بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
اتحاد ايران و آلمان ؛ انگيزه ها و اهداف علي ابوالحسني (منذر) چکيده: مفهوم و منافع در معناي موسع آن، که فراتر از مباحث اقتصادي است، راهنماي تحليل سير ائتلاف ها و هم گرايي ها در سطوح مختلف منطقه اي و بين المللي مي باشد. ضرورت ها و اقتضائات همسو موجب مي گردند روابط کشورها در قالب «ائتلاف» پي ريزي شوند. بررسي چنين رابطه اي ميان ايران و آلمان نيازمند توجه به انگيزه ها و اهداف دو طرف به صورت توامان است و در اين مقاله، هر دو بٌعد، يکجا بررسي شده است.
تجاوزات و تحکّمات فزايند? روس و انگليس در ايران تاريخ ايران، در قرن سيزدهم هجرى (مقارن با قرن نوزدهم ميلادى) از آغاز با رويدادهاى تلخى همراه بود. در دهههاى نخست اين قرن، برابر با دوران سلطنت فتحعلىشاه قاجار، ارتش ايران در مصاف با قشون مهاجم روس تزارى، متحمل دو شکست فاحش و خسارتبار شد که تحميل عهدنامههاى استعمارى «گلستان» و «ترکمانچاى» بر کشورمان، و تجزي? هفده شهر از شهرهاى آباد شمالى ايران (قفقاز اسلامى) را در پى داشت. ديرى نگذشت که جانشين فتحعلىشاه (محمدشاه قاجار) در ايمن ساختن مرزهاى شرقى ايران، با تحريکات و مداخلات غيرقانونى و فزايند? انگلستان بر ضدّ کشورمان در هرات و افغانستان روبهرو شد و کار به مواجه? سياسى ــ نظامى ايران با بريتانيا در جنوب و شرق کشور انجاميد؛ مواجههاى که در آن، طبعاً حرف آخر را، «فرادستىِ» سياسى و نظامى امپراتور بريتانيا مىزد که سرزمين وسيع هندوستان را با زور و تزوير به قلمرو خود افزوده و ثروت عظيم ملّى و نيروى گسترد? انسانى آن ديار را در خدمت اهداف استعمارى خود به کار گرفته بود. ادام? نيرنگها و تجاوزات دولت انگليس، همراه خيانت عوامل نفوذى آن دولت در هيأت حاکم? وقت ايران، بهويژه عزل و شهادت اميرکبير با توطئ? مشترک استبداد داخلى و استعمار خارجى، هرات و افغانستان را در اوايل سلطنت ناصرالدينشاه، از پيکر ميهن اسلامىمان جدا ساخت و سناريوى تجزي? ايران بزرگ را کاملتر کرد. شکستهاى يادشده و پيامدهاى خفتبار آن، سرفصل تازهاى در تاريخ کشورمان گشود که مشخص? بارز آن، نفوذ و مداخل? روزافزون دو همساي? غالب و سلطهجوى شمالى و جنوبى (روس و انگليس) در مقدّرات ايران بود. تازه، اين همه، غير از مشکلات و معضلات گوناگونى بود که دولت (بهاصطلاح) همسايه و همدين ايران (عثمانى) در روابط و مناسبات خويش با کشورمان در آن روزگاران پيش آورده بود و مىآورد! به هر روى، ايران اسلامى، پس از آن دو واقع? تلخ و کمرشکن (جنگ بدفرجام با روس و انگليس در نيم? اول قرن نوزدهم) اينک کشورى بود کهنسال و داراى سوابق درخشان تمدن و فرهنگ، امّا شکستديده و مغلوب، که اولياى امور آن، هر روز و هر ساعت، ميبايست منتظر شنيدن خردهفرمايشها و تحکّماتِ رسمىِ تازهاى از سوى دو حريف کجتاب و زورمند خويش در شمال و جنوب کشور (امپراتورى روس تزارى و امپرياليسم بريتانيا) باشند، و بسته به ميزان «شجاعت و تدبير» يا «خامى و سستگامى و احياناً خودباختگى» خويش، و نيز حدّ مساعد بودن يا نبودن شرايط و مقتضيات سياسى زمانه در داخل و خارج کشور، و ديگر مسائل، ناچار بودند به نحوى (گاه به صورت اعتراض و پرخاش، گاه در قالب دفعالوقت و اهمال و تعلّل، و گاه نيز به شکل تسليم و عقبنشينى در مسائل جزئىتر براى حفظ مصالح کلّى و عمد? کشور) از وقوع درگيرى و جنگ تازه با حريف سرمست، آزمند، بهانهجو و سلطهگر مانع گردند. آنچه گفتيم، اقدام حکومت وقت ايران در قبال تحکّمات رسمى و آشکار همسايگان شمال و جنوب بود. و گرنه، مداخلات، تأثيرگذارىها و اِعمال نفوذهاى نامرئى و غيرمستقيم آن دو قدرت استعمارى در مقدّرات کشورمان (که با بهرهگيرى از جميع عوامل «تهديد»، «تطميع» و «تحميق»، و عمدتاً با وساطت و دلاّلى افراد غربزدهاي نظير ملکمخان و سپهسالار قزوينى در داخل انجام مىشد و عقد قراردادهاى استعمارى رنگارنگ، از جلوههاى بارز آن بود) خود داستانى دراز و جداگانه دارد. در اين زمينه، براى آشنايي با نمونههايى از اين نوع تحکّمهاى تلخ و زننده و در عين حال فزاينده، دستهاي از اسناد و مدارک تاريخى مدنظر قرار گرفته است، با اين تذکر که تحکّماتِ آنچنانىِ بيانگشته، طي قرن سيزدهم هجرى/نوزدهم ميلادى، بيشتر، از ناحي? روسها و ديپلماتهاى خشن و مغرور آنان در کشورمان انجام مىشد و انگليسيها، به علل گوناگون، و از آن جمله: رعايت مقتضيات دوران نئوکلنياليزم (استعمار نو) اغلب در پس نقاب ترقّيخواهى و سيويليزاسيون! پنهان شده بودند و حتىالامکان، غير مستقيم و بىصدا عمل مىکردند. به عبارت ديگر، بر خلاف روسها، با پنبه سر مىبريدند و به هنگام مواجهه با موج گسترد? مبارزات ضد استعمارى ملّتمان، انعطاف نشان ميدادند و با عقبنشينى حسابشده، تاکتيک پيشبرد مقاصد و مطامع شوم خويش در اين ديار را دگرگون ميساختند و چه بسا، با تظاهر به هماهنگى با حوادث داخلى، در مقام تحريف مسير و مقصد آنها به سوى و سود خويش برميآمدند (و البته، گاه نيز، بهويژه در اوايل امر، خواسته يا ناخواسته، همچون همتايان روسىشان، بىپرده و مستقيم عمل مىکردند و در وقت لزوم نشان مىدادند که در شرارت، دست کمى از حريف شمالى، ندارند!).
1ــ نمونه اول: حاجى ميرزا آقاسى، «صدر اعظم» محمدشاه قاجار (پدر ناصرالدينشاه)، در نامههايى که در مورد مشکلات سخت و دشوار خود در سياست داخلى و خارجى کشور، به شاه وقت نوشته، به اين مطلب تصريح کرده که «هر روز هزارها ناملايم» از سفير وقت روسيه (ظاهراً گراف مدم) ميشنيده و متحمل ميشده است. وى افزوده است: «اين مرد، ايستاده است که ما بين دولتين [ايران و روس] را به هم بزند، نمىدانم با آقايش عداوت دارد يا نادان است؟ امروز باز مىآيد به حضور تا چه بگويد و چه بشنود؟ ديروز از ظهر تا عصر تنگ بنده را معطل کرد، همين قدر يافتم که غرضش برهمزنى است. بسيار آدم ديوانه لجوج بىعقل است. صاحبمنصبان خودش هم تنگ آمدهاند، مستحضر باشند که باز چه خواهد گفت. زياده جسارت ندارم (1259 [قمرى]) الأمر الأشرف مطاع.»[1] در نام? ديگري از حاجى، مربوط به همان ايام، چنين آمده است: «... درحضور باهر انور، عرضه داشتم که جناب جلالتمأب وزيرمختار جديد، پارهاى تعرّضها و پيغامات و تهديدات دربار? دولت خودشان به غلام خاکسار گفت و رساند و من در جواب گفتم که من از اين کارها برى هستم و از آبرو و دين خود بر حذر مىباشم، متعهد دخالت در اين کارها نمىتوانم شد و تهديدات هم به من فايده ندارد... بارى، گفت و شنود از حد گذشت و سخن به طول انجاميد. چنين مىدانم که با اين مرد به کنار نتوانم بيايم و فيمابين نقارى حاصل شود. فکر کردم که اين کاغذ دولتى را زود به او برسانم. حرف ديگر به ميان نيامد و شکوه و گله بروز نکرد تا معلوم شود که در جواب چه خواهد گفت... فرستادم به نظر اقدس همايونى روحنا فداه برسد، اگر مقبول است مُهر کرده بفرستم... .» محمدشاه در حاشي? اين نامه نوشته است: «جناب حاجى ديگر به از اين کاغذ که به ايلچى نوشتهايد نمىشود. خدا گوش شنوا بدهد و زورى، که حرف حسابى را ايشان، مُجرى بکند، آمين (1259ق)».[2] نام? ديگر حاجى به شاه، پس از پخش خبر توطئ? نافرجام عثمانيها براي قتل مرحوم اميرکبير در سفارت ارزنهالروم نوشته شده است. در آن نامه، صدراعظم ايران مضمون گفتوگوى خويش با «غراف صاحب»، کاردار سفارت روسيه در تهران، را چنين گزارش کرده است: «...ثانياً، حرکت دولت روسيه که به زور يا رضا، عهدى در ترکمانچاى بستند، الآن يک فقره از آن باقى نيست، همه را برهم زدند. هر چه از اين طرف [يعنى از سوى ايران] با اعليحضرت امپراتور [روسيه] و جنابان پرنس دراتسوف و غراف نسلرود و وزراى مختار نوشته شد يکى را نپذيرفتند با اينکه همه موافق عهدنامه بود، تا کار به جايى رسيد که چاپار را از رفتن تفليس [پايتخت قفقاز اشغالى] مانع آمدند. رذالت زيادتر از اين نمىشود، هر چه خودشان خواستند همه را با اينکه خلاف عهدنامه بود مجرى داشتند تا کار به جايى رسيد که با زور به استرآباد آمدند و با ترکمان مخالطه کردند و قنسول گذاشتند. حالا بىاذن و اجازه، کشتى به مرداب [انزلى] آورده [در اصل: آمده]، گيلان را برهم زدهاند. اين امر، از پيش مطلقاً نمىرود. من ميان مردم بدنام مىشوم. بهتر اين است که تا کار برملا نشده و امر واضح نگشته، خود را برکنار بکشم که اين نقل، به جاى بد خواهد رسيد، من شريک فساد نشوم. قدرى دست و پا زد و قسمها خورد که مقصود اعليحضرت امپراتور، به غير از دوستى و اتحاد با پادشاهان دينپناه روحنا فداه نيست. گفتم: نشانهاى بسيار بد و علامتهاى بسيار غليظ مىبينم. من عاقلم، خود را به ورطه نمىاندازم، که بعد از من بگويند که نفهميده کارى کرد و براى دولت ايران ضرر شد. گفتم: جناب وزيرمختار [روسيه] هم بسيار گتره مىنويسد. وزراى سابق هم نوشتند، به جهت ميهمان بودن، متحمل شدم و الاّ انسان متحمّل اين گترهها نمىشود. بارى اين طرف و آن طرف دست و پايى زد، به جايى نرسيد و رفت. به جهت استحضار قبل? عالم و عالميان روحنا فداه عرضه داشتم که هنگام آمدن وزيرمختار استحضار داشته باشند... .»[3]
2ــ نمونه دوم: ميرزا رضاخان دانش (پرنس ارفعالدوله مشهور) در خاطرات خويش، در بخش مربوط به مأموريت کميسيون تحديد و تعيين خط مرزى ميان خراسان ايران و ترکستان روس در سال 1301.ق (که او خود، سِمَت مترجمى کميسيون را بر عهده داشت) داستان جالبى نقل کرده که شاهدى بر بحث ماست. وى نوشته است: در خلال مذاکرات، کار رئيس هيأت ايرانى (سليمانخان صاحباختيار) بر سر ابقاى مزارع و مراتع يکى از عشاير مرزنشين در خاک ايران، با همقطار روسى خويش (کلنل کاراوايف) به مشاجرهاى بىنتيجه کشيده شد و صاحباختيار پس از بحثي تند با کلنل، به عنوان اعتراض، استعفاى خود را تقديم دربار تهران نمود. «بعد از سه روز، از تهران دو تلگراف به صاحباختيار رسيد: يکى رمز از طرف [ناصرالدين] شاه، و يکى به طور اختصار از طرف وزير امورخارجه [ميرزا سعيدخان مؤتمنالملک انصارى]. وزير امور خارجه نوشته بود: از طرف همايونى تکليف شما معيّن شد، استعفاى شما قبول نمىشود، مأموريت محول? خودتان را بايد انجام بدهيد. تلگراف شاه خيلى مفصل بود، بعد از تغيير [کذا] معمول دربارى نوشته بود که (تصور مىکنى که من به اختيار خودم به اين تقسيم و تحديد حدود راضى شدهام؟!). ژنرال سکوبرلف گوگتپه را نقب زد با ديناميت با تمام جنگجويان تراکمه که آنجا جمع بودند به هوا پراندند و آمد عشق آباد و مرو و آخال را گرفت، وقتى که ديدند آنجا وادى غير ذىزرع است: نه آب دارد نه گياه، به خيال تسخير خراسان افتاد، با اتاماژور خود آمد در قوچان نشست و لشگرش را خواست. با کدام قشون و با کدام پول، من مىتوانستم دفع او را بکنم؟ با هزار التماس، داخل مذاکره با شخص امپراتور شدم. با هزار زحمت، شرّ سکوبرلف و عساکر او را از خراسان رد کردم. اگر مقدارى از اراضى لطفآباد مىرود، در مقابل آن خطر بزرگ، چه اهميت دارد؟ هر چه به شما دستور العمل دادند ــ مشاجره لازم نيست ــ به مقام اجرا بگذاريد... .»[4]
3ــ نمون? سوم: داستان هياهو و غوغايى که گريبايدوف (سفير متکبّر و ماجراجوى مشهور روس تزارى در زمان فتحعلىشاه) پس از عقد عهدنام? ترکمانچاى در پايتخت ايران برپا کرد در تاريخ ثبت است. وى پس از ورود به تهران، با جلب و حبس توهينآميز و زنند? يکى از پردگيان حرم آصفالدوله (داماد فتحعلىشاه، و يکى از مقامات سياسى بسيار عالي رتب? وقت ايران) در سفارت روس در تهران، موجبات خشم شديد مردم مسلمان را فراهم ساخت و در بلواى عامى که پيرو اين امر رخ داد، دست آخر، جان خود و تمامى هيأت روسى همراه را (به استثناى يک تن) فداى اين رفتار زشت و زننده کرد. حدود بيست سال پس از غوغاى گريبايدوف، همين نوع رفتار زننده را ــ بلکه به صورتى وقيحتر ــ سفير وقت انگليس در ايران (سر چارلز مارى يا مستر موره) نسبت به خواهرزن ناصرالدينشاه تکرار کرد که اين بار به درگيرى مستقيم شخص شاه با سفير و دولت انگليس انجاميد. خان ملک ساسانى در توضيح ماجرا چنين نوشته است: «اوّلين زن عقدى ناصرالدينشاه که در ايام وليعهدى در تبريز با او ازدواج کرده، گلينخانم، دختر احمدعلىميرزا، پسر فتحعلى شاه است. گلينخانم مزبور، خواهرى بسيار زيبا و دلربا داشته موسوم به پروينخانم که در ازدواج ميرزا هاشمخان نورى اسفنديارى (پسر ميرزا رحيمخان همشيرهزاد? محمداسماعيلخان وکيلالملک کرمانى) بوده است. ميرزا هاشمخان در زمان محمدشاه، غلام بچ? اندرون بوده، پس از آن غلام پيشخدمت شده و سپس داخل نظام گرديده است. مخدّره عيال ميرزا هاشمخان، با سفارت انگليس روابط خصوصى پيدا مىکند، کمکم در سفارتخانه منزلش مىدهند. حتّى هنگامى که سفارت به ييلاق مىرفته، براى خانم هم چادر مخصوص در سفارتخان? قلهک مىزنند و ميرزا هاشم را منشى سفارت مىکنند. ناصرالدينشاه از وضعيت خواهر گلينخانم در سفارت انگليس سخت عصبانى مىشود. در ابتدا خودش شخصاً براى سفير انگليس پيغام مىفرستد، سپس به ميرزا آقاخان [صدر اعظم وقت] دستور مىدهد که هر طور هست آن زن را از سفارت انگليس بيرون بياورند.»[5] به نوشت? خان ملک: «مکاتبات صدارت عظمى با سفارت انگليس راجع به ميرزا هاشمخان و زنش، يکى از عجيبترين پروندههايى است که اکنون در دست است و شايد بيش از صد هزار سطر در اين باب مکاتبه شده است.»[6] ملخص کلام آنکه کار گستاخى، سماجت و اهانت آشکار وزيرمختار انگليس نسبت به دربار و دولت ايران، آنچنان بالا گرفت که ناصرالدينشاه، طىّ مراسلهاى به صدراعظم چنين نوشت: «20 ربيع الأوّل 1272 [قمرى]. شب گذشته ما کاغذ وزيرمختار انگليس را خوانديم. از بىادبى و بىمعنى و بىباکى او خيلى تعجب کرديم که اين طور جسورانه نوشته است و کاغذى را هم که قبلاً نوشته بود خيلى خودسرانه و بىادبانه بوده. به علاوه، مکرّر شنيدهايم که در منزل خود هميشه از ما بدگويى مىکند، نسبت به ما خيلى بىادبانه سخن مىگويد. هرگز اين مسأله را باور نداشتيم، اينک جسارت نموده در کاغذ رسمى مىنويسد. بنابراين بر ما مسلّم شده است اين مرد احمق نادان ديوانه مستر موره داراى اين اندازه جسارت و جرئت است که حتّى به سلاطين نيز توهين کند. از زمان شاه سلطان حسين که ايران در آن تاريخ به منتها درج? هرج و مرج رسيده بود مخصوصاً چهارده سال آخر زندگانى او که به کلّى عليل و رنجور و ناتوان شده نمىتوانست به کارهاى مملکت رسيدگى کند تا به امروز، کسى قادر نبوده، ولو يک دولتى يا نمايند? آن، به شهريار ايران سوء ادب نشان بدهد. حال مگر چه شده است که اين وزير مختار احمق، اين طور جسورانه رفتار مىکند؟ از ديشب تا به حال، اوقات ما به تلخى گذشته است. اينک به شما امر مىکنم تا بدانيد، وزراي مختار را هم اطلاع دهيد که تا خودِ ملک? انگليس، عذرخواهى کامل از بىادبى و جسارت نمايند? خود نکند، ما هرگز راضى نخواهيم شد نمايند? احمق ملکه را در دربار بپذيريم. اين يک آدم سفيه و نادان است و هرگاه اين عذرخواهى صورت نگيرد هيچ وزيرى را از دربار انگلستان نخواهيم پذيرفت.»[7] ماجراى فوق، مشکلات زيادى براى دولت و ملت ايران در پى داشت که تفصيل آن را بايد از تواريخ آن دوران بازجست.
4ــ نمون? چهارم: در 1306ق/1888.م، ارسال نام? ديگرى را شاهد هستيم به امضاى وزيرخارج? وقت ايران (ميرزا عباسخان قوامالدوله تفرشى، پدر ميرزا محمدعلىخان قوامالدوله ميزبان اديب پيشاورى) و القا و املاي ناصرالدينشاه خطاب به سفير وقت ايران در پايتخت تزار، که در آن از زبان شاه، اعتراض شديد روسها نسبت به صدور «جواز کشتيرانى» از سوى دولت ايران براى «کشتىهاى تجارتى عموم دول در رود کارون از خرمشهر تا سد اهواز» بىوجه قلمداد شده است. مجوز يادشده، البته، عام و فراگير بود و به کشتيهاى تجارى هم? دولتها اجاز? ورود به کارون را مىداد، اما به دليل تسلط انگليسيها بر خليج فارس، و راه نيافتن روسها به آن، عملاً بيشترين سود را از صدور اين مجوز، انگليسيها مىبردند و سر روسها بىکلاه مىماند و لذا شديداً عکسالعمل نشان دادند و براى جبران اين امر به دولت ايران فشار مىآوردند که به کشتىهاى آنان جواز ورود به مرداب انزلى را بدهد. در اين نام? مهم و تکاندهنده، گلايههاى حکومت ايران از فشارها و تحکّمات روس و انگليس اين چنين بيان شده است: «... محض رواج تجارت و حمل و نقل متاع و غلاّت ايران به خارج، و آبادى ولايت، چنين اعلانى و چنين اذنى به دخول و خروج کشتىهاى تجارتى بخارى و غير بخارى جميع ملل روى زمين دادهايم و هم? کشتى تجارتى دارند، چرا پاى انگليس را به ميان مىآوريد؟ شايد انگليس از اين اعلام خوشحال بشود. خوشحالى او يا بدحالى او، دليل نمىشود که ما از صرفه و صلاح و نفع و ضرر خودمان و آبادى مملکت ايران صرف نظر کنيم و دست به روى دست گذاشته حالت وحشىهاى ينگهدنيا [= دنياى جديد، مقصود، امريکاست] را به هم رسانيم. روزبهروز، جميع ممالک روى زمين رو به ترقى است، ما چرا اسباب ترقى و آبادى مملکت خودمان را فراهم نياوريم؟ چرا بايد راه نسازيم و کارخانجات احداث ننماييم که از هر چيز محتاج به ممالک خارجه باشيم؟ اگر تا به حال، اقدام به ساختن بعضى راهها کرده بوديم، دو سال يک مرتبه، سه سال يک مرتبه، غلا و قحطى بعضى شهرهاى ايران ــ خاصّه تهران ــ را مستأصل و مردم آن را پريشان نمىکرد. جميع دول روى زمين، يا سلطنت مستقله [استبدادى] هستند يا سلطنت مشروطه، يا جمهورى. در ميان دول روى زمين، پارهاى دولتها به هم مىرسد که خيلى کوچک مىباشند؛ همه در مملکت و ولايت و خاک و زمين و امور داخله خودشان مستقل، و مختارند که هر قرارى در داخل? خودشان ميل دارند و صرفه و صلاح خود را در آن مىبينند بدهند. دولت ايران که از همه قديمتر، و هميشه سمت استقلال را داشته و دارد، چرا بايد به انداز? يک دولت پست کوچک هم، استقلال در داخل? خود نداشته باشد؟ چرا بايد هر قرارى را که مقرون به صرفه و صلاح و آبادى مملکت خود مىپسندند، ندهد؟ وضع دولت ايران طورى شده است که هيچ دولتى به اين حالت نيست. دولت ايران ميان رقابت دولتين انگليس و روس گير کرده است. هر کارى مبنى بر صرفه و صلاح و آبادى مملکت خودمان در جنوب ايران بخواهيم، از ساختن راه و ساير کارها، بکنيم دولت روس مىگويد براى منافع انگليس مىکنيد؛ چنانکه در مسأل? کارون همين طور مىگويند. در شمال و مغرب و مشرق [نيز] اگر بخواهيم چنين کارها بکنيم انگليسها مىگويند به ملاحظ? منافع روس، اقدام به اين کار کرده و مىکنيد؛ چنانکه در ساختن راه قوچان و راهآهنى که حاج محمدحسن [اصفهانى امينالضرب اوّل] در کار ساختن است در محمودآباد در کنار بحر خزر، مکرّر همين اظهارات را کردهاند. تکليف ما مشکل است و روز به روز مشکلتر خواهد شد. پس يکمرتبه روس و انگليس بگويند: دولت ايران، دولت مستقله نيست. هر چه ما بگوييم بايد آن طور بکند! آيا در ميان دول روى زمين، از بزرگ و کوچک حتى بلغارى ــ که تازه سرى ميان سرها بيرون آورده ــ و صرب و يونان، يک دولت هست که زير بار اين حرفها برود؟» وزير امورخارج? ايران از قول شاه افزوده است: «دولت خودمان را مىخواهيم آباد کنيم، کارخانجات بسازيم، راههايى بسازيم، قرارهاى مقرون به صرفه و صلاح دولت و ملّت خودمان بدهيم، دولتين انگليس و روس چه حقى دارند به کارهاى داخل? ما که اين حرفها را به ميان بياورند و اين سؤالات را بنمايند؟... هر پادشاهى مسئول است که در پى منافع و ترقى دولت و تربيت ملّت و آبادى ولايت خودش برود، اگر نکند خلاف مسئوليت کرده و به تکليف پادشاهى خود رفتار نکرده است. بنابراين، مسأله را مکرّر مىکنيم: رقابت انگليس و روس طورى شده است که مثلاً اگر به سمت شمال و شرق و مغرب مملکت خودمان بخواهيم به گردش و شکار برويم، بايد با دولت انگليس مشورت بکنم؛ چون سمت سرحدات روس است شايد او خيالى بکند و برنجد. و همچنين اگر به سمت جنوب ميل بکنم، بايد از دولت روسيه مشورت بکنم. شما تصور بکنيد که هيچ دولتى در روى زمين، از بزرگ و کوچک، اين حالتِ حاليه ما را دارد؟ آيا ما يک دولت مستقلّه نيستيم که اختيار محوّط? مملکت خودمان را داشته باشيم و به آزادى بتوانيم حرکت کرده مصالح دولت خودمان را به نظر آوريم؟ البته ايران، مستقل است و آنچه صلاح وقت مملکت و داخل? خود را بداند بدون آنکه منتظر باشد از دولت ديگرى مشورت بکند يا منتظر سؤال و گل? آنها بشود، البته بايد بکند و اگر نکند خيانت به دولت و ملت خود کرده است... .» در خاتم? نامه، چنين آمده است که: «تمام اين فقرات را براى استحضار آن جناب نوشتيم که مستحضر باشيد و اگر مذاکرهاى در پطرزبورغ [پايتخت تزار] به ميان آمد، با بصيرت باشيد و بدانيد در جواب چه بايد اظهار نماييد. محل مهر وزير امورخارجه ــ قوامالدوله.»[8] با توجه به ملاحظات سياسى بسيارى که براى حکومت ايران، در مواجهه با دو همساي? سلطهجو و زورگوى شمال و جنوب وجود داشت، ميبايست (به اصطلاح) کارد به استخوان شاه ايران رسيده که ناگزير از ارسال چنين دستورالعمل تندى به نمايند? سياسى ايران در دربار تزار شده باشد!
5ــ نمون? پنجم: اين نيز گزارشى است مهم از امينالسلطان ــ صدراعظم ناصرالدينشاه ــ به مخدوم تاجدار خويش، در ناله و گلايه از «دبّهها و شلتاقهاى شرارتانگيز و جنگطلبان?» سفير وقت روسيه ــ پرنس دالگورکى ــ و نيز سختگيرىها و مانعتراشيهاى متقابل همقطار انگليسى وى (سر دروموند ولف) در سال 1306.ق. گفتوگوى امينالسلطان و دالگورکى بر سر خواستههاى ناحق و استعمارگران? روسها در شمال ايران بود که در آستان? سفر سوم ناصرالدينشاه به اروپا (از طريق روسيه) مطرح ساخته بودند و از جمل? آنها اجبار ايران به گشودن مرداب انزلى به روى کشتىهاى روس و منعقد نکردن قرارداد تأسيس راهآهن در ايران با کمپانيهاى خارجى بدون اطلاع و توافق روسيه (تا پنج سال آينده) بود. شاه براى رفتن به اروپا از خاک روسيه مىگذشت و روسها اجاز? ورود شاه به خاک خويش را به پذيرش رسمى اين تعهدات از سوى دولت ايران منوط دانسته بودند، که دولت ايران پس از کشاکشهاى بسيار ناگزير پذيرفت.[9] امينالسلطان در گزارش اين گفتوگو، با لحنى پر از درد و خشم به شاه نوشته است: «قربان خاکپاى جواهرآساى اقدس همايونت شوم. الآن که چهار ساعت به غروب ماند? روز پنجشنبه است، به عرض اين عريضه چاکرانه عاجزانه جسارت مىنمايد که الآن، از دست عرب صاحب [دبير سفارت روس] خلاص شده و نشستهام منتظر خبرش هستم که ببينم آن... عليه اللعنه و العذاب دالغورکى قبول مىکند يا باز مثل ديشب دبّه خواهد کرد. بدانيد که در تمام روى زمين، آدم از اين ”حرامزادهتر“، ”پدرسوختهتر“، ”بدخواهتر“، ”شرطلبتر“ نيست و به حق خدا و به نمک همايون صريحاً جنگطلبى مىکند و قطعاً فسادى برپا خواهد کرد تا ببينيم خدا چه مىخواهد و اقبال همايونى چه مىکند؟ اين قدر هست که اين غلام را به مأموريتى روانه فرمودهاند که در آتش رفتن و سوختن، به مراتب گواراتر و بهتر و آسانتر است. راضى دارم تمام عمر و مال و هر چه دارم، تمام را بدهم و يکمرتبه چشمم به چشم نحس نجس اين عمر خطاب نيفتد. تصدق خاکپاى مبارکت گردم، اگر اين کار را انشاءاللَّه، انشاءاللَّه، انشاءاللَّه، تمام کرده شرفياب شدم، عرض خواهم کرد که اين غلام، خدمت و رياضت و زحمتى که در يک عمر چاکرى بايد کشيد در اين چند روزه کشيدهام مرخّصم فرماييد، و اگر تمام نکرده آمدم که واضح است بايد عرض کنم که ديگر روى نوکرى و شرفيابى حضور را ندارم. حرف در سر اين است که علاوه بر همه، بين المحذورين و بين المحظورين هم واقع شده است، انگليس به مراتب بدتر و شديدتر است، او هم به هيچ وجه منالوجوه راضى نمىشود. دو دفعه تا حالا آمده و غلام را ديده است باز هم وعده کرده است امروز عصر هم بيايد، خيلى اصرار دارد که اين کار را بکنند و همه قسم تعهّدات مىکند که شما قبول نکنيد، شما را آسوده خواهيم کرد، بد هم نمىگويد ولى حرف در سر اين است که اگر کار نگذشت، دالغورکى فوراً يک کارى مىکند و يک مفسدهاى برپا مىکند که تا کار به واسطه بکشد از کار گذشته باشد. خدا رحم کند، عجب شر و عجب زحمتى گرفتار شدهايم، کاش آن کشتى که هر دو اينها را به ايران آورده بود غرق شده بود! قربان خاکپاى مبارکت شوم، اين مرد که دالغورکى باشد حاضر نيست که يک کلمه، بلکه يک حرف، بلکه يک زير و زبر از آن صورت را که مرقوم داشته و به اردو فرستاده بود حک و اصلاح فرموديد؛ تغيير دهد و يک وضعى حرکت مىکند که بالأخره هم نزاعمان شد. مختصراً، رنگ و شيوهاى نمانده که اين غلام نزده باشد، ولى چه فايده که طرف، آدم نيست، ”خرسِ تمام“ بلکه از آن هم بدتر است. از بس حواس و خيالات اين غلام در اين مسأله حاضره متفرق و پريشان است، استدعا مىکنم که از وضع مغشوش اين عريض? چاکر، به نظر مرحمت عفو و اغماض شود. زياده قدرت جسارت ندارد... .» دستخط شاه (در پشت گزارش) چنين است: «جناب امينالسلطان، اين عريض? شما در ”حصار امير“ رسيده و باعث ملالت شد. از زحماتى که کشيدهايد صريحاً به شما مىنويسم که هر طور است، البته البته، اين کار را تمام بکنيد. طول کشيدن اين کار کثيف، خيلى بد است و الاّ بايد در شهر، دالغورکى را بخواهم و در حضور شما و وزير خارجه، حرف خودم را با او تمام کنم، نکند بعد به اين زحمتن بيفتم و هر طور است انشاءاللَّه خود شما به انجام برسانيد. نوشتجات را هم فرستادم نگاهداريد به کار مىخورد... .»[10] تحکّمات و تجاوزات روس و انگليس نسبت به ايران در سراسر قرن نوزدهم ميلادى ادامه داشت و در دهههاى نخستين قرن بيستم (دوران مشروطيت به بعد) تشديد شد و در سالهاى جنگ جهانى اول و پس از آن به بيشترين حد خود رسيد، که وقوع کودتاى اسفند 1299 جلوه و ثمرهاى از آن بود.[11]
راه چاره؛ بهرهگيرى از تضاد قدرتهاى خارجى به سود ايران حکومت ايران در عصر قاجار، با هم? نقصها و نارسايىهاى بسيارى که داشت، در سياست خارجى، از مقاومت و ايستادگى در برابر اين تحکّمات، خالى نبود و در اين راه، از تمامى حربهها و چارههاى ممکن نيز سود مىجست (هرچند که معالأسف، اين ايستادگى و مقاومت، صرف نظر از اينکه گاه جاى خود را به نحوى تمکين و تسليم مىداد، در کلّ نيز، سيرى نزولى و کاهنده داشت و اين مسأله، منضمّ به ديگر علل و عوامل داخلى و خارجى، ميدان را به طور فزايندهاى براى جولان بيشتر دشمنان استقلال و سعادت ايران بازتر مىساخت). بسياري از مدارک و اسناد تاريخى مربوط به عصر قاجار (که به بعضى از آنها، در اين مبحث اشاره شده است) بهوضوح نشان مىدهد که يکى از حربههايى که رجال وطنخواه و مستقل ايران (همچون اميرکبير) براي «تعديل و تقليل» نفوذ استعمارى روس و انگليس، و «تخلّص» از فشارها و تحکّمات روزافزون آنها، از آن بهره مىجستند، سياست «ايجاد و تشديد تضاد سياسى» بين آن دو همساي? استعمارگر، و استفاده از اين تضاد به نفع منافع و مصالح ايران بوده است. مورخان و پژوهشگران، از ايجاد تضاد بين قدرتهاى خارجى، به عنوان سياست ايرانيان در قرن نوزدهم ياد کردهاند. آقاى على اصغر زرگر نوشته است: «در طول نيم? دوم قرن نوزدهم، مداخلات روس و انگليس در امور داخلى ايران به صورت يکى از امور روزانه در تمام سطوح درآمد. تعداد آن دسته از سياستمداران ايرانى که نه در کنترل بريتانيا بودند و نه آلت دست روسيه، بسيار اندک بود. در نتيجه موفقترين صدراعظم آن دوران، شخصى بود که توازن عوامل روس و انگليس، يعنى آنگلوفيلها و روسوفيلها، در کابينهاش حفظ مىشد. حکام ايرانى براى جلوگيرى از دستاندازى توأم اين قدرتها، تنها وسيلهاى که در اختيار داشتند آن بود که به بازى خطرناک برانگيختن يک قدرت بزرگ بر ضد قدرت بزرگ ديگر روى آورند، يا سعى کنند که با يک قدرت ثالث روابط نزديکى برقرار کنند.»[12] دولتمردان ايراني از اينکه روس و انگليس به يکديگر نزديک شوند و همچون دوران عقد قرارداد 1907 (تجزي? ايران به مناطق نفوذ روس و انگليس)، دست همديگر را (بر ضدّ ايران) به دوستى بفشارند، سخت متأسف و نگران مىشدند.[13] به عنوان نمونه مىتوان به اظهار تأسف ميرزا صادقخان مستشارالدوله در مجلس شوراى صدر مشروطه اشاره کرد.[14] کارشناسان سياسى غربى نيز نظير لرد ادوارد گرى (وزير امور خارج? مشهور انگليس در عصر مشروطه و پرچمدار قرارداد 1907) و لرد کرزن (وزير خارج? نامآشناى بريتانيا و طراح قرارداد 1919 که تحتالحمايگى ايران توسط انگليس را موجب ميشد) به سياست مدبّران? ايرانيان در ايجاد يا تشديد تضاد ميان قدرتهاى بيگان? سلطهجو براى حفظ مصالح و منافع ملى ايران اعتراف کردهاند. ادوارد گرى، زمانى که سفير کبير انگليس در امريکا بود، در تلگراف دهم اکتبر 1919 به کرزن، به اين «عادت ديرين? ايرانيان» اشاره کرد که «هميشه مىخواهند ميان دول بزرگ خارجى ايجاد کدورت و اختلاف کنند.»[15] سر هنرى ساويج لندور، از رجال مشهور انگليس است که در سالهاى 1901ــ1902 ايران را به گام سياحت (و در واقع: جاسوسى) پيموده و خاطرات اين سفر را در کتاب «عبور از اراضىاي که مورد طمع و حسد است» (چاپ لندن، 1902) شرح داده است. وى نوشته است که زمانى که در تهران به سر مىبرد «يکى از رجال رسمى تهران در ضمن صحبت به او گفته است: ”علاوه بر قواى دفاعى ما، امنيت کشور ما بسته به رقابت دولتين روس و انگليس است. ما در وسط اين دو دولت واقع شدهايم، اگر اينها با هم بسازند کار ما ساخته است.“»[16] کاردار سفارت امريکا در ايران در 1300.ش نيز، از ايجاد تضاد بين قدرتهاى خارجى به عنوان «بازى قديمىِ شرقىِ» ايرانيها ياد کرده است.[17] جيمز بيل (مورخ و تحليلگر معاصر امريکايى) با اشاره به «رقابت دو قدرت بزرگ انگليس و روسيه بر سر خاک ايران» در طي قرن نوزدهم تصريح کرده است که «ايران موفق شده بود دهها سال استقلال خود را با بازى دادن اين دو قدرت عليه يکديگر حفظ کند.» به نوشت? بيل: «هر زمان که اين دو رقيب به تفاهمى دست مىيافتند، رهبران ايران استقلال و موجوديت کشور خود را در معرض خطر جدى مىديدند. مثلاً در سال 1907 اين دو قدرت توافقنام? انگليس ــ روسيه را امضا کردند و طبق آن ايران به چند منطق? نفوذ روسها در شمال، انگليسيها در جنوب شرقى و منطق? بىطرف در ما بين اين دو منطقه تقسيم شد که اين توافقنامه مصداقى براى اين ادعاست. آنچه که براى استقلال ايران از اين هم خطرناکتر بود، سناريويى بود که در آن يکى از قدرتها بر ديگرى چيره مىشد. اين وضع در سال 1825ــ1828 پيش آمد. در آن دوره، جنگ ايران و روسيه به امضاى پيمانى منجر شد که نه تنها به قيمت از دست رفتن تمامى خاک ايران در غرب درياى خزر تمام شد، بلکه اين کشور را واداشت براى اتباع روسى ايران امتيازات فوقالعادهاى قائل شود. مصداق اين امر در انگليس، امتياز رويتر در سال 1872 بود که يک تبع? انگليس حق انحصارى استفاده از تمامى منابع (تسليم کامل و فوقالعاده تمامى منابع صنعتى يک پادشاهى به خارجيان که احتمالاً همواره در رؤياى آن بودهاند)، داشته است. يک نمون? ديگر، موافقتنام? 1919 ايران ــ انگليس است که محرمانه به امضا رسيد و طبق آن کنترل سياسى، نظامى و اقتصادى ايران به انگليس واگذار شد. با وجودى که اين دو موافقتنام? اخير سرانجام لغو شدند، اما به عنوان يادگارى آشکار از تهديدات خارجى نسبت به استقلال ايران در اذهان باقى ماندند. ايران در عين حال در يک بيش? سياسى مملو از موجودات غارتگر و سودجو نظير انگليس و روسيه راه پر پيچ و خمى را ادامه مىداد، رهبران آن همواره در جستجوى قدرت ثالثى بودند که نفوذ اين دو قدرت را از بين ببرد.»[18] سلاطين قاجار نيز (خاصّه ناصرالدينشاه) دست کم، به منظور حفظ تخت و تاج مستقل خويش از دستبرد همسايگان طرّار و طمّاع شمال و جنوب، و پيشگيرى از تجديد سرنوشت اسفبار سلاطين گورکانى هند در ايران، با اين سياست همراه و موافق بودند؛ چنانکه وقتى رجال سياسى ايران احساس کردند که اين حربه به تنهايى، وافى به دفع زورگويىهاى فزايند? حريف نيست، اين فکر در ذهنشان قوت گرفت که با کشيدن پاى قدرتهاى مقتدر امّا بىطرف آن روزگار (فرانسه، اتريش، آلمان و...) به حوز? سياست و اقتصاد ايران، از سنگ قدرتهاى يادشده در سرکوبى آن دو مار ايرانگزا بهره جويند. و در همين بستر و زمين? سياسى ــ تاريخى بود که نقش? ارتباط گسترده و محرمانه با کشور آلمان، آلمانِ نوبنياد و مقتدر پيش از جنگ جهانى اول، آلمان بيسمارک و ويلهلم، مطرح و تعقيب گرديد. در اين باب، نياز به بحثى مبسوط و گسترده وجود دارد که طىّ آن، دفتر روابط و مناسبات ايران و آلمان برگشوده گردد و نشان دهد که چگونه افراد خيرخواه در دستگاه حکومتى ايران در عهد قاجار، با جلب نظر و موافقت مخدومان تاجدار خويش، سالها پس از اميرکبير و در پرتو چراغى که او و اسلاف او برافروخته بودند، بر آن شدند که به منظور «تقويت بُني? صنعتى، نظامى، اقتصادى، سياسى ايران»، «خلاصى از فشارها و تحکّمات زننده و فزايند? دو همساي? مقتدر و سلطهجوى شمالى و جنوبى»، «صيانت از حريم استقلال و تماميّت ارضى کشور» و بالأخره «پيشگيرى از تجديد سرنوشت تلخ و اسفبار امپراتورى گورکانى هند، در ايران» دست به تکاپو زنند و ضمن تعقيب «رويّ? سنّتى ايران» مبنى بر «ايجاد و تشديد تضاد سياسى روس و انگليس جهت تعديل و تقليل نفوذ استعمارى آنان در ايران»، تلاشى وسيع و روزافزون و محرمانه را (هر چند، نهايتاً، بدون دستيابى کامل به مقاصد مورد نظر) براى کشاندن پاى «آلمان نوبنياد و آهنين بيسمارک و ويلهلم اوّل و دوم» (به عنوان قدرت بىطرف سوم) به ايران آغاز نمودند و به صورتهاى گوناگون کوشش ميکردند از رقابت و تضاد آلمان با روس و انگليس در عرص? سياست جهانى بهره جويند و تجربيّات و دستاوردهاى علمى و صنعتى آن کشور را در مسير ترقّى و تقويت کشورمان به کار گيرند؛ تلاش و کوششى که گاه، حتى تا مرز ايجاد نوعى «اتحاد مثلث» ميان ايران و عثمانى با آلمان قوى پنجه و نوبنياد آستان? جنگ جهانى (رايش دوم) پيش مىرفت. شايان ذکر است که قرارداد استعمارى 1907 (داير بر تجزي? ايران به مناطق نفوذ روس و انگليس)[19] خود جزئى از پيماني سراسرى ميان متّفقين (روس، انگليس و فرانسه) در طول خط ممتدّى از شمال افريقا تا ايران و افغانستان و تبّت محسوب مىشد.[20] اين قرارداد، در گوهر، نوعى عکسالعمل حکومت لندن و پترزبورگ در برابر سياست معهود رجال ايران (مبنى بر بهرهگيرى از تضاد قدرتهاى خارجى در راستاى تعديل و تقليل نفوذ آنان) بود و مهمتر از آن، نوعى پيشگيرى از خطر به بار نشستن نهال «اتّحاد مثلّث» (بين ايران، آلمان و عثمانى) و دفع نفوذ فزايند? آلمان در خاورميانه؛ نفوذ خزنده امّا سريعى که آثار و نتايج آن، در اوايل قرن بيستم ميلادى، به صورتهاى گوناگون خودنمايى مىکرد. به نوشت? مهدى ملکزاده: «سفير انگليس در پطرزبورغ [پترزبورگ] به سفير آلمان مىگويد: منظور ما از انعقاد قرارداد با روسها دربار? ايران، رفع موجبات اصطکاک بين طرفين در ايران مىباشد، چون اين رقابت، هميشه به نفع سياستمداران ايران بود و آنها هميشه خوشوقت بودهاند که روس و انگليس را به جان هم بيندازند.»[21] جورج لنزوسکى، مورّخ و محقق لهستانى، نيز نوشته است: «کوششهاى آلمان [در اوايل قرن بيستم ميلادى] براى رخنه و نفوذ در خاورميانه و به خصوص ايران، در انگلستان توليد نگرانى و هراس کرد، به طورى که بالأخره در تاريخ پنجم ماه مه 1907 دولت انگليس را مجبور کرد که به آلمان اعلام خطر نمايد و وزير امورخارج? انگليس نيز در مجلس اعيان آن کشور اظهار داشت که تأسيس پايگاه دريايى يا بندر سنگربندىشده و مستحکم در سواحل خليج فارس توسط يک کشور خارجى به منزل? تهديد شديد نسبت به منافع بريتانيا تلقى شده و ما مسلماً با کليه وسايلى که در اختيار داريم در مقابل آن مقاومت خواهيم کرد. قرارداد روس و انگليس در سال 1907 موقتاً رقابت بين اين دو کشور را مرتفع ساخت و بالنتيجه رخنه و نفوذ آلمان را در ايران بيش از پيش دشوار کرد... .»[22] مورخان ايرانى نيز بر همين عقيدهاند. محمود محمود «دليل اساسى معاهد? روس ــ انگليس» را «تشکيل يک صف محکمى در برابر آلمان» دانسته[23] و خان ملک ساسانى تصريح کرده است که «يکى از علل اصلى معاهد? 1907 بين روس و انگليس مسلماً اتحاد آلمان و عثمانى بود که در نتيج? اتحاد مزبور، خاورميانه بهدست آلمانها مىافتاد و جنگ 1914 احترازناپذير به نظر مىرسيد.»[24] کسروى نيز قرارداد 1907 را پيشگيرى از خطر روزافزون آلمان به شمار آورده است: «اين پيمان که در سال 1286 (1325) ميان دو همساي? بزرگ ايران ــ روس و انگليس ــ بسته گرديده، به بيرون افتاده نتيج? گفتوگوهاى چند سالهاى بود که در نهان و آشکار، در لندن و پترسبورک [پترزبورگ]، در ميان نمايندگان دو دولت مىرفته. دولت انگليس که ساليان دراز با امپراتورى روس در آسيا روبرو ايستاده و هميشه به کشاکش و همچشمى پرداخته و از چيرگىهاى آن دولت به کاستن کوشيده بود، اين زمان از نيرومندى روزافزون آلمان به ترس افتاده و يک جنگ بزرگى را با آن دولت نيرومند در پيش رو مىديد، خود را ناگزير مىبايست که با دولت روس به چنان پيمانى برخاسته، به پاس سياست اروپايى خود به چشمپوشىهايى در سياست آسيايى تن در دهد، و از همچشمى و ايستادگى در برابر چيرگىهاى روس در گذشته جلو او را در آسيا باز گزارد.»[25] بىگمان، يکى از علل مهم اقدام استعمار بريتانيا (در دوران اوج قدرت بلامنازع خويش در خاورميانه، و در مقطع فروپاشى امپراتورى کهنسال تزارى) به انقراض سلسل? قاجار و انتقال تخت و تاج از احمدشاه به سلسل? فاسد و وابست? پهلوى، انتقام از همين سياست معهود (بهرهگيرى از تضاد قدرتهاى خارجى براي تعديل نفوذ آنان) بود.[26] گفتنى است که در ريشهيابى بسيارى از خبطهاي فاحش حکومت ايران در عصر قاجار (همچون عقد قراردادهاى استعمارى و استقلالسوز نظير امتيازات رويتر و رژى و لاتارى با انگليس، يا استقراضهاى کمرشکن از روسي? تزارى) به عنوان يکى از عوامل عمد? موجه اين خبطها ــ گذشته از عامل «خودکامگى و استبداد» دولت و دربار ــ به «تبليغات، القائات، زمينهچينىها و دلاّلىهاى مشتى روشنفکر خودباخته يا خودفروخته» نظير ميرزا ملکمخان (بنيانگذار فراموشخان? فراماسونرى در ايران) و ميرزا حسينخان سپهسالار قزوينى (صدراعظم فراماسون و غربزد? ناصرالدينشاه) مىرسيم. و متقابلاً در مسير تکاپوى ايران براي تقليل نفوذ استعمارى روس و انگليس، و گسترش ارتباط ايران و آلمان، با شرکت و فعاليت مستقيم و غير مستقيم شخصيتهايى چون ميرزا تقىخان اميرکبير، ميرزا سعيدخان مؤتمنالملک، ميرزا رضاخان گرانمايه مؤيدالسلطنه، ميرزا عبدالرحيمخان ساعدالملک قائممقام، رضا قلىخان نظامالسلطنه مافى، مرتضى قلىخان صنيعالدوله، ميرزا محمودخان احتشامالسلطنه و ميرزا حسنخان مستوفىالممالک روبهرو مىشويم که بهويژه از نظر سياست خارجى، نوعاً افرادي مستقل، وطنخواه، هوادار تعالى معنوى و مادى کشور، و خواستار رهايى ايران از يوغ استعمار بودند. ضمناً اگر اقداماتى نظير واگذارى امتياز رژى و رويتر به انگليسىها و استقراض از روسيه ــ در زمان ناصرالدينشاه و مظفرالدينشاه ــ از سوى سياستمداران وطندوست و استعمارستيز کشورمان، گامى از گامهاى نفوذ و رخن? استعمار تلقى ميگشت و شديداً با آن مخالفت مىشد، اين حرکت يعنى «بهرهگيرى از تضاد قدرتهاى خارجى به سود کشور»، مورد تأييد کلّى رجال مستقل و ميهنخواه ــ اعم از دينى و سياسى ــ بود.
تاريخ آلمان جديد در دوران بيسمارک و ويلهلم اوّل و دوم پس از شکست نهايى ناپلئون بناپارت (نابغ? نظامى و بلندپرواز فرانسه) از قشون متّفقين (اتريش، انگليس، پروس و روسيه) در 1815.م، اروپا بين پنج کشور بزرگ (فرانسه، انگليس، پروس، اتريش و روسيه) و چندين کشور کوچک تقسيم شد. کنگر? وين، که متعاقب شکست ناپلئون و براى زدودن آثار انقلاب فرانسه و فتوحات وى تشکيل شد، به مدت نيم قرن قار? اروپا را ــ در شرايط «توازن قدرت» و «صلح مسلح» ــ از جنگ و درگيرى محفوظ داشت. سرزمين آلمان، پس از انقراض «رايش اوّل»، در آن زمان به چندين کشور کوچک و بزرگ تقسيم شده بود که هر يک تحت سلط? حاکم و پادشاهى جداگانه قرار داشت و کشور «پروس» يکى از آنها ــ و البته نيرومندترينشان ــ بود. رأى کنگر? وين در باب آلمان اين شد که 39 دولت، در يک کنفدراسيون متحد شوند و دولت واحدى تشکيل دهند. وحدت و يکپارچگى آلمان، در اين تاريخ، آرزوى بسيارى از مردم آلمان بود و کوششهايى چون تشکيل «مجمع ملّى فرانکفورت»، براي دستيابى به همين امر انجام ميشد که البته (تا پيش از صدارت بيسمارک) به نتيج? مطلوب نرسيد. سال 1861، ويلهلم اول، پادشاه پروس (1861ــ1881)، اشرافزادهاى موسوم به پرنس اتوفون بيسمارک را به صدارت عظماى کشور برگزيد که فردى صريح، سرسخت و مقاوم، و فوقالعاده سيّاس و هوشمند بود و اجراي کارهاى مهم را فقط با «خون و آهن» ميسر مىدانست و سرانجام با حسن تدبير و تلاش جدّى و مداوم خويش، به وحدت سياسى آلمان زير لواى خانواد? سلطنتى هوهنزلرن و سلطنت ويلهلم اوّل تحقق بخشيد. با انتصاب بيسمارک ــ که از آغاز صدارت تا زمان برکنارى (1890) نيرومندترين رجل سياسى اروپا بود ــ تاريخ آلمان، سرفصل تازهاى خورد. بيسمارک بر آن بود که هم? سرزمينهاى پراکند? آلمان، در زير چتر نظارت و رهبرى پروس متحد گردد و آلمان ناميده شود و راه وصول به اين امر را نيز عمدتاً تقويت و بازسازى ارتش پروس مىدانست. وى مىگفت: «مسائل بزرگ روز، با قطعنامهها و اکثريت آرا حل و فصل نخواهد شد، بلکه با خون و آتش فيصله خواهد يافت.» ازاينرو هنگامى که پارلمان پروس از تصويب اعتبارات اضافى براى ارتش سرباز زد، به اعتبار خود پول فراهم آورد و سرانجام پارلمان را نيز منحل ساخت. ويلهلم اوّل، براى اجراى نقشههاى بيسمارک، يک ژنرال تواناى پروسى به نام هلموت فون مولتکه را مأمور سازماندهى جديد ارتش پروس کرد. با کوشش بيسمارک و مولنکه، پس از چند سال 39 هنگ جديد سازماندهى شد. در آن زمان، دستگاه قانونگذارى پروس، از دو مجلس «اعيان» و «نمايندگان» ــ لاندتاگ ــ تشکيل مىشد. امّا در عصر بيسمارک، قدرت واقعى در اختيار شخص امپراتور، بيسمارک، و هيأت وزيران بود و نمايندگان دو مجلس، چندان نقشى نداشتند. بيسمارک، بىتوجه به نظريات نمايندگان، ارتش پروس را بازسازى کرد و سپس در مقام دستيابى به خيالات بلند و توسعهطلبانهاش در اروپا برآمد. نخستين نبرد پيروز پروس، در سال 1864 و با کشور دانمارک بود که دوکنشينهاى «شلزويک» و «هلشتاين» را به زير سلط? آلمان کشيد. جنگ پيروز ديگر بيسمارک و ويلهلم، در 1866 و با امپراتورى کهنسال اتريش بود. نيمي از اين امپراتورى را، که سراسر اروپاى جنوبى را فرامىگرفت، مأموران امپراتورى مستقيماً اداره مىکردند. زبان اين مأموران، آلمانى و مذهبشان کاتوليک بود. ادبيات آلمانى، معمارى آلمانى و موسيقى در اين امپراتورى جلوهاى خاص داشت. فرانتس يوزف، امپراتور اتريش، نيز از نظر نژاد و زبان، آلمانى بود و آلمانيها، با آنکه بيش از يکچهارم جمعيت امپراتورى را تشکيل نمىدادند، از نظر فرهنگى و اقتصادى بر ديگر نژادها تسلط داشتند. سياست امپراتور در خاموش کردن طغيانها و شورشهاى بعضي از قومهاي تحت سلط? امپراتورى (همچون مجارها)، گذشته از جنگ، سياست «آلمانى کردن» امپراتورى بود؛ سياستى که البته قرين موفقيت نبود. 3 ژوئيه 1866، ارتش پروس و اتريش با يکديگر به نبرد برخاستند و اينجا نيز به علت سرعت عمل و انتقال نيروهاى نظامى پروس، پيروزى با ارتش اين دولت بود و قشون اتريش، با چهلهزار تلفات، عقب نشست. در پى اين پيروزى، آلمانيها ــ که گذشته از تفوق چشمگير نظامى، نقطه ضعف امپراتورى اتريش (تقويت مجارهاى شورشگر و استقلالطلب) را به صورت برگ برندهاى براى روز مباداى جنگ با اتريش در دست داشتند ــ اين امپراتورى را به جرگ? متحدان (و در حقيقت وابستگان به) خويش وارد کردند. بعد از جنگ فوق، بيسمارک خطاب به مردم آلمان اظهار کرد: «بياييد با سرعت کار کنيم. بياييد آلمان را بر زين بنشانيم تا با مهارت اسبسوارى کند.» پنج سال بعد، درگيرى سياسى فرانسه و آلمان بر سر نامزد مقام پادشاهى اسپانيا (1869)، بهترين بهانه را، براى تحقق آرزوى ديرين? بيسمارک ــ وحدت سياسى آلمان، و صعود آن کشور به جايگاه برترين قدرت نظامى اروپا ــ فراهم ساخت. اين درگيرى سياسى، آلمان و فرانسه را به سوى پيکارى سهمگين راند و آلمانيها به شيو? معمول خود، با انتقال سريع نيروهاى کمکى خويش به خط مقدم جبهه، شکست فاحشى به ارتش فرانسه وارد ساختند و بيسمارک، براى درهم شکستن کامل غرور و شخصيت ملّى فرانسوىها و رهبرشان، ناپلئون سوم، (در حالى که هنوز پاريس سقوط نکرده بود) در 18 ژانويه 1871، مراسم باشکوهى به عنوان تاجگذارى ويلهلم در تالار آيين? کاخ ورساى (نزديک پاريس) برپا ساخت. در اين مراسم، شاهزادگان آلمان، تاجهايشان را به ويلهلم تقديم کردند و پادشاه پروس نيز از فراز جايگاه، و ضمن خطابهاى کوتاه، اظهار کرد: «من آمادهام امپراتور کشور آلمان که از اتحاد اميرنشينهاى آلمانى بهوجود آمده است باشم.» ده روز بعد دولت فرانسه تسليم شد و به اين ترتيب، جنگ پايان گرفت. در 10 مه 1871، در فرانکفورت پيمانى بين فرانسه و آلمان امضا شد که طبق آن، فرانسه دو ناحي? مشهور «آلزاس» و «لرن» را از کف داد و به پرداخت دويستميليون فرانک غرامت به آلمان مجبور گرديد.[27] اينک، عصر جديدى آغاز شده بود که در آن، آلمان، با گامهاى بلند، به سوى برترى قدرت صنعتى و نظامى در اروپا پيش مىرفت و در اين ميان، تقويت هر چه بيشتر ارتش ــ که در پندار مردم آلمان، عامل اصلى وحدت آنان بود ــ جايگاه ويژهاى داشت. و اين سخن مولتکه، فرماند? کل ارتش آلمان است که با عنايت به حسّ انتقامجويى فرانسوىها پس از شکست 1871 و تجزي? آلزاس و لرن، گفته بود: «آنچه شمشير ما در مدت نيم سال بهدست آورد بايد شمشيرهاى ما در مدت نيم قرن از آن نگهبانى کند.» اينک آلمان بر اسب قدرت کاملاً سوار بود و فقط اتحاد چند کشور نيرومند و پيشرفته، مىتوانست آلمان يکپارچه و مقتدر را، همچون فرانس? ناپلئون، از پاى درآورد و انتقام شکست خفّتبار فرانسه را از آلمان بازستاند. خاصه آنکه انديش? انتقام، هرگز از ذهن فرانسوىها زدوده نمىشد و جلب اتحاد روس و انگليس بر ضدّ آلمان، براى همين منظور، مدنظر آنان بود. به گونهاى که لئون گامبتا ــ سياستمدار مشهور فرانسوى ــ در 1874 (يعنى سه سال پس از شکست فرانسه) چنين پيشبينى کرد که «روزى خواهد آمد که ما با غول آلمان دست به گريبان شويم و او را در سلسله ملل لاتين و اسلاو حبس بکنيم. نيل بدين مقصود از اين راه خواهد بود که اسلاوهاى جنوب را با آنهايى که در قسمت سفلاى رود دانوب سکنى دارند متحد کنيم. با اين اقدام، ما اساس پيروزى خود را آماده کرده، بر امپراتورى متعدّى آلمان غلبه خواهيم نمود.»[28] بىجهت نيست که از اين پس، محور عمد? سياست بيسمارک در حفظ پيروزى آلمان، «اتحاد با قدرتهاى همجوار» و «انزواى فرانسه» بود. مناسبترين متحد براى فرانسه، در آن زمان، روسيه بود؛ زيرا در آن صورت، آلمان از مرزهاى شرقى و غربى مورد حمله واقع مىشد (رمز احتياط و پرهيز شديد بيسمارک، در طي مدت صدارت، از درگيرى با روسها بر سر خاورميانه و ايران، ناشى از همين امر بود). بعد از روسيه نيز، بهترين متحد براى فرانسه (بر ضدّ آلمان) امپراتورى اتريش ــ هنگرى بود؛ زيرا در اين صورت، آلمان از دو سو در معرض حمله قرار مىگرفت. براى آنکه هيچ کدام از اين دو اتحاد عملى نشود، بيسمارک با سران روسيه و اتريش، عهد مودت بست (1872) و تا مدتى نيز اين طرح عملى شد. البته روسيه و اتريش، هيچگاه نمىتوانستند بر سر امپراتورى عثمانى به توافق برسند. روسيه مىخواست عثمانى به ايالتهايى تجزيه شود که زير سلط? وى باشند و اتريش مصمم بود که از سقوط امپراتورى عثمانى ــ که همچون خود امپراتورى اتريش، داراي اقوام گوناگوني بود ــ جلوگيرى کند. بعد از کنگر? برلن (1878) که اتريش ــ هنگرى از توسعهطلبى روسيه در بالکان جلوگيرى کرد، بر اختلاف آن دو افزوده شد. بيسمارک ناگزير بود از آن دو، يکى را انتخاب کند و او اتريش را برگزيد؛ زيرا که به گفت? خود او: «اتريش کشورى مشروطه و صلحجو است که زير توپهاى آلمان قرار دارد، در صورتى که ما نمىتوانيم به روسيه دسترسى پيدا کنيم.» اتحاد سه امپراتور به تدريج ضعيف شد و سرانجام از بين رفت و فقط اتحاد دو گان? بين آلمان و اتريش باقى ماند. بيسمارک، با هم? بلندپروازى خود، فردى محتاط بود و مىکوشيد مشکلات سياست خارجى آلمان را حتىالامکان با تدابير سياسى و از طريق عقد دوستى با قدرتهاى رقيب حل کند، امّا، بخشى مؤثر از افکار عمومى و رجال سياسى آلمان، خاصّه قيصر جديد، ويلهلم دوم، نواد? ويلهلم اول (که در 1889 به سلطنت رسيد و سال بعد، بيسمارک را برکنار کرد)، پس از قدرت گرفتن آلمان، چندان پذيراى احتياطها و ملاحظات سياسى بيسمارک نبودند و اين امر، همراه لزوم تحصيل منابع و موادّ خام جديد، کسب بازار فروش محصولات کارخانجات آلمان و يافتن مناطق مستعد (در کشورهاى توسعهنيافته) براى سرمايهگذارى به منظور تأمين کمبود هزين? ادار? مستعمرات، چرخش محسوسى را در سياست خارجى آلمان (بهويژه نسبت به خاورميانه) ايجاب کرد. بيسمارک، پس از پيروزى بر دو کشور اتريش و فرانسه، ديگر در انديش? جنگ نبود و مىخواست در پناه صلح، به هر طريق ممکن، آلمان را در صنعت و تکنيک پيش ببرد. امّا ويلهلم دوم ــ که يک سال پس از نيل به مقام سلطنت، کاپريوى را جانشين بيسمارک ساخت ــ به گون? ديگرى مىانديشيد. او سياست پيمان تضمين مجدّد را رها کرد و با اين کار، راه بر امضاى پيمان تفاهم دوگانه بين روس و فرانسه باز شد (1893). فرانسوىها در مذاکراتشان با روسها، هر چه را روسها خواستند مضايقه نکردند. اسلامبول را به روسها دادند و تنگ? داردانل را حق آنان شناختند (بعدها نيز که انگلستان، به جرگ? اتحاد روس و فرانسه وارد شد، سر ادوارد گرى، وزير خارج? لندن، نيز اين حق را تصديق کرد). نمايند? روس که مأمور طرح مواد قرارداد با فرانسه بود، ضمن مذاکره به نمايندگان فرانسه گفت: «فقط چيزى که باعث نگرانى من است اين است که همين که اين معاهده به امضا رسيد، دولت فرانسه فوراً به آلمان اعلان جنگ خواهد داد»![29] پيمان صلحى نيز که در 1911، به ابتکار روسها، بر سر ايران و عثمانى، بين روسيه و آلمان بسته شد، ديري نپاييد، و در آستان? جنگ جهانى اوّل، بهکلي از هم پاشيد. همچنين، رشته ارتباط و اتصالى که (با تدبير بيسمارک) ميان انگليس و آلمان برقرار شده بود، با مسابق? تسليحاتى انگليس و آلمان در نيروى دريايى، رقابتهاى توسعهطلبان? آلمان در خاورميانه (خصوصاً در قلمرو عثمانى) و حمايت ايشان از بوئرهاى افريقاى جنوبى (که با بريتانيا در حال نبرد بودند)، تدريجاً سست و گسسته شد و انگلستان را نيز، در نهايت، به سوى اتحاد با روس و فرانسه راند. ويلهلم دوم، در عوض، بيشتر به دوستى اتريش، و تجهيز و تسليح عثمانى مىانديشيد و در خطّ تقويت هر چه بيشتر نيروى زمينى و تأسيس نيروى عظيم دريايى آلمان گام مىزد و طالب باز شدن فضاى جولان آلمان در جهانى بود که از مدتها پيش، عرص? تاخت و تاز انحصارى روس، انگليس و فرانسه گشته بود و ورود قدرتى تازه به نام آلمان را بر نمىتافت. وي يکبار گفته بود: «در تمام مدت سلطنتم... پادشاهان اروپا به حرفهاى من توجه نکردهاند. بهزودى با نيروى دريايى بزرگم به حرفهايم استحکام خواهم داد و ناچار مىشوند مؤدّبتر باشند»! او با آنکه از سوى مادر، انگليسى بود، کين? عجيبى نسبت به انگليسيها داشت و آنان را غاصب منافع حياتى و مستعمرات آلمان مىدانست. گويند يک روز که بر اثر بيمارى دچار خونريزى بينى شده بود «به طبيب خود گفت: جلوگيرى ننماييد بگذاريد اين خون کثيف انگليسى از بينى من بيرون بيايد!»[30]
آلمان؛ تضاد با روس و انگليس، اتحاد با عثمانى روس، انگليس و فرانسه، بخشى عظيم از مناطق آباد و زرخيز آسيا و افريقا را، صرفاً به خاطر قدمت نفوذ و سلط? استعمارى خويش بر آن مناطق، تيول انحصارى يا مشترک خويش به حساب ميآوردند، و رخن? آلمان به مستعمرات رسمى و نيمهرسمى خويش را برنمىتافتند. حتّى عقد قراردادهاى تجارى و اقتصادى ميان آلمان و سران ممالک شرقى و اسلامى را ــ باآنکه مورد رضايت کامل طرفين بود ــ مقدم? نفوذ سياسى آلمانها و منافى حقوق حقّ?! استعمارى خويش ميدانستند و به شکلهاى گوناگون، با آن مخالفت مىکردند و وقتى که (با آشکار شدن آثار بيدارى و مقاومت وطنخواهان ايران و عثمانى، و توسع? دامن? ارتباط آن دو کشور با آلمان) اين همه را وافى به مقصود نديدند، تا مرز تقسيم جهان اسلام (از شمال افريقا تا ايران و افغانستان) به مناطق نفوذ روس و انگليس و فرانسه، و اتفاق مثلث عليه آلمان، پيش رفتند. متقابلاً آلمانيها نيز بيکار ننشستند و براى دستيابى به خيالات دور و درازشان، ضمن بسيج تمامى توان ملّى خود براي احراز برترين قدرت صنعتى و نظامى جهان، و دامن زدن به تضاد سنّتى روس و انگليس، حمايتشان را از استقلال و تماميّت ارضى و سياسى کشورهاى اسلامى صريحاً اعلام کردند و به تلاشى گسترده در راه تقويت شعار «اتحاد مسلمين» و تحريک و تجهيز و تسليح آنان (خاصّه امپراتورى مسلمان عثمانى) در برابر تجاوزات و تحکّمات روزافزون متّفقين دست زدند و زمين? پيشرفت اين سياست نيز (با دلتنگى شديد مسلمانان از نفوذ و سلط? تحميلى متفقين، و کوشش ايشان براي تخلّص از يوغ استعمار مسلّط) کاملاً فراهم بود. در اين زمان، ويلهلم ــ بر خلاف بيسمارک، که از رقابت آلمان با روس (و انگليس) بر سر خاورميانه پرهيز ميکرد ــ دست دوستى ايران و خصوصاً عثمانى را، که از مدتها پيش به سوى آلمان دراز شده بود، با شدت مىفشرد. پس از شکست نظامى عثمانى از روسيه (در قضي? سرکوب شورش بلغارها) در سالهاى 1876ــ1878 و تشکيل کنگر? برلن (1878) که به تجزي? مناطقى از خاک عثمانى رأي داد، ترکان عثمانى (براي تقويت بني? نظامى خود در برابر تجاوز روسها، و تعديل نفوذ استعمارى انگليس و فرانسه در داخل امپراتورى) به فکر بهرهگيرى از دوستى با آلمان افتادند (اين زمان، تازه سلطان عبدالحميد ثانى، به سلطنت رسيده بود). آنان (به دليل احتياطهاى بيسمارک) ابتدا توفيقى در اين راه حاصل نکردند، امّا پس از برکنارى بيسمارک و بسط يد قيصر بلندپرواز آلمان (ويلهلم دوم)، نيروى انسانى و پول آلمان براى مدرنيزه کردن ترکيه، ساختن راهآهن و بازسازى ارتش به کار افتاد.[31] در شرايطى که سوريه و لبنان، قلمرو اصلى نفوذ فرانسه؛ و عراق و تا حدودى فلسطين زير نفوذ بريتانيا بود و انگليسيها بر بازار ترکيه تسلط داشتند، روابط اقتصادى آلمان و عثمانى رشدى روزافزون يافت و ارزش کالاهاى صادراتى آلمان به ترکيه، از ششميليون مارک در 1882، به 25 ميليون مارک در 1895 رسيد. مهمتر از اين، قيصر جوان و بلندپرواز آلمان (ويلهلم دوم) دوبار از ترکيه ديدن کرد: سفر نخست، در نوامبر 1889 (آخرين سال صدارت بيسمارک) روى داد که به هنگام ديدار از پايتخت عثمانى به صدراعظم خويش چنين نگاشت که «اقامت من در استانبول، به رؤيايى آسمانى مىماند»[32] و در پى آن، بر پاي? توافقهايى که ميان دو کشور به عمل آمد، آلمان در زمين? بسط و توسع? فرهنگ در عثمانى، تعهداتى را به گردن گرفت و قول کمک و همکارى نظامى به اين کشور داد. همچنين امکان عقد قرارداد احداث راهآهن استراتژيک بسفر ــ بغداد ــ خليج فارس را با عثمانى فراهم کرد که چندى بعد بخشى از آن (راهآهن اسلامبول ــ بغداد) در سالهاى 1903ــ1914 احداث شد.[33] سه سال پيش از اين تاريخ، يعنى «در سال 1895 دولت انگلستان تقسيم ممالک عثمانى را به دولت آلمان پيشنهاد نمود. لرد سالزبورى در اين موضوع پيشنهاد جامعالاطرافى تهيه نموده بود. اول با وزيرمختار آلمان در لندن، بعد با خود ويلهلم دوم در ميان گذاشت. امپراتور و دولت آلمان ــ هر دو، اين پيشنهاد را رد کرده اظهار نمودند اين تقسيم، اروپا را به جنگ خواهد کشانيد و راضى نشدند اين کار عملى گردد.»[34] در دسامبر 1895 حمل? کودتاوار انگليسيها (به رهبرى دکتر جيمسون) به ترانسوال توسط کروگر (رئيسجمهور ترانسوال) با مهارت سرکوب شد و اين امر، زمين? جنگ مشهور انگليسيها با مردم ترانسوال را فراهم ساخت. در پى سرکوب کودتاى انگليسى، ويلهلم در 1896 طى تلگراف تبريکى به کروگر، مهارت و رشادت او را در اين ماجرا تحسين کرد، و با اين کار خشم شديد لندن را برانگيخت و موجبات تيرگى روابط آلمان و بريتانيا را فراهم آورد.[35] سفر دوم ويلهلم به عثمانى در ماههاى اکتبر و نوامبر 1898 روى داد که قيصر، علاوه بر ملاقات سلطان عثمانى در اسلامبول، از بيتالمقدس و دمشق نيز ديدار کرد و ضمن نثار تاج گل بر مزار صلاحالدين ايوبى، سردار مشهور مسلمان در جنگهاى صليبى (8 نوامبر 1898)،[36] در ضيافت سلطان نيز صريحاً اظهار کرد که دوست و حامى سيصد ميليون مسلمان جهان است! او با اشاره به سلطان عبدالحميد ثانى (خليف? عثمانى)[37] تأکيد کرد: «اعليحضرت سلطان که سيصدميليون نفوس مسلمان که در تمام نقاط عالم سکنى دارند او را محترم مىشمارند و او را خليفه مىدانند مىتواند هميشه به دوستى امپراتور آلمان اعتماد داشته باشند.»[38] اظهارات ويلهلم در عثمانى، زمانى ايراد مىشد که سالها از اشغال يا تحتالحمايگى پارهاى از ممالک مهم اسلامى و شرقى نظير قفقاز (1835)، هندوستان (1857)، الجزاير (1871)، تونس (1881)، مصر (1882)، اريتره (1885) و... توسط نيروهاى روسى، فرانسوى، انگليسى و ايتاليايى مىگذشت و استقلال و تماميّت ارضى ديگر مناطق دارالاسلام نيز مورد تهديد جدى متفقين قرار داشت (چنانکه «سودان» در همان زمان آماج شديد حمل? نظامى انگليسيها قرار داشت، و ايتالياييها هم، با ناکامى در رقابت با فرانسه بر سر تسخير تونس، به اشغال «ليبى» چشم دوخته بودند که سالها بعد در 5 نوامبر 1911 تحقق يافت)، و کلام ويلهلم، عملاً به معنى تخطئ? سياست استعمارى تمامى دولتهاى يادشده بود.[39] ويلهلم، در ادام? سياست يادشده، هفت سال پس از اين تاريخ گام ديگرى برداشت و در مارس 1905 در بندر طنج? مراکش، نطقى در موافقت با استقلال مراکش ــ که فرانسه در نوامبر 1904 بر آن چنگ انداخته بود ــ ايراد کرد، که تعريضى آشکار به سلطه فرانسه بر آن کشور، و نيز به قرارداد اتحاد انگليس و فرانسه در سال قبل بود.[40] همچنين در کنفرانسى که سال 1906 در الجزيره برگزار شد، از ميان اعضاى شرکتکننده در کنفرانس، آلمان به اتفاق اتريش، از تأييد دعاوى فرانسه نسبت به مراکش سرباز زد. به همين نمط، زمانى که فرانسه در 1911 نسبت به مراکش ادعاى قيمومت نمود، آلمان شديداً به اين امر اعتراض کرد.[41] اهميت اظهارات ويلهلم در عثمانى در حمايت از مسلمين جهان، آن هم بر مزار صلاحالدين ايوبى (فاتح مسلمان جنگهاى صليبى)، زمانى کاملاً معلوم مىشود که در نظر داشته باشيم حدود پانزده سال پيش از آن تاريخ، نخستوزير وقت انگلستان، گلادستون (1880ــ1885)، در مجلس عوام آن کشور، قرآن را سر دست گرفت و با اشاره به اين کتاب الهى و نيز خان? کعبه، گفته بود: «تا اين کتاب و آن خانه در مشرقزمين، مورد احترام و اعتقاد مسلمين است، راه سلطه بر مسلمين بسته است.»[42] نيز حدود بيست سال پس از اظهارت ويلهم، مىبينيم که وقتى ژنرال آللنبى (فرماند? ارتش بريتانيا در جنگ با عثمانى در منطق? فلسطين) در سال 1917، مقارن با اواخر جنگ جهانى اول، قشون عثمانى را درهم شکست و فاتحانه به بيتالمقدس وارد گرديد، گفت: «امروز جنگهاى صليبى پايان يافت!» و به دنبال او، ژنرال گوره فرانسوى زمانى که پس از فتح سوريه در سال 1920 در دمشق به بازديد آرامگاه صلاحالدين ايوبي رفت گفت: «صلاحالدين! ما اکنون برگشتهايم!»[43] آلمانيها، همچنين، در روابط سياسىشان با ترکان عثمانى، در قبال سرکوبى جنجالانگيز ارامن? استقلالطلب و تحريکشد? عثمانى در دوران سلطنت عبدالحميد و ژونترکهاى پس از وى، از مرز بعضى توصيهها و تنقيدهاى ملايم و دوستانه فراتر نرفتند و بهرغم يقهدرانىهاى شديد و «سياسىکاران?» متفقين (که بيشتر، جنب? جنگ سرد بر ضدّ متّحدين را داشت) اين رويداد را جزئى از مبارز? طبيعى سران دولت عثمانى با اقدامات تجزيهطلبانه و افراد تحريکشده و ستون پنجم بيگانه مىشمردند؛ چنانکه زمانى که صهيونيستها براى رخنه به فلسطين و پىريزى اساس دولت يهود به ويلهلم رجوع کردند، او تحقق اين معنى را به موافقت عثمانى با اين امر مشروط کرد. سياست ارتباط ترکيه با آلمان، و توسعه و تعميق اين ارتباط، پس از عزل سلطان عبدالحميد نيز، توسط جناح آلمانوفيل کميت? «اتحاد و ترقى»، که تا اواخر جنگ جهانى اوّل قدرت را در دست داشت، ادامه يافت و در اين جنگ به ورود عثمانى (در کنار آلمان و اتريش) به عرصه پيکار قهرآميز با روس و انگليس انجاميد.[44]
تلاش ناصرالدينشاه براى اتحاد با بيسمارک و ويلهلم وضع اسفبار ايران عصر قاجار در چنبر? فشار و تحکّم روزافزون روس و انگليس در آغاز مقال آورده شد و متقابلاً دوستى آلمان ويلهلم با کشور مسلمان عثمانى، و رقابت فزايند? آن با روس و انگليس (دشمنان بالفعل استقلال سياسى و تماميّت ارضى ايران اسلامى) شرح داده شد. آلمان، در چشم ايرانيانِ خسته و بهستوهآمده از تحکّمات همساي? شمالى و جنوبى، دولتى قوى، مقتدر و پيشرفته محسوب مىگشت که با روس و انگليس (يعنى دشمنان بالفعل آزادى و سعادت ايران) رقابت و ضدّيّت داشت و با توجه به حسن سوابق ارتباط و همکارى دولت آلمان با کشور مسلمان عثمانى و نيز نداشتن مستعمرات و مستملکات در کشور اسلامى، نسبت به استقلال سياسى و تماميّت ارضى، خالى از مطامع استعمارى مىنمود و لااقل، فعلاً، از سوى آن دولت خطرى متوجه اساس استقلال و تماميّت ارضى اين کشور احساس نمىشد؛ سهل است، که حفظ استقلال و تماميّت ارضى و سياسى ايران در چنبر فشار و تحکّمات فزايند? روس و انگليس، مقتضاى سياست و مصالح آلمان در ايران شمرده مىشد (خاصّه آنکه نکت? اخير، مورد تأکيد شديد و مستمرّ رجال عالى رتب? آلمان در گفتوگو با ايرانيان نيز بود). همچنين، با توجه به مسائلى همچون: حصر شديد آبى ــ خاکى ايران از سوى رقباى قهّار و سلطهجوى آلمان (روس و انگليس) و متقابلاً، نبود راه ارتباطي مستقيم با ايران براى آلمانيها، تلقى و تحليل ايرانيان چنين بود که چنانچه آلمانيها، روزى هم به فکر سوء استفاده از حضور عواملشان در ايران بيفتند و خيالات شيطانىاى در سر بپرورانند، کوچکترين اشاره از سوى اولياى امور ايران به آن دو رقيب قهّار و گوشبزنگ آلمان (يعنى روس و انگليس) کافى است تا بساط آنان را در اين سرزمين جمع کنند و به بيرون بريزند. بنابراين، سياست ارتباط و اتحاد ميان ايران و آلمان به گسترش دامن? همکارى آن دو کشور، نه تنها در چشم ايرانيان وطنخواه، گامى از گامهاى نفوذ استعمار، و ماي? محو استقلال و تماميّت ارضى و سياسى کشورمان قلمداد نمىشد، بلکه جنب? چارهجويى اضطرارى از قدرت بىطرف سوم داشت و تمهيدى براي شکستن شاخ گستاخى دو همساي? سلطهجو و تقويت بني? سياسى، نظامى، صنعتى و اقتصادى کشور به شمار مىرفت. و اگر تعلق به سياست روس و انگليس (و بهاصطلاح: روسوفيلى و انگلوفيلى) به حق، نشان بستگى و پيوستگى به دشمنان استقلال و تماميّت ايران بود، بالعکس، هواداري از آلمان، نوعاً جنب? جانبدارى از رهايى و پيشرفت کشور داشت. (بگذريم از معدود کسانى که از هر چيز و هر عنوان ــ هرچند مقدس ــ جز نردبانى براي کسب نام و نان، و جمع درهم و دينار، نمىخواهند). به هر روى، حکومت ايران در عصر قاجار، در چنان وضعيتى که از فشار و تحکّم روس و انگليس رنج ميبرد، براى تخلص از فشارها و تحکّمات دو همساي? فزونخواه خويش، و نيز سرعت بخشيدن به چرخ? پيشرفت سياسى، بازرگانى و صنعتى کشور، دست دوستى و همکارى به سوى آلمان بيسمارک و ويلهلم دوم دراز کرد و با اين کار، دورى تازه از کشاکشها در سياست خارجى را دامن زد که شرح داستان پر فراز و نشيب آن فرصتى ديگر مىطلبد و در اينجا فقط به پردهاى از آن در دهههاى واپسين سلطنت ناصرالدينشاه اشاره شده است. علىقلىخان مخبرالدوله، از رجال بلندپاي? دستگاه ناصرالدينشاه بود که طى انجام سه سفارت فوقالعاده، از سوى شاه، در اوايل قرن 14ق به برلن (پايتخت آلمان) اعزام شد تا با دولت آلمان ايجاد روابط نمايد. فرزندش ــ مخبرالسلطنه هدايت ــ در کتاب «گزارش ايران» و به ويژه «خاطرات و خطرات»، اسناد و مدارک جالبى در زمين? مأموريت محرمان? پدر و نيز برادر بزرگترش (مرتضىقلىخان صنيعالدوله) به دست داده و از تأکيد ناصرالدينشاه بر عدم افشاى اسرار اين مأموريت نزد رجال انگلوفيل دستگاه حکومت و بالاخره حساسيّت و ضديت شديد روس و انگليس نسبت به اين ارتباطات سخن گفته است.[45] بر پاي? مدارک موجود، مخبرالدوله درد پاى شديد داشت و مأموريتش در پوشش سفر استعلاجى به اروپا انجام شد. شاه به وى تأکيد کرده بود که موضوع مأموريتش را از کسانى چون علىخان امينالدوله (منشى شاه)، که با سفارت انگليس سر و سرّ داشتند، کاملاً پوشيده نگاه دارد.[46] به نوشت? مخبرالسلطنه: «آخر تدبير ناصرالدينشاه، وقتى چار? مداخل? روس و انگليس ميسّر نشد، اين بود که دول ديگر را در ايران ذينفع کند و مسافرتهاى [ناصرالدينشاه به] فرنگ، بيشتر از اين نقطه نظر بود. مقدمتاً بر آن شد که از آلمان، کشتى براى بوشهر خريدارى شود... کارخان? [آلمانى] براى نمونه، کشتى بسيار خوبى در حدود سفارش ساخت، نظامى و تجارتى با زره و پنج توپ و 25 تفنگ. کشتى ناتمام بود که پدرم مأمور برلن شد و کسى نمىدانست چرا؟ دکتر البو، مدرس طبّ دارالفنون، منع از مسافرت مىکرد، توجهى نکردند... پس از ورود به برلن، معلوم شد مأمور ملاقات بيسمارکاند... در روزنام? برلن نوشتند: ملاقات سفير فوقالعاد? ايران در کابين? وزارتخارجه با بيسمارک، و گفتوگوى 25 دقيقه، مقارن بلند شدن بيرق آلمان در شرق آفريق، سبب نگرانى انگليس شده، مأمور مخصوص به برلن فرستادند... مقصود شاه، روابط با آلمان بود. بيسمارک گفت: هر وقت شما پنجهزار نفر آنطورکه ما بپسنديم قشون داشته باشيد، من حاضرم عهدنام? صلح و جنگ با ايران ببندم»![47] پيداست که علت اصرار شاه ايران بر مخفى ماندن اسرار ارتباط با آلمان، چيزى جز حساسيّت و کارشکنى شديد روس و انگليس نسبت به اين ارتباط نبود؛ و به اين امر، هر دو طرف ــ ايران و آلمان ــ دقيقاً توجه داشتند؛ چنانکه اين نوشت? خود بيسمارک است که «اقدام ما در احياى ايران، عملى است عليه روسيه که به روابط دوستان? ما با آن دولت همسايه ضرر مىرساند و بدگمانى او را برمىانگيزاند... .»[48] مخبرالسلطنه، در «خاطرات و خطرات»، اطلاعات بيشتر و مفصلترى به دست داده و کليش? دستورالعملهاى جالب شاه به مخبرالدوله را نيز آورده است. وى با اشاره به سفر پدرش، مخبرالدوله، در سال 1301 به برلن نوشته است: «پدرم نيز عازم برلن شد و کسى مقصود را نمىدانست، در آن وقت زخمى در زانو داشت. دکتر آلبو معلم طب دارالفنون از حرکت منع مىکرد، ممنوع نشدند و محل تعجب همه بود. شيندلر صاحب مهندس تلگرافخانه را همراه بردند... .»[49] روزى که مخبرالدوله بنا بود به کشتى بنشيند «طوفان سخت شد که همه وحشت کردند، صبح اعليحضرت پرسيده بودند که مخبرالدوله به کشتى نشست؟ عرض کرده بودند خير، سه نوبت فرموده بودند الحمدللَّه... .»[50] بين مخبرالدوله و بيسمارک «سه مجلس ملاقات» شد و «مجلس دوم، در کابين? وزارتخارجه، 45 دقيقه صحبت طول کشيد.» بر اثر اين ملاقاتها، دو کشور، سفير به پايتخت يکديگر فرستادند.[51] شاه در آستان? سفر مخبرالدوله به اروپا (1301.ق)، در نام? خصوصى به وى چنين نوشت: «مخبرالدوله، مسودّهاى که نوشته بودى ديدم. بسيار زمين? درستى و خوبى برداشت کرده است. البته همينطور بگو و جواب بگير و هر قدر سعى دارى طورى بکن که مبادا اين کار و حرفها بروز داده شود يا کسى بفهمد که منظور و مقصود چيست؟ خيلى خيلى در اين فقره اهتمام نمايد. شندلر صاحب را هم همراه مىبرى خوب است، امّا ابداً در محل کار و مذاکره، او را به خود راه نده، پرت کن برود بهجاى ديگر، خود تنها باشى. در رقعهاى که به امينالدوله [منشى شاه که متهم به انگلوفيلى بود] مىنويسى براى مرخصى، فقط براى کشتى ننويس، بنويس براى امور معادن و ديدن بعضى معلمين خوب براى مدرسه و اسباب معدن و پيدا کردن استاد خوب براى معادن ايران و ترقى مدرسه و غيره اجازه مىخواهم و براى ديدن و راه انداختن کشتى. کيفيت رمز را هم درست کرده به عرض برسان... .»[52] شاه در نوشت? ديگر به مخبرالدوله تأکيد کرد: «آنچه صبح در فقر? کمپانىهاى آلمان براى هم? کارها بهخصوص براى راه عراده[رو] گيلان الى قزوين فرمايش شد، فرمايش رسمى و صحبت بود، حقيقتاً همان بود که گفتم. البته البته کمپانىهاى معتبر براى اين کارها پيدا کن، حتى براى راهآهن و واگن. ديگر خودت مىدانى که شروط قسمى بايد باشد که ريش دولت به دست فرنگى نيفتد، مثل مصر و تونس و غيره بشود، باقى هر چه باشد عيب ندارد. کار راه بيفتد بدون غشّ حالى و مآلى... خيلى اميدوار هستم اين سفر کارهاى بزرگ براى ملّت و دولت ايران بکند.»[53] طبق دستورالعمل شاه به مخبرالدوله، وى مىبايست در گفتوگو با بيسمارک، از زبان شاه چنين ميگفت: «آنچه از روى تجربه و مدت زمان گذشته، بر ما معلوم گشته است اين است که ناچار از براى ترقى دولت و ملت ايران تا با يکى از دول بزرگ فرنگستان، همراه و همخيال نباشيم و آن دولت بزرگ را با خود همخيال و همراه ننماييم، ترقيات منظور ما صورتپذير نخواهد بود. امروز بزرگترين دول فرنگستان، بلکه دنيا، دولت فخيمه پروسيّه است که از هر جهت...، نشر بزرگى و شهرت و شهامت آن، تمام عالم را فرا گرفته است. البته تا ممکن است ما به توسط اين دولت بزرگ، دولت خودمان را ترقى بدهيم و اهالى مملکت خودمان را تربيت کنيم، به ديگران رجوع نخواهيم نمود و ما با کمال ميل خاطر و عزم ثابت، حاضر و آماده شدهايم که از خيرخواهى و دوستى مخصوص دولت آلمان خواهشمند شويم که با خيالات ما اقدامات دوستانه نموده، با ما همراهى کامل نمايند. نصايح دوستان? اين دولت را غنيمت شمرده از مجاهدت لازمه دريغ و خوددارى، جايز نداريم. اوّل چيزى که براى انجام مقصود ما به خاطر مىرسد آن است که دولت آلمان، يک نفر سفير بزرگ ذيشأن کاردان مخصوص، مأمور ايران نمايد که آن سفير از روى خيرخواهى و دستورالعمل مخصوص دولت آلمان، راهنمايى و کمک به دولت ايران نمايد و ما هم خيالات دوستانه و خيرخواهان? او را در کارهاى مفيده مغتنم شمرده، با او با کمال همراهى حرکت خواهيم نمود. چنانکه اگر بايد در ايران، خطى از خطوط شوارع آهنى ساخته شود، به صوابديد آن سفير قبول خواهيم نمود که به توسط کمپانىهاى آلمان، اسباب آن کار را فراهم نموده اقدام به آن نماييم. و همچنين در معادن ايران ــ که از روى يقين خيلى قابل منفعت و نتيجه است ــ اقدامات شايسته به عمل آيد و براى استخراج آنها، معلمين و مهندسين از دولت آلمان به جهت اين کار انتخاب گردد و همچنين در تمام امور مفيده ــ اعم از امور و صنايع وزارت و تجارت و نظام و غيره که ماي? ترقى و تربيت و تموّل است ــ با همراهى دولت آلمان حاضريم که به اقرب وسيله، اقدام و ابتدا کنيم. حتى به آن طور و به آن اندازه، طالب و راغب هستيم که مأمور دولت آلمان را به آن درجه و مقام بپذيريم و محترم بداريم که اگر فرضاً دول همجوار ما [روس و انگليس] که با دولت ما عهود و شروط مخصوص دارند اگر در جايى و موقعى، مسألهاى برخلاف شرط عهد مطرح بسازند و تکليفى غيرحقه به ميان آوردند، ما حاضريم که سفير دولت آلمان را در آن مسائل، ثالث قرار داده و تصديق او را معتبر دانيم. و نيز اظهار مىداريم که سفير مزبور را که با اين درجه محترم خواهيم داشت، نه براى آن است که ضررى بدون سبب و جهت، به دولت آلمان تکليف کنيم يا اينکه ما وقتى قشونى از دولت آلمان را به هوادارى دولت ما به زحمت بيندازيم، بلکه فقط چون دولت آلمان را دوست مخصوص و دولت بىغرض مىدانيم ميل داريم که از روى دوستى و بىغرضى، او را اسباب ترقى ايران و دولت ايران قرار بدهيم. زيرا که شهامت و بزرگى دولت آلمان، زيبند? اين مقام است که دولت ايران از براى ترقيات آتي? خود او را در ميان هم? دول انتخاب کرده باشد. و جهت ديگر اين است که دول همجوار ما هيچ وقت در مقام ترقى و بزرگى دولت ايران به آن درجه که مقصود ماست، نخواهند بود و چشم اميد به آنها نداريم. اميدواريم که اظهارات ما را دولت آلمان صميمى بداند و دوستى ما را خالص و بىغرض محسوب بدارد، مگر همان غرضى که اجمالاً اظهار داشتيم که ترقى دولت و ملت ما در آن است... .»[54] تلاش براي اتحاد با آلمان، به ناصرالدينشاه انحصار نداشت و پس از وى نيز رجال و سلاطين وقت ايران تا پايان عصر قاجار، اين خط را کما بيش و با فرازونشيبهايى چند، دنبال کردند و اوج آن نيز، همدستى ايرانيان وطنخواه و ضدّ استعمار (از آيتالله شهيد مدرس و رضاقلىخان نظامالسلطنه مافى تا رئيسعلى دلوارى و زائرخضرخان تنگستانى و کلنل محمدتقىخان پسيان و ميرزا کوچکخان جنگلى) در جنگ جهانى اول با افسران و ديپلماتهاى آلمانى (و اتريشى و عثمانى) در نبرد با ارتش اشغالگر روسيه و بريتانيا در چهارگوش? ايران بود، که شرح آن فرصتى ديگر مىطلبد.
پينوشتها
[1]ــ ابراهيم صفايي، يکصد سند تاريخي، ص39 [2]ــ همان، ص40 [3]ــ همان، ص3 [4]ــ ارفعالدوله، ايران ديروز، صص107ــ106 [5]ــ خان ملک ساساني، سياستگزاران دوره قاجار، 1382، صص33ــ32 [6]ــ همان، ص33 [7]ــ همان، صص38ــ37 [8]ــ محمود محمود، تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در قرن 19، تهران، اقبال، چ4، 1361، ج6، صص404ــ401 [9]ــ رک: ابراهيم صفايي، گزارشهاي سياسي علاءالملک، تهران، گروه انتشارات آباد، 1362، صص176ــ169؛ عليبن محمد امينالدوله، خاطرات سياسي امينالدوله، تهران، اميرکبير، 1370، ص122 [10]ــ ابراهيم صفايي، اسناد سياسي دوران قاجاريه، صص111ــ108 [11]ــ براى فشارها و تحکّمات شديد سفيران روس و انگليس (دالگوروکى و ولف) در آستان? نهضت تحريم تنباکو به کشورمان به منظور اخذ امتيازات استعمارى رک: مقدمه مفصل رحيم رئيسنيا بر کتاب «سياست طالبى» (عبدالرحيم طالبوف، سياست طالبي، به کوشش رحيم رئيسنيا و...، تهران، علم، 1357، صص 37-14)؛ دربار? مظالم، جنايات و تجاوزات قشون روس و انگليس در ايران (همچون اشغال مناطق ايران، قتل و غارت مردم، دستگيرى و تبعيد روزنامهنگاران و رجال آزادىخواه و ضد استعمار، و...) در دوران جنگ جهانى اول و سالهاى منتهى به آن نيز، رک: اسناد جنگ جهانى اول در ايران، به کوشش بهروز قطبى، تهران، نشر قرن، 1370، صص 56، 98، 163، 166، 169، 185، 187، 213، 215، 219، 252، 254 و 273 [12]ــ علياصغر زرگر، تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در دوره رضاشاه، ترجم? کاوه بيات، تهران، معين، 1372، پاورقي 116، صص101 [13]ــ همان، ص25 [14]ــ زمانى که قرارداد 1907 در ايران منتشر شد و در مجلس شوراى ملى صدر مشروطه، نمايندگان در مورد آن مورد بحث نمودند، مستشارالدوله (از وکلاى تبريز در مجلس) در تاريخ 26 شعبان 1325.ق/1907.م طى سخنانى چنين گفت: «بر همه معلوم است که مدتها دولت روس و انگليس در ايران نفوذ پولتيکى و تجارتى داشتهاند و در بعضى نواحى، مال بعضى زيادتر بود؛ در حقيقت ايران ميدان کاملى بود به جهت آن دو دولت. اگر دولت ايران، واقف به نکات کار خود بود، مىتوانست در آن حال مباينت، فوايد و منافع بىشمار حاصل نمايد، ولى متأسفانه موقع را از دست داد و آن مباينت از بين مرتفع شد.» رک: محمود محمود، همان، ج8، صص 197ــ196، به نقل از: روزنام? مجلس، ش 189 [15]ــ رک: اسناد محرمانه وزارت خارجه بريتانيا درباره قرارداد 1919 ايران و انگليس، ترجم? دکتر محمدجواد شيخالاسلامي، تهران، کيهان، 1365، ج1، صص166ــ165؛ براي اعتراف لرد کرزن به اين امر نيز رک: علياصغر زرگر، تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در دوره رضاشاه، همان، ص106 [16]ــ محمود محمود، همان، ج7، ص70، به نقل از: عبور از اراضياي که مورد طمع و حسد است، ص108 [17]ــ هوشنگ صباحي، سياست انگليس و پادشاهي رضاشاه، ترجم? پروانه ستاري، تهران، گفتار، 1379، تهران، گفتار، 1379، ص214 [18]ــ جيمز بيل، عقاب و شير (تراژدي روابط ايران و امريکا)، تهران، کوبه، 1371، ج1، صص15ــ13 [19]ــ دربار? قرارداد 1907، و علل و موجبات و نيز آثار و پيامدهاى سوء آن براى ايران رک: محمود محمود، همان، ج 7، فصل 87 و ج 8، فصل 90؛ محمد ترکمان، اسنادى دربار? هجوم انگليس و روس به ايران (1287 تا 1291.ش)، تهران، دفتر مطالعات سياسى و بينالمللى، وابسته به وزارت امور خارجه، 1370، مقدمه مفصل ترکمان؛ دکتر محمدجواد شيخ الاسلامى، سيماى احمدشاه قاجار، تهران، گفتار، 1375، ج1، صص 69-49؛ جواد هروي، «قرارداد 1907 و تقسيم ايران ميان روس و انگليس»، اطلاعات سياسى ــ اقتصادى، ش 152ــ151، ص 68؛ عليرضا عليصوفي، «آثار قرارداد 1907 بر سياستهاى داخلى و خارجى ايران»، اطلاعات سياسى ــ اقتصادى، ش 203-204، ص 72 [20]ــ رک: احمد کسروي، تاريخ هيجدهساله آذربايجان، ص 120؛ احمد کسروي، تاريخ مشروطه ايران، صص 462ــ461؛ اسناد محرمانه وزارت خارجه بريتانيا درباره قرارداد 1919، ايران و انگليس، همان، ج1، ص8 [21]ــ مهدي ملکزاده، تاريخ انقلاب مشروطيت، تهران، سخن، 1383، ج3، ص666 [22]ــ جرج لنزوسکي، رقابت روسيه و غرب در ايران، ترجم? اسماعيل رائين، صص169ــ168 [23]ــ محمود محمود، همان، ج6، صص 139 و 143ــ141 [24]ــ احمد خان ملک ساساني، يادبودهاي سفارت استانبول، تهران، شرکت سهامي چاپخانه فردوسي، 1354، ص287 [25]ــ احمد کسروي، تاريخ هيجده ساله آذربايجان، همان، ص812 [26]ــ رک: حسين مکي، مختصري از زندگانى سياسى سلطان احمدشاه، تهران، اميرکبير، 1362، صص 243ــ242؛ نيز رک: تاريخ معاصر ايران، کتاب نهم، پاييز 1374.ش، صص 259ــ258 (اظهارات دکتر عبدالحسين نوايى)؛ علياصغر رحيمزاده صفوي، اسرار سقوط احمدشاه، تهران، فردوسي، 1362، صص 305ــ304 (اظهارات احمدشاه). [27]ــ دربار? چگونگى شکلگيرى «وحدت سياسى و ارضى آلمان» و تأسيس امپراتورى «رايش دوم» در قرن نوزدهم ميلادى، توسط بيسمارک و ويلهلم اول و دوم، و مقدمات و پيامدهاى سياسى و نظامى اين امر، به مآخذ زير رجوع کنيد: نچکينا و...، تاريخ مختصر جهان، ترجم? محمدتقى فرامرزى، دنيا، 1356، ج3، 537ــ533 و 556-555؛ شارل دو لاندلن، تاريخ جهانى، ج 2: از قرن شانزدهم تا عصر حاضر، ترجم? احمد بهمنش، تهران، دانشگاه تهران، 1347، صص 351ــ350؛ کاظم اتحاد، وقايع مهم تاريخ، تهران، سعدي، 1362، صص 356ــ325؛ بردفورد مارتين، تاريخ روابط ايران و آلمان، ترجم? پيمان آزاد و على اميد، تهران، پيک ترجمه و نشر، 1368، صص 149-17؛ احمد نقيبزاده، نگاهى به تاريخ روابط بينالملل (از 1870 تا 1945)، تهران، دانشگاه تهران، 1368، ص 15 به بعد؛ محمود حکيمي، نگاهى به تاريخ معاصر جهان يا بحرانهاى عصر ما، تهران، اميرکبير، 1367، صص 45ــ37 [28]ــ محمود محمود، همان، ج6، ص6 [29]ــ همان، ص32 [30]ــ احمدعلي [مورخالدوله] سپهر، ايران در جنگ بزرگ؛ 1918 ــ1914، تهران، اديب، 1362، ص 404 [31]ــ محمود حکيمي، همان، ص 57 [32]ــ و. لوتسکي، تاريخ عرب در قرون جديد، ترجم? پرويز بابايى، ص 486 [33]ــ رک: محمود محمود، همان، ج6، ص 57؛ ارمنستان 1915: قتل عام وحشيانه، ترجم? فريبرز برزگر، چاپ 2، تهران، جاويدان، 1356، صص 79ــ78 [34]ــ محمود محمود، همان، ج6،ص125 [35]ــ همان، ص126 [36]ــ به نوشت? مخبرالسلطنه: در دمشق «از جاهايى که مىبايست ديد قبر سلطان صلاحالدين ايوبى است که ريش? جنگهاى صليبي و مجاهدين مسيحى را کند و به همين نظر امپراتور آلمان که صليب آهن بر قبر او گذارد (8 نوامبر 1898) مورد ملامت ملّت خود [واقع] شد.» رک: مهديقلي هدايت [مخبرالسلطنه]، سفرنامه مکه از راه سيبري، چين، ژاپن ...، تهران، تيراژه، 1368، به کوشش دکتر سيد محمد دبيرسياقى، ص 282 [37]ــ بردفورد مارتين، همان، ص 8؛ نجفعلي معزي، تاريخ روابط سياسى ايران با دنيا، تهران، نشر علم، 1366، صص 784-783؛ ارمنستان 1915...، همان، ص 79؛ محمود محمود، همان، ص59 [38]ــ محمود محمود، همان، صص59 ــ 41؛ جرج آنتوني، بيداري آسيا، ص77؛ و. لوتسکي، همان، صص 487ــ486؛ دربار? اتحاد و همکارى سياسى ــ اقتصادى ــ نظامى عبدالحميد با آلمانيها (براى تخلص از نفوذ و سلط? روس وانگليس، و پيشرفت عثمانى)، علاوه بر مأخذ پيشگفته رک: خسرو معتضد، جنگ جهانى اول، تهران، جانزاده، 1362، صص 45ــ42 [39]ــ احمد نقيبزاده، همان، صص123ــ120 [40]ــ فرانسه در نوامبر 1904 بر مراکش تسلط يافت و قيمومت وى بر آن کشور اسلامى در 30 مارس 1912 استقرار يافت. و در اين کار، با اعتراض و ضديت آلمان روبهرو شد (احمد نقيبزاده، همان، صص 111ــ109 و نيز صص 123ــ120؛ کارتر فيندلي، جهان در قرن بيستم، ترجم? دکتر ابراهيم آيتى، تهران، ققنوس، 1379، ص 33؛ بردفورد مارتين، همان، ص 139 [41]ــ کارتر فيندلي، جهان در قرن بيستم، صص 34-33؛ بردفورد مارتين، همان، ص 139. براى مناقشات آلمان با فرانسه و انگليس بر سر تونس و مراکش و... در اوايل قرن بيستم رک: تروخانوفسکي، زندگىنامه سياسى وينستون چرچيل، صص 116ــ115 و 110؛ گزاويه ياکونو، تاريخ استعمارگرى فرانسه، ترجم? دکتر عباس آگاهى، مشهد، آستان قدس رضوي، 1369، صص 76ــ75؛ مجله وحيد، ش 205ــ204 (15 اسفند 1355ــ15 فروردين 1356)، ص 1027 به بعد؛ کارتر فيندلي، همان، ص34 [42]ــ او همان گلادستون است که مرحوم سيدجمالالدين اسدآبادى در مجل? «عروه الوثقى» دربار? او گفته است: هيچ کلامى از وى صادر نمىشود جز آنکه در آن، نفثهاى از روح پطرس راهب ــ کشيش متعصب و مشهور محرّک جنگهاى صليبى ــ است، بلکه گويى روح وى جز نسخهاى از روح آن کشيش متعصب نيست! [43]ــ راشد غنوشي، مسئله فلسطين و ماهيت طرح صهيونيسم، ترجم? سيدهادي خسروشاهي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1373، ص40 [44]ــ رک: خسرو معتضد، همان، صص45 و 78ــ77 [45]ــ رک: مهدي قلي [مخبرالسلطنه] هدايت، خاطرات و خطرات...، زوار، صص54ــ42 [46]ــ مهدي ملکزاده، همان، ج1، صص221ــ220؛ براي متن عريضه صوري مخبرالدوله به شاه مبني بر درخواست اجاز? سفر استعلاجي به اروپا و پاسخ رندان? شاه رک: مخبرالسلطنه هدايت، همان، صص47ــ46 [47]ــ مهديقلي [مخبرالسلطنه] هدايت، گزارش ايران، بخش گزارش دور? قاجار و مشروطيت از جلد سوم و چهارم، نقره، 1362، صص126ــ125 [48]ــ فريدون آدميت، انديشه ترقى...، ص 169؛ اعتمادالسلطنه نيز، در خاطرات خويش، بخش حوادث سهشنبه 6 شعبان 1303.ق، نوشته است: «دولت آلمان سفارتخان? خود را چند ماه ديگر از تهران برخواهد داشت. از قرار معلوم بيزمارک پشيمان از فرستادن ايلچى به ايران شده. بهواسط? نفوذ قدرت روس گويا لازم نديده است سفارت در ايران داشته باشد. تا بعد از اين چه بروز کند و سبب چه باشد؟»[48] (روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه، به کوشش ايرج افشار، ص 432). [49]ــ براي شرح حال الکساندر شيندلر، رک: مهدي بامداد، شرححال رجال ايران، ج6، صص86ــ85 [50]ــ مخبرالسلطنه هدايت، خاطرات و خطرات، همان، صص43ــ42 [51]ــ همان، صص44ــ43 [52]ــ همان، ص45 [53]ــ همان، ص48 [54]ــ همان، صص47ــ46 منابع: زمانه 1386 شماره 60