گفتنيهاى تاريخ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

گفتنيهاى تاريخ - نسخه متنی

على سپهرى اردكانى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
گفتنيهاى تاريخ
شامل داستانهاى جالب و خواندنى از تاريخ ايران و جهان
نام مؤ لف : على سپهرى اردكانى
پيشگفتار
پيامبر (ص ) و اصحاب صفه
مى خواستند جسد پيامبر (ص ) را بدزدند
سر فرانسوى و بدن انگليسى
سر كراسوس
حدود فدك
خليفه و كنيزك مرده
سيدى در زير ديوار
رضاشاه سه تومان نمى ارزيد
عاقبت كنيز بخشيدن به خليفه
آيت الله كاظم يزدى و شهادت نورى
سوگلى ناصر الدين شاه
اگر مدرس بميرد
مرد يونجه خوار و محمد على شاه
ميرزا كوچك خان و گداى سمج
تفريح شاهزاده
قيمت كشور هارون
عاقبت دوستى با خليفه
وقت چوب خوردن بايد چوب خورد
عمرى از نسل على عليه السلام
تنها يك دزد
آزاد شده عورت
خان انا انزلنا
جواهرات نادرى
خواب شگفت انگيز عشقى
ترور اشتباهى
الاغ سوارى احمد شاه
تاجگذارى وارونه
سرنوشت لياخوف پس از به توپ بستن مجلس ‍
بدون گردن زدن
دستهاى خونين نادر شاه
بيست هزار جفت چشم
مانند لطفعليخان
تيمور لنگ و حافظ
خربزه نوبر
شادى روح هلاكو
چرا شاه ايران اسير روم شد؟
يك من نقره بهتر است يا اسارت
آخرين جشن خليفه
شاهى كه خود را به كشتن داد
انگيزه ازدواج جعفر برمكى با عباسيه :
مادرى كه پسر خود را به كشتن داد
قساوت هارون
از سگبانى تا سلطنت
بدتر از طاعون
آموزگار فرزندان متوكل عباسى
چند شوهرى
چرچيل برنده شد
طاووس يمانى در بارگاه هشام بن عبدالملك
كاوش و جستجو نكنيد
ابوذر به ربذه تبعيد شود
عقيل در برابر برادرش على (ع )
ابوذر و معاويه
معاويه انتقام عمرو بن حمق را از همسرش مى ستاند
شراب در كاسه سر عاصم
خبيب در قتلگاه
ماه رمضان شاه عباس را از مرگ نجات داد
حذيفه در ميان سپاه دشمن
تهور شاه عباس
شاه بد عاقبت
شيخ احمد ويوز مرده
اختلاف در ميان دشمن
خليفه كينه توز
تيمور لنگ و جامه زنان
فرزند كفشگر و عدل انوشيروان !
تشكر انگلستان از دكتر مصدق !
رفتار ناصرالدين شاه با دانشمندان
هنوز زنده است ؟
فرق ميان سپاه على (ع ) و سپاه معاويه
كشتن روحانى را ايرانيان به ما ياد دادند.
امام جماعت مست
بزغاله آدم كش
فريب خوردن آقا محمد خان قاجار
شاه دروغگو
گوش عمروعاص
چرا رضاشاه ترور نشد.
سينه شاكى را شكافتند تا قلب او را ببينند
ظلم معلم
يك راءى مدرس
حقوق زنهاى ناصرالدين شاه
ابوريحان بيرونى و سلطان محمود غزنوى
خليفه اموى و قرآن
كنيزك مست در محراب
عاقبت زن خليفه اموى
تنور آتش به جاى معجزه
يعقوب ليث و امير طاهرى
آب دادن به دشمن
جايزه خليفه
شيخ فضل الله در دادگاه
شيخ فضل الله در پاى چوبه دار
سر خونخوار
آخ سلن
شيهه اسب
حوض جواهر
سر مصعب
عبدالله زبير بر سر دار
خواب بامداد
نيرنگ هرمزان
نيرنگ يك سردار ايرانى
ازدواج تاريخى
خاك ايران بر دوش مسلمين
رستم فرخزاد زير بار سكه
انگشتر پيامبر
معاويه براى دو روز
دست مزاحم
عدل عمرو بن عبدالعزيز
ناپاك ترين فرد
ازدواج دو پيغمبر
هشام و فرزدق
سر عمرو بن سعيد
سر ابومسلم
سرى كه قاتل را به كشتن داد
درماندگى به خاطر امام على (ع )
گور خر پانصد ساله !؟
خدا لعنت كند سخن چين
علت شكم دريدن مغولان
بر اسلام و مسلمانان گريه كنيد
ملكه شرير
چشمهاى ايران
قديمترين نامه
فارابى و موسيقى
فردوسى و سلطان محمود غزنوى
محمود بت شكن با بت فروش
دوات خواجه و تاج شاه
حقوق انوشيروان
بزرگترين بدبختى
پوست قاضى
يعقوب ليث و خليفه عباسى
غلت زدن آقا محمدخان
وزير كشتن را باب نكنيد
7 سال بر بالاى دار
كتاب سوزى سلطان محمود
سلطان محمود غزنوى و پير زن
پادشاه مست
تهور جلال الدين
نامه اى كه خوانده نشد
عجيب ترين رشوه
******************
پيشگفتار
باسمه تعالى
تاريخ عبارت است از بيان وقايع و حوادثى كه در دوره زندگى بشر روى داده است و در آن فراز و نشيبها، شكست و پيروزيها، تلخى و شيرينيها را بخواننده عرضه دارد. چنانكه گويى خويشتن را با آنان و حوادثى كه اتفاق افتاده هم عصر و همگام مى پندارد. حضرت على (ع ) در اين مورد چنين مى فرمايد:
اگر چه من عمر دراز نكردم ، مانند عمر كسانيكه پيش از من بودند، ولى در كارهاى ايشان نگريسته و در اخبارشان انديشه نموده ، در بازمانده هايشان سير كرده ام چنانكه مانند يكى از آنان گرديدم . بلكه به سبب آنچه از كارهاى آنها به من رسيده چنان شدم كه گوئى من با اول تا آخرشان زندگى كرده ام . (1)
همچنين گفته اند: كه تاريخ آيينه و درس حال و آينده است و چنانكه ابن فندق مى گويد:
مدت كوتاه عمر انسان اجازه نمى دهد كه هر كس جداگانه يك يك كارها را تجربه كند ناچار بايد از تجارب ديگران خاصه گذشتگان هم بهره ببرد و اين چيزى است كه از مطالعه تاريخ بدان مى توان رسيد.
بدينگونه كسى كه در تاريخ تاءمل كند و در آنچه براى وى پيش مى آيد از حوادث گذشته عبرت و حكمت بياموزد مثل آن است كه در رويدادهايى كه برايش پيش مى آيد، با تمام خردمندان عالم مشورت كرده باشد.
قرآن مجيد نيز در آيه كريمه (قل سيروا فى الارض ثم انظروا كيف عاقبه المكذبين ) (2) و آيات ديگر مردم درس بياموزند و عاقبت كج انديشان و طغيانگران و ظالمان را به چشم خود ببينند و از فرجام نيك حق طلبان و آزاديخواهان پند گيرند. تا از ستمگرى و طغيان دورى نموده و راه فلاح و رستگارى را در پيش گيرند.
حال با توجه به نقش ارزشمند تاريخ در زندگى بشر، لزوم مطالعه آن بر كسى پوشيده نيست . اما براى همگان اين امكان وجود ندارد كه تاريخ را مورد تجزيه و تحليل قرار داده آنچه كه موجب ترقى و سعادت بشر گرديده سرمشق خود قرار دهند و از آنچه موجب سقوط و بدبختى ديگران شده دورى نمايند.
لذا لزوم تلخيص تاريخ و بيان تلخى ها و شيرينيهاى آن بيش از پيش نمودار مى گردد و فلسفه وجودى اين مجموعه (گفتنيهاى تاريخ ) نيز همين مى باشد.
جمع آورى داستانهاى تاريخى در يك دفتر مى تواند درسهاى عبرت انگيز را به راحتى در اختيار علاقه مندان قرار داده ، نياز آنها با به كتب تاريخى تا حدى مرتفع سازد. كتاب حاضر اولين جلد از اين مجموعه مى باشد.
البته بايد اذعان نمود كه اين كتاب داراى كاستى ها و كمبودهاى فراوانى است و چيزى جز لطف و بزرگى خوانندگان گرامى نمى تواند آن را جبران نمايد. شايان ذكر است كه در تنظيم اين مجموعه سعى شده حتى الامكان از وقايع گوناگون و متون مختلف استفاده گردد، تا علاوه بر معرفى متون تاريخى ، آشنايى با نثر آنها نيز حاصل شود و اين امر در تنوع و جذابيت كتاب نيز نقش چشمگيرى دارد.
توضيح اينكه در بعضى از نثرها براى هماهنگى عبارات تغييرات جزئى داده شده و داستانهاى ناقص نيز با استفاده از متون مختلف تكميل گرديده است . بهر حال اميد است اين اثر بتواند اهداف اصلى نگارنده را كه همانا عبرت آموزى از تاريخ است برآورده ساخته و رضايت خوانندگان را حاصل نمايد.
در خاتمه لازم مى داند از برادر عزيز جناب آقاى محمد حسين صالح كه زحمت ويرايش اين مجموعه را تحمل نموده اند تشكر و سپاسگزارى نمايد.
على سپهرى اردكانى
آبان 1380
پيامبر (ص ) و اصحاب صفه
روزى پيغمبر اكرم (ص ) در وقت بين الطلوعين سراغ (اصحاب صفه ) رفت (پيامبر، زياد سراغ اصحاب صفه مى رفت .) در اين ميان ، چشمش ‍ به جوانى افتاد. ديد اين جوان يك حالت غير عادى دارد: دارد تلوتلو مى خورد، چشمهايش به كاسه سر فرو رفته است و رنگش ، رنگ عادى نيست . جلو رفت و فرمود: كيف اصبحت (چگونه صبح كرده اى ؟) عرض كرد اصبحت موقنا يا رسول الله در حالى صبح كرده ام كه اهل يقينم ؛ يعنى آنچه تو با زبان خودت از راه گوش به ما گفته اى ، من اكنون از راه بصيرت مى بينم . پيغمبر مى خواست يك مقدار حرف از او بكشد، فرمود: هر چيزى علامتى دارد، تو كه ادعا مى كنى اهل يقين هستى ، علامت يقين تو چيست ؟ ما علامه يقينك ؟ عرض ‍ كرد: ان يقينى يا رسول الله هو الذى احزننى و اسهر ليلى و اظما هو اجرى ، علامت يقين من اين است كه روزها مرا تشنه مى دارد و شبها مرا بى خواب ؛ يعنى اين روزه هاى روز و شب زنده داريها، علامت يقين است . يقين من نمى گذارد كه شب سر به بستر بگذارم ؛ يقين من نمى گذارد كه حتى يك روز مفطر باشم . فرمود: اين كافى نيست . بيش از اين بگو، علامت بيشترى از تو مى خواهم . عرض كرد: يا رسول الله ! الان كه در اين دنيا هستم ؛ درست مثل اين است كه آن دنيا را مى بينم و صداهاى آنجا را مى شنوم ؛ صداى اهل بهشت را از بهشت و صداى اهل جهنم را از جهنم مى شنوم . يا رسول الله ! اگر به من اجازه دهى ، اصحاب را الان يك يك معرفى كنم كه كدام يك بهشتى و كدام جهنمى اند. فرمود: سكوت ! ديگر حرف نزن .
گفت پيغمبر صحابى زيد را
كيف اصبحت اى رفيق با صفا
گفت عبدا موقنا باز اوش گفت
كو نشان از باغ ايمان گر شكفت
گفت تشنه بوده ام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
گفت از اين ره كو، ره آوردى بيار
در خور فهم و عقول اين ديار
گفت خلقان چون ببينند آسمان
من ببينم عرش را با عرشيان
همين بگويم يا فرو بندم نفس
لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس
بعد پيغمبر به او فرمود: جوان ! آرزويت چيست ؟ چه آرزويى دارى ؟ عرض ‍ كرد: يا رسول الله ! شهادت در راه خدا. (3)
آن ، عبادتش و اين هم آرزويش ؛ آن شبش و اين هم روز و آرزويش . اين مى شود مؤ من اسلام ، مى شود انسان اسلام ؛ همانكه داراى هر دو درد است ، ولى درد دومش را از درد اولش دارد؛ آن درد خدايى است كه اين درد دوم را در ايجاد كرده است . (4)
مى خواستند جسد پيامبر (ص ) را بدزدند
در سال 557 هجرى قمرى فرانكها در صدد آن برآمدند كه جسد پاك حضرت رسول (ص ) را بربايند و از مدينه خارج كنند، نورالدين زنگى امير ترك كه در مبارزه با صليبيان شهرتى به دست آورده بود به صورت شگفت انگيزى از ماجرا آگاه شد، شبى كه وى در حلب مشغول عبادت و شب زنده دارى بود، در رؤ يايى حضرت محمد (ص ) دو مرد بلند بالا را به او نشان داد و گفت (نورالدين ، كمك كن ) اين شهسوار متقى بيدرنگ عازم مدينه شد و آن دو مرد بلند بالا را در آنجا يافت . اين دو به بهانه زيارت قبر حضرت رسول (ص ) در مدينه مقيم شده از زير زمين نقبى به قبر رسول خدا (ص ) زده بودند، نزديك بود كار خود را تمام كنند كه نورالدين از راز ايشان آگاه شد و با چراغى به بازديد آن نقب رفت ، پس از آن بر گرداگرد قبر حضرت رسول (ص ) خندقى ژرف كندند و آن را با سرب گداخته پر كردند. (5)
سر فرانسوى و بدن انگليسى
هانرى هشتم پادشاه انگليس با فرانسيس اول پادشاه فرانسه معاصر بود و هر دو مستبد و سريع الغضب بودند.
روزى هانرى تصميم گرفت يكى از وزراى خود را بنام (سرتومس موز) براى رساندن پيامى نزد فرانسيس بفرستد، سفير چون از تندى مزاج فرانسيس واقف بود به هانرى گفت : اگر اين پيام را به او بگويم ديگر مالك سر خود نخواهم بود. هانرى گفت : هيچ وحشت نكن به شرف بريتانيا قسم اگر سر تو را بريد دستور مى دهم تمامى فرانسويانى كه در بريتانيا هستند ببرند. سفير با خضوع گفت : از چاكر نوازى شما ممنونم ليك گمان نكنم كه در تمام سرهاى فرانسوى ، سرى كه موافق با گردن من باشد يافت شود. هانرى از اين جوال خنده اش گرفت و او را از سفارت معاف داشت . (6)
سر كراسوس
در زمان پادشاهى ارد اول (اشك سيزدهم ) پادشاه اشكانى ، كراسوس ‍ سردار معروف رومى به قصد جنگ با ايران وارد بين النهرين شد. ارد سفيرى نزد كراسوس فرستاد كه اين پيغام را برساند: (اگر مردم روم مى خواستند با من جنگ كنند من جنگ مى كردم و از بدترين عواقب آن بيمى نداشتم .
وليكن چنين فهميدم كه شما براى منافع شخصى به خاك ايران دست اندازى مى كنيد، حاضرم بسفاهت شما رحم كرده ، اسراى رومى را پس ‍ بدهم .) كراسوس به سفير گفت : جواب پادشاه شما را در سلوكيه خواهم داد. سفير خنديد و جواب داد: اگر از كف دست من ممكن است مويى برويد شما هم سلوكيه را خواهيم ديد. خلاصه جنگ در حران (بين النهرين ) درگير شد و كراسوس و پسرش در اين جنگ كشته شدند و سر كراسوس را براى ارد كه در ارمنستان بود برده به پاى او انداختند. در اين موقع نمايشى از تصنيفات اورى پيد مصنف مشهور يونانى به مناسبت عروسى پسر ارد با دختر پادشاه ارمنستان در دربار بر روى صحنه بود و يكى از بازيگران يونانى سر كراسوس را از جلوى پاى ارد بلند كرد و شعرى مناسب از اورپيد بخواند كه سخت بجا و مورد توجه قرار گرفت . (7)
حدود فدك
روزى هارون الرشيد خليفه عباسى به امام موسى كاظم عليه السلام گفت نه حدود فدك را معين نما تا به شما باز گردانم چون مى دانم در اين امر به شما ستم شده است . امام فرمود: اگر به آن حدودى كه هست محدود نمايم نخواهى داد. هارون سوگند ياد كرد كه : خواهم داد. امام فرمود: حد اول آن عدن است . هارون برآشفت . امام فرمود: حد دوم سمرقند است . رنگ هارون متغير شد. امام فرمود: حد سوم از آفريقا تا جبل الطارق و حد چهارم ارمنستان است . هارون كه سخت ناراحت شده بود به امام گفت : تو حدود ممالك ما را نام بردى يعنى آنچه در تصرف ماست حق بنى فاطمه است ؟ امام فرمود:اى هارون ! من از اول نمى خواستم كه حدود آن را معين نمايم اما تو اصرار كردى . هارون دم فرو بست و كينه امام را در دل گرفت . (8)
خليفه و كنيزك مرده
يزيد بن عبدالملك خليفه اموى كنيزكى داشت بنام چپابه كه سخت به او عشق مى ورزيد. يكبار براى گردش و تفريح به همراه كنيزك به اردن رفت و روزى در آنجا خليفه نشسته بود و كنيزك سر بر دامن او نهاده بود و خليفه همچنانكه مشغول خوردن انگور بود دانه هايى نيز به همان كنيزك مى انداخت و او مى خورد ناگاه يكى از دانه هاى انگور در ناى او رفت و كنيزك از دنيا رفت . خليفه عاشق همچنان كنيزك را در دامن داشت . اجازه نمى داد پيكر او را به خاك بسپارند و سه روز متوالى اينكار ادامه داشت و خليفه همچنان به بوسيدن و بوئيدن كنيزك مرده مشغول بود تا اينكه لاشه كنيزك گنديد و برادر خليفه از او رخصت به خاك سپردن را گرفت .
اما پس از اينكه كنيزك به خاك سپرده شد خليفه باز آرام نگرفت قبر را شكافت و مدت هفت شبانه روز از اندوه او در خانه نشست و هيچكس را نپذيرفت و به گريه و زارى مشغول بود تا اينكه سرانجام چند روز بعد، از غصه كنيزك ، خود نيز رهسپار ديار فنا گرديد. (9)
سيدى در زير ديوار
منصور خليفه عباسى با فرزندان امام حسن عليه السلام خصومت ديرينه اى داشت چنانكه يك روز حاجب او از قصر بيرون آمد و گفت : هر كس از فرزندان حسن ابن على عليه السلام كه بر در قصر حاضر است داخل شود، مشايخ و بزرگان حسينيان داخل شدند. ليكن حاجب مذكور ايشان را در مقصوره اى فرو آورد. و چند آهنگر را از در ديگر داخل كرد و حسينيان را در غل و زنجير افكنده به عراق فرستاد، و در آنجا زندانى كرد تا همگى در زندان كوفه در گذشتند. اما جالب اينكه روزى يكى از فرزندان امام حسن عليه السلام نزد منصور آمده جلوى او ايستاد. منصور گفت : براى چه اينجا آمده اى ؟ گفت : آمده ام تا مرا نزد خويشانم زندانى كنى . زيرا من پس از ايشان طالب زندگى نيستم . منصور نيز وى را نزد آنها به زندان افكند.
روز ديگر منصور يكى از فرزندان امام حسن به نام محمد بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام كه چهره اى بسيار زيبا داشت و به خاطر زيبايى چهره اش وى را ديباى زرد مى خواندند، احضار كرد و بدو گفت : ديباى زرد توئى ؟ وى گفت : مردم چنين مى گويند. منصور گفت : تو را نوعى بكشم كه تا كنون كسى را نكشته ام . سپس دستور داد او را زنده وا داشته ستونى روى او بنا نهاده تا آنكه در ميان آن ديوار جان سپرد. (10)
رضاشاه سه تومان نمى ارزيد
در ميدان سپه تهران سيد حسين مدرس و شيخ ‌الاسلام ملايرى به قصد رفتن به سعد آباد و ديدار رضاشاه پهلوى درشكه اى را پيدا كردند. قرار بود شب را در جعفر آباد منزل دوستى بخوابند و فردا صبح زود به سعد آباد بروند.
مدرس : درشكه چى ، تا جعفر آباد ما را چند مى برى ؟
درشكه چى : سه تومان . مدرس : سه تومان !! هرگز من سه تومان نمى دهم .
سردار سپه سه تومان نمى ارزد (مدرس رضا شاه را تا وقتيكه سردار سپاه بود رضا خان مى ناميد وقتى كه رضاشاه شد تازه او را سردار مى خواند.) (11)
عاقبت كنيز بخشيدن به خليفه
ربيع يكى از وزراى معروف منصور خليفه عباسى بود و در گرفتن بيعت براى مهدى پسر منصور تلاش فراوان كرد و حتى كنيز زيبا روى خود را به منصور هديه كرد، مهدى آن كنيز به پسر خود هادى بخشيد، رفته رفته عشق آن كنيز بر هادى غلبه يافت ، و فرزندانى كه پيدا كرد جملگى از او بودند.
چون هادى به خلافت رسيد دشمنان ربيع از وى نزد هادى سعايت كردند و بدو گفتند: ربيع هر گاه تو را مى بيند مى گويد: به خدا سوگند كه من كنيزى نازنين تر از مادر اينها نداشتم ، اين سخن بر هادى و فرزندانش و هم بر آن كنيز بسيار گران آمد و هادى جامى از عسل مسموم بدو نوشانيد و ربيع همان روز در گذشت و اين سال 176 هجرى قمرى بود. (12)
آيت الله كاظم يزدى و شهادت نورى
پس از اعدام آيت الله شيخ فضل الله نورى به دست مجاهدين مشروطه خواه !! مرحوم آيت الله سيد محمد كاظم يزدى كه از بزرگترين مراجع تقليد شيعه و مقيم نجف بود، به قدرى از اين جنايت متاءثر شد كه بيشتر اوقات از ملاقات با ايرانيان خوددارى مى كرد و مى گفت : (ايرانيها دين ندارند) او تا آخر عمر با مشروطه موافقت نكرد و در هنگامه اختلاف مجلس و دربار، وقتيكه مرحومان آخوند ملا كاظم خراسانى و ملا عبدالله مازندرانى و حاج ميرزا حسين تهرانى تلگراف خود را براى حمايت مجلس و تضعيف شيخ فضل الله نورى تهيه كردند، تلگراف را نزد آقا سيد كاظم هم بردند كه او هم تاءييد و امضاء كند، او از امضاء خوددارى كرده و گفته بود:
آخوند خراسانى عالم است ولى دين ندارد. حاج ميرزا حسين دين دارد ولى علم ندارد. مازندرانى نه دين دارد و نه علم و من از چنين كسانى پيروى نمى كنم . (13)
سوگلى ناصر الدين شاه
در پى انتشار حكم تحريم تنباكو (توسط آيت الله شيرازى ) مردم بيدرنگ دست به كار شدند قليانها را شكستند و مواد را در ميادين آتش زدند. فتوا با سرعت در سراسر ايران انتشار يافت ، تمام توتون فروشها مغازه هاى خود را بستند. در مدت قليلى به طور كامل استعمال تنباكو و توتون در تمام كشور متروك گرديد.
در بعضى نقاط تظاهرات مستقيما عليه شاه صورت گرفت . در حرمسراى ناصر الدين شاه هم قليان و چپق پيدا نمى شد همه را شكستند و جلوى خوابگاه ناصر الدين شاه ريختند.
ناصر الدين شاه يك روز به اندرون براى سركشى سراغ انيس الدوله سوگلى حرم مى رود. مى بيند غلامان و كلفت ها مشغول پياده كردن قليانهاى نقره و مرصع هستند و خانم ناظر بر اعمال آنها، سؤ ال مى كند: علت چيست ؟ انيس الدوله جواب مى دهد: (براى اينكه قليان حرام شده . شاه با تغير مى گويد: كى حرام كرده ؟
انيس الدوله جواب مى دهد: همان كسى كه مرا به تو حلال كرده است . (14)
اگر مدرس بميرد
پس از اينكه آيت الله مدرس طرح استيضاح سردار سپه (رضا خان ) را تقديم مجلس كرد و روز تاريخى استيضاح (27 مرداد 1303) فرا رسيد، كارآگاهان شهربانى و پليسهاى آشكار و رجاله هاى مزدور، و چاقو كشان چريك و هوچيان داوطلب و امثال آنها در ميان گروه تماشاچيان كنجكاو، در حوالى مجلس پراكنده شدند و نگاههاى مظنون و كله هاى مشكوك همه جا به نظر مى رسيد و احساس مى شد. در حوالى ساعت ده صبح مدرس ‍ عصازنان به مجلس آمد و از همان بدو ورودش تعزيه شروع شد.
هوكنان مزدور از دم در، طبق دستور شهربانى شروع به جنجال و اهانت را نسبت به مدرس گذاشتند.
صداهاى قالبى (مرده باد مدرس ) تمام صحن مجلس را پر كرد.
مدرس در آن جنجال خطرناك نه تنها هراسى به خود راه نداد و دست و پاى خود را گم نكرد بلكه دست از متلك گويى هم نكشيد و مثل اينكه آن حوادث را كاملا عادى و با نظر حقارت نگريسته باشد برگشت و به آن دسته اى كه مرده باد مدرس مى گفتند، گفت : (اگر مدرس بميرد ديگر كسى به شما پول نخواهد داد ) بالاخره مدرس هر طور بود خود را به سر سراى مجلس رساند. هنگاميكه از پله ها بالا مى رفت مجددا از صحن حياط صداى (مرده باد مدرس ) شنيد، مدرس مجددا روى خود را برگردانيد فرياد كشيد و گفت (زنده باد مدرس ، مرده با سردار سپه ) اين جمله را چند نفر از وكلاى طرفدار سردار سپه شنيده غرغر كنان رد مى شوند و مدرس خود را به اطاق فراكسيون اقليت مى رساند. سردار سپه به مجلس ‍ مى آيد و حتى به او خبر مى دهند كه مدرس گفته است (مرده باد سردار سپه ) از اين سخن خيلى اوقاتش تلخ مى شود و به خود مى پيچيد، مجددا از پائين صداى (مرده باد مدرس ) بلند مى شود. مدرس از همان اطاق بالا، پنجره را باز كرده سر خود را بيرون آورده فرياد مى زند (زنده باد مدرس ، مرده باد سردار سپه ).
به محض اينكه مدرس اين جمله را تكرار مى كند چند نفر از طرفداران دو آتشه سردار سپه از جمله سيد يعقوب انوار و يكى دو نفر ديگر با دوات و بادبزن و غيره به طرف مدرس حمله ور شده به او بناى ناسزاگويى را مى گذارند. اما سردار سپه كه قبلا هم شنيده بود مدرس چنين جمله اى را گفته اكنون هم با گوش خود همان جمله را مى شنود از جا در مى رود و به طرف مدرس حمله مى كند و يقه آن پيرمرد لاغر خسته را گرفته و او را با غضب كنج ديوارى گذاشته مى گويد: (آخر سيد تو از من چه مى خواهى ...؟!)
آن پهلوان هم در آن حال كه مثل جوجه اى در چنگال آن ببر مازندران گرفتار بود باز ذره اى ترس از خود ظاهر نكرد و فورا با رشادت و عزم راسخ با لهجه رضايت بخش گفت : (مى خواهم كه تو نباشى !!!) (15)
مرد يونجه خوار و محمد على شاه
در زمان انقلاب مشروطه چون تبريز به محاصره نيروهاى محمد على شاه درآمد مدت محاصره چهار ماه دوام يافت و در شهر قحطى شديدى افتاد.
اما مردم شجاع شهر با خوردن برگ درختان و علف و يونجه به مبارزه ادامه دادند. يكى از مشروطه خواهان در اين مورد چنين مى گويد: يك روز در كوچه خودمان مشاهده كردم كه شخص فقيرى نشسته و يونجه مى خورد (در آن اوقات غالب مردم يونجه مى خوردند: و آن هم به آسانى و فور به دست نمى آمد) از وى پرسيدم كه داداش چه مى كنى ؟ گفت : حاجى آقا يونجه مى خوريم و اگر يونجه هم تمام شد برگ درختها را مى خوريم و اگر آن هم تمام شد پوست درخت را مى خوريم و دمار از روزگار محمد على شاه را در مى آوريم . (16)
ميرزا كوچك خان و گداى سمج
ميرزا كوچك خان جنگلى كه همراه با مشروطه خواهان در فتح تهران شركت داشت ، در دوران اقامت در تهران از كارهاى ناهنجار برخى از مجاهدين افسرده شد. با آنكه در نهايت عسرت مى زيست از پذيرش ‍ كمكهاى مادى سردار محى امتناع مى ورزيد.
خودش نقل كرد كه : روزى بسيار دلتنگ بودم و به سرنوشت مردم ايران مى انديشيدم و رفتار بعضى از كوته نظران را كه مدعى نجات ملت اند تحت مطالعه قرار داده بودم كه گدائى به من برخورد و تقاضاى كمك نمود.
من كه در اين حال مفلس تر از او بودم و درب جيبم را تار عنكبوت گرفته بود و باصطلاح معروف (بخيه به آب دوغ مى زدم )، معذرت خواستم و كمك به وى را به وقت ديگر محول ساختم ، اما گداى سمج متقاعد نمى شد و پا بپايم مى آمد و گريبانم را رها نمى كرد.
در جيبم ، حتى يك شاهى پول نداشتم و فنافى الله به نحوه گذراندن آينده ام مى انديشيدم . نه ميل داشتم از كسى تقاضاى اعانت كنم و نه آهى در بساطم بود كه دل را خشنود نگه دارم و گداى پررو دم به دم غوغا مى كرد و اصرار زياده از حدش خشمم را عليه خود برانگيخت . هر جا مى رفتم از من فاصله نمى گرفت و با جملات مكرر و بى انقطاع روح آزرده ام را سخت تر مى آزرد. عاقبت به تنگ آمده كشيده اى به گوشش خواباندم .
گويى گداى سمج در انتظار همين كشيده بود زيرا فورا به زمين نقش بست و نفسش بند آمد و جابجا مرد.
از مرگ گدا با همه پرروئيهايش متاءثر شدم و چون عمل خود را مستحق مجازات مى دانستم بيدرنگ به شهربانى حاضر و خود را معرفى كردم .
رئيس شهربانى يفرم خان ارمنى بود. از اين كه به پاى خود به شهربانى آمده و خود را قاتل معرفى كرده ام متعجب شد و مدتهاى مديد براى همين ارتكاب در زندان ماندم تا اينكه اوضاع تغيير كرد و با گذشت مدعيان خصوصى آزاد گرديدم . (17)
تفريح شاهزاده
روزى ابوالفتح ميرزا سالار الدوله و پسر مظفرالدين شاه از راهى عبور مى كرد. پيرمردى را ديد، ديگى گلاب بر آتش نهاده مى جوشاند. امر داد گلاب جوشان و سوزان را به چهره بيفشاند. التماس باغبان نتيجه نبخشيد و چون ناگزير فرمان را به كار بست چهره اش يكباره سوخت و چشمش نابينا شد و حمل بار زندگى را از آن پس نتوانست . (18)
قيمت كشور هارون
روزى ابن سماك به نزد هارون الرشيد در آمد، در آن اثنا كه به نزد هارون بود
وى آب خواست . كوزه آبى بياوردند و چون آن را به طرف دهان برد كه بنوشد، ابن سماك گفت :اى امير مؤ منان !دست نگهدار، تو را به حق خويشاوندى رسول خدا (ص ) اگر اين جرعه آب را از تو وامى داشتند آن را به چند مى خريدى ؟
گفت : به همه ملكم (19)
گفت : بنوش كه خداى بر تو گوارا كند.
وقتى آن را بنوشيد گفت : به حق خويشاوندى پيمبر خدا (ص ) از تو مى پرسم كه اگر آب از بدن تو برون نمى شد آن را به چند مى خريدى ؟ گفت : به همه ملكم . (20)
ابن سماك گفت : ملكى كه قيمت آن يك جرعه آب باشد در خور آن نيست كه درباره آن رقابت كنند.
گويد: هارون بگريست و فضل بن ربيع به ابن سماك اشاره كرد كه برود و او نيز برفت . (21)
عاقبت دوستى با خليفه
روزى هارون الرشيد به شكار رفت و جعفر پسر يحيى برمكى نيز همراه وى بود. جعفر از دوستان بسيار نزديك و خصوصى هارون بود و به همين دليل خليفه خواهر خود عباسه را به عقد او در آورده بود تا در جلسات خصوصى و دوستانه عباسه با او محرم باشد اما شايد جعفر پا را اين فراتر گذاشته بود و با عباسه دور از چشم هارون رابطه برقرار كرده بود، هارون با جعفر تنها بود بدون وليعهد با وى مى رفت ، دست به شانه وى نهاده بود، پيش از آن با دست خويش مشك زده بود و همچنان با وى بود و از او جدا نشد تا به وقت مغرب كه بازگشت و چون مى خواست به درون رود وى را به برگرفت و گفت : اگر نمى خواستم امشب با زنان بشينم از تو جدا نمى شدم ، تو نيز در منزلت بمان و بنوش و طرب كن ، تا به حالتى همانند من باشى . گفت : به جان من بايد بنوشى .
پس از نزد هارون الرشيد سوى منزل خويش رفت ، فرستادگان هارون پيوسته ، با نقل و بخور و سبزه به نزد وى مى رسيدند تا شب برفت ، آنگاه هارون (مسرور) را به نزد وى فرستاد، مسرور به نزد جعفر وارد شد، جعفر در ركاب طرب بود، مسرور با خشونت او را بيرون آورده ، او را مى كشيد تا به منزلگاهى كه هارون در آن بود. جعفر را بداشت و با بند خرى ببست و به هارون خبر داد كه او را گرفته و آورده ، هارون در بستر بود. به او گفت : (سرش را نزد من آر) مسرور به نزد جعفر رفت بدو خبر داد. جعفر گفت : هارون اين دستور را از روى مستى داده ، در كار من تعلل كن تا صبح در آيد يا بار ديگر درباره من از او دستور بخواه ، مسرور مى گويد: رفتم كه دستور بخواهم و چون حضور را احساس كرد گفت : اى ... . سر جعفر را پيش من آر.
مسرور: نزد جعفر بازگشت و خبر را با وى بگفت ، جعفر گفت : براى بار سوم درباره من به او مراجعه كن .
مسرور گويد: به نزد هارون رفتم ، مرا با چماقى زد و گفت : از مهدى نيستم اگر بيايى و سرش را نيارى و كسى را به نزد تو نفرستم كه سر تو را اول و سر او را پس از آن بيارد.
مسرور گويد: پس برون شدم و سر وى را پيش رشيد بردم . (22)
آنگاه به دستور خليفه سر جعفر را بر (جسر اوسط) نصب كردند و جسدش را نيز به دو نيم كردند و بر جسر اعلى و جسر اسفل نهادند. دو سال بعد كه هارون آهنگ خراسان داشت اين جسد نافرجام را با خار و خس و چوب و نفت آتش زدند. (23)
وقت چوب خوردن بايد چوب خورد
در سال 1323 به واسطه روس و ژاپن قيمت قند در ايران گران شد و علاء الدوله حاكم تهران چند تن از تجار تهران را به جرم گرانفروشى به فلك بست و چوب زد. در آن هنگام حاج سيد هاشم پيرمرد شصت ، هفتاد ساله كه عمرى را به نيكوكارى گذرانده وارد مجلس حاكم تهران شد.
علاءالدوله به او گفت : چرا قند را گران كرديد؟ سيد پاسخ داد: به واسطه پيش آمدن جنگ روس و ژاپن قند كمترى به ايران وارد مى شود.
علاءالدوله گفت : بايد التزام بدهيد كه قند را به قيمت سابق بفروشيد. سيد جواب داد كه : چنين التزامى نمى دهم اما صد صندوق قند دارم كه به جنابعالى پيشكش مى كنم و دست از تجارت برمى دارم . در اين هنگام حاج سيد اسماعيل سرهنگ توپخانه سر رسيد و سلام كرد. علاءالدوله از اين كه تعظيم نكرده است عصبانى شد و گفت : تو چه داخل آدمى هستى كه سلام مى كنى و تعظيم نمى كنى ؟ آهاى بچه ها بياييد يك پاى سيد هاشم و يك پاى اين سرهنگ را به فلك ببنديد. در اين بين حاج على نقى پسر 27 ساله سيد هاشم سر رسيد. چون پدر پير را بدان حال ديد خود را به پاهاى او انداخت و گفت : تا زنده ام نخواهم گذشت پدرم را چوب بزنيد. فراشها او را عقب كردند اما او دوباره خود را روى فلك انداخت . علاءالدوله فرمان داد پدر را رها كنيد و پسر را فلك كنيد. فراشان به فرمان عمل كردند و چوب زيادى به پاهاى پسر بيگناه زدند. در اين وقت پيشخدمت وارد شد و گفت نهار حاضر است . علاءالدوله بر سر سفره نشست و آقا سيد هاشم را احضار كرد و گفت : آقا وقت چوب بايد چوب خورد، وقت نهار بايد نهار خورد. فعلا مشغول نهار شويد. (24)
عمرى از نسل على عليه السلام
معروف است كه در جنگ بين الملل اول و تشكيل حكومت موقت در غرب ايران كه بالاخره منجر به مهاجرت بعضى از اعضاء كابينه موقت به اسلامبول گرديد، موقع حركت از داخل تركيه ، چون تصميم ، ناگهانى بود جاى كافى در قطار نداشتند و دولت عثمانى از جهت رعايت حال مهاجران و احترام به شخص جناب مدرس ، دستور داد، يك واگن اختصاصى به قطار ببندند و چند ماءمور محافظ خاص (ضابط) از اين گروه حفاظت كنند.
مرحوم مدرس به عادت طلبگى آدم منظم و با سليقه اى بود و خودش ‍ وسايل زندگى خود را فراهم مى كرد. در بين راه يك جا خواستند استراحت كنند، مدرس بلند شد و قليان تميزى چاق كرد و چاى خوش عطرى دم كرد. امير خيزى (ناقل اين داستان ) هم در اين سفر، سمت مترجمى داشت چند چاى و يك قليان برد و به نگهبانان (ضابطان ) داد. رئيس ضابطان از چاى بسيار خوشش آمد و از قيافه ساده و نحوه خدمتگزارى مدرس ، فكر كرد كه او قهوه چى هيئت است . با اشاره دستور داد كه چاى ديگرى هم بدهد. مرحوم مدرس با كمال خوشرويى چاى دوم را برد.
وقتى به اسلامبول نزديك شدند رئيس ضابطها پيش آمد و به امير خيزرى گفت كه مى خواهد پول چايى را بپردازد. امير خيزرى پاسخ داد لازم نيست .
آن افسر اصرار داشت كه مايل نيست ضررى متوجه اين پيرمرد قهوه چى بشود. در همين موقع قطار از حركت ايستاد. جمعى به استقبال هيئت آمده بودند و مدرى را با سلام و صلوات و احترام پيشاپيش بردند. افسر ضابط با حيرت و تعجب مى نگريست ، از امير خيزى جريان واقعه را پرسيد. او به افسر ضابط گفت : كه اصولا اين واگن فوق العاده به احترام همين پيرمرد محترم ، جناب مدرس ، به قطار اضافه شده است . رئيس افسران پس از شنيدن اين مطالب و ديدن آن استقبال پرشكوه شرمنده شد و با كمال تعجب رو به دوستان خود كرد و گفت : (شهد الله ، عمر خضر تلريندن شكره ، بيله افندى بير كيمه گورمك ) كه ترجمه اين عبارت تركى مى شود:
(به خدا قسم كه بعد از حضرت عمر ما افندى به اين بزرگوارى نديده ايم ) شايد شرحى كه در مجلس گفته بودند (مدرس ، عمرى است از نسل على ) اشاره به اين سابقه تاريخى بوده است . (25)
تنها يك دزد
فوت نماينده مجلس انگلستان پس از مسافرت به ايران مطالعه احوال ايرانيان نوشته بود رضا شاه دزدان و راهزنان را از سر راههاى ايران برداشت و به افراد ملت خود فهماند كه من بعد در سر تا سر ايران فقط يك راهزن بايد وجود داشته باشد! (26)
آزاد شده عورت
در جريان جنگ صفين يك روز عمروعاص خود به ميدان آمد و مبارز طلبيد كه ناگهان على (ع ) جلو او در آمد. آندم كه متوجه شد على (ع ) حريف او شده است در فكر حيله اى افتاد كه خود را از ضربت او رهايى دهد. على (ع ) با نيزه اى كه در دست داشت به او حمله كرد و او را از اسب بيانداخت . عمروعاص به پشت افتاد و براى اينكه خود را از دست حضرت على نجات دهد عمدا پاى خود را بالا برد و پيراهنش روى شكمش افتاد و عورتش نمايان گرديد. على (ع ) در دم صورت را برگرداند و گفت لعنت خدا بر تو باد... برو كه تو آزاد كرده عورت خويشى . (27)
خان انا انزلنا
در دوره اى كه انقلاب مشروطيت در ايران در حال رشد و نمو بود يكى از نويسندگان وضعيت اجتماعى مردم را اينطور بيان مى كند: در شهرستان بيرجند دهى است بنام خوسف . معمول يكى از خوانين خوسف در آن روزها بوده كه در نماز به جاى سوره قل هو الله قدر يعنى انا انزلنا تلاوت مى كرده . روزى يك فرد عادى ، فارغ از قيد خانى و غافل از عادت خان ، پهلوى خان به نماز ايستاده و پس از قرائت حمد، انا انزلنا را تلاوت كرده است . خان چنان عصبانى شده كه او را به باد دشنام و كتك گرفته و گفته است : پدر سوخته ... خان انا انزلنا، تو هم انا انزلنا؟!
تو همان قل هو الله آبا و اجدادى خودت را بخوان . (28)
جواهرات نادرى
آقا محمد خان قاجار كه براى زيارت به مشهد مقدس رفته بود از شاهرخ حاكم خراسان جواهرات نادرى را درخواست نمود و چون شاهرخ امتناع كرد دستور داد دور سر شاهرخ پيرمرد 70 ساله و كور را خمير گرفتند و در آن سرب مذاب ريختند تا وى هر چه داشت عرضه كرد. (29)
خواب شگفت انگيز عشقى
ميرزاده عشقى فرزند ابوالقاسم همدانى شاعر و فوق العاده حساس بود. وى در جريان جنگ جهانى جزء مهاجرين ايرانى بود و پس از مراجعه از زمره مخالفين 1919 بود و در دوره پنجم مجلس به مدرس و طرفداران او خيلى نزديك بود و در 24 ذيقعده 1342 اولين شماره روزنامه (قرن بيستم ) منتشر كرد. در روزنامه اش نيش هاى زهر آلودى به سردار زد. كه از زخم هر خنجرى مؤ ثرتر و كارى تر بود چندى بعد عشقى خوابى ديده بود كه جريانش را براى ملك الشعراء بهار اينگونه تعريف كرد.
(خواب ديدم كه در قلمستان زرگنده مشغول گردش هستم در حين گردش ‍ دخترى فرنگى مثل آنكه با من سابقه آشنايى داشت نزديك آمده بناى گله گزارى و بالاخره تشدد و تغير را گذاشت و با طپانچه اى كه در دست داشت شش گلوله به طرف من خالى نمود بر اثر صداى گلوله افراد پليس ‍ ريختند و مرا دستگير كرده در درشكه نشاندند كه به نظميه ببرند در بين راه من هر چه فرياد مى كردم كه آخر مرا كجا مى بريد شما بايد ضارب را دستگير كنيد نه مرا، كسى به حرفم گوش نمى داد تا مرا به نظميه بردند و در آنجا به اطاقى شبيه زيرزمينى كشانيده محبوس كردند آن اطاق فقط يك روزنه داشت كه از آن روشنايى به درون مى تابيد من با وحشتى كه داشتم چشم به آن روزنه دوخته بودم ناگهان ديدم شروع به خاكريزى شد و تدريجا آن روزنه گرفته شد و من احساس كردم آنجا قبرى است ...)
هنگامى كه ميرزا عشقى اين خواب را حكايت مى كرد قيافه بهم زده وحشتناكى داشت و به دوستانش پيشنهاد مى كند براى فرار از كشته شدن به طور ناشناس به روسيه فرار كنيم و مقدمات سفر را فراهم مى كند و قرار مى شود روز چهارشنبه زمان حركت باشد.
در روز سه شنبه دوستش رحيم زاده صفوى انتظار او را مى كشيد ولى خبرى از او نمى رسد لذا نوكرى را به خانه عشقى مى فرستد.
نوكر رحيم زاده صفوى حدود دو ساعت قبل از ظهر به خانه عشقى مى رسد و مى بيند كه سر كوچه اتومبيلى ايستاده و دو نفر به سرعت به طرف آن مى روند كه سوار شوند و از آن طرف صداى زنهاى همسايه را مى شنود كه فرياد مى كنند (خونخوارها جوان ناكام را كشتند) و عجب آن است كه در آن كوچه هيچ گاه منطقه گشت پليس و ماءمورين تاءمينات نبوده در ظرف يك لحظه چند نفر پليس و ماءمور امنيتى دوان دوان مى آيند و مانند اشخاصى كه از آغاز و انجام قضيه مطلع باشند به خانه عشقى ريخته شاعر مجروح را بيرون كشيده در يك درشكه كه در سر كوچه آماده بود مى نشانند، عشقى كه چشمش به محمد خان نوكر رحيم زاده صفوى مى افتد فرياد مى زند (محمد خان به رفقا بگو به داد من برسند) محمد خان از اين پاسبانها بپرس مرا كجا مى برند؟
(بابا من نمى خواهم به مريضخانه نظميه بيايم ، مرا به مريضخانه آمريكايى ببريد...)
و همين طور جملات را در خيابانها مخصوصا در خيابان شاه آباد با فرياد تكرار مى كرد، اما پليسها گويا دستور مخصوصى داشتند و در اثر داد و فرياد عشقى راضى مى شوند اول او را به كميسارياى دولت ببرند كه از آنجا مطابق ميل او به مريضخانه آمريكايى منتقل شود اما همين كه درشكه به در كميساريا مى رسد رئيس كميساريا به پليس ها فحاشى كرده مى گويد: چرا به نظميه نمى برند.
به ملك الشعراء بهار در مجلس خبر مى دهند كه عشقى او را در مريضخانه شهربانى خواسته بلافاصله به شهربانى مى رود به او مى گويند بايد از در طويله سوار برويد كه مريضخانه آنجاست .
طويله سوار حياط بزرگى داشت و در سمت چپ چهار اطاق كوخ مانند كه سقف آنها گنبدى بود و مريضخانه نظميه را تشكيل مى داد. اطاق اولى يك در به حياط طويله داشت و يكى دو پنجره به آن خيابان باز مى شد از اطاق دومى دربندى به اطاق سومى راه داشت و بقيه اطاق ها هيچگونه در و پنجره به خارج نداشت و روشنايى هر يك از آن اطاقها از يك روزنه مى رسيد كه در وسط گنبدى سقف قرار داست . ملك الشعراء چون وضع را چنين ديد رو كرد به رحيم زاده صفوى و گفت : خواب عشقى خواب عشقى زير زمين و روزنه را تماشا كن ، آنوقت صفوى خواب عشقى را بياد آورده وقتى نگاه مى كند در اطاق چهارمى يك تختخواب مى بيند كه ميرزاده عشقى روى آن به خواب عبدى رفته و نور آفتاب از روزنه سقف به سينه او افتاده و شايد در آن لحظه كه عشقى براى آخرين دم چشم بر هم مى نهاد نور آن روزنه به صورت آن مى تابيد. اين نكته كه ميرزاده عشقى هنگاميكه چشم بر هم مى گذارده است مژگان او تدريجا روى هم مى افتاده مانند همان حالتى بوده است كه شاعر در خواب ديده بود كه جلوى روزنه به تدريج خاك ريز شده راه نور بسته گشت . (30)
******************
ترور اشتباهى
در روز هفدهم آبانماه 1304 هجرى . قمرى ملك الشعراء بهار پشت تريبون مجلس نطق مفصلى با رويه يكى به نعل و يكى به ميخ زدن ايراد كرد.
كسانيكه از طرف رضاخان ماءمور كشتن ملك الشعراء بودند شخصى را جزء تماشاچيان مجلس داشته كه مترصد خارج شدن او باشد.
چند نفر ديگر هم در صحن مجلس با اسلحه آماده در تاريكى كشيك مى دادند.
ملك الشعراء پس از پايان نطقش از جلسه خارج شد. فورا ماءمور مرگ هم از ميان تماشاچيان برخاست و با عجله خارج گرديد. هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه صداى چند تير در صحن مجلس بلند شد...
شرح واقعه را خوب است از زبان خود ملك الشعراء بشنويم .
من در اطاق اقليت سيگار در دست داشتم ، در همان حال حاج واعظ قزوينى مدير دو جريده (نصيحت ) و (رعد) كه از قزوين براى رفع توقيف جريده اش به تهران آمده بود با يكى از رفقهايش براى تماشاى جلسه تاريخى و ديدن هنرنمايى رفقا هم مسلكانش به بهارستان آمد. رفيقش بليط داشت و وارد شد و حاج واعظ داخل بهارستان شد و فورا در اداره مباشرت براى گرفتن بليت وارد شد و قدرى هم معلل شد. من سيگار مى كشيدم و حاج واعظ بليت گرفته بهمراه اجل معلق داخل صحن بهارستان شد، از جلو سرسرا رد شد، عبا و عمامه كوچكى و ريش ‍ مختصرى و قد بلند و قدرى لاغر با همان گامهاى فراخ و بلند. يعنى مثل ملك الشعراء بهار از در بيرون رفت كه از آنجا بطرف راست پيچيده و از در تماشاچيان وارد شود.
حضرات در زير درختها و پشت ديوار دو طرف در، به كمين نشسته بودند.
استاد آنها هم مترصد ايستاده بود كه ديدند بهار از در بيرون آمد، اينجا بود كه شروع به شليك كردند و گلوله اى به گردن واعظ مى خورد، واعظ به طرف مسجد سپهسالار مى دود. خونيان از پيش دويده در جلو خان مسجد به او مى رسند. واعظ آنجا به زمين مى خورد، پهلوانان ملى بر سرش ‍ مى ريزند و چند چاقو به قلب واعظ مى زنند و سرش را با كارد مى برند...!!
در اين حين يك نفر به رفيق آن جاسوس خبر مى دهد كه يارو اينجاست و نرفته است . آن شخص به عجله بيرون مى رود و دوان دوان خود را به حضرات مى رساند و به آواز بلند مى گويد (بوده يير)!! يعنى (او نيست )...! (31)
الاغ سوارى احمد شاه
مشروطه خواهان پس از آنكه بر تهران مسلط شدند و محمد على شاه و خانواده اش به سفارت روس پناهنده شدند در تاريخ (27 جمادى الثانى سال 1327 هجرى . قمرى ) احمد شاه دوازده ساله را به سلطنت برگزيد و نامه اى به سفارتخانه هاى روس و انگليس نوشتند مبنى بر اينكه (چون ملت سلطان احمد ميرزاى وليعهد را به شاهنشاهى ايران انتخاب نموده سفراى روس و انگليس بايد ايشان را تسليم دارند.)
محمد على شاه به علت علاقه مفرطى كه به پسر دوازده ساله خود داشت راضى به تسليم او نبود و مى گفت كه او را به پادشاهى انتخاب كرده اجازه دهند تا حد بلوغ با من باشد و اگر اين كار ممكن نيست پسر ديگرم محمد حسن ميرزا را انتخاب نمايند. اما آزاديخواهان حاضر نبودند پادشهشان در خارج تربيت شود. احمد شاه نيز متقابلا به پدر و مادر علاقه داشت و حاضر به جدايى از آن دو نبود بنابراين طرفين در حالى كه به شدت مى گريستند يكديگر را وداع گفتند. شاه در كالسكه مخصوص نشست و به دستور نماينده سفارت روس اشك از چشمان خود پاك كرده به راه افتاد. قشون ملى در اطراف كالسكه حلقه زدند و رهسپار سلطنت آباد شدند.
چند تن از سفارت روس و انگليس شاه را تا سلطنت آباد بدرقه كردند. روز
دوم رجب 1327 در حاليكه شهر را آذين بسته بودند شاه را با شكوه فراوان از سلطنت آباد به كاخ گلستان منتقل ساختند.
تقى زاده مى گويد: احمد شاه حتى پس از آنكه به شهر آمده و جلوس كرد آرام نداشت و مى خواست در برود...
يك روز سوار الاغى شده و به راه افتاد كه پيش پدر و مادرش (كه در سفارت روس بودند ) برود مراقبين او مطلع شده (شاه الاغ سوار فرارى را گرفتند و به تخت و تاج شاهى ) بر گرداندند!! (32)
تاجگذارى وارونه
روز چهارم ذى حجه سال 1324 هجرى قمرى جشن تاجگذارى محمد على شاه بر پا شد. در اين شاه بزرگان داخلى و نمايندگان خارجى دعوت شدند. اما از نمايندگان مجلس دعوت نشد. يكى از نمايندگان در مجلس ‍ گفت : سلطان ملت است و بايد از طرف ملت تاج بر سرش گذاشت و اين صحيح ترين سخنى است كه آن روزها بر زبان رانده شد. اما انديشه محمد على شاه با اين سخن خيلى فاصله داشت او ( ملت را بنده و برده خود مى پنداشت و آنها را لايق براى مداخله در كشور و مشورت در سياست نمى دانست ) جالب اينكه مشيرالدوله صدر اعظم تاج شاهى را وارونه بر سر محمد على شاه گذاشت ، يعنى قسمتى كه بايد در جلو باشد عقب قرار داد.
آنگاه با دست آن را راست كرد. تاج يا گشادتر از سر شاه بود و يا سنگينى مى كرد، بنابراين مجبور شد كه آن را چند دقيقه اى با دست نگاه دارد و سپس آنرا برداشته كنار نهاد. حضار مجلس اين امر را به فال بد گرفتند؟ (33)
سرنوشت لياخوف پس از به توپ بستن مجلس ‍
در روز سه شنبه 23 جمادى الاولى 1326 به دستور محمد على شاه قاجار، لياخوف روسى با قزاقان ، مجلس شوراى اسلامى را محاصره و به توپ بسته و عده زيادى را كشته و مشروطه را برانداخت . اما متاءسفانه آزاديخواهان كه به دفاع از مجلس برخاسته بودند در همان حالى كه يكى يكى فرو مى غلطيدند به اصطلاح خودشان هواى كشور را هم داشتند: اينان به يكديگر سپرده بودند كه به افسران روسى تيراندازى نشود مبادا بهانه به دست روسها بيفتد و روزگار هموطنان عزيزشان سياه شود. لياخوف و افسران روسى كه اين را مى دانستند آزادانه در ميدان جنگ حركت مى كردند و فرمان مى داند. تمام مورخين عقيده دارند كه اگر در همان وهله اول لياخوف كشته مى شد، سپاه بدون سردار ميدان را رها كرده و مى گريختند: اما بعد: آزاديخواهان شب سه شنبه (24 جمادى الاخر سال 1327) وارد تهران شدند و محمد على شاه پس از 3 روز مقاومت روز جمعه بيست و هفتم براى اينكه به چنگ آزاديخواهان نيفتد به سفارت روس پناهنده شد. لياخوف روسى فرمانده قزاقان كه اين را شنيد به حضور سپهدار و سردار اسعد رسيد و شمشير خود را از كمر باز كرده بعنوان تسليم در مقابل آنان بر زمين نهاد. سردار اسعد مجددا شمشير را بر كمر او بست و گفت : او وظيفه سربازى خود را عمل كرده و ايرادى بر وى نخواهد بود. (34)
بدون گردن زدن
ناصرالدين شاه در روزهايى كه مى خواست به سفر اول اروپا برود به زيارت حضرت عبدالعظيم رفت . در بازگشت ، چند تن سرباز به قصد شكايت به كالسكه او نزديك شدند. ملتزمين ركاب مانع آنها گرديدند، شاكيان ناراحت شدند و چند سنگ به ممانعت كنندگان انداختند كه دو سنگ به كالسكه شاه خورد. شاه عصبانى شد فرمان داد آنها را كه ده تن بودند گرفتند و نه نفر آنها را بدون محاكمه طناب انداختند، مظلوميت سربازان بيچاره تمام مردم را متاءثر كرد. در برلن امپراطور گيم اول گوشه اى به آن قضيه زد، ناصرالدين شاه در موقع خداحافظى مى گويد: بدون گردن زدن عدالت نمى شود!!! (35)
دستهاى خونين نادر شاه
چون نادر شاه افشار به سلطنت رسيد به ژنرال روسى كه شهرهاى شمال ايران را در اواخر دوره صفويه اشغال كرده بود پيغام داد و از او استفسار نمود كه آيا كشور ايران را ترك مى كند يا اينكه مايل است فراشان سلطنتى او را بيرون كنند؟
از مسكو يك نفر نماينده براى بستن قرارداد با نادر شاه به مشهد آمد ولى نادر او را نمى پذيرفت و او نيز به همراه سپاه نادر براى بدست آوردن فرصت ملاقات حركت مى نمود. يك روز نادر در حالى كه پيروزى جديدى به دست آورده بود سفير را نزد خود خواند. سفير نامبرده ، نادر را ديد كه روى زمين نشسته در حالى كه البسه اش بوى خون مى داد با دست غذا مى خورد. وقتى سفير از علت احضار خود پرسيد، نادر به او گفت كه مى خواهم ببينى كه چگونه با دست هاى آلوده بخون ، خشن ترين غذاها را مى خورم و شما مى توانى به آقايت بگويى كه چنين شخصى (نادر) گيلان را تسليم نخواهد كرد. (36)
بيست هزار جفت چشم
در سال 1208 لطفعليخان زند شهر كرمان را تصرف نمود. اين خبر چون به گوش آقا محمد خان قاجار رسيد كرمان را به محاصره درآورد. لطفعليخان مدت چهار ماه شهر را حفظ كرد اما بر اثر خيانت دوستانش دروازه هاى شهر به روى آقا محمد خان باز شد و لطفعليخان شبانه سپاه دشمن را شكافت و به بم گريخت ، در آنجا حاكم بم با نيرنگ او را دستگير كرده به آقا محمد خان تحويل داد.
آقا محمد خان پس از تصرف كرمان با نهايت قساوت و بيرحمى كه به تصور نمى گنجيد رفتار نمود به اين دليل كه ابتدا زنان آنجا را بين سپاهيان تقسيم كرد و سربازان را تشويق كرد كه هتك حرمت ناموس آنان كنند و بعد به قتلشان برسانند و سپس دستور داد كه بيست هزار چشم به او تقديم نمايند. آقا محمد خان به دقت چشمها را مى شمرد و به افسر ماءمور اجراى اين عمل وحشيانه گفت : اگر يك جفت از چشمها كم باشد چشمان خودت كنده خواهد شد!!
سپس دستور داد ششصد نفر اسير را گردن زنند و سرهاى آنها را توسط سيصد نفر اسير ديگر كه آنها را بعدا كشتند به بم حمل كردند و در نقطه اى كه لطفعليخان دستگير شده بود از سرهاى آنان دو مناره ساختند تا خاطره دستگيرى لطفعليخان به شكل مناسبى محفوظ بماند. (37)
مانند لطفعليخان
لطفعليخان يكى از سربازان دلير ايران است كه رشادتهاى او موجب حيرت دوست و دشمن بود و حتى آقا محمد خان قاجار كه بزرگترين دشمن او محسوب مى شد به شجاعت و تهور او اعتراف داشته است . چنانكه وقتى به او خبر دادند كه در يك شب از براى باباخان (فتحعليشاه پسر برادر و وليعهد آقا محمد خان ) چند پسر به وجود آمده ، آقا محمد خان گفت : اى كاش در ميان آنها يك نفر مانند لطفعليخان پيدا شود! (38)
تيمور لنگ و حافظ
در سال 794 ه . ق تيمور لنگ پس از تصرف شهر شيراز و برانداختن سلسله آل مظفر علماى شيراز را براى مناظره ، جمع كرد و كسى را نزد حافظ فرستاد و به حضور خود طلبيد. چون ملاقات حاصل شد به حافظ گفت : من اكثر ربع مسكون را با اين شمشير و هزاران جاى و والايت را ويران كردم تا سمرقند و بخارا را كه وطن مالوف و تختگاه من است آباد سازم ، تو مردك به يك خال هندى ترك شيرازى آن را فروختى ؟ در اين بيت كه گفته اى :
اگر آن ترك شيرازى بدست آرد دل ما را
بخال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
خواجه حافظ كه در برابر آن جلاد بزرگ قرار گرفته بود با لبخند گفت : اى سلطان عالم از آن بخشندگى است كه بدين روز افتاده ام . تيمور از اين لطيفه خوشش آمد و نه تنها او را مجازات نكرد بلكه او را نوازش ‍ نمود. (39)
خربزه نوبر
زمانيكه تيمور لنگ شهر خوارزم را در محاصره داشت و با يوسف صوفى امير خوارزم به جنگ مشغول بود، از ترمذ تعدادى خربزه نوبرانه براى تيمور آوردند، تيمور گفت : اگر چه يوسف صوفى با ما راه مخالفت مى پيمايد اما چون با ما نسبت خويشاوندى دارد، خوبست نوبر خربزه را با او بخوريم . خربزه را در طبقى زرين گذاشتند و پيش او فرستادند. يوسف دستور داد، خربزه ها را در آب انداختند و طبق زرين را به دربانان بخشيد و با لشكر مجهزى از دروازه خارج شده به جنگ پرداخت . عمر شيخ به مقابله او شتافت و تا شامگاه جنگ سختى بين آنها جريان داشت ، لشكر صوفى پس از اين جنگ به درون شهر بازگشتند. (40)
شادى روح هلاكو
هلاكوخان مغول يكى از جنايتكاران معروف تاريخ است كه اهالى چندين شهر را قتل عام نموده و هزاران انسان بى گناه را از دم تيغ گذراند. وى در سال 663 هجرى قمرى بدار مكافات شتافت و بازماندگان از براى راحتى روح او چند دختر زيبا را در سردابه ايكه جنازه او بود محبوس ساختند!!! (41)
چرا شاه ايران اسير روم شد؟
روزى آلب ارسلان سلجوقى با صد سوار در مرزهاى دولت ايران و روم به شكار رفته بود. روميان آنها را بگرفتند و در بند كردند و نمى دانستند كه سلطان در ميان آنها مى باشد. شخصى از قضيه باخبر شد و مخفيانه جريان را به وزير با تدبيرش خواجه نظام الملك طوسى در ميان گذاشت . خواجه هشدار داد كه با هيچ كس در اين باره چيزى نگويد آنگاه در ميان مردم شايع نمود كه سلطان بيمار است و همه روزه با اطبا مى آمد و مى رفت ، در همان زمان سفيران امپراطورى روم براى مذاكره صلح با اميرارسلان به اردوگاه آمده بودند و خواجه نظام الملك به آنها گفت : چگونه شما صلح مى طلبى و مى خواهيد صلح كنيد و حال آنكه جمعى از بندگان سلطان را در شكارگاه اسير كرده و زندانى نموده ، رومانوس امپراطور روم بلافاصله دستور داد كه آنها را آزاد نمايند و چون آنها به اردوگاه رسيدند نظام الملك و امرا و اركان دولت از شاه استقبال نمودند و زمين ادب را بوسيدند و روميان چون چنين ديدند مدهوش و متحير گشتند.
اما چندى نگذشت كه امپراطور روم رومانوس پس از شكست در جنگ ملازگرد به اسارت آلب ارسلان درآمد پادشاه سلجوقى او را سخت سرزنش ‍ نمود و بعنوان اسير در اردوگاه خود نگهداشت .
روزى قيصر از شدت درد و ناراحتى رو به آلب ارسلان كرد و گفت : اگر پادشاهى ببخش ، اگر قصابى بكش و اگر بازرگانى بفروش ، سلطان دو حلقه در گوش او كرد و او را به كشورش روانه نمود، به شرط آنكه روزى يك هزار دينار به خزانه او واريز نمايد. (42)
يك من نقره بهتر است يا اسارت
در سال 545 هجرى قمرى تركان چادرنشين غز در نواحى مسير رود سيحون ساكن شدند تا بيعت امير بلخ را پذيرفتند، چندى بعد حاكم بلخ خواست ماليات سنگينى از آنها دريافت نمايد. غزان متعهد شدند كه هر سال بيست و چهار هزار گوسفند براى حوائج مطبخ شاه تسليم نمايند اما ستمگرى و رشوه خوارى ماءموران منجر به قيام عمومى غزان گرديد و حاكم سلجوقى بلخ به مبارزه با آنان برخاست ، آنها با تضرع و زارى تقاضاى بخشودگى نمودند و متعهد شدند كه اگر سلطان از تقصير آنان درگذرد غير از آنچه متعهد شده اند هر خانوار يك من نقره تقديم خواهد نمود. سنجر خواست اين پيشنهاد را قبول كند ولى بعضى از امرا، او را از قبول اين امر باز گرداندند و غزها دست از جان برداشته به مدافعه پرداختند و لشكر سلطان را به سختى شكست دادند و سنجر را با زوجه اش به اسارت گرفتند و پس از آن به غارت شهرها و قتل و كشتار پرداختند. سلطان مدت دو سال و نيم در اسارت غزان بود و پس از مرگ زوجه اش موفق به فرار شد و به مرد آمد اما چون خرابى مرو و اوضاع شهرهائيكه به دست غزان افتاده بود بدانست از كثرت اندوه جان را به جانبخش تسليم نمود. (43)
آخرين جشن خليفه
در سال 334 هجرى قمرى احمد ملقب به معزالدوله پسر بويه ماهيگير كه به اتفاق دو برادرش حسن و على موفق به تشكيل اولين حكومت شيعه مذهب در ايران پس از اسلام شده بود راهى بغداد مركز خلافت عباسيان شد و مستكفى كه تاب مقاومت در برابر احمد را در خود نمى ديد به استقبال او شتافت و كمال احترام را به جا آورد و بدين صورت بغداد پايتخت عباسيان به تصرف ايرانيان در آمد.
در آن احوال كه مستكفى از نفوذ معزالدوله سخت انديشناك بود، توسط خانمى به نام قهرمانه كه در دربار بسيار با نفوذ بود جشنى برپا گرديد و اين جشن به معزالدوله گران آمد و از همه بدتر آنكه خليفه دستور توقيف رئيس ‍ شيعيان را نيز صادر نمود. اين اقدام بر معزالدوله كه شيعه مذهب بود نهايت تاءثير نمود. بنابراين روزى كه خليفه با عام داده بود معزالدوله داخل قصر شد و پس از اداى مراسم ادب روى كرسى نشست و دستور داد رسولانى كه از خراسان آمده اند داخل گردند، فورا دو نفر ديلمى وارد شده و با مستكفى به فارسى صحبت كرده دست خود را بطرف او دراز كردند، خليفه به تصور اينكه آنها مى خواهند دست بوسى كنند دست خويش را دراز نمود و آن دو ديلمى دست خليفه را گرفته و او را بر زمين افكندند و كشان كشان بطرف در بردند.
سپس معزالدوله بلند شد و هياهوى عظيمى بر پا گرديد، حضار بطرف در فرار كرده يكديگر را لگدمال نمودند و ديلميان قهرمانه و دخترش را دستگير كردند و مستكفى در قصر معزالدوله زندانى شد و در همان روز امير ديلمى ، ابوالقاسم پسر مقتدر را طلبيده وى را بنام (مطيع لله ) به عنوان خليفه انتساب نمود و بدين نحو پس از سه قرن خلافت ، خلفاء بنى عباس دست نشانده ايرانيان شدند و بغداد بدست شيعيان افتاد و مراسم عزادارى حضرت امام حسين (ع ) در دارالخلافه بغداد كه تا آن روز مركز توطئه عليه ائمه اطهار و شيعيان بود برپا گرديد. (44)
شاهى كه خود را به كشتن داد
در سال 465 آلب ارسلان يكى از سلاطين معروف سلجوقى كه توانسته بود امپراطور روم را به اسارت در آورد در بين راه خوارزم مطلع گشت يوسف خوارزمى يكى از قلعه بانان ، مرتكب جرمى شده است و او را نزد سلطان حاضر ساختند و تقصيرش بگفتند، آلب ارسلان دستور قتلش را صادر كرد، اما يوسف درشتى كرد و حرف زشتى را بر زبان آورد، آلب ارسلان خشمگين گرديد و گفت او را رها كنيد تا خود با تير او را هلاك سازم ، سلطان تير را در كمان نهاد و او را هدف ساخت ، اتفاقا آلب ارسلان كه هيچگاه تيرش به خطا نمى رفت ، در اين موقع نتوانست به هدف بزند و او با كاردى كه در دست داشت به آلب ارسلان حمله نمود و ارسلان بلند شد تا از خود دفاع كند، اما پايش لغزيد و بيفتاد و يوسف با كارد چنان زخمى به او زد كه او را از پاى در آورد. جلب تر اينكه در اين هنگام دو هزار غلام آلب ارسلان ايستاده بودند و صحنه را تماشا مى كردند و هيچكدام كوچكترين عكس العملى از خود نشان ندادند و همه مى گريختند و يوسف كارد به دست از ميان آنها فرار نمود. تا اينكه يكى از اطرافيان آلب ارسلان كه ميخ كوبى در دست داشت به او حمله كرد و با كوبيدن آن بر سرش ، يوسف را نقش بر زمين ساخت . (45)
انگيزه ازدواج جعفر برمكى با عباسيه :
جعفر برمكى نزد هارون از قدرت و نفوذ فوق العاده اى برخوردار بود و بر افكار و انديشه هاى هارون مسلط بود و از نظر موقعيت و مرتبت به حدى رسيده بود كه از فرط محبت و علاقه هارون لباسى تهيه كرده بود كه با هم از آن استفاده مى كردند.
شدت محبت هارون نسبت به جعفر به اندازه اى بود كه هرگز تاب جدائى او را نداشت ، و همچنين خواهرش عباسه دختر مهدى را خيلى دوست مى داشت و عزيزترين زنان پيش او بود و بر دورى او تاب و تحمل نمى آورد. و هر گاه با جعفر بود بعلت جدائى عباسه عيشش ناقص بود و هر گاه كه به خواهرش خلوت مى كرد از نبودن جعفر سرورش ناتمام بود، از اين رو روزى به جعفر گفت : شادى من به منتها درجه نمى رسد مگر با تو و عباسه ، من او را به تو تزويج مى كنم تا اجتماع شما جايز و مشروع گردد و ليكن مشروط بر اينكه فقط در حضور من باشد، با اين شرط عباسه را به عقد جعفر در آورد. هارون هر دو را در مجلس عيش و عشرت خود جمع مى كرد و به سبب ديدارشان سرورش كامل و عيشش تام و تمام مى شد. (46)
مادرى كه پسر خود را به كشتن داد
جعفر برمكى پس از ازدواج با عباسه طبق قراداد مى بايست در غير حضور هارون با عباسه اجتماع نكند لذا بدون او از خلوت كردن با عباسه خوددارى مى نمود.
چون جعفر جوانى زيبا و خوش صورت و دوست داشتنى بود در در اندك زمانى عباسه شيفته او شده و طالب وصال وى گشت و خواست در خلوت با وى بنشيند و به آرزوى خود برسد. عباسه تصميم گرفت كه براى نيل به اهداف خويش علاج و چاره اى بينديشد و از اين رو از طرق مختلف و راههاى گوناگون وارد شده و حيله هاى نيك و نقشه هاى لطيف به كار برد ولى از كوشش و جديت خود سودى نبرد و به كام دل نرسيد.
هنگاميكه بى طاقت شد نامه اى به جعفر نوشت و كلمات دل آفرين و سخنان عشق آميز درج كرد و عاجزانه درخواست ملاقات خصوصى نمود، عباسه نامه عاشقانه را بوسيله محرمى به جعفر فرستاد.
جعفر پس از اطلاع از محتواى نامه پيك عباسه را با خشونت و تندى رد كرد و مورد تهديد قرار داد، عباسه نامه اى به او نوشت و بيش از پيش اظهار اشتياق كرد و محبت و دوستى مفرط خود را در آن منعكس ساخت .
محبت نامه را توسط محرم به دست جعفر رساند، جعفر اين بار نيز از خود تندى نشان داده و قاصد عباسه را دشنام داد و با شديدترين لحن او را برگردانيد و چون عباسه از جعفر نااميد شد به عتابه مادر جعفر رو آورد و او هم ، بينا و دورانديش نبود.
عباسه با سخنان محبت آميز و ارسال اموال فراوان و فرستادن هداياى نفيس ‍ و جواهرات گران قيمت به عتابه ، محبت او را به خود جلب كرد و دلش را ربود تا آنجا كه او را در اطاعت و فرمانبردارى مانند كنيز، و در مهربانى و دلسوزى مانند مادر پنداشت . در اين هنگام گوشه اى از آرمانها و مقاصدش ‍ را به او گفت و آگاه ساخت كه مصاحرت و داماد شدن اميرالمؤ منين سبب افتخار و باعث مباهات پسر تو است و هر گاه رابطه قوى و نيرومند گردد و اتصال دست تو و جعفر از زوال نعمت و سقوط مرتبه و مقام ايمن خواهيد شد.
اكنون شايسته است كه در مواصلت ما كوشش نمايى و سهل انگارى بر خود راه ندهى . مادر جعفر به درخواست عباسه جواب مثبت داد و او را خاطر جمع ساخت از هر راهى كه ممكن باشد هر دو را در يك جا جمع كند. پس ‍ از آن عتابه مادر جعفر روزى به او گفت : كنيزى در يكى از قصرها به من تعريف و توصيف شده از ادب و دانايى و هوش و حلاوت و شيرينى ، با جمال و دلپسند و شگفت انگيز، قامت موزون و هيكل جالب به حدى رسيده كه نظيرش ديده نشده است و در خاندان بزرگ تربيت يافته تصميم گرفته ام او را براى خدمت به تو بخرم و معامله ميان من و مالك او نزديك شده و بزودى پايان خواهد يافت .
جعفر گفتار مادر را پسنديد و به كنيزى كه مادرش او را مى ستود دل بست و بى صبرى را آغاز نمود ولى مادر جعفر از آوردن او مضايقه مى نمود و پيوسته او را امروز و فردا مى كرد و به حدى مسامحه نمود تا اينكه اشتياق قلبى جعفر نيرومند شد و رغبت و تمايلش نسبت به ملاقات او شدت يافت و مى گفت : خريدن اينچنين كنيزى ضرورت دارد و هر چه زودتر بايد آنرا خريد. هنگاميكه مادرش دانست كه جعفر از شكيبايى ناتوان شده و پيمانه صبرش لبريز شده به پسرش گفت : من آن كنيز را در فلان شب براى ملاقات تو حاضر و آماده خواهم كرد آنگاه عباسه را از موضوع باخبر ساخت و چون شب وعده فرا رسيد عباسه خود را به هفت قلم آرايش كرد و به منزل عتابه آمد و براى ملاقات با جعفر آماده شد. جعفر در آن شب از نزد هارون نوشيده بود زائل نشده بود از مادرش پرسيد كنيز كجاست ؟ گفت هم اكنون مى آيد. آنوقت عباسه را كه انتظار مى كشيد با زينت هر چه تمامتر بر جوان مست وارد كردند كه نه بر رخسار و چهره عباسه آشنايى داشت و نه از خلقتش واقف بود جعفر مست و اسير شهوت او را نشناخت و با او هم بستر شد و امرى كه مقتضاى طبيعت بشريت است ميان آنان بوقوع پيوست هنگامى كه جعفر به كام دل رسيد عباسه به او گفت : نيرنگ دختران پادشاهان را چگونه ديدى ؟ جعفر گفت : كدام دختران شهر ياران را قصد و آهنگ كرده اى و جعفر گمان مى كرد او بعضى از دختران پادشاهان روم باشد. عباسه گفت : من عباسه دختر مهدى هستم .
جعفر وقتى كه اين سخن را شنيد تكان خورد و حالت مستى از او نائل شد و نزد مادرش رفت و به او گفت : براستى كه مرا به بهاء ناچيزى فروختى و بر مركب تند و سركش سوار نمودى بنگر حال من در آينده چگونه خواهد شد و سرانجام اين امر شديد خواهد رسيد. عباسه از جعفر باردار شد و پس از پايان مدت حمل پسرى زيبا زائيد و خادمى با دايه براى او قرار داد و آن كودك را به آنان سپرد و چون ترسيد كه هارون از جريان باخبر شود آن فرزند را با خدمتكار و دايه به مكه فرستاد تا در حرم به تربيت او قيام نمايند. (47) اما هارون از ماجرا مطلع گرديد و دستور به قتل عباسه و جعفر صادر نمود.
قساوت هارون
هارون از رابطه جعفر با عباسه هيچگونه اطلاعى نداشت و نمى دانست كه اينها در خلوت اجتماع مى كنند تا آنكه زبيده همسر هارون به خاطر مشاجره اى كه بين او و يحيى بن خالد برمكى پيش آمد داستان مواصلت و بهم پيوستن جعفر را با عباسه بيان و تقرير كرد. هارون برآشفت و گفت :
هيچ دليلى بر صحت اين مطلب دارى ؟ زبيده گفت : كدام دليل محكمتر از فرزند مى باشد. هارون پرسيد اكنون فرزند كجاست ؟ زبيده گفت : در اينجا بود و عباسه ترسيد كه قضيه ظاهر گردد از اين جهت او را به مكه فرستاد. هارون سعى كرد ضمن تحقيق اين موضوع را پنهان كند و حج را بهانه و دستاويز خود قرار داده و به مكه برود. پس از چند روز دستور داد كه خواص و اطرافيان ويژه خودشان را براى رفتن به زيارت مكه مجهز و آماده سازند و او و جعفر و... بغداد را به سوى مكه ترك كردند.
عباسه پيكى را به مكه فرستاد و به خادم و دايه نوشت تا كودك را به يمن ببرند، هارون هنگامى كه به مكه رسيد افراد مورد اعتماد را ماءمور ساخت كه از داستان كودك جستجو كنند، آنان پس از بررسى دقيق مطلب به صحت آن پى بردند. آنگاه هارون تصميم گرفت كه دست برمكيان را از حكومت كوتاه كند و پس از انجام مناسك حج به بغداد مراجعت نمود.
هارون روزى پيشگاه ويژه خود را بنام مسرور به حضور طلبيد و گفت : هنگام شب پس از تاريكى ده نفر كارگر و دو نفر خادم با آنان پيش من بياور. مسرور نيز چنين كرد. هارون جلو افتاد و آنان را به اطاق خلوتى كه خواهرش ‍ عباسه آنجا بود آورد. هارون به عباسه نگريست او را آبستن ديد به وى سخنى نگفت و به آن دو خادم دستور داد خواهرش را بكشند و همانطورى كه هست در صندوق بزرگى بگذارند و درش را قفل نمايند. بعد هارون به كارگر دستور داد كه در وسط اطاق خلوت چاهى كندند و به آب رسانيدند. هارون گفت : صندوق را آوردند و به چاه افكندند و سپس با خاك پر كرده و هموار نمودند و پس از آن هارون كارگران را از اطاق خارج ساخت و در اطاق را بست و قفل كرد و كليدش را خود برداشت .
بعد هارون به مسرور گفت : اينها (خدمتكاران و كارگران ) را ببر اجرت و دستمزدشان بده . مسرور آنها را آورد و هر يك از ايشان را همراه با سنگ و سنگريزه ميان جوالى قرار داد آن را محكم دوخت و به ميان رود دجله انداخت .
هارون گفت : مسرور آنچه به تو دستور داده بودم انجام دادى ؟ گفت : بلى اجرت و پاداش آن را دادم . هارون پس از تار و مار كردن برمكيان ماءموران خود را به مدينه فرستاد و فرزندان جعفر را كه از خواهرش عباسه بودند به نزد او آوردند، هنگامى كه هارون آنها را ديد و پسنديد چون هر دو زيبا و خوب صورت بودند. هارون به بزرگتر گفت : نور ديده نامت چيست ؟ گفت : حسن و به كوچكتر گفت : عزيزم اسم تو چيست ؟ گفت : حسين ، سپس به آنها نگريست و با صداى بلند گريست و بعد گفت : حسن و جمال شما برايم ناگوار است .
پس از آن به مسرور گفت : آنانرا بياور، و بعد هارون چند نفر از غلامان و خدمتكاران را خواست و به آنان دستور داد كه در وسط خانه خلوت عباسه گودال عميقى بكنند. پس از كندن هارون مسرور را خواند و به او فرمان داد كه هر دو كودك را بكشند و در آن گودال با مادرشان دفن نمايند، مسرور هم اين چنين كرد، مسرور گفت : هارون با اين حال با شدت مى گريست و من پنداشتم كه به ايشان رحم و دلسوزى كرد. (48)
از سگبانى تا سلطنت
روزى هارون الرشيد در خلوتخانه خود قرآن مى خواند، به اين آيه رسيد كه از قول فرعون حكايت مى كند كه به بنى اسرائيل گفت : (اى قوم آيا ملك مصر از آن من نيست ، با اين جويهاى آب روان كه از زير كاخ مى گذرد؟) فرعون ستمگر با اظهار قدرت پوشالى خود بدينوسيله مى خواست پايه هاى استعمار و استثمار خودش را مستحكم نمايد. هارون اعيان مملكت را به حضور خود خواست و گفت : فرعون عجب مرد پستى بوده و دون همتى خويش را با مباهات به مصر و رود نيل ظاهر ساخته است . من در نظر دارم مصر را كه يكى از استانهاى مملكت و امپراطورى پهناور من است ، به فرومايه ترين افراد دنيا واگذار كنم .
دستور داد كه هزار نفر در تمام مملكت بگردند و از همه كس زبونتر و پست تر پيدا كنند و به حضورش بياورند، هزار نفر سواره به مدت چهار ماه در اطراف مملكت گردش كردند و آنطوريكه مى خواستند كسى را پيدا نكردند، مگر يك نفر بنام (طولون ) و او شبانه روز در ميان خرابه ها بسر مى برد و با سگها همدم بود و در يك سفال شكسته با سگها غذا مى خورد، و سگها در بغلش مى خوابيدند، هرگز روى و لباس خود را نشسته بود، و موى و ناخن نچيده بود، هميشه در ميان لباسهاى كهنه و خرقه هاى چركين و پاره بسر مى برد.
خبر به هارون دادند، هارون دستور داد با همين وضع او را به نزدش برند. طولون را با همان لباس و همان وضع و سگهاى ولگرد، سفالهاى شكسته پيش هارون آوردند، وى از آن هيئت و سر و وضع تعجب كرد و فرمان داد: او را به حمام ببرند و لباس شاهانه بر او بپوشند.
او را به حمام بردند و سرش را تراشيدند، شارب و ناخنش را چيدند سر تا پايش به طور شايسته اى پوشاندند و با هيئتى آراسته نزد هارون حاضر ساختند. هارون او را مردى خوش صورت ديد و از مهابت وى خوشش ‍ آمد. با او آغاز سخن كرد سخنهاى موزون و سنجيده شنيد. بطوريكه همه حاضران از سخنان او حيران ماندند. هارون در همان مجلس نشان حكومت مصر و توابع را به طولون سگباز اعطاء نمود.
طولون رهسپار مصر شد و مدتى به استقلال در مصر حكومت كرد و بساط عدل و داد و رعيت پرورى بداد و رسمهاى نيكو برقرار ساخت . (49)
بدتر از طاعون
منصور خليفه عباسى از عربى شامى پرسيد: چرا شكر خداى را به جاى نمى آورى كه از وقتى من بر شما حكومت مى كنم طاعون از ميان شما برطرف شده است . عرب گفت : خداوند از آن عادلتر است كه در يكوقت دو بلا بر ما بفرستد. منصور بسيار خجالت كشيد و سرانجام به بهانه اى آن مرد را كشت . (50)
آموزگار فرزندان متوكل عباسى
مردى به نام ابن سكيت ، از علماء و بزرگان ادب عربى است . اين مرد در دوران خلافت عباسى مى زيسته است . در حدود دويست سال بعد از شهادت على (ع ) در دستگاه متوكل عباسى متهم بود كه شيعه است اما چون بسيار فاضل و برجسته بود متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش ‍ انتخاب كرد. يك روز كه بچه هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روز امتحانى هم از آنها بعمل آمده بود و خوب از عهده آن برآمده بودند متوكل پس از اعلان رضايت از ابن سكيت ضمن اظهار اطلاع وى از علاقه اش به تشيع سؤ ال كرد؟
اين دوتا (دو فرزندش ) پيش تو محبوب ترند يا حسن و حسين فرزندان على (ع )؟ ابن سكيت از اين جمله و از اين مقايسه سخت برآشفت ، خونش به جوش آمد، با خود گفت : كار اين مرد مغرور به جايى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين (ع ) مقايسه مى كند؟ اين تقصير من است كه تعليم آنها را بر عهده گرفته ام ، در جواب متوكل گفت : (بخدا قسم قنبر غلام على (ع ) بمراتب از اين دوتا و از پدرشان نزد من محبوبتر است ) متوكل فى المجلس دستور داد زبان ابن سكيت را از پشت گردنش ‍ درآوردند. (51)
چند شوهرى
گروهى از زنان در حدود چهل نفر، گرد آمدند و به حضور حضرت على (ع ) رسيدند، گفتند: چرا اسلام به مردان اجازه چند زنى داده اما به زنان اجازه چند شوهرى نداده است ؟ آيا اين يك تبعيض ناروا نيست ؟ حضرت على (ع ) دستور داد ظرفهاى كوچكى از آب آوردند و هر يك از آنان را به دست يكى از زنان دادند. سپس دستور داد همه آن ظرفها را در ظرف بزرگى كه وسط مجلس گذاشته بودند خالى كنند. دستور اطاعت شد، آنگاه فرمود: اكنون هر يك از شما دو مرتبه ظرف خود را از آب پر كنيد اما بايد هر كدام از شما عين همان آبى كه در ظرف خود داشته برداريد. گفتند: اين چگونه ممكن است ؟ آبها با يكديگر ممزوج شده اند و تشخيص آنها ممكن نيست . حضرت على (ع ) فرمود:
اگر يك زن چند شوهر داشته باشد خواه ناخواه با همه آنها هم بستر مى شود و بعد آبستن مى گردد چگونه مى توان تشخيص داد كه فرزندى كه بدنيا آمده است از نسل كدام شوهر است اين از نظر مرد.
اما از نظر زن . چند شوهرى هم با طبيعت زن منافى است و هم با منافع وى : زن از مرد فقط عاملى براى ارضاء غريزه جنسى خود نمى خواهد كه گفته شود هر چه بيشتر براى زن بهتر، زن از مرد موجودى مى خواهد كه قلب آن موجود را در اختيار داشته باشد، حامى و مدافع او باشد. براى او فداكارى نمايد، زحمت بكشد و پول در بياورد و محصول كار و زحمت خود را نثار او نمايد و غمخوار او باشد. عليهذا چند شوهرى نه با تمايلات و خواسته هاى مرد موافقت دارد نه با خواسته ها و تمايلات زن . (52)
چرچيل برنده شد
در جنگ جهانى دوم وقتى كه قواى متحدين (آلمان ، ايتاليا و ژاپن ) فرانسه را كه جزء قواى متفقين (انگليس ، فرانسه ، امريكا و شوروى ) بود، شكست دادند، در جولاى سال 1940 ميلادى انگلستان در ميدان نبرد جهانى در ميدان تنها ماند، در پاريس كنفرانس سرى بين سه نفر از سران جنگ جهانى يعنى چرچيل رهبر انگلستان و هيتلر رهبر آلمان و موسولينى رهبر ايتاليا در قصر (فونتن بلو) تشكيل گرديد، در اين كنفرانس هيتلر به چرچيل گفت :
حال كه سرنوشت جنگ معلوم است و بزرگترين نيروى اروپا و متفقين انگليس يعنى فرانسه شكست خورده است ، براى جلوگيرى از كشتار بيشتر بهتر است ، انگلستان قرارداد شكست را امضاء كند، تا جنگ متوقف شود و صلح به جهان باز گردد. چرچيل در پاسخ گفت : بسيار متاءسفم كه من نمى توانم چنين قراردادى را امضاء كنم ، زيرا هنوز انگلستان شكست نخورده و شما را پيروز نمى شناسم ، هيتلر و موسولينى از اين گفتار ناراحت شده و با او به تندى برخورد كردند. چرچيل با خونسردى گفت :
(عصبانى نشويد، انگليس بشرط بندى خيلى اعتماد دارد، آيا حاضريد براى حل قضيه به هم شرط ببنديم و هر كه برنده شد شرايط را بپذيرد). هيتلر و موسولينى با خوشرويى اين پيشنهاد را قبول كردند، در آن لحظه هر سه نفر در جلوى استخر بزرگ كاخ نشسته بودند، چرچيل گفت : آن ماهى بزرگ را در استخر مى بينيد، هر كس آن ماهى تصاحب كند، برنده جنگ است ، هيتلر فورا (پارابلوم ) خود را از كمر كشيد و به اين سو و آن سو استخر پريد و شروع به تيراندازى هاى پياپى به ماهى كرد ولى سرانجام بى نتيجه و خسته و درمانده بر صندلى نشست ، و به موسولينى گفت : حالا نوبت تو است .
موسولينى لخت شد و به استخر پريد و ساعتى تلاش كرد او نيز بى نتيجه ، خسته و وامانده بيرون آمد و بر صندلى نشست . وقتى نوبت به چرچيل رسيد، صندلى راحتى خود را كنار استخر گذاشت و ليوانى به دست گرفت در حالى كه با تبسم سيگار برگ خود را دود مى كرد شروع به خالى كردن آب استخر با ليوان نمود، رهبران آلمان و ايتاليا با تعجب گفتند: چه مى كنى ؟ او در جواب گفت : (من عجله براى شكست دشمن ندارم با حوصله اين روش مطمئن خود را ادامه مى دهم ، سرانجام پس از تمام شده آب استخر بى آنكه صدمه اى به ماهى بخورد، صيد از آن من خواهد بود. (53)
******************
طاووس يمانى در بارگاه هشام بن عبدالملك
(هشام بن عبدالملك ) خليفه مستبد اموى ، سالى براى زيارت به مدينه و مكه رفت . وقتى به مدينه رسيد و اندكى آسود، گفت : (يكى از اصحاب پيامبر را نزد من آوريد.) اطرافيانش به وى گفتند: (كسى از ياران پيامبر زنده نمى باشد و همه مرده اند). هشام گفت : (پس يكى از تابعين را بياوريد.)
(طاووس يمانى ) يكى از ياران حضرت على (ع ) را يافتند و نزد هشام بردند. طاووس وقتى كه به مجلس هشام رسيد نعلين خود را از پا در آورد و گفت :
(السلام عليك يا هشام ، چطورى ؟) سپس بدون اينكه منتظر جواب وى شود، بدون اجازه هشام نشست .
هشام بسيار عصبانى شد و خواست كه هشام را به قتل برساند، اما ياران و اطرافيانش به وى گفتند: (اينجا حرم رسول خدا، و اين مرد هم از علما است و او را نمى توان كشت ) هشام كه وضع را آنطور ديد، رو كرد به طاووس و گفت : (اى طاووس تو با چه دل و جراءتى اين كار را انجام دادى ؟) طاووس در جواب هشام گفت : (مگر چه كار كردم ؟) هشام با بيشترى گفت : (تو در اينجا چند عمل بى ادبانه مرتكب شدى ، يكى آنكه نعلين خود را در كنار بساط من بيرون آوردى ، و اين كار در نزد بزرگان زشت است ، ديگر اينكه مرا اميرالمؤ منين نگفتى . و ديگر اينكه بدون دستور من ، در حضورم نشستى و بر دست من بوسه نزدى .)
طاووس گفت : (من نعلين خود را به اين دليل پيش تو در آوردم كه هر روز پنج بار پيش خداوند بزرگ كه خالق همه است بيرون مى آوردم و او بر كار من خشم نمى گيرد، و دليل اينكه تو را اميرالمؤ منين نخواندم ، اين است كه همه مردم به اميرى تو راضى نيستند، و من اگر مى گفتم ، اميرالمؤ منين ، دروغ گفته بودم . و اما اينكه تو را به نامت و بدون لقب خواندم ، به اين دليل است كه ، خداوند بزرگ دوستان خود را با نام بدون لقب مى خواند و گفته است يا، داود و يا يحيى و... اما دشمنان خود را به لقب ياد كرده است و گفته : (تبت يدا ابى لهب و تب ) . و اما اينكه دست تو را نبوسيدم ، اين بود كه از اميرالمؤ منين شنيدم كه گفت : (روا نيست بر دست هيچ كس بوسه زدن ، مگر دست زن خويش بر مبناى رابطه زن و شوهرى ، و دست فرزند خويش بر اساس رحمت پدرى ) و ديگر اينكه بدون اجازه در پيش تو نشستم ، از على (ع ) شنيدم كه فرمود: هر كه مى خواهد، مردى دوزخى را ببيند، بگوئيد، در مردى نگرد كه نشسته باشد و در پيشگاه وى عده اى ايستاده باشند.) هشام از دليرى طاووس سخت برآشفت و گفت : (اى طاووس مرا پندى و نصيحتى بگوى .) طاووس در جواب گفت :
(از اميرالمؤ منين شنيدم كه فرمود: در دوزخ مارهايى هستند، هر كدام به اندازه يك كوه و عقربهايى هستند به اندازه چند شتر منتظر اميرى هستند كه با رعيت خود عدل نكند.) طاووس وقتى كه اين سخن را گفت ، برخاست و از آنجا فرار كرد. (54)
كاوش و جستجو نكنيد
روزى (عمر بن خطاب ) در زمان خلافت خود، در شهر به گشت و گذار پرداخت . در هنگام گشت زدن ، از خانه اى آواز و سرود و نغمه شنيد. وى به جاى اينكه از درب آن خانه وارد شود، از پشت ديوار خانه به بالاى بام رفت و درون خانه را نگريست ، و مردى را ديد كه با زنى نشسته و مجلس ‍ شرابخوارى هم پا بر جاست .
(عمر) با تندى به ، آن مرد گفت : (اى دشمن خداى تعالى ، فكر كردى كه خداوند بزرگ چنين گناهى را بر تو خواهد بخشيد؟) مرد كه حاضر جواب بود و با خاطر آسوده به (عمر) گفت : (شتاب مكن اى خليفه ، كه اگر من اين گناه كردم ، تو سه گناه نمودى . خداوند مى فرمايد، (و لا تجسسو) (كاوش و جستجو نكنيد) و تو اين كار را كردى ، و ديگر فرموده (و اتو البيوت من ابوابها) (به خانه ها از درهايشان وارد شويد) و تو از بام در آمدى ، و ديگر اينكه فرموده است (لا تدخلو بيوتا غير بيوتكم حتى تستانسوا و تسلموا) (55) (به خانه اى جز خانه خويش داخل نشويد، مگر اينكه آشنا شويد و سلام كنيد) و تو بى اجازه داخل شدى و سلام هم نكردى .) (عمر) كه در برابر سخنان به حق آن مرد، ديگر پاسخى نداشت ، به وى گفت : (اكنون اگر من تو را بخشيدم ، تو حاضرى توبه كنى .) آن مرد گفت : (آرى توبه مى كنم ، اگر مرا ببخشى . ديگر چنين گناهانى را انجام نخواهم داد.) آنگاه عمر از وى در گذشت و آن مرد نيز توبه نمود. (56)
ابوذر به ربذه تبعيد شود
(ابوذر) وقتى شنيد كه عثمان بيش از اندازه احتياج ، مال اندوزى مى كند، روانه دربار او شد. طبق معمول (كهب الاخبار) نيز در آنجا حضور داشت . ابوذر وارد شد و نشست . از هر درى سخن مى گفتند، تا اينكه به اين سخن پيامبر رسيدند كه گفته بود: (پسران ابى العاص وقتى كه به سى نفر برسند، بندگان خود را بنده خود مى كنند). ابوذر اين جمله را به طور مفصل شرح داد. در همين زمان اموال به جاى مانده وارثيه نقد (عبدالرحمن بن عوف زهرى ) را پيش عثمان آوردند. وقتى كه اموال را جلوى عثمان ريختند از بس زياد بود، ديوارى جلوى عثمان و شخص ‍ روبروى او كشيدند. عثمان گفت : (اميدوارم كه (عبدالرحمن ) عاقبت به خير باشد. زيرا كه او صدقه مى داد، مهماندارى مى كرد و اين همه ثروت را مى بينيد از خود به جاى گذاشت ). (كعب الاحبار) در تاءييد سخنان عثمان گفت : (اى امير مؤ منان راست گفتى ) ابوذر كه با اين بدعتها و انحرافها به شدت مخالفت مى ورزيد، عصايش را بلند كرد و با شدت بر سر كعب الاحبار زد. (57)
به قسمتى كه خون از سرش جارى شد، و گفت : (اى يهودى زاده ! تو مى گويى ، كسى كه مرده اين مال را به جاى گذاشته ، خير دنيا و آخرت داشته است ؟ در كار خدا دروغ مى گويى و زياده روى مى كنى ؟ در صورتى كه من از پيغمبر (ص ) شنيدم كه مى گفت : راضى نيستم بميرم و هموزن يك قيراط از من بجاى بماند).
عثمان ناراحت شد و گفت : (ديگر نمى خواهم تو را ببينم .) ابوذر گفت : (پس به مكه مى روم ). عثمان گفت : (تو به مكه نبايد بروى ). ابوذر: (مرا از خانه خدا كه مى خواهم در آنجا عبادت كنم تا زمانى كه بميرم منع مى كنى ؟) عثمان : (بله به خدا). ابوذر: (پس به شام مى روم ). عثمان : (نه به خدا، غير از اين شهر جايى انتخاب كن ). ابوذر: نه ، بخدا قسم ، غير از اينجاهايى كه گفتم ديگر جايى را انتخاب نمى كنم ، البته اگر مرا در خانه هجرتم (در مدينه ) مى گذاشتى ، هيچكدام از اين شهرها را نمى خواستم . حالا كه اينطور است مرا به هر كجا كه مى خواهى بفرست .
عثمان : (تو را به ربذه مى فرستم ). ابوذر در حالى كه برقى را شعف و تعجب در چشمهايش مى درخشيد، گفت : (الله اكبر، پيغمبر خدا راست گفت و هر چه را بر سر من مى آيد، خبر داد). عثمان : (مگر پيغمبر به تو چه گفت ) ابوذر در جواب گفت : رسول خدا (ص ) به من خبر داد كه نمى گذارند در مكه و مدينه بمانم و در ربذه خواهم مرد و چند تن از كسانى كه از عراق به حجاز مى آيند، عهده دار خاك كردن من خواهند شد. (58)
عقيل در برابر برادرش على (ع )
يكى از كسانى كه در زمان خلافت امام على (ع ) به معاويه پيوست ، (عقيل ) برادر امام بود. و دليل پيوستن وى به معاويه هم ، توقع غير عادلانه (عقيل ) از سهميه بيت المال بود. روزى از حضرت درخواست نمود كه مقدارى بر سهمش بيفزايد تا بهتر بتواند زندگيش را اداره كند. براى اينكار مقدارى غذا آماده نمود و حضرت را به خانه خود دعوت كرد. پس از اينكه امام به خانه وى آمد، عقيل ابرار فقر و بى چيزى نمود و از على (ع ) خواهش و تمنا كرد كه مقدارى بر حقوقش بيفزايد. امام على (ع ) پرسيد: (پول اين غذا و طعامى كه با آن مرا دعوت نمودى ، از كجا آورده اى ؟) عقيل در جواب امام عرض كرد: (بعضى از روزها يك درهم و نيم را خرج زندگى مى كردم و نيم درهم آن را پس انداز مى نمودم و پول اين سفره را به اين شكل جمع آورى كردم ). امام فرمود: (با اين حال و با اين حساب همان يك درهم و نيم براى خرج زندگى تو بس است . چگونه از فقر و تنگدستى و كمى سهم خود شكايت مى نمايى ؟)
مدتى از اين ماجرا گذشت تا اين كه عقيل باز هم نزد اما رفت و در مورد افزايش سهم خود پافشارى و اصرار نمود. امام عقيل را به درون خانه برد و آهنى را در شعله آتش گذاشت و سرخ كرد و به عقيل گفت : بگير. عقيل كه نابينا بود و نمى دانست كه در دست امام چيست ، دست خود را جلو آورد و امام آهن گداخته را بر دست وى گذاشت . عقيل غمگين و مضطرب شد و گفت : (اى برادر چرا دست مرا سوزاندى ؟) امام فرمود:
(تو كه تحمل اين آتش اندك را ندارى ، چگونه روا مى دارى كه من از حقوق مردم بيشتر از آنچه حق تو مى شود، به تو بپردازم و به جزاى آن عياذ بالله در آتش هميشگى آخرت گرفتار شوم ؟) عقيل وقتى كه وضع را اين چنين ديد و عدالت سنگين على را لمس كرد، از آن حضرت رويگردان شده و به دمشق نزد معاويه رفت .
ابوذر و معاويه
در دوره خلافت عثمان ، ابوذر مدتى از مدينه به شام تبعيد شد، تا اينكه صدايش و پيامش خاموش گردد. اما برعكس در شام با زمينه آماده ترى كه داشت ، بهتر به فعاليت پرداخت ، او هر روز در شام ميان مردم مى گشت و مى گفت : اى گروه توانگر، با تهيدستان و فقيران مساوات و مواسات كنيد. آنان كه سيم و زر مى اندوزند و در راه خدا انفاق نمى كنند، بشارت بده كه آن آتشى خواهد شد و پيشانى و پشت و پهلوى آنها را داغ خواهد زد.
او هميشه بين مردم محروم مى گشت و اينگونه سخنان را تكرار مى كرد، تا اينكه فقيران و محرومان آگاه و بيدار گشتند و عليه غارتگران دست به اعتراض و شورش زدند. كار به جايى رسيد كه پولداران از فقيران نزد معاويه شكايت بردند. معاويه هم كه از اعمال ابوذر باخبر بود، شبانه براى ابوذر هزار دينار فرستاد تا شايد ابوذر پول را بگيرد و صدايش درنيايد. خلاصه معاويه خيال كرد كه با آن پول مى تواند ايمان و اعتقاد ابوذر را به سازش و تسليم بكشاند كه ماءمور معاويه آن هزار دينار را براى ابوذر آورد، وى پولها را گرفت و همه آن هزار دينار بين مستحقان پخش كرد. معاويه كه وضع را اين چنين ديد از ماجرا با اطلاع شد و ابوذر را هم همانطور كه هميشه بود، ديد، همان ماءمور را احضار كرد و گفت :
(برو نزد ابوذر بگو هزار دينار را كه من به تو داده ام معاويه از من درخواست كرده است ، زيرا براى كسى ديگر بوده و من اشتباها به تو داده ام ، در صورتيكه براى تو نبوده و شما اگر آن مقدار پول را به من باز نگردانيد، از طرف معاويه مورد آزار و بازخواست قرار خواهم گرفت .) ماءمور معاويه هم همانطور كه به وى سفارش كرده بود، به خانه ابوذر آمد و همان سخنان را به او گفت ابوذر در جواب سخنان ماءمور معاويه به وى گفت : (اى فرزند به او بگو كه يك دينار هم از آن مبلغ نزد من نمانده است . و از او بخواه تا سه روز به من مهلت دهد، تا من هر چه به مردم داده ام پس ‍ بگيرم و به تو بازگردانم .) ماءمور معاويه نزد وى بازگشت و سخنان ابوذر را باز گفت . معاويه هم فهميد كه ابوذر راست مى گويد و همه آن هزار دينار را به فقيران بخشيده است . پس از مدتى فكر كردن ، راه چاره اى نيافت و ناچار نامه اى به عثمان نوشت و در آن گفت : (ابوذر بر عليه من شوريده و سخت گرفته و فقرا هم به او پيوسته اند) عثمان هم در جواب معاويه از وى خواست تا ابوذر را مجددا به مدينه بازگرداند. معاويه هم او را با شترى بدون پالان به مدينه فرستاد. بعد عثمان از مدينه بصورت بسيار زشتى نفى و تبعيد كرد؟ (59)
معاويه انتقام عمرو بن حمق را از همسرش مى ستاند
پس از آنكه حجر بن عدى كشته شد و همراهانش كه از جمله همين عمروبن حمق بود فرارى و متوارى شدند، معاويه دستور داد، همسر عمرو آمنه دختر شريد را اسير نموده ، بشام بفرستند، اين زن به جرم اينكه شوهرش از مخالفان معاويه است در شام زندانى شده دو سال گذشت تا آنكه شوهرش عمرو كشته شد؛ معاويه سر او را در زندان براى همسرش ‍ فرستاد و به قاصد گفت : سر را در دامن آمنه بيفكن و كاملا به هوش باش تا چه مى گويد، آنگاه گفته هايش را براى من بگو.
آمنه دو سال است كه در ميان زندان به سر مى برد و از شوهر خود كمترين خبرى ندارد، ناگهان وجود چيزى را در دامنش احساس مى كند وقتيكه متوجه شد سر بريده است مدتى بر خود لرزيد؛ به رسم زنان عرب كه هنگام سختى و مصيبت دست بالاى سر مى گذارند و فرياد مى كشند، او هم دست بالاى سر برد و آهى سوزان كه از سختى مصيبت حكايت مى كرد از جگر بر كشيد و از ظلم و ستم حكومت ناليده آنگاه گفت :
واى بر شما پس از آنكه مدتى او را از من دور ساختيد و متواريش نموديد اكنون سر بريده اش را برايم به هديه آورده ايد، اى همسر عزيزم خوش ‍ آمدى كه تاكنون من تو را ترك نكردم و هرگز هم تو را فراموش نمى كنم .
سپس توسط قاصد برايش پيام فرستاد كه : اى معاويه خدا فرزندت را يتيم و خانه ات را خراب كند، و هرگز تو را نيامرزد، چون قاصد سخنان آمنه را براى معاويه نقل كرد، معاويه او را احضار كرد و گفت : آيا تو چنين سخنانى را گفته اى ؟ آمنه گفت : بلى من گفته ام نه انكار مى كنم و نه عذر مى طلبم . آرى خيلى نفرين كردم كه خداوند در كمين گناهكاران و سركشان است و او تو را كيفرى سخت خواهد داد. معاويه گفت : از شام خارج شو تا ديگر تو را در اينجا نبينم .
آمنه از شهر خارج شد و چون به شهر حمص رسيد به مرض طاعون از دنيا رفت . (60)
شراب در كاسه سر عاصم
در جريان جنگ احد، طلحه بن ابى طلحه عبدرى ، همسر خود را سلافه دختر سعد بن شهيد انصارى را با خود به جنگ با مسلمين آورده بود. در روز جنگ دو پسر اين زن بنامهاى مسافع بن طلحه و جلاس بن طلحه بعد از پدر و عموى خود پرچم كفار را بدست گرفتند و هر چهار نفر به قتل رسيدند و هر يك از اين دو برادر كه نزد مادرشان سلافه آوردند از ايشان مى پرسيد كه پسر جان ! چه كسى تو را از پاى در آورد؟ پسر گفت : مردى كه از تير وى از پاى در آمدم همى گفت : بگير كه منم پسر (ابوالافلح ) اينجا بود كه مادرش نذر كرد تا در كاسه سر عاصم بن ثابت بن ابى الافلح شراب بنوشد.
در ماه صفر سال چهارم هجرت گروهى از دو طايفه عضل و قاره نزد پيامبر آمدند و اظهار اسلام كردند و چند نفر مبلغ خواستند و پيامبر اكرم شش نفر را به همراه آنها فرستاد و از جمله عاصم بود اما آنها در بين راه خيانت كرده خواستند آنها را به كفار تسليم نموده چيزى بگيردند ولى عاصم و دو نفر از دوستانش گفتند به خدا قسم كه ما عهد و پيمان مشركى را هرگز نخواهيم پذيرفت و آنگاه به جنگ پرداختند تا به شهادت رسيدند. آنها مى خواستند سر عاصم را از سر جدا كنند و براى (سلافه ) بفرستند تا در كاسه سر او شراب بنوشد. اما زنبوران بسيار چنان پيرامون پيكرش را گرفتند كه اين كار امكان پذير نشد و منتظر ماندند تا شب برسد آنگاه سرش را از تن جدا كنند. اما شبانه آب رودخانه پيكر عاصم را برد و كسى بر آن دست نيافت و بدين جهت بود كه عاصم را (حمى الدبر) لقب دادند و بدين ترتيب خداى تعالى كاسه سر عاصم را از دست سلافه نجات داد. (61)
خبيب در قتلگاه
در ماه صفر سال چهارم هجرت بر اثر خيانت دو طايفه عضل و قاره خبيب بن عدى از ياران رسول گرامى اسلام اسير گرديد. حجير بن ابى اهاب او را براى عقبه بن حارث بن عامر بن نوفل به هشتاد مثقال طلا با پنجاه شتر خريد تا او را به جاى پدر خود حارث بن عامر كه در جنگ بدر بدست خبير كشته شده بود بكشد. ماريه كنيز حجير كه اسلام آورده است ، مى گويد: خبيب در خانه من زندانى بود، روزى به سوى او گردن كشيدم ديدم كه خوشه انگور بزرگى به دست دارد و مى خورد. با آنكه روى زمين خدا انگور سراغ نداشتم كه خورده شود.
خبيب را بالاى چوبه دار برافراشتند و چون او را محكم به چوبه دار بستند گفت : خدايا ما پيام پيامبرت را رسانديم ، اكنون در اين بامداد او را از وضع ما باخبر ساز سپس گفت : خدايا به حساب يكايك اينان برس و ايشان را دسته دسته بكش و از ايشان احدى را باقى مگذار.
به او گفتند: از اسلام برگرد تا تو را رها كنيم ، گفت : بخدا قسم كه اگر آنچه بر روى زمين است به من بدهيد از اسلام برنمى گردم . سپس گفتند: دوست دارى كه محمد به جاى تو باشد و تو در خانه خود نشسته باشى ، گفت : به خدا قسم دوست ندارم خارى به تن محمد فرو رود و من در خانه آسوده باشم .
پس روى او را از قبله برگرداندند، گفت : چرا روى مرا از قبله مى گردانيد؟ خدايا من كه جز روى دشمن نمى بينم خدايا اينجا كسى نيست كه سلام مرا به پيامبرت برساند پس تو خود سلام مرا به او برسان .
رسول خدا همچنان كه با اصحاب خود در مسجد مدينه نشسته بود حال وحى به دست او داد و گفت : عليه السلام و رحمه الله و بركاته سپس گفت اينك جبرئيل است كه سلام خبيب را به من مى رساند. سپس چهل پسر از فرزندان كشته هاى بدر را فرا خواندند و به دست هر كدام نيزه اى دادند تا يكباره ، بر خبيب حمله بردند و روى او به طرف كعبه برگشت و گفت الحمدلله سپس يكى از كفار نيزه اى به سينه اش كوبيد كه از پشتش درآمد و ساعتى با ذكر خدا و حمد زنده بود و شهادت يافت . (62) ابوسفيان گفت : من كسى را نديده ام به اندازه ياران محمد كسى را دوست داشته باشند كه آنها محمد را دوست بدارند (63)
ماه رمضان شاه عباس را از مرگ نجات داد
شاه اسماعيل دوم يكى از شاهان خونريز صفويه از ترس اينكه مبادا كسى ادعاى سلطنت كند عده زيادى بيگناه و حتى طفلان زيادى را به قتل رساند. در آن زمان شاه عباس شش ساله بود و اسما در هرات حكومت مى نمود اما به واسطه پيش آمدن ماه رمضان كشتن شاه عباس را تا آخر ماه به تعويق انداخت اما اين كار باعث گرديد تا قبل از فرا رسيدن پايان ماه مبارك رمضان ، شاه اسماعيل در گذرد و شاه عباس از مرگ حتمى نجات يابد. (64)
حذيفه در ميان سپاه دشمن
در جريان جنگ احزاب شبى رسول اكرم (ص ) رو به اصحاب كرد و گفت : كرام مرد است كه برخيزد و نگرد كه دشمن چه كرده است و سپس باز گردد تا از خدا بخواهم كه در بهشت رفيق من باشد. كسى از شدت ترس و گرسنگى و سردى برنخاست و چون احدى داوطلب نشد، رسول خدا حذيفه بن يمان را فرا خواند و فرمود: اى حذيفه برو در ميان دشمن ببين چه مى كنند، اما دست به كارى نزن تا نزد ما برگردى . حذيفه مى گويد: رفتم و در ميان دشمن وارد شدم ، ديدم كه باد، نه ديگى براى ايشان گذاشته و نه آتشى و و نه خيمه اى ، پس ابوسفيان برخاست و گفت : اى گروه قريش هر كسى بنگرد همنشين او كيست : حذيفه مى گويد من با شنيدن اين سخن بدست مردى كه در طرف راستم نشسته بود زده و گفتم : تو كيستى ؟ گفت : معاويه بن ابى سفيان ، پس متوجه دست راستم شده و دست كسى كه طرف چپم نشسته بود گرفته و گفتم : تو كيستى ؟ گفت عمرو بن عاص !!!
سپس گفت : اى گروه قريش بخدا اين سرزمين جاى ماندن نيست و اسب و شترى براى ما باقى نگذارد و همگى هلاك شدند... .
باد و طوفان هم كه مى بينيد چه مى كند نه ديگى بر سر بار گذاشته و نه آتشى به جاى نهاده و نه خانه و چادرى سر پا مانده بسوى مكه كوچ كنيد كه من حركت كردم . اين را بگفت و بر شتر خويش كه زانويش هنوز باز نكرده بود سوار شد و تازيانه بر او زد كه برخيزد و شتر سه بار بر زمين خورد تا بالاخره از جاى برخاست و ابوسفيان همانطور كه سوار بود زانوى شتر را باز كرد. حذيفه گويد: اگر رسول خدا (ص ) به من نسپرده بود كه كار ديگرى نكنى همان ساعت من به خوبى ميتوانستم ابوسفيان را با نيزه بزنم . (65)
تهور شاه عباس
شاه عباس صفوى شخصى شجاع و تهور بود، چنانكه وقتى بعد از جنگ با چغاله زاده هنگام شب اسيرى را نزد او آوردند او دستور كشتن وى را صادر نمود. اسير از بيم جان دست به خنجر كرده و به شاه عباس حمله نمود و در اين گيرودار غفلتا چراغها خاموش گرديد و امراء را حوف مستولى گشت . در آن ميان شاه عباس آواز داد كه آسوده باشيد او را بگرفتم و بدين ترتيب شاه عباس توانست خود را از گزند خنجر اسير خشمگين رها سازد.
شاه بد عاقبت
سلطان محمد خوارزمشاه يكى از معروفترين پادشاهان سلسله خوارزمشاهى است ، وى در ايام سلطنت خود فتوحات چشمگيرى داشت اما در برابر سپاهيان مغول روحيه خود را از دست داد و از شهرى به شهر ديگر فرار مى نمود عاقبت به كنار درياى مازندران رسيد و به يكى از روستاهاى كوچك پناه برد، يكى از مورخين در مورد روزهاى آخر عمر اين پادشاه مى نويسد: به مسجد حاضر مى شد و پنج نماز جماعت مى گزارد و جهت وى قرآن مى خواندند و او مى گريست و نذرها مى كرد و با خداوند سبحانه تعالى عهدها تقديم مى داشت كه اگر سلامت يابد عدل كند... ناگاه مغول بر آن ديه هجوم كردند سلطان در كشتى نشست ، كسى را تير باران كردند و جمعى در آب رفتند تا مگر سلطان را توانند بازگردانند. از كسانى كه در كشتى بودند شنيدم كه مى گفتند: ما كشتى مى رانديم و سلطان خود رنجور بود و ذات الجنب بر وى مستولى شده بود. همى گريست و مى گفت : از چندين زمينهاى اقاليم كه ملك خود گرفته امروز دو گز زمين يافت نخواهد شد كه در آنجا گورى بكاوند و اين بدن بلا ديده را دفن كنند.
گفتند: آنگاه كه به جزيره رسيد شادى تمام بدو راه يافت ، تنها و بيچاره آواره آنجا ماند، خميگكى مختصر جهت وى زده بودند و روز به روز مرض زياده مى شد، و در اهل مازندران جمعى بودند كه او را به ماكول مدد مى كردند و التماس و آرزويى كه داشت به وى مى رسانيدند. آرى در آن روزها هر كه خورش مى آورد توقيعى به منصب بزرگ و اقطاع معتبر به وى مى داد و بسيار بودى كه مردم براى خود توقيعها مى نوشتند، چه پيش سلطان كاشف يافت نمى شد، چون انفاس معدود بر سلطان آخر آمد و هنگام رحلت از اين جهان رسيد مهتر مهتران او را غسل داد و چادرى كه او را در آن به گور نهند دست نداد (كفن يافت نشد) يكى از نزديكان كفن او را به ضرورت از پيراهن خود تهيه نمود و در اين جزيره دفن گرديد. (66)
شيخ احمد ويوز مرده
شيخ احمد و شيخ محمد دو برادر بودند كه در قريه اسفنجر زندگى مى كردند و سپس به شهر يزد مهاجرت كردند و مورد توجه خاص و عام قرار گرفتند. درباره شيخ احمد حكايات زيادى نقل مى كنند و از آن جمله : يكى از يوزداران سلطان قطب الدين ، روزى نزد شيخ آمده اظهار داشت : كه دوش يكى از يوزها (67) در چاه آب افتاد و مرده هر گاه سلطان بر آن آگاه گردد مرا تعذيب خواهد كرد من ديدم آقاى من و همه بزرگان به شما عرض حاجت مى كنند از اينرو چاره كار از شما مى جويم ، شيخ پس از انديشه و فكرى عميق مى گويد: از دروازه اى كه براه خراسان است برو شايد يوزى بيابى و بگيرى و بجاى آن ببندى و از بازخواست برهى ، آن مرد با عقيده كامل بدان راه رفته قدرى از شهر دور شد بپاى تلى مى رسد مى بيند يوزى با كمال آرامى در جوار تل ميخرامد. بى هراس نزد او رفته او را مى گيرد و از فرط شگفتى و تعجب زبان به تكبير گشوده و از آن زمان آن تل به تل الله اكبر مشهور مى شود و بالاخره يوز را به شهر آورده بجاى يوز مرده مى گذارد و از دغدغه مى رهد و پس از چند روز قضيه مكشوف شده ، سلطان بر آن وقوف مى يابد و بر ارادتش مى افزايد. مسجد روضه محمديه (حظيره ملاى يزد) از بناهاى اوست و قريه احمد آباد اردكان از مستحدثات وى مى باشد كه بر مسجد مذكور وقف نموده است . وفات شيخ احمد در سال 635 هجرى قمرى ذكر نموده اند. (68)
اختلاف در ميان دشمن
در جريان جنگ خندق ده هزار سپاهى مدينه را محاصره كردند. يهود بنى قريضه نيز پيمان با پيامبر اكرم (ص ) را شكستند و به مشركين پيوستند. در اين زمان شخصى به نام (نعيم بن مسعود) نزد رسول خدا آمد و گفت :
اى رسول خدا من اسلام آورده ام اما قبيله من هنوز از اسلام من بى خبرند به هر چه مصلحت مى دانى مرا دستور ده . رسول خدا فرمود: تا مى توانى دشمن را از سر ما دور ساز.
نعيم نزد بنى قريضه كه در جاهليت نديمشان بود رفت و گفت : قريش و غطفان مانند شما نيستند. آنها اگر فرصتى بدست آوردند كار محمد را مى سازند و اگر جز آن پيش آيد به سرزمين خود بازمى گردند و شما را در شهر خود با محمد تنها مى گذارند و شما اگر تنها مانديد قدرت مقاومت با او را نداريد پس در جنگ با قريش و غطفان همراهشان نباشيد. مگر اينكه اشرافيان را گروگان بگيريد كه به عنوان وثيقه نزد شما باشند. بنى قريضه گفتند: راست مى گويى سپس نزد قريش آمد و گفت : از دوستى من با خود و مخالفت من با محمد نيك باخبرند. اكنون مطلبى شنيده ام كه مى خواهم با شما بگويم . اما بايد اين راز را نهفته داريد و مرا رسوا نسازيد گفتند: بسيار خوب ، گفت : بدانيد كه يهوديان از عهد شكنى با محمد پشيمان شده اند و نزد وى فرستاده اند كه ما پشيمان شده ايم ، آيا ممكن است كه از دو قبيله قريش و غطفان مردانى از اشرافشان را بگيريم و آنها را تحويل دهيم كه گردن زنند و سپس عذر ما را بپذيرى ما قول مى دهيم تا پايان جنگ و نابود ساختن بقيه با تو همراه باشيم .
محمد هم پيشنهادشان را پذيرفته است . مواظب باشيد كه اگر از طرف يهود مردانى به عنوان گروگان از شما خواستند، يك مرد هم به آنان تسليم نكند.
سپس نزد غطفان رفت و آنچه به قريش گفته بود به آنها نيز گفت و آنها را از تحويل مردان به بنى قريضه بر حذر داشت . ابوسفيان با چند نفر از بزرگان قريش نزد بنى قريضه آمدند و گفتند: ما مانند شما در خانه خويش نيستيم و اسب و شترمان از دست مى رود پس در كار جنگ شتاب كنيد و با ما همراهى كنيد تا همداستان بر محمد بتازيم .
يهوديان پاسخ دادند: كه امروز شنبه است و ما در چنين روزى دست به كارى نمى زنيم و علاوه بر اين ما با محمد نمى جنگيم مگر آن كه عده اى از مردان خود را بعنوان گروگان به ما بدهيد تا در دست ما باشند و ما با آسودگى خيال با محمد به جنگ پردازيم .
ابوسفيان به نزد قريش آمد و جريان را بگفت و قريش و غطفان گفتند: نعيم بن مسعود راست مى گفت و آنگاه نزد بنى قريضه فرستادند و گفتند: ما يك مرد هم از مردان خود به شما گروگان نمى دهيم بنى قريضه با شنيدن اين پيام با خود گفتند: راستى كه نعيم بن مسعود راست مى گفت و اينان مى خواهند ما را به جنگ وادار كنند و اگر فرصتى به دست آورند از آن استفاده كنند و اگر جز آن بود به ديار خود بازگردند و ما را در مقابل مسلمين بگذارند. پس به قريش و غطفان پيام فرستادند تا گروگان ندهيد همراه شما نمى جنگيم و بدين ترتيب خداى متعال آنها را از يارى يكديگر باز داشت و كفار ناگزير به مكه بازگشتند و يهود بنى قريضه نيز به دست مسلمين قتل عام گرديدند. (69)
خليفه كينه توز
چون عمروليث صفارى برادر يعقوب ليث بدست سپاهيان امير اسماعيل سامانى اسير گرديد، معتضد خليفه عباسى بسيار خوشحال شد و براى اسماعيل خلعت فرستاد و جميع ولاياتى را كه در دست عمرو بود به او واگذاشت . اسماعيل نيز عمرو را با غل و زنجير به بغداد پيش معتضد فرستاد. گماشتگان معتضد عمرو را بر شترى لنگ و گوژ پشت و بلند قامت سوار كردند و مدتى در كوچه هاى بغداد به خوارى گرداندند و سپس او را زندانى نمودند. عمروليث تا زمانى كه معتضد در حيات بود در زندان وى به سر مى برد. اين خليفه كينه كش در حال احتضار يكى از خادمان خود را خواست و چون ديگر قدرت تكلم نداشت به اشاره دست به روى گلوگاه و يك چشم خود به او فهماند كه اعور را بكشد زيرا كه عمروليث از يك چشم محروم بود. خادم نخواست كه دست خود به خون عمروليث بيالايد. مخصوصا كه معتضد در حال نزع بود. به همين جهت از اجراى امر او خوددارى نمود و چون مكتفى به جانشينى معتضد به بغداد رسيد از وزير خليفه حال عمروليث را پرسيد وزير گفت در حياتست و مكتفى كه در ايام اقامت در رى از عمر و نيكيها ديده بود از اين خبر بسيار مسرور شد اما وزير تيره ضمير نهانى كسى را به قتل عمرو در زندان فرستاد و به مكتفى خليفه جديد چنين فهماند كه او قبل از رسيدن خليفه به بغداد به قتل رسيده بوده است . (70)
تيمور لنگ و جامه زنان
در سال 794 تيمور لنگ به قصد تصرف شيراز و برانداختن سلسله آل مظفر راهى آن شهر گرديد و شاه منصور مظفرى ابتدا مى خواست كه با جنگ و گريز سپاهيان او را نابود سازد. اما هنگام خروج از شهر نگاه پير زنى به او افتاد، پس با صداى بلند به سرزنش او پرداخت و گفت : ببينيد اين نمك به حرام را، كه اموال ما را ربوده و به خون ما دست گشوده و اكنون ما را بينواتر از آنكه بوديم ، در چنگال دشمن رها مى كند. شاه منصور از اين سخن يكه خورد و در درونش آتش گرفت . با بى اختيارى عنان اسب را باز گردانيد و سوگند ياد كرد كه جز جنگ روياروى با تيمور نكند. بدين ترتيب از نقشه جنگى ارزنده اى كه پيش از اين طرح كرده بود منصرف شده و به جمع آورى سپاه براى جنگ با دشمن غدار پرداخت .
شاه منصور در اولين حمله شخص تيمور را هدف قرار داد و با شمشير برهنه به سوى او حمله كرد. تيمور كه جان خود را در خطر ديد، گريخت جامه اى بر سر افكنده و خود را به درون سراپرده زنان ، انداخت ، زنان به سوى شاه منصور شتافتند و گفتند: اينجا سراپرده زنان است . آنگاه انبوه لشكر را به او نشان دادند و گفتند: كسى را كه تو مى خواهى در ميان زنان است و شاه منصور به آنسوى منحرف شد. (71)
فرزند كفشگر و عدل انوشيروان !
در دوران انوشيروان كه در تاريخ متاءسفانه به عادل مشهور است ، زمانى در يكى از جنگهايش با روميان سيصد هزار سرباز ايرانى بر اثر كمبود آذوقه و اسلحه دچار مشكلات فراوانى گرديدند و انوشيروان از اين جريان پريشان خاطر گرديد و بر فرجام خويش بيمناك شد. بلافاصله بزرگمهر، وزير انديشمند خود را براى چاره جويى فرا خواند و به او دستور داد به سوى مازندران برود و هزينه را فراهم كند. بزرگمهر مى گويد: خطر نزديك است بايد فورى چاره كرد و آنگاه وى قضيه ملى را پيشنهاد مى كند، انوشيروان پيشنهاد او را پسنديد و دستور داد هر چه زودتر اقدام شود. بزرگمهر به نزديك ترين شهرها و قصبات ماءمور فرستاد و جريان را با توانگران آن محلها در ميان گذاشت . در اين هنگام كفشگرى حاضر شد تمام هزينه را بپردازد. به شرط آنكه به يگانه پسر او كه مشتاق و مستعد تحصيل بود اجازه تحصيل عام داده شود. بزرگمهر كه درخواست او را نسبت به عطايش كوچك مى ديد، جريان را به عرض پادشاه رساند. انوشيروان خشمگين شد و فرياد زد اين كار مصلحت نيست زيرا با خروج او از طبقه بندى ، سنت طبقات مملكت به هم مى خورد و زيان آن بيش از ارزش اين سيم و زرى است كه او مى دهد. (72)
تشكر انگلستان از دكتر مصدق !
دكتر مصدق در اين مورد در مجلس دوره 14 چنين توضيح مى دهد. (بنده ماءمورين خوب از انگلستان ديده ام من ماءمورين بسيار شريف و وطن دوست از انگلستان ديده ام !! من مذاكراتى در شيراز و در تهران با اينها دارم . يك روز (ماژور) قنسول انگليس آمد و به من گفت : ما حكم داده ايم تنگستانيها را تنبيه بكنند من حالم به هم خورد و گفت : شما چرا حالتان به هم خورد گفتم : چون اين صحبتى كه كرديد نه در نفع شما بود نه نفع ما. گفت : توضيح بدهيد گفتم : شما پليس جنوب را ماءمور تنبيه تنگستانيها بكنيد بر منفوريت آنها افزوده مى شود. تنگستانيها اگر شرارت مى كنند من تصديق مى كنم ، اگر بعضى از آنها راهزنى مى كنند من تصديق دارم و اگر آنها را پليس جنوب تنبيه كند آنها جزء شهدا و وطن پرستها مى شوند. و من راضى نيستم و من كه والى هستم (مصدق در آن والى شيراز بوده ) آنها را تنبيه كنم به وظيفه خود عمل كرده ام و كار صحيحى كرده ام گفت : توضيحات شما مرا قانع كرد شما كار خودتان را بكنيد من از شما تشكر مى كنم بعد از چند روز من تنگستان را امن كردم و ماژور هوور آمد و از من تشكر كرد!!) (73)
رفتار ناصرالدين شاه با دانشمندان
ميرزا آقا خان بردسيرى و مجدالاسلام كرمانى كه از دستگاه ناصرالدين شاه به تنگ آمده بودند به ظل السلطان پناه بردند اما چون از او هم خيرى نديدند روانه استانبول شدند و در سال 1313 قمرى با توجه به قتل ناصرالدين شاه توسط ميرزا رضاى كرمانى و در رابطه با سيد جمال الدين توسط دولت عثمانى دستگير شده و بنا به درخواست ايران در مرز به ماءمورين محمد على ميرزا سپرده شدند. وزير اكرم نائب الحكومه تبريز جريان قتل آنها را اينگونه بيان مى كند.
(محمد على ميرزا آنان را در خانه اختصاصى خود حبس نمود و در حالى كه زنجيرى به گردن آنها بسته بودند سپس يكى يكى آنها را در حضور محمد على ميرزا (وليعهد) سر بريدند و بعد پوست سر آنها را كنده پر از كاه نموده و همان شب به تهران فرستادند. سرها را توى رودخانه كه از وسط شهر مى گذرد زير ريگها پنهان كرده بودند فرداى همان شب كه بچه ها توى رودخانه بازى مى كردند سرهاى بى پوست از ريگ در آمده فورا فرستادم سرها را در جايى دفن نموده و در صدد پيدا كردن نعش آن شهدا افتادم : معلوم شد نعشها را همان شب در داغ بولى زير ديوار گذاشته و ديوار را روى نعشها خراب كرده اند. چنين بود رفتار شاه و وليعهد با دانشمندان و نخبگان مملكت . (74)
هنوز زنده است ؟
در دوره رضا شاه در زندان غار اطاقى بنام امضاى قباله و فروش املاك وجود داشت و كسانيكه حاضر نبودند املاك خود را تقديم شاهنشاه نمايند محلى براى آمپول هوايى پزشك احمدى و يا سلولهاى پر از شپش آلوده به تيفوس جهت فراهم كردن مرگى كاملا طبيعى در انتظارشان بوده هر گاه زندانى از اين فشارها جان سالم بدر مى برد و به عرض شاه مى رساندند مى گفت : مگر هنوز زنده است ؟ ده سال براى مردن او كافى نيست ؟ مگر مهمانخانه ساخته ايم ؟ (75)
فرق ميان سپاه على (ع ) و سپاه معاويه
لشكريان معاويه كه خيلى پيش از آمده سپاهيان حضرت على (ع ) در صفين تمركز يافته بودند سر تا سر فرات را تا مسافتى دور در تصرف خود داشتند.
وقتى كه سپاهيان حضرت على (ع ) روبروى آنها چادرهاى سياه خود را برافراشتند به نخستين حاجت خود كه آب باشد پى بردند به هر قسمت از شط فرات كه رفتند با نيروى عظيم دشمن روبرو شدند كه اجازه نمى دادند كسى به شط نزديك شود و آب بردارد. نخستين گفتگو و كشمكش ميان اين دو سپاه بزرگ ، بر سر آب آغاز شد. اميرالمؤ منين على (ع ) دو نفر نماينده نزد معاويه فرستاد كه به آنها بگويند اين رفتار ناجوانمردانه و نادرستى است ، آنها را ماءمور كرد به معاويه گوشزد كنند كه اگر ما زودتر از شما بر سر آب رسيده بوديم هرگز شما را از برداشتن آب منع نمى كرديم معاويه پس از مشورت با عمروعاص و سران سپاه درخواست نمايندگان سپاه على (ع ) را رد كرد.
على (ع ) ناچار شد كه ابتدا رودخانه را به تصرف در آورد. دو تن از فرماندهان نيرومند خود را به نام اشعث بن قيس و اشتر نخعى ماءمور ساخت به ده هزار سوار به سپاهيان معاويه كه در طول شط فرات تمركز يافته بودند حمله كنند. جنگ بسيار سختى ميان آنان واقع شد. سرانجام سپاهيان على (ع ) موفق شدند كه قسمتى از رودخانه را به تصرف خود در آورند و بدين وسيله چادرهاى خود را در كنار شط بر پا كنند، آنگاه حضرت على (ع ) دستور داد كه مناديان در طول رودخانه ندا دهند كه به تمام افراد سپاه معاويه اجازه داده مى شود هر مقدار كه آب مى خواهند از رودخانه بردارند و كسى مزاحم آنها نخواهد شد. (76)
******************
كشتن روحانى را ايرانيان به ما ياد دادند.
ثقه الاسلام از مجتهدين مسلم بود كه منزلش در تبريز براى مردم پناهگاهى بود و در حفظ حقوق مردم سخت مى كوشيد. وقتى روسها به آذربايجان حمله كردند و تبريز را گرفتند، ثقه الاسلام را دستگير كرده و زندانى نمودند و از او خواستند نامه اى بنويسد، كه وجود قشون روس براى امنيت آذربايجان لازم است و گرنه كشته خواهد شد.
او پاسخ داد: (من مسلمانم و بر عليه وطنم چيزى نمى نويسم شما آذربايجان را تخليه كنيد، من قول مى دهم امنيت كامل در اينجا برقرار شود).
در نتيجه او هشت نفر ديگر از رجال و روحانى را روز عاشورا در ملاء عام به دار كشيدند و وقتى دولت ايران تلگرافى به نيكلاى دوم مخابره كرد و به كشتن ثقه الاسلام به دست قشون روس در روز عاشورا در ملاء عام اعتراض ‍ كرد، دولت روسيه ضمن توجيه عمل ننگين خود گفته بود: كشتن يك شخصيت روحانى را خود ايران با قتل شيخ فضل الله نورى به ما ياد داد!!
(77)
امام جماعت مست
عثمان چون به خلافت رسيد عمار ياسر را از كوفه عزل كرد و برادر مادرى خود وليد بن عقبه بن ابى معيط را به فرمانروائى كوفه گماشت .
وليد چون به كوفه رسيد يك شب با نديمان و نغمه گران خود از اول شب تا به صبح شراب نوشيده بود و چون مؤ ذنان بانك نماز برداشتند با لباس منزل بيرون آمد و براى نماز صبح به نماز ايستاد و چهار ركعت نماز خواند و گفت :!!! (امروز سر حال هستم ) مى خواهيد بيشتر بخوانم . ابن مسعود گفت : تا تو هستى ما در حال افزايش خواهيم بود. آنگاه در محراب مسجد استفراغ كرد و تلوتلو خوران به قصر خود بازگشت (توضيح اينكه به سبب پافشارى حضرت على (ع ) خليفه مجبور شد او را از حكومت عزل و به مدينه فرا خواند و به دستور على (ع ) عبدالله بن عباس او را به جرم شرابخوارى چهل تازيانه زد. (78)
بزغاله آدم كش
حضرت على (ع ) در ذيل خطبه اى فرمود: هنوز كه دستتان از دامن من كوتاه نشده هر چه مى خواهيد از من بپرسيد سوگند به خدا از عده مردمى كه صد نفر آنها گمراه كننده ديگران و صد نفرشان هدايت كننده آنان باشند سؤ ال نكنيد جز اينكه از خواننده و رهنماى آنها كه تا فرداى قيامت پايدارند اطلاع خواهم داد. مردى همانوقت از جاى برخاست پرسيد: بر سر و روى من چند تار مو روئيده ؟ على (ع ) فرمود: سوگند به خدا دوست من رسول خدا (ص ) از پرسش تو به من اطلاع داد و اضافه كرد كه همانا بر هر تار موى سر تو فرشته موكل است كه ترا لعنت مى كند و بر هر تار موى ريش تو شيطانى موكل است كه اسباب سرگردانى و بيچارگى تو را فراهم مى سازد و همانا در منزل تو بزغاله ايست كه فرزند رسول خدا مى كشد و نشانه اين پيشامد صحت و درستى سخن من است ...
توضيح اينكه پسر او در آن روزگار خردسال بود و تازه مى توانست بنشيند و در جريان كربلا جزو سپاهيان ابن زياد و كشنده حضرت حسين (ع ) بود و قضيه چنان بود كه حضرت على خبر داد. (79)
فريب خوردن آقا محمد خان قاجار
در روز 20 ذيقعده سال 1211 هجرى قمرى آقا محمد خان قاجار داد و فرياد خدمتگزاران ويژه را شنيد كه با هم نزاع مى كردند. دستور داد كه فورا هر دو نفر را به قتل برسانند، صادق خان شقاقى كه خيال طغيان داشت و مى ترسيد قبل از وقت اسرارش فاش گردد، از راه دلسوزى درخواست نمود كه قتل دو نفر در شب جمعه كه شب عبادت است انجام نشود و به روز بعد موكول گردد. شاه هم فريب خورد و پذيرفت . ولى همان افراد شبانه آقا محمد خان قاجار سفاك 63 ساله را كشتند. (80)
شاه دروغگو
در سفر دوم مظفرالدين شاه به فرنگستان ، وقتى كه وى در جمادى الاولى سنه 1320 قمرى به لندن رسيد و در يك پذيرائى با حضور پادشاه انگليس ‍ كه بعضى رجال مملكت انگليس هم به مظفرالدين شاه معرفى مى شدند. يكى از آنها (چمبرلن ) از رجال قديمى و درجه اول انگليسى جلو آمد وقتيكه شاه دست بسوى او دراز كرد دست خود را عقب كشيد و به شاه گفت : مى خواهم شما را نصيحتى كنم و آن اين است كه شما با خود عهد كنيد كه پس از آنكه به كشور خودتان برگشتيد ديگر دروغ نگوئيد..! (81)
گوش عمروعاص
معاويه روزى عمروعاص را به كاخ خود دعوت نمود و گفت : من رازى دارم كه تاكنون پنهان كرده بودم . اكنون تصميم گرفتم آن را بگويم . گوشت را نزديك دهان من آر تا بگويم . عمروعاص سر را پيش برد و گوشش را نزديك دهان معاويه قرار داد. معاويه گوشش را به دندان گرفت و سخت گزيد كه صداى نعره عمروعاص بلند شد و در دم گفت : اى عمروعاص با همه حكمت و تدبير تو كه بدان شهرت دارى ديدى چگونه فريبت دادم ؟ تو هيچ فكر نكردى كه جز من و تو كسى در اين اطاق نيست پس چرا در اين اطاق كه هيچكس نيست ، رازى بيخ گوش تو بگويم و بلند نگويم خواستم عملا به تو بفهمانم كه در اين امر هم مثل ساير امور من از تو زيرك تر و باهوش تر هستم . (82)
چرا رضاشاه ترور نشد.
روزى كه قرار بود سپه ترور شود، دو نفر از زبر دست ترين تيربندان ماءمور شده بودند نزديك در ورودى مجلس پشت اتومبيل حضرت اشرف مراقب باشند و اسلحه خود را زير عبا حاضر نگهدارند تا به محض خارج شده رضاخان از مجلس او را با تير بزنند.
در همان موقع چند نفر ديگر ماءمور بودند در محوطه جلو نگارستان بين مردم پراكنده شده و به محض شنيدن صداى تير از جاهاى مختلف شليك كنند تا به اين وسيله وحشت و آشوبى در ازدحام ايجاد شود و ماءمورين نفهمند كجا به كجاست .
من (منتخب السلطان ) و يكى دونفر ديگر صبح همان روز صلاح نديديم كه يك چنين كار مهمى را ولو به نفع مملكت باشد به اعتقاد آدم غير معتمدى مثل پسر معتمدالسلطنه (قوام السلطنه ) انجام دهيم . اين بود كه به زحمت هر طورى بود سردار انتصار را پيدا كردم و قضايا را به او گفتم او گفت : فورا خود را به آن دو نفر تروريست برسانيد و بگوئيد كه فعلا دست نگهداريد تا دستور ثانوى .
ما با شتاب خودمان را به نگارستان رسانيديم ، ازدحام عجيبى بود و به سختى مى شد جلو رفت .
از دور يكى از تروريستها را ديدم كه در پشت اتومبيل با عبا ايستاده و چشمش را به در مجلس دوخته است هنوز ما چند قدمى به زحمت جلو نرفته بوديم كه از حركت قراولان معلوممان شد ارباب دارد مى آيد...
اى داد و بيداد چه بكنيم تا ما بخواهيم مردم را عقب كنيم و جلو برويم كار از كار خواهد گذشت ..ماءيوس و وحشت زده در جاى خود خشك شديم تا اقلا توجه مردم را به خود جلب نكنيم .
از قضا و از بخت سردار سپه درست در وسط مجلس سيدى عريضه اى به سردار سپه داد و او را چند دقيقه به حرف كشيد و به اين طريق من خودم را به آن دو نفر عبائى رسانده و از آنجا دورشان كردم . (83)
سينه شاكى را شكافتند تا قلب او را ببينند
ظل السلطان فرزند ناصرالدين شاه حاكم مطلق العنان اصفهان بود براى شناسائى او از يادداشتهاى حسين سعادت نورى كه در روزنامه اصفهان آمده و تلاش آزادى نقل كرده مى آوريم .
(بقرار مسموع شاهزاده مبلغ هنگفتى به زور از يكى از تجار اصفهان وام مى گيرد و بعدا در تاديه آن معطل مى كند تاجر بيچاره ناچار به تهران مى آيد و به ناصرالدين شاه عرض حال مى دهد شاه ضمن دستخطى به ظل السلطان موكدا امر مى كند كه طلب شاكى را هر چه زودتر بپردازد. تاجر اصفهانى خوشحال و شادمان و با كمال اميدوارى به اصفهان مراجعت و دست خط شاه را به ظل السلطان تسليم مى كند. شاهزاده پس از ملاحظه دست خط شاه با نظر تيزبين خود لحظه اى به شاكى مى نگرد و مى گويد اين آقاى محترم معلوم مى شود مرد پر دل و و رشيدى است كه از شاهزاده اى مثل من به شاه شكايت مى كند و من بايد دل او را ببينم ! و سپس جلاد را مى خواند و دستور مى دهد سينه شاكى را بدرند و دل او را براى مشاهده و معاينه در سينى مخصوص قرار دهند!!! (84)
ظلم معلم
انوشيروان را معلمى بود. روزى معلم او را بدون تقصير بيازرد، انوشيروان كينه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسيد. روزى او را طلبيد و با تندى از او پرسيد كه چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟ معلم گفت : چون اميد آن داشتم كه بعد از پدر به پادشاهى برسى . خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم تا در ايام سلطنت به كسى ظلم ننمائى . (85)
يك راءى مدرس
در انتخابات دوره هفتم مجلس شوراى ملى به علت دخالت رضاخان (شاه ) در انتخابات ، مدرس به مجلس راه يافت و معروف است كه بعد از خاتمه انتخابات دوره هفتم مدرس از رئيس شهربانى مجلس پرسيد؟ كه دوره ششم من قريب 14 هزار راءى داشتم در اين دوره اگر از ترس شما كسى به من راءى نداد! پس آن يك راءى كه من خودم دادم كجا رفت ؟ (86)
حقوق زنهاى ناصرالدين شاه
معيرالملك در يادداشتهاى خصوصى خود مى نويسد: ناصرالدين شاه روزى كه كشته شد 85 زن داشت ، زنهاى درجه اول ماهى هفتصد و پنجاه تومان ، درجه دوم از پانصد الى دويست تومان ، صيغه هاى درجه سوم سالى يكصد و پنجاه تومان و دخترهاى بزرگتر شاه سالى چهار هزار تومان حقوق داشتند. (87)
ابوريحان بيرونى و سلطان محمود غزنوى
روزى سلطان محمود غزنوى در باغ هزار درخت شهر غزنين بر بالاى كوشكى كه چهار در بود نشسته بود و جمعى از جمله ابوريحان در حضور او بودند، ناگاه رو به ابوريحان نمود و گفت : من از كدام يك از اين چهار در بيرون خواهيم رفت ؟ نظر خود را بر كاغذى بنويس و در زير تشك من بگذار، ابوريحان كه از منجمان بزرگ بود و خوى سلطان محمود را مى دانست نگاهى به چهار در نمود و نظر خود را بر پاره اى كاغذ نوشت و زير تشك سلطان نهاد.
محمود گفت : نظرت را اعلام كردى ؟ ابوريحان گفت : آرى ، آنگاه سلطان محمود دستور داد، بنا و بيل و كلنگ آوردند و بر ديوارى كه جانب شرق كاخ بود درى بگشودند و سلطان از آن در بيرون رفت و گفت آن كاغذ پاره بياورند، چون نيك نظر كرد ديد ابوريحان بر روى آن نوشته است ، كه : سلطان از اين چهار در بيرون نمى رود بلكه بر ديوار شرق درى بكند و از آن در بيرون شود!!!
محمود از ابوريحان سخت دلگير شد و دستور داد او را در قلعه غزنين شش ‍ ماه زندانى نمودند و بعدها از ابوريحان پرسيدند چگونه اين كار پيش بينى نمودى گفت : از غرور سلطان محمود دانستم كه از هيچكدام از درها بيرون نخواهد رفت .
خليفه اموى و قرآن
روزى وليد بن يزيد بن عبدالملك مروان خلفه اموى قرآن كريم را گشود و اين آيه آمد (و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد) (طلب فتح كردند و نوميد شد هر گردنكش ستيزه جو) (سوره ابراهيم آيه 15) قرآن را انداخت و آن را نشانه قرار داد و تير بر آن زد و گفت : مرا به گردنكشى و ستيزه گرى تهديد مى كنى ؟ آرى من گردنكش ستيزه گرم ! چون روز رستاخيز پروردگار خود را ملاقات كردى بگو وليد مرا پاره پاره كرد. (88)
كنيزك مست در محراب
وليد بن يزيد بن عبداملك خليفه اموى مردى عياش و اهل ساز و آواز و سرگرم كنيزان بود و با ميگسارى و بى حيائى چنان سرگرم بود كه مجال رسيدگى به كارهاى مردم را نداشت و بى حيائى او به جايى رسيد كه مى خواست بالاى كعبه اطاقى بسازد و در آن هوسرانى كند و مهندسى را براى اين كار فرستاد ليكن نقشه او آشكار گرديد و بدين كار موفق نشد. (89)
يكى از كنيزكان او در اين مورد چنين مى گويد: ما از همه كنيزان پيش او عزيزتر بوديم ، روزى وقت نماز اذان گوها اذان نماز گفتند. وليد به اين دوست من كه مست و جنب بود دستور داد تا لباس مردانه بپوشد و دستارى بر سر بسته برود با مردم نماز بخواند و او نيز چنين كرد. (90)
عاقبت زن خليفه اموى
روزى حاجب خيزران زن خليفه مهدى عباسى به نزد وى آمد و گفت : زنى نيكو صورت بر در سراست كه جامه اى كهنه بر تن دارد كه از هر طرف كه بخواهد تن خود را بپوشاند جانب ديگرى برهنه گردد و تقاضاى حضور دارد، خيزران بنا به توصيه اطرافيان اجازه ورود را به آن زن داد. چون به حضور خيزران رسيد از او پرسيد كيستى ؟ گفت : من (مزنه ) زن مروان بن محمد آخرين خليفه اموى هستم كه در زمان او ابومسلم قيام نمود و خلافت را به خاندان بنى عباس منتقل كرد، زينب دختر سليمان بن على يكى از زنان محترم بنى عباس در مجلس بود و تا نام مزنه را شنيد اين جريان در خاطرش خطور كرد كه چون ابراهيم امام از فرزندان عباس عليه بنى اميه قيام نمود و مروان بر او دست يافت او را به دار زد و براى عبرت ديگران او را مدتى بر سر دار نگه داشت و جمعى از زنان بنى عباس نزد همين مزنه رفتند كه نزد شوهر خود مروان شفاعت نما تا ابراهيم را از دار فرود آورند و به سخن آنان توجهى نكرد و گفت زنان را در اين گونه امور چكار است ؟ لذا رو كرد به مزنه و گفت : خدا را سپاس مى گويم كه جاه و جلال و دولت و اقبال تو به زوال رفت و بدين روز گرفتار شدى هيچ به ياد دارى در آن موقع كه جمعى از زنان بنى عباس براى شفاعت نزد تو آمدند و تو به خواسته آنها توجهى ننمودى و الحمدلله كه ثروت و عزت تو به ذلت مبدل گشت .
مزنه چون اين سخنان را بشنيد به زينب گفت : اى دختر عم از مكافاتى كه من ديدم بر كرده هاى بد خويش ، در اين مدت به نزديك تو كدام خوش ‍ آمده است كه اقتداء به من كنى تا تو را نيز اين مرتبه حاصل گردد، اين گفت و با عجله برخاست و از نزد خيزران برفت . (91)
تنور آتش به جاى معجزه
در سال 159 هجرى در زمان خلافت مهدى عباسى شخصى به نام هاشم بن حكيم معروف به المقنع قيام نموده و ادعاى پيامبرى كرد، وى مرد بسيار زشت رو بود و سرش كل بود و يك چشمش كور به همين جهت پيوسته سر و روى خود را با يك مقنعه سبز رنگ مى پوشيد و كم كم به المقنع مشهور گرديد.
وى مدعى بود كه خداى عالميان است و روزى به صورت آدم خود را نمودار كرده و زمانى به صورت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى (ع ) و حضرت محمد (ص ) و باز ابومسلم خراسانى و امروز به اين صورت كه مى بينيد وى مدعى بود كه اگر بندگانش عاصى شوند به آسمان عروج مى كند و از آنجا فرشتگان را با خود آورده دين او را گسترش مى دهند. يكى از زنانش در مورد چگونگى عروج او چنين مى گويد:
روزى مقنع زنان را بنشاند به طعام و شراب بر عادت خويش و اندر شراب ، زهر كرد و هر زنى را يك قدح خويش بخوريد. پس همه خوردند و من نخوردم و در گريبان خويش ريختم و وى ندانست و خويشتن را مرده ساختم و وى از حال من ندانست . پس مقنع برخاست و نگاه كرد و همه زنان را مرده ديد، نزديك غلام خود رفت و شمشير بزد و سر وى را برداشت و فرموده بود تا سه روز تنور تفتانيده بودند و به نزديك آن تنور رفت و جامه بيرون كرد و خويشتن را بر تنور انداخت و دودى برآمد. من به نزديك آن تنور رفتم از او هيچ اثرى نديدم و هيچ كس در حصار زنده نبود و سبب خود سوزى وى آن بود كه پيوسته گفتمى كه چون بندگان من عاصى شوند، من به آسمان روم و از آنجا فرشتگان آرام و ايشان را قهر كنم ، وى خود را از آن جهت سوخت تا خلق گويند كه او به آسمان رفت تا فرشتگان آرد و ما را از آسمان نصرت دهد، و دين او در اين جهان بماند. (92)
يعقوب ليث و امير طاهرى
در سال 259 هجرى قمرى يعقوب ليث صفارى مورد سوء قصد پسران صالح سنجرى قرار گرفت و زخمى شد و سوء قصد كنندگان به نيشابور پناه جستند و امير محمد طاهرى آخرين امير طاهريان نيز آنان را پناه داد و حتى پس از رسيدن فرستاده يعقوب ، به درخواست او تن در نداد و آنان را تحت حمايت خويش قرار داد. چنين اقدامى مطلوب يعقوب نيز بود زيرا وى به دنبال بهانه اى براى هجوم به قلمرو طاهريان مى گشت و اكنون اين بهانه به دست آمده بود.
سپاهيان يعقوب به سوى نيشابور حركت نمودند و چون به نزديك آن شهر رسيدند يعقوب بار ديگر فرستاده اى به نزد امير طاهرى فرستاد و خواستار تحويل پسران صالح شد، اما حاجت وى بدون اعتناى جدى به فرستاده او پاسخ داد كه : امير در خواب است ، فرستاده يعقوب در جواب گفت : (كسى آمده است تا امير را از خواب بيدار كند)!! چون يعقوب اندكى جلوتر آمد عده اى از بزرگان و اعيان شهر به او پيوستند و او بر گرفتن نيشابور تحريص نمودند: امير محمد طاهرى كه تازه از خواب پريده بود و اكنون يعقوب را در پشت دروازه هاى شهر مى ديد براى وى پيغام فرستاد كه : (اگر به فرمان اميرالمؤ منين آمده اى عهد و منشور عرضه كن تا ولايت به تو بسپارم و گرنه بازگرد.) يعقوب شمشير از زير سجاده بيرون آورد و گفت : (عهد ولواى من اين است ) يعقوب وارد نيشابور شد و امير محمد همراه با خزائن و جواهراتش به دست يعقوب افتاد و بدينسان امارت طاهريان ساقط گرديد. (93)
آب دادن به دشمن
چون حر بن يزيد رياحى با يك هزار نفر سواره راه را بر حسين بن على (ع ) بست و در برابر آن حضرت صف آرائى كرد. آن روز هوا بى اندازه گرم بود و ياران اباعبدالله همگى عمامه بر سر نهاده و شمشير بر كمر بسته آماده فرمان بودند. حضرت امام حسين (ع ) به ياران خود فرمود: لشكريان و اسب هاى حر را آب بدهيد. ياران وفادار حسين (ع ) حسب الامر كاسه ها و طاسها را از آب پر كرده و در برابر اسبان مى برند و تمام آن را مى خوراندند و چون آن حيوان سيراب مى شد همين عمل را بار ديگرى به انجام مى آوردند تا بالاخره همه اسبان سيراب شدند.
على بن طعان محاربى مى گويد: آن روز من ملازم ركاب حر بودم پس از آنكه لشكريان همه سيراب شدند من از همه آخرتر به حضور اقدس حسينى شرفياب شده و چون آن حضرت مرا و مركبم را تشنه يافت فرمود: شتر را بخوابان (انخ الراويه ) من خيال كردم منظور از راويه مشك آب است دوباره حضرت فرمود: (انخ الراويه ) يعنى منظور از راويه شتر است من هم چنان كردم آنگاه دستور آب آشاميدن دادت من نمى توانستم دهانه مشك را در اختيار بگيرم و آب مشك مى ريخت . حضرت فرمود: دهانه مشك را بپيچ ، من ندانستم چه مى گويد:
بالاخره حسين (ع ) خود برخاسته و مرا كمك كرد و خود و اسبم را سيراب كرد. (94)
اما هفت روز بعد
ابن زياد روز هفتم محرم نامه اى به عمر سعد نوشت كه در آن آمده بود: به مجردى كه نامه مرا قرائت كردى ميان آب و حسين و ياران او حائل شو و مگذار قطره اى از آب بياشامند.
پسر سعد همان وقت پانصد سوار را ماءمور ساخت اطراف شريعه فرات را احاطه نمايند و نگذارند قطره اى از آب بياشامند.
عبدالله ازدى كه (جزء ماءمورين شريعه بود) براى خوش آمد امير خود با صداى بلند فرياد زد: اى حسين مى بينى اين آب در صفا و گوارائى مانند وسط آسمان است به خدا قسم قطره اى از آن نخواهى آشاميد تا هنگامى كه از تشنگى جان تسليم كنى !؟ (95)
جايزه خليفه
على بن يقطين يكى از شيعيان بود كه به دستور امام كاظم (ع ) در دستگاه هارون الرشيد خدمت مى كرد. يكى از روزها هارون الرشيد جامه هائى به عنوان صله و جايزه براى على بن يقطين فرستاد و در ميان آنها جامه شاهانه طلا بافى نيز وجود داشت . على همه آن جامه ها و حتى همان جامه را نيز با مقدارى پول كه مطابق معمول به عنوان خمس براى آن جناب مى فرستاد به حضور انور تقديم داشت .
چون آن هدايا تقديم حضور مبارك شد حضرت همه جامه ها و پول ها را پذيرفته جامه مزبور را برگردانيده و به على بن يقطين نوشت : اين جامه را نيكو نگهدارى كن و از دست مده زيرا روزى به آن جامه احتياج پيدا خواهى كرد. على از اينكه حضرت ابوالحسن (امام كاظم (ع )) آن جامه را نپذيرفته مشكوك ماند ليكن نمى دانست جهت نپذيرفتن آن چه بوده و بالاخره همچنانكه دستور داشت آن جامه را محافظت كرده و منتظر نتيجه بود. چند روزى كه از اين پيشامد گذشت هنگامى على بن يقطين بر يكى از غلامان مخصوص خود خشمگين شده او را از خدمت خويش معزول كرد. غلام از تمايل على به ابوالحسن باخبر بود و مى دانست در اوقات معينى پول و هدايا براى آن حضرت مى فرستد، غلام كه از رويه تازه على سخت متاءثر شده بود از فرصت استفاده كرده به حضور هارون سعايت كرده و گفت : على بن يقطين ، موسى بن جعفر را امام مى داند و هر سال خمس ماليه اش را براى او مى فرستد و در فلان روز جامه زربفتى را كه خليفه به او اعطا نموده به جهت آن جناب گسيل داشته .
هارون از شنيدن اين سخن خشمناك شده و گفت بايد تحقيقات لازمه را در اين خصوص به انجام بياورم و اگر چنان باشد كه تو مى گوئى او را خواهم كشت .
هارون بلافاصله على بن يقطين را احضار كرد، چون حضور يافت از وى پرسيد جامه زربفتى را كه به تو ارزانى داشتم به چه مصرف رسانيدى ؟
گفت : آن را در ظرف مخصوص گذارده و خوشبو نموده و كاملا نگهدارى كرده هر روز از آن ظرف خارج مى كنم و محض تيمن و تبرك بدان مى نگرم و مى بوسم و دوباره در محل خودش مى گذارم و شبانگاه نيز همين عمل را با وى انجام مى دهم .
هارون دستور داد الساعه آن را حاضر كن ، على بن يقطين به يكى از كارمندان خود دستور داد: به فلان اطاق منزل من مى روى كليد را از خزينه دار من مى گيرى و صندوق معينى را مى گشائى ظرف سر به مهر را در برابر هارون گذارد. دستور داد (مهر از سر آن ظرف گرفتند) درب صندوقچه باز شد هارون جامه زربفت را كه به بوى خوش آلوده و كاملا نگهدارى شده ديد آتش خشمش خاموش شد و به على بن يقطين گفت : هم اكنون صندوقچه را به محل اولش برگردان و به زودى به حضور بيا كه من پس از اين ، سخن ساعيان را درباره تو نمى پذيرم و فرمان داد جايزه گرانبهاترى هم به مشاوراليه دادند و گفت : غلام ساعى را هزار تازيانه بزنند. و چون پانصد تازيانه بر اندام او وارد آمد درگذشت و پانصد تازيانه باقيمانده موكول به سهم جهنم شد. (96)
شيخ فضل الله در دادگاه
روز هفتم رجب سال 1327 قمرى عده اى از مجاهدين مسلح به فرماندهى يوسف ارمنى به خانه شيخ ريختند و در ميان شيون و زارى و ناله اهل خانه دست شيخ را گرفته كشان كشان بيرون آورده توى درشكه انداخته و فرمان حركت داد و يكسره شيخ را به اداره نظميه بردند.
شيخ ضمن محاكمه اجازه خواست تا نماز بخواند. دادگاه موافقت كرد و شيخ عباى خود را روى زمين پهن كرد و نماز ظهرش را خواند، اما ديگر نگذاشتند نماز عصر را بخواند، زير بغلش را گرفتند و روى صندلى نشانده محاكمه ادامه يافت . در ضمن محاكمه (يپرم خان ارمنى ) سر دسته مجاهدين و رئيس نظميه وارد تالار شد چند قدم پشت سر آقا براى او صندلى گذاشتند و نشست . آقا ملتفت آمدن او شد چند دقيقه اى گذشت و ناگهان شيخ از بازپرسان پرسيد (يپرم ) كداميك از شما هستيد؟ همه به احترام نام (يپرم ) از جا بلند شدند و يكى از آنها با احترام يپرم را كه پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفت يپرم خان ايشان هستند!
(جالب توجه است كه مرحوم شيخ در بين تمام حضار و بازپرسان از يپرم سؤ ال مى نمايد. زيرا ايشان از قبل عداوت يپرم به اسلام را مى دانسته و او را مؤ ثرترين عامل در قتل خويش مى داند.)
آقا همينطور كه روى صندلى نشسته بود و دستش را روى عصا تكيه داده بود به طرف چپ نصفه دورى زد و سرش را برگرداند و با تغير گفت : يپرم توئى ؟
يپرم گفت : (بله شيخ فضل الله توئى )
آقا جواب داد: (بله ، منم )
يپرم گفت : (تو بودى كه مشروطه را حرام كردى ؟)
آقا جواب داد: (بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود.)
آقا رويش را برگرداند و به حالت اول خود درآمد و به سؤ الات اعضاء محكمه جوابى نداد و تنها گفت : (اينها در روز قيامت آيا جواب مرا خواهند داد؟ نه من مرتجع بوده ام و نه سيد عبدالله بهبهانى و سيد محمد طباطبائى مشروطه خواه ، فقط محض اين بود كه مرا خوار و ذليل كرده كنار بزنند. در نزد من و آنها موضوع ارتجاع و مشروطيت در ميان نبود، من آن مجلس شوراى ملى را مى خواستم كه عموم مسلمانان آن را مى خواهند به اين معنى كه البته عموم مسلمانان مجلسى مى خواهند كه اساسش بر اسلاميت باشد و برخلاف قرآن و برخلاف شريعت محمدى و برخلاف مذهب جعفرى قانونى نگذارند...
من و عموم مسلمين بر يك راءى هستيم ، اختلاف ميان ما و لا مذهبهاست كه منكر اسلاميت و دشمن دين حنيف هستند. چه بابيه مزدكى مذهب و چه طبيعيه فرنگى مشرب ...
ملاى امروز بايد عالم به مقتضيات وقت باشد بايد به مناسبات دول (سياست خارجى ) نيز عالم باشد. مشروطه اى كه از ديگ پلو سفارت سر بيرون بياورد به درد مسلمين و ايرانيها نمى خورد!!! (97)
شيخ فضل الله در پاى چوبه دار
روز سيزدهم رجب سال 1327 هجرى قمرى مصادف با سالروز تولد حضرت على (ع ) بود و مخصوصا اين روز را براى كشتن شيخ در نظر گرفته بودند تا لطمه سختى به نفوذ روحانيت وارد آيد. عصر آن روز شيخ را از محبس نظميه براى استنطاق آخر به دادگاه برده بودند، از بعدازظهر همان روز در ميدان توپخانه جمعيت مرد و زن بيشتر و فشرده تر مى شد عده اى زارزار گريه مى كردند و عده اى فقط اشكشان جارى بود، عده اى هم بهت زده چشم به راه آوردن شيخ بودند. يك دستگاه موزيك نظامى در كنار ميدان نواى (آقشام ) را مى نواخت . انتظار پايان يافت . آقا با طماءنينه و عصازنان در جلو نظميه ظاهر شد و مكثى نمود و نگاهى پرمعنى به جمعيت انداخته آنگاه سر به آسمان بلند و اين آيه را تلاوت فرمود:
(و افوض امرى الى الله بصير بالعباد) و به طرف چوبه دار كه در جلو نظميه نصب بود حركت كرد، او عصازنان و با وقار مى رفت و مردم را تماشا مى كرد. نزديك چهار پايه كه رسيد يك مرتبه به عقب برگشت و صدا زد (نادعلى )، (نوكر حاج شيخ ) (نادعلى ) فورا جمعيت را كنار زد و با چشم اشك آلود خودش را به آقا رساند و گفت : بله آقا. جمعيت يك جار و جنجال جهنمى راه انداخته بودند، دفعتا ساكت شدند تا ببينند آقا چه كار دارد. دست آقا به جيبش رفت و يك كيسه را در آورده انداخت جلوى نادعلى و گفت : (نادعلى اين مهرها را خرد كن )!!!
نادعلى جلوى چشم آقا مهرها را به زمين ريخته خرد كرد. آقا پس از اطمينان از خرد شدن مهرها دوباره به راه افتاد تا به پاى چوبه چهار پايه زير دار رسيد، با كمك ديگران به بالا چهار پايه رفت و در اين هنگام يكى از رجال وقت به عجله براى او پيغام آورد كه شما اين مشروطه را امضاء كنيد و خود را از كشتن رها سازيد فرمود: من ديشب رسول خدا در خواب ديدم و فرمود فردا شب ميهمان منى و من چنين امضائى نخواهم كرد.
آيت الله نورى سپس چند دقيقه صحبت كرد كه قسمتى از آن چنين است :
(خدايا خودت شاهد باش كه در اين دم آخر باز هم به اين مردم مى گويم كه مؤ سسين اين اساس لامذهبين هستند كه مردم را فريب داده اند... اين اساس مخالف اسلام است .)
هنوز صحبت آقا تمام نشده بود كه : (يوسف خان ارمنى ) به طرز خفت بارى عمامه را از سر شيخ برداشته و به طرف جمعيت پرتاب كرد. جالب بود كه آنا مردمى كه دسترسى داشتند عمامه را براى تبرك ريز ريز نمودند و آنهائى كه به عقيده خودشان شانس بيشترى داشتند از تكه هاى عمامه قسمت بيشترى به دست آوردند!!!
در قسمتهاى ديگر ميدان محشرى به پا شده بود مردم مى ديدند بزرگ دين مجتهد و مرجع آنها با سر برهنه و بدون عبا در بين مجاهدين ارمنى و زير چوبه دار ايستاده و فاصله اى با مرگ ندارد، زن و مرد و پير و جوان با صداى بلند گريه مى كردند اما آنچه بيشتر از تمام گرفتاريها، شيخ را محزون و روح او را آزرده كرد و موجب تاءثر هر انسانى است ، اين بود كه در اين حالت ميرزا مهدى پسر ارشد شيخ كه در زمره مشروطه خواهان بود در اين زمان از ميان جمعيت خنده كنان و كف زنان و هوراگويان خود را به پدر رسانيد و مردم به تبعيت از او هورا مى كشيدند و هلهله مى كردند در حالى كه اكثر مردم متاءثر شده و هاى هاى گريه مى كردند و ديگر پروائى از دژخيمان رژيم نداشتند. شيخ كه لحظات آخر را پشت سر مى گذاشت دفعتا چشمش به ميرزا مهدى افتاد و چنان نگاهى به او كرد كه مو در بدن بينندگان راست شد.
شيخ در حالى كه ماءمورين آماده كشتن بودند نگاهى به سر تا سر ميدان كرد و گفت : (هذا كوفه الصغيره ) اين تشبيه به آن مردم بى وفاء و عهد شكن آن روز عجيب ترين و قابل تعميق ترين كلامى بود كه از دهان آن مجتهد بزرگ بيرون آمد و سپس با لبخند غم آلود و سيماى متاءثر در حالى كه كوچكترين ترسى و هراسى از او مشاهده نمى شد. به دژخيمان گفت : (كار خود را بكنيد)
طناب دار به گردن شيخ انداخته و با اشاره فرمانده موزيكچيان دسته اركستر شروع به نواختن مارش نظامى نمود.
در حالى كه پيكر شيخ شهيد آرام آرام بال مى رفت كف زدن و صداى هوراى ميرزا مهدى فرزند ارشدش او را بدرقه مى كرد. اين بار پيش از اينكه روح از جسم مبارك شيخ پرواز كند در پاسخ ابراز احساسات ميرزا مهدى از بالاى دار نگاهى تند و نگران و سرزنش آلود به پسرش انداخت كه دفعتا به سر عقل آمده در حالى كه گردش طناب روى شيخ را به طرف قبله چرخانيد و با مختصر حركت قبض روح شد آنا آثار ندامت و پشيمانى و پريشانى در صورت ميرزا مهدى ظاهر و چون كسى كه احتياج به تكيه گاه و مقيم داشته باشد، سرگشته به اطراف نگاه مى كرد، از آن ميان توجهش به سيد يعقوب (يكى از نزديكانش ) براى اتكاء جلب شد به طرف او رفت خواست كلامى بگويد او روى از او برگردانيد و به جانب ديگر رفت .
در آن هنگام كه شيخ با آرامى به بالاى دار برده مى شد چنان تند بادى وزيدن گرفت كه گرد و خاك ، دود از چشمان بيرون كشيد: گوئى اين باد در آن مصيبت خاك بر سر مردم مى كرد و چشمان را از ديدن اين فاجعه بر حذر مى داشت .
به فاصله كمى جنازه از دار پائين آمد و او را در حياط نظميه ابتدا روى نيمكتى گذاشتند مگر دست برداشتند، جماعت كثيرى از مجاهدين و غيره از بيرون ريختند توى حياط و با قنداق تفنگ و لگد آن قدر به آن ميت زدند كه خونابه از سر و صورت و دماغ و دهان و گوش آن بزرگوار بر روى گونه و محاسنش جارى شد. هر كس هر چه داشت مى زد آنها كه دستشان نمى رسيد آب دهان مى انداختند، در اين هنگام يكى از مجاهدين كه مرد تنومندى بود وارد شد و مجاهدين به احترام او راه باز كردند تا آمد بالاى نعش آن بزرگوار كارى كرد كه قلم از بيان آن شرم دارد!!! (98)
سر خونخوار
چون كورش در جنگ با ملكه ماساژت ها زخم برداشت و درگذشت ملكه دستور داد سر كورش را در طشتى پر از خون انداختند و به سر طناب كرده گفت : تو كه از خونخوارى سير نمى شدى حالا از اين خون چندان بخور تا سير شوى . (99)
آخ سلن
چون كورش بر كرزوس پادشاه ليديه غلبه يافت دستور داد آتشى را بيافروزند وقتى هيمه را آتش زدند كرزوس فرياد كرد (آخ سلن ) (آخ سلن ) كورش سبب را پرسيد؟ او حكايت آمدن سلن قانونگذار يونانى را به سارد بيان كرده گفت : بعد از اينكه او تمام تجملات و خزائن مرا ديد از وى پرسيدم كه چه كسى را خوشبخت مى داند و يقين داشتم كه اسم مرا خواهد برد. و ليكن او در جواب گفت : درباره هيچكس تا نمرده است نمى توان گفت سعادتمند بوده و حالا فهميدم كه اين مرد چه حرف صحيحى زده است . اين بيان باعث تنبيه كورش گرديد، امر كرد تا آتش را خاموش نمايند. (100)
شيهه اسب
چون داريوش اول با كمك دوستانش موفق شد گئومات مغ بردبارى دروغين را به قتل برساند بر سر پادشاهى ايران بين او و دوستانش اختلاف افتاد. سرانجام قرار بر اين شد كه در طليعه صبح از شهر خارج شوند و چون به محل معينى رسيدند اسب هر كدام كه شيهه كرد صاحب آن اسب شاه شود، ميراخور داريوش اسب او را به محل معهود برده به ماديانى نشان داد و همينكه اسب داريوش به آن محل رسيد به ياد ماديان شيهه كشيد و داريوش شاه شد. (101)
حوض جواهر
روزى مستضر بالله خليفه عباسى با يكى از مخصوصان در بيوتات خزائن خويش سير مى كرد ناگاه به سر حوضى رسيد كه از دراهم و دنانير مملو بود. گفت آيا مرا اجل چندان امان مى دهد كه اين اموال را طبق دلخواه صرف نمايم ؟
آن مقرب از شنيدن اين سخن متبسم گشت ، خليفه از سبب خنده پرسيد. جواب داد: كه نوبتى در خدمت جد تو الناصرالدين الله بدين مقام (محل ) رسيدم و مقدار دو وجب از اين حوض خالى ديدم . ناصر گفت : كه آيا چندان مهلت يابم كه آنچه را از اين حوض خالى مانده پر گردانم ؟
اكنون به جهت استماع اين دو، راءى مختلف مرا خنده آمد. (102)
سر مصعب
ابومسلم نخعى گويد: روزى به دارالاماره كوفه وارد شدم سر مصعب بن زبير را پيش روى عبدالملك مروان ديدم پس گفتم :
اى امير من در اينجا امر عجيبى را مشاهده كردم . گفت : چه ديده اى ؟
گفتم : روزى سر حسين (ع ) را نزد عبيدالله بن زياد ديدم و روز ديگر سر عبيدالله بن زياد را پيش روى مختار و آنگاه سر مختار را پيش روى مصعب و امروز سر مصعب را پيش روى تو، عبدالملك برخاست و از دارالاماره بيرون رفت و دستور داد آن را خراب كنند تا ديگر ابومسلم نخعى سر او را مقابل ديگرى نبيند.؟! (103)
عبدالله زبير بر سر دار
گويند چون ميان حجاج بن يوسف ثقفى و عبدالله بن زبير جنگ در گرفت و ابن زبير دانست كه نيروى جنگ ندارد، نزد مادرش اسماء دختر ابى بكر رفت و گفت اى مادر چگونه بامداد كردى . اسماء گفت : همانا در مردن آسايش است اما من دوست ندارم كه بميرم مگر بعد از دو كار. يا كشته شوى و تو را نزد خدا اندوخته گيرم يا پيروز گردى و چشم من روشن شود. عبدالله گفت : اى مادر، مى ترسم اگر اين مردم را بكشند، مثله ام كنند. اسماء گفت : اى پسر جانم گوسفند هر گاه سرش بريده شد از اينكه پوستش بكنند، درد نمى كشد. عبدالله گفت : سپاس خدايى را كه توفيقت داد و دلت را محكم ساخت . آنگاه بيرون رفت و پياده جنگ كرد تا كشته شد و بدنش را به دار آويختند و سه روز يا هفت روز بر دار بماند تا اينكه مادرش اسماء كه پيرزنى صد ساله و نابينا بود آمد و به حجاج گفت : اين زن كيست . گفتند: مادر ابن زبير. پس دستور داد تا او را فرود آوردند. (104)
خواب بامداد
حكايت شده است كه مهدى خليفه عباسى بامدادى به على بن يقطين و جماعتى از همنشينان خود گفت : امروز بامداد گرسنه ام پس نان و گوشت سردى براى وى آوردند و خورد و ديگران هم با او خوردند سپس گفت : من در اين اطاق مى روم و در آن مى خوابم مرا بيدار نكنيد تا خودم بيدار شوم .
آنگاه به اطاق رفت و خوابيد و آنان هم در ايوان خوابيدند، ناگهان با صداى گريه وى از خواب پريدند. پس با شتاب نزد وى رفتند و احوال پرس وى شدند. گفت : آنچه من ديدم شما هم ديديد؟ گفتند ما كه چيزى نديديم . گفت : پيرمردى را ديدم كه او را در ميان صد هزار نفر ببينم خواهم شناخت . ديدم كه بازوى در اين اطاق را گرفته و مى گفت : (گوئى اين كاخ را مى بينم كه اهل آن هلاك شده اند، و عمارت و خانه هايش خالى مانده و سرور كاخ نشين پس از خوشى و پادشاهى به گورى منتقل شده كه سنگهاى آن بر او بار شده است . و جز يادى و داستانى از او باقى نمانده است . و زنانش با صداى بلند بر وى شيون مى كنند.) مهدى پس از اين پيشامد ده روز بيشتر زنده نماند. (105)
******************
نيرنگ هرمزان
آورده اند كه چون هرمزان سردار ايران به دست مسلمين اسير شد او را به مدينه نزد عمر بردند، خليفه چون او را بديد دستور داد كه زر و زيور و تاج و رخت او را از تن بگيرند.
آنها لباس و تاج و گوهر او را گرفتند و يك جامه تنگ به او پوشاندند.
عمر به او گفت : براى خيانت و پيمان شكنى خود چه حجت و عذرى دارى ؟ هرمزان گفت : مى ترسم مرا قبل از بيان حقيقت بكشى . عمر گفت : نترس . آنگاه هرمزان آب خواست . براى او يك ظرف آب آوردند. قدح آب بسيار زشت و درشت و ناپسند بود.
هرمزان گفت : من اگر از تشنگى بميرم با اين قدح آب نخواهم نوشيد. رفتند و جام ديگرى كه مورد پسند او بود آوردند.
او جام را در دست لرزان خود گرفت و در نوشيدن آن ترديد نمود. بعد گفت : من مى ترسم قبل از اينكه اين آب را بنوشم يا هنگام نوشيدن مرا بكشى ؟
عمر گفت : بر تو باكى نيست (در امان هستى ) فقط خواستم از تو امان بگيرم . عمر گفت : من تو را مى كشم . هرمزان گفت : تو به من امان دادى . عمر گفت دروغ مى گوئى .
انس بن مالك گفت : راست مى گويد تو به او امان دادى . عمر گفت : واى بر تو اى انس بن مالك من به قاتل دو يار پيغمبر امان مى دهم . به خدا سوگند تو بايد براى من دليل بياورى كه مرا از اين تنگنا بيرون بياورد. و گرنه تو را به كيفر مى رسانم . انس گفت : تو به هرمزان گفتى : باكى بر تو نيست ، يا به من خبر بدهى و باك نداشته باشى تا آب را بنوشى (و او آب را نوشيد) آنهائى كه در پيرامون عمر بودند اين گفته را تاءييد كردند. عمر رو به هرمزان كرد و گفت تو مرا فريب دادى و خدعه نمودى به خدا سوگند من فريب تو را نخواهم خورد مگر اينكه مسلمان شوى او هم مسلمان شد. (106)
نيرنگ يك سردار ايرانى
چون شهر شوش به محاصره مسلمين در آمده يكى از سرداران ايران به نام سياه كه به مسلمين پيوسته بود لباس خويش را كه رخت ايرانى بود پوشيد. و پيكر خون را به خون آغشته كرد و نزديك حصار شهر افتاد، مردم شهر پنداشتند كه او يكى از افراد خود آنهاست كه مجروح شده و افتاده است . ناگزير براى نجات او دروازه شهر را گشودند و خواستند او را حمل كنند كه ناگاه از جاى برخاست جست و شمشير كشيد و با آنها جنگ كرد و داخل شهر گرديد و دروازه شهر را با شمشير گرفت . آنها هم از برابر او گريختند و دروازه را بدون موانع گذاشتند و سپاه مسلمين را بدان شهر داخل نمود و شهر فتح گرديد. (107)
ازدواج تاريخى
در سال هفدهم هجرت عمر خليفه دوم ، ام كلثوم دختر على بن ابيطالب (ع ) را كه مادرش فاطمه (س ) دختر پيامبر (ص ) خدا بود از على بن ابيطالب (ع ) خواستگارى كرد. على (ع ) گفت : او هنوز كودك است . عمر گفت : آنچه را پنداشتى نخواستم . ليكن خور از پيامبر (ص ) خدا شنيدم كه فرمود: (هر بستگى و خويشاوندى در روز رستاخيز بريده مى شود جز بستگى و خويشى و دامادى من .)
پس خواستم كه مرا بستگى و دامادى با پيامبر خدا باشد. سپس با او ازدواج نمود و ده هزار دينار بدو مهريه داد. (108)
خاك ايران بر دوش مسلمين
در تاريخ آمده است در جريان جنگ قادسيه چون نمايندگان سپاه اسلام به حضور يزدگرد پادشاه ساسانى رسيدند يكى از آنها به او گفت : ما از شما مى خواهيم كه دين ما را قبول كنيد و اگر نپذيريد جزيه را بپردازيد و گرنه با شما جنگ خواهيم نمود.
يزگرد گفت : اگر غرور دامن شما را گرفته است مغرور نشويد و اگر مشقت و گرسنگى باعث اين گستاخى شده ما براى قوت ضرورى شما مبلغى مقرر مى داريم و به شما لباس مى دهيم و پادشاهى براى شما معين خواهيم كرد كه نسبت به شما مهربان باشد.
آنگاه مغيره بن زراره گفت : آنچه را در مشقت و بدبختى و گرسنگى عرب وصف نمودى چنين بود و بدتر از آن هم بود ولى امروز عرب به جنگ مخالفين دين خود برخاسته مگر اينكه تسليم شوند و يا جزيه بدهند و يا آماده جنگ باشند.
سپس به شاه خطاب كرده گفت : جزيه را قبول كن كه با با خضوع و خوارى بپردازى و گرنه حاكم ميان ما و تو شمشير است يا اينكه اسلام را اختيار كنى .
يزدگرد گفت : با چنين سخنى با من روبرو مى شوى ؟
اگر كشتن نماينده رسول خدا روا بود تو را مى كشتم .
آنگاه دستور داد يك بار خاك حاضر كنند و بر دوش رئيس آنها حمل كنند و او را با همين بار از دروازه مدائن اخراج كنند.
سپس با آنها گفت : نزد امير خود برگرديد و بگوئيد كه من رستم را فرستاده ام كه او همه شما را زير خاك نهان كند. همه را در خندق قادسيه دفن نمايد و بعد او را به كشور شما خواهم فرستاد كه شما با به جنگ داخلى خود سرگرم و مبتلا كند. آنگاه كار شاپور را تكرار خواهم كرد (شاپور ذوالاكتاف كتف اعراب را سوراخ كرده و طناب از آنها عبور مى داد و آنها را به هم مى بست ) آنگاه عاصم بن عمرو برخاست و گفت : من رئيس و اشراف اين نمايندگان هستم : بار خاك را برداشت و بر دوش گرفت و با همان حال از ايوان و كاخ خارج شد تا به مركب خود رسيد سوار شد و خاك را همراه برد تا بر سعد بن ابى وقاص وارد شد و به او گفت : مژده باد كه خداوند خاك آنها را به ما داد. آنگاه يزدگرد خطاب به اطرافيان خود گفت : من در ميان عرب مانند اينها كسى نديده و نشناخته ام آنها كارى كه مى خواهند انجام خواهند داد و به آرزوى خود خواهند رسيد. اگر چه خردمندترين و بهترين آنها، نادان و احمق بود كه خاك را بر دوش كشيد و با خوارى از كاخ خارج شد.
رستم گفت : شاهنشاه او اعقل و افضل بود. زيرا برداشتن خاك را به فال نيك تلقى كرد. او اين تفال را نيك دانست و ياران او متوجه نشدند. رستم از دربار با خشم و افسوس خارج شد و دنبال نمايندگان فرستاد و گفت اگر به آنها رسيديد بار خاك را باز ستانيد و بدانيد كه خداوند اين مملكت را از ما خواهد گرفت .
نماينده رستم كه دنبال آنها رفته بود به آنها نرسيد و با نااميدى به حيره برگشت . رستم گفت :
آن قوم سرزمين شما را مالك شدند و ديگر در تملك آنها شكى نمانده
است (109)
رستم فرخزاد زير بار سكه
در جنگ قادسيه چون قلب سپاه ايران به دست مسلمين شكست ، تند بادى بر ايرانيان وزيدن گرفت و خيمه رستم فرخزاد فرمانده سپاه ايران برافكند. او ناگزير از تخت خود فرود آمد و چون باد خيمه را بر وى انداخت ، او استرهاى حامل زر (سكه ) را پناه خويش ساخت . آن استرها در همان روز تازه رسيده بودند و براى سپاه سكه هاى زر آورده بودند. استرهاى حامل بار بدان حال ايستاده بودند كه رستم زير بار يكى از آنها پنهان شد. زير سايه استر بود كه هلال بن علقه به او رسيد. بندهاى بار را با شمشير بريد، يك جوال سنگين بر رستم افتاد كه پشت او را شكست و كوبيد. هلال هم او را نواخت از او بوى مشك برخاست (دانست كه بايد يكى از بزرگان باشد).
آن بار سنگين چند عدد از مهره هاى ستون فقرات او را مجروح ساخته بود و با همان حال به سوى رود عتيق دويد و خود را در آب انداخت كه شنا كند و بگريزد. هلال به او رسيد و پاى او را گرفته كشيد و از آب بيرونش آورد و با شمشير بر پيشانى وى زد و او را كشت و تن او را زير پاى استران افكند و بر تخت او بالا رفت و فرياد زد به خداى كعبه سوگند من رستم را كشتم به من بگرويد و نزد من بيائيد. بيائيد. بيائيد. (110)
انگشتر پيامبر
حضرت رسول (ص ) چون مى خواست ملل غير عرب را به اسلام دعوت كند امر فرمود انگشترى از نقره بسازند و نقش آن خاتم در سه سطر چنين بود. محمد در يك سطر و رسول در يك سطر و الله در يك سطر مجموع آن (محمد رسول الله ) و نامه ها را با آن خاتم مهر مى فرمود و آن را در انگشت داشت تا وفات يافت .
پس از آن حضرت ، ابوبكر آن را گرفت و در دست داشت تا در گذشت و سپس به عمر رسيد و آن را نگاه داشت تا وفات يافت . آنگاه عثمان آن را گرفت و چند سال در انگشت او بود تا آنكه عثمان دستور داد براى تاءمين آب آشاميدنى مردم مدينه چاهى حفر نمايند و روزى بر لب آن چاه نشسته بود و با آن خاتم بازى مى كرد و در انگشت خود مى گردانيد. ناگاه از انگشتش بيرون آمد و در چاه افتاد.
مردم به جستجوى آن پرداختند و مقدار زيادى گل از چاه بيرون آوردند ولى آن را نجستند و حتى براى پيدا كردن آن مالى بسيار جايزه معين كرد اما آن انگشتر پيدا نشد و عثمان سخت غمگين شد و مردم آن را به فال بد گرفتند. (111)
معاويه براى دو روز
حضرت على (ع ) چون به خلافت رسيد مغيره بن شعبه به نزد آن حضرت رفت و گفت : معاويه و اين عامر و ساير عمال و امراء عثمان را به حال امارت خود بگذار تا بيعت آنها محقق و مسلم شود و مردم هم آرام شوند. آنگاه هر كسى را خواستى عزل كنى به آسانى عزل خواهى كرد. على (ع ) فرمود: من هرگز در دين خود دوروئى و مكر نمى كنم و پستى و دنائت را مايه خود قرار نمى دهم . مغيره گفت : اگر نصيب مرا تماما نمى پذيرى معاويه را به امارت خود باقى بگذار زيرا او جسور است و اهل شام و مطيع او مى باشند و تو هم در ابقاء او عذر و حجت دارى زيرا عمر بن خطاب او را امير شام كرده بود. على (ع ) فرمود: به به خدا هرگز من معاويه را ولو براى دو روز به امارت خود باقى نخواهم گذاشت . (112)
دست مزاحم
در جنگ بدر نخستين كسى كه با ابوجهل روبرو شد معاذ بن عمرو بن جموح بود كه قريش پيرامون او (ابوجهل ) نبرد مى كردند و كسى را ياراى رسيدن به او نبود. معاذ گويد: من او را هدف و مقصود خود نمودم چون توانائى يافتم بر او حمله نموده پاى او را از ساق بريدم . فرزند او عكرمه مرا با شمشير زد و دستم را بريد فقط دستم با پوست آن آويخته شد، آن دست از مفصل كتف بريده و بر پشت من آويخته شد و من در آن حال با حمل دست بريده كه سخت مرا آزار مى داد تمام روز را به جنگ مشغول بودم . چون درد و آزار و سنگينى حمل آن مرا رنج داد پاى خود را بر آن نهاده از كتف جدا نمودم و آسوده شدم . اين معاذ دست بريده تا زمان خلافت عثمان هم زنده ماند. (113)
عدل عمرو بن عبدالعزيز
وليد بن عبدالملك خليفه اموى براى عمر بن عبدالعزيز حاكم مدينه نوشت : كه خبيب پسر عبدالله بن زبير را تازيانه بزند و آب سرد بر سر او بريزد.
عمر بن عبدالعزيز در يك روز سرد زمستان خبيب را بر در مسجد نگه داشت و پنجاه ضربه تازيانه به او زد و آنگاه آب يخ بر سر او ريخت و سرانجام خبيب بر اثر صدمات وارده در آن روز در گذشت . (114)
ناپاك ترين فرد
عمر بن عبدالعزيز گفته است اگر هر ملت و امتى ناپاك ترين فرد خود را بياورد و ما فقط حجاج را بياوريم در مسابقه بر همه آنان پيروز مى شويم :
يكصدو بيست هزار تن بوده اند!! (اين عدد اضافه بر كسانى كه در جنگها به دست او كشته شده اند.) (115)
ازدواج دو پيغمبر
پس از رحلت حضرت رسول اكرم (ص ) عده اى در گوشه و كنار جهان ادعاى نبوت نمودند از جمله (سجاح ) دختر حارث از قبيله بنى تغلب بود كه ادعاى نبوت نمود و كارش بالا گرفت و عده اى بدو گرويدند و آنگاه به پيروانش دستور داد كه آهنگ يمامه كنند كه در آنجا نيز شخصى به نام مسيلمه به ادعاى نبوت برخاسته بود.
چون اين خبر به مسيلمه رسيد در خود توان جنگيدن با سجاح را نديد لذا هدايائى براى او فرستاد و از جان خود امان خواست . سجاح مسيلمه را امان داد و او پيش سجاح آمد.
سجاح پرسيد: به تو چيزى وحى شده است (مسيلمه گفت : اين مطلب وحى شده است : (مگر نديدى كه خداى تو با زن آبستن چه كرده از او نوزادى بيرون مى آورد كه راه مى رود). سجاح گفت : ديگر چه وحى شده است ؟ گفت : خداوند بر من وحى كرد كه : (خداوند زنان را عورتها آفريده و مردان را جفت ايشان قرار داد... تا براى ما بره هاى خوب بار آورند.))
سجاح گفت : گواهى مى دهم كه تو پيامبرى ، مسيلمه گفت : آيا ميل دارى تو را به همسرى بگيرم و به كمك قوم تو و قوم خود عرب را خوار و زبون سازم ، گفت آرى ، مسيلمه گفت : اى بانو براى كام گرفتن آماده شو، سجاح سه روز پيش مسيلمه ماند و چون پيش قوم خود آمد، گفتند: چه خبر دارى ؟ گفت : هيچ ، گفتند: برگرد كه براى زنى مثل تو زشت است كه بدون مهريه باشى ، سجاح برگشت ، مسيلمه گفت چه مى خواهى ، سجاح گفت : چيزى مهر من كن ، مسيلمه گفت : او را پيش من بياور، او را پيش مسيلمه آوردند، گفت : ميان ياران خود بانك بزن و بگو كه مسيلمه رسول خدا، دو نماز از نمازهائى كه محمد (ص ) مقرر داشته است از شما برداشت ، نماز صبح و نماز شام را!!! (116)
هشام و فرزدق
هشام بن عبدالملك به روزگار عبدالملك يا به روزگار وليد به مكه عزيمت نمود و به هنگام طواف تلاش كرد و حجرالاسود دست بكشد ولى به واسطه ازدحام و هجوم مردم نتوانست آن كار را انجام دهد. براى او منبرى نهادند كه بر آن نشست و به مردم مى نگريست ، ناگاه على بن حسين (ع ) كه از زيباترين و خوشبوترين مردم بود بيامد و شروع به طواف كرد و در هر دور طواف چون كنار حجر رسيد مردم يك سو و كنار مى رفتند تا ايشان حجرالاسود را استلام كند، مردى از شاميان پرسيد، اين كيست ؟ كه مردم اين چنين حرمت او را مى دارند؟ هشام از بيم آنكه مردم به آن حضرت توجه كنند گفت او را نمى شناسم ، بزرگان و سران مردم شام از جمله فرزدق شاعر كنار هشام ايستاده بودند فرزدق گفت : ولى من او را مى شناسم ، شاميان گفتند: اى ابوفراس او كيست ؟ هشام به فرزدق بانگ زد و گفت : او را نمى شناسم ، فرزدق گفت : حتما او را مى شناسى و در حالى كه به امام اشاره مى كرد قصيده بلندى سرود كه قسمتى از آن چنين است :
(اين زاده حسين (ع ) و پسر فاطمه (س ) دختر پيامبرى است كه تاريكيها به وسيله او از ميان رفت .
اين كسى است كه بتها گام او را مى شناسد و حرم و خانه كعبه و آنچه بيرون حرم است با او آشناست . اين فرزند برترين تمام بندگان خداست . پاكيزه و پرهيزگار و پاك و نشانه فضيلت است .
چون به سوى حطيم مى آيد كه به آن دست كشد گوئى ركن به واسطه آشنائى با دست او مى خواهد دستش را بگيرد.
از شرم و آزرم چشم فرو مى بندد و همگان از حرمت او چشم به زير مى افكنند و با او سخن گفته نمى شود مگر آنكه لبخند مى زند. اين پسر فاطمه (س ) است اگر او را نمى شناسى با جد او پيامبران خدا خاتمه يافته اند. از دير باز خداوند او را شرف و فضيلت داده است و قلم تقدير الهى در لوح بر اين جاى شده است اين سخن تو كه مى گوئى اين كيست براى او زيان بخش نيست عرب و عجم كسى را كه تو نمى شناسى ، مى شناسد. از گروهى است كه دوستى ايشان دين و دشمنى با ايشان كفر و نزديك شدن به آنان مايه رستگارى و پناهگاه است .
هر كسى خدا را شكر كند بايد نياكان اين را شكر گويد كه دين خدا از خانه اين مرد بر امتها رسيده است .)
هشام سخت خشمگين شد و آن روزش با ناراحتى همراه شد و دستور داد فرزدق را در عسفان كه ميان مكه و مدينه است زندانى كردند و چون اين خبر به على ابن الحسين (ع ) رسيد دوازده هزار درهم براى فرزدق فرستاد و فرمود: عذر ما را بپذير اگر بيش از اين داشتيم صله افزون مى دادم ، فرزدق آن را پس فرستاد و گفت : آن را فقط براى رضاى خدا و رسولش سروده ام و نمى خواهم آن را به چيز ديگرى آلوده سازم . امام (ع ) باز فرستاده فرمود: تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه بپذيرى و مى دانى ما خاندانى هستيم كه چون چيزى را انجام داديم ديگر نمى پذيريم ، خداوند نيت و قصد تو را مى داند و خود پاداش و عنايت مى فرمايد و فرزدق آن را پذيرفت . (117)
سر عمرو بن سعيد
چون عبدالملك بن مروان به حكومت رسيد، عمرو بن سعيد بن عاص از بيعت با او خوددارى كرد و بر او خرج نمود، مردم شام به دو گروه تقسيم شدند، گروهى با عبدالملك و گروه ديگر با عمرو بن سعيد بودند. بنى اميه و بزرگان شام ميان ايشان وساطت كردند و صلح كردند كه در حكومت شريك باشند و همراه هر يك از كارگزاران عبدالملك مردى از سوى عمرو بن سعيد باشد. نام خليفه بر عبدالملك باشد و اگر او مرد پس از او عمرو به خلافت برسد، در اين مورد نامه اى هم نوشته شد و بزرگان شام و ايران را بر آن نامه گواه گرفتند.
چهار روز پس از آن عبدالملك كسى را نزد عمرو فرستاد و احضارش كرد.
فرستاده عبدالملك هنگامى كه پيش عمرو رسيد كه عبدالله بن يزيد بن معاويه هم آنجا بود، عبدالله عمرو را از رفتن نزد عبدالملك منع كرد، عمرو گفت : به خدا سوگند اگر خواب باشم پسر زرقا جراءت نمى كند مرا بيدار كند هر چند كه ديشب عثمان را در خواب ديدم و پيراهنش را بر تن من پوشاند.
عمرو برخاست و زره بر تن كرد و روى آن قبا پوشيد و شمشيرى بر كمر بست و همراه يكصد تن از غلامان خود رفت .
چون بر كاخ عبدالملك رسيد به او اجازه داده شد ولى كنار هر گروهى از همراهان او نگه مى داشتند. چنانكه وقتى به حياط كاخ رسيد فقط يك غلام همراهش بود، عمرو همين كه نگاه كرد عبدالملك را ديد كه بنى مروان بر گرد او نشسته ، احساس خطر كرد و به غلام گفت : نزد برادرش رفته او را بياورد اما غلام متوجه نشد.
عبدالملك به او خوشامد گفت و گفت : اى ابواميه اينجا بيا و او را روى تخت كنار خود نشاند و مدتى طولانى با او سخن گفت . آنگاه به غلام خود اشاره كرد كه شمشير عمرو را بگيرد، عمرو گفت : (انا لله و انا اليه راجعون ) عبدالملك گفت : آيا متوقع هستى همراه من روى تخت من بنشينى و شمشير هم داشته باشى ؟ شمشير از او گرفته شد. عبدالملك به او گفت : اى ابواميه هنگاميكه مرا خلع كردى سوگند خوردم كه اگر چشم من بر تو افتاد و من حاكم بودم تو را در غل جامعه بگذارم . بنى مروان گفتند البته سپس او را آزاد مى كنى . گفت : آرى و شايد هم اين كار را نسبت به او انجام ندهم ، بنى مروان به عمرو گفتند: بگذار سوگند امير مؤ منان عملى شود. عمرو گفت : خداوند سوگندت را برآورد. عبدالملك غل جامعه را از زير فرش خود بيرون فرش خود بيرون آورد و به غلامش گفت بر دست و گردن عمرو بنه و غلام چنان كرد.
آنگاه عبدالملك او را محكم كشيد به طوريكه دهانش به لبه در خورد و دندانش شكست . عمرو گفت : اى امير مؤ منان تو را به خدا سوگند مى دهم استخوان دندانم را شكستى و بر كار بزرگتر از اين دست مزن . عبدالملك گفت : در شهرى دو مرد مثل من و تو نمى توانند جمع شوند مگر اينكه يكى از ايشان ديگرى را از ميان بردارد. در اين هنگام مؤ ذن براى نماز عصر اذان گفت و عبدالملك براى گزارن نماز عصر بيرون رفت و به برادر خود عبدالعزيز دستور داد عمرو را بكشد.
عبدالملك نماز را كوتاه كرد و برگشت و درها را بست و مردم كه ديدند عبدالملك براى نماز بيرون آمد و عمرو حاضر نشد موضوع را به برادرش ‍ يحيى بن سعيد خبر دادند و او همراه هزار نفر از بردگان عمرو گروه زيادى بر در كاخ آمدند و فرياد برآوردند كه اى ابواميه صداى خودت را به ما بشنوان .
عبدالملك پس از اينكه نماز گزارد و برگشت ديد عمرو هنوز زنده است . به برادر خود دشنام داد و خود زوبينش را گرفت و ضربتى به عمرو زد كه كارگر نشد. دوباره هم زوبينش را زد و كارگر نشد. گفت : معلوم مى شود از پيش ‍ آماده براى اين كار بوده اى ؟ آنگاه شمشيرش را برداشت و دستور داد عمرو را به زمين انداختند و خود بر سينه اش نشست و سرش را بريد و گرفتار لرزشى سخت شد. او را گرفتند از روى سينه عمرو برداشتند و بر تخت نهادند.
آنگاه عبدالعزيز سر عمرو را همراه با كيسه هاى پول ميان مردم ريخت كه چون سر عمرو و پولها را ديدند شروع به جمع آورى و ربودن پولها كردند و سر عمرو را همانجا ترك كرده پراكنده شدند.
فرداى آن روز عبدالملك پنجاه تن از دوستان و غلامان عمرو را گرفت و گردن زد و آنگاه دستور داد تمام آن پولها را پس گرفتند و به بيت المال برگرداندند. (118)
سر ابومسلم
ابومسلم خراسانى چون خلافت بنى اميه را برانداخت و بنى عباس را به خلافت رساند، با ابوالعباس سفاح اولين خليفه عباسى بيعت كرد. روزى بر او وارد شد و ابوجعفر منصور نيز با وى نشسته بود، پس همچنانكه ايستاده بود بر سفاح سلام كرد و سپس بيرون رفت و بر منصور سلام نكرد، سفاح به او گفت : منصور آقاى توست ، چرا به او سلام نمى كنى ؟ ابومسلم گفت : او را ديدم ، وليكن در مجلس خليفه حق كسى جز او ادا نمى شود. منصور از اين جريان و جريانات ديگر كينه ابومسلم را در دل گرفت و چون در سال 136 سفاح مرد و منصور به خلافت رسيد. پايه هاى حكومتش را به كمك ابومسلم محكم گردانيد. با حيله او را به روميه (نزديك مدائن ) دعوت نمود و چون ابومسلم پيش منصور رفت براى او برخاست و او را به آغوش كشيد و از بازگشت او اظهار شادى كرد و به او گفت : نزديك بود بروى پيش از آنكه تو را ببينم و آنچه مى خواهم به تو بگويم ، اكنون برخيز و رخت سفر از تن درآور و فرود آى تا خستگى سفر از تن تو بيرون رود، ابومسلم به قصرى كه براى او آماده كرده بودند رفت و يارانش هم اطراف آن قصر منزل كردند، سه روز چنين گذشت كه ابومسلم هر روز صبح با مركب خود وارد قصر منصور مى شد و همچنان سواره تا كنار تالارى كه منصور در آن مى نشست مى رفت آنگاه پياده مى شد. مدتى پيش او مى نشست و در امور با يكديگر مشورت مى كردند.
روز چهارم منصوره چند تن از نزديكانش را فرا خواند و دستور داد در حجره اى كنار تالار كمين كنند و گفت : هر گاه سه بار دست بر هم زدم بيرون آئيد و ابومسلم را قطعه قطعه كنيد. به پرده دار هم دستور داد: چون ابومسلم وارد شد شمشيرش را بگير، همين كه ابومسلم آمد پرده دار شمشيرش را گرفت ، ابومسلم خشمناك پيش منصور در آمد و گفت : اى امير مؤ منان امروز با من كارى شد كه هرگز چنان نسبت به من نشده بود، شمشير از دوشم برداشتند، منصور گفت چه كسى شمشير را گرفت ، خدايش لعنت كند، بنشين باكى بر تو نيست .
ابومسلم در حالى كه قباى سيه خز بر تن داشت نشست و منصور براى او بالشتى گذاشت و در تالار غير از آن دو، كسى نبود.
منصور گفت : به چه منظور پيش از ديدن من مى خواستى به خراسان بروى ، ابومسلم گفت : زيرا كسى كه مورد اعتمادت بود براى جمع غنائم به شام فرستادى آيا به من اعتماد نداشتى ؟
منصور با او به تندى و درشتى سخن گفت .
ابومسلم گفت : اى امير مؤ منان آيا رنج بسيار و قيام من و شب و روز زحمت كشيدن مرا فراموش كرده اى تا توانستم اين پادشاهى را براى شما رو به راه كنم .
منصور گفت : اى پسر زن ناپاك به خدا سوگند اگر كنيزى سياه به جاى تو قيام مى كرد مى توانست همين كار را انجام بدهد. سپس كارهاى او را يكى پس از ديگرى برشمرد و چون ابومسلم ديد چه بر سرش آمده گفت : اى اميرالمؤ منين به سبب من خود را گرفتار خشم و اندوه مساز كه من كوچكتر از آنم كه سبب خشم و اندوه تو گردم .
در اين هنگام صداى منصور بلند شد و سه بار دست بر هم زد و آنان كه در كمين بودند با شمشير بيرون آمدند و چون ابومسلم آنان را ديد يقين كرد كه كشته خواهد شد، برخاست و پاى ابوجعفر منصور را به دست گرفت كه ببوسد. منصور با لگد به سينه اش زد، به گوشه اى افتاد و شمشيرها فرو گرفتندش ، پس همچنانكه او را مى زدند گفت : آه ، فرياد رسى نيست ، كاش ‍ سلاحى در دست بود كه از جان خود دفاع مى كردم . چندان او را زدند تا كشته شد، منصور دستور داد او را در گليمى پيچيدند و گوشه تالار نهادند. (شعبان سال 136 هجرى )
چون ابومسلم كشته شد منصور اين شعر مى خواند.
ترجمه : بنوش به همان جامى كه بدان مى نوشاندى (نوشابه اى را) تلختر در دهانت از حنظل ، گمان مى كردى كه وام پس گرفته نمى شود، به خدا قسم اى ابومجرم كه دروغ پنداشتى .
به ياوران او گفتند: جمع شويد كه اميرمؤ منان فرموده تا درهم ها بر شما نثار شود و ظرف درهى بر سر ايشان ريختند و يا بقولى هزار كيسه چرمى در هر يك سى هزار درهم نهاده بودند ميان ايشان انداختند و چون سرگرم برچيدن درهم ماندند سر ابومسلم را ميان ايشان انداختند. ياران او چون بدان نگريستند آنچه به دستشان بود فرو ريخت .
آنگاه عيسى بن على يكى از دوستان ابومسلم بر فراز قصر رفت و گفت : اى خراسانيان همانا ابومسلم بنده اى از بندگان امير مؤ منان بود كه امير مؤ منان بر او خشم گرفت و او را كشت . آسوده خاطر باشيد كه امير مؤ منان آرزوها و خواسته هاى شما را بر خواهد آورد. سواران پياده شدند و هر يك كيسه اى را برداشتند و سر ابومسلم را همانجا انداختند و رفتند. (119)
سرى كه قاتل را به كشتن داد
مهتدى خليفه عباسى طى نامه اى كه به يكى از سردارانش به نام بايكباك نوشت از او خواست كه موسى بن بغا و مفلح (دو تن از سردارانش ) را بكشد و يا آنها را در بند نزد وى بفرستد.
بايكباك نامه را برگرفت و نزد موسى بن بغا برد و گفت : (از اين خرسند نمى شوم زيرا اين تدبير بر ضد همه ماست ، وقتى امروز با تو كارى كند، فردا نيز با من همانند آن كند، راءى تو چيست ؟)
گفت : (چنان مى بينم كه به سامراء شوى و بدو بگوئى كه مطيع اوئى و بر ضد موسى و مفلح ياريش مى دهى كه از تو اطمينان يابد، سپس درباره كشتن وى تدبير مى كنيم .)
بايكباك برفت و به نزد مهتدى درآمد. مهتدى بر وى خشم آورد و گفت : با آنكه دستور داده بودم موسى و مفلح را بكشى ، اردوگاه را رها كردى و در كار آنها نفاق آوردى ؟
گفت : (اى امير مؤ منان چگونه به آنها دست مى يافتم و كشتنشان ميسرم مى شد كه سپاه آنها بزرگتر از من است و از من نيرومندترند، ميان من و مفلح چيزى رفت اما از وى انتقام نگرفتم ، بلكه با سپاه و يارانم و كسانى كه به اطاعت در بودند آمدم كه تو را بر ضد آنها يارى كنم و كارت و نيرو دهم كه موسى با شمارى اندك مانده باشد.)
گفت : (سلاح خويش را بنه ) و دستور داد او را به خانه اى بردند.
گفت : (اى امير مؤ منان ، يكى چون من ، وقتى از چنين سفرى بازآيد، چنينش نبايد كرد تا به خانه خويش روم و دستور را با يارانم و كسانم بگويم .)
گفت : (براى اين كار راهى نيست كه مى بايد با تو گفتگو كنم .)
پس سلاح او را برگرفتند و چون دير مدت خبر وى از يارانش باز ماند احمد بن خاقان حاجب بايكباك ميان آنها سعايت كرد و گفت : (يار خويش را از آن پيش كه حادثه اى بر او افتد بجوئيد.) كه تركان بجوشيدند و جوسق را در ميان گرفتند.
وقتى مهتدى اين را بديد، با صالح بن على نواده ابوجعفر منصور كه به نزد وى بود مشورت كرد و گفت : (راءى تو چيست ؟)
گفت : اى امير مؤ منان هيچ كس از نياكان تو چنين دلير و مقدم نبود كه توئى .
ابومسلم نيز به نزد مردم خراسان معتبرتر از آن بود كه اين ترك به نزد ياران خويش هست ، وقتى سر ابومسلم به نزد آنان افكندند آرام شدند. در صورتى كه ميان آنها كسى بود كه وى را مى پرستيد و او را پروردگار خويش ‍ مى گرفت : اگر چنان كنى آرام شوند كه تو از منصور مقدم تر و دليرتر هستيد.)
پس مهتدى بگفت : تا گردن بايكباك را بزنند. در آن وقت تركان مسلح در جوسق صف كشيده بود و بايكباك را مى خواستند، مهتدى سر وى را به سوى آنها افكند. سر را عتاب بن عتاب از دامن قباى خويش در آورد. وقتى آن را بديدند طفوتيا، برادرش با جمعى از خواص خويش به جمع مهتدى حمله برد و كسان پراكنده شدند و مهتدى وارد خانه خلافت شد و درى را كه از آن وارد شده بود ببست و از در مصاف برون شد و به بازارچه مسرور رسيد، از آنجا به دربند واثق رفت و به نزد باب العامه رسيد بانگ مى زد: (اى گروه مردم ، من امير مؤ منانم ، براى دفاع از خليفه خويش نبرد كنيد.) اما عامه اجابت وى نكردند و او همچنان در خيابان مى رفت و بانگ مى زد و نديدشان كه به يارى وى آيند، پس به در زندان رفت و هر كس ‍ را در آن بود آزار كرد و پنداشت كه او را يارى مى كنند، اما همه فرار كردند و كسى اجابت وى نكرد، وقتى اجابت وى نكردند سوى خانه يكى از ياران خود رفت ، آنگاه وى را در آوردند و به جوسق بردند و از او خواستند به خلع ، رضايت دهد. اما نپذيرفت و دل به كشتند داد.
انگشتان دو دست و پايش را از جاى ببريدند تا دستها و پاهايش ورم كرد آنگاه يكى را گفتند تا خايه وى را بفشرد تا بميرد.
گويند: مهتدى به احتضار افتاد شعرى خواند به اين مضمون .
(اگر بتوانم به كار خود مى پردازم ) (اما گوره خر را از جستن مانع شده اند.) (120)
درماندگى به خاطر امام على (ع )
عمرو بن عبدالعزيز گويد: پدرم عبدالعزيز مروان در خطبه هاى خود پياپى و شمرده سخن مى راند، چون به نام امير المؤ منين على (ع ) مى رسيد يكباره در مى ماند، عمرو بن عبدالعزيز گويد: من اين مطلب را با پدرم در ميان نهادم ، پدرم گفت : اى فرزند آيا تو به اين مطلب پى برده اى ؟ گفتم آرى ، گفت : اى فرزند بدان كه آنچه را از ما على بن ابيطالب (ع ) ميدانيم مردم نيز بدانند يكباره از گرد ما پراكنده شده به فرزندان وى مى گرايند.
چون عمرو بن عبدالعزيز خود به خلافت رسيد سب و دشنام را از خطبه برداشت ، و جاى آن اين آيه را قرار داد (ان الله يامر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى يعضكم لعلكم تذكرون ) (121) بدين سبب شعرا وى را مدح كردند. (122)
گور خر پانصد ساله !؟
مجاهدالدين ايبك دواتدار صغير از اعاظم رجال درجه اول مملكت ، در زمان مستعصم خليفه عباسى گفت : ما زمانى در خدمت خليفه مستعصم بالله براى شكار بيرون شديم ، و نزديك جلهمه كه قريه اى ميان بغداد و حله است حلقه زديم ، سپس رفته رفته حلقه تنگ شد، به قسمتى كه سواران ما با دست ، حيوان را شكار مى كردند. در اين هنگام در ميان شكارها گورخر تنومندى صيد شد كه داغى بر آن زده شده بود. هنگامى كه آن را خوانديم ديديم داغ از معتصم است ، و چون معتصم گورخر را ديد وى نيز آن را داغ نموده رها كرد و از روزگار معتصم تا مستصعم در حدود پانصد سال بود. (123)
خدا لعنت كند سخن چين
شخصى براى يحيى بن خالد بن برمك نامه نوشت بدو گزارش داد كه : مردى تاجر و غريب درگذشته و كنيزى زيبا و كودكى شيرخوار و مالى فراوان از خود به جاى گذاشته است ، و وزير از هر كس به آنها سزاوارتر است .
يحيى بن خالد بالاى نامه او نوشت : اما آن مرد خداوند رحمت كند، و اما كنيزك خداوند نگهدارش باشد، و اما كودك پروردگار حافظش باشد، و اما مال كردگار خداوند زيادش نمايد، و اما سخن چين كه اين خبر را آورده خدايش لعنت كند. (124)
علت شكم دريدن مغولان
چنگيز در ترمز به هيچكس ابقاء نكرد. مرد و زن را به صحرا راندند و آنها را ميان لشكريان تقسيم كردند و تمامى آنها را به قتل رسانيدند. در همين ترمز بود كه مغولان حد اعلاى سنگدلى و آز و حرص خونين خود را نشان دادند، مؤ لف (حبيب السير) نقل كرده است كه : در ترمز عورتى را جمعى از لشكريان چنگيز خان گرفته ، خواستند كه به قتل برسانند. آن بيچاره گفت : مرا مكشيد تا مرواريدى بزرگ به شما بدهم .
پرسيدند كه : آن مرواريد را در كجا نهاده ايد؟
گفت : فرو برده ام .
مغولان در حال شكم او را شكافته ، مرواريد را بيرون آوردند. از آن پس همه كشتگان را، شكم به اميد گوهر دريدند. (125)
بر اسلام و مسلمانان گريه كنيد
مستعصم آخرين خليفه عباسى بود كه به لهو و لعب و شنيدن غنا و موسيقى عشق مى ورزيد و مجلس وى حتى يك ساعت از آن خالى نبود، بدين جهت مردم نامه هاى را كه در آن انواع تهديدها و اشعار وجود داشت به وى نوشتند و آن را در اطراف درهاى دارالخلافه مى افكندند. با اين وصف مستعصم پيوسته در پى شنيدن آواز و گوش دادن به نعمات موسيقى بود، حال آنكه بناى دولتش رو به ويرانى مى رفت . زمانى به بدرالدين لؤ لؤ حاكم موصل نوشته از او گروهى مطرب و نوازنده خواست . و اين در همان وقت بود كه فرستاده سلطان هلاكوخان مغول نيز نزد بدرالدين لؤ لؤ آمده از وى خواست منجنيق و آلات حصار مى كرد. بدرالدين لؤ لؤ گفت : به خواسته هاى اين دو نفر بنگريد و بر اسلام و مسلمانان گريه كنيد. (126)
ملكه شرير
آنگاه سلطان محمد خوارزمشاه در جزيره آبسكون با خوارى و غريبى شگفتى ، جهان را وداع مى گفت ، سرزمين محبوب او خوارزم تحت حكومت تركان خاتون (مادر وى ) قرار داشت ...
تركان خاتون خانواده و فرزندان خردسال و خزاين سلطان را برداشته عازم خروج از خوارزم شد. در اين زمان گروهى از امرا و شاهزادگان و بزرگان برخى از سرزمينها را كه خوارزمشاه دستگير كرده بود، در زندانهاى خوارزم اسير بودند. تركان خاتون قبل از ترك خوارزم به مير غضب فرمان داد تمام اين زندانيان را در زورق نشانده و بر پاى آنها سنگى گران بندند و در ژرفترين موضع جيهون در آب غرق كند.
بيست و هفت كودك و نوجوان از فرزندان حكام خوارزم در غرقاب هلاك شدند.تركان خاتون از ميان گروگانها، تنها (عمرخان ) پسر والى (يازر) از بلاد تركمن را زنده نگاهداشت ، زيرا خود عازم آن ديار بود و عمرخان و ملازمانش به راههايى بيابانى آشنائى داشتند. آنان هنگام عبور از راههاى سخت ريگزار قره قروم كه شانزده شبانه روز به طول انجاميد از روى صداقت و با فرمان بردارى به ملكه پير خدمت كردند ولى همچنانكه كاروان به حدود (يازر) رسيد و در آن سوى ريگزارها، قلل كوهها نمودار شد.
تركان خاتون فرصت را مغتنم شمرد و هنگاميكه عمرخان در خواب بود. فرمان داد سر از تنش جدا كنند.
تركان خاتون سپس در قلعه ايلال از قلاع ولايت لاريجان متحصن گرديد. مغول اين قلعه را در سال 617 محاصره كردند و چهار ماه آن را در حصار داشتند. عاقبت به واسطه فقدان آب تركان خاتون و نظام الملك ناصرالدين محمد بن صالح وزير خود را به تسليم ناچار ديده از قلعه به زير آمدند و با عموم همراهيان خود به لشكريان چنگيزى تسليم شدند. چنگيز نظام الملك و پسران خوارزمشاه را در سال 618 هجرى به قتل رساند و دختران و زنان و خواهران خوارزمشاه را با تركان خاتون يكجا نگاه مى داشت و امر مى داد كه در موقع كوچ ، با آواز بلند بر فوت خوارزمشاه ندبه كنند.
واسيلى يان مؤ لف داستان چنگيزخان ، درباره تركان خاتون نوشته است كه :
چنگيز اين ملكه شرير را در مجالس بزم خود مى برد. او مى بايست جلوى در شادروان خان بنشيند و ترانه هاى خزاين بخواند. چنگيزخان تكه هاى استخوان جلوى او مى انداخت و فرمانرواى مطلق العنان پيشين خوارزم كه خود را (ملكه آفاق و شاه زنان عالم ) مى خواند، با همين استخوانها، ارتزاق مى كرد. (127)
چشمهاى ايران
نادرشاه از استرآباد عازم شيروان بود كه هنگام عبور از جنگلهاى مازندران مورد سوء قصد دو نفر افغانى قرار گرفت . گلوله اى كه يكى از اين دو نفر به سوى او شليك كرد بازوى راست او را خراشيده دستش را زخمى نمود و به سر اسبش اصابت كرد. آدم كشان از پشت درخت انبوه فرار كردند. نادر به حق يا به حق چنين تصور كرد كه رضاقلى ميرزا پسر ارشدش مسبب و محرك اين توطئه بوده است ، شاهزاده چوان محاكمه شد و حتى به او قول دادند كه اگر اعتراف كند او را معاف خواهد داشت ولى او به بى گناهى خود مصر بود، اما نادر حكم كرد شاهزاده جوان را كور كردند و رضاقلى ميرزا گفته بود كه : اين چشمان من نبود كه كور كرديد بلكه چشمان ايران بود!!!
نادر بعد از اين عمل نادم و پشيمان بود و دستور داد همه آن كسانى كه در زمان كور كردن شاهزاده حضور داشتند و براى نجات شاهزاده كه مايه افتخار ايران بود تلاشى نكردند به قتل رسانيدند. (128)
******************
قديمترين نامه
قديمترين نمونه نامه اى كه در دست است در بابل يافت شده و راجع به ايلام مى باشد ظاهرا متعلق به سلطنت ان ناتوم ثانى است كه از سلاطين آخرى لگش بوده است ، نويسنده نامه كاهن بزرگ ربه النوع مسماه به نين مار مى باشد و به مخاطب خود اطلاع مى دهد كه دسته اى از ايلاميها به خاك لگش تاخت آوردند و من ايشان را مغلوب ساخته تلفات سنگين بر آنها وارد آوردم و تاريخ اين نوشته در حدود سه هزار سال قيل از ميلاد مى باشد. (129)
فارابى و موسيقى
اين خلكان مى گويد در هنگامى كه ابونصر بن سيف الدوله وارد شد در حضور او جمعى از علما و فضلا در تمام علوم گرد آمده بودند، فارابى به طور ناشناس و متفكرا به جمع آنها در آمد، به هنگام ورود كمى درنگ نمود و سيف الدوله خطاب به تازه وارد كه فارابى بود گفت : بنشين ، فارابى در پاسخ گويد: آنجا كه شاءن من است بنشينم يا آنجا كه تو مى گوئى ، امير گفت : آنجا كه شاءن توست ، فارابى از ميان جمعيت به صدر مجلس رفت تا رسيد به جايگاه امير، آنگاه امير را كنار زد و جايش نشست . سيف الدوله به غلامان و خدمتگزاران كه بر بالاى سرش ايستاده بودند به زبان محلى كه فقط امير و غلامان بدان واقف بودند گفت : اين شيخ اسائه ادب نمود من از او سؤ الاتى خواهم كرد اگر از جواب عاجز ماند شماها او را از مجلس برانيد، فارابى خطاب به همان زبان كرد و گفت : اى امير كمى درنگ نما كه امور به عواقب آنهاست . سيف الدوله در شگفت آمد و به فارابى گفت : مگر تو اين زبان را مى دانى ، گفت : بلى و هفتاد زبان ديگر... آنگاه بحث علمى از فنون مختلف شروع گرديد در هر مورد فارابى با آرامى اظهار نظر مى نمود چنانكه سخن او از نظر عمق و استدلال فوق سخنان ديگران از علماء حاضر در محضر بود...
سيف الدوله امر به احضار هنرمندان و موسيقى دانان نمود. بنابراين استادان در هر رشته از موسيقى در محضر امير گرد آمدند و به انواع ملاهى و آهنگ ها در دستگاههاى مختلف مشغول شدند ولى در هر قسمت فارابى بر نوازندگان خرده گرفت . امير به او گفت : تو اين صنعت را مى دانى ؟
فارابى گفت : بلى ، سپس از خريطه خود قطعاتى بيرون آورد، از آنها تركيبى خاص بساخت و به نواختن شروع نمود آن طور كه همه حاضران در جلسه به خنده آورد و سپس آهنگ بنواخت كه همه را به گربه آورد، بعدا تركيبى ديگر از قطعات ساخته و به نواختن مشغول شد چنانكه همگى به خواب عميق فرو رفتند حتى غلامان و دربانان كه در اين موقع همه را ترك نمود و از مجلس خارج شد، مورخين مى نويسند اين همان قانونى است كه از ابتكارات و اختراعات فارابى است . (130)
فردوسى و سلطان محمود غزنوى
در تاريخ سيستان آمده ، حديث رستم بر آن جمله است كه ابوالقاسم فردوسى به شاهنامه به شعر كرد و بر نام سلطان محمود كرد و چندين روز همى برخواند. محمود گفت : همه شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست .
ابوالقاسم گفت : زندگانى خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد، اما اين دانم كه خداى تعالى خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد.
اين بگفت و زمين بوسه كرد و برفت ، ملك محمود وزير را گفت : اين مردك مرا به تعرض دروغ زن خواند. وزيرش گفت : ببايد كشت ، هر چند طلب كردند نيافتند. (131)
محمود بت شكن با بت فروش
در تاريخ نوشته مى شود: به تحقيق پيوسته كه وقتى كه سلطان محمود غزنوى مى خواست كه سومنات بت بزرگ معبد سومنات هند را بشكند. جمعى از براهمه به عرض مقربان درگاه رسانيدند كه اگر پادشاه اين بت را نشكند و بگذارد، ما چندين زر به خزانه عامره و اصل مى سازيم ، اركان دولت اين معنى را به سمع سلطان رسانيدند كه از شكستن آن سنگ رستم بت پرستى از اين ديار دور نخواهد شد، سلطان فرمود آنچه مى گويند راست است و مقرون به صواب ، اما اگر اين كار را بكنم مرا محمود بت فروش خواهند گفت و اگر بشكنم محمود بت شكن . خوشتر آنكه در دنيا و آخرت مرا محمود بت شكن خوانند... وقتى سومنات را بشكستند درون شكم آن مجوف ساخته بودند آنمقدار جواهر نفيسه و لعالى شاهوار بيرون آمد كه مساوى آنچه بر همنان مى دادند بود. (132)
دوات خواجه و تاج شاه
در سال آخر سلطنت ملكشاه سلجوقى شحنه مرو كه از خواص بندگان سلطان بود و شمس الملك عثمان يكى از پسران خواجه نظام الملك نزاع شد و سلطان بر اثر شكايت شحنه مرو تاج الملك و مجدالملك را پيش ‍ خواجه فرستاد و به او پيغام داد كه : (اگر در ملك شريك منى آن حكم ديگر است و اگر تابع منى چرا حد خويش را نگه نمى دارى و فرزندان و اتباع خويش را تاءديب نمى كنى كه بر جهان مسلط شده اند تا حدى كه حرمت بندگان ما نگاه نمى دارند و اگر مى خواهى بفرمايم كه دوات از پيش ‍ تو بگيرند).
خواجه از اين پيغام رنجيد و گفت : با سلطان بگوئيد كه تو نمى دانى كه من در ملك شريك توام و تو به اين مرتبه به تدبير من رسيده اى و به ياد ندارى كه چون سلطان شهيدالب ارسلان كشته شد. چگونه امراى لشكر را جمع كردم و از جيحون بگذشتم و از براى تو شهرها بگشادم و اقطار ممالك شرق و غرب را مسخر گردانيدم . دولت آن تاج بر اين دوات بسته است . هر گاه اين دوات بردارى آن تاج بردارند. (133)
توضيح اينكه چند ماه بعد از خواجه هنگام عزيمت به بغداد در ركاب شاه به ضرب كارد از پاى درآمد و گفته شد اين امر به تحريك شاه صورت گرفته است و يك ماه بعد از ملكشاه در بغداد مسموم گرديد و درگذشت و گفته شد غلامان نظاميه وى را مسموم نموده اند و بدين ترتيب معلوم گرديد كه تاج شاه به دوات وزير بستگى داشته است .
حقوق انوشيروان
حداكثر حقوق در دوره ساسانى 400 درهم بود كه به فرمانده كل قوا يعنى شاه داده مى شد و صاحب منصبان و نظاميان براى گرفتن حقوق مى بايست از سان بگذرند و اگر لباس و اسلحه آنها كامل نبود حقوق داده نمى شد. روزى انوشيروان پادشاه ساسانى مجبور شد به خانه برگشته لباس و اسلحه خود را تكميل نمايد تا حقوق دريافت كند. (134)
بزرگترين بدبختى
در يك روز مجلسى از حكما، با حضور كسرى انوشيروان منعقد و اين سؤ ال مطرح گرديد كه بزرگترين بدبختى كدام است . يك نفر حكيم يونانى گفت : كه به نظرم پيرى و كودنى است كه با فقر و استيصال جمع شده باشد. دانشمند هندى گفت : امراض جسم است كه به آلام روحى اضافه شده باشد. بزرگمهر گفت : من خيال مى كنم كه بدترين مصائب و بدبختى براى آدمى آن است كه ببيند عمرش قريب به اتمام است و كار نيكى نكرده باشد. اين جواب مورد پسند واقع شده و نظر حكماى خارجه را به طرف اين مهين دستور جلب نمود. (135)
پوست قاضى
در زمان كمبوجيه پسر كورش پادشاه هخامنشى يك نفر قاضى به نام سى سام نيس متهم به گرفتن رشوه گرديد، كمبوجيه او را محكوم كرد و اعدام نمود و بعد از اعدام امر نمود پوست او را كنده روى مسندى كه براى قضاوت مى نشست پهن نمايند و شغل اين قاضى را بعد به پسر او داده مجبورش نمود كه روى اين مسند (پوست پدرش ) بنشيند. (136)
يعقوب ليث و خليفه عباسى
در سال 264 يعقوب در جندى شاپور خوزستان به تهيه سپاه براى حمله به بغداد مشغول بود كه به درد قولنج مريض افتاد. معتمد خليفه عباسى در اين ايام رسولى پيش او فرستاد و به طريق تملق به او پيغام داد: كه اكنون ما را معلوم شده كه تو مردى ساده بودى و به سخن اين و آن فريفته شدى و قصد ما كردى و اينك كه خداوند ما را بر تو غلبه داده گناه تو را بخشوديم و براى اينكه مرحمت خود را بار ديگر تجديد كنيم تو را كماكان به امارت خراسان و فارس مى گماريم . يعقوب امر داد، قدرى نان خشك و ماهى و تره و پياز بر طبق چوبين نهاده پيش آورند. رسول خليفه را گفت : به مخدوم خود بگو من رويگر زاده ام و از پدر رويگرى آموخته ، خوراك من نان جوين و پياز و ماهى و تره بوده و اين دولت و شوكت كه مى بينى از راه دلاورى و شير مردى به دست آورده ام نه از ميراث پدر و نعمت تو، تا خاندانت برنيندازم از پاى ننشينم ، اگر مردم از جانب من خواهى آسود، اگر ماندم سر و كارت با اين شمشير است و اگر مغلوب شدم به سيستان بازمى گردم به اين نان خشك و پياز بقيه عمر را به انجام مى رسانم . (137)
غلت زدن آقا محمدخان
آقا محمدخان قاجار چون عازم مشهد گرديد شاهرخ ميرزا نوه نادرشاه افشار كه خود ياراى مقاومت نديد با بزرگان شهر به استقبال شتافت . آقا محمدخان به او تاءمين داد آنگاه جواهرات زيادى از او خواستار شد و چون او از تسليم جواهرات سر باز زد بشكنج و رنج از او مطالبه گرديد و ناچار آنچه را كه داشت تسليم كرد.
در ميان اين جواهرات ياقوت بزرگى بود كه وقتى زينت تاج او رنگ زيب پادشاه هندوستان بود.
آقا محمدخان به قول صاحب ناسخ ‌التواريخ (از به دست كردن آن همه لعالى آبدار و جواهر شاهوار چندان شاد خاطر شد كه بفرمود در رواقى نطعها بگستردند و آن جواهر را بر زير نطع بريختند آنگاه رواق را از بيگانه بپرداخت و چند نوبت از اين سوى رواق تا بدان سوى رواق را با پشت و پهلو غلتان برفت .) پس از اين واقعه شاهرخ را با كسانى به تهران فرستاد ولى شاهزاده نگون بخت در بين راه بر اثر جراحاتى كه بر شكنجه (ريختن سرب داغ روى سرش ) به او رسيده بود در سن شصت و چهار سالگى بدرود حيات گفت و با مرگ او خاندان افشار منقرض گرديد. (138)
وزير كشتن را باب نكنيد
عميدالملك كندرى صاحب كتاب تجارب السلف وزير نخستين پادشاه سلجوقى بود. ولى در اوائل سلطنت آلب ارسلان مورد بى مهرى سلطان قرار گرفت و دستگير قريب يك سال در مرو زندانى گرديد و در ذى الحجه سال 456 دستور قتل اين وزير گرانقدر صادر گرديد.
عميدالملك از كشنده خود امان و مهلت خواست و وضو به شرايط نيكو بساخت و چند ركعت نماز وداع بگذارد و گفت : خون من بر تو حلال نيست اما من حلال مى كنم به شرط آنكه با من سوگند خورى كه چون فرمان به جاى آورى و از قتل من فارغ شدى حسبه الله از من پيغامى به سلطان و خواجه نطام الملك (كه بعد از وى به وزارت رسيده بود) برسانى .
سلطان را بگوى كه كندرى گفت : من خجسته خدمتى و مبارك قتلى كه از خدمت ملازمت درگاه شما مرا بود از صحبت شما دنيا و آخرت .
يعنى عمت طغرل بيك مرا بركشيد و اين جهان را به من داد تا بر آن حكم كردم و تو آن جهانم دادى به ادراك درجه شهادت ، از خدمت شما مرا دنيا و آخرت حاصل شد و براى اين نهج سعادى ممكن باشد، و خواجه را بگوى : كه مذموم بدعتى و زشت قاعده اى كه در جهان آوردى به وزير كشتن و غدر و مكر كردن و عاقبت آن نينديشيدى ، مى ترسم كه اين رسم ناستوده و مكروه و مذموم به اولاد و اخلاف و اعقاب تو برسد، و از آنگاه باز يك وزير به مرگ خود نمرد. (139)
7 سال بر بالاى دار
خواجه ابوعلى حسن بن محمد بن عباس ميكال نيشابورى معروف به حسنك وزير در سال 416 به وزارت سلطان محمود غزنوى رسيد. وى مردى محتشم و صاحب ثروت بود. بيهقى در مورد بركنارى و قتل او چنين مى نويسد:
حسنك كه به روزگار جوانى ناكرداريها كرده بود و زبان نگاه ناداشته و اين سلطان محتشم را خير خير بيازرده از طرفى بوسهل زوزنى نيز كه از پدران هواخاهان خليفه (عباسى ) و مردى متعصب بود در بد نام كردن وزير حسنك اقدامات لازم نمود. سرانجام مسعود حكم بركنارى وزير بيدار دل خود را صادر كرد و دستور داد رسمهاى حسنكى نو را باطل كنند. حسنك محبوس و آنگاه به اتهام قرمطى بودن به دار آويخته شد و به قول بيهقى همه خلق به درد بگريستند حسنك مرگ را به خاطر استقلال وطنش پذيرفت . بيهقى گويد حسنك قريب هفت سال بر دار بماند چنان كه پاهايش همه خود تراشيد و خشك شد. يكى از شعراى نيشابور در سوگ مرگ حسنك سرود:
ببريد سرش را كه سران را سر بود
آرايش دهر و ملك را افسر بود
گر قرمطى و جهود يا كافر بود
از تخت بدار، برشدن منكر بود. (140)
كتاب سوزى سلطان محمود
در كتاب مجمل التواريخ و القصص كه در سال 520 هجرى نوشته شده است درباره تسخير به وسيله سلطان محمود غزنوى مى نويسد: دستور داد تا بزرگان ديلم را به دار آويختند عده اى را در پوست گاو دوخت و به غزنين فرستاد، سپس گويد: مقدار پنجاه خروار دفتر (كتابهاى فقهى شيعيان ) روافض و باطنيان و فلاسفه از سراهاى ايشان بيرون آورده و در زير درختها آويختگان بفرمود سوختن ...
و اين معامله سلطان محمود آن وقت كرد كه همه علما و ائمه شهر حاضر كردند و بد مذهبى و بد سيرتى (شيعه بودن ) ايشان درست گشت و به زبان خود معترف شدند. (141)
ابوالحسن بيهقى درباره تعداد كتابهاى موجود در كتابخانه معروف ديلميان مى نويسد: كتابخانه اى كه در رى بود... من اين را ديدم و فهرست كتابهاى آن ده مجله بود و چون سلطان وارد رى شد به او گفتند كه اين كتابها را، كتب رافضيانست و اهل بدعت ، هر چه از آنها در باب علم كلام بود جدا كرد و بقيه را امر به سوختن داد. (142)
سلطان محمود غزنوى و پير زن
در زمان سلطنت محمود غزنوى پيرزنى همراه كاروانى سفر كرده بود و دزدان به كاروان او حمله آوردند و اموال او را بردند. به دير گچين كه جائى بود بين رى و اصفهان .
پيرزن پيش سلطان محمود رفت و تظلم كرد كه دزدان كالاى مرا بردند، كالاى من باز ستان يا تاوان بده ، سلطان گفت : دير گچين كجا باشد، زن گفت : ولايت چندان گير كه بدانى چه دارى و به حق آن برسى و نگاه توانى داشت .
گفت : راست مى گوئى و بعدا سلطان دستور داد مال زن را به او بدهند. (143)
پادشاه مست
سلطان جلال الدين خوارزمشاه آخرين پادشاه سلسله خوارزمشاهيان تنها كسى بود كه در مقابل سيل بنيانكن مغول مقاومت مى نمود، اما متاءسفانه رفتار نامناسب او با مردم و زياده روى او در شرابخوارى باعث گرديد كه نتواند كارى از پيش ببرد. صاحب كتاب الفخرى در اين مورد مى نويسد: هيچ پادشاهى از راه اشتغال به لغو و لعب آنچنان دچار بد عاقبتى نشد كه جلال الدين فرزند خوارزمشاه شد، وى چون از برابر مغول مى گريخت او را دنبال كردند چنانكه از شهرى سفر مى كرد ايشان بعد از او به آن مى رسيدند و چون بامداد به موضعى مى رسيد ايشان شب بعد در آنجا بودند و او را طلب مى كردند با اين حال وى همواره به نوشيدن شراب و مى ، و شنيدن دف و نى ، مشغول بود و شب مست به خواب مى رفت و صبح در خمارى برمى خاست و نورالدين منشى ، شاعر دربارش او را مخاطب ساخته گفت :
شاها ز مى گران چه بر خواهد خاست
وز مستى هر زمان چه بر خواهد خاست
شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پيش
پيداست كزين ميان چه بر خواهد خاست
سرانجام جلال الدين در شب 15 شوال سال 628 در حالى كه مست بود در كردستان به محاصره مغولان درآمد. (144)
اما در حال مستى موفق به فرار گشت و صبح روز بعد به دست كردى كه برادرش در جريان جنگهاى (خلاط) به دست سپاهيان او كشته شده بود به قتل رسيد.
تهور جلال الدين
چنگيز خان مغول در كنار رود سند، نزديك معبر (نيلاب ) به جلال الدين آخرين امير خوارزمشاهى رسيد، سلطان جلادت و رشادت بسيار به خرج داد و قلب سپاه چنگيز را شكست . اما جناح راست لشكر به وسيله مغولان درهم شكسته شد و فرزند هفت يا هشت ساله جلال الدين به دست مغولان اسير شد.
به دستور شخص چنگيز خان ، اين طفل بيگناه خردسال را به قتل رساندند. مادر و جماعتى از زنان حرم سلطان با شيون تمام از جلال الدين خواستند تا آنها را، براى آنكه به چنگ مغولان نيفتند به قتل برسانند.
به امر جلال الدين آنها را به كام امواج رود سند سپردند و غرق كردند، جلال الدين كه با هفتصد نفر از ياران خود، تنها مانده بود مدتها به مغولان جنگيد و چون ديگر توانائى روياروئى در او و يارانش نمانده بود. با اسب بر لشكريان مقدم اردوى چنگيز تاخت و همينكه اندكى آنها عقب نشستند. (145)
يك دفعه عنان را برگرداند و از يك كناره مرتفعى جستن گرده با تهور بى نظيرى به آب سند زد و شنا كنان خودش را به آن طرف رساند، چنگيز در اين موقع از خود علو همت نشان داد نه فقط غدقن نمود كه هيچكس تيرى به طرف او نيندازد، بلكه به فرزندانش او را نمونه بارز و برجسته شجاعت و دلاورى نشان داد، و بدين صفت وى را ستود و با حيرت و اعجاب گفت : از چنان پدرى ، اينگونه پسر؟! زيرا چنگيز فرارهاى بزدلانه محمد خوارزمشاه پدر جلال الدين را به خاطر داشت .
جلال الدين كه با يك پسر و يك شمشير و يك نيزه ، از آب گذشته بود و مشاهده مى كرد خانه و خزانه و متعلقات او غارت مى كردند و چنگيز خان همچنان بر كنار آب ايستاده نظاره مى كند، از اسب فرود آمد و زين اسب باز گرفت و نمد زينش و قبا و تيرها به آفتاب انداخت ... و چون آفتاب زرد شد خيمه فرو انداخت و با هفت كس روان شد و چنگيز خان بدو نگاه مى كرد و تمام مغولان از آن شگفت دست بر دهان نهادند. (146)
نامه اى كه خوانده نشد
در دوره سلطنت آقا محمد خان قاجار براى ايجاد روابط سياسى و تجارى يك هيئت فرانسوى از راه استامبول به تهران آمد. سپس در سال 1215 يك تاجر ارمنى حامل مكاتبات رسمى از طرف دولت امپراطورى فرانسه با كمك روسو كنسول آن دولت در بغداد وارد ايران شد.
ولى چون در تهران كسى نتوانست اين نامه ها را بخواند! اقدام روسو بى نتيجه ماند. (147)
عجيب ترين رشوه
گنت گو بينو نويسنده فرانسوى در كتاب سه سال در آسيا در باب رشوه خوارى زمامداران ايران در دوره قاجاريه چنين مى نويسد: يكى از عيوب بلكه از بلاهائى كه در ايران ريشه دوانده و قطع ريشه آن هم بسيار مشكل و بلكه محال است رشوه گيرى است . اين امر به قدرى رايج است كه از شاه گرفته تا آخرين ماءمور جزء دولت رشوه مى گيرد. و در عين حال هيچكس ‍ هم صدايش در نمى آيد. گوئى تمامى ماءموران و مستخدمين ايران از بالا تا پائين هم پيمان شده اند كه موضوع را مسكوت بگذارند. قبل از اينكه به ايران بيايم در لندن كتاب حاج بابا اصفهانى به دستم افتاده و در حين خواندن اين كتاب به نظرم رسيد كه در زمان سلطنت فتحعليشاه ، وزير مختار انگليس مقدارى سيب زمينى براى دولت ايران هديه آورده و گفته بود كه اگر اين گياه را در ايران بكاريد هرگز دچار قحطى نخواهيد گشت . زيرا كشت و زرع آن به سهل است و محصول فراوان مى دهد و بخوبى جانشين نان مى گردد. ولى صدر اعظم فتحعليشاه قبل از دريافت سيب زمينى گفته بود چقدر به من رشوه مى دهيد كه كشت اين گياه را در ايران رايج كنم . (148)
******************
--- پاورقى ---
1 - نهج البلاغه نامه 31.
2 - انعام آيه 11.
3 - اصول كافى ج 2 ص 53.
4 - شهيد مطهرى انسان كامل قسمت نهم انسان سالم .
5 - حسين قره جانلو حرمين شريفين تهران انتشارات امير كبير 1362، ص 146.
6 - سيد محمد رضا طباطبايى بزم ايران تهران شركت سهامى ناشرين كتب ايران 1328 ص 99.
7 - حسن پرنيا (مشير الدوله ) تاريخ ايران باستان تهران كتابخانه خيام ص ‍ 155.
8 - بزم ايران ص 95 داستانها و پندها ج 3 ص 131.
9 - شهاب الدين احمد نويرى نهايه الارب فى فنون الادب ترجمه دكتر مهدوى ، دامغانى تهران انتشارات امير كبير 1364 ج 6 ص 314.
10 - طباطبائى . محمد بن على معروف به اين طقطقى تاريخ فخرى در آداب ملكدارى و دولت هاى اسلامى ترجمه محمد وحيد گلپايگانى تهران - بنگاه ترجمه و نشر كتاب 1350 ص 222.
11 - خواجه نورى بازيگران عصر طلائى (زندگى سيد حسن مدرس ) انتشارات جاويدان چاپ سوم تهران 1367 ص 157.
12 - تاريخ فخرى محمد بن على بن طباطبائى معروف به ابن طقطقى ترجمه محمد وحيد گلپايگانى بنگاه ترجمه و نشر كتاب تهران 1350 ص 341.
13 - بهمنى . جواد فاجعه قرن كشتن شيخ فضل الله نورى در ملاء عام تهران انتشارات سعيدى 1359 ص 171.
14 - مدنى . دكتر سيد جلال الدين تاريخ سياسى معاصر ايران قم دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم 1360 ص 29.
15 - مكى . حسين تاريخ بيست ساله ايران (انقراض قاجاريه و تشكيل سلسله ديكتاتورى پهلوى ) تهران انتشارات امير كبير 1357 ج 3 ص 130.
16 - رضوانى . محمد اسماعيل انقلاب مشروطيت ايران شركت سهامى كتابهاى جيبى چاپ سوم تهران 1356 ص 179.
17 - فخرائى . ابراهيم سردار جنگل انتشارات جاويدان تهران چاپ دهم 1357 ص 42.
18 - دكتر رضوان انقلاب مشروطيت ايران ص 57.
19 - در بعضى نقلها آمده است به نيمه ملكم .
20 - به نقلى به نيمه ديگر ملكم .
21 - طبرى . محمد بن جرير تارخ طبرى ترجمه ابوالقاسم پاينده انتشارات اساطير چاپ دوم تهران 1363 ج 12 ص 5387.
22 - تاريخ طبرى ج 12 ص 5315.
23 - تاريخ ايران بعد از اسلام ص 446.
24 - دكتر رضوانى انقلاب مشروطيت ايران نقل از تاريخ بيدارى ايرانيان ص 257.
25 - عقيقى بخشايشى يكصد سال مبارزه روحانيت مترقى دفتر نشر نويدالاسلام ، قم 1361 ج 1 ص 180.
26 - دكتر مدنى تاريخ سياسى معاصر ايران ج 1 ص 134.
27 - اعثم ص 229.
28 - رضوانى انقلاب مشروطيت ص 134.
29 - مدنى تاريخ سياسى معاصر ج 1 ص 14.
30 - مكى . حسين تاريخ بيست ساله ايران جلد سوم ص 55.
31 - بازيگران عصر طلائى ص 148.
32 - دكتر محمد اسماعيل رضوانى انقلاب مشروطيت ايران تهران 1356
33 - انقلاب مشروطيت ايران (دكتر رضوانى ) ص 137.
34 - همان كتاب ص 189.
35 - انقلاب مشروطيت ايران (دكتر رضوانى ) ص 57.
36 - ژنرال سايكس تاريخ ايران ج 2 ص 364.
37 - ژنرال سايكس تاريخ ايران ج 2 ص 418.
38 - رازى . عبدالله تاريخ كامل ايران تهران سال 1369 ص 455.
39 - ژنرال سايكس تاريخ ايران ج 2 ص 178.
40 - محمد احمد پناهى تيمور لنگ تهران كتابفروشى حافظ و نمونه ، چاپخانه ديبا چاپ اول سال 1363 ص 114.
41 - عبدالله رازى تاريخ كامل ايران ص 320.
42 - مهدى كيوان تاريخ غزنويان تا مغول از انتشارات دانشگاه اصفهان ص 83.
43 - رازى عبدالله تاريخ كامل ايران ص 207.
44 - رازى . دكتر عبدالله تاريخ كامل ايران ص 183.
45 - كيوان . مهدى تاريخ غزنويان تا مغول ص 84.
46 - علوى سيد مهدى داستانهاى علوى ص 77.
47 - داستانهاى علوى ج 1 ص 79.
48 - سيد مهدى علوى داستانهاى علوى ج 1 ص 85 تا 90.
49 - وحيد دامغانى ابراهيم شگفتهايى از تاريخ اسلام و جهان ص 41.
50 - همان كتاب ص 75.
51 - شهيد مطهرى جاذبه و دافعه على (ع ) ص 24.
52 - نظام حقوق زن در اسلام ص 345.
53 - محمدى اشتهاردى محمد داستانها و پندها انتشارات پيام آزادى چاپخانه آفتاب چاپ دوازدهم 1372 ج 3 ص 87.
54 - امام محمد غزالى احياء علوم دين ص 425.
55 - سوره نور آيه 27.
56 - داستانهاى كوتاه از تاريخ اسلام ص 30.
57 - در بعضى روايات آمده كه استخوان فك شترى در دست ابوذر بود و آن را به سر كعب الاحبار زد.
58 - داستانهاى كوتاه از تاريخ اسلام ص 36.
59 - ابن اثير تاريخ كامل ايران و اسلام ترجمه عباس خليلى ج 3 ص 189.
60 - پيامبر و ياران ج 5 ص 52.
61 - دكتر آيتى تاريخ پيامبر اسلام ص 315 و 353.
62 - آيتى تاريخ پيامبر اسلام ص 355.
63 - ابن اثير تاريخ كامل ايران و اسلام ج 1 ص 188.
64 - عبدالله رازى تاريخ كامل ايران ص 418.
65 - سيره اين هشام ، ترجمه سيد هاشم رسولى كتابخانه اسلاميه تهران 1368 ج 2 ص 172.
66 - سيرت جلال الدين منكبرنى ص 70.
67 - مقصود يوز پلنگ مى باشد كه در قديم آنرا اهلى كرده و در منزل نگهدارى مى كردند.
68 - آيتى . عبدالحسين تاريخ يزد چاپخانه گلبهار يزد سال 1317 ص 106.
69 - آيتى تاريخ پيامبر اسلام ص 400.
70 - عباس اقبالى آشتيانى تاريخ ايران ص 210.
71 - پناهى . محمد احمد تيمور لنگ كتابفروشى حافظ تهران 1363 ص 154.
72 - سبحانى جعفر فروغ ابديت ج 1 ص 50.
73 - مدنى سيد جلال الدين تاريخ سياسى معاصر ايران قم دفتر انتشارات اسلامى 1361 ج 1 ص 94.
74 - تاريخ سياسى معاصر ايران ج 1 ص 66.
75 - همان كتاب ج 1 ص 131.
76 - رهنما زين العابدين زندگى امام حسين انتشارات امير كبير تهران 1345 ج 2 ص 125.
77 - فاجعه قرن ص 172.
78 - اخبار الطوال ص 174 مروج الذهب ج 1 ص 693 تاريخ كامل ايران و اسلام ج 3 ص 173.
79 - ارشاد شيخ مفيد ص 320.
80 - مدنى سيد جلاالدين تاريخ سياسى معاصر ايران ج 1 ص 14.
81 - همان كتاب ج 1 ص 53.
82 - زندگانى امام حسين ج 2 ص 110.
83 - بازيگران عصر طلائى ص 62.
84 - دكتر مدنى تاريخ سياسى معاصر ايران ج 1 ص 26.
85 - بزم ايران ص 74.
86 - سياست موازنه منفى ج 1 ص 33.
87 - تاريخ سياسى معاصر ايران ج 1 ص 20.
88 - نويرى شهاب الدين احمد، نهايه الارب فى فنون ادب ، ترجمه ، محمود مهدوى دامغانى ، انتشارات امير كبير، تهران 1365 ج 6 ص 378.
89 - يعقوبى ، احمد، تاريخ يعقوبى ، ترجمه محمد ابراهيم آيتى ، تهران انتشارات علمى و فرهنگى ، چاپ پنجم 1366 ج 2 ص 200.
90 - تاريخ تحليلى اسلام ج 2 ص 200.
91 - بزم ايران ص 156.
92 - تاريخ بخارا ص 102.
93 - تاريخ سياسى ايران ص 166.
94 - شيخ مفيد، ارشاد ترجمه شيخ محمد باقر ساعدى خراسانى كتابفروشى اسلاميه تهران 1364 ص 426.
95 - شيخ مفيد، ارشاد ترجمه شيخ محمد باقر ساعدى خراسانى كتابفروشى اسلاميه تهران 1364 ص 446.
96 - شيخ مفيد، ارشاد ص 571.
97 - فاجعه قرن ص 160.
98 - فاجعه قرن ص 165.
99 - پيرنيا، حسن (مشيرالدوله ) تاريخ ايران از آغاز تا انقراض ساسانيان انتشارات كتابخانه خيام ص 71.
100 - پيرنيا، حسن (مشيرالدوله ) تاريخ ايران از آغاز تا انقراض ساسانيان انتشارات كتابخانه خيام ص 61.
101 - همان كتاب ص 78.
102 - هجوم اردوى مغول به ايران ص 214.
103 - احمد بن ابى يعقوب ترجمه محمد ابراهيم آيتى شركت انتشارات علمى و فرهنگى تهران چاپ پنجم 1366 ج 2 ص 212.
104 - ترجمه تاريخ يعقوبى ج 2 ص 215.
105 - ترجمه تاريخ يعقوبى ج 2 ص 404.
106 - ترجمه تاريخ كامل ايران و اسلام (ابن اثير) ج 2 ص 388.
107 - ترجمه تاريخ كامل ايران (ابن اثير) ج 2 ص 393.
108 - ترجمه تاريخ يعقوبى ج 2 ص 35.
109 - عزالدين على بن الاثير تاريخ كامل اسلام و ايران ترجمه عباس خليلى ، مؤ سسه مطبوعاتى علمى ج 2 ص 227.
110 - ترجمه كامل ابن اثير ج 2 ص 269.
111 - ترجمه تاريخ كامل ابن اثير ج 2 ص 186.
112 - ترجمه تاريخ كامل ابن اثير ج 3 ص 329.
113 - ترجمه تاريخ كامل ابن اثير ج 1 ص 142.
114 - نهايه الارب ج 6 ص 253.
115 - همان كتاب ص 262.
116 - ترجمه نهايه الارب ج 6 ص 69.
117 - ترجمه نهايه الارب ج 6 ص 258.
118 - ترجمه نهايه الارب ج 6 ص 85.
119 - تاريخ يعقوبى ج 2 ص 365 اخباالطوال ص 422.
120 - تاريخ طبرى (ترجمه پاينده ) ج 15 ص 6380.
121 - سوره نحل ، آيه : 90.
122 - تارخ فخرى ص 174.
123 - تاريخ فخرى ص 71.
124 - همان كتاب ص 87.
125 - پناهى محمد چنگيزخان چهره خون ريز تاريخ ، انتشارات خافظ نوين تهران 1372 ص 120.
126 - تاريخ فخرى ص 61.
127 - محمد پناهى چنگيز خان ص 139 136.
128 - ژنرال سايكس ، تاريخ ايران ، ترجمه فخر داعى گيلانى چاپ چهارم تهران 1368 دنياى كتاب ج 2 ص 386.
129 - همان كتاب ص 86.
130 - نام آوران ايران ، دانشگاه اصفهان ص 103.
131 - كيوان مهدى غزنويان تا مغول ص 32.
132 - كيوان مهدى غزنويان تا مغول ص 17.
133 - عباس اقبال تاريخ ايران بعد از اسلام به نقل از تجارب السلف ص 336.
134 - حسن پرنيا تاريخ ايران ص 246.
135 - سرپرستى سايكس تاريخ ايران ، ترجمه فخر داعى گيلان ج 1 ص 634.
136 - پرنيا، حسن ، تاريخ ايران ص 119.
137 - اقبال آشتيانى عباس تاريخ مفصل ايران ، ص 200.
138 - ايران هنگام ظهور سلسله قاجار دانشگاه اصفهان ص 11.
139 - سلجوقنامه ظهيرى نيشابورى ص 24 مهدى كيوان غزنويان با مغول دانشگاه اصفهان 1354 ص 112.
140 - كيوان ، مهدى غزنويان تا مغول ص 36.
141 - غزنويان تا مغول ص 20.
142 - همان كتاب ص 29.
143 - غزنويان تا مغول ص 27.
144 - ابن طقطقى تاريخ فخرى ترجمه محمد وحيد گلپايگانى بنگاه ترجمه و نشر كتاب تهران 1350 ص 58.
145 - چنگيز خان چهره خون ريز تاريخ ص 152.
146 - سايكس تاريخ ايران ج 2 ص 114 غزنويان تا مغول ص 139.
147 - ايران هنگام ظهور سلسله قاجار دانشگاه اصفهان ص 52.
148 - نام آوران تاريخ دانشگاه اصفهان ص 67.
/ 1