامبر (ص) -بهترين خانواده‏هاى قريش-مستقر شود،بزودى نيروى خويش را-كه با كشته شدن عثمان،توازنش را از دست داده بود-جمع آورى مى‏كند،تا به اميد از بين بردن خلافت على (ع) به وى حمله‏ور شود.
طبقه‏اى كه از آغاز زمان خليفه دوم از مقررى بيشتر بيت المال برخوردار بود دلخوش بود كه با كسب اموال فراوان،به ثروت خود مى‏افزايد،در آينده‏اى نزديك در مقابل على (ع) ،كه معتقد است مال بايد مانند زمان پيامبر (ص) بطور مساوى تقسيم شود،خواهد ايستاد.
آن كسانى كه بهره آنها از بخششهاى عثمان و استاندارانش به هزاران و دهها هزار رسيده است و كسانى كه در زمان عثمان آن قدر از ملك و زمين عمومى برخوردار شده‏اند كه بى‏نياز شده،و نفوذ زيادى كسب كرده‏اند،در آينده رو در روى على-كه معتقد به‏باز گرداندن همه آن اموال به بيت المال و به ملك امت است-خواهند ايستاد.طلحه و زبير دو عضو شورا كه نماينده طبقه‏اى جديدند همان دو نفرى كه مسلمانان را-به طمع رسيدن به خلافت-بر عثمان شوراندند،در آينده نزديك با تمام توان خويش آهنگ حمله به على (ع) را خواهند كرد. آن دو نفر از قدرت زيادى برخوردار بودند.و ثروت هر كدام از آنان بالغ بر دهها ميليون درهم بود و قبايل قريش پشتيبانشان بودند.بسيارى از انصار در بصره و كوفه نزد ايشان گرد آمده بودند و بالاتر از همه،ام المؤمنين عايشه،صاحب نفوذ گسترده و كلام مقبول پشتيبان آنان بود كه مسلمانان را-به خاطر فراهم آوردن خلافت پسر عمويش طلحه و يا شوهر خواهرش زبير-بر عثمان شوراند.
خطرناكتر از همه آنان بنى اميه-خاندان خليفه مقتول-بودند كه نفوذشان در زمان او روز افزون بود،و يكى از آنان، (معاويه) نيرومندترين فرد در دولت اسلامى شده بود و مى‏توانست صد هزار مرد را در ميدان جنگ گرد آورد كه تمام آنان بى‏چون و چرا گوش به فرمان او باشند، و امر و نهى او را اجرا كنند.
آنچه باعث فزونى خطر امويان و گسترش نفوذ و استحكام آنان بود روح قبيله‏اى در جامعه عرب بود.در اثر كثرت جمعيت‏بنى اميه از اعضاى هر قبيله‏اى در ميان ايشان بود كه فرمان رئيسشان را اجرا مى‏كردند و به دستور او از كارى باز مى‏ايستادند،هر چند كه آن رئيس بر ضلالت و گمراهى مى‏بود.اين روحيه در صورتى كه بزرگ قبيله از نيكوكاران مى‏بود كه فريب ماديات را نمى‏خورد،نتيجه خوبى داشت،در صورتى كه اندكى از بزرگان قبايل،از نيكان بوده و هستند و ليكن موقعى كه بزرگ قبيله آزمندانه دنياى خود را مقدم بر دين خود ببيند، نتيجه‏اش بزرگترين زيانها خواهد بود.براى حاكمى كه بر سرنوشت جامعه حكومت مى‏كند، به دست آوردن محبت،يك قبيله،هر چند تعداد افراد آن قبيله زياد باشد،با جلب رضايت رئيس آن قبيله،كار آسانى است.هيچ چيز مثل پول دلها را فاسد نمى‏كند.امويان فن خريدن دلها را خوب مى‏دانستند.فرمانروايان شهرهاى بزرگ اسلامى از امويان بودند،بدين گونه، ياران زيادى فراهم كردند،و با پولهايى كه در راه جلب رضاى رؤساى قبايل صرف كردند، محبت‏بسيارى ازآن قبايل را به دست آوردند.
براستى آن گاه خلافت از برادر و برگزيده پيامبر (ص) برگردانده شد كه مى‏توانست در زمانى كه امت‏به وحدت خود پايبند بود،و دين خود را بر دنيا مقدم مى‏داشت آن را رهبرى كند.اما خلافت هنگامى به على سپرده شد كه امت در مقابل يكديگر دسته دسته شده بودند و عناصر شرور در ميان امت،دم از مردى مى‏زدند،و از پستان خلافت‏خون مى‏چكيد.على (ع) على رغم اين كه در باطن مى‏دانست اين كار هرگز براى او سرانجام پا نخواهد گرفت،و عناصر مخالف و شرورى كه در مقابل او مى‏ايستند،از عناصر خوبى كه پشتيبان اويند به مراتب قويترند.اما سزاوار نبود كه از زير بار مسؤوليت‏شانه خالى كند.و براستى او مى‏دانست كه امويان در آينده قدرت اسلام را به دست‏خواهند گرفت،و خلافت را به حكومتى استبدادى و ستم پيشه تبديل خواهند كرد.همه اينها را به حكم آگاهى خود از فسادى كه در پيكر اين امت رسوخ يافته بود و هم به وسيله خبرى كه پيامبر (ص) به او داده بود،مى‏دانست.
آگاهى او به آنچه اتفاق خواهد افتاد از ضعف تاب و توان وى نبود تا عقب نشينى خود را توجيه كند،بلكه پايدارى و تصميم او را در انجام وظيفه سختى كه به عهده داشت-پس از يافتن ياورانى كه حق را يارى كنند،علاقه‏مند به ايستادن در مقابل ظالم و پاك كردن اجتماع اسلامى از فساد باشند-بيشتر مى‏كرد.البته او انتظار استيلاى امويان را بر قدرت اسلام داشت.اما استيلاى مورد انتظار آنان يك قضاى الهى و حكم قطعى آسمانى نبود تا اراده انسانى دخالتى در آن نداشته باشد،بلكه چنان پيش آمدى نتيجه عقب نشينى مسلمانان از انجام وظيفه خود در راه اقامه حق و ايستادن در مقابل ظلم بود.اگر على هم،پس از اين كه بهترين اصحاب پيامبر (ص) كمك و يارى خود را به او ارزانى داشتند،خود را كنار مى‏كشيد، هر آينه به بنى اميه در رسيدن هدفهايشان يارى كرده بود و شريك در گناه آنان شده بود.پس او مى‏بايست همچون قيام و اقدام به يك واجب و به عنوان اتمام حجت‏براى امت،به امر خلافت اقدام كند.اگر امت او را يارى كند،او هم حق را يارى خواهد كرد و از مسلمانان در مقابل خطرى كه متوجه دين و آينده‏آنان،به عنوان امتى صاحب رسالت‏بود دفاع كرده است. اگر امت او را تنها بگذارند،انجام وظيفه كرده،و هم پروردگارش و هم وجدانش را خشنود ساخته است.كار او كار پيامبرانى بود كه بدون انتظار كمك از سوى مردم وارد صحنه مى‏شدند،زيرا آنان با قوايى مبارزه مى‏كردند كه براى مردم سابقه نداشت.
چون مسلمانان او را در برابر مسؤوليت‏خود قرار دادند و پذيرش بيعت را بر او واجب ساختند، او هم خواست كه مسلمانان را در مقابل مسؤوليت‏خودشان قرار دهد.براستى كه او علاقه‏مندان به بيعتش را هشدار داد كه در آينده‏اى نه چندان دور در مقابل فتنه‏هايى ويرانگر قرار مى‏گيرند كه قربانيان سنگينى مى‏خواست.در پيش روى آنان جز خون و اشك چيزى وجود ندارد.آنان بايد چيزى را كه به جانب آن مى‏روند،بشناسند.به اين دليل بود كه على فرمود:آنان به جانب كارى مى‏روند كه جهتها و رنگهاى مختلفى دارد،دلها بر آن اطمينان نمى‏يابند و انديشه و عقول بر آن استوار نمى‏گردد.او همچنين خواست تا صاحبان امتيازهاى اكتسابى و كسانى كه به ثروت اندوزى خود از قبل ديگران ادامه مى‏دهند،بدانند كه وى بزودى مردم را به سنت و روش پيامبر (ص) برمى‏گرداند و به سرزنش سرزنشگران و ملامت ملامتگران در صورتى كه خواسته آنان مخالف حق باشد گوش نخواهد داد.اين بود كه پس از آن كه به وسيله آنان در برابر كارى انجام شده قرار گرفت فرمود:
«به شما جواب مثبت دادم،اما بدانيد كه من با پاسخ مثبتى كه به شما دادم،كارى را به عهده گرفتم كه از فرجام آن آگاهم...»
البته بهترين اصحاب پيامبر (ص) ،و تابعان،در بيعت‏با امام پيشقدم شدند در حالى كه آنان چيزى را كه در انتظارشان بود پيش بينى مى‏كردند و به شكل حماسى بى‏نظيرى،اقدام به بيعت‏با آن بزرگوار كردند.بيعت‏با او يك بيعت عمومى بود كه تمام كسانى كه ايمان دلهاى آنان را پر كرده بود و در تمام رگهاى بدنشان جريان داشت،سياست و علاقه به مقام و ثروت دلهاى پاكشان را فاسد نكرده بود،در آن بيعت‏شركت كردند.اينان معتقد بودند كه با بهترين مردم پس از پيامبرشان،برادر و حبيب او،وكسى كه از همه مردم به رسالت پيامبر (ص) آگاه است و برگزيده‏اش از ميان امت،بيعت مى‏كنند.خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين (كه پيامبر خدا (ص) شهادت او را به جاى شهادت دو عادل پذيرفت) پس از بيعت،در ميان مسجد مقابل منبر پيامبر (ص) ايستاد.احساسات بيعت كنندگان را چنين بيان داشت:
«چون ما با على (ع) بيعت كرديم پس ابو الحسن (ع) ما را،در برابر آن فتنه‏هايى كه مى‏ترسيم،كفايت مى‏كند.همانا قريش،هر گاه روزى اتفاق افتد،نخواهد توانست همآورد آن شخص لاغر اندام شود.تمام نيكيهاى موجود در ايشان تنها در او جمع است،اما همه نيكى‏ها كه در اوست،در ايشان وجود ندارد.»اما موج وطن پرستى،سيل آسا،كسانى را كه طمع سياسى و مادى داشتند و از جمله اعضاى طبقات صاحب امتياز قريش و ديگران را با خود برد. در آن مدت كوتاه زمام اختيار از دستشان خارج شده و كشته شدن عثمان و پيامدهاى آن فرصت فكر كردن براى جمع آورى قوايشان را از آنان گرفته بود.آنان نيز همچون ديگر مردم بيعت كردند،از جمله بيعت كنندگان مروان بن حكم (دشمن‏ترين فرد نسبت‏به امام) بود. حتى طلحه و زبير،كه هر كدام پس از عثمان،به خلافت طمع بسته بودند،با على بيعت كردند.
2- مخالفت‏سريع
اما رويدادها نه تنها قرشيه متنفذى كه فرمانش مطاع بود،يعنى ام المؤمنين عايشه را از هدف خود باز نداشت،بلكه وى با حضور ذهن و خاطرى جمع هر چه مى‏خواست انجام مى‏داد.او مخالفت‏خود را در همان لحظه‏اى كه خبر بيعت را شنيد،با امام،اعلان كرد.
براستى كه عايشه سرسخت‏ترين محرك عليه عثمان بود.تحريك او از جمله عوامل محاصره عثمان بود،و در حالى كه خليفه در محاصره بود،پيوسته مردم را به قتل او دعوت مى‏كرد. بلاذرى در تاريخ خود نقل كرده است;به هنگام سخت‏شدن كار عثمان مروان بن حكم و عبد الرحمان بن عتاب بن اسيد به دستور خليفه به نزد عايشه،كه‏مى‏خواست‏به حج رود،آمدند و به او گفتند:اگر تو بمانى شايد خداوند به وسيله تو از اين مرد رفع گرفتارى كند.او در جواب گفت:در آستانه حركتم و حج واجب به گردنم است،به خدا قسم كه نمى‏مانم.مروان و همراهيش از جا برخاستند و مروان مى‏گفت:قيس،شهرها را آتش زد شعله آتش حتى اشخاص فلج را فرا گرفت.سپس،عايشه گفت:«اى مروان!دوست داشتم كه او در سنى حدود سن من بود و من قدرت داشتم او را حمل مى‏كردم تا به دريا افكنم‏».
عبد الله بن عباس-در حالى كه عثمان او را سرپرست امور حج كرده بود-در منزلى از منزلگاههاى طول راه به عايشه برخورد كرد.عايشه به او گفت:«اى پسر عباس!همانا خداوند به تو عقل،بينش و بيان،ارزانى داشته است،پس بايد تو مردم را از اين مرد خودخواه ستمگر دور سازى.» (3) موضع عايشه،پس از شنيدن خبر قتل عثمان و بيعت‏با على (ع) ،ناگهان تغيير كرد.عايشه در بيرون شهر-به هنگام بازگشت از حج-عبيد بن ابى سلمه را كه يكى از دايى‏هايش بود،ملاقات كرد.از او پرسيد:چه خبر؟جواب داد:عثمان را كشتند و هشت نفر ماندند.پرسيد:سپس چه كردند؟گفت:همه با على بيعت كردند.آن گاه،گفت:«كاش آسمان فرو مى‏ريخت و خلافت‏به سود دوست تو پايان نمى‏گرفت.مرا برگردانيد!»سپس،به مكه برگشت و مى‏گفت:«به خدا قسم عثمان مظلومانه كشته شد.به خدا سوگند،خونش را مطالبه خواهم كرد.عبيد به وى گفت:براى چه؟به خدا كه تو نخستين كسى بودى كه او را به لبه پرتگاه كشاندى.راستى تو بودى كه مى‏گفتى:اين پير احمق را بكشيد،كه كافر شده است.عايشه در جواب گفت:آنان،نخست او را توبه داده‏اند و سپس كشته‏اند.من حرفى زده‏ام،و آنان هم حرف زدند ولى سخن آخر من بهتر از حرف اول من است.» (4) اين چنين در يك ساعت ام المؤمنين از حالت‏سرسخت‏ترين فرد تحريك كننده به‏قتل عثمان به نخستين فرد مطالبه كننده خون عثمان تغيير موضع داد و در هيچ يك از دو مورد دليل و برهانى نداشت.
عايشه به مكه رفت و در بطحا به خطبه خواندن ايستاد و مردم را وادار به مطالبه خون عثمان كرد.او خود فراموش كرده بود-به دليل وضع و نفوذ كلامش به حكم مقامى كه داشت-شنوندگانش را هم واداشته بود كه فراموش كنند،او خود نخستين شريك در قتل عثمان بوده است.
عايشه فراموش كرده بود و از خاطر مردم برده بود كه اسلام سنتها و آداب زمان جاهليت را باطل ساخته است كه براى انتقامجويى جنگهاى خونين بر پا مى‏شد.از طرفى اقامه حدود از زمان پيامبر (ص) از جمله وظايف مردم نبوده است،بلكه تنها از وظايف پيامبر و امام به شمار مى‏رفته است.
او فراموش كرده بود و از ياد مردم هم برده بود كه خداوند به او و همه زنان پيامبر (ص) دستور داده است تا در خانه‏هايشان بمانند و زينت‏خود را مانند زمان جاهليت نخستين در انظار مردان ظاهر نسازند (5) .
براستى كه پس از خديجه او از همه همسران پيامبر (ص) مشهورتر،و دختر خليفه اول بود. همو بود كه با مردم مكه يعنى قبايل قريش كه با وى از روزهاى اول نبوت در نارضايتى سبت‏به على (ع) سهيم بودند،سخن مى‏گفت.على نزد عايشه و آنان گناهى جز خليفه شدن، نداشت.آنان بودند كه در طول بيست و پنج‏سال تمام نيروى خود را براى دور ساختن او از خلافت‏به كار برده بودند.البته على (ع) هنگامى به خلافت رسيد كه قريش با قتل عثمان ابتكار عمل را از دست داده بود.اينك ام المؤمنين قصد دارد قواى قريش را از نو جمع آورى كند تا خلافت على (ع) را پس از بيعت مؤمنان با او از ميان بردارد.مكه شهر مقدسى كه على (ع) در آن جا شدت عمل را جايز نمى‏شمرد،امن‏ترين جا براى گروه همفكران و دسيسه‏گران بود.پس آنان نيز بايستى-پس از اين كه عايشه‏پيشاپيش آنان قرار گرفته،و پرچم نافرمانى و مخالفت‏با امير المؤمنين را برافراشته است-در آن جا جمع شوند.
نخستين كسى كه به نداى ام المؤمنين پاسخ گفت،عبد الله بن عامر حضرمى،فرماندار عثمان در مكه بود،او گفت:من اول كسى هستم كه طالب خون عثمانم.بنى اميه از موضع ام المؤمنين آگاه شدند،تمام كسانى كه در مدينه بودند در پى يكديگر راهى مكه شدند.طلحه و زبير،كمى توقف كردند و بعد تصميم گرفتند به ام المؤمنين بپيوندند.و براى بيرون شدن از مدينه بهانه‏اى آوردند كه قصد عمره دارند و چرا اين دو به اردوگاه عايشه نپيوندند،كه تمام هدفش الغاى خلافت على است تا در نتيجه،يكى از آن دو به جاى او بنشيند؟قبلا هم كه عايشه عليه عثمان تحريك مى‏كرد،هدفش همين بود.
فراهم آمدن اين گروه دسيسه گران و گفتگويشان در مكه به ما نشان مى‏دهد كه پس از عثمان همواره نيروى بنى اميه چيزى بود كه روى آن حساب مى‏شد.اهل مكه با آنان بودند و در پيشاپيش آنان،عامل سابق مكه،عبد الله حضرمى بود.در مكه هيچ فرد مخالفى با آنان پيدا نشد.و يعلى بن اميه (كه پسر منيه بود) عامل قبلى عثمان در يمن-پيش از اين كه عبيد الله بن عباس،عامل امام به يمن برسد-آنچه از اموال بيت المال در اختيارش بود،به غارت برد. همين پسر اميه براى شورشيان ششصد هزار درهم و ششصد شتر آورد.اين مبلغى بود كه قسمت مهمى از خواسته خونخواهان را تامين مى‏كرد.عبد الله بن عامر كه فرماندار عثمان در بصره بود،مال فراوانى آورد و به اطلاع آنان رساند كه در بصره مردان زيادى هستند و ترديدى نيست كه هر كدام از فرمانداران خليفه مقتول افراد زيادى دارند.البته به دست آوردن دوستى قبايل با راضى كردن سرانشان روشى بود كه ايشان به منظور تثبيت اركان حكومت‏بنى اميه، دنبال كرده و موفق شده بودند.
هنگامى كه آن گروه،در مورد اين كه براى خونخواهى عثمان به كدام شهر بروند،با هم مشورت كردند،برايشان روشن شد كه سوريه،در مجموع،پيوسته در قبضه حاكم اموى يعنى معاويه بوده است.بدين گونه،نيازى به رفتن به آن جا ندارند،زيرا آن جا دربرابر خليفه جديد بدون احتياج به محركى،مى‏ايستد.سرانجام،تصميم گرفتند على رغم بودن عامل امام (ع) در بصره،به آن شهر بروند.آنان بصره را به دليل وجود تعداد زيادى از سرسپردگان اموى انتخاب كردند.اميدوار بودند كه منطق ام المؤمنين به شورش اكثر مردم بصره عليه امام (ع) كمك كند.
البته امروز بنى اميه با دشمنان ديروز خود:عايشه،طلحه و زبير،عليه امام،دشمن مشتركشان متحد شده‏اند.از بين بردن خلافت امام (ع) اولين هدف آنان بود.اما در مورد هدف دوم كه به دنبال پيروزى ايشان بر دشمن مشترك،مطرح مى‏شد،با هم اختلاف نظر داشتند.چيزى نمانده بود كه پيش از رسيدن به هدف اول در آن مورد با هم نزاع كنند.امويان مى‏خواستند، خلافت‏به آنان باز گردد،در صورتى كه عايشه،طلحه و زبير در آن مورد با ايشان مخالف بودند. همان طورى كه بنى اميه دوست مى‏داشتند تا از امام (ع) خلاص شوند،علاقه‏مند بودند كه از دست طلحه و زبير نيز آزاد شوند.آن دو تن و عايشه در نظر بنى اميه شريك قتل عثمان و خطرى در برابر آنان بودند.رويداد ذيل نهايت درجه اختلاف نظر اين دو گروه را در هدف براى ما روشن مى‏سازد.
سعيد بن عاص (عامل اسبق عثمان در كوفه) نزد مروان بن حكم و كسانش آمد،در حالى كه آن گروه،حركت‏خود را به طرف بصره آغاز كرده بودند.به ايشان گفت:شما به كجا مى‏رويد و خونتان را به چند شتر پير (يعنى عايشه،طلحه و زبير) در پشت‏سر خود وا مى‏گذاريد؟آنان را بكشيد و به خانه‏هايتان برگرديد.آنان در جواب گفتند:ما مى‏رويم شايد همه قاتلان عثمان را بكشيم.سپس،سعيد،طلحه و زبير را رها كرد و به آنان گفت:اگر شما موفق مى‏شديد امر خلافت را به چه كسى واگذار مى‏كرديد؟بمن راست‏بگوييد.گفتند:براى يكى از دو نفرمان،هر كدام از ما را كه مردم قبول مى‏كردند.سعيد گفت:شايد مردم پسر عثمان را خليفه مى‏كردند، باز هم شما براى طلب خون عثمان بيرون مى‏شديد؟گفتند:ما تا پيرمردان مهاجر باشند خلافت را به بچه‏هاى يتيم واگذار نمى‏كنيم.سعيد گفت:جز بيرون آوردن خلافت از دست فرزندان عبد مناف كوششى نمى‏بينم.آنگاه،سعيد و همچنين عبد الله بن خالد بن اسيد برگشتند.البته سعيد در كار عجله كرد اما مروان و همراهانش مى‏دانستند كه براى هدفشان چگونه عمل كنند.در حقيقت،آنان قصد شورش در مقابل امام به منظور الغاى خلافت وى و يا تضعيف آن را داشتند.آنان قصد داشتند،چه لشكريانشان پيروز شوند و چه شكست‏بخورند، آن دو نفر[طلحه و زبير]را ناگهانى بكشند.
بنى اميه از عايشه،طلحه و زبير زيركتر بودند،زيرا ايشان قصد داشتند آنان را براى رسيدن به هدف خود به كار بگيرند و آماده بودند آنان را مانند پولى كه خرج مى‏كنند مصرف كنند.در صورتى كه آنان نمى‏دانستند چه سرنوشتى دارند.خواننده خواهد ديد كه مروان كسى است كه طلحه را به قتل رساند.اگر زبير هم در معركه مانده بود از چنگ امويان خلاص نمى‏شد.
طلحه و زبير هيچ دليل موجهى در قيام عليه امام (ع) نداشتند.آن دو نفر نه تنها مانند ساير مردم با وى بيعت كرده بودند،بلكه طلحه نخستين فردى بود كه با على بيعت كرد،و ليكن هر دو نفر هنگامى كه حركت كردند در طول راه به گزاف گفتند از روى اجبار با على بيعت كرده‏اند.
3- آيا طلحه و زبير مجبور شدند؟
اعتقاد من اين است كه امام (ع) طلحه و زبير را مجبور به بيعت نكرد و على كسى نبود كه حق و منحرف از راه حق را نشناسد،اين حق مسلم هر فردى است تا آزادى سياسى خود را به كار گيرد و هر كسى را كه اراده كند به حكومت‏برگزيند و يا از انتخاب او خوددارى كند،به شرطى كه آن كس قصد بر هم زدن حكومت و ايستادن رو در روى حاكمى را كه اكثريت انتخاب مى‏كنند،نداشته باشد.نه حاكم و نه هيچ شخص ديگرى چنين حقى نداشتند تا اگر كسى گفت:نه،به زور و جبر،«نه‏»او را به‏«آرى‏»تبديل كند.امام خود ناراحتى و سختى هنگامى را كه قصد داشتند او را به زور وادار به بيعت‏با ابو بكر كنند،ديده بود،و نيز روز بيعت‏با عثمان كه تهديدش كردند مبادا به ضرر خودش اقدامى بكند!او در همه اين موارد مى‏ديد كه به حق طبيعى وى‏تجاوز مى‏شود.در اين صورت،از امام (ع) انتظار نمى‏رفت‏به كارى دست زند كه خود از آن انتقاد مى‏كرد.البته او معتقد بود كه رسول الله (ص) او را به رهبرى امت تعيين كرده است و امت نمى‏بايست‏با پيمان پيامبر (ص) مخالفت ورزند.با همه اينها،از كاربرد خشونت‏به عنوان وسله‏اى براى رسيدن به خلافت-در آن روزى كه ابو سفيان بر او عرضه داشت كه مدينه را عليه ابو بكر از سواره و پياده پر مى‏كند-خوددارى كرد.
البته سعد بن ابى وقاص (يكى از اعضاى شورا) از بيعت‏خوددارى كرد و به امام گفت:به خدا قسم از جانب من خطرى متوجه تو نيست.امام (ع) هم او را مجبور به بيعت نساخت.عبد الله بن عمر هم وادار به بيعت نشد،در صورتى كه در مقام و منزلت كمتر از طلحه و زبير نبود. البته از عبد الله عمر ضامنى خواستند،ولى او از اين كه ضامنى معرفى كند سرباز زد.آن گاه، امام (ع) فرمود:او را واگذاريد!من ضامن اويم،من تو را[اى عبد الله عمر!]در كودكى و بزرگى بدخو تشخيص نداده‏ام.قصد على (ع) از درخواست تعيين ضامن،چيزى نبود،جز اطمينان به اين كه خوددارى كننده از بيعت،در آينده،قصد بر هم زدن حرمت‏خليفه را در كار حكومت نكند.اسامة بن زيد بن حارثه از بيعت‏با امام سر باز زد و امام (ع) او را مجبور نساخت.
جمعى از انصار از بيعت‏با امام (ع) خوددارى كردند،از جمله زيد بن ثابت و حسان بن ابت‏شاعر،مسلمة بن مخلد،محمد بن مسلمه،نعمان بن بشير (كه بعدها از ياوران معاويه شد) ، كعب بن عجره و كعب بن مالك كه عثمان او را متصدى جمع آورى صدقات قبيله مزينه ساخته بود و آنچه او دريافت كرده بود به خودش واگذار كرد.اينان همه طرفداران عثمان و مخالف امام بودند.با همه اينها،امام آنان را مجبور به بيعت‏با خود نكرد.امام كسى نبود كه با طلحه و زبير-اگر از بيعت‏خوددارى مى‏كردند-رفتارى استثنايى داشته باشد.بيشترين چيزى كه از وى قابل انتظار بود اين بود كه اگر بيعت نكردند،از هر كدام ضامنى بخواهد تا قصد شورش در مقابل او نكنند.بعيد نبود كه نهضت گران و يا رهبرانشان روى دو صحابه ياد شده فشار وارد مى‏كردند تا با امام بيعت كنند،و ليكن فشار اينان هر چه شديد بود نمى‏توانست آن دو صحابى را از اين كه به‏امام بگويند:ما مجبور بوديم تا با تو بيعت كنيم،باز دارد.اگر چنان چيزى به او گفته بودند:هر آينه بيعت‏شان پذيرفته نمى‏شد،چون امام از همه بهتر مى‏دانست كه بيعت‏شخص مجبور درست نيست.
گذشته از اين،امامى كه مردم را به انتخاب خود به خلافت وادارد،مى‏بايستى دو ويژگى برجسته در خويش داشته باشد:علاقه شديد به رسيدن به حكومت و نيروى نظامى،تا با آن مردم را به گزينش خود وادار و ناچار سازد،و يا ثروت زيادى كه بدان وسيله،توده‏ها را براى فشار بر مخالفان،فريب دهد.در صورتى كه امام ما نه خود رغبت‏به حكومت داشت و نه خود را نامزد خلافت كرده بود.بلكه مى‏كوشيد تا خلافت را از خود دور سازد.او بيعت را نپذيرفت،مگر وقتى كه به صورت تكليفى مسلم براى او شد.او داراى نيروى نظامى و يا مالى كه او را قادر بر فشار بر توده‏ها و يا افراد مخالف كند،نيز نبود.
علاوه بر آن،ممكن است‏بپذيريم خليفه‏اى كه اكثريت‏با او بيعت كرده‏اند،فردى مخالف را وادار به بيعت كند;اما پذيرفتنى نيست،فرد كانديداى خلافت كه هنوز نه اكثريتى با او بيعت كرده‏اند و نه اقليت،تصميم بگيرد نخستين بيعت كنندگان خود را مجبور به بيعت‏سازد. روايتى كه به ما مى‏گويد،طلحه و زبير از روى اجبار بيعت كردند،يادآور مى‏شود كه طلحه از نخستين بيعت كنندگان با امام (ع) بوده است و مردى از حاضران كه از بيعت طلحه خرسند نبود،بيعت طلحه را به فال بد گرفت و گفت:اين كار به پايان نخواهد رسيد،چون اولين دستى كه با على بيعت كرد،دست فلج‏بود (زيرا انگشتان طلحه از زمان جنگ احد،فلج‏بود) .
البته امام (ع) نادرستى پندارهاى آن دو صحابى را در نامه‏اى كه پس از رفتن آنها به جانب بصره و خروج امام از مدينه فرستاد،روشن ساخت و هيچ جايى براى حرف زياد و جاى بهانه‏اى براى بهانه جو باقى نگذاشت.او در آن نامه گفته است:
«اما بعد،شما مى‏دانيد-هر چند كتمان مى‏كنيد-كه من از مردم نخواستم كه با من بيعت كنند تا اين كه آنها درخواست‏بيعت‏با من كردند،و من براى بيعت دست‏به‏طرف آنان دراز نكردم تا اين كه ايشان دست‏بيعت‏به طرف من دراز كردند.شما دو نفر از جمله كسانى بوديد كه به طرف من آمديد و با من بيعت كرديد و بيعت مردم با من نه به دليل زور و قدرتم بود و نه به سبب ثروت و دارائيم پس اگر شما با من از روى اختيار بيعت كرده‏ايد تا زود ست‏برگرديد،و نزد خدا توبه كنيد و اگر با بى‏ميلى بيعت كرده‏ايد،به دليل تظاهر به اطاعت و پنهان داشتن نافرمانى،براى من راهى به بازخواست‏خود گشوده‏ايد.»
البته مى‏بايست آن دو نفر اگر زير فشار خونخواهان عثمان و يا ديگران با امام بيعت كرده بودند،به مردم اعلام كنند،و يا حداقل هنگام بيعت و يا پس از آن،و پيش از اين كه از مدينه بيرون شوند به اطلاع امام برسانند كه از روى اجبار با او بيعت كرده‏اند.اما آن دو ماهها در مدينه ماندند و چنين ادعايى نكردند.سكوت آنان در طول آن مدت دليل بر اين بود كه از روى ميل و رغبت‏بيعت كرده‏اند.براى ابراز اين مطلب مانع ترس و تقيه نيز وجود نداشت.به راستى كه از مطالب آشكار تاريخ است كه سعد بن ابى وقاص كه همكار طلحه و زبير در عضويت‏شورا بود،و عبد الله عمر كه هر دو از مهاجران بودند،از بيعت‏با امام سرباز زدند و به علت ترس و كيفر مخالفت‏خود را پنهان نداشتند،با آن كه طلحه و زبير ثروتمندتر و پر قبيله و نفرتر از سعد و عبد الله بودند و اين همان مطلب مورد نظر امام است،آن جا كه فرموده است:
«به جان خودم سوگند كه شما به تقيه و ترس و اظهار بى‏ميلى درباره بيعت‏با من از مهاجران سزاوارتر نبوديد،و زير بار بيعت نرفتن شما پيش از اين كه وارد آن بشويد،آسان‏تر از پيمان شكنى بعد از پذيرفتن آن بود.»
از اين گذشته،اين دو نفر تنها به ادعاى اجبار در بيعت اكتفا نكردند،بلكه اتهام قتل عثمان را هم به امام افزودند در صورتى كه خود و عايشه رهبران تحريك كننده به قتل و تلاشگران محاصره و كشتن عثمان بودند.امام از همه مهاجران سرسخت‏تر از عثمان دفاع مى‏كرد،و مردم مدينه كاملا آن را مى‏دانستند.براى همان بود كه امام نامه‏اش را با كلمات زير به پايان رساند:«شما گمان داريد كه من عثمان را كشته‏ام.ميان من و شما كسانى از مردم مدينه هستند كه هم از من و هم از شما كناره گرفته‏اند.وانگهى هر كدام از ما مى‏بايست‏به اندازه جرم خود زير بار رود.پس،اى پيرمردان!از تصميم خود برگرديد-زيرا اكنون بزرگترين مساله شما ننگ است-پيش از آن كه ننگ دنيا و آتش عذاب با هم به سراغ شما بيايد و السلام‏» (6) .
به اين ترتيب،روايت مجبور ساختن طلحه و زبير را به بيعت،نادرست مى‏يابيم.على كسى نبود كه فردى را به بيعت‏خود مجبور سازد،چه در آن صورت خليفه انتخابى مردم نبود.ملاحظه مى‏كنيم كه طلحه و زبير داستان اجبار به بيعت را ساخته‏اند تا قيام خود را مقابل امام توجيه كنند.از كسى كه قتل على و ريختن خون هزاران مسلمان را در راه آرمانهاى خود حلال مى‏داند نبايد انتظار داشت تا از جعل داستان اجبار در بيعت دورى گزيند و درين راه تقوا پيشه كند.
پى‏نوشتها:
1-الكامل ابن اثير ج 3 ص 33.
2-تاريخ طبرى،در حوادث سال 35 ص 3066-ص 3077.
3-بخش اول از قسمت چهارم همين كتاب.
4-تاريخ (الكامل) ابن اثير،جلد 3 ص 106.
5-مضمون آيه 33 از سوره مباركه احزاب.م.
6-نهج البلاغه،ج 3 ص 111-112.
******************
جنگ بصره
دورانى كه قريش از كار خود غافل شده و ابتكار عمل و زمام امر را از دست داده بود،سپرى شد و پس از آن كه با برادر پيامبر (ص) بيعت‏به عمل آمد از خواب غفلت‏بيدار شد.آن گاه، تصميم خود را گرفت;نيروهايش را جمع كرد و همه آن نيروها عزم خود را جزم كردند بر اين كه نبايد على در خلافت‏خود آسوده باشد و بايد خلافتش از بين برود،هر چند كه آن عمل به قيمت‏خون مسلمانان تمام شود،و به هر وسيله‏اى كه امكان پذيرد.
دو حزب از احزاب قريش كه هيچ كدام از آنان براى ديگرى خيرى در دل نمى‏پروراند،در مبارزه با على (ع) ،رهبر هدايت،متحد شدند.يكى از آن دو حزب را سه تن رهبرى مى‏كردند كه داراى پايگاه دينى بودند:عايشه،مشهورترين زنان پيامبر (ص) ،طلحه و زبير كه سابقه در اسلام و گذشته تؤام با مبارزه در زمان پيامبر (ص) داشتند و صحابى رسول گرامى بودند. حزب دوم،حزب اموى بود كه معاويه رهبرى آن را بر عهده داشت.او و ديگر امويان،بجز تنى انگشت‏شمار،به ضعف ديانت و طول مدت عداوتشان با پيامبر (ص) معروف بودند.دشمنى آنان بيشتر عمر پيامبر را فرا مى‏گرفت،و جز در دو سال آخر زندگى پيامبر (ص) از اظهار دشمنى با او ابا نداشتند و آن را پنهان نمى‏كردند.
على رغم آن جهت،اين حزب به دليل برخورداريش از توان مادى،خطرناكتر از حزب ديگر بود.هر دو حزب پرچم نافرمانى را در برابر خليفه برافراشته بودند،و هر دوحزب خونخواهى عثمان را شعار قرار داده بودند تا با آن،هزاران مسلمان ناآگاه را فريب دهند.
ابو موسى پنهانى به اين دو حزب پيوسته بود كه دست روزگار خواسته بود تا او در آن هنگام از سوى امام استاندار كوفه باشد.بدين سان،او مى‏توانست‏با روش خاص خود،به اين دو حزب مخالف با امام،كمك شايانى كند.
علاوه بر اين كه رهبران حزب اول قرشى از ديگران،در دشمنى و خشونت تندروتر بودند. هنگامى كه معاويه راه نافرمانى و دفاع اتخاذ كرده بود،شيوه هجوم در پيش گرفتند.البته رهبران سه گانه قانون را به اختيار خود گرفته بودند و به جاى ولى امر-على (ع) -خود را صاحب اختيار امت مى‏دانستند.و مى‏رفتند تا در خون مسلمانان غوطه‏ور شوند،در صورتى كه آنان نه اولياى خليفه مقتول و نه صاحب اختيار امت‏بودند.تاريخ نام قاتلان عثمان را ذكر مى‏كند و تعداد آنان از چهار يا پنج نفر بيشتر نيست:سودان بن حمران،غافقى و قثيرة،و بعضى گفته‏اند كه كنانة بن بشر تجيبى همان كسى است كه وى را به قتل رسانيد.نقل مى‏كنند كه عمر بن الحمق از كسانى بود كه او را با نيزه زد.تاريخ متذكر است كه سه تن از ايشان در همان ساعت قتل عثمان كشته شدند،آنان عبارتند بودند از:كنانة بن بشر تجيبى، سودان بن حمران و قثيره.پس،كشندگان خليفه جز دو نفر باقى نماندند اما رهبران سه گانه دنبال آن دو نفر نرفتند،بلكه همه كسانى را كه از بصره،كوفه و مصر براى درخواست اصلاح از خليفه حضور داشتند،همه را شريك قتل او به حساب آوردند،در صورتى كه بيشتر اين اصلاح طلبان براى كشتن خليفه نيامده بودند بلكه براى درخواست اصلاح پيش او آمده بودند. كسانى كه او را كشتند همانهايى بودند كه از روى ديوار به خانه او وارد شدند و آنها تنى چند بيش نبودند.شايد قتل عثمان براى بيشتر كسانى كه او را محاصره كرده بودند،غير منتظره بود،و ليكن رهبران سه گانه همه كسانى را كه در زمان محاصره حاضر بودند،شريك قتل او قلمداد كردند،تنها به اين دليل كه حضورشان به قتل خليفه كمك كرده است اگر چنين منطقى درست‏باشد،بايد خود اين رهبران سه گانه نزد امام (ع) مى‏رفتند و از اومى‏خواستند تا درباره خود ايشان حد جارى كند،زيرا آن سه نفر بزرگترين محرك قتل عثمان بودند.
اى كاش اين رهبران سه گانه در خونخواهى عثمان،به كشتن كسانى كه عثمان را محاصره كرده بودند اكتفا مى‏كردند و تعداد آنان از هزار و دويست تن بيشتر نمى‏شد،و ليكن-برابر آنچه روشن است-آن سه تن،تمام كسانى را كه به اطاعت از امام باقى ماندند،همه را شريك قتل عثمان به حساب آوردند.آنان به بصره رفتند و هزاران نفر از ساكنان آن جا را بر امام شوراندند با همدستى آنان از كسانى كه در بصره و كوفه،بر اطاعت از امام باقى مانده بودند، به هر كدام دست‏يافتند،كشتار كردند،در صورتى كه افراد حاضر در محاصره عثمان از مردم بصره از دويست تن بيشتر نبودند و هيچ كدام شركت مستقيم در قتل خليفه نداشتند.
هدف جنگ جاهليت قرشى تنها كشتن قاتلان عثمان نبود،بلكه هدفش از بين بردن خلافت امام (ع) بود و بس!اگر نه چگونه قابل تصور است كه اينان در حالى كه خود افراد ديگر را به كشتن عثمان واداشته بودند،خونخواهان او باشند؟
رهبران سه گانه به طرف بصره رهسپار شدند،در حالى كه حدود سه هزار نفر آنان را همراهى مى‏كرد،و در ميان آنان حدود هزار نفر از مردم مكه بودند.كاركنان معزول عثمان مانند يعلى بن امية (منية) و عبد الله بن عامر با همه اموالى كه-پيش از بركنارى از مقامشان-از بيت المال،چپاول كرده بودند،به يارى آنان،شتافتند.
كاروان به جايى كه آب بود رسيد سگهاى آن جا پارس كردند،ام المؤمنين از نام آن جا پرسيد گفتند:ماء الحواب،دريافت از راه منحرف شده است و خبرى كه پيامبر بزرگوار (ص) داده بود تحقق يافته است گفت:مرا باز گردانيد،برگردانيد!و ليكن زبير و يا پسرش عبد الله-با احضار شاهدان دروغين-امر را بر او مشتبه كردند،آنها وانمود كردند كه آن جا ماء الحواب نيست و يا اين كه به او گفتند،پيش از اين كه على بن ابى طالب بر شما هجوم آورد،بشتابيد عجله كنيد! پس،به راهى رفت كه طرح ريزى شده بود.در شان او نبود كه از آن راه برود،زيرا او على و قداست او را مى‏شناخت ومى‏دانست كه على (ع) كسى نيست تا با كسانى كه با او سر جنگ ندارند،مبارزه كند.ام المؤمنين هوشيارتر از آن بود كه شهادت شهودى را باور كند كه مردمى آنان را آورده بودند كه نه خير خواه على (ع) بودند و نه خير خواه اسلام.او مى‏دانست كه اينان گروهى‏اند كه هدف در نظرشان هر گونه وسيله را توجيه مى‏كند.آواى پيامبر (ص) پيوسته در گوشهايش صدا مى‏كرد:
«كاش مى‏دانستم كدام يك از شما زنان دارنده شترى دم درازيد و سگهاى حواب بر او پارس مى‏كنند و سپس راه را گم مى‏كند؟...اى حميراء!من براستى تو را بر حذر مى‏دارم.»
سرانجام،كاروان به بصره رسيد و همسر پيامبر (ص) با بيان خود و پايگاهى كه نسبت‏به پيامبر (ص) و پدرش،خليفه اول داشت،هزاران هزار تن را گرد آورد.مردم بصره نسبت‏به عثمان بن حنيف فرماندار امام (ع) دو دسته شدند و دو گروه با هم به مبارزه برخاستند و سپس با صلحى موقت اتفاق نظر پيدا كردند.چندى نگذشت كه آن رهبران به مسجدى كه پسر حنيف آن جا نماز مى‏خواند هجوم بردند و با بركنارى او از پيشنمازى و دستگيرى ده نفر از پاسدارانش و بريدن سر آنان و تعيين كسى به جاى او و دست‏يافتن به بيت المال و نواختن شمشير به سر مخالفان و كشتن آنان بسان گوسفند،آتش بس موقت را بر هم زدند. در حالى كه مخالفان آنان،قاتلان عثمان نبودند،بلكه وفاداران به بيعت‏با امام بودند.
محتواى توافق
طبرى در تاريخ خود نقل كرده است كه توافق صلحى كه ميان عثمان بن حنيف،از طرفى،و طلحه و زبير،از طرف ديگر،بسته شد،بصراحت متضمن اين مطلب بود كه قاصدى از بصره به مدينه بفرستند تا از مردم آن جا بپرسد كه آيا بيعت طلحه و زبيربا على (ع) از روى اختيار بوده است و يا در نتيجه اجبار؟هر گاه اهل مدينه گواهى دادند كه آن دو نفر از روى اجبار بيعت كرده‏اند،حكومت‏بصره مال آنها خواهد شد و ابن حنيف به نفع آن دو تن از حكومت آن جا كنار خواهد رفت،و اگر از روى ميل و اراده بيعت كرده بودند،فرمان بصره دست ابن حنيف خواهد ماند.در آن صورت،طلحه و زبير اگر خواستند در بصره تحت فرمان على مى‏مانند،و آن حق ايشان است،و اگر نخواستند،بيرون مى‏روند تا به مقصود خود برسند.مؤمنان پشتيبان آن گروهى خواهند بود كه پيروز شود.
قاصد آن دو گروه براى مردم مدينه كعب بن سور قاضى بصره بود.هنگامى كه او از مردم مدينه راجع به بيعت آن دو صحابى پرسيد كسى به وى جواب نداد،جز اسامة بن زيد بن حارثه كه در جواب گفت:آن دو مجبور به بيعت‏شدند.آن گاه،سهل بن حنيف (برادر عثمان بن حنيف حاكم بصره) و مردم به اسامة بن زيد،حمله كردند،عده‏اى از مخالفان امام (ع) اسامه را يارى كردند و به همراه او شهادت دادند و اسامة را-بدون اين كه ناراحتى ببيند-به منزلش بردند.
طبرى نوشته است كه امام (ع) هنگامى كه از جريان مدينه اطلاع يافت،نامه‏اى به عثمان بن حنيف نوشت و به او نسبت ناتوانى داد،در آن نامه مى‏فرمايد:«به خدا قسم آنان مجبور به تفرقه نشدند،بلكه وادار به يگانگى و فضيلت گرديدند،پس،اگر مى‏خواهند تو را بر كنار كنند، بهانه‏اى براى آنان وجود ندارد و اگر خواستار غير آن هستند،ما و ايشان تامل و تدبر مى‏كنيم. »نامه امام به عثمان بن حنيف رسيد و ابن سور هم آمد،آنچه در مدينه شنيده بود به اطلاع رساند.طلحه و زبير كسى نزد عثمان بن حنيف فرستادند كه از نزد ما بيرون شد.و ليكن عثمان به نامه امام (ع) استدلال كرد و گفت:اين امر ديگرى است غير از آنچه ما بر آن پيمان بستيم.به دنبال آن بود كه طلحه و زبير و پيروانشان شبانه به مسجد هجوم بردند و آن گاه به عثمان حمله كردند و به زور مقر حكومت او و شهر بصره و بيت المال را به تصرف در آوردند و در پى آن دست‏به كشتار زدند (مقصود از آن كشتار،تصفيه مخالفانشان بود) و عثمان بن حنيف را پس ازاين كه اسير گرفتند بيرون كردند و مى‏خواستند او را بكشند،ولى به شكنجه او پرداختند و موهاى ريشش را كندند.
طبرى در آنچه راجع به اين قضيه نقل كرده است‏به روايت‏سيف بن عمر به نقل از محمد و طلحه،تكيه كرده است.ما اين حق را داريم تا آنچه را كه اين روايت‏به امام نسبت داده است دور از واقعيت‏بدانيم،اين كه امام (ع) فرموده است:به خدا قسم مجبور بر تفرقه نشدند،ولى به اجتماع وادار شدند...امام كسى نبود كه به زور بيعت‏بگيرد.ما در فصل گذشته توضيح داديم كه ادعاى اجبار بر بيعت‏بيهوده و نادرست است.براى رد اين روايت همين بس كه سيف بن عمرى كه علماى رجال او را ضعيف شمرده‏اند،و از جمله جعل كنندگان حديث محسوب كرده‏اند و حتى برخى او را به زندقه متهم كرده‏اند،آن روايت را نقل مى‏كند.ما در فصل آينده آن را توضيح خواهيم داد.
گيرم كه آن دو صحابى مجبور بر بيعت‏با امام شده باشند،پس،نهايت چيزى كه براى آنان جايز بود اين بود كه اگر امام (ع) از ايشان يارى خواست،اطاعت نكنند،در صورتى كه در تعاليم اسلامى چنين حقى ندارند تا پس از بيعت اكثريت قاطع از صحابه،در امر حكومت‏به مخالفت‏برخيزند.وادار ساختن اين دو مرد بر بيعت نه بيعت عمومى را لغو مى‏كند و نه شرعى بودن خلافت امام را.و پيش از آن،زبير را مجبور كردند تا با ابو بكر بيعت كند.مورخان نقل كرده‏اند كه زبير آن روز از خانه على بيرون رفت در حالى كه شمشير خود را-در برابر مهاجمانى كه مى‏خواستند على را مجبور به بيعت كنند-كشيده بود،پس شمشير را از دستش گرفتند و به سنگ زدند و او را كشان كشان نزد ابو بكر بردند و او بيعت كرد در حالى كه مجبور بود.اين اجبار وى به بيعت،على رغم اين كه اتفاقى و بدون مشورت و تدبير بود (به شهادت عمر بن خطاب) بيعت‏با ابو بكر را لغو نكرد.آيا آن روز براى زبير جايز بود كه-به طور مثال-به مكه برود،و در آن جا فرود آيد و عامل ابو بكر را از آن جا بيرون كند؟تصور نمى‏كنم كه زبير چنين ادعايى مى‏كرد كه آن عمل برايش جايز بوده است.و اگر چنان كارى را انجام مى‏داد كسى از صحابه او را تاييد نمى‏كرد و اگر آن كار را كرده بود با او به جنگ مى‏پرداختند و او ميان مسلمانان‏شكاف انداخته بود،پس چرا براى او و طلحه،در صورتى كه مجبور به بيعت‏باشند،جايز باشد تا با امام مبارزه كنند و عامل او را بيرون رانند،و شهرى را اشغال كنند تا مردم آن جا به او قول اطاعت‏بدهند؟پس اگر عثمان بن حنيف با آنان به اختيار خود در اين امر همدست‏شده بود،مرتكب اشتباه بزرگى گرديده بود،چون اتحاد وى با ايشان در اين كار خيانت در امانت‏حكومتى بود كه امام آن را به وى سپرده بود.اين توافق براى از هم پاشيدن وحدت امت صورت گرفته است،و آن چيزى است كه خدا و رسولش به آن راضى نيستند.
گيرم كه پسر حنيف روى آن موضوع توافق كرده بود،باز هم آن توافق دليل جواز براى دو صحابه و ام المؤمنين نمى‏شد تا مطابق مضمون آن اتفاق عمل كنند،زيرا آن قرارداد فاسدى بود كه متضمن ارتكاب يكى از گناهان كبيره مهلك بود.هر گاه ابن حنيف پس از اين كه امام او را ملامت كرد پيمان توافق را مى‏شكست،در حقيقت قيام به امرى واجب كرده بود،زيرا مضمون آن توافق را شريعت اسلام تجويز نمى‏كرد و پافشارى آن دو صحابى بر اجراى موافقتنامه دليل موجهى در دين اسلام نداشت.
اگر آن دو صحابى تصميم گرفته بودند كه در بصره اقامت كنند تا يكى از آن دو خليفه شود، باز هم حق انجام چنان كارى را نداشتند.
مسلم در صحيح خود از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه پيامبر خدا (ص) فرمود:
«هر گاه با دو خليفه بيعت‏شود،دومين آنها را بكشيد» (1) .
و مسلم سخن او (ص) را نقل كرده است:«هر كس از فرمان خليفه سر باز زند و از جامعه جدا شود و سپس بميرد،به مرگ جاهليت مرده است...» (2)
مسير حركت امام (ع)
امير المؤمنين (ع) به آماده كردن لشكرى پرداخت تا معاويه را كه نافرمانى خود وخونخواهى عثمان از امام را اعلان كرده بود،به جاى خود بنشاند.و ليكن-موقعى كه خبر رفتن رهبران سه گانه و پيروانشان را به جانب عراق به او دادند،تصميم گرفت موضوع فرو نشاندن معاويه را به تاخير بيندازد،او پيش از هر چيز لازم ديد به حل مشكل اين مخالفان بپردازد،زيرا عراق در بين سرزمينهاى اسلامى در درجه اول اهميت قرار داشت،اگر رهبران سه گانه-در موقعيت چيرگى معاويه بر سراسر شام-بر آن سرزمين دست مى‏يافتند،هر آينه امام (ع) بيشترين نيروهاى روحى،مادى و نظامى را در جهان اسلام از دست داده بود.
فاصله ساليان چيزى از اراده قوى و دلاورى و توان امام در برابر مشكلات فوق العاده‏اى كه يكى پس از ديگرى به سراغ او مى‏آمد نكاسته بود.براستى كه در ايام پيامبر (ص) ،او بازوى راست و برطرف كننده گرفتاريها و فرو نشاننده فتنه دشمنان وى بود.هم اكنون امام،پس از بيست و پنج‏سال خانه نشينى،با تمام توان و نيروهايى كه مردم در او سراغ داشتند باز مى‏گشت تا به مقابله مشكلات،اين بار در پهنه‏اى گسترده‏تر،بپردازد،زيرا او با نيروهايى روبرو مى‏شد كه دهها برابر قوايى بود كه در زمان پيامبر (ص) با آنها مواجه شده بود.
آزمايشى كه در گذشته نظير نداشت
درگيرى،ميان حق و باطل بود،و همواره كار بر پيروان حق دشوار مى‏شد،زيرا بيشتر وقتها شمار آنان كمتر بود.باطل جلوه‏هاى آنى و نتايج و فوايدى دارد كه بسرعت عايد پيروانش مى‏شود.اما جلوه‏هاى حق اندك است و نيروى پيروانش از ايمان به خدا و روز جزا و آماده سازى خود براى فداكارى،سرچشمه مى‏گيرد.
و ليكن مشكلاتى كه پيروان حق با آنها مواجهند هنگامى افزون مى‏شود كه كارها درهم و برهم شود.و تميز بين حق و باطل براى توده مردم حتى كسانى كه داراى نيتى پاكند،دشوار گردد.
در چنين وضعى است كه حق،مردمانى را از دست مى‏دهد كه اگر حقيقت‏براى‏آنان روشن شود ممكن است طرفدار آن گردند.و باطل،افرادى را به چنگ مى‏آورد كه اگر باطل را بشناسند امكان دارد،مخالف آن شوند.مردمان ساده لوح زود باور،به يك طرف كشيده مى‏شوند و در نتيجه ميل به آن طرف از شمار ياران حق كاسته مى‏شود و باطل مى‏تواند مشكل روبرويى با آنها را به آسانى حل كند.
اين همان چيزى بود كه براى اردوى حقى كه امام (ع) آن را رهبرى مى‏كرد اتفاق افتاد.البته اين اولين بارى بود كه در تاريخ اسلامى حادثه‏اى پيش آمد كه نظير آن نه در زمان پيامبر (ص) و نه در عهد هيچ يك از خلفاى سه گانه قبل از امام اتفاق نيفتاده بود.
براستى كه پيامبر (ص) با دشمنان زيادى روبرو شده بود و ليكن اختلاف ميان او و دشمنانش به طور كامل آشكار بود،زيرا او پيامبر (ص) بود و پيروانش هم مؤمن به رسالت او بودند و از طرفى،دشمنانش مشركان و كافرانى بودند كه آشكارا رسالت او را انكار مى‏كردند.پس،امكان نداشت امر در مورد تميز حق و باطل بر پيروانش مشتبه گردد.
ابو بكر در آغاز خلافتش با نيروهايى مواجه بود كه ارتداد خود را از اسلام علنى داشتند.پس، در آنجا هيچ مجالى براى مشتبه شدن حق از باطل نبود.موقعى كه جنگهاى رده تمام شد، خليفه اول به همراه لشگريان نيرومند اسلام،با نيروهاى ديگرى مواجه شد كه اسلام را قبول نداشتند،بلكه دشمنى خود را با رسالت آن ابراز و اعلان كرده بودند.كار در زمان عمر و عثمان نيز بدين منوال بود،حق و باطل از هم جدا بود،مانند جدايى شب و روز.
اما على (ع) مى‏بايست،با نيروهايى روبرو شود كه اسلام را قبول داشتند و اظهار ايمان به پيامبر (ص) اسلام و كتاب او مى‏كردند،نماز مى‏خواندند و زكات مى‏دادند و يكى از لشكرهايش را آن سه رهبر فرماندهى مى‏كردند كه تمام مسلمانان از نزديكى آنان به پيامبر (ص) و طول مصاحبت ايشان با آن بزرگوار و مبارزاتشان در راه قوانين اسلام،آگاه بودند.
به اين ترتيب،براى توده مسلمانان،بلكه تعدادى قابل توجه از خواص،تميز ميان لشكر حق و باطل،دشوار بود.سابقه رهبران سه گانه دهها هزار از مردم را به سوى خودجذب كرد و در نتيجه،مقابل حق ايستادند و با آن به مبارزه و جدال برخاستند در حالى كه تصور مى‏كردند آنان بر حقند و او بر باطل است.
اگر على (ع) پس از پيامبر (ص) بلافاصله زمام امر را به دست گرفته بود بى‏شك مواجه شدن با كسانى چون طلحه،زبير و ام المؤمنين آسانتر بود تا روبرو شدن با آنان بيست و پنج‏سال پس از وفات پيامبر (ص) ،زيرا مردم در آن دوره اوليه اسلام،هنوز امتيازهاى على (ع) و مجاهدات عظيم و جايگاه او نسبت‏به پيامبر خدا (ص) و سخنان رساى پيامبر (ص) درباره او را به ياد داشتند،اما اكنون دو دهه و نيم از وفات پيامبر (ص) گذشته بود در حالى كه على (ع) در اين مدت خانه‏نشين بوده است و مردم همه آنها را فراموش كرده بودند.و كسانى كه هيچ فضيلتى نداشتند،نزد مسلمانان شهرت بيشترى يافته بودند.
شايد مردم بصره و كوفه از طلحه و زبير شناخت‏بيشترى داشتند تا على (ع) زيرا طلحه و زبير املاك و تجارتى در آن دو شهر داشتند.حتى خود زبير آنچه را كه پيامبر (ص) راجع به رويداد آينده ميان او با على (ع) به او فرموده بود،فراموش كرده بود.براستى،فراموش كرده بود كه پيامبر (ص) به او فرمود:در آينده با على پيكار خواهد كرد در حالى كه نسبت‏به او ستمكار است.همه اينها سخن امام را براى ما تفسير مى‏كند كه به مردم پيش از اين كه با او بيعت كنند فرمود:«...پس همانا ما به استقبال امرى مى‏رويم كه به گونه‏هاى مختلفى است. دلها به آن آرام نمى‏گيرد و انديشه‏ها بر آن استوار نمى‏ماند».
وقتى مشكلى اين همه ابعاد خطرناك داشته باشد،لازم است كه خود امام (ع) و همه نيروهايش با آن مقابله كنند.از آن رو،امام با كسانى كه فرمان او را مى‏بردند بيرون رفت تا با لشگريان دشمن،كه راهى عراق بودند روبرو شود.شايد آنان را باز گرداند و يا ميان آنان و هدفى كه دارند،مانع ايجاد كند.
هنگامى كه على (ع) به ربذه رسيد،دريافت كه ايشان از آن جا برگشته‏اند و به جانب بصره روان شده‏اند.با اين همه،امام (ع) ملاحظه كرد كه رفتن آنان به بصره كم‏ضررتر است تا رفتن‏شان به كوفه،كه شخصيتهاى عرب در آن جا ساكنند.
امام تا«ذى قار»رفت و در آن جا توقف كرد و سپس نامه‏اى به مردم كوفه نوشت و در آن نامه از مردم خواست تا به منظور اصلاح جامعه و رفع شر و يارى حق به ديدار او بشتابند.و ليكن رهبران سه گانه به بصره تسلط يافته بودند و عثمان بن حنيف را بيرون كرده بودند.عثمان، امام (ع) را هنگامى كه در ذى قار بود ملاقات كرد و به او عرض كرد:اى امير مؤمنان!مرا با محاسن به بصره فرستادى و بدون محاسن خدمت‏شما آمدم.امام به او فرمود:«تو به اجر و نيكى رسيدى.پيش از من دو مرد سرپرست مردم شدند و به كتاب عمل كردند و آن گاه نفر سوم سرپرست آنان شد،پس[آن چه خواستند]گفتند و كردند،وانگهى با من بيعت كردند و طلحه و زبير هم بيعت كردند،سپس بيعت را شكستند و مردم را بر من شوراندند،جاى تعجب است،اطاعت آن دو نفر از ابو بكر و عمر و مخالفتشان با من.به خدا قسم آن دو مى‏دانستند كه من،از هيچ كدام از آن گذشتگان كم ارجتر نبودم.بار خدايا!بگشاى آنچه را كه ايشان بسته‏اند و استوار مگردان آنچه را كه در باطن خود تابيده‏اند،و نتيجه بد عملشان را به آنان بنما!»
ابو موسى اشعرى
ام المؤمنين،پس از اين كه لشكريانش به بصره تسلط يافتند،نقش مهمى بازى كرد و نامه‏اى به بزرگان اهل كوفه نوشت،و آنان را از تسلط حزبش به بصره،مطلع ساخت و ايشان را به خونخواهى عثمان و خوار كردن امام (ع) وا داشت.طبيعى بود كه به ابو موسى عامل امام (ع) در كوفه نامه بنويسد و از او بخواهد كه نفوذ خود را در راه جلوگيرى مردم كوفه از كمك نظامى به امير المؤمنين،به كار بندد.در حالى كه ابو موسى نياز به كسى نداشت تا او را وادار بدان كار كند زيرا او نه از دوستداران امام بود و نه از كسانى كه آمادگى پايدارى با وى را داشته باشد.البته نامه‏هاى ام المؤمنين به اهل كوفه اثر روشنى داشت.اختلاف نظر پديدار شد بعضى مردم را به پذيرش امير المؤمنين دعوت مى‏كردند و عده ديگر خواستار خوارى او بودند.ابو موسى اشعرى پياپى‏سخنرانى مى‏كرد و مردم را از وارد شدن در صحنه جنگ براى كمك به امام بر حذر مى‏داشت،او براى آنان روايت مى‏كرد،كه از پيامبر خدا (ص) شنيده است كه مى‏فرمود:«همانا در آينده فتنه‏اى خواهد بود كه شخص بى‏طرف در آن فتنه بهتر خواهد بود از كسى كه قيام و دخالت كند.و دخالت كننده بهتر از رونده به جانب فتنه و رونده بهتر از مبارز سواره خواهد بود.»سپس به ايشان مى‏گفت:«شمشيرها را غلاف كنيد و سرنيزه‏ها را جدا سازيد و زهها را ببريد و ستمديده و بى‏چاره را پناه دهيد تا اين كه اين كار هموار شود و اين فتنه از ميان برخيزد.»
اگر مردم از ابو موسى اطاعت مى‏كردند امام (ع) نمى‏توانست‏با نيرويى كه نقل مى‏كنند به مقابله با آن برخيزد.هنگامى كه امام به‏«ذى قار»رسيد جز يك ارتش كوچك همراه او نبود. شگفت آور آن كه از ابو موسى روايت نشده است تا از رهبران سه گانه به خاطر هجومشان به شهر بصره،و كشاندن اجبارى مردم،در آن آشوب و بيرون انداختن فرماندار امام (ع) از بصره، انتقاد كرده باشد.گويا او همان اعتقاد را داشت كه مردم داشتند.او عقيده داشت كه مردم مسلمان را به غصب حكومت از امام و به بيعت‏شكنى او وادار كند.
شگفتا كه ابو موسى چنان،حديث فتنه را نقل مى‏كرد كه گويى تنها او از آن حديث آگاه است و هيچ كس ديگرى آن را نمى‏داند.با اين كه قرآن آن حديث را اعلان مى‏فرمايد:«آيا مردم تصور كرده‏اند كه به حال خود واگذاشته مى‏شوند تا بگويند ما ايمان آورده‏ايم در حالى كه آزموده نشوند.البته ما كسانى را كه پيش از ايشان بودند آزموده‏ايم،پس براستى كه خداوند به صداقت كسانى كه راست گفتند آگاه است و هم دروغگويان را محققا مى‏شناسد.» (3) .
به نظر مى‏رسد كه ابو موسى حديثى را از پيامبر نقل كرده است كه قادر به درك معنى آن نبوده است،زيرا اگر پيامبر (ص) آنچه را كه ابو موسى نقل كرده است‏به زبان‏آورده بود،پس معنى گفته پيامبر (ص) اين بود كه به زودى دعوت به باطل خواهند كرد و اين كه بر مردم واجب است تا صاحبان آن دعوت را سركوب كنند و كسى آنان را يارى نكند.مقصود پيامبر (ص) اين نبود كه مؤمنان،هنگامى كه صاحبان دعوت به صورت خطرى براى وحدت اسلامى در مى‏آيند،و اقدام به ريختن خون مسلمانان مى‏كنند در برابرشان مقاومت نكنند،و گرنه آن حديث از جانب پيامبر (ص) يك نوع دعوت از جانب پيامبر (ص) و تاييد عمل اهل فتنه بود،و هم چنين نوعى واگذارى كار مسلمانان،به آنان،پس از قوت گرفتن و فراهم آمدن چنين امكانى براى ايشان،بوده است.اگر ابو موسى،آن گونه كه مى‏بايست،سخن پيامبر (ص) را درك مى‏كرد،هر آينه در مى‏يافت افرادى كه وارد بصره شده‏اند و حكومت امام (ع) را غصب كرده‏اند و فرماندارش را از آن جا بيرون رانده‏اند،آشوبگرانى هستند كه نبايد از ايشان پشتيبانى كرد.هنگامى كه آنان امكان يافته‏اند ميان مسلمانان ايجاد نفاق كنند بر مسلمانان لازم است،با آنان مبارزه كنند،پس اينان صاحبان دعوت به باطل و شورشيان بر ضد امام قانونى و شرعى‏اند،كه ابو موسى در كوفه به نام او حكومت مى‏كرد.ابو موسى حديثى را كه نقل كرد شنيده بود ولى سخن قرآن را آن جا كه تصريح بر لزوم مبارزه با گروه مسلمانى مى‏كند كه بر گروه مسلمان ديگر ستم كند،فراموش كرده بود:
«و اگر دو گروه از مؤمنان با هم كارزار كنند،پس ميان ايشان اصلاح كنيد و اگر يكى از آنان بر ديگرى ستم كرد پس شما با آن گروهى كه ستم مى‏كند مبارزه كنيد تا به امر خدا باز گردد. پس اگر رجوع كرد در ميان آنان به عدالت صلح دهيد و رعايت عدالت كنيد كه خداوند عدالت كنندگان را دوست مى‏دارد.» (4) ابو موسى آيه ديگر را نيز فراموش كرده بود كه اطاعت امام را بر او واجب مى‏شمارد و وى را ملزم به تاييد امام مى‏كند.
«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد!فرمان خدا و فرمان پيامبر خدا و صاحبان امر ازخودتان را اطاعت كنيد،و اگر در موردى اختلاف داشتيد پس آن را به خدا و رسول خدا باز گردانيد اگر شما به خدا و روز جزا ايمان داريد كه آن بهتر و نيكوترين تاويل است.» (5) اين آيه ابو موسى و هر مسلمان ديگر را به اطاعت ولى امر از مؤمنان-تا آن گاه كه آن ولى امر به نافرمانى خدا دستور نداده است-فرمان مى‏دهد.همين آيه امر مى‏كند در موردى كه اختلاف وجود دارد به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) ارجاع شود.به طور قطع على (ع) ولى امر بوده است و به نافرمانى خدا دستورى صادر نكرده،بلكه به اطاعت‏خدا امر مى‏فرموده است و هدفش يگانگى مسلمانان بوده است،در صورتى كه هدف دشمن او ايجاد آشوب در برابر وى بوده است-كارى كه وحدت امت را بر هم مى‏زد.
علاوه بر آن،فتنه‏هاى زيادى در تاريخ اسلام-پيش از بيعت‏با امام و پس از پايان خلافتش-اتفاق افتاد،در صورتى كه پيامبر (ص) در روايتى كه ابو موسى نقل كرده است،فتنه مورد نظر خود را نام نبرده است.و آنچه را كه پيامبر (ص) به شنونده خود فرموده است،هيچ گونه رابطه استوارى با فتنه مورد نظر ندارد.پس،ابو موسى چگونه دريافته است كه مقصود پيامبر (ص) همان فتنه‏اى است كه در زمان خلافت امام (ع) اتفاق افتاده است؟
اين سخن ابو موسى،هنگامى صحيح بود،كه از جانب پيامبر (ص) ،به على (ع) دستور داده مى‏شد تا هيچگونه دخالت جدى در سركوب فتنه‏هايى كه در روزگار خلافتش پيش مى‏آيد، نداشته باشد،در حالى كه پيامبر (ص) به او دستور داد تا با آن مبارزه كند.پيامبر (ص) ،نه تنها او را كه پيروان با ايمانش را هم به پيكار فرمان داد.حاكم در مستدرك (ج 3 ص 139) نقل كرده است كه پيامبر (ص) على (ع) را مامور به مبارزه با«ناكثين‏»،«قاسطين‏»و«مارقين‏»كرد. ابو ايوب پرسيد:يا رسول الله با چه كسى با اين گروهها بجنگيم؟پيامبر (ص) فرمود:«با على بن ابى طالب (ع) .»از ابو سعيد خدرى نقل شده است كه پيامبر (ص) فرمود:على (ع) در آينده مطابق تاويل قرآن مبارزه خواهد كرد چنان كه من بر طبق تنزيل قرآن پيكار كردم.
البته ابو موسى خود را خيرخواه و راهنماى امت و امام قرار داده بود.سخنان او بروشنى نشانه‏اى بود بر متهم ساختن امام به شركت در آشوب برخاسته از امت.و نيز بر متهم ساختن او،به نشناختن سنتهاى پيامبر (ص) يا پيروى نكردن از آن سنتها و يا به هر دوى آنها.اين نظر ابو موسى است،در صورتى كه پيامبر (ص) مى‏فرمايد:من شهر دانشم و على دروازه آن شهر است.
گويند:ابو موسى از موضع عبد الله بن عمر،متاثر شد،زيرا او را بسيار دوست مى‏داشت و بعدها مردم را به بيعت‏با وى دعوت مى‏كرد.عبد الله بن عمر نسبت‏به آن جنگ موضع بيطرفانه‏اى گرفته بود،نه حق را يارى كرد و نه باطل را سركوب ساخت.و ليكن عبد الله، بعدها از موضع خود پشيمان شد و دريافت كه او به كتاب خدا عمل نكرده است.حاكم به سند خود از زهرى و او از حمزة بن عبد الله بن عمر مطلب ذيل را نقل كرده است:
«موقعى كه او (حمزه) با عبد الله بن عمر (پدر حمزه) نشسته بود ناگاه مردى از مردم عراق وارد شد و گفت:اى ابو عبد الرحمان!به خدا سوگند كه من علاقه زيادى داشتم كه روشى مانند روش تو اتخاذ كنم و در كار اختلاف مردم از تو پيروى كنم و در حد امكان از آشوب كناره گيرم.البته من از كتاب خدا آيه محكمه‏اى را قراءت كردم كه به دل گرفتم.پس،مرا از معنى آن آگاه ساز!مقصودم اين گفته خداوند بزرگ است:
«و اگر دو گروه از مؤمنان با هم در نزاع بودند پس ميان ايشان صلح برقرار كنيد و اگر يكى از آن دو گروه بر ديگرى ستم روا دارد شما با مبارزه آن گروهى را كه ستمكار است وادار كنيد تا به امر خدا باز گردد و اگر باز گشت ميان آنان به عدالت اصلاح كنيد و عدالت را رعايت كنيد كه خداوند عادلان را دوست مى‏دارد.»مرا از اين آيه آگاه كن!عبد الله گفت:تو را به اين آيه چه كار؟از نزد من برو!پس،او رفت تا اين كه از چشم وى ناپديد شد،عبد الله بن عمر،رو به من كرد و گفت:چيزى در باطن خود نسبت‏به امر اين آيه يافتم،آنچه در باطن خود احساس كردم اين است كه من با اين گروه ستمكار چنان كه خداوند بزرگ دستور داده است مبارزه نكرده‏ام.» (6) حاكم در دنباله اين روايت گفته است:«اين باب بزرگى است.گروهى از بزرگان تابعين،آن را از عبد الله بن عمر،روايت كرده‏اند،حديث‏شعيب بن حمزه از زهرى را قبلا نقل كردم و بدان بسنده كردم زيرا با در نظر گرفتن شرط شيخين[مسلم و بخارى]صحيح و معتبر است.»بدين گونه،عبد الله بن عمر در موضع گيرى خود پشيمان شد.ولى ابو موسى پشيمان نشد.
ابو موسى ميان قرآن و حديث فرق نمى‏گذاشت
گذشته از اينها،من اطمينان ندارم كه ابو موسى حديث پيامبر (ص) را چنان كه خود پيامبر فرموده است نقل كرده باشد،زيرا ما ديديم ابو موسى روزى كه استاندار بود براى مردم بصره چيزى نقل كرد كه مطابق با واقع نبود و همه مسلمانان از آن آگاه نبودند.مسلم در صحيح خود مطلب زيرا را روايت كرده است:
«ابو موسى اشعرى كسى را نزد قاريان اهل بصره فرستاد.سيصد مرد بر او وارد شدند و قرآن خواندند.او به آنان گفت‏شما خوبان اهل بصره و قاريان ايشان هستيد پس قرآن تلاوت كنيد. مبادا مدتى طولانى بگذرد و قرآن،تلاوت نكنيد كه قساوت قلب پيدا خواهيد كرد همان گونه كه افراد پيش از شما را قساوت قلب گرفت.و ما سوره‏اى را كه در طول و سختى نظير سوره براءت بود قراءت مى‏كرديم پس از خاطر برديم...مگر آن مقدارى را كه من حفظ كرده بودم: اگر فرزند آدم دو بيابان پر از پول داشته باشد هر آينه در جستجوى بيابان سوم خواهد بود و درون فرزند آدم را هيچ چيز،جز خاك پر نمى‏كند.و ما پيوسته سوره‏اى را مى‏خوانديم كه آن را شبيه تسبيحات مى‏دانستيم پس من آنرا فراموش كردم بجز آن مقدارى كه به خاطر سپرده بودم:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايدچرا چيزى را مى‏گوييد كه انجام نمى‏دهيد و به عنوان شهادتى در گردن شما نوشته مى‏شود و روز قيامت از آن باز خواست مى‏شويد.» (7) عبارتهايى را كه ابو موسى نقل كرده است‏بطور قطع از قرآن نيست و هيچ شباهتى به قرآن ندارد.و به احتمال قوى ابو موسى،دچار آشفتگى فكرى بوده،و فرقى ميان قرآن و حديث نمى‏گذاشته است و هنگامى كه حديثى نقل مى‏كرد درست روايت نمى‏كرد و آن را خوب در نمى‏يافت.
به عقيده من ابو موسى در توطئه،با طلحه،زبير و ام المؤمنين عايشه و معاوية بن ابو سفيان، همدست‏بوده،و تلاش خود را به كار مى‏برده است تا خلافت امام را از بين ببرد.اگر او موفق مى‏شد مردم كوفه را قانع كند تا از يارى امام دست‏بردارند.هر آينه حكومت امام در همان سال نخستين بيعت،پايان گرفته بود.روشن است كه امام،ابو موسى را امين نمى‏دانست،و از دورى او نسبت‏به اهل بيت پيامبر (ص) و بويژه از خودش آگاه بود.
امام (ع) پس از اين كه بيعت انجام گرفت عمارة بن شهاب يكى از صحابه را به عنوان استاندار به كوفه فرستاد تا جاى ابو موسى را بگيرد.و ليكن عماره پس از اين كه طليحة بن خويلد او را تهديد به قتل كرد،پيش از رسيدن به كوفه به مدينه بازگشت.رشته امنيت پس از قتل عثمان همواره ناآرام بود.سپس امام (ع) ابو موسى را به منظور پاسخ به خواست مالك اشتر كه دوست داشت او در مقام خود ابقا شود،در كوفه تثبيت كرد.اشتر به وسيله او انتظار خير داشت زيرا ابو موسى اهل يمن بود و بيشتر مردم كوفه از اهل يمن بودند.امام (ع) محمد بن ابو بكر و محمد بن جعفر را روانه كوفه ساخت و از مردم آن شهر خواست تا بسيج‏شوند و همگام با ياران و انصار دين خدا باشند،و اين كه چيزى جز بهبودى نمى‏خواهد تا مردم به برادرى و اخوت برگردند.اما آن فرستادگان توفيقى نيافتند.و موضعگيرى ابو موسى بزرگترين مانع بر سر راه هدف آنان بود.
هنگامى كه به ابو موسى سخت گرفتند،آنچه در دل داشت‏بيرون ريخت و گفت:«به خدا قسم كه بيعت عثمان در گردن من و گردن صاحب شما دو تن است.و اگر چاره‏اى جز مبارزه نباشد، ما با كسى جنگ نمى‏كنيم مگر پس از انجام پيكار با قاتلان عثمان در هر كجا كه باشند» (8) .
به اين ترتيب،ابو موسى معتقد بود كه همواره بيعت عثمان،حتى پس از مرگش،به گردن اوست و باور نداشت كه بيعت‏با امام زنده،اطاعت از او و لبيك گفتن به نداى او را ايجاب مى‏كند.او معتقد بود در صورتى كه از جنگ ناگزير باشد،بايد با قاتلان عثمان انجام گيرد.اما از نظر ابو موسى مبارزه با رهبران سه گانه كه نخستين دعوت كنندگان به قتل عثمان بودند، پس از غصب حكومت امام (ع) در بصره-نه تنها جايز نيست،بلكه در برابر آنان بايد ساكت‏بود!
البته يك بار ديگر ابو موسى آنچه در دل داشت‏بيرون ريخت،آن جا كه عبد خير حيوانى،او را مخاطب قرار داد،و گفت:آيا اين دو نفر (طلحه و زبير) از جمله بيعت كنندگان با على بودند؟ گفت:آرى.پس عبد خير از او پرسيد:آيا از على عملى سر زده است تا موجب نقض بيعت او شود؟جواب داد:نمى‏دانم.عبد خير به او گفت:اكنون كه تو ندانستى پس،تو را به حال خود مى‏گذارم تا بدانى... (9) بى‏ترديد،ابو موسى مى‏دانست كه امام (ع) در تمام مدت زندگيش از شريعت اسلامى منحرف نشده است و با اين همه مى‏گويد نمى‏داند كه على (ع) كارى كرده است تا شكستن بيعت او جايز باشد يا نه.تمام اينها براى آن بود كه ابو موسى دستاوردهاى رهبران سه گانه را بر ضد امام (ع) نگاهدارى و پشتيبانى كند،در صورتى كه او اگر حقيقت را مى‏گفت‏بى‏گمان بدين اقرار كرده بود كه آن دو نفر بدون دليل موجهى بيعت امام را شكسته‏اند.اما اين اقرار براى هدف ابو موسى و خواسته آن رهبران زيان بخش بود.
فرستادگان امام (ع) هنگامى كه او در«ذى قار»بود،نزد او برگشتند و آنچه روى‏داده بود، اطلاع امام رساندند.بعضى گفته‏اند،آن دو نفر هاشم بن عتبة بن ابى وقاص را نزد امام فرستادند تا ماجرا را به عرض امام برساند.
كليد حل مشكل
براى امام (ع) روشن بود كه ابو موسى خود نخستين مشكل است و بر كنارى او كليد حل اين مشكل،و تا وقتى كه مردم كوفه به سخن ابو موسى گوش مى‏دهند هرگز امام (ع) نخواهد توانست ارتشى را رهبرى كند،كه از عهده انجام آن مهم برآيد.براى همين بود كه به وسيله هاشم بن عتبة براى او نامه‏اى فرستاد و در آن نامه نوشت:«مردم را به حال خود رها كن،زيرا من تو را ولايت ندادم جز آن كه بحق مرا ياورى كنى!»ابو موسى از انجام فرمان امام سر باز زد، هاشم به امام (ع) نوشت:من بر مردى وارد شدم،خودخواه و ستيزه‏جو كه دشمنيش علنى و آشكار است.پس امام (ع) ،حسن (ع) و عمار بن ياسر را فرستاد تا از مردم كمك بخواهند و قرظة بن كعب را هم به عنوان استاندار كوفه فرستاد و به همراه او نامه‏اى براى ابو موسى نوشت:«همانا من حسن (ع) و عمار را فرستادم تا از مردم كمك بخواهند و قرظة بن كعب را نيز به عنوان والى كوفه فرستادم،اعمال تو نكوهيده و مطرود است،از كار ما كناره بگير!و اگر نرفتى به او دستور داده‏ام تا با تو آشكارا مبارزه كند و اگر با تو مبارزه كند و بر تو چيره شود بند از بندت جدا سازد».
پس ابو موسى كناره گرفت و حسن (ع) و عمار به هدف خود رسيدند و اهل كوفه به آن دو پاسخ مثبت دادند.
روايت ديگرى مى‏گويد كه ابو موسى كنار نرفت و در جاى خود ماند تا اين كه اشتر به خواست‏خويش به حسن (ع) و عمار پيوست،چرا كه او خود را مسؤول باقى ماندن ابو موسى در مقام خود مى‏ديد.اشتر به امام عرض كرد:«...اگر صلاح مى‏دانى-خدا تو را گرامى دارد اى امير مؤمنان-مرا به دنبال آن دو بفرست،زيرا مردم آن شهر،بيش از هر كس از من فرمان مى‏برند،اگر بروم اميدوارم كسى از ايشان با من مخالفت نورزد».پس امام (ع) فرمود:تو هم به ايشان ملحق شو.چون اشتر وارد كوفه شد،به هيچ قبيله گذر نمى‏كرد كه ميان آن قبيله عده‏اى را در انجمنى يا مسجدى ببيند مگر اين كه ايشان را دعوت مى‏كرد و مى‏گفت:به دنبال من تا كاخ فرماندارى بياييد.
پس با گروهى از مردم به كاخ رسيد آن گاه،قصر شلوغ شد و او در حالى وارد شد كه ابو موسى در مسجد اعظم مشغول سخنرانى براى مردم بود و آنان را به نقل روايتى سرگرم كرده بود كه مى‏گفت از پيامبر (ص) درباره فتنه شنيده است،و شخص بى‏طرف بهتر است از كسى كه وارد در آن فتنه شود.عمار بن ياسر،هم در جواب او گفت:براستى كه پيامبر (ص) تنها به تو گفته است;قعود تو بهتر است از قيام تو،و بعد گفت:خداوند بر كسى كه بخواهد بر او چيره شود و او را انكار كند غالب و پيروز است.
غلامان ابو موسى با ناراحتى وارد مسجد شدند در حالى كه مى‏گفتند:اى ابو موسى اين اشتر است كه داخل قصر شد و ما را كتك زد و از آن جا بيرون كرد.پس،ابو موسى از منبر فرود آمد و وارد كاخ شد،اشتر به او پرخاش كرد:«اى بى‏مادر از كاخ ما بيرون شو!خدا تو را بكشد!به خدا سوگند تو از اول جزء منافقان بودى‏»ابو موسى گفت:يك امشب را مهلت‏بده،اشتر گفت: مهلت دارى اما نبايد امشب را در كاخ بمانى.مردم شروع به غارت اموال ابو موسى نمودند ولى اشتر جلو آنان را گرفت و از كاخ بيرونشان كرد،و گفت:من او را پناه داده‏ام،آن گاه نگذاشت دست مردم به او برسد.
البته امام براى خلاصى از ابو موسى،نياز به توسل به زور داشت،زيرا ابو موسى همانند ديگر استانداران نبود;هرگز;بلكه او زير چتر استاندارى امام بر ضد امام توطئه مى‏كرد.و اگر او،با امام،تنها اختلاف نظر داشت و نسبت‏به مبارزه و خونريزى بى‏طرف بود،كافى بود كه استعفاى خود را-به دليل اين كه با نظر امام مخالف است-تقديم وى كند.
به راستى اگر او مخالف پيكار مسلمانان بود بايد در كنار امام مى‏ايستاد،نه بر ضد او چون امام همواره از چنان مبارزه‏اى پرهيز مى‏كرد و براى اصلاح و از ميان برداشتن اختلاف مى‏كوشيد. اما در همان حال دستهاى رهبران سه گانه تا مرفق به خون آلوده شده‏بود.آن چه تاريخ براى ما نقل مى‏كند اين است كه آن سه تن با ارتش سه هزار نفرى وارد بصره شدند،و پيش از اين كه با امام در ميدان جنگ روبرو شوند به تعداد افراد لشكرشان و يا بيشتر از مردم آن شهر را از پاى در آوردند.پس،چرا ابو موسى با همه اين اعمال ايشان را تاكيد مى‏كند و مى‏خواهد دستآوردهايشان را كه با ريختن خونهاى مردم بصره به دست آمده است پاسدارى كند و مردم كوفه را از پيوستن به امام باز دارد،در صورتى كه امام (ع) آنان را قسم مى‏دهد تا حضور داشته باشند و در صورتى كه او مظلوم بود او را همراهى كنند و اگر ظالم بود مخالف او باشند؟
از موضعگيرى اين مرد نتيجه مى‏گيريم كه او نه مخالف كشتار و فتنه بود و نه ياور اسلام، بلكه مخالف اسلام بود و پشتيبان كسانى كه با اسلام مبارزه مى‏كردند.پس امام ناراضى‏ترين فرد نسبت‏به آن پيكار بود.آن افرادى كه ابو موسى با موضعگيرى خود به آنان كمك مى‏كرد، پيش از رسيدن امام (ع) به‏«ذى قار»،جنگ خود را شروع كرده بودند.از جمله مطالبى كه امام،در ديدار با مردم كوفه به آنان فرمود،اين بود:
«شما را دعوت كردم تا با هم،برادرانمان از مردم بصره را ديدار كنيم،پس اگر آنان باز گشتند مقصود ما حاصل شده است و اگر لجاجت كردند ما با مدارا چاره‏سازى مى‏كنيم و از آنان فاصله مى‏گيريم تا ايشان دست‏به ستم بر ما آغاز كنند ما كارى را كه در آن مصلحت‏باشد ان شاء الله ترك نمى‏كنيم،مگر اين كه به دنبال آن فساد وجود داشته باشد.و لا قوة الا بالله.» (10) ما سخن در مورد ابو موسى را به درازا كشانديم،چون موضعگيرى او تاثير زيادى در حوادث آن زمان داشت.براستى كه او بعد از پايان جنگ صفين نقشى بازى كرد كه نتايج‏خطرناكى براى جهان اسلام در برداشت.
سرانجام،تعدادى از مردم كوفه براى يارى امام بيرون شدند.شمار آنان نزديك به دوازده هزار تن بود.طبرى،ابن اثير و ديگر مورخان و عده‏اى از محدثان نقل كرده‏اند كه‏امام (ع) فرمود: «از كوفه دوازده هزار و يك مرد،به سوى شما مى‏آيند.ابو الطفيل (صحابى) راوى اين حديث مى‏گويد:بالاى تلى در«ذى قار»ايستادم و آنها را شمردم،نه يك تن زياد بود و نه يك تن كم (11) .
ترديدى نيست كه كوفه مى‏توانست دهها هزار از مردان خود را همراه امام بفرستد.و ليكن موضعى كه ابو موسى گرفت و نامه‏هاى ام المؤمنين و موقع او،همچنين جايگاه دينى طلحه و زبير در دلهاى مردم در از هم گسستن رشته تصميمهاى مردم آن شهر از پيوستن به امام (ع) بى‏تاثير نبوده است.
هنگامى كه امام با سپاه خود به سوى بصره مى‏رفت جمعى از قبيله عبد قيس به او پيوستند. با اين همه،سپاه امام بيش از بيست هزار تن نبود،در تعيين شمار سپاه رهبران سه گانه روايات مختلف است و كسانى كه زياد نقل كرده‏اند آن را بالغ بر صد هزار دانسته‏اند و آنانى كه كم قلمداد كرده‏اند به سى هزار تنزل داده‏اند.البته قبيله ازد و بنى ضبه در مبارزه امام بيشترين دفاع را عهده‏دار بودند.
تلاشهاى صلح
امام (ع) در بصره،در مبارزه با دشمن پيشدستى نكرد.او با آن كه مى‏ديد دشمنانش در بصره خونريزيهايى كرده‏اند كه مى‏توانست پيكار با آنان را توجيه كند.اما او پيش از اين كه نهايت كوشش خود را جهت جايگزينى مسالمت‏به جاى دشمنى به كار گيرد،به چنين كارى دست نزد و به مبارزه با آنان برنخاست.البته مقصود امام (ع) اين بود كه آشوب را مهار كند،و آن را بكلى از ميان بردارد،تا به خونهاى بى‏گناهى كه ريخته شده است‏خونهاى ديگرى اضافه نشود. اگر هزاران تن از مسلمانان هستند كه-به دليل زمينه خصومت دينى در دلهايشان-امر،بر آنان مشتبه شده است،پس لازم است‏براى چنين دشمنانى،دليل خصومت‏خود را اقامه مى‏كرد،و براى توده مردم مسلمان راه‏راست را نشان مى‏داد.
مورخان نقل مى‏كنند كه امام (ع) قعقاع بن عمرو را به رايزنى پيش رهبران سه گانه فرستاد تا با ايشان صحبت كند و پيشنهاد سازش به آنان دهد،قعقاع اهل سخن و بينش بود و از جمله متهمين به قتل عثمان،نيز نبود.
قعقاع به رايزنى پرداخت و برايش ثابت‏شد كه توانسته است رهبران را براى بازگشت‏به صلح و سازش و بيعت‏با امام و باز گرداندن مسلمانان به وحدتى كه در اثر قتل عثمان و رويدادهاى بصره از هم گسسته شده بود،متقاعد كند،و سپس درباره آنچه رهبران سه گانه راجع به قاتلان عثمان سخن خواهند گفت،بينديشد.
سفير خدمت امام برگشت و نتيجه گفتگوى خود را به اطلاع او رسانيد.امام به خير و نيكى اميد بست و روانه بصره شد.اما او دريافت كه دشمنانش بيشتر به جنگ گرايش دارند تا صلح و سازش و آمادگيهاى رزمى آنها برتر از اوست.
البته زبير،هنگامى كه فهميد،عمار بن ياسر،در ميان لشگريان امام است،در مبارزه دچار تزلزل شد.مردى نزد او آمد و خبر داد كه عمار بن ياسر را ميان سپاه على (ع) ديده است و با او حرف زده است.زبير به او گفت:نه او ميان سپاه على نيست.اما آن مرد يك بار ديگر تاكيد كرد كه واقعا ميان سپاه على (ع) است.پس،زبير يكى از كسان خود را فرستاد تا حقيقت را از نزديك ببيند.هنگامى كه قاصد نزد او برگشت درستى خبر را مورد تاييد قرار داد.زبير گفت: «بينيش بريده باد،و يا،بى‏يار و ياور باد!»و لرزه بر اندامش افتاد،شروع به حركت دادن شمشيرش كرد.زبير از آنچه ساير اصحاب مى‏دانستند،آگاه بود;اين كه پيامبر (ص) روزى به عمار،فرمود:«مژده باد تو را اى عمار!تو را گروه ستمكار مى‏كشند،و آخرين آشاميدنى تو چند جرعه شير خواهد بود.»زبير ترسيد كه عمار در اين جنگ كشته شود و گروه بصره همان گروه ستمكار باشند.
على رغم آن عقيده،زبير در موضع خود ماند.امام (ع) خواست كه حجت را به او و رفيقش تمام كند.پس،ميان دو سپاه با آن دو ملاقات كرد در حالى كه هر كدام براسب خود سوار بودند.و مردم به ايشان مى‏نگريستند.امام بدون داشتن سلاح با آنان ملاقات كرد.ولى زبير تا دندان مسلح بود،هدف امام آن بود،كه نشان دهد قصد جنگ با آنان را ندارد هنگامى كه ايشان اظهار نافرمانى كردند و پرچم شورش در مقابل امام را به نشانه خونخواهى عثمان و براى اجراى فرمان خدا،برافراشتند،امام خواست تا ايشان را به ياد خدا اندازد،او آنان را مخاطب قرار داد و فرمود:«به جان خودم سوگند كه شما اسلحه،مركب سوارى و افرادى را تهيه ديده‏ايد،و بهانه‏اى در پيشگاه خدا نگذاشته‏ايد.پس از خداى سبحان بترسيد و مانند آن زنى نباشيد كه رشته خود را پس از استحكام دوباره از هم مى‏گسست.آيا من آن برادر شما نيستم كه شما خون مرا محترم شماريد و من خون شما را؟آيا اتفاقى افتاده است كه خون مرا بر شما حلال كرده است؟»به زبير فرمود:چه چيز باعث آمدن تو شد؟زبير گفت:«تو.در حالى كه من تو را شايسته اين كار نمى‏بينم و تو سزاوارتر از ما به خلافت نيستى‏».امام (ع) فرمود: «آيا من پس از عثمان هم شايسته اين كار نيستم؟ما تو را از فرزندان عبد المطلب به حساب مى‏آورديم (چون زبير پسر صفيه دختر عبد المطلب بود) .تا اين كه پسرت (عبد الله) ،فرزند ناشايست تو،بزرگ شد و ميان ما و تو جدايى انداخت.اى زبير!آيا خون عثمان را از من مى‏خواهى در حالى كه تو خود باعث قتل او شدى؟خداوند امروز فردى از ما را كه نسبت‏به دفاع از عثمان سر سخت‏تر از همه كس بود،با آنچه نمى‏پسنديد،روبرو كرده است‏».
سرانجام،امام به او چيزى را يادآور شد كه او را محكوم كرد و تصميم او را بر هم زد:«اى زبير! آيا به خاطر دارى روزى را كه با پيامبر (ص) در ميان قبيله بنى غنم بر تو گذشتيم سپس، پيامبر (ص) نگاهى به من كرد و خنديد و من رو به او كردم و خنديدم.آن گاه،تو گفتى:پسر ابو طالب،بيهودگى را رها نكرده است.سپس پيامبر خدا (ص) به تو فرمود:«بيهودگى در او راه ندارد.و تو با او خواهى جنگيد در حالى كه نسبت‏به او ستمكارى؟»زبير جواب داد:«بار خدايا آرى!اگر تو از پيش به خاطرم آورده بودى اين راه را طى نمى‏كردم.به خدا قسم هرگز با تو جنگ نخواهم كرد».به راستى امام (ع) انتظار داشت كه طلحه هم راه زبير را برود.زيرا اگر پيامبر (ص) به زبير اطلاع داده باشد كه او با على خواهد جنگيد در حالى كه نسبت‏به او ستمكار است،در حقيقت آن گواهى از جانب پيامبر (ص) است‏بر اين كه طلحه نيز در مبارزه‏اش با على (ع) ستمكار است،زيرا موضع طلحه نسبت‏به على (ع) مانند موضع زبير، بلكه خشنتر و ظالمانه‏تر بود.طلحه،با همه اينها،متاثر نشد و بر سختى خود باقى ماند.و به امام (ع) گفت:تو مردم را بر عثمان شوراندى.امام (ع) در جواب فرمود:آن روزى كه خداوند حقيقت دين و آيين مردم را آشكار خواهد كرد،آنان خواهند دانست كه خداوند همان حقيقت آشكار است.اى طلحه!آيا خونخواهى عثمان مى‏كنى؟خداوند قاتلان عثمان را لعنت كند.اى طلحه تو همسر پيامبر خدا (ص) را آورده‏اى تا به وسيله او بجنگى در صورتى كه همسر خود را در خانه پنهان داشته‏اى؟آيا تو با من بيعت نكردى؟طلحه جواب داد:با تو بيعت كردم ولى بر من است تا با تو سرسختى كنم.زبير در سپاه خود ماند،و كمى جنگيد و سپس كنار رفت علت‏شركت زبير در جنگ تحريك پسرش و متهم كردن او به ترس بود،او به پسرش اطلاع داده بود كه مى‏خواهد از جنگ كناره گيرى كند.
امام (ع) به اصحابش دستور داد كه آغازگر جنگ با آن گروه نباشند.اما تيرهاى لشكر بصره پرتاب شد و از افراد امام چند نفر را كشت.ياران امام كشته‏ها را نزد وى آوردند.و از او خواستند تا اجازه نبرد دهد،ولى او اجازه نمى‏داد تا اين كه ياران امام به ناله در آمدند. سرانجام،امام (ع) قرآن را روى دست گرفت و آن را ميان اصحاب خود راه برد،و گفت:كيست كه اين قرآن را بگيرد و آنان را به آنچه در قرآن است‏بخواند،و خود در اين راه كشته شود؟ سپس جوانى از مردم كوفه از جا بلند شد و عرض كرد:من،امام (ع) از او رو گرداند و دوباره فرياد خود را تكرار كرد و كسى آن را از امام نگرفت.باز فرياد برآورد و كسى مصحف را از دست او نگرفت مگر همان جوان.سپس قرآن را به او داد و به وى دستور داد تا آن را به ايشان نشان دهد و به آنان بگويد:ميان ما و شما از اول تا آخر اين قرآن،و خدا ناظر در خون ما و شما باشد. آن جوان فرموده امام را انجام‏داد،ولى در مقابل،دشمنان او را هدف تير خود قرار دادند.آن گاه، على (ع) به ياران خود فرمود:اكنون به شما زدن آنان مباح شد و يا فرمود:اكنون نبرد با ايشان حلال شد.
جنگ
«به خدا قسم از دادن نسبت ناروا[قتل عثمان و...]به من خوددارى نكردند،ميان من و خودشان به انصاف رفتار نكردند،و آنان از من حقى را مى‏خواهند كه خود آن را ترك كرده‏اند و خونى را مى‏طلبند كه خودشان ريخته‏اند ايشان گروهى ستمگر و تبهكارند و در باطن ايشان تيرگى و زهر كين و ظلمت و گمراهى است.به خدا سوگند،براى آنان حوضى را پر آب كنم كه خود آب آن را بكشم،سيراب از آن بيرون نشوند و پس از آن هم آبى نياشامند.
بار خدايا:«دو تن (طلحه و زبير) با من قطع رحم كردند و به من ستم روا داشتند،بيعت‏خود را با من شكستند و مردم را بر من شوراندند،پس بگسل آنچه را كه آنان بستند و استوار مفرما آن چه را كه رشتند،و بدى را در برابر آرزو و رفتارشان نصيب آنان كن!پيش از جنگ بازگشت آنان را به بيعتى كه شكستند خواستار شدم،ولى آنان نعمت را خوار شمردند و عافيت را وا نهادند.» (12) امام على (ع) كسى نبود كه از ميدانهاى جنگ بترسد و زيادى افراد دشمن او را بهراساند،او هراسى از طلحه و زبير و هزاران تن همراهان و صفوف به هم پيوسته ايشان،نداشت،براستى كه وى همان قهرمانى است كه در زمان پيامبر (ص) گردن اعراب مشرك را زد و گذشت‏سالها تنها به نيرو تصميم او افزوده بود.او از زمان پيامبر (ص) مى‏دانست كه چنين جنگى در آينده حتمى است و دشمنانش گروه ستمكارى هستند كه پيامبر (ص) براى او تعريف كرده بود كه در ميان آن دو (زبير و عايشه) سياهى و زهر كينه است.او نيز مى‏دانست كه خود او از ميدان جنگ سالم بيرون خواهد شد.پس از ديدار با زبير، از على (ع) پرسيدند:زبير را چگونه ديدى،در حالى كه تو بى اسلحه بودى و او غرق در سلاح،و معروف در شجاعت‏بود؟جواب داد:«او كشنده من نيست.كشنده من مردى است گمنام از خانواده‏اى كوچك كه بيرون از معركه جنگ مرا مى‏كشد.واى به مادر او،زيرا او آرزو داشت كه كاش مادرش او را از دست مى‏داد.بدانيد كه او و پى كننده ناقه صالح در يك رتبه‏اند» (13) .
با اين كه او مى‏دانست،دشمنان-به هر حال-جنگ را شروع خواهند كرد،بر خود لازم ديد تا صلح را بر ايشان عرضه كند و از آنان بخواهد كه برگردند و نهايت كوشش خود را براى جلوگيرى از خونريزى‏ها به كار بندد.اگر آنان از پذيرش صلح خوددارى كردند،و كارى جز پافشارى در خصومت‏خود انجام ندادند،پس بايد منتظر نتيجه عمل خويش باشند سپس امام (ع) تصميم گرفت تا حوضى را براى آنان لبريز از مرگ و نابودى كند كه خود پر كننده آن بود،و آنان نمى‏توانستند،از آن حوض سيراب در آيند.امام از خداوند براى آن دو تن نفرين خواست و از او خواست تا آنچه را آن دو بسته‏اند بگشايد و سزاى بد آرمان و عملشان را بدانان بنمايد.خداوند هم دعاى او را مستجاب كرد.
مورخان درباره مدت ادامه اين جنگ (جنگ بصره) اختلاف نظر دارند.آيا يك روز بوده است و يا دو روز؟هر مدتى باشد،اين جنگ از سخت‏ترين و خشنترين جنگها بود.و براستى كه در زشتى و شومى و اثرش در جدا سازى مسلمانان از يكديگر نظير نداشت.تاريخ براى نخستين بار مى‏ديد كه مسلمانان با دو لشكر روبروى هم ايستاده و عده‏اى با عده ديگرى مى‏جنگند و با شمشيرهايشان هزاران كشته از آنان بر زمين مى‏افتد.
جنگ شروع شد،اما كوتاه مدت،زود انجام،با تلفاتى جانى اندك،زيرا حمله‏اى را كه سپاه امام (ع) آغاز كرد،چون صاعقه‏اى بود كه پيكره ارتش بصره را به‏لرزه در آورد و هزاران تن از ايشان را پيش از اين كه روز به نيمه برسد وادار به فرار كرد.در حين جنگ تير كشنده‏اى به طلحه خورد،و خون از بدنش جارى شد تا اين كه جانش به لب آمد.
از جندب بن عبد الله نقل شده است كه او گفت:از كنار طلحه عبور كردم در حالى كه جمعى با او بودند و او به همراه آنان مى‏جنگيد و در ميانشان مجروحان زيادى بودند كه مردم اطراف آنان جمع بودند.آن گاه طلحه را ديدم مجروح و شمشير در دستش بود و ياران او يك نفر يك نفر و دو نفر دو نفر از او دفاع مى‏كردند و من مى‏شنيدم كه او مى‏گفت:بندگان خدا پايدارى پايدارى!زيرا به دنبال پايدارى پيروزى و اجر است.سپس،من به او گفتم:مادرت به سوكت‏بنشيند خودت را خلاص كن!به خدا قسم نه اجرى دارى و نه پيروزى در كار است، بلكه بارى از گناه را به دوش كشيده و زيان كرده‏اى.آن گاه طلحه،يارانش را بانگ زد ولى آنان ترسيدند و دور شدند.اگر من مى‏خواستم او را با نيزه بزنم،مى‏توانستم به او گفتم:به خدا قسم،اگر بخواهى تو را در اين خانه دفن مى‏كنم او گفت:به خدا سوگند هلاك شدم به هلاكت دنيا و آخرت.سپس،به او گفتم:تو سرانجام،هنگامى روز را سر آوردى كه خونت‏حلال است و براستى كه از پشيمان شدگانى.از او گذشتم،در حالى كه با او سه تن بودند.نمى‏دانم كه عاقبت كار او چه شد فقط مى‏دانم كه او مرد (14) .با اين كه خون از بدن طلحه مى‏ريخت قعقاع بن عمرو او را ديد كه مردم را به جنگ وا مى‏داشت.سپس به او گفت:اى ابو محمد!تو مجروحى و توان اين كار را ندارى پس داخل اين خانه‏ها برو!
تاكيد مى‏كنند كسى كه طلحه را با تير كشنده از پا در آورد،مروان بن حكم بود،با آن كه وى از سران لشگرش بود،البته مروان و ساير امويان معتقد بودند كه طلحه و زبير از سران قاتلان عثمان‏اند،ولى،انتقام گيرى از اين دو را به پس از پيروزى بر امام موكول كرده بودند.چون مروان در جريان جنگ از پيروزى نوميد شد،دريافت كه وقت انتقام‏از دشمن فرا رسيده است. روش امويان چنين حكم مى‏كرد تا رهبران سه گانه را وسيله‏اى براى رسيدن به هدف خود كه همان پيروزى بر امام (ع) باشد قرار دهند تا قدرتى را كه با كشته شدن عثمان از دست داده بودند دوباره به چنگ آورند.آنان آمادگى داشتند تا اين رهبران را مانند پول به مصرف برسانند.رهبران سه گانه نمى‏دانستند كه چه مى‏كنند.اگر هم زبير كشته نمى‏شد،از ست‏بنى اميه جان سالم به در نمى‏برد.اما زبير به امام (ع) قول داده بود كه با او پيكار نكند. پس از اين كه امام به او يادآور شد كه پيامبر (ص) به او فرموده است كه وى با على در حالى كه نسبت‏به او ظالم است،پيكار خواهد كرد.در واقع او،چون دانست كه عمار بن ياسر ميان لشكر امام است،در تصميم خود،در مورد جنگ،سست‏شد،هر چند در ميدان جنگ ماند و چندى هم در آن شركت جست.و اين هنگامى بود كه پسرش عبد الله او را متهم كرد كه با ديدن پرچمهاى پسر ابو طالب،بر دوش مردانى دلاور،ترسيده است.
هنگامى كه زبير به پسرش اطلاع داد او در برابر على به خدا قسم خورده است كه با وى نجنگد،پسرش به وى پيشنهاد كرد،تا با آزاد كردن يكى از بندگانش به عنوان كفاره،سوگند خود را بشكند.زبير هم آن كار را كرد و مشغول جنگ شد.
حيرت آور است كه زبير از اين كه قسمش را بى‏كفاره بشكند اجتناب مى‏كند،و پس از دادن كفاره از فرو رفتن در جنگ و كشتن هر كس از مسلمانان كه دستش برسد،اجتناب نمى‏ورزد، در صورتى كه كشتن عمدى يك فرد مؤمن سبب مخلد شدن در آتش است.
سرانجام،زبير از معركه بيرون رفت،اما داشت‏بيرون مى‏رفت كه عمار بن ياسر را ديد.عمار نيزه‏اش را به طرف او نشانه گرفته بود.زبير به او گفت:اى ابو يقظان!آيا مى‏خواهى مرا بكشى؟ عمار در جواب گفت:نه اى ابو عبد الله!ولى زود از معركه بيرون شو!زبير مى‏ترسيد كه او كشنده عمار باشد و يا عمار او را بكشد،چون پيامبر (ص) فرموده بود كه عمار را گروهى ستمكار خواهند كشت.
از زبير انتظار مى‏رفت تا از آن جنگ بيش از نبرد با عمار بترسد،زيرا جنگ با على‏مطابق شهادت پيامبر (ص) جنگ با پيامبر (ص) بوده است.زبير از بصره بيرون رفت و در راه مدينه با قتلگاه خود روبرو شد،آن جا كه عمرو بن جرموز او را از پا در آورد.
تحت رهبرى ام المؤمنين
صفهاى سپاه بصره به سرعت كاهش يافت،طلحه كشته شد و زبير ميدان نبرد را ترك گفت و ليكن ام المؤمنين،خود رهبرى را عهده‏دار شد و ثابت كرد كه براى مردم مهمتر و پر جاذبه‏تر از آن دو نفر است و در دشمنى با امام سر سخت‏تر از آنهاست.به خاطر موقع خود نسبت‏به پيامبر (ص) و نسبت‏به پدرش ابو بكر،در نظر توده مسلمانان هاله‏اى از قداست او را احاطه كرده بود.سپاهيان او را در هودجى آهنين بر پشت‏شتر بزرگش قرار داده بودند.آن مردم گستاخى به خرج دادند با شور زياد دور او را گرفتند.شايد همه آنان تصور مى‏كردند كه خوارى همسر پيامبر (ص) خوارى شخص پيامبر (ص) است،پس،در پيشاپيش او آماده مرگ شدند،بر ميمنه لشكر امام (ع) و ميسره آن فشار آوردند و هر دو جناح را وادار به ازگشت‏ساختند.دو طرف لشكر به قلب لشكر پيوست همان جا كه امام (ع) ايستاده بود.آن جا بود كه امام (ع) شجاعت‏شگفت آميز خويش را كه در طول تاريخ جنگها بى‏نظير بود،بروز داد.
امام (ع) خود با پيش قراولان سبز پوش از مهاجر و انصار به طرف آن شتر حركت كرد،در حالى كه اطرافش فرزندان او،حسن،حسين و محمد بودند.پرچم را به محمد داد و گفت: پرچم را جلو ببر تا آن را در چشم آن شتر قرار دهى و پيش از آن توقف مكن.
محمد جلو رفت،تيرها او را هدف قرار دادند.وى به اصحابش گفت:آرام باشيد تا تيرهايشان تمام شود.سپس،پدرش كسى نزد محمد فرستاد تا او را به پيشروى وادارد و فرمان يكسره كردن كار دشمن را بدهد.چون محمد كند پيش مى‏رفت،امام خود از پشت‏سر وى آمد و دست چپش را روى شانه راست او گذاشت و گفت:اى بى‏مادر جلو برو!
امام (ع) احساس رقت‏بر فرزندش كرد و پرچم را با دست چپ از او گرفت وذو الفقار مشهور در دست راستش بود،و سپس حمله كرد و وارد سپاه جمل شد،پس از آن در حالى برگشت كه شمشيرش خم شده بود و آن را با زانويش راست كرد.ياران و فرزندانش و اشتر و عمار عرض كردند:اى امير مؤمنان!ما تو را كفايت مى‏كنيم.امام به كسى از ايشان جواب نداد و چشم از روى آنان برنگرفت و چون شير مى‏غريد،ايشان به طرف او شتافتند در حالى كه او چشم به سپاه عايشه دوخته بود،جواب سخن كسى را نمى‏داد و به اطرافيان نگاه نمى‏كرد.پرچم را به دست محمد داد،و سپس به تنهايى دومين حمله را آغاز و به قلب آنان زد و قدم به قدم ايشان را با شمشير مى‏زد و افراد از مقابل او فرار مى‏كردند و به جانب راست و چپ مى‏گريختند تا اين كه زمين با خون كشته‏ها رنگين شد.آن گاه،برگشت در حالتى كه شمشيرش خميده بود، و آن را با زانويش راست كرد.
اصحاب به گرد او جمع شدند و او را به خدا سوگند دادند درباره جان خودش و اسلام،و گفتند:براستى كه اگر به تو صدمه‏اى برسد،دين از بين مى‏رود،پس تو خوددارى كن و ما تو را كفايت مى‏كنيم امام فرمود:به خدا سوگند،من با آنچه شما مى‏بينيد،جز رضاى خدا و جهان آخرت را نمى‏خواهم.آن گاه،به محمد گفت:اين چنين بجنگ اى پسر حنفيه!مردم گفتند:چه كسى اى امير مؤمنان مى‏تواند كارى را كه تو انجام مى‏دهى انجام دهد؟ (15) در پى يكى از حمله‏هايش مردى با ظرفى خدمت او آمد در آن ظرف عسل (و آبى) بود،امام از آن آشاميد و به صاحب ظرف فرمود:«...اين عسل تو مال طايف بود»آن مرد در جواب گفت:«آرى.به خدا سوگند اى امير مؤمنان از شما تعجب مى‏كنم كه در چنين روزى در حالى كه از ترس جانها به لب رسيده است،تو عسل طايف را از غير طايف تشخيص مى‏دهى...»امام در جواب او فرمود: «اى برادر زاده!به خدا قسم،هرگز قلب عمويت را چيزى پر نكرده است و او را غمگين نساخته است...» (16) دو حمله امام اثر مورد انتظار خود را بخشيد.اين دو حمله شكافى در صفوف دشمن ايجاد كرد،و روحيه سپاه دشمن را از بين برد.امام (ع) اشتر را مامور كرد تا به ميسره آنان حمله كند و او حمله كرد در حالى كه هلال بن وكيع در آن جا قرار داشت.سپس،پيكار سختى كردند و اشتر،هلال را از پا در آورد،پس ميسره سپاه دشمن به جانب عايشه سرازير شد و به او پناهنده شدند،و بيشترشان از قبايل بنى ضبه و بنى عدى بودند.سپس مردان قبايل ازد، ناحيه و باهله رو به شتر آوردند و آن را در ميان گرفتند.دلاوران بصره يكى پس از ديگرى، افسار شتر را مى‏گرفتند و شتر در حقيقت پرچم مردم بصره بود.ام المؤمنين فرزندان خود را وادار به مبارزه مى‏كرد و با همه اينها،آرزوى پيروزيش تحقق نيافت.
عبد الله بن خلف خزاعى كه رئيس اهل بصره و ثروتمندترين آنان بود بيرون آمد و مبارز خواست و درخواست كرد كسى جز على به نبرد او نرود.امام (ع) به جانب او شتافت و او را مهلت نداد و ضربتى بر او وارد ساخت و فرق او را شكافت.عبد الله بن ابزى لجام شتر را به دست گرفت و بعد به سپاه امام (ع) حمله كرد در حالى كه مى‏گفت:من ايشان را با شمشير مى‏زنم اما ابو الحسن را نمى‏بينم،اين غصه‏اى نيست!امام (ع) او را با نيزه خود هدف قرار داد و وى را كشت و نيزه را در تن او گذاشت در حالى كه مى‏فرمود:ابو الحسن را ديدى پس چگونه او را ديدى؟در كنار افسار شتر،از قريش هفتاد و از ديگران هزاران تن به قتل رسيدند. عبد الرحمان بن عتاب بن اسيد (از بنى اميه) كه از اشراف قريش بود جلو آمد،مالك اشتر به او حمله كرد و او را از پاى در آورد.اشتر به خباب بن عمر و راسبى-هنگامى كه شنيد او امام (ع) را با رجز خوانى خود به مبارزه مى‏خواند،ضربتى حواله كرد و او را كشت.عمار بن ياسر كه نود سال عمر داشت مانند يك جوان دلاور مى‏جنگيد.روايت‏شده است كه عمار با عمرو بن يثرى-بزرگترين دلاور بصره بعد از اين كه جمعى از ياران امام را به قتل رساند،روبرو شد. عمار به عمرو گفت:تو به غار حريز پناهنده شده‏اى.پس جاى خود را رها كن و به جانب من بيا! همه مردم به عمار مى‏نگريستند،ولى عمار او را كشت و از پاى او گرفت‏تا اردوگاه امام،كشاند.
مردى برخاست رو به امام (ع) كرد و گفت:اى امير المؤمنين!كدام آشوب از اين بالاتر است كه اهل بدر با شمشير به جانب يكديگر حمله مى‏برند؟امام به او فرمود:«واى بر تو!آيا ممكن است اين فتنه باشد در حالى كه من رهبر و فرمانده آنم؟به خدايى كه محمد را به راستى مبعوث كرده است و او را گرامى داشته است،نه به من دروغ گفته‏اند و نه من دروغ مى‏گويم،نه گمراهم و نه مرا گمراه كرده‏اند،نه لغزيده‏ام و نه مرا لغزانيده‏اند.
و براستى كه من از جانب پروردگارم بر طريقى هستم كه خداوند آن را براى پيامبرش بيان فرموده است و پيامبر خدا (ص) نيز براى من روشن كرده است.روز قيامت‏خوانده مى‏شوم در حالى كه مبرا از گناهم.اگر من گناهى هم داشتم،بى شك،اين نبرد با ايشان موجب از بين بردن گناهانم مى‏گرديد.»
چون امام (ع) ملاحظه فرمود كه مرگ در كنار آن شتر،و همچنين جنگ-تا وقتى كه شتر سر پا است-پايان پذير نيست،شمشيرش را كشيد و رو به طرف شتر نهاد و به يارانش نيز همان دستور را داد و به آن سوى گام برداشت،در حالى كه لجام شتر در دست‏بنى ضبه بود. جنگ شدت گرفت،و تعداد زيادى از ايشان از پاى در آمدند،امام با گروهى از قبايل نخع و همدان به شتر رسيد و به مردى از اصحاب خود فرمود:اى بجير شتر را مواظب باش!او شمشيرش را از پشت‏حواله شتر كرد و شمشير به پهلوى او وارد شد و روى شكم به زمين خورد و چنان سخت ناليد كه سخت‏تر از آن شنيده نشده بود.آن فرياد چيزى جز فرياد هلاكت‏شتر نبود تا اين كه سپاه بصره پا به فرار گذاشتند،چنان كه ملخ به هنگام وزش تندبادها پرواز مى‏كند.محمد بن ابى بكر و عمار بن ياسر هودج عايشه را بلند كردند و در كنارى نهادند.امام (ع) خشمگين به سوى عايشه پيش رفت و با سر نيزه‏اش به هودج كوبيد و على (ع) كه خويشتندارى مى‏كرد،به عايشه گفت:اى صاحب پرچمها!كار خدا را چگونه ديدى؟ تو از مردم كمك خواستى در حالى كه آنان فرار كردند،تو آنان را جمع كردى تا اين كه بعضى، بعضى ديگر را كشتند...»آن گاه،عايشه در جواب امام گفت:اى پسر ابو طالب!اختيار دست تو است پس بزرگوارى كن!چقدر خوب قوم خود را جمع آورى كردى.سپس عايشه به خانه عبد الله بن خلف خزاعى،بزرگترين منزل بصره وارد شد و چند روزى در آن جا ماند سپس،امام (ع) او را با احترام به همراه جمعى از زنان و مردان به مدينه فرستاد.در حالى كه عايشه آماده رفتن مى‏شد،عمار نزد او رفت و به او گفت:مادرم!اين مسير كجا و راهى كه خداوند تو را بدان مامور ساخته است كجا؟عايشه در جواب گفت:گواهى مى‏دهم كه تو آنچه دانستى براستى و به خاطر حق گفتى.سپس عمار به وى گفت:سپاس خدا را كه اين سخن را در مورد من به زبان تو جارى كرد.امام (ع) سه روز در لشكرگاه خود ماند،آن گاه وارد بصره شد،و در ميان ايشان مطابق روش پيامبر با مردم مكه رفتار كرد.بدهايشان را مورد عفو قرار داد و گذاشت‏يارانش چيزى از اموال بيت المال را بگيرند.امام آنچه را در بيت المال بصره يافت ميان افراد پيروز و شكست‏خورده يكسان تقسيم كرد و بر كشتگان هر دو گروه نماز خواند و مردم بصره با پرچمهاى خويش سالم و زخمى،با او بيعت كردند.
امام با ايشان سخن گفت و فرمود:«اى مردم!شما سپاه زن و پيروان چهار پا بوديد،با صداى شتر جمع شديد و با پى شدن او گريختيد.اخلاق شما سست و عهد و پيمان شما ناپايدار است، دين شما دو رويى و آب شهر شما تلخ و شور است.هر كس در ميان شما اقامت كند در گرو گناه خويش است،و كسى كه از ميان شما بيرون رود،رحمت پروردگارش را آماده ساخته است. به خدا قسم كه من مى‏بينم شهر شما غرق مى‏شود،آن گونه كه مى‏نگرم مسجد شما مانند سينه كشتى و يا مانند سينه مرغى ميان دريا قرار گرفته است‏» (17) .
براستى كه صدق خبر او ثابت‏شد.زيرا بصره غرق شد،و آب پيرامون آن را فرا گرفت و از ساختمانهاى آن شهر به جز يك مسجد باقى نماند.يكى از يارانش پس از اين كه خداوند او را بر اصحاب جمل پيروز گردانيد،به او عرض كرد:دوست داشتم برادرم فلانى با ما حاضر بود و مى‏ديد كه چگونه خداوند شما را بر دشمنانت پيروز گردانيد.سپس،امام (ع) در جواب او فرمود:آيا برادرت هواخواه ما بود؟عرض كرد:آرى.امام (ع) فرمود:«او هم در اين جنگ با ما بوده است،و كسانى كه در صلب مردان و رحم زنان هستند،گويا در ميان سپاهيان به همراه مايند،بزودى،روزگار،ايشان را مانند خونى كه ناگهان از بينى انسان بيرون آيد،به وجود آورد و ظاهر گرداند و به وسيله آنان ايمان و اسلام قوت گيرد» (18) .
مسؤوليت رهبران سه گانه
اگر اشاره به رويدادهاى اين جنگ را پايان ببريم،و نگاهى به پشت‏سر اندازيم،مى‏بينيم كه هزاران فرد از مردم بصره،به ديدار مرگ شتافتند در حالى كه خود را بر حق مى‏پنداشتند. براستى كه امر بر آنان مشتبه شده بود و بر ايشان مشكل بود باور كنند همسر و دو تن از اصحاب بزرگ پيامبر (ص) از حق فاصله گرفته‏اند.مردم همواره مى‏خواستند حق را به وسيله اشخاص بشناسند،هر چند منطق حكم مى‏كند كه اشخاص را بايد به وسيله حق شناخت.به عقيده من مردم بصره مطلب زيادى راجع به على (ع) و گذشته روشن او و سخنان پيامبر (ص) درباره او نمى‏دانستند،اما آن سه نفرى كه مردم بصره را رهبرى كردند،على (ع) را بخوبى مى‏شناختند و نه تنها دانسته‏هاى خود را از پيروان خويش پنهان مى‏داشتند،بلكه تصميم گرفتند با تمام نيرويى كه در اختيار داشتند،حق عظيم او را كوچك جلوه دهند و او را به آنچه خود،مرتكب شده بودند-يعنى قتل عثمان-متهم سازند،در حالى كه ايشان مى‏دانستند على (ع) از همه آن اتهامها مبراست.آنان هزاران قربانى را كه از دو طرف در اين جنگ جان باختند به گناه خود در مورد عثمان افزودند.البته مسؤوليت رهبران سه گانه در مبارزه با امام (ع) و متهم كردنش به قتل عثمان،از مسؤوليت معاويه و ساير بنى اميه بزرگتر بود.
براستى خونخواهى عثمان به وسيله امويان و تلاش آنان براى كشتن قاتلان او،اگر چه دليل موجه اسلامى نداشت،ولى داراى توجيه تفكر جاهليت‏بود;آنان از قبيله خليفه مقتول بودند و از قاتلان وى نبودند و به كشتن او نيز كمكى نكردند ولى اعمال زشت آنان و دست درازى ناروايشان در اموال مسلمانان،از بزرگترين عوامل شوراندن مردم بر ضد خليفه بود.
اما بزرگان گروه اول هيچ دليل موجهى براى مطالبه خون عثمان نداشتند،زيرا ايشان نخستين كسانى بودند كه سعى در قتل او داشتند ديگر آن كه آنان از قبيله وى نبودند و مى‏دانستند كه على (ع) از همه اصحاب پيامبر (ص) در حفظ جان خليفه سوم بيشتر كوشيد و به كشته شدنش از همه ناخرسندتر بود.على (ع) به عثمان پيشنهاد كمك داد اما او نخواست ولى با آن همه،پسرانش را در حالى كه شمشيرهاى خود را براى حمايت از او حمايل كرده بودند،فرستاد.
بلاذرى نقل كرده است كه طلحه،هنگامى كه على (ع) ،حسن و حسين را به علت‏سستى غير عمدشان در حمايت از عثمان،كتك زد او را سرزنش كرد.آن گاه على (ع) طلحه را نفرين كرد، زيرا او انجام نداد مگر كارى را كه امام على دوست نداشت.طلحه پاسخ داد كه اگر عثمان مروان را تسليم كرده بود،كشته نمى‏شد.على (ع) به او گفت:اگر مروان را به شما تحويل مى‏داد،پيش از اين كه حكمى درباره او ثابت‏شود،كشته مى‏شد (19) .
طبرى در تاريخ خود (ص 3185) ضمن رويدادهاى سال 36 روايت كرده است كه على (ع) به زبير-آن گاه كه هر دو در بصره بودند-فرمود:«آيا از من خون عثمان را مى‏خواهى در حالى كه تو خود او را كشتى؟خداوند امروز بر مدافعترين ما از او (عثمان) چيزى را مسلط كرده است كه خوش ندارد.»البته معاويه،رئيس حزب اموى،نه تنها از كسانى نبود كه با امام (ع) بيعت كرده بودند،بلكه از بيعت‏خوددارى كرده بود،بدين گونه،هر چند مى‏بايست پس از بيعت مردم مدينه با امام (ع) ،او هم بيعت مى‏كرد،ولى در مسؤوليت‏با زبير و طلحه كه با امام بيعت كرده بودند،برابر نبود،زيرا شورش اين دو،در برابر امام (ع) نقض بيعت‏شرعى بود كه اطاعت ايشانرا از امام (ع) ،تا وقتى كه مطابق كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل كند،واجب و لازم مى‏ساخت،در صورتى كه على (ع) از همه مردم در پيروى از كتاب و سنت پايدارتر بود.خداوند متعال بر وفاى به بيعت دستور داده است و فرموده است:«و هر كه بيعت‏شكنى كند به زيان خود بيعت را شكسته است.هر كس به آنچه كه با خدا عهد بسته است وفا كند پس پاداش فراوانى از جانب او دريافت‏خواهد كرد.»پيامبر (ص) به قتل بيعت‏شكنان امر فرموده است. مسلم در صحيح خود از پيامبر (ص) نقل كرده است كه او فرمود:
«همانا چنين و چنان خواهد شد.هر كس بخواهد كار اين امت را به تفرقه بكشد در حالتى كه جمع و يگانه‏اند،هر كس مى‏خواهد باشد،گردنش را با شمشير بزنيد» (20) .همو روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«هر كه از فرمان سر پيچى كند،و از جماعت جدا شود،به مرگ جاهليت مرده است،و هر كس زير پرچم گمراهى پيكار كند و براى تعصب قومى خشمگين شود و يا به تعصب فرا خواند و يا به عصبيت قومى كمك كند و كشته شود به قتل جاهليت كشته شده است.هر كه بر امت من خروج كند و نيك و بد آن را مورد حمله قرار دهد و باكى از فرد با ايمان نداشته باشد و به پيمان كسى كه پيمانى از او به گردن دارد وفا نكند،نه او از من است و نه من از او» (21) .
براستى انتظارى كه از عايشه،طلحه و زبير با آن مقام و منزلت دينى وجود داشت،هرگز از معاويه كه هيچ سابقه دينى نداشت،و هيچ گاه در رديف خوبان به شمار نيامده بود،وجود نداشت اين سه تن از پيامبر (ص) خدا درباره على (ع) مطالبى شنيده بودند كه‏معاويه نشنيده بود.اگر هم معاويه و ديگر امويان مانند آنچه كه آن سه تن از پيامبر (ص) شنيده بودند،مى‏شنيدند،باز هم از آن سه تن انتظار مى‏رفت كه به گفته پيامبر (ص) گوش دهند و آن را به كار بندند و نه از معاويه كه مردى مادى و فرصت طلب بود.براستى كه اصحاب،از جمله عايشه و زبير،مى‏دانستند كه پيامبر (ص) روز غدير خم در-باره على (ع) فرمود:«بار خدايا!هر كه او را دوست دارد،دوست‏بدار;و هر كه او را دشمن دارد،دشمن بدار!»پيامبر (ص) به على،فاطمه،حسن و حسين (ع) فرمود:«من با كسانى كه با شما در صلح باشند،در صلحم،و با آن كه با شما در ستيز باشد،در ستيزم.» (22) اين عبارتها آشكارا بر اين دلالت دارد كه محاربان با على،محارب با پيامبر خدايند و دشمن على دشمن خدا و رسول خداست.پس،اقدام اين بزرگان در دشمنى با على (ع) و جنگيدن با او پيشامد عجيبى بود كه هيچ دليل موجهى براى آن قابل تصور نيست.
زبير بويژه در خور ملامت است زيرا او مردى است كه روز بيعت‏با ابو بكر دست‏به قبضه شمشير ايستاد و گفت:هيچ كسى از على بن ابى طالب (ع) سزاوارتر نيست.او آماده بود تا در راه بيعت على،اگر على (ع) مى‏خواست آن روز مبارزه كند،بجنگد و كشته شود.پس،چگونه او به خود اجازه داد،پس از اين كه با امام (ع) بيعت‏شرعى به عمل آمد و خود او نيز بيعت كرد، رو در روى او بايستد و به او اعلان جنگ كند و خون هزاران مسلمان را در راه از بين بردن خلافت او بريزد؟
زبير قابل سرزنش است.زيرا از رسول خدا (ص) شنيد كه وى با على (ع) خواهد جنگيد،در ،و طبرى (24) و جمعى ازمورخان نقل كرده‏اند.حاكم در صحيح خود المستدرك-به اسناد خود از چهار طريق نقل كرده است كه على روز جنگ بصره به زبير،خاطرنشان كرد كه پيامبر (ص) به زبير فرمود،همانا با على در آينده مبارزه خواهد كرد در حالى كه ستمكار است و زبير هم بدان اقرار كرد و گفت كه او سخن پيامبر (ص) را فراموش كرده بوده است (25) .
عايشه بيش از ديگران در خور ملامت است،زيرا او همسر پيامبر (ص) بود،و از اندازه علاقه پيامبر (ص) نسبت‏به على (ع) آگاهى داشته است.عايشه،هنگامى كه از حضور على در كنار پيامبر و نجواى آنان با يكديگر اظهار ناراحتى كرد،پيامبر (ص) او را سرزنش فرمود،و از اين روش برحذر داشت.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از ابو مخنف گفتگويى را نقل مى‏كند،كه در آستانه عزيمت عايشه به بصره ميان او و ام سلمه،همسر ديگر پيامبر (ص) روى داده است.او از ام سلمه خواست تا همراه وى باشد،ام سلمه،مطالبى را به او يادآورى كرد كه وى آنها را انكار نمى‏كرد از آن جمله اين بود كه آن دو با رسول خدا (ص) بودند و رسول الله با على (ع) خلوت كرد و اين خلوت طول كشيد.سپس عايشه خواست كه ناگهانى بر آن دو وارد شود و ام سلمه او را مانع از اين كار شد،پس او ناراحت‏شد و بعد با گريه برگشت.عايشه به ام سلمه گفت:به على گفتم:من از پيامبر (ص) بجز يك روز از نه روز ندارم.آن يك روز را هم تو اى پسر ابو طالب،به من وا نمى‏گذارى؟سپس،پيامبر خدا (ص) خشمگين و با چهره‏اى گلگون رو به من كرد و فرمود:«به عقب برگرد!به خدا قسم كسى او را خشمگين نمى‏سازد-،چه از خانواده من باشد يا از ديگر مردم مگر اين كه از ايمان خارج شده باشد.»
از چيزهاى ديگر اين بود كه آن دو با پيامبر (ص) بودند و عايشه سر رسول خدا (ص) را مى‏شست و ام سلمه براى او غذا (حيس) (26) تهيه مى‏كرد و آن غذا مورد توجه پيامبر (ص) قرار گرفت،سپس سر خود را بلند كرد و فرمود:«اى كاش مى‏دانستم،كدام يك از شما دارنده آن شتر دم دراز هستيد و سگهاى حواب[نام محلى]به او پارس مى‏كنند،و او در آن حال از راه منحرف است؟ام سلمه گويد،من دست از غذا كشيدم،و گفتم:پناه مى‏برم به خدا و رسولش از چنان حالتى.آن گاه،پيامبر دست‏به پشت تو زد و فرمود:مبادا تو آن زن باشى!سپس فرمود:اى دختر ابى اميه مبادا كه تو آن زن باشى (و دوباره رو به عايشه كرد و گفت:) «اى حميرا!اما من تو را بر حذر مى‏دارم.»
مطلب سومى كه ام سلمه به خاطر عايشه آورد،اين بود كه آن دو نفر با رسول خدا در مسافرتى بودند.على قبول كرده بود تا كفشهاى رسول خدا را وصله كند و همچنين شستشوى جامه‏هاى آن حضرت را به عهده داشت.كفش پيامبر (ص) پاره شده بود و خود،آن روز زير درخت‏سمره (27) ،نشسته بود،و على شروع به دوختن كفش كرده بود،در آن بين ابو بكر، كه عمر نيز همراه او بود،سر رسيد.از پيامبر (ص) اجازه ورود گرفتند.ام سلمه گويد:ما پشت پرده رفتيم آن دو درباره مساله مورد نظر خود با پيامبر (ص) وارد گفتگو شدند.سپس،عرض كردند يا رسول الله!ما قدر و منزلت رفيقمان (على) را نمى‏دانيم.اگر آن كسى را كه جانشين خود براى ما قرار مى‏دهى اعلام مى‏كردى تا پناهگاه ما باشد،خوب بود.آن گاه،پيامبر (ص) به ايشان فرمود،براستى كه من مقام او را مى‏دانم و اگر آن را اعلام كنم،از پيرامون او پراكنده مى‏شويد،چنان كه بنى اسرائيل از هارون پسر عمران پراكنده شدند (28) .در نتيجه،آن دو خاموش شدند و بيرون رفتند.سپس كه ما نزد رسول خدا (ص) رفتيم،من كه جرات بيشترى داشتم به پيامبر گفتم:اى پيامبر!چه كسى را جانشين خود براى آن دو قرار دادى؟فرمود: وصله زننده كفش را،و پايين كه آمديم كسى را جز على نديديم.عرض كردم:اى پيامبر خدا (ص) !كسى را جز على نمى‏بينم،فرمود:هموست.البته عايشه به تمام آنچه كه ام سلمه يادآور شد،اقرار كرد.ام سلمه،به او گفت:من ام سلمه هستم،تو ديروز مردم را بر عثمان مى‏شورانيدى و درباره او بدترين سخن را مى‏گفتى،و نام او پيش تو غير از پير خرف چيز ديگرى نبود.براستى كه تو منزلت على بن ابى طالب را در نزد رسول خدا (ص) مى‏دانى (29) . حديث هشدار پيامبر (ص) به عايشه را كه سگهاى حواب[نام محلى]به او پارس خواهند كرد، جمعى از مورخان از جمله ابن اثير (30) و طبرى (31) و شمارى از محدثان از آن جمله حاكم،نقل كرده‏اند.حاكم در مستدرك مطلب ذيل را روايت كرده است:
«چون عايشه به يكى از سرزمينهاى بنى عامر رسيد،سگهاى آن جا پارس كردند،پس گفت: چه آبى است اين جا؟گفتند:حواب.گفت:من جز به بازگشت‏خود نمى‏انديشم.زبير گفت:نه! همين كه پيشاپيش بروم و مردم تو را ببينند ميان خود صلح مى‏كنند.عايشه گفت:من مصلحت را تنها در بازگشت‏خود مى‏بينم،از پيامبر خدا (ص) شنيدم مى‏فرمود چگونه خواهد بود حال يكى از شما زنان در آن موقعى كه سگهاى حواب،پارس كنند (32) .
حاكم از ام سلمه نقل كرده است كه او گفت پيامبر (ص) خروج يكى از امهات-المؤمنين را متذكر شد،عايشه خنديد.آن گاه،پيامبر (ص) فرمود:مواظب باش اى حميرا!مبادا كه تو باشى.سپس توجهى به على كرد و فرمود:اگر چيزى از امور مربوط به عايشه در اختيار گرفتى با او مدارا كن (33) !
البته ام سلمه كردار عايشه را برايش مجسم كرد و چه خوب مجسم كرد،آن گاه كه به او گفت: «...تو نبودى كه گفتى اگر پيامبر خدا (ص) ،بعد از اين در يكى از بيابانهاى پهناور با تو روبرو شود-در حالى كه سوار بر شترى-از چشمه‏اى به چشمه ديگرخواهى رفت؟در حقيقت چشم خدا ناظر بر تو است و بر پيامبر خدا (ص) وارد مى‏شوى.اگر من همين راه تو را بروم و بعد به من بگويند:وارد بهشت‏شو،من شرم خواهم داشت كه محمد (ص) را ملاقات كنم در حالى كه آن حجابى را كه براى من مقرر داشته بود به يك سو نهاده باشم.خانه‏ات را براى خودت سنگر كن،پوشش حيا را قرارگاه خود بساز،تا اين كه او را ملاقات كنى در حالى كه تو مطيعترين فردى باشى كه گردن به فرمان خدا نهاده است،و در مدتى كه از پيامبر (ص) جدا شده‏اى، بيش از همه يار و ياور دين باشى!اگر من سخنى را به خاطر تو بياورم كه با آن آشنايى،هر آينه تو را همچون مارى آرام خواهد گزيد.عايشه گفت:چقدر موعظه تو براى من دلنشين است!اما موضوع از آن قرار نيست كه تو گمان مى‏برى و البته راه خوب آن راهى است كه در آن راه دو گروه دشمن جان هم (و يا گفت:منزجر از هم) به من پناه آورده‏اند كه اگر من در خانه بنشينم، نه زحمتى متحمل،و نه گناهى مرتكب شده‏ام،ولى اگر از خانه بيرون روم پس ناگزير ثواب بيشترى از آن سو عايد من،خواهد بود» (34) .
از مسائل شگفت آميز،اين كه عايشه پاسخ مى‏دهد كه او مى‏خواهد قيام كند براى اين كه دو گروه متخاصم به او پناهنده شده‏اند،در صورتى كه نه تنها يكى از دو گروه (گروه امام (ع) ) به او پناهنده نشده بود،بلكه ناراضى‏ترين مردمان نسبت‏به قيام او بودند و گروه دوم،اگر عايشه آن را به دشمنى با على (ع) رهبرى نمى‏كرد با على خصومتى نداشت.ولى انسان وقتى تصميم به انجام كارى گرفت‏براى توجيه آن از يافتن بهانه‏اى،براى خود،عاجز و درمانده نيست.
براستى كه ام المؤمنين عايشه تمام اين اعمال را انجام داد در حالى كه قرآن زنان پيامبر (ص) را مامور به ماندن در خانه‏هايشان مى‏سازد:«و در خانه‏هايتان قرار گيريد و به مردان بيگانه زينتتان را مانند زمان جاهليت نخستين ظاهر مسازيد» (35) .
نتيجه‏گيرى
با همه اينها،ما درباره رهبران سه گانه جز خوبى حق نداريم بگوييم و بايد براى ايشان و برادرانمان كه پيش از ما ايمان آورده‏اند آمرزش بخواهيم.در حقيقت كار ايشان و عملى كه انجام داده‏اند مربوط مى‏شود به خدا و اوست كه بايد درباره عمل ايشان حكم كند،و ليكن در اين جا مسايلى هست كه حق داريم آنها را از اين رويدادها نتيجه‏گيرى كنيم،از آن جمله:
(1) اگر آن رهبران بزرگ،ريختن اين همه خون را در راه تحقق هدفهاى خويش حلال مى‏شمرده‏اند،پس،منطقى نيست كه سنتها و احاديث روايت‏شده آنان را حجت‏بدانيم،مگر با آنچه از طريق ديگر مورد اعتماد از پيامبر (ص) نقل كرده‏اند موافقت و همخوانى داشته باشد. توضيح آن كه،كسانى كه نقض بيعت نيكان و بر افروختن آتش جنگى از اين دست را ميان مسلمانان حلال بشمارند از اشخاص عادلى كه روايتهاى،ايشان مورد قبول باشد نخواهد بود، زيرا كسى كه به ريختن خونها اهميت ندهد از نقل روايت نادرست هم اجتناب نخواهد كرد.
(2) هر گاه براى مسلمانان جايز نباشد كه درباره ام المؤمنين،طلحه و زبير جز خوبى بگويند، با اين كه ايشان با امير المؤمنين و برادر پيامبر (ص) ،به مبارزه برخاستند،پس به مصلحت مسلمانان نيست تا درباره كسانى نيز كه از صحابه بزرگ،خلفا و يا ديگران،انتقاد مى‏كنند و يا موضع غير دوستانه‏اى نسبت‏به آنان مى‏گيرند،جز سخن خير بگويند،زيرا جنگ با صحابى بزرگ در نزد خدا بزرگتر است تا انتقاد و يا موضعگيرى غير دوستانه در برابر او.
البته مسلمانان بر خود لازم مى‏بينند تا رهبران سه گانه را احترام كنند،و از خدا براى آنها رضامندى و آمرزش بخواهند،با وجود اين كه،به نبرد و پيكار با رئيس خاندان پيامبر (ص) و برادرش[امام على] (و اگر فرصتى دست مى‏داد به كشتن او) اقدام كردند.بنابراين منطقى خواهد بود تا همان موضعگيرى را نيز درباره كسانى داشته باشندكه نسبت‏به بقيه افراد از بزرگان اصحاب موضعى غير دوستانه دارند،زيرا قانون اسلامى امتياز بردار نيست.آنچه بر اين رهبران سه گانه منطبق است لازم است‏بر بقيه مسلمانان نيز انطباق داده شود.
زمانى بود كه انتقاد از يك صحابى بر مردم حرام نبود.و انتقاد مسلمانان نسبت‏به خلفا به قصد افترا به آنان نبود،بلكه آن كار را با اين انگيزه فكرى مى‏كردند كه اعتقاد داشتند;خلفا گاهى صواب و گاهى خطا مى‏كنند.
رهبران سه گانه با على جنگيدند،با اين كه مى‏دانستند بر خطايند،پس،اگر ما بايد اينان را ارج نهيم،و درباره ايشان خير بگوييم;بنابراين حق نداريم بر گروهى از مسلمانان خرده گيريهايى كنيم كه عمل آنها كمتر از قتل و جنگ است،و همچنين حق نداريم،همانند عوام مسلمانان به كفر و فسق آنان حكم كنيم.از منطق و انصاف به دور است كه بعضى از مسلمانان به بعضى ديگر به خاطر عقايد آنان پيرامون رويدادهاى تاريخى اسلام و شخصيتهاى اسلامى-تا وقتى كه آن عقايد با صريح قرآن و يا سنت متواتر پيامبر (ص) كه اجماع امت‏بر آن است،مخالفت نداشته باشد-نسبت فسق دهند.در قرآن و سنت مورد اجماع چنان چيزى وجود ندارد كه انتقاد از بزرگان صحابه،و يا موضعگيرى نسبت‏به آنان را به نحوى كه با موضع توده مسلمانان هماهنگ نباشد،ممنوع اعلام كند.
براستى مسلمانانى كه عقايد مختلف،درباره اصحاب پيامبر (ص) دارند-على رغم اختلاف عقيده‏شان در اين مورد-به حكم قرآن،برادرند،و دورى از هم و كاشتن تخم كينه در دل يكديگر،و يا درباره دين و ايمان،هم را متهم ساختن،بر آنان حرام است.
(3) البته اين رهبران سه گانه بودند كه باب جنگهاى خانگى را به روى جامعه اسلامى گشودند.براستى آنان نخستين جنگ خونينى را كه هزاران تن از دو طرف در آن جان سپردند آغاز كردند،و با دعوت خود يگانگى مسلمانان را چنان بر هم زدند كه ديگر آن وحدت به جاى خود برنگشت.درك اين مطلب براى خردهاى ما بس دشوار است كه چگونه اين بزرگان به ريختن آن همه خون،جرات پيدا كردند.در حالى كه‏مى‏دانستند،كشتن يك مؤمن از روى عمد-به شهادت قرآن-آتش هميشگى دوزخ را به همراه دارد.
(4) البته جنگ صفين با تمام سهمگينى و سختيش جز پيامدى،از پيامدهاى جنگ بصره نبود.بنابراين اگر ام المؤمنين،طلحه و زبير از امام پشتيبانى مى‏كردند و به صورت دسته جمعى و يا انفرادى به شهرهاى اسلامى مى‏رفتند و مردم را وادار به اطاعت از وى و رفتن به زير پرچم او مى‏كردند بى‏شك معاويه،جسارت مبارزه با على (ع) را پيدا نمى‏كرد،آرى،اگر رهبران سه گانه آن كار را كرده بودند،معاويه در مى‏يافت كه اگر با امام (ع) مبارزه كند،در جنگى زيان بخش درگير شده است كه به نابودى خود او و نابودى سپاهيانش مى‏انجامد و بدين گونه در برابر حكومت على (ع) سر تسليم فرود مى‏آورد.و ليكن هنگامى كه او ديد بخش بزرگى از مردم عراق،نظر او را تاييد مى‏كنند و موضع او را مى‏پذيرند و از طرفى رهبرانى از بزرگترين اصحاب پيش از او به مبارزه با امام پرداخته‏اند،دريافت كه آرمانش در پيروزى بر امام آرمانى نامعقول و دور از دسترس نيست.
حقيقت مطلب اين است كه جنگ بصره عاملى نيرومند در عدم استقرار امر خلافت‏براى امام (ع) و استقرار آن براى معاويه،در نهايت‏بود و على رغم اين كه امام (ع) بر اين رهبران در جنگ بصره پيروزى قاطع يافت،در حقيقت زيانهايى كه به هر دو سپاه وارد شد،تا حد زيادى از نيروى امام كاست.قبايل سپاه شكست‏خورده،چون هزاران نفر از دست داده بودند در دلهايشان شرارت و كينه را مخفى داشتند و قبايل سپاه پيروز براى درگير شدن با جنگ ديگرى (در برابر معاويه) به ضعف گراييده بودند،زيرا خونهاى فرزندانشان در جنگ بصره ريخته شده بود.اما معاويه با لشكر خود بيرون از معركه در كمين نشسته بود و به تاب و توان و ساز و برگ و ياران خويش مى‏افزود.
اگر قريش در خلال سالهاى خلافت‏خلفاى سه گانه مقدارى از كينه‏هاى خود را نسبت‏به على (ع) -به دليل ضربه‏هايى كه از شمشير وى در زمان پيامبر (ص) در جنگهاى بدر و احد و احزاب ديده بود-فراموش كرده بودند ولى براستى جنگ بصره،كه قريش‏هفتاد تن از سران خود را در آن از دست داد،آن كينه‏ها را زنده كرد،و كينه‏هاى ديگرى نيز بر آن افزود.
ما حق داريم كه بگوييم حركت رهبران سه گانه خلافت را شده را به سلطنت مصيبت‏بار بنى اميه تغيير داد.اگر رهبران سه گانه آن جنگ شوم را بر پا نكرده بودند على (ع) مى‏توانست‏به بيرون از مرزهاى جهان اسلام بپردازد و با شجاعت فوق العاده خود با دشمنان اسلام مقابله كند.
البته آن رهبران سه گانه حمله تحريك آميز خود را بر ضد عثمان شروع كردند،به سبب اين كه ايشان مى‏ترسيدند،خلافت از او به خويشاوند امويش منتقل شود و در ميان آنان پا برجا بماند،چون طلحه و زبير بهره خويش را از خلافت‏به دست نياوردند.رهبران سه گانه با شورش خونين خود بر ضد على (ع) حمله تحريك آميزشان درباره عثمان را دنبال كردند و در نتيجه، معاويه را به خلافت رساندند و چيزى را تحقق بخشيدند كه مى‏كوشيدند سر نگيرد و انجام نيابد.
پى‏نوشتها:
1-ج 1 ص 242.
2-همان ماخذ.
3-سوره عنكبوت (29) آيه:1-3.
4-سوره حجرات (49) آيه 10.
5-سوره نساء آيه 58.
6-مستدرك ج 3-ص 115.
7-ج 7-كتاب زكات در باب فضيلت قناعت و ترغيب به آن ص 139-140.
8-تاريخ طبرى حوادث سال 36 ص 1135.
9-همان كتاب.
10-تاريخ طبرى حوادث سال 36 ص 3155.
11-همان كتاب ص 3174.
12-از خطبه 137 نهج البلاغه.
13-«احمر ثمود»لقب قدار بن سالف پى كننده ناقه صالح است.م.نقل از لسان العرب ماده حمر.
14-شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 431.
15-ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 86 آن را نقل كرده است.
16-الامام على بن ابى طالب،نوشته عبد الفتاح عبد المقصود ج 3-ص 220.
17-نهج البلاغه،ج 1،ص 44-50.
18-نهج البلاغه ج 1،ص 50.
19-تاريخ بلاذرى ج 4 بخش اول ص 70.
20-ج 12 ص 241.
21-صحيح مسلم ج 12 ص 239.
22-ابن ماجه در صحيح خود ج 1 (شماره حديث 145) آن را نقل كرده است و حاكم مانند آن را در مستدرك به دو طريق (ج 3 ص 149) روايت كرده است.
23-الكامل ج 2 ص 120.
24-رويدادهاى سال 36 ص 3135.
25-ج 3 ص 366-367.
26-حيس،طعامى است فراهم آمده از خرما،روغن و آرد.نقل از المنجد (م) .
27-سمره يا طلح همان صمغ عربى است كه سايه گوارايى دارد (منتهى الارب و المنجد«مترجم‏».
28-مؤلف محترم،به شيوه خود،مطالب را از منابع عامه نقل كرده است و مدارا و مماشات مى‏كند،اگر نه چنان كه قبلا گذشت،در همين كتاب آمده است پيامبر از ابتداى بعثت،يوم الدار و پس از آن مكرر خلافت امام را اعلام فرموده بود.م.
29-شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 78.
30-الكامل ابن اثير ج 3 ص 104.
31-در ضمن رويدادهاى سال 36 ص 3019.
32-ج 3 ص 120.
33-همان كتاب ص 119.
34-شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 79.
35-سوره احزاب (33) ،آيه 34.
******************
فصل بيست و چهارم
افسانه توطئه
طبرى از سيف بن عمر از محمد و طلحه روايت كرده است كه على قعقاع بن عمرو (از فرماندهان اهل كوفه) را،پس از تسلط عايشه،طلحه و زبير بر بصره،نزد آنان،فرستاد و قعقاع با ايشان گفتگو كرد و آنان را قانع ساخت تا صلح كنند و هر دو گروه به خونخواهى از قاتلان عثمان و اقامه حد شرعى در مورد آنان،پس از استقرار كارها و باز گشت امنيت،توافق كردند. اين روايت مى‏گويد امام (ع) روى آن مطلب به موافقت رسيد.سپس،خطبه‏اى ايراد كرد و نعمتهاى خدا را بر اين امت‏به وسيله اجتماع و اتحاد بر خلافت پس از پيامبر،و كسانى كه پس از او مى‏آيند،برشمرد،آن‏گاه از«ذى قار»بيرون شد و گفت:«كسانى اين حادثه (قتل عثمان) را بر سر اين امت آوردند كه طالب دنيا بودند.از اين كه خداوند فضيلت را دوباره نصيب اين امت گردانيده است‏بخل ورزيدند و خواستند همه چيز را به قهقرا برگردانند.و ليكن فرمان خدا رساست و به هر كه خواهد پاداش دهد.
بدانيد كه من فردا حركت مى‏كنم،پس شما هم حركت كنيد.آگاه باشيد كه نبايد فردا با ما كسى بيايد كه در گوشه‏اى از كارهاى مردم بر ضد عثمان كمك كرده است.نادانان بايستى مرا از خويشتن بى‏نياز بدانند.»
اين روايت مى‏گويد جمعى بودند كه بر قتل عثمان كمك كرده بودند از آن جمله اشتر،علباء بن هيثم،عدى بن حاتم،سالم بن ثعلبه عبسى و شريح بن ضبيعة كه پس از جنگ بصره اجتماع سرى تشكيل داده بودند و عبد الله بن سوداء ملقب به ابن سوداء نيز باآنان بود (مى‏گويند:او اهل يمن از شهر صنعا،پدرش يهودى و مادرش اهل حبشه بود در ايام عثمان منافق گونه اسلام ظاهرى آورد و مردم را بر ضد عثمان شوراند) ،افراد اين اجتماع مخفيانه، نظر دادند،كه بهاى اين صلح را در آينده نزديك به قيمت جان خود بايد بپردازند،زيرا كه على نسبت‏به آنان از طلحه،زبير و عايشه سخت‏گيرتر خواهد بود،چون او به كتاب خدا آگاهتر و براى اقامه حدود الهى حريصتر است.
روايت ادامه مى‏يابد و در قالب خود به ما داستانى را يادآورى مى‏كند (چنان كه دكتر طه حسين مى‏گويد) كه بت‏پرستان قريش روزى عليه پيامبر (ص) دسيسه كردند و شيطان نيز با ايشان به صورت پيرمردى از اهل نجد حاضر بود،با اين تفاوت كه در داستان ايشان شيطان همان ابن سوداء بود.پس از اين كه ايشان نظرهاى مختلفى اظهار داشتند،ابن سوداء به آنان پيشنهاد كرد تا فرصت اتحاد را از دست دو طرف بگيرند و شب هنگام آتش جنگ را برافروزند. به اين ترتيب هر كدام از دو طرف،طرف ديگر را متهم به شروع جنگ خواهد كرد.همين روايت مى‏گويد،كه اين شوركنندگان با دقت نقش خود را بازى كردند و در بر افروختن آتش جنگ بصره پيروز شدند (1) .
بيشتر مورخان،كه بعد از طبرى آمده‏اند،اهميتى بدين روايت داده‏اند و على رغم اين كه طبرى خود،چندين روايت‏بر خلافت آن نقل كرده است،همين روايت منقول طبرى را برگزيده‏اند.
طبرى از عمار دهنى نقل كرده است كه على (ع) روز جنگ جمل قرآن را روى دست گرفت و آن را ميان اصحابش گرداند و فرمود:كيست كه اين قرآن را بگيرد و آن مردم را به حكم قرآن دعوت كند و خود نيز كشته شود؟آن گاه،جوانى از مردم كوفه برخاست و گفت:من حاضرم. سپس امام از او رو برگرداند و دوباره ندا در داد و كسى جز آن جوان حاضر به گرفتن قرآن نشد.امام قرآن را به او داد،آن گاه،آن جوان را كشتند،على (ع) ،سپس،فرمود:اكنون پيكار با ايشان مباح شد (2) .و نيز طبرى از زهرى روايت كرده است كه چون على (ع) به جايى در بصره رسيد كه هفتاد تن از قبيله بنى عبد القيس كشته شده بودند،جلو رفت تا به آن جا رسيد، سپس فرمود:چقدر متاسفم براى ربيعه،آن ربيعه كه شنوا و فرمانبردار بود.بيش از آنان،گزند و آفت جنگ به من رسيد.همين كه ايستادند زبير بر اسبش سوار شد،على (ع) زبير را صدا زد، هر دو ايستادند،على (ع) فرمود:چه چيز باعث آمدن تو شد؟زبير جواب داد:«تو،در حالى كه من تو را شايسته امر خلافت نمى‏بينم و تو از ما سزاوارتر نيستى‏».على (ع) به زبير گفت:آيا تو به خونخواهى عثمان آمده‏اى در حالى كه خود او را كشتى؟خداوند امروز بر هوادارترين افراد نسبت‏به او چيزى را مسلط كرده است كه خوش ندارد.على (ع) گفتار پيامبر خدا (ص) را به خاطر زبير آورد كه او با على خواهد جنگيد در حالى كه نسبت‏به او ظالم است.در نتيجه زبير با قولى كه به امام داد كه با او نجنگد،بازگشت.
امام به طلحه گفت:تو همسر پيامبر خدا (ص) را آورده‏اى تا به وسيله او پيكار كنى و حال آن كه همسر خود را در خانه پنهان داشته‏اى.آيا تو با من بيعت نكردى؟طلحه جواب داد:با تو بيعت كردم ولى بر من است تا در عداوت با تو پافشارى كنم.سپس،على (ع) به يارانش فرمود: كدام يك از شما اين قرآن و محتواى آن را عرضه مى‏كند و خود نيز كشته شود؟جوانى از اهل كوفه گفت:من...امام (ع) فرمود:اين قرآن را بر آنان عرضه كن و بگو;اين قرآن از آغاز تا پايان كار ميان من و شما باشد و خدا ناظر بر خونهاى ما و خونهاى شماست آن جوان فرموده امام (ع) را انجام داد و كشته شد و على (ع) فرمود:اكنون شمشير زدن بر شما گواراست.پس با آنان بجنگيد.و آن روز هفتاد مرد كه همه لگام شتر را مى‏گرفتند از پا در آمدند (3) .
اين روايت مانند روايت قبلى صراحت دارد كه نبرد پس از اعلام صلح و مراجعه به كتاب خدا از سوى امام آغاز شد و اين مسائل پس از آن بود كه امام و دشمنانش طلحه وزبير با هم ايستادند و به گفتگو پرداختند.
تمام اينها در مقابل مردم و جلو چشم هر دو سپاه در روز روشن روى داد.پس،در آن‏جا توطئه‏اى سرى و جنگى كه توطئه گران شب هنگام آغاز كرده باشند در كار نبوده است.
با همه اين‏ها گروهى از مورخان پس از طبرى اين روايات را با اين كه با منطق رويدادها و قابل قبول بودن آنها هماهنگى دارد و با اين كه مطلبى قابل لمس و مشهود را نقل مى‏كند، نپذيرفته‏اند.زيرا،اين روايتها،آن گونه كه مى‏نمايد،رهبران سه گانه را مديون مى‏داند و مسؤوليت جنگ را به گردن ايشان مى‏اندازد.
دليل منطقى و جريان رويداد با آن سازگار است زيرا رهبران سه گانه براى گردش و تبليغ اسلام به بصره نيامده بودند،بلكه براى افروختن آتش جنگ بر ضد امام (ع) آمده بودند، جنگ را پيش از رسيدن امام به بصره آغاز كردند و صدها تن از مردم را كشتند و بر آن شهر تسلط يافتند.
البته اين مورخان گفته طبرى از سيف بن عمر را در مورد توطئه‏اى كه روايت‏بر آن اشاره دارد،پذيرفته‏اند برابر آن،توطئه،مخفيانه شكل گرفت و عبد الله بن سبا در آن حضور يافت و از جمله نتايج آن شروع جنگ،شب هنگام،بر طبق تصميم ايشان بود.رمز يافتن اين روايت‏به وسيله آن دسته از مورخان آن است كه اين روايت آنان را از انديشه مسؤوليت رهبران سه‏گانه در مورد شروع جنگ آسوده مى‏كند.براى همين است كه روايت‏به تعدادى از سران ياوران امام تهمت اطاعت از شخصى تازه مسلمان و منافق مى‏زند،اينان اين روايت را برگزيده‏اند.و اگر چه محمد و طلحه،راويان آن روايت، (كه سيف از ايشان روايت كرده است) مدعى نشده‏اند كه خود شاهد آن توطئه بوده‏اند تا به زعم آن دو مخفيانه تشكيل شده باشد و خود نيز از اعضاى آن نبوده‏اند،با اين همه،اهميت زيادى به آن روايت داده‏اند.كسانى كه اين روايت را انتخاب كرده‏اند از يكديگر راجع به طريقى كه راويان به وسيله آن از جريان اين توطئه اطلاع يافته‏اند هيچ پرسشى نكرده‏اند.تاريخ تنها مى‏گويد مشركان قريش در دار الندوه اجتماع سرى تشكيل دادند تا راجع به پيامبر (ص) با هم مشورت كنند و پيامبر (ص) از توطئه آنان اطلاع يافت.اما پيامبر (ص) به وسيله وحى از آن آگاه شد.
اما اين توطئه امكان نداشت‏به وسيله وحى دانسته شود،زيرا محمد و طلحه،كه سيف روايت را از آن دو نقل كرده است،وحيى دريافت نكرده‏اند.اين راويان نيز نقل نكرده‏اند كه كسى از افراد توطئه‏گر جريان توطئه را براى ايشان نقل كرده است‏يا نه.ظاهرا مورخان اين روايت را از آن رو انتخاب كرده‏اند كه دوست مى‏داشته‏اند مضامين آن در شمار حقايق تاريخى در آيد.
اكنون كه به اين روايت تا اين اندازه اهميت داده شده است،بايستى دقت كنيم تا ببينيم چه چيز انگيزه اين همه اهتمام بوده است.دوست دارم به موارد زير توجه شود:
(1) روايت مسلم مى‏دارد كه ام المؤمنين و زبير در خونخواهى عثمان،مصر بودند،هر چند تحريك اين سه تن بر ضد عثمان متواتر تاريخى است و اقرار خود ايشان به اين مطلب نيز متواتر است ولى با اين همه،خونخواهى عثمان چيزى جز بهانه براى جنگ با امام (ع) نبود.آيا قابل تصور است كه در صورت توافق در اقامه حد بر قاتلان عثمان،از جنگ دست‏بردارند،با اين كه هدف ايشان على (ع) بوده نه قاتلان عثمان؟
(2) روايت مى‏گويد كه امام (ع) پيش از حركت از محل‏«ذى قار»فرمود:«بدانيد كه من فردا حركت مى‏كنم.شما هم آماده حركت‏باشيد!آگاه باشيد كه فردا،هر كس در اندك كارى بر ضد عثمان به مردم كمك كرده است نبايد حركت كند،و گمراهى و جهالت نادانان ما را از ايشان بى‏نياز مى‏سازد»اگر امام (ع) اين سخن را به زبان آورده باشد.پس،روشن است كه به شركت كنندگان در قتل عثمان توجه نداشته است،و هيچ كسى از ايشان به همراه او ميان سپاهش نبوده است.
افراد مورد نظر امام با اين كلمات-اگر آن كلمات را به زبان آورده باشد-همان كسانى بودند كه بر ضد عثمان شوريدند و مردم را نيز عليه وى شوراندند و بويژه كسانى كه مردم را به كشتن او برانگيختند و يا در محاصره او همكارى كردند.چنين كسانى در ميان سپاه امام بودند.اگر امام (ع) چنين فرمانى صادر كرده بود،پس،مى‏بايستى مرتكبين آن اعمال از حركت‏به همراه وى خوددارى مى‏كردند.اما امام جلو حركت محمد بن ابى بكر را نگرفت هر چند يقين داشت كه او نه تنها از جمله بزرگان اين افراد تحريك كننده قتل عثمان و شركت جوينده در محاصره اوست;بلكه از كسانى است كه كمى پيش از قتل عثمان از روى ديوار وارد خانه او شدند-اگر چه عملا در قتل شركت نداشت.مورخان اجماع دارند كه محمد بن ابى بكر ريش عثمان را گرفت و به او توهين كرد و او را پير نادان خواند و به وى گفت:چقدر معاويه و پسر ابى سرح تو را بى‏نياز كردند...؟با همه آگاهى امام به اين مسائل،پسر ابو بكر در همراهى امام باقى ماند و نه تنها از جمله نزديكترين افراد به او بود،بلكه بعدها يكى از فرزندان او به شمار آمد.محمد هنگامى كه از سوى امام استاندار مصر بود كشته شد.
براى امام مانند روز روشن بود كه مالك اشتر از جمله كسانى بود كه بر ضد عثمان كمك كرده،مردم را بر او شورانده بوده است هر چند از دعوت كنندگان به قتل او نبود.البته عثمان دو بار او را از عراق به شام تبعيد كرده بود.پس از آن،اشتر براى جلوگيرى از بازگشت‏سعيد بن عاص،نماينده عثمان به كوفه،گروهى از مردم را رهبرى كرد و از جمله رهبران مردم كوفه بود كه در محاصره عثمان شركت داشتند.اشتر از سران افرادى بود كه پس از قتل عثمان مردم را به بيعت‏با على (ع) دعوت مى‏كردند.اشتر با امام ماند و با او در حالى كه مردم كوفه همراهش بودند،به‏«ذى قار»رفت.هنگامى كه امام (ع) رهسپار بصره شد،اشتر همراه او و از سران سپاهش بود.پس چگونه امام (ع) ،پس از آن كه فرمان داد ياريگران بر ضد عثمان همراه او حركت نكنند،پذيرفت تا اشتر با او بماند و با او راهى شود و از جمله سران سپاه او باشد؟از متواترات تاريخ اسلامى است كه اشتر تا دم مرگش در طول خلافت امام،از همه كس به او نزديكتر بوده است.او در جنگهاى جمل و صفين بازوى راست امام (ع) بود.
اشتر در حالى كه از سوى امام براى استاندارى مصر راهى آن كشور بود،در راه،با زهرى كه به همدستى و توطئه معاويه به او خوراندند،جهان را بدرود گفت.عدى بن حاتم راوى اين روايت كه از جمله افراد شركت كننده در توطئه با ابن سبا بود نيز از جمله نزديكان امام (ع) و ياوران بزرگ وى در تمام جنگهايى بود كه امام در طول خلافتش درگير آنها شد.
او با امام (ع) از«ذى قار»به بصره رفت،در صورتى كه امام (ع) -پس از صدور فرمان خود مبنى بر حركت نكردن كسانى كه بر ضد عثمان همدست‏شده بودند،چنان كه اين روايت پنداشته است-جلو حركت او را نگرفت.
بويژه از عمار بن ياسر ياد مى‏كنيم كه از صحابه مشهور بود.براستى كه او از سران مخالفان عثمان و از تحريك كنندگان بر ضد او بود،و بانگ انتقادش عليه روش او از همه اصحاب رساتر بود.نقل مى‏كنند كه او خون عثمان را حلال مى‏دانست و در اين نظر،با عايشه،طلحه و زبير هم‏عقيده بود.با اين همه،عمار برجسته‏ترين فرد از سران سپاه امام بوده است.كسانى كه در جنگ بصره و جنگ صفين حاضر بودند هر جا كه عمار مى‏رفت‏به دنبال او حركت مى‏كردند;گويى او پرچمى براى ايشان بود.از بديهيات تاريخ است كه حضور عمار در ميدان جنگ و در جبهه امام (ع) از عواملى بود كه زبير صحنه نبرد را ترك گفت،زيرا،زبير مى‏دانست كه پيامبر (ص) به عمار فرموده بود:«اى عمار!تو را گروه ستمكار خواهند كشت...»،اگر امام (ع) دستور داده بود كسانى كه بر ضد عثمان به نحوى كمكى كرده‏اند نبايد به همراه او از«ذى قار»حركت كنند،بى‏گمان عمار را از رفتن با خود باز مى‏داشت.
بدين گونه،مى‏بينيم،روايت‏سيف كه نقل كرديم علاوه بر مخالفتش با روايت زهرى و روايات ديگر،با متواترات تاريخ هم منافات دارد،يعنى همان همراه بودن عمار بن ياسر،محمد بن ابى بكر،مالك اشتر و عدى بن حاتم با امام تا بصره.البته اينان همراه و از جمله نزديكان امام بودند.هنگامى كه روايتى با مسلمات تاريخى تعارض داشته باشد،بايد آن را رد كرد و ساختگى به حساب آورد.
(3) گذشته از اين،امام (ع) به كسى نيازى نداشت تا او را به لزوم اقامه حد بر فردى كه مؤمنى را به ناحق كشته است،متوجه سازد.على كسى نبود كه منتظر بماند تابراى اقامه حد بر قاتلان عثمان با طلحه،زبير و ام المؤمنين اتفاق نظر پيدا كند،تا چه رسد به اين كه اقامه حد بر ايشان بهايى براى صلح با رهبران سه گانه شود.از بديهيات تاريخ است كه امام (ع) از همه مردم در مراقبت‏بر اقامه حدود الهى سخت‏گيرتر بود.هنگامى كه عثمان از اقامه حد درباره عبيد الله پسر عمر-كه هرمزان را بدون دليلى كه شركت وى در قتل پدرش عمر را ثابت كند كشت-خوددارى كرد،على (ع) به او اعتراض كرد.و در آن روزى كه على (ع) هنوز به حكومت نرسيده بود،به عبيد الله به خاطر آن عملش،وعده قصاص داد.
در حقيقت پايبندى بيشتر على (ع) به اصول اسلامى او را به نبرد با معاويه واداشت،نبردى كه تاريخ اسلام مانند آن را به خود نديده بود.چنانچه او به تثبيت معاويه در مقام استاندارى شام رضايت مى‏داد،مى‏توانست‏خود را از آن جنگ كوبنده كنار بكشد،ولى او فرمود من در امر دينم مسامحه نمى‏كنم.و در نتيجه،درگيرى در آن جنگ را كه از ناحيه خلافت‏بر او تحميل شد پذيرفت و آن را اختيار كرد،چون نمى‏خواست تا از اصول اعتقادى خود به اندازه جوى بگذرد.چنين كسى به اشخاص در خور قصاص،در اقامه حد مهلت روا نمى‏دارد و براى انجام آن نيازى به وحدت نظر با طلحه و زبير ندارد.اگر او مى‏ديد كه مى‏بايست‏بر محمد بن ابى بكر،اشتر و ديگرانى كه مردم را بر عثمان شورانده بودند،حد جارى شود،بدون معطلى،حد را بر ايشان جارى مى‏كرد.پس خلافت در نظر او وسيله‏اى بود براى اثبات عدالت و اجراى احكام شريعت و كمترين كارى كه امام (ع) انجام مى‏داد-اگر مستحق قصاصشان مى‏ديد-آن بود كه آنان را خود دور سازد و در كار خود شركت ندهد،اما مى‏بينيم نه تنها چنين كارى نكرد،بلكه آنان از نزديكترين افراد او بودند.
اگر امام ايشان را مجرمان در خور قصاص تشخيص نداده بود،پس قابل تصور نيست كه روى اجراى حد بر آنان با طلحه و زبير به توافق برسد.
اگر على (ع) اعتقاد مى‏داشت كه اجراى حد به كسانى كه عليه عثمان همدست‏شده‏اند لازم است.مى‏بايست طلحه،زبير و ام المؤمنين عايشه را حد بزند،زيرا نه تنهاايشان از جمله سران تحريك كننده مردم بر ضد عثمان بودند،بلكه در اين كار نسبت‏به همه پيشقدم و تا لحظه كشته شدنش از ديگران پايدارتر بودند.پس،چگونه على (ع) روى اجراى حد بر ديگران با ايشان توافق مى‏كرد و آنها را-با اين كه در نفس عمل شركت داشتند-به حال خود مى‏گذاشت.
آن چه به نظر مى‏رسد اين است كه امام (ع) معتقد بود تنها بايد بر كسانى حد جارى كرد كه مستقيما در قتل عثمان شركت داشته‏اند.پيش از اين يادآور شديم كه سه تن از كسانى كه گفته مى‏شد در آن قتل شركت داشتند.و همان دم كه عثمان كشته شد،كشته شدند.آن سه تن عبارت بودند از:قيتره،سودان بن حمران و كنانة بن بشر التجيبى.امام (ع) در نامه خود به معاويه فرموده است:«من براى عثمان قاتل مشخصى را نمى‏شناسم.البته در آن مورد كوشش و بررسى لازم را كردم،ولى در حد توان خود نديدم كسانى را كه تو از جانب من متهم كنى به دست تو بسپارم‏» (4) .
(4) سخنى كه اين روايت از امام (ع) نقل مى‏كند صراحت دارد كه امام (ع) اعتقاد داشته است كه روش عثمان و سياست مالى او درست‏بوده است،و با گماردن خويشان وى به كارها، موافقت داشته است،زيرا روايت مى‏گويد امام (ع) فرمود:«خداوند به وسيله سه خليفه،يكى پس از ديگرى،وحدت و اجتماع را به اين امت مرحمت كرده بود كه اين حادثه (قتل عثمان) به دست دنيا طلبان در ميان اين امت‏به وقوع پيوست.آنان بر فضيلتى كه خداوند به اين امت ارزانى داشته بود،حسد ورزيدند و خواستند همه چيز را به قهقرا برگردانند».بدين گونه،امام (ع) تمامى كردار خليفه سوم را تاييد كرد و كسانى را متهم ساخت كه قصد داشتند همه چيز را به حال اولش برگردانند زيرا جهان طلبى و حسادت به عثمان و واليانش كه خداوند دنيا را برايشان ارزانى داشته بود،انگيزه انجام خواسته‏هاى آنان بود.
بدون ترديد،اين روايت‏با آنچه از تاريخ به دست مى‏آيد منافات دارد.تاريخ مى‏گويد كه امام (ع) نه از سياست مالى عثمان راضى بود و نه از استاندارانش.بارها امام (ع) ميان عثمان و دشمنانش ميانجى شد.بارها عثمان به خاطر قبول ميانجيگرى امام،وعده تغيير روش داد، ولى در همان جا از مروان بن حكم تمجيد مى‏كرد.اگر امام معتقد بود كه روش عثمان و استاندارانش صحيح است،بى‏شك،در بركنارى معاويه پافشارى نمى‏كرد و به خاطر آن درگير جنگ صفين،كه در تاريخ اسلام سابقه نداشت،نمى‏شد.در حقيقت،همه اين امور بروشنى ثابت مى‏كنند كه روايت‏سيف بن عمر ساختگى است،و هدف آن سرپوش گذاشتن[بر جنايات]و تبرئه كردن رهبران سه گانه از مسؤوليت جنگ بصره بود;و نيز كم سو ساختن آوازه يارانى از امام (ع) مانند،اشتر و ديگران و به سخن ديگر،براى اين كه وانمود كنند،ياران امام (ع) براى هدفهاى شخصى خود و عمل به نصيحت فرد منافق تازه واردى در شوراى آنان آتش جنگ را بر افروخته‏اند.اما مى‏دانيم كه اشتر و امثال او مسلمانانى بودند داراى عالى‏ترين مقصد و بلندترين هدف كه جانهاى خود را در راه رضاى خدا (همان هدفى كه داشتند) ،گذاشتند.
آيا عبد الله بن سبايى وجود داشته است؟
در اين جا دليلى هست كه ما را در مورد وجود شخصى به نام عبد الله بن سبا به ترديد وا مى‏دارد،ما وجود عبد الله سبا را فقط افسانه‏اى مى‏دانيم كه به تاريخ راه يافته است تا حقايق را بپوشاند.مدافعان عثمان و راه و روش او خواسته‏اند نهضتى را كه بر ضد او به پا شد به مردى يهودى نسبت دهند كه تازه مسلمان شده بود.و آنان مى‏گفتند او همان كسى بوده كه در كشاكش قيام در بصره،كوفه و مصر بر ضد خليفه،توطئه‏هاى پنهانى را سازماندهى مى‏كرده است.مى‏گفتند اين يهودى خيالى،به دليل بازگشت عيسى (ع) ،معتقد به بازگشت پيامبر است و اين كه محمد (ص) به بازگشت‏سزاوارتر از عيسى است،و براى همين قرآن مى‏گويد: «همانا كسى كه قرآن را بر تو فرو فرستاده است هر آينه تو را به بازگشتگاه باز مى‏گرداند... »گفته‏اند اين يهودى همان كسى است‏كه اولين بار اين مطلب را كه على (ع) وصى و جانشين پيامبر (ص) است،پخش كرد،و نيز گويند او همان كسى است كه به ابوذر،هنگامى كه در شام بود،عقيده حرمت زر و سيم اندوزى را فرا داد.و اين كه اموال زكات و خراج،متعلق به همه مسلمانان است و سزاوار نيست كه گفته شود از آن خداست.گفته‏اند كه عمار ياسر به مصر رفت و با ابن سبا تماس گرفت و او را بر ضد عثمان شوراند.مى‏بينيم كه اين خيالبافيها با آن چه در تاريخ متواتر است و با مسلمترين حقايق تاريخى منافات دارد.از متواترات تاريخى است كه عثمان مطابق روش شيخين عمل نكرد،در حالى كه عبد الرحمان بن عوف به هنگام بيعت‏با او،شرط كرد تا به روش شيخين عمل كند و عثمان هم آن شرط را قبول كرد.
از متواترات تاريخ است كه پيامبر (ص) حكم بن ابى العاص و خانواده‏اش را تبعيد كرد و فرمود:نبايد او با من هيچ گاه در مدينه ساكن گردد،ولى عثمان همين حكم مطرود پيامبر (ص) و پسرانش را به مدينه آورد،و دست آنان را بر اموال مسلمانان باز گذاشت و صدها هزار درهم،به ايشان بخشيد.مروان بن حكم نه تنها از نزديكترين كسان خليفه بود،بلكه خليفه حقيقى او بود.
از جمله متواترات تاريخى اين است كه عبد الله بن ابى سرح مرتد شد و پيامبر خدا (ص) خون او را هدر دانست.ديگر،اين كه وليد بن عقبة بن ابى معيط از جمله فاسقان باده گسار بود و در قرآن آيه‏اى راجع به فسق او نازل شده است.از متواترات تاريخ است كه عثمان،ابن ابى سرح را والى مصر كرد و يك پنجم غنايم آفريقا را به او بخشيد،و ابن ابى معيط را استاندار كوفه كرد و او را بركنار نساخت مگر هنگامى كه مسلمانان شهادت به شرب خمر او دادند.
از مسلمات تاريخ است كه عثمان ابوذر را تبعيد كرد و عمار بن ياسر را به حدى كتك زد كه بى‏هوش شد و دستور داد عبد الله بن مسعود را از مسجد بيرون انداختند،چنان كه دنده‏هايش شكست،زيرا اين افراد از جمله منتقدان سياست او بودند.همه اينها از بهترين اصحاب پيامبر (ص) بودند.او تعدادى از بهترين تابعان را كه مقيم كوفه بودند،به شام تبعيد كرد،تنها به اين دليل كه از سياست مالى وى و استانداران بنى اميه انتقاد مى‏كردند،در صورتى كه در دين اسلام هيچ مجازاتى براى انتقاد كنندگان از سياست‏حاكم و درخواست كنندگان اصلاح،تعيين نشده است.ترديدى نيست كه توده مسلمانان مجازات تبعيد اين بزرگان را تقبيح مى‏كردند،زيرا تبعيد از يك سرزمين تنها كيفر كسانى است كه با خدا و پيامبر (ص) بجنگند و در روى زمين فساد كنند،در صورتى كه هيچ كدام از اين تبعيديها نه محارب با خدا و رسول بودند و نه مفسد فى الارض،بلكه از منتقدان خليفه بودند.چرا كه او به يك نفر از نزديكان خود دهها و صدها هزار درهم از اموال دولت را مى‏بخشيد و تيولهاى زيادى از املاك عمومى مسلمانان را ميان ايشان تقسيم مى‏كرد.
طبيعى بود كه صحابه و بقيه مسلمانان به اين كارها اعتراض كنند،در حالى كه آنان روش پيامبر (ص) و رفتار شيخين را ديده بودند.طبيعى است كه گرفتاريها روز افزون بود،و مردم از خليفه مى‏خواستند تا روش خود را تغيير دهد و استاندارانش را بر كنار سازد.پس از اين كه خليفه از تغيير روش خويش خوددارى مى‏كرد كار به وسيله ايشان به جايى مى‏رسيد كه بايد برسد.اصحاب و تابعان براى دعوت به قيام نيازى به يك يهودى خيالى نداشتند.پس،وجود وى نسبت‏به عوامل نهضت‏بى‏اثر و نظير پايه پنجم صندلى بوده است.اين سخن كه عثمان رفتارى داشته است كه صحابه و مسلمانان راضى بوده‏اند و عبد الله بن سبا همان كسى است كه مردم را بر او شوراند،مطلبى است كه ما را به انكار مسلمات تاريخ و بى‏اعتبارى خردهامان، مى‏خواند.
نسبت دادن قيام به عبد الله بن سبا هرگز درست نيست،مگر اين كه بگوييم او كسى است كه خليفه را وادار به باز گرداندن مطرودان پيامبر (ص) به مدينه كرد و همو به استاندار كردن ابن ابى سرح و وليد بن عقبه اشارت داشت و به عثمان دستور داد تا اموال مسلمانان را به خويشاوندانش ببخشد.هموست كه به عثمان پيشنهاد وزير قرار دادن مروان بن حكم و تبعيد كسانى از اصحاب همچون ابوذر و تابعانى مانند مالك اشتر و ديگران،و كتك زدن كسانى از برجسته‏ترين اصحاب و به تقسيم قطعات بزرگ زمين‏ميان نزديكان خليفه را،داده است. اين‏ها عوامل شورش بود.پس،اگر ابن سبا،به عثمان پيشنهاد ارتكاب چنين كارهايى و پافشارى در آنها و خوددارى از اصلاح اين اعمال را نداده باشد،ممكن نيست كه علت قيام نيز، بوده باشد.بالطبع،طرفداران اين روايت كه افسانه ابن سبا را آفريده‏اند،نمى‏خواهند وجود رابطه،ميان عثمان و ابن سبا را انكار كنند.
طرفداران اين روايت فراموش كرده‏اند كه تحريك بر ضد عثمان در بصره و كوفه و مصر شروع نشد،بلكه در مدينه آغاز شد و در پيشاپيش محركان عايشه،طلحه و زبير قرار داشتند. پس،آيا ابن سبا آن كسى است كه اينان را براى تحريك بر ضد عثمان دعوت كرد؟
اين روايت مى‏گويد كه ابن سبا با ابوذر در شام تماس گرفت و او را بر ضد عثمان و معاويه شوراند و ليكن ابوذر حمله انتقادى خود را بر عثمان در مدينه پيش از اين كه راهى شام شود آغاز كرده بود و تبعيدش به شام به سبب حمله‏اش به خليفه بوده است.اين روايت مى‏گويد;ابن سبا به ابوذر ياد داد تا بگويد كه اموال خراج و زكات از آن مسلمانان است،نه از آن خدا.اما،تاريخ به ما مى‏گويد كه ابوذر هنوز از شام به مدينه باز گردانده نشده بود كه مى‏گفت:اين اموال مال خداست.روايت‏شده است كه ابوذر پس از بازگشت‏به مدينه با خليفه روبرو شد.و در حضور اصحاب پيامبر،به او گفت:شنيدم كه پيامبر،مى‏فرمود:«هر گاه فرزندان ابو العاص به سى تن برسند مال خدا را دست‏به دست‏خواهند كرد،و بندگان خدا را برده خود قرار خواهند داد،و در دين خدا بدعت‏خواهند گذاشت‏» (5) .
از اين گذشته اعتقاد به اين كه ابوذر از يك فرد نفوذى منافق امرى از امور دينش را آموخته است،در حقيقت،عقيده به نهايت زشتى عمل اوست،و تمام نشانه‏هاى جعلى و ساختگى را در خود دارد،چرا كه ابوذر همان صحابى پيامبر (ص) است و چهارمين‏كسى است كه اسلام آورد. او مدتى دراز همراه پيامبر (ص) بود،و قرآن را از برداشت،و حافظ خوبى بود،كه از پيامبر (ص) شنيده بود و آن چه را شنيده بود خوب درك كرده و خوب نقل كرده بود،وى بى‏نهايت راستگو بود.و پيامبر (ص) او را بسيار دوست داشت.
ترمذى نقل كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«سايه نيفكنده است آسمان نيلگون و حمل نكرده است زمين كسى را راستگوتر از ابوذر»و نيز فرموده است:«سايه نيفكنده است آسمان و حمل نكرده است زمين كسى را راستگوتر،و با وفاتر از ابوذر.او شبيه عيسى بن مريم است (و يا گفت:) ابوذر در روى زمين با زهدى مانند زهد عيسى بن مريم راه مى‏رود» (6) .
ابن ماجه روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«همانا خدايم مرا به دوستى چهار تن فرمان داده است و خبر داده است كه او نيز ايشان را دوست مى‏دارد.گفتند:يا رسول الله آنان چه كسانند آن گاه پيامبر فرمود:على از جمله ايشان است (سه بار تكرار كرد) ،ابوذر،سلمان و مقداد» (7) .
ابوذر در مراقبت‏بر پاكداشت تعليمات اسلامى به حدى رسيده بود كه اجازه نمى‏داد كعب الاحبار-با آن كه عمر بن خطاب و عثمان او را بشدت احترام مى‏كردند و از او مساله مى‏پرسيدند و به سخن او گوش فرا مى‏دادند-درباره دين خدا فتوا دهد و اظهار نظر كند. روايت‏شده است كه ابوذر پس از مراجعتش از شام به مدينه به عثمان گفت:سزاوار نيست كسى كه زكات مى‏دهد تنها به دادن زكات بسنده كند،بلكه بايد به فقير نيز يارى رساند،و به گرسنه غذا دهد،و در راه خدا دست‏به انفاق زند.كعب كه اين سخن را از زبان ابوذر شنيد،گفت: «هر كس واجب را ادا كند،او را كافى است.»ابوذر خشمناك شد و به كعب گفت:«اى پسر زن يهودى تو را چه به اين حرفها؟آيا تو دين ما را به ما مى‏آموزى؟و سپس با چوب دستيش به سر او كوبيد (8) .چنانچه ابوذر به كعب اجازه نمى‏داد كه در امور دين فتوا دهد،با آن كه او زمان عمر اسلام آورده بود و به مقام و منزلتى رسيده بود،و به داشتن معلومات زياد در دين معروف بود. پس،چگونه به حرف يك نفر يهودى كه در زمان عثمان اسلام آورده است و اصحاب پيامبر (ص) را نديده است و با تعاليم اسلامى آشنايى نداشته است،توجه مى‏كند؟
و اگر ابوذر و عمار با ابن سبا موافقت كرده بودند،پس مى‏بايستى كه ابن سبا بر حق مى‏بود، زيرا پيامبر (ص) به راستگويى اين دو صحابى گواهى داده است.قبلا روايتى را كه عايشه از رسول خدا (ص) نقل كرده بود آورديم كه آن بزرگوار فرمود:عمار مخير ميان دو امر نشد،مگر اين كه بهترين آن را انتخاب كرد.حضرت در روايتى كه نقل كرده‏اند،فرمود:به وسيله رهنمود عمار راهنمايى شويد!و نيز فرمود:«مژده باد تو را اى عمار كه گروه ستمكار تو را مى‏كشد.»و فرمود:«براستى كه بهشت مشتاق سه شخص است:على،عمار و سلمان‏» (9) .كسى را كه پيامبر (ص) به همه اينها بستايد،بايد بر حق باشد.اگر اين دو صحابى در امرى از امور دينى با كسى موافق باشند،شخص مورد قبول ايشان بر حق خواهد بود،و هر گاه آن شخص مورد قبول ايشان،تازه مسلمان باشد،بايستى از اين دو تن،مسائل دين را بياموزد.
اگر ابن سبايى وجود مى‏داشت و اگر با ابوذر و يا عمار ملاقات كرده بود،منطقى بود،كه او از ايشان چيزى بياموزد و فرا گيرد.هر گاه ابن سبا مى‏گفت،كه على (ع) جانشين پيامبر (ص) است و همان عقيده هر كدام از اين دو مرد (عمار و ابوذر) نيز باشد،پس در حقيقت‏سخن او برگرفته از عقيده‏اى است كه اين دو شخص بدان معتقدند و به او آموخته‏اند،زيرا ابن سبا آن را از شخص پيامبر (ص) نشنيده بوده است،بلكه ابوذر و عمار بودند كه در روز غدير راجع به على (ع) از پيامبر شنيدند كه مى‏فرمود:«هر كس را كه من مولا و سرورم،اين على مولاى اوست...»و هم ايشان از پيامبر (ص) شنيدند كه‏مى‏گفت:براستى كه من ميان شما چيزى را به جا مى‏گذارم كه اگر به آنها چنگ بزنيد هرگز گمراه نخواهيد شد:كتاب خدا و خاندانم،اهل بيت من،پس،مواظب باشيد،چگونه پس از من در مورد آنها به جاى من رفتار خواهيد كرد... »ترديدى نيست كه آن دو صحابى از آن سخنان دريافتند كه پيامبر (ص) ،على (ع) را جانشين خود قرار داده است.
چه كسى قائل به رجعت است؟
اما عقيده به رجعت را هيچ كس از ابوذر و عمار نقل نكرده است،ولى كتابهاى تاريخ و ديث‏به تواتر نقل كرده‏اند،عمر كسى است كه در روز رحلت پيامبر (ص) گفت پيامبر (ص) برمى‏گردد.عمر،آن روز،ايستاد و گفت:«همانا مردانى از منافقان گمان مى‏برند كه پيامبر خدا (ص) از دنيا رفته است،در صورتى كه پيامبر (ص) نمرده است،و ليكن او به نزد پروردگارش رفته است چنان كه موسى بن عمران سوى پروردگارش رفت.به خدا سوگند كه او برمى‏گردد، چنان كه موسى بازگشت...»عمر از عقيده خود برنگشت تا اين كه ابو بكر سخنرانى كرد و رحلت پيامبر (ص) را اعلان داشت و اين آيه شريفه را تلاوت كرد:«و محمد،رسولى بيش نيست كه پيامبرانى پيش از او از دنيا رفته‏اند.آيا پس اگر بميرد و يا كشته شود به دين نياكان خود برمى‏گرديد...»
عمر،اين عقيده را از ابن سبا و يا از ديگران فرا نگرفته بود.هنوز ابن سبايى وجود نداشت و حتى در مخيله سيف بن عمر تميمى هم نبود.
براستى كه نه تنها عقيده دارم ابن سبايى وجود نداشته است،بلكه حتم دارم كه وجود افسانه‏اى او را براى تيره كردن آوازه پيروان خاندان پيامبر (ص) ساخته‏اند.دكتر طه حسين، نكته سنج نابينا،مى‏گويد:«و صاحب ايشان ابن سوداء تنها كسى است كه ساختگى و بيمار گونه،سرانجام،هنگامى كه ميان شيعه و ديگر گروههاى اسلامى جدال در گرفته بود،اختراع شد.دشمنان شيعه مى‏خواستند در اصول اين مذهب براى كاربرد نيرنگ خود و رسيدن به هدف نهايى خويش درباره ايشان،عنصرى يهودى وارد كنند...»دكتر طه حسين مى‏گويد:«در حقيقت ابن سودا موجودى خيالى بيش نبوده‏است،و اگر موجودى واقعى هم بوده است از چنان اهميتى كه مورخان ترسيم كرده‏اند و نقش او را در ايام عثمان و در سال اول خلافت على (ع) مجسم كرده‏اند،برخوردار نبوده است.او كسى است كه دشمنان شيعه تنها براى شيعه او را اندوخته كرده‏اند...» (10)
منشا افسانه سبايى
مى‏خواهم بگويم كه تنها سر چشمه افسانه عبد الله بن سبا و يا ابن سوداء،همان سيف بن عمر تميمى است كه در قرن دوم هجرى مى‏زيسته است.و طبرى،ابن عساكر و ابن ابى بكر از همين سيف داستان را گرفته‏اند.ديگر مورخان مانند ابن اثير،ابن كثير و ابن خلدون و ابو الفداء آن را از طبرى نقل كرده‏اند.
ابن سيف از جعل كنندگان روايت‏بوده است.سيد مرتضى عسكرى،ناقد پژوهنده،در كتاب خود«عبد الله بن سبا»عقايد تعدادى از دانشمندان حديث را در مورد سيف،نقل كرده است و مطالب ذيل را يادآور شده است:
«ابن معين (م:233 ه) ،درباره او گفته است (سيف بن عمر) ،حديثش ضعيف است.ابو حاتم گفته است (م:277 ه) :او ضعيف است.
نسائى گفته است (م:316 ه) :او ضعيف است.
ابو داود (م:316 ه) گفته است:او چيزى نيست.
ابن عدى (م:365 ه) گفته است:بعضى از احاديث او مشهور است.همه آنها نادرست،و غير قابل پيروى است.
ابن حبان احاديث‏ساختگى را نقل مى‏كند،و او را به زندقه متهم مى‏سازد.و مى‏گويد:گفته‏اند: او حديث جعل مى‏كرد.
داقطنى (م:385 ه) مى‏گويد:او ضعيف و متروك است.
حاكم (م:405 ه) گفته است:متروك و متهم به زندقه است.ابن عبد البر (م:463 ه) در شرح حال قعقاع،مى‏گويد:سيف،متروك است فيروز آبادى (م:817 ه) گفته است:او صاحب سخنان به هم بافته است.و آن گاه نام او را يكجا با كسان ديگر گرد آورده است و از آنان با عنوان،ضعفا، ياد كرده است.
و ابن حجر (م:850 ه) گويد:او ضعيف است.
سيوطى (م:911 ه) پس از نقل حديثى از او مى‏گويد:در سند اين حديث ضعفهايى وجود دارد از جمله سيف است.» (11) البته همين سيف روايات زيادى را نقل كرده است كه با مسلمات و متواترات تاريخ مخالفت دارد و احاديثى را نقل كرده است كه با عقل موافق نيست.
از جمله متواترات تاريخ اين است كه على بن ابى طالب (ع) از بيعت‏با ابو بكر خوددارى كرد و با او بيعت نكرد،مگر پس از اين كه همسرش زهرا (ع) از دنيا رفت.اين مطلب را تعدادى از مورخان و محدثان بزرگ روايت كرده‏اند.بخارى (12) و مسلم (13) به سند خود از عايشه روايت ذيل را نقل كرده‏اند:
«...همانا فاطمه،دختر رسول خدا (ص) ،كسى نزد ابو بكر فرستاد و ميراث خود را از پيامبر خدا (ص) ،از مال غنايم كه خداوند در مدينه به او داده بود و فدك و آن چه از خمس خيبر مانده بود،مطالبه كرد...ابو بكر گفت:رسول خدا (ص) فرمود:ما ارثى باقى نمى‏گذاريم،آنچه وامى‏گذاريم صدقه است...ابو بكر از اين كه چيزى به فاطمه بدهد خوددارى كرد آن گاه، فاطمه در آن مورد بر ابى بكر خشم گرفت و از او قهر كرد و تا وقتى كه از دنيا رفت‏با او حرف نزد،در حالى كه پس از پيامبر خدا (ص) شش ماه زندگى كرد.همين كه فاطمه (ع) از دنيا رفت،همسرش على بن ابى طالب شبانه او را به خاك سپرد و ابو بكر را از آن آگاه نساخت.على (ع) بر فاطمه نماز خواند.على (ع) در زندگى فاطمه (ع) در ميان مردم جايگاهى داشت،و چون فاطمه از دنيا رفت،در ديدگان مردم ناشناخته و مجهول ماند از اين رو با ابو بكر از در سازش در آمد و خواست‏با او بيعت كند،زيرا در آن ماهها بيعت نكرده بود...»
البته تاخير بيعت على (ع) با ابو بكر مطلبى است كه بزرگان محدث آن را نقل كرده‏اند و هر كه با تاريخ سر و كار دارد از آن آگاه است.اما آنچه طبرى از سيف بن عمر درباره بيعت على (ع) با ابو بكر روايت مى‏كند.چنين است:
«على (ع) در خانه‏اش بود كه ناگهان آمدند و به او گفتند:ابو بكر براى بيعت آماده است،پس او شتابزده با پيراهنى بدون قبا و عبا بيرون آمد كه مبادا دير بشود تا با او بيعت كند و سپس نزد او نشست و نزديكتر به او شد و از او تجليل كرد و تا آخر مجلس همراه او بود» (14) .و از جمله احاديث نامعقول وى حديث ذيل است:
طبرى از همين سيف نقل كرده است ابو بكر علاء بن حضرمى را براى جنگ با اهل رده به بحرين فرستاد،او و سپاهش به محل دهنا رسيده بودند كه شترشان شب هنگام در بيابان رم كرد،در حالى كه ايشان تشنه بودند،و بعد آبى برايشان پيدا شد و از آن آب خوردند و شستشو كردند آن گاه شترشان آمد.ديگر اين كه،ابو هريره مشك خود را پر آب كرد و كنار آب جا گذاشت،و چون دور شدند دوباره به محل آب بازگشتند،و اثرى از آب نيافتند و ليكن ابو هريره خود مشك را يافت.پس از آن نقل كرده است كه علاء و سپاهش با شتران از دريا گذشتند و كفشهايشان تر نشد،در صورتى كه ميان ساحل و«دارين‏»،كه مقصدشان بود،با كشتيهاى دريايى يك شبانه روز راه بود.آنان پس از عبور از دريا توانستند بر مردم‏«دارين‏»چيره آيند.
بلاذرى جنگ بحرين را از طريق غير سيف،نقل مى‏كند،و اشاره مى‏كند كه علا در زمان خلافت عمر (نه خلافت ابو بكر) با مردم‏«زاره‏»و«دارين‏»جنگ كرد مردم‏«زاره‏»با اين شرط كه يك سوم شهر و يك سوم آنچه دارايى آن از طلا و نقره است‏به‏علاوه نصف آنچه در خارج شهر، دارند،به عمر بدهند،با خليفه دوم صلح كردند.و نقل مى‏كند كه اخنس بن عامرى به علاء گفت:ايشان،نسبت‏به فرزندانشان كه در دارين هستند با تو مصالحه نمى‏كنند.«و كراز نكرى‏»او را به پيكار با آنان اشاره كرد:علاء با گروهى از مسلمانان از طريق دريا بر مردم دارين، هجوم برد (15) .
طبرى از اين سيف نقل كرده است،هنگامى كه سعد بن ابى وقاص با سپاه خود در محل آب‏«هجانات‏»فرود آمد،عاصم بن عمرو را به پايين رود فرات فرستاد گرگى به قصد گوسفندى يا گاوى آمد،اما نتوانست چيزى به دست آورد.آنها از ترس گرگ،به پناهگاهى رفتند و در بيشه‏ها پنهان شدند.پس عاصم رفت تا مردى را نزديك بيشه‏ها يافت و از او جستجوى گاو و گوسفندان را كرد،او قسم خورد كه جاى آنها را نمى‏داند.در حالى كه او خود شبان آنها بود. پس گاو نرى از ميان بيشه،فرياد برآورد:«به خدا قسم كه او دروغ مى‏گويد.و اكنون ما اينجاييم. »عاصم وارد بيشه شد و گاوها خود را تسليم او كردند،و آنها را به لشكرگاه خود آورد... (16) ملاحظه مى‏كنيد كه سيف در هر دو داستان چيزهايى نقل مى‏كند،كه صحت وقوع آن ممكن نيست:آبى ظاهر مى‏شود،سپاهى از آن سيراب مى‏گردد،و پس از اندكى كه از او مى‏گذرند ناپديد مى‏شود;و لشكرى يك شب و يك روز به دريا پا مى‏نهد و دريا پاى شتران آن را فرا نمى‏گيرد،و گاو نرى به زبان عربى فصيح سخن مى‏گويد!
اين بود اندكى از مجهولات و دروغهاى فراوان سيف.شگفتا كه طبرى با اين كه از برجسته‏ترين مورخان اسلامى است‏به روايات سيف-هر چند خود احاديث وى بر دروغ بودنشان گواهى مى‏دهند-اعتماد ورزيده است.ابن سبا چيزى نيست جز دروغى از دروغهاى وى.البته سيف،قصد داشته است كه حقايق را پوشيده نگهدارد تا بدين وسيله‏وانمود كند كه قيام بر ضد عثمان،تجاوز خليفه از روش پيامبر (ص) و شيخين و اسرافكارى او در بذل و بخشش به پسر عموها،و اطرافيانش و به كار گماشتن خويشان تبهكار او بر سر كارهاى مسلمانان،نبوده است،بلكه دليل قيام دسيسه‏هاى عبد الله بن سباست كه پيش از سيف بن عمر،هيچ مورخى سخن از وجود او به ميان نياورده است.سيف خواسته است كه ام المؤمنين، طلحه و زبير را از مسؤوليت جنگ بصره تبرئه كند.بدين گونه،براى برافروختن آتش جنگ، افسانه توطئه ابن سبا و ياران او را اختراع كرده است.
عايشه نامى از ابن سبا به ميان نياورده است
براستى كه مى‏بايست طبرى و مورخان پيرو او در مورد اثبات افسانه سيف بن عمر دو پرسش زير را از خود،بكنند:
(1) هر گاه ابن سبايى وجود مى‏داشت،و او از چنين تلاش ويرانگرى در برابر اسلام برخوردار مى‏بود،پس چرا نام او بر زبان ام المؤمنين-روزى كه به بصره رفت تا مردم را بر على و قاتلان عثمان بشوراند-جارى نشد؟و براى چه او نگفت;افرادى كه بر ضد عثمان تحريك كردند و كسانى كه او را كشتند پيروان يهودى تازه وارد به اسلام بوده‏اند،و اين همپيمانان از پيروان على و دعوتگران به بيعت‏با او بودند؟البته او با آن كه به بصره آمد تا مردم آن شهر و ديگر ساكنان عراق را بر ضد على و پيروانش بشوراند،نامى از ابن سبا به زبان نياورد،در حالى كه آنچه از گشاده زبانى در اختيار داشت در مورد تحريك مردم بر ضد على به كار برد.
اگر افسانه عبد الله بن سبا،ذره‏اى امكان وجود مى‏داشت آن را سرآغاز سخنرانى تحريك آميز خود قرار مى‏داد و چنانچه نامى از آن مى‏برد،به يقين،كشته‏هايى از على (ع) و اصحابش گرفته بود.
شايد كسى بگويد;كه ام المؤمنين از دسايس ابن سبا بى‏خبر بوده است زيرا او مخفيانه كار مى‏كرد.ولى اين روايت كه از او سخن مى‏گويد،بر آن است كه او به بصره آمد و در آن جا مركز و يا مراكزى به وجود آورد و عبد الله بن عامر اموى از كوشش اوآگاه شد و او را از بصره بيرون كرد.در صورتى كه عبد الله بن عامر،در هنگام خروج از مكه و نيز در راه بصره با عايشه همراه بود،اگر ابن سبايى در كار بود،چرا از آگاهيهاى خود راجع به ابن سبا به او و پيروانش چيزى نگفت.اگر ابن سبايى وجود مى‏داشت،دهها تن از امويان با ام المؤمنين بودند كه همگى از تمام مردم به اوضاع شهرهاى اسلامى و جريانها آشنايى بيشترى داشتند.امويان در زمان عثمان فرمانداران شهرها بودند و گمنام و ناشناخته نبودند.ام المؤمنين نه پيش از جنگ بصره و نه پس از آن،هيچ چيز،نسبت‏به اين موضوع،نگفته است و با اين كه سالها پس از اين جنگ زندگى كرد ولى بعد از جنگ هم چيزى از آن مورد نگفته است هيچ كدام از امويان همراه او مانند عبد الله بن عامر و مروان بن حكم كه از سرسخت‏ترين دشمنان امام (ع) بودند،راجع به آن چيزى نگفتند.اگر افسانه ابن سبا بهره‏اى از راستى و درستى مى‏داشت،سر و صداى اين اشخاص در اطراف جهان اسلام پيچيده بود.
معاويه از ابن سبا نامى نبرده است
(2) فرض كنيد ام المؤمنين به علت‏بى‏اطلاعى از دسيسه‏هاى ابن سبا از او سخنى به ميان نياورده است،چرا معاويه نامى از وى نبرده است؟روايتى كه داستان ابن سبا را باز مى‏گويد، يادآورى مى‏كند كه او به شام رفت و ابوذر را بر ضد معاويه و عثمان شوراند.ابن سبا با عقايد ويرانگر خود به دو مرد ديگر از اصحاب پيامبر حرفهايى مى‏زند آن دو تن عبارتند از ابو درداء و عبادة بن صامت.همين عباده به حرف او اعتراض كرد و او را گرفت و نزد معاويه آورد و به او خبر داد كه ابن سبا همان كسى است كه ابوذر را بر ضد معاويه شورانده است.و معاويه هم ابن سبا را از شام اخراج كرد و او سپس به مصر رفت،و عبد الله بن ابى سرح كه از طرف عثمان استاندار مصر بود،از تصميم ابن سبا آگاه شد.
البته معاويه پولهاى زيادى،به هر كسى كه امام را مذمت مى‏كرد و يا براى او و پيروانش عيبى مى‏تراشيد،مى‏پرداخت.او كسى است كه دستور داد امام (ع) را درروى منبرهاى مسلمانان در نمازى جمعه-پس از اين كه امام به شهادت رسيد-دشنام دهند.حال اگر افسانه ابن سبا پرتوى از وجود مى‏داشت،هر آينه معاويه از آن،نهايت‏بهره را مى‏گرفت و با هر دو دست‏خود بدان چنگ مى‏زد و حتى يك روز از بردن نام او غفلت نمى‏ورزيد.
با همه اينها،تاريخ متذكر نيست كه معاويه و يا كسى از استاندارانش،كلمه‏اى در زمينه كار ابن سبا به زبان آورده باشد.تاريخ تعدادى از نامه‏هاى معاويه را ضبط كرده است كه معاويه در آن نامه‏ها به امام هدايت-على (ع) -هر تهمت‏بيهوده‏اى كه مى‏توانسته زده است.موضوع اصلى در نامه‏هايش به امام (ع) اين بوده است كه او به قاتلان و حمله كنندگان به عثمان پناه داده است.با همه اينها،در هيچ يك از آن نامه‏ها يادآور نشده است كه قاتلان عثمان رابطه‏اى با فرد تازه وارد به اسلام داشته‏اند.اگر براى افسانه سبايى كمترين واقعيتى بود،اين نام در طول مدت حكومت معاويه و امويان،به قلم و زبان او و پيروانش جارى شده بود.
حقيقت اين است كه ابن سبا خطرى براى وحدت مسلمانان و يا علت تفرقه وحدت آنان نبوده است،زيرا ابن سبايى وجود نداشته است.آرى،از بزرگترين عوامل تفرقه كلمه مسلمانها و گسترش دشمنى ميان آنان سيف بن عمر بود،مردى كه وجود عبد الله بن سبا و افسانه عداوت او را اختراع كرد.دروغى كه سيف بن عمر ساخت و طبرى آن را پذيرفت و پرداخت و ميان مسلمانان نشر داد و كينه و دشمنى و تفرقه‏اى به وجود آورد كه از زمان سيف تاكنون، مسلمانان را به دو گروه جدا از هم تقسيم كرده است.
هرگز قيام بر ضد عثمان و جنگ بصره،نتيجه توطئه ابن سبا نبوده است.آرى،قيام بر ضد عثمان نتيجه تحريك ام المؤمنين،طلحه و زبير بر ضد خليفه و هم ناشى از تجاوز شخص خليفه از روش پيامبر (ص) و سيره شيخين و زير پا گذاشتن قوانين عدالت اسلامى،به دست امويان بوده است.
جنگ بصره نتيجه تصميم رهبران سه گانه:ام المؤمنين،طلحه،و زبير بود كه مى‏خواستند با زور،قدرت را از دست امام هدايت،على بن ابى طالب عليه السلام،بگيرند.
پى‏نوشتها:
1-حوادث سال 36 ص 3163،3165،3181 و 3183.
2-همان كتاب ص 3188-3189.
4-تاريخ طبرى ص 3185-1187.
5-الفتنة الكبرى ج 2،ص 75 به نقل از بارودى.
5-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 241.
6-سنن ترمذى ج 5 ص 334 شماره احاديث:3889-3890.
7-سنن ابن ماجه ج 1 ص 53 شماره حديث 129.
8-الفتنة الكبرى،طه حسين ج 1 ص 133.
9-اين سه حديث را ترمذى در سنن خود ج 5 ص 322 و ص 333 نقل كرده است.
10-الفتنة الكبرى ج 2 ص 98-99.
11-چاپ دوم ص 26.و كتاب نامبرده هم اكنون بهترين كتاب در اين موضوع است.بلكه شايسته است مباحث اين كتاب از جمله اكتشافات علمى در بررسى تاريخ اسلام به حساب آيد.
12-صحيح بخارى ج 5 باب جنگ خيبر ص 177.
13-صحيح مسلم ج 12 باب لقطه ص 77.
14-حوادث سال 11 ه ج 3 ص 201.
15-فتوح البلدان بلاذرى ص 92-93 (آقاى عسكرى در كتاب خود عبد الله بن سبا ص 117) نقل كرده است.
16-تاريخ طبرى ج 3 ص 12.
******************
فصل بيست و پنجم
جنگ صفين
1
امام (ع) پس از جنگ بصره رهسپار كوفه شد،و آن جا را مركز خلافت‏خود قرار داد.اهل كوفه همان مردمى بودند كه او را در مقابل دشمنانش در بصره يارى رساندند و آتش جنگ را خاموش كردند.بصره،ديگر شهرى نبود كه بر آن اعتماد كند.بيشتر مردم بصره،مخالف او بودند،و پس از اين كه جنگ،آنچه خواست از مردم آن شهر گرفت،نمى‏توانستند با او صميمى باشند.مردم حجاز هم كسانى نبودند،كه به آنان اعتماد كند،زيرا ايشان،نسبت‏به بقيه نواحى اسلامى،بخش كوچكى از مردم بودند.مردم شام هم پيروان دشمن وى،معاويه،بودند.مردم مسلمان مقيم مصر آن اندازه نيرومند نبودند تا بتوانند براى سركوب شوكت جدايى خواهان اموى به تجهيز نيروى لازم بپردازند.
امام (ع) حدود چهار ماه براى آماده ساختن نيرو-براى مقابله با معاويه خطرناكترين دشمن وحدت امت و مقتدرترين ايشان در ستيزه جويى در برابر حكومت امام و بى‏تقواترين فرد در مسايل دينى-در مركز جديد خلافت‏خود توقف كرد.البته معاويه،سرپيچى خود را از بيعت‏با امام (ع) و نيز مبارزه با قدرت او،اعلان كرده بود.به اين ترتيب سوريه از پيكر دولت اسلامى جدا شده بود و جدايى خود را هم اعلام كرده بود.معاويه،بدين هم اكتفا نكرد،بلكه دشمنى خود را با حكومت مركزى ابراز داشت،و جنگ با دولت مركزى را در پوشش خونخواهى عثمان علنى ساخت.او در حقيقت،حركت جدايى خواهانه را پيش از آغاز مساله بصره شروع كرده بود.
امام،پس از اين كه بيعت انجام گرفت،نامه‏اى به معاويه نوشت،حامل نامه سيره‏جهنى بود،در آن نامه،امام (ع) او را از بيعت اصحاب با خود مطلع ساخت و به او دستور داد تا به همراه مردمى كه زير فرمان او بودند،به بيعت كنندگان ملحق شوند.
معاويه پس از تاخيرى چند،قبيصه عبسى را با طومارى كه مهر شده بود فرستاد.عنوان نامه چنين بود.از معاويه به على.او به فرستاده‏اش دستور داد.تا با در دست داشتن طومار وارد مدينه شود،و سفارش لازم را به او كرد تا چه بگويد.هنگامى كه قبيصه وارد مدينه شد،مردم دريافتند كه معاويه مخالف است.هنگامى كه قبيصه طومار را به امام (ع) داد،امام هر چه نگاه كرد چيزى در آن نديد.امام از او پرسيد:پشت‏سر چه خبر؟قبيصه جواب داد;در امانم اگر بگويم؟پس از اين كه امان گرفت،گفت:من گروهى را پشت‏سر گذاشتم كه جز به رهبرى راضى نيستند.امام (ع) فرمود:به رهبرى چه كسى؟جواب داد:كسى كه جمعيت تو را به هم ريخته است من شصت هزار پيرمرد را پشت‏سر گذاشتم كه زير پيراهن عثمان را در برابر چشم خود روى منبر دمشق انداخته‏اند و گريه مى‏كنند.سپس امام (ع) فرمود:«آيا خون عثمان را از من مطالبه مى‏كنند؟آيا من بيش از همه طالب خون عثمان نيستم؟بار خدايا!به تو بى‏گناهى خودم را نسبت‏به خون عثمان ابراز مى‏دارم.به خدا قسم،قاتلان عثمان خلاص شدند،مگر خدا بخواهد،زيرا اگر خدا اراده‏اش به امرى تعلق بگيرد،انجام مى‏گيرد.»
پاسخ امام (ع) بر اين مبارزه طلبى آشكار اين بود كه تا حد ممكن به گردآورى سپاه بپردازد تا اين سركش خطرناك را سركوب سازد.پرچم را به دست فرزندش محمد بن حنفيه داد،عبد الله بن عباس را بر ميمنه،عمر بن ابى سليمه را بر ميسره،و ابو ليلى جراح را بر مقدمه سپاه گمارد.قثم بن عباس را در مدينه به جاى خود تعيين كرد.به قيس بن سعد استاندار خود در مصر،عثمان بن حنيف استاندار بصره و ابو موسى اشعرى استاندار كوفه،نوشت تا مردم را براى حركت‏به جانب شام آماده كنند.خود او نيز مردم مدينه را دعوت كرد.او در ضمن سخنانش به مردم مدينه چنين فرمود:«براستى كه نظم امر شما در حكومت الهى ميسر است،پس به فرمان خدا-بدون انكار و اكراه-تن در دهيد!به خدا سوگند،كه يا موفق به انجام اين كار مى‏شويد و يا خداوند حكومت اسلام را از شمابه ديگران منتقل مى‏كند و بعد هرگز به شما برنمى‏گردد،مگر اين كه دوباره اطاعت از امر او مسلم شود.حركت كنيد به جانب اين قومى كه مى‏خواهند اجتماع شما را از هم بپاشند!شايد خداوند به وسيله شما مفاسد مردم جهان را اصلاح كند و هلاك كند كسى را كه مخالف شماست.»
امام (ع) مشغول جمع آورى نيرو به قصد بسيج همه امكانات خود براى مواجه شدن با اين گروه تبهكار بود كه اخبار خروج ام المؤمنين عايشه،و طلحه و زبير به جانب بصره به امام (ع) رسيد،امام ناگزير شد تا پايان مشكل جديد،حركت‏سپاه به سمت‏شام را به تاخير بيندازد.
امام (ع) حركت‏سپاه خود را به سمت‏شام از آن جهت‏به تاخير نينداخت كه رهبران سه گانه خطرناكتر از معاويه بودند،بلكه از آن نظر كه خروج رهبران سه گانه به سوى عراق به خطر معاويه،خطر جديدى را افزوده بود كه اگر امام (ع) با سرعت آن را پيشگيرى نمى‏كرد،به طور يقين از كمكهاى نظامى و مالى-در مورد هدف خود يعنى سركوبى دشمن اموى خويش كه مجسمه بزرگترين خطر براى وحدت امت‏بود-محروم مى‏گشت.
اگر رهبران سه گانه هر يك بتنهايى،مخالف حكومت امام مى‏بودند،با همه توانى كه داشتند در حدى نبودند تا خطرى در مقابل وحدت امت ايجاد كنند،زيرا،براى امام سركوبى قدرت ايشان آسان بود.شورش ايشان ناگهانى بود،و آنان زيركى،سپاه انبوه و نظام اجتماعى معاويه را نداشتند.مردم در بصره با آنان مخالفت كردند و موقعى كه ايشان وارد بصره شدند-پيش از اين كه امام (ع) براى ملاقات با آنان حركت كند-با ايشان به جنگ پرداختند.اما معاويه،هر چند اين رهبران موضعگيرى او را نداشتند،خود بتنهايى خطرى محسوب مى‏شد.زيرا او كاملا چاره‏انديشى كرده بود و شورش او نه تنها ناگهانى نبود،بلكه او در طول دو سال آمادگى لازم را پيدا كرده بود.وى در ميان مردمى زندگى مى‏كرد كه با او مخالفتى نداشتند و سپاهى بزرگ و منظم داشت كه از فرمان او دمى سرپيچى نمى‏كرد.پس در توان او بود تا با حكومت امام به ستيزه برخيزد،هر چند از خارج شام كمكى دريافت نكند.به همين دليل بزرگترين هدف امام-پس از فراغتش از جنگ بصره،آمادگى و تجهيز براى روبرو شدن با اين دشمن خطرناك وحدت و آينده امت‏بود.
امام (ع) در مقابل معاويه برهان اقامه مى‏كند
براى اين كه امام (ع) در مقابل معاويه برهانى اقامه كرده باشد،به همراه جرير بن عبد الله بجلى نامه‏اى براى او مى‏فرستد،و در آن نامه او را به صلح و پيوستن به پيروان خود،به توده مسلمانانى كه با او بيعت كرده بودند،فرا مى‏خواند.و در نامه يادآور مى‏شود،اشخاصى كه با او بيعت كرده‏اند همان كسانيند كه با ابو بكر،عمر و عثمان بيعت كرده‏اند و در حقيقت،اهل شورا همان مهاجران و انصارند.هر گاه آنان با كسى بيعت كنند،بيعت ايشان موجب يعت‏ساير مسلمانان خواهد بود و اگر از امر ايشان خارج شود،به مخالفت و يا بدعت‏خارج شده است و آنان او را به اطاعت وا مى‏دارند.اگر كسى خوددارى از بيعت كند،ايشان با او مى‏جنگند، زيرا به راهى جز راه مؤمنان رفته است.
و امام (ع) در همين نامه به معاويه نوشت (1) :«همانا طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت را شكستند،در صورتى كه نقض بيعت از جانب آن دو به منزله مرتد شدن آنان است. پس از اين كه راه عذر و بهانه را بر آن دو بستم با ايشان جهاد كردم تا اين كه حق فرا رسيد و امر خدا بر خلاف ميل ايشان،بر همه روشن شد،پس تو نيز بر آنچه همه مسلمانان وارد شده‏اند،وارد شو،زيرا محبوب‏ترين امور نزد من درباره تو عافيت است،مگر اين كه خود را در معرض بلا قرار دهى.پس اگر خودت را در معرض گرفتارى قرار دهى با تو مى‏جنگم و از خدا در برابر تو يارى مى‏گيرم...
چون برهانى را كه معاويه در نيرنگ خود،براى رسيدن به خلافت در برابر مردم‏به كار مى‏برد، همان خونخواهى عثمان بود،و اين كه امام بر قاتلان عثمان،با آن كه زير قدرت او بودند،حد جارى نكرده است،پس امام در ضمن نامه خود استدلال او را ابطال مى‏سازد.«تو سخن درباره قاتلان عثمان زياد گفتى،پس داخل در اطاعت من شو،و بعد با ايشان نزد من به داورى آى،تا تو و ايشان را برابر كتاب خدا وادار سازم.اما آن كه مى‏خواهى فريب دهى،مانند فريب دادن كودك شير خوار است‏به خاطر شير به هنگام باز گرفتنش از شير (2) .
به جان خودم قسم،اى معاويه!اگر به عقل خودت نظر كنى و از خواسته هواى نفست چشم بپوشى،خواهى ديد كه من در خون عثمان،بى‏گناه‏ترين كسم،و خواهى دانست كه من از او دور و در كنار بودم،مگر بخواهى حقيقت را ناديده بگيرى و در نتيجه آنچه را كه بر تو روشن است پنهان سازى (3) .بدان كه تو از جمله طلقايى هستى كه خلافت‏بر ايشان روا نيست و از ايشان نمى‏شود پيروى كرد و با آنان نمى‏شود شور و مشورت كرد،من جرير بن عبد الله را پيش تو فرستادم،و او از اهل ايمان و از جمله مهاجران و سابقين در اسلام است،پس با او بيعت كن!و لا قوة الا بالله...»
جرير نامه را نزد معاويه برد و خود با تمام نيرويى كه براى قانع ساختن معاويه در اختيار داشت واسطه،رساندن نامه شد،و ليكن معاويه از دادن جواب مثبت‏يا منفى به او خوددارى كرد،و جواب را به تاخير انداخت تا فرصت و آمادگى لازم براى آينده به دست آورد.سرانجام جواب ردى كه مورد انتظار بود رسيد.
انتظار نمى‏رفت كه هيچ واسطه و يا وسيله قانع كننده‏اى بتواند معاويه را وادار به پذيرش حق سازد زيرا او خود را در مركز قدرتى مى‏ديد كه به او جرات مى‏داد تا امام (ع) را به مبارزه بخواند.او جز آن را هم نمى‏كرد;چون بيش از صد هزار جنگجو در اختيار داشت.گذشته از آن، ثروت و افرادش روز افزون بود.زيرا،درگير هيچ جنگى نشده بود و هيچ زيان مالى و يا جانى نديده بود.ولى امام (ع) ناگزير به ورود در جنگ خونينى‏شده بود كه در آن جنگ،يارانش مجبور شدند تا مال و جان فراوانى از دست‏بدهند.البته دشمنان امام (ع) پيوسته در حال افزايش و ياران معاويه مدام در حال فزونى بودند.اموال خزانه شام تحت اختيار مطلق او بود، هر گونه كه مى‏خواست در آنها تصرف مى‏كرد،و با آن دلهاى سود جويان را-هر چند تعدادشان زياد بود-مى‏خريد!!
عمرو بن عاص به معاويه مى‏پيوندد
البته عمرو بن عاص،زيرك مشهور،شاخص‏ترين فردى است كه در اين برهه از زمان خودشان را به معاويه فروختند.براستى كه پيوستن عمرو به معاويه نشانه برجسته‏اى در تاريخ آزمندى و فرصت طلبى است.تاريخ بخوبى آگاه است (و معاويه كه خود،خواهان خون عثمان بود مى‏دانست) كه عمرو بن عاص از بزرگترين محركان قتل عثمان بود.و ليكن آن موضوع مانع آن نشد كه معاويه براى جنگ با امام (ع) ،به بهانه خونخواهى عثمان،با زيركى و شيطنت عمرو،همپيمان بشود.بهاى همكارى عمرو با معاويه در راه زشتى كه مى‏پيمودند اين بود كه اگر معاويه پيروز شد تا وقتى كه عمرو عاص زنده است،استاندار مصر باشد.
امام (ع) با سپاه خود به سرزمين شام رفت و معاويه با سپاهى با آن حضرت روبرو شد كه از نظر تعداد بيشتر از سپاه امام بود.دو سپاه در صفين روبرو شدند.سپاه معاويه پيش از سپاه امام،كنار رود فرات،فرود آمد.بدين گونه،لشكر امام ناچار شد كه دور از آب فرات اردو زند.
2
ايده آليسم و ماكياوليسم
معاويه كسى نبود كه در راه رسيدن به هدف خود از به كار گرفتن هر نوع وسيله‏اى،هر چند تبهكارانه،تقوا و پرهيزى داشته باشد.براستى كه او معتقد بود حالاكه جلوتر به آب رسيده است پس،چرا از اسلحه كشنده خطرناك يعنى جلوگيرى از نوشيدن آب،براى پيروزى بر على (ع) و سپاهيانش استفاده نكند؟بدين سان،بايد دشمنانش را از نوشيدن آب مانع شود، در آن صورت،دشمنان يا بايد از تشنگى بميرند و يا تسليم شوند.عطش آنان را طعمه‏اى سهل براى سپاه معاويه مى‏سازد كه با تمام قدرت خود براى مبارزه آمادگى دارد زيرا آب و غذاى كافى در اختيار دارد.به اين وسيله،پيروزى براى معاويه قطعى به نظر مى‏رسيد و مرگ دهها هزار تن از مسلمانان هم با اين روش تبهكارانه زشت،دل مرده معاويه را تكان نمى‏داد.نبايستى هم قلب او بلرزد زيرا،ميان كسانى كه به مرگ تهديد مى‏شدند،برادر پيامبر (ص) على (ع) ، حسن و حسين،دو سرور جوانان اهل بهشت،و نوادگان رسول خدا (ص) و همه اصحاب پيامبر (ص) از اهل بدر و احد بودند!براى چه قلب معاويه در تصميم بر ارتكاب چنين جنايتى بلرزد؟ مگر هدفش اين نيست كه بر حق و بر امام هدايت و ياران او پيروز گردد؟چه فرق است ميان كشته‏اى با كشته ديگر به هر شكل و روشى كه مى‏خواهد باشد؟از ديدگاه معاويه بين رسيدن به پيروزى با شمشير يا نابودى هفتاد هزار تن با اسلحه تشنگى هيچ گونه تفاوتى وجود نداشت.
آرى،نابود كردن سپاه،با سلاح جلوگيرى از نوشيدن آب،براى او مطلوبتر بود.زيرا،آن نوع پيروزى او را مجبور نمى‏ساخت كه تا با امام در جنگى با شرايط عادى درگير شود.چرا كه در جنگ سرنوشت‏ساز،امام به پيروزى مى‏رسيد.اما نابودى با سلاح جلوگيرى از آب ممكن بود متضمن نتيجه‏اى مطابق مصلحت او باشد.
از اين گذشته،كه عمرو،همقسم او-با آن كه پرهيزگارتر از او نبود-مانع از به كار گرفتن اين سلاح شد،زيرا دريافته بود كه اين روش-با همه زشتى-نه تنها پيروزى را عايد معاويه نخواهد كرد،بلكه موجب زبونى و سستى خواهد بود.اما على (ع) ،كسى كه در شجاعت ضرب المثل است،هرگز تا هنگامى كه فرمانده سپاه است،تشنه نخواهد ماند با همه اينها،معاويه بشدت از شنيدن نصيحت همقسم و مشاور خويش خوددارى كرد.امام (ع) كسى نزد معاويه فرستاد كه او براى مبارزه به خاطر آب نيامده است‏بلكه‏به خاطر احقاق حق و از ميان برداشتن باطل و به منظور يگانگى كار مسلمانان و باز گرداندن آنها به وحدتى مقدس كه خواهشهاى نفسانى رهبران آزمند و آشوبگر،آن را پراكنده است،آمده است.معاويه به هيچ كدام از اينها توجهى نكرد و براى امام (ع) جز پيكار براى آب راهى باقى نگذاشت‏سپاه امام (ع) نخستين نبرد مقدس خود را در برابر معاويه و سپاهيانش در راه به دست آوردن آب،شروع كرد و پيروزى هم يار او شد.در جايگزينى ساحل فرات و بيرون راندن سپاه اموى از قرارگاه خود،موفق شدند;تا جايى كه در نزديك آب قرار گرفتند.به اين ترتيب،وضع دگرگون شد و براى امام (ع) و سپاهش اين امكان پيدا شد تا با دشمنان خود همان رفتارى را بكنند كه دشمن تصميم گرفته بود با ايشان انجام دهد.در امكان امام بود تا دشمنانش را با همان سلاح خودشان نابود سازد.و ليكن آيا امام (ع) به چنان كارى دست‏خواهد زد؟
در اين جا،تاريخ جنگها در مقابل عظمت على بن ابى طالب (ع) سر تعظيم فرود مى‏آورد.اين جاست كه على با قامتى استوار ميان رهبران تمام امتها چون كوهى مى‏ايستد تا اين كه به نسلهاى آينده بشر درس توام با فضيلت‏خود را بياموزد.براستى كه دين اسلام در برابر جنگهاى نابود كننده با تمام اشكال و انواعش مى‏ايستد.اگر،رهبران ملتها در قرن بيستم به خود اجازه مى‏دهند تا با استفاده از سلاحهاى اتمى،ساكنان كره زمين را از بين ببرند و تاكنون هم-با آن كه خطر جنگهاى هسته‏اى تمام نوع بشر را تهديد به نابودى مى‏كند-استعمال آن را تحريم نكرده‏اند،اسلام (سيزده قرن پيش) چيزى را كه بمراتب كمتر از آن است تحريم كرده است.از جمله تعليمات اسلام،تحريم كشتن كودكان،زنان،پير مردان و تسليم شدگان سپاه دشمن،ويران كردن خانه‏هاى دشمن و بريدن درختان آنان است.اما از نظر اسلام،جنگ ويرانگرى كه قوى و ضعيف،بزرگ و كوچك را از بين مى‏برد بزرگترين جنايتهاست.
البته ايمان به اصول اسلامى چيزى است و اجراى آن چيز ديگرى.براستى تاريخ گواهى مى‏دهد كه رهبران ملتها و فرمانروايان در صورتى به اجراى اين مقررات مى‏پردازند كه به سودشان باشد،اما همين كه اجراى آن ميان ايشان و مقاصدشان فاصله‏ايجاد كند،نه تنها در مقابل آن تسليم نمى‏شوند،بلكه آن را در جهت تمايلات و خواستهاى خود توجيه مى‏كنند.
من تصور نمى‏كنم پس از پيامبر (ص) كسى،نسبت‏به دشمنش،همانند امام على،موضعگيرى كرده باشد،آن هم پس از اين كه دشمن سلاح مهلك منع آب را با هر توجيهى براى نابود كردن او و سپاهش به عنوان يك اسلحه به كار برده است.
رهبران سپاه امام و سربازانش فرياد برآوردند:نگذاريد آب بردارند،همان گونه كه آنان نگذاشتند ما آب بنوشيم!امام (ع) ،در جواب ايشان فرمود:«اى مردم!...همانا خداوند بزرگ شما را به علت‏ستمكارى و بدكارى آنان بر ايشان پيروز گردانيد،براستى كه اگر شما چنين كار زشتى را مرتكب شويد،به مراتب بدتر است از اين كه آنها شما را از آب منع كردند.امام به معاويه پيغام داد:
«همانا ما با تو معامله به مثل نمى‏كنيم.از آب استفاده كن!ما و شما در آن برابريم.»
3
كوششهاى صلح به شكست مى‏انجامد
دوباره،امام (ع) ،به منظور بر حذر داشتن دو گروه مسلمان از خونريزى و بازگرداندن ايشان به وحدت،كوششهاى صلح خود را پى مى‏گيرد.فرستاده‏هايش نزد معاويه رفتند.اما اين تلاشها بى‏نتيجه بود،زيرا معاويه آرزوى رسيدن به سلطنت اسلام را داشت و هرگز چيزى او را از توجه به هدفش باز نمى‏داشت.
برخوردهايى ميان دو گروه آغاز شد و ليكن محدود بود.روز ديگر پيشقراولانى از يك طرف به طرف ديگر حمله مى‏كرد.
كار به همين منوال ادامه يافت تا اين كه ماه محرم فرا رسيد...جنگ تا آخر ماه براى عايت‏حرمت آن متوقف ماند.دوباره امام (ع) تلاشهاى صلح را در خلال ماه محرم شروع كرد و اين بار هم نتيجه‏اى چندان متفاوت با تلاشهاى سابق نگرفت.
هنگامى كه محرم پايان گرفت،دو گروه دوباره نبردهاى كوتاه محدودى را آغازكردند.امام (ع) به اين وسيله،مى‏خواست هر دو دسته را از زيانهاى جبران ناپذير در جنگى،خانمانسوز،كه در صورت وقوع انتظارش مى‏رفت،دور نگهدارد.
آن درگيريها مانع از اين نبود كه افراد دو گروه با يكديگر در غير موقع نبرد ملاقات كنند و با هم به گفتگو بنشينند و به بحث و استدلال بپردازند.زيرا بيشترين قبايل در هر دو سپاه بعضى از ساكنان عراق و بعضى مقيم شام بودند و بين آنان اسناد و قراردادهايى وجود داشت كه با هم رد و بدل كرده بودند.معاويه به بعضى از سران سپاه عراق نامه مى‏نوشت و به قصد فريب دادن ايشان،قاصدهايى نزدشان مى‏فرستاد،و وعده‏هايى به ايشان مى‏داد تا سپاه امام (ع) را ترك كنند و به او بپيوندند.ترديدى نبود كه ياران خالص امام (ع) با خويشاوندان شامى خود تماس مى‏گرفتند تا بتوانند ايشان را به سوى حق بكشانند و ليكن امام (ع) به خود اجازه نمى‏داد تا به وسيله اموال مسلمانان،دشمنانش را بخرد و يا به جاه طلبان وعده مقام و منصب بدهد.
در ميان سپاه على (ع) افراد زيادى از دنيا طلبان بودند،و كافى بود تا در سپاه امام مردمى مانند اشعث‏بن قيس باشد كه ابو بكر درباره او گفت.«به هيچ بدى برخورد نكرد مگر اين كه بدان كمك كرد.» (4) تاريخ نقل مى‏كند كه معاويه برادرش عتبه را نزد اشعث فرستاد تا نظر او را به خود جلب كند،در صورتى كه اشعث از انتقادهاى عتبه ناراحت نبود،سرانجام،امام (ع) و سپاهيانش از بلا تكليفى دلگير شدند،امام تصميم گرفت تا با معاويه در نقطه‏اى دور از ميدان نبرد ديدار كند دو سپاه در بزرگترين جنگى كه تا آن روز مسلمانان به خود ديده بودند،درگير شدند و تمام روز و قسمت زيادى از شب را پيكار كردند.روز دوم هم نبرد نابود كننده خود را دنبال كردند.پس ميمنه سپاه امام (ع) ضعيف شد و افراد آن آماده فرار شدند و از آن جهت قلب لشكر تكان خورد امام (ع) ناچار شد تا آن را به ميسره لشكرش منتقل كند،جايى كه بيشترين نيروى آن از قبيله ربيعه بود،هنگامى كه امام (ع) را درميان گرفتند،راه جنگيدن را انتخاب كردند و از اين ننگ مى‏ترسيدند كه مبادا به امام (ع) ،در حالى كه ميان آنهاست، صدمه‏اى برسد.پس،تا پاى جان همقسم شدند.
مالك اشتر رفت تا فراريان را برگرداند.آنان صداى او را شنيدند و برگشتند،آن گاه،تمام سپاه بار ديگر به هم رسيد و گردونه نبرد همچون آسيابى;بقيه آن روز و سراسر آن شب با سخت‏ترين شكل و هولناكترين وضع،به گردش در آمد.
4
به زمين افتادن عمار ياسر
در آن روز موقعى كه افراد ميمنه لشكر امام (ع) رو به فرار گذاشتند،صحابى و دوست رسول خدا (ص) ،عمار ياسر ميان دو جبهه ايستاد.با اين كه بيش از نود و سه سال داشت،با صداى بلند مى‏گفت:«به خدا سوگند،اگر ما را بزنند بحدى كه موى پيشانيهاى ما را به دست گيرند ما يقين داريم كه بر حقيم و ايشان بر باطلند.»و در حالى كه اشاره به پرچم معاويه مى‏كرد و گفت:«به خدا قسم كه من سه نوبت‏با اين پرچم كه در لشكر معاويه است جنگيده‏ام،و اين چهارمين نوبت مانند همان نوبتهاست.» (5) البته عمار در انتظار رسيدن وقت‏شهادت خود به دست گروه ستمكار بود.براستى كه پيامبر خدا (ص) روزى در حالى كه اصحابش به گوش مى‏شنيدند فرمود:
«چه دردناك است،كه تو را اى پسر سميه،گروه ستمكار مى‏كشند.» (6) اصحاب كاملا از آن مطلب آگاه بودند.عمرو بن عاص از جمله كسانى است كه اين حديث را روايت كرده است و مردم شام هم اين روايت را از او شنيده بودند.اين روايت پيش از آن روزهايى كه جنگ تفرقه ايجاد كند،در اردوى معاويه،شك و ترديدى به وجود آورده بود،و معاويه،عمرو را به خاطر نقل اين حديث ملامت كرد،زيرا مردم دانستند،عمار همراه امام (ع) است و او از سرسخت‏ترين افراد در مبارزه با معاويه‏است،و يقين كردند كه ميان سپاه گروه ستمكار به سر مى‏برند،كه عمار در جهت مخالف آن است.عمار،پيش از درگيريش در جنگى كه در آن به شهادت رسيد، در كارزار صفين كه حق و باطل را از هم جدا ساخت،آب خوردن خواست،شير آميخته با آب آوردند.پس تكبير گفت و اضافه كرد:«اين همان چيزى است كه حبيب من رسول خدا (ص) به من وعده داده بود،موقعى كه فرمود:اى عمار تو را گروه ستمكار خواهند كشت و آخرين آشاميدنى تو از دنيا آميخته‏اى از شير باشد.»سپس،آن را نوشيد و از حريم ولايت دفاع مى‏كرد و فرياد مى‏زد:«كيست كه بوى بهشت را استشمام كند؟بهشت زير درخشش شمشيرهاست و تشنه كامان آب مى‏طلبند و آن شربت‏شهادت در اختيار آنان است،امروز، دوستان،به ديدار محمد (ص) و حزب او مى‏روند.»
عمار رفت تا هاشم بن عتبة بن ابى وقاص،پرچمدار پيشقراولانى را كه عمار رهبرى آنان را بر عهده داشت،وادار به جنگ كند (و اين هاشم از بهترين سواران قريش و محبوبترين آنها نزد امام (ع) بود و يكى از چشمهايش را در يكى از جنگها از دست داده بود) .يك بار عمار از روى محبت‏به او گفت:جلو برو اى كه يك چشمت را از دست داده‏اى!و بار ديگر مى‏گفت:برو جلو پدر و مادرم فداى تو باد!و هاشم او را به آرامش دعوت مى‏كرد و به عمار مى‏گفت:آرام باش اى ابو يقظان،براستى كه جنگ تو را خسته خواهد كرد.و ليكن آرام باش هاشم،و نود و سه سال عمر از شتاب ابو يقظان نكاست،زيرا او تصميم گرفته بود تا به سوى بهشت‏بشتابد.براستى كه او بر سر پيمان خود با حبيبش پيامبر بزرگوار (ص) ايستاده بود و مى‏خواست كه با او ملاقات كند.او تصميم خود را گرفته بود.
خزيمة بن ثابت،ذو الشهادتين،با امام (ع) در آن جنگ بود،اما هنوز به جنگ نپرداخته بود. هنگامى كه عمار به قتل رسيد،براى خزيمه ثابت‏شد كه گروه ستمكار همان سپاه معاويه است. پس،وارد خيمه خود شد و شمشيرش را انداخت و آب روى آن ريخت و آن را شست‏سپس مشغول جنگ شد تا كشته شد.
5
توطئه‏اى بزرگ
نبرد در روز سوم با تمام شدت خود ادامه داشت،آثار ضعف در سپاه معاويه پديدار شده بود و نزديك بود ياران امام (ع) به خيمه معاويه برسند.معاويه قصد فرار داشت و ليكن استقامت كرد و ماند.
روز بالا آمده بود و جنگ به همان شدت خود بود،در آن هنگام كه پيروزى در چند قدمى امام و لشكريانش قرار داشت،در حالى كه آنان گلوى گروه ستمكار را فشرده بودند،ناگهان در ميان ارتش معاويه قرآنها بالا رفت و فرياد مردم شام بلند شد:اينك كتاب خدا!از اول تا آخر ميان ما و شما!خدا را خدا را درباره مردم عرب!خدا را در نظر بگيريد درباره اسلام!چه كسانى اگر مردم شام نابود شوند از مرزهاى شام دفاع خواهند كرد؟و چه كسى اگر مردم عراق از بين بروند از مرزهاى عراق نگهبانى خواهد كرد؟
در حقيقت،معاويه از به دست آوردن پيروزى نظامى نااميد و با شكست قطعى در ميدان جنگ مواجه شد.از آن رو،به قرآن پناهنده شد.
دعوت به حكم قرآن از ابتكارهاى معاويه و ابن عاص نبود.زيرا امام (ع) مردم بصره را پيش از آغاز جنگشان-دعوت به حكومت قرآن فرموده بود.و به يكى از جوانان كوفه دستور داد تا با مردم بصره به وسيله قرآن روبرو شود و آنان را به حكومت قرآن دعوت كند.ولى مردم بصره دعوت را نپذيرفتند و آن جوان را كشتند.
هنگامى كه معاويه و ابن عاص به شكست نظامى يقين پيدا كردند و ديدند هيچ راه گريزى براى مردم شام نيست،تصميم گرفتند تا به دعوت به حكم قرآن پناهنده شوند.معاويه،چنان كه به نظر مى‏رسد،تمام امكانات را آماده ساخته،و جو را براى آن كار فراهم كرده بود.او پنهانى،با سران سپاه امام (ع) -بخصوص با اشعث‏بن قيس رئيس قبيله كنده اهل يمن،كه در ميان مردم كوفه افرادش از همه قبايل بيشتر بود-روابطى برقرار ساخته بود.البته معاويه،تا حدودى يقين داشت،كه بالا بردن قرآنها منجر به ايجاد شكاف در ميان لشكر امام خواهد شد، چه امام (ع) آن دعوت را بپذيرد و چه نپذيرد.در حقيقت،همان كه معاويه،انتظار داشت اتفاق افتاد،زيرا ميان سپاه امام (ع) سر و صداهايى برخاست،آنان آتش بس و پذيرفتن حكم قرآن را خواستار شدند.
كسانى كه آتش بس مى‏خواستند سه دسته بودند،هر كدام نظرى مخالف با نظر ديگران را داشتند.گروهى مقدس و پرهيزگار!معتقد بودند خوددارى از پذيرش دعوت به كتاب خدا و ادامه جنگ گناهى بزرگ است و جايز نيست كه مسلمانان مرتكب چنان گناهى شوند.اين گروه فراموش كرده بودند كه پيشواى ايشان داناترين فرد به قرآن و حلال و حرام آن است و پايبندى او به قوانين قرآن از همه مسلمانان،بيشتر است.
در ميان اين دسته تعداد زيادى از قاريان قرآن بودند كه به دليل كوتاه فكرى تصور مى‏كردند به تمام علم شريعت آگاهند و خود را در مقام حامى آن مى‏ديدند.چه بسيارند از اين دسته دينداران در هر زمانى و مكانى!
دسته‏اى منافق به رهبرى توطئه‏گران عليه حق و شريعت،مى‏كوشيدند تا جنگ را متوقف سازند.آنان هواخواه باطل بودند و به خاطر آن مى‏كوشيدند و به دشمن كمك مى‏كردند، چون مى‏ديدند كه در كمك به دشمن از سود مادى برخوردار خواهند شد.
گروهى نادان نيز بودند كه به هر قيمتى طالب زندگى و سلامتى بودند.افراد اين گروه حركت‏خود را پشت‏سر امام در جنگهاى بصره و كوفه بسى گران مى‏ديدند،زيرا از خون فرزندان،برادران و خويشاوندان خود،بهاى زيادى پرداخته بودند و اكنون مى‏خواستند خودشان باقى بمانند و براى آنها مهم نبود كه در آينده بر سر اسلام و مسلمانان چه بيايد.
امام (ع) براى روشن كردن آنان ايستاد و فرمود:براستى كه بلند كردن قرآنها از جانب معاويه و يارانش فريبى خطرناك بيش نيست،و قصد دارند تا بدان وسيله پيروزى را از چنگ شما بيرون كنند.على،معاويه و همراهانش را از كوچك و بزرگ مى‏شناخت و مى‏دانست كه ايشان اهل قرآن و اهل دين نيستند.تمام هدفشان اين است‏كه خود را از فاجعه شكست نجات دهند. البته در سپاه امام (ع) ،گروهى اهل بصيرت بودند (كه شمار آنها از ديگر گروهها كمتر بود) كه تنها نظرشان نظر امام (ع) بود،بلكه به امام اصرار داشتند تا جنگ ادامه يابد و سر و صداى زياد خواستاران توقف جنگ نشنيده گرفته شود.رهبرى اين دسته را مالك اشتر بر عهده داشت،ولى فريادهاى كسانى كه توقف جنگ را خواستار بودند،پيگيرى نبرد را تحت الشعاع قرار داد.
اشتر،همواره افراد خود را به پيشروى به جانب معاويه وادار مى‏كرد و او مى‏ديد كه پيروزى در نزديكش قرار گرفته است.اما درخواست كنندگان توقف جنگ،دور امام (ع) را گرفتند و تهديد كردند كه او را تنها خواهند گذاشت.حتى تهديد كردند كه با تمام نيرويى كه دارند با او خواهند جنگيد و از او خواستند كه به اشتر دستور توقف حمله را صادر كند.امام (ع) خود را سر دو راهى ديد كه راه سومى وجود نداشت.يا بايد بجنگد كه در اين صورت،ناچار به نبرد با دشمنان و جمعى زياد از سپاه خودى خواهد بود،آن هم با اندكى از افراد آگاه كه همواره سر به فرمان او مى‏داشتند،و يا اين كه نبرد را متوقف كند تا پيروزى از دست لشگريان حق خارج شود.امام (ع) از ترس اين كه مبادا پيروان بيدار دلش پيش از رسيدن به نتيجه‏اى كه پايه‏هاى حق استوار گردد،محاصره شوند،راه متوقف كردن جنگ را انتخاب كرد.
امام (ع) خود را در مقابل شورشى ديد كه به خاتمه قدرت او منجر مى‏شد.او به اشتر كه نزد او برگشت و پيشنهاد كرد تا با افراد زير فرمان خود،با عاصيان مبارزه كند،فرمود:نه اى مالك! من فرمانده بودم،و اينك فرمانبر شده‏ام.از اين كه بگذريم،آن توطئه دو هدف داشت:
(1) متوقف ساختن جنگ از طريق پذيرش دعوت به حكم قرآن.
(2) انتخاب داور از جانب اردوى عراق،كه ابو موسى اشعرى باشد،كسى كه پيش از جنگ بصره استاندار امام (ع) در كوفه بود.همو كه تمام تلاش خود را در مورد جلوگيرى مردم كوفه از پيوستن به امام (ع) -به هنگام مواجه شدن امام با سپاه ناكثين در بصره-به كار برد و اگر گروهى از سران سپاه امام،با معاويه همراهى و همفكرى‏نمى‏كردند،امكان نداشت كه وى به همه اين هدفها دست‏يابد.
خواستاران توقف جنگ رفته رفته زمزمه‏هايى را آغاز كردند،كه گويا بار مسؤوليت جنگ را به جاى معاويه بر عهده امام (ع) مى‏گذاشتند.و دخالت ايشان حكايت از پشيمانى آنها از ورود به جنگ مى‏كرد،زيرا كه تلاش خود را بر مبارزه با قدرت امام (ع) و جلوگيرى وى از انتخاب هر داورى كه هم عقيده با امام (ع) بوده و ادامه جنگ،يا بازگشت از آن را تصويب كند،متوجه ساخته بودند.
معاويه عمرو بن عاص را به نمايندگى خود انتخاب كرد و هيچ كسى از مردم شام،با او مخالفت نكرد.و امام (ع) عبد الله بن عباس را انتخاب كرد،اشعث و پيروانش گفتند:نبايد دو نفر از قبيله مضر ميان ما داورى كنند.در صورتى كه مضرى بودن ابن عباس دليل واقعى مخالفت آنان با رد داورى وى نبود.و ليكن اشعث تعصب قبيله‏اى را پوششى قرار داد تا هدف خود را به وسيله آن بپوشاند.و اگر ابن عباس همچون اشعث‏با امام (ع) دشمن بود،اشعث او را مى‏پذيرفت.و آن مطلب،آن گاه به وضوح روشن شد كه امام (ع) نام مالك اشتر را كه او هم مانند خود اشعث از مردم يمن بود،مطرح كرد.پس اشعث و دار و دسته‏اش،رد كردند در حالى كه مى‏گفتند:«مگر ما هم اكنون درگير حكم اشتر نيستيم؟»چون عقيده اشتر همان نظر امام (ع) بود و اعتقاد بازگشت‏به نبرد را داشت تا كار گروه ستم پيشه را يكسره كند.در صورتى كه اشعث و دار و دسته‏اش جز ياورانى براى گروه ستمكار نبودند كه به امام (ع) پيوسته بودند و از حاكميت و پيروزى او و هر كسى كه در راه او مبارزه مى‏كرد،خوشحال نبودند.و در حقيقت ضرر اينها و همچنين خطرشان براى امام (ع) از دشمنش معاويه بيشتر بوده است.
امام (ع) نسبت‏به پذيرش تعيين حكم و قبول ابو موسى به عنوان نمايندگى خود و سپاهيانش،مجبور شد و سند تعيين حكم نوشته شد و دو طرف آن را امضا كردند،اشعث از انعقاد قرارداد بسيار خوشحال شد،و شروع كرد به نقل كردن و پخش آن در ميان افراد مقدم لشگر عراق و خواندن معاهده براى آنها.
6
داوران
مهمترين نكات پيمان نامه‏اى كه امضا شد اين بود كه داوران آنچه را كه قرآن لازم دانسته لازم شمارند و هر چه را كه خط بطلان روى آن كشيده است‏باطل شمارند.و از آنچه در قرآن است پيروى كنند و آنچه را هم كه در قرآن نيافتند از مواردى كه اختلاف نظر پيدا كردند، مطابق سنت عادله نيكويى عمل كنند كه موجب وحدت باشد نه تفرقه،و عهد و پيمان خدا بر ذمه داوران است كه ميان امت اصلاح نمايند و امت را به جدايى و جنگ باز نگردانند،و مدت اين داورى تا ماه رمضان است. (و اگر داوران خواستند،زودتر انجام دهند و اگر مصلحت ديدند به تاخير بيندازند.با اين كه نمى‏خواستند،از مدت مقرر تاخير افتاد) .و محل داورى ايشان جايى بين كوفه،شام و حجاز تعيين گرديد.
على رغم آن كه قرآن و سنت جامع پيامبر (ص) ،حق على (ع) صاحب بيعت قانونى و برادر پيامبر (ص) و صاحب اختيار هر مرد و زن با ايمان را احيا مى‏كند،و باطل معاويه بر هم زننده وحدت و ريزنده خون مسلمانان در راه هدفهاى خود را نابود مى‏سازد،ولى از آن داوران انتظار چنين احياى حق و نابودى باطل نمى‏رفت.
هيچ كدام از داوران در اين اختلافى كه وارد شده بودند بى‏طرف نبودند تا حكم عادلانه‏اى صادر كنند.ابن عاص،رهبر دوم سپاه،در حال مبارزه با امام (ع) بود،و ابو موسى اشعرى نيز يكى از پنج نفر مخالف حكومت و سياست امام (ع) قبل از جنگ بصره بوده است.و در آن فاصله زمانى كه معاويه مانع گسترش تسلط امام (ع) به قلمروش بود و نافرمانى مسلحانه خود را اعلان داشت و ام المؤمنين،طلحه و زبير بصره را به تصرف خود درآورده بودند و با گسترش نفوذ خود چشم طمع،نسبت‏به كوفه داشتند،ابو موسى مردم كوفه را از كمك به امام (ع) در باز گرداندن متصرفات اين افراد از قلمرو و حكومت وى،باز مى‏داشت.
ابو موسى،على رغم اين كه امام (ع) فرياد بعد از فرياد و پيام پس از پيام،براى او ومردم كوفه مى‏فرستاد و آنها را براى كمك به باز گرداندن حقش دعوت مى‏كرد،چنين موضعى را براى خود گرفته بود.و نتيجه آن موضعگيرى،باقى گذاشتن بصره تحت قدرت رهبران سه گانه و اتحاد با ايشان بوده است،و ابراز نافرمانى نسبت‏به امام را در زير پوشش روش خاص دينى خود،يعنى دعوت به حرمت جنگ و مبارزه،انجام مى‏داد.در حالى كه فراموش كرده بود كه قرآن بطور صريح به مبارزه با هر گروهى از مسلمين كه بر گروه ديگر ستم روا دارد،دعوت مى‏كند.و اگر ابو موسى اشعرى به آنچه كه آن روز مى‏خواست دست مى‏يافت،و مردم كوفه فرمان او را مى‏بردند،حكومت امام (ع) در همان سال اول بيعت‏خود خاتمه يافته بود.و به همين جهت امين قرار دادن ابو موسى و عمرو بن عاص،در برابر امام (ع) در حقيقت امين دانستن دشمن درباره دشمنى بوده است.و گزينش مردم عراق ابو موسى را در واقع نوعى كنار آمدن با اهل شام روى بر كنار كردن امام (ع) بوده است.
البته آنچه انتظار مى‏رفت اتفاق افتاد،داوران در گفتگوى خود مدت زيادى وقت گذرانى كردند.و نتيجه گفتگوهايشان اين بود كه در ميان خود روى بر كنارى امام (ع) و معاويه همعقيده شده و به توافق رسيدند.ابو موسى برخاست و عزل هر دوى آنان را اعلان كرد و پس از او ابن عاص بپا خاست و بركنارى امام (ع) و ابقاى معاويه را به اطلاع عموم رسانيد.ابو موسى عمرو را متهم به حيله‏گرى و نقض توافق كرد.و ليكن اگر ابن عاص او را فريب نداده بود و معاويه را چنان كه او امام را خلع كرد،بر كنار كرده بود هر آينه،حكم آن دو در بركنارى معاويه هيچ تاثيرى در داورى نداشت.زيرا كه معاويه در آن روز فرمانرواى شام بود،نه خليفه،و آن روز مدعى نبود كه خليفه است پس خلع او چه معنى داشت؟زيرا كه او مردى را از مقامى بركنار ساخته بود كه نه صاحب آن مقام بوده است و نه مدعى آن.پس حكم ظالمانه ايشان زيانى به حال معاويه نداشت و تنها زيانش متوجه امام (ع) بوده است.
و حقيقت اين است كه اگر حكم داوران موافق شرايط پيمان داورى در احياى آنچه قرآن احيا داشته و نابود ساختن آنچه كه قرآن باطل شمرده،مى‏بود،البته حق اين بودكه ما فريبكارى عمرو بن عاص را نسبت‏به ابو موسى اشعرى كمكى براى امام (ع) منظور كنيم نه براى معاويه.اگر ابن عاص فريب نمى‏داد،ضرر امام (ع) جنبه قانونى داشت و بدتر بود،زيرا راى داوران در بركنارى امام (ع) براى وى الزام آور بود در صورتى كه خلع معاويه ضررى براى معاويه نداشت و از موقعيتش چيزى را نمى‏كاست.زيرا بر كنار ساختن مردى از مقامى كه نداشته و مدعى آن هم نبوده است عملى بيهوده و بى‏اثر است.
پس اگر حكم ايشان بر طبق قرآن و سنت مى‏بود،مكر ابن عاص تنها چيزى بود،كه باعث جلوگيرى اجراى حكم آنان مى‏شد.زيرا كه آن،اختلاف ايشان و عدم توافق در حكم را اثبات مى‏كرد.و ليكن حكم داوران-در صورت توافق هم-مخالف قرآن و سنت مى‏بود،زيرا كه قرآن اعلان مى‏فرمايد:«و اگر دو دسته از مؤمنان با هم نبرد داشتند پس ميان آنها صلح برقرار كنيد و اگر يكى از آنها بر ديگرى تجاوز كرد پس با آن كه تجاوزكارست‏بجنگيد تا تسليم امر خدا گردد.پس اگر تسليم شد،ميان ايشان به عدالت و قسط آشتى دهيد كه خداوند دادگستران را دوست مى‏دارد.» (7) البته دار و دسته معاويه همان گروه تجاوزگرى است كه از فرمان خدا سر برتافته است،زيرا على (ع) بنا به نص صريح پيامبر (ص) (مطابق عقيده پيروان اهل بيت (ع) ) و به دليل بيعت عمومى كه توده اصحاب پيامبر (ص) و عموم ساكنان مدينه،مكه و عراق،مصر،يمن و ساير سرزمينهاى اسلامى-به جز مردم شام كه معاويه،بر آنها حاكم بود-خليفه قانونى بوده است.و در صورتى كه او خليفه شرعى بوده است پس بر همه مسلمانان اطاعت از او واجب بوده است زيرا كه قرآن مسلمانان را به اطاعت صاحبان امر خود، ملزم مى‏كند:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد،از خدا و پيامبر (ص) و صاحبان امر خودتان اطاعت كنيد...» (8) براستى كه پيامبر (ص) اعلان فرموده بود كه على صاحب اختيار هر مؤمنى است و از خداوند درخواست كرده بود تا هر كس كه او را دوست مى‏دارد دوستش بدارد و هر كس‏كه او را دشمن مى‏دارد دشمنش بدارد.و معاويه دشمن و در حال جنگ با امام (ع) بوده است و ريختن خون او را حلال مى‏شمرده است،و هر گاه چنين است كه خداوند دعاى پيامبرش را اجابت مى‏كند (و ترديدى در اجابت كردن دعاى او نيست) پس معاويه با دشمنيش نسبت‏به على (ع) دشمن خداست.
مسلم در صحيح خود روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«هر كس از فرمان او سرپيچى كند و از جامعه جدا شود،مرگش مرگ جاهليت است.و هر كسى زير پرچمى،كوركورانه نبرد كند به خاطر تعصب خشم بگيرد و يا به تعصب قومى دعوت كند،و يا به يارى تعصب قومى برخيزد و كشته شود،به مرگ جاهليت كشته شده است.» (9) و بدون ترديد معاويه سرپيچى از اطاعت كرده است.
و هر گاه كسى بخواهد در اين كه معاويه رئيس گروه ستمكار بوده است ترديد كند،براى رفع ترديد لازم نيست كارى بكند جز اين كه حديث متواترى را به خاطر آورد كه تمام مسلمانان بر روايت او اتفاق نظر دارند.هنگامى كه پيامبر (ص) به عمار بن ياسر در حضور همه اصحابش فرمود:«چه غمبار است‏حال تو اى پسر سميه!تو را گروه ستمكار مى‏كشند.»و گروه معاويه همان گروهى بود كه اين صحابى بزرگوار و حبيب پيامبر (ص) را به قتل رسانيد.
و اين حديث‏بحدى از شهرت و تواتر رسيده بود كه زبير را تكان داد و رعشه‏اى بر اندام او انداخت و آنچنان به خود لرزيد كه روز جنگ بصره موقعى كه دانست عمار ميان سپاه امام (ع) است قادر به حمل اسلحه نشد،زيرا كه او مى‏ترسيد عمار در آن جنگ كشته شود و زبير جزء گروه ستمكار بوده باشد.
و موقعى كه به عمرو بن عاص در جنگ صفين خبر دادند،عمار كشته شده است او باور نكرد و هنگامى كه پيكر شهيد عمار را ديد،رنگش تغيير كرد و بعد گفت:«آيا ما او را كشتيم؟»خير! بلكه او را كسى به قتل رسانده است كه به ميدان جنگش آورده‏است.و معاويه نيز همين حرف را زد.و موقعى كه امام (ع) حرفهاى آنها را شنيد به مسخره فرمود:«در اين صورت پيامبر خدا (ص) همان كسى است كه عمويش حمزه را به قتل رسانده است زيرا كه وى عمويش حمزه را به جبهه احد آورد».
شكى نيست كه ابو موسى اين حديث را شنيده بود و از قتل عمار اطلاع يافت و مى‏دانست كه معاويه و دار و دسته‏اش همان گروه ستمكارند و على (ع) آن امام و رهبر هدايت است،و ليكن هيچ كدام از اينها مانع او در اعلان بركنارى امام (ع) از خلافت نشد.و آن مطلب اتفاق نيفتاد مگر به اين دليل كه او دشمن امام (ع) بوده است.و من نمى‏خواهم بگويم كه او براى دانسته‏هاى خود از كتاب خدا و سخنان پيامبر ارزشى قائل نبود،بلكه به اعتقاد من عداوت او با امام چشم دل او را كور كرده بود.
پى‏نوشتها:
1-در نهج البلاغه،اين بند،ضمن نامه (6) امام،نيامده است،شايد در نسخه‏اى كه در اختيار مؤلف بوده است آمده باشد.م.
2-امام در دوران خلافت‏خويش.
3-ايدآليستها،مثاليون،عناديه و پيروان ماكياول،معتقد بودند اشياء موجود در عالم حقيقتى ندارند و آنچه هست اوهام و خيالات و مانند نقش و تصوير در روى آب بيهوده و بى‏اساس است تمام اينها منشاء شناخت را تصور و خيال مى‏دانند،و معتقدند كه هدف وسيله را توجيه مى‏كند و... (م) .
4-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.
5-طبقات ابن سعد ج 3 ص 258.
6-همان مصدر،به ده طريق در ص 252-254 نقل كرده است.
7-سوره حجرات آيه 9.
8-سوره نسا،آيه 59.
9-ج 12 ص 238.
******************
فصل بيست و ششم
خوارج
قاريانى كه با امام (ع) در جنگ صفين حضور داشتند،نخستين كسانى بودند كه به توقف جنگ دعوت كردند،و آنان مصرترين افراد لشكر بر پذيرش حكميت و سرسخت‏ترين آنان در مخالفت‏با راى امام،مبنى بر ادامه جنگ و رد پيشنهاد ارجاع بر حكميت‏بودند.ولى پس از امضاى پيمان حكميت نظر اين قاريان بسرعت تغيير كرد.آنها فهميدند كه در مورد متوقف كردن جنگ و در زمينه داورى آن افراد،در دين خدا مرتكب اشتباه بزرگى شده‏اند.و به اين نتيجه رسيدند كه بايد فورا بدون توجه به نتيجه راى داوران،امام (ع) و همه آنها جنگ را از سر بگيرند.شايد ايشان پس از مقدارى فكر دريافتند كه حكم خدا روشن است.پس معاويه و يارانش همان گروه ستمكاره‏اى هستند كه صلح را رد كرده‏اند و براى جانبدارى از باطل خود، روى به جنگ آورده‏اند.و اين گروه ستمكار بر حكم قرآن تسليم نبودند بلكه چون احساس كردند شكستشان حتمى است،به حكميت تن دادند.و حكم خدا اين بود كه با اين گروه مبارزه كنند تا اين كه تسليم امر خدا گردند.و اگر حكم خدا در اين مورد واضح است پس مجالى براى داورى آن دو مرد نمى‏ماند تا آنها اجتهاد كنند و حكمى يا فتوايى در مورد امرى صادر كنند كه نه شبهه‏اى در آن وجود دارد و نه جايى براى اجتهاد باقى است.
بعلاوه،اين افراد تندرو،فراموش كرده بودند كه حكومت امام (ع) را به مبارزه طلبيده‏اند و او را ناچار به متوقف ساختن كارزار و پذيرش داورى و نوشتن عهدنامه كرده‏اند.و هم اكنون آنها هستند كه قصد دارند امام (ع) را وادار بر شكستن پيمانى‏كنند كه انجام شده و خدا و خلق بر قبول آن گواه گرفته شده است.
البته همين افراد تندرو در دين اما نادان نسبت‏به حقايق آن،شعار«حكمى جز حكم خدا وجود ندارد»،را سر دادند و مقصود ايشان از اين كلمه آن بود كه اسلام با گزينش داور براى قطع نزاع ميان دو گروه مسلمان،مخالف است.حكم،از آن خداى يكتاست و افراد حق داورى در امور دينى را ندارند.
و شگفت آن كه اين شعار،هزاران نفر از مسلمانان را كه مدعى پاسدارى از تعليمات قرآن و سنت نبوى بودند،به خود جلب كرد.با اين كه شخص داور در امرى كه دو دسته از مسلمانان در آن امر اختلاف دارند،همان قاضى است كه از او فصل خصومت و اعلان حق در مورد دو طرف كه هر دو مدعى حق‏اند،در خواست مى‏شود.
در مورد اين كه آن دو حكم،سمت قضاوت داشتند،چيزى است كه پيمان حكميت گوياى آن است،زيرا كه عهدنامه چنين آغاز مى‏شود:«اين چيزى است كه على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان آن را خواسته‏اند.على (ع) براى مردم عراق و هر كس از افراد مؤمن و مسلمان كه پيرو اوست و معاويه براى مردم شام و هر كس از مؤمنان و مسلمانان كه پيروان او باشند، چنين خواستار شدند...»
شرع اسلام،كجا درخواست قضاوت و تعيين داوران و سر و كار داشتن با آنان،نسبت‏به مسايل مسلمانان در رفع اختلافات را حرام شمرده است؟و اگر قضاوت حرام باشد پس به چه وسيله اختلافها را بر طرف مى‏كنند؟و آيا خوارج،به اين امر،انديشيده بودند كه پيامبر (ص) و خلفا چرا با قضاوت سروكار داشتند و به قضات كمك مى‏كردند؟و آيا جز اين است كه شروعيت‏بلكه وجوب قضا از جمله ضروريات دينى است؟
خوارج شعار«هيچ حكمى جز حكم خدا روا نيست‏»را سر دادند،و من تصور نمى‏كنم كه آنان معنى اين شعار را درك كرده باشند و شايد اين شعار را از قول خداى متعال گرفته باشند كه در سوره يوسف مى‏فرمايد:«هيچ حكمى جز از خدا روا نيست،او فرمان داده است كه جز او را نپرستيد...»ليكن آيه در آن باره چيزى نمى‏گويد و از آيه چيز ديگرى برداشت‏شده است.البته آنچه مقصود آيه است اين است كه خداوند اصول و احكام دين را نازل فرموده است و تنها اوست كه تسليم در برابر فرمانش لازم،و عبادتش بر بندگان واجب است.در صورتى كه حكم يا قاضى نازل كننده شريعت و يا مورد ستايش نمى‏باشد بلكه تنها او كسى است كه مى‏تواند احكام شريعت نازل شده از طرف خدا را به مصاديق خود تطبيق دهد.پس اگر او چنين كارى را انجام داد و مطابق آنچه كه خداوند نازل كرده است داورى كرد بر مسلمانان واجب است كه تسليم حكم او شوند زيرا مطابق دستور خدا حكم كرده است.و اگر مطابق امر خدا داورى نكرد بر مسلمانان واجب است تا از حكم او سرپيچى كنند.
جاى تعجب است كه اين گروه ياغى متجاوز فراموش كرده بودند كه خداوند به پيامبرش (و پيروان پيامبر (ص) نيز) فرموده است:
«و اگر ميان ايشان مطابق دستور خداوند حكم كرد و از خواسته‏هاى آنان پيروى نكرد...» (1) و به پيروان انجيل فرموده است:«و بايد پيروان انجيل مطابق آنچه خداوند در انجيل دستور داده است‏حكم كنند و هر كس مطابق دستور خداوند حكم نكند از جمله تبهكاران است‏» (2) و به مؤمنان مى‏فرمايد:«همانا خداوند به شما فرمان مى‏دهد كه امانتها را به صاحبانشان برگردانيد و هر گاه ميان مردم داورى مى‏كنيد به عدالت‏حكم كنيد...» (3) .
اگر قراردادى كه ميان امام و دشمنش نوشته شد بر مسلمانان اطاعت‏حكم داوران را واجب و لازم مى‏شمرد،هر چند اگر داوران گمراه شده و بر خلاف قرآن و تعليمات پيامبر (ص) داورى مى‏كردند،براى موضعگيرى خوارج دليل موجهى بود;و ليكن قراردادى كه نوشته شد صراحت داشت‏بر اين كه داوران بايد آنچه را كه قرآن زنده داشته‏است زنده بدارند و آنچه را كه بى‏اثر شمرده است‏بى‏اثر شمارند،و اگر ايشان در مورد اختلاف خود عبارت روشنى از قرآن نيافتند به سنت پيامبر (ص) كه نيكو و جامع است و تفرقه افكن نيست مراجعه كنند.و اگر داوران به اين قرارداد پايبند بودند به طور قطع مطابق دستور خدا حكم مى‏كردند.
و باز اگر خوارج مى‏گفتند،داورانى كه انتخاب شدند شايستگى براى حكميت نداشتند،زيرا ابن عاص،در دينداريش ضعيف است،دين خود را به دنيايش مى‏فروشد و دشمن امام است،و از طرف ديگر ابو موسى كم دانش و كوتاه فكر است و پيشينه‏اش در زمان عمر و عثمان حكايت از نداشتن تقواى دينى او مى‏كند و گذشته‏اش در اوايل خلافت على (ع) دليل آن است كه وى پيرو هواى نفس است و با امام (ع) دشمنى مى‏ورزيده و مردم را از يارى حق باز مى‏داشته است هر آينه براى موضعگيرى ايشان دليل موجهى بود.
آرى اگر ايشان به جاى گفته خود:هيچ حكمى جز حكم خدا روا نيست-اين حرف را زده بودند،دليل قابل توجيه ضعيفى بود،زيرا كه حكمين در حقيقت‏شايسته براى داورى در امرى كه امت در آن باره اختلاف داشتند،نبوده‏اند.و على رغم اين مطالب مسؤوليت اختيار در مورد تعيين داورى بر عهده امام (ع) نبوده است،زيرا كه وى بر تعيين حكم و قبول حكمين به اجبار اقدام كرد نه از روى آزادى و اختيار و خوارج خود جزيى از نيرويى بودند كه امام (ع) را مجبور به آن كار كرد.بعلاوه،شايسته نبودن حكمين براى داورى-تا وقتى كه صلاحيت ايشان مشروط به پيروى آنها از كتاب و سنت‏بوده است-مانع از تعيين آنها براى مقام حكميت نبود.
واقعيت اين است كه خوارج در هيچ موردى از موضعگيريهاى خود،اعتدال نمى‏شناختند.زيرا كه آنها در ابتداى كار بيش از همه خواستار تعيين حكم بودند و امام (ع) را-در صورت پافشارى بر ادامه جنگ-تهديد به قتل كردند،و خواست او را بر ادامه جنگ-پس از اين كه به كتاب خدا دعوت شد-جرمى غير قابل بخشش دانسته و مبارزه خود را با او مباح شمردند.و در پى آن بعد از يك روز يا كمتر از راست افراطى‏به چپ افراطى تغيير موضع دادند،و پذيرش حكميت و متوقف كردن جنگ را گناهى غير قابل بخشش دانستند،بلكه آن را بدتر از كفر شمردند.
سپس در تندروى‏هاى خود از مرتبه‏اى به مرتبه بالاتر تغيير موضع دادند.به طورى كه خود را حاميان شريعت قرار دادند،در صورتى كه شناختى از شريعت نداشتند;و مسلمانان را با معيارهاى عقيدتى خود،مؤاخذه مى‏كردند و مخالفان با عقيده خود را با كشتن مجازات مى‏كردند.در حالى كه شهادت-بر اين كه:خدايى جز خداى يكتا وجود ندارد،و اين كه محمد (ص) رسول خداست-را كه پيامبر (ص) اعلان فرمود،هر كس به زبان آورد،خون و مالش محفوظ است،در مورد هر مسلمانى كه با آنان همعقيده نبود،بى‏اعتبار شمردند،هر چند كه تمام واجبات الهى را انجام داده و از تمام محرمات الهى اجتناب كرده بود-تنها كافى بود كه با ايشان همعقيده نباشد-البته قانون جديدى وضع كرده بودند كه بر پايه آن آزمون هر مسلمانى بر عهده ايشان بود و آن آزمايش عبارت از بيزارى از على (ع) و عثمان بود.هر كس با بيزارى خود از آن دو تن،در امتحان موفق شد،خونش محفوظ است و هر كس از آن دو نفر بيزارى نجست‏خونش حلال است.و به اين ترتيب در نظر خوارج بيزارى از على (ع) برادر پيامبر (ص) و صاحب اختيار مؤمنان واقعى از مهمترين اصول دين اسلام،گرديد.
هم امام (ع) و هم ايشان از صفين بازگشتند،اما آنها جداى از توده سپاهيان امام (ع) بازگشتند،و در محل حرورا اردو زدند و بعدها به آنجا نسبت داده شدند.امام (ع) تصميم گرفت تا آنها را قانع كند كه به وحدت برگردند و نزديك بود در تصميمش موفق شود.آنها وارد كوفه شدند و ليكن اعتقادشان اين بود كه نبايد امام (ع) انديشه حكميت را پيگيرى كند،و بايد نبرد با معاويه را بدون اين كه منتظر نتيجه حكميت‏باشد،از سر بگيرد.و ليكن امام (ع) بزرگوارتر از آن بود كه قراردادى را كه نوشته شده بود،ناديده بگيرد.وقتى كه آنها از آنچه انتظار داشتند نااميد شدند از كوفه بعد-از مكاتبه با كسانى از اهل بصره كه با ايشان همعقيده بودند-بيرون رفتند.و قرار ملاقات را در سرزمين نهروان گذاشتند و از بصره نيز حدود پانصد تن به آنها پيوستند.و امام (ع) تصميم داشت-پس از اين كه ابو موسى و عمرو بن عاص از كار خود فارغ شدند و گمراهى ايشان در داورى ثابت‏شد-هر دو عده نبرد با معاويه را از سر بگيرند.پس نزد خوارج فرستاد و از آنها خواست تا به وى بپيوندند،يعنى همان كسانى كه خواستار بازگشت‏به مبارزه بودند-اما آنان از قبول دعوت امام (ع) خوددارى كردند و امام (ع) را متهم كردند كه به خاطر انتقام شخصى به جبهه جنگ برمى‏گردد،زيرا كه حكم حكمين مطابق مصلحت او درنيامده است.و امام (ع) مى‏خواست كه آنها را به حال خودشان واگذارد و خود به ميدان نبرد برگردد،و از مردم كوفه و بصره دعوت به قيام كرد،از ميان مردم كوفه لشكرى حدود شصت و پنج هزار به دور او جمع شدند و از مردم بصره نيز سه هزار و دويست تن به آنان پيوستند.
اما خوارج از اين زمان شروع به حمله‏هاى تروريستى كردند كه تاريخ مسلمانان مانند آنها را به ياد نداشت.آنان بشدت شروع به ايجاد مزاحمت‏براى مردم كردند و هر كسى را كه اعتقاد به گمراهى امام (ع) نداشت مى‏كشتند.
جلو عبد الله بن خباب صحابى رسول خدا (ص) را در حالى كه همسرش نيز به همراه او بود، گرفتند و از او راجع به على (ع) پيش از تعيين حكم و بعد از آن،پرسيدند،او در جواب ايشان گفت:على (ع) به حكم خدا داناتر از شماست و تقواى دينى‏اش و عمق بينش وى بيشتر از شماست.به او گفتند:كه تو تابع هواى نفسى و تو افراد را روى شهرتشان دوست مى‏دارى نه از روى عملشان.به خدا قسم تو را به نحوى مى‏كشيم كه تاكنون كسى را نكشته‏ايم.پس او را گرفتند و شانه‏هايش را بستند و بعد او و همسرش را-در حالى كه زمان وضع حملش نزديك بود-زير درخت‏خرماى پر بارى نگاه داشتند.آن‏گاه او را سر بريدند و خونش را ميان آب روان جارى ساختند.و رو به همسر وى آوردند.او گفت:من زنى هستم،آيا از خدا نمى‏ترسيد؟پس شكم او را پاره كردند.سه زن از قبيله طى و ام سنان و صيداوى را نيز كشتند (4) .اين اخبار نگران كننده در حالى به امام (ع) و يارانش رسيد كه او آماده رفتن به سرزمين شام براى يكسره كردن كار معاويه،مى‏شد.پس امام و يارانش ديدند،كه براى مردم كوفه و ساير مردم عراق اين كار خطرناكى است كه امام (ع) دنبال كار مهمى كه در پيش داشت‏برود و اين سنگدلان را در پشت‏سر خود ترك كند كه هر چه مى‏خواهند با مردم انجام دهند.او لازم ديد، تا پيش از بازگشت‏به جنگ قاسطين،چاره‏اى براى خطر گروه مارقين بكند.
امام (ع) با سپاه خود به نهروان رفت،جايى كه خوارج اردو زده بودند،نزد ايشان پيغام فرستاد كشندگان برادران مسلمانمان را كه در بين شما هستند،به ما بدهيد تا حد شرعى بر آنها جارى شود.و پس از آن كارى با شما ندارم،شما را به حال خود رها مى‏كنم تا با مردم شام ملاقات كنم.و شايد خداوند دلهاى شما را منقلب كند،و از حال كنونى‏تان،به راه خير برگرداند.ايشان در جواب گفتند ما همه قاتلان ايشان هستيم و ما خون شما و خون آنها را حلال مى‏دانيم.
امام (ع) خود نزد آنها آمد و ايشان را مخاطب قرار داد و فرمود:اى جمعيتى كه شما را عداوت لجبازى سبب شده تا خروج كنيد و هواى نفس شما را از حق بازداشته و شتابزدگى باعث‏خودخواهى شما شده است و در مقابل عمل ناپسند مهمى قرار گرفته‏ايد،همانا من به شما هشدار مى‏دهم كه مبادا طورى رفتار كنيد كه فردا اين امت‏شما را نفرين كنند.افتادگانى باشيد ميان اين بيابان،و در وسط اين گودال،بدون هيچ حجتى از جانب پروردگارتان و بدون هيچ دليل روشنى.آيا شما نمى‏دانيد كه من شما را از حكميت منع كردم و آگاه ساختم كه آن يك فريبكارى است و آن گروه افراد ديندارى نيستند و شما نافرمانى كرديد.و چون من[به اجبار]آن كار را كردم با ايشان شرط كردم و از حكمين پيمان گرفتم كه آنچه را قرآن فرمان داده است،احيا كنند و آنچه را نهى كرده است نهى كنند پس مخالفت‏با قرارداد كردند و بر خلاف حكم كتاب و سنت رفتار كردند،و ما كار ايشان را بى‏اثر شمرده و به حال اول خود هستيم،پس شما از كجا حامل چنين پيامى هستيد؟آنها در جواب گفتند،ما حكميت را پذيرفتيم وبا پذيرش آن گناهكار شديم و بدان سبب به كفر آلوده گشتيم،هم اكنون پشيمان و تايبيم.اگر تو هم توبه كنى ما با تو و از طرفداران توايم و اگر خوددارى از توبه كنى،بيعت تو را مى‏شكنيم و با تو نيز مانند ديگران مى‏ستيزيم.امام (ع) در جواب ايشان فرمود:تند بادى بر شما بوزد،و از ميان شما كسى باقى نماند و نسل شما قطع گردد!آيا پس از ايمان خالصانه‏ام به رسول خدا و مهاجرت با او و مبارزاتم در راه خدا،اكنون خودم را كافر معرفى كنم؟در اين صورت من گمراهم و از هدايت‏يافتگان نيستم.و پس از گفتن اين سخنان از آنان روى گرداند (5) .
براستى كه منطق خوارج منطقى عجيب بود.و خودشان مى‏گفتند چون حكميت را قبول كرده‏اند گنهكار شده‏اند و در نتيجه كافر گرديده‏اند.و آيا منظور ايشان اين است كه هر كس مرتكب گناهى شد كافر مى‏شود؟هر گاه مقصود ايشان اين طور باشد پس در حقيقت آنها شرط بقاى بر اسلام را عصمت از گناهان شمرده‏اند.و معناى آن حرف اين است كه تمام نسلهاى مسلمان كافرند.
و به هر حال،آنچه در كتابهاى تاريخ راجع به جنگ خوارج رسيده و آنچه كتب حديث جمع آورى كرده‏اند،دليل بر اين است كه براى امام هيچ كدام از رويدادهاى مربوط به ايشان، غافلگير كننده نبوده است‏بلكه مورد انتظار بوده و از پيش آمدها،نتيجه و تفاصيل آنها آگاهى داشته است و پيوسته راجع به آنها سخن مى‏گفته،گويى كه از روى كتابى مى‏خوانده است.
خوارج به طرف پل رودخانه حركت كردند در حالى كه امام (ع) در محلى دورتر از ايشان مشغول نماز بود،پس يارانش به او اطلاع دادند كه خوارج از رود عبور كرده‏اند.امام (ع) فرمود:هرگز عبور نكرده‏اند و كسى رفت تا از محل آنها اطلاع حاصل كند،پس آنها را ديد و تصور كرد كه ايشان عبور كرده‏اند،و از ترس به آنها نزديك نشد.نزد امام (ع) برگشت و عرض كرد،عبور كرده‏اند.باز هم امام (ع) فرمود:به خدا قسم كه عبورنكرده‏اند و محل به خاك غلطيدن ايشان جلوتر از پل است.و يا گفت:جلوتر از نطفه[نام آن رود]است.
بعضى از آن مردم درباره گفته امام (ع) ترديد كردند،و برخى ديگر اصل مطلب را مشكوك دانستند سرانجام به سمت‏خوارج رفتند تا راجع به گفته امام (ع) تحقيق كنند;ناگهان خوارج را دور از رود مشاهده كردند،پس صداى تكبير ياران امام (ع) بلند شد،و شك و ترديدى را كه به فكر آنها راه يافته،و حقيقتى را كه براى آنها روشن شده بود،به عرض امام على (ع) رساندند، امام در جواب ايشان فرمود:به خدا سوگند كه به من به دروغ اطلاع نداده‏اند و من هم دروغ نگفتم (6) .
نه تنها امام (ع) بدقت محل آن جنگ را مى‏دانسته است،بلكه او به تمام ريزه‏كاريهاى آن آگاهى داشته است.زيرا كه او پيش از آغاز جنگ به ياران خود فرموده بود:«به خدا سوگند، كشته‏هاى شما به ده تن نمى‏رسد و از ايشان ده نفر هم نجات پيدا نمى‏كنند.»و نتيجه جنگ آنچه را كه امام (ع) خبر داده بود به ثبوت رساند.به ابو ايوب انصارى اجازه امان به خوارج را مرحمت كرد،و ابو ايوب در حالى كه خوارج را صدا مى‏زد گفت:هر كس زير اين پرچم بيايد در امان است.و هر كس از ميان شما به جنگ نپردازد و مزاحمت ايجاد نكند،به كوفه يا مداين برگردد،و هر كس از ميان اين جمعيت‏بيرون رود در امان است.و ما-پس از اين كه دست‏به قاتلان برادران خود يافتيم-نياز به ريختن خون شما نداريم.پس بسيارى از ايشان اردوگاه را ترك گفتند.و نزديك به نيمى از مجموع آنها باقى ماندند كه پافشارى بر مبارزه داشتند.
امام (ع) به ياران خود دستور داد كه پيش از ايشان جنگ را آغاز نكنند،و خوارج يكديگر را با اين جمله فرياد مى‏زدند:شامگاه به جانب بهشت!و بر مردم حمله بردند،پس افراد سواره امام (ع) به دو دسته راست و چپ تقسيم شدند،و تيراندازان با تيرشان رو در روى آنها پيشباز رفتند،و سوارگان از دو طرف به ايشان نزديك شدند،و افراد بانيزه‏ها و شمشيرها به ايشان حمله‏ور شدند،و در همان لحظه كشته شدند.گويى كه خداوند به ايشان فرمان داد:بميريد و مردند.
براستى كه براى اصحاب امام (ع) صحت گفتار وى ظاهر شد،زيرا كه از ايشان،جز هفت تن، كشته نشد و از خوارج حتى ده نفر سالم نماند.
ولى خبر پر اهميت ديگرى هم بود،كه امام (ع) پيش از جنگ بيان فرموده بود و پس از پايان جنگ،يارانش تحقق آن را در نيافتند.البته امام (ع) پيش از ظهور خوارج به اصحاب خود مى‏فرمود كه گروهى از دين بيرون مى‏شوند همان طورى كه تير از كمان خارج مى‏شود، نشانى آنها مردى است كه از ناحيه دست ناقص الخلقه است.و چون از جنگ خوارج فارغ شد به يارانش دستور داد تا آن مرد ناقص الخلقه را بجويند و آنها جستند اما او را نيافتند.يكى از ايشان گفت:وى در ميان ايشان نيست.و امام (ع) اين سخن را تكرار مى‏كرد:به خدا قسم كه او در ميان ايشان است.به خدا سوگند كه به من دروغ نگفته‏اند و من به دروغ نمى‏گويم.سپس امام خود در حالى كه بعضى از يارانش همراه وى بودند رهسپار شد،مرد مورد نظر را مى‏جستند تا اين كه در ميان گودالى كنار رودخانه در بين پنجاه كشته،يافتند.وقتى كه او را بيرون آورد به بازويش نگريست;گوشت‏بازويش مانند نك پستان زنى بود كه روى آن را مو فرا گرفته باشد هر گاه آن گوشت را مى‏كشيدند به اندازه بلنداى دستش كشيده مى‏شد و اگر رها مى‏كردند،جمع مى‏شد و به حالت اولش برمى‏گشت.پس چون امام (ع) خواسته خود را ديد،تكبير گفت و فرمود:«به خدا قسم كه به من دروغ نگفته‏اند و من به دروغ نگفتم.اگر نبود كه شما از آن كار بركنار داشته شده‏ايد هر آينه خبر مى‏دادم آنچه را كه خداوند به زبان پيامبرش براى كسى بازگو فرموده است كه با شناخت و بينش در پيكار،با ايشان پيكار مى‏كند،در حالى كه عارف به حقى است كه همه ما با آن در ارتباطيم.»
مورخان و محدثان نقل كرده‏اند كه پيامبر (ص) به ياران خود از خروج اين گروه مخالف بر امام (ع) خبر داد،و آن را با ويژگيهايش معرفى كرد.از جمله مطالبى كه درباره آنها آمده است، روايتى است كه بخارى در صحيح خود از ابو سعيد خدرى نقل‏كرده است:«در آن ميان كه ما نزد رسول خدا (ص) بوديم،و او مشغول تقسيم كردن چيزى بود،ذو الخويصره كه از مردان قبيله بنو تميم بود وارد شد.عرض كرد:يا رسول الله،عدالت را رعايت كنيد.پس پيامبر (ص) فرمود:واى بر تو اگر من عدالت نكنم پس چه كسى عدالت را رعايت مى‏كند؟اگر من به عدالت رفتار نكرده بودم،تو زيان و ضرر ديده بودى.پس عمر از پيامبر (ص) اجازه خواست تا او را بكشد،پيامبر (ص) فرمود:او را واگذار زيرا كه او يارانى دارد كه فردى از شما نماز و روزه‏اش را با نماز و روزه ايشان سبك و بى‏ارزش مى‏پندارد قرآن را مى‏خوانند اما از گلوگاهشان تجاوز نمى‏كند.از دين بيرون مى‏شوند چنان كه تير از چله كمان بيرون مى‏رود نشانه ايشان مردى سياه چهره است،يكى از بازوانش مانند پستان زنى و يا پاره جگرى است.و ايشان بر بهترين گروه از مردم خروج مى‏كنند.پس گواهى مى‏دهم كه من اين حديث را از پيامبر خدا (ص) شنيده‏ام،و گواهى مى‏دهم كه على بن ابى طالب با ايشان جنگيد در حالى كه من به همراه او بودم،پس راجع به آن مرد دستور داد جستند تا آوردند او را و من مطابق تعريفى كه پيامبر (ص) از او فرموده بود او را مشاهده كردم.» (7) و مسلم در صحيح خود از زيد جهنى-خود در ميان آن دسته از سپاه امام بود كه به سمت‏خوارج حركت كردند-نقل كرده است كه على (ع) فرمود:«اى مردم از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى‏فرمود:از ميان امتم گروهى پيدا مى‏شوند كه قرآن مى‏خوانند ولى نه قرآن خواندن شما هيچ ربطى به قرآن خواندن ايشان دارد،نه نماز خواندن شما با نماز ايشان و نه روزه شما با روزه گرفتن ايشان،آنان قرآن را مى‏خوانند و تصور مى‏كنند كه قرآن خواندن به نفع آنهاست در صورتى كه به زيان ايشان است.نماز خواندن ايشان از گلوگاهشان تجاوز نمى‏كند،ايشان از اسلام بيرون مى‏شوند چنان كه تير از كمان بيرون مى‏رود.اگر مى‏دانستند درباره آن سپاهى كه با آن روبرو مى‏شوند، چه چيز بر زبان پيامبرشان جارى شده است،هر آينه آن عمل را انجام نمى‏دادند (يا از آن كار خوددارى مى‏كردند) ،و نشانى‏آن اين است كه مردى در ميان آنهاست داراى بازويى بدون زراع.بر سر بازويش چيزى همچون سر پستانى است كه روى آن را موها فرا گرفته است...»و على (ع) فرمود ميان ايشان آن مرد ناقص الخلقه را بجوييد و ايشان او را جستند پس نيافتند و على (ع) خود برخاست تا اين كه با جمعى از مردم آمدند كشته روى كشته افتاده بود فرمود: آنها را بيرون كنيد و بر روى زمين زير كشته‏ها او را يافتند پس امام (ع) تكبير گفت و بعد فرمود:«خداوند راست گفت،و پيامبرش نيز ابلاغ كرد...» (8) .
پى‏نوشتها:
1-سوره مائده (5) آيه 53.
2-سوره مائده،آيه 51.
3-سوره نساء (4) آيه 58.
4-كامل ابن اثير ج 3 ص 172-173.
5-كامل ابن اثير ج 3 ص 173.
6-كامل ابن اثير ج 3 ص 174.
7-كتاب آغاز آفرينش.
8-كتاب زكات.
******************
فصل بيست و هفتم
شهادت 1
وقتى خوارج در جنگ نهروان به هلاكت رسيدند،به امام (ع) گفتند يا امير المؤمنين تمام اين قوم هلاك شدند.امام (ع) فرمود:«هرگز،به خدا سوگند كه آنها نطفه‏هايى در پشت مردان و در رحم زنانند،هر زمان شاخه‏اى از آنها برويد،شكسته شود تا اين كه آخرين آنها دزدان چپاولگر شوند.» (1)
امام (ع) پيروزى خود را بر خوارج پوشيده نگذاشت،در صورتى كه معتقد نبود هلاكت ايشان، به معنى ريشه كن شدن آنها و حل نهايى مشكل ايشان است.در حقيقت او مى‏دانست كه اصول و انديشه‏ها با نابودى بدعت گذاران و به وجود آورندگان آنها از بين نمى‏روند.و مبارزه با ايشان چيزى جز يك چاره‏جويى موقت نبود،و هدف از آن متوقف ساختن حركت‏سريع و تخفيف خطر روزافزون ايشان بود و مبارزه امام با ايشان ماموريتى بود كه پيامبر (ص) به وى داده بود كه شرح آن را بيان داشته و تمام اوصاف و نشانى‏هاى آن را بيست و نه سال پيش از فرا رسيدن وقت آن بوضوح گفته بود.
چرا پيامبر (ص) مبارزه با خوارج را به امام (ع) توصيه كرد؟
پيامبر (ص) اين ماموريت را به على (ع) محول نكرد مگر به اين دليل كه‏در آن،ضرورت مقدس دفاع از آزادى انديشه و خون مردمى نهفته بود كه خوارج بدون هيچ دليلى-جز خوددارى قربانيانشان از ايمان آوردن به عقايد باطل آنان-قصد داشتند بر زمين بريزند،در انجام آن ماموريت نهفته بود.و امام (ع) به خود اجازه نمى‏داد-در حالى كه پيامبر (ص) درباره او گواهى داده بود كه او با حق و حق با اوست-كه مسلمانان را مجبور كند تا همراى او باشند و از طريق هدايت‏به اجبار پيروى كنند،بلكه او مخالفان خود را معذور مى‏داشت و براى آنها آزادى در انديشه قايل بود.و او كسى بود كه مى‏فرمود:«...پس از من خوارج را نكشيد (يا با ايشان مبارزه نكنيد) ،زيرا كسى كه حق را بجويد ولى اشتباه كند،غير از كسى است كه طالب باطل بوده است و همان را دريافته است‏».
و اگر خوارج به قوانين نادرست‏خود ايمان داشتند اما تصميم نمى‏گرفتند كه آن را با زور به ديگر مسلمانان تحميل كنند،امام (ع) ايشان را به حال خودشان واگذاشته بود و اين آرزو و خواسته امام بود.و ليكن آن گروه،مانع مى‏شدند كه مسلمانان سخن حق را بگويند،و ايشان را ملزم مى‏كردند كه به باطل معتقد شوند و آن را به عنوان يك دين بپذيرند.و هر كس را كه ايمان به بدعت آنها نداشت و دستشان مى‏رسيد،مى‏كشتند.
نتايج اين جنگ چه بود؟
البته جنگ نهروان در جهت متوقف ساختن رشد حركت‏سريع خوارج و خطر روزافزون آن گروه براى مسلمانان،موفق شد.و ليكن-همان طورى كه خود امام (ع) انتظار داشت-در ريشه كن كردن آن خطر،توفيق نيافت.همچنين در باز فرستادن سپاه على (ع) به پيكار با قاسطين پيمان شكن ايجاد مانع كرد.توضيح آن كه امام (ع) مى‏خواست‏بلافاصله بعد از جنگ نهروان،سپاه خود را براى جنگى سرنوشت‏ساز به مصاف معاويه اعزام كند،و ليكن سپاه و سران آن،اظهار علاقه كردند كه براى استراحتى كوتاه،در محل نخيله-نزديك كوفه-اردو بزنند تا تجديد قوا كنند،سلاحهاى خود را آماده سازند،و مركبهاى سواريشان خستگى بگيرند.و ليكن پس از اين كه درآن جا اردو زدند،دسته دسته و يا فرد فرد مخفيانه به كوفه رفتند و ديگر بازنگشتند.و امام (ع) ناچار شد،خود براى ترغيب آنها روز بروز بتدريج هت‏حركت‏به سمت دشمن وارد كوفه شود،و ليكن آن مردم حاضر به رفتن نشدند و در خانه‏هايشان ماندند.
آگاهى بر علل خوددارى آن مردم از انجام واجبشان براى ما دشوار نيست.زيرا مردان شايسته‏اى كه مغزهاى متفكر نهضت‏بودند مانند،عمار بن ياسر،مالك اشتر،خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين،عبد الله بن بديل و هاشم مرقال،در جنگ صفين و يا خارج از جنگ،بدرود زندگى گفته بودند.و اينان بودند آن بيدار دلانى كه نسبت‏به آينده اسلام علاقه شديد به خرج مى‏دادند و در راه اعلاى حق از مال و جانشان مى‏گذشتند.و هم ايشان حلقه‏هاى پيوند امام (ع) با توده‏ها بودند،و مردم را عارف به حق امام نموده و ترغيب به اطاعت از او مى‏كردند،و با اعمال خود،اسوه‏هايى زنده براى فرمانبردارى و صميميت‏با قوانين امام (ع) را عرضه مى‏كردند.آنان همواره نخستين لبيك گويان به نداى امام (ع) بودند در وجود امام (ع) و گفتار و رفتارش تجسم عينى پيامبر بزرگوار را مشاهده مى‏كردند.
اين نيكمردان به لقاى پروردگارشان پيوستند و به جاى آنها در پشت رهبرى توده‏ها افرادى امثال اشعث قرار گرفتند كه ايمان وارد دلهايشان نشده بود،و مردان ديگرى همچون حجر بن عدى،و عدى بن حاتم،نيز كه هر چند كمبود ايمان و اخلاص نداشتند،و ليكن كمبود ايشان در نداشتن نفوذ گسترده و نيروى تاثير،بر توده‏ها بود.
و توده‏هاى مردمى كه در هر سه جنگ همراه امام (ع) مى‏جنگيدند از خون فرزندان خود به مقدار زيادى داده بودند،در نتيجه از نبرد دلگير و مايل به نرمش و ترك جنگ بودند بدون اين كه از بينش صاحبان بصيرت برخوردار باشند،كه به سرانجام كار اهميت مى‏دهند و باكى از ضرر و زيان ندارند.
فتنه پر جنجال خوارج شكافهايى در صفوف به وجود آورده و وحدت اردوى امام (ع) را بر هم زد.البته خوارج در جنگ نهروان نابود شدند،و ليكن هلاكت ايشان روحيه سپاهى را كه آنها را نابود ساخته بود،بالا نبرد،زيرا كه ايشان فرزندان،برادران‏و دوستان آنها بودند كه تا ديروز همرزم و يار و ياور امام بر ضد دشمن او،بودند.قتل كوفى به دست‏برادر كوفى و بصرى به دست‏بصرى در درون وى احساس پيروزى را زنده نمى‏كرد،بلكه حاكى از اندوه و احساس ضرر و زيان بود.علاوه بر آن جنگ نهروان به تلاش تبليغاتى خوارج و به اعمال خونين آنها خاتمه نداد.زيرا كه ايشان ميان مردم پراكنده شدند و آنها را بر ضد امام (ع) مى‏شوراندند.و هر گاه دسته‏اى از آنها مقدارى نيرو مى‏گرفت،با شمشيرهاى آويخته بر گردنهايشان خروج مى‏كردند، و ميان اهالى بى‏گناه ترس و مرگ را مى‏گستردند.
اشرس بن عوف شيبانى با جمعى خروج كرد،و بعد به دنبال او هلال بن علقمه بن تيم الرباب و بعد اشهب بن بشر،و بعد از آنها سعيد بن نفيل تيمى،و خريت‏بن راشد در ميان قبيله بنى ناجيه و ديگران.و در هر نوبتى امام (ع) ناگزير بود گروهى يا گروههايى از جنگجويان خود را براى مبارزه با آنها بفرستد.تمام اينها موجب از بين رفتن روحيه اردوى امام على (ع) و وحدت ايشان شد،و تصميم ايشان را نسبت‏به مبارزه[با قاسطين]بر هم زد.و به اين ترتيب زمام ابتكار عمل نظامى و سياسى از دست امام (ع) به دست معاويه انتقال يافت.
معاويه از به هم خوردن وحدت در جبهه امام (ع) اطلاع يافت،پس عازم يورش به مصر و اشغال آن جا گرديد،با علم به اين كه مردم عراق به نداى امام (ع) -در صورتى كه از آنها دعوت به عمل آورد تا سپاهى براى دفاع از مصر بفرستند-لبيك نخواهند گفت،معاويه به آنچه مى‏خواست دست‏يافت.مردم عراق خبر اشغال مصر و كشتن استاندار آن شهر-محمد بن ابى بكر-و سوزاندن پيكر او را شنيدند،چنان كه گويى هيچ ارتباطى به آنها ندارد.
پيروزى پيروزى مى‏آورد و شكست،شكست را در پى دارد.در حقيقت پيروزى در مصر معاويه را به طمع انداخت تا براى بيرون آوردن بصره از دست امام اقدام كند،چون او مى‏دانست كه اكثريت مردم آن شهر به خاطر آنچه در جنگ جمل از طرف امام (ع) به ايشان رسيده بود، كينه وى را در دل دارند.معاويه،عبد الله حضرمى را به‏بصره فرستاد تا مردم آن جا را بر امام بشوراند،عبد الله به مقصود خود نرسيد،و كشته شد.اما پيش از اين كه هلاك شود توانست ميان مردم بصره اختلاف ايجاد كند.
معاويه،نعمان بن بشير را با هزار تن فرستاد و بعد از آن سفيان بن عوف را با شش هزار و به دنبال آنها ضحاك بن قيس را با سه هزار نفر به سمت نواحى مختلف عراق فرستاد،تا در ضمن يورشها ويرانى و مرگ را در آن نواحى گسترش بدهند.آن گاه برمى‏گشتند بدون اين كه از طرف مردم عراق در اكثر اوقات،بجز مقاومتى ناچيز،عكس العملى ببينند.معاويه گروهى رزمنده ديگر به يمن و حجاز فرستاد و آنها نسبت‏به مسلمانان كارهايى كردند كه افراد كافر از انجام آنها پرهيز داشتند و آن جنگجويان از راه غارتگريهاى خود بدون اين كه اذيتى ببينند،با دست پر باز گشتند.
امام (ع) بارها مردم را جمع كرد در حالى كه ايشان را تشويق بر جهاد مى‏فرمود،گاهى با نرمى و ملايمت و گاهى با درشتى و خشونت،و ليكن آن مردم تن به ذلت داده و اظهار ضعف كردند.يك بار به ايشان فرمود:
«از كدام خانه پس از خانه خودتان دشمن را باز مى‏داريد؟و شما كنار كدام امام بعد از من مبارزه مى‏كنيد؟به خدا سوگند كه فريب خورده است آن كسى را كه شما فريب داديد،و هر كس به همراه شما پيروزى به دست آورده است،با تير نوميدى پيروز شده است.در وضعى قرار گرفته‏ام كه طمعى به يارى شما ندارم و سخن شما را باور نمى‏كنم.خداوند بين من و شما جدايى اندازد،عوض شما كسانى را نصيب من كند كه براى من بهتر از شما باشد.
بدانيد كه شما پس از اين با خوارى و ذلتى گسترده و شمشيرى برنده و خودبينى و خودخواهيى كه ستمگران آن را در بين شما رسم كنند،روبرو خواهيد شد،در نتيجه اجتماع شما از هم بپاشد و چشمانتان گريان شود،و تنگدستى به خانه‏هايتان راه يابد،و پس از اندك زمانى آرزو كنيد كه مرا ببينيد تا ياريم كنيد.آن گاه حقيقت‏سخن مرا خواهيد فهميد،و خداوند از رحمت‏خود دور نمى‏سازد مگر ستمكار را.» (2) امام (ع) معاويه را براى اعمال ويران كننده اسلام و تعليمات اسلاميش و گسترش فساد و اختلاف افكنى،ستمكارى و خريدن وجدانهاى مردم،ملامت نمى‏كرد.زيرا كه او مى‏دانست معاويه و خاندانش همواره دشمنان حق و مقام رسالت‏بوده و هستند.معاويه در پى دنيا و باطل است‏با تمام امكانات خود به دنبال آنها مى‏رود و او مى‏داند كه چه چيز را هدفگيرى مى‏كند.على رغم اين كه او ريشه همه دردهاست،امام (ع) او را ملامت نكرد،زيرا كه انتظار نداشت او كارى غير از آنچه انجام مى‏دهد،انجام دهد.
آرى در نظر امام (ع) پيروان خودش در خور ملامت‏بودند،زيرا آنها بودند كسانى كه امام (ع) از ايشان انتظار داشت تا داروى اين درد و وسيله‏اى براى اداره امور اين امت و بازگرداندن جهت‏حركت امت‏به سمت آينده‏اى باشند كه اسلام روشنى بخش تر شده و همه جاى آباد دنيا را روشن سازد و همه ملتها به وسيله آن هدايت‏شوند.و ليكن ايشان به جاى آن كه دارويى براى اين امت‏باشند،دردى افزون بر دردهاى اين امت‏شدند.
براستى كه امام (ع) رودرروى آنها فرمود:«من مى‏خواستم كه وسيله شما دردها را معالجه كنم در صورتى كه شما براى من دردى هستيد;مانند كسى كه مى‏خواهد با خارى،از پاى خود خار بيرون كند و حال اين كه مى‏داند خار مايل به خار است (3) .بار خدايا!طبيبان معالج اين درد بى‏درمان ملول گشتند و آب كشان از اين چاه،با ريسمان،از كار ماندند...» (4)
آرى،باطل به سبب خوار داشتن طرفداران امام يكديگر را و عصيان و پراكندگى‏شان،پيروز شد و پيشرفت كرد.و ايشان نه تنها در دين‏شان زيان كردند بلكه دنيا و تمامى آينده درخشان خود را در روى اين كره خاكى از دست دادند.زيرا دشمن ايشان كه در آغاز كار،با تمام قوا با او، جنگيدند،و با خشم و كينه،با او برخورد كردند،و براى نابودى او دست‏به كار شدند و بعد از آن از مبارزه با او باز ايستادند،در حالى كه دشمن در آينده به ايشان رحم نكرد.اكنون امام (ع) را مى‏بينى كه به ايشان مى‏گويد:
«آگاه باشيد كه شما بعد از اين با ذلتى فراگير و شمشيرى برنده و آن خودبينى كه ستمگران در ميان شما رسم كنند مواجه خواهيد شد،در نتيجه اجتماع شما بر هم ريزد،و چشمهايتان گريان شود و تهيدستى وارد خانه‏هاى شما گردد...»
و ليكن اين سخنان كه حتى ترسوها را به قيام وامى‏دارد و غافلترين غافلان را از خواب فلت‏بيدار مى‏سازد،آن مردم را تكان نداد و در بيدارى ايشان توفيق نيافت،بار ديگر به ايشان فرمود:«چقدر جاى تعجب است!شگفتا اجتماع ايشان بر باطل خود و تفرقه شما در حق خويش،دل را مى‏ميراند و باعث غم و اندوه مى‏شود.تا آن جا كه آماج تير آنها قرار گرفتيد.شما را هدف تير خود قرار مى‏دهند و شما اقدام به تيراندازى نمى‏كنيد،بر شما هجوم مى‏برند و شما هجوم نمى‏بريد.و معصيت‏خدا را مى‏كنند و شما جلوگيرى نمى‏كنيد و راضى هستيد. وقتى كه در ايام زمستان به شما امر كردم به جنگ ايشان برويد،گفتيد اكنون هوا بسيار سرد است.اگر به شما گفتم در روزهاى تابستان با آنها پيكار كنيد گفتيد اين روزها هوا گرم است مهلت‏بده شدت گرما شكسته شود.وقتى اين همه براى فرار از سرما و گرما بهانه‏جويى مى‏كنيد،به خدا سوگند از شمشير بيشتر فرار خواهيد كرد.
«اى مرد نمايان نامرد!و اى فرومايگانى كه عقل شما مانند عقل بچه نابالغ و زنهاى تازه به حجله رفته است،به خدا قسم كه شما با نافرمانى خود تصميم مرا بر هم زديد،براستى كه دلم را پر از خشم و غضب كرديد،تا اين كه مردم قريش گفتند،پسر ابو طالب مرد دليرى است و ليكن علم جنگ كردن ندارد،قدر و ارزش سخن آنها با خداست،چه كسى به فنون جنگ از من داناتر است،و ايستادگيش از من بيشتر است؟به خدا قسم هنوز به سن بيست‏سالگى نرسيده بودم كه مهياى جنگ شدم و اكنون زياده از شصت‏سال از عمرم مى‏گذرد.و ليكن راى و تصميم ندارد كسى كه فرمانش،مطاع نيست;راى و تصميم ندارد كسى كه فرمانش مطاع نيست;راى و تصميم ندارد كسى‏كه فرمانش مطاع نيست.» (5)
على رغم تمام اين گرفتاريها و غم و غصه‏هايى كه به امام (ع) رو آورده بود،و على رغم اين كه پيروانش او را در حالت دفاعى،آنهم حالت دفاعى ناموفق نگهداشتند و با نافرمانى خود ابتكار عمل را از او سلب كردند،او،پيوسته معتقد بود كه مى‏تواند دوباره ابتكار عمل را به دست گيرد و تمام دستاوردهاى دشمن را از وى بازگيرد و اگر پيروانش يك بار ديگر از او اطاعت كنند-در صورتى كه معاويه و سپاهش در جنگ سرنوشت‏ساز با او روبرو شوند-ضربت نهايى را بر او وارد سازد.و پس از آن ديگر استيلاى سپاه معاويه بر مصر،هر چند كه در برخوردهاى كوچك پيش از نبرد سرنوشت‏ساز،پيروز شود،سودى به حال او نخواهد داشت.
امام (ع) پيروان خود را در برابر مسؤوليتشان قرار مى‏دهد
سرانجام امام عليه السلام-پس از اين كه از همكارى داوطلبانه ايشان نسبت‏به خود نااميد شد-تصميم گرفت پيروان سركش خود را وادار به پذيرش طرح جنگ كند.و انجام آن كار ممكن نبود مگر اين كه آنها را در تنگنايى شديد قرار دهد و تمام آنچه از غيرت،شخصيت، شرف و دين دارند همه را در كفه ترازو قرار دهد.در نتيجه ايشان يا از تمامى آنها دفاع خواهند كرد و يا اين كه لكه ننگى بر دامن ايشان بچسبد كه با گذشت زمان هم پاك نگردد.
امام (ع) نمى‏توانست چشم آنها را بر واقعيت‏بگشايد مگر اين كه به ايشان تصميم فوق العاده خود را كه قادر بر اجراى آن بود،اعلان مى‏كرد،زيرا آن كار،مربوط به شخص او بود،و آنها نيز بخوبى او را مى‏شناختند و مى‏دانستند چيزى را كه بگويد انجام مى‏دهد.زيرا كه او قهرمان قهرمانهايى است كه از فداكارى هر چند بزرگ هراسى ندارد.امام آنها را جمع كرد و به ايشان فرمود:«اما بعد،اى مردم شما مرا به اين بيعت دعوت كرديد و من دست رد به سينه شما نزدم و بعد با اين كه من از شما نخواسته بودم،شما به عنوان امارت با من بيعت كرديد.آن گاه شورشيانى بر من شوريدند اما خداوند شر آنها را دفع كرد،دماغ آنها را به خاك ماليد، تلاشهاى ايشان را بى‏نتيجه و بى‏اثر كرد و گرفتاريهايى ناگوار بر آنها مقرر فرمود.گروهى در اسلام باقى ماندند كه بدعتگذارى در دين كردند،مطابق هواى نفس عمل مى‏كردند و بناحق قضاوت مى‏كردند،و بر مدعاى خود،شايستگى نداشتند.و ايشان كسانى بودند كه اگر گفته مى‏شد يك قدم جلو برويد مى‏رفتند.و هر گاه به طرفى رو مى‏آوردند،آنطور كه باطل را مى‏شناختند حق را نمى‏شناختند و بطورى كه حق را باطل مى‏شمردند،بر باطل،خط بطلان نمى‏كشيدند.اما براستى كه من از سرزنش و پرخاش شما به ستوه آمده‏ام،به من بگوييد كه شما مى‏خواهيد چه كنيد.اگر مى‏خواهيد دشمن مرا هدف گيرى كنيد آن همان چيزى است كه من در پى آنم و آن را دوست دارم،و اگر نمى‏خواهيد اين كار را بكنيد،روش خودتان را براى من روشن كنيد تا من تصميم خودم را بگيرم،به خدا سوگند،اگر هيچ يك از شما،همراه من براى مقابله با دشمن بيرون نيامده بوديد،و با آنها نمى‏جنگيديد تا خداوند ميان ما و ايشان حكم كند كه او بهترين حاكمان است،شما را نفرين مى‏كردم و بعد به جانب دشمنان حركت مى‏كردم،هر چند كه همراهان من بيش از ده تن نمى‏بودند.آيا ستمكاران و فريب خوردگان مردم شام براى كمك و يارى ضلالت صبورتر و در اجتماع خود بر محور باطل از شما در راه هدايت و حق خويش،سرسختتر هستند؟ترس شما و داروى درد شما چيست؟مردمى همانند شما اگر كشته شوند پيش از قيامت زنده نمى‏شوند.» (6)
با اين اعلان خطر،امام (ع) آنان را در برابر مسؤوليت‏خود قرار داد و يقين پيدا كردند كه تصميم خود را اجرا مى‏كند و به جانب دشمن حركت‏خواهد كرد،هر چند كه بيش از ده تن هم او را همراهى نكنند.در صورتى كه ايشان مى‏دانستند او بيشتر از اين تعداد يار و ياور خواهد داشت،و دانستند كه او اين كار را انجام خواهد داد و در آينده‏نزديك كشته خواهد شد و خذلان و خواريى نصيب آنها خواهد شد كه تاب تحملش را نخواهند داشت.و شايد گروه زيادى از آنها مى‏ترسيدند كه امام (ع) بر آنها نفرين كند تا خداوند عذابى كشنده بر آنها فرو فرستد.
شنوندگان تامل كردند و سخن او را نيكو تلقى كردند و از نزد او بيرون آمدند در حالى كه اظهار مى‏داشتند كه تصميم دارند او را يارى كنند.و ميان قبايل خود رفتند تا آنها را وادار به جهاد كنند،و حرفشان يكى شد و پس از اين كه نفر و وسايل فراوان براى رودررويى با سپاه باطل در جنگى سرنوشت‏ساز آماده كردند،عازم حركت‏شدند.
و ليكن آيا اين سپاه همان طور كه به نظر مى‏رسيد صميمى بود؟و آيا دلهاى رهبران سپاه بر محور حق دور مى‏زد؟و آيا امثال اشعث از مرض نفاق و دورويى بر كنار بودند؟و آيا اين اطمينان وجود داشت كه بعضى از اينها به خاطر دست‏يافتن به پولهايى كه دشمن برايشان مى‏فرستاد و يا به آرزوى وعده‏هايى كه مى‏داد،در خفا با او همفكرى و همكارى نكنند،به نحوى كه از روى عمد در ميدان جنگ شكست و فرار اختيار كنند و امير المؤمنين را در جنگى مايوس كننده درگير كنند،تا به شهادت برسد؟و آيا امير المؤمنين بدرستى گفتار ايشان اعتقاد داشت؟تاريخ به اين سؤالها پاسخ روشنى نمى‏دهد،زيرا كه سپاه هنوز چنين آزمايشى نشده بود.امام پيش از اين كه سپاه از اردوگاه خود حركت كند به لقاى پروردگارش پيوست و ليكن تاريخ،اشعث را كه از جمله سران رهبران آن سپاه سركش بود متهم به شركت در توطئه‏اى مى‏كند كه براى قتل ناگهانى امام (ع) ،شكل گرفت.
دليل منطقى ما را به اين اعتقاد دعوت مى‏كند كه رويدادهاى پيش از گردآمدن اين سپاه همه اعتماد امام (ع) را از پيروانش سلب كرد.و خود او بر اين مطلب تصريح فرموده است آن جا كه مى‏گويد:«...به خدا سوگند،من تصور مى‏كنم كه اگر جنگ شدت يابد و آتش زد و خورد بر افروخته شود مانند جدا شدن زن از جنين خود از پسر ابو طالب جدا خواهيد شد...» (7) امام (ع) كسى نبود كه سخن به گزاف گويد،زيرا وى همان مردى است كه پيوسته سخنانش بيانگر حقايقى است كه با نور خدا بروشنى سپيده صبح مشاهده مى‏كند.و امام كسى نبوده است كه فريب اجتماع پيكرهاى مردم كوفه را بخورد در صورتى كه مى‏دانست ميان آنها كسانى هستند كه در عقيده متمايل به خوارجند،و كسانى هستند كه به دليل كوتاه‏بينى معتقدند كه پيروزى بر معاويه غير ممكن است و دولت امام (ع) راه نيستى را مى‏پيمايد.و بدان جهت آنها آماده همكارى با دشمن امام بودند.و طبيعى است كه ميان پيروان امام (ع) مردانى صميمى در نهايت اخلاص نيز پيدا مى‏شدند.و ليكن عده ايشان كمتر از آن بود كه بتواند امام را به هدف خود برساند.و نمى‏توانست،جلو كسانى كه شكست را پذيرفته بودند بگيرد تا سپاه امام (ع) را دچار يك فاجعه نكنند.
چقدر در ميان اين امت گرفتارى و اندوه امام بزرگ بود!براستى كه او حق را در مقابل خود آشكارا و روشن مى‏ديد،و از طرفى مى‏ديد بيعتى را كه از روى بى‏ميلى پذيرفته است مسؤوليت‏سنگين بازگرداندن جهان اسلام را به راه هدايت و زنده داشتن آنچه قرآن زنده داشته و از بين بردن آنچه باطل شمرده است،بر دوش او سنگينى مى‏كند.او معتقد بود-و در اين اعتقاد كاملا محق بود-كه پس از پيامبر شايسته‏ترين فرد است كه از او پيروى كنند.زيرا او از همه مردم به پيامبر (ص) نزديكتر است و هم او نسبت‏به پيامبر (ص) به منزله هارون است نسبت‏به موسى (ع) .
وانگهى مى‏ديد كه امت‏حق او را نشناخته است و على رغم اين كه پيش از خلافت وى زير پرچم افرادى رفته است كه نه در جهاد به پاى او مى‏رسيدند،نه در علم و نه در نزديكى به پيامبر خدا (ص) ،حق او را ميان وى و ديگرى تقسيم كرده است.
و بالاخره مى‏ديد كسانى كه از او پيروى و به همراهى او قيام كرده‏اند،اكنون مخالف او شده‏اند گروهى از آنها مبارزه با او را جايز شمرده‏اند و تمام نيرو و قدرت خودرا در راه بى‏اثر ساختن تلاشهاى او مبذول مى‏دارند.و گروه ديگرى كه با او باقى مانده‏اند اكنون تنها با وعده‏هاى دروغين و بهانه جوييهاى پست،از او اطاعت مى‏كنند.
و دشمنى كه امام (ع) در جنگ صفين گلوى او را فشرده بود و شكست او را بسيار نزديك كرده بود و قدرت باطلش نزديك به پايان بود تا اين كه به برافراشتن قرآنها پناه برد،تا خود را از خطر نابودى برهاند،هم اكنون از موضع برترى برخوردار است،حمله مى‏كند و مورد حمله واقع نمى‏شود و شهرهايى را در اختيار گرفته است كه جزو قلمرو او بودند،و همه اين كارها را با همه پستى،دشمن انجام مى‏دهد نه از آن رو كه پيروانش زياد است و يا امكانات بيشترى دارد،بلكه براى اين است كه اكثريت پيروان امام اراده خود را از دست داده و وحدت كلمه ندارند.و حق داشت كه پيروان خود را بدتر از دشمن ببيند،زيرا كه آنها كسانى بودند كه با خوار كردن يكديگر به باطل دشمن امكان برترى دادند تا جبهه او پيروز شد.پس جاى تعجب نيست اگر آرزو مى‏كند،با مرگ و يا كشته شدن از آنها جدا شود،و به ايشان مى‏گويد:خداوند ميان من و شما جدايى افكند،و به جاى شما كسانى را كه بهتر از شماست‏به من مرحمت فرمايد.در حالى كه مى‏دانست‏خداوند،هرگز به جاى آنها كسانى را كه بهتر از ايشان است جايگزين نخواهد كرد.در حالتى كه او زنده است و روى زمين راه مى‏رود،هرگز نمى‏تواند با كسانى باشد كه از ايشان براى او بهترند،مگر وقتى كه از اين عالم به عالم ديگر منتقل شود كه خداوند او را با دوستانش،رسول خدا (ص) و برگزيدگان خاندان و اصحابش،كنار هم قرار دهد.
البته امام (ع) بارها،جدايى از آنها را آرزو كرد و از خداوند خواست تا بهتر از ايشان را جايگزين آنها كند.و شگفتا كه او-اندكى پيش از قتل ناگهانى خود،و بعد از اين كه باقيمانده سپاه،براى ورود به صحنه جنگ دور او جمع شدند-هنگامى كه پيامبر (ص) را در خواب ديد، همان جدايى و فراق از قوم خود را درخواست كرد.و من جز اين دليلى در آن درخواست نمى‏بينم كه امام (ع) مى‏دانست آن سپاه هرگز،وظيفه خود را انجام نمى‏دهد.براستى كه گروهى از آن سپاه و سرانشان،نيت‏خير ندارند و درحقيقت‏با دشمن او همراهند و با او نيستند.
ابن سعد در طبقات (8) خود و ابن عبد البر در استيعابش (9) ،از امام حسن،و ابن اثير در اسد الغابه (10) از حسن و حسين روايت كرده‏اند كه امير المؤمنين به آن دو فرمود كه پيامبر (ص) را در خواب ديد و عرض كرد يا رسول الله از امت تو چيزى جز رنج و عداوت نديدم!!!پيامبر (ص) به او فرمود:آنها را نفرين كن پس امام (ع) نفرين كرد و گفت:بار خدايا به جاى آنها بهتر از ايشان را براى من برگزين و عوض من بدتر از مرا نصيب ايشان نما.
و براستى كه دعاى او مستجاب شد.
2
و اگر امام (عليه السلام) به حمله نظامى كه براى رودررويى با معاويه تدارك ديده بود اميد خير به پايدارى ارتش فراهم آمده و صحت عقيده سران آنها اطمينان داشت،از خداوند درخواست نمى‏كرد تا به جاى آنها بهتر از ايشان را براى او برگزيند و او را دور از ايشان از اين جهان به سراى ديگر منتقل كند.
براى امام (ع) هيچ چيز دوست داشتنى‏تر و محبوبتر از اين نبود كه مفاسد امور مسلمانان را اصلاح كند و جهان اسلام را از تهديد سلطه بنى اميه و حاكمان پس از ايشان نجات دهد و راه را براى نسلهاى آينده روشن سازد.
آرى اگر امام (ع) به نيرويى كه در نزد وى فراهم آمده بود اعتماد داشت،آرمان خود را در وجود ايشان مى‏يافت و از خداوند-به منظور تحقق هدفش-براى خود درخواست طول عمر مى‏كرد.به حسب ظاهر،امام (ع) يقين داشت كه افراد پيرامون او گروهى بودند،كه اراده بر فداكارى را از دست داده و سست‏شده بودند،در نتيجه آنهابه سمت مرگ و نيستى حركت مى‏كردند،و به انتظار مردن به سر مى‏بردند و گويا امام (ع) احساس كرده بود كه شمارى از سران سپاه آمادگى دارند تا در لحظه سرنوشت‏ساز و در مقابل هزاران سرباز منسجم ارتش معاويه امام (ع) را در وسط ميدان تنها بگذارند تا شهيد شود،در حالى كه سپاه وى از پيرامون او متفرق شده بودند براستى كه زشت‏تر از آن را در جنگ صفين-آن روز كه از اراده‏اى برتر و درست‏تر برخوردار بودند-انجام دادند،و اگر چنان اتفاقى افتاده بود،هر آينه در جنگى كه از آن انتظار شكست و ذلت مى‏رفت،به زندگى امام (ع) خاتمه داده شده بود،و ليكن خداوند اراده كرده بود كه ولى خود،على بن ابى طالب،تلخى شكست و ذلت را نچشد.زيرا كه او شمشير خداست كه در هيچ جنگى هرگز شكست نخورده است.البته خداوند اراده فرموده است تا او با عزت و احترام،نيرومند و پرياور از اين دنيا رخت‏بربندد.پيش از شهادت سپاهى بزرگ كه اظهار اطاعت از فرمان او مى‏كردند در نزد او فراهم آمده بود.موقعى شربت‏شهادت نوشيد كه نيرومند و عزيز مى‏نمود.
البته پس از سر و كار داشتن با سخت‏ترين تجربه‏ها،براى امام (ع) روشن شد،آن كسانى كه در صدد صدمه زدن به اين امت هستند،نهايت كوشش را در راه باطل خود دارند و از طرفى آن كسانى كه خير و عدالت و برترى حق و قانون الهى را طالبند،به سستى گراييده و فريب خورده‏اند.در نتيجه روزنه اميدى كه الهام بخش وصول به هدفى استوار باشد،وجود ندارد. آرى همه دلايل،هشدار مى‏دادند كه بزودى جبهه باطل برترى مى‏يابد و حق مواجه با نابودى خواهد شد.اين بود كه امام (ع) پيش از اين كه شاهد نابودى حق شود آرزوى لقاى شهادت خود را كرد.
و چه طولانى بود انتظار شهادت،و چه فراوان بود اشتياق امام بدان!همچون بهترين آرزوهاى زندگيش.از آن جا كه بى‏نصيب ماندن از شهادت در جنگ احد،بر امام گران آمد، پيامبر (ص) را از اين احساس ياس آلود خود،آگاه ساخت.پيامبر (ص) به او فرمود:«بشارت باد تو را كه شهادت در پى توست.»
و هنگامى كه اين آيه شريفه نازل شد:«آيا مردم تصور مى‏كنند،به صرف آن كه‏بگويند ما ايمان آورده‏ايم،واگذارده مى‏شوند و مورد آزمايش قرار نمى‏گيرند!براستى كه ما پيشينيان آنها را آزموديم،تا آن كسانى كه راست گفتند و هم آن كسانى كه دروغ گويند،آگاه شوند.» (11) امام (ع) آن بشارت را به پيامبر (ص) خاطرنشان مى‏كند و مى‏گويد:يا رسول الله آيا شما روز جنگ احد به من-آن گاه كه مسلمانانى كه بايد شهيد مى‏شدند،شهيد شدند و شهادت نصيب من نشد و آن بر من دشوار آمد-نفرمودى:بشارت باد تو را كه شهادت در پى توست؟پيامبر (ص) به وى گفت:البته كه همين طور است،در اين صورت استقامت تو چگونه است؟در جواب عرض كرد:يا رسول الله اين از موارد صبر نيست‏بلكه از موارد بشارت و سپاسگزارى است.» (12) و روزى پيامبر (ص) به امام (ع) فرمود:«براستى كه بعد از من امت،تو را فريب خواهد داد.در حالى كه تو مطابق سنت من رفتار مى‏كنى.هر كس تو را دوست‏بدارد مرا دوست داشته است و هر كس تو را دشمن دارد،مرا دشمن داشته است،و البته اين (در حالى كه به محاسن امام (ع) اشاره مى‏فرمود) به زودى از اين (در حالى كه اشاره به سر امام (ع) مى‏كرد) رنگين خواهد شد.» (13)
و روزى پيامبر (ص) به امام (ع) و به عمار بن ياسر فرمود:«آيا مى‏خواهيد تا راجع به بدترين مردم با شما صحبت كنم؟عرض كردند آرى يا رسول الله.آنگاه فرمود:احيمر ثمود (14) پى كننده ناقه صالح آن كسى كه يا على،به اين سرت ضربتى وارد مى‏كند كه محاسنت را به خونت رنگين مى‏سازد.» (15) و آن خبر در صبحگاهى از ماه رمضان سال چهل هجرى به ثبوت رسيد.آن شقاوتى كه حد و حصر نداشت!مردى گمنام و پست تبار از خوارج (به نام عبد الرحمان بن ملجم) را واداشت-درحالى كه شهادتين (لا اله الا الله و محمد رسول الله) بر زبانش جارى بود-تا امام على (ع) برادر محمد رسول خدا (ص) و وزير و جانشين او را ناگهانى از پاى در آورد،هنگامى او را غافلگير كرد كه وى در خانه‏اى از خانه‏هاى خدا مشغول نماز گزاردن بر پروردگار خود بود.و هيچ كس-اگر در دلش شراره‏اى از ايمان برافروخته باشد-نمى‏تواند از اين نقطه تاريخ گذر كند مگر اينكه قطره‏هاى اشكش براى آن شهيدى فرو ريزد كه تمام فضيلت را در نهايت‏به جانش كسب كرده و در راه دين خود و امت و پيروانش نهايت فداكاريها را مبذول داشته بود بطورى كه هيچ كس پس از پيامبر بزرگوار چنان فداكاريها را نكرده است.و بعد امت نسبت‏به او كه تمام اين فداكاريها را در راه همين امت مبذول داشته بود،موضعى گرفت كه نسبت‏به دشمن‏ترين دشمنانش از چنان موضعگيرى شرم مى‏كند.
و براى مسلمانى كه به سرانجام كارها توجه دارد،دشوار است كه از اين فراز تاريخمان بگذرد و به خاطر آسيبى كه با شهادت اين رهبر بى‏همانند-پيش از رسيدن به هدفهاى خود و اتمام رسالتش نسبت‏به جهانى كه پيوسته نيازمند چنين رسالتى بوده است-بر اسلام و مسلمين وارد آمده است،اشكى ديگر نريزد!
چقدر بزرگ است‏خسارتى كه به مسلمانان رسيده است،زيرا كه آنها رهبر خود و جانشين پيامبرشان را از دست دادند.براستى كه آن خسارتى است كه پس از فقدان پيامبر (ص) هيچ خسارتى به عظمت آن بر مسلمانان وارد نشده است.زيانى كه مسلمانان حاضر در زمان آن رويداد،نمى‏توانستند،ابعاد آن و عظمت نتايج و پيآمدهاى آن را تصور كنند.و شايسته است كه ما دو پيآمد فورى را كه در لحظه شهادت امام (ع) اتفاق افتاد،يادآور شويم:
(1) با شهادت امام (ع) ،چشمه سار و آبشخور زلال و اصيلى كه مسلمانان براى سيراب شدن از علوم قرآنى و سنتهاى راستين پيامبر (ص) از آن آب برمى‏گرفتند،خشكيد.پيامبر (ص) شهر دانش بوده است و على (ع) دروازه آن.و هنگامى كه خداوند پيامبر (ص) خود را از اين جهان برگرفت،على (ع) دروازه آن شهر دانش،و امانتدار رازها و وارث‏حكمت آن باقى ماند تا صداى پيامبر (ص) را به گوش مسلمانان برساند.و حق را آن جا كه مورد اختلاف است‏به آنها بشناساند،و اكنون با رحلت امام (ع) از اين عالم،اين دروازه بسته شد.
البته امامان،يعنى فرزندان على (ع) كه وارثان علم او بودند،مى‏توانستند به مسلمانان آنچه را كه از علم به كتاب و سنت نيازمند بودند،برسانند،اما اصحاب و تابعان كه به برترى امام (ع) اعتراف داشتند،آنچه را كه در مورد امام (ع) باور داشتند،در مورد فرزندان او باور نداشتند (16) . زمانى كه جهان اسلام حق امام را از او سلب كند،و از درياى علمش به قدرى كه براى رفع اختلاف لازم است ننوشد،و به او مهلت كافى و فرصت نفس كشيدن ندهد تا از معارف خود به او افاضه كند،پس از چنان جهانى انتظار نمى‏رود كه به امامان از فرزندان على (ع) امكان آن چنان تحقيقى را بدهد كه به على (ع) نداده بوده است.آرى امامان از فرزندان على (ع) در سطحى وسيع كشته و پراكنده شدند.
و اين چنين بود كه جهان اسلام ناگزير شد در مسائل تفصيلى فقه،مذاهب مختلفى را بپذيرد در حالى كه اگر مدت كافى زمام امر در دست امام (ع) بود تا آنها را براى ايشان تدوين كند،و معارف موجود و مورد نياز آنها در كتاب خدا و سنتهاى پيامبر (ص) را براى ايشان بازگو كند، از مذاهب مختلف بى‏نياز مى‏شدند.
(2) اما دومين نتيجه فورى كه اسلام و مسلمانان را با فقدان امام (ع) فراگرفت،براى هميشه پايان گرفتن دوران خلافت‏خلفاى راشدين بود.البته ابو بكر از دنيا رفت و عمر كشته شد و بعد از او عثمان به قتل رسيد ولى با مردن هيچ يك از آنها خلافت راشده اسلامى پايان نگرفت،و ليكن،مرگ امام (ع) ناگهان جهان اسلام را از حكومت عادل روشنگرى كه بر روش كتاب و سنت قرار داشت‏به سلطنتى بسيار خشن،خودراى‏و ستمگر،تبديل كرد،كه حقوق مورد احترام را بيهوده مى‏دانست و خونهاى پاك را مباح مى‏شمرد و روى حدس و گمان زندانى مى‏كرد،و بر پايه اتهامى افراد را مى‏كشت و احكام كتاب خدا و سنتهاى رسول خدا را به مبارزه مى‏طلبيد و باطل را گسترش مى‏داد و آواى حق را خاموش مى‏ساخت.
براستى كه وجود امام تنها حايل بين طلقاء (17) و فرزندانشان،و بين گسترش سلطنت ظالمانه آنها بر قسمتهاى مختلف جهان اسلام بود،و چون امام (ع) به شهادت رسيد دستيابى آنها به آنچه كه مى‏جستند امرى ناگزير شد.
و اگر جهان اسلام فرصتى به رهبر هدايت داده بود تا اركان حكومت‏خود را به مدت لازم تثبيت كند،هر آينه خلافت راشده،نسل بعد از نسل ادامه مى‏يافت،و نسلهاى مسلمان در سايه حكومت عدالت گستر،روشنگر و با فضيلتى زندگى مى‏كردند كه تا امروز نسلهاى بشرى به چنان حكومتى نرسيده‏اند.
امام (ع) ،بى گفتگو،از همه پيروان پيامبر (ص) به كتاب خدا و سنتهاى پيامبر،داناتر و به سخنان حكيمانه گوياتر بوده است،و نزديكترين فرد به پيامبر (ص) و شبيه‏ترين مردم در فداكارى به وى و استوارترين همه در اطاعت از خدا و رسولش،و آشناتر از همه به قضاوت، گوياتر به حق و مجاهدترين همه،در راه خدا و بالاخره علاقه‏مندتر از همه به اجراى حدود الهى و گسترش شريعت‏خداوندى بود.و ليكن اين امت على رغم همه بزرگيها كه در او جمع آمده بود،از رهبرى او اطاعت نكردند،و در نتيجه او نتوانست اركان خلافتش را استوار كند،و به هدفهاى خود برسد.در صورتى كه مردم پيوسته چشم به نتايج كار داشته‏اند و دارند بدون نگرش به امورى كه منجر به آن نتايج مى‏گردد.و به آن دليل،نرسيدن امام (ع) به هدفهاى خود باعث‏بحث و درگيرى مداوم پيرامون سياست او شد.و بسيارى از مردم معتقد بودند كه امام (ع) در سياست گرايش به ايده آليسم دارد،و در يك اجتماع دور از ايده‏آل سياستش امكان موفقيت‏ندارد.و اگر او كمتر ايده آليست و بيشتر واقعگرا بود،قادر به رسيدن به حكومت آرام پايدار مى‏شد.
براستى بعضى از اينان امام (ع) را به خاطر سياست ماليش ملامت مى‏كردند،زيرا كه او پافشارى در باز گرداندن مسلمانها به نظام برابرى در مقررى بيت المال داشت،آن هم بعد از اين كه آنها با سياست‏برتر شمردن افراد نسبت‏به يكديگر خو گرفته بودند كه روال كار دو خليفه،يعنى عمر و عثمان بر آن منوال بود.
و گروه ديگر در پافشارى امام (ع) نسبت‏به عزل معاويه ايراد داشتند و معتقد بودند كه اگر معاويه را بر كنار نكرده بود،مى‏توانست دوستى او را جلب كند،و اگر اين كار را انجام داده بود جنگ صفين اتفاق نمى‏افتاد،و معاويه در حكومت او سر به مخالفت‏برنمى‏داشت!و عده‏اى ديگر به او اعتراض مى‏كردند كه چرا با مخالفان خود با سهل انگارى برخورد مى‏كند و هنگامى كه مخالفت‏خود را اعلان مى‏كنند،با سرعت دست آنها را قطع نمى‏كند.و اين گروه امام (ع) را متهم مى‏كردند كه قصد دارد همچون يك واعظ حكومت كند نه چون يك حاكم!
و به اين ترتيب سزاوار است كه ما اين نكات را مورد بحث قرار دهيم،و سپس به آن عوامل اساسى كه سبب عدم دستيابى امام (ع) به هدفهاى خود شد،مى‏پردازيم.
پى‏نوشتها:
1-نهج البلاغه ج 1 خطبه 59.
2-الفتنة الكبرى ج 2 ص 122.
3-اشاره به ضرب المثل‏«لا تنقش الشوكة بالشوكة فان ضلعها معها»است‏يعنى خار را بوسيله خار از پا بيرون نياورد،زيرا خار ميل به خار دارد.م.
4-نهج البلاغه ج 1 ص 234.
5-الفتنة الكبرى ج 2 ص 149.
6-الفتنة الكبرى ص 156 به نقل از بلاذرى.
7-نهج البلاغه ج 1 ص 185.در نهج البلاغه‏«فيض‏»ج 1 خطبه 34 ص 104 عبارت كاملا متفاوت است‏به آنجا مراجعه شود.م.
8-ج 3 ص 24.
9-ج 2 ص 470.
10-ج 4 ص 36 (فيروز آبادى آن را در كتاب خود فضائل الخمسه از صحاح سته ج 3 ص 56 نقل كرده است) .
11-سوره عنكبوت:آيات 1 و 2.
12-نهج البلاغه ج 2 ص 50.
13-مستدرك حاكم ج 3 ص 142.
14-لقب قدار بن سالف عاقر ناقه صالح..نقل از ماده حمر ج 4 لسان العرب ص 315.م.
15-مستدرك حاكم ج 3 ص 141.
16-شيعه مطابق دلايل عقلى و نقلى از روايات و آيات،تمام امامان را مخازن علوم الهى و مواضع سر اللهى مى‏داند بنابراين سخن مؤلف مى‏تواند عقيده بعضى از اصحاب و تابعان باشد و يا شامل فرزندان غير معصوم از اولاد امام على (ع) باشد.م.
17-مقصود بزرگان قريش از جمله نياى بنى اميه ابو سفيان بن حرب است كه در فتح مكه پيامبر (ص) آنان را مورد عفو قرار داد و آنان را طلقا يعنى آزاد شدگان ناميد.م.
******************
فصل بيست و هشتم
پيرامون سياست مالى امام (ع) 1
بعضى از كاوشگران تاريخ معتقدند كه از جمله عوامل دست نيافتن امام (ع) به ثبات داخلى در زمان حكومت‏خود،سياست مالى وى بود كه قصد داشت‏سران و ديگر پيروان را در مقررى از بيت المال يكسان قرار دهد،و اگر امام (ع) افرادى مانند طلحه و زبير را كه در زمان عمر و عثمان برترى داده شده بودند،مقررى بيشترى مى‏داد،بهتر بود،تا اين كه آن دو صحابى، مخالف او نشوند.و شايسته بود كه جنگ بصره اتفاق نيفتد،براستى از جمله عوامل آن جنگ اين بود كه طلحه و زبير با سياست امام (ع) در تقسيم مساوى اموال موافق نبودند.اين دو صحابى و تعداد ديگرى از اصحاب،بطور مداوم از سياست تبعيضى كه عمر اجرا مى‏كرد، برخوردار شده بودند،و معتقد بودند كه هدف سياست امام (ع) محروم ساختن ايشان از امتيازهايى است كه به دست آورده‏اند.گذشته از آن،طلحه،زبير و ديگر صاحبان امتياز مى‏ترسيدند كه اگر امام (ع) بر اوضاع مسلط شود،بيشتر اموال ايشان را به بيت المال برگرداند.پس قيام آن دو صحابى بر ضد امام حمايت از ثروت و املاكى بود كه در زمان عمر و عثمان به دست آورده بودند.
اگر امام (ع) براى سران قبايل امتياز قائل مى‏شد و به آنها از مرحمتيها-چنان كه معاويه براى كسب دوستى بسيارى از ايشان چنين مى‏كرد-بسيار مى‏بخشيد،بدان وسيله مى‏توانست‏بين پيروان خود ايجاد وحدت كند و بر دشمنانش غالب گردد.
و اين انتقاد گران مى‏گويند كه اگر امام چنان عمل مى‏كرد،نه تنها كارش مخالف تعليمات اسلامى نبود،بلكه موافق قرآن و سنت نبوى نيز بوده است.زيرا قرآن بطورصريح مى‏گويد كه زكات بين هشت صنف تقسيم مى‏شود،از آن جمله است مؤلفة قلوبهم (كسانى كه براى جلب محبت آنها به اسلام زكات داده مى‏شوند) .چنان كه پيامبر (ص) به هر يك از ابو سفيان،اقرع بن حابس و عيينة بن حصن فزارى از غنايم جنگى قبيله هوازن دو برابر آنچه كه به مسلمانان صالح مى‏پرداخت،مرحمت كرد.براى بررسى درباره درستى و نادرستى اين انتقاد شايسته است كه نگرشى به وضع رهبران جنگ بصره و بعد از آنها در كار سران قبايل مسلمان،داشته باشيم.
رهبران سه گانه
آنچه راجع به ام المؤمنين عايشه و طلحه و زبير از تاريخ به دست مى‏آيد نه تنها گفته اين انتقادگران را تاييد نمى‏كند،بلكه آن را مردود مى‏شمارد.زيرا ام المؤمنين هنگامى خالفت‏خود را با امام (ع) اعلان كرد كه از بيعت‏با وى اطلاع يافت در حالى كه بين راه مدينه از سفر حج‏برمى‏گشت،به آن كسى كه خبر از بيعت‏با امام را داد گفت:كاش آسمان بر زمين واژگون مى‏شد،اگر امر خلافت‏به نفع دوست تو[على (ع) ]پايان پذيرفته است.و بعد مركب خود را به طرف مكه برگرداند و پيش از رسيدن به مكه شروع به مطالبه خون عثمان كرد،و تمام اين كارها را كرد در صورتى كه از سياست امام (ع) در تقسيم اموال هيچ چيز نمى‏دانست.
و از مسلمات تاريخ است كه عثمان،براى عايشه،طلحه و زبير در بخشش از بيت المال امتياز قائل شد و نسبت‏به ديگران،از بخشايش زيادى برخوردار ساخت،تاريخ مى‏گويد كه وى به زبير ششصد هزار درهم و به طلحه دويست هزار درهم بخشيد.و ليكن برترى دادن ايشان و به وفور دادن بخشيده‏ها،مانع از اين نبود كه ايشان اولين افرادى باشند كه بر ضد او تحريك و به قتل او دعوت كنند.پس چگونه انتظار مى‏رفت اگر امام براى آنها امتياز در مقررى قائل مى‏شد،با او از در صلح و سازش در آيند،در حالى كه ام المؤمنين و طلحه از امام (ع) بيشتر ناراضى بودند تا عثمان.و زبير نيز در اواخر عمرش پس از اين كه زمام اختيار را به فرزندش عبد الله داد،كه نسبت‏به امام عداوت بيشترى‏در دل داشت،فاصله‏اش از امام كمتر از آن دو تن نبود.
البته طلحه و زبير معتقد بودند كه بيعت‏با امام (ع) ميان او و رسيدن هر يك از آن دو به خلافت،-كه هر يك خود را بيش از حد نزديك به آن مى‏ديد-فاصله ايجاد كرده است.و ام المؤمنين علاوه بر موضع غير دوستانه ريشه‏دار خود در مقابل امام،معتقد بود كه اگر خلافت او پا برجا شود سدى خواهد شد،در برابر بازگشت‏خلافت‏به فاميل او يعنى آل تيم،كه رياست آنها را پدرش خليفه اول عهده دار بود.در زمان عثمان بارها پرده از روى آرزوى خود-بازگرداندن خلافت‏به خاندان تيم در قالب شخصى از فاميل خود يعنى طلحه-برداشت، و در همان حال زبير را جانشين طلحه مى‏دانست زيرا طلحه همسر خواهرش اسماء بود،و فرزند او عبد الله را به منزله فرزند خود مى‏پنداشت.
آرى از طلحه و زبير نقل كرده‏اند كه ايشان از روش امام (ع) در تقسيم بيت المال به طور مساوى انتقاد مى‏كردند و از اين كه امام آنها را در بخشش با افراد پايين‏تر از ايشان برابر قرار داده شكايت داشتند.و ليكن انتقاد ايشان در اين مورد از امام (ع) چيزى جز انگيزه‏اى به منظور برانگيختن طبقه ممتاز بر ضد امام (ع) نبود.البته به روش تقسيم مساوى بيت المال انتقاد مى‏كردند در حالى كه مى‏دانستند امام (ع) اين كار را به پيروى از پيامبر (ص) انجام مى‏داد.و او را به خون عثمان متهم كردند در صورتى كه از براءت وى از خون عثمان و مسؤول بودن خود نسبت‏به آن آگاه بودند.و انگيزه اين انتقاد همان انگيزه متهم ساختن امام (ع) بود، و اين كه آن دو،چشم طمع به خلافت داشتند.البته ديگ طمع آنها موقعى به جوش آمد كه عمر آنها را عضو شورا قرار داد.به همان سبب به تحريك بر ضد عثمان پرداختند،و سعى در كشتن او كردند،و به همان خاطر از امام انتقاد مى‏كردند و او را متهم به خون عثمان ساختند و بيعت‏با او را شكستند و با او به مبارزه برخاستند.
سران قبايل مسلمان
در مورد سران قبايل مسلمان،به اعتقاد انتقادگران،امام (ع) مى‏توانست‏با افزودن‏بخشيده‏ها نسبت‏به ايشان،دوستى آنها را جلب كند.اما من اعتقاد ندارم كه از جنبه دينى امام (ع) مى‏توانست،همانند مؤلفة قلوبهم رفتار كند.البته اين سران،دهها سال پيش از خلافت امام (ع) اسلام آورده بودند و در زندگى خود در طول بيست و پنج‏سال بعد از وفات پيامبر (ص) بر طبق قوانين شرع عمل مى‏كردند.در حالى كه عمر،ده سال يا كمتر،پس از وفات پيامبر (ص) سهم مؤلفة قلوبهم،را حذف كرده بود.
از جمله مطالبى كه قابل ذكر است،هر چند اثرى در موضوع بحث ما ندارد،اين است كه مشكوك به نظر مى‏رسد كه پيامبر (ص) به ابو سفيان،اقرع بن حابس و عيينة بن حصن فزارى در جنگ حنين-چنان كه انتقادگران مى‏گويند-سيصد شتر از سهم مؤلفة قلوبهم،داده باشد.زيرا سهم گروه مؤلفة،از زكات است،در صورتى كه پيامبر (ص) (بنابراين ادعا) به اين افراد از غنايم جنگى داده است و غنيمت زكات ندارد بلكه خمس به آن تعلق مى‏گيرد.
به نظر مى‏رسد كه پيامبر (ص) به اين سه نفر از خمس غنايم پرداخته است،يعنى آن بخش از غنايم كه خود حق تصرف در نيمى از آن را داشت (كه سهم خدا،پيامبر و خويشاوندان پيامبر (ص) است) تا متناسب با مصلحت عمومى،مصرف كند.
ما معتقديم كه امام على (ع) داراى همان حقى است كه براى پيامبر (ص) در تصرف نيمى از خمس بوده است.و ليكن خلفاى سه گانه در طول ايام خلافت‏خود اين حق را ناديده گرفتند،و تصور نمى‏كنم كه امام عليه السلام مى‏توانسته است،بدون اين كه مشكلى به مشكلات فراوانى كه در برابرش قرار گرفته بودند،بيفزايد،از اين حق استفاده كند.حتى اگر فرض كنيم كه امام (ع) حق داشته است كه از سهم مؤلفة قلوبهم به صاحبان نفوذ،بپردازد و بى‏اشكال مى‏توانسته است نيمى از خمس غنايم را به ايشان ببخشد،باز مشكل است‏بپذيريم كه سهم مؤلفه و نصف خمس در جلب محبت‏سران قبايل نسبت‏به او،كفايت مى‏كرد!زيرا كه زمان امام قابل مقايسه با زمان پيامبر (ص) نمى‏باشد.
شمار كسانى كه پيامبر (ص) آنان را تاليف قلوب مى‏كرد اندك بود.كسانى كه درتاريخ، اسمشان ذكر شده است‏به تعداد انگشتان دو دست نمى‏رسند.ممكن بود اين عده را مبلغى كمتر از هشت‏يك زكات و يا نصف خمس بس شود.هنوز آتش حرص و آز مردم نسبت‏به مال دنيا شعله‏ور نشده بود.البته پيامبر (ص) به ابو سفيان يك صد شتر مرحمت كرد و آن سبت‏به زمان پيامبر (ص) بخششى زياد بود.بهاى صد شتر بالغ بر حدود دو هزار دينار مى‏شد،و آن مبلغى است كه بسيار زياد به حساب مى‏آمد.
اما در زمان خلافت امام (ع) قلمرو دولت اسلامى گسترده‏تر شده بود.و مسلمانان به ميليونها نفر مى‏رسيدند.و آن سرانى كه احتمالا امام (ع) نياز به جلب محبت آنها داشت-اگر براى خودش،باب راضى ساختن آنان را با پول مى‏گشود-به صدها بلكه هزارها مى‏رسيدند.و دادن پول به يك رئيس قبيله موجب اشتهاى سران ديگر مى‏شد.و بهاى دوستى،بالغ بر چندين برابر مى‏شد.و جايزه يك رئيس به صد هزار درهم،و گاهى به صدها هزار مى‏رسيد.
در فصل بيست و يكم نقل كرديم كه خالد بن اسيد اموى،در راس گروهى به ديدار عثمان آمد، و خليفه دستور داد سيصد هزار درهم به او،و صد هزار درهم به هر يك از اعضاى گروه او بدهند.اين عمل موقعى بود كه خليفه سوم آن روز حاكمى بود،با قدرتى گسترده در سراسر جهان اسلام،بدون اين كه كسى رقيب حكومت او و يا در بذل و بخشش و جلب دوستى،در صدد پيشى گرفتن بر او باشد.و اگر آن سرانى كه اين بخششها به آنها مى‏رسيد،تنها هزار نفر مى‏بودند،هر آينه مجموع بخششها به يك صد ميليون بالغ مى‏شد.پس اگر امام (ع) باب چنين بخششها را به روى خود باز مى‏كرد،يك هشتم زكات و نصف خمس نيز آن را كفايت نمى‏كرد;بلكه تمام خمس هم بس نبود،و نبايد فراموش كنيم كه غنايم جنگى در زمان خلافت امام (ع) بسيار اندك بود،زيرا كه به دليل جنگهاى داخلى كه در سالهاى خلافت او بالا گرفته بود،فتوحات اسلامى متوقف شده بود.
و نيز نبايد فراموش كنيم كه اگر امام (ع) باب بخششها را باز مى‏كرد،مجبور بود كه با معاويه نسبت‏به جلب دوستى سران قبايل مسابقه دهد و در افزايش مبلغ از اوپيشى گيرد،و معناى آن بذل و بخشش بيشترين اموال دولت‏به صورت رشوه به سران،و محروم كردن توده مردم از پرداخت‏سهم مورد استحقاق آنها بوده است.و آن امرى است كه اسلام اجازه نمى‏دهد و كسى مانند على بن ابى طالب،مرتكب آن نمى‏شود.
-2چرا امام (ع) اهم را بر مهم مقدم نداشت؟
ممكن است كسى بگويد كه حتى اگر مجوز شرعى هم از قرآن و يا سنت نبوى به حكم عناوين اوليه وجود نداشت امام (ع) بايد آن كار را مى‏كرد.بر امام (ع) به حكم اضطرار لازم بود آن كار را بكند،زيرا كه احكام ثانوى،براى موارد اضطرارى است.و به عبارت ديگر:امام (ع) در برابر دو تكليف قرار گرفته بود كه آن دو با هم تزاحم داشتند در حالى كه اهميت‏يكى بيش از ديگرى بود،و راه سومى هم وجود نداشت تا به آن رو آورد.در حقيقت او يا بايد در تقسيم اموال عدالت را رعايت مى‏كرد و خلافت را از دست مى‏داد و در نتيجه مسلمانها تا ابد خلافت هدايتگر را از دست مى‏دادند،و يا خلافت‏خود را حفظ مى‏كرد و عدالت تقسيم اموال را چند سالى زير پا مى‏گذاشت تا وقتى كه بر دشمنانش پيروز و بر اوضاع مسلط مى‏شد.و بدان وسيله آينده‏اى شايسته براى اسلام و خلافتى مترقى براى مسلمانان تا زمانهاى طولانى حفظ مى‏شد.اين دو تكليف با هم تزاحم داشتند،اما يكى از آنها يعنى پاسدارى از آينده اسلام مهمتر از ديگرى يعنى حفظ عدالت در تقسيم بود.و مقدم داشتن مهم بر مهمتر جايز نبوده بلكه عكس آن ضرورت داشته است پس چرا امام مهم را بر مهمتر مقدم داشت؟
البته بر كسى كه نگرشى دقيق به رويدادهاى تاريخ و عوامل و انگيزه‏هاى آنها ندارد و با ديده عبرت آن چيزى را كه شرايط محيط و اصول اعتقادى امام (ع) ايجاب مى‏كرد بررسى نمى‏كند،انتقاد از سياست آن حضرت سهل و آسان است.و ليكن انتقاد از چنين موضوعى،به چيزى فراتر از اين نگرش سطحى نياز دارد.براى درك رويدادهايى كه تمام مدت خلافت امام را فرا گرفته است،لازم است تمام شرايطى كه امام (ع) در آن زندگى مى‏كرد و همه اصولى كه امام به خاطر آنها زندگى مى‏كرد،و آنچه،كه به مقدار زيادى آزادى عمل امام را محدود مى‏ساخت،با بينش عميق بنگريم.و نيز شرايط مشكلى را كه قبل از بيعت وجود داشت و همزمان با خلافت وى روند تصاعدى يافت،مورد توجه قرار دهيم علاوه بر همه اينها لازم است، توجه كنيم كه آن آزادى عمل كه دشمن امام (ع) از آن برخوردار بود،نتيجه عدم پايبندى او به اصول بود،كه با آن روش خو گرفته بود،و همچنين نتيجه شرايط مناسبى بود كه به او اجازه مى‏داد تا در برابر قانون سر تسليم فرود نياورد و بى بند و بار و افسار گسيخته باشد.
به دنبال آن شورش سخت كه زندگانى خليفه سوم را در هم پيچاند،با امام (ع) بيعت‏به عمل آمد.ريشه مخالفت‏شديد مردم با خليفه سوم،سياست نابخردانه مالى او بود كه بر مبناى امتياز خويشاوندان و ياران و دادن بخشهاى بزرگى از اراضى و بخشش صدها هزار و بعضى اوقات ميليونها درهم به دست آمده از بيت المال به آنها نهاده شده بود.و نهضت كنندگان به دنبال نهضتشان مايل بودند اوضاع بهبود يابد و حق به صاحبانش برگردد،و از سودجويى‏هاى اقليت رفاه طلب،لا ابالى در دين به حساب توده مسلمانان،جلوگيرى شود.
اين شورشگران و تمام مسلمانانى كه با ايشان همعقيده بودند با امام (ع) بيعت كردند.اين مخالفان سرسخت‏حكومت،با ديدگاه امام (ع) نسبت‏به عدالت اسلامى و سياست ماليش، موافق بودند.و بيعت آنها با امام (ع) بر اساس عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) بود،و امام هم جز بر اين اساس بيعت را پذيرا نبوده است.اينان مسلمانان شايسته بودند.و هم ايشان ياوران حق و نمايندگان جبهه اصلاح طلب در جهان اسلام بودند.پس اگر امام (ع) مى‏خواست از مبدا و آنچه كه مقتضى طبع او بود،يعنى علاقه شديد به عدالت،دست‏بردارد و از سياست راضى كردن ديگران و جلب دوستى افراد به وسيله پول پيروى كند-كه هرگز چنان كارى را نمى‏كرد-بهره سياسى از آن نمى‏برد.بلكه اگر آن كار را كرده بود،جبهه امام در همان آغاز خلافتش،از هم مى‏پاشيد و ياران او موضعى همچون موضعگيريشان در مورد عثمان نسبت‏به او مى‏گرفتند.تاريخ به ما مى‏گويد كه مالك اشتر-على رغم ايمان زياد و اخلاص بى‏نظيرش نسبت‏به امام-موقعى كه امام عبد الله بن عباس را استاندار بصره،و برادرش را والى يمن كرد،عرض كرد:«براى چه ديروز آن پيرمرد را به قتل رسانديم؟»مقصودش از آن حرف اين بود كه نهضتى كه عثمان را از پاى در آورد ناشى از امتياز دادن او به خويشاوندانش بود.پس اگر امام (ع) قصد خريدن محبت‏سران قبايل با پول مسلمانان را داشت،موضعگيرى اشتر و امثال او چگونه مى‏بود؟
بيشتر كسانى كه پس از جنگ صفين به مخالفت‏با او برخاستند از طالبان مال و سودجويان نبودند.زيرا خوارج كه بعد از جنگ صفين با او مخالفت كردند نه تنها مبراترين افراد از پول پرستى بودند،بلكه در فاصله گيرى از ماديات افراط مى‏كردند.آنان دشمنان سياست مسامحه كارى و سازش و راضى كردن اشخاص بودند،و همين افراط آنها بود كه ايشان را به جنگ و مبارزه با امام (ع) كشاند.
طبيعى است كه ميان پيروان امام (ع) مردان منافقى همچون اشعث نيز پيدا مى‏شدند.و ليكن وجود او دليل نمى‏شود كه كناره گيرى ايشان از امام و تبانى با دشمن بر ضد امام (ع) نتيجه پول پرستى آنها بوده است.و نيز دليل آن نيست كه امام (ع) مى‏توانسته است،با بخششهايى آنها را بخرد.پس حقيقت مطلب اين است كه گروهى از آنها از امام ناراضى بودند و بر ضد او كار مى‏كردند،نه به خاطر مال و يا مقام،بلكه به سبب گرايش باطنى آنها به دشمن امام (ع) .بطور مثال ابو موسى اشعرى را در نظر بگيريم كه امام (ع) او را استاندار كوفه-بزرگترين شهر اسلامى-كرده بود،و كسى بود كه اگر با امام همكارى مى‏كرد،و از او پيروى مى‏كرد،مى‏توانست مقام خود را در تمام مدت خلافت امام (ع) حفظ كند.و ليكن او راه مخالفت‏با امام (ع) و تحريك مردم بر يارى نكردن امام (ع) را انتخاب كرد،با علم به اين كه آن كار براى مقامش خطرناك است.آن كار براى خاطر مال يا مقام نبود بلكه تنها به خاطر آن بود كه گرايش قلبى او به سوى دشمنان امام (ع) بوده است.
من تصور نمى‏كنم كه موضع اشعث و امثال او نسبت‏به امام (ع) بى‏شباهت‏به‏موضعگيرى ابو موسى بوده،و يا اين كه انگيزه‏هايش همانند انگيزه‏هاى او نبوده است.حتى اگر اشعث و امثال او طالبان مال دنيا بودند،امام (ع) نمى‏توانست،به عنوان شخصى معتقد به اصول و يا همچون سياستمدارى ورزيده،نظر آنها را با پول جلب كند.اگر آن كار را كرده بود،دوستى جمعى از اصحاب،و تابعان را كه نسبت‏به اسلام صميمى بودند،از دست مى‏داد.و زمان دشمنى كسانى را كه در اجتناب از گناه افراط داشتند مانند قاريانى كه بعد از آن جزء خوارج شدند،به دليل كوچكى كه قابل مقايسه با سوء استفاده از مال نيست،جلو مى‏انداخت.اشعث-اگر چه موضعش در مورد تعيين حكميت‏با موضع قاريان (كه بعدها به خوارج مشهور شدند) هماهنگ نبود-تاثير زيادى در وصول به پايان غم انگيز نبرد صفين نداشت،على رغم اين كه موضع او با موضع خوارج داراى دو نوع انگيزه با اختلاف زيادى بود.جبهه‏گيرى اين افراد كه از روى نادانى طرفدار شدت عمل در دين بودند و ناپسند شمردن آنها پاسخ نگفتن دعوت به قرآن را،همان چيزى است كه براى موضعگيرى اشعث‏بمنزله دندانهاى تيزى شده بود و تاثير زيادى بر جريان جنگ داشت.
همچنين نگرشى ژرف به اوضاع پيش از بيعت‏با امام (ع) و اصولى كه بيعت‏بر آن اصول پى ريزى شد و عناصرى كه مجموعه ياران او را تشكيل مى‏دادند،براى ما ثابت مى‏كند،سياستى كه در تقسيم اموال عمومى جريان داشته است‏سياست‏سالمى كه مطابق قوانين شرع اسلام باشد نبوده است،اما سياستى كه شرايط محيط بر امام-در آن حدى كه اصول زندگى او و اصولى كه به خاطر آنها مبارزه مى‏كرد-به او اجازه مى‏داد،حكيمانه بوده است.
و اگر امام (ع) چنان كارى را كرده بود-و هرگز نمى‏كرد-كه انتقادگران پيشنهاد مى‏كردند، خود زيان سياسى و نظامى مى‏ديد،و تاريخ اسلام نيز تنها الگوى رهبرى نمونه‏اى را از دست داده بود كه در شخصيت امام (ع) مجسم شده است.
******************
فصل بيست و نهم
آيا نبرد صفين غير قابل اجتناب بود؟
1
«ارتباط و پيوستگى من نسبت‏به پيامبر خدا (ص) مانند رابطه درخت‏خرمايى با درخت ديگر و مانند ارتباط دست‏به بازو است.سوگند به خدا كه اگر تمام عرب براى نبرد با من،همراه شوند،از ايشان روى برنمى‏گردانم...و بزودى خواهم كوشيد تا اين كه زمين را از اين شخص واژگونه و اين كالبد سرنگون[معاويه]پاك سازم تا اين كه كلوخه از دانه درو شده،جدا شود» (1) .
«به خدا سوگند اگر من با ايشان (معاويه و يارانش) تنها روبرو شوم و از آنها تمام روى زمين پر باشد باكى و هراسى ندارم.و من در باره گمراهى آنان كه گرفتارند و هدايتى كه خود بر آنم، از طرف خود آگاهم و از جانب پروردگارم يقين و باور دارم،و به ملاقات خداوند و پاداش نيكويش مشتاق و اميدوارم.ولى غصه من از اين است كه بر امور اين امت‏بى‏خردان و بدكاران ايشان سرپرستى و حكمرانى كنند،و مال خدا را بين خودشان دست‏به دست كنند و بندگان خدا را غلامان خود سازند.و با نيكان در ستيز و با بدكاران در يك حزب متحد گردند...» (2) . (امام على (ع))
اگر على بن ابى طالب يك سياستمدار حرفه‏اى بود كه مهمترين هدف خود را رسيدن به حكومت و كامروايى به وسيله سلطنت قرار مى‏داد و در مورد آنچه براى‏نسلهاى آينده پيش مى‏آمد،بى‏تفاوت مى‏بود،براى امام آسان بود كه با ابقاى معاويه به حكومت‏شام و با وعده خلافت‏به او پس از خود،وى را راضى نگهدارد.و اين چيزها باعث‏بى‏نيازى على (ع) از رودررويى و مبارزه با معاويه و ضامن جلب دوستى و كمك از جانب وى بود.
و منطقى است كه شيفتگان سلطنت آمادگى آن را دارند كه براى دستيابى به مطلوب خود، بهايى هر چند گزاف بپردازند.چرا كه سلطنت،در نظر آنها ارزشمندتر از هربهايى است كه در راه آن صرف مى‏كنند.بطور قطع و يقين امام ما (ع) از اين قبيل افراد نيست.پس قدرت بخودى خود ارزشى در نظر وى نداشته است و از آن جهت آمادگى نداشت تا چيزى را كه در نظرش پربهاتر از آن بود در راه رسيدن به آن،بذل كند.آنچه بيشتر راجع به موضعگيريهاى امام گذشت دليل روشنى بر آن است.تاريخ در باره على گواهى مى‏دهد كه در روز شورا خلافت‏بر او عرضه شد،و او از پرداخت‏بهايى در مقابل آن خوددارى كرد.و آن روز بهاى خلافت جز يك كلمه نبود كه در آن كلمه به عبد الرحمان بن عوف وعده مى‏داد،در مواردى كه نصى از قرآن و يا سنت نبوى نرسيده است‏به روش شيخين عمل مى‏كند.براستى كه او خوددارى كرد از اين كه براى رسيدن به خلافت همان بهاى اندك را نيز بپردازد،زيرا او معتقد بود از اين دو صحابى برجسته آگاهتر به شريعت است،و براى اين كه او-على رغم مقام ارجمند دينى ايشان-خطاهايى در روش آنها مى‏ديد كه پيروى از آنها را روا نمى‏دانست.كسى كه در راه رسيدن به خلافت از دادن وعده رفتار به روش دو صحابى كه داراى سابقه روشن دينى هستند خوددارى مى‏كند،نبايد از او انتظار داشت كه در راه خلافت چيزى را بدهد كه معاويه از او مى‏خواهد در حالى كه او داراى سابقه دينى تاريك است.
على (ع) يك سياستمدار حرفه‏اى نبود كه هدفش رسيدن به سلطنت‏باشد بلكه دولتمردى در نوع خود بى‏نظير بود.اگر على بن ابى طالب نبود،بعد از پيامبر (ص) الگوى اسلامى در عالم ذهنيت مى‏ماند،بدون اين كه با تمام ابعادش در شخص ديگرى تجسم پيدا كند.صلاح امت و صلاح نسلهاى آينده آن،هدفى بود كه امام (ع) قصد تحقق آن‏را از طريق رسيدن به حكومت داشت،و مقصود از آن،تحقق بخشيدن به هدفهاى زير بود:
1-گسترش عدالت ميان مردم مسلمان و غير مسلمان،و خاتمه دادن به ظلم،جاه طلبى و بهره كشى.
2-تسلط بخشيدن به قوانين اسلامى در جامعه،و رسيدن جامعه با اتكاى به آن قوانين به يك زندگى منسجم و هماهنگ،به طورى كه حركت در مسير رسالت اسلامى جزء طبيعت افراد و توده‏هاى مردم گردد.
3-آسان كردن درك قرآن و سنتهاى پيامبر (ص) براى پيروان رسالت.
4-تامين ادامه زندگى صحيح اسلامى براى نسلهاى آينده.
به عبارت ديگر خواست امام (ع) همان خواست پيامبر (ص) بود،آن روزى كه اراده كرد براى امتش مطلبى را بنويسد كه پس از او هرگز گمراه نشوند.و چون شرايط سياسى امت او را از راه تضمين شده به بيراهه كشاند،اينك همان امام (ع) است كه در نظر پيامبر (ص) به عنوان پشتوانه‏اى براى امت در مقابل گمراهى مجسم مى‏شد،به حكومت رسيده است.و بر عهده اوست كه اين انتظار را تحقق بخشد.و او توان آن را دارد كه اگر امت از او اطاعت كند،آن كار را انجام دهد.زيرا كه او داناترين فرد به كتاب خدا و سنتهاى رسول خداست و هم او علاقه‏مندترين مردم به گسترش تعليمات اسلامى و عمل به آنهاست.و او به شهادت شخص پيامبر (ص) و بزرگان صحابه،شايسته‏ترين فرد مسلمان است كه مى‏تواند مسلمانان را به راه روشن رهنمود شود.و او پس از پيامبر (ص) شجاع‏ترين كسى است كه پا بر صفحه زمين نهاده و از ژرفترين بينش و قوى‏ترين اراده برخوردار است.
و امام (ع) معتقد بود كه ابقاى معاويه و نظاير او در حكومت‏با تمام آنچه به تحقق آن هدف مربوط مى‏شود منافات دارد.زيرا معاويه در ذات خود فرصت طلب،سودجو،شيفته پول و قدرت است.و همو با زيركى‏اش و با نيروى به دست آورده خطرناكترين فرصت طلبهاست.و امام (ع) مى‏ديد كه ابقاى او در حكومت‏شام،موجب رسيدن او درآينده به حكومت تمام جهان اسلام خواهد شد.و اين همه خطر نيست،زيرا در اين جا خطرى بدتر از آن وجود دارد،و آن استقرار حكومت اموى و دست‏بدست‏شدن قدرت،ميان امويان است.
بعدها دوران حكومت‏بنى اميه ثابت كرد كه امام (ع) كاملا درست فكر مى‏كرده است اگر هدف امام (ع) گسترش عدالت در بين مردم و تسلط قوانين اسلامى ميان جامعه و ساده كردن درك قرآن و سنتهاى نبوى و تامين ادامه حيات صحيح اسلامى در نسلهاى آينده بود. سلطنت معاويه و ديگر امويان چيزى جز الگوى جاه طلبى،سود جويى،ستمكارى و ريختن خونهاى پاك،ناديده گرفتن قوانين اسلام،گسترش تعليمات گمراه كننده و دور كردن نسلهاى آينده از روح و حقيقت اسلام نبود.كشتارهاى صفين و شهادت حجر بن عدى و ياران شايسته‏اش،به دليل اين كه از آيين على (ع) دست‏برنداشتند و فاجعه كربلا و ناسزاگويى روى منبرها به على (ع) در طول هفتاد سال،همه اينها نبود مگر جزيى از مظاهر سرشت‏حكومت اموى و زياده روى آن در ستمكارى،جاه طلبى و دور افتادن از شريعت اسلام.
2
مغيره و ابن عباس به امام (ع) پيشنهاد مى‏كنند
تاريخ نقل مى‏كند كه مغيرة بن شعبه ثقفى،پس از اين كه بيعت انجام گرفت نزد امام آمد و به او پيشنهاد ابقاى معاويه را-هر چند بطور موقت-كرد،و امام نظر او را نپذيرفت.دوباره مغيره نزد امام (ع) برگشت،در حالى كه اعتراف داشت در نظر خود اشتباه كرده است،و پيشنهاد عزل معاويه را كرد.ابن عباس او را بيرون خانه امام (ع) در حالى ديد كه خود نيز قصد ورود به منزل امام را داشت.و موقعى كه ابن عباس با امام (ع) ملاقات كرد،از او راجع به حرفهايى كه بين او و بين مغيره رد و بدل شده است پرسيد،و چون امام او را از دو پيشنهاد متناقض مغيره آگاه ساخت،ابن عباس به امام (ع) عرض كرد كه مغيره در نظر اولش نسبت‏به او خير خواهى كرده و در نظر دومش به او خيانت ورزيده است.و او تاكيد كرد كه باقى گذاشتن معاويه در پست‏خودش،بطورموقت،مصلحت است.البته پس از اين كه معاويه بيعت كرد،بركنار ساختنش براى امام (ع) سهل خواهد بود.و ليكن امام (ع) در موضع خود پافشارى كرد،زيرا كه او نمى‏خواست،در دين خود مسامحه كند و هرگز با باقى گذاردن معاويه در مقام خود-حتى يك روز-موافقت نكرد.بر بسيارى از مورخان قديم و معاصر،اين طور ثابت‏شده است كه پيشنهاد ابن عباس و مغيره درست‏بوده است.و اگر امام (ع) به پيشنهاد آنها عمل مى‏كرد نيازى به درگيرى در جنگ صفين نداشت و مى‏توانست‏بعدها معاويه را عزل كند،و دوران خلافت على (ع) به جاى اين كه پر از جنگها و خونريزيهاى فراوان باشد،از ثبات و آرامش برخوردار مى‏شد.
به نظر من كسانى كه چنين اعتقادى دارند،نتوانسته‏اند،بينش ژرف على (ع) و شناخت او نسبت‏به معاويه و خط فكرى بنى اميه را،چنان كه بايد،درك كنند.و در عين حال،زيركى معاويه و بلندپروازى و احتياط كارى او را نسنجيده‏اند.ابن عباس نيز مرتكب دو اشتباه شده است.
امام (ع) با بينش عميق و قدرت نتيجه گيرى خويش،سالها پيش از آن كه به حكومت‏برسد، دريافت كه بنى اميه به حكومت‏خواهند رسيد و آن را ميان خود دست‏به دست‏خواهند گردانيد.امام (ع) اين مطلب را در زمان شورا و پيش از اين كه با عثمان بيعت كنند فرموده بود.آن روز به عمويش عباس گفت:«من مى‏دانم كه ايشان بزودى نزد عثمان مقرب خواهند شد...اگر او كشته شود و يا به اجل خود از دنيا برود بنى اميه حكومت را ميان خود ست‏بدست‏خواهند گرداند...» (3) .
البته روند رويدادها،خود،براى كسانى كه از بينش ژرفى برخوردارند،الهام بخش اين مطلب است.معاويه در زمان عمر،والى مناطق شام و اردن شده بود و در زمان عمر،بحدى نيرومند شده بود،كه خليفه دوم اعضاى شورا را از اختلاف و كينه توزى نسبت‏به يكديگر برحذر مى‏داشت،مبادا در امر خلافت مغلوب معاويه واقع شوند (4) و چون عمرپيش از وفاتش آن را به زبان آورده بود،پس ترديدى نيست كه اين سخن به گوش معاويه رسيده بود.و رسيدن آن خبر به گوش معاويه،خود كافى بود،كه هر چه بيشتر به خلافت چشم طمع بدوزد،و او را به فكر روزى بيندازد كه بتواند خلافت را از دست‏بزرگان صحابه بيرون ببرد.
معاويه مى‏دانست كه از راه طبيعى نمى‏تواند به خلافت‏برسد.زيرا كه خلافت در نظر مسلمانان مخصوص آن عده از بزرگان صحابه بود كه پيش از ديگران اسلام را پذيرفته و نسبت‏به اسلام اخلاص ورزيده،و در روزگار پيامبر (ص) در راه اسلام مدتها جهاد كرده بودند، آن هم در آن هنگامى كه اسلام و دولت اسلامى در نخستين مراحل گسترش و بنيانگذارى بود،و معاويه از اين افراد نبود.ابو سفيان پدر معاويه و خود معاويه و تمام بنى اميه-بجز عثمان و ابو حذيفه-در صف مقدم دشمنان پيامبر (ص) و دين او بودند،و به اميد نابودى اسلام و پيامبر اسلام (ص) بر ضد او جنگهايى ترتيب مى‏دادند.و اسلام نياوردند مگر پس از اين كه مكه با قدرت مسلمانان فتح شد و بعد از اين كه اسلام آوردن آنها تنها وسيله نجات ايشان از مرگ بود.
براى اين كه مسلمانان خلافت را از اصحاب پيشين پيامبر (ص) و زبدگان ايشان به دشمنان پيامبر (ص) منتقل كنند،لازم بود كه انحرافى جنون آميز در روش فكرى خود پيدا كنند،و يا اين كه دشمنان مقام نبوت با زور و قدرت بر سرنوشت اسلام استيلا يابند.در نظر مسلمانان معاويه از پدرش ابو سفيان به خلافت زيبنده‏تر نبود.
بعلاوه،روزگار،فرصتها را از پسر ابو سفيان دريغ نكرد.عثمان به خلافت رسيد و رسيدن او به خلافت آرمان امويها را برآورده كرد و آنها را در چند قدمى رؤياهاى خود قرار داد.پس عثمان (چنان كه در فصل بيست و يكم گفتيم) به حكم شخصيت دوگانه خويش،همانند پلى گرديد كه امكان مى‏داد خلافت‏بر آن از اصحاب قديم پاك،به بنى اميه با پيشينه تاريك عبور كند، زيرا عثمان با اين كه از اصحاب قديم و از پاكان ايشان بود در عين حال خود فردى اموى بود، كه پسر عموهاى خود را بيش از حد دوست مى‏داشت.و به مقتضاى عقل،دلبستگى وى به ايشان،وادار مى‏كرد تا خلافت را به‏ايشان انتقال دهد،و يا پسر عموهايش،يعنى آنها كه به خلافت رسيدند،او را وسيله رسيدن به خلافت قرار دهند.
البته ابو سفيان با زيركى خود موقعى كه با عثمان بيعت كرد آن را دريافته بود.و همو در مجلسى كه بنى اميه جمع بودند گفت:«اى فرزندان اميه!خلافت را چون گويى از چنگ ديگران برباييد.سوگند به آنچه كه ابو سفيان به آن سوگند مى‏خورد،نه بهشتى وجود دارد و نه دوزخى...»و اقتضاى عقل اين است كه خليفه جديد موقعى كه اين سخنان از دهان ابو سفيان در مى‏آمد،در آن مجلس حاضر نبود،و يا اين كه به او پرخاش كرده است،و ليكن اين سخنان حكايت از طرز تفكر مشخصى در ميان بنى اميه مى‏كند،و آن چيزى كه همواره براى دست‏يافتن به آن در تلاش بودند.
خلافت عثمان به معاويه امكان داد تا به نيرويى كه در زمان خليفه دوم داشت،چندين برابر بيفزايد.زيرا قلمرو حكومتش گسترش يافت و فلسطين،حمص و قنسرين را فرا گرفت.در نتيجه او استاندار تمام سرزمينى شد كه امروز به سوريه بزرگ مشهور است.و اگر قدرت معاويه در ايام عمر شروع به گسترش كرده بود،با اين كه پيوسته تحت مراقبت‏شديد عمر بود، اين قدرت در زمان عثمان گسترش يافت،و از هر نوع مراقبتى آزاد شد،و كار معاويه در عهد عثمان بطور ترسناكى بالا گرفت.و از شخص خليفه نيرومندتر شد بحدى كه خليفه براى گوشمالى مخالفان و معترضان به او متوسل مى‏شد،بطورى كه،مخالفان از حجاز و عراق به شام انتقال داده مى‏شدند تا تمام آنها زير نظر دولتمردى قوى و نيرومند،قرار گيرند.
معاويه كسى نبود كه فرصتها را ساده از دست‏بدهد بلكه به چاره انديشى مى‏پرداخت و از فرصتها بيشترين بهره برداريها را مى‏كرد.در حقيقت او نسبت‏به پابرجا كردن كار خود و محكم كردن جاى پاى خود از زمان خلافت عمر،اقدام كرد،او سران قبايل را با بذل و بخششهاى سخاوتمندانه خود،جذب مى‏كرد و هر كس را كه توان خدمت نظامى داشت،چه از لحاظ نظامى و چه از جنبه روانى به خدمت‏خود مى‏گرفت‏بحدى كه در اواخر عهد عثمان، صاحب بزرگترين نيروى ضربتى در جهان اسلام بود.يك صد هزار نفر به همراه فرزندان و بردگانشان مقررى ساليانه خود را بطور مداوم از بيت المال مسلمانان در شام دريافت مى‏كردند.
معاويه در وجود عثمان وسيله خلافت‏خود را مى‏ديد،زيرا او پسر عمو و دوستش بود،بطور جدى قابل درك است كه اگر دوران عثمان امنيت‏خود را حفظ كرده بود،معاويه را به جانشينى خود تعيين مى‏كرد.هنگامى كه كارها سخت‏شد و فضاى سياسى با آشوبى گسترده اعلام خطر مى‏كرد.و فاجعه‏اى مرگبار به خليفه نزديك مى‏شد،معاويه تصميم گرفت از گرفتاريهاى خليفه وسيله‏اى بسازد كه او را زودتر به هدف خود برساند.
البته او مى‏خواست‏خليفه را به راهى بكشاند كه به جانشينى خودش منتهى شود.وقتى خليفه خوددارى كرد از اين كه پاسخ مثبتى به معاويه بدهد،معاويه هم از اين كه از او در برابر گرفتاريهايش دفاع كند،خوددارى كرد،بلكه مشكل او را تشديد و تسريع كرد تا از مطالبه خون خليفه وسيله‏اى براى وصول به خلافت فراهم آورد.
معاويه،موقعى كه خطر عثمان را تهديد مى‏كرد از او دعوت كرد،تا براى حفظ جانش وى را به شام منتقل كند.
هدف معاويه از تصميم انتقال خليفه به شام اين بود كه خليفه را تحت‏حمايت‏خود قرار دهد تا اين كه از خلافت،براى عثمان نامى بماند ولى حقيقت آن،در اختيار معاويه بوده باشد و سرانجام كار به آنجا منتهى شود كه عثمان معاويه را به جانشينى خود تعيين كند.
و ليكن خليفه به نداى معاويه پاسخ مثبت نداد.در صورتى كه براى معاويه امكان داشت‏با اعزام سپاهى به نزديكى مدينه و آماده نگهداشتن آن براى دفاع از خليفه،به هنگام درخواست او،از ورود چنان مصيبتى به خليفه،جلوگيرى كند.اما معاويه-على رغم اين كه خليفه از او كمك خواست-كمك نكرد.و مى‏گويند كه او سپاهى فرستاد و به فرمانده سپاه دستور داد كه لشكر را در بيرون مدينه نگهدارد و حركت ندهد تا وقتى كه-عوض عثمان از معاويه-دستور برسد،البته او مصلحت‏خويش را در آن ديده بود كه عثمان را به دم تيز شمشير انقلاب بسپارد تا خود خون او را مطالبه كند و به مردم‏اعلان كند كه او به خونخواهى خليفه كه مظلوم كشته شده قيام كرده است.و به اين ترتيب توده‏هاى مردم برانگيخته شوند،وى آنها را از راه تفكر طبيعى خود بيرون برد.به اين وسيله تا حد جنون آنها را منحرف ساخت،براى اين كه هدف و خواسته خود را بپايان برساند و تنها خواست او همان بود.
هشدارهاى پيامبر (ص) خود دليل بر آن است
تنها فرصتهاى پيش آمده و آمادگى براى رسيدن به حكومت نبود،كه نزديك شدن معاويه به آرمانش را مورد تاييد قرار مى‏داد.البته تعدادى از اخبار نبوى كه به گوش معاويه رسيده بود، فكر او را استوار كرد،و ديك حرص و آزش را به جوش آورد و آرمان او را در مورد وصول به خلافت قوت و روح حيات بخشيد ابن اثير نقل كرده است،در آن هنگام كه عثمان از حج مراجعت مى‏كرد و معاويه همراه او بود،سوار بر استرى شهبا[سفيد و سياه]بود،ساربان اين آواز را مى‏خواند:
چهار پايان لاغر و آن موجودات لاغراندام كه مانند كمانهاى كج هستند،مى‏دانند كه امير بعد از او (يعنى پس از عثمان) على است،و اگر زبير باشد،جانشينى زبير هم مايه خوشنودى است.
كعب الاحبار به ساربانى كه آواز مى‏خواند گفت:دروغ گفتى،بلكه پس از عثمان،همان كسى كه بر استر شهبا سوار است[يعنى معاويه]خليفه خواهد بود.در نتيجه معاويه از آن روز به طمع خلافت افتاد (5) .
در حقيقت طمع معاويه از آن روز شروع نشد،زيرا معاويه مثل آن سخن را از كسى شنيده بوده است كه از كعب الاحبار راستگوتر بود،و من اعتقاد ندارم كه كعب الاحبار سلطنت معاويه را در كتابهاى يهود-چنان كه خود او وانمود مى‏كرد-يافته باشد،بلكه آن مطلب در رواياتى بيان شده است كه اصحاب از پيامبر (ص) نقل‏كرده‏اند و در ميان آنها كسانى وجود دارند كه پيامبر (ص) به راستگويى ايشان گواهى.داده است.ابو عثمان جاحظ در كتاب‏«السفيانيه‏»از جلام بن جندل غفارى نقل كرده است كه او شاهد مشاجره معاويه و ابوذر (پس از اين كه عثمان ابوذر را به شام تبعيد كرد) بوده است،مطلب زير از جمله آن بحث و مشاجره است:
«...معاويه به ابوذر گفت:اى دشمن خدا و دشمن رسول خدا هر روز نزد ما مى‏آيى و هر كارى كه مى‏خواهى انجام مى‏دهى.بدان و آگاه باش اگر بنا بود مردى از اصحاب محمد را بدون اجازه امير المؤمنين عثمان بكشم،تو را مى‏كشتم.
...پس ابوذر رو به معاويه كرد و گفت:من دشمن خدا و رسول خدا نيستم،بلكه تو و پدرت دشمنان خدا و رسول خداييد،اظهار اسلام كرديد ولى در باطن كافريد.براستى كه رسول خدا تو را نفرين كرده و دعا كرده است كه تو سير نشوى.من از رسول خدا شنيدم كه مى‏فرمود:هر گاه امر اين امت را فراخ چشم پرخورى كه مى‏خورد و سير نمى‏شود،عهده‏دار گردد امت‏بايد نسبت‏به او جانب احتياط و حذر در پيش گيرد.معاويه گفت:من آن شخص نيستم ابوذر در جواب او گفت:تو همان مردى.رسول خدا (ص) مرا از آن خبر داده و من از او شنيدم در حالى كه از كنار او مى‏گذشتم فرمود:بار خدايا او را از رحمت‏خود دور كن و جز با خاك از چيزى سيرش مساز...» (6)
و ابوذر در حضور عثمان نقل كرد كه رسول خدا (ص) فرمود:«هر گاه فرزندان ابى العاص (خاندان مروان از قبيله اموى) به سى مرد برسند،مال خدا را دست‏به دست‏خواهند گرداند و بندگان خدا را غلامان قرار خواهند داد و دين او را بدعت‏خواهند شمرد» (7) .
روزى عمر به مغيرة بن شعبه (كه فاقد يك چشم بود) گفت:«...هان به خدا سوگند كه بنى اميه اسلام را يك چشمى خواهند ديد چنان كه تو داراى يك چشم هستى،و بعد خط اسلام را كور خواهند كرد بحدى كه نداند به كجا مى‏رود و از كجامى‏آيد.»و عمر نقل كرده است،از رسول خدا (ص) شنيد كه مى‏فرمود:«البته كه بنى اميه بر منبر من بالا خواهند رفت.و براستى كه به من در خواب نماياندند كه ايشان روى منبرم همچون ميمون جست و خيز مى‏كنند.»و در باره ايشان نازل شده است:«و ما خوابى را كه به تو نمايانديم،جز آزمونى براى مردم و آن شجره ملعونه در قرآن،قرار نداديم‏» (8) .
فخر الدين رازى در تفسير آيه مباركه: «و ما جعلنا الرؤيا التى اريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن...» (9) نقل كرده است كه سعيد بن مسيب گفت:رسول خدا (ص) بنى اميه را ديد كه روى منبرش همانند ميمون جست و خيز مى‏كنند،و از آن ناراحت‏شد.و رازى مى‏گويد كه اين مطابق روايت عطا،قول ابن عباس است.و نيز از ابن عباس نقل كرده است كه او گفت:شجره ملعونه،بنى اميه‏اند،يعنى (فرزندان) حكم بن ابى العاص.ابن عباس گويد:و پيامبر خدا (ص) در خواب ديد كه فرزندان مروان بر منبر او يكى پس از ديگرى بالا مى‏روند پس داستان خوابش را براى ابو بكر و عمر-در حالى كه با آنها در خانه خود خلوت كرده بود-فرمود.و چون متفرق شدند،پيامبر خدا (ص) شنيد كه حكم خواب پيامبر را نقل مى‏كند پس اين مطلب بر پيامبر (ص) گران آمد و عمر متهم به فاش كردن آن راز شد و بعد معلوم شد كه حكم به حرفهاى آنها گوش مى‏داده است پس رسول خدا (ص) او را تبعيد كرد... (10)
و اين مطلب را آن چيزى كه،حاكم از امام حسين بن على (ع) نقل كرده است،تاييد مى‏كند، كه او به مردى از يارانش فرمود:خدا تو را رحمت كند،مرا سرزنش مكن.زيرا كه رسول خدا (ص) بنى اميه را در خواب ديد كه روى منبرش يكى پس از ديگرى سخن مى‏گويند و او از ديدن آن منظره ناراحت‏شد،پس آيه شريفه: «انا انزلناه فى ليلة القدر و ما ادراك ما ليلة القدر، ليلة القدر خير من الف شهر» نازل شد،بنى اميه ملك را صاحب خواهند شد و ما را او بس است زيرا كه نه چيزى بر او افزوده مى‏گردد و نه چيزى از او كاسته مى‏شود (11) .
و از مجموع اينها معناى گفته امام (ع) به عمويش عباس را در روز شورا مى‏فهميم كه فرمود: «البته پس از عثمان آنها به حكومت‏خواهند رسيد...و اگر او بميرد و يا كشته شود حكومت را بنى اميه دست‏به دست‏خواهند گردانيد...»پس ترديدى نيست كه امام (ع) در باره عثمان و ديگر بنى اميه و بويژه در باره معاويه از پيامبر (ص) شنيده بوده است پيش از آن كه عمر و ابوذر و ديگران شنيده باشند.
پس از جنگ بصره وقتى كه مروان بن حكم را نزد او آورده بودند تا با وى بيعت كند فرمود: «بيعت او به چه دردم مى‏خورد؟مگر او در مدينه با من بيعت نكرد؟اگر با دست‏با من بيعت كند باد برش مكر و فريبكارى مى‏كند[كنايه از اين كه در پنهانى بيعت را مى‏شكند]».و چون مروان به فرماندارى رسيد،امام (ع) فرمود:«آگاه باشيد كه او را حكومتى خواهد بود چون ليسيدن سگ بينى خود را[كنايه از كوتاه بودن مدت حكومت مروان است كه حدود چهار ماه و ده روز بوده است]و او پدر چهار رئيس است (12) ،و بزودى مردم از مروان و فرزندان او روزگارى خونين[يعنى قتل و غارت]ببينند» (13) .
معاويه در طول هيجده سال تا اين حد،خود را آماده مى‏كرد و از هر فرصتى كه برايش پيش مى‏آمد كمال استفاده را مى‏كرد.و در باره فرمانروايى خود از عمر شنيد آنچه بايد بشنود و آنچه را كه عمر براى او از قول پيامبر از اخبار مربوط به حكومت‏بنى اميه وفرمانروايى خود، نقل كرده بود.بنابراين از سادگى بود كه ابن عباس و ديگران گمان كنند كه ابقاى معاويه بطور موقت در پست‏خودش،فرصتى خواهد بود براى امام كه در آينده او را به آسانى و بدون جنگى خونين،از كار بر كنار كند.و على (ع) كسى نبود كه بخواهد معاويه را فريب دهد.و اگر قصد فريب او را هم داشت،نمى‏توانست،زيرا كه معاويه زرنگتر از آن بود كه نسبت‏به هدف خود فريب بخورد و اگر امام (ع) مطابق نظر ابن عباس و مغيره-با تمام آگاهى كه نسبت‏به كار معاويه داشت-رفتار مى‏كرد،در حقيقت‏خود را گول زده بود و به همين دليل بود كه مى‏بينيم اين دو مشاور-على رغم همه زيركى و هوشيارى كه داشتند-نتوانستند مقدار آگاهى و دانش و بينش عميق امام (ع) و زيركى و تصميم معاويه را چنان كه بايد،درك كنند.و مورخانى كه نظر ايشان را پسنديده‏اند،مرتكب همين اشتباه شده‏اند.
آرى براى امام (ع) اين امكان بود كه با معاويه بر سر ابقاى وى در پست استاندارى براى تمام عمر سازش كند و با او توافق كند كه پس از وى وليعهد و جانشين او باشد.و ليكن اگر امام (ع) آن كار را كرده بود عمل وى يك دستاورد شخصى بود كه به ضرر تمام اصولى كه به آنها اعتقاد داشت،تمام مى‏شد.در حقيقت او بطور كامل مى‏دانست كه معاويه از آن كسانى نيست كه نسبت‏به دين خدا و امت اسلامى امين شمرده شود.و امام (ع) خود فرمود:«براستى كه من بررسى و زير و رو كردم اين جريان را و راهى نيافتم جز اين كه مطابق آنچه بر محمد (ص) نازل شده است‏يا با او بجنگم و يا راه كفر در پيش گيرم.»
3
آيا حكومت‏بنى اميه امرى اجتناب ناپذير بوده است؟
گاهى گفته مى‏شود:اگر پيامبر (ص) به امت‏خود خبر داده بود كه بنى اميه به كومت‏خواهند رسيد پس چرا على (ع) با علم به اين كه معاويه در آينده پيروز خواهد شد با او مبارزه كرد؟و هر گاه نتيجه‏اى كه امام (ع) مى‏خواست از آن اجتناب كند همان بود كه مى‏دانست،رسيدن به آن مقدر است پس فايده ريختن آن خونها چه بود؟و ليكن حقيقت اين است كه پيامبر (ص) نه به على خبر داده بود و نه به ديگر اصحاب،كه حكومت‏بنى اميه امرى است قطعى و آسمانى و اراده انسان هيچ دخالتى در آن ندارد،بلكه عكس آن درست است. آنچه را كه پيامبر (ص) اراده فرموده بود اين بود كه به امتش خبر دهد كه سهل انگارى امت در پاسدارى از اسلام،امرى است كه بزودى منجر به تسلط بنى اميه بر ايشان خواهد شد.و اين هشدارى بود از جانب پيامبر (ص) به امت،تا براى جلو گيرى از آن احتياطهاى لازم را اتخاذ كند.در حقيقت پيامبر (ص) علاج پيشگيرى از اين خطر و همه خطرهاى گمراهى را براى امت‏بيان كرده است.و راه چاره‏اى كه پيامبر (ص) بيان داشته بود همان چنگ زدن به قرآن و عترت پيامبر (ص) بود.و به امت فرمود كه تمسك به قرآن و حديث تجسم ضمانت از گمراهى است‏براى امت.و اگر امت‏به آن عمل مى‏كرد،بنى اميه به حكومت نمى‏رسيدند و اين امت از هر نوع فتنه‏اى در امان مى‏ماند.
و ليكن جاى تاسف است كه امت،نه تنها به هشدار پيامبر (ص) گوش فرا نداد و راه چاره‏اى را كه آن حضرت معرفى كرده بود پيش نگرفت‏بلكه از بخش دوم راه چاره[تمسك به عترت پيامبر (ص) ]به طور كامل اعراض نمود.و در حقيقت اين امت راه مخالف پيش گرفت،راهى كه او را به سمت آنچه پيامبر (ص) از آن بر حذر مى‏داشت هدايت مى‏كرد.
امام (ع) تنها كسى است كه قصد داشت‏خطر بنى اميه را از اين امت دفع كند.اگر عمر در اين زمينه كارى،گر چه بسيار اندك،انجام مى‏داد خطر از امت رفع مى‏شد.اگر على (ع) براى برطرف كردن خطر معاويه به درگيرى در جنگى سخت،در برابر او نياز داشت،اما خليفه دوم به كارى بيش از تعيين نكردن معاويه به استاندارى و يا هنگام مشاهده رشد قدرت او،عزل كردن وى و يا جانشين قرار دادن على (ع) به جاى عثمان-كه كار شورا به جانشينى او و باز گذاشتن دست امويها در امور مسلمانان منجر شد-نياز نداشت.
و حتى پس از حدوث تمام اينها رهايى از معاويه و سركوبى و بركنارى او امكان‏داشت،در صورتى كه ام المؤمنين عايشه و به همراه وى دو صحابى بزرگ،طلحه و زبير،اقدام به برافروختن آتش شورش بر ضد على (ع) امام هدايت نكرده بودند.پس اگر اين سه رهبر به امام (ع) كمك مى‏كردند و مسلمانان را به جاى شوراندن بر ضد او،وادار به نصرت او مى‏كردند،معاويه با خوارى و ذلت‏سر به فرمان امام (ع) نهاده بود،و چهره تاريخ عوض مى‏شد، و حكومت امام استوار مى‏گشت،و مسلمانها از تمام جنگهاى داخلى كه در دو قرن اول هجرى در گرفت‏بركنار مى‏ماندند.و ليكن رهبران امت در مسيرى وارونه به حركت در آمدند و اين امت را به آن جا رساندند كه پيامبر (ص) از آن برحذر مى‏داشت.
ترديدى نيست كه جنگ بصره رسيدن به راه حل مسالمت آميز با معاويه را براى امام (ع) غير ممكن ساخته بود،و همان جنگ بصره بود كه نبرد با معاويه را قطعى كرد،مگر امام (ع) تمام اصول خود را زير پا مى‏گذاشت.پس جنگ بصره آشكارا بر معاويه ثابت كرد كه در مخالفت‏با امام تنها نيست،و كسانى از مردم خارج شام هستند كه با او همعقيده‏اند و مبارزه با على (ع) را جايز مى‏شمرند،و از خونريزيها در راه مبارزه با او باكى ندارند.و خود آن جنگ براى على (ع) دشمنانى به وجود آورد كه پيروزى امام (ع) بطور موقت آنها را به سكوت وا داشته بود.و حتى آمادگى داشتند در صورتى كه فرصتى برايشان پيش آيد به دشمنان امام (ع) بپيوندند.و بعدها كه چنين فرصتى براى آنها پيش آمد،خيلى زود از فرصت استفاده كردند.
و مى‏خواهم به مطالب قبل بيفزايم كه على رغم حتمى بودن نبرد بين امام (ع) و معاويه،اين امكان وجود داشته است كه همان جنگ نتايج درخشانى براى مصلحت امت داشته باشد،در صورتى كه مردم عراق به سخنان امام (ع) گوش فرا مى‏دادند و تا آخر راه از امام (ع) پيروى مى‏كردند.و اگر آن كار را كرده بودند،ناگزير نمى‏شدند،كه در مقابل سلطنت‏بنى اميه تسليم شوند و نسلهاى بعدى نيز از سيطره شر و مفاسد بر كنار مى‏ماندند.و به اين جهت است كه سلطنت‏بنى اميه-على رغم خبر دادن پيامبر (ص) از آن-يك امر قطعى آسمانى نبود بلكه نتيجه عمل نكردن به راه چاره پيشگيرى بود كه‏پيامبر (ص) به امت معرفى كرده بود و مهمل گذاشتن آن از اول تا آخر.
و اضافه مى‏كنم كه وظيفه امام (ع) بر او حكم مى‏كرد تا راهى را كه انتخاب كرده بود بپيمايد، گر چه سلطنت‏بنى اميه مقدرى حتمى بود.پس مقام امام،مقام ساير پيام آوران و صاحبان رسالتى است كه در راه خدا پيكار كردند و كشته شدند و به مقصود خود يعنى اعلاى كلمة الله، نائل نشدند.
و ما تصور نمى‏كنيم كه پيامبر بزرگ (ص) اگر مى‏دانست كه در جنگهاى خود در مقابل دشمنان پيروز نخواهد شد از جهاد و مبارزه خوددارى مى‏كرد،بلكه اعتقاد داريم كه او در نبرد حق تا پايان كار وارد مى‏شد.و اين همان مطلبى است كه براى عمويش ابو طالب موقعى كه در مكه بود،آشكارا گفت:«اى عمو،به خدا قسم اگر ايشان[مردم قريش]خورشيد را در دست راستم و ماه را در دست چپم قرار دهند تا اين كار را ترك كنم ترك نخواهم كرد تا اين كه خداوند مرا در آن راه پيروز گرداند و يا هلاك شوم.»
پس درگيرى امام در جنگ بر ضد خطر بنى اميه وظيفه مهمى بود كه پس از يافتن يارانى آماده فداكارى براى رسالت‏خود،بر عهده او قرار داشت.و اگر آن كار را نكرده بود،در اداى امانتى كه مقابل دين و امت و نسلهاى آينده بر عهده داشت كوتاهى كرده بود،و در ظلم و گمراهى و گناهان بنى اميه سهيم و شريك بود.
پى‏نوشتها:
1-نهج البلاغه ج 3 ص 73.
2-نهج البلاغه ج 3 ص 120.
3-كامل ابن اثير ج 3 ص 33.و آن را ابن ابى الحديد در شرح منهج ص 64 از طبرى نقل كرده است.
4-شرح نهج البلاغة ج 1 ص 62.
5-كامل ج 3 ص 76.
6-شرح نهج البلاغة ج 2 ص 376.
7-همان مرجع ص 377.
8-شرح نهج البلاغة ج 3 ص 115.اكثر مفسرين بر آنند كه مقصود از شجره ملعونه در آيه مباركه،خاندان بنى اميه است (م) .
9-سوره اسراء آيه 60.
10-تفسير قرآن امام رازى ج 5 ص 413-414.
11-مستدرك ج 3 ص 171.
12-چهار رئيس همان فرزندان مروان يعنى عبد الملك،عبد العزيز والى مصر،بشر والى عراق و محمد والى جزيره است،و بعضى گفته‏اند مقصود از چهار رئيس،پسران عبد الملك بن مروان،يزيد و سليمان،وليد و هشام است كه همه به خلافت رسيدند.م.
13-نهج البلاغه ج 1 ص 124.
******************
فصل سى‏ام
آيا برخورد امام (ع) با حكومت همانند يك حاكم بود؟
1
بعضى از محققان تاريخ اسلام معتقدند كه از جمله عوامل دست نيافتن امام (ع) به هدفهاى خود در مورد خلافت اين بود كه تلقى امام (ع) از حكومت،نه مانند يك حاكم،بلكه همانند يك واعظ بود.او بر مخالفان خود سخت نگرفت‏بلكه به ايشان اجازه داد تا با وى مخالفت كنند و با آنها به سهل انگارى رفتار كرد بحدى كه از مجازات او ايمن شدند و بر نافرمانى او جرات يافتند.
در مدينه عبد الله بن عمر،سعد بن ابى وقاص و برخى ديگر از اصحاب،از بيعت‏با وى خوددارى كردند،و او نيز بر خلاف خلفاى پيش از خود،آنها را مجبور به بيعت نكرد.خلفاى پيشين به هيچ صحابى اجازه ندادند تا از بيعت‏سرپيچى كند.زبير مجبور به بيعت‏با ابو بكر شد،و ابو بكر با وزير خود عمر بر خود على (ع) سخت گرفتند تا بيعت كند.
موقعى كه زبير و طلحه،مدينه را به سمت مكه-در حالى كه تظاهر به رفتن عمره مى‏كردند-ترك كردند،امام (ع) با آن كه مى‏دانست ايشان براى اعلان شورش بر ضد او مى‏روند،مانع از رفتن آنان نشد در صورتى كه مصلحت ايجاب مى‏كرد آن كار را بكند.بلكه صلاح بود آنها را به زندان اندازد تا كارها روبراه شود.و اگر آن كار را كرده بود،خود امام (ع) و تمام مسلمانان از بسيارى رنجها و قربانى شدن‏ها در امان مى‏ماندند.
و موقعى كه قرآنها بالا رفت،مصلحت‏بود كه نبرد را ادامه مى‏داد،هر چند كه گروهى از سپاهيانش مخالف ادامه جنگ بودند.و اگر كارى را كه اشتر پيشنهاد كرديعنى همان ادامه جنگ،انجام داده بود،شكستى كه انتظارش مى‏رفت‏بر معاويه وارد شده بود و خطر وى از ميان رفته بود و بعد از آن مى‏توانست مخالفان خود را نسبت‏به درستى موضع خود و جلب محبت آنها قانع كند و موقعى كه سپاه خود را به كوفه برگرداند لازم بود كه اشعث را پس از مشاهده آن همه دلايل خيانت و كمك او به دشمن،مجازات كند.و ليكن امام (ع) آن كار را نكرد،و بارها،پيش از جنگ خوارج و بعد از آن،در مورد تاخير بازگشت‏به جبهه نبرد،تحت فشار او قرار گرفت.بلكه مصلحت اين بود كه اشعث را از آغاز دور از جنگ نگهدارد،زيرا كه اشعث روزى كه با امام (ع) بيعت‏به عمل آمد،از جمله عمال عثمان در فارس بود،و هنگامى كه امام (ع) قصد حركت‏به سمت‏شام داشت اشعث را از استاندارى عزل كرد،و مى‏گويند كه او مقدارى از اموال مسلمانان را مطالبه كرد،و بعد از اين كه از او خواست تا خود را اصلاح كند او را به همراه خود به جنگ صفين برد.و اگر اشعث در مقام استاندارى خود باقى مانده بود،در اختيار آنهايى كه دعوت به قبول حكميت مى‏كردند چنين نيرويى كه اشعث از بزرگترين منابع آن نيرو بود وجود نمى‏داشت.
و ليكن از كوتاه فكرى است كه بگويند امام (ع) با حكومت همانند يك حاكم برخورد داشت‏بلكه چون واعظى برخورد مى‏كرد،و اين كه او به طور جدى پس از وصول به حكومت پاسدارى از قدرت خود نكرد.براستى كه از كم خردى است پس از اين كه امام با دشمنان خود در سه جنگ خرد كننده درگير شد،چنان مطلبى گفته شود،در يكى از آن سه جنگ در بصره به دشمنان خود شكست كوبنده‏اى وارد كرد،و در جنگ ديگر خوارج نهروان را تار و مار كرد،و در جنگ سوم،بزرگترين جنگى كه تاريخ اسلام تا آن روز شاهد بوده است،معاويه و سپاهيانش را زمينگير كرد.و كسى كه با دشمنانش با چنين شدتى رفتار كند،روانيست كه گفته شود او همانند يك واعظ با حكومت‏برخورد داشته است.
چرا امام (ع) اصحاب را وادار به بيعت نكرد؟
اما اين كه امام (ع) پسر عمر و سعد و تعداد ديگرى از اصحاب را مجبور به بيعت‏با خود نكرد، بلكه اجازه داد،تا آنها موضعى بيطرفانه اتخاذ كنند،همان مقتضاى عدالت‏بود.چه وقت‏براى يك حكومت انتخابى جايز است كه افراد را مجبور به انتخاب خود بكند؟و چگونه انتخاب آزاد خواهد بود در صورتى كه انتخاب كننده مجبور گردد؟اسلام مى‏گويد براى شخص مجبور و مكره بيعتى نيست،و بيعتى كه مولود زور و جبر باشد،بيعت‏به حساب نمى‏آيد و در حقيقت اين از جمله حقوق طبيعى افراد است كه اسلام و اصول دموكراسى آن را پذيرفته‏اند كه هر انسانى داراى آزادى سياسى است كه سمبل آن آزادى در انتخاب است و اين همان چيزى است كه مترقى ترين حكومتهاى جهان در عصر ما آن را به كار بسته‏اند.
وقتى ابو بكر و عمر،زبير و ديگران را مجبور بر بيعت كردند،على (ع) روش آنها را قبول نكرده و آن را مخالف با اصل عدالت مى‏ديده است.براى هر فرد و اقليتى اين حق وجود دارد كه با اكثريت مخالفت كنند و اكثريت‏حق ندارد كه بر اقليت‏سخت‏بگيرد مگر وقتى كه مقصود از مخالفت،بازداشتن اكثريت از انجام وظايف حكومت‏باشد،زيرا كه آن به منزله يك شورش به حساب مى‏آيد و براى حكومت قانونى جايز بلكه لازم است كه آن را سركوب كند.موضع سعد و پسر عمر و امثال آنها چنان نبود كه خطرى در مقابل امام نسبت‏به انجام حكومتش به شمار آيد.
چرا امام (ع) مانع رفتن طلحه و زبير به مكه نشد؟
اما جلوگيرى نكردن امام (ع) از رفتن طلحه و زبير به عمره با علم بر اين كه قصد فريب و يا شورش دارند نادرست نبود.و من اعتقاد ندارم كه به مصلحت امام (ع) مى‏بود كه به مسلمانها گفته شود،رهبر مسلمانان دو صحابى مشهور را از انجام عمل عمره باز داشته است و يا اين كه به آن جهت ايشان را زندانى كرده است.و معتقد نيستم كه‏ام المؤمنين آمادگى نداشت-در صورتى كه امام (ع) آن كار را مى‏كرد-به تمام جهان اسلام آن را اعلام كند.بلكه از آن مطلب بهانه‏اى ديگر،به بهانه مطالبه خون عثمان مى‏افزود.
علاوه بر اينها قيام بر ضد امام (ع) -هر چند كه طلحه و زبير هم در آن شركت نكرده بودند-تحرك خود را از دست نداده بود.زيرا ام المؤمنين آمادگى انجام آن نهضت را هم با بودن دو نفر صحابى و هم بدون ايشان داشته است.و در حقيقت او از لحظه‏اى كار خودش را شروع كرد كه از خبر بيعت‏با امام اطلاع يافت‏بدون اين كه از موضعگيرى آن دو صحابى نسبت‏به امام (ع) آگاهى پيدا كرده باشد و البته در نزد وى مال و افراد براى اقدام به آن عمل وجود داشته است.زيرا كه بنى اميه و پيروانشان در ركاب او و در انتظار اشاره‏اى از جانب او بودند.
چرا امام (ع) نبرد صفين را دنبال نكرد؟
اما در نسبت اشتباه دادن به امام (ع) در مورد ادامه ندادن به جنگ،بعد از بالا بردن قرآنها، من دليل موجهى نمى‏بينم.البته اگر اكثريت‏سپاه امام (ع) در موضع صحيح خود مانده بودند و سر به فرمان او بودند و يا او خود از كسانى بود كه با برافراشتن قرآنها فريب خورده بود، امكان توجيه اين ديدگاه وجود داشت و لكن امام (ع) همان كسى است كه به طرفداران توقف جنگ فرمود:روى حق خود،صداقت‏خود و نبرد با دشمن خود،ايستادگى كنيد.و به ايشان اعلان كرد كه بلند كردن قرآنها يك مكر و حيله است قصد معاويه و يارانش از آن كار دور نگهداشتن خود از شكست كوبنده‏اى است كه در انتظار ايشان است،اين كه او همه آنها را از سنين كودكى و بزرگسالى مى‏شناسد كه بدترين كودكان و فاسدترين مردانند.و ايشان اهل دين و اهل قرآن نيستند.
تمام اينها را به ايشان فرمود و ليكن آن قوم فريب خوردند و امر بر آنها مشتبه شد و نافرمانى كردند و تهديد كردند كه با او مانند عثمان رفتار خواهند كرد و يا او را دست‏بسته تحويل معاويه خواهند داد.و هرگاه چنان كارى را انجام مى‏دادند از جمعيتهاى اطراف حتى يك صدا هم در مخالفت ايشان بلند نمى‏شد.پس ناگزير به عقب كشانيدن اشتر و دور كردن او از صحنه جنگ شد.و اگر امام (ع) تصميم به ادامه جنگ مى‏گرفت،جنگ-به جاى اين كه ميان آنها و دشمنانشان باشد-ممكن بود،بين ياران خود امام (ع) درگير شود.و در حقيقت نزديك بود كه ميان اشتر و طرفداران توقف جنگ،برخورد شروع شود،زيرا كه وى به آنها دشنام داد و ايشان او را دشنام دادند و با تازيانه خود بر روى مركبش نواختند و او نيز با تازيانه بر چهره مركبهاى آنها نواخت،اما امام (ع) مشاجره آنها را متوقف ساخت.ترديدى نبود كه اگر آسياب جنگ ميان ياران امام به گردش در مى‏آمد،به يك فاجعه آنى منجر مى‏شد كه در آن هزاران تن از ايشان كشته مى‏شد و در ميان نسلها و بازماندگان ايشان بذر عداوت بحدى ريشه مى‏دواند كه فرصتى براى اتحاد و اجتماع ايشان در مورد نبرد با دشمن نمى‏ماند.گذشته از آن،همه نشانه‏ها بر اين امر دلالت دارند كه اگر امام (ع) بر ادامه جنگ پافشارى مى‏كرد و از بازگرداندن اشتر و دور كردن او از صحنه نبرد خوددارى مى‏كرد،افرادى كه آن روز اطراف امام (ع) بودند،در تهديد كردن او به قتل و يا تسليم به معاويه جدى بودند.و ممكن بود كه آن حادثه بدون اطلاع اشتر و همراهان او كه طرفدار ادامه جنگ بودند اتفاق بيفتد.و اگر امام (ع) در همان لحظه و يا در نبردى كه پس از آن ميان دو دسته از يارانش اتفاق مى‏افتاد كشته مى‏شد،فاجعه بزرگتر از حد تصور ما بود.
براى چه اشعث را مجازات نكرد؟
و من در برابر تخطئه امام (ع) به سبب همراه بردن اشعث‏به صفين و يا مجازات نكردن او هنگام ثبوت خيانتش به امام (ع) و همفكريش بر ضد او با دشمن دليل موجه منطقى به دست نياوردم.امام (ع) بشرى است[به عنوان يك بشر،جز به اذن خدا]كه از آينده اطلاعى نداشت پس او نمى‏توانست‏بداند كه اشعث-در صورتى كه ميان سپاه وى باشد-بر ضد او تبانى خواهد كرد.و تبعيد اشعث و دور نگهداشتنش از صحنه جنگ‏به هنگام بالا بردن قرآنها مانع از پيش آمدن آن آشوب نمى‏شد.زيرا خوارجى كه در آغاز كار از همه مردم بيشتر پافشارى بر توقف نبرد و پذيرش حكميت داشتند،از پيروان اشعث نبودند.و هزاران تن با آنها همعقيده بودند در حالى كه اعتقاد داشتند،عدم پذيرش دعوت به حكميت گناهى است‏بزرگ.و اشعث تنها منافقى نبود كه در ميان سپاه امام (ع) وجود داشت.
اما مجازات نكردن امام (ع) اشعث را-پس از اين كه خيانت و تبانى او با دشمن ثابت‏شد-به دو علت‏برمى‏گردد:
(1) اشعث،منافقى زيرك بود كه توانسته بود،نفاق خود را پنهان نگهدارد و چيزى كه دليل بر تبانيش با دشمن باشد بروز نداده بود،در زمان پيامبر (ص) تعدادى از منافقين بودند كه اظهار اسلام مى‏كردند و نماز مى‏گزاردند و روزه مى‏گرفتند و از پيامبر (ص) (در دو سوره احزاب و براءت) بزرگترين نشانه‏هاى منافقان را شنيده بودند،و پيامبر (ص) تعدادى از آنها را مى‏شناخت ولى همه آنها را نمى‏شناخت[!].و نسبت‏به آنها كه مى‏شناخت مجازاتى قائل نشد زيرا كه دليل روشنى براى مجازات آنها نداشت و يا اين كه اميدوار بود اصلاح شوند و مسلمان واقعى گردند.و يا براى اين كه اگر آنها را مجازات مى‏كرد ميان پيروانش اختلاف مى‏افتاد،پس براى حفظ وحدت ميان اصحاب از مجازات آنها صرف نظر كرد.اشعث تنها منافق ميان سپاه امام (ع) نبود و شايد صدها و هزارها از منافقان بودند كه تظاهر به دوستى امام (ع) مى‏كردند ولى در باطن با او دشمن بودند.در مورد زياد بن ابيه،شبث‏بن ربعى و صدها نفر از كسانى كه به همراه امام مى‏جنگيدند و بعدها در كشتن فرزندش امام حسين (ع) شركت كردند دلايل عينى بر اين مطلب موجود است.
(2) از قدرت امام (ع) پس از جنگ صفين تا حد زيادى كاسته شد،در حقيقت‏سركشى اكثريت-پس از بالا بردن قرآنها-از فرمان او يك شورش نظامى بود كه تنها از قدرت و نفوذ، اسمى براى او گذارد.و اگر امام (ع) مى‏خواست كه اشعث را-به دليل مخالفتش با ادامه جنگ، پس از بالا بردن قرآنها-مجازات كند،جمعيت زيادى ازمردم كوفه كه به همان دليل اشعث و يا به دليل ديگرى،موضعى مانند موضع او داشتند،با وى به مخالفت‏بر مى‏خاستند و امام (ع) به اين ترتيب قبيله كنده و هزاران نفر را كه اشعث رئيس آنها بود خشمگين كرده بود.حتى مجازات اشعث (كه از اهل يمن بود) موجب خشم تمام مردم يمن مى‏شد،بويژه كه بيشتر اهل كوفه نيز يمنى بودند.و امام نيازى به افزايش دشمنان و گرفتاريهاى بيشتر نداشت.
2
چرا امام (ع) پايبند قراردادى شد كه از روى جبر پذيرفته بود؟
و در اين جا دو پرسش ديگر وجود دارد كه بايد به آنها پاسخ داد:
(1) مجموع دلايل ثابت مى‏كند كه امام (ع) نه اقدام به متوقف ساختن جنگ كرد،و نه از روى اختيار قرارداد حكميت را امضا كرد بلكه بر همه آنها مجبور گرديد.و در دين اسلام روشن است كه عمل بدون اختيار لغو و بى‏اثر است.طلاق غير اختيارى طلاق به حساب نمى‏آيد و بيعت اجبارى بيعت محسوب نمى‏شود.دستور دين در مورد ساير قراردادها نيز همين طور است و پيمان حكميت از جمله همان قراردادهاست.و معناى آن مطلب اين است كه قرارداد حكميت‏براى امام (ع) لازم الاجرا نبود و او حق داشت كه ناديده بگيرد،بلكه اگر از شكست آن قرارداد فايده‏اى عايد حق مى‏شد،شكستن آن بر امام واجب بود.و هرگاه خوارج از عمل خود پشيمان شده بودند و معتقد به بازگشت‏به جبهه جنگ بودند پس لازم بود كه امام (ع) نيز به ميدان نبرد برگردد و منتظر حكم داوران نباشد.
براى پاسخ به اين سؤال،مى‏گوييم،درست است كه قراردادى را كه شخص مجبور منعقد كند بى‏اثر است اما اين در صورتى است كه به عنوان يك شخص منعقد سازد.ولى هرگاه آن شخص مجبور در موضع يك رئيس دولت‏باشد،اگر قراردادى را به نمايندگى از سوى مردم امضا كند، اين قرارداد بى‏اثر نيست،مگر مردمى كه نمايندگى داده‏اند،مجبور به پذيرفتن آن قرارداد شده باشند،اما اگر خود ايشان طرفدار موافقت‏با قرارداد باشند،پس آن قرارداد بعد از انعقادش لازم الاجراست و بر هم زدنش روا نيست،هر چند كه پس از انجام قرارداد گروهى از تعيين كنندگان نماينده از آن قرارداد برگردند.بديهى است كه اكثريت افراد در اردوى امام (ع) از آن جمله خوارج مجبور بر متوقف ساختن جنگ و پذيرفتن حكميت نبودند بلكه خودشان بر هر دوى آنها دعوت مى‏كردند.و برگشتن خوارج پس از انعقاد قرارداد امام را از مسؤوليت پايبندى آزاد نمى‏كرد.بعلاوه ايراد خوارج بر محتواى قرارداد موجب آن نمى‏شود كه شكستن پيمان به مصلحت امام باشد.اكثريت افرادى كه دعوت به عقد قرارداد كرده بودند در موضع خود پايدار ماندند با اين اعتقاد كه پايبندى به قرارداد واجب است و بايد منتظر نتيجه حكميت‏بمانند.و اگر امام (ع) مى‏خواست پيمان شكنى كند-در حالى كه ساحت امام مبراست-از ميان طرفداران قرارداد،مخالفانى تندروتر از خوارج پيدا مى‏كرد و موقعيت امام (ع) سخت‏تر از مرحله پيش از امضاء قرارداد مى‏شد.و بازگشت امام (ع) از پيمانى كه بسته بود جز افزايش نگرانى و نابسامانى براى مسلمانان در سراسر نواحى عالم اسلام آن روز،و دادن مستمسكى غير قابل دفاع بر ضد امام (ع) به دست معاويه،چيزى در برنداشت.بلكه اگر امام (ع) آن كار را كرده بود،تاريخى كه امروز به طور قاطع به سود امام (ع) و بر ضرر معاويه قضاوت مى‏كند،حق داشت دچار ترديد شود و يا اين كه در قضاوت خود گمراه شود.
چرا امام (ع) مدت حكميت را طولانى تعيين كرد؟
(2) اما پرسش ديگرى كه پاسخ آن بر عهده ماست اين است:
ما قبول داريم كه امام (ع) ناگزير به قبول پيشنهاد توقف نبرد و حكميت و پذيرش ابو موسى و ابن عاص به عنوان داوران بود.و ليكن چه عاملى باعث‏شد كه امام مدت حكميت را چند ماه قرار دهد؟البته ممكن بود كه داوران توافق كنند و حكم خود را در طول يك هفته و يا يك ماه صادر كنند.و امكان داشت كه امام (ع) تا وقتى كه داوران حكم خود را صادر كنند با سپاه خود در صفين بماند،و اگر امام (ع) آن كار را كرده بود،جلو بالا گرفتن اختلاف و وسعت فاصله ميان امام (ع) و خوارجى كه از متوقف‏ساختن جنگ پشيمان بودند،گرفته شده بود.زيرا اگر مدت توقف جنگ كوتاه بود،امام (ع) مى‏توانست‏برگردد و خوارج نيز به همراه او به جبهه جنگ-همزمان با صدور حكم داوران-بازگردند.در حالى كه امام (ع) به تقريب يقين داشت كه حكم داوران هرگز به نفع او نيست زيرا هر يك از آن دو تن،دشمن سرسخت او بودند.
البته خوارج راجع به علت طول مدت قرارداد از امام (ع) پرسيدند،در جواب فرمود:تا نادان بداند و دانا استوار گردد و شايد خداوند كار اين امت را اصلاح كند (و نيازى به بازگشت‏به نبرد نباشد) .
آرى ممكن بود كه جريان كار امت‏به صلح بينجامد و بازگشت‏به جنگ لازم نيايد به شرط آن كه از داوران اميد مى‏رفت آنچه را كه قرآن لازم دانسته بود اجرا كنند بر آنچه باطل شمرده است‏خط بطلان بكشند.و در صورتى كه معاويه نيز از جمله آن كسانى بود كه تسليم حكم قرآن بودند،و ليكن همين معاويه با امام مبارزه مى‏كند در حالى كه مى‏داند مبارزه با امام (ع) مبارزه با قرآن و با كسى است كه قرآن بر او نازل شده است.و يكى از دو داور در دشمنى با امام (ع) مانند او و شريك در عمل او بود.و ديگرى نيز از دورترين مردم نسبت‏به امام (ع) بود. و از هيچ يك آنها اميد گفتن حق نمى‏رفت.
اما اين كه طول مدت آتش بس كمك بر استوارى عالم و شناخت جاهل مى‏كند درست در آمد،آن گاه كه به مردم فرصت درازى براى فكر كردن داده شد بدون اين كه تحت فشار رويدادها و تاثير عاطفى باشند.اما از طرفى طول مدت آتش بس موجب طولانى شدن مشاجره بين مردم و بالا گرفتن اختلاف ميان دو گروه مخالف از سپاهيان امام (ع) مى‏شد و دشمن مدت زيادى آسوده مى‏ماند امكان بسيج مجدد نيرو براى نبردى تازه پيدا مى‏كرد. پاسخ سؤال همان است كه از خود سؤال بر مى‏آيد كه گويا مبتنى بر اين فرض است كه امام (ع) موقع امضاى پيمان آتش بس مى‏دانسته است كه خوارج خيلى زود نسبت‏به متوقف ساختن نبرد پشيمان مى‏شوند و موضع خود را تغيير مى‏دهند و اندكى پس از نوشتن قرارداد حكميت دعوت به بازگشت‏بر جنگ با معاويه مى‏كنند.و اگر چنين بود امام (ع) نيازى به قبول حكميت پيدا نمى‏كرد و حكميتى اتفاق نمى‏افتاد.اما جريان اين چنين نبوده است. خوارج از همه بيشتر به توقف جنگ و قبول حكميت اصرار داشتند و تا بعد از انعقاد پيمان بر اصرار خود باقى بودند،آنها و ديگر معترضان نادان همان نيرويى بودند كه امام (ع) را مجبور به متوقف ساختن جنگ كردند.و تا وقتى كه قرارداد از دو طرف انجام گرفت و به صورت پيمانى استوار و محكم در آمد،تغيير موضع ندادند.
انتظار مى‏رفت كه اين افراد موضع خود را با آن سرعت‏شگرف عوض كنند،و در خلال سه روز از چپ افراطى به راست افراطى تغيير موضع دهند،در دو روز اول معتقد باشند كه ادامه جنگ و نپذيرفتن حكميت كفر است و بعد در روز سوم تغيير عقيده دهند و معتقد شوند كه ترك جنگ و پذيرش حكميت كفر است.
البته امام (ع) نسبت‏به موضع اول ايشان كه معلوم شد موضع تمام سپاهيان اوست،جواب مثبت داد و قرارداد را امضا كرد.و حق همين بود كه امام به اين افراد و ديگران مهلت مى‏داد چند ماه بگذرد تا جريان براى آنها-پس از فريب خوردن و مشتبه شدن امر-بطور كامل روشن شود.و اقتضاى منطق اين بود كه ضمن ماهها آتش بس،راه هدايت‏براى خوارج و ديگران روشن گردد،بويژه پس از اين كه داوران حكم ظالمانه متناقض خود را صادر كردند.و ليكن خوارج از اول تا آخر غير منطقى بودند.و براى عقل هيچ بشرى امكان نداشت كه از دگرگونى نامتعادل و عجيب آنها سر دربياورد و در مورد امام (ع) جاى ملامتى نيست كه راز آينده آنها را كشف نكرده و پيشاپيش دگرگونى سريع تفكر وحشتناك آنها را نخوانده است.
بر فرض كه امام مدت آتش بس را يك ماه در نظر مى‏گرفت و خود با سپاهش تا وقتى كه داوران حكم خود را صادر كنند در صفين باقى مى‏ماند،و بعد سپاه خود را دعوت به تجديد نبرد مى‏كرد.آيا آن كار خوارج را راضى مى‏كرد و آنها را به وحدت باز مى‏گردانيد؟
البته عواملى وجود دارد كه ما را وادار مى‏كند تا چنين توقعى نداشته باشيم بلكه‏انتظار داشته باشيم كه آنها از بازگشت‏به نبرد به همراه او خوددارى كنند و اگر در صفين مى‏ماندند، موضع‏شان شبيه موضعى باشد كه به هنگام دعوت امام (ع) از ايشان براى بازگشت‏به جبهه در عراق پس از صدور حكم به وسيله داوران بوده است.زيرا جواب رد ايشان به امام (ع) اين بود كه از نبرد به همراه او خوددارى مى‏كنند به اين دليل كه او بازگشت‏به نبرد را به خاطر انتقام شخصى مى‏خواهد.زيرا كه حكم داوران بر خلاف مصلحت او بوده است.
مقتضاى عقل اين است كه اگر مدت آتش بس كم بود و در صفين مى‏ماندند و قصد داشتند كه پس از حكم داوران جنگ را دوباره شروع كنند،خوارج به عراق رفته و بخواهند راه كمك رسانى به سپاه امام (ع) را ببندند و ميان مردم كوفه و ديگر شهرها ايجاد ترس و رعب كنند و با شمشيرشان مزاحم مردم شوند و هر كس را كه مخالف عقيده خود ببينند،به قتل رسانند. و اين همان كارى بود كه پس از مراجعت امام (ع) و بازگشت ايشان از صفين انجام دادند.و ترديدى نيست كه خطر آنان براى ساكنان مردم عراق در غياب امام بيشتر بود تا حضورش.
توضيح مطلب اين است كه خطر طولانى كردن مدت آتش بس و بازگشت‏به عراق كمتر از خطر كوتاه بودن آن و باقى ماندن در صفين و شروع مجدد نبرد بود،در حالى كه در عراق نيرويى كه از ساكنان بى‏گناه آن حمايت كند و راههاى كمك رسانى به جبهه در برابر يورشهاى خوارج وجود نداشت.
طبيعى بود كه امام (ع) از طرفداران آتش بس و حكميت،در حالى كه اكثريت‏سپاه او را تشكيل مى‏دادند،انتظار داشته باشد كه در موضع خود پايدار بمانند و منتظر حكم داوران باشند.و پرده فريب،-هنگامى كه داوران گمراه شدند،و آنچه كه قرآن باطل شمرده بود،زنده كردند و آنچه را احيا كرده است ناديده گرفتند-از جلو چشمانشان برداشته شود،و آن انگيزه جديدى براى آنها باشد تا جنگ را دوباره با اراده‏اى قوى‏تر و بينشى نافذتر و كمكى بيشتر، شروع كنند.و اگر آن كار را كرده بودند،برايشان دشوار نبود چرا كه ايشان با رهبرى شجاعترين رهبر،به نابودى معاويه‏برمى‏خاستند،و سرزمين شام را از حكومت او آزاد مى‏ساختند و براى خودشان و هم براى اين امت و نسلهاى آينده،راه هدايتى تضمين مى‏كردند كه در آن راه عدالت گسترش يابد،و كلمه حق اوج گيرد.
البته تمام اينها امكان داشت و ليكن تغيير موضع خوارج و نتايج آن از جنگ و كشتار،تمام آن آرمانها را نقش بر آب كرد،و متوقف ساختن جنگ به شكست‏حق و به فاجعه‏اى با پيامدهاى طولانى انجاميد.
******************
فصل سى و يكم
چرا حكومت امام (ع) ادامه نيافت؟
كسانى كه از سياست امام (ع) انتقاد مى‏كنند و آن را يك سياست ايده آليستى غير عملى مى‏دانند و در عين حال از زيركى و هوشيارى معاويه اظهار تعجب مى‏كنند و معتقدند كه او دولتمردى طراز اول بوده است.در واقع به اين دليل،به طرف اين سنخ داورى كشيده شده‏اند، كه به جاى توجه به شرايطى كه منجر به اين نتايج‏شده است،به خود نتايج مى‏نگرند.و براى اين كه قضاوت ما در مقايسه بين اين دو شخص[على (ع) و معاويه]از نوع قضاوت موضوعى باشد،بهترين راه وصول به چنان هدفى اين است كه فرض كنيم آن دو نفر موقعيت مكانى و زمانى خود را و همچنين منصب و تمام ويژگيهاى خود را به جز دانايى و هوشيارى و شجاعت، با هم عوض كنند،و در نتيجه فرض مى‏كنيم كه على (ع) :
1-از قبيله قريش ولى از غير دودمان بنى هاشم بوده،و به قريش صدمه‏اى نرسانده است.
2-از آغاز خلافت عمر استاندار سرزمين شام بوده است.
3-حدود بيست‏سال در پست استانداريش مستقر بوده است،قدرت و سياستش در عمق آن سامان ريشه دوانيده بود.
4-تمام مردم شام،در فرمانبردارى و يگانگى و اطاعت‏خود،همان مردم شام آن روزند.
5-او پر طمع بود و خواسته او نه اصول و مبادى عقيدتى بلكه منافع مادى بود ورسيدن به آنها را با هر وسيله‏اى روا مى‏دانست،از جمله خريدن وجدانها با اموال مسلمانان،قتل ناگهانى، فريبكارى،دروغ و كشتن صالحان و نيكان.
6-قريش كه نمونه حكومت اشرافى و داراى نفوذ در جهان اسلام بودند،هواخواه او بودند و از او حمايت مى‏كردند.
و بايد فرض كنيم كه معاويه:
1-از دودمان هاشم بوده و به قريش صدمه‏هايى رسانده است.
2-پس از قتل عثمان با او بيعت صورت گرفته،در حالى كه وحدت جهان اسلام از هم پاشيده شده است.
3-قريش از او ناراضى‏اند و دشمنى او را در دل دارند چون به آنها صدمه زده است.
4-عايشه،طلحه و زبير او را متهم به خون عثمان كرده و گروهى از مردم عراق را بر او شورانده‏اند و او را درگير نبردى خونبار كرده‏اند كه دهها هزار تن در آن جان خود را از دست داده‏اند.
5-مدت كوتاهى پس از آن جنگ خونين در كوفه مانده است.
6-مردم عراق،همان مردم عراق آن روزند در مخالفت،تفرقه،عقايد،كناره گيرى و نافرمانى شان.
7-معاويه مردى است كه سرلوحه هدفش پيش از اين كه دنيا باشد آخرت است پس اصول اعتقادى خود را براى منافع ماديش فدا نمى‏كند و به خود اجازه نمى‏دهد هيچ چيزى را-تا وقتى كه موافق با شريعت نباشد-وسيله قرار دهد.
و بعد فرض مى‏كنيم اين دو مرد در جنگى مانند جنگ صفين روبرو شده‏اند و هر يك از آنها، زيركى،دانايى و شجاعت‏خود را دارد.على (ع) با شجاعت‏بى‏نظيرش و معاويه با ناتوانى و ترسوييش.
نتيجه چه مى‏شد؟
پاسخ مشكل نيست.على پيروز است و معاويه شكست‏خورده،چه از نظر سياسى و چه از جنبه غير سياسى،حتى اگر ما شرط پنجم را هم از معاويه كم كنيم و فرض كنيم كه هر دو شخص در آزمندى و عدم پايبندى به اصول برابرند،باز هم معاويه كسى است كه در بعد سياسى و نظامى شكست‏خورده است،زيرا كه ريشه‏هاى قدرتش نظر به كوتاهى مدت حكومتش،عميق نيست و از طرف ديگر مردم عراق مايل به وحدت و يگانگى نيستند،و در طبع خود مايل به اختلاف،تفرقه و سركشى مى‏باشند.
هنگامى آن مطلب واضح مى‏شود كه به خاطر بياوريم معاويه در جنگ صفين در حالى كه رهبرى مردم شام را بر عهده داشت در آستانه شكستى مهلك قرار گرفته بود،حال اگر رهبرى مردم ناسازگار عراق را بر ضد مردم تسليم و مطيع شام بر عهده داشت،چه وضعى پيدا مى‏كرد؟و در واقع ما معاويه را،بعد از قتل ناگهانى امام (ع) مى‏بينيم،با اين كه سرزمين عراق را در اختيار گرفته است اما جز با نيروى ارتش شام نمى‏تواند آن را آرام كند.حال اگر چنان پايگاه مردمى جاافتاده‏اى در شام و سپاهى فرمانبر در اختيار نداشت،على رغم تمام آزمندى و عدم پايبنديش به اصول عقيدتى،نمى‏توانست در حكومت عراق دوام يابد.پس حتى او اگر فردى معتقد و پرهيزگار در دين بود،اما چنان پايگاه مردمى استوار با آن سپاه سر به فرمان را در اختيار نداشت،سرانجام كار او را چگونه تصور مى‏كرديم؟
البته رويدادهاى تاريخى دوران بنى اميه ثابت كرده است كه حاكم عراق در آن زمان هر چند شخصى دنيا طلب و فارغ از هر نوع اصول عقيدتى بود،جز با پشتوانه نيرويى غير عراقى كه به هنگام شدت كارها به او پناه ببرد،نمى‏توانست در حكومت عراق دوام بگيرد.حجاج بن يوسف ثقفى-على رغم همه ستمگرى،سركشى و زياده روى در خونريزيش-جز به وسيله سپاه شام نتوانست‏حكومت‏خود را حفظ كند،و اگر كمكهاى نظامى شام نبود،زير ضربات شبيب (از خوارج) و سپاهيانش لگد كوب شده بود.و از اين جا به يك نتيجه منطقى مى‏رسيم كه انتقادگران بر سياست امام (ع) و شيفتگان زيركى،هوشيارى و فرومايگى معاويه،آن را فراموش كرده‏اند و آن،اين است كه:براى اين كه يك حاكم بتواند قدرت خود را حفظ كند لازم است از دو چيز بطور كامل برخوردار باشد:پايگاه مردمى استوار و نيروى نظامى لازم كه مطيع دستورهاى او باشد،و گرنه حكومت او در معرض تندباد حوادث خواهد بود.
با درك مطالب بالا مى‏توانيم روى عوامل شكست‏حكومت امام (ع) و پايان گرفتن آن نگشت‏بگذاريم.مخالفان،هر دو عامل يعنى پايگاه مردمى ثابت و نيروى نظامى لازم و مطيع اوامر شخص رئيس دولت را كه حكومت در جهت استقرار و پيروزى خود،نيازمند به آنهاست، از امام (ع) مانع شده بودند.و رويدادهاى پى‏درپى كه تمام مدت،پس از وفات پيامبر (ص) تا زمان سپرده شدن حكومت‏به امام (ع) را در بر مى‏گرفت،دست‏يافتن امام (ع) را به اين دو شرط نوعى از محال قرارداده بود.
-2-
البته منطقى بود كه على بن ابى طالب پس از پيامبر (ص) نزديكترين فرد به دلهاى پيروان پيامبر (ص) باشد،زيرا كه او پسر عموى پيامبر (ص) و داماد و برادر و منتخب او،و بزرگترين مجاهد در راه رسالت او و داناترين اصحاب و پايبندترين همه به تعليمات او بود.و اگر مسلمانان بحق پيروان پيامبر (ص) و علاقه‏مندان به او بودند،منطقى بود كه علاقه‏مندان به على بن ابى طالب نيز باشند و پيش از اطاعت ديگران از او اطاعت كنند.و طبيعى است كه در آن صورت دو شرط لازم بسادگى برايش فراهم مى‏شد.و ليكن جريانهاى تاريخ در مسير طبيعى خود پيش نرفت،و ميان آنها رابطه منطقى برقرار نشد،بلكه با دافعه‏اى از عواطف و تعصب،مسيرى مخالف كه مورد انتظار نبود پيش گرفت.
حسادت قريش
البته قريش از آغاز كار و در موقعى كه محمد (ص) در مكه بود-على رغم شناختى كه از او داشتند و آگاهى از امانت و صداقت او-از پذيرفتن دعوت او و اقرار به نبوتش خوددارى كردند. دليل عمده موضع منفى آنها نسبت‏به وى،حسادت ايشان به دودمان هاشم،خاندان پيامبر (ص) بود و فكر مى‏كردند كه اقرار به نبوت محمد (ص) اقرار به‏آقايى بى قيد و شرط خاندان هاشم و بزرگداشت آنها بر تمام خانواده‏هاى قريش و ساير قبايل عرب بلكه همه مردم جهان است.قريش از اقرار به نبوت او خوددارى كرد،او و خاندانش را در محاصره قرارداد و تمام وسايل فشار و تهديدى كه در اختيار داشت‏به كار برد،و بعد براى نابودى او توطئه كرد و وى را وادار به ترك سر و سامان فاميلى خود كرد.و موقعى كه به سرزمين هجرت خود منتقل شد، روشهاى فشار و ترس جاى خود را به روش مقابله نظامى داد،پيامبر (ص) و خاندان و يارانش از مقدسات و آزاديهاى خود در برابر نيروهاى فراوان شرك به دفاع پرداختند.قبايل بت پرست قريش در تمام آن مبارزات،دشمن اصلى بودند،كه حالت‏حسد ايشان را بطور مداوم وادار به نابود ساختن پيامبر (ص) و پيروانش مى‏ساخت.
و على بن ابى طالب (ع) در تمام اين جنگها بازوى راست پيامبر (ص) و رهبر مجاهدان و آزموده‏ترين آنها در مصاف با دشمن بود.بسيارى در بين قبايل قريش،به دست على از پاى در آمده بودند كه سرهايشان زير ضربات شمشير وى خرد شده بود.
قريش از اين نظر او را مسؤول خونهاى فرزندان،برادران و بزرگانى مى‏دانست كه تعدادشان نزديك به نيمى از افرادى مى‏رسيد كه در آن جنگها از دست داده بودند.و بدين وسيله بر حسد روزافزون آنها،كينه‏هاى انتقامجويى شديد،در برابر هاشميان بطور عام و بر ضد على (ع) بطور خاص افزوده شد.
قريش نفوذ و كينه خود را حفظ مى‏كند
مكه در سال هشتم هجرى فتح شد،و قريش پس از اين كه همه آرزوهاى پيروزى بر پيامبر (ص) و يا مقاومت در مقابل او را از دست دادند اسلام آوردند.و به اين ترتيب مبارزه خونين قريش در مقابل پيامبر (ص) و رسالت او پايان گرفت.و ليكن كينه قريش نسبت‏به على (ع) ،و نفوذ قريش در جامعه عرب پايان نگرفت.پيامبر (ص) سعى مى‏كرد كه براى آينده امت پشتوانه‏اى تعيين كند تا امت‏به وسيله آن از وحدت برخوردار شود.و در آينده با تعيين رهبرى حكيم و دانا كه بر روش خود پيامبر حركت كند،از گمراهى‏در امان بماند.و معتقد بود كه على (ع) و ديگران از افراد خاندان پاكش همان كسانى هستند كه در آنها لياقتهاى اين رهبرى جمع است،پس به مسلمانان اعلان كرد كه على (ع) نسبت‏به او به منزله هارون سبت‏به موسى است و او سرپرست هر مرد و زن با ايمان است،و او در ميان مردم چيزى را ترك مى‏كند كه اگر به آن چنگ بزنند،هرگز پس از او گمراه نگردند:كتاب خدا و خاندان يعنى اهل بيتش.و خداوند به او خبر داده است كه قرآن و خاندان وى تا روز قيامت هرگز از يكديگر جدا نشوند،و به ايشان فرمود:دقت كنيد،چگونه در باره آنها پس از من رفتار خواهيد كرد.او به اين وسيله نمى‏خواست تنها رهبرى على (ع) و ديگر خاندانش را اعلان كند بلكه قصد داشت دلهاى قريش و ديگر قبايل را نيز از كينه‏هاى انتقامجويى پر حرارت شست و شو دهد.
سپاه اسامه
ليكن مردم تازه مسلمان بودند.و پيامبر (ص) پس از فتح مكه عمر زيادى نكرد تا بتواند افراد قريش را به طور كامل تسليم كند و دلهايشان را از كينه‏هاى زمان جاهليت پاك سازد و احساس برادرى اسلامى را جايگزين كينه توزيهاى جاهلى كند.احساس كرد كه اجلش نزديك شده است از بيم آن كه بعد از او تعصب قبيله‏اى بين على (ع) و تسليم رهبرى امت‏به او فاصله ايجاد كند،اسامه را فرمانده سپاهى بزرگ كرد تا راهى سرزمين فلسطين شود.سپاهى كه در ميان آن بزرگان از مهاجران و انصار بودند،در آن جا خطرى آنچنانى كه پيامبر (ص) را وادار به فرستادن آن سپاه كند،نبود.بلكه هدف پيامبر (ص) آن بود،افرادى را كه چشم طمع به خلافت داشتند از مدينه دور نگهدارد،تا على (ع) به آسانى زمام رهبرى را در اختيار بگيرد.
اما بزرگان مهاجران،بويژه،پس از اين كه دانستند پيامبر (ص) تبدار و مريض است نخواستند مدينه را ترك كنند.و پيامبر (ص) كه چندين بار سعى كرد آنها را وادار به رفتن كند،چند مرتبه جمله‏«گسيل داريد سپاه اسامه را»تكرار كرد و ليكن اصحاب حركت نكردند و به حالت انتظار ماندند.
وصيتى كه نوشته نشد
پيامبر (ص) سهل انگارى ايشان را مشاهده كرد،پس تصميم گرفت كه كار را يكسره كند و جلو بهانه جويى را بگيرد به اين ترتيب كه در حال بيماريش نوشتارى بنويسد تا امت پس از او از گمراهى در امان بمانند.و اصحابى كه در خانه حاضر بودند دريافتند كه او مى‏خواهد آنچه را كه در باره على (ع) به زبان گفته است در نوشته‏اى بنويسد،پس افراد صاحب نفوذ ايشان مانع شدند آنها نسبت‏به هوش و حواس پيامبر (ص) القاء شبهه كردند و مانع دادن قلم و كاغذ به او شدند و گفتند:كتاب خدا ما را بس است.
دست‏به دست‏شدن خلافت
به نظر مى‏رسد كه مهاجران اهل مكه تحت تاثير احساسات قريش قرار گرفتند و پيش از وفات پيامبر (ص) اعتقاد يافتند كه ادامه حكومت پس از وفات وى در ميان خاندان آن حضرت،رسيدن هر فرد قرشى غير هاشمى را به خلافت غير ممكن مى‏سازد.زيرا اگر جامعه عرب نسبت‏به حكومت‏خاندان پيامبر (ص) هماهنگ شوند،در حالى كه شرافت‏خويشاوندى پيامبر (ص) هاله‏اى از قداست را نيز بر آن افزوده باشد و شايستگى آنها با اين قداست كه از جايگاه والا و با فضيلت آنها نشات مى‏گرفت،مورد تاكيد قرار گيرد،جايگزينى هر صحابى به جاى ايشان در دلهاى مسلمانان غير ممكن مى‏گردد.على (ع) علاوه بر خويشاوندى نزديكى كه نسبت‏به پيامبر (ص) و جايگاه ويژه‏اى كه نسبت‏به او داشت درخشانترين سابقه را در جهاد داشت،همراه با علمى بى‏پايان و تقوايى كه به آخرين درجه‏هاى خود رسيده بود.و اين دو فرزندانش حسن و حسين‏اند،كه نيايشان در باره آنها گواهى مى‏دهد كه سروران جوانان اهل بهشتند و هرگز چنان نمى‏بودند مگر اين كه از شباهت‏به جد و پدر برخوردار باشند.پس اگر حكومت‏بعد از پيامبر (ص) به على (ع) انتقال يافته بود،كسى از قريش يا ديگرى نمى‏توانست مزاحم پايگاه على (ع) در دلهاى مسلمانان شود،زيرا كه آنها مى‏بايست‏خويشاونديى مانند خويشاوندى او و كارنامه‏اى چون كارنامه او را فراهم مى‏كردند و يا فرزندانشان همانند حسن و حسين ارج پيدا كنند كه نيايى همچون نياى آنها و پدرى همانند پدر آنها و مادرى همسان مادر ايشان و فضيلتى نظير فضيلت آن دو بزرگوار فراهم كنند.علاوه بر همه اينها تنها رسيدن على (ع) بعد از پيامبر (ص) به خلافت كافى بود كه مانع دست‏يافتن بزرگان صحابه به لافت‏شود،به دليل جوان بودن او و پيرمردى اصحاب.بنابر اين اگر او تنها سى سال بعد از پيامبر (ص) زندگى كرده باشد،بزرگان مهاجران پيش از حكومت وى بدرود زندگى گفته بودند.اما اگر خلافت‏به كسى غير از خاندان پيامبر مى‏رسيد،مساله بر عكس مى‏شد،زيرا ويژگيهاى او را ديگران نيز داشتند.به اين ترتيب دسته‏هاى مختلف قريش مى‏توانستند خلافت را ميان خود دست‏بدست‏بگردانند،و در منصب خلافت،ارزشى بود كه مى‏توانست، جايگزين عدم وصول آنها به مقام نبوت باشد.عمر در ايام خلافت‏خود به ابن عباس گفته بود: «مردم قريش راضى نيستند كه نبوت و خلافت در شما جمع شود تا بر اين قوم سخت‏بگيريد. بنابراين قريش خلافت را براى خود انتخاب كرد و به نتيجه رسيد و پيروز شد.»و اگر هيچ كدام از آنها نبود،همان كينه توزيهاى قريش نسبت‏به على (ع) و ادامه نفوذ ايشان در اجتماع عرب دو عامل دور كردن على (ع) پس از پيامبر (ص) از خلافت‏بود.
و پيامبر (ص) با پرتو الهى مى‏ديد كه بعد از او چه اتفاقى خواهد افتاد.پس غمگين شد و روزى دست‏به گردن على (ع) انداخت و گريست.على (ع) به او عرض كرد:«اى پيامبر خدا چه باعث گريه شما شده است‏»فرمود:«كينه‏هايى نسبت‏به تو در دلهاى افراد است كه هرگز آنها را ابراز نمى‏كنند مگر بعد از من.» (1)
موضع دو خليفه نسبت‏به على (ع)
پيامبر (ص) از دنيا رفت‏بين مهاجران و انصار روى خلافت اختلاف و نزاع درگرفت.مهاجران داراى امتياز بودند و دليل شان در مقابل انصار اين بود كه چون پيامبر خدا (ص) از آنهاست، خلافت نيز از آن آنهاست.و تمام آنها بدون اين كه نامى از على (ع) ببرند و يا با او مشورت كنند،روى ابو بكر هماهنگ شدند.و على خود دارى از بيعت كرد.اگر دختر پيامبر (ص) در مقابل آنها نمى‏ايستاد،قصد داشتند كه على را مجبور بر بيعت كنند و على (ع) با ابو بكر بيعت نكرد مگر پس از اين كه زهرا (ع) به لقاى رحمت‏حق پيوست.و اين امرى طبيعى بود كه ابو بكر در باطن خود همان احساسى را نسبت‏به على (ع) داشت كه هر انسانى در برابر تنها رقيب خود دارد و از عمر در ذهن خود همان احساسى را داشت كه هر بشرى در مقابل دوست صميمى و يار نيرومند خود دارد.و نيز طبيعى بود كه به عنوان پاداشى نيكو پس از رفتن از دنيا خلافت را به عمر بسپارد.
-3نفوذ روزافزون قريش و افول ستاره امام (ع)
خلافت دو خليفه اول و دوم از خلفاى راشدين جز اين كه بر ارج قريش بيفزايد و گسترش و رشد نفوذ آنها را زياد كند كارى نكرد.و تمام اينها متضمن دورى بيشتر على (ع) از خلافت‏بود.
نام امام (ع) از زبانها مى‏افتد
روزگار خليفه اول و دوم پر از رويدادهاى مربوط به فتوحات بزرگ بود،مردم سرگرم آن فتوحات بودند و مقام اين دو خليفه از خلفاى راشدين تا حد مقام قديسين بالا رفت و شهرت فرماندهان فتوحات بطور عام و افرادى كه از قبيله قريش در ميان آنها بودند بطور خاص بالا گرفت.مردم،على (ع) ،مبارزه‏هاى او،و سهم بزرگ او در استوار نمودن اركان دولت اسلامى و آنچه را كه پيامبر (ص) در باره او گفته بود،به بوته فراموشى سپردند.ملتهاى زيادى از اقوام گوناگون وارد جامعه اسلامى شدند.اين ملتها نام دو خليفه و سران سپاهى را كه مامور سركوب ايشان بودند و حاكمانى كه عهده‏داراداره آنها بودند مى‏دانستند و شناختى راجع به على (ع) و گذشته او نداشتند.و على (ع) در سراسر دوران حكومت‏خلفا،در شهر مدينه بر كنار از رويدادها و حكومت‏باقى ماند.خليفه اول و دوم نه به او و نه به هيچ يك از خاندان او اداره امور غير نظامى و يا فرماندهى سپاه را در هيچ نقطه‏اى از سرزمينهاى اسلامى واگذار نكردند تا مردم از نزديك او را بشناسند.و براى هيچ يك از خاندان او فرصتى پيش نيامد كه سرپرست مراكزى شود تا مسلمانان بتوانند با اهل بيت (ع) و زعيم آنها آشنا شوند.مسلمانان در زمان خليفه اول و دوم سعد بن ابى وقاص فاتح عراق و ايران،خالد بن وليد،ابو عبيده فاتحان شام،عمر بن عاص فاتح و استاندار مصر،معاوية بن ابو سفيان استاندار شام،مغيرة بن شعبه استاندار بصره و ابو موسى اشعرى استاندار ديگر بصره،عمار بن ياسر كه مدت كمى استاندار كوفه بود،عبد الله بن مسعود خزانه‏دار بيت المال كوفه را بيشتر از على بن ابى طالب (ع) مى‏شناختند.و من تصور نمى‏كنم از اين افراد كسى بجز عمار بن ياسر و عبد الله بن مسعود (به احتمال) دوست مى‏داشت كه مردم از فضيلت على (ع) و مقام و منزلت او آگاه شوند نمى‏خواهم بگويم كه خليفه اول و دوم منكر فضيلت على (ع) بودند،و عارف به حق او نبودند،زيرا كه آنها پرهيزكارتر از اين بودند.اين عبارت از عمر نقل شده است:در صورتى كه على حضور داشته باشد كسى حق ندارد در مسجد فتوا دهد.و اين سخن كه بارها مى‏گفت:اگر على نبود،عمر هلاك شده بود.و اين سخن در باره على (ع) از اوست:به خدا سوگند كه اگر شمشير او نبود،ستون اسلام،بر پا نمى‏شد.
آرى عمر اينها و بالاتر از اينها را مى‏گفته است و ليكن كلماتى بودند كه به مناسبتها و انجمنهايى كه پيش مى‏آمد،صورت معرفى عمومى به خود نمى‏گرفت و از محدوده شهر مدينه بيرون نمى‏رفت.در صورتى كه خليفه دوم با نفوذ نامحدودى كه در جهان اسلام داشت مى‏توانست همه جهان اسلام را با آنچه كه خود از فضيلت على (ع) و مقدم بودن او بر ديگران آگاه بود،آشنا سازد و مسلمانان را بطور عموم و قريش را بخصوص براى پذيرش زمامدارى امت وسيله او بعد از خودش آماده كند.و ليكن عمر اين كار را نكرد.
امويها در دستگاه دولت
هيچ كدام از اينها ميان على (ع) و رسيدن به يك حكومت استوار مانع ايجاد نكرد.على-رغم اين كه بالا گرفتن نفوذ قريش بطور كلى به سود بنى هاشم و بويژه شخص على (ع) نبوده است اما با اين حال،اگر بنى اميه در خارج از دايره حكومت مى‏ماندند مشكلى نمى‏توانست‏به وجود آيد،كه على (ع) نتواند بر آن غلبه كند.و ليكن خاندان بنى اميه كه از همه قريش و از تمام عرب،نسبت‏به پيامبر (ص) دشمنتر،و نسبت‏به على پركينه‏تر بودند،به دستگاههاى دولتى نفوذ كردند و نفوذ خود را بسرعت گسترش دادند بحدى كه نيرومندترين خانواده قريش شدند.
بقاى معاويه در پست استاندارى
نفوذ بنى اميه در دولت اسلامى از آن روزى به وجود آمد كه عمر بن خطاب،يزيد ابن ابو سفيان را اندكى پس از فتح شام والى آن شهر كرد.يزيد عمر زيادى نكرد،و خليفه برادرش معاويه را به جاى او تعيين كرد.اندكى بعد اردن را نيز به قلمرو او افزود.و معاويه تمام مدت خلافت عمر در سمت‏خودش باقى ماند،با اين كه عمر صلاح نمى‏ديد كاركنان خود را در سمتهاى خود باقى بگذارد با اين حال او را بر كنار نكرد.سعد بن ابى وقاص را على رغم سابقه و مبارزات او،از استاندارى كوفه،عزل كرد.و عمار بن ياسر را،به رغم اين كه او خود در روز تعيين عمار به استاندارى كوفه،به مردم آن شهر نوشته و به اطلاع آنها رساند كه عمار از زبده‏ترين اصحاب محمد (ص) است،بركنار ساخت.و ليكن معاويه را باقى گذاشت.به نظر مى‏رسد كه خليفه شيفته زيركى معاويه و مديريت او بود و به اطاعت او از خود اطمينان داشت.
معاويه با اين كه اسرافكارى و ولخرجى بسيار آشكارى داشت تا زمانى كه خليفه از دنيا رفت در سمت‏خود باقى ماند.معاويه با باقى ماندنش در آن منطقه مهم توانست‏يارانى فراهم آورده و دوستى سران قبايل را جلب كند تا آن جا كه از نظر قدرت وتوانمندى به جايى برسد كه خليفه پيش از مردنش اعضاى شورا را ترساند كه اگر با هم اختلاف پيدا كنند و به يكديگر حسد بورزند،معاويه خلافت را بزور تصرف خواهد كرد.
ضرورتى ندارد كه بگوييم باز بودن دست معاويه در دو منطقه شام و اردن در آن مدت دراز، باعث اين پيش بينى مى‏شد كه دستيابى على (ع) به پايگاهى مردمى در آن منطقه غير ممكن گردد.و از معاويه جز اين انتظار نبود كه تمام روزنه‏هايى كه ممكن بود به وسيله آنها اطلاعاتى از گذشته امام (ع) و وضع موجودش به گوش توده مردم برسد،مسدود كند.
-4شورا خلافت را در اختيار بنى اميه قرار مى‏دهد
گذشته از اين كه،اگر عمر،على را به جانشينى تعيين مى‏كرد،براى على (ع) غلبه بر بنى اميه مشكلى غير قابل حل نبود.حتى،اگر پس از خليفه دوم به حكومت مى‏رسيد،در توان امام (ع) بود كه بدون هيچ مشقتى ريشه بنى اميه را از سرزمين شام قطع كند،زيرا كه آنها هنوز به منتهاى قدرت خود نرسيده بودند.و ليكن خليفه دوم با حسن نيت‏خود،خلافت را در جهت تازه‏اى قرار داد كه پيامدهايى دور درپى داشت.از جمله نتايج فورى آن،دو جريان بود كه رسيدن مسالمت آميز امام (ع) به خلافت و قرار گرفتن آن در قبضه امام (ع) را امرى غير ممكن مى‏ساخت.
اما نتيجه اول عبارت است از بالا رفتن ناگهانى نيروى بنى اميه
در حالى كه بنى اميه،به خلافت از دور چشم داشتند،در نصف روز،بين ظهر تا شام زمام خلافت را به دست گرفتند.على رغم اين كه خليفه مى‏ديد اگر على (ع) عهده‏دار خلافت‏شود مسلمانان را به راه روشن هدايت مى‏كند،خوددارى كرد از اين كه او را به خلافت تعيين كند.و خوددارى وى به اين دليل بود كه نمى‏خواست نه در زمان حيات و نه پس از مرگ، سؤوليت‏خلافت را بر عهده گيرد.بنابراين روش شورا را ابتكار كرد به اين ترتيب كه امر خلافت را به شش تن از مهاجران قرشى محول كرد كه‏على (ع) يكى از آنها بود.و ديگران عبارت بودند از عثمان،عبد الرحمان بن عوف،زبير بن عوام،طلحة بن عبيد الله و سعد بن ابى وقاص. خليفه مورد انتخاب فقط از اين شش نفر باشد،و تنها اين شش نفر باشند كه خليفه را مى‏توانند انتخاب كنند.و چون خليفه در گذشته مى‏ديد كه على (ع) شايسته‏ترين فردى است كه اگر به خلافت‏برسد،امت را به حق رهبرى خواهد كرد،بنابراين انتظار مى‏رفت كه كفه او را ترجيح دهد به اين ترتيب كه دستور دهد تا در صورت اختلاف نظر اعضاى شورا از دسته‏اى پيروى كنند كه على (ع) در ميان آنهاست.اما او كارى كرد كه انتظار نمى‏رفت او دستور پيروى از گروه عبد الرحمان بن عوف را داد،در صورتى كه از عبد الرحمان جز اين انتظار نمى‏رفت كه عثمان را انتخاب كند زيرا كه پيوند خويشاوندى نزديكى با او داشت.و جز آنچه انتظار مى‏رفت رخ نداد.و اين چنين خليفه دوم،با حسن نيت‏خود بنى اميه را به آن چيزى رسانيد،كه خواب آن را مى‏ديدند.او براى خلافت،عثمان،مناسبترين فرد خاندان اموى را انتخاب كرد كه مصلحت‏خود و افراط در دوستى اعضاى فاميل را آماده ساخته بود تا پلى باشد، براى عبور خلافت،از نخستين مهاجران كه در راه يارى پيامبر خدا (ص) مبارزه كردند به دشمنان ديرينه پيامبر (ص) .و خلافت‏خليفه سوم،دوام حكومت،گسترش دامنه سلطنت و شهرت گسترده و رشد قدرت معاويه را تضمين كرد.خليفه جديد در آغاز خلافت‏خود، فلسطين و ديگر اراضى شام را ضميمه قلمرو او كرد،و او حاكم قلمروى وسيع و غنى شد آزاد و بى قيد و شرط هر طور كه مايل بود،بدون اين كه قدرتى برتر بر او نظارت كند،در امور دخل و تصرف مى‏كرد.و به اين ترتيب نيرومندترين مرد جهان اسلام گرديد و پيش از اين كه خليفه سوم از دنيا برود،توانست در ميدان مبارزه هر قدر كه سپاه بخواهد فراهم آورد،بالغ بر حدود يكصد هزار جنگجو كه با فرزندان و غلامانشان از بيت المال شام مقررى دريافت مى‏كردند، بيت المالى كه معاويه چون مال شخصى خود از آن استفاده مى‏كرد.و با مال فراوانى كه در اختيار داشت‏يارانى فراهم آورد.خليفه سوم وليد بن عقبه و بعد از او سعيد بن عاص را كه هر دو از بنى اميه بودند والى كوفه،و عبد الله بن عامر اموى را استاندار بصره،و عبد الله بن‏سعد بن ابى سرح را (كه برادر رضاعى خليفه بود) به استاندارى مصر تعيين كرد.و از طرفى مروان بن حكم مطرود پيامبر (ص) پسر عموى خليفه،وزير صاحب نفوذ خليفه بلكه خليفه حقيقى شد.و مروان با نفوذى كه داشت،توانست،همه شرارتهاى اين استانداران را از چشم و گوش خليفه صالح بدور و پنهان نگهدارد،و او را قانع كند كه اينها افرادى شايسته‏اند،و بايد به حكمرانى خود ادامه دهند و به اين ترتيب جهان اسلام يك كشور اموى شد با حكمرانانى كه معروف به ضعف ديانت و ايمان و آزمندى و عداوت با اهل بيت پيامبر (ص) و كينه توزى نسبت‏به على بن ابى طالب (ع) بودند.
پرده آهنين
همين افراد خطيبان منبرها شدند،كه به توده‏هاى مسلمان آموزش مى‏دادند و بر عهده خواننده است فكر كند كه چطور اين حاكمان پرده‏اى آهنين،به وجود آورده بودند تا همه وسايل آشنايى على (ع) و ديگر اهل بيت پيامبر (ص) و مقام آنها را در اسلام از چشم توده‏هايى كه بر آنها حكومت مى‏كردند،پنهان نگهدارند.و اين چنين بود كه مردم شهرهاى شام هيچ چيز راجع به خاندان پيامبر (ص) نمى‏دانستند،و نزديك بود كه براى پيامبر (ص) خويشاوندانى به جز بنى اميه نشناسند،و اين همان مطلبى است كه معاويه در ايام لافت‏خويشاوندش عثمان به زبان آورد،هنگامى كه به عمار گفت:«در شام يكصد هزار نفر با فرزندان و بردگانشان مقررى بگير هستند كه على و خويشاوندى او را با پيامبر (ص) نمى‏شناسند...»
ساكنان بصره در ناآشنايى با اهل بيت در درجه دوم پس از اهل شام بودند،زيرا در تمام مدت حكومت عمر و عثمان هيچ استاندارى حاكم آن جا نشد كه معروف به محبت اهل بيت‏باشد. اما مردم كوفه،به نظر مى‏رسيد كه اندك شناختى نسبت‏به خاندان پيامبر (ص) دارند.و ظاهرا اقامت كوتاه مدت عمار بن ياسر،و دراز مدت عبد الله بن مسعود،مؤثر بوده،اما اثرى محدود داشته است.براى اين كه ما به قدرت اين پرده آهنين كه ميان توده‏هاى مسلمان و شناخت فضيلت على (ع) حايل شده بود،آشنا شويم،كافى‏است،به ياد بياوريم كه مسلمانان در ستيز با امام (ع) پس از اين كه با امام (ع) بيعت كردند،از وجود عمار بن ياسر در ميان لشكر امام (ع) وحشت داشتند زيرا آنها مستقيما و يا با واسطه از پيامبر (ص) شنيده بودند كه به عمار فرمود:همانا تو را گروه ستمكار خواهد كشت.و على رغم اين كه پيامبر (ص) در باره على (ع) چندين برابر آنچه را كه در باره عمار و تمام صحابه گفته بود،بيان كرده بود،از نبرد با امام (ع) خوددارى نكردند.و به ياد نياوردند و يادآورى نكردند،هيچ كدام از اينها را و حداقل به خاطر نياوردند آنچه را كه در باره او مقابل هزاران تن از مسلمانان در روز غدير خم فرمود.آن جا كه پس از اعلان به مسلمانان كه على (ع) سرپرست آنهاست فرمود:«بار خدايا دوست‏بدار هر كه او را دوست دارد و دشمن بدار!هر كه او را دشمن بدارد.»و معنى اين سخن پيامبر (ص) آن است كه هر كه با على دشمنى ورزد پس دشمن خداست تا چه رسد به آن كسى كه با او بجنگد؟و هنگامى كه امام (ع) خواست تا با مردم كوفه راجع به آنچه پيامبر (ص) در باره او روز غدير خم گفته بود،صحبت كند،آثار شك و ترديد را در چهره آنها مشاهده كرد،پس ناچار شد از كسانى كه در پيرامون او از اصحاب پيامبر (ص) بودند گواهى بخواهد.از اصحابى كه گواهى دادند دوازده تن از مجاهدان بدر بودند.و دليل ما بر ناآگاهى مردم عراق به مقام اهل بيت در اسلام آن است كه عموم مردم بصره در اواخر دوران عثمان هواخواه طلحه بودند و تمام مردم كوفه طرفدار زبير،و در نتيجه امام (ع) حتى در كوفه از طرفدارى كثريت‏برخوردار نبوده است.
و اما مردم مصر،به نظر مى‏رسد كه اندكى پيش از كشته شدن عثمان راجع به امام (ع) چيزى مى‏دانستند.و من تصور مى‏كنم كه آن مقدار آگاهى نتيجه اقامت محمد بن ابى بكر و محمد بن ابو حذيفه در اواخر عهد عثمان در مصر بوده است،موقعى كه افكار عمومى مردم مصر را براى قيام در برابر خليفه آماده مى‏كردند.
و از تمام اين مطالب مى‏توانيم بروشنى ببينيم كه بنى اميه در خلال دوران عثمان سه پيروزى كسب كردند: (1) توانستند تمام روزنه‏هاى تبليغاتى را در بخش عظيمى از نواحى جهان بر روى على (ع) ببندند.
(2) نوعى پايگاه مردمى وسيع در شام به دست آوردند و با خريدن وجدانهاى افراد متنفذ-كه حاضر بودند،دين خود را به دنيا بفروشند-در همه مراكز حكومتشان و هر كجاى ديگر كه آنها را يافتند،نفوذ فراوانى در ديگر نقاط جهان اسلام به دست آوردند.و چقدر دين فروشان در هر زمانى فراوانند.و اموال دولتى در اختيار ايشان بود،هر طورى كه مى‏خواستند،در آن تصرف مى‏كردند.
(3) و مهمتر از همه آنها اين بود كه ديگر ايشان نيازى نداشتند تا به دنبال قدرت و لافت‏بروند.زيرا كه خلافت و قدرت دستگاه خلافت در اختيار ايشان بود.و هر كس خلافت را مى‏خواست‏بايد از چنگ آنها بيرون مى‏آورد.و اين چگونه مى‏توانست كار آسانى باشد،در حالى كه پول و افراد آن قدر در اختيار ايشان بود كه بتوانند خلافت را براى خود نگهدارند و از طرفى آنها زيركان و آزمندانى از عرب بودند و در به كار بردن هر نوع وسيله‏اى،هر چند ناپسند،در راه هدف خود باكى نداشتند.
قبيله‏اى بودن بافت جامعه
حق اين است كه ما شرح اصالت قبيله‏اى جامعه عرب،كه به بنى اميه،در رشد نيروى سياسى و نظامى‏شان بيشترين كمك را كرد،ناگفته نگذاريم.البته در زمانى كه هنوز وسايل جديد تبليغاتى فراهم نشده بود،براى يك سياستمدار بسيار مشكل بود كه محبت ميليونها و يا صدها هزار تن از مردم را-در حالى كه با اين افراد هيچ رابطه فاميلى نداشتند-به سوى رهبريهايى جلب كنند،بطورى كه با عاطفه و احساس از آنها اطاعت كنند.آن هم يك فرد با استقلال عقيده‏اى كه دارد مى‏تواند كارهاى خود را از راه منفعت‏شخصى و يا طرز تفكر منطقى خويش انجام دهد.اما هنگامى كه رؤساى قبايلى هستند و نزديكان زيادى دارند كه بى گفتگو از آنها اطاعت مى‏كنند جلب محبت هزاران فرد براى آزمندانى از سنخ بنى اميه-جايى كه رهبران قبيله‏اى دنياپرست وجوددارند-سهل و ساده مى‏گردد.و ترديدى نيست آن مدت زمانى كه مسلمانان در دوران خليفه سوم و پس از آن زندگى كردند،بر رشد تعدادى از اين سنخ رهبران كمك كرد،بحدى كه دنياى اكثريت مردمان صاحب نفوذ مقدم بر دينشان قرار گرفت.
-5مزاحمانى تازه
اما دومين نتيجه‏اى كه از شورا به دست آمد،ظهور مزاحمانى براى خلافت‏بود،كه اگر در شورا عضويت نمى‏يافتند،هيچ كدام از آنها چشم طمع به خلافت نمى‏داشت.پس همان طورى كه ابتكار شورا و برنامه ريزى دقيق آن،على (ع) را به شكست و عثمان را به پيروزى رساند، صرف دادن عضويت‏شورا را به چهار تن ديگر،آنها را-على رغم اين كه هيچ كدام از آنها و ديگران در علم،عمل و خويشاوندى با پيامبر (ص) به پاى على (ع) نمى‏رسيدند-آنها را از نظر سياسى تا مرتبه على (ع) و مساوى با او بالا برد.اين عضو شورا شدن در باطن آن چهار نفر عقده احساس امتياز بر ديگر مسلمانان و اعتقاد به شايستگى براى زمامدارى امت‏به وجود آورد.اين عقده در باطن طلحه و زبير استوار شد و ثروت زيادى كه به دست آورده بودند،ميل رقابت در رسيدن به رهبرى را در آنها افزايش داد.
ثروت هميشه نيرو و كمك انسان براى رسيدن به هدفش بوده است.و عضويت آن دو تن در شورا ام المؤمنين عايشه را متوجه ساخت كه ممكن است‏يكى از آن دو تن به خلافت‏برسد.و رسيدن هر كدام از ايشان به خلافت مايه آرامش قلب ام المؤمنين بود،زيرا كه طلحه از اعضاى فاميل او،قبيله تيم،بود و زبير شوهر خواهرش بود.اين دو صحابى با ام المؤمنين همفكرى كردند،و نتيجه آن حمله و شورش بر عثمان به منظور پايان دادن حكومت او و جايگزين كردن يكى از دو صحابى به جاى او بود.و سرانجام اين حمله به قتل او انجاميد و موقعى كه پس از قتل عثمان با امام (ع) بيعت‏شد،نااميدى از آرمان و آزمندى شديد،آن دو صحابى و ام المؤمنين را وادار به مخالفتى بسيار زشت و ناپسند با امام نمود كه در تاريخ اسلام نظير نداشت.و اگر خليفه دوم به آن دو صحابى عضويت‏شورا را نداده بود،تا هر كدام از آنها احساس كنند،فردى همتاى امام (ع) است اقدام به چنان كارى نمى‏كردند.
آخرين فرصت
در حقيقت امام (ع) از آغاز وفات پيامبر (ص) تا روزى كه با عثمان بيعت‏شد،علاقه زياد خود را براى رسيدن به خلافت ابراز داشت،آن روزها كه مسلمانان با يكديگر مهربان و در برابر دشمنان اسلام متحد بودند.روز شورا كوشش زيادى براى بازگرداندن خلافت‏به خودش داشت.چرا كه با نور الهى مشاهده مى‏كرد آن سه روز شورا آخرين فرصتى است كه ممكن است امام در آن فرصت،امت را به هدفهاى بزرگشان با حفظ وحدت و امنيت داخلى،برساند،و اگر خلافت از او به ديگرى منتقل شود،به پايان گرفتن وحدت اسلامى خواهد انجاميد. خواننده به خاطر دارد كه آن روز امام (ع) به ديگر اعضاى شورا فرمود:«سخنم را بشنويد،و گفته‏ام را مورد توجه قرار دهيد،بعد از اين انجمن،امر خلافت را خواهيد ديد كه شمشيرها در باره آن كشيده و پيمانها شكسته مى‏شوند،بحدى كه جمع متشكل نخواهيد بود،و بعضى از شما پيشواى گمراهى و جمعى پيرو نادانان مى‏شويد...» (2) .
آن افراد سخنان امام را شنيدند اما مورد توجه قرار ندادند.زيرا كه ايشان بزرگان قريش بودند،كينه على (ع) را به دل داشتند و كسانى بودند كه تمام كوشش خود را براى انصراف خلافت از وى به كار مى‏بردند.با عثمان بيعت كردند،و توجه امام (ع) به خلافت پايان گرفت، زيرا او يقين داشت،كه وحدت اسلامى به پايان خود نزديك شده است.و در زمان خليفه سوم رويدادها به دنبال هم اتفاق افتاد و انقلاب پايانبخش رويدادهاى زمان او شد.سر آمدن زندگانى خليفه،همزمان بود،با پايان گرفتن دوره وحدت.
امام ناچار به قبول خلافت‏شد
چند روز پس از قتل عثمان زمام ابتكار عمل سياسى از دست قريش بيرون رفت،و اين مرتبه نتوانست‏خلافت را از دست على (ع) بيرون ببرد.انقلاب كنندگان و بيشتر ساكنان مدينه از گروه انصار به دور امام (ع) جمع شدند،و با اصرار از او خواستند تا بيعت آنها را بپذيرد و او خوددارى مى‏كرد.زيرا مى‏ديد امت‏به طرف فتنه‏اى پيش مى‏رود كه براى افراد غير مؤمن ناآگاه از حقيقت و نابردبار مشكل است در آن فتنه استوار بمانند.بنابراين به آنها گفت:«از من دست‏برداريد.و ديگرى را بطلبيد،ما رو به كارى مى‏رويم كه چهره‏ها و رنگهاى مختلفى دارد، دلها بر آن استوار نيست و عقول زير بار آن نمى‏رود.»و ليكن آنان او را در باره اسلام به خدا قسم دادند و به او متوسل شدند و وعده يارى و اطاعت از او را دادند و او نتوانست‏خلافت را از خودش دور كند زيرا كه آنها امام (ع) را در برابر مسؤوليتش قرار داده بودند.بناچار بيعت ايشان را پذيرفت در حالى كه آنها روى شانه‏هاى ستبر وى بار سنگينى را گذاشتند كه كوهها تاب تحمل آن را ندارند.البته او على (ع) است او كسى است كه هيچ گاه در دوران زندگيش از امرى واجب هر چند سنگين،شانه خالى نكرده است.
-6كينه‏ها به جوش مى‏آيد
با امام (ع) بيعت‏شد،قريش از غفلت‏خويش به خود آمد و كينه‏هايش نسبت‏به امام (ع) جوشيدن گرفت.مردم قريش و رهبرانشان،بجز اندكى بر او شوريدند.امام (ع) در نامه‏اى به برادرش عقيل،موضعگيرى قريش را نسبت‏به خود چنين بيان مى‏كند:«...پس قريش و تندروى ايشان را در گمراهى و جولان آنان را در دشمنى و ستيز و نافرمانى آنها را در سرگردانى و حيرت،به حال خود واگذار،زيرا كه آنها به جنگ با من متفق شده‏اند همان طورى كه به جنگ با پيامبر خدا (ص) پيش از من متحد شدند،پس مجازات كنندگانى به جاى من قريش را مجازات كنند،زيرا كه آنها خويشاوندى مرا[با پيامبر]قطع كردند و خلافت فرزند مادرم[رسول خدا (ص) ]را از من سلب كردند.
پرهيزكارانى كه امام (ع) را خوار و تنها گذاشتند
اما آن عده از رهبران پرهيزكار قريش كه چشم طمع به خلافت نداشتند،در برابر امام، موضعى خواركننده و تنها گذارنده گرفتند،و جمعى از ايشان با علم به مقام شامخ امام (ع) از بيعت‏با او سر باز زدند.همين سعد بن ابى وقاص كه يكى از اعضاى شوراست كه از پيامبر خدا (ص) روايت كرده است كه به على فرمود:«آيا نمى‏خواهى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى جز اين كه پيامبرى بعد از من نيست؟» (3) ،خوددارى كرد از اين كه على (ع) را يارى و يا با او بيعت كند.با اين كه يارى على (ع) و پيروى از او به مقتضاى روايت‏خودش، يارى و متابعت پيامبر خداست و خوار كردن على (ع) خوار ساختن پيامبر خدا چنان كه پيروى هارون پيروى از موسى و يارى اوست و خوار گذاشتن او،خوارى موسى (ع) و عبد الله بن عمر پرهيزكار و پارسا خوددارى كرد از اين كه على (ع) را يارى و يا با او بيعت كند.با اين كه او خود روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«...هر كس در حالى بميرد كه بر عهده‏اش بيعتى نباشد،به مرگ جاهليت مرده است.» (4) در حالى كه با يزيد بن معاويه فاسق بيعت كرد، مبادا بيعتى در گردنش نباشد و به مرگ جاهليت‏بميرد.و به همين دليل بعدها با عبد الملك بن مروان نيز بيعت كرد.و ليكن او در طول بالغ بر پنج‏سال،خوددارى از بيعت‏با امام (ع) كرد و نترسيد از اين كه به مرگ جاهليت‏بميرد.
سركشان قريش
اما افراد آزمند از سران قريش،فاجران با پارسايان آنها در مبارزه با امام،مسابقه گذاشتند و قربانيهاى زيادى در اين راه دادند آن قدر كه در راه مبارزه با مشركان نداده‏بودند.بنى اميه و در راس آنها معاويه در قتل عثمان خرماى پر حلاوت و فرصت روزگار را مشاهده مى‏كردند، بنابراين كشته شدن عثمان براى بنى اميه از زندگيش كم فايده‏تر نبود.و اگر خلافت عثمان به معاويه آن قدر نيرو داد كه او را نيرومندترين شخص در دولت اسلامى ساخت،قتل او نيز وسيله‏اى براى معاويه فراهم كرد كه آن نيرو را در راه هدفى به كار ببرد كه براى آن هدف از همان آغاز استقرار خويش در شام،آماده مى‏شد.
البته عثمان موقعى كه در محاصره بود از وى كمك خواست و او كمك نكرد.بلكه در پاسخگويى به نداى او سهل انگارى كرد تا كشته شود.سپاهى به حجاز فرستاد تا وانمود كند كه قصد دفاع از او دارد.و ليكن به فرمانده سپاه دستور داد كه نزديكى مدينه اردو بزند و هر چند فاجعه بالا بگيرد وارد مدينه نشود تا وقتى كه فرمان او برسد.و براى اين كه همه روزنه‏هاى انديشه دخالت آزادانه در عمل را بر روى فرمانده سپاه ببندد به او گفت:حق ندارى بگويى كه حاضر مى‏بيند آنچه را كه غايب نمى‏بيند و تو غايبى و من حاضر.
براستى كه معاويه به تمام سودى كه ممكن بود از زندگى عثمان برسد،رسيد،ولى كشته شدن عثمان براى معاويه بهتر از زندگى او بود البته دفاع از خليفه منجر به طول عمر او مى‏شد تا وقتى كه به اجل خود از دنيا برود.ممكن بود خليفه سوم مصلحت‏خود ببيند-اگر مشكل بخوبى حل شود-خلافت را به يكى از بزرگان مهاجر واگذار كند در نتيجه معاويه فرصت را از دست‏بدهد،و از وسيله توجيه حمله مسلحانه بر امت محروم شود.در صورتى كه قتل خليفه آن دستاويز را در اختيار او قرار مى‏داد.
از اين جا دانسته مى‏شود كه خليفه سوم،آن قدر نيروى سياسى و نظامى در اختيار نداشت كه معاويه داشت در حقيقت او از دفاع خود عاجز بود،در موقعى كه معاويه به قدرى نيرو در اختيار داشت كه مى‏توانست از خود دفاع كند و بر دشمنانش هجوم ببرد و اگر مى‏خواست از جان خليفه سوم هم پاسدارى كند،و معناى آن حرف اين است كه عثمان از خلافت جز نامى نداشت،ولى معاويه سلطنت و قدرت داشت.موقعى كه خليفه كشته شد،بنى اميه از خلافت تا مدتى كوتاه جز اسمى را از دست ندادند،و معاويه نياز به چيزى براى رسيدن به خلافت ظاهرى نداشت جز اين كه نيروى موجود خود را در راه مطالبه خون خليفه مقتول به كار ببرد.و آن كار را كرد و امام (ع) را درگير جنگى كرد كه تا آن روز مسلمانان نظير آن را نديده بودند.
پرهيزكاران تشنه خلافت
در همان حال كه كشته شدن خليفه انگيزه‏اى قبيله‏اى براى مطالبه خون در اختيار معاويه گذاشت تا به نيروى موجود خود،نيروى جديدى بيفزايد،طلحه،زبير و ام المؤمنين دشمنان خليفه مقتول نيز به معاويه پيوستند و در مورد مطالبه خونى با او هم قسم شدند كه تا ديروز به ريختن آن دعوت مى‏كردند و تمام سنگينى خود را در آن كفه نهاده بودند.آنان در مبارزه با امام (ع) بر معاويه سبقت گرفتند.
جنگ بصره ثابت كرد كه امكانات اين سه رهبر بسيار زياد است،زيرا آنها توانستند براى مبارزه با امام در آن جنگ سپاهى فراهم آوردند،كه شمار آن را دست كم به سى هزار تخمين زده‏اند،در حالى كه امام (ع) از مدينه با سپاهى بيرون شد كه از چند صد تن تجاوز نمى‏كرد.و موقعى كه راهى بصره بود ناگزير شد تا در ذى قار مدتى توقف كند و در آن مدت فرستادگانى به كوفه بفرستد و از مردم آن جا كمك بخواهد كه ابو موسى استاندار وى بر كوفه مانع از فرستادن آنان مى‏شد.و سرانجام،پس از تلاشى زياد از مردم كوفه تا آن اندازه به او پيوستند كه شمار سپاهش به دوازده هزار تن رسيد.
على رغم پرهيزكارى و سابقه در اسلام،آن سه رهبر،به خود اجازه دادند كه وحدت مسلمانان را بر هم بريزند و شمشيرها را بر روى امام (ع) بكشند،و پيروان پيامبر (ص) را براى اولين بار پس از وفات پيامبر (ص) در دو صف كارزارى قرار دهند كه جويهايى از خون روان سازند.
با اين كه ايشان شكست‏خوردند،اما با عمل خود،رخنه‏اى در ميان امت‏به وجود آوردند كه امام (ع) على رغم پيروزيش بر آنها،قادر به التيام آن نشد.آرى آن رخنه پس‏از شكست ايشان فزونتر شد.و چيزى جز دورتر شدن قريش از على (ع) و افزايش كينه توزى نسبت‏به او،بعد از اين كه در جنگ بصره هفتاد تن از رهبران خود را از دست دادند،ببار نياورد.مردم بصره هرگز هزاران كشته خود را كه در آن جنگ به خاك افتادند،فراموش نكردند.و مردم كوفه احساسى جز زيان و خسارت فراوان از دست دادن فرزندان و برادرانشان در آن جنگ،نداشتند و امام (ع) با كشته شدن اين انبوه جمعيت،ياران حق بينى را از دست داد كه مى‏توانستند در صورت زنده ماندن كمك زيادى در مقابل دشمنش تقديم او كنند.و ترديدى نيست كه نبرد بصره با همه پيروزى درخشان امام (ع) در آن نبرد بر توان امام (ع) چيزى نيفزود،آرى،با آن جنگ از تعداد ياران امام (ع) ،به مقدار زيادى كاسته شد.و آنها كه در مورد دشمنان امام موضع نرمترى داشتند در مورد درگيرى در جنگ بر ضد امام (ع) در ترديد به سر مى‏بردند، در موضعگيرى آن دو صحابى پرهيزكار و ام المؤمنين انگيزه مبارزه با امام (ع) را يافتند،با اين توجيه كه اگر براى اين پاكان جنگيدن با على (ع) جايز باشد،پس چرا براى ديگران روا نباشد؟
و به اين ترتيب مى‏فهميم كه رهبران سه گانه به معاويه و دار و دسته‏اش،خدمات شايانى كردند و به نيروى روزافزون او،توان بيشترى بخشيدند.
به طور قطع اين رهبران سه گانه مى‏توانستند بر ضد اين نتايج اقدام كنند و وحدت امت را-اگر با خود و گذشته و تقواشان متحد مى‏شدند-حفظ كنند.براستى،آنان بودند كه فرياد اصلاح بر مى‏آوردند،و اعمال خليفه سوم را به عنوان عامل نابودى وى گوشزد مى‏كردند،و مردم را به پايان دادن به حكومت او با هر وسيله ممكن،وادار مى‏كردند،به خاطر فسادى كه خويشاوندان خليفه در امور مسلمانان وارد ساخته بودند.پس وقتى كه هدف خلافت على (ع) تحقق همان چيزى بود كه ايشان مقابل مردم به خاطر او فرياد بر مى‏آوردند،مى‏بايست در ركاب امام (ع) حركت مى‏كردند و به او در تحقق هدفهايش كمك مى‏كردند.و موقعى كه احساس كردند معاويه و يارانش مى‏خواهند ميان مردم شرارت كنند و تلاش مى‏كنند تا خلافت را از شايسته‏ترين افراد غصب كنند،لازم بود كه به عراق و مصر و ساير جاهاى مهم در جهان اسلام بروند و مردم مسلمان را بربنى اميه بشورانند و آنان را از شر بنى اميه بر حذر دارند و به يارى امام مسلمانان بخوانند.و اگر آن كار را كرده بودند،روش معاويه بر ملا مى‏شد و مسلم مى‏شد،كه خواسته او،على رغم موقعيت جا افتاده‏اش در شهرهاى شام،غير قابل وصول است،و او با خوارى سر در حكم امام (ع) مى‏نهاد.و بدان وسيله وحدت امت‏بر جاى، مى‏ماند و به آسانى راهى را كه خدا خواسته بود طى مى‏كرد،در حالى كه به وسيله شايسته‏ترين رهبر،بعد از پيامبر (ص) رهبرى مى‏شدند.
و كمترين چيزى كه سزاوار بود رهبران سه گانه انجام دهند اين بود كه نسبت‏به قتل خليفه سوم،به جاى اين كه خونى را كه خود ريخته و حقى كه خود زير پا گذاشته‏اند از امام (ع) مطالبه كنند،از خود حساب بكشند.
اما مايه‏اى كه عضو بودن در شورا وارد رگهاى آن دو صحابى كرده بود و كينه ديرينه ام المؤمنين نسبت‏به امام (ع) و باز شدن درهاى آرزوهاى او در رساندن يكى از دو خويشاوند خود به خلافت،آن رهبران را وادار كرد،تا بر پايان بخشيدن به زندگى خليفه سوم بسنده نكنند و براى رسيدن به حكومت،خليفه ديگرى را به او ملحق سازند،بدون توجه بر اين كه سرانجام كار اين امت چه مى‏شود.
-7امام (ع) جاى سرزنش ندارد بلكه سزاوار تحسين است
چون بطور اختصار بعضى اوضاع و رويدادهايى كه پيش از بيعت‏با او يا در دوره خلافتش واقع شده و در كارهاى امام (ع) تاثير داشته است،براى ما روشن شد،به نتايج زير مى‏رسيم:
(1) آن رويدادها و اوضاعى كه براى ناآرام ساختن شؤون خلافت امام (ع) آماده شده بود و آنچه ميان او و رسيدن به يك پايگاه استوار مردمى و نيروى نظامى فرمانبردار،حايل شد، ساخته دست‏خودش نبود و از حد توان او بيرون بود كه آنها را از بين ببرد و يا باقى نگهدارد. على (ع) نمى‏توانست‏حسد را از دلهاى قريش نسبت‏به بنى هاشم،در مورد نبوت زايل كند،و ممكن نبود كه از كينه توزيهاى قريش نسبت‏به خود به دليل‏صدمه‏هايى كه آنها از جهاد و دفاع على (ع) از اسلام ديده بودند بر كنار بماند،مگر اين كه او از جهاد و از دفاع از پيامبر (ص) و دين او خوددارى مى‏كرد.و در امكان او نبود تا تصميم قريش را در دست‏بدست كردن خلافت ميان خود و ترسشان را از پابرجا شدن آن در خاندان پيامبر (ص) در صورتى كه به خلافت‏برسند،تغيير دهد.
و در توان او نبود كه هر يك از دو خليفه را وادارد كه نسبت‏به او به نظر يك رقيب ننگرند.و يا مانع روزافزون شدن مقام قريش در دوران ايشان گردد.
و در قدرت او نبود تا خليفه دوم را از وارد ساختن بنى اميه در سازمانهاى دولتى و باقى گذاشتن معاويه در پست استانداريش كه باعث نيرومندى روزافزون او مى‏شد،مانع شود.و در قدرت على (ع) نبود تا عمر را وادار كند كه او را جانشين خود قرار دهد و يا مانع تشكيل شورا شود.و براى او امكان نداشت تا مانع از برنامه ريزى عمر شود،به آن صورتى كه منجر به تغيير جهت‏خلافت از او و رساندن آن به دست عثمان شود.امام (ع) نه امكان آن را داشت كه خليفه دوم را از وارد كردن طلحه و زبير به شورا مانع شود و نه مى‏توانست مهر و محبت ام المؤمنين عايشه را نسبت‏به خود جلب كند و يا او را از فعاليت در راه رساندن يكى از آن دو صحابى به خلافت‏باز دارد.
و در توان او نبود،كه عثمان و خويشاوندان پر طمعش را از يكديگر دور كند و يا از استاندار شدن آن خويشاوندان بر شهرهاى بزرگ جهان اسلام،و از تقويت معاويه-تا آن حد كه به صورت دولتى در دولت در آيد-جلوگيرى كند و على (ع) نمى‏توانست كه استانداران بنى اميه را از بستن روزنه‏هاى تبليغ به روى خود و حايل شدن ميان توده‏هاى تحت‏حكومتشان،با شناخت‏سابقه و جهاد و فضيلت على (ع) مانع گردد.و در امكان امام (ع) نبود كه مانع شورشى شود كه چون تندبادى به خلافت عثمان و زندگى او وزيدن گرفته بود و در توان او نبود كه طلحه و زبير و ام المؤمنين را از تظاهر به خونخواهى عثمان به منظور غصب حكومت وى باز دارد.و او نمى‏توانست ميان ايشان و شعله‏ور ساختن جنگ بصره فاصله ايجاد كند.
و در توان امام (ع) نبود كه جامعه قبيله‏اى عرب را عوض كند و يا اين كه از فسادباطن بسيارى از سران قبايل و توجه آنان به ماديات و آمادگى آنها براى دادن دين به خاطر دنيا، جلوگيرى كند.و او نمى‏توانست معاويه را مانع شود كه از قتل خليفه سوم به نفع خود بهره گيرى نكند،و نمى‏توانست‏ساكنان سرزمين خود را از پيروى باطل باز دارد.امام (ع) در تمامى اينها و يا در بعضى از اين موارد در خور سرزنش نيست.و نبايد امام (ع) ملامت‏شود زيرا كه او مردم عراق را مانند مردم شام در تحت اختيار فرمانروايشان قرار نداده بود.و در توان او نبود تا تركيب مردم عراق از توده صالحان و طبقه قاريان نادان افراطى و دينداران از طبقه پر مدعى گرفته تا قبيله‏هايى كه از سران خود بنا حق و يا بحق فرمان مى‏بردند،دگرگون سازد.
و نبودن طبقه قاريان متعصب و دينداران داعيه‏دار متعصب،و كمبود صالحان و زيادى مردم ساده لوح فريب خورده ميان مردم شام در آن برهه از زمان،دليل زيركى و تيزهوشى معاويه نمى‏شود.
(2) ما وقتى كه به شرايط امام و مشكلاتى كه پيش از خلافت و پس از بيعت‏با وى در مقابلش انباشته شده بود توجه كنيم،و بخواهيم جانب انصاف را رعايت كنيم،به عنوان يك دولتمرد او را نه تنها سزاوار ملامت نمى‏يابيم بلكه در خور تحسين مى‏بينيم،زيرا او چيزى را تحقق بخشيده است كه نزديك به محال بوده است.و براى اين كه آن كار را بتوانيم انجام دهيم، هرگز محتاج به بيشتر از اين نيستيم كه به خاطر بياوريم او از مدينه بيرون شد،تا با رهبران سه گانه‏اى كه براى مبارزه با وى در بصره بالغ بر سى هزار تن آماده كرده بودند،مصاف دهد، در حالى كه جز چند نفر از افراد مطيع همراهش نبودند.و همزمان با آن معاويه سپاهى در اختيار داشت‏بيش از دو برابر سپاه رهبران سه گانه و مى‏توانست‏به وسيله آن هر منطقه ديگرى از مناطق تحت تسلط امام (ع) را تهديد كند.و در همان وقت ابو موسى استاندار امام (ع) بر كوفه،مردم كوفه را وادار به خوار و تنها گذاشتن امام (ع) مى‏كرد،و آنها را به چيزى رهبرى مى‏كرد كه ما امروز از آن به شورش محلى تعبير مى‏كنيم.و امام (ع) پس از صرف تمام كوشش و تلاش نتوانست از مردم كوفه بجز تعداد معينى از ياران را جمع آورى كند كه با همه آنها مجموع‏سپاه امام (ع) بيش از دوازده هزار تن نمى‏شد.
و با تمام اينها توانست‏به رهبران سه گانه و همه سپاهيانى كه فراهم آورده بودند كست‏سهمگينى وارد كند.سپس به سمت‏بزرگترين دشمنانش رهسپار شد،و گلوى او را فشرد و به او شكست نظامى وارد كرد كه جز با پناه بردن به حيله بر فراز كردن قرآنها و آماده ساختن مردم عراق براى پذيرش آن حيله،راه نجات ديگرى نداشت.
براستى كه پنج‏سال دوام حكومت امام (ع) ،على رغم همه دشواريها و قيد و بندهايى كه او را محاصره كرده بود به شايستگى فوق العاده خود او برمى‏گردد.
و اگر معاويه در شرايط او بود،در همان ماههاى اول خلافتش،حكومت وى پايان گرفته بود،و ممكن نبود تا با سپاه بصره مقابله كند تا چه رسد به اين كه بر او پيروز گردد.
(3) معاويه از نيروهاى نظامى كه در اختيار داشت‏خوب استفاده نمى‏كرد.و اگر در آن سطحى بود كه شيفتگان او گمان مى‏بردند،در آغاز خلافت امام،آن روزى كه رهبران سه گانه وارد شهر بصره شدند و آنچه توانستند نيرو جمع كردند و امام (ع) به جز چند صد ياور نداشت،معاويه از برترى نظامى خود بهره بردارى مى‏كرد.
و اگر معاويه آن رهبر هوشيار گستاخ مى‏بود،از فرصت ضعف نظامى امام (ع) استفاده مى‏كرد و سپاهى مى‏فرستاد تا همان روزى كه هم پيمانانش بصره را اشغال كردند،آنها نيز كوفه را اشغال كنند.به اين ترتيب مى‏توانست امام (ع) را از كمك مردم كوفه محروم كند،و در همان زمان بر حكومت امام (ع) خاتمه دهد.حتى ممكن بود معاويه بخشى از سپاه خود را به مدينه بفرستد تا وارد آن شهر شوند،در حالى كه امام (ع) هنوز در راه بصره بود.
و اگر امام (ع) شرايط معاويه را داشت و معاويه در شرايط مشابه امام (ع) بود (به صورتى كه در آغاز اين فصل فرض كرديم) ،امام (ع) آن كار را كرده بود و حكومت معاويه را در فاصله چند هفته بر چيده بود.و ليكن ما معاويه را با تمام امكانات نظامى خود مى‏بينيم كه از گستاخى و هوشيارى اندكى برخوردار است و در شام سر در لاك‏خود،منتظر ماند تا اين كه طلحه و زبير و سپاهشان زير ضربات امام (ع) از پاى در آمدند و تا وقتى كه امام (ع) توانست نيروى سهمگين كوبنده‏اى براى مبارزه با او در قلمرو قدرت خود او فراهم آورد و او را مبتلا كند و وى را تا مرز نابودى برساند.
و على رغم تمام مشكلاتى كه از آغاز وفات پيامبر (ص) در برابر امام (ع) انباشته شده بود و بعد از بيعت‏با وى دوچندان شده بود،او چون كوهى استوار بود،هيچ تند بادى او را نمى‏لغزاند و هيچ گردبادى او را از جا نمى‏كند.و اگر تنها مردم كوفه تا پايان راه با او همراهى مى‏كردند، نيروهاى شر و فساد را در جهان اسلام نابود مى‏كرد و امت را به آينده‏اى آكنده از خير،و از همه سو روشن،رهبرى مى‏كرد و تمام جامعه بشرى را هدايت مى‏كرد و اسلام بر همه اديان پيروز مى‏شد هر چند كافران نمى‏خواستند.
و ليكن به مردم كوفه آن بدبختى روى آور شد كه به ديگران نشده بود،اراده خود را از دست دادند و فريب خوردند و رشته خور را پس از تابيدگى و استوارى پنبه كردند،و امام (ع) را در لحظه‏اى سرنوشت‏ساز،تنها گذاشتند و فرصت روزگار را بر خود و بر امت از دست دادند و هدر كردند.و در آنچه رخ داد،تنها مردم عراق قابل سرزنش نيستند،زيرا پيآمد آن به زيان همه امت‏بود.چون همه از يارى حق شانه خالى كردند و نسبت‏به او موضع خواركننده و يا موضع خصمانه گرفتند،در حالى كه دشمنان حق بيش از خوار كنندگان بودند.
محققان آن دوره از تاريخ اسلام حق دارند كه از رويدادهاى آن دوره وحشتزده شوند زيرا عقل از مسلمانان ربوده شد و از راه راست منحرف شدند در حالى كه حق را به چشم مى‏ديدند.و معصيت‏خدا مى‏شد در حالى كه پارسايانشان نظاره‏گر آن بودند.و بعضى از ايشان مى‏كوشيدند تا از طرفداران باطل پشتيبانى كنند.تمام آنها زمانى اتفاق افتاد كه از روزگار سرور رسولان بيست و پنج‏سال بيش نگذشته بود.
براستى كه امت را نوعى از ديوانگى فرا گرفته بود،سابقه داران در اسلام كه زمان پيامبر (ص) صفحاتى درخشان به ثبت رسانده بودند،با اشرار اين امت همپيمان شدند آن اشرارى كه نسبت‏به پيامبر به مكر رفتار كردند و در مكر خود نسبت‏به او و رسالتش‏تندروى كردند.و هر دو گروه بر يكديگر در مبارزه با برادر پيامبر (ص) و برگزيده او سبقت مى‏جستند و آن هم با شور و هيجانى كه نظير آن را در نبرد با مشركان از خود بروز ندادند.و هر دو گروه همپيمان، مردم را به سمت جنگهايى كشاندند كه امت در آن جنگها در خون خود شناور شد.و اين مت‏با تمام نسلهايش بهاى ديوانگى آن نسل را پرداخته است.و آنچه پرداخته است گرانترين چيزى بوده كه در اختيار داشته است و ارزشمندترين چيزى كه اسلام بر او ارزانى داشته بود. در حقيقت‏با پايان يافتن حكومت امام (ع) خلافت هدايتگر تا ابد پايان گرفت.
علاوه بر آنچه اتفاق افتاده است،لازم است كه ما از يكديگر بپرسيم:آيا هدف اسلام اين بود كه خلافت راشده تنها سى سال دوام داشته باشد؟و آيا هدف اين بوده است كه مردم در سايه حكومت دادگستر،همان مدت كوتاه قانون اسلام را اجرا كنند؟و يا هدف اين بوده است كه اين امت‏با تمام نسلهايش در وحدت و برادرى و عدالت‏به سر برد؟
ترديدى نيست كه هدف تنها سه دهه نبوده است.و ليكن اگر هدف دراز مدت بوده است نه تنها به نسل اول بلكه به تمام نسلهاى بعدى اسلامى با ديده اعتبار و اهميت مى‏نگريست.پس چرا خلافت اين قدر عمر كوتاه داشت؟و براى چه حيات خلافت‏با اين سرعت‏شگفت آور پايان گرفت؟
براستى سزاوار است پايان گرفتن حيات خلافت‏با اين سرعت ما را وادار كند تا از يكديگر بپرسيم:آيا اين مرگ ناگهانى نتيجه طبيعى حركت مسلمانان بر آن راه و روشى بوده كه پيامبر (ص) تعيين كرده بود،يعنى (به اعتقاد توده مسلمانان) امر رهبرى امت را به اصحاب خود واگذاشت تا پس از رحلت او رهبران خود را بر مبناى انديشه و اخلاص برگزينند،و يا به مقتضاى منافع و آزمنديهاى خود؟يا اين كه مرگ ناگهانى خلافت پيآمد طبيعى سهل انگارى مسلمانان نسبت‏به راهى بوده است كه پيامبر (ص) جلو پاى ايشان قرار داده بود،زيرا او براى امت پس از خود رهبرى انتخاب كرد و اصحابش به رهبرى آن كسى كه انتخاب كرده بود راضى نشدند؟اگر بخواهيم در جستجوى پاسخ اين پرسش در مورد اين نقطه مهم تاريخ اسلام در آن برهه زمانى باشيم،مناسب است كه دو پرسش را مطرح كنيم:
(1) آيا شايسته بوده است كه خلافت موروثى باشد،يا به انتخاب مردم و يا با تعيين پيامبر؟
(2) و اگر سزاوار بوده كه با تعيين پيامبر (ص) باشد پس آيا آنچه سزاوار بود اتفاق افتاده است؟و آيا پيامبر (ص) كسى را معين كرده است؟
ما در صفحات آينده سعى خواهيم كرد به اين دو پرسش پاسخ دهيم.
پى‏نوشتها:
1-كتاب كنز العمال در كتاب الفضائل ج 6 ص 408 روايت كرده است و از بزاز و ابى يعلى و ديگران نقل كرده است.
2-كامل ابن اثير ج 3 ص 39.با آنچه در خطبه 139 نهج البلاغه آمده است اندكى متفاوت است.م.
3-صحيح مسلم ج 15 ص 175.بخارى نيز در صحيح خود آن را نقل كرده است.
4-همان منبع ج 12 ص 240.
******************
بخش چهارم
فصل سى و دوم
خلافت در قانون اسلامى
1
براى اين كه قانونى بودن حكومت را از ديدگاه اسلام بشناسيم،لازم است موضع اسلام را نسبت‏به آزادى فرد و محدوديت قانونى آن،همچنين آزادى توده مردم در انتخاب فرمانروايان خود و دامنه آزادى يك فرمانروا را در تشريع احكام و قانون گذاريش،بشناسيم.همچنين سزاوار است كه بدانيم آيا طبيعت قوانين اسلامى با استقرار حكومت انتخابى سازگار است‏يا وراثتى و يا انتصابى از طرف كسى.
ترديدى نيست كه اسلام به آزادى فرد احترام مى‏گذارد و تا وقتى كه از حدود اوامر و نواهى اسلام تجاوز نكند آن را قبول دارد.پس تا وقتى كه يك انسان در حدودى كه خداوند اجازه داده است عمل كند،آزاديش مورد احترام است و هيچ كسى حق ندارد او را از آزادى محروم سازد.زيرا آن يك حق طبيعى است و محروم داشتن از آن تجاوزى است‏بر حق او و ظلم بر اوست،و ستم روا داشتن زشت است و خداوند ستمكاران را دوست نمى‏دارد.
در حقيقت اسلام حق انسان را در مالك شدن و تصرف در چيزى كه ملك اوست پذيرفته است همان طورى كه حق او را در استفاده از آنچه متعلق به عموم مردم است مانند استفاده از راههاى خشكى،دريايى و هوايى پذير است.
و همان طورى كه براى فرد حق آزادى تصرف در ملك خود هست،به طريق اولى حق آزادى تصرف در انديشه و فرصت انديشيدن وجود دارد.پس حق دارد هر جا بخواهد برود و هر جا بخواهد اقامت كند و كوشش و تلاش و يا استراحت كند.حق آزادى اجتماعى و فردى دارد،و فرد علاوه بر آنها آزادى انديشه و حق اظهار عقيده دارد.و نيزفرد حق انتخاب دارد،و حق وكالت‏براى اداره امور خود به هر كس كه بخواهد.
از ديدگاه اسلام اين قبيل آزاديهاى فردى محترم و مقدس است،و حق طبيعى هيچ كس نيست كه آزاديهاى ديگران را محدود كند...و بدان جهت،هيچ كس از چنان حق طبيعى برخوردار نيست كه خود را حاكم ديگران بداند.به اين دليل كه حكومت‏يعنى مقيد و محدود ساختن آزادى افراد تحت فرمان.
از جمله وظايف حكومت تاسيس ارتش و نيروهاى امنيت داخلى،تمرين دادن و سازماندهى و خط دادن به آنها در مورد دفاع و حمله به دشمن است.همان طورى كه ساختن جاده‏ها و فراهم آوردن ملكيت محل جاده‏ها و مرتب كردن رفت و آمد،و تعيين و جمع آورى ماليات و تنظيم امور تجارت و تعيين ميزان واردات و صادرات و يا آزاد گذاشتن آنها و تنظيم روابط داخلى و خارجى،از جمله وظايف حكومت است.
تمام اينها و ديگر امور داخلى و خارجى در آزادى فرد دخالت دارد و آن را محدود مى‏سازد،و شخص را از آنچه كه حق طبيعى اوست و بر خود روا مى‏دارد،محروم مى‏كند.در صورتى كه هيچ كسى بطور طبيعى حق ندارد كه در امور ديگران و آزاديهايشان بيش از آن مقدار دخالت كند كه ديگران حق دارند در آزادى او و كارهايش دخالت كنند.و حتى اماكن و اموال عمومى كه ملك تمام مردم است هيچ كسى و يا كسانى حق طبيعى ندارند كه خود سرى كنند و يا در اداره آنها خود سرانه عمل كنند زيرا تمام مردم حقى برابر يكديگر در آنها دارند.
از آن جا كه حكومت،آزادى اشخاص را محدود مى‏كند،بنابراين از نظر اسلام (در حالت عادى و طبيعى) هيچ حكومتى قانونى و شرعى نيست مگر به يكى از دو طريق:انتخاب مردم،و گزينش الهى.
در اسلام جايى براى حكومت موروثى نيست
حكومت موروثى محلى در اسلام ندارد،زيرا وارث يك حكومت‏بدون خواست و اراده توده مردم تحميل بر آنها شده است.و دخالتش در امور داخلى و خارجى مردم،بدون واگذارى اختياراتى از جانب افرادى است كه بر آنها حكومت مى‏كند.
حتى اگر حكومت موروثى از جانب نسل معاصر خود حاكم واگذار شده باشد و حتى اگر آن نسل حكومت را به وارث او هم واگذار كرده باشد تا به نسل آينده نيز حكومت كند،باز حكومت وارث او از مشروعيت اسلامى برخوردار نيست.توضيح آن كه نسل آينده حقوقى همچون حقوق نسل قبلى دارد،نسل قبلى چنين حقى ندارد كه آزادى فرزندان و نوادگان خود را محدود كند تنها چيزى را كه نسل حاضر مى‏تواند به حاكم موروثى واگذار كند،تدبير امور خودش مى‏باشد.و حق ندارد كه به آن حاكم و يا به وارث او،اداره امور نسل پس از خود را واگذار كند.
پس نسل آينده حق دارد هر قراردادى كه نسل گذشته بسته است ناديده بگيرد،و از واگذارى نمايندگى و اداره امور خود به حاكم موروثى جلوگيرى كند.بلكه حق دارد كه از واگذارى امور خود به حاكم ارث گذارنده-اگر حكومتش تا زمان نسل جديد ادامه پيدا كند-نيز خوددارى كند.
و اگر نسل جديد به حكومت وارث حاكم اول راضى شد،پس حكومت آن وارث شرعى خواهد بود،نه از آن جهت كه او حق حكومت‏به دليل وراثت داشته است.بلكه به آن سبب كه نسل جديد به حكومت او راضى شده،و با اراده خود حكومت را به او واگذار كرده است تا در اداره امورش از او نيابت كند.و به اين ترتيب حكومت‏حاكم جديد انتخابى مى‏شود نه وراثتى.
اين است موضع اسلام و دانشمندان اسلامى نسبت‏به حكومت موروثى.و نبايد تصور كنيم كه دانشمندان شيعه معتقدند اهل بيت پيامبر (ص) به دليل وراثت‏حق حكومت دارند.هرگز، زيرا كه دانشمندان شيعه از همه مسلمانان از اعتقاد به حكومت موروثى بيزارترند.ايشان معتقدند كه امامت اهل بيت‏با گزينش از طرف خدا و تعيين پيامبر (ص) است نه به دليل وراثت از جانب پيامبر (ص) .
بلى،قانونى بودن حكومت از نظر اسلام در حالتهاى طبيعى انجام پذير نيست مگر به وسيله انتخاب مردم و يا گزينش الهى.
قانونى بودن حكومت انتخابى
هنگامى كه توده مردم حاكمى انتخاب مى‏كنند در حقيقت‏با انتخاب او امور خود را به او واگذار مى‏كنند،و او را وكيل و نماينده خود قرار مى‏دهند.پس هر نظمى كه حاكم به وجود مى‏آورد،آزادى فرد تحت‏حكومتش را با رضايت و واگذارى خود او محدود مى‏سازد نه بر خلاف ميل و به عنوان غصب حق او.و در حقيقت‏حاكم خود مردم است،چون حكومت نماينده مردم است و مطابق اراده و خواست آنها عمل مى‏كند.توضيح آن كه افرادى كه حكومت‏خود را انتخاب كرده‏اند خود آزاديهاى خويش را محدود ساخته و با ميل و رضاى خود از بعضى حقوق خويش صرف نظر كرده‏اند.
حكومت‏با تعيين شخص پيامبر (ص)
همان طورى كه يك فرد حق دارد آزادى خود را محدود كند،آفريدگار اين فرد هم حق دارد كه آزادى او را محدود كند،زيرا آفريدگار خود بخشنده آزادى است پس حق دارد كه هر طور بخواهد آن را محدود و مقيد كند.و چون آفريدگار حق دارد آزادى آفريدگان خود را محدود كند،مى‏بينيم كه پيامبرانى فرستاده است تا اوامر و نواهى و ساير قوانين او را به بندگانش ابلاغ كنند،در حالى كه اين قوانين آزاديهاى ايشان را با وادار ساختن به عملى كه نمى‏خواهند انجام دهند و ترك بسيارى از چيزهايى كه نمى‏خواهند ترك كنند،محدود مى‏سازد.همچنين ميدان اختيار ايشان را نيز محدود مى‏كند.
هرگاه آفريدگار افراد و توده‏هاى مردم حق دارد كه آزاديهاى ايشان را محدود سازد پس اين حق را هم دارد كه براى ايشان حاكمى تعيين كند تا اقدام به اجراى قوانينى كند كه او بر پيامبرانش فرو فرستاده است.
و هر گاه خداوند براى بندگانش حاكمى را انتخاب كند،پذيرفتن فرد منتخب او بر بندگان واجب است.و آنان حق ندارند،جز آن كس كه خداوند براى آنها اختيار كرده است،براى خود انتخاب كنند.و انتخاب او براى ايشان بهتر است از انتخاب خودايشان.توضيح آن كه هر گاه ايشان براى خود انتخابى به عمل آورند،پس با ميل خود از بعضى آزاديهاى خود چشم پوشيده‏اند،و ليكن به وسيله آن منفعت‏خود را تضمين نمى‏كنند،چون ايشان از روى يقين نمى‏دانند كه چه چيز براى ايشان خوب است و از آينده خود بى‏خبرند و ليكن موقعى كه خداوند براى ايشان انتخاب مى‏كند،براستى مصلحت ايشان را مى‏داند و از آينده ايشان همچون حال و گذشته آنان آگاه است.
طبيعى است اگر خواننده فكر كند كه انديشه ايجاد حكومت الهى كه خداوند انتخاب كند همان انديشه تصورى است كه وجود خارجى ندارد.و در دسترس توده‏هاى مردم و ملتها جز نوع حكومتهاى بشرى وجود ندارد.بهترين نوع حكومت،آن است كه از طريق انتخاب مردمى به وجود مى‏آيد!
اين درست است،و ما اكنون در چنين وضعى هستيم.ولى وجود حكومتى با تعيين خداوند در زمان پيامبر گرامى (ص) ميسر بود.و او خود نيز حاكمى بود با گزينش الهى،به اين دليل كه خداوند مؤمنان را به اطاعت پيامبر (ص) امر كرده و فرموده است:
«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد از خداوند فرمان ببريد و از پيامبر (ص) و صاحبان امر خود اطاعت كنيد.و اگر در موردى اختلاف داشتيد،آن را به خدا و پيامبر (ص) بازگردانيد،اگر به خدا و روز قيامت ايمان داريد.آن بهتر و نيكوتر به تاويل است.» (1) و پيامبر (ص) اين حق را داشته است كه براى مسلمانان پس از خود حكومتى بپا كند كه خود براى ايشان انتخاب كرده است.و قرآن اين حق را به او مى‏دهد:
«پيامبر (ص) از خودشان به مؤمنان سزاوارتر است،و زنان او مادران ايشانند...» (2) و هرگاه براى پيامبر (ص) در باره مؤمنان حقى است كه از حق آنها بر خودشان بيشتر است،بنابراين حق دارد كه براى دوران پس از خود حكومتى براى آنها تعيين كند.زيرا او با نور خدا نظر مى‏كند و وحى نيز پشتوانه اوست.او مى‏داند كه چه چيز بيشتر مصلحت امت است.و هر گاه براى امت‏حكومتى انتخاب كند انتخاب او باعث وجوب اطاعت‏است.و امت‏حق ندارد كه پس از انتخاب او،براى خود انتخابى كند.و قرآن مى‏گويد:
«هر گاه خدا و پيامبرش حكمى صادر كنند،هيچ مرد و زن با ايمان نسبت‏به امر خودشان اختيارى ندارند،و هر كس از خدا و پيامبرش نافرمانى كند در حقيقت دچار گمراهى آشكار شده است.» (3) البته حكومت نبوى حكومت الهى است و پيامبر (ص) حق داشته ست‏حكومتى الهى تعيين كند تا پس از مرگش جانشين حكومت‏خود او شود.
و اگر حكومت جانشين،با تعيين پيامبر (ص) باشد درستى و استواريش تضمين شده است، زيرا پيامبر با وحى آسمانى تاييد شده است.به صلاح امتش آگاهتر است و شايسته‏ترين فرد از پيروانش را براى رهبرى امت و گسترش دعوت اسلامى در ميان ملتهاى ديگر،بهتر مى‏شناسد.و هرگاه اين عمل انجام گرفته بود،براى مسلمانان بهتر و شايسته‏تر بود هم براى خود و هم براى دين‏شان تا اين كه پس از وفات پيامبر (ص) حكومتى بپا شود كه خود مسلمانان و يا اكثريت انتخاب كنند،هر چند كه انتخاب كنندگان در انتخاب شايسته‏ترين فرد به نظر خودشان كوشش كرده باشند.چون ايشان شناختى از دگرگونيهاى آينده نداشتند،كسى را انتخاب مى‏كردند كه تصور مى‏كردند شايسته است،بعد تصور آنها خلاف از آب در مى‏آمد،و گاهى بطور واقع شايسته بود،و بعد گرفتار اشتباهى مى‏شد كه ناگزير از آن بود،و ليكن زيان آن عمل به آينده مردم و آينده نسلهاى بعدى مى‏رسيد.
از آنچه تا اين جا بيان كرديم،روشن مى‏شود هنگامى كه برپا شدن حكومتى با تعيين از جانب پيامبر (ص) ميسر نشود،تنها راه برپا كردن حكومتى قانونى از ديدگاه اسلام (در غير حالتهاى اضطرارى) همان انتخاب مردمى است و بس.توضيح آن كه انتخاب باعث مى‏شود كه حكومت نماينده كسانى باشد كه حاكم بر آنها و از روى ميل و رضا وكيل آنهاست.و هر گاه آزادى ايشان را مطابق تصميم و خواست‏خود آنان محدود سازد نسبت‏به آنها ظلم نكرده است، زيرا مردم خود،موقع انتخاب به او اجازه‏محدود كردن آزاديهاى خود را داده‏اند،بعلاوه مشروعيت‏حكومت مورد انتخاب از ديدگاه اسلام،بدون قيد و شرط نيست.توضيح آن كه براى مسلمانان جايز نيست افراد فاسق را انتخاب كنند كه اعمال و راه و روش آنها با تعليمات اسلامى مخالف باشد.قرآن بيان مى‏كند:
«به ستمكاران اعتماد نكنيد،كه شما را آتش فراگيرد،و جز خدا دوستانى براى شما نباشد، سپس كمك و يارى نشويد.» (4) «يكديگر را بر نيكى و پرهيزكارى كمك كنيد و بر گناه و تجاوزگرى يارى نكنيد،و از خدا بترسيد كه او سخت كيفر است.» (5) و گزينش بد كاران به حكومت و واگذاشتن امر به ايشان ميل و اعتماد به ستمكارانى است كه به خود و يا ديگران ظلم مى‏كنند و كمك به آنها كمك بر ستم و تجاوزكارى است.
علاوه بر آن،قرآن،قانون اساسى مسلمانان و حكومتهاى ايشان است.پس اگر حكومت از نظر راه و روش و قانونگذارى با قانون اساسى خود مخالفت كند،اعمالش غير قانونى خواهد بود.و هنگامى كه حكومت از نوع خلافت‏باشد و بيعت‏كنندگان با آن به شرط عمل بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبرش پيمان بسته باشند و بعد به عهد خود وفا نكند مشروعيت‏خود را از دست مى‏دهد،و بر مردم وفاى بر اطاعت از او واجب نمى‏باشد.
از آن رو لازم است كه مسلمانان راى دهنده كوشش خود را مبذول دارند تا كسانى را بر كرسى خلافت‏بنشانند كه به پرهيزكارى او،دانش و علاقه‏منديش به اجراى دستور شرع و مصالح امت و توانمنديش به رهبرى،اطمينان داشته باشند،اگر نه انتخاب كسانى از اين قبيل كه شايستگيها را بطور فراوان در آنها سراغ ندارند،ارج ننهادن به منافع امت و خيانت‏به اسلام است.
طبيعى است كه انتخاب كنندگان نمى‏توانند بطور يقين آگاهى پيدا كنند كسانى را كه انتخاب مى‏كنند از شايستگيهاى لازم بفراوانى برخوردارند.و ليكن هر گاه ايشان‏كوشش خود را درباره شناخت لياقتهاى كسانى به كار ببرند كه مى‏خواهند انتخاب كنند،وظيفه خود را ادا كرده‏اند.تمام اينها وقتى است كه ايجاد حكومتى با دستور مخصوص پيامبر (ص) امكان نداشته باشد.اما وقتى كه آن عمل در خور امكان است (در حقيقت پيش از رحلت پيامبر (ص) از اين عالم جريان از آن قرار بوده است) ،حكومت انتخابى غير وارد و نابجا مى‏شود،بلكه از وظايف پيامبر (ص) و يكى از واجبات او بوده است كه براى امت پس از خودش راهنمايى انتخاب كند.و آن عمل پيامبر (ص) به دلايل زير بوده است:
2
طبيعت اصول اسلامى با انتخاب سازگار نيست
(1) واگذردن سرنوشت هر نوع رسالت اصلاحى به انتخاب مردم،قرار دادن آن رسالت است در معرض خطرهاى واقعى،كه بيشتر وقتها منجر به نابودى و ناتوانى رسالت مى‏شود.پس اصول اصلاحى چه اصولى آسمانى باشد و يا زمينى به طبيعت‏خود با تمايلات مردم مخالفت دارد،و از آن رو با انتخاب سازگار نيست.براى توضيح مطلب لازم است‏خاطرنشان كنيم، اصولى كه بر اساس آن حكومتى تشكيل مى‏شود،دوگونه‏اند:
نوع اول اصول اجتماعى است،كه توده‏ها مى‏پذيرند زيرا آنها هماهنگ با خواسته‏هاى ايشان است،و هدفش رضايت اكثريت مردم است.اين اصول براى مردم وجوب حتمى ندارند،بلكه تابع خواسته آنها و دگرگون پذيرند،هر طورى كه مردم بخواهند تغيير مى‏كنند.و از اين قبيل است تمام اصولى كه بر اساس حكومتهاى دموكراسى برپا مى‏شوند كه با انتخاب مردم به وجود مى‏آيند و خود مردم ناظر بر آنند.اين نوع از اصول به طبع خود با انتخاب مردمى سازگارند.و تا وقتى كه ارضاى تمايل مردم مورد توجه است،لازم است كه توده‏هاى مردم كسانى را انتخاب كنند كه ببينند هر چه بيشتر خواسته‏هاى آنها را تامين مى‏كنند.بر حكومت مورد انتخاب لازم است كه قوانينى وضع كند،و مقرراتى صادر كند كه خواسته‏هاى انتخاب كنندگانش را تامين سازد.پس تا وقتى حكومت اين وظايف را انجام دهد،نسبت‏به انتخاب كنندگان خود حالت‏قانونى دارد و باقى است.و هر گاه قوانين حكومت‏با خواسته‏هاى ايشان برخورد داشت و اطمينان مردم را به خود از دست داد،باقى ماندنش غير قانونى و نامشروع است.منطقى است كه مردم به چنين اصولى اعتماد كنند و از اول تا آخر مواظب حكومت‏باشند.پس هر نوع انحرافى از جانب حكومت طبعا مخالف خواسته‏هاى توده است كه خود آگاهتر به آنهاست و به طبيعت‏خود از آنها پاسدارى مى‏كند و هر نوع حكومتى را كه انحراف پيدا كند از بين مى‏برد و خطاهايش را هنگامى كه براى دومين بار سر صندوقهاى راى مى‏رود به حساب مى‏آورد.
نوع دوم اصول اصلاحى است كه با تمايلات مردم مخالفت دارد هدف اين نوع اصول اصلاح مردم و دگرگونى عقايد و راههاى زندگى آنهاست.
البته اصولى كه هدف آنها دگرگون ساختن انديشه‏ها،عادتها و راههاى زندگى مردم است،آن اصولى هستند كه معمولا در ذهن يك انديشمند مى‏آيد و بعد آن را اعلام مى‏كند و مردم را بدان مى‏خواند،و اقليت آن را مى‏پذيرد و اكثريت‏با آن مخالفت مى‏كند.
پس اگر به وجود آورنده آن اصول با اقليتى كه ايمان به آن اصول آورده‏اند از راه كودتا و يا انقلاب و يا هر وسيله ديگر به حكومت رسيدند و حكومتى به وجود آمد كه رئيس آن به وجود آورنده آن اصول بود،وظيفه رئيس بنيانگذار و حكومتش،تطبيق دادن آن اصول و گسترش آنها و پاسدارى از آنهاست،همان طورى كه از جمله وظايف رئيس دولت موقعى كه در راس حكومت است اين است كه كسى را كه صميمى‏ترين فرد دار و دسته خود نسبت‏به آن اصول و نيرومندترين فرد براى قبول مسؤوليت مى‏بيند،انتخاب كند تا از او نيابت كند و اگر براى او اتفاقى رخ داد جايگزين او شود چنان فردى را گاهى هنگام رسيدنش به حكومت و گاهى پس از گذشت‏سالها انتخاب مى‏كند.اما در هر صورت تا وقتى كه بر سر قدرت است چنان كسى را انتخاب مى‏كند.
و هر گاه چنين است كه رئيس دولت نايب خود را انتخاب مى‏كند-حتى در حكومتهاى دموكراسى-و حتى به اعضاى حزب خود واگذار نمى‏كند كه جانشين رئيس خود را انتخاب كنند،پس رئيس دولتى كه بر اساس اصول اصلاحى سر كار آمده است‏شايسته‏تر است كه انتخاب جانشين خود را به گزينش مردمى،و يا حزبى واگذار نكند.
البته حكومتى از اين نوع،حكومت اقليت است.و آن از ديدگاه خويش حكومتى است‏براى اصلاح مردم.و ليكن در عين حال،حكومتى نيست كه با خواست همه مردم سركار آمده باشد. زيرا توده مردم به قوانين و اصول آن متمايل نيستند،و از آن روست كه سرنوشت آن حكومت و سرنوشت‏حكومت پس از آن به انتخاب مردم واگذار نمى‏شود همان مردمى كه حكومت، قوانين خود را بر آنها واجب شمرده است.زيرا گاهى ممكن است مخالفان اين اصول را به جاى طرفداران مخلص آنها انتخاب كنند.در نتيجه انتخاب مردم موجب نابودى اصولى شود كه رئيس دولت‏به آنها دعوت كرده است و حزبش ايمان به آنها دارند.
و به اين ترتيب مى‏بينيم،حكومتهاى انقلابى كه خود را داراى اصول اصلاحى مى‏دانند اجازه انتخابات آزاد را به مردم نمى‏دهند.زيرا مى‏دانند،كه اصول آن براى توده مردم قابل قبول نيست.و مى‏ترسند اگر كار را به توده واگذار كنند،آنها نظامهايى را كه اين حكومتها دعوت به آنها كرده‏اند بر هم بزنند.براى توضيح مطلب،فرض مى‏كنيم اقليتى كه به صحت نظامى مانند نظام امريكايى ايمان دارد،و با اصول كمونيستى،مخالف است،در كشور كمونيستى شوروى به حكومت رسيده باشد،و در تحميل اصول ضد كمونيستى بر مردم روسيه كه نسلها بر اساس كمونيسم تربيت‏شده‏اند،موفق شود.
البته از چنين حكومتى انتظار نمى‏رود كه امر انتخاب حكومت آينده را به مردم واگذار كند تا حكومت دلخواه خود را به وجود آورد.زيرا نتيجه انتخاب از بين رفتن اصولى خواهد بود كه نخستين حكومت‏بر اساس آن اصول بر پا شده است.
جريان از همين قرار خواهد بود.اگر اقليت كمونيست در ايالات متحده امريكا به كومت‏برسد انتظار نمى‏رود كه سرنوشت‏حكومت آينده را به دست انتخاب آزاد مردم بگذارد، زيرا كه اكثريت مردم،نمايندگانى انتخاب خواهند كرد كه به جاى كمونيسم معتقد به نظام سرمايه دارى باشند.و نيز از بنيانگذار چنين دولتى انتظار نيست كه انتخاب جانشين خود را به حزبى واگذار كند كه به اصول وى معتقدند،زيرا كه اعضاى‏آن حزب على رغم اخلاصشان به آن اصول ممكن است از روى ناآگاهى كسى را انتخاب كنند كه رئيس دولت او را شايسته‏ترين فرد براى رهبرى نداند.و انتخاب نالايقان براى هر نظامى خطرناك است.و ليكن براى يك نظام انقلابى نوپا با توجه به اين كه مردم طرفدار او نيستند،خطرناكتر است.
در نتيجه انتخاب شخص نالايق،به توده مردم كمك خواهد كرد،تا خود را از نظامى كه بر او تحميل شده است،نجات دهد.و به اين ترتيب بنيانگذار دولت،در برابر نظام خود،مهمترين وظايف خويش را انتخاب فردى به عنوان جانشين خود مى‏بيند كه از همه افراد نسبت‏به اصول و قوانين صميمى‏تر و داناتر بوده و براى رهبرى حزب و جامعه از همه تواناتر باشد.
قوانين اسلامى قوانينى اصلاحى است
مقصود اين است كه قوانين اصلاحى از هر قانون ديگرى با انتخاب ناسازگارتر است.ترديدى نيست كه قوانين آسمانى بطور كلى و قوانين اسلامى بطور خاص از جمله قوانين اصلاحى است كه براى دگرگون ساختن عقايد و انديشه‏ها و راه و روش زندگى توده‏ها،آمده‏اند.البته توده‏هاى مردم همواره مايل به پرستش بتها و يا انكار خداوند بودند تا اين كه اديان آسمانى به قصد دگرگون ساختن عقايد مردم و راهنمايى آنان به بندگى خداى يكتا آمدند.مردم،بنا به طبيعت‏خود علاقه زيادى به انواع ماديات و به ارضاى خواسته‏هاى بى‏حد و مرز حيوانى و همچنين به ارتكاب گناهان و تجاوز به حقوق ديگران و به چنگ آوردن مال ديگران،دارند.در صورتى كه هدف اديان آسمانى باز داشتن مردم از آن اعمال است و تاريخ پيامبران،تاريخ مبارزه ميان آنان است‏با كسانى كه پيامبران به جانب آنها فرستاده شده‏اند.و هر پيامبرى از دست قوم خود رنج و مشقت ديده است،زيرا او مى‏كوشيده است تا ايشان را از آنچه ميل دارند باز دارد.اسلام بويژه،با قوانين فراوانش،در مقابل تمايلات مردم مى‏ايستد.و از طرفى بر خلاف تمايلات مردم خواسته‏هاى زيادى از ايشان دارد.كافى است كه پنج وقت نماز در هر روز و روزه يك‏ماه كامل در هر سال،بطورى كه مردم را در سراسر ايام ماه از خوردن و آشاميدن منع مى‏كند،و تحريم نگاه كردن هر مرد و زن به يكديگر از روى هواى نفس،تا چه رسد به زنا،و تحريم نسبت نامشروع به مردان و زنان با ايمان،و باده گساريها و غيبت و سخن چينى و دروغ و قمار بازى را ياد آور شويم.و بالاتر از همه اينها ايستادگى اسلام در برابر هر نوع تعصب قبيله‏اى و يا نژادى است،و درخواست اسلام از يك مسلمان در ايستادن او در كنار صاحب حق هر چند كه دشمن او باشد و بر ضد باطل اگر چه برادرش باشد و جز اينها از تعاليمى كه با خواسته‏هاى شخص و راه و روش توده‏ها مخالف است،و همه اينها براى مردم بجز اندكى از مؤمنانى كه ايمان،ايشان را تا جايگاهى بالاتر از طبيعتشان رسانده است،دشوار است.و هر گاه از بنيانگذار دولتى كه داراى قوانين انقلابى است،چنين انتظارى رود كه نايبى براى خود انتخاب كند تا بهنگام نياز جايگزين او گردد و پس از مرگ او جانشين او شود و انتخاب جانشين خود را در اختيار يك حزب نگذارد،پس پيامبر خدا (ص) سزاوارتر است‏بر اين كه جانشين خويش را خود انتخاب كند (و خليفه كسى جز همان جانشين پيامبر (ص) نيست) و آن را به انتخاب اصحاب در زمان حيات و يا پس از وفات خود نسپارد چه او سزاوارتر از هر بنيانگذار دولتى به انجام اين كار است،زيرا قوانين اصلاحى او آسمانى و مقدس است،پس او شايسته‏تر به پاسدارى آينده آنهاست تا قوانين ديگر.و براى اين كه،نه اصحاب او حق دارند آن قوانين آسمانى را تغيير و تبديل دهند و نه هيچ يك از افراد ديگر جامعه بشرى،در حالى كه قوانين اصلاحى هر زمانى را يك حزب و دسته‏اى مى‏توانند دگرگون و يا با قوانين ديگرى عوض كنند.
از آن رو كه قوانين مقدس آسمانى بر مردم حتى براى معتقدانش سنگين است و از آن روست كه همواره مى‏بينيم،افرادى كه خود انتساب به آن قوانين دارند به گناه و عصيان نزديكترند تا تقوا و پرهيزكارى!زيرا كه قوانين آسمانى مخالف خواسته‏هاى بشرى است،در صورتى كه توده مردم،نسبت‏به قوانين اصلاحى زمان-هر چند در آغاز كار از آنها دورى كنند-ممكن است در اثر مرور زمان تغيير موضع دهند و مجذوب آن‏گردند،زيرا آن قوانين، قوانين مادى است و در بيشتر اوقات آزادانه است،اهميتى به پيوند ميان مردم و آفريدگار نمى‏دهد و همين آزاد بودنش مردم را به سمت‏خود جذب مى‏كند.
پس اگر چنين است كه هر قانون اصلاحى زمينى به طبع خود با گزينش ديگران سازگار نيست و از رئيس دولت‏به منظور نگهبانى از آينده آن انتظار مى‏رود كه براى خود هر كس از اعضاى حزبش را كه شايسته‏تر مى‏بيند به جانشينى خود انتخاب كند،بنابراين قوانين اسلامى با انتخاب،كمتر سازگار است و پاسدارى از آينده آن قوانين،بيشتر از پيامبر (ص) طلب مى‏كند تا جانشينى براى خود انتخاب كند.
براستى كه پيامبر (ص) با واگذاردن گزينش جانشين خود به دست انتخاب تصادفى بويژه موقعى كه اين انتخاب پس از وفات پيامبر (ص) باشد،رسالت‏خود را در معرض خطرها قرار مى‏دهد،و آن را به دست آينده‏اى تاريك و سرانجامى نامعلوم مى‏سپارد.زيرا انتخاب گاهى ممكن است فردى شايسته،و زمانى فردى نالايق در علم و آگاهى و دور انديشى و تقوا را بر سر كار آورد.و رهبرى فرد ناآگاه،يا بى‏اراده و يا بى‏بند و بار براى اسلام و مسلمانان خطرناك است زيرا او خود موجب انحراف مى‏گردد،و مردم پيرو زمامداران خود هستند.و رسالت امانتى است در دست پيامبر (ص) ،و پيامبر (ص) بالاتر از آن است كه در امانت مقدس خود سهل انگارى كند.
آرى انتخاب بيشتر تصادفى است،و از آن رو اطمينانى به پيامدهاى آن نيست و از پيامبر (ص) بزرگترين فرد امين،انتظار نمى‏رود كه امانت‏خود را به دست تصادف بسپارد،گاهى شانس يارى مى‏كند،و انتخاب به رهبرى شايسته منتهى مى‏شود.ولى بيشتر وقتها بد شانسى رو مى‏آورد و نتيجه كار وارونه مى‏شود.البته مسلمانان اين شانس را داشتند كه پس از وفات پيامبر (ص) ابو بكر را كه ميان بزرگان صحابه شاخص بود،انتخاب كردند.آن مردى كه دوران كوتاه حكومتش از كارهاى مهم آكنده است.مسلمانان در انتخاب اين رهبر موفق بودند.و او بهنگامى كه پس از خود عمر را انتخاب كرد،توفيق يافت.كارنامه اين خليفه امور مهمى را ثبت كرده است كه كتابهاى تاريخى انباشته از آنهاست.و ليكن رسيدن اين دو شخصيت‏بزرگ به حكومت،بدون‏اين كه از جانب پيامبر (ص) تعيين شده باشند به آن معنى نيست كه اين امت از تعيين جانشين پيامبر (ص) بى‏نياز بوده است.و كارنامه درخشان ايشان نظريه متداول ميان انديشمندان مسلمان را توجيه نمى‏كند كه اين امت نياز نداشت تا پيامبر (ص) براى آنها رهبرى انتخاب كند.
البته مرجع اين خطاى فراگير بر اين است كه درخشش دوران اين دو خليفه چشم انديشمندان اسلامى را خيره كرده و از دو موضوع مهم فراموش كرده‏اند:
اولين موضوع اين است كه مدت حكومت اين دو بزرگ،تنها حدود دوازده سال طول كشيد،و مصلحت‏حكومت ايشان هر چه پر اثر باشد تنها ممكن است در مدت استمرار حكومت ايشان امر امت را اصلاح كند،نه پس از زوال حكومت.و هدف رسالت اين نبوده است،كه تنها در مدت معينى امر امت اصلاح شود و اجراى تعليمات اسلامى تنها مدت دوازده سال برقرار باشد.
موضوع دوم آن است كه هر گاه بخت‏يار مسلمانان شده باشد كه دو خليفه شايسته به حكومت رسيدند،اين شانس خوش زياد طول نكشيده است.زيرا كه مسلمانان (و يا صحيح‏تر، شش تن از بزرگانشان) پس از فوت خليفه دوم انتخابى را برگزار كردند كه موفق شد صحابى برجسته خوش قلب و سست اراده‏اى را به حكومت‏برساند كه در اموال مسلمانان به درستى دخل و تصرف نكرد و سرانجام ضعف او به قتل او منجر شد.و قتل او مسلمانان را به جنگها و آشوبها و مصيبتهاى بى‏شمار مبتلا كرد،و پيوسته تا امروز باقى است و پس از امروز هم تا وقتى كه خدا بخواهد باقى خواهد بود.
سپس مسلمانان بعد از او،امام على بن ابى طالب (ع) را انتخاب كردند و او پسر عموى پيامبر (ص) و برادر او و در شيوه رهبرى و گفتار و رفتار شبيه‏ترين فرد به پيامبر (ص) بود.و اگر مردم بسادگى رهبرى اين امام بزرگ را مى‏پذيرفتند،آنان را به راهى راست و روشن هدايت مى‏كرد كه پيامبر (ص) بر ايشان در نظر گرفته بود.و ليكن ايشان اين كار را نكردند به دليل تغييرات وارونه‏اى كه در دوران خليفه دوم و سوم پيش آمد و با كشته شدن خليفه سوم آن واپسگراييها بزرگتر شد،و مسلمانان معامله‏اى را ازدست دادند كه انتظار مى‏رفت‏براى آنها سودهاى كلانى داشته باشد و پس از آن دهها بلكه صدها تن از حاكمان در پى يكديگر به حكومت رسيدند.بعضى از آنها به واسطه بيعت كردنهايى كه به ظاهر اختيارى به نظر مى‏رسيد سر كار آمدند و بعضى ديگر به صورت اجبارى با نيروى اسلحه بر مردم حكومت كردند.در صورتى كه اكثريت قاطع اين حاكمان از آن كسانى نبودند كه خداوند در باره آنان فرموده است:«آن كسانى كه اگر ما در روى زمين آنان را قدرت بخشيم،نماز را به پا دارند و زكات را بپردازند،و امر به معروف و نهى از منكر كنند...» (6) بلكه براى مسلمانان الگوى نادرستى بودند.و مردم-بجز كسانى كه مورد لطف خدايند-پيروان حاكمان خود مى‏باشند.
و اين چنين بود كه مسلمانان تا بناگوش در جنگها،آشوبها،خونها و بدبختيها فرو رفتند.و هر گاه مدت حكومت اين دو خليفه را با مدت زمانى كه در آن صدها تن از اين نوع حاكمان از بنى اميه و بنى عباس و عثمانيها و ديگران به حكومت رسيدند مقايسه كنيم،خواهيم ديد كه رابطه آنها نسبت دو روز روشن به تمام روزهاى يك سال تيره و تار است.و منطقى نيست كه روشنايى دو روز،تاريكيهاى تمام روزهاى سال را از خاطر ما ببرد.و اين خود اشتباه بودن اعتقاد به بى‏نيازى امت از انتخاب پيامبر (ص) رهبرى را پس از خود براى امت ثابت و روشن مى‏سازد.هدف نهايى رسالت اسلامى برقرارى حكومت قرآن و سنت نبوى و تحقق بخشيدن آن هدفى است كه قرآن اعلام فرموده است:«اوست كه پيامبرش را با هدايت و دين حق فرستاده است تا هر چند مشركان نپسندند آن را بر تمام دينها پيروز گرداند.» (7) و براى تحقق اين ايده،لازم بود كه پيامبر (ص) تا حد توان از وسايل تضمين كننده براى رسالت و استمرار و گسترش آن و همچنين براى امت و مصلحت او و مصلحت نسلهاى آينده‏اش به كار ببرد.و در راس اين ضمانتهاى ضرورى،احتياج به انتخاب نايبى براى خود بود تا جانشين و خليفه اوپس از وفاتش باشد،و طبيعى است كه آن كار را انجام داد،زيرا او از ميان امت آگاهترين فرد را به كتاب خدا و سنتهاى پيامبر (ص) و صميمى‏ترين آنان را به خدا و پيامبر خدا (ص) و علاقه‏مندترين ايشان را بر مصالح امت و نيرومندترين فرد،براى كشيدن بار مسؤوليت انتخاب كرد.
هنگامى كه اين خليفه به حكومت‏برسد،انتظار مى‏رود كه همان كارى را بكند كه پيامبر (ص) كرد و او نيز براى خود جانشينى كه داراى اين شايستگيها باشد انتخاب كند.و جانشين او نيز در زمان خود همان راه را در پيش گيرد و به همين ترتيب،تا اين كه هدف قرآنى تحقق يابد و عمل به اصول و قوانين اسلامى عادت ثانوى براى همه مسلمانان-صرف نظر از اختلاف زبان، نژاد،رنگ چهره و جنسيت-بشود.
3
خطرهايى كه در انتظار امت است
دليل دومى كه ما را بر اين عقيده وامى‏دارد كه بعد از وفات پيامبر (ص) انتخاب رهبرى براى امت از جمله وظايف پيامبر و يكى از بزرگترين واجبات او بوده است،آن است كه پيامبر (ص) مى‏دانسته است كه امت پس از او مشكلاتى در پيش دارد.آشوبها در زمان خود پيامبر شروع شد.مسيلمه كذاب و اسود عنسى در زمان پيامبر (ص) ادعاى نبوت كردند و پيروانى پيدا كردند و خطر ايشان بعدها بالا گرفت.
پيامبر (ص) از آشوبهاى فراوان و خطرناكى كه در پيش بود و انتظار بروز آنها بعد از وفاتش مى‏رفت‏سخن مى‏گفت.حاكم در مستدرك (8) ،امام احمد در مسند خود (9) ،ابن هشام در سيره و ابن سعد در طبقاتش (11) از ابو مويهبه خدمتگذار پيامبر خدا نقل كرده‏اند كه پيامبر (ص) يك شب اندكى پيش از وفاتش به وى فرمود:«اى ابو مويهبه،من مامور شدم كه براى مردم قبرستان بقيع طلب آمرزش كنم،تو هم با من بيا.پس به همراه آن بزرگوار رفتم.و چون مقابل آنان ايستاد،فرمود:درود بر شما اى اهل قبور،اگر مى‏دانستيد كه خداوند از چه چيز شما را نجات داده است،آن حالتى كه شما مى‏گذرانيد بر شما گواراتر مى‏بود تا حالتى كه اين مردم مى‏گذرانند.فتنه‏ها چون پاره‏هاى ظلمت‏شب رو آور شده است،پايانش در پى آغازش،و آخرش بدتر از اولش مى‏باشد»و خبر داد كه جمعى از اصحابش بعد از وفات وى دست‏به آشوب خواهند زد.و اينك شمارى از كتابهاى معتبر (صحاح) كه بطور صريح بيانگر اين مطلبند.
بخارى در جلد هشتم از صحيح خود (در كتاب دعوات باب الحوض ص 149) از انس و او از پيامبر (ص) نقل كرده است كه فرمود:«البته،عده‏اى از ياران من،كنار حوض كوثر بر من وارد مى‏شوند،به محض اين كه من آنان را ببينم آنها شرمسار مى‏شوند.پس مى‏گويم: (خدايا) اينها اصحاب منند خطاب مى‏رسد:تو نمى‏دانى كه بعد از تو چه كردند».
و در همان كتاب ص 150 از ابو حازم و او از سهل بن سعد نقل كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«من پيش از شما كنار حوض كوثر وارد مى‏شوم،هر كسى بر من بگذرد از آن حوض مى‏نوشد و هر كس از آن بنوشد هرگز تشنه نمى‏شود.گروههايى بر من عرضه مى‏شوند كه من آنان را و ايشان مرا مى‏شناسند،و بعد بين من و ايشان فاصله ايجاد مى‏شود»ابو حازم گفت: نعمان بن عياش حرف مرا شنيد و گفت:آيا از سهل همين طور شنيدى؟گفتم:آرى.پس گفت: گواهى مى‏دهم كه از ابو سعيد خدرى شنيدم و او مى‏افزود:«پس من مى‏گويم:ايشان از من هستند،خطاب مى‏رسد:همانا تو نمى‏دانى كه آنها پس از تو چه كردند.پس مى‏گويم:نابود باد آن كسانى كه پس از من سنتم را تغيير دادند».و مسلم نيز در ص 53-54 جلد 15 صحيح خود روايت را همين طور نقل كرده است.
و بخارى نيز در (باب الحوض) از سعيد بن مسيب از ابو هريره نقل كرده است كه او مى‏گفت، پيامبر خدا (ص) فرمود:«روز قيامت گروهى از اصحابم بر من وارد مى‏شوند،اما آنها را از حوض جدا مى‏كنند.پس من مى‏گويم:اى خدا اصحابم،خطاب مى‏رسد:تو نمى‏دانى كه ايشان پس از تو چه كردند،آنان به قهقرا برگشتند و مرتد شدند.»و نيز از سعيد بن مسيب نقل شده است كه او از اصحاب پيامبر (ص) حديث مى‏كرد،كه پيامبر (ص) آن مطالب را فرمود.
در ص 151 از عطاء بن يسار و او از ابو هريره،از پيامبر (ص) نقل كرده‏اند،فرمود:«در آن ميان كه من ايستاده‏ام،ناگهان گروهى مى‏آيند،بطورى كه من آنها را مى‏شناسم،مردى از بين من و ايشان بيرون مى‏آيد،و به ايشان مى‏گويد:بياييد!مى‏گويم:به كجا؟مى‏گويد:به خدا سوگند،به طرف آتش.مى‏گويد:آنان پس از تو به عقب برگشته و مرتد شدند.سپس گروه ديگرى مى‏آيند، من ايشان را نيز مى‏شناسم،مردى از بين من و ايشان بيرون مى‏آيد و مى‏گويد:بياييد! مى‏گويم:كجا؟مى‏گويد:به جانب آتش.مى‏گويم:مگر ايشان چه كرده‏اند،جرم آنها چيست؟ مى‏گويد:ايشان پس از تو مرتد شده و به قهقرا باز گشتند.ديگر از ايشان كسى را نمى‏بينم كه نجات بيابد مگر به اندازه چهار پايى چند كه از گله‏اى جدا شده و دور افتاده باشند.
بخارى در ص 169 جلد چهارم از صحيح خود در كتاب آغاز خلقت در فصل مربوط به اين آيه مباركه:«و اتخذ الله ابراهيم خليلا» (12) از سعيد بن جبير از ابن عباس از قول پيامبر (ص) نقل كرده است كه آن گرامى فرمود:
«همانا شما پا برهنه و عريان به شكلى ساده محشور مى‏شويد.سپس تلاوت فرمود:همان طورى كه در آغاز كار آفريديم،او را باز مى‏گردانيم.وعده حقى است‏بر ما و ما آن را انجام مى‏دهيم (13) و نخستين كسى كه روز قيامت پوشانده مى‏شود ابراهيم است.و البته گروهى از اصحاب مرا به سمت چپ مى‏برند.مى‏گويم:اصحابم،اصحابم.خداوند مى‏فرمايد:براستى كه ايشان همواره بعد از آن كه از ايشان جدا شدى‏به گذشته خود باز گشتند.پس من چنان كه عبد صالح گفت،مى‏گويم:تا وقتى كه در بين ايشان بودم،شاهد اعمال آنان بودم.تا كلمه الحكيم‏» (14) .
مسلم در صحيح خود (ج 15 ص 59) از شقيق و او از عبد الله نقل كرده است گفت:پيامبر خدا (ص) فرمود:
«من پيش از شما كنار حوض وارد مى‏شوم و با گروههايى مى‏ستيزم و بر ايشان پيروز مى‏شوم. پس مى‏گويم:اى خدا اصحابم،اصحابم.مى‏گويند:تو نمى‏دانى كه آنها پس از تو چه كردند.».
مسلم در صحيح خود (ج 15 ص 64) از انس بن مالك روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«در كنار حوض مردانى از كسانى كه صحابى من بودند بر من وارد مى‏شوند،بطورى كه من ايشان را ببينم و نزد من آورده شوند،نزد من شرمنده شوند.پس من مى‏گويم:اى خدا اصحابم.در جواب من گويند،تو نمى‏دانى كه ايشان پس از تو چه كردند».
البته پيامبر (ص) با نور الهى آينده نزديك امتش را آكنده به فتنه‏هايى مى‏ديد كه ايمان افراد مؤمن آزموده مى‏شود،و جا دارد مؤمنان از آن آزمون بترسند،حتى اگر مردگان تا زمان آن فتنه‏ها زنده بودند،جاى ترس داشتند.پس عاقلانه نيست كه مردم را در برابر آن فتنه‏ها،بدون اين كه راهبرى براى ايشان تعيين كند،تا هر گاه بخواهند،از پرتو راهنمايى او استفاده كنند، به حال خود رها كند.و اگر آنان را،بدون اين كه برايشان چيزى فراهم آورد كه از گمراهى ناشى از آن آشوبهاى قابل انتظار در امان بمانند،به حال خودشان رها كند،مانند پدرى خواهد بود كه مى‏داند فرزندانش در ميان خطرهايى كشنده محاصره شده‏اند،و ايشان از آن خطرها بى‏خبرند،با اين حال،بدون اين كه وسيله‏اى براى دفاع در اختيار آنها قرار دهد،على رغم اين كه بهترين وسيله‏هاى دفاعى را در اختيار دارد،آنان را به حال خودشان واگذارد. براستى كه ماپيامبر خدا (ص) را بالاتر از آن مى‏دانيم كه همانند آن پدر سهل انگارى باشد كه مسؤوليت‏خود را انجام ندهد.و منطقى است از او انتظار داشته باشيم،در حالى كه او پدرى دانا و مهربان است،بهترين وسيله دفاعى را كه در اختيار دارد،و مردم را از خطرها-در صورتى كه بخواهند از آن استفاده كنند-نگاه مى‏دارد،در اختيار ايشان قرار دهد.و بالاترين وسيله دفاعى در مقابل آن فتنه‏هاى گمراه كننده،همان راهبر داناست كه هر كسى را كه بخواهد از نور هدايت او برخوردار شود،هدايت مى‏كند.البته در توان پيامبر (ص) بوده است كه براى امت‏خود راهنمايى تعيين كند تا از او نيابت كند و پس از آن بزرگوار،براى ايمن داشتن امت از گمراهى،جانشين او گردد.و پيامبر (ص) بطور قطع آن كار را كرده است‏بويژه آن كه او از خطرهاى آينده امتش آگاه بوده است و امت از آنها بى‏خبر بوده‏اند.
آرى وقتى پيامبر (ص) مى‏داند كه امتش در چنين وضع خطرناكى هستند،از مهمترين وظايف اوست كه ناخدايى انتخاب كند تا كشتى امت را از خطرهاى امواج فتنه‏هايى كه انتظار برخورد با آنها را داشت،بر كنار دارد.و اين از وظايف حتمى او بود،صرف نظر از طبيعت اصول رسالت قوانين آسمانى سازنده آنها و سازگارى و ناسازگارى آن اصول با موضوع انتخاب.و حتى اگر طبيعت قوانين اسلامى با انتخاب سازگار بود و انتخاب در حالتهاى معمولى پيآمدهايى صحيح مى‏داشت،در وضعيتهاى استثنايى كه پيامبر (ص) پيش بينى مى‏كرد،امت پس از وفاتش با آنها روبرو شود،نمى‏توانست‏سرانجامى صحيح داشته باشد. و واگذارى سرنوشت امت‏به دست تصادف انتخاب در آن اوقات خطرناك،اهميت ندادن به امانت است،آن هم از بزرگترين فرد امين و سرور پيامبران (ع) كه براى نجات امت از گمراهيها و مهلكه‏ها مبعوث شده است،قابل تصور نيست كه ايشان را بى يار و ياور در ميان گمراهيها و آشوبها ترك كند.
4
تاويل قرآن و تبليغ سنتها به مرجعى نياز دارد
در اين جا دليل سومى وجود دارد كه ما را وامى‏دارد تا از پيامبر انتظار داشته‏باشيم، جانشينى براى خود انتخاب كند تا در نبودن او به نيابت از وى رهبرى امت را به عهده گيرد.و آن دليل اين است كه بايد كسى باشد تا رسالتى را كه پيامبر (ص) به جا گذارده است‏با تفصيل و روشنى به مردم معرفى كند.البته پيامبر (ص) براى امتش كتاب خدا و سنتهاى نبوى را باقى گذاشته،و دستور پيروى از آنها را داده است.در صورتى كه كتاب خدا الفاظى است‏با معانى گوناگون كه حتى بزرگترين دانشمندان از تاويل آنها آگاه نيستند.و ما مى‏بينيم كه آرا و عقايد مختلفى دارند و همه آنها نيز به قرآن استدلال مى‏كنند.بطور مثال:
بعضى از دانشمندان معتقدند كه صرف تماس مرد با زن،ناقض وضو است و براى اثبات عقيده خود به اين آيه مباركه استدلال مى‏كنند:
«...اگر بيمار بوديد و يا مسافر يا كسى از شما رفع حاجت كرد و يا با زنان تماس گرفت و آب نيافتيد،پس روى زمين پاك تيمم كنيد و بعد رويها و دستهايتان را مسح كنيد.براستى كه خداوند بخشاينده و آمرزنده است.»
آنها به اين آيه استدلال مى‏كنند،چون از عبارت‏«اولا مستم النساء»چنين برداشت مى‏كنند، كه مقصود صرف تماس است،هر نوع تماسى،با هر عضوى از اعضاى زن باشد.و از اين رو فتوا مى‏دهند،كه وضو لازم است،هر چند كه مردى بدون هيچ قصدى دست زنش را لمس كند.و بعضى از دانشمندان مى‏گويند صرف تماس ناقض وضو نيست.بلكه آنچه ناقض وضو است همبستر شدن است،آنها نيز براى اثبات نظر خويش از همين آيه استفاده مى‏كنند،چون از تماس با زنان بالاتر از مجرد تماس را مى‏فهمند.
و همچنين دانشمندان در مورد وضو اختلاف نظر دارند،گروهى نظر دارند كه شستن پاها واجب است نه مسح پاها.و اين گروه استدلال مى‏كنند به آيه مباركه:«صورتها و دستهايتان را تا آرنجها بشوييد.و سرها و پاهايتان را تا مچ پا مسح‏كنيد...» (15) از آن جا كه بعضى از قاريان،آيه مباركه را«و ارجلكم‏»به نصب خوانده‏اند.و معناى آن عطف گرفتن‏«و ارجل‏»بر«وجوه‏»است،پس همان طورى كه صورتها شسته مى‏شود پاها نيز بايد شسته شود.ولى گروه ديگر معتقدند كه بايد هر دو پا در وضو به جاى شستن،مسح كشيده شوند،و اين دسته از علما به همين آيه مباركه استدلال مى‏كنند،از آن جا كه بعضى از قاريان آيه را«و ارجلكم‏»به كسره خوانده‏اند.و معناى آن عطف گرفتن‏«ارجل‏»بر«رؤوس‏»است.پس همان طورى كه سرها را مسح مى‏كشند، پاها را نيز مسح مى‏كشند (16) .و در امورى كه مربوط به عقيده است و بيشتر از تفصيل وضو و امثال آن اهميت دارد دانشمندان اسلامى را مى‏بينيم كه به گروههاى مختلفى تقسيم مى‏شوند و هر گروهى نيز به قرآن استدلال مى‏كنند،به طور مثال:
قائلان به جبر به آيات قرآنى استدلال مى‏كنند،از آن جمله:«...هر كه را بخواهد گمراه مى‏كند و هر كس را بخواهد هدايت مى‏كند...» (17) و نيز:«...اى پيامبر (ص) تو نمى‏توانى هر كسى را بخواهى هدايت كنى بلكه خداست كه هر كس را بخواهد هدايت مى‏كند...» (18) .و از آن جمله است:«...نمى‏خواهيد شما مگر آنچه خدا بخواهد...» (19) و معتقدان به اختيار و اين كه انسان در كارش مجبور نيست،به آياتى از قرآن استدلال مى‏كنند،از آن جمله:
«...خداوند وضع قومى را عوض نمى‏كند تا وقتى كه آنان خود را دگرگون كنند...» (20) و از آن جمله است:«...و براى انسان دستاوردى جز حاصل كوشش خوداو نيست.البته نتيجه كوشش او بزودى ديده خواهد شد» (21) .و در مورد رابطه مردم با حاكمان،دسته‏اى از دانشمندان عقيده دارند كه بايد در مقابل حاكم تسليم بود و نبايد بر او خروج كرد.و ايشان مى‏توانند به اين آيه استدلال كنند:
«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد،مطيع فرمان خدا باشيد و از پيامبر (ص) و زمامداران خود اطاعت كنيد...» (22) از اين آيه مى‏شود استفاده كرد كه اطاعت مسلمانان از پيشوايان خود، واجب است هر چند كه فاسق باشند و در گفتار و رفتار فرمان خدا را نبرند.
دانشمندانى ديگر عقيده دارند كه در برابر پيشواى تبهكارى كه مصالح امت را ناديده گرفته و در اداره امور مردم،بر خلاف دستور خدا عمل كرده است،بايد قيام كرد.و اين گروه نيز مى‏توانند به همان آيه استشهاد كنند،آن جا كه آيه به اطاعت‏خدا و رسول خدا فرمان مى‏دهد، و از طرفى دستور مى‏دهد نبايد از حاكم تبهكار و بيهوده گرا،اطاعت كرد بلكه نافرمانى از او واجب است،زيرا سرپيچى از فرمان او اطاعت از خدا و پيامبر خداست و اطاعت از او،نافرمانى خدا و رسول خداست.
اين بود اندكى از موارد بسيارى كه ممكن است هر دسته از معتقدان به آراى مختلف به يك، يا چند آيه از آيات قرآنى استناد جويد و مدلول آنها را پشتوانه عقيده خود بداند.در صورتى كه قرآن عارى از تناقض است،و ممكن نيست در مقصود اصلى آيات قرآن چيزى همراه با تناقض وجود داشته باشد.پس ناگزير يكى از دو گروه مخالف اشتباه كرده است.با اين حال چه كسى بعد از اين كه پيامبر (ص) از دنيا رفت ما را با مقاصد اصلى قرآن آشنا مى‏سازد؟و آيا اين كار را به دست انتخاب مى‏سپرد؟!!اين وضع ما نسبت‏به قرآن است،همان كتاب خدا كه پيامبر (ص) آن را تلاوت مى‏كرد و اصحابش به حافظه‏هاى خود مى‏سپردند،و شبانه روز آن را قراءت مى‏كردند،و هر آيه از آيات آن در زمان پيامبر (ص) نوشته شد و بعد در زمان ابو بكر همه آيه‏ها و سوره‏هايش‏جمع آورى شد،پس چه خواهد بود وضع ما نسبت‏به سنتهاى پيامبر (ص) ، آيا ما در باره امور مربوط به سنتهاى پيامبر (ص) از وجود يك مرجع بى‏نيازيم؟هرگز!!
البته سنتهاى پيامبر (ص) در زمان پيامبر (ص) نوشته نشد و پيامبر (ص) كسى را مامور نوشتن آنها نكرد،و از آنها چيزى در هيچ كتابى ثبت نشده بود كه مردم از آن آگاه باشند،مگر پس از پايان گرفتن قرن اول هجرى.و اگر هم چيزى از آنها در خلال قرن اول ثبت‏شده بود،به دست مردم نرسيده بود.و آنچه از احاديث نبوى در قرن دوم هجرى يا پس از آن تدوين شده، بيشتر احاديث غير متواتر بود،بلكه اكثريت مطلق آنها خبر واحد بودند كه صدور آنها احتمالى بود،هر كدام از آنها را يك فرد صحابى و يا بيش از يك فرد از پيامبر (ص) نقل كرده بود.و نه همان صحابى نقل كننده روايت را نوشته بود،و نه كسى كه به او نقل شده بود.و بعد آن كسى كه روايت‏به دست او رسيده بود به ديگرى نقل كرده بود.و همين طور تا اين كه شمار ناقلان روايت‏يك يك،زياد مى‏شد.و سرانجام پس از اين كه از واسطه‏هاى زيادى گذر كرد، بسيارى از آنها نوشته شد و نتيجه آن شد كه بسيارى از احاديث پيدا شدند كه با يكديگر مخالفت داشتند،حتى پس از اين كه غربال و تصفيه شدند و در كتابهايى به نام صحاح تدوين يافتند.
هر گاه ما از احاديثى كه يكديگر را نقض مى‏كنند صرف نظر كنيم،با اين حقيقت روبرو مى‏شويم كه تنها احاديث موجود سنتهاى پيامبر (ص) نيستند زيرا كه سنتها عبارت است از گفتار و رفتار پيامبر (ص) و آنچه را كه با سكوت خود تثبيت كرده است.در صورتى كه احاديث عبارت از مطالب برجسته‏اى است كه ما را با آن سنتها آشنا مى‏سازد.
از جمله آن مطالب برجسته،حديثى است كه صدورش از پيامبر (ص) قطعى باشد و آن حديث متواتر است كه عده زيادى از اصحاب آن را نقل كرده‏اند كه از پيامبر (ص) به خاطر آموختن موضوع خاصى شنيده‏اند و يا عمل او را در مورد يك پديده از پديده‏ها مشاهده كرده‏اند و روايت هر يك از آن اصحاب با سند مستقل خود به ما رسيده است و روايات همه آنها در لفظ يا معنى هماهنگى دارد.اين نوع از حديث-پس از قرآن-بهترين نوع از منابع شرعى است.زيرا اين نوع حديث ما را به شناخت واقعى سنت پيامبر (ص) در باره موضوعى كه اين حديث در آن باره وارد شده است مى‏رساند.و ليكن به يقين شمار اين نوع حديث‏بسيار اندك است و آنچه از اين نوع احاديث در كتابهاى حديث‏يافت‏شده است در آشنايى ما بطور مشروح با تعليمات اسلامى و سنتهاى نبوى،كفايت نمى‏كند.
اما اكثريت مطلق از آن منابع اسلامى،احاديث واحد مى‏باشند كه تنها با يك سند مى‏آيد،كه در آن سند يك راوى از راوى ديگر نقل مى‏كند.و همين طور تا سلسله حديث‏به يك صحابى (يا معدودى از اصحاب) مى‏رسد كه او از گفتار و يا رفتار پيامبر (ص) نقل كرده است.اين نوع حديث امكان ندارد كه ما را به بينش واقعى برساند،كه آنچه اين حديث نقل كرده همان است كه پيامبر (ص) گفته و يا انجام داده است،حتى اگر ما همه اصحاب را عادل فرض كنيم كه به درستى گفتارشان اطمينان باشد.توضيح اين كه ما خود،آن حديث را از شخص صحابى نشنيده‏ايم و او خود در كتابى حديث را ثبت نكرده است.و تنها يك راوى از او روايت كرده است و از روى آن روايت راوى ديگرى تا اين كه حديث‏با واسطه يك سلسله طولانى از راويان به ما رسيده است.پس اگر علماى حديث‏به تمام راويانى كه نامشان در آن سلسله آمده است، اطمينان كنند،باز هم نتيجه بيشتر از حد گمان نخواهد بود،زيرا توثيق افراد توثيق كننده نسبت‏به بيشتر راويان،نه از روى مشاهده بلكه از راه شنيدن و نقل از ديگران است.
علاوه بر همه اينها اعتقاد به عدالت همه صحابه غير منطقى است.توضيح اين كه جمع زيادى از ايشان (مانند معاويه،عمرو بن عاص،سمرة بن جندب،نعمان بن بشير،مغيرة بن شعبه،وليد بن عقبه،عبد الله بن ابى سرح،بلكه طلحه و زبير و ديگران) به خاطر رسيدن به حكومت و يا به انگيزه هدفهاى دنيايى و يا خصومتهاى شخصى،يا خود در خون مسلمانان فرو رفتند و يا به كسانى كمك كردند كه آنان در خون مسلمانان غرق شدند.و بعضى از ايشان (مانند ابو هريره) بيشترين روايت را از پيامبر (ص) نقل كرده‏اندبحدى كه در مجموع احاديث او-على رغم كوتاهى مدت مصاحبت او با پيامبر (ص) و طول مدت مصاحبت ديگر اصحاب-بيشتر از مجموع رواياتى است كه ديگر اصحاب نقل كرده‏اند.
اندكى پيش در همين فصل گذشت،پيامبر (ص) در احاديث صحيحه مستفيضه‏اى كه هر دو شيخ (بخارى و مسلم) نقل كرده‏اند،خبر داده است تعدادى از اصحابش پس از وى دست‏به آشوب خواهند زد،و او در روز قيامت‏به آنان دستور خواهد داد كه به جهنم بروند،در روز رستاخيز از ايشان بيزارى خواهد جست.
علاوه بر اينها اختلاف علماى حديث است در توثيق راويانى كه نامشان در سلسله سندها آمده است،عالمى يك راوى را توثيق مى‏كند و عالم ديگرى همان راوى را تضعيف مى‏كند.به علاوه اين كه ما نبايد فراموش كنيم كه همان شخص مطمئن از راويان هم در معرض خطا و فراموشكارى است.
البته يك صحابى بزرگ هم ممكن است‏حديثى نقل كند و در حالى كه معتقد به درستى روايت‏خويش است و سخن پيامبر (ص) را نيز بخوبى درك كرده باشد در عين حال نسبت‏به دريافت آنچه شنيده است اشتباه كند.مسلم در صحيح خود نقل كرده است كه عمر بن الخطاب به صهيب گفت،پيامبر (ص) فرموده است:
«مرده به سبب گريه شخص زنده عذاب مى‏شود»و او به دخترش حفصه نقل كرد كه پيامبر (ص) گفت:«مرده را به سبب گريه خانواده‏اش عذاب مى‏كنند». (يا به سبب گريه بعض افراد خانواده‏اش) و پسرش عبد الله نيز مثل همان روايت را نقل كرده است.وقتى روايت عمر و پسرش را براى عايشه نقل كردند،او گفت:نه به خدا قسم،پيامبر (ص) نگفته است كه مرده را به دليل گريه كسى عذاب مى‏كنند.و ليكن او فرمود:«خداوند بر عذاب كافر به سبب گريه خانواده‏اش مى‏افزايد.و البته خداست كه مى‏خنداند و مى‏گرياند.و هيچ كس بار گناه ديگرى را بر دوش نمى‏كشد.».و هنگامى كه گفته عمر و پسر او را براى او نقل كردند،گفت‏براى من از كسانى صحبت مى‏كنيد كه نه دروغگو بودند و نه به دروغ نسبت داده شده‏اند،و ليكن شنوايى خطا پذير است (23) .ودر روايتى آمده است وقتى كه او شنيد فرزند عمر اين حديث را نقل مى‏كند،گفت:«و آيا!در حقيقت او گفته است:كه به سبب خطا و گناهش وى را عذاب مى‏كنند و خاندانش بر او مى‏گريند».و عايشه حديث ديدار پيامبر (ص) ،پروردگارش را در شب معراج، رد كرده است،همان روايتى كه بخارى و مسلم از عامر بن مسروق روايت كرده‏اند كه به عايشه گفت:اى مادر آيا محمد پروردگارش را ديد؟او در جواب گفت:از حرف تو مو بر تنم راست‏شد: موضع تو نسبت‏به آن سه كجاست،كسى كه به شما آن حديث را گفته است دروغ گفته؟هر كس به تو گفته است كه محمد پروردگارش را ديده است دروغگوست،سپس تلاوت كرد«او را چشمها نمى‏بيند و او چشمها را مى‏بيند و اوست مهربان دانا...»و در صحيح مسلم آمده است:و من تكيه داده بودم پس نشستم و گفتم:«آيا خداوند نگفته است:بار ديگر او را ديد؟پس جواب داد:من نخستين كسى هستم كه اين را از پيامبر خدا (ص) پرسيدم و گفتم اى رسول خدا آيا تو پروردگارت را ديدى؟فرمود:نه،بلكه جبرئيل را در حال فرود آمدن ديدم‏» (24) .و معناى آن مطالب،اين است كه ما جز اندكى از سنتها چيزى نمى‏دانيم و آن مقدارى را كه به آنها آشناييم از راه احاديث متواتر است.و احاديث متواتره بسيار اندكند.اما از بخش مهم باقى مانده سنتها ما شناخت كامل نداريم زيرا منابع صدور در اين بخش از سنت،خبرهاى واحد است.خبر واحد-اگر هم درست‏باشد و تمام راويانش مورد وثوق باشند-ما را به بيش از شناختى مظنون نمى‏رساند.
طبيعى است كه ما بايد به اين قبيل احاديث عمل كنيم زيرا كه از ظاهر بعضى آيات قرآن استفاده مى‏شود كه عمل به اين قبيل احاديث جايز و يا واجب است.و ليكن-على رغم لزوم عمل به اين احاديث،اگر آن احاديث مطابق با واقع نباشند ما در پيشگاه خدا معذوريم-چون هدف رسالت اسلامى اين است كه ما به سنتهاى واقعى عمل كنيم نه به سنتهاى مظنون.و هدف نهايى رسالت اين است كه ما مطابق تعليمات قرآن وآنچه مقصود اصلى آن است عمل كنيم،نه آن كه مطابق آنچه احتمالا مقصود آن باشد.زيرا سنت مظنون و مخالف با روايت، نمى‏تواند ما را از گمراهى نجات دهد.بلكه در مواردى ما را به گمراهى نيز مى‏كشاند.و گمراهى چيزى جز مخالفت‏با واقع نيست.در حالى كه هدف پيامبر (ص) آن بود كه براى امت وسيله‏اى بعد از خود باقى گذارد تا آنها را از گمراهى نجات بخشد.
روايت‏شده است كه پيامبر خدا (ص) در حجة الوداع-اين روايت را كتابهاى‏«صحاح‏»نقل كرده‏اند-فرمود:«همانا من در ميان شما كسى (يا چيزى) را مى‏گذارم،اگر شما به آن چنگ بزنيد هرگز گمراه نمى‏شويد:كتاب خدا و عترتم،خاندانم‏»و در حديث مرسلى از موطا مالك نقل شده است و ابن هشام آن را روايت كرده است كه پيامبر (ص) در حجة الوداع گفت:«...اى مردم به گفتارم توجه كنيد،زيرا كه من وظيفه‏ام را انجام دادم،من در بين شما چيزى را باقى گذاردم كه اگر به آن چنگ بزنيد هرگز گمراه نمى‏شويد:چيزى روشن،كه عبارت از كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) اوست...» (25)
اين هر دو روايت دلالت دارند بر اين كه هدف نهايى پيامبر (ص) در امان داشتن امت از گمراهى بوده است،دلالت روايت اول روشن است و خيلى ساده مى‏شود آن را درك كرد.هرگاه اعضاى خاندان پيامبر محيط به تاويل قرآن و آشنا به سنتهاى پيامبر (ص) باشند-چنان كه بودند-و مردم در باره تفصيل و توضيح امور شرعى و تاويل قرآن به ايشان مراجعه كنند اين امت از گمراهى در امان خواهند بود زيرا حق را آشكارا مى‏شناختند.
اما روايت دوم،اگر از نظر سند درست‏باشد،درك آن نياز به مقدارى دقت و توجيه دارد،تا اين كه مضمون آن قابل درك شود،زيرا آن از دو موضوع سخن مى‏گويد:يكى لزوم پيروى از قرآن و سنت پيامبر خدا (ص) ،و دومى اين كه پيروى از آنها موجب‏ايمنى مسلمانان از گمراهى است.و ليكن پيروى از كتاب و سنت وقتى باعث ايمنى از گمراهى است كه مقاصد قرآن و سنت‏بطورى كه هست،دانسته شود.اما پيروى از چيزى به احتمال اين كه معنى كتاب و يا به اين گمان كه مقصود اصلى سنت است،موجب ايمنى از گمراهى نمى‏شود.زيرا بى‏ترديد، دانستن واقعيات قرآن و سنت موجب وحدت مسلمانان است‏براى اين كه واقعيت در مورد هر حكمى از احكام خدا يكى است نه متعدد و مختلف.و به اين دليل است كه مسلمانان در پيروى از هر آيه‏اى كه معنايش واضح است و هر سنتى كه روشن است،اتفاق نظر دارند.و ليكن گاهى ظاهر يك آيه با ظاهر آيه ديگرى برخورد دارد و نياز به تاويل اين يا آن آيه پيدا مى‏شود،و در نتيجه همين تاويلهاست كه اختلاف پيدا مى‏شود و تمام اين تاويلها هم ظنى است.و هر دسته‏اى همان تاويلى را كه خود كرده است انتخاب مى‏كند و هيچ يك از مضمون اين تاويلها با مقصود اصلى آن دو آيه هماهنگى ندارد.
با اين كه قرآن صدورش (از مصدر جلال) قطعى است و چيزى كه باعث‏بطلان آن شود-نه از قبل و نه پس از اين-نخواهد آمد،اما جريان احاديث‏خيلى مشكلتر است زيرا تنها صدور اندكى از آنها روشن است،و اكثريت مطلق احاديث ظنى است.و هنگامى كه سنتها،ظنى الصدور و يا از نظر دلالت مظنون باشند،ديگر هيچ تضمينى براى رسيدن به واقع وجود ندارد.و موقعى كه اين سنتهاى مظنون با هم هماهنگى ندارند نتيجه آن،اختلاف نظرها و فتواها است.و آن نظرى كه با سنت واقعى هماهنگ است در آن ميان شناخته نمى‏شود.و اين جا وسيله‏اى براى ايمنى از گمراهى وجود ندارد حتى در آن صورتى كه ما تصميم خالصانه گرفته باشيم كه به سنت چنگ بزنيم.پس گمراهى همان ناهماهنگى با واقعيت است،و موقعى كه نظرها مختلف شد،بعضى از آنها-حداقل-با واقع ناهماهنگ خواهند بود،زيرا كه واقع،مختلف و گوناگون نيست و هيچ گاه راست و درست،با راست و درست ديگر ناهماهنگ نمى‏شود.و اختلاف نظرهاى دينى،به طور معمول،به اختلاف و تجزيه امت و از هم پاشيدن وحدت آن مى‏انجامد. و تمام اينها گمراهى است.و بيشتر اوقات اختلاف نظرهايى در مورد تاويل قرآن و پذيرفتن احاديث‏ناهماهنگ،منتهى به كشتار و ريختن خونها شده است،و تاريخ خود گواه بر اين مطلب است.و حتى اگر دو حديث در ظاهر خود اختلافى نداشته باشند بلكه در موردى تنها يك حديث موجود باشد ولى اين حديث از نظر صدورش نامعلوم باشد،باز هم تضمينى در مقابل گمراهى-در صورتى كه بخواهيم با خلوص به سنت چنگ بزنيم-وجود ندارد.
آرى پيامبر (ص) به مقتضاى اين حديث‏به ما خبر مى‏دهد كه هرگاه به قرآن و سنتهاى پيامبر (ص) چنگ بزنيم از گمراهى در امان خواهيم بود.و ليكن او براى ما قرآن را با آيات مشخص نوشته شده باقى گذاشته است.اما سنت‏خود را به صورت مدون براى ما نگذاشته است و تا وقتى كه نامشخص باشد نمى‏تواند تضمينى در مقابل گمراهى محسوب شود.
مذاهب متعدد اسلامى دليلى عينى است‏بر اين كه قرآن و سنتهاى مظنون نمى‏توانند باعث ايمنى امت از قيد گمراهى شوند.رؤساى اين مذاهب على رغم اين كه در فتواهاى خود بر كتاب و سنت اعتماد دارند،هماهنگ نيستند.و اگر هماهنگ بودند كه چند مذهب نمى‏شدند، بلكه يك مذهب بيش نمى‏بود.و با اختلاف مذاهب،اختلاف در ميان مسلمانان پيدا شد،و بيشتر اوقات اختلاف به دو گانگى و دشمنى بلكه به كشتار انجاميد،و هر فرقه‏اى خون فرقه ديگر را حلال شمرد.پس ايمنى از گمراهى (كه پيامبر (ص) وعده داده بود) چه شد؟اما پيامبر (ص) جز سخن راست نمى‏گويد.پس ناگزير مقصودش از سنتها،آن سنتهايى است كه از نظر دلالت و يا سند معلوم است نه مورد شك و ظن.و چون اين سنتها براى مسلمانان نامعلوم بود،ناگزير براى امت‏خود وسيله‏اى باقى گذاشت تا امت (در صورتى كه بخواهد) بدان وسيله بتواند سنتهاى پيامبر (ص) را بطور يقين بشناسد،و نيز بتواند به وسيله آن،معانى قرآن را بر مبناى مقصود اصلى آن،درك كند.و منطقى است كه اين وسيله،بايد شخصى آشنا با تاويل قرآن و آگاه به سنتهاى نبوى باشد و در تعليم امت جانشين پيامبر (ص) باشد،تا آنچه را كه از سنتها و از معانى كتاب خدا نياز دارند به ايشان بياموزد.و آيا ممكن است كه انتخاب وسيله‏اى براى دست‏يافتن بر آن شخص آگاه مورد نظر باشد؟هرگز اين امت‏باانتخاب نمى‏تواند،بر فرد داناى مورد نظر دست‏يابد،زيرا امت مى‏تواند رهبرى را به شخص دلخواه خود بسپارد،و ليكن نمى‏تواند آن رهبر را به كتاب و سنتها آگاه و دانا سازد.پس انتخاب امت، باعث تغيير شخصيت منتخب نمى‏شود و او را اگر نادان باشد،دانا نمى‏كند،و هر گاه جز اندكى از كتاب و سنتها را نداند،علم او را به كتاب و سنتها كامل نمى‏سازد.و معناى آن سخن اين است كه ضرورت منطقى ايجاب مى‏كند كه پيامبر (ص) ،هر گاه مى‏توانست فرد آموزگار دانايى از اين نوع را پيدا كند كه اطمينان بر انجام تكليفى بس مهم را داشته باشد،چنان شخصيتى را براى امت‏خود انتخاب كند،و اين كار را به انتخاب انتخابگران واگذار نكند.و ما حق داريم كه به اين مطلب يقين داشته باشيم،زيرا امت پس از پيامبر (ص) داناترين شاگردان او را به رهبرى خود انتخاب نكرد.
پى‏نوشتها:
1-سوره نساء (4) آيه 63.
2-سوره احزاب (3) آيه 6.
3-سوره احزاب (33) آيه 39.
4-سوره هود (11) آيه 116.
5-سوره مائده (5) آيه 4.
6-سوره حج (22) آيه 42.
7-اين آيه مباركه در سوره توبه (9) آيه 33 و سوره صف (61) آيه 9 آمده است و آخر آيه به جاى‏«كافرون‏»،«مشركون‏»ذكر شده است.م.
8-ج 3 ص 56.
9-ج 3 ص 489.
10-ج 2 ص 642.
11-ج 2 ص 204.
12-سوره نساء (4) آيه 125.
13-سوره انبياء (21) آيه 104.
14-سوره مائده (5) آيه 117.
15-سوره مائده (5) آيه 8.
16-فخر رازى (در تفسير خود) نقل كرده است كه ابن كثير و حمزه و عاصم،به جر خوانده‏اند. نافع و ابن عامر و عاصم (بنا به روايتى) به نصب قراءت كرده‏اند.شيخ محمود شلتوت در كتاب خود (تفسير القرآن الكريم) در شرح سوره مائده ص 318 (از انتشارات دار القلم) آن را از فخر رازى نقل كرده است.
17-سوره فاطر (35) آيه 8.
18-سوره قصص (28) آيه 56.
19-سوره تكوير (81) آيه 29،سوره انسان آيه 30.
20-سوره رعد (13) آيه 11.
21-سوره نجم (53) آيه 39،40.
22-سوره نساء (4) آيه 63.
23-ج 6 ص 230-232.
24-الاضواء على السنة المحمدية،اثر استاد محمد ابوريه چاپ سوم ص 74-75.
25-السيره النبوية ابن هشام ج 2 ص 604.
******************
فصل سى و سوم
آيا آنچه بايد بشود،شد؟...
در فصل پيش راجع به آنچه سزاوار بود در باره خلافت،صحبت كنيم،صحبت كرديم.و گفتيم، در صورتى كه ممكن نباشد،حكومتى با تعيين پيامبر (ص) به وجود آيد،على رغم مشروع بودن حكومت انتخابى شايسته-تا وقتى كه ايجاد حكومتى بر مبناى عهدى از جانب پيامبر (ص) ،ميسر شود-نبايد چنان حكومتى به وجود آيد.و ياد آور شديم كه مبناى اعتقاد ما بر اين است كه شايسته بود پيامبر (ص) در زمان حيات خود براى امتش كسى را انتخاب كند تا پس از رحلت آن بزرگوار،امت را رهبرى كند سه عامل است:
(1) طبيعت قوانين اسلامى با انتخاب سازگار نيست،زيرا آن قوانين اصلاحى است و با خواست مردم سازش ندارد.و سزاوار نيست كه بنيانگذار دولت،صاحب آن قوانين اصلاحى، انتخاب جانشين خود را به گزينش مردم و يا حزبى واگذار كند،بلكه شايسته است كه خود هر كسى را بهترين عضو حزب خود مى‏بيند به جانشينى خويش برگزيند.
(2) اين امت‏خطرها و آشوبهايى در پيش دارد تا ايمان افراد مؤمن آزموده شود و پيامبر (ص) آن را مى‏دانسته است.و از آن رو انتظار مى‏رفت كه ناخدايى براى كشتى امت انتخاب كند تا او را در امواج آن فتنه‏ها رهبرى كند و امر رهبرى آن را به دست انتخاب مردم رها نكند.
(3) اين امت پس از پيامبر (ص) در مورد تاويل قرآن و شناخت‏سنتهاى‏پيامبر (ص) به مرجعى نياز دارد،زيرا پيامبر (ص) تفسيرى براى قرآن به صورت نوشتار و سنتهايى تدوين يافته به جا نگذاشت.و دست‏يافتن بر مرجعى كه آگاه به مقاصد قرآن-چنان كه هست-و به حقايق سنتهاى نبوى،باشد،با انتخاب ممكن نيست زيرا انتخاب اصحاب شخصى را،باعث تغيير شخصيت فرد انتخاب شده نمى‏شود.و اگر او دانا نباشد او را داناى كامل نمى‏سازد.و امت جز با تعيين پيامبر (ص) ،بر مرجعى از اين نوع نمى‏رسد زيرا كه پيامبر (ص) داناترين اصحاب خود را مى‏شناخت.و حق دارد كسى بگويد كه تمام آنچه را كه ملهم از سه عامل ياد شده است اين است كه انتظار مى‏رفت پيامبر (ص) شخص معينى را كه همه شايستگيهاى لازم را براى رهبرى امت مى‏داشت تعيين مى‏كرد.وليكن ثابت نشده است[حداقل براى دسته‏اى]كه آنچه انتظار مى‏رفت،اتفاق افتاده است.پس آيا تعيينى از جانب پيامبر (ص) وجود داشته است؟و ما اين فصل را براى پاسخ دادن به اين سؤال منعقد كرده‏ايم،كه خود به دو سؤال تقسيم مى‏شود:
الف-آيا در بين اصحاب پيامبر (ص) كسى بود كه تمام اين شايستگيها را با آگاهى كامل به تعليمات نظام شريعت داشته باشد؟
ب-در صورتى كه شخصى از اين قبيل در ميان اصحاب بوده است،آيا پيامبر (ص) او را تعيين كرده يا نه؟
و ما پاسخ اين دو سؤال را در چند بيان پيامبر (ص) مى‏يابيم كه آن بزرگوار در موارد مختلف ايراد فرموده است:
على (ع) دروازه شهر علم پيامبر (ص) است
پيامبر (ص) امت‏خود را از وجود مردى آگاه ساخت كه داناترين فرد به علم پيامبر (ص) بود،و به امت اعلام كرد كه هر گاه بخواهند به علم پيامبر خدا (ص) دسترسى پيدا كنند،بايد از دست اين شخص آگاه بگيرند.پس فرمود (اين روايت را ابن عباس نقل كرده است) :«من شهر علمم و على (ع) دروازه آن شهر است.پس هر كس علم‏مى‏خواهد بايد از آن در وارد شود.»و يا گفت:«بدانيد هر كس آهنگ آن شهر را دارد پس بايد از آن در وارد شود»و جابر بن عبد الله انصارى نقل كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«منم شهر علم و على (ع) دروازه آن شهر است، پس هر كس قصد علم دارد بايد از آن در بيايد.» (1) و ما مى‏بينيم كه پيامبر (ص) در اين بيان خود به مسلمانان دو چيز را اعلام فرموده است:نخست اين كه آن دانايى كه امت نيازمند به اوست،وجود دارد،و على بن ابى طالب (ع) همان داناست.
دوم آن كه اگر امت‏بخواهند با علمى كه نزد پيامبر خدا (ص) ،شهر علم،وجود داشت آشنا شوند،راهى كه آنان را به آن شهر برساند موجود است.و آن على (ع) در آن شهر است.و طبيعى است كه بر مسلمانان لازم است تا آهنگ رسيدن به آن شهر كنند.و درخواست دانش و راهنمايى از على (ع) از واجبات ايشان بلكه مهمترين واجب است.براى اين كه علم،مقدم بر عمل است.و براى اين كه عمل مسلمانان،بايد موافق با تعاليم پيامبر (ص) باشد.و از طرفى مطابق بودن عمل با تعاليم نبوى متوقف بر شناخت آنهاست.و احاديثى كه دلالت دارند بر اين كه على (ع) دروازه شهر علم است،تنها احاديثى نيستند كه دلالت‏بر برترى على (ع) در علم و دانش خود بر ديگر اصحاب دارند.بلكه جز آن،احاديث‏بسيارى وجود دارد كه بعضى از آنها را در پيش نقل كرديم و تمامى آنها دليل بر اين مطلبند.و تنها حديث ام سلمه همسر پيامبر (ص) از ميان آن همه احاديث تو را كافى است،او گفت از پيامبر (ص) شنيدم، مى‏فرمود:«على (ع) با قرآن و قرآن با على (ع) است.هرگز از هم جدا نمى‏شوند تا كنار حوض كوثر به سوى من باز گردند» (2) .و حاكم به سند خود از حسن و او از انس بن مالك نقل كرده است كه پيامبر (ص) به على (ع) فرمود:«پس از من تو براى امتم در هر موردى كه اختلاف داشتند،بيانگرى.»و او اضافه مى‏كند كه اين حديث،با همان قيد و شرط بخارى ومسلم، حديثى صحيح است (3) .و ترمذى نيز در صحيح خود حديثى را از على (ع) نقل كرده است كه در آن آمده است،پيامبر خدا (ص) فرمود:«خدا على را مورد لطف خود قرار دهد.بار خدايا حق را هر جا كه هست‏بر محور او بگردان‏» (4) و ابو نعيم به سند خود از ابن مسعود نقل كرده است كه او گفت:«براستى كه قرآن بر روى هفت‏حرف نازل شد،و در ميان آنها حرفى نيست مگر اين كه ظاهرى دارد و باطنى.هم علم ظاهر و هم علم باطن در نزد على بن ابى طالب است‏» (5) .
و امام احمد روايت كرده است كه پيامبر (ص) به دخترش زهرا (ع) فرمود:«و آيا نمى‏خواهى كه همسرت نخستين مسلمان از امتم و داناترين و شكيباترين ايشان باشد؟» (6) و حاكم به سند خود از قيس بن ابو حازم نقل كرده است كه او از سعد بن ابى وقاص شنيد به مردى از اهل شام كه به على دشنام مى‏داد،گفت:«اى فلان!به چه علت على را دشنام مى‏دهى؟آيا او نخستين مردى نبود كه اسلام آورد؟و آيا او اولين كسى نبود كه با پيامبر خدا (ص) نماز گزارد؟آيا داناترين مردم نبود؟...سپس سعد گفت:بار خدايا اين شخص وليى از اولياى تو را دشنام داد.تا اين گروه پراكنده نشده‏اند قدرت خود را بر آنها بنمايان.پس آن مرد شامى از پشت مركبش روى سنگها افتاد و مغزش شكافت و مرد» (7) .طبيعى است كه كسى امكان دارد بگويد اين احاديث،تنها دلالت‏بر اين دارند كه على (ع) رهبر در امور شريعت و آشناى به كتاب خدا و سنتهاى پيامبر (ص) است.و ليكن دليل بر رهبرى سياسى و حكومتى او نمى‏شوند در نتيجه به خلافت او دلالت ندارد.
اما بى‏اساس بودن اين اعتراض موقعى آشكار مى‏شود كه ثابت كنيم هدف‏پيامبر (ص) از اين گفتار،تنها هدايت امت و آشنا ساختن ايشان با راهى است كه او ضامن استوارى و پيروى آن از معانى اصلى قرآن و حقايق سنتهاى نبوى است.پس امت هرگز نمى‏تواند از آن راه حركت كند در صورتى كه سرپرستى امور مسلمانان به دست غير آن امامى باشد كه پيامبر (ص) او را امين بر علم و شريعت‏خود دانسته و او را در هدايت مسلمانان قرار داده است.
براستى كه پيمودن مسلمانان اين راه را متوقف بر توجه مثبت ايشان تنها به سمت آن كسى است كه پيامبر (ص) امين شمرده است نه ديگران.و آنچه در تاريخ روى داد،گواه بر آن است. آنچه از على (ع) و اهل بيت پيامبر (ص) روايت كرده‏اند در مقايسه با آنچه از ديگر صحابه، يعنى كسانى كه از نظر دانش و آگاهى قابل مقايسه با او نبودند،نقل كرده‏اند،بسيار بسيار اندك است!و ما به تفصيل در آن مورد به هنگام سخن از احاديث ثقلين صحبت‏خواهيم كرد علاوه بر آن كه بيانات ديگرى وجود دارد كه بيشتر بر منظور ما دلالت دارند از آن جمله رويدادهاى پيش از هجرت و رويدادهاى پس از هجرت است كه بيشتر آنها در پيرامون تبليغ توده‏ها و متوجه به اجتماعاتى از مردم بوده است.
پى‏نوشتها:
1-حاكم آن را در ج 3 ص 127 مستدرك خود نقل كرده است و ابن جرير آن را روايت كرده و صحيح شمرده است (كنز العمال ج 15 ص 13 حديث‏شماره 378-379) و اين حديث ميان مسلمانان مشهور است.
2-المستدرك حاكم ج 3 ص 124.
3-المستدرك حاكم ج 3 ص 122.
4- ج 5 ص 297.
5-حلية الاولياء ج 1 ص 65 (فيروز آبادى نيز در فضائل الخمسة نقل كرده است) .
6-المسند ج 5 ص 26.
7-المستدرك ج 3 ص 499.
******************
فصل سى و چهارم
حديث مشورتى يوم الدار
پيامبر (ص) سه سال پس از آغاز دعوت اسلام،اعلان فرمود،كه على (ع) برادر،وزير،وصى و جانشين اوست،و آنچه مورد انتظار عقل سليم در آن باره بود انجام داد.زيرا پيامبر (ص) نياز به وزيرى نيرومند،و ياورى داشت تا او را در گسترش رسالت و ساختن دولت مورد انتظارى كه اركانش بر پايه‏هاى آن رسالت استوار مى‏شد كمك كند.اين امر در تاريخ نبوتهاى گذشته، سابقه داشته است كه موسى از خداوند درخواست كرد تا برادرش هارون را به عنوان وزيرى از خاندان خودش قرار دهد.و وزيرى كه توان مقابله با خطرها را در كنار رسول خدا (ص) داشته باشد شايستگى دارد تا بهنگام بروز حادثه‏اى براى پيامبر (ص) نايب و خليفه و جايگزين او گردد.و به اين ترتيب پيامبر (ص) در آن شرايط دشوار آن تصميم را كه ممكن بود براى ادامه رسالت و گسترش آن بگيرد-به جاى اين كه سرنوشت رسالت را به دست تصادف بسپارد-گرفت.و شايد خواننده به خاطر بياورد كه ما در فصل پنجم راجع به آنچه پيامبر (ص) -سه سال پس از آغاز رسالت‏به امر پروردگار انجام داد-هنگامى كه مامور شد تا خويشان نزديكش را در روز نزول آيه زير،بيم دهد-سخن گفتيم:«و خويشاوندان نزديك خود را بيم ده، و براى پيروان با ايمانت فروتنى كن،و اگر نافرمانى تو را كردند بگو همانا من از آنچه انجام مى‏دهيد بيزارم‏» (1) آن روز پيامبر خدا (ص) فرزندان عبد المطلب،افراد خويشاوند نزديك خود را كه در آن روز به سى يا چهل تن مى‏رسيدند،به مهمانيى كه در آن اندكى طعام و شير بود،دعوت كرد.پس خوردند و آشاميدند از آن خوردنى و نوشيدنى اندك،تا سير و سيراب شدند.و هنگامى كه فرصت دست داد،پس شروع به سخن كرد،و فرمود (امام على (ع) اين روايت را نقل كرده است) :«اى فرزندان عبد المطلب،به خدا سوگند كه من جوانى را در ميان عرب سراغ ندارم كه براى فاميل خود آورده باشد،بهتر از آنچه كه من براى شما آورده‏ام. براستى كه من خير دنيا و آخرت را برايتان آورده‏ام.و خدايم به من فرمان داده است كه شما را دعوت كنم.پس كدام يك از شما مرا در اين امر يارى مى‏كند تا اين كه برادر،وصى و خليفه من در ميان شما گردد؟پس همه آن مردم ساكت ماندند.من عرض كردم:...من شما را در آن كار يارى مى‏كنم اى پيامبر خدا (ص) .پس دست‏به گردن من انداخت،و گفت:اين برادر،وصى و خليفه من در ميان شماست،حرف او را بشنويد و از او اطاعت كنيد.پس مردم از جا بلند شدند در حالى كه مى‏خنديدند و به ابو طالب مى‏گفتند:«به تو امر كرد تا از پسرت حرف شنوايى داشته باشى و فرمان او را ببرى.».
اين حديث را طبرى در تاريخ خود (ج 2 ص 216) آورده است.و ابن اثير آن را در تاريخ‏«الكامل‏»خود (ج 2 ص 21) ،ابو الفدا در تاريخ خود (ج 1 ص 116) و خازن علاء الدين بغدادى در تفسير خود (ص 390) و سيوطى در جمع الجوامع (ج 6 ص 392) به نقل از طبرى،و در صفحه 397 از حافظان ششگانه:ابن اسحق،ابن جرير،ابن ابى هاشم،ابن مردويه، ابو نعيم و بيهقى نقل كرده‏اند.و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (ج 3 ص 254) و محمد حسين هيكل در («حيات محمد»چاپ اول ص 104) آورده‏اند (2) .
در فصل پنجم به تفصيل از اهميت مضمون اين حديث‏سخن گفتيم،و اكنون‏نمى‏خواهيم بگوييم كه اين حديث دليل بر آن است كه پيامبر (ص) به وسيله نور الهى آينده مورد انتظارش را مى‏ديد كه آن دعوت ميمون در همه جاى دنيا گسترش يافته و دولتى بر اساس قوانين آن رشد كرده است و صاحب دعوت كه زمامدار امت‏شده ناگزير از تعيين جانشين و خليفه‏اى براى خويش است و لازم است از آن خليفه مانند شخص صاحب رسالت اطاعت كنند.و براى همين است كه به مردم مى‏گويد:«گوش به فرمان او باشيد و از او اطاعت كنيد»پس او همچون يك رئيس،قدرتمند است.اما آنچه به عنوان يك بحث در پيرامون مدلول و معناى حديث گفته مى‏شود اين است كه حديث دلالت دارد بر اين كه على (ع) خليفه پيامبر (ص) در ميان فرزندان عبد المطلب است وليكن دلالت ندارد بر اين كه او خليفه پيامبر است در ميان غير فرزندان عبد المطلب،و دلالت ندارد بر اين كه خليفه براى تمام مسلمانان است.نادرستى اين حرف روشن است،زيرا خلافت قابل تجزيه نيست تا اين كه پيامبر (ص) دو خليفه داشته باشد،يكى از آنها براى بنى هاشم و ديگرى براى بقيه مسلمانان. پس خليفه،براى همه مسلمانان خليفه است،زيرا كه پيامبر (ص) سرپرست تمام مسلمانان بود و خليفه او نيز چنان خواهد بود.
البته مسلمانان در باره خلافت دو دسته‏اند:اكثريت معتقدند كه پيامبر (ص) كسى را به جانشينى خود تعيين نكرده است و اقليتى مى‏گويند كه آن بزرگوار على بن ابى طالب (ع) را جانشين خود قرار داد.و در اين مورد گروهى وجود ندارد كه بگويد،پيامبر (ص) خليفه‏اى براى خود ميان خاندان خود گذاشت و ديگر مسلمانان را بدون تعيين خليفه رها كرد.و اگر كسى را به عنوان خليفه تعيين كرده است پس در ميان همه پيروانش خليفه اوست.و پيامبر (ص) كسى نبود كه دعوت به امتياز قبيله‏اى كند تا براى خاندان خود خليفه‏اى تعيين كند و ديگر مسلمانان را بدون زمامدار واگذارد.و پيامبر (ص) به طبع رسالت‏خود بيشتر مسؤول سرنوشت تمام امت‏خود مى‏باشد،تا سرنوشت‏خانواده خود.منطقى نيست كه براى خاندان خود يك مرجع دينى به عنوان نماينده خود تعيين كند تا جايگزين وى در ميان ايشان شود و ميليونها تن از پيروانش رابدون مرجع و زمامدار رها كند.و مايلم كه پيش از پايان سخن،در پيرامون اين حديث،اندكى به همراه خواننده درنگ كنيم تا با يكديگر پيرامون اهميت محتواى حديث‏بينديشيم:
آخرين پيامبر خدا،كودكى را كه عمرش از سيزده سال نمى‏گذرد-پس از اين كه آن كودك به او وعده مى‏دهد كه در آينده وزير در پيشبرد هدفهاى خطير او گردد،برادر،وصى و جانشين خود،مى‏خواند.
اولا:وعده دادن كودكى در آن سن به پشتيبانى در كارى بزرگ همچون امر رسالت كه در گرو آينده‏اى پر خطر از اين نوع است چه ارزشى دارد؟
گيرم كه كودكى در موضوع مهمى نسبت‏به آينده‏اى دور به تو وعده داد،چگونه ممكن است كه تو به وعده او اعتماد كنى؟و قول طفلى كه ممكن است عقيده‏اش و موضعش در خلال روزها و بلكه ساعتها تغيير كند،چه ارزشى دارد؟
ثانيا:چگونه پيامبر (ص) مى‏تواند از شايستگى و تقوا و توانمندى او براى رهبرى در آينده زندگيش،آگاه شود،در حالى كه او هنوز در سيزده سالگى به سر مى‏برد؟زندگى يك كودك سال به سال دگرگون مى‏شود.و ممكن است همان كودكى كه در ابتدا صالح به نظر مى‏رسد، در روزگار جوانى و مردى تغيير كند (و خلق و خوى او فاسد گردد) .و ممكن است كه يك كودك بدخو به نظر برسد ولى در سن مردى،از بهترين و شايسته‏ترين مردم شود.اما براى هيچ كسى ممكن نيست كه از آينده كودكى بطور يقين آگاه باشد،زيرا كه علم آن تنها در نزد علام الغيوب است.
و از آن رو من معتقدم كه پذيرش پيامبر (ص) پيمان با على (ع) خرد سال را براى كارى در جهت پيروزى رسالت و قبول كردن او اين وعده را با تمام اهميتش و دادن اين همه مقامها به او لازمه برادرى،جانشينى و خلافت على (ع) و اطلاع روشن در مورد آينده آن بزرگوار و برترى علمى،پارسايى،دلاورى،و دانش او نسبت‏به ساير مسلمانان،است.و پيامبر (ص) به عنوان يك انسان امكان نداشت چنان آينده‏اى را ببيند.و تنها با اتكاى به وحى از جانب خدا آن را مشاهده كرده است.و مقامهاى والايى كه به او داده‏شده است،تنها به دستور خدا بوده است و به عنوان پاداشى از جانب خدا براى على نسبت‏به وعده كمكى كه داده بود،خداوند آگاه بود كه او با اخلاصى بى‏نظير به وعده خود وفا خواهد كرد.و همه اينها دليل بر آن است كه على (ع) از همان دوران كودكيش برتر از تمام مردان بود.و از آن رو خداى علام الغيوب او را به جانشينى پيامبرش برگزيد.و دليل درستى اين حديث و اهميت محتواى آن،مطابقت آن با حديث منزلت است كه ما در صفحه‏هاى بعد از آن سخن خواهيم گفت و آن در نزد دانشمندان اسلامى از معتبرترين احاديث است.
پى‏نوشتها:
1-سوره شعرا (26) آيه 215-216.
2-مرحوم علامه امينى در ج 2 ص 279-280 در كتاب معروف خود«الغدير»نقد و بررسى كرده است.
******************
فصل سى و پنجم
حديث منزلت
در صفحه‏هاى پيش گفتيم كه پيامبر (ص) در روز بيم دادن به خويشاوندان نزديك خود در مقابل سى يا چهل مرد از فرزندان عبد المطلب،اعلام فرمود كه على (ع) را پس از خود به پاداش وعده‏اى كه او به پيامبر (ص) داده است تا در هدف وى او را يارى كند،به برادرى، جانشينى و خلافت‏خود،انتخاب كرده است.و اين رويداد،سه سال پس از آغاز نبوت و ده سال پيش از هجرت بود.و ما در فصل پيش روشن ساختيم كه پيامبر (ص) با عملش روز بيم دادن خويشاوندان،خواسته بود تا پا جاى پاى موسى (ع) بگذارد آن گاه كه از پروردگارش درخواست كرد و گفت (بطورى كه قرآن براى ما نقل مى‏كند) :
«و برايم وزيرى از خاندانم قرار بده،برادرم هارون را،پشتم را به وسيله او محكم ساز،و او را شريك در كار من قرار ده...» (1) .
و پيامبر (ص) كه در روز هشدار به خويشاوندان،مقابل سى و يا چهل تن از فرزندان عبد المطلب آن حديث را بيان فرموده بود،نوزده سال پس از آن روز،سخنى مانند آن را در برابر هزاران مسلمان در حمله تبوك بيان فرمود.
در ماه رجب سال نهم هجرى پيامبر (ص) در راس سپاهى كه بالغ بر بيست و پنج هزار تن از پيروانش بود،مدينه را به قصد مرز شام ترك گفت،در حالى كه على (ع) را درمدينه به جاى خود گذاشت وليكن اين عمل على (ع) را غمگين ساخت،زيرا كه او نمى‏خواست از پيامبر (ص) دور باشد.و نقل كرده‏اند،بعضى از مردم شايع كردند كه پيامبر (ص) على (ع) را در مدينه گذاشته است چون نمى‏خواسته او را به همراه خود ببرد.
على (ع) با هر وسيله‏اى كه بود،خود را به پيامبر (ص) رساند،در حالى كه پيامبر (ص) هنوز نزديك مدينه بود.و ميان آنها سخنانى رد و بدل شد.و در آن‏جا پيامبر (ص) مطلب مهمى را بيان كرد.كه صحاح (ششگانه) و كتابهاى معتبر آن را نقل كرده‏اند.بخارى از سعد بن ابى وقاص به شرح زير نقل كرده است:
«پيامبر خدا (ص) به قصد تبوك از مدينه بيرون رفت و على (ع) را به جاى خود گذاشت.پس على (ع) عرض كرد مرا ميان كودكان و زنان به جا مى‏گذارى؟پيامبر (ص) در جواب فرمود: آيا نمى‏پسندى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى وجود ندارد؟ (جزء 6 ص 3) ».
و نيز بخارى از قول سعد نقل كرده است:
پيامبر (ص) به على فرمود:«آيا نمى‏پسندى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى؟» (2) و امام احمد در مسند خود (3) ،و حاكم در صحيح خود«المستدرك‏» (4) از ابن عباس حديث زير را نقل كرده‏اند:
«پيامبر (ص) با گروهى از مردم به قصد جنگ تبوك از مدينه بيرون شد،پس على (ع) عرض كرد:من هم با شما بيايم؟فرمود:نه.على (ع) گريه كرد.پس پيامبر (ص) فرمود:آيا تو نمى‏خواهى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى جز اين كه تو پيامبر نخواهى بود؟همانا شايسته نيست كه من بروم مگر تو جانشين من باشى.»
محمد بن سعد در«الطبقات‏»از زيد بن ارقم و براء بن عازب نقل كرده است كه هر دو در مورد حمله تبوك گفته‏اند:پيامبر (ص) به على (ع) فرمود:من ناگزيرم يا خود بمانم و يا تو به جاى من بمانى،و چون پيامبر (ص) به قصد نبرد جدا شد،گروهى از مردم گفتند:پيامبر (ص) على را ترك نكرد مگر اين كه به خاطر چيزى از او ناراحت‏بوده است.و اين مطلب به گوش على (ع) رسيد.به دنبال پيامبر (ص) رهسپار شد تا اين كه به او رسيد.و آنچه مردم گفته بودند به اطلاع پيامبر (ص) رساند پس پيامبر خدا (ص) لبخندى زد و فرمود:يا على،آيا نمى‏خواهى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى،جز اين كه تو پيامبر نخواهى بود؟ عرض كرد:چرا يا رسول الله.پيامبر فرمود:مطلب از همان قبيل است (5) .
و ابن هشام در سيره نبوى روايت كرده است كه پيامبر (ص) آن روز به على فرمود:«يا على آيا تو نمى‏پسندى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى جز اين كه پيامبرى پس از من وجود ندارد؟» (6) مسلم در صحيح خود به چند طريق از سعد بن ابى وقاص نقل كرده است كه پيامبر خدا (ص) آن روز به على (ع) فرمود:«آيا نمى‏خواهى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى جز اين كه پس از من پيامبرى نيست؟» (7) .
امام احمد همين حديث را از سعد بن ابى وقاص به چهار طريق نقل كرده است (8) .
حافظ محمد بن ماجه در سنن خود از سعد آن را نقل كرده است (9) .
ترمذى در سنن خود از او روايت را نقل كرده است (10) .
امام احمد از اسماء بنت عميس آن را روايت كرده است (11) .
حاكم همين روايت را در«المستدرك‏»از قول سعد نقل كرده است.
ابن عبد البر در كتاب‏«الاستيعاب‏»خود مى‏گويد:«پيامبر (ص) به على فرمود:تو نسبت‏به من به منزله هارونى نسبت‏به موسى (ع) جز اين كه بعد از من پيامبرى نخواهد بود.و اين گفته پيامبر (ص) به على،«تو نسبت‏به من به منزله هارونى نسبت‏به موسى‏»را گروهى از صحابه روايت كرده‏اند و آن از محكمترين و صحيحترين آثار نبوى است.و آن را سعد بن ابى وقاص نقل كرده...و ابن عباس و ابو سعيد خدرى،ام سلمه،همسر پيامبر (ص) ،اسماء بنت عميس و جابر بن عبد الله و گروه زيادى كه بردن نام همه آنها به درازا مى‏كشد،نقل كرده‏اند.» (12) و اگر كسى پيدا شود كه در درستى حديث‏«بيم دادن خويشاوندان‏»خدشه وارد كند،اما من كسى از مسلمانان را سراغ ندارم كه در صحت اين حديث‏شك داشته باشد.و صحت اين حديث، درستى حديث‏«انذار»را تاييد مى‏كند،زيرا كه هر دو حديث در معنى هماهنگند و از يك مقصود حكايت مى‏كنند.
حديث منزلت،تمام مراتب هارون را-به جز نبوت-به على (ع) مى‏دهد.و هارون برادر و وزير موسى (ع) بود،و قرآن نيز بيانگر آن است:«و برايم وزيرى از خاندانم،برادرم هارون را قرار ده، و پشتم را به وسيله او قوى ساز.» (13) .و هارون نايب موسى و كسى بود كه جانشين او گرديد.
«به موسى سى شب وعده كرديم و آن را با ده شب كامل ساختيم،پس وقت مقرر پروردگارش چهل شب تمام شد،موسى به برادرش هارون گفت:جانشين من در ميان قومم باش و آنها را اصلاح كن و از راه فاسدان پيروى مكن‏» (14) .
و هارون چون موسى رهبر همه بنى اسرائيل شد و از جانب خدا قدرتى چون قدرت موسى به او داده شد،و قرآن گوياى آن است:
خداوند به موسى فرمود:«بزودى بازويت را به وسيله برادرت (هارون) نيرومند گردانيم و براى شما تسلطى قرار دهيم،تا آنان به شما نرسند،و شما و پيروانتان به‏وسيله آيات ما پيروز شويد.» (15) .
براستى كه فرموده خدا«شما دو نفر و پيروانتان پيروزند»بروشنى دلالت دارند بر اين كه تمام كسانى كه به موسى (ع) ايمان آورده بودند پيروان هارون بودند همان طورى كه پيروان موسى بودند.و آيه مباركه نيز مى‏گويد،كه خداوند به هر دوى آنها تسلط و مقام والايى داد كه هرگز كافران گزندى به ايشان نرسانند،و پيروزى بر دشمنان از آن ايشان و پيروانشان است.و على (ع) به مقتضاى بيان پيامبر (ص) داراى چنان مراتبى است.پس او برادر پيامبر (ص) است و خداوند به وسيله او بازوى برادرش پيامبر،محمد (ص) را نيرومند گردانيد،با تفاوتى كه ميان آن دو برادران است.برادرى هارون با موسى در ولادت است‏بدون دستاورد با زحمت و كوشش،اما برادرى على با محمد (ص) مهمتر است زيرا كه او با على از يك پدر و مادر متولد نشده‏اند بلكه برادرى به پاداش عمل وى به او داده شد و هم او وزير و نايب پيامبر است،كه جايگزين او مى‏شود.و همچون پيامبر،مورد اطاعت تمام مسلمانان مى‏باشد.و آيا معنى خلافت چيزى فراتر،از اينهاست؟
آرى پيامبر (ص) با اين عبارت فشرده همه جانبه اعلام مى‏دارد كه وزير و جانشين او و كسى كه بر تمام مسلمانان لازم است از او پيروى كنند و فرمان او را ببرند همان طورى كه از پيامبر (ص) پيروى مى‏كنند و فرمان او را مى‏برند،او تنها على بن ابى طالب (ع) است.و تمام آنها را حديث‏«بيم دادن خويشاوندان‏»در بردارد،زيرا كه پيامبر (ص) به مسلمانان فرمود:«اين برادر، وصى و خليفه من در ميان شماست پس به سخن او گوش فرا دهيد و از او پيروى كنيد.»و دوست دارم كه به آيه قبلى در مورد موسى و هارون برگردم،آن جا كه متضمن نكاتى است كه نشان مى‏دهد،خداوند به آن دو تن تسلط،قدرت و مقام والايى مرحمت كرده است تا ست‏خيانت كافران به ايشان نرسد و ايشان و پيروانشان پيروز شوند.چقدر در اين زمينه شباهت ميان موسى و هارون‏با محمد (ص) و على زياد است!براستى كه خداوند بازوى محمد (ص) را به وسيله على قوى كرد.على (ع) در دلاوريش اعجوبه روزگار بود.آن دو تن داراى حاكميتى از جانب خدا بودند و در برابر دشمنان اسلام مقام بلندى داشتند،كه كافران با همه فزونى افراد و كمى شمار مسلمانان آن روز،نتوانستند،به هيچ يك از آن دو بزرگوار،صدمه‏اى برسانند،و پيامبر (ص) و على (ع) و پيروانشان پيروز شدند،چه بسيار سختيهايى كه پيامبر (ص) با آنها روبرو شد و چه بسا در آن موارد مسلمانان در تنگنا قرار گرفتند و بسيارى از ايشان تصور كردند،كه اين بار به شكست‏سپاه توحيد مى‏انجامد.در حالى كه با پايدارى پيامبر (ص) و سرسختى برادرش على (ع) كفه اسلام سنگين شد و دين خدا در همان نبرد به پيروزى رسيد.مسلمانان بارها به هزيمت رفتند و پيامبر (ص) و على (ع) بتنهايى و يا با تنى چند باقى ماندند،وليكن خداوند به ايشان سلامتى عطا كرد و پيروزى بر گردانهاى مهاجم را بر ايشان مقرر فرمود.براستى كه پيامبر (ص) و نايبش على (ع) بيست و سه سال در محاصره خطرها به سر بردند،وليكن دشمنان نتوانستند به ايشان صدمه‏اى وارد كنند و ايشان و پيروانشان پيروز شدند.ابو تمام طايى على (ع) و مبارزه‏هاى او در راه خدا را توصيف كرده است،و چه خوب توصيف كرده است آن جا كه مى‏گويد:هر گاه بخواهند افتخارات على را بشمارند،برادر پيامبر (ص) و داماد اوست‏كه نه مثل او برادرى وجود دارد و نه همچون او دامادى‏با او پشت پيامبر،محمد (ص) قوت يافت‏همان طورى كه با هارون پشت موسى (ع) قوت گرفت‏همواره او زداينده غبارهاى اندوه بود[آرى]فتح و نصرت او غبار غم را از چهره پيامبر (ص) مى‏زدوداو در تمام صحنه‏ها چون شمشيرى بود،شمشير خداو شمشير پيامبر خدا،كه نه كندى در آن راه داشت و نه فرسودگى‏كدام دستى است كه براى نكوهش او كوتاه نباشد زيرا كه هيچ گمراهى و ضلالتى در او راه ندارد.-از يك طرف پناهگاه امنى براى دينداران بودو از طرفى براى مخالفان دين سهمگين بودرخنه‏هاى ترسناك سقوط به وسيله او مسدود مى‏شدو با وجود او نفوذ در سرزمين دشمن ايجاد مى‏شد.
آن گاه كه در نبرد احد و بدر پياده و سواره هجوم آوردندهم در احد و هم در بدر،چون امواج همه آنها را در هم پيچيدو روز جنگ حنين،بنى النضير،خيبرو خندق كه به دست تواناى او مدفن عمرو شدنشانه‏هايى از كشتار خونين بودند كه در سايه شمشيرهاى سرخ فام و نيزه‏هاى خونرنگش از مسلمانان دفع شدصحنه‏هايى كه خداوند غم و سختى آنها را از بين بردو او را پيروز گردانيد،با اين حال،مشتبه بودن امر،شگفت آور است!
ممكن است كسى بگويد كه اين حديث در مورد خاصى صادر شده است:آن مورد نيابت على (ع) از پيامبر (ص) در مدت غيبت او هنگام حمله تبوك است.همان طورى كه هارون از موسى (ع) در مدت رفتن او به وعده‏گاه پروردگارش نيابت كرد.و معناى چنين گفتارى آن خواهد بود كه اين حديث‏بر نيابت على (ع) از پيامبر (ص) به صورت كلى دلالت ندارد.
آرى ممكن است چنين سخنى را از باب جدل كسى بگويد كه تصميم دارد دلالت‏حديث‏بر گزينش پيامبر (ص) على را مردود بشمارد.وليكن دلالت اين حديث نسبت‏به آن مطلب براى كسى كه نمى‏خواهد حديث را از معناى اصليش دور كند روشن است.و اگر مقصود نايب گرفتن على (ع) در مورد خاصى بود،در حقيقت اين نيابت مانند نايب گرفتن هر فردى از اصحاب بود كه پيامبر (ص) آنان را در مدينه جايگزين خود مى‏كرد.و براى جانشين قرار دادن على (ع) هيچ گونه امتيازى و يا هدف خاصى نمى‏بود.و تمام كسانى را كه پيامبر (ص) در مدينه به جاى خود قرار داده بود،نسبت‏به پيامبر (ص) به منزله هارون نسبت‏به موسى (ع) مى‏بودند.براستى دانشمندانى كه اين حرف را زده‏اند فراموش كرده‏اند كه پيامبر (ص) ابو لبابه را موقعى كه به جنگ بدر رفت،و ابن عرفطة را روز دومة الجندل،و ابن ام مكتوم را در ايام جنگهاى بنى قريظه،بنى لحيان و ذى قرد،در مدينه به جاى خود تعيين كرد.و ابوذر را در روز بنى المصطلق و نميله را در جنگ خيبر،ابن الاضبط را در ايام عمرة القضاء،ابو رهم را در فتح مكه،و ابو دجانه را در مدت حجة الوداع (16) جانشين خود قرار داد.آيا كسى از پيامبر (ص) نقل كرده است كه او به شخصى از اين جانشينان موقت‏خود (با اين كه از بهترين اصحاب بودند) فرموده باشد:تو نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى (ع) هستى؟بطور حتم اين كار را نكرده است.
حقيقت اين است كه پيامبر (ص) اين مناسبت را وسيله قرار داده و آن را به عنوان منبرى براى اعلان فضيلت على (ع) و رهبرى او براى امت و جانشين قراردادن او براى خودش و هم اين كه او تنها نايب پيامبر (ص) است،به كار برده است.و استثناى نبوت در حديث‏شريف،به عنوان دليلى بر عموميت مقام داده شده به على كفايت مى‏كند.پس حقيقت اين است كه پيامبر (ص) مى‏فرمايد:جايگاه على (ع) نسبت‏به او به منزله هارون نسبت‏به موسى (ع) است، در جهت‏برادرى،وزارت،نيابت عامه و رهبرى امت و هر مقام ديگرى به جز نبوت كه هارون داشته است.علاوه بر اين كه حديث‏بروشنى دلالت دارد كه محروم بودن على (ع) از نبوت،نه به دليل شايسته نبودن اوست،بلكه از آن رو است كه محمد (ص) خاتم پيامبران است.اگر او خاتم الانبيا نبود هر آينه على (ع) پيامبر بود.و على (ع) خود در يكى از خطبه‏هايش گفته است،كه پيامبر (ص) در آغاز نبوت فرمود:«يا على تو آنچه را من مى‏شنوم مى‏شنوى،و آنچه را مى‏بينم مى‏بينى،وليكن تو پيامبر نيستى اما بهتر از ديگرانى.» (17) البته نيابت هارون از برادرش موسى (ع) روزى كه به وعده گاه رفت در حقيقت‏يك نيابت موقت نبود.بلكه جايگاه طبيعى او ميان مردم بنى اسرائيل بود،از آن جايى كه او نايب عام براى موسى گرديد و هر گاه سرپرست امت غيبت داشت،نايب او به صورت طبيعى به عنوان بخشى از وظيفه كلى خود جايگزين او مى‏شد.و ما در پيش گفتيم كه قرآن بيان مى‏كند كه هارون همچون موسى رهبر همه بنى اسرائيل بوده است:
(خداوند به موسى) «فرمود:بازويت را به وسيله برادرت نيرومند مى‏سازم و براى شما دو تن تسلطى قرار مى‏دهم كه دست ايشان به شما نرسد.شما و پيروانتان پيروزيد.»و هر گاه على داراى همان جايگاه است پس او به مانند شخص پيامبر محمد (ص) زمامدار تمام مسلمانان است و نيابتش از او به هنگام نبودن او امرى طبيعى و بخشى از نيابت عامه اوست زيرا كه او نايب رئيس آن دولت است.و اين بود بخشى از هدف پيامبر (ص) از بيان آن و در حديث ابن عباس از نظرتان گذشت كه حاكم و امام احمد نقل كردند كه پيامبر (ص) به على (ع) فرمود: «آيا تو راضى نيستى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى جز اين كه تو پيامبر نيستى؟حقا كه سزاوار نيست من بروم مگر اين كه تو جانشين من باشى.»و لازم به ياد آورى است كه پيامبر (ص) حديث منزلت را در غير رويداد تبوك بيان فرموده است.ام سليم همسر ابو ايوب انصارى-زنى كه شخص پيامبر (ص) او را گرامى مى‏داشت و به ديدار او مى‏رفت-نقل كرده است كه پيامبر (ص) به او فرمود:«اى ام سليم،گوشت على گوشت من و خون وى خون من است،و او نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى (ع) است.» (18) طبرى از ابن عباس نقل كرده است كه پيامبر (ص) روز تعيين برادرى به على فرمود: (مساله اخوت هشت‏سال پيش از حمله تبوك بود) «...يا على (از نظر شفقت‏به على مانند حبت‏برادرى به برادر خود) موقعى كه من ميان مهاجران و انصار پيمان برادرى برقرار كردم و ميان تو با كسى از آنها برقرار نكردم،آيا ناراحت‏شدى؟آيا نمى‏خواهى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى جز اين كه پس از من‏پيامبرى نخواهد بود؟» (19) .
اسماء دختر عميس (همسر جعفر طيار) روايت كرده است:
«از رسول خدا شنيدم كه به على مى‏فرمود:تو نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى هستى جز اين كه پيامبرى پس از من نخواهد آمد» (20) و طبيعى است كه اسماء در حمله تبوك نبوده است پس او اين روايت را از پيامبر (ص) در غير قضيه تبوك شنيده است.و گاهى خواننده در شگفت مى‏ماند كه توده دانشمندان چگونه حديث منزلت را-على رغم روشنى صحت‏سند و دلالت‏حديث-دليل بر جانشينى على (ع) از پيامبر (ص) و خلافت او ندانسته‏اند. به اين خواننده گرامى بايد بگويم كه موضع منفى اين گروه دانشمندان نسبت‏به لت‏حديث‏بر مقصود پيامبر (ص) نتيجه عناد و يا ضعف در اخلاصشان در جستجوى حقيقت نيست.وليكن آنچه اتفاق افتاده اين است كه اين توده دانشمندان در اجتماعى زندگى مى‏كردند كه معتقد بود پيامبر (ص) از دنيا رفته و كسى را پس از خود به جانشينى تعيين نكرده است.و من اعتقاد دارم كه اگر موج اين بيان پيامبر (ص) كه احاديث منزلت‏بيانگر آن است،به ابو بكر مى‏رسيد،آن گروه دانشمندان چنان موضعى نسبت‏به اين حديث نمى‏گرفتند. پس اگر پيامبر (ص) گفته بود:اى ابو بكر،آيا تو نمى‏خواهى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى جز اين كه پس از من پيامبرى نخواهد آمد،علماى جمهور ترديدى به خود راه نمى‏دادند كه اين عبارت دليلى روشن است‏بر اين كه پيامبر (ص) ابو بكر را پس از خود به جانشينى تعيين كرده است!و من به نوبه خود مى‏گويم كه اگر پيامبر (ص) به ابو بكر چنان فرموده بود ايمان مى‏آوردم كه پيامبر (ص) ابو بكر را به جانشينى خود تعيين فرموده است.
در حقيقت پيامبر (ص) از مشابهت مقام على (ع) و هارون بيش از يك مرتبه براى مسلمانان سخن گفته است.امام نسايى در«خصائص العلويه‏»نقل كرده است كه وقتى جعفر بن ابى طالب و زيد بن حارثه با امام على (ع) در باره كفالت دخترك يتيم‏حمزه سيد الشهدا اختلاف پيدا كردند،پيامبر (ص) ضمن مطالبى كه عنوان كرد،گفت:«يا على!تو نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى (ع) هستى...» (21) و حسن بن بدر،حاكم در«الكنى‏»و شيرازى در«الالقاب‏»و ابن نجار نقل كرده‏اند كه پيامبر (ص) در حالى كه-ابو بكر،عمر و ابو عبيدة بن الجراح كه نزد پيامبر بودند-به على (ع) فرمود:«يا على تو نخستين فرد از ايمان آورندگان و اولين مسلمانى،تو نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى (ع) هستى...» (22) و از زيد بن عوفى نقل شده است كه پيامبر خدا (ص) روز پيمان برادرى به على عليه السلام (در سال اول هجرى) فرمود:«به خدايى كه مرا بحق فرستاده است‏سوگند،پيمان برادرى تو را تاخير نينداختم مگر براى خودم.و تو نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى (ع) هستى جز اين كه پيامبرى پس از من نخواهد آمد.و تو برادر و وارث منى...» (23)
اين احاديث و جز اينها از احاديثى كه نقل نكرده‏ام،دلالت روشن دارند بر اين كه على (ع) نسبت‏به پيامبر (ص) به منزله هارون نسبت‏به موسى (ع) بوده است و تمام آن مراتب را كه هارون داشته است-به جز پيامبرى-دارد.پس او نايب عام پيامبر (ص) است (نه در يك مورد خاص) .و او همچون شخص پيامبر (ص) زمامدار همه مسلمانان و مورد اطاعت همه آنهاست. و اين زمامدارى كه به او مرحمت‏شده است جز از طريق وحى از جانب خدا به پيامبر بزرگوارش نبوده است.پيامبر (ص) بارها از همانندى جايگاه على (ع) و هارون سخن گفته است.و در موارد زيادى و آخرين موردى كه در آن جا پيامبر (ص) در باره اين موضوع سخن گفت روز حمله تبوك در ماه رجب از سال نهم پس از هجرت بوده است.و پس از چند ماهى در همان سال پيامبر (ص) را مى‏بينيم كه موضعى شبيه همين موضع را گرفته است،آن هنگامى كه ابو بكر را مى‏فرستد تا سوره براءت را براى حاجيان قراءت كند.
پس حال بايد ببينيم كه آن داستان از چه قرار بوده است؟
پى‏نوشتها:
1-سوره طه (20) آيه 30.
2-صحيح بخارى،ج 5 ص 24.
3-ص 131.
4-ج 3 ص 133.
5-ج 3 ص 25.
6-ج 2 ص 176.
7-ج 15 ص 176.
8-ج 1 ص 175،177،179،182.
9-ج 1 ص 45.
10-ج 5،ص 302 (چاپ الفجاله مصر،سال 1967) .
11-المسند،ج 6،ص 3-33.
12-ج 3 ص 109.
13-سوره طه (20) آيه 30-32.
14-سوره اعراف (7) آيه 138.
15-سوره قصص (28) آيه 35.
16-تمام اين‏ها را ابن هشام در سيره خود آورده است آن جا كه نام افرادى را كه پيامبر (ص) هنگام عزيمت‏به هر يك از غزوه‏ها و در فاصله آن مدت به جاى خود در مدينه تعيين مى‏كرد، نام برده است.
17-خطبه قاصعه،نهج البلاغه.
18-عقيلى آن را روايت كرده است (مختصر كنز العمال،حاشيه جلد پنجم مسند احمد ص 33) .
19-مختصر كنز العمال.
20-ابن عبد البر در«الاستيعاب‏»ج 3 ص 198 و امام احمد مانند آن را در«المسند»ج 6 ص 369 نقل كرده‏اند.
21-المراجعات سيد شرف الدين ص 176-25.
22-كنز العمال ج 16 شماره حديث 603.
23-كنز العمال ج 1 ص 41 شماره حديث 919.
******************
فصل سى و ششم
حديث ادا و تبليغ رسالت
جز مردى از خاندانم،كسى حق ندارد از طرف من كارى بكند
امام احمد در«المسند»از ابو بكر نقل كرده است:
«پيامبر (ص) ،ابو بكر را با فرمان بيزارى براى مردم مكه فرستاد:از امسال به بعد هيچ مشركى نبايد در مراسم حج‏شركت كند،و كسى حق ندارد برهنه طواف خانه كند،و جز فردى مسلمان،كسى وارد بهشت نمى‏شود.و هر كسى كه ميان او،و پيامبر خدا (ص) پيمان عدم تعرضى بسته شده است،آن پيمان تا انقضاى مدت،محترم است.و خداوند و پيامبرش از مشركان بيزارند.ابو بكر گويد:تا سه منزلى مدينه برده بود كه پيامبر (ص) به على فرمود:به او برس و ابو بكر را برگردان و خود فرمان براءت را برسان، (ابو بكر) گويد:پس على به دستور پيامبر (ص) عمل كرد.و هنگامى كه ابو بكر نزد پيامبر (ص) برگشت،گريست و عرض كرد:يا رسول الله در من نقصى پيدا شده بود؟فرمود:جز خوبى هيچ پديده‏اى در تو رخ نداده بود،و ليكن امر خداست كه آن را كسى جز من و يا مردى از خاندان من ابلاغ نكند.» (1) حاكم در صحيح خود«المستدرك‏»به سند خويش از جميع بن عمر ليثى نقل كرده است عبد الله بن عمر به وى گفت:«پيامبر خدا (ص) ابو بكر و عمر را با فرمان‏بيزارى به سمت مردم مكه فرستاد،ايشان در حال رفتن بودند كه ناگهان سواره‏اى رسيد،گفتند:تو كه هستى؟جواب داد: من على هستم،اى ابو بكر،نامه‏اى را كه همراه دارى به من بده!ابو بكر گفت:مگر من چه كرده‏ام؟على (ع) جواب داد:به خدا قسم جز خوبى چيزى ديگرى من نمى‏دانم.پس على نامه را گرفت و برد،ابو بكر و عمر به مدينه برگشتند،و به خدمت پيامبر (ص) عرض كردند:مگر ما چه كرده‏ايم؟فرمود:براى شما خير است.وليكن به من گفته‏اند كسى جز خودت و يا مردى از خاندانت‏حق ندارد از جانب تو پيام را ابلاغ كند.» (2)
نسايى در كتاب‏«خصايص‏»خود از على (ع) نقل كرده است كه پيامبر (ص) سوره براءت را به وسيله ابو بكر براى مردم مكه فرستاد،و بعد در پى او على (ع) را گسيل داشت.و به او فرمود: نامه را بگير و خود براى مردم مكه ببر.على (ع) رسيد به ابو بكر و نامه را از او گرفت و ابو بكر بازگشت در حالى كه گرفته و غمگين بود،به پيامبر (ص) عرض كرد:در مورد من چيزى نازل شده است؟فرمود:نه،چيزى نيست مگر اين كه دستور رسيده است كه خود من يا يكى از خاندانم آن را ابلاغ كند (3) .
ترمذى به سند خود از انس بن مالك روايت كرده است،كه گفت:پيامبر (ص) سوره براءت را با ابو بكر فرستاد و بعد او را طلبيد و فرمود:«كسى جز من و يا فردى از خاندانم شايسته اين كار نيست.پس على را خواست و نامه را به او داد.» (4)
ابن هشام در«السيره‏»از ابو جعفر محمد بن على الباقر (ع) نقل كرده است كه او فرمود: «وقتى كه سوره براءت بر پيامبر خدا (ص) نازل شد،و او قبلا ابو بكر صديق را فرستاده بود تا مراسم حج را با مردم برگزار كند.عرض كردند:يا رسول الله اگر اين سوره را با ابو بكر مى‏فرستادى چه مى‏شد؟فرمود:جر مردى از خاندانم كسى حق ندارد از طرف من كارى بكند،و بعد على بن ابى طالب را خواست و به او فرمود:با اين داستان آغاز سوره‏براءت،به جانب مكه برو...پس على (ع) در حالى كه بر شتر گوش شكافته پيامبر (ص) سوار بود رهسپار شد،تا در ميان راه به ابو بكر رسيد،ابو بكر گفت:آيا فرمانروايى يا فرمانبر؟على (ع) جواب داد: فرمانبر،و بعد هر دو رفتند و ابو بكر براى مردم مراسم حج‏به جا آورد...تا روز عرفه رسيد،على (ع) به پا خاست و دستور پيامبر خدا (ص) را به مردم اعلام كرد...» (5)
و ظاهرا اين رويداد مشهور بوده است زيرا كه در حضور انبوهى از مردم بود.عمر هم وقتى كه ابن عباس ياد آورى كرد،انكار نورزيد.ابن عباس به شرح زير نقل كرده است:«عمر،به من گفت: اى پسر عباس،من رفيقت (على) را جز در حالت‏يك مظلوم نمى‏بينم...گفتم:يا امير المؤمنين! پس حقش را به او برگردان،دستش را از دستم جداكرد و ساعتى با خودش حرف زد و بعد ايستاد.وقتى كه به او رسيدم،گفت:پسر عباس،تصور نمى‏كنم چيزى باعث جلوگيرى مردم او را از حق خويش شده باشد،مگر اين كه او را كم سن يافتند...گفتم:به خدا سوگند كه خدا و پيامبرش موقعى كه به او دستور دادند سوره براءت را از رفيق تو بگيرد،او را كم سال نشمردند.پس روى خود را از من برگردانيد و با شتاب رفت و من هم برگشتم.» (6)
حافظ گنجى شافعى در«كفاية الطالب‏»ص 151 به سند خود از حرث بن مالك نقل كرده است كه او گفت:«به مكه آمدم و سعد بن ابى وقاص را ملاقات كردم،به او گفتم:آيا فضيلتى براى على (ع) شنيده‏اى؟گفت:چهار فضيلت از على (ع) را خود شاهد بودم،كه اگر يكى از آنها را داشتم،محبوبتر بود نزد من از اين كه به قدر عمر حضرت نوح (ع) در دنيا عمر كنم،پيامبر خدا (ص) ابو بكر را با سوره براءت به سمت مشركان قريش فرستاد،بعد از اين كه يك شبانه روز راه پيموده بود.پيامبر (ص) به على (ع) فرمود:در پى ابو بكر برو و سوره براءت را بگير،و خود آن را ابلاغ كن،پس على (ع) ابو بكر را برگرداند و او در حالى كه مى‏گريست‏بازگشت و گفت:يا رسول الله‏آيا در باره من وحيى نازل شده است؟فرمود:جز خير و خوبى چيزى نيست. البته نمى‏تواند از طرف من تبليغ كند مگر خودم و يا مردى از خودم،و يا گفت:از خاندانم...» (7)
چه پيامبر (ص) ابو بكر را با سوره براءت فرستاده باشد،و يا سوره براءت پس از رفتن او به سفر حج نازل شده باشد،و چه ابو بكر از بين راه برگشته باشد و يا در سمت‏سرپرستى حج، باقى مانده باشد،آنچه كه اين احاديث‏بر آن اتفاق نظر دارند اين است كه پيامبر (ص) اعلان فرموده است كه كسى-جز مردى از او و يا از خاندان او-حق تبليغ و يا انجام كارى را از جانب او ندارد (و در دو حديث اول و حديث ابن عباس آمده است كه اين عمل به فرمان خداست) .و آن مرد على بن ابى طالب بوده است.
اكنون سعى مى‏كنيم مقصود پيامبر (ص) را از اين عبارت درك كنيم:جز مردى از من (و يا از خاندان من) كسى حق ندارد از طرف من كارى بكند.
طبيعى است كه مقصود پيامبر (ص) اين نبوده است كه كسى-جز مردى از خاندان او-حق ندارد از گفته و يا عمل او چيزى را نقل كند،اگر نه بجز خاندانش بر ديگر مسلمانان حرام بود كه چيزى از او نقل كنند.بطلان اين حرف واضح است.زيرا كه پيامبر (ص) مى‏فرموده است: بايد حاضران به غايبان برسانند.و نيز هدف پيامبر (ص) از آن عبارت اين نبوده است كه جز مردى از خاندان وى،كسى حق ندارد پيام او را به مردم برساند.زيرا كه عده زيادى را به عنوان پيك نزد پادشاهان و فرمانروايان و قبايل و اشخاص فرستاد كه هيچ كدام از آنان از افراد خاندانش نبودند.
در حقيقت مقصود پيامبر (ص) اين بوده است كه-جز مردى از خاندانش-كسى در تعاليم شرعى نمى‏تواند نماينده او باشد،و به عنوان مرجع مسلمانان جايگزين او گردد.پس ديگر مردم حق دارند از گفته‏ها و اعمال پيامبر (ص) نقل كنند،وليكن آنچه كه ايشان نقل مى‏كنند ممكن است درست‏باشد و يا نادرست.و بيشتر وقتها امر بر راويان‏مشتبه مى‏شود و در نتيجه بين روايات ايشان تناقض به وجود مى‏آيد.و از اين رو هيچ كدام نمى‏توانند مرجع عمومى براى مسلمانان و نماينده پيامبر (ص) باشد و همانند يك مبلغ شريعت جايگزين او شوند.و كسى كه جايگزين پيامبر (ص) مى‏شود مردى از خاندان اوست.
براستى كسى كه از جانب پيامبر (ص) كارى را انجام مى‏دهد و جايگزين او مى‏گردد بايد حامل علم پيامبر (ص) و آشنا به تمام آنچه به عنوان وحى بر پيامبر نازل شده و هر آنچه را كه از سنتها بيان فرموده است و هم از تمام مقاصد وحى و سنتها آگاه بوده باشد.و معانى و عبارات پيامبر (ص) بر او مشتبه نشود.و هدف پيامبر (ص) همين بوده است آن جا كه مى‏فرمايد:«من شهر علمم و على دروازه آن شهر است،هر كس بخواهد وارد شهر علم گردد بايد از دروازه آن وارد شود.».
البته پيامبر (ص) در زمان حيات خود،به ما اعلام فرموده است كه اعضاى خاندانش چهار تن هستند:على،فاطمه و دو فرزندشان،حسن و حسين،و ما در فصل دوم احاديث زيادى تقديم خوانندگان كرديم كه دلالت‏بر اين مطلب داشتند،از جمله روايتى كه مسلم از سعد بن ابى وقاص نقل كرده است:«و چون اين آيه نازل شد:«پس بگو:بياييد تا بخوانيم فرزندانمان و فرزندانتان را...»رسول خدا،على،فاطمه،حسن و حسين (ع) را طلبيد و گفت:«بار خدايا اينانند خاندان من.» (8) و ميان اين چهار تن در زمان پيامبر (ص) جز يك مرد نبود،و او على بن ابى طالب بود زيرا كه حسن و حسين آن زمان دو كودك بودند.در اين صورت هدف پيامبر (ص) از كلمه‏«رجل‏»در عبارت:«جز مردى از خاندانم كسى حق ندارد كارى از طرف من انجام دهد.»كسى جز على (ع) نبوده است و به همين جهت‏بود كه سوره براءت را به وسيله او فرستاد.و پيامبر (ص) نخواسته است كه نيابت از خود را به اين دليل كه او از خويشاوندان وى است،منحصر به على كند.زيرا پيامبر (ص) بزرگتر از آن است كه خويشاوندان خود رابه دليل خويشاوندى بر ديگر مردم امتياز بخشد،چه او خود كسى است كه همه مردم را دعوت به از ميان برداشتن تعصبهاى قبيله‏اى كرده و رفع اختلاف طبقاتى را اعلان فرموده است.دو حديث اول و همچنين حديث ابن عباس گوياى اين مطلبند كه به امر خدا بوده است و نه به خواست‏بشر.و خداوند نمى‏خواسته است على (ع) را بر ديگر مردم برترى بخشد مگر اين كه خود او را و ديگر خاندان پيامبر (ص) را از هر نوع پليدى پاك داشته است.و ما به هنگام سخن گفتن از حديث ثقلين در اين باره سخن خواهيم گفت.
آرى اين احاديث دلالت دارند كه تنها جايگزين پيامبر (ص) على است.و هيچ كس از مسلمانان،جز او حق نداشتند كه نماينده رسول خدا (ص) شوند.حبشى بن جناده نقل كرده و گويد:«شنيدم كه پيامبر خدا (ص) مى‏فرمود:على از من است و من از اويم و كسى جز على حق ندارد از طرف من كارى بكند.»،ترمذى در سنن خود (9) اين حديث را نقل كرده است و مى‏گويد اين حديث نيكو،شگفت آور و درست است.و محمد بن ماجه در سنن خود (10) و امام احمد در مسند خود (11) به چند طريق نقل كرده‏اند.
نيابت عامه و نمايندگى على از پيامبر (ص) در اين احاديث روشنگر اين مطلبند كه پيروى از على (ع) پيروى خدا و پيامبر خدا و نافرمانى او نافرمانى خدا و پيامبر (ص) خداست،و جدا شدن از او جدايى از خدا و پيامبر خدا و دشنام به او،دشنام به خدا و پيامبر خداست،و دوستى على (ع) دوستى خدا و پيامبر خدا و دشمنى با او دشمنى با خدا و پيامبر خداست.حاكم در«المستدرك‏»از ابوذر روايت كرده است كه او گفت:
پيامبر خدا (ص) فرمود:«هر كس از من پيروى كند،از خدا اطاعت كرده است و هر كس نافرمانى مرا بكند،نافرمانى خدا را كرده است.و هر كه از على (ع) اطاعت كند،در حقيقت از من اطاعت كرده است و هر كس از على (ع) فرمان نبرد،نافرمانى مراكرده است.»حاكم مى‏گويد:سندهاى اين حديث معتبر است،مسلم و بخارى آن را نقل نكرده‏اند ولى ذهبى در شرح بر مستدرك آن را صحيح و معتبر شمرده است.حاكم در مستدرك خود شمارى از احاديث را در اين باره نقل كرده است كه دشنام بر على (ع) دشنام بر پيامبر (ص) و دوست داشتن على (ع) دوستى با پيامبر (ص) و دشمنى او،دشمنى با پيامبر است.
كسى ممكن است‏بگويد كه احاديث انجام كار و تبليغ از جانب پيامبر (ص) دليل بر امامت على در امور فقهى و دينى است نه دليل بر امامت او در حكومت و سياست،پس اين روايت دليل بر خلافت او نمى‏شود.وليكن آخرين احاديث كه دليل بر لزوم اطاعت او،مانند اطاعت از پيامبر خدا،و همچنين حرمت نافرمانى و جدايى از اوست‏شامل امور ادارى و سياسى نيز هست همان طورى كه شامل امور فقهى مى‏شود...علاوه بر آن كه جدايى بين دين و دنيا در اسلام وجود ندارد.و ما در اين باره به تفصيل در مبحث‏حديث ثقلين سخن خواهيم گفت:
رويداد سوره براءت در موسم حج‏سال نهم هجرى بوده است و ما مى‏بينيم كه پيامبر (ص) در سال دهم هجرى پس از اداى حجة الوداع با عبارتهايى روشن كه به صورت سخنرانى عمومى در حضور هزاران حجگزار خطاب به توده مسلمانان از تمام نسلها و در همه جا همان مطلب را بيان مى‏كند.آن روز همان‏«روز غدير خم‏»است.
و ما براى اين كه ثابت كنيم هدف پيامبر (ص) از اين بيانات چه بوده است‏سعى مى‏كنيم-على رغم اين كه هر دو بخش بيشتر اوقات در يك حديث آمده است-به دو بخش تقسيم كنيم.
آن دو بخش عبارتند:از حديث ثقلين و حديث ولايت.
پى‏نوشتها:
1-ج 1 ص 3.
2-ج 3 ص 51.
3-ص 20.
4-صحيح ترمذى ج 2 ص 183 (فضائل الخمسة فيروز آبادى ج 2 ص 343) .
5-ج 2 ص 547.
6-شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 3 ص 105.
7-الغدير علامه امينى ج 1 ص 40.
8-صحيح مسلم ج 15 ص 176.
9-ج 5 ص 300 (شماره حديث 3803) .
10-ج 1 ص 44 شماره حديث 119.
11-ج 4 ص 164-165.
******************
فصل سى و هفتم
حديث ثقلين
1
از آنچه تا كنون نقل كرديم روشن شد،كه آنچه سزاوار بود،اتفاق بيفتد همان بود كه اتفاق افتاد،و پيامبر (ص) آنچه را كه منطق وظيفه،و اصول دينيش و شرايط مهمى كه امت و دولت در بر گرفته بودند،و منطق نياز مسلمانان ايجاب مى‏كرد،يعنى انتصاب مرجعى براى مسلمانان كه مقاصد قرآن مجيد و سنتهاى صحيح نبوى را به آنها بياموزد،انجام داد.تمام اينها بار مسؤوليتى به گردن پيامبر (ص) قرار مى‏داد تا پس از خود پيشوايى براى رهبرى امت تعيين كند.اين همان چيزى بود كه انتظار مى‏رفت و همان اتفاق افتاد.پيامبر (ص) به طرق مختلف مسلمانان را مطلع ساخت كه پس از خود كسى را براى رهبرى ايشان انتخاب كرده است.تا كنون چهار نوع از بياناتى كه پيامبر (ص) در آنها به مسلمانان ابلاغ كرده بود كه على (ع) پيشواى ايشان است نقل كرديم:آن گاه كه او را دروازه شهر دانش قرار داد و اعلان كرد كه هر كس قصد علم دارد بايد از در آن وارد شود.و در روز انجمن خانه به مردم اعلام كرد كه على (ع) برادر،وزير،وصى و خليفه اوست.و در موارد زيادى به ايشان اعلام فرمود،كه على (ع) در همه چيز جز نبوت،نسبت‏به او،به منزله هارون نسبت‏به موسى (ع) است.و به اطلاع مردم رساند كه خداوند به او فرمان داده است كه كسى نمى‏تواند در انجام وظيفه شرعى جز خود او يا على (ع) اقدام كند.و اطاعت على (ع) اطاعت از خدا و پيامبر خدا و نافرمانى على (ع) نافرمانى خدا و پيامبر خداست.و پيامبر (ص) ،جز به وسيله وحى از جانب خدا چنين بيانات مهمى را بر زبان جارى نمى‏كرد،و گرنه چگونه امكان داشت اگر خداوند به‏وسيله وحى روشنى به او اطلاع نداده بود كه على (ع) هرگز در زندگى آينده‏اش با امر خدا و تعاليم پيامبر خدا مخالفت نخواهد كرد،پيامبر (ص) اعلان كند كه اطاعت على (ع) اطاعت‏خدا و نافرمانى على (ع) نافرمانى خداست.پس اين عبارت خود متضمن رسالتى واضح است،و روشن است كه آن پيام تحقق يافت،زيرا على (ع) پس از پيامبر (ص) حدود سى سال زندگى كرد كه در تمام آن مدت سيماى كوچكى از پيامبر بزرگ بود چون صد در صد پا جاى پاى پيامبر (ص) گذاشت و لحظه‏اى در زندگيش با خدا و پيامبر خدا مخالفت نكرد.
آرى تاكنون از چهار نوع از احاديث پيامبر (ص) سخن گفته‏ايم و هم اكنون از عبارتى ديگر از نوعى ديگر،سخن مى‏گوييم كه احاديث ثقلين را در بر دارد.البته مقدارى از آن احاديث را در فصل دوم اين كتاب در برابر خواننده قرار داديم،و بار ديگر برخى و يا همه آنها را در فصلهاى ديگر بيان كرديم.و براى اين كه مطلب را براى خواننده دشوار نسازيم،دوباره آنچه را كه از اين احاديث در فصلهاى گذشته مقابل او قرار داده بوديم،بازگو مى‏كنيم و آنچه را كه لازم است،از احاديثى كه در پيش ننوشته‏ايم،بر آنها مى‏افزاييم.
امام ابو عيسى بن عيسى ترمذى در صحيح (سنن) خود از جابر بن عبد الله (انصارى) نقل كرده است كه او گفت:«پيامبر خدا را موقع حج (حجة الوداع در سال دهم هجرى) ديدم در حالى كه سوار بر شتر زرد فامش بود،خطبه مى‏خواند،شنيدم كه مى‏فرمود:«اى مردم،همانا من در بين شما چيزى را فرو گذاشتم كه اگر بدانها چنگ بزنيد هرگز گمراه نخواهيد شد:آن چيز عبارت است از كتاب خدا و عترتم،خاندانم.» (1) ابن جرير،ابن عاصم،محاملى در امالى خود و ابن راهويه به نقل از على (ع) روايت كرده‏اند كه پيامبر خدا (ص) فرمود:«هر كسى را كه خدا و رسولش سرپرست اوست پس اين (على (ع) ) سر پرست اوست.و من در ميان شما چيزى را ترك گفتم تاوقتى كه بدان چنگ زنيد هرگز پس از آن گمراه نشويد و آن چيز كتاب خداست كه يك سر آن به دست‏خدا و يك سر ديگرش به دست‏شما و ديگر خاندان من است.» (2) . و ترمذى از زيد بن ارقم روايت كرده است كه پيامبر خدا (ص) فرمود:«براستى كه در ميان شما چيزى را باقى مى‏گذارم تا وقتى كه بدان چنگ زده‏ايد،بعد از من هرگز گمراه نمى‏شويد، يكى از آن دو بزرگتر از ديگرى است:كتاب خدا ريسمانى كشيده از آسمان تا زمين،و عترت من خاندانم،و هرگز از يكديگر جدا نمى‏شوند تا در كنار حوض كوثر به من باز گردند،پس بنگريد چگونه به جاى من در باره آنها رفتار خواهيد كرد.» (3) ترمذى گويد:«و در همين باب از ابوذر،ابو سعيد،زيد بن ارقم و حذيفة بن اسيد...»و حاكم از زيد بن ارقم روايت كرده است كه او گفت:
هنگامى كه پيامبر (ص) از حجة الوداع برگشت و در محل،غدير خم فرود آمد،دستور بر پا كردن سايبانهايى بزرگ صادر كرد،سايبانها بر پا شدند (زير سايبانها تميز شد) آنگاه فرمود: «گويى كه مرا طلبيده‏اند و من دعوت حق را لبيك گفته‏ام.در ميان شما دو شى‏ء گرانقدر باقى مى‏گذارم كه يكى از آنها بزرگتر از ديگرى است:كتاب خداى بزرگ و عترتم،خاندانم،پس نگاه كنيد بعد از من با آنها چگونه رفتار خواهيد كرد،زيرا آنها هرگز از هم جدا نمى‏شوند تا اين كه كنار حوض بر من باز گردانده شوند...» (4) و نيز حاكم از زيد بن ارقم نقل كرده است كه پيامبر (ص) در ضمن آنچه روز غدير خم ايراد كرد فرمود:«اى مردم من در ميان شما دو چيز مى‏گذارم كه اگر از آنها پيروى كنيد،هرگز گمراه نمى‏شويد،و آن دو كتاب خدا و خاندانم عترت من است...» (5) .
مسلم در صحيح خود از زيد بن ارقم روايت كرده است،او گفت:«پيامبرخدا (ص) در بين مكه و مدينه در موضع آبى كه خم ناميده مى‏شد،ميان جمعيت‏بپا-خاست و خطبه خواند،خداى را سپاس گفت و به موعظه پرداخت،سپس فرمود:«اما بعد:هان اى مردم،من هم بشرى هستم،نزديك است كه پيك خداوندى به سراغم بيايد و دعوت حق را لبيك گويم.من در ميان شما دو شى‏ء گرانقدر مى‏گذارم،نخست كتاب خدا،كه در آن هدايت و روشنى است،پس كتاب خدا را بگيريد و به آن چنگ بزنيد.وانگهى تاكيد بر كتاب خدا و تشويق بر آن كرد، سپس فرمود:و خاندان من،من شما را به ياد خدا مى‏اندازم در باره خاندانم.[سه مرتبه اين جمله را تكرار كرد]» (6) .
هر كس در روايت مسلم به نقل از زيد دقت كند،نقصى در آن مى‏يابد.در اول حديث نقل كرده است كه پيامبر (ص) دو شى‏ء گرانقدر باقى گذاشت و گفت:نخست كتاب خدا.و موقعى كه به ذكر خاندان خود مى‏رسد،مناسب بود كه بگويد:دومين آنها،و يا بگويد:و ديگر،وليكن او چنين نگفت،بلكه فرمود:و خاندانم و بعد سه مرتبه مردم را درباره خاندانش به ياد خدا انداخت.و سزاوار بود كه علت را در مورد به ياد خدا انداختن ايشان در باره خاندانش سپس از گفتن علت واداشتن بر پيروى از قرآن-نيز بگويد.زيرا كه در مورد قرآن علت را چنين بيان كرد كه قرآن هدايت و روشنى است،با اين كه پيامبر (ص) نيازى به ياد آورى هيچگونه دليلى مبنى بر ضرورت پيروى از قرآن نداشت.زيرا هر مسلمانى مى‏دانست كه هدايت و روشنى در قرآن است.و آنچه سزاوار بود كه دليل آن را يادآورى كند،همان يادآورى مردم در باره اهل بيت‏بود. پس دليل تذكر مكرر و مؤكد چه بود؟
آيا به اين جهت‏بود كه ايشان خويشاوندان پيامبر (ص) بودند،در حالى كه او از حقيقت قرآن پيروى مى‏كرد؟و قرآن جز به تقوا كسى را بر كسى امتياز نمى‏بخشد پس چگونه پيامبر (ص) ايشان را از ديگران امتياز بخشد،در صورتى كه از ديگران پرهيزكارتر و داناتر نيستند؟يا اين كه پيامبر (ص) خواسته است مسلمانان همان طورى كه به قرآن‏چنگ مى‏زنند به اهل بيت او نيز توسل جويند،زيرا پيروى اهل بيت‏باعث ايمنى از گمراهى است؟و اين همان چيزى است كه ترمذى،حاكم و تعداد زيادى از راويان از قول زيد نقل كرده‏اند كه او نقل كرد كه پيامبر (ص) در بيان خود اعلان فرمود كه:پيروى از قرآن و عترت باعث ايمنى از گمراهى است و قرآن و عترت از يكديگر جدا نمى‏شوند تا كنار حوض بر من وارد شوند.و آنچه به نظر مى‏رسد اين است كه مسلم و امام احمد از زيد به سند خود از يزيد بن حيان روايت را نقل كرده‏اند و او در زمان عبيد الله بن زياد بوده است.و ابن زياد دشمن خاندان پيامبر و قاتل امام حسين (ع) بود.زيد بن ارقم يا يزيد بن حيان كه روايت از او نقل شده است از قدرت ابن زياد مى‏ترسيد كه تمام حديث ثقلين را نقل كند،امام احمد در مسند خود،پس از نقل حديث از يزيد بن حيان از قول زيد به صورتى كه مسلم در صحيح خود نقل كرده است،مى‏گويد:زيد بن ارقم به او گفت:
«عبيد الله بن زياد دنبال من فرستاد نزد او آمدم،گفت:اين احاديث چيست كه تو از رسول خدا (ص) نقل يا روايت مى‏كنى،ما در كتاب خدا نيافتيم كه پيامبر (ص) در بهشت داراى حوضى باشد؟زيد گفت:پيامبر خدا (ص) براى ما از آن سخن گفته و به ما وعده داده است. (عبيد الله بن زياد) گفت:دروغ مى‏گويى،تو پير شده و عقلت را از دست داده‏اى. (زيد) گفت: براستى كه من آن حديث را شنيده‏ام با دو گوشم و با سويداى دلم از پيامبر خدا (ص) كه مى‏فرمود:هر كس بر من دروغ ببندد،نشيمنگاهش را از آتش جهنم پر كنند.و من بر رسول خدا دروغ نمى‏بندم‏».قبول نداشتن عبيد الله بن زياد وجود حوضى را براى پيامبر خدا در بهشت،مى‏رساند كه آنچه زيد نقل كرده است‏شامل گفته پيامبر خدا در باره قرآن و عترت بوده است:«البته آن دو هرگز از هم جدا نمى‏شوند تا اين كه كنار حوض بر من وارد شوند. »وليكن خونخوارى بنى اميه مانع شده است تا يزيد بن حيان آنها را نقل كند.
امام احمد در مسند خود از زيد بن ثابت روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«من در ميان شما دو جانشين مى‏گذارم:كتاب خدا و عترتم.پس بنگريد چگونه حق‏آنها را پس از من رعايت‏خواهيد كرد،هرگز آن دو از يكديگر جدا نمى‏شوند تا اين كه در كنار حوض بر من باز گردند.» (7) سمهودى شافعى در«جواهر العقدين‏»همان طورى كه در«ينابيع الموده‏»ص 40 آمده،نقل كرده است كه ام سلمه همسر پيامبر (ص) گفت:«پيامبر خدا (ص) روز غدير خم دست على را گرفت و بحدى بلند كرد كه سفيدى زير بغلش نمودار شد.آن گاه فرمود:هر كس را كه سرور و مولايش منم پس على (ع) سرور اوست.و بعد گفت:اى مردم،ميان شما دو شى‏ء گرانقدر پس از خود به جا مى‏گذارم:قرآن و عترتم و آن دو هرگز از يكديگر جدا نشوند تا اين كه كنار حوض بر من باز گردند.» (8) امام احمد از ابو سعيد خدرى نقل كرده است كه رسول خدا فرمود:«نزديك است كه دعوت حق را لبيك گويم.و من در بين شما دو شى‏ء گرانقدر مى‏گذارم،كتاب خداى بزرگ و عترتم،خاندان من.و خداى مهربان دانا به من خبر داد كه آن دو هرگز از هم جدا نشوند تا كنار حوض بر من باز گردند.پس توجه كنيد كه پس از من درباره آنها چگونه رفتار خواهيد كرد.» (9) ابن كثير در كتاب البداية و النهاية (ج 5 ص 209 و ج 7 ص 348) از حذيفة بن اسيد نقل كرده است كه پيامبر خدا (ص) فرمود:
«...و من از شما موقعى كه بر من وارد شويد،از آن دو گرانقدر مى‏پرسم.پس توجه كنيد كه پس از من در باره آنها چگونه رفتار خواهيد كرد.ثقل اكبر،همان كتاب خداست وسيله‏اى كه يك طرف آن به دست‏خدا و طرف ديگر به دست‏شماست پس خود را بدان بياويزيد،تا گمراه نشده و دگرگون نگرديد.و ثقل اصغر،همان عترتم،خاندان من است.براستى كه خداى مهربان و دانا خبر داد كه آنها هرگز جدا نمى‏شوند تا كنار حوض بر من وارد گردند.»و اين حديث را ابن عساكر از حذيفة بن اسيد نقل‏كرده است (10) .
ما نقل كرديم كه ترمذى در صحيح خود گفته است كه حذيفة بن اسيد از راويان اين حديث است.البته حديث ثقلين را بسيارى از صحابه نقل كرده‏اند.و از آن روست كه از جمله احاديث متواتره شمرده شده است.و يا دست كم از جمله احاديث مستفيضه‏اى كه صدورش از پيامبر (ص) قطعى است.احاديثى كه از جهت مضمون شبيه حديث ثقلين است،حديث نجات مى‏باشد.حاكم به سند خود آن را از ابوذر نقل كرده (و صحيح شمرده است) كه او در حالى كه-در كعبه را گرفته بود گفت:«هر كه مرا مى‏شناسد پس مى‏شناسد كه منم.و هر كس نمى‏شناسد پس من ابوذرم.از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مى‏فرمود:هان مثل خاندان من در بين شما بمانند كشتى نوح نسبت‏به قوم نوح است.هر كس به آن سوار شد نجات يافت و هر كه خود دارى از آن كرد غرق شد.» (11) .
خطيب مثل اين حديث را در ج 12 ص 91 تاريخ خود از انس نقل كرده است.و بزاز مانند آن را از ابن عباس و ابن زبير آورده است.و نيز ابن جرير،از ابوذر و ابو سعيد خدرى همان گونه نقل كرده است.و همچنين ابو نعيم و ابن عبد البر،و محب الدين طبرى و بسيارى ديگر اين حديث را روايت كرده‏اند (12) .و مقصود از عبارت نبوى كه در اين حديث آمده است همان است كه در حديث ثقلين مورد نظر بوده است.
احاديث ثقلين و نجات بطور واضح دلالت دارند بر اين كه پيامبر (ص) امتش را بدون رهبرى بعد از خود باقى نگذاشت.بلكه بدانها اعلان فرمود كه رهبرى امت در بين خاندان پاك اوست و پيروى و اطاعت ايشان باعث ايمنى از گمراهى است.و ترديدى نيست كه پيروى از قرآن بر هر مسلمانى واجب است.همچنين پيروى از اهل بيت و حركت در پشت‏سر آنان نيز فرض است.و از مهمترين واجبات امت اين است كه خود را از گمراهى‏نجات بخشد.و هر گاه پيروى خاندان پيامبر (ص) باعث ايمنى از گمراهى است پس بر امت واجب است كه از آنها اطاعت كند و فرمان ببرد.و اين احاديث‏بروشنى دلالت دارند كه گزينش پيامبر (ص) عترت خود را براى رهبرى امت نه يك انتخاب بشرى بلكه انتخابى الهى،مبتنى بر وحى و به دستور خداوند بوده است.پس پيامبر (ص) اگر مى‏گويد قرآن و عترت هرگز جدا نمى‏گردند.در قيقت‏خداوند مهربان داناست كه به او خبر داده است كه آنها جدايى ناپذيرند،تا كنار حوض بر او باز گردانده شوند.
لازم به يادآورى است كه اين احاديث در بردارنده غيب گويى واضحى است.زيرا پيامبر (ص) به عنوان يك بشر ممكن نبود كه بداند اهل بيتش در آينده از قرآن جدا نخواهند شد،در صورتى كه دو تن از اعضاى خانواده‏اش (حسن و حسين) هنوز دو كودك خرد سال بودند.در حالى كه حديث تمام خانواده مورد انتخاب را شامل است،و كسانى از ايشان پس از وفات پيامبر (ص) به دنيا آمدند مانند امام زين العابدين على بن الحسين،امام محمد باقر،و امام جعفر صادق و امامان ديگر از نسل امام صادق عليهم السلام.
و براستى كه آن پيام و خبر بطور كامل تحقق يافت،زيرا تمام اين امامان الگوى پاكى،دانش و تقوا بودند.و هيچ يك از ايشان حتى يك روز از قرآن جدا نشد.و بسيارى تصور كرده‏اند كه حديث ثقلين با حديثى كه دستور پيروى از كتاب خدا و سنت پيامبر خدا را مى‏دهد،برخورد دارد.و اين همان حديثى است كه در پيش نقل كرديم آن جا كه گفتيم ابن هشام در سيره خود و مالك در الموطا نقل كرده‏اند كه پيامبر (ص) در خطبه حجة الوداع خود فرمود:«...اى مردم درباره سخن من بينديشيد!من ابلاغ كردم.در ميان شما چيزى را بر جاى گذاشتم كه اگر بدان چنگ بزنيد هرگز گمراه نمى‏شويد،امرى است آشكارا:قرآن و سنت پيامبرش...»و شايسته گفتن است كه اين روايت مرسله است و سند درستى ندارد.و در حديث‏بخارى و مسلم، كلمه سنت وجود نداشت و حديث ايشان به ذكر كتاب خدا اكتفا كرده بود (به حديث مسلم در كتاب حج جزء هشتم از حجة الوداع ص 184 مراجعه كنيد.) و عبارت آن چنين است:«و من در ميان شما چيزى را باقى گذاشتم كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب‏خدا»و به هر حال مناسب اين است كه با اين روايت همان طور عمل كنيم كه اگر صحيح و از پيامبر (ص) صدور يافته بود،درباره معنى و مفاد آن بحث مى‏كرديم.
گروهى تصور كرده‏اند كه دستور پيامبر (ص) در مورد چنگ زدن به قرآن و سنت و اعلان وى كه چنگ زدن به آن دو باعث ايمنى از گمراهى است.به مقتضاى اين حديث‏با دستور پيامبر (ص) در مورد پيروى از قرآن و عترت و اعلام آن حضرت كه پيروى از آنها باعث ايمنى از گمراهى است-به مقتضاى اين دو حديث-هيچ گونه برخوردى ندارند بلكه هر كدام مكمل ديگرى است.
ما در فصل سى و دوم بيان كرديم كه حديث چنگ زدن به كتاب و سنت دلالت دارد بر اين كه قصد پيامبر (ص) اين بوده است كه مسلمانان از معلومات سنت و نه از مظنونهاى آن و همچنين از هدفهاى مشخص قرآن و نه از آنچه كه به گمان،مورد نظر قرآن است پيروى كنند، زيرا پيروى از هدف احتمالى سنتها باعث ايمنى از گمراهى نيست،و بعضى از احاديث‏بيشتر وقتها با بعضى ديگر برخورد دارند و آن گاه كه هر دسته‏اى از دانشمندان آنچه را كه گمان مى‏برد از آن احاديث درست است مى‏پذيرد در صورتى كه نظرها و عقايد در سند و دلالت آنها گوناگون است،راى همه اين گروهها نمى‏تواند حق و درست‏باشد بلكه بعضى از آنها و يا همه آنها بر خطايند.پس ايمنى از گمراهى چه مى‏شود؟حتى اگر احاديث متعارض هم وجود نداشته باشد بلكه يك حديث آن هم از نوع خبر واحد غير متواتر نامعلوم باشد،باز پيروى از چنين خبرى كه درستى آن احتمالى است نمى‏تواند باعث ايمنى از گمراهى باشد.زيرا خبر احتمالى ممكن است‏با فرموده پيامبر خدا (ص) موافق نباشد.و بيشتر سنتها خبر واحد هستند نه متواتر و نه خبر مستفيض.و حتى آيات قرآنى كه مقصود از آنها روشن نيست، پيروى از تاويلهاى مختلفى كه مفسران درباره آنها پيشنهاد مى‏كنند،باعث ايمنى از گمراهى نمى‏شود.زيرا معلوم نيست كه مقصود الهى كدام يك از آن تاويلها است.ما ببينيم كه قائلان به جبر به ظواهر بعضى از آيات استدلال مى‏كنند و معتقدان به اختيار و آزادى به ظواهر آيات ديگرى تمسك مى‏جويند.گروههاى مختلف اسلامى با يكديگر مجادله‏مى‏كنند و هر كدام از آنها با ديگران به مخالفت‏بر مى‏خيزند و هر يك از آن گروهها مدعاى خود را به وسيله ظاهر آيه و يا روايتى موافق با نظر خود مورد تاييد قرار مى‏دهد.و هر يك از گروهها نسبت‏به آنچه اعتقاد دارد،حق است،اخلاص مى‏ورزد.پس كو آن ايمنى از گمراهى كه پيامبر (ص) در صورت چنگ زدن به كتاب و سنت،به ما وعده آن را مى‏داد؟البته اين در صورتى است كه پيامبر (ص) به ما دستور داده باشد كه به احاديث مشكوك و مقاصد مورد احتمال از قرآن،عمل كنيم.اما وقتى پيامبر (ص) به ما امر كند تا مطابق سنتهاى معلوم و مقاصد مشخص قرآن عمل كنيم (و اين همان چيزى است كه ضامن واقعى در مقابل گمراهى مى‏باشد) پس در حقيقت ما را به امرى ناممكن امر فرموده است،زيرا كه او احاديثى منظم و مشخص براى ما باقى نگذاشته است.و آن بخش از اين سنتها كه به وسيله تواتر معلوم و مشخص هستند،بسيار اندكند و تفسير نبوى از قرآن كريم نيز براى ما به جا نمانده است.
و چون ما مى‏دانيم،پيامبر (ص) به كارى كه غير ممكن است امر نمى‏كند،پس مسلم است كه پيامبر (ص) براى امتش وسيله‏اى روشن براى شناخت‏حقايق سنتها و مقاصد كتاب خدا باقى گذاشته است.و اين وسيله همان عترت اوست،يكى از آن دو شى‏ء گرانقدر كه پيامبر (ص) براى امت‏باقى گذاشته است.و اين همان چيزى است كه حديث ثقلين بيانگر آن است.و در اين صورت پس حديث چنگ زدن به قرآن و سنت‏برخوردى با حديث ثقلين ندارد.بلكه حديث ثقلين مكمل حديث چنگ زدن و مفسر آن است.و بدون حديث ثقلين،معناى حديث چنگ زدن،دستور به امر غير ممكن خواهد بود.و با حديث ثقلين،مفهوم حديث اعتصام.دستور به انجام عملى ممكن خواهد بود.توضيح اين كه حديث ثقلين براى امت‏بيان مى‏كند كه اعضاى عترت طاهره منابعى آگاه به حقايق سنتها و مقاصد قرآنند.پس امت مى‏تواند به وسيله ايشان آنچه را كه بخواهد-در صورتى كه بخواهد-از علم به امور دين به دست آورد،و هموست كه باعث ايمنى امت از گمراهى است.و نيز همين است مضمون بيان پيامبر (ص) هنگامى كه فرمود:«من شهر دانشم و على دروازه آن است و هر كس آگاهى مى‏خواهد بايد از آن در وارد شود.».پس سخنان پيامبر (ص) در اين مورد همگى هماهنگند و به يك مقصد توجه و به يك هدف نهايى نظر دارند و آن هدف الزام امت است‏به پيروى از اعضاى خاندان پاك پيامبر كه پس از او داناترين مردم به هدفهاى كتاب و سنت هستند.
البته وجود كسى كه عالم به حقايق سنتها است كم فايده‏تر از تنظيم اين سنتها براى مسلمانان نيست.بلكه وجود او از تنظيم سنتها براى مسلمانان سودمندتر است،زيرا اگر سنتها در زمان پيامبر (ص) تنظيم شده بود،آن گاه كه وسيله چاپ وجود نداشت (بطورى كه امكان مى‏داشت،هزاران نسخه همگون صادر گردد كه همه با هم هماهنگ باشند) ،ممكن بود تغييراتى و مطالب زيادى بر آنها وارد شود.توضيح آن كه سنتها مانند قرآن نيستند كه از سخن بشر بالاتر است،و ديگران از آوردن همانند آن عاجزند.سخنان پيامبر كلام بشرى است كه ديگران نيز،مى‏توانند مانند آن را بگويند.و ممكن بود در زمانى كه كتابها با دست نوشته مى‏شد،نسخه‏هاى مختلف در يك زمان با زمان ديگر اختلاف پيدا كنند،و كم و بيش تغييرهايى بر آنها وارد شود.و از آن رو وجود مرجعى زنده كه از نظر دانش و صداقت تضمين شده باشد سودمندتر از سنتهاى تنظيم يافته است زيرا مرجع زنده مى‏تواند آنچه را كه مردم اشتباه نقل كنند،تصحيح كند و آنچه از گفتار پيامبر (ص) كه فهم و درك آن براى مردم مشكل باشد توضيح دهد.در حالى كه يك كتاب مدون نمى‏تواند چنين وظايفى را عهده‏دار شود.
2
و از تمام اين مطالب،اشتباه بسيارى از دانشمندان روشن مى‏شود كه تصور مى‏كنند بين احاديث ثقلين كه فرمان به پيروى از قرآن و خاندان پيامبر (ص) داده و حديث چنگ زدن به كتاب و سنت‏برخورد وجود دارد و مى‏كوشند يكى از دو حديث را بر ديگرى برترى دهند شيخ محمد ابو زهره در كتاب خود«الامام الصادق‏»پس از اين كه احاديث ثقلين و حديث اعتصام بر كتاب و سنت را نقل كرده است،چنين مى‏گويد:«وليكن ما معتقديم،كتابهاى سنت كه با لفظ‏«سنتى‏»بيان شده است،اطمينان بخش‏تر است از كتابهايى كه با فظ‏«عترتى‏»روايت‏شده‏اند».شيخ‏ابو زهره-اين مطلب را-على رغم اين كه حديث اعتصام‏«مرسل‏»است و اسنادش به پيامبر نارساست،-بيان مى‏كند.در حالى كه احاديث ثقلين متواترند و صدور آنها معلوم است.و بيشتر گفته شد كه مسلم در جزء هشتم از صحيح خود روايت كرده است كه پيامبر (ص) در حجة الوداع فرمود:«و من در ميان شما چيزى به جا گذاردم كه اگر بدان چنگ بزنيد هرگز پس از آن گمراه نخواهيد شد:كتاب خدا،كه شما در مورد آن مؤاخذه خواهيد شد...»و سنت را نام نبرده است و همين كار را شيخ بخارى انجام داده و كتاب را نام برده است و سنت را ذكر نكرده است.البته شيخ ابو زهره نمونه‏اى است از انبوه دانشمندانى كه پذيرفتن احاديث ثقلين بر ايشان دشوار است‏با اين كه متواترند و حديث متواتر قطعيت دارد و بايد آنها را پذيرفت.اين كه پذيرش احاديث ثقلين بر توده دانشمندان دشوار مى‏نمايد به دو علت‏بر مى‏گردد:
اول،اين احاديث دلالت دارند بر اين كه پيامبر (ص) مى‏خواسته است‏خلافت در خاندان خودش باشد.البته اين همان چيزى نيست كه مورد نظر جمهور آن دانشمندان است.
دوم،ايشان تصور كرده‏اند ميان احاديثى كه ذكر شد با حديث چنگ زدن به كتاب و نت‏برخوردى وجود دارد،و اشتباه بزرگ آنها همين جاست.
براستى كه ايشان به اين مطلب نرسيده‏اند كه اگر پيامبر (ص) مسلمانان را بر عمل به سنت فرمان داده باشد،در صورتى كه سنت تدوين نيافته است اين دستور به عمل ناممكن است، البته در صورتى كه مقصود آن بزرگوار اين باشد كه ايشان عمل به واقعيت و قطعيت آن بكنند.اما اگر خواست آن گرامى،عمل به سنت احتمالى باشد كه باعث ايمنى از گمراهى نخواهد بود.
در صورتى كه پيامبر (ص) مطابق آنچه كه پيام اين روايت است،مى‏فرمايد،مسلمانان اگر به كتاب و سنت چنگ بزنند هرگز گمراه نخواهند شد.در حالى كه شيخ ابو زهره از خود فراموش كرده است،هنگامى كه در باره اين موضوع نظر خود را مى‏نوشته است.او معتقد بود كه حديث چنگ زدن به كتاب و سنت صحيحتر از حديث ثقلين‏است چون كتابهايى كه كلمه‏«و سنتى‏»را روايت كرده‏اند اطمينان بخش ترند تا كتابهايى كه كلمه‏«و عترتى‏»را نقل كرده‏اند.و با آن كه اين ادعاى او نابجاست چون حديث ثقلين را كتابهاى معتبرى مانند صحيح ترمذى،مستدرك حاكم (كه خود او صحيح شمرده است و ذهبى نيز به دنبال وى با صحت آن موافقت كرده است) و مسند امام احمد نوشته‏اند-ما از آن مى‏گذريم اما دوست داريم كه وى را متوجه تناقض گويى او كنيم كه غفلت وى باعث آن شده است.
حديث اعتصام مى‏گويد:پيروى از كتاب و سنت مايه ايمنى از گمراهى است.پس اگر شيخ ابو زهره از كلمه‏«سنتى‏»سنتهاى مظنون را در موضوع جدل خود،تصور كرده است،كه آنها باعث ايمنى از گمراهى نمى‏شوند.پس او مى‏خواهد با سنت‏به جنگ سنت و با حديث‏به جنگ حديث‏برود!و هر يك از دو حديثى كه به نظر ايشان با هم برخورد دارند،صلاحيت دارد تا براى عقيده يك دسته از مسلمانان دليل قرار بگيرد.يكى از دو گروه ناگزير در صورتى كه دو حديث-بنا به عقيده آنان-تناقض داشته باشند بر خطا خواهد بود.در حالى كه هر دو ديث‏سنت است.پس كو آن امانى كه حديث اعتصام وعده آن را به ما داده است؟
در حقيقت‏شيخ ابو زهره آن جا كه از كلمه‏«سنتى‏»سنتهاى معلوم را درك نكرده است،اشتباه كرده است،زيرا كه آن قبيل سنتها باعث ايمنى از گمراهيند و نيز موقعى كه حديث ثقلين را مرجوح دانسته است،در صورتى كه اين حديث از سنتهاى معلوم و متواتر است،مرتكب اشتباه شده است.و نيز آن جا كه تصور كرده ميان اين دو حديث‏برخورد وجود دارد مرتكب اشتباه شده است‏بر او و بر ساير جمهور دانشمندان لازم بود كه اگر حديث اعتصام را صحيح مى‏دانند،توجه كنند كه حديث ثقلين به عنوان يك مكمل ضرورى براى حديث اعتصام به كتاب و سنت است.
پس براى اين كه معناى اين حديث درست مى‏بود،ضرورت داشت كه پيامبر (ص) مرجعى براى آموزش سنتهاى تعيين مى‏كرد،و اين همان چيزى است كه حديث ثقلين بيانگر آن است. پيامبر (ص) به مسلمانان در اين حديث راهى را نشان داده‏است كه بدان وسيله به شناخت هدفهاى كتاب و مقاصد سنتهاى نبوى مى‏رسند.و شيخ ابو زهره به اعتراض قبلى خود اعتراضات ديگرى نيز افزوده و گفته است:«و پس از تسليم به درستى عبارت،مى‏گوييم كه (حديث ثقلين) قطعى نيست‏بلكه افراد مورد نظر ايشان (شيعه) يعنى شش امام مورد اتفاق در نزد اماميه فاطميون را مشخص نمى‏كند.و آن حديث تعيين نمى‏كند كه امامان مورد نظر از فرزندان امام حسين (ع) هستند نه امام حسن (ع) ،همچنان كه فردى از ايشان را نيز به اين ترتيب مشخص نمى‏كند.همان طورى كه دلالت ندارد بر اين كه امامت‏به صورت وراثت است،بلكه بر رهبرى سياسى نيز دلالت نمى‏كند.و بيشتر دلالت‏بر امامت در امور دين و دانش دارد،و دلالت‏بر امامت در حكومت و امور دولتى ندارد.و هيچ ملازمه‏اى بين رهبرى فقهى و رهبرى سياسى وجود ندارد،زيرا پيامبر (ص) سر پرستى بعضى كارها را به شخصى واگذار مى‏كرد كه كمتر آگاهى فقهى داشت‏به اين دليل كه او از امتيازهاى ادارى بيشتر از مزاياى فقهى برخوردار بود،پيامبر (ص) گاهى در غياب خود كسى را در پست فرماندارى مدينه تعيين مى‏كرد كه هيچ سابقه‏اى در فقه نداشت در صورتى كه اگر سر پرستى با علم دين و بينش دينى وابستگى داشت،بايد همه سران سپاه را در بر مى‏گرفت،و اين در مورد تعيين اسامة بن زيد به رياست‏سپاهى كه در ميان آنها ابو بكر و عمر بود،صدق نمى‏كند.و بى‏ترديد اسامه بينش و دانش ايشان را نداشت‏» (13) .
ملاحظه مى‏كنيد كه تمام گفتار وى در سه موضوع خلاصه مى‏شود:
اول:حديث ثقلين،امامان از خاندان پيامبر (ص) و ترتيب امامت ايشان را تعيين نمى‏كند.اين گفته به اين دليل مردود است كه بسيارى از احاديث ثقلين به نام على بن ابى طالب صراحت دارد و او را به عنوان تنها مرجع بعد از پيامبر (ص) معرفى مى‏كند كه پيروى از او باعث ايمنى از گمراهى است.و تصريح در مورد على (ع) به او صلاحيت مى‏دهد تا مرجع بعد از خود را براى‏امت تعيين كند.و همين طور[ديگر امامان].اضافه مى‏كنم كه پيامبر (ص) اعضاى خاندان خود را كه معاصر وى بودند نام برده است.و در فصل دوم گذشت كه سعد بن ابى وقاص روايت كرده پيامبر (ص) روز مباهله،على،فاطمه،حسن و حسين (ع) را با خود بيرون برد و گفت:بار خدايا اينانند خاندان من.و در حديث ام سلمه نيز خواهى ديد كه پيامبر (ص) چنين مطلبى را بيان مى‏كند.
دوم:اين كه حديث ثقلين دلالت‏بر موروثى بودن امامت ندارد،و ما هم با او هم‏عقيده‏ايم. وليكن پيروان اهل بيت معتقد به وراثت نيستند.و دليل بر گفتار ما اين است كه قانون راثت‏حكم مى‏كند بر اين كه با بودن فرزند،برادر ارث نمى‏برد.در صورتى كه شيعه اعتقاد دارند كه امام بعد از امام حسن از فرزندان او نيست‏بلكه امام پس از او،برادرش امام حسين (ع) است.تنها چيزى كه پيروان اهل بيت مى‏گويند اين است كه امامت در خاندان پيامبر (ص) است.و هر امامى از ايشان هم مرجع پس از خود را بر اساس شايستگيهايش كه وجه مشخصه او از ديگران است،انتخاب مى‏كند،نه بر اساس اين كه فرزند او،و يا بزرگترين فرزند اوست.
شيعه در مورد امامت،اعتقاد به وراثت ندارد
به نظر مى‏رسد كه براى استاد ابو زهره (همانند بسيارى از دانشمندان جمهور) مشكل است تصور كند كه اهل بيت پيامبر (ص) شايستگيهاى بيشترى از ديگر مسلمانان براى امامت داشته‏اند.و او تصور مى‏كند كه پيروان اهل بيت،به امامت اعضاى آن خانواده،به دليل وراثت اعتقاد دارند!و شايد بى‏توجهى وى به احاديث ثقلين با همه فزونى آنها به اين مطلب برگردد.از آن جا كه او بعيد شمرده است كه اعضاى اين خاندان گرامى،شايسته‏تر از ديگران باشند،تصور كرده است كه هدف احاديث ثقلين،امامت موروثى است،و او اين فرصت را نداشته است كه دليلى را مورد توجه قرار دهدكه بنا بر آن،پيامبر (ص) مسلمانان را ملزم به پيروى از اهل بيت‏خود كرده است،و آن دليل اين است كه ايشان هرگز از قرآن جدا نمى‏شوند نه به سبب اين كه از خاندان اويند.و اگر شيخ ابو زهره،تعدادى از آيات سوره آل عمران را مورد توجه قرار مى‏داد،بر او دشوار نمى‏بود كه امتياز خاندان پيامبر (ص) را از نظر شايستگيهاى ايشان براى رهبرى در نظر بگيرد.در سوره مزبور اين عبارت را مى‏خوانيم:«خداوند،آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر همه مردم جهان برگزيد،نسل برخى را بر برخى ترجيح داد، خداوند شنواى داناست.» (14) و در همان سوره اين عبارت را مى‏خوانيم:«در آن جا زكريا پروردگار خود را خواند،گفت:پروردگارا از جانب خود نسلى پاكيزه به من مرحمت نما،براستى كه تو شنونده دعايى،پس فرشتگان او را ندا در دادند،در حالى كه ميان محراب به نماز ايستاده بود،خدا تو را به يحيى مژده مى‏دهد،كه تصديق كننده كلمه‏اى از جانب خدا،سرور، باز دارنده هواى نفس از شهوتها و پيامبرى از شايستگان است.» (15) و آيه‏هاى ديگرى از اين سوره و سوره‏هاى ديگر كه دلالت دارند بر اين كه خداوند از دودمان پيامبران و خويشاوندان ايشان اشخاصى را آفريده است كه در آگاهى و اطاعت از خدا از ديگر مردم بالاترند.و بدان جهت‏خداوند آنان را بر ديگران اختيار كرده است.و در حقيقت آن پاداشى براى پيامبرانى كه در راه هدايت مردم كوشش زياد كردند،و يا استجابت دعاى اين پيامبران (ع) است،همان طورى كه آيه‏هاى پيش از عبارت‏«و خدا شنوا و داناست‏»و عبارت ديگر:«براستى كه تو شنونده دعايى.»گوياى آن است.
در صورتى كه محمد (ص) خاتم پيامبران و برترين آنهاست‏شايسته‏تر به پاداش الهى و استجابت دعاست.و پيامبر (ص) براى خاندان خود دعا كرده است.ام سلمه،همسر پيامبر (ص) نقل مى‏كند،موقعى كه اين آيه نازل شد:
«خداوند اراده دارد تا پليدى را از شما خاندان پيامبر (ص) برطرف كند و شما رابطور كامل پاك بدارد»،على،فاطمه،حسن و حسين (ع) به همراه او بودند،دنباله عباى خود را گرفت و با آن روى آنها را پوشاند و بعد دستش را بيرون آورد و به طرف آسمان بلند كرد و گفت:«بار خدايا اينان خاندان من و ويژگان منند،پس پليدى را از ايشان برطرف و آنان را پاك و پاكيزه گردان‏» (16) .
و در نمازش بر آنها دعا كرده است آن جا كه به مسلمانان نيز آموخته است كه در درودهاى خود بر او بگويند:بار خدايا بر محمد و خاندان محمد (ص) درود فرست چنان كه بر خاندان ابراهيم درود فرستادى همانا تو ستوده و بزرگوارى.حاكم از عبد الله بن جعفر بن ابو طالب،از پدرش نقل كرده است كه او گفت:«همين كه پيامبر (ص) ديد رحمت پروردگار در حال نزول است،فرمود:ايشان را نزد من بخوانيد،ايشان را نزد من بخوانيد،صفيه عرض كرد:چه كسانى را يا رسول الله؟فرمود:اهل بيتم:على،فاطمه،حسن و حسين (ع) را.پس ايشان را آوردند،آن گاه عباى خود را روى آنها افكند و بعد دستهايش را بلند كرد و گفت:بار خدايا اينان خاندان منند،پس بر محمد و خاندان محمد (ص) رحمتت را نازل فرما.و خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود:«خداوند اراده دارد تا از شما خانواده پليدى را برطرف سازد و شما را پاك و پاكيزه گرداند.»و حاكم گفته است:اسناد اين حديث صحيح‏اند (17) .
3
اهل سنت از شيعه در اعتقاد بر موروثى بودن امامت جلوتر است
و از همه اين مطالب به دست مى‏آيد كه اعتقاد پيروان اهل بيت (ع) به امامت-بر خلاف تصور شيخ ابو زهره و ديگر علماى جمهور-به دليل وراثت،نيست.بلكه امامت ايشان را به دليل اين كه پيامبر (ص) آنان را برگزيده است،قبول دارند.و گزينش پيامبر (ص) ايشان را به رهبرى مسلمانان به دليل اين است كه خداوند آنان را از پليدى كاملا پاك داشته است و يا براى آن كه ايشان در گفتار و رفتار از قرآن جدايى ناپذيرند.در فصل شانزدهم گفتيم كه عامه (ناخود آگاه) همان افرادى هستند كه به استناد روايات مندرج در كتابهاى صحاح معتقد به وراثتند.اين روايات دلالت دارند بر اين كه خلفا از قريشند و اجازه نمى‏دهند،خليفه از غير قبيله قريش باشد،و شمار خلفا از قبيله قريش دوازده تن است و اين خلافت تا وقتى كه از مردم دو تن وجود داشته باشد باقى خواهد ماند.و ما در آن جا بيان كرديم كه انحصار خلافت در ميان قريش به زبان پيامبر (ص) تنها به دستور خداست.پس اگر آن انحصار به اين دليل باشد كه مردم قريش خويشان دور و نزديك پيامبرند،چون همه ايشان به همراه پيامبر (ص) داراى يك نيا به نام فهر بن كنانه‏اند،همين اعتقاد به وراثت است.و بلكه آن اعتقاد به وراثت گسترده‏ترى است كه قانون ارث اسلامى آن را نمى‏پذيرد.زيرا كه آن عقيده،در حق راثت‏خويشاوندان دور را با نزديك‏ترين افراد به پيامبر (ص) برابر مى‏داند.و اگر انحصار خلافت در قبيله قريش با فرمانى از جانب خداست نه به سبب خويشاوندى مردم قريش با پيامبر (ص) -بلكه به خاطر اين كه ايشان تنها از قريشند-يك نوع دعوت به اعتقاد بر برترى قبيله‏اى و حكومت اشرافى خواهد بود كه در اسلام نفوذ يافته است.زيرا قوانين اسلام دعوت بر ايمان بر پايه برابرى مسلمانان،با صرف نظر از قبيله،نژاد،جنس و وطن مى‏كند.و البته گراميترين ايشان را در نزد خدا پرهيزكارترين آنان مى‏داند.
و اگر اين دو نوع تفسير براى احاديثى كه به آنها اشاره شد غير منطقى است،پس بايد اين احاديث نبوى به صورت زير مورد استفاده قرار گيرند:خداوند خلافت را در ميان قريش قرار داده است زيرا در ميان قريش دوازده مرد به وجود آمده يا خواهد آمد كه بر ديگر مسلمانان در دانش،پرهيزكارى و شايستگى براى رهبرى برترى دارند،و اينان خلفاى شرعى و قانونى هستند چه به حكومت‏برسند و يا مردم ايشان را از رسيدن به حكومت مانع شوند.و آنان خليفه‏اند نه به دليل خويشاوندى با پيامبر (ص) و نه براى اين كه ايشان از دودمان قريشند بلكه قرشى بودن و خويشاوندى آنان با پيامبر (ص) تصادفى است.همان طورى كه پيامبر (ص) به اين دليل كه از قريش بود و يا چون از اولاد هاشم بود،پيامبر نشد-هر چند كه به تصادف از ايشان بوده است-بلكه به سبب شايستگيهاى‏شخصى به نبوت رسيد.و او پيامبر بود اگر چه هيچ كسى به رسالت او ايمان نمى‏آورد.
اگر مقصود از انحصار خلافت در قريش اين باشد،در اين صورت اعتقاد به وراثت نخواهد بود.و اين توجيه منطقى با مذهب اماميه اثنى عشرى هماهنگى دارد.وليكن علماى سنت اين تفسير را قبول ندارند،بلكه به تفسير اولى و يا دومى گرايش دارند،در صورتى كه تفسير اولى همان اعتقاد به موروثى بودن خلافت است كه عامه آن را رد مى‏كنند و شيعه را به آن عقيده متهم مى‏سازند در حالى كه شيعه از اين عقيده بيزار است.
4
رهبرى در فقه بتنهايى،نمى‏تواند تضمينى در مقابل گمراهى باشد
اما اعتراض سوم شيخ ابو زهره بر اين كه نهايت چيزى كه احاديث ثقلين بر آن دلالت دارد عبارت است از رهبرى اهل بيت در فقه نه در سياست و حكومت،نادرست است.هدفى كه پيامبر (ص) در احاديث ثقلين آن را به صراحت‏بيان داشته است،اين است كه امامت اهل يت‏باعث ايمنى از گمراهى است.در صورتى كه رهبرى فقهى نمى‏تواند-وقتى كه قدرت در دست ديگران باشد-مسلمانان را در برابر گمراهى تضمين كند.زيرا بيشتر اوقات رهبرى فقهى نمى‏تواند تعاليم خود را به دست مسلمانان برساند.چرا كه رساندن تعاليم به دست مسلمانان،به صورت همگانى،نياز به يك جو مثبت مناسب دارد تا امام بتواند سخنان خود را به ميليونها انسان اعلان و ابلاغ كند،همان طور كه نياز به كسانى دارد كه تمام مردم را متوجه گفته‏هاى آن امام،و باور داشت درستى آنها كند و تا وقتى كه قدرت در دست غير امام است،آن جو مثبت و آن زمينه ارشاد براى مردم امكان ندارد.
البته خلفا كه افرادى غير از آن امامانى بودند كه پيامبر (ص) مردم را بر عمل به قول ايشان ارشاد كرده است،به طبيعت‏خود مايل نبودند كه آن امامان شاخص شوند.و علاقه‏اى به گسترش معارف ايشان نشان نمى‏دادند.و گاهى سعى مى‏كردند اقوال ديگر افراد،از پيروان خود را منتشر كنند،آن كسانى كه انتظار مزاحمتى از طرف ايشان براى حكومت نمى‏رفت، در صورتى كه اين افراد،در علم،مقام دوم را داشتند.منصور عباسى‏از امام مالك خواست تا كتابى براى نشر در بين مسلمانان تاليف كند تا مرجعى عمده براى ايشان در مورد سنتها قرار گيرد.به امام جعفر صادق (ع) تكليف انجام چنين كارى را نكرد با اين كه امام صادق (ع) استاد مالك بود.و مردم از عبد الله بن مسعود،زيد بن ثابت،عبد الله بن عمر و ابن عباس بيشتر از على بن ابى طالب (ع) ،آموختند،با تفاوت زيادى كه بين على (ع) و اين افراد در علم و دانش وجود داشت و استاد ابو زهره خود مطلب زير را نقل مى‏كند:
«در اين جا لازم است،بيان كنيم كه فقه على (ع) فتواها و داورى‏هاى او،به مقدارى كه با مدت خلافتش و نه حتى با مدتى كه در آن به درس و فتوا،توجه داشت‏يعنى زمان خلفاى راشدين پيش از خود،هماهنگى داشته باشد،در كتابهاى اهل سنت نقل نشده است.در صورتى كه تمام عمرش صرف فقه و علم دين شده بود،از همه اصحاب به پيامبر خدا (ص) نزديكتر بود،زيرا از دوران كودكى همراه پيامبر (ص) بود،پيش از آن كه آن گرامى (ص) مبعوث به رسالت‏شود،و اين همراهى ادامه داشت تا وقتى كه پيامبر (ص) به دعوت حق لبيك گفت.و از اين رو لازم بود كه در كتابهاى سنت چندين برابر آن كه از او نقل كرده‏اند نقل مى‏شد.«و اگر بر عهده ماست تا علتى را كه به خاطر آن بعضى از روايات على و فقه او از نظر توده مسلمانان پنهان مانده است‏بشناسيم،پس مى‏گوييم كه حكومت اموى در مخفى داشتن آثار على (ع) در مورد قضاوت و فتوا بطور قطع اثر داشته است.زيرا قابل قبول نيست كه على (ع) را روى منبرها لعن كنند ولى دانشمندان را به حال خود گذارند تا از علم او گفتگو كنند و از فتواها و گفته‏هايش بويژه در مورد اساس حكومت اسلامى براى مردم نقل كنند.» (18)
البته هر خواننده‏اى كه نوشته‏هاى علماى حديث اهل سنت را بخواند،مى‏بيند آنچه در آن كتابها از روايات ابو هريره و عايشه نقل شده است،دهها مرتبه بيشتر از روايات على (ع) و ديگر عترت پاك است.و اين مطلب،على رغم آن است كه ابو هريره‏در سال ششم هجرى اسلام آورد،در حالى كه على (ع) از پيش از مبعث تا لحظه وفات پيامبر (ص) با آن حضرت بوده است،و على رغم آن است كه پيامبر (ص) اعلان فرمود على (ع) دروازه شهر علم است (كه مقصود از شهر،شخص پيامبر (ص) است) و هر كس آهنگ علم دارد بايد از آن در وارد شود.و هر گاه استاد ابو زهره اقرار دارد كه در كتابهاى سنت،از على (ع) كم روايت‏شده است و آن هم به دليل سياسى مى‏باشد،پس منطقى بود كه وى از حديث ثقلين اين نتيجه گيرى را بكند كه اين حديث دليل بر آن است كه پيامبر (ص) از امت‏خود خواسته است تا از اهل بيتش نه فقط در مسائل فقهى بلكه در همه امور فقهى،سياسى و حكومتى اطاعت كنند.البته پيامبر (ص) به اطلاع همه امت رساند كه پيروى ايشان از قرآن و عترت آن بزرگوار باعث ايمنى از گمراهى است.پس اگر پيامبر وظيفه عترت را تنها در رهبرى فقهى منحصر مى‏كرد و به امت اجازه گزينش ديگران را براى خلافت مى‏داد،نقض غرضى مى‏شد كه آن حضرت در حديث ثقلين از آن سخن گفته بود كه همان ضمانت در برابر گمراهى است.
در حقيقت موقعى كه مردم خليفه‏اى را از غير عترت پيامبر (ص) انتخاب مى‏كنند،در آن خليفه زمامدار دينى و رئيس وقت واجب الاطاعه خود را مى‏بينند.هر چند نظرها و فتواهايش بر خلاف راه و روش عترت باشد.و خليفه انتخاب شده خود نيز معتقد است كه اطاعتش بر مردم واجب است،بويژه كه ظاهر قرآن هم اين عقيده را تاييد مى‏كند:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد،خدا را اطاعت كنيد،و از پيامبر (ص) و صاحبان امر از خودتان پيروى كنيد. ..»بلكه خليفه انتخاب شده و مسلمانان معتقد مى‏شوند كه از جمله وظايف امام كه خود از عترت است اطاعت از خليفه مى‏باشد.و به اين ترتيب پيامبر (ص) مردم را به جاى ايمن ساختن در برابر گمراهى به سرگردانى و هرج و مرج واداشته است،هنگامى كه به ايشان مى‏گويد از خاندانش پيروى كنند،و بعد به ايشان اجازه داده است كه از كسى فرمان ببرند و اطاعت كنند كه نه گفتارش با گفته ايشان و نه فرمانش با فرمان ايشان هماهنگى دارد.و تاريخ اسلام خود شاهد بود كه يكى از خلفاى راشدين-به جاى عمل بر پايه بزرگ خاندان عترت، على بن ابى طالب-مطابق‏نظر مروان بن حكم و يا كعب الاحبار رفتار مى‏كرده است.
و حقيقت اين است كه تاويلى كه استاد ابو زهره پيشنهاد كرده است‏با ظاهر حديث ثقلين ناهماهنگ است.زيرا پيامبر (ص) در حديث ثقلين آشكارا بيان داشته است كه هدفش وحدت رهبرى است،زيرا او فرموده است،كه آن دو گرانقدرى كه رهبرى در آنها مجسم است جدايى ناپذيرند.و او نفرموده است كه مسلمانان از اهل بيتش،چون اهل بيت او هستند،پيروى كنند، بلكه چون ايشان از قرآن جدا نمى‏شوند.
و معناى اين سخن آن است كه رهبرى قرآن و رهنمود عترت يكى است.و چون آنها با هم اختلاف ندارند و يكى از آن دو (عترت) مفسر ديگرى (قرآن) است،و براى مسلمانان از حقيقت معانى و مقاصد آن پرده بر مى‏دارد كه پيروى آنها باعث ايمنى از گمراهى است و اگر احيانا عترت با قرآن مخالف بود،ديگر پيروى ايشان باعث ايمنى از گمراهى نمى‏شد.وليكن خداوند مهربان دانا به پيامبر (ص) خبر داد كه قرآن و عترت هرگز از هم جدا نمى‏شوند.پس ضمانت در برابر گمراهى از ديدگاه پيامبر (ص) در وحدت رهبرى تجسم مى‏يافت،نه در دوگانگى آن.
هنگامى كه پيامبر (ص) به مسلمانان اجازه انتخاب رهبرى غير از عترت را بدهد،وحدت رهبرى و به همراه آن ايمنى از گمراهى از بين مى‏رود.چرا كه دوگانگى جاى يگانگى را گرفته است.پس براى اين كه هدف پيامبر (ص) يعنى همان ايمنى امت از گمراهى تحقق يابد،لازم است مقصود پيامبر (ص) رهبرى فقهى،سياسى و ادارى عترت براى امت‏باشد تا از دوگانگى در رهبرى كه به جاى اين كه باعث ايمنى از گمراهى باشد،به گمراهى مى‏انجامد،اجتناب شود.پيش از اين كه بحث و گفتگوى با شيخ ابو زهره را پايان ببريم،لازم است در مورد يكى از گفته‏هاى او بحث كنيم.وى مى‏گويد:امكان دارد،شخصى با آگاهى كمتر در امور دينى عهده‏دار حكومت‏شود به اين دليل كه او داراى ويژگيهاى مديريت است كه آگاه‏تر از او در امور دينى،فاقد آن ويژگيهاست.و پيامبر (ص) در زمان غيبت‏خود كسى را بر مدينه گمارد كه سابقه‏اى در فقه نداشت،و ديگر اين كه اگر سرپرستى ارتباط و پيوستگى با فقه داشت، مى‏بايست‏رهبران سپاه را نيز شامل مى‏شد،با اين كه پيامبر (ص) اسامه را به سرپرستى سپاهى گمارد كه در ميان آنها ابو بكر و عمر بودند،در حالى كه اسامه مقام فقهى ايشان را نداشت.
البته آنچه كه باعث‏شده است تا شيخ ابو زهره دچار چنين تصورى گردد،اين است كه او هدف اساسى در احاديث ثقلين را كه پيامبر (ص) اعلان فرمود،يعنى تامين امت از گمراهى، فراموش كرده است.و اگر به آن هدف پيامبر (ص) توجه داشت،لازم بود كه ميان ولايتى محدود چون سرپرستى مدينه در مدت غيبت پيامبر (ص) و يا فرماندهى يك سپاه،با ولايت عمومى همچون خلافت فرق بگذارد.البته تعيين شخصى با بينش دينى كمتر بر رياست‏سپاه و توليت فردى از صحابه در مدت غيبت پيامبر (ص) بر مدينه-تا وقتى كه بزرگترين مقام زمامدارى بر امت و سپاه،يعنى پيامبر (ص) مى‏تواند،خطاهاى فرماندهان خود را اصلاح كند و در صورت گمراهى ايشان را به راه درست‏برگرداند-هيچ ضرر و زيانى به تضمين امت در برابر گمراهى نمى‏رساند.اما رهبرى عمومى براى امت كه پيامبر (ص) مى‏خواست‏باعث ايمنى از گمراهى باشد،اگر به كسى سپرده شود كه داراى علمى محدود در تاويل قرآن و سنت است،هرگز آن هدف تحقق پذير نخواهد بود.زيرا اگر زمامدارى از آن نوع گمراه شود،مقام رهبرى بالاتر از او وجود ندارد تا بر او سيطره داشته باشد و وى را به راه درست‏برگرداند،چه او خود بالاترين مقام رهبرى است.و هر گاه او در اجتهادش گمراه شود،تمام امت‏به همراه او گمراه گردند.و اگر كسى از افراد رعيت او كه فقيه‏تر از اوست،بخواهد او را به راه درست راهنمايى كند،و او بخواهد گوش به راهنمايى او ندهد،آن شخص داناتر هيچ تسلطى بر او نخواهد داشت.در زمان خلافت عثمان،اتفاق افتاد كه خليفه چند مورد مرتكب اشتباه شد، امام على (ع) و ديگر از شايستگان اصحاب خواستند تا او را به راه صواب برگردانند،و خليفه نخواست‏به راهنماييهاى ايشان توجه كند و ايشان توفيق نيافتند و در نتيجه امت گرفتار آشوبى شد كه تا به امروز پيامدهاى آن پايان نيافته است.
علاوه بر آن سزاوار بود كه ابو زهره در حديث ثقلين بيشتر ژرف نگرى مى‏كرد.زيرااگر پيامبر (ص) از طرف خداوند خبر مى‏داد كه اعضاى خاندان پاكش از قرآن جدا نمى‏شوند،و ايشان به همراه قرآن باعث ايمنى از گمراهيند،پس ايشان نمى‏توانستند آنطور باشند مگر وقتى كه بيش از ديگران از موهبت دانش و بينش برخوردار باشند.و با داشتن آن ويژگيها،لايقتر به داشتن مزاياى مديريت،حسن سياست و داورى حكيمانه گردند.ممكن است كسى بگويد:تا وقتى كه مسلمانان از ايشان راهنمايى نگيرند و آنطورى كه پيامبر (ص) خواسته است فرمان ايشان را نبرند،ميان آن كه هدف پيامبر (ص) از امامت اهل بيتش تنها در امور فقهى باشد،يا در برگيرنده اداره امور نيز بشود هيچ فرقى در نتيجه وجود ندارد.
پاسخ ما بر اين گفتار آن است كه بر عهده پيامبر (ص) بوده است،تا مسائل را براى امت روشن سازد و حجت را بر مردم تمام كند.پس اگر براى عترت تنها امامت فقهى را قرار داده است و به امت اجازه داده تا رهبر دينى وقت را از بين ديگران انتخاب كنند،در اين صورت براى كسانى كه از عترت فرمان نمى‏برند،دليلى وجود داشت.در نتيجه تجويز پيامبر (ص) در مورد دوگانگى در رهبرى،سرگردانى و هرج و مرج پيش مى‏آمد.اما هنگامى كه پيامبر (ص) وحدت رهبرى دينى و زمامدارى را اعلان مى‏كند،و بعد مسلمانان،به عترت،آنطورى كه پيامبر (ص) خواسته است،تمسك نمى‏جويند،پس مسؤوليت‏بر عهده ايشان است نه بر پيامبر (ص) .و اين نظير آن موردى است كه پيامبرى را خداوند ميان مردم بفرستد ولى مردم به او ايمان نياورند،در اين صورت خداوند بر ايشان حجت‏خواهد داشت،و ايشان را بر خداوند حجتى نخواهد بود.
و به هر حال،دلالت‏حديث ثقلين بر رهبرى عترت براى امت در تمام شؤون،نيازى به توضيح ندارد.و آنچه از استاد ابو زهره رسيده است،تنها يك توجيه مى‏باشد و آن منحرف ساختن حديث از معنى اصلى آن است.زيرا هدف پيامبر (ص) ضرورت پيروى از ثقلين است مطابق دستورى كه از جانب خدا رسيده و او به وسيله وحى اطلاع يافته است كه آنها هرگز از هم جدا نمى‏شوند.و معناى آن،رهبرى عترت وى همانند رهبرى خود آن بزرگوار است،يعنى همگانى و فراگير است و بدور از دوگانگى كه باعث‏اختلاف روش رهبرى با قرآن است.
اسلام دينى است كه دين را از دنيا جدا نمى‏سازد،و رهبرى پيامبر (ص) يك رهبرى دينى مقطعى نبود.و جز او زمامدارى براى مسلمانان وجود نداشته است.بلكه پيامبر (ص) تنها كسى بود كه امت را در تمام شؤون خود رهبرى مى‏كرده است،و از خود مؤمنان سزاوارتر نسبت‏به ايشان بوده است.و اين بود آن مقامى كه آن بزرگوار مى‏خواست پس از وى براى عترتش وجود داشته باشد.
اين بود هدف ما از نقل حديث ثقلين،و آن يكى از دو بخش اعلان پيامبر (ص) در غدير خم بود.و حال وقت آن رسيده است تا از بخش دوم آن اعلاميه سخن بگوييم،اين بخش همان حديث ولايت است.
پى‏نوشتها:
1-ج 5 ص 328 شماره حديث 3874.و در كنز العمال آمده است كه نسايى به مثل آن از جابر در ج 1 ص 44 صحيح خود نقل كرده است (المراجعات سيد شرف الدين ص 14) .
2-اين حديث را متقى هندى در كنز العمال ج 5 (ص 23 حديث‏شماره 356) نقل كرده است.
3-ج 5 ص 329 شماره حديث 3876.
4-المستدرك ج 3 ص 109.
5-المستدرك،ص 110.
6-ج 15 ص 180 و امام احمد نيز همين طور از زيد بن ارقم درج 4 ص 367 نقل كرده است.
7-ج 5 ص 181 زيد بن ثابت اين روايت را به دو طريق نقل كرده است.
8-الغدير مرحوم امينى ج 1 ص 17.
9-المسند،ج 3 ص 17.و از او قريب به اين عبارت را در ص 26 نقل كرده است.
10-الغدير ج 1-ص 27.
11-المستدرك ج 3 ص 151.
12-الغدير مرحوم امينى ج 2 ص 301.
13-الامام الصادق،ص 199-200.
14-آيه 33-34.
15-سوره آل عمران،آيه 38-39.
16-المستدرك ج 3 ص 128.
17-المستدرك ج 3 ص 128.
18-الامام الصادق ص 162.
******************
فصل سى و هشتم
حديث ولايت
1
از جمله رويدادهاى تاريخى كه زبان به زبان نقل شده است،اين است كه پيامبر (ص) در سال دهم هجرى (632 م) حجة الاسلامى به جا آورد كه در تاريخ به حجة الوداع معروف است.و در انجام مراسم آن حج‏به رهبرى پيامبر (ص) ،دهها هزار تن از مسلمانان شركت كردند.
از رويدادهاى مشخص اين سفر حج آن است كه پيامبر (ص) در راه بازگشت از سفر حج كنار آبى معروف به غدير خم (بين مكه و مدينه) توقف كرد،و هزاران تن از حاجيان را نيز متوقف ساخت،تا به ايشان ابلاع كند كه از ثقلين پيروى كنند كه در آينده نزديكى آن را جايگزين خود خواهد ساخت.و آن دو گرانقدر قرآن و عترت پيامبر است،و اين دو هرگز جدا نگردند تا اين كه در كنار حوض (روز قيامت) بر او وارد شوند.و ديگر اين كه على (ع) (بزرگ عترت) نسبت‏به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است،همان طورى كه پيامبر (ص) نسبت‏به افراد مؤمن از خودشان سزاوارتر بود،و هم اين كه سرپرست مؤمنان است چنان كه پيامبر (ص) سرپرست مردم با ايمان بود.
پيامبر (ص) در روز غدير خم خطبه‏اى طولانى ايراد فرمود،كه اندكى از فرموده‏هاى او را اصحاب به خاطر سپردند،و تمام يا بعضى از اين نكات از جمله مطالبى است كه در خاطره شمارى از اصحاب باقى مانده بود.موردى پيش آمد كه امام على (ع) ،وقتى كه در كوفه بود، اصحاب حاضر در انجمن خود را سوگند داد تا آنچه را كه روز غدير از پيامبر (ص) شنيده بودند گواهى دهند (اين داستان مربوط به حدود بيست و هفت‏سال‏پس از رويداد غدير است) ،على رغم اين كه شمار اصحاب باقى مانده تا آن زمان،اندك بود.و اندكى از همان اصحاب در كوفه بودند.بسيارى از ايشان گواهى دادند كه پيامبر (ص) روز غدير،سرپرستى على (ع) را به اطلاع مردم رسانده است.
از ابو الطفيل (يكى از اصحاب پيامبر (ص) ) نقل شده است كه گفت:«على (ع) فرمود:شما را به خدا سوگند!هر كس روز غدير خم حضور داشته است[براى شهادت]از جا بلند شود.و هيچ كس از جا برنخاست كه بگويد:به من خبر دادند و يا اين كه به من رسيد،هر مردى كه از جا بلند شد گفت،با گوشهايم شنيدم،و با قلبم دريافتم.هفده تن از جمله،خزيمة بن ثابت،سهل بن سعد،عدى بن حاتم،عقبة بن عامر،ابو ايوب انصارى،ابو سعيد خدرى،ابو شريح خزاعى،ابو قدامه انصارى،ابو ليلى (يا ابو يعلى) ،ابو هيثم بن تيهان و مردانى از قريش از جا بلند شدند، على (ع) فرمود:آنچه شنيده‏ايد بگوييد!گفتند:گواهى مى‏دهيم كه با پيامبر خدا (ص) از حجة الوداع برمى‏گشتيم،هنگام ظهر فرا رسيد،پيامبر خدا (ص) در مقابل مردم ظاهر شد و دستور داد شاخه‏هاى درختان را زدند و روى آنها جامه‏هايى افكندند[تا سايبانى ترتيب داده شد].و بعد نداى نماز در داد و ما بيرون شديم.آن گاه فرمود شما چه مى‏گوييد؟گفتند:آنچه لازمه گفتن بود شما تبليغ كرده‏ايد،عرض كرد:بارخدايا تو گواه باش (سه مرتبه) .سپس فرمود:نزديك است دعوت حق را لبيك گويم.براستى كه هم من و هم شما مسؤوليد.و بعد گفت:اى مردم،من در ميان شما دو شى‏ء گرانقدر مى‏گذارم:كتاب خدا و عترتم،اهل بيتم.اگر شما بدانها چنگ بزنيد هرگز گمراه نمى‏شويد.پس ببينيد،پس از من با آنها چگونه رفتار خواهيد كرد.و البته كه آنها از يكديگر هرگز جدا نمى‏شوند تا اين كه در كنار حوض بر من باز گردند.مرا خداى مهربان دانا از اين مطلب آگاه ساخته است.و بعد فرمود:البته خداوند سرپرست من و من سرپرست افراد با ايمانم.آيا شما نمى‏دانيد كه من از خود شما بر شما سزاوارترم؟عرض كردند:آرى مى‏دانيم (سه مرتبه اين حرف را تكرار كرد) .آن گاه،يا امير المؤمنين!دست تو را گرفت و آن را بلند كرد و گفت:هر كس را كه من صاحب اختيارم،پس اين على صاحب اختيار اوست.بارخدايا هر كس او را دوست مى‏دارد،دوست‏بدار،و هر كه او را دشمن بدارد دشمنش بدار!پس على (ع) فرمود:راست گفتيد و من خود از جمله شاهدان آن مطلبم.» (1) .
حافظ محمد بن عبد الله،معروف به حاكم نيشابورى در صحيح خود،المستدرك،به سند خود از زيد بن ارقم نقل كرده است كه او گفت:«همين كه پيامبر خدا (ص) از حجة الوداع بازگشت و در محل غدير خم فرود آمد،دستور برپا كردن سايبانها را صادر كرد،سايبانها درست‏شد. فرمود:گويا من دعوت حق را لبيك گفته‏ام.در ميان شما دو شى‏ء گرانقدر،به جا گذاشتم،يكى از آنها بزرگتر از ديگرى است:كتاب خداى متعال و عترتم.پس بنگريد چگونه در باره آنها پس از من رفتار خواهيد كرد،زيرا كه آن دو هرگز جدا نمى‏شوند تا كنار حوض بر من باز گردند.و بعد فرمود:همانا خداوند بزرگ سرپرست من و من سرپرست تمام مؤمنانم.آن گاه دست على (ع) را گرفت و گفت:هر كسى را كه من سرپرستم اين على سرپرست اوست،بار خدايا وست‏بدار هر كه او را دوست‏بدارد،و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن بدارد» (2) .
و به طريق ديگرى روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«...اى مردم،من در ميان شما دو امر قرار مى‏دهم كه اگر از آنها پيروى كنيد،هرگز گمراه نشويد.و آنها كتاب خدا و اهل بيت،و عترت منند.آن گاه فرمود:آيا مى‏دانيد كه من نسبت‏به مؤمنان سزاوارترم از خودشان (سه مرتبه) ؟گفتند:آرى،و بعد رسول خدا (ص) اضافه كرد:هر كسى را كه من سرپرستم،پس اين على (ع) سرپرست اوست‏» (3) .
ملاحظه مى‏كنيد كه اين احاديث‏سه مطلب را مى‏رساند:
(1) پيامبر (ص) براى امت‏خود،دو شى‏ء گرانقدر و يا دو امر را به جاى گذارده است كه از يكديگر جدايى ناپذيرند،و پيروى از آنها باعث ايمنى از گمراهى است.اين دو گرانقدر عبارتند از:كتاب خدا و عترت پيامبر (ص) .
(2) پيامبر (ص) نسبت‏به افراد با ايمان از خودشان سزاوارتر است و خدا سرپرست پيامبر (ص) و پيامبر (ص) سرپرست مؤمنان است.
(3) على (ع) در جهت‏سرپرستى مؤمنان مانند پيامبر (ص) است.
و اين هر سه مورد از جابر بن عبد الله انصارى،عامر بن ضمره و حذيفة بن اسيد و امام امير المؤمنين على (ع) و ديگران نقل شده است.
دو مورد اول و آخر را امام على (ع) و ام سلمه همسر پيامبر (ص) نقل كرده‏اند،ام سلمه مى‏گويد:«پيامبر خدا (ص) دست على (ع) را در غدير خم گرفت و آن را بحدى بلند كرد،كه سفيدى زير بغلش نمودار شد.آن گاه فرمود،هر كسى كه من سرپرست اويم،پس على سرپرست اوست.سپس فرمود:اى مردم،من در ميان شما پس از خود دو شى‏ء گرانقدر،كتاب خدا و عترتم را مى‏گذارم.و آنها هرگز از هم جدا نمى‏شوند تا كنار حوض بر من باز گردند».و در حديث ثقلين گذشت كه امام على (ع) به همين مضمون روايت را نقل كرده بود.
دو مورد آخرى را شمار زيادى از اصحاب از جمله ابو سعيد خدرى،ابو قدامه عرنى،حذيفة بن اسيد،عامر بن ضمره و زيد بن ارقم،نقل كرده‏اند.و از آن جمله براء بن عازب است كه امام احمد و ابن ماجه در سنن خود به سند خويش از عدى بن ثابت از براء نقل كرده‏اند كه گفت:
با رسول خدا (ص) از حجة الوداع برگشتيم،در قسمتى از راه كه آمديم،پياده شد،دستور نماز جماعت داد و بعد دست على (ع) را گرفت و فرمود:«آيا من نسبت‏به مؤمنان از خودشان سزاوارتر نيستم؟گفتند:چرا.فرمود:آيا من نسبت‏به هر مؤمنى از خودش سزاواتر نيستم؟ گفتند:آرى.آن گاه فرمود:اين (على (ع) ) سرپرست كسى است كه من سرپرست اويم.بار خدايا دوست‏بدار هر كسى را كه او را دوست‏بدارد،و دشمن بدار هر كه را كه او را دشمن بدارد.. .» (4) .و از جمله كسانى كه اين دو مورد را نقل كرده‏اند سعد بن ابى وقاص است.حاكم در«المستدرك‏»از او نقل كرده است،گفت:
«...پيامبر خدا (ص) روز غدير خم پس از سپاس و ستايش خدا در باره على (ع) گفت:آيا مى‏دانيد كه من نسبت‏به مؤمنان سزاوارتر از خودشان هستم؟گفتيم:آرى.فرمود:بار خدايا هر كسى را كه من سرپرست اويم،پس على (ع) سرپرست اوست.دوست‏بدار،هر كه او را وست‏بدارد،و دشمن بدار هر كس او را دشمن بدارد...» (5) .
امام احمد در مسند خود از عبد الرحمان بن ابى ليلى روايت كرده است كه او گفت:
«على (ع) را در محوطه‏اى ديدم كه مردم را سوگند مى‏داد و مى‏فرمود:شما را به خدا هر كس كه شنيده است روز غدير خم پيامبر خدا (ص) مى‏فرمود:«هر كس را كه من سرپرست او هستم،پس على سرپرست اوست.»برخيزد و گواهى دهد.عبد الرحمان گويد:«دوازده تن از مجاهدان جنگ بدر از جا بلند شدند بطورى كه گويى همه در نظر ما يك تن بودند».گفتند: ما گواهى مى‏دهيم كه از پيامبر خدا (ص) شنيديم كه روز غدير خم مى‏فرمود:آيا من به مؤمنان سزاوارتر از خودشان نيستم و زنان من مادران ايشان نيستند؟پس گفتيم:چرا يا رسول الله.فرمود (پيامبر خدا (ص) ) :«هر كس را كه من سرپرست اويم پس على (ع) سرپرست اوست.بار خدايا دوست‏بدار هر كس را كه او را دوست‏بدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد» (6) .
محتواى حديث آخر را كه عبارت از اين سخن پيامبر (ص) در روز غدير خم است:«هر كس را كه من سرپرستم پس على (ع) سرپرست اوست‏»دهها تن از اصحاب نقل كرده‏اند (7) .ترمذى در صحيح خود از زيد بن ارقم روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«هر كس را كه من سرپرست اويم پس على (ع) سرپرست اوست‏» (8) .
حافظ محمد بن ماجه در سنن (صحيح خود) از سعد بن ابى وقاص نقل كرده است كه او گفت:
«معاويه در يكى از سفرهاى حج‏خود بود»،سعد نزد او آمد و در باره على (ع) صحبت مى‏كردند.معاويه،او را دشنام داد،سعد خشمگين شد و گفت:آيا درباره مردى چنين مى‏گويى كه من از پيامبر خدا (ص) درباره او شنيدم كه مى‏فرمود:هر كس كه من سرپرست اويم پس على سرپرست اوست؟... (9)
طبيعى است هر كسى كه هر سه حديث و يا دو حديث آخرى و يا حديث اول و آخر را نقل كرده است،راوى آخرين حديث هم هست.و اين جا هيچ برخوردى بين اين روايات وجود ندارد. در حقيقت راوى لازم مى‏بيند در يك جا بعضى از رواياتى را كه از پيامبر (ص) و يا هر كس ديگرى شنيده نقل كند و بعد در جاى ديگر تصميم مى‏گيرد قسمت‏بيشترى از آنچه شنيده است نقل كند،و در مورد سوم تصميم به نقل تمام شنيده‏هاى خود مى‏گيرد،و در هيچ موردى از اين موارد اختلاف و برخورد با مورد ديگر وجود ندارد.و به اين ترتيب است كه ما ابو طفيل عامر بن واثله را مى‏بينيم كه روايت مى‏كند،هفده تن از اصحاب به سوگند امام على (ع) در كوفه پاسخ مثبت دادند و شهادت دادند كه روز غدير خم سخنانى از پيامبر خدا (ص) شنيده‏اند كه محتواى هر سه حديث را در برداشت،بطورى كه در آغاز اين بحث نقل كرديم.و روايت ديگرى را در احاديث‏سوگند مشاهده مى‏كنيم كه امام احمد در مسند خود از ابو طفيل نقل كرده است كه تنها شامل محتواى دو حديث آخر بود.او گفته است:
«على (ع) در محوطه‏اى مردم را جمع كرد و بعد به ايشان گفت:شما را به خدا قسم مى‏دهم هر فرد مسلمانى كه از پيامبر خدا چيزى را شنيده است كه روز غدير خم‏مى‏فرمود از جا بلند شود.پس سى تن از جا بلند شدند.و ابو نعيم گويد:افراد زيادى بلند شدند كه ديده بودند،آن وقتى كه (پيامبر خدا (ص) ) دست على (ع) را گرفته بود و به مردم فرمود:آيا مى‏دانيد كه من نسبت‏به مؤمنان سزاوارتر از خودشان هستم؟گفتند:آرى يا رسول الله.فرمود:هر كسى را كه من سرپرست اويم پس اين سرپرست اوست.بار خدايا دوست‏بدار هر كه او را دوست‏بدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد. (ابو طفيل) گويد:پس از آن جا بيرون آمدم در حالى كه گويى در دلم چيزى بود.پس زيد بن ارقم را ديدم و به او گفتم:من از على (ع) شنيدم كه چنين و چنان مى‏گفت.زيد گفت:چه چيزى را انكار مى‏كنى؟من هم از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه درباره وى چنين مى‏گفت. (10) .
در حقيقت پيامبر (ص) راجع به ولايت على (ع) در غير محل غدير خم نيز سخن گفته است. ترمذى در صحيح خود از عمران بن حصين نقل كرده است كه چهار نفر از على (ع) نزد پيامبر خدا (ص) شكايت كردند،پيامبر (ص) خشمگين شد و به آن كسانى كه از على شكايت داشتند فرمود:
«چه مى‏خواهيد از على؟چه مى‏خواهيد از على؟چه مى‏خواهيد از على؟براستى كه على از من است و من از اويم.و او پس از من سرپرست هر فرد با ايمان است‏» (11) .
امام احمد در مسند خود (ج 4 ص 437) اين حديث را با اندك تفاوتى در عبارت نقل كرده است و در آن جا گفته است كه پيامبر (ص) فرمود:«على را به حال خود بگذاريد،على را به حال خود واگذاريد،على را به حال خود واگذاريد.همانا على از من است و من از او هستم.و او سرپرست هر مؤمنى است‏».و امام احمد از سعيد بن جبير از ابن عباس از بريده اسلمى نقل كرده است كه گفت:«با على (ع) در نبرد يمن شركت كردم و از او سختگيرى مشاهده كردم، وقتى كه خدمت پيامبر خدا (ص) رسيدم از على نام بردم و نكوهش كردم،ديدم چهره پيامبر خدا (ص) دگرگون شد و فرمود:اى‏بريده،آيا من نسبت‏به مؤمنان از خودشان سزاوارتر نيستم؟ عرض كردم:چرا يا رسول الله.فرمود:هر كس را من سرپرست اويم پس على (ع) سرپرست اوست.» (12) و امام احمد نيز در مسند خود (ج 5 ص 356) نقل كرده است:«چنين حرفى درباره على درست نيست زيرا او از من است و من از اويم،و او سرپرست‏شما پس از من است.».
البته حديث غدير ثابت و قطعى است ترديدى در آن راه ندارد،زيرا كه بيش از صد صحابى و بيش از بيست و چهار تن از مورخان بزرگ و بيست و هفت تن از پيشوايان حديث و بيست و يك مفسر قرآن،آن را نقل كرده‏اند.و همين تعداد از علماى علم كلام،و تعدادى از نويسندگان هر عصر روايت كرده‏اند (13) .
-2معناى حديث غدير
پس از آگاهى از صدور ابلاغيه غدير از جانب پيامبر (ص) ،اكنون وقت آن رسيده است تا راجع به محتواى اين ابلاغيه،سخن بگوييم.و براى اين كه آن را درك كنيم لازم است‏بدانيم:
1-آيا فرقى بين كلمه مولا و ولى وجود دارد،چون در بعضى روايات كلمه ولى و در بيشترين روايات كلمه مولا آمده است؟
2-و اگر هر دو كلمه به يك معنى دلالت كنند پس كلمه مولا به چه معنى است؟
3-مقصود پيامبر (ص) از كلمه‏«اولى‏»در اين گفتارش:«آيا من نسبت‏به مؤمنان‏«اولى‏»سزاوارتر از خودشان نيستم؟»چيست؟
ولى و مولا
دو كلمه ولى و مولا تقريبا به يك معنى آمده‏اند با اين تفاوت كه كلمه ولى به‏اشياء و اشخاص نسبت داده مى‏شود،مثلا گفته مى‏شود:ولى وقف،همان طورى كه مى‏گويند:خداوند ولى مؤمنان است.اما كلمه مولا جز به اشخاص نسبت داده نمى‏شود،مثلا گفته مى‏شود مولاى مؤمنان ولى گفته نمى‏شود مولاى وقف.
اما معانيى كه كلمه مولا به آن معانى آمده و اهل لغت تعدادى از آن معانى را نقل كرده‏اند:
1-دوست.2-همسايه.3-مهمان.4-شريك.5-پسر.6-پسر عمو.7-پسر خواهر.8-داماد. 9-خويشاوند.10-عمو.11-رفيق.12-نعمت دهنده.13-نعمت داده شده.14-از دست رفته. 15-آزاد كننده.16-صاحب.17-مالك.18-آقا،غير آزاد كننده و يا صاحب.19-بنده.20-پيرو. 21-همپيمان.22-ياور.23-سزاواتر به چيزى.24-شخصى كه دخل و تصرف در كارى مى‏كند. 25-عهده‏دار كار.26-جانشين.
على رغم اين كه كلمه مولا گاهى در هر يك از اين معانى به كار مى‏رود،پانزده معناى اول از آن معانى است كه به هنگام اطلاق،تبادر آنها به ذهن بعيد است.جز به قرينه‏اى روشن،ذهن به آن معانى توجه نمى‏كند.و معناى اين مطلب آن است كه اگر كلمه مولا بدون هيچ قرينه‏اى به كار برده شود،شنونده نسبت‏به درك معناى آن تنها بين يازده معناى آخر مردد مى‏ماند.و آشكارترين معنا در بين يازده معنى دو معناى آقا و بنده است.
به هر حال از كلمه مولى در حديث غدير خم هيچ يك از پانزده معناى اول منظور نشده است. بنابراين هيچ كدام از معانى همسايه،مهمان،شريك،پسر،خواهرزاده،عمو،داماد و رفيق را قصد نداشته است.زيرا على (ع) همسايه،وارد،شريك و يا پسر،يا خواهرزاده و يا داماد و يا رفيق براى همه كسانى كه پيامبر خدا (ص) همسايه يا وارد،يا شريك او و يا پسر،يا خواهرزاده و يا داماد و يا رفيق آنها بوده باشد،نبوده است و پيامبر (ص) عموى كسى نبوده است،زيرا كه او برادرى از پدر و مادر نداشته است.و از كلمه مولا خويشاوند را نيز اراده نفرموده است زيرا كه خبر دادن از خويشاوندى،نابخردانه است‏شايسته پيامبر (ص) نيست كه مردم را جمع كند تا خويشاوندى را به‏اطلاع برساند.زيرا كه هر مسلمانى مى‏داند كه على (ع) پسر عموى پيامبر (ص) است و خويشاوند هر يك از آن دو تن نيز،خويشاوند ديگرى است.و دوست نيز مورد نظر نبوده است‏به اين دليل كه اين معنى هم مناسب مقام نمى‏باشد زيرا مطلب مهمى نيست كه پيامبر (ص) هزاران تن از مردم را جمع كند تا به ايشان اعلام نمايد كه على (ع) را وست‏بدارد هر كسى كه پيامبر خدا را دوست مى‏دارد،و اين چيزى نيست كه منحصر به على (ع) باشد.چون همه اصحاب پاك مانند ابو بكر،عمر،عثمان،ابوذر،سلمان،عمار و ديگران، دوست مى‏داشتند كسانى را كه پيامبر (ص) آنها را دوست داشت.علاوه بر آن كه پيامبر (ص) مى‏خواسته است‏بگويد كه او سرپرست همه مسلمانان است در صورتى كه پيامبر دوست همه مسلمانان نبوده است،زيرا مسلمانان سركش را دوست نمى‏داشت.
مقصود پيامبر (ص) معناى نعمت داده شده نيز،نبوده است،زيرا پيامبر (ص) از طرف مردم و يا حداقل از طرف گروهى قابل ذكر،نعمتى دريافت نكرده بود.و نعمت دهنده مادى هم مورد نظر نبوده است،زيرا كه پيامبر (ص) به تمام مسلمانان نعمت مادى نداده بود.پيامبر (ص) مى‏خواست‏بگويد كه على (ع) مانند اوست در اين جهت كه او سرپرست همه مسلمانان از تمام نسلهاست.و قصد پيامبر (ص) دهنده نعمت معنوى نبوده،على رغم اين كه پيامبر (ص) با هدايت مسلمانان به دين خدا به تمام آنها نعمت معنوى داد و همچنين على (ع) با جهاد بى‏نظير خود در راه اعلاى كلمة الله نسبت‏به همه ولينعمت‏بود.قصد پيامبر (ص) آن نبود،زيرا در آن مقام نبود تا از جريانى خبر دهد كه در گذشته اتفاق افتاده است،بلكه در اين مقام بود كه به على (ع) مقام و منصبى مرحمت كند.و طبيعى است كه مقصود پيامبر (ص) از كلمه مولا،از دست رفته نبود،به دليل نادرستى و سفيهانه بودن آن،و نه معنى آزاد كننده، زيرا كه پيامبر (ص) آزاد كننده مسلمانان نبود زيرا اكثريت قاطع مسلمانان برده نبودند.و يازده معناى آخرى نيز درست نيست،از جمله،طبيعى است كه معناى رب مورد نظر نبوده است،زيرا كه آن كفر است،همچنين معانى:بنده،و پيرو،صحيح نيست چون كه پيامبر (ص) بنده و پيروكسى از مردم نبود.و معناى مالك مقصود حضرت نبوده است،زيرا كه پيامبر مالك مسلمانان نبوده است،و معناى همقسم و همپيمان مورد نظر نبوده است،چون پيامبر (ص) همپيمان و همقسم تمام مسلمانان نبوده است،و اگر همپيمان معنوى هم باشد باز هم درست نيست،زيرا آن گرامى با گنهكاران مسلمان هماهنگ معنوى نبود و چقدر هم تعداد ايشان زياد بود!
قصد معنى ناصر،صحيح نيست‏به اين جهت كه پيامبر (ص) همان طورى كه ياد آور شديم مى‏خواهد بگويد كه او (ص) سرپرست همه مسلمانان از تمام نسلهاست در صورتى كه پيامبر (ص) ياور براى تمام نسلها نيست.و آن كه مى‏تواند يارى كننده تمام نسلها باشد تنها خداست. و با اين همه،پيامبر (ص) ياور همه مسلمانان نيست‏بلكه ياور مسلمانان خالص است و كمك او به مسلمانان عاصى و تبهكار نمى‏رسد.و در اين صورت جز پنج معنى از يازده معنى باقى نمى‏ماند و آنها عبارتند از:آقاى غير آزاد كننده،يا مالك،سزاوارتر به چيزى،انجام دهنده كارى، عهده‏دار امرى،و جانشين.
معناى آخرى (جانشين سرپرست) درست نيست مگر وقتى كه يكى از آن چهار معنى مورد نظر باشد،زيرا آن معناى مستقلى نيست.اما (آقا-سرور) در صورتى صحيح است كه مقصود از آن زمامدار و يا متبوع باشد،زيرا كه پيامبر (ص) متبوع و زمامدار همه مسلمانان بوده است.و سه معناى آخرى:سزاوارتر به چيزى،متصرف در كارى و عهده‏دار امرى،در معنى به هم نزديكند و با معناى متبوع و زمامدار هماهنگى دارند،از آن جا كه مقصود از متبوع و زمامدار كسى است كه با دستور خداوند اين چنين بوده باشد،پس اگر غرض از مولا،سزاوارترين فرد نسبت‏به هر مؤمنى باشد كه او سزاوارتر به تصرف در امر مسلمانان است،در نتيجه همان معناى زمامدار و كسى خواهد بود كه به فرمان خدا بايد پيروى شود،و همچنين عهده‏دار امرى و متصرف در كار[كه ملازم با معناى اولى به تصرف است].
اولى
مقصود پيامبر (ص) از كلمه‏«اولى‏»در اين عبارت:«الست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟ »چيست؟البته اهل لغت تصريح كرده‏اند كه كلمه‏«اولى‏»به دو معنى آمده است:1-سزاوارتر 2-مناسب‏تر،لايق‏تر.بديهى است كه مقصود پيامبر،معناى‏«سزاوارتر»بوده است نه معناى مناسب‏تر،چون زشت مى‏نمايد كه گفته شود،پيامبر نسبت‏به مؤمنان از خودشان لايق‏تر و مناسب‏تر است.
براستى پيامبر (ص) خواسته است تا به مسلمانان حقى را ياد آور شود كه خداوند به او مرحمت فرموده و به وسيله وحى در قرآن كريم آن حق را اعلان كرده است:
«پيامبر (ص) نسبت‏به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است،و همسرانش مادران ايشانند...» (14) اين آيه گوياى آن است كه پيامبر (ص) نسبت‏به اداره امور مسلمانان،بيشتر از آن حقى كه خود آنان در اداره امور خويش دارند،حق دارد.از آن جاست كه اطاعت و فرمانبردارى وى بر ايشان واجب است.و قرآن مجيد اين حق را در چندين آيه مورد تاكيد قرار داده است،از آن جمله:
«هيچ مرد و يا زن با ايمانى حق ندارند،هنگامى كه خدا و پيامبرش مقرر فرمودند كارى انجام شود،نسبت‏به كار خود اختيار كنند،و هر كس از خدا و پيامبر (ص) نافرمانى كند،دچار گمراهى آشكار شده است‏» (15) .
هنگامى كه تمام اين مطالب را دريافتيم،فهميدن مقصود پيامبر (ص) از عبارات روز غدير براى ما آسان مى‏شود.پس اگر ما تنها آخرين محتوا را از عبارت پيامبر (ص) يعنى:«هر كسى را كه من مولاى اويم،على (ع) مولاى اوست‏».بگيريم،چيزى جز معناى زمامدار و يا كسى كه به فرمان خدا و يا به فرمان آن كه حق دارد از طرف خدا اداره امور مسلمانان را به او واگذار كند،فرمانش مطاع است از آن برنمى‏آيد.وپيامبر (ص) بطور واضح بيان مى‏كند كه على (ع) در آن جهت همانند اوست.و هر گاه اين مضمون را با مضمون دوم،يعنى عبارت:«آيا من سبت‏به مؤمنان از خودشان سزاوارتر نيستم؟» (كه تعدادى از روايات به اين مضمون آمده است) در نظر بگيريم،بطور كامل،هدف روشن خواهد شد،زيرا به مقتضاى نص قرآن،پيامبر (ص) نسبت‏به هر مؤمنى سزاوارتر از خود اوست و پيامبر (ص) هم مى‏خواسته است،همين مطلب را به مسلمانان ياد آورى كند.و از طرفى چون در پى سؤال خود اين عبارت را آورده است:«هر كسى كه من سرپرست اويم پس اين على سرپرست اوست.»،پس مقصود اين بوده است كه على (ع) همچون پيامبر (ص) از طرف خداوند،حق اداره امور مسلمانان را دارد.و هر گاه كسى حق داشته باشد در اين مورد ترديد كند،محتواى بخش اول حديث:«همانا من در ميان شما دو شى‏ء گرانقدر،كتاب خدا و عترتم،اهل بيتم را مى‏گذارم.اگر به آنها چنگ بزنيد هرگز گمراه نمى‏شويد،پس توجه كنيد كه پس از من درباره آنها چگونه رفتار خواهيد كرد،و آنها هرگز از يكديگر جدا نشوند تا اين كه كنار حوض بر من باز گردند.»،هر نوع شك و ترديد را از بين مى‏برد و حقيقت را بطور خالص آشكار مى‏سازد،بنابراين از عترت (و در راس ايشان از على (ع) ) بايد همان طورى كه از قرآن پيروى مى‏شود،پيروى گردد.و پيروى از عترت مانند پيروى قرآن بر هر مسلمانى واجب است.و احاديثى كه به اين مضمون آمده‏اند فراوان و متعددند.و صدور اين روايات از پيامبر (ص) يقينى است.و معناى تمام آنها اين است كه پيروى على (ع) و اطاعت از او مانند اطاعت از پيامبر (ص) است.و پيروى او به فرمان خدا بر هر مسلمانى واجب است.
و از اين رو على (ع) سرپرست هر مؤمنى است كه پيامبر (ص) سرپرست او بوده است.و اگر فرمايش پيامبر (ص) را به بريده و ديگران به خاطر بياوريم كه در چند حديث فرمود:على (ع) از من است و من از على هستم.و او پس از من سرپرست هر مؤمنى است‏يا او پس از من سرپرست‏شماست،ديگر مجالى براى هيچ گونه گفتگو پيرامون مقصود پيامبر (ص) از دو كلمه،مولا و ولى،باقى نمى‏ماند.اين بود محتواى بيانات پيامبر (ص) .بياناتى كه قبلا نقل كرديم اين بود كه اطاعت از على (ع) اطاعت‏خدا و پيامبر و نافرمانى على (ع) نافرمانى خدا و پيامبر (ص) و جدايى از او،جدايى از خدا و پيامبر و دشنام بر او،دشنام بر خدا و پيامبر است.
آيه تبليغ
وقتى از علت توقف پيامبر (ص) در غدير خم و ابلاغ آن بزرگوار در مورد ولايت على (ع) به مسلمانان آگاه شويم،بر ما مسلم مى‏شود كه سخنان پيامبر (ص) چيزى جز دستورى از جانب خداوند نبوده است.و آن اعلان در مورد آينده رسالت و امت و همچنين تامين يك رهبر شايسته مربوط است.
در سوره مائده اين آيه مباركه را مى‏خوانيم:
«اى پيامبر (ص) آنچه از جانب پروردگارت بر تو نازل شده است،به مردم تبليغ كن،اگر نكردى حق رسالت او را انجام نداده‏اى،و خداوند تو را از مردم حفظ مى‏كند،براستى كه خداوند كافران را هدايت نمى‏كند» (16) .
اين آيه صرف نظر از هر گونه حديثى كه درباره تفسير آن رسيده است چند چيز را مى‏رساند:
(1) پيامى پيش از اين آيه بوده است و سپس اين آيه نازل شده است تا پيامبر (ص) آن پيام را به مردم ابلاغ كند.
(2) پيامبر (ص) آن پيام را به تاخير انداخته و يا به علت دشوارى تبليغ آن از ترس مردم،از پروردگارش تقاضاى عفو كرده بود،و دليل بر اين مطلب در خود همان آيه است‏يعنى جمله:«و خداوند تو را از مردم حفظ مى‏كند».
(3) مضمون پيام قبلى كه تاخير افتاده بود،بسيار جدى بوده است،زيرا كه اين آيه مباركه بر پيامبر (ص) نازل شده و به او دستور اكيد مى‏دهد كه آن پيام را ابلاغ كند و همزمان به او هشدار مى‏دهد:«و اگر تبليغ نكردى حق رسالت او را انجام نداده‏اى‏».و اين بدان معناست كه اگر آن پيام را نرساند،به عنوان يك پيام رسان از جانب خدا وظيفه‏اش را انجام نداده است،و نرساندن آن پيام برابر است‏با نرساندن تمام پيام رسالت.
مضمون پيام
اگر اين پيام در سالهاى اول بعثت پيامبر (ص) در مكه،نازل شده بود،البته بطور آشكار مى‏فهميديم كه پيامبر (ص) از اين مى‏ترسيده است كه جامعه بت پرست در مقابل او بايستند و يكتا پرستى و نفى بت پرستى را رد كنند.و ليكن اين آيه از آيات سوره مائده است كه صد در صد سوره‏اى مدنى است.و اگر در آغاز دوران هجرت نازل شده بود،باز هم حق داشتيم تصور كنيم كه محتواى پيام،امر به نماز،يا زكات و يا روزه است كه پيامبر (ص) مى‏ترسيد بر مردم سنگين باشد،و يا دستور به جهاد با بت پرستان سرسخت است،يعنى كسانى كه در سر راه اسلام مى‏ايستادند،و معنى جهاد به صورت ظاهر عبارت از خسارت در نفوس و اموال است، بنابراين پيامبر (ص) مى‏ترسيده است كه مبادا مسلمانان تحمل نكنند.
و ليكن سوره مائده در سال دهم هجرى،پس از اين كه تمام واجبات الهى نازل شده بود،و بعد از اين كه مسلمانان دهها جنگ را،بر ضد بت پرستان و ديگر مخالفان،پشت‏سر نهاده بودند و كار اسلام بالا گرفته،و در سراسر شبه جزيره عربستان استوار شده بود،نازل شده است.از عايشه و عبد الله بن عمر روايت كرده‏اند كه سوره مائده آخرين سوره‏اى است كه نازل شده است (17) .و اين مطلب كه سوره مائده مشتمل بر آيه اكمال دين است،روايت مزبور را تاييد مى‏كند:«امروز براى شما دينتان را كامل ساختم و نعمتم را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان دين براى شما پسنديدم‏».و اين آيه مباركه در حجة الوداع در حالى كه نازل شد كه پيامبر (ص) در محل عرفه بود همان طورى كه روايت‏مسلم و بخارى از عمر گواه بر آن است (18) . و نيز روايت‏شده است كه اين آيه موقعى نازل شد كه پيامبر (ص) از حجة الوداع تاريخى خود برگشته بود و در توقفگاه خويش،در غدير خم بود،همان طورى كه روايات زيادى كه پس از اين بعضى از آنها ذكر خواهد شد،دلالت‏بر آن دارند.
و از اين مطالب درك مى‏كنيم محتواى پيامى كه پيامبر (ص) ابلاغ آن را به مردم تاخير انداخته بود،فرمان اعلان اصل توحيد و واجبى از واجبات عبادى و دستور به مبارزه با بت پرستان و يا اهل كتاب نبوده است‏بلكه فرمانى مربوط به سياست داخلى دولت و حكومت‏بوده است.و اگر ما خاطرنشان كرديم كه سوره مائده در ايام حجة الوداع و بعد از آن نازل شده است همان طورى كه روايت‏حاكم،بخارى و مسلم دلالت‏بر آن دارند،و ياد آور شديم كه پيامبر (ص) در حالى كه از حجة الوداع برمى‏گشت ولايت على بن ابى طالب (ع) را در غدير خم اعلان فرمود،براى ما آسان است چنين نتيجه گيرى كنيم كه معنى آن پيام دستور بر اعلان ولايت على (ع) بوده است.
توضيح مطلب اين است كه پيامبر (ص) موقعى كه دستور يافت تا اعلان كند كه على (ع) زمامدار اين امت است،از اختلاف پيروان خود و از اين كه گمان كنند او به خاطر خويشاوندى و نزديكى اين مقام را به على بخشيده است،هراسناك بود.پس آيه تبليغ نازل شد و او را مامور كرد تا آنچه از جانب پروردگارش نازل شده است ابلاغ كند،و به او هشدار داد كه اگر آن كار را نكند،در حقيقت‏به وظيفه خود به عنوان يك پيامبر (ص) قيام نكرده است و نيز به او وعده داد كه خداوند او را از شر مردمى كه از آنها مى‏ترسد حفظ خواهد كرد.و پيامبر (ص) پس از دريافت اين دستور اكيد،در محل غدير خم توقف كرد،تا آنچه را كه به او ماموريت داده شده بود،درباره على (ع) اعلان كند.و هر گاه مقصود آيه مباركه همين باشد،روشن مى‏شود كه هدف پيامبر (ص) از اعلام غدير همان رهبرى دينى و دنيوى على (ع) براى مسلمانان مطابق رهبرى شخص‏پيامبر (ص) بوده است.و اگر محتواى ابلاغ پيامبر (ص) ،كمتر از جريان كار على (ع) بود،نبايد از اختلاف مردم درباره آن مى‏ترسيد و نبايد دستور اكيد توام با هشدار نازل مى‏شد.و كسانى از مردم مكه و ديگران كه چشم طمع به رياست داشتند از اين كه على (ع) صاحب هر نوع مقامى مى‏شد،تا وقتى كه آن مقام رياست عمومى در دنيا و آخرت نبود،ناراحت نمى‏شدند.البته اين كه خداوند دستور تبليغ مى‏دهد دليل بر آن است كه خداوند خواسته است تا براى بندگى مسلمانان رهبرى تامين كند.كه اگر در زير پرچم او حركت كنند،گمراه نشوند.و آن مقام رهبرى،على (ع) بزرگ خاندان عترت پاك پيامبر (ص) بود كه جدايى ناپذير از قرآن و ضامن وحدت و پيشرفت امت است.و به منظور امتثال همين دستور الهى بود كه پيامبر (ص) مقابل هزاران فرد ايستاد و آنچه را كه بايد اعلان كند،اعلان كرد.
اين پيام هيچ ارتباطى به اهل كتاب نداشت
بعضى تصور كرده‏اند پيامى كه پيامبر (ص) ابلاغ آن را از ترس مردم به تاخير انداخت مربوط به اهل كتاب بوده است.زيرا كه پيش از اين آيه چندين آيه راجع به ايشان صحبت مى‏كند.از جمله اين آيه مباركه است:«يهوديان گفتند:دست‏خدا بسته است،دستهاى ايشان بسته باد!به دليل آن سخنى كه گفتند،از رحمت‏خدا دور شدند،بلكه دستهاى خداوند باز است،هر طورى كه بخواهد،انفاق مى‏كند،و البته آنچه از جانب پروردگارت به تو فرو فرستاده شده است،براى اكثر آنان باعث فزونى سركشى و كفر است،و ما تا روز قيامت‏بين ايشان دشمنى و كينه افكنديم،هر گاه آتشى براى جنگ شعله‏ور كردند خداوند آن را فرونشاند،آنان براى فساد در زمين شتاب دارند و خداوند تبهكاران را دوست نمى‏دارد.» (19) و پس از اين آيه آيات زيادى در باره اهل كتاب مى‏بينيم،از آن جمله است آيه:«بگو اى اهل كتاب شما كسى نيستيد،مگر اين كه تورات،انجيل و آنچه از جانب‏پروردگارتان بر شما نازل شده است‏بر پا داريد،و البته آنچه از جانب پروردگارت بر تو فرو فرستاده شده است‏بر سركشى و كفر بسيارى از ايشان بيفزايد، پس در برابر گروه كافران اندوهى به خود راه مده‏» (20) .
ولى هنگامى كه ما ياد آور مى‏شويم،بر اين كه ترتيب آيات در قرآن مجيد مطابق نزول پياپى آنها نبوده است،شايبه اين تصور از بين مى‏رود.زيرا ممكن است،جاى آيه تبليغ در موقع نزولش،آن جايى كه اكنون در سوره مباركه مى‏خوانيم،نبوده باشد.و اگر فرض كنيم كه جاى آيه در وقت نزول همان بوده است كه در تنظيم قرآن قرار گرفته،بنابراين هيچگونه اشاره‏اى به ارتباط معناى اين آيه با معنى آيه قبل و بعد خود ندارد.و هرگاه در معناى آيه دقت كنيم، يقين پيدا مى‏كنيم كه از آيه‏هاى قبل و بعد جدا و مستقل است.زيرا مضمون آيه،خود دليل بر نداشتن هيچگونه رابطه با آيه‏هاى ما قبل و ما بعد آن است.آيه مباركه بر اين دلالت دارد كه پيامبر (ص) از نشر محتواى پيامى كه آيه به آن اشاره دارد،مى‏ترسيده است.در صورتى كه پيامبر (ص) هنگام نزول آيه تبليغ از نشر چيزى كه مخصوص رابطه مسلمانان با اهل كتاب باشد،نمى‏ترسيده است.چندين نبرد ميان مسلمانان و يهود،از جمله نبرد بنى قينقاع و نبرد بنى النضير در سالهاى اول هجرت اتفاق افتاد.و جنگ بنى قريظه در سال پنجم هجرى پس از جنگ احزاب پيش آمد.و آخرين نبرد بين پيامبر (ص) و يهود نبرد خيبر بود كه در سال ششم واقع شد.و بدان وسيله هر نوع خطر يهود در برابر مسلمانان از بين رفت.بنابراين اگر پيامبر (ص) هر نوع رسالتى را در سال دهم هجرى بر ضد ايشان نشر مى‏داد،هيچگونه خطرى از جانب يهود او را تهديد نمى‏كرد.البته مسلمانان با مسيحيان در حال نبردى بودند كه با جنگ موته در سال هشتم آغاز شد و در سال نهم با جنگ تبوك خاتمه يافت.و آن كسى كه از نبرد با مسيحيان نمى‏ترسد،از پخش پيامى در برابر ايشان نيز هراسى به خود راه نمى‏دهد.
علاوه بر همه اينها نظير مضامين آيات پيرامون آيه تبليغ،در سوره‏هايى كه پيش اززمان نزول سوره مائده نازل شده‏اند،نيز نازل شده است.و در آيه‏هاى قبلى خداوند به مؤمنان دستور مى‏دهد تا اهل كتاب را كه دين اسلام را مسخره مى‏كنند،دوست‏خود نگيرند،و ياد آور مى‏شود كه برخى از ايشان را خداوند از رحمت‏خود دور ساخته و برخى از آنها را به صورت ميمون و خوك در آورده است،و هر گاه آنان به طرف مسلمانان بيايند با حالت نفاق بگويند ايمان آورده‏اند در حالى كه به جانب گناه مى‏شتابند و مال حرام مى‏خورند،و براستى كه يهود هر گونه آتش جنگى را بر افروزند،خداوند آن را فرو نشاند.و اگر اهل كتاب پرهيزكار بودند و به تورات و انجيل عمل مى‏كردند،وارد بهشت مى‏شدند و از نعمتهاى بهشتى بالاى سر و پايين پايشان برخوردار بودند.و آيه بعد،مى‏گويد كه اهل كتاب چيزى نيستند مگر آن كه مطابق تورات و انجيل عمل كنند،و البته اگر به خدا و روز جزا ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند،ترسى بر آنها نيست.بنى اسرائيل پيامبرانى را تكذيب كردند و گروه ديگرى از آنها را پس از پيمان بستن با ايشان به قتل رساندند.و آن كسانى كه گفتند،مسيح فرزند خداست، ناسپاسى كردند...
اين مضامين و نظاير آنها در سوره‏هاى مختلفى كه پيش از سوره مائده نازل شده‏اند اعلام شده است.و در سوره بقره آمده است:«آيا هر گاه پيامبرى بر خلاف ميل شما (يعنى يهود) به جانب شما آمد،سركشى كرديد،گروهى را تكذيب كرديد و دسته‏اى را به قتل رسانديد؟و گفتند:دلهاى ما پوشيده است‏بلكه خداوند ايشان را به سبب ناسپاسى‏شان از رحمت‏خود دور داشته است،و از ايشان گروهى اندك ايمان دارند.» (21)
و در سوره آل عمران است:«و اگر اهل كتاب ايمان مى‏آوردند،بر ايشان بهتر بود،بعضى از ايشان مؤمنند و بيشترشان كافر مى‏باشند.هرگز زيانى براى شما جز اندك اذيت و آزارى، نخواهند داشت،و اگر آنان با شما مبارزه كنند،پشت‏بر شما و رو به فرار گذارند و بعد از آن يارى نمى‏شوند.خوارى و ذلت‏بر ايشان مقرر شده است،در هركجا كه باشند،مگر به زنهارى از جانب خدا و زنهارى از طرف مردم،و بعضى از ايشان به خشم خدا باز گشتند و بر آنها درماندگى مقرر شد،به اين سبب كه ايشان آيات خدا را ناديده مى‏گرفتند و پيامبران را بنا حق مى‏كشتند،اينها به علت نافرمانى و تجاوز ايشان از حد خود،بوده است‏» (22) .
و در سوره مريم (كه مكى است) مى‏خوانيم:«و گفتند،خداوند بخشنده،فرزندى براى خود گرفته است،براستى كه سخن ناروا گفتند نزديك است آسمانها پاره پاره شود و زمين بشكافد و كوهها بر روى هم فرو ريزند،به سبب آن كه آنان براى خداوند قائل به فرزند شدند،در حالى كه براى خداوند بخشنده سزاوار نيست تا براى خود فرزندى بگيرد» (23) .
و در سوره توبه (كه در سال نهم پس از هجرت نازل شده است) چنين مى‏خوانيم:«با آنان كه ايمان به خدا و روز جزا ندارند و حرام نمى‏شمارند آنچه را كه خدا و پيامبرش حرام شمرده‏اند. و دين حق را نمى‏پذيرند،مبارزه كنيد،از آن كسانى كه كتاب بر ايشان فرو فرستاده شده است تا اين كه ايشان در حالت‏خوارى به دست‏خود جزيه دهند.يهود گفتند،عزير پسر خداست و نصارا گفتند مسيح پسر خداست.اين حرفى است كه به دهان مى‏گويند مانند سخن آن كسانى كه پيش از آنها كافر شدند،خداوند ايشان را بكشد چگونه باز گردانده مى‏شوند.دانايان و پارسايان خود را و مسيح پسر مريم را اربابان خود گرفتند نه خدا را،در صورتى كه ايشان مامور نبودند،جز آن كه خداى يكتا را عبادت كنند كه جز او خدايى نيست،او پاك و منزه است از آنچه شريك او مى‏دانند.» (24) .
همه اين آيات شريفه بر آن دلالت دارند كه پيامبر (ص) در سال دهم هجرى از نبردى رو در رو و يا رسالتى در برابر اهل كتاب هراسى به خود راه نمى‏داده است.و آيه‏تبليغ بر اين دلالت دارد كه او از نشر پيامى كه بر او نازل شده هراس داشت،و خداوند به او دستور تبليغ آن را داد و وعده داد كه او را از شر مردم نگاه مى‏دارد.و به اين ترتيب بطور آشكار آيه شريفه خود گواهى مى‏دهد كه معنايش ارتباطى به ما قبل و ما بعد آن ندارد.بلكه بطور كامل از آنها جدا و مستقل است.و اين همان چيزى است كه ما را وادار مى‏كند تا قطع پيدا كنيم پيامى كه پيامبر (ص) در باره تبليغ آن از مردم هراس داشت،نه به سياست‏خارجى در برابر اهل كتاب و يا مشركان،بلكه به سياست داخلى اسلام،مربوط بوده است.و از طرفى چون به واجبى از واجبات اسلامى مربوط نمى‏شد،براى اين كه تمام آنها،سالها پيش از نزول آيه تبليغ اعلان شده بود،پس حق داريم يقين پيدا كنيم كه رسالت‏به تاخير افتاده،مربوط به حكومت و رياست دولت‏بوده است.
و چون سوره مائده در حجة الوداع و روزهاى بعد از آن-همان طورى كه احاديث پيش لالت‏بر آن دارند-نازل شده است،و چون پيامبر (ص) شتابزده و ناگهانى در غدير خم،توقفگاه حاجيان،توقف كرد تا ولايت على (ع) را بر ايشان اعلان كند،براى ما جايز است،يقين پيدا كنيم كه محتواى رسالت‏به تاخير افتاده،اعلان همان ولايت‏بوده است.آرى ما بدون مراجعه به احاديث ويژه‏اى كه ما را با اسباب و عوامل نزول آيه مباركه آشنا مى‏سازند،مى‏توانيم بر آن يقين پيدا كنيم.و هنگامى كه آگاه مى‏شويم چندين حديث دلالت دارد بر اين كه آن فرمان مربوط به ولايت على (ع) است،بر يقين ما نسبت‏به آن افزوده مى‏شود.
دانشمند بزرگ سيوطى نقل كرده است كه حافظ بن ابى حاتم به اسناد خود از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه آيه روز غدير خم در باره على بن ابى طالب (ع) بر پيامبر خدا (ص) نازل شد (25) .و در كنز العمال ج 6 ص 143 (چاپ اول) نقل شده است كه محاملى در كتاب امالى خود به اسناد خويش از ابن عباس مطلب زير را روايت‏كرده است:«وقتى پيامبر (ص) مامور شد تا على (ع) را جانشين خود قرار دهد،راهى مكه شد،و فرمود:ديدم مردم هنوز تازه از كفر و جاهليت وارد اسلام شده‏اند،و هر گاه اين كار را انجام دهم،مى‏گويند سبت‏به پسر عمويش چنين كارى كرد.و بعد رفت تا حجة الوداع را برگزار كرد،آن گاه برگشت تا وقتى كه به محل غدير خم رسيد،خداوند بزرگ آيه مباركه را نازل كرد:اى پيامبر (ص) ، آنچه از جانب پروردگارت بر تو نازل شده است،تبليغ كن،تا آخر آيه.پس مناديى به پا ايستاد و نداى،الصلاة جامعة[شعار جهت دعوت عام]در داد،و بعد پيامبر (ص) به پا خاست و دست على (ع) را گرفت و فرمود:هر كسى را كه من سرپرست اويم پس على (ع) سرپرست اوست.بار خدا دوست‏بدار هر كه او را دوست‏بدارد،و دشمن بدار هر كس را كه او را دشمن دارد» (26) .
ابن مردويه از ابن عباس،قريب به اين عبارتها را نقل كرده است (27) .و ابن بطريق در كتاب‏«العمدة‏»ص 49 روايت كرده است كه ابو اسحاق ثعلبى در تفسير خود (الكشف و البيان) از امام باقر و ابن عباس نقل كرده است كه آن آيه در باره على (ع) نازل شد،پس پيامبر (ص) دست على (ع) را گرفت و فرمود:هر كسى كه من سرپرست او هستم پس على (ع) سرپرست اوست (28) .و شيخ الاسلام ابو اسحاق حموينى در كتاب خود«اسباب النزول‏»ص 150 از ابو سعيد خدرى نقل كرده است كه او گفت،اين آيه روز غدير خم در باره على بن ابى طالب (ع) نازل شده است (29) امام فخر الدين رازى در تفسير كبير خود ج 3 ص 636 نقل كرده است كه براء بن عازب و ابن عباس و محمد بن على (ع) روايت كرده‏اند كه آن آيه روز غدير خم در باره على (ع) نازل شده است (30) .ابو جعفر محمد بن جرير طبرى به اسناد خود (در كتاب الولايه) در طريق حديث غدير خم،از زيد بن ارقم نقل كرده است كه آيه در باره على بن ابى طالب (ع) نازل شده است (31) .
و هر گاه بدانيم كه توقف تاريخى پيامبر (ص) در روز غدير خم،نتيجه وحى الهى‏بوده است كه در آيه قرآن نازل شده است و جبرئيل آن را در روز غدير،براى پيامبر (ص) آورده و او را مامور كرده است تا ولايت على (ع) را به مسلمانان ابلاغ كند و به او هشدار دهد كه مبادا تبليغ نكند و به او وعده دهد كه خداوند او را در صورتى كه ابلاغ كند،از شر افرادى از مردم كه از آنها مى‏ترسد،نگاه مى‏دارد،واضح مى‏شود كه پيام غدير پيامى مهم است كه به مسلمانان اعلام مى‏كند ولايت اعلام شده على (ع) همان رهبرى عمومى در امور دين و دنياست و آن رهبرى از نوع رهبرى شخص پيامبر (ص) است.و اگر هر چيز ديگرى بود،چنين وحى آمرانه هشدار دهنده نازل نمى‏شد.و آنچه از حديث غدير نقل شده است،بخشى از گفته‏هاى پيامبر (ص) در آن توقف تاريخى است.
-4چرا پيامبر (ص) نفرمود،على (ع) فرمانروا،يا خليفه من و يا پيشواى شماست ؟
از اين مطالب،نادرستى گفته دانشمندانى معلوم مى‏شود كه على رغم درستى حديث غدير مى‏گويند بر خلافت على (ع) دلالت ندارد،و اين كه اگر پيامبر (ص) مى‏خواست على (ع) را جانشين خود بر مسلمانان قرار دهد،كلمه مولى يا ولى را به كار نمى‏برد،بلكه لازم بود كه بگويد،بعد از من على (ع) فرمانرواى شما و يا خليفه من بر شما و يا پيشواى شماست.
البته تنها نزول آيه تبليغ كه حامل فرمان اكيد ابلاغ پيام به مسلمانان است،يعنى پيامى كه پيامبر (ص) روز غدير خم آن را بيان داشته است،روشنترين دلالت را دارد بر اين كه اين پيام در منتها درجه اهميت است،و آن به سرنوشت اسلام و مسلمانان مربوط است،و موقعى كه پيامبر (ص) به مسلمانان اعلان فرمود كه على (ع) مانند پيامبر (ص) سرپرست همه مسلمانان است،در حقيقت اعلان مى‏كرد كه خداوند به على (ع) منصبى بزرگ مرحمت فرموده است كه،همان رهبرى عمومى و زمامدارى است كه جايگزين زمامدارى شخص پيامبر (ص) شده است.حتى اگر ما از آيه تبليغ و از تمام روايتهايى كه از طريق جمهور درباره تفسير آن آيه رسيده است،چشمپوشى كنيم،براستى آنچه كه توده دانشمندان راجع به اعلاميه غدير نقل كرده‏اند در دلالت‏بر امامت‏على (ع) بطور كامل،كفايت‏خواهد كرد.البته پيامبر (ص) به صراحت فرموده است كه پيروى از قرآن و پيروى از عترت پيامبر (ص) باعث نگهدارى مسلمانان از گمراهى است،و قرآن و عترت هرگز از يكديگر جدا نمى‏شوند تا اين كه كنار حوض بر او بازگردند و ديگر اين كه على (ع) همچون پيامبر (ص) بر مؤمنان سزاوارتر از خودشان است،و او چون پيامبر (ص) سرپرست تمام مؤمنان (از همه نسلها و تمام نژادها) است.اين گفته‏ها،خود-بدون نياز به هر نوع مطلب بيشترى-به وضوح دلالت دارند بر اين كه پيامبر (ص) در آن موضع (غدير) از طرف خداوند ابلاغ مى‏كرد كه على (ع) برگزيده خدا و پيامبر خدا (ص) براى رهبرى امت،و جانشين پيامبر (ص) در رياست دينى و دنيايى است.
پيامبر (ص) نفرمود،على (ع) پس از من فرمانرواى شماست،زيرا پيامبر (ص) كلمه‏«امير»را در غير مشاغل نظامى و يا سرپرستى امور حج،كمتر به كار مى‏برد،و در اداره امور توده مسلمانان و يا در بعضى نواحى اسلامى،كلمه ولايت را،استعمال مى‏كرد.همو واليانى به نواحى مختلف مى‏فرستاد،و از خود نيز تعبير به ولى مسلمانان (سرپرست مسلمانان) مى‏فرمود و قرآن مجيد هم اعلان مى‏فرمايد:
«پيامبر (ص) نسبت‏به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است...» (32) و مى‏گويد:
«تنها سرپرست‏شما خدا و پيامبر خدا (ص) و آن كسانى هستند كه ايمان آورده‏اند،نماز را بپا مى‏دارند،و در حال ركوع،زكات (صدقه) مى‏دهند» (33) و نيز مى‏گويد:
«آن جا ولايت از آن خداوند بر حق است.او هم در اجر و پاداش و هم در عاقبت كار بهتر است.» (34) و نيز قرآن بيان مى‏كند:
«پس بدانيد كه خداوند سرپرست‏شماست،نيكو سرپرستى و نيكو ياورى است‏» (35) .
و من در قرآن جايى نديده‏ام كه خداوند،پيامبرش را فرمانروا بخواند،و در هيچ حديثى از احاديث پيامبر (ص) نيافتم كه پيامبر (ص) خود را فرمانده يا فرمانروا بنامد.و علت اين امر آن است كه رابطه طبيعى ميان سرپرست امور مسلمانان و مسلمانان،رابطه فرمانده و فرمانبر و يا فرمانروا و فرمانبر نيست،بلكه رابطه پدر با فرزندان خويش است.زيرا كه او،امور ايشان را اداره مى‏كند و مصالح آنها را حفظ مى‏كند،چنان كه پدر،مصالح فرزندش را حفظ مى‏كند و سر پرستان امور مسلمانان طبقه برتر و توده مردم طبقه فروتر نيستند.
اما پاسخ سؤال در مورد انتخاب كلمه سرپرست مؤمنان،و سزاوارتر بديشان از خودشان،به جاى كلمه خليفه و جانشين،اين است كه اطاعت جانشين،جز بعد از مرگ آن كسى كه اين شخص جانشين اوست،لازم و واجب نيست.در صورتى كه پيامبر (ص) مى‏خواهد به مسلمانان بفرمايد كه اطاعت از على (ع) هم در زمان حيات پيامبر (ص) و هم بعد از وفات آن بزرگوار واجب است.پس او هم در حيات و هم پس از وفات پيامبر (ص) جايگزين اوست.و روايت ابوذر قبلا گذشت كه پيامبر (ص) فرمود:«يا على!هر كس فرمان مرا ببرد در حقيقت فرمان خدا را برده است،و هر كس فرمان تو را ببرد در حقيقت فرمان مرا برده است،و هر كس از من نافرمانى كند در حقيقت نافرمانى خدا را كرده و هر كس نافرمانى تو را بكند در حقيقت از من نافرمانى كرده است‏».
به اين ترتيب،على (ع) نه تنها جانشين پيامبر (ص) ،بلكه جايگزين او در زمان حيات وى بوده است،و (به مقتضاى اعلاميه غدير) او مانند پيامبر (ص) است از اين جهت كه سرپرست مؤمنان و سزاوارتر از خود آنها بديشان است.البته پيامبر (ص) رئيس امت و هر كسى كه اطاعت آن بزرگوار بر او واجب است،مى‏باشد،و على (ع) نايب اوست و همان حق را دارد كه پيامبر (ص) داشت.و قبلا گذشت كه مقصود اين عبارت پيامبر (ص) همان است:«يا على!آيا راضى نيستى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى باشى،جز اين كه پس از من پيامبرى نخواهد بود؟»البته هارون نايب موسى در زمان حيات وى و زمامدار بنى اسرائيل همچون برادرش موسى بود،و اين است معناى تمام احاديثى كه در اين فصل پيش از اين نقل كرديم.
شايسته است كه ما گفته پيامبر (ص) به بريده و ديگران را ضمن احاديث فراوان،فراموش نكنيم،حديث:على از من است و من از على هستم و او پس از من سرپرست‏شما است و يا او سرپرست هر مؤمنى پس از من است،صراحت دارد بر جانشينى وى پس از آن بزرگوار و همچنين گفتار آن گرامى در احاديث ثقلين:«همانا من در بين شما چيزى را ترك مى‏كنم كه اگر به آن چنگ بزنيد،هرگز گمراه نخواهيد شد:كتاب خدا و عترتم...»صراحت در جانشينى وى پس از آن حضرت دارد.
و پيش از پايان سخن درباره داستان غدير،مايلم يادآورى كنم كه توده مسلمانان در مورد دلالت‏حديث‏بر تعيين پيامبر (ص) على را بر خلافت،از روى عناد يا تعصب ترديد نكرده‏اند بلكه منشا ترديدشان اين است كه در اجتماعى رشد كرده‏اند كه اعتقاد دارد پيامبر (ص) كسى را جانشين خود قرار نداده است.بنابراين براى ايشان سخت است كه بين اين عقيده با دلالت‏حديث‏بر تعيين پيامبر (ص) على را،جمع و هماهنگ سازند.
و من خالصانه مى‏گويم:اگر پيامبر (ص) روز غدير مى‏ايستاد و مى‏گفت:هر كسى را كه من سرور اويم پس ابو بكر سرور اوست،بار خدايا دوست او را دوست‏بدار و دشمنش را دشمن بدار، يقين مى‏كردم بى‏ترديد كه پيامبر ابو بكر را به خلافت تعيين كرده است و گمان نمى‏كنم كه توده مسلمانان هم ترديدى نسبت‏به تعيين اين امر پيدا مى‏كردند.و اگر مى‏گفت كه او سبت‏به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است و پيروى از او،و پيروى قرآن باعث ايمنى از گمراهى است،در سفارش پيامبر (ص) نسبت‏به ابو بكر جاى هيچگونه چون و چرايى نبود!
پى‏نوشتها:
1-ينابيع المودة،قندوزى ص 42.اين روايت را از امام سمهودى،نور الدين على بن عبد الله شافعى نقل كرده و او از ابو نعيم در حلية الاولياء روايت كرده است.
2-ج 3،ص 109«ينابيع المودة‏».
3-ينابيع المودة ص 110.
4-امام احمد آن را در مسند خود ج 4 ص 281 و ابن ماجه در سنن خويش ج 1 ص 45 نقل كرده‏اند.
5-ج 3 ص 116.
6-مسند امام احمد ج 1 ص 119.
7-از جمله ابو ليلى انصارى،حبشى بن حناده،ابو ايوب خالد بن زيد انصارى،سهل بن سعد، طلحة بن عبيد الله،عبد الله بن عباس،عبد الله بن عمر بن الخطاب،عبد الله بن مسعود، خليفه سوم عثمان بن عفان،عدى بن حاتم،عطبة بن بشر مازنى،عقبة بن عمر جهنى،عمار بن ياسر،ابو هيثم تيهان،حبيب بن بديل بن ورقاء خزاعى،خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين،عبد الله بن بديل خزاعى،قيس بن ثابت،قيس بن سعد بن عبادة،هاشم مرقال زهرى و گروه زياد ديگر.
8-ج 5 ص 297 (شماره حديث 3797) .
9-ج 1 ص 45 (شماره حديث 121) .
10-سنن ابن ماجه ج 4 ص 370.
11-ج 5 ص 296 (شماره حديث 3796) .
12-ج 5 ص 347،و حاكم در مستدرك ج 3 ص 110 مثل آن را نقل كرده است.
13-هر كس مايل است‏به تفصيل از روايتها و نام راويان و نويسندگان حديث آگاهى يابد بايد كتاب الغدير مرحوم امينى را بخواند كه كتاب بى‏نظيرى در اين باره است.و شماره‏هايى كه در اينجا ذكر شد از ج 1 ص 6-8 آن كتاب گرفته شده است.
14-سوره احزاب (33) آيه 6.
15-همان سوره،آيه 36.
16-سوره مائده آيه 67.
17-اين مطلب را حاكم در«المستدرك‏»ج 2 ص 311 نقل كرده است.
18-بخارى آن را در ج 6 ص 63 ضمن تفسير سوره مائده (در كتاب تفسير) صحيح خود نقل كرده است،و مسلم نيز بمانند او در صحيح خود روايت كرده است.
19-سوره مائده آيه 70.
20-سوره مائده آيه 73.
21-سوره بقره (2) آيه‏هاى 83 و 84.
22-سوره آل عمران (3) آيه‏هاى 109 و 110.
23-سوره مريم (19) آيه‏هاى 90 تا 94.
24-سوره توبه (9) آيه‏هاى 30 تا 32.
25-در مورد مصادر اين احاديث 19 تا 25 اعتماد ما بر كتاب الغدير ج 1 صفحه‏هاى 214-222 ثقة الاسلام امينى بوده است.
26،27،28-الغدير،ج 1.
29،30،31-همان مصدر.
32-سوره احزاب (33) آيه 6.
33-سوره مائده (5) آيه 56.
34-سوره كهف (18) آيه 44.
35-سوره انفال (8) آيه 40.
******************
خاتمه
1
ما قصد داريم در بحث‏خلافت‏به پرسشى پاسخ دهيم كه دريافت ما از رويدادهاى تاريخ اسلام، بر عهده‏مان گذاشته است،رويدادهايى كه در دوران نبوت و خلافت‏خلفاى راشدين در مدتى اتفاق افتاد كه كوتاهى آن مدت وحشتزاست،زيرا عمر خلافت اسلامى به قدر نصف عمر يك انسان هم نبود.
براستى كه بعضى از نظامهاى حزبى و مبتنى بر دموكراسى در عصر جديد،گاهى صدها سال دوام داشته است و آخرين آنها بيش از نيم قرن است كه به وجود آمده است.و ما مى‏بينيم كه هيچ كدام از آن نظامها به نظام ديكتاتورى نظامى ظالمانه تبديل نشده است و نشانه‏هايى به چشم مى‏خورد كه اشاره دارد بر اين كه هر كدام از اين نظامها بدون هيچ گونه تغييرى عمرى طولانى خواهد داشت.
و ليكن حكومت اسلامى عادل كه از نظر معنوى و مادى بر تمام نظامهاى دموكراسى و يا كمونيستى موجود در قرن حاضر برترى دارد،جز مدتى كوتاه دوام نيافت.و در مدتى كمتر از سى سال پايان گرفت.و طبيعى است كه برچيده شدن خلافت را شده،با اين سرعت ناگهانى ما را وادار مى‏كند تا بپرسيم:آيا اين نابودى آنى پيامد طبيعى حركت مسلمانان در خطى بود كه پيامبر (ص) ترسيم كرده بود،يعنى (چنان كه جمهور مسلمانان عقيده دارند) از انتخاب جانشينى كه امت را پس از او رهبرى كند،خود دارى كرد،و كار گزينش را به خود امت واگذاشت تا كسى را براى رهبرى خود انتخاب نمايد؟و يا اين كه نابودى خلافت‏خلفاى راشدين،پيامد طبيعى سهل انگارى‏مسلمانان نسبت‏به خطى است كه پيامبر (ص) ترسيم كرد و امت را ملزم كرد تا در آن خط حركت كند،زيرا پيامبر (ص) براى ايشان رهبرى انتخاب كرد.اما آنان به رهبرى وى تن در ندادند؟
براى كشف حقيقت در مورد اين نكته مهم از تاريخ اسلام،ما تصميم داريم ضمن گفتگوى خود از موضوع خلافت‏به دو پرسش پاسخ گوييم:
(1) -آيا سزاوار بود كه خلافت موروثى باشد يا نه؟انتخاب به مردم و يا طبقه‏اى از مردم واگذار شود؟و يا اين كه شايسته بود با تعيين شخص پيامبر (ص) باشد؟
(2) -هر گاه شايسته بوده است‏با تعيين پيامبر (ص) باشد آيا آنچه سزاوار بود انجام گيرد، انجام گرفت؟و آيا پيامبر (ص) براى امت‏خويش رهبرى پس از خود تعيين كرد؟گفتگوى ما به اين جا منتهى شد كه شايسته بود خلافت‏با تعيين پيامبر (ص) باشد و پيامبر (ص) براى امت پس از خود رهبرى انتخاب كرد و آن رهبر على بن ابى طالب (ع) است.همان طورى كه نتيجه گرفتيم،گسستگى وحدت امت و آشوبهايى كه بر او گذشت،همه برمى‏گردد به پيروى نكردن مسلمانان از خطى كه پيامبر (ص) درباره خلافت ترسيم كرده بود.
اگر حكومت پس از وفات پيامبر (ص) به على بن ابى طالب (ع) واگذار شده بود،جنگ بصره اتفاق نمى‏افتاد،و پس از آن نبرد صفين و نهروان پيش نمى‏آمد.جنگ نهروان پيامد جنگ صفين بود و جنگهاى صفين و بصره پيامد قتل عثمان بودند.و اگر على (ع) خليفه اول بود نه عثمان به خلافت مى‏رسيد و نه كشته مى‏شد.و اگر اين سه جنگ اتفاق نيفتاده بود،خلافت هدايتگر به اين زودى پايان نگرفته بود.و بنى اميه نمى‏توانستند به چنان قدرتى برسند كه بتوانند بساط خلافت را برچينند و به جاى آن سلطنتى فاسد به وجود آورند و آن را تا نود سال بين خود دست‏بدست‏بگردانند.و بنى اميه نمى‏توانستند خاندان پيامبر (ص) را در قتلگاه كربلا قتل عام بكنند.بلكه امكان داشت‏خلافت مدتى دراز ادامه پيدا كند تا در خلال آن مدت قوانين اسلامى در دلهاى مسلمانان ريشه بدواند.و اگر على (ع) عهده‏دار خلافت‏بود، مسلمانان به سنى و شيعه تقسيم نمى‏شدند...زيرا سنى بودن و شيعه بودن پيامد همان اختلاف است كه آيا پيامبر (ص) على را به خلافت انتخاب كرده و يا كار خلافت را به خود مردم واگذاشته است تا هر كسى را مى‏خواهند براى خودشان انتخاب كنند؟اگر پس از وفات پيامبر (ص) خلافت‏به على (ع) واگذار شده بود،مردم مسلمان،متفرق و دسته دسته نمى‏شدند،زيرا ميان مسلمانان كسى كه مدعى باشد پيامبر (ص) براى خلافت،ابو بكر و يا كس ديگرى از اصحاب را انتخاب كرده است،وجود نداشت.
علاوه بر اينها،مقصود ما از اين نتيجه گيرى آن نيست كه اين سه خليفه و ديگر اصحاب،پس از آگاهى بر اين كه پيامبر (ص) على (ع) را براى رهبرى امت اختيار كرده است،بطور عمدى با پيامبر خدا (ص) مخالفت كردند.هرگز!زيرا كه ما اين بزرگان را بالاتر از اين مى‏دانيم كه در امور دينى خود،بعمد،با خدا و رسولش مخالفت كنند.بلكه اين نيكمردان تصور كردند، زمامدارى امت‏يكى از امور دنيوى است،و تصور كردند كه حق دارند براى خودشان،نسبت‏به اداره مصالح دنيوى كسى را غير از آن كه پيامبر (ص) برگزيده است،انتخاب كنند.پيامبر (ص) در كارهايى كه از جانب خدا در آن باره وحى نازل نشده بود با اصحاب خود مشورت مى‏كرد.و به نظر مى‏رسد كه آنان گمان كرده بودند كه خلافت از آن امورى نيست كه درباره آن وحيى رسيده باشد.مناسب بود كه اين اصحاب براى تحقيق درباره اين امر سعى و كوشش مى‏كردند، زيرا شخص تلاشگر نزد خداوند اجر دارد چه به مقصود برسد يا نرسد (1) .
و اصحاب،بشر بودند،علم غيب نداشتند و از پيآمدهاى گزينش خود مطلع نبودند بنابراين ايشان مسؤول آشوبهايى نيستند كه امت گرفتار آنها شد،و همچنين مسؤول‏خسارت جبران ناپذيرى كه در نتيجه آن آشوبها عايد امت‏شد و از ميان رفتن خلافت را شده نمى‏باشند.البته اين گروه اصحاب تصور مى‏كردند كه بهتر است،ايشان و قريش كسى را غير از آن كه پيامبر (ص) انتخاب كرده است،انتخاب كنند.و نمى‏توانستند درك كنند كه اين انتخاب ايشان چه پيامدهايى خواهد داشت.
در حقيقت اين گروه اصحاب در اجتهاد و محاسبه خود مرتكب اشتباه شدند و تمام جنبه‏هاى هدف پيامبر (ص) را درك نكردند.و على رغم تمام اينها وظيفه ماست كه به ايشان حسن ظن داشته باشيم[!]و كارهاى آنها را به بهترين شكل توجيه كنيم[!].به ما دستور داده‏اند تا براى همه برادران خود كه پيش از ما ايمان آورده‏اند طلب آمرزش كنيم تا چه رسد به اصحابى كه در صف اول صدر اسلام بودند.
2
بايد مسلمانان بپذيرند كه اين حق را دارند با هم اختلاف نظر داشته باشند
على رغم اين كه گفتگوهاى ما درباره خلافت ما را به اين نتيجه رساند كه شايسته بود، لافت‏با انتخاب پيامبر (ص) باشد،و پيامبر (ص) ،على (ع) را به رهبرى امت انتخاب كرد،ما انتظار نداريم و لازم نمى‏بينيم كه مسلمانان،همه با اين نظر موافق باشند.ترديدى نيست كه طرفداران هر دو نوع انديشه گزينش و تعيين تا وقتى كه جهان اسلام وجود دارد،خواهند بود. و ما معتقديم كه اين اختلاف نظر باعث نمى‏شود كه مسلمانان نسبت‏به هم دشمنى و گمان بد روا دارند.زيرا اختلاف نظر مانع از آن نيست كه مسلمانان نسبت‏به يكديگر احترام و محبت و احساس برادرى كنند،در صورتى كه آنان بپذيرند كه حق دارند اختلاف نظر داشته باشند،و در باره خلافت داراى عقايد مختلفى باشند.براستى ريشه بد گمانيهايى كه ميان طرفداران دو طرز تفكر رد و بدل مى‏شود،اختلاف در عقيده نيست،بلكه ريشه آن،اعتقاد هر دسته‏اى است‏بر اين كه دسته ديگر حق ندارد نظرى مخالف نظر او داشته باشد،و ايمان وى بر اين كه تنها نظر او نظر اسلام است و عقيده گروه ديگر منحرف و باطل و مخالف خدا و پيامبر (ص) و باعث از بين رفتن اسلام است.و اگر هر دو دسته به حكم منطق برگردند،درك مى‏كنند كه خداوند پيش‏از آن كه ابو بكر به خلافت‏برسد،دين خود را كامل كرده است،در صورتى كه در قرآن و سنت چيزى در مورد خلافت ابو بكر نيامده است،و از مسلمات تعليمات اسلامى نيست.آرى خلافت ابو بكر از رويدادهاى تاريخى است كه هر مسلمانى حق دارد تا نسبت‏به آن نظر مثبت و يا منفى داشته باشد،و البته اين نظر منفى و يا مثبت وى،او را در رديف دشمنان خدا و رسولش و در صف گنهكاران و سركشان از فرمان خدا و رسول قرار نمى‏دهد.و گزينش پيامبر (ص) على را و انتخابش به زمامدارى امت،با همه دلايل روشنى كه دارد و بعضى از آنها به حد تواتر رسيده است،به آن مقدار از روشنى نرسيده است كه آن را در رديف تعليمات بديهى پيامبر (ص) قرار دهد كه هيچ مسلمانى حق چون و چرا در آن نداشته باشد (2) .
البته اعتقاد اهل سنت‏بر اين كه پيامبر (ص) جانشينى براى خود تعيين نكرده است و خلافت هر سه خليفه قانونى و درست است،و اعتقاد شيعه بر اين كه پيامبر (ص) على (ع) را جانشين خود قرار داده،و خلافت‏سه خليفه مطابق خواست پيامبر (ص) نبوده است،هرگز باعث اختلاف نظر در درك تاريخ اسلام و يا مخالفت‏با قانونى از قوانين اسلامى و يا حكمى از احكام شرعى نمى‏شود.
هر گاه مسلمانان به خود اجازه مى‏دهند تا در آراى شرعى مربوط به احكامى كه در روشنى و وضوح به حد ضرورت و بداهت در اسلام نرسيده است،اختلاف داشته باشند،پس حق اين است كه به خود اجازه دهند بدون برخورد خصمانه و تهمت زدن گروهى به گروه ديگر در دين و ايمانشان به خاطر اختلاف نظر در مورد خلافت-در مساله خلافت اختلاف نظر داشته باشند.رهبران مذاهب چهار گانه در صدها حكم شرعى اختلاف نظر دارند و در آن موارد فتواهاشان مخالف يكديگر است.و به نظر جمهور مسلمانان اختلاف مذاهب چيزى جز پيامد اين اختلاف نيست و اگر پيشوايان اين چهار مذهب در فتواهاى خود هماهنگ بودند،جمهور مسلمانان يك مذهب داشتند نه چهار مذهب.و على رغم‏اين اختلاف و چند دستگى مى‏بينيم، پيروان اين چهار مذهب،با احترام و محبت‏با هم برخورد دارند و يكديگر را در دينشان متهم نمى‏كنند بلكه همگى به درستى اسلام و عقيده يكديگر ايمان دارند.و اين همان چيزى است كه منطق،تعاليم قرآن و سنتهاى پيامبر (ص) اقتضا مى‏كند.پس تا وقتى كه اختلاف پيرامون مسائلى است كه پاسخ آنها در قرآن و سنت‏به طور روشن و قطعى داده نشده است تا جلو شك و ترديد را بگيرد،هر مجتهدى حق خواهد داشت،تا در اين قبيل مسائل نظرى بر پايه نتيجه تلاش آزادانه‏اش در آن بحث داشته باشد.وليكن چنين موضعگيرى منطقى والا كه موافق تعاليم قرآن و سنت است در مسائل مربوط به خلافت‏به چشم نمى‏خورد.و على رغم اين كه دانشمندان جمهور اسلامى معتقدند كه خلافت اصلى از اصول دين نيست،و على رغم اين كه همه مسلمانان هماهنگى دارند كه پيامبر (ص) ،ابو بكر و هيچ كدام از دو خليفه بعد از او را به جانشينى خود تعيين نكرده است،ما مى‏بينيم كه به هيچ مسلمانى اجازه گفتگو و بحث درباره درستى خلافت ايشان را نمى‏دهند،و معتقدند كه اعتقاد بر اين كه على (ع) خليفه اول قانونى است،باطل و انحراف از خط دينى و گناهى از گناهان كبيره و غير قابل بخشش است!و گويا آن انكار نبوت حضرت محمد (ص) و شرك بر خداست.
و چرا اين همه اختلاف؟دليل آن روشن است.موضع مسلمانان نسبت‏به خلافت و خلفا يك موضعگيرى عاطفى است.و هنگامى كه عاطفه كسى حاكم بر او شد،تمام معيارها در نظر او دگرگون مى‏شود،كوچك در نظر او بزرگ و بزرگ در نظر او كوچك جلوه مى‏كند.
3
در مورد اين اختلاف،بايد به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) مراجعه كنيم
براى اين كه در اين باره درست را از نادرست‏بشناسيم،منطقى است كه آن را به كتاب خدا و سنت پيامبرش عرضه كنيم.در كتاب و سنت‏به آسانى تعريف واضح از معنى اسلام و ايمان درست و شروط لازم آن مى‏يابيم كه در صورت وجود آنها اسلام يك مسلمان‏صحيح است و او از جمله مؤمنان پرهيزگار به شمار مى‏آيد.و اين قرآن مجيد است كه مى‏فرمايد:
«پيامبر (ص) به آنچه از جانب پروردگارش به او فرو فرستاده شد،ايمان آورد،و همه مؤمنان،به خدا و فرشتگان و كتابها و پيامبرانش ايمان آوردند،و ما ميان هيچ يك از پيامبران او فرق نمى‏گذاريم گفتند،شنيديم و فرمان برديم،آمرزش تو را خواهانيم،پروردگارا بازگشت‏به سوى تو است.» (3) و نيز مى‏يابيم كتاب خدا را كه بيانگر مطالب زير است:
«نيكى آن نيست كه چهره‏هاى خود را به طرف خاور و باختر بگردانيد،بلكه نيكوكار كسى است كه به خدا و روز رستاخيز،فرشتگان،كتاب و پيامبران ايمان آورد،و مال خود را براى دوستى خدا به خويشان پيامبر (ص) ،يتيمان،درماندگان،در راه-ماندگان و مستمندان و در راه آزاد سازى بردگان،بپردازد و نماز را به پا دارد و زكات بدهد،و آن كسانى كه در هنگام پيمان با ديگران به پيمان خود عمل كنند،در سختيها و رنجها شكيبا و به هنگام كارزار، صادقند و هم ايشانند پرهيزكاران‏» (4) .
آيه اول را مى‏بينيم كه به ما خبر مى‏دهد،مؤمنان كسانى هستند كه به خدا،فرشتگان،كتابها و پيامبران خدا ايمان آورده‏اند.و آيه دوم اعلان مى‏كند كه راستگويان و پرهيزكاران همان كسانى هستند كه به خدا و روز جزا و فرشتگان،كتابها و پيامبران ايمان آورند،و مال خود را به خاطر دوستى خدا به مستحقان بپردازند،نماز را به پا دارند،زكات بدهند و به پيمانهايشان وفا كنند و در سختيها و رنجها و به هنگام كارزار شكيبا باشند.و آشكارا مشاهده مى‏كنيم كه هر دو آيه در مورد ايمان و راستى و پرهيزكارى،نظر خاص مثبت و يا منفى را شرط نمى‏داند.
و سنتهاى پيامبر (ص) نيز بيانگر آن چيزى است كه قرآن بيان داشته است و اينك به فت‏حديث زير توجه كنيد: (1) -بخارى (5) و مسلم (6) ،از طلحة بن عبيد الله نقل كرده‏اند كه‏«عربى بيابان نشين از پيامبر (ص) راجع به اسلام پرسيد.پيامبر خدا (ص) فرمود:پنج وعده نماز در شبانه روز.عرض كرد:آيا چيز ديگرى بر من واجب است؟فرمود:نه،جز اين كه تسليم امر خدا باشى و در ماه رمضان روزه بدارى!عرض كرد:غير از آن چيز ديگرى بر من واجب است؟فرمود:نه،جز اين كه تسليم او باشى،و پيامبر (ص) زكات را به او ياد آورى كرد. عرض كرد:چيز ديگرى هم بر من واجب است؟فرمود:نه فقط سر به فرمان او نهادن.مى‏گويد: آن مرد برگشت،در حالى كه مى‏گفت،به خدا قسم،چيزى از اينها كم و زياد نخواهم كرد. پيامبر خدا (ص) فرمود:اگر او راست‏بگويد،رستگار است‏».
(2) -مسلم از ابو هريره نقل كرده است كه عربى بيابانى خدمت پيامبر (ص) آمد،عرض كرد، يا رسول الله مرا به عملى راهنمايى كنيد كه اگر آن را انجام دادم اهل بهشت‏شوم.پيامبر (ص) فرمود:«خدا را عبادت مى‏كنى و چيزى را شريك او نمى‏دانى،نماز واجب را بپا مى‏دارى و زكات لازم را مى‏دهى،و روزه ماه رمضان را مى‏گيرى.آن عرب روستايى گفت:به خدايى كه جانم به دست اوست،هرگز چيزى بر آنها كم يا زياد نخواهم كرد.هنگام بازگشت پيامبر (ص) فرمود:«هر كس با ديدن مردى از اهل بهشت‏خوشحال مى‏شود،به اين مرد نگاه كند.» (7)
(3) -از عبادة بن صامت نقل شده است كه او در حالى كه در بستر بيمارى افتاده بود،گفت: هيچ حديثى از رسول الله را كه در آن خيرى براى شما باشد نشنيدم،مگر اين كه براى شما نقل كردم،جز يك حديث كه آن را هم امروز وقتى كه حواسم جمع باشد براى شما نقل خواهم كرد.از پيامبر خدا شنيدم كه مى‏فرمود:«هر كس شهادت دهد كه خدايى جز خداى يكتا نيست،و محمد (ص) فرستاده اوست،خداوند آتش جهنم را براى او حرام گرداند.» (8) -و نيز از عبادة بن صامت روايت‏شده است كه پيامبر (ص) فرمود:«هر كس شهادت دهد كه خدايى جز خداى يكتا نيست او تنها و بى‏شريك است،و محمد (ص) بنده و فرستاده اوست،و عيسى بنده خدا و فرزند كنيز او و كلمه‏اى از جانب اوست كه بر مريم القا كرده است و روحى از طرف اوست،و بهشت و دوزخ حق است،خداوند از هر يك از هشت در بهشت كه بخواهد او را وارد بهشت گرداند» (9) .
(5) -از معاذ بن جبل روايت‏شده است كه پيامبر (ص) فرمود:حق خدا بر بندگانش اين است كه خدا را عبادت كنند و چيزى را شريك او نشمارند،و حق بندگان بر خداى بزرگ اين است، كه چون بنده چيزى را شريك او نداند،او را عذاب نكند.گفت:عرض كردم يا رسول الله آيا به مردم بشارت دهم؟گفت:پيامبر (ص) فرمود:نه بشارت نده زيرا كه ايشان متكى بر اينها بار مى‏آيند (10) .
و مسلم (12) از ابو هريره نقل كرده‏اند كه پيامبر (ص) در جواب پرسش كسى، فرمود:«ايمان اين است كه به خدا و فرشتگانش و به ديدار او و پيامبرانش ايمان داشته باشى و به رستاخيز معتقد باشى.و فرمود:اسلام عبارت از اين است كه خدا را بپرستى و چيزى را شريك او ندانى،نماز واجب را به پا دارى و زكات واجب را بپردازى و روزه ماه رمضان را بگيرى. ..»
(7) -مسلم در روايت صحيح به سند خويش از عمر بن خطاب نقل كرده است كه پيامبر (ص) در پاسخ پرسنده‏اى،فرمود:«اسلام اين است كه گواهى دهى خدايى جز خداى يكتا نيست و محمد (ص) پيامبر خداست،نماز را بپا دارى،زكات را بپردازى و ماه رمضان روزه بگيرى و حج‏خانه خدا را در صورت استطاعت،بگزارى‏».و همين‏شخص راجع به ايمان از پيامبر (ص) پرسيد،پيامبر (ص) در پاسخ فرمود:«اين كه به خدا،فرشتگان،كتابهاى آسمانى،پيامبران و روز رستاخيز ايمان آورى و در برابر مقدرات پروردگار،اعم از خير و شر،تسليم باشى‏» (13) .اين روايتهاى صحيح و روايتهاى صحيح ديگرى كه نقل نكرديم،همه با قرآن هماهنگى دارند،و همه آنها دلالت دارند بر اين كه هر كس به خدا،فرشتگان،كتابها،پيامبران خدا و لقاء الله و دوباره زنده شدن ايمان آورد و خداى يكتا را بپرستد،نمازهاى واجب را به جا آورد و روزه رمضان را بگيرد،زكات را بپردازد،و در صورت استطاعت‏حج‏خانه خدا را انجام دهد،چنين كسى مسلمان،تمام عيار و مؤمن كامل عيار است،و او از رستگاران مى‏باشد،و خداوند آتش جهنم را بر او حرام مى‏كند و او را وارد بهشت مى‏سازد،از هر درى از هشت در بهشت كه بخواهد.صرف نظر از اين كه اعتقاد داشته باشد كه خليفه پس از وفات پيامبر (ص) ابو بكر است و يا على بن ابى طالب (ع) .توضيح اين كه ايمان به قانونى و شرعى بودن خلافت‏خلفا به عنوان يك شرط در مسلمان بودن،و يا ايمان داشتن و يا رستگارى و يا دورى از دوزخ و يا دخول در بهشت نام برده نشده است (14) .
و اين همان چيزى است كه منطق سليم اقتضا مى‏كند.پس هر گاه پيامبر (ص) بر لافت‏خلفاى سه گانه تصريح نفرموده است و در مورد خلافت ابو بكر سفارشى نكرده است پس چگونه اعتقاد به خلافت‏خلفاى سه گانه،جزيى از دين اسلام است و معتقد نبودن به آن به ايمان صدمه مى‏زند؟علاوه بر اين كه دين اسلام در زمان پيامبر (ص) و پيش از دوران خلافت تمام و كامل بوده است.در صورتى كه خلافت اين بزرگان در كتاب خدا و (سنت پيامبرش) ذكر شده است.و هر گاه پيامبر (ص) على (ع) را به جانشينى خود تعيين كرده است و سبت‏به او سفارش كرده است اين سفارش در مورد اواز جمله سنتهاى پيامبر (ص) خواهد بود.وليكن اين سفارش به آن درجه از وضوح نرسيده است تا از اختلاف و يا ترديد در صدور و يا دلالت احاديثى كه در آن باره وارد شده است جلوگيرى كند.و هر گاه مسلمانى دلايل صدور آن وصيت را به طور كامل بررسى كند و در بررسى خود،اخلاص داشته باشد ولى آن دلايل او را قانع نسازد،چنان كسى معذور خواهد بود و مخالف كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) محسوب نخواهد شد.
و هنگامى كه كتاب خدا مى‏گويد،هر كس به خدا و پيامبران و فرشتگان خدا و روز واپسين ايمان آورد و واجبات را انجام دهد،مسلمان با ايمان درست است و سنتهاى پيامبر اكرم (ص) نيز بيانگر همين است،پس هرگز،نه از منطق و نه از اسلام است كه پيروان قرآن و پيامبر (ص) بگويند كسى مؤمن،رستگار و دور از آتش دوزخ و مستحق دخول بهشت نخواهد بود مگر آن كه ايمان آورد بر اين كه ابو بكر خليفه قانونى است و يا نخستين خليفه شرعى امام على (ع) است.و اين از اسلام نيست كه مسلمانان بگويند هر كس مطابق عقيده جمهور،عقيده‏اى را نداشته باشد پس از مؤمنان نيست و از جمله اهل بهشت نمى‏باشد،بلكه از اهل دوزخ است،هر چند گواهى دهد كه خدايى جز خداى يكتا نيست،و محمد (ص) فرستاده اوست.و خداى يكتا را بپرستد و نماز را بپا دارد،زكات را بپردازد و روزه ماه رمضان را بگيرد و حج‏خانه خدا را برگزار كند و ايمان به خدا،فرشتگان،پيامبران و كتابهاى او داشته باشد و به لقاء الله و برانگيخته شدن معتقد باشد.
براستى كه خداوند بالاتر از آن است كه به وعده خود عمل نكند و بزرگتر از آن است كه مطابق خواسته‏هاى متعصبان عمل كند.و خداى بزرگ عادلتر از آن است كه بندگان خود را عذاب كند و از ثواب خود محروم سازد،به دليل ايمان نداشتن به چيزى كه نه در كتاب خود بيان كرده است و نه پيامبرش براى ايشان گفته است.و يا به دليل به ثبوت رسيدن نظرى در طول تاريخ اسلام كه يك فرد با اخلاص نهايت كوشش خود را كرده پس از بررسى درباره حقيقت‏به آن دست پيدا كرده است.و منطقى نيست كه-على رغم اين كه پيامبر (ص) عبارتى را بيان نكرده است تا دلالت كند بر اين كه اوابو بكر را جانشين خود قرار داده است-عذر گروهى از مسلمانان در اعتقاد بر اين كه ابو بكر نخستين خليفه شرعى پيامبر خداست پذيرفته باشد ولى عذر گروه ديگر از مسلمانانى كه معتقدند على بن ابو طالب نخستين خليفه شرعى است پذيرفته نباشد،در حالى كه مسلمانان اجماع دارند بر اين مطلب كه پيامبر (ص) به على (ع) فرمود:«آيا راضى نيستى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى (ع) باشى جز اين كه پيامبرى پس از من نخواهد بود؟»همان طورى كه ثابت‏شده است كه پيامبر (ص) به مسلمانان اعلان فرمود كه براى ايشان كتاب خدا و عترت خود را باقى گذاشته است و اگر به آنها چنگ بزنند از گمراهى ايمن خواهند بود.
4
اصول تفاهم
ياد آورى كردم كه هدف ما از ارائه بحثهاى خلافت اين نبوده است كه جمهور مسلمانان را از اعتقادشان برگردانيم و ايشان را بر اين عقيده واداريم كه نخستين خليفه شرعى امام على (ع) است.اين چيزى است كه نه مورد انتظار بوده است و نه هدف ماست.هدف ما اين بوده است كه امورى را توضيح دهيم كه اعتقاد داريم آنها اساسا براى برقرارى تفاهم ميان مسلمانان صلاحيت دارند،اميدواريم كه در نتيجه طرح آنها نگرانى و بد بينى ما بين مسلمانان از ميان برداشته شود و جاى آن را هماهنگى و برادرى بگيرد.و در جهت گسترش دعوت مسلمانان بر اين عقيده كار كنيم،كه اسلام و ايمان تمام مسلمانان صحيح است و همه شايستگى رضوان و ثواب الهى را دارند[!]البته در صورتى كه بعد از ايمان به خدا،پيامبر (ص) ،كتاب،فرشتگان الهى و برانگيخته شدن،واجبات را انجام دهند.در اين جهت تفاوتى وجود ندارد ميان آن كسانى كه معتقدند پيامبر (ص) خليفه تعيين كرده است و بين آن افرادى كه مى‏گويند امر خلافت را به گزينش امت واگذار كرده است[!]،و براى ما ثابت مى‏شود كه بحثهاى گذشته درباره خلافت آشكارا بيانگر امورى باشد.قصد داشتيم آنها را توضيح دهيم و آنچه شايستگى داشت‏با اساس تفاهم اسلامى باشد همگانى و مورد قبول همه‏است.از جمله آن امور،موارد زير است:
اعتقاد به گزينش جانشين بدعت نيست
الف-اعتقاد بر اين كه على (ع) برگزيده پيامبر (ص) براى زمامدارى امت‏بوده است،بدعتى در دين و انحراف از خط ايمان نيست،و ادعاى بدون دليل هم نمى‏باشد.آرى اين عقيده از اسلام گرفته شده است و در راستاى خط مستقيم آن است.و با سرشت تعاليم اسلامى سازگار است.و تعيين خليفه در اسلام بدعت نيست،زيرا ابو بكر هم به طور احتياط براى اسلام و مسلمانان عمر را به جانشينى خود تعيين كرده در صورتى كه ابو بكر علاقه‏مندتر از پيامبر اكرم (ص) براى آينده اسلام و امت نبود.
در حقيقت اعتقاد به گزينش پيامبر (ص) على را و تعيين وى به جانشينى خود اعتقاد به چيزى است كه هم بر عقل و منطق استوار است و هم سنتهاى رسيده و مسلم پشتوانه آن مى‏باشد.زيرا مسلمانان در درستى حديث منزلت و حديث غدير خم و ديگر احاديث معتبرى كه شيعه از آنها گزينش پيامبر (ص) على (ع) را به جانشينى،استفاده مى‏كند،چون و چرايى ندارند.با اين حال اهل سنت‏حق دارند در مورد دلالت اين احاديث‏بر تعيين على (ع) به جانشينى مجادله و بحث كنند و شكى نيست كه ايشان حق دارند از آن روايتها استفاده نكنند كه پيامبر (ص) على (ع) را براى زمامدارى امت تعيين كرده است.ولى آنان حق ندارند با شيعه مخالفت كنند كه چرا از اين روايتها استنباط كرده كه پيامبر (ص) على را به خلافت تعيين كرده است.
اعتقاد بر اين كه روايتهاى معتبر،جانشينى على (ع) را ثابت مى‏كند يا نمى‏كند،هرگز باعث نمى‏شود كه هيچ يك از دو گروه با ايمان و يا منحرف از راه راست‏شمرده شود.
5
بعضى از اصحاب شيعه (پيرو) على بودند،و پيامبر آنان را دوست مى‏داشت
ب-پيروى از على (ع) و ديگر عترت پاك،امرى تازه پس از وفات پيامبر (ص) وپديده‏اى نو اعتقادى در اسلام نبوده است كه گروهى از افرادى كه همزمان با پيامبر (ص) نبوده و از او نشنيده بودند به آن معتقد شده باشند.هرگز،زيرا سر آغازش مردانى از برجستگان اصحاب پيامبر (ص) بودند كه پيامبر (ص) آنان را پاك داشته و به راستى آنها گواهى داده و آنها را بر حق دانسته بود.
از جمله ايشان:ابوذر غفارى بود كه پيامبر (ص) در باره او فرمود:«سايه نيفكنده است آسمان نيلگون و حمل نكرده است زمين،راستگوتر از ابوذر را و او در روى زمين با زهد عيسى بن مريم،به سر مى‏برد» (15) .
و عمار بن ياسر بود كه پيامبر (ص) درباره او و پدر و مادرش فرمود:
«شكيبا باشيد!اى خاندان ياسر كه وعده گاه شما بهشت است‏»و به او فرمود (16) :«اى عمار بشارت باد تو را كه گروه ستم پيشه تو را مى‏كشند» (17) .
و مقداد بن اسود،كه پيامبر (ص) در باره او و على (ع) و ابوذر و سلمان فرمود:«همانا خداوند مرا به دوستى چهار تن امر كرده است و خبر داده است كه خود،آنان را دوست مى‏دارد.پس عرض شد يا رسول الله!كيستند ايشان؟فرمود:على از آن جمله است (سه بار تكرار كرد) و ابوذر،سلمان و مقداد» (18) و سلمان فارسى،كه رسول خدا (ص) درباره او و على و عمار فرمود: بهشت مشتاق سه نفر است:«على (ع) ،عمار و سلمان‏» (19) .
و ابن عباس كه پيامبر (ص) درباره او فرمود:«بار خدايا به او علم تاويل قرآن بياموز و او را در امر دين فقيه گردان و او را از اهل ايمان قرار بده‏» (20) .
اينها و تعدادى ديگر از اصحاب،حتى در زمان خلفاى راشدين پيروان على (ع) بودند و اعتقاد داشتند كه خلافت‏حق اهل بيت پيامبر (ص) است.و اين كه اگرياورانى داشتند،در راه رسيدن على (ع) به خلافت،جنگ مى‏كردند.عمار و مقداد از امام (ع) بعد از به خلافت رسيدن خليفه سوم از على (ع) خواستند،تا دست‏به مبارزه بزند.وليكن امام (ع) از آن خود دارى كرد و من تصور نمى‏كنم هيچ يك از شيعيان اماميه،به اندازه ابوذر،بتواند از على (ع) پيروى كند.و همين ابوذر،از پيامبر خدا (ص) روايت كرده است فرمود:«هر كس از من پيروى كند از خدا پيروى كرده است و هر كس نافرمانى مرا بكند خدا را نافرمانى كرده است.و هر كس از على (ع) اطاعت كند در حقيقت از من اطاعت كرده،و هر كس نافرمانى على (ع) را بكند از خدا نافرمانى كرده است،و هر كس از على (ع) اطاعت كند در حقيقت از من اطاعت كرده است و هر كس از على (ع) نافرمانى كند،از من نافرمانى كرده است‏» (21) .و آن حضرت به على (ع) فرمود:«يا على،هر كس از من جدا شود در حقيقت از خدا جدا شده است و هر كس از تو يا على جدا شود در حقيقت از من جدا شده است‏» (22) .و (ابوذر) در حالى كه در كعبه را گرفته بود گفت:هر كه مرا مى‏شناسد،شناخته است و هر كس نمى‏شناسد پس من ابوذرم،از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مى‏فرمود:«آگاه باشيد كه مثل خاندان من مثل كشتى نوح است سبت‏به قوم نوح كه هر كس سوار كشتى شد نجات يافت و هر كس دورى كرد،غرق شد» (23) .
6
قانونى بودن خلافت انتخابى و پيآمد ناپسند آن
ج-هر گاه پيامبر (ص) نسبت‏به شخص معينى سفارش نكرده بود كه بعد از وى رهبرى امت را عهده‏دار شود و يا نسبت‏به شخص معينى وصيت كرده بود اما اصحاب از سخنان پيامبر (ص) بوضوح دريافت نكردند كه نسبت‏به آن شخص معين وصيت كرده است و بعد امت،خود رهبرى چون ابو بكر را انتخاب كرد،خلافت آن شخص قانونى خواهدبود.زيرا اين حق طبيعى مسلمانان است كه اداره امور خويش را به هر كسى كه مايل باشند واگذار كنند،بنابراين بيعت، قرار دادى ميان انتخابگران و رهبر انتخاب شده خواهد بود،تا وقتى كه شخص انتخاب شونده به شروطى كه ضمن بيعت‏بوده،عمل كند،وفاى به عقد واجب است پس اگر بيعت‏بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) بوده باشد،اطاعت انتخابگران از شخص انتخاب شده-تا وقتى كه انتخاب شونده مطابق كتاب و سنت عمل كند-واجب است.جز اين كه خلافت انتخابى على رغم صحت و درستيش،دو جنبه منفى به همراه دارد:
(1) -هيچ اشكالى بر هيچ فرد مسلمانى وجود ندارد كه از بيعت‏با خليفه از اين نوع-هر چند اكثريت مردم با او بيعت كرده باشند-خود دارى كند.بنابراين براى اقليت جايز است كه از بيعت‏با وى خود دارى كند و موافق اكثريت نباشد و خليفه را شايسته رهبرى نداند.زيرا كه خلافت او با سفارش پيامبر (ص) و به وسيله وحى آسمانى صورت نگرفته است،بنابراين به دستور خدا و فرمان پيامبر (ص) نيست.در نتيجه موضعگيرى منفى در برابر او مخالفت‏با كتاب و سنت محسوب نمى‏شود.البته لازم است كسى كه چنين موضعى را نسبت‏به خليفه مى‏گيرد،تفرقه بين مسلمانان ايجاد نكند و جريان ادارى حكومت را كه در راس آن خليفه قرار دارد برهم نزند.بلكه بر او واجب است در موردى كه مطابق امر خداست از او اطاعت كند،به دليل آيه شريفه:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد،اطاعت كنيد خدا را و فرمان پيامبر (ص) و فرمانروايان خودتان را اجرا كنيد».بنابراين كه كلمه‏«اولى الامر»شامل كسانى كه پيامبر تعيين نكرده است نيز مى‏گردد[!].
و اگر اقليت چنين حقى داشته باشد تا با آن كس كه اكثريت‏بيعت كرده است،بيعت نكند، شخص انتخاب شده حق ندارد شخصى را كه بيعت نكرده است مجبور به بيعت كند.و اگر بخواهد او را وادار به بيعت كند.ستمكار و غاصب آزادى خواهد بود.
از متواترات تاريخى است كه دو صحابى بزرگ،سعد بن ابى وقاص و عبد الله بن عمر از يعت‏با امام على (ع) خود دارى كردند و امام (ع) ايشان را وادار به بيعت نكرد.وعلى رغم اين كه هر دوى ايشان لياقت امام (ع) و شايستگيهاى فوق العاده و فضايل برجسته امام را مى‏دانستند،هيچ مسلمانى خود دارى آنها را از بيعت،گناه به حساب نياورد.و امام (ع) از بيعت‏با ابو بكر خود دارى كرد و تا شش ماه اين خود دارى طول كشيد.و اگر آتش جنگهاى مرتدان در زمان خليفه اول برافروخته نشده بود امام در موضع منفى خود باقى مى‏ماند،و هيچ اشكالى در آن نمى‏ديد.
و اين همان روشى است كه ملتهاى آزاد در زمان ما قبول دارند،آن گاه كه اكثريت رئيس جمهورى را انتخاب مى‏كنند و اقليت رقيب او را انتخاب مى‏كند،و به شايستگى و لياقت آن كه پيروز شده است عقيده ندارد.و پس از انتخاب،اكثريت‏به زور اقليت را وادار نمى‏كند تا راى نه آنها را به آرى تبديل كند.بلكه اقليت‏بدون اين كه قصد برهم زدن سياست پيروز را داشته باشد،به حال مخالفت‏خود باقى مى‏ماند.
و هر گاه براى افراد معاصر با خليفه انتخاب شده چنين حقى باشد كه از بيعت‏با او خود دارى كند پس نسلهايى كه بعد از خليفه مى‏آيند كاملا حق دارند كه معتقد به لياقت وى و درستى بيعت‏با او باشند يا نباشند.
پس گناهكار شمردن آن اشخاص،به دليل موضع منفى و يا مثبت آنها در برابر خلفا،كه قرنها پيش از دنيا رفته‏اند،از ديانت نيست‏بلكه زايد بر دين بوده و مجوزى ندارد.
(2) -براستى اگر خليفه مورد انتخاب فرد شايسته‏اى باشد،ولى به مقام مجتهدى پرهيزگار نرسد،مجتهد ديگر حق دارد،نظرى مخالف با نظر او داشته باشد،و شخص غير مجتهد حق دارد از مجتهدان ديگر تقليد كند.و گفته او به صورت قانونى شرعى نخواهد بود زيرا او معصوم از اشتباه نيست،و گزينش اكثريت او را باعث دگرگونى شخصيت وى نمى‏شود،اگر پيش از انتخاب معصوم نبوده است معصوم نمى‏گردد،و اگر داراى علمى محدود بوده است، انتخاب اكثريت علم او را گسترده نمى‏سازد.و جريان موقعى كه خليفه با سفارش پيامبر (ص) تعيين شده باشد بر عكس خواهد بود.آن جاست كه هر دو جنبه منفى ياد شده از بين مى‏رود. زيرا كه بر امت پذيرش رهبرى او واجب‏است و هيچ كس حق مخالفت‏با او،و يا سرباز زدن بيعت‏با او را ندارد.چون خود دارى از بيعت‏با او،مخالفت‏با دستور پيامبر (ص) است.همان طور كه اوامر و نواهى او،قوانين اسلامى مى‏باشند.زيرا قداست او ناشى از قداست پيامبر (ص) است.و انتخاب پيامبر (ص) او را دليل بر آن است كه او را آگاه‏ترين فرد به كتاب خدا و سنتهاى پيامبر (ص) مى‏ديده است.پس فرمان او فرمان پيامبر (ص) و گفتار او گفته پيامبر (ص) است.
7
لزوم پيروى از مكتب اهل بيت (ع)
در حديث ثقلين-اعلان پيامبر (ص) كه براى امتش چيزى باقى گذاشته است كه اگر مت‏بدان چنگ بزند،هرگز گمراه نمى‏شود:كتاب خدا و عترت خويش-دلالت آشكارى است‏بر اين كه پيامبر (ص) به مسلمانان دستور داده است تا در امور شرعى از تعاليم خاندان وى پيروى كنند.در حقيقت‏خبر داده است كه تعاليم ايشان موافق با قرآن است،زيرا كه آن گرامى تصريح فرموده است كه قرآن و عترت هرگز جدا نمى‏شوند تا روز قيامت‏بر او بازگردند.
هر چند دانشمندان حديث‏حق داشته باشند در مورد دلالت‏حديث نسبت‏به تعيين پيامبر (ص) خاندان خود را به جانشينى خويش،مجادله كنند،اما منطقى به نظر نمى‏رسد كه كسى اجازه داشته باشد در اين باره بحث كند كه پيامبر (ص) از مسلمانان خواسته است تا تعاليم ايشان را پذيرا باشند.و شايسته ذكر است كه پس از نقل حدود بيست تن از اصحاب،روى صحت‏حديث ثقلين پافشارى كنيم.وقتى دانشمندان اسلامى پذيرش فتواهاى رهبران چهار مذهب را-با اين كه هيچ حديثى از پيامبر (ص) درباره اين چهار رهبر و فتواهايشان نرسيده است-لازم مى‏شمارند،پس ما هيچ دليل موجهى براى خود دارى اين دانشمندان از تعاليم خاندان پيامبر-پس از گواهى پيامبر بر اين كه ايشان همدم قرآنند و از آن جدايى ناپذير-نمى‏بينيم.
به راستى كمترين چيزى كه شايسته است مسلمانان در برابر تعاليم اهل البيت (ع) انجام دهند اين است كه آنها را همگام با مذاهب چهار گانه قرار دهند.
و حقيقت مطلب اين است كه پيروان مذاهب چهار گانه نسبت‏به فتاواى امامان اهل بيت موضع شك و انكار پيش گرفته‏اند،بدون اين كه از آن فتواها آگاهى داشته باشند،و با اين كه شناختى نسبت‏به آنها ندارند،آنها را در خور اهميت و اعتبار نمى‏شمارند.و در اين موضعگيرى پيروان مذاهب چهار گانه را مى‏بينيم كه با پيشوايان خود موضعى هماهنگ ندارند،و كاسه داغ‏تر از آش مى‏باشند.زيرا ابو حنيفه نزد امام جعفر صادق (ع) درس مى‏خواند و اعتقاد داشت كه او داناترين فرد زمان خود به احكام شرعى است.
منصور به ابو حنيفه دستور داد كه تعدادى از مسائل مشكل را براى سؤال از امام صادق (ع) آماده كند.پس ابو حنيفه در حضور منصور چهل مساله از امام صادق سؤال كرد،و امام (ع) تمام آنها را پاسخ داد،و علاوه بر پاسخ سؤالها بيان داشت كه علماى عراق چه مى‏گويند و علماى حجاز چه نظرى دارند و نظر اهل بيت (ع) درباره هر يك از آن مسائل چيست.و ابو حنيفه به دنبال آن گفت:«كسى كه به اقوال مختلف مردم داناتر باشد،علم و آگاهيش از همه بيشتر است‏».ابو حنيفه احساس خود را آن موقعى كه بر منصور وارد شد و امام صادق نزد وى بود،توصيف مى‏كند:«نزد منصور آمدم و بر او وارد شدم،در حالى كه جعفر بن محمد طرف راست او نشسته بود،همين كه نظرم به او افتاد،از هيبت جعفر بن محمد صادق (ع) ترسى بر دلم نشست كه از ابو جعفر منصور چنان ترسى وارد نشد».اين موقعى بود كه حكومت جهان اسلام در دست منصور بود و امام صادق (ع) از امر حكومت چيزى در اختيار نداشت (24) .
و امام مالك از جمله شاگردان و كسانى بود كه از آن امام علم آموختند.از مالك نقل كرده‏اند كه گفت:پيوسته نزد جعفر بن محمد مى‏آمدم.و مدتى رفت و آمد داشتم،او را جز در يكى از سه حالت نديدم:يا در حال نماز بود و يا روزه‏دار بود و يا قرآن‏مى‏خواند.و هيچ گاه او را نديدم حديثى از پيامبر خدا (ص) نقل كند مگر اين كه با وضو باشد و سخن بيهوده نمى‏گفت.و از آن عابدان پارسايى بود كه خدا ترس مى‏باشند و هيچ وقت او را زيارت نكردم مگر اين كه تشك را از زير پاى خود در مى‏آورد و زير پاى من قرار مى‏داد...» (25)
امام احمد بن حنبل حديث ثقلين را به چندين طريق نقل كرده است.به دو طريق از زيد بن ثابت روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«من در ميان شما دو جانشين مى‏گذارم:كتاب خدا رشته‏اى كشيده شده ميان آسمان و زمين (يا ما بين آسمان تا زمين) ،و عترتم،خاندانم.و البته آن دو هرگز از يكديگر جدا نشوند تا اين كه كنار حوض بر من باز گردند.» (26) و از ابو سعيد خدرى روايت‏شده است كه پيامبر (ص) فرمود:«نزديك است دعوت حق را لبيك گويم و در ميان شما دو شى‏ء گرانقدر:كتاب خداوند بزرگ و عترتم را باقى مى‏گذارم،كتاب خدا ريسمانى است كشيده شده از آسمان تا زمين،و عترت من،خاندانم.و البته كه خداى مهربان به من خبر داده است كه آن دو هرگز از يكديگر جدا نمى‏شوند تا اين كه كنار حوض بر من باز گردند.پس توجه كنيد كه بعد از من با آنها چگونه رفتار خواهيد كرد.» (27) و همين را از زيد بن ارقم نيز روايت كرده است (28) .شيخ محمد ابو زهره كه از بزرگترين دانشمندان معاصر اهل سنت است،مى‏گويد:دانشمندان اسلامى با اختلاف گروه و مذاهب،در مورد فضيلت و دانش امام صادق اجماع و اتفاق عجيبى دارند!زيرا كه آن امامان اهل سنت كه همزمان با او بودند از وى علوم و معارفى را آموخته و قبول كرده‏اند.مالك از او اخذ معارف كرده است و همچنين معاصران مالك،مانند سفيان بن عيينه،سفيان ثورى و افراد زياد ديگر.ابو حنيفه با اين كه عمرى‏نزديك عمر امام صادق (ع) داشت از او آموخته است و او را دانشمندترين مردم مى‏دانسته است...» (29) .اما پيروى (تشيع) امام شافعى از اهل بيت (ع) معروف است،و آن را دانشمندان مورد اعتماد نقل كرده‏اند.امام رازى در شرح و تفسير خود بر آيه كريمه‏«قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى...»نقل كرده است كه اشعار زير را امام شافعى سروده است:اى سواره!هرگاه به وادى محصب از منطقه منى رسيدى زمام مركب نگهدار!
و با صداى بلند به ساكنان خيف و زايرانش،به هنگام سحر،زمانى كه حاجيان چون سيل خروشان و امواج لبريز رود فرات،در حركتند،اعلام كن!كه اگر دوستى خاندان محمد (ص) جدايى از دين[رفض]است،پس جن و انس گواهى دهند كه من رافضيم (30) .
و ابن حجر در كتاب خود (الصواعق المحرقة) نقل كرده است كه شافعى مى‏گويد:خاندان پيامبر (ص) وسيله نجاتم مى‏باشند و هم ايشان نزد پيامبر (ص) وسيله منند.اميدوارم فرداى قيامت‏به خاطر ايشان،نامه اعمال مرا به دست راستم دهند (31) .و از سخنان اوست:
اى خاندان پيامبر (ص) دوستى شما از طرف خدا واجب و در قرآن نازل شده است.اين فخر بزرگ شما را بس كه هر كس در نمازش به شما درود نفرستد نمازش قبول نيست (32) .البته پيشوايان مذاهب چهارگانه دانشمندانى مجتهد بودند.اجتهاد،عبارت است از اظهار نظر در آن نوع از احكام شرعى كه بحدى از وضوح نرسيده است تا همه علماى اسلامى درباره آن به توافق رسيده باشند.اما امورى كه در اسلام روشن و واضحند،اجتهاد،نظر خاص و مذهب خاصى در آنها وجود ندارد.بطور مثال،گفته‏نمى‏شود مذهب ابو حنيفه يا شخص ديگر از پيشوايان اين است كه در شبانه روز پنج نوبت نماز واجب است و يا نماز صبح دو ركعت است و هر كدام از نمازهاى ظهر و عصر و عشا چهار ركعت و نماز مغرب سه ركعت است.در اين امور اجتهاد و نظر خاص معنا ندارد،زيرا كه ما همه مى‏دانيم اين قبيل مسائل از ضروريات اسلام است.
البته اجتهاد در مسائلى است كه به دليل نبودن عبارت صريح و يا مجمل بودن روايت و يا به سبب برخورد چند عبارت،از وضوح و روشنى برخوردار نباشند.به طورى كه حكم خدا نزد دانشمندان نامعلوم باشد.
دانشمندان اجتهاد مى‏كنند و اختلاف نظر پيدا مى‏كنند،بطور مثال در اين مساله كه آيا موقع نماز خواندن،نماز گزار بايد يك دستش را روى دست ديگر قرار دهد؟يا اين كه جايز است هر دو دستش را رها كند؟و آيا بر نماز گزار واجب است كه سوره فاتحه را با بسم الله شروع كند؟يا نه بر او واجب نيست؟و آيا نماز جمعه دو اذان دارد؟و يا يك اذان كافى است؟و آيا شستن دو پا در وضو واجب است؟و يا مسح پاها واجب است؟و آيا مصافحه با زن وضو را مى‏شكند؟و يا باعث‏شكستن وضو نمى‏شود؟
اختلاف در اين قبيل مسائل وجود دارد،زيرا كه دانشمندان در كتاب خدا و سنتهاى مشخص پيامبر (ص) ،عبارتهاى واضحى در آن باره نيافته‏اند.در نتيجه اجتهاد كرده‏اند و به اين ترتيب اختلاف نظر ميان پيشوايان به وجود آمده است.و چون اين نظرها با هم اختلاف دارند ممكن نيست كه تمام آنها با تعاليم پيامبر موافق باشند چرا كه تعاليم پيامبر (ص) با هم اختلافى ندارند.زيرا امكان ندارد،به طور مثال،پيامبر (ص) بگويد:مصافحه با زن باعث‏شكستن وضو مى‏شود،و بعد بگويد،خير باعث‏به هم خوردن وضو نمى‏شود.
و هنگامى كه يكى از دو نظر را پذيرفتيم،امكان دارد آن نظر موافق با گفته پيامبر (ص) باشد اما ما نمى‏توانيم قطع و يقين پيدا كنيم،زيرا فرض اين بود كه در مساله مورد نظر گفتار پيامبر (ص) را به يقين نمى‏شناسيم.
اين است آنچه به نظر مجتهدان مربوط مى‏شود.اما تعاليم اهل بيت،با هم‏اختلافى ندارند، زيرا ايشان در مورد احكام شرعى اجتهاد نمى‏كنند،بلكه بطور يقين آنها را مى‏شناسند.گفته يكى از ايشان،مانند امام جعفر صادق (ع) ،همان است كه همه امامان اهل بيت (ع) گفته‏اند.و گفته ايشان،همان گفته پيامبر خدا (ص) است.در نتيجه گفتار امامان (ع) روايتى،كه يك تن از ايشان از پدرش از جدش روايت مى‏كند تا اين كه روايت‏خود را به امير المؤمنين على بن ابو طالب (ع) مى‏رساند.و آنچه امير المؤمنين (ع) مى‏گويد،همان است كه پيامبر (ص) مى‏فرمايد.از امام صادق (ع) نقل شده است،فرمود:«حديث من حديث پدرم است،و حديث پدرم حديث جدم است،و حديث جدم،حديث امام حسين (ع) است،و حديث امام حسين (ع) ،حديث امام حسن (ع) است،و حديث امام حسن (ع) ،حديث امير المؤمنين (ع) است،و حديث امير المؤمنين حديث رسول خداست،و حديث رسول خدا (ص) گفته خداست‏» (33) .
عذافير صيرفى نقل كرده است كه با حكم بن عيينه نزد ابو جعفر محمد بن على،الباقر (ع) بود پس شروع به سؤالى از آن بزرگوار كرد.ابو جعفر (ع) خطاب به فرزندش فرمود:
پسرم برخيز،كتاب على (ع) را حاضر كن،او نوشته درهم پيچيده بزرگى را آورد پس امام (ع) آن را باز كرد،و نگاه مى‏كرد تا اين كه آن مساله را پيدا كرد.آن گاه ابو جعفر فرمود:اين خط على (ع) و املاى پيامبر خدا (ص) است و رو به حكم كرد و فرمود:«اى ابو محمد،تو و سلمه و مقداد هر جا مى‏خواهيد،سمت راست و چپ برويد،به خدا قسم،هيچ علمى را كامل‏تر از علمى كه نزد اين قوم،يعنى قومى كه جبرئيل بر ايشان نازل مى‏شد،نمى‏يابيد» (34) .
اين دو روايت و امثال آنها از رواياتى كه محدثان پيرو اهل بيت نقل كرده‏اند،در معنى با حديث متواتر ثقلين هماهنگ است،كه حديث ثقلين را محدثان اهل سنت ازحدود بيست تن از اصحاب نقل كرده‏اند،و اين حديث همان طورى كه قبلا گفتيم،گواه بر اين است كه تعاليم اهل بيت (ع) صحيح است،موافق گفته خدا و رسول خداست زيرا خداوند به پيامبر (ص) خبر داده است كه قرآن و عترت او از يكديگر جدا نمى‏شوند تا كنار حوض بر او باز گردند،و براستى كه قرآن و عترت باعث ايمنى در برابر گمراهى هستند.
و از آن رو تعاليم اهل بيت (ع) همان تعاليم پيامبر (ص) است كه امامان اهل بيت‏به طور يقين از آنها آگاهند.و آنها آراى احتمالى نبودند كه اجتهادهاى ايشان به آنها منتهى شده باشد،آن طورى كه روش اجتهادى پيشوايان برجسته مذاهب چهار گانه بود.
و هدف من از اين سخن آن نيست كه علماى شيعه و محدثان ايشان،تمام آنچه كه اهل بيت (ع) مى‏دانستند،بطور يقين مى‏دانند.هرگز،علماى شيعه،بسيارى از تعاليم ايشان را به طور يقين نمى‏دانند،زيرا كه آنها در خبرهاى واحد وارد شده است و يا از آن جهت كه بعضى روايات رسيده از ايشان در باره بعضى از احكام يا با هم متعارضند و يا دلالتى واضح بر معناى مورد نظر ندارند،وليكن اين بى‏ضرر است.زيرا آنچه از ايشان روايت‏شده است همان حالت روايتى را دارد كه از شخص پيامبر (ص) نقل كرده‏اند،چون احاديث نبوى،در اكثريت مطلق،خبر واحد هستند،و بعضى از آنها با يكديگر تعارض دارند و بعضى از نظر دلالت‏بر معناى خاصى روشن نيستند.و على رغم تمام اينها بر ما روا نيست كه احاديث نبوى را تا حد آراى مجتهدان،پايين بياوريم.زيرا حديث نبوى اگر متواتر و يا مستفيض باشد باعث علم يا شبه علم[ظن]به حكم خدا مى‏شود.و هر گاه از نوع خبر واحدى باشد كه اشخاصى عادل و يا مورد اطمينان نقل كرده‏اند،و در مقابل روايت معارضى ندارند بر ما واجب است كه بر طبق آنها عمل كنيم و حق نداريم از آنها بگذريم و به نظر مجتهدى كه از روى اجتهاد اظهار داشته است،عمل كنيم.و همچنين تعاليم اهل بيت كه پيامبر (ص) گواهى داده است كه باعث ايمنى از گمراهى و موافق قرآنند،موقعى كه به تواتر و يا شبيه تواتر ثابت‏شود و يا در روايت افراد عادل و يا مورد اطمينان آمده باشد و با روايتى نظير خود نيز تعارض‏نداشته باشد،بر ما واجب است كه بر طبق آنها عمل كنيم.
اما نظرى كه اجتهاد و تلاش يك مجتهد به آن مى‏رسد،بر مسلمانان عمل بر طبق آنها واجب نيست هر چند به تواتر صدور آن از مجتهد ثابت گردد.زيرا مجتهد ديگر حق دارد نظرى مخالف نظر او داشته باشد و توده مسلمانان نيز حق دارند بر طبق نظر مجتهد ديگر عمل كنند.
اين بود نظر علماى پيشرو اهل بيت و نظر ما.اما دانشمندان ديگر حق دارند در اين عقيده، نظر مخالف داشته باشند.و هر مجتهدى حق اظهار نظر دارد،و اجرش نيز با خداست وليكن آنچه براى ما تاسف آور است و آن را كم انصافى مى‏دانيم اين است كه-على رغم تمام گفته‏هاى پيامبر (ص) در باره عترتش و على رغم اين كه درباره پيشوايان مذاهب چهارگانه چيزى نفرموده است-تعاليم اهل بيت را حتى در رتبه مساوى با نظرات پيشوايان مذاهب چهارگانه قرار نمى‏دهند.
8
چرا دانشمندان مطابق روايات اهل البيت عمل نمى‏كنند؟
بعضى از دانشمندان اهل سنت،بهانه‏شان اين است كه ايشان چون اطمينان به راويان آن تعاليم ندارند،لذا پيروى از تعاليمى را كه از اهل البيت روايت‏شده است جايز نمى‏دانند.و مقصودشان اين است كه به روايت محدثان شيعه اطمينان ندارند.وليكن ما هر گاه بخواهيم تعاليم امامى را بشناسيم آيا درباره اين شناخت‏به ديگران مراجعه مى‏كنيم يا به پيروانش؟و آيا شيعه حق دارد هر گاه بخواهد از نظر پيشوايى چون ابو حنيفه آگاه شود بگويد ما نمى‏توانيم از پيروان او اخذ كنيم چون ما به ايشان اطمينان نداريم؟
و كى خدا و پيامبر خدا (ص) شرط كرده‏اند كه راويان سنى باشند و يا شيعه نباشند؟البته خداوند ما را از عمل به روايت فاسق منع كرده است آن جا كه فرموده است:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد،اگر فاسقى خبرى براى شما آورد پس بررسى كنيد مبادا به گروهى از روى نادانى آسيب رسانيد،و در نتيجه از كرده خود پشيمان‏شويد.» (35) در صورتى كه نه پيروى اهل البيت و دوستى ايشان و پيروى از تعاليم آنان فسق است و نه پيروى نكردن از آنان حسنه‏اى، كه خود باعث عدالت‏شود.آرى پيروى از خاندان پيامبر (ص) تاكيد بر عدالت و حسنه بزرگى است كه خداوند در قرآن مجيد بيان داشته است كه آن را چند برابر مى‏كند.زيرا به پيامبرش (ص) دستور داده است‏به مسلمانان اعلام كند كه پاداش مردم به پيامبر (ص) در مورد انجام رسالت،همان دوستى آنها نسبت‏به خاندان اوست و به او گفته است:«...بگو از شما مزدى بر رسالت،جز دوستى در باره خويشاوندان نمى‏خواهم و هر كس خوبى را كسب كند،برايش در آن خوبى مى‏افزاييم،براستى كه خداوند بى‏نياز و سزاوار سپاس است‏» (36) .و روشن شد كه جمعى از بزرگان اصحاب پيرو اهل بيت پيامبر (ص) بودند.و پيامبر (ص) از پروردگارش درخواست كرد تا دوست‏بدارد هر كس را كه على را دوست‏بدارد آن گاه كه گفت:بار خدايا دوست‏بدار،هر كس او را دوست‏بدارد،و دشمن بدار هر كس او را دشمن بدارد.
براستى كه از جمله امور واجب بر عهده دانشمندان اسلامى است كه عبارتى اصلاحى به زبان آورند تا رسوب تعصبهاى بازمانده از نسلهاى قبل را از ذهن مسلمانان،بزدايد،آن زمانى كه بنى اميه و افراد بعد از ايشان،مسلمانان را به خاطر محبت‏به على (ع) و ديگر خاندان پيامبر (ص) مجازات مى‏كردند و به آنان تهمتهايى مى‏زدند كه خود سزاوارتر به آنها بودند.
و بر عهده دانشمندان اسلامى است كه به توده مسلمانان يك حقيقت مسلم را بشناسانند.و آن اين كه دين خدا محدود به مذهبى از مذاهب نيست و تابع هيچ يك از آنها نمى‏باشد و مذاهب چهارگانه تنها راه شناخت‏شريعت اسلام نيست.
و سزاوار است كه مردم را با ساده‏ترين حقايق آشنا سازند و آن اين است كه پيامبر نسبت‏به پيروى هيچ كدام از اين مذهبها دستورى نداده است،و آنها متجاوز از صد سال پس از وفات آن بزرگوار به وجود آمده‏اند.بنابراين چگونه پيروى آنها شرط مسلمان بودن‏و يا ايمان شده است؟البته پيشوايان چهارگانه،علماى مجتهد،و شايسته اظهار نظرند.وليكن چگونه جايز است كه ما معتقد باشيم،كه اجتهاد و شايستگى اظهار نظر منحصر به ايشان است.و آيا زنان تمام نسلها از زاييدن مانند ايشان عقيمند؟البته ما اعتقاد داريم كه پيامبر (ص) آخرين پيامبران است،خداوند در قرآن مجيدش خبر داده است كه محمد (ص) خاتم پيامبران است. ولى چگونه مى‏توانيم بگوييم كه امام احمد بن حنبل،آخرين فرد پيشوايان چهارگانه،آخرين مجتهد است،و هرگز پس از اين چهار پيشوا كسى لايق فتوا نخواهد آمد؟و آيا خدا و پيامبرش چنين خبرى داده‏اند؟
البته آنچه دانشمندان توانسته‏اند انجام دهند و آنچه امكان دارد،بعد از آن چهار پيشوا از كتابهاى حديث و منابع معتبر به وجود آورند،نه از لحاظ تعداد و نه از جهت فايده براى رهبران چهارگانه ميسر نشد.پس سزاوار است كه راه اجتهاد،پس از ايشان،براى دانشمندان به جاى اين كه بسته باشد و تا ابد،بدون هيچ دليل موجهى مهر بخورد،باز باشد.
هر چند بخواهيم اين مطلب را فراموش كنيم و بگوييم پس از آن چهار پيشوا راه شايستگى براى فتوا به روى همه نسلها بسته است،چگونه مى‏شود كه اين در به روى خاندان پيامبر (ص) بسته باشد در حالى كه ايشان استاد دو رهبر اول از چهار تن،مالك و ابو حنيفه مى‏باشند؟
البته من مى‏دانم كه آسان نيست،طرز تفكرى را كه در ذهن مسلمانان در چندين قرن جا گرفته است،تغيير داد وليكن چنين كارى-در صورتى كه شمارى از دانشمندان اصلاح طلب، يك اقدام اصلاحگرانه فكرى در همه جاى جهان اسلام،به عمل آورند-غير ممكن نيست.و امروز بقدرى وسايل اطلاعاتى وجود دارد كه در هيچ عصرى از اعصار گذشته وجود نداشته است.
9
فتواى شيخ الازهر
حدود پانزده سال قبل بود كه تصميم گرفتم در اين راه تلاش و كوشش خود راشروع كنم.روز اول ماه تموز سال 1959 م به قاهره رفتم و با رئيس پيشين الازهر،شيخ محمود شلتوت درباره مساله سنى و شيعه كه از قرنها پيش ميان مسلمانان جدايى انداخته است،صحبت كردم.به شيخ گفتم،اين اختلاف در دوران بنى اميه شروع شد و در زمان بنى عباس و بعد در عصر تركان عثمانى ادامه يافت.و ما همواره پيامدهاى آن را تحمل مى‏كنيم،و پيوسته باعث جدايى مسلمانان شده و تخم كينه و بد بينى را ميان آنها مى‏پاشد،و هر دو گروه را وادار مى‏كند تا تهمتهايى به يكديگر بزنند كه ساحت هر دو گروه از آنها مبراست.و چه بسيار مؤمنان با اخلاص در دين خدا فداى اين تهمتهاى ناروا مى‏شوند.
به شيخ از هر گفتم كه شيعه اماميه هيچ گونه امتياز و برترى نمى‏خواهد،تنها خواسته آن اين است كه جهان اسلام بداند تعاليم امام صادق (ع) و ساير امامان اهل بيت (ع) از نظر ارزش و درستى كمتر از تعاليم پيشوايان چهار مذهب نيست.و اين تعاليم كه شيعه بر مبناى آن حركت مى‏كند شايسته احترام تمام مسلمانان است.و براستى كسانى كه پيرو آن تعاليمند مسلمانان صحيح الاسلام و مؤمنانى با ايمان كاملند،در حد پيروان مذاهب چهارگانه!و اعلانيه‏اى را كه شيخ الازهر در اين راه صادر فرمايند قدمى اصولى در راه وحدت اسلامى خواهد بود.
شيخ ازهر،آن روز از من پرسيد:آيا براى حل اين مشكل كافى نخواهد بود كه مذهب جعفرى در الازهر تدريس شود؟من جواب منفى دادم.و دو علت را به ايشان ياد آورى كردم:
(1) تدريس مذهب جعفرى دليل بر اين نمى‏شود كه الازهر و شيخ آن به درستى اين مذهب ايمان دارند.چون امكان دارد،الازهر مقرر كند كه نظريه ماركسيسم تدريس شود،وليكن آن دليل نمى‏شود كه شما به درستى آن اعتقاد داريد.
(2) ديگر اين كه تدريس اين مذهب در الازهر چه بسا موجب آشنايى چند صد نفر از دانشجويان الازهر با اين مذهب شود.و هدف ما اين نيست كه تنها چند صد دانشجو به درستى تعاليم مذهب جعفرى پى‏ببرند.بلكه هدف ما اين است كه ميليونها مسلمان ازدرستى تعاليم اهل بيت پيامبر (ص) آگاه شوند و اين كار نشدنى است مگر اين كه شما فتوايى مبنى بر مساوات بين مذهب جعفرى و مذاهب چهارگانه صادر بفرماييد.بعد آن فتوا منتشر شود و با تمام وسايل تبليغى به اطلاع عموم برسد.و به اين ترتيب ميليونها مسلمان يكباره با حقيقتى كه صدها سال ناشناخته مانده است آشنا شود.
آن شيخ بزرگ بزودى اين دعوت خير خواهانه را پذيرفت و روز بعد از ديدار من با ايشان، داماد و محرم رازش استاد احمد نصار،از من بازديد كرد و به من مژده داد كه شيخ به دعوت من لبيك گفته و فتواى خود را راجع به آن موضوع صادر فرموده است.همان وقت‏به همراه وى براى سپاسگزارى نسبت‏به عمل تاريخى بزرگش خدمت‏شيخ شتافتم.و شيخ پيش از انتشار،عبارت فتوا را براى من خواند.
و در روز هفتم ماه تموز سال 1959 فرستنده‏هاى راديوى خاورميانه و نشريه‏هاى مصرى و ديگران نص فتواى شيخ را پخش كردند.
البته شيخ بزرگ فتواى خود را در عبارت پاسخ بر پرسشى كه از او به عمل آمده بود به شرح زير صادر فرمود:
«بعضى از مردم عقيده دارند كه بر يك فرد مسلمان واجب است-براى اين كه عبادات و معاملاتش به صورتى صحيح انجام گيرد-از يكى از چهار مذهب مشهور پيروى كند.در صورتى كه مذهب شيعه اماميه و شيعه زيديه در ميان آن چهار مذهب نيست.پس آيا شما با اين عقيده به صورت مطلق موافقيد و به طور مثال تقليد از مذهب شيعه اماميه دوازده امامى را منع مى‏كنيد؟
جوابى كه لطف فرموده‏اند به شرح زير است:
اولا:براى هر كسى كه اهل اجتهاد و صاحب نظر نيست جايز است كه از هر مذهبى از مذاهب دانشمندانى كه اطمينان به علم و تقواى ايشان دارد،تقليد كند،به شرط اين كه آن مذهب از راه مطمئن-از طريق شنيدن و يا نقل كسى-به او رسيده باشد.
و نبايد به نوشته بعضى از كتابها توجه شود كه مذاهب اسلامى قابل تقليد رامنحصر به چهار مذهب مشهور كرده‏اند.و همچنين به گفته كسانى كه گفته‏اند،هر كس از مذهبى تقليد كرد حق ندارد از مذهب ديگرى پيروى كند.و در اين باره نظر شيخ عز الدين بن عبد السلام چنين است:مردم همواره از هر عالمى كه پيش آمد-بدون مقيد ساختن به مذهبى و بدون هيچ گونه اعتراض بر فردى از سؤال كنندگان-مسائل خود را مى‏پرسيدند تا اين كه اين مذاهب و پيروان متعصب آنها پيدا شدند.به طورى كه يك فرد مقلد از گفته پيشواى خود با همه دورى نظر او از دلايل شرعى به صورت تقليد پيروى مى‏كند گويى كه او پيامبرى مرسل است!و اين دور افتادن از حقيقت و انحراف از راه صواب است كه هيچ خردمندى آن را نمى‏پسندد.
ثانيا:لفظ‏«شيعه‏»كه پيروان على (ع) و فرزندان او-به طور خاص-به آن شهرت يافته‏اند از واژه مشايعت‏به معنى پيروى گرفته شده است.زيرا شيعه هر شخصى ياران و پيروان او هستند...
ثالثا:گروهى هستند كه به على (ع) انتساب دارند كه همان پيروان هدايت‏شده وى مى‏باشند.. .و از جمله اين پيروان شايسته،طايفه معروف به‏«جعفريه‏»و يا«اماميه اثنى عشريه‏»است.
رابعا:اين گروه معروف داراى اصول مايه گرفته از قرآن مجيد،و سنت پيامبر خدا (ص) هستند كه از طريق امامان عقيدتى و شريعتى خود نقل كرده‏اند.و هيچ اختلافى ميان ايشان و مذاهب اهل سنت وجود ندارد كه بزرگتر از اختلاف ميان بعضى از مذاهب سنت‏با بعضى ديگر باشد.زيرا كه ايشان به اصول دين به همان صورت كه در قرآن كريم و سنت متواتره رسيده است معتقدند،همچنان كه معتقدند به همه آن چه كه ايمان به آن لازم است،و تمام احكامى كه بطور مسلم از ضروريات دين است و با نپذيرفتن آنها افراد از اسلام خارج شوند.
خامسا:مذهب فقهى ايشان،تدوين يافته و در كتابها با اسناد و دلايل خود نوشته شده است،و نويسندگان اين كتابها و همچنين افرادى كه از آنان كمك گرفته‏اند،معروفند،و راه و روش علمى و مقام فقهى ايشان در بين دانشمندان محفوظ است.»
پيروى از مذهبى خاص ضرورت ندارد
از اين بيان به طور آشكار معلوم مى‏شود:
(1) اسلام براى هيچ يك از پيروان خود پيروى از مذهبى خاص را واجب نكرده است[!]بلكه بر هر مسلمان واقعى لازم مى‏داند كه در آغاز كار از هر مذهبى از مذاهب كه به طور صحيح دست‏به دست رسيده و احكام آن در كتابهاى مخصوص تدوين يافته است،پيروى كند،و هر كسى كه پيرو مذهبى از اين مذاهب باشد-هر مذهبى باشد-حق دارد آن را به ديگرى منتقل كند،و در هيچ يك از آنها بر او حرجى و ايرادى نيست.
(2) مذهب جعفرى معروف به مذهب اماميه،اثنى عشريه،مذهبى است كه پذيرش و عمل به آن از نظر شرع مانند ساير مذاهب اهل سنت جايز است.
«پس شايسته است كه مسلمانان از اين مطلب آگاه شوند و خود را از قيد تعصب نابجاى مذاهب خاص برهانند.زيرا كه دين خدا و شريعت او تابع يك مذهب و يا محدود به يك مذهب نيست.همه سران مذاهب مجتهد و ماجورند و مورد قبول در پيشگاه خداى بزرگند،و تقليد از آنان و عمل بر طبق آراى فقهى آنان براى كسانى كه شايستگى اظهار نظر و اجتهاد ندارند جايز است.هيچ فرقى در اين مورد ميان عبادات و معاملات وجود ندارد.» (37)
البته حق اين بود كه اين اظهار نظر در قرن دوم هجرى آن روزى كه مذاهب چهارگانه در آستانه شكل گيرى بودند،صادر مى‏شد.زيرا كه مذهب امام جعفر صادق (ع) همان مذهب اهل بيت پيامبر (ص) است كه پيامبر (ص) خود به اطلاع عموم رساند كه ايشان از قرآن جدا نمى‏شوند،و پيروى از قرآن و پيروى ايشان پشتوانه‏اى است‏براى امت در برابر گمراهى.و آن مذهب امير المؤمنين على (ع) است كه پيامبر (ص) گواهى داد بر اين كه او دروازه شهر دانش است.وليكن سياست‏بنى اميه‏و بنى عباس و حاكمانى كه پس از ايشان آمدند،اقرار و ايمان به مكتب اهل بيت را براى خود خطرناك مى‏ديد.
و على رغم اين كه اين اقرار و اعتراف چندين قرن از وقت‏خود به تاخير افتاد،با اين حال مجرد صادر شدن آن دليل بر آغاز جهتگيرى تازه‏اى در طرز تفكر دانشمندان جهان اسلام است.و آن جهتگيرى مثبت فرخنده‏اى است و قدم اول در راه راست و صحيح است،به شرط آن كه گامهاى مثبت‏بعدى نيز براى باز گرداندن برادرى و وحدت جهان اسلام پياپى برداشته شود.
تقديم به پيشگاه امام خمينى
براستى كه من آرزو دارم قدم دوم را آية الله امام سيد روح الله خمينى بردارند و در راه رسيدن به تفاهم اسلامى او كه داراى تمام آن چيزهايى است كه خداوند از رهبرى عالى و شهرت جهانى و جايگاه والا در جهان اسلام مرحمت كرده است،اقدام لازم مبذول دارند.
آرزو دارم كه امام خمينى از دانشمندان مسلمان سنى و شيعه از تمام كشورهاى اسلامى و غير اسلامى براى برگزارى كنگره اسلامى در ايران به منظور گفتگو درباره بهترين راههايى كه منتهى به بازگشت مسلمانان به تفاهم واقعى و برادرى همگانى مى‏شود،دعوت كند،تا ايشان را به وحدت برساند.
اگر مسلمانان به اتفاق نظرى برسند و اعلان كنند كه هر مسلمانى حق دارد از فتواهاى هر امامى كه مايل است-پس از كنجكاوى و دقت كه او داناترين و پرهيزگارترين پيشوايان است-پيروى كند،و اگر اين كار را بكند،هر چند به خطا رفته باشد غذرش پذيرفته است،آن عمل موجب خوشنودى خدا و پيامبر خدا (ص) و از بين بردن سدهاى مصنوعى ميان مسلمانان خواهد شد.
پى‏نوشتها:
1-در مورد بعضى از اصحاب نمى‏شود گفت تعمد نداشتند،زيرا با نصوص مشروحى كه از پيامبر (ص) در زمينه خلافت رسيده بود و با بينش كاملى كه نسبت‏به اين مساله داشتند و از طرفى هيچ مانعى براى اقرار و اعتراف به آن نصوص و تاييد خليفه نبود بنابراين عمل بر خلاف قطع و يقين را جز مخالفت‏بعمد چه چيز ديگرى مى‏شود ناميد؟!م.
2-آرى بقدرى مطلب واضح است كه مى‏توان گفت از بديهيات تعليمات نبوى است (م) .
3-سوره بقره (2) آيه 285.
4-سوره بقره (2) آيه 173.
5-ص 19 ج 1 صحيح بخارى (كتاب ايمان) .
6-ص 166 ج 1 صحيح مسلم (كتاب ايمان) .
7-صحيح مسلم ج 1 ص 174.
8-همان مصدر،ص 229.
9-صحيح مسلم ج 1 ص 222-227.
10-همان مصدر ص 232.
11-صحيح بخارى ج 1 ص 20 (كتاب الايمان)
12-صحيح مسلم ج 1 ص 162-167 (كتاب الايمان) .
13-صحيح مسلم ج 1 ص 157.
14-بايد توجه داشت كه مؤلف محترم تنها به احاديثى كه از طريق عامه رسيده است و در كتابهاى معتبر،بويژه در صحاح ست آمده است نظر دارد و برداشت‏خود را از آن روايات بيان مى‏كند،و با عقايد بعضى از مذاهب سازگار است،اما با مذهب شيعه كه ولايت و امامت را از اصول مى‏داند،هماهنگ نيست (م) .
15-صحيح ترمذى ج 5 ص 334 (شماره حديث 3889 و 3890) .
16-مستدرك حاكم ج 3 ص 383.
17-سنن ترمذى ج 5 ص 233.
18-سنن ابن ماجه ج 1 ص 53 (شماره حديث 149) .
19-سنن ترمذى ج 5 ص 332 (شماره حديث 3884) .
20-مستدرك حاكم ج 3 ص 536.
21-مستدرك حاكم ج 3 ص 131.
22-همان مصدر ص 144.
23-همان مصدر ص 151.
24-«الامام الصادق‏»ص 27 از شيخ محمد ابو زهره.
25-الامام الصادق ج 5 ص 76-77.
26-المسند ج 5 ص 181.
27-همان مصدر ج 3 ص 17.
28-همان مصدر ج 4 ص 371.
29-الامام الصادق شيخ محمد ابو زهره ص 66.
30-تفسير كبير،امام فخر الدين رازى در شرح سوره شورا.
31-صواعق المحرقة،ابن حجر،ص 108،فيروز آبادى آنرا در فضائل الخمسة ج 2 ص 81 نقل كرده است.
32-نور الابصار شبلنجى ص 104.
33-كافى از محدث كلينى،شيخ ابو زهره در كتاب خود،الامام الصادق (ع) ص 428 آن را نقل كرده است.
34-الامام الصادق ص 425.
35-سوره حجرات آيه 6.
36-سوره شورا (42) آيه 23.
37-نشريه كفاح (بيروت) ص 7 تاريخ 8 تموز سال 1959 به نقل از روزنامه مردم (مصر) تاريخ 7 تموز سال 1959.
/ 1