داستانهاى مدرس نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستانهاى مدرس - نسخه متنی

غلامرضا گلى زواره

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
مقدمه
تاريخ پر شكوه اسلام ، سراسر حماسه و مبارزه است ، بخصوص در خطه ايران اسلامى كه عشق به اسلام و اطاعت از رهبرى با خون شيعيان اين سرزمين عجين گشته است . اگر به تاريخ حركتها و نهضتهاى اسلامى در اين قلمرو، واقع بينانه نظرى بيفكنيم ، متوجه خواهيم شد كه در پيشاپيش هر گونه قيام و نهضت كه بر عليه استبداد و استعمار صورت گرفته ، چهره علماى شيعه و فقهاى نامدارى درخشندگى دارد، در نهضتهاى صد ساله اخير كه بر عليه حكام ظلم و جور و حيله هاى استعمارى ترتيب يافته روحانيت شيعه طلايه دار مى باشد. براستى علت استوارى و مقاومت اين قشر وارسته در چيست ؟
جواب آن است كه روحانيت ضمن اتكال به خدا و انديشيدن به حق و حقيقت به هيچ كس اتكاء ندارد و در زندگى و افكار، مستقل است ، به همين جهت است كه از ميان اين افراد شخصيت هايى چون (سيد حسن مدرس ) بيرون مى آيد. شهيد آية الله سيد حسن مدرس در سنين جوانى به مقام اجتهاد رسيد و در توصيف مقام فقهى اش همين بس كه ، در نجف اشرف ، هم مباحثه او و همرديفش آية الله سيد ابوالحسن اصفهانى بود كه به مقام مرجعيت رسيد مرحوم آية الله العظمى مرعشى نجفى (ره ) مدرس ‍ را از اجله علماى عصر و رجال نامى ادوار اخير، معرفى مى كند. آية الله ميرزا محمد حسن شيرازى كه فتواى معروف تحريم تنباكو را صادر نموده و نهضت او آغازى براى قيامهاى صد ساله اخير بود، درباره مدرس گفته است : اين اولاد رسول الله ، پاكدامنى اجدادش را داراست و در هوش ، فراست و آگاهى ، من را به تعجب مى افكند.
علامه سيد محسن امين در كتاب گرانسنگ ، (اعيان الشيعه ) در معرفى اين فقيه شهيد آورده است : (او مردى دانشمند، فاضل ، با شهامت ، نترس و پيشتاز بود... مدرس در آن عصر، از باشهامت ترين مردان در مجلس و پايدارترين ايشان در پيمان خويش بود).
در ميان فقها و مجتهدينى كه حضرت امام خمينى (قدس سره ) به تعظيم و تكريم آنها پرداخته است ، از هيچكس به اندازه شهيد مدرس تجليل ننموده و آنچنان عظمتى براى اين انسان والامقام قائل است كه دستور احداث زيارتگاهى با شكوه را براى وى مى دهد. امام درباره مدرس بيانات متعدد و سخنان زيادى به مناسبت هاى گوناگون ايراد فرموده اند، از جمله آنكه در سخنى فرموده اند: (مرحوم مدرس (ره )، خوب من ايشان را ديده بودم اين هم يكى از اشخاصى بود كه در مقابل ظلم ايستاد در مقابل آن مرد سياكوهى ، و در جايى ديگر در توصيف مدرس گفته اند: آنها از مدرس ‍ مى ترسيدند مدرس يك انسان بود، يك نفرى نگذاشت پيش برود كارهاى او را (رضاخان ) تا وقتى كشتندش ...
تا توى مجلس نبود (من آن وقت مجلس رفتم ديدم براى تماشا بچه بودم جوان بودم رفتم ) مجلس آن وقت تا مدرس نبود مثل اينكه چيزى در آن نيست . مثل اينكه محتوا ندارد..)
يكى از برجسته ترين ويژگيهاى شهيد مدرس قناعت و ساده زيستى او بود. خصوصيتى كه كمتر در افرادى كه همچون او به مقام برجسته و سياسى رسيده اند روش زندگى قرار مى گيرد.
او از ابتداى زندگى تا انتهاى عمر پربركتش از ساده زيستى دست بر نداشت و اين عامل او را در مبارزه پيگير با استعمار و استبداد موفق مى ساخت .
عزت قناعت و اعراض از مظاهر دنيوى هر گونه بيم و هراس را از قلب پاك و باطن با صفاى وى زدوده بود. او اين زندگى را از اجداد طاهرينش الهام گرفته بود و اصولا اخلاق و رفتار و شيوه برخورد مدرس با اقشار گوناگون جامعه سيره انبيا و اوليا را در اذهان تداعى مى كرد و او مصداق بارز (العلما ورثه انبيا) بود خودش درباره وارستگى از قيد و بندها مى گويد: (اگر من نسبت به بسيارى از اسرار آزادانه اظهار عقيده مى كنم و هر حرف حق را بى پروا مى زنم براى آن است كه چيزى ندارم و از كسى هم نمى خواهم . اگر شما هم بار خود را سبك كنيد و توقع را كم نمائيد آزاد مى شويد:)
دولت فقر خدايا به من ارزانى دار
كين كرامت سبب حشمت و تمكين من است
مناعت طبع و بى اعتنايى مدرس به امكانات دنيايى از همان فقرى حكايت مى كند كه باعث فخر پيامبر اسلامى (ص ) بود و مى فرمود: (الفقر فخرى ) همان فقرى كه عين بى نيازى و توانگرى بود.
يكى ديگر از ويژگيهاى آن مجتهد ژرف انديش ، شجاعت معنوى بود. اين قدرت روحى از توجه قلبى وى به ساحت قدس پروردگار و راز و نياز او با خداوند و توسل به پيشگاه مقدس اهلبيت عصمت و طهارت منشاء مى گرفت .
او نه تنها از تعلقات مادى وارسته بود بلكه خود را از تعلقات روحى هم نجات داده و از آنچه غير خدا بود دل كنده بود دل روشن او به نور ايمان ، حكمت و معرفت را برايش به ارمغان آورده بود. او كوه استوارى بود كه قله انديشه اش سر بر كهكشان داشت و بر جلگه تواضع دامن كشيده و چشمه حكمت از وجودش بسوى كوير انسانها و دشت تشنه دلها جريان داشت . جويبارهاى زلال محبت و عاطفه و دلسوزى و همدردى از اين كوه استوار جارى بود.
درياى مواج و خروشان اين شخصيت از هر گونه خار و خس كينه و كبر و غرور و رياكارى سخت گريزان بود. در صحراى خشك ستم و توفان سهمناك استعمار، مدرس آنچنان فرياد مى زد كه كاخ استبداد را به لرزه در مى آورد و در دل استعمار هراس مى افكند. مدرس چون چراغى فراسوى انسانها قرار گرفت تا آنان را از ظلمت خيره كننده غفلت و بى خبرى نجات داده و بسوى حق و حقيقت رهنمون سازد:
هلاك ما به بيابان عشق خواهد بود
كجاست مرد كه با ما سر سفر دارد
يكى از مسائلى كه مدرس بر آن تاءكيد مى ورزيد اين بود كه بايد عميقترين واقعيتهاى معنوى احياء شده و استوار بماند و در جامعه جريان يابد تا فطرتهاى تشنه فرهنگ و انديشه را سيراب كند و در انسانها خود آگاهى و احساس مسئوليت نسبت به مسائل گوناگون را بوجود آورد. در واقع او به هويت اسلامى وسيعى كه خويشتن فرهنگى و اصيل جامعه ايرانى است ، اصرار مى ورزيد و معتقد بود تا ملت داراى شخصيت فرهنگى و هويتى مستقل مى باشد هيچ عاملى نمى تواند در آن رسوخ كند.
او با شهامت روحى ، استقامت اخلاقى ، صداقت و فداكارى و تحمل سختى ها به استقبال خطر رفت و ضمن آنكه در آگاهى اجتماعى مردم كوشش وافر داشت به ستيز با بيگانگان و اعوان و انصار آنان برخاست و به اين باور معتقد بود كه بيگانگان نه تنها طالب رشد و توسعه و شكوفايى جامعه نيستند بلكه آنها در جهت نفى اين مسائل كوشيده و در صددند جامعه را از هويت فرهنگى خويش بيگانه كنند.
سر ناسزايان برافراشتن
وزايشان اميد بهى داشتن
سر رشته خويش گم كردن است
به جيب اندرون ماربردن است
شهيد مدرس در پيش بينى حوادث آينده قدرتى قوى داشت و با درك نتيجه آنها بسيارى از دردهاى سياسى را درمان مى كرد. اهل مشورت بود، و در هنگام استماع نظرها سكوت اختيار مى كرد در پايان انديشه خردمندانه خويش را كه منطقى و مستدل بود ابراز مى داشت . او در تحليل مسائل اجتماعى ، تاريخى و سياسى داراى صاعقه برق آساى فكرى بود. بهمين جهت در دوران تحصيل و حتى در سنين جوانى به مسائل پيرامون خويش ‍ توجه داشت و وقتى احساس كرد آسمان اصفهان با ابر تيره ستم ظل السلطان آلوده شده به مبارزه با وى برخاست و در ميدان نقش جهان (امام فعلى ) بر عليه او سخنرانى نمود. مدرس بخاطر آنكه تسليم ظلم و جور نگرديد سالها در تبعيدگاه خواف به سر برد و اين موقعيت مشقت زا را بر سازش با كژى و ناراستى برترى داد:
پاى در زنجير پيش دوستان
به كه با بيگانگان در بوستان
شخصيتى چون مدرس سختى ها و ناملايمات فراوانى پشت سر گذاشت تا به اين مرتبه از كمال انسانى رسيد. او بيابانهاى دشوار و صحارى پر خارى را در نورديد تا توانست خود را به قله حكمت و انديشه برساند. تاءثير سختى ها و ابتلائات در تصفيه روحى او بسيار مؤ ثر بود و هر رنجى كه متحمل مى گرديد دل او را از تعلقات دنيوى گسسته مى نمود و به معنويت و حكمت علاقمند مى ساخت .
عمرها بايد كه تا يك كودكى از روى طبع
عالمى گردد نكو يا شاعرى شيرين سخن
قرنها بايد كه تا يك مرد حق گردد پديد
با يزيد اندر خراسان يا اويس اندر قرن
پايدارى او در راه اعتلاى انديشه و آماج تير بلا قرار گرفتن براى ما بسيار اهميت دارد. استقامت و شجاعت و شهامت وى به اندازه اى است كه دوست و دشمن سنگينى و عظمت وجود او را در هر اقدام و قيامى براستى احساس مى كردند و حتى مخالفان در نوشته ها و آثار خويش وى را ستوده اند و او را به عنوان انسانى پاك و خالص و زاهد و مقاوم توصيف نموده اند.
به استناد شرح حالى كه شهيد آية الله سيد حسن مدرس به قلم خويش ‍ نگاشته و براى روزنامه اطلاعات ارسال نموده و در شماره 346 (8 آبانماه سال 1306) آن جريده درج شده و نيز ضمن مصاحبه اى كه در هفدهم تيرماه 1305 مخبر روزنامه ايران با وى نموده مدرس خود را از سادات طباطباى زواره و از طايفه ميرعابدين اين شهر، معرفى كرده است . اسناد تاريخ و نسب نامه اى كه مرحوم آيت الله العظمى مرعشى نجفى (ره ) براى خاندان ايشان تنظيم نموده اند. و نيز نوشته هاى منقوش بر سنگ قبر آن شهيد در كاشمر نيز اين ادعا را تاءييد كرده اند.
اين پيوستگى آن فقيه فقيد با سادات طباطباى زواره موجب آن گرديد تا نگارنده اين سطور از دوران جوانى زندگانى او را تحت بررسى قرار دهم . موقعى كه از محله دشت زواره عبور مى كردم فردى ، خانه اى را معرفى كرد كه مدرس دوران طفوليت خود را همراه با مادر خويش در آن بسر برده است همچنين وجود باغ مدرسيه و زمينهاى مير عبدالباقى و دهكده ييلاقى اين خاندان در روستاى سرابه (واقع در جنوب زواره و شرق اردستان ) حكايت از درخشندگى اين گوهر گرانبها در كوير دارد.
اشتياق اين جانب به آشنايى با زندگى اين پارساى پايدار رفته رفته موجب آن شد تا كتب و منابع متعددى را در اين خصوص مورد مطالعه و تحقيق و بررسى قرار دهم ، بتدريج اين احساس در نگارنده آشكار شد كه شخصيت مدرس فراتر از اينهاست كه در آغاز تصور مى كردم ، او قله رفيعى از خرد، دانش و فضايل است كه تمامى مسلمانان علاقمند و شيعيان شيفته حق نظاره گر اويند.
سخن گفتن از مدرس ، سخن از ارزشهاست و حيات او ديگر جنبه فردى ندارد و شخصيت والاى وى با آن اخلاق و رفتار و شجاعت معنوى و كمالات روحانى ، خود فرهنگى را تشكيل مى دهد كه چون جويبارى از چشمه اسلام ، سرچشمه گرفته است .
در بررسى منابع متعددى كه پيرامون زندگى شهيد مدرس به رشته تحرير در آمده است متوجه اين نكته شدم كه آثار مزبور با وجود آنكه اغلب جنبه تحقيقى دارند، براى عامه مردم بويژه نسل جوان مفيد فايده عاجل نخواهد بود و لازم است ابعاد زندگى اين نامدار عرصه انديشه در قالب حكايت و داستان و با زبان قابل فهم براى عموم نگاشته شود. از اين جهت به استناد منابعى كه به حدود صد جلد كتاب و مجله بالغ مى گرديد، داستانهايى را كه اخلاق و رفتار، شجاعت و رشادت ، و قناعت و زهد و مبارزات سياسى و موضعگيريهاى اجتماعى وى را ترسيم مى نمايد، بصورتى كه ملاحظه مى شود تاءليف و تدوين نمودم .
چون نثر اين آثار با يكديگر متفاوت بود و از سويى برخى از آنها جنبه خاطرات داشت و پاره اى از اين منابع به تحليلهاى سياسى پرداخته بود، ضمن رعايت محتواى مطالب به بازنويسى پرداخته و از لحاظ شكل ظاهر و نگارش تغييرات اساسى در آنها بوجود آمده است . گاهى براى تدوين يك داستان از چندين منبع گوناگون استفاده شده و در مواردى دهها صفحه تلخيص و گزينش شده است . مجموعه اين داستانها كه از 270 قصه متجاوز است ، علاوه بر آنكه نكات پندآموز و عبرت انگيزى را دارد، خواننده را با بخشى از تاريخ معاصر و نيز پرتوى از سيماى شهيد آية الله مدرس و بسيارى از ياران و همراهانش آشنا مى كند.
در آغاز تلاش بر اين بود كه داستانها لحظه به لحظه با تقويم تاريخى زندگى مدرس پيش برود، اما مشاهده شد كه اين روش گر چه جالب است ولى با هدف ما كه تدوين داستان مى باشد مطابقت ندارد و تنوع و جاذبه مجموعه را كاهش مى دهد. از سويى برخوردهاى اخلاقى و رفتارى آن فقيه كه در قالب داستانهاى متعدد آمده است ، در زمانهاى گوناگون زندگيش رخ داده و همچنين جبهه گيريها و برخوردهاى سياسى ايشان يا حكام و مخالفين در دوران تحصيل و تدريس در مجلس و نمايندگى نمى توانست با اين تقويم تاريخى همگام باشد.
البته تلاش ما بر اين بوده در مواردى كه حوادث زندگى ايشان به يكديگر ارتباط داشته است . داستانها را بصورت منظم و متوالى بياوريم و سير تقويمى آن را رعايت كنيم . با همه تلاشهايى كه نگارنده مبذول داشتم ، داستانهاى متعدد اين مجموعه ، تنها گوشه اى از زندگى آن مجتهد بزرگوار و مبارز نستوه را نشان مى دهد و قطعا نكات ارزنده ديگرى از تاريخ زندگى وى در كتب ، نشريات و نيز آثار خطى نفيس و همچنين سينه انسانها مضبوط است كه نگارنده را ياراى دسترسى به اين منابع ارزشمند نبود. لذا از صاحبنظران و انديشمندان بخصوص نويسندگان و محققانى كه در خصوص زندگى و آثار اين فرزانه شهيد پژوهشهايى را انجام داده اند استدعا دارد كه ما را در تكميل ، تتميم و تنقيح اين مجموعه يارى دهند تا ان شاءالله در چاپهاى بعدى بتوانيم به صورت سودمندترى اين مجموعه را تقديم علاقمندان بنمائيم .
والسلام - غلامرضا گلى زواره - تابستان 1373.
خاندان نكونام
از قرن چهارم هجرى كه (زواره )(1) ضمن وقفنامه اى كه از كهن ترين اسناد وقفى است ، از سوى ابوعلى رستمى (والى وقت اصفهان ) وقف بر سادات طباطبا گرديد، اين شهر به عنوان ميزبان گروههايى از سادات طباطبا محسوب شد و مهاجرت به اين شهر از سوى اين منسوبين اهلبيت در اعصار بعد نيز ادامه داشت . كثرت وجود سادات در اين شهر بخصوص در زمانهاى گذشته به حدى بوده كه در برخى كتب تاريخى و آثار شرح حال نويسان ، به (مدينة السادات ) معروف شده بود. يكى از طوايفى كه از گذشته هاى دور در اين آبادى اقامت داشته اند، خاندان منسوب به (سيد بهاء الدين حيدر)(2) مى باشند كه طايفه ميرعابدين از اين خاندان هستند، اين گروه از سادات به دليل آنكه غالبا به شغل كشاورزى مشغول بودند، در محله دشت زواره سكونت داشتند، در ايام تابستان و هنگامى كه گرماى طاقت فرسا و خشن كويرى بيداد مى كرد، خاندان ميرعابدين به دهكده ييلاقى كچو مثقال كه در هيجده كيلومترى جنوب اين شهر واقع است مى رفتند و چون اهل وعظ و خطابه هم بودند، در اين آبادى از طريق منبر و خطابه به ارشاد و هدايت مردم پرداخته و معارف و احكام و حقايق اسلامى را براى مردم بازگو مى نمودند.
رفته رفته اين خاندان در سرابه كچو كه در جنوب غربى آن قرار دارد و از نظر اتصال اراضى و اشتراك قنات با كچو، حكم محله اى از آنجا را دارد و جايى بسيار باصفا و خوش آب و هواست ، به طور دائم اقامت اختيار نمودند.
سيد عبدالباقى (جد مدرس ) و از اولاد ميرعابدين طباطبائى زواره اى در اين محله يا به عبارتى قريه سرابه متولد شده است ، اين سيد مقدس و وارسته در سرابه مشغول تبليغات دينى بود و در ضمن از طريق كشاورزى و دامدارى ، امرار معاش مى نمود، سيد عبدالباقى با زواره نيز ارتباط داشت و از اين شهر به قمشه واقع در جنوب اصفهان ، مهاجرت كرد. سيد عبدالباقى براى آن كه اهالى سرابه از لحاظ تبليغات مذهبى با مشكلى مواجه نشوند به فرزند خويش سيد اسماعيل طباطبايى توصيه نمود كه در اين آبادى سكونت اختيار نموده و از طريق نصيحت و اندرز و منبر مردم را با عقايد و احكام اسلامى آشنا كند.
خوشه هاى گندم
با وجود آنكه طايفه ميرعابدين ، زواره را ترك گفته بودند ولى به منظور تحقق صله ارحام ارتباط خويش را با خويشان زواره اى قطع نكردند و براى تحكيم اين روابط كه بخصوص اسلام بر آن تاءكيد دارد، با يكديگر وصلت مى نمودند و غالبا از طريق پيوندهاى خانوادگى قرابت خويش را تجديد مى كردند.
از آن جمله سيد اسماعيل طباطبايى (پدر مدرس ) كه عالم و مبلغ آگاهى بود و زندگى خود را وقف خدمت به اسلام نموده بود، دختر سيد كاظم (معروف به سالار) را كه خديجه نام داشت به عقد ازدواج خود درآورد، ثمره اين پيوند فرزندى بود كه حسن نام يافت .(3)
همانكه بعدها به مدرس مشهور شد و در جهان اسلام شهرتى بسزا يافت و جاودانه تاريخ گشت .
پدر مدرس اكثر اوقات نزد خانواده خود، در سرابه مى زيست ولى سيد حسن و مادرش در محله دشت زواره نزد ارقاب خويش زندگى مى كردند.
رفته رفته مدرس به سنى رسيد كه مى توانست به كوى و برزن آمده و با كودكان بازى كند. در يكى از روزهاى بهارى (سال 1293 ه‍ق ) كه با برداشت محصول گندم مصادف بود، عده اى از كودكان خردسال - كه مدرس در جمع آنها ديده مى شد - به صحرا رفتند، در صحرا جنب و جوش زيادى به چشم مى خورد، كشاورزان براى برداشت دسترنج خود جمع شده بودند، عده اى درو مى كردند، برخى خوشه هاى گندم را بر روى هم مى نهادند تا از آن خرمنى فراهم كنند.
در آن حوالى يكى از اربابان ايستاده بود و مراقب كار افرادى بود كه به برداشت محصول وى مشغول بودند، كودكان به زمين وى نزديك شدند و بر حسب عادت خود به اين سوى و آن سوى مى دويدند و هياهو مى كردند. ارباب با مشاهده جنجال كودكان به سوى آنان رفت و تهديدشان نمود تا از زمين دور شوند، ولى كودكان همچنان مى خنديدند و فرياد مى زدند. زمين دار بزرگ به دنبال بچه ها دويد و تركه اى از درخت انار را كه در دست داشت در هوا چرخانيد و بر بازوى يكى از كودكان فرود آورد، اين كودك حسن نام داشت .
با آشنا شدن چوب بر بازوى آن كودك ، گوهر اشك از چشمانش فرو ريخت ، هر چه خواستند او را آرام كنند، سودى نبخشيد.
پسرك ناله كنان به سوى خانه دويد و به آغوش مادر پناه برد و همچنان گريه مى كرد، حالا ديگر شدت زارى را بيشتر كرده بود، مادر آشفته و نگران سعى مى كرد با زدن دست بر پشت كمر فرزندش ، كودك را آسوده كند ولى ديد گريه فرزند ادامه دارد و در حاليكه چشمان خود را مى مالد با دست نازك خويش به جاى ضربه اشاره مى كند، مادر پيراهن طفل معصوم را بالا زد و ديد بازوى يگانه فرزندش از شدت صدمه سياه شده است .
سيد اسماعيل كه در سرابه بود، بر حسب اتفاق آن روز به زواره آمد و هنگاميكه از ماجرا آگاه شد از بى احترامى به فرزند خردسالش ناراحت شد و تصميم گرفت كودك را از پيش مادر ببرد.
عزت نفس به اين سيد زاهد و عابد اجازه نداد پسر را در محلى بگذارد كه حفظ احترام او نكرده اند، او بدين هم بسنده نكرد و براى آنكه فرزند را از همان دوران كودكى با علوم اسلامى آشنا كند از سرابه به نزد جدش در قمشه برد(4) و تربيت فرزند را به عهده سيد عبدالباقى گذاشت ، او عقيده داشت كه سيد حسن ديگر نبايد در آن منطقه زندگى كند.(5)
شاگرد تيزهوش
سيد اسماعيل (پدر مدرس ) هر چند از نظر مالى در تنگنا بود و زندگى را به سختى مى گذراند، داراى روحى عالى و معنويتى در خوارج بود، پدر نسبت به تربيت فرزند حساس بود و مى خواست سيد حسن در مسير فرا گرفتن علوم دينى قرار گيرد و در ضمن كسب دانش در جهت نيل به فضايل بكوشد، او در نظر داشت كه پسرش انسانى صالح شود.
مدرس درباره پدرش مى گفت : (او از ما مى خواست كه اجداد پاكمان را سرمشق قرار دهيم ، به ما مى گفت : صبر و بردبارى را از رسول الله (ص ) شجاعت و قناعت را از على بن ابيطالب (ع ) و تسليم ناپذيرى را از امام حسين (ع ) بياموزيم . از همان دوران كودكى پدرم به ما ياد مى داد كه خود را به غذاى كم عادت بدهيم ، لباس خود را تميز نگه داريم ، و خودمان را براى تهيه لباس نو به زحمت نيندازيم .
پدرم هميشه به ما مى گفت كه : در خوردن و خوابيدن زياده روى نكنيم چون انسان قانع هيچ وقت تسليم زور نمى شود و در برابر زر و زيور دنيا وسوسه نمى گردد)(6) سيد عبدالباقى طباطبايى كه وطن خويش ، زواره را ترك كرده و در قمشه سكونت گزيده بود بيشترين نقش مفيد را در آموزش و پرورش ‍ سيد حسن (نوه خود) ايفا كرد و او را در مسير صحيح دانش و رستگارى قرار داد.
جد مدرس علاوه بر آنكه در زمان حيات خود در تعليم و تربيت مدرس ‍ اهتمام داشت ، در وصيت نامه اى وى را به ادامه تحصيل در معارف اسلامى و علوم دينى و باقى ماندن در لباس روحانيت ، سفارش نمود.
در قمشه سيد اسماعيل و سيد عبدالباقى نهايت كوشش خويش را براى تعليم كودك بكار بردند و او را با مقدمات علوم اسلامى و ادبيات عربى آشنا كردند. در اين ايام حادثه اى رخ داد كه سيد حسن را غمگين و افسرده نمود، آرى هنگامى كه وى چهاردهمين بهار زندگى را پشت سر مى نهاد، مربى وى كه جدش نيز بود يعنى عبدالباقى سر به تراب تيره خاك نهاد.
مدرس با وجود چنين ابر تيره اى كه در آسمان زندگيش آشكار گرديد، درس ‍ خواندن را با جد و جهد پى گرفت و بنا به وصيت سيد عبدالباقى ، عازم اصفهان شد تا نزد اساتيد مراكز علوم دينى اين شهر، تحصيلات خود را ادامه دهد، در ايام تحصيل در اصفهان واقعه اى ديگر طلبه جوان را آشفته كرد، اين رخداد، چيزى جز رحلت پدر به سراى باقى نبود.
با همه اين ناگواريها و سختى ها، سيد حسن آنى از كسب علم غافل نشد و بر اثر هوش ذاتى و نبوغى كه داشت ، تحصيلات خود را بخوبى ادامه داد و در مدت كوتاهى از نظر علمى به مقامى بالا رسيد. اين جمله ميرزاى شيرازى درباره مدرس است كه مى گويد: (اين سيد مانند اجداد پاكدامن خويش ، پاكدامن است در مدت كوتاهى همه همدرسهاى خود را پشت سر گذاشته و هوش و فراستش گاهى مرا به تعجب مى اندازد. سيد حسن مدرس بسيار درستكار و با تقوا است ).(7)
تار شكسته
در يكى از روزهاى سال 1243 ه‍ق در يكى از چادرهاى ايل قشقايى طفلى قدم به عرصه وجود نهاد كه او را جهانگير ناميدند. پرورش دوران كودكى و آموزش دوران نوجوانى او را در دامان مادرى دانا و پارسا از تيره كشكولى و پدرى درس خوانده و صاحب مقام از طايفه دره شورى ، سپرى گشت ، از دوران جوانى و كيفيت زندگى وى تا چهل سالگى ، آگاهى چندانى نداريم .
در يكى از تابستانها كه ايل قشقايى به ييلاق سميرم آمده بودند، جهانگيرخان براى فروش فرآورده هاى دامى و خريد نيازمنديهاى خود و خانواده خود به اصفهان مى رود و پس از انجام كارهاى ضرورى ، براى تعمير تار شكسته اى كه همراه داشته از شخصى سراغ استاد تارسازى را مى گيرد. آن شخص ضمن راهنمايى و معرفى استاد يحيى ارمنى تارساز، اندرزوار به وى مى گويد: حق اين است كه پى كار بهترى بروى و دانش ‍ آموزى . اين سخن در دل و جان جهانگير دامدار چنان شورى مى افكند كه ترك ايل كرده و در اصفهان رحل اقامت مى نمايد و در مدرسه صدر كه از معروفترين مدارس حوزه علميه اصفهان و محل اجتماع فقها و حكماى بزرگ بود، حجره اى براى سكونت اختيار مى كند و با عشق و علاقه وافرى به كسب دانش مشغول مى شود.
طولى نمى كشد كه مدارج علمى را به خوبى گذرانده و در علوم معقول و منقول سرآمد همگنان مى شود و براى جمع كثيرى به درس و شرح علوم عقلى و حكمت مى پردازد، وى را مى توان احيا كننده مكتب فلسفى اصفهان قلمداد نمود. يكى از شاگردانش مى گويد: جهانگيرخان شخصى است عالم فقيه و حكيم و صاحب اخلاق حميده و صفات پسنديده ، او را بحرى مواج ديدم ، از هر درى كه سخن مى رفت جواب مى داد.
آية الله شهيد سيد حسن مدرس و حضرت آية الله العظمى بروجردى مرجع تقليد شيعيان جهان (متوفى 1380 ه‍ق ) و دهها فرزانه ديگر در مكتب اين استاد تربيت شدند.(8) وجود چنين شاگردانى از عظمت و علو ميرزا جهانگير خان قشقايى ، حكايت مى كند. سرانجام حكيم عاليقدر ما پس از عمر پربركتى كه نيمى از آن به دامدارى و نيم ديگر به كسب دانش و تربيت دانشوران گذشت و در نشر معارف اسلامى از هيچگونه كوششى دريغ نورزيد، در نيمه ماه مبارك رمضان سال 1328 ه‍ق روح پرفتوحش از قفس خاكى تن رها شده و به درجات عليين پيوست و پيكر مباركش در تخت پولاد اصفهان به خاك سپرده شد.
توفان ستم
تاريخ نويسان عصرى را كه مدرس در آن مشغول تحصيل بود، آكنده از ظلم و ستم و جهل و بى خبرى ذكر نموده اند، يكى از عوامل مهم چنين تيره گى و فلاكت سلطنت ناصرالدين شاه و حكمرانى برگزيدگان وى در ايالات و نواحى كشور است .
وى فرزندان متعددى داشت ولى هيچكدام در بيرحمى ، قساوت و شقاوت به پايه مسعود ميرزا (معروف به ظل السلطان ) نمى رسيدند، ظل السلطان چندين بار حاكم اصفهان بود.
اين شاهزاده طمعكار براى رسيدن به ذخاير دنيايى به هر كارى دست مى زد و در راه غارت اموال مردم از ارتكاب هيچگونه جنايتى ابا نداشت . او به پشتيبانى پدرش كه حاكم مطلق العنان ايران بود از اجحاف تعدى و ستم دريغ نمى كرد و همچون توفانى سهمگين آرامش و امنيت را از مردم اصفهان گرفته بود. براى روشن شدن موضوع مورد نظر، لازم است به ماجرائى عبرت آموز اشاره شود.
مى گويند: ظل السلطان به ملك تاجرى كه در همسايگى او دهى داشت طمع مى ورزد، تاجر از فروش آن خوددارى مى كند ولى حاكم ظالم به ضرب شلاق از او مى گيرد، تاجر ساده دل ، شكايتى تهيه كرده و به نزد ناصرالدين شاه مى برد و مى گويد ملكى كه از عرق پيشانى و زحمت فراوان تهيه كرده ام ، حاكم اصفهان به زور از من گرفته است ، شاه طى نامه اى به پسر گوشزد مى كند كه حق تاجر را به وى برگرداند، تاجر بخت برگشته با شادمانى و هيجان دستخط شاه را گرفته و روانه اصفهان مى شود و آن را به ظل السلطان مى رساند، شاهزاده با خواندن نامه خشمگين شده و در دم ميرغضب را احضار مى كند و مى گويد:
اين مرد جسارت زيادى دارد و من بايد قلب شجاع وى را كه جراءت چنين گستاخى داشته است ببينم و تو امر ما را اجرا كن و سينه اش را بشكاف تا دل او را مشاهده كنيم . ميرغضب فورا سينه تاجر بينوا را مى درد و قلبش را در سينى گذاشته نزد شاهزاده ستمگر مى آورد. ظل السلطان در حالى كه قاه قاه مى خندد، مى گويد: عجب دل سياهى دارد و بعد آن را به سويى پرت مى كند، بدين گونه در راه رسيدن به مطامع خود چنين جنايتى را مرتكب مى شود.(9)
اما مدرس جوان در ضمن تحصيل علوم دينى با شجاعتى خاص نفرت خود را از اين ستمگر اعلام مى كند. او به ميدان نقش جهان اصفهان مى رود و روى سكوى مسجد شيخ لطف الله مى ايستد و در مخالفت با استبداد ظل السلطان سخنانى مى گويد كه شگفتى حاضرين را بر مى انگيزد، او در اين سخنرانى مى گويد: (طبيعت و عقل بشر براى تعظيم و تسليم (پيش ‍ اين و آن ) خلق نشده است ، اگر زانوها (نزد زورگويان و ستمگران ) خم مى شوند، مسلما از عقل و طبيعت سرپيچى كرده اند.)(10)
اسب سوران
هنگامى كه مردم اصفهان دسته دسته نزد مدرس مى رفتند تا گره از كارشان بگشايد يا در مسائل زندگى ، آنان را راهنمايى كند، مى گفت : خدا كند هرگز كسى از اولاد محمدرضاخان سرهنگ گزى ، از من توقعى نداشته باشد كه ناچارم انجام دهم . وقتى علت را از وى جويا شدند گفت : من براى تهيه مخارج روزانه و هزينه تحصيل ناگزير بودم كه در ايام تعطيلات هفته به دهات بروم و لباس عوض كنم و مشغول كار عملگى و بنايى گردم تا مخارج تحصيل هفته بعد را فراهم كنم . يك روز به آبادى (گز) (از توابع اصفهان ) رفتم و در آنجا، پيشكار محمدرضاخان سرهنگ مرا به كار گماست و ديوار باغى را نشان داد و گفت كه اين ديوار را خراب كن و عصر دو قران بگير.
من قبول كردم و مشغول كار گرديدم ، نزديك ظهر، اسب سوارى آمد و در كنار من ايستاد و گفت : مشدى ، خدا قوت بدهد، بقيه ديوار را خراب نكن ! من گفتم : آقا، من شما را نمى شناسم ، كس ديگرى به من دستور داده است كه اين ديوار را خراب كنم و من هم بايد كار خودم را انجام بدهم و بعد كلنگ را محكم تر به ديوار كوفتم ، آن مرد كه بعدا فهميدم خود صاحب ملك بوده است ، گفت : مرد حسابى ، مگر حرف سرت نمى شود: اين باغ مال من است و مى گويم خراب نكن .
من جواب دادم : البته ممكن است شما صاحب باغ باشيد ولى من شما را نمى شناسم ، صاحب كار به من دستور داده است كه خراب كن و خودش ‍ بايد بگويد كه خراب نكن نه ديگرى ، سوار خشمگين شد و گفت : قباله بنچاق از من مى خواهى . من گفتم : كسى كه ادعايى دارد بايد دليل بياورد و كسى كه انكار مى كند، مى تواند قسم بخورد. سوار اندكى به خود فرورفت ، سر بالا كرد و دوباره چشم به زمين دوخت و ناگهان شلاق به اسب زد و از آنجا دور شد و به خانه رفت .
من به كار خود ادامه دادم كه ناگهان دو اسب سوار آمدند و مرا به خانه محمدرضا سرهنگ بردند. خان به من گفت : مرد، مى دانى من چرا آنجا تو را در مقابل سرسختى ات تنبيه نكردم ؟ من جواب دادم : نه ، او گفت : براى اينكه كسى تا كنون اين چنين در برابر من ايستادگى نكرده بود. من آن لحظه براى نخستين بار احساس كردم كه وجود ضعيفى هستم .
در عين حال اندكى فكر كردم و حدس زدم تو با اين منطق و صحبت نبايست كارگر حرفه اى باشى . به من راست بگو تو چه كاره اى ؟ جواب دادم : اسم من ميرزا حسن و طالب علم هستم و براى تهيه كمك هزينه تحصيلى به اطراف اصفهان مى آيم . سپس بسته كوچكى را كه همراه داشتم باز كردم و قبايى را كه در مدرسه مى پوشيدم و عمامه اى را كه به سر مى گذاشتم ، نشان دادم . مرحوم محمدرضاخان يك نفر از منشيان خود را خواست و دستور داد حواله اى به يكى از بازرگانان مشهور اصفهان به اين مضمون بنويسند: تا سيد حسن در مدرسه طلبه است ماهى سه تومان شخصا برده و در حجره تحويل او دهيد و رسيد هم لازم نيست ، سپس ناهارى آوردند و خورديم و من به اصفهان برگشتم .
اين است كه امروز مى گويم خدا كند هيچ كس از بستگان وى به من مراجعه نكند و سفارش نخواهد، چون آن وقت من ناچارم ، هر طورى كه ميل آنهاست اقدام كنم و نمى توانم درخواست آنان را رد كنم . داستان مزبور علاوه بر آنكه دليلى بر رشادت و شهامت مدرس مى باشد از كمالات علمى و تسلط وى بر فقه و اصول نيز حكايت دارد.(11)
اين زندگى ، حلال كسانى كه همچون سرو
آزاد زيست كرده و آزاد مى روند(12)
قباله ده
استاد سيد عبدالرسول هاشمى از نزديكان و دوستان مدرس بود و نامه هاى سيد را تحرير مى نمود، وى به تشويق مدرس در عدليه استخدام شد و توانست به جامعه ايران خدماتى ارائه كند، وقتى رضاخان ملكى را تصرف كرد، نامبرده حكمى را بر عليه او صادر نمود، رضاخان از اين وضع خشمگين شد و وى را احضار كرد و گفت : به چه جراءتى عليه ما حكم صادر كرده ايد؟
استاد هاشمى در پاسخ وى گفت : از نظر مقررات و قوانين شرعى هيچ فرقى بين شاه و سايرين وجود ندارد و اين حكم بر اساس موازين حق صادر شده است .
سيد عبدالرسول نقل نموده كه روزى در بازگشت از نجف ، معتمدالدوله ، پسر ظل السلطان نزد من آمد و سندى را نشان داد و گفت : اين قباله دهى است كه من خريده ام و در جلسه معامله آقاى سيد حسن مدرس حضور داشتند، از اين لحاظ تمنا دارم سند مزبور را به تاءييد و امضاى ايشان برسانيد. سپس يك كيسه محتوى صد سكه زر به من داد كه به آقا بدهم و بيست سكه هم جداگانه به من داد. من سند را به آقا دادم و ماجرا را برايشان توضيح دادم ، آقا فرمودند: درست است من در مجلس معامله حاضر بودم .
مرحوم مدرس سند را از دستم گرفتند و پس از مطالعه مضامين آن ، امضا كردند. وقتى كيسه پول را خدمت سيد دادم ، فرمودند: من به اين پولها نيازى ندارم و به صاحبش مسترد نماييد. من افزودم آقا مقدارى سكه هم بخودم داده است . آن والامقام فرمود: هر طور كه صلاح مى دانى ، ولى اگر من باشم ، اين پولها را قبول نمى كنم . من هم سند و پولها را به وى برگرداندم ، او از اين رفتار شگفت زده شد.(13)
كلوخ كوبى
موقعى كه واقعه دخانيه (14) و نهضت ميرزاى شيرازى به وقوع پيوست ، مدرس در سنين بيست يا بيست و دو سالگى به سر مى برد و مشغول فراگيرى علوم دينى بود، اما انديشه اين جوان هوشيار و دل آگاه صرفا متوجه درس و بحث نبود و فراتر از مدرسه را مى نگريست ، فضاى اجتماعى سياسى را مى شناخت ، چنانچه خود مى گويد: براى اولين بار بود كه سياست را با دسيسه ها و فريبهايش مى ديدم و تجربه مى كردم :
(... روزهايى كه به كار كلوخ كولى مى رفتم با كشاورزان صحبت مى كردم ، اغلب از قراردادى (رژى ) راضى بودند، مى گفتند: شركت تنباكو به ما قرض ‍ مى دهد كه بدهكارى اربابها را بدهيم و بعد محصول ما را يكجا مى خرد و پول نقد مى دهد. وقتى برايشان مى گفتم همه چيز را كه نمى توان به خاطر پول نقد به فرنگيان داد، به فكر مى افتادند.
مزدوران كمپانى تنباكو هم در مقابل مخالفت با قرارداد، مبلغان فراوانى داشتند كه در روستاها كشاورزان را مى فريفتند... متوجه شدم مردمى تكه قرار داد، معاهده ، پيمان نامه و اين دستاويز سياسى را نفهمند، چه روزگار سخت مطبخى (سياه ) خواهند داشت ، همان روزها به فكرم رسيد كه جايى درست كنيم و پولهايى جمع كنيم و با شرايطى آسان به زمين كاران بدهيم كه چشمشان براى قرض گرفتن به دست شركتها و كمپانيها نباشد و اين قرض ‍ هم صورت قرض الحسنه را داشته باشد.)
اَنگل ليس و اَنگل لوس !!
مدرس در خصوص روزگار تحصيل و حوادث دخانيه مى گويد: (فراموش ‍ نمى كنم كه در گيرودار واقعه دخانيه در اصفهان ، كنار ايوان رو به روى در ورودى مدرسه صدر نشسته بودم و سخت در انديشه درسى بودم كه استاد برايم گفته بود. خادم مدرسه مرد مسنى بود، نگران آمد كه آقا سيد خيلى شلوغ است ، حرفهايى مى زنند، از آن عوالم بيرونم كشيد.
چاره اى نبود جز آن كه با او هم سخن شوم ، از مباحث و اصطلاحات طلبگى خارج شدم و گفتم : بگو چه شده كه شلوغ پلوغ است . گفت : مى گويند: شاه سلطان توتون و تنباكوها را از رعيتها مى گيرد و انبار مى كند تا به سلطان پوروس (پروس ) و روس بدهد. مگر آنها خيلى چپق و قليان مى كشند؟ گفتم : آنها مثل ما چپق و قليان نمى كشند. با تعجب پرسيد: پس ‍ اين همه توتون و تنباكو را براى چه مى خواهند؟ گفتم : مى خواهند بعد از گرفتن بدهند به خود ما، پيرمرد به فكر فرو رفت و با حسرت گفت : خوب اين چه كارى است ؟ گفتم : پادشاه ما اين برگها را مى دهد به تاجران (انگل ليس ) منى يك ريال و آنها مى دهند به خود ما منى سه ريال .
از يك ريال هم كه بايد به ما بدهند، نيم ريالش را بابت قرضى كه به آنان داريم ، برمى دارند. پيرمرد ناسزايى نثار انگل ليسها كرد و هنوز معتقد بود كه پروس و روس همان انگل لوس است و انصاف دهيم كه اين مرد ساده اصفهانى كه اهل نجف آباد بود، به مراتب بهتر و بيشتر از مورّخان ما فهميده بود كه در ولايات ما همه راهزنان به يكديگر مى گويند: حسنخان ، همه هم راهزنند و هم حسنخانند، نزد او پروس ، روس و انگل لوس همان مفهوم را داشت ...)(15)
زلزله در كاخ شاه
شهيد مدرس نهضت ميرزاى شيرازى ، پيروزى مردم و لغو امتياز رژى را اولين ضربه سنگينى قلمداد مى كند كه بام كاخ پادشاهى را در ايران فرو ريخت و با شكست قرارداد، سلسله قاجار متزلزل گرديد، او عقيده دارد كه اين واقعه به دولتهاى قدرتمند ثابت كرد كه با بستن چنين قراردادهاى استعمارى ، نمى توان ملتى را به زير سلطه كشيد: (واقعه دخانيه توپى بود كه سحرگاه ، مردم تيزهوش خفته را بيدار كرد و به طور طبيعى از زلزله شديدى كه متعاقب آن بايستى به وقوع بپيوندد، باخبرشان نمود، عامه مردم هم كه به علت بى خبرى دركى از آن واقعه نداشتند، خطر را احساس ‍ نمودند و چون به علماى مذهبشان اعتقاد داشتند، همراه آنان به حركت درآمدند.
اگر محرك و متحرك با تكيه به هم و عقيده به هم ، عالمانه به نفع جامعه فعاليتى را شروع كنند، خداوند متعال حمايت از آنان را تقبل نموده است ) (16)
قليان پر دود آسمان اصفهان
مدرس دليل موفقيت نهضت ميرزاى شيرازى را اتحاد مردم ، آگاهى از تبعيت از روحانيت شيعه مى داند و عقيده دارد بقاى هر ملتى در حفظ يگانگى آن قوم نهفته است (بالاخره ما بايد در ميان دول جهان بيدار و هوشيار شويم تا جامعيت خود را كه از دست داده ايم ، باز به آن دست يابيم و آن را با همان صفات خلقى خود حفظ كنيم . هر ملت و قومى به همان اندازه كه جامعيت خود را محترم بدارد و از آن صيانت كند، بقاى خود را تضمين كرده است .
امتيازى كه مقدمه تهديد استقلال ايران و اسلاميت آن بود در زمان ناصرالدين شاه در اثر جهالت رجال آن روز يا سياست ندانى شاه آن روز به ما تحميل شد و براى آن چهار كرور رشوه به رجال ايران دادند تا در 26 رجب 1307 به امضا رسيد و تا 1308 و 1309 انگليسيها هم دسته دسته وارد ايران شدند. ولى همه ملت جامعيت و همدلى خود را حفظ كرد و از بزرگان خود اطاعت كرد و همه امضاهاى زير قرارداد را با آب كر شست و ناصرالدين شاه را هم اگر شعور داشت ، سرافراز كرد كه چنين ملتى دارد و بر چنين مردمى سلطان است .
جامعيت هميشه فتح و موفقيت به همراه دارد. مهم اين است كه ما بتوانيم اين جامعيت و قوميت را حفظ و زنده نگه داريم . من بعد از واقعه دخانيه كه به نجف رفتم ، ملت ايران را در كار كان لم يكن نمودن اين قرارداد فهميدم و همه جا معروف بود كه هيچ كس از درون و برون به قصر شاه توتون و تنباكو نمى رساند. در اصفهان هم بهترين جواب را به ظل السلطان دادند و در پاسخ او كه بايد همه محصول را به كمپانى انگليس تحويل دهند، همه را در بيابان آتش زدند و براى اولين بار آسمان اصفهان قليان پر دود سيرى كشيد و به جان شاهزاده دعا كرد و از همين جا ماءموران آشكار و مخفى امپراتورى چند برابر شدند تا قدرتى كه قرارداد را بر هم زده ، بشناسند.
مهم اين است كه به همه جامعه بفهمانيم : ملتى كه جاهل است و به حقوق اجتماعى خود واقف نيست با هر انقلاب ، نهضت و جنگى كه از سلطه آزادش كنى باز اندك زمانى ديگر به دليل جهلى كه نسبت به وضعيت زمان دارد، خود را به زير سلطه مى كشد. كودكى كه از تاريكى مى ترسد خود را در پناه هر رهگذرى قرار مى دهد. بايد فهم و شعور نترسيدن را در اعماق دلش ‍ ايجاد كرد.(17)
نگرانى ميرزا
در سال 1309 ه‍ق . مدرس ، ايران را به قصد سامرا ترك نمود و در اين شهر مقدس با آيت الله حاج ميرزا حسن شيرازى كه رهبر نهضت تنباكو بود، ملاقات كرد و مدت يكسال از محضر با بركت ايشان درك فيض نمود و از آن پس براى ادامه تحصيل عازم نجف اشرف شد، آن شهيد خود به اين ديدار اشاره مى كند: وقتى در سرمن راى (سامرا) خدمت ميرزا كه عظمتى فوق تصور داشت ، رسيدم . داستان پيروزى واقعه دخانيه را برايش تعريف نمودم . آن مرد بزرگ آثار تفكر و نگرانى در چهره اش پيدا شد و ديده اش پر از اشك گرديد. علت را پرسيدم ، چه ! انتظار داشتم مسرور و خوشحال شود. فرمود: حالا حكومتهاى قاهره (حكومتهاى بزرگ ) فهميدند قدرت اصلى يك ملت و نقطه متحرك شيعيان كجاست ، حالا تصميم مى گيرند اين نقطه و اين مركز را نابود كنند، نگرانى من از آينده جامعه اسلامى است .
گله اى كه چوپان ندارد
مدرس در خصوص آشفتگى حاكم بر ايران و تنگناهاى اقتصادى و سياسى ، طى نطقى به تحليل جالبى پرداخته و علت مهاجرت مردم را به نواحى ديگر چنين ارزيابى مى كند (من در مسافرتهايى كه كرده ام ، همه جا عده زيادى مهاجرين ايرانى ديده ام ، در اسلامبول (استانبول ) مى گويند هشتاد هزار ايرانى است و در قونيه رفتم از يك دكان چيزى بخرم ، صاحبش ايرانى بود. در داخل ايران هر جا مسافرت كردم غير ايرانى نديدم ، خيلى بندرت اتفاق افتاده است كه يكنفر غير ايرانى باشد، علت اين هم معلوم است ، مردم از جاى خراب مهاجرت كرده به جاى آباد مى روند، نه از جاى آباد به جاى خراب .
در مسافرت از سليمانيه به اسلامبول در اغلب جاها مهاجرين ايرانى را مى ديدم . از علت مهاجرت آنها سئوال مى كرديم ، يكى بواسطه تعديات ماءمورين بود يكى بواسطه ظلم بود... هيچكس نمى خواهد خانه اش را رها كرده ، مهاجرت نمايد. مگر فشار به او وارد شود. در همين بيست و پنج سال مشروطيت اقلا بيست كرور (هر كرور برابر پانصد هزار نفر است ) مهاجرت كردند. ملتى كه سرپرست ندارد مانند گله اى است كه چوپان ندارد.
يكى توى چاه مى افتد، يكى را گرگ مى برد، يكى هم سر به صحرا مى گذارد، بايد سعى كنيد عدالت را اجرا كنيد، همانطور كه عمر بن عبد العزيز به والى گفت با عدالت ديوار بكش ، زيرا والى گفته بود حصار من خراب شده و در بودجه براى اصلاح آن پولى ندارم ، شما هم ترتيب عدالت را درست كنيد هيچ كس مهاجرت نمى كند...)(18)
******************
دل درد
در سفرى كه مدرس به اتفاق كاروانى به مهيار (از توابع اصفهان و در حوالى قمشه ) آمد، دو نفر كه به عظمت روحى و مقام معنوى مدرس واقف نبودند، سيد را مسخره مى كنند، وى با آن متانت خاصى كه داشت مدتى حوصله نموده و تحمل مى نمايد ولى آن دو فرد جاهل به حركت زشت خود ادامه مى دهند، در اين حال سيد به آنان نفرين مى كند و مى گويد: اميد آن دارم كه به دل درد مبتلا شويد، وقتى آن دو نفر به خانه خويش مى روند، دل درد شديدى مى گيرند و از شدت درد بر خود پيچيده و فغان آنان اهل خانه را آشفته مى كند، درمان با داروهاى گياهى هم ثمرى ندارد، از اين لحاظ كوچه به كوچه در مهيار سراغ مدرس را مى گيرند و به محل اقامت او رفته و به سيد متوسل مى شوند و از كرده خود اظهار ندامت مى كنند، آقا آنها را عفو نموده و براى سلامتى آنان دعا مى كند و ناراحتيشان برطرف مى شود.
كاروان و راهزنان
در مسافرتى كه مدرس از اصفهان عازم مهيار بود و همراه كاروانى طى طريق مى نمود، حوالى غروب و در موقعى كه خورشيد در كوههاى مغرب فرو مى رفت ، وقتى افراد كاروان به گردنه اى در مسير خود رسيد، راهزنان به آنان يورش برده و دارايى و اسباب مردم را به زور از آنان مى گيرند و آماده حركت مى شوند.
مدرس جلو آنها ايستاده و مى گويد: آقايان درست است كه شغل شما دزدى است و از اين راه زندگى مى كنيد! ولى الان وقت نماز مغرب است و شما نبايد در هيچ شرايطى نماز خود را ترك كنيد. دزدان به نصيحت سيد گوش ‍ فرا دادند و در حالى كه اموال به سرقت رفته كاروان پشت سر آنان بود به نماز ايستادند، مدرس به افراد كاروان اشاره مى كند كه اموال خود را برداشته و به حركت خويش ادامه دهند، راهزنان وقتى نماز را به پايان مى رسانند كه كاروان از آنان دور شده بود.
برخورد با اشرار
در جلسه اى از دوره ششم مجلس كه بحث در خصوص بودجه وزارت جنگ بود. مدرس براى آنكه به نمايندگان و اعضاى هياءت دولت ثابت كند كه اهل جنگ و رزم است ، به برخورد خود با گروهى از اشرار اشاره نمود كه نقل آن از قول وى شنيدنى است : (ما در يك موقعى با دو نفر از آقايانى كه اينجا حاضرند از بروجرد بيرون رفتيم و در عرض يكماهه در اين بيابانها و ايلات بوديم .
من مى خواهم تشكرم را سى درجه بيشتر كنم ، قوه امينه مثل خون است در بدن اگر خون بد باشد، عيب داشته باشد يا نباشد آدم مى ميرد، بنده با مرحوم استر آبادى (شيخ حسين استر آبادى ) كه يكى از وكلاى محترم بودند با دو نفر كلاهى ديگر وارد خاك بروجرد شديم . لرها از دور با دوربين ديدند دو نفر آخوند مى آيند. برف هم هست خيال كردند كه آخوند است ، بنا كردند كه تيرانداختن ، هفت هشت گلوله انداختند بما، ما گفتيم اعتنا نكنيم برويم ، ديديم خير، تير مى اندازند.
بواسطه اينكه آقاى نصرت الدوله بما نگويند شما از وزارت جنگ سر رشته نداريد، مى خواهم بهشان بگويم در همين وزارت جنگ به استثناى چهار نفرشان من از همه شان عاليتر و عملى تر هستم . خلاصه اينها به گمانشان ما آخوند هستيم ، بنا كردند به تير انداختن ، يك تفنگ كار حاج محمد تقى ، داشتم كه آقايان مى دانند، جلو گرفتم و بنا كردم به تيرانداختن آنها ديدند آخوند جلو مى آيد و تير مى اندازد، خاموش شدند. از آن راه رد شديم و رفتيم رسيديم به اردو و بعدا با اردو رفتيم به آنجايى كه بحبوحه ايليات است ...)
برگرديد سر كشت و زراعت
در روزگارى كه كار بر مدرس تنگ شده بود و بيم آن مى رفت كه هر لحظه آن سيد توسط عوامل رضاخان كشته شود، عده اى از تيراندازان ماهر ساكن روستاى اسفه (واقع در نزديكى قمشه ) به تهران آمده و خدمت آقا رسيدند، ايشان علت آمدن آن گروه تيرانداز را به مركز جويا شد. يكى از آنان جواب داد: آقا ما جان نثاران شمائيم ، آمده ايم كه از جان شما حفاظت كنيم ، شما دشمن داريد و صبح زود از منزل خارج مى شويد و اوضاع خطرناك است .
مدرس گفت : من دشمن زياد دارم ، ممكن است هر لحظه مرا مورد اصابت گلوله قرار دهند، اگر شما همراه من باشيد و تيرى به شما بخورد من مسئول جان شما خواهم بود و به اين امر راضى نيستم . برگرديد سر كشت و زراعت خودتان ، آن كار واجب تر از محافظت از من است ، از طرفى من هميشه براى كشته شدن آماده ام و از مرگ هراسى ندارم .
تيراندازى به پرندگان
روزى آقا به اتفاق عده اى از افراد مسلح از روستاى اسفه به آبادى خيرآباد مى رفت تا از نزديك وضع كشاورزان آنجا را مورد بررسى قرار دهد، در مسيرى كه مى رفتند، پرندگان زيادى روى مزارع بودند، مدرس به يكى از همراهان كه مسلح بود گفت : آن تفنگ را بده به من ، مرد مسلح شگفت زده گفت : آقا با تفنگ چكار داريد، مدرس با لحنى هيجانى گفت : بده به من تا بگويم با آن چكار دارم .
آن مرد در حالى كه تفنگ را به آقا تحويل مى داد، اظهار داشت : اجازه بدهيد من چند پرنده برايتان شكار كنم . آقا بى توجه به سخنان آن مرد، تفنگ را گرفت و همچون شكارچى ماهر لوله تفنگ را به سوى پرندگان نشانه گرفت و چند پرنده را زد. يكى از همراهان گفت : آقا فكر نمى كرديم شما در تيراندازى هم مهارت داريد. مدرس در جواب وى گفت : سعى كنيد هر كارى را ياد بگيريد ولى استفاده بد از آن نكنيد.
صداى شليك گلوله
نقل مى كنند كه وقتى مدرس در عراق مشغول تحصيل علوم دينى بود، روزى در حجره اش نشسته و غرق در مطالعه بود، در همان حجره فرد ديگرى نيز به درس خواندن مشغول بود. ناگهان در بيرون حجره سر و صدايى ايجاد شد و لحظه اى بعد تيراندازى شروع شد. يكى از تيرها بر حسب اتفاق وارد حجره محل اقامت مدرس شد و پس از گذشتن از بالاى سر مدرس در ديوار مقابل فرو رفت و بعد از بيرون ريختن مقدارى گرد و غبار، سوراخى در آن باز كرد.
فردى كه با مدرس هم حجره بود سراسيمه و وحشت زده از حجره بيرون دويد و صحنه را ترك كرد، طلبه هايى كه در حجره هاى ديگر بودند نيز از اين حادثه نگران شده بودند، اما مدرس گويى كه هيچ اتفاقى نيفتاده است ، همچنان در جاى خود نشسته و كتابش را مى خواند.
زوزه گرگ
يكى از شبهاى زمستان بود، سرما بيداد مى كرد، ابرهاى تيره و تارى در آسمان حركت مى كردند، زمين پوشيده از برف بود و هر لحظه كه از شب مى گذشت هوا سردتر و تاريكتر مى شد، تنها سفيدى برفها مى توانست به انسان در حركت كردن كمك كند.
در اين شرايط مدرس به سوى آبادى حركت مى كرد و تا رسيدن به مقصد راه زيادى را در پيش داشت ، او تنها و بدون همراه در بيابان پوشيده از برف راه مى سپرد. از دور صداى زوزه گرگى به گوش سيد رسيد، با شنيدن صداى مخوف گرگ ، نگاهش را به اطراف چرخانيد تا ببيند آن حيوان درنده از كدام سو مى آيد.
هر چه به آن حوالى چشم دوخت تا شايد ماءمنى را يافته و در آن بياسايد اما تا دور دست همه جا برف بود و بيابان و سوز و سرما سيد با استوارى خاصى عصايش را در دستش فشرد و توكل به خداوند كرد و در ميان برفها به راه خود ادامه داد، چند قدمى كه پيش رفت ، شبح سياهى را ديد، خيلى زود آن را شناخت يك گرگ بود، گرگى گرسنه و خشمگين ، گرگ چرخى به دور خود زد و به سيد نزديك شد مدرس به آرامى قدمى به عقب برگشت ، گرگ زوزه اى كشيد و به سوى مدرس جهيد، سيد بدون آنكه هراسى به دل راه دهد بدون لحظه اى درنگ عصايش را در هوا چرخانيد و سر آن را در دهان گشوده گرگ فرو برد.
زوزه گرگ در گلويش خفه شد. مدرس فشار بيشترى به عصا آورد و آن را در كام گرگ نگه داشت ، گرگ با جهيدن به اين سو و آن سو و چرخانيدن سر، مى خواست خود را از فشار عصا نجات دهد، اما راه گريزى نداشت ، ناچار عقب عقب رفت . مدرس رهايش نكرد، با هر قدم كه گرگ به پس ‍ مى گذاشت ، گامى جلو مى رفت . لحظاتى سپرى نگشته بود كه گرگ ناله اى كرد و به روى برفها افتاد و شروع كرد به دست و پا زدن ، چشمهايش به نقطه اى خيره ماند و ديگر حركتى نكرد.(19)
با پاى برهنه
با پاشيده شدن بساط استبداد و روى كار آمدن مشروطه خواهان ، شهر اصفهان دچار دگرگونى شد، بختياريها به سركردگى صمصام السلطنه بختيارى پس از فتح تهران به اصفهان آمده و با بركنارى اقبال الدوله كاشانى - كه از طرف رژيم استبداد حكومت داشت - روى كار آمدند.
پس از آن انجمن ولايتى به رياست صمصام تشكيل شد، مدرس كه در ميان مردم محبوبيتى خاص داشت و ضمن درس و بحث به مسائل اجتماعى مردم مى انديشيد به نيابت وى برگزيده شد.
مدرس همواره مى كوشيد امور اجتماعى و سياسى اهالى اصفهان طبق قوانين جاودانى اسلام و موازين عقلى و انسانى جريان يابد اما صمصام بر خلاف وى فكر مى كرد و در صدد آن بود تا از شرايط فراهم شده به نفع قدرت طلبى خويش بهره بردارى كند.
وى در مقام حكومت اصفهان مخارج قوا و خساراتى را كه در جنگ به ايشان وارد آمده بود به عنوان غرامت از مردم اصفهان طلب نمود، از اين تاريخ مدرس مخالفت با وى را شروع كرد و به عنوان اعتراض بر اعمال و رفتار باطل وى جلسه انجمن ولايتى را ترك نمود.
در يكى از روزها به مدرس اطلاع ميدهند كه حاكم اصفهان افرادى را براى گرفتن اخاذى به زير شلاق گرفته است ، آرى صمصام به زودى دست ستم را باز كرد و چهره واقعى خود را به مردم اصفهان نشان داد. او كار را تا به آنجا رساند كه به خاطر مبارزاتش با مخالفين مشروطه از مردم اصفهان تقاضاى پول كرد.
به هر حال مدرس از اين وضع به شدت ناراحت شد. و مى گويد: حاكم چنين حقى را ندارد. اگر شلاق زدن حد شرعى است پس در صلاحيت مجتهد مى باشد و اينها ديروز به نام استبداد و امروز به نام مشروطه مردم را كتك مى زنند. صمصام كه كينه مدرس را به دل گرفته بود، تصميم گرفت او را از سر راه خود بردارد و در حالى كه از ته قلب به شجاعت و رشادت سيد آفرين مى گفت به سواران تحت امر خويش دستور داد مدرس را دستگير نموده و به خارج از شهر ببرند.
فرداى آن روز وقتى مدرس از مجلس درس مدرسه جده كوچك به منزل برمى گشت ، هنوز وارد خانه نشده بود كه سواران بختيارى به او اخطار نمودند كه بايد خود را براى خارج شدن از اصفهان و اقامت در خارج شهر آماده نمايد.
مدرس هم بدون لحظه اى درنگ ، كفشهاى خود را از پاى درآورده و زير بغل نهاده به حالت پابرهنه جلوى آندسته سوار به راه مى افتد و به آنان مى گويد: هر كجا مى خواهيد برويم . مردم اصفهان با ديدن اين صحنه ، مغازه ها را تعطيل كرده و بدنبال مدرس و سواران حركت مى كنند.
مدرس به مردم گفت : دوست ندارم ميان شما و افراد صمصام السلطنه نزاعى درگيرد و از آنها خواست كه به سر كارهاى خود بازگردند، آنگاه با صدايى رسا به مردم اعلام كرد (من به تخت پولاد ميروم تا تكليف قطعى معلوم شود) آرى او با اين سخن كوتاه هم محل تبعيد خود را مشخص ‍ نمود و هم اعلام كرد تا روشن شدن تكليف نهايى مبارزه را با حاكم اصفهان ادامه خواهد داد.
با انتشار خبر دستگيرى و تبعيد مدرس ، اصفهان يكپارچه غوغا شد، بازارها و كسب و كار تعطيل گشت و اهالى اصفهان كه سخت شيفته مدرس بودند، چون سيلى عظيم به حركت درآمدند. علماى اصفهان و طلاب حوزه هاى علميه اين شهر نيز دسته دسته به سوى تبعيدگاه مدرس براه افتادند. مردم فرياد مى زدند: مدرس بايد بازگردد و خشم آنان چون صاعقه اى تشكيلات حكومتى صمصام را به لرزه در آورد بود و اين خروش مهيب ، وى را ناگريز به تسليم كرد.
هنوز يك شب از حادثه مزبور نگذشته بود كه صمصام با عذرخواهى فراوان و احترام وافر مدرس را به خانه اش باز گردانيد و شهر آرامش خود را بدست آورد(20).
برويد دنبال كارتان
مدرس در مراجعت از نجف اشرف ضمن تدريس در موزه علميه اصفهان به امور طلاب رسيدگى مى نمود، برخى از شاگردان مدرسه فقير بودند و براى امرار معاش مشتقات زيادى را متحمل مى شدند، از آن سوى درآمد موقوفات مدراس را عده اى از متوليان به مصارف شخصى مى رسانيدند، اين وضع ناگوار براى مدرس گران آمد، او با شجاعتى وصف ناپذير در مقابل رفتارهاى خلاف مى ايستاد و چهره واقعى اين گونه افراد را براى مردم افشاء مى كرد و بزرگترين سد راه آنان در حيف و ميل نمودن اموال مدارس و انجام ديگر كارهاى خلاف بود. از اين رو عده اى دشمن دوست نما تصميم مى گيرند اين سد شكست ناپذير را از سر راه خود بردارند و به طرح توطئه اى خطرناك مى پردازند.
در يكى از روزها (سيد ابوالحسن سدهى ) كه از طلاب شيفته مدرس بود از وى دعوت نمود كه فرداى آن روز نهار را در حجره او (واقع در مدرسه جده بزرگ ) همراه دوستان ديگر صرف كند، مدرس خواسته وى را قبول كرد و قرار شد فرداى آن روز به محل مورد نظر برود. اين خبر به گوش ‍ مخالفان - كه در پى فرصتى مناسب بودند - رسيد و قرار آنها بر اين شد كه به محض ورود مدرس به مدرسه جده بزرگ از دو جانب به سويش ‍ تيراندازى كنند.
يكى از آنان كه هنوز در ته دل نسبت به مدرس عقيده اى داشت و تبليغات مسموم ديگران نتوانسته بود چراغ ايمانش را خاموش كند، اين توطئه شوم را به آگاهى ميزبان مدرس رسانيد. سيد ابوالحسن سدهى با شنيدن اين خبر، سراسيمه و آشفته خود را به مدرس رسانيد و در حالى كه لرزه بر اندامش مستولى شده بود گفت : (اى آقا اوضاع وخيم است و بيم كشته شما مى رود، از اين رو خواهش مى كنم به حجره من نياييد و دعوت خود را پس مى گيرم .)
اما مدرس با شجاعت و آرامش خاصى گفت : خير من امروز حتما به مدرسه جده بزرگ مى آيم و در روز مقرر به محض اتمام درسش در مدرسه جده كوچك به سوى حجره ميزبان در مدرسه جده بزرگ براه افتاد و وارد صحن مدرسه شد. به محض آنكه سيد لب جوى آبى كه از ميان حياط مدرسه مى گذشت ، رسيد، عبدالله نامى از اهالى سميرم با ششلول سينه اش را هدف قرار داد، اما قبل از آنكه وى موفق به شليك گلوله شود، مدرس در كمال چابكى زيردستش زد، به گونه اش كه ششلول وى در جوى آب افتاد و ضارب متوارى شد. وقتى نقشه اول ناكام ماند، توطئه اى ديگر را كه از قبل طرح ريزى كرده بودند، اجرا نمودند و فرد ديگرى كه على قزوينى نام داشت از طبقه دوم مدرسه چند تير پياپى به مدرس شليك نمود ولى تمامى گلوله ها به جاى آنكه مدرس را هدف قرار دهد به ديوار مدرسه اصابت نمود. اهالى بازار اصفهان با شنيدن صداى تير، هراسان به داخل مدرسه ريختند و ضاربين را دستگير نموده و به حضور آقا آوردند ولى مدرس گفت : آنان را رها كنيد و به آن دو نفر اجازه داد كه بروند دنبال كارشان و افزود اينها قاتلين من نيستند و با كمال خونسردى از كنار طلاب و مردم وحشت زده گذشت و براى صرف نهار به حجره آقا سيد ابوالحسن سدهى رفت .
وقتى مدرس بر سر سفره نشست ، ميزبان ظرف سكنجبين را از سر سفره برداشت و گفت : ممكن است شما ترسيده باشيد و بهتر است به جاى خوردن آن قدرى نمك بخوريد.
مدرس لبخندى زد و گفت : در وجود من ترس راه ندارد، من بايد حوادث بزرگتر را ببينم و در حالى كه ظرف سكنجبين را به دهان خود نزديك كرده بود گفت : ترس يعنى چه ؟! ما براى مرگ آماده ايم و خواست خود نبود كه امروز كشته شويم .(21)
شنا در آب انبار
در مسير راه اصفهان به قمشه آب انبار بزرگى بود كه براى كاروانها ساخته بودند تا از آب آن براى شرب استفاده كنند، مخزن آب انبار دريچه اى داشت ، يك روز مدرس از اين دريچه به پايين آب انبار مى نگريست كه ناگهان پايش لغزيد و به داخل آب انبار سقوط نمود. از كف آب انبار تا دريچه هشت متر فاصله بود كه سطح آب آن به چهار متر مى رسيد. اما مدرس بدون خوف و نگرانى مدتى بر سطح آب شنا كرد، خودش نقل كرده بود كه : بعد از مقدارى شنا خسته شدم و روى آب افتادم ، پس از لحظه اى متوجه شدم كه بيرون آب انبار روى تخته سنگى خوابيده ام ، برخاستم و به سوى مقصد حركت نمودم .
عذر تاءخير
آية الله شيخ محمد غروى كاشانى نقل مى كند كه به اتفاق سيد هادى ميلانى قرار گذاشتيم كه در نجف به ديدن مدرس برويم . در اولين روز ديدار چون كمى با تاءخير رفته بوديم ، خواستم از حضور مدرس عذرخواهى كنم ، از اين جهت شعر زير را خواندم :
عمر نبود آنكه ، غافل از تو نشستم
باقى عمر ايستاده ام به غرامت
مدرس كه اديب و حاضر جواب بود، بلافاصله جواب داد:
دارم اميد آنكه ، رسانى به انتها
اين ابتداى لطف ، كه با ما نموده اى
من براى بار دوم بيتى به اين مضمون خواندم :
زآب چشمه آتش فروغ حكمت تو
فلك به باد فنا داد خاك يونان را
مدرس فورا گفت :
كعبه است محضر تو اندر مطاف آن
تقصير خادم ، از عدم استطاعت است
از چشم شما مى بينم
مدرس طبع شعر داشت و بسيارى از غزليات شعراى معروف ايران از قبيل مولوى ، حافظ و سعدى را از حفظ داشت . به مناسبتهاى گوناگون سروده هاى اين شاعران را مى خواند و گاهى به هنگام تدريس و اثبات مطلبى فلسفى و يا عرفانى به اشعار آنان استناد مى كرد. وقتى به (ماژورايمبرى ) آمريكايى در واقعه سقاخانه كشته شد و مخالفين اين قتل را در اثر تحريك طرفداران مدرس قلمداد كردند، طى نطقى اين بيت را گفت :
محتسب فتنه در اين شهر زمن داند و مى
ليك من اين همه از چشم شما مى بينم
در شبى كه وى راتوقيف و تبعيد مى كردند، نزديك غروب دور باغچه حياط قدم زده و اين بيت را مى خواند:
اين كاخ كه مى بينى گاه از تو و گاه از من
جاويد نخواهد ماند خواه از تو و خواه از من
دوستان شاعر
مدرس شعر را نيكو مى شناخت و با شعرا الفت داشت وى با ميرزا عبدالله متخلص به (رحمت )، ميرزا علاءالدين با تخلص (همت )، ميرزا محمود (اورنگ ) و آقا شفيع (عشرت ) كه از نوادگان وصال شيرازى هستند در ارتباط بود و در يك دو بيتى تخلص اين چهار رفيق شاعر را آورده است :
اى كه هستى تو طالب (رحمت )
صاحب عقل و نفس با (همت )
علوى دوست باش با (اورنگ )
بعد از آن باده نوش با (عشرت )
(22)
تعويض استاد
حجت الاسلام سيد على اكبر مدرس نقل نموده بود كه : چهارده ساله بودم كه مدرس (برادرم ) مرا براى ادامه تحصيل علوم دينى به اصفهان آورد و در مدرسه جده اتاقى برايم در نظر گرفت و مشغول فرا گرفتن درس ‍ (سيوطى ) شدم ، پس از يك هفته اظهار نمود: فردا ترا نزد استاد ديگر خواهم برد.
صبح فردا به حجره من آمد و مرا نزد استاد ديگرى برد، يك هفته گذشت و گفت : خوب از وضع جديد راضى هستى ؟ گفتم : بلى ، راضى هستم ولى دليل تغيير استاد برايم مشخص نيست ، فرمود: آن استاد قبلى وضع مالى خوبى داشت ، اتاقش با قالى فرش شده بود، در اتاق او وسايل اعيانى وجود داشت در حالى كه تو فقير بودى . اين وضع در تو اثر روحى مى گذاشت ، تو را نزد كسى بردم كه حتى از تو هم تنگدست تر است تا جاه و مال دنيا در ذهن و روح تو اثر نكند.
گرسنه اى در حجره
در يكى از روزها برادر مدرس كه به عنوان طلبه در مدرسه جده كوچك مشغول تحصيل بود، بر اثر شدت گرسنگى به حالت غش بر زمين افتاده بود، طلبه ها دور ايشان حلقه مى زنند و وقتى وى بهوش مى آيد، مى پرسند علت اين وضع چيست ، جواب مى دهد از شدت گرسنگى به اين حالت دچار شدم . يكى از شاگردان مدرسه خود را به مدرس رسانيده و وى را از اين ماجرا خبر مى كند و مى گويد: آقا فكرى به حال برادرتان بكنيد، حالش ‍ خوب نيست ، وضع درستى ندارد، امكان ادامه درس برايشان وجود ندارد. مدرس در جواب وى مى گويد: من روزى پنج شاهى برايش در نظر گرفته ام تا بوسيله آن امرار معاش كند و كمك هزينه اى برايش باشد، اگر كسر مى آورد، برگردد به روستا و مشغول كشاورزى شود، بيش از اين هم نمى توانيم به او بدهم .(23) اين برخورد از استغناى طبع و قناعت مدرس ‍ حكايت دارد.
تعمير آسياب
در سفرى كه مدرس به روستاى اسفه (كه مدتى در آنجا زندگى كرده بود) رفت ، به فكر آن افتاد تا آسياب اين آبادى را كه از موقوفات مدرسه چهارباغ اصفهان بود، تعمير كند تا با اين كار از سويى مشكلات مردم تا حدودى برطرف شود و از سوى ديگر درآمد حاصل از آن به طلبه هاى مدرسه چهارباغ در امر تحصيلشان كمك كند. او در مدت كوتاهى اين آسياب را تعمير نمود و براى تدارك مصالح آن يك گارى تك اسبه كرايه كرد، او همچون كارگر ساده اى گل لگد مى كرد و خشت مى زد.
در همين ده ، خانه پدرى خود را به دو باب حمام تبديل نمود، كاروانسرائى ساخت و براى نگهدارى شترها، جايگاهى بنام (شترخان ) را در نظر گرفت ، قناتى احداث رده كه بنام مدرس آباد، اكنون معروف است .
نقشه دو مجتمع مسكونى به نام قلعه خيرآباد را خود ترسيم نمود و سپس ‍ به بناى آن مبادرت ورزيد. در هر كدام از اين دو قلعه مسكونى در حدود 10 15 خانوار براحتى مى توانستند زندگى كنند. در مهيار هم پلى مى سازد تا مردم به هنگام رفت و آمد، دچار مشكلى نشوند.
منزل مخروبه
هنگامى كه مدرس قمشه را به قصد عزيمت به اصفهان - براى ادامه تحصيل - ترك مى نمايد خانه اى در نزديكى مدارس جده بزرگ و جده كوچك به قرار هر سال صد و بيست ريال ، اجاره مى نمايد، چند سالى در اين منزل استيجارى سكونت داشت تا آنكه شترداران مهيارى و شهرضايى - به طور نذر - قرار داد نمودند هر گاه سفر خود را به سلامت و خالى از خطر به پايان رسانيدند، از كرايه هر شتر يك ريال جمع آورى كنند و از آن مبلغ خانه اى براى مدرس در اصفهان خريدارى نمايند.
اين پول به هزار و هفتصد ريال بالغ گرديد و توسط آن ، خانه مخروبه و محقرى در حوالى بازار اصفهان براى مدرس خريدارى نمودند. مدرس ‍ معمولا چنين هدايايى را قبول نمى كرد اما اين بار چون هديه كنندگان ، مردم عادى بودند و با اين كار مى خواستند نذر خود را ادا كنند، آن را پذيرفت .
مدرس در يكى از اتاقهاى نيمه ويران خانه سكونت اختيار نمود، اما خانه آنقدر خرابى داشت كه او نمى توانست زن و فرزند خويش را كه در قمشه اقامت داشتند براى زندگى به آنجا بياورد.
از اين جهت براى بازسازى خانه تصميم داشت شخصا مصالح مورد نياز را تهيه نمايد. براى اينكار عمله اى را اجير كرد تا برايش گل تهيه كند و خود خشت بزند. پس از آنكه مقدارى مصالح مورد نياز را فراهم كرد، به خانه سر و صورتى داد و تا حدودى آن را براى سكونت آماده كرد، زن و فرزندان خود را به اصفهان آورد و در اين خانه اسكان داد.
برويد كنار
در يكى از روزها كه مدرس همراه با عمله ها مشغول كار بود. كارگران پس از آنكه ظاهر مى شود كار را تعطيل نموده و كنار ديوارى قديمى مى نشينند تا استراحت كنند. ناگهان مرحوم مدرس متوجه مى شود، ديوار در حال ريزش ‍ است ، فورا حركت كرده ، دو دست خود را به ديوار مى گيرد و با صداى بلند مى گويد: از اينجا برويد، دور شويد، برويد كنار! به محض آنكه عمله ها كنار مى روند، ديوار سقوط مى كند و انبوهى از گرد و غبار را به هوا مى فرستد، در اين حادثه هيچ كس آسيب نمى بيند و كارگران سالم از معركه رهايى مى يابند.
مگر فاميل فقير ندارى
در همان اوقاتى كه مدرس با نهايت تنگدستى آن خانه مخروبه را براى سكونت آماده مى نمود، روزى يكى از مالكان معروف شهرضا به نزد ايشان آمده و اصرار مى نمايد كه شش حبه از آب و ملك مزرعه مهدى آباد (در حومه روستاى اسفه ) را به او واگذار نمايد. مدرس به فرد نامبرده مى گويد: مگر شما فاميل فقير ندارى ، چرا اين زراعت را به نام صله ارحام به آنان نمى بخشى ؟
مالك مزبور در جواب اظهار مى دارد كه : خويشاوند فقير دارم ولى مايلم اين آب و ملك را به شما تقديم كنم .
آقا وقتى سخن وى را مى شنود از شدت خشم برافروخته مى شود و به وى دستور مى دهد: بهتر است اين زراعت را به بستگان فقير و تهى دست خود بدهى تا ذخيره اى براى آخرت تو باشد. آن مرد هم ماءيوس مى شود و با ناراحتى خانه مدرس را ترك مى كند. آرى اين است روح بزرگ ، مناعت طبع و بى اعتنايى مدرس به مال دنيا. او اصولا با مالكين و زمين داران بزرگ اصفهان مبارزه اى آشتى ناپذير را آغاز كرد. مدرس با اعمال و رفتار آنان به مخالفت برخاست و ايشان را به شدت مورد انتقاد قرار داد. او ساده ترين روش زندگى را انتخاب نمود تا ثروت و مكنت ، دارايى و تجمل سد راهش ‍ نباشد و به سوى منظور و مقصد عالى كه دارد، استوارتر و محكمتر پيش ‍ رود. با اين خلق و خوى ، بهتر مى توانست از حق دفاع كند و حقايق را آن گونه كه بود به زبان آرد و بزرگترين عامل اشتهار مدرس به خاطر بيان حقيقت و اجراى حق بود.
اتاق سى ريال
هنگامى كه مدرس از سوى علماى نجف و ايران به عنوان مجتهد بزرگ و طراز اول به تهران آمد، دوستانش براى اقامت وى در تهران دو اتاق اجاره اى پيدا كردند، يكى با اجاره ماهى سى ريال و ديگرى ماهى سى و پنج ريال . مدرس بدون آنكه از نزديك مكانهاى مورد نظر را ببيند، اتاق سى ريالى را برگزيد.
همراهان مدرس به او گفتند: اتاق سى و پنج ريالى راحت تر است ، چرا آن را نمى گيريد، فرق معامله پنج ريال بيشتر نمى باشد ولى اين يكى رفاه و آسايش شما را بهتر تاءمين مى كند. مدرس پاسخ داد: چيزى كه استقلال ، عقيده و اراده را مورد تهديد قرار مى دهد نياز است ، من نمى خواهم به كسى احتياج پيدا كنم ، من به اندازه دارايى خود و در حد توان خويش بايد اتاق اجاره كنم ، مى خواهم محتاج مردم نباشم . احتياج به پول ، نوكرى مى آورد، من مى خواهم زبانم براى بيان حقايق و دفاع از مردم محروم و مظلوم ، آزاد باشد.
به خاطر همين وارستگى و قناعت بود كه مدرس به جراءت مى گفت : من ده نخست وزير و چهل پنجاه وزير را ديده ام و آنها را رد كرده ام ، در اين مدت حتى يك نوشته به اعضاى كابينه نداده ام و از هيچ فردى درخواستى نداشته ام .
او عقيده داشت كه قناعت ، استقلال را حفظ مى كند و وقتى خواستند در مجلس حقوق ماهى دويست تومان را به وى پرداخت كنند، گفت من با ماهى بيست تومان زندگيم تاءمين مى شود و نيازمند نيستم (24)
پذيرايى و ملاقات
محل پذيرايى مدرس در تهران ، اتاقى بود به ابعاد چهار متر و نيم در شش ‍ متر كه در حدود سه چهارم آن توسط زيلو فرش شده و بقيه اتاق بدون فرش ‍ بود (اين فرش نيز فرسوده بود). رختخواب خود را كه به آن تكيه مى نمود در وسط اتاق گذاشته بود. در اطراف آن دو سه فنجان نعلبكى گلى لعابى و يك قورى لعابى ديده مى شد، هر كس كه مى خواست با مدرس ملاقات كند، اعم از وزير و وكيل و بقال سرگذر و خواه پايين تر، بايستى باين اتاق وارد شود. اگر فقيرتر و عادى تر بودند، مدرس به آنها بيش از ديگران احترام مى نمود و حالشان را رعايت مى كرد.
در مورد افراد سرشناس و متنفذ تعارفات را كمتر معمول مى داشت ، اگر هم مى خواست به شاهزاده اى تعارف كند، مى گفت : شاهزاده براى خودشان يك چاى بريزد. صاحب خانه وى مشهدى عبدالكريم بود كه بعدها دخترش را به زنى گرفت . مخارج سيد و خانواده اش از مشهدى عبدالكريم جدا بود. قبا، عمامه و جورابش ساده و بافت و دوخت وطن بود. خوراكش ‍ اكثرا نان و ماست و سبزى و گاهى هم مختصر آبگوشت كم چربى بود. براى هيچ تازه واردى هر قدر هم متعين بود عبا و عمامه در بر نمى گرفت . در خانه اكثرا سربرهنه و ندرتا شبكلاه يا عرقچينى بسر داشت . هر كس بود خود را معرفى نمموده و با بفرماييد مكرر سيد وارد كرياس مى شد و از آنجا به اطاق مى آمد و هر جا باز بود يا سايرين باز مى كردند مى نشست ، گاهى هم اتفاق مى افتاد كه سيد كارى يا صحبتى در ميان داشت كه با ورود اشخاص ‍ مغايرت داشت ، همينكه تازه واردى خود را از پشت درب معرفى مى كرد، سيد مى گفت : حالا كارى داريم فلان وقت بيايد، آن شخص هر كس بود بدون هيچ دلگيرى دنبال كارش مى رفت .(25)
هشت عدد تخم مرغ
سيد حسين كبير، (از دانشوران معاصر) نقل مى كند كه : در اوايل اقامت ، مدرس در كوچه ميرزا محمود سكونت داشت ، مستخدمى به نام شيخ محمود كارهاى بيرون از خانه وى را انجام مى داد. يك روز باتفاق چند نفر ديگر به منزلش رفتيم ، صحبت با وى به درازا كشيد و ظهر شد. مدرس ‍ مستخدم را صدا كرد و گفت : آقا شيخ محمود برو هشت عدد نان تافتون و هشت عدد تخم مرغ پخته بگير و بياور. وى رفت و نان و تخم مرغ را آورد. حاضرين در مجلس هم هشت نفر بوديم و به هر نفر يك قرص نان و يك عدد تخم مرغ داد. گاهى هم با يك استكان چاى ، از ميهمانان خود پذيرايى مى كرد. مستخدم همراه با مدرس غذا مى خورد و مانند يك دوست در كنار او مى نشست و اگر كسى او را نمى شناخت ، نمى توانست بفهمد كه مستخدم مدرس است .
نان خشك
مدرس مدتى با هشت طلبه ديگر در اتاقى زندگى مى كرد، آنها براى ناهار هفت سير و نيم گوشت و براى شام هفت سير و نيم برنج مى پختند و آن را با هم مى خوردند. با اينكه سهم هر كس از اين غذا بسيار ناچيز بود، كمتر شبى بود كه مدرس نيمى از سهم برنج خود را روى دست به دور سفره نگرداند و به ديگران ندهد. براى او كه يك ماه رمضان را تنها با يك من نان خشك ، روزه گرفته بود، تحمل كم غذايى بسيار آسان بود، زيرا بدنش به اين سختى ها عادت داشت .
يكى از فرزندان مدرس تعريف كرده بود كه در حالى كه رئيس مجلس بود و در آن زمانى كه مجلس را اداره مى كرد، شبها گرسنه مى خوابيديم . مدرس ‍ خود درباره زندگى در نجف مى گويد: (در نجف روزهاى جمعه كار مى كردم و درآمد آن روز را نان مى خريدم و تكه هاى نان خشك را روى صفحه كتابم مى گذاشتم و ضمن مطالعه مى خوردم ، تهيه غذا آسان بود، و گستردن و جمع كردن سفره و مخلفات آن را نداشت . خود را از همه بستگى ها آزاد كردم .(26)
به نان خشك قناعت كنيم و جامه دلق
كه بار منت خود به كه بار منت خلق
مدرس در يكى از روزها به مناسبتى گفت : موقعى كه در نجف تحصيل مى كردم ، حجره اى داشتم كه در موقع خواب گنجايش تمام اندام مرا نداشت و فرش آن قطعه حصير كهنه اى بيش نبود و حال هم كه هر چه بخواهم فورى در اختيارم قرار مى گيرد، باز مانند سابق يعنى دوران طلبگى زندگى مى كنم و هيچگاه خود را پاى بند قيود نمى نمايم . چون معتقدم كه بايد جان انسان از هر گونه قيد و بندى آزاد باشد تا مراتب انسانيت و آزادگى خويش را حفظ نمايد، وقتى كسى به دنيا دل بست ، بايد بنده مردم جهان گردد.(27)
دولت فقر
دولت فقر خدايا به من ارزانى دار
كاين كرامت سبب حشمت و تمكين من است
مدرس ، انسانى بود با صلابت ، خوش محضر، بانگاهى جاذب و زندگى ساده و در تمام عمر به تمام معنا طلبه بود. به خودكفايى و استقلال كشور اعتقادى راسخ داشت . براى تهيه لباس تنها از پارچه كرباس ايرانى استفاده مى كرد و هيچ گاه از پارچه خارجى براى خود لباس تهيه نكرد. پس از ورود به مجلس شورا، نيز به زندگى ساده و كم خرج ادامه داد و زندگى اش هيچ تغييرى نكرد. هميشه به مردم توصيه مى نمود كه لباس وطنى بپوشند. در سنگر مجلس پيشنهاد كرد كه كارمندان دولت البسه وطنى بپوشند و نمايندگان نيز با وى در اين طرح موافق گشتند و گامى بزرگ و ارزشمند در اين راه برداشت .
آنچه كه چهره مدرس را در اين رابطه درخشانتر مى كرد، اين بود كه شخصا از البسه وطنى استفاده مى كرد و در يكى از سخنرانيهاى خود گفت : براى من اين كار، از روزى كه به دنيا آمده ام شروع شده است . وى صادقانه اين روش را تا هنگام شهادت ادامه داد و در زندان خواف از پيرمردى خواست تا لباسى از جنس كرباس برايش تهيه كند. در حالى كه آن شهيد فقيرانه زندگى مى كرد و حديث (الفقر فخرى ) را در اذهان تداعى مى كرد از كمك به بينوايان و مستمندان غافل نبود. فاطمه بيگم مدرس (فرزند سيد) نقل كرده كه بسيار اتفاق مى افتاد پدرم بدون قبا يا پيراهن و حتى شلوار در حالى كه عبايش را به خود پيچيده بود، به خانه مى آمد. مى دانستيم كه او فقير و برهنه اى را در راه ديده و لباس خود را به وى بخشيده است .
روزى به او اظهار نمودم كه پدر اجازه بدهيد چند ذرع كرباس در خانه داشته باشيم كه بتوانيم در چنين مواقعى برايتان لباسى را كه بخشيده ايد، تهيه كنيم . پاسخ داد: ممكن است ديگرى به كرباسى كه ما ذخيره مى كنيم نياز داشته باشد. به همان مقدار كه براى يك پيراهن يا قبا يا شلوار لازم است ، تهيه كنيد. ايشان در سال از دو دست لباس استفاده مى كردند و عبايشان كهنه بود.(28) هميشه عده اى از فقرا به دنبالش براه مى افتادند و او هيچ يك را محروم نمى كرد و هر چه در جيب داشت ، به آنها مى داد، يا بين آنها تقسيم مى كرد. در يكى از روزها چند تن فقير به ايشان رسيدند و از وى كمك مالى خواستند مدرس پولى به همراه نداشت .و از بقال سر محل كه از وى خريد مى كرد مقدارى پول قرض كرد و به آن فقيران داد.
شبكلاه
مدرس مردى با سخاوت و به تمام معنا، كريم بود. هميشه جماعتى از فقرا و مساكين به گرد خانه اش مى گشتند. عادتش بر اين بود كه در منزل شبكلاهى بر سر مى گذاشت ، يك روز كه كيسه اش تهى بود، فقيرى با سماجت دامنش را گرفته و رها نمى كرد. مدرس دست برد و شبكلاه از سر برگرفت و به آن فقير داد. شبكلاه قلمكار كهنه اى بود، آن فقير شبكلاه را از اين رو به آن رو كرد و به نظرش چيز بى ارزشى آمد. در اين حال يكى از بازاريان كه حامى مدرس بود چون بازى كه خود را بر شكار افكند، از جا پريد و شبكلاه را از دست فقير بر كشيد و بوسيد و به جاى آن اسكناسى صد تومانى بدستش داد. آن فقير تازه فهميده بود چه كالاى گرانبهايى را بدست آورده است ، فرياد برآورد كه نمى دهم ، نمى دهم . تا آنكه او را راضى كردند و رفت .(29)
سرما مى خوريد
هواى سردى بود و سوز ناشى از برودت هوا، گونه ها را آزار مى داد. مدرس ‍ كه بدنبال كارى مى رفت ، به يكى از دوستان برخورد. او با ديدن مدرس به سويش رفت و شروع به سلام و احوالپرسى كرد. در حين تعارفات متوجه جامه كم سيد شد و گفت : شما با اين لباس آن هم در چنين هواى سرد و در حالتى كه برف همه جا را پوشانيده ، سرما مى خوريد. مدرس دستى به صورتش كشيد و پرسيد: آيا در بدن انسان نازكتر از پوست صورت جايى را سراغ داريد. دوستش جواب داد: خير. مدرس گفت : پس چرا چهره انسان كه مدام در معرض سوز و سرما مى باشد، هيچ وقت سرما نمى خورد، بدن را هر طور عادت دهيد به همان شكل خو مى گيرد.
بيمارى فرزند
مدرس ، فاطمه بيگم را كه آخرين فرزندش بود، بسيار دوست داشت و از شدت علاقه او را شوريه خطاب مى كرد. در يكى از روزها اين دختر دلبندش به بيمارى حصبه مبتلا مى شود و در تب مى سوزد. پزشك معالج وى اصرار دارد كه بايد فرزند مدرس به شميران (به خاطر خوش آب و هوايى ) انتقال يابد تا شايد معالجات مؤ ثر واقع شود. مدرس در جواب مى گويد: همه فرزندان اين مملكت ، فرزندان من هستند. نمى پسندم كه فرزند من به جاى خوش آب و هوا منتقل شود و ديگران در محيط گرم تهران و يا جاهاى ديگر در شرايط سختى بسر برند، مگر اينكه براى همه آنان چنين شرايطى فراهم شود.
بچه همسايه
رسم كودكان محل بر اين بود كه در عيد نوروز، همديگر را خبر مى كردند و دسته جمعى براى گرفتن عيدى به خانه مدرس مى رفتند. آقا هم بچه را دوست داشت و ضمن نوازش به هر كدام يك سكه يك ريالى ، عيدى مى داد. در يكى از اعياد، كودك همسايه جلوتر از همه سكه را گرفت و رفت و لحظه اى بعد آمد و در گروه كودكان سكه نگرفته كه نشسته بودند تا شيرينى بخورند نشست و باز مدرس به او سكه اى داد. اين عمل چند بار تكرار شد. مدرس نگاهى به كودك كرد و او را شناخت و فهميد كه پسر عباس درشكه چى است كه خانواده اى فقير بودند. مدرس از كودك پرسيد: تا ظهر چند بار ديگر مى آيى . آن كودك از شدت شرمسارى سكوت كرد. مدرس گفت : عيبى ندارد همديگر را زيادتر مى بينيم ولى براى اينكه خسته نشوى بنشين اينجا، هشت بار حساب مى كنيم و هشت سكه يك ريالى شمرد و به او داد. آن كودك از شوق به گريه افتاد. مدرس دستى بر سرش ‍ كشيد و مشغول دادن عيدى به بچه هاى ديگر شد.
نوازش كودك
وقتى مدرس را در حوالى مدرسه سپهسالار مورد اصابت گلوله قرار دادند و شهر تهران آشفته گرديد و اهالى اين شهر كسب و كار را رها كرده و به سوى بيمارستان (محل بسترى شدن مدرس ) حركت مى كردند عده اى از كودكان و نوجوانان نيز با اين انبوه جمعيت ، در حال حركت بودند.
چون خبر سلامتى مدرس به آگاهى مردم رسيد و از آنان خواسته شد كه دنبال كار خويش بروند، اهالى پراكنده شدند و خيابانها خلوت گرديد. در اين حال كودكى هشت ساله وارد بيمارستان شد و خود را به اتاقى كه مدرس در آن بود رسانيد و در كنار تخت آقا ايستاد و سلام كرد. مدرس به كودك نگاهى عاطفى نمود و گفت پسر جان ، كارى دارى ؟ گفت : نه آقا به عيادت شما آمده ام ، لبخندى بر لبان مدرس نقش بست و از اينكه كودكى به عيادتش آماده ، شادمان گرديد و گفت : پسرم چيزى نيست ناراحت نباش ، خدا حافظ است ، اين كودك كسى جز سيد اسدالله مبشرى نبود همان نويسنده و محققى كه آثار ارزنده اى تاءليف نمود و از جمله كارهاى وى ترجمه نهج البلاغه مى باشد، روانش شاد باشد.
فنجان نقره
سيد محمد تدين كه در دوره ششم ، رئيس مجلس شورا بود و جزو مخالفين درجه اول مدرس به شمار مى رفت ، روزى نمايندگان مجلس را براى ناهار به باغى كه در شميران خريده بود، دعوت كرد، در باغ چادرهايى برافراشته بودند، مدرس كه جزء مدعوين بود داخل يكى از چادرها شده و روى فرش ‍ نشست ، چند نماينده هم به دور سيد جمع شدند و از هر درى سخن گفتند تا آنكه مستخدمى وارد شد و براى ميهمانان چاى آورد، چاى در فنجانهاى نقره اى ريخته شده بود.
يكى از حاضرين سؤال كرد، آقا استعمال اين ظروف چگونه است اشكال ندارد؟ مدرس گفت : وقتى در نجف محضر ميرزاى شيرازى بوديم ، سيدى وارد شد و از ميرزا درخواست عبا نمود. ميرزا به ناظرش فرمود: برو بازار و براى وى عبايى تهيه كن . هر دو به بازار رفتند وقتى كه مستخدم برگشت ، گفت : آقا عبا فروش چندين عبا آورد و او بهترين و گرانترين آنها را انتخاب كرد. ميرزا فرمود: جدش كه چنين عبايى نداشت ، بگذار اولادش داشته باشد. حالا بگذاريد تدين هم اين ظروف را داشته باشد.(30)
افتتاح كارخانه
وقتى ميرزا حسين كازرونى كارخانه وطن را به اصفهان آورد، روز افتتاح آن مصادف با ورود مدرس به اين شهر بود. از سيد خواسته شد كه كارخانه را افتتاح نمايد. مدرس با شور و شعف به كارخانه آمد. علما و برخى رجال نامدار اصفهان نيز در مراسم حضور داشتند. كارشناسان آلمانى هم براى راه انداختن كارخانه مهيا بودند. مدرس از مهندسين آلمانى پرسيد، اين كارخانه ساخت كجاست ، يكى از آنان پاسخ داد: ساخت آلمان . مدرس گفت : اگر خراب شد بايد چه كرد، مهندس آلمانى جواب داد: لوازم مورد نياز آن را از آلمان مى آورند.
مدرس گفت : اين يك قدم است ، اما وقتى كار شما كامل مى شود كه ماشين آلات و لوازم مورد نياز كارخانه را در ايران تهيه كنيد، در غير اين صورت كارخانه به جاى آنكه در آلمان پارچه ببافد در ايران به اين كار مشغول است . پس از آن ، يكى از متخصصان آلمانى پيشنهاد مى كند: آقا اجازه بفرماييد تنديس شما را ساخته و در اينجا بر حسب يادگار قرار دهيم . مدرس در پاسخ وى مى گويد: در درجه اول مجسمه سازى در اسلام حرام است وانگهى مجسمه بايد در دل مردم باشد نه اينجا.
******************
بيمارستان فيروزآبادى
روزى مدرس ، فيروزآبادى و عده اى ديگر از رجال سياسى را به منزل خود دعوت نمود و خطاب به وى گفت : شما به اين حقوقى كه از مجلس ‍ مى گيريد نيازى نداريد. پول آن را جمع كرده و بوسيله آن بيمارستانى درست كنيد تا هم نام نيكى از شما باقى بماند و هم مردم از آن بهره مند گردند و در حقتان دعاى خير كنند. مدعوين پيشنهاد مدرس را قبول كردند و فيروزآبادى ماءمور اين كار شد، باغى را از قرار مترى يك قران خريد، عده اى فرد خير نيز به جمع مزبور پيوستند. بخش اول بيمارستان كه احداث و آماده گرديد، مدرس گفت بايد به نام فيروزآبادى نامگذارى شود، چون زحمات ساختمان آن به عهده وى بود. فيروزآبادى تا پايان عمر در اين بيمارستان به خدمت مشغول بود.
عادت به نظم
مدرس در تمامى عادات نيكو و رفتارهاى پسنديده در عصر خويش نمونه و الگو بود. يكى از خصوصيات ايشان عادت به نظم و رعايت انضباط در كارها بود. اگر كسى به مدت يكسال در انجام كارهاى وى دقيق مى شد، مى ديد در طول اين مدت شايد دقيقه اى هم برنامه هاى سيد عوض ‍ نمى شد. در بازگشت از نجف وقتى حوزه درس خودش را در مدرسه جده كوچك داير نمود، اين نظم را بخوبى اجرا كرد. اول صبح ، ساعت هفت ، درس فقه را تدريس مى نمود، راءس ساعت نه صبح به مدت نيم ساعت به حجره خود مى رفت ، از ساعت نه و نيم تا يازده درس اصول را شروع مى كرد، ساعت يازده تا دوازده به مراجعين اختصاص داشت . معتقد بود كه اول ظهر نماز را به جماعت بر پاى دارد و سعى مى كرد خود امام جماعت نباشد و به فرد ديگرى اقتدا كند. آن گاه به خانه مى رفت و ساعت سه بعدازظهر به مدرسه مى آمد. صبح پنج شنبه ها هم يك درس اخلاق و نهج البلاغه مى گفت . بعدازظهر پنج شنبه و روز جمعه به امور شخصى مى پرداخت .
ديگ آشپزخانه
روز فرد مستمندى به در خانه مدرس - در تهران - آمد و تقاضاى كمكى نمود. در آن روز مرحوم مدرس چيزى نداشت كه به آن فقير بدهد، از سوى ديگر راضى نبود كه به فرد سائل جواب منفى بدهد و او را با دست خالى باز بگرداند، از اين جهت به دخترش گفت ديگ آشپزخانه را بگذار دم مغازه مشهدى عبدالكريم (بقال سر محل ) و پول آن را گرفته و به فقير بدهيد. وقتى در جواب وى گفته شد، جز اين ديگ ظرفى براى طبخ غذا نداريم ، گفت اشكالى ندارد.(31)
احترام به سالخورده
روزى مدرس از كوچه اى عبور مى نمود، ناگهان پيرمرد باوقار و محترمى را ديد كه از آن طرف كوچه مى آيد. به محض ديدن او، مدرس كنار ديوار نشست ، وقتى پيرمرد از مقابلش عبور مى نمود مدرس از جاى خويش ‍ برخاست و دو دستش را بر سينه نهاده با نهايت تواضع و فروتنى به آن مرد محترم سلام كرد و ايستاد تا از مقابل او گذشت و دور شد. آنگاه به راه خود ادامه داد، يكى از افرادى كه ناظر اين ماجرا بود، خود را به مدرس رسانيد و ضمن احوالپرسى علت آن رفتار را از مدرس جويا گرديد. مدرس با حالتى عاطفى گفت : اين مرد اهل علم و تقوا است ، خواستم براى رسيدن به ثواب ، او را احترام كرده باشم . (32)
استقبال باشكوه
در يكى از روزها كه مدرس در ميان استقبال با شكوه و كم نظير اقشار گوناگون مردم اصفهان به اين شهر تشريف فرما گرديد. رجال نامى و علما و اساتيد حوزه پيشاپيش صفوف مستقبلين در انتظار آن بودند كه مدرس را به خانه خويش برده و افتخار ميزبانى سيد را داشته باشند. ولى برخلاف تصور همه ، مدرس در ميان شور و هيجان وصف ناپذير مردم و فرياد زنده باد و پيروز باد استقبال كنندگان وارد مدرسه چهارباغ (سلطانى ) گشت و همانجا منزل نمود و ميهمان مرحوم سيد عبدالحسين سيدالعراقين - متولى مدرسه شد.
او نمى خواست با ورود به منزل يكى از رجال يا علما اسباب ناراحتى و تكدر خاطر ديگران را فراهم سازد، مدرسه مال همه بود و متعلق به فرد خاصى نبود، از اين جهت با ابتكار مخصوص خويش توجه همه را جلب نموده و موجب دلتنگى و ملال هيچ كس نگشت . چندين روز متوالى اصفهان غرق در شادى و هيجان بود، علما و ساير مردم گروه گروه در همان مدرسه از ايشان ديدن مى كردند. وقتى سيدالعراقين پرسيد، حال كه علماء بديدن شما آمده اند باز ديد آقايان را چگونه انجام خواهيد داد. مدرس گفت از علما و روحانيون بدون استثناء بازديد خواهم نمود و ديگر اقشار مردم اگر دعوت نمودند اجابت كرده و به منزلشان خواهم رفت و اين عمل انجام پذيرفت . (33)
دست بوسى
بدليل بى آلايشى مدرس و اينكه داراى لباس كرباس ، عمامه اى كهنه و عباى معمولى بود بسيار اتفاق مى افتاد كه اشخاص ناشناس براى دست بوسى و ديدار و در واقع عرض حاجت اشتباها به سوى مرحوم سيدالعراقين (ميزبان مدرس در مدرسه ) كه مرد با هيبت و درشت اندامى بود، مى رفتند و آن وقت آن مرحوم با ملاحتى خاص مى گفت : من آقاى مدرس نيستم و مدرس را به آنان نشان مى داد.
مدرس با آن همه عنوان و اشتهار و اهميت به قدرى ساده زيست بود كه بسا اوقات در كنار حوض مدرسه وضو ساخته و عباى خود را روى سنگفرش ‍ انداخته به نماز مى پرداخت . بسيار كم ، جوراب بپا نموده و در تمام مدت زمستان با يك قباى كرباس و عباى نازك در مجلس درس حاضر مى شد.
مدرس به اتفاق علما در ايوان روبروى مدرسه چهارباغ نشسته بود و مرحوم صدرالمحدثين با آن بيان رساى خويش به منبر رفته بود، در اين موقع ، استاد بزرگ ، آقا سيد محمد صادق خاتون آبادى ، وارد مدرسه شدند.
مدرس با ديدن استاد خود، از جاى برخاست و با پاى پياده به حالت تعجيل و هيجان تا وسط مدرسه به استقبال استاد خود رفت و به همراه ايشان در ايوان بزرگ نشست ، مدرسه انبوه از جمعيت بود، صدرالمحدثين ضمن بيانات خود گفت : آية الله مدرس مى فرمايند: اتحاد داشته باشيد، وحدت داشته باشيد، ميدان را خالى نكنيد. ايشان مى فرمايند: خدا از علما پيمان گرفته كه در امور دينى بيدار و هوشيار باشند، ببينيد روش على (ع ) چگونه بود، در تمام عمر يك لحظه آرام نداشت ، جلو مفاسد را مى گرفت ، احكام اسلامى را اجرا مى كرد، در مسجد، كوچه و بازار و ميدان رزم ، در ميان مردم بود. زندگى او، خانه او، لباس او و خوراكش از همه ساده تر و كمتر ولى در صف پيكار پيشقدم بود...(34)
چرخه كشى
مدرس در اصفهان ضمن تحصيل و تدريس كارگرى مى كرد، مرحوم آية الله خادمى از قول آية الله سيد محمد باقر درچه اى نقل كردند كه مدرس ‍ بعدازظهرها كه به درس و بحث حاضر مى شد، شلوارش پر از گل بود، پس ‍ از تحقيق و تفحص مشخص شد كه در خانه خشت مى زند.
در ايامى كه متولى مدرسه سپهسالار بود، هفته اى يك روز به دهات موقوفه مى رفت و كار مقنى ها را كه مشغول حفر و لايروبى قنوات بودند، مورد ارزيابى و بررسى قرار مى داد. خود شخصا طناب به كمر مى بست و وارد چاه مى شد و سپس مزد آنان را مى داد.
مدرس در ايام تدريس در اين مدرسه روزهاى پنج شنبه و جمعه به روستاهاى شهريار مى رفت و سرقنات با مقنى ها كار مى كرد. يكى از شاگردان وى تعريف مى كند كه روزى در يكى از آباديهاى اطراف تهران به ديدن يكى از دوستان رفتم . آن دوست ضمن صحبت گفت : سيدى است كه گاه هفته اى يك روز به ده ما مى آيد و سر قنات مى رود و بيشتر از همه مقنى ها كار مى كند. من ابتدا از مطلب گذشتم تا اينكه يك روز عصر پنج شنبه به همراه ميزبان از ده بيرون رفتيم و بر حسب اتفاق از كنار قنات عبور كرديم . مقنى ها مشغول كار بودند، وقتى كه دقت كردم ، ديدم مدرس ‍ نيز بالاى چاه ، مشغول كشيدن دلو از چاه مى باشد، ديگر نزديك نشدم و سخنى هم نگفتم .
روز شنبه كه سر درس استاد (مدرس ) حاضر شدم ، گفتم آقا شخصى شبيه شما را در فلان آبادى بر سر چاه ديدم . مدرس در جوابم گفت : كار براى كسى عيب و عار نيست وانگهى مزدى را كه از اين راه مى گيرم از هر پولى پاكتر و حلالتر است و از تو مى خواهم كه با كسى در اين خصوص سخنى نگويى . سپس اين جمله را بر زبان جارى مى ساخت : (ما راءيت ما راءيت ) (آنچه ديدى نديدى ) آنگاه افزود مگر نشنيدى كه جدم فرمود:
(لنقل الصخرة من قلل الجبال احب الى من منن الرجال )
يعنى : نزد من كشيدن صخره ها و سنگهايى سخت از كوه بهتر از منت كشيدن از مردمان زمان است .
بى انصافى و حق ناشناسى
طايفه نايبى شاخه اى از ايل لر بيرانوند بودند كه توسط نادرشاه افشار در اواسط قرن دوازدهم هجرى از لرستان به كاشان تبعيد گشتند. اين طايفه در خارج حصار كاشان در محل (پشت مشهد) ساكن گرديدند. نايب حسين در سن سى سالگى دخترى از طايفه بيرانوند گرفت كه اين زن سرزا رفت و براى بار دوم ازدواج كرد و صاحب دو فرزند بنامهاى مهدى و مصطفى شد، بعد با دختر كلانتر نشلجى (نشلج از توابع كاشان است ) وصلت نمود و زنى هم از تهران اختيار كرد. نايب حسين از دوران جوانى طبع شرارت و عصيان داشت و نام وى محمد حسين كلانتر (فرزند محمد على ) بود كه بعدها به نايب حسين شهرت يافت . طغيان وى و غارتگريها و تجاوز به اموال و دارايى مردم از اواسط عصر ناصرالدين شاه قاجار (1288 ه‍ق .) آغاز شد و بدست فرزندانش خصوصا يارماشاءالله سردار جنگ ، ادامه يافت . نايب حسين پس از آنكه به مدت چندين سال در منطقه كوير و نقاط مركزى ايران به فتنه و آشوب دست زد و با ياغيگريهاى خود امنيت و آرامش را از اهالى اين مناطق سلب نمود و با قواى دولتى به مبارزه علنى برخاست . در سال 1337 هجرى قمرى بعد از درگيرى با قواى دولتى و زخم برداشتن از ناحيه گردن ، دستگير و به تهران احضار شد، پس از بازجويى حكم اعدامش را در ذيحجه سال مزبور صادر و اجرا نمودند و نيز بامداد يكى از روزهاى همين ماه ماشاءالله خان كاشى را به ميدان نظميه واقع در ميدان توپخانه برده و به دار زدند.
با خاموش شدن فتنه اين اشرار آرامش و امنيت به نواحى مركزى ايران بازگشت و مردم كاشان ، نطنز، بادرود، اردستان ، زواره و نايين نفس راحتى كشيدند. شهيد آية الله سيد حسن مدرس در برخى نطقهاى خود كه در مجلس شورا و مناسبتهاى ديگر ايراد مى فرمودند از شرارت اين طايفه نفرت و انزجار خود را اعلام مى داشتند و از قواى دولتى و ماءموران انتظامى مى خواستند كه به غائله اين طاغيان خاتمه دهند تا مردم كوير آسوده شوند. او در نطقى مى گويد: (حسين كاشى مال اهالى كاشان و اعراض (آبرو) مردم را برده است ). اما با كمال تاءسف ، بى انصافى و حق ناشناسى به جايى مى رسد كه در كتاب (طغيان نايبيان )(35) مدرس مبارز و ظلم و ستيز و مخالف سرسخت هر گونه ناحقى و شرارت ، به عنوان مرشد نايب حسين كاشى معرفى مى شود!!
آرى فردى كه بنا به نظر قاطبه محققين و نيز اسناد و ماخذ تاريخى شرور و مردم آزار و ستمگر بود و حتى پيروزى مشروطيت هم نتوانست جلو تجاوزات و تعديات او را بگيرد در كتاب ياد شده مورد دفاع قرار گرفته و واقعيات تاريخى و حقايقى كه حتى در سينه هاى مردم كوير ضبط است به بوته فراموشى سپرده شده است .(36)
دلدارى به زندانى
در ايامى كه مدرس را در قلعه خواف زندانى نمودند، يكى از افراد عشاير منطقه خواف دستگير و در همان قلعه (در مجاورت مدرس ) زندانى ميشود پس از چندى وى بيمار شده و از شدت تب برخود مى لرزد، ماءمورين به حال نزار وى وقعى ننهاده و برايش طبيب نمى آورند.
فرد زندانى خود را به مدرس رسانده و براى درمان بيمارى به آقا متوسل مى شود. مدرس ضمن آنكه به استمالت از وى مى پردازد و او را دلدارى مى دهد، پيراهن خود را از تن به درآورده و بر او مى پوشاند، پس از گذشت لحظاتى تب او قطع شده و بهبود مى يابد. مدرس مى افزايد: اى مرد غمگين مباش ، امروز يا فردا تو رهايى مى يابى . او هم مى گويد اگر آزاد شدم ، نقشه مى كشم و با افراد ايل خود يك شب به اين قلعه حمله مى كنيم و شما را به افغانستان مى بريم در آنجا كسى نمى تواند به شما دسترسى پيدا كند. مدرس مى گويد: اين كار مخاطراتى دارد كه مصلحت نيست . فرداى آن روز مرد از زندان آزاد مى شود و به قصد عملى نمودن نقشه خود گروهى را بسيج مى كند ولى ماءمورين از حركت وى آگاه شده و بدين گونه نقشه اش ‍ خنثى مى شود.
آيه نور
روزى در نجف ، طلبه اى به اتاق مدرس آمد و از سر درد شديد شكايت نمود. مدت يك هفته بود كه تبش قطع نمى شد. خيلى ناله مى كرد و از شدت درد و ناراحتى به خود مى پيچيد مدرس دست خود را بر پيشانى آن طلبه نهاد و آيه نور را قرائت كرد، پس از پايان يافتن آيه ، سردرد طلبه برطرف و تبش كاملا قطع شد. آرى مدرس از طريق شب زنده دارى و ارتباط با خداوند و انجام تكاليف شرعى و روى آوردن به دعا و نيايش و امور عبادى ديگر از كمالات معنوى و قدرت روحى بهره مند گرديد. او سحر خيز و اهل تهجد و نماز شب بود، پس از نماز صبح با آهنگ زيبا و صوتى دلپذير، يك جزء قرآن را تلاوت مى نمود تا روحش صيقل يابد و جانش با معنويت قرآن عطرآگين شود.
پزشك مخصوص يعنى چه !
مدرس در انديشه و عمل به حقيقت ، انصاف ، عدالت و مساوات نظر دارد، مى كوشد اموال بيت المال در جهت صحيح مصرف شود و از كارهاى بيهوده جلوگيرى شود، وقتى كه دولت در نظر گرفته بود تا براى پست و تلگراف ، طبيب ويژه در نظر بگيرد و بودجه اى براى تاءمين اين امر اختصاص دهد، در مذاكرات مجلس گفت : (حقوق دكتر، براى معالجه اعضاى پست و تلگراف ، ما نفهميديم اين وزارتخانه طبيب مخصوص براى اعضاء مى خواهد چه بكند؟ اگر بنابراين است كه هر وزارتخانه براى اعضاء و اجزايش طبيب و دكتر داشته باشد، خوب ، هشت نه تا بايد در وزارتخانه ها دكتر باشد. بنده جدا با آن وزير و آن وزارتخانه كه اين كار را مى خواهد انجام دهد مخالفم ، يعنى چه ؟ در يك وزارتخانه يك دكتر مخصوص و يك حقوق مخصوص به او داده شود. آنهم در مركز مريضخانه هاى خوب و دكترهاى زياد دارد، يعنى چه ؟).
در محضر آقا
يكى از نويسندگان معاصر كه كتابى درباره مدرس نوشته است ، مى گويد: قرار شد يك روز صبح به حضور مدرس شرفياب شويم . خود آقا در حياط وسيعى پشت به ديوار، يك زانو نشسته بود، گروه ارباب رجوع ، يك نيم دايره در مقابلش تشكيل داده بودند. ورود من با كلاه لبه دار در آن محيط مقدس باعث زمزمه ها و نگاههاى خشم آلودى شد و مثل اين بود كه مريدان آقا ورود مرا با آن كلاه ، اهانتى نسبت به مراد خويش مى پنداشتند و منتظر بودند كه اين جسارت غير قابل عفو را خود آقا شديدا تنبيه كند. مدرس نه تنها مرا تنبيه نكرد بلكه به عكس با كمال مهربانى در نزديكى خودش جا داد. در بين حضار تقريبا از همه طبقه وجود داشت ، وزير، وكيل ، داوطلب شغل ادارى ، بقال ، و غيره ، آن گوشه حياط هم دو نفر پيره زن چادرنمازى فقير، چندك زده بودند كه بعدا فهميدم يكيشان از دست دامادش عارض ‍ است و ديگر هم عصاكش اوست . چيزى كه خوب به خاطرم مانده اين است كه محضر بدون تشريفات آقا، متناوبا هم دادگاه مى شد هم دارالحكومه ، هم شوراى سياسى هم مجمع علمى .
يكى يكى ، اشخاص حاضر نزديك شده و برخى آهسته و بعضى بلند عرض خود را به سمع آقا مى رسانيدند. مدرس حرف عارض را با تكان دادن سر، تصديق مى كرد و يكمرتبه به صداى خيلى بلند يك وكيلى را كه آن طرف نشسته ، مخاطب قرار مى داد و به او مى گفت : برو از قول من به آن وزير پست و تلگراف بگو چرا كار فلان شخص را درست نمى كنى ، چرا مى گذارى آن ارمنى به اين بنده خدا اجحاف كند. اگر تقاضاى ارباب رجوع بيجا بود، بى مقدمه حرف آهسته او را به صداى بلند براى همه مى گفت و با چند متلك شيرين مى فهمانيد كه درخواستش بى مورد است . مدرس در اين جواب بلند دادن ، سياست عاقلانه اى داشت ، زيرا هم عارض پرمدعا را متنبه مى كرد و هم عارضين پر مدعاى ديگرى را كه حاضر بودند و مى شنيدند سر جاى خود مى نشانيد...)(37)
ترقى يا هرزگى
خواجه نورى مى گويد: وقتى به ديدن مدرس رفتيم و مى خواستيم مطلبى را در امور اجتماعى مطرح كنيم ، من و دوستم را دنبال خود به زير زمين برد، زيرا مطرح كردن آن مطلب با جلسه آن روز تناسبى نداشت .
وى مى گويد: در زير زمين ، سه نفرى روى يك تخت چوبى نشستيم و در همان چند جمله اول مدرس بمن حالى كرد كه هيچيك از افكار خشك و كوچكى كه رياكاران و منحرفان بنام باورهاى دينى ، در اذهان جا مى دهند، در مغز روشن او جاى ندارد، وقتى راجع به حجاب صحبتى به ميان آمد.
گفت : (شرعا هيچ اجبارى در پوشانيدن دستها و صورت زن نيست و منهم مخالفتى ندارم ، چيزى كه هست خوف آن را دارم كه عده اى از زنهاى ناقلا كه هنوز در هيچ مدرسه اى وظيفه اجتماعى و حدود خود را نياموخته اند، آزادى را آزادى مطلق تصور كنند و ترقى را مرادف بوالهوسى و هرزگى بپندارند.).
روى هم رفته مدرس پيشنهاد ما را پذيرفت ولى شاد و خرم و راضى از پيشش بيرون آمديم و صميمانه به قدرت و شخصيت او معتقد گرديديم ...(38)
طفل مريض
مورگان شوستر (مستشار امريكايى ماليه ) لايحه قانونى معروف به 23 جواز را براى خزانه دارى كل نوشت ، دولت پس از تاءييد لايحه آن را به مجلس فرستاد، مرحوم مدرس نطقهاى خود در مجلس با اين قانون به مخالفت برخاست و سخت آن را مورد انتقاد و نكوهش قرار داد. اما لايحه در همان روز 23 جواز 1329 به تصويب رسيد، بر اساس اين لايحه اختيارات وسيعى به شوستر داده شده بود و او حاكم بلامنازع امور ماليه ايران قلمداد گرديده بود. تا سالهاى سال اين قانون توانست ملت ما را خوار كند و سرمايه هاى ملى را هدر دهد و مالياتهاى ظالمانه اى را بر مردم محروم و رنجيده ايران ، تحميل كند.
مدرس طى نطقى درباره اين قانون تحميلى مى گويد: (قانون 23 جواز بدبختانه از روزى كه از مادر متولد شده ، اسباب زحمت گرديد. هيچ كس ‍ هم متوجه نشد كه اگر آن سه كارى كه اختيارش در دست يك نفر (مورگان شوستر افتاد، بدست صالحترين افراد هم بود موجب لطمات مى گرديد.
يكى آن بود كه تشخيص داده شود آنچه را كه بايد از مردم بگيرد، يكى ديگر وصول همان وجه مشخص از همان مردم و ديگرى خرج كردن همان چيزى كه از همان مردم گرفته و اختيار اين سه هم به عهده و دست يك نفر بود...) و در جايى ديگر طى بياناتى گفت : بعد از آن هم آنقدر اين 23 جوزا به نامهاى ديگر، متولد شد كه فقط ضبط سجل احوالش احتياج به ده ، بيست شبستان نظير شبستان مسجد جامع اصفهان را براى انبار لازم دارد. يك عادت عاميانه در ميان مردم است كه بعضى از اشخاص اولادى پيدا مى كنند، چند سال كه مى گذرد يا مريض مى شود يا زخمى پيدا مى كند، آن وقت جمع مى شوند، مى گويند خوب است كه اسم اين طفل را تغيير بدهيد. اسم تغيير مى كند و صاحب اسم جديد، همان است كه بوده و هيچ گونه تغييرى نمى كند.
در اوايل دوره صفويه كه چشم ملل غرب به سرزمين و معادن و محصولات كشاورزى و احشام ، و تيز هوشى مردم ، افتاد و به كم هوشى فرمانروايان اين مرز و بوم پى بردند، ما را به سوى اولاددار شدن به طريق 23 جواز كشاندند.
و همان اولاد اول را هر چند سال اسمش را عوض كردند، تا اين آخر كه من سن و سالى هم نداشتم ديگ جوش دادند و سفره پهن كردند و اسمش را گذاشتند (رژى ) و تا حالا كه من مى دانم هشت اسم رسمى و بيست اسم غير رسمى عوض كرده و بالاخره اسمى پيدا مى كند كه شامل همه اسمهاى گذشته باشد يعنى قدرت مركزى باشد كه تشخيص بدهد چه بايد از مردم بگيرد و چگونه بگيرد و هر طورى كه تشخيص داد خرج كند.(39)
تفنگ و بيل
در دورانى كه مدرس توليت مدرسه سپهسالار را عهده دار بود، نماينده اى را براى امور موقوفات مشخص كرده بود. در يكى از روزها، شخصى به نام سپهبد امير احمدى در صدد آن بوده تا به اتفاق پانزده نفر نظامى ، زمينهاى مزرعه گل تپه را كه از موقوفات مدرسه بود، تصاحب نمايد. نماينده و پيشكار مدرس به اتفاق كشاورزان مانع مى شوند ولى او با تفنگ و سرنيزه به زورگويى ادامه مى دهد و قصد آن دارد تا در زمينهاى مزبور قنات حفر كند.
وقتى جريان را به آقا گزارش مى دهند، مدرس در جواب مى گويد: در زمين موقوفه تصرف به هر شكل درست نيست . از طرفى اگر او پانزده تفنگ دارد شما صد تا بيل داريد، از ورامين بيرونشان كنيد، پاسخش را در تهران خواهم داد. هفته بعد دار و دسته سپهبد آمدند و نماينده و پيشكار بدستور مدرس اجازه ندادند آنها به زمينها وارد شوند و كشاورزها جلو آنها ايستادند. سرانجام سپهبد با نماينده مدرس صحبت كرد و وى دستور آقا را به اطلاع سپهبد رسانيد و گفت بيلهاى ما در مقابل تفنگهاى شما، با هم مى جنگيم سپهبد با نگرانى و آشفتگى از محل دور شد و ديگر به آن سوى نيامد.(40)
تفسير علم زده
طنطاوى - منسوب به طنطاى شمال مصر مى باشد - متولد 1287 و متوفاى 1358 ه‍ق ، از مصلحان و نويسندگان نامدار مصر در نيمه اول قرن چهاردهم است كه از اساتيد جامع ازهر و مدرسه دارالعلوم قاهره و آشنا به زبانهاى خارجى و آثار علمى جديد مى باشد.
وى تفسيرى تحت عنوان (الجواهر فى تفسير القرآن ) نوشت كه علم زدگى در آن بخوبى نمايان است ، او در اين تفسير گرچه اصالت را به قرآن وحى مى دهد ولى نوعى خضوع و انكسار و خوباختگى در قبال علم دارد، گويى در ذهن و ضميرش اين نگرانى نقش بسته كه علم دين را تهديد مى كند.
او جهان بينى علمى ندارد ولى مجذوب ميوه هاى علم و تمدن جديد مى باشد و مى خواهد هر دانش جديدى را پس از آنكه مهر ايمان بر جبين آن زد، به مسلمانان تشنه علم برساند به گفته محمد حسين ذهبى قرآن شناس و تفسير پژوه معروف مصرى ، اين تفسير يك دايرة المعارف علمى است .(41)
در يكى از روزها كه مرحوم مدرس به همراه عده اى از دانشوران در مدرسه سپهسالار مشغول تحقيق و تفحص در تفاسير بود. يكى از حاضرين به مدرس مى گويد تفسير طنطاوى نسخه كاملى است و اخيرا هم به چاپ رسيده كه يكى از علماى معاصر آن را نگاشته است . مرحوم مدرس يك جلد (از مجموع 26 جلد) تفسير را گرفته و تمامى شب به مطالعه آن مى پردازد و فرداى آن روز در جلسه ، كه علمايى چون شيخ محمد لواسانى ، سيد نصرالله تقوى و بهبهانى حضور داشتند، گفت : با كمال تاءسف اينها معنى حقيقى و روح قرآن را نفهميده اند و آنچه نوشته اند بسيار دور از حق قرآن است ، ما كه نمى خواهيم مطالب علمى را در يك جا جمع كنيم ، ما مى خواهيم روح قرآنى را به مردم انتقال دهيم . اين تفسير روح قرآنى را مسخ كرده ، هدايت قرآن در آن نمى باشد و به درد نمى خورد.(42)
تجارت آخرت
آيت الله حاج ميرزا على شيرازى ، از علماى بزرگ و زهاد روزگار بود، ايشان تحصيلات خود را در اصفهان به سال 1294 (ه‍ق .) به پايان رسانيد و از محضر اساتيدى چون مدرس بهره برد؛ وى طى خاطره اى اظهار مى دارد كه من نهج البلاغه را از مدرس آموختم . بعد از آنكه دوره درس فقه و اصول را نزد آخوند خراسانى و سيد كاظم يزدى گذرانده بودم ، با احراز مقام اجتهاد مقارن با جنبش مشروطيت به اصفهان آمده و از اوضاع روز منزجر شده بودم . در اصفهان در حالى كه از دروس مرحوم محمد باقر درچه اى و ديگران بهره مى گرفتم ، مشغول بازرگانى بودم .
روزى مرحوم مدرس مرا ديد و گفت فلانى ، شما بياييد شيوه تجارت آخرت را اتخاذ كنيد، آخرت همان درس و بحث و منبر است . من تحت تاءثير سخنان مدرس قرار گرفته و مصمم شدم تا درس و مطالعه را شروع كنم .
روزى به مناسبتى خواستم مدرس را ببينم ، در جلسه تدريس نهج البلاغه ايشان رفتم ، ديدم جمعى از فضلاء و بزرگان خاموش نشسته و مدرس ‍ برايشان نهج البلاغه تدريس مى كند، آنچنان از اشعار، ادبيات فارسى و عربى و امثال و حكم شاهد و مثال مى آورد و تبيين مى كرد كه در حيرت ماندم .
اما آنچه مرا بيشتر تحت تاءثير قرار داد برداشتها و تفسيرهاى معنوى و واقع گرايانه اى بود كه مدرس از نهج البلاغه داشت . از آن تاريخ تصميم گرفتم در جلسه درس نهج البلاغه وى حضور پيدا كنم و ايشان آنچه را كه در دنيا و آخرت به دردم مى خورد به من داد.
مرا با دنياى ناشناخته و بيكران نهج البلاغه آشنا كرد. مرا وارد يك اقيانوس ‍ بيكران كرد كه تمامش معنويت ، عرفان و حكمت بود، مدرس مى گفت : آقا شخصيت انسان به اخلاق انسانى است ، پيامبر فرمود: (بعثت لاتمم مكارم الاخلاق ) (يعنى : من مبعوث شدم براى تكميل كردن مكارم اخلاقى ) و بالاترين كتاب اخلاق ، نهج البلاغه است بخوانيد و به ديگران ياد دهيد. آيت الله حاج ميرزا على آقا در سال 1357 (ه‍ق .) در اصفهان رخ در نقاب خاك كشيد و روح پاكش بسوى ملكوت پرواز نمود. جنازه آن عارف وارسته به قم حمل و در مزار شيخان مدفون گرديد. مرحوم آيت الله بروجردى درباره اش ‍ فرموده : خدا او را با هم اسمش و مرا با او محشور نمايد.(43)
عالم ربانى
يكى از شخصيتهايى كه در محضر آية الله حاج ميرزا على آقا شيرازى جرعه هايى از چشمه حكمت نهج البلاغه را نوشيد، استاد شهيد مرتضى مطهرى (ره ) مى باشد. شهيد مطهرى در مقدمه كتاب (سيرى در نهج البلاغه ) مى گويد: در تابستان سال 1320 (ه‍ق .) پس از پنج سال كه در قم اقامت داشتم براى فرار از گرماى قم به اصفهان رفتم . تصادف كوچكى مرا با فردى آشنا با نهج البلاغه آشنا كرد. او دست مرا گرفت و اندكى وارد دنياى نهج البلاغه كرد. وى مى افزايد كه درك محضر او را يكى از ذخاير گرانبهاى عمر خودم مى شمارم و شب و روزى نيست كه خاطره اش در نظرم مجسم نگردد، يادى نكنم و نامى نبرم و ذكر خيرى ننمايم . به خود جراءت مى دهم و مى گويم او به حقيقت يك عالم ربانى بود:
عابد و زاهد و صوفى همه طفلان رهند
مرد اگر هست به جز عالم ربانى نيست
او هم فقيه بود و هم حكيم و هم اديب و هم طبيب ، فقه و فلسفه و ادبيات عربى و فارسى و طب قديم را كاملا مى شناخت و در برخى متخصص ‍ درجه اول به شمار مى رفت . قانون بوعلى را كه اكنون مدرس ندارد، بخوبى تدريس مى كرد. اما هرگز نمى شد او را در بند يك تدريس مقيد ساخت . قيد و بند به هر شكل با روح او ناسازگار بود. يگانه تدريسى كه با علاقه مى نشست ، نهج البلاغه بود، نهج البلاغه به او حال مى داد و روى بال و پر خود مى نشاند و در عوالمى كه ما نمى توانستيم درست درك كنيم سير مى داد.
او با نهج البلاغه مى زيست ، با نهج البلاغه تنفس مى كرد، روحش با اين كتابى همدم بود نبضش با اين كتاب مى زد و قلبش با اين كتاب مى تپيد. جمله هاى اين كتاب ورد زبانش بود و به آنها استشهاد مى نمود. غالبا جريان كلمات نهج البلاغه بر زبانش با جريان سرشك چشمانش بر محاسن سپيدش همراه بود. سخن دل را از صاحبدلى شنيدن تاءثير و جاذبه ديگرى دارد، او نمونه عينى از سلف صالح بود. اديب محقق ، حكيم متاءله ، فقيه بزرگوار، طبيب عاليقدر، عالم ربانى مرحوم آقاى حاج ميرزا على آقا شيرازى اصفهانى (قدس الله سره ) راستى مرد حق و حقيقت بود. از خود و خودى رسته و به حق پيوسته بود.
با همه مقامات علمى و شخصيت اجتماعى ، احساس وظيفه نسبت به ارشاد و هدايت جامعه و عشق سوزان به حضرت اباعبدالله الحسين (عليه السلام ) موجب شده بود كه منبر برود و موعظه كند، مواعظ و اندرزهايش چون از جان برون مى آمد لاجرم بر دل مى نشست ، هر وقت به قم مى آمد علماى طراز اول قم به اصرار از او مى خواستند كه منبر برود و موعظه نمايد. منبرش بيش از آنكه قال باشد، حال بود. از امامت جماعت پرهيز داشت ، سالى در ماه مبارك رمضان با اصرار زياد او را وادار كردند كه اين يك ماهه در مدرسه صدر، اقامه جماعت كند، با اينكه مرتب نمى آمد و قيد منظم آمدن سر ساعت معين را تحمل نمى كرد. جمعيت بى سابقه اى براى اقتدا شركت مى كردند. شنيدم كه جماعتهاى اطراف خلوت شد، او هم ديگر ادامه نداد.(44)
چند قطعه چوب
در زمانى كه مدرس مشغول تعمير و بازسازى مدرسه سپهسالار بود بخشى از موقوفات را در اين جهت به مصرف مى رسانيد، شاگردان مدرسه ماهى سه تومان حقوق مى گرفتند و عده اى بر اين ميزان شهريه معترض بودند. مدرس گفت : مرمت مدرسه بر هر چيزى مقدم است و با پايان رسيدن عمران آن ، حقوق شاگردان افزايش مى يابد. عده اى تصميم گرفتند طى توطئه اى با چوبدستى به مدرس حمله كنند. او با آن هوش و فراست ذاتى كه داشت از اين ماجرا آگاه شد. در يكى از روزها كه بيم آن حادثه مى رفت ، در صبحى تاريك مدرس تمام حجره هاى مدرسه را مورد بازرسى و كاوش ‍ قرار داد، از اتاق اول شروع كرد و شاگردان را يكى يكى صدا زد و به آنها گفت : زير ساعت مدرسه جمع شوند. آنوقت به يكى از مستخدمين مدرسه روى كرد و گفت : برو آن اسلحه ها را بياور. وى اطاعت كرد و رفت از اتاقها چندين قطعه چوب جمع آورى نمود و جلو مدرس بر زمين ريخت .
آقا با صداى بلند گفت : از اين پس هر كس در فكر نقشه اى بود، تنبيه خواهد شد، تا مدرسه تعمير دارد، حقوق همين است . بعد درس خود را شروع كرد. يك ساعت بعد، سرتيپ زاده رئيس كميسرى نزديك مدرسه ، وارد شد و نزد آقا آمد و چيزى در گوشش گفت كه ظاهرا همان ماجراى حمله شاگردان به مدرس بود. مدرس گفت : اگر كسى به شما در اين خصوص ‍ مطلبى گفته ، مطابق واقع نمى باشد، شاگردان ما از اين مسائل دورند.
اسب عربى
بعد از استعفاى حسن پيرنيا (مشيرالدوله ) به فتح الله خان اكبر ملقب به سپهدار رشتى (محمد وليخان تنكابنى ) تكليف كردند كه ماءمور تشكيل كابينه شود و رئيس الوزرايى را عهده دار گردد. مدرس كه اهل مطايبه و شوخى بود با شنيدن اين خبر گفت : (آنها كه اسب عربى بودند چه كره اى انداختند كه اين يكى بتواند بيندازد)!
دولت سپهدار اعظم در روز هفتم جمادى الثانى 1339 ه‍ق . تشكيل شد و كمتر از يك هفته نگذشته بود كه كودتاى سوم اسفند 1299 (12 جمادى الثانى 1339 ه‍ق .) صورت گرفت .(45)
تعمير بلاد و تاءمين عباد
در جلسه 130 مجلس دوره چهارم (اول شهريور 1301) كه مدرس در خصوص ماده 42 قانون استخدام سخن مى گفت ، در بخشى از بيانات خود چنين اظهار داشت : (حاكم و سائس (اداره كننده ) يك جمعيت بايد از مال آن جمعيت ، آن جمعيت را اداره كند. و جامع اداره كردنش در تحت اين دو كلمه است كه : تعمير البلاد تاءمين العباد، البته هم تعمير بلاد مخارجى دارد و هم تاءمين عباد محتاج به خرج مال است و البته بايد از مال آن جهت باشد. اين حاكم و سائس يك مرتبه مبعوث و منصوب از جانب خداست و در اين صورت بايد از روى كتابى كه خداوند براى او فرستاده ، رفتار كند... يك مرتبه مثل زمان ما كه اين طور پيش آمده است ، آن حاكم منصوب از جانب ملت است . در اين صورت وظيفه او اجراى دستورى است كه ملت به او مى دهد و هر دستورى از تعمير بلاد و تاءمين عباد اين ملت به آن وكيل مى دهند بايد رفتار كند. و آن همين است كه شما اسمش را قانون اساسى مى گذاريد.)
شيران خدا
در يكى از جلسه هاى دوره دوم مجلس ، مرحوم مدرس به نطقى درباره وحدت نمايندگان و پرهيز از اختلاف پرداخت . وى در طليعه بيانات خود اين اشعار مولوى را آورد:
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهاى شيران خداست
ما همه شيران ولى شير علم
حمله مان از باد باشد دمبدم
حمله مان از باد، ناپيداست باد
جان فداى آنكه ناپيداست باد
سپس افزود: (در اين مجلس مقدس خونها ريخته شد و اموالها از ميان رفت تا اين كعبه مقصود ما برپا شد، البته بايد اعمال آن قوايى كه حفظ اين غرض اصلى است كرده شود و آن موقوف بر كلمه جامعه اتحاد است . يعنى اتحاد در غرض نه اتحاد در سليقه . البته جماعتى از عقلا سليقه شان در مطالب مختلف است اما در غرض يكى است ، بايد حفظ آن مرتبه را كرد. بنده خواهشمندم كه به نحو اخوت و يك جهتى رئيس و مرئوس ، اعالى و ادانى و كل آن كسانى كه عاشق اين اساس مشروطيت هستند كه (خذالغايات و اترك المبادى ) اين جزئيات را متاركه به اصل غرض ‍ بپردازند:
گر به سر نفس خود اميرى مردى
وربر دگران خرده نگيرى مردى
مردى نبود فتاده را پاى زدن
گر دست فتاده اى بگيرى مردى ...
(46)
بقال سر محل
روزى مدرس در راهى كه از مجلس شورا به منزل مى رفت ، به بقالى محل رفت تا ماستى تهيه كند، موقعى كه بقال مشغول كشيدن ماست بود، مدرس ‍ به شرح مسائل سياسى و آنچه كه در مجلس گذشته بود پرداخت و به نطقهايش در مجلس نيز اشاره كرد. وكيل ديگرى كه در كنارش بود به عنوان اعتراض گفت : آقا براى چه اينها را به بقال مى گويى ؟ مدرس گفت : چون اين موكل من است و بايد بداند و حق آن است كه مردم از مسائل سياسى و اجتماعى و روابط كشورها خبر داشته باشند. آگاهى مردم به حل مسائل و مشكلات و نابسامانى ها، خيلى كمك مى كند. اين برخورد يگانگى و نزديكى نماينده را با مردم ثابت مى كند و نشان مى دهد كه مدرس با جامعه پيوندى محكم داشت . (47)
موكب پر شكوه
يك روز در قريه اسفه (از توابع شهرضا) مدرس در ضمن صحبت با اطرافيان ، به نقل داستانى از زندگى شيخ مرتضى انصارى پرداخت . فرمود: در دوران شهرت شيخ مرتضى انصارى ، روزى خبر رسيد كه او وارد شهر بغداد مى شود. مردم بغداد تعطيل عمومى نموده ، عازم استقبال از شيخ شدند. از جمله سفير ايران در بغداد هم طبعا يا تصنعا مهياى شركت در استقبال شده ، مى خواست حركت نمايد. ناگاه يكى از سفراى خارجى بر او وارد مى شود، سفير ايران تصميم مى گيرد فسخ عزيمت نمايد ولى وى مى فهمد كه سفير قصد حركت را داشته ، مى پرسد مى خواستيد به كجا برويد. پاسخ مى دهد عازم شركت در مراسم استقبال يكى از پيشوايان مذهبى بودم كه بناست بدين شهر وارد شود.
سفير خارجى كه از تعطيل بازار و دكاكين و رفتار عموم مردم هم حس نموده بود بايد واقعه مهمى در پيش باشد، اظهار علاقه مى نمايد كه به اتفاق سفير ايران در مراسم استقبال حضور يابد. آن دو، سوار بر اسب شده از ميان مردمى كه بدون وقفه و فاصله به خارج از شهر در حركت بودند مى گذرند و براى آنكه كمتر هياهو و گرد و غبار موجب ناراحتى آنان شود، با سرعت خود را به جلو كشانده ، در انتظار كوكبه جلال و موكب پرشكوه شيخ مى مانند.
تا اينكه مى بينند شيخى براى يك الاغ معمولى هيزم كشى سوار است و بدون هيچ گونه آلايش و آرايش به سوى شهر در حال حركت است و يك نفر پياده هم كه ظاهرا صاحب الاغ است بدنبال او حركت مى كند و شيخ با او مشغول گفتگو است .
سفير ايران و همراهان كه شيخ انصارى را نمى شناختند، تصور مى كنند اين هم براى خود مسافرى است كه مانند هزاران مسافر ديگر، وارد بغداد مى شود تا در اين شهر بزرگ در ميان آن همه غوغا، گم گردد، اين بود كه بدو اعتنايى نمى كنند و آن شيخ از روبروى آنان مى گذرد. طولى نكشيد كه آن شيخ به انبوه جمعيت مى رسد، ناگهان صداى سلام و صلوات و غوغاى شادى و هلهله مردم بلند مى شود.
آنان متوجه مى شوند كه مردم چون دريايى مواج بسوى شيخ در حال حركت و دور او حلقه زده ، براى زيارتش از يكديگر پيشى مى گيرند. لذا آن دو سفير درصد تحقيق برمى آيند؛ معلوم مى شود كه همان شخص ساده و شيخ بى پيرايه اى كه سوار الاغ بوده ، همان شيخ مرتضى انصارى بوده است و مردم آن چنان به دست بوسى و پاى بوسى او پرداخته اند.
سفير خارجى حيرت زده و مبهوت در مراجعت به شهر مى پرسد، چنين كسى كه در ميان مردم اين همه محبوبيت و نفوذ دارد، داراى چه نام و عنوانى است . سفير ايران جواب مى دهد: اين گونه افراد در ابنام حجت الاسلام يعنى دليل و راهنماى اسلامى ، مى نامند. خارجى اظهار مى دارد، حق هم همين است . شنيده بودم كه حضرت عيسى (ع ) با آن همه عظمت و پيروانى كه داشت پياده راه مى رفت و بر الاغ برهنه سوار مى شد. اما باور نمى كردم و امروز با ديدن اين شيخ جليل يقين نمودم كه آنچه در سيره انبياء شنيده ام صحيح است و عقيده پيدا نمودم . (48)
از پاى بخارى تا سر خرمن
در يكى از جلسات دوره ششم مجلس كه نطق مدرس طولانى شد، براى رفع خستگى شنوندگان ، حكايتى را براى نمايندگان و حضار بدين شرح نقل نمود: در زمستانى ، شاعرى براى زميندارى بزرگ قصيده اى سرود و رفت توى خانه پاى بخارى قصيده را خواند، ارباب ملك از آن شعر خوشش آمد، حواله صد خروار گندم را به شاعر داد تا برود سر خرمن بگيرد. شاعر حواله را در جيب خود گذاشت و آن را تا هنگام درو گندم نگهدارى كرد. در موقع خرمن نمودن خوشه ها به نزد ناظر ارباب رفت و حواله را به وى تحويل داد. ناظر كه مى دانست اربابش اين سخاوتها را ندارد و از شدت بخل و طمع گندم را دانه دانه مى شمارد، از ديدن حواله صد خروار گندم متحير گشت و به شاعر گفت : آقا اجازه بدهيد من با خود ارباب گفتگو كنم . شاعر گفت : مانعى ندارد؛ ناظر شب هنگام به نزد ارباب رفت و حواله را نشان داد و گفت اين چيست . مالك گفت : شب پيش بخارى نشسته بودم ، آن شاعر بعضى چيزها گفت و ما خوشمان آمد، چيزى نوشتيم داديم او خوشش بيايد.(49)
برگرديد به ولايت
ميرزا حسن خان مشيرالدوله معروف به پيرنيا تحصيلات خود را در ايران و اروپا گذراند و چون تحصيلات خود را در مدرسه حقوق طى كرده بود، مدرسه حقوق را با رعايت موازين اسلامى در ايران تاءسيس نمود، در زمان درگيريها همه جا در صف مردم بود، پس از فرار محمد على شاه اولين كابينه خود را در 24 ربيع الثانى 1333 ه‍ق تشكيل داد، بعدها با سقوط كابينه وثوق الدوله كابينه دوم را تشكيل مى دهد.
بعد كودتاى سيد ضيا رخ مى دهد كه كابينه اش بيش از سه ماه طول نمى كشد، پس از وى قوام روى كار مى آيد، و او هم نمى تواند دوام بياورد كه در اين حال مشيرالدوله كابينه سوم را تشكيل مى دهد ولى با دخالت رضاخان ناگزير به استعفا مى شود.
پس از نواساناتى كه مجال بيان آن نيست براى بار چهارم مشيرالدوله ماءمور تشكيل كابينه مى شود. مشيرالدوله در بين رجال سياسى خويش وضع بهترى داشت و قوانين را رعايت مى كرد. وى با مدرس ماءنوس بود. روزى به خانه مدرس آمد و از جريان روز و سياست دولت صحبت مى كرد و ضمن گفتگو با مدرس ، نگرانى خود را از اوضاع آشفته مملكت اعلام داشت و با اندوهى عميق از آقا پرسيد: پس چه وقت اين مملكت اصلاح خواهد شد؟
مدرس در جواب گفت : روزى كه انگلستان به جزيره اش (بريتانيا) محصور گردد و شما برگرديد به نايين (50) و من هم بروم اصفهان دنبال كار طلبگى خودم !
تصور باطل
سيد حسن تقى زاده از جمله رجال سياسى دوران مشروطه و پس از آن است كه در طول حيات خويش مسؤ وليتهاى سياسى ادارى و فرهنگى را عهده دار بوده است . وى مدتى وزير مختار ايران در انگليس بود. در دوره پانزدهم كه از تبريز به سمت نمايندگى مجلس انتخاب شد و به تهران آمد. به هنگام طرح اعتبار نامه اش در مجلس جنجال زيادى برپا شد. تقى زاده در مقام دفاع از خود برآمد و سرانجام در ضمن دفاع ، خطاب به معترضين و مخاطبين گفت : من در تهيه لايحه نفت و گذراندن آن از مجلس آلت فعل بوده ام و ديگرى عامل و فاعل فعل بوده است ، چون تقى زاده در اين بيان خودش را به آلت فعل معرفى نمود، بين خواص بدين عنوان مشهور گرديد.(51) تقى زاده از جمله رجالى است كه به فرنگى مآبى ، غرب زدگى و بى اعتقادى به سنت هاى اسلامى و بومى شهرت دارد و اسماعيل رائين در كنار عكس تاريخى او نوشته است :
(سيد حسن تقى زاده ، فراماسون شصت ساله و دومين استاد اعظم (مادام العمر) گراندلژ مستقل ايران ).(52) تقى زاده عقيده داشت كه مردم ايران بايد از سر تا ناخن پا غربى شوند تا مملكت نجات يابد. روزى سيد حسن تقى زاده كه تازه از اروپا برگشته بود به ديدن مدرس آمد و طى مذاكرات مشروحى خطاب به آقا گفت : انگليسى ها خيلى قدرتمند و با هوش و سياستمدارند، نمى توان با آنان مخالفتى كرد. مدرس پاسخ داد: اشتباه مى كنيد، آنها مردمان باهوشى نيستند شما نادان و بى هوشيد كه چنين تصورى درباره آنان داريد.
******************
بدموقعى آمدى
مى گويند وقتى تقى زاده پس از بازگشت از اروپا در يكى از روزها با مدرس ‍ برخورد نمود. مدرس به وى مى گويد: هان آقاى تقى زاده براى چه به ايران آمدى ؟ تقى زاده جواب مى دهد: آمدم آقا، كه در كابينه شركت نمايم ، ضمنا به درس و بحث هم بپردازم ، مدرس با لبخند مليحى مى گويد: براى اولى كه خيلى بد آمدى ، دومى هم كه اصلا كار تو نيست . تقى زاده همينطور كه نشسته بود يكمرتبه از شدت آشفتگى جمع شد و بلند شد رفت .(53)
خوشگذرانى گوسفندان
يك روز بين ميرزا على كازرونى كه حامى عشاير بويراحمدى بود و شيروانى وكيل شهرضا نزاعى برخاسته و ماجرا به نزد مرحوم مدرس كشيد. ريشه درگيرى در خصوص به غارت رفتن گوسفندان برخى دامداران شهرضا بود. مدرس پس از آنكه به داد و فريادها و جار و جنجال اين دو نفر گوش داد، شيروانى را خطاب كرد و گفت : مگر چه اتفاقى افتاده كه اينقدر جوش و خروش مى كنى . شيروانى جواب داد: آقا چندين هزار گوسفند مردم شهرضا را به يغما برده اند. مرحوم مدرس گفت : كجا برده اند؟ از شهرضا و اصفهان برده اند به كوههاى پر آب و علف بوير احمدى ، از مرزايران كه خارج نكرده اند! علف بوير احمدى از بيابانهاى خشك اطراف شهرضا بهتر است و به گوسفندها خوش مى گذرد. بعد مدرس لحن خود را جدى نموده و اضافه كرد، آنهايى كه رفته اند بوير احمدى ها را تعقيب كنند مردم را مى چاپند و پولها را به ليره و دلار تبديل و از سرحد ايران خارج مى نمايند.
توضيح اينكه عده اى ماءمور بوير احمدى ها را به اتهام راهزنى مورد تعقيب قرار مى دادند: در حالى كه مقصد ديگرى داشتند و مى خواستند ثروت و اسلحه آنان را تصاحب كنند.(54)
تاءييد وكيل
در جريان انتخابات دوره چهارم هر كس درصدد بود تا وكيل جايى شود و چون مدرس در بين مردم و علما محبوبيت و شهرتى بسزا داشت ، يكى از اين افراد به منزل سيد آمد تا از وى تاءييديه بگيرد، پس از تعارفات معمول گفت : حضرت آقا فلان شخص براى بزرگ نمودن خود در روزنامه نوشته است كه در منزل مدرس بودم و او با دست خود براى من چاى آورد و من خوردم و متن روزنامه اى را كه آن مطالب را نوشته بود به مدرس نشان داد، مدرس بلافاصله به آن آقاى منتظر الوكاله گفت : اشكال ندارد، شما هم بنويسيد، به منزل مدرس رفتم و او چاى ريخت و خودش خورد، شايسته است مرا وكيل خود نماييد! آن مرد با شنيدن سخنان مدرس از شدت خشم برافروخت و خود را جمع نمود و رفت !
اگر دنبال صنارى نباشند
حضرت آية الله پسنديده طى خاطراتى مى گويد: اواخر 1302 يا اوايل 1303 شمسى ، يك روز عصر حقير و چهار پنج نفر ديگر، منزل (مدرس ) بوديم كه شخصى با قد بلند، ريش زرد، چشم زاغ و لباس خاصى وارد شد و تقاضا كرد مطالبى به عرض برساند، فرمودند فردا صبح اول وقت بياييد. نياورانى (شيخ حيدرعلى كه آنجا حضور داشتند) عرض كرد: اين شخص ‍ حاج ميرزا حسن رشديه صاحب كتاب صدر درس است ، مرحوم مدرس به آقاى نياورانى و بقيه فرمودند: فردا صبح براى چايى بياييد كه حضور داشته باشيد.
صبح زود رفتم و چايى و نان صبحانه را نوكر ايشان عمواقلى آورد و حاج ميرزا حسن رشديه آمد و در تاقنماى حيات نشستيم . آقاى رشديه عرض ‍ كرد كه از آسمان و زمين گلوله مى بارد و خونريزى مى شود. من در زمان مشروطه براى اختلافى كه در بين بود و مرحوم حاج شيخ فضل الله نورى در حضرت عبدالعظيم متحصن بودند، براى اينكه آيا خدمت ايشان بروم ، استخاره اى كردم كه اين آيه آمد (بفضل الله و رحمته ) بنابراين به خدمت ايشان رفتم . در يكى از اتاقهاى دست راست صحن بودند به ايشان گفتم : از تحصن و مخالفت با مشروطه و عنوان مشروطه دست برداريد والا كشتار خواهد شد. ايشان ، مرحوم حاج آخوند رستم آبادى را كه در يكى از اطاقهاى دست چپ حضرت عبدالعظيم بودند دعوت كردند كه از تحصن و اقدامات خود دست بردارند.
حالا هم از حضرت عالى مى خواهم رئيس الوزرا (شده ) و هشت نفر را براى وزارت خود انتخاب فرماييد و به اين كشمكش خاتمه و از خونريزى جلوگيرى كنيد. مرحوم مدرس پس از خاتمه كلام برخاستند و ايستادند و با حركت دست و لهجه اصفهانى فرمودند: اگر هشت نفر مثل خودم سراغ داشتم كه دنبال صنارى (صد دينارى ) نباشند قبول مى كردم ولى مى ترسم اگر پيشنهاد را بپذيرم و دولتى تشكيل بدهم ، آنها فريفته مقام و منصب و حب دنيا شوند و موجب دلسردى مردم بشوند.
خداوند نان ما را قطع كند
در اختلافى كه رضاخان پديد آورده بود، باز هم مدرس از مبارزه و دفاع حق و افشاء واقعيات دست برنداشت و از اين جهت تحت مراقبت شديد بود و در منزل و محل درس و هر جا مى رفت زير نظر جاسوس قرار داشت . در يكى از روزها كه حاج شيخ اسد الله محلاتى (نماينده محلات ) به خدمت ايشان آمد، بعد از مراجعت از منزل ، ماءموران وى و دوازده نفر از همراهان را دستگير و به دستور وزير داخله (كشور) تبعيد كردند. كنترل منزل آقا به حدى بود كه بيش از چهار نفر را راه نمى دادند تا به ديدن سيد بروند. در اين بين مرحوم مدرس بدون لباس جلو هشتى آمد، ماءموران به احترام وى از جاى برخاستند و با خودشان گفتند: خداوند اين نان ما را قطع كند كه با اين آقا اين طور عمل مى نمائيم .
غيبت غير موجه
مرحوم مدرس به انضباط طلاب مدرسه بسيار مقيد بود. براى طلاب امتحان گذاشته بود و اگر شاگردى يك روز غيبت مى كرد از حقوق اش كسر مى شد. در انتخابات دوره چهارم يكى از شاگردان به نفع مدرس و حاميان وى مشغول تبليغ بود و در اين راه جهد فراوانى بكار برد و به همين جهت از درس و امتحان به مدت يك هفته باز ماند. وقتى كوششهاى نامبرده به پايان رسيد اصرار داشت كه حقوق همان هفته را بگيرد. مدرس از دادن جيره وى امتناع كرد و گفت حاضرم سه مقابل شهريه مدرسه را از محل ديگرى به او بدهم و حتى در پاسخ يكى از حاضرين كه مى خواست بدون اين تذكر مدرس ، وجه را در اختيار آن شاگرد قرار دهد، گفت : خير اين نوعى تزوير است ، او بايد بداند كه مزد كار را از محل خودش (همان كار) مى گيرد اما پرداخت حقوق مدرسه به خواندن درس و دادن امتحان بستگى دارد نه چيز ديگر.
به عدليه برو
شيخ محمد حسين برهان كه از مردان فاضل و مبارزين دوره ديكتاتورى بود و با مدرس ارتباط داشت ، نقل كرده است : مدرس به طلاب و اهل علم و بويژه آنان را كه از نزديك مى شناخت توصيه مى كرد، در كارهاى دولتى وارد شوند و معارف و عدليه را از دست ندهند، تا از اين طريق بتوانند در جهت اجراى حق و نشر انديشه ها و احكام اسلامى بكوشند و جلو تجاوز و اجحاف را در حد توان بگيرند. ايشان در خاطرات خود اظهار داشته است : روزى در خدمت مدرس بودم ، فرمودند: آقاى برهان چه نظرى داريد؟ عرض كردم اجازه بفرماييد كه در معارف شركت كنم . من خود را در خور معلمى مى بينم ، فرمودند: اگر بتوانى به عدليه بروى بهتر است ، در عدليه مى توانى جلو متجاوزين را بگيرى .
آنگاه شرح مبسوطى از مكاسب شيخ انصارى برايم بيان كردند و گفتند شيخ مى فرمايد: دو چيز جايز مى كند والى شدن از طرف ظالمان را:
يكى قيام كردن براى مصالح بندگان خدا (برگرداندن حقى به صاحبش ).
ديگرى داخل شدن در كارهاى سلاطين گاهى هم واجب مى شود و آن وقتى است كه امر به معروف و نهى از منكر، توقف به آن داشته باشد.(55)
نام نيك رفتگان ، ضايع مكن
سيد ابوالحسن حائرى زاده كه مردى فداكار، پرهيزگار و از ياران صميمى مدرس بود و در زمان مبارزات آية الله كاشانى از ياران ايشان به شمار مى رفت . در دوره دوم مجلس از سوى مردم يزد به عنوان نماينده مردم اين سامان برگزيده شد و از دوره سوم تا پنجم همه جا با مدرس همگام و همفكر بود، روزى در حال قدم زدن در مدرسه سپهسالار به خدمات مدرس ‍ در خصوص عمران و آبادانى مدرسه اشاره كرد و گفت : گمان نكنيد كه مدرسه به همين صورت بود، فقط پايه ها و زيربناى آن ساخته شده بود. اين مرمت و كاشيكاريها، حوض ، صحن ، حياط و كتابخانه همه يادگار مدرس ‍ است . به خاطر دارم كه ايشان از اصفهان كاشيكار آورده بود. آنها كاشى ها را مى تراشيدند و روى هم مى چيدند و نصب مى كردند. پس از شبستان ، حياط مدرسه و بعد گنبد را كاشيكارى كردند.
حاج محمد حسين كاشيكار كه از اصفهان آمده بود به مدرس پيشنهاد كرد: اجازه بفرماييد كه در پايان تعميرات ، اين جمله را اضافه نماييم : در روزگار توليت آية الله سيد حسن مدرس تعميرات اساسى مدرسه پايان يافت . مدرس فرمود: هرگز من كارى انجام نداده ام ، اين بنا به همت سپهسالار ساخته شده و موقوفات از اوست ، هر چه هست به نام او بايد باشد:
نام نيك رفتگان ضايع مكن
تا بماند نام نيكت ، برقرار
نمونه هاى كاشى كارى مدرسه كه در عصر مدرس انجام گرفته در داخل ايوان غربى و ايوان جنوبى طرف مقصوره و قسمتهاى ديگر مسجد باقى است .
تحسين و حيرت
محمد كريم خان بوذر جمهورى - شهردار تهران - با دقت تمام براى وسعت دادن خيابان اقدام و كليه خانه هاى اطراف و دكاكين را در مقابل پرداخت مبلغ ناچيزى به صاحبان آنها تخريب نمود و مردم را وادار به احداث بنا - طبق نقشه شهردارى - نمود. دكانهاى موقوفه مدرسه سپهسالار به خاطر اينكه زير نظر مدرس بود از خراب شدن مصون ماند و شهردار جراءت آنرا نداشت كه خود دستور ويرانى آن را بدهد، مدرس هم قبول نكرد كه آنها با بهاى اندكى ، تخريب شود.
كشمكشهاى بين شهردار و مدرس ، به دربار كشيد، دربار هم معتقد بود تا مدرس را راضى ننمايند نبايد مغازه هاى موقوفه مدرسه را خراب كنند. شهردار هم ناچار شد بهاى واقعى مغازه ها را بپردازد، وى موقع پرداخت بهاى دكاكين موقوفه ، سوگند ياد كرده بود كه اين مبلغ معادل تمام مبالغى است كه براى خرابى كليه مغازه ها و خانه هاى دو طرف خيابان پرداخت شده است . مدرس هم با گرفتن آن پول شروع به كار آبادانى مغازه هاى خراب شده نمود و با طرح جديد دوازده مغازه را تبديل به سى و شش ‍ دهنه مغازه نمود كه سبب شگفتى و تحسين همه ناظرين گشت و بدين گونه موقوفه مدرسه نه تنها آسيبى نديد، بلكه بهتر و پردرآمدتر گشت .
نان و ماست
در خصوص برخورد مدرس با شهردار تهران حكايت ديگرى را نيز نقل نموده اند، مى گويند شهردار در پرداخت پول مغازه ها تعلل مى ورزيد و به تذكرات مدرس ترتيب اثر نمى داد، يك روز مدرس پشت تريبون رفت و پس از بيان مطالبى ، داستانى را براى حاضرين حكايت نمود كه بدين شرح است :
در اصفهان ملاعباس نامى بود كه همه كارهايش را با استخاره انجام مى داد. اگر استخاره بد مى آمد، آنقدر اين طرف و آن طرف مى كرد تا خوب بيايد. يك روز سرماخورده بود، مى خواست نان و ماست بخورد، استخاره كرد، بدآمد دوباره استخاره كرد كه ماست با نان بخورد، جوابش منفى بود، باز هم استخاره كرد كه نان را در ماست بريزد و بخورد، بد آمد باز استخاره كرد نان را با ماست مخلوط كند و بخورد، جواب مثبت ، نبود دفعه بعد استخاره كرد كه ماست را با قاشق بخورد. خوب نبود، بالاخره استخاره كرد كه ماست را به هوا بريزد، دهانش را زير آن بگيرد و اين گونه بخورد، خوب آمد در نتيجه ريشش پر از ماست شد، آخر او مى خواست نان و ماست خودش را بخورد.
حالا هم كريم آقا (شهردار تهران ) نان و ماست خودش را مى خواهد، هر طور كه شد. اين نطق سبب آن شد تا شهردار در مقابل مدرس تسليم شود و بهاى واقعى دكاكين موقوفه سپهسالار مدرسه را بپردازد.(56)
گردنه اى را به وى دهيد
روزى يكى از شاگردان مدرس خدمت آقا آمد، وى نامه اى نوشته بود و در آن از مدرس خواسته بود تا اجازه فرمايد وى به عنوان معلم در وزارت معارف استخدام شود. مدرس روى يك قطعه كاغذ نوشت ، آقاى وزير معارف ، حامل نامه يكى از دزدان و قصد همكارى با شما را دارد، گردنه اى را به وى واگذار كنيد، شاگرد خشمگين و ناراحت ، نامه را گرفت و بعد از چند لحظه باز آمد.
آقا فرمود: چه شد؟ گفت : آقا مگر من چه بدى در حق شما كرده ام ، اگر كسى مطلب خلاف واقعى گفته باور نكنيد، مدرس گفت : اگر تو را به عنوان انسانى متدين و فاضل و صالح معرفى كنم ، استخدام نخواهى شد.
او نامه را برد و فرداى آن روز با شادمانى خدمت آقا آمد و گفت كارم درست شد و مدير مدرسه اى شده ام ، سيد گفت : آنچه كه نوشتم از جهت سنخيت بود.(57)
برگزيده فقها
در اصل دوم متمم قانون اساسى پيش بينى شده بود كه قوانين مصوبه مجلس شوراى ملى بايد زير نظر هيئتى از علما و مجتهدين طراز اول شد، به موجب اين اصل در هر عصرى از اعصار بايد پنج نفر از مجتهدين در مجلس حضور داشته و قوانين مصوب از نظر شرعى و موازين فقهى به تاءييد و امضاء آنان برسد. علماى ايران و نجف تصميم مى گيرند تا طى جلسه هايى پنج نفر را به عنوان مجتهد طراز اول ، به مجلس معرفى كنند.
آنروزها مركز علوم دينى و مجمع علما و مجتهدين نجف اشرف بود و رهبر شيعيان جهان در آنجا به سر مى برد. علماى نجف كه از مبارزات و درجات علمى و مقامات فقهى مدرس آگاهى داشتند و اكثر آنان با وى هم درس ‍ بودند يا مدرس در مجلس درسشان نشسته بود، وقتى خواستند از سوى خويش نماينده اى را براى نظارت به مجلس شورا گسيل دارند تا بر قوانين نظارت كند و آنها را با فقه شيعه مطابقت دهد، همه يكدل و يك جهت مدرس را انتخاب نمودند. با انتخاب وى به عنوان طراز اول علما، مجلس ‍ طى تلگرافى از مدرس (كه در آن زمان ساكن اصفهان بود) خواست تا در جلسات دور دوم مجلس حضور يابد مجلس به وسيله تلگرافى انتخاب مدرس و چهار مجتهد ديگر را به آيت الله خراسانى و آيت الله مازندرانى (مقيم نجف ) اطلاع داد.
متولى فقير و معيل
مدرس تا پايان دوره اول مجلس كه يكى دو ماه مى شد به روستاى اسفه رفت و رد آنجا خدمات ارزنده اى انجام داد و برخى اماكن عمومى نظير حمام و آسياب را مرمت و يا احداث نمود، در جريان تعميرات ، گارى تك اسبه اى براى حمل و نقل آجر و سنگ تهيه كرده بود كه همان گارى باركشى را به دليل سرماى سخت زمستان با سرپوش پارچه اى مجهز نمود و به اتفاق فرزندش سيد اسماعيل مدرس ، على خادم و سورچى به همراه اثاثيه اى مختصر و ضرورى نخست به اصفهان و از آنجا به عزم تهران حركت كرد.
همتم بدرقه راه كن اى طاير قدس
كه درازست ره مقصد و من نو سفرم
اين كاروان ساده و عارى از هر گونه پيرايه و تجمل بوسيله عده اى از رجال نامدار و معاريف شهر اصفهان مشايعت گرديد. بر خلاف سختى راه ، نامناسب بودن وسيله ، سردى هواى زمستانى و بارش برف ، مسافرى كه مى خواهد در تاريخ ايران دگرگونى پديدى آورد طى طريق مى نمايد و خود را به امامزاده سليمان (در حوالى نطنز) مى رساند. مدرس از فرط خستگى شبى را در يكى از اطاقهاى امامزاده به سر مى برد. متولى امامزاده پيرمرد فقيرى بود كه با وجود تنگدستى از سيد و همراهان به نحو شايسته و آبرومندانه اى پذيرايى مى كند. آقا از وضع ظاهر وى به نادارى و ناتوانى مالى متولى مى برد و براى اطمينان خاطر از او وضع او جويا مى شود. مرد لب به سخن مى گشايد و از گرفتارى و پريشان حالى خويش مى گويد و در ضمن سخنان خود به دخترانش اشاره مى كند:
پيرمردى فقير و معيل هستم ، دو دختر بزرگ دارم كه هنوز كسى به خواستگارى آنها نيامده است ، از اداره آنها ناتوان شده ام ، روزگارم به سختى مى گذرد. مدرس با تمام شدن سخنان متولى خدمتكار خود را به روستاى نزديك امامزاده فرستاد و كدخداى آبادى را احضار مى كند. پس از ورود كدخدا و مذاكرات مفصل بين او و مدرس ، وى تحت تاءثير كمالات معنوى مدرس قرار مى گيرد و پيشنهاد سيد را مبنى بر شوهر دادن آن دو دختر قبول مى كند و همان شب دو نفر از جوانان روستا با تلاش كدخدا آمادگى خود را براى خواستگارى از دختران متولى اعلام مى كنند. آقا آن دو دختر را به عقد آنان درآورده و فورا قباله نكاح را نوشته و پس از امضاء تحويلشان مى دهد. پس از دو شب توقف در اين محل كاروان به حركت خود ادامه داده و بعد از توقف كوتاهى در كاشان ، قم و رى وارد تهران مى شوند. مدرس در كوچه باغ سراج الملك ، خانه اى جهت سكونت اجاره نموده و چون ديگر با گارى كارى نداشت ، آن را به سورچى بخشيد تا در تهران به فروش رسانيده و مبلغ آن را خرج بازگشت خود كند. با ورود مدرس به تهران جمع كثيرى از اهالى اين شهر بويژه علما و افراد سرشناس با ايشان ملاقات مى كنند و به وى خيرمقدم مى گويند.
اولين نطق
مدرس پس از گذشت 194 جلسه از مجلس دوم در تاريخ سه شنبه 28 ذيحجه 1328 (ه‍ق ) در مجلس حضور يافت . در جلسه 195 رئيس مجلس ‍ كه آن موقع ذكاء الملك فروغى بود، گفت : خدمت آقاى مدرس با كمال مسرت به جهت ورودشان به مجلس شوراى ملى عرض تبريك مى گويم و دعوت مى كنم كه به موجب قانون اساسى مراسم قسم را بعمل آورند. مدرس پاسخ داد: بنده هم تشكر مى كنم و حاضر هستم . در اين موقع سيد به محل نطق آمده مطابق صورت قسمنامه مقرره اصل 11 قانون اساسى قسم ياد كرده و ورقه قسمنامه را امضا نمود.
اولين مرتبه كه مدرس به ايراد نطق پرداخت در جلسه دويستم شنبه 19 محرم 1329 (ه‍ق ) بود كه در طليعه آن گفت : (اولا عذر مى خواهم كه صحبت داشتن بنده قدرى زود است به واسطه اينكه عاقل تا بصيرت پيدا نكند سزاوار نيست كه صحبت بكند، ليكن ان ضرورات تبيح المحظورات ...) و چون بحث آن روز در خصوص ماليات بود، نطق خود را پيرامون ماليات ادامه داد و نظرات خويش را به آگاهى نمايندگان رسانيد. (58)
تو همه انديشه اى
موقعى كه مدرس به عنوان مجتهد طراز اول عازم تهران بود، در قم توقفى كوتاه داشت و به منزل آقا سيد عبدالله برقعى مجتهد (كه توليت آستانه مقدسه حضرت معصومه (س ) را به عهده داشت و در ايام تحصيلات در نجف با مدرس آشنا شده بود) رفت و چند روزى را در آنجا اقامت داشت . در طول اين مدت كوتاه جمعى از علما و اساتيد حوزه علميه قم به ديدن مدرس مى رفتند.
آية الله حاج سيد محمد بهبهانى (فرزند آية الله سيد عبدالله بهبهانى و شاگرد حكيم ميرزاابوالحسن جلوه زواره اى ) از جمله شخصيتهايى بود كه به ديدار مدرس رفت و او را با همان لباس ساده كرباس ملاقات نمود. مرحوم بهبهانى در حالى كه لبخندى بر لب داشت ، به شوخى خطاب به مدرس گفت : آقا، شما نماينده طراز اول در مجلس شورا مى باشيد صلاح نمى دانيد كه لباسها را عوض كنيد؟ مدرس در جواب وى گفت : شخصيت انسان به لباس و ظاهر آدمى نيست ، به فهم و درك و انديشه اوست .
بى اسبابى
مدرس در انديشه و عمل انسانى متواضع ، قانع و ساده زيست بود و از دنيا و مظاهر فريبنده اش نفرت داشت ، روزى به شيخ محمد رضا مهدوى قمشه اى (از فقهاى معروف ) پيشنهاد نمود كه ايشان به تهران بيايند و در مدرسه سپهسالار درس و بحث را شروع كنند، مدرس عقيده داشت اين فقيه عاليقدر داراى درجات علمى والايى است و محيط قمشه برايش ‍ كوچك مى باشد. آيت الله مهدوى در جوابش گفت : آقا وسايلش فراهم نمى باشد، بايد مقدمات آن را تدارك ديد، مدرس پاسخ داد: آقاى مهدوى : تحصيلات علوم دينى اسبابش ، بى اسبابى است . هيچ چيز نمى خواهد جز همت . من وقتى كه به نجف رفتم ، در مدرسه صدر اتاقى محقر داشتم كه طول آن به اندازه قامت من نبود. زمانى كه در آن مى خوابيدم پاهايم از درب اتاق بيرون مى آمد ولى هدف اتاق نبود. كار خود را با جديت ادامه دادم و براى فراگيرى علوم دينى كوشيدم تا وقتى كه آشيخ حسنعلى اصفهانى (عارف مشهور) آمد و گفت : بياييد به اتاق من ، و من هم به حجره ايشان رفتم .
خوراك موش
مدرس پس از بازگشت از نجف در مدرسه جده اصفهان تدريس ‍ مى نمود.
در يكى از روزها وقتى درس ايشان ، به پايان رسيد. شاگردى گفت : آقا اتاق من پر از موش شده است ، آيا ماده اى براى از بين بردن اين حيوانات موذى وجود ندارد؟ مدرس نگاهى به آن شاگرد كرد و گفت : وقتى در نجف اقامت داشتم . طلبه اى در اتاق مجاور حجره من (در مدرسه صدر) از موش ‍ شكايت داشت ، به او گفتم : در اتاق خود ذخيره اى دارى كه موش سراغ آن مى آيد. پس چرا در اتاق من نيست ؟ من موقع غذا خوردن ، قرصى نان روى كتابم گذاشته ، مى خورم و چيزى از آن باقى نمى ماند. حتما موادى در اتاقت ذخيره كرده اى ؟ و دست او را گرفته به اتاقش بردم ، ديدم چند بسته پر از كشمش ، تخمه ، بادام و انواع آجيل ذخيره كرده است . گفتم : موشها دنبال اين خواركى ها مى آيند. سپس به شاگرد خود گفت : برو هر چه در اتاقت هست ، تمام كن ، بده به همكلاسيهايت تا بخورند، ديگر موش به سراغت نخواهد آمد.
به درد امشب شما نمى خورد
روزى وزير دارايى لايحه اى به مجلس آورد و براى تصويب آن بسيار عجله داشت و به قيد فوريت آورده بود، مدرس كه مشاهده كرد آن لايحه چندان ضرورى هم نيست و تعجيل وزير بيهوده است ، با فوريت آن مخالفت كرد و براى قانع نمودن نمايندگان پشت تريبون رفت و پس از ذكر مقدمه اى به اين حكايت اشاره كرد: وقتى ما در نجف بوديم رسم چنين بود كه علما و مدرسين اگر دخترى داشتند و به سن بلوغ مى رسيد، در مجلس درس خود عنوان مى كردند كه دخترشان آماده ازدواج است و اگر كسى حاضر باشد با او ازدواج كند، اعلام نمايد. يك روز شاگردى در مجلس درس آمادگى خود را براى اين امر اعلام كرد و وقتى استاد برخاست تا به منزل برود. شاگرد به دنبال آقا روانه شد و در راه ، باز، آمادگى خويش را براى ازدواج با دختر آقا اعلام كرد.
استاد فرمود: آقا جان اصل قضيه درست است ولى به درد امشب شما نمى خورد.
برو به آن ساختمان
يكى از نمايندگان مجلس كه ظاهرا كارش وعظ و خطابه بود، روزى ضمن بحث در پشت تريبون مجلس بدون آنكه با موضوع مورد گفتگو مناسبتى داشته باشد به مسايل تبليغى و دينى پرداخت و حتى از مسئله اصلى كه مهم و ضرورى بود، دور شد. مدرس سخن وى را قطع نمود و گفت : آقا، مرحوم سپهسالار دو ساختمان ايجاد كرده است يكى مدرسه و مسجد سپهسالار است و ديگرى همين ساختمان مجلس مى باشد و به ديگر هم وصلند، اگر مى خواهى براى دين تبليغ كنى برو آن ساختمان ، هر موضوعى جايى دارد.(59)
يك قطعه كفن
دكتر سيد عبدالباقى (فرزند مدرس ) قصد داشت براى تحصيلات ، عازم اروپا شود. يك روز صبح ، مدرس در اتاق وى را باز كرد و پرسيد چه وقت عازم هستيد. سيد عبدالباقى پاسخ داد: همين امروز آنگاه مدرس بسته اى به او داد و گفت اين را همراه داشته باش و سپس رفت . اول تصور مى شد كه آن بسته محتوى مقدارى اسكناس باشد، ولى وقتى باز شد، مشخص گرديد كه يك قطعه كفن است كه آن را به سيد عبدالباقى داده بود و مى خواست با اين كار به وى بگويد: هميشه آماده رفتن باشد!
مى خواهى دينت را عوض كنى ؟
موقعى كه مدرس در اصفهان بسر مى برد، شخصى به خدمت آقا آمد و گفت : مشكلى دارم ، مدرس گفت چه مشكلى دارى . آن فرد گفت : براى ادامه تحصيل قصد عزيمت به اروپا را دارم . اگر سفارشى به وزير معارف بنماييد در اين خصوص بسيار مؤ ثر خواهد بود. آقا فرمود: مى خواهى به اروپا بروى ، دينت را عوض كنى ؟ وى پاسخ داد: آقا مى خواهم بروم و درس ‍ اقتصاد بخوانم . آن وقت مدرس روى يك تكه كاغذ سيگار، نامه اى براى وزير معارف نوشت و به دست وى داد.
جاه طلبى
مرحوم استاد الهى قمشه اى (متولد 1336 ه‍ق ) تحصيلات خود را در زادگاه خويش (قمشه ) اصفهان ، مشهد، نجف و تهران به انجام رسانيد. وى در مدرسه سپهسالار از فيض محضر مدرس برخوردار گرديد. ماجرا از اين قرار بود كه بعد از به پايان رسانيدن تحصيلات در شهر مقدس مشهد، مرحوم قمشه اى عازم نجف اشرف مى شود ولى در راه به تهران آمده و در مدرسه سپهسالار اقامت مى كند. وى با مدرس از قبل آشنايى داشت ، موقعى كه به تهران آمد، مدرس مشغول مرمت مدرسه و احياى موقوفات آن بود. يك روز بعد از اذان صبح صداى عصايى را شنيد كه بعد ديد صاحب عصا كسى جز مدرس نمى باشد. پس از سلام و احوالپرسى مدرس رو به وى كرد و گفت : آشيخ مهدى ! كى آمدى ؟ وى جواب داد: ديروز از مشهد. مدرس ‍ گفت : عازم كجايى . مرحوم قمشه اى پاسخ داد: قصد عزيمت به نجف را دارم . در حين گفتگوى مدرس و استاد قمشه اى طلاب آمدند و مدرس درس ‍ كفايه را شروع كرد، اقامت وى در تهران طول كشيد و روزى مدرس از او پرسيد: مسافرت شما چطور شد؟ الهى قمشه اى جواب داد:
چشم مسافر چو بر جمال تو افتد
عزم رحيلش بدل شود به اقامت
مرحوم الهى قمشه اى خود به نكته اى جالب اشاره مى كند: ضمن اينكه به درس مدرس مى رفتم ، يك درس منطق و يك فلسفه را هم در مدرسه آغاز كردم . در يكى از روزها بديع الزمان فروزانفر از مدرس سؤالى كرد، آقا در جوابش گفت : اين پرسش از جاه طلبى تو حكايت مى كند و هدف تو آن است كه در دستگاه هيئت حاكمه استخدام شوى ، با اين تفكر شخصيت خود را كوچك مى كنى ، سپس مدرس اين عبارت را بر زبان جارى نمود: نعم السلطان الذى من كان على باب العلماء و بئس العالم من كان على باب السلاطين (يعنى : سلطانى خوب است كه با علما پيوند داشته باشد و عالمى كه بر در خانه سلاطين برود، بد است ) پس از آن مدرس اين شعر را خواند:
عالم كه در خانه حكام رود
خوشنام اگر آمده ، بد نام رود
(60)
چوب لباسى
دكتر سيد عبدالباقى - فرزند مدرس - در خاطرات خود گفته است : در كوچه ميرزا محمود (در تهران ) من اتاقى داشتم . روزى يك تخت ساده چوبى و يك عدد چوب لباسى خريده ، به منزل آمدم . آقا نگاهى به آنها افكنده و فرمود: تخت براى جلوگيرى از رطوبت خوب است ولى آن چوب براى چيست ؟ گفتم : آقا، لباسم را به آن مى آويزم ، تا صاف مانده و چروكيده نشود. فرمود: آن راه دارد. لباس را زير رختخواب بينداز، صاف مى ماند. آن وقت به چوب لباسى و ميخ كوبيدن به ديوار نياز نمى باشد. سپس گفتم : آقا، من وقتى در اين اتاق هستم و افرادى به ملاقاتتان آمده و صحبت مى كنند نمى توانم درس بخوانم . فرمود: سيد عبدالباقى ! طلبه وقتى درس ‍ مى خواند، بايد آن قدر حواسش جمع باشد كه نداند چه كسى آمده و چه كسى رفته است .
دگمه هاى قبا
اين يوسف شيرازى كه از طلاب فاضل مدرسه سپهسالار و از شاگردان معروف مدرس بود، در يكى از روزها جوانى را كه قباى او داراى تعداد زيادى دگمه هاى قيطانى بود، با خود آورد و خطاب به مدرس گفت :
آقا اين جوان مى خواهد درس بخواند! آقا به وى نظرى افكند و فرمود: اى جوان قبا پوشيدن و بستن دگمه هايت ، چقدر طول مى كشد او پاسخ داد: پنج دقيقه ! مدرس سؤ ال كرد: باز كردن آن چه مدت طول مى كشد؟ آن جوان جواب داد: حدود پنج دقيقه آقا فرمود: كسى كه قبا پوشيدنش ده دقيقه وقت بخواهد به درد طلبگى نمى خورد.(61)
صله شاعر
در روز عيد غدير جمعيت انبوهى براى ديدن مدرس در حياط خانه اش ‍ جمع مى شدند. در يكى از اعياد شاعى در مدح آقا قصيده مفصلى خواند و به رسم آن روزها منتظر صله خود شد. آقا قدرى انديشيد و سپس لب به سخن گشود و گفت : جناب شاعر در ولايت ما درويشى بود كه روزهاى زمستان ، كلك (منقل گلى ) را با قدرى آتش به كمر خود مى بست و در كوچه ها، در حالى كه دستهاى خود را با آتش درون كلك گرم مى كرد، آواز مى خواند و از مردم چيزى مى گرفت . از جمله اين شعر را مى خواند:
كار دنيا كلكس هر چه كه هست از فلكس
هر كسى كلكى دارد و اين هم كلكس
وقتى مدرس عبارت : (هر كسى كلكى دارد) را بر زبان آورد، دست خويش ‍ را با اشاره به سوى حاضرين چرخاند و بعد هم اشاره به شاعر كرد و عبارت : (اين هم كلكس ) را برزبان جارى نمود. حضار هر كدام مبلغى به شاعر داده و او را روانه كردند.
سيم زيرآبى
در يكى از جلسات مجلس ، وزير پست و تلگراف درباره تلگراف اين گونه سخن مى گفت : (قسمتهايى از كابل خط تلگراف بايد از دريا بگذرد و داراى هزينه هاى زيادى است و...) مدرس نطق وى را بريد و اظهار داشت : به جاى كابل از سيم زيرآبى كه معادل فارسى آن است استفاده كنيد. وزير بيان داشت : كابل معادل فارسى ندارد. مدرس گفت : آقا! زيرآبى فارسى نيست ؟ فقط زير آبكى فارسى است ؟! نمايندگان با شنيدن اين سخن به خنده افتاده و جلسه به عنوان تنفس تعطيل شد.(62)
برنامه فردا
مرحوم عبدالعلى لطفى با مدرس روابط سياسى و دوستانه اى داشت و به سيد ارادت مى ورزيد. وى در جزوه اى تحت عنوان (بيرنگ ) به شخصيت مدرس اشاره دارد: (مدرس مردى بود شجاع ، مبارز، پرهيزگار، قاطع ، مصمم ، دلسوز، بشر دوست ، داراى قدرت قوى در پيش بينيها و خواندن حوادث آينده و درك نتيجه آنها، معالج بسيارى از دردهاى سياسى ، اهل مشورت ، ساكت در استماع اظهارنظرها، داراى صاعقه برق آساى فكرى در پاسخ آنها و در عين حال بذله گو اما نه بطريق استهزاء و تحقير و تخفيف و تكذيب . بلكه با بكار بردن منطق خاص خود در سايه آن براى مجاب كردن حريف و انداختن او در بن بستهاى استدلال .)
دكتر رضا لطفى فرزند مرحوم لطفى به روابط پدر خود با مدرس اشاره كرده و در خاطره اى مى گويد: پدرم گفت : روزى همراه با مرحوم شيخ احمد سيگارى به ديدن مدرس رفتم . او به سختى بيمار بود و ما در فكر چگونگى نجات سيد بزرگوار از آن بيمارى بوديم ، اما سيد همين كه متوجه ما شد برخاست و نشست و دو دست خود را پشت گردنش گذاشت و بمن گفت : آقا برنامه فرداى مجلس چيست ؟ در آن حال اول سخنش مجلس و ملت و رد كردن لايحه نفت بود كه به ضرر ايران به مجلس آمده بود.(63)
همه نوكر مردمند
مدرس در يكى از نطقهاى خود در دوره چهارم مجلس گفت : (... تمام اين مقامات كه از سلسله هاى مختلف هستند. شاه و رئيس الوزرا، پارلمان و تمام اينها نوكر حلقند. يكى اسمش شاه است يعنى نوكر مردم . يكى اسمش ‍ رئيس الوزرا است يعنى خدمتگذار مردم ، بايد تمام اينها نوكرى كنند) سردار معظم گفت : همه را نمى شود نوكر گفت ، فرق دارد. مدرس پاسخ داد: من به زبان فارسى خودم حرف مى زنم و زبان خود را مى دانم ، خدمتگذار مردم هستم ، شما تحصيل كرده ايد، طور ديگر مى گوييد. من مى گويم پيغمبران خدا هم كه از همه برترند، آنها را خدا براى خلقش فرستاده (است ) نفهميدم ايراد كجا بود؟(64)
وضوى پيرمرد
سالى در ايام عاشورا مدرس به منطقه مهيار (بين راه اصفهان و قمشه ) آمد. در روز عاشورا جايى روضه بود و مدرس در آن مجلس حضور داشت . ملايى به منبر رفت و با صداى بلند و گرم خود روضه اى خواند، وقتى روضه به پايان رسيد، چون وقت نماز رسيده بود، براى اقامه جماعت اذان گفتند. مدرس رفت سر حوض تا وضويى بسازد كه ناگاه پيرمردى را ديد كه وضوى اشتباهى مى گرفت . بعد رو به ملا نمود و فرمود: آقا منبر فقط جاى روضه خوانى نيست ، هدف امام حسين (ع ) عالى تر بوده است . شما اخلاق اسلامى و مسايل نماز و وضو را هم به مردم بياموزيد. اين پيرمرد اگر احكام شرعى را مى دانست ، وضوى غلط نمى گرفت .
به اندازه لياقت
معمولا مدرس وقتى مى خواست به رجال سياسى و وزراء نامه بنويسد، روى كاغذ سيگار يا بر قطعه اى از كاغذهايى كه روى كله قند مى پيچيدند، مى نوشت . يكى از وزراء كه اين قبيل نوشته ها را اهانت به خود تلقى مى نمود، پس از دريافت نامه مدرس ، مقدارى كاغذ سفيد براى آقا فرستاد. مدرس براى تاءديب آن وزير مغرور، چند روز بعد كه خواست برايش نامه اى بنگارد، باز روى همان قطعه كاغذ جعبه سيگار نوشت و كاغذهاى ارسالى وزير را پس فرستاد و به حامل نامه و كاغذها گفت : به آقاى وزير بگو كاغذ سفيد پيدا مى شود ولى لياقت تو بيشتر از اين نيست .(65)
تخم كبوتر و كلاغ
نوبخت كه از مخالفين مدرس بود در مقاله اى آورده است : يك روز كه در كاخ گلستان با مرحوم مستوفى نشسته بود، از مجلس سخن به ميان آمد و من گفتم : آقاى مدرس پشتيبان دولت شماست ، با اعتبارنامه من مخالف است ، مستوفى فكرى كرد و برخاست و نصيرالدوله را كه در اطاق مجاور بود فرا خواند و به وى كه وزير فرهنگ بود گفت : به آقاى مدرس بگوييد: نوبخت يكى از بهترين دوستان من است و هر كس با او مخالفت كند با من مخالفت كرده است . مى دانيد مدرس چه جوابى داد؟ وقت نصيرالدوله پيام مستوفى را رسانيد مدرس گفت : به آقا بگوييد: ما تخم كبوتر گذارديم ، كلاغ از او پر گرفت ، من وقتى اين را شنيدم سر به زير افكندم ، مستوفى پرسيد به چه فكر مى كنى ؟ گفتم : استاد من مى گفت از اين تخم خروسى بيرون مى آيد. اكنون مدرس مى گويد كلاغ است .(66)
علت سلام
در يكى از روزها عده اى از نمايندگان به مناسبتى در منزل مدرس اجتماع كرده بودند. در اين حال يكى از نمايندگان خطاب به مدرس گفت : من از طرف نمايندگان خواهشى دارم كه انتظار دارم برآورده شود.
مدرس با همان لهجه ساده خود پاسخ داد در ولايت ما ضرب المثلى است كه مى گويند: (سلام لر بى طمع نيست ) بفرمائيد چه مطلبى است ؟ آن نماينده گفت شما خود مى دانيد كه حقوق نماينده يكصد تومان است و اين براى اداره زندگى كافى نمى باشد. ترتيبى دهيد كه مجلس آن را به دو برابر برساند.
مدرس در جواب گفت : روزى كه انتخاب شديد مشخص شد كه حقوق شما صد تومان است و با رضايت ، وكالت را انتخاب كرديد يا انتخابتان كردند، اگر حالا ناراضى هستيد بايد استعفا بدهيد و اعلام كنيد كه ما با حقوق دويست تومان حاضريم قبول نمايندگى كنيم . اگر موكلين شما راضى شدند و باز به مجلس آمديد، حق داريد دويست تومان بگيريد.
حالا هم مى خندند
در يكى از روزها داور - وزير عدليه - گزارش كارهاى خود و تشكيلات نوين و دگرگونيهايى را كه در اين وزارتخانه بوجود آورده بود به مجلس ارائه مى داد و با غرور خاصى از برنامه هاى خود دفاع مى كرد. وى ضمن گفته هاى خود گفت : قبلا مردم به عدليه ما مى خنديدند. مدرس نطق وى را بريد و با صداى بلند گفت : آقا مردم حالا هم به عدليه مى خندند.
به عزرائيل مراجعه كنيد
در ايام اقامت مدرس در اصفهان عده اى از مردم كه مشكلاتى داشتند و از بعضى برنامه هاى دولت شاكى بودند با نوشتن نامه به مدرس ، مشكل خود را مطرح مى كردند. دكتر محمد حسين مدرس مى گويد: من ماءمور بودم نامه ها را بگيرم و عصر هنگام به آقا بدهم . ايشان هم تا پاسى از شب رفته ، آنها را مى خواند و زير هر كدام جواب مناسبى را مى نوشت . گاهى مى پرسيدند: آقا چه نوشته ؟ من براى صاحب نامه جواب مدرس را مى خواندم . در يكى از اين نامه ها مردى از نظميه شكايت كرده ، تمام هستى مرا برده و به خاك سياهم نشانده ، بدبخت و بيچاره ام ، خدا مى داند بى تقصيرم و در حق من دشمنى كرده اند. محكمه عدليه هم بدادم نمى رسد، بدبخت شده ام بدادم برسيد. مدرس زير نامه نوشته بود: (شما به عزرائيل مراجعه كنيد) چند روز بعد آن مرد با خوشحالى و شادمانى آمد و گفت : مى خواهم از آقا تشكر كنم زيرا يادداشت مدرس را به رئيس ‍ نظميه دادم و او كارم را اصلاح كرد.
مركب كرمانى
در يكى از جلسات شورا سخن از حمل و نقل و راه و عبور و مرور مردم و تنظيم طرح اتوبوسرانى تهران بود. موافق و مخالف سخن مى گفتند و سر و صدايى بر جو مجلس حاكم شده بود، عده اى مخالف نوآورى بودند. از جمله نماينده كرمان حركت اتوبوس را در بيان خويش مجسم مى ساخت كه با صداى گوشخراش خود دنيايى را پر از گرد و خاك و گل و لاى نموده است .
مدرس با خونسردى در جواب وى گفت اى آقا: دنياى ما دنياى قطار زيرزمينى و طياره است . حالا ديگر مردم نمى خواهند سوار الاغ كرمانى شوند.
خانه غم
در يكى از روزها، شخصى كه نزديك امامزاده يحيى (در تهران ) اقامت داشت از مدرس دعوت كرد كه ناهار را در منزل وى باشد، آقا قبول كرد و در موعد مقرر به خانه ميزبان رفت .
مدرس در ضمن گفتگو با صاحبخانه گفت : از در و ديوار اين خانه غم مى بارد. دليلش چيست ؟ ميزبان جواب داد: اين خانه وقف است . آقا فرمود: متولى آن را مى شناسى . او جواب داد: نه ، آقا فرمود: به همين دليل خود را گرفتار كرده اى ، حقوق وقف را ضايع و نيت وقف را نابود و زندگى خود را تباه كرده اى ، در اسرع وقت خودت را اصلاح كن .
تو كه پول دارى
روزى عده اى از ياران مدرس در منزل وى در خصوص روش مبارزه صحبت مى كردند، مرد ثروتمندى نيز آمد و به اين جمع افزوده شد. هر كسى نظرى مى داد و مطالبى بيان مى كرد.
آن مرد پولدار و ثروتمند هم اظهار نظر مى كرد. مدرس كه مشاهده كرد سخنان وى چندان مفيد به نظر نمى رسد، گفت : آقا بايد هر كس ، هر چه در توان دارد بكار ببرد. اين افراد عقل دارند و آن را به كار گرفته اند و تو كه فقط پول دارى همان را خرج كن . اين طور بهتر است . آن مرد سكوت كرد و نه تنها از اين سخن ناراحت نشد بلكه از ياران وفادار مدرس شد و به خاطر حمايت از آقا، شهربانى وى را دستگير و مدتى را زندان نمود.(67)
منظور از دعوت
فرزند يكى از بازرگانان كه در بازار از مدرس حمايت مى كرد، به نزد مدرس ‍ رفت و او را به ناهار دعوت كرد. آقا هر نوبت به بهانه اى مى خواست اين دعوت را قبول نكند تا سرانجام با اصرار زياد قبول كرد. روز مقرر بازرگان پسر را فرستاد كه به منزل مدرس رفته او را به خانه بياورد. ضمنا پدر به پسر سفارش كرده بود، هنگامى كه وارد محله مى شوند طورى تظاهر نمايد كه اهل محل بدانند مدرس براى ناهار به خانه آنها مى آيد. هوا بارانى بود، پسر به اتفاق آقا به راه افتادند تا در حوالى خانه رسيدند. مدرس ايستاد و گفت : تو برو من خودم مى آيم . پسر گفت : پدرم دستور داده كه در خدمت شما باشم . آقا جواب داد: بيجا گفته ، به تو مى گويم برو، خودم بلدم ، پسر اصرار كرد، مدرس با تغير گفت : پدرت مى خواهد يك ناهار به من بدهد و تو را همراه من كرده كه به اهل محل بگويد من آنچنان كسى هستم كه مدرس به خانه من مى آيد و بعد چه مى دانم كه از اين دعوت و من را به خانه خود كشيدن ، چه منظورى دارد. به تو مى گويم ، برو پسر وى ناچار به طرف منزل رفت و داستان را براى پدر گفت . بازرگانان وقتى جريان را شنيد، گفت : عجب سيد زرنگى است ، فكر اشخاص را مى خواند.(68)
قال و داد
روزى يكى از افراد كه با مدرس آشنايى داشت به خدمت ايشان رفت و مشكلى را در خصوص استخدام در اداره مطرح كرد و از آقا خواست تا در خصوص رفع مشكلش به وزير راه سفارش كند. مدرس جواب داد: آقا اينها حرف منطقى را نمى پذيرند، خودت برو به وزارت راه و تا مى توانى سر و صدا و داد و قال راه بينداز. من هم قبول كردم و به دفتر وزير رفتم و به رئيس ‍ دفتر گفتم : مى خواهم وزير را ببينم . پس از بگو مگو با وى ، رئيس دفتر را عقب زدم و به اطاق وزير رفتم و بناى قال و قيل را گذاشتم . وزير فورا زنگ زد و رئيس كارگزينى را خواست و گفت : مشكل ايشان را حل كنيد.
اينها نظر دارند
از مدرس پرسيدند، آقا مى گويند كه امين التجار بوشهرى مى خواهد مبلغ هنگفتى پول به شما بدهد ولى از گرفتن آن امتناع مى كنيد. دليل چيست ؟ چرا نمى گيريد؟ مدرس فرمود: دو ريال بدهد ولى توقعى نداشته باشد، قبول مى كنم ، ولى اينها در اين بخششها كه مى كنند نظر دارند و مى خواهند در موقع مقتضى از آن سوء استفاده كنند.
******************
يقه لباس و دروازه
يكى از نمايندگان مجلس به منزل مدرس آمد تا به اتفاق سيد به مجلس ‍ برود. آقا فرمود: صبر كن تا لباسم را پوشيده و با هم روانه شويم و سپس ‍ مشغول پوشيدن لباس خود شد، ولى دگمه پيراهن آقا باز بود. نماينده گفت : آقا دگمه يقه خود را ببنديد. مدرس نگاهى به او كرد و گفت : نماينده مجلس ‍ بايد به فكر دروازه هاى كشورش باشد كه باز است (و دارند دارايى ملت را به غارت مى برند) نه به فكر يقه پيراهن من .
در كلاس اول سياست
در دوره ششم مجلس موقعى كه اعتبارنامه يكى از وكلاى آذربايجان مطرح بود و دكتر محمد مصدق (69) با آن مخالفت مى كرد، مرحوم مدرس در ضمن دفاعى كه از آن اعتبارنامه نموده مى گويد:
(سياست علمى است مانند علوم ديگر كه مدارجى دارد و هر مرد سياسى بايد آن را طى كند و يكى بعد از ديگرى آن مدارج را بپيمايد. پايه و كلاس ‍ اول سياست علوم فريبى است و من با نبوغ و دهايى (زيركى ) كه در آقاى مصدق السلطنه سراغ دارم ، به يقين دارم كه ايشان هميشه در كلاس اول سياستمدارى باقى خواهد ماند و به كلاس دوم هرگز ارتقاء پيدا نخواهند كرد. عمر من كفاف نمى دهد ولى مردم ايران و شما نمايندگان ملت بيست سال بعد از اين خواهيد ديد كه اين مصدق السلطنه در همان كلاس اول باقى است و آن روز تصديق خواهيد كرد كه سيد حسن مدرس در شناختن مصدق السلطنه اشتباه نكرد است .(70) سيد حسن كبير (متولد 1284 ه‍ق ) از دانشوران معاصر، نقل كرده كه يك روز مدرس گفت : مصدق آلت دست است ، واى به روزى كه مملكت به دست اينها بيفتند.
من از گاو مى ترسم
به هنگام طرح لايحه حكومت نظامى ، در حالى كه نمايندگان فرمايشى حامى رضاخان ، از آن تعريف مى كردند، مدرس به مخالفت شديد بر عليه آن پرداخت . يكى از نمايندگان گفت : آقاى مدرس شما كه عقيده داريد با اين قانون مردم را مى گيرند و مى بندند و مى كشند، آخر چه كسانى را گرفته و مى كشند. چرا از كسانى كه نامى برده نشده مى ترسيد؟ مدرس جواب داد: از كسانى كه نام و كارشان را مى دانيد هيچگاه نترسيد، از كسانى بترسيد كه نه نامشان را مى دانيد و نه كارشان را و افزود: من از گاو هراس دارم زيرا مسلح به شاخ است ولى عقل ندارد. شما مى خواهيد بهانه رفتن و در بند كشيدن را به دست كسانى بدهيد كه آنان را نمى شناسيد و غالبا هم فاقد عقل و عاطفه هستند. اگر شما هم دلسوز ملت و كشور بوديد از لايحه حكومت نظامى ، وحشت داشتيد.
آن الاغ رام
در سفرى كه مدرس به اصفهان داشت پس از آن مدتى كوتاه به شهرضا رهسپار شد و در آستانه امامزاده شهرضا اقامت نمود. مردم دسته دسته به ديدارش مى شتافتند. روزى يكى از مراجعين كه سابقه دوستى با آقا را داشت از مدرس پرسيد: در مبارزه با عوامل ستم براى خودتان چه كرديد. مدرس پاسخ داد: كوشيده ام روش اجدادم را دنبال كنم ، دنبال مظاهر دنيوى نبوده و نيستم و زندگى طلبگى را هنوز هم ادامه مى دهم . ولى در خصوص ‍ مبارزه با رضاخان بايد بگويم كه او آلت دست است و عوامل خارجى براى مقاصد خود، او را روى كار مى آورند و من در حد توان و تا موقعى كه جان دارم با ايادى استكبار مبارزه مى كنم و اين را وظيفه شرعى خود مى دانم .
در اين هنگام مردى به ديدن مدرس آمد كه در سالهاى جوانى با آقا انس ‍ داشت و به غلام معروف بود. مدرس دست وى را گرفت و پهلوى خود نشانيد و گفت : آق غلام يادت مى آيد وقتى كه هنگام خرمنها بود الاغها را مى برديم آب بدهيم و آن الاغ كه لگد مى زد سوار نمى شديم و چند پشته سوار الاغ رام مى شديم ؟ حالا مردم بايد بدانند كه اگر رام شدند سوارشان مى شوند. مردم بايد بيدار باشند و به بيگانگان و متجاوزين و اعوان و انصار آن ها سوارى ندهند.
بند ركاب
در جلسه اى از دوره دوم مجلس كه آشفتگى چون ابر سياهى بر ايران روى آورده بود، مدرس نطق جالبى ايراد نمود كه به نكته اى از آن اشاره مى گردد. (اگر مى خواهيد بنشينيد و در اساس مملكت و كيفيت فقرا و تظلم مملكت و رفع مفسدين يك ماه نه شش ماه بنشينيد و اما اگر حكايت بودجه درست كردن است ، فلان مجاهد در فلان جنگ بند ركابش پاره شد و بيست تومان درباره او برقرار كنند و فلان آقا بگويد بدهيد و يكى بگويد ندهيد، لازم نيست همچو مجلس ، اگر واقعا در فكر اساس مملكت هستيد بنده مى گويم واجب و لازم است ، ولو اينكه موكلان تلگراف كنند كه برخيزيد و الا به فرموده آقا حاج سيد ابراهيم ، اگر استيضاح هم بكنم لازم نيست همچو مجلس ، در صورتى كه كار بدست ديگرى باشد، ببينيد فايده دارد يا ندارد، نشستن . حالا پس بنده نه موافقم نه مخالف ، ملاحظه كنيد اگر براى اساس ‍ مملكت فايده دارد بنشينيد.(71)
چرا خوب گفته ام
دوره چهارم مجلس شورا بود. در يكى از جلسات اين دوره ، مدرس از وكلايى كه مصالح كشور و ملت را در نظر نمى گرفتند، شديدا انتقاد نمود و اغراض سوء آنان را آشكار ساخت . عده اى از وكلا طى نامه اى به رئيس ‍ مجلس شكايت كردند كه مدرس در مجلس به ما بد گفته و به موافقين نظرات خود، خوب گفته است .
پس از آنكه رئيس در جلسه اى علنى نامه را خواند، يكى از نمايندگان پيشنهاد كرد كميسيونى تشكيل شود و به اين مسئله رسيدگى كنند. مدرس ‍ اظهار داشت اگر براى انتقاد از عده اى و تقبيح رفتار غيرمعقول آنان و اينكه چرا به گروهى بد گفته ام بايد كميسيونى تشكيل شود بايد كميسيون ديگرى تشكيل گردد و رسيدگى كند كه چرا به عده اى ديگر خوب گفته و از آنان دفاع كرده ام . گروهى معلوم الحال و دو چهره و ظاهرساز كه احساس كردند ممكن است با ادامه اين روند زد و بندهاى سياسى آنان بيش از گذشته افشا گردد، از رسوايى بيشتر ترسيدند و نامه شكوه آميز خود را پس ‍ گرفتند.
نوشته را از دور مى خوانم
استاد محمد وجدانى كه از فضلاى معاصر مى باشد، نقل كرده است كه روزى به ديدن مدرس رفتم . در آغاز ورودم مدرس نبود، پس از لحظاتى آقا رسيد و احوالپرسى نمود و به مستخدم خود گفت : شام بياور مهمان داريم . گفتم : شام خورده ام . عمواقلى (مستخدم ) سفره قلمكارى آورد كه يك قطعه نان سنگگ خشك شده در آن بود و گفت : آقا آبگوشت داشتيم ولى بچه ها خوردند. آقا فرمود: يك ليوان آب بياور، آنگاه لقمه هاى نان را در آب فرو مى كرد و مى خورد، پس از خوردن نيمى از نان نزد من آمد و فرمود: چه مى كنى ؟ آنوقت گزارشى از درس خواندن و اطلاع از برخى علوم را به مدرس دادم و افزودم : متصدى مدرسه محموديه مى خواهد اتاق مرا بگيرد. فرمود: از اين بابت ناراحت نباش . ديگر چه كارى انجام مى دهى . گفتم : خط نوشته را مى خوانم . فرمود: اين كار را عمواقلى هم مى كند. گفتم : نه خط اگر در دست شما باشد، من از دور آن را مى خوانم . فورا آقا قلم به دست گرفت و يك بيت شعر بر روى كاغذى نوشت و آن را تا كرد و زير نمد گذاشت و سپس گفت : بخوان ! من نيز خواندم :
بس تجربه كرديم درين دير مكافات
با دردكشان هر كه در افتاد برافتاد
آقا بسيار در شگفت شد و جريان را به پسرش سيد عبدالباقى گفت و از او هم خواست شعرى بنويسد، سيد عبدالباقى نوشت :
ابر اگر آب زندگى بارد
هرگز از شاخ بيد برنخورى
من از دور آن را خواندم . شب فرا رسيد و من خوابيدم ، دو ساعت بعد بيدار شدم و ديدم كه آقا در كنار نور ملايم چراغ نفتى ، جواب نامه هاى مردم را مى نويسد. باز خوابيدم و يكى دو ساعت ديگر بيدار شدم ، ديدم آقا مشغول نماز است ...(72)
حكومت تقلبى
مدرس به فرآورده هاى شير، خصوص ماست علاقه داشت و غذايش اغلب شير و ماست بود. روزى گفت : لبنيات تهران هم مانند حكومتش تقلبى شده است . دو راءس گاو ماده بخريد تا از شير و ماست آن استفاده كنيم ، سفارش ‍ نمود گاوها چگونه باشند و افزود: فراموش نكنيد كه بايد ماليات يكى از آنها را به دولت بدهيد. چون يك راءس گاو ماليات ندارد و اگر دو راءس شد يكى از آنها مشمول پرداخت ماليات مى شود.
براى اينكه سر نيزه دارند
در يكى از جلسات مجلس صحبت بر سر اين بود كه حقوق نمايندگان دو برابر شود. مدرس طى نطق كوتاهى گفت : عده اى كه نياز دارند بگيرند و گروهى كه احتياجى ندارند نگيرند. كسانى كه اموراتشان سخت مى گذرد اشكالى ندارد كه دو برابر حقوق بگيرند. يكى از نمايندگان اظهار داشت چرا رئيس الوزراء و افراد كابينه هر كدام هزار و دويست تومان مى گيرند و نماينده مجلس صد تومان . مدرس با خونسردى پاسخ داد براى آنكه اين افراد تفنگ و سرنيزه دارند و نمايندگان ندارند.
مگر ما مسلمان نيستيم
در دوره اول مجلس شورا شخص ساده دلى از سوى صنف بقال وكيل شده بود. مدرس اين مرد صادق و سالم را بسيار دوست مى داشت . او گاهى به منزل مدرس مى آمد و از مسائل مجلس صحبت مى كرد. در يكى از روزها گفت به مجلس رفتم ديدم نوشته اند مجلس شوراى ملى و من آن وقت با اين نام مخالف بودم . گفتم مگر ما مسلمان نيستيم . اسمش را بگذارند مجلس شوراى اسلامى بعد لايحه اى آوردند كه چند هزار تومان ميز و صندلى و فرش و وسايل براى مجلس بخرند. گفتم : لازم نيست . آقايان از خانه خود هر كدام چيزى بياورند و روى آن بنشينم . به بيت المال تحميل نكنيد، مدرس از خوش فكرى و نيك انديشى اين مرد پاكدل خوشحال شد و گفت ببيند تفاوت ره از كجاست تا به كجا.
ماجراى لحافها
در آن موقع كه سردار سپه وزير جنگ بود لايحه اى تقديم مجلس كرد كه براى نعل اسبهاى قشون چندين تن آهن از خارج وارد كنند. همچنين براى هر سرباز يك لحاف خريدارى شود. مدرس به عنوان مخالف با لايحه ، صحبت كرد و گفت : اولا بايد معلوم شود كه چه تعداد اسب كارى داريم ، هر راءس اسب چه مقدار نعل لازم دارد و حساب آن معين شود. همينطور كه حساب نشده نمى شود آهن وارد كرد. ثانيا من روزى كه در مدرسه حاج عبدالحميد قمشه طلبه بودم ، يك لحاف داشتم زمستانها روانداز و تابستانها زيراندازم بود. پس از سه سال آن لحاف را به طلبه ديگرى دادم . ما سال قبل براى سربازان لحاف خريديم چه شد. معلوم مى شود همه دعواها بر سر لحاف است . رضاخان گفت : آقا نمى دانستم شما اينقدر سختگير هستيد. مدرس در پاسخ گفت : يك وقتى يك عدد يك پولى از جيبم بداخل حوض ‍ خانه افتاد، پس از چند ماه كه خواستند آب حوض را بيرون بريزند گشتم و از لابلاى شنها يك پولى را پيدا كردم ، بله آقا ما يك پولى شماريم ، حساب بيت المال خيلى دقيق است . بهر حال لايحه رضاخان در مجلس رد شد.(73)
بيايد انگور بخورد
در يكى از دوره هاى مجلس شخصى كليمى كه حائم نام داشت و فردى باهوش و زيرك بود از سوى اقليت كليمى به عنوان نماينده انتخاب شد. رفقايش پس از تعريف زياد از ذكاوت اين وكيل از مدرس خواستند كه با اعتبار نامه اش مخالفت نكند.
مدرس پس از آنكه به سخنان آنان خوب گوش داد. گفت : بسيار خوب او هم بيايد داخل اين باغ ، يك مشت انگور بخورد.(74)
فقط طلا قبول مى كنم
سفير انگلستان براى مدرس چكى فرستاد به اين اميد كه شايد او نيز خود را به پول بفروشد! مدرس پرسيد اين چيست ! آورنده چك گفت : اين چك است و آن را به بانك داده و پول مى گيرند. مدرس خنده اى كرد و گفت : به سفيرتان بگوئيد كه من فقط سكه طلا قبول مى كنم ، آن هم بشرطى كه سكه ها را بر روى شتر بار كنند و در روز روشن برايم بياورند. وقتى سفير انگلستان از جواب مدرس اطلاع يافت ، گفت : من مى دانم او پول و سكه نمى خواهد بلكه در صدد است تا آبروى ما را در دنيا ببرد.
كتاب زرد
گويند مدرس در سال 1297 شمسى كتابى نوشته است و در آن بسيارى از جريانهاى پشت پرده قرارداد وثوق الدوله را افشاء كرده است . مدرس در برخى از نطقهاى خويش به اين كتاب اشاره كرده است . چنانچه در جلسه دوازده مورخه سه شنبه ربيع الاول هزار و سيصد و چهل و پنج ، ضمن اشاره به قرارداد ننگين وثوق الدوله مى گويد:
(آنچه توانستم تعداد كرده و ضبط كنم در تمام ايران كاركن هاى (اين ) قرارداد هشتصد نفر بودند كه در كتاب زردى كه بعد از من منتشر مى شود اسم آنها نوشته شده است ) اين نوشته هاى سياسى كه مدارك بسيار ارزنده اى از تاريخ معاصر ايران مى باشد در شبى كه مدرس را دستگير مى كنند توسط ماءمورين درگاهى (رئيس شهربانى تهران ) ضبط مى شود، بطورى كه دكتر سيد عبدالباقى اظهار داشته اند دكتر مهدى ملك زاده (مؤ لف كتاب تاريخ مشروطيت ايران ) به ايشان گفته بودند كه اين كتاب در اختيار وى بوده و بايد آن را بيابند و به فرزند مدرس تسليم نمايند، كه اين جريان پيگيرى نشد و مشخص نيست اين اثر نفيس در اختيار كيست و چه سرنوشتى دارد.(75)
حدود دُم
در يكى دو مورد كه مدرس نسبت به فرمانفرما مطالبى گفته و انتقاد كرده و ايراد گرفته بود، فرمانفرما به وسيله يكى از دوستان مدرس كه با او نزديك بود، به مدرس پيغام مى دهد: خواهش مى كنم حضرت آيت الله اينقدر پا روى دم من نگذارند. مدرس جواب مى دهد: به فرمانفرما بگوييد حدود دم حضرت والا بايد مشخص شود، زيرا من هر كجا پا مى گذارم دم حضرت والاست .
سنگ طرفدارى
هنگامى كه سليمان ميرزا رهبر حزب سوسياليست ، سنگ طرفدارى سردار سپه و جمهورى را به سينه مى زد، مدرس طى مطايبه اى شيرين به وى چنين پيغام داده است : به شاهزاده از قول من بگوييد اينقدر سنگ طرفدارى سردار سپه و جمهورى ساختگى او را به سينه نزند. در صورت جمهورى شدن ايران تنها فايده اى كه مى برد اين است كه ميرزا را از دمش بر مى دارند به سرش مى گذارند و (سليمان ميرزا) مى شود (ميرزا سليمان ). و اين كنايه از آن است كه به بعضى از يهوديان كه مى خواستند بطور دوستانه خطاب نمايند مثلا به يعقوب مى گفتند ميرزا يعقوب و چون بين يهوديان اسامى يعقوب و سليمان و اسحاق و نظائر آنها زياد است ، اهميت اين مطايبه مدرس خطاب به سليمان ميرزا، مشخص ‍ مى شود.(76)
عاقبت محمود مى شود
آيت الله سيد محمود طالقانى خاطرات جالبى را از ارتباط پدر بزرگوارش ‍ مرحوم سيد ابوالحسن طالقانى با مرحوم مدرس نقل كرده اند. مرحوم سيد ابوالحسن ، از خواص مدرس بود و در ايام گرفتارى و فشار زياد بيشتر به خدمت آقا مى رفتند و تا هنگام دستگيرى ايشان ، مدرس را ترك نكردند. مرحوم طالقانى مى گويند: مدرس كم و بيش در محاصره بود و پدرم شبها به خدمت آقا رفته ، پيغامهاى مدرس را به افراد مورد نظر مى رسانيد و در واقع محرم اسرار مدرس بود من جوان بودم چند بار در خدمت پدرم ، به حضور آقا رفته بوديم و سخنان او محكم و با صلابت ادا مى شد و مرا سخت تحت تاءثير قرار داده بود. روزى آقا از پدرم سؤال كرد: اين پسر را چه نام گذاشته اى ؟ پدرم گفت : سيد محمود. مدرس گفت : انشاءالله عاقبت (محمود) خواهد شد.(77)
چرا خودمان را از بين ببريم
دولت روسيه پيوسته تعهداتى مخالف استقلال ايران مى خواست . از جمله آنها مسئله اولتيماتوم مى باشد. ماجرا از اين قرار است كه كارشناسى به نام مورگان شوستر به مدت سه سال به عنوان خزانه دار كل كشور استخدام و ماءمور اصلاح امور مالى ايران گرديد. دولت روسيه كه اقدامات وى را سد راه مطامع خود ديد، اولتيماتوم ننگين ذيحجه 1329 (ه‍ق ) را به همداستانى دولت انگليس تنظيم نموده و همچون تير خلاصى بر پيكر استقلال نيمه جان ايران خالى مى كند. مواد اين اولتيماتوم به قرار زير است :
1- دولت ايران مستر شوستر (خزانه دار كل ) را معزول كرده و از خدمت خود اخراج نمايد.
2- دولت ايران متعهد شود كه از اين تاريخ به بعد بدون رضايت روسيه و انگلستان از كشورهاى ديگر مستشار و مستخدم ، استخدام نكند.
3- مخارجى را كه دولت روس براى لشگركشى به خاك ايران تحمل كرده ، دولت ايران بايد بپردازد.
دولتين براى دريافت جواب تنها 48 ساعت وقت تعيين مى كنند و تهديد مى نمايند در صورتى كه دولت ايران در ظرف اين مدت ، موارد اولتيماتوم را نپذيرد، قزاقان روس به سوى قزوين پيشروى نموده و سراسر خاك ايران را اشغال خواهند كرد. اواخر مجلس دوم بود كه دولت روسيه قدرت طلبى را به حد اعلاى خويش رسانده بود و اگر انتخابات دوره سوم جريان مى يافت نمى توانست جلو اين زورگويى را بگيرد، از اين جهت شهيد مدرس مصمم شد تا مجلس دوره دوم را تمديد نمايد.
در مجلس دوم دو نفر بيش از همه در مقابل اين اولتيماتوم شوم به مقابله برخاستند كه يكى شهيد خيابانى و ديگرى آية الله شهيد مدرس ‍ مى باشد.
امام خمينى (قدس سره ) به اين موضوع اشاره دارند: (يك اولتيماتوم در همان وقت دولت روسيه فرستاد براى ايران و سربازانش هم تا قزوين آمدند و آنها از ايران يك مطلبى را مى خواستند كه تقريبا اسارت ايران بود و مى گفتند بايد از مجلس بگذرد، آن را به مجلس بردند و همه اهل مجلس ‍ ماندند كه چه بايد بكنند، در يك مجله خارجى نوشته است كه يك روحانى با دست لرزان آمد پشت تريبون ايستاد و گفت : حالا كه ما بناست از بين برويم ، چرا خودمان از بين ببريم خودمان را؟ راءى مخالف داد. بقيه جراءت پيدا كردند و راءى مخالف دادند، رد كردند اولتيماتوم را آنها (روسها) هم هيچ غلطى نكردند.(78)
انتشار خبر اولتيماتوم ، تهران را تكان سختى مى دهد. بازاريان و كسبه از كار دست مى كشند. وزارتخانه ها و مراكز تجارى تعطيل مى شود.
مردم به خيابانها مى ريزند. هزاران زن كفن پوش با ناله و فغان در ميان مردم ديده مى شود. و اين اولين دفعه است كه زنهاى ايران بطور دسته جمعى در اين حوادث شركت كرده بودند. پس از مخالفت مدرس و خيابانى در مجلس و تظاهرات خيابانى مردم ، روسها از قدرت مجلس نگران مى شوند:
(ميسيو نراتف جانشين وزير خارجه روس با مستر اوبرون نماينده سياسى انگليس در پترسبورغ (پطرزبورگ ) درباره كارهاى ايران گفتگو كرده و از نيرومندى مجلس شوراى ملى ايران و بيدارى كارهاى سياسى اظهار رنجيدگى نمود و گفت : بايد مجلس انجمنى باشد كه به كار قانونگذارى پردازد (از سياست بر كنار باشد) و نيز مى گفت بايد مجلس سنا باز نموده اختيار نايب السلطنه (ناصر الملك ) را بيشتر گردانيد.(79) با مخالفت مجلس ‍ كميسيونى منتخب از نمايندگانى كه غالبا حامى روس بودند انتخاب مى شوند و ناصرالملك كه خودش در آكسفورد انگلستان تحصيل كرده بود، در روز سوم دى ماه 1290 شمسى مطابق با سوم محرم 1330 (ه‍ق ) دستور انحلال مجلس را بوسيله دولت صادر نمود و اولتيماتوم را پذيرفته ، شوستر را بر كنار مى نمايد.
ايران زير بار ننگ نمى رود
يكى از علماى مبارز آقا نجفى مى باشد، وى در صدر جبهه اى قرار دارد كه عليه استعمار و استبداد قيام مى كند. نام وى در رديف رهبران طراز اول دو نهضت تنباكو و مشروطيت ، درخشندگى دارد حكمها، فتاوى و تلگرافهايى كه وى از موضع مرجعيت صادر مى نموده در رديف اسناد و مدارك ارزنده اى است كه جهت فكرى و عملى اين عالم شيعى را مشخص مى كند. وى براى اعتلا بخشيدن به هويت فرهنگى و سياسى شيعه تلاشهاى فراوانى نموده است . آقانجفى در خصوص مبارزه با اولتيماتوم ننگين روس ‍ چندين تلگراف به تهران مخابره نمود كه به يكى از آنها اشاره مى شود:
(حضرت حجت الاسلام آقا صدر العلما دامت بركاته توسط حضرتين آقاى مدرس و آقاى حاج امام جمعه و آقاى شيخ ابراهيم زنجانى (سلمهم الله تعالى ) به اسلام فروشان اطلاع بدهيد، كارى نكنند كه از اسلام خارج شوند. اخبار موحشه از خارجه و داخله مى رسد. در چنين حادثه عظيمه كه اسلام در خطر و مسلمانان اسير كفار مى شوند، بدون تصويب عموم علماء و ناظرين قوم اختتام ندهند. ايران زير بار ننگ نخواهند رفت . اسلام از مسلمانان يارى مى طلبد باعث خوارى آن نشوند. اقل دعا گويان ملت اسلام ، محمد تقى نجفى 2 جدى 1330 (ه‍ق ). (80)
زشت و بدقيافه
يك روز عصر كه مدرس كنار باغچه منزل نشسته بود و به صحبتهاى فقيرى گوش مى داد، سه نفر وارد منزلش شدند كه بعدا مشخص گرديد سفير آمريكا، همسرش و يك نفر مترجم بودند.
مدرس به آنها بى محلى كرد و معطلشان نمود، سپس به اتاق رفت ، آنها هم بدنبال وى راه افتادند، مدرس نظرى به سفير و همراهان افكند و چون سفير زنى زشت رو و آبله گون داشت ، قبل از آنكه باب مذاكره باز شود مدرس ‍ گفت : من قبلا مطلبى دارم ، اجازه بفرماييد، سپس فرمود:
در مملكت ما رسم است وقتى كه مى خواهيم زن بگيريم ، يكى دو نفر از زنهاى اقوام خود را به منزل عروس مى فرستيم تا او را پسند كنند و مواظب باشند كه عيبى نداشته باشد، آن وقت آنها مشخصات عروس را براى داماد نقل مى كنند و پس از آن رسما به خواستگارى مى روند. آيا در شهرهاى شما چنين نيست كه جناب سفير، زنى به اين زشتى و بدقيافه اى گرفته اند؟ به محض اينكه مترجم اين مطلب مدرس را به آگاهى سفير رساند، زن سفير از جاى برخاست و به حالت قهر و عصبانيت از اتاق بيرون رفت ، به دنبال وى سفير و مترجم خارج شدند! قصد مدرس از چنين برخوردى آن بود كه اصولا باب مذاكره با سفير آمريكا باز نشود.
عارفى وارسته
يكى از شخصيتهايى كه با مدرس ماءنوس بود، عالم ربانى و صمدانى ، حكيم عارف مرحوم آيت الله شيخ حسنعلى اصفهانى معروف به نخودكى مى باشد. آن مرحوم داراى كرامات زياد و رياضت نفس بوده و بدون هيچ گونه تظاهرى روزگار مى گذراند.
او ضمن پيمودن مراحل عرفان و در نورديدن مراتب معنوى از مسائل اجتماعى و سياسى غافل نبود. از جمله آنكه در سال 1303 (ه‍ق ) با ضل السلطان (حاكم اصفهان ) مخالفت نمود و بدليل اعتراض به رفتارهاى وى در سن 24 سالگى و تنها از اصفهان خارج شد و رهسپار مشهد مقدس گرديد. بخشى از تحصيلات وى در نجف اشرف گذشت و در اين دوران با مرحوم مدرس آشنا شد و آن شهيد والامقام به حجره اين عارف نامدار آمد، در مراجعت از نجف نيز با يكديگر رابطه داشتند.
آية الله شيخ حسنعلى اصفهانى پس از بازگشت از نجف مدتى را در اصفهان بسر برد و كمتر در اجتماعات ظاهر مى گشت و غالبا به رياضت اشتغال داشت ، بعد به مشهد رفته و در جوار بارگاه مقدس و ملكوتى حضرت امام رضا (ع ) مقيم گرديد. در خانه اش به روى مستمندان ، دردمندان و محرومان باز بود و اين گونه افراد را به فراخور حال ، مورد لطف خويش قرار مى داد. از كرامات و حالات معنوى وى ، اينكه امراض ‍ صعب العلاج را از طريق دعاهاى ويژه و تاءثير نفس برطرف مى كرد. سرانجام خورشيد روح اين مرد خدا و عالم پرهيزگار در روز هفدهم شعبان سال 1316 (ه‍ق )، در افق مغرب زندگانى فرو شد و روان پاكش به عالم قدس و بقا پر كشيد. جنازه آن فقيد علم و معرفت بر روى دست هزاران نفر از ارادتمندان غمگين و سوگوارش در كوچه و خيابانهاى مشهد تشييع و پس ‍ از طواف به دور مرقد منور حضرت رضا (ع ) در همان نقطه از صحن عتيق كه خود پيش بينى و سفارش كرده بود، در خاك قرار گرفت .(81)
دولت سيار
در بحبوحه جنگ جهانى اول ، ايران على رغم آنكه نسبت به اين آشوب جهانى اعلام بى طرفى كرد در آشفتگى و نابسامانى قرار گرفت . دولتهاى روس و انگليس رفتارهاى تجاوز كارانه اى از خود بروز مى دادند. قشون روس كه نزديك تهران بودند، قصد اشغال مراكز ايران را داشتند. احمد شاه قاجار مى خواست پايتخت را تغيير دهد كه با مخالفت آزادى خواهان مواجه شد. سرانجام پس از برگزارى چندين جلسه مشاوره ، قرار شد به پيشنهاد مدرس يك دولت موقت تشكيل شود تا جدا از دولت مركزى به اقداماتى در جهت مخالفت با روس و انگليس بپردازد. اين دولت از جانب متحدين (آلمان ، عثمان و...) به رسميت شناخته شد كه در صورت پيروزى قواى آلمانى و عثمانى ، حكومت رسمى ايران محسوب مى گرديد و در صورت غلبه متفقين دولت مركزى همچنان رسميت داشت تا در هر حال كشور از آسيب ويران كننده جنگ در امان بماند.
در تعقيب اين سياست بيست و هفت نفر از وكلاى مجلس همراه مردم و عده اى رجال سياسى و فرهنگى ، تهران را به مقصد قم ترك كردند. افراد سرشناسى چون شهيد مدرس و حاج سيد نورالدين عراقى و جمعى از نمايندگان مجلس ، عده قابل توجهى از افسران ژاندارمرى همچون محمد تقى خان پسيان ، برخى سران ايلات و عشاير و ادبا و شعرا در اين كاروان ديده مى شد. فتاوى مراجع مهم شيعه خصوصا فتواى آيت الله سيد محمد كاظم يزدى و آيت الله حاج ميرزا حسن شيرازى داير بر حمايت از مهاجرين و كمك به آنها بسيار مؤ ثر بود. در قم مهاجران كميته دفاع ملى تشكيل دادند، قشون روس پس از باخبر شدن از اين تشكيلات براى در هم كوبيدن كاروان مهاجران به جانب قم و ساوه روانه شد و چندين درگيرى بين نيروهاى كميته دفاع ملى و سپاه روس در گرفت .
مهاجران خود را به كرمانشاه رسانيده و در آنجا مستقر شدند. در اين شهر دولتى به زعامت نظام السلطنه مافى تشكيل شد كه وزارت عدليه و اوقاف را شهيد مدرس عهده دار گرديد. دولت موقت به اتكاى قواى مسلح مردمى و به كمك عشاير غرب مدتها با سربازان روسيه تزارى جنگيد. از نوشته هاى و پيرت بلوشر (سفير آلمان در ايران ) برمى آيد كه آلمانها با اين دولت رفتارى همچون دولتى رسمى داشته اند. هنگامى كه افراد لباس سربازى به تن مى كردند. و عازم جبهه جنگ مى شدند، مدرس در حالى كه خود لباس ‍ رزم پوشيده بود و سوار بر اسب بود براى آنها ادعيه و آياتى كه دلالت بر فتح و پيروزى مسلمين داشت ، مى خواند و از خداوند براى آنان نصرت طلب مى نمود. در اين سفر مدرس و يارانش روزگار را به سختى مى گذراندند. مسافرت در بيابانها و جنگلها بسيار دشوار بود، آنهم در شرايط آشفته و در حالى كه قواى مهاجم بدانها يورش مى بردند. مدرس در نطقى به اين سختيها اشاره دارد و مى گويد: ما مدتها در جنگل خوراكمان بلوط بود و در بيابان بدون رختخواب مى خوابيديم .(82)
ما وظيفه خودمان را انجام مى دهيم
در سفر مهاجرت يك شب مدرس و دوستانش ناگزير شدند كه شب را در بيابان بگذرانند. آنها براى خوابيدن رختخواب نداشتند و ناچار بودند بر روى زمين بخوابند. زمين ناهموار و سختى كه بوى نامطبوعى از آن برمى خاست . به هنگام خوابيدن ، يكى از دوستان مدرس در حال شكوه به مدرس گفت : الان مردم ايران در رختخوابهاى گرم و نرم خوابيده اند و نمى دانند كه ما به خاطر آنها چه مى كشيم . مدرس با شنيدن اين حرف برافروخته شد و در حال پرخاش خطاب به دوستش گفت : شما چه انتظار داشتيد؟ مگر ما به خاطر آنها، اين كارها را مى كنيم ، ما وظيفه خودمان را انجام مى دهيم .
نيش عقرب
در دورانى كه دولت ايران آزاد در غرب كشور تشكيل شد. قواى ژاندارم به فرماندهى كلنل محمد تقى خان پسيان با نيروهاى انگليس و روس به ستيز پرداختند. انگليس كه از يورش اين نيروها در هراس بود. تصميم گرفت براى از هم پاشيدن تشكيلات ملى ، در اين مجموعه نفوذ كند. براى عملى نمودن اين فكر شوم ميرزا كريم خان رشتى و برادرش سردار محيى در كميته دفاع ملى نفوذ مى كنند و چهره افراطى و مشكوكى چون احسان الله خان دوستدار، خود را مبارزى دو آتشه معرفى مى كند. نقش مرموز و توطئه گرانه اين افراد در نهضت جنگل ميرزا كوچك خان نيز ادامه دارد و در صعود رضاخان به تخت سلطنت اينها مى كوشيدند. سرانجام نيش زهراگين اين عقربهاى جراره بر كالبد دولت مردمى فرو مى رود و آتش اختلاف برافروخته مى شود و اين تنازع به شكست دولت ملى مى انجامد. پس از اين حركت تفرقه آميز زعماى دولت ملى در رجب 1304 هجرى از ايران خارج شده و مركز فعاليت خود را به بغداد و استانبول انتقال مى دهند كه در راءس ‍ آنان شهيد مدرس ديده مى شود.(83)
كشف يك توطئه
از نكاتى كه در سفر مهاجرت بايد بدان اشاره شود مسئله سوء قصد به جان مدرس مى باشد، موقعى كه مدرس و نظام السلطنه مافى (رئيس دولت موقت ) در (سرپل ذهاب ) براى تماشاى آثار تاريخى به طرف كوهى به نام (ميان كتل ) مى رفتند ناگهان از فراز كوه بسوى آنها تيراندازى شد. ژاندارمها كه مراقب اوضاع بودند به سوى مهاجمين شليك نموده و توطئه آنان را خنثى كردند. در اين حادثه چند نفر از ژاندارمها به شدت زخمى شدند و كسانى كه به سوى مدرس و رئيس دولت موقت تيراندازى كرده بودند، موفق به فرار شدند.
بعد از استقرار حكومت موقت در قصر شيرين ، گروهى از افراد مشكوك و خود فروخته كه با اشاره سفارت روس و انگليس ، خود را به لباس مهاجر درآورده بودند، با حيدر عمواوغلى روابطى برقرار كرده وبه دستور او بر آن شدند كه اول نظام السلطنه مافى و پس از وى مدرس و چند نفر از سران صديق قيام ملى را بكشند و زمام اين تشكيلات مردمى را به دست حيدرعمواوغلى (تروريست مزدور قفقاز) عامل شناخته شده انگليسيها، سپرده و اين قيام را متلاشى سازند كه اين توطئه نيز خنثى شد.(84)
دروغ مى گوييد
وقتى در كرمانشاه مهاجرين نخست وزير را تعيين كردند (نظام السلطنه مافى ) مدرس هم در آن كابينه متحرك موقت به عنوان وزير عدليه و اوقاف محسوب شد. در يكى از روزها جمعى از خوانين بختيارى براى گرفتن اسلحه به رهبران مهاجرين مراجعه كردند و خواستار اين شدند كه داوطلبانه با روسها بجنگند، به شرط آنكه دولت موقت سلاح آنان را تاءمين كند. در حالى كه خوانين با بعضى از سركردگان مهاجرين صحبت مى كردند، مدرس ‍ در اتاق ديگر مشغول نماز خواندن بود و صبت آنان را مى شنيد. در وسط دو نماز با كمال صراحت به لهجه غليظ اصفهانى خطاب به خوانين گفت :
(ما بى شوما تفنگ نى مى ديم براى اينكه شوما دروغ ميگيد و همتون دزديد).
يكى از آنها به مدرس حمله كرد با او گلاويز شد، پس از درگيرى باز مدرس ‍ از جا برخاست وگفت : (با همه اينها چون شما دزديد بهتون تفنگ نى ميدهيم ). (85)
ما با شما شريك هستيم
نماينده نيروهاى آلمانى در سفر مهاجرت ، نزد مدرس رفت و گفت : در مقابل پولى كه دولت ملى دريافت مى كند بايد به ما رسيد تحويل دهد. مدرس كه بخوبى از منظور آنها آگاه بود با پاسخ خود نقشه دولت عثمانى را نقش بر آب كرد. زيرا دولت عثمانى كه در آن زمان با آلمان متحد بود از فرماندهى نيروهاى آلمان خواست از آن پس فقط در مقابل گرفتن رسيد و بستن قرارداد به مهاجرين پول بدهد تا دولت ايران بدهكار و وابسته شود. از اين جهت مدرس در پاسخ نماينده آلمان گفت : ما با شما شريك هستيم ، شما پول و اسلحه داريد و ما افراد بدون سلاح ، ما در كنار يكديگر با دشمن مى جنگيم . اگر مى خواهيد در كنار شما مى مانيم و اگر نمى خواهيد مى رويم . با اين پاسخ نماينده نيروهاى دولت آلمان ماءيوس شد و تصور باطلى كه متحدين در سر مى پروراندند عملى نشد و دولت موقت همچنان مستقل و آزاد به كار خود ادامه داد.(86)
آزاد سخن مى گويم
شهيد مدرس به همراه گروهى از رجال نامى عازم قلمرو دولت عثمانى گرديد. وى پس از ورود به استانبول (بندرى در تركيه كنونى ) بدون اينكه خود را به كسى معرفى كند، در نهايت سادگى به مدرسه ايرانيان رفت و در آن به تدريس علوم دينى پرداخت و با حقوق اندكى كه از مدرسه دريافت مى كرد، امرار معاش مى نمود. اين در حالى بود كه نظام السلطنه و همراهان در هتلى مجلل اقامت مى كنند. اما مدرس كسى نبود كه ناشناس و گمنام بماند و پس از مدتى در استانبول شهره خاص و عام گرديد. سلطان محمد پنجم (پادشاه عثمانى ) از مدرس دعوت نمود كه براى ملاقات و مذاكره در قصر سلطنتى (دلمه باغچه سراى ) حضور يابد. مدرس راءس ساعت مقرر به حضور خليفه رفته و با سلطان عثمانى ملاقات مى نمايد. پس از انجام تشريفات ، مدرس شروع به سخن كرده و مى گويد: (... اصولا ما روحانيان در زمان حكومت استبداد ايران آزاد بوديم و هيچ قيودى براى ما در كار نبود و من نيز پس از استبداد در حكومت مشروطه هم به علت آنكه نماينده مجلس شوراى ايران بودم ، در تمام مراحل ، آزاد صحبت مى كردم . از اين رو در اينجا هم بيانات خود را آزادانه اظهار مى كنم . مقصود از مهاجرت ما ايرانيان به اين كشور اين است كه اولا دولت عثمانى صحبت الحاق قسمتى از خاك آذربايجان را به خاك عثمانى موقوف نمايد، ثانيا در موضوع صميميت بين برادران مسلمان ايرانى و ترك مى خواهيم مذاكراتى بعمل آوريم .) (87)
چاى عجمى
چند روز پس از ملاقات مدرس با پادشاه عثمانى ، صدر اعظم وقت - پرنس ‍ سعيد حليم پاشا - مدرس را به قصر خود دعوت كرد. در روز ملاقات هنگامى كه مدرس وارد اتاق شد، همه وزراى دولت عثمانى ، بر روى مبلهاى مجلل نشسته بودند، مدرس پس از ورود بر روى زمين نشست و صدر اعظم ، وزرا به احترام او، مبلها را ترك نمودند و روى زمين نشستند. پس از انجام مراسم معمول و معرفى وزرا، حليم پاشا دستور مى دهد (چاى عجمى ) بياورند. مدرس به مترجم خود (معظم السلطنه دولت و نايب اول سفارت ايران در دربار عثمانى ) مى گويد: (بگوييد به جاى كلمه عجمى لفظ ايرانى بكار ببرند زيرا ماده لغوى كلمه عجم از عجمه مى باشد و اشتقاق آن به كلمات مختلف ، حاكى از تحقير نژاد غير عرب يعنى حتى ملت ترك و ايرانى است و ما ايرانيان كه داراى نوابغ و مشاهيرى بوديم كه به زبان و تمدن عرب و اسلام خدمات شايانى كرده اند، سزاوار نيست كه محقر شويم ، لذا خواهشمندم لفظ عجم را از قاموس زبان خودتان خارج كنيد و بجاى آن كلمه ايرانى را انتخاب فرماييد).
پس از ترجمه اين كلمات ، صدراعظم اظهار مى كند كه خوبست لباس ‍ سربازان ايرانى و ترك يكسان شود. مدرس تبسمى كرده و در پاسخ مى گويد: (خيلى چيزهاست كه بايد بشود ولى متاءسفانه نمى شود و منهم خيلى چيزها دلم مى خواهد ولى ممكن نيست . از طرفى در وسط دانه گندم هم خطى است . ما همين لباسى را كه داريم خوب است و شما هم همان لباسى را كه داريد خوبست ، ولى چقدر خوب بود كه صدراعظم مى گفتند: بجاى آنكه لباس سربازان ايرانى و ترك يكسان شود، برادران ايرانى و ترك يكدل شوند. زيرا ممكنست از حيث لباس همرنگ شويم ولى يكدل نباشيم ). (88)
دواى درد مسلمانان
در ديدارى كه مدرس با قاضى القضاة (بزرگترين مقام روحانى در دولت عثمانى بوده ) داشت بعد از تعارفات معمول و مرسوم ، قاضى شروع به مذاكره نموده و در خصوص اتحاد اسلام سخن گفت و اظهار داشت : اگر از تمام كشورهاى اسلامى ، دولتى بزرگ و با وحدت به وجود آيد سبب پيشرفت اسلام و مسلمين است و تنها دواى درد مسلمانان مى باشد. مرحوم مدرس لزوم اتحاد اسلام را تاءييد و منتهاى آرزوى خود معرفى كرد. قاضى در ادامه بيانات خود از مضار وجود دولتهاى كوچك اسلامى كه به تنهايى در مقابل دول اروپايى قادر به حفظ خود نمى باشند، سخن گفت و منتظر شنيدن سخنان مدرس گرديد. تا آنكه آن فقيه مبارز شروع به درافشانى كرد: (بلى صحيح است ، ولى اگر مرام يا دين مبناى وحدت جامعه قرار گيرد، بايد در همه جا به يكسان جامه عمل بپوشد و وحدتى كه در آن ، يك جامعه قوى حاكم و بقيه محكوم باشند، وحدت نيست . جز به تصدى جدم (على بن ابيطالب (ع ) ) زيرا در زمان خلفاى ثلاثه بين مردم عرب و غير عرب فرق گذاشتند و قاعده غالب و مغلوب حكمفرما بود، ولى على (ع ) به تمام مسلمانان به يك نظر نگاه مى كرد و برنامه اسلام واقعى را پياده مى كرد. در حكومت على (ع ) فرقى بين او و برادر و خانواده اش و ساير افراد مسلمين نبود، حتى ذميها (اهل ذمه ) در پناه حكومت حضرت على (ع ) از عدل واقعى برخوردار بودند. اگر چنين حكومتى تشكيل شود، مسلمين موفق خواهند بود.(89)
خودمان صاحب خانه هستيم
در نطقى كه مدرس در جلسه استيضاح از دولت مستوفى الممالك ايراد نمود، بدون هيچ گونه واهمه اى از دول استعمارى به بيان حقيقت پرداخت و تفكر سياسى خود را در عرصه بين الملل اعلام مى داشت :
(... منشاء سياست ما ديانت ماست ، ما نسبت به دول دنيا دوست هستيم ، چه همسايه ها چه غير همسايه چه جنوب چه شرق چه غرب و هر كسى متعرض ما بشود، متعرض آن مى شويم هر چه باشد، هر كه باشد، بقدرى كه ازمان بر مى آيد و ساخته است . همين مذاكره را با مرحوم صدراعظم عثمانى كردم . گفتم كه اگر يك كسى از سرحد ايران بدون اجازه دولت ايران پاپيش را بگذارد در ايران و ما قدرت داشته باشيم ، او را با تير مى زنيم و هيچ نمى بينيم كه كلاه پوستى سرش است يا عمامه يا شاپو، بعد كه گلوله خورد (اگر مسلمان بود) بر او نماز مى كنيم و او را دفن مى نماييم والا كه هيچ ، پس ‍ هيچ فرق نمى كند. ديانت ما عين سياست ، سياست ما عين ديانت ما است ...) (90)
(... باز متاءسفانه پيش آمد، آنچه كه ما از او احتراز مى كرديم . باز رجال انگليس نشستند گفتند ماءمورين روسيه بايد از ايران برود، هر چه ما گفتيم آقايان ما خودمان صاحب خانه هستيم به چه مناسبت شما مى نشينيد مى گوئيد ماءمورين سياسى روس از ايران ، هند، افغانستان بروند و ايران را به چه مناسبت در رديف هند و افغانستان مى آورديد؟ مى گوييم ما را بگذاريد كه صلاح و فساد خودمان را مى دانيم .... من مناسب نمى بينم كه دولتها، دوستهاى خصوصى پيدا كنند يكى تعريف ما را بكند. يكى ملامت ، من اگر خوبم ، اگر بد، تو برو خود را باش ...) (91)
پيرمرد قهوه چى ؟!
معروف است كه در جنگ بين الملل و تشكيل حكومت موقت ، موقع برگشت ، مدرس و همراهان از خاك عثمانى ، چون تصميم ناگهانى بود، جاى كافى در قطار نبود، دولت عثمانى از جهت رعايت حال مهاجران و احترام به شخص جناب مدرس ، دستور داد يك واگن اختصاصى به قطار ببندند و چند ماءمور محافظ خاص ، از اين گروه حفاظت كنند. مرحوم مدرس به عادت طلبگى آدمى منظم و با سليقه بود و خودش وسايل زندگى خود را فراهم مى كرد. در بين راه يك جا خواستند استراحت كنند.
مدرس بلند شد و قليان تميزى چاق كرد و چاى خوش عطرى دم كرد، امير خيزى (ناقل اين داستان ) هم در اين سفر، سمت مترجمى داشت . چند چاى و قليان برد و به نگهبانان (ظابطان ) داد، رئيس ظابطان از چاى بسيار خوشش آمد و از قيافه ساده و نحوه خدمتگذارى مدرس فكر كرد كه او قهوه چى هيئت است . با اشاره دستور داد كه چاى ديگرى هم بدهد. مرحوم مدرس با كمال خوشرويى چاى دوم را برد، وقتى به اسلامبول (استانبول ) نزديك شدند. رئيس ظابطها پيش آمد و به امير خيزى گفت كه مى خواهد پول چاى را بپردازد. وى پاسخ داد لازم نيست ، آن افسر اصرار داشت كه مايل نيست ضررى متوجه آن پيرمرد قهوه چى بشود.
در همين موقع قطار از حركت ايستاد، جمعى به استقبال هيئت آمده بودند و مدرس را با سلام و صلوات و احترام پيشاپيش بردند. افسر ضابط با حيرت و تعجب مى نگريست ، از امير خيزى جريان واقعه را پرسيد، او به افسر ضابط گفت : كه اصولا اين واگن فوق العاده ، به احترام همين پيرمرد محترم - جناب مدرس - به قطار اضافه شده است .
رئيس افسران پس از شنيدن اين مطالب و ديدن آن استقبال پر شكوه ، شرمنده شد و با كمال تعجب رو به دوستان خود كرد و گفت : (شهد الله حضرتلريندن شكره ، بيله افندى بير كسمسه گورمك ) كه ترجمه آن چنين است : به خدا قسم كه بعد از عمر ما افندى به اين بزرگوارى نديده ايم . (92)
فوت همسر
مدرس از دختر مشهدى عبدالكريم (صاحب خانه خود) يك يا دو اولاد پيدا كرد كه در سنين كم فوت نمودند تا آنكه قضييه مهاجرت پيش آمد، سيد عبدالباقى خردسال بود و به مدرسه مى رفت ، مدرس همسر و پسر را نزد مشهدى عبدالكريم گذاشت و راهى سفر شد، بعد از هفده ماه كه از مهاجرت برگشت ، باز هم به خانه مشهدى عبدالكريم بازگشت ولى همسرش فوت نموده بود. در اين هنگام مدرس تصميم گرفت خانه اى تهيه كند. با قرض دادن و پولى كه از صندوق مباشرت مجلس گرفت (مدرس از حقوق ماهانه مجلس كه صد تومان بود، تنها بيست تومان مى گرفت و باقى حقوق او در صندوق اداره مباشرت مجلس مى ماند)، خانه اى تهيه كرد.(93)
******************
قحطى و ناامنى
شهيد مدرس موقعى به تهران آمد كه اوضاع كاملا آشفته بود، بى كفايتى كابينه صمصام السلطنه كه از 18 رجب 1336 ه‍ق ن ، روى كار آمده بود و اثرات سوء جنگ جهانى اول ، سبب چنين ضايعه اى بود. بيمارى حصبه در تهران بيداد كرده و تلفات سنگينى بر اهالى تهران و پاره اى شهرها، وارد آورده بود. مردم از گرسنگى در ميان كوچه و بازار روى هم ريخته و مى مردند. اخبار وحشت آورى از ولايات مى رسيد كه از قحطى حكايت مى كرد. مثلا خبر مى رسيد كه در فلان شهر مردم اطفال كوچك خود را خفه كرده ، گوشت آنها را خورده اند، يا در تهران شنيده مى شد كه مردم پوست خيك روغن را پخته و خورده اند و يا خون قصابخانه و گوشت مردار مى خورند!!؟.
ناامنى در راهها، امنيت و آرامش را از كاروانيان سلب نموده بود، مردم عقيده داشتند كه كابينه صمصام ، قادر نيست براى رفع و دفع اين مصايب و بلاها چاره اى بينديشد.
مدرس و حاج آقا جمال اصفهانى - امام جمعه تهران - و جمعى ديگر از علما عليه كابينه به مخالفت برخاستند و براى آنكه خواسته هاى بر حق و منطقى خود را كه در واقع مصالح عموم بود، عملى نمايند به صحن حضرت عبدالعظيم رفته و تحصن نمودند.
احمد شاه با مشاهده اين وضع ، صمصام السلطنه را از كار بركنار نمود و براى آوردن علما به تهران ، كالسكه سلطنى را به حرم عبدالعظيم فرستاده ، آنان را با احترام و عزت فراوان به تهران مراجعت داد. در 29 شوال 1336 ه‍ق كابينه وثوق الدوله روى كار آمد.
قرارداد شوم
با وقوع انقلاب اكتبر 1917 در روسيه ، رقيب سرسخت انگلستان دچار جنگ و آشوب داخلى شد. انگليس كه ديد راه تا حدودى هموار شده ، در صدد آن بر آمد تا در موقعيت پيش آمده ، بنيان نفوذ خود در ايران مستحكمتر نموده و آن را بصورت منطقه اى نيمه مستعمره درآورد، از اين جهت سرپرستى كاكس (وزير مختار انگليس ) قرارداد نهم اوت 1919 م (مطابق با 12 ذيقعده 1337 ه‍ق ) را با وثوق الدوله (نخست وزير وقت ايران ) منعقد نمود. در ماده (2) اين قرارداد آمده بود:
(دولت انگلستان خدمات هر عده مستشار متخصص را كه براى لزوم ، استخدام آنها را در ادارات مختلف بين دولتين حاصل گردد، به خرج دولت ايران تهيه خواهد كرد، اين مستشارها با كنترات اجير و به آنها اختيارات متناسبه داده خواهد شد. كيفيت اين اختيارات ، بسته به توافق بين دولت ايران و مستشارها خواهد بود.)
ماده 3 اين معاهده ننگين چنين بود: (دولت انگليس به خرج دولت ايران صاحب منصبان و ذخاير و مهمات سيستم جديد را براى تشكيل قوه متحدالشكلى كه دولت ايران ايجاد آن را براى حفظ نظام در داخله و سرحدات در نظر دارد، تهيه خواهد كرد، عده و مقدار ضرورت صاحب منصبان و ذخاير و مهمات مزبور به توسط كميسيونى كه از متخصصين ايرانى تشكيل خواهد گرديد و اختيارات دولت را براى تشكيل قوه مزبور تشخيص خواهد داد، معين خواهد شد). (94)
قرارداد در هفت ماده و ضميمه تنظيم شد و ملحقات ديگرى داشت كه كاملا محرمانه و به زبان فرانسه بود. شهيد مدرس كه به دقت مراقب اوضاع بود اين قرارداد را به منزله تحكيم مواضع ابرقدرتها و مضاعف گشتن رنج است ايران تلقى نحود. از نظر او در هيچكدام از مسائل سياسى كه بين ايران و كشورها بوجود مى آيد، نبايد كشور ايران تابع و محكوم و مطيع آنان باشد. از اين جهت به محض انتشار خبر انعقاد قرارداد مانند كسى كه سالهاى نيروى خود را ذخيره نموده و انتظار مقابله با دشمن را داشته باشد، پاى در ميدان ستيز با استعمار نهاد و تحركى در مردم ايجاد كرد كه سقوط كابينه وثوق الدوله را بدنبال داشت . بدون ترديد يكى از مهمترين عوامل بر هم زدن قرارداد شوم 1919 رشادت ، استوارى و همت والاى شهيد مدرس ‍ بود. و اين نكته را مى توان از تلگراف سرپرسى كاكس (وزير مختار انگليس ) به لرد كرزن (نايب السلطنه انگلستان در هند) استنباط كرد. در بند يك اين تلگراف آمده شديدترين كسانى كه مخالف قرارداد هستند به سركردگى شخص معروف مدرس و امام جمعه خويى است .
كجايش بد است
شهيد مدرس هنگام مخالفت با اين قرارداد طى سخنانى در مجلس گفت : (هى مى آمدند و به من مى گفتند كه اين قرارداد كجايش بد است ؟ بگوييد تا برويم اصلاح كنيم . من جواب مى دادم : آقايان من يك فرد آشنا به سياست نيستم . من يك نفر آخوندم و از سياست خيلى سر در نمى آورم ، اما آن چيزى كه در اين قرارداد به نظرم بد است ، همان ماده اولش است كه مى گويد: ما (انگليسى ها) استقلال ايران را به رسميت مى شناسيم ) نمايندگان با شنيدن اين سخنان به خنده افتادند. مدرس لحظه اى خاموش ‍ ماند تا همهمه مجلس تمام شود آنگاه به نمايندگان گفت : (اين حرف مثل اين است كه يكى بيايد و به من بگويد سيد، من سيد بودن تو را به رسميت مى شناسم ) در خصوص خطرات اين قرارداد مدرس اظهار داشت : (قرارداد، بيگانه را در دو چيز ما شركت مى داد، در پول ما و در قوه نظامى ، هر كس كه دقت مى كرد منظور حقيقى عاقدان آن را مى فهميد... روح اين قرارداد استقلال مالى و نظامى ما را از بين مى برد...) در ادامه بيانات خويش شهيد مدرس نقش تاريخى خود را در بهم زدن قرارداد كمتر از آنچه كه واقعا بوده قلمداد مى نمايد و رمز موفقيت در ابطال آن را ملت ايران مى داند. بدين نحو بزرگترين قدرت استعمارى زمان يعنى انگلستان با مبارزه روحانيت شيعه و در راءس آن مدرس به زانو درآمد.(95)
ارزان فروختيد
ميرزا حسن خان پسر ميرزا ابراهيم معتمدالسلطنه و برادر بزرگ احمد قوام كه در اوايل سلطنت مظفرالدين شاه به وثوق الدوله ملقب گرديد، در ازاى دريافت صد و سى هزار ليره انگليسى طوق بندگى و ذلت را به گردن ملت ايران انداخت و بدين بهانه كوشيد تا نظام جنايت و كفر را در اينن سرزمين اسلامى حاكم گرداند. او در واقع مى خواست با اين قرارداد هر ايرانى را به قيمت صد دينار بفروشد. روزى وثوق الدوله پس از تنظيم قرارداد به خانه مدرس آمد و خطاب به وى گفت : آقا شنيده ام با قرارداد تنظيمى بين ما و دولت انگليس مخالفت كرده ايد.
مدرس گفت : بلى ! وثوق الدوله گفت : پس به چه دليل مخالفيد؟ آقا فرمود: قسمتى از آن قرارداد را براى من خوانده اند، جمله اولش كه نوشته بوديد، دولت انگليس استقلال ما را به رسميت شناخته است ، آقا، انگليس كيست كه استقلال ما را به رسميت بشناسد. آقاى وثوق چرا شما اينقدر ضعيف هستيد. وثوق الدوله گفت : آقا به ما پول هم داده اند، مدرس گفت : آقاى وثوق اشتباه كرده ايد. ايران را ارزان فروختيد.(96) مدرس در جلسه پنجم دوره چهارم يكشنبه بيست و پنج ذيقعده 1339، روز سيزده ذيقعده 1337 را كه اين قرارداد به تصويب رسيد، منحوس خواند.
با هر رنگى مخالفيم
فيروز ميرزا نصرة الدوله پسر ارشد عبدالحسين ميرزا فرمانروا در كابينه وثوق الدوله ، سمت وزارت دادگسترى را داشت كه بعد براى عقد قرارداد 1919 تغير سمت داد و وزير خارجه شد.
وى در اين بازى و بلكه خيانت يكى از عمال و عاقدين قرارداد بود، گفته بودند كه انگليسى ها به وى قول داده بودند، بدليل حمايت از اين حركت ننگين ، او را به قدرت برسانند، ولى اين برنامه صورت نگرفت و به جاى آو رضاخان و سيد ضياءالدين طباطبايى را وارد معركه كردند و نصرة الدوله كه خواب فرماندهى مى ديد يكمرتبه خود را در زندان سيد ضياء يافت و از اين پس كينه رضاشاه را به دل گرفت . از اين جهت است كه مدرس درصدد آن بود تا از اين فرد عليه رضاخان استفاده كند. در جلسه اى كه درباره اعتبارنامه نصرت الدوله به ميان آمد، بين نمايندگان بحث و گفتگو در گرفت و مدرس به ايراد نطقى پرداخت و در خصوص قرارداد وثوق الدوله گفت :
(مردم كمال غفلت را داشتند كه اين قرارداد منحوص چيست الانادرى و قليلى كه از جمله بنده بودم كه در همان ساعت كه قرارداد منتشر شد، با او مخالف شدم ، تا امروز بالاخره خدا توفيق به ملت ايران داد.
قرارداد منحوس يك سياست مضر به ديانت اسلام (مى باشد) كابينه وثوق الدوله خواست ايران را رنگ بدهد، اظهار تمايل به دولت انگليس ‍ كرد، بر ضد او ملت ايران قيام نمود... هر كس تمايل به سياستى نمايد، ما يعنى ملت ايران با او موافقت نخواهيم نمود، چه رنگ شمال (كنايه از روسها) چه رنگ جنوب (كنايه از انگليسيها) چه رنگ آخر دنيا (آمريكا) ما يك ملتى هستيم فقير و بايد بى طرف باشيم و هيچ رنگى نداشته باشيم ، صريحا عرض مى كنم بنده كه مخالف با آن كابينه بودم ، براى اين بود كه قرارداد را مضر مى دانستم ، بنده بر ضد او هستم ... يك اشخاصى رنگ پيدا كردند و گفتند عقيده ما تمايل به سياست انگليس است ، شايد يكى پيدا شود و بگويد عقيده سياسى من روس است ما بر ضد همه هستيم ، ايرانى مسلمان بايد مسلمان و ايرانى باشد، هر رنگى غير از اين داشته باشد، دشمن ديانت ما، دشمن استقلال ماست .)(97)
شما بنويسيد
عبدالله مستوفى مى گويد: روزى مدرس از من خواست بر عليه قرارداد وثوق الدوله مطلبى بنويسم ، او به من گفت : چرا شما بر ضد اين اوضاع چيزى نمى نويسيد؟ گفتم : گيرم نوشتم كجا طبع كنم و به چه وسيله به انتشار آن بپردازم ؟ نظميه حتى از فروش گليسيرين براى اينكه مبادا از آن ، صفحه چاپ ژلاتين ترتيب داده و وسيله انتشار جزيى شود جلوگيرى مى كند. گفت : شما بنويسيد براى انتشارش فكرى مى شود. مستوفى ، رساله اى به نام : ابطال الباطل در رد قرارداد 1919 و در پاسخ به بيانه وثوق الدوله نوشت و آنچه در كشور جريان داشت به نقد كشيد.
ضرر مى كنيد
در مذاكرات وطن فروشانه (قرارداد 1919) سرپرسى كاكس - وزير مختار انگليس - به وثوق الدوله (رئيس الوزراى وقت ) صارم الدوله وزير ماليه و نصرت الدوله وزير امور خارجه اعلام مى كند كه در صورت لزوم به امپراتورى انگليس پناهنده شوند.(98) آنان كارى نتوانستند بكنند و قرارداد شكست خودرد و وثوق الدوله رسوا گرديد. روزى مورخ ‌الدوله سپهر به عنوان واسط ترميم روابط بين مدرس و وثوق الدوله ، نزد آقا آمد، مدرس در خلال بياناتى خطاب به وى گفت : وثوق الدوله را حالى نماييد، من كار خودم را مى كنم و شما كار خودتان را، ليكن من موفق مى شوم و شما متضرر خواهيد شد. اگر قرارداد لغو شود هميشه متضرر و از سياست دور خواهيد شد و اگر قرارداد عملى شود و انجام گرفت ديگر انگليس به شما كارى ندارد و براى رضايت ملت ايران ، شما را فدا خواهد نمود. پيش بينى مدرس ‍ درست از آب درآمد و انگليسيها وقتى ديدند اين مهره بدرد نمى خورد، بر خلاف قولهايى كه به وى داده بودند، او را كنار گذاشتند و مهره هاى ديگرى روى كار آوردند.
نفرت از ننگ سلطه
روحانى مبارز و مجاهد نستوه شهيد شيخ محمد خيابانى از جمله كسانى است كه با توطئه هاى استعمارى و روند سلطه گرى روس و انگليس به ستيز برخاست . وقتى روسها اولتيماتومى براى اخراج مورگان شوستر به ايران دادند، او چون صاعقه اى سكوت مجلس شورا را در هم شكست و در مخالفت با اين حركت تجاوزكارانه گفت :
(بعضى سؤالاتى است كه جواب آنها از زمانهاى بسيار قديم داده شده و احتياج به جواب مجدد ندارد، چنانكه اگر از ملتى سؤال شود، آيا حاضر هستى آزادى و استقلال را از دست بدهى ؟ مسلما در جواب خواهد گفت : هيچ قدرتى حق ندارد آزادى و استقلال مرا سلب كند، اميدوارم دولت روس اولتيماتوم خود را پس بگيرد و ملت ايران را از خود نيازارد) شهيد خيابانى كه خود از نمايندگان مجلس بود با انعقاد قرارداد 1919، بر عليه نفوذ بيگانگان قيام كرد و از چنين اعمال خانمان برانداز، انزجار خويش را اعلام كرد:
(امروز من رسما به جهانيان اعلام مى كنم ، ما عليه اين حكومت كه قرارداد خانمان برانداز وثوق الدوله و انگليس را منعقد كرده ، قيام كرده ايم و صراحتا اعلام مى داريم ، تا زمانى كه دولت ملى روى كار نيايد و به اصلاحات اساسى دست نزند و استقلال كشور را تحكيم نكند و قانون اساسى را مجرى ندارد، دست از قيام بر نخواهيم داشت و با تمام مردم ايران دست به دست هم داده ، كشور خود را از گرداب فلاكت و از پرتگاه نابودى نجات خواهيم داد.(99)
درخششى در تاريكى
در دوران سياه و اندوهبارى كه ابرهاى ظلمانى جور و بيداد سر تا سر خطه پهناور ايران را در برگرفته بود و دستهاى سياهكار جهانخوران روس و انگليسى از مرفق زمامداران جبون و خود فروخته ايران بيرون آمده و استبدادى سياه را به مردم ايران تحميل مى كرد، يونس معروف به ميرزا كوچك خان جنگلى پيكارى گسترده را بر عليه سلطه اجانب آغاز نمود، وقتى شنيد قرارداد ننگينى توسط وثوق الدوله امضاء شده ، لباس روحانيت را از تن درآورد و كسوت رزم پوشيد و به اتفاق تنى چند از هم فكران خويش در جنگلهاى شمال قيام مى كند و مدتها با قواى انگليس به سركردگى ژنرال ديستروبل ، مى جنگد. وثوق الدوله افرادى را به سركردگى استانسلسكى روس كه در خدمت ارتش ايران بود، همراه با قواى قزاق به جنگ با ميرزاى جنگلى مى فرستد كه اين زد و خوردها تا هيجده ماه بدون هيچ گونه پيروزى ادامه مى يابد.
درباريان حيله گر وقتى از نبرد رودررو با ميرزا ماءيوس مى شوند، براى عقيم كردن فعاليتش و جلوگيرى از حمايت روحانيت و افراد مذهبى از نهضت ضد استعمارى وى ، به نشر اكاذيز و شايعات بر عليه نامبرده پرداختند و بين مردم انتشار دادند كه ميرزا و يارانش لامذهب و ماترياليست بوده و جيرهخ خومران بلشويك و گارد سرخ دولت روسيه اند و اگر پيروزى به دست آورند، دين اسلام را از اين مملكت بر مى اندازند. اين نيرنگ در بين عده اى ناآگاه و عوام تاءثير بخشيد، به نحوى كه طرفداران ميرزا با مشاهده اين ابر مسموم به علماى شيعه مراجعه كرده و با سؤ ال از آنان و گرفتن جواب در خصوص نهضت كوچك جنگلى تبليغات و هدف ناپاك جيره خواران را خنثى كردند، يكى از اين استفتاها سؤالى است كه از شخص مدرس درباره ميرزا مى پرسند، مدرس در جواب آنها مى نويسد:
(حقير از آقاى ميرزا كوچك خان و از اشخاصى كه صميمانه و صادقانه با ايشان هم آواز بودند نيت سويى نسبت به ديانت و صلاح مملكت نفهميدم ، بلكه جلوگيرى از دخالت خارجه و نفوذ سياست آنها در گيلان عملياتى بوده پس مقدس كه بر هر مسلمانى لازم (است ) خداوند همه ايرانيان را توفيق دهد كه نيت و عمليات آنها را تعقيب و تقليد نمايد. پر واضح است كه طرفيت و ضديت محاربه با همچه جمعيتى مساعدت با كفر و معاندت با اسلام است . فى شهر جمادى الثانى 1338 سيد حسن المدرس ، جاى مهر سيد حسن بن اسماعيل طباطبايى .(100)
عامى و قرآن
در يكى از روزها كه مدرس در دوره چهارم مجلس (جلسه هفتاد و دوم ) صحبت مى كرد، از برخى مسايل حقوقى سخن گفت و سؤالش اين بود كه چرا قانون محاكمات حقوقى با وجود آنكه در كميسيون (با اجازه مجلس ) مطرح شد و مخالفتى هم با شرع نداشت ، اجرا نشد و در اين رابطه داستانى را باين شرح ذكر كرد: يك شخص عامى نشسته بود، يك شخص با سوادى قرآن مى خواند، خواند: ان فرعون علا فى الارض . آن عامى گفت : عجب اسم فرعون را در قرآن نوشته اند. آن ورق را پاره كرد و انداخت توى بخارى و گفت اسم فرعون توى قرآن نبايد باشد. غرض اين است كه به موادى كه نوشته شد عمل نشد و اين محظورات توليد شد، فقط به اين محاكمات حقوقى دو سال كه در تحت نظر آقاى مشيرالدوله بود عمل شد...) (101)
آب قليان را عوض كن
در سال 1302 كه رضاخان نخست وزير شده بود. نصرت الدوله وزارت دارايى را عهده دار بود، وى در يكى از روزها كه بودجه مملكت را در مجلس مطرح كرده بود، بعدازظهر همان روز به منزل مدرس آمد و از آقا خواست تا با لايحه او مخالفت نكند. مدرس گفت : شاهزاده ! پاشو آب قليان را عوض كن . نصرت الدوله برخاست و آب قليان را عوض كرد ولى قليان را پر از آب كرد، مدرس با لبخند گفت : تو آب يك قليان را نمى توانى عوض كنى ، مى خواهى بودجه مملكت را تنظيم كنى !
علت رعشه
نصرت الدوله در هنگام شكار، دچار حادثه اى شد زير انفجار لوله تفنگ دست او را مجروح نموده و تا آخر عمر رعشه داشت . روزى در كريدور مجلس به مدرس برخورد. آقا انگشتان او را در ميان انگشتان دست چپ خود گرفت و چنان فشار داد كه فرياد او بلند شد. وقتى مدرس چنين وضعى را ديد به او گفت : شازده دست راست تو با خوردن چند ساچمه چنين ضعيف و فرسوه شده در حالى كه دست چپ من با خوردن سه تير تفنگ (در جريان ترور) باز هم قوى و محكم است ، مى دانى چرا؟ نصرت الدوله پاسخ داد: نمى دانم . مدرس به او گفت : براى اينكه با اين دست قرارداد (منظور قرارداد وثوق الدوله است ) را امضاء كردى و لاجرم از كار افتاد و رعشه گرفت .
اول شما را مى گيرند
در زمانى كه نصرت الدوله وزير دارايى بود لايحه اى به مجلس آورد كه به موجب آن دولت ايران يكصد قلاده سگ از انگلستان خريدارى و وارد كند. او شرحى درباره خصوصيات اين سگها بيان كرد و گفت : اين سگها شناسنامه دارند، پدر و مادر دارند، نژادشان معلوم است و به محض آنكه دزد را ببينند او را مى گيرند. مدرس پس از شنيدن توضيحات شاهزاده نصرت الدوله ، دست خود را بر روى ميز كوبيد و گفت مخالفم . وزير دارايى گفت : آخر چرا هر چه لايحه مى آوريم ، شما مخالفت مى كنيد دليلش ‍ چيست ؟ مدرس در ضمن آنكه تبسمى بر لبانش نقش بسته بود، جواب داد: مخالفت من هم دليل دارد و هم بسود شماست . مگر نگفتيد اين سگها به محض ديدن دزد او را مى گيرند؟ خوب آقاى وزير دارايى با ورود اين سگها به ايران اول كسى كه گرفتار آنها مى شود خود شما هستيد، پس مخالفت من به نفع شماست !
باد دماغ
وقتى كه مدرس به علت ورم بيضه بيمار شده بود و در بيمارستان لقمان الدوله بسترى بود، نصرت الدوله بديدن آقا آمد و گفت : سيد خدا بد ندهد. مدرس پاسخ داد خدا هيچ وقت بد نمى دهد: (ان الله لا يظلم الناس ‍ شيئا) خداوند خير محض است اين مظالمى كه در اجتماع است ، بدست خود مردم انجام مى شود، آنان خود ظلم مى كنند و با كوتاهى و جهالت و غفلت و سكوت به ظلم جراءت مى دهند. مفاسد را خود افراد به وجود مى آورند كه عامل دارد و بايد ريشه كن شود. نصرت الدوله پرسيد، آقا را چه عارضه اى رسيده است ، مدرس جواب داد چيزى نيست ناراحت نباشد آن بادها كه در دماغ شماست اكنون در بيضه من افتاده است .(102)
علف هرز
نصرت الدوله پس از شكست قرارداد وثوق الدوله و انجام كودتاى سيد ضياء طباطبائى در زندان كابينه سياه (كابينه سيد ضياء) خود را به مدرس ‍ نزديك كرد و مدرس هم چون ديد وى با رضاخان طرف شده ، تصميم گرفت از اين ضديت استفاده كند.
در يكى از روزها كه خيانت نصرت الدوله در جريان قرارداد ننگين وثوق الدوله بررسى مى شد، مدرس طى نطقى گفت : يك حكم ديگر هم در شريعت اسلام هست كه خيلى با رفتار شاهزاده نصرت الدوله مطابقت مى كند و آن حكم حيوان حلال است ، خيلى اتفاق مى افتد كه حيوانات اهلى مانند مرغ و گوسفند و گاو و شتر كثافت مى خورند و بقدرى در اين هرزه خورى مداومت مى نمايند كه در شير و گوشت آنها اثر مى كند. شرع اسلام خوردن تخم و شير و گوشت اين كثافت خورها را حرام كرده ولى در آن واحد دستورى هم براى تطهير آنها از اين هرزه خورى داده و براى هر يك ميزانى وقت معين كرده كه در اين چند روزه حيوان علف و دانه پاك بدهند تا دوبار شير و گوشت آنها قابل استفاده شود. در اينكه نصرت الدوله علف هرز خورده است جاى هيچ شبهه و ترديد نيست ولى مى گويد توبه كرده ام . اگر چه توبه گرگ مرگ است .(103)
محال عادى
رضاخان براى در هم شكستن شخصيت بزرگترين مخالف خود يعنى مدرس ، تلاش بسيارى نمود و به وسايلى متشبث شد، از جمله آنها اينكه به روسها وانمود كرد، مدرس از دوستان نصرت الدوله است زيرا روسها وى را به عنوان حامى انگليس مى شناختند. طرفداران رضاخان براى عملى نمودن اين برچسب نا چسب سندى جعلى به امضاى مدرس ساختند كه در آن آمده بود: مبلغ يك هزار و دويست ليره توسط شاهزاده نصرت الدوله در فلان تاريخ به مدرس پرداخت شده است . اين سند را در هنگامى تنظيم مى كنند كه انتخابات در پيش است تا در آراء انتخابات سيد، خدشه وارد كنند.
حالا آستانه انتخابات است و تهمتى بزرگ به مدرس زده اند، سند جعلى را هم تمام روزنامه ها چاپ كرده اند، نصرت الدوله هم بين مردم به انگلوفيل يعنى نوكر انگليسها معروف شده گر چه بعدا توبه نمود، مدرس چون مى دانست مردم تهران او را شناخته اند در مقابل اين سند كذايى سكوت كرد ولى پس از آنكه انتخابات دوره پنجم تهران پايان پذيرفت و به نمايندگى تهران انتخاب شد، براى آنكه به جعل كنندگان سند اثبات نمايد كه زحمت بيهوده اى كشيده اند، تكذيب نامه اى نوشت و به همان روزنامه توفان كه سند مجعول را درج كرده بود، فرستاد كه در آن جريده هم انتشار يافت . اما متن تكذيب نامه مدرس :
(بسم الله الرحمن الرحيم )
همسفر محترم آقاى فرخى در شماره 72 جريده طوفان احتمالا نسبت يك هزار و دويست ليره از شاهزاده نصرت الدوله بمن داده بوديد مى دانم مقصود مشوش نمودن ذهن مردم است در انتخابات ، لذا من امساك كرده بعد از گذشتن موقع آراء مصدع شدم . اولا اين مسئله صدورا از شاهزاده محال عادى است و وقوعا نسبت به حقير، بحول الله و قوته نسبت به گذشته و آينده تكذيب مى كنم ، علاوه بر اينها سازنده نمى دانسته كه در امور غير شرعيه امضاء من فقط مدرس است . فى اليله 9 شوال 1341 - مدرس .
آرى شخصيت مدرس بالاتر از اينها بوده كه به چنين مسايل تن در دهد و اگر اندكى به انگليس يا روس تمايل داشت مسلما با كفن خونين در دل خاك جاى نمى گرفت .(104)
ضعف نفس
پس از خلع محمد عليشاه و پناهنده شدن وى به سفارت روس ، در 28 جمادى الاخر 1327 احمد شاه در سن دوازده سالگى به پادشاهى برگزيده شد و كارها به دست هيئت مديره اى افتاد كه زمام امور را تا تشكيل مجلس ‍ جديد عهده دار شدند چون وى در صغر سن به پادشاهى رسيده بود، مجلس شوراى ملى عضدالملك را به نيابت سلطنت تعيين كرد و پس از مرگ عضدالملك ابوالقاسم ناصرالملك اين سمت را يافت .
احمد شاه گر چه فردى وطن پرست بود ولى ضعف نفس داشت و بخاطر رفاه خود و عياشى به اروپا رفت ، با اين وجود قرارداد استعمارى وثوق الدوله را پذيرفت و نصرت الدوله موفق نشد وى را در اين مورد متقاعد كند، با روى كار آمدن رضاخان مخالف بود و تنها تحت فشار زياد، فرمان نخست وزيرى را به سيد ضياء (رئيس كابينه سياه ) داد.
مدرس كه در جريان مبارزه با رضاخان نهايت تلاش خويش را مصروف مى داشت براى آنكه به قول خودش دفع افسد به فاسد كند تصميم گرفت سيد على اصغر رحيم زاده صفوى - مدير روزنامه آسياى وسطى - را به نزد احمد شاه در فرانسه بفرستد، رحيم زاده در ملاقاتى كه در هتل نگرسكو (محل اقامت شاه ) در شهر نيس - واقع در جنوب فرانسه - با شاه انجام داد، ضمن مطرح نمودن پيام خصوصى مدرس گفتگوهاى زيادى با احمد شاه كرد ولى موفقيتى بدست نياورد و پادشاه رفاه طلب كه آنجا را براى خوشگذرانى انتخاب كرده بود، حاضر نبود ديگر به ايران برگردد.(105)
براى آنكه ديدگاه شهيد مدرس را نسبت به احمد شاه بدانيم لازم است به نكته اى اشاره كنيم ، پس از سفر مهاجرت ، احمد شاه از شهيد مدرس شكوه مى نمايد كه آقا با برنامه و منويات ما همراه نيست ، اين گلايه شاهانه وقتى به گوش مدرس مى رسد، طى نامه اى كه تنها دست خط مدرس خطاب به شاه است ، بدون هيچ گونه القاب و تعارفات كه معمول آن زمان بوده ، چنين مى نويسد:
(شهريارا، خداوند دو چيز به من نداده است ، يكى ترس و ديگرى طمع ، هر كس با مصالح ملى و امور مذهبى همراه باشد، من هم با او همراهم و الا فلا.) (106)
پادشاه منعزل !
روزى كه احمد شاه وارد تهران مى شد، شاهزاده سليمان ميرزا با درشكهه به استقبال شاه مى رود و نزديك گدوك حسن آباد به وى مى رسد، شاه به محض ديدن شاهزاده متوقف مى شود و سليمان ميرزا با كمال ادب زانوى شاه را بوسه مى زند. از اين جهت در انتخابات دوره پنجم احمد شاه به درباريانى كه معروف بود هزار راى دارند، سپرده بود كه به شاهزاده سليمان ميرزا راءى 8 بدهد. مدرس كه اين را شنيد گفت : پادشاهى كه به حزب سوسياليست (وى كانديداى حزب سوسيال اونيفه بود) راءى بدهد منعزل است .(107)
نيرنگ تبه كاران
در اواخر سال 1299 شمسى ، اوضاع ايران بسيار پيچيده بود، نهضتهاى آزادى بخش به رهبرى روحانيت شيعه در نقاط مختلف كشور در حال گسترش و توسعه بود، دو جنبش اسلامى همزمان يعنى نهضت جنگل و قيام خيابانى براى استعمارگران هشدارى پرخطر بود. اگر اين دو حركت شيعى به پيروزى مى رسيد نه تنها منافع استعمار انگليس را به مخاطره مى افكند بلكه انقلاب اكتبر شوروى را آسيب پذير مى ساخت . بى جهت نيست كه براى ريشه كن كردن تشكيلات ميرزا كوچك خان ، انگليس و شوروى با يكديگر به توافق مى رسند و همچون دو لبه قيچى براى قطع كردن اين نهضت به يكديگر نزديك مى شوند. در راستاى چنين هدفى شوم لنين براى سركوبى قيام جنگليها با كفر غرب هماهنگ مى شود. شهيد آيت الله سيد حسن مدرس نيز در جهت ايجاد يك نهضت اسلامى مى كوشيد و اگر چنين حركتى وقوع مى يافت و با نفوذ تقوا و فقاهت و اعلمتى كه آن فقيه شهيد داشت و پيوستن اين نهرهاى عظيمى كه از گوشه كنار كشور در حال جريان بود، اقيانوسى بوجود مى آمد كه امواج آن تشكيلات عنكبوتى استعمار و اعوان و انصار آنها را به اضمحلال مى برد.
حيله گران انگليس كه به قدرت روحانيت شيعه از قرنها قبل پى برده بودند و ديدند كه عامل وحدت عقيدتى و انسجام دينى مردم ، روحانيت بود، و رشته محكم معنوى مردم مسلمان را آنان برقرار مى كنند. در همين زمان كه استعمار در فكر نقشه اى براى رسيدن به مطامع خود است دولت مشيرالدوله سقوط مى كند و در پاييز سال 1299 ه‍ق كابينه سپهدار روى كار مى آيد، تا به فكر آنكه رشتى است ، بتواند جنبش گيلان را مهار نمايد ولى از او هم نااميد مى شوند. و براى به زير سلطه درآوردن امت مسلمان ايران سيد ضياء الدين طباطبايى - مدير روزنامه رعد - را كه متمايل به انگلستان بود براى كودتاى ننگين اسفند 1299 بر مى گزينند.
آرى انگليسيها وقتى ديدند قرارداد وثوق الدوله به موانع و مشكلاتى برخورد و با مقاومت روحانيت و مردم بويژه مدرس شهيد، خيابانى و كوچك خان جنگلى مواجه گرديد و آنچه از اين قرارداد انتظار داشتند عايدشان نگرديد، براى آنكه بتوانند اين سهم را به خورد ملت ايران بدهند، لايه اى روى آن كشيدند و آن را به نام كودتاى 1299 بروز دادند. در همان زمان مدرس ، با هوش ذاتى كه داشت ، متوجه گرديد كه اين حركت ساخته و پرداخته انگلستان است و روح قرارداد 1919 مى باشد، وى گفت : از روزى كه سيد ضياء الدين رئيس الوزرا شده ، استقلال كشور در مخاطره افتاده است . پس از چهل سال كه اسناد وزارت خارجه انگلستان انتشار يافت ، نظر مدرس را به اثبات رساند.
پدر بزرگ كودتا
ژنرال ماژور ديسترويل كه ماءمور حمله به قفقاز بود، وقتى نتوانست در آن منطقه موفقيتى بدست آورد، در مراجعت از اين خطه با آيرو نسايد - فرماندهى قواى انگليسى در ايران - وارد مذاكره مى شود و نقشه كودتا را مى ريزد و هموست كه پدربزرگ اين توطئه مى باشد.
نامه اى كه نرمان وزير مختار انگليس به نايب السلطنه هندوستان مى نويسد و رو نوشتى از آن را به لرد كرزن (وزير امور خارجه انگلستان ) مى دهد، پيش بينى مرحوم مدرس را مبنى بر آنكه كودتا همان روح قرارداد است ، تاءييد مى كند، در اين نامه راجع به كودتا آمده است :
(رضاخان همان كارهايى را انجام مى دهد كه اگر قرارداد 1919 بوجود آمده يا به اجرا درآمده بود ما از آن بهره مند مى شويم ، حال آنكه در آن جا ما بايد تلفات بدهيم و پول خرج كنيم در اينجا به خرج خود ايرانيها ما داريم اين كار را مى كنيم . و در بخشى از نامه نورمان به نايب السلطنه هندوستان آمده است كه : (در حقيقت كارهايى كه سردار سپه (رضاخان ) با داشتن وسايل و منابع به مراتب ناچيزتر در صدد انجام دادن آن است ، همان كارهايى است كه چنانچه معاهده انگلستان و ايران به اجرا در مى آيد، بر عهده مستشاران انگليس واگذار مى گرديد.
در سند محرمانه اى (كه سرپرسى كاكس از تهران براى مافوقش در لندن فرستاد) سيد ضياء به عنوان طرفدار پر و پا قرص و از حاميان جدى قرارداد وثوق الدوله معرفى شده است و از تلگراف نور من (جانشين كاكس در تهران ) به لرد كرزن بر مى آيد كه سيد ضياء اطلاعات محرمانه اى را در اختيار وى قرار داده است .(108) نامه اى از يك سرى اسناد كه نايب السلطنه هندوستان براى وزير مختار در تهران ارسال داشته و از بوشهر به تهران حمل مى شده ، در بين راه بدست سارقين محلى مى افتد، بعد كه فاش ‍ مى شود، مشخص مى گردد كه از برنامه هاى اين كودتا آن بوده تا تمام افراد سرشناس و متنفذين تهران از بين بروند و روحانيت سركوب شود، در لحظاتى كه كودتا رخ مى دهد سپهدار رياست كابينه را عهده دار بوده است و وقتى بين نرمان ، كاكس و كرزن نامه ها و تلگرافهايى رد و بدل مى شود، نرمان به كرزن مى گويد: اين سپهدار بهترين رئيس الوزرايى است كه تا حالا مطيع ما بوده است ، كرزن جواب مى دهد براى كارى كه ما مى خواهيم ضعيف است .
شب ظلمانى
نيمه شب سوم اسفند 1299 (ه‍ق ) نيروهاى قزاق به سركردگى رضاخان وارد تهران شدند. باتبانى قبلى ، شهربانى به توقيف مبارزين و افراد آزاديخواه پرداخت و بلافاصله حكومت نظامى برقرار و جرايد توقيف گرديد. قنسولگريهاى انگليس در تمامى نقاط كشور با كودتا همكارى تنگاتنگ داشتند. سپاهيان رضاخان به مهرآباد رسيدند. سپهدار تنكابنى (رئيس كابينه وقت ) هياءتى را براى مذاكره فرستاد ولى رضاخان گفت براى تصرف تهران آمده و يك دولت نظامى تشكيل خواهد داد، بامداد روز چهارم اسفند همه نقاط تهران در دست قواى قزاق بود، با فرار هياءت دولت و پناهندگى سپهدار به سفارت انگليس ، حكومت نظامى اعلام گرديد و اعلانيه اى در نه ماده از سوى رضاخان تهيه و انتشار يافت . احمد شاه تحت فشار انگليس فرمان نخست وزيرى را به سيد ضياء داد. سيد ضياء پس از اخذ حكم نخست وزيرى از احمد شاه ، كابينه اى را تشكيل داد كه در تاريخ به (كابينه سياه ) معروف است . وى وضعى را براى ايران ايجاد كرد تا نفوذ انگلستان را بيش از بيش مستحكم نمايد. سيد ضياء تعدادى از افراد سرشناس را دستگير نمود كه مدرس در راءس آنها بود.(109)
درخت زردآلو
ماءمورين كابينه سياه ، مدرس را چون خارى در چشم خود مى ديدند، از اين جهت در لحظات اول ، همان كسى كه كودتا را بر خلاف مجلس و بر خلاف قانون اساسى و مايه قانون اساسى كه قرآن باشد. (خداوند در قرآن مى فرمايد: (لاا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) مى دانست . دستگير نمودند. هنگامى كه براى بردن وى به خانه اش آمدند، ايام فروردين بود و درختان ، تازه شكوفه داده بودند، در باغچه خانه سيد درخت زردآلويى بود كه پر از گل بود. آقا آماده حركت شد. اهل خانه نگران و آشفته به نظر مى رسيدند، دوستان مدرس متحير و سرگردان به آقا چشم دوخته بودند، در اين ميان مدرس لب به سخن گشود و گفت ناراحت نباشيد، اين زردآلوها وقتى رسيد به خانه باز مى گردم ! اتفاقا همانگونه كه سيد پيش بينى نموده بود، در عمر كوتاه كابينه سياه كه 93 روز به طول انجاميد محبوس بود و پس ‍ از آن به خانه بازگشت .
خودت را خسته مى كنى
عاملين كودتا، ابتدا مدرس را در محل قزاقخانه قديم و در همان اطاقى كه فرمانفرما حبس بود براى مدت چند روز زندانى كردند و سپس باگارى پستى او را به قزوين تبعيد نموده و همراه با عده اى ديگر از آزاديخواهان حبس نمودند.
مدرس سراسر دوران حكومت سيد ضياء را در زندان بسر برد اما رفتار اعتراض آميز خود را نسبت به كابينه سياه ادامه داد. در تمام مدتى كه محبوس بود براى رهايى خويش از كسى كمك نخواست . براى اثبات عزت نفس همينقدر كافى است كه مانند ساير زندانيان از بستر زندان استفاده نمى كرد و به هنگام خواب سرش را روى عمامه اش مى گذاشت و عبايش را بر روى خود مى كشيد و مى خفت . يك روز مدرس افسر نگهبان زندان را صدا زد و به او گفت : آيا مى توانى پيام مرا به عموزاده ام برسانى افسر نگهبان مى پرسد: كدام عموزاده را مى گوييد. مدرس جواب داد، منظورم سيد ضياء است ، از قول من به او سلام برسان و بگو: تو بايد همه ما را هنگام دستگيرى مى كشتى و يا به دار مى زدى اما حالا كه اين كار را نكرده اى مطمئن باش كه ديگر كارى از دستت ساخته نيست و خودت را خسته مى كنى . چند نفر از زندانيان با شنيدن اين حرف گفتند: آقا اين چه پيغامى است كه براى سيد ضياء مى فرستيد؟ چرا كار يادش مى دهيد؟! مدرس ‍ لبخندى زد و گفت : خيالتان آسوده باشد. از دست سيد ضياء ديگر هيچ كارى بر نمى آيد. پيش بينى او درست بود. سيد ضياء نود روز حكومن كريد و با سقوط دولت او درهاى زندان باز شد و مدرس و همراهان آزاد شدند.(110)
كمرم را مى شكند
ملك الشعرى بهار نقل مى كند كه آقاى رسا مدير روزنامه قانون در آن اوقات همكار ما بود. روزى مرحوم مستوفى الممالك در اوايل تشكيل دولت ، مرحوم رسا را احضار كرد و گفت : من با مدرس چه بكنم ، من حاضرم وسيله استخلاص محبوسين را فراهم سازم و عمليات سردار سپه را تعديل كنم و غيره . ولى خوب است مدرس دو ماه سر املاك مدرسه سپهسالار تشريف ببرند. من قوام الدوله را نامزد وزارت پست و تلگراف كرده ام و شما را هم به معاونت او برقرار مى كنم مرحوم رسا گفت : من آن روز به مدرس دسترسى نداشتم . مطالب را نوشتم و جواب فورى خواستم ، مدرس پشت پاكت نامه اى كه برايش نوشته بودم جوابى به اين مضمون نوشت :
(بسم الله الرحمن الرحيم )
قبول اين وزارت و معاونت از طرف قوام الدوله و شما كمرم را مى شكند، قضاياى ديگر را هم خودمان به عون الله حل خواهيم كرد. والسلام ، مدرس ‍ (111)
شمشير مرصّع
سيد ضياء در كابينه خود رضاخان را به عنوان وزير جنگ معرفى كرد ولى او همچنان فرماندهى قزاق را حفظ و قدرت طلبى خود را آغاز كرد. رفته رفته بين رضاخان و سيد ضياء نزاع درگرفت و در بهار سال 1300 مسلم شد كه يكى از اين دو تن بايد كنار رود. در اين ستيز، انگليسى ها رضاخان را ترجيع دادند. از اين جهت قدرت در دست رضاخان قرار گرفت و فرمان شاه در عزل سيد ضياء صادر شد. گروهى قزاق به خانه اش رفته و او را مسلحانه بدرقه كردند و از ايران تبعيت نمودند.
بعد از بركنارى سيد ضياء، قوام السلطنه روى كار آمد و حكم نخست وزيرى وى در حالى به نامبرده ابلاغ گرديد كه در زندان بسر مى برد. اولين اقدام نخست وزير جديد آزادى زندانيان سياسى از جمله روحانيون و مديران جرايد بود كه در نقاط مختلف كشور زندانى بودند. طولى نكشيد كه قوام السلطنه استعفاى خود را در كاخ گلستان تقديم احمد شاه نمود و مستوفى الممالك در دوازده جمادى الثانى 1341 (ه‍ق ) به فرمان احمد شاه و با راءى اكثريت مجلس ، ماءمور تشكيل كابينه شد. مرحوم مدرس با ميرزا حسن خان مستوفى الممالك روابط حسنه داشت . به قول خودش : اسم من حسن است ، اسم آقاى نخست وزير هم حسن است ، روابطه ما هم حسنه است ، با اين حال مدرس معتقد بود كه در اين موقعيت بحرانى مستوفى نخواهد توانست در مقابل تمايلات سردار سپه ، مقاومت نمايد. از اين جهت با وجود آنكه مرحوم مستوفى الممالك از آزاديخواهان پاكدل و شريف ايران بود، مدرس بنا به مصلحت وقت و مقتضيات زمان به مخالفت با رياست او در دولت پرداخت . بطورى كه مستوفى تا مدتى نتوانست كابينه خود را تشكيل دهد و به حكم اجبار دولت خود را با پنج وزير معرفى نمود. مدرس در بخشى از نطق خود در مجلس درباره مستوفى گفت : (آقا مانند شمشير مرصع است كه بايد در روزهاى بزم و ايام سلام به كمر بست . ولى قوام السلطنه مانند شمشير فولادى و برنده است كه در جنگ بكار مى آيد، مملكت در اين روزها احتياج به شمشير برنده فولادى دارد نه شمشير جواهرنشان . مستوفى الممالك برنامه دولت خود را در روز سه شنبه هشتم اسفند 1301 به مجلس تقديم داشت . در نطقى تاريخى ، مدرس اشكالات و نواقص دولت مستوفى و نواقص مواد برنامه او را برشمرده و به اشكال وجود رضاخان در وزارت جنگ اشاره كرد.
سپس تديّن هم نطقى در مخالفت با مدرس و موافقت با كابينه ايراد نمود، درگيرى بين طرفداران مستوفى و مخالفان وى ادامه يافت . سرانجام در جلسه روز سه شنبه 19 خرداد 1302 مجلس ، مدرس اظهار داشت : اگر چه بعضى از رفقا عقيده داشتند كه استيضاح نشود ولى بنده ورقه استيضاح را تقديم مقام رياست مى دارم و تقاضا مى كنم كه بر طبق قوانين و نظامات جاريه رفتار شود، سپس صورت استيضاح را قرائت نمود كه در آن نسبت به رويه دولت در سياست خارجى ، استيضاح شده بود.
مرحوم در حين استيضاح خيلى با احترام مرحوم مستوفى را خطاب نمود و در بخشى از نطق خود گفت : (من هيچ تقصيرى بر آقا نمى دانم ، فقط قصورى مى دانم ، تقصير قايل نيستم ، ايشان استعداد منع ندارد و ما نمى خواهيم يك نخست وزيرى داشته باشيم كه وقتى يك خارجى يا يك داخلى از او چيزى بخواهد، اين مانع نشود) بعد از استيضاح ، مستوفى استعفا مى كند و مشيرالدوله روى كار مى آيد كه دولت وى چند روزى بيشتر دوام نمى آورد، بدنبال آن سردار سپه ، رئيس الوزراء مى شود.
ضايعه اى عظيم
با شكست دولت عثمانى ، كشورهاى اسلامى دستخوش هرج و مرج مى شوند. انگلستان در بلاد اسلامى حاكم مورد اعتماد خود را روى كار مورد آورده و بر مردم مسلط مى نمايد.
از جمله امير عبدالعزيز را كه داراى مسلك وهابيت بود، تقويت كرده و به او اسلحه مى دهد تا اسلام ناب محمدى را مورد تهاجم قرار دهد و حرمين شريفين را در اختيار بگيرد. اوايل صفر 1343 ه‍ق قواى سعودى به شهرهاى حجاز تاخته ، يكى پس از ديگرى اين نواحى را وحشيانه به تصرف خويش در مى آورند و چون مردم در برابر آنان مقاومت مى كنند. ابتدا اين شهر را بمباران كرده و سپس آن را اشغال مى كنند. وهابيها بارگاه چهار ستاره فروزان آسمان امامت و ولايت و نيز ساير افراد اين خاندان و اصحاب و بزرگان اسلام را تخريب مى كنند. آنان حتى قصد ويران نمودن حرم مطهر و ملكوتى رسول گرامى اسلام (ص ) را داشتند كه با اعتراض ‍ شديد افكار عمومى مسلمين جهان مواجه مى شوند، از اين لحاظ از تخريب بارگاه پيامبر اسلام (ص ) صرف نظر مى كند.
آنگاه نيروهاى خود را به سوى عراق روانه مى كنند تا شهرهاى مقدس ‍ كربلا، نجف سامرا، و كاظمين را مورد يورش ددمنشانه خود قرار دهند و بارگاه مطهر ائمه و عتبات مقدسه مستقر در اين مناطق را با خاك يكسان كنند، ولى موفق نمى شوند. شهيد مدرس در مورخه هشتم شهريور 1304 (ه‍ق ) (دهم صفر 1344 ه‍ق ) طى نطقى پرشور در مجلس شوراى ملى ، حكومت وهابيان را تهديد نموده و رفتار سبعانه آنان را شديدا مورد انتقاد قرار مى دهد و آمادگى خود و شيعيان ايران را براى عزيمت به عراق و جلوگيرى از تخريب اماكن مقدسه اعلام مى نمايد. وى در بخشى از بيانات خود مى گويد:
(اين اتفاقى كه امروز افتاده و استماع فرموده ايد، ويرانى شهر مدينه و حركت به سوى عراق براى ويرانى قبور ائمه اطهار، ضايعه بزرگى است ، دولت مكلف است تحقيقات كامل نموده ، نتيجه را به عرض مجلس ‍ برساند... به عقيده من فعلا بايد تمام فكر را صرف اين كار كرد. ما اين تجاوزات را نمى توانيم ببينيم ، نخواهيم گذاشت ادامه يابد و اماكن متبركه و مراكز دينى و اسلامى ما دستخوش (تجاوز) متجاوزين شود. با قدرت و قاطعيت آنها را حفظ مى كنيم و متجاوزين را سركوب مى نماييم .) (112)
******************
بحران بحرين
روز بيست و سوم رمضان 1314 (ه‍ق ) هنگام خريد و فروش يك قاب ساعتى بغلى بين يك نفر وهابى (اهل عربستان ) و فردى ايرانى ، نزاعى رخ مى دهد كه منجر به زد و خورد مى شود. ايرانيان به گمان آنكه قضييه ختم شده غفلت مى كنند ولى اعراب وهابى به اشاره اجانب مسلح شده و بر ايرانيان حمله مى كنند افراد ايرانى به وسيله چوب از خود دفاع مى كنند. در اين درگيرى كه يك ساعت و نيم به طول مى كشد، سه نفر ايرانى كشته و سى و هفت نفر مجروح و پنج نفر مفقود مى شوند. حكومت محلى قادر به خاموش كردن اين فتنه نمى شود و حدود يك ماه ايرانيان ، دكاكين و مراكز فعاليت خود را بسته و دچار تهديد و خطر مى شوند.
براى بار دوم وهابى ها به اعراب شيعه حمله مى كنند و چندين نفر را مقتول و مجروح مى كنند. در روز بيست و شش رمضان يك كشتى انگليسى و روز ديگر كشتى ديگرى وارد بحرين شده و چهل نفر سرباز هندى با دو عراده توپ پياده مى شوند، ايرانيان مقيم بحرين به دولت ايران اطلاع مى دهند كه اگر جلو اين حوادث را نگيرد خطرى حتمى در پيش است .
بعد از قضييه اخير جلسه اى سرى در مجلس شوراى ملى با حضور مدرس ‍ به منظور رسيدگى به واقعه بحرين تشكيل گرديد و اقدامات زيادى هم به عمل آمد و حتى دولت در اين باب به سازمان ملل مراجعه كرد ولى همچنان مشكل بحرين لاينحل ماند و عوامل انگليس بر اين سرزمين سلطه يافتند و با وجود اينكه دولت ايران بر حاكميت انگلستان بر آن جزاير اعتراض داشت و آن را جزء لاينفك خاك ايران مى شمرد، سرانجام در سال 1350 (ه‍ق ) ايران مراجعه به آراء عمومى با نظارت سازمان ملل را در خصوص آينده سياسى بحرين قبول كرد و در نتبجه راءى گيرى ، بحرين مستقل شد و به عضويت سازمان ملل درآمد.(113) بدين گونه فرق ضاله وهابيت بخاطر آنكه با مخالفت شديد روحانيت شيعه و امت مسلمان ايران در رسيدن به مطامع شوم خود مواجه گرديد، با حمايت استعمار انگليس ، چنين نيش زهراگينى را به پيكر ايران فرو نمودند.
توفان استعمار
كشور عراق بخاطر موقعيت خاص و ذخائر و منابع قابل توجه از گذشته موردنظر استعمارگران بوده است و از زمانى كه اين كشور از دولت عثمانى منفك گرديد، استعمار انگليس در نظر داشت آن را به صورت مستعمره اداره كند. از سويى عراق مورد توجه شيعيان جهان بوده و اكثريت سكنه آن را مسلمانان شيعه تشكيل مى دادند و مراكز مقدس و مذهبى مورد علاقه مسلمين جهان در شهرهاى نجف ، كربلا، كاظمين ، كوفه و سامراء قرار گرفته اند. از اين جهت وقتى دولت بريتانيا تصميم گرفت سرپرسى كاكس را به عنوان رئيس حكومت عراق و فرماندار انگليس منصوب كند. ميرزاى شيرازى با فتواى معروفى كه صادر كرد لرزه بر اندام حكومت استعمارى انگليس انداخت . متن فتوا چنين است .
(ان المسلم لا يجوز له ان يختار غير مسلم حاكما)
يعنى : براى مسلمانان روا نيست كه حاكم غير مسلمان اختيار كنند.
اين فتوا در مردم اثر بسيار عميقى گذاشت و از شهرهاى مختلف ، مردم بسوى نجف حركت كردند. قيام عمومى به رهبرى روحانيت شيعه سراسر عراق را فرا گرفت بطورى كه انگليسى ها را به استيصال واداشت . در جهاد ضد استعمارى عراق تنى چند از علماى شيعه بخصوص آيت الله سيد ابوالقاسم كاشانى ، آيت الله سيد محمد كاظم يزدى ، آيت الله سيدمصطفى كاشانى و آيت الله شيخ مهدى خالصى ، حضور داشتند. حكومت دست نشانده انگليس وقتى مقاومت علماى شيعه را ديد، عده اى از آنها را به حجاز و ايران تبعيد نمود.(114) در اين ايام مرحوم مدرس سخنرانى پرشور و مؤ ثرى عليه دخالت انگليسى ها در عراق نمود و در بخشى از آن گفت :
(البته اغلب مسلمانان دنيا و بالخصوص ايرانى ها قلبشان متوجه بين النهرين (عراق ) است . ما روحا و جسما از هر جهت به آن زمين و اهالى آن علاقمنديم و بلكه به واسطه آن مشاهده متبركه و مشرف يك قسمت بزرگ ، بلكه اكثر مسلمانان دنيا، متوجه آن اراضى هستند. بنده نسبت به دخالت انگليسى ها، در اين مجلس كه مركز ايران است و مى توانم بگويم كه مرجع اكثريت مسلمانان (جهان ) است اظهار تنفر مى كنم ، از اين فشارهايى كه از طرف دولت انگليس به بين النهرين وارد مى شود). (115)
هيچ واهمه اى نداريم
وقيت كابينه قوام السلطنه تشكيل شد، رضاخان عضو كابينه بود و وزارت جنگ را بعهده داشت ، در عين حال با ايجاد اختلاف در شهر كوشش ‍ مى كرد، امور نظميه را هم تحت نظر خويش درآورد، نمايندگان مجلس ‍ مرعوب گشته و توقيفها و تهديدها روز به روز زيادتر مى گرديد، روزنامه ها يكى از پس ديگرى تعطيل مى شد. تنها مدرس با قدرت و شهامت در جلسه پنج شنبه 12 مهر 1301 (ه‍ق ) وزير جنگ را مورد انتقاد قرار مى دهد و مى گويد:
(... اما فعلا امنيت در دست كسى است كه اغلب ماها خوشوقت نيستيم ! شما مگر ضعف نفس داريد اين حرفها را مى زنيد و در پرده سخن مى گوئيد. ما بر هر كس قدرت داريم ، از رضاخان هم هيچ ترس و واهمه نداريم . ما قدرت داريم پادشاه را عزل كنيم ، رئيس الوزرا را بياوريم ، سوال كنيم . استيضاح كنيم ، عزل كنيم و همچنين رضاخان را استضاح كنيم ، عزل كنيم ، مى روند در خانه هاشان مى نشيند، قدرتى كه مجلس دارد، هيچ چيز نمى تواند مقابلش بايستد. شما تعيين صلاح بكنيد، مجلس بر هر چيزى قدرت دارد.
هاله ترس و ترديدى كه قدرت نظامى و روش ديكتاتورى رضاان ايجاد كدره بود، با اين بيانات مدرس از بين رفت مردم متوجه شدند كه در عرصه سياست ، ناظر ستيز مدرس با رضاخان خواهند بود كه اولى با منطق ، استدلال و اعتقادات و باورهاى اسلامى و دومى با حمايتهاى استعمارى و نيروى نظامى در مقابل يكديگر خواهند ايستاد.
سخنان مدرس رضاخان را متوجه اين واقعيت نمود كه حريف وى با اتكا به اجتهاد و انديشه هاى اسلامى و حمايت امت مسلمان دارى موقع ممتازى است عكس العمل او تهديد به استعفا و تحريك افسران و نظاميان و به دنبال آن اختلال در نظم و امنيت شهر بود ولى سرانجام مجبور شد در مجلس شوارى ملى حضور يابد و سعى نمايد خود را تابع نمايندگان جلوه دهد و حكومت نظامى را لغو كند(116)
آخور طويله
رضاخان مير پنج پسر داداش بيك افسر سواد كوهى از ايل پالانى بود رفته رفته نام پهلوى را انتخاب كرد رضاشاه دو ماهه بود كه با مادرش از سوادكوه به تهران روانه شد.
در سر گدوك فيروزكوه كوه كه سرما و برف بيداد مى كرد، مادر به خيال آنكه كودك بر اثر سرماى شديد مرده ، به چاروادار سپرد كه او را دفن كند. چارودار اين كودك را در آخور يكى از طويله ها با قنداق برجا گذاشت و خود و قافله براه افتاد و به فيروزكوه رفتند. ساعتى ديگر قافله اى از راه مى رسند و در قهوه خانه گدوك منزل مى گيرند، يكى از آنها صداى گريه طفلى را مى شنود به دنبال صداى شيون مى رود، كودكى را در آخور طويله مى بيند، او را برده گرم و شير مى دهد و با شناسايى وى ، او را به مادرش در فيروزكوه تحويل مى دهد و با شناسايى وى ، او را به مادرش در فيروزكوه تحويل مى دهد. مادر رضاخان از اهل محل نبود و چون پدرش فوت نموده بود چنانچه اشاره شد از سوادكوه راهى تهران گرديد، اين زن برادرى داشت بنام ابوالقاسم بيك كه خياط قزاقخانه بود و بعد به درجه سرهنگى رسيد و بعد از كودتا مرد، كودك در خانه اين دايى بزرگ شد. از روزى كه به حد رشد رسيد آثار گردن كشى و شقاوت در او هويدا بود. به سن پانزده سالگى كه رسيد، دايى وى را بعنوان پياده قزاق به فوج اول قزاقخانه سپرد كه رئيس ‍ اين فوج غلامرضاخان مير پنج بود، در آن فوج قرار گذاشتند هر سوارى كه بيمار شود يا غايب باشد، اين پياده قزاق به نيابت او سوار شده وارد صف گردد. بعدا مدارج نظامى را طى نمود.(117)
بنابر پيشنهاد آيرون سايد - ژنرال انگليسى و فرمانده قواى بريتانيا - رضاخان فرمانده لشكر قزاق گرديد، در كودتاى سوم اسفند 1299، نيروهاى قزاق به سر كردگى وى وارد تهران شدند و بدستور رضاخان در تهران حكومت نظامى اعلام گرديد. بدنبال آن برخى جرايد توقيف و بسيارى از مخالفين توسط عوامل او دستگير و روانه زندان شدند.
نخستين مقاومت در برابر تركتازيهاى سردار سپه وقتى شكل گرفت كه او حسين خان صبا مدير روزنامه ستاره ايران را به دليل انتشار مقاله اى عليه كودتاى سيد ضياء، دستگير كرد. آنگاه خود به زدن او پرداخت ، تا جائيكه دندان او شكست . با پخش اين خبر در شهر گروهى از روزنامه نگاران با حمايت شهيد مدرس در مجلس متحصن گرديدند. عده اى نيز در حرم شاه عبدالعظيم و گروهى در سفارت روس تحصن اختيار كردند. رضاخان سردار معظم خراسانى را براى حل مسئله به سفارت فرستاد، وى اگر چه نتوانست تحصن را پايان دهد ولى بين افراد تفرقه افكند.(118)
مدرس كه ديد رضاخان بناى ظلم و ستم را دارد و مصمم است تا در ايران براى استعمار جاى پايى باز كند و براى رسيدن باين مقصود امنيت و آسايش را از مردم سلب كرده و استقلال اين كشور را مورد تهديد قرار داده است به مقابله با او برخاست و در مجلس گفت : اگر مجلس از سردار سپه (رضاخان ) كه اين همه جنايات را مرتكب شده دفاع نمايد، قانون اساسى را ضايع كرده است ، امام خمينى (قدس سره ) در سالروز قيام پانزده خرداد - در سال 1357 - فرمود: ما شاهد بوديم كه موادى كه اين خاندان (سلسله پهلوى ) را به سلطنت منحوس رسانيد با سرنيزه رضاخان وضع گرديد، نه اينكه مردم مجلسى داشتند و مجلس قانون وضع كرده باشد. ملت هيچ اختيارى از خود نداشت . سرنيزه اينكار را كرد. و لذا موادى كه حكومت اين دودمان را رسميت داد، مورد قبول ملت نيست و بايد از بين برود...)
نصيحت
يك بار مدرس به رضاخان گفت : مردم درباره تهيه زمين و پول جمع كردن شما، حرفهاى خوبى مى زنند شما پول مى خواهيد چه كنيد، زمين به چه دردتان مى خورد، اگر شما پادشاه قدرتمند و خوبى باشيد، سراسر ايران مال شماست و هر چه بخواهيد، مجلس و ملت به شما مى دهند ولى اگر به پول دوستى و غارت اموال مردم بپردازيد، مردم با شما مخالف مى شوند. رضاخان در جاى خود ايستاده بود و به سخنان مدرس گوش مى داد، مدرس افزود: مردم به احمد شاه بد مى گفتند. چون يك بار گندم زمينهاى خود را گران فروخت .
مردم مى گفتند كه احمد شاه در فكر پول جمع كردن است ، در حالى كه آنها فقيرند، شما خودتان مى دانيد كه آدم فقير از كسى كه زياد پول دارد بدش ‍ مى آيد. كارى نكنيد كه مردم از شما بدشان بيايد، پولتان را خرج كنيد، مدرسه اى ، بيمارستانى ، چيزى احداث كنيد، كارى كنيد كه بگويند اگر پولى هم داشت ، براى اين طور كارها خرج مى كرد، مخصوصا به املاك و زمينهاى مردم كارى نداشته باشيد. زمين دارى حواستان را پرت مى كند.
رضاخان به تمام سخنان مدرس گوش داد و قول داد به گفته هاى سيد عمل كند. از آن طرف مدرس پس از اين ديدار به ملك الشعراى بهار گفت : ميل دارم تاءثير حرفهايم را بر روى او ببينم ، فرداى آن روز قرار بود بهار به ديدن رضاخان برود، مدرس از بهار خواست كه در اين ديدار تاءثير گفته هاى وى را بر رضاخان آزمايش نمايد.
بهار به حضور رضاخان رفت و داستان يعقوب ليث و عياران را براى وى نقل نمود، ناگهان رضاخان گفت : بى پولى عجيبى پيدا كرده ام ، سه روز است كه مى خواهيم پنج هزار تومان براى كارى فراهم كنيم ، اما نمى شود. بعد از اين ديدار با مدرس ، رضاخان دستور داده بود كه از قول وى مطلبى بنويسند و در آن به همه افراد ارتش ايران فرمان داد كه از جمع آورى ثروت خوددارى كنند و اگر كسى هم سرمايه اى به دست آورد آن را در راه عمران و آبادانى كشور مصرف كند. ولى نصيحت مدرس به رضاخان براى مدتى كوتاه اثر بخش بود و بعد از آن اين خائن به طغيان گرى و غارت اموال مردم ادامه داد.(119)
پوستين چوپان
در ذيحجه 1344 (ه‍ق ) مدرس در ميان استقبال پرشور و با شكوه علما و مردم اصفهان وارد اين شهر شد. به رضاخان گزارش رسيد كه مدرس در اصفهان با استقبال كم سابقه اى مواجه شده و اهالى نسبت به سيد محبت زيادى ابراز داشته اند و او را تكريم نموده اند. هنگامى كه مدرس از سفر اصفهان به تهران بازگشت ، رضاخان به ديدار او رفت ، و چون در اصفهان سپاه مرتبى ايجاد كرده بود براى آنكه مدرس را به تجليل از اقدامات خود برانگيزد، پرسيد: آيا در اين مسافرت چيز بخصوصى توجه شما را جلب نكرد؟
لابد او منتظر بود كه مدرس از جلال و جبروت لشكر اصفهان بگويد و يا از امنيتى كه از پرتو ارتش پيدا شده سخن براند ولى بر خلاف اينها مدرس با زيركى گفت : چرا يك چيز توجه مرا به سوى خود جلب نمود و آن اين بود كه در تمام نقاط ايران مردم از شما مى ترسند و از شما نفرت دارند، در حالى كه از من نمى ترسند و مرا دوست دارند همه جا مردم با علاقه و اشتياقى و افرا مرا پذيرفتند، آخر من از خود آنها بوده ام ، نماينده آنها هستم . اين علاقه ريشه دينى و مذهبى دارد.
آنگاه مدرس به شرح ماجرايى كه در همان سفر پيش آمده بود، پرداخت : (در راه بازگشت از اصفهان اتومبيلى كه با آن سفر مى كرديم دچار نقص شد و ما ناچار شديم شبى را در بيابان بسر ببريم . چوپانى از وضع ما خبردار شده به نزد ما آمد.
او تنها پوستين خود را به من داد تا هنگام خواب بپوشم ، از ما پذيرايى كرد و برايمان غذا آورد و از شب تا صبح بالاى سر من بيدار ماند تا مباد گزندى به من برسد، صبح هم شير گرمى را آورد و از هيچ فداكارى مضايقه ننمود)
رضاخان به دقت به سخنان مدرس گوش مى داد، مدرس لبخندى زد و افزود: سردار اگر شما به جاى من بوديد و نصف شب در آن بيابان قيرگون و سردگير مى افتاديد نمى دانم چه بلايى بر سرت مى آوردند.
تنديس تزوير
سردار سپه به منظور عوامفريبى و اينكه به مردم القاء كند او هم معتقد به مبانى دينى و شعائر اسلامى است ، با شدت هر چه تمامتر به تظاهرات دروغين پرداخت . در ماه رمضان افراد قشونش را به روزه گرفتن تشويق نمود. در ادارات روزه خوارى را ممنوع كرد. شبهاى احيار ماه رمضان در نظميه و ادارات ، قشون وى قرآن بر سر مى گذاشتند و خودش در اين مراسم شركت مى كرد. در ايام عاشورا دستجات سوگوارى راه مى انداخت و با پاى برهنه تو در حالى كه گل بر سر ماليده بود، جلو دسته سوگوار قزاقخانه عبور مى كرد.
در تكيه قزاقخانه با فرارسيدن ايام محرم ، روضه خوانى به راه مى انداخت خود در جلو ورودى تكيه مى ايستاد و دستجات كه مى آمدند دست به سينه ايستاده و نسبت به آنان تعظيم مى كرد و به هنگام خروج ، به هر يك از افراد يك طاقه شال مى داد.
در شب يازدهم عاشورا شمع بدست مى گرفت و به عنوان شام غريبان در اين تكيه دور مى زد. افراد ظاهربين فكر مى كردند كه رضاخان مشغول ترويج مذهب تشيع و تعظيم شعائر مذهبى است اما شهيد مدرس با آن قدرت معنوى و هوش ذاتى تشخيص داد كه اين رفتارها حربه دروغينى بيش نيست و دوام نخواهد آورد. آرى رضاخان وقتى به قدرت رسيد نه تنها اين مراسم را كنار گذاشت بلكه با سنتها و مظاهر تشيع به ستيز برخاست و نخست به سركوبى روحانيت شيعه پرداخت ، سپس براى استقبال از استعمار با هويت دينى مردم به مقابله برخاست و در بازگشت از تركيه به كشف حجاب اقدام نمود. با تكيه بر قدرت نظامى مراسم دينى و برپايى مجالس سوگوارى را ممنوع كرد و به شكل خشن و موهنى جلو برگزارى مراسم عزادارى براى سالار شهيدان (حضرت ابا عبدالله الحسين (ع) ) را گرفت . اين حركات خشم وسيعى را در ميان مردم و بويژه علماى شيعه ايجاد كرد كه به صورت تظاهرات پرشورى در اغلب شهرها بروز كرد ولى اين اعتراضها بصورت بى رحمانه اى سركوب گرديد. تبديل تاريخ هجرى قمرى به هجرى شمسى يكى از رفتارهاى رضاخان در مقابله با سنتهاى دينى مى باشد.
شهيد مدرس كه به خوبى چنين نفاق و دوروئى را در رضاخان مى ديد به مناسبتهايى به افشاى اين فرد دو چهره يعنى رضاخان مى پرداخت . رضاخان در اول خيابان سپه محوطه بزرگى را كه بنام باغ ملى بود بازسازى كرد و مراسم نظامى را در آنجا برگزار مى نمود و در بالاى سردر بزرگ آن ، مجسمه نيم تنه اى از خود نصب كرد كه مانند دو مجسمه از پشت بر هم چسبيده بود به صورتى كه از بيرون شمايل تمام صورت او را داشت و هم از داخل .
روزى براى مراسمى از مدرس دعوت كرده بود. رضاخان به شرح و توصيف باغ ملى پرداخت و پس از پايان صحبت هاى خود از مدرس پرسيد حضرت آقا در ورودى را ملاحظه كرديد؟ مدرس جواب داد: بله مجسمه شما را هم ديدم مثل صاحبش دورو دارد. رضاخان از شدت خشم و ناراحتى به خود پيچيد و تا پايان مراسم ديگر سخنى بر زبان نياورد.
نفرين بى فايده
مدرس در نطقها و بيانات خويش با مثالها و مطايبات شيرين ، انديشه هاى سياسى خود را مطرح مى كرد و با شجاعت و شهامت نظر خود را در خصوص مخالفين ابراز مى داشت . در يكى از سخنان خود در مجلس شورا خطاب به نمايندگان گفت : (مى گويند نفرين هيچ كسى درباره نوكر خودش ‍ مستجاب نمى شود چون وقتى كسى از نوكر خود راضى نيست مى تواند او را اخراج كند و لازم نيست مجازات او را از خدا بخواهد. حالا ما هم در مجلس فقط نفرين مى كنيم . در حالى كه اگر متحد باشيم هيچ نيرويى نمى تواند در مقابلمان مقاومت كند. وقتى سالارالدوله با سى هزار نفر آمد تا شش فرسخى شهر، ما هيچ هراسى بدل راه نداديم و شجاعانه با دويست نفر جلوى آنها را گرفتيم ، اين بخاطر قدرت مجلس بود.(120)
برايت دعا كردم
يكبار كه رضاشاه از سفرى بازگشته بود مدرس به او گفت : من به شما دعا كردم . رضاخان در حالى كه از اين سخن مدرس شگفت زده شده بود. از اينكه مخالفش برايش دعا كرده بود خيلى خوشش آمد و با شادمانى علت دعاى مدرس را پرسيد. سيد جواب داد: اگر تو مرده بودى اموالى كه از ما به غارت برده بودى و تحويل خارجى ها داده بودى همه از بين مى رفت ، من دعا كردم تو زنده برگردى تا بلكه بتوانيم اموال ملت را به صاحبانش ‍ بازگردانيم . امام خمينى (قدس سره ) در جواب به اوريانافالاچى كه با وى مصاحبه مى كرد و از امام پرسيده بود كه آيا شما مايليد مثل آيشمن كه گرفتند آوردند اسرائيل ، شاه را هم مثلا بگيرند و به همان ترتيب بياورند ايران . امام فرمود: (من مايلم كه او بيايد ايران ، بياورندش و ما محاكمه كنيم ) سپس به اين داستان مدرس و دعا به جان رضاشاه اشاره نمود و فرمودند: (حالا ما هم همانطور هستيم و اين پسر هم بيشتر او اموال ما را برده است به خارج ). (121)
سگ و صاحبخانه
وقتى رضاخان به نخست وزيرى رسيد، مدرس همچنان به مخالفت با وى ادامه داد و عده اى از رجال سياسى و افراد ضعيف النفس كه از مخالفتهاى مدرس با سردار سپه نگران شده بودند شخصى را ماءمور كردند تا مدرس را قانع كند كه دست از مخالفت با رضاخان بردارد. آن شخص به منزل سيد رفت و پس از سلام و احوالپرسى و تعارفات معمول ، خطاب به مدرس ‍ گفت : فكر نمى كنيد همين اندازه ضديت براى تنبيه سردار سپه كافى باشد.
مدرس پاسخ داد: خير تا وقتى كه دست او از نخست وزيرى كوتاه نشود، مخالفت من با وى ادامه خواهد داشت . آن مرد به گزارشى از خدمات رضاخان پرداخت و گفت : در مدت نخست وزيرى او قدرت ارتش افزايش ‍ يافته و با نيروهاى نظامى مالياتهاى عقب افتاده از مردم گرفته شده است ، حيف است كه اين قدرت را از دست بدهيم ! مدرس در پاسخ وى با خونسردى گفت : سگ هر چه هم خوب باشد وقتى پاى بچه صاحبخانه را گاز گرفت ، ديگر ارزشى ندارد و بايد بيرونش كرد.
او در جواب گفت : اگر اين سگ را از خانه بيرون كنيم چه كسى را به جاى او مى گذاريم ؟ با رفتن رضاخان آشوب به پا مى شود و اجانب كشور را تجزيه مى كنند. مدرس به او گفت اگر قرار است هنگام سحر مرغ را شغال ببرد بهتر است هنگام غروب آن را ببرد. در اين صورت لااقل آدم با آرامش مى خوابد و ديگر لازم نيست شب را آشفته سپرى كند و مراقب باشد كه مرغها را از دست ندهد.
بهترين سوغات
هنگامى كه مدرس از سفر اصفهان بازگشت ، رضاخان در بازديدى كه از وى داشت ، خطاب به سيد گفت : آقا براى ما چه سوغات آورده اى ؟ مدرس ‍ پاسخ داد: سوغات خوبى برايتان آورده ام ، اما بيم آن را دارم كه قدرش را نداريد و براى آن قربى قايل نباشيد. سوغات من براى شما اين است كه اغلب كارگزاران دولت در لباسهاى گوناگون و به انحاء مختلف به نام شما مردم را مى چاپند و اذيت مى كنند من با خودم گفتم ، اين مسئله را با شما در ميان نهم ، تا بدانيد و در رفع آن بكوشيد. اگر سخن مرا بشنويد كه حالت پند و اندرز را دارد، سوغات خوبى برايتان خواهد بود.(122)
قول داده ام
در جلسه اى مدرس به رضاخان پيشنهاد نمود: من خير و صلاح تو را مى خواهم ، دست از اين رفتارها بردار، اينقدر به مردم ستم مكن ، ظلم كردن عاقبت خوبى ندارد، كار مردم را به خودشان واگذار كن ، فشار و خفقان مشكلى را حل نمى كند بلكه خود ديگ مردم را بجوش مى آورد، صلاح تو نيست كه با عوامل استعمار و افراد خارجى در ارتباط باشى و به سخن آنها گوش فرا دهى ، آنها در پى منافع و مطامع خود هستن و روزى كه تشخيص ‍ دهند برايشان سودى ندارد يك لحظه هم تو را نمى خواهند.
ترسم نرسى به كعبه اى اعرابى
اين ره كه تو مى روى به تركستان است
رضاخان گفت : من به انگليسيها قول داده ام . اگر خلاف قول آنها عمل كنم ، مرا از بين مى برند.
مدرس گفت : تو دست از آنها بردار، ما تو را حفظ مى كنيم .
خونش هدر است
يك روز مدرس در باب (مزدحم ) در فقه تدريس مى نمود، براى اينكه شاگردان متوجه موضوع شوند به ذكر مثالى پرداخت و گفت : در ازدحام اگر كسى كشته شود خونش هدر است و بايد ديه او را حاكم شرع پرداخت كند به عنوان مثال اگر روز دوم فروردين (حمل ) 1303 ه‍ ش كه سردار سپه به مجلس آمد و زد و خورد بود اگر كشته مى شد، خونش هدر بوده است . ماءمورين گزارش دادند كه مدرس گفته است اگر شاه در اجتماعات كشته شود خونش هدر است و كسى مسؤ ول نيست . بديهى است چنين گفتارى آنهم از سوى مدرس مجتهد و فقيه مسلم بر رضاخان گران مى آمده و نمى توانسته تحمل كند.(123)
درشكه چى
مدرس و شيخ الاسلام ملايرى در ميدان سپه به قصد رفتن به سعدآباد و ديدار با رضاخان درشكه اى را پيدا كردند. قرار بود شب را در جعفرآباد منزل دوستى بخوابند و فردا صبح زود به سعدآباد بروند. مدرس به درشكه چى گفت : تا جعفر آباد ما را به چند مى برى . درشكه چى با جواب داد: سه تومان . مدرس با تعجب گفت : سه تومان !! سردار سپه به سه تومان نمى ارزد(124)
باب مراوده
در يكى از روزها فرستاده اى از سوى رضاخان نزد مدرس آمد و پس از تعارفات معمول گفت : رضاشاه مى گويد خوب است كه شما به درس و بحث بپردازيد و از دخالت در امور سياسى و كشورى اجتناب كنيد و افزود: رضاخان تمايل دارد به هر طريق كه پسند شما باشد، با شما روابط دوستانه داشته باشد، هر امرى را كه در امر مملكت بفرماييد، اطاعت خواهند كرد. مدرس مدتى آن فرستاده را كه فردى نظامى بود، نگريست و به او گفت :
به رضاخان بگوييد من وظيفه شرعى دارم كه در امور مسلمين دخالت كنم . اسم آن را هر چه مى خواهيد بگذاريد، من وظيفه دينى خود را ادامه مى دهم . سياست در اسلام جداى از مسايل دينى نيست . دين و سياست در اسلام با هم است . اسلام ، مثل آيين مسيحيت نيست كه فقط جنبه تشريفاتى آن هم هفته اى يك روز در كليسا، داشته باشد. پيام آورنده ماءيوس ‍ شد و بازگشت .
حكومت نظامى
مدرس هم در مدرسه سپهسالار تدريس مى نمود و هم در مجلس شوراى ملى حضور داشت . در يكى از روزها زودتر از وقت مقرر مجلس درس خود را تعطيل نمود. چون مدرس بارها مى گفت كه كار اصلى من تدريس است ، حاضرين شگفت زده شدند و حدس زدند كه بايد مسئله مهمى در پيش ‍ باشد. مدرس پس از استراحتى كوتاه و صرف چاى به سوى مجلس روانه گرديد. مدرس عادت داشت پيش از تشكيل جلسه رسمى در يكى از اتاقهاى مجلس مى نشست و با نمايندگان هم فكر و هم راءى خود به گفتگو مى پرداخت . آن روز سخن از حكومت نظامى و طر آن در جلسه رسمى بود. يكى از نمايندگان گفت : براى حفظ امنيت كشور اين قانون مى تواند مفيد باشد. مدرس پاسخ داد: اين تصورى باطل است ، حكومت نظامى سگى است كه دولتها در خانه خود مى بندند، وقتى آن را رها كنند، به آشنايان و وابستگان آنان كارى ندارد، ولى واى از آن زمانى كه غير آشنا و طلبكار صاحب حقى در خانه بيايد، چرا كه به او حمله برده و با پارس كردن ، وى را پاره مى كند.
دو عيب بزرگ
يكى از نمايندگان كه گاه بگاه به ديدن مدرس مى آمد و با آقا روابط دوستانه اى داشت ، نظرش اين بود كه مدرس با رضاخان كنار بيايد، روزى اين فرد كه با رضاهان هم ارتباط برقرار كرده بود به خدمت آقا آمد و پس از سلام و احوالپرسى خطاب به مدرس گفت : آقا اگر شما با رضاخان كنار بياييد، بهتر است . زيرا آن وقت مى توانيد بيش از گذشته به مردم خدمت كنيد. او به شما علاقه دارد. سيد پاسخ داد: سردار سپه دو عيب بزرگ دارد كه علاج آن هم مشكل است . اولا راست نمى گويد و فردى است دروغگو، ثانيا طمعش بى حد و مرز است و من نمى توانم با انسانى اين گونه ، كنار بيايم .
به ديدنش نمى ارزد
موقعى كه مدرس به سمت توليت مدرسه و مسجد سپهسالار برگزيده شد، تصميم گرفت ضمن احياى موقوفات مدرسه ، از محل درآمد آنها به عمران و آبادانى و تكميل اين بنا بپردازد. رسم مدرس بر اين بود كه قسمتهايى را كه در حال بازسازى بود مورد بازديد و رسيدگى قرار مى داد. روزى كه به كاشيكاريهاى مدرسه رسيدگى مى نمود، پس از ارزيابى كارها و سركشى به كارگران ، از در آخر مدرسه بيرون رفت . در اين اوقات رضاخان مصمم بود تا هر طور شده خود را به مدرس نزديك كند. پيرو اين مقصود وارد مدرسه شد و نزد كاشيكارها رفت و سراغ مدرس را گرفت ، آنها مى گويند همين حالا اينجا بود و از اين در (با اشاره به در آخر) بيروت رفت ، يكى از عمله ها فورا خود را به مدرس رسانيد و گفت : آقا، رضاخان در مدرسه منتظر شماست . آقا لحظه اى تاءمل كرد و گفت به ديدنش نمى ارزد و راه خود را گرفت و رفت .
ساده و بدون تشريفات
مرحوم مدرس در ضمن تدريس و رفتن به مجلس و توجه به مسايل سياسى ، از روضه خوانى و برپايى مراسم سوگوارى براى خامس آل عبا (حضرت ابا عبدالله الحسين (ع ) غافل نبود و به مناسبتهايى دستور مى داد در مسجد جمعه تهران روضه خوانى كنند و خودش هم در مراسم شركت مى كرد. سال 1302 يا 1303 (ه‍ق ) بود كه مرحوم مدرس اقدام به روضه خوانى در مسجد مزبور مى كند و اين مراسم در موقعى بود كه رضاخان سمت رئيس الوزرايى را به عهده داشت و با روضه خوانى و سينه زنى موافق بود، جلو منابر را نمى گرفت و خود را مسلمان قلمداد مى كرد. در اين اوقات مجلس روضه در مسجد جمعه عملى گرديد.
مدرس كه پيش بينى كرده بود اين حركات رضاخان از روى ظاهر سازى است و مى خواهد بر پاكنندگان اين گونه مجالس و دست اندركاران را مورد شناسايى قرار دهد، با نهايت احتياط از آوردن قالى و فرش (آن موقع فرش ‍ مسجد فقط حصير و زيلو بود) جلوگيرى كرد و با به راه انداختن اسباب چاى مخالفت كرد. او عقيده داشت : اگر فرش و قالى و سماور و چاى باشد متصديان شناخته مى شوند و تحت تعقيب قرار مى گيرند. بنابراين مجلس ‍ ساده و بدون تشريفات برگزار شد. علما و مردم و بخصوص كسبه و بازاريان در اين مراسم شركت مى كردند و هر روز، واعظى سخنرانى مى كرد و ضمن مطرح كردن مسايل دينى و مذهبى به مسايل سياسى اشاره مى نمود و عليه استعمار و دست نشاندگان آنان صحبت مى كرد.(125)
بيمارى حصبه
در پاييز سال 1300 (ه‍.ق ) شهيد مدرس به سختى دچار بيمارى حصبه شد، نداشتن پرستار و كمى امكانات بيمارى او را سخت تر نمود، به طورى كه چندين روز را در حالت اغماء و بيهوشى گذارند، سر دار سپه كه براى نزديك كردن خود به مدرس مى خواست از هر فرصت پيش امده استفاده كند و او را از دشمنى با خود باز دارد، وقتى فهميد مدرس در بستر بيمارى خفته است ، حاكم نظامى تهران را ماءمور مراقبت از مدرس كرد و پزشك حاذقى را نيز براى معاينه و مداواى او فرستاد.
علت اينكه سردار سپه مى كوشيد خود را به مدرس نزديك كند دو چيز بود: يكى آنكه از نفوذ و محبوبيتى كه وى در ميان مردم داشت ، به نفع خود بهره بردارى كند و ديگر اينكه واقعا از مدرس مى ترسيد و اين ترس تا اعماق روان و روحش ريشه دوانيده بود مدرس كه به فريبكاريهاى او پى برده بود، هرگز تن به سازش با او نداد و وقتى از بستر بيمارى برخاست به اين نوازشها و مراقبتهاى ويژه اى كه رضاخان نسبت به او اعمال مى داشت ، وقعى ننهاد، چرا كه مخالفت مدرس با رضاشاه ، ريشه اى عقيدتى داشت و مدرس به حكم آنكه عالمى دينى است ، نمى توانست در مقابل ظلم و خيانت و بى عدالتى رضاخان خاموش بماند، او هيچ وقت رضايت نمى داد كه رضاخان به مردم ايران ستمى روا دارد و آنان را مورد اجحاف و فشار قرار دهد.
با اين حال تا آخرين لحظه رضاخان را نصيحت مى كرد تا شايد دست از اين اعمال ننگين بردارد و در زمانى كه به تخت سلطنت هم نشست ، به او گفت : اگر ببينم كه شاه درستكارى هستى و از قانون پيروى مى كنى ، شما را احترام مى كنم ، و گرنه مى دانم كه بايد چه كار بكنم !
تكليف خودم را بلدم
عادت مدرس اين بود كه وقتى در مجلس مى نشست ، عبا و عمامه را بر مى گرفت و به كنارى مى گذاشت . پس از به قدرت رسيدن رضاخان ، روزى در مجلسى با مدرس روبرو شد.
رضاخان از مدرس خواست كه به عادت خويش رفتار كند (عبا و عمامه برگيرد). مدرس گفت : صبر كنيد اگر ديدم شاه هستيد احترام مى كنم و گرنه تكليف خودم را بلدم و كوشيد او را از انجام ماءموريت خائنانه اش بازدارد و به رضاخان گفت : به انگليسى ها بگو نه تو را حمايت مى كنيم و نه مى گذاريم كه تو را بردارند.
پاسخ رضاخان اين بود: نمى توانم ، تعهد سپرده ام . اگر بگويم نه . با اشاره آنها همين پيشخدمت كه چاى مى آورد، با زهر مرا خواهد كشت . پس از شنيدن اين جواب ، مدرس از جا برخاست و گفت : (بميرى هم كو رضاخانى )
زورگوى نفهم
روزى كسى كه مطالبى درباره عدليه و مسايل حقوقى نوشته بود، نزد مدرس ‍ آمد و گفت : من يك چيزى براى وزات عدليه نوشته ام ، شما بدهيد ببرند پيش رضاخان كه آن را بخواند در آن موقع رضاشاه هنوز به پادشاهى نرسيده بود ولى آدم زورگوى نفهمى بود. مدرس به آن شخص گفت : رضاخان اصلا نمى داند كه عدليه را با (الف ) مى نويسند يا با (ع ) مى نويسند، من اين را بدهم كه او ببيند! مدرس اين گونه سخنها را تنها پشت سر رضاخان نمى گفت ، بلكه در حضورش هم مى گفت ، براى اينكه وارسته بود و به هواهاى نفسانى وابسته نبود، براى رسيدن به امور دنيوى كار نمى كرد، خدا را در نظر داشت و در هر كارى رضايت او را خواستار بود.(126)
با يك چشم
در جلسه اى كه گروهى از رجال سياسى و نمايندگان مجلس حضور داشتند، شخصى مشغول سخنرانى بود و در بخشى از مطالب خود گفت : بايد خداوند را شكرگزار بود كه رجالى به ما عنايت نموده كه همه عادل اند و همه مردم را از عالى و دانى ، با يك چشم مى بينند. ناگهان مدرس با خشم و عصبانيت فرياد زد: آقا اين چه مزخرفاتى است كه مى گويى . اينها همه شان كور هستند و اصلا چشم ندارند كه مردم را ببينند. حاضرين در جلسه دچار بهت و حيرت شدند. مستوفى الممالك به شدت مى خنديد. رضاخان و داور (وزير عدليه وقت ) رنگ باخته بودند، فرد سخنران كه از شدت ترس رنگ در چهره نداشت و دستانش چون بيد مى لرزيد، به سرعت از مجلس بيرون رفت . مدرس آرام و خونسرد صحنه را مى نگريست .(127)
جيب بى ته
يك روز در مجلس شورا رضاخان بر سبيل شوخى و مزاح ، دست روى جيب مرحوم مدرس گذاشت و گفت : آقا عجب جيب بزرگى داريد. مدرس ‍ در حالى كه متبسم بود، گفت : درست است ، جيب من بزرگ هست ولى ته دارد، اين جيب شماست كه ته ندارد!!
فايده عتيقه ها
روزى مدرس در تهران به ديدن يكى از دوستان خود رفت ، او سخت با رضاخان درگير بود و اغلب به اين موضوع مى انديشيد. دوستش او را به اتاقهاى مختلف خود برد و عتيقه هايى كه سالها، از قبيل كتاب و خط و اسناد و انواع ساعت و چراغهاى رنگارنگ جمع كرده بود، به مدرس نشان داد. پس از اينكه بازديد از عتيقه ها و اشياى قيمتى به پايان رسيد، آن دو در اتاقى ديگر نشستند. مدرس پس از صرف چاى به دوستش روى كرد و گفت : آقا تو اين عتيقه ها را مى خواهى چه كنى ، اينها خيلى قيمت دارند، آنها را بفروش و پولش را آماده كن تا صرف مبارزه با سردار سپه كنيم ، در اين صورت ارزش دارد. و الا، در اتاق در بسته اى يا داخل موزه اى بماند، چه فايده اى خواهد داشت (128)
شما را ترسانده اند
در ايامى كه مدرس سخت درگير مبارزه با رضاخان بود، يك روز نماينده بوشهر ضمن نطق خويش بصورت كنايه و با حالت جبن و ترس از ناامنى و عدم رعايت قوانين و آشفتگى ها انتقاد نمود. پس از آنكه نطق وى به پايان رسيد، مدرس پشت تريبون رفت و گفت : چرا اين قدر از رضاخان مى ترسيد، او كسى نيست ، براى چه ضعف نفس از خود نشان مى دهيد، شما او را شير جنگل پنداشته ايد، در حالى كه شغالى بيش نيست ، شما را ترسانده و بى خود و بى جهت در قلب و روحتان هراس ايجاد نموده است .
پيشنهاد
در دوره هفتم كه عوامل رضاخان با اختناق و فشار، نگذاشتند مرحوم مدرس به مجلس راه يابد، تيمور تاش از سوى رضاخان نزد مدرس آمد و گفت : نظر رضاخان اين است كه شما توليت آستان قدس رضوى را پذيرا شوى ، مدرس كه مى دانست در اين تصميم رضاخان نقشه اى نهفته است از پذيرفتن اين مسئوليت امتناع كرد و گفت : رضاخان مى خواهد به هر نحوى كه شده مرا از مركز دور كند تا هر چه مى خواهد بكند، همچنين مقصود از چنين پيشنهادى اين است كه بين مردم انتشار دهد كه مدرس مى گفت به دنيا اعتنايى ندارم ولى حال توليت خراسان را قبول كرده است .
طبيب طماع
زمانى مرحوم مدرس به ذات الريه شديدى مبتلى شده بود. دكتر امير اعلم الملك كه نماينده مجلس بود و از رضاخان حمايت مى كرد، به منزل مدرس آمد تا وى را معاينه كند. در آن زمان دكتر سيد عبدالباقى مدرس ‍ شاگرد مدرسه طب دارالفنون و مشغول مطالعه دروس خويش بود. مدرس ‍ در حالى كه از بيمارى خود مى ناليد، به دكتر امير اعلم رو نمود و گفت : جناب دكتر به اين عبدالباقى نصيحت كنيد طب نخواند، امير اعلم گفت : چرا آقا؟ طب رشته خوبى است ، مدرس گفت : مى ترسم مثل شما طماع و ترسو شود.
شتر سوار
نظاميان و نيروهاى شهربانى با شدت هر چه تمامتر و با حمايت رضاخان ، طرفداران مدرس را باز داشت و به سختى مورد آزار و شكنجه قرار مى دادند. اين افراد به بهانه ايجاد آشوب و بلوا دستگير مى شدند. مدرس كه از اين وضع عصبانى شده بود، در مجلس طى نطقى رفتار ماءموران رضاخان را با انسانهاى آزادى خواه و طرفدار حق وحقيقت مورد اعتراض و انتقاد قرار داده و ضمن بيانات خويش اين داستان را ذكر كرد: مسافرى با شتر خويش از شهر يزد عبور مى نمود. در بيابانهاى و نواحى خشك و صحرايى حوالى آن شهر خسته شد و شتر را در بيابان خشك و بى آب علف آنجا رها كرد و خوابيد. لحظاتى بعد سر و صدايى او را از خواب بيدار نمود، وقتى كه از خواب برخاست ، ديد مردى شترش را زير ضربات چوبدستى گرفته و مرتب مى گويد: بى صاحب اگر من اينجا را كاشته بودم كه تو حالا چريده بودى .
شباهت
يك روز چند نفر از دوستان مدرس به ديدن آقا آمده بودند و از مسايل روز و اوضاع سياسى بخصوص رفتارهاى خشونت آميز رضاخان سخن مى گفتند. يكى از دوستان براى رفع خستگى و از روى مزاح و مطايبه خطاب به مدرس گفت : آقا عباى شما به شنل سردار سپه شباهت دارد. آقا فورا جواب داد: اشتباه مى كنيد، شنل سردار سپه به عباى من مى ماند.
وحشت از كشف حجاب
در روزهاى جمعه هر هفته (صبح ) مدرس براى عده اى از علاقمندان به فلسفه درس اسفار مى گفت . در ميان شاگردان آقا شخصى تنومند و سياه چرده اى كه آبله صورت او را سوراخ سوراخ كرده بود و از يك چشم هم محروم بود، ديده مى شد، جالب اينكه وى در كنار مدرس مى نشست و مدرس هم به او محبت داشت و گاهى او را ملاى ولايت خطاب مى كرد.
در يكى از روزها چند نفر به خدمت مدرس آمدند و در خصوص برنامه كشف حجاب كه بعدها بنا بود توسط رضاخان پياده شود، سخن گفتند، بحث به درازا كشيد و مدرس نتوانست با استدلال و خطرات ناشى از اين حركت آنان را متوجه لطمات كشف حجاب بكند.
يكى از آنان گفت : آخر چرا شما با كشف حجاب مخالفت مى كنيد؟ مدرس ‍ در حالى كه خنده بر لبانش نقش بسته بود، به آن شاگرد بدقيافه اشاره كرد و گفت اگر خواهر اين آقا به برادر خود شباهت داشته باشد، بى حجاب و نيمه عريان به كوى و برزن بيايد مردم چه وحشتى خواهند كرد و چقدر بايد كفاره بدهند و التماس كنند كه چنين فردى از خانه بيرون نيايد يا اگر خواست بيرون بيايد خود را بپوشاند. شما نمى دانيد اين كار از كجا عيب دارد و چه نقشه اى را تعقيب مى كند، با اين مطايبه بحث پايان پذيرفت و آن افراد از جلسه بيرون رفتند.(129)
پنج نفر مسلح
موقعى كه هانى بن عروه عاز مسلم بن عقيل (ع ) خواست وقتى عبيدالله بن زياد به ديدن من مى آيد از نهانخانه بيرون آمده و كار او را بساز مسلم از مخفيگاه بيرون آمد ولى چنين عملى را انجام نداد و به ياد حديثى از پيامبر اسلام (ص ) افتاد كه مى فرمايد: الايمان قيد الفتك يعنى مرد با ايمان كسى را با ترور نمى كشد. براى شهيد مدرس نيز چنين موقعيتى فراهم شد.
روزى برنامه اى ترتيب داده شده بود كه در مجلس پنج نفر مسلح به رضاخان يورش برده و كارش را بسازند وقتى ماجرا به گوش مدرس رسيد فرمود كار درستى نيست . مجددا به ايشان گفتند: آقا اين ميدان جنگ است و اين ستمگر بر عليه شما به ميدان آمده ، اجازه بدهيد شرش را كم كنيم فرمود: هرگز اجازه نمى دهم . اسلام با اين عمل ناجوانمردانه (ترور) مخالف است . گفته شد آقا اگر او قدرت پيدا كند شما و تمامى طرفدارانتان را ترور مى كند مدرس در پاسخ به آنها فرمود باز هم پيروزى از آن ماست و شكست و انزوا از آن اوست . مخالفت ما با او به خاطر دفاع از حق و احياى مسائل اسلامى مى باشد و براى رسيدن به اين منظور مفيد و الا نبايد از راههاى خلاف مقررات اسلام و موازين شرعى و اخلاقى وارد شويم .
داستان تمثال
استعمار انگلستان براى رسيدن به مطامع شوم خود گروهى از علماى شيعه را از عراق به ايران و حجاز تبعيد نمود، موقعى كه علماء از ايران به عتبات عاليه باز مى گشتند، (130) رضاخان براى ظاهرسازى ، مشايعتى از آنان بعمل آورد. سردار رفعت به امر سردار سپه مراسم و تشريفات مشايعات را انجام داد و در حين بازگشت از نجف تمثالى از على ابن ابيطالب (ع ) با خود آورد و به دروغ گفت : هديه اى است از سوى علما كه بايد به رئيس دولت (رضاخان ) تقديم نمايد.
در اطراف ورود تمثال مزبور جار و جنجال و هياهوى عجيبى بر پا گرديد. جرايد طرفدار سردار سپه در اين زمينه شروع به قلم فرسايى كرده و مقالاتى انتشار دادند و مطالبى را در تعريف و تمجيد از رضاخان ، به رشته تحرير در آوردند. روزنامه شفق سرخ در شماره 241 پنج شنبه 16 خرداد 1303 در بخشى از اين دروغ نامه خود نوشت :
(امروز در عالم ملكوت شمشير ذوالفقار از نيام كشيده شده براى نصب بزرگترين نشان قدردانى به سينه بزرگترين مجاهد اسلامى عصر حاضر، برق زنان و ملاطفت آميز بر روى شانه سردار سپه فرود مى آيد. امروز حضرت اسدالله الغالب على بن ابيطالب با تمثال مبارك خود وجود پربهاى رضاى پهلوى را از شر شياطين جن و انس محفوظ مى دارد)!!!؟
روز جمعه هفده خرداد 1303 رئيس الوزراء از اعضاى كابينه و معاونين آنها و رؤ ساى ادارات و گروهى از مردم در باغ شاه دعوتى بعمل آورد و جشنى گرفت ، و اين جشن به شادى ورود تمثال حضرت على (ع ) بود. اما غير از كاركنان رسمى و جمعى رجال معلوم الحال كسى در اين جشن شركت نكرد. در اين جشن رضاخان شروع به نطق نمود و از اين عطيه (تمثال ) اظهار تشكر كرد. مدرس و طرفداران او متوجه شدند كه اين تبليغات و تظاهرات سردار سپه و اطرافيان او صرفا براى عوامفريبى بوده و اصولا سردار سپه به عقايد مذهبى پايبند نيست و چون اين قبيل تظاهرات و مراسم ساختگى چهره وى را نزد عامه مردم موجه مى نمود نويسندگان و شعراى حامى مدرس با انتشار مقالات و اشعارى به افشاى اين جشن كاذب پرداختند. روزنامه نسيم صبا با چاپ اشعارى در صفحه اول و دوم جشن تمثال و عوامفريبى هاى سردار سپه را به باد تمسخر رفت و چون در اين مراسم شترى قربانى شده بود اشعارى با عنوان شتر قربانى در اين روزنامه درج شده بود. نمونه اى از اين اشعار:
جشن روز جمعه خنده آور است
ملت ايران عجب خوش باور است
اولا تمثال در اسلام نيست
بعد لايجوز است و بر او اقدام نيست
ثانيا آن كس كه جمهورى است او
بر شمايل خوش عقيده نيست او
حال بر تمثال ، او كرنش كند
بهر جلب مردمان كوشش كند
ليك مردم عاقل اند و هوشيار
واقف از اسرار و رمز روزگار
كوشش آنها بماند بى ثمر
خلق برگشتند از ايشان سر بسر
هست اين تمثال از بهر فريب
مكر آنها كشف گرديد عنقريب
(131)
******************
نوبت صلح است
سيد محمد رضا فرزند حاج سيد ابوالقاسم كردستانى متخلص به عشقى از شعراى معاصر است كه در آغاز جوانى و در بدايت امر كه مدرس كابينه مستوفى الممالك را استيضاح نمود، بسيار ناراحت شد و در منظومه معروفى مخالفت خود را با مدرس ابراز داشت . اين ضديت عشقى با مدرس در مجلس چهارم به خاطر حمايت وى از كابينه مستوفى بود اما در دوره پنجم رفته رفته عشقى حالات حقيقى اجتماعات تهران را درك كرد. بازى سردار سپه و دسائس سياسى را بزودى ديد و به حقيقت قضايا واقف شد و بدون اينكه كسى از پى اش برود، درصدد آن برآمد تا به مدرس نزديك شود. يك روز به نزد ملك الشعراى بهار آمد و گفت :
من متوجه اشتباه خود شده ام و مى خواهم به حضور مدرس بروم و عذرخواهى كنم اما خجالت مى كشم . بهار به وى گفت مدرس را نشناخته اى . او اهل كينه و انتقام نيست . بيا با هم برويم . عشقى و بهار سوى خانه مدرس روانه شدند. به محض اينكه وارد خانه آقا گرديد، عشقى خواست اظهار ندامت و شرمندگى كند و چون اين شاعر از سادات بود، مدرس دستى به سر و صورتش كشيد فرمود: پسر عمو جان :
بيا كه نوبت صلح است و دوستى و سلامت
به شرط آنكه نگويى از آنچه رفت حكايت
گذشته را به بوته فراموشى بسپاريد. مبارزه را بر عليه اين ديكتاتور شروع كنيد. عشقى از آنجا دست ارادت به مدرس داد و در مبارزات جمهورى مقالاتى تند مى نوشت و شعر مى سرود. روزنامه كاريكاتور (قرن بيستم ) را به تاريخ هفت تير 1303 منتشر ساخت و در آنجا اشاره كرد كه بازيهاى اخير تهران به تحركات اجنبى است .(132)
خواب آشفته
روزى عشقى در جريان مبارزات به نزد مدرس آمد و گفت : آقا پول ندارم . مدرس دستور داد مبلغ صد تومان به عشقى بدهند. عشقى از مبلغ مذكور بيست تومان برداشت و بقيه را پس داد، مدرس فرمود: بقيه اش را هم بردار، عشقى گفت : نه آقا حدود ده تومان قرض دارم و ده تومان بقيه براى اين دو، سه روز بس است . بعد از آن هم زنده نخواهم بود. آقا فرمود: چرا؟ بعد عشقى ماجراى خوابى را كه ديده بود براى مدرس بيان كرد: خواب ديدم كه زنى به من رولور خالى كرد و تير خوردم .
سپس مرا در زيرزمينى بردند كه پنجره هايى به خارج داشت و به تدريج خاك ريختند تا پنجره ها مسدود شد. كلوخ بزرگى افتاد. راهرو نيز مسدود گشت و من آنجا دفن شدم . مدرس لحظه اى انديشيد و سپس فرمود: مشغول كار خودت باش ، بر حسب اتفاق همينطور شد و سه روز بعد عشقى كشته شد.
كشته عشق
عشقى انسان خوش مشرب ، نيكو خصال و بى اعتنا به ماديات بود. در آغاز زمزمه جمهوريت عشقى روزنامه اى را با قطع كوچك در هشت صفحه منتشر نمود و در آن مطالبى بر عليه جمهورى ساختگى رضاخان ، نوشت و در ضمن كاريكاتورى ، آرم مضحكى از جمهورى كشيد. كه از توپ و تفنگ و استخوان و سر و دست بشر ترتيب يافته بود.
عشقى روز بروز روابط خود را با مدرس بيشتر مى كرد و به سيد آنقدر نزديك مى شود و دوش به دوش او مبارزه مى نمايد تا جان خود را بر سر اين راه مى گذارد. او از آن وقتى كه آن خواب آشفته را ديده بود، نگران حادثه اى بود تا آنكه در روز دوازده تير 1303 دو نفر ناشناس در خانه ميرزاده عشقى (كه در كوچه ظهير الاسلام واقع بود) را مى كوبند. عشقى بى خبر از ماجرايى كه در پيش است ، در منزل را باز مى كند كه ناگهان گلوله اى به شكم او اصابت مى كند و نقش بر زمين مى شود. مردم محل با شنيدن صداى گلوله و ديدن بدن نيمه جان عشقى در آنجا جمع شده و او را به بيمارستان نظميه واقع در ميدان سپه مى برند. عشقى پس از آنكه در بيمارستان بسترى شد، تقاضا كرد تا ملك الشعراى بهار را نزد وى حاضر كنند، ملك الشعراء به سرعت خود را به بيمارستان رساند و وارد اتاق عشقى شد.
بهار خود ماجرا را اين گونه تعريف مى كند: رنگ عشقى به كلى سفيد شده ، بدنش سرد و از سرما به خود مى پيچيد روى تختخوابى افتاده و لحافى رويش كشيده بودند تا مرا ديد آرام گرفت و بعد جريان تيراندازى را گفت ، من به او دلدارى دادم و گفتم : غصه مخور، خوب مى شوى ، بعد توسط رفقا دنبال پزشكان فرنگى فرستاديم . آنها هم آمدند و مشغول معاينه شدند، گلوله از طرف چپ زير قلب خورده بود و گلوله سربى زير قلب گير كرده و خون زيادى آمده بود. قدرى به بيچاره ور رفتند ولى فايده اى نداشت و بعدازظهر همان روز عشقى فوت نمود، گفته مى شود كه در بيمارستان آمپولى به وى تزريق مى كنند تا كارش تمام شود.(133)
تشييع جنازه شكوهمند
همان روزى كه عشقى ترور شد عده اى از نمايندگان طرفدار مدرس و مديران جرايدى كه مخالف رضاخان بودند در بيمارستان نظميه بر سر نعش ‍ وى حاضر شدند. جمعيت زيادى در حال تجمع بود. پس از نطق مدير يكى از روزنامه ها و گريه حاضرين ، نعش را در درشكه اى گذاشته و بطرف منزل عشقى حركت دادند. جنازه را به خانه آوردند و در آنجا شسته و كفن كردند و شب را در مسجد سپهسالار به امانت گذراندند تا روز بعد تشييع كنند. در مسجد سپهسالار آن شب عده اى از مردم ماندند، زيرا فهميده بودند كه شهربانى مى خواهد شبانه نعش را محرمانه دفن نمايد و نگذارد در اطراف آن سر و صدا برپا شود.
مدرس كه دوست و همفكر و همگام جوان خود را از دست داده بود، در فاجعه شهادت اين سيد نيكو سرشت بسيار افسرده شد و صميمانه قيام نمود و به تمام طرفداران و رؤ ساى محلات پيغام فرستاد كه در تشييع جنازه عشقى شركت كنيد و اعلاميه اى مختصر به اين مضمون در جرايد منتشر نمود: (هر كس مى خواهد از جنازه يك سيد غريب و مظلوم مشايعت كند، فردا صبح در مدرسه سپهسالار حاضر شود. مدرس )
صبح فرداى آن روز جمعيتى كم نظير در مسجد سپهسالار جمع شدند و از جنازه عشقى چنان تشييع و تجليل با عظمتى بعمل آوردند كه تا آن روز در ايران و تهران بى سابقه بود. مدرس و حاميان وى ، پيشاپيش مردم تمام مسير را پياده طى نمودند و در سر تا سر مسير مشايعت كنندگان شعارهاى تندى عليه رضاخان داده و خشم و انزجار خود را از اين جنايت اعلام داشتند. جنازه عشقى را تا ابن بابويه تشييع كردند در حالى كه پيراهن خونين وى روى عمارى (تابوت ) گذاشته شده بود.
در طول مسير از تمام محلات شهر جمعيت دسته دسته با شور و هيجان به صف مشايعت كنندگان مى پيوستند. جنازه عشقى در شمال غربى ابن بابويه با شكوه و احترام و عزت فراوان به خاك سپرده شد. روز بعد مرحوم مدرس ‍ در مسجد سپهسالار مجلس ختمى به مناسبت كشته شدن عشقى ترتيب مى دهد كه بسيارى از علماء و اقشار گوناگون مردم در اين مراسم شركت مى كنند. همچنين مدرس به روزنامه نويسان طرفدار خود پيشنهاد كرد در مجلس شورا تحصن اختيار كنند و براى تحصيل امنيت و مصونيت قانونى ، مداخله مجلس را تقاضا نمايد.(134)
آرم جمهورى ساختگى
عشقى در روزنامه خود كه تنها يك شماره آن انتشار يافت آرم جمهورى رضاخان را به شرح زير ترسيم نمود. در وسط اين آرم اسكناسى بنظر مى رسد كه از شدت نويى و دست نخوردگى در حال لوله شدن است و عدد يك تومانى روى آن است . زيرا يك راءس اعداد است و علامت استبداد مى باشد. روى اسكناس عكس ناصرالدين شاه ديده مى شود يعنى جمهورى ساخته رضاخان ادامه دهنده استبداد ناصرالدين شاهى است ، بعد از اسكناس شكل لوله توپ است يعنى هر كس با پول جذب نشد با توپ و تشر او را بسوى خود مى كشانند. بعد از توپ و تفنگ تبرزين و گرز كه يادگار عهد پهلوانى و نشان رستم دستان و سام نريمان است ، ديده مى شود و اين علامت آن است كه ما جمهورى ايران را وقتى از ملت گرفتيم كه هنوز خيالات عصر رستم و سام نريمان در سر ملت بود. و نيز شكل تبرزين درويشى يعنى جمهورى ما مثل قلتدران بى خيال پرسه زده و هو كشيده و دنيا را به چيزى نمى شمارد. دو علامت مشت هم در دو طرف آرم به حالت گره كرده ديده مى شود كه براى كوبيدن سر مخالفين تهيه شده است . دو عدد شلاق چهار تسمه در دو طرف آويزان است كه از ضرب و شتم ، حكايت مى كند. در پايين آرم چندين كلمه پوسيده و جمجمه از هم در رفته و دست و پاى پوسيده ديده مى شود كه اينها فدائيان جمهورى هستند. در يك گوشه آرم خورشيد به حالت عبوس و اخم به اين منظره نگاه مى كند و ضمنا نمك مسخره اى در زير لبان او پيداشت (135)
جاى پا
دكتر ميلسپو مستشار ماليه و رئيس خزانه دارى كه در سال 1301 ه‍ ش به استخدام دولت ايران درآمد. در زمانى كه وى مسئوليت امور مالى را به عهده گرفت ، موفق شد مالياتهاى عقب افتاده را وصول كنند و مسائل مالى را سامان دهد.(136) ولى در عين حال كه به خدماتى دست زد درصدد آن بود تا جاى پايى در ايران براى آمريكا باز كند، به همين جهت عوامل استعمار انگليس از حضور وى در ايران بيمناك بودند، خصوص آنكه وى در امور شركت نفت انگليس دخالت كرد و مى خواست شركت نفت شمال ايران را بدست كمپانى هاى نفتى آمريكا بسپارد.
به اين جهت مى كوشيد تا بر مواضع انگلستان در ايران لطمه وارد سازد. نفوذ روز افزون امپرياليسم انگلستان را وادار نمود تا به كمك نمايندگان وابسته به خود در مجلس ، اسباب خروج ميلسپو را از ايران فراهم كنند، (137) پس از نخست وزيرى كه احمد قوام آمريكائيها كم كم انگليسيها را از موضع خود عقب راندند (138) و اصولا اين دولت (كابينه قوام السلطنه ) كه در هشت ماه سه بار تغيير كرد (و در هر بار تغيير تنها وزير خارجه عوض شد) نخستين دولتى بود كه قصد جلب آمريكائيان را داشت و تا حدودى موفق به گشودن پاى آنها در ايران گرديد.(139)
دكتر ميلسپو پس از خاتمه خدمتش در ايران ، كتابى را تحت عنوان (ماءموريت امريكائيها در ايران ) تاءليف نمود كه در سال 1925 م در نيويورك منتشر شد. وى در اين كتاب اوضاع تاريخى ، سياسى و اقتصادى ايران را مورد بحث و بررسى قرار داده است . نامبرده با تفكرات و انديشه هاى سياسى مدرس آشنا بود و قصد آن را داشت كه خود را به سيد نزديك كند و از ضديت مدرس با انگليس و سردار سپه بهره بگيرد ولى مدرس كسى نبود كه تسليم افكار وى بشود و از نظر مدرس او هم از جانب محسوب مى شد و اجازه نداد باب مذاكره با وى باز شود وى در كتابش از مدرس به نيكى ياد كرده و گفته است :
مشخص ترين چهره و رهبر روحانيون در مجلس مدرس مى باشد كه اخيرا به عنوان نايب رئيس اول مجلس (دوره پنجم ) انتخاب شده است . شهرت مدرس بيشتر در اين است كه براى پول اصلا ارزشى قايل نيست . او در خانه اى ساده زندگى مى كند كه جز يك قاليچه ، تعدادى كتاب و يك مسند چيز ديگرى در آن وجود ندارد. مردى فاضل شمرده مى شود. در ملاقات با او محال است كه كسى تحت تاءثير سادگى ، هوش و قدرت رهبرى وى قرار نگيرد. در فعاليتهاى روزانه مردى ثابت قدم و پرجراءت است . (140)
مطلب محرمانه
يك روز صبح دكتر ميلسپو به خانه مدرس آمد. در همان موقع ، مدرس با زنى كه درخواست كمك داشت مشغول گفتگو بود و بدون اعتنا به آمدن دكتر ميلسپو به صحبت خود با آن زن فقير ادامه داد. رئيس امور ماليه كه قدرى معطل شد، وقتى مدرس به طرف او آمد گفت : آقا من مطلبى دارم كه بايد جايى محرمانه به عرض برسانم . مدرس با صداى بلند گفت : من از هيچ كس مطلبى پوشيده ندارم . هر چه داريد در حضور جمع بگوييد. وى مطلب خود را گفت و رفت كه مورد قبول مدرس واقع نشد. بعدا مدرس گفت : اين يانكى هم قصد گول زدن ما را داشت .(141)
از لاى شمشادها
رضاخان از طريق جاسوسهاى مخفى در خصوص اقدامات مدرس و حاميان وى اطلاعاتى بدست مى آورد. هر جا مدرس مى رفت ، يكى دو تا سايه به دنبالش حركت مى كرد و از پشت درخت يا ستون گوش ايستاده و گفته هاى آقا را به ايادى سردار سپه مى رساندند.
شبهاى چهارشنبه كه مدرس شب را در خانه امام جمعه خوبى مى گرانيد، غالبا در لاى شمشادهاى پر پشت بيرونى كسى در جوى خوابيده و مترصد ضبط گفته هاى بى پرواى مدرس بود. امام جمعه خويى ، خود نقل كرده بود كه يك مرتبه در موقع رفتن به اندرون با شخصى مصادف شدم كه به حالت لرزان و رنگ پريده و آشفته در خصوص فروع دين از من تعيين تكليف خواسته بود! بعد كه مشخص شد از مفتشين مخفى رضاخان است ، اعتراف كرد كه : حضرت آقا تكليف بنده چيست ، اگر اين حرفهايى را كه مدرس در حضور اين جماعت مى زد من گزارش ندهم ، برايم بد مى شود.(142) آرى مفتش اداره تاءمينات حتى در لاى شمشادهاى منزل امام جمعه خويى حضور دارد تا بتواند از نقشه هاى مدرس سر درآورد. و اين رفتار نشان مى دهد كه رضاخان با آن هم قدرتى را كه براى خود فراهم كرده بود، از هيبت و ابهت مدرس و شكوه معنوى وى هراس داشت و الا سيد از قدرتهاى ظاهرى محروم بود.
آمپول هوا
ميرزا محمد يزدى مشهور به فرخى ، مبارزات خود را در سنين جوانى با نطقهاى آتشين عليه حكومت ضيغم الدوله قشقايى - حاكم يزد- آغاز كرد، در كابينه وثوق الدوله بدليل مخالفت با قرارداد، چند ماهى در باغ سردار اعتماد تحت نظر بود تا آنكه در سال 1300 با تاءسيس روزنامه طوفان ، به يكى از خواسته هاى ديرين خود دست يافت ، جريده طوفان با آنكه پانزده بار توقيف شد ولى هشت سال دوام آورد. او علاوه بر مخالفت با وثوق الدوله به مذمت برادرش قوام السلطنه پرداخت . در مقاله اى لزوم محاكمه رضاخان را مطرح كرد، با وجود آنكه از سوى رضاخان متناوبا چند بار به زندان افتاد، دست از انتقاد و صراحت برنداشت . فرخى در اعتقادات شخصى خود مسلمان بود ولى در جهت گيريهاى اجتماعى و سياسى بويژه جنبه هاى اقتصادى به سوسياليزم تمايل داشت و اين تفكر بزرگترين نقص ‍ وى بود.
گرچه فرخى در پاره اى از نظرات سياسى با مدرس موافق بود ولى اين دو با هم اختلافات اساسى داشتند. وقتى مدرس كابينه مستوفى را استيضاح نمود فرخى در اشعار و مقالاتى مخالفت خود را با مدرس اعلام نمود، در سايه همين تعارضات بود كه فرخى در ايام مقارن با انتخابات مجلس چهارم دست نويسى را با امضاى (سيد حسن مدرس ) گراور و منتشر كرد كه در اين سند جعلى آمده بود: مدرس هزار و دويست ليره از شاهزاده نصرت الدوله به عنوان مخارج مدرسه سپهسالار دريافت كرده است كه مدرس پس از پايان انتخابات به تكذيب آن پرداخت .
پس از خاتمه مجلس پنجم و در خلال انتخابات دوره پنجم فرخى علت مخالفت مدرس را با كابينه مستوفى دريافت و همچنين وقتى مداخله نظاميان را در انتخابات ملاحظه كرد و كارهاى خلاف رضاخان را ناظر گرديد. نظرش نسبت به مدرس و حاميان وى برگشت و به نداى مدرس در تشييع جنازه عشقى پاسخ مثبت داد و در طول مسير تشييع جنازه رباعى معروف زير را كه تاريخ مرگ عشقى (سال 1303) است گفت :
ديو مهيب خودسرى چون غضب گرفت دم
امنيت از محيط ما رفت ببست و گشت گم
حربه وحشت و ترور گشت چو ميرزاده را
سال شهادتش بخوان (عشقى قرن بيستم )
فرخى پس از پيوستن به مدرس ، با رضاخان به مقابله اى جدى بر مى خيزد و آنقدر در اين مورد پافشارى مى كند تا بالاخره پس از سالها در زندان توسط پزشك احمدى با آمپول هوا كشته مى شود.(143)
جراءت نكردند
در يكى از جلسات دوره ششم مجلس شورا، نماينده اى كه از طرفداران رضاخان بود و سنگ سردار سپه را بر سينه مى زد، طى نطقى در دفاع از حكومت نظامى رضاخان صحبت كرد و ضمن صحبتهاى خود گفت : اگر مردم از دخالت حكومت نظامى ها ناراضى بودند و از آن اكراه داشتند، چرا شكايت نكردند. مدرس در جواب آن نماينده گفت : جراءت نكردند!
شاهزاده انتخاب نمى شود
در انتخابات دوره ششم ، عوامل رضاخان در پاره اى نقاط كشور مداخله كرده و عده اى نماينده معلوم الحال را بر مردم تحميل نموده بودند. مدرس ‍ تصميم گرفت كه مداخلات نظامى ها را افشا نمايد و چون نظامى ها به دستور رضاخان در انتخابات مداخله كرده بودند، مخالفت مدرس با اعتبارنامه اين گونه نمايندگان ضديت با آمر آنها كه پهلوى بود، تلقى مى گرديد.
در جلسه چهارم مجلس دوره ششم (22 مرداد 1305) وقتى خبر شعبه اول راجع به اعتبارنامه ايرج ميرزا مطرح شد، مدرس ضمن نطقى با آن مخالفت كرده و گفت : علت مخالفت من با انتخاب شاهزاده - علت تامش - اين است كه اين انتخاب امير لشكر خراسان است و اين اشكالات كه بنده با اعتبارنامه ها داشته و بعد از اين هم دارم ، تمامش به يك امر است و آن مداخله نظاميهاست ... از جمله ايرج ميرزاست كه علت تامه انتخابش جان محمدخان (امير لشكر خراسان ) و انتخابش باطل است و بنده به شما مى گويم كه اگر هزار سال ديگر عمر مشروطيت ايران ادامه داشته باشد و جان محمدخان نباشد، شاهزاده انتخاب نمى شود...
در اينجا صداى خنده نمايندگان بلند شد و همهمه اى مجلس را فرا گرفت مدرس به سخنان خود ادامه داد و افزود: (... خوب غير از جان محمدخان موكل ديگرى ندارد و هر انتخابى كه به اين شكل بشود، باطل است ...) (144)
جنجال جمهورى
همزمان با مجلس پنجم ، جريان طرفدار سردار سپه ، لزوم وجود يك رئيس ‍ دولت مقتدر را تبليغ مى نمود كه با وجود عدم رضايت مدرس و ترديد احمد شاه فرمان رياست وزراء در تاريخ سوم آبان 1302 به نام سردار سپه صادر گرديد.
رضاخان به اين هم قانع نبود و فكر تغيير سلطنت در كشتزار مغز او در حال پرورش بود و دست خارجيان بويژه انگليس هم ريشه اين خيال خام را آبيارى مى كردند. سردار سپه ضمن آنكه خود را به عنوان خدمتگزار مردم معرفى مى كرد، در باطن مى كوشيد نفوذ ايلات و عشاير را كم كند و با مرعوب نمودن و سركوبى مخالفين ، زمينه را براى جمهورى فراهم نمايد. جرايد طرفدار رضاخان در اين مورد به تبليغات زيادى پرداختند.
در مجلس ، فراكسيون تجدد به رهبرى سيد محمد تدين و فراكسيون سوسياليست به رهبرى سليمان ميرزا در قضييه جمهورى با سردار سپه تبانى داشتند و قبلا به او قول داده بودند كه وى را به رياست جمهورى برساند. اكثريت نمايندگان مجلس با دخالت نظاميان از طرفداران رضاخان انتخاب شده اند و جلسات خصوصى خود را به طور مرتب تشكيل مى دهند و برنامه اين است كه جمهورى رضاخانى را هر چه سريعتر به تصويب برسانند.
پيشنهادى با امضاى عده اى از نمايندگان در مجلس مطرح مى شود و از ولايات تلگرافهاى فرمايشى به نفع جمهورى واصل مى گردد. براى رسيدن به اين منظور مجلس شروع به گذراندن اعتبارنامه ها نمودند تا صلاحيت طرح اين توطئه را داشته باشد. اما از سوى ديگر عده اى از نمايندگان واقعى ملت و در راءس آنها آية الله سيد حسن مدرس كه از جريان خطرناك پس ‍ پرده و نقشه هاى عجيبى كه در حال ظهور بوده ، كاملا آگاه بودند براى خنثى كردن اين نقشه ها در مقابل طرفداران جمهورى صف آرايى كرده ، علم مخالفت شديد را برافراشتند.
براى مقاومت در مقابل سردار سپه ، مدرس و همفكرانش كوشيدند از تصويب اعتبار نامه هاى وكلاى فرمايشى يا نمايندگانى كه با رضاخان تبانى كرده بودند ممانعت بعمل آورند. همچنين در موقع مطرح شدن اعتبار نامه هاى نمايندگان معمول كه از سوى مردم برگزيده شده بودند، سعى كردند بطورى وقت مجلس را اشغال كنند كه جلسات متعددى صرف بحث شود و در نتيجه براى روز موعود - يعنى اول فروردين 1303 - مجلس ‍ صورت رسمى و قانونى پيدا نكند.
همانطورى كه مدرس و رفقايش همواره كوشش مى كردند از تصويب اعتبارنامه هاى نمايندگان تحميلى ممانعت بعمل آورند، تدين و رفقايش به مقابله به مثل پرداختند و به مخالفت با نمايندگان حامى مدرس اقدام نمودند. در جريان اعتبار نامه حاج ميرزا هاشم آشتيانى از علما و روحانيون متنفذ و مورد توجه تهران و از دوستان مدرس ، تدين به مخالفت پرداخت ، مدرس براى دفاع در پشت ميز خطابه رفت و به ايراد سخنانى پرداخت ، در حين بياناتت مدرس به تحريك تدين جلسه بهم خورد و تدين به همراه عده اى از طرفداران خود، جلسه را ترك كردند.
با اين حال در خارج جلسه بحث و جدل ادامه يافت و مدرس در اطاق تنفس بيانات خود را پى گرفت ، در اين موقع دكتر حسين بهرامى (احياء السلطنه ) به تحريك تدين سيلى محكمى به صورت مدرس نواخت بطورى كه عمامه سيد از سرش افتاد (متقابلا سيلى محكم ترى از جانب سيد محى الدين مزارعى وكيل شيراز به ضارب زده شد) صداى سيلى خوردن مدرس از درهاى مجلس به بيرون پيچيد و ابتداء در تهران و سپس در همه كشور به گوش مردم رسيد.
مردم خشمگين تهران كه ديدند به مجتهد و پيشواى مذهبى و نماينده واقعى آنان اهانت شده با خروش به راه افتادند و عليه رضاخان و جمهورى و اعوان و انصار وى به اعتراض برخاستند، بازارها بسته شد، طبقات مختلف مردم در مساجد و اجتماعات گوناگون به تظاهرات وسيعى پرداختند. به قول ملك الشعراى بهار در جمهورى نامه خود:
از آن سيلى ولايت پر صدا شد
دكاكين بسته و غوغا بپاشد
به روز شنبه مجلس كربلا شد
به دولت روى اهل شهر وا شد
و كوهى كرمانى در شماره اول از سال دوم نسيم صبا (15 فروردين 1303 ه‍ش ) گفت :
شد مسخره جمهورى از آقاى تدين
شد مملكت آشفته زغوغاى تدين
مردم نسبت به اين عمل قبيح خشم و نفرت خود را بروز دادند و همين امر زمينه را براى مخالفت با جمهورى فراهم ساخت ، طبقات مختلف مردم تهران براى برهم زدن اساس اين حركت تحميلى به منزل علماى تهران رفته ، بناى مخالفت را گذاشتند.(145)
نماز جماعت در بازار
پس از فاجعه سيلى خوردن مدرس ، قيافه مجلس اندكى تغيير كرد و عده اى از نمايندگان كه قلبى صاف و فكرى روشن داشتند و با تدين همكارى مى نمودند، ناگهان از وى كناره گيرى كرده و يا به دسته طرفدار مدرس ‍ پيوستند و يا جزو منفردين گرديدند، حاميان مدرس به وى نزديكتر شده و كاملا با مدرس هم آواز گشتند.
ملك الشعراى بهار استعفاى خود را تقديم مجلس كرد كه رئيس مجلس ‍ (مؤ تمن الملك ) از پذيرفتن آن خوددارى كرد، در تهران اهانت به مدرس ، مردم را وادار به قيام نمود.
چون بازار مركز ثقل مبارزات اهالى مركز بود، جمهوريخواهان مصنوعى كه عده معلومى بيش نبودند، تصميم گرفتند بازار را اجبارا تعطيل نمايند و مجبور شدند چند تير در بازار خالى كنند، مردم از اين حركت عصبانى شده و در مخالفت خود سخت پايدارى نمودند در خلال اين اوضاع شيخ محمد خالصى زاده فرزند آيت الله خالصى زاده (يكى از مراجع مهم شيعه ) مى خواست در مسجد شاه به منبر برود و مانند روزهاى قبل خطابه اى عليه جمهورى ايراد كند كه با درهاى بسته مسجد مواجه گرديد، او از محاصره نيروهاى شهربانى هم هراسى به دل راه نداد و تدبيرى به خاطرش رسيد و آن اينكه براى جلب توجه بيشتر مردم و ايجاد هيجان در اهالى ، وسط بازار مشغول نماز جماعت شود، بدنبال آن عباى خود را وسط بازار و سر چهار سوق ، روى زمين انداخت و دستور داد مؤ ذن اذان بگويد، پس از آن به نماز ايستاد.
بازاريها فوج فوج به محل آمده و صفهاى جماعت بزرگى را در وسط بازار تشكيل دادند و به خالصى زاده اقتدا كردند. خالصى زاده پس از پايان نماز جماعت روى چهارپايه اى قرار گرفت و نطق مهيجى عليه جمهورى و تدين ايراد كرد و مردم را براى ابراز تنفر از جمهورى براى رفتن به مجلس شورا دعوت نمود. صنوف مختلف بازار، دعوت خالصى زاده را اجابت نمودند. روز 29 اسفند 1302 جمعيت چندين هزار نفرى پشت سر خالصى زاده و عده اى ديگر از روحانيون به مجلس وارد شدند و به رئيس مجلس آقاى مؤ تمن الملك متوسل شدند، شهربانى با ديدن سيل انبوه جمعيت خشمگين ، ممانعت از آنها را خارج از قدرت خود ديد.
پس از ورود جمعيت به مجلس ، خالصى زاده را به اطاق هيئت رئيسه برده تا با نمايندگان و رئيس مجلس راجع به مخالفت مردم با جمهورى مذاكره نمايد. تدين وقتى شنيد خالصى زاده در اطاق هيئت رئيسه است ، از جلسه رسمى خارج شده و به اطاق مزبور رفت و بدون مقدمه با خالصى زاده گلاويز شد. وقتى مردم متوجه اين زد و خورد شدند با سر و صدا و داد و فرياد خواستند از در و پنجره بالا رفته و به كمك خالصى زاده بشتابند كه تدين و همكاران وقتى متوجه اوضاع شدند، خالصى زاده را رها كرده و به مجلس بازگشتند.(146)
پاره آجر
مدرس كه مى دانست اقدامات سردار سپه و طرفدارانش شدت و سرعت بيشترى گرفته و ممكن است رئيس الوزراء طرح تغيير نظام به جمهورى را به مجلس آورد، بر آن شد كه مجلس را از اكثريت بيندازد تا در صورت طرح اين مواد، مجلس حد نصاب لازم را براى زيارت به قم فرستاد كه اين كار با زحماتى توانفرسا انجام شد. در آخرين روز سال 1302 جلسه هفتم مجلس ‍ بدون اخذ نتيجه خاتمه يافت و جلسه آينده به روز دوم فروردين 1303 موكول گرديد.
در اين روز (شنبه دوم فروردين ) اجتماع كثيرى به مجلس آمد، جمعيت با شعار زنده باد مدرس و مرده باد جمهورى به تظاهرات عليه جمهورى رضاخانى پرداختند. وكلاى وابسته به سردار سپه هراسان شده ، با تلفن از ارباب خود كمك خواستند. او هم نظاميانى را كه از پيش آماده كرده بود به مجلس فرستاد و خود به همراه درگاهى (رئيس شهربانى تهران ) به سوى مجلس رفت . رفتار نظاميان خشم مردم را افزون ساخت و ناگهان پاره آجرى از ميان جمعيت به سوى سردار پرتاب شد.
رضاخان كه در پى بهانه اى بود، فرمان حمله داد و نظاميان و اوباش بطور وحشيانه اى به ضرب و جرح و توقيف مردم پرداختند، قزاقها عده زيادى را با سر نيزه مجروح كردند و در اين زد و خورد، دهها نفر جان باختند. مجلسيان پريشان و نگران ناظر جريانات بودند، سردار سپه وارد عمارت شد و به رئيس مجلس برخورد. مؤ تمن الملك با خشم به او پرخاش كرد: براى چه به اينجا آمديد. اين حركات چيست ، چرا مردم را در خانه خودشان با سلاح خودشان مورد ضرب و شتم قرار مى دهيد.
سردار سپه جواب داد: من رئيس دولتم و حفظ انتظامات با من است . رئيس ‍ مجلس گفت : نظم اينجا با من است ، تو رسميت ندارى و در حالى كه از شدت خشم مى لرزيد، صدا كرد: سيد محمود زنگ مجلس را به صدا درآور تا تا تكليف را با اين مرد مشخص كنم ، سردار سپه از اين تهديد سخت دچار بيم شد با وساطت مستوفى ، مشيرالدوله و چند تن از نمايندگان طرفدار خود (از جمله يحيى دولت آبادى ) نزد مؤ تمن الملك رفت . رئيس مجلس ‍ به وى گفت بايد از نمايندگان مردم فورا عذرخواهى كنى . سردار سپه به نزد علما و نمايندگان مردم رفته و ضمن مذاكره با آنها گفت : حال كه ملت جمهورى نمى خواهد من از آن صرف نظر كردم . وى پس از مدتى به حالت قهر از تهران به رودهن (در اطراف تهران ) رفت .(147)
دانشورى مبارز
يكى از علمايى كه در ماجراى مخالفت با جمهورى و ضديت با رضاخان حضورى فعال داشت و از همفكران مدرس محسوب مى گرديد، مجتهد نامدار تهران ، مرحوم آية الله حاج شيخ عبدالنبى نورى مى باشد.
حاج شيخ عبدالنبى نورى در فقه ، اصول و علوم منقول نزد مرحوم شيرازى درس خوانده و در حكمت و فلسفه شاگرد حكيم الهى ميرزا ابوالحسن جلوه زواره اى بوده است . حاج شيخ عبدالنبى نورى در علوم اسلامى حضور ذهن بسيار قوى داشته و در زهد و پرواپيشگى از نوادر عصر خويش ‍ بوده است . (148) آية الله علامه حسن زاده آملى نقل مى كند كه مرحوم محمد تقى آملى (شاگرد حاج شيخ عبدالنبى نورى ) به مناسبتى فرمودند:
تهران زمانى ما بلد علم بود مع ذلك جناب حاج شيخ عبدالنبى نورى در معقول و منقول اعلم من فى البلد (داناترين فرد در شهر) بود. مرحوم نورى هم مثل شيخ فضل الله نورى مخالف مشروطه خواهان بود و از مشروطه مشروعه حمايت مى كرد كه تبليغات سوء باعث آن شد تا درب مسجد را در سر چشمه بر روى وى ببندند و در حالى كه خود آن جناب و عائله او در خانه بوده اند، سنگسارش كردند. موقعى كه مردم خشمگين تهران به مخالفت با جمهورى عازم مجلس شورا بودند، مرحوم حاج شيخ عبدالنبى نورى در ميان صفوف مردم همراه با عده اى از روحانيون ديده مى شد.
مرحوم نورى كه از دوستان با وفاى مدرس بود، در بيستم محرم 1343 (ه‍ق ) مطابق با تيرماه 1303 شمسى رخ در نقاب خاك كشيد و به سوى ملكوت اعلى پرواز نمود. مردم تهران از جنازه وى تشييع فوق العاده شكوهمندى به عمل آوردند و او را تا حرم عبدالعظيم بر سر دست بردند. در راه ، مشايعت كنندگان با شعارهاى زنده باد اسلام . مرگ بر بيگانه پرست ، مرگ بر زور و قلدرى و نابود باد نوكر اجنبى سعى مى كردند غرور كاذب رضاخان را در هم بشكنند.
فرداى آن روز از طرف علماى تهران در مسجد شاه تهران ، مجلس ختمى به مناسبت ارتحال حاج شيخ عبدالنبى نورى برگزار مى شود. مسجد و اطراف آن از جمعيت موج مى زند. وقت مدرس به مقابل مسجد رسيد، مردم با شعار زنده باد مدرس او را بر سر دست بلند كرده به مجلس مى آورند ولى وقتى رضاخان وارد مسجد مى شود حاضرين بر عليه او شعار تند مى دهند و به او بى اعتنايى مى كنند، رضاخان كه مشاهده مى كند به او بى احترامى كرده و تحقيرش نموده اند با زحمت خود را به در مسجد رسانده و با چوبدستى چند نفر را مجروح مى كند.(149)
زنده باد خودم
وقتى مردم خشمگين و عصبانى تهران به خاطر ابراز انزجار و تنفر از جمهورى به سوى مجلس شورا روانه گرديدند. سيل انبوه جمعيت با آن هيجان و شور و غوغا به گونه اى بود كه پاسبان و نظامى نتوانست از ورود آنها به ميدان نگارستان مانع شود.
امواج خروشان درياى جمعيت هراسى عميق در وجود طرفداران رضاخان ايجاد كرده بود. فرياد مرده باد جمهورى و زنده باد مدرس در فضا طنين افكن بود. از آن طرف رضاخان عده اى را مجهز كرده و به مجلس فرستاده بود كه در اين اثنا ناگهان اين عناصر معلوم الحال فرياد زدند: زنده باد جمهورى مرده باد مدرس . مدرس در ميان بهت و حيرت جمعيت در پاسخ به طرفداران جمهورى رضاخانى فرياد زد: مرده باد جمهورى ... زنده باد خودم .(150)
مؤمن ، نماز خوانده اى ؟
در يكى از جلسات مجلس براى انتخاب رئيس الوزرا يا راءى عدم اعتماد، مدرس نمايندگان را مورد ارزيابى قرار مى دهد و مشاهده مى كند وكلاى طرفدار او در مقابل مخالفين يكنفر كسر دارند و مخالفين يك نفر بيشتر دارند. بنا به نقل حضرت آيت الله پسنديده مرحوم مدرس به وكيل سلطان آباد عراق (اراك كنونى ) مى گويد: مؤمن نماز خوانده اى ؟ نماينده مزبور مى گويد: خير نخوانده ام (وقت نماز ظهر بود).
مدرس مى گويد: خيلى خوب بيا تا موقع ختم مذاكرات مجلس برويم در حوضخانه مجلس نماز بخوانيم - خود ايشان هم دائم با وضو بودند - وكيل اراك كه طرفدار مخالفين مدرس بود مشغول نماز خواندن مى شود ولى مرحوم مدرس بيرون مى آيد و در حوضخانه را قفل مى كند و وارد مجلس مى شود و بدين گونه اكثريت مربوط به طرفداران او مى شود. وكيل اراك كه پشت در مانده بود، با سر و صدا و كوبيدن در استمداد مى طلبد تا آنكه مى آيند درب را باز مى كنند. وقتى كه او مى آيد راءى گيرى تمام شده بود.(151)
مرا دزديده بودند
رضاخان در ماجراى جمهورى مفتضحانه شكست خورد و براى اينكه محبوبيتى كسب كند، از راه ديگرى وارد شد و آن قهر كردن و ترك مركز بود، طرفداران او بيكار نشستند. و ضمن تعريف و تمجيد از وى ، مخالفين را مورد اذيت و آزار و فشار قرار دادند.
با وجود شرايط خفقان زا و زورگويى شهربانى و نظاميان ، مدرس با شجاعت و شهامت به مخالفت خود با رضاخان و عوامل او ادامه داد. وكلاى حامى سردار سپه كه درصدد آن بودند تا راءى تمايل و تاءييد سردار سپه را از مجلس به هر نحو ممكن بگيرند. به حركتى دست زدند كه در ذيل بدان اشاره مى شود: اين افراد كه مى دانستند با حضور مدرس در مجلس ‍ براى رسيدن به هدف خود، موفق نمى شوند. چند نفرى از افرادى را كه در ظاهر با مدرس ادعاى دوستى داشتند ديده و آنها را واسطه قرار مى دهند تا با مدرس وارد مذاكره شده به وى بگويند كه سردار سپه حاضر شده تسليم شود و دستورات و اوامر و توصيه هاى علما را گردن نهند. آنها مى دانستند كه مدرس گر چه با رضاخان مخالف است ولى انسانى كينه توز نيست و در آخرين لحظاتى هم مى كوشد از طريق نصيحت و اندرز دشمن را از كارهاى خلاف بر حذر دارد. بنابراين به مدرس اظهار نمودند كه اوضاع كشور آشفته است و در اين روزهاى بحرانى حال كه سردار سپه حاضر شده دستور شما را به اجرا بگذارد. بهتر اين است كه اجازه دهيد جلسه اى آشتى فراهم شود.
مدرس در ابتدا به سخن آنان وقعى نمى نهد ولى با اصرار زياد قوام السلطنه و صلاح انديشى وى حاضر شد براى سخن گفتن با رضاخان به خانه قوام الدوله برود. مدرس چند لحظه اى قبل از موعود مقرر به منزل قوام رفت ، مدتى در آنجا نشست و چون از رضاخان خبرى نشد پرسيد: پس چرا هنوز نيامده است ؟!
يكى از دوستان به دروغ پاسخ داد: در ستاد ارتش است به زودى مى آيد چند ساعتى هم گذشت ولى مدرس ديد سردار سپه نيامد. باز پرسيد: پس ‍ چه شد؟؟ اين بار يكى از دشمنان دوست نما به مدرس گفت الان مى روم به ستاد ارتش تلفن مى زنم (اين تلفن هم ساختگى بود) براى بار سوم مدرس ‍ سراغ سردار سپه را گرفت كه باز تلفنهاى قلابى شروع شد و به مدرس گفتند: چون در وزارت جنگ حادثه اى روى داده : سردار سپه پيغام داده كه از آقاى مدرس عذرخواهى كنند و تا يكساعت ديگر مى آيم . پس از يكساعت و نيم باز از آمدن سردار سپه پرسيد، آن حيله گران جواب دادند الان تلفن مى شود و باين صورت حدود هفت ساعت وقت مدرس را گرفتند و با اين حقه بازيها اجازه ندادند مدرس به مجلس برود تا اطرافيان سردار سپه بتوانند بدون حضور او براى سردار سپه راءى موافق بگيرند.
همين كه جلسه راءى گيرى تمام شد و مجلس با نود راءى به رضاخان اظهار تمايل نمود. به مدرس گفتند سردار سپه به دليل گرفتارى زياد عذر خواسته و موقع شرفيابى را به روز ديگرى موكول كرده است . صبح روز بعد هنگامى كه به مدرس خبر رسيد بى نهايت عصبانى و متغير گرديد. ولى ديگر كار از كار گذشته بود و در اثر خيانت دوستان مدرس و نبودن او در جلسه مجلس ، به نخست وزيرى سردار سپه راءى مثبت داده بودند. همينكه چشم مدرس ‍ به ضياء الملك فرهمند (نماينده همدان ) افتاد با يك حالت خشم و غضبى مدرس وى را گرفت و به اطاق فراكسيون اقليت (طرفداران مدرس ) برد و با حالت مخصوصى كه از عصبانيت درونى حكايت داشت گفت : آقا فهميديد رفقا چه بلايى بر سر من آوردند. وى جواب داد: خير آقا، مدرس ‍ گفت : ديروز فلان فلان شده ها مرا دزديده بودند كه در جلسه خصوصى حاضر نشوم تا مجلس بدون مخالفت من به سردار سپه اظهار تمايل نمايد. در اين وقت مقرر گرديد سليمان ميرزا، تدين و دكتر محمد مصدق و چند نفر ديگر در روز 21 فروردين 1303 به رودهن رفته و اظهار تمايل مجلس را به اطلاع سردار سپه برسانند. سه روز بعد هم رضاخان در مجلس شوراى ملى حاضر شد و كابينه خود را معرفى نمود.(152)
يار وفادار
حسين كوهى كرمانى (1335-1276) از شعرا و نويسندگان معاصر بود كه مدتى روزنامه معروف (نسيم صبا) را منتشر مى كرد، از وى علاوه بر چندين مجلد ديوان شعر، كتابهاى متعددى به يادگار مانده است . وى در تحصن روزنامه نويسان طرفدار مدرس در مجلس حضورى فعال داشت و تا آخرين روز به مدرس وفادار ماند و در دوران ديكتاتورى رضاخان ، صدمات زيادى ديد و مكرر به زندان افتاد. كتاب (برگى از تاريخ معاصر ايران ) يا (غوغاى جمهورى ) از آثار وى است كه در آن به افشاى مقاصد رضاخان پرداخته است .
سقاخانه شيخ هادى
در اوايل ذيحجه 1342 ه‍ ق (تيرماه 1303) شايعاتى در تهران منتشر شد كه حكايت از معجزه اى در سقاخانه شيخ هادى داشت . اين خبر خيلى سريع بين مردم انتشار يافت كه آب سقاخانه شفاست و افراد فلج را شفا مى دهد. مدرم ساده لوح و عامى دسته دسته در اطراف سقاخانه اجتماع كرده ، خيابانها را چراغانى مى كنند و آب آن را براى شفا به خانه هاى خود مى برند. يك روز ديگر هم مردم بين هم شايعه مى كردند كه يك نفر خارج مذهب خواسته در سقاخانه زهر بريزد ولى در اثر معجزه سقاخانه ، دستش به پنجره چسبيده است . يك هفته بعد شايعه مى كنند كه رضاخان دستور داده در سقاخانه سم بريزند. مردم در اطراف محل جمع مى شوند و شعار مى دهند و مى گويند:
اين بابى بى غيرت
ياغى شده با ملت
اين خرافات كه بسرعت برق بين مردم پخش شده بود، بصورت دستجات آنان را به سوى چهارراه آشيخ هادى (محل سقاخانه ) حركت داد و چون انتشار داده بودند يك نفر بهايى مى خواسته آب سقاخانه را مسموم كند، دستجات با هم مى خواندند:
چهار راه آشيخ هادى
از معجز ابوالفضل كوره شده بابى
و به دنبال آن تظاهراتى عليه بهايى ها شروع شد. در جلو جمعيت هيكلى با كهنه و پنبه درست مى كردند و بطور وارونه سوار الاغش كرده و با اشاره به آن مى گفتند:
اين بابى بى غيرت
ياغى شده با ملت
با وجود آنكه اغلب اين حركات بر عليه سردار سپه صورت مى گرفت او ابدا به روى خود نمى آورد و وقتى دسته جات از جلو منزلش عبور مى كردند، چند قدم به مشايعت اين افراد مى رفت !
عكاسى كه كشته شد
موضوع سقاخانه چهار راه آقا شيخ هادى و شايعاتى كه درباره آن انتشار يافته بود به محافل و مجالسى كه اروپائيان در آنها شركت مى نمودند، رسيده بود، و براى آنها هيچ موضوعى به اندازه فرهنگ عامه و باورهاى سنتى بويژه خرافات قابل ملاحظه نيست .
(ماژورا رابرت ايمبرى ) نايب كنسول امريكا علاوه بر ماءموريت سياسى كه در ايران داشت از طرف مجله جغرافيايى ملى امريكاى شمالى نيز ماءموريت داشت كه از نقاط جالب توجه و تاريخى و مذهبى ايران تصاويرى تهيه كرده و به امريكا ارسال كند.
در همين اوان (بالوين سيمور) از اباع دولت امريكا كه از مدتها قبل در استخدام شركت نفت جنوب مشغول كار بود، به واسطه محكوميتى كه پيدا كرده بود، دوران محكوميت را در اداره قنسولگرى امريكا در تهران بسر مى برد. وى با ماژور ايمبرى آشنايى كامل داشت و با شنيدن جريان سقاخانه به دوستش ايمبرى گفت موضوع سقاخانه براى آن مجله جغرافيايى بسيار جالب است . زن جوانى هم به وى اصرار نمود تا فيلمى از سقاخانه در حالى كه مردم بسوى او دست حاجت دراز كرده باشند، تهيه كند. از اين جهت ماژور ايمبرى به همراه دوست خود با جعبه عكس و فيلم بوسيله درشكه اى بسوى سقاخانه شيخ هادى روانه شد. آنان روز جمعه 27 تير 1303 كه اطراف سقاخانه بسيار شلوغ و پر ازدحام بود از درشكه پياده شده و براى تهيه عكس آماده شدند.
جماعت زيادى از مرد و زن و پير و جوان پيرامون سقاخانه جمع بودند. ايمبرى در طرف چپ سقاخانه ، مقابل قهوه خانه اى ، سه پايه دستگاه عكاسى را به زمين مى گذارد ولى مردم جلو رفته و با گرفتن كلاه و عبا و مانند آن در جلو دوربين مانع از تهيه عكس مى شوند. كار به جدال و كشمكش مى انجامد. ناگهان موتور سوارى از راه مى رسد و مى گويد: اينها كه مى خواهند عكس بگيرند همانهايى هستند كه مى خواستند در سقاخانه زهر بريزند. مردم هم با چوب و سنگ و چاقو به ايمبرى و همكارش يورش ‍ مى برند، نايب كنسول امريكا و رفيقش از گرفتن عكس مى گذرند و سريع خود را به درشكه مى رسانند تا از صحنه بگريزند. اهالى به سرعت خود را به آنها رسانيده و آنها دو امريكايى را به شدت مجروح مى كنند، كه ماژور ايمبرى به دليل شدت جراحات وارده فوت مى كند.
رضاخان كه براى رسيدن به مطامع خويش مترصد فرصتى بود، پس از قتل ماژور ايمبرى فورا دستور داد تا در تهران حكومت نظامى برقرار كنند. از سوى ديگر طرفدارانش در كوچه و بازار انتشار دادن كه اين قتل در اثر تحريك مدرس و ياران او صورت گرفته است . مدرس ضمن نطقى اين ياوه سرايى ها را تكذيب نمود و شعر زير را خواند:
محتسب فتنه در اين شهر زمن داند و مى
ليك من اين همه از چشم شما مى بينم
بعدها مشخص شد كه سرباز مزدورى در وقوع جنايت دست داشته است . دولت امريكا براى انتقال جنازه ماژور ايمبرى به امريكا رزمناو (ترنتون ) را به بندر بوشهر فرستاد و به عنوان غرامت اين واقع از دولت ايران خواست كه مبلغ شصت هزار دلار به بيوه ايمبرى بدهد و نيز هزينه رزمناو ترنتون را بپردازد كه هر دو مورد از سوى ايران انجام شد.(153)
******************
دولت قاچاق
به محض آنكه به دستور رضاخان ، سرتيپ مرتضى خان يزدان پناه به رياست حكومت نظامى تهران منصوب شد، در آغاز عده اى از افراد سرشناس را كه حامى جدى مدرس بودند، دستگير كردند، افراد مشهور محلات كه در تشييع جنازه پرشور عشقى شركت داشتند، گرفتار شدند به طورى كه طى چند روز زندان شهربانى مملو از طرفداران مدرس و افراد مخالف رضاخان و انسانهاى آزاده گرديد.
در زندان شكنجه و انواع آزار و اذيت را نسبت به افراد اعمال نمودند. عده اى را با باتوم و شلاق بقدرى زده بودند كه آثار ضربان و صدمات تا چند روز بر بدنشان باقى بود (حتى پس از رهايى از زندان ) گروهى از مشاهير و افراد فعال از قبيل نويسندگان و روزنامه نويسان را به كلات نادرى و ديگر نقاط خراسان تبعيد نمودند.
مردم عادى اگر كوچكترين آشنايى و ا رتباطى با مدرس و طرفداران او داشتند توقيف و دستگير مى شدند.و يك نفر را بدليل آنكه نام مدرس را به احترام و با عزت برده بود آنقدر زدند كه بر اثر صدمات وارده فوت نمود. شخص ديگرى را كه چاپخانه دستى داشت و آگهى دعوت مدرس را از مردم براى شركت در تشييع جنازه عشقى چاپ كرده بود، حين بازجويى چنان مورد ضرب و شتم و شكنجه هاى وحشتناك قرار داد كه جان خويش ‍ را از دست داد. حتى كودكان و نوجوانان را براى گرفتن اقرار به حبس برده و شلاق مى زدند.
جرايد اقليت توقيف شدند و مديران در تحصن مجلس بودند. شهيد مدرس كه از اين رفتارها به خشم آمده بود و لحظه اى آرام و قرار نداشت تصميم گرفت در مجلس عليه حكومت نظامى صحبت كند ولى به او اجازه ندادند تا اينكه قرار شد افراد طرفدار مدرس در جلسات مجلس شركت كرده و در روز دوم مرداد 1303 به ملك الشعراى بهار از سوى رئيس مجلس ‍ اجازه داده شد كه پشت تريبون رفته و مطالبى را بيان كند. وى در سخنان خود به حبس ها، آزارها، شكنجه ها، اشاره كرد و از اينكه تمام صدمات متوجه طرفداران مدرس است انتقاد نمود و بر اينكه سانسور تنها نسبت به مطبوعات حاميان مدرس اعمال مى شود اعتراض كرد. در مذاكرات اين روز كه بين مخالف و موافق با لحنى تند و خشن صورت گرفت ، مدرس فرياد زد: اينجا جاى قانون اساسى است ... اين جلسه مشروطه است ، هر كس ‍ عقيده اش مخالف قانون اساسى است بايد چشمش كور شود از در برود بيرون . وقتى يكى از طرفداران رضاخان از دولت وى دفاع كرد. مدرس ‍ گفت : دولت اكثريت ندارد. قاچاق است .
در جواب وى سيد يعقوب (حامى رضاخان ) گفت : از حدود نزاكت خارج نشويد. مدرس با حالت برافروختگى گفت : آن كس كه چهارصد نفر را اينجا سرنيزه مى زند از حدود نزاكت خارج نمى شود؟ مدرس چندين نوبت اجازه مى گيرد تا پيرامون حكومت نظامى صحبت كند اما رئيس مجلس به او اجازه نمى دهد، سرانجام تحت عنوان : (ابراز تاءسف از قتل واقع شده ) صحبت نموده و در نهايت به حكومت نظامى اشاره مى كند ولى به ايشان اخطار مى كنند دراين باره سخنى نگويد. ايشان پاسخ مى دهد:
(اطاعت مى كنم ولى عقيده ام اين است كه تا حكومت نظامى به مجلس ‍ نيايد و در مجلس مورد بحث واقع نشود نبايد در خارج ترتيب اثرى به او داده شود.) و به اين ترتيب با ذكر يك جمله همه آن چيزى كه بايد گفته شود را گفت .(154)
جسدى در چاه
سردار سپه براى آنكه بفهماند وجود وى تا چه حد در امنيت شهر مؤ ثر است ، محرمانه به چند نفر از قزاقها دستور مى دهد در شهر و خارج آن ايجاد اختلال نموده و با قتل و غارت اوضاع را ناامن كنند تا استعفاى او براى مجلس و مردم ايجاد نگرانى نموده و به حضور وى در راءس امور راضى شوند. در يكى از روزها در انتهاى خيابان اميريه كه آن موقع بيرون شهر تهران بود، دو نفر مقنى مشغول حفر قنات بودند، دوست آنها در محل ديگرى مشغول كار بود.
با فرا رسيدن شب و اينكه خبرى از دوستانش نمى شود با نگرانى و به اميد يافتن آنها نزديك صبح از شهر خارج و به محل كار آنها مى آيد. تا آنكه در آن حوالى جسد يكى از دوستانش را مشاهده مى كند كه او را بوسيله طناب خفه نموده اند، سپس دنبال رفيق دومى مى رود كه تنها كلاه و گيوه او را پيدا مى كند و معلوم مى شود، او را در چاه انداخته اند.
شب بعد از اين واقعه در يكى از محلات تهران بين عده اى نزاع در مى گيرد كه در جريان آن يك نفر كشته و يك نفر مجروح مى شود. بعد از تحقيقات مشخص مى شود كه ضاربين و قاتلين از قزاقها بوده اند. شب بعد شخصى را در شهر مى كشند و جنازه اش را در خندق مى اندازند كه بعد از مدتى معلوم شد از ناحيه قزاقها به قتل رسيده است . علاوه بر اين كشتارها در چندين نقطه شهر سرقت صورت مى گيرد تا مردم از مجموعه اين حوادث نتيجه بگيرند كه امنيت شهر سلب شده است .(155)
شهاب سحاب شكن
جو وحشت ، اختناق ، ترور و شكنجه همچنان ادامه دارد. عوامل رضاخان مشغول توقيف و دستگيرى انسانهاى آزاده و طرفداران مدرس مى باشند. از هر طرف عرصه بر مدرس و ياران او تنگ كرديد. در مجلس هم نمى توانستند علل اين همه فشار و زورگويى بيمورد را بيان كنند. سرانجام مدرس اقدام به تصميم جالبى گرفت و آن استيضاح بود زيرا در جريان آن مى توانست از حقايق پرده بردارد و جنايات رضاخان را افشا كند. در جلسه مورخه ، مرداد سال 1303 (ه‍ ق ) مدرس از رئيس مجلس اجازه گرفت و پس از ذكر مقدمه اى در انتقاد از اوضاع و احول كشور و اعمال خلاف شرع و قانون و نيز غيرقانونى بودن حكومت نظامى ، استيضاح تاريخى خود را از رضاخان اعلام نمود.
مدرس با فراستى كه داشت مناسب ديد كه قدرى از برندگى استيضاح بكاهد و قبل از بكار بردن اين نيشتر، موضع را اندكى بيحس كند، تا بلكه بدينوسيله قدرى از دست و پا زدن و لگداندازى مخالفين كاسته شود. از اين جهت در مقدمه تند نرفت ، رعد و طوفانى بپا نكرد، اسم كسى را به زبان نياورد و هيچ مستمسكى بارى اعتراض و آشوب بدست نداد.
اصولا استيضاح به مقدمه لازم ندارد ولى شرايط مجلس ايجاب مى كرد از اين استراتژى استفاده كند و در پايان مقدمه بگويد: (بنده عرض مى كنم وضعيت ناگوار است ، سكوت هم نمى شود كرد، لذا اين ورقه استيضاح را تقديم مى دارم . و نكته اى ديگر را به نمايندگان يادآور شد: (اين كلمه را هم اجازه مى خواهم عرض كنم ، استيضاح من از حيث بودن سردار سپه در راءس سياست است ...) متن استيضاح نامه به شرح زير است :
(بسم الله الرحمن الرحيم )
اين جانبان راجع به موارد ذيل از آقاى رئيس الوزرا (رضاخان ) استيضاح مى نمائيم :
1- سوء سياست نسبت به داخله و خارجه
2- قيام و اقدام بر ضد قانون اساسى و حكومت مشروطه و توهين به مجلس شوراى ملى
3- تحويل ندادن اموال مقصرين و غيره به خزانه دولت
حائرى زاده - عراقى - كازرونى - مدرس - اخگر - ملك الشعرا - سيد حسين زعيم . (156)
هراس سردار
به موجب ماده 44 نظامنامه مجلس بايد رئيس الوزرا به مجلس بيايد تا روز استيضاح معين شود. سردار سپه از انتقاد و استيضاح هراس داشت ، وحشت وى بدون دليل هم نبود، زيرا يكى از استيضاح كنندگان آية الله سيد حسن مدرس است كه دانشورى فاضل ، فقيهى والامقام ، نامدارى ناطق و نيز مرد منطق ، استدلال و طرفدار حق و حقيقت بود.
مدرس در ضمن نطق كاملا بر مجلس مسلط مى شد و با شجاعت و شهامت ، بدون هيچ پروايى تمام اعمال و رفتار غيرقانونى سردار سپه را از پشت تريبون به آگاهى مردم ايران مى رسانيد. دليل ديگر نگرانى رضاخان مربوط به يكى از موارد استيضاح بود (تحويل ندادن اموال مقصرين ) غرض ‍ از اين مورد روشن شدن موضوع قتل اقبال السلطنه ماكويى و تصرف و غارت جواهرات و خزانه او بود.(157)
روشن كردن موضوعات مطرح شده در استيضاح آن هم از سوى سردار سپه كه اهل نطق و بيان نبود و حرف عادى را نمى توانست درست بيان كند، طرفداران وى را نگران ساخته بود.
سردار سپه قبل از آنكه روز استيضاح معين شود به فعاليتهاى سياسى پرداخت تا آن را لغو كند ولى موفق نشد و روز شانزدهم مرداد به اتفاق وزراى خود به مجلس آمد و اظهار داشت دولت براى استيضاح حاضر است و هر روزى كه مجلس معين كند همانروز را قبول خواهد كرد. تيمورتاش (سردار معظم خراسانى ) پيشنهاد كرد كه روز بيست و هفتم مرداد استيضاح انجام شود. رضاخان كه همه جا از زور استفاده مى كرد، در روز استيضاح نيز عده زيادى از طرفداران خود و گروهى از اراذل و اوباش را به اتفاق عده اى نظامى كه تغيير لباس داده بودند به مجلس فرستاد. وكلاى طرفدار او هم كارتهاى لژ ويژه را گرفته ، به همان عده داده بودند و چون طرفداران مدرس دچار حبس و تبعيد بودند، نمى توانستند هر كدام ، از محلات تهران دستجاتى را جمع كرده و به مجلس بياورند، از اين گذشته تصور نمى رفت كه رضاخان گستاخى و فضاحت را به جايى برساند كه از چنين نيروهايى براى برهم زدن استيضاح بهره بگيرد.(158)
آنوقت كى بشما پول مى دهد؟
در روز تاريخى استيضاح (17 محرم 1342 ه‍ ق ) كارآگاهان شهربانى ، پليسهاى مخفى و آشكار، رجاله هاى مزدور، چاقوكشان حرفه اى ، هوچيان داوطلب و امثال آن به طرفدارى از رضاخان به مجلس آمدند و در ميان گروه تماشاچيان كنجكاو و در اطراف مجلس پراكنده شدند. حوالى ساعت ده در حالى كه چند تن از دوستان مدرس مثل رحيم زاده صفوى اطراف سيد را داشتند، آقا عصا زنان به مجلس آمد.
با ورود مدرس مزدوران از دم در طبق دستور شهربانى شروع به جار و جنجال و اهانت به مدرس نمودند و يك مرتبه عده اى فرياد زدند: (مرده باد مدرس ، زنده باد سردار سپه ) نزديك عمارت به طرف مدرس يورش ‍ بردند ولى آزارى نرساندند. مدرس در آن جنجال خطرناك نه تنها هراسى بخود راه نداد بلكه مثل اينكه آن حوادث را كاملا عادى و با نظر حقارت نگريسته باشد برگشت و خطاب به هوچيان رضاخان گفت : (آخر اگر مدرس بميرد ديگر كى به شما پول خواهد داد). و پس از آن فرياد كشيد: زنده باد خودم ... زنده باد مدرس و وارد اتاق اقليت (طرفداران مدرس ) شد. باز از پايين ، صداى زنده باد سردار سپه شنيده شد و غوغاى غريبى در صحن مجلس برپا بود. مى گويند مدرس از درس كه رو به صحن مجلس باز مى شد سر بيرون كرد و گفت : (مرده باد سردار سپه )
مى خام كوتو نباشى ؟!
موقعى كه مدرس خود را به اطاق نمايندگان طرفدار خود (فراكسيون اقليت ) رسانيد، در حاليكه سينه اش تنگى مى كرد و نفس نفس مى زد، چون هوا گرم بود، باد بزنى بدست گرفت و بنا كرد به باد زدن خود و در حين اين كار از بازيها و تحركات رضاخان و آشوب اطراف مجلس انتقاد مى كرد، در اين ميان سيد يعقوب انوار و مقوم الملك و چند نفر ديگر از نمايندگان حامى رضاخان به اتاقى كه مدرس و همراهان در آن بودند، هجوم آوردند و دوات ، بادبزن و اشياى ديگر را به سوى مدرس پرت مى كردند و ناسزا مى گفتند.
رضاخان از در مغربى وارد شد و گفت : شما همه محكوميد! شما را توقيف خواهم كرد... سپس به طرف مدرس حمله كرد. در اين حال ملك الشعراى بهار كه روبروى مدرس ايستاده بود با خونسردى خطاب به رضاخان گفت : عجله نكنيد، مواظب باشيد. سردار سپه توجهى نكرد و با دست راست خود گلوى مدرس را گرفته به ديوار فشار مى داد و در حالى كه از شدت غضب چشمانش سرخ شده و رگهاى گردنش بيرون زده بود، به مدرس ‍ گفت : آخر سيد تو از جان من چه مى خواهى ، آن خورشيد فقاهت در عرصه سياست ، بدون آنكه ذره اى ترس از خود بروز دهد با رشادت و عزمى راسخ به لهجه اصفهانى گفت : مى خام كوتو نباشى !!! سيد حسين زعيم ديد كه نزديك است اولاد پيغمبر خفه بشود. از عقب سر سردار سپه دو انگشت راست خود را در دهان سردار سپه گذارده و بطورى كشيد كه نزديك بود دهان وى پاره شود، رضاخان درست از مدرس برداشت . ولى انگشتتان زعيم را چنان گاز گرفت كه خون جارى شد. سردار سپه غرغركنان بيرون رفت و به رئيس مجلس از سخن مدرس شكايت كرد. رفته رفته ساعت به ظهر نزديك مى شد. بالاخره بر اثر گفت و شنودهايى كه مدتى جريان داشت قرار شد بعدازظهر استيضاح صورت گيرد.(159)
تكليف استيضاح
از افراد استيضاح كننده ، عده اى بنا به احتياط ناهار را در مجلس ماندند. ولى مدرس ، كازرونى و حائرى زاده يزدى بدون واهمه از مجلس خارج شده به سوى منازل خويش رفتند.
از در مجلس كه خارج شدند. در راه عده اى از اشرار و اراذل چماق بدست به سوى اين سه نفر يورش بردند. شخصى بنام نايب چلويى سيلى محكمى به صورت مدرس زد. سايرين نيز ضرباتى به كازرونى و حائرى زاده وارد نمودند. كازرونى با ضربه شديدى كه به وى وارد شد، مجروح گرديد و به خاطر آن در خانه بسترى شد. در اين گيرودار اهالى سرچشمه و خيابان نظاميه جمع شده و به اشرار حمله نمودند، زد و خورد بين دو دسته شروع شد و اشرار وقتى اوضاع را وخيم ديدند فرار را بر قرار ترجيح دادند.
بعدازظهر نمايندگان اكثريت و اقليت به مجلس حاضر شدند و زنگ جلسه علنى ، آنها را براى تشكيل جلسه دعوت نمود.
نمايندگان طرفدار مدرس در اطراف وقايع آن روز با هم به شور پرداختند و چون از بررسى اوضاع ديدند اگر استيضاح صورت گيرد ممكن است حوادث ديگرى بوقوع بپيوندد، سرانجام يكساعت به غروب مانده تصميم گرفتند كه از شركت در جلسه خوددارى كنند.
مدرس به ملك الشعراى بهار گفت كه به جاى استيضاح وقايع صبح را در جلسه علنى بگويد و تكليف استيضاح را به وقت ديگرى موكول كند. بعد از نطق مفصل و مشروح بهار، از سوى دولت ، سليمان ميرزا مدافعات و حملاتى كرد و سردار سپه تقاضاى راءى اعتماد نمود.
با قيام نمايندگان راءى اعتماد گرفته شد و دولت رضاخان حائز اكثريت گرديد، اين در حالى بود كه عده اى از نمايندگان آزاده و طرفدار مدرس در جلسه راءى گيرى حضور نداشتند. مدرس وقتى از مجلس و نمايندگان ماءيوس شد، نقشه ديگرى كشيد و آن اينكه از احمد شاه بخواهد سريعا به ايران باز گردد ولى با انواع و اقسام حيله ها مانع حركت او از اروپا به ايران مى شوند.(160)
سركوبى ساختگى
استعمار انگلستان كه ديد از طريق انعقاد قراردادها و ترتيب دادن كودتا نمى تواند حكومت ايران را تحت اراده خود درآورد، روح اين برنامه ها را در قالب ديگر ريخته و بصورت هيولايى در برابر ملت ايران جلوگر ساخت و سياست تمركز قدرت را با خشونت هر چه تمامتر پيش گرفت . بر اساس ‍ تدبير جديد بايد سلسله قاجاريه منقرض شده و به جاى آن حكومت ديكتاتورى رضاخان بوجود آيد و كليه مخالفين در هر مقام و موقعيتى كه هستند و نيز سران ايالت و عشاير نابود شوند. از نامه سرپرسى لرن وزير مختار انگليس در تهران خطاب به نايب السلطنه هندوستان حقايقى بدست مى آيد كه ادعاى فوق را تاءييد مى كند، در بخشى از اين نامه آمده است :
(به نظر من سر و كار داشتن با يك حكومت مقتدر مركزى به شرطى كه به اعتقاد ما شانس دوام و ثبات معقولى داشته باشد از جميع جهات بى دردسرتر و مناسبتر است .) (161)
براى عملى ساختن نقشه انگلستان لازم بود جهت اينكه دولت شوروى با روى كار آمدن ديكتاتورى چون رضاخان موافقت كند، يك مانور سياسى صورت گيرد، اين حركت ساختگى عبارت بود از اين كه شيخ خزعل را (كه به حامى انگلستان مشهور بود) عليه حكومت مركزى وادار به طغيان نمايد تا به روسها اين گونه القا شود كه بريتانيا قصد تجزيه خوزستان زرخيز و سرشار از منابع نفتى را داشته و مى خواهند اين ناحيه را از ايران جدا كنند.
نقشه انگلستان اين بود كه شيخ خزعل (حاكم بلامنازع خوزستان ) سركوب شده و به نفوذ و قدرتش خاتمه داده شود و اين كار با ترفندى سياسى صورت گيرد. براى اجراى اين توطئه رئيس امور ماليه ايران (دكتر ميلسپو) را تحريك كردند كه براى وصول مالياتهاى عقب افتاده ، خزعل را تحت فشار قرار دهد. همانگونه كه انتظار مى رفت شيخ خزعل از اين رفتار به شدت عصبانى شده و بلافاصله كميته قيام سعادت را تاءسيس نمود و در اندك مدتى توانست هزاران نفر از اهالى خوزستان ، لرستان و بختيارى را در اهواز مسلح نمايد. ظاهر اين قيام بيانگر اين بود كه خوزستان عليه دولت مركزى طغيان كرده و بايد سركوب شود. از آن سوى با شورش خزعل دولت شوروى مقدارى اسحله و مهمات در اختيار رضاخان قرار داد و تا ورود وى به خوزستان جاسوسهاى شوروى مواظبش بودند.
رضاخان ضمن آنكه اشاعه مى داد كه مى خواهد با عامل انگليسيها بجنگد، اين خيزش خوزستان را به دربار قاجار و حاميان شهيد مدرس ارتباط مى دهد. از روزى كه رضاخان براى سركوبى اين قيام از تهران حركت كرد تا زمانى كه خزعلى تسليم شد بيش از يك ماه طول نكشيد و همين مدت كم نشان مى دهد كه نقشه انگلستان چقدر ماهرانه انجام گرديده است .
گفته مى شود كه آية الله مدرس درصدد آن بوده تا از اين واقع نهايت استفاده را كرده و خزعل را در اجراى نقشه و منظور خويش شريك نمايد و در برخى منابع تاريخى از نامه مدرس به شيخ خزعل سخن رفته است ولى از امضايى كه پاى نامه ديده مى شود (با توجه به امضاى ساير نامه هاى آن شهيد) مى توان گفت كه مكتوب مزبور جعلى بوده است ، چرا كه نامه هاى سياسى مدرس تنها امضاى (مدرس ) را داشته در حالى كه اين نامه داراى امضاى (حسن مدرس ) است .
در مورد ديگرى كه عليه مدرس سندى را جعل كرده بودند، ايشان ضمن تكذيب آن ، چنين توضيح مى دهد: (سازنده نمى دانسته كه در امور غير شرعيه امضا من فقط مدرس است ) در نامه مدرس به مستوفى الممالك نيز امضاء تنها (مدرس ) است .(162)
نعش سيد
احمد شاه قاجار پس از مخالفت با قرارداد وثوق الدوله و چند سال اقامت نيمه اجبارى در اروپا سرانجام با تشويق و تحريك عده اى از مخالفين رضاخان ، تصميم گرفت براى جلوگيرى از سقوط حتمى سلطنت قاجار كه با انتقال قدرت به رضاخان ملازم بود، به ايران بازگردد. مقدمات امر به طور كامل فراهم گرديد و تلگرافات لازم مخابره شد. رضاخان در ظاهر اظهار خشنودى كرد ولى در آستانه بازگشت احمد شاه قحطى مصنوعى نان را پديد آورد كه بدنبال آن تظاهرات خشونت بار تهران وضع اين شهر را دگرگون نمود. رضاخان اينن شورش را پديد آورد تا بهانه اى براى اعلام حكومت نظامى فراهم شود.
رضاخان براى اجراى اين نقشه شوم از آغاز مهرماه 1304 دستور داد تا سهميه نانوايى ها را كسر نمايند و اين روند را چندين روز متوالى ادامه دهند. ايادى مرموزى كه با شهربانى ارتباط داشتند، در شهر اشاعه نمودند كه امسال قحطى خواهد شد و محصور گدم ايران اندازه سه ماه است . مردم با شنيدن اين اخبار و شايعات بى اساس مضطرب و نگران شدند و با تبليغات مزبور و كمى نان به نانوايى ها هجوم آوردند.
شهربانى تلاش مى كرد ازدحام مردم در جلو نانوايى ها زياد شود و از آن طرف توسط عناصر خود فروخته در شهر انتشار مى داد كه در فلان محل شخصى زير دست و پا له شده ، در جايى يك بچه خفه شده و در محله اى ديگر چند نفر از گرسنگى تلف شده اند. عده اى مجهول الهويه با تحركات خود مسئول اين بدبختيها را كارگزاران معرفى كردند و گفتند بايد به مجلس ‍ يورش برد و بر عليه مجلس و دولت قيام كرد. سرانجام با هوچى بازى و دادن پول زياد به رؤ ساى محلات ناگهان چندين هزار نفر را حركت داده بطرف مجلس هجوم بردند و فرياد مى زدند ما نان مى خواهيم . سردار سپه كه مى خواست مردم را گرسنه نگه دارد تا مطيع او شوند، عده اى سرباز مسلح را به مجلس فرستاد تا ازدحام كنندگان را متفرق كنند.
خود سردار سپه به مجلس آمد و به نظاميان دستور شليك هوايى داد. از سوى جمعيت فرياد زده شد مردم نترسيد اين تيرها پنبه است ، حمله كنيد و بزنيد كه گرسنگى ما را خواهد كشت . سردار سپه دستور شليك چند تتير را به سوى جمعيت داد. سيدى كه جلو تظاهر كنندگان بود بر اثر گلوله در دم كشته شد، چند نفر هم زخمى شدند. چند نفرى نعش سيد مقتول را برداشته و به سوى مسجد جامع روان گرديدند. رضاخان پس از آنكه شهر را آشفته نموده و آرامش را از مردم سلب نمود؛ دستور داد براى فرونشاندن خشم مردم بايد حكومت نظامى برقرار شود.
اما هدف رضاخان از اين اغتشاشات چه بود؟ او در اين حركت چندين هدف را تعقيب مى كرد: تحكيم قدرت خود، با ايجاد وحشت احمد شاه را از آمدن باز دارد، ياران مدرس را قلع و قمع كند، زمينه چينى را براى انتقال سلطنت فراهم كند.(163)
سر بريده
روز هفتم آبان 1304 مجلس به رياست نايب رئيس مجلس - سيد محمد تدين - تشكيل گرديد. البته مؤ تمن الملك كه به اتفاق آراء براى شش ماهه آخر اين دوره مجلس انتخاب شده بود، استعفا نمود تا در اقدامات سردار سپه شريك نباشد، سپس مستوفى الممالك انتخاب شد كه وى هم استعفا داد و زير بار نرفت . طبق قانون بايد مجلس رئيس انتخاب كند ولى تدين بر خلاف قانون جاى رئيس نشست .
طرفداران رضاخان طرح انقراض قاجاريه و واگذارى حكومت موقت به سردار سپه را به مجلس آورده بودند. براى اينكه جلسه از اكثريت نيفتد مواظب ورود و خروج نمايندگان از جلسه رسمى بودند. نظاميان نيز اطراف مجلس را گرفته ، كاملا حفاظت مى كردند، بين اشخاص تماشاچى گروهى تروريست مسلح نشسته بودند تا با اشاره مافوق خود به هر جنايتى دست بزنند ملك الشعراى بهار بنا به اشاره و توصيه مدرس پشت تريبون رفت و براى گذراندن وقت مجلس نطق مفصلى ايراد كرد.
بهار با تمام شدن سخنان خود از جلسه رسمى خارج شد و به اتاق مجاور رفت . ماءمورين مخفى شهربانى و حاميان سردار سپه فكر كردند بهار تصميم دارد مجلس را از اكثريت بيندازد، بنابراين دستور داده شده بود كه اگر خواست از مجلس خارج شود او را ترور نمايند.
در همين موقع واعظ قزوينى مدير روزنامه نصيحت قزوين كه از اين شهر براى اقدام در رفع توقيف روزنامه اش به تهران آمده بود و اتفاقا در آن شب به مجلس آمده و يك برگ بليط ورود به جلسه را تحصيل كرده بود.
پس از اخذ بليط ورودى به آبدارخانه مجلس رفته مشغول خوردن چاى بود. پس از صرف چاى به سوى جلسه براه افتاد، قيافه وى از نظر ظاهر و قد نسبتا بلند به ملك الشعراى بهار شباهت داشت و چون قبلا دستور داده شده بود ملك الشعرا را بكشند. همينكه واعظ قزوينى نزديك در بهارستان رسيد كه از مجلس خارج شده و بطرف در سر سراى پارلمان برود و داخل جلسه شود، به سوى او چندين تير شليك نمودند كه يكى از اين تيرها به گردنش اصابت نمود. واعظ بيچاره كه از همه جا بيخبر بود و نمى دانست اين ماجرا چيست ، در حالى كه خون از گردنش جارى بود، به سوى مدرسه سپهسالار پا بفرار گذاشت كه در پله هاى جلو مدرسه به زمين خورد، يكى از جنايتكاران رضاخان به او رسيد و مشغول بريدن سر واعظ شد.
هنوز سر را از بدن جدا نكرده بودند كه متوجه شدند اين شخص ‍ ملك الشعراى بهار نبوده است . نمايندگان با شنيدن صداى تير هراسان شدند و مجلس آن روز تعطيل گرديد و طرح ماده واحده تغيير سلطنت به بعد موكول شد.
اخطار قانونى دارم
استعمار كه چندين بار متوالى در ايران از روحانيت شيعه ضربه هاى كارى خورده بود، اكنون همچون مار زخم خورده درصدد است تا به منظور حفظ منافع ، نيش زهرآگين خود را بر پيكر ايران فرو كند. گر چه مردم ايران از حكومت صد و پنجاه ساله قاجاريه جز ستم و استبداد و قتل و غارت خيرى نديدند ولى مقدماتى فراهم مى شود تا به جاى آن تشكيلات ، رضاخان روى كار آيد و فساد و تباهى را به نحو شديدترى پى گيرد، در واقع فاسد را از ميان بر مى دارد و افسد را جايگزين مى كنند.
براى تحقق اين نيت شوم در زير زمين منزل رضاخان جلساتى تشكيل مى شود و طى آن از نمايندگان مجلس دعوت به عمل مى آيد و از يك يك آنان تعهد و امضاء مى گيرند تا ماده واحده اى را در مجلس از تصويب بگذرانند كه بر اساس آن قاجاريه از سلطنت خلع و حكومت تا تشكيل مجلس مؤ سسانن به عهده رضاخان بگذارند. سرانجام در مورد ماده واحده زير به توافق مى رسند:
(مجلس شوراى ملى به نام سعادت ملت ، انقراض سلطنت قاجاريه را اعلام نموده و حكومت موقتى را در حدود قانون اساسى و قوانين موضوعه مملكتى به شخص آقاى رضاخان پهلوى واگذار مى كند. تعيين تكليف قطعى حكومت موكول به نظر مجلس مؤ سسان است كه براى تغيير مواد 36 - 37 - 38 - 40 متمم قانون اساسى تشكيل مى شود)
قرار بود كه ماده واحده مزبور را در روز هفتم آبان 1304 در مجلس مطرح كنند كه بدليل تيراندازى و آشوب در مجلس به روز دهم آبان موكول گرديد ولى چون در اين كار شتاب داشتند، قرار شد در روز نهم آبان براى اين منظور جسله تشكيل دهند. اين روز با نهيب مرگ و فشار سياسى آغاز شد. هول و رعب و بهت شجاعترين افراد را آزار مى داد، تنها چند نماينده انگشت شمار توانايى آن را داشتند كه چاره اى بينديشند و در نهايت ياءس با هم مشورت كند.
اما مدرس با بصيرتى كه داشت معتقد بود كه دشمن خود بيش از ديگران مى ترسد و به خاطر بيم و هراس ، دست به اين اختناق و فشار زده است ، از اين جهت در غرقاب خوف و آشفتگى به مجلس آمد. يك ساعت به ظهر مانده جلسه به رياست تدين (نايب رئيس ) تشكيل شد و صورت مجلس ‍ قبل تصويب شد و چون متن استعفاى رئيس مجلس توسط وى خوانده نشد.
مدرس با شهامتى قابل تحسينى گفت : اخطار قانونى دارم و پس از اعتراض ‍ نايب رئيس افزود: بايد استعفاى رئيس را بخوانيد.
سپس با منطقى فصيح و استدلالات محكم و حسن ادا و بلاغت ضرورت اين كار را به نمايندگان گوشزد نمود. تدين هم بهانه آورد كه چون در متن نامه مستوفى (رئيس مجلس ) عنوان : امتناع از مقام رياست بوده آن را شامل ماده 11 نظامنامه مجلس ندانست (164) و از انتخاب رئيس امتناع نمود و پيشنهاد عده اى از نمايندگان را كه قيد دو فوريت داشت در خصوص تغيير سلطنت قرائت نمود.
وقتى ماده واحده (كه بدان اشاره شد) در مجلس مطرح گرديد. مدرس ‍ گفت : اخطار قانونى دارم و چون تدين گفت : ماده اش را بفرماييد. مدرس ‍ جواب داد: ماده اش آن است كه خلاف قانون اساسى است و در حال خروج از جلسه با صداى بلند گفت : ماده اش آن است كه خلاف قانون اساسى است . سرانجام با توافقى كه از قبل صورت گرفته بود، از بين 85 نفر از حاضرين ، ماده واحده با اكثريت هشتاد راءى تصويب شد. مدرس و طرفداران وى يا از جلسه خارج شدند و يا راءى مخالف دادند. بعد از اين جلسه توپ شليك كردند و عده اى ماءمور شدند وليعهد (نايب السلطنه ) را از ايران بيرون كنند.(165)
آرى بر خلاف كلمات محكم و منطقى مدرس كه رسوايى رضاخان را در سينه تاريخ ثبت نمود و غيرقانونى بودن پادشاهى وى را اعلام كرد: نمايندگان به عهدى كه با رضاخان بسته بودند وفا كرده و او را به حكومت موقتى رسانيده و والا حضرت سردار سپه ناميدند. بعد هم نمايندگان مجلس مؤ سسان كه با اعمال نفوذ و سر نيزه سردار سپه انتخاب شده بودند وى را به عنوان اعليحضرت رضاشاه كبير بر سرنوشت ايران حاكم نمودند. امام خمينى (قدس سره ) در مورد اين جنايت تاريخى فرمود: (سلطنت پهلوى از روزى كه تاءسيس شد، خلاف قانون بود، مجلس مؤ سسان قلابى تشكيل دادند و با زور او را به ايران تحميل كردند.)
اينكه سرت گذاشتند
به پادشاهى رسيدن رضاخان در پيرو اين خواست انگلستان صورت مى گيرد كه وزير مختار انگليس در نامه اش خطاب به نايب السلطنه هندوستان و وزير خارجه انگليس بدان اشاره كرده است :
(بديهى است كه يكپارچگى و بهم پيوستگى ايران براى مصالح عمومى و آتى انگلستان معنا و به مراتب داراى اهميت بيشترى است تا تثبيت تفوق محلى هر كدام از تحت الحمايگان ما...) و در بخش ديگر اين نامه آمده است : (رضاخان ) هيچ گاه نسبت به مصالح ريشه دار ما در ايران بى اعتنايى نشان نداده است .
بنابراين خيلى ساده لوحانه است كه بگوييم رضاخان عامل انگلستان نبوده است .
روحانيت شيعه از نخستين روزهايى كه رضاخان وارد تهران شد با شجاعت و شهامت نفرت و انزجار خود را نسبت به گردنكشى ، زورگويى و قدرت طلبى و خودكامگى وى بروز داد. مردم ايران هم بر خلاف تبليغات و عوام فريبى هاى عوامل رضاخان از روزى كه كودتاى 1299 (ه‍ق ) صورت گرفت پى به ماهيت رضاخان برد و با روشنى گريهاى علماى شيعه و بخصوص شهيد مدرس ، رضاخان را عامل انگلستان و نوكر خارجى مى دانستند و در مواقع مقتضى بطور صريح يا با ايما و اشاره مخالفت و عقيده واقعى خود را ابراز مى نمودند. كما اينكه پس از به سلطنت رسيدن سردار سپه هنگام تاجگذارى كه عكس رضاشاه روى تخت طاووس با تاج سلطنتى در جرايد منتشر گرديد بچه هاى كوچه و بازار اشعارى از اين نمونه را مى خواندند:
(اينكه سرت گذاشتند سر بسرت گذاشتند). يا موقعى كه در سال 1318 براى محمد رضا مراسم ازدواج با خانواده سلطنتى مصر برگزار مى گرديد، اشعارى را ساخته بودند كه بيتى از آن چنين است :
خيرخواهان آنگلو ساكسن
كلفتى را به نوكرى دادند
و اين سرودهاى كوچه و بازار زبانزد همه كس گرديد و شهربانى عده اى را در اين رابطه دستگير نمود.
عقده حقارت
در تاريخ آمده است كه وقتى آقا محمدخان قاجار پس از مرگ كريم خان زند، از شيراز فرار نمود و از كنار كوير خود را به گرگان رسانيد، در هنگام عبور از حاشيه كوير تا كمر در باتلاق فرو رفت . با فرياد و فغان از همراهان استمداد طلبيد و سرانجام عموزاده اش با زحمت و مشقت زياد موفق شد وى را از آن مهلكه نجات دهد.
هنگامى كه آغامحمدخان به قدرت رسيد و بر تخت سلطنت نشست .
2 روزى عموزاده خود را فراخواند و به او گفت يادت هست كه مرا از باتلاق كوير ورامين رهايى بخشيدى ؟ عموزاده اش جواب داد: چنين واقعه اى را به ياد نمى آورم . هر چه آغامحمدخان نشانى آن ماجرا را داد و چگونگى نجات يافتن خود را براى وى تشريح كرد عموزاده كه به طرز فكر و روحيه شاه آشنايى كامل داشت ، انكار نمود و گفت : به واسطه پيرى و فرتوتى حوادث گذشته از ذهنم فراموش شده و شايد شمااشتباه مى كنيد.
سرانجام آغامحمدخان گفت : ولى من بر خلاف تو آن صحنه را با تمام جزئياتش به ياد دارم و مى دانم با چه تضرع و التماسى از تو كمك خواستم و تو هم با حالت ترحم و تاءسف به من نگاه كردى و در نجاتم كوشيدى ، از اين جهت هر وقت آن نگاههاى ترحم آميز تو را بخاطر مى آورم ، پيش خود شرمنده شده و احساس كوچكى كرده بقدرى ناراحت مى شوم كه مى خواهم تو را نديده و آن وضع تاءسف انگيز را از ياد ببرم و سزار بدنت جدا سازم اما چون مرا از مرگ محتوم نجات دادى و ادامه زندگى را مديون تو هستم از كشتنت چشم مى پوشم ولى براى اينكه ديگر نگاهم به چشم تو نيفتد ناگزير هستم از داشتن چشم ، محرومت كنم .
بدنبال اين سخنان آغامحمدخان قاجار ميرغضب را خواست و به وى دستور داد هر دو چشم عموزاده اش را در آورد. سپس خطاب به عموزاده خويش گفت : براى آنكه ديگر تو را نبينم (ماهيانه حقوقى برايت مشخص ‍ كرده ام كه به تو پرداخت مى شود) به عتبات برو و در آنجا بمان تا مرگت فرا رسيد. رضاشاه هم اين احساس حقارت را در مقابل مدرس داشت و چندين بار به مناسبت هاى گوناگون مدرس با رشادت و شهامت تحسين برانگيزى وى را تحقير كرده بود.
بنابراين ديگر نمى توانست مدرس را تحمل كند، بعلاوه مدرس در دوران سلطنت وى همان مخالفتها را ادامه داد. و براى ايجاد حكومت ديكتاتورى و تمركز قدرت ، وجود مدرس غير قابل تحمل بود. همچنين استعمار انگلستان به وى ديكته نموده بود كه بايستى روحانيت شيعه ، به ويژه امثال مدرس از صحنه سياسى ، اجتماعى كنار زده شوند. از اين جهت تصميم به ترور و پس از آن تبعيد و قتل مدرس گرفت ولى نمى دانست با اين عمل بزرگترين ننگ تاريخى را براى خود به يادگار مى گذارد.
اگر مردى بزن !
اوايل دوره ششم مجلس شوراى ملى بود و تازه رضاخان به سلطنت رسيده بود. مدرس طبق عادت هميشگى ، صبح زود از منزل به سوى مدرسه سپهسالار روانه گرديد تا شاگردان خود را به فيض برساند و درس فقه و اصول را شروع كند. در بين راه سيد متوجه مى شود كه دو نفر مسلح او را تعقيب مى كنند و آهسته در حركت هستند. مدرس زير چشمى حركات آنان را تحت نظر مى گيرد تا آنكه فاصله آنها هر لحظه كمتر مى شود.
آن دو نفر وقتى به مدرس نزديك مى شوند، دست به اسلحه مى برند. ناگهان مدرس به سوى آنها بازگشته و با صداى بلند مى گويد: اگر مردى بزن : آن دو نفر وحشت زده پا به فرار مى گذارند و ناكام بر مى گردند. عده اى از اهالى محل با صداى مدرس از خانه بيرون مى آيند و مى گويند: آقا چه خبر شده است . مدرس در پاسخ به آنها مى گويد: برويد چيزى نبود. تمام شد.(166)
بازوى خونين
عادت رضاخان بر اين بود كه وقتى مى خواست جنايتى مرتكب شود، دستور آن را به مزدوران مى داد و خود از تهران خارج مى شد. اوايل آبان سال 1305 بود كه سردار سپه براى رسيدگى به املاك اختصاصى خود (كه از مردم به زور گرفته بود) به مازندران مى رود، در حالى كه براى ترور مدرس ‍ دستورات لازم را داده است . روز هفتم آبان صبح زود كه هوا تازه روشن شده بود مدرس مثل هر روز براى تدريس بسوى مدرسه سپهسالار رفت . هنگامى كه به كوچه معروف به سردارى رسيد ناگهان چند نفر مسلح از مخفيگاههاى خود بيرون آمده و تفنگهاى خود را بسوى مدرس نشانه گرفتند و شروع به تيراندازى نمودند. شرايط به گونه اى بود كه سيد هيچ وسيله و مجالى براى دفاع از خود نداشت ، براستى پيرمردى لاغر و نحيف و عصا بدست در مقابل چند تيرانداز ماهر چه مى توانست بكند؟
ماءمنى نبود كه بدان پناه آورد. درى باز نبود كه پشت آن مخفى شود، با اين وجود مدرس دست و پاى خود را گم نكرد. بجاى التماس و تضرع كه طبيعى غالب اشخاص است كه در مهلكه اى گير مى افتند و دچار خطر حتمى مرگ هستند. دردم به فكر چاره برآمد و با هوش و فراستى كه داشت در يك لحظه نقشه اى به ذهنش خطور كرد و در همان موقع به اجرا گذاشت : با خونسردى و به سرعت به آنها پشت نمود و عبا را با دودستش ‍ بطرف سر خود بلند نمود و زانوان خود را خم كرد، بطورى كه بدنش در پايين عبا قرار گرفت . بعد بر روى زانوهايش نشست و بى حركت ماند. آنجايى را كه قاتلين از پشت عبا محل قلب و سينه تصور مى كردند جز دو بازوى سيد و عباى خاليش چيز ديگرى نبود. تيراندازان تنها عباى مدرس و پاهايش را مى ديدند و قسمتهاى ديگر بدنش در زير عبا مخفى بود.
نتيجه اين عمل ماهرانه و شگفت انگيز آن شد كه از تيرهاى متعددى كه جانيان بطرفش شليك نمودند، تنها چند گلوله به ساعد و بازوان او خورد و يكى از آنها در كتفش فرو رفت و چند گلوله هم عبايش را سوراخ نمود. كمى بعد مدرس به زمين افتاد و ضاربين به خيال آنكه مدرس را كشته اند فرار كردند.
مدرس در حالى كه خون از بازوانش فوران مى زد، بدون آنكه خود را ببازد. قسمتى از عمامه خود را پاره كرد و به وسيله آن جلوى خونريزى دستش را گرفت و گفت : (انگليسى ها مى خواستند با قتل من به مقصود شوم خود برسند ولى خدا نخواست ).
موتم هنوز نرسيده
پس از وقوع حادثه ، مدرس مجروح (به معيت شيخ احمد نامى كه از منزل همراه آقا بود) به منزلى در آن حوالى انتقال داده شد، بعد از مختصر توقفى ، ماءمورين شهربانى مدرس را به بيمارستان نظميه مى بردند، خبر ترور مدرس ‍ و زخمى شدن آقا چون صاعقه اى در شهر پيچيد. مردمى كه عاشق معنويت ، صلابت و شجاعت آن اسوه فضيلت بودند از خانه هاى خود بيرون ريختند و عده اى از آنها به سوى بيمارستان نظميه هجوم بردند، عده اى هم به منزل علما رفته و تاءثر خود را از اين واقعه اعلام مى كردند.
انبوهى از جمعيت كه از محلات گوناگون شهر به راه افتاده بودند و پيشاپيش ‍ آنها علما و از جمله امام جمعه خويى ديده مى شد با سلام و صلوات و ابراز نفرت از اعمال مزدوران رضاخان به مقصد بيمارستان حركت كردند.
خوشبختانه وقتى روحانيون و مردم بالاى سر مدرس رسيدند كه دكتر عليم الدوله پزشك بيمارستان مى خواست به اصرار آمپولى را به عنوان تقويت به بدن مدرس تزريق كند.
دكتر عليم الدوله همان رئيس بيمارستان شهربانى است كه غالب كسانى كه بايد از بين بروند بوسيله آمپول او جان خود را از دست مى دادند و در بين زندانيان معروف بود كه هر كس را مى خواستند بگويند كشته اند مى گفتند فلانى از در عليم الدوله خارج شد، يعنى جنازه او را از آن در بردند كه اموات را مى بردند. از اين جهت نگذاشتند آمپول را به مدرس تزريق كند.(167) مدرس ‍ با آن حال وخيم وقتى نگرانى علما و مردم را مشاهد كرد، اول سخنى كه به آنها گفت اين بود: (مطمئن باشيد من از اين تير نخواهم مرد، زيرا موتم هنوز نرسيده است ).
نترس ، طورى نشده
ميرزا محمد تقى بهار - اديب نامى و رجل سياسى معاصر - از جهت خط مشى سياسى با مدرس همراه و به معنى راستين كلمه همرزم وى بود. در مجلس پنجم در شمار نمايندگانى بود كه مدرس رهبرى آنها را به عهده داشت . در مبارزات عمده سياسى از جمله مخالفت با جمهورى و استضاح رضاخان با مدرس همكارى مستقيم داشت . اواخر دوره پنجم در جلسه نهم آبان كه ماده واحده خلع قاجار مطرح شد نطق مفصلى ايراد كرد و از مجلس ‍ خارج شد و در مجلس مؤ سسان كه سلطنت پهلوى را تصويب كرد، شركت نداشت .
يكبار هم مى خواستند وى را بكشند كه به جاى او واعظ قزوينى را هدف گلوله قرار دادند و بعد سرش را بريدند. بهار تا آخرين روز دوره ششم از دوستى و همكارى با مدرس دست بر نداشت و پس از تبعيد و شهادت نيز از او به بزرگى و نيكى ياد كرده است . مطالب جالبى تحت عنوان : قضاوتهاى تاريخ ، مدرس يا بزرگترين مرد فداكار، نوشت كه ظاهرا هنوز به چاپ نرسيده است ، او در نوشته هاى خود درباره مدرس مى گويد: (يكى از شخصيتهاى بزرگ ايران كه از فتنه مغول به بعد نظيرش بدان كيفيت و استعداد و تمامى از حيث صراحت لهجه و شجاعت ادبى و ويژگيهاى فنى در علم سياست و خطابه و امور اجتماعى ديده نشده ، سيد حسن مدرس ‍ اعلى الله مقامه است ... مدرس به تمام معنا فقيرى بود آن فقرى كه باعث فخر پيغمبر ما (ص ) بود و مى فرمود:
(الفقر فخرى ) همان فخرى كه عين بى نيازى و توانگرى و عظمت بود، مدرس پاك و راست و شجاع بود...) اشتغال واقعى بهار از ابتداى دوره هفتم كارهاى ادبى و حاصل آنها چند تاءليف سودمند بود و سرانجام وجهه فرهنگى او بر سياستمدارى رجحان يافت و بدان شناخته شد.
بهار وقتى از ماجراى ترور مدرس آگاهى يافت ، نگران و آشفته شد و با عجله درشكه اى را گرفت و خود را به بيمارستانى كه مدرس در آن بسترى بود رساند. خود دراين باره مى نويسد:
(مرحوم مدرس روى آمبولانس دراز كشيده بود و از دست چپ او خون جارى بود و هنوز نبسته بود. عليم الدوله حلقه لاستيكى را كه بايد بالاى زخم قرار دهند تا از جريان خون ممانعت كند، برداشته آن را كشيد و پاره شد. گفت : آه اين كه پوسيده است و يكى ديگر را گرفته با دو انگشت كشيد...
مدرس مرا ديد و گفت مترس طورى نشده است ... عليم الدوله مشغول لاستيك پاره كردن بود كه مردم آمبولانس مدرس را برداشته به مريضخانه دولتى (بردند)... در مجلس بعد از اين واقعه هنگامه راه افتاد... بعضى در كريدورهاى مجلس گفتند كه داور (وزير عدليه ) محرك اصلى است ...) (168)
******************
به كورى چشم دشمنان
رضاخان عمدا به مازندران مسافرت نمود تا آنكه گفته شود ترور مدرس در غيبت و مسافرت شاه بوده و بدون دخالت شهربانى صورت گرفته است و موجب سوء ظن و برانگيختن خشم مردم بر عليه شاه نگردد. اما در زندان لحظه شمارى مى كرد تا خبر قتل مدرس را به وى برسانند ولى متوجه شد كه سيد در جريان ترور تنها زخمى شده و از آن حادثه جان سالم بدر برده است . براى آنكه تظاهرى كرده باشد و كسى به وى مشكوك نگردد (با وجود آنكه از زنده ماندن مدرس در باطن خشمگين شده بود) تلگراف تفقدى در احوال پرسى مدرس به تهران مخابره نمود. سرتيپ درگاهى معروف به چاقو وارد بيمارستان شد و تلگراف رضاخان را تسليم مدرس ‍ نمود. در اين تلگراف آمده بود: بحمدالله به وجود مبارك آسيبى نرسيده است . مدرس هم در جواب آن گفت : (به كورى چشم دشمنان مدرس هنوز زنده است )
جنايت سبب فتح نمى شود
رئيس شهربانى (درگاهى ) كه سراسيمه به بيمارستان شتافته بود، اصرار داشت مدرس را از جاى خود حركت ندهند و مى گفت اين حركت براى مزاج حال آقا بد است ولى معلوم نبود مى خواست با بدن مجروح مدرس ‍ در آن بيمارستان نظامى چه كند! امام جمعه خويى كه نگران حال مدرس ‍ بود و از سويى به بيمارستان نظميه اعتمادى نداشت دستور داد مردم تخت مدرس را سردست بلند كرده و به همان حال او را به مريضخانه احمدى در خيابان سپه ببرند. در طول مسير دكتر شيخ (احياءالدوله )، ملايرى ، امام جمعه خويى و عده زيادى از دوستان و مريدان آقا، مراقب حالش بودند. گرچه حال مدرس مساعد بود و خطرى او را تهديد نمى كرد ولى چون گلوله داخل بدن بود و دست چپ هم شكسته بود، تحت عمل جراحى قرار گرفت و بازوى چپ او را گچ گرفته و بازوى راست را كه صدمه كمى ديده بود بستند.
وقتى مدرس در بيمارستان براى خارج نمودن گلوله هاى سربى روى تخت عمل قرار گرفت ، گفت : (انگليسيها اشتباه مى كنند. آنها نمى دانند جنايت سبب فتح و موفقيت نمى شود) متعاقب انتشار واقعه ترور مدرس علما و روحانيون تهران ، نمايندگان مجلس و اعضاى هيئت دولت به بيمارستان دولتى (احمدى ) آمده و از وضع حال مدرس احوالپرسى و كسب اطلاع نمودند.(169)
مصاحبه
ساعت سه بعدازظهر روز هشتم آبان خبرنگار روزنامه ايران در بيمارستان دولتى (احمدى ) با مدرس ملاقات نمود و پس از آنكه حال سيد براى پذيرايى مساعد شد، مصاحبه اى را با مدرس انجام داد: سؤ ال : حالت مزاجى حضرتعالى فعلا چطور است ؟
جواب : حالت مزاجيم فعلا خوب است و عيبى ندارد.
سؤال : صبح چه ساعتى از منزل حركت نموديد.
جواب : من همه روزه براى تدريس صبح قبل از آفتاب به مدرسه مى روم و امروز هم حسب المعمول در همان موقع از منزل حركت كردم .
سؤال : از كدام طرف سابقا تشريف مى برديد و امروز از كدام سمت رفتيد؟
جواب : هميشه از كوچه سردارى روبروى كوچه ميرزا محمود وزيرى مى رفتم و امروز هم از همان راه رفتم .
سؤال : در كجا تصادف نموديد.
جواب : نزديك اواخر كوچه و چيزى به كوچه پشت مسجد نداشتيم كه اين تصادف اتفاق افتاد.
سؤال : از جلو حمله كردند يا عقب سر؟
جواب : بعد از آنكه من رد شدم فورا حمله شد و از عقب سر، تير خالى كردند؟
سؤال : ملتفت شديد چند نفر بودند؟
جواب : ملتفت نشدم ولى از اطراف بود و معلوم شد دو سه نفر بودند.
سؤال : آنها را ديديد و شناختيد و سابقا ديده بوديد؟
جواب : آنها را ديدم ولى سابقا نديده بودم و نمى شناختم .
سؤال : گلوله به كجا اصابت كرد؟
جواب : چندين تير خالى شد، دو تير به بازوى چپ اصابت كرد و خون خيلى جارى شد.
مدرس در شرح حال كه براى درج در روزنامه اطلاعات تهيه كرد و در شماره 249 آن روزنامه درج شد (170) درباره اين حادثه مى نويسد: (جنب مدرسه سپهسالار اول آفتاب كه به جهت تدريس به مدرسه مى رفتم ، در همين ايام تقريبا ده نفر مرا احاطه نمودند و فى الحقيقه تير باران كردند، از تيرهاى زياد كه انداختند چهار عدد كارى شد، سه عدد به دست چپ مقارن پهلو جنب همديگر زير مرفق و بالاى مرفق و زير شانه ، حقيقتا تيراندازان قابلى بودند. در هدف كردن قلب خطا نكردند ولى مشية الله سبب را بى اثر نمود، يك عدد هم به مرفق دست راست خورد...)
در كفنم بگذاريد
يكى روز شهيد بزرگوار مرحوم سيد مجتبى نواب صفوى در جلسه اى كه سيد اسماعيل مدرس (فرزند آقا) حضور داشت ، با مخاطب قرار دادن سيد اسماعيل ، گفت : پسر عمو جان از مدرس بگو، سيد اسماعيل پس از توصيف بخشى از زندگانى پدر به خاطره اى اشاره كرد كه آن را در ذيل مى آوريم : شبى كه براى دستگيرى مدرس به خانه اش ريختند يك بقچه اى پيدا كردند كه در آن بسته اى بود.
ماءمورى كه آن را يافته بود. گفت : هان پيدا كردم ، فكر مى كرد اسناد و مدارك و يا نامه هاى اشخاص موثر را بدست آورده است . وقتى بسته را گشود. پيراهن خون آلودى را در آن مشاهده كرد. اين پيراهن مربوط به زمانى بود كه مدرس را در پشت كوچه سردارى هدف گلوله قرار دادند و سيد آن را نگاهدارى كرده و به خانه آورد و در آن بقچه قرار داد و بعد به اهل خانه توصيه نمود كه (اين پيراهن را در كفنم بگذاريد) (171) در ضمن شهيد سيد مجتبى نواب صفوى در گفته اى از مدرس باين شرح نام مى برد:
(دم خروسها از زير پرده جنايت پيدا شده و پشيمان شده اند، ملت آنروز خفته بودند امروز بيدار شدند و ديدند كه همه چيز خود را باخته اند، عزيزترين رجال خود مثل شيخ فضل الله نورى حضرت شهيد مظلوم آية الله حاج آقا جمال اصفهانى و حاج آقا نورالله اصفهانى و حضرت شهيد معظم سيد حسن مدرس را از دست داده اند.) (172)
از من مى ترسد
دوران معالجه مدرس 64 روز به طول انجاميد كه بخشى از اين مدت را در بيمارستان و مدتى هم در خانه بسترى و تحت مداوا بود تا بهبود نسبى يافت . اولين بارى كه مدرس پس از سوء قصد در مجلس حاضر شد، جلسه 47 روز يكشنبه 11 ديماه 1305 بود كه در اين روز طى نطقى درباره بودجه سخن گفت . چون مدرس مرد تسليم و سازش در مقابل استبداد و استعمار نبود، بعد از اين جريان خود را براى تحمل مشقات و رنجهاى بعدى آماده ساخت . او مى دانست كه رضاخان به هر فردى كوچكترين سوء ظنى پيدا كند، او را نخواهد بخشيد و حالا كه مبارزه سرسختانه شاه و خودش آشكار است ، مسلم است كه بايد منتظر حادثه جديدى باشد.
همان روزها مدرس در پاسخ يكى از نزديكان خود كه مى پرسد از اين پس ‍ در مبارزات خود اميد موفقيت هم داريد؟ پاسخ مى دهد: من در اين كشمكش چشم از حيات خود پوشيده و از مرگ باك ندارم اما آرزو دارم ، اگر كشته شدم خونم غمت نريزد و براى اسلام و مسلمين فايده اى داشته باشد بارها گفته بود كه : من تنها، از دستگاه عظيم شهربانى ، ارتش و... نمى ترسم ولى سردار سپه ، با تمام قدرت و جلال سلطنتش از من مى ترسد!(173)
تير جفا
يكى از علماى شيعه فقيه مبارز و مجتهد ژرف انديش حاج آقا نور الله اصفهانى مى باشد، وى كه مقيم اصفهان بود، در انقلاب مشروطيت ايران و مبارزه با حكومت استبدادى نقش موثرى را بعهده داشته است . پس از استقرار رژيم مشروطه عضو انجمن ولايتى بود و از طرف مراجع تقليد بعنوان يكى از پنج نفر مجتهد طراز اول انتخاب گرديده بود ولى در مجلس ‍ دوم شركت ننمود.
آيت الله شهيد سيد حسن مدرس در مبارزات حاج آقا نورالله همواره هنگام و دوش بدوش وى مبارزه مى كرده و از او بنام يك مجاهد نستوه و روحانى مصلح و پرهيزگار سخن گفته است .
رضاخان در پى آن بود تا با تغيير لباس ، دگرگون نمودن برنامه هاى مدارس ، تظاهر به فسق و فجور، تاءسيس كاباره و مشروب فروشى ، انتشار موسيقى مبتذل ، با سنتهاى دينى و باورهاى مذهبى مردم از در ستيز برآيد و اين در حالى است كه با انتخابات فرمايشى دوره هفتم و جو اختناق عوامل رضاخان نمى گذارند مدرس به مجلس راه يابد و ديگر زبان برايى چون مدرس در مجلس نيست تا با برنامه هاى غلط و ضد دينى رضاخان مخالفت كرده و آنها را افشا نمايد.
حاج آقا نورالله اصفهانى كه ديد رضاخان مى خواهد مظاهر دينى و شعائر مذهبى را كم رنگ نمايد، عليه او قيام كرد و به اتفاق آقال كمال الدين نجفى (شريعتمدار)، سيدالعراقين ، آية الله فشاركى ، مير سيد محمد صادق خاتون آبادى و بيش از يكصد نفر از روحانيون اصفهان به قم مهاجرت نمود و در آنجا طى دعوت نامه اى از علماى اسلام و روحانيون بلاد ديگر خواست تا به قم آمده و متحد در راه انجام وظايف شرعى و دينى قيام و اقدام نمايند. گروه زيادى از علما دعوت حاج آقا نورالله را اجابت كردند. جلسات علما تشكيل مى شود، صحن حضرت معصومه (س ) مفروش شده و ناطقين درباره مفاسدى كه در پيش است سخنرانى مى نمايند و خواستار جلوگيرى از موسيقى مبتذل و مفاسدى مانند آن مى شوند.
چون حاج آقا نورالله در سراسر كشور شهرت داشت و وجهه مذهبى وى ميان مردم قوى بود، رضاشاه از اين برنامه نگران شد و چون اين قيام در كابينه مخبرالسلطنه هدايت (آبانماه 1306) بود، به وى ماءموريت داد كه به قم رفته با حاج آقا نورالله و ساير علما وارد مذاكره شده و اسباب رضايت آنان را فراهم نمايد.
مخبرالسلطنه با تمام تقاضاهاى حاج آقا نورالله كه يكى از آنها حضور پنج نفر نمايندگان مراجع در مجلس مقننه ايران بود، موافقت نمود ولى حاج آقا نورالله به دولت اطلاع داد تا تقاضاهايش از تصويب مجلس نگذرد به قيام خود خاتمه نخواهد داد و همچنان در قم خواهد ماند.
دولت لوايح آنرا تهيه و به مجلس فرستاد ولى در همين اثنا طى توطئه اى برنامه ريزى شده دكتر شفاءالدوله (رئيس بهدارى قم ) اين عالم شيعى را مسموم كرد و در شب چهارم ديماه 1306 حاج آقا نورالله چشم از جهان فرو بست و قيام از بين رفته و علماء هم پراكنده شدند. لوايح پيشنهادى نيز تصويب نشد.(174)
ريشه فساد را قطع كنيد
گفته مى شود وقتى حاج آقا نورالله اصفهانى طى دعوتنامه اى از مدرس ‍ مى خواهد تا به قم بيايد مدرس در تلگرافى براى رهبر قيام قم مى نويسد:
(بسم الله الرحمن الرحيم )
حضور مبارك حضرات موالى عظام شكرالله مساعيهم الجميله ، معروض ‍ مى دارم تلگراف احضاريه آقايان زيارت شد. اولا لو ترك القطا لنام (يعنى : اگر بگذارند مرغ حق (شباهنگ ) مى خوابد. حضرت امام حسين (ع ) ضمن خطبه عاشورا فرموده اند: (والله لو ترك القطا لنام )
ثانيا تا آنچه عقيده است اظهار نشود اصلاح نمى شود، ثالثا حقير و آقايان اينجا مطيع نظريات هستيم ، رابعا موانع كم است كسراب بقيعه (175) الايه والسلام عليك فى 27 شهر ربيع الثانى .
عبدالعلى باقى در صفحه 313 كتاب (مدرس مجاهدى شكست ناپذير) اظهار مى دارد كه مدرس پس از ارسال تلگراف خود به قم مى رود و چون مى بيند جلسه قيام در خصوص جلوگيرى از برخى خلافها و مفاسد اجتماعى است مى گويد اكنون كه اجتماع بدين بزرگى تشكيل داده ايد، خواسته هاى شما كوچك و جزيى است ، بياييد و تصميم بگيريد كه ريشه فساد را قطع كنيد ريشه فساد، رضاخان است ، تا او بر سر قدرت است ، اعتنايى به اين حرفها ندارد.
راءى خودم چه شد؟
با به پايان رسيدن انتخابات دوره ششم مجلس (در 22 مرداد 1307) و فرا رسيدن دوره هفتم ، رضاخان تصميم مى گيرد به هر طريق ممكن از راه يافتن مدرس و همفكرانش به مجلس جلوگيرى كند، انتخابات اين دوره از طرفى كاملا فرمايشى است و از سوى ديگر همزمان با برگزارى آن اكثر ياران مدرس در تبعيدگاهها و زندانهاى مخوف بسر مى برند. به هنگام راءى دادن ، ماءمورين شهربانى و نظاميان ، مردم را تحت فشار قرار مى دادند تا از راءى دادن به مدرس خوددارى كنند.
با وجود اختناق شديد، مردم تهران تلاش زيادى مى كردند ولى عوامل رضاخان صندوقها و آراء را عوض نمودند و وقاحت را به حدى رساندند كه حتى يك راءى به نام مدرس از صندوقهاى تهران بيرون نيامد. از اين جهت يك روز مدرس در مجلس درس خود گفته بود:
اگر بيست هزار نفر از مردمى كه در دوره قبل راءى خود را به نام من در صندوق انداختند، همگى مرده باشند يا راءى نداده باشند، پس آن يك راءى كه خودم به خودم دادم چه شده است ؟!(176)
علاوه بر آنكه با حقه كثيف انتخاباتى ، مدرس از راه يافتن در خانه مردم (مجلس ) محروم گرديد گرفتار سخت ترين شرايط زندگى گشت ، با اين حال او كه دين و سياست را از هم جدا نمى داند، نمى تواند از فشارهايى كه بر مردم ايران وارد مى شود بى تفاوت بگذرد و در جلسات متعدد با وجود كنترل شديد جاسوسهاى رضاخان به روشنگريها و افشاگريهاى خود ادامه مى دهد.
رضاخان كه تحمل اين مسائل را ندارد، چون ديگر نمى تواند از طريق خدعه و نيرنگ اين مبارزه نستوه را بستوه آورد از طريق زور وارد مى شود و دستور بازداشت و تبعيد مدرس را صادر مى كند.
همين است و بس
زمانى كه نتايج انتخابات دوره هفتم اعلام مى شود يكى از نزديكان رضاخان نزد مدرس مى رود و مى گويد: اعليحضرت از شما احوالپرسى كردند و گفتند چون شما از تهران انتخاب نشده ايد، اگر تمايل داشته باشيد مى توانيد در يكى از شهرستانها داوطلب نمايندگى شويد و ايشان دستور مى دهند كه شما را انتخاب كنند.
مدرس با شنيدن اين سخن در حالى كه از شدت خشم برافروخته شده بود و دستانش مى لرزيد، در پاسخ به پيغام رضاخان به فرستاده وى گفت : (به رضاخان بگو، اگر مردى انتخابات را آزاد بگذار تا ببينى مردم مرا از چندين شهر به عنوان نماينده خود انتخاب مى كنند. اگر من به دستور رضاخان نماينده بشوم بايد در مجلس را لجن گرفت ).
آن شخص ماءيوسانه به رضاخان مى گويد كه مدرس چنين گفت . شاه مجددا كسى را نزد مدرس مى فرستد و به او تكليف مى كند كه از سياست كناره گيرى كند. مدرس در جواب مى گويد: (من وظيفه انسانى و شرعى خويش را دخالت در سياست و مبارزه در راه آزادى مى دانم و به هيچ وجه دست از سياست بر نمى دارم و هر كجا باشم همين است و بس ).
زور دولت
مى گويند موقعى كه انتخابات مجلس شورا نزديك شد و مدرس و يارانش ‍ خود را براى انتخابات آماده مى كردند، پيش از انجام انتخابات رضاخان به مدرس گفت بعضى از دوستان شما نبايد از تهران انتخاب شوند، بهتر است كه آنها را از شهرستانها انتخاب كنيم ، مدرس با خونسردى پاسخ داد: (ياران من اگر انتخاب نشوند بهتر است تا به زور دولت روانه مجلس ‍ شوند.)
عضو فاسد
وقتى مدرس ديد هيچ حربه سياسى به بدن زره پوش سردار سپه كارگر نيست ، پيش خود گفت عضوى كه از طريق مصرف دارو درمان نشود، بايد جراحى كرد و آن را از ميان برداشت . با اين نقشه ارتباط خود را با گروهى از عشاير بختيارى و دوستان اصفهانى برقرار كرد و دور از چشم نظميه كه مى دانست تمام حركات او را زير نظر دارند براى از بين بردن رضاخان مصمم شد. سى بختيارى مسلح در ظاهر به عنوان كارگر ساختمانى براى تعمير ديوار پشت مسجد سپهسالار به خدمت او درآمدند.
كارگران روزها به گل و گچ ساختمان و مصالح آوردن مشغول بودند و شب به مشق تفنگ . قرار بود كه روز افتتاح دوره هفتم مجلس (14 مهر 1307) اين افراد به رضاخان يورش برده و كارش را تمام كنند. اما بر خلاف آنكه نقشه خوب طراحى شده بود يكى از افرادى كه خود را خيلى به مدرس ‍ نزديك كرده بود و ضمنا چشم شهربانى بود، موضوع را مرتب اطلاع مى داد!
رفته رفته مدرس پى به خيانت وى برد و از خوشبينى و حسن ظنش نسبت به اينگونه دوستان ماءيوس گرديد. شبى كه مى بايست فردايش طرح اجرا شود مدرس آرام و خونسرد چون هميشه ، فاصله مسجد تا خانه را پياده پيمود. در منزل سيد جلال الدين تهران منجم منتظر بود تا با مدرس علم هيئت بخواند، به مجرد رفتن سيد جلال ، ماءمورين به منزل مدرس يورش ‍ برده و او را دستگير نمودند.(177)
گاه از تو، گاه از من
با وجود آنكه مدرس شديدا تحت كنترل است و خانه سيد را جاسوسان و ماءموران به شدت تحت نظر دارند، باز هم دوستانى با خانه آقا مى روند و ارتباط خود را با مدرس حفظ نموده اند. آية الله سيد فخرالدين جزايرى چند روز قبل از دستگيرى آقا به ديدار مدرس رفت . وى مى گويد: ديدم كه سيد در حياط قدم مى زند و دستها را بر كمر گرفته و زمزمه مى كند. گوش فرا دادم و شنيدم كه اين ابيات را مى خواند و گويا حالت انتظارى را داشت :
اين كاخ كه مى باشد گاه از تو، گاه از من
جاويد نخواهد ماند، خواه از تو خواه از من
گردون چو نمى گردد بر كام هستى هرگز
گيرم كه تواند بود، مهر از تو ماه از من
با خويش درافتاديم تا ملك زكف داديم
از جنگ كسان شاديم ، داد از تو و آه از من
نه تاج كيانى ماند، نه افسر ساسانى
افسر زچه نالانى ، تاج از تو، كلاه از من
(178)
درها را بسته اند
استاد محمد وجداين (ره ) - از فضلا و محققين معاصر - طى خاطراتى مى گويد: آخرين بار كه به زيارت مدرس رفتم ، مهرماه سال 1307 بود، نزديكيهاى غروب در خانه تنها به دور باغچه اى كه چند درخت انار داشت ، قدم مى زد، نزديك رفتم ، سلام كردم و جوياى حال احوال آقا شدم ، پس از تعارفات معمول گفت : آشيخ محمد براى مبارزه با رضاخان چه نظرى دارى ؟
عرض كردم : آقا درها را بسته اند، مردم را سركوب و متفرق نموده اند و محيط ارعاب و وحشت بوجود آورده اند، علما هم كه عموما (بدليل اختناق زياد) خانه نشين شده اند، مدرس سر به آسمان كرد و اين دو بيت شعر را خواند:
درها همه بسته است الا در تو
تازه نبرد غريب ، الا بر تو
اى در كرم و عزت نور افشانى
خورشيد و ستارگان همه چاكر تو
محمد وجدانى افزوده كه هر جا گشتم اين ابيات را نيافتم .
برايم فرقى نكرده
سخت گيرى ، توقيف و گرفتارى براى طرفداران مدرس بوسيله شهربانى همچنان ادامه دارد. رضاخان سعى مى كند كه ديگر نامى از مدرس برده نشود. او مى كوشيد تا از شهرت و آوازه مدرس كاسته تا كم كم نام آن الگوى فضايل در بوته فراموشى قرار گيرد و هر گاه بخواهد سيد را دستگير كند سر و صدايى بپا نشود و خشم مردم برانگيخته نگردد.
زنى از بستگان آقا وقتى ديد مدرس در شرايط سخت و ناگوارى بسر مى برد و شديدا سيد را تحت كنترل گرفته اند و اجازه هيچ گونه فعاليتى به او نمى دهند با تاءثر، سخنى از سر دلسوزى گفت ، مدرس جوابش فرمود: بخدا قسم كه اگر آن روز در نجف با يك عباى فرسوده و مندرس و حجره بدون فرش زندگى مى كردم و آن اوقات كه مى ديديد اين خانه شكوه و جلالى داشت و اكنون كه ظاهرا همه درها را برويم بسته اند، در روح من هيچ اثرى نكرده است . من از كسى هراسان نيستم . آنها هراسانند كه نمى گذارند، مردم آزاد باشند و زندگى كنند.(179)
به سوى تبعيدگاه
سرتيپ محمدخان درگاهى - رئيس شهربانى تهران - با مدرس كينه و عدوات بخصوصى داشت و مى كوشيد زمينه اى بدست آورد تا عقرب صفت زهر خود را فرو بريزد. او نمى توانست مدرس را در سلامت ببيند، پرونده هايى ساخت تا براى يورش به خانه مدرس و دستگيرى آقا بهانه اى داشته باشد. شب دوشنبه شانزدهم مهرماه 1307 بود. حوالى غروب ، درگاهى ، سرهنگ راسخ ، سرهنگ اديب السلطنه و چند ماءمور ديگر روانه خانه مدرس مى شوند چند پاسبان مسلح كوچه ميرزا محمود را كه مدرس ‍ در آن اقامت دارد، تحت نظر دارند، ماشينى سر كوچه آماده مى كنند و سراسر محل را ماءمور مى گذارند.
درگاهى و همراهان به در خانه مدرس مى رسند و دق الباب مى كنند، خدمتكار مدرس در را باز مى كند، با گشوده شدن در، آن جنايتكاران به درون خانه مى ريزند و لحظاتى بعد چندين ماءمور وارد صحن منزل مدرس ‍ مى شوند. سرتيپ محمد درگاهى تا چشمش به مدرس مى افتد، بناى ناسزاگويى را مى گذارد و عربده مى كشد.
مدرس ياوه گويى هاى او را بى جواب نمى گذارد و جملاتى در تحقير و توهين وى بر زبان جارى مى كند درگاهى كه در اين لحظه عصبانى و خشمگين شده بود، به سوى مدرس هجوم برده و با چكمه لگدى بر سينه مدرس مى زند كه آقا تا مدتها از اين ضربه رنج مى برد.
نخست سيد اسماعيل - پسر بزرگ مدرس - را مضروب و در زير زمين خانه محبوس مى كنند. دكتر سيد عبدالباقى - فرزند ديگر سيد - از اتاق ديگر مى رسد و در صدد آن است تا نگذارد درگاهى پدر را مورد ضرب و شتم قرار دهد كه ماءمورين با وى گلاويز شده و نامبرده را پس از دستگيرى به شهربانى مى برند. خديجه بيگم مدرس به حمايت پدر برخاسته و با جنايتكاران شهربانى درگير طورى مضروب مى شود كه استخوان كتفش ‍ مى شكند و سالها از اين ناراحتى رنج مى برد. فاطمه بيگم مدرس ، دختر ديگر آقا، هيجان زده به صحن منزل مى ايد كه پاسبانها او را به زور روانه يكى از اتاقها مى كنند و چون مقاومت مى كند، در اثر ضربه اى كه به سرش ‍ وارد مى شود، بيهوش مى گردد.
در اين هنگام شهيد مدرس ، فرياد مى زند به كدام اجازه وارد خانه مردم مى شويد. مملكت اين قدر بى صاحب شده كه ماءمور نظم و انتظامات ، آشوب بپا كند و نگذارد مردم آرامش داشته باشند و عده اى بيگناه را مضروب و مجروح كند، درگاهى خودش را به روى مدرس انداخت و با مشت و لگد به جان او افتاد.
اما مدرس از جا در نرفت و با عصايش چند ضربه محكم به سر و صورت درگاهى زد، ضربه هاى عصا كه به سر و صورت درگاهى فرود مى آمد، آتش ‍ خشم او را بيش از پيش برافروخته مى كرد. درگاهى عصا را از دست مدرس ‍ بيرون آورد و به گوشه اى انداخت و پس از آنكه لگد ديگرى به مدرس زد و به ماءموران دستور دستگيرى آقا را داد. آنقدر در توقيف و دستگيرى مدرس ‍ شتاب دارند كه سيد را سر برهنه و بدون عبا از خانه بيرون مى برند و حتى نمى گذارند مدرس كفش به پاى نمايد.
لحظات غم انگيزى است كه قلب هر انسانى را محزون مى كند، درگاهى درصدد آن است كه آقا را شبانه از تهران خارج كند. او از احساسات پاك و علايق مردم تهران نسبت به مجتهد آگاه و روحانى مبارز خويش (مدرس ) آگاهى دارد و مى داند با وجود جو خفقان و وحشت ، اگر مردم تهران از اين ماجراى غم انگيز خبردار شوند، سراسر شهر را شورش و قيام فرا مى گيرد تو روزگار او و اربابش تيره و تار مى شود.
كيسه كرباسى را كه از قبل آماده كرده بودند بر سر سيد انداخته و او را از ميان ماءموران و افراد پليس - كه قدم به قدم گماشته بودند - عبور داده به ماشينى كه مهياى اين كار بود مى رسانند و شبانه او را به دامغان مى برند و چون عمامه مدرس در تهران مانده بود، بين راه كلاهى پوستى سياهرنگ مندرس - براى آنكه سرش برهنه نباشد و كسى هم او را نشناسد - بر سر او مى گذارند و با اين صورت او را به يكى از قلاع مخروبه خواف (از توابع تربت حيدريه و در حوالى مرز ايران و افغانستان ) مى برند.
مردم خواف غالبا پيرو مذهب تسنن بوده و از فقه حنفى تبعيت مى كنند و انتخاب اين محل به عنوان تبعيدگاه مدرس از آن جهت بوده كه اهالى خواف نسبت به محبوس بودن يك مجتهد شيعى حساسيت نداشته باشند. از سويى خواف در ناحيه اى دور افتاده و با فاصله زياد از مركز قرار گرفته بود.(180)
همان حسن هستم !
مدرس زندگى سخت دوران تبعيد (آن هم در محلى مخروبه و دور افتاده ) را بر سازش با استبداد و ظلم ترجيح مى داد و نمى خواست تحت هيچ شرايطى با رضاشاه ستمگر كنار بيايد. در مدت اقامت او در خواف ، رضاخان دوبار سپهبد امان الله جهانبانى را به ديدن او مى فرستد و به سيد پيغام مى دهد كه اگر از سياست و دخالت در امور دولتى دست بردارد و تنها به مسايل مذهبى و امور شرعى بپردازد، او را آزاد خواهد كرد. رضاخان پيشنهاد كرده بود كه مدرس توليت آستان قدس رضوى را بپذيرد و يا به عراق برود و در آنجا با خيال راحت بقيه عمر خويش را به عبادت و تحصيل علم بگذراند.
مدرس به سپهبد جهانبانى گفت : (به رضاخان بگو اگر من از تبعيدگاه خارج شوم ، باز همان سيد حسن هستم و تو همان رضاخان ، ما نمى توانيم با هم كنار بياييم . من تا آخر عمرم با شما مخالفت خواهم كرد و بنابراين فكر سازش و آشتى را از سر بيرون كن . من هرگز پيشنهادهاى تو را نخواهم پذيرفت آرى مدرس در تبعيدگاه هم سياست را عين ديانت مى داند و برايش جدايى دين از سياست مفهومى ندارد. )(181)
گوهر گرانبها
دو عضو آگاهى و بيست و پنج نفر سرباز و يك اتاق خراب ، مجموعه زندان و زندانبانان مدرس را تشكيل مى داد. مدرس مدت نه سال در اين قلعه زندانى بود و فقط شبهاى جمعه او را به گشت مى بردند. او هم به قبرستان مى رفت و در ضمن خواندن فاتحه براى اموات ، علايم مرموزى روى خاك اطراف قبر مى كشيد، همين كه ماءمورين با مدرس از قبرستان بيرون مى رفتند مريد با وفايى عين آن علامت را روى كاغذ نقش كرده و براى شيخ الاسلام ملايرى كه از دوستان وفادار مدرس بود، مى فرستاد.
ملايرى در جهت استخلاص مدرس تلاش زيادى نمود ولى هيچكدام از اقداماتش مؤ ثر واقع نگرديد. وى كوشيد تا بوسيله شخصى بنام دوست محمدخان ، مدرس را نجات دهد كه نامبرده كشته شد و عمليات نجات بجايى نرسيد. پس از آن ملايرى سعى كرد بوسيله حسين خان بچاق چى - رئيس ايل بچاقه چى در سيرجان - مدرس را از تبعيدگاه فرار دهد، ولى وى هم در نيمه راه از فرجام كار ترسيد و مدرس در همان قلعه خواف ماند. تنها كسى كه بعد از سپرى شدن دوره ديكتاتورى بطور آشكار به ياد مدرس افتاد باز همان شيخ الاسلام ملايرى بود كه در 27 مهرماه 1320 در مجلس شورا، طى نطقى نام آن سيد بزرگوار را با احترام فراوان بر زبان آورد و گفت :
عرض بنده امروز كه يكشنبه 27 مهرماه 1320 شمسى و 27 رمضان 1360 قمرى است ، مربوط به واقعه اى است كه در دنيا نظيرش كم اتفاق افتاد.
گر چه آقايان محترم اغلب راجع به استرداد املاك و پول و جواهر سخن سرايى فرموده اند ولى به عقيده مخلص گوهر گرانبهاى يك مملكت انسان و آدم آن كشور است كه اگر از دست رفت بلاعوض است ... همه آقايان محترم مى دانند به شهادت حق و تاريخ مثل مرحوم مدرس مقتلول سيدى بزرگ و شجاع كه تواءم باشد با بلندى فكرى و پاك دامنى نه من ديده ام و نه دانايى خبر دارد.(182)
تو در غربت مى ميرى
در يكى از روزهايى كه مدرس در تبعيدگاه خواف بسر مى برد، فرستاده اى به قلعه خواف آمد تا از سوى رضاخان وضعه آقا را بررسى كند. مدرس به وى گفت : به رضاخان بگو اينجا جاى خوبى است و به من هم خوش مى گذرد. ترا هم روزى انگليسها كنارت گذاشته به جايى پرتابت مى كنند اگر قدرت داشتى و توانستى ، بيا همين جا خواف هر چه باشد بهتر از تبعيدگاهها و زندانهاى خارج از ايران است ولى من مى دانم كه در وطنم به قتل مى رسم و تو در غربت و سرزمين بيگانه خواهى مرد. (183)
پيش بينى مدرس در مورد رضاخان درست از آب درآمد چرا كه در 25 شهريور 1320 (ه‍ش ) هنگامى كه كشور ايران از سوى متفقين (امريكا، انگليس و روسيه ) اشغال شده بود از سلطنت بركنار شد و بلافاصله از طريق بندرعباس با كشتى به جزيره موريس واقع در شرق جزيره ماداگاسكار (در اقيانوس هند) رفت و در روز چهارم مرداد 1323 ه‍ش (5 شعبان 1362 ه‍ق ) در شهر ژوهانسبورگ افريقاى جنوبى مرد.(184)
تنها در تنگنا
مدرس كسى بود كه در سراسر زندگى خود از هيچ كس چيزى نخواست و با ساده ترين لباس و كمترين غذا و كمترين وسايل زندگى كرد.
در خواف زندگى اين انسان والا به قدرى سخت و دشوار بود كه ناگزير شده بود در نامه محرمانه اى كه براى يكى از دوستان نوشته بود، بدان اشاره كند: (حتى از نظر نان هم در تنگنا هستم و براى خفتن رواندازى ندارم .)
مدرس در اواخر اقامت خود در زندان خواف از نظر قواى بدنى به سختى ناتوان و ضعيف شده بود. بينايى يكى از چشمهايش را از دست داده بود و پشتش خميده و دردمند شده بود. يكى از افرادى كه در خاف به ملاقات او رفته بود، مى گفت اين مرد بزرگوار كه سالها زجر ديده و نابينا شده بود چه خطرى براى رضاخان داشت ؟ كجا را به تصرف در مى آورد؟ اگر او را آزاد مى گذاشتند چه مى كرد چرا به او نان نمى دادند؟ چرا حتى در خصوص ‍ نظافت محل زندگى او اقدامى نمى كردند؟
بعد كه اصلاح اين وضع ناهنجار را از شهربانى مى خواهند قدرى به وضع سيد رسيدگى كردند ولى سخت گيرى حاصل از وحشت از مدرس همچنان ادامه داشت . چنانچه حتى در نيمه هاى شب او را به حمام مى بردند كه مردم بيدار نباشند و در آن هنگام هم نظاميان كوچه اى را كه مسير مدرس ‍ بود قرق مى كردند و سلمانى را سپرده بودند كه ايشان (مدرس ) را نديده بگيرد و الا جانش در خطر است .
دكتر محمد حسين مدرسى (قانع ) خواهرزاده مدرس تصميم مى گيرد تا براى رفع تشويش و نگرانى خانواده مدرس به خواف مسافرتى بكند. ايشان در بهمن ماه 1307 با تحمل مشكلات فراوان خود را به خواف مى رساند.
دوران توقف نامبرده در خواف پنجاه روز به درازا مى كشد ولى موفق به زيارت آقا و ملاقات با مدرس نمى شود، سه ماه و اندى هم در مشهد مى ماند تا بلكه براى استخلاص آقا تلاشى انجام دهد كه بدون نتيجه مى ماند. (185)
دو يا سه سال پس از تبعيد آقا، دكتر سيد عبدالباقى (فرزند مدرس ) با فعاليتهاى زياد و با اجازه دولت و دستگاه شهربانى به اتفاق يك نفر ماءمور روانه خواف مى شود كه پدر زندانى خويش را زيارت كند. در تمام طول راه ماءمورين شديدا مراقب ايشان بوده اند. وقتى به خواف مى رسد، چند روزى در همان اتاقى كه مدرس زندانى بوده در خدمت پدر مى ماند، در حالى كه در تمام اين مدت ماءمور مخصوص آنان را تحت نظر داشته و هيچگاه پدر و پسر را تنها نمى گذاشته است . (186)
آب انبار مخروبه
با وجود اين سختى ها و مشقات و بر خلاف آنكه مدرس وضع جسمى خوبى نداشت ، داراى روحيه اى بسيار شاداب و قيافه اى ملكوتى گشته بود اغلب اوقات را به عبادت و راز و نياز با خداوند مشغول و گاهى هم به مطالعه و نوشتن مى پرداخت . در باغچه زندان سيب ، پياز، بادمجان و انواع سبزى كاشته بود و مقدارى از اين محصولات را خود مصرف كرده و اضافه بر آن را مى دهد كه به شهر برده و بفروشند.
بادمجان را بدون روغن - با آب - مى پزد و مى خورد، گاهى هم خوراكش ‍ نان و ماست است ، شهربانى ماهيانه صد و پنجاه تومان براى مخارج آقا تعيين نموده بود كه پس از گذشتن چند سال از تبعيد با استفاده از اين پول ، آب انبار مخروبه خواف را تعمير نموده و براى استفاده اهالى ، آن را قابل استفاده مى كند. شخصى كه محل تبعيد وى خواف بود، نقل كرده كه روزى در ايام محبس به ديدار مدرس در قلعه خواف رفتم .
سعى كردم تنها و آرام بروم و ببينم كه سيد چه مى كند. وقتى نزديك شدم ، ديدم در گوشه باغچه نشسته و ختم (امن يجيب ) مى خواند، با قدرى دقت ، متوجه شدم كه گويى در و ديوار با او هم صدا شده و مشغول تلاوت آيه قرآن است ، صبر كردم تا اينكه آقا برخاست . سلام كردم ، مرا شناخت و فرمود: اين مردك (رضاخان ) به زودى خواهد رفت ، آماده باشيد كه مملكت را نجات دهيد. (187)
ستاره محبوس
ماءمورينى كه محافظ مدرس بودند، ابتدا از نزديك شدن به آقا، بر حذر داشته مى شوند، ولى پس از چندى ماءمورين نگهبان از مريدان و حاميان آقا مى گردند. آنها در ظاهر حالتى خشن بخود مى گرفتند تا شك شهربانى را برنينگيزند و در حقيقت يار و پرستار باوفاى او بودند، آرى مدرس در زندان هم داراى آن چنان روحيه و رفتارى است كه در بين ماءمورين قلعه ، محبوبيت ايجاد مى كند.
ايادى مخصوص و جاسوسان وقتى كه از اين روابط مطلع مى شوند، ماءمورين را به جاى ديگر انتقال مى دهند و عده اى ديگر را به جاى آنها مى آورند، ولى طولى نمى كشد كه تازه واردين هم به آقا علاقه مند مى شوند و تحت تاءثير روح بزرگ و كمالات معنوى مدرس قرار مى گيرند. اين است كه هر سه ماه يكبار، ماءمورين را تغيير مى دهند. يكى از زندانبانان گفته بود: روزى كه به قلعه خواف آمدم ، چندان آشنايى با آقا نداشتم ، بعد از چندى فهميدم كه چه سيد بزرگوارى است ، يك روز سؤ ال كردم آقا براى شما اين نان و ماست و خوراك بادمجان كافى است ؟ اجازه دهيد تا غذاى بهترى برايتان تهيه كنيم ؟ آقا پاسخ داد:
به نان خشك قناعت كنيم و جامه دلق
كه بار منت خود به كه بار منت خلق
وقتى مدرس وضو مى گرفت و به نماز مى ايستاد، ماءموران زندان سعى مى كردند خود را سريعا به آقا برسانند و در نماز او شركت كنند.(188)
منشاء خير و بركت
مردم خواف با وجود آنكه سنى مذهب بودند، نسبت به ميهمانان زندانى خويش علاقه خاص پيدا نموده و مدرس را بسيار دوست مى داشتند و غالبا از او درخواست مى كردند كه در پاره اى امور برايشان دعا كند.
كرامات زيادى از آقا ديده بودند و مدرس در مدت نه سالى كه در خواف بسر برد براى اهالى كاملا منشاء اثر بود و شخصيت ممتاز و برجسته او را همه شناخته بودند. به همين خاطر بود كه ماءمورين شهربانى او را در خواف به شهادت نرساندند.
مدرس كه در طول فعاليتهاى سياسى - اجتماعى خويش به وحدت بين مسلمانان و پيروان مذاهب اسلامى مذاهب اسلامى اهميت بسيارى مى داد در شهر خواف شيعيان و پيروان مذهب تسنن را به يكديگر نزديك كرد و باعث ازدواج بسيارى از دختران و پسران شيعه و سنى با يكديگر گرديد. حاج عبدالكريم ايدخانى از اهالى خوف با درود بر حضرت محمد (ص ) و طلب رحمت براى سيد مى گويد: آرى مدرس براى ما خير و بركت آورد اگر چه موفق به ديدار ايشان نشدم ولى نام مدرس براى ما مقدس ‍ است و زير لب اين شعر را زمزمه كرد:
بزرگان عالم نه هر كس شناسد
بزرگى تواند مدرس شناسد
(189)
همه جا زندان است
حاج صالح از برادران اهل سنت و ساكن خواف مى گويد: در ايام تبعيد مدرس در خواف از طرف شهربانى در خانه من آمدند و گفتند كار اصلاح و حمام ايشان بر عهده توست و اين مساءله را بايد پنهان بدارى ، اول من امتناع كردم و گفتم نمى پذيرم كه با تهديد جلادان رضاخان روبرو شدم و به ناچار قبول كردم ... اول فكر مى كردم كه با فرد ساده اى روبرو هستم ولى در موقع ديدار با ايشان فهميدم كه با سيد بزرگوارى مواجهم . بعد از آن پذيرفتم كه با جان و دل خدمتكارشان باشم .
در روزهاى اول ، ماءمورين بالاى سرمان بودند و حرفى بين ايشان و من رد و بدل نگرديد... اما رفته رفته اين سخت گيرى كاهش يافت ... روزى آقا مى خواستند كه لباسى از كرباس محلى براى ايشان تهيه شود و عجيب اينكه اصرار داشت حتى نخ آن بايد ايرانى باشد. من نمى توانم آنچه از آقا ديدم برايتان بگويم چرا كه آنچه از اين شهيد بزرگ ديدم (محبت بود) و (نه ) گفتن به تمام جلادان رضاخانى .
حاج صالح از سوى عده اى از علماى اهل سنت مقيم خواف نزد مدرس ‍ رفت و به او گفت : اگر بخواهيد از خواف فرار كنيد، روحانيون شهر به شما كمك مى كنند. مدرس پاسخ داد: نه نمى خواهم با فرار خود، مردم زحمتكش شهر را به دردسر بيندازم . حاج صالح با شنيدن اين پاسخ به مدرس گفت : پس لااقل به بام زندان برويد و نفسى تازه كنيد. مدرس گفت : (تا وقتى كه ظلم هست ، همه جا زندان است ) (190)
يادگار ماندگار
هنگامى كه شهيد مدرس در زندان خواف اقامت داشت و زن و شوهرى چندين سال متوالى لباسهاى ايشان را مى شستند. مدرس به پاس زحمات اين دو، هدايايى را به آنان تقديم مى نمود. از جمله آنها پيراهنى است كه سيد به آنها اهدا كرده بود. اين زن و شوهر كه حدود صد سال از عمر خود را پشت سر گذارده اند، هديه گرانبها و يادگار معنوى مرحوم مدرس را در اختيار امام جمعه كاشمر قرار دادند امام جمعه كاشمر هم اين اثر ارزشمند را به مقام معظم رهبرى ، حضرت آيت الله خامنه اى تقديم كردند. رهبر انقلاب ، پيراهن پيشواى مبارز و مجاهد در دوران سياه اختناق رضاخان را جهت حفظ و نگهدارى و قرار گرفتن در معرض ديد مردم ، به موزه آستان قدس رضوى اهدا نمودند.
متن دستخط مقام معظم رهبرى :
اين يادگار منسوب به مرحوم آيت الله مدرس طاب ثراه بخاطر ارزش ‍ معنوى آن به آستان قدس رضوى عليه السلام اهداء مى گردد. روح آن بزرگوار شاد باد كه در دوران سياه اختناق رضاخان از مجاهدت در راه خدا خسته نشد و از بذل جان در اين راه دريغ نورزيد. اميد است توفيق الهى شامل حال كارگزارانى شود كه امروز در دوران حاكميت دين خدا محصول عينى آن مجاهدت را در قالب جمهورى اسلامى به چشم مى بينند و بتوانند به وظيفه خود عمل كنند. (سيد على خامنه اى ) (191)
حكمت و رحمت
به هنگامى كه مدرس در قلعه خواف تبعيد بود به فاصله كمى فرزندانش از محل تبعيد او آگاه مى شوند. سيد اسماعيل - فرزند مدرس - نخستين نامه را مى نويسد و از پدر براى امور زندگى كسب تكليف مى كند. مدرس در پاسخ وى مى نويسد:
(نور چشم ، آقا سيد اسماعيل نظر به اينكه جواب هر چه زودتر به شما برسد به مجرد وصول ، در صفحه مقابل سواد كاغذ خودتان تصديع دارم كه مقامات مربوطه را ان شاءالله به سرعت سير نموده مقصود شما حاصل شود.
اى بنده خدا! شما يك مشت ذريه آن رسول (ص ) هستيد و ايتام آل محمد (ص ) محسوب مى شويد. حوائج را از خداوند بخواهيد. از من و امثال من چه بر مى آيد.
دست بيچاره چون به جان نرسد
چاره جز پيرهن دريدن نيست
سپس مدرس در اين نامه مطالبى را در صلاح انديشى گذران امور زندگى اهل خانه مى نويسد. سيد اسماعيل در نامه ديگر باز هم در خصوص زندگى خود و خانواده و فرزندان مدرس كسب تكليف مى كند، مدرس در پاسخ ، چنين مى نويسد:
(نور چشم ، آقا سيد اسماعيل كاغذ شما در بهتر وقتى كه شب نيمه شعبان باشد، رسيد. از سلامتى شما خشنود شده ، شكر خدا را بجا آوردم . الحمدالله من هم سالم مى باشم . خوب بود از احوالات آقا سيد عبدالباقى ، هر قدر اطلاع داشتيد بنويسيد، بعد از اين فراموش نكنيد، مختصر كاغذ شما اين بود كه از نامساعدتى آقا ميرزا ابوالقاسم ، رشته زراعت كردن شما گسيخته و مايه معاش شما مختل شده است . چند روز جواب تاءخير شد. خواستم با تاءمل در اطراف ، تكليف شما را معين كنم ولى جواب را در پاكت خودتان گذاردم تا مسير خود را زودتر طى كرده به شما برسد. اولا به آقا ميرزا ابوالقاسم بگوئيد:
هر بد كه مى كنى تو نپندار آن بدى
ايزد فروگذارد و گردون رها كند
قرض است كارهاى بدت پيش روزگار
در هر كدام عصر كه خواهد ادا كند
ثانيا نور چشم من :
خدا گرببندد زحكمت درى
زرحمت گشايد در ديگرى
و سپس فرزند را در خصوص رفع مشكلات زندگى و امور خانه و زراعت راهنمايى مى كند. اين نامه در شعبان 1349 ه‍ق توسط مرحوم مدرس در زندان خواف نوشته شده است . (192)
******************
نُه بار شتر مركبات
رضاشاه براى آنكه خود را به مدرس نزديك كند، از راههاى گوناگون وارد مى شد. يكى از اين كارها فرستادن مقدارى از مركبات املاك خصوصى خود در شمال ، براى مدرس بود.
يك روز كه آقا در منزل نشسته بود، فردى وارد شد و گفت نه بار شتر مركبات از سوى رضاخان برايتان فرستاده اند. مدرس سؤال كرد: از املاك اختصاصى فرستاده اند، فرستاده پاسخ داد: بلى . مدرس گفت : در بارِ مركبات دارابى (ميوه اى درشت و ترش مزه از مركبات ) هم وجود دارد جواب داده شد:
بلى آقا. مدرس نگاهى به اطرافيان انداختت و ديد حاضرين نه نفرند. به آورنده ميوه ها گفته : برو و نه عدد دارابى بياور. وقتى دارابيها آورده شد، مدرس آنها را بين حاضرين توزيع نمود وگفت : جدم فرمود تهادوا و تحابوا (يعنى هديه بدهيد تا محبوب شويد) شايد رضاخان بدين منظور براى ما هديه فرستاده است .
در راه نابودى
رضاخان ، شخصى را با مبلغ ده هزار تومان پول نزد مدرس فرستاد و از او خواست كه آن پول را گرفته و دست از مخالفت بردارد. مدرس از فرستاده سردار سپه خواست كه آن مبلغ را زير تشكچه اى كه روى آن مى نشست ، بگذارد. سپس او را مورد خطاب قرار داد و گفت :
برو به رضاخان بگو همه اين پولها را در راه نابودى اش خرج خواهم كرد. اگر از اين كار رضايت داشت كه هيچ و اگر ناراضى بود، بيا و اين پول را از اين جا بردار و ببر.
صفاى باطن
مدرس بدليل وارستگى و پرهيزگارى و شايستگى در رفتار و اعمال و نيز عبادت و ارتباط با خداوند از قدرت روحى و معنوى برخوردار بود و بخاطر اين كمالات روحانى صفاى باطن داشت . يك روز قبل از شهادتش به پاسبانش مى گويد: ترا از اينجا عوض مى كنند. پاسبان مى گويد: مگر از من خلافى ديده ايد و يا از رفتارم ناراضى مى باشيد؟ مدرس با حالتى عاطفى پاسخ مى دهد: خدا نكند، اين طور نيست . تو ماءمورى و به تو دستور مى دهند. ولى وقتى مجددا به اين جا مراجعت مى كنى ، ديگر مرا زنده نخواهى يافت .
اين پيش بينى مدرس كه از كمال معنوى وى منشاء مى گرفت ، درست از آب درآمد و صبح آن روزى كه بنا بود مدرس را به شهادت برسانند آن پاسبان را عوض مى كنند و بطورى كه در پرونده اين فاجعه منعكس است ، پاسى از شب گذشته همان روز، پاسبان مزبور را بر سر جنازه مدرس مى آورند. (193)
رؤياى صادق
سيد عبدالرسول هاشمى در ايام اقامت مرحوم مدرس در اصفهان ، از خواص وى به شمار مى رفت نامه هاى مدرس را تحرير مى نمود و به تشويق مدرس در عدليه استخدام شد و منشاء آثار و خدمات زيادى گرديد. ايشان طى خاطره اى آورده اند كه : در يكى از شبها در عالم رؤ يا ديدم كه در مدرسه جده بزرگ اصفهان ، حجره روبرو، سكويى است و سيدى شبيه مدرس بر آن نشسته و يك خال به صورت دارد و مدرس هم سمت راست او نشسته است به مطالب آنها گوش دادم . شنيدم كه آن سيد به مدرس مى گويد تو فرزند امام حسن مجتبى (ع ) هستى و شهيد خواهى شد، صبح روز بعد با تشويش و نگرانى خدمت آقا رفتم و جريان خواب را مطرح نمودم . مدرس ‍ فرمود: اين خواب را من هم ديدم . آن سيد روحانى ، پدر من ، سيد اسماعيل بود كه خالى به صورت داشت و به من هم گفت تو به مرگ طبيعى نخواهى مرد و شهيد خواهى شد.
افطار آخر
شهيد مدرس پس از نه سال اسارت در خواف ، بدنبال اجراى نقشه شيطانى رضاشاه ، روانه كاشمر (از توابع استان خراسان كه در 219 كيلومترى مشهد واقع است ) مى شود،(194) گويا دشمن از اين غريب تبعيدى و پيكرى استخوانى بيش از پيش به وحشت افتاده است . از اين جهت تصميم مى گيرد سيد را به قتل برساند.
اقتدار نظام (رسدبان اقتدارى ) رئيس شهربانى كاشمر از انجام چنين جنايتى خوددارى مى كند و مى گويد: (من براى آسايش و امنيت مردم استخدام شده ام نه براى آدم كشى ) و شبانه كاشمر را به قصد مشهد ترك مى كند. به جاى او محمود مستوفيان به رياست شهربانى كاشمر منصوب مى گردد. از سويى ميرزاكاظم جهانسوزى (افسر شهربانى قم ) براى دست زدن به چنين فاجعه اى روانه كاشمر مى شود. دشمن ، ماه خدا و ايام روزه دارى را براى قتل فرزند مظلوم پيامبر اسلام (ص ) و سيدى وارسته از خاندان عصمت و طهارت انتخاب مى كند.
حوالى غروب بيست و هفتم ماه رمضان سال 1356 ه‍ق (دهم آذر 1316 ه‍ش ) سه جانى جنايت به نامهاى جهانسوزى ، مستوفيان و خلج (سرپاسبان كاشمر) به عنوان ديدن ، به نزد مدرس - كه در خانه نجارى اقامت داشت - مى روند.
مدرس در اين هنگام روزه بود و به خيال آنكه ميهمان برايش رسيده است با ديدن آنها، مشغول تعارفات معمولى مى شود و از آنها دعوت مى كند كه افطار را ميهمان او باشند. آنگاه آنان لبخند تلخى مى زنند و مى گويند فعلا افطار شده و شما بهتر است با ما چاى بخوريد. سيد مظلوم از طرز رفتار و نجواهاى كه اين سه با هم داشتند متوجه منظور شوم آنها مى شود ولى بدون آنكه هراسى بدل راه دهد با روحى استوار و در نهايت آرامش بر سر سجاده اش قرار مى گيرد تا آنكه صداى روحنواز الله اكبر مؤ ذن به گوشش ‍ مى رسد. آرى هنگام افطار است و مدرس مى خواهد با مختصر قوتى كه دارد روزه اش را افطار كند.
جهانسوزى به تندى قورى را كه بر روى سماور بود، بر مى دارد و استكانى چاى مى ريزد و آن را به خلج مى دهد. خلج سم مهلكى را كه بصورت گردى بود در استكان چاى خالى مى كند و آن را در مقابل سيد گذاشته و مى گويد: بخور. مدرس با خونسردى كامل استكان چاى را برداشته و محتواى مسموم آن را در چند جرعه مى خورد و به نماز مى ايستد، در برابر خداوند به ركوع و سر به سجده مى گذارد. نماز مغرب سيد به پايان مى رسد، ولى از اثرات سم خبرى نيست . آقا بر سر سجاده نشسته در حالى كه تسبيحى را مى گرداند به ذكرگويى مشغول است . گرم راز و نياز با معبود خويش است و گويى كه چيز مسمومى نخورده است . سيد به نماز مى ايستد.
سه دژخيم با وحشت به مدرس مى نگرند و در برابرش احساس ناتوانى مى كنند. شرنگ را به مدرس خورانيدند ولى تلخى آن در جان و روان قاتلين آشوب ايجاد كرده است . زمان همچنان سپرى مى شود. رعب و وحشت قاتلان را مشوش مى كند. مستوفيان بيش از اين تاب نمى آورد. و از طول ساعت احتضار بر خود مى لرزد. تصميم مى گيرد كار را زودتر تمام كند. در اين وقت جنايتكاران يكى از بزرگترين اعمال رذيلانه تاريخ را مرتكب مى شوند.
عمامه سيد را در حين نماز از سرش برداشته و برگردنش مى اندازند و آنگاه از دو سوى آن را چنان مى كشند تا راه لب بر كلام سرخ مدرس بسته شود و بدين ترتيب سيدى بزرگوار و مجتهدى عاليمقام و مبارزى پارسا و پايدار را غريبانه و در نهايت مظلوميت همچون جدش حضرت امام موسى كاظم (ع ) در سن 69 سالگى به شهادت مى رسانند. پس از آن جيبهاى سيد را كاويده و تنها دارايى او را كه سى ريال بود بيرون مى آورند. دوازده ريال آن را صرف مخارج كفن و دفن مى كنند و به مركز مخابره مى نمايند: سيد حسن مدرس ‍ به دليل بيمارى فوت نموده است !(195)
بعد از وفات ، تربت ما در زمين مجوى
در سينه هاى مردم دانا مزار ماست
كشته جور
سيد هاشمى - از اهالى كاشمر - نقل نموده است كه شب بيست و هشتم ماه رمضان مرحوم حاج شيخ حبيب الله آيت اللهى به خانه ما آمد و شروع كرد به گريه كردن ، گفتم : چه خبر است . گفت مدرس را به كاشمر آوردند و ديشب ايشان را كشتند و در سر تپه دفن كردند. صبح به قبرستان رفتيم و ديديم ميرزا كريم و مرده شور آنجاست . از او پرسيديم : آيا تو فهميده اى ديشب يك نفر را در شهربانى كشتند و در اينجا دفن كردند؟ وى به مجرد آنكه اين سخن را شنيد، بناى گريه و زارى را گذاشت و گفت :
آقاى مدرس شهيد را مى خواهى ؟ گفتم : بلى گفت : من ديشب خواب بودم در عالم خواب سيد بزرگوارى پيش من آمد و گفت : حركت كن يكى از فرزندان ما به ظلم و جور كشته شده است . او را پيش تو مى آورند، به دقت غسل بده و كفن كن ، از او به شدت مواظبت كن .
در بستر خواب غلتى زدم و دوباره خوابيدم باز در عالم رؤ يا همان بزرگوار پيش من آمد و با تغير گفت : حركت كن الان مى آورند. هنوز در خواب بودم كه در خانه را زدند.
ديدم پاسبانى جلو آمد و گفت : مرد غريبى در خانه اى نزديك شهربانى دارفانى را وداع گفته است . مى خواهيم ترتيب كفن و دفن او را بدهيم . گفتم : مرد غريب ! در خانه اى ! در اين وقت شب ! چه ارتباط با شما دارد؟ بعد كه متوجه خواب خود شدم ؟ قضيه را فهميدم بيرون آمدم ديدم چند پاسبان در حالى كه چراغى در دست دارند، به من گفتند:
خودش كفن دارد. فقط او را بشور. حركت كرديم ، مرا به كوچه جنب نظميه بردند كه به سمت محل نو مى رفت . مشاهده كردم كه آنجا منزل استاد حسن نجار است گفتم : مشخصات اين مرد را بدهيد تا كار خود را شروع كنم . در جوابم گفتند: ما نمى دانيم . ديگر صحبت نكن و كار خودت را بكن . هنگامى كه مشغول شستن جنازه سيد شدم ، پاسبانى با حالت افسرده و غمگين ، آهسته جلو آمد و در گوشم گفت : اين سيد را خيلى احترام كن ، شخص ‍ بزرگوارى است . بعد از اينكه شبانه سيد را غسل داده و كفن كرديم . گفتند بايد به تپه آخوند برويم . ساعت دو بعد از نيمه شب بود، وقتى كه رسيديم ديديم قبرى حفر كرده اند جنازه را دفن كرديم .
روضه حضرت موسى بن جعفر (ع )
فرداى آن روز عموم مردم كاشمر از ماجراى اسف انگيز شب گذشته آگاهى يافتند و در شهر انتشار يافت كه سيد حسن مدرس به شهادت رسيده و بعد از نيمه شب در تپه آخوند دفن شده است .
مردم در وحشت و اضطراب بودند. در مسجد جامع غوغايى بر پا بود. مردم روزه دار با غم و اندوه به حالت سوگوار و عزادار جمع شده و قرآن مى خواندند.
علماى شهر از جمله امام جمعه ، مرحوم حاج شيخ على ، مرحوم اوليائى و شيخ حبيب الله آيت الهى به مسجد آمدند و نماز جماعت افامه گرديد. بعد از نماز باز هم مردم قرآن مى خواندند و گريه مى كردند. جز صداى قرآن چيزى به گوش نمى رسيد در آين وقت شيخ محمد تقى انتظام از روحانيون موجه كاشمر به منبر رفت و در شرح احوال هفتمين امام شيعه حضرت امام موسى كاظم (ع ) سخنرانى نمود و روضه آن حضرت را با حالتى سوزناك خواند و در لابلاى بيانات خود به شهادت مدرس اشاره كرد و گفت : سيد غريب و فرزند پيغمبر را در زندان مسموم و شهيد كردند. با اين سخن افراد ديگرى هم متوجه جريان شدند.
از آن روز مردم كاشمر گروه گروه به زيارت قبر مدرس مى رفتند و شب هنگام گچ و آجر مى بردند و ظاهر قبر را مى ساختند. ولى روزها ماءمورين شهربانى آن را خراب مى كردند. پس از وقايع شهريور 1320 صورت مزار علنى شد و مردم توانستند با آرامش به زيارت قبر سيد بروند.
هنوز زود است
در سال 1330 ه‍ش بمنظور مرمت مزار مدرس ، هيئت امنايى تشكيل شد كه به موجب وكالت نامه اى عبدالعلى باقى (مولف كتاب مدرس مجاهدى شكست ناپذير) ماءمور گرديد تا به كاشمر عزيمت و اقداماتى را طبق نظر هيئت امنا انجام دهد.
وى در كاشمر با نظر هيئت امنايى كه در محل تشكيل شد مشغول انجام اقداماتى براى نوسازى مقبره مدرس گرديد كه اين موضوع با استقبال مردم مواجه گرديد. حدود صد هزار متر از اراضى اطراف مزار خريدارى شد و بعضى از افراد نيز سهم خود را به رايگان واگذار كردند. مرحوم شوكت فدائى كه از محترمين محل بود، يك دانگ از چاه عميق خود را در جنب آرامگاه به مزار اختصاص داد. فرزند وى حاج قدرت الله فدائى كه از ميهمان نوازان معروف محل بود از عبدالعلى باقى پذيرايى مى كرد.
در يكى از شبها عبدالعلى باقى در عالم رؤ يا مشاهده مى كند كه مدرس سر كوچه اى كه منزل قدرت الله فدائى در آن قرار داشت ايستاده است . عبدالعلى باقى مى گويد: به آقا سلام كردم و خواهش نمودم و گفتم : بفرمائيد آقاى فدائى از علاقمندان به شما هستند.
مدرس جواب داد هنوز زود است . حاج قدرت الله به زودى صاحب فرزندى مى شود كه او را محسن مى نامند و پسرى با استعداد خواهد بود. پس از تولد او، من به خانه ايشان خواهم آمد. از خواب بيدار شدم و صبح فردا به منزل فدائى رفتم و ماجراى خواب را نقل كردم . آنجا بود كه متوجه شدم وى چند دختر دارد. و تا آن تاريخ پسرى نداشته است . چند ماه بعد، پسرى به دنيا آمد كه او را محسن نام نهادند. اين پسر نمونه هوش و استعداد شد، از كاشمر به مشهد هجرت نمود و در آنجا زندگى فقيرانه اى را شروع كرد و به معنويت و فضايل روى آورد. آن وقت سر جمله مدرس را كه فرموده بود: (هنوز زود است كه به خانه او رفت و آمد كنم دانستم ...) (196)
زيارتگاه مردم
روزى رضاخان براى مدرس پيغام فرستاد: (طورى تو را مى كشم كه بدنت را در ميان كفار دفن كنند) مدرس در پاسخ آن ملعون گفت : (قبر من هر جا كه باشد زيارتگاه مردم مى شود. اما تو در جايى مى ميرى كه در آن نه آب هست و نه آبادى .) (197)
آرى در همان دوران اختناق رضاخانى مردم كاشمر بر سر قبر مدرس ‍ مى روند و فاتحه مى خوانند. در اين زمان مدرس به آقاى شهيد معروف مى شود، با تبعيد رضاخان مردم بر تربت پاك و آرامگاه مدرس جمع شده و به كمك هم قبر را تا ارتفاع يك متر از زمين بالا آورده و روى آن سنگ كوچكى نصب مى نمايند كه بر آن نوشته شده :
(قبر آقاى شهيد) بعد هيئت امنايى تشكيل شد و ضمن احداث مقبره در اطراف آن ساختمانهايى احداث نمود. در سالهايى كه حضرت امام خمينى (قدس سره ) در نجف تبعيد بودند يكى از فرزندان مدرس نامه اى به ايشان نوشته و موضوع مقبره مدرس را مطرح نمودند. امام خمينى فرموده بودند اگر به ايران آمدم قبر مدرس را طلا مى گيرم .
در جوار قدس
با ورود حضرت امام خمينى (قدس سره ) به ايران و پيروزى انقلاب شكوهمند اسلامى بزرگداشت مجتهد مبارزى چون شهيد بزرگوار حضرت آيت الله سيد حسن مدرس از برنامه هاى اساسى نظام اسلامى بود، آثار متعددى در خصوص شخصيت آن فقيه شهيد به رشته تاءليف درآمد، جرايد و روزنامه ها با تدوين مقالاتى ياد شهيد مدرس را گرامى داشتند.
صدا و سيماى جمهورى اسلامى نيز در مناسبتهاى ويژه به ابعاد زندگى اين مبارز نستوه پرداخت . اما در راءس اين برنامه ها آنچه كه درخشندگى داشت ، حكم حضرت امام خمينى (قدس سره ) بود كه طى آن توليت وقت آستان قدس رضوى ماءمور به تعمير و احياى مقبره شريف آن شهيد والامقام گرديد، متن حكم حضرت امام به شرح زير است :
(بسم الله الرحمن الرحيم )
(در عصر شكوفايى انقلاب اسلامى ، بزرگداشت مجاهدى عظيم الشان و متعهدى برومند و عالم بزرگوارى كه در دوران سياه اختناق رضاخان مى زيست لازم مى باشد. زيرا در زمانى كه قلمها شكسته و زبانها بسته و گلوها فشرده بود او از اظهار حق و ابطال باطل دريغ نمى كرد. در آن روزگار در حقيقت حق حيات از ملت مظلوم ايران سلب شده بود و ميدان تاخت و تاز قلدرى هتاك در سطح كشور باز و دست مزدوران پليدش در سراسر ايران تا مِرفَق به خون عزيزان آزاده وطن ، علماء اسلام و طبقات مختلف ، آغشته بود.
اين عالم ضعيف الجثه با جسمى نحيف و روحى بزرگ و شاداب از ايمان صفا و حقيقت و زبانى چون شمشير حيدر كرار رويا رويشان ايستاد و فرياد كشيد و حق را گفت و جنايات را آشكار كرد و مجال را بر رضاخان كذايى تنگ و روزگارشان را سياه كرد و عاقبت جان طاهر خود را در راه اسلام عزيز و ملت شريف نثار كرد و بدست دژخيمان ستمشاهى در غربت به شهادت رسيد و به اجدادش طاهرينش پيوست .
در واقع شهيد بزرگ ما مرحوم مدرس كه القاب براى او كوتاه و كوچك است . ستاره درخشانى بود بر تارك كشورى كه از ظلم جور رضاشاهى تاريك مى نمود و تا كسى آن زمان را درك نكرده باشد. ارزش اين شخصيت عاليمقام را نمى تواند درك كند.
ملت ما مرهون خدمات و فداكاريهاى اوست و اينك كه با سربلندى از بين ما رفته ، برماست كه ابعاد روحى و بينش سياسى ، اقتصادى او را هر چه بهتر بشناسيم و با خدمت ناچيز خود مزار شريف و دور افتاده او را تعمير و احياء نمائيم .
مناسب ديدم كه اين خدمت را در اختيار مستطاب حجت الاسلام حاج شيخ عباس واعظ طبسى ايدهم الله تعالى قرار دهم . مردى خدمتگزار به اسلام و آستان قدس رضوى كه در مدت تصدى كوتاهش خدمات شايان تقديرى به آستان ملكوتى حضرت رضا (سلام الله عليه و على آباء) نموده است و پرده از چپاولگرى هاى پنجاه ساله رژيم ستمگر پهلوى برداشته است . جزاء الله عن الاسلام خيرا، اميد است ايشان به وجهى مناسب با شخصيت آن بزرگوار، اين خدمت را همچون خدمتهاى ارزشمند ديگرشان به اتمام برسانند و موجبات رضايت خداوند متعال و خشنودى حضرت رضا (س ) و فرزند عزيزش حضرت بقية الله ارواحنا لمقدمه الفداء را فراهم نمايند.
از خداوند متعال رحمت (در جوار قدس خود) براى آن بزرگمرد تاريخ و عظمت براى اسلام ، سعادت براى ملت غيور و پيروزى براى مجاهدين اسلام بر سپاه ظلم و كفر و غفران براى شهداى در راه خدا خصوصا شهداى جنگ تحميلى و صحت براى آسيب ديدگان و رهايى براى اسراء و مفقودين و صبر و اجر براى بازماندگان آنان را خواستارم .
(والسلام على عباد الله الصالحين و رحمة الله و بركاته )
روح الله الموسوى الخمينى 28 شهريور 1363
******************
1- اين شهر در كرانه جنوب كوير مركزى ايران و پانزده كيلومترى شمال مركز شهرستان اردستان واقع است .
2- وى در قرن هفتم هجرى مى زيست و در مصاف با قوم وحشى و خونخوار مغول كه به زواره تاخته بودند به شهادت رسيد و در خانه اش دفن شد و آرامگاهش اكنون زيارتگاه مردم است .
3- تاريخ توليد مدرس 1287 هجرى ، قمرى مطابق با 1249 ه‍ش ‍ مى باشد.
4- مدرس در سال 1293 ه‍ق مطابق با 1255 ه‍ش از سرابه به قمشه مهاجرت نمود.
5- برگزفته از مقاله طفوليت مدرس ، استاد محيط طباطبايى ، مجله محيط، شماره دوم ، مهر 1321.
6- ستاره اى بر خاك ، صفحه 42.
7- نطقها و مكتوبات مدرس صفحه 19.
8- استاد سيد محمد محيط طباطبائى (ره )، هم ولايتى شهيد مدرس ، از شاگردان ميرزا جهانگيرخان بود.
9- اين داستان در كتاب سفرنامه بنجامين ، ترجمه حسين كردبچه ، صفحه 143 آمده است .
10- مدرس و بحرانهاى سياسى مجلس دوم ، دكتر على مدرسى ، مجله مجلس ‍ و پژوهش ، شماره 6 و نيز بنگريد به مجله ياد، شماره 20 صفحه 91.
11- محيط ادب ، مقاله نان جو دوغ گو، محمد ابراهيم باستانى پاريزى ، صفحه 337، 339.
12- شعر از گلشن طبسى است .
13- مدرس مجاهدى شكست ناپذير، عبدالعلى باقى (با اندكى تغيير در عبارات ) صفحه 219 و 220.
14- مدرس و واقعه دخانيه ، دكتر على مدرسى ، مجله مجلس و پژوهش ، شماره 7.
15- همان ماءخذ، صفحه 186 و 187.
16- همان ماءخذ، صفحه 190 و 191.
17- همان ماءخذ، صفحه 193.
18- يادنامه شهيد مدرس ، صفحه 157.
19- ستاره اى بر خاك ، صفحه 65.
20- بر گرفته از كتاب مدرس شهيد نابغه ملى ايران ، على مدرسى ، صفحه 43 و 44.
21- از خاطرات حجت الاسلام سيد على اكبر مدرس (برادر مدرس ).
22- مدرس شهيد، صفحه 295، 296.
23- يادنامه مدرس ، صفحه 72.
24- فصلنامه ياد، سال هفتم ، بهار و تابستان 1371، شماره 26 و 27.
25- شرح زندگانى من ، عبدالله مستوفى ، صفحه 242 تا 248.
26- مجله مجلس و پژوهش ، شماره 7.
27- مدرس شهيد، صفحه 266.
28- مدرس ، بنياد تاريخ انقلاب اسلامى ايران جلد اول ، 214.
29- روزنامه پارس شيراز، شماره 3047، مقاله حبيب الله نوبخت (با دخل و تصرف ).
30- از خاطرات دكتر سيد عبدالباقى مدرس (فرزند مدرس ).
31- روزنامه اطلاعات ، 10/9/1359، گفتگو با غلامعلى مدرس (نوه آن شهيد).
32- مدرس ، جلد اول ، صفحه 216.
33- مدرس شهيد، صفحه 257.
34- ماءخذ پيشين : صفحه 259، و نيز بنگريد به كتاب مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 200 و 201.
35- طغيان نايبيان ، محمد رضا خسروى ، تهران انتشارات به نگار، 1368.
36- ن .ك : مقاله طغيان بر ضد تاريخ ، كاوه بيات ، مجله نشر دانش ، دو ماه اول سال 1369، شماره سوم سال دهم .
37- برگرفته از كتاب بازيگران عصر طلايى (سيد حسين مدرس )، ابراهيم خواجه نورى ، صفحه 40.
38- همان ماءخذ، صفحه 41 و 42 با تغيير اندك عبارات و نقل قولها.
39- مجله مجلس و پژوهش ، شماره 7، صفحه 185 و 186.
40- مدرس ، بنياد تاريخ انقلاب اسلامى ايران ، جلد اول ، صفحه 216.
41- ن .ك : تفسير و تفاسير جديد، بهرالدين خرمشاهى ، صفحه 103 و 104.
42- مدرس شهيد، صفحه 82 و بنگريد به يادنامه مدرس ، صفحه 61.
43- يادنامه پنجاهمين سالگرد شهادت سيد حسن مدرس ، صفحه 60 و نيز مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 158 تا 160.
44- سيرى در نهج البلاغه ، استاد شهيد مرتضى مطهرى ، مقدمه .
45- تاريخ مختصر احزاب سياسى ايران ، جلد اول ، ملك الشعراى بهار، صفحه 59 و 60 و نيز مقاله روحانيت و انقلاب ، ابراهيم فخرائى ، مجله كيهان فرهنگى ، آبان 1366، شماره 8.
46- برگرفته از نطق مدرس در جلسه 202 دوره دوم مجلس شورا، 24 محرم الحرام 1329 ه‍ق ، ن . ك مدرس در پنج دوره تقنينيه ، جلد اول ، محمد تركمان ، صفحه 10 و 11.
47- ماءخولد از مجله ياد، سال هفتم ، شماره 26 و 27. بهار و تابستان 1371.
48- مدرس شهيد، صفحه 264 و 265 (با اندكى تغيير در عبارات ).
49- برخى كلمات و جملات را تغيير داده ايم .
50- نائين شهرى است در حاشيه جنوبى كوير مركزى و از توابع استان اصفهان مى باشد (ن .ك : سيماى نائين از نگارنده ).
51- شرح حال رجال ايران ، مهدى بامداد، جلد پنجم ، صفحات 67 و 68.
52- فراموشخانه و فراماسونرى در ايران اسماعيل رائين ، جلد سوم صفحه 532.
53- يادنامه شهيد مدرس صفحه 78.
54- اين گفتگو در دوره ششم مجلس شورا و زمانى كه مدرس شديدا تحت نظر بوده صورت گرفته است .
55- مدرس ، مجاهدى شكست ناپذير صفحه 202 و 203 (با اندكى دخل و تصرف ).
56- مدرس ، بنياد تاريخ انقلاب اسلامى ، جلد اول ، صفحه 250.
57- مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 203 و 204.
58- مدرس ، قهرمان آزادى ، حسين مكى ، جلد اول ، صفحه 62 و 63.
59- مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 841.
60- ماءخوذ از كتاب : مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 191 و 192.
61- همان ماءخذ، صفحه 181 و 182.
62- مدرس ، جلد اول ، صفحه 190.
63- همان مآخذ، جلد دوم ، صفحه 206.
64- مدرس در پنج دوره تقنينيه مجلس شوراى ملى ، جلد اول ، صفحه 227.
65- مدرس قهرمان آزادى ، جلد دوم ، صفحه 842.
66- روزنامه پاريس شيراز، شماره 3047، 11 مهر 1345.
67- مدرس ، بنياد تاريخ انقلاب اسلامى ، جلد اول ، صفحه 189.
68- مدرس ، قهرمان آزادى ، جلد دوم ، صفحه 843.
69- براى آشنايى با مصدق ن .ك : چهره حقيقى مصدق السلطنه ، شهيد دكتر سيد حسن آيت .
70- زندگى نامه مصدق السلطنه ، دكتر بهمن اسماعيلى ، صفحه 69.
71- مدرس در پنج دوره تقنينيه ، جلد اول ، صفحه 64.
72- مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 187، 188، 189.
73- مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 138 و 139.
74- بازيگران عصر طلائى ، سيد حسن مدرس ، صفحه 67.
75- مجله ياد، شماره بيستم ، سال پنجم ، مقاله دكتر على مدرسى و نيز مدرس ‍ قهرمان آزادى ، ج 1، ص 131.
76- مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 843 و 844.
77- مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 148.
78- صحيفه نور، جلد اول ، صفحه 261 و 262.
79- تاريخ هيجده ساله آذربايجان ، صفحه 488.
80- حكم نافذ آقا نجفى ، موسى نجفى ، صفحه 101 و 102
81- براى آشنائى با زندگانى اين عارف به حق پيوسته و نيز نمونه هائى از كرامات و حالات معنويش به كتاب : نشان از بى نشانها، نوشته على مقدادى اصفهانى مراجعه نمائيد.
82- سفرنامه بلوشر، ترجمه كيكاووس جهاندارى ، صفحه 77 و نيز، مدرس ‍ قهرمان آزادى جلد اول ، صفحه 113 و 114.
83- حيات يحيى ، جلد سوم ، صفحه 360.
84- مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 124 و 125.
85- بازيگران عصر طلائى ، صفحه 7.
86- ستاره اى بر خاك ، صفحه 50.
87- مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 140 و 141.
88- همان ماءخذ، صفحه 142 و 143.
89- مدرس شهيد، نابغه ملى ايران ، صفحه 67 و 68.
90- مدرس درتاريخ و تصوير، محمد گلبن صفحه 19 و نيز سيد جمال الدين اسدآبادى و بيدارى مشرق زمين ، محيط طباطبايى ، صفحه 201.
91- يادنامه شهيد مدرس ، صفحه 169.
92- كتاب محيط ادب ، مقاله نان جو دوغ گو (از محمد ابراهيم باستانى پاريزى ).
93- شرح زندگانى من ، عبدالله مستوفى ، جلد دوم ، صفحه 242 تا 248.
94- نگاه كنيد: زندگانى سياسى احمد شاه ، حسين مكى ، بخش ملحقات اسناد محرمانه وزارت خارجه بريتانيا درباره قرارداد 1919 ايران و انگليس ، جلد اول ، ترجمه جواد شيخ الاسلامى .
95- قتل اتابك و شانزده مقاله تحقيقى ديگر، جواد شيخ الاسلامى ، صفحه 274.
96- مدرس ، بنيان تاريخ انقلاب اسلامى ايران ، ج اول ، صفحه 203.
97- مدرس در پنج دوره تقنيفيه مجلس شوراى ملى ، ج اول ، صفحه 194، 195، 196.
98- انگليسان در ايران ، دنيس رايت ، ترجمه غلامحسين صدرى افشار، صفحه 170.
99- و مبارز جنبش مشروطه ، رحيم رئيس نيا، عبدالحسين ناهيد، صفحه 210 و 211 و نيز بنگريد به كتاب قيام شيخ محمد خيابانى ، على آذرى .
100- قيام جنگل ، يادداشتهاى ميرزا اسماعيل جنگلى خواهرزاده ميرزا كوچك خان ، صفحه 46.
101- مدرس در پنج دوره تقنينيه مجلس شورا، جلد اول ، صفحه 245.
102- از خاطرات مرحوم آيت الله سيد محمود طالقانى مندرج در كتاب مدرس ‍ مجاهدى شكست ناپذير.
103- شرح زندگانى من ، عبدالله مستوفى
104- اقتباس از كتاب مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحات 360 تا 365.
105- اسرار سقوط احمد شاه ، رحيم زاده صفوى ، بكوشش بهمن دهگان .
106- مجله مجلس و پژوهش ، شماره چهارم ، مهر و آبان 1372.
107- برگرفته از يادداشتهاى ملك الشعراى بهار، به نقل از مدرس قهرمان آزادى ، جلد دوم ، صفحه 755 و 844.
108- اسناد محرمانه وزارت خارجه انگليس ، جلد سيزدهم ، سند شماره 683 و 787.
109- تاريخ صد ساله ايران ، اعظام قدس ، جلد دوم ، صفحه 15 و سالنامه دنيا سال 1324، صفحه 110.
110- مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 157، 160.
111- تاريخ مختصر احزاب سياسى ، جلد اول ، پانوشت صفحه 340.
112- مدرس قهرمان آزادى ، جلد دوم ، صفحات 682 و 684.
113- تاريخ مختصر احزاب سياسى ايران ، جلد اول ، صفحه 351 و 352 و نيز گيتاشناسى كشورها، صفحه 78.
114- بنگريد به كتابهاى : نگاهى به تاريخ انقلاب اسلامى عراق نوشته محمد صادقى و نيز نهضت شيعيان در انقلاب اسلامى عراق نوشته عبدالله فهد نفيسى ، ترجمه كاظم چايچيان .
115- مدرس ، جلد اول ، صفحه 210 و 211.
116- مدرس ، نابغه اى از جهان اسلام ، على مدرسى ، كيهان فرهنگى ، آذر ماه 1364.
117- تاريخ مختصر احزاب سياسى ايران ، جلد اول ، صفحه 69.
118- از سيد ضياء تا بختيار مسعود بهنود، چاپ پنجم ، صفحه 108.
119- برگرفته از كتاب مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 776 و 777.
120- ستاره اى بر خاك ، صفحه 56 و 57.
121- صحيفه نور، جلد اول ، صفحه 106.
122- مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 77.
123- مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 770 و 771.
124- بازيگران عصر طلايى ، صفحه 156.
125- شهيد مدرس از زبان حضرت آيت الله پسنديده (برادر حضرت امام ) كيهان فرهنگى آبان 1366.
126- ستاره اى بر خاك ، صفحه 37.
127- از خاطرات دكتر محمد حسين مدرس (قانع ).
128- مدرس ، مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 195.
129- مدرس ، بنياد تاريخ انقلاب اسلامى ايران ، جلد اول ، بخش خاطرات ، صفحه 199.
130- تفصيل اين جريان را در جلد دوم تاريخ بيست ساله ايران ، نوشته حسين مكى ، بخوانيد.
131- تاريخ مختصر احزاب سياسى ايران ، جلد اول ، صفحه 94 و 95. مدرس ‍ قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 388 تا 392.
132- تاريخ مختصر احزاب سياسى ، جلد دوم ، صفحه 104 و 105 مدرس ‍ قهرمان آزادى ، جلد اول صفحه 848
133- مدرى مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 59 و نيز تاريخ احزاب سياسى ايران ، جلد دوم ، صفحه 105 و 106.
134- مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 425 و جلد دوم ، صفحه 851، تاريخ مختصر احزاب سياسى ، جلد دوم ، صفحه 113 مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 59.
135- مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 341 و 343.
136- سالنامه دنيا، جلد 19، صفحه 139.
137- تاريخ نوين ايران ، ايوانف ، ترجمه تيزابى ، صفحه 59.
138- موازنه منفى ، كى استوان ، جلد اول ، صفحه 109.
139- از سيد ضياء تا بختيار، مسعود بهنود، صفحه 36.
140- ماءموريت آمريكائيها در ايران ، دكتر ميلسپو، ترجمه دكتر حسين ابوترانيان ، صفحه 127 و 128.
141- مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 138.
142- بازيگران عصر طلايى ، صفحه 75.
143- ديوان فرخى ، انتشارات جاويدان ، چاپ 1360 مقدمه ، تاريخ جرايد تو مجلات ايران ، صدر هاشمى جلد سوم ، صفحات 170 و 173 و 182، گذشته چراغ راه آينده است ، صفحه 160 و 161، تاريخ بيست ساله ايران ، جلد سوم ، صفحات 6 و 7.
144- مدرس قهرمان آزادى ، جلد دوم ، صفحه 719 و 720.
145- اقتباس از كتاب مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 265 تا 296، تاريخ مختصر احزاب سياسى ايران ، جلد دوم ، صفحه 33 تا 38، مدرس بنياد تاريخ انقلاب اسلامى ايران ، جلد دوم صفحه 60 تا 69.
146- مدرس ، جلد دوم ، صفحه 297 تا 310.
147- برگرفته از مدرس ، بنياد تاريخ انقلاب اسلامى ايران ، جلد اول ، صفحه 72 و 73.
148- برگرفته از مدرس ، بنياد تاريخ انقلاب اسلامى ايران ، جلد اول ، صفحه 72 و 73.
149- شرح حال دو حكيم فقيه ، علامه حسن زاده آملى ، كيهان انديشه ، شماره مسلسل 54 و نيز مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 56، 61 و 62.
150- بازيگران عصر طلايى ، صفحه 87، مدرس در تاريخ و تصوير، صفحه 69.
151- كيهان انديشه ، سال چهارم ، شماره 8، آبانماه سال 1366.
152- مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 326 تا 329 و نيز تاريخ احزاب سياسى ايران ، جلد دوم ، صفحه 75 تا 77.
153- شرح زندگانى من ، عبدالله مستوفى ، جلد سوم ، صفحه 617، ماءموريت امريكائيها در ايران ، صفحه 188 و 189، تاريخ مختصر احزاب سياسى ، جلد دوم ، صفحه 120 تا 166، مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 435 تا 442.
154- مدرس قهرمان آزادى ، جلد اول ، صفحه 446 تا 470 و نيز يادنامه شهيد مدرس ، صفحه 136.
155- تاريخ مختصر احزاب سياسى ايران ، جلد اول ، صفحه 238.
156- بازيگران عصر طلايى ، صفحه 116 و نيز بنگريد به جلد سوم تاريخ بيست ساله ايران (حسين مكى ).
157- توضيح مطلب را در جلد اول كتاب مدرس قهرمان آزادى ، صفحه 475 به بعد مطالعه فرماييد.
158- تاريخ بيست ساله ايران ، حسين مكى ، جلد سوم ، صفحه 128 و 129.
159- تاريخ مختصر احزاب سياسى ايران ، جلد اول ، صفحه 136 و 137. مدرس ‍ قهرمان آزادى ، جلد دوم ، صفحه 485 و 486، بازيگران عصر طلايى ، صفه 118.
160- برگرفته و اقتباس از كتاب مدرس قهرمان آزادى ، جلد دوم ، صفحه 489 تا 505.
161- متن كامل اين نامه در كتاب مدرس قهرمان آزادى ، جلد دوم ، صفحه 520 به بعد آمده است .
162- اقتباس از ماءخذ قبل ، صفحه 539 تا 643 و نيز تاريخ مختصر احزابب سياسى ايران ، جلد دوم ، صفحات 144 تا 162.
163- تفصيل اين ماجرا را در كتاب تاريخ بيست ساله ايران ، جلد سوم ، صفحات 370 تا 379 مطالعه فرماييد.
164- ماده 11: اگر رئيس قبل از انقضاء مدت رياست استعفا و يا فوت نمود مسن ترين نايبان رئيس مجلس را منعقد و استعفانامه يا فوت را قرائت كرده مجلس را ختم مى كند و در ظرف سه روز در تحت رياست همان نايب رئيس ‍ مجددا مجلس منعقد و بطورى كه در ماده ذكر شده رئيس انتخاب مى شود.
165- اقتباس از تاريخ احزاب سياسى ايران ، جلد دوم ، صفحه 283 تا 375 و نيز: مدرس قهرمان آزادى ، جلد دوم ، صفحه 707 تا 722.
166- مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 98.
167- دكتر عليم الدوله عشقى و فرخى را با آمپول هوا كشت .
168- تاريخ مختصر احزاب سياسى ايران ، مقدمه . تاريخ بيست ساله ايران ، جلد سوم ، صفحه 149 و 42 مدرس بنياد تاريخ انقلاب اسلامى ايران ، جلد دوم ، صفحه 207 تا 209. مدرس قهرمان آزادى ، جلد دوم ، صفحه 733 تا 780.
169- روزنامه ايران ، شماره 2239، 8 آبانماه 1305.
170- سال دوم ، 8 آبانماه 1306.
171- مدرس ، بنياد تاريخ انقلاب اسلامى ، بخش خاطرات ، جلد اول ، صفحه 205 و 206.
172- انديشه سياسى و تاريخ نهضت بيدار گرايانه حاج آقا نور الله اصفهانى ، موسى نجفى ، صفحه 25.
173- مردانن تاريخ تا آخر زنده اند، امور فرهنگى جهاد دانشگاهى دانشكده علم و صنعت ايران ، صفحه 19 و 20.
174- بنگريد به كتابهاى رهبران مشروطه (ابراهيم صفايى ) و نيز خاطرات و خطرات (مخبر السلطنه ).
175- اشاره به آيه 39 سوره نور مى باشد: و الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعة يحسبه الظلمان ماء حتى اذا جاءه لم يجده شيئا و وجدالله عنده فوفيه حسابه والله سريع الخساب .
ترجمه : اعمال كافران چون سرابى است در بيابانى تشنه ، آبش پندارد و چون بدان نزديك شود هيچ نيابد و خدا را نزد خود يابد كه جزاى او را به تمام بدهد و خدا زود به حسابها مى رسد.
176- مدرس ، مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 100.
177- از سيد ضياء تا بختيار، مسعود بهنود، صفحه 108 و نيز بازيگران عصر طلايى ، صفحه 162 و 163.
178- مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 154.
179- مردان تاريخ تا آخر زنده اند، صفحه 23.
180- بازيگران عصر طلايى ، صفحه 163. يادداشتهاى بهار به نقل از مدرس ‍ قهرمان آزادى ، جلد دوم ، صفحه 779.
181- ستاره اى بر خاك ، صفحه 102.
182- بازيگران عصر طلايى ، صفحه 164 و 165.
183- مدرس ، على مدرس ، بخش خاطرات ، صفحه 201.
184- فرهنگ فارسى دكتر محمد معين ، جلد پنجم اعلام ، صفحه 595 و 596.
185- از سفرنامه خواف به قلم دكتر محمد حسين مدرسى .
186- مدرس ، جلد دوم ، صفحه 116 و 177.
187- مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 214 و 218 و 219.
188- مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 214 و 218 و 219.
189- زندگى و مبارزات شهيد آيت الله سيد حسن مدرس ، مسعود نورى ، بخش ‍ ضميمه .
190- ماءخذ قبل .
191- مجله شاهد، شماره 325، مرداد ماه 1373، صفحه 6.
192- به نقل از مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 329 تا 334.
193- مدرس قهرمان آزادى ، جلد دوم ، صفحه 785.
194- ساعت 5 بعدازظهر روز بيست و دوم مهرماه 1316 ماءمورين شهربانى مدرس را از خواف به كاشمر انتقال مى دهند، گفته مى شود كه رئيس شهربانى خواف از كشتن وى امتناع كرده بود.
195- طبق تحقيقاتى كه وسيله دادستان ديوان كيفر در كاشمر به عمل آمده و اظهارات شهود، مشخص شد كه سيد مشغول نماز بوده كه قاتلين به وى حمله كرده و او را خفه مى كنند و نيز از قول صاحبخانه (حسن نجار) آمده ، يك شب در خانه اى كه مدرس زندانى بود رفت و آمد و حركات غير عادى ديده مى شد. حس ‍ كنجكاوى صاحبخانه را وادار نمود تا از تاريكى شب استفاده نمده روى مهتابى كه به اتاق مدرس ، مشرف بوده ، رفته ، اوضاع را مشاهده نمايد، او از روى مهتابى به چشم خود ديده است كه دو نفر عمامه سيد را از سر او برداشتند و باز نمودند و به گردن او پيچيده و سيد را خفه كرده اند. (ر.ك : مدرس قهرمان آزادى ، جلد دوم ، صفحه 786 تا 829).
196- مدرس مجاهدى شكست ناپذير، صفحه 107 و 326 و 327.
197- چشمه اى كه در كوير جوشيد، غلامرضا گلى زواره ، روزنامه اطلاعات ، شماره 14941.
/ 1