بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
مرکزآموزش هاي تخصصي تبليغ جلوههايي از هجرتهاي علما (9) حجت الاسلام والمسلمين سيد تقي طباطبايي كه در سال 1318 ه ش در جوار بارگاه با عظمت مولي الموحدين ديده به جهان گشود. مصاحبه با حجت الاسلام والمسلمين سيدتقي طباطبايي هجرتي در عصر حاضر حجت الاسلام والمسلمين سيد تقي طباطبايي كه در سال 1318 ه ش در جوار بارگاه با عظمت مولي الموحدين ديده به جهان گشود، سالهاي زيادي در حوزه علميه نجف از محضر اساتيد والامقامي چون حضرت امام قدس سره بهره برده و در كنار تحصيلات حوزوي موفق به اخذ ليسانس زبان و ادبيات عرب از «كلية الفقه» دانشگاه بغداد - كه به دست مرحوم مظفر تاسيس شده - نائل گرديد. ايشان در سال 1354 ه. ش به ايران مهاجرت نمودند. آنچه در پيش رو داريد خلاصه مصاحبهاي است كه چندي قبل با ايشان انجام شد. با كمال تشكر از ايشان كه وقت خود را در اختيار ما گذاشتند توجه شما را به آن جلب ميكنيم: در سال 1361 ه ش با پيشنهاد عدهاي از مسلمانان لبناني الاصل مقيم برزيل كه براي شركت در جشنهاي سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي به ايران آمده بودند و با آنها آشنا شده بودم، براي امر تبليغ به كشور برزيل هجرت نمودم. ابتدا به صورت آزمايشي دو ماه در شهر سائوپولو (پايتخت برزيل) بودم و چون زمينه را براي تبليغ و فعاليت مساعد يافتم و مردم را تشنه معارف ديدم تصميم به اقامت در برزيل گرفتم، خصوصا كه مسلمانان و شيعيان آنجا عرب بودند و من هم به عربي تسلط كامل داشتم. از اولين اقدامات ما در آنجا بناي مسجد عظيمي بود با ظرفيت 1500 نمازگزار كه زمين آن را جمهوري اسلامي به مبلغ 2 ميليون دلار خريداري كرده بود. اين مسجد در قلب شهر صنعتي سائوپولو قرار داشت كه از 15 ميليون جمعيت آن، 40 هزار نفر مسلمان هستند. گرچه مهندسين آنجا از معماري به سبك اسلامي اطلاعي نداشتند اما سعي ما اين بود كه تا حد امكان مسجد را به سبك مساجد اسلامي بنا كنيم، ساختمان مسجد با كمك مردم آغاز شد و در كنار آن كتابخانه، كلاس، آبدارخانه، آشپزخانه و ساير متعلقات و ضروريات در نظر گرفته شد. پس از مدتي از سائوپولو به شهر كوري تابا منتقل شديم و برادر كوچكتر خودم سيد محسن را كه به آنجا برده بودم به جاي خود گذاشتم و ايشان مسائل تبليغي و ادامه كار ساختمان مسجد را به عهده گرفت. در كوري تابا در مدتي كه در شهر كوري تابا بوديم با دشواريها و مشكلات بسيار مواجه شديم كه بخش عمدهاي از آنها را افراد به ظاهر مسلمان، كه مخالف فعاليتهاي ما بودند ايجاد نموده و بسياري از اوقات كارشكني ميكردند، اما ما بدون ذرهاي توجه به آنها يا عقب نشيني، به كار و فعاليت خود ادامه ميداديم. در مقابل، دوستان بسياري هم بودند كه علاقمند به انقلاب و اسلام بودند و با ما همكاري ميكردند. در شهر كوري تابا چون محلي براي فعاليتهاي خود نداشتيم و تنها يك مسجد وجود داشت كه سفارتخانههاي كشورهاي اسلامي ساخته بودند و امام جمعه آن را هم مصر فرستاده بود، ما هم از آن مسجد استفاده كرديم و آنجا را پايگاه فعاليتهاي خود قرار داديم. امام جمعه آن مسجد كه مصري بود فقط هر هفته يكبار براي نماز جمعه لباس روحاني ميپوشيد و نماز جمعه را ميخواند و به مسائل اساسي هم نميپرداخت و خطبه را به روش سنتي اقامه ميكرد، با همان مطلب ثابت. همه مسلمانان هم اعم از شيعه و سني در نماز جمعه شركت ميكردند، اما مسجد در بقيه ايام هفته در اختيار ما بود و ما ظهر و شب نماز جماعت داشتيم و گاهي تا پاسي از شب در آنجا به بحث و گفت وگو ميپرداختيم. فعاليت چشمگير ما همراه با رابطه حسنهاي كه با مردم داشتيم سبب شد تا از پايگاه مردمي قوي برخوردار شويم و مسجد به پايگاهي فعال تبديل گردد و كم كم به طور كامل در اختيار ما قرار گيرد و ما نام مسجد را، مسجد اميرالمؤمنين عليه السلام گذاشتيم. دوستداران امام و انقلاب علاقه زيادي از خود نشان ميدادند و ميخواستند عكس امام رحمه الله را در مسجد نصب كنند، اما امام جمعه مذكور مخالفت كرد و عكس را برداشت، مردم هم صراحتا به او گفتند ما نميخواهيم تو امام جمعه باشي و اصرار ميكردند ما اين مسؤوليت را بپذيريم ولي ما توجهي نميكرديم، خصوصا كه ميگفتم بايد اجازه ولي فقيه را كسب كنم. بعد از آن در سفري به ايران خدمت حضرت امام رحمه الله رسيدم و بعد از بيان وضعيت آنجا و تقاضاي مردم، امام فرمودند: «اقامه جمعه كنيد.» وقتي كه مردم از اين حكم امام مطلع شدند و ديدند كه مانع بر طرف شده، براي اقامه نماز جمعه اصرار زيادي كردند و اين كه حتي يك هفته ايشان بخواند و يك هفته ما. تا اين كه يك هفته كه شيخ به مسافرت رفته بود مردم با شور و شوق حاضر شدند تا نماز جمعه را به امامت ما بخوانند اما با در بسته مسجد مواجه شدند و پليس اجازه ورود به مسجد را نداد، ما هم با كمال خونسردي در پياده رو مسجد نماز جمعه را اقامه كرديم و بدون خشونت برگشتيم. هفته بعد هم موضوع تكرار شد. بعد از اين جريان پليس اقامت ما را كه تازه تمديد شده بود گرفت و گفت ظرف مدت هشت روز بايد از اينجا برويد، ما هم در روز هشتم به شهر ديگري كه هم مرز آرژانتين و پاراگوئه است رفتيم. خصوصيت اين شهر آن بود كه جزء مناطق آزاد، و يك شهر سياحتي بود، لذا نيازي به گرفتن اقامت نداشت. حدود ده ماه در آنجا بوديم كه يك شب هنگام افطار به خانه ما ريخته و مرا بازداشت كردند. آنان تصميم به اخراج ما گرفته بودند، اما مردم علاقمند به بهانه آوردن غذا و... دائما ميآمدند و اظهار نگراني ميكردند. گرچه آنها براي دلداري ما آمده بودند اما ما آنها را دلداري ميداديم. بالاخره پس از چهار سال اقامت در برزيل برگه عبوري با مهر «خروج بدون عودت» به ما داده و ما را اخراج كردند. در مدت اين چهار سال، در پوشش تدريس زبان عربي با بچهها كار كرديم تا جايي كه گاهي بچهها پدر و مادر خود را وادار به نماز و حجاب و... ميكردند، گاهي هم مردم ميگفتند: شما بوديد كه اسلام را به اينجا آورديد و وقتي ما ميگفتيم شما قبلا هم مسلمان بوديد، با تمام وجود ميگفتند: تعارفي نداريم، شما ما را مسلمان كرديد و قبل از آن فقط نامي از اسلام براي ما باقي مانده بود. از ديگر اقدامات ما در شهر مرزي «فزي فاستو» تاسيس يك حسينيه بزرگ و يك مدرسه غيرانتفاعي بود كه حدود 200 دانش آموز دختر و پسر داشت. البته اين مدرسه در كنار مدارس دولتي است يعني روزانه دو ساعت علاوه بر درسهاي رسمي، در اين مدرسه دروس عربي و اسلامي تدريس ميشد. در مدت اقامت ما در برزيل جريان جالبي اتفاق افتاد و آن اين كه: پير مرد مسيحي هفتاد سالهاي به نام ابراهيم داود گاهي به ما سر ميزد، روزي به ما خبر دادند كه مريض شده، به عيادت او رفتيم، در اطاق سي - سي - يو بيمارستان بود و لحظات آخر عمر را سپري ميكرد. چشم هايش بسته بود اما حواسش هنوز كار ميكرد، به او گفتيم: تو كه خدا و پيغمبرصلي الله عليه وآله را قبول داري و من از آنها براي تو صحبت كردهام پس شهادتين را بگو تا خدا تو را ببخشد و وارد بهشت شوي. او هم با اخلاص شهادتين را گفت و بعد گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» و از دنيا رفت. فرداي آن روز كه جمعه بود، بعد از نماز جمعه گفتند: جنازه آن پيرمرد در كليسا است و مردم براي تسليت به آنجا ميروند، ما هم دسته جمعي رفتيم و چون او مسلمان از دنيا رفته بود به خانوادهاش گفتيم اجازه ميدهيد براي او طلب مغفرت كنيم؟ آنها از اين كه يك روحاني مسلمان اين را ميگويد خوشحال شدند و گفتند اشكال ندارد، ما هم به اين بهانه نماز ميت برايش خوانديم و وقتي كشيش آمد و ناراحت شد، خانواده ميت از ما حمايت كردند. (چون ما ميدانستيم او مسلمان از دنيا رفته، وظيفه ما خواندن نماز بود، اما بقيه اعمال مانند كفن و دفن و... را نميتوانستيم انجام دهيم لذا از ما ساقط بود.) مطلب ديگر اين كه خيلي از مسلمانان با مسيحيان ازدواج ميكردند و ما آنها را دعوت ميكرديم و پس از ساعتي گفت وگو، طرف مقابل به اسلام مشرف ميشد و ما دوباره صيغه عقد برايشان جاري ميكرديم و به اين شكل عده زيادي از مسيحيان مسلمان ميشدند. هجرت به كشور غنا پس از مدتي پيشنهاد شد به كشور غنا برويم. كشوري در خط استوا با آب و هواي بسيار گرم و طاقت فرسا كه مرض رسمي آنان مالاريا است و فقر و عقب ماندگي از جنبههاي مختلف در آنجا بيداد ميكند. ابتدا به صورت آزمايشي سه ماه به «اكرا» پايتخت غنا رفتيم و به علت نبودن خانه مستقل، در خانه سفير ايران ساكن شديم، تا اينكه منزلي اجاره شد و در كنار آن ساختمان بزرگ ده اطاقهاي براي حوزه علميه و فعاليتهاي ديگر اجاره و كرايه سه سال آن پرداخت گرديد. گرچه در غنا از نظر امكانات نسبت به برزيل در سطح پايين تري بوديم اما زمينه كار آمادهتر بود. با اعلام پذيرش طلبه، كار اصلي خود را شروع كرديم و ابتدا تعداد 40 نفر در سطح ديپلم يا سيكل پذيرفته شدند، البته روي شرط سني تاكيد زيادي داشتيم زيرا افراد در سنين بالا از انعطاف پذيري كمتري برخوردار هستند. پس از شش ماه كه به زبان عربي مسلط شدند، درسهايي مانند تحريرالوسيله، زبدة الاحكام، شرح ابن عقيل و عقايد الاماميه و... را تدريس كرديم. نكته جالب توجه در غنا اين بود كه گرچه مذهب رسمي آنجا مسيحيت بود و مسلمانان هم سني مذهب بودند اما طلابي كه پذيرش ميشدند پس از گذشت سه يا چهار ماه اعلام تشيع ميكردند، ما ميگفتيم عجله نكنيد ما كه نگفته ايم شيعه شويد و بالاخره با اصرار خودشان شيعه شدن آنها را ميپذيرفتيم. طلاب در غنا واقعا تشنه معارف بودند و ما مانند فرزندان خود به آنها محبت ميكرديم و همين موجب دلگرمي و جذب آنها ميشد. برنامهها از صبح تا پاسي از شب ادامه پيدا ميكرد و حتي گاهي ظهرها هم فرصت نميشد كه خانه برويم. طلابي كه پذيرفته شده بودند از شش كشور از جمله نيجريه، ساحل عاج، سيرالئون و... بودند، ما هم تابستانها طلاب را به كشورهاي خودشان ميفرستاديم. يكي از مشكلات ما مساله زبان بود، چون طلاب از كشورهاي مختلف و داراي زبانهاي گوناگون بودند، لذا تصميم گرفتيم زبان واحدي ارائه دهيم و بهترين زبان عربي بود، زيرا براي فهم قرآن و متون روائي و درسي بسيار مفيد بود. طلاب هم استقبال كردند و همه به زبان عربي تكلم ميكردند. مشكل ديگر ما كارشكنيهاي افراد به ظاهر مسلمان به خصوص وهابيها بود. چون اهل بحث و تحقيق نبودند و دائما با حربه توهين و اهانت برخورد ميكردند. خصوصا مدرسه علميهاي داشتند كه مدرسه علميه ما رقيب آنها شده بود و چند تن از طلاب آنها به مدرسه ما آمده بودند و اين براي آنها سنگين بود. اقامت ما در غنا نيز چهار سال طول كشيد و در اين مدت توانسته بوديم هفتاد نفر طلبه در چهار كلاس جذب كنيم و در حال حاضر حدود سيزده نفر از زبدهترين و بهترين آنها در ايران مشغول تحصيل هستند. فعاليت ما همراه با تحمل مشكلات و رنجهاي طاقت فرسا بود از جمله مشكلات خانواده، زيرا مدرسه ايراني در آنجا نبود و ناچار بايد از نظر تحصيلي با فرزندانم كار ميكردم تا خرداد ماه هر سال در ايران به صورت متفرقه امتحان بدهند، گرچه يك سال هم منجر به ترك تحصيل آنها شد. علاوه بر آن بچهها به بيماري شايع آنجا (مالاريا) مبتلا شدند و مشكلات بسيار ديگري به وجود آمد كه با توجه به اينها مجبور به بازگشت به ايران شديم، اما مدرسه علميه شيعه در كشور غنا به فعاليت خود همچنان ادامه ميدهد. مهاجرت به اتريش در سال 1371 ه. ش از طرف دفتر مقام معظم رهبري پيشنهاد شد به كشور اتريش برويم. اتريش كشوري اروپايي با حدود صد هزار نفر مسلمان است كه عموما اهل تسنن هستند البته عدهاي هم علوي مذهب بوده اما مقيد به تكاليف شرعي نيستند. به محض ورود به اتريش و در اولين فرصت، محلي براي انجام امور تبليغي و فرهنگي فراهم كرديم. به اين ترتيب كه سفارت جمهوري اسلامي ساختماني را كه داراي چهار طبقه بود با زميني به مساحت 1200 متر خريداري و با مقداري تعميرات آماده بهره برداري ساخت. پس از مدتي مسلمانان اتريش تقاضاي اقامه نماز جمعه كردند، اما ما آن را موكول به اجازه مقام معظم رهبري كرديم و بعد از اخذ اجازه از ايشان، نماز جمعه را در طبقه اول همان ساختمان اقامه كرديم، اما چون فرش مناسب نداشت با اعلام نياز از طرف ما فرش فروشان ايراني فرشهايي براي آنجا اهدا نمودند. در ضمن برنامههايي مانند نماز جماعت روزانه، دعاي كميل، سخنراني، عزاداري و عقد و ازدواج هم در همان محل برگزار ميشد و مسلمانان كشورهاي مختلف ساكن اتريش با اشتياق تمام شركت ميكردند و ما هم به خاطر اينكه محدوديت يا حساسيتي ايجاد نشود، نامي از ايران نبرده و نام آنجا را مركز فرهنگ اسلامي گذاشتيم. در اتريش خطبههاي نماز جمعه را به زبان عربي و فارسي ميخوانديم و بين دو نماز يك خطبه هم به زبان آلماني (كه زبان رسمي اتريش است) در حدود پنج دقيقه به صورت ترجمه شده ميخواندند. الآن حدود دو سال است كه از حضور ما در اتريش ميگذرد و در اين مدت بحثهاي مختلفي با روحانيون مسيحيت برگزار كرده ايم تا بتوانيم دين خود را به اسلام به واسطه هدايت آنان ادا كنيم. نيروهاي امنيتي هم شديدا مراقب فعاليتهاي ما هستند، اما ما توجهي به اين مسائل نداريم و وظيفه خود را انجام ميدهيم. مسالهاي كه بسيار باعث دلگرمي ما شده اين است كه الآن به بركت انقلاب اسلامي ايران در كشورهاي ديگر حتي اروپا و آمريكا از افتخارات مردم مسلمان اين است كه خود را منسوب به اسلام و ايران بدانند و حتي مسيحيان هم افتخار ميكنند كه در مورد ايران و اسلام مشغول مطالعه هستند. حتي زماني در تلويزيون اتريش طي برنامهاي از ايران به عنوان تنها كشور مستقل جهان كه روي پاي خود ايستاده ياد شد. سفارش به طلاب در پايان لازم است عرض كنم طلابي كه قصد تبليغ در خارج از كشور را دارند بايد به زبان خارجي تسلط داشته باشند، به خصوص زبان انگليسي كه بين المللي است و در مرحله بعد زبان عربي كه زبان رسمي اسلام است. نكته ديگر اين كه كار تبليغ صبر و شكيبايي و پشتكار ميطلبد و علاوه بر آن آشنايي عميق با معارف اسلامي كه بتواند جوابگوي سؤالاتي كه امروزه در آن جا مطرح ميشود باشد. منبع: ماهنامه اطلاع رساني، پژوهشي، آموزشي مبلغان شماره26.