بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
سيف الله مدبر اولين سفر من ساعت 30/3 شب است. در هواي سرد و برفي از قطار پياده مي شوم و با دلي سرشار از هيجان و شوق به شهر مرو (ماري) گام مي نهم. مرو (تركمنستان) ساعت 30/3 شب است. در هواي سرد و برفي از قطار پياده مي شوم و با دلي سرشار از هيجان و شوق به شهر مرو (ماري) گام مي نهم. قرآن ها، كتاب هاي ديني، مهرها و سجاده هايي كه همراه دارم، ساكم را سنگين ساخته است. چهره، زبان و آداب و رسوم اجتماعي اين ديار برايم ناآشنا است. كم كم هوا روشن مي شود. مسافران راهي خانه هايشان مي شوند. تنهاي تنها مي شوم. از يك سو، احساس غريبي و ناامني مي كنم و از سوي ديگر، سرما تا استخوان هايم نفوذ كرده است. ناگزيرم براي نماز و استراحت جايي پيدا كنم؛ ولي نه جايي هست و نه خودرويي كه مرا به هتلي برساند. به طرفي كه احتمال مي دهم مركز شهر است، رهسپار مي شوم. پس از گذشتن از كوچه هاي تاريك و برفي و سگ هاي ولگرد، به هتل «سلطان.» ، تنها هتل شهر، مي رسم. آرام آرام با انگشتري به شيشه مي كوبم. زني - كه به زبان روسي سخن مي گويد - آشكار مي شود و با ديدن محاسن من - كه براي آنان ناآشنا است - با دست اشاره مي كند كه جا نداريم. من مي مانم و تنهايي ام. پس از لحظاتي دوباره خيلي آهسته در مي زنم. مردي تركمن در مي گشايد و با لهج? تركمني مي گويد: جا نداريم! با زحمت بسيار، از او مي خواهم اجازه دهد نماز بگزارم. اجازه مي دهد. با زحمت فراوان وضو مي گيرم و درست جلوي در ورودي هتل روي موكت راهرو نماز صبح را با لذت تمام به جاي مي آورم. بعد از نماز، ساكم را برمي دارم، از آن ها تشكر مي كنم و از هتل خارج مي شوم. هنوز چند قدم از هتل دور نشده ام كه كسي با لهج? تركمني مرا صدا مي زند. برمي گردم، همان نگهبان هتل را مي بينم كه با دستش اشاره مي كند سمت او بروم. برمي گردم. ساكم را مي گيرد و مرا به اتاقي مجهز در طبق? سوم هتل راهنمايي مي كند. او توضيح مي دهد: اين اتاق ها به مسئولان كشور تركمنستان اختصاص دارد و ميهمانان خارجي را در آن ها جاي مي دهند. تو نماز خواندي و ما نمازخوان ها را دوست داريم. همين جا استراحت كن. تا ساعت ده صبح استراحت مي كنم. سپس به دفتر هتل مي روم. از من پولي نمي گيرند و مي گويند: همين كه به نمازخوان جا داديم، ثوابش براي ما بس است. فقط براي ما دعا كنيد. مي پرسم: آيا خود شما هم نماز مي خوانيد؟ مي گويند: دوست داريم ولي بلد نيستيم.... تا نزديكي هاي عصر در مرو مي مانم. سپس راهي شهر «بايرامعلي.» مي شوم تا دنبال ريش سفيد شيعيان بايرامعلي بگردم. غروب نزديك است. اگر او را نيابم، شب كجا استراحت كنم؟! دلهره بر وجودم چنگ مي افكند؛ ولي به خود مي گويم: تو كه مي داني براي چه گام در راه سفر نهاده اي و از زندگي راحت دست شسته اي... اگر براي ارشاد مردمي كه هفتاد و اندي سال از شنيدن صداي اسلام راستين بي بهره بوده اند بدين شهر آمده اي، خدا با تو است. با اين انديشه به شهر بايرامعلي - كه در كنار خرابه هاي شهر قديمي مرو قرار دارد - مي رسم. سمت پيرمردي لاغر اندام - كه جلوي مغاز? كفاشي نشسته - مي روم و سراغ ريش سفيد شيعيان را مي گيرم. بهت زده بلند مي شود و مي گويد: با او چه كار داري؟ مي گويم: ميهمان اويم. مرا در آغوش مي كشد و مي گويد: تو هم شهري مني؛ از تبريز آمده اي؟ مي گويم: آري. اشك در چشمهايش حلقه مي زند. دستم را مي گيرد و مي گويد: به خانه برويم. مي گويم: ببخشيد، بايد به خان?... بروم. مي خندد و مي گويد: من همان كسي هستم كه دنبالش مي گردي. اين آيه از قرآن كريم در گوش جانم طنين مي افكند: «الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» 1 خداي بزرگ را بر لطف بي پايانش سپاس مي گويم و با تجربه يي ديگر از امدادها و حمايت هاي وي سمت خان? او رهسپار مي شوم. پي نوشت: 1)سور? عنكبوت، آي? 69. منبع: ماهنامه اطلاع رساني، پژوهشي، آموزشي مبلغان شماره2.