بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
مرتضي دانشمند خاطره تبليغي (7) قسمت پيشين تبليغ براي گروه سنّي كودك يكي از بعداز ظهرهاي داغِ تابستانِ 85 گذارم به مسجدي در شهري افتاد. ساعتِ پنج بعدازظهر بود. در شبستان مسجد، جواني را ديدم كه گروهي كودك [حدود ده نفر] را در مقاطع سني 6 ساله، هفت ساله و ده ساله دور هم جمع كرده، جلوي هر يك رحلي و قرآني گذاشته و از آنها مي خواست كه بخوانند. كودكان، آرام و قرار نداشتند، يا تكّه مي پراندند، يا بغل دستي شان را قلقلك مي دادند و از سر و كولِ هم بالا مي رفتند. مربي كه هم دلسوز بود، هم متدين و هم فردي مؤدّب و فروتن، سعي داشت با رفتار و گفتاري احترام آميز آرامشان كند. امّا كمتر توفيق نصيب او بود. معلوم بود آن نظم و انضباط با آن انرژي نهفته در كودكان و شيطنتهايشان چندان سازگار نيست. جوان گرچه درمانده بود امّا صبر و حوصله فراوان به خرج مي داد و با چاشني شكلات و تشويق باز هم سعي داشت آنها را سرجا بنشاند و به خواندن قرآن فرا خواند. نگاهش به من افتاد. لبخندي زد و با همان فروتني به طرفم آمد و گفت: بفرماييد در جلسه از صحبتهاي شما استفاده كنيم. ادب و فروتني اش شگفت زده ام كرد. نمي دانستم دعوتش را چگونه پاسخ دهم. چگونه به او بگويم كه سخنراني كردن بدون بهره گيري از ابزارها و شيوه هاي تبليغي مناسب با گروه سني آنها چندان به بار و بر نمي نشيند و چه بسا دلزدگي به بار آورد. امّا به احترامِ انگيزه پاكش با او به جلسه رفتم. از او خواستم جلسه را خودش ادامه دهد. من هم اگر لازم شد چند دقيقه اي صحبت كنم. ده دقيقه اي از نزديك فقط به حرفها و حركاتش كه سرشار از شور و ايمان بود توجه كردم. پس از آن به من گفت: بفرماييد استفاده كنيم. كنار تابلو روبروي بچه ها ايستادم. بسم ا... گفتم و اين چنين آغاز كردم: من چند تا سؤال از شما مي پرسم. هر كس درست جواب دهد جايزه مي گيرد. - خوابيد يا بيدار؟ - بيدار. - اين صداي چيست؟ تتق توتوق - تتق توتوق - صداي قطار. - واقعاً صداي قطار؟ - بله. - نكنيد فرار. مي خوريد به ديوار. خنديدند. گفتم: حالا به سؤالهاي من جواب دهيد. و در كيفم را باز كردم و نشان دادم كه دارم در آن، دنبال چيزي مي گردم. - بگذاريد ببينم چند تا جايزه آورده ام. يكي، دو تا، سه تا... بسيار خوب، حالا به اين سؤال جواب دهيد. - شما با چه چيزي مي بينيد؟ - با چشم. - با چي مي شنويد؟ - با گوش. - با چي حرف مي زنيد؟ - با زبان. - با كي حرف مي زنيد؟ - با پدر، مادر، برادر، خواهر، عمو، دايي... - اگر پدر و مادر در مسافرت باشند چطوري با آنها حرف مي زنيد؟ - با تلفن. - آقا اجازه با موبايل. - اگر تلفن و موبايل نداشته باشيد چي؟ يك نفر گفت: با نامه. گفتم: آفرين. با نامه حرف مي زنيم. حالا من هم مي خواهم درباره يك نامه با شما حرف بزنم. فكر مي كنيد اين نامه را چه كسي نوشته است؟ - دوستتان. - بله. امّا كدام دوستم؟ به فكر فرو رفتند. گفتم: بگذاريد اوّل نامه را به شما نشان دهم. و دست در جيبم كردم و قرآن جيبي ام را در آوردم، بوسيدم و به آنها نشان دادم. - اين، نامه اي است كه براي من نوشته شده است. نه فقط من، براي شما و همه مردم نوشته شده است. مي دانيد اين نامه از چه كسي است؟ - از خدا. - براي چه كسي است؟ - براي ما. - بسيار خوب. چند خط از اين نامه را ما هر روز در نمازمان مي خوانيم. - مي دانيد كدامست؟ - آقا ما بخوانيم؟ «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ * الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ... اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيم...» - بسيار خوب. حالا خيلي زياد گوش كنيد. من يك نقاشي مي كشم. شما بگوييد چيست. آنگاه دو خط موازي كنار هم كشيدم. اوّلِ خط يك بچه ايستاده بود، وسط آن يك آدم بزرگ، آخر آن هم مردي پير با قدي خميده و عصايي در دست. چند تابلو هم كنار جاده بود. روي يكي عكس مسجد، ديگري نان، سوّمي آب.... - اين جاده به كجا مي رود؟ - به بهشت. - چطوري؟ و به مُهر و نان اشاره كردم. - با نماز خواندن. - با دادن نان به آدمهاي فقير. جاده ديگري در كنار جادّه اوّل كشيدم. چند تابلو هم كنار آن. روي يكي نوشته «دروغ»، روي ديگري «دشنام» و... و آخر جاده هم تصوير آتش. گفتم: ما در نماز به خدا مي گوييم: «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيم» يعني خدايا راه درست را به ما نشان بده. يعني راهي كه از جاده خوبيها مي گذرد و به بهشت مي رسد. شما دوست داريد از كدام جاده برويد؟ - جاده بهشت. - بسيار خوب هر كس دوست دارد به بهشت برود يك صلوات بفرستد. پس از انجام برنامه كه پانزده دقيقه بيشتر طول نكشيد، جوايزي را كه عبارت از چند مجله كودك و خردسال با صفحات رنگي بود و معمولاً در كيف همراه دارم به آنها دادم. جوان، بسيار تشكر كرد. سپس با هم نشستيم و ساعتي درباره شيوه هاي گوناگونِ تبليغ در مقاطع كودك و نوجوان گفتگو كرديم. منبع: ماهنامه اطلاع رساني، پژوهشي، آموزشي مبلغان شماره82.