بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
نام كتاب : كليد آسمان مؤ لف : محبوبه زارع به جاى مقدمه راز شكفتن شعبده شبهه ها تهمت سجده عروسك فتنه سهميه آزادگى مشق تكلم كتاب هبوط كليد پرواز ****************** به جاى مقدمه اى پرتو مهتاب ، اى رخساره شبنم ، اى آيينه سحر از هر چه بگذرم محالست كه از وجود بى مثال تو چشم بپوشم زندگى را به خاطر تو دوست دارم عشق را وراى خصال تو يافته ام اى درخت پر ثمر زندگى اى اعلى درجه محبت به تمناى نگاهت از زندگى ميگذرم . اينك من به بهشت پاى گذاشته ام شايد هم زمين را متبرك كرده اى يا على خدايا حضورمان را در بهشت عشق مولايمان على جاودانه كن خاك يا هو سفرى در پيش است و من و تو در آغاز جاده هاى لاهوتى كليد آسمانم را تقديم مى دارم ؛ در ملكوت : به موعودى كه درهاى رهايى را به روى زمين مى گشايد: همانكه جاده ها را تا انتها، با تداوم نگاه خود سبز مى دارد: و در خاك : به تو كه در اين سفر، بزرگى ات را به كوچكى ام مى بخشى : تو كه يوسفانه آن روياى صادب را به تعبير خواهى ايستاد. با سپاس از فضاى ادبى حوزه هنرى و مديرت فرهنگى جامعه الزهراء راز شكفتن يا شيشه احساس مرا آهن كن يا با لغت عشق مرا دشمن كن مولا عطش كرببلا گيجم كرد قربان تو!تكليف مرا روشن كن به هر حال ، امشب كنار دروازه شهر تاريخ ، بساط تفكرم را پهن مى كنم . خدا كند گلهاى واقعيت من ، امشب مشترى عاقلى داشته باشد. هر وقت به اطلسى هاى احساس نگاه مى كنم دلم مى خواهد آرام آرام در درياى سرخ اشك هايم غرق شوم . ساعت به وقت تلنگر، اينجا شهر عبور. صداى مرا از دل تاريخ مى شنويد. مى توانيد گيرنده هاى ادراكتان را روى امواج تفكر تنظيم كنيد. تاريخ ، مستقيما سياه ، سفيد است . لطفا به گيرنده هاى خود دست نزنيد! مى دانيد من هيچ وقت فكر نمى كردم گندم خوردن پدرمان آدم يك جو آبرو برايمان باقى نگذارد. اصلا فكر نمى كردم اين اشتهاى بى موقع او ما را، اين همه آدم را سر سفره زمين بكشاند. مى خواهم بگويم اين كعبه را مى بينيد؟! به نظر من آسانسور همكف زمين است تا طبقه خدا. اما افسوس كه خيلى ها در زير زمين هستند! اين كعبه ، قسم به تاريخ ، روزى خودش بدون آنكه كسى كليدش را بزند باز شد. زنى به حريم آن پناه برد. سه روز بعد با فرزندش بيرون آمد. آنجا منشور نور بود و زايشگاه خورشيد. تنها ملائك اجازه ملاقات داشتند. براى فاطمه بنت اسد، دسته گل بشارت مى بردند و شيرينى لاهوت همراه با ميوه تجلى . چند صفحه از تاريخ قدم جلو مى گذارم ، مى بينم وقتى تهيه كننده آفرينش كارگردان نبوت را(خسته نباشيد) گفت و او رابه خانه بهشت خود برد مجرى ولايت تنها شد درست مثل تنهايى آغازش در كعبه . تماشاچيان رهايش كردند و رفتند پى (سينما زمين ) خودشان كه گويا آن شب ، فيلم كمدى ماجراهاى سقيفه داشت . خلاصه گرگهاى زمين ماسك (پلنگ صورتى ) زدند تا شير خدا را در بيشه مظلوميت ، به زحمت اندازند!به راستى آن كرها را چه كار با آهنگ امام على (ع )!!؟ اصلا مى دانيد به نظر من آسمان بزرگترين و بازترين اداره پستى است كه تابه حال ديده ام ،خدا صدوبيست وچهار هزار مرسله سفارشى را كه براى شهر آفرينش فرستاده بود آنجا بايگانى كرده . مرسله آخرين را در دوازده صفحه نوشته . صفحه اولش صدو بيست و چهار هزار تا بود. حالا من دلم مى خواهد قلم شعرم را در جامدادى سكوت بگذارم وبا خودنويس شطح ، گرگهاى ريزه خور شير خدا را بر صحيفه دل شيعه قلم بزنم . پس با من بيا! همراه من پا به شهر سياه تاريخ بگذار! اما مواظب فانوس توسلت باش ! كبريت تحير را همراه خود بياور و در حبيب چراغ قوه تعقل خود را هم داشته باش كه در لحظه مبادا در تاريكى شبهه ، گير نكنى . هر چند دستان خورشيد بر سرمان مستدام است . داشتم مى گفتم . بيرون از كعبه ، كوفه در كوفه ابن ملجم قد كشيده بود. يعنى شيميايى ترين عفونت فيزيك زمين ؛ كه يقين دارم اگر در بخش اسلام بسترى نمى شدند هيچ پرستارى تعفنشان را تاب نمى آورد. افرادى كه براى زيارت ابليس هميشه اذن دخول خاص داشتند. (السابقون السابقون ) كفر بودند و (اولئك المقربون ) تعصب ! آنان كه وقتى تيشه ابراهيمى رسول الله (ص ) را بر بت تحجر خود لمس كردند، شكستند، ترك برداشتند. من كه مطمئن هستم اگر پيامبر (ص ) تكه هايشان را به هم بند نمى زد و با چسب دين بهم اتصالشان نمى داد، خرده هايشان را باد مى برد. اما پيغمبر (ص ) خوب مى دانست كه خرده هايشان پاى كودك اسلام را مى آزارد. اما باز هم احتياط، شرط عقل است . پس از اينجا كفش هاى مكاشفه خود را براى عبور از تاريخ به پا كنيد! شعبده شبهه ها گفتند نخواه من ولى مى خواهم جرم است كه عشق ازلى مى خواهم هر چند تمام عاشقى شيرين است من جرعه اى از شور على مى خواهم اينجا صفين است خرمن كوبى كه گندم دين را آسياب كرده تنها مشتى كاه بيرون مى دهد اينجا براى اولين بار در تاريخ روى رژه مى روند و خيلى آسان به شيطان سان مى دهند. خوارج از اينجا تولد مى يابند وقابله شان به لباس هر كدام يك مفاتيح (الجهنم ) نصب مى كند. از بس قليان شبه را با آتش فتنه كشيده اند دهان عملشان بوى اژدها مى دهد، فاجعه ، جنايت ...و باطل ، ساعت بيدارى خود را روى اين جماعت تنظيم مى كنند. على عليه السلام سكان دار كشتى نوح است و به قول پيامبر صلى الله عليه و آله هدايت هر كس به او بپيوندد، نجات مى يابد. ولى اين جماعت مى خواهند بى او به ساحل امن فضيلت برسند! اينان قايقى هستند كه خود نيز روى آب بند نمى شوند، اما توقع دارند كه قبله توسل مردمان قرار گيرندو.... خلاصه اينجا كفن يك رنگى را حراج كرده و به نازل ترين قيمت ، گورستان صفا را به مزايده گذاشته اند، مثلا همين عمروعاص گربه اى كه دم مطبخ روزگار هميشه چربى حكومت مصر را طلب مى كرد. همان قرآنى كه بر سر نيزه ها منزل كرد، ابتدا از جيب او بيرون آمده بود. مى دانم كه فيثاغورث انديشه تان نمى پذيرد، اما او عددى منفى بالاى صفر بود. اگر چه ممكن است به نيوتن بربخورد، ولى او باعث شده بود كه زمين انسان را به خود جذب بكند. خودم مى دانم كه ارسطو ديوانه ام خواهد خواند ولى عمرو عاص منطق شبهه و بدعت را بنيانگذارى كرد. دست هر چه ارسطو را او در استدلال نيرنگ از پشت بسته بود. آن روزها سفره ايمان شام ، خالى تر از هميشه بود و او در انديشه حكومت مصر، خود را به زمين مى زد. بگذريم اما مى دانم لئوناردو داوينچى با من مبارزه خواهد كرد. اگر بگويم در صحنه سازى تابلوى شام هيچ كس به پاى هنر عمروعاص نمى رسد! خدا كند به زلف مانى بر نخورد ولى عمرو عاص ماناترين نقاش حيله و فريب بود. اديسون حق دارد برنجد، ولى من مى گويم ، اولين بار سيم فتنه ها را عمرو به برق شيطان وصل كرد و كنتور آن همان صفين بود. با اجازه گراهام بل مى خواهم به عرض برسانم ، در طول اين تاريخ اولين بار كلنگ مخابره بدعت ها را عمروعاص زد. هنوز گاليله بر كالسكه استدلال ننشسته بود كه او زمين را توپ مسابقه خود با كودكان تيم محله شيطان قرار داد. او يعنى دامن پر از سنگ روزگار كه مقابل هر حقيقتى ، سنگى از آن كم مى شد و سر عدالتى مى شكست . يقين دارم ، مطمئنم ، حداقل يكى از هيزم هاى كه پشت در خانه زهرا (س ) خاكستر شد، از صحراى عمروعاص آورده شده بود. طنابى كه دستان على عليه السلام را به هم قفل كرده بود، نسل تاروپود خود را از گيسوان عمروها مى خواند. بگذريم كه به شدت سرقلمم گيج مى رود و چشمان كاغذ به سياهى . اندكى تامل كن تا...... تهمت سجده تا از مى دوست باده نوشى نكنى بر فصل عطش چنين خروشى نكنى با آن دل پر كرامتت ممكن نيست از آنچه گذشته چشم پوشى نكنى در برخى ناكجاهاى تاريخ ، خيلى راحت مى شود سنگ خود را به سينه ديگران زد و حافظ كل مقام خود بود و قارى موقعيت خويش به هزاران روايت اما انصافا سخت است مشكل است توى ايستگاه اتوبوس وجدان ايستادن و بليط واحد توحيد را دادن . مرد مى خواهد، پياده روى در سايه سار لحظات انديشه ، وارد كردن نسيم حقيقت به ريه هاى فرسوده روزگار. حالا مرد باش و اين سو را نظاره كن . فكر نمى كنم سياه تر از اين قلعه در وسعت تاريخ كه هيچ ، حتى در زمين جايى پيدا شود. تاريخ انگار تمام عفونت خونى خود را در اين غده سرطانى جمع كرده ، ابن ملجم ماليخولياى پوست احساس و آبله صورت و حصبه گلوى فريادها. من از هيچ نامردى به اندازه ابن ملجم بدم نمى آيد. نه به اين خاطر كه فرق على را شكافت ، فرق عدالت را شكافت . بلكه به اين علت كه فرق على را با ديگران نشناخت فرق عدالت را از ظلم نشناخت . زيرا على عليه السلام نشناسى بود كه مى خواست واحد خداشناسى را در آكسفورد كوفه پاس كند آن هم ، در رشته هوا پرورى شاخه اماره از همان روز كه تصوير او را در قاب سجاده خوارج ديدم برايم (سقط من عينى ) شد. فتواى تحريم استعمال ولايت را در زندگى اسلام صادر كرد. در جشنواره بين الخوارج فيلم حكومت به خاطر ايفاى نقش اول در صحنه محراب سرخ از طرف شيطان برنده جايزه دوزخ شد كينه ، بهترين كنيه اى بود كه مى شد به شناسنامه كهنه پرستى اش الحاق كرد. او را مى شود پدر جهل جديد خواند كه كتاب خوارج را چاپيده است . نبض او آهنگ سرود ملى گارد مرتجعين خوارج بود. ابن ملجم يعنى جسد موميايى جاهليت كه در سرد خانه تعفن نگهدارى مى شد. به دنيا آوردنش ، گناه كبيره قابله زمان بود و نفس كشيدنش در فضاى ملكوت على عليه السلام بنا به احتياط واجب غصبى و حرام بود هرگاه اراده اى مى كرد ان شاء الشيطان را با خلوص مخصوص خود زمزمه مى كرد. تهمت سجده بود كه شخصيت مهر و سجاده را زير سوال برد. تاوان تنفس غير مجازش در زمين شمشيرى شد كه با حرص خود تيز كرده و با خشم زهر آلود خوارج جلا داده و آنگاه بر سر صميميت مطلق الهى فرود آورد. اگرچه بهانه عروج على عليه السلام تا بى كران مظلوميت شد. من كه يقين دارم مرگ كسر شان خود مى دانست كه با او ملاقات كند. مطمئن هستم ، عزرائيل با دستمال تحمل مشام خود را گرفته بود، آن هنگام كه مامور قبض روح او شد. راستش من ديگر خسته شده ام شما چى ؟ اصلا تمام شهر، از نام ابن ملجم افسرده شده ، به ستوه آمده . آهنگ دلخراشى به گوش ادراكم مى رسد انگار ابن ملجم دارد با گيسوان قطام تار مى زند و بچه هاى شيطان پاى كوبى مى كنند. اما به وضوح لرزيدن شانه هاى زمان را مى بينم و ريختن سقف اميدها را بر سر كوچه هاى خسته كوچه هاى منتظر. نخلستان هاى چشم به راه . و چاه اسرار على عليه السلام اى كاش يك جرعه از آن چاه را به مذاق نوشتنم مى نوشاندند. دلم خيلى گرفته . لعنت بر زمين ، لعنت بر تاريخ ! تاريخ كه با عمر سياه زمين كنار آمد و لعنت همه تاريخ هاى زمين به جغرافياى پوچى ابن ملجم كه در اين فصل سرد سكوت ، مرا در شهر تاريخ اسير كرد چرا اينطور نگاه مى كنيد؟ ديگر منتظر هستيد چه بنويسم ؟ نمى بينيد انگشتانم بى حس شده ؟ نمى بينيد احساسم يخ زده و اميد قلمم به انجماد كاغذ پيوسته ....رهايم كنيد بگذاريد كمى در اين اندوه بميرم . بگذاريد بخوابم ! عروسك فتنه نا سوى گل و آيينه حد نظر است هر چند كه چشمان تو سد نظر است من عشق پر از منطق و گل مى خواهم عرفان ارسطوست كه مد نظر است حالا احساس مى كنم كمى گرم شده ام .چند لحظه پيش كه به دنياى خواب رفتم ، سرى زدم به نجف .يعنى مرا بردند سرم را بر شانه ضريح امام على عليه السلام گذاشتم وتا زمين جا داشت بغضهاى زندگى ام راگريستم . هواى گرم ولطيفى بود. دستانم گرم شد. برگشتم تا با هم به يك منطقه غير مسكونى ديگر در تاريخ سرى بزنيم . اينجاست .اين را مى بينى ؟در اين ميدان آزادى هميشه دخترى را مى ديدم كه زنجير مى بافت نه از آن جنس زنجيرهايى كه عمو زنجير باف پشت كوه مى اندازد.او دستان پدر خوارج را بسته بود از چشمهايش خون مى باريد.لب لبهاى انتقامش را مى جويد و با ولع عجيبى خيابان را بو مى كشيد. چندى نگذشت كه ديدم آن سوى صفحات سبز تاريخ خطوط انتقام مى درخشد. در ميدان ولى عصر، متنظران جام جم را به دست گرفتند. ديدم غيرت نامردى را بر صليب مى كشند و حيايى نازنى را سنگسار مى كنند و كودك بدعت را زنده به گور قطام آنقدر گريست تا مژه هاى مصنوعيش زير نگاه حقيقت افتناد؛ شيعه ، خوى ابن ملجمى را به دار آويخت . كلاغ هاى شهر تا مدت ها با منقار اشتهاى خود روى دندان هاى طلاى ابن ملجم كار مى كردند. قطام را هرگز نمى بخشم او تهمت زنانگى بود باعث شد من امروز مقابل على عليه السلام از زن بودن خود خجالت بكشم ، شرم كنم كه زنى كابين بخواهد. باعث شد شانه هاى ازدواج بلرزد و پاى نكاح رگ به رگ شود. پيامبر صلى الله عليه و آله تكامل فرموده بود كه ازدواج نيم دين را كامل مى كند اما قطام كارى كرد كه ابن ملجم در راه ازدواج تمام دينش را از دست داد... من از شطح معذرت مى خواهم از صفحات كاغذ پوزش مى خواهم . از خود كارم حلاليت مى طلبم كه آنها را به كار بردم تا در مورد رذالت زمين بنويسم . از على عليه السلام شرمنده ام كه روزگار كه اين شهر غبار آلود را تحمل كرد. كه خدعه زنى را تاب آورد از شما مى خواهم هرچه زودتر از اينجا برويم . من مى ترسم صداى آتشفشان را مى شنوم . مى ترسم زمين در حال لرزش است . تاريخ به جوش آمده . در بستر واژه ها آتشفشان فرياد در فوران است از كجا معلوم بقيه درد دلهاى مرا تاب بياورد؟ بياييد برويم . اين تاريخ خيلى مرا آزار مى دهد. بيا برگرديم به زمان خود و انتقام قامت شكسته عدل را بگيريم كه حالا مى فهمم چرا منتظرى پشت پرده هاى انتظار منزل كرده حتما تو هم تا حالا فهميده اى ترجمه دعاى فرج به زبان شيعه با گرامر انتظار است . حالا مى فهمى او حق دارد! مى فهمى زمين حق دارد در انتظار انتقام به دور خود بپيچيد. من از قطام راضى نيستم راضى هم نيستم كسى از او راضى باشد ريشه همه تباهى از او برخاست . شما اگر در ميدان آزادى مردى را اسير بى قيد چشم خود ديديد، بدانيد فلوت قطام نرم شده و دارد به ساز خيانت او گوش مى دهد مطمئن باشيد كه از نگاهش شمشير ابن ملجمى متولد خواهد شد. خسته نباشى همسفر! مسيرم از اينجا عوض مى شود قصد دارم به آن طرف استواى تاريخ بكوچم - تو به هر قطب مى روى ، خدا پشت و پناهت و بلوغ انديشه يارت اگر برگشتم و برگشتى هم را خواهيم ديد. فعلا خدا نگهدار همسفر! سهميه آزادگى دنيا به رديف عشق صف خواهد شد هر چه غم و غصه بر طرف خواهد شد با صيحه صور برخيزد از خاك اين روح كه ساكن نجف خواهد شد من ، راستش ديگر از مسافرت هاى زمينى خسته شده ام دلم هواى پرواز كرده . براى همين از كنار حوض وضو، بليط معراج گرفتم . امشب پرواز دارم . از فرودگاه سجاده . راس قنوت وتر با پرواز ركعت يازده . دلم مى خواهد در سرح ترين سياره فرود آيم ولى اين بار قصد درام تنها باشم . سعى نكن مرا بترسانى . خودم به اندازه كافى مى دانم خطرناك است ولى تنهايى ، مزه ديگرى دارد تازه از كجا معلوم مزه اين تماشا، به مذاق هر چشمى خوش آيد؟ متشكرم كه مرا بدرقه مى كنى از زير آينه قرآن اميدت عبور مى كنم پشت سرم آب غبطه مپاش قول مى دهم در تمام اين مدت سفرم را به زمين گزارش كنم . پس كناره گيرنده ات در انتظار مخابره ام بنشين . صداى من را دارى ؟ عجب سرزمين غريبى است اينجا با انگشتان حماسه تار مى زنند و با تپش ثانيه هاى يقين ، دف در اين هوا، موسيقى (احد احد) جارى است . اين جا اذان مثل يك كبوتر روى گلدسته ها لانه كرده اگر چه سنگ سياه كفر، بر سينه مردى آيينه دل گذاشتند ولى مردان اين سرزمين با شير شكنجه بزرگ مى شوند. كناره سفره صبر روزى مى گيرند. اينجا با دعاى كميل ، نياز خود را كامل مى كنند و با توسل دل را متصل از استقامت مردان اين سرزمين بسيار گزارش دريافت كردى و مى كنى . اما بگو آيا ما در سرخى ها را هم مى شناسى ؟ آنكه شوهرش را پا به پاى خودش تا صليب معراج بردند او شاعرترين دست تغزلى بود كه گيسوى واژه هاى عشق را شانه مى زد. سبك ترين احساس را در بزم سنگينى سرود با قافيه هاى سرخ قافله غزل را در حركت داد او شكوه شكوه هاى آفرينش را در ناله هاى خويش زير شكنجه ، به نمايش گذاشت ، عروس زيبايى تحمل و حلاوت هاى تغزل . اين سميه بود كه عمار را فاتح اماره كرد و مغلوب لوامه . سميه بود كه ياسر را از زمين سير كرد تا در آسمان سير كند. سميه بودكه ياسر را به ساير آفرينش گسترش داد و به خدا فرا خواند. وقتى هنوز كودك بود چشمانش به بلوغ تماشا نرسيده بود خواهرانش را مى ديدكه تنها به جرم پسر نبودن به خاك هاى فنا هديه مى شوند. اما در اين سرزمين را نظاره كرده بود كه زن را در ارزش پرورش مى داد و به ارتفاعى بى نهايت مى نشاند. سميه چشم گشود مقابل طبيعتى بارانى چتر حماسه بر سر، پا به پاى ترنم ، تا متن خيس شدنها، تا مضمون غرق شدن ها سفر كرد. سميه محمد صلى الله عليه و آله را شناخت كه دل خويش را باخت او خدا را ديد كه به او رسيد. او در دست جاده ها بود كه پا را پيمود سميه يعنى تورم درد، كه برهان تجلى آورد او همنشين تحرك بود، و در تكاپوى ثبات . اولين زنى كه بر يگانگى خورشيد شهادت داد. اولين زاير عشق كه به پابوسى شمشير خم شد خدا را ديد وخود را داد. سميه ، آسمانى ترين مسماى تكاپو بود و روشن ترين پويشگر بصيرت ، پليك كه جز براى تماشا به هم نمى خورد. تنديس تجسم صبح سميه سايه سار تخيل زمين بود از زن من هر وقت در روح تشنه تاريخ ، غوطه ور مى شوم ، بى آنكه بخواهم از هستى انديشه ام ، نام سميه مى جوشد. سميه يك شهيد نبود، او به شهود شعور رسيده بود مگر ممكن بود، به شهود شعور رسيده بود مگر ممكن بود، بى شهود از جمود عبور كردن و به معاشقه بپيوندد؟ نه ! نه سميه فقط يك كشته راه عشق نبود او كشتگاه سرخ هاى فردا بود سميه هميشه مادرم حوا را به تقابل ادراكم مى كشاند به يك قياس بزرگ كه برنده اش هميشه خودش بود، مرا وادار مى كرد اقرار كنم كه بر حوا واجب است مقابل قداست سميه ، زانوى ! ادب بزند، كه حوا مركز آغاز زمين شد، ولى سميه دايره شروع آسمان كدامين تعلقى روشن ، اين دو مقام را با هم به مقايسه خواهد نشست و نتيجه اى جز مضمون پويش من ، خواهد گرفت ؟ حتى از من اين قياس ، شرم مى كنم من خجالت مى كشم سميه را در سياره سرخش فقط اولين زن شهيد بخوانم فقط او را شيرزنى بدانم كه دست از (احد احد) نكشيد، تا به مقام صمديت از خاك رسيد. يا فقط بلوغ ناگهانى عشق ، خطابش كنم كه با يگانگى دلش عجين شد و محمد صلى الله عليه و آله را با همه هستى اش ستود. نه ! نه ! هرگز ادارك قلم به من اجازه نمى دهد، اولين شهيده اسلام را يك اتفاق معمولى تصور كنم و يك حقيقت عادى بپندارم . سميه اگر شكفته نمى شد، هيچگاه كشته نمى شد، و اگر شكنجه نمى شد هيچ وقت شكفته نمى شد و اگر كشته نمى شد هرگز سميه نمى شد. من اعتقادم اين است كه وسعت على عليه السلام حماسه سميه را تجربه كرده بود كه شهادت زهرا (س ) را تاب آورد من يقين دارم على عليه السلام زيستن سميه را در ميان ناله ها و شكنجه ها ديده بود كه به گريستن ميان نخلستان آرام مى شد. باور كنيد دست خودم نيست تعصب هم به خرج نمى دهم ولى نمى توانم مثل تمام تاريخ ، اينقدر ساده از خير سميه بگذرم من چشمانم را ساختم بارها و بارها تاسميه را شناختم و مى خواهم او را به تو هم معرفى كنم اينجا در اين سياره روشن ، كوچه هايى است به وسعت هزار برابر زمين شما اينجا تازه گوشه اى از منزلگاه سميه است . تعجب نكن ! سميه همين كه از زمين كفر آلود ما سير شد، و همين دستهاى خود را به ميخ سپرد با آنكه خواستند او را به زمين بكوبند ولى تا سميه سير شد فرا گير شد سميه ديگر در زمين نمى گنجيد. بايد مى رفت نيزه و ميخ بهانه اى بيش نبود بهانه اى كه تهمت قتل باشد. اما قاتل سميه نفس بت پرستى بود نفس شرك ، كه توانست روح الهى او را از قلب كوچك جسمش رها كند. باور كن سميه ديگر نمى توانست در زمين بماند، ياسر نماز بلند خويش را به او اقتدا كرد. در سجاده شن هاى بيابان ، به سجده شهادت رفت . تا آنكه صبح رستاخيز قيام رجعت را لبيگ گويد. ديگر هر كجاى زمين شما شهيدى متولد شود، نسل گيسوانش به سميه مى رسد من تا به ياد سميه مى افتم ميخ مى شود و تا ميخ مى شود از دستان سميه شرمنده مى گردم . شرمنده مى شوم كه سميه دستان خود را به ميخ سپرد و من امروز حاضر نمى شوم ذره اى از خود دست بشويم . خجالت مى كشم كه او ديروز خود را به محدوديت شنهاى صحرا سپرد و من امروز ننگ دارم خود را به مصونيت چادر بسپارم . بگذريم ، تا عرق از پيشانى ادراكم نچكيده ، مى خواهم از اين سياره عبور كنم بگذار بقيه گزارشم را از سياره همسايه مخابره كنم . مى خواهم بگذرم و مى دانم كه چشمان زخمى سميه بدرقه ام خواهد كرد. مشق تكلم يا پاى عبور را فلج مى كردند يا جاده را به دره كج مى كردند آن قوم سكون طلب به هر ترتيبى با حركت ذوالفقار لج مى كردند اينجا چقدر برايم آشناست . تصوير را دريافت مى كنى ؟اينجا سياره عمار آباد است . در كهكشان رباع على عليه السلام در منظومه عشق همسايه سميه است .همسايه ديوار به ديوار او.در به در دنبال حقيقت اين امتداد هستم . من عمار را به باب (اسرار)بردم . ريشه آن در اسم خودش حل شده . عمار يعنى ( عزادار مكتب آل رسول .)عمار استمرار استقامت ياسر و سميه بود اين سياره عجيت بوى على عليه السلام مى دهد بوى حقيقتى غريب . او حق را نوشيده بود و چشم از زمين پوشيده بود. آسمان حلقه چشمانش شد و چشمانش رنگين كمان روشنايى .وقتى مى خواهم اشكهاى عمار را صرف كنم ، نا خود آگاه وزن تشنگى حقيقت در جنگ صفين مرا فرا مى گيرد پيامبر راستى ها فرموده بود:(عمار ميزان حق است هر كجا عمار باشد حق همان سمت است .) نمى دانم اين چه سرى است كه تا نام على عليه السلام يا يا يارى از على عليه السلام مى آيد چنان فشارى بر انگشتانم وارد مى شود و چنان بغضى قلم را مى فشارد كه مى خواهم تمام واژه ها را منفجر كنم . كه مى خواهم چيزى جز لعت على (ع ) در فرهنگ هستى باقى نگذارم . كه مى خواهم همه دفترم پر از على (ع ) على شود. عمار هم از على مشتق شده كه او مشتاق ترين على شناس بود. عمار مخفف (على ! من تا متن اسرارت رفتم ) است . عمار اسم عجيبى است و غريب تر از آن نماد آن نمادى كه پيامبر (ص ) مطرح كرد. ولى زمين مقابل تصوير او طرح خجالت مى كشد هرگاه صفين را مرور مى كند. عمار يعنى عمرى با على ع در عشق سير و تكاپو كردن . يعنى از هستى گريختن و خود را بر زمين ريختن . عمار اتصال دل و دشنه است و انفصال آرزو و كاميابى او روشن ترين مصداق توانستن و نخواستن است . مصداق بارز بودن و نماندن او بود هنوز هم هست تا على هست ، عمار هم جارى است من هنوز هم چشمان على را بر شانه شكسته خويش حس مى كنم ، از فراز همين سياره كه سندش در محضر على به اسم عمار شده . قرآن حماسه على را بلندترين آيه غربت بود. جبرئيل باران حقيقت على ع بر شوره زار تعصب . گواهى نامه پايان خدمت عمار را على امضاء زد و پايان نامه تحصيلاتش در مكتب عشق را مهر تاييد. چرا كه او واحد على شناسى را بالاترين امتياز پاس كرد. در حالى كه ديگران از كوتاهى فطرت خود افتادند. عمار پيراهن عشق را پوشيد و على دكمه هايش را برايش بست . عمار بر است تجلى اى نشست كه به قصد دشت خدا زين شده بود. اسبى كه جز با فرمان على حركت نمى كرد. اسبى كه از هستى بدون على تمرد مى كرد. من عقيده دارم ملك الموت مى دانست تا عمار در زمين باشد نمى تواند على را از زمين بگيرد. خبر داشت كه عمار پيش مرگ على خواهد بود وقتى به ملاقات او آمد خود را در آغوشش پاشاند. آنقدر كه وقتى عروج مى كرد از بالهايش قطره قطره عمار بر خاك مى چكيد. من عمار را همان شال سبز على مى دانم كه در خوابهاى شيعه به گردن دارد. قطار تحرك على در ريل عمار عبور مى كرد از تونلهاى بدعت دوران با سوت تكبير ملائك مى گذشت . ميان زوره گرگ ها هميشه عمار با آهنگ چلچه شعر حقيقت مى خواند على دروازه شهر پيغمبر بود و عمار دستگيره آن . شيعه مى بايست از برج تفكر عمار بالا مى رفت تا به حبل المتين على دست مى يافت . عمار همان نگين انگشترى بود كه كه در ركوع على عليه السلام به آسمان هديه شد. كه همواره خود را مى داد تا على عليه السلام را تحويل بگيرد بارها مى ديدم كه ملائك از نفس هاى عمار التماس دعا مى طلبيدند من خسته نشدم ، ولى نمى خواهم كمى استراحت تجربه كنم آخر فكر مى كنم خيلى براى خودم تكرارى شده ام اما مى خواهم اينجا فالوده طراوت شيعه را با گلاب عمار بنوشم . نسيم عجيبى مى وزد امواج صدا به تحرك غريبى درآمده اند نمى دانم صدايم مى رسد؟!. پس حالا كه مى شنويد، ببين !مارهايى كه در آستين على عليه السلام پرورش يافتند همين عمار دور انگشت صلابت خود چرخاند.آنها را به سر گيجه و سپس در شيشه الكل تاريخ انداخت تا براى موزه تعفن به سبك پدر موميايى شده شان باقى بمانند. كلبه اسلام پنجره اى دارد به نام عمار كه رو به افق على عليه السلام گشوده مى شود. من از اين پنجره دارم زمين شما را تماشا مى كنم . عمار اگر چه تولد در كعبه را تجربه نكرد .ولى در سه فصل سرماى خلفا پيراهن ايام البيض خويش را بيرون نياورد. مى ترسم اكسيژن تحملم تمام شود. بگذار با سبزترين تنفس بگويم يا على ! وبعد از اين گفتن كمى مرا به حال خود بگذار تا با خويش در اين سياره حيرت درد دل كنم كه خيلى دلم براى خودم تنگ شده ... پس يا على ! ميدان دار ديار ما دفتر اشعار زمين را بستيم اين باربه چاه غزلت پيوستيم مولا! بنشين گوش كن اين شاعر را امشب كه همه تشنه كوثر هستيم باور كن اينجا اصلا استراحت ممكن نيست . شيرين ترين تفريح اينجا و جستجو است خصوصا در اين سياره كه دور گلدان نيلوفرى على (ع ) مى چرخد. كنار پنجره تماشايم كاشت .اين سياره كه اصوات غريبش را باآهنگ (ياهو ياهو مى تپد دريافت مى كنى ، به نام مالك آذين بسته شده . من حالم زياد طبيعى نيست . و لى مى خواهم صنعت الفاظ گزارشم را در دريابى . من جبريل نيستم ، ولى به اينجا كه مى رسم احساس پرهاى او را در شب معراج درك مى كنم . مالك فرمول محاسبه شيعه را به دست آورد تمام غربت على ع را جمع ودر سكوت او ضرب كرد.و بتوان توانائى على ع رساند، سپس آن را تفرقه مردمان تقسيم نمود و وفا را از آن كم كرد. و از ريشه تعصب آن جذر گرفت . بايد نشست و حاصل آن را تماشا كرد. بايد نشست وتا زمين جا دارد گريست . مالك بر اين فرمول قضيه خيانت سقيفه را تبصره زد و قضيه غربت آن را اثبات نمود. ابتدا مثلث سه خليفه را با گونياى استحكام رسم كرد.سپس با نقاله دين ، زاويه انحراف آنان اندازه گرفت . مى توانست از طريق برهان خلف غصب خلافت راثابت كند ولى او فرزند خلف استدلال بود جاى آن است (هگل ) شما پاى فلسفه مالك زانوى ادب زند و ارسطويتان بر منطق اشتر رشك برد. ابوريحانتان از وادى علم خود بيرون رود ونيوتن در دانش زمين ، ادعايى جاذبه دار نكند آخر پس از مالك و اين استدلال و فرضيه و اثباتش ، هر كس بيايد تكرارى است . به نظر من جايزه نوبل تعقل حق مسلم مالك بود.محيط تسلط اين مثلث را با فرمول (جبر، ضربدر، زور)به توان سه حساب كرد و آن را از مساحت مظلوميت على عليه السلام كم نمود. نا معادله اى باقى ماند كه ريشه مضاعف داشت ودر سكوتى بلند بى جواب ماند سكوتى بلند بى جواب ماند سكوتى كه چشمان مهدى (عج ) مترجمش خواهد شد وبه اين ترتيب طبق فرمول يك نامعادله چهارده مجهول حكم خيانت در سقيفه رااثبات و تاريخ را محكوم به حبس ابد كرد مالك تاوان على عليه السلام بود. مالك تاوان توان على (ع ) بود. گوش زمين زبان كروبى على (ع ) را نمى فهميد. از اين رو خدا مالك را به مترجمى على (ع ) استخدام كرد. مالك از رشته هاى سخن على (ع ) نردبان معراج مى بافت و بالن پرواز خود را با آه نفس هاى على (ع ) پر مى كرد. آسمان ، خود را گشوده و سينه اش را سپر كرده بود براى صلابت پرواز مالك ....آسمان ، آينه مالك بود كه روزى پنج نوبت مقابلش مى ايستاد و گيسوان ايمانش را با دستان قنوت و نم اشك هاى مالك مرتب مى كرد. من خيال مى كنم در درياى خلقت گوهر على (ع ) را صدف مالك را نگهدارى مى كرد. كفش هاى معاشقه مالك آنقدر درزمين تغافل خاك خورد كه آخر از خاك سپر شد. طورى كه مالك خود را تا آسمان برد. من از اين سمت ، در سايه سار سيب هاى تجلى تختى مى بينم كه مالك پهلوان بر آن تكيه زده ، مالك با خودش مچ انداخت و خويش را به زانو درآورد؛ از اين رو مدال طلاق دنيا به تقليد از مولايش على (ع ) به سينه اش آويخته شد. حالا كه به آبشار ترنم رسيده ام ، كم كم باورم مى شود كه بيگدار به آب نزنم . مالك از ريشه ملكوت گرفته شده و هم قافيه سالك است و هم قافله آن . اصلا قيافه قافيه ها با نام مالك عوض مى شود. حروف اصلى مالك (يا على (ع ) ) است . مالك ساليان سال ، تمام وجود خود را به مزايده با خدا گذاشت تا سرش ، مايه اى به دست آورد و سرمايه مالكيت را دارا شد. مرا ببخش ! اگر به زمين برگشتم ، تا هميشه ، تا روزى كه به اين بالا بر گردم سر به زير خواهم بود ؛ چون مطمئن هستم ديگر تاب تحمل چهره هاى مردان شما را ندارم . من كوچكى آنان را از اين بالا هم استشمام مى كنم و بوى سكوتشان را مى بينم . خيلى خسته ام . اصلا سفينه در دست من نيست . نمى دانم باز كدامين جذبه ، سفينه ام را به سياره همسايه مى كشاند. اما...نه ... دامنه صبح آسيمه و زار و بى قرار آمده است اين دل چه كنم شكسته بار آمده است يك عمر در اين قبيله گرديده و حال با بى كسى خويش كنار آمده است من نمى دانم شما به كدام محصول زمينتان مى نازيد كه در مزارعه با ملائك شركت نمى كنيد! نمى دانم اين آمونيسم هاى انسان نمايتان ، چه دل خوشى از جاهليت املانه خود دارند كه اتصالى بامعارف آسمانى نمى يابند! هنوز نفهميده ام جواهر آلات و زينت آلات زمينتان چه زرقى دارد كه سفره آسمانتان را كور كرده ! نمى فهمم زنان سرزمين شما، چه خيرى از اين زرهاى عالم ديده ان كه به عالم ذر ايمان نمى آورند. آرى ! حتما از درجه حرارت ارسالى و جو ملتهب هوا، متوجه شده اى كه سفينه بصيرتم در سياره جديدى فرود آمده ، اينجا هيچ خبرى از خود نيست . من آسمان اينجا را غمرنگ تر از همه جا و هواى اينجا را ابرى تر از هميشه و همه جا مى بينم . اميدوارم در خلال اين بارش قلم ، بى رنگى رنگين كمان سخنم را دريابى . خسته ام ، ولى در فرهنگ اين سرزمين ، خستگى معنا ندارد. اينجا خسته آباد خلقت است . من خانمى را مى بينم كه ملائك شانه هاى شكسته اش را ماساژ مى دهند. لب هاى زخمى اش از درد تكان مى خورد و حنجره بى تابش درى از اسماء اعظم را مى سايد: (يا صبور، يا شكور...) نه ، دارى اشتباه مى كنى ، پهلويش نشكسته ، اما پهلوى زهرا (س ) نشسته ، او زهرا (س ) نيست . قامتش خم شده ولى زينب هم نيست . خوب نگاه كن . سمت راست تصوير، باغبانى است كه چهار نهال را در خون كاشته و حالا دارد در سايه سارشان ، خستگى هستى را بيرون مى كند. فكر مى كنم از بند و بساط شيونش دراين ارض مقدس ، فهميده باشى كه ارز بهشت است و پاسپورت عاشورا مرتب مى كند. آرى او را همه كوچه پس كوچه هاى ايثار، وجب به وجب مى شناسند. همه مادران شهداء، قاب خاطره اش را در جمله فرزندانشان مى گذارند و نامش را در چشمان خود بر حلقه هاى اشك آويزان مى كنند. مدينه ، وقتى بانوى خسته اش را به خاك هاى خود سپرد، خداى افلاك رسيده ام البنين را حواله اش كرد. من گاهى وقت ها به خود مى گويم ، سر اين كه مدينه ، بى زهرا (س ) تاب تنفس آورد. و از تنهايى على (ع ) منفجر نشد ؛ سر اين كه ازدحام بغضش سنگر بقيع را به انفجار درنياورد. و ملائكه را مجروح نكرد... راز اين كه كاسه صبر مدينه از تهى بودن ، سرريز نكرد چه بود؟ معماى اين كه چگونه درختان نو شكفته پيغمبر (ص )، دور از دستان باغبان ، ميان هجوم ملخ هاى كينه ، مجال رشد يافتند؛ در چه جريانى ، حل مى شود؟ و اين ام البنين بود كه پاسخ تمام شبهات مرا مى داد. گزارش خبرنگار صداى اسلام و سيماى تشيع حاكى از آن است كه آتش سوزى خانه فاطمه (س ) كه هيزمش از سفيفه جمع آورى شده بود، توسط آتش نشانى صبر و صميميت ام البنين فرو نشست ، اما هر شب همين زن بر خاكستر آن حادثه ، سجده مى كرد. من خيال مى كنم اگر هر پرنده اى را خدا بر اساس يكى از ويژگى هاى انسان خلق كرده باشد، بايد ققنوس را از روح عاشقانه ام البنين ، كپى گرفته باشد. چشمان ام البنين ، چراغ مطالعه عاشورا بود كه هر شب تا صبح زينب (س ) با نور آن ، صحيفه غربت مادرش را مرور مى كرد. در آزمايشگاه بقيع ، كه هوايش را غبار سياهى از سكوت پر كرده بود، تنفس ام البنين ، نسيم اميد را به حركت وا مى داشت او خياط پيراهن عاشورا بود. چهار دست لباس مردانگى با ذكر (لا حول و لا قوة الا با...) دوخت و آن ها را به حقيقت عريان كربلا هديه كرد. او با اشك و مژگان جاده عاشورا را آب و جارو كرده بود تا مبادا خارى به پاى حسين (ع ) و فاطمه (س ) بنشيند. من حدس مى زنم چادر خيمه هاى كربلا را او دست دوزى كرده و پرده محمل زينب (س ) را دوخته و با طرح لاله و شقايق گلدوزى كرده باشد. به منظر من او، محكمترين كجاوه صبرى بود كه بر كوهان تمرد زمين قرار گرفت . با دست هاى خورشيدى خود، برف هاى نااميدى را از بام خانه غم گرفته زهرا(س ) پارو مى كرد. من معتقدم او را از بن مستقبل بود و مستقل از افعال بشر، تا حدى كه درسجده هايش ، سينه خيز به استقبال عاشورا مى رفت . سعى مى كنم ، آثار باستانى ام البنين را كه در حراى اين سياره توسط جبرئيل انديشه ام كشف شد، به صورت رنگى بر روى شبكه هاى تصويرت بفرستم اما فركانس صدايم را روى امواج بهت و تحير تنظيم مى كنم . به همين علت ممكن است ، سياه سفيد دريافت كنى . اما دست به گيرنده ات نزن . آخر اينجا اكسيژن مخزن قلم ، با خون غمگين خاطرات شيميايى شده و سلول هاى فرياد در سلول انفرادى بغض حبس شده . ام البنين منشورى بود كه نور فاطمه (س ) را انتشار مى داد. طيف نورى كه انوار تمامى انبياء الهى را در سپيدى نور زهرا (س ) خلاصه مى كرد. اين را از آن جا فهميدم كه فرزندان خود را شيرازه مصحف فاطمه (س ) قرار داد. واقعا متاسفم كه پيش از گذرم به اينجا نيفتاد كه زودتر از من برخيزم ، كه به دستگيرى دامان ام البنين از خاك جدا شوم . الان حس ميكنم دارم خواهرانه با ام البنين اخت مى شوم . خود را در مسئله تاسوعاى عباسش ريز مى كنم و دل را در هضم مطلب آن تيز. ريز مى شوم تا از غربال ادراك عاشورا، مقابل على (ع ) سربلند بيرون آيم . داستان دستان عباس ، بيوگرافى كوچكى از رمان حقانيت ام البنين است . كه او كارت شناسايى كربلا را به بازوان عباسش بست تا عقده هاى او در عاشورا باز شود. اكنون لرزش ناگهانى سياره را پيش بينى مى كنم . فكر ميكنم تحت جاذبه سرزمين ديگرى در كهكشان شير خدا قرار گرفته ام . پيشاپيش از وقفه اى كه پيش خواهد آمد پوزش مى طلبم . تجديد عبور يك عمر اگر معطلى دارد عشق يك نسبت خاص با على دارد عشق از چشم تو نازنين على مى رويد بنگر كه چه سرعت عملى دارد عشق شب شما بخير! امشب وقتى چشم شماها خاموش شود و پلك هايتان پرده تماشا را بكشد همان هنگام كه به روستاى خواب آباد برويد، برف خواهد آمد. آن موقع شما روى پشت بام ها دراز كشيده ايد ولى من نه ابن ملجمم كه به دلم رودهم و به آسمان پشت كنم و نه عمرو عاصم كه به شيطان روحم ، روى خوش نشان دهم . من چون به انحناى پشت بام ها ايمان صاف دارم ، به ثنوبت هواى زمين ، در آن واحد شهادت مى دهم و اين كه برف فرستاده خورشيد است . برايم مهم نيست كه همه ايستگاه هاى هواشناسى مرا انكار كنند. خيلى عجيب است در كهكشان راه شير خدا، اين قسمت خيلى برايم ملموس است . دقت كن ! تصاويرى كه دريافت مى كنى تكرارى نيست ؟ نه ! بيشتر حواست را جمع كن ! مونيتور نمايش را لمس كن ! صدايم را ببين ! بوى پيامم را بشنو! حقيقت را زمزمه كن ! دراين صورت ، حس ششم مى گويد كه تو مى توانى طعم اين سفر تا هميشه در كام خاطره ات نگه دارى . من از پشت شيشه آينده امتداد اين سياره را مى بينم درست مثل نردبانى به زمين شما وصل شده . كاش كوله ات را بر مى داشتى و از پله هايش تا سفينه من مى آمدى . ولى نه حس مى كنم قدرتى بيش از اينها مى طلبد، كه تو ندارى . اما اشكال ندارد اگر پيغام مرا درست دريابى و در حافظه ايمانت ضبط كنى ، قول مى دهم از اينجا دو بال جستجو برايت سوغات بياورم . مى دانى اين سرزمين كجاست ؟ عيد غدير كه مى رسد اينجا پر از سوت و دف ملائك است . عيد غدير، جشن پيوند دختر دين و پسر سياست است . آسمان پيماى عروس را صاحب اين سياره طبق سفارش على (ع ) تزيين مى كند. اين روزها ولى در زمين شما، اين فضا پيما با جرثقيل شبهات تصادف كرده . اما از آن جا كه پاى عقد نامه ، امضاء (انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون ) وجود دارد، و صيغه آن را خدا جارى ساخته كوچك ترين صدمه اى به آن وارد نخواهد شد تا به مكانيك زمان محتاج شود. ولى نگرانى از اين است كه جرثقيل با نابود شدن آبروى دست هاى ناپيدايى را ببرد و نقاب از چهره هايى بردارد كه تا باد بر پيشانيشان مهر رسوايى حك بماند. ديروز طوفان غبار آلودى به سمت باغ هجوم مى آورد و با خود شن هاى سوزان سكولار حمل مى كرد. اما مكتب انتظار باوسعت بى كران خويش ، خود را سپر هر بلايى ساخته است . ماه بزرگترين ماهواره اى است كه مى توانيد در آن ، هر واقعيتى را تماشا كنيد. اين ماه ، هر لحظه دور اين سياره مى چرخد. من وقتى پاى فيلم مستند ولايتش ، دست بر چانه تفكر زدم و به تماشا نشستم ، باورم شد كه سريال زمين ، دو ريال هم ارزش توقف ندارد. ولى كاش دو هزارى خاك مى افتاد كه چقدر پوچ و تهى است اگر متصل به افلاك على (ع ) نباشد. جالب نيست ؟ زمينى كه قارون را با آن همه اموال بلعيد، زمينى كه همه چيز را به خود جذب مى كند، تا اين حد، درچشم مالك اينجا ايمان دافعه دارد؟! او از تمام تار و پود زمين ، فقط چفيه را به گردن انداخته و افسار خاك را بر دوش اكراهش .... ديروز نخلستانهاى اسارت ، ناله شبانه على (ع ) را مى نوشيد و امروز ميدان آزادى . خون غربت روزمره مهدى را مى مكد. ديروز مردان كوفه ، نقاب بر صورت زده بودند و امروز مى خواهند موريانه وار چادر از سرزنان بجوند من يادم هست ، وسط كشور نهج البلاغه ، اقيانوسى رو به خورشيد آينده ، جوشيده بود و بر آن جمله اى از على (ع ) نقش بسته بود كه : (خوارج ادامه دارند و نسلشان در زمين باقى خواهد ماند...) همان خوارج راامروز، از همين زاويه كهكشان ، در زمين شما مى بينم . اما ديگر حتى پيشانيشان سجده را لمس نمى كند. شناخت آنان ، امروز خيلى آسان تر است . ديروز ستون هاى مسجد كوفه از سكوت مردم به ستوه درآمده بود و امروز صحن دانشگاه تهران از دغدغه و همهمه دشمنان به شكوه برآمده . ديروز على (ع ) مى گفت : بگوييد! بپرسيد! حرف بزنيد! نظر بدهيد!...امروز سيد على بايد بگويد: آرام تر! ديروز، خيانت ديكتاتورى ، با نمايش خيمه شب بازى دموكرات ، على (ع ) را خانه نشين كرد و امروز بافرياد و شعار دموكراتى ، تهمت ديكتاتور به دين مى زند، من نمى فهمم ، چرا گاهى همه چيز، صد و هشتاد درجه مى چرخد. با كدام پرگار، بايد دور اين غفلت و نسيان خط كشيد؟ با كدام خودكار بايد در خط زدن انحرافات خط حسين (ع ) با دين همكارى كرد؟ شما خوابيد، از آن بدتر اين كه ، وقتى با ناقوسى بيدارتان مى كنند، به جاى اين كه آبى به دست و رو بزنيد به آرامگاه خود پناه مى بريد و خود را به خواب مى زنيد. در حوزه رسالت ثبت نام نميكنيد، به من مربوط نيست ، ديگر چرا كلاس هاى دانشگاه دين را، تعطيل مى كنيد؟ چرا نمى كوشيد ديپلم phd سياست دينى را تقديمتان كنند؟ چرا به مرد خراسانى ، ايمانى نمى آوريد؟ شما كه هنوز نتوانسته ايد دين و سياست را با هم در جعبه چوبى ذهنتان بگنجانيد، چطور توقع داريد، جامعه مدنى را درك كنيد و آن را در گاو صندوق تعصبتان ، پشتوانه معاملات دنيايتان گردانيد؟! تو چرا اخم كرده اى ؟! مى دانم . هميشه تر و خشك با هم مى سوزند. مى دانم تو تقصيرى ندارى . تو هم دارى چوب خوارج را مى خورى . ولى بگذار پاى حساب مهدى (عج ). بيا در كافه اسلام ، قهوه تسليم با قند انتظار، نوش جان كنيد. تحمل كن ! اين آلودگى صوتى را تاب بياور! تا لحظه اى كه در مدينه فاضله او، اصوات پاكيزگى و الحان قدسى قرآن را بنوشى . خواهش مى كنم مرا ببخش . ولى پيغام جبرئيلى مرا، به اسم وحى آسمانى به گوش زمينتان برسان . ميدانم آزار و شكنجه دارد. تحمل شعب شبهه را مى طلبد؛ ولى بعثت در عصر جاهليت را به ياد بياور. من مهاجرم ، سعى كن تو انصارى كنى . منتظر باش ، ولى به هر منتظرى اعتماد مكن و مقلد او مباش . ممكن است سروش تباهى در درون داشته باشد. حالا من احساس ناپلئونى مى كنم .وقتى مى بينم از اين بالا زمينتان چقدر پايين و كوچك است حتى از دكمه آستينم كوچكتر و كهنه تر است . به من حق بده كه حس تسخير ناپلئونى مرا احاطه كند و گرد وخاك پيراهن غرورم را بر سرزمين رسوبى تان بتكانم . آخ از بس حرف زدم فك قلمم بى حس شده و دندانهاى پيشين ادراكم . لبهاى سخنم رانيش مى زند كه ديگر بس كن !اما تا مطمئن نشوم كه پيامم را دريافت كرده اى ، دست از سر قلم بر نميدارم . ****************** كتاب هبوط بى همرهى تو اين سفر را نتوان تا فصل شكفتن گل ياس بمان بر لب نمى آرم سخن از عشق به تو چيزى كه عيان است چه حاجت به بيان كه اينطور. ابديت را به رخ ترايخ مى كشانيد و فناى زمين را تلنگر مى زنيد؟! پس بگذاريد بگويماز روزى كه در بنگاه سلام الله عليهالست اتومبيل عبور موقت دنيا را به اسم خلقتم كردند و مرا در آپارتمان زمين سكونت دادند، فنا را به شهود رسيده بودم ؛ كه اگر نمى دسيدم كليد آسانسور معراج را به دستم نمى سپردند واگر كليد را به من نمى دادند هيچ وقت پشت سرم ، احسن الخالقين به خود آفرين نمى گفت . چهل بار - شايد هم سى و نه بار - هى دلم گفت : بر گرد! اينجا تاب نمى آورى ... امام صد بار - شايد هم صدو يك بار - پاهايم غوغا كردند: برو! توقف ممنوع ! اين شد كه در اين جدال گاه سخت ، رفتن را قسمتم كردند و كفش هاى عبور يك طرفه را به پايم نمودند. شايد هزار و دويست سال پيش ، با لالايى اصحاب كهف ، در گهواره تمدن خوابم برد، حالا اين نيمه شب با پارس سگ همسايه از خواب پريده ام . انگار خلوت گوچه هاى نماز، مشام دزد سجاده ها را حريص كرده ، اما تربت عاشورا بقاى تشيع را تضمين مى كند . نمى دانم چرا؛ اما چندى است كه جبرئيل خلقم سوره سفر، نازل مى كند امشب در اين طوفان عطش ، دل را به دريا مى زنم ، هرچه بادا باد! اما هيچ فكر نمى كردم وقتى پس از دوزده قرن از خواب بيدار شوم ت دنيا اينقدر با الست فاصله گرفته باشد من در مزرعه گندم به دنيا آمدم . سالها همبازى گهواره هبوط بودم . اما حالا...يعنى من چقدر خوابيده ام ؟!...هزار و دويست و چند سال پيش ، در چنين روزى يك باره خميازه غيبت را شنيدم ؛ كه پرده ها در هم پيچيد سلاله آفرينش را در ابهامى منتظرانه پوشانيد.اما ديگر در اين مدت اسرافيل زمين زمين حادثه اى را در صور ندميد.چه مى بينم ؟!شما هم آيا وقت تماشا داريدشنيده ام قرن بيست و يك خيلى مشغولتان كرده .شنيده ام عصر رايانه ، راه هاى ماندن را به رويتان آسفالت مى كند. به هر حال ، اكنون كهفى در من جارى شده . دنيا، نه مه سيصد و نه سال مه الست سال عوض شده . حالا اگر خدا مارا مرور كند، نمى دانم آيا دوباره به آفرينش اين نسيان زدگان سال دو هزار آفرين خواهد گفت يا...بسيار خوب ! ديگر وقت شما را نمى گيرم . اما شما ساكنان ، حتما ميهمان ناخوانده خود را همراهى خواهيد كرد... وفتى بچه بودم ، كتاب هبوطم را كه با جمله بابا اب داد شروع شده بود، ورق مى زدم احساس مى كردم چيزى جا مانده . وقتى در عمق كتاب غوطه خوردم ، فميدم : بابا دسته گل آب داد. دسته گل ... آرى همين گندم خوردن ... كه هر چه مى كشيم از اوست . اما اينك اب هاى افرينش در فورانى شگفت دست و پا مى زند، با ذكر (يا فرات ؛ يا كوثر...) من واقعا براى همسايگانت متاسفم كه امواج مرا نمى گيرند و جنونشان را روى موج تغافل تنظيم كرده اند. اشكال ندارد، كارگردان خسته ام ، قرنها است كه صبر كرده كمى ، ديگر هم بى شك تحمل خواهد كرد. مى گويم كمى ديگر به خاطر اينكه هواپيماى ظهور را به منت كشى قدوم افتابى اش فرستاده ايم . همراه با دعوت نامه عهد كه ذيل اعتراف نامه كميل نوشتيم و پاى ان مهر جوشن كبير زديم . منظرايم كه همين امروز و فردا، در فرودگاه كعبه ، نزول كند تا ما را اذن عروج دوباره دهد: يا به جامعه تدين خويش بگذارد و بر ايمان به سبك حنجر على اصغر (ع ) زيارت جامعه كبيره را تلاوت كند و من مى دانم كسى كه فضا را براى او تنظيم خواهد كرد، كسى كه سجاده نماز شكر را مقابل او، پهن خواهد نمود، و اولين مردى كه با او دست مى دهد، قبل از هر سخنى نشانى از تربت زهرا (ع ) از او مى گيرد. و زمانش همين جامعه است . اولين جمعه اى كه باور در دلت ظهور كند. جمعه ظهور او است و من آن روز در خراسان خواهم بود. كليد پرواز اى باد نسيم بو تراب آوردى امروز كه از نجف جواب آوردى اين شور و شعف با كه بگويم مولا يعنى تو مراهم به حساب آوردى من ناگهان ، وقتى از خراسان صحبت كردم ، پرچمى سبز به روشنى آب ، شفينه ام را در خود كشيد. اما فكر نمى كردم تو تصوير را از دست بدهى . اشكال ندارد، ولى اشكال زيادى را از دست دادى . صبر كن ! انگار آژير بشارتى كشيده مى شود با طرح ذوالفقار. ببين ! من در هيچ سياره اى نيستم . نگاه كن ! من دارم بى اكسيژن ، تنفس مى كنم . نه . اين جا مثلث برمودا نيست . دايره اى است خارج از مدار زمين . جدا از حريم استوا و... باور كن نمى توانم موقعيت خود را گزارش كنم . من نمى ترسم . ولى مى ترسم مجبور شوم از كليدهاى فرود استفاده كنم . نه . اينكه كليدها از كار افتاده اند تمام سلول هاى اتمى از فعاليت باز ايستاده اند. يعنى چه خبر شده ؟! تلسكوپ خود را وارسى كن ! نكند عدسى بصيرت زمين هنوز كوژ است و خيال تو تخت ، آسوده كه فكر مى كنى ظاهر تصويرهاى ارسالى ، واقعا زير مجموعه اى از طينت اين كهكشان است . صبر كن ! چه بوى عجيتى در سفينه ادراكم پيچيده است . نمى توانم از جايم حركت كنم . انگشتانم ميخ شده و خود را بر آن آويزان كرده ام . انگار صداى پايى مى آيد. چقدر آرام و استوار! كيست ؟... اين ... شايد. من چه مى بينم ؟..خداى من !..ديگر تضمينى براى باقى ماندنم وجود ندارد.اگر بر نگشتم ، اسرارم راتا افشاء تشييع كن و هرگز در گلزار تشييع دفن مكن !حتى اگر نامم را به صليب كشاندند. خداحافظ...من ...من ...نه . نه نبايد ارتباطمان قطع شود. من مى ترسم ..من .....شما كه هستيد كه هيماليا از تجسم بلندى مژگانتان ، در هاله اى از وهم خواهم ماند؟ كه اقيانوس آرام در قطره اى از تلاطم نگاهتان گم مى شود. هر سنگى هم كه مجذوب استوارى قلبتان شود در سوز و گداز رسيدن ذوب مى شود؟ حيف كه خورشيد كليشه اى شده و گرنه مى گفتم خورشيد فقط خال لب شماست . آسمان كلاه ، كه نه ، عمامه تان و زمين ، يكى از موزائيك هاى خانه وجودتان است . ميانه انگشتانتان ، وسيع ترين قفسه كتب نانوشته و اسرار ناگفته اى است كه به زودى عريان خواهد شد. تمام پنبه ابرها را كه روى هم انبار كنيم و با چوب صاعقه ها بر هم بزنيم و تمام جنگل ها را ملحفه اش كنيم ، آن وقت تازه شايد، بالشى مناسب براى وسعت سر شما مهيا كرده باشيم ، واقعا بعضى مواقع گيج مى شوم . هزار بار از آفرينش سوال مى كنم كه شما ديگر چرا پاسوز اشتهاى آدم و حوا شديد؟! شما كه اصلا در قالب زمين نمى گنجيد و هرگز به خاك نمى خورديد، چه شد كه چوب هبوط ما را خورديد؟ من يقين دارم ، وقتى آسمان مى خواهد از شما سخن بگويد ابتدا مى گريد و بعد با لكنت صاعقه هايش با زمين ما درد دل مى كند درد دلى سرخ و بلند، ميان طوفان اشكهايش ، خيلى وقت ها مى بينم در كتابخانه ام نماز جماعت است . رو به قبله ننجف در قفسه ام ، كتابهاى شيعه ، آزادانه تكبير مى گويند و اقتدا مى كنند به امام جمعه شان حضرت نهج البلاغه . مرجع نمونه اى كافى است در اصول آن ميزان منتهاى آمال خود را از اسرار آل محمد (ص) دريابى . مطمئن هستم زكريا راضى است ، اگر بگويم شما شيمى اشك را تجزيه و تحليل كرديد؛ آن هم در آزمايشگاه كوفه ، ميان خلوت سراى نخلستان ، راستى مولا! ما هشت سال بغض بيست و پنج ساله گلويتان را بر دشمنان تو، فرياد كرديم . رمز عمليات معراجمان يا على عليه السلام بود. هر نارنجكى كه به بلوغ نارنج هاى باغ ، ايمان با ذكر ياذوالفقار منفجر مى شد. امروز وقتى قلم ، انگشتانم را اصطلاك مى دهد، حس مى كنم ذوالفقارتان دارد صيقل مى يابد؛ شما خيلى بلنديد من معتقدم دماوند هم هر چقدر بكوشد و روى نوك انگشتان خود بايستيد و شما هم هر چقدر خم شويد، هرگز به كاسه زانويتان هم نخواهد رسيد؛ حتى اگر چه كاسه صبر و استقامتش لبريز شود. تمام پرندگان مهاجر مى توانند، با هم روى انگشت شست شما آشيان بسازند يقين دارم كره زمين سيبى بيش نيست ، وقتى در دست شما قرار بگيرد. تمام جاده هاى زمين مويرگى از امتداد شما هم نمى شوند و تمام آبشارها، يك نبض از جريان خونتان هم نمى نوازد. همه شاعران زمين را روى هم بگذارند و تمام قاموس هاى هستى را به دستشان دهند، باز هم نمى توانند براى شعر خلقت قافيه اى بر وزن على عليه السلام بياورند. من مى دانم غرض سلطان طاووس از اين همه خودنمايى اين است كه بگويد به پاهايم نگاه كنيد، پاى من هم به پرم نمى خورد درست مثل جلوه على عليه السلام كه هرگز به زمين كريه شما نمى آمد. اما حتى ذكر ياعلى عليه السلام براى اين خاكهاى فرسوده ، در چشم عرش شخصيت مى آورد؛ اگر چه آبروى تمام موسيقى هاى جارى در زمين را مى برد و همه تازگى ها و طراوت هاى زمينى را به رسوب رسوايى مى كشاند. من فكر مى كنم مركز نيروى گرانشى آسمان شما هستيد. با اين حال هيچ دستى به پاى دامان شما نمى رسد تا آنكه نيروى عاشق ربايى شما، براده هاى روحش را در قطب مثبت خود جمع كند و انى همان نيروى مرموزى است كه هيچ ارشميدسى را جرات غوطه خوردن در محيطش نيست . شما يك ماه كامليد كه دل دريايى زمين ، همواره در جزر و مدتان سير سلوك مى كند و من اكنون مى فهم كه خيلى خوشبخت هستم و خوشحالم از اينكه مرا نيز در ميدان جاذبه خود قرار داديد و در سفينه خيالى شطح ، تا خودتان و تا كهكشان وسيعتان آورديد. من خيلى سرم درد مى كند براى سيرى دوباره اما نمى دانم اجازه ام ميد هيد يا نه . مولا! مى خواهم از كهكشانتان براى زمين سوغات ببرم . اينجا چيست جز صنايع دستى قنوت و شيرينى ذكر يا على عليه السلام و آثار باستانى عشق ؟! شما در هيچ ثباتى نمى گنجيد و من چگونه قادر خواهم بود شما را در آلبوم زمين نگه دارم يا بر ديوار آسمان قاب بگيرم ! مولا جان ! حالا كه نمى شود، نگذار دست خالى برگردم . براى مردم خسته خاك ، هديه اى بفرست . گفته اى دنيا زندان مومن است ؛ آرى بايد در اين زندان هم سلولى مهدى (عج ) بود. براى خاك هديه اى بفرست و چه هديه اى بهتر از يك جرعه دعا؟ و چه دعايى بالاتر از ظهور يادگار غربتت ؟! آقا مردم چشم به راهند؛ صبح نزديك است . مرا به سياره اصلم برگردان ، اما سوغات مردم يادت نرود.